پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه اخلاق وحکمت وعرفان
توضیحات
هُو العزیز
رسالۀ
سیر و سُلوک منسُوب به بحرالعُلوم
علاّمه آیةُ الله العظمی سیّد مَهدی بن سید مرتضی
الطباطبائی النّجفی
رضوان الله علیه
با مقدمه و شرح
حضرت علاّمه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
قدّس الله نفسه الزّکیة
مقدّمه کتاب
به قلم
سیّد محمّد حسین حسینى طهرانى
بسم الله الرحمن الرّحیم
و به نستعین
و الصّلاة و السّلام على سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین
و اللّعنة على أعدائهم أجمعین
صحّت املائی و انشائی نسخه حاضر
و بعد، این حقیر فقیر در زمان اشتغال به تحصیل در حوزۀ مقدسۀ علمیّۀ (قم) برخورد به رسالهاى خطّى نمودم که در عنوانش نوشته بود: «تحفة الملوک فی السّیر و السّلوک. منسوب إلى مولانا السیّد مهدى بحر العلوم» این نسخه متعلّق به مرحوم حجة الاسلام حاج شیخ عباس طهرانى بود. و چون براى من بسیار جالب بود از مشارٌ إلیه براى استنساخ به عنوان امانت گرفتم و در سنۀ ١٣٦٦ هجریّۀ قمریه براى خود از روى آن نسخه نوشتم. این نسخه بسیار مغلوط بود بطورى که در بعضى از مواضع اصلاً مُفهِم معنى نبود، لذا در صدد بودم که نسخۀ صحیحى بدست آورده و تصحیح کنم، تا چون براى تحصیل به نجف اشرف مشرّف شدم یک نسخه از آن را نزد حضرت حجّة الاسلام آیة الله حاج شیخ عباس هاتف قوچانى دامت برکاته یافتم و از ایشان به عنوان امانت
گرفتم لکن آن نسخه نیز بسیار مغلوط بود و جز تصحیح بعضى از موارد قلیل، مفید فایده نبود.
در هنگام مراجعت از نجف اشرف در سال ١٣٧٦ هجریّۀ قمریه در یک بار که به خدمت استاد مکرّم حضرت علامۀ طباطبائى مُدَّ ظِلُّه العالى مشرّف شدم ایشان فرمودند: در نزد من یک نسخۀ بسیار صحیح موجود است که به خط خود استنساخ نمودهام. و اضافه کردند وقتى که من در تبریز مشغول تحصیل بودم به یک نسخه برخورد نمودم و استنساخ کردم، این نسخه بسیار مغلوط بود و چون به نجف اشرف مشرّف شدم نظیر این نسخه را نزد آیة الله استادمان مرحوم حاج میرزا على آقاى قاضى رضوان الله علیه یافتم آن نسخه هم مانند نسخۀ من مغلوط بود و سپس معلوم شد که نسخۀ ایشان و نسخهاى که من از روى آن براى خود استنساخ نمودهام هر دو از روى یک نسخه بوده است. نسخۀ مرحوم قاضى با خطى غیر مرغوب مانند خط طفل تازه به مدرسه رفته نوشته شده و لذا در آن اغلاط بسیارى مشاهده مىشد؛ لیکن اخیراً یک نسخۀ بسیار صحیح با خطى بسیار زیبا و کاغذى عالى و جدول کشى شده نزد استاد خود در علوم ریاضیات و هیئت: مرحوم آقا سید ابو القاسم خونسارى یافتم و از ایشان براى استنساخ گرفتم و در سنۀ ١٣٥٤ هجریّۀ قمریه از روى آن نسخهاى برداشتم. و تاریخ کتابت آن نسخۀ منسوخٌ منها، نود سال قبل از زمان استنساخ من بود... تمام شد کلام استاد علامۀ طباطبائى مُدَّ ظِلُّه.
حقیر براى استنساخ، نسخۀ ایشان را به عنوان امانت گرفتم و ایشان با کمال بزرگوارى که همیشه شیمۀ ایشان بوده است مرحمت کردند. و با کمال دقت این نسخۀ حاضر را که ملاحظه مىشود از روى نسخۀ ایشان استنساخ نمودم. بنا بر این، این نسخه بسیار صحیح و قابل اعتماد است. این راجع به تاریخچۀ صحّت املائى و انشائى نسخه.
صحّت انتساب رساله به مرحوم بحرالعلوم
اما راجع به صحّت انتسابش به مرحوم سیّد مهدى بحر العلوم رضوان الله علیه، عرض مىشود که حقیر خود شفاهاً از مرحوم آیة الله آقا میرزا
سید عبد الهادى شیرازى رضوان الله علیه شنیدم که مىفرمودند: در نزد من به ظنّ قوى این رساله ـ جز قسمتهاى آخر آن ـ متعلّق و به انشاء بحر العلوم است.
و نیز شفاهاً از مرحوم علاّمۀ خبیر آیة الله آقاى شیخ آقا بزرگ طهرانى ـ که از مشایخ اجازۀ حقیر هستند ـ شنیدم که مىفرمودند: در نزد من نیز این رساله ـ غیر از قسمتهاى اخیر آن ـ به قلم مرحوم بحر العلوم است.
اما در کتاب «الذّریعة» ج ١٢، ص ٢٨٥ چنین مرقوم داشتهاند:
«رسالة فی السّیر و السّلوک تنسب إلى سیّدنا بحر العلوم السیّد مهدىّ بن مرتضى الطباطبائىّ البروجردىّ النجفىّ، المتوفّى ١٢١٢، فارسیّة فی ألفى بیت، لکنّها مشکوکة فیها، و النسخة موجودة فی النجف فی بیت بحر العلوم... تا آنکه مىفرماید: و رأیت نسخة اخرى فیها زیادات و بسط ألفاظ و عبارات سمّاه فی أوّلها «تحفة الملوک فی السّیر و السّلوک» و إنّه لبحر العلوم... و مرّت رسالة السیر و السلوک المعرّب لهذه الرسالة ص ٢٨٢» (انتهى).
و در ص ٢٨٢ نوشتهاند:
«رسالة فی السیر و السلوک هو تعریب السیر و السلوک الفارسىّ المنسوب إلى سیّدنا بحر العلوم. عرّبه الشیخ أبو المجد محمد الرضا الأصفهانیّ بالتماس السید حسین بن معزّ الدین محمد المهدىّ القزوینىّ الحلّىّ فی داره بالنجف فی «البرّانىّ» فی عدّة لیال بعد الساعة الخامسة من اللیل. و ذکر ابو المجد أنّه ألّفه بحر العلوم بکرمانشاه». سپس مىفرماید: «أقول: نسبة نصفه الأخیر إلیه رحمه الله مشکوکة، لأنّه على مذاق الصوفیّة. فلو ثبت أنّها له فإنّما هو النصف الأوّل فقطّ کما یأتی فی ص ٢٨٤» انتهى. تا اینجا نظر علاّمۀ طهرانى بیان شد.
و مرحوم علاّمه سیّد محسن امین جبل عاملى در «اعیان الشیعة» جزء ٤٨ ص ١٧٠گوید: «بحر العلوم رسالهاى به لغت فارسى در معرفت حضرت بارى تعالى نوشته است. لکن صاحب کتاب تتمّۀ «أمل الآمل» گوید: این
رساله محقّقاً از او نیست».
سپس مرحوم امین گوید: «و ظاهرا این رسالۀ فارسیّه همان رسالۀ سیر و سلوک است که مشتمل بر امورى است که مناسب با مذاق تصوّف است و با مذاق شرع موافقت ندارد و بدین لحاظ در تتمّۀ «أمل الآمل» بطور جزم صحّت انتساب آن را به بحر العلوم رد نموده است».
و پس از آن گوید: «و از جمله مطالبى که در آن رساله آمده است یکى لزوم استحضار صورت مرشد در موقع گفتن «ايّاك نعبد و ايّاك نستعين»، و دیگر استعانت به روحانیت ستارۀ عطارد و استشهادى که به یک رباعى که در این باره سروده شده نموده است». تا اینجا تمام شد گفتار مرحوم صاحب «اعیان الشیعة».
لیکن ایشان در این مسئله دچار اشتباه شدهاند، زیرا اوّلاً در هیچ جاى این رساله استحضار صورت مرشد در وقت قرائت «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» نیامده است.
و ثانیاً استعانت به روحانیت عطارد ـ چنانکه بعداً خواهد آمد ـ از رسالۀ بحر العلوم نیست بلکه گفتار ناسخ است که بعد از تمامیّت کتابت رساله در ضمن شرح احوال خود بیان مىکند و ابداً ربطى به رساله ندارد. و اما نظریۀ استاد ما علاّمۀ طباطبائى مُدَّ ظِلُّه چنین است:
«بعضى گفتهاند که این رساله متعلّق به سیّد مهدى بحر العلوم خراسانى است. لیکن این معنى بسیار بعید است. شیخ اسماعیل محلاّتى که از اهل دعوت بوده است تمام این رساله را از مرحوم سیّد مهدى بحر العلوم نجفى مىدانسته جز فقرات بیست و دوم و بیست و سوم و بیست و چهارم که دربارۀ نفى خاطر و ورد و فکر بحث شده است. و نسخهاى که در نزد شیخ اسماعیل محلاّتى بوده است اصلاً این سه فقره را نیاورده است. و نسخۀ او یک نسخه کامل است که این سه فقره به کلّى از آن جدا شده است». و علاّمۀ طباطبائى اضافه کردند که «بعضى این رسالۀ را ترجمه از رسالۀ مرحوم سیّد ابن طاووس
مىدانند و معتقدند که در اصل عربى آن ـ که فعلاً در دست نیست ـ و نیز در عنوان نسخهاى که من از مرحوم آقا سید ابو القاسم خونسارى گرفتم نوشته بود:
رسالة فی السیر و السلوک لابن طاووس. لکن استاد بزرگ ما آیة الحقّ مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى رضوان الله علیه تمام این رساله را بطور قطع و یقین از مرحوم سیّد مهدى بحر العلوم مىدانستهاند». انتهى کلام استاد بزرگوار ما علاّمۀ طباطبائى.
این حقیر روزى در خدمت استاد علاّمۀ طباطبائى مدّ ظلّه عرض کردم: حقیر با وجودى که کتب اخلاق و سیر و سلوک و عرفان را بسیار مطالعه نمودهام هیچ کتابى مانند این رساله جامع و شامل و متین و اصولى و مفید و روان و در عین حال مختصر و موجز بطورى که مىتوان در جیب گذارد و در سفر و حضر از آن بهرهمند شد نیافتم. ایشان از این سخن تعجب کردند و فرمودند: این نظیر عبارتى است که من از مرحوم قاضى رضوان الله علیه شنیدم چه، ایشان مىفرمودند: «کتابى بدین پاکیزگى و پر مطلبى در عرفان نوشته نشده است» انتهى. و حضرت آیت الله آقاى حاج شیخ عباس قوچانى که وصىّ مرحوم قاضى هستند مىگویند: مرحوم قاضى به این رساله عنایت بسیار داشته ولى کراراً مىفرموده است که من اجازۀ بجا آوردن او راد و اذکارى را که در این رساله آورده است به کسى نمىدهم. به هر حال، از قرائنى که ذکر مىنمائیم بدست مىآید که تمام این رساله به انشاء بحر العلوم بوده باشد، زیرا:
اولاً عالم نقّاد خبیر فقیه و متکلّم و اصولى مرحوم شیخ محمدرضا اصفهانى ـ صاحب کتاب «وقایة الأذهان» و «نقد فلسفۀ داروین» رحمة الله علیه همانطور که در کلام صاحب «الذریعة» گذشت، او را از بحر العلوم مىداند و موضع تألیف آن را در کرمانشاه معین کرده است.
ثانیاً: مرحوم قاضى رضوان الله علیه که خِرّیت فنّ و جامع بین ظاهر و باطن و استاد اخلاق و معارف بودهاند آن را از مرحوم بحر العلوم دانستهاند؛ و شهادت چنین اسطوانه و وزنۀ علمى در عالم معارف طورى نیست که بتوان از
آن به آسانى عبور کرد.
ثالثاً: افرادى که قسمت اخیر آن را از بحر العلوم نفى نمودهاند جز عنوان استبعاد دلیل دیگرى ندارند و معلوم است که با صرف استبعاد نمىتوان جزوى را از کتاب خارج نمود. و حال آنکه ممکن است در نظر سیّد به طریق صحیحى همان فقرات مورد نظر و عمل باشد.
رابعاً: هر کسى در این رساله نظر کند تمام آن را به یک انشاء و با یک سیاق خاص ملاحظه مىکند که با یک اسلوبى بسیار جالب و سبکى لطیف و انشائى سلیس نگاشتهاند. و در این سبک و اسلوب ابداً میان قسمت اخیر حتّى سه فقره بیست و دوم تا بیست و چهارم با سایر فقرات تفاوتى نیست و کأنّه قلم واحدى از اوّل رساله تا آخر آن را در یک رشته خاصّ مسلسلاً منظّماً به رشتۀ تحریر در آورده است، و این معنى منافات ندارد با آنچه در بعضى از تعالیق این کتاب ذکر خواهیم نمود که بعضى از مطالب مندرجه در آن بعینه در عبارات بعضى از بزرگان سابق بر آن دیده شده است، چه اخذ و اقتباس مطالب مورد ذوق و نظر از کتب سالفه در کتب اصحاب تألیف و تصنیف امریست رائج و دارج بین اعلام و استادان فنون.
و اما نسبت رساله به مرحوم سیّد ابن طاووس ـ رضوان الله علیه ـ بسیار از واقع دور است چون اوّلاً ابن طاووس از علماى قرن هفتم و مقیم حِلّه و اصلاً از سادات عربى اللحن و اللسان بوده و طبعاً انشاء فارسى آنهم بدین سبک کتابت که راجع به قرون اخیره است از او نمىتواند بوده باشد. و از سبک و روش این رساله نیز معلوم است که ترجمه نیست، قلم، قلم انشاء است. و علاوه بر اینها هر کس که بر کتب ابن طاووس خبیر باشد مىداند که سلوک عملى ابن طاووس بر مراقبه و محاسبه و صیام و دعا بوده است. و این کیفیت سیر و سلوک که در این رساله بیان شده است با مذاق و روش ابن طاووس تطبیق نمىکند.
و خامساً: نسخه اصل این رساله فقط در کتابخانۀ بحر العلوم نجفى بعد
از رحلت ایشان یافت شده است، و این نسخه اصل فعلاً در خاندان و بیت بحر العلوم محفوظ و موجود است و در هیچ کتابى از تراجم علماء قبل از بحر العلوم، نامى از این رساله نیست. و معلوم است که بعد از زمان بحر العلوم نیز تألیف نشده است، و بنا بر این تألیفش در زمان آن مرحوم مسجّل مىشود.
در این حال مىگوئیم: کدام یک از فقهاى آن عصر داراى مذاق عرفان و سیر و سلوک بودهاند تا چنین رساله آبدارى را بنویسند؟ و یا کدام یک از عرفاء و اهل سلوک آن زمان، فقیه زبر دست و متبحّرى بودهاند تا اینطور به اخبار أهل بیت علیهم السلام و آیات قرآنیّه وارد باشند؟!
زیرا پر واضح است که تدوین این رساله به دست فقیهى توانا و مطّلع از آیات و اخبار تحقّق پذیرفته است، و بنا بر این طبعاً انحصار به بحر العلوم پیدا مىکند، خصوصاً آنکه نسخه اصل این رساله در کتابخانه بحر العلوم بوده است.
و اگر کسى بگوید: ممکن است این رساله از تألیفات و تصنیفات بعضى از فقهاى عارف منش دیگر آن عصر مثلاً همچون مرحوم آیة الله مولى محمد مهدى نراقى ـ تغمّده الله برحمته ـ بوده و براى بحر العلوم فرستادهاند!
گوئیم: شماره و نام مصنّفات آن فقهاء و مخصوصاً مرحوم نراقى همه مضبوط است، و فرزند ارجمندش: آیة الله حاج مولى احمد نراقى ـ رضوان الله علیه ـ نیز چنین رسالهاى را از پدرش نقل نکرده است.
از طرف دیگر همانطور که در کلمات صاحب «أعیان الشیعة» دیدیم، آن عالم محقّق معترف است که بحر العلوم رسالهاى فارسى در معرفت حضرت بارى تعالى نوشته است، در این صورت مىگوئیم: آن رساله کدام است؟ آیا غیر از این رساله مىتواند بوده باشد؟!
از مجموع آنچه که ذکر شد مىتوان نتیجه گرفت که نسبت این رساله به بحر العلوم اقرب و اقوى است (و الله أعلم) خصوصاً با ملاحظه حالات آن مرحوم که داراى مقام صفاء باطن و نورانیّت ضمیر بوده و از اسرار و مغیبات
بهرۀ وافى داشته است.
ترجمه و شرح حال بحرالعلوم
در «اعیان الشیعة» جزء ٤٨ ص ١٦٦ گوید: «و یعتقد السّواد الأعظم الى الآن أنّه من ذوى الأسرار الالهیّة الخاصّة و من اولى الکرامات و العنایات و المکاشفات. و ممّا لا ریب فیه أنّه کان ذا نزعة من نزعات العرفاء و الصوفیّة، یظهر ذلک من زهده و میله إلى العبادة و السیاحة». انتهى.
«یعنى عامّۀ مردم از زمان حیات بحر العلوم تا این زمان همگى بر آن معتقدند که آن مرحوم از بهرهمند شدگان اسرار خاصّه الهیه بوده و از صاحبان کرامات و عنایات و مکاشفات است.
و از آنچه به هیچ وجه شکّى در آن نمىتوان نمود آنست که آن مرحوم داراى طریقى از طرق باطن و تهذیب نفس به اسرار الهیّه و عرفان بوده است و این معنى از زهد و گرایش او به عبادت و سیاحت ظاهر است».
بارى پس از آنکه حقیر تمام رساله را از روى رسالۀ آیة الله استاد علامۀ طباطبائى مُدَّ ظِلُّه العالى براى خود بازنویس کردم، مدتها مىگذشت تا کراراً آن را مطالعه نموده و بهرهمند مىشدم، تا در صدد برآمدم که شرح مختصرى که مبیّن بعضى از معصلات آن باشد بر آن بنویسم، و مصادر احادیث و اشعار واردۀ در آن را استخراج نمایم. للّه الحمد و له المنّة خداوند تبارک و تعالى مرا بر این توفیق منّت نهاد تا از عهدۀ این مشکل به قدر وسع برآیم. از بزرگان صاحب نظر و بصیرت تقاضا دارد چنانچه به خطائى واقف شوند با بزرگوارى و کرم خویش در گذرند و در حیات و ممات از ادعیۀ صالحۀ خود دریغ نفرمایند.
و امّا ترجمه و شرح حال بحر العلوم و بیان اقصى مدارج و معارج سیر کمالى آن فرید عصر و نادرۀ دهر، از حیطۀ پرواز فکر حقیر و از امکان رشحات خامۀ فقیر خارج است.
من چه گویم دربارۀ کسى که شیخ اکبر، شیخ الفقهاء و المجتهدین شیخ جعفر کاشف الغطاء غبار نعلین او را با حنک عمامۀ خود پاک مىکرد، و
محقّق خبیر و فقیه بصیر مجمع کمالات صورى و معنوى میرزا أبو القاسم جیلانى قمّى در هنگام تشرّف به عتبات عالیات، روزى در مجلس پرفیضش در حضور جمعى از او پرسید: «پدر و مادرم فداى تو، چه عملى انجام دادهاى تا بدین مرتبه و منزلت رسیدهاى»؟ چه گویم دربارۀ کسى که تشرّف او کراراً و مراراً به محضر مقدّس حضرت امام زمان حجّة ابن الحسن العسکرى ـ أرواحنا له الفداء ـ جاى شبهه و تردید نیست و این مسئله نزد علماى اعلام بلکه همۀ قاطنین و ساکنین نجف اشرف در حکم مسلّمات است، بلکه از بعضى از کلمات بزرگان استفاده مىشود که باب امکان تشرّف به خدمت آن ولىّ والاى عالم امکان پیوسته براى او باز بوده است، بلکه چه گویم دربارۀ کسى که او را آن صاحب مقام ولایت کبرى امام زمان در آغوش گرفت!
لیکن از جهت تیمّن و تبرّک به ذکر شمّهاى از ترجمۀ عین عبارت علاّمه سیّد محمد باقر خونسارى صاحب کتاب «روضات الجنّات» ج ٢، ص ١٣٨ از کتاب «منتهى المقال» که معروف به «رجال بو على» است و بو على معاصر او بوده است مىپردازیم:
«سیّد سَنَد و رکن معتمد مولاى ما سیّد مهدى فرزند سیّد مرتضى فرزند سیّد محمد حسنى حسینى طباطبائى نجفى ـ که خداوند طولانى کند عمر او را و پیوسته گرداند علوّ منزلت و برکت و نعمتهاى مترشّحه از وجود او را ـ پیشوا و امامى است که روزگار نتوانسته است مانند او را به جهان بسپارد.
سلطان عظیم الهمّة و بلند پروازى است که مادر دهر سالیان دراز از زائیدن همانند او عقیم بوده است. بزرگ علماى اعلام و مولاى فضلاى اسلام علاّمۀ دهر و زمان خود و یگانه عصر و اوان خود بوده است.
اگر در بحث معقول زبان بگشاید تو گوئى این شیخ الرئیس است، این سقراط و ارسطو و افلاطون است. و اگر در منقول بحث کند تو گوئى این علاّمۀ محقّق در فروع و اصول است. و در فنّ کلام با کسى مناظره نکرده است مگر اینکه تو گوئى سوگند به خدا این علم الهدى است. و اگر گوش
فرادهى به آنچه در هنگام تفسیر قرآن کریم به زبان آرد فراموش مىکنى آنچه در ذهن دارى و چنین مىپندارى مثل اینست که این همان کسى است که خداوند قرآن را بر او فرستاده است. زادگاه شریفش در کربلاى معلّیٰ در شب جمعه ماه شوّال المکرّم سنۀ یکهزار و یکصد و پنجاه و پنج قمرى است، و بر حسب شمارش حروف ابجد تاریخ ولادت مبارک او این مصرع است: «لنصرة الحقّ قد ولد المهدى».
مدّت کوتاهى در نزد پدر بزرگوار خود که عالمى متّقى و پرهیزگار و صالح و نیکوکار بود به فرا گرفتن علوم پرداخت و نیز در نزد گروهى از مشایخ که از جملۀ آنها شیخ یوسف بحرانى است تعلّم نمود و از آن پس به درس استاد علاّمۀ آقا محمد باقر وحید بهبهانى ـ أدام الله أیّامه و أیّامه ـ منتقل شد و پس از آن به نجف مشرّف و در آنجا اقامت گزید. خانۀ میمون و مبارک او در این زمان فعلاً محلّ فرود آمدن و بارانداز علماى اعلام و ملجأ و مفزع استادان فنون از فضلاى عظام است.
بحر العلوم بعد از استاد علاّمۀ وحید ـ دام علاهما ـ پیشوا و سالار پیشوایان عراق و بزرگ و سرپرست فضلاء بطور اطلاق است. علماء عراق همگى به سوى او روى آورده و او را ملجأ خود قرار دادهاند و عظماى از علماء اعلام از او اخذ علوم مىکنند. بحر العلوم همانند کعبهاى براى عراق است که براى استفاده از صحبتش طى مراحل و قطع منازل مىنمایند. اقیانوس موّاجى است که کرانهاى براى آن یافت نمىشود. به علاوه کرامات باهره و آثار و آیات ظاهرهاى که از او به ظهور پیوسته است بر کسى پوشیده نیست.
چون جماعت انبوه و جمع کثیرى از یهود، براهین و معجزات او را نگریستند همگى به دین اسلام و مذهب تشیّع گرویدند، و این داستان در وضوح و روشنى به مرحلۀ بداهت رسیده و شیوع آن به حدّى است که آوازۀ آن به هر گوش رسیده و به هر ناحیهاى از جهان سرایت نموده است.
و براى پى بردن به عظمت و جلالت این رادمرد بزرگ که چنین آیاتى
از او پدیدار گشته است همین بس که در شب تولد با سعادتش پدر او که در حجاز بود در عالم رؤیا دید که مولانا حضرت رضا ـ علیه و على آبائه و أبنائه أفضل الصلاة و السلام ـ شمعى را به توسط محمّد بن اسمعیل بن بزیع فرستادند که آن را بر فراز بام خانه آنها روشن کند؛ روشنى و نور این شمع چنان به آسمان بالا مىرفت که نهایت سیرش دیده نمىشد.
در وقت ملاقات و زیارتش چون نظر بر او افتد در عالمى از تحیّر فرو مىرود و با زبان حال خود مىگوید: این مرد از جنس بشر نیست1.
مطالبى را که ذکر کردیم حقائقى است که در «منتهى المقال» ذکر کرده است دربارۀ این نشانه و آیت با فضیلت و این دانشمند با واقعیّت و شخصیّت که خداوند او را به انواع فنون کمال تأیید فرموده بلکه او را داراى سِحْر حلال و سُکْر و مدهوشى خالص از ضلالت در حلّ مشکلات و رفع معضلات و درهم شکستن تفکّرات باطله و فرو ریختن افکار و اندیشههاى نیرومندان علمى روزگار در هنگام مناظره و جدال، قرار داده است.
و براى شرف و فضیلت او در تمام اقطار جهان و اقصى نقاط عالم همین بس که تا به حال کسى همتاى او به لقب بحر العلوم که به معنى دریاى دانشهاست ملقّب نشده است».
این بود مختصرى از آنچه را که در «روضات الجنّات» در شرح احوال این اسطوانۀ علم و معرفت آورده است. رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإيمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إنَّكَ رَؤفٌ رَحِيمٌ. والحمدلله أوّلًا وآخرًا، و آخر دعوانا أن الحمدللّه ربّ العالمين. کتبه بیمناه الداثرة العبد الراجی السیّدمحمّد الحسین الحسینیّ الطهرانیّ فیلیلةالعشرین من شهر ربیع المولود سنة ألف و ثلاثمائة و ثلاث و تسعین بعد الهجرةالنبویّة.
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
بخش اوّل : طرح کلّى از حقیقت سُلوک إلى الله و مقصد آن و شرح منازل عالم خُلُوص و عوالم قبل و بعد از آن
فصل اوّل : خاصیّت عدد چهل در ظهور استعدادات
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الْحَمْدُ وَ الثَّنَاءُ لِعَیْنِ الْوُجودِ. وَالصَّلاةُ عَلَی وَاقِفِ مَوَاقِفِ الشُّهودِ،1 وَ عَلَی آلِهِ اُمَناءِ الْمَعْبُودِ.2
اى همسفران ملک سعادت و صفا، و اى رفیقان راه خلوص و وفا، اُمْكُثُوا إنِّي آنَسْتُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا لَعَلِّيآتِيكُم مِنْهَا بِقَبَسٍ أوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ.3
روایات ظهور حکمت از قلب بر زبان
به طرق عدیده از سیّد رُسل و هادى سُبُل مرویست که:
مَنْ أخلَصَ لِلَّهِ أ رْبَعِینَ صَباحًا ظَهَرَتْ یَنابیعُ الحِکْمَةِ مِنْقَلْبِهِ عَلَی لِسَانِهِ.1
عبارات حدیث مختلف وارد شده و معانى متّحد است.
خود به عیان دیدهایم، و به بیان دانستهایم که این مرحلۀ شریفه از مراحل عدد را خاصیّتى است خاصّ، و تأثیرى است مخصوص، در ظهور استعدادات، و تتمیم مَلَکات؛ در طىّ منازل و قطع مراحل.1
و منازل راه، اگر چه بسیار باشد، لکن در هر منزلى مقصدى
است. و مراحل اگر چه بیشمار باشد؛ چون به این مرحله داخل شدى اتمام عالَمى است.
تخمیر طینت آدم أبو البشر به ید قدرت الهیّه در چهل صباح اتمام یافت: وَ خَمَّرْتُ طینَةَ آدَمَ بِیدَی أرْبَعینَ صَباحًا.1 و در این عدد عالمى از عوالم استعداد را طىّ کرد. و به روایتى چهل سال جسد او میان مکّه و مدینه افتاده بود و باران رحمت الهیّه بر او مىبارید، تا در این عدد قابل تعلّق روح قدسى شد.
و میقات موسى علیه السّلام در اربعین لیلة تمام شد. و قوم او را بعد از اربعین سنة از تیه خلاص کردند.2
و خاتم انبیاء صلّى الله علیه و آله و سلّم را بعد از چهل سال که به خدمت قیام نمود خلعت نبوّت پوشانیدند.
و زمان مسافرت عالم دنیا و ظهور استعداد، و نهایت تکمیل در این عالَم، در چهل سال است. چنانچه وارد است که عقل انسان
شواهد گوناگون برخاصیّت عدد چهل در به فعلیّت رساندن قوا و حصول ملکات
در چهل سالگى به قدر استعداد هر کسى کمال مىپذیرد.1 و از بدو دخول او در این عالم در نموّ است تا سى سالگى، و ده سال بدن او در این عالم واقف است، و چون چهل سال تمام شد،2 سفر عالم طبیعت تمام است؛3 و ابتداى مسافرت به عالم آخرت است. و هر
...1
روز و هر سال جزوى از آن بار سفر بندد، و از این عالم رحلت کند.
قوّت او سال به سال در کاهیدن است، و نور سمع و بصر در نقصان، و
...1
قواى مادّیّه در انحطاط، و بدن در ذُبول؛ چه مدّت سفر و اقامت او در این عالم در چهل سال تمام شد.
و از این است که وارد شده که:
مَنْ بَلَغَ الأرْبَعینَ وَ لَمْ یَأخُذِ الْعَصا فَقَدْ عَصی
...1
چه، عصا علامت سفر است و مسافر را برداشتن عصا مندوب است. و چون چهل سال تمام شد هنگام سفر است. و تأویل عصا مهیّا شدن سفر آخرت است، و جمع کردن خود از براى رحلت (و هر که عصا بر نداشت از فکر سفر غافل است).
و همچنانکه مدّت تکمیل جسمیّت در این سنّ است، همچنین مرتبه سعادت یا شقاوت. و از این جهت در حدیث وارد است که: روى هر که در چهل سالگى سفید نشد شیطان مسح وجه او مىکند و مىگوید: بِأبى وَ أُمّى وَجْهُ لا یُفْلِحُ أبَداً1 و مىگوید: نام تو در صحیفۀ جُنْد من ثبت شد.
و آنچه در اخبار وارد شده که هر که کورى را چهل قدم بکشد و راه نماید بهشت او را واجب شود؛ مراد از ظاهر آن کورِ بَصَرْ
است و تأویل آن کورِ بصیرت. چون کورِ بصیرت پیش از تمام چهل قدم از مرتبۀ استعداد به فعلیّت داخل نشده اگر چه قریب شده باشد. پس اگر او را رها کنى باز به حالت اوّل عود مىکند. و تمامِ احسان و حصولِ هدایت به اتمام چهل است. پس به این حیثیّت موجب وجوب بهشت مىشود.
نسب انسان با قوای چهارگانه عقلیه و وهمیه و غضبیه و شهویه
و همچنین در حدیثى که رسیده است که از چهار جهت خانۀ هر کس تا چهل خانه همسایهاند.1 چون این عدد تمام شد گویا از عالم هم جدا گشتند. و تأویل آن در مناسبت و جوار، از جهات قواى اربعه است2، که عقلیّه و وهمیّه و شهویّه و غضبیّه
است. و هر که چهل مرحله از مراحل این قوى از دیگرى دور نشود از عالم آن خارج نشده و با یکدیگر جوار دارند.
پس اگر جوار و مناسبت در قوّۀ عقلیّۀ مَلَکیّه است به زبان حال با یکدیگر به این مقال در وصف حالند:
أجارَتَنا إنّا غَریبُونَ هیٰهُنا | *** | وَکُلُّ غَریبٍ لِلْغَریبِ نَسیبٌ |
و اگر مجاورت و همسایگى در قوّۀ شهویّۀ شیطانیّه و سَبُعیّه و بهیمیّه باشد یکدیگر را به این ترانه یاد نمایند:
أجارَتَنَاإنَّالخُطوبَ تَنوبُ | *** | وَإنّیمُقیمٌ ماأقامَ عَشیبُ1 |
و بالجمله خاصیّت اربعین در ظهور فعلیّت و بروز استعداد و قوّه، و حصول ملکه، امریست مصرَّحٌ بِهِ در آیات و اخبار، و مجرَّب اهل باطن و اسرار، و این است که در حدیث شریف حصول آثار خلوص را که منبع عین معرفت و حکمت باشد در این مرحله خبر داده. و شکّ نیست که هر نیکبختى که به قدم همّت این منازل چهلگانه را طىّ کند، بعد از آنکه استعدادات خلوصى را به فعلیّت آورد سرچشمۀ معرفت از زمین قلب او جوشیدن آغاز کند.
و این منازل چهلگانه در عالم خلوص و اخلاص واقعند و مقصود و منتهاى این منازل عالمى است فوق عالم مُخْلَصین و آن عالم أبیتُ عِنْد رَبّی یُطْعِمُنی وَ یَسْقینی 2 است، چه طعام و شراب ربّانى
...1
معارف و علوم حقیقیّۀ غیر متناهیه است.
و از اینست که در حدیث معراجْ ضیافت خاتم انبیاء به شیر و
برنج تعبیر شده،1 چه شیر در این عالم به منزلۀ علوم حقه است در عالم مجرّدات، و به این جهت شیر در خواب تعبیر به علم مىشود.
و مسافر این منازل در وقتى به مقصد مىرسد که سیر او در عالم خلوص شود. نه آنکه در این منازل تحصیل اخلاص کند. چه فرموده که: مَنْ أخْلَصَ لِلّهِ أ رْبَعینَ صَباحًا پس باید در این چهل منزل خلوص حاصل باشد. پس ابتداى این منازل عالم خلوص است، نه اینکه هر چلّه نشین را در معرفت گشوده شود؛ یا در اربعین خواهد تحصیل خلوص کند. پس مسافر عالم این حدیث را ناچار است از چند چیز:2
مراحل سلوک
اول: معرفت اجمالیّۀ مقصد که عالم ظهور ینابیع حکمت است. چه تا کسى اجمالاً مقصد را تصوّر نکند، دامن طلب آن را به
میان نمىزند.
دوم: دخول به عالم خلوص و معرفت آن.
سوم: سیر در منازل چهلگانۀ این عالم.
چهارم: طىّ عوالم عدیده که منازل پیش از عالم خلوصند تا بعد از طىّ آنها داخل عالم خلوص گردد.
فصل دوّم : معرفت اجمالیّۀ مقصد
مقصد سالک و مراتب آن
امّا معرفت مقصد که اشاره به آن شده به قوله ظَهَرَتْ یَنابیع الْحِکْمَةِ مِنْ قَلبِهِ، مىگوئیم که: مقصد عالم حیات ابدیّه است که به لسانى آن را «بقاء به معبود» خوانند. و ظهور عیون حکمت که علوم حقیقیّه هستند اشاره به آن است. چه علوم حقیقیّه و معارف حقّه روزى نفوس قدسیّه است که از جانب ربّ ایشان به ایشان مىرسد، و رزق الهى از براى احیاء ابدى است.
بَلْ أحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. و وصول به این عالم جامع مراتب کمالیّۀ غیر محصوره است که از آن جمله حصول تجرّد کامل به قدر استعداد امکانى بوده باشد1 چه مادیّت با حیات ابدى مجتمع
نمىگردد؛ و مادّه و جسمیّت از عالم کون است و هر کونى را فسادى تابع،كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إلّا وَجْهَهُ، وجه هر چیز آن جهتى است که با آن مواجه دیگران مىشود. و با آن به ایشان ظهور و تجلّى مىکند، پس وجه هر کسى مظهر اوست. پس هر چیزى ـ بجز مظاهر صفات یا اسماء الهیّه ـ هلاک و بوار از جمله لوازم او است. و بسى از نفوس کُمَّلْ را اگر چه وصول به شمّهاى از علوم و معارف میسّر و لکن رشحهاى و قطرهاى از عَیْنُ الحکمة بر ایشان مترشّح نگشته. و ینبوع حکمت اشاره به مبدأ جمیع فیوضات و منبع کمالات است.
مقام مظهریت انوار الهیه
پس، از جمله مراتب علیّۀ این عالم، مظهریّت انوار الهیّه
است که هلاک و بوار را به نصّ قرآن در آن راه نیست.1
احاطه کلیه به عوالم الهیه
و از جمله مراتب آن احاطه کلّیّۀ است به قدر استعدادات امکانیّه به عوالم الهیّه. چه حکمت، علم حقیقى مبرّا از شوائب و شکّ است و حصول آن بدون احاطه کلّیّه صورت نمىبندد. و نتیجۀ این احاطه اطلاع بر ماضى و مستقبل است و تصرّف در موادّ کائنات.
چه محیط را غایت تسلّط بر محاط عَلَیْه حاصل است. با همه کس مصاحب و در همه جا حاضر، مگر آنچه را که اشتغال به تدبیر بدن مانع گردد.
و حصول تمامیّت این مراتب بعد از ترک تدبیر بدن مىشود. و سایر درجات و فیوضات این عالم بى حدّ و نهایت است و شرح آن غیر میسّر. و اما عالم خلوص و اخلاص:2
فصل سوّم : دخول به عالم خلوص و معرفت آن
اقسام اخلاص وخلوص
پس بدانکه خلوص و اخلاص بر دو قسم است:
اوّل: خلوص دین و طاعت از براى خداى تعالى.
دوم: خلوص خود از براى او.
و اشاره به اوّل است کریمه لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ و این قسم در مبادى درجات ایمان است، و بر هر کس تحصیل آن از لوازم، و عبادت بدون آن فاسد، و یکى از مقدمات وصول به قسم دویم است.
و به دوم اشاره شده که: إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ، چه خلوص را از براى خود بنده ثابت فرموده. و در اوّل از براى دین اثبات کرده، و بنده را خالص کنندۀ آن قرار داده.
و همچنین اشاره به قسم دوّم است حدیث: مَنْ أخْلَصَ لِلّهِ یعنى خود خالص شود. و اوّل به صیغۀ فاعل ادا مىشود و ثانى به صیغه مفعول ادا مىشود.
و این قسم از خلوص مرتبهایست وراى مرتبۀ اسلام و ایمان، و نمىرسد به آن مگر منظور نظر عنایة الله، و موحّد حقیقى نیست مگر صاحب این مرتبه، و مادامى که سالک به این عالم داخل نشده دامن
او از خار شرک مستخلَص نشود وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ (سورۀ یوسف آیۀ ١٠٦) و به نصّ کتاب الله سه منصب با هم از براى صاحب این مرتبه ثابت است.1
خصوصیات و مراتب واصلان به خلوص ذاتی (مخلَصین)
اول: آنکه از محاسبۀ محشر آفاقى2 و حضور در آن عرصه معاف و فارغ است: فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ (سورۀ صافّات آیۀ ١٢٨) چه این طائفه به توسّط عبور بر قیامت عُظماى انفسیّه، حساب خود را پس دادهاند، پس حاجت به محاسبۀ دیگر ندارند.
دوّم: آنچه از سعادت و ثواب به هر کس عطا کرده مىشود در مقابل عمل و کردار اوست، مگر این صنف از بندگان که کرامت و الطاف برایشان وراى طور عقل، و فوق پاداش کردار اوست، وَ ما تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ (سورۀ صافّات آیۀ ٤٠).
سوّم: این مرتبهایست عظیم و مقامى است کریم و در آن اشاره به مقامات رفیعه و مناصب منیعه است و آن آنست که ایشان را مىرسد، و شاید ستایش و ثناى الهى، با آنچه سزاوار آن ذات مقدّس
است سُبْحانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ (سورۀ صافّات آیۀ ١٦٠) یعنى ایشان مىتوانند ثناى الهى به آنچه سزاوار بارگاه اوست به جا آورند و صفاى کبریائى را بشناسند؛ و این غایت مرتبۀ مخلوق است و نهایت منصب ممکن.1 و تا ینابیع حکمت به أمر خداوند بى ضَنَّت از زمین دل ظاهر نشود، بنده این جرعه را نتواند کشید و تا طىّ مراتب عالم ممکنات را نکند و دیده در مملکت وجوب و لا هوت نگشاید به این مرتبه نتواند رسید.
آرى تا کشور امکان را در نبرّد، پا در بساط عِندَ رَبِّهم نتواند گذاشت و لباس حیات ابدیّه نتواند پوشید و حال آنکه بندگان مخلَصین را عطاى حیات ابدیّه ثابت و در نزد پروردگار خود حاضرند وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (سورۀ آل عمران آیۀ ١٦٩) و رزق ایشان همان رزق معلوم است که در حقّ مخلصین فرموده: أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ2 (سورۀ صافّات آیۀ ٤١) و قتل
فی سبیل الله اشاره به همین مرتبه از خلوص است و این دو رزق متّحد است1 و قرین کون عند الرّب است که عبارت دیگر قُرْب است که حقیقت ولایت است که مصدر و اصل شجرۀ نبوّت است، أنَا وَ عَلیٌّ مِنْ شَجَرَةٍ وَاحِدَةٍ 2 و نبوّت متفرّع بر آن است و متولّد از آن. بلکه آن نور است و این شعاع، و آن صورت است و این عکس، و آن عین است و این اثر، چه ولىّ مخاطب به خطاب أَقْبِلْ است و نبىّ به خطاب أَدْبِرْ بَعْدَ أَقْبِلْ. پس نبوّت بىولایت صورت نبندد و ولایت بدون نبوّت مىشود.3 و در حقّ مخلصین است که: لَیْسَ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ أ نْ یَنْظُرُوا إلی
رَبِّهِمْ إلّا رِداءُ الْکِبْریاءِ.1
و کلام خاتم الأنبیاء صلّى الله علیه و آله است:
رَأیْتُ رَبّی عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ بَیْنی وَ بَیْنَهُ حِجابٌ إلّاحِجابٌ مِنْ یَاقوتَةٍ بَیْضاءَ فی رَوْضَةٍ خَضْراءَ.
هر دو از یک حجاب بیش نیست اگر چه در حجاب هم تفاوت باشد.
و در این بشارتى عظیم است مخلَصین را که به شرف جوار سیّد المرسلین مشرّفند و این عالمى است فوق عالم ملائکۀ مقرّبین چه، حضرت رسول صلّى الله علیه و آله از جبرئیل پرسید: هَلْ رَأیْتَ الرَّبَّ؟ قالَ: بَیْنی وَ بَیْنَهُ سَبْعُونَ حِجابًا مِنْ نُورٍ، لَوْ دَنَوْتُ واحِدًا لاَحْتَرَقْتُ2
زیاده بر این در حقّ مخلَصین نتوان بیان کرد چه، عبارات از آن قاصر و افهام خلق غیر متحمّل است.1
قَالَ رَبُّ الْعِزَّةِ: أ وْلیائیتَحْتَ قُبابی لا یَعْرِفُهُمْ غَیْری.2
یعنى لا یَعْرِفُ عوالِمَهُمْ و درجاتهم غیرى.
دو گونه قتل فی سبیل الله
و چنانچه دانستى وصول به این عالم به قتل فی سبیل الله موقوف است.3
پس مادامى که بنده در راه کشته نشود داخل عالم خلوص للّه نگردد، و کشته شدن عبارت است از قطع علاقۀ روح از بدن4 پس
روح روح از روح. همچنانکه موت عبارت است از انقطاع آن.
و قطع علاقه بر دو گونه است: یکى به تیغ ظاهر و دیگرى به سیف باطن. و مقتول در هر دو یکى است. و لکن در اوّل قاتل لشکر کفر و شیطان و در ثانى جند رحمت و ایمان است. و مورد سیف در هر دو قتل واحد است که آن ارکان عالم طبیعت است و لکن یکى به اجراى سیف به آن ملوم و مستحقّ عقاب است و دیگرى به آن واسطه مرحوم و مثاب است: إنَّمَا الأعْمالُ بِالنّیّاتِ.1
و چون قتل فی سبیل الله به سیف ظاهر، مثالى است متنزّل از قتل به سیف باطن همچنانکه آن نیز مثالى است متنزّل از قتل به
سیف باطن باطن ـ چنانکه ذکر آن مىشود ـ پس ظاهر مراد از قتل فی سبیل الله هر جا که در قرآن مجید ذکر مىشود قتل به سیف ظاهر است و باطن آن قتل به سیف باطن و باطن باطنش قتل به سیف باطن باطن که آن مرحلۀ دیگر است که به آن اشاره مىشود إنَّ لِلْقُرْآنِ ظَهْرًا وَ بَطْنًا وَ لِبَطْنِهِ بَطْنًا إلی سَبْعَةِ أبْطُنٍ.1
احکام و مراحل جهاد، شامل جهاد ظاهری و باطنی است
و از این است که مبدأ هر دو قتل را در کتاب کریم به جهاد و مجاهده تعبیر فرمودهاند: إنْفِرُوا خِفافًا وَثِقالًا وَ جاهِدُوا بِأمْوالِكُمْ وَ أنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللهِ (توبه ٤١) و مىفرماید: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا (سورۀ عنکبوت آیۀ ٦٩) و حضرت رسول صلّى الله علیه و آله فرمود: رَجَعْنا مِنَ الْجِهادِ الأصْغَرِ إلَی الْجِهادِ الأکْبَرِ.2 اصغر مثال و نمونۀ
...1
اکبر است، و هر حکمى که در جهاد مذکور است مختصّ به یکى از آنها نیست، بلکه از براى هر دو ثابت است.
و همچنانکه قتل ظاهر بر جهاد اصغر مرتّب است و آن بر هجرت إلى الرّسول، ثمّ معه، و هجرت بر ایمان و ایمان بر اسلام، و تحقّق آن بدون این ترتیب ممکن نیست، همچنین قتل به سیف باطن مرتّب بر جهاد اکبر است و آن بر هجرت إلى الرسول، ثم معه، و آن بر ایمان و ایمان بر اسلام.
پس فوز به درجات منیعه و وصول به مراتب رفیعه بدون طىّ این مراحل عظیمه غیر متصوّر، چنانکه مىفرماید در نامه الهى:
الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جٰاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ. يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيها نَعِيمٌ مُقِيمٌ. خالِدِينَ فِيها أَبَدًا إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ (سورۀ توبه آیۀ ٢٠إلى ٢٢)
مراحل جهاد اصغر:
اسلام که اوّل مرتبه است و عبارت است از تلقّى شهادتین به زبان فاصل میان کافر و مسلم است. و ایمان که مرحله دویم1 است
و عبارت است از علم به مؤدّاى شهادتینْ فاصل میان مؤمن و منافق، چه منافق آنست که تفاوت باشد میان سریرت و علانیۀ او.
پس هرگاه خانۀ دل به مشاهدۀ معنىِ آنچه به زبان مىگوید روشن نباشد، یعنى ایمان نباشد منافق خواهد بود، و شناختن دیگران آن را به آثار و علامات دالّه بر بىاعتقادى بما یَتَلَفَّظون بهِ مىشود، چه مقتضاى شهادتین علم به وحدانیّت معبود و صدق به کلّ ما جاء به الرّسول است و اثر آن در ظاهر، ترک عبادت غیر واحد و اطاعت کلّ ماجاء به الرّسول است. پس هر که دیگرى را بندگى کند منافق خواهد بود، و آن، گاه هوى و هوس خود باشد: أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ (سورۀ جاثیه آیۀ ٢٣) و گاه ابلیس: أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ (سورۀ یس، آیۀ ٦٠) ظاهر است که این انکار، بر کسى نیست که شیطان را خالق خود داند، چه چنین مذهبى در میان بنى آدم نشنیدهایم؛ بلکه بر پیروان اوست. پس هرگاه متابعت شیطان کند او را معبود گرفته.
و گاه انسان دیگر، به طمع مال و جاه از آن، و گاه دِرهم و دینار و غیر اینها.1
و هر که در غیر رضاى خدا اینها را متابعت کند آنها را معبود خود قرار داده.
و همچنین هرگاه ـ نه از راه عذر و خطا یا نسیان ـ ترک ما جاء به الرسول را نماید داخل زمرۀ منافقین خواهد بود. چنانکه در حدیث مرفوعۀ محمّد بن خالد از امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: فَاعْتَبِرُوا إنْکارَ الْکافِرینَ وَالْمُنافِقینَ بِأعْمالِهِمُ الْخَبیثَةِ.1
و چنین کسى اگر چه هجرت و جهاد مىکند و لکن نه هجرت او إلى الرسول و نه جهاد او فی سبیل الله است چنانکه مىفرماید:مَنْ کانَتْ هِجْرَتُهُ إلَی اللهِ وَ رَسولِهِ فَهِجْرَتُهُ إلَیاللهِ وَ رَسولِهِ. وَ مَنْ کانَتْ هِجْرَتُهُ إلَی امْرَأةٍ مُصیبُها أوْغَنیمَةٍ یَأخُذُها فَهِجْرَتُهُ
إلَیْها1
و چون دانستى که جهاد اصغر مثال جهاد اکبر است، مىدانى که همین فصل و انفصال در جهاد اکبر نیز هست و در این مراحل نیز منافقین هستند.
و چون هر دو جهاد در دو مرحلۀ اوّل که اسلام و ایمان باشد شریکند، مگر در بعضى مراتب و درجات که به آن اشاره رفته خواهد شد، پس فاصل میان مؤمن و منافق این مجاهدین نیز ایمان است، و شناختن ایشان نیز به آثار و علامات بر عدم اذعان است.
و چون ـ چنانکه دانسته خواهد شد ـ ایمان که در مراحل جهاد اکبر واقع شده است اشدّ از ایمان واقع در جهاد اصغر است، پس ملازمت مقتضاى شهادتین در مجاهدین این راه نیز بیشتر ضرور و در کار است، و به اندک تخلّف از مقتضاى اَحَدهما شخص داخل در مسلک منافقین است.
و از این جهت است که سالکین راه خدا کسى را که به قدر رأس اِبْرَه از ظاهر شریعت تجاوز نماید سالک نمىدانند بلکه کاذب و منافق مىخوانند.
معیار شناخت منافق از مومن
و اشاره بر این است آنچه را ثقة الاسلام به سند متّصل از مِسْمَعِ بنِ عبد الملک از ابى عبد الله علیه السّلام روایت نموده که:قال:قالَ رَسولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله: مٰا زادَخُشوعُ الجَسَدِ عَلیٰ خُشوعِ الْقَلْبِ فَهُوَ عِنْدَنا
نفاقٌ.1
و همچنانکه منافق در مجاهدین اصغر کسانى هستند که هجرت ایشان مع الرّسول یا از خوف سیاست او، یا از طمع غنائم یا ظفر به محبوب باشد نه لِلّهِ فی الله و نه قلع و قمع دشمنان دین خداست، و ظاهر ایشان در میدان جهاد، و باطن ایشان در تحصیل مُشتهیات یا دفع سیاسات از خود است؛
همچنین منافقین جهاد اکبر کسانى هستند که مجاهدۀ ایشان نه از براى تسلیط قوّۀ عاقله2 بر قواى طبیعیّه و کسر سَوْرت آنها و تخلیص خود از براى خدا در راه خدا باشد.
و همچنانکه منافقین صنف اوّل به ظاهر مُتلقّى شهادتین و به بدن در مسافرت با رسول صلّى الله علیه و آله و مقاتلۀ با کفّار بودهاند و نفاق ایشان به آثار و علامات و اِتیان اعمال منافیه از براى حقیقت ایمان شناخته مىشد و به اظهار کلمۀ کفر داخل در سلک کفّار مىشدند؛ همچنین منافقین صنف ثانى در ظاهر به لباس سالکین راه خدا متلبّس، و به اِطراق رأس و تنفّس صُعَداء متشبّثاند؛ گاهى خشن مىپوشند و زمانى صوف در بر مىکنند، و اربعینها مىگیرند، و ترک حیوانیها مىکنند، و ریاضتها مىکشند، و اوراد و اذکار جلیّه و خفیّه وظیفۀ خود مىکنند، و به کلمات سالکین متکلّم مىشوند، و سخنان فریبنده بر هم مىبافند وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ (سورۀ
منافقون آیۀ ٤) و لکن آثار و علامات و افعال و اعمال ایشان نه موافق مخلصین و نه مطابق مؤمنین است. و علامت ایشان عدم ملازمت احکام ایمان است زیاده از آنچه در مؤمنین صنف اوّل در کار است.
پس هر که را بینى که دعواى سلوک کند و ملازمت تقوى و ورع و متابعت جمیع احکام ایمان در او نباشد و به قدر سر موئى از صراط مستقیم شریعت حقّه انحراف نماید او را منافق مىدان؛ مگر آنچه به عذر یا خطا یا نسیان از او سر زند.
همچنانکه جهاد دوّم جهاد اکبر است نسبت به جهاد اوّل، همچنین منافق این صنف منافق اکبرند. و آنچه از براى منافقین در صحیفه الهیّه وارد شده حقیقت آن از براى ایشان به وجه اشدّ ثابت است.
هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإِيمانِ يَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ وَ اللهُ أَعْلَمُ بِما يَكْتُمُونَ (سورۀ آل عمران آیۀ ١٦٧) فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ (سورۀ منافقون آیۀ ٤) إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيرًا (سورۀ نساء آیۀ ١٤٥).
و از منافقین این صنف فرقهاى هستند که نام مجاهد بر خود نهند و احکام شریعت را به نظر حقارت مىنگرند، و التزام به آنها را شأن عوام مىدانند، بلکه علماء شریعت را از خود ادنیٰ مىخوانند، و از پیش خود امورى چند اختراع مىکنند و آن را راه به خدا مىپسندند، و چنان گمان مىکنند که راه به خدا راهى است و راى راه شریعت. و در حقّ ایشان است:
وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ
نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا. أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذابًا مُهِينًا.
(سورۀ نساء آیۀ ١٥٠)
نیز در حقّ ایشان است که:
وَ إِذٰا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودًا (سورۀ نساء آیۀ ٦١).
و نیز در حقّ ایشان است: فَقالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا فَكَفَرُوا (سورۀ تغابن آیۀ ٦). نماز و روزه به جا آورند امّا نه از سر شوق و رغبت، عبادت کنند و لکن نه به خلوص نیّت. ذکر خدا کنند و لکن نه بر دوام و استمرار. چنانچه خداى تعالى از ایشان خبر مىدهد:
إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللهَ إِلَّا قَلِيلًا. مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاءِ.
(سورۀ نساء آیۀ ١٤٢)
پس متنبّه باش مبادا به عبادت و ذکرِ قاصر مغرور و فریفته گردى.
فصل چهارم : سیر در منازل چهلگانه عالم خلوص
و اما منازل چهلگانۀ عالم خلوص:
پس مراد از آنها طىّ منازل استعداد و قوّه، و حصول این مرحله تمام به ملکه فعلیّت تامّه است. چه مثال ظهور قوّه و وصول آن به سر حدّ فعلیّت مثال هیزم و انگشت است، که در آنها قوّۀ ناریّت است؛ پس چون قریب به نار شوند حرارت در آنها تأثیر کند، و آناً فآناً بیشتر شود و به تدریج قوّۀ ناریّت قریب به فعلیّت گردد، تا ناگاه فعلیّت متحقّق و هیزم تیره و انگشت سیاه روشن و شعلهور مىگردد.
و لکن این بدو ظهور فعلیّت است و تمام فعلیّت حاصل نشده و در بواطن آن فَحْمیّت و حَطَبیّت مخفى و کامِن است. و به اندک بادى، یا دورى از نار، یا سبب دیگر این فعلیّت ظاهره منتفى و ناریّت عَرَضى منطفى مىگردد و به حالت اوّلى عود مىکند.
و هرگاه قُرب نار به آن امتدادى به هم رساند تا جمیع آثار فَحْمیّت و حَطَبیّت زائل و تمام قوّۀ ناریّت و استعداد آن به ظهور و فعلیّت مبدّل گردد، و همۀ خفایاى آن آتش شود دیگر رجوع آن به حَطَب و فَحْم ممتنع و از هیچ بادى ناریّت آن منطفى نمىگردد مگر
آنکه خود آن فانى و خاکستر شود.
مجرّد دخول در عالم خلوص کافی نیست
لهذا مجاهد راه دین و سالک مراحل مخلصین را دخول در عالمى و ظهور فعلیّت آن کفایت نمىکند، چه هنوز بقایاى عالم سافل در زوایاى ذاتش کامن و به این سبب به پاکان عالم بالاتر ناهمجنس و وصول به فیوضات و مراتب ایشان غیر میسّر. بلکه به اندک لغزشى یا قلیل تکاهلى در جهاد و سلوک، یا حصول مانعى در زمان اندکى، باز به عالم سافل راجع مىشود؛
وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللهُ (سورۀ انعام، آیۀ ٧١)
و أکثر صحابۀ حضرت سیّد المرسلین صلّى الله علیه و آله تا قرب جوارِ ظاهرى آن جناب را داشتند روشنى ایمان در ظاهر ایشان پیدا و لکن چون آثار کفر و جاهلیت بالمرّه از ایشان برطرف نشده و در بواطن ایشان کامن بود به محض مباعدت از خدمت آن جناب آثار ذاتیّۀ ایشان غالب و نور ایمان از ظواهر ایشان به ریاح عاصفۀ حبّ جاه و مال و حسد و کینه منطفى گردید؛
وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَليٰٰ أَعْقٰابِكُمْ... (سورۀ آل عمران آیۀ ١٤٤)
و از این جهت است که همین ترک ظاهر گناه فائدهاى در نجات نمىبخشد. بلکه باید ظاهر و باطن را تارک شد که: وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ بٰاطِنَهُ... (سورۀ انعام آیۀ ١٢٠)
و نیز عوالم واقعۀ در راه صعود و نزول مانند روز و شب و ساعات هرْیِکَنْد، تا متقدّم1 بالمرّة تمام نشود، و استعداد آن فعلیّت
نپذیرد، وصول به متأخّر صورت نبندد و به قدر ذرّهاى از متقدّم تا باقى مانده قدم به عالم متأخّر نتوان نهاد.1و2
و از آنچه گفتیم روشن مىشود که مجرّد دخول در عالم
خلوص کافى نیست در حصول خلوص. بلکه باید جمیع مراتب آن تمام فعلیّت و ظهور به هم رساند، تا صاحب آن از شوائب عالم اسفل از آن فارغ شود و نور خلوص به زوایاى قلب و دلش تابیده شود و آثار اِنّیتّ بِالمَرّه برطرف گردد و تواند از این صعود، قدم در بساط قرب أبیتُ عِنْدَ رَبّی که سَرْ منزل ینابیع حکمت است گذارد. و این حاصل نمىشود مگر به حصول ملکۀ خلوص و ظهور تمام فعلیّت آن. و چون اَقلّ آنچه تمام فعلیّت و ملکه به آن مىتواند به هم رسید از براى عالمى، کَوْن در آن عالم است در مدت چهل روز، چنانچه در صدر به آن اشاره شد، لهذا تا راهرو چهل روز در عالم خلوص سیر نکند و منازل چهلگانۀ آن را که مراتب تمام فعلیّت آنست تمام نکند قدم فراتر نتواند نهاد.
و اما شرح عوالم مقدّمۀ بر عالم خلوص، پس مجمل آن چنانچه در صحیفۀ الهیّه به آن اشاره شده بعد از عالم اسلام سه عالَم است1 اَلَّذينَ آمَنُوا وَ هٰاجَروا وَ جٰاهَدُوا... الخ.
...1
شرح اجمالی عوالم مقدّم بر عالم خلوص:
اوّل: اسلام، چنانچه حضرت ابى عبد الله علیه السّلام فرمودهاند:
...1
اَلْإسْلٰامُ قَبْلَ الإیمانِ... و این ممیّز کافر و مسلم، و مشترک میان مُسْلم و منافق است.
دوّم: ایمان، و به آن منافق از مؤمن ممتاز مىگردد. و میان جمیع اهل ایمان مشترک، و مجتمع شریعت و طریقت است.
سیّم: هجرت مع الرّسول است و به آن سالک از عابد، و مجاهد از قاعد، و طریقت از شریعت ظاهر مىشود.1
چهارم: جهاد فی سبیل الله است. پس هر مجاهد، مهاجر و مؤمن و مُسْلم است و هر مهاجر، مؤمن و مُسْلم است و هر مؤمن، مسلم است و لا عکس.
و از این است که در روایات متعدّده رسیده است که اَلإسْلامُ لاَ یُشارِکُ الإیمانَ، و الإیمانُ یُشارِکُ الإسْلامَ. و در حدیث سَماعة بن مِهران2 است که:
اَلإیمانُ مِنَ الإسْلامِ مِثْلُ الْکَعْبَةِ الْحَرامِ مِنَ الْحَرَمِ قَدْ یَکونُ فِی الْحَرَمِ وَلایَکُونُ فِی الْکَعْبَةِ وَلایَکُونُ فِی الکَعْبَةِ حَتّی یَکونَ فِی الْحَرَمِ.
و از این است که فرمودهاند: وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلَّا وَ هُمْ
مُشْرِكُونَ (سورۀ یوسف آیۀ ١٠٦)
و مراد از هجرت مع الرسول، و جهاد فی سبیل الله ـ در این عوالم ـ هجرت باطنیّه و جهاد باطنى است، که هجرت کبرى، و جهاد اکبر است.
اما هجرت صغرى و جهاد اصغر داخل در وظایف عالم دوّم است که ایمان باشد و خلیفه و قائم مقام آنها در زمان عدم تمکّن از هجرت صغرى و جهاد اصغر، هجرت از ارباب معاصى و أبناء دنیا به باطن و ظاهر و امر به معروف و نهى از منکر است.1
و همچنانکه هجرت این سفر هجرت کبرى و جهاد این مسافر جهاد اکبر است، همچنین شرط این سفر است که اسلام و ایمان مجاهد، اسلام و ایمان اکبر باشد. و تا به اسلام اکبر و ایمان اکبر داخل نشود و عالَم آنها را طىّ نکند مجاهدۀ فی سبیل الله کما هو حقّه که امر به آن شده که جاهِدُوا فِي اللهِ حَقَّ جِهادِهِ (سورۀ حج، آیۀ ٧٨) صورت نبندد.
و بعد از طىّ اسلام و ایمان اکبرین طالب را رسد که دامن طلب بر میان زند و با رسول باطنى به معاونت رسول ظاهرى یا خلیفۀ آن مهاجرت کرده قدم در میدان مجاهده نهد. و این دو عالم را نیز طىّ کند تا به فوز «قَتْلِ فی سبیلِ اللهِ» فائز گردد.
امّا ـ اى رفیق ـ تا به حال اگر چه خطرْ بسیار و عقبات بىشمار و قاطعان طریقْ بىحدّ و راهزنانْ بیرون از عرصۀ شمار و عَدَد بود، و به طىّ این عوامل از چنگ آنها خلاص و از دست آنها مَناص حاصل شد و لکن بعد از عبور از این عوالم و مقتول شدن در راه خدا ابتدا؛ خطر بزرگ و داهیۀ عُظمىٰ است، چه وادى کفر اعظم و نفاق اعظم در وراى این عالمْ واقع و شیطان اعظم که رئیس جملۀ ابالسه است در این وادى منزل دارد و شیاطین سائر عوالم، جنود و احزاب و اعوان و اذناب اویند. پس چنان گمان نکنى که چون از این عوالم جَستى از مخاطره رَستى و گوهر مقصود جُستى، زینهار، زینهار این غرور و پندار است.
و بعد از این عوالم عوالم دیگر است که تا طىّ آنها نشود کسى به سر منزل مقصود نتواند رسید.
اوّل اسلام اعظم. دوّم ایمان اعظم.
سوّم هجرت عظمى. چهارم جهاد اعظم.
و پس از طى این عوالمْ عالم خلوص است رزقنا الله و ایّاکم.
شرح تفصیلى عوالم دوازدهگانه مقدّم بر عالم خلوص
و از آنچه گفته شد ظاهر شد که مسافر را در راه دوازده عالم است به عدد بروج فلک و شهور سال و ساعات روز و شب و نُقَباى بنى اسرائیل و خلفاى آل محمّد صلّى الله علیه و آله و سلّم. و اهل بصیرت را سِرِّ عدد معلوم مىگردد. و عوالم دوازدهگانه به این تفصیل است:
اوّل اسلام اصغر:
و آن اظهار شهادتین است و تصدیق به آن به لسان و اتیان به دعائم خمس به جوارح و اعضاء1.
...1
و به آن اشاره شده است که قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا
وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا1 (سورۀ ٤٩ حجرات آیۀ ١٤).
و همین اسلام است که در حدیث قاسم صیرفى حضرت صادق علیه السّلام فرمود: الإسْلامُ یُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ، وَ یُؤدَّی بِهِ الأمانَةُ
وَ یُسْتَحَلُّ بِهِ الْفُروجُ، وَالثَّوابُ عَلیَ الإیمانِ.1
و در حدیث سفیان بن سمط حضرت صادق علیه السّلام فرمود که:
ألإسْلامُ هُوَ الظّاهِرُ الَّذی علَیْهِ النّاسُ بِشَهادَةِ أ نْ لاإلهَ إلآّ اللهُ وَأنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللهِ وَ إقامِ الصَّلاةِ وَ إیتاءِ الزَّکاةِ وَ حِجَّ الْبَیْتِ وَ صِیامِ شَهْرِ رَمَضان.
دویم، ایمان اصغر:
و آن عبارت است از تصدیق قلبى و اذعان باطنى به امور مذکوره.2
و لازم آن اعتقاد به جمیع ما جاء به الرّسول است از صفات و اعمال و مصالح و مفاسد افعال و نصب خلفاء و ارسال نقباء. چه اذعان به رسالت رسول لازم دارد اذعان به حقّیّت جمیع ما جاء به الرّسول را. و به این ایمان راجع است قول صادق مصدّق علیه السّلام در حدیث سماعه بعد از سؤال آن از اسلام و ایمان که آیا مختلفند یا نه؟
فرمود:
اَلإسْلامُ شَهادَةُ أ نْ لاإلهَ إلّا اللهُ وَالتَّصْدیقُ بِرَسولِ اللهِ. بِهِ حُقِنَتِ الدِّماءُ وَ عَلَیْهِ جَرَتِ الْمَناکِحُ وَالْمَواریتُ وَ عَلی ظاهِرهِ جَماعَةُ النّاسِ، و الإیمانُ الْهُدی وَما یَثْبُتُ فِی الْقُلوبِ مِنْ صِفَةِ الإسْلامِ.1
سیّم، اسلام اکبر:
و مرتبۀ آن بعد از ایمان اصغر است. و آن مراد است از قول حقّ عزّ اسمه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً (سورۀ بقره آیۀ ٢٠٨) چه امر فرمودهاند مؤمنین را به اسلام. و این اسلام عبارت است از تسلیم و انقیاد و اطاعت، و ترک اعتراض بر خدا، و اطاعت در جمیع لوازم اسلام اصغر و ایمان اصغر، و اذعان به اینکه جمیع آنها چنانند که بایند و آنچه نیست نباید.
و قول امیر المؤمنین علیه السّلام مذکور در حدیث مرفوعۀ برقى که إنَّ الإسْلامَ هُوَالتَّسلیمُ وَالتَّسلیمُ هُوَالْیَقینُ در بیان این اسلام است.2
و همچنانکه اسلام اصغر تصدیق به رسول است، اسلام اکبر تصدیق مُرسِل است.
و چنانکه مقابل اسلام اصغر فی حدّ ذاته کفر اصغر است که کفر به رسول باشد و تقدیم عقل خود یا سائر رسل بر آن، که غیر منافى است با اسلام به خدا، چنانکه در حق یهود و نصارى؛ مقابل اسلام اکبر، کفر اکبر است، چه کسى که عارى از این اسلام باشد اگر چه اعتقاد به رسالت رسول و صدق او دارد و لکن اعتراض او بر خداست، و بحث او در احکام اوست و اطاعت و تقدیم رأى خود بر او. و به این کفر اشاره فرمود حضرت صادق علیه السّلام در حدیث کاهلى از ابى عبد الله علیه السّلام:
لَوْ أنَّ قَوْمًا عَبَدُوا اللهَ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ وَأقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ حَجُّوا الْبَیْتَ الْحَرامَ وَصامُوا شَهْرَ رَمَضانَ، ثُمَّ قالُوا لِشَیْءٍ صَنَعَهُ اللهُ أوْ صَنَعَهُ رَسولُ اللهِ صلَّیاللهعلیهوَآلهِوسَلّم:
ألّا صَنَعَ بِخِلافِ الَّذی صَنَعَ؟ أوْوَجَدُوا ذلِکَ فی قُلُوبِهِمْ لَکانوابِذلِکَ مُشْرِکِینَ... إلی أنْ قالَ: فَعَلیْکُمْ بِالتَّسْلیمِ. 1
پس چون آدمى ترک اعتراض از آنها کرد و عقل و رأى و هواى خود را مطیع شرع نمود، مسلمان گشت به اسلام اکبر، و در این وقت داخل مرتبۀ عبودیّت مىشود. و این ادنى مرتبۀ عبودیّت است،2
و آنچه به جا آورد عبادت باشد.
و آنچه را حقّ سبحانه و تعالى مىفرماید که: إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الْإِسْلامُ. (سورۀ آل عمران آیۀ ١٩) إشاره به این مرتبه است.
و آنچه را فرمود که: أَ فَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ (سورۀ زمر آیۀ ٢٢) از این مرتبه از اسلام متحقّق مىگردد.
و آنچه ذکر کرده که: فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئِكَ تَحَرَّوْا رَشَدًا (سورۀ جنّ آیۀ ١٤) در این مرتبه ظاهر مىشود. چه بسیار ظاهر است که اسلام اصغر که منافقین را نیز حاصل بود، از این صفت به مراحل شتّى بر کنار است.
و قول جناب رسالت مآب صلّى الله علیه و آله و سلّم که: فَمَنْ أسْلَمَ فَهُوَ مِنّی مراد از آن این مرتبه. چه منافقین با وجود اسلام اصغر در درک اسفل از نار مقام دارند نه در جوار رسول مختار.
چهارم، ایمان اکبر:
و اشاره به آن است قوله تعالى: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ. چه مؤمنان را امر به ایمان دیگر فرموده.1
و چنانچه ایمان اصغرْ روح و معنى اسلام اصغر است و اسلامْ قالب آن و لفظ آن، و حصول آن به تجاوز اسلام اصغر است از زبان و جوارح به قلب، همچنان ایمان اکبر روح و معنى اسلام اکبر است.
و آن عبارت است از تجاوز اسلام اکبر از مرتبۀ تسلیم و انقیاد و اطاعت به مرتبۀ شوق و رضا و رغبت و تعدّى اسلام از عقل به روح. و کریمۀ أَ فَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ (سورۀ زمر آیۀ ٢٢) مصداق این حال است.1
و چنانچه مقابل ایمان اصغر نفاق اصغر است که مشتمل است بر تسلیم و انقیاد و اطاعت رسول در ظاهر، و تکاسل و تکاهل در قلب، همچنین در مقابل ایمان اکبر نفاق اکبر است که تسلیم و انقیاد و اطاعت قلبى متولّد از عقل و مسبَّب از خوف باشد و خالى از اشتیاق و رغبت و لذّت و سهولت بر روح و نفس.
همانا آنچه در وصف منافقین فرموده که: وَ إذا قامُوا إلَي الصَّلوةِ قامُوا كُساليٰ در حقّ این فرقه است.1
و چون تسلیم و انقیاد بر روح سرایت نمود و معرفت افعال و اوامر الهیّه اشتداد یافت بنده از این نفاق خالى مىگردد.
و لازم این مرتبۀ ایمان آنست که سرایت به جمیع أعضا و جوارح کند، چه بعد از آنکه منشأ ایمان روح باشد که سلطان بدن است و فرمانفرماى جمیع اعضاء و جوارح است، همه را به کار خود مىدارد و امر بر همه سهل و آسان مىشود، و همه مطیع و منقاد مىگردند و دقیقهاى از دقائق از اطاعت و عبودیّت کوتاهى نمىکنند.
چنانچه در حقّ ایشان است که:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ. الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ. وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ. وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ
فاعِلُونَ. وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ (سورۀ مؤمنون آیۀ ٢ إلى آیۀ ٥).
چه اِعراض از لغو متحقّق نمىشود مگر به واداشتن هر عضوى از اعضاء را به آنچه از براى آن آفریده شده است.
و حضرت أبیعبدالله علیه السّلام در حدیث زبیرى و حمّاد ذکر این مرتبه از ایمان را فرموده و خلاصۀ این حدیث اینست که:
اَلإیمانُ فَرْضٌ مَقْسُومٌ عَلی الْجَوارِح کُلِّها فَمِنْها قَلْبُهُ وَ هُوَ أمیرُ بَدَنِهِ، وَعَیْناهُ وَ اُذُناهُ وَ لِسانُهُ وَرَأسُهُ وَ یَدَاهُ وَرِجْلاهُ وَ فَرْجُهُ.
و عمل هر یک را بیان فرمود.1
و نیز حدیث ابن رئاب اشاره به این مرتبه است که:
إنّا لا نَعُدُّ الرَّجُلَ مُؤْمِنًا حَتّی یَکونَ بِجَمیعِ أمْرِنا مُتَّبِعًا مُریدًا. ألا وَ إنَّ مِنِ اتِّباعِ أمْرِنا وَ إرادَتِهِ الْوَرَعَ.2
و آنچه در صحیفۀ الهیّه وارد است که أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ (سورۀ حدید آیۀ ١٦) امر به مسافرت از ایمان اصغر است به ایمان اکبر.
و چنان تصوّر نکنى که آنچه گفته شد از تفاوت مراتب اسلام و ایمان منافى است با آنچه در طائفهاى از احادیث وارد است که ایمان قابل زیاده و نقصان نیست، و فرقهاى از محدّثین تصریح به آن نمودهاند، چه آنچه گفته شد از تفاوت مراتب در شدّت و ضعف است [در آثار] نه زیاده و نقصان [در اصل ایمان] بلى از لوازم شدّت و ضعف، زیاده و نقصان در آثار و لوازم آن است.1
پس آنچه رسیده در نفى زیاده و نقصان در اصل ایمان است. و آنچه وارد شده در اثبات آن یا مراد شدّت و ضعف است، یا زیاده و نقصان در آثار و لوازم چون قوله تعالى:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيمانًا (سورۀ انفال آیۀ ٢).
یعنى هر امر و نهى که در آیات مىشنوند کمر اطاعت آن بر میان بندند و اثرى از ایمان زاید بر آنچه بود در ایشان ظاهر شود. و به آیات آفاقیّه و انفسیّه که به لسان حال بر ایشان خوانده شود [آثار] ایمان ایشان شدید گردد.
و همین است مراد از آنچه در احادیث وارد شده که از براى ایمان مراتب بسیار است چنانکه رسیده که:
إنَّ الإیمانَ لَهُ سَبْعَةُ أسْهُمٍ فَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ سَهْمٌ، وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ سَهْمانِ، وَ لا یُحْمَلُ السَّهْمانِ علی صاحِبِ السَّهْمِ.1
یعنى باید آثار و اعمال دو سهمان را بر صاحب یک سهم از معرفت بار نکرد چه برایشان شاقّ مىشود. و تا معرفت شدید نشود عمل به جوارح آسان نمىگردد.
و عبد العزیز قراطیسى روایت کرده که قال لی أبو عبد الله علیه السّلام:
یا عَبْدَ الْعَزیزِ إنَّ الإیمانَ عَشْرُ دَرَجاتٍ بِمَنْزِلَةِ السُّلَّمِ یُصْعَدُ مِنْهُ مَرْقَاةً بَعْدَ مَرْقاةٍ …إِلیأَ نْ قالَ: وَإذا رَأیْتَ مَنْ هُوَ أسْفَلُ مِنْکَ بِدَرَجَةٍ فَارْفَعْهُ إلَیکَ بِرِفْقٍ وَلا تَحْمِلَنَّ عَلَیْهِ ما لا یُطیقُ فَتَکْسِرَهُ.2
و درجات ایمان، هم در معرفت است و هم در عمل. و خود ظاهر است که اعمال واجبه بر هر کسى لازم است. پس تفاوت درجات در آثار که مستفاد از اخبار است به اتبّاع جمیع اوامر و آداب و افعال و اخلاق متحقّق مىشود.
پنجم، هجرت کبرى:
و چنانچه هجرت صغرى هجرت به تن است از دار الکفر به دار الاسلام، هجرت کبرى هجرت به تن است از مخالطۀ اهل عصیان و مجالست اهل بغى و طغیان و أبناء روزگار خوّان.1
چنانکه در حدیث مِهْزَم اسدى در صفت شیعیان فرمودهاند که: وَ إ نْ لَقِیَ جاهِلًا هَجَرَهُ.2
و به دل از مودّت و میل ایشان چنانکه سیّد اولیاء علیه السّلام مىفرماید که: وَالْجِهادُ عَلی أرْبَعِ شُعَبٍ و یکى از شعب را شَنَئانُ الفاسِقین شمردهاند.1
و به هر دو، از عادات و رسوم، چه عادات و رسوم از مهمّات بلاد کفر است. چنانکه در جامع کلینى در روایت سکونى از حضرت صادق علیه السّلام از حضرت رسول صلّى الله علیه و آله و سلّم مرویست که أرْکانُ الْکُفْرِ أرْبَعَةٌ: الرَّغْبَةُ وَالرَّهْبَةُ وَالسَّخَطُ وَالْغَضَبُ 2 و تفسیر «رهبت» به رهبت از ناس شده در مخالطت عادت و نوامیس ایشان.
و پس از این هجرت، پیوستن به رسول و قصد اطاعت او در جمیع امور و در خدمت او مجادله با جنود شیطان به مغلوب ساختن ایشان.
ششم، جهاد اکبر:
و آن عبارت است از محاربه با جنود شیطان به معاونت حزب رحمٰن که جُند عقل است. چنانکه در حدیث سماعة بن مهران از حضرت صادق علیه السّلام وارد است که:
ثُمَّ جَعَلَ لِلْعَقْلِ خَمْسَةً وَ سَبْعینَ جُنْدًا فَلَمّا رَأی الْجَهْلُ ما أکرَمَ اللهُ بِهِ الْعَقْلَ ومَا أعْطاهُ أضْمَرَلَهُ الْعَداوَةَ فَقالَ الْجَهْلُ: یاربِّ هذا خَلْقٌ مِثْلی خَلَقْتَهُ وَ کَرَّمْتَهُ وَ قَوَّیْتَهُ وَ أنَا ضِدُّهُ وَلاقُوَّةَ لی بِهِ فَأعْطِنی مِنَ الْجُنْدِ مِثْلَ ما أعْطَیْتَهُ. قَقالَ: نَعَمْ إلی اَ نْ قالَ: فَأعْطاهُ خَمْسَةً وَ سَبْعینَ جُنْدًا... إلی اَ نْ قالَ: فَإنَّ أحَدَهُمْ لایَخْلُو مِنْ أ نْ یَکُونَ فیهِ بَعْضُ هذِهِ الْجُنودِ حَتّی یَسْتَکْمِلَ وَ یُنْقی مِنْ جُنودِ الْجَهْلِ فَعِنْدَ ذلِکَ یَکُونُ فِی الدَّرَجَةِ الْعُلْیا مَعَ الأنْبیاءِ وَالأوْصِیاءِ.1
هفتم، فتح و ظفر بر جنود شیطان
و رهائى از تسلّط آن، و خروج از عالم جهل و طبیعت. و به اهل این مرحله (عرصه) اشاره فرموده حضرت صادق علیه السّلام در حدیث یمانى که:
شیعَتُنا أهْلُ الْهُدی وَ أهْلُ التَّقْوی وَ أهْلُ الْخَیْرِ وَأهْلُ الإیمانِ وَ أهْلُ الْفَتْحِ وَ الظَّفَرِ.1
هشتم، اسلام اعظم:
و بیان این مرحله اینست که آدمى قبل از دخول در عالم فتح و ظفر و غلبۀ بر حزب ابلیس و طبیعت، در عالم طبیعت گرفتار و اسیر جنود وَهْمْ و غضب و شهوت و مغلوب أ هویۀ متضادّۀ لجّۀ طبیعت است. آمال و امانى او را محیط، و هموم و غموم بر او مستولى، به
تزاحم عادات و رسوم متناقضه متزاحم، و به منافیات طبع و به منافرات خاطر متألّم، مخاویف عدیده را منتظر و مهولات کثیره را مهیّا، هر گوشۀ خاطرش را تشویشى، در هر زاویه از کانون سینهاش آتشى، انواع فقر و احتیاج منظورش، و اصناف آلام و اسقام در دور و کنارش، گاهى در کشاکش اهل و عیال، و زمانى در خوف تلف مال و منال. گاه جاه مىخواهد و نمىرسد، و زمانى، منصب مىجوید و نمىیابد. خار حسد و غضب و کبر و امل او را دامنگیر، و در چنگ حیّات و عقارب و سباع عالم جسمانیّت و مادیّت زبون و حقیر. خانۀ دلش از ظلمات وَهْم تیره و تار، و به افزون از صد هزار هموم متضادّه گرفتار. از هر طرف رو گرداند، سیلى روزگار خورد، و به هر جا پا نهد خارش به پایش خلد.
و چون به توفیق بىچون با جنود وَهْم و غضب و شهوت محاربه و بر ایشان مظفّر و منصور گردید، و از چنگ عوائق و علایق او مستخلص شد، و عالم طبیعت و مادیّت را بدرود کرد، و قدم از دریاى و هم و امل بیرون نهاد، خود را جوهرى مىبیند یکتا و گوهرى بىهمتا بر عالم طبیعت محیط، و از موت و فنا مصون و خالى، و از کشاکش متضادّات فارغ، و از خار خار متناقضات در آرام، و در خود صفائى و بهائى و نورى و ضیائى مشاهده مىنماید که فوق ادراک عالم طبیعت است، چه در این وقت طالب به مقتضاى مُتْ عَنِ الطّبیعَةِ مرده است1 و زندگانى تازه یافته است و به سبب تجاوز از قیامت انفسیّه صغرى که موت نفس امّاره است، از معلومات صوریّۀ ملکیّه
به مشاهدات معنویّۀ ملکوتیّه فائز گشته، و بسى از امور مخفیّه بر او ظاهر و بسیارى از احوال عجیبه او را حاصل و به قیامت انفسیّۀ وسطى رسیده.1
در این وقت اگر عنایت ازلیّه او را در نیابد به واسطۀ آنچه از خود مشاهده مىنماید أنانیّت و اعجاب او را در مىیابد و دم از أنانیّت
مىزند و راهزن او در مراحل سابقه اعداء خارجیّه و اذناب شیطان بود و در این وقت رئیس ابالسه و عدوّ داخل که نفس و ذات باشند. چنانچه وارد شده: أعْدی عدُوِّکَ نَفْسُکَ الَّتی بَیْنَ جَنْبَیْک.1
و همین اعجاب و انانیّت بود که او را به عالم طبیعت مبتلا ساخت. چنانچه وارد است که بعد از خلق روح مجرّد، خداوند قهّار او را در معرض مکالمه بازداشته، فرمود: مَنْ أنا؟ روح از احاطه و غلبۀ بهائى که در خود یافت قدم از مرتبۀ خود بیرون گذاشت و گفت: من أنا؟ خداوند عالم او را از عالم نور و ابتهاج خارج و به کشور فقر و احتیاج فرستاد تا خود را بشناسد.2
پس چون از عالم طبیعت خارج شود و به حالت اوّل عود کند همان انانیّت و کبر او را فرا گیرد. چنانچه طائفهاى حدیث ما بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ أنْ یَنْظُرُوا إلی رَبِّهِمْ إلّا رِداءُ الْکِبرِیاءِ را بر این حمل نمودهاند. یعنى به جائى مىرسند که اگر کبریاى خدا را بر دوش نمىافکندند و عجب نمىنمودند ملاحظۀ انوار عالم لاهوت را مىنمودند. در این حال چنانچه عنایت الهیّه انقاذ نکند به کفر اعظم مبتلا مىشود، چه کفر مراحل سابقه، یا کفر به رسول بود، یا شرک
به واسطۀ امور خارجیّه چون شیطان و هوى، و کفر این مرحله عبارت است از متابعت شیطان و هوى، چنانچه فرمود: أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (سورۀ یس آیۀ ٦٠) أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ (سورۀ جاثیه آیۀ ٢٣).
و حضرت رسول صلّى الله علیه و آله و سلّم فرمود: ألْهَوی أنْقَصُ (أبْغَضُ ظ) إلهٍ عُبِدَ مِنْ دُونِ اللهِ فِی الأرْضِ.1 و تخصیص فی الأرض از آنست که بعد از خروج از ارض طبیعت، الهى انقص از آن است که نفس باشد، چه اتّخاذ آن به الهیّت بعد از فراغ عالم طبیعت و بدن مىشود و صعود به مدارج نفس و ذات.
و به همین کفر اشاره فرمود: ألنَّفْسُ هِیَ الصَّنَمُ الأکْبَرُ.
و این بت پرستى بود که حضرت إبراهیم علیه السّلام دورى آن را از خدا طلبید:
و اجنبنى و بنىّ أن نعبد الأصنام.2 چه پر ظاهر است که در
حقّ خلیل علیه السّلام و أبناء حقیقیّۀ او که انبیاء هستند پرستش صنمهاى مصنوعه متصوّر نباشد.
و همین شرک بود که خاتم انبیاء صلّى الله علیه و آله و سلّم از آن پناه به خدا برد و گفت: أعوذُبِکَ مِنَ الشِّرْکِ الْخَفِیِّ و مخاطب شد به خطاب [و] لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ (سورۀ زمر، آیۀ ٦٥).
و همین کفر است که بعضى از اکابر اهل الله به آن اشاره کردهاند که: بنده چون رخت از کون و مکان برگرفت اوّل مقامى که بروى عرض کنند مقامى باشد که چون به آنجا رسید پندارد که صانع است و کدام کفر از این بالاتر است!
إذا قُلْتُ ما أذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةً | *** | وُجودُکَ ذَنْبٌ لا یُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ 1 |
و در مقابل همین کفر اسلام اعظم است. و همین اسلام است که حقّ جلّ شأنه خلیل خود را به آن امر فرمود: إذ قال له ربّه أسلم. و حقیقت آن عبارت است از تصدیق به نیستى خود و اذعان به عجز و ذلّت و عبودیّت و مملوکیّت، بعد از کشف حقیقت و اعتقاد به اینکه آنچه از خود مشاهده مىنمود از احاطه و نور، عین فقر و سواد ظلمت است، بلکه قطع نظر از آنها نیست شود و در جنب هست مطلق و نور محض مضمحل گردد.
نهم، ایمان اعظم:
و آن عبارت است از مشاهده و معاینۀ نیستى خود، بعد از تصدیق و اذعان به آنچه اسلام اعظم است. و حقیقت آن شدّت ظهور و وضوح اسلام اعظم است و تجاوز آن از حدود علم و اذعان تا آنکه به مرتبۀ مشاهده و عیان رسد. و از این جهت بود که چون خداى تعالى به خلیل خود فرمود: أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ1 (سورۀ بقره آیۀ
١٣١).
و اشاره به دخول در این عالم است قوله سبحانه و تعالى فَادْخُلِي فِي عِبادِي (سورۀ فجر آیۀ ٢٩) چه حقیقت عبودیّت در این وقت محقّق و دخول در آن کنایه از مشاهده و عیان است.
در این هنگام سالک از عالم ملکوت ارتحال و قیامت کبراى انفسیّه بر او قیام مىنماید و به عالم جبروت داخل مىشود و از مشاهدات ملکوتیّه و معاینات جبروتیّه فائز مىشود، و از عالم نفوس متعلّقۀ به افلاک به عالم منزّه از اجسام داخل مىشود. و در طلب این منزله گفته:
بَیْنی وَبَیْنَکَ إنّیّی یُنازِعُنی | *** | فَارْفَعْ بِلُطْفِکَ إنّیّی مِنَ الْبَیْنِ1 |
دهم، هجرت عظمى:
و آن عبارت است از مهاجرت از وجود خود و رفض آن و مسافرت به عالم وجود مطلق و توجّه تامّ به آن. و امر به این مهاجرت است که فرموده: دَعْ نَفْسَکَ وَتعالَ.2 و اشاره به آنست وَادْخُلي
جَنَّتي بعد از فَادْخُلي في عِبادي. چه، يا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خطاب به نفس است که از جهاد اکبر فارغ و به عالم فتح و ظفر که مقرّ اطمینان است داخل شده.
و چون همین قدر از وصول به مقصد کافى نبود امر شد به رجوع به پروردگار خود و تفصیل داده شد کیفیّت رجوع.1
پس امر شد ابتداءً به دخول در عباد که ایمان اعظم است؛ پس به ترقّى از آن و دخول در جنّت پروردگار که ترک وجود خود و دخول در عالم خلوص است و رجوع به ربّ خود. و آنچه که از آن تعبیر شده به مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ همین مرحلۀ ایمان اعظم
است. چه راستى امر که نیستى خود باشد و محلّ سکون صادق که وجود محض باشد در این وقت به دست آید. و نظر به اینکه هنوز مجاهده عظمى محقّق نشده و آثار وجود خود باقى است، و اضمحلال آن در نظر سالک به مجاهده موقوف است پس هنوز بالمرّه از سطوت تازیانۀ قهر ایمن نشده و به این جهت در مضمار این دو اسم بزرگ جاى دارد.1
یازدهم، جهاد اعظم است:
و آن عبارت است از اینکه بعد از هجرت از وجود خود توسّل به ملیک مقتدر نماید، با آثار وجود ضعیف در مجادله بر آمده بالمرّه همه آنها منتفى و محو شده قدم در بساط توحید مطلق نهد.
دوازدهم، عالم خلوص:
که شمّهاى از شرح آن شنیدى و آن عالم فتح و ظفر است بعد از جهاد اعظم، و اشاره به آن شده که أحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ.
و چون در این وقت از سطوت قهر ایمن، و در حجر تربیت مربّى ازل پرورش یافته، در مضمار این اسم داخل مىگردد چنانچه يا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي إلي رِبّكِ نیز بر آن مشیر است إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (سورۀ بقره آیۀ ١٥٦).
بِدَمِ الْمُحِبِّ یُباعُ وَصْلُهُمِ | *** | فَاسْمَحْ بِنَفسِکَ إنْ أرَدْتَ وِصالًا |
در این وقت قیامت عظماى انفسیّه بر آن قائم و از اجسام و ارواح و تعیّنات و اعیان بِاَسْرها گذر کرده و از همۀ آنها فانى، و قدم در عالم لاهوت نهد و به حیات حقیقیّۀ ابدیّه فائز و باقى مىگردد، و از معاینات جبروتیّه به تجلّیات لاهوتیّه منتقل و سرافراز مىشود وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ1، لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ (سورۀ صافّات آیۀ ٦١) و در این هنگام از كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ بیرون مىرود، چه در این وقت نفسى نیست و مصداق أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ مىشود (سورۀ انعام آیۀ ١٢٢) و إِلَّا مَنْ شاءَ اللهُ در کریمه
وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ (سورۀ زمر آیۀ ٦٨) عبارت از اوست و این هم میّت است و هم حىّ. میّت است به موت ارادى از عالم طبیعت و نفس، و حىّ است به حیات حقیقیّه در عالم لاهوت و خلوص؛ و از این راه فرمودهاند: مَنْ أ رادَ أ نْ یَنْظُر إلی مَیِّتٍ یَمْشی فَلْیَنْظُرْ إلی عَلیِّ بْنِ أبیطالِبٍ علیه السّلام.1
بخش دوّم : در طریق سُلوک و مسافرت إلى الله به دو بیان
و چونشرح این عوالم دوازدهگانهرا دانستی حال با تو شرح میکنم طریق سلوک و مسافرت به آنها را بر سبیل اجمال أعانَکَ اللهُ علیه و از برای زیادتی بصیرت به دو بیان با تو شرح میدهم.
فصل اوّل : بیان اجمالى در طریق سلوک إلى الله
در صورت عدم یقین علمی باید دست به تضرع و ابتهال گشود
پس در بیان اوّل مىگویم که:
روى کلام من با کسى است که به فکر طلب برآید و بالمرّه غافل و ذاهل نباشد. و چنین کسى اوّل چیزى که بر آنست آنست که دامن طلب بر میان زند و در تفحّص و تجسّس ادیان و مذاهب به قدر استعداد خود بر آید، و به نظر و تتّبع در شواهد و آیات و بیّنات و قرائن و امارات حسّیّه و عقلیّه و ذوقیّه و حدسیّه جهد کند و غایت سعى خود را به قدر میسور به ظهور آورد تا یگانگى خدا و حقیقت راهنمائى او را پى برد اگر چه به أدنى مرتبه علم یقین باشد. بلکه در این مقام مجرد گمان و رجحان نیز به کار او مىآید. و بعد از حصول این تصدیق علمى یا رجحانى، از عالم کفر خارج و به اسلام و ایمان اصغرین داخل و این دو مرحله را طى کرده است.
تأثیر تضرّع و ابتهال در گشایش در مرحلۀ اسلام و ایمان اصغرین
و در این دو مرحله است که اجماع واقع است بر اینکه از براى هر مکلّفى دلیل لازم است. و چنانچه از تفحّص و جهد و عقل و نظر هیچ رجحانى از براى او حاصل نشد دست در دامن تضرّع و زارى
و ابتهال و خاکسارى زند و در این مرحله پاى بیفشارد که البتّه از براى او فتح بابى مىشود چنانچه از حضرت ادریس علیه السّلام و مریدان او مأثور است.1
و در این اوقات به جهت حصول یقین به اذکارى چند که در این مرحله مؤثّر است اگر مشغول باشد بهتر است. و به برخى از آن
اشاره مىشود.
و چون این دو مرحله را پشت سر انداخت دامن طلب اسلام و ایمان اکبرین را بر میان بندد. و اوّلین چیزى که در این مرحله لازم است علم به احکام و آداب و وظائف و شراع راهنمایى است که به اعتقاد خود جسته، به شنیدن آنها از خود راهنما یا از خلیفه و نائب آن یا فهمیدن از کلام آن اگر اهلیّت آن را داشته باشد یا به متابعت کسى که اهل باشد که او را در شریعت ما «فقیه» خوانند.
علم و عمل مورث همدیگرند
و بعد از علم و تحصیل آنها و تسلیم و انقیاد و ترک ردّ و اعتراض شروع کند در مواظبت به آنها و محافظت وظائف و آداب تا بدین سبب درجةً فدرجةً یقین و معرفت آن در تزاید و ظهور و وضوح پیوندد و به آن سبب عمل و آثار ایمان در جوارح و اعضاء اشدّ و اکبر گردد. چه عمل موجب علم، و علم مورث عمل است و بدین طریقه اخبار کثیره مصرّح است چنانچه در حدیث عبد العزیز مقدّم مذکور است که اَلأیمانُ عَشْرُ دَرَجاتٍ بِمَنْزِلَةِ السُّلَّمِ یُصْعَدُ مِنْهُ مَرْقاةً بَعْدَ مَرْقاةٍ و آنچه در حدیث حسن صیقل است که أبو عبد الله علیه السّلام فرمود که: اَلأیمانُ بَعْضُهُ مِنْ بَعْضٍ اشاره به همین است.1
و در حدیث اسماعیل بن جابر است از آن حضرت علیه السّلام که اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ وَ مَنْ عَمِلَ عَلِمَ.1
و اصرح از اینها حدیث محمّد بن مسلم است که آن حضرت علیه السّلام فرمودند که: اَلأیمانُ لا یَکُونُ إلّا بِالْعَمَلِ وَالْعَمَلُ مِنْهُ وَ لا یَثْبُتُ الإیمانُ إلّا بِعَمَلٍ2
و نیز در حدیث جمیل بن درّاج3 است از آن حضرت که فرمود: وَلا یَثْبُتُ لَهُ الإیمانُ إلّا بِالْعَمَلِ وَالْعَمَلُ مِنْهُ.
لزوم حظ ایمانی جمیع اعضاء و جوارح
و در کلمات و خطب سیّد اولیاء علیه السّلام تصریحات و تلویحات است که ایمان کامل از عمل متولّد است. پس کسیکه طالب ایمان اکبر باشد باید آن را از عمل طلب کند.
امّا باید در این مرحله رِفْق و مدارا را شعار خود کند چنانچه در حدیث عبد العزیز گذشت و هر عملى که به آن مبادرت کرد بر آن مداومت نماید. چه، در احادیث متواتره است بر اینکه عمل قلیل با دوام افضل است عند الله از عمل کثیر گاه گاه.
و باید درجةً فَدرجةً بالا رفت تا جمیع اعضاء و جوارح را از حظّ آنها از ایمان عطا کرد و هیچ عضوى نماند که از حظّ خود بىنصیب ماند.
و رساند کار را به جائى که جمیع حظوظ هر عضوى از اعضاء ظاهره و باطنه از ایمان به او عطا شود، از اوامر و نواهى حتمیّه و تنزیهیّه که با اهمال جزئى از آنها به همان قدر از ایمان ناقص است و با وجود قصور ایمان به قدر رأس ابره قدم در عالم بالاتر از آن نتوان نهاد. چه گذشت که عوالم سلوک به راه خدا مشابه ساعات است تا بالمرّه متقدّم طىّ نشود متأخّر را در نیابد.
منقول است که سالکى به طمع مراتب نزد شیخ آمد او را در مسجد یافت و دید که شیخ آب دهان خود را در آنجا افکند. از همانجا
مراجعت نمود و شیخ را مهتدى نیافت.1
و دیگرى گاو شیارِ او به زمین وقفى قدم نهاد و از آنجا به زمین او مراجعت کرد. به جهت آنکه قلیلى از خاک آن به زمین او داخل شده بود محصول زمین خود را نخورد.2
حَسَناتُ الأبْرارِ سَیِّئاتُ الْمُقَرَّبینَ.3
و در بیان این مطلب کافى است قول حقّ سبحانه و تعالى: قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ـ إلى قوله ـ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ. چه لغو، تخصیص به زبان ندارد و هر عملى که نه به وفق أمر الهى و نه مستوجب ثواب و أجر و نورانیّت باشد و نه مطلوب خداوند عالم باشد
از هر عضوى که صادر گردد لغو است. و أهمّ آنچه عطاى حظّ او از ایمان لازم است از اعضاء قلب است که امیر بدن است و ایمان آن به سایر اعضا و جوارح متعدّى و سارى است چنانچه در حدیث زبیرى و حمّاد گذشت. پس مراقبت احوال او در جمیع احوال واجب، و ایمان آن به ذکر و فکر است و از آنست که در احادیث عدیده افضل عبادات را تفکّر و تذکّر فرمودهاند.
و از این جهت است که در صحیفه الهیّه فرموده: وَ لَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ (سورۀ عنکبوت آیۀ ٤٥) و غایت ایمان به آن حاصل مىشود: أَلا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (سورۀ رعد آیۀ ٢٨). و چنانچه قلب از آثار ایمان خود باز ماند سایر اعضا نیز باز مانند: وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ (سورۀ زخرف آیۀ ٣٦).
و چون جمیع اعضاء و جوارح را از نصیب آنها از ایمان محظوظ و آنها را بر حظوظ خود معتاد و از سرکشى محفوظ ساخت، به عالم مجاهده پردازد و از مرافقت أبناء زمان و اولیاء شیطان و مقتضیات وَهْم و شهوت و غضب و عادات و رسوم به مقتضاى لا يَخافُونَ [فِى اللهِ] لَوْمَةَ لائِمٍ (سورۀ مائده آیۀ ٥٤) رحلت و هجرت، و به عالم عقل1 پیوندد و عساکر آن را با خود یار و به محاربۀ حزب هوى و هوس و جُند أبالسه آغازد.
ضرورت نیل به احکام طب روحانی برای اصلاح باطن
و این مرحله نه چنانست که بالکلّیّه مؤخّر از جمیع مراحل سابقه باشد چه بسى از آثار ایمان جوارح به صلاح باطن منوط و بسى
از لوازم و آثار ایمان نفس به اعمال جوارح مربوط است. بلکه فى الحقیقه این دو مرحله دست در گردن یکدیگر دارند و فعلیّت تمام از براى هر دو در یک دفعه حاصل مىشود.
و بالجمله چون قدم در این مرحله نهاد اوّل چیزى که او را لازم است علم به احکام طبّ روحانى است که مصالح و مفاسد و فضائل و رذائل و دقایق و خفایا و حیل و مکاید نفس و سائر جنود ابلیس را بداند. و این فقه نفس است، چنانکه فروع احکام، فقه جوارح است. و معلّم فقه نفس، عقل است چنانکه معلّم فقه جوارح، فقیه، و حدیث اَلْعَقْلُ دَلیلُ الْمُؤْمِنِ،1
و حدیث إنَّ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حُجَّتَیْنِ حُجَّةٌ ظاهِرَةُ وحُجَّةٌ باطِنَةٌ. أمَّا الظّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَالأنْبیاءُ وَالأئِمَّةُ. وَ أمَّا الْباطِنَةُ فَالْعُقولُ به این دالّ است.2
لزوم استاد و شیخ
لکن چون اکثر عقول به واسطۀ دخول در عالم طبیعت و مکاوحت جنود و هم و غضب و شهوت مکدّر و از درک دقائق مکائد جند شیطان و طریق غلبۀ بر ایشان قاصر، لهذا در این مرحله نیز از رجوع به شرع و قواعد مقرّرۀ در آن چنانکه فرمودهاند: بعثت لا تمّم مکارم الأخلاق ناچار است.1
...1
پس طالب را در این مرحله نیز از رجوع به راهنما یا خلیفه یا نائب آن یا فهم از کلمات آن چارهاى نیست.
و چون استنباط این مرحله و استخراج دقائق آن و شناختن امراض نفسانیه و معالجات آن و مصالح و مفاسد و مقدار دواى هر شخصى و ترتیب معالجۀ آن بخصوصه، چنانکه در انجام آن ضرور است، چونکه امرى است بس خفى و دقیق، صاحب این استنباط را عقلى باید تامّ و نظرى ثاقب و قوّهاى قویّه و ملکهاى قدسیّه و علمى غزیر و سعى کثیر. و به این سبب حصول این علم قبل از عمل آن امرى است متعسّر بلکه متعذّر. لهذا طالب را چارهاى جز از رجوع به راهنما یا قائم مقام او که تعبیر از او به اوستاد یا شیخ، مىشود نیست.1
...1
شرائط استاد فقه نفس
و همچنان که از براى اوستاد فقه جوارح شرائطى است مقرّره
...1
و رجوع به آن قبل از معرفت آن جائزنه، و بدون آن عمل باطل است،
...1
صعوبت شناخت استاد روحانی
همچنین در فقه نفس و طبّ روحانى نیز چنین است و معرفت
اوستاد در این فنّ أصعب و شرائط آن اکثر است.
خَلیلیَّ قُطّاعُ الطَّریقِ إلَی الْحِمَی | *** | کَثیرٌ وَلکِنْ واصِلُوهُ قَلیل1 |
و فرقى دیگر هست میان اوستاد فقه جسمانى که فقیهش خوانند و اوستاد فقه روحانى که شیخش گویند و آن اینست که: راه فقه جوارحْ جلىّ و ظاهر و راه همه کسْ واحد و دُزدان و قاطعان راه خدا در آن قلیل و ظاهرند.
پس اوستاد این فقه را نمودن راه و شناسانیدن فریبندگان کافى است، به خلاف راه فقه نفس و طبّ روحانى که راه هر کس
متفاوت و مرض هر شخصى مختلف و معرفت قدر مرض غیر مقدور و مقدار دوا غیر مضبوط و شناختن مرض هر شخصى مشکل و ترتیب علاج صعب و عقبات راه بى حدّ و گریوۀ راه بىنهایت و دزدان پنهانى بىغایت و شناختن ایشان مستصعب.1
لزوم ملازمت شیخ روحانی برای شناخت وی
چه بسى از ایشان به لباس درویش ملبّسند. پس چارهاى از همراهى اوستاد و شیخ و مراقبت آن در همۀ احوال نیست. و عرض حال بر او در هر عقبه لازم است.
و از این است که سالکان راه مدّتهاى متمادیه در خدمت اوستاد بسر بردهاند و دقیقهاى از حضرت او غائب نشده.
و بدانکه حال فقه نفس نیز چون حال فقه جوارح است در اینکه تمامیّت ایمان نفس به تمامیّت ظهور آثار آن موقوف و اگر اثرى از آثار آن مهمل گذاشته شود به همان قدر در ایمان نفس نقصان و قصور است و قدم به عالم بالاتر ننهد.
و چون سالک به توفیق و عنایت ربّانى و تعلیم شیخ روحانى این مرحله را پیمود و چنانکه باید و شاید مجاهده نمود نقصانى که در ایمان و اسلام اصغر او را حاصل بود تمام مىشود و چنانچه در آنجا خطائى رفته بود بر او ظاهر و هویدا مىگردد و راه راست و صراط مستقیم بر او واضح مىشود و از ظنّ و تخمین به مشاهده و یقین مىرسد وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ (سورۀ حجر آیۀ ٩٩) وَ إِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا (سورۀ
نور آیۀ ٥٤) وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا (سورۀ عنکبوت آیۀ ٦٩) وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحًا ثُمَّ اهْتَدى1 (سورۀ طه آیۀ ٨٢).
و امیر المؤمنین علیه السّلام از وصف مجاهدین و غایت احوال ایشان مىفرماید:
فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ الْعَمیٰ وَمُشارَکَةِ أَهْلِ الْهَویٰ، وَصارَمِنْ مَفاتیحِ أَبْوابِ الْهُدیٰ، وَ مَغٰالیقِ أبْوابِ الرَّدیٰ، وَأبْصَرَ طَریقَهُ وَسَلَکَ سَبیلَهُ، وَعَرَفَ مَنارَهُ وَقَطَعَ غِمارَهُ. فَهُوَ مِنَ الْیَقینِ عَلی مِثْلِ ضَوْءِ الشَّمْسِ.2
و نیز در وصف ایشان مىفرماید:
هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلیٰ حَقیقَةِ الْبَصیرَةِ وَباشَرُوا رُوحَ الْیَقینِ، وَاسْتَلانُوا مَا اسْتَوعَرَهُ الْمُتْرَفونَ، وَأنِسُوا بما اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ، وَصَحِبُوا الدُّنْیا بِأبْدانٍ أرْواحُها مُتَعَلِّقَةٌ بَالْمَحَلِّ الأعْلیٰ...
مگر کسیکه در راه طلب تقصیر کرده باشد، و در مرحلهاى از مراحل اهمال و مسامحه نموده باشد، چون کسى که در فحص اول که در اسلام و ایمان اصغر ضرور است جهد خود را مبذول نداشته و راهنمائى گمراه به دست آورده، یا از متابعت فقیه و شیخ خود سرپیچیده، یا در شناختن آنها سعى خود را مبذول نکرده یا در اعطاء حظِّ جوارح یا نفس از ایمان تقصیر کرده یا در ترتیب معالجه اشتباه نموده، چنانچه انموذجى از آن را به تو خواهم نمود.
پس از انتقال از عالم جبروت عمده سیر به فکر و ذکر و تضرّع است
چون طالب سالک از این مراحل فارغ و حزب شیطان و جهل را مغلوب و به عالم فتح و ظفر داخل شد، هنگام طىّ عوالم لا حقه مىرسد. چه، در این هنگام عالم جسم را طىّ و در مُلک روح داخل است. و حال وقت سفر اعظم و مسافرت از عالم نفس و روح و انتقال از کشور ملکوت است به مملکت جبروت و لاهوت و غیره.
و عمدۀ طریق سیر در این راه بعد از بیعت با شیخ آگاه، ذکر و فکر و تضرّع و تبتّل و ابتهال و زاریست وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا.
(سورۀ مزّمّل آیۀ ٨) وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَ خِيفَةً (سورۀ اعراف آیۀ ٢٠٥).
و از اینست که خداوند عالم ذکر خود را اکبر از صلاة که عمود دین است فرموده، و حضرت صادق علیه السّلام افضل عبادات را تفکّر شمرده و تفکر یک ساعت را بهتر از عبادت هفتاد سال ذکر
نموده.1
و چون این حرکت نیز تمام شود کلام و فکر و عزلت و سیر و
سلوک و طلب و طالب و مطلوب و نقصان و کمال به انجام مىرسد إذٰا بَلَغَ الْکَلامُ إلَی اللهِ فَأمْسِکُوا.1
و این بیان اجمالى اوّل بود از براى بیان طریق سلوک راه عالَم خلوص.
فصل دوّم : بیان تفصیلى در طریقه سلوک إلى الله
و امّا بیان دوم:
بدانکه علماى طریقت از براى سالک، منازل و عقبات بیان نمودهاند و طریق سیر در آنها را شرح دادهاند. و در تعداد منازل و ترتیب آنها اختلاف کردهاند تا اینکه اقلّ آنها را هفت و اکثر آنها را هفتصد گفتهاند و بعضى به هفتاد هزار تصریح کردهاند.1
...1
و اکثر این منازل و عقبات در عالم نفس واقع و از جملۀ مراحل و منازل جهاد اکبر است.
...1
و ترتیب آنها نسبت به اشخاص مختلف است. و طىّ همۀ مراحل ایمان نفس از لوازم، و به قدر نقصان آن، نفس در ایمان قاصر است.
...1
پس ذکر بعضى از آنها غیر لائق و امر سالک به جهاد اکبر در ذکر این عقبات و منازل کافى است.
و حقیقت سلوک و کلید آن، تسخیر بدن و نفس است در تحت رایت ایمان که مبیّن احکام آن فقه جوارح و فقه نفس است. و بعد از این اِفناء نفس و روح در تحت رایت کبریائى الهى، و همۀ عقبات و منازل در این مراحل مندرج است.
و لکن سلوک این مراحل و طىّ این راه و مسافرت در این عوالم موقوف به امورى چند است که بدون آنها به منزل نتوان رسید، بلکه قدم در این راه نتوان نهاد، و وصول به مقصد و حصول مطلب به آنها
منوط است، و ملازمت آنها و رسیدن به منزل به یکدیگر مربوط است.
و تعداد منازل راه و عقبات نفس و خطرات سفر در این مقام بىمحلّ و چنانچه ذکر آنها لازم باشد ذکر احوال جوارح و اعضاء که فقه بدن است نیز باید کرد، چه آنها نیز از منازل سفرند.
پس مهمّ، ذکر اموریست که به واسطۀ آنها این راه خطرناک طىّ مىشود، و طالب به مقصد مىرسد.
تحصیل علم به احکام ایمان اولین تکلیف سالک است
و شرح این امور آنست که: طالب بعد از فحص و نظر چون به اسلام و ایمان اصغر مىرسد اوّل چیزى که بر اوست تحصیل علم است به احکام ایمان به طریقى که مذکور شد، وَ طَلَبُ الْعِلْمِ فَریضَةٌ عَلی کُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ1 به این دالّ است. و کسیکه از این علم خالى
...1
باشد مجاهدۀ او بجز مغلوبیّت نیفزاید.
چنانچه أبو عبد الله علیه السّلام فرمود: اَلْعامِلُ عَلی غَیْرِ بَصیرَةٍ
کَالسّائِرعَلی غَیْرِ الطَّریقِ وَلَمْ یَزْدَدْهُ السَّیْرُ إلّا بُعْدًا.1
و این علم هر چند واضح باشد اثر آن اسرع و اکثر است.
پس اخذ آن احکام از نبىّ یا وصىّ با امکان، اشرف؛ پس استخراج آنها از کلام ایشان از تقلیدْ افضل. و علم مجمل ضروریّات که یکى از علوم اهل سلوک است در این علم مندرج است. و آنچه از آن خارج باشد در طىّ علم نفس معلوم مىشود. و لازم دست آوردن مأخذ علم است، و فعلیّت همۀ آن در بدو امر غیر لازم بلکه به تدریج در حال ضرورت باید به ظهور آورد. و این از مقدّمات سلوک است و طالب هنوز در مقام سیر و حرکت نیست.
و چون این مرحله را به دست آورد باید استمداد از عنایت ربانیّه طلبیده آغاز سفر کند.1
...1
و انجام این سفر به امور بسیار منوط است. و عمدۀ در آن چند چیز است.
...1
لوازم سلوک الی الله عبارتند از
اوّل، ترک عادات و رسوم و تعارفات
اوّل، ترک عادات و رسوم و تعارفات و متداولاتى که سفر را مانع و راه خدا را عایقند.
...1
بِالْقادِسِیَّةِ فِتْیَةُ لٰا یَحْسَبونَ الْعارَ عاراً | *** | لٰا مُسْلِمونَ وَ لا یَهودَ وَ لا مَجُوسَ و لٰا نَصارىٰ |
چنانکه کریمه وَ لا يَخافُونَ [فِى اللهِ] لَوْمَةَ لائِمٍ (سورۀ مائده آیۀ ٥٤) به آن ناطق است.
...1
پس طالب باید دست از تقلید عادات برداشته تابع اصلاح خود گردد، و اجتناب از ملامت اهل عالم قدس را بر اجتناب از ملامت ابناى روزگار اَوّلىٰ داند. و توبه که اوّل مرحلۀ جهاد اکبر است همین است فقط.
و امّا توبه از معاصى و ذنوب، پس آن از فرائض فقه ایمان جوارح است و سالک و مجاهد و غیر مجاهد را از لوازم.
دوّم، عزم:
و باید در عزم چنان جازم باشد که از مقارعۀ سَیف و سِنان و مقاتلۀ ابطال و شُجعان و تحمّل شدائد و احتمال مخاوف احتمال رجوع ندهد.
سیم، رفق و مدارا:
چه نفس از تحمّل بار گران یکدفعه منکسر و از سفر منزجر مىگردد چنانچه در حدیث عبد العزیز متقدم گذشت. و در روایت عبد الملک بن غالب از ابى عبد الله علیه السّلام است که الْعِلمُ خَلیلُ الْمُؤمِنِ وَالْحِلْمُ وَزیرُهُ وَالرِّفْقُ أخوهُ.1 و أبو جعفر علیه السّلام فرموده که: إنَّ هذَا الدّینَ مَتینٌ فأوْغِلْ فیهِ بِرِفْقٍ.2
و در حدیث حَفْص بن البخترى است که لاٰ تُکْرِهُوا إلی أنْفُسِکُمُ الْعِبادَةَ.1
چهارم، وفا.
پنجم، ثبات و دوام:
تا هر حالى مقامى شود چه قلیل عمل با دَوام
افضل است از کثیر آن بدون آن؛ که در حدیث ابى جعفر علیه السّلام در روایت زراره فرموده است: أحَبُّ الأعْمالِ إلی اللهِ ماداوَمَ عَلَیْهِ الْعَبْدُ وَ إنْ قَلَّ.1
و مراد از ثبات آنست که هر آنچه را که عزم و وفا نمود، بر آن ثبات ورزد و از آن تخلّف نکند، و در تخلّف آن خوف خطر است چه حقیقت عمل بعد از ترک آن به مخاصمت بر مىخیزد. پس تا جزم بر وفا و ثبات ننماید بر عملى عزم نکند.
و از این راه به رفق، مأمور شده که به تدریج بدن و نفس را در تحت اطاعت خود در آورد تا تواند بر ما فوق آنچه مزاول آنست، ثبات ورزد. و مادامیکه ثبات در مرحلهاى را جازم نباشد عازم آن نگردد و در مرحلۀ سابق توقّف کند. و این توقّف را به جهت حصول مقام در حالِ اول، اهل سلوک به منزلۀ قصد اقامۀ در منزلى مىشمارند و ثباتى که مذکور شد یکى از درجات صبر است.
ششم، مراقبه:
و آن عبارت است از متوجه و ملتفت خود بودن در جمیع احوال، تا از آنچه بدان عازم شده و عهد کرده تخلّف نکند.
و دو مراقبۀ دیگر هست که بدان اشاره مىشود.
هفتم، محاسبه:
چنانکه حدیث: حاسِبُوا أنْفُسَکُمْ قَبْلَ أنْ تُحاسَبُوا بدان امر است.1
و حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام در حدیث یمانى فرموده: لَیْسَ مِنّا مَنْ لَمْ یُحَاسِبْ نَفْسَهُ کُلِّ یَوْمٍ.2
و آن عبارت است از آنکه وقتى از شبانه روز خود را معیّن نماید از براى رسیدن حساب خود. از مبدأ وقت سابق تا این وقت را ملاحظه نماید که در آنچه بر آن عازم شده با سایر احکام لازمه، آیا
عامل او که بدن یا نفس باشد خیانتى کرده یا نه.
هشتم، مؤاخذه:
و آن عبارت است از اینکه بعد از ظهور خیانت در مقام تأدیب و تنبیه و سیاست بر آید به عتاب و خطاب بلکه به زجر و ضرب و عذاب، چنانکه از یکى از اکابر مأثور است که در مُصلاّى خود تازیانه داشتى و بعد از محاسبۀ نفس و ظهور خیانت، خود را با آن تأدیب کردى. و دیگرى مىگذشت، در راه عمارتى تازه دید، پرسید چه وقت ساختهاند؟ پس به ملاحظۀ این سؤال لغو سالى آب نیاشامید.
و شخصى در زمان حضرت عیسى علیه السّلام در عذر خواهى اینکه روزى شکایت از گرما کرد چهل سال عبادت کرد.
و چنانچه خیانتى که صادر شده امرى مىباشد که مکافاتى براى آن در شرع رسیده به مکافات آن شتابد.
نهم، مُسارعت:
یعنى در آنچه عزم مىکند به مقتضاى امر وَ سَارِعُوا به کردن آن شتابد قبل از آنکه شیطان مجال وسوسه یابد.
دهم، ارادت:
و آن عبارت است از اینکه باطن خود را از تعلّق خاطر و کمال اخلاص و محبّت نسبت به مقنّن قوانین اعمالى که آن را شریعت خود قرار داده که صاحب شریعت و خلفاى او باشد چنان خالص کند که هیچ غشىّ در آن نباشد. و باید در این مرتبه به سر حدّ کمال باشد. و این مرحله را در تأثیر اعمال مدخلیّتى است تامّ و آنچه امر شده در ردّ اعمال بدون ولایت رسول صلّى الله علیه و آله و سلّم دالّ بر این مطلب است و از اعظم دلالات است. و تحصیل این محبّت
یکى از منازل است که طىّ آن محتاج به حرکتى است که بعد از این ذکر کرده مىشود.
و از تتمّۀ این ارادتست ارادت و اخلاص نسبت به ذرّیۀ رسول صلّى الله علیه و آله و سلّم و منسوبان و شعائر ایشان از مَشاهد و قبور و کتب جامعه کلمات شریفۀ ایشان. آرى:
أذِلُّ لآلِ لَیْلیٰ فی هَواها | *** | وَأحْتَمِلُ الأصاغِرَ وَالْکِبارا |
و چون اصل قوانین و قواعد از جانب پروردگار است ملازمت آثار محبّت و شفقت و مهربانى نسبت به جمیع منسوبان پروردگار که عبارت از مخلوقات است، چه از حیوان و چه از غیر آن در هر یک به حسب آنها لازم چنانکه حدیث دالّ بر اینکه عمدۀ شعب ایمان هُوَ الشَّفَقَةٌ عَلی خَلْقِ اللهِ بدان مشیر است.
اُحِبُّ بِحُبِّها تَلَعاتِ نَجْدٍ | *** | وَ ما شَغَفی بِها لَوْلا هَواها |
و باید اظهار لوازم خلوص و شفقت را به جاى آورد که آن را در حصول خلوص باطنى غایت تأثیر است و همچنین نسبت به اوستاد و شیخ و مفتیان او.1
أمُرُّ عَلَى الدّیارِ دیارِ سَلْمىٰ | *** | اُقَبِّلُ ذَا الْجِدارَ وَذَا الْجِدارا |
وَ مٰا حُبُّ الدِّیارِ شَغَفْنَ قَلْبی | *** | وَلکِنْ حُبُّ مَنْ سَکَنَ الدّیارا 1 |
یازدهم، ادب نگاهداشتن نسبت به جناب مقدّس بارى و رسول و خلفاى او:
و این مرحله ایست مغایر ارادت ـ اگر چه در بعضى موارد مجتمعند ـ و این شرط از مُعظم شرائط است.
شخصى در خدمت امام علیه السّلام سخنى که در او شائبه ثبوت قدرتى از براى امام علیه السّلام بود اظهار نمود، امام علیه السّلام بر خاک افتاد جبین مقدّس بر خاک مالید.
و دیگرى به زبانش سخن از اعتراض گذشت دهان خود را
به خاکستر انباشت.
و طائفهاى از ارباب قلوب قرآن را نشسته نخوانندى، به دو دست گرفته مواجه قبله ایستادندى با نهایت عجز و مسکنت تلاوت نمودندى. و در حضور قرآن یا ننشستندى، یا غایت ادب را ملحوظ داشتندى چنانکه در حضور سلاطین.
و بعضى در تعظیم اسماء الله و اسماء شریفۀ رسول و أئمّه علیهم السّلام برخاستندى.
و برخى در نشستن و رفتن و خوردن و سایر حالات چنان زیستى که خداى تعالى را در اینجا حاضر دیدى و ادب را ملاحظه کردى.
و ملاحظۀ ادب در حین عرض حاجات و احتراز از الفاظ امر و نهى، از جملۀ لوازم است.
دوازدهم، نیّت:
و آن عبارت است از خالص ساختن قصد در سیر و حرکت و جمیع اعمال از براى خداى تعالى، و قطع طمع از اغراض دنیویّه بلکه اخرویّه بلکه از جمیع آنچه به خود راجع شود بلکه در اواخر حال، امر به انتفاء نیّت منتهى گردد چنانچه از بزرگى سؤال کردند که ماتُریدُ؟ قال: أریدُ أ نْ لا اُریدَ.
پس از این مرحله باید سالک چشم دل از دیدن و ندیدن و رسیدن و نرسیدن و دانستن و ندانستن و ردّ و قبول بپوشد. بلکه شرط سلوک در محبّت کامله آنست که محبوب را نیز فراموش کند.1 چه
هنوز سر کار با محبّت است. و قطع طمع در نزد سالکین عبارت است از این مرحله.1
سیزدهم، صَمْت:
و آن بر دو قسم است: عامّ و مضاف، و خاصّ و مطلق.
و اوّل عبارت است از حفظ لسان از زائد بر قدرِ ضرورت از کلام با ناس، و اکتفاء در ضرورى بِأقَلِّ مایُمْکِن و این قسم سالک را در همۀ اوقات سلوک بلکه مطلقاً لازم است و آنچه در اخبار وارد است اشاره به این قسم است. چنانچه امام محمّد باقر علیه السّلام در حدیث ابى حمزه فرموده است: إنَّما شیعَتُنَا الْخُرْسُ 1 و این کلام أبی عبد الله علیه السّلام است که: الصَّمْتُ شِعْارُ الْمُحِبّینَ 2 وَ فیهِ رِضَا الرَّبِّ، وَهُوَ مِنْ
أخْلاقِ الأنْبِیاءِ وَ شِعارِ الأصْفیاءِ.
و در حدیث بزنطى است از ابى الحسن الرضا علیه السّلام که:
ألصَّمْتُ بابٌ مِنْ أبْوابِ الْحِکْمَةِ، وَ إنَّهُ دَلیلُ کُلِّ خَیْرٍ...1 به این سبب جماعتى از صحابه، حصاة در دهان خود مىگرفتند تا خود را به صَمت معتاد سازند.2
و دوم: عبارت است از حفظ لسان از کلام با ناس، بلکه خارج مطلقاً و آن از شرایط لازمه است در اذکار حصریّه کلامیّه.3
و امّا در اطلاقیّات ضرور نیست اگر چه افضل است. و در صورت تعسّر در حصریّات یا عدم امکان، ذکر را در اوقات متقاربه توزیع و در خلال آن از چهار چیز اجتناب نماید:
مخالطۀ با عوام، و کثرت کلام، و کثرت مَنام و کثرت طعام.1
چهاردهم، جوع و کم خورى:
و افضل آنست که باعث ضعف از سلوک نشود، و احوال را مشوّش ندارد. و آن نیز از جملۀ شروط مهمّه است. و قول حضرت صادق: ألْجُوعُ إدامُ الْمُؤْمِنِ وَ غِذاءُ الرُّوحِ وَ طَعامُ الْقَلْبِ.2 بیان این مرحله است.
و افضل اصنافش صَوْم است و گاه آن لازم است؛ چنانچه در
شرائط بعضى از اذکار کلامیّه مىآید.
پانزدهم، خلوت:
و آن بر دو قسم است: خلوت عامّ و خلوت خاصّ.
خلوت عامّ و آن را عُزلت نیز گویند و آن عبارت است از کناره گیرى از غیر اهل الله از مردمان سیّما از (نِسوان و) طفلان و عوام و ارباب عقول ضعیفه و اهل عصیان و طالبین دنیا، مگر به قدر حاجت و ضرورت؛ و مصاحبت و مجالست با اهل طاعت منافى این خلوت نیست و مکان خاصّ در آن شرط نه.
و آنچه در اخبار معصومین وارد است مراد این قسم است چنانچه أبو عبد الله علیه السّلام مىفرماید: صاحِبُ الْعُزْلَةِ مُتَحَصِّنٌ بِحِصْنِ اللهِ مُتَحَرِّسٌ بحَراسَتِهِ. فَیاطُوبی لِمَنْ تَفَرَّدَ بِهِ سِرًّا وَ عَلأنَیةً.1
و فرمود: فِرَّ مِنَ النّاسِ فِرارَکَ مِنَ الأسَدِ وَ الأفْعی، فَإنَّهُمْ کانُوا دَواءً فَصاروا داءً... و فرمود: ما مِنْ نَبِیٍّ وَلا وَصیٍّ إلّا وَاخْتارَ الْعُزْلَةَ فی زمانهِ إمّا فِی ابْتِدائِهِ أوِ انْتِهائِهِ. و فرمود: کُفُّوا ألْسِنَتَکُمْ وَالْزَمُوا بُیُوتَکُمْ.1 و قضیه غار حراء بر این مطلب دالّ است. و کریمۀ: وَ ذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِبًا وَ لَهْوًا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا (سورۀ انعام، آیۀ ٧٠) بدان ناطق است و این خلوت در همه حال راجح است.
و امّا خلوت خاصّ، پس اگر چه در جمیع عبادات و اذکار خالى از فضلى نیست و لکن در طائفهاى از اذکار کلامیّه بلکه در جمیع آنها در نزد مشایخِ طریقت شرط است. و مراد اهل او راد از خلوت این قسم است. و شرط است در آن وحدت و دورى از محلّ ازدحام و غوغا و استماع صوت مشوِّشِ حال و حِلّیّتِ مکان و طهارت
آن ـ حتّى السقف و الجُدران ـ و باید گنجایش آن به قدر ذاکر و عبادت او باشد و بس. و قول عیسی وَلْیَسَعْکَ بَیْتُکَ1 اشاره به آن است.
و بهتر آن است که یک در داشته باشد و روزن و فُرجه نداشته باشد. و ذاکر را مندوب است که چون داخل آنجا شود بگوید:
رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطانًا نَصِيرًا.2
پس بگوید:
بِسْمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ
و دو رکعت نماز کند و بعد از حمد در رکعت اُولىٰ این آیه را بخواند:
وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللهَ يَجِدِ اللهَ غَفُورًا رَحِيمًا.3 و در رکعت دوّم:
رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ.4
و باید در اینجا از براى ذکر بر روى زمین نشیند یا چیزى که
از زمین بروید چون بوریا و حصیر. و در وقت نشستن مواجه قبله نشیند به دو زانو یا متورّکاً یا مربّعاً. و اهتمام در تعطیر آنجا نماید سیّما بخورات لائقه.
شانزدهم، سَهَر:
به قدرى که طبیعت را طاقت باشد، قوله تعالى: قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ.1
هفدهم، دوام طهارت:
هیجدهم، مبالغه در تضرّع
و ذلّت و مسکنت و خاکسارى در درگاه ربّ العزّة.
نوزدهم، احتراز از مشتهیات به قدر استطاعت.
بیستم، کتمان سرّ:
و این از اوجب شروط است، و مشایخ طریقت و اساتید اذکار را در وصیّت به این شرط مبالغه بىنهایت است، خواه در عمل و اوراد، و خواه در حالات و واردات حالیّه و مقامیّه، و اندک تخلّف و تجاوز از آن را مُخلِّ مقصد و مانع مطلوب مىشمرند. و توریه در کلام و مخالفت عزم را در هنگام اشراف بر افشاء از لوازم مىدانند. وَ استَعینُوا عَلی حَوائِجِکُمْ بِالْکِتْمانِ بر این
مطلب دالّ است.1
و از این راه سیّد اولیاء: على علیه السّلام به میثم تمّار مىفرماید:
وَ فِی الصَّدْرِ لُباناتٌ | *** | إذا ضاقَ لَها صَدْری |
نَکَتُّ الأرْضَ بِالْکَفِّ | *** | وَ أبْدَیْتُ لَها سِرِّی |
فَمَهْما تَنْبُتُ الأرْضُ | *** | فَذاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْری2 |
و أبو عبد الله علیه السّلام فرموده:
ما عُبِدَاللهُ بِشَیْءٍ أحَبَّ إلَیْهِ مِنْ الْحَیاءِ3. و فرمود:
أمْرُنا مَسْتورٌ مُقَنَّعٌ بِالْمیثاقِ فَمَنْ هَتَکَ عَلَیْنا أذَلَّهُ اللهُ.1
و در حدیث ثمالى وارد است که:
وَدِدْتُ وَاللهِ أنِّی افْتَدَیْتُ خَصْلَتَیْنِ فی الشِّیعَةِ لَنا بِبَعْضِ لَحْمِ سَاعِدی: النَّزْقِ وَ قِلَّةِ الْکِتْمانِ.2
و در حدیث سلیمان بن خالد است از حضرت صادق علیه السّلام که: إنَّکُمْ عَلی دینٍ، مَنْ کَتَمَهُ أعَزَّهُ اللهُ وَمَنْ أذاعَهُ أذَلَّهُ اللهُ.3
جابر بن یزید گوید که: حضرت أبو جعفر محمّد باقر علیه السّلام هفتاد هزار حدیث به من گفت که به هیچ کس نگفتم و هرگز نخواهم گفت. و چون آن جناب از دنیا رفت دل من بسیار تنگ و گردن من به حمل آن احادیث گران شد؛ به خدمت أبو عبد الله علیه السّلام عرض کردم که چنین حالتى مرا است. فرمود: به صحرا رو و حفرهاى حفر کن و سر خود را در آن بیاویز و بگو محمّد بن على الباقر علیه السّلام چنین و چنان به من گفت و خاک بر روى وى کن.4
بیست و یکم، شیخ و اوستاد:
و این بر دو گونه است: استاد خاصّ و استاد عامّ.
استاد خاصّ آنست که بخصوصه منصوص و مخصوص به اشاره و هدایت است که نبىّ و خلفاى خاصّۀ اوست.
و استاد عام آن بود که به خصوص مأمور به هدایت نباشد و لکن داخل در عموم فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (سورۀ نحل آیۀ ٤٣) باشد. و سالک را در هیچ حالى چارهاى نیست از اوستاد خاصّ اگر چه به وطن مقصود رسیده باشد.1
چه آداب وطن را نیز او مىآموزد و والى آن مملکت نیز او
است.
و ضرورت عامّ در حال سلوک است، بلکه در اواخر سلوک که حصول تجلّیات ذاتیّه و صفاتیّه شد نیز همراهى او در کار؛ و آنچه از ارباب سلوک در باب آداب و ارادت خدمت شیخ ذکر کردهاند مراد استاد خاصّ است اگر چه در عامّ نیز به واسطۀ قیام او در هدایت مقام خاصّ به حسب تفاوت مراتب ملاحظۀ ادب و ارادت لازم است.
و آنچه اکثر مىفهمند از توقّف سلوک بر شیخ آنست که طلب سلوک بىراهنمائى شیخ و استاد و متابعت او صورت نبندد. و این اگر چه چنین است و لکن مرحلۀ دیگر نیز هست از این بالاتر، چه مرافقت استاد خاصّ در جمیع احوال بر ترتیب مظاهر، چنانچه رمزى از آن بیاید، از اهمّ شرایط و اعظم لوازم است و مرافقت استاد عامّ نیز سیّما از براى مبتدى اولى و انسب.
و معرفت استاد خاصّ در بدو امر به طریقى است که در تحصیل ایمان اصغر گذشت و در آخر خود خود را شناساند.
و اما استاد عامّ شناخته نمىشود مگر به مصاحبت او در خلأ و ملأ و معاشرت باطنیّه و ملاحظۀ تمامیّت ایمان جوارح و نفس او. و زینهار به ظهور خوارق عادات و بیان دقائق نکات و اظهار خفایاى آفاقیّه و حبایاى انفسیّه و تبدّل بعضى از حالات خود، به متابعت او فریفته نباید شد، چه اشراف بر خواطر و اطّلاع بر دقائق و عبور بر ماء و نار و طىّ زمین و هوا و استحضار از آینده و امثال اینها در مرتبۀ مکاشفۀ روحیّه حاصل مىشود و از این مرحله تا سر منزل مقصود راه بىنهایت است.1
..1
و بسى منازل و مراحل است، و بسى راهروان این مرحله را طىّ کرده و از آن پس، از راه افتاده به وادى دزدان و ابالسه داخل گشته، و از این راه بسى کفّار را اقتدار بر بسیارى از امور حاصل بلکه از تجلّیات صفاتیّه نیز پى به وصول صاحبش به منزل نتوان برد. و آنچه
مخصوص واصلین است تجلّیات ذاتیّه است و آن نیز قسم ربّانیّهاش، نه روحانیّه.1
و از براى معرفت استاد و شیخ طریقۀ دیگر است که به آن اشاره مىشود، إن شاء الله.
بیست و دوم، ورد:
و آن عبارت است از اذکار و اوراد کلامیّۀ لسانیّهاى چند که مفتّح ابواب راه و معین سالک است در عقبات و عوائق و مهمّات. و از شرائط و لوازم آن اذن استاد است و اجازۀ آن. و بى اذن او شروع در آن غیر مجوّز است، چه آن حکم دوائى را ماند که یکى را نافع و یکى را مضرّ، و زمانى دوا و زمانى سمّ است، و مقدارى از آن شفاء و مقدارى مرض است. و همچنین وردى با وردى گاه مضرّ است و بدون آن نافع؛ گاهى باشد که به زیادت عددى از آن یا نقصانش خواننده به خطر مىافتد.
بلى آنچه از استادان حاذق اذن عامّ دادهاند اجازۀ عامّه در آن حاصل است.
و ورد بر چهار قسم است: قالبى و نفسی. و هر یکى یا اطلاقى است و یا حصرى. و اهل سلوک را به قالبى اعتنائى نیست.1
بیست و سوم، و بیست و چهارم، و بیست و پنجم: نفى خواطر، و فکر، و ذکر است:
و این سه مرحله از مهمّات وسائل وصول است به مقصد بلکه ممتنع است وصول بدون آنها. و اتیان به این مراحل امرى است بس صعب و کارى است بس مشکل.
و غرضم نه آنست که اصل عمل به آنها تعسّر دارد ـ اگر چه چنین است ـ بلکه مطلوبم آنست که این اودیۀ ثلاثه اودیهاى هستند بسى خطرناک و مراحلى هستند محلّ بیم عظیم و هلاکت دائمیّه و شقاوت سرمدیّه.
و اکثر کسانى که از راه افتادند و به هلاکت رسیدند به سبب این مراحل و مرحلتان سابقتان بر اینها بود. و لکن خطر این سه مرحله اکثر و اعظم و اشدّ است؛
چه خطر مرحلۀ سابقه، اکثر فساد بدن و تعویق مهمّات است.
و خطر مرحلۀ سابق بر آن و همچنین تقصیر در مرحلۀ فقه
جوارح و نفس، بازماندن از مقصود و نرسیدن به مطلوب است، مگر اینکه راجع شود خطا در آنها به خطا در سه مرحلۀ اخیره.
و خطر این مراحل ثلاث هلاکت ابدیّه و شقاوت سرمدیّه است. و آنچه شنیدى از عبادت اصنام و اَوْثان و گاو و کواکب و آتش و حیوانات و مراتب غلوّ و الحاد و زندقه و اباحت و دعواى حلول و اتّحاد و امثال اینها همه از این مراحل برخاسته و مصدر آنها یکى از اینها بوده، چنانچه بدان اشاره خواهد رفت إن شاء الله. و از آنچه در میان این مراحل اشاره مىکنیم ذکىّ فطن را مفهوم خواهد شد.
در نفى خواطر
پس مىگوئیم: امّا نفى خواطر، عبارت است از صَمْت قلب و تسخیر آن، تا نگوید مگر به اختیار صاحب آن، و آن اعظم مطهّرات سرّ است و منتج اکثر معارف حقّه و تجلّیات حقیقیّه است؛ و عقبهایست کئود و گریوهایست مشکل. و چون طالب، ارادۀ صعود بر آن کند خواطر از جوانب بر آن حمله مىکنند و وقت او را مشوّش مىدارند. و سالک باید در این مقام مانند جبال رواسى ثابت بایستد و سر هر خاطرى که حرکت کند و ظاهر شود به شمشیر ذکرى بیندازد، و در محقّرات خواطر تساهل نورزد، چه هر خاطرى ـ اگر چه حقیر باشد ـ خارى است در پاى دل که آن را در راه لنگ مىسازد و بسى از متشیّخین طىّ این مرحله را به ذکر مىآموزند1 و مىخواهند از
...1
ذکر نفى خواطر کنند و این اوّل خَبْطى است که ایشان را حاصل
شده، چه نفى خاطر امریست صعب و مجاهد را آسان دست ندهد و مدّتها مجاهده باید تا این مرحله حاصل شود.
چه، این مرحله را ارباب سلوک داء عُضال خوانند. و ذکر به مثابۀ ملاحظۀ محبوب است و قصر نظر بر جمال او از دور. و وقتى ملاحظۀ محبوب رواست که چشم از غیر بالمرّه پوشیده شود. چه محبوب غیور است، و از غیرت او آن است که چشمى که او را دید روا ندارد که دیگرى را ببیند، و هر دیده که از او روى برداشته و به دیگرى نظر کند کور کند. و اگر ردّ و بدل در آنجا مکرّر شود به مثابۀ استهزاء باشد و مطلوب چنان قفائى بر طالب زند که نه سر جوید و نه کلاه.
نشنیدهاى که مىفرماید: أنَا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَنی. و دیگر مىفرماید: وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ (سورۀ زخرف آیۀ ٣٦) آیا احتمال مىدهى که محبوب به خود راه دهد کسى را که از مجالست او برخیزد و قرین شیطان گردد؟
و أیضاً شیطان رجس و نجس است و جائى که با او نجس شود چگونه جلوس رحمن را سزد؟
أتَلْتَذُّ مِنْها بِالْحَدیثِ وَ قَدْجَری | *** | حَدیثُ سِواهافی خُروقِ الْمَسامِع1 |
بلکه محض نفى خواطر در تجویز شروع در ذکر غیر کافى است، چه نفى خواطر به منزلۀ پرداختن منزل است از خاک و خاشاک؛ و همین قدر از براى منزل محبوب کافى نیست بلکه لازم است تزیین از فرش و تطییب آن.1
وَ تَلْتَدُّ مِنْها بِالْحَدیثِ وَقَدْ جَری | *** | حَدیثُ سِواها فی خُروقِ الْمَسامِعٍ2 |
بلى یک نوع از ذکر در نفى خواطر مجوّز است و آن آنست که غرض از آن نه ذکر باشد بلکه مطلب رَدْعِ شیطان باشد.3
مانند کسى که خواهد غیر را از مجلس براند تا محبوب را بخواند، نه اینکه مطلوب ملاحظۀ او یا التذاذ از وصال او، بلکه غرض تخویف و تهدید غیر بود. و آن به این نوع است که در حالت اشتغال به نفى خاطر، اگر گاهى خاطرى به نوعى حمله کند که دفع آن مشکل بود، به جهت دفع آن به ذکر بپردازد. و همین است مراد از آنچه مىفرماید:
إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ (اعراف ٢٠١).
و طریقۀ محقّقین این راه و واصلین آگاه در تعلیم مبتدئین و ارشاد ایشان آنست که ابتداءً امر به نفى خواطر کنند و پس از آن به ذکر پردازند.1
امّا به جهت نفى خواطر، طریقۀ ترتیب آنست که ابتدا کند به توجّه به یکى از محسوسات، چون سنگى یا جسمى دیگر، و به صور رقمیّۀ مجسّمۀ أسماء حُسنى2 نیز مجوّز بلکه نیکوست. بدان طریقه که مدّتى چشم ظاهر بدان مىدارند و مَهْما امکن چشم بر هم نمىگذارند3 مگر اندک، و به تمام قواى ظاهریّه و باطنیّه متوجّه آن
مىشوند، و چندى بر این ترتیب مداومت مىنمایند، و بهتر اربعین است یا بیشتر.
و ورد در خلال این مدّت سه ورد است: استعاذه و استغفار اطلاقى ـ و تعیین عدد و وقت آن با ذاکر است ـ 1 و ذکر «یا فعّال» و آن حصریست به عدد مجمل یا مفصّل،2 مفصّل بعد از
...1
فریضۀ بامداد، و مجمل آن بعد از فریضۀ شام با ملاحظه خلوت.
و پس از مداومت بر این مدّتى و حصول کیفیّتى، توجّه تامّ به
قلب صنوبرى (که جسمى است در جانب یَسار) نماید، و بالکلیّه متوجّه آن گردد و در هیچ حالى از آن غافل نشود و بجز خیال آن خیال دیگر را راه ندهد. و اگر خاطر حمله کند1 و تشویش دهد احضار خیال صورت استاد عامّ که مصدر ذکر و مناسب ذاکر و از بعضى از مخاطر2 دور است فائده تمام کند.
و الاّ سه نوبت نفس به قوّت زند چنانکه از دماغ چیزى بیرون مىراند و خود را خالى سازد و بعد از آن به توجّه مشغول شود.
و اگر همچنان به توجّه خاطر عود کند بعد از تخلیه به طریق مذکور، سه نوبت استغفار کند و سه نوبت بگوید:
أسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ جَمیعِ ماکَرِهَ اللهُ قَوْلًا وَ فِعْلًا وَخاطِرًا وَ سامِعًا وَ ناظِرًا وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.
و دل را با این استعاذه و استغفار با زبان موافق دارد.
و به اسم (یا فعّال) به حسب معنى در دل مشغول شود، و دست بر دل نهاده هفت بار بگوید:
سُبْحانَ اللهِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْخَلّاَقِ الْفَعّالِ إنْ یَشَأ یُذْهِبْکُمْ وَ یَأتِ بِخَلْقٍ جَدیدٍ وَ مَا ذلِکَ عَلَی اللهِ بِعَزیزٍ.1
و اگر با این نیز دفع نشود تأمّل در کلمه لا مَوْجودَ إلّا اللهُ کند.
و اگر باز تشویش دهد چند نوبت بجهد (به جهر خ ص) بگوید «الله» و الف را مدّ دهد و آن مقدار مشغول شود که ملول نشود و به آثار ملالت ترک کند. و مدّتى بر این نیز مداومت نماید تا کیفیّت بىخودى دست دهد. و وردِ این مرحله اِستغفار است، و ذکر «یا فعّال» است هر دو حصرى، اوّل در اسحار به عدد کبیر، دوّم بعد از فریضه بامداد به همین عدد و بعد از فریضۀ شام به عدد مفصّل، و در این دو مرحله تکرار اسم «یا باسِط» بسیار کند. و اَوْلى آنست که هر شب به عدد مفصّل بگوید.2
و چون به مواظبت بدین طریقه قوّتى از براى ذکر و غلبۀ بر خاطر حاصل شد، مأذون است که در دفع تتمّۀ خواطر به مبادى ذکر توسّل جوید، به استحضار خیال استاد خاصّ یا صور خیالیّه کتبیّه قالبیّه أسماء الله مناسب سه حال بىتوجّه به معنى آن.1
و بعد از فی الجمله ترقّى، او را توجّه به نورانیّت استاد خاصّ و ذکر نفسى خیالى جائز است تا بالمرّه خاطر مندفع گردد.2
و اگر احیاناً بر سبیل اختلاس چیزى در حوالى قلب گذر کند چون داخل مراتب ذکر و فکر شود إن شاء الله مندفع مىگردد.
و خطر این مرحله افتادن به ورطۀ عبادت اصنام و کواکب و اجسام است. چه توجّه به شىء، مورِث انس و حبِّ به آن است. و چنانچه متوجّه، قدم از اینجا بیرون نهاد به پرستش آنچه به آن متوجّه بود مبتلا گردد.
در ذکر
و چون سالک قلب خود را مسخّر و از نجاسات خواطر مطهّر ساخت، قدم در دائره ذکر نهد. و اهمّ امور در این مرحله مراعات ترتیب است، و بدون آن طالب از راه باز مىماند، بلکه به اخطار عظیمه مبتلا مىگردد.1 و مبادى ذکر حقیقت ذکر است چه، مطلوب در مذکور مختفى است.
پس غرض کلّى از آنها تهیّه از براى ذکر و تزیین خانه است. پس استاد را ارشاد ترتیب، و طالب را ملاحظه آن از اوجب واجبات است.
و جماعتى در ترتیب، مبدأ را استحضار شخص نورانى استاد خاصّ که ولىّ است قرار مىدهند و بعد ذکر خیالى قالبى مىآموزند و من این را تجویز نمىکنم.2
چه، غرض کلّى از این ترتیب، صعود به رفق است و احتراز از غیرت مطلوب به واسطۀ احتمال غفلت قلب از آن و میل قلب در مبادى.
پس باید آنچه نورانیّت ذاتیّۀ آن اخفى است و ظهور غیوریّت در آن کمتر بر آن ابتدا کرد. و نورانیّت ولىّ از ذکر خیالى قالبى بسى بالاتر است.
پس مبدأ ذکر صور خیالیّۀ قالبیّه أسماء الله است.1
و در این مرحله لازم است استادى حاذق؛ چه در این اسماء، روحانیّت معانى و نورانیّت مسمّى پنهان، و در مظهریّت روحانیّت، این دو، مؤثّر تامّند و به واسطۀ توجّه به آنها و استمرار آن، روحانیّت و نورانیّت آن در ذاکر ظاهر، و در احوال او مؤثّر مىگردند.
و بسا باشد که به جهت قصور مبتدى یا تقصیر او در بعضى از مراحل سابقه، مغرورِ همان گشته و آثار آن در او ظهور تامّ به هم رساند، و از آثار سائر مظاهر غافل و به این سبب به وادى هلاکت چون اباحت و تعطیل و یأس و جنون و فرعونیّت و اذاعه و امثال اینها افتد.1
چه، قاصر را چون توجّه به اسماء مؤثّره در حبّ و رجاء به هم رسد آثار آشنائى و امیدوارى و رفع تکالیف در آن حاصل مىشود و به اسماء مظاهر کبریاء غلوّ و فرعونیّت حاصل مىگردد و خوف یأس و تعطیل به هم رسد إلى غیر ذلک.1
و بسى مظاهر را قوّۀ تحمّل ندارد. پس نورانیّت آن یا ظهور نمىکند یا او را مجنون مىسازد یا مبتلا به امراض صعبه مىگرداند؛ چون ذکر کبیر و اکبر و اعظم.1
پس چون طالب عزم ذکر کرد، بعد از طىّ مراحلى که بر آن سبقت دارد و مظهر ذکر خود را ارشاد یافت؛
در اقسام ذکر
و باید البتّه از اذکار صغیره باشد و در مراتب ذکر صغیر باید به ترتیب صعود نماید.2
و بیان آن اینست که ذکر اقسامى دارد:
خیالى و نفسى و سرّى و ذاتى.
و خیالى منقسم مىگردد به قالبى و خفىّ.
و از اینها هر یک به اثباتى و ثبتى.3
و هر یک از آنها به جمعى و بسطى.
و خفىّ نیز منقسم مىشود به قالبى و نفسى و به این سبب از براى ذکر درجات حاصل مىشود و کیفیّت صعود درجات به این ترتیب است.1
اول، خیالى قالبى جمعى اثباتى، چه قالبى از محلّ غیرت دورتر و ربّانیّت و نورانیّت آن کمتر. و جمعى به جمعیّت خاطر و حصول ملکه اجتماع حواسّ اقرب و اثبات بر ثبت مقدّم است.1
دوّم، خیالى قالبى جمعى ثبتى
سوّم، خیالى قالبى بسطى اثباتى
چهارم، خیالى قالبى بسطى ثبتى
پنجم، خیالى نفسى جمعى اثباتى
ششم، خیالى نفسى جمعى ثبتى
هفتم، خیالى نفسى بسطى اثباتى
هشتم، خیالى نفسى بسطى اثباتى
نهم، خفىّ نفسى. و امّا خفىّ قالبى پس بعد از صعود از
درجات سابقه به آن اعتنائى نیست.
دهم، سرّى
و در بسطى باید انتهاء بسط، به قلب شود و اگر ابتداءً نیز به آن شود بسیار انسب است بلکه در بعضى از اذکار لازم است.1
و این دو مرتبه از ذکر به منزله سُلَّم است که باید درجةً فدرجةً ترقّى نمود.
و لکن بسا باشد که سالکْ قوىّ و بال علم و عمل او گشوده، تواند بعضى از درجات را بگذارد، و لکن تدریج در هر حال اسلم است. و تا سالک این مراحل را تمام نکند به ذکر کبیر یا اکبر یا اعظم نپردازد که محلّ خطر و طالب از راه باز مىماند، مگر هرگاه بسیار قوى باشد و استاد مصلحت داند، بلکه بعد از طىّ این درجات
نیز بسا باشد که استاد سالک را باز امر به صعود بعضى از این درجات و در ذکر سفرى دیگر کند که مناسب داند.
ذکر ذاتی
سالک چون درجات را تمام کرد به ذکر ذاتى شروع کند. و آن به این نحو است که: متوجّه ملاحظۀ حضرت عزّت، مجرّد از لباس حرف و صوت و بىتقیید به صفت مخصوص عربى و فارسى گردد، و نگذارد که ملابسات حوادث از جسم و عرض و جوهر زحمت آورد.1
و اگر به سبب قصور نتواند بنابر حدیث رَأیْتُ رَبّی نُورانیًّا2
بر صفت نورى نامتناهى برابر بصیرت دارد، و اگر به صفت غیر متناهى نتواند، به هر چه تواند تصوّر نماید، و آنًا فَآنًا تصویر نفى آن و در احاطه و نورانیّت صعود کند.
ذکر کبیر
و این مرحله بس نفیس است. و چون مسافر از این درجات گذشت به ذکر کبیر مشغول گردد که ذکر نفى و اثبات مرکّب است.1
و ذکر نفى و اثبات مرکّب کلمۀ لا إله إلّا الله و بسیط یا هو و اکبر الله است.
ذکر نفسی
و بعد از طىّ مراحل سابقه1 ذکر قالبى در این مرحله و مراحل بعد از آن بىجا و عبث است، بلکه به طریق نفسى مشغول مىشود. و این ذکرى است بس عظیم و اهل راه را در آن رموز بسیار است، و از براى آن طرق متعدّده است.
ذکر به طریق مجمع البحرین
و بهتر آنست که ذاکر ابتدا به طریق جزر و مدّ، و بعد به طریق تربّع، و بعد به طریقى که متأخّرین آن را «مجمع البحرین» نامند ذکر کند.2
چنین گفتهاند، و من تقدیم مجمع البحرین را بر تربّع ترجیح مىدهم. و حبس نفس و توجّه به قلب صنوبرى و تصوّر خروج جمیع
حروف از زبان و دل1 و خلوّ معده و به رفق عدد را زیاد کردن و ابتدا به بَسْمَلَهْ نمودن و استقبال و مربّع نشستن و چشم بر هم نهادن ضرور است، مگر در حالت غیر خلوت. و مربّع نشستن در مجمع البحرین مُجَنّحاً، و خلوت از غیر محرم و زنان و عوام و ارباب عقول ناقصه لازم است و زبان به کام چسبانیدن و وقت ذکر را شبها و سحرها و عقب فرائض قرار دادن مطلوب است.
و باید هویّت ذات در جمیع احوال ملحوظ، و بعد از ارادۀ قطع ذکر در حالى در قلب و زبان مخاطباً لله بگوید: أنْتَ مَقْصَدی وَ رِضاکَ مَطْلَبی وَ بِرَحْمَتِکَ اسْتِغاثَتی.
ذکر اکبر و اعظم
و بعد از این به ذکر اکبر2، ابتدا خفىّ و بعد سرّى پردازد.
و اَوْلى آنست که ابتدا به حرف نداء و بعد بدون آن باشد. و مدّ الله مطلوب است.
و بعد شروع کند به ذکر اعظم3 که نفى و اثبات بسیط است. و این آخر درجات ذکر است.
و در همۀ این درجات خالى از ذکر ذاتى نباشد وَ لکِنَّ اللهَ الْمَذْکُورَ غَریمٌ لا یُقْضی دَیْنُهُ، رَزَقَنَا اللهُ الْوُصُولَ إلَی الْمَقْصَدِ.
بزرگى فرموده:
إذا أرادَ اللهُ أنْ یُوَلِّیَ عَبْدًا فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ الذِّکْرِ، ثُمَّ فَتَحَ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أجْلَسَهُ عَلی کُرْسِیِّ التَّوْحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ
الْحُجُبَ، ثُمَّ أدْخَلَهُ دارَ الْفَرْدانِیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ لْکِبْریاءَ، ثُمَّ صارَ الْعَبْدُ فَانِیًا وَ بَراءً مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ.1
چون مراتب ذکر را دانستى بدانکه پنج چیز در اوقات و ازمنه ذکر از لوازم است.
لوازم ذکر:
اول: تصور خیالی اسم استاد خاص در حال ذکر
اوّل آنکه در حال ذکر خیالى اسم استاد خاصّ را که ولىّ ولایت کبرى باشد به طریق ذکر تصوّر کند.2
و مقام آن در جمعى، در دل ادنى از مقام ذکریا در اسافل صدر ادنى از محاذى ذکر، استشفاعا للذّاکر ثبت کند.3
و اگر اسم رسول در مقام اوّل و خلیفه در مقام ثانى قرار دهد
بهتر است.1
و در بسطى مقام استاد را در یمین صدر میان پستان راست و عضد قرار دهد. چون از ذکر قالبى ترقّى نماید2 شبح نورانى رسول و ولىّ در مقام مذکور (متواضعًا لِلمذکور مستشفِعًا) همیشه منظورش باشد.3
و اگر در این حالات تصوّر استاد عامّ نیز در خارج جسم کند در طرف یسار به فصل قلیل مواجهاً إلى جهة صورة الذّکر ملتفتا إلیها متواضعا مستشفعا للذّاکر أولى و أنسب است.4
و این دو تصویر را1 مجمل ذکر کردهاند.2
پس اگر مقصودشان اینست که در حالات ذکر به این دو تصویر بر وجه لزوم یا اولویّت پردازند که آن نیز پیوسته مقارن ذکر باشد، با جمعیّت خاطر و حفظ آن از تفرقه، و سعى در توجّه به واحد منافى است بلکه البتّه ذاکر را از ذکر باز مىدارد، و به این جهت استاد من از این طریق به غایت منع مىنمود، و مىفرمود: باید ذاکر در مبادى روز و شب و آغاز و انجام اشتغال به ذکر، این تصویر را کند و بس؛ بلى اگر قبل از قدم نهادن در درجات ذکر به بعضى از3 درجات ذکر، در اسم و مسمّاى ولىّ عمل نماید خوب است و موجب
سریان محبّت است.
و در این احوال حالتى است که حقیقت رسول و خلیفه معلوم مىشود1 و به مثل آن امتحان استاد عام نیز مىتوان کرد، و لکن شرح آن نتوان کرد. چه غیر صاحب مرتبۀ عظیمه از ذکر را بسا باشد که از راه افکند و حق را به صورت باطل یا عکس آن در آورد.
دوم، ذکر کلامى:
و اهل فن اطلاق ذکر بر آن نکنند و آن را (ورد) خوانند و به قالبى آن مطلقاً اعتنائى نیست، بلکه هر جا ورد مذکور کنند نَفْسى را خواهند.
و اوراد در اوقات ذکر بسیار است و آنچه من به طریق خود ذکر مىکنم طالب را کفایت مىکند.
و بهترین اوقات او در وقت سحر است و بعد از فریضتین صبح و عشاء، و در همۀ اوقات ذکر، ورد کلمۀ نفى و اثباتِ مرکّب و بسیط و اسم محیط و یا نور و یا قدّوس هر یک هزار مرتبه بعد از فریضتین؛ و همچنین ورد «محمّد رسول الله» و «یا علىّ» با حرف نداء، و بدون آن در شبها نیز شاید؛1 و ورد هزار مرتبه توحید در شبها نفیس است و از مداومت بر این ورد غافل نگردد.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. أللّهُمَّ إنّی أسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمَکْنونِ، الْمَخْزونِ، السَّلامِ، الْمُنْزِلِ، الْمُقَدَّسِ، الطّاهِرِ الْمُطَهَّرِ، یا دَهْرُ 2یا دَیْهُورُ، یا دَیْهارُ، یا أ زَلُ، یا أبَدُ، یا مَنْ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ، یا مَنْ لَمْ یَزَلْ،یا هُو،یا هُو،یا هُو، یا لاإلهَ إلّا هُو، یا مَنْ لاهُوَ إلّا هُو، یا مَنْ لایَعْلَمُ ما هُوَ إلّا هُوَ،یا مَنْ لا یَعْلَمُ أیْنَ هُوَ إلّا هُو، یا کائِنُ یا کَیْنانُ، یا روحُ، یا کائِنًا قَبْلَ کُلِّ کَوْنٍ، یا کائِنًا بَعْدَ کُلِّ کَوْنٍ، یا مُکَوِّنًا لِکُلِّ کَوْنٍ، آهیًا شراهیًّا،3 یا مُجَلِّیَ عَظائِمِ الاُمورِ، سُبْحانَکَ عَلی
حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ، سُبْحانَکَ عَلی عَفْوِکَ بَعْدَ قُدْرَتِکَ، فَإنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللهُ لا إلهَ إلّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ، وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیمِ، لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَئٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ بِعَدَدِ کُلِّ شَئٍ کَما صَلَّیْتَ عَلی إبْراهیمَ وَ آ لِ إبْراهیمَ إنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ
سیّم، مناجات است:
و بهترین آنها علویّه و سجّادیّه است.
چهارم، فکر:
|و این از شرایط عظیمه است. و در اَوان خُلوّ از ذکر ـ مَهْما أمکن ـ خود را از آن خالى نباید داشت.
و باید در مبادى حال در آثار قدرت الهیّه، و رأفت، و رحمت و عظمت او، و در خاتمۀ امر خود و اعمال خود و ما بَعْدَ الموت و امثال آن، از آنچه در کتب اخلاق مذکور است، و در دقائق احکامِ رسول و رأفت و رحمت او و خلفاى او و سعى ایشان در اصلاح معاد و معاش رعیّت باشد.
و در اواسط و انجام کار پیوسته فکر او در ربط خویش به خالق و ملاحظۀ مخلوقیّت و عبدیّت و ذلّت خود به خالق، و همچنین در نسبت خود به رسول و خلفاى او، و در ارتباط و نسبت هر مخلوق به خالق واحد؛ و انتهاى نسبت همه به یک منسوب إلیه؛ تا موجب حصول شفقت و مهربانى به همۀ اشیاء گردد. و بصیر دانا مجارى فکر خود را در همۀ احوال مىتواند تعیین کند و مقصود عدم خُلوّ از آنست وَ أفْضَلُ الْعِبادَةِ إدْمانُ الْفِکْرِ فِی اللهِ وَ فِی قُدْرَتِهِ همچنانکه حضرت
أبی عبد الله علیه السّلام فرموده اشاره به اینست.1
پنجم، مداومت بر همۀ اذکار و اوراد:
تا فعلیّت آنها همه به ظهور رسد. و از اربعین کمتر بسیار کم اثر است، مگر آنچه که از اوراد به قدر معیّن وارد شده.2
و بسا باشد که در مرتبهاى اربعینیّات در کار باشد که آن را در اصطلاح «اقامه» گویند.
و تقلیل مستلذّات و اطعمه دسمیّه سیّما لحوم و اغذیۀ لذیذه در جمیع احوال به غایت مؤکّد است.
اینست طریق سلوک و آداب آن.
فصل سوّم : آثار سُلوک
و امّا آثار و فیوضات آن را سالک خود مىبیند.
و از جملۀ آثار، حصول انوار است در قلب. و ابتدا به شکل چراغى است، و بعد شعله و بعد کوکب و بعد قمر و بعد شمس و بعد فرو مىگیرد و از لون و شکل عارى مىگردد، و بسیار به صورت برقى مىباشد؛ و گاه به صورت مشکوة و قندیل مىشود؛ و این دو اکثر از فعل1 و معرفت حاصل مىشود، و سوابق از ذکر. و به مرتبۀ اوّل اشاره فرموده حضرت ابى جعفر علیه السّلام چنانکه ثقة الاسلام در «کافى» روایت کرده است، که حضرت در بیان اقسام قلوب فرموده:
وَ قَلْبٌ أزْهَرُ أجْرَدُ، فَقُلْتُ: وَ مَا الأزْهَرُ؟ فَقالَ: فیهِ کَهَیْئَةِ السِّراجِ الی أَنْ قال: وَ أمَّا الْقَلْبُ الأزْهَرُ فَقَلْبُ الْمُؤْمِنِ.2
و بعضى از این مراتب را حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام اشاره فرموده که:
قَدْ أحْییَ قَلْبَهُ وَ أماتَ نَفْسَهُ، حَتّی دَقَّ جَلیلُهُ، وَ لَطُفَ غَلیظُهُ، وَ بَرَقَ لَهُ لامِعٌ کَثیرٌ الْبَرْقِ.1
و یکى از بطون کریمۀ أللهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الأرْضِ شرح این مراحل است، چه در این احوال شخص انسانى مشکاتى مىگردد که در آن «زُجاجه» ایست که قلب باشد، و در آن «زجاجه» مصباحى است که نور مذکور باشد و دل بعد از نشر آن مانند «کوکب درّى» مىشود، افروخته شده است که نور شجرۀ مبارکۀ کثیر النّفع که نورانیّت و روحانیّت ذکر خداست که نه از شرق حاصل شده و نه از غرب، بلکه از راه باطن که نه شرقى است و نه غربى هویدا گشته وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ1 یعنى و اگر غافل از ذکر خدا نشود که به نصّ وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطانًا فَهُوَ لَهُ قَرينٌ 2 موجب مقارنت شیطان که مخلوق از نار است نورٌ عَلي نورٍ بر نور آن مىافزاید تا همۀ آن نور گردد.3
وَ هذِهِ الزُّجاجَةُ (في بُيُوتٍ أ ذِنَ اللهُ أنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ).1
و در بیان مَثَل نوره مىفرماید: که: يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّوَ الآصالِ رِجالٌ لاتُلْهيهِمْ تِجارَهٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ.2
و از جملۀ آثار به صدا آمدن قلب است. و در مبادى آوازى مانند آواز کبوتر و قمرى از او ظاهر شود. و بعد از آن صدائى چون انداختن مهره در طاس که در آن پیچد مسموع شود. و بعد از آن همهمه در باطن شبیه به نشستن مگسى به تار ابریشم مُدرَک شود.
بعد از آن زبان قلب خاموش و قلب ذکر را به روح خود مىسپارد.
فصل چهارم : طریق ذکر مؤلّف (ره)
و این تحفه را به طریق ذکر خود اجمالاً ختم مىکنم.
بدانکه من بعد از اراده سلوک به عزم مجاهدۀ اکبر و اعظم و اراده قدم نهادن در وادى ذکر، ابتدا همّتى بر آوردم و توبه از آنچه مىکردم و ترک عادات و رسوم نمودم. در اربعینیّات سر به جیب ذکر فرو بردم. و در اربعینى نیز اربعین قرار دادم.1
و در ذکر خیالى استادم مرا اسم «الحىّ» آموخت. و همانا آن را از کریمه:
هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ،2
فرا گرفته. چه، خداوند آن را مقدّمۀ اخلاص و منهج حمد
خداوند فرموده.1
و با وجود این نورانیّت و روحانیّت، آن با هر مزاجى سازگار و دور از همۀ اَخطار و باعث حیات قلوب مَیِّته است. و اکثر روایات وارد در اسم اعظم از این اسم مکرّم خالى نیست، چنانچه در کتاب «مهج الدّعوات» مذکور است.2
پس به آن ماند که این اسم اعظم باشد.
با وجود اینها مرکّب از «حاء» و «یاء» است. که اوّل حرف موجب انس و مواصلت، و ثانى حرف شکیبائى و صبر و فتح و نصرت است.
و وقوع اوّل در اسمى از اسماء حُسنى دافع تأثیر ناریّت شیطان است، چه آن حرف به جهت دفع حرارت است. و اشتمال آن بر ثانى موجب اهتداء و کشف اسرار چنانچه در فنّ اعداد مبیّن است.1 و زیادتى الف و لام به جهت تأثّر دلست در اختصال به خصلت انبیاء و اتّصاف به صفت اصفیاء و تأنّى در ثبوت در کار، و آن حرف ذات قلم است که نقّاش اسرار است.2 پس به طرق متعدّده در اربعینیّات متعدّده آن را بسر بردم.
پس به سایر اذکار پرداختم، و در هر اربعینى غسل توبه کردم، و ترک حظّى و لذّتى از حظوظ نفس کردم، و آن را وداع آخرین نمودم.
و هر روز سیّدى از سادات خود در نظر گرفتم، و او را به زیارتى که خود انتخاب کردم زیارت نمودم، و مبدأ آن را از شنبه گرفتم چون حدیثى در این باب دیدم.3
و دو رکعت نماز هدیّۀ روح مقدّس او نمودم و بدان توسّل جستم.
و هر جمعه دست به دامان ولىّ عصر زده به او متوسّل شدم، و زیارت و ادعیهاى که در آن روز به جهت توسّل به او رسیده خواندم.
و هر جمعه هزار دفعه صلوات، چنانکه مأثور است فرستادم.
و او راد من در این ایّام بر دو گونه بود:
اول آنکه وظیفۀ هر روزه بود و آن بدین طریق بود: الحقّ در اسحار، صد مرتبه بعد از دو رکعت نماز، با برداشتن دستها به آسمان؛ یا حَیُّ یا قَیُّومُ یامَنْ لا إلهَ إلّا أنْتَ بِرَحْمَتِکَ أسْتَغیثُ ما بین سنّت و فرض چهل نوبت1 یا أحَدُ یا صَمَدُ یا أحد یا صمد بعد از فرائض خمس به عدد مجمل ١٦٩ یا مفصّل ٦١٩، «یا على» به قصد ولىّ در اسحار و بعد از فریضه
صبح1 به عدد مجمل ١٢١ نوبت، «یا قریب» هر روز به عدد مجمل ٣٢٣، آیۀ «مُلک» بعد از فریضۀ صبح ٢٢ نوبت،2 «الله» در اسحار به عدد کبیر با امکان، «یا نور یا قدّوس» در اسحار بعدد مجمل ٤٤٨.
دوّم آنچه در این مدّت تمام شد ابتدا از مبدأ ذکر رَبِّ انّى مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ3 اربعینى به عدد مجمل ٢٥٠٠، يا لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ،4 اربعینى به عدد مجمل ٢٣٨٦، «یا هادى»؛ اربعینى هر روز ٥٠٠٠مرتبه، و در آخر روز ١٠٠مرتبه یا هادى المضلّین؛ یا فتّاح هیجده روز هر روز ٨٧٩٩؛ «یا بصیر» اربعینى هر شب ٨٨٢٥ مرتبه؛ یا علىّ اربعینى هر روز بعد از هر فریضه ١٣٣٠مرتبه، و غسل هر روز با امکان، آیة الکرسى بعد از هر فریضه، نفى و اثبات مرکّب و بسیط و الله و هو و سورۀ توحید و
أعلى هر یک هزار؛ و دو اربعین در اسحار1 یا سُبّوحُ یا قُدّوسُ شش اربعین هر روز ٢٦٧٠مرتبه؛ (شرایط: غسل هر روز با امکان و صمت و جوع) یا حنّان یا منّان صد و هشت روز هر روز ١٢٠٠مرتبه؛ شرط، ترک حیوانى بلکه در چهل روز قبل از آن هم؛ یا دیّان هفتاد روز هر روز ٥٠٠٠مرتبه؛ یا کَبیرُ سه اربعین هر شبانه روزى ١٤٦٦؛ و در اربعین آخر ترک حیوانى و هر روز هر قدر که ممکن باشد،2 و اگر ٧٠٠٠٠ممکن شود بهتر؛ یا نور چهل و نه روز (بعد از خواندن هفت مرتبه سورۀ نور) به عدد کبیر3 و در شبها نیز بىسوره به این عدد ابتدا از شنبه؛ یا حىّ یا قیّوم صد و هشتاد روز از سحر تا طلوع، یا از طلوع تا اِستوا هر روز ٣٧١٦ مرتبه؛ یا مهیمن یک اربعین یا دو اربعین هر روز ١٠٤٠نوبت با غسل و قبل از تکلّم؛ الله اربعینى هر روز
به قدر امکان1 با وسعت، (به شرط صوم و ترک نوم الاّ بىاختیار) و باید همزه اظهار و به (هاء) اسکان شود2 و بعد به این ذکر مداومت نماید.
و من چنین تمام کردم. و لکن جمع بعضى اوراد با یکدیگر در ایّام اربعین با امکان جائز و تضعیف مدّت در یکى از آنها مُجَوّز. و در همه این اوراد اربعینیّه خلوت و تعطیر و اجتناب از بقولات کریهة الروائح و افتتاح و اختتام به این صلوات لازم است:
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی الْمُصْطَفی مُحَمَّدٍ وَالْمُرْتَضی عَلِیٍّ وَالْبَتُولِ فاطِمَةَ وَالسِّبْطَیْنِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ صَلِّ عَلی زَیْنِ الْعِبادِ عَلِیٍّ وَالْباقِرِ مُحَمَّدٍ وَالصّادِقِ جَعْفَرٍ وَالْکاظِمِ موسی وَالرِّضا عَلِیٍّ وَالتَّقِیِّ مُحَمَّدٍ وَالنَّقِیِّ عَلِیٍّ وَالزَّکِیِّ
الْعَسکَریِّ الْحَسَنِ وَصَلِّ عَلَی الْمَهْدِیِّ الْهادی صاحِبِ الْعَصْرِ وَالزَّمانِ وَ خَلیفَةِ الرَّحْمنِ وَ قاطِعِ الْبُرْهانِ وَ سَیِّدِ الإنْسِ والْجانِّ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ أجْمَعینَ.
بدانکه اصل عمل مراتب، اذکار است، و او راد از اعوان و متمّمات است. پس ترک بعضى از آنها محظور نه.
و در این ایّام در حالت فراغ به مناجات علویّه و سجّادیّه اشتغال داشتم، و به اسامى متبرّکۀ آل اطهار و صحابۀ کبار رسول مختار و ارکان اربعۀ ملائکۀ کِرام و انبیاء عظام و مشایخ شریعت و استادان طریقت تبرّک جستم، و اکثر ایّام بر ایشان به تفصیل رحمت فرستادم و سلام کردم، و از بواطن ایشان همّت طلبیدم.
ناسخ گوید1: من نوبتى اربعینیّات را به طریق مذکور به قدر امکان بسر رسانیدم، و نوبتى در آن شروع کردم، و او راد اربعینیّه را کلمات ادریس علیه السّلام قرار دادم2 به ترتیب و شرائط و
آداب و مقدار و اوقات، چنانچه در رساله سیّد ابن طاووس (ره) که در این خصوص1 نوشته مذکور است.
و در مبادى اربعینیّات اوّل به ذکر وَ إلهُكُمْ إلهٌ واحِدٌ لا إلهَ إلّا هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ ١٠٨٠نوبت در یک مجلس اشتغال نمودم و چند دفعه آن را به جا آوردم.
و در مدّت سه اربعین ٤٠٠٠٠مرتبه سورۀ مبارکۀ «و العادیات» را خواندم.
و در این سه اربعین عقب هر فریضه ده نوبت سورۀ «فاتحه» را خواندم. و فائده کلّیّۀ این سه ذکر دفع عوائق دنیویّه است.
و گاه گاه به روحانیّت عطارد متوسّل و از آن استمداد همّت
مىکردم.1
چه اهل اسرار را از روحانیّت آن مدد مىرسد. چنانچه بعد از غروب آفتاب یا پیش از طلوع در هنگامى که توان عطارد را دید به آن نظر کند و پس از سلام به آن گامى پس نهد و بگوید:
عَطارُدُ أیْمُ اللهِ طَالَ تَرَقُّبی | *** | صَباحًامَساءًکَیْ أراکَ فَأغْنَما |
پس گامى دیگر پس نهد و بگوید:
وَهاأنَافَامْنَحْنیقُویًاُدْرِکُ الْمُنی | *** | بِها والْعُلُومَ الْغامِضاتِ تَکَرُّما |
پس گامى پس نهد و بگوید:
وَهاأنَاجُدْلِیَالْخَیْرَوَالسَّعْدَ کُلَّهُ | *** | بِأمْرِمَلیکٍ خَالِقِ الأرْضِوَالسَّما |
تکرار این عمل در مبادى مطلوب است.1
و امکنۀ شریفه و مساجد کریمه و مشاهد عالیه را در استعداد فیوضات مدخلیّتى تمام است و اکثرا أهل حال را در یکى از اماکن مکرّمه باب فیض گشوده شده.
و سیّد بزرگوار گوید: مرا در «سرّ من رأى» از فیض آن محلّ حالتى حاصل شد که وراى مرتبه شرح است و اکثر مقرّ او در ایوانى بود که محاذى در سرداب مقدّس بود. و سیّد خود بعد از آن در آنجا معبدى عظیم بنا نهاد و الحال به مسجد ابن طاووس مشهور است و حال از بناى آن بزرگوار اثرى نیست.
تمام شد رساله شریفه منسوبۀ به بحر العلوم در دست عبد محمّد حسین طباطبائى شب یکشنبه دهم شوال سنه هزار و سیصد و پنجاه و چهار هجرى.
تمام شد استنساخ این نسخه از روى نسخۀ استاد وحید سیّدنا الأعظم الحاج السیّد محمّد حسین طباطبائى أدام الله ظلّه الوارف به ید این حقیر فقیر محمّد الحسین الحسینىّ الطّهرانىّ در روز اربعین بیستم شهر صفر الخیر سنۀ یک هزار و سیصد و هفتاد و هفت هجریّۀ قمریّه و الحمد للّه ربّ العالمین.