پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهطرح مبانی اسلام
مجموعهعید غدیر
تاریخ 1425/12/18
توضیحات
1) رسیدن به مقام ولایت آرزوی شیفتگان حقیقت است اما چطور میشود به آن دست یافت؟
2) راه اهلبیت در این زمینه چه بوده است؟
3) استقامت در راه حق چقدر انسان را به مقام ولایت نزدیک میکند؟
4) سختیهای پیغمبر و امیرالمؤمنین در راه حق.
5) اهمیت فلسفه و عرفان در فهم حقیقت توحید.
6) اهمیت عمامهگذاری در کلام اهلبیت و اولیا.
هوالعلیم
چگونه به مقام ولایت برسیم؟
عید غدیر ١٤٢٥ هجری قمری
بیانات:
آیة اللَه حاج سیّد محمد محسن حسینی طهرانی
قدّس اللَه سرّه
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه عَلَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم محمّدٍ و عَلَی آله الطّیبین الطّاهرین
و اللّعنة عَلَی أعدائِهم أجمَعین
آثار عمامهگذاری
از رسول خدا روایت است که عمامه را تیجان ملائکه فرمودهاند: «عمامه تاج ملائکه است.»1 کسی که عمامه میگذارد، خود را به لباس ملائکه ملبّس و به آن حریم نزدیک میکند، و هر کسی هم که عمامه نمیگذارد، خود را به آن حریم نزدیک نمیکند؛ حالا رفقا تکلیف خود را بدانند که مسئله از چه قرار است!
غدیر روز انتقال ولایت رسول خدا به امیرالمؤمنین
امروز روز عید غدیر و روز عید ولایت و امامت است، همانطوریکه در آیۀ شریفه نسبت به این مسئله وارد است:
«﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾؛2 ”امروز (که روز غدیر و روز هجدهم ذیالحجّه است و روز نصب ولایت و خلافت بلافصل و امامت و زعامت علیّ بن أبیطالب به دستور پروردگار متعال و توسّط رسول اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم است) من دین شما را کامل و نعمت خودم را [بر شما] تمام کردم و در امروز است که دیگر به این دینی که برای شما فرستادم رضایت میدهم.“»
﴿وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾ یعنی تا بهحال راضی نبودم و این دین کم و نقصان داشت و در این دین جهت خلأ و فقدان مشهود بود. و در این مطلب، نکتهای است! زیرا رسول خدا بهعنوان رسالت و بعثت و نبوّت آمد، نه بهعنوان ولایت؛ گرچه رسول خدا صاحب هر دو مقام رسالت و ولایت بود، منتها ولایتی که در رسول خدا بود در زیر سِتار رسالت و بعثتش مخفی بود و کسی اطّلاع نداشت. پیغمبر آمد ید بیضا کرد، شقّالقمر کرد، معجزه کرد، درخت را به سخن درآورد، حیوانات را به سخن درآورد، سنگریزه را به سخن درآورد، همه به رسالتش شهادت دادند3 و مردم همۀ اینها را با چشم خود دیدند؛ اما آن حقیقت ولایتی که تمام این رسالت و بعثت در تحقّق آن ولایت ارزش پیدا میکند، برای مردم مخفی بود.
مردم فقط سیمایی از پیغمبر میدیدند، بیا و برویی میدیدند، جنگ و فتح و فتوحات و نماز پیغمبر را میدیدند، وقتی پیغمبر حرکت میکردند مسافت جلوی پیغمبر از نور صورتش روشن بود و نیاز به چراغ نبود؛1 اینها را مردم میدیدند. التفات کردید نکته کجا است؟! مردم به این مسائل دلخوش بودند و به آن حقیقتی که در بطن مسئله بود، توجّه نداشتند. البته در بعضی از موارد، امتحاناتی پیش میآمد، مانند صلح حدیبیه2 و امثالذلک که آن میزان درک مسئله برای افراد روشن میشد که چقدر پای کار هستند و چقدر میمانند و چقدر میروند.
پیغمبر اکرم صاحب هر دو مقام ولایت و رسالت بود3 و لذا از این نقطهنظر، مسئلۀ ولایت از ناحیۀ رسول خدا به امیرالمؤمنین علیه السّلام منتقل شد.4 این افراد بیادب و بیتربیت و نفهمی که میخواهند با کلمات خودشان، مقام امیرالمؤمنین علیه السّلام را فوق مقام رسول خدا بگذارند، نمیدانند که با این مسئله موجب تنزیل شخصیّت امیرالمؤمنین شدهاند. هنوز که هنوز است در بعضی از موارد و در بعضی از جاها من [از این مطالب] میشنوم.
عظمت حضرت عبدالعظیم بهخاطر چیست؟
چندی پیش به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السّلام رفته بودم که این روایت راجع به ایشان است:
«مَن زارَ عبدالعظیم برِیّ کمَن زار الحُسَینَ بکربلاء؛ ”کسی که حضرت عبدالعظیم را [در ری] زیارت کند همچون زیارت سیّدالشّهدا است.“»5
این مطلب برای همین مسئلۀ ولایت است. آن ولایت امام علیه السّلام در حضرت عبدالعظیم تجلّی کرده است! چرا اگر کسی ما یا فلانی را زیارت کند اینطور روایت برایش نیامده است؟! چون ولایت تجلّی نکرده است. مگر ولایت، کشک و دوغ است که بخواهد هرجا بیاید و به هر اعتباری معتبَر بشود؟! نهخیر آقاجان، اینطور نیست! باید متوجّه شویم و بفهمیم که چه میگوییم و چگونه عمل میکنیم.
حضرت عبدالعظیم علیه السّلام خود را در ولایت امام هادی علیه السّلام ذوب و فانی کرد و آن حقیقت ولایت در نفس حضرت عبدالعظیم تجلّی کرد؛ لذا فرمودند:
«کسی که حضرت عبدالعظیم را [در ری] زیارت کند مثل این است که سیّدالشّهدا را زیارت کرده است.»
راوی میگوید: «یا ابنرسولاللَه، من نمیتوانم بیایم کربلا جدّت را زیارت کنم.» حضرت میفرماید: «تو که حضرت عبدالعظیم در کنارت است، چرا نمیروی زیارت کنی؟!»
تصور نکنیم این مسئله فقط اختصاص به حضرت عبدالعظیم دارد؛ بلکه اگر ما هم مانند حضرت عبدالعظیم ولایت را پذیرفتیم و با تمام وجودِ خود ـ نه در مقام شعار و ادّعا، که همه اهل شعار هستیم ـ به لوازم ولایت در امتحانات و موقعیّتهایی که پیش میآید [پایبند بودیم] و تا آخر هم پای قضیه ایستادیم، همان ولایتی که در حضرت عبدالعظیم تجلّی کرده است، در ما هم تجلّی خواهد کرد. هیچ تفاوتی نمیکند؛ منتها بشرطها و شروطها!
حقیقت معنای ولایت
امروز روز ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام است که آن ولایت رسول خدا در نفس امیرالمؤمنین علیه السّلام تجلّی کرده است و امیرالمؤمنین به مرتبۀ اعلا و مرتبۀ اتمّ خود، صاحب مقام ولایت شد. یعنی امیرالمؤمنین علیه السّلام نفس و جان و حقیقت پیغمبر شد؛ دو بدن هستند که راه میروند، ولی یک حقیقت است که هر دو را راه میبرد.1
شما الآن دو تا دست و دو تا پا و دو تا چشم و دو تا گوش دارید؛ آیا احساستان نسبت به یک دست با دست دیگر فرق میکند؟! نه. من الآن دو دست دارم و هر دو را حرکت میدهم؛ آیا دست راست را بیشتر از دست چپ دوست دارم؟ معنا ندارد. آیا توجّهی که به دست چپ دارم از دست راست بیشتر است؟ نه، میبینید یکی است. این میشود ولایت در پیغمبر و امیرالمؤمنین؛ یعنی یک حقیقت بدون تفاوت، در دو جسم تجلّی پیدا میکند.
بر خلاف گفتۀ بعضی که میگویند: «دو ولایت است، یک ولایت در پیغمبر و یک ولایت در امیرالمؤمنین!» اینکه شرک است. دو ولایت نداریم؛ یک ولایت است که دو صورت دارد. تجلّی پروردگار نسبت به قوالب امکانی به همین کیفیّت است و ظهور حقیقت توحید در مرایا و قوالب و تعیّنات به همین کیفیّت است. یک ولایت است که دو صورت پیدا میکند؛ یک صورتش رسول خدا است و حالا که رسول خدا به رحمت خدا رفته و از این دار فانی به دار باقی رحلت کرده است، همان ولایت بهصورت امیرالمؤمنین [درآمده] است. پس دیگر چه فرق و تفاوتی بین امیرالمؤمنین و پیغمبر است؟!2
این معنای ولایت، همان چیزی است که رسول خدا میفرماید: «مَن کُنتُ مَولاهُ فهذا عَلیٌّ مَولاهُ!»1 من نخواستم فقط امیرالمؤمنین را نصب کنم و تاجی بر سرش بگذارم تا دیگران بگویند: «چرا این کار را برای ما نکرد؟! اینکه روابط شد! پس ضوابط کجا رفت؟!» رسول خدا میخواهد بفرماید که امیرالمؤمنین مراقبه و مجاهده و سعی و کوشش کرد، جلو آمد، خون دل خورد، امتحان پس داد، شب و روز و تمام کارهای خود را در اختیار رسول خدا قرار داد، نه در اختیار خود! خود را در قبال پیغمبر صفر بهحساب آورد، ارادۀ خود را سلب کرد و ارادۀ پیغمبر را بهجای ارادۀ خود نشاند و خود را وقف تمام و تامّ پیغمبر کرد؛ همینطور نبود که پیغمبر عمامه بر سر امیرالمؤمنین بگذارد و دستش را بالا بگیرد و «مَن کُنتُ مَولاهُ» بگوید. خیال کردید اینجا هم تشریفات و درجه و قُپّه دادن است که یکدفعه دو تا درجه به سرباز بدهند بشود ارتشبُد؟! ولایت که اعتبار نیست و این تشریفات و مسائل را ندارد!2
استقامت امیرالمؤمنین در راه حق
دو سه سال قبل از رحلت مرحوم آقا، چون ایشان ناراحتی قلبی داشتند، به توصیۀ اطبّا، یکی دو هفتهای بیرون مشهد رفته بودیم. یک شب راجع به امیرالمؤمنین علیه السّلام و اینکه ایشان در جنگها از اسب استفاده نمیکردند، صحبت شد. میفرمودند که حضرت سوار قاطری میشدند که ظاهراً از مصر برایشان فرستاده بودند و در جنگها و در جنگ صفّین از آن قاطر استفاده میکردند و اسب سوار نمیشدند.3
من به نیّت خطا و فکر قاصر خودم، خواستم اظهار سلیقه کنم، گفتم: «آقا این قاطری که امیرالمؤمنین سوار میشدند، قاطر نبود، از اسبها هم جلوتر بود!» البته داریم که قاطر خیلی سریعی بود و.... مرحوم آقا تأمّلی کردند و فرمودند:
نه آقاجان، نه آقاجان! قضیه این نیست، این نیست! امیرالمؤمنین بهخاطر تواضعش سوار قاطر میشد، نه بهخاطر اینکه خیلی سریع بود و.... مسئله، مسئلۀ تواضع بود. میخواهد بگوید: من که فرماندۀ ارتش و خلیفۀ رسول «خدا هستم، در جنگها سوار قاطر میشوم و سربازان من و اُمرا همه باید سوار اسب بشوند!»
من خیلی از این گفتۀ خودم شرمنده شدم و دیدم که آدم جاهل همین است دیگر و اظهار نظرش هم همین است! بعد از چند لحظه ایشان همینطور که سرشان پایین بود فرمودند: «این جدّ ما چهکاری در این دنیا بود که نکرد!»
الآن هزار و چهارصد سال [از آن تاریخ] میگذرد، آیا یک نفر آمده است از امیرالمؤمنین ایراد بگیرد و روی کار امیرالمؤمنین اشکال بگذارد؟! با اینکه امیرالمؤمنین همهطور دوران را گذراند: دوران خلافت را گذراند و حاکم مسلمین و تمام سرزمینهای اسلام شد؛ در خانه نشست و بیست و پنج سال خلافت را غصب کردند؛ ایّام رسول خدا را که خلیفه نبود و جزء یکی از سربازان و اصحاب بود گذراند؛ دوران طفولیّت و دوران جوانی را هم گذراند. امیرالمؤمنین تمام [این] اطوار زندگی را گذراند؛ هر جای آن دست بگذارید نمیتوانید یک ایراد بگیرید! در حکومتش با اینکه حاکم بود ولی جلوی همۀ لشگر میرفت و همراه با سربازها میجنگید. شما کدام حاکم را سراغ دارید که اینطور باشد؟! حالا این را من دارم میگویم که اگر به امیرالمؤمنین میگفتند: «اگر شما بیایید بجنگید و خلیفۀ مسلمین کشته شود، دیگر در اینجا خلیفه وجود ندارد!» حضرت میفرمودند: «مگر خون من قرمزتر از بقیه است؟! چه فرقی میکند؟! جهاد برای همه است، من هم باید مثل همه بروم!»
وقتی که خلافت را از او غصب کردند، قهر نکرد و بر علیه دولت و حکومت و عمر و ابوبکر و... اعلامیّه نداد؛ بلکه در نماز آنها شرکت میکرد.1 [یعنی] حالا که حکومت بهدست ابوبکر، با این درجه از رذالت و دنائت رسیده است، در عینحال حساب خود را نمیرسد؛ بلکه حساب اسلام را میرسد! نمیگوید حالا که حکومت را از من گرفتند پس بگذار تا من هم بروم!
آنجایی که یهود و نصاریٰ از ابوبکر سؤال میکنند، خُب او چه میفهمید که حالا بخواهد به آنها جواب بدهد! فقط سرش را پایین میانداخت و سکوت میکرد! لا اقل حرفی بزن تا بفهمند که خلیفۀ رسول خدا هم یکی دو تا کلمه میفهمد! میگوید: «بهتر است حرف نزنیم.» بعضی وقتها که حرفهایی میزد و خیلی خرابکاری میکرد، به او میگفتند: «آقا بهتر است اصلاً تو هیچ نگویی و همینطور سرت را پایین بیندازی تا ببینیم تکلیف چیست!» سلمان یا ابوذر و یا عمّار میرفتند سراغِ حضرت: «یا علی، بیا به داد اسلام برس! فاتحۀ اسلام خوانده شد!»
ـ «چه شده است؟»
ـ «فلان نصرانی آمده است و [خلیفه] هم در اینجا خوابیده است و صدایش درنمیآید!»
حضرت بلند میشد [میآمد و پاسخ آن نصرانی را میداد].
اگر ما بودیم واقعاً چه میکردیم؟ میگفتیم: حالا بگذار بکِشند! حالا بیایند جواب بدهند! اما حضرت میآید، صحبت میکند و جواب میدهد؛ البته او هم میگوید: «أشهد أن لا إله إلّا اللَه و أشهد أنّ محمّدًا رسول اللَه و أشهد أنّک خلیفة رسول اللَه!» همان یهودی و همان نصرانی یا صابئی و مجوسی هم که میآمدند و صحبت میکردند و مطلب را میفهمیدند، حقّ خلفا را کف دستشان میگذاشتند.
چرا میگفت: «أشهد أنّک خلیفةُ رسول اللَه»؟ کاه و یونجه که نخورده است، میفهمد که این [علی] حق و صدق است و صدق اینجا است؛ آن باطل است و آن شخص فقط ریشش را دراز و عمامهاش را بزرگ کرده و جای پیغمبر نشسته است. حق اینجا است، صدق اینجا است! این را میفهمد و لذا میگوید: «أشهد أنّک خلیفة رسول اللَه؛ اگر خلیفهای باشد، تو هستی!»1و2
این ولایتی که برای امیرالمؤمنین بهدست آمد، خیال میکنیم به همین راحتی بهدست آمده است؛ اینقدر خون دل خورد، شماتت شنید و بیاعتنایی دید! در خیابان با حضرت زهرا سلام اللَه علیها راه میرفت. کسی از آن طرف خیابان میرفت، وقتی حضرت را دید سرش را برگرداند! حضرت زهرا گفت: «یا علی، دیدی فلان کس سرش را برگرداند که چشمش به تو نیفتد؟!» گفت: «زهرا جان، اینکه چیزی نیست، من سلام هم که میکنم جواب من را نمیدهند!»
اما این چه تأثیری بر حضرت میگذاشت؟ هیچ، ابداً، ابداً! راهی را در پیش گرفته است و بهدنبال آن میرود. نه به این طرف نگاه میکند و نه به آن طرف، نه سلام و صلوات افراد او را بالا میبرد و نه شماتت و سبّ و بیاعتنایی افراد او را پایین میآورد. این را میگویند مرد حق، مرد صادق، مرد صالح، مردی که تمام وجود خود را وقف حق کرده و برای خود چیزی حتی بهاندازۀ سر سوزن باقی نگذاشته است. این شخص میشود صاحب ولایت و صاحب مقام ولایت.
سختیهای امیرالمؤمنین بعد از عید غدیر
شما خیال میکنید وقتی که امیرالمؤمنین در روز عید غدیر به ولایت منصوب شد، خوشحال شد؟! هزار سال میخواست چنین روز [هجدهم] ذیالحجهای نیاید و پیغمبر دست او را بالا نبرد. این ولایت برای امیرالمؤمنین غیر از گرفتاری و بدبختی و بیچارگی و... چه تاج سری بود؟! اولکاری که کردند، همسرش را زدند و جلوی چشمش تکّهتکّه کردند؛ بفرمایید این هم ولایت! این اولین دشتی بود که بعد از پیغمبر به علی دادند. بعد طناب به گردنش انداختند، که معاویه این حرف را به امیرالمؤمنین میزند: «تو را مثل شتری که به مسلخ میکشانند، بهسمت مسجد کشاندند!» حضرت در جواب میفرمایند:
«تو میخواستی بر من ایراد بگیری، نمیدانی با این حرفت مرا مدح میکنی. من آن کسی بودم که حاضر نشدم یک قدم بهسوی باطل بروم و آمدند مرا اینقسم به مسجد بردند تا اینقسم از من بیعت بگیرند!»1
این هم دشت دوّم!2 بعد از چند روز همسرش، حضرت زهرا سلام اللَه علیها از دنیا رفت و بچّههایش هم به آن وضعیّت [درآمدند] و بعد هم در خانه [نشستند]. بعد میگفتند: «بلند شو بیا! باید در این نماز بیایی و اگر نیایی چه میکنیم و...!» حالا تازه زمان راحتی امیرالمؤمنین این بیست و پنج سال بود!
یکی از عللی که امیرالمؤمنین به نماز جماعت آنها میرفت این بود که دولت و حکومت به اصحاب امیرالمؤمنین فشار وارد نکند و خیلی راحت آنها را ترور نکند! وإلاّ آنها غلط میکردند بخواهند از این نظر به امیرالمؤمنین اهانتی کنند و کاری انجام بدهند. مگر سعد بن عباده را ترور نکردند؟! در بیابان میرفت که با تیر او را زدند و بعد هم شعر درآوردند و....3 خیلی راحت ترور میکردند! امیرالمؤمنین بهخاطر ملاحظۀ اسلام و افرادش و آنهایی که بر مرام خود ایستادگی کردند و بهدنبال شانتاژها و فشارها و تضییقات نرفتند و به آن حرفها گوش ندادند، میآمد و اینطور مسائل را تحمّل میکرد.
بعد هم که به خلافت رسید، تازه اول گرفتاری بود؛ جنگ راه انداختند، طلحه و زبیر رفتند و عایشه زن پیغمبر را از منزل بیرون کشیدند و او را فرماندۀ لشگر کردند ـ چیزی که اصلاً در آنموقع سابقه نداشت ـ و به خلقاللَه گفتند: «بفرمایید که زن رسول خدا، أمالمؤمنین، بر علیه قاتل عثمان خروج کرده است!» واقعاً چقدر بیحیا بودند! حیا هم حدّی دارد! چقدر آدم در اینجا باید بر اینهمه بیحیایی تأسّف بخورد! خیلی عجیب است!
ابنأبیالحدید این قضیه را در شرح نهج البلاغه نقل میکند. میگوید:
«وقتی که امیرالمؤمنین در جنگ صفّین پیروز شد، همه میگفتند که عایشه را میکُشد. برادرِ عایشه، محمّد بن ابیبکر (که از آن شیعههای صد در صد خُلَّصِ امیرالمؤمنین بود و در او حرفی نبود؛ یکهمچون پدری و یکچنین پسری!) را فرستاد. گفت: ”برو به عایشه بگو دستت درد نکند! مگر پیغمبر نگفت: ﴿وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰ﴾؛1 در منزلتان بنشینید؟! این بود کاری که انجام دادی؟!“
بعد محمّد بن ابیبکر رفت به خواهرش گفت: ”ای کاش در زمین فرو میرفتم و چنین روزی را نمیدیدم که تو ننگ برای من و برای اسلام بشوی که بگویند زن پیغمبر آمده و در مقابل خلیفۀ رسول خدا به این مسائل و مطالب دست زده است!“
بعد امیرالمؤمنین او را به مدینه فرستادند. بیست نفر زن را لباس مردانه پوشاندند و بهصورت و شمایل مرد نقابدار درآوردند و گفتند که او را احاطه کنند. و یک عدّۀ دیگری از مردها را هم گفتند که از پشت سر به فاصلۀ یکی دو کیلومتریِ او بروند و دور عایشه باشند و متوجّه باشند تا اینکه قُطّاعالطّریق که در بیابانها هستند، یکوقت [حمله نکنند].
در تمام مدّت، عایشه داد میزد: ”ببینید که این مرد چطور حریم رسول خدا را شکسته و زن رسول خدا، أمالمؤمنین را در بین بیست مرد قرار داده است! اقلاًّ دو تا زن با من نفرستاده است!“ اینها هم هیچ نمیگفتند (چون لابد از صدای آنها پیدا بود که زن هستند؛ حضرت صدای آنها را که دیگر عوض نکرده بود!) مدام ناسزا گفت و طعنه زد و صحبت کرد تا رسیدند به مدینه و نقابها را برداشتند و دیدند همۀ اینها زن هستند.»2
واقعاً ما به هر کار امیرالمؤمنین نگاه کنیم، آیا اصلاً در این عمل امیرالمؤمنین بویی از نفْس و أنانیّت و خودیّت میبینیم؟! ما خیال میکنیم که فقط مسئلۀ جنگ بوده که بر امیرالمؤمنین گذشته است؛ نهخیر، گرفتاریها و مطالب [بزرگتری هم بوده است]! در آن زمان، جنگ یک مسئلۀ عادی بوده است که میرفتند و میجنگیدند؛ حالا یکی مغلوب میشد و یکی غالب میشد. اما واقعاً حقیقت این ولایت در امیرالمؤمنین علیه السّلام با این نحوه و کیفیّت شکل گرفت و آنقدر آمد جلو تا شد نفس رسول خدا و پیغمبر. لذا مسئلۀ امروز که مسئلۀ ولایت و خلافت امیرالمؤمنین است، همان مسئولیّتی را برای امیرالمؤمنین آورد که در غار حرا مسئولیّت رسالت و بعثت برای پیغمبر آمد.
استقامت پیغمبر در راه تبلیغ حق
وقتی که جبرائیل نازل شد و رسالت را به آن حضرت ابلاغ کرد، شما خیال میکنید پیغمبر خوشحال شد؟! تازه گرفتاری شروع میشود! شخص تا حرف نزده و اقدامی نکرده است، مردم به او کاری ندارند. شما برای خودتان هر عقیدهای میخواهید داشته باشید؛ تا زبانتان باز نشده است، کسی به شما کاری ندارد؛ تا قلمتان به کار نیفتد، کسی به شما کاری ندارد؛ تا این عقیده را ابراز نکردهاید، کسی به شما کاری ندارد. اگر کافر هم باشید، میآیند مینشینند با شما صحبت میکنند و گرم میگیرند، ولی میگویند: این تا وقتی است که حرف نزدهای! اما اگر حرف بزنی و با منافع ما در ستیز باشد، آنوقت مسئله صورت دیگری پیدا میکند! کافر میخواهی باشی برای خودت باش، مخلصت هم هستیم، مواجب هم به تو میدهیم.
پیغمبر تا وقتی که برای خودش بود و حرف نمیزد و سرش به کار خودش بود و غار حرا میرفت، کسی به او کار نداشت، میگفتند: «ما بتهایمان را میپرستیم، حالا او هم برود غار حرا هر کسی را میخواهد بپرستد؛ به ما چه مربوط است! کاری به ما و بتها و عبادت ما که ندارد، پس کار او به ما برنمیخورد!» حتی وقتی هم که به رسالت رسید، خود آن حضرت و حضرت خدیجه و امیرالمؤمنین علیه السّلام و زید بن حارثه در مسجدالحرام نماز میخواندند،1 آنها هم میگفتند: «بایستند بخوانند، به ما کاری ندارد.» اما همینکه از ناحیۀ پروردگار توسط جبرائیل آیه آمد که برو بگو و ابلاغ کن و اولین مرتبۀ ابلاغ که إنذار عشیره بود: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾،2 شروع به گفتن شد، یکمرتبه دیگر شروع شد: «تا بهحال ما این حرفها را نداشتیم! اینها از کجا پیدا شده است؟! این مطالب از کجا آمده است؟! این مسائل نبوده است! به ما چهکار داری؟! به عبادت و بتهای ما چهکار داری؟!»
بعد دیدند نشد، آمدند تطمیع کردند: «هرکه را بخواهی به تو میدهیم، هر پُستی بخواهی به تو میدهیم، فلان حکومت را به تو میدهیم، استانداری و فرمانداری را به تو میدهیم، هر زنی را بخواهی به تو میدهیم و....» بالأخره از راههای مختلف وارد شدند. حضرت فرمود:
«اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارید، یک کلمه از این حرفم برنمیگردم!»1
چرا برنمیگردد؟ چون خودش را وقفِ حق کرده است و نمیتواند برگردد.
رفقایی که امروز میخواهند عمامه بگذارند متوجّه میشوند بنده چه میخواهم عرض کنم. امیرالمؤمنین خودش را وقف حق کرده است، لذا دیگر نمیتواند برگردد. اگر برگردد قافیه را باخته است. چون خودش را وقف حق کرده است به او میگویند: باید تا آخر کار بروی؛ و بدان که تو را میگیرند، میزنند و زندان میکنند!
ـ بکنند.
ـ اعدامت میکنند!
ـ بکنند.
ـ سم به تو میدهند!
ـ بدهند.
ـ پشت سرت حرف میزنند!
ـ بزنند.
ـ علیه تو اعلامیه میدهند!
ـ بدهند.
مگر نمیکردند؟! چقدر این مشرکین در مکّه بر علیه پیغمبر اعلامیه دادند! افراد را جلوی مسجدالحرام گذاشته بودند تا هر کسی وارد میشد به او بگویند: «به حرف این شخص گوش ندهید! ـ نعوذ باللَه ـ این دیوانه است، جن به سراغ او آمده است، اصلاً معلوم نیست چه میگوید، اصلاً گوش ندهید، اصلاً به حرفش توجّه نکنید، قرآن و کتابش را نخوانید، بیایید این کتاب و این حرفها و این اشعار ما را بخوانید!»2
چرا پیغمبر نگفت شما به حرفشان گوش ندهید؟ بلکه میگفت: «بروید گوش بدهید، بعد بیایید حرف من را هم گوش بدهید!» این فرق بین باطل و حق است. حق همیشه آزاد و حرّ است و هیچوقت نمیگوید: «آن کار را نکن!» میگوید: ﴿فَبَشِّرۡ عِبَادِ * ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓ﴾؛3 بروید بشنوید و گوش بدهید، سخن دیگر را هم بشنوید و آنوقت هر کدام را که خواستید انتخاب کنید؛ ولی باطل میگوید: «نرو، گوش نده، اعتنا نکن، بیا پیش من، آنجا نرو، این گمراهت میکند!» اگر بهوسیلۀ این مطلب به مقصد رسید که رسید، ولی اگر نرسید یک پلّه بالاتر میرود [و میگوید]: «اگر بروی، این کار را میکنیم، آن کار را میکنیم!» باز اگر به مقصد نرسید، همینطور بالاتر و بالاتر میرود تا وقتی که به جاهای دیگر برسد! این فرق بین باطل و حق است.
شما خیال میکنید وقتی جبرائیل آمد و رسالت را به ایشان ابلاغ کرد، پیغمبر خوشحال شد و جشن گرفت؟! نه آقا، ماتم گرفت! [چون] میداند چه خبر است، میداند مردم در نفس گرفتارند و دست از نفس و سلیقهها و اعتبارات و تخیّلات و توهّمات دنیوی برنمیدارند. حالا این حقّی که میخواهد در میان این اعتبارات و اینهمه توهّمات و شخصیّتطلبیها اظهار کند، چه خواهد شد؟! چون حق میآید و میگوید: «بهدنبال کار خودت برو! تمام این دفتر و دستکها را کنار بگذار! تمام این شخصیّت را کنار بگذار! تو و منی باید کنار برود و باید فقط او بماند!» حق میگوید: «”درِ این خانه و آن خانه را باز کردم و بستم“ باید کنار برود و فقط باید درِ منزل سیّدالشّهدا باز بماند؛ و السّلام! همۀ درها باید بسته شود!» حق میگوید: «تمام استجلاب و کششهای بهسمت خود باید کنار برود! ”اینجا بیایید و آنجا بیایید و باید آنجا باشید و آنجا نیایید“ باید کنار برود!» اینها همه خود است، نفس است، أنانیّت است!
چرا ولایت در حوزۀ نجف غریب بود؟
چرا در حوزۀ نجف با مرحوم قاضی اینطور برخورد کردند؟! چون مرحوم قاضی میگفت: «حق باید بیاید؛ این بیاید و آن بیاید ندارد!» مگر مرحوم قاضی در حوزۀ نجف کفر میگفت؟! حرفهای مرحوم قاضی موجود است دیگر. همان نمازی که شما میخواندید، او هم میخواند؛ البته نه نماز دم طلوع آفتاب!
مرحوم آقا میفرمودند:
«در حرم امیرالمؤمنین از هنگام طلوع فجر تا یک ربع به طلوع آفتاب نماز جماعت بود؛ این پیشنماز میرفت، آن یکی میآمد!»1
این شد نمازی که رسول خدا گفته است باید اول وقت خواند! آخر چرا دروغ بگوییم؟! تا کی بیاییم دروغ بگوییم و توجیه و تأویل کنیم؟! آیا تأکید بر نماز اول وقت این است؟! میگوید: «مؤمنین میخواهند پشت سر ما نماز بخوانند.» مردک، اگر میخواهی برو در خیابان یا بیابان یا در وادیالسّلام نماز جماعت بخوان و اول وقت هم بخوان و هر کسی به تو ارادت دارد بیاید آنجا! مگر مریض هستی که بیایی نماز را تا یک ربع بیست دقیقه به طلوع آفتاب به تأخیر بیندازی؟!
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ ظهر به مسجد میرفتند، اگر چهار نفر هم آمده بودند، میگفتند: فلانی اذان بگو نماز بخوانیم.
ـ آقا هنوز همه نیامدهاند!
ـ نیامدند که نیامدند؛ اول وقت است، باید اول وقت نماز را خواند؛ چه چهار نفر و چه هیچکس!
حتی یک مرتبه یادم است که فقط دو نفر برای نماز ظهر پشت سر ایشان بودند؛ ولی نماز عصر صد نفر بودند. خب نیامدند که نیامدند، دکّانشان را ببندند بیایند. ای احمقها، یک مقدار کمتر کار کنید، یک ربع زودتر دکان را ببندید، یک مقدار از استفاده دست بردارید و به استفادۀ درکِ اول نماز برسید، فقط به این پول و اسکناس نگاه نکنید؛ استفادهها و مطالب دیگر هم داریم!
باید اول وقت نماز خواند؛ «أوّلُ الوَقتِ رضوانُ اللَه... و آخِرُه غُفرانُ اللَه.»1 نماز اول وقت موجب رضوان الهی است، و کسی که نمازش را در آخر وقت میخواند، چون گناه مرتکب شده است، خدا او را میبخشد و حکم غفران و بخشش دارد.2 آنوقت در صحن امیرالمؤمنین این میرود، آن میآید و چند تا نماز از اول طلوع فجر تا دم طلوع آفتاب برگزار میشود؛ آنهم این امیرالمؤمنین! آیا امیرالمؤمنین به این نماز راضی است؟!
وظیفۀ معممین در مسیر حق
اینجا است که اهل علم و ما و آن کسانی که میخواهند بهدنبال [حق] باشند، باید بفهمند که چهکار میخواهند بکنند و بدانند که کجا پا میگذارند و کجا میخواهند بروند.
شما خیال کردید رفقایی که امروز میخواهند به لباس ملائکه ملبّس شوند و تاج ملائکه را بر سر بگذارند، از دِه فرار کردهاند؟! آنها را از منزل بیرون کردهاند؟! آیا اینها گرفتاریهایی را که برای اهل علم در این دوره و زمانه وجود دارد، نمیدانند؟! حالا من به عللِ آن کار ندارم؛ هر عللی دارد، فعلاً به نتیجه و ما حصلش کار دارم. اینها نمیدانند مردم در همچنین زمانهای چه نظری دارند؟! اگر میخواهید بدانید، بلند شوید یک ساعت در خیابان ولیعصر طهران تا بالا بروید آنوقت میفهمید که مردم چقدر ابراز محبّت و لطف دارند! اینها این را خیلی خوب میفهمند و شاید از بقیه بهتر بفهمند؛ ولی چرا میخواهند این کار را بکنند؟ آیا اینها مثل بقیه احساس ندارند؟!
من وقتی به مکه و مدینه میروم، اغلب اوقات عمامه ندارم و لباس عربی دارم. البته در مکّه خیلیها به احترام بیت، عمامهشان را برمیدارند؛ ولی من در خود مدینه هم اغلب اوقات عمامه ندارم و با همین لباس عادی عربی و چفیه میروم. البته یک مسئلۀ دیگر هم هست که چون اینقدر با عمامه، مسائل و گرفتاریهایی برایمان پیش آمده است ـ این شخص میبیند: آقا سلام علیکم! کجا هستید؟ کجا نیستید؟ کجا ببینیم؟ و... ـ که ما از زیارت و همه چیز میافتادیم.
یک سال که حج مشرّف شده بودم و زودتر به مدینه رفتم، قصد داشتم در تمام مدّت در مدینه عمامه داشته باشم. دو روز نگذشته بود که دیدم فایدهای ندارد، اصلاً زیارت ما رفت. نصف روز با این آقا و نصف روز با آن، خب علیٰکلّحال نمیشود دیگر! از روز سوم عمامه را برداشتیم و دیگر کسی ما را نمیشناخت، حتی از یک متری ما رد میشدند و ما را نمیشناختند و مثل همه بودیم. آنجا تازه آن حالی را که افراد غیر معمّم در ایران دارند، احساس کردم و آنموقع احساس کردم که اگر انسان مثل بقیه باشد، نه کسی به او کار دارد و نه کسی متوجّه میشود، راحت میرود و میآید و زندگی میکند؛ نه حرفی و نه نَقلی. ولی یک شخص معمّم دائماً یا باید برود در یک گوشه و یا اگر بخواهد در اجتماع زندگی کند ـ خب همۀ افراد اجتماع که افراد مثقّف1 و مؤدّب و با فرهنگ نیستند، همهطور وجود دارد ـ طبعاً آنقِسم مسائل برای اینها پیدا خواهد شد.
الآن در چنین وضعیّتی آیا اینها این احساس را ندارند؟! خوب هم دارند؛ اما آمدند و روی نفس پا گذاشتند. خیلیها هستند که همین درس طلبگی را میخوانند و میگویند: «ما به عمامه نیاز نداریم و اینطوری بهتر میتوانیم کار کنیم و بیشتر میتوانیم فایده برسانیم.» نه آقاجان، همه دروغ میگویند! بهخاطر راحتی و کیف خودشان است، بهخاطر رسیدن به مسائل دیگر خودشان است. اگر از این اشخاص بپرسی: «تو بهخاطر خدا میخواهی این کار را بکنی یا بهخاطر خودت؟» میگوید: «بهخاطر خدا!» میگوییم: «خب خدا میگوید عمامه بگذار!» میگویند: «نمیخواهم بگذارم!» پس چه شد؟!
من با یکی از همین افرادی که از همین استدلالها میکرد که «من در فلان محیط علمی و دانشگاه هستم، با فلان افراد برخورد دارم، بهتر میتوانم برای اسلام کار کنم و...!» شش ساعت صحبت کردم و دیدم زیربار نمیرود. بعد در نهایت حرفی به او زدم و گفتم: یک سؤال میکنم؛ آیا آقا ـ در آن زمان مرحوم آقا حیات داشتند ـ که به تو میگویند عمامه بگذار، اینمقدار آقا را میشناسی که بتواند از عهدۀ سؤال و جواب خدا در روز قیامت بربیاید یا نه؟ گفت: «بله.» گفتم: پس چرا قبول نمیکنی؟ فکری کرد و گفت: «بهخاطر نفْس است!» گفتم: خب سر من درد گرفت جانم! از اول میگفتی؛ چرا اینقدر مرا خسته میکنی؟! وقتی شش ساعت کاملاً تمام راهها و زوایا را بستم، حرف دلش را زد و گفت: «نفْسم نمیگذارد.» گفتم: پس چرا میگویی به حساب اسلام بگذارم؟ چرا دروغ میگویی؟ بگو: نمیخواهم، میخواهم راحت باشم، راحت سوار ماشین شوم، راحت به دانشگاه بروم، به من حرف نزنند، چپچپ نگاه نکنند، متلک نیندازند. پس نفست نمیتواند قبول کند، حالا فهمیدی؟!
اما این افرادی که امروز عمامه میگذارند، همۀ این حرفها را میدانند و در عینحال این کار را میکنند؛ حالا این افتخار نیست؟! مرحبا و صد مرحبا و آفرین بر آن کسانی که در چنین شرایط و زمانی [عمامه بر سر میگذارند] که تا به الآن در هیچ زمانی مردم به این کیفیّت نسبت به روحانیّت این حالت را پیدا نکردهاند؛ حالا نمیگوییم همۀ مردم، ولی افرادی که از درجات ایمانی کمتری برخوردار هستند، این حالت را دارند و دشمنان خیلی خوب کار کردهاند.
در زمان رضاشاه هم همین مسئله بود، ولی همه میدانستند که فشار از سمت رضاشاه است و آنها عمامهها را برمیداشتند. مرحوم پدربزرگ ما یک عرقچین بر سرش میگذاشت و با همین لباس لبّاده1 در این خیابان شاهآبادِ آنموقع ـ الآن خیابان بهارستان شده است ـ، بالا میرفت و پایین میآمد. میگفتند: «آقا چرا این کار را میکنی؟» میگفت:
«بهخاطر اینکه مردم بدانند و ما را ببینند. این مردک (رضاشاه) این عمامه را برداشته است برای اینکه مردم این لباس را فراموش کنند (همان کاری که آتاتورک در ترکیه کرد.) من این کار را انجام میدهم تا مدام مردم ببینند. این خودش میشود یک تبلیغ؛ فقط همینکه من را ببینند. بسیار خوب، نگذارد عمامه بگذاریم، ولی مردم من را با این کیفیّت ببینند!»1
خیلی دوران سختی بود، خیلی فشار بود؛ ولی امروز دشمن کاری کرده است که آنهایی که عمامه دارند خودشان عمامه را با دستشان برمیدارند و دیگر نیاز به رضاشاه نیست. در این جامعه دیگر کسی نمیآید عمامه بگذارد. حرکتی که دشمن انجام داده است، بهسمت بیدینی و بیفرهنگی و سلب مبانی عقیدتی و تشیّع حرکت میکند و به آن کیفیّت در جهات مختلف دارد میرود.
اهل علم باید به کجا توجه کند؟
یکی از کارهایی که کردند و موفّق هم شدند، همین مسئلۀ عربیزدایی است که عربی را بهعنوان زبان بیگانه، از فرهنگ فارسی بردارند. من الآن متونی را که مطالعه میکنم جداً و واقعاً نمیفهمم که این چه لغتی است و همینطور با خودم فکر میکنم که این یعنی چه! یعنی اینهایی که این الفاظ عجیب و غریب و مسخره را بهجای لغات عربی گذاشتهاند، اقلاًّ یک لغتنامه هم زیرش بنویسند! فهمیدن مطلب یک طرف، فهمیدن این الفاظ هم یک طرف؛ و اصلاً من آن مقاله را کنار میاندازم! و بعضیها هم افتخار میکنند به اینکه مقالاتی مینویسند که در آن اصلاً لغت عربی نیست! الآن یکچنین مسئلهای مرسوم شده است و متأسّفانه این قضیه در حوزۀ ما هم آمده است و کلماتی که بهکار میبرند و در اعلاناتی که میکنند [این مسئله دیده میشود]. مثلاً بهجای «جلسه» میگویند «نشست»! «نشست» چیست آقا؟ مگر ساختمان است که نشست کند؟! بگویید جلسه. «دعوت» را میگویند «فراخوان»؛ آیا فراخوان هم لفظ است؟! «اجتماع» را میگویند «همایش»: «و در این همایش....» حتی بعضی از افراد صاحب رساله اینطور هستند! این کارها یعنی چه؟! شما کلمات قرآن و کلمات اهلبیت را دارید کنار میگذارید! مگر هر کاری که هر آدم بیفرهنگ و نفهمی در یک جای دیگر میکند، ما باید انجام بدهیم؟! پس چه کسی باید این سنگر و فرهنگ را نگه دارد؟! «جلسۀ بحث» را میگویند «گفتمان» و گفتمان دینی و.... الف و نون عثمان را بر سر آن درآوردهاند شده است گفتمان! گفتمان دیگر چیست؟! بگویید جلسۀ بحث و گفتگو و تحقیق و سؤال و جواب و.... حالا خیال میکنند کم میآوریم و نباید از قافله عقب بمانیم! نه آقاجان، اینها همه باختن است، اینها همه سپردن و حذف شخصیّت است، اینها قبول شخصیّت نازل و دونِ دیگران و واگذاری شخصیّت اسلامی و میدان به حریف است.
چه کسی باید از این مسائل دفاع کند؟ آن کسی که امروز عمامه میگذارد و میگوید من پا جای پای امام صادق میگذارم و شاگرد امام صادق هستم.
ما که امروز عمامه میگذاریم باید بدانیم که آمدهایم و گفتهایم ما شاگرد امام صادق هستیم و بس؛ هیچکس دیگری را هم در این دنیا نمیشناسیم؛ فقط امام صادق و امام زمان [را میشناسیم]، همین! مکتب، مکتب امام صادق است، ولیّ ما هم امام زمان است؛ و السّلام تمام شد! هرچه از امام صادق دیدیم عمل میکنیم، توکّل و اتّجاه ما هم بهسمت حضرت بقیّةاللَه أرواحنا فداه است. این را باید طلبۀ امروز بداند! این شخص چیزی میگوید، آن شخص چیزی میگوید و آن هم اظهار سلیقه میکند، حالا اینطور بگوییم به او برنخورد، حالا آنطور بگوییم و...، همۀ اینها باختن است. اگر میخواهیم به مقام حضرت عبدالعظیم برسیم و همان ولایت در ما هم تجلّی کند، [باید اینطور فانی در اهلبیت علیهم السلام باشیم]!
تفاوت بنیالحسن در تبعیت از حق
حضرت عبدالعظیم ـ که با چهار واسطه به امام مجتبی علیه السّلام میرسید ـ، یک فرد عادی مثل افراد دیگر بود. از همین نسل امام مجتبی علیه السّلام کسانی بودند که ائمّه را شهید کردند! امام باقر علیه السّلام را همین بنیالحسن شهید کرد!1 ولی از آنها حضرت عبدالعظیم هم هست.
از همین بنیالحسن محمّد و ابراهیم، فرزندان عبداللَه محض بودند که امام صادق علیه السّلام را به زندان مدینه انداختند، ادّعای مهدویّت کردند و بر علیه منصور دوانیقی خروج کردند. به آنها گفتند: «اگر جعفر بن محمّد با شما بیعت کرد، تمام مدینه با شما بیعت میکنند وإلاّ نه.» آنها آمدند، ولی امام صادق رد کرد و همین بنیالحسن حضرت را در زندان مدینه انداختند. ببینید ائمّه از اینها چه کشیدند! یعنی پسرعموهای امام صادق آمدند حضرت را ـ آنهم در جایی که آدم شرمنده میشود بگوید! ـ در محلّ حیوانات و اصطبل مدینه زندانی کردند و تهدید کردند: «اگر تا فردا بیعت نکنی تو را به قتل میرسانیم» و منصور دوانیقی آمد امام صادق را از زندان درآورد!2و3 کار به اینجا رسیده بود.
اینها هم از بنیالحسن هستند و از آن طرف هم حضرت عبدالعظیم هست! کسی که موقعیّتش را کنار گذاشت، مقام علمیاش را کنار گذاشت، شخصیّتش را کنار گذاشت، آمد و مؤدّب کنار امام هادی علیه السّلام نشست که در سنّ ده دوازده سالگی یا حدود سیزده چهارده سالگی بودند که به امامت رسیدند و او را مقدّم داشت. وقتی که اعتراض کردند فرمود: «خدا ولایت خود را در او قرار داد، چون من اهل نبودم ولی او اهل بود!» ببینید از نفسش گذشت، از أنانیّت گذشت، از خواست گذشت، لذا آن ولایت امام هادی در او تجلّی میکند و میشود: «من زَار عبدَالعظیمِ بریّ کمَن زارَ الحسینَ بکربلا.»
و این برای همۀ ما هم هست. اگر آمدیم و گذشتیم و پا روی نفس گذاشتیم و به مسائل نامناسب امروز توجّه نکردیم، و بهدنبال حق رفتیم و فقط حق در سرِ ما بود و بس و فقط به اینکه امام صادق چه فرموده است کار داشتیم، ما هم به همان مرتبه از ولایت و خصوصیّت میرسیم. حالا اینکه آقای فلان و آقای فلان چنان فرمودهاند، برای خودشان فرمودهاند؛ ما باید ببینیم امام صادق، امام باقر، امام مجتبی، امام سجّاد و امام رضا چه فرمودهاند!
چگونگی ارتباط علامه طهرانی با طلاب و معممین
این قضیه خیلی عجیب بود و من همیشه تعجّب میکردم که چرا مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ اینقدر به طلاّب و معمّمین احترام میگذاشتند! ما در میان رفقا و دوستانمان در زمان مرحوم آقا و الآن، همه قشر از افراد داشتیم و داریم: کسبه، تجّار، مهندسین، پزشکان؛ ولی وقتی که یک طلبه میآمد، ایشان حال و وضع دیگری پیدا میکردند. اصلاً تعمّد داشتند که طلبه را در میان افراد معرّفی کنند و یک حالت خاصّی نسبت به این مسئله داشتند.
از یک طرف میدیدم که این علم، علم آلمحمّد است و این مسائلی که استفاده میکنند، اشرف علوم است و شکّی در این مسئله نیست. آن علوم و دروسی که یک طلبۀ علوم دینی فرا میگیرد ـ که همان علم دین، علم احکام، علم تفسیر، علم اخلاق، علم توحید، فلسفه، حکمت و عرفان است ـ قابل قیاس با علوم دیگر نیست.
فلسفه و عرفان چه تاثیری در فهم توحید دارد؟
الآن میگویند: «آقا فلسفه نخوان! عرفان نخوان!»
ـ چرا نخوانیم؟!
ـ چون نباید خدا را شناخت!
خدا را نشناسیم و جنابعالی را بشناسیم؟! میگویند: «اینها همه علوم ضالّه است!» کجای اینها ضالّه است؟! خب بیا بیان کن! من آدمی هستم که الآن حدود پنجاه سال سن دارم، چطور من چنین ضلالتی را نفهمیدم؟! فقط جنابعالی فهمیدی؟! من سی سال است فلسفه و عرفان نظری میخوانم و بحث میکنم، چطور من چنین ضلالتی را نفهمیدم؟! چطور علاّمه طباطبائی با آن غزارت1 علمش، این ضلال را نفهمید؟! اما آن کسی که یکی دو کلمه فقه و اصول خوانده است، فهمید که ضلالت دارد؟!
میگویند: «امروزه بعضیها صوفیگری را گسترش میدهند!» صوفیگری چیست؟! مگر ما کشکول بستیم؟! مگر کلاه صوفی بر سر گذاشتیم؟! همین عمامۀ رسول خدا که همه میگذارند و سیاه است، ما هم سرمان گذاشتیم! همین درسی که بقیه میدهند، ما هم میدهیم و همین بحثی که میکنند، ما هم میکنیم؛ این حرفها چیست؟!
باید فلسفه و حکمت خواند، باید دقّت کرد؛ چون انسان نباید آن استعدادات و قوایی را که خداوند به او داده است، معطّل بگذارد. ما در این دنیا آمدهایم که بفهمیم، نیامدهایم مانند الاغ در این دنیا زندگی کنیم و به هرجا که افسار ما را کشاندند، کشیده شویم؛ نهخیر، آمدهایم بفهمیم! فلسفه فهم میآورد، عرفان فهم میآورد، نور میآورد. توحید، حقیقت انسان را روشن میکند و به انسان نور میدهد. لذا کسی نمیتواند شخصی را که عرفان دارد، گول بزند؛ مردم و جمعیّت و بیا و بروها نمیتوانند او را گول بزنند؛ سلام و صلواتها نمیتوانند او را از راه به در کنند. حقیقت برایش روشن است، میفهمد اینها همه حباب و بادکنک است، میداند اینها همه پف و هوا است. آن کسانی که با بیا و برو غرّه میشوند و فریب میخورند بهخاطر این است که عرفان و نور ندارند و مسیر برایشان مشخّص نیست. [مسیری را] تا آخر میروند و بعد میبینند که عجب، یکدفعه پشتشان خالی شد و کسی نماند؛ دوباره برمیگردند. چون نور نیست، حقیقت نیست.
آن طلبهای که فلسفه نخواند، فقه را هم نمیفهمد، روایت امام صادق را هم نمیفهمد، حقایق توحیدی را هم نمیفهمد و استنباط احکام را خوب انجام نمیدهد. کیفیّت فکر و فهم آن طلبهای که فلسفه بخواند، نسبت به کیفیّت درک مسئلۀ فاقد این مطلب، بهکلّی مشخّص است! ما در این دنیا آمدهایم که بفهمیم. میگویند: «فلان آقا فلسفه را تحریم کرده است!» به بنده چه مربوط است؟! فلان آقا هم تحریم نکرده، بلکه واجب کرده است.1 یعنی بعد از این مدّت، این هنر ما شد که بگوییم چون فلان آقا تحریم کرده است پس مسئله تمام است؟! مگر من مقلّد فلان آقا هستم؟ من مقلّد امام صادق هستم و بس! طلبه مقلّد امام صادق است.
چرا در روایات استدلالهای توحیدی آمده است؟
آیا در روایات امام صادق، استدلالات توحیدی نیست؟! آیا در روایاتی که از امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه آمده است، مطالب توحیدی نیست؟! آیا در روایاتی که از امام رضا علیه السّلام در توحید صدوق آمده است، حقایق توحیدی و حِکَمی و فلسفی نیست؟! پس اینها را چه کسی باید بفهمد؟ همینکه نمیفهمند میگویند: «آقا علوم اینها را به امام واگذار میکنیم!» پس امام برای چه اینها را بیان کرد؟! نعوذ باللَه امام نباید بداند حرفی را که میزند مخاطبش کیست؟! وقتی شما حرفی را میزنی که کسی نمیفهمد، برای چه این حرف را میزنی؟! امیرالمؤمنین در نهج البلاغه برای چه این خُطب را گفت؟! آمده است فقط خودش را نشان بدهد؟! آمده است حرفهایی بزند که [کسی نفهمد]؟! خُب از این حرفهای نامتناسبی میزد که رمّالها میخوانند و افسون میکنند. موسی بن جعفر علیه السّلام برای چه آمد این روایات توحیدی را گفت؟!
غیر از صدرالمتألّهین و میرداماد و علاّمه طباطبائی و افرادی که اهل فلسفه هستند، کدامیک از این افرادی که فقط فقه و اصول خواندهاند اینها را میفهمند؟! بیایند یک عبارتش را بخوانند و معنا کنند و توضیح بدهند! «داخلٌ فی الأشیاءِ لا بالمُمازَجةِ»2 را معنا کنند! آیا این مطالب از روایات طهارت و نفاس درمیآید یا نه، نیاز به چیز دیگری دارد؟!
ائمّه علیهم السّلام این مطالب را برای این گفتند که طلبهای که دنبال امام صادق است، طلبۀ با فهم باشد. موسی بن جعفر این مطالب توحیدی را گفته است تا اینکه ذهن را نسبت به حقیقت وجود و حق و فاصل بین حق و باطل روشن کند و مغز را از اعتبارات و توهّمات بیرون بیاورد و نور توحید به مغز بخورد و آنوقت با این فکر برود سراغ آیاتالأحکام، روایات و سایر مطالب و آثاری که از ائمّه علیهم السّلام آمده است. این فقه و اصول نمیتواند این کار را انجام بدهد. این مسئله خیلی مسئلۀ مهمّی است!
اثر عمامهگذاری در نفس
پس طلاّبی که عمامه میگذارند، تمام این مشکلات را بر خود هموار کردهاند و به جان خریدهاند؛ وإلاّ این آقایان تا بهحال همین کت و شلوار مثل شما را پوشیده بودند و کسی هم کارشان نداشت. در همین قم و طهران و این طرف و آن طرف میرفتند و میآمدند و هیچ مسئلهای نداشتند؛ از امروز تازه مشکلشان شروع میشود و تازه حرف و نَقلها شروع میشود.
خیال نکنید این فقط یک اعتبار است؛ مرحوم آقا که به این لباس احترام میگذاشتند، برای این لباس در عالم تکوین ـ نه در عالم تشریع ـ حسابی باز کرده بودند. طلبهای که این لباس را میپوشد، بخواهد یا نخواهد در نفس او اثر خواهد گذاشت. شما یک نماز بدون عمامه بخوانید، ببینید حالتان با یک نماز با عمامه فرق میکند یا نه؟!
خیال نکنید عمامه فقط برای ما اهل علم است، شما هم باید عمامه بگذارید.1 امام زمان علیه السّلام که بیاید اعلان میکند که عمامه برای همه است ـ البته اجباری نیست ـ؛ همه باید عمامه بگذارند، منتها یکی راهش راه علوم دین و تبلیغ و رسالت و ترویج است، بقیه نه. الآن افرادی هستند که عمامه میگذارند، زارع است ولی عمامه دارد. در زمان سابق مگر تجّار در بازار عمامه نداشتند؟! الآن در مشهد و خیلی از جاهای دیگر میبینیم با عمامه کسب میکنند.2
مرحوم پدر ما میرفتند از همین بازارچۀ طهران پارچه میخریدند. مرد بسیار نازنین و خوبی بود به نام آقا سیّد علیاکبر پیشنماز که به رحمت خدا رفتند؛ چون آنموقع که من در دوران طفولیّت و هشت سالگی بودم و با ایشان میرفتم، پیر بودند. ایشان هم پیشنماز بود و هم در طهران پارچه فروشی داشت. ایشان با عمامه میرفتند کسب میکردند و چند نفر از بسیار محترمین هم در همانجا بودند و خیلی از این افراد بودند. اهل علم سابق مَمرّ کسب داشتند و از همان ممرّ کسب خودشان امرار معاش میکردند. علمای بزرگ و علمای سابق، مزرعه و باغ داشتند یا پولی داشتند و با آن تجارت میکردند. منتها الآن دیگر وضعیّت به کیفیّتی درآمده است که دیگر مجالی برای اینها نیست؛ یعنی آنقدر درس و کتاب و مطالعات زیاد شده است که دیگر طلبه اصلاً نمیتواند وقت خود را برای مسائل دیگر بگذارد و اگر هم بگذارد صحیح نیست.
مستحب است که انسان وقت نماز عمامه بر سرش بگذارد.1 حالا نه عمامۀ پنج شش متری، یک متر هم باشد کافی است. عمامۀ سفید یا زرد در موقع نماز مستحب است. پیغمبر هم در وقت نماز عمامه زرد و سفید میگذاشتند2 و مشخّص است که این استجلاب ملائکه میکند.
تفسیر «العمامة تیجان الملائکة»
اینکه میگویند: «العَمائِمُ تیجان الملائکةِ»، یعنی ملائکه بهنحوهای هستند که اگر بخواهند در این دنیا نزول کنند، صورت مثالی آنها دارای عمامه است؛ وإلاّ ملائکه که جسم نیستند و کتان بر سر نمیگذارند، ملائکه جزء مجرّدات هستند. همین عمامهای که الآن ما بر سر داریم، یک صورت مثالی و ملکوتی دارد. فلان عالم یا بزرگان را در خواب با عمامه ندیدهاید؟! آن عمامه از چه جنس بود؟ از جنس کتان یا وال بود؟! عالم مثال که وال و کتان ندارد! آن صورت برزخیِ همین عمامه در آن عالم است. صورت برزخی ملائکه هم با عمامه است. لذا کسی که عمامه میگذارد همان نورانیّت عمامۀ ملائکه را برای خود تحصیل میکند. این میشود «العَمائِمُ تیجانُ الملائکةِ.» لذا همۀ رفقا حدّاقل در سر نماز عمامه بر سرشان بگذارند تا اینکه حدّاقل در حال نماز، ذکر، توسّل و توجّه، این حال را داشته باشند.
عمامه و عمامهگذاری از منظر علامه طهرانی
در زمان مرحوم آقا هم اینگونه بود. آنهایی که آن زمانه را یادشان بیاید، رفقا در آنموقع در همان مسجد قائم پارچهای تقریباً یک متری، یک متر و نیمی میآوردند و در نماز و در شبهای إحیا، همان را به سرشان میبستند؛ و خود ایشان هم نسبت به این مسئله خیلی تأکید داشتند. این بهخاطر این است که این عارف و این ولیّ خدا به آن نور و باطن مسئله اطّلاع داشته است. لذا اهل علم را گرامی میداشته، آنها را بر همه ترجیح میداده،1 این لباس را بهعنوان شرف ـ نه بهعنوان نان و تحصیل نان ـ و بهعنوان افتخار و کسب و استجلاب فیوضات الهی میدیده است. ما این مطلب را احساس نمیکنیم یا اگر احساس کنیم عُشری از أعشار است؛ ولی او این حالت را احساس میکرده است.
یک بار ندیدم مرحوم آقا بخوابند و پایشان به عمامه دراز باشد؛ چه عمامۀ سیاه و چه سفید فرقی نمیکرد. میگفتند: «عمامه را از آنجا بردار بگذار کنار! پا به عمامه نباید دراز باشد، عمامه تاج ملائکه است.» ببینید! حالا آیا ما اینطوری هستیم؟! خیلی بخواهیم رعایت کنیم، قرآن جلوی پایمان نباشد.
همچنین هیچوقت نشد که ایشان در جایی که یکی از نوههایشان یا افراد دیگر هستند، بخوابند. البته ایشان نسبت به همه اینطور بودند که پایشان را دراز نمیکردند، ولی بهخصوص اگر سیّد هم بود میگفتند: «این فرزند رسول خدا است نباید پا به او دراز بشود!» حالا خودشان هم سیّد هستند و پدربزرگِ او هستند، ولی میگویند نه، این حساب دارد!2
یعنی مطالبی را که ایشان میفرمودند، به حقیقت ملکوتی آن رسیده بودند و میگفتند؛ قضیۀ اعتباری نبود. وقتی میگفتند: «نباید پا بهسمت عمامه دراز باشد و عمامه که تاج ملائکه است نباید جلوی پا باشد، بلکه باید بالای سر باشد»، به حقیقت ملکوتی مسئله رسیده بودند. اینجا است که تفاوت مطالب ایشان، راه ایشان، حال ایشان و بزرگانی مانند ایشان با بقیه مشخّص میشود! راجع به مرحوم قاضی و مرحوم آقای انصاری هم من همین مطالب را دیده بودم.3
تنها راه رسیدن به حقیقت
اینجا است که عرض میکنم ما باید راه ولایت را ببینیم. راه ولایت، انسان را به حقایق و ملکوت اشیاء بینا و بصیر میکند. آنوقت این عالِم دینی از آن دیدگاه با مردم صحبت میکند؛ نهاینکه کتاب را بخواند و بعد بیاید برای مردم صحبت کند! نهخیر، با آن نور و حقیقت تکوینی که در وجود او قرار گرفته است، مردم را ارشاد میکند که این کار را بکن، آن کار را نکن! این درست است، آن غلط است! این مستحب است، آن مکروه است! این حرام است، آن واجب است!
إنشاءاللَه امیدواریم که خدای متعال به همۀ ما توفیق بدهد و ما را در همان راه و مسیری قرار بدهد و پیش ببرد که مسیر و راه اهل ولاء و اولیای دین و رهبران دین و علمای واقعی و ربّانی بوده است؛ و نسبت به حقایق و مبانی دین، آنچنانکه هست ما را بینا و آشنا کند و موفّق به عمل بر طبق همان مسیر قرار بدهد. اگر این کار شد میتوانیم بگوییم که إنشاءاللَه تحت ولایت و سایۀ مبارک امام زمان، حضرت ولیّ عصر عجّل اللَه تعالیٰ فرجه الشّریف قرار داریم؛ وإلاّ آن حضرت افرادی را دارند که بهدنبال باشند و سرسپرده و از خود گذشته باشند و خود را وقف آن حرم کرده باشند و از جملۀ افراد «لا یَخافونَ فی اللَه لَومةَ لائمٍ»1 باشند.
بنابراین ما باید فقط و فقط امام زمان علیه السّلام را مدّ نظر قرار بدهیم و بدانیم و بفهمیم که آنچه مورد رضای ایشان و مورد نظر ایشان است چیست تا به آن عمل کنیم. و نسبت به مطالب و ناملایماتی که ممکن است برای هر شخصی در هر زمانی پیش بیاید، صابر و متحمّل باشیم و وجهۀ خود را وجهۀ دیگری قرار بدهیم. اصلاً نباید به این دنیا فکر کنیم، به این خوشآمد گفتن و بد آمد گفتنِ مردم نباید فکر کنیم؛ وجهه و نظر ما و اصلاً طرف و مخاطب ما باید امام علیه السّلام باشد! اینکه امروز إقبال بشود، فردا إدبار بشود نباید تأثیر بگذارد، امروز بهبه بگویند، فردا با روی نامناسب با انسان برخورد کنند، اینها هیچ نباید اثر بگذارد. البته همانطوریکه عرض شد، پوشیدن این لباس و آمدن در این مسیر مشکلات دارد، زحمت دارد، خون دل دارد، صبر و تحمّل دارد؛ و باید صبر کرد تا اینکه انسان به آن نتیجه برسد.
در هر زمانی باب رحمت الهی مفتوح است و راه رسیدن به او همیشه هموار است، منتها [شرایط و اوضاع] تفاوت میکند؛ در زمان رسول خدا یکطور بود، در زمان امیرالمؤمنین یکطور بود، و در زمان امام صادق و هر کدام از سایر ائمّه هم یکقسم بود. و الآن هم مطلب همان است، سکّاندار این کشتی، امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفدا است و هر کسی خود را تسلیم امام کرد و از خواست و ارادۀ خود دست برداشت و گفت: «من از امروز میخواهم، آنچه را امام زمان واقعاً میخواهد»، به همان یقین و علمی که ما نسبت به وجود پروردگار و وجود عنایت او معتقد هستیم، به همان یقین بنده میگویم: امام زمان علیه السّلام قطعاً دستگیری خواهد کرد و به همین یقین، آن حضرت این همّت و اراده را در افراد قرار میدهد؛ [خلاف آن] امکان ندارد!
شما خیال میکنید که حالا امروز عمامه میگذارید، سر خود آمدهاید و این کار را کردهاید؟! قطع و یقین بدانید که اگر عنایت حضرت نبود، هیچکدام از ما این کار را نمیکردیم، اگر عنایت او نبود این کارها و این اقدام انجام نمیشد! پس در وهلۀ اول باید توفیق را از آن حضرت بدانیم؛ او بوده است که ما را موفّق به این کار و مشرّف به این تشریف و ملبّس به این لباس کرده است!
همیشه این مسئله را باید در نظر داشته باشیم که این فقره برای ما همیشه کارساز و راهگشا است: «إلَهی! إن لَم تَبتَدِئنی الرَّحمَةُ مِنکَ بِحُسنِ التَّوفیقِ، فَمَنِ السّالِکُ بی إلَیکَ فی واضِحِ الطَّریقِ.»1
در زمان شاه عباس و صفویه، در اصفهان زنها و دختران و حرمسرای شاه عباس میآمدند و لباس طلبهها را میبردند و میشستند. میبینید زمانه چقدر فرق کرده است؟! برای ما آن زمان با این زمان و بدتر از این زمان نباید فرق کند؛ هر کار و هر مسئلهای که میخواهند، انجام بدهند؛ هر برنامهای برای تخفیف و تنزیل این مطلب، از انواع ترفندها و مسائل مثل تشکیل مجالس، درست کردن فیلم و تئاترها و مسائلی از این قبیل که میخواهند، انجام بدهند. باید به اینها گفت:
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه توست | *** | عِرض خود میبری و زحمت ما میداری1 |
ما بهخاطر مردم عمامه بر سر نگذاشتیم که حالا بخواهیم بهخاطر مردم عمامه از سر برداریم. همه بدانند که عمامه اولاً برای تشریف به این شرف الهی است که نصیب خود انسان میشود؛ و بعد، برای متابعت از امام زمان علیه السّلام است. حالا مردم میخواهند یک روز بیایند و یک روز برگردند، میخواهند یک روز استقبال بکنند و یک روز استقبال نکنند، خود دانند! ما إنشاءاللَه به حول و قوّۀ خدا همیشه آن عنایت و لطف و دستگیری امام زمان علیه السّلام را به فضل خودِ آن حضرت به همراه خواهیم داشت.
اللَهمّ صلّ علَی محمّد و آلمحمّد