2

مثنوی معنوی - دفتر دوم

براساس تصحیح سید حسن میرخانی

مثنوی معنوی - دفتر دوم 1880
مشاهده متن

پدیدآورمولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی

گروه اخلاق وحکمت وعرفان

مجموعه مثنوی معنوی

جلدهای کتاب (3 جلد)

توضیحات

دفتر دوم از کتاب شریف «مثنوی معنوی» اثر نفیس و گرانسنگ مولانا جلال‌الدین محمد رومی بلخی است که با تصحیحی بر متن مصحَّح مرحوم سیدحسن میرخانی، به ساحت طالبان علم و معرفت تقدیم می‌گردد.
برخی از مهمترین موضوعات مندرج در این دفتر:
- گرفتاری در وادی توهّمات و تخیّلات.
- اهمیّت عقل و تعقّل.
- ابلیس در لباس زاهدان و دوستان.
- لزوم رهایی از بند دنیا.
- ملامت خلق بر اولیا به جهت جهالت.
- کیفیت دعا‌کردن به درگاه خداوند متعال.
- ایمان و تسلیم دربرابر قضا و قدر إلهی.
- تعلّق انسان به عالم دنیا و فراموشی حقیقت خود.

/201
پی دی اف پی دی اف موبایل ورد

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

1

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

2
  •  

  •  

  • کتاب حاضر هنوز به زیور طبع آراسته نشده است؛ در شرف چاپ و نشر قرار دارد؛ لذا حق چاپ و نشر برای مکتب وحی محفوظ است.

  •  

  •  

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

3
  •  

  •  

  • بسم الله الرحمن الرحیم

  •  

  •  

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

4
  •  

  • دیباچۀ دفتر دوّم

  •  

  • بیان بعضی از حکمتِ تأخیرِ این مجلّدِ دوّم که اگر جملۀ حکمت الٰهی، بنده را معلوم شود در‌ فوائد آن کار، بنده از آن کار فرو مانَد و حکمتِ بی‌پایان حق تعالیٰ ادراک او را ویران سازد و بدان کار نپردازد؛ پس حق تعالی شِمّه‌ای از آن حکمت بی‌پایانْ مهارِ بینی او کند و او را بدان کار کِشد. و اگر او را از آن فایده هیچ خبر نکند هیچ نجنبد؛ زیرا که وی را جنبانیدن از بهر آن است که از بهر آن مصلحت آفریده شده است.1 و اگر حکمتِ آن بر او فرو ریزد هم نتواند جنبیدن، چنان‌که در‌ بینیِ شتر اگر مهار نبوَد نرود و اگر سخت بزرگ هم بوَد نرود و فرو خسبد؛ ﴿وَ إن مِن شَي‌ءٍ إلّا عِندَنا خَزائِنُهُ و ما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعلوم﴾ خاکْ بی‌آب کلوخ نشود و چون آبْ بسیار بوَد هم کلوخ نشود، ﴿وَ السَّماءَ رَفَعَها و وَضَعَ الْميزان﴾ به میزان دهد هر چیز را نه بی‌میزان و بی‌حساب. إلّا کسانی که از عالَم خلقْ مُبَدَّل شده‌اند2 و ﴿تَرزُقُ مَن تَشاءُ بِغَيرِ حِساب﴾ گشته‌اند «وَ مَن لَم يَذُقْ لَم يَدرِ!»3

  • پرسید یکی که: «عاشقی چیست؟»***گفتم که: «چو ما شوی بدانی!»
  • عشق و محبّت را بی‌حسابْ جهتِ آن گفته‌اند که صفات حقّ است به حقیقت، و نسبت او به بنده مَجاز است؛ ﴿يُحِبُّهُم﴾ تمام است، ﴿يُحِبّونَه﴾4 کدام است؟! اَلحمدُ لِلّهِ حقَّ حَمْدِه، و الصّلاةُ علیٰ محمّدٍ و آلِه!

    1.  نسخۀ قونیه: زیرا جنباننده از بهره‌های آدمیان است که از بهر آن مصلحت کنیم.
    2.  سوره الصافات آیۀ 39 و 40: ﴿وَمَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴾.
    3. مَن لَم‌یَذق...: آن‌کس که نچشیده، نمی‌داند.
    4.  سوره المائده آیه 54.
      ﴿يُحِبُّهُم﴾: خدا ایشان را دوست دارد. ﴿يُحِبّونَه﴾: آنان خدا را دوست دارند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

5
  •  

  • [بیان سبب تأخیر دفتر دوّم]

  •  

  • مدّتی این مثنوی تأخیر شد***مهلتی بایست تا خونْ شیر شد
  • تا نزاید بختِ تو فرزندِ نو***خون نگردد شیرِ شیرین، خوش شنو
  • چون ضیاءُ الحقْ حُسامُ الدّینْ عِنان***باز‌گردانید ز اوجِ آسمان
  • چون به مِعراجِ حقایق رفته بود***بی‌بهارش غنچه‌‌ها نشْکفته بود
  • چون ز در‌یا سویِ ساحل بازگشت***چنگِ شعرِ مثنوی با ساز گشت
  • مثنوی که صیقلِ ارواح بود***بازگشتش روزِ اِستفتاح بود
  • مَطلَعِ تاریخِ این سودا و سود***سال هجرتْ ششصد و شصت و دو بود
  • بلبلی ز ینجا برفت و بازگشت***بهرِ صیدِ این معانی بازگشت
  • ساعدِ شَه مَسکنِ این باز باد***تا ابد بر خلقْ این در باز باد
  • آفتِ این درْ هویٰ و شهوت است***ور نه اینجا شربت اندر شربت است
  • این دهان بر‌بند تا بینی عیان***چشم‌بندِ آن جهان، حلق و دهان
  • ای دهان، تو خود دهانه‌یْ دوزخی***وِ ای جهان، تو بر مثالِ برزخی1
  • نورِ باقی پهلویِ دنیای دون***شیرِ صافی پهلویِ جوهای خون
  • چون در او گامی زنی بی‌احتیاط***شیرِ تو خون می‌شود از اِختلاط
  • یک قدم زد آدم اندر ذوقِ نفْس***شد فِراقِ صدرِ جنّتْ طوقِ نفْس
  • همچو دیو از وی فرشته می‌گریخت***بَهرِ نانی چند، آب از چشم ریخت
  • ‌‌گر‌چه یک مو بُد گنه کاو جُسته بود***لیک آن مو در دو دیده رُسته بود
  • بود آدم دیدۀ نورِ قدیم***مویْ در دیده بوَد کوهِ عظیم
  • گر در آن حالت بکَردی مشورت***در پشیمانی نگفتی معذرت
  • ز آنکه با عقلی چو عقلی جفت شد***مانعِ بد فعلی و بد‌گفت شد
  • نفْس چون با نفْسِ دیگر یار شد***عقلِ جزوی عاطِل و بی‌کار شد
  • گر ز تنهایی تو ناهیدی شوی***زیر ظلّ یارْ خورشیدی شوی2
    1. تصحیح‌شده بر اساس نسخۀ قونیه. میرخانی: دهانِ دوزخی.
    2.  نسخۀ قونیه: چون ز تنهایی تو نومیدی شوی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

6
  • ر‌و بجو یارِ خدایی را تو زود***چون چنان کردی، خدا یارِ تو بود
  • آن که در خلوت نظرْ بر‌دوختَه‌ست***آخِر آن را هم ز یار آموختَه‌ست
  • خلوت از اَغیار باید نی ز یار***پوستین بهرِ دِی آمد نی بهار
  • عقلْ با عقلِ دگر دو تا شود***نورْ افزون گشت و ره پیدا شود
  • نفْس با نفْسِ دگر خندان شود***ظلمتْ افزون گشت و رهْ پنهان شود
  • یارْ چشمِ توست ای مردِ شکار***از خس و خاشاکْ او را پاک دار
  • هین به جاروبِ زبان گَردی مکُن***چشم را از خَسْ ره آوردی مکُن
  • چون‌که ‌مؤمن آینه‌یْ مؤمن بوَد***رویِ او ز‌آلودگی ایمن بوَد
  • یارْ آیینَه‌ست جان را در حَزَن***بر رخِ آیینه -ای جان- دم مَزَن1
  • تا نپوشد رویِ خود را از دَمَت***دم فرو بردن بباید هر دَمَت
  • کم ز خاکی؟! چون‌که ‌خاکی یار یافت***از بهاری صد هزار انوار یافت
  • آن درختی کاو شود با یارْ جفت***از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
  • در خزان چون دیدْ او یارِ خِلاف***در‌کشید او رو و سر زیرِ لحاف
  • گفت: «یارِ بد، بَلا آشفتن است***چون‌که ‌او آمد طریقَم خفتن است
  • پس بخُسبم باشم از اصحابِ کهف***بهْ ز دقیانوس باشد خوابِ کهف‌»2
  • یَقظه‌شان مَصروفِ دقیانوس بود***خوابشان سرمایۀ ناموس بود
  • خوابْ بیداری‌ست چون با دانش است***وایِ بیداری که با نادان نشست
  • چون‌که ‌زاغانْ خیمه بر گلشن زدند***بلبلانْ پنهان شدند و تن زدند3
  • ز‌آنکه بی‌گلزارْ بلبل خامُش است***غیبتِ خورشیدْ بیداری‌کُش است
  • آفتاب ار ترکِ این گلشن کُند***تا که تحتَ الأرض‌ْ را روشن کند4
  • آفتابِ معرفت را نَقل نیست***مَشرقِ او غیرِ جان و عقل نیست
  • خاصه خورشیدِ کمالی کآن سَری‌ست***روز و شبْ کردارِ او روشنگری‌ست
  • مَطلَعِ شمس آ اگر اسکندری***بعد از آن هرجا رَوی، نیکوفَری
  • بعد از آن هر جا روی، مَشرق شود***شرق‌ها بر مَغربت عاشق شود
  • حسّ خفّاشت سویِ مغرب دوان***حسّ دُر‌پاشَت سویِ مشرق روان
  • راه حسّ، راهِ خران است ای سوار***ای خران را تو مزاحم، شرم دار!
  • پنج حسّی هست جز این پنج حسّ***آن چو زرّ سرخ و این حسّ‌ها چو مِس
    1.  میرزا محمود: بر رخ آیینۀ جان دم مزن.
    2.  نسخۀ قونیه: بِه ز دقیانوس آن محبوس لَهف.
    3.  نسخۀ قونیه: خیمه بر بهمن.
    4. تصحیح‌شده بر‌اساس نسخۀ ناسخه. میرخانی: 
      آفتابا! ترکِ این گلشن کنی*** ...روشن کنی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

7
  • اندر آن بازارْ کَاهلِ محشرند***حسّ مس را چون حسِ زر کی خَرند؟!1
  • حسّ اَبدانْ قوتِ ظلمت می‌خورد***حسّ جانْ از آفتابی می‌چرد
  • ای ببُرده رَختِ حسّ‌ها سوی غیب***دستِ چون موسیٰ برون آور ز جیْب
  • ای صفاتت آفتابِ معرفت***و آفتابِ چرخْ بنده‌یْ یک صفت
  • گاه خورشید و گَهی دریا شوی***گاه کوهِ قاف و گه عَنقا شوی
  • تو نه این باشی نه آن در ذات خویش***ای فزون از وهم‌ها وَز بیش بیش
  • روحْ با علم است و با عقل است یار***روح را با تازی و تُرکی چه‌کار؟!
  • از تو -ای بی‌نقشِ با چندین صوَر-***هم مشبِّه هم موحِّدْ خیره‌سر
  • گه مشبِّه را موحِّد می‌کنی***گه موحِّد را به صورت ره زنی
  • گه تو را گوید ز مستی بوالحَسَن:***«یا صَغیرَ السِّنّ یا رَطبَ البَدَن!»
  • گاهْ نقشِ خویش ویران می‌کُند***از پیِ تنزیهِ جانان می‌کُند
  • چشمِ حسّ را هست مذهبْ اِعتِزال***دیدۀ عقل است سنّی در وصال
  • سُخرۀ حسّند اهلِ اِعتِزال***خویش را سنّی نمایند از ضَلال‌2
  • هر که در حسّ مانَد او مُعتَزلی‌ست***‌‌گر‌چه گوید: «سنّی‌ام»، از جاهلی‌ست
  • هر که بیرون شد ز حسّ، او سنّی است***اهلِ بینشْ چشمِ حسّ خویش بست
  • 🔹 هر که از حسّ خدا دید آیتی***در برِ حقّ داشت بهتر طاعتی
  • گر بدیدی حسّ حیوان، شاه را***پس بدیدی گاو و خر، اللٰه را
  • گر نبودی حسّ دیگر مر تو را***جز حسِ حیوان ز بیرونِ هویٰ
  • پس بنی‌آدم مُکَرَّم کی بُدی؟!***کی به حسّ مشترک مَحرَم شدی؟!
  • نامُصَوَّر «یا مُصَوِّر» گفتنت***باطل آمد بی زِ‌صورت رفتنت3
  • نامصوَّر «یا مصوِّر» پیشِ اوست***که همه مغز است و بیرون شد ز پوست
  • گر تو کوری، نیست بر أعمیٰ حَرَج***ور نه ر‌و «کالصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج»
  • پرده‌های دیده را داروی صبر***هم بسوزد هم بسازد شرحِ صدر
  • آینه‌یْ دل چون شود صافیّ و پاک***نقش‌ها بینی برون از آب و خاک
  • هم ببینی نقش و هم نقّاش را***فرشِ دولت را و هم فَرّاش را
  • چون خلیل آمد خیالِ یارِ من***صورتش بت، معنیِ او بت‌شکن
    1.  نسخۀ قسطنطنیه: اندر آن بازار کایشان ماهرند.
    2.  نسخۀ ناسخه: سنّی نمایند از وصال.
    3.  نسخۀ قونیه: بی زِ‌صورت رَستنَت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

8
  • شکرْ یزدان را که چون او شد پدید***در خیالش جانْ خیالِ خود بدید1
  • خاکِ درگاهت دلم را می‌فریفت***خاکْ بر وی کاو ز خاکت می‌شِکیفت‌2
  • گفتم: «ار خوبم، پذیرم این ازو***ور نه خود خندید بر منْ زشت‌رو3
  • چاره آن باشد که خود را بنگرم***ور نه او خندد مرا: ”من کی خَرم؟‌!“4
  • او جمیل است و مُحِبٌّ لِلجَمال***کی جوانِ نو گزیند پیرِ زال؟!»‌5
  • طَیِّبات از بهرِ که؟ لِلطَّیِّبین***خوبْ خوبی را کُند جذب از یقین
  • 🔹 در هر آن چیزی که تو ناظر شوی***می‌کُند با جنسْ سیْر، ای معنوی
  • در جهان هر چیزْ چیزی جذب کرد***گرمْ گرمی را کشید و سردْ سرد
  • قسمِ باطلْ باطلان را می‌کِشد***باقیان را می‌کِشند اهلِ رَشَد6
  • ناریان مر ناریان را جاذِبند***نوریان مر نوریان را طالِبند
  • 🔹 صاف را هم صافیان طالب شوند***دُرد را هم تیرِگان جاذب بوَند
  • 🔹 زنگ را هم زنگیان باشند یار***روم را با رومیان افتاد کار
  • چشم چون بستی تو را جان‌کندنی‌ست***چشم را از نورِ روزن صبر نیست7
  • چشم چون بستی تو را تاسه گرفت***نورِ چشم از نورِ روزن کی شگِفت؟‌!8
  • تاسۀ تو جذبِ نورِ چشم بود***تا بپیوندد به نورِ روزْ زود
  • چشمِ باز ار تاسه گیرد مر تو را***دان که چشمِ دل ببستی؛ بر‌گُشا
  • آن تقاضای دو چشمِ دل شناس***کاو همی ‌جویَد ضیای بی‌قیاس
  • چون فراقِ آن دو نورِ بی‌ثبات***تاسه آورْدت، گشادی چشم‌هات
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: در خیال او خیال حق رسید. علاء الدوله: در خیالش جان خیال او ندید.
    2. شکیفتن: آرام و قرار داشتن، صبر و شکیبایی کردن.
    3.  علاءالدوله: ار جویم.زشت‌رو: (شیطان).
    4.  نسخۀ ناسخه: 
      ...***در‌خورِ آنیم یا نا دَر‌خوریم.
    5. تصحیح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: یُحِبُّ.
    6.  نسخۀ قونیه: 
      ...می‌کِشند***باقیان از باقیان هم سر خوشند.
    7. الحاقی از نسخۀ قونیه.چشم را از نور روزن صبر نیست: چشم به دنبال روزنۀ نور می‌گردد و تحمّل دوری نور را ندارد.
    8.  نسخۀ قونیه: 
      چشم چون بستی تو را جان‌کندنی‌ست***چشم را از نورِ روزن صبر نیست. 
      علاءالدوله: از نور روزن می‌شگفت.نور چشم از نور روزن کی شگفت: نور روزن او را سیراب نمی‌کند (و به دنبال منبع نور می‌گردد).

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

9
  • پس فراقِ آن دو نورِ پایدار***تاسه می‌آرد، مر آن را پاس دار1
  • او چو می‌خواند مرا، من بنگرم:***لایقِ جذبم وَ یا بَدپیکرم‌؟
  • گر لطیفی زشت را در پی کند***تَسخَری باشد که او با وی کند
  • کی ببینم نقشِ خود را ای عجب***تا چه رنگم؟ همچو روزم یا چو شب؟
  • نقشِ جانِ خویش می‌جُستم بسی***هیچ می‌ننْمود نقشم از کسی
  • گفتم: «آخِر آینه از بهرِ چیست؟!***تا ببیند هر کسی کاو جنسِ کیست‌»
  • آینه‌یْ آهن برای لون‌هاست***آینه‌یْ سیمای جانْ سنگین‌بَهاست‌2
  • آینه‌یْ جان نیست إلّا روی یار***روی آن یاری که باشد ز‌آن دیار
  • گفتم: «ای دل، آینه‌یْ کلّ را بجو***رو به دریا، کار بَر‌ناید ز جو»
  • زین طلبْ بنده به کوی تو رسید***دردْ مریم را به خرمابُن کشید
  • دیدۀ تو چون دلم را دیده شد***صد دلِ نادیده غرقِ دیده شد
  • آینه‌یْ کلّی بر‌آوردم ز دود***دیدم اندر آینه نقش تو بود3
  • آینه‌یْ کلّی تو را دیدم ابد***دیدم اندر چشمِ تو من چشمِ خَود4
  • گفتم: «آخِرْ خویش را من یافتم***در دو چشمش راهِ روشن یافتم»
  • گفت وهمم: «کآن خیالِ توست هان!***ذاتِ خود را از خیالِ خود بدان»
  • نقشِ من از چشمِ تو آواز داد***که: «منم تو، تو منی در اتّحاد»
  • اندر این چشمِ مُنیرِ بی‌زوال***از حقایق راه کی یابد خیال؟‌!5
  • در دو چشمِ غیرِ من تو نقشِ خَود***گر ببینی آن خیالی دان و رَدّ
  • آن‌که سرمه‌یْ نیستی در‌می‌کِشد***باده از تصویرِ شیطان می‌چشد6
  • چشمِ او خانه‌یْ خیال است و عدم***نیست‌ها را هست بیند لاجَرَم
  • چشمِ من چون سرمه دید از ذو‌الجلال***خانۀ هستی‌ست نی خانه‌یْ خیال
  • تا یکی مو باشد از تو پیشِ چشم***در خیالت گوهری باشد چو یَشم
  • یَشم را آنگه شناسی از گهر***کز خیال خود کنی کلّی عَبَر
    1.  نسخۀ ناسخه: تاسه چون آرَد، مر آن را پاس دار.
    2.  نسخۀ قونیه: برای پوست‌هاست...سنگی‌بَهاست.
    3. الحاقی از مثنوی شریف و مکاشفات رضوی.
    4.  نسخۀ قونیه: دیدم اندر چشم تو من نقش خَود. نسخۀ بریتانیا (الف): دیدم اندر چشم تو من نفس خَود. ن مح: دیدم اندر نقش تو من نقش خَود.
    5.  نسخۀ قونیه: کاندر این.
    6.  نسخۀ قونیه: ز آنکه.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

10
  • یک حکایت بشنو ای گوهرشناس***تا بدانی تو عیان را از قیاس
  • هلال پنداشتنِ آن شخصْ خیال را در عهد عمر، و تنبیه نمودنْ او را

  • ماهِ روزه گشت در عهدِ عمر***بر سرِ کوهی دویدند آن نفر
  • تا هلالِ روزه را گیرند فال***آن یکی گفت: «ای عمر، اینک هلال»
  • چون عمر بر آسمان، مَه را ندید***گفت: «کاین مَه از خیالِ تو دمید
  • ور نه من بیناترم افلاک را***چون نمی‌بینم هلالِ پاک را؟!»
  • گفت: «تَر کن دست و بر ابرو بمال***آنگهان تو در‌نِگر سویِ هلال»
  • چون‌که ‌او تر کرد ابرو، مَه ندید***گفت: «ای شه، نیست مَه، شد ناپدید»
  • گفت: «آری، موی ابرو شد کمان***سوی تو افکند تیری از گمان»
  • ----------

  • 🔹 چون یکی مو کژ شد از ابروی او***شکلِ ماهِ نو نمود آن موی او
  • موی کژ چون پردۀ گردون شود***چون همه اَجزات کژ شد، چون بوَد؟!
  • چون یکی مو کژ شد، او را راه زد***تا به دَعوی لافِ دیدِ ماه زد
  • راست کن اجزات را از راستان***سر مکِش -ای راست‌رو- ز‌آن آستان
  • هم ترازو را ترازو راست کرد***هم ترازو را ترازو کاست کرد
  • هر که با نا راستان هم‌سنگ شد***در کمی افتاد و عقلش دَنگ شد
  • ر‌و ﴿أشِدّ‌اءُ عَلَی الْکُفّار﴾ باش***خاک بر دلداریِ اغیار پاش
  • بر سرِ اغیارْ چون شمشیر باش***هین مکُن روباه‌بازی، شیر باش
  • تا ز غیرت از تو یاران نَگسَلند***ز‌آنکه آن خارانْ عدوی این گُلند
  • آتش اندر زن به گرگانْ چون سپند***ز‌آنکه این گرگانْ عَدوی یوسُفند
  • «جانِ بابا» گویدت ابلیس، هین!***تا به دم بفْریبدت دیوِ لعین
  • این‌چنین تلبیس با بابات کرد***آدمی را آن سیه‌دل مات کرد
  • بر سرِ شطرنجْ چُست است این غُراب***تو مَبین بازی به چشمِ نیم‌خواب
  • ز‌آنکه فَرزین بندها داند بسی***کاو بگیرد در گلویت چون خسی
  • در گلو مانَد خسِ او سال‌ها***چیست آن خس؟ مهرِ جاه و مال‌ها
  • مالْ خس باشد، چو هست آن بی‌ثبات***در گلویت مانع از آبِ حیات1
  • گر بَرد مالَت عَدوی پر‌فَنی***رهزنی را بُرده باشد رهزنی
    1.  نسخۀ قونیه: چو هست ای بی‌ثبات.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

11
  • دزدیدنِ شخصی ماری را از مارگیری و گزیدن و کشتنْ او را

  • دزدکی از مارگیری مار بُرد***زَ ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد
  • وا رهید آن مارگیر از زخمِ مار***مار کشت آن دزدِ خود را زار زار
  • مارگیرش دید و پس بشناختش***گفت: «از جانْ مارِ من پرداختش
  • در دعا می‌خواستی جانم از او***کِش بیابم، مار بستانم از او
  • شکرِ حق را کآن دعا مردود شد***من زیان پنداشتم، آن سود شد»
  • ----------

  • بس دعاها کآن زیان است و هلاک***وز کَرم می‌نشنود یزدانِ پاک
  • 🔹 مُصلِح است و مصلحت را داند او***کآن دعا را باز می‌گرداند او
  • 🔹 و‌آن‌ دعاگوینده شاکی می‌شود***می‌برد ظنّ بد و آن بد بوَد
  • 🔹 می‌نداند کاو بلای خویش خواست***وز کرمْ حقْ آن بِدو نآورد راست
  • التماس‌کردنِ همراه عیسیٰ علیه السّلام از او زنده‌کردنِ استخوان را

  • گشت با عیسیٰ یکی اَبله رفیق***استخوان‌ها دید در گوری عمیق
  • گفت: «ای روحُ‌اللَه آن نامِ سَنیّ***که بِدان تو مرده زنده می‌کنی
  • مر مرا آموز تا احسان کنم***استخوان‌ها را بِدان با جان کنم‌»
  • گفت: «خامش کن! که این کارِ تو نیست***لایقِ اَنفاس و گفتارِ تو نیست
  • کآن نَفَس خواهد ز باران پاک‌تر***وز فرشته در روش چالاک‌تر»1
  • ----------

  • عمرها بایست تا دَم پاک شد***تا امینِ مخزنِ افلاک شد2
  • خود گرفتی این عصا در دستْ راست***دست را دستانِ موسیٰ از کجاست‌؟!
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: در روش درّاک‌تر.
    2.  نسخۀ ناسخه: کآدم پاک شد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

12
  • گفت: «اگر من نیستم اسرارخوان***هم تو بر‌خوان نام را بر استخوان»
  • گفت عیسیٰ: «یا رب این اسرار چیست؟***میلِ این اَبله در این گفتار چیست‌؟1
  • چون غمِ خود نیست این بیمار را؟!***چون غمِ جان نیست این مردار را؟!
  • مردۀ خود را رها کردَه‌ست او***مردۀ بیگانه را جویَد رُفو»
  • گفت حق: «اِدبار اگر اِدبار‌جوست***خارِ روییده جزای کِشتِ اوست»2
  • ----------

  • آن که تخمِ خار کارَد در جهان***هان و هان او را مجو در گلْسِتان
  • گر گُلی گیرد به کف، خاری شود***ور سویِ یاری رَود، ماری شود
  • کیمیای زهرِ مار است آن شَقی***بر خلافِ کیمیای مُتَّقی
  • 🔹 هین مکُن بر قول و فعلش اِعتِمید***کاو ندارد میوه‌ای، مانندِ بید
  • اندرز کردنِ صوفیْ خادم را در تیمارِ بَهیمۀ او

  • صوفی‌ای می‌گشت در دورِ اُفق***تا شبی در خانقاهی شد قُنُق3
  • یک بهیمه داشت، در آخور ببست***او به صدرِ صُفّه با یاران نشست
  • پس مراقب گشت با یارانِ خویش***دفتری باشد حضورِ یارْ بیش4
  • ----------

  • دفترِ صوفی سواد و حرف نیست***جز دلِ اسپیدِ همچون برف نیست
  • زادِ دانشمندْ آثارِ قلم***زادِ صوفی چیست؟ اَنوارِ قَدم
  • ----------

  • همچو صیّادی سویِ اِشکار شد***گامِ آهو دید و بر آثار شد
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: در این بیگار. مثنوی شریف: در این پیکار.
    2. تصحیح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: گفت حق ادبیر را: 
      «کِادبیر جوست***خار روییدن جزای کِشتِ اوست».
       تصحیح نیکلسون: اِدبارگر اِدبارجوست.
    3. قُنُق: مهمان.
    4.  نسخۀ قونیه: حضور یارْ پیش.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

13
  • چند گاهش گامِ آهو در‌خور است***بعد از آنْ خودْ نافِ آهو رهبر است
  • چون‌که ‌شُکرِ گام کرد و ره بُرید***لاجَرم ز‌آن گام در کامی رسید
  • رفتنِ یک منزلی بر بوی ناف***بهتر از صد منزلِ گام و طواف
  • 🔹 سیْرِ زاهد هر مَهی تا پیشگاه***سیْرِ عارف هر دمی تا تختِ شاه
  • آن دلی کاو مَطلعِ مهتاب‌هاست***بهرِ عارف «فُتِّحَت‌ْ أبوابُها» ست
  • با تو دیوار است و با ایشان در است***با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
  • آنچه تو در آینه بینی عیان***پیر اندر خشت بیند پیش از آن‌1
  • پیرْ ایشانند کاین عالَم نبود***جانِ ایشان بود در دریای جود
  • پیش از این تنْ عمرها بُگذاشتند***پیش‌تر از کِشتْ بر برداشتند
  • پیش‌تر از نقشْ جان پَذرفته‌اند***پیش‌تر از بحرْ دُرها سُفته‌اند
  • مشورت‌کردنِ خدای تعالیٰ با فرشتگان در ایجادِ خلق

  • مشورت می‌رفت در ایجادِ خلق***جانِشان در بَحرِ قدرت تا به حَلق
  • چون ملائکْ مانعِ آن می‌شدند***بر ملائکْ خُفیه خُنبَک می‌زدند
  • مطّلِع بر نقشِ هر که هست شد***پیش از آن کاین نفْسِ کُلْ پابست شد2
  • پیش‌تر زَ افلاکْ کیوان دیده‌اند***پیش‌تر از دانه‌ها نان دیده‌اند
  • بی‌دِماغ و دلْ پُر از فکرت بُدَند***بی‌سپاه و جنگ بر نُصرَت زدند
  • آن عیان نسبت به ایشان فکرت است***ور نه خود نسبت به پیران رؤیت است3
  • فکرت از ماضیّ و مستقبل بوَد***چون از این دو رَست، مشکلْ حلّ شود
  • دیده چون بی‌کیْف هر با کیْف را***دیده پیش از کان، صحیح و ز‌یْف را
  • پیش‌تر از خلقتِ انگورها***خورده مِی‌ها و نموده شورها4
  • در تَموزِ گرم می‌بینند دیْ***در شعاعِ شَمس می‌بینند فیْ
  • در دلِ انگور مِی را دیده‌اند***در فَنای محضْ شیْ را دیده‌اند
  • آسمان در دورِ ایشان جرعه‌نوش***آفتاب از جودِشان زَر‌بَفت‌پوش
    1.  نسخۀ قونیه: بیش.
    2.  نسخۀ ناسخه: 
      ... هرچه هست شد*** ...نقش کل... .
    3.  نسخۀ قونیه: نسبت به دوران رؤیت است. فکرت: شُهود است.
    4.  نسخۀ ناسخه: خورده می‌ها و شده مست وِلا.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

14
  • چون از ایشان مجتمِع بینی دو یار***هم یکی باشند و هم سیصد هزار
  • بر مثالِ موج‌ها اعدادشان***در عدد آورده باشد بادِشان
  • مُفتَرِق شد آفتابِ جان‌ها***در درونِ روزنِ اَبد‌ان‌ها
  • چون نظر بر قرص داری خور یکی‌ست***آن‌که شد مَحجوبِ أبدان در شَکی‌ست
  • تفرقه در روحِ حیوانی بوَد***نفسِ واحدْ روحِ انسانی بوَد
  • چون‌که ‌حقْ رَشَّ عَلَیهِم نورَهُ***مُفتَرِق هرگز نگردد نورِ او
  • 🔹 روحِ انسانی ﴿کَنَفسٍ واحدَه﴾ ست***روحِ حیوانی سُفالِ جامد است1
  • 🔹 عقلِ جزو از رمزِ این آگاه نیست***واقفِ این سرّ به‌جز اَللٰه نیست
  • 🔹 عقل را خود با چنین سودا چه‌کار؟!***کرّ مادر‌زاد با سُرنا چه‌کار؟!
  • یک زمان بُگذار -ای همرَه- مَلال***تا بگویم وصفِ خالی ز‌آن جمال
  • در بیان ناید جمالِ حالِ او***هر دو عالم چیست؟ عکسِ خالِ او2
  • چون‌که ‌من از خالِ خوبش دم زنم***نُطق می‌خواهد که بِشکافد تنم‌3
  • 🔹 چون کنم لب را گشادن؟ نیست راه***فکرتی کن تا نماید راهْ اِلٰه4
  • همچو موری اندر این خرمن خوشم***تا فزون از خویش باری می‌کِشم
  • کی گذارد آن‌که رَشکِ روشنی‌ست***تا بگویم آنچه فرض و گفتنی‌ست؟‌!
  • بسته شدنِ تقریرِ معنیِ حکایت به‌سبب میل مُستَمِعان به استماع ظاهرِ حکایت

  • بَحرْ کفْ پیش آرَد و سَدّی کند***جَر کند وز بعدِ جَرْ مَدّی کند
  • این زمان بشنو چه مانع شد مگر***مُستَمِع را رفت دلْ جای دگر؟!
  • خاطرش شد سویِ صوفیّ قُنُق***اندر آن سودا فرو شد تا عُنُق
  • لازم آمد باز رفتن زین مقال***سوی آن افسانه بهرِ وصفِ حال
    1.  سوره لقمان آیه 28.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: جمال خالِ او.
    3.  مخزن‌الأسرار: حال خوبش.
    4. الحاقی از مثنوی شریف.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

15
  • صوفی آن صورت مپندار ای عزیز***همچو طفلان تا کی از جوْز و مویز؟!1
  • جسمِ ما جوْز و مویز است ای پسر***گر تو مَردی زین دو چیزْ اندر‌گذر
  • ور تو اندر نگْذری، اِکرامِ حق***بُگذراند مر تو را از نُه طَبَق2
  • التزام‌کردنِ خادمْ تیمارِ بَهیمه را، و تخلّف نمودن

  • بشنو اکنون صورتِ افسانه را***لیک هین از کَه جدا کن دانه را
  • حلقۀ آن صوفیانِ مُستَفید***چون‌که ‌در وَجد و طَرَب آخِر رسید
  • خوان بیاوردند بهرِ میهمان***از بهیمه یاد آورْد آن زمان
  • گفت خادم را که: «در آخور برو***راست کن بهرِ بَهیمه کاه و جو»
  • گفت: «لا حَوْل، این چه افزون‌گفتن است؟!***از قدیم این کارها کارِ من است‌»
  • گفت: «تر کُن آن جوَش را از نخست***کآن خرکْ پیر است و دندان‌هاش سست‌»
  • گفت: «لا حوْل، این چه می‌گویی مِها؟!***از من آموزند این ترتیب‌ها»
  • گفت: «پالانش فرو نِه پیشْ پیش***داروی مَنبَل بِنه بر پشتِ ریش‌»
  • گفت: «لا حوْل، آخِر این حکمت‌ْ گذار***جنسِ تو مهمانم آمد صد هزار
  • جمله راضی رفته‌اند از پیش ما***هست مهمانْ جانِ ما و خویشِ ما»
  • گفت: «آبش ده ولیکن شیرِ گرم»***گفت: «لا حول، از تواَم بگْرفت شرم»
  • گفت: «اندر جو تو کمتر کاه کن»***گفت: «لا حول، این سخن کوتاه کن»
  • گفت: «جایش را بِروب از سنگ و پُشک***ور بوَد تر، ریز بر وی خاکِ خشک
  • گفت: «لا حول ای پدر! لا حوْل کن***با رسولِ اهلْ کمتر گو سُخُن»
  • گفت: «بِستان شانه، پشتِ خر بِخار»***گفت: «لا حول ای پدر، شرمی بدار»
  • 🔹 گفت: «دُ‌مِ افسار را کوته ببند***تا ز غلطیدن نیفتد او به بند»
  • 🔹 گفت: «لا حول ای پدر، چندین مَنال***بهر خر چندین مرو اندر جَوال»
  • 🔹 گفت: «بر پشتش فِکَن جُل زودتر***ز‌آنکه شب سرماست، ای کانِ هنر»
  • 🔹 گفت: «لا حول ای پدر، چندین مگو***استخوان در شیر نبْود، تو مجو
  • 🔹 من ز تو اُستاترم در فنّ خَود***میهمان آید مرا از نیک و بد
  • 🔹 لایقِ هر میهمان خدمت کنم***من ز خدمت چون گل و چون سوسَنم»
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: صوفیِ صورت.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: بگذری.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

16
  • خادمْ این گفت و میان بربست چُست***گفت: «رفتم کاه و جو آرَم نخست‌»
  • رفت و از آخور نکرد او هیچ یاد***خوابِ خرگوشی بدان صوفی فِتاد
  • رفت خادم جانبِ اوباشِ چند***کرد بر اندرزِ صوفی ریشخند
  • صوفی از ره مانده بود و شد دراز***خواب‌ها می‌دید با چشمِ فراز
  • کآن خرش در چنگِ گرگی مانده بود***پاره‌ها از پشت و رانَش می‌ربود
  • گفت: «لا حول، این چه مالیخولیاست؟!***ای عجب، آن خادمِ مُشفِق کجاست؟!‌»
  • باز می‌دید آن خرش در راهر‌و***گه به چاهی می‌فتاد و گه به گو
  • گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه***فاتحه می‌خوانْد با اَلقارِعه
  • گفت: «چاره چیست؟ یاران جَسته‌اند***رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند»
  • باز می‌گفت: «ای عجب! آن خادمک***نی که با ما گشت هم نان و نمک؟‌!
  • من نکردم با وی إلّا لطف و لین***او چرا با من کند بر‌عکسْ کین؟‌!
  • هر عداوت را سبب باید سَنَد***ور نه جنسیّتْ وفا تلقین کند»
  • باز می‌گفت: «آدمِ با لطف و جود***کی بر آن ابلیسْ جوْری کرده بود؟!
  • آدمی مر مار و کژدم را چه کرد***که همی ‌خواهند او را مرگ و درد؟!
  • گرگ را خود خاصیتْ بِدْریدن است***کاین حسد در خَلقْ آخِر روشن است»
  • باز می‌گفت: «این گمانِ بد خطاست***بر برادر این‌چنین ظَنّم چراست؟‌!»
  • باز گفتی: «حَزمْ سوءُ الظّنّ توست***هر که بدظَنّ نیست، کی مانَد درست؟!‌»
  • صوفی اندر وسوسه و‌آن‌ خر چنان***که چنان بادا جزای دشمنان
  • آن خرِ مسکین میانِ خاک و سنگ***کژ شده پالان، دریده پالهَنگ
  • کشتۀ ره، جملۀ شب بی‌علف***گاه در جان‌کندن و گه در تلف
  • خر همه‌یْ شب ذکرگویان: «کای اِلٰه***جوْ رها کردم، کم از یک مشتِ کاه!‌»
  • با زبانِ حال می‌گفت: «ای شیوخ***رحمتی که سوختم زین خامِ شوخ‌»
  • آنچه آن خر دید از رنج و عذاب***مرغِ خاکی بیند اندر سیلِ آب
  • بس به پهلو گشت آن شب تا سحر***آن خرِ بیچاره از جوعُ البَقَر
  • 🔹 ناله می‌کرد از فراقِ کاه و جو***مستمند از اشتیاقِ کاه و جو
  • 🔹 همچنین در مِحنت و در درد و سوز***ناله‌ها می‌کرد از شب تا به روز
  • روز شد، خادم بیامد بامداد***زود پالان جُست و بر پشتش نهاد

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

17
  • خر‌فروشانه دو سه زخمش بزد***کرد با خر آنچه ز‌آن سگ می‌سزد1
  • خر جهنده گشت از تیزیّ نیش***کو زبان تا خر بگوید حالِ خویش‌؟!
  • گمان بردنِ کاروانیان که: «مگر بَهیمۀ صوفی رنجور است؟!»

  • چون‌که ‌صوفی بر‌نشست و شد روان***ر‌و در افتادن گرفت آن هر زمان
  • هر زمانش خلق بر‌می‌داشتند***جمله رنجورش همی ‌پنداشتند
  • آن یکی گوشش همی ‌پیچید سخت***و آن‌ دگر در زیرِ گامش جُست لَخت‌2
  • و‌آن‌ دگر در نعلِ او می‌جُست سنگ***و‌آن‌ دگر در چشمِ او می‌دید رنگ3
  • باز می‌گفتند: «ای شیخ این ز چیست؟***دی نمی‌گفتی که: شُکرْ این خر قوی‌ست؟!»
  • گفت: «آن خر کاو به شب لا حوْل خورد***جز بدین شیوه نتاند راه بُرد
  • چون‌که ‌قوتِ خر به شب لا حوْل بود***شب مُسَبِّح بود و، روز اندر سجود»
  • ----------

  • آدمی‌خوارند اغلبْ مردمان***از سلام‌‌عَلَیک‌شان کم جو امان
  • 🔹 چون ندارد کس غمِ تو مُمتحَن***خویشْ کارِ خویش باید ساختن
  • خانۀ دیو است دل‌های همه***کم پذیر از دیوِ مردم دَمدمه
  • از دمِ دیو آن‌که او لا حوْل خَورد***همچو آن خرْ در سر آید در نبرد
  • هر که در دنیا خورَد تَلبیسِ دیو***وز عَدوی دوست‌ر‌و تعظیم و ریو
  • در رهِ اسلام و بر پولِ صراط***در سر آید همچو آن خر از خُباط4
  • عشوه‌های یارِ بد مَنیوش هین***دامْ بین، ایمن مرو تو بر زمین
  • صد هزار ابلیسِ لا حوْل آر بین***آدما! ابلیس را در مار بین
  • دم دهد، گوید تو را: «ای جان و دوست!»***تا چو قصّابی کِشد از دوستْ پوست
  • دم دهد تا پوستت بیرون کِشد***وایِ آن کز دشمنان اَفیون چِشد
  • سر نهد بر پایِ تو قصّاب‌وار***دم دهد تا خونْت ریزد زار زار
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: با سگ می‌سزد.
    2.  کلاله: زیر کامش.
    3.  نسخۀ قونیه: می‌دید زنگ (چرک کنار چشم).
    4. پول: پل.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

18
  • همچو شیری صید خود را خویش کن***ترکِ عشوه‌یْ اَجنبیّ و خویش کن1
  • همچو خادم دان مراعاتِ خَسان***بی‌کسی بهتر ز عشوه‌یْ نا‌کَسان
  • در زمینِ مردمان خانه مکُن***کارِ خود کن، کارِ بیگانه مکُن
  • کیست بیگانه؟ تنِ خاکیّ تو***کز برای اوست غمناکیّ تو
  • تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی***جوهرِ جان را نبینی فربهی
  • گر میانِ مُشکْ تن را جا شود***روزِ مردن گندِ او پیدا شود
  • مُشک را بر تن مزن، بر دل بمال***مُشک چه بْوَد؟ نامِ پاکِ ذوالجَلال
  • آن منافقْ مُشک بر تن می‌نهد***روح را در قعرِ گُلخَن می‌نهد
  • بر زبانْ نام حق و، در جانِ او***گَندها از کفرِ بی‌ایمانِ او2
  • ذکرْ با او همچو سبزه‌یْ گُلخَن است***بر سرِ مَبرَز گل است و سوسن است
  • آن نباتْ آنجا یقینْ عاریّت است***جای آن گلْ مجلس است و عشرت است
  • طَیِّبات آمد ‌به‌سوی طَیِّبین***مر خَبیثین را خَبیثات است هین
  • کین مدار! آن‌ها که از کین گمرهند***گورشان پهلوی کین‌داران نهند3
  • اصلِ کینه دوزخ است و، کینِ تو***جزوِ آن کلّ است و خَصمِ دینِ تو
  • چون تو جزوِ دوزخی، هین هوش دار***جزوْ سویِ کلّ خود گیرد قرار
  • ور تو جزوِ جَنّتی -ای نامدار-***عیشِ تو باشد چو جنّتْ پایدار4
  • تلخ با تلخانْ یقین ملحق شود***کی دمِ باطلْ قرینِ حق شود؟!
  • ای برادر، تو همان اندیشه‌ای***ما بَقی تو استخوان و ریشه‌ای5
  • گر گُل است اندیشۀ تو، گلشنی***ور بوَد خاری، تو هیمه‌یْ گُلخَنی
  • گر گلابی، بر سر و جیْبت زنند***ور تو چون بوْلی، بُرونت افکنند
  • طَبْله‌ها در پیشِ عطّاران ببین***جنس را با جنسِ خود کرده قَرین
  • 🔹 تو رهایی جو ز نا جِنسان به جَدّ***صحبتِ ناجنسْ گور است و لَحَد
  • جنس‌ها با جنس‌ها آمیخته***زین تَجانُس زینتی انگیخته
  • گر در‌آمیزند عود و شِکّرش***بر‌گزیند یک یک از یکدیگرش6
    1.  علاءالدوله: همچو شیری ترک صید خویش کن.
    2.  نسخۀ قونیه: گندها از فکر بی‌ایمانِ او.
    3.  علاءالدوله: از دین گمرهند.
    4.  نسخۀ قونیه: ز جَنّت پایدار.
    5.  کلاله: تو همه اندیشه‌ای.
    6. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: بو گزیند یک‌یک از همدیگرش.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

19
  • طبْله‌ها بشکست و جان‌ها ریختند***نیک و بد با همدگر آمیختند
  • 🔹 حق فرستاد انبیا را بهرِ این***تا جدا گردد از ایشان کفر و دین
  • حق فرستاد انبیا را با ورق***تا گُزید این دانه‌ها را بر طبَق
  • 🔹 مؤمن و کافر، مسلمان و جُهود***پیش از ایشان جمله یکسان می‌نمود
  • پیش از ایشان ما همه یکسان بُدیم***کس ندانستی که ما نیک و بَدیم‌1
  • بود نقد و قلب در عالَم رَوان***چون جهانْ شب بود و ما چون شب‌رُوان
  • تا بر‌آمد آفتابِ انبیا***گفت: «ای غِش دور شو، صافی بیا!»
  • چشم داند فرق‌کردن رنگ را***چشم داند لعل را و سنگ را
  • چشم داند گوهر و خاشاک را***چشم را ز‌آن می‌خَلد خاشاک‌ها
  • دشمنِ روزند این قَلّابَکان***عاشقِ روزند این زرهای کان
  • ز‌آنکه روز است آینه‌یْ تعریفِ او***تا ببیند اَشرفی تشریفِ او
  • حقْ قیامت را لقب ز‌آن «روز» کرد***روز بنْماید جمالِ سرخ و زرد
  • پس حقیقتْ روزْ سرّ اولیاست***روزْ پیشِ ماهِشان چون سایه‌هاست2
  • عکسِ رازِ مردِ حق دانید روز***عکسِ سَتّاریش شامِ چشم‌دوز
  • ز‌آن سبب فرمود یزدان: ﴿وَ الضُّحیٰ﴾***﴿وَ الضُّحیٰ﴾ نورِ ضمیرِ مصطفیٰ
  • قولِ دیگر کاین ضُحیٰ را خواست دوست***از برای اینکه آن هم عکسِ اوست
  • ور نه بر فانی قسم خوردن خطاست***خود فَنا چه لایقِ گفتِ خداست؟!
  • از خلیلی ﴿لا اُحِبُّ الْآفِلین﴾***پس فَنا چون خواست ربُّ العالَمین؟!
  • ﴿لا اُحِبُّ الْآفِلین﴾ گفت آن خلیل***کی فَنا خواهد از این، رَبِّ جَلیل
  • باز ﴿وَ اللَّیل﴾ است سَتّاریّ او***وین تنِ خاکیّ زنگاریّ او
  • آفتابش چون برآمد ز‌آن فلک***با شبِ تن گفت: «هین ﴿ما وَدَّعَک﴾»
  • وصل پیدا گشت از عینِ بلا***ز‌آن حَلاوت شد عبارت ﴿ما قَلیٰ﴾
  • هر عبارت خود نشانِ حالتی‌ست***حالْ چون دست و عبارت آلتی‌ست
  • آلتِ زرگر به دستِ کفش‌گر***همچو دانه‌یْ کِشت‌کرده ریگ در
  • و آلتِ اِسکافْ پیش برزگر***پیش سگ کَه، استخوان در پیشِ خر
  • بود «أنَا الْحَق» در لبِ منصورْ نور***بود «أنَا اللَه» در لبِ فرعونْ زور
  • شد عصا اندر کفِ موسیٰ گَزا***شد عصا اندر کفِ ساحرْ هَبا3
    1.  نسخۀ قسطنطنیه (ب) و نسخۀ قاهره (ب): پیش از این ما امّتِ واحد بُدیم.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: مِهرشان چون سال‌هاست.
    3.  نسخۀ قونیه: اندر کفِ موسیٰ گُوا.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

20
  • زین سبب عیسیٰ بدان همراهِ خَود***در‌نیاموزید آن اسمِ صَمَد
  • کاو نداند، نقص بر آلت نهد***سنگ بر گِل زن تو، آتش کی جهد؟!
  • دست و آلت همچو سنگ و آهن است***جفت باید، جفتْ شرطِ زادن است
  • آن‌که بی‌جفت است و بی‌آلت، یکی‌ست***در عدد شکّ است و آن یک بی‌شکی‌ست
  • آن‌که دو گفت و سه گفت و بیش از این***متّحد باشند در واحدْ یقین1
  • اَحوَلی چون دفع شد، یکسان شوند***آن دو سه‌گویان، یکی‌گویان شوند2
  • گر یکی گویی تو در میدانِ او***گِرد برمی‌گَرد از چوگانِ او
  • گویْ آنگه راست و بی‌نقصان شود***کاو ز زخمِ دستِ شَه رقصان شود3
  • گوش دار -ای اَحول- این‌ها را به هوش***داروی دیده بکِش از راهِ گوش
  • پس کلامِ پاک در دل‌های کور***می‌نپاید، می‌رود تا اصلِ نور4
  • و‌آن‌ فُسونِ دیو در دل‌های کژ***می‌رود چون کفشِ کژ در پای کژ
  • ‌گر‌چه حکمت را به تکرار آوری***چون تو نا اهلی، شود از تو بَری
  • ‌گر‌چه بنویسی، نشانش می‌کنی***ور چه می‌لافی، بیانش می‌کنی
  • او ز تو ر‌و در‌کِشد ای پُر‌ستیز***بندها را بُگسلد بهرِ گریز
  • ور نخوانی و ببیند سوزِ تو***علم باشد مرغِ دست‌آموزِ تو5
  • او نیاید پیش هر نا اوستا***همچو بازِ شه به خانه‌یْ روستا
  • یافتنِ پادشاهْ بازِ خویش را در خانۀ کَمپیر، و مبتلا شدن

  • علمْ آن باز است کاو از شه گریخت***سوی آن کَمپیر کاو می آرْد بیخت6
  • تا که تُتماجی پَزد اولاد را***دید آن بازِ خوشِ خوش‌زاد را
  • پایَکش بست و پَرش کوتاه کرد***ناخنش بُبرید و قوتش کاه کرد
  • گفت: «نا اهلان نکردندت به‌ساز***پَر فزود از حدّ و ناخن شد دراز
  • دستِ هر نا اهل بیمارت کند***سوی مادر آ؛ که تیمارت کند»
    1.  نسخۀ قونیه: متّفق باشند.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: چون رفع شد.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: دستِ زخمِ شَه.
    4.  نسخۀ ملکی نیکلسون: بس کلام. نسخۀ ناسخه: می‌نیاید.
    5.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: ور بخوانی او ببیند.
    6.  نسخۀ قونیه: دین نه آن باز است.
      می آرْد بیخت: آرد می‌بیخت، آرد را الک می‌کرد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

21
  • مِهرِ جاهل را چنین دان ای رفیق***کژ رود جاهل همیشه در طریق
  • 🔹 جاهل ار با تو نماید همدلی***عاقبت زخمت زند از جاهلی
  • روزِ شَه در جست و جو بیگاه شد***سوی آن کَمپیر و آن خرگاه شد
  • دید ناگه باز را در دود و گَرد***شه بر او بگْریست زار و نوحه کرد
  • گفت: «هر چند این جزای کارِ توست***که نباشی در وفای ما درست»
  • ----------

  • چون کُنی از خُلد در دوزخ قرار***غافل از «لا یَستَوی اَصحابِ نار»؟!1
  • این سزای آن که از شاهِ خَبیر***خیره بُگریزد به خانه‌یْ گَنده پیر
  • 🔹 گَنده ‌پیرِ جاهلْ این دنیا دَنی‌ست***هر که مایل شد بِدو، خوار و غَبی‌ست
  • 🔹 هست دنیا جاهل و جاهل‌پرست***عاقل آن باشد کز این جاهل برَست
  • 🔹 هر که با جاهل بوَد همرازْ باز***آن رسد با او که با آن شاه‌باز
  • ----------

  • باز می‌مالید پَر بر دستِ شاه***بی‌زبان می‌گفت: «کردم من گناه‌»
  • ----------

  • پس کجا نالد، کجا زارد لَئیم***گر تو نپْذیری به‌جز نیک ای کریم؟‌!
  • 🔹 سر کجا بنْهد ظَلومِ شرمسار؟!***جز به درگاهِ تو ای آمرزگار؟!
  • لطفِ شَه جان را جنایت‌جو کند***ز‌آنکه شَه هر زشت را نیکو کند
  • ر‌و مکُن زشتی که نیکی‌های ما***زشت آید پیش آن زیبای ما2
  • خدمتِ خود را سزا پنداشتی***تو لِوای جرم از آن افراشتی
  • چون تو را ذکر و دعا دستور شد***ز‌آن دعا کردنْ دلت مغرور شد
  • هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا***ای بسا کس زین گمان افتد جدا
  • ‌گر‌چه با تو شه نشیند بر زمین***خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: از خُلد زی دوزخ فرار.
    2.  علاءالدوله: رو بکن زشتی. نسخۀ مِلکی نیکلسون: پیش آن نیکی‌نما.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

22
  • باز گفت: «ای شه، پشیمان می‌شوم***توبه کردم؛ نو مسلمان می‌شوم
  • آن که تو مستش کنی و شیرگیر***گر ز مستی کژ رَود عذرش پذیر
  • ‌‌گر‌چه ناخن رفت چون باشی مرا***برکَنم من پرچمِ خورشید را
  • ور چه پَرّم رفت چون بنْوازیَم***چرخْ  بازی گم کند در بازیَم
  • گر کمر بخشی‌م، کُه را برکَنم***ور دهی کِلکی، عَلَم‌ها بشکنم
  • آخر از پشّه نه کم باشد تنم***مُلکِ نمرودی به پر بر‌هم‌ زنم
  • در ضعیفی تو مرا بابیل گیر***هر یکی خَصمِ مرا چون پیل گیر
  • قدرِ فندق افکنم بُندُق‌حَریق***بُندُقم در فعلْ صد چون منجنیق1
  • ‌گر‌چه سنگم هست مقدارِ نخود***لیک در هَیجا نه سَر مانَد نه خُود»
  • ----------

  • موسی آمد در وَغا با یک عصاش***زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش
  • هر رسولی یک‌تنه کآن در زدَه‌ست***بر همه‌یْ آفاق تنها بر زدَه‌ست
  • نوحْ چون شمشیر در‌خواهید از او***موجِ طوفان گشت از او شمشیرخو
  • احمدا، خود کیست اِسپاهِ زمین؟!***ماهْ بین بر چرخ و بشْکافش جَبین
  • تا بداند سَعد و نَحسِ بی‌خبر***دوْرِ توست این دور، نی دورِ قمر
  • دورِ توست ایرا که موسیّ کلیم***آرزو می‌بُرد زین د‌ورت مُقیم
  • چون‌که ‌موسیٰ رونقِ دورِ تو دید***کاندر او صبحِ تجلّی می‌دمید
  • گفت: «یا رب، این چه دورِ رحمت است***آن گذشت از رحمت، اینجا رؤیت است‌!
  • غوطه دِه موسیّ خود را در بِحار***از میانِ دورۀ احمد بر آر»
  • گفت: «یا موسیٰ، بدان بنْمودمت***راهِ آن خلوت بدان بُگشودمت
  • که تو ز‌آن دوری در این دوْر ای کَلیم***پا بکِش زیرا دراز است این گلیم‌2
  • من کریمم؛ نان نمایم بنده را***تا بگِریاند طمعْ آن زنده را
  • بینیِ طفلی بمالد مادری***تا شود بیدار و وا جویَد خَوری
  • کاو گرسنه خفته باشد بی‌خبر***و‌آن دو پستان می‌خَلد از مِهرِ دَرّ
  • کُنتُ کَنزاً رَحمةً مَخفیّةً***فَابْتَعَثتُ اُمّةً مَهدیَّةً»3
  • ----------

    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: 
      قدرِ فندق افکنم بُندُقْ خَریق*** بُندُقَم در فعلْ صد چون منجنیق.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: پا مکش.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: فَانْبَعَثتُ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

23
  • هر کراماتی که می‌جویی به جان***او نمودت تا طمع کردی در آن
  • چند بتْ احمد شکست اندر جهان***تا که یا رَبّ‌گوی گشتند اُمّتان
  • گر نبودی کوششِ احمد، تو هم***می‌پرستیدی چو اجدادت صَنَم
  • این سَرت وا رَست از سجده‌یْ صَنَم***تا بدانی حقّ او را بر اُمَم
  • گر بگویی شُکرِ این رَستن، بگو***کز بتِ باطن هَمَت بِرْهانَد او1
  • مر سَرت را چون رهانید از بُتان***هم بدان قوّت تو دل را وا رَهان
  • سر ز شُکرِ دین از آن بر‌تافتی***کز پدر میراثِ مُفتَش یافتی
  • مردِ میراثی چه داند قدرِ مال؟!***رُستمی جان کَنْد و مَجّان یافت زال
  • ----------

  • «چون بگریانم، بجوشد رحمتم***آن خروشنده بنوشد نعمتم
  • گر بخواهم داد، خود بنْمایمش***چونْش کردم بسته‌دل، بُگشایمش‌2
  • رحمتم موقوفِ آن خوش‌گریه‌هاست***چون گریست، از بَحرِ رحمتْ موج خاست
  • 🔹 تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟!***تا نگرید طفل، کی جوشد لَبَن؟!»
  • حلوا خریدنِ شیخ احمد خِضرَوَیه جهتِ غَریمان به الهام حق‌ تعالیٰ

  • بود شیخی دائماً او وام‌دار***از جوانمردی که بود آن نامدار
  • ده هزاران وام کردی از مِهان***خرج کردی بر فقیرانِ جهان
  • هم به وامْ او خانقاهی ساخته***خان و مان و خانْقه در‌باخته
  • 🔹 احمدِ خِضرویه بودی نامِ او***خدمتِ عُشّاق بودی کامِ او
  • وامِ او را حق ز هر جا می‌گزارْد***کردْ حق بهرِ خلیل از ریگْ آرْد
  • ----------

  • گفت پیغمبر که: «در بازارها***دو فرشته می‌کند دائم ندا:
  • ”کای خدا تو مُنفِقان را دِه خَلَف***وِ ای خدا تو مُمسِکان را دِه تَلف“»
  • خاصه آن مُنفِق که جانْ انفاق کرد***حَلقِ خودْ قربانیِ خَلّاق کرد
  • حلق پیش آورْد اسماعیل‌وار***کارْد بر حلقش نیارد کردگار
  • پس شهیدانْ زنده ز‌آن رویند و خَوش***تو بدان قالب بمَنگر گَبر وَش
  • چون خَلَف دادَستِشان جانِ بقا***جانِ ایمن از غم و رنج و شِقا
    1.  نسخۀ ناسخه: گر توانی.
    2.  نسخۀ قونیه: گر نخواهم داد، خود ننمایمش.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

24
  • ----------

  • شیخِ وامی سال‌ها این کار کرد***می‌سِتَد می‌داد همچون پایمرد
  • تخم‌ها می‌کاشت تا روزِ اَجل***تا بوَد روزِ اَجلْ میرِ اَجلّ
  • چون‌که ‌عمرِ شیخ در آخِر رسید***در وجودِ خود نشانِ مرگ دید
  • وام‌دارانْ گردِ او بنشسته جمع***شیخ در خود خوش، گدازان همچو شمع‌1
  • وام‌داران گشته نومید و تُرُش***دردِ دل‌ها یار شد با دردِ شُش‌2
  • شیخ گفت: «این بدگمانان را نگر***نیست حق را چارصد دینارِ زر؟!»
  • کودکی «حلوا» ز بیرون بانگ زد***لافِ حلوا بر امیدِ دانگ زد
  • شیخْ اشارت کرد خادم را به سَر***که: «برو آن جمله حلوا را بخر
  • تا غَریمان چون‌که ‌آن حلوا خورند***یک زمانی تلخ در من ننگرند»
  • در زمانْ خادم برون آمد ز در***تا خَرد آن جمله حلوا را به زر
  • گفت او را: «کاین همه حلوا به چند؟»***گفت کودک: «نیمْ دینار است و اَند»
  • گفت: «نی، از صوفیان افزون مَجو***نیمْ دینارت دهَم دیگر مگو»
  • او طَبَق بنْهاد اندر پیشِ شیخ***تو ببین اسرارِ سِرّ‌اندیشِ شیخ
  • کرد اشارت با غَریمان: «کاین نَوال***نَک تبرّک، خوش خورید این را حلال»
  • 🔹 بهرِ فرمانْ جملگی حلقه زدند***خوش همی ‌خوردند حلوا همچو قند
  • چون طَبق خالی شد آن کودک سِتَد***گفت: «دینارم بده ای پُر‌خِرد»
  • شیخ گفتا: «از کجا آرَم دِرَم؟!***وام‌دارم، می‌روم سویِ عدم»
  • کودک از غم زد طَبق را بر زمین***ناله و گریه برآورْد و حَنین
  • ناله می‌کرد و فَغان و های‌های:***«کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
  • کاشکی من گِردِ گُلخَن گشتمی***بر درِ این خانِقَه نگْذشتمی
  • صوفیانِ طبل‌خوارِ لقمه‌جو***سگ‌دلانِ همچو گربه ر‌وی‌شو»
  • از غَریوِ کودک آنجا خیر و شر***گِرد آمد، گشت بر کودک حَشَر
  • پیشِ شیخ آمد که: «ای شیخِ درشت***تو یقین دان که مرا اُستا بکُشت
  • گر برِ اُستا رَوَم دستِ تهی***او مرا بُکشد، اجازت می‌دهی؟!‌»
    1.  نسخۀ ناسخه: وام‌خواهان.
      وام‌دار: طلب‌کار، وام‌دهنده. سبزواری:‌ وام‌داد اظهر است.
    2.  نسخۀ ناسخه: وام‌خواهان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

25
  • و‌آن‌ غَریمان هم به انکار و جُحود***رو به شیخ آورده: «کاین بازی چه بود؟!
  • مالِ ما خوردی، مَظالم می‌بَری!***از چه بود این ظلمِ دیگر بر سَری؟!‌»
  • تا نمازِ دیگر آن کودک گریست***شیخْ دیده بست و بر وی ننْگریست
  • شیخْ فارغ از جَفا و از خلاف***در‌کشیده رویِ چون مَه در لحاف
  • با اجلْ خوش، با ازلْ خوش، شادکام***فارغ از تَشنیع و گفتِ خاص و عام
  • ----------

  • آن‌که جان در روی او خندد چو قند***از ترُش‌روییّ خَلقش چه گزند؟!
  • آن‌که جان بوسه دهد بر چشمِ او***کی خورَد غم از فَلک وز خشم او؟!
  • در شبِ مهتابْ مَه را بر سِماک***از سگان و عوعوِ ایشان چه باک؟!
  • سگ وظیفه‌یْ خود بجا می‌آورَد***مَه وظیفه‌یْ خود به رخ می‌گسترد
  • کارَکِ خود می‌گزارَد هر کسی***آب نگْذارد صفا بهرِ خَسی
  • خَسْ خَسانه می‌رود بر روی آب***آبِ صافی می‌رود بی‌اضطراب
  • مصطفیٰ مَه می‌شکافد نیم‌شب***ژاژ می‌خایَد ز کینه بو لَهَب
  • آن مسیحا مرده زنده می‌کند***و‌آن‌ جُهود از خشمْ سِبلَت می‌کَند
  • بانگِ سگ هرگز رسد در گوشِ ماه؟!***خاصه ماهی کاو بوَد خاصِ اِلٰه؟!
  • مِی خورَد شه بر لبِ جو تا سحر***در سَماع از بانگِ چَغزانْ بی‌خبر
  • ----------

  • هم شدی توزیعِ کودک دانگِ چند***همّتِ شیخْ آن سَخا را کرد بند
  • تا کسی ندْهد به کودک هیچ چیز***قوّتِ پیران از آن بیش است نیز
  • شد نمازِ دیگر، آمد خادمی***یک طَبق بر سر، ز پیشِ حاتَمی
  • صاحبِ مالیّ و حالی پیشِ پیر***هدیه بفرستاد کز وی بُد خَبیر
  • چارصد دینار بر گوشه‌یْ طَبَق***نیم دینارِ دگر اندر وَرق
  • خادم آمد شیخ را اکرام کرد***و‌آن‌ طَبق بنهاد پیشِ شیخِ فرد
  • چون طَبق‌پوش از طَبق برداشت او***خلق دیدند آن کرامت را از او
  • آه و افغان از همه برخاست زود:***«کای سَرِ شیخان و شاهان، این چه بود؟!
  • این چه سرّ است، این چه سلطانی‌ست باز؟!***ای خداوندِ خداوندانِ راز!
  • ما ندانستیم، ما را عفو کن***بس پراکنده که رفت از ما سخُن
  • ما که کورانه عصاها می‌زنیم***لاجَرم قندیل‌ها را بشکنیم

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

26
  • ما چو کَرّانْ نا شنیده یک خطاب***هرزه‌گویان از قیاسِ‌ خود‌ جواب
  • ما ز موسیٰ پند نگْرفتیم کاو***گشت از انکارِ خِضرْ او زرد ر‌و
  • با چنان چشمی که بالا می‌شتافت***نورِ چشمش آسمان را می‌شکافت
  • کرده با چشمت تعصّبْ موسیا***از حماقتْ چشمِ موشِ آسیا»
  • شیخ گفتا: «آن همه گفتار و قال***من بِحِلّ کردم شما را آن جِدال
  • سرّ این آن بود کز حق خواستم***لاجَرم بنْمود راهِ راستم
  • گفت: ”این دینار ا‌گر‌چه اندک است***لیک موقوفِ غَریوِ کودک است‌“»
  • ----------

  • تا نگرید کودکِ حلوا فروش***بَحرِ بخشایش نمی‌آید به جوش
  • ای برادرْ طفلْ طفلِ چشمِ توست***کامِ خود موقوفِ زاری دان نخست
  • 🔹 کامِ تو موقوفِ زاریّ دل است***بی‌تضرّع کامیابی مشکل است
  • 🔹 گر همی ‌خواهی که مشکل حل شود***خارِ مَحرومی به گُل مُبدَل شود
  • گر همی ‌خواهی که آن خَلعَت رسد***پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
  • ترسانیدنِ شخصی زاهدی را که: «کم گِریْ تا کور نشوی!»

  • زاهدی را گفت یاری در عمل:***«کم گِریْ تا چشم را ناید خَلَل»
  • گفت زاهد: «از دو بیرون نیست حال***چشم بیند، یا نبیند آن جمال
  • گر ببیند نورِ حق، خود چه غم است!***در وصالِ حق دو دیده چه کم است‌!
  • ور نخواهد دید حق را، گو: برو!***این‌چنین چشمِ شَقی گو: کور شو!»
  • ----------

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

27
  • غم مخور از دیدگان، عیسیٰ تو را ست***چپ مرو تا بخشدت دو چشمِ راست
  • عیسیِ روحِ تو با تو حاضر است***نُصرَت از وی خواه کاو خوش ناظر است1
  • لیک پیکارِ تنِ پُر استخوان***بر دلِ عیسیٰ منِهْ تو هر زمان‌2
  • همچو آن اَبله که اندر داستان***ذکرِ او کردیم بهرِ راستان
  • زندگیّ تن مجو از عیسی‌ات***کامِ فرعونی مخواه از موسی‌ات
  • بر دلِ خود کم نِهْ اندیشه‌یْ مَعاش***عیش کم نایَد، تو بر درگاه باش
  • این بدنْ خَرگاه آمد روح را***یا مثالِ کشتی‌ای مر نوح را
  • تُرکْ چون باشد، بیابد خرگَهی***خاصه چون باشد عزیزِ درگَهی
  • تمامیِ قصۀ زنده شدنِ استخوان به دعای عیسیٰ علیه السلام

  • 🔹 چون‌که ‌عیسیٰ دید کآن اَبله رفیق***جز که اِستیزه نمی‌داند طریق
  • 🔹 می‌نگیرد پند را از اَبلهی***بُخل می‌پندارد او از گمرهی
  • خوانْد عیسیٰ نام حق بر استخوان***از برای التماسِ آن جوان
  • حکمِ یزدان از پیِ آن خام مَرد***صورتِ آن استخوان را زنده کرد
  • از میان بَرجَست یک شیرِ سیاه***پنجه بَر زد، کرد نقشش را تباه
  • کلّه‌اش بر‌کند و مغزش ریخت زود***همچو جوزی کاندر او مغزی نبود
  • گر وِرا مغزی بُدی، زِ اشکستنش***خود نبودی نقص إلّا بر تنَش
  • گفت عیسیٰ: «چون شتابش کوفتی؟»***گفت: «ز‌آن ر‌و که تو زو آشوفتی»
  • گفت عیسیٰ: «چون نخوردی خونِ مرد؟»***گفت: «در قسمت نبودم رِزق خَورد»
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه:‌ خوش ناصر است.
    2.  نسخۀ قونیه: بیگار تن.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

28
  • ای بسا کس همچو آن شیرِ ژیان***صیدِ خود ناخورده رفته از جهان
  • قسمتش کاهی نه و، حرصش چو کوه***جُسته بی‌وَجهی وُجوه از هر گروه1
  • 🔹 جمع کرده مال و رفته سویِ گور***دشمنان در ماتمِ او کرده سور
  • ای مُیَسَّر کرده ما را در جهان***سُخره و پیکار از ما وا رَهان‌2
  • طُعمه بنْموده به ما و‌آن‌ بوده شَست***آن‌چنان بنْما به ما آن را که هست
  • ----------

  • گفت آن شیر: «ای مسیحا، این شکار***بود خالص از برای اعتبار
  • گر مرا روزی بُدی اندر جهان***خود چه‌کار اَستی مرا با مردگان؟‌!»
  • این سزای آن که یابد آبِ صاف***همچو خر در جو بِمیزد از گزاف
  • گر بداند قیمتِ آن جویْ خر***او به‌جای پا نهد در جویْ سر
  • او بیابد آن‌چنان پیغمبری***میرِ آبی، زندگانی‌پروری
  • چون نمیرد پیشِ او: «کز امرِ کُن***ای امیرِ آبْ ما را زنده کن»؟
  • ----------

  • هین سگِ این نفْس را زنده مخواه***کاو عدوّ جانِ توست از دیرگاه
  • خاک بر سرْ استخوانی را که آن***مانعِ این سگ بوَد از صیدِ جان
  • سگ نه‌ای، بر استخوانْ چون عاشقی؟!***دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی؟‌!
  • آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟!***زِ امتحان‌ها جز که رسواییش نیست؟‌!
  • سَهو باشد ظنّ‌ها را گاه گاه***این چه ظنّ است این که کور آمد به راه؟‌!
  • کرده‌ای بر دیگران نوحه‌گری***مدّتی بنشین و بر خود می‌گِری
  • زَ ابرِ گریان شاخْ سبز و تر شود***ز‌آنکه شمع از گریه روشن‌تر شود
  • هر کجا نوحه کنند آنجا نشین***ز‌آنکه تو أولیٰ‌تری اندر حَنین
  • ز‌آنکه ایشان در فِراقِ فانی‌اند***غافل از لعلِ بَقای کانی‌اند
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: عُمر نه و کرده تحصیل وجوه.
    2.  نسخۀ قونیه: 
      ای میسّر کرده بر ما در جهان***سُخره و بیگار، ما را وا رهان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

29
  • ز‌آنکه بر دلْ نقشِ تقلید است بند***ر‌و به آبِ چشمْ بندش را بِرَند
  • ز‌آنکه تقلیدْ آفتِ هر نیکویی‌ست***کَه بوَد تقلید اگر کوهِ قوی‌ست
  • گر ضَریری لَمتُر است و تیز‌خشم***گوشت‌پارَه‌ش دان که او را نیست چشم
  • گر سخن گوید ز مو باریک‌تر***آن سِرش را ز‌آن سخن نبوَد خبر
  • مستی‌ای دارد ز گفتِ خود وَلیک***از برِ وی تا به مِی راهی‌ست نیک
  • همچو جوی است او، نه آبی می‌خورَد***آب از او بر آب‌خواران بُگذرد
  • آب در جو ز‌آن نمی‌گیرد قرار***ز‌آنکه آن جو نیست تشنه و آب‌خوار
  • همچو نایی نالۀ زاری کند***لیک پیکارِ خریداری کند1
  • نوحه‌گر باشد مقلِّد در حدیث***جز طمع نبوَد مرادِ آن خَبیث
  • نوحه‌گر گوید حدیثِ سوزناک***لیک کو سوزِ دل و دامانِ چاک؟‌!2
  • از مقلِّد تا محقِّق فرق‌هاست***کاین چو داوود است و آن دیگر صَداست
  • منبعِ گفتارِ این سوزی بود***و‌آن‌ مقلِّد کهنه‌آموزی بود
  • هین مشو غرّه بدان گفتِ حَزین***بار بر گاو است و بر گردون حَنین
  • هم مقلِّد نیست محروم از ثواب***نوحه‌گر را مزد باشد در حساب
  • کافر و مؤمن «خدا» گویند لیک***در میانِ هر دو فرقی هست نیک
  • آن گدا گوید: «خدا» از بهرِ نان***مُتّقی گوید: «خدا» از عینِ جان
  • 🔹 «اللَه اللَه» می‌زنی از بهرِ نان***بی‌طمع پیش‌آی و اللَه را بخوان
  • گر بدانستی گدا از گفتِ خویش***پیشِ چشمِ او نه کم ماندی نه بیش
  • سال‌ها گوید: «خدا» آن نان‌خواه***همچو خر مُصحَف کِشد از بَهرِ کاه
  • گر به دل در‌تافتی گفتِ لبش***ذرّه ذرّه گشته بودی قالبش
  • نام دیوی ره بَرَد در ساحری***تو به نامِ حق پشیزی می‌بَری
    1.  نسخۀ قونیه: بیگار.
    2.  شرح انقروی: دامان پاک.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

30
  • خاریدنِ روستایی در تاریکی شیر را به ظنّ اینکه گاو است

  • روستایی گاو در آخور ببست***شیرْ گاوش خورد و بر جایش نشست
  • روستایی شد در آخور سویِ گاو***گاو را می‌جُست شبْ آن کنجکاو
  • دست می‌مالید بر اعضای شیر***پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
  • گفت شیر: «ار روشنی افزون بُدی***زهره‌اش بدْریدی و دل‌خون شدی
  • این‌چنین گستاخ ز‌آن می‌خارَدم***کاو در این شبْ گاو می‌پنداردم‌»
  • ----------

  • حق همی‌گوید که: «ای مغرورِ کور***نی ز نامم پاره پاره گشت طور؟!
  • که ”لَو أنزَلنا کِتاباً لِلجَبَل***لَانْصَدَع ثُمَّ انْقَطَع ثُمَّ ارْتَحَل“
  • از من ار کوهِ اُحُد واقف بُدی***پاره گشتیّ و دلش پُر‌خون شدی»1
  • از پدر وز مادر این بشْنیده‌ای***لاجَرم غافل در این پیچیده‌ای
  • گر تو بی‌تقلید از او واقف شوی***بی‌نشانْ بی‌جایْ چون هاتف شوی2
  • بشنو این قصّه پیِ تهدید را***تا بدانی آفتِ تقلید را
  • فروختنِ صوفیانْ بَهیمۀ صوفیِ مسافر را جهت سُفره و سَماع

  • صوفی‌ای در خانقاه از ره رسید***مَرکبِ خود بُرد و در آخور کشید
  • آبَکَش داد و علف از دستِ خویش***نی چو آن صوفی که ما گفتیم پیش
  • احتیاطش کرد از سَهو و خُباط***چون قضا آید چه سود از احتیاط؟!
  • صوفیانْ درویش بودند و فقیر***«کادَ فَقرٌ أن یَکُن کُفراً یُبیر»
  • ----------

  • ای توانگر، تو که سیری هین مخَند***بر کژیّ آن فقیرِ دردمند
  • ----------

    1.  نسخۀ قاهره (الف): پاره پاره از جبل خون آمدی. نسخۀ قسطنطنیۀ (ب): چشمه چشمه از جبل خون آمدی.
    2.  نسخۀ قونیه: بی‌نشانْ از لطف چون هاتف شوی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

31
  • از سرِ تقصیرِ آن، صوفی رَمه***خر‌فروشی در‌گرفتند آن همه
  • «کز ضرورت هست مُرداری مُباح***بس فسادی کز ضرورت شد صلاح‌»
  • هم در آن دم آن خَرک بفْروختند***لوت آوردند و شمع افروختند
  • ولوله افتاد اندر خانقَه:***«کِامشبان لوت و سَماع است و وَلَه
  • چند از این صبر و از این سه روزه چند؟!***چند از این زنبیل و این دَریوزه چند؟!
  • ما هم از خَلقیم و جان داریم ما***دولت‌ْ امشبْ میهمان داریم ما»
  • تخمِ باطل را از آن می‌کاشتند***کآن که آن جان نیست، جان پنداشتند
  • و‌آن‌ مسافر نیز از راهِ دراز***خسته بود و دید آن اقبال و ناز
  • صوفیانش یک به یک بنْواختند***نردِ خدمت‌هاش خوش می‌باختند
  • 🔹 آن یکی پایش همی ‌مالید و دست***و‌آن‌ یکی پرسید از جای نشست
  • 🔹 و‌آن‌ یکی افشاند گَرد از رَختِ او***و‌آن‌ یکی بوسید دستش را و ر‌و
  • گفت چون می‌دید مَیلانْشان به وی:***«گر طَرَب امشب نخواهم کرد، کی؟!‌»
  • لوت خوردند و سَماع آغاز کرد***خانقه تا سقف شد پُر‌دود و گَرد
  • دودِ مطبخ، گَردِ آن پا کوفتن***زِ اشتیاق و وَجد و جان آشوفتن
  • گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند***گه به سجده صُفّه را می‌روفتند
  • ----------

  • دیر یابد صوفیْ آز از روزگار***ز‌آن سبب صوفی بوَد بسیار خوار1
  • جز مگر آن صوفی‌ای کز نورِ حق***سیر خورْد او، فارغ است از ننگِ دَق
  • از هزاران، اندکی زین صوفی‌اند***باقیان در دولتِ او می‌زیند
  • ----------

    1.  نسخۀ چلبی: دیر یابد صوفیْ کام از روزگار.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

32
  • چون سَماع آمد ز اوّل تا کَران***مُطرِب آغازید یک ضربِ گران
  • «خر برفت و خر برفت» آغاز کرد***زین حرارتْ جمله را اَنباز کرد
  • زین حَراره پای‌کوبان تا سحر***کف‌زنان: «خر رفت و خر رفت ای پسر»1
  • از رهِ تقلیدْ آن صوفی همین***«خر برفت» آغاز کرد اندر حَنین
  • چون گذشت آن نوش و جوش و آن سَماع***روز گشت و جمله گفتند: «اَلوَداع!»
  • خانقه خالی شد و صوفی بمانْد***گَرد از رَختْ آن مُسافر می‌فشانْد
  • رَخت از حجره برون آورْد او***تا به خر بربندد آن همراه‌جو
  • تا رسد در همرَهان او می‌شتافت***رفت در آخور، خرِ خود را نیافت
  • گفت: «آن خادم به آبش برده است***ز‌آنکه خرْ دوشْ آب کمتر خورده است»
  • خادم آمد، گفت صوفی: «خر کجاست؟»***گفت خادم: «ریش بین!»، جنگی بخاست
  • گفت: «خر را من به تو بسْپرده‌ام***من تو را بر خرْ موکَّل کرده‌ام
  • بحثِ با توجیه کن، حجّت مَیار***آنچه من بسْپردمت وا پس سپار
  • از تو خواهم آنچه آوردم به تو***باز ده آنچه که بسْپردم به تو!
  • گفت پیغمبر که: ”دستت آنچه بُرد***بایدش در عاقبت وا پس سپرد“2
  • ور نِه‌ای از سرکشی راضی به این***نَک من و تو، خانۀ قاضیّ دین‌»
  • گفت: «من مَغلوب بودم، صوفیان***حمله آوردند و بودم بیمِ جان
  • تو جگر بندی میان گُربگان***اندر اندازیّ و جویی ز‌آن نشان‌؟!
  • در میانِ صد گرسنه گِرده‌ای***پیشِ صد سگْ گربۀ پژمرده‌ای؟!»
  • گفت: «گیرم کز تو ظُلماً بسْتَدند***قاصدِ جانِ منِ مسکین شدند
  • تو نیاییّ و نگویی مر مرا***که: ”خرت را می‌بَرند ای بینوا“؟!
  • تا خر از هر که بَرد، من وا خرم***ور نه توزیعی کنند ایشان زَرَم
  • صد تدارک بود چون حاضر بُدند***این زمان هر یک به اقلیمی شدند
  • من که را گیرم، که را قاضی بَرم؟!***این قضا خود از تو آمد بر سرم
  • چون نیاییّ و نگویی: ”ای غریب***پیش آمد این‌چنین ظلمی مَهیب“؟!»
  • گفت: «وَ اللَه آمدم من بارها***تا تو را واقف کنم زین کارها
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: زین حرارت... خر رفت خر رفت.
    2.  عَلَی الیَدِ ما أخَذَت حتّیٰ تُؤَدّی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

33
  • تو همی‌گفتی که: ”خر رفت ای پسر“***از همه گویندگان با ذوق‌تر
  • باز‌می‌گشتم که او خود واقف است***زین قضا راضی‌ست، مردی عارف است‌»
  • گفت: «آن را جمله می‌گفتند خَوش***مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
  • مر مرا تقلیدشان بر باد داد***که دو صد لعنت بر این تقلید باد
  • خاصه تقلیدِ چنین بی‌حاصلان***کآبرو را ریختند از بهرِ نان1
  • عکسِ ذوقِ آن جماعت می‌زدی***وین دلم ز‌آن عکسْ ذوْقین می‌شدی‌»
  • ----------

  • عکسْ چندان باید از یارانِ خَوش***که شوی از بَحر بی‌عکسْ آب‌کَش2
  • عکس کَاوّل زد، تو آن تقلید دان***چون پیاپی شد، شود تحقیقْ آن
  • تا نشد تحقیق، از یاران مبُر***از صدف مگسَل نگشته قطره دُر
  • صاف خواهی چشمِ عقل و سَمْع را***بر‌دران تو پرده‌های طمْع را3
  • ز‌آنکه آن تقلیدِ صوفی از طمَع***عقل او بربست از نورِ لَمَع
  • 🔹 ز‌آنکه صوفی را طمع بُردش ز راه***مانْد در خُسران و کارش شد تباه
  • طمْعِ لوت و طمعِ آن ذوق و سَماع***مانع آمد عقلِ او را زِ اطّلاع
  • گر طمع در آینه برخاستی***در نفاقْ آن آینه چون ماستی
  • گر ترازو را طمع بودی به مال***راست کی گفتی ترازو وصفِ حال؟‌!
  • 🔹 گفت: «گیرم کز طمع قارون شوی***آخِرَ‌الأمر اندر این هامون شوی»4
  • هر نَبی می‌گفت با قوم از صفا:***«من نخواهم مزدِ پیغام از شما
  • من دلیلم، حقْ شما را مشتری***داد حقْ دلّالیَم هر دو سَری
  • 🔹 هست مزدِ کارْ مر دَلّال را***مزد باید داد تا گوید سزا
  • چیست مزدِ کار من؟ دیدارِ یار***‌‌گر‌چه خود بوبکر بخشد چل هزار
  • چِل هزارِ او نباشد مزدِ من***کی بوَد شِبهِ شَبَهْ دُرّ عَدَن؟!»
  • یک حکایت گویمت بشنو به هوش***تا بدانی که: طَمع شد بندِ گوش
  • هر که را باشد طمع، اَلکَن شود***با طمع کی چشمِ دل روشن شود؟!
    1.  نسخۀ قونیه: 
      ...*** خشمِ ابراهیم با بر آفِلان.
    2. نسخۀ بریتانیا (الف): از بَحرِ معنا آب‌کَش.
    3.  نسخۀ قونیه: چشم و عقل و سمْع را.
    4. الحاقی از مثنوی شریف.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

34
  • پیشِ چشم او خیالِ جاه و زر***همچنان باشد که موی اندر بَصَر
  • جز مگر مستی که از حق پُر بوَد***‌‌گر‌چه بدْهی گنج‌ها، او حُرّ بوَد
  • هر که از دیدارْ برخوردار شد***این جهان در چشمِ او مردار شد
  • لیک آن صوفی ز مستی دور بود***لاجَرم از حرصْ او بی‌نور بود1
  • صد حکایت بشنَود مَدهوشِ حرص***در‌نیابد نکته‌ای در گوشِ حرص
  • قصۀ آن  مُفلِسی که در زندان بود و زندانیان از او در فَغان

  • بود شخصی  مُفلِسی بی خان و مان***مانده در زندان و بندِ بی‌امان
  • لقمۀ زندانیان خوردی گزاف***بر دلِ خلق از طمع چون کوهِ قاف
  • زَهره نی کس را که لقمه‌یْ نان خورَد***ز‌آنکه آن لقمه‌رُبا چابک بَرد
  • هر که دور از دعوتِ رحمٰن بوَد***او گدا چشم است اگر سلطان بوَد2
  • مر مروّت را نهاده زیرِ پا***گشته زندانْ دوزخی ز‌آن نان‌رُبا
  • ----------

  • گر گریزی بر امیدِ راحتی***ز‌آن طرف هم پیشت آید آفتی
  • هیچ کنجی بی‌دَد و بی‌دام نیست***جز به خلوتگاهِ حقْ آرام نیست
  • کنجِ زندانِ جهانِ ناگزیر***نیست بی‌پا مزد و بی دَقّ الحَصیر
  • و اللَه ار سوراخِ موشی در رَوی***مبتلای گربه‌چنگالی شوی
  • آدمی را فربهی هست از خیال***گر خیالاتش بوَد صاحب جمال
  • ور خیالاتش نماید ناخوشی***می‌گُدازد همچو موم از آتشی
  • در میانِ مار و کژدم گر تو را***با خیالاتِ خوشان دارد خدا
    1.  نسخۀ قونیه: لاجَرم در حرص او شب‌کور بود.
    2.  نسخۀ ملکی نیکلسون: رحمت رحمٰن.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

35
  • مار و کژدم مر تو را مونِس شود***کآن خیالت کیمیای مس بوَد
  • صبرْ شیرین از خیالِ خوش شدَه‌ست***کآن فَرَح و‌آن‌ تازگی پیش آمدَه‌ست‌1
  • آن فَرَح آید زِ ایمان در ضمیر***ضعفِ ایمانْ نا امیدیّ و زَحیر2
  • صبر از ایمان بیابد سر‌کُلَه***حَیثُ لا صَبرَ فَلا إیمانَ لَه‌3
  • گفت پیغمبر: «خداش ایمان نداد***هر که را نبوَد صبوری در نهاد»
  • آن یکی در چشمِ تو باشد چو مار***هم وی اندر چشمِ آن دیگر نگار
  • ز‌آنکه در چشمت خیالِ کُفرِ اوست***و‌آن‌ خیالِ مؤمنی در چشمِ دوست
  • کاندر این یک شخصْ هر دو فعل هست***گاه ماهی باشد او و گاه شَست
  • نیمِ او مؤمن بود، نیمی‌ش گَبر***نیمِ او حرص آوری، نیمی‌ش صبر
  • گفت یزدانت: «فَمِنکُم مؤمنٌ***باز مِنکُم کافرٌ گَبرِ کُهُن»
  • همچو گاوی نیمۀ جِلدش سیاه***نیمۀ دیگرْ سپید و همچو ماه
  • هر که این نیمه ببیند ردّ کند***هر که آن نیمه ببیند کَدّ کند
  • از جمالِ یوسفْ اِخوانْ بس نَفور***لیک اندر دیدۀ یعقوبْ نور
  • از خیالِ بَد، نظرْشان زشت دید***چشمِ فرع و، چشمِ اصلی ناپدید
  • چشمِ ظاهر سایۀ آن چشم دان***هر‌چه آن بیند، بگردد این بِدان
  • 🔹 سایۀ اصل است فرع، امّا کجا***سایه با خورشیدْ پا دارد به جا؟!
  • تو مکانی، اصل تو در لا مکان***این دکان بربند و بُگشا آن دکان
  • شش جهت مگْریز زیرا در جهات***شش در است و، شش‌دره مات است مات
  • 🔹 این سخن را نیست حدّ، زندانیان***مُضطَرَند از دستِ آن خرْ قَلتَبان
    1.  نسخۀ قونیه: کآن خیالات فرَج پیش آمدَه‌ست.
    2.  نسخۀ قونیه: آن فَرَج.
    3.  شرح بحرالعلوم و سبزواری: بیاید سر‌کُلَه.
      عیون اخبار الرضا علیه‌السلام، ج 2، ص 44؛ از امیرالمؤمنین علیه‌السلام: «و الصَّبرُ مِنَ الإيمانِ بِمَنزِلَةِ الرَّأسِ مِنَ الجَسَدِ و لا إیمانَ‌ لِمَن‌ لا صَبرَ لَهُ؛ صبر نسبت به ایمان مانند سر است نسبت به بدن، و کسی که صبر ندارد او را ایمانی نیست»

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

36
  • شکایت‌کردن اهل زندانْ پیش وکیلِ قاضی از دست آن  مُفلِس

  • با وکیلِ قاضیِ ادراک‌مند***اهلِ زندان در شکایت آمدند
  • که: «سلامِ ما به قاضی بَرْ کُنون***باز‌گو آزار ما زین مردِ دون
  • کاندر این زندان بمانْد او مُستمِرّ***یاوه‌تاز و طبل‌خوار است و مُضِرّ
  • مردِ زندانی نیابد لقمه‌ای***ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای
  • در زمانْ پیش آید آن دوزخ‌گلو***حجّتش اینکه: ”خدا گفته: ﴿کُلوا﴾“
  • چون مگس حاضر شود در هر طعام***از وِقاحت بی‌صَلا و بی‌سلام
  • پیشِ او هیچ است لوتِ شصتْ کس***کر کند خود را اگر گوییش: بس!
  • زین‌چنین قحطِ سه ساله، داد داد!***ظِلّ مولانا ابد پاینده باد
  • گو ز زندان تا روَد این گاومیش***یا وظیفه کُن ز وَقفی لقمه‌ایش
  • ای ز تو خوش هم ذُکور و هم إناث***داد کن، اَلمُستَغاث اَلمُستَغاث!»
  • سوی قاضی شد وکیلِ با نمک***گفت با قاضی شکایت یک به یَک
  • خوانْد او را قاضی از زندان به‌پیش***پس تفحُّص کرد از اَعیانِ خویش
  • گشت ثابت پیشِ قاضی آن همه***که نمودند از شکایت آن رَمه‌1
  • گفت قاضی: «خیز زین زندان برو***سوی خانه‌یْ مُرده‌ریگِ خویش شو!»
  • گفت: «خان و مانِ من احسانِ توست***همچو کافر جَنّتم زندانِ توست
  • گر ز زندانم بِرانی تو به رَدّ***خود بمیرم من ز درویشیّ و کَدّ»
  • ----------

  • همچو ابلیسی که می‌گفت: «ای سلام!***رَبّ أنظِرنی إلیٰ یَومِ القیام
  • کاندر این زندانِ دنیا من خوشم***تا که دشمن‌زادگان را می‌کُشم
  • هر که او را قوتِ ایمانی بوَد***وز برای زادِ رهْ نانی بوَد
  • می‌ستانم گَه به مکر و گَه به ریو***تا بر‌آرند از پشیمانی غَریو
  • گه به درویشی کنم تهدیدشان***گه به زلف و خال بندم دیدشان»
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: گفت نائب پیشِ قاضی. 

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

37
  • قوتِ ایمانی در این زندان کم است***و‌آنچه‌ هست، از قصدِ این سگ در خَم است
  • از نماز و صوْم و صد بیچارگی***قوتِ ذوق آید بر او یک‌بارگی‌1
  • أستَعیذُ اللٰهَ مِن شَیطانِه***قَد هَلَکنا، آهِ مِن طُغیانِه!
  • یک سگ است و در هزاران می‌رود***هر که در وی رفت او، آن می‌شود
  • هر که سردت کرد، می‌دان کاو در اوست***دیوْ پنهان گشته اندر زیرِ پوست‌2
  • چون نیابد صورت، آید در خیال***تا کشاند آن خیالت در وَبال
  • 🔹 از خیالاتِ تو می‌آید بلا***چون خیالت فاسد آمد جا به جا
  • گه خیالِ فُرجه و گاهی دکان***گه خیالِ علم و گاهی خان و مان
  • 🔹 گه خیالِ مَکسَب و سوداگری***گه خیالِ تاجریّ و داوری
  • 🔹 گه خیالِ نقره و فرزند و زن***گه خیالِ بُوالفُضول و بُوالحَزَن
  • 🔹 گه خیالِ کاله و گاهی قُماش***گه خیالِ مَفرَش و گاهی فِراش
  • 🔹 گه خیالِ آسیا و باغ و راغ***گه خیالِ میغ و ماغ و لیغ و لاغ
  • 🔹 گه خیالِ آشتیّ و جنگ‌ها***گه خیالِ نام‌ها و ننگ‌ها
  • 🔹 هین برون کن از سر این تخییل‌ها***هین بِروب از دلْ چنین تبدیل‌ها3
  • هان بگو لا حَول‌ها اندر زمان***از زبانْ تنها نه، بَل از عینِ جان
  • تَتمّۀ قصّۀ  مُفلِسِ زندانی با قاضی

  • گفت قاضی: «مُفلِسیّ را وا نما»***گفت: «اینک اهلِ زندانت گُوا»
  • گفت: «ایشان متّهَم باشند چون***می‌گریزند از تو، می‌گریند خون
  • وز تو می‌خواهند تا هم وا رهند***زین غرضْ باطلْ گواهی می‌دهند»
  • جمله اهلِ مَحکَمه گفتند: «ما***هم بر اِدبار و بر اِفلاسش گُوا»
  • هر که را پرسید قاضی حالِ او***گفت: «مولا، دست از این   مُفلِس بشو»
  • گفت قاضی: «کِش بگردانید فاش***گِردِ شهر: ”او   مُفلِس است و بس قَلاش“
  • کو به‌کو او را مُنادیٰ‌ها کنید***طبل اِفلاسش به هر جا بر‌زنید
  • هیچ‌کس نسیه نبِفروشد بِدو***قرض ندْهد هیچ‌کس او را تَسو
  • هر که دَعوِی آرَدش اینجا به فن***هیچ زندانش نخواهم کرد من
  • پیشِ من إفلاسِ او ثابت شدَه‌ست***نقد و کالا نیستش چیزی به دست‌»
    1.  نسخۀ قونیه: قوت ذوق آید، بَرَد یک‌بارگی.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: که در اوست. علاءالدوله: که دو روست.
    3.  نسخه مِلکی نیکلسون: چنین تفضیل‌ها.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

38
  • ----------

  • آدمی در حَبسِ دنیا ز‌آن بوَد***تا بوَد کِافلاسِ او ثابت شود
  •   مُفلِسیّ دیو را یزدانِ ما***هم منادیٰ کرد در قرآنِ ما:
  • «کاو دَغا و   مُفلِس است و بَد سُخُن***هیچ با او شرکت و سودا مکن
  • ور کنی، او را بهانه آوری***  مُفلِس است او؛ صَرفه از وی کی بری؟!‌»
  • ----------

  • حاضر آوردند چون فتنه فروخت***اُشترِ کُردی که هیزم می‌فروخت
  • کُردِ بی‌چاره بسی فریاد کرد***هم موکَّل را به دانگی شاد کرد
  • اُشتُرش بردند از هنگامِ چاشت***تا به شب، وَ افْغانِ او سودی نداشت
  • بر شتر بنْشست آن قَحطِ گران***صاحبِ اُشتُر پیِ اُشتُر دوان
  • سو به سو و کو به‌کو می‌تاختند***تا همه شهرش عیان بشْناختند
  • پیشِ هر حمّام و هر بازار‌گَه***کرده مردمْ جمله در شکلش نگَه
  • ده منادیٰ‌گر، بلند آوازیان***تُرک و کُرد و رومیان و تازیان
  • 🔹 جملگان آوازها برداشته:***«کاین همه تخمِ جفاها کاشته
  • 🔹 بینوایی، بد اَدایی، بی‌وفا***نان‌رُبایی، نر گدایی، بی‌حیا
  •  مُفلِس است و او ندارد هیچ چیز***قرض تا ندْهد کسی او را پَشیز
  • ظاهر و باطن، ندارد حَبّه‌ای*** مُفلِسی، قلبی، دَغایی، دبّه‌ای
  • هان و هان با او حریفی کم کنید***چون‌که ‌گاو آرَد، گره محکم زنید1
  • ور به حُکم آرید این پژمرده را***من نخواهم کرد زندانْ مُرده را
  • خوش‌دم است او و گلویش بس فراخ***با شُعارِ نو، دِثارِ شاخ شاخ
  • گر بپوشد بهرِ مکرْ آن جامه را***عاریَه‌ست آن تا فریبد عامه را»
  • ----------

  • حرفِ حکمت بر زبانِ ناحکیم***حُلّه‌های عاریَت دان ای سَلیم
  • ‌‌گر‌چه دزدی‌جامه‌ای پوشیده است***دستِ تو چون گیرد آن بُبریده دست‌؟!
  • ----------

    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: گاز آرَد. نسخۀ چلبی: چون‌که او آید.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

39
  • چون شبانگه از شتر آمد به زیر***کُرد گفتش: «منزلم دور است و دیر
  • بر‌نشستی اُشتُرم را از پگاه***جو رها کردم، کم از اَخراجِ کاه‌!»
  • گفت: «تا اکنون چه می‌گردیم پس؟!***هوشِ تو کو؟! نیست اندر خانه کس‌؟!
  • طَبلِ اِفلاسم به چرخِ سابِعه***رفت و تو نشنیده‌ای این واقعه؟!»
  • ----------

  • گوش تو پُر بوده است از طمْعِ خام***پس طَمَع کر می‌کند، کور، ای غلام‌1
  • تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان*** «مُفلِس است این  مُفلِس است این قَلتَبان»
  • تا به شب گفتند و در صاحب شتر***بر نزَد، کاو از طمَع پُر بود پُر
  • هست بر سَمْع و بَصَر مُهرِ خدا***در حُجُب بس صورت است و بس صدا
  • آنچه او خواهد، رسانَد آن به چشم***از جمال و از کمال و از کَرَشم
  • و‌آنچه‌ او خواهد، رسانَد آن به گوش***از سَماع و از بشارت وز خُروش
  • کَونْ پُرچارَه‌ست و هیچَت چاره نی***تا که نگْشاید خدایت روزَنی‌2
  • ‌‌گر‌چه هستی تو کُنونْ غافل از آن***وقتِ حاجتْ حق کند آن را عیان
  • گفت پیغمبر که: «یزدانِ مجید***از پیِ هر دردْ درمان آفرید
  • لیک ز‌آن درمان نبینی رنگ و بو***بهرِ دردِ خویشْ بی‌فرمانِ او»3
  • 🔹 گرچه درمان جویی و گویی به جان:***«کای خدا درمانِ کار من رسان!»4
  • چشم را -ای چاره‌جو- در لا مکان***هین بِنِه چون چشمِ کُشته، سویِ جان‌5
  • این جهان از بی‌جهت پیدا شدَه‌ست***کُه ز بی‌جایی، جهان را جا شدَه‌ست
  • باز‌گرد از هستْ سویِ نیستی***گر تو از جانْ طالبِ مولی‌ستی6
    1.  إحياء العلوم، جلد 3، صفحه 28؛ «قال رسول اللٰه صلّى اللٰه عليه و آله: "حبُّك الشى‌ءَ [للشّى‌ء] يُعمى‌ و يُصِمّ‌؛»
    2. این بیت در مثنوی میرخانی چهار بیت پایین‌تر آمده بود که مطابق نسخۀ قونیه و... به اینجا منتقل گشت.
    3. رسول اکرم صلی اللٰه علیه و آله و سلم: «لکل داء دواء فإذا اصیب الدواء الداء برئ بإذن الله؛»
    4. الحاقی از نسخۀ ناسخه.
    5. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: گشته.
    6.  نسخۀ قونیه: 
      ...*** طالب رَبّیّ و رَبّانیستی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

40
  • جای دَخل است این عدم، از وی مَرَم***جای خرج است این وجودِ بیش و‌کم
  • کارگاهِ صُنعِ حقْ چون نیستی‌ست***جز مُعَطَّل در جهانِ هست کیست؟!1
  • فی المناجات

  • 🔹 ای خدای پاکِ بی‌اَنباز و یار***دست گیر و جُرمِ ما را در‌گُذار
  • یاد دِه ما را سخن‌های رقیق***که تو را رحم آورَد آن ای رفیق‌2
  • هم دعا از تو، اجابت هم ز تو***ایمنی از تو، مَهابَت هم ز تو
  • گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن***مُصلِحی تو، ای تو سلطانِ سخُن
  • کیمیا داری که تبدیلش کنی***‌‌گر‌چه جوی خون بوَد، نیلش کنی
  • این‌چنین میناگری‌ها کارِ توست***این‌چنین اکسیرها زَ اسرارِ توست
  • آب را و خاک را بر‌هم زدی***ز‌آب و گِلْ نقشِ تنِ آدم زدی
  • نسبتش دادی به جفت و خال و عَم***با هزار اندیشۀ شادیّ و غم
  • باز بعضی را رهایی داده‌ای***زین غم و شادی جدایی داده‌ای
  • بُرده‌ای از خویش و پیوند و سرشت***کرده‌ای در چشمِ او هر خوبْ زشت‌3
  • هر‌چه محسوس است، او ردّ می‌کند***و‌آنچه‌ ناپیداست، مَسنَد می‌کند
  • عشقِ او پیدا و معشوقش نهان***یارْ بیرون، فتنۀ او در جهان
  • هین رها کن؛ عشق‌های صورتی***عشق بر صورت نَه بر رویِ سَتی‌4
  • آنچه معشوق است، صورت نیست آن***خواه عشقِ این جهان، خواه آن جهان
  • آنچه بر صورتْ تو عاشق گشته‌ای***چون برون شد جان، چرایَش هشته‌ای‌؟!
  • صورتش بر‌جاست، این زشتی ز چیست؟!***عاشقا وا بین که معشوقِ تو کیست‌؟!5
  • آنچه محسوس است اگر معشوقه است***عاشق اَستی هر که او را حسّ هست
  • چون وفا آن عشق افزون می‌کند***کی وفا صورتْ دگرگون می‌کند؟!
  • پرتوِ خورشید بر دیوار تافت***تابشِ عاریّتی دیوار یافت
    1.  نسخۀ قسطنطنیه: 
      ...*** پس بُرونِ کارگه بی‌قیمتی‌ست.
    2.  نسخۀ قونیه: سخن‌های دقیق.
    3.  نسخۀ ناسخه: پرده‌ای... هر خوب و زشت.
    4.  نسخۀ قونیه: نیست بر صورت، نه بر روی سَتی.
    5.  نسخۀ قونیه: این سیری ز چیست؟! نسخۀ بریتانیا (الف): صورتش برخاست، این سیری ز چیست؟

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

41
  • بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم؟!***وا طلب اصلی که پایَد او مُقیم1
  • ای که تو هم عاشقی بر اصلِ خویش***خویش از صور‌ت‌پرستانْ دیده بیش2
  • پرتوِ عقل است آن بر حسّ تو***عاریَت می‌دان ذَهَب بر مِسّ تو
  • چون زَر‌اندود است خوبی در بشر***ور نه چون شد شاهدِ تو پیر خر؟!
  • چون فرشته بود، همچون دیو شد***کآن مَلاحَت اندر او عاریّه بُد
  • اندک اندک می‌ستاند ز‌آن جمال***اندک اندک خشک می‌گردد نهال
  • ر‌و ﴿نُعَمِّرْهُ﴾ ﴿نُنَکِّسْهُ﴾ بخوان***دل طلب کن، دل مَنِه بر استخوان
  • کآن جمالِ دلْ جمالِ باقی است***دو لَبش از آبِ حیوان ساقی است‌3
  • خود هم او آب و هم او ساقیّ و مست***هر سه یک شد، چون طلسمِ تو شکست
  • آن یکی را تو ندانی از قیاس***بندگی کن، ژاژ کم خا، ناشناس!4
  • معنیِ تو صورت است و عاریَت***بر مناسبْ شادی و بر قافیَت
  • معنی آن باشد که بسْتاند تو را***بی‌نیاز از نقش گرداند تو را
  • معنی آن نبوَد که کور و کر کند***مر تو را بر نقشْ عاشق‌تر کند
  • کور را قسمتْ خیالِ غم فزاست***بهرۀ چشمْ این خیالاتِ فَناست
  • حرفِ قرآن را ضَریرانْ مَعدنند***خر نبینند و به پالان بر‌زنند
  • چون تو بینایی، پیِ خر ر‌و که جَست***چند پالان دوزی ای پالان‌پرست؟‌!
  • خر چو هست، آید یقینْ پالان تو را***کم نگردد نان، چو باشد جانْ تو را
  • 🔹 خر چو باشد، کم نیاید ای عمو***خود به پشتش رو نهد پالانِ او
  • پشتِ خر دکّان و مال و مِکسَب است***جانِ تو سرمایۀ صد قالب است
  • خرْ برهنه بر‌نشین ای بوالفضول***خرْ برهنه نی که راکب شد رسول؟!
  • 🔹 اَلنَّبیُّ قَد رَکِب مُعرَوْریاً***وَ النَّبیُّ قیلَ: «سافَرْ ماشیاً»
  • 🔹 بلکه آن شه بس پیاده رفته است***بارِ این و آن بسی پَذرفته است
  • شد خرِ نفسِ تو، بر میخش ببند***چند بُگریزد ز کار و  بار، چند؟!
  • بارِ صبر و شکر، او را بُردنی‌ست***خواه در صد سال، خواهی سیّ و بیست
  • هیچ وازِرْ وِزرِ غیری برنداشت***هیچ‌کس ندْرود تا چیزی نکاشت
    1.  نسخۀ قونیه: تابد او مُقیم.
    2.  نسخۀ قونیه: بر عقل خویش.
    3.  نسخۀ قونیه: دولتش از آبِ حیوان. نسخۀ بریتانیا (الف): دولتش از آبِ حیوان باقی است.
    4.  نسخۀ ملکی نیکلسون: ناسپاس.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

42
  • طمْعِ خام است این، مخور خام ای پسر***خام خوردن علّت آرَد در بشر:
  • «کآن فلانی یافت گنجی ناگهان***من هم آن خواهم، چرا جویَم دکان؟!»
  • کارِ بخت است آن و، آن هم نادر است***کسب باید کرد تا تنْ قادر است
  • کسب‌کردنْ گنج را مانع کی است؟!***پا مکِش از کار، آنْ خود در پی است
  • تا نگردی تو گرفتارِ اگر***که: «اگر این کردمی یا آن دگر»
  • کز اگر‌گفتنْ رسولِ با وِفاق***منع کرد و گفت: «آن هست از نفاق»
  • کآن منافق در اگر‌گفتن بمُرد***وز اگر‌گفتن به‌جز حسرت نبُرد
  • 🔹 ای بسا کس مُرده در بوک و مگر***از جمالِ عافیت ناخورده بَر
  • 🔹 ور نمی‌یابی تو نقصانِ اگر***این سخن بشنو که دَریابی مگر
  • تمثیل بر حقیقتِ سخن، و اطّلاع بر کشف آن

  • یک غریبی خانه می‌جُست از شتاب***دوستی بردش سویِ خانه‌یْ خراب
  • گفت او: «این را اگر سقفی بُدی***پهلوی من مر تو را مسکن شدی
  • هم عیال تو بیاسودی اگر***در میانه داشتی حجره‌یْ دگر
  • 🔹 ور رسیدی میهمانْ روزی تو را***هم بیاسودی اگر بودیتْ جا
  • 🔹 کاشکی مَعمور بودی این سرا***خانۀ تو بودی این مَعمورْ جا!»
  • گفت: «آری، پهلوی یاران خوش است***لیک -ای جان- در اگر نتْوان نشست»
  • ----------

  • این همه عالَمْ طلبکارِ خوشند***وز خوشِ تزویرْ اندر آتشند
  • طالبِ زر گشته جمله پیر و خام***لیک قلب از زر نداند چشمِ عام
  • پرتوی بر قلب زد، خالص ببین***بی‌مِحَکْ زر را مکُن از ظنْ گُزین
  • گر مِحَک داری، گزین کُن، وَر نه رو***نزدِ دانا خویشتن را کن گرو
  • پس مِحَک باید میانِ جانِ خویش***ور نداری، ره مرو تنها به پیش1
  • بانگِ غولان هست بانگِ آشنا***آشنایی کاو کِشد سویِ فَنا
    1.  نسخۀ چلبی: 
      تا محک یابی میان جان خویش*** ور ندانی ره مرو تنها تو پیش.
       نسخۀ قونیه: 
      یا محک باید میان جان خویش*** ور ندانی ره مرو تنها تو پیش.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

43
  • بانگ می‌دارد که: «هی -ای کاروان-***سوی من آیید‌، نَک نام و نشان!»1
  • نام هر یک می‌بَرد غول: «ای فلان»***تا کُند آن خواجه را از آفِلان
  • چون رسد آنجا، ببیند گرگ و شیر***عمرْ ضایع، راهْ دور و روزْ دیر
  • چه بوَد آن بانگِ غول؟ آخِر بگو***«مال خواهم، جاه خواهم و آبرو»
  • از درون خویش این آوازها***منع کن تا کشف گردد رازها
  • ذکرِ حق کن، بانگِ غولان را بسوز***چشمِ نرگس را از این کرکس بدوز2
  • صبحِ صادق را ز کاذِب وا شناس***رنگِ مِی را باز دان از رنگِ کاس
  • تا بوَد کز دیدگانِ هفت رنگ***دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ
  • رنگ‌ها بینی بجز این رنگ‌ها***گوهران بینی به‌جای سنگ‌ها
  • گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی***آفتابِ چرخ پیمایی شوی
  • کار کن، در کارگه باشد نهان***تو برو در کارگه بینَش عیان
  • کار چون بر کارکن پرده تنید***خارجِ آن کار نتْوانیش دید3
  • کارگه چون جایِ باشِ عامل است***آن‌که بیرون جُست از وی، غافل است
  • پس در آ  در کارگه، یعنی عدم***تا ببینی صُنع و صانع را به هم
  • کارگه چون جای روشن‌دیده‌گی‌ست***پس برونِ کارگهْ پوشیدگی‌ست
  • ر‌و به هستی داشت فرعونِ عَنود***لاجَرم از کارگاهش کور بود
  • لاجَرم می‌خواست تبدیلِ قَدَر***تا قضا را باز‌گردانَد ز در
  • خود قضا بر سِبلتِ آن حیله‌مند***زیرِ لب می‌کرد هر دم ریشخند
  • صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه***تا بگردد حکم و تقدیرِ اِلٰه
  • تا که موسیّ نَبی نایَد برون***کرد بر گردن هزاران ظلم و خون
  • این همه خون کرد و موسیٰ زاده شد***وز برای قَهرِ او آماده شد
  • گر بدیدی کارگاهِ لا یَزال***دست و پایش خشک گشتی زِ احتیال
  • اندرونِ خانه‌اش موسیٰ مُعاف***وز برون می‌کُشت طفلان از گَزاف‌4
  • همچو صاحب نفْس کاو تن پرورَد***بر دگر کس ظنّ حِقدی می‌برد
    1.  نسخۀ قونیه: راه و نشان.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه و... . میرخانی: پاکْ غولان را بسوز.
    3.  مخزن الاسرار: 
      ...*** کارکُن در کارگَه باشد پدید.
    4.  نسخۀ قونیه: طفلان را گزاف.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

44
  • کاین عَدو‌ و آن حسود و دشمن است***خود حسود و دشمنِ او آن تن است
  • او چو موسیٰ و تنَش فرعونِ او***او به بیرون می‌دود که: «کو عَدو؟»1
  • نفسِ او در خانۀ تنْ نازنین***بر دگر کس دست می‌خایَد به کین
  • ملامت کردنِ مردمانْ شخصی را که مادر را به تهمت بکشت

  • آن یکی از خشمْ مادر را بکشت***هم به زخمِ خنجر و هم زخمِ مُشت
  • آن یکی گفتش که: «از بَدگوهری***یاد نآوردی تو حقّ مادری‌؟!
  • هی تو مادر را چرا کُشتی؟ بگو***او چه کرد آخِر به تو ای زشت‌خو؟
  • 🔹 هیچ‌کس کشتَه‌ست مادر ای عَنود؟!***می‌نَگویی کاو چه کرد، آخِر چه بود؟!»
  • گفت: «کاری کرد کآن عارِ وی است***کُشتمش کآن خاکْ ستّارِ وی است
  • 🔹 متّهَم شد با یکی، ز‌آن کشتمش***غرقِ خونْ در خاکِ گور آغِشتَمش»
  • گفت: «آن کس را بکُش ای مُحتشَم!»***گفت: «پس هر روز مَردی را کُشم!
  • کشتم او را، رَستَم از خون‌های خلق***نایِ او بُـرَّم، بهْ است از نایِ خلق»
  • ----------

  • نفسِ توست آن مادرِ بد خاصیَت***که فسادِ اوست در هر ناحیَت
  • پس بکُش او را که بهرِ آن دَنی***هر دمی قصدِ عزیزی می‌کنی
  • از وی این دنیای خوش بر توست تنگ***از پیِ او با حق و با خلقْ جنگ
  • نفْس کُشتی، باز رَستی زِ اعتذار***کس تو را دشمن نمانَد در دیار
  • گر شِکالْ آرَد کسی بر گفتِ ما***از برای انبیا و اولیا:
  • «کانبیا را نی که نفْسِ کُشته بود***پس چراشان دشمنان بود و حسود؟»
  • گوش نِهْ ای تو طلبکارِ صَواب***بشنو این اِشکال و شُبهَت را جواب:
  • دشمنِ خود بوده‌اند آن مُنکِران***زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان
  • دشمنْ آن باشد که قصدِ جان کُند***دشمن آن نبوَد که خود جان می‌کَند
  • نیست خفّاشک عَدوی آفتاب***او عَدوی خویش آمد در حجاب
  • تابش خورشیدْ او را می‌کُشد***رنجِ او خورشید هرگز کی کِشَد؟!
  • دشمنْ آن باشد کز او آید عذاب***مانع آید لعل را از آفتاب
  • مانعِ خویشند جمله‌یْ کافران***از شعاعِ جوهرِ پیغمبران
    1.  نسخۀ قونیه: او چو فرعون و تنش موسیّ او.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

45
  • کی حجابِ چشمِ آن فردند خَلق؟!***چشمِ خود را کور و کژ کردند خلق
  • چون غلامِ هندویی کاو کین کِشد***از ستیزه‌یْ خواجه، خود را می‌کُشد
  • سرنگون می‌افتد از بامِ سَرا***تا زیانی کرده باشد خواجه را
  • گر شود بیمارْ دشمن با طَبیب***ور کُند کودکْ عَداوَت با ادیب
  • در حقیقت رهزنِ جانِ خودند***راهِ عقل و جان خود را خود زدند
  • گازُری گر خشم گیرد ز‌آفتاب***ماهی‌ای گر خشم می‌گیرد زِ آب
  • تو نکو بنْگر که را دارد زیان؟!***عاقبت کِه بْوَد سیاه اختر از آن؟‌!
  • گر تو را حق آفریده زشت‌رو***تو مشو هم زشت‌ر‌و هم زشت‌خو
  • ور بُرَد کفشت، مرو در سنگلاخ***ور دو شاخ استت، مشو تو چار‌شاخ1
  • تو حسودی: «کز فلان من کمترم***می‌فَزاید کمتری در اخترم»
  • خودْ حسدْ نقصان و عیبِ دیگر است***بلکه از جمله‌یْ کمی‌ها بدتر است
  • آن بِلیس از ننگ و عارِ کمتری***خویشتن افکنْد در صد اَبتری
  • از حسد می‌خواست تا بالا بوَد***خود چه بالا؟ بلکه خون‌پالا بوَد
  • آن ابوجهل از محمّد ننگ داشت***وز حسد خود را به بالا می‌فَراشت
  • بوالحَکَم نامش بُد و بوجهل شد***ای بسا اهل از حسد نا اهل شد
  • من ندیدم در جهانِ جست و جو***هیچ اهلیّت بهْ از خُلقِ نِکو
  • انبیا را واسطه ز‌آن کرد حق***تا پدید آید حسدها در قَلَق2
  • 🔹 در‌گذر از فضل و از چُستیّ و فن***کارْ خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
  • ز‌آنکه کس را از خدا عاری نبود***حاسدِ حقْ هیچ دَیّاری نبود
  • آن کسی کِش مثلِ خود پنداشتی***ز‌آن سبب با او حسد برداشتی
  • چون مُقَرَّر شد بزرگیّ رسول***پس حسد ناید کسی را از قبول
  • پس به هر د‌وری ولیّ‌ای قائم است***تا قیامتْ آزمایشْ دائم است‌3
  • هر که را خویِ نکو باشد، برَست***هر کسی کاو شیشه‌دل باشد، شکست
  • پس امامِ حیّ قائم آن ولی‌ست***خواه از نسلِ عمر، خواه از علی‌ست
  • مهدیّ و هادی وی است ای راه‌جو***هم نهان و هم نشسته پیشِ رو
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: بود کفشت.
    2.  مثنوی شریف: حسدها در فلق.
    3. دور: زمان و دوره.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

46
  • او چو نور است و خِرد جبریلِ او***آن ولیّ کم از او، قندیلِ او1
  • و‌آن‌که‌ ز‌آن قندیلْ کم، مشکاتِ ماست***نور را در مرتبت ترتیب‌هاست
  • ز‌آنکه هفصد پرده دارد نورِ حق***پرده‌های نور دان چندین طَبَق
  • از پسِ هر پرده قومی را مقام***صف صفند این پرده‌هاشان تا امام
  • اهل صفّ آخِرین از ضعفِ خویش***چشمشان طاقت ندارد نورِ پیش2
  • و‌آن‌ صفِ پیش از ضعیفیّ بصر***تاب نارَد روشنایی پیش‌تر3
  • روشنی‌ای کاو حیاتِ اوّل است***رنجِ جان و فتنۀ این أحوَل است
  • أحوَلی‌ها اندک اندک کم شود***چون ز هفصد بُگذرد، او یَم شود
  • آتشی کِاصلاحِ آهن یا زر است***کی صلاح آبی و سیبِ تر است؟‌!
  • سیب و آبی خامه‌ای دارد خفیف***نی چو آهن؛ تابشی خواهد لطیف
  • لیک آهن را لطیفْ آن شعله‌هاست***کاو جَذوبِ تابشِ آن اژدهاست
  • هست آن آهنْ فقیرِ سخت‌کَش***زیرِ پُتک و آتش است او سرخ و خَوش
  • حاجِبِ آتش بوَد بی‌واسطه***در دلِ آتش روَد بی‌رابطه
  • بی‌حجابی آب و فرزندانِ آب***پختگی ز‌آتش نیابند و خطاب
  • واسطه دیگی بوَد یا تابه‌ای***همچو پا را در رَوش پاتابه‌ای
  • یا مکانی در میانْ تا آن هوا***می‌شود سوزان و می‌آرد نوا4
  • پس فقیرْ آن است کاو بی‌واسطَه‌ست***شعله‌ها را با وجودش رابطَه‌ست
  • 🔹 پس فقیر آن است کاو خود را دهد***آبِ حیوانی که مانَد تا ابد
  • پس دلِ عالَم وی است، ایرا که تن***می‌رسد از واسطه‌یْ این دل به فن
  • دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟!***دل نجویَد، تن چه داند جست و جو؟!
  • پس نظرگاهِ شعاعْ آن آهن است***پس نظرگاهِ خدا دل، نی تن است
    1.  آیه نور.
    2.  نسخۀ مونیخ (الف): نورْ بیش.
    3.  نسخۀ قونیه: روشنایی بیشتر.
    4.  نسخۀ ناسخه: می‌آرد نما.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

47
  • باز این دل‌های جزوی چون تن است***با دلِ صاحب‌دلی کاو معدن است
  • بس مثال و شرح خواهد این کلام***لیک ترسم تا نلغزد فهمِ عام
  • تا نگردد نیکوییّ ما بَدی***این که گفتم هم نبُد جز بی‌خَودی
  • پای کژ را کفشِ کژ بهتر بوَد***مر گدا را دستِگه بر در بوَد
  • امتحان‌کردنِ پادشاهْ آن دو غلام را که نو خریده بود

  • پادشاهی دو غلامْ ارزان خرید***با یکی ز‌آن دو سخن گفت و شنید
  • یافتش زیرک‌دل و شیرین‌جواب***از لبِ شِکّر چه زاید؟ شِکّر‌آب
  • ----------

  • آدمی مخفی‌ست در زیرِ زبان***این زبان پردَه‌ست بر درگاهِ جان
  • چون‌که ‌بادی پرده را در هم کشید***سرّ صحنِ خانه شد بر ما پدید
  • کاندر آن خانه گُهَر یا گندم است***گنجِ زر یا جمله مار و کژدم است
  • یا در آن گنج است و ماری بر کران***ز‌آنکه نبوَد گنجِ زر بی‌پاسبان
  • ----------

  • بی‌تأمّل او سخن گفتی چنان***کز پسِ پانصد تأمّلْ دیگران
  • گفتی اندر باطنش دریاستی***جمله دریا گوهرِ گویاستی
  • نورِ هر گوهر کز او تابان شدی***حقّ و باطل را از او فُرقان شدی
  • ----------

  • نورِ فُرقان فرق کردی بهرِ ما***ذرّه ذرّه حقّ و باطل را جدا
  • نورِ گوهرْ نورِ چشم ما شدی***هم سؤال و هم جوابِ ما بُدی
  • چشمْ کژ کردی، د‌و دیدی قرصِ ماه***چون سؤال است این نظر در اشتباه
  • راست گردان چشم را در ماهتاب***تا یکی بینی تو مَه را نَک جواب
  • فکرتت که «کژ مَبین، نیکو نگر»***هست هم نور و شعاعِ آن گُهَر1
  • هر جوابی کآن ز گوش آید به دل***چشم گفت: «از من شِنو، آن را بهِل»
  • گوشْ دلّال است و چشمْ اهلِ وصال***چشمْ صاحب‌حال و گوشْ اصحابِ قال
  • در شُنودِ گوشْ تبدیلِ صفات***در عیانِ دیده‌ها تبدیلِ ذات
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: فکرتت را. نسخۀ قسطنطنیه (ب): 
      ...*** هست آن فکرت شعاع آن گهر.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

48
  • ز‌آتشْ ار عِلمت یقین شد در سخُن***پختگی جو، در یقینْ منزل مکُن
  • تا نسوزی، نیست آن عین‌الیقین***این یقین خواهی، در آتش در‌نِشین
  • گوشْ چون نافِذ بوَد، دیده شود***ور نه قُل در گوش پیچیده شود1
  • این سخن پایان ندارد باز‌گرد***تا که شه با آن غلامانش چه کرد
  • به راه‌کردن پادشاه یکی از آن دو غلام را، و از دیگری احوالِ آن پرسیدن‌‌، و باز‌گفتنِ او آنچه در وی است

  • این غلامک را چو دید اهلِ ذَکا***آن دگر را کرد اشارت که: «بیا!»
  • کافِ رحمت گفتمش، تصغیر نیست***جَد چو گوید: «طِفلَکم»، تحقیر نیست
  • چون بیامد آن د‌وُم در پیشِ شاه***بود او گَنده دهانْ دندان سیاه
  • ‌گر‌چه شه ناخوش شد از دیدارِ او***جُست و جویی کرد هم از کارِ او
  • گفت: «با این شکل و این گندِ دهان***دور بنشین، لیک ز‌آن سوتر مَران
  • که تو زَ اهل نامه و رُقعه بُدی***نی جَلیس و یار و هم‌بُقعه بُدی2
  • تا عِلاجِ آن دهانِ تو کنیم***تو مریض و ما طبیبِ پُر‌فَنیم
  • بهرِ کیکی نو گلیمی سوختن؟!***نیست لایق از تو دیده دوختن
  • با همه بنْشین، دو سه دَستان بگو***تا ببینم صورتِ عقلت نِکو»
  • آن ذَکی را پس فرستاد او به کار***سوی حمّامی که: «ر‌و، خود را بِخار»
  • وین دگر را گفت: «تو چه زیرکی***صد غلامی در حقیقت، نی یکی
  • 🔹 باز قابل‌تر بُدی ز‌آن یارِ خَود***نزدِ ما آ که تو بهْ ز‌آن یارِ بَد
  • آن نه‌ای که خواجه‌تاشِ تو نمود***از تو ما را سرد می‌کرد آن حسود
  • گفت: ”او دزد و کژ است و کژ نِشین***هیز و نامرد و چنان است و چنین‌“»
  • گفت: «پیوسته بُدَه‌ست او راستگو***راست‌تر من کس ندیدَه‌ستم از او
  • 🔹 راستیّ و نیک‌خوییّ و حَیا***علم و دینداریّ و احسان و سَخا
    1.  نسخۀ مونیخ (ب): گوشْ چونسخۀ ناسخهقِد بود.
    2. این بیت با بیت زیرین براساس سایر نسخ جابجا شد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

49
  • راستگویی در نهادش خِلقتی‌ست***هر‌چه گوید، من نگویم: ”تهمتی‌ست“
  • کژ نگویم آن نِکو اندیش را***متّهم دارم وجودِ خویش را
  • باشد او در من ببیند عیب‌ها***من نبینم در وجودِ خود، شَها»1
  • ----------

  • هر کسی گر عیبِ خود دیدی به پیش***کی بُدی فارغْ وی از اصلاحِ خویش؟!
  • غافلند این خلقْ از خود بی‌خبر***لاجَرم گویند عیبِ همدگر
  • من نبینم روی خود را ای شَمَن***من ببینم روی تو، تو روی من
  • آن کسی که او ببیند روی خویش***نورِ او از نورِ خَلقان است بیش
  • گر بمیرد نورِ او باقی بوَد***ز‌آنکه دیدش دیدِ خَلّاقی بوَد2
  • نورِ حسّی نبوَد آن نوری که او***روی خودْ محسوس بیند پیشِ رو
  • ----------

  • گفت: «اکنون عیب‌های او بگو***آن‌چنان‌که ‌گفت او از عیبِ تو
  • تا بدانم که تو غم‌خوارِ منی***کدخدای مُلکَت و کارِ منی»
  • گفت: «ای شه من بگویم عیب‌هاش***‌‌گر‌چه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش
  • عیب او مهر و وفا و مردمی‌ست***عیبِ او صدق و صفا و همدمی‌ست
  • کمترین عیبش جوانمردیّ و داد***آن جوانمردی که جان را هم بداد
  • صد هزاران جانْ خدا کرده پدید***چه جوانمردی بوَد کآن را ندید؟!
  • ور بِدیدی، کی به جان بُخلش بُدی؟!***بهرِ یک جان کی چنین غمگین شدی؟!
  • بر لبِ جو بُخلِ آبْ آن را بوَد***کاو ز جوی آبْ نابینا بوَد»
  • ----------

  • گفت پیغمبر که: «هر کس از یقین***داند او پاداش خود در یَومِ دین‌3
  • که یکی را دَه عِوض می‌آیدش***هر زمان جودی دگرگون زایدش»
  • جودِ جمله از عِوض‌ها دیدن است***پس عِوض‌دیدن ضدِ ترسیدن است
  • بُخلْ نادیدن بوَد اَعواض را***شاد دارد دیدِ دُرْ خَوّاض را
  • پس به عالَم هیچ‌کس نبوَ‌د بخیل***ز‌آنکه کس چیزی نبازد بی‌بَدیل
  • پس سَخا از چشم آمد نی ز دست***دید دارد کار، جز بینا نرَست
  • عیب دیگر آنکه خودبین نیست او***هست او در هستیِ خود عیب‌جو
    1. باشد: ممکن است.
    2. این بیت با بیت پایین طبق نسخۀ قونیه و باقی نسخ جابجا شد. نسخۀ قونیه: گر بمیرد دید او باقی بوَد.
    3.  من جاد بالجنه فله عشر امثالها

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

50
  • عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بُدَه‌ست***با همه نیکو و با خود بَد بُدَه‌ست‌
  • ----------

  • گفت شه: «جَلدی مکن در مَدحِ یار***مدحِ خود در ضمنِ مدحِ او مَیار
  • ز‌آنکه من در امتحان آرَم وِرا***شرمساری آیدَت از ماوَرا»
  • قسم خوردنِ غلام بر صدق خود و طهارتِ ظنّ خود

  • گفت: «نی وَ اللٰهِ بِاللٰهِ العظیم***مالِکٍ لِلمُلکِ رحمٰنٍ رحیم
  • آن خدایی که فرستاد انبیا***نی به حاجت، بل به فضلِ کبریا
  • آن خداوندی که از خاکِ ذلیل***آفرید او شهسوارانِ جلیل
  • پاکشان کرد از مزاجِ خاکیان***بُگذرانید از تگِ افلاکیان
  • برگرفت از نار و نورِ صاف ساخت***و‌آنگه‌ او بر جملۀ انوار تاخت
  • آن سَنا بَرقی که بر ارواح تافت***تا که آدمْ معرفت ز‌آن نور یافت1
  • آن کز آدم رُست و دستِ شیث چید***پس خلیفه‌ش کرد آدم چون بدید
  • نوح از آن گوهر چو برخوردار شد***در هوای بحرِ جان دُر‌بار شد
  • جانِ ابراهیم از آن انوارِ زفت***بی‌حَذَر در شعله‌های نار رفت
  • چون‌که ‌اسماعیل در جویش فِتاد***پیش دشنه‌یْ آبدارش سر نهاد
  • جانِ داوود از شعاعش گرم شد***آهن اندر دست‌بافش نرم شد
  • چون سلیمان شد وصالش را رَضیع***دیو گشتش بنده‌فرمان و مُطیع
  • در قضا یعقوب چون بنْهاد سر***چشمْ روشن کرد از بوی پسر
  • یوسفِ مَه‌رو چو دید آن آفتاب***شد چنان بیدار در تعبیرِ خواب
  • چون عصا از دستِ موسیٰ آب خَورد***مُلکتِ فرعون را یک لقمه کرد
  • 🔹 جانِ جِرجیس از فَرَش چون راز یافت***هفت نوبت جان فشانْد و باز یافت2
  • 🔹 چون زکرْیا دم ز عشقِ او زدی***کرد در جوْفِ درختش جانْ فَدی
  • 🔹 چون‌که ‌یونس جرعه‌ای ز‌آن جام یافت***در درونِ ماهی او آرام یافت
  • 🔹 چون‌که ‌یحییٰ مست گشت از شوقِ او***سر به تشتِ زر نهاد از ذوقِ او
    1. اصلاح‌شده براساس قونیه. میرخانی: ز آن راه یافت.
    2. فرَش: شکوه و عظمت خداوند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

51
  • 🔹 چون شعیب آگاه شد زین اِرتقا***چشم را در‌باخت از بهرِ لِقا
  • 🔹 شُکر کرد ایّوبِ صابر هفت سال***در بلا، چون دید آثارِ وصال
  • 🔹 خِضر و الیاس از مِی‌اش چون دم زدند***آبِ حیوان یافتند و کم زدند1
  • نردبانش عیسیِ مریم چو یافت***بر فرازِ چرخِ چارم می‌شتافت
  • چون محمّد یافت آن مُلک و نَعیم***قرصِ مَه را کرد در دمْ او دو نیم
  • چون ابوبکر آیتِ توفیق شد***با چنان شه صاحب و صِدّیق شد
  • چون عُمر شیدای آن معشوق شد***حقّ و باطل را چو دلْ فاروق شد
  • چون‌که ‌عثمان آن عیان را عین گشت***نورِ فائض بود و ذو النّورَین گشت
  • چون ز رویش مرتضیٰ شد دُرّ‌فشان***گشت او شیرِ خدا در مَرجِ جان
  • 🔹 روشن از نورش چو سِبطَین آمدند***عرش را دُرَّین و قُرطَین آمدند2
  • 🔹 آن یکی از زهرْ جان کرده نثار***و‌آن‌ سر افکنده به راهش مست‌وار
  • چون جُنیْد از جُندِ او دید آن مدد***خودْ مقاماتش فُزون شد از عدد
  • بایَزید اندر مَزیدش ره چو دید***نامِ قطبُ العارفین از حق شنید
  • چون‌که ‌کرخی کَرخِ او را شد حَرَس***شد خلیفه‌یْ عشق و ربّانی نفَس
  • پورِ أدهَم مرکبْ آن‌سو رانْد شاد***گشت او سلطانِ سلطانانِ داد
  • و‌آن‌ شَقیق از شَقّ آن راهِ شگَرف***گشت او خورشید رأی و تیز طَرْف3
  • 🔹 شد فُضیْل از رهزنی ره‌بینِ راه***چون به لحظه‌یْ لطف شد مَلحوظِ شاه4
  • 🔹 بِشرِ حافی را مُبَشِّر شد ادب***سر نهاد اندر بیابانِ طلب
  • 🔹 چون‌که ‌ذوالنّون از غمش دیوانه شد***مصرِ جان را همچو شِکّرخانه شد
  • 🔹 چون سَریّ بی‌سر شد اندر راهِ او***بر سَریرِ سروران شد جاهِ او5
  • صد هزاران پادشاهان و مِهان***سرفرازانند ز‌آن‌سویِ جهان
  • نامشان از رَشکِ حق پنهان بمانْد***هر گدایی نامشان را برنخوانْد
  • 🔹 رحمت و رضوانِ حق در هر زمان***باد بر جان و روانِ پاکشان
    1. کم زدند: برای خود وقعی ننهادند.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: 
      چون‌که سِبطَین از سِرش واقف بُدند*** گوشوارِ عرش رَبّانی شدند.
    3. شقیق: شقیق بلخی (از عرفای إلٰهی).
    4. لحظه: نظر.
    5. سَریّ: سَریّ سَقَطی (از عرفای إلٰهی).

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

52
  • حقّ آن نور و حقِ روحانیان***کاندر آن بَحرند همچون ماهیان1
  • بَحرِ جان و جانِ بَحر ار گویمش***نیست لایق، نامِ نو می‌جویمش
  • حقّ آن آنی که این و آن از اوست***مغزها نسبت بدو باشند پوست
  • که صفاتِ خواجه‌تاش و یارِ من***هست صد چندان که این گفتارِ من
  • آنچه می‌دانم ز وصفِ آن نَدیم***باورت ناید، چه گویم ای کریم؟!»
  • شاه گفت: «اکنون از آنِ خود بگو***چند گویی آنِ این و آنِ او؟!
  • تو چه داریّ و چه حاصل کرده‌ای؟***از تگِ دریا چه دُر آورده‌ای؟
  • روزِ مرگْ این حسّ تو باطل شود***نورِ جان داری که یارِ دل شود؟
  • در لَحَد کاین چشم را خاک آکَنَد***هستت آنچه گور را روشن کند؟
  • آن زمان کاین دست و پایت بر‌درَد***پرّ و بالت هست تا جان بر‌پَرد؟
  • 🔹 نورِ دل از جان بوَد ای یارِ غار***مُستَعارْ آن را مدان ای مستِ عار
  • آن زمان کاین جانِ حیوانی نمانْد***جانِ باقی بایدت بر‌جا نشانْد
  • شرطِ ”مَن جا بِالحَسَن“ نی کردن است***بَل حَسَن را سویِ یزدان بردن است
  • جوهری داری زِ انسان؟ یا خری؟***این عرَض‌ها که فَنا شد چون بَری؟!
  • این عرَض‌های نماز و روزه را***چون‌که ‌لا یَبقیٰ زَمانَین، اِنْتَفیٰ
  • نَقل نتوان کرد مر اَعراض را***لیک از جوهر بَرند اَمراض را
  • تا مُبَدَّل گشت جوهر زین عرَض***چون ز پرهیزی که زائل شد مرض
  • گشت پرهیزِ عرَضْ جوهر به‌جَهد***شد دهانِ تلخ از پرهیزْ شهد
  • از زراعتْ خاک‌ها شد سُنبله***داروی مو کرد مو را سلسله
  • آن نکاحِ زنْ عرَض بُد، شد فَنا***جوهرِ فرزندْ حاصل شد ز ما
  • جفت‌کردنْ اسب و اُشتُر را عرَض***جوهرِ کرّه بزاییدنْ غرض
  • هست آن بُستان نشاندن هم عَرَض***گشت جوهرْ میوه‌اش اینک غرض
  • هم عرَض دان کیمیا بردن به‌کار***جوهری ز‌آن کیمیا، گر شد بیار
  • صیقلی‌کردن عَرَض باشد شَها***زین عرَضْ جوهر همی ‌زاید صفا
  • پس مگو که: ”من عمل‌ها کرده‌ام“***دَخلِ این اَعراض را بنْما، مَرَم
  • این صفت‌کردنْ عرَض باشد، خَمُش***سایۀ بُز از پیِ قربان مکُش»
    1.  نسخۀ قونیه: حقِ نورانیان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

53
  • جواب غلامْ پادشاه را1

  • گفت: «شاها بی‌قُنوطِ عقل نیست***گر تو فرمایی، عَرَض را نَقل نیست
  • پادشاها جز که یأسِ بنده نیست***هر عرَض که رفت، باز‌آینده نیست
  • گر نبودی مر عَرَض را نَقل و حَشر***فِعل بودی باطل و اقوالْ قَشْر2
  • این عرَض‌ها نقل شد لَونِ دگر***حَشرِ هر فانی بوَد کَونِ دگر
  • نقلِ هر چیزی بوَد هم لایقش***لایقِ گلّه بوَد هم سائقش
  • وقتِ محشر هر عرَض را صورتی‌ست***صورتِ هر یک عرَض را رؤیتی‌ست‌3
  • بنْگر اندر خود، نه تو بودی عرَض؟!***جنبشِ جفتیّ و جفتی با غرَض
  • بنْگر اندر خانه و کاشانه‌ها***در مهندس بود چون افسانه‌ها
  • کآن فلان خانه که ما دیدیم خَوش***بود موزونْ صُفّه و سقف و دَرش
  • از مهندس آن عرَض وَ اندیشه‌ها***آلت آورْد و درخت از بیشه‌ها
  • چیست اصل و مایۀ هر پیشه‌ای***جز خیال و جز عرَضْ اندیشه‌ای؟!
  • جمله اجزای جهان را بی‌غرض***در‌نِگر، حاصل نشد جز از عرَض
  • اوّلِ فکرْ آخِر آمد در عمل***بِنیَتِ عالَم چنان دان در ازل
  • میوه‌ها در فکرِ دلْ اوّل بوَد***در عملْ ظاهر به آخِر می‌شود
  • چون عمل کردی شَجَر بنْشاندی***اندر آخِر حرفِ اوّل خواندی
  • ‌‌گر‌چه شاخ و برگ و بیخش اوّل است***آن همه از بهرِ میوه مُرسَل است
  • پس سِری که مغزِ این افلاک بود***اندر آخِر خواجۀ ”لَولاک“ بود
  • نَقلِ اَعراض است این بحث و مَقال***نَقلِ اَعراض است این شیر و شغال
  • جمله عالَم خود عرَض بودند تا***اندر این معنا بیامد ﴿هَلْ أتیٰ﴾
  • این عرَض‌ها از چه زایید؟ از صوَر***وین صوَر هم از چه زایید؟ از فِکَر
  • این جهان یک فکرت است از عقلِ کلّ***عقلْ چون شاه است و صورت‌ها رُسُل4
  • عالَمِ اوّل جهانِ امتحان***عالَمِ ثانی جزای این و آن
    1. الحاقی از نسخۀ ناسخه.
    2.  نسخۀ قونیه: أقوالْ فَشْر (از فُشار: بیهوده).
    3.  نسخۀ قونیه: صورت هریک عرض را نوبتی‌ست.
    4.  نسخۀ ناسخه: فکرت‌ها رُسُل.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

54
  • چاکرت شاها جنایت می‌کند***آن عَرَض زنجیر و زندان می‌شود
  • بنده‌ات چون خدمتِ شایسته کرد***آن عرَض نی خِلعتی شد در نبرد؟!
  • این عرَض با جوهرْ آن بیضَه‌ست و طیْر***این از آن و آن از این زاید به سیْر»
  • گفت شاهنشه: «چنین گیر اَلمراد***این عرَض‌های تو یک جوهر نزاد؟!»
  • گفت: «مخفی داشتَه‌ست آن را خِرَد***تا بوَد غیبْ این جهان را نیک و بد
  • ز‌آنکه گر پیدا شدی اَشکالِ فکر***کافر و مؤمن نگفتی جز که ذِکر
  • پس عیان بودی نه غیب، ای شاهِ دین***نقشِ دین و کفر بودی بر جَبین
  • کی در این عالَم بت و بُتگر بُدی؟!***چون کسی را زَهرۀ تَسخَر بُدی؟!
  • پس قیامت بودی این دنیای ما***در قیامت که کند جُرم و خطا؟!»
  • گفت شه: «پوشید حقْ پاداشِ بد***لیک از عامه، نه از خاصانِ خَود
  • گر به دامی افکنم من یک امیر***از امیرانْ خُفیه دارم نَز وزیر
  • حق به من بنْمود پس پاداشِ کار***در صوَرهای عمل‌ها صد هزار
  • تو نشانی ده که من دانم تمام***ماه را بر من نمی‌پوشد غَمام»
  • گفت: «پس از گفتِ من مقصود چیست؟!***چون تو می‌دانی که آنچه بود چیست»
  • گفت شه: «حکمتْ در اِظهارِ جهان***آنکه: دانسته برون آید عیان
  • آنچه می‌دانست تا پیدا نکرد***بر جهان ننْهاد رنجِ طَلق و درد
  • یک زمان بی‌کار نتْوانی نشست***تا بَدی یا نیکی از تو بر‌نجَست
  • این تقاضاهای کار از بهرِ آن***شد موکَّل تا شود سِرّت عیان
  • پس کَلابه‌یْ تن کجا ساکن شود***چون سَرِ رشته‌یْ ضمیرت می‌کِشد؟!
  • تاسۀ تو شد نشانِ آن کشش***بر تو بی‌کاری بوَد چون جان‌کَنِش
  • این جهان و آن جهان زاید اَبد***هر سببْ مادر، اثر از وی وَلَد
  • چون اثر زایید، آن هم شد سبب***تا بزایید او اثرهای عجب
  • این سبب‌ها نسل بر نسل است لیک***دیده‌ای باید مُنوَّر نیکِ نیک‌»
  • شاه با او در سخن اینجا رسید***تا بدید از وی نشانی یا ندید1
  • گر بدید آن شاهِ جویا، دور نیست***لیک ما را ذکرِ آن دستور نیست
    1.  نسخۀ قونیه: یا بدید از وی نشانی یا ندید. نیکلسون: تا بدید از وی نشانی ناپدید.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

55
  • باز پرسیدن شاهْ حال از غلام دیگر

  • چون ز گرمابه بیامد آن غلام***سوی خویشش خواند آن شاهِ هُمام
  • گفت: «صُحّاً لَکْ نَعیمٌ دائمُ***بس لطیفیّ و ظریف و خوب‌رو»
  • 🔹 پس سویِ کاری فرستاد آن دگر***تا از این دیگر شود او باخبر
  • 🔹 پیش بنْشانْدش به صد لطف و کَرم***بعد از آن گفت: «ای چو ماهْ اندر ظُلَم
  • 🔹 ماه‌رویی جَعدمویی مُشک‌بو***نیک‌خویی نیک‌خویی نیک‌خو
  • ای دریغا گر نبودی در تو آن***که همی‌گوید برای تو فلان‌؟!
  • شاد گشتی هر که رویت دیده‌ای***دیدنت مُلکِ جهان ارزیده‌ای‌»
  • گفت: «رمزی ز‌آن بگو ای پادشاه***کز برای من بگفت آن دین تَباه»
  • گفت: «اوّل، وصفِ دو روییت کرد***کآشکارا تو دوایی، خُفیه دَرد»
  • خُبثِ یارش را چو از شَه گوش کرد***در زمانْ دریای خشمش جوش کرد
  • کف برآورْد آن غلام و سرخ گشت***تا که موجِ هَجوِ او از حدّ گذشت:
  • «کاو زِ اوّل دَم که با من یار بود***همچو سگ در قَحطْ سرگین‌خوار بود»
  • چون دَمادم کرد هَجوَش چون جَرَس***دست بر لب زد شهنشاهش که: بس!
  • گفت: «دانستم تو را از وی، بدان!***از تو جان گَندَه‌ست و از یارت دهان
  • پس نشین -ای گَنده جان- از دورْ تو***تا امیرْ او باشد و مأمورْ تو»
  • 🔹 بهرِ این گفتند اَکابر در جهان:***«راحةُ الإنسانِ فی حِفظِ اللِّسان»
  • ----------

  • در حدیث آمد که: «تسبیح از ریا***همچو سبزه‌یْ گولخَنْ دان ای کیا»
  • پس بدان که صورتِ خوبِ نِکو***با خِصالِ بد نیَرزد یک تَسو
  • ور بوَد صورتْ حقیر و نا‌پذیر***چون بوَد خُلقش نِکو، در پاش میر
  • چند بازی عشق با نقشِ سَبو؟!***بُگذر از نقشِ سَبو و آب جو
  • 🔹 چند باشی عاشقِ صورت؟! بگوی***طالبِ معنا شو و معنا بجوی
  • صورتِ ظاهر فَنا گردد، بِدان!***عالَمِ معنا بمانَد جاودان
  • صورتش دیدی، ز معنا غافلی***از صدفْ دُرّ را گزین گر عاقلی
  • این صدف‌های قَوالب در جهان***‌‌گر‌چه جمله زنده‌اند از بَحرِ جان
  • لیک اندر هر صدف نبوَد گُهر***چشم بُگشا، در دلِ هر یک نِگر

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

56
  • کآن چه دارد وین چه دارد؟ می‌گُزین***ز‌آنکه کمیاب است آن دُرّ ثَمین
  • گر به صورت بنْگری کوهی به شَکل***در بزرگی هست صد چندان که لَعل
  • هم به صورت دست و پا و جسمِ تو***هست صد چندان که نقشِ چشمِ تو
  • لیک پوشیده نباشد بر تو این***کز همه اعضا دو چشم آمد گُزین
  • از یک اندیشه که آید در درون***صد جهان گردد به یک دَم سرنگون
  • جسمِ سلطان گر به صورت یک بوَد***صد هزاران لشکرش در تَگ بوَد1
  • باز شکل و صورتِ شاهِ صَفیّ***هست محکومِ یکی فکرِ خَفیّ
  • خَلقِ بی‌پایان ز یک اندیشه بین***گشته چون سیْلی روانه بر زمین
  • هستْ آن اندیشه پیشِ خَلقْ خُرد***لیک چون سیْلی جهان را خورد و بُرد
  • 🔹 خَلقِ عالَم چون رمَه‌ست و حقْ شَبان***می‌دوانَد جمله را روز و شبان
  • پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای***قائم است اندر جهانْ هر پیشه‌ای
  • خانه‌ها و قصرها و شهرها***کوه‌ها و دشت‌ها و نَهرها
  • هم زمین و بَحر و هم مِهر و فلک***زنده از وی، همچو از دریا سَمَک
  • پس چرا از اَبلهی پیشِ تو کور***تنْ سلیمان است و اندیشه چو مور؟!
  • می‌نماید پیشِ چشمت کُه بزرگ***هست اندیشه چو میش و تن چو گرگ2
  • عالَم اندر چشمِ تو هوْل و عظیم***زَ ابر و برق و رعد داری لرز و بیم
  • وز جهانِ فکرتی ای کم ز خَر***ایمن و غافل چو سنگی بی‌خبر
  • ز‌آنکه نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای***آدمی‌خو نیستی، خر‌کُرّه‌ای
  • 🔹 جهلِ مَحضی وز خرد بیگانه‌ای***بو نداری وز خدا دیوانه‌ای
  • سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل***شخص از آن شد نزد تو بازیّ و سَهل
  • 🔹 نَک ز غیبَت یک نمود ار آتش است***کز لطافت چون هوای دلکَش است
  • 🔹 تا به جسمی در‌نمی‌پیچد کثیف***آگهی نبوَد بَصَر را ز‌آن لطیف
  • 🔹 باز افزون است هنگامِ اثر***از هزاران تیشه و تیغ و تبر
  • باش تا روزی که آن فکر و خیال***بر‌گشاید بی‌حجابی پرّ و بال
    1.  نسخۀ قونیه: در پی دَود.
    2.  نسخۀ قونیه: هست اندیشه چو موش و کوه گرگ. علاءالدوله: هست اندیشه چو موش و تن سترگ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

57
  • کوه‌ها بینی شده چون پشم‌ْ نرم***نیست گشته این زمینِ سرد و گرم
  • نی سَما بینی، نه اختر، نی وجود***جز خدای واحدِ حَیّ وَدود1
  • یک فَسانه راست آمد یا دروغ***تا دهد مر راستی‌ها را فُروغ
  • حسد بردنِ حَشَم بر آن بندۀ خاص

  • پادشاهی بنده‌ای را از کَرم***برگزیده بود از جمله‌یْ حَشَم
  • جامگیّ او وظیفه‌یْ چل امیر***دَه یکِ قدرش ندیدی صد وزیر
  • از کمالِ طالع و اقبال و بخت***او اَیازی بود و شَه محمودِ وقت
  • روحِ او با روحِ شه در اصلِ خویش***پیش از این تن بود هم‌پیوند و خویش
  • ----------

  • کارْ آن دارد که پیش از تن بُدَه‌ست***بُگذر از این‌ها که نو حادث شدَه‌ست‌2
  • چشمِ عارفْ راست‌گو، نی اَحول است***چشمِ او بر کِشته‌های اوّل است3
  • آنچه گندم کاشتندش و‌آنچه‌ جو***چشمِ او آنجاست روز و شب گِرو
  • آنچه آبِست است شب، جز آن نَزاد***حیله‌ها و مکرها باد است باد
  • کی شود دل‌خوش به حیلت‌های گَش***آن‌که بیند حیلۀ حق بر سرش‌؟!
  • او درونِ دام دامی می‌نهد***جانِ تو نه ز‌آن جَهَد، نه زین جَهَد4
  • گر برویَد، ور بریزد صد گیاه***عاقبت بر رویَد آن کِشته‌یْ اِلٰه
  • کشتِ نو کارند بر کشتِ نخست***این دوُم فانی‌ست و‌آن اوّل درست
  • تخمِ اوّل کامل و بُگزیده است***تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
  • افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست***‌‌گر‌چه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست
  • کارْ آن دارد که حق افراشتَه‌ست***آخِرْ آن رویَد که اوّل کاشتَه‌ست
  • هر‌چه کاری، از برای او بکار***چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
    1.  میرزا محمود: نه اختر در وجود.
    2.  میرزا محمود: که تن حادث شدَه‌ست.
    3.  نسخۀ قونیه: کارْ عارفْ راست کاو نه اَحول است.
    4. اصلاح‌شده براساس نسخۀ ناسخه. میرخانی: او درون دام و دامی می‌نهد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

58
  • گِردِ نفْسِ دزد و کارِ او مَپیچ***هر‌چه آن نی کار حق، هیچ است هیچ
  • پیش از آنکه روزِ دین پیدا شود***نزدِ مالک، دزدِ شب رسوا شود
  • رَختِ دزدیده‌یْ به تدبیر و فَنش***مانده روزِ داوری در گردنش
  • صد هزاران عقل با هم بر‌جهند***تا به غیرِ دامِ او دامی نهند
  • دامِ خود را سخت‌تر یابند و بس***کی نماید قوّتی با بادْ خَس؟‌!
  • 🔹 ور نداری باور از من، ر‌و ببین***در نُبی ﴿وَ اللٰهُ خَیرُ الْماکِرین﴾
  • گر تو گویی: «فایده‌یْ هستی چه بود؟»***در سؤالت فایده هست ای عَنود
  • گر ندارد این سؤالت فایده***چه شْنوَم این را عبَث بی‌عایده؟‌!
  • 🔹 ور سؤالت فایده دارد یقین***پس جهانْ بی‌فایده نبوَد، ببین
  • گر سؤالت را بسی فایده‌هاست***پس جهانْ بی‌فایده آخِر چراست؟!
  • ور جهان از یک جهت بی‌فایدَه‌ست***از جهت‌های دگر پُر‌عایدَه‌ست
  • فایده‌یْ تو گر مرا فایده نیست***مر تو را چون فایدَه‌ست، از وی مَایست
  • 🔹 فاید‌ه‌یْ تو گر مرا نبوَد مفید***چون تو را شد فایده، گیر ای مُرید
  • 🔹 ور منم ز‌آن فایده حُرّ بنِ حُرّ***مر تو را چون فایدَه‌ست از وی مبُر
  • حُسنِ یوسفْ عالَمی را فایده***‌‌گر‌چه بر اِخوان عَبَث بُد، زایده
  • لحنِ داوودی چنان محبوب بود***لیک بر محرومْ بانگِ چوب بود
  • آبِ نیل از آبِ حیوان بُد فُزون***لیک بر قِبطیّ مُنکِر بود خون
  • هست بر مؤمنْ شهیدی زندگی***بر منافق مردن است و ژِندگی
  • چیست در عالَم بگو یک نعمتی***که نه محرومند از وی امّتی؟!
  • گاو و خر را فایده چه در شِکر؟!***هست هر جان را یکی قوتِ دگر
  • لیک اگر آن قوت بر وی عارضی‌ست***پس نصیحت‌کردن او را رائضی‌ست
  • چون کسی کاو از مرضْ گِل داشت دوست***‌‌گر‌چه پندارد که آن خودْ قوتِ اوست
  • قوتِ اصلی را فرامُش کرده است***روی در قوتِ مرض آورده است
  • نوش را بُگذاشته، سمّ خورده است***قوتِ علّت همچو چوبش کرده است‌1
  • قوتِ اصلیّ بشر نورِ خداست***قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
  • لیک از علّت در این افتاد دل***که خورَد او روز و شب از آب و گِل
  • رویْ زرد و پایْ سست و دلْ سبک***کو غذای ﴿وَ السَّما ذاتِ الحُبُک‌﴾؟
  • آن غذای خاصِگانِ دولت است***خوردنِ آن بی‌گلو و آلت است
    1.  نسخۀ قونیه: قوت علّت را چو چربِش کرده است (چربِش: خوردنی گوارا و مفید).

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

59
  • شد غذای آفتاب از نورِ عرش***مر حسود و دیو را از دودِ فرش
  • در شهیدانْ ﴿یُرزَقون﴾ فرمود حق***آن غذا را نی دهان بُد نی طَبق
  • دل ز هر یاری غذایی می‌خورَد***دل ز هر عِلمی صفایی می‌بَرد
  • صورتِ هر آدمی چون کاسه‌ای‌ست***چشم از معنیّ او حَسّاسه‌ای‌ست
  • از لِقای هر کسی چیزی خوری***وز قِران هر قَرین چیزی بَری
  • چون ستاره با ستاره شد قَرین***لایقِ هر دو، اثر زایَد یقین
  • از قِرانِ مرد و زن، زایَد بشر***وز قِران سنگ و آهن هم شرر
  • وز قِرانِ خاک با باران‌ها***میوه‌ها و سبزه‌ها، ریحان‌ها
  • وز قِرانِ سبزه‌ها با آدمی***دل‌خوشیّ و بی‌غمیّ و خرّمی
  • وز قِران‌ خرّمی با جانِ ما***می‌بِزاید خوبی و احسانِ ما1
  • قابلِ خوردن شود اجسامِ ما***چون بر‌آید از تَفَرُّجْ کامِ ما2
  • سرخ‌رویی از قِرانِ خون بوَد***خون ز خورشیدِ خوشِ گلگون بوَد
  • بهترینِ رنگ‌ها سرخی بوَد***و‌آن‌ ز خورشید است و از وی می‌رسد
  • هر زمینی کآن قرین شد با زُحَل***شوره گشت و کِشت را نبوَد محل
  • قوّت اندر فعل آید زِ اتّفاق***چون قِرانِ دیو با اهلِ نفاق
  • این معانی را ست از چرخِ نهُم***بی‌همه طاق و طُرُم، طاق و طُرُم
  • خَلق را طاق و طُرُم عاریّتی‌ست***امر را طاق و طُرُم ماهیّتی‌ست
  • از پیِ طاق و طُرُم خواری کِشند***بر امیدِ عِزّ، در خواری خوشند
  • بر امیدِ عِزّ دَه روزه‌یْ خَدوک***گردنِ خود کرده‌اند از غم چو دوک
  • چون نمی‌آیند اینجا که منم؟***کاندر این عِزْ آفتابِ روشنم
  • مَشرقِ خورشیدْ برجِ قیرگون***آفتابِ ما ز مَشرق‌ها برون
  • مَشرقِ او نسبتِ ذرّاتِ او***نی بر‌آید نی فرو شد ذاتِ او
  • ما که وا پس ماندِ ذرّات وی‌ایم***در دو عالَم آفتابِ بی‌فَی‌ایم3
  • باز گِردِ شَمس می‌گردم، عجب***هم ز فَرّ شمس باشد این سبب
  • شَمس باشد بر سبب‌ها مُطّلِع***هم از او حَبلِ سبب‌ها مُنقطِع
  • صد هزاران بار بُبریدم امید***از که؟ از شَمس، این شما باور کنید؟!
  • تو مرا باور مکن کز آفتاب***صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: احسان‌ها.
    2. قابل خوردن: سزاوار خوردن (همچون حیوانات).
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: واپس‌مانده‌یْ ذرّات.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

60
  • ور شوَم نومید، نومیدیّ من***عینِ صُنعِ آفتاب است ای حَسَن
  • عینِ صُنع از نفسِ صانِع چون بُرَد؟!***عینِ هست از غیر هستی چون چَرد؟!
  • جمله هستی‌ها از این روضه چرند***گر بُراق و تازیان ور خودْ خرند
  • لیک اسبِ کور، کورانه چَرَد***می‌نبیند روضه را، ز‌آن است ردّ
  • و‌آن که‌ گردش‌ها از این دریا ندید***هر دم آرَد ر‌و به محرابِ جدید
  • او ز بَحرِ عَذبْ آبِ شور خَورد***تا که آبِ شورْ او را کور کرد
  • بَحر می‌گوید: «به دستِ راستْ خَور***ز‌آبِ من -ای کور- تا یابی بَصَر»
  • هست دستِ راستْ اینجا ظنّ راست***کاو بداند نیک و بد را کز کجاست
  • نیزه‌گردانی‌ست -ای نیزه- که تو***راست می‌گردی گه و گاهی دو تو
  • ما ز عشقِ شمسِ دین بی‌ناخنیم***ور نه ما آن کور را بینا کُنیم
  • هان ضیاءَ‌ الحق حِسامَ‌الدّین تو زود***دارویَش کن، کوریِ چشمِ حسود
  • توتیای کبریایی تیز‌فِعل***داروی ظلمت‌کُشِ اِستیز‌فِعل
  • آن که گر بر چشمِ اَعمیٰ بر‌زند***ظلمتِ صد ساله را زو بر‌کَنَد
  • 🔹 جمله کوران را دوا کن، ای قَمر***ای نهالِ میوه‌دار، افشان ثَمَر
  • جمله کوران را دوا کن جز حسود***کز حسودی بر تو می‌آرد جُحود
  • مر حسودت را ا‌‌گر‌چه آن منم***جان مده تا همچنین جان می‌کَنم
  • آن‌که او باشد حسودِ آفتاب***کور می‌گردد ز بودِ آفتاب‌1
  • اینْت دردِ بی‌دوا کاو را ست آه***اینْت افتاده‌یْ ابد در قعرِ چاه
  • نَفیِ خورشیدِ ازل بایَستِ او***کی برآید این مرادِ او؟ بگو!
  • باز آن باشد که باز آید به شاه***بازِ کور است آن‌که او گم کرد راه
    1.  نسخۀ قونیه: 
      ...*** و‌آن‌که می‌رنجد ز بودِ آفتاب.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

61
  • گرفتار شدنِ باز میان جغدان به ویرانه

  • باز در ویران بَرِ جُغدان فِتاد***راه را گم کرد و در ویران فِتاد
  • او همه نور است از نورِ رضا***لیک کورَش کرد سرهنگِ قضا
  • خاک در چشمش زد و از راه بُرد***در میانِ جغد و ویرانه‌ش سپرد
  • بَر‌سَری جغدانْش بر سر می‌زنند***پرّ و بالِ نازنینش می‌کَنند1
  • ولوله افتاد در جغدان که: «ها***باز آمد تا بگیرد جای ما»
  • چون سگانِ کویْ پُرخشم و مَهیب***اندر افتادند در دَلقِ غریب
  • باز گوید: «من چه در‌خوردم به جغد؟!***صد چنین ویرانْ رها کردم به جغد
  • من نخواهم بود اینجا، می‌روم***سوی شاهنشاهْ راجع می‌شوم
  • خویشتن مَکْشید ای جغدان که من***نی مُقیمم، می‌روم سویِ وطن
  • این خراب، آباد در چشمِ شماست***ور نه ما را ساعدِ شه باز جاست»2
  • جغد گفتا: «باز حیلت می‌کُند***تا ز خان و مان شما را بَر‌کَند
  • خانه‌های ما بگیرد او به مکر***بر‌کَند ما را به سالوسی ز وَکر
  • می‌نماید سیری این حیلَت‌پرست***و اللَه از جمله‌یْ حریصان بدتر است
  • او خورَد از حرصْ طین را همچو دِبس***دنبه مسْپارید -ای یاران- به خرس
  • لاف از شه می‌زند وز دستِ شاه***تا بَرد او ما سَلیمان را ز راه
  • خود چه جنسِ شاه باشد مرغَکی؟!***مَشنوَش گر عقل داری اندکی
  • جنسِ شاه است او و یا جنسِ وزیر؟!***هیچ باشد لایقِ لَوزینه سیر؟!
  • آنچه می‌گوید ز مکر و فعل و فن:***”هست سلطانْ با حَشَم جویای من“
  • اینْت مالیخولیای ناپذیر***اینْت لافِ خام و دامِ گول گیر
  • هر که این باور کند زو، اَبله است***مرغکِ لاغر چه در‌خوردِ شَه است؟!
  • کمترین جغد ار زند بر مغزِ او***مر ورا یاریگری از شاه کو؟!»
  • گفت باز: «ار یک پرِ من بشْکند***بیخِ جغدِستانْ شهنشه بَر‌کَند
    1. برسری: به‌علاوه (اضافه بر آن بدبختی‌اش).
    2.  نسخۀ قونیه: ساعدِ شَه نازْ جاست.
      باز: دوباره.
      ﴿يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

62
  • جغد چه بْود؟! خود اگر بازی مرا***دل برنجانَد، کُنَد با من جفا
  • شه کند توده به هر شیب و فراز***صد هزاران خرمن از سرهای باز
  • پاسبانِ من عنایاتِ وی است***هر کجا که من روم، شَه در پی است
  • در دلِ سلطانْ خیالِ من مُقیم***بی‌خیاِلِ من دلِ سلطان سَقیم
  • چون بپرّاند مرا شه در ر‌وَش***می‌پرم بر اوجِ دل چون پَرتوَش1
  • همچو ماه و آفتابی می‌پرم***پرده‌های آسمان‌ها می‌درم
  • روشنیّ عقل‌ها از فکرتم***اِنفطارِ آسمان از فطرتم
  • بازم و حیران شود در من هُما***جغدْ که بْوَد تا بداند سِرّ ما؟!
  • شه برای من ز زندان یاد کرد***صد هزاران بسته را آزاد کرد
  • یک دَمم با جغدها دمساز کرد***از دَمِ من جغدها را باز کرد
  • ای خُنُک جغدی که در پروازِ من***فهم کرد از نیک‌بختی رازِ من
  • در من آویزید تا نازان شَوید***‌گر‌چه جغدانید، شهبازان شَوید2
  • آن‌که باشد با چنان شاهی حَبیب***هر کجا افتد، چرا باشد غریب؟‌!3
  • هر که باشد شاهْ دردش را دوا***گر چو نیْ نالد، نباشد بی‌نوا
  • مالکُ المُلْکم، نی‌ام من طبل‌خوار***طبلِ بازم می‌زند شه از کنار
  • طبلِ بازِ من ندای ﴿اِرجِعی﴾***حق گواهِ من به رغمِ مُدّعی
  • من نی‌ام جنسِ شهنشه، دور از او***لیک دارم در تجلّی نور از او
  • نیست جنسیّت ز روی شکل و ذات***آبْ جنسِ خاک آمد در نبات
  • بادْ جنسِ آتش آمد در قِوام***طبع را جنس آمدَه‌ست آخِر مُدام
  • جنسِ ما چون نیست جنسِ شاهِ ما***مایِ ما شد بهرِ مای او فَنا
  • چون فنا شد مای ما، او مانْد فرد***پیشِ پای اسبِ او گَردم چو گَرد
  • خاک شد جان و نشانی‌های او***هست بر خاکش نشانِ پای او
  • خاکِ پایش شو برای این نشان***تا شوی تاجِ سرِ گردن‌کشان
  • تا که نفْریبد شما را شکلِ من***نُقلِ من نوشید پیش از نَقلِ من»
  • ----------

    1. روش: رفتن و سلوک.
    2.  نسخۀ مونیخ (ب): تا بازان شوید.
    3.  نسخۀ علاءالدوله: با چنان بازی حبیب.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

63
  • ای بسا کس را که صورتْ راه زد***قصدِ صورت کرد و بر اَللٰه زد
  • آخِر این جان با بدن پیوسته است***هیچ این جان با بدنْ مانِسته است‌؟!
  • تابِ نورِ چشم با پیهْ است جفت***نورِ دل در قطرۀ خونی نهفت
  • شادی اندر گُرده و غم در جگر***عقلْ چون شمعی درونِ مغزِ سر
  • 🔹 رایحه در اَنف و منطق در لِسان***لَهوْ در نفْس و شجاعت در جَنان
  • این تعلّق‌ها نه بی‌کیف است و چون؟!***عقل‌ها در دانشِ چونی زبون
  • جانِ کلّ با جانِ جزو آسیب کرد***جان از او دُرّی سِتَد، در جیب کرد
  • همچو مریمْ جان از آن آسیبِ جیب***حامله شد از مسیحِ دل‌فریب
  • آن مسیحی نه که بر خشک و تر است***آن مسیحی کز مساحت برتر است
  • پس ز جانِ جان چو حامل گشت جان***از چنین جانی شود حاملْ جهان
  • پس جهان زایَد جهانِ دیگری***این حَشَر را وا نماید محشری
  • تا قیامت گر بگویم بشْمُرم***من ز شرحِ این قیامتْ قاصرم
  • این سخن‌ها خود به معنا یا رَبی‌ست***حرف‌ها دامِ دَمِ شیرین‌لَبی‌ست1
  • چون کند تقصیر؟! پس چون تن زند؟!***چون‌که ‌لَبّیکَش ز یا رَبّ می‌رسد2
  • هست لَبّیکی که نتْوانی شنید***لیک سر تا پایْ بتْوانی چشید
  • 🔹 یک مَثل آوردمت تا پی بَری***وز چنین لَبّیکِ پنهان بر خوری
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: این سخن‌ها خود به معنا یار نیست.
    2.  علاءالدوله
      چون کند تقصیر و کی خامش شود***  چون‌که ‌لَبّیکَش ز یا رَبّ می‌رود؟!

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

64
  • کلوخ انداختنِ آن تشنه از سر دیوار در جوی آب

  • بر لب جو بود دیواری بلند***بر سرِ دیوار تشنه‌یْ دردمند
  • 🔹 تشنه‌ای مُستَسقی‌ای زار و نزار***عاشقی مستی غریبی بی‌قرار
  • مانعش از آبْ آن دیوار بود***از پیِ آبْ او چو ماهی زار بود
  • 🔹 شد حجابِ آبْ آن دیوارِ او***بر فلک می‌شد فغانِ زارِ او
  • ناگهان انداخت او خشتی در آب***بانگِ آب آمد به گوشش چون خطاب
  • چون خطابِ یارِ شیرین و لذیذ***مست کرد آن بانگِ آبش چون نَبیذ
  • از سَماعِ بانگِ آبْ آن مُمتَحَن***گشت خشت‌انداز و ز‌آنجا خشت‌کَن1
  • آب می‌زد بانگ، یعنی: «هی، تو را***فایده چه زین زدنْ خشتی مرا؟»
  • تشنه گفت: «آبا، مرا دو فایدَه‌ست***من از این صنعت ندارم هیچ دست
  • فایده‌یْ اوّل سماعِ بانگِ آب***کاو بوَد مر تشنگان را چون سَحاب‌2
  • بانگِ او چون بانگِ اسرافیل شد***مرده را زین زندگی تحویل شد
  • یا چو بانگِ رعدْ ایّام بهار***باغ می‌یابد از او چندین نگار
  • یا چو بر درویشْ هنگامِ زکات***یا چو بر مَحبوسْ پیغامِ نجات3
  • چون دمِ رحمٰن بوَد کآن از یَمَن***می‌رسد سویِ محمّد بی‌دَهن
  • یا چو بوی احمدِ مُرسَل بود***کآن به عاصی در شفاعت می‌رسد
  • یا چو بوی یوسفِ خوبِ لطیف***می‌زند بر جانِ یعقوبِ نَحیف
  • 🔹 یا نسیمِ روضۀ دار‌السّلام***سوی عاصی می‌رسد بی‌انتقام
  • 🔹 یا سویِ مِسّ سیَه از کیمیا***می‌رسد پیغام: ”کای اَبله بیا“
  • 🔹 یا ز لیلی بشْنود مجنونْ کلام***یا فرستد وِیسْ رامین را پیام
  • فایده‌یْ دیگر که هر خشتی کز این***بر‌کَنم، آیم سویِ ماءِ مَعین
  • کز کمیّ خشتْ دیوارِ بلند***پست‌تر گردد به هر دفعه که کَنْد
  • پستیِ دیوار قُربی می‌شود***فصلِ او درمانِ وَصلی می‌بوَد»
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: از صفای بانگ آب.
    2.  نسخۀ قونیه: چون رَباب.
    3.  نسخۀ ناسخه: آواز زکات.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

65
  • سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب***موجِب قُربی که ﴿وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِب﴾
  • تا که این دیوارْ عالی‌گردن است***مانعِ این سر‌فرود‌آوردن است
  • سجده نتوان کرد بر آبِ حیات***تا نیابی زین تنِ خاکی نجات
  • بر سرِ دیوار هر کاو تشنه‌تر***زودتر بر‌می‌کَند خشت و مَدَر
  • هر‌که عاشق‌تر بوَد بر بانگِ آب***او کلوخِ زَفت‌تر کَند از حجاب
  • او ز بانگِ آبْ پُر مِی تا عُنُق***نشْنود بیگانه جز بانگِ بُلُق
  • ای خنُک آن را که او ایّامِ پیش***مُغتَنَم دارد، گزارد وامِ خویش
  • اندر آن ایّام کِش قدرت بوَد***صحّت و زورِ دل و قوّت بوَد
  • و‌آن جوانی همچو باغِ سبز و تر***می‌رساند بی‌دریغی بار و بر
  • چشمه‌های قوّت و شهوت رَوان***سبز می‌گردد زمینِ تن بدان
  • خانه‌ای مَعمور و سقفش بس بلند***معتدل ارکان و بی تَخلیط و بند
  • 🔹 نورِ چشم و قوّتِ ابدان به‌جا***قصرْ محکم، خانه روشنْ پُر‌صفا
  • 🔹 هین غنیمت دان جوانی ای پسر***سر فرود آور، بِکَن خشت و مَدَر
  • پیش از آن کایّامِ پیری در رسد***گردنت بندد بِحَبلٍ مِنْ مَسَد
  • خاکْ شوره گردد و ریزان و سست***هرگز از شوره نباتِ خوش نرُست
  • آبِ زور و آبِ شهوت مُنقَطِع***او ز خویش و دیگران نا مُنتَفِع
  • ابروان چون پاردُم زیر آمده***چشم را نم آمده، تاری شده
  • از تشنّج ر‌و چو پشتِ سوسمار***رفته نُطق و طعم و دندان‌ها ز کار1
  • 🔹 پشت دو تا گشته، دلْ سست و طَپان***تن ضعیف و، دست و پا چون ریسمان
  • 🔹 بر سرِ ره زادْ کم، مَرکوبْ سست***غمْ قویّ و دلْ تُنُک، تن نا درست
  • 🔹 خانه ویران، کارْ بی‌سامان شده***دل پر‌افغان همچو نی‌اَنبان شده
  • 🔹 عمرْ ضایع، سعیْ باطل، راهْ دور***نفْس کاهِل، دلْ سیَه، جانْ نا صبور
  • 🔹 موی بر سر همچو برفْ از بیمِ مرگ***جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ2
  • روزْ بی‌گَه، لاشه لَنگ و رهْ دراز***کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
  • بیخ‌های خویِ بد محکم شده***قوّتِ بر‌کَندنِ آن کم شده
    1.  نسخۀ مونیخ (الف): از تَشیُّخ (پیری). 
    2.  نسخۀ ملکی نیکلسون: زرد و لزران.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

66
  • فرمودنِ والی آن مرد را که: «آن خاربُن را که نشانده‌ای بر سر راه، بر‌کَن»

  • همچو آن شخصِ درشتِ خوش‌سخُنِ***در میانِ ره نشانْد آن خاربُن
  • رهگذر‌ْیانش ملامت‌گر شدند***بس بگفتندش: «بکَن» او را، نکَند
  • هر دمی آن خاربُن افزون شدی***پای خَلق از زخمِ آن پُرخون شدی
  • جامه‌های خَلق بِدْریدی ز خار***پای درویشان بخَستی زارِ زار
  • 🔹 چون‌که ‌حاکم را خبر شد زین حدیث***یافت آگاهی ز فعلِ آن خَبیث
  • چون به‌جِد حاکم بدو گفت: «این بکَن»***گفت: «آری، برکَنم روزیش من»‌1
  • مدّتی فردا و فردا وعده داد***شد درختِ خارِ او محکم نهاد
  • گفت روزی حاکمش: «ای وعده‌کژ***پیش آ در کار ما، وا پس مَغَژ»
  • گفت: «اَلایّامُ یا عَم بَینَنا»***گفت: «عَجِّل، لا تُماطِل دَینَنا
  • تو که می‌گویی که: ”فردا“ این بدان***که به هر روزی که می‌آید زمان
  • آن درخت بَد جوان‌تر می‌شود***وین کَننده پیر و مُضطَرّ می‌شود
  • خاربُن در قوّت و برخاستن***خارکَن در سستی و در کاستن
  • خاربن هر روز و هر دم سبزتر***خارکن هر روزْ زار و خشک‌تر2
  • او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر***زود باش و روزگار خود مبَر»
  • ----------

    1.  نسخۀ ملکی نیکلسون: گفت آن گمراه را: «کاین را بکَن!».
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ ملکی نیکلسون. میرخانی: سبز و تر.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

67
  • خاربُن دان هر یکی خوی بَدت***بارها در پایْ خار آخَر زدت
  • بارها از فعلِ بد نادِم شدی***بر سرِ راهِ ندامت آمدی1
  • گر ز خسته‌گشتنِ دیگر‌کسان***که ز خُلقِ زشتِ تو هست آن رِسان
  • غافلی، باری ز زخم خود نه‌ای***تو عذابِ خویش و هم بیگانه‌ای
  • یا تبر بردار و مردانه بزن***تو علی‌وار این درِ خیبر بکَن
  • 🔹 ور نه چون صِدّیق و فاروقِ مِهین***هین طریقِ دیگران را برگزین
  • یا به گُلبُن وصل کن این خار را***وصل کن با نارْ نورِ یار را
  • تا که نورِ او کُشد نارِ تو را***وصلِ او گُلبُن کند خارِ تو را2
  • تو مثالِ دوزخی، او مؤمن است***کشتنِ آتش به مؤمنْ ممکن است
  • مصطفیٰ فرمود از گفتِ جَحیم***کاو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم
  • گویدش: «بُگذر ز من -ای شاه- زود***هین که نورت سوزِ نارَم را ربود»
  • پس هلاکِ نارْ نورِ مؤمن است***ز‌آنکه بی‌ضِد‌ْ دفعِ ضد‌ْ لا‌یُمکِن است
  • نارْ ضدّ نور باشد روزِ عدل***کآن ز قهرْ انگیخته شد، این ز فضل
  • گر همی ‌خواهی تو دفعِ شرّ نار***آبِ رحمت بر دلِ آتش گُمار
  • چشمۀ آن آبِ رحمت مؤمن است***آبِ حیوان روحِ پاکِ محسن است
  • بس گریزان است نفْسِ تو از او***ز‌آنکه تو از آتشی، او ز‌آبِ جو3
  • ز‌آبْ آتش ز‌آن گریزان می‌شود***کآتشش از آب ویران می‌شود
  • حسّ و فکرِ تو همه از آتش است***حسّ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است
  • آبِ نورِ او چو بر آتش چکد***چَک چَک از آتش برآید برجَهد
  • چون کُند چَک چَک، تو گویش: «مرگ و درد»***تا شود این دوزخِ نفسِ تو سرد
  • تا نسوزد او گلستانِ تو را***پست نکْند عدل و احسانِ تو را4
  • 🔹 یک شرر از وی، هزاران گلسِتان***از یکی نَه نام مانَد نه نشان
  • بعد از آن، چیزی که کاری، بر دهد***لاله و نسرین و سیسَنبَر دهد
  • باز پهنا می‌رَویم از راهِ راست***باز گرد ای خواجه، راهِ ما کجاست؟
    1.  نسخۀ قونیه: 
      بارها از خوی خود خسته شدی*** حس نداری سخت بی‌حس آمدی.
    2.  نسخۀ قونیه: گلشن کند خار تو را.
    3.  نسخۀ قونیه: تو از آتشی او آب خو. نسخۀ ناسخه: او ز آبِ ضو.
    4.  نسخۀ قونیه: تا نسوزد عدل و احسان تو را.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

68
  • در معنیِ «فِی التّأخیرِ آفاتٌ‌!»1

  • اندر آن تقریر بودیم ای خَسور***که خرت لَنگ است و منزل دورِ دور
  • 🔹 بارِ تو باشد گران، در راهْ چاه***کج مرو، ر‌و راست اندر شاهراه
  • 🔹 سالِ شصت آمد که در شَستت کِشد***راهِ دریا گیر تا یابی رَشَد
  • 🔹 آن‌که عاقل بود در دریا رسید***شد خلاص از دام و از آتش رهید
  • 🔹 چون‌که ‌بی‌گه گشت و آن فرصت گذشت***مُرده گرد و رو سویِ دریا ز دشت
  • 🔹 ور نه در تابه شوی بریان بسی***این‌چنین هرگز کند با خود کسی؟!
  • 🔹 حالِ آن سه ماهی و آن جویبار***گفته شَد اینجا برای اعتبار2
  • 🔹 فَانْتَبِه ثُمَّ اعْتَبِر ثُمَّ انْتَصِب***فاسْتَعِن بِاللٰهِ ثُمَّ ‌اجْهَد، تُصِب
  • سالْ بی‌گه گشت و وقتِ کِشت نی***جز سیَه‌روییّ و فعلِ زشت نی
  • کِرمْ در بیخِ درختِ تن فتاد***بایدش برکَنْد و بر آتش نهاد
  • هین و هین ای راه رو، بیگاه شد***آفتابِ عمرْ سویِ چاه شد
  • این دو روزک را که روزت هست، زود***پیر‌افشانی بکُن از راهِ جود3
  • این قدَر تخمی که ماندَه‌ستَت، بکار***تا در آخِر بینی آن را برگ و بار4
  • تا نمُردَه‌ست این چراغِ باگُهَر***هین فتیله‌ش ساز و روغن ای پسر
  • هین مگو: «فردا» که فرداها گذشت***تا به‌کلّی نگذرد ایّامِ کشت
    1. این عنوان در غالب نُسخ مثنوی و نیز میرخانی، پانزده بیت بعد آمده بود که به‌خاطر عدم تناسب معنایی به اینجا منتقل شد. 
    2. گفته شَد: باید گفته شود (این داستان در دفتر چهارم خواهد آمد).
    3.  نسخۀ قونیه: زورت هست. مثنوی شریف: پَر افشانی.
    4.  نسخۀ قونیه: 
      این قدر تخمی که ماندَه‌ستت بباز*** تا بروید زین دو دم عمر دراز.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

69
  • در معنیِ «فِی التّأخیرِ آفاتٌ‌!»

  • پندِ من بشنو که تن بندِ قوی‌ست***کهنه بیرون کن گَرَت میلِ نُوی‌ست
  • لب ببند و کفّ پُر زر بر‌گشا***بُخلِ تن بُگذار و پیش آور سَخا
  • ترکِ لذّت‌ها و شهوت‌ها سَخاست***هر که در شهوت فرو شد، بر‌نخاست
  • این سَخا شاخی‌ست از سروِ بهشت***وایِ او کز کفْ چنین شاخی بِهِشت
  • عُروَةُ الوُثقیٰ ست این ترکِ هویٰ***بر‌کِشد این شاخْ جان را بر سَما
  • تا بَرَد شاخِ سَخا -ای خوب‌کیش-***مر تو را بالاکِشان تا اصلِ خویش
  • یوسفِ حُسنی تو، این عالَم چو چاه***وین رَسَن صبر است از امرِ اِلٰه1
  • یوسفا آمد رَسَن، در زن تو دست***از رَسَن غافل مشو، بی‌گه شدَه‌ست2
  • حمدُ لِلَّه کین رَسَن آویختند***فضل و رحمت را به هم آمیختند
  • 🔹 در رَسَن زن دست و، بیرون رو ز چاه***تا ببینی بارگاهِ پادشاه
  • تا ببینی عالَمِ جانِ جدید***عالَمی بس آشکار و ناپدید
  • این جهانِ نیست، چون هَستان شده***و‌آن‌ جهانِ هست، بس پنهان شده
  • خاک بر باد است و بازی می‌کند***کژ‌نمایی، پرده سازی می‌کند
  • خاک همچون آلتی در دستِ باد***باد را دان عالی و عالی‌نژاد
  • چشمِ خاکی را به خاک افتد نظر***بادبینْ چشمی بوَد نوعی دگر
  • این‌که بر کار است، بیکار است و پوست***و‌آن‌که‌ پنهان است، مغز و اصلْ اوست3
  • اسب داند اسب را کاو هست یار***هم سواری داند احوالِ سوار
  • چشمِ حسْ اسب است و، نورِ حقْ سوار***بی‌سوارْ این اسبْ خود ناید به کار4
  • پس ادب کن اسب را از خویِ بد***ور نه پیشِ شاه باشد اسبْ ردّ
  • چشمِ اسب از چشمِ شه رَه‌بُر بوَد***چشمِ او بی‌چشمِ شه مُضطَر بوَد5
  • چشمِ اسبان جز گیاه و جز چَرا***هر کجا خوانی، بگوید: «نی، چرا؟!»
  • نورِ حقْ بر نورِ حسْ راکب شود***آنگهی جانْ سویِ حقْ راغِب شود
  • اسبِ بی‌راکب چه داند رسمِ راه؟!***شاه باید تا بداند شاهراه
    1.  نسخۀ قونیه: بر امر اِلٰه.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: یوسفا اندر رسن. نسخۀ قونیه: در زن دو دست.
    3. این بیت در نسخۀ قونیه دو بیت قبل آمده است.
    4.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: جسمِ گِل اسب است و نورِ دل سوار.
    5. ره‌بُر بوَد: راه را می‌یابد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

70
  • سوی حسّی رو که نورش راکِب است***حس را آن نورْ نیکو صاحب است
  • نورِ حس را نورِ حق تزیین بوَد***معنیِ «نور‌ٌ عَلیٰ نور» این بوَد
  • نورِ حسّی می‌کِشد سویِ ثَریٰ***نورِ حقّش می‌بَرد سویِ عُلیٰ
  • ز‌آنکه محسوساتْ دون‌تر عالَمی‌ست***نورِ حقْ دریا و، حسْ چون شبنمی‌ست
  • لیک پیدا نیست آن راکب بر او***جز به آثار و به گفتارِ نِکو
  • نورِ حسّی کاو غلیظ است و گران***هست پنهان در سوادِ دیدگان
  • چون‌که ‌نورِ حس نمی‌بینی ز چشم***چون ببینی نورِ آن دینی ز چشم؟!1
  • نورِ حس با این غلیظی مُختَفی‌ست***چون خَفی نبوَد ضیایی کآن صَفی‌ست؟‌!
  • این جهانْ چون خَس به‌دستِ بادِ غیب***عاجزی پیشه گرفت از دادِ غیب
  • 🔹 گه به بَحرش می‌برد، گاهیش بَرّ***گاه خشکش می‌کند، گاهیش تَر
  • دستْ پنهان و قلم بین خط‌گذار***اسب در جولان و ناپیدا سوار2
  • گه بلندش می‌کند، گاهیش پست***گه درستش می‌کند، گاهی شکست
  • گه یَمینش می‌برد، گاهی یَسار***گه گلستانش کُند، گاهیش خار
  • تیرْ پرّان بین و، ناپیدا کمان***جان‌ها پیدا و، پنهان جانِ جان
  • تیر را مَشکن که این تیرِ شَهی‌ست***نیست پرتابی، ز شَستِ آگهی‌ست
  • ﴿ما رَمَیتَ إذْ رَمَیتَ﴾ گفت حق***کارِ حق بر کارها دارد سَبَق
  • خشمِ خود بشکن، تو مَشکن تیر را***چشمِ خشمت خون نماید شیر را
  • بوسه دِه بر تیر و، پیشِ شاه بَر***تیرِ خون‌آلوده از خونِ تو تر
  • آنچه پیدا، عاجز و پست و زَبون***و‌آنچه‌ ناپیدا، چنان تند و حَرون‌3
  • ما شکاریم، این‌چنین دامی که را ست؟!***گویِ چوگانیم، چوگانیّ کجاست؟!
  • می‌دَرَد، می‌دوزد، این خیّاط کو؟!***می‌دَمد، می‌سوزد، این نَفّاط کو؟!
  • ساعتی کافر کند صِدّیق را***ساعتی زاهد کند زِندیق را
  • ز‌آنکه مُخلِص در خطر باشد مدام***تا ز خود خالص نگردد او تمام‌4
  • ز‌آنکه در راه است و، رهزن بی‌حد است***آن رَهد کاو در امانِ ایزد است
  • آیِنه خالص نگشت، او مُخلِص است***مرغ را نگرفته است، او مُقنِص است
  • چون‌که ‌مُخلَص گشت، مُخلِص باز رَست***در مقامِ امن رفت و بُرد دست
  • هیچ آیینه دگر آهن نشد***هیچ نانی گندمِ خرمن نشد
    1.  مثنوی شریف: نورِ آن غیبی. علاءالدوله: نورِ آن دنیا.
    2.  نسخۀ مونیخ (الف): اسب ناپیدا و در جولان سوار.
    3.  نسخۀ قونیه: عاجز و بسته و زبون.
    4.  و المخلصون علی خطر عظیم...

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

71
  • هیچ انگوری دگر غوره نشد***هیچ میوه‌یْ پخته باکوره نشد
  • پخته گَرد و از تغیّر دور شو***رو چو بُرهانِ محقِّقْ نور شو1
  • چون ز خود رَستی، همه بُرهان شدی***چون‌که ‌گفتی: «بنده‌ام»، سلطان شدی2
  • ور عیان خواهی، صلاح الدّین نمود***دیده‌ها را کرد بینا و گشود
  • فقر را از چشم و از سیمای او***دید هر چشمی که دارد نورِ هو
  • شیخْ فعّال است و بی‌آلَت چو حق***با مریدان داده بی‌گفتی سبَق
  • دل به دستِ او چو مومِ نرمْ رام***مُهرِ او گه ننگ سازد گاه نام
  • مُهرِ مومش حاکیِ انگشتری‌ست***باز آن نقشِ نگینْ حاکیّ کیست؟
  • حاکیِ اندیشۀ آن زرگر است***سلسله‌یْ هر حلقه اندر دیگر است
  • این صَدا در کوهِ دل‌ها بانگِ کیست؟***گه پُر است از بانگِ این کُه گه تُهی‌ست
  • هر کجا هست آن حکیمِ اوستاد***بانگِ او زین کوهِ دل خالی مَباد
  • هست کُه کآوا مُثنّیٰ می‌کند***هست کُه کآوازْ صد‌تا می‌کند
  • می‌زهاند کوه از آن آواز و قال***صد هزاران چشمۀ آب زلال
  • چون ز کُه آن لطفْ بیرون می‌شود***آب‌های چشمه‌ها خون می‌شود
  • ز‌آن شهنشاهِ همایون نَعل بود***که سراسرْ طورِ سَینا لَعل بود
  • جان پذیرفت و خِردْ اجزای کوه***ما کم از سنگیم آخِر ای گروه؟!
  • نی ز جانْ یک چشمه جوشان می‌شود؟!***نی بدن از سبزْ پوشان می‌شود؟!
  • نی صدای بانگِ مشتاقیّ در او؟!***نی صفای جرعۀ ساقی در او؟!
  • کو حَمیّت تا ز تیشه وز کُلَند***این‌چنین کُه را به‌کلّی بر‌کَنند؟!
  • بو که بر اجزای او تابد مَهی***بو که در وی تابِ مَه یابد رهی
  • چون قیامت کوه‌ها را بر‌کَند***پس قیامت این کَرم کی می‌کُند؟!
  • این قیامت ز‌آن قیامت کی کم است؟!***آن قیامت زخم و این خود مَرهم است
  • هر که دید آن مَرهم، از زخم ایمن است***هر بدی کاین حُسنْ دید، او محسن است
  • ای خنُکْ زشتی که خوبش شد حریف***وایِ گل‌رویی که جفتش شد خَریف
  • نانِ مرده چون حریفِ جان شود***زنده گردد نان و عینِ آن شود
  • هیزمِ تیره حریفِ نار شد***تیرگی رفت و همه انوار شد
    1. برهان محقِّق: اشاره به سید برهان‌الدین محقِّق تِرمِذی.
    2.  نسخۀ قونیه: چون‌که بنده نیست شد، سلطان شدی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

72
  • در نمکسار ار خرِ مُرده فتاد***آن خریّ و مردگی یک سو نهاد
  • ﴿صِبغةَ اللَه﴾ هست رنگِ خمّ هو***پیس‌ها یکرنگ گردد اندر او1
  • چون در آن خُم افتد و گوییش: «قُم!»***از طَرب گوید: «منم خُم، لا تَلُم!»
  • آن «منم خُم» خود «أنَا الْحَق»‌گفتن است***رنگِ آتش دارد إلّا آهن است
  • رنگِ آهن محوِ رنگِ آتش است***ز‌آتشیّ می‌لافد و خامُش‌وَش است2
  • چون به سرخی گشت همچون زرّ کان***پس «أنَا نار» است لافَش بی‌زبان
  • شد ز رنگ و طبعِ آتشْ مُحتشَم***گوید او: «من آتشم، من آتشم
  • آتشم من؛ گر تو را شکّ است و ظنّ***آزمون کن، دست را بر من بزن
  • آتشم من؛ بر تو گر شد مُشتَبَه***روی خود بر روی من یک دم بِنَه»
  • آدمی چون نور گیرد از خدا***هست مسجودِ ملائک زِ اجْتِبا
  • نیز مَسجودِ کسی کاو چون مَلَک***رَسته باشد جانش از طُغیان و شک
  • آتشِ چه؟! آهنِ چه؟! لب ببند***ریشِ تشبیه و مُشبِّه را بخَند3
  • پایْ در دریا منِه، کم گوی از آن***بر لبِ دریا خمُش کن، لب گزان
  • ‌گر‌چه صد چون من ندارد تابِ بَحر***لیک می‌نَشْکیبم از غَرقابِ بَحر
  • جان و عقلِ من فدای بَحر باد***خون‌بهای عقل و جانْ این بَحرْ داد
  • تا که پایم می‌رود، رانم در او***چون نماند پا، چو بَطّانم در او
  • بی‌ادبْ حاضر ز غایب خوش‌تر است***حلقه ‌گر‌چه کژ بوَد نی بر در است؟!
  • ای تن‌آلوده، به‌گِردِ حوض گَرد!***پاک کی گردد بُرونِ حوضْ مَرد؟!4
  • پاکْ کاو از حوضْ مَهجور اوفتاد***او ز طُهرِ خویش هم دور اوفتاد
  • پاکیِ این حوضْ بی‌پایان بوَد***پاکیِ اجسامْ کم میزان بوَد
  • ز‌آنکه دل حوضی‌ست، لیکن در کمین***سوی دریا راهِ پنهان دارد این
  • پاکیِ محدودِ تو خواهد مدد***ور نه اندر خرجْ کم گردد عدد5
    1.  سوره بقره آیه 138.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: زآن که آهن دارد و آهن‌وش است.
    3.  نسخۀ قونیه: ریشِ تشبیهِ مُشَبِّه را مُخَند.
    4.  میرزا محمود: بدون حوض.
    5.  علاءالدوله: اندر چرخ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

73
  • تمثیل در بیانِ خواندنِ آب، آلودگان را به پاکی

  • آب گفت آلوده را: «در من شتاب!»***گفت آلوده که: «دارم شرم از آب»
  • گفت آب: «این شرم بی من کی رود؟!***بی من این آلوده زایل کی شود؟!»
  • ز‌آبْ هر آلوده گر پنهان شود***«الحیاءُ یَمنَعُ الإیمان» بوَد1
  • دل ز پایه‌یْ حوضِ تن گِلناک شد***تن ز آبِ حوضِ دل‌ها پاک شد
  • گِردِ پایه‌یْ حوضِ دل گَرد ای پسر***هان ز پایه‌یْ حوضِ تن می‌کُن حَذَر
  • بَحرِ تن بر بحرِ دل بر‌هم زنان***در میانْشان ﴿بَرزَخٌ لا یَبغیان﴾
  • گر تو باشی راست ور باشی تو کژ***پیش‌تر می‌غَژ بدو، وا پس مَغَژ2
  • پیشِ شاهان گر خطر باشد به جان***لیک نشْکیبند عالی‌همّتان
  • شاهْ چون شیرین‌تر از شِکّر بوَد***جان به شیرینی رَود، خوش‌تر بوَد
  • ای ملامت‌گو، سلامت مر تو را!***وی سلامت جو، رها کن تو مرا!3
  • جانِ من کورَه‌ست و، با آتش خوش است***کوره را این بس که خانه‌یْ آتش است
  • همچو کوره عشق را سوزیدنی‌ست***هر که او زین، کور باشد، کودنی‌ست‌4
  • برگِ بی‌برگی تو را چون برگ شد***جانِ باقی یافتیّ و مرگ شد5
  • چون تو را غمْ شادی افزودن گرفت***روضۀ جانت گُل و سوسن گرفت
  • آنچه خوفِ دیگران، آن امنِ توست***بَطْ قوی در بَحر و مرغِ خانه سُست
  • باز دیوانه شدم من ای طَبیب***باز سودایی شدم من ای حَبیب
    1. حدیثی یافت نشد. ولی شاید اشاره به «ان اللٰه لا یستحیی من الحق» و اصول کافی از رسول اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم آمده است که: «الحَیاءُ حَیاءانِ حَیاءُ عَقلٍ و حَیاءُ حُمقٍ. فَحَیاءُ العَقلِ هُو العِلمُ و حَیاءُ الحُمقِ هُو الجَهل.». غررمن استحیی حرم. همچنین در روایت: من استحی من قول الحق فهو احمق.
    2. پیش‌تر می‌غژ بدو: خودت را بیشتر به‌سمت آن بکِش.
    3.  نسخۀ قونیه: 
      ...***ای سلامت‌جو تویی واهی العُریٰ.
       نسخۀ مِلکی نیکلسون: 
      ای ملامت‌گر، ملامت مر تو را***  ای سلامت‌جو تویی واهی العُریٰ. 
      (واهی العُریٰ: دستاویز سست).
    4.  بریتانیا (الف): همچو کوره عشق را سوزیده نیست. نسخۀ قونیه: هر‌که او زین کور باشد کوره نیست. نسخۀ مونیخ (ب): هر‌که او زین کوره باشد کور نیست.
    5. شد: رفت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

74
  • حلقه‌های سلسله‌یْ تو ذو فُنون***هر یکی حلقه دهد دیگر‌جُنون
  • دادِ هر حلقه فُنونی دیگر است***پس مرا هر‌دم جُنونی دیگر است
  • پس جُنون باشد فُنون، این شد مَثَل***خاصه در زنجیرِ این میرِ اَجلّ1
  • آن‌چنان دیوانگی بُگسست بند***که همه دیوانگان پندم دهند2
  • آمدنِ دوستان به بیمارستان جهت پرسش ‌ذو‌النّون

  • این‌چنین ذوالنّونِ مصری را فتاد***کاندر او شور و جنونِ نو بِزاد
  • شورْ چندان شد که تا فوقِ فلک***می‌رسید از وی جگرها را نمک
  • هین منِهْ تو شورِ خود ای شوره خاک***پهلویِ شورِ خداوندانِ پاک
  • خَلق را تابِ جُنونِ او نبود***آتشِ او ریش‌هاشان می‌رُبود
  • چون‌که ‌در ریشِ عوامْ آتش فتاد***بند کردندش به زندان، اَلمراد
  • ----------

  • نیست امکانْ وا کشیدنْ این لِجام***‌گر‌چه زین رهْ تنگ می‌آیند عام
  • دیده این شاهان ز عامه خوفِ جان***کاین گُرُه کورند و، شاهانْ بی‌نشان
  • چون‌که ‌حکم اندر کفِ رندان بوَد***لاجَرم ذوالنّون در زندان بوَد
  • یک سواره می‌رود شاهِ عظیم***در کفِ طِفلان چنین دُرّ یتیم
  • دُر چه؟! دریای نهان در قطره‌ای***آفتابی مخفی اندر ذرّه‌ای
  • آفتابی خویش را ذرّه نمود***وَ اندک اندک روی خود را بر‌گشود
  • جملۀ ذرّات در وی محو شد***عالَم از وی مست گشت و صَحْو شد
  • چون قلم در دستِ غَدّاری بوَد***لاجَرم منصور بر داری بوَد
  • چون سَفیهان را ست این کار و کیا***لازم آمد ﴿یَقتُلونَ الأنبیا﴾3
  • انبیا را گفته قومِ راه‌گُم***از سَفَه: ﴿إنّا تَطَیَّرنا بِکُم‌﴾
    1. ضرب‌المثل: «الجنونُ فُنونٌ؛ دیوانگی انواعی دارد!»
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: بندم دهند.
      بگسست بند: (بر من غالب شد و بندهای عقل را پاره کرد).
    3.  سوره آل‌عمران آیه 112.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

75
  • جهلِ تَرسا بین، امانْ انگیخته***ز‌آن خداوندی که گشت آویخته
  • چون به قولِ اوست مَصلوبِ جُهود***پس مر او را امن کی تانَد نمود؟!1
  • چون دلِ آن شاهْ ز‌یشان خون بوَد***عصمتِ ﴿وَ أنتَ فیهِم﴾ چون بوَد؟!
  • زرّ خالص را و زرگر را خطر***باشد از قَلّابِ خائن بیشتر
  • یوسُفان از رَشکِ زشتان مخفی‌اند***کز عَدو خوبان در آتش می‌زیند
  • یوسُفان از مکرِ إخوان در چَه‌اند***کز حسدْ یوسف به گرگان می‌دهند
  • از حسد بر یوسفِ مصری چه رفت؟!***این حسد اندر کمینْ گرگی‌ست زَفت
  • لاجَرم زین گرگْ یعقوبِ حَلیم***داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
  • گرگِ ظاهرْ گِردِ یوسفْ خود نگشت***این حسد در فعلْ از گرگان گذشت
  • زخم کرد این گرگ وز عذرِ لَبِق***آمده که ﴿انّا ذَهَبنا نَستَبِق﴾2
  • صد هزاران گرگ را این مکر نیست***عاقبتْ رسوا شود این گرگ، بایست!
  • ز‌آنکه حَشرِ حاسدانْ روزِ گزند***بی‌گمان بر صورتِ گرگان کُنند
  • حَشرِ پُرحرصِ خَسِ مردارخوار***صورتِ خوکی بوَد روزِ شمار
  • زانیان را گَنده اندامِ نهان***خَمرخواران را بوَد گندِ دهان
  • گندِ مخفی کآن به دل‌ها می‌رسید***گشت اندر حشرْ محسوس و پدید
  • بیشه‌ای آمد وجودِ آدمی***بر‌حذر شو زین وجود، ار ز‌آن دمی
  • 🔹 ظاهر و باطن اگر باشد یکی***نیست کس را در نجاتِ او شکی
  • در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک***صالح و ناصالح و خوب و خَشوک
  • حکمْ آن خو را ست کاو غالب‌تر است***چون‌که ‌زر بیش از مِس آمد، آن زر است
  • سیرتی کآن در وجودت غالب است***هم بر آن تصویرْ حَشرَت واجب است
  • ساعتی گرگی در‌آید در بشر***ساعتی یوسف‌رُخی همچون قمر
  • می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها***از رهِ پنهانْ صلاح و کینه‌ها
  • بلکه خود از آدمی در گاو و خر***می‌رود دانایی و علم و هنر
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: امر کی تاند نمود.
    2.  نسخۀ قونیه: رحم کرد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

76
  • اسبِ سُکسُک می‌شود رهوار و رام***خرس بازی می‌کند، بُز هم سلام
  • رفت در سگ ز‌آدمی حرص و هوس***تا شَبان شد یا شکاری یا حَرَس1
  • در سگِ اصحابْ خویی ز‌آن رُقود***رفته تا جویای رحمٰن گشته بود
  • هر زمان در سینه نوعی سَر کُند***گاه دیو و گه مَلَک، گه دام و دَد
  • ز‌آن عجبْ بیشه که هر شیرْ آگه است***تا به دامِ سینه‌ها پنهانْ ره است
  • دزدی‌ای کُن از دُر و مرجانِ جان***ای کم از سگ، از درونِ عارفان‌2
  • چون‌که ‌دزدی، باری آن دُرّ لطیف***چون‌که ‌حامل می‌شوی، باری شریف‌3
  • فهم‌کردنِ مریدان که ذو‌النّون دیوانه نیست و به‌قصدْ چنین کرده است

  • 🔹 چون‌که ‌ذو‌النّون سوی زندان رفت شاد***بند بر پا، دست بر سر، زِ افتِقاد
  • 🔹 دوستان از هر طرف بنْهاده رو***بهر پرسش سوی زندان نزدِ او
  • دوستان در قصۀ ذوالنّون شدند***سوی زندان و در آن رأیی زدند:
  • «کاین مگر قاصِد کند یا حکمتی‌ست***کاو در این دینْ قبله‌ایّ و آیتی‌ست
  • دورِ دور از عقلِ چون دریای او***تا جُنون باشد سَفَه فرمای او
  • حاشَ لِلَّه از کمالِ جاهِ او***کَابرِ بیماری بپوشد ماهِ او
  • او ز شرّ عامه اندر خانه شد***او ز ننگِ عاقلان دیوانه شد
  • او ز عارِ عقلِ کُندِ تن‌پَرست***قاصِداً رفتَه‌ست و دیوانه شدَه‌ست
  • که: ”ببندم ای فَتیٰ و، سازِ گاو***بر سر و پُشتم بزن، وین را مَکاو4
  • تا ز زخمِ لَخت یابم من حیات***چون قَتیل از گاوِ موسیٰ ای ثِقات
  • تا ز زخمِ لَختِ گاوی خوش شوم***همچو کُشته‌یْ گاوِ موسیٰ گَش شوم‌“»
  • ----------

    1. اصلاح شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: یا شبان شد.
    2.  نسخۀ قونیه: دزدی‌ای کُن از درونْ مرجانِ جان.
    3.  ان سرقت فاسرق الدرّه...
    4.  شرح مخزن الأسرار: سانِ گاو (سان: قطعه).
      ببندم: مرا ببند. سازِ گاو: تسمۀ چرمی برای راندن چهارپایان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

77
  • زنده شد کُشته ز زخمِ دُمّ گاو***همچو مِس از کیمیا شد زرّ ساو
  • کشته برجَست و بگفت اسرار را***وا نمود آن زمرۀ خون‌خوار را
  • گفت روشن: «کاین جماعت کُشته‌اند***تخمِ این آشوبْ ایشان کِشته‌اند»1
  • چون‌که ‌کُشته گردد این جسمِ گران***زنده گردد هستیِ اسرار‌دان
  • جانِ او بیند بهشت و نار را***باز‌داند جملۀ اسرار را
  • وا نماید خونیانِ دیو را***وا نماید دامِ خُدعه و ریوْ را2
  • گاو‌کشتن هست از شرطِ طریق***تا شود از زخمِ دُمّش جانْ مُفیق
  • گاوِ نفسِ خویش را زوتر بکُش***تا شود روحِ خَفی زنده به هُش3
  • 🔹 این سخن را مقطع و پایان مجو***حالِ ذوالنّون با مریدان بازگو
  • رجوع‌کردن به حکایت ذوالنّون با مریدان

  • چون رسیدند آن نفر نزدیکِ او***بانگ بر زد: «هی کیانید؟ اِتَّقوا!»
  • با ادب گفتند: «ما از دوستان***بهرِ پرسش آمدیم اینجا به جان
  • چونی ای دریای عقلِ ذو فُنون؟***این چه بُهتان است بر عقلت جُنون؟!
  • دودِ گُلخَن کی رسد در آفتاب؟!***چون شود عَنقا شکسته از غُراب؟!
  • وا مگیر از ما، بیان کن این سخُن***ما مُحبّانیم، با ما این مکُن
  • مر مُحبّان را نشاید دور کرد***یا به روپوش و دغلْ مغرور کرد4
  • 🔹***راز را اندر میان نِهْ با مُحبّای که بحرِ علم و عقلی، استَجِب
  • راز را اندر میان آور شَها***رو مکُن در ابرِ پنهانی، مَها!
  • ما مُحبّ صادق و دل‌خسته‌ایم***در دو عالَم دل به تو در‌بسته‌ایم
  • 🔹***راز را از دوستانْ پنهان مکندر میان نِهْ راز و قصد جان مکن»
  • 🔹 چون‌که ‌ذوالنّون این سخن ز‌یشان شنید***جز طریقِ امتحانْ مَخلَص ندید
  • فحش آغازید و دشنام از گزاف***گفت او دیوانگانه زیّ و قاف
  • بر‌جهید و سنگْ پرّان کرد و چوب***جُملگان بُگریختند از بیمِ کوب
    1.  نسخۀ قونیه: 
      ...*** کاین زمان در خصمی‌ام آشفته‌اند.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: دام و خدعه‌یْ ریو را.
    3.  نسخۀ قونیه: زنده و بِهُش.
    4.  مثنوی شریف: یا به روپوش و دغلْ مهجور کرد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

78
  • قهقهه خندید و جنبانید سر***گفت: «بادِ ریشِ این یاران نِگر!
  • دوستانْ بین، کو نشانِ دوستان؟!***دوستان را رنج باشد همچو جان
  • کی گران گیرد ز رنجِ دوستْ دوست؟!***رنجْ مغز و، دوستی آن را چو پوست
  • نی نشانِ دوستی شد سرخوشی***در بلا و آفت و مِحنَت‌کِشی‌؟!»
  • ----------

  • 🔹 رنج بر خود گیر گر تو دوستی***رو مگردان گر تو نیکوخو ستی
  • دوستْ همچون زر، بلا چون آتش است***زرّ خالص در دلِ آتشْ خوش است
  • امتحان‌کردنِ خواجه، لقمان را در زیرکی

  • نی که لقمان را که بنده‌یْ پاک بود***روز و شب در بندگی چالاک بود1
  • خواجه‌اش می‌داشتی در کارْ پیش؟!***بهترش دیدی ز فرزندان خویش‌؟!
  • ز‌آنکه لقمان ‌گر‌چه بنده‌زاده بود***خواجه بود و از هویٰ آزاده بود
  • ----------

  • گفت شاهی شیخ را اندر سخُن:***«چیزی از بخشش ز من درخواست کن»
  • گفت: «ای شه شرم ناید مر تو را***که چنین گویی مرا؟! زین برتر آ
  • من دو بنده دارم و ایشان حقیر***و آن دو بر تو حاکِمانند و امیر»
  • گفت شه: «آن دو چه‌اند؟ این زَلّت است»***گفت: «آن یک خشم و دیگر شهوت است‌»2
  • شاهْ آن دان کاو ز شاهی فارغ است***بر ‌مه و خورشیدْ نورش بازِغ است‌3
  • مخزنْ آن دارد که مخزن عارِ اوست***هستی آن دارد که هستی را عَدوست4
  • ----------

    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: همچون آن لقمان.
    2.  مثنوی شریف: ذلّت است.
    3.  نسخۀ قونیه: بی‌مَه و خورشید.
    4.  نسخۀ قونیه: مخزنْ ذات اوست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

79
  • خواجۀ لقمان به‌ظاهر خواجه‌وَش***در حقیقتْ بنده، لقمانْ خواجه‌اش
  • در جهانِ باژگونه زین بسی‌ست***در نظرْشان گوهری کم از خَسی‌ست
  • مر بیابان را مَفازه نام شد***نام و ننگی عقلشان را دام شد1
  • یک گُرُه را خود مُعَرِّف جامه است***در قَبا گویند: «کاو از عامه است»
  • یک گُرُه را ظاهرِ سالوسِ زهد***نور باید تا بوَد جاسوسِ زهد
  • نور باید پاک از تقلید و غوْل***تا شناسد مرد را بی‌فعل و قول2
  • در روَد در قلبِ او از راهِ عقل***نقدِ او بیند، نباشد بند نقل
  • بندگانِ خاصِ علّامُ الغیوب***در جهانِ جانْ جَواسیسُ القلوب
  • در درونِ دل در‌آید چون خیال***پیششان مکشوف باشد سرّ حال
  • در تنِ گنجشک چه بْوَد برگ و ساز***که شود پوشیده آن بر عقلِ باز؟!
  • آن‌که واقف گشت بر اسرار هو***سِرّ مخلوقات چه بْود پیش او؟!
  • آن‌که بر افلاک رفتارش بود***بر‌زمین رفتن چه دشوارش بود؟!
  • در کفِ داوودْ کآهن گشت موم***موم چه بْود در کفِ او ای ظَلوم‌؟!
  • ----------

  • بود لقمانْ بنده شکلی خواجه‌ای***بندگی بر ظاهرش دیباچه‌ای
  • چون روَد خواجه به جایی ناشناس***بر غلامِ خویش پوشانَد لباس
  • او بپوشد جامه‌های آن غلام***مر غلامِ خویش را سازد امام
  • در پی‌اش چون بندگان در ره شود***تا نباید زو کسی آگه شود
  • گوید: «ای بنده تو رو، در صدرْ شین***من بگیرم کفشْ چون بنده‌یْ کمین
  • تو درشتی کن، مرا دشنام ده***مر مرا تو هیچ توقیری منِه
  • ترکِ خدمتْ خدمتِ تو داشتم***تا به غُربت تخمِ حیلت کاشتم‌»
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: نام و رنگی.
    2.  میرزا محمود: تقلید و عول. نسخۀ مونیخ (الف): در فعل و قول.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

80
  • خواجگانْ این بندگی‌ها کرده‌اند***تا گمان آید که ایشان بَرده‌اند
  • چشم پُر بودند و سیر از خواجگی***کارها را کرده‌اند آمادگی
  • وین غلامانِ هویٰ بر‌عکسِ آن***خویشتن بنموده خواجه‌یْ عقل و جان
  • آید از خواجه رهِ افکندگی***ناید از بنده به‌غیر از بندگی
  • پس از آن عالَم بدین عالَمْ چنان***تعبیَت‌ها هست بر‌عکس، این بِدان
  • خواجۀ لقمان بر احوالِ نهان***بود واقف، دیده بود از وی نشان
  • راز می‌دانست، خوش می‌رانْد خر***از برای مصلحتْ آن راهبر
  • مر وِرا آزاد کردی از نخست***لیک خشنودیّ لقمان را بجُست
  • ز‌آنکه لقمان را مراد این بود تا***کس نداند سرّ آن شیرِ فَتیٰ
  • چه عجب گر سِر ز بَد پنهان کنی؟!***این عجب که سِر ز خود پنهان کنی!
  • کارْ پنهان کن تو از چشمانِ خَود***تا بوَد کارَت سَلیم از چشمِ بد
  • خویش را تسلیم کن، بَردار مُزد***و‌آنگه‌‌ از خود بی ‌ز خود، چیزی بدزد1
  • می‌دهند اَفیون به مردِ زخم‌مند***تا که پیکان از تنش بیرون کُنند
  • وقتِ مرگ از رنجْ او را می‌دَرند***او بدان مشغول شد، جان می‌بَرند
  • چون به هر فکری که دل خواهی سپرد***از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
  • هر‌چه اندیشیّ و تحصیلی کنی***می‌در‌آید دزد از آن‌سو کایمنی
  • پس بدان مشغول شو کآن بهتر است***تا ز تو چیزی برَد کآن کِهتر است
  • بارِ بازرگان چو در آب اوفتد***کشتیِ مالَش به غرقاب اوفتد
  • هر‌چه نازل‌تر، به دریا افکنَد***دست اندر کالۀ بهتر زند2
  • چون‌که ‌چیزی فوت خواهد شد در آب***تَرکِ کمتر گیر و بهتر را بیاب
  • 🔹 نقدِ ایمان را به طاعتْ گوش دار***تا ز روی حق نگردی شرمسار
  • 🔹 چون‌که ‌نقدت را نگهداری کنی***حرص و غفلت را بَرد دیوِ دَنی
    1.  نسخۀ قونیه: بر دامِ مزد.
    2. این بیت با بیت قبل در قونیه با هم به این شکل آمده است: 
      بارِ بازرگان چو در آب اوفتد*** دست اندر کاله‌ای بهتر زند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

81
  • ظاهر‌شدنِ فضل و هنرِ لقمان پیش امتحان‌کنندگان

  • 🔹 خواجۀ لقمان چو لقمان را شناخت***بنده بود او را و با او عشق باخت
  • هر طعامی کآوریدندی به وی***کس سویِ لقمان فرستادی ز پی
  • تا که لقمانْ دستْ سویِ آن بَرد***قاصداً تا خواجه پس‌خوردش خورَد
  • سُؤرِ او خوردیّ و شور انگیختی***هر طعامی کاو نخوردی، ریختی
  • ور بخوردی، بی‌دل و بی‌اشتها***این بوَد پیوستگی بی‌منتها
  • خربزه آورده بودند ارمغان***لیک غایب بود لقمانْ آن زمان
  • گفت خواجه با غلامی: «کای فلان***زود ر‌و فرزند، لقمان را بخوان!»1
  • 🔹 چون‌که ‌لقمان آمد و پیشَش نشست***خواجه پس بگْرفت سِکّینی به دست
  • چون بُرید و دادْ او را یک بُرین***همچو شکّر خوردش و چون انگبین‌2
  • از خوشی که خورْد، داد او را دوُم***تا رسید آن ‌کُرچ‌ها تا هفدهم‌3
  • مانْد کُرچی، گفت: «این را من خورم***تا چه شیرین خربزَه‌ست؟! این بنْگرم
  • او چنین خوش می‌خورَد کز ذوقِ او***طبع‌ها شد مُشتَهیّ و لقمه‌جو»
  • چون بخورْد، از تلخی‌اش آتش فروخت***هم زبان کرد آبله هم حَلق سوخت
  • ساعتی بی‌خود شد از تلخیّ آن***بعد از آن گفتش که: «ای جانِ جهان
  • نوشْ چون کردی تو چندین زهر را؟!***لطفْ چون اِنگاشتی این قهر را؟!
  • این چه صبر است، این صبوری از چه رو ست؟!***یا مگر پیشِ تو این جانت عَدوست؟‌!
  • چون نیاوردی به حیلَتْ حجّتی***که: ”مرا عذری‌ست بس کن ساعتی“؟»
  • گفت: «من از دستِ نعمت‌بخشِ تو***خورده‌ام چندان که از شرمم دو تو
  • شرمم آمد که یکی تلخ از کَفَت***می‌نَنوشم، ای تو صاحب معرفت‌4
  • چون همه اجزایَم از اِنعامِ تو***رُسته‌اند و غرقِ دانه و دامِ تو
    1. در نسخۀ قونیه این‌ دو بیت این‌گونه آمده است: 
      خربزه آورده بودند ارمغان*** گفت: رو فرزند، لقمان را بخوان.
    2. بُرین: بُرش، تکّه.
    3. کُرَچ: قاچ خربزه یا هندوانه.
    4.  نسخۀ قاهره (الف): 
      ...*** ناگهان دیدم کنم زآن واقفت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

82
  • گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد***خاکِ صد ره بر سرِ اجزام باد!
  • لذّتِ دستِ شِکربَخشَت که داشت***اندر این بِطّیخْ تلخی کی گذاشت؟!‌»
  • ----------

  • از محبّتْ تلخ‌ها شیرین شود***وز محبّتْ مس‌ها زرّین شود
  • از محبّت دُردها صافی شود***وز محبّت دَردها شافی شود
  • 🔹 از محبّت خارها گُل می‌شود***وز محبّت سرکه‌ها مُل می‌شود
  • 🔹 از محبّت دارْ تختی می‌شود***وز محبّت بارْ بختی می‌شود
  • 🔹 از محبّت سِجنْ گلشن می‌شود***بی‌محبّت روضه گُلخَن می‌شود
  • 🔹 از محبّت نارْ نوری می‌شود***وز محبّت دیوْ حوری می‌شود
  • 🔹 از محبّت سنگْ روغن می‌شود***بی‌محبّت مومْ آهن می‌شود
  • 🔹 از محبّت حُزنْ شادی می‌شود***وز محبّت غولْ هادی می‌شود
  • 🔹 از محبّت نیشْ نوشی می‌شود***وز محبّت شیرْ موشی می‌شود1
  • 🔹 از محبّت سُقمْ صحّت می‌شود***وز محبّت قهرْ رحمت می‌شود
  • از محبّت مرده زنده می‌شود***وز محبّت شاهْ بنده می‌شود
  • این محبّت هم نتیجه‌یْ دانش است***کی گزافه بر چنین تختی نشست‌؟!
  • دانشِ ناقصْ کجا این عشقْ زاد؟!***عشق زایَد ناقص، امّا بر جَماد
  • بر جمادی رنگِ مطلوبی چو دید***از صَفیری بانگِ محبوبی شنید
  • دانشِ ناقص نداند فرق را***لاجَرم خورشید داند برق را
  • چون‌که ‌مَلعون خوانْد ناقص را رسول***بود در تأویلْ نُقصانِ عُقول‌2
  • ز‌آنکه ناقص‌تن بوَد مرحومِ رحم***نیست بر مرحومْ لایقْ لعن و زخم3
  • نقصِ عقل است آن‌که بد رنجوری است***موجِبِ لعنت، سزای دوری است
  • ز‌آنکه تکمیلِ خردها دور نیست***لیک تکمیلِ بدن مقدور نیست
  • کفر و فرعونیّ هر گبرِ عَنید***جمله از نُقصانِ عقل آمد پدید
  • بهرِ نقصانِ بدن آمد فَرَج***در نبُی که: ﴿ما عَلَی الْأعمیٰ حَرَج﴾
  • برقْ آفِل باشد و بس بی‌وفا***آفِل از باقی ندانی بی‌صفا
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: بی‌محبّت شیر موشی می‌شود.
    2.  الناقص ملعون.
    3.  الجامع الصغير سیوطی ج 1 ص 666: «ذَهابُ البَصَرِ مَغفِرَةٌ لِلذُّنُوبِ و ذَهابُ السَّمعِ مَغفِرَةٌ لِلذُّنُوبِ و ما نَقَصَ مِنَ الجَسَدِ فَعَلى قَدرِ ذلِک».

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

83
  • برقْ خندد، بر که می‌خندد؟ بگو***بر کسی که دل نهد بر نورِ او
  • نورهای برق بُبریده‌پی است***آن چو «لا شرقیّ و لا غربیّ» کی است؟!
  • برق را خود ﴿یَخطَفُ الأبصار﴾ دان***نورِ باقی را همه انصار دان1
  • بر کفِ دریا فَرَس را راندن***نامه را در نورِ برقی خواندن
  • از حریصیّ، عاقبت نادیدن است***بر دل و بر عقلِ خود خندیدن است
  • عاقبت‌بین است عقل از خاصیَت***نفْس باشد کاو نبیند عاقبت
  • عقل کاو مغلوبِ نفْس، او نفْس شد***مشتری ماتِ زُحَل شد، نَحس شد
  • هم در این نَحسیّ بگردان این نظر***در کسی که کرد نَحسَت در‌نگر
  • آن نظر که بنْگرد این جزر و مدّ***او ز نَحسی سویِ سعدی نَقْب زد
  • ز‌آن همی‌گردانَدت حالی به حال***ضد به ضد پیدا کُنان در انتقال
  • 🔹 تا که از عُسری نبینی خوف‌ها***کی ز یُسری بازیابی لطف‌ها؟!
  • تا که خوفت زاید از ﴿ذاتَ الشِّمال﴾***لذّتِ ﴿ذاتَ الیَمین﴾ یُرجی الرِّجال
  • تا دو پَر باشی، که مرغِ یک پَره***عاجز آید از پریدنْ یکسره
  • 🔹 هین گذر از مَیمَنه وز مَیسَره***در سرای سابِقان، آن یکسره2
  • یا رها کن تا نیایم در کلام***یا بده دستور تا گویم تمام
  • ور نه این خواهی نه آن، فرمانْ تو را ست***کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟!
  • جانِ ابراهیم باید تا به نور***بیند اندر نارْ فردوس و قُصور
  • پایه پایه بر روَد بر ماه و خَور***تا نماند همچو حلقه بندِ در
  • چون خلیل از آسمانِ هفتمین***بُگذرد که ﴿لا اُحِبُّ الْآفِلین﴾
  • این جهانِ تنْ غلط انداز شد***جز مر آن را کاو ز شهوتْ باز شد
  • تتمّۀ قصّۀ حاسدان بر غلامِ سلطان، و حقیقت آن

  • قصّۀ شاه و امیران و حسد***بر غلامِ خاص و سلطانِ خِرد3
  • دور مانْد از جَرّ جَرّارِ کلام***باز باید گشت و کرد آن را تمام
  • ----------

    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ مِلکی نیکلسون، میرخانی: برقْ خود را... أبصار دان. نسخۀ قونیه: 
      برق را خو ﴿یَخطَفُ الأبصار﴾ دان***  نور باقی را همه أنصار دان.
    2. الحاقی از مثنوی شریف.
    3.  علاءالدوله:‌ سلطان ابد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

84
  • باغبانِ مُلکِ با اقبال و بخت***چون درختی را نداند از درخت؟!
  • آن درختی را که تلخ و ردّ بوَد***و‌آن‌ درختی که یکش هفصد بوَد
  • کی برابر دارد اندر مرتبت***چون ببیندْشان به چشمِ عاقبت‌؟!1
  • کآن درختان را نهایت چیست بَر؟***‌‌گر‌چه یکسانند این دم در نظر
  • شیخ کاو «یَنظُرْ بِنورِ اللٰه» شد***از نهایت وز نخست آگاه شد
  • چشمِ آخوربین ببست از بهر حق***چشم آخِربین گشاد اندر سَبَق
  • آن حسودانْ بد درختان بوده‌اند***تلخ‌گوهر، شوربَختان بوده‌اند
  • از حسد جوشان و کف می‌ریختند***در نهانی مکر می‌انگیختند
  • تا غلامِ خاص را گردن زنند***بیخ او را از زمانه بر‌کَنند
  • چون شود فانی چو جانش شاه بود؟!***بیخِ او در عصمتِ اَللٰه بود
  • شاه از آن اسرارْ واقف آمده***همچو بوبَکرِ رَبابی تن زده
  • در تماشای دلِ بدگوهران***می‌زدی خُنبَک بر آن کوزه‌گران
  • مکر می‌سازند قومِ حیله‌مند***تا که شَه را در فُقاعی افکنند2
  • پادشاهی بس عظیم و بی‌کران***در فُقاعی چون بگُنجد ای خران؟!
  • از برای شاهْ دامی دوختند***آخِر این تدبیر از او آموختند
  • ----------

  • نَحسْ شاگردی که با استادِ خویش***هم‌سری آغازد و آید به‌پیش
  • با کدام استاد؟ استادِ جهان***پیش او یکسانْ هویدا و نهان
  • چشم او «یَنْظُرْ بِنورِ اللَه» شده***پرده‌های جهل را خارِق بُده
  • از دلِ سوراخِ چون کهنه‌گلیم***پرده‌ای بندد به پیشِ آن حکیم
  • پرده می‌خندد بر او با صد دهان***هر دهانی گشته اِشکافی بر آن
  • گوید آن استاد مر شاگرد را:***«ای کم از سگ، نیستت با من وفا؟!
  • خودْ مرا اُستا مگیر آهن‌گُسِل***همچو خود شاگردْ گیر و کور‌دل
  • نز مَنَت یاری‌ست در جان و روان***بی‌مَنَت آبی نمی‌گردد روان؟!
  • پس دلِ من کارگاهِ بختِ توست***چه اشْکنی این کارگاه ای نادرست‌؟!»
  • گویی‌اش: «پنهان زنم آتش‌زنه»***نی به قلب از قلب باشد روزنه‌؟!
  • آخر از روزن ببیند فکرِ تو***دل گواهی می‌دهد زین ذکرِ تو
    1.  نسخۀ قونیه: اندر تربیت.
    2. فقاع: شیشه آبجویی که مُسکِر نباشد (با حیله در مخمصه بیندازند).

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

85
  • لیک در رویت نمالد از کرَم***هر‌چه گویی خندد و گوید: «نَعَم»
  • او نمی‌خندد ز ذوقِ مالِشت***او همی ‌خندد بر آن اِسگالِشت
  • پس خِداعی را خِداعی شد جزا***کاسه زن، کوزه بخور اینک سزا
  • گر بُدی با تو ورا خنده‌یْ رضا***صد هزاران گل شکُفتی مر تو را
  • چون دلِ او در رضا آرَد عمل***آفتابی دان که آید در حَمَل
  • زو بخندد هم نَهار و هم بهار***در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار
  • 🔹 چون ندانی تو خزان را از بهار***چون بدانی رمزِ خنده در ثِمار؟!
  • صد هزاران بلبل و قُمری نوا***افکنَد اندر جهانِ بی‌نوا
  • چون‌که ‌برگِ روحِ خودْ زرد و سیاه***می‌ببینی، چون ندانی خشمِ شاه؟!‌1
  • آفتابِ شاه در بُرجِ عِتاب***می‌کند روها سیَه همچون کتاب2
  • آن عطارُد را ورق‌ها جانِ ماست***آن سپیدی و‌آن‌ سیَهْ میزانِ ماست
  • باز منشوری نویسد سرخ و سبز***تا رهند ارواح از سودا و عَجز
  • سرخ و سبز افتاد نَسخِ نوبهار***چون خطِ قوسِ قُزَح در اعتبار3
  • 🔹 اندر این معنی شِنو تو قصّه‌ای***تا بیابی از معانی حِصّه‌ای
  • عکسِ تعظیمِ پیغام سلیمان علیه السّلام در دلِ بِلقیس از صورتِ هدهد

  • رحمتِ صد تو بر آن بِلقیس باد***که خدایش عقلِ صد مَرده بداد
  • هدهدی نامه بیاورْد و نشان***از سلیمانْ چند حرفی با بیان
  • خوانْد او آن نکته‌های با شُمول***وز حقارت ننْگرید او در رسول
  • ----------

    1. نسخه مثنوی شریف: می‌نبینی.
    2.  نسخۀ ناسخه: همچون کباب.
    3.  علاءالدوله: نُسخه‌یْ نوبهار.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

86
  • چشمْ هدهد دید و جانْ عَنقاش دید***حسْ چو کفّی دید و دلْ دریاش دید
  • عقلْ با حس زین طلسماتِ دو رنگ***چون محمّد با ابوجَهلان به جنگ
  • کافران دیدند احمد را بشر***چون ندیدند از وی ﴿اِنْشَقَّ القَمَر﴾؟!
  • خاکْ زن در دیدۀ حس‌بینِ خویش***دیدۀ حسْ دشمنِ عقل است و کیش
  • دیدۀ حس را خدا أعمیٰ‌ش خواند***بت‌پُرستش گفت و ضدّ ما ش خواند
  • ز‌آنکه او کف دید و دریا را ندید***ز‌آنکه حالی دید و فردا را ندید
  • خواجۀ فردا و حالی پیش او***او نمی‌بیند ز گَنجی جز تَسو
  • ذرّه‌ای ز‌آن آفتاب آرَد پیام***آفتابْ آن ذرّه را گردد غلام‌1
  • قطره‌ای کز بَحرِ وحدت شد سفیر***هفت بحرْ آن قطره را باشد اسیر
  • گر کفِ خاکی شود چالاکِ او***پیشِ خاکش سر نهد افلاکِ او
  • خاکِ آدم چون‌که ‌شد چالاکِ حق***پیشِ خاکش سر نهند املاکِ حق
  • ﴿اَلسَّماءُ انْشَقَّتْ﴾ آخر از چه بود؟!***از یکی چشمی که خاکی بر‌گشود
  • خاک از دُردیّ نشیند زیر آب***خاک بین کز عرش بُگذشت از شتاب
  • آن لطافت پس بدان کز آب نیست***جز عطای مُبدِعِ وَهّاب نیست‌2
  • گر کند سِفلی هوا و نار را***ور ز گُل او بُگذراند خار را
  • حاکم است و ﴿یَفْعَلُ اللَهْ ما یَشا﴾***او ز عینِ درد انگیزد دوا3
  • گر هوا و نار را سِفلیّ کُند***تیرگیّ و دُردی و ثُفلیّ کُند4
  • ور زمین و آب را عِلویّ کُند***راهِ گردون را به پا مَطویّ کُند
  • 🔹 نیست کس را زَهره تا گوید که: «چون؟»***بس جگرها کاندر این ره گشت خون
  • پس یقین شد که ﴿تُعِزُّ مَنْ تَشا﴾***خاکی‌ای را گفت: «پرها بر‌گُشا»
  • آتشی را گفت: «ر‌و ابلیس شو***زیر هفتم خاکْ با تَلبیس شو!»
  • «آدمِ خاکی، برو تو بر سَما***ای بِلیسِ آتشی، رو تا ثَریٰ
  • چار طبع و علّتِ اُولیٰ نی‌ام***در تصرّف دائماً من باقی‌ام
    1.  علاءالدوله: ذرّه‌ای زآن، آفتاب آرَد به بام.
    2.  علاءالدوله: مُنعِمِ وَهّاب.
    3.  سوره ابراهیم آیه 27.
    4.  نسخۀ قسطنطنیه (ب): ثِقلیّ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

87
  • کار من بی‌علّت است و مستقیم***نیست تقدیرم به علّت ای سَقیم
  • عادتِ خود را بگردانم به‌وقت***این غبار از پیشْ بنْشانم به‌وقت
  • بَحر را گویم که: ”هین، پُر‌نار شو!“***گویم آتش را که: ”رو، گلزار شو!“
  • کوه را گویم: ”سبُک شو همچو پشم!“***چرخ را گویم: ”فرو رو پیشِ چشم‌“
  • گویم: ”ای خورشید، مَقرون شو به ماه“***هر دو را سازم چو دو ابرِ سیاه
  • چشمۀ خورشید را سازیم خشک***چشمۀ خون را به فن سازیم مُشک‌»
  • آفتاب و مه چو دو گاوِ سیاه***یوغ بر گردن ببنددْشان اِلٰه
  • انکارِ فلسفی در آیۀ ﴿إن أصبَحَ ماؤُکُم غَوْراً﴾

  • مُقرِئی می‌خوانْد از روی کتاب:***«﴿ماؤُکُمْ غَوْراً﴾ ز چشمه بندم آب
  • آب را در غوْرها پنهان کنم***چشمه‌ها را خشک و خشکستان کنم
  • آب را در چشمه که آرَد دگر***جز منِ بی‌مثلِ با فضل و خطر؟!»
  • فلسفیّ منطقیّ مُستَهان***می‌گذشت از سویِ مکتبْ آن زمان
  • چون‌که ‌بشنید آیَت، او از ناپسند***گفت: «آریم آب را ما با کُلَند
  • ما به زخمِ بیل و تیزیّ تبر***آب را آریم از پستی زَبَر»
  • شب بخُفت و دید او یک شیر‌مرد***زد طَپانچه، هر دو چشمش کور کرد
  • گفت: «زین دو چشمه‌یْ چشم -ای شَقیّ-***با تبرْ نوری بر‌آر ار صادقی!‌»1
  • روز بر‌جَست و دو چشمش کور دید***نورِ فائِض از دو چشمش ناپدید
  • گر بنالیدیّ و مُستَغفِر شدی***نورِ رفته از کرَم ظاهر شدی
  • لیک استغفار هم در دست نیست***ذوقِ توبه، نُقلِ هر سرمست نیست‌2
  • زشتیِ اعمال و شومیّ جُحود***راهِ توبه بر دلِ او بسته بود
  • ----------

    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: زین دو چشم تیره.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: نُقلِ توبه رزقِ هر سرمست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

88
  • از نیاز و اعتقادِ آن خلیل***گشت ممکنْ امرِ صَعبِ مُستَحیل
  • همچنین بر‌عکسِ آن، انکارِ مرد***مس کُنَد زر را و صُلحی را نبَرد
  • دل به سختی همچو روی سنگ گشت***چون شکافد توبه آن را بهرِ کَشت؟!
  • چون شُعیبی کو که تا او از دعا***بهرِ کِشتنْ خاک سازد کوه را؟!
  • یا به دَریوزه‌یْ‌ مُقَوقِس از رسول***سنگلاخی مَزرَعی شد با وصول
  • کَهرُبای مَسخ آمد این دَغا***خاکِ قابل را کُنَد سنگ و حَصیٰ1
  • هر دلی را سجده هم دستور نیست***مُزدِ رحمتْ قِسمِ هر مُزدور نیست
  • هین به پُشتیْ آن مکن جرم و گناه***که: «کُنم توبه، در‌آیم در پناه»
  • می‌بباید تاب و آبی توبه را***شرط شد بَرق و سَحابی توبه را
  • آتش و آبی بباید میوه را***واجب آمد ابر و برقْ این شیوه را
  • تا نباشد برقِ دل وَ ابرِ دو چشم***کی نشیند آتشِ تهدید و خشم‌؟!
  • 🔹 تا نباشد گریۀ ابر از مَطَر***تا نباشد خندۀ برق ای پسر
  • کی برویَد سبزۀ ذوقِ وصال؟!***کی بجوشد چشمه‌ها ز‌آبِ زلال؟!
  • کی گلستان راز گوید با چمن؟!***کی بنفشه عهد بندد با سَمن؟!
  • کی چناری کف گشاید در دعا؟!***کی درختی سر فِشانَد در هوا؟!2
  • کی شکوفه آستینِ پُر‌نِثار***بر فِشاندن گیرد ایّامِ بهار؟!
  • کی فُروزد لاله را رخْ همچو خون؟!***کی گل از کیسه بر‌آرَد زر بُرون؟!
  • کی بیاید بلبل و گل بو کند؟!***کی چو طالبْ فاخته کوکو کند؟!
  • کی بگوید لک‌لک آن «لک لک» به جان؟!***«لک» چه باشد؟ «مُلکُ لَک ای مُستَعان!‌»
  • کی نماید خاکْ اسرارِ ضمیر؟!***کی شود چون ‌آسمانْ بُستانْ مُنیر؟!3
  • از کجا آورده‌اند این حُلّه‌ها؟***مِن کریمٍ مِن رَحیمٍ کُلُّها
  • آن لطافت‌ها نشانِ شاهدی‌ست***آن نشانِ پایِ مردِ عابدی‌ست‌4
  • آن شود شاد از نشانْ کاو دیدْ شاه***چون ندید او را، نباشد اِنتباه
    1. نسخۀ بریتانیا (الف): این دعا.
    2.  علاءالدوله: کی درختی برفشاند میوه را؟!
    3.  نسخۀ قونیه: کی شود بی‌آسمان بُستانْ مُنیر؟!
    4.  علاءالدوله
      ...*** که به هر ساعت دو صد جانش فِدی‌ست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

89
  • روحِ آن کس کاو به‌هنگامِ أ لَسْت***دیدْ رَبِّ خویش و شد بی‌خویش و مست
  • او شناسد بوی مِی کاو مِی بخَورْد***چون نخورْد او مِی، چه داند بوی کرد؟!
  • ز‌آنکه حکمت همچو ناقه‌یْ ضالَّه‌ست***همچو دَلّالانْ شَهان را دالَّه‌ست
  • تو ببینی خواب در یک خوش لِقا***کاو دهد وعده و نشانی مر تو را
  • که: «مرادِ تو شود، اینک نشان***که به پیش آید تو را فردا فلان
  • یک نشانی آنکه او باشد سوار***یک نشانی که تو را گیرد کنار
  • یک نشانی که بخندد پیشِ تو***یک نشان که دست بندد پیشِ تو
  • یک نشانی اینکه این خواب از هوس***چون شود فردا، نگویی پیشِ کس‌»
  • ز‌آن نشان با والِدِ یحییٰ بگفت***که: «نیایی تا سه روز اصلاً به‌گفت
  • تا سه شب خامش کن این نیک و بَدت***این نشان باشد که یحییٰ آیدت
  • دم مَزن سه روز اندر گفت و‌گو***که سکوت است آیتِ منصورِ تو1
  • هین میاور این نشان را تو به گفت***این سخن را دار اندر دلْ نهفت»
  • این نشان‌ها گویدت همچون شکر***این چه باشد؟ صد نشان‌های دگر
  • این نشانِ آن بوَد کآن مُلک و جاه***که همی ‌جویی، بیابی از اِلٰه
  • آنکه می‌گریی به شب‌های دراز***و‌آنکه‌ می‌سوزی سحرگَه در نیاز
  • آنکه بی‌آن، روزِ تو تاریک شد***همچو دوکی گردنت باریک شد
  • و‌آنکه‌ دادی آنچه داری در زکات***چون زکاتِ پاک‌بازانْ رَخت‌هات
  • رخت‌ها دادیّ و خواب و رنگِ رو***سر فدا کردیّ و گشتی همچو مو
  • چند در آتش نشستی همچو عود؟!***چند پیشِ تیغ رفتی همچو خود؟!
  • زین‌چنین بی‌چارگی‌ها صد هزار***خوی عُشّاق است، نایَد در شمار
  • 🔹 چون‌که ‌اندر خواب دیدی حال‌ها***آن‌که بودی آرزویش سال‌ها
  • چون‌که ‌شبْ آن خواب دیدی، روز شد***از امیدِ آن، دلت پیروز شد2
  • چشمْ گَردان کرده‌ای از چپّ و راست***کآن نشان و آن علامت‌ها کجاست؟
  • بر مثالِ برگ می‌لرزی که: «وای***گر روَد روز و نشان نایَد به جای!‌»
  • می‌دَوی در کوّ و بازار و سرا***چون کسی کاو گم کُند گوساله را
    1.  نسخۀ قونیه: کین سکوت است آیتِ مقصودِ تو.
    2.  علاءالدوله: دولت پیروز شد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

90
  • «خواجه، خیر است، این دَوا دو چیستت؟!***گمشده اینجا که داری؟ کیستت؟»
  • گویی‌اش: «خیر است، لیک این خیرِ من***کس نشاید که بداند غیرِ من
  • گر بگویم، یک نشانم فوت شد***چون نشان شد فوت، وقتِ موت شد»1
  • بنْگری در روی هر مردِ سوار***گویدَت: «منْگر مرا دیوانه‌وار»
  • گویی‌اش: «من صاحبی گم کرده‌ام***رو به جست و جوی او آورده‌ام
  • دولتت پاینده بادا ای سوار***رحم کن بر عاشقان، معذور دار!»
  • چون طلب کردی به جِد، آمد نظر***«جِدْ خطا نکْند»، چنین آمد خبر2
  • ناگهان آمد سواری نیک‌بخت***پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
  • تو شدی بی‌هوش و افتادی به طاق***بی‌خبر گفت: «اینْت سالوس و نفاق»
  • او چه می‌بیند در او این شور چیست؟!***او نداند کآن، نشانِ وصلِ کیست؟!3
  • این نشان در حقّ او باشد که دید***آن دگر را کی نشان آید پدید؟!
  • هر زمان کز وی نشانی می‌رسد***شخص را جانی به جانی می‌رسد
  • ماهیِ بیچاره را پیش آمد آب***این نشان‌ها ﴿تِلکَ آیاتُ الْکِتاب﴾
  • پس نشانی‌ها که اندر انبیاست***خاصْ آن جان را بوَد کاو آشناست
  • این سخنْ ناقص بمانْد و بی‌قرار***دل ندارم، بی‌دلم، معذور دار
  • ذرّه‌ها را کی تواند کس شمرد؟!***خاصه آن کاو عشق از وی عقل بُرد
  • می‌شمارم برگ‌های باغ را***می‌شمارم بانگِ کبک و زاغ را
  • در شمار اندر نیاید، لیکْ من***می‌شمارم بهرِ رشد ای مُمتَحَن4
  • نَحسِ کیوان یا که سَعدِ مشتری***ناید اندر حَصر ا‌گر‌چه بشْمُری
  • لیک هم بعضی از این هر دو اثر***شرح باید کرد بَهرِ نفع و ضَرّ5
  • تا شود معلومْ آثارِ قضا***شِمّه‌ای مر اهل سَعد و نَحس را
  • طالعِ آن کس که باشد مشتری***شاد گردد از نشاط و سروری
  • و‌آن که‌ را طالع زُحل، از هر شَرور***احتیاطش لازم آمد در امور
    1.  نسخۀ قونیه: نَک نشانم فوت شد.
    2.  من طلب و جدّ‌ وجد و من دق بابا و لجّ ولج.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: او چو می‌بیند در او این شور نیست.
    4.  نسخۀ قونیه: بهرِ رشدِ مُمتَحَن.
    5.  نسخۀ قونیه: یعنی نفع و ضَرّ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

91
  • 🔹 گر نگویم آن زُحلْ اِستاره را***ز‌آتشش سوزد مر آن بیچاره را1
  • 🔹 بس کن ای بیهوده؛ تا ز‌آن آفتاب***آتشی ناید به‌یک‌باره، بِتاب
  • 🔹 از کواکب در سپهرِ بی‌کران***در دمی نی نور مانَد نی نشان
  • 🔹 آنچه بر دارد، بدان مشغول شو***وز دگر گفتارها مَعزول شو
  • 🔹 جنبشِ اختر نیاید جز عقیم***بر ندارد جز که آن لطفِ عَمیم
  • ﴿اُذْکُروا اللَه﴾ شاهِ ما دستور داد***اندر آتش دیدْ ما را، نور داد
  • گفت: «ا‌گر‌چه پاکم از ذکر شما***نیست لایق مر مرا تصویرها
  • لیک هرگز مستِ تصویر و خیال***در‌نیابد ذاتِ ما را بی‌مثال»
  • ذکرِ جسمانه خیالِ ناقص است***وصفِ شاهانه از آن‌ها خالص است
  • شاه را گوید کسی: «جولاه نیست»؟!***این چه مدح است؟! این مگر آگاه نیست؟!
  • مناجات‌کردنِ شَبان با حق تعالیٰ در عهد موسیٰ علیه السّلام

  • دید موسیٰ یک شَبانی را به راه***کاو همی‌گفت: «ای خدا و ای اِلٰه!
  • تو کجایی تا شوَم من چاکرت***چارُقت دوزم، کنم شانه سرت؟!
  • 🔹 ای خدای من، فدایت جانِ من***جمله فرزندان و خان و مانِ من
  • 🔹 تو کجایی تا تو را خدمت کنم***جامه‌ات را دوزم و بَخْیه زنم؟!2
  • جامه‌ات شویَم، شپش‌هایت کُشم***شیرْ پیشَت آورم ای مُحتَشَم
  • 🔹 ور تو را بیماری‌ای آید به پیش***من تو را غم‌خوار باشم همچو خویش
  • دستَکت بوسم، بمالم پایَکت***وقت خواب آید، بِروبم جایَکت
  • 🔹 گر ببینم خانه‌ات را من دوام‌***روغن و شیرت بیارم صبح و شام
  • 🔹 هم پنیر و نان‌های روغنین***خَمرها، چُغرات‌های نازنین
  • 🔹 سازم و آرَم به پیشت صبح و شام***از من آوردن، ز تو خوردنْ تمام
    1.  نسخۀ قاهره (الف): گر بگویم.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخه ناسخه. میرخانی: 
      تو کجایی تا سرت شانه کنم*** چارقت را دوزم و بَخْیه زنم؟!

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

92
  • ای فدای تو همه بزهای من***ای به یادت هیْ هی و هی‌های من»
  • زین نَمَط بیهوده می‌گفت آن شَبان***گفت موسیٰ: «با کیستت ای فلان؟!»
  • گفت: «با آن کس که ما را آفرید***این زمین و چرخ از او آمد پدید»
  • گفت موسیٰ: «های، خیره‌سر شدی***خود مسلمان ناشده، کافر شدی؟!
  • این چه ژاژ است؟! این چه کفر است و فُشار؟!***پنبه‌ای اندر دهانِ خود فِشار
  • گندِ کفر تو جهان را گَنده کرد***کفرِ تو دیبای دین را ژنده کرد
  • چارُق و پاتابه لایق مر تو را ست***آفتابی را چنین‌ها کی روا ست
  • گر نبندی زین سخن تو حلق را***آتشی آید، بسوزد خَلق را
  • آتشی گر نامَدَه‌ست، این دود چیست؟!***جانْ سیَه گشته، روانْ مردود چیست؟!
  • گر همی ‌دانی که یزدانْ داور است***ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟!
  • دوستیّ بی‌خِرد، خود دشمنی‌ست***حق تعالیٰ زین‌چنین خدمت غَنی‌ست
  • با که می‌گویی تو این، با عَمّ و خال؟!***جسم و حاجت در صفاتِ ذوالجلال؟!
  • شیرْ او نوشد که در نَشو و نِماست***چارُقْ او پوشد که او محتاجِ پاست
  • ور برای بنده‌ است این گفتِ تو***آن که حق گفت: ”او من است و من خود او“1
  • آن که گفت: ”إنّی مَرِضتُ، لَم تَعُد***من شدم رنجور، او تنها نشد“
  • آن که ”بی یَسمَعْ و بی یَبصُر“ شدَه‌ست***در حقِ آن بنده این هم بیهُدَه‌ست
  • بی‌ادب گفتن سخن با خاصِ حق***دل بمیراند، سیَه دارد ورق
  • گر تو مَردی را بخوانی: ”فاطمه“***‌گر‌چه یک جنسند مرد و زن همه
  • قصد خون تو کند تا ممکن است***‌گر‌چه خوش‌خوی و حلیم و ساکن است
  • فاطمه مدح است در حقّ زنان***مرد را گویی، بوَد زخمِ سَنان
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: این گفت‌وگو.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

93
  • دست و پا در حقّ ما آسایش است***در حقِ پاکیّ حقْ آلایش است‌1
  • ﴿لَم یَلِد﴾ ﴿لَم یولَد﴾ او را لایق است***والِد و مولود را او خالق است
  • هر‌چه جسم آمد، ولادت وصف اوست***هر‌چه مولود است، او زین سویِ جوست
  • ز‌آنکه از کون و فساد است و مَهین***حادِث است و مُحدِثی خواهد یقین»
  • گفت: «ای موسی، دهانم دوختی***وز پشیمانی تو جانم سوختی»
  • جامه را بِدْرید و آهی کرد تَفت***سر نهاد اندر بیابان و برفت2
  • وحی‌آمدن از حق تعالیٰ به عِتابِ موسیٰ علیه السّلام به‌جهت شَبان

  • وحی آمد سویِ موسیٰ از خدا:***«بندۀ ما را ز ما کردی جدا
  • تو برای وصل‌کردن آمدی***نی برای فصل‌کردن آمدی
  • تا توانی پا مَنِه اندر فراق***”أبغَضُ الأشیاءِ عِندی اَلطَّلاق“
  • هر کسی را سیرتی بنْهاده‌ایم***هر کسی را اصطلاحی داده‌ایم
  • در حقِ او مدح و در حقّ تو ذَمّ***در حقِ او شهد و در حقّ تو سَمّ
  • 🔹 در حقِ او نور و در حقّ تو نار***در حقِ او وَرد و در حقّ تو خار
  • 🔹 در حقِ او نیک و در حقّ تو بد***در حقِ او خوب و در حقّ تو ردّ3
  • ما بَریّ از پاک و ناپاکی همه***از گران‌جانیّ و چالاکی همه
  • من نکردم خلق تا سودی کنم***بلکه تا بر بندگان جودی کنم‌4
  • هندیان را اصطلاحِ هندْ مدح***سِندیان را اصطلاحِ سِندْ مدح
  • من نگردم پاک از تسبیحشان***پاک هم ایشان شوند و دُر‌فِشان
  • ما بُرون را ننْگریم و قال را***ما درون را بنْگریم و حال را
  • ناظرِ قَلبیم، اگر خاشع بوَد***‌گر‌چه گفتِ لفظْ ناخاضع بوَد
    1.  نسخۀ قونیه: در حقّ ما استایش است.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: کرد و تفت.
    3.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: در حقِ او قُرب و در حقّ تو ردّ.
    4.  نسخۀ قونیه: من نکردم امر. نسخۀ مِلکی نیکلسون: تا بر مُفلِسان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

94
  • ز‌آنکه دلْ جوهر بوَد، گفتنْ عَرَض***پس طُفیْل آمد عَرَض، جوهرْ غرض
  • چند از این الفاظ و إضمار و مَجاز***سوز خواهم سوز، با آن سوزْ ساز
  • آتشی از عشق در خود بر‌فُروز***سر به سر فکر و عبارت را بسوز1
  • موسیا، آداب‌دانانْ دیگرند***سوخته جان و رَوانانْ دیگرند
  • عاشقان را هر زمان سوزیدنی ست***بر دِهِ ویرانْ خَراج و عُشْر نیست2
  • گر خطا گوید، وِرا ”خاطی“ مگو***گر شود پُرخونْ شهید، آن را مشو
  • خونْ شهیدان را از آبْ اَولیٰ‌تر است***این خطا از صد صَوابْ اَولیٰ‌تر است
  • در درونِ کعبه رَسمِ قبله نیست***چه غم ار غوّاص را پاچیله نیست؟!
  • تو ز سر‌مستانْ قَلاووزی مجو***جامه‌چاکان را چه فرمایی رُفو؟!
  • ملّتِ عشق از همه دین‌ها جداست***عاشقان را مذهب و ملّتْ خداست
  • لَعل را گر مُهر نبوَد، باک نیست***عشق در دریای غمْ غمناک نیست»
  • وحی‌آمدن به موسیٰ علیه السّلام از بهر عذرِ آن شَبان

  • بعد از آن در سِرّ موسیٰ حق نهفت***رازهایی کآن نمی‌آید به گفت
  • بر دلِ موسیٰ سخن‌ها ریختند***دیدن و گفتن به هم آمیختند
  • چند بی‌خود گشت و چند آمد به خَود***چند پَرّید از ازل سوی اَبد
  • بعد از این گر شرح گویم، اَبلهی‌ست***ز‌آنکه شرحِ این، وَرای آگهی‌ست
  • ور بگویم، عقل‌ها را بر‌کَنَد***ور نویسم، بس قلم‌ها بشْکند
  • 🔹 ور بگویم شرح‌های معتبر***تا قیامت، باشد آن بس مختصر
  • 🔹 لاجَرم کوتاه کردم من زبان***گر تو خواهی، از درونِ خود بخوان
  • چون‌که ‌موسیٰ این عِتاب از حق شنید***در بیابان در پیِ چوپان دوید
  • بر نشانِ پای آن سرگشته رانْد***گَرد از پرّه‌یْ بیابان بر‌فِشانْد
  • گامِ پای مردمِ شوریده خَود***هم ز گامِ دیگران پیدا بوَد
  • یک قدم چون رخ ز بالا تا نَشیب***یک قدم چون پیلْ رفته بر اُریب
  • گاه چون موجی بر‌اَفرازانْ عَلَم***گاه چون ماهی روانه بر شکم
  • گاه بر خاکی نوشته حالِ خَود***همچو رَمّالی که رَملی بر زنَد
    1.  نسخۀ قونیه: در جان بر‌فُروز.
    2.  نسخۀ مونیخ (الف): عاشقانی را احتیاطی، عُسر نیست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

95
  • 🔹 گاه حیران ایستاده گه دوان***گاه غَلطان همچو گوی از صَولَجان
  • عاقبت دریافت او را و بدید***گفت: «مژده ده که دستوری رسید
  • هیچ آدابیّ و ترتیبی مجو***هر‌چه می‌خواهد دل تنگت بگو
  • کفرِ تو دین است و دینت نورِ جان***ایمنی، وز تو جهانی در امان
  • ای مُعافِ ﴿یَفعَلُ اللَهْ ما یَشا﴾***بی‌مُحابا رو، زبان را بر‌گُشا»
  • گفت: «ای موسیٰ، از آن بُگذشته‌ام***من کُنون در خونِ دل آغشته‌ام
  • من ز سدره‌یْ‌ مُنتهیٰ بُگذشته‌ام***صد هزاران ساله ز‌آن‌سو رفته‌ام1
  • تازیانه بر زدی، اسبم بگشت***گنبدی کرد و ز گردون بر‌گذشت
  • مَحرمِ ناسوتِ ما لاهوتْ باد***آفرین بر دست و بر بازوت باد!
  • حالِ من اکنون بُرون از گفتن است***آنچه می‌گویم نه احوال من است»
  • ----------

  • نقش می‌بینی که در آیینه‌ای‌ست***نقشِ توست آن، نقشِ آن آیینه نیست
  • دَم که مردِ نایی اندر نای کرد***در‌خورِ نای است، نی در‌خوردِ مرد
  • هان و هان گر حَمد گویی گر سپاس***همچو نافرجامِ آن چوپان شناس
  • حمدِ تو نسبت بدان گر بهتر است***لیک آن نسبت به حق هم أبتَر است
  • چند گویی؟! چون غِطا برداشتند***کاین نبوده آنچه می‌پنداشتند2
  • این قبولِ ذکرِ تو از رحمت است***چون نمازِ مُستَحاضه رُخصت است
  • با نمازِ او بیالودَه‌ست خون***ذکرِ تو آلودۀ تشبیه و چون
  • خون پلید است و به آبی می‌رود***لیک باطن را نجاست‌ها بوَد3
  • کآن به غیرِ آبِ لطفِ کردِگار***کم نگردد از درونِ مردِ کار
  • در سجودت کاش رو گردانی‌ای***معنیِ «سُبحانَ رَبّی» دانی‌ای:
  • «کای سجودم چون وجودم ناسزا***هر بدی را تو نکویی دِه جزا»4
  • این زمین از حِلمِ حق دارد اثر***تا نجاست بُرد و گُل‌ها دادْ بر5
  • تا بپوشد آن پلیدی‌های ما***در عوض بر رویَد از وی غنچه‌ها
  • پس چو کافر دید کاو در داد و جود***کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
  • از وجودِ او گل و میوه نرُست***جز فسادِ جمله پاکی‌ها نجُست
    1.  نسخۀ قونیه: ز سدره‌یْ‌ مُنتهیٰ بُگذشته‌ام.
    2.  سوره ق آیه 22: ﴿لَقَدْ كُنْتَ في‌ غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديد﴾
    3.  نسخۀ قسطنطنیه (ب): 
      ...*** لیک این پلیدیْ جهل قایم‌ می‌بوَد.
    4.  نسخۀ قونیه: مر بَدی.
    5.  نسخۀ مونیخ (ب): حکم حق.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

96
  • گفت: «وا پس رفته‌ام من در ذِهاب***﴿حَسرَتیٰ﴾ ﴿یا لَیتَنی کُنتُ تُراب‌﴾
  • کاش از خاکی سفر نگْزیدمی***همچو مرغان دانه‌ای می‌چیدمی
  • چون سفر کردم، مرا راه آزمود***زین سفر‌کردنْ ره‌آوردم چه بود؟!»
  • ز‌آن همه میلش سویِ خاک است کاو***در سفر سودی نبیند پیشِ رو
  • روی وا پس‌کردنش از حرص و آز***در رهِ او هیچ، نه صدق و نیاز
  • هر گیا را کِش بوَد میلِ عُلیٰ***در مَزید است و حیات و در نُما
  • چون‌که ‌گردانید سرْ سویِ زمین***در کمیّ و خشکی و نقص و غَبین
  • میلِ روحت چون سویِ بالا بوَد***در تَزایُد مَرجَعت آنجا بوَد
  • ور نگون‌ساری، سَرت سویِ زمین***آفِلی، حقْ لا یُحِبُّ الآفِلین
  • سؤال موسیٰ از حق تعالیٰ در سرّ غلبۀ ظالمان

  • گفت موسیٰ: «ای کریمِ کارساز***ای که یک دم ذکرِ تو عمرِ دراز
  • نقشِ کژ‌مژ دیدم اندر آب و گل***چون ملائک اعتراضی کرد دل:
  • ”کز چه مقصود است نقشی ساختن***و اندر آن تخمِ فساد انداختن؟
  • آتشِ ظلم و فساد افروختن***مسجد و سجده‌کنان را سوختن‌؟
  • مایۀ خونابه و زردآبه را***جوش دادن از برای لابه را؟“
  • من یقین دانم که عین حکمت است***لیک مقصودم عیان و رؤیت است
  • آن یقین می‌گویدم: ”خاموش کن“***حرصِ رؤیت گویدم: ”نی، جوش کن“
  • مر ملائک را نمودی سرّ خویش***کاین‌چنین نوشی همی ‌ارزد به نیش
  • عرضه کردی نورِ آدم را عیان***بر ملائک گشت مشکل‌ها بیان
  • حشرِ تو گوید که سرّ مرگ چیست***میوه‌ها گویند سرّ برگ چیست
  • سرّ خون و نطفه حُسنِ آدمی‌ست***سابقِ هر بیشی‌ای آخرْ کمی‌ست
  • لوح را اوّل بشویَد بی‌وُقوف***آنگهی بر وی نویسد او حروف
  • خون کند دل را ز اشکِ مُستَهان***بر‌نویسد بر وی اسرارْ آنگهان1
  • وقتِ شستنْ لوح را باید شناخت***که مر آن را دفتری خواهند ساخت»
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: دل را و اشکِ مُستَهان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

97
  • چون اساسِ خانه‌ای نو افکنند***اوّلین، بنیاد را برمی‌کَنند
  • گِل بر‌آرند اوّل از قعر زمین***تا به آخِر بر‌کِشی ماءِ مَعین
  • از حجامتْ کودکان گریَند زار***که نمی‌دانند ایشان سرّ کار
  • مرد خودْ زر می‌دهد حَجّام را***می‌نوازد نیشِ خون‌آشام را
  • می‌دوَد حمّالْ زی بارِ گران***می‌رُباید بار را از دیگران1
  • جنگِ حمّالان برای بار بین***این‌چنین است اجتهادِ کاربین2
  • چون گرانی‌ها اساسِ راحت است***تلخ‌ها هم پیشوای نعمت است
  • حُفَّتِ الجَنَّه بِمَکروهاتِنا***حُفَّتِ النّیرانُ مِن شَهْواتِنا
  • تخم‌مایه‌یْ آتشت شاخِ تر است***سوخته‌یْ آتشْ قَرینِ کوثر است
  • هر که در زندانْ قَرینِ مِحنَتی‌ست***آن، جزای لقمه‌ایّ و شهوتی‌ست
  • هر که در قصری قَرینِ دولتی‌ست***آن، جزای کارزار و مِحنَتی‌ست
  • هر که را دیدی به زرّ و سیمْ فرد***دان که اندر کسب‌کردن صبر کرد
  • آن که بیرون از طبایع جانِ اوست***مَنصبِ خَرقِ سبب‌ها آنِ اوست
  • 🔹 بی‌سبب بیند چو دیده شد گذار***‌ تو که در حسّی، سبب را گوش دار
  • بی‌سبب بیند نه از آب و گیا***چشمه چشمه‌‌ معجزاتِ انبیا3
  • این سبب همچون طبیب است و عَلیل***این سبب همچون چراغ است و فِتیل
  • شب چراغت را فِتیلی نو بتاب***پاک دان زین‌ها چراغِ آفتاب‌4
  • رو تو کَهگِل ساز بهر سقفِ خان***سقفِ گردون را ز کَهگِل پاک دان
  • وه که چون دلدارِ ما غم‌سوز شد***خلوتِ شب در‌گذشت و روز شد
  • جز به شب جلوه نباشد ماه را***جز به دردِ دل مجو دل‌خواه را
  • ترکِ عیسیٰ کرده، خر پرورده‌ای***لاجَرم چون خرْ برونِ پرده‌ای
  • طالعِ عیسیٰ‌ست علم و معرفت***طالعِ خر نیست ای تو خرْ صفت‌!
  • نالۀ خر بشنوی، رحم آیدت***پس ندانی خرْ خری فرمایدت
  • رحم بر عیسیٰ کن و بر خر مکُن***طبع را بر عقلِ خود سروَر مکن
  • طبع را هِلْ تا بگرید زار زار***تو از او بِسْتان و وامِ جان گزار
  • سال‌ها خر بنده بودی، بس بوَد***ز‌آنکه خر بنده ز خر وا پس بوَد
    1. زی: به‌سوی.
    2.  مثنوی شریف: این‌چنین است اجتهادِ مردِ دین.
      کار‌بین: کارشناس، کاردان.
    3.  نسخۀ قونیه: چشمْ چشمه‌ی معجزاتِ انبیا.
    4.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: باز‌دان زین‌ها.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

98
  • زَ «اخِّروهُنّ» مرادش نفْسِ توست***کاو به آخِر باید و عقلت نخست
  • هم مزاجِ خر شُدَت این عقلِ پست***فکرش اینکه چون علف آرَد به دست؟!
  • آن خرِ عیسیٰ مزاجِ دل گرفت***در مقام عاقلان منزل گرفت
  • ز‌آنکه غالبْ عقل بود و خر ضعیف***از سوارِ زَفت گردد خرْ نَحیف
  • وز ضعیفیْ عقلِ تو -ای خر بَها-***این خرِ پژمرده گشتَه‌ست اژدها
  • گر ز عیسیٰ گشته‌ای رنجورْ دل***هم از او صحّت رسد، او را مَهِل
  • ای مسیحِ خوش نفَس، چونی ز رنج؟!***که نبود اندر جهانْ بی رنجْ گنج‌1
  • چونی -ای عیسیٰ- ز دیدارِ یهود؟***چونی -ای یوسف- ز اِخوانِ حسود؟
  • تو شب و روز از پیِ این قومِ غُمر***چون شب و روزی مدد بخشایِ عُمر
  • آه از این صَفراییانِ بی‌هنر***چه هنر زاید ز صفرا؟ دردِ سر
  • تو همان کن که کُنَد خورشیدِ شرق***با نفاق و حیله و دزدیّ و زَرق2
  • تو عسل، ما سرکه در دنیا و دین***دفعِ این صفرا بوَد سرکنگبین
  • سرکه افزودیم، ما قومِ زَحیر***تو عسل بِفْزا، کرَم را وا مَگیر
  • این سِزید از ما، چنین آمد ز ما***ریگْ اندر چشم چَه افْزاید؟ عَمیٰ
  • آن سِزد از تو أیا کُحلِ عزیز***که بیابد از تو هر ناچیزْ چیز
  • ز‌آتشِ این ظالمانت دلْ کباب***از تو جمله «اِهدِ قَومی» بُد خطاب
  • کانِ عودی، در تو گر آتش زنند***این جهان از عطر و ریحان آکَنند
  • تو نه آن عودی کز آتش کم شوی***تو نه آن روحی کَاسیرِ غم شوی
  • عود سوزد، کانِ عود از سوزْ دور***بادْ کی حمله بَرَد بر اصلِ نور؟!
  • ای ز تو مر آسمان‌ها را صفا***ای جفای تو نکوتر از وفا
  • ز‌آنکه از عاقل جفایی گر روَد***از وفای جاهلان آن بهْ بوَد
  • 🔹 عاقل آرَد معرفت را در میان***جاهل آرَد معرفت را بر زبان
  • گفت پیغمبر: «عداوت از خِرَد***بهتر از مِهری که از جاهل رسد
  • 🔹 دوستی با مردمِ دانا نِکوست***دشمنِ دانا بهْ از نادانِ دوست»
    1.  نسخۀ قونیه: 
      چونی ای عیسیّ عیسیٰ‌دم ز رنج*** که نبود اندر جهان بی‌مار گنج.
    2.  نسخۀ قونیه: ما نفاق.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

99
  • رنجانیدنِ امیری خفته‌ای را که مار در دهانش رفته بود

  • عاقلی بر اسب می‌آمد سوار***در دهانِ خفته‌ای می‌رفت مار
  • آن سوارْ آن را بدید و می‌شتافت***تا رمانَد مار را، فرصت نیافت1
  • چون‌که ‌از عقلش فراوان بُد مدد***چند دَبّوسی قوی بر خفته زد
  • 🔹 خفته از خوابِ گران چون بر‌جهید***یک سوارِ تُرک با دَبّوس دید
  • 🔹 خفته ز‌آن ضَربِ گِران بر‌جَست زود***گشت حیران، گفت: «آیا این چه بود؟!»
  • 🔹 بی‌مُحابا تُرکْ دَبّوسی گران***چون‌که ‌افزون کوفت، او شد زو روان
  • بُرد او را زخمِ آن دَبّوسِ سخت***زو گریزان تا به زیر یک درخت
  • سیبِ پوسیده بسی بُد ریخته***گفت: «از این خور، ای به درد آویخته»
  • سیبْ چندان مرد را در خورْد  داد***کز دهانش باز بیرون می‌فتاد
  • بانگ می‌زد: «ای امیر، آخر چرا***قصدِ من کردی؟ چه کردم مر تو را؟
  • گر تو را زَ اصل است با جانم ستیز***تیغْ زن، یک‌بارگی خونم بریز
  • شومْ ساعت که شدم بر تو پدید***ای خنُک آن را که روی تو ندید
  • بی‌جنایت، بی‌گنه، بی‌بیش و کم***مُلحِدان جایز ندارند این ستم
  • می‌جهد خون از دهانم با سخُن***ای خدا، آخر مکافاتش تو کُن‌»
  • هر زمان می‌گفت او نفرینِ نو***اوش می‌زد: «کاندر این صحرا بدو»
  • زخمِ دَبّوس و سوارِ همچو باد***می‌دوید و باز بر رو می‌فتاد
  • مُمتَلیّ و خوابناک و سست بُد***پا و رویش صد هزاران زخم شد
  • تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد***تا ز صفرا قِی شدن بر وی فِتاد
  • زو بر‌آمد خورده‌ها زشت و نِکو***مار با آن خورده بیرون جَست از او
  • چون بدید از خود برون آن مار را***سجده آورْد آن نکوکردار را
  • سهمِ آن مارِ سیاهِ زشتِ زَفت***چون بدید، آن دردها از وی برفت
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: رهاند مار را. نسخۀ مِلکی نیکلسون: رهاند خفته را.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

100
  • گفت: «تو خود جبرئیل رحمتی؟!***یا خدایی که ولیّ نعمتی؟!‌1
  • ای مبارک ساعتی که دیدی‌ام***مرده بودم، جانِ نو بخشیدی‌ام
  • ای خنُک آن را که بیند روی تو***یا در‌افتد ناگهان در کوی تو
  • تو مرا جویانْ مثالِ مادران***من گریزان از تو مانندِ خران»
  • خر گریزد از خداوند از خری***صاحبش در پی ز نیکو‌گوهری
  • نَز پیِ سود و زیان می‌جویَدش***لیک تا گُرگش ندرّد یا دَدش
  • «ای روانِ پاکْ بسْتوده تو را***چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را!
  • ای خداوند و شهنشاه و امیر***من نگفتم، جهلِ من گفت، این مگیر
  • شمّه‌ای زین حال اگر دانستمی***گفتنِ بیهوده کی تانِستَمی؟!
  • بس ثنایت گفتمی ای خوش‌خِصال***گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال
  • لیک خامش‌کرده می‌آشوفتی***خامُشانه بر سرم می‌کوفتی
  • شد سرم کالیوه، عقل از سر بجَست***خاصه این سر را که مغزش کمتر است
  • عفو کن ای خوب‌رویِ خوب‌کار***آنچه گفتم از جنون، اندر گذار!»
  • گفت: «اگر من گفتمی رمزی از آن***زَهرۀ تو آب گشتی آن زمان
  • گر تو را من گفتمی اوصافِ مار***ترس از جانت برآوردی دَمار»
  • ----------

  • مصطفیٰ گوید: «اگر گویم به راست***شرح آن دشمن که در جانِ شماست
  • زهره‌های پُر‌دِلان هم بر درَد***نی روَد ره، نی غمِ کاری خورَد2
  • نی دلش را تاب مانَد در نیاز***نی تنش را قوّتِ صوْم و نماز‌»3
  • همچو موشی پیش گربه لا شود***همچو میشی پیش گرگ از جا رود
  • اندر او نی حیله مانَد نی روش***پس کنم ناگفته‌تان من پرورش
  • همچو بوبکرِ رَبابی تن زنم***دستْ چون داوود در آهن زنم
  • تا مُحال از دست من حالی شود***مرغِ پرْ بر‌کنده را بالی شود
  • چون ﴿یَدُ اللَهْ فَوقَ أیدیهِم﴾ بوَد***دست ما را دستِ خود فرمود اَحَد
  • پس مرا دستِ بلند آمد یقین***بر‌گذشته ز‌آسمانِ هفتمین
  • دستِ من بنْمود بر گردونْ هنر***مُقریا بر‌خوان که: ﴿اِنْشَقَّ القَمَر﴾
    1.  نسخۀ مونیخ (الف): با خدایی. نسخۀ ملکی نیکلسون: یا خدایی یا حبیبی یا ولیّ؟!
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: بر هم درَد.
    3. رسول اللٰه صلی اللٰه علیه و آله و سلم: «لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا...!»

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

101
  • این صفت هم بهر ضعفِ عقل‌هاست***با ضعیفان شرحِ قدرت کی روا‌ست؟!
  • خود بدانی چون بر‌آری سر ز خواب***ختم شد وَ اللٰهُ أعلَمْ بِالصَّواب
  • ----------

  • 🔹 «گر تو را من گفتمی این ماجرا***آن دم از تو جانِ تو گشتی جدا
  • مر تو را نی قدرتِ خوردن بُدی***نی ره و پروای قی‌کردن بُدی
  • می‌شنیدم فحش و، خر می‌راندم***”رَبِّ یَسِّر“ زیر لب می‌خواندم
  • از سبب‌گفتن مرا دستور نه***ترکِ تو کردن مرا مقدور نه
  • هر زمان می‌گفتم از درد درون:***”إهدِ قَومی! إنَّهُم لا یَعلَمون“»
  • سجده‌ها می‌کرد آن رَسته زِ رنج:***«کای سعادت وِ‌ای مرا اقبال و گنج‌1
  • از خدا یابی جزاهای شریف!***قوّتِ شُکرت ندارد این ضعیف‌2
  • شُکرْ حق گوید تو را ای پیشوا***آن لب و چانه ندارم و‌آن نوا»
  • ----------

  • دشمنیّ عاقلان زین‌سان بوَد***زهرِ ایشان اِبتهاجِ جان بوَد
  • دوستیّ اَبلهانْ رنج و ضَلال***این حکایت بشنو از بهرِ مثال
  • حکایتِ آن مرد اَبله که مغرور بود بر تمَلُّقِ خرس3

  • اژدهایی خرس را در‌می‌کشید***شیر‌مردی رفت و فریادش رسید
  • ----------

  • شیر‌مردانند در عالَمْ مدد***آن زمان کَافغانِ مظلومان رسد
  • بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند***آن طرف چون رحمتِ حق می‌دوند
  • آن ستون‌های خِلَل‌های جهان***آن طبیبانِ مرض‌های نهان
  • محضِ مهر و داوریّ و رحمتند***همچو حق بی‌علّت و بی‌رِشوتند
  • «این چه یاری می‌کنی یک‌بارگی‌ش؟!»***گوید: «از بهرِ غم و بی‌چارگی‌ش»
  • مهربانی شد شکارِ شیر‌مرد***در جهانْ دارو نجویَد غیرِ درد
    1. وی: و ای.
    2.  نسخۀ قونیه: جزاها ای شریف.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ علاءالدوله. میرخانی: در تملّق. 

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

102
  • هر کجا دردی، دوا آنجا روَد***هر کجا فقری، نوا آنجا روَد
  • هر کجا مشکل، جواب آنجا روَد***هر کجا پستی‌ست آبْ آنجا روَد1
  • 🔹 آب کم جو، تشنگی آور به دست***تا بجوشد آبت از بالا و پست
  • 🔹 تا ﴿سَقاهُم رَبُّهم﴾ آید خطاب***تشنه باش اَللٰهُ أعلَمْ بِالصَّواب
  • آبِ رحمت بایدت، رو پست شو***و‌آنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
  • رحمت اندر رحمت آمد تا به سر***بر یکی رحمت فرو ما ای پسر2
  • چرخ را در زیرِ پا آر ای شجاع***بشنو از فوقِ فلکْ بانگِ سَماع
  • پنبۀ وسواس بیرون کن ز گوش***تا به گوشَت آید از گردونْ خروش
  • پاک کن دو چشم را از مویِ عیب***تا ببینی باغ و سروِستانِ غیب
  • دفع کن از مغز و از بینی زُکام***تا که ریحُ اللَهْ در‌آید در مَشام
  • هیچ مگْذار از تب و صَفرا اثر***تا بیابی از جهانْ طعم شکر
  • داروی مردی کن و عِنّینْ مَپوی***تا برون آیند صد گون خوب‌روی
  • کُندۀ تن را ز پای جان بکَن***تا کُنَد جولان به‌گِرد آن چمن3
  • غُلّ بُخل از دست و گردن دور کن***بختِ نو دریاب از چرخ کهُن
  • ور نمی‌تانی، به کعبه‌یْ لطفْ پَر***عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر
  • زاری و گریه قوی‌سرمایه‌ای‌ست***رحمتِ کلّی قوی‌تر دایه‌ای‌ست‌4
  • دایه و مادر بهانه‌جو بوَد***تا که کی آن طفلْ گریان می‌شود؟!
  • طفلِ حاجاتِ شما را آفرید***تا بنالید و شود شیرش مَزید
  • گفت: ﴿اُدْعوا اللٰه﴾ بی‌زاری مباش***تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
  • های و هویِ باد و شیر‌اَفشانِ ابر***در غمِ مایَند، یک ساعت تو صبر
  • ﴿فی السَّماءِ رِزقُکُم﴾ نشْنیده‌ای؟!***اندر این پستی چه بر‌چَفسیده‌ای‌؟!
  • ترس و نومیدیت دان آوازِ غول***می‌کِشد گوشِ تو تا قعرِ سُفول
    1. در نسخۀ قونیه این بیت و بیت قبل به این شکل آمده است: 
      هر کجا دردی، دوا آنجا روَد***  هر کجا پستی‌ست آبْ آنجا روَد.
    2. فرو ما: فرو میا، بسنده نکن.
    3.  نسخۀ قونیه: تا کند جولان به گِردت انجمن.
    4.  نسخۀ مونیخ (الف): قوی‌تر مایه‌ای‌ست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

103
  • هر ندایی که تو را بالا کشید***آن ندایی دان که از بالا رسید
  • هر ندایی که تو را حِرص آورَد***بانگِ گرگی دان که او مردم درَد
  • این بلندی نیست از روی مکان***این بلندی‌هاست سویِ عقل و جان
  • هر سبب بالاتر آمد از اثر***سنگ و آهن فائق آمد بر شرر
  • آن فلانی فوقِ آن سرکش نشست***‌‌گر‌چه در صورت به‌پهلویش نشست
  • فوقی‌ای آنجاست از روی شرف***جایِ دور از صدر، باشد مُستَخَف
  • سنگ و آهن زین جهت که سابقند***در عملْ هنگامِ فوقیْ لایقند‌1
  • و‌آن‌ شرر از روی مقصودیّ خویش***ز‌آهن و سنگ است زین رو پیش پیش‌2
  • سنگ و آهنْ اوّل و، پایانْ شرر***لیک این هر دو تنند و جانْ شرر
  • 🔹 کآن شرر کاندر زمانْ وا پس‌تر است***در صفت از سنگ و آهن برتر است
  • در زمانْ شاخ از ثَمر سابق‌تر است***در هنر از شاخْ او فائق‌تر است
  • چون‌که ‌مقصود از شَجَر آمد ثَمر***پس ثَمرْ اوّل بوَد، آخِر شَجَر
  • ----------

  • 🔹 سوی خرس و اژدها گردیم باز***ز‌آنکه طولی دارد إضمار و مَجاز
  • خرس چون فریاد کرد از اژدها***شیر‌مردی داد از چنگش رها
  • حیلت و مردی به هم دادند پشت***اژدها را او بدین قوّت بکُشت
  • 🔹 اژدها را او بدین حیلَت ببست***تا که آن خرس از هلاکِ تن برَست
  • اژدها را هست قوّت، حیله نیست***لیک فوقِ حیلۀ تو حیله‌ای‌ست
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: 
      ...سابق است*** در عمل فوقیّ این‌دو لایق است.
    2.  نسخۀ قونیه: پیش و بیش. مثنوی شریف: بیش‌بیش.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

104
  • 🔹 ماکِرانْ بسیار لیکن باز بین***در نُبی: ﴿وَ اللٰهُ خَیرُ الماکِرین﴾
  • حیلۀ خود را چو دیدی، باز رو***کز کجا آمد؟ سویِ آغاز رو
  • هر‌چه در پستی‌ست آمد از عُلیٰ***چشم را سویِ بلندی نِه، هَلا
  • روشنی بخشد نظرْ سویِ عُلیٰ***‌گر‌چه اوّلْ خیرگی آرَد بلا‌1
  • چشم را در روشنایی خوی کُن***گر نه خفّاشی، نظر آن‌سوی کُن
  • عاقبت‌بینی نشانِ نورِ توست***شهوتِ حالی حقیقتْ گورِ توست‌2
  • عاقبت‌بینی که صد بازی بدید***مِثل آن نبْوَد که یک بازی شنید
  • ز‌آن یکی بازی چنان مغرور شد***کز تکبّر زُ‌اوستادان دور شد
  • سامری‌وار آن هنر در خود چو دید***او ز موسیٰ از تکبّرْ سر کشید
  • او ز موسیٰ آن هنر آموخته***وز معلّم چشم را بر‌دوخته
  • لاجَرم موسیٰ دگر بازی نمود***تا که آن بازیّ او جانش ربود3
  • ای بسا دانش که اندر سر دوَد***تا شود سرور، بدان خود سر روَد
  • سر نخواهی که روَد، تو پای باش***در پناهِ قطبِ صاحب‌رای باش
  • ‌‌گر‌چه شاهی، خویش فوقِ او مَبین***‌‌گر‌چه شَهدی، جز نباتِ او مَچین
  • فکرِ تو نقش است و فکر اوست جان***نقدِ تو قلب است و نقدِ اوست کان4
  • او تویی، خود را بجو در اوی او***«کو و کو» گو فاخته‌سان سویِ او
  • 🔹 ور ترُش می‌آیدت قندِ رضا***همچو خرسی در دهانِ اژدها
  • ور نخواهی خدمتِ أبنای جنس***در دهانِ اژدهایی همچو خرس‌5
  • بو که استادی رهانَد مر تو را***وز خطر بیرون کشانَد مر تو را
    1.  نسخۀ قونیه: آرَد بِلیٰ (کهنگی).
    2.  نسخۀ ناسخه: شهوتِ حالی حجابِ سورِ توست. نسخۀ مونیخ (الف): شهوت خالی (بدون عقل). نسخۀ مِلکی نیکلسون: شهوت خاکی حجابِ سور توست.
    3.  نسخۀ قونیه: تا که آن بازیّ و جانش را ربود.
    4.  نسخۀ مونیخ (الف): فکرِ تو نفس است.
    5. در علاءالدوله این بیت و بیت قبل به این شکل آمده است: 
      ور نخواهی خدمت اهلِ صفا*** همچو خرسی در دهان اژدها.
      نسخۀ بریتانیا (الف): ور بخواهی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

105
  • زاری‌ای می‌کن چو زورت نیست، هین***چون‌که ‌کوری، سر مکِش از راه‌بین
  • تو کم از خرسی، نمی‌نالی ز درد؟!***خرس رَست از درد چون فریاد کرد
  • ای خدا این سنگِ دل را موم کن***ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن
  • گفتنِ نابینای سائل که: «من دو کوری دارم،‌ مرا رحم کنید!»

  • بود کوری که همی‌گفت: «الأمان***من دو کوری دارم ای اهل زمان
  • پس دو باره رحمتم آرید هان***چون دو کوری دارم و من در میان»
  • 🔹 از تعجّب مردمان گفتند: «لیک***این دو کوری را بیان کن نیکِ نیک
  • ز‌آنکه یک کوریت می‌بینیم ما***آن دگر کوری چه باشد؟! وا نما»
  • گفت: «زشت آوازم و ناخوش صدا***زشت آوازیّ و کوری شد دوتا
  • بانگِ زشتم مایۀ غم می‌شود***مِهرِ خَلق از بانگ من کَم می‌شود
  • زشت آوازم به هر جا که روَد***مایۀ خشم و غم و کین می‌شود
  • بر دو کوری رحم را دوتا کنید***این‌چنین ناگُنج را گُنجا کنید»
  • کرد نیکو چون بگفت این راز را***لطفِ آوازِ دلش آواز را
  • ----------

  • زشتیِ آواز کم شد زین گِله***خَلق شد با وی به رحمت یک‌دله
  • و‌آن که‌ آوازِ دلش هم بد بوَد***آن سه کوری، زشتیِ سَرمد بوَد1
  • لیک وَهّابان که بی‌علّت دهند***بو که دستی بر سرِ زشتش نهند
  • چون‌که ‌آوازش خوش و مرحوم شد***زو دلِ سنگین‌دلان چون موم شد2
  • نالۀ کافر چو زشت است و شَهیق***ز‌آن نمی‌گردد اجابت را رفیق
  • ﴿اِخْسَئوا﴾ بر زشت آواز آمدَه‌ست***کاو ز خونِ خَلقْ چون سگ بود مست‌3
  • چون‌که ‌ناله‌یْ خرسْ رحمت‌کِش بوَد***نالۀ تو نبوَد این، ناخوش بود
  • دان که با یوسفْ تو گرگی کرده‌ای***یا ز خونِ بی‌گناهی خورده‌ای
    1.  نسخۀ قونیه: دوری سرمد بوَد.
    2.  نسخۀ قونیه: خوش و مظلوم شد.
    3.  علاءالدوله: چون سگ بود، جَست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

106
  • توبه کن وز خورده استفراغ کن***ور جراحت کهنه شد، رو داغ کن
  • 🔹 باز گَرد از گرگی ای روباهِ پیر***نُصرَت از حق می‌طلب، نِعمَ النَّصیر!
  • تتمّۀ حکایت خرس و آن اَبله که به آن اعتماد کرده بود

  • خرس هم از اژدها چون وا رهید***و‌آن‌ کرم ز‌آن مردِ مردانه بدید
  • چون سگ اصحاب کهف آن خرسِ زار***شد مُلازم از پیِ آن بردبار1
  • آن مسلمان سر نهاد از خستگی***خرسْ حارِس گشت از دلبستگی
  • آن یکی بُگذشت و گفتش: «حال چیست؟!***ای برادر مر تو را این خرسْ کیست؟‌»
  • قصّه وا گفت و حدیث اژدها***گفت: «بر خرسی منِهْ دل، اَبلها
  • دوستی زَ ابله بتر از دشمنی‌ست***او به هر حیله که دانی راندنی‌ست‌»
  • گفت: «وَ اللَه از حسودی گفتی این***ور نه خرسی چه نْگری؟! این مِهرْ بین‌!»
  • گفت: «مِهرِ اَبلهان عشوه‌ده است***این حسودیّ من از مِهرش بهْ است
  • هی بیا با من، بِران این خرس را***خرس را مگْزین، مَهِل همجنس را»2
  • گفت: «رو رو، کار خود کن ای حسود»***گفت: «کارم این بُد و بَختت نبود
  • من کم از خرسی نباشم ای شریف***ترکِ او کن تا مَنَت باشم حریف
  • بر تو دل می‌لرزدم ز اندیشه‌ای***با چنین خرسی مرو در بیشه‌ای
  • این دلم هرگز نلرزید از گزاف***نورِ حقّ است این، نه دَعویّ و نه لاف
  • مؤمنم، ”یَنظُرْ بِنورِ اللَه“ شده***هان و هان بُگریز از این آتشکده»3
  • این همه گفت و به گوشش در‌نرفت***بدگمانی مرد را سَدّی‌ست زَفت
  • دستِ او بگْرفت و دست از وی کشید***گفت: «رفتم چون نه‌ای یارِ رشید»
  • گفت: «رو بر من تو غم‌خواره مباش***بوالفُضولا، معرفتْ کمتر تراش‌!»
  • باز گفتش: «من عَدوّ تو نی‌ام***لطفْ بینی گر بیایی در پی‌ام»4
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: در پی آن خوب یار.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: مَهِل تو جنس را.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: هان و هان بگذر.
    4.  نسخۀ قونیه: لطف باشد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

107
  • گفت: «خواب آمد مرا، بُگذار و رو»***گفت: «آخِرْ یار را مُنقاد شو
  • تا بخُسبی در پناهِ عاقلی***در جوارِ دوستی صاحب‌دلی»
  • در خیال افتاد مَرد از جِدّ او***خشمگین شد، زود گردانید رو:1
  • «کاین مگر قصد من آمد، خونی است؟***یا طمع‌داری، گدایی، تونی است‌؟
  • یا گِرو بستَه‌ست با یاران بدین***که بترسانَد مرا زین هم‌نشین؟
  • 🔹 یا حسد دارد ز مِهرِ یارِ من***کاین‌چنین جِدّ می‌کُند در کار من؟‌»
  • خود نیامد هیچ از خُبثِ سِرش***یک گمانِ نیک اندر خاطرش
  • ظَنّ نیکش جملگی بر خرس بود***او مگر مر خرس را هم‌جنس بود؟!
  • 🔹 بد گمان و اَبله و نااهل بود***وز شقاوت او مُطیعِ جَهل بود
  • 🔹 بد رَگ و بدرأی و بدبختِ ابد***گُمرَه و مغرور و کور و خوار و رَد2
  • 🔹 خرس را بُگزید بر صاحب‌کمال***ر‌و سیَه، حاصلْ تَبَه، فاسدْ خیال
  • عاقلی را از خری تهمت نهاد***خرس را دانست اهلِ مِهر و داد3
  • گفتنِ موسیٰ علیه السّلام گوساله‌پرست را که: «این خیال‌اندیشیِ تو از کجاست‌؟!»

  • گفت موسیٰ با یکی مستِ خیال:***«کای بَد اندیش از شِقاوت وز ضَلال
  • صد گمانت بود بر پیغمبریم***با چنین برهان و این خُلقِ کریم
  • صد هزاران معجزه دیدی ز من***صد خیالت می‌فُزود و شکّ و ظنّ
  • از خیال و وسوسه تنگ آمدی***طَعن بر پیغمبریّ‌ام می‌زدی
  • گَرد از دریا بر‌آوردم عَیان***تا رهیدید از شرّ فرعونیان
  • ز‌آسمانْ چل سالْ کاسه و خوان رسید***وز دعایم جویْ از سنگی دوید
  • 🔹 چوب شد در دست من نَر اژدها***آبْ خون شد بر عَدویِ ناسزا
  • 🔹 شد عصا مار و کفَم شد آفتاب***آفتاب از عکسِ نورم شد شهاب
  • این و صد چندین و چندین گرم و سرد***از تو -ای سرد- آن توهّم کم نکرد؟!
  • بانگ زد گوساله‌ای از جادویی***سجده کردی که: ”خدای من تویی“!
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: رو بگردانید زو.
    2.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: بد رَگ و خود رأی.
    3.  نسخۀ قونیه: از سگی تهمت نهاد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

108
  • و‌آن‌ توهّم‌هات را سیلاب بُرد***زیرکیّ بارِدَت را خواب بُرد
  • چون نبودی بدگمان در حقّ او؟!***چون نهادی سَر چنان ای زشت‌خو؟!
  • چون خیالت نامَد از تزویرِ او؟!***وز فسادِ سِحرِ احمق‌گیر او؟!
  • سامریّ‌ای خود که باشد -ای مُهان-***که خدایی بر‌تراشَد در جهان؟!
  • در خداییْ گاو چون یکدل شدی؟!***وز همه اِشکال‌ها عاطِل شدی؟!1
  • گاو می‌شاید خدایی را به لاف؟!***در رسولیّ‌ام تو چون کردی خِلاف؟!
  • پیشِ گاوی سجده کردی از خری***گشت عقلت صیدِ سِحرِ سامری
  • چشم دزدیدی ز نورِ ذوالجلال***اینْت جهلِ وافِر و عینِ ضَلال
  • شُه بر آن عقل و گزینش که تو را ست!***چون تو کانِ جهل را کُشتن سزاست
  • گاوِ زرّین بانگ کرد، آخر چه گفت***کَاحْمقان را این همه رغبتْ شکفت؟!
  • ز‌آن عجب‌تر دیده‌ای از من بسی***لیک حق را کی پذیرد هر خَسی‌؟!»
  • ----------

  • باطلان را چه رُباید؟ باطلی***عاطِلان را چه خوش آید؟ عاطِلیّ
  • ز‌آنکه هر جنسی رُباید جنسِ خَود***گاوْ سوی شیرِ نر کی رو نهد؟!
  • گرگ بر یوسف کجا عشق آورَد؟!***جز مگر از مکر تا او را خورَد
  • چون ز گرگی وا رهد، مَحرم شود***چون سگِ کهف از بنی‌آدم شود
  • 🔹 چون محمّد را ابوبکرِ نکو***دید صدقش، گفت: «هٰذا صادِقُ»
  • چون ابوبکر از محمّد بُرد بو***گفت: «هٰذا لَیسَ وَجهٌ کاذِبُ»
  • چون نبُد بوجهل از اصحابِ دَرد***دید صد شَقِّ قَمَر، باور نکرد
  • دردمندی کِش ز بام افتاد تشت***زو نهان کردیم، حقْ پنهان نگشت
  • و‌آن که‌ او جاهل بُد از دردش بعید***چند بنمودیم و او آن را ندید
  • آینه‌یْ دلْ صاف باید تا در او***وا شناسی صورتِ زشت از نِکو
    1.  نسخۀ قونیه: چون در این تزویرِ او یکدل شدی؟!

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

109
  • ترک‌کردنِ آن مردِ ناصح، پندِ آن مغرورِ خرس را

  • آن مسلمان تَرکِ آن اَبله گرفت***زیرِ لب لاحَول‌گویان ره گرفت
  • گفت: «چون از جِدّ و پند و از جِدال***در دلِ او بیش می‌زاید خیال
  • پس رهِ پند و نصیحت بسته شد***امرِ ﴿أعرِضْ عَنهُمُ﴾ پیوسته شد»
  • ----------

  • چون دوایت می‌فَزاید درد، پس***قصّه با طالب بگو، بر‌خوان عَبَس
  • چون‌که ‌اَعمیٰ طالبِ حق آمدَه‌ست***بهرِ فقرْ او را نشاید سینه خَست
  • تو حریصی بر رَشادِ مِهتران***تا بیاموزند عام از سروران‌1
  • احمدا، دیدی که قومی از ملوک***مُستَمِع گشتند، گشتی خوش که: «بوک
  • این رئیسان یارِ دین گردند خَوش***بر عرب این‌ها سَرند و بر حَبَش
  • بُگذرد این صیت از بصره و تَبوک***ز‌آنکه اَلنّاسُ عَلیٰ دینِ المُلوک»
  • زین سبب تو از ضَریرِ مُهتَدی***رو بگردانیدی و تنگ آمدی:
  • «کاندر این فرصت کم افتد این مُناخ***تو ز یارانیّ و وقت تو فَراخ
  • مُزدَحِم می‌گردی‌ام در وقتِ تنگ***این نصیحت می‌کنم نَه ازْ خشم و جنگ‌»
  • احمدا نزد خدا این یک ضَریر***بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
  • یادِ «اَلنّاسُ مَعادِن» هین بیار***معدنی باشد فُزون از صد هزار
  • معدنِ لعل و عقیقِ مُکتَنِس***بهتر است از صد هزاران کانِ مِس
  • احمدا اینجا ندارد مالْ سود***سینه باید پر ز عشق و درد و دود
  • أعمیِ روشن‌دل آمد، در مَبَند***پندْ او را ده که حقّ اوست پند2
  • گر دو سه اَبله تو را مُنکِر شوند***تلخ کی گردی؟! که هستی کانِ قند
  • گر دو سه احمق تو را تهمت نهد***حق برای تو گواهی می‌دهد
  • گفت: «از اِقرارِ عالَم فارِغم***آن که حق باشد گواه او را، چه غم‌؟!»
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: علم از سروران.
    2.  نسخۀ ناسخه: روشن‌دل آمد دردمند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

110
  • گر خفاشی را ز خورشیدی خوری‌ست***آن دلیل آمد که آن خورشید نیست‌1
  • نفرتِ خفّاشگان آمد دلیل***که: «منم خورشیدِ تابانِ جَلیل»
  • گر گلابی را جُعَلْ راغب شود***آن دلیلِ ناگلابی می‌بوَد
  • گر شود قلبی خریدارِ مِحَک***در مِحَکّیّ‌اش در‌آید نقص و شک
  • دزدْ شب خواهد نه روز، این را بدان***شب نی‌ام، روزم که تابم در جهان
  • فارِقم فاروقی‌ام غربال‌وار***تا که کاه از من نمی‌یابد گذار
  • آرْد را پیدا کنم من از سبوس***تا نمایم کاین نُقوش است آن نُفوس
  • من چو میزانِ خدایم در جهان***وانمایم هر سبُک را از گِران
  • گاو را داند «خدا» گوساله‌ای***خر خریداریّ و در‌خورْ کاله‌ای
  • من نه گاوم تا که گوسالَه‌م خَرَد***من نه خارم کُاشتُری از من چَرد
  • او گمان دارد که با من جوْر کرد***بلکه از آیینۀ من روفْت گَرد
  • تملّقِ دیوانه با جالینوس، و وهم‌کردنِ جالینوس

  • گفت جالینوس با اصحابِ خَود:***«مر مرا تا آن فلانْ دارو دهد»
  • پس بدو گفت آن یکی: «کای ذو فُنون***این دوا خواهند از بهرِ جُنون!
  • دور از عقلِ تو این، دیگر مگو»***گفت: «در من کرد یک دیوانه ر‌و
  • ساعتی در روی من خوش بنْگرید***چشمکم زد، آستینِ من کشید2
  • گر نه جنسیّت بُدی در من از او***کی رُخ آوردی به من آن زشت‌رو؟!
  • گر ندیدی جنسِ خود، کی آمدی؟!***کی به غیر جنسْ خود را بر زدی؟!‌»
  • چون دو کس بر هم زند، بی‌هیچ شک***در میانشان هست قدرِ مشترک
  • کی پرد مرغی به‌جز با جنسِ خَود؟!***صحبتِ ناجنسْ گور است و لَحَد
    1. خور: بهره و لذت.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: آستین من دَرید.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

111
  • سببِ پریدن و چریدنِ مرغی با مرغی که جنسِ او نبود1

  • آن حکیمی گفت: «دیدم هم‌تگی***در بیابانْ زاغ را با لک‌لکی
  • در عجب ماندم، بجُستم حالشان***تا چه قدرِ مشترک یابم نشان
  • چون شدم نزدیک، من حیران و دَنگ***خود بدیدم هر دُوان بودند لَنگ»
  • ----------

  • خاصه شَه‌بازی که او عَرشیّ بوَد***با یکی جغدی که او فرشیّ بوَد
  • آن یکی، خورشیدِ عِلّیّین بوَد***وین دگر، خفّاشْ کز سِجّین بوَد
  • آن یکی، نوری ز هر عیبی بَری***وین یکی کوری گدای هر دَری2
  • آن یکی، ماهی که بر پروین زند***و‌آن‌ دگر، کِرمی که بر سرگین تَنَد
  • آن یکی، یوسف رُخی عیسیٰ نفَس***وین دگر، گرگی و یا خر با جَرَس
  • آن یکی، پرّان شده در لامَکان***وین یکی، در کاه‌دانْ همچون سگان
  • 🔹 آن یکی، سلطانِ عالی مرتبت***وین یکی، در گُلخَنی در تَعزیت
  • 🔹 آن یکی، خَلقی ز اِکرامش خِجِل***وین دگر، از بینوایی مُنفَعِل
  • 🔹 آن یکی، سرور شده زَ اهلِ زمان***وین دگر، در خاکِ خواری بس نهان
  • 🔹 بلبلان را جای می‌زیبد چمن***مر جُعَل را در چَمین خوش‌تر وطن
  • با زبانِ مَعنوی گل با جُعَل***این همی‌گوید که: «ای گَنده بَغَل
  • گر گریزانی ز گلشن، بی‌گمان***هست آن نفرت کمالِ گلسِتان
  • غیرتِ من بر سرِ تو، دور‌باش***می‌زند: ”کای خَس، از این در دور باش!“
  • ور بیامیزی تو با من ای دَنی***این گمان آید که از کانِ مَنی
  • 🔹 گر در‌آمیزد، ز نقصانِ من است***ز‌آنکه پندارند کاو ز‌آنِ من است
  • 🔹 گر در‌آمیزد به من آن زَهرناک***موش و دریا باشد و ماهی و خاک
  • حقْ مرا چون از پلیدی پاک داشت***چون سزد بر من پلیدی را گماشت‌؟!
  • یک رگم ز‌یشان بُد و آن را بُرید***در من آن بد رَگ کجا خواهد رسید؟!»3
  • یک نشانِ آدم آن بود از ازل***که ملائک سرْ نَهندش از محل
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: مرغی که با مرغی دیگر همجنس او نبود.
    2. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    3.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: در من ای بدرگ کجا خواهی رسید؟!

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

112
  • یک نشانِ دیگر آنکه آن بِلیس***ننْهدش سر، که: «منم شاه و رئیس»
  • پس اگر ابلیس هم ساجِد شدی***او نبودی آدم، او غیری بُدی
  • هم سجود هر مَلَکْ میزانِ اوست***هم جُحودِ آن عَدو برهانِ اوست
  • هم گواهِ اوست اِقرار مَلَک***هم گواه اوست کُفرانِ سَگک
  • این سخن پایان ندارد، باز‌گرد***تا چه کرد آن خرس با آن شیرمرد
  • تتمّۀ قصّۀ آن مغرورْ بر وفای خرس

  • شخصْ خُفت و خرس می‌رانْدش مگس***وز ستیز آمد مگسْ زو بازْ پس
  • چند بارَش رانْد از روی جوان***آن مگس پس باز می‌آمد دوان
  • خشمگین شد با مگسْ خرس و برفت***بر‌گرفت از کوهْ سنگی سختْ زَفت
  • سنگ آورْد و مگس را دید باز***بر رخِ خفته گرفته جای‌ساز
  • برگرفت آن آسیا سنگ و بزد***بر مگس، تا آن مگس وا پس خزد
  • سنگْ روی خفته را خشخاش کرد***وین مَثَل بر جمله عالَمْ فاش کرد:
  • «مِهرِ اَبله، مِهرِ خرس آمد یقین***کینِ او مِهر است و مِهرِ اوست کین
  • عهدِ او سست است و ویران و ضعیف***گفتِ او زَفت و وفای او نَحیف‌»
  • ----------

  • گر خورَد سوگند هم، باور مکن***بشْکند سوگندْ مردِ کژ سخُن
  • چون‌که ‌بی‌سوگندْ گفتش بُد دروغ***تو مَیُفت از عهد و سوگندش به دوغ
  • نفْسِ او میر است و عقلِ او اسیر***صد هزاران مُصحَفش خودْ خورده گیر
  • چون‌که ‌بی‌سوگند پیمان بشکند***گر خورَد سوگند ز‌آن بدتر کند
  • ز‌آنکه نفْس آشفته‌تر گردد از آن***که کُنی بندش به سوگندِ گِران
  • چون اسیری بندْ بر حاکم نهد***حاکمْ آن را بر‌درَد، بیرون جَهد
  • بر سرش کوبد ز خشمْ آن بند را***هم زند بر روی او سوگند را

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

113
  • تو ز ﴿أوْفوا بِالعُقود﴾ش دستْ شو***﴿اِحْفَظوا أیْمانَکُم﴾ با وی مگو1
  • 🔹 هر که او گوید به نزد ما دروغ***در‌نگیرد گفتِ سوگندش فروغ
  • و‌آن که‌ داند عهد با که می‌کُند***تن کُند چون تار و گِرد او تَنَد2
  • رفتنِ رسول خدا صلّی اللٰهُ و علیه و آله و سلّم به عیادتِ صَحابیِ رنجور، و فایدۀ آن

  • از صحابه خواجه‌ای بیمار شد***وَ اندر آن بیماری، او چون تار شد
  • مصطفیٰ آمد عیادتْ سویِ او***چون همه لطف و کرم بُد خوی او
  • ----------

  • در عیادت رفتنِ تو فایدَه‌ست***فایده‌یْ آن باز بر تو عایدَه‌ست
  • فایده‌یْ اوّل که آن شخصِ علیل***بو که قطبی باشد و شاهِ جلیل
  • چون تو چشمِ دل نداری ای عَنود***که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود
  • چون‌که ‌گنجی هست در عالَم، مَرَنج***هیچْ ویران را مَدان خالی ز گنج
  • قصدِ هر درویش می‌کُن بی‌گزاف***چون نشان یابی به جِدّ، می‌کُن طواف‌3
  • چون تو را آن چشمِ باطن‌بین نبود***گنج می‌پندار اندر هر وجود
  • ور نباشد قطب، یارِ ره بوَد***شَه نباشد، فارسِ اِسپَه بوَد
  • پس صِله‌یْ یارانِ رهْ لازم شمار***هر که باشد، گر پیاده ور سوار
    1.  سوره المائده آیه 1 و 89.
    2.  نسخۀ قونیه: 
      و‌آن که حق را ساخت در پیمانْ سند*** ... .
    3.  نسخۀ قونیه: می‌کُن از گزاف.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

114
  • ور عَدو باشد، هم این احسانْ نِکوست***که به احسان بس عَدو گشتَه‌ست دوست
  • ور نگردد دوست، کینش کم شود***ز‌آنکه احسانْ کینه را مَرهم شود
  • بس فواید هست غیرِ این، ولیک***از درازی خائِفم ای یارِ نیک
  • حاصلْ این آمد که یارِ جمع باش***هم چو بُتگر از حَجَر یاری تراش
  • ز‌آنکه انبوهیّ و جمعِ کاروان***رهزنان را بشکند پشت و سَنان
  • وحی‌کردنِ حق تعالیٰ به موسیٰ که: «چرا به عیادت من نیامدی؟!»

  • آمد از حق سویِ موسیٰ این عِتیب:***«کای طلوعِ ماهْ تو دیده ز جیب
  • مُشرِقت کردم ز نورِ ایزدی***من حقَم، رنجور گشتم، نامَدی؟!»
  • گفت: «سُبحانا، تو پاکی از زیان***این چه رمز است؟ این بکُن یا رَب بَیان»
  • باز فرمودش که: «در رنجوری‌ام***چون نپرسیدی تو از روی کَرم؟!‌»
  • گفت: «یا رَب، نیست نُقصانی تو را***عقلْ گُم شد، این گره را بر‌گُشا»
  • گفت: «آری، بندۀ خاصِ گُزین***گشت رنجور، او منم، نیکو ببین!
  • هست مَعذوریش مَعذوریّ من***هست رنجوریش رنجوریّ من»
  • ----------

  • هر که خواهد هم‌نشینی با خدا***او نشیند در حضورِ اولیا
  • از حضورِ اولیا گر بُگسَلی***تو هلاکی، ز‌آنکه جزوی نه کُلی
  • هر که را دیو از کریمان وا بُرد***بی‌کَسش یابد، سرش را او خورَد
  • یک بِدَست از جمعْ رفتنْ یک زمان***مکرِ شیطان باشد این، نیکو بدان‌!1
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: یک وجب.
      بِدَست: وجب.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

115
  • جدا کردنِ باغبانْ صوفی و فقیه و عَلَویّ را از هم

  • باغبانی چون نظر در باغ کرد***دید چون دزدان به باغِ خود سه مرد
  • یک فقیه و یک شریف و صوفی‌ای***هر یکی شوخی فضولی یوفی‌ای‌1
  • گفت: «با این‌ها مرا صد حجّت است***لیک جمعَند و جماعت رحمت است2
  • بر‌نَیایم یک‌تنه با سه نفر***پس بِبُـرَّمْشان نخست از یکدگر
  • هر یکی را من ‌به‌سویی افکنم***چون‌که ‌تنها شد، سِبالش بر‌کَنم‌»
  • حیله کرد و کرد صوفی را به راه***تا کُنَد یارانْش را با او تباه‌3
  • گفت صوفی را: «برو سوی وُثاق***یک گلیم آور برای این رِفاق‌»
  • رفت صوفی، گفتْ خلوتْ با دو یار:***«تو فقیهی، وین شریفِ نامدار
  • ما به فتوای تو نانی می‌خوریم***ما به پَرّ دانشِ تو می‌پَریم
  • وین دگر شهزاده و سلطانِ ماست***سیّد است، از خاندانِ مُصطفیٰ‌ست
  • کیست آن صوفیْ شکَم‌خوارِ خَسیس***تا بوَد با چون شما شاهانْ جَلیس‌؟!
  • چون بیاید مر ورا پنبه کنید***هفته‌ای در باغ و راغِ من تَنید4
  • باغ چه بْوَد؟! جانِ من آنِ شماست***ای شما بوده مرا چون چشمِ راست»
  • وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت***آه کز یاران نمی‌باید شِکیفت
  • چون به ره کردند صوفی را و رفت***خَصم شد اندر پی‌اش با چوبِ زَفت
  • گفت: «ای سگ صوفی‌ای کاو از سِتیز***اندر آید باغِ مردم تیز تیز!
  • این، جُنَیدت ره نمود و با یزید؟!***از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟!»
  • کوفت صوفی را چو تنها یافتش***نیم‌کُشتش کرد و سر بشْکافتش
  • گفت صوفی: «آنِ من بُگذشت لیک***ای رفیقانْ پاسِ خود دارید نیک
  • مر مرا اَغیار دانستید، هان***نیستم اَغیارتر زین قَلتَبان
    1.  نسخۀ قونیه: شوخی بدی لایوفی‌ای.
    2.  نسخۀ قونیه: جماعت قوّت است.
    3.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: بی او تباه.
    4. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: پینه کنید.
      پنبه کنید: بگریزانید.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

116
  • آنچه من خوردم، شما را خوردنی‌ست***وین‌چنین ضَربَت جزای هر دَنی‌ست
  • 🔹 رفت بر من، بر شما هم رفتنی‌ست***این‌چنین غصّه شما را خوردنی‌ست»
  • این جهانْ کوه است و، گفت و‌گوی تو***از صَدا هم باز آید سویِ تو
  • چون ز صوفی گشت فارغْ باغبان***یک بهانه کرد ز‌آن پس جنسِ آن‌:
  • «کای شریفِ من، برو سویِ وُثاق***که ز بهرِ چاشتْ پختَه‌اسْتم رُقاق‌1
  • بر درِ خانه بگو قیماز را***تا بیارد آن رُقاق و قاز را»2
  • چون به ره کردش، بگفت: «ای مردِ دین***تو فَقیهی، ظاهر است و این یقین
  • او شریفیّ می‌کُند، دَعویّ سرد***مادرِ او را که داند تا چه کرد؟!
  • بر زن و بر فعلِ زنْ دل می‌نهید***عقلِ ناقص و‌آنگهانی اِعتِمید؟!
  • خویشتن را بر علیّ و بر نَبیّ***بسته است اندر زمانه هر غَبیّ‌»
  • ----------

  • هر که باشد از زِنا وز زانیان***این بَرد ظنّ در حقِ رَبّانیان
  • هر که برگردد سرش از چرخ‌ها***همچو خود گردنده بیند خانه را
  • آنچه گفت آن باغبانِ بوالفضول***حالِ او بُد، دورْ زُ اوْلادِ رسول
  • گر نبودی او نتیجه‌یْ مُرتَدان***کی چنین گفتی برای خاندان
  • ----------

  • خوانْد افسون‌ها، شنید آن را فقیه***در پی‌اش رفت آن ستمکارِ سَفیه
  • گفت: «ای خر، اندر این باغت که خوانْد؟***دزدی از پیغمبرت میراث مانْد؟!
  • شیر را بچّه همی ‌مانَد بدو***تو به پیغمبر چه می‌مانی؟! بگو!»
  • با شریفْ آن کرد آن دونْ از کجی***که کُنَد با آلِ یاسینْ خارجی
  • تا چه کین دارند دائم دیو و غول***چون یزید و شمرْ با آلِ رسول
  • شد شریفْ از ظلمِ آن ظالمْ خراب***با فقیهْ او گفتْ با چشمِ پُر‌آب‌:3
  • «پای دار اکنون که ماندی فرد و کم***چون دُهل شو، زخم می‌خور بر شکم
  • گر شریف و لایق و همدم نی‌ام***از چنین ظالم تو را من کم نی‌ام
  • مر مرا دادی بدین صاحب غَرض***احمقی کردی، تو را بِئسَ العِوَض»
  • شد از او فارغ، بیامد: «کای فقیه***چه فقیهی؟! ای تو ننگِ هر سَفیه
    1. وُثاق: اتاق. رُقاق: نان.
    2. قیماز: کنیز، خدمتکار.
    3.  نسخۀ قونیه: 
      شد شریف از زخم آن ظالم خراب*** با فقیه او گفت: «ما جَستیم از آب.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

117
  • فَتوی‌ات این است ای بُبْریده دست***کاندر آییّ و نگویی: ”امر هست“؟!
  • 🔹 بو‌حَنیفه داد این فَتویٰ تو را؟!***شافعی گفتَه‌ست این ای ناسزا؟!
  • این‌چنین رُخصت بخوانْدی در وَسیط؟!***یا بُدَه‌ست این مسئله اندر محیط؟!»
  • 🔹 این بگفت و دستْ بر وی بر‌گشاد***دستِ او کینِ دلش را داد داد
  • گفت: «حقّ استت، بزن، دستت رسید***این سزایِ آن‌که از یاران بُرید
  • 🔹 من سزاوارم به این و صد چنین***تا چرا بُبْریدم از یاران به‌کین
  • 🔹 گوش کردم خُدعه و افسوسِ تو***بر زنم بر سر، که شد ناموسِ تو»
  • 🔹 زد ورا اَلقِصّه بسیار و بِخَست***کرد بیرونش ز باغ و در ببست
  • 🔹 هر که تنها مانَد از یارانِ خَود***این‌چنین آید مر او را جمله بَد
  • رَجعَت به قصّۀ مریض و عیادتِ پیغمبر علیه السّلام

  • پس عیادت از برای این صِلَه‌ست***وین صِله از صد محبّت حاملَه‌ست
  • چون عیادت رفت پیغمبر، بدید***آن صحابی را که در نَزعی رسید
  • چون شَوی دور از حضورِ اولیا***در حقیقت گشته‌ای دور از خدا
  • چون نتیجه‌یْ هَجرِ همراهان غم است***کی فراقِ روی شاهان ز‌آن کم است؟!
  • سایۀ شاهان طلب هر دم شتاب***تا شَوی ز‌آن سایه بهتر ز‌آفتاب
  • 🔹 رو بخُسب اندر پناهِ مُقبِلی***بو که آزادت کُند صاحب‌دلی
  • گر سفر داری، بدین نیّت برو***ور حَضَر باشد، از این غافل مشو
  • 🔹 فاخته‌سان روز و شب گو: «کو و‌کو؟»***گنجِ پنهانیّ ز درویشی بجو
  • 🔹 در به در می‌گَرد و می‌رو کو به‌کو***جست و جو کن، جست و جو کن، جست و جو
  • 🔹 تا توانی زُ اوْلیا رو بر مَتاب***جَهد کن وَ اللٰهُ أعلَم بِالصَّواب

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

118
  • رفتنِ بایزید بسطامی به کعبه و در راه به خدمتِ بزرگی رسیدن، و گفتنِ آن بزرگ که: «کعبه منم، مرا طواف کن!»

  • سوی مکّه شیخِ امّت بایزید***از برای حجّ و عُمره می‌دوید
  • او به هر شهری که رفتی، از نُخست***مر عزیزان را بکَردی باز‌جُست
  • گِرد می‌گشتی که: «اندر شهر کیست***کاو بر اَرکانِ بَصیرت مُتَّکی‌ست‌؟»
  • ----------

  • گفتْ حق: «کاندر سفرْ هر جا رَوی***باید اول طالبِ مردی شَوی‌»1
  • قصدِ گنجی کن که این سود و زیان***در تَبَع آید؛ تو آن را فَرعْ دان
  • هر که کارَد، قصدِ گندم باشدش***کاهْ خود اندر تَبَع می‌آیدش
  • کَه بکاری، برنیاید گندمی***مردمی جو، مردمی جو، مردمی
  • قصدِ کعبه کُن چو وقتِ حَج بوَد***چون‌که ‌رفتی، مکّه هم دیده شود
  • قصد در معراجْ دیدِ دوست بود***در تَبَعْ عرش و ملائک هم نمود
  • 🔹 سیّد «اَلأعمالُ بِالنِّیّات» گفت***نیّتِ خیْرَت بسی گل‌ها شکفت2
  • 🔹 «نیتِ مؤمن بوَد خیْر از عمل»***این‌چنین فرمود سلطانِ د‌وَل3
    1. روایت پیغمبر اکرم صلی اللٰه علیه و آله و سلم: «الرفیقَ ثُمَّ الطریقَ!؛ اول رفیق و یار همراه را بجو، آنگاه قدم در راه بگذار!»
    2. الأعمالُ بالنّیّات: ارزش عمل انسان به نیّت آن عمل است.
    3. روایت: «نیّة المؤمن خیرٌ من عملِه؛ نیت مؤمن از نفسِ عمل او، بالاتر و بهتر است
      خیر: بهتر.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

119
  • حکایتِ پیر و مُرید

  • خانه‌ای نو ساخت روزی نو مُرید***پیر آمد خانۀ او را بدید
  • گفت شیخ آن نو مُریدِ خویش را***امتحان کرد آن نِکو اندیش را:
  • «روزن از بهر چه کردی ای رفیق؟»***گفت: «تا نورْ اندر آید زین طَریق»
  • گفت: «آن فرع است؛ این باید نیاز***تا از این ره بشنوی بانگِ نماز
  • 🔹 نورْ خودْ اندر تَبَع می‌آیدت***نیّتْ آن را کن که آن می‌بایدت»
  • ----------

  • بایَزیدْ اندر سفرْ جُستی بسی***تا بیابد خِضرِ وقتِ خودْ کسی
  • دید پیری با قَدی همچون هلال***بود در وی فَرّ و گفتارِ رِجال
  • دیده نابینا و دلْ چون آفتاب***همچو پیلی دیده هندستان به خواب
  • چشم‌بسته خفته بیند صد طَرَب***چون گشاید، آن نبیند، این عجب‌!
  • بس عجب در خوابْ روشن می‌شود***دلْ درونِ خوابْ روزن می‌شود
  • و‌آن که‌ بیدار است و بیند خوابِ خَوش***عارف است او، خاکِ او در دیده کَش
  • 🔹 بایزید او را چو از أقطاب یافت***مَسکَنَت بنْمود و در خدمت شتافت
  • پیشِ او بنْشست و می‌پرسید حال***یافتش درویش و هم صاحب‌عِیال
  • گفت: «عزمِ تو کجا ای بایزید؟***رَختِ غربت را کجا خواهی کشید؟»
  • گفت: «قصدِ کعبه دارم از وَلَه»***گفت: «هین، با خود چه داری زادِ رَه؟»1
  • گفت: «دارم از دِرَمْ نقره دویست***نَک ببسته سخت بر گوشه‌یْ رِدی‌ست‌»
  • گفت: «طوْفی کن به گِردم هفت بار***وین نِکوتر از طوافِ حجْ شمار
  • و‌آن‌ دِرَم‌ها پیشِ من نِهْ ای جواد***دانْ که حجّ کردی و حاصل شد مراد
  • عمره کردی، عمرِ باقی یافتی***صاف گشتی، بر صفا بشْتافتی
  • حقِّ آن حقّی که جانت دیده است***که مرا بر بیتِ خود بُگزیده است
  • کعبه هر چندی که خانه‌یْ بِرِّ اوست***خِلقتِ من نیز خانه‌یْ سرِّ اوست
  • تا بکَرد آن خانه را، در وی نرفت***وَ اندر این خانه به‌جز آن حَیّ نرفت
  • چون مرا دیدی، خدا را دیده‌ای***گِردِ کعبه‌یْ صِدق بر‌گردیده‌ای
    1.  نسخۀ قونیه: از پِگَه.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

120
  • خدمتِ من طاعت و حمدِ خداست***تا نپنداری که حق از من جداست
  • چشمْ نیکو باز کن، در من نگر***تا ببینی نورِ حق اندر بشر
  • 🔹 کعبه را یک بار ﴿بَیْتی﴾ گفتْ یار***گفت ”یا عَبْدی“ مرا هفتاد بار
  • 🔹 بایَزیدا کعبه را دریافتی***صد بها و عِزّ و صد فَرّ یافتی»
  • بایَزید آن نکته‌ها را هوش داشت***همچو زرّین حلقه‌اش در گوش داشت
  • آمد از وی بایزید اندر مَزید***مُنتَهِی در مُنتَهیٰ آخِر رسید
  • دانستن پیغمبر علیه السّلام که سبب رنجوری آن شخص از گستاخی بوده است [در دعا]1

  • چون پیمبر دید آن بیمار را***خوش نوازش کرد یارِ غار را
  • زنده شد او چون پیمبر را بدید***گویی آن دم حق مر او را آفرید2
  • گفت: «بیماری مرا این بخت داد***کآمد این سلطانْ بَرِ من بامداد
  • تا مرا صحّت رسید و عافیت***از قُدومِ این شَهِ پرخاصیَت‌3
  • ای خجسته رنج و بیماریّ و تب***ای مبارک درد و بی‌خوابیّ شب
  • نَک مرا در پیری از لطف و کَرَم***حقْ چنین رنجوری‌ای داد و سَقَم
  • دردِ پشتم داد تا من هم ز خواب***بَر‌جَهَم هر نیم‌شب لابُدْ شتاب
  • تا نخُسبم جمله شب چون گاومیش***دردها بخشید حق از لطفِ خویش
  • زین شکستنْ رحمِ شاهان جوش کرد***دوزخ از تهدید من خاموش کرد»
  • ----------

    1. الحاقی از قونیه.
    2.  نسخۀ قونیه: گویی آن‌دم مر او را آفرید.
    3.  نسخۀ قونیه: این شهِ بی‌حاشیَت. (بی‌انتها و بی‌کَران)

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

121
  • رنجْ گنج آمد که رحمت‌ها در اوست***مغز تازه شد چو بخْراشید پوست
  • ای برادر، موضِعِ تاریک و سرد***صبر کردن بر غم و سستیّ و درد
  • چشمۀ حیوان و جامِ مستی است***کآن بلندی‌ها همه در پستی است
  • آن بهاران مُضمَر است اندر خَزان***در بهار است آن خزان، مگْریز از آن!
  • همرَهِ غم باش و با وحشت بساز***می‌طلب در مرگِ خود عمرِ دراز
  • آنچه گوید نفْسِ تو: «کاینجا بَد است»***مَشْنوَش؛ چون کارِ او ضدّ آمدَه‌ست
  • تو خلافش کن که از پیغمبران***این‌چنین آمد وصیّت در جهان
  • مشورت در کارها واجب شود***تا پشیمانی در آخِر کم بوَد
  • سعی‌ها کردند بسیار انبیا***تا که گَردان شد بر این سنگ‌آسیا
  • نفْس می‌خواهد که تا ویران کند***خلق را گمراه و سرگردان کند
  • گفت امّت: «مشورت با که کنیم؟»***انبیا گفتند: «با عقلِ اِمیم»‌1
  • گفت: «اگر کودک در‌آید یا زنی***کاو ندارد عقل و رأیِ روشنی‌؟»
  • گفت: «با او مشورت کن و‌آنچه‌ گفت***تو خلافِ آن کن و در راهْ اُفت»
  • نفْسِ خود را زن شناس و ز‌آن بَتَر***ز‌آنکه زن جزو است و نفْسَت کلِّ شرّ
  • مشورت با نفسِ خود گر می‌کنی***هر‌چه گوید، کن خلافِ آن دَنی
  • گر نماز و روزه می‌فرمایدت***نفْسْ مَکّار است، مَکری زایدَت
  • مشورت با نفْسِ خودْ اندر فِعال***هر‌چه گوید، عکسِ آن باشد کمال
  • برنیایی با وی و اِستیزِ او***رو بَرِ یاری، بگیر آمیزِ او
  • عقلْ قوّت گیرد از عقلِ دِگر***پیشه‌گر کامل شود از پیشه‌گر
  • من ز مکرِ نفْس دیدم چیزها***کاو بَرَد از سِحرِ خودْ تمییزها
  • وعده‌ها بدْهد تو را تازه به دست***کاو هزاران بار آن‌ها را شکست
  • عمر اگر صد سالْ خودْ مهلت دهد***اوت هر روزی بهانه‌یْ نو نَهد
  • گَرم گوید وعده‌های سرد را***جادویی مردیّ ببندد مرد را
  • ای ضیاءُ الحَق حِسامُ الدّین بیا***که نرویَد بی‌تو از شوره گیا
    1.  نسخه بدل مثنوی شریف: عقلِ سَلیم.
      اِمیم: امام و پیشوا.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

122
  • از فلک آویخته شد پرده‌ای***از پیِ نفرینِ دل‌آزرده‌ای
  • این قضا را هم قضا داند عِلاج***عقلِ خَلقانْ در قضا گیج است و کاج‌1
  • اژدها گشتَه‌ست آن مارِ سیاه***آن که کِرمی بود افتاده به راه
  • اژدها و مار اندر دستِ تو***شد عصا -ای جانِ موسیٰ- مستِ تو
  • حُکمِ ﴿خُذْها لا تَخَف﴾ دادَت خدا***تا به دستت اژدها گردد عصا2
  • هین یَدِ بَیضا نما ای پادشاه***صبحِ نو بنْما ز شب‌های سیاه
  • دوزخی افروخت، بر وی دَم فُسون***ای دَمِ تو از دَمِ دریا فُزون
  • بَحرْ مکّار است و بنْموده کَفی***دوزخ است، از مَکر بنْموده تَفی
  • ز‌آن نماید مختصر در چشمِ تو***تا زَبون بینیّ و جُنبد خشمِ تو
  • همچنان‌که ‌لشکرِ انبوه بود***مر پیمبر را به چشمْ اندک نمود
  • تا بر ایشان زد پیمبر بی‌خطر***ور فُزون دیدی، از آن کردی حَذَر
  • آن عنایت بود و فضلِ ایزدیّ***اَحمدا، ور نه تو بَد دل می‌شدی3
  • کم نمود او را و اصحابِ وِرا***آن جهادِ ظاهر و باطنْ خدا
  • تا مُیَسَّر کرد یُسْریٰ را بر او***تا ز عُسْریٰ او بگردانید رو4
  • کم نمودن مر وِرا پیروز بود***که حقَش یار و طَریق‌آموز بود
  • آن که حقْ پشتش نباشد در ظَفَر***وای اگر گربَه‌ش نماید شیرِ نر
  • وای اگر صد را یکی بیند ز دور***تا به چالِش اندر آید از غرور
  • ز‌آن نماید ذوالفقاری حربه‌ای***ز‌آن نماید شیرِ نر چون گربه‌ای
  • تا دلیر اندر فِتَد احمق به جنگ***و اندر آرَدْشان بدین حیلَت به چنگ
    1. کاج: أحوَل، لوچ.
    2.  ﴿خُذْها لا تَخَف﴾: آن اژدها را بگیر و نترس.
    3.  مثنوی شریف: آن نمایش بود فضلِ ایزدی.
    4. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: بگردانید رو.
      سوره لیل آیه 7 و 10.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

123
  • تا به پایِ خویش باشند آمده***آن فَلیوان جانبِ آتشکده‌1
  • کاهْ‌برگی می‌نماید تا تو زود***پُف کنی کاو را بِرانی از وجود
  • هان! که آن کَهْ کوه‌ها برکنده است***زو جهان گریان و او در خنده است
  • می‌نماید تا به کَعبْ این آبِ جو***صد چو عوْجِ بْنِ عُنُق شد غرقِ او
  • می‌نماید موجِ خونش تَلّ مُشک***می‌نماید قعرِ دریا خاکِ خشک
  • خشک دید آن بَحر را فرعونِ کور***تا در او رانْد از سرِ مستیّ و زور
  • 🔹 چون در‌آمد، در تگ دریا فِتاد***ز‌آنکه چشمش زَ اصلْ نابینا فِتاد2
  • دیده بینا از لقای حق شود***حق کجا همرازِ هر احمق شود
  • قند بیند، خود شود زهرِ قَتول***راه بیند، خود بوَد آن بانگِ غول
  • ای فلک، در فتنۀ آخِرْ زمان***تیز می‌گردی، بده آخر زمان!3
  • خنجرِ تیزی تو اندر قصدِ ما***نیشِ زهرآلوده‌ای در فَصدِ ما
  • ای فلک، از رحمِ حق آموزْ رَحم***بر دلِ موران مَزن چون مارْ زخم
  • حقِّ آن که چرخۀ چرخِ تو را***کرده گَردان بر فرازِ این سرا
  • که دگرگون گردی و رحمت کنی***پیش از این کز بیخْ ما را بَر‌کَنی
  • حقِّ آن که دایگی کردی نخست***تا نهالِ ما ز آب و خاک رُست
  • حقِّ آن شه که تو را صاف آفرید***کرد چندان مَشعَله در تو پدید
  • آن‌چنان مَعمور و باقی داشتت***تا که دَهریّ از اَزَل پنداشتت
  • شُکر؛ دانستیم آغازِ تو را***انبیا گفتند خودْ رازِ تو را
  • آدمی داند که خانه حادِث است***عنکبوتی نی که در وی عابِث است
  • پشّه کی داند که این باغ از کی است؟!***کاو بهاران زاد و مرگش در دی است
  • کِرم کاندر چوب زاید سست حال***کی بداند چوب را وقتِ نهال؟!
  • ور بداند کِرم، از ماهیّتش***عقل باشد؛ کِرم باشد صورتش
  • عقلْ خود را می‌نماید رنگ‌ها***چون پَری دور است از‌آن فرسنگ‌ها
    1. فَلیوان: افراد سرگشته و حیران.
    2.  نسخۀ قونیه: 
      چون درآید در تگ دریا بوَد*** دیدۀ فرعون کی بینا بوَد.
    3.  مثنوی شریف: بده آخر امان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

124
  • از مَلَک بالاست، چه جای پری؟!***تو مگس پَرّی، به پستی می‌پَری
  • ‌‌گر‌چه عقلت سویِ بالا می‌پرد***مرغِ تقلیدت به پستی می‌چرد
  • علمِ تقلیدی وَبالِ جانِ ماست***عاریَه‌ست و ما نشسته: «کآنِ ماست»!
  • زین خِرَدْ جاهل همی باید شدن***دست در دیوانگی باید زدن
  • هر‌چه بینی سودِ خود، ز‌آن می‌گریز***زهر نوش و آبِ حیوان را بریز
  • هر که بستاید تو را، دشنام ده***سود و سرمایه به  مُفلِسْ وام دِه
  • ایمنی بُگذار و جایِ خوْف باش***بُگذر از ناموس و رسوا باش فاش
  • آزمودم عقلِ دور‌اندیش را***بعد از این دیوانه سازم خویش را
  • عذر‌گفتنِ دلقک با سیّد که گفت: «چرا فاحشه به نکاح آوردی؟!»

  • گفت با دلقکْ شبی سیّد اَجَلّ:***«قَحبه‌ای را خواستی تو از عَجَل؟!
  • با من این را باز‌می‌بایست گفت***تات می‌کردم به یک مَستوره جفت»
  • گفت: «نُه مستوره‌یْ صالح خواستم***قَحبه گشتند و ز غمْ تن کاستم
  • خواستم این قَحبه را بامعرفت***تا ببینم چون شود این عاقبت؟‌1
  • عقل را هم آزمودم من بَسی***زین سپس جویَم جنون را مَغرَسی»
  • به حیلت در سخن آوردنِ سائلْ شیخ بهلول را که خود را دیوانه نموده بود

  • آن یکی می‌گفت: «خواهم عاقلی***مشورت آرَم بِدو در مشکلی»
  • آن یکی گفتش که: «اندر شهر ما***نیست عاقل غیرِ آن مجنون‌نما
  • بر نی‌ای گشته سواره نَک فلان***می‌دواند در میانِ کودکان
  • 🔹 گویْ می‌بازد به روزان و شَبان***در جهانْ گنجِ نهان، جانِ جهان
  • صاحبِ رأی است و آتش‌پاره‌ای***آسمان‌قَدر است و اَختَر باره‌ای
  • فَرِّ او کَرّوبیان را جان شدَه‌ست***او در این دیوانگی پنهان شدَه‌ست»
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: بی‌معرفت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

125
  • لیک هر دیوانه را جان نشْمُری!***سر مَنِه گوساله را چون سامری!‌
  • چون ولی‌ای آشکارا با تو گفت***صد هزاران غیب و اسرارِ نهفت
  • مر تو را آن فهم و آن دانش نبود***وا ندانستی تو سِرگین را ز عود
  • از جنونْ خود را ولی چون پرده ساخت***مر وِرا -ای کور- کی خواهی شناخت؟!
  • گر تو را باز است آن دیده‌یْ یقین***زیرِ هر سنگی یکی سرهنگْ بین
  • پیش آن چشمی که باز و رهبر است***هر گلیمی را کَلیمی در بر است‌1
  • مر ولیّ را هم ولیّ شهره کند***هر که را او خواست، با بَهره کند
  • کس نداند از خِرَد او را شناخت***چون‌که ‌او مر خویش را دیوانه ساخت
  • چون بدزدد دزدِ بینا رَختِ کور***هیچ یابد دزد را او در عبور؟!
  • کور نشناسد که دزدِ او که بود***‌‌گر‌چه خود بر وی زند دزدِ عَنود
  • چون گزد سگْ کورِ صاحب ژنده را***کی شناسد آن سگِ درّنده را؟!
  • حمله بردنِ سگ بر کورِ گدا

  • یک سگی در کویْ بر کورِ گدا***حمله می‌آورد چون شیرِ وَغیٰ
  • سگ کُند آهنگِ درویشان به خشم***در‌کِشد مَهْ خاکِ درویشان به چشم
  • کورْ عاجز شد ز بانگ و بیمِ سگ***اندر‌آمد کور در تعظیمِ سگ‌:
  • «کِای امیرِ صید و ای شیرِ شکار***دستْ دستِ توست، دست از من بدار»
  • کز ضرورت دُمّ خر را آن حکیم***کرد تعظیم و لقب دادش کریم
  • گفت او هم از ضرورت: «کای أسَد***از چو من لاغرْ شکارت چه رسد؟!
  • گور می‌گیرند یارانت به دشت***کور می‌گیری تو در کوچه به گشت؟!
  • گور می‌جویند یارانت به صید***کور می‌جویی تو در کوچه به کیْد؟!»
  • ----------

    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: هر کَلیمی را گلیمی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

126
  • آن سگِ عالِم شکارِ گور کرد***وین سگِ بی‌مایه قصدِ کور کرد
  • علم چون آموخت سگ، رَست از ضَلال***می‌کند در بیشه‌ها صیدِ حلال
  • سگ چو عالِم گشت، شد چالاک و زَهف***سگ چو عارف گشت، شد زَ اصحابِ کهف‌1
  • سگ شناسا شُد که میرِ صید کیست***ای خدا آن نورِ اِشناسنده چیست؟
  • کور نشناسد، نه از بی‌چشمی است***بلکه این ز‌آن است کز جهل است مست
  • نیست خودْ بی‌چشم‌تر کور از زمین***این زمین از فَضلِ حق شد خَصم‌بین
  • نورِ موسیٰ دید و موسیٰ را نواخت***خَسفِ قارون کرد و قارون را گداخت
  • رَجف کرد اندر هلاکِ هر دَعیّ***فهم کرد از حق که ﴿یا أرْضُ ابْلَعی‌﴾
  • آب و خاک و باد و نارِ با شَرَر***بی‌خبر با ما و با حق باخبر2
  • ما به عکسِ آن، ز غیرِ حقْ خَبیر***بی‌خبر از حقّ و با چندین نَذیر
  • لاجَرم ﴿أشْفَقْنَ مِنْها﴾ جمله‌شان***کُنْد شد ز‌آمیزِ حیوانْ حمله‌شان
  • گفت: «بیزاریم جمله زین حیات***کاو بوَد با خَلقْ حَیّ، با حق مَوات»
  • چون بمانْد از خَلق، گردد او یتیم***اُنسِ حق را قلب می‌باید سَلیم
  • چون ز کوری دزدْ دزدد کاله‌ای***می‌کند آن کورِ عَمیا ناله‌ای
  • تا نگوید دزد او را: «کآن منم***کز تو دزدیدم که دزدِ پُر‌فَنَم»
  • کی شناسد کورْ دزدِ خویش را***چون ندارد نورِ چشم و آن ضیا؟!
  • چون بگوید، هم بگیر او را تو سخت***تا بگوید او علامت‌های رَخت
  • پس جهادِ اکبر آمد عَصرِ دزد***تا بگوید که چه بُرد آن زن به مزد
  • اَوّلا دزدید کُحلِ دیده‌ات***چون سِتانی، باز یابی تَبصِرَت
  • کالۀ حکمت که گم‌کرده‌یْ دل است***پیشِ اهلِ دلْ یقینْ آن حاصل است
  • کور‌دل با سَمْع و با جان و بَصَر***می‌نداند دزدِ شیطان را اثر
    1. اصلاح‌شده براساس شرح مخزن‌الأسرار و شروح دیگر. میرخانی: چالاک و زَحف.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: بی‌خبر از ما و از حق باخبر.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

127
  • زَ اهل دل جو، از جَمادْ آن را مجو***که جماد آمد خلایقْ پیشِ او
  • 🔹***باز می‌گردیم سویِ راز‌جوتا شود هم مشورت با راز‌گو
  • مشورت‌جوینده آمد نزدِ او:***«کِایْ أبِ کودک‌شده، رازی بگو!»
  • گفت: «رو زین حلقه، کاین در باز نیست***باز گرد، امروز روزِ راز نیست
  • گر مکان را ره بُدی در لامَکان***همچو شیخان بودَمی من بر دکان»
  • خواندنِ مُحتَسِبْ مستی را به زندان، و جواب گفتنِ او

  • مُحتَسِب در نیم‌شب جایی رسید***در بُنِ دیوارْ مردی خفته دید1
  • گفت: «هی، مستی! چه خوردَه‌ستی؟ بگو»***گفت: «از آن خوردم که هست اندر سَبو»
  • گفت: «آخر در سبو وا گو که چیست؟»***گفت: «از آن که خورده‌ام»؛ گفت: «آن خَفی‌ست»
  • گفت: «آنچه خورده‌ای، خود چیست آن؟»***گفت: «آن کاندر سَبو مخفی‌ست آن‌»
  • دوْر می‌شد این سؤال و این جواب***مانْد چون خرْ مُحتَسِب اندر خَلاب
  • گفت او را مُحتَسِب: «هین، آه کن!»***مستْ هو هو کرد هنگام سخُن
  • گفت: «گفتم: آه کن؛ هو می‌کنی؟!»***گفت: «من شادم، تو از غم دم زنی2
  • آه از درد و غم و بیدادی است***هویْ هویِ مِی‌کشان از شادی است‌»
  • محتسب گفت: «این ندانم؛ خیز خیز***معرفت مَتْراش و بُگذار این ستیز»
  • گفت: «ر‌و، تو از کجا من از کجا؟!»***گفت: «مستی؛ خیز و تا زندان بیا!»
  • گفت مست: «ای محتسب، بُگذار و رو***از برهنه کی توان بُردن گرو؟!
  • گر مرا خود قوّتِ رفتن بُدی***خانۀ خود رفتمی؛ وین کی شدی‌؟!
  • من اگر با عقل و با امکانَمی***همچو شیخان بر سرِ دکّانمی
  • 🔹 گر مرا رأیی و تدبیری بُدی***همچو شیخان جاه و تَوقیری بُدی
  • 🔹 هم مرا زنبیل و دریوزه بُدی***هم نذوراتِ همه روزه بُدی
  • 🔹 بُگذر از من، ز‌آنکه گم کردی تو راه***بازجو ریش و بزرگِ خانقاه»
    1.  نسخۀ قونیه: مستی خفته.
    2.  نسخۀ قونیه: من شاد و تو از غم مُنحَنی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

128
  • دوّم بار به سخن آوردنِ سائلْ آن بزرگ را تا حالِ او معلوم کند

  • گفت آن طالب که: «آخر یک نفَس***ای سواره بر نِی، این‌سو رانْ فَرَس!»
  • رانْد سویِ او که: «هین، زوتر بگو***کَه اسبِ من بس توسَن است و تندخو
  • تا لگد بر تو نکوبد، زود باش***از چه می‌پرسی؟ بیان کن خواجه فاش!»
  • او مَجالِ رازِ دل گفتن ندید***زو برون شو کرد و در لاغَش کشید1
  • گفت: «می‌خواهم در این کوچه زنی***کیست لایق از برای چون منی؟!»
  • گفت: «سه گونه زن‌اند اندر جهان***آن دو رنج و این یکی گنجِ روان
  • آن یکی را چون بخواهی، کُلْ تو را ست***وین دگر نیمی تو را، نیمی جداست
  • و‌آن‌ سوُم هیچْ او تو را نبوَد، بِدان***این شنیدی، دور شو، رفتم روان
  • تا تو را اسبم نپرّاند لگد***که بیفتی، برنخیزی تا ابد»
  • شیخ رانْد اندر میانِ کودکان***بانگ زد بارِ دگر او را جوان
  • که: «بیا! آخر بگو تفسیرِ این***این زنانْ سه نوع گفتی، بر گُزین‌!»
  • رانْد سویِ او و گفتش: «بِکرْ خاص***کُلْ تو را باشد، ز غم یابی خلاص
  • و‌آن که‌ نیمی آنِ تو، بیوه بوَد***و‌آن که‌ هیچ است، آن عیالِ با وَلَد
  • چون ز شویِ اوّلش کودک بوَد***مِهر و کلّ خاطرش آن‌سو روَد
  • دور شو تا اسب نندازد لگد***سمّ اسبِ توسَنم بر تو رسد»
  • های و هویی کرد شیخ و باز راند***کودکان را باز سویِ خویش خواند
  • باز بانگش کرد سائل که: «بیا***یک سؤالم مانْد ای شاهِ کیا!»
  • باز راند این‌سو: «بگو زوتر، چه بود؟***که ز میدانْ آن بچه گویم رُبود»
  • گفت: «ای شه، با چنین عقل و ادب***این چه شیْد است؟ این چه فعل است؟ ای عجب!
  • تو وَرای عقلِ کلّی در بیان***آفتابی، در جُنونی چون نهان؟!»
    1. زو: زود. در لاغَش کشید: به او سخنان هزل و شوخی گفت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

129
  • گفت: «این اوباش رأیی می‌زنند***تا در این شهرِ خودم قاضی کنند
  • دفع می‌گفتم، مرا گفتند: ”نی!***نیست چون تو عالِمی صاحب فَنی
  • با وجودِ تو حرام است و خَبیث***که کم از تو در قضا گوید حدیث
  • در شریعت نیست دستوری که ما***کمتر از تو شه کنیم و پیشوا“
  • زین ضرورتْ گیج و دیوانه شدم***زین گروه از عَجز بیگانه شدم
  • ظاهراً شوریده و شیدا شدم***لیک در باطن همانم که بُدم1
  • عقلِ من گنج است و من ویرانه‌ام***گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌ام!
  • اوست دیوانه که دیوانه نشد***این عَسَس را دید و در خانه نشد
  • دانشِ من جوهر آمد، نی عَرَض***آن بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
  • کانِ قندم، نیْسِتانِ شِکّرَم***هم ز من می‌رویَد و من می‌خورم‌»
  • ----------

  • علمِ تقلیدی و تعلیمی‌ست آن***کز نُفورِ مُستَمِع دارد فَغان
  • چون پیِ دانه، نه بهرِ روشنی‌ست***همچو طالب علمِ دنیای دَنی‌ست
  • طالبِ علم است بهرِ عام و خاص***نی که تا یابد از این عالَم خلاص
  • همچو موشی هر طرف سوراخ کرد***چون‌که ‌نورش رانْد از در، گشت سرد2
  • 🔹 همچو موشی هر طرف سوراخ‌ها***می‌کَنَد، غافلْ ز انوارِ خدا
  • چون‌که سویِ دشت و نورش ره نبود***هم در آن ظُلْماتْ جَهدی می‌نمود
  • گر خدایش بر‌دهد پَرّ خِرَد***بِرْهد از موشیّ و چون مرغان پَرَد
  • ور نجویَد پر، بمانَد زیر خاک***ناامید از رفتنِ راهِ سِماک
  • علم و گفتاری3 که آن بی‌جان بوَد***عاشقِ رویِ خریداران بوَد
  • ‌گر‌چه باشد وقتِ بحثْ این علمِ زَفت***چون خریدارش نباشد، مُرد و رفت
  • مشتریّ من، خدای است و مرا***می‌کِشد بالا که ﴿اَللٰهَ اشْتَریٰ﴾
  • خون‌بهای من، جمالِ ذوالجلال***خون‌بهای خود خورَم، کسبِ حلال
  • این خریدارانِ  مُفلِس را بِهِل***چه خریداری کند یک مشتِ گِل؟!
    1. در نسخۀ قونیه بیت قبل و این بیت با هم این‌گونه آمده است: 
      زین ضرورتْ گیج و دیوانه شدم*** لیک در باطن همانم که بُدم.
    2.  نسخۀ قونیه: رانْد از در، گفت: ”بَرد“.مثنوی شریف: 
      ...*** نیست مرغی از همه سوراخْ فَرد.
    3.  نسخۀ قونیه: علمِ گفتاریّ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

130
  • گِل مخور، گِل را مخَر، گِل را مجو***ز‌آنکه گِل‌خوار است دائم زرد رو
  • دل بخور تا دائما باشی جوان***از تجلّی چهره‌ات چون اَرغَوان
  • 🔹 طالبِ دل باش تا باشی چو مُل***تا شوی شادان و خندان همچو گُل
  • 🔹 دل نباشد آن که مطلوب گِل است***این سخن را روی با صاحب‌دل است
  • یا رب این بخشش نه حدّ کار ماست***لطفِ تو لطفِ خَفی را خود سزاست
  • دستْ گیر از دست ما، ما را بخر***پرده را بردار و پرده‌یْ ما مَدَر
  • باز خَرْ ما را از این نفسِ پلید***کاردش تا استخوانِ ما رسید
  • از چو ما بی‌چارگانْ این بندِ سخت***که گشاید جز تو ای سلطانِ بَخت؟!1
  • این‌چنین قفلِ گران را -ای وَدود-***که تواند جز که فضلِ تو گشود؟!
  • ما ز خود سویِ تو گردانیم سر***چون تویی از ما به ما نزدیکتر
  • 🔹 با چنین نزدیکی‌ای دوریم دور***در چنین تاریکی‌ای بفرست نور
  • این دعا هم بخشش و تعلیمِ توست***ور نه، در گُلخَنْ گلستان از چه رُست؟!
  • در میانِ خون و روده، فهم و عقل***جز ز اِکرامِ تو نتوان کرد نَقل
  • از دو پاره پیهْ این نورِ روان***موجِ نورش می‌رود تا آسمان
  • گوشت پاره که زبان آمد، ازو***می‌رود سیلابِ حکمت همچو جو
  • سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست***تا به باغِ جان که میوَه‌ش هوش‌هاست
  • شاهراهِ باغِ جان‌ها شَرعِ اوست***باغ و بُستان‌های عالَمْ فَرعِ اوست
  • اصل و سرچشمه‌یْ خوشی آن است آن***زود ﴿تَجْری تَحتَها الْأنْهار﴾ خوان
  • 🔹 قصّۀ رنجور گو با مصطفیٰ***ز‌آنکه لطفِ حق ندارد مُنتَهیٰ
  • 🔹 شُکرِ نعمت چون کنی، چون شکر تو***نعمتِ تازه بوَد زِ احسانِ او
  • 🔹 عَجزِ تو از شُکر، شُکر آمد تمام***فهم کن، دَریاب، قَدْ تَمّ الکَلام
    1.  نسخۀ قونیه: که گشاید ای شهِ بی‌تاج و تخت؟!

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

131
  • تتمّۀ نصیحت رسول علیه‌السلام بیمار را1

  • گفت پیغمبر مر آن بیمار را***چون عیادت کرد یارِ زار را
  • که: «مگر نوعی دعایی کرده‌ای؟***از جهالت زهرْبایی خورده‌ای؟
  • یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای***چون ز مکرِ نفْس می‌آشفته‌ای؟‌»
  • گفت: «یادم نیست، إلّا همّتی***دار با من، یادم آید ساعتی»
  • از حضورِ نوربخشِ مصطفیٰ***پیشِ خاطر آمد او را آن دعا
  • 🔹 همّتِ پیغمبرِ روشن‌کده***پیشِ خاطر آمدش آن گمشده
  • تافت ز‌آن روزن که از دل تا دل است***روشنی، کآن فرقِ حقّ و باطل است
  • گفت: «اینک یادم آمد -ای رسول-***آن دعا که گفته‌ام من بوالْفُضول
  • چون گرفتارِ گُنَه می‌آمدم***همچو غرقه دست و پایی می‌زدم
  • پُر‌گُنَه بابِ گشایش می‌زند***غرقه دست اندر حَشایِش می‌زند2
  • از تو تهدید و وَعیدی می‌رسید***مُجرِمان را از عذابِ بس شدید
  • مضطرب می‌گشتم و چاره نبود***بندِ محکم بود و قفلِ ناگشود
  • نی مقامِ صبر و نی راهِ گریز***نی امیدِ توبه، نی جای ستیز
  • 🔹 نی به غیرِ حق تعالیٰ یارِ من***این‌چنین دشوار آمد کارِ من
  • همچو هاروت و چو ماروت از حَزَن***آه می‌کردم که: ”ای خَلّاقِ من“3
  • از خطرْ هاروت و ماروتْ آشکار***چاهِ بابل را نمودند اختیار
  • تا عذابِ آخرت اینجا کِشند***گُربُزند و عاقل و ساحِرْ وَشند4
  • نیک کردند و بجای خویش بود***سهل‌تر باشد زِ آتشْ رنجِ دود
  • حدّ ندارد وصفِ رنجِ آن جهان***سَهل باشد رنجِ دنیا پیش آن
  • ای خُنُک آن کاو جهادی می‌کند***بر بدن زَجریّ و دادی می‌کند
  • تا ز رنجِ آن جهانی وا رهد***بر خود این رنجِ عبادت می‌نهد
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: نصیحت‌کردنِ رسولْ بیمار را، و دعا‌آموزیدنْ او را‌‌‌‌.
    2. در نسخۀ قونیه این بیت با بیت قبل این‌گونه آمده است: 
      چون گرفتارِ گُنَه می‌آمدم*** غرقه دست اندر حَشایِش می‌زدم.
    3. بعد از این بیت در میرخانی و برخی نسخ این عنوان آمده: «ذکرِ دشواریِ عذابِ آخرت و سختی آن»، به‌جهت ایجاد انفصال نامناسب حذف شد.
    4. گُربُز: زیرک.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

132
  • من همی‌گفتم که: ”یا رَب، آن عذاب***هم در این عالَم بِران بر منْ شتاب
  • تا در آن عالَم فراغَت باشدم“***در چنین درخواست تا دم می‌زدم
  • این‌چنین رنجوری‌ای پیدام شد***جانِ من از رنجْ بی‌آرام شد
  • مانده‌ام از ذکر و از أورادِ خَود***بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد
  • گر نمی‌دیدم کُنونْ من رویِ تو***ای خجسته وِ‌ای مبارک بویِ تو1
  • می‌شدم از دستْ من یکبارگی***کردی‌ام شاهانه این غم‌خوارگی‌»
  • گفت: «هی‌هی، این دعا دیگر مکُن***بر‌مَکَن تو خویش را از بیخ و بن
  • تو چه طاقت داری -ای مورِ سَقیم-***که نهد بر تو چنان کوهِ عظیم؟!»
  • گفت: «توبه کردم -ای سلطان- که من***از سرِ جَلدی نَلافم این سخن»2
  • ----------

  • این جهان تیهْ است و تو موسیٰ و ما***از گُنَه در تیهْ مانده مبتلا
  • سال‌ها ره می‌رویم و در أخیر***همچنان در منزلِ اوّلْ اسیر3
  • قومِ موسیٰ راه می‌پیموده‌اند***آخِر اندر گامِ اوّل بوده‌اند
  • 🔹 راز می‌گفتند پیدا و نهان***جملگی مرد و زن و پیر و جوان:
  • «گر دلِ موسیٰ ز ما راضی بُدی***تیهْ را راه و کَرانْ پیدا شدی
  • ور به‌کلْ بیزار بودی او ز ما***کی رسیدی مَنّ و سَلویٰ از سَما؟!
  • کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی؟!***در بیابانْمان امانِ جان شدی‌؟!
  • بل به‌جای خوان، خودْ آتش آمدی***اندر این منزلْ لَهَب بر ما زدی
  • چون دو دل شد موسی اندر کارِ ما***گاهْ خَصمِ ماست گاهی یارِ ما
  • خَشمش آتش می‌زند در رختِ ما***حِلمِ او رَد می‌کند تیرِ بلا
  • کی بود که حِلم گردد خشم نیز؟***نیست این نادر ز لطفَت ای عزیز!»
  • ----------

    1. 1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: خوی تو.
    2.  نسخۀ قونیه: نَلافم هیچ فن.
    3. بعد از این بیت در میرخانی و برخی نسخ این عنوان آمده: « ذکر قوم موسیٰ علیه السّلام، و پشیمانی ایشان»، به‌جهت ایجاد انفصال نامناسب حذف شد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

133
  • مَدحِ حاضر وحشت است از بهر این***نام موسیٰ می‌بَرم قاصدْ چنین
  • ور نه موسیٰ کی روا دارد که من***پیش تو یاد آورم از هیچ تن‌؟!
  • عهدِ ما بشکست صد بار و هزار***عهد تو چون کوهِ ثابتْ بر‌قرار
  • عهدِ ما کاه و به هر بادی زَبون***عهدِ تو کوه و ز صد کُه هم فُزون
  • حقِّ آن قُدرت که بر تَلوینِ ما***رحمتی کن ای امیرِ لوْن‌ها
  • خویش را دیدیم و رسواییّ خویش***امتحانِ ما مکُن -ای شاه- بیش
  • تا فَضیحت‌های دیگر را نهان***کرده باشی ای کریمِ مُستَعان
  • بی‌حَدی تو در جمال و در کمال***در کژی ما بی‌حَدیم و در ضَلال
  • بی‌حَدیِّ خویش بگْمار ای کریم***بر کژیّ بی‌حَدِ مُشتی لَئیم
  • هین که از تَقطیعِ ما یک تار مانْد***مِصر بودیم و یکی دیوار مانْد
  • اَلبَقیّه اَلبَقیّه، ای خَدیو!***تا نگردد شادْ کلّی جانِ دیو1
  • بهر ما نی، بهر آن لطفِ نخست***که تو کردی گُمرَهان را باز جُست
  • چون نمودی قدرتت، بنْمای رحم***ای نهاده رحم‌ها در شَحْم و لَحْم 
  • این دعا گر خشم افزاید تو را***تو دعا تعلیم فَرما، مِهتَرا
  • آن‌چنان کآدم بیفتاد از بهشت***رَجعَتش دادی که رَست از دیوِ زشت
  • دیو کِه بْود کاو زِ آدم بُگذرد؟!***بر چنین نَطْعی از او بازی بَرَد؟!2
  • در حقیقت نفعِ آدم شد همه***لعنتِ حاسِد شده آن دمدمه
  • بازی‌ای دید و دو صد بازی ندید***پس ستونِ خانۀ خود را بُرید
  • آتشی زد شب به کِشتِ دیگران***باد سویِ کِشتِ او کَردش روان
  • چشم‌بندی بود لعنتْ دیو را***تا زیانِ خَصم دید آن ریو را
  • خود زیانِ جانِ او شد ریوِ او***گویی آدم بود دیوِ دیوِ او
  • لعنتْ این باشد که کژ بینَش کُند***حاسِد و خودبین و پُر‌کینَش کُند
  • تا بداند که هر آن کاو بد کند***بی‌گمان باز آید و بر وی زند
  • جمله فَرزین‌بندها بیند به عکس***مات بر وی گردد و نقصان و وَکس3
  • ز‌آنکه گر او هیچ بیند خویش را***مُهلِک و ناسور بیند ریش را
  • درد خیزد زین‌چنین دیدنْ درون***درد او را از حجاب آرَد برون
  • تا نگیرد مادران را دردِ زَه***طفل در زادن نیابد هیچ رَه‌4
    1.  البقیّه البقیّه: (تا اینجا که بسیار از دست داده‌ایم پس) بقیّۀ هستی ما را دریاب و از شرّ دیو محفوظ‌دار. خَدیو: امیر و سلطان.
    2. نَطع: بِساط.
    3. فَرزین‌بند: مُهره‌ای که پشتیبان وزیر باشد. وَکس: زیان.
    4. زَه: زاییدن.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

134
  • این امانت در دل و جان حاملَه‌ست***این نصیحت‌ها مثالِ قابلَه‌ست
  • قابله چه‌کْنَد چو زن را درد نیست؟!***درد باید، دردْ کودک را رَهی‌ست
  • آن که او بی‌درد باشد، رهزن است***ز‌آنکه بی‌دردی أنَا الْحَق گفتن است
  • آن أنا، بی‌وقت‌گفتنْ لعنت است***وین أنا، در وقتْ‌گفتنْ رحمت است
  • آن أنا، منصورِ رحمت شد یقین***آن أنا، فرعونِ لعنت شد، ببین
  • لاجَرم هر مرغِ بی‌هنگام را***سر بُریدن واجب است، اِعلام را
  • سر بُریدن چیست؟ کشتنْ نفْس را***در جهاد و ترک‌گفتنْ لَمس را1
  • آن‌چنان‌که ‌نیشِ کژدم بر‌کَنی***تا که یابد او ز کشتنْ ایمنی
  • بر‌کَنی دندانِ پُر زهری ز مار***تا رهد مار از بَلای سنگسار
  • هیچ نَکْشد نفْس را جز ظِلّ پیر***دامنِ آن نفْس‌کُش را سخت گیر
  • چون بگیری سخت، آن توفیقِ هوست***در تو هر قوّت که آید، جذبِ اوست
  • ﴿ما رَمَیتَ إذْ رَمَیتَ﴾ باز دان***هر‌چه دارد جان، بوَد از جانِ جان
  • دست‌گیرنده وی است و بردبار***دم‌به‌دم آن دم از او امّید دار2
  • نیست غم، گر دیر بی‌او مانده‌ای***دیر‌گیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای
  • دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش***یک دَمَت غایب ندارد حضرتش
  • گر تو خواهی شرحِ این وصل و وِلا***از سرِ اندیشه می‌خوان: ﴿وَ الضُّحیٰ﴾
  • ور تو گویی: «هم بدی‌ها از وی است»***لیک آن نقصانِ فضلِ او کی است؟!
  • آن بَدی دادن کمالِ اوست هم***من مِثالی گویَمَت ای مُحتَشَم3
    1.  نسخۀ قونیه: ترک‌گفتنْ تَفس را (تَفس: گرمی و حرارت).
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: از او امیدوار.
    3. مُحتَشَم: محترم.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

135
  • مثال در بیان معنیِ «یؤمِنُ بِالقَدَرِ، خَیرِهِ و شَرِّه»1

  • کرد نقّاشی دو گونه نقش‌ها***نقش‌های صاف و نقش بی‌صفا
  • نقشِ یوسف کرد و حورِ خوش‌سرشت***نقشِ اِبلیسان و عِفریتانِ زشت
  • هر دو گونه نقشْ زُ اسْتادیّ اوست***زشتیِ او نیست، آن رادیِّ اوست‌2
  • زشت را در غایتِ زشتی کُنَد***جمله زشتی‌ها به گِردش بر‌تَنَد
  • 🔹 خوب را در غایتِ خوبی کِشد***حسِّ عالِمْ چاشنی از وی چِشد
  • تا کمالِ دانشش پیدا شود***مُنکِرِ استادی‌اش رسوا شود
  • ور نتاند زشت‌کردن، ناقص است***زین سبب خَلّاقِ گَبر و مُخلِص است
  • پس از این رو کفر و ایمان شاهدند***بر خداوندیش هر دو ساجِدند
  • لیک مؤمن دان که طَوعاً ساجِد است***ز‌آنکه جویای رضا و قاصد است
  • هست کَرْهاً گَبرْ هم یزدان پرست***لیک قصدِ او مرادِ دیگر است
  • قلعۀ سلطانْ عمارت می‌کُند***لیک دعویّ امارت می‌کند
  • گشته یاغی تا که مُلکْ او را بوَد***عاقبت خودْ قلعه‌سلطانی شود
  • مؤمنْ آن قلعه برای پادشاه***می‌کُند مَعمور، نی از بهرِ جاه
  • زشت گوید: «ای شَهِ زشت‌آفرین!***قادری بر خوب و بر زشتِ مَهین»
  • خوب گوید: «ای شَهِ حُسن و بَها***پاک گردانیدی‌ام از عیب‌ها
  • 🔹 حُمدُ لَک و الشُّکرُ لَک، یا ذَا الْمِنَن***حاضریّ و ناظری بر حالِ من»
  • 🔹 حاصل آنکه او هر آنچه خواست، کرد***خوب را و زشت را چون خار و وَرد
  • 🔹 اوست بر هر پادشاهی پادشا***کار‌سازِ ﴿یَفعَلُ اللَهْ ما یَشا﴾
    1. رسول اکرم صلی‌اللٰه عليه و آله و سلّم : «فمَن لم يؤمن بالقَدَرِ خَيرِه و شَرِّهِ، أحرَقَه اللٰهُ بالنّار؛ هرکس به خیر و شرّ تقدیر خداوندی ایمان نداشته باشد خداوند او را به آتش جهنم می‌سوزاند
    2. راد: خردمند و دانا.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

136
  • دعا و توبه آموختنِ رسولْ صلَّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم آن بیمار را

  • گفت پیغمبر مر آن بیمار را:***«این بگو: ”کِای سَهل‌کُن دشوار را
  • آتِنا فی دارِ دُنیانا حَسَن***آتِنا فی دارِ عُقبانا حَسَن
  • راه را بر ما چو بُستان کُن لطیف***مقصدِ ما لطفِ خود کن ای شریف“‌»
  • ----------

  • مؤمنان در حَشْر گویند: «ای مَلَک***نی که دوزخ بود راه مشترَک‌؟!
  • مؤمن و کافر بر آن باید گذار؟!***ما ندیدیم اندر این رَه دود و نار!1
  • نَک بهشت و بارگاهِ ایمنی***پس کجا بود آن گذرگاهِ دَنی؟!‌»
  • پس مَلَک گوید که: «آن روضه‌یْ خُضَر***کآن فلان‌جا دیده‌اید اندر گذر
  • دوزخ آن بود و سیاستگاهِ سخت***بر شما شد باغ و بستان و درخت
  • چون شما این نفْسِ دوزخ‌خوی را***آتشیِّ گَبرِ فتنه‌جوی را
  • جَهدها کردید تا شد پُر‌صفا***نار را کُشتید از بهر خدا
  • آتشِ شهوت که شعله می‌زدی***سبزۀ تقوا شد و نور هُدی
  • آتشِ خشم از شما هم حِلم شد***ظلمتِ جهل از شما هم علم شد
  • آتشِ حرص از شما ایثار شد***و‌آن‌ حسد چون خار بُد، گلزار شد
  • چون شما این جمله آتش‌های خویش***بهر حق کُشتید جمله پیش پیش
  • نفْسِ ناری را چو باغی ساختید***اندر او تخمِ وفا انداختید
  • بلبلانِ ذِکر و تسبیح اندر او***خوش سُرایان در چمن بر طرْفِ جو
  • داعیِ حق را اجابت کرده‌اید***وز جَحیمِ نفْس آب آورده‌اید
  • 🔹 از جِنان سویِ جِنان کردید باب***از حَمیمِ نفْس آوردید آب
  • دوزخِ ما نیز در حقّ شما***سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
  • چیست احسان را مکافات ای پسر؟***لطف و احسان و ثوابِ معتبَر2
  • نی شما گفتید: ”ما قربانی‌ایم***پیشِ اوصافِ بَقا ما فانی‌ایم
  • ما اگر قَلّاش اگر دیوانه‌ایم***مستِ آن ساقیّ و آن پیمانه‌ایم‌3
    1.  سوره مریم آیه 71؛ ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وارِدُها كانَ عَلى‌ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا﴾و عن الصادق عليه السلام‌ أنه سئل عن الآية فقيل له: أنتم أيضا واردوها؟ فقال: «جزناها و هي خامدة».
    2.  سوره الرحمن، 60؛ ﴿هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ﴾
    3. قَلّاش: بینوا، تهیدست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

137
  • بر خط و فرمانِ او سر می‌نهیم***جانِ شیرین را گروگان می‌دهیم
  • تا خیالِ دوست در اَسرارِ ماست***چاکریّ و جان‌سپاری کارِ ماست‌“؟!»
  • هر کجا شمعِ بلا افروختند***صد هزاران جانِ عاشق سوختند
  • عاشقانی کز درونِ خانه‌اند***شمعِ رویِ یار را پروانه‌اند
  • ای دل، آنجا رو که با تو روشنند***وز بلاها مر تو را چون جوشنند
  • در میانِ جانْ تو را جا می‌کُنند***تا تو را پُر‌باده چون جامی کُنند
  • در میانِ جانِ ایشان خانه گیر***در فَلَک خانه کن ای بَدرِ مُنیر
  • چون عطارُد دفترِ دل وا کُنند***تا که بر تو سِرّها پیدا کنند
  • پیشِ خویشان باش چون آواره‌ای***بر مَهِ کامل زَن ار مَه‌پاره‌ای‌1
  • جزو را از کلِّ خودْ پرهیز نیست***با مخالف این همه آمیز چیست‌؟!
  • جنس را بین، نوع گشته در روَش***غیب‌ها بین، گشته عیْن از پرتوَش2
  • تا چو زنْ عِشوه خَری ای بی‌خِرَد***از دروغ و عشوه کی یابی مدد؟!
  • چاپلوس و لفظِ شیرین و فریب***می‌ستانی می‌نهی چون زر به جیب‌3
  • مر تو را دشنام و سیلیّ شَهان***بهتر آید از ثَنای گُمرَهان
  • صَفعِ شاهان خور، مخور شهدِ خَسان***تا کسی گردی زِ اقبالِ کَسان4
  • ز‌آنکه ز‌یشان خَلعت و دولت رسد***در پناهِ روح، جان گردد جسد
  • هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا***دان که او بُگریختَه‌ست از اوستا
  • تا چنان گردد که می‌خواهد دلش***آن دلِ کورِ بَدِ بی‌حاصلش
  • گر چنان گشتی که اُستا خواستی***خویش را و خویش را آراستی5
  • هر که از اُستا گریزد در جهان***او ز دولت می‌گریزد؛ این بِدان
  • پیشه‌ای آموختی در کسبِ تن***چنگ اندر پیشۀ دینی بزن
  • در جهانْ پوشیده گشتیّ و غَنیّ***چون بُرون آیی از اینجا، چون کنی؟!
    1. چون: اگر.
    2.  نسخۀ قونیه: 
      ...در روِش*** غیب‌ها بین، عین گشته در رَهِش. 
      شرح اسرارالغیوب: غین‌ها بین، عین گشته در زَهِش. شرح بحرالعلوم: عیب‌ها را بین گشته عین از پرتواش.
    3.  نسخۀ قونیه: چون زن به جیب.
    4. صَفع: سیلی، پس‌گردنی.
    5.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: خویش را و خلق را.خویش (2): خویشان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

138
  • پیشه‌ای آموز کاندر آخرت***اندر آید دَخلِ کسبِ مَغفِرت‌1
  • آن جهان شهری‌ست پر بازار و کسب***تا نپنداری که کسب اینجاست حَسْب2
  • حق تعالیٰ گفت: ”این کسبِ جهان***پیشِ آن کسب است لَعْبِ کودکان
  • همچو آن طفلی که بر طفلی تَنَد***شکلِ صحبت‌کُنْ مِساسی می‌کُند3
  • 🔹 آن مِساسِ طفل چه بْوَد؟ بازی‌ای***با جِماعِ رستمیّ و غازی‌ای
  • کودکان سازند در بازی دکان***سود نبوَد جز که تعطیلِ زمان
  • شب شود در خانه آید گرْسُنه***کودکان رفته، بمانْده یک تَنه
  • این جهانْ بازی‌گَه است و، مرگْ شب***باز‌گردی کیسه خالی پُر‌تَعَب
  • 🔹 سوی خانه‌یْ گور تنها مانده‌ای***با فَغان، وا حَسرَتا بر‌خوانده‌ای
  • کسبِ دینْ عشق است و جذبِ اندرون***قابلّیتْ نورِ حق دان ای حَرون4
  • کسبِ فانی خواهدت این نفْسِ خَس***چند کسبِ خَس کُنی؟! بُگذار، بس!‌5
  • نفْسِ خَس گر جویَدت کسبِ شریف***حیله و مکری بوَد آن را ردیف
  • بیدار‌کردنِ ابلیسْ معاویه را که: «وقت نماز بیگاه شد!»

  • در خبر آمد که آن معاویه***خُفته بُد در قصر در یک زاویه‌6
  • قصر را از اندرون درْ بسته بود***کز زیارت‌های مردم خسته بود
  • ناگهان مردی ورا بیدار کرد***چشم چون بُگشاد، پنهان گشت مرد
  • گفت: «اندر قصرْ کس را ره نبود***کیست کاین گستاخی و جرأت نمود؟»
  • گِرد برگشت و طلب کرد آن زمان***تا بیابد ز‌آن نهان‌گشته نشان
  • از پسِ در مُدبِری را دید کاو***در پسِ پرده نهان می‌کرد رو
  • گفت: «هی، تو کیستی؟ نام تو چیست؟»***گفت: «نامم فاش ابلیسِ شَقی‌ست»
  • گفت: «بیدارم چرا کردی به جِدّ؟***راست گو با من، مگو برعکس و ضدّ!»
    1.  علاءالدوله: کسبِ معرفت.
    2. حَسْب: فقط.
    3. صحبت‌کن: مجامعت‌کننده. مِساس: لمس‌کردن.
    4. حَرون: سرکش و نافرمان.
    5.  مثنوی شریف: چند کسبِ حسّ کنی.
    6.  نسخۀ قونیه: 
      در خبر آمد که خالِ مؤمنان*** خُفته بُد در قصر بر بسترْ سِتان.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

139
  • گفت: «هنگام نمازْ آخِر رسید***سوی مسجد زود می‌باید دوید
  • ”عَجِّلوا الطّاعاتِ قَبلَ الفَوت“ گفت***مصطفیٰ چون دُرِّ وحدت را بِسُفت‌»1
  • گفت: «نی نی، این غرض نبوَد تو را***که به خیری رهنما باشی مرا
  • دزد آید از نهان در مَسکَنم***گویدم که: ”پاسبانی می‌کُنم“‌!
  • من کجا باور کنم آن دزد را؟!***دزد کی داند ثواب و مزد را؟!
  • 🔹 خاصه دزدی چون تو قَطّاعُ الطَّریق***از چه رو گشتی چنین بر منْ شَفیق؟»
  • دوّم بار جواب‌گفتنِ ابلیس معاویه را علیهِ اللّعنَة

  • گفت: «ما اوّل فرشته بوده‌ایم***راهِ طاعت را به جان پیموده‌ایم
  • سالِکانِ راه را مَحرَم بُدیم***ساکنانِ عرش را همدم بُدیم
  • پیشۀ اول کجا از دل روَد؟!***مِهرِ اوّل کی ز دل زائل شود؟!
  • در سفر گر روم بینی یا خُتَن***از دلِ تو کی روَد حُبُّ الْوَطَن؟!
  • ما هم از مَستانِ این مِی بوده‌ایم***عاشقانِ درگهِ وی بوده‌ایم
  • نافِ ما بر مِهرِ او بُبریده‌اند***عشقِ او در جانِ ما کاریده‌اند
  • روزِ نیکو دیده‌ایم از روزگار***آبِ رحمت خورده‌ایم از جویبار
  • نی که ما را دستِ فَضلش کاشتَه‌ست؟!***از عدم ما را نه او برداشتَه‌ست؟!
  • ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم***در گلِستانِ رضا گردیده‌ایم
  • بر سرِ ما دستِ رحمت می‌نهاد***چشم‌های لطف بر ما می‌گشاد
  • در گهِ طفلی که بودم شیرجو***گاهوارم را که جنبانید؟! او
  • از که خوردم شیرْ غیرِ شیرِ او؟!***که مرا پرورْد جز تدبیرِ او؟!
  • خویْ کآن با شیر رفت اندرْ وجود***کی توانْ آن را ز مردم وا گشود؟!
  • گر عِتابی کرد دریای کَرَم***بسته کی گردند درهای کرم؟!
  • اصلِ نقدش لطف و داد و بخشش است***قهر بر وی چون غباری از غِش است
  • از برای لطفْ عالَم را بساخت***ذرّه‌ها را آفتابِ وی نواخت
  • فُرقت از قهرش اگر آبستن است***بهر قَدرِ وصلِ او دانستن است
  • می‌دهد جان را فراقش گوشمال***تا بداند قَدرِ اَیّامِ وصال
    1.  نسخۀ قونیه: دُرِّ معنیٰ.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

140
  • گفت پیغمبر که: ”حق فرموده است***قصدِ من از خلقْ احسان بوده است
  • آفریدم تا ز من سودی کنند***تا ز شَهدم دست‌آلودی کُنند
  • نی برای آنکه من سودی کنم***وز برهنه من قَبایی بر‌کَنم‌“
  • چند روزی گر ز پیشم رانده است***چشمِ من در رویِ خوبش مانده است
  • کز چنان رویی چنین قَهر ای عجب!***هر کسی مشغول گشته در سبب
  • من سبب را ننْگرم، کآن حادِث است***ز‌آنکه حادِث حادِثی را باعث است
  • لطفِ سابق را نظاره می‌کنم***هر‌چه آن حادِث، دو پاره می‌کنم
  • ترکِ سجده از حسد گیرم که بود***آن حسد از عشق خیزد، نَز جُحود
  • هر حسد از دوستی خیزد چنین***که شود با دوستْ غیری هم‌نشین‌1
  • هست شرطِ دوستی غیرت پَزی***همچو شرطِ عطسه، گفتن: ”دیر زی“
  • چون‌که ‌بر نَطعش جز این بازی نبود***گفت: ”بازی کن“، چه دانم در‌فُزود؟!2
  • آن یکی بازی که بُد، من باختم***خویشتن را در بلا انداختم
  • در بلا هم می‌چشم لَذّاتِ او***ماتِ اویَم، ماتِ اویَم، ماتِ او»
  • ----------

  • چون رهاند خویشتن را -ای سَره-***هیچ‌کس در شش جهت زین شش‌دره؟!
  • جزوِ شِش از کلِّ شِش چون وا رهد؟!***خاصه که بی‌چون مر او را کژ نهد!
  • هر که در شِش، او درونِ آتش است***اوش برْهاند که خَلّاق شِش است
  • خود اگر کفر است و گر ایمانِ او***دستبافِ حضرت است و آنِ او
  • باز تقریر‌کردنِ معاویه مکرِ ابلیس علیهِ‌اللّعنَة را با او

  • گفت امیر او را که: «این‌ها راست است***لیک بخشِ تو از این‌ها کاست است
  • صد هزاران چون مرا تو ره زدی***حفره کردی، در خَزینه آمدی
  • آتشی؛ از تو بسوزم، چاره نیست***کیست کز دستِ تو جامَه‌ش پاره نیست؟!‌3
  • طَبعَت -ای آتش- چو سوزانیدنی‌ست***تا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست
  • لعنت این باشد که سوزانت کُند***اوستادِ جمله دزدانت کند
    1.  نسخۀ قونیه: از دوستی خیزد یقین.
    2. نَطع: صفحۀ شطرنج.
    3.  نسخۀ قونیه: از تو نسوزم.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

141
  • با خدا گفتی، شنیدی روبرو***من که باشم پیشِ مکرت ای عَدو؟!
  • معرفت‌های تو چون بانگِ صَفیر***بانگِ مرغان است، امّا مرغ‌گیر
  • صد هزاران مرغ را او ره زدَه‌ست***مرغْ غَرّه: ”کآشنایی آمدَه‌ست“
  • در هوا چون بشْنوَد بانگِ صَفیر***از هوا آید، شود اینجا اسیر
  • قومِ نوح از مکرِ تو در نوحه‌اند***دل کباب و سینه شَرحه شَرحه‌اند
  • عاد را تو باد دادی در جهان***در‌فِکندی در عذاب و اَندُهان
  • از تو بود آن سنگسارِ قومِ لوط***در سیاه‌آبه ز تو خوردند غوط
  • مغزِ نُمرود از تو آمد ریخته***ای هزاران فتنه‌ها انگیخته
  • عقلِ فرعونِ زَکیِّ فیلسوف***کور گشت، از تو نیابید او وُقوف
  • بو لَهَب هم از تو نااَهلی شده***بو الحَکَم هم از تو بوجَهلی شده
  • ای بر این شطرنج بهر یاد را***مات کرده صد هزار استاد را
  • ای ز فَرزین بَندهای مشکلت***سوخته جان‌ها، سیَه گشته دلت
  • بَحرِ مَکری تو و خَلقان قطره‌ای***تو چو کوهی وین سَلیمانْ ذرّه‌ای
  • که رهد از مکر تو ای مُختَصِم؟!***غرقِ طوفانیم، إلّا مَن عُصِم!
  • بس ستاره‌یْ سَعد از تو مُحتَرِق***بس سپاهِ جمع از تو مُفتَرِق
  • 🔹 بس مسلمان کز تو دینْ در‌باخته***سرنگون تا قعرِ دوزخ تافته
  • 🔹 بس چو بَلعَم از تو نومید آمده***بس چو بَرصیصا ز تو کافر شده»
  • باز جوابِ ابلیس مر معاویه را در إخفای مکر

  • گفت ابلیسش: «گُشا این عِقد را***من مِحَکّم قلب را و نقد را1
  • امتحانِ شیر و کَلبَم کردْ حق***امتحانِ نقد و قلبم کردْ حق
  • قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام؟!***صِیرَفیّ‌ام؛ قیمتِ او کرده‌ام
  • نیکُوان را رهنمایی می‌کنم***مر بَدان را پیشوایی می‌کنم
  • باغبانم شاخِ تر می‌پرورم***شاخ‌های خشک را هم می‌بُرم‌2
    1.  نسخۀ قونیه: گُشای این عُقده‌ها.
    2. این بیت با بیت بالا با هم به این شکل آمده است: 
      نیکُوان را رهنمایی می‌کنم*** شاخ‌های خشک را هم می‌بُرم.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

142
  • 🔹 صالحان را پیشوا و مَأمَنَم***طالِحان را نیز یاری می‌کنم1
  • این علف‌ها می‌نهم، از بهر چیست؟***تا پدید آید که حیوانْ جنسِ کیست
  • سگ از آهو چون بزاید کودکی***در سگیّ و آهویی دارد شَکی
  • تو گیاه و استخوان پیشش بریز***تا کدامین سو کُند او گامْ تیز
  • گر ‌به‌سوی استخوان آید، سگ است***ور گیا جویَد، یقین آهو رَگ است
  • قهر و لطفی جفت شد با یکدگر***زاد از این هر دو، جهانِ خیر و شَر
  • تو گیاه و استخوان را عرضه کن***قوتِ نفْس و قوتِ جان را عرضه کن
  • گر غذای نفْس جویَد، أبتَر است***ور غذای روح خواهد، سَرور است
  • گر کند او خدمتِ تن، هست خر***ور روَد در بَحرِ جان، یابد گُهر
  • ‌گر‌چه این دو مختلف خیر و شَرَند***لیک این هر دو به یک کار اَندرَ‌ند
  • انبیا طاعاتْ عرضه می‌کُنند***دشمناْن شَهْوات عرضه می‌کُنند
  • نیک را چون بَد کُنم؟! یزدان نی‌ام***داعیَم من، خالقِ ایشان نی‌ام
  • خوب را من زشت سازم؟! رَبّ نی‌ام***زشت را و خوب را آیینه‌ام
  • سوخت هندو آینه از درد را:***”کاین سیه‌رو می‌نماید مرد را“
  • گفت آیینه: ”گناه از من نبود***جُرمْ آن را نِه که آیینه زُدود
  • او مرا غَمّاز کرد و راستگو***تا بگویم زشت کو و خوب کو“
  • من گواهم، بر گُوا زندان کجاست؟!***زَ اهلِ زندان نیستم، یزدان گُواست
  • هر کجا بینم درختی میوه‌دار***تربیت‌ها می‌کنم من دایه‌وار
  • هر کجا بینم درختِ تلخ و خُشک***می‌بُرم من، می‌شناسم پُشک و مُشک2
  • خشک گوید باغبان را: ”کِایْ فَتیٰ***مر مرا چه می‌بُری سرْ بی‌خطا؟!“
  • باغبان گوید: ”خَمُش، ای زشت‌خو!***بس نباشد خُشکیِ تو جُرمِ تو؟!“
  • خشک گوید: ”راستم من، کژ نی‌ام***تو چرا بی‌جُرم می‌بُرّی پی‌ام؟!“
  • باغبان گوید: ”اگر مسعودی‌ای***کاشکی کژ بودی‌ای و تر بودی‌ای
  • جاذِبِ آبِ حیاتی گشته‌ای***اندر آبِ زندگی آغشته‌ای
    1. الحاقی از کلاله.
    2.  نسخۀ قونیه: می‌بُرم من، تا رهد از پُشکْ مُشک.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

143
  • تخم تو بَد بوده است و اصلِ تو***با درختِ خوش نبوده وصلِ تو
  • شاخِ تر ار با خوشی وصلت کند***آن خوشی اندر نهادش بر زند“1
  • گر تو را بیدار کردم بهرِ دین***خویِ اصلِ من همین است و همین»
  • عُنْف‌کردنِ معاویه با ابلیس‌ علیهِ اللّعنَة

  • گفت امیر: «ای راهزن، حجّت مگو***مر تو را ره نیست در من، ره مجو
  • رهزنی تو، من غریب و تاجرم***هر لباساتی که آری، کی خرم؟!
  • گِردِ رَختِ من مگرد از کافری***تو نِه‌ای رَختِ کسی را مشتری
  • مشتری نبْود کسی را راهزن***ور نماید مشتری، مکر است و فن»
  • نالیدنِ معاویه به حق تعالیٰ از مکرِ ابلیس، و نُصرَت خواستن

  • «تا چه دارد این حسود اندر کدو؟!***ای خدا فریادِ ما رَس زین عَدو!
  • گر یکی فصلِ دگر در من دَمد***در رُباید از من این رهزنْ نَمد
  • این حدیثش همچو دود است ای اِلٰه***رحم کن، ور نه گلیمم شد سیاه
  • من به حُجّت برنیایم با بِلیس***کُاو‌ست فتنه‌یْ هر شریف و هر خسیس
  • آدمی کاو عَلَّمَ الْأسماء بَگ است***در تگِ چون برقِ این سگ بی‌تگ است‌2
  • از بهشت انداختش بر روی خاک***چون سَمَک در شَستِ او شد از سِماک
  • نوحۀ ﴿إنّا ظَلَمْنا﴾ می‌زدی***نیست دستان و فُسونش را حَدی
  • اندرونِ هر حدیثِ او شَر است***صد هزاران سِحر در وی مُضمَر است
  • مردیِ مردان ببندد در نفَس***در زن و در مرد افروزد هوس!»
    1. بَر: میوه.
    2. عَلَّمَ الأسماء بَگ: امیر و سردار عَلَّمَ الأسماء است یعنی امیری است که خداوند به او أسماء کلّیّة را تعلیم نموده است. تگ: دویدن، شتاب‌کردن. بی‌تگ: بی‌شتاب.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

144
  • «ای بِلیسِ خَلق‌سوزِ فتنه‌جو***بر چی‌ام بیدار کردی؟ راست گو!
  • 🔹 ز آنکه حُجّت در‌نگنجد با منی***هین، غرض را در‌میان نِه بی‌فَنی!»
  • باز تقریرِ ابلیسْ تَلبیسِ خود را با معاویه

  • گفت: «هر مردی که باشد بدگمان***نشْنود او راست را با صد نشان
  • هر درونی که خیال‌اندیش شد***چون دلیل آری، خیالش بیش شد
  • چون سخن در وی روَد، علّت شود***تیغِ غازی دزد را آلت شود
  • پس جوابِ او سکوت است و سکون***هست با اَبله سخن گفتنْ جُنون
  • 🔹 تو ز حق ترس و از او جو قطعِ نفْس***که تو از شرّش بمانْدَه‌ستی به حَبس
  • تو ز من با حق چه نالی ای سَلیم؟!***رو بِنال از شرّ آن نفْسِ لَئیم‌1
  • تو خوری حلوا، تو را دُمّل شود***تب بگیرد، طبعِ تو مختل شود
  • بی‌گُنه لعنت کنی ابلیس را***چون نبینی از خودْ آن تَلبیس را؟!
  • نیست از ابلیس، از توست ای غَویّ***که چو روبَه سویِ دُنبه می‌دوی
  • چون‌که ‌در سبزه ببینی دنبه را***دام باشد، این ندانی روبَها!
  • ز‌آن ندانی کِت ز دانش دور کرد***میلِ دنبه چشمِ عقلت کور کرد2
  • ”حُبُّکَ الْأشیاءَ یُعْمیکَ یُصِمّ“***نَفْسُکَ السَّودا جَنَت، لا تَختَصِم!3
  • تو گُنه بر من مَنِه، کژ مَژ مَبین***من ز بَد بیزارم و از حرص و کین
  • 🔹 حرص و کین هست از طِباعِ مختلف***مر مرا بر چار ضدّ شد مُکتَنِف
  • من بَدی کردم، پشیمانم هنوز***انتظارم تا شبم آید به روز
  • 🔹 هم امیدی می‌پزم با درد و سوز***تا مگر این دِی‌مَهم گردد تَموز4
  • متّهَم گشتم میان خلقْ من***فعلِ خود بر من نهد هر مرد و زن
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: چه نالی: ”ای علیم“؟!
    2.  نسخۀ قونیه: چشم و عقلت.
    3.  احیاء العلوم ج 3 ص 57؛ قال رسول اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «حُبُّك للشى‌ء يُعمى و يُصِمّ؛ محبّت به هرچیزی تو را (از دیدن حقیقت) کور و کر می‌کند
      محبت تو نسبت به هرچیزی تو را کور و کر می‌سازد؛ و نفْس سیاه و تیرۀ تو است که جنایت نموده، با دیگری دشمنی نکن!
    4. دی‌مَه: دی‌ماه (زمستان). تَموز: مرداد‌ماه (تابستان).

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

145
  • گرگِ بی‌چاره ا‌‌گر‌چه گرسُنَه‌ست***متّهم باشد، که او در طَنطَنَه‌ست1
  • از ضعیفی چون نتاند راه رفت***خَلق گوید: ”تُخمه است از لوتِ زَفت“»2
  • باز إلحاح‌کردنِ معاویه مر ابلیس را، و جوابِ او

  • گفت: «غیرِ راستی نرْهاندَت***دادْ سویِ راستی می‌خوانَدت
  • راست گو تا وا رَهی از چنگِ من***مکر ننْشاند غبارِ جنگِ من‌»
  • گفت: «چون دانی دروغ و راست را؟***ای خیال‌اندیشِ پُر‌اندیشه‌ها!»
  • گفت: «پیغمبر نشانی داده است***قلب و نیکو را مِحَکّ بنْهاده است
  • گفته است: ”اَلْکِذبُ رَیْبٌ فی القُلوب“***باز ”اَلصِّدقُ طُمَأنینٌ طَروب“3
  • دل نیارامد ز گفتارِ دروغ***آب و روغن هیچ نفْروزد فروغ
  • در حدیثِ راستْ آرامِ دل است***راستی‌ها دانۀ دامِ دل است
  • دل مگر رنجور باشد، بَد دهان***که نداند چاشنیّ این و آن
  • چون شود از رنج و علّت دلْ سَلیم***طعمِ کِذب و صدق را باشد عَلیم
  • حرصِ آدم چون سویِ گندم فُزود***از دلِ آدمْ سَلیمی را رُبود
  • پس دروغ و عِشوه‌ات را گوش کرد***غرّه گشت و زهرِ قاتلْ نوش کرد
  • کژدم از گندم ندانست آن نفَس***می‌پرد تمییز از اَهلِ هَوَس
  • خَلقْ مستِ آرزویند و هویٰ***ز‌آن پذیرایَند دستانِ تو را
  • هر که خود را از هویٰ خو باز کرد***گوشِ خود را آشنای راز کرد»
  • 🔹 همچنان‌که ‌در حکایت گفته‌اند***بشنو آن را تا گشاید بسته‌بند
    1. طنطنه: کرّ و فرّ، شهرت.
    2. تُخمه است: از بسیار خوردن بیمار گشته. لوت: طعام، غذا. زَفت: بسیار.
    3.  نزهة الناظر و تنبیه الخاطر ص 28؛ عن حسن بن علی علیهما السلام عن رسول اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «دَعْ مَا يُرِيبُكَ [إِلَى مَا لَا يُرِيبُكَ‌]، فَإِنّ الْحَقَّ طُمَأْنينَةٌ و الْكَذِبَ‌ رِيبَة؛ آنچه تو را به تردید می‌آورد و آرامش تو را سلب می‌کند رها کن و سراغ آن چیزی برو که چنین نباشد، چرا که به تحقیق حق مایۀ آرامش و سکون است و دروغ مایۀ تردید و ناآرامی».
      ”الکِذبُ رَیْبٌ فی القُلوب“: دروغ مایۀ تردید و ناآرامی دلها است. ”اَلصِّدقُ طُمَأنینٌ طَروب“: صدق و راستگویی مایۀ اطمینان و آرامش و شادی است.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

146
  • شکایتِ قاضی از آفَتِ قضا، و جوابِ نائبْ او را

  • قاضی‌ای بنْشانْدند و می‌گریست***گفت نائب: «قاضیا، گریه ز چیست؟
  • این نه وقت گریه و فریادِ توست***وقتِ شادیّ و مُبارکبادِ تو ست‌!»
  • گفت: «آه، چون حُکم رانَد بی‌دلی؟***در میانِ آن دو عالِمْ جاهلی؟1
  • آن دو خَصم از واقعه‌یْ خود واقِفند***قاضیِ مسکین چه داند زین دو بند؟!
  • جاهل است و غافل است از حالشان***چون رَوَد در خونشان و مالشان؟!»
  • گفت: «خَصمانْ عالِمند و عِلّتی***جاهلی تو، لیک شمعِ ملّتی
  • ز‌آنکه تو علّت نداری در میان***و‌آن‌ فَراغت هست نورِ دیدگان
  • و‌آن‌ دو عالِم را غرضْشان کور کرد***عِلمشان را علّتْ اندر گور کرد
  • جهل را بی‌علّتی عالِم کُند***عِلم را علّت ز دل‌ها بر‌کَند2
  • تا تو رَشوَت نَستَدی، بیننده‌ای***چون طمع کردی، ضَریر و بنده‌ای»
  • ----------

  • «از هویٰ من خوی را وا کرده‌ام***لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام3
  • چاشنی‌گیرِ دلم شد با فروغ***راست را داند حقیقت از دروغ‌»4
  • به إقرار‌آوردنِ معاویه ابلیس عَلَیهِ اللّعنة را

  • 🔹 «ای سگِ مَلعون، جوابِ من بگو***راست پیش آور، دروغی را مجو
  • تو چرا بیدار کردی مر مرا؟***دشمنِ بیداری‌ای تو ای دَغا!
  • همچو خَشخاشی؛ همه خواب آوری***همچو خَمری، عقل و دانش می‌بَری
  • چار میخَت کرده‌ام من، راست گو!***راست را دانم، تو حیلَت‌ها مجو
    1. رسول اللٰه صلی اللٰه علیه و آله و سلم: «القاضی جاهل بین العالِمَین.»
    2.  نسخۀ قونیه: علم را علّت کژ و ظالم کُند.
    3. ادامۀ سخن معاویه است با شیطان.
    4. چاشنی‌گیرِ دلم: حسّ ذائقۀ دلم.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

147
  • من ز هر کس آن طمَع دارم که او***صاحبِ آن باشد اندر طَبع و خو
  • من ز سرکه می‌نَجویم شِکّری***وز مُخَنَّث می‌نَجویم لشگری‌1
  • همچو گَبران می‌نَجویم از بُتی***کاو بوَد حق، یا ز حقْ او آیَتی
  • من ز سِرگین می‌نَجویم بوی مُشک***من در آبِ جو نجویَم خِشتِ خشک
  • 🔹 من نجویم پاسبانی را ز دزد***کارْ ناکرده نجویم هیچ مُزد
  • من ز شیطان این نجویَم کُاو ست غیر***که مرا بیدار گرداند به خیر»
  • راست گفتنِ ابلیسْ ضمیرِ خود را با معاویه

  • گفت بسیار آن بِلیس از مکر و غَدْر***میر از او نشْنید و کرد اِستیز و نَکر
  • از بُنِ دندان بگفتش: «بهرِ آن***کردمت بیدار، می‌دان ای فلان
  • تا رَسی اندر جماعت در نماز***از پیِ پیغمبرِ دولت فَراز
  • گر نماز از وقت رفتی، مر تو را***این جهانْ تاریک گشتی، بی‌ضیا
  • از غَبین و درد رفتی اشک‌ها***از دو چشمِ تو مثالِ مَشک‌ها
  • ذوق دارد هر کسی بر طاعتی***لاجَرم نشْکیبد از وی ساعتی
  • آن غَبین و درد بودی صد نماز***کو نماز و کو فروغِ آن نیاز؟!»2
  • فضیلتِ حسرت خوردنِ آن شخص بر فوتِ نماز جماعت

  • آن یکی می‌رفت در مسجدْ درون***مردم از مسجد همی ‌آمد برون
  • گشت پُرسان که: «جماعت را چه بود***که ز مسجد می‌بُرون آیند زود؟»
  • آن یکی گفتش که: «پیغمبرْ نماز***با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
  • تو کجا در می‌روی ای مردِ خام***چون‌که ‌پیغمبر بدادَه‌ست اَلسّلام؟»
  • گفت: «آه» و دود از آن آمد بُرون***آهِ او می‌داد از دل بوی خون
  • آن یکی از جمعْ گفت: «این آه را***تو به من ده، آن نمازِ من تو را»
  • گفت: «دادم آه و پَذرُفتم نماز»***او سِتَد آن آه را با صد نیاز
    1. مُخَنَّث: مردی که صفات زنانه دارد، (ترسو).
    2. این بیت با بیت قبل براساس نسخۀ قونیه جابجا شد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

148
  • 🔹 با نیاز و با تضرّع بازگشت***باز بود و در پی شهباز گشت
  • شب به خواب اندر بگفتش هاتفی***که: «خریدی آبِ حیوان و شِفی!
  • حرمتِ این اختیار و این دُخول***شد نمازِ جملۀ خَلقانْ قبول‌»
  • تتمّۀ اقرارِ ابلیس با معاویه، مکر و فریبِ خود را

  • پس عَزازیلش بگفت: «ای میرِ راد***مکرِ خود اندر میان باید نهاد1
  • گر نمازت فوت می‌شد آن زمان***می‌زدی از دردِ دل آه و فَغان
  • آن تأسّف و‌آن فَغان و آن نیاز***در‌گذشتی از دو صد ذکر و نماز
  • من تو را بیدار کردم از نَهیب***تا نسوزانَد چنین آهی حِجیب2
  • تا چنان آهی نباشد مر تو را***تا بدان راهی نباشد مر تو را
  • من حسودم، از حسد کردم چنین***من عَدوّم، کارِ من مکر است و کین
  • 🔹 مکرِ من دیدی، مباش ایمن ز من***تا شوی صدرِ جهان اندر زَمَن»3
  • تصدیق‌کردنِ معاویه ابلیس را در آن قول

  • گفت: «اکنون راست گفتی، صادقی***از تو این آید، تو این را لایقی
  • عنکبوتی تو، مگس داری شکار***من نی‌ام -ای سگ- مگس، زحمت مَیار!
  • بازِ اسپیدم، شکارم شَه کُند***عنکبوتی کی به گِرد من تند؟!
  • 🔹 کارِ تو این است ای دزدِ لَعین***سوی دوغ آری مگس را زَ انگَبین
  • رو مگس می‌گیر تا تانی، هَلا***سوی دوغی زَن مگس‌ها را صَلا
  • ور بخوانی تو ‌به‌سوی انگبین***هم دروغ و دوغ باشد آن، یقین
    1. عَزازیل: شیطان.
    2. حِجیب: حجاب و پرده.
    3. الحاقی از مثنوی شریف.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

149
  • تو مرا بیدار کردی، خواب بود***تو نمودی کشتی، آن گرداب بود
  • تو در این خیْرم از آن می‌خوانْدی***تا مرا از خیرِ بهتر راندی»
  • گریختنِ دزد از دست صاحب‌خانه به آوازِ شخص دیگر

  • این بدان مانَد که شخصی دزدْ دید***در وُثاق، اندر پیِ او می‌دوید
  • تا دو سه میدان دوید اندر پی‌اش***تا در‌افکنْد از تَعَب اندر خُوی‌اش1
  • اندر آن حمله که نزدیک آمدش***تا بدو اندر‌جَهَد، دریابدش
  • دزدِ دیگر بانگ کردش که: «بیا***تا ببینی این علاماتِ بَلا
  • زود باش و باز گرد ای مردِ کار***تا ببینی حالِ اینجا زار زار»
  • 🔹 چون شنید این مرد، گشت اندیشه‌ناک***گفت با خود: «کشته گیر این جامه چاک»2
  • گفت: «باشد کآن طرف دزدی بوَد***گر نگردم زود، او بر من دوَد
  • بر زن و فرزندِ من دستی زند***بستنِ این دزدْ سودم کی کُنَد؟!
  • این مسلمان از کَرم می‌خوانَدم***گر نگردم زود، پیش آید نَدَم»
  • بر امیدِ شفْقَتِ آن نیک‌خواه***دزد را بُگذاشت، باز آمد به راه
  • گفت: «ای یارِ نِکو، احوال چیست؟***این فَغان و بانگ تو از دستِ کیست؟»
  • گفت: «اینک بینْ نشانِ پای دزد***کاین طرف رفتَه‌ست دزدِ زن به مُزد3
  • نَک نشانِ پای دزدِ قَلتَبان***در پی او رو بدین نقش و نشان‌»4
  • گفت: «ای اَبله، چه می‌گویی مرا؟!***من گرفته بودم آخر مر وِرا!
  • دزد را از بانگِ تو بُگذاشتم***من تو خر را آدمی پنداشتم!
  • این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان؟!***من حقیقت یافتم، چه بْود نشان؟!»
  • گفت: «من از حق نشانت می‌دهم***این نشان است، از حقیقت آگهم»
  • گفت: «طَرّاری تو یا خود اَبلهی؟***بلکه تو دزدیّ و زین حال آگهی
  • خَصمِ خود را می‌کشیدم مو‌کِشان***تو رهانیدی وِرا: ”کِاینَک نشان“؟!»
  • ----------

    1. خُوی: عَرَق.
    2. اصلاح‌شده براساس مثنوی شریف. میرخانی: گشته گیر.
    3. زن‌به‌مُزد: بی‌غیرت.
    4. قَلتَبان: بی‌غیرت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

150
  • تو جهت‌گو، من بُرونم از جهات***در وِصالْ آیات گو یا بَیِّنات؟!1
  • صُنْع بیند مردِ مَحجوب از صفات***در صفاتْ آن است کاو گم کرد ذات
  • واصِلان چون غرقِ ذاتند ای پسر***کی کنند اندر صفاتِ او نظر؟!
  • چون‌که ‌اندر قعرِ جو باشد سَرت***کی به رنگِ آب افتد مَنظَرت؟!
  • ور به رنگِ آب باز آیی ز قَعر***پس پَلاسی بِستَدی، دادی تو شَعر2
  • طاعتِ عامه، گناهِ خاصِگان***وَصلَتِ عامه، حجابِ خاص دان!3
  • گر وزیری را کُنَد شَه مُحتَسِب***شَه عَدویِ او بوَد، نبوَد مُحِبّ4
  • هم گناهی کرده باشد آن وزیر***بی‌سبب نبوَد تَغَیُّرْ ناگزیر
  • آن‌که زَ اوّل مُحتَسِب بُد، خود وِرا***بخت و روزی آن بُدَه‌ست از ابتدا
  • لیک آن کاوّل وزیرِ شَه بُدَه‌ست***مُحتَسِب‌کردن، سببْ فعلِ بَد است
  • چون تو را شَه ز‌آستانه پیش خوانْد***باز سویِ آستانه باز رانْد
  • تو یقین می‌دان که جُرمی کرده‌ای***جَبر را از جهلْ پیش آورده‌ای
  • که: «مرا روزیّ و قسمتْ این بُدَه‌ست»***پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟!5
  • قسمتِ خود، خود بُریدی تو ز جهل***قسمتِ خود را فَزاید مردِ اهل
  • یک مثالِ دیگر اندر کج‌‌رَوی***شاید ار از نَقلِ قرآن بشْنوی
  • قصّۀ مُنافقان و مسجدِ ضِرارْ ساختنِ ایشان‌6

  • این‌چنین کژبازی‌ای در جفت و طاق***با نَبی می‌باختند اهلِ نفاق:
  • «کز برای عِزِّ دینِ احمدی***مسجدی سازیم» و بود آن مُرتَدی
  • این‌چنین کژبازی‌ای می‌باختند***مسجدی جز مسجدِ او ساختند
  • فرش و سقف و قُبّه‌اش آراستند***لیک تفریقِ جماعت خواستند
    1.  نسخۀ قونیه: آیات کو.
    2. پَلاس: فرش، زیرانداز. شَعر: مو.
    3. عبارتی معروف است که: «حَسَناتُ‌ الأبرارِ سَيِّئاتُ المُقَرَّبين؛ حسنات و اعمال خوب صالحان برای مقرّبان درگاه رُبوبی سیّئه و گناه است». این عبارت مضمون روايتى نيست گرچه حكمى است صحيح و مطلبى است واقعى و حقيقى.
    4. مُحتَسِب: داروغه، مأمور.
    5. دی: دیروز.
    6.  سوره التّوبة: آیات 107 تا 110.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

151
  • نزد پیغمبر به  لابه آمدند***همچو اُشتُر پیش او زانو زدند:
  • «کِای رسولِ حق، برای مُحسِنیّ***سوی آن مسجد قَدم رنجه کُنی
  • تا مبارک گردد از اَقدامِ تو***تا قیامت تازه بادا نامِ تو
  • مسجدِ روز گِل است و روزِ ابر***مسجدِ روزِ ضرورت، وقتِ صبر1
  • تا غریبی یابد آنجا خیر و جا***تا فراوان گردد این خدمت‌سرا
  • تا شعارِ دین شود بسیار و پُر***ز‌آنکه با یاران شود خوشْ کارِ مُرّ
  • ساعتی آن جایگَه تشریف دِه***تزکیه‌یْ ما کن، ز ما تعریف دِه
  • مسجد و اصحابِ مسجد را نواز***تو مَهی، ما شب، دمی با ما بساز
  • تا شود شب از جمالت همچو روز***ای جمالت آفتابِ جان‌فُروز»
  • ----------

  • ای دریغا کآن سخن از دل بُدی***تا مُرادِ آن نفرْ حاصل شدی‌2
  • لفظ کآید بی‌دل و جان بر زبان***همچو سبزه‌یْ تون بوَد ای دوستان‌!
  • هم ز دورش بنْگر و اَندر‌گذر!***خوردن و بو را نشاید ای پسر!
  • سوی لطفِ بی‌وفایان هین مرو!***کآن پُلِ ویران بوَد، نیکو شنو!
  • گر قدم را جاهلی بر وی زند***بشْکند پل و‌آن‌ قدم را بشْکند
  • هر کجا لشکرْ شکسته می‌شود***از دو سه سُستِ مُخَنَّث می‌بوَد3
  • در صف آید با سلاح و مَردوار***دل بر او بِنْهند: «کِاینک یارِ غار»
  • رو بگردانَد چو بیند زخم را***رفتنِ او بشْکنَد پشت تو را
  • این دراز است و فراوان می‌شود***و‌آن‌ چه مقصود است پنهان می‌شود
  • [فریفتنِ منافقانْ پیغمبر را علیه السّلام تا به مسجدِ ضِرارش بَرند]

  • بر رسولِ حق فُسون‌ها خواندند***رَخشِ دَستان سویِ حضرت راندند4
  • آن رسولِ مهربانِ رَحم‌کیش***جز تَبَسُّم، جُز بَلی ناوَرْد پیش
  • شُکرهای آن جماعت یاد کرد***در اجابتْ قاصِدان را شاد کرد
    1.  نسخۀ قونیه: وقتِ فقر.
    2. ای دریغا: ای کاش.
    3. مُخَنَّث: مردی که صفات زنانه بر او غالب باشد.
    4. رَخشِ دستان: اسبِ زال، پدرِ رُستم. (اسب حیله را به تاخت‌و‌تاز آوردند و به‌سمتِ حضرت راندند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

152
  • می‌نمود آن مکرِ ایشان پیشِ او***یک به یک ز‌آن سان که اندر شیرْ مو
  • مویْ را نادیده می‌کرد آن لطیف***شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف
  • صد هزاران مویِ مکر و دَمدمه***چشم خوابانید آن دمْ ز‌آن همه‌1
  • راست می‌فرمود آن بَحرِ کَرم:***«من شما را از شما مُشفِق‌ترم
  • من نشسته بر کنارِ آتشی***با فروغ و شعلۀ بس ناخوشی
  • همچو پروانه شما آن‌سو دَوان***هر دو دستِ من شده پروانه ران»
  • چون بر آن شد تا روان گردد رسول***غیرتِ حق بانگ زد: «مشنو ز غول!
  • کاین خَبیثان مکر و حیلت کرده‌اند***جمله مَقلوب است آنچه آورده‌اند2
  • قصدِ ایشان جز سیَه‌رویی نبود***خیرِ دین کی جُست ترسا و یهود؟!
  • مسجدی بر جِسرِ دوزخ ساختند***با خدا نردِ دَغاها باختند
  • قصدشان تفریقِ اصحابِ رسول***فضلِ حق را کی شناسد هر فضول؟!
  • تا جُهودی را ز شامْ اینجا کِشند***که به وعظِ او جُهودان سرخوشند»3
  • گفت پیغمبر که: «آری، لیک ما***بر سرِ راهیم و بر عَزمِ غَزا
  • زین سفرْ چون باز‌گردم، آنگَهان***سوی آن مسجد روان گردم، روان‌»
  • دَفعِشان گفت و ‌به‌سوی غَزْو تاخت***با دَغایان از دَغا نَردی بباخت
  • چون بیامد از غَزا، باز آمدند***طالبِ آن وعدۀ ماضی شدند
  • گفت حقّش: «کِایْ پیمبر، فاش گو!***غَدر را، وَر جنگ باشد، ”باش“ گو»4
  • 🔹 گفت: «کِایْ قومِ دَغَل، خامُش کنید***تا نگویم رازهاتان تن زنید»5
  • چون نشانی چند از اسرارشان***در میان آورْد، بَد شد کارِشان
  • قاصدان زو باز گشتند آن زمان***«حاشَ لِلَّه، حاشَ لِلَّه» دَم زنان
  • هر منافق مُصحَفی زیرِ بغل***سوی پیغمبر بیاورْد از دَغل
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: مکر و موی و دمدمه.
    2. مَقلوب: وارونه.
    3. جُهود: (أبوعامِرِ راهب كه پيامبر أكرم به او لقب فاسِق داده بودند؛ از رؤساء منافقین بود. او قبلا در مدينه از كشيش‌هاى نصارى بود؛ و إسلام آورد و بواسطه توطئه‌ها بر عليه رسول‌اللٰه، از ترس به مكّه گريخت و پس از فتح مكّه به طائف گريخت؛ و پس از فتح طائف به شام گريخت؛ و دائماً از آنجا با مسلمين در ستيز بوده؛ و با منافقين مدينه و مكّه همدست و همداستان؛ و پيوسته آنها را تقويت مى‌كرد كه به روم خواهد رفت؛ و از امپراطور روم لشگرى انبوه با خود به مدينه آورده؛ و تار و پود پيامبر و مسلمين را به باد فنا خواهد داد... رجوع شود به امام‌شناسی ج 10 ص 199)
    4. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: عذر آور جنگ باشد باش گو.ای پیامبر، غَدر و نیرنگِ آنان را آشکارا بازگو کن، هرچند کار به پیکار هم که بکشد، باکی نیست.
    5.  نسخۀ قونیه: گفتْشان: 
      «بس بد درون و دشمنید*** ... .
      تن زنید: ساکت شوید.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

153
  • بهر سوگندان، که أیْمان جُنَّتی‌ست***ز‌آنکه سوگندان کَژان را سنّتی‌ست1
  • چون ندارد مردِ کژ در دینْ وفا***هر زمانی بشکند سوگند را
  • راستان را حاجتِ سوگند نیست***ز‌آنکه ایشان را دو چشمِ روشنی‌ست
  • نقضِ میثاق و عُهود از احمقی‌ست***حفظِ أیمان و وفا کارِ تَقی‌ست2
  • گفت پیغمبر که: «سوگندِ شما***راست گیرم یا که پیغام خدا؟!»
  • باز سوگندی دگر خوردند قوم***مُصحَف اندر دست و بر لبْ مُهرِ صوْم
  • که: «به حقِّ این کلامِ پاکِ راست***که بنای مسجد از بهرِ خداست
  • اندر این‌جا هیچ مکر و حیله نیست***قصدِ ما خودْ صدق و ذکرِ یا رَبی‌ست‌»
  • گفت پیغمبر که: «آوازِ خدا***می‌رسد در گوشِ من همچون صدا
  • مُهر بر گوشِ شما بنْهاد حق***تا به آوازِ خدا نارَد سَبَق
  • نَک صریحْ آوازِ حق می‌آیدم***همچو صاف از دُرد می‌پالایدم‌»
  • همچنان‌که ‌موسی از سویِ درخت***بانگِ حق بشْنید: «کِای مَسعود بخت»
  • از درختْ ﴿إنّی أنَا اللَه﴾ می‌شنید***با کلامْ أنوار می‌آمد پدید3
  • چون ز نورِ وحی وا می‌ماندند***باز نو سوگندها می‌خواندند
  • چون خدا سوگند را خوانده سپر***کی نهد اسپر ز کفْ پیکارگر؟!
  • باز پیغمبر به تکذیبِ صریح***«قَد کَذِبتُم» گفت با ایشان فَصیح
    1. أیمان: ج یَمین، سوگندها. جُنَّة: سپر.
    2. عُهود: ج عَهد، پیمان‌ها. تَقی: پرهیزگار.
    3.  سوره القصص آیه 30.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

154
  • اندیشیدنِ یکی از اصحاب که: «چرا رسول خدا سَتّاری نمی‌کند؟!»

  • تا یکی یاری ز یارانِ رسول***در دلش انکار آمد ز‌آن نُکول:1
  • «کاین‌چنین پیرانِ با شیْب و وَقار***می‌کُندشان این پیمبرْ شرمسار
  • کو کَرم؟! کو سَترْ پوشی؟! کو حَیا؟!***صد هزاران عیب پوشند انبیا!»
  • باز در دلْ زود استغفار کرد***تا نگردد زِ اعتراضْ او روی‌زرد
  • 🔹 لیک آن نقشِ کَجش از دل نرفت***مُهرِ بَد از طبعِ بی‌حاصل نرفت
  • شومیِ یاریّ اصحابِ نِفاق***کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
  • باز می‌زارید: «کِای عَلّامِ سِرّ***مر مرا مگْذار بر کُفرانْ مُصِرّ!2
  • دل به دستم نیست همچون دیدِ چشم***ور نه دل را سوزَمی این دَم به خشم»
  • اندر این اندیشه خوابش در ربود***مسجدِ ایشانْش پُر‌سِرگین نمود
  • سنگ‌هاش اندر حَدَث‌جای تَباه***می‌دمید از سنگ‌ها دودِ سیاه3
  • دود در حلقش شد و حلقش بخَست***از نَهیبِ دودِ تلخ از خواب جَست4
  • در زمان در رو فِتاد و می‌گریست:***«کِایْ خدا این‌ها نشانِ مُنکِری‌ست
  • خِلم بهتر از چنین حِلم ای خدا***که کُند از نورِ ایمانم جُدا»5
  • ----------

  • گر بِکاوی کوششِ اهل مَجاز***تو به تو گَنده بوَد همچون پیاز
  • هر یکی از دیگری بی‌مغزتر***صادقان را یک ز دیگر نَغزتر
  • 🔹 صد کمر بسته به مکرْ آن قومِ سست***از نفاق و زرق و دینِ نادرست
  • صد کمرْ آن قومْ بسته بر قَبا***بهرِ هَدمِ مسجدِ اهلِ قُبا6
  • همچو آن اصحابِ فیل اندر حَبَش***کعبه‌ای کردند و حقْ آتش زدش
  • قصدِ خانه‌یْ کعبه کرده ز انتقام***حالشان چون شد؟ فرو خوان از کلام
  • مر سیَه‌رویانِ دین را خودْ جِهیز***نیست إلّا حیلت و مکر و ستیز
  • ----------

    1. نُکول: عقوبت.
    2. مُصِرّ: إصرار‌کننده.
    3. حدث‌جا: بیت‌الخَلا.
    4. بخَست: بیازُرْد.
    5. خِلم: 1) خشم و غضب؛ 2) گِل چسبناک.
    6. هدم: ویران‌ساختن.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

155
  • هر صحابی دید ز‌آن مسجدْ عَیان***واقعه، تا شد یقینْشان سرِّ آن
  • واقِعات ار باز گویم یک به یَک***پس یقین گردد صَفا بر اهلِ شک
  • لیک می‌ترسم ز کشفِ رازشان***نازَنینانَند و زیبَد نازِشان
  • شَرعْ بی‌تقلید می‌پَذرُفته‌اند***بی‌مِحَکّ آن نَقد را بگْرفته‌اند
  • حکمتِ قرآن چو ضاله‌یْ مؤمن است***هر کسی در ضالۀ خود موقِن است1
  • قصّۀ آن مرد که اُشتُرِ ضالّۀ خود را می‌جُست و می‌پرسید

  • اُشتُری گم کردی و جُستی‌ش چُست***چون بیابی، چون ندانی کآنِ تو ست؟!
  • ضاله چه بْود؟ ناقۀ گم‌کرده‌ای***از کَفَت بُگریخته در پرده‌ای
  • کاروان در بار‌کردن آمده***اُشتُرِ تو از میانه گم شده
  • می‌دوی این‌سو و آن‌سو خشک لب***کاروان شد دور و نزدیک است شب
  • رَختْ مانده بر زمین در راهِ خوْف***تو پیِ اُشتُر روان گشته به طوْف:
  • «کِایْ مسلمانان که دیدَه‌ست اُشتُری؟***جَسته بیرون بامداد از آخوری
  • هر که بر‌گوید نشان از اُشتُرم***مژدگانی می‌دهم چندین دِرَم‌»
  • باز می‌جویی نشان از هر کسی***ریش‌خَندت می‌کُند زین هر خَسی:
  • «کُاشْتُری دیدیم می‌رفت این طرف***اُشتُرِ سرخی ‌به‌سوی این علف‌»
  • آن یکی گوید: «بُریده‌گوش بود»***و‌آن‌ دگر گوید: «جُلَش مَنقوش بود»
  • آن یکی گوید: «شتر یک چشم بود»***و‌آن‌ دگر گوید: «ز گَر بی‌پشم بود»
  • از برای مژدگانی صد نشان***از گزافه هر خَسی کرده بیان
  • 🔹 ای دلْ این اسرار را در گوش کن***قِسمِ تو گر هست زین، خوش نوش کن
  • همچنان‌که ‌هر کسی در معرفت***می‌کند موصوفِ غیبی را صفت
    1. ضاله: گمشده. موقن: باورمند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

156
  • متردّد شدن در میانِ مذاهب مختلفه، و بیرون شدن و مَخلَص یافتن

  • فلسفی از نوعِ دیگر کرده شرح***باحِثی مر گفتِ او را کرده جَرح
  • و‌آن‌ دگر در هر دو طعنه می‌زند***و‌آن‌ دگر از زَرقْ جانی می‌کَند
  • هر یکی زین ره نشان‌ها ز‌آن دهند***تا گمان آید که ایشان ز‌آن دِه‌اند
  • این حقیقت دان، نه حقّند این همه***نی به باطل گمرَهانند این رَمه
  • ز‌آنکه بی‌حقْ باطلی ناید پدید***قلب را اَبله به بوی زر خرید
  • گر نبودی در جهانْ نقدی روان***قلب‌ها را خرج‌کردن کی توان؟!
  • تا نباشد راست کی باشد دروغ؟!***آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
  • بر امیدِ راست کژ را می‌خرند***زهر در قندی رود، آنگَه خورند
  • گر نباشد گندمِ محبوب نوش***چه بَرَد گندم‌نمای جو فروش؟!
  • پس مگو: «این جمله دین‌ها باطلند»***باطلان بر بوی حق دامِ دِلَند1
  • پس مگو: «جمله خیال است و ضَلال»***بی‌حقیقت نیست در عالَمْ خیال
  • حق شبِ قدر است در شب‌ها نهان***تا کُند جانْ هر شبی را امتحان
  • نی همه شب‌ها بوَد قَدر ای جوان***نی همه شب‌ها بوَد خالی از آن
  • در میانِ دَلق‌پوشان یک فقیر***امتحان کن و‌آن‌که حقّ است، آن بگیر
  • مؤمنِ کَیِّسْ مُمَیِّز کاو که تا***باز داند پادشا را از گدا‌2
  • گر نه مَعیوبات باشد در جهان***تاجِران باشند جمله‌ اَبلهان
  • پس بوَد کالا شناسی سختْ سَهل***چون‌که ‌عیبی نیست، چه نااهل و اهل‌؟!
  • ور همه عیب است، دانشْ سود نیست***چون همه چوب است، اینجا عود نیست
  • آن‌که گوید: «جمله حقّ است»، احمقی‌ست***و‌آن‌که‌ گوید: «جمله باطل»، او شَقی‌ست
  • تاجرانِ انبیا، کردند سود***تاجرانِ رنگ و بو، کور و کبود
  • می‌نماید مارت اندر چشمْ مال***هر دو چشمِ خویش را نیکو بِمال!
    1.  نسخۀ قونیه: جمله دَم‌ها.
    2.  نهج‌البلاغه خطبه متقین؛ «یا هَمّام، المؤمنُ هو الکَیِّسُ الفَطِن؛ مؤمن همان مرد زیرک و باهوش و داناست
      مؤمنِ کَیِّسْ مُمَیِّز: مؤمن رند و زیرک و باقوّۀ تمییز (حق و باطل) است که... .

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

157
  • امتحان‌کردنِ هر چیزی تا ظاهر شود چیزی دیگر که در آن پنهان است

  • منْگر اندر غبطۀ این بیْع و سود***بنْگر اندر خُسرِ فرعون و ثَمود
  • اندر این گردونْ مُکَرَّر کُن نظر***ز‌آنکه حق فرمود: «ثُمَّ ارْجِعْ بَصَر»1
  • یک نظر قانع مشو زین سقفِ نور***بارها بنْگر، ببین ﴿هَلْ مِنْ فُطور؟!﴾2
  • چون‌که ‌گفتت: «کاندر این سقفِ نِکو***بارها بنْگر چو مردِ عیب‌جو»
  • پس زمینِ تیره را دانی که چند***دیدن و تمییز باید در پسند
  • تا بپالاییم صافان را ز دُرد***چند باید عقلِ ما را رنج بُرد؟!
  • امتحان‌های زمستان و خَزان***تابِ تابستان، بهارِ همچو جان
  • بادها و ابرها و برق‌ها***تا پدید آرَد عوارضْ فرق‌ها
  • تا بُرون آرَد زمینِ خاک رنگ***هر‌چه اندر جیْب دارد لَعل و سنگ
  • هر‌چه دزدیدَه‌ست این خاکِ دُژَم***از خزانه‌یْ حقّ و دریای کَرم3
  • 🔹 شَحنۀ تقدیر گوید: «راست گو***آنچه بُردی شرحْ وا دِه مو به مو»
  • دزد یعنی خاک گوید: «هیچ هیچ»***شحنه او را در‌کِشد در پیچ پیچ
  • شَحنه گاهَش لطف گوید چون شِکر***گه بر‌آویزد، کُند هر‌چه بَتَر
  • تا میانِ قهر و لطفْ آن خُفیه‌ها***ظاهر آید ز‌آتشِ خوْف و رَجا
  • آن بهاران، لطفِ شَحنه‌یْ کِبریاست***و‌آن‌ خَزان، تهدید و تَخویفِ خداست
  • و‌آن‌ زمستان، چار‌میخِ معنوی***تا تو -ای دزدِ خَفی- ظاهر شَوی!
  • پس مُجاهِد را زمانی بَسطِ دل***یک زمانی قَبض و درد و غِشّ و غِلّ
    1.  سوره المُلک آیه 3 و 4؛ ﴿هيچگاه در دستگاه آفرينش خداوند رحمن اختلاف و دگرگونى و نقصانى نخواهى يافت! پس با چشم تيزبين و ديده بصيرت بنگر كه آيا ميتوانى در آن سستى و خللى ببينى؟! و سپس ديده تيزبين و چشم بصيرت خود را دوباره بيفكن و بنگر كه در اين حال چشم بصر و ديدۀ بصيرت، زبون و ذليل و ناتوان و حسرت زده به تو باز ميگردد!﴾
    2.  سوره المُلک آیه 3.
    3. دُژَم: افسرده و رنجور.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

158
  • ز‌آنکه این آب و گِلی کَابْدانِ ماست***مُنکِر و دزدِ ضیای جان‌هاست
  • حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد***بر تنِ ما می‌نهد ای شیر‌مرد
  • خوْف و جوع و نقصِ اموال و بدن***جمله بهرِ نقدِ جانْ ظاهر‌شدن‌1
  • این وَعید و وعده‌ها انگیختَه‌ست***بهر این نیک و بَدی کآمیختَه‌ست
  • چون‌که حقّ و باطلی آمیختند***نقد و قلبْ اندر چَرَمْدان ریختند2
  • پس مِحَکّ می‌بایدش بُگزیده‌ای***در حقایقْ امتحان‌ها دیده‌ای3
  • تا شود فاروقِ این تَزویرها***تا بوَد دستورِ این تدبیرها
  • «شیر دِه -ای مادرِ موسیٰ- وِرا***و اندر آب اَفکن؛ مَیَندیش از بلا»
  • هر که در روزِ ألَسْت آن شیر خَورد***همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
  • گر تو بر تمییزِ طفلت مولَعی***این زمان یا اُمَّ موسیٰ اِرضِعی4
  • تا ببیند طعمِ شیرِ مادرش***تا فرو ناید به دایه‌یْ بَد سَرَش
  • 🔹 خود برِ تو این حکایتْ روشن است***که غرض نی این حکایت‌گفتن است
  • شرحِ فایدۀ حکایتِ شتر جوینده

  • اُشتُری گم کرده‌ای ای مُعتَمَد***هر کسی زُ اشتُر نشانی می‌دهد
  • تو نمی‌دانی که آن اُشتُر کجاست***لیک دانی کاین نشانی‌ها خطاست
  • و‌آن‌که‌ اُشتُر گم نکرد، او از مِری***همچو آن گم‌کرده جویَد اُشتُری
  • که: «بَلی، من هم شتر گم کرده‌ام***هر که یابد، اُجرتش آورده‌ام»
  • تا در اُشتُر با تو اَنبازی کند***بهر طَمْعِ اُشتُرْ این بازی کند
  • او نشانِ کژ بنَشناسد ز راست***لیک گفتت آن مُقلِّد را عَصاست
  • هر که را گویی: «خطا بود آن نشان»***او به تقلیدِ تو می‌گوید همان
  • چون نشانِ راست گویند و شبیه***پس یقین گردد تو را، لا رَیْبَ فیه
    1.  سوره البقره آیه 155؛ ﴿و هر آينه حتماً و يقيناً ما شما را به مقدارى از ترس و گرسنگى و كمبود مال‌ها و جان‌ها و ثمره‌ها آزمايش می‌كنيم! و اى پيامبر! شكيبايان را بشارت به قبولى و رستگارى از اين امتحان بده!﴾
    2. چَرَمدان: کیسه پوستی و چرمین.
    3. مِحَکّ: (مُرشد).
    4. مولَع: مشتاق. یا أُمَّ موسیٰ اِرضِعی: ای مادر موسیٰ، او را شیر بده.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

159
  • آن، شفای جانِ رنجورت شود***مَظهَرِ حسِّ چو گَنجورت شود1
  • رنگِ روی و قوّتِ بازو شود***2خَلق و خُلقِ یک تو‌اَت صد تو شود
  • چشمِ تو روشن شود، پایت دوان***جسمِ تو جان گردد و جانت روان
  • پس بگویی: «راست گفتی ای امین***آن نشانی‌ها بَلاغ آمد مُبین
  • فیهِ آیاتٌ ثِقاتٌ بَیِّنات***این بَراتی باشد و قَدر و نجات‌»3
  • این نشانْ چون داد، گویی: «پیش رو***وقتِ آهنگ است، پیش‌آهنگ شو
  • پیرویِّ تو کُنم ای راستگو***بوی بُردی زُ اشتُرم، بنْما که کو؟»
  • پیشِ آن کس کاو نَه صاحب‌اُشتُری‌ست***و اندر این جُستِ شتر بهرِ مِری‌ست
  • زین نشانِ راست نفْزودش یقین***جز ز عکسِ ناقه‌جویِ راستین
  • بویْ بُرد از جِدّ و گرمی‌های او***که: «گزافه نیست این هیهای او
  • اندر این اُشتُر نبودش حق ولی***اشتری گم کرده است او هم؛ بَلی»
  • طمْعِ ناقه‌یْ غیرْ روپوشش شده***آنچه زو گم شد، فراموشش شده
  • هر کجا او می‌دود، این می‌دود***از طمع هم‌دردِ صاحب می‌شود
  • کاذِبی با صادقی چون شد روان***آن دروغش راستی شد ناگهان
  • اندر آن صحرا که آن اُشتُر شتافت***اُشتُرِ خود نیز آنْ دیگر بیافت
  • چون بدیدش یاد آورْد آنِ خویش***بی‌طمع شد زُ اشتُرِ آن یارِ خویش
  • آن مُقلِّد شد محقِّق، چون بِدید***اُشتُرِ خود را که آنجا می‌چرید
  • او طلبکارِ شتر آن لحظه گشت***می‌نجُستش تا ندید او را به دشت4
  • بعد از آن، تنهارَوی آغاز کرد***چشم سویِ ناقۀ خود باز کرد
  • گفت آن صادق: «مرا بُگذاشتی***تا به اکنون پاسِ من می‌داشتی»
  • گفت: «تا اکنون فُسوسیّ بوده‌ام***وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام5
  • این زمان هم‌دردِ تو گشتم که من***در طلب از تو جدا گشتم به تن
  • از تو می‌دزدیدمی وصفِ شتر***جانِ من دید آنِ خود، شد چشم‌پُر
  • تا نیابیدم، نبودم طالِبش***مِس کُنون مغلوب شد، زر غالِبش
    1. گَنجور: خزانه‌دار، صاحب‌گنج.
    2. این بیت با بیت بالا در نسخۀ قونیه این‌گونه آمده: 
      آن، شفای جانِ رنجورت شود*** رنگِ روی و صحّت و زورت شود. 
    3.  نسخۀ قونیه: قَدرِ نجات.
    4. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: آن طلبکار.
    5. فُسوسیّ: مسخره‌کننده و دلقک.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

160
  • سَیِّئاتم شد همه طاعات، شُکر***هَزْل شد فانیّ و جِدّ اِثبات، شُکر
  • سَیِّئاتم چون وَسیلت شد به حق***پس مزن بر سَیِّئاتم هیچ دَقّ
  • مر تو را صدقِ تو طالب کرده بود***مر مرا جِدّ و طلب صِدقی گشود
  • صدقِ تو آورْد در جُستنْ تو را***جُستنم آورْد در صدقی مرا
  • تخمِ دولت در زمین می‌کاشتم***سُخره و بیگار می‌پنداشتم
  • آن نَبُد بیگار، کسبی بُد درست***هر یکی دانه که کِشتم، صد برُست»
  • ----------

  • دزد سویِ خانه‌ای شد زیردست***چون در‌آمد، دید کآن خانه‌یْ خود است1
  • گرم باش ای سرد، تا گرمی رسد***با درشتی ساز، تا نرمی رسد
  • آن دو اُشتُر نیست، آن یک اُشتُر است***تنگ آمد لفظ، معنی بس پُر است2
  • لفظ در معنی همیشه نارَسان***ز‌آن پیمبر گفت: «قَدْ کَلَّ اللِّسان»
  • نُطقْ اُصطُرلاب باشد در حساب***چه قدَر داند ز چرخ و آفتاب؟!
  • خاصه چرخی کاین فلک ز‌آن پَرّه‌ای‌ست***آفتاب از آفتابش ذرّه‌ای‌ست
  • بیان آنکه در هر نفْسی فتنۀ مسجدِ ضِرار است

  • چون پدید آمد که آن، مسجد نبود***خانۀ حیلَت بُد و دامِ یهود
  • پس نَبی فرمود: «کآن را بر‌کَنید***مَطرحه‌یْ خاشاک و خاکستر کُنید»
  • صاحبِ مسجد چو مسجدْ قلب بود***دانه‌ها بر دام ریزی، نیست جود
  • گوشْت کاندر شَستِ تو ماهی‌رُباست***آن چنین لقمه نه بخشش نه سَخاست
  • مسجدِ اهلِ قُبا کآن بُد جَماد***آنچه کُفْوِ آن نبُد، راهش نداد
  • در جَمادات این‌چنین حیْفی نرفت***زد در آن نا‌کُفْو، امیرِ داد نَفت
  • پس حقایق را که اصلِ اصل‌هاست***دان که آنجا فرق‌ها و فصل‌هاست
  • نی حیاتش چون حیاتِ او بوَد***نی مَماتش چون مَماتِ او بوَد
  • گورِ او هرگز چو گورِ او مَدان***خود چه گویم حالْ فرقِ آن جهان؟!
  • بر مِحَک زن کارِ خود ای مردِ کار***تا نسازی مسجدِ اهلِ ضِرار
  • بس بر آن مسجدکُنان تَسخَر زدی***چون نظر کردی، تو خود ز‌یشان بُدی!
    1. زیردست: پنهانی.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: لفظ و معنی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

161
  • حکایت آن چهار هندو که با هم جنگ می‌کردند و از عیبِ خود بی‌خبر

  • چار هندو در یکی مسجد شدند***بهر طاعت راکِع و ساجد شدند
  • هر یکی بر نیّتی تکبیر کرد***در نماز آمد به مسکینیّ و درد
  • مُؤْذِن آمد، ز‌آن یکی لفظی بجَست:***«کای مؤذِّن، بانگ کردی، وقت هست؟»
  • گفت آن هندوی دیگر از نیاز:***«هی، سخن گفتیّ و باطل شد نماز»
  • آن سوم گفت آن دوم را: «کای عمو***چه زنی طعنه به او؟! خود را بگو!»
  • آن چهارم گفت: «حَمدُ اللَه که من***در‌نیفتادم به چَه چون این سه تن»
  • پس نمازِ هر چهاران شد تباه***عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه
  • ----------

  • ای خنُک جانی که عیبِ خویش دید***هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
  • ز‌آنکه نیمِ او ز عِیبِستان شدَه‌ست***و‌آن‌ دگر نیمش ز غِیبِستان بُدَه‌ست
  • چون‌که ‌بر سر مر تو را دَه ریش هست***مرهمت بر خویش باید کارْ بست
  • عیب‌کردنْ خویش را، داروی اوست***چون شکسته گشت، جای اِرْحَموا ست‌1
  • گر همان عیبت نبود، ایمن مباش***بو که آن عیب از تو گردد نیز فاش
  • ﴿لا تَخافوا﴾ از خدا نشْنیده‌ای؟!***پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌ای؟!2
  • سال‌ها ابلیسْ نیکونام زیست***گشت رسوا، بین که او را نام چیست
  • در جهانْ معروف بُد عَلیایِ او***گشت معروفی به عکس، ای وایِ او
  • تا نِه‌ای ایمن، تو معروفیّ مجو***رو بشوی از خوْف، پسْ بنْمای رو3
  • تا نرویَد ریشِ تو ای خوش‌ذَقَن***بر دگر ساده زِنَخ طعنه مزن!4
  • این نگر که مبتلا شد جان او***در چَهی افتاد تا شد پندِ تو
  • تو نیفتادی که باشی پندِ او***زهرْ او نوشید، تو خور قندِ او
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: عیب‌کردن ریش را (ریش: عیب).
    2.  سوره فصلت آیه 30؛ ﴿به درستى كه كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست و سپس استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنان فرود مى‌آيند كه نترسيد و محزون نباشيد، و بشارت باد شما را به بهشتى كه در دنيا به آن وعده داده شده ايد.﴾
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: 
      ...***  پاک شو از خوْف، پسْ از امنْ گو.
      پس: سپس.
    4. ذَقَن: زِنَخ، چانه.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

162
  • قصد‌کردنِ غُزان در خونِ مردی تا دیگری بترسد1

  • آن غُزانِ تُرکِ خون‌ریز آمدند***بهر یَغما در یکی دِه در‌شدند
  • دو کس از اَعیانِ دِه دریافتند***در هلاکِ آن یکی بشْتافتند
  • دست بَستندش که قربانش کنند***گفت: «ای شاهان و ارکانِ بلند
  • قصدِ خون من به چه رو می‌کنید؟!***از چه آخر تشنۀ خون مَنید؟!
  • چیست حکمت، چه غرض در کُشتنم؟!***چون چنین درویشم و عریان تَنم‌»
  • گفت: «تا هیبت بر این یارت زند***تا بترسد او و زر پیدا کند»
  • گفت: «آخر او ز من مسکین‌تر است»***گفت: «قاصد کرده است، او را زر است‌»
  • گفت: «چون وهم است، ما هر‌دو یکیم***در مقامِ احتمال و در شَکیم
  • خودْ وِرا بُکْشید اوّل ای شَهان***تا بترسم، من دهم زر را نشان‌!»
  • ----------

  • پس کَرم‌های الٰهی بینْ که ما***آمدیم آخِر‌زمان در انتها
  • آخِرینِ قرن‌ها پیش از قُرون***در حدیث است: «آخِرونَ السّابِقون»‌2
  • تا هلاکِ قومِ نوح و قومِ هود***عارضِ رحمت به جانِ ما نمود
  • کُشت ایشان را که تا ترسیم ازو***ور خودْ این بر‌عکس کردی، وایِ تو
  • بیانِ حالِ خود‌پرستان و ناشُکران از نعمتِ وجود انبیا و اولیا

  • هر که ز‌یشان گفت از عیب و گناه***وز دلِ چون سنگ و از جانِ سیاه
  • وز سبُک‌داریِّ فرمان‌های او***وز فراغت از غمِ فردای او
  • وز هوس، وز عشقِ این دنیای دون***چون زنان هر نقش را بودن زَبون‌3
  • و‌آن‌ نُفور از گفته‌های ناصِحان***و‌آن‌ رمیدن از لِقای صالحان
  • با دل و با اهلِ دل بیگانگی***با شَهانْ تزویر و روبَه‌شانگی
  • سیر‌چشمان را گدا پنداشتن***وز حسدْشان خُفْیه دشمن داشتن
    1. غُزان: ج غُز، گروهی از تُرکانِ غارت‌گر.
    2. پیش از قُرون: در حقیقت آخِرین قرن‌ها مقدّمند.
    3.  نسخۀ قونیه: مَر نفْس را بودن زَبون.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

163
  • گر پذیرد خیرِ تو، گویی: «گداست»***ور نه، گویی: «زَرق و مکر است و دَغاست»
  • گر در‌آمیزد، تو گویی: «طامِع است»***ور نه، گویی: «در تکبّر، مولَع است»
  • 🔹 گر تحمّل کرد، گویی: «عاجز است»***ور غَیور آمد، تو گویی: «گُربُز است»
  • یا منافق‌وار عُذر آری که: «من***مانده‌ام در نفْقۀ فرزند و زن
  • نی مرا پروای سر خاریدن است***نه مرا پروای دینْ ورزیدن است
  • ای فلان ما را به همّتْ یار دار***تا شویم از اولیا پایانِ کار»
  • این سخن هم***نی ز درد و سوز گفتخوابناکی هرزه گفت و باز خُفت
  • «هیچ چاره نیست از قوتِ عیال***از بُنِ دندان کُنم کسبِ حلال»
  • چه حلال؟! ای گشته از اهلِ ضَلال***غیرِ خونِ تو نمی‌بینم حلال!
  • از خدایت چاره هست، از قوت نی!***چاره هست از دین و از طاغوت نی!
  • ای که صبرت نیست از دنیای دون***صبرْ چون داری ز نِعْمَ الْماهِدون؟!1
  • ای که صبرت نیست از پاک و پلید***صبر چون داری از آن کِت آفرید؟!
  • ای که صبرت نیست از ناز و نَعیم***صبر چون داری زِ اَللٰهِ کریم‌؟!
  • 🔹 ای که صبرت نیست از فرزند و زن***صبر چون داری ز حَیِّ ذو الْمِنَن؟!
  • 🔹 ای که صبرت نیست از آبِ سیاه***صبر چون داری تو از خشمِ إلٰه؟!
  • 🔹 ای که می‌گویی: «خدا بخشد تو را»***آن فریبِ غول می‌دان، برتر آ
  • کو خلیلی کاو برون آمد ز غار؟!***گفت: «هذا رَبِّ، هان، کو کردگار؟!
  • من نخواهم در دو عالَم بنْگریست***تا ندانم کاین دو مجلس آنِ کیست
  • بی‌تماشای صفت‌های خدا***گر خورم نان، در گلو گیرد مرا»
  • چون گوارَد لقمه بی‌دیدارِ او؟!***بی‌تماشای گل و گلزارِ او؟!
  • جز به امّیدِ خدا زین آبخَور***کی خورَد یک لحظه غیر از گاو و خر؟!
  • آن‌که ﴿کَالْأنْعام﴾ بُد ﴿بَلْ هُم أضَلّ﴾***‌‌گر‌چه پُر‌مکر است آن گَنده بَغَل
  • مکرِ او سَر زیر و او سرَ زیر شد***روزگاری بُرد و روزش دیر شد
  • فکر‌گاهش کُنْد شد، عقلش خَرِف***عمر شد، چیزی ندارد، چون الف
  • آنچه می‌گوید: «در این اندیشه‌ام»***آن هم از دستانِ این نفْس است هم
  • و‌آنچه‌ می‌گوید: «غفور است و رحیم»***نیست آن جز حیلۀ نفْسِ لَئیم
  • ای ز غم مرده که: «دستِ ما تُهی‌ست»***چون غفور است و رحیم، این ترس چیست‌؟!
    1.  سوره الذاریات آیه 48؛ ﴿و زمين را گسترديم، پس خوب گستراننده‌ای هستیم!﴾

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

164
  • حکایت‌کردن پیری پیشِ طبیب از رنجوریِ خود

  • گفت پیری مر طبیبی را که: «من***در زَحیرم از دِماغِ خویشتن‌»
  • گفت: «از پیری‌ست آن ضعفِ دِماغ»***گفت: «در چشمم ز ظلمت هست داغ‌»
  • گفت: «از پیری‌ست ای شیخِ قدیم»***گفت: «پشتم درد می‌آید عظیم»
  • گفت: «از پیری‌ست ای شیخِ نَزار»***گفت: «هر‌چه می‌خورم، نبوَد گوار»
  • گفت: «ضعفِ معده هم از پیری است»***گفت: «وقتِ دَم مرا دَم‌گیری است»
  • گفت: «آری، اِنقِطاعِ دَم بوَد***چون رسد پیری، دو صد علّت شود»
  • 🔹 گفت: «کم شد شهوَتم یکبارگی»***گفت: «از پیری‌ست این بیچارگی»
  • 🔹 گفت: «پایم سست شد، از ره بمانْد»***گفت: «از پیری‌ست، در کُنجَت نشانْد»
  • 🔹 گفت: «پشتم چون کمانی شد دوتا»***گفت: «از پیری‌ست این رنج و عَنا»
  • 🔹 گفت: «تاریک است چشمم ای حکیم»***گفت: «کز پیری‌ست ای مردِ حَلیم»
  • گفت: «ای احمق، بر این بردوختی؟!***از طبیبی تو همین آموختی؟!
  • ای مُدَمَّغ، عقلت این دانش نداد***که خدا هر درد را درمان نهاد؟!
  • تو خرِ احمق ز اندک مایِگی***بر زمین مانْدی ز کوتَه‌پایگی»
  • پس طبیبش گفت: «کای عمرِ تو شصت***این غضب وین خشم هم از پیری است
  • چون همه***اجزا و اعضا شد نَحیفخویشتن‌داریّ و صبرت شد ضعیف
  • بر نتابد دو سخن، ز‌آن هِی کُنَد***تابِ یک جرعه ندارد، قِی کُند»
  • ----------

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

165
  • جز مگر پیری که از حقّ است مست***در درونِ او حیاتِ طَیِّبَه‌ست
  • از بُرون پیر است و در باطنْ صَبیّ***خود کیانند آن ولیّ و آن نبیّ؟!
  • گر نه پیدایند پیشِ نیک و بد***چیست با ایشان، خَسان را این حسد؟!
  • ور نمی‌دانندشان عِلمُ الْیَقین***چیست این بغض و حِیَل‌سازیّ و کین؟!
  • ور همی ‌دانند بَعث و رستخیز***چون زنندی خویش بر شمشیرِ تیز؟!
  • بر تو می‌خندد، مَبین او را چنان***صد قیامت در درون اَستَش نهان
  • دوزخ و جَنّت همه اجزای اوست***هر‌چه اندیشی تو، او بالای اوست
  • هر‌چه اندیشی، پذیرای فَناست***و‌آن‌که‌ در اندیشه ناید، آن خداست
  • بر درِ این خانه گستاخی ز چیست؟!***گر همی‌دانند کاندر خانه کیست!
  • اَبلَهان تعظیمِ مسجد می‌کُنند***در جَفای اهلِ دلْ جِدّ می‌کُنند
  • آن مَجاز است این حقیقت، ای خَران***نیست مسجد جز درونِ سَروران
  • مسجدی کآن اندرونِ اَولیاست***سجده‌گاهِ جمله است، آنجا خداست
  • تا دلِ مردِ خدا نامَد به درد***هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
  • قصدِ جنگِ انبیا می‌داشتند***جسم دیدند، آدمی پنداشتند
  • در تو هست اخلاقِ آن پیشینیان***چون نمی‌ترسی که تو باشی همان؟!
  • 🔹 عادتِ آن ناسپاسان در تو رُست***نایدَت هر بار دَلْو از چَه درست
  • آن نشانی‌ها همه چون در تو هست***چون تو ز ا‌یشانی، کجا خواهی برَست؟!

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

166
  • قصه‌یْ کودکی که در پیش تابوت پدر می‌نالید و سخنِ جوحی1

  • کودکی در پیش تابوت پدر***زار می‌نالید و بر‌می‌کوفت سر:
  • «کای پدر، آخر کجایت می‌بَرند***تا تو را در زیر خاکی بِسپُرند؟
  • می‌بَرندت خانۀ تنگ و زَحیر***نی در او قالیّ و نه در وی حَصیر
  • نی چراغی در شب و نی روزْ نان***نی در آن بویِ طعام و نی نشان
  • نی درش مَعمور و نی سقف و نه بام***نی در آن بهر ضیائی هیچ جام
  • نی در آن از بهر مهمان آبِ چاه***نی یکی هسایه کاو باشد پناه2
  • جسمِ تو که بوسه‌گاهِ خَلق بود***چون شود در خانۀ کور و کبود؟!
  • خانۀ بی‌زینْهار و جای تنگ***کاندر آن نی روی می‌مانَد نه رنگ»
  • زین نَسَق اوصافِ خانه می‌شمُرْد***وز دو دیده اشکِ خونین می‌فشُرْد
  • گفت جوحی با پدر: «کای ارجمند***وَ اللَه این را خانۀ ما می‌بَرند!»
  • گفت جوحی را پدر: «اَبله مشو»***گفت: «ای بابا نشانی‌ها شِنو
  • این نشانی‌ها که گفت او یک به یَک***خانۀ ما را ست بی‌تردید و شک
  • نی حصیر و نی چراغ و نی طعام***نی درش معمور و نه صحن و نه بام‌»
  • ----------

  • زین نَمَط دارند بر خود صد نشان***لیک کی بینند آن را طاغیان؟!
  • خانۀ آن دل که مانَد بی‌ضیا***از شعاعِ آفتابِ کِبریا
  • تنگ و تاریک است چون جانِ جُهود***بی‌نوا از ذوقِ سلطانِ وَدود
  • نی در آن دلْ تابِ نورِ آفتاب***نی گشاده عرصه و نی فَتْحِ باب
  • گورْ خوش‌تر از چنین دل مر تو را***آخر از گورِ دلِ خودْ برتر آ!
  • زنده‌ایّ و زنده زاد، ای شوخِ شَنگ***دل نمی‌گیرد تو را زین گورِ تنگ؟!
  • یوسُفِ وقتیّ و خورشیدِ سَما***زین چَه و زندان بر آ و رو نما!
    1. جوحی: یک شخصیت طنز.
    2. این بیت با بیت بالا در قونیه بدین‌گونه آمده است: 
      نی درش معمور، نی بر بام راه*** نی یکی همسایه کاو باشد پناه.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

167
  • یونُسَت در بَطنِ ماهی پخته شد***مَخلَصش را نیست از تسبیحْ بُدّ1
  • گر نبودی او مُسَبِّحْ بَطنِ نون***حَبس و زندانش بُدی تا ﴿یُبْعَثون﴾‌2
  • او به تسبیح از تَنِ ماهی بجَست***چیست تسبیح؟ آیتِ روزِ ألَسْت
  • گر فراموشت شد آن تسبیحِ جان***بشنو این تسبیح‌های ماهیان
  • هر که دید آن بَحر را، آن ماهی است***هر که دید اَللٰه را، اَللٰهیّ است
  • این جهان دریا و، تَنْ ماهیّ، و روح***یونُسِ مَحجوب از نورِ صَبوح
  • گر مُسَبِّح باشد، از ماهی رهید***ور نه، در وی هضم گشت و ناپدید
  • ماهیانِ جان در این دریا پُرَند***تو نمی‌بینی که کوریّ و نَژند!
  • بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان***چشم بُگشا تا ببینی‌شان عَیان
  • 🔹 ماهیانی جمله روحِ بی‌‌جسد***نی در ایشان کِبر و کین و نی حسد
  • ماهیان را گر نمی‌بینی به دید***گوشِ تو تَسبیحشان آخِر شنید
  • صبر‌کردنْ جانِ تَسبیحاتِ تو ست***صبر کن کآن است تسبیحِ درست
  • هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج***صبر کن، «کَالصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج»
  • صبرْ چون پولِ صراط، آن‌سو بهشت***هست با هر خوبْ یک لالای زشت‌3
  • تا ز لالا می‌گریزی، وصل نیست***ز‌آنکه لالا را زِ شاهدْ فصل نیست
  • تو چه دانی ذوقِ صبر ای شیشه دل؟!***خاصه صبر از بهرِ آن شوخِ چِگِل
  • مرد را ذوق از غَزا و کَرّ و فَرّ***مر مُخَنَّث را بوَد ذوق ‌از ذَکَر4
  • جز ذَکَر نی دین او، نی ذِکرِ او***سوی أسفَل بُرد او را فکرِ او
  • گر بر‌آید تا فلک، از وی مَترس***کاو به شُغلِ سُفْل آموزید درس‌5
  • او ‌به‌سوی سُفْل می‌رانَد فرس***‌‌گر‌چه سویِ عِلْو جنبانَد جَرَس
  • از عَلَم‌های گدایانْ ترس چیست؟!***کآن عَلَم‌ها لقمۀ نان را رهی‌ست
  • 🔹 این سخن‌ها را نِکو دریاب تو***ور نمیدانی، شنو از بابْ تو
    1. بُدّ: چاره.
    2. مُسَبِّح: تسبیح‌کننده. تا ﴿یُبعَثون﴾: تا روز رستاخیز.
    3. پول: پل. لالا: غلام.
    4. مُخَنَّث: آن مرد که زنانگی بر او غالب باشد. ذَکَر: آلتِ مردانگی.
    5.  نسخۀ قونیه: به عشقِ سُفل.
      سُفل: پست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

168
  • ترسیدنِ کودکی از شخصِ صاحب‌جُثّه، و تسکینِ او آن کودک را

  • کِنگِ زَفتی کودکی را یافت فرد***زرد شد کودک ز بیمِ قصدِ مرد
  • گفت: «ایمن باش، ای زیبای من***که تو خواهی بود بر بالای من
  • من اگر هوْلم، مُخَنَّث دان مرا***همچو اُشتُر بَر‌نِشین، می‌ران مرا»
  • ----------

  • صورتِ مردان و معنیْ این‌چنین***از بُرونْ آدم، درونْ دیوِ لَعین
  • آن دُهُل را مانی ای زَفتِ چو عاد***که بر او آن شاخ را می‌کوفْت باد
  • روبَهی اشکارِ خود را باد داد***بهر طَبلی، همچو خیکِ پُر زِ باد
  • چون ندید اندر دُهُل او فَربِهی***گفت: «خوکی بِهْ از این خیکِ تُهی»
  • روبهان ترسند ز آوازِ دُهُل***عاقلش چندان زند که لا تَقُل!
  • قصۀ تیر‌اندازی، و ترسیدنِ او از سواری که در بیشه می‌رفت

  • یک سواری با سلاح و بس مَهیب***می‌شد اندر بیشه بر اسبی نَجیب
  • تیراندازی به حکمْ او را بِدید***پس ز خوْفِ او کمان را در‌کِشید
  • تا زند تیری، سوارش بانگ زد:***«من ضعیفم ‌‌گر‌چه زَفت اَستَم جسد
  • هان و هان منْگر تو در زَفتیّ من***که کَمَم در وقتِ جنگ از پیرزن‌»
  • گفت: «رو که نیک گفتی، ور نه نیش***بر تو می‌انداختم از ترسِ خویش»
  • ----------

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

169
  • بس کسان را آن سِلَح ‌بستن بکُشت***بی ‌رُجولیّت چنان تیغی به مُشت
  • گر بپوشی تو سلاحِ رُستَمان***رفت جانت، چون نباشی مردِ آن
  • جانْ سپر کن، تیغ بُگذار ای پسر***هر که بی‌سر بود، از این شَه بُرد سَر
  • آن سلاحت حیله و مکرِ تو است***هم ز تو زایید و هم جانِ تو خَست
  • چون نکردی هیچ سودی زین حِیَل***ترکِ حیله کن که پیش آید دُوَل
  • چون ‌یکی لحظه نخوردی بَر ز فن***ترکِ فن کن، می‌طلب ربُّ المِنَن
  • چون مبارک نیست بر تو این علوم***خویشتن گولی کُن و بُگذر ز شوم
  • چون ملائک گو که: «لا عِلمَ لَنا***یا الٰهی، غَیرَ ما عَلَّمتَنا»
  • حیله و مکر اندر این رَه سود نیست***هرکه شد مَغرورِ عقل او کودَنی‌ست1
  • 🔹 یک حکایت بشنو ای صاحب‌قبول***در میانِ عقل و جهلِ بوالفُضول
  • قصۀ اعرابی و ریگ در جُوال کردن، و ملامت‌کردنِ آن دانشمندْ او را

  • یک عَرابی بار کرده اُشتُری***یک جُوالِ زَفت، از دانه پُری2
  • 🔹 و‌آن‌ جُوالِ دیگرش از ریگْ پُر***هر دو را او بار کرده بر شتر
  • او نشسته بر سرِ هر دو جُوال***یک حدیث‌انداز کرد او را سؤال
  • از وطن پرسید و آوردش به گفت***و اندر آن پرسش بسی دُرّها بِسُفت
  • بعد از آن گفتش که: «این هر دو جُوال***چیست آکنده؟ بگو مِصداقِ حال!»
  • گفت: «اندر یک جُوالم گندم است***در دگر، ریگی، نه قوتِ مردم است‌»
  • گفت: «تو چون بار کردی این رِمال؟»***گفت: «تا تنها نمانَد این جُوال»
  • گفت: «نیمِ گندم آن تنگ را***در دگر ریز از پیِ فرهنگ را3
  • تا سبُک گردد جُوال و هم شتر»***گفت: «شاباش ای حکیمِ اهل و حُرّ
  • این‌چنین فکر دقیق و رأی خوب***تو چنین عریانْ پیاده در لُغوب؟!»4
  • رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد***کِش بر اُشتُر بر‌نشانَد نیک‌مرد
    1. الحاقی از مثنوی شریف.
    2. جَوال: خُرجین.
    3. تنگ: لِنگه.
    4. لُغوب: رنج و سختی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

170
  • باز گفتش: «ای حکیمِ خوش‌سخُن***شِمّه‌ای از حالِ خود هم شرح کُن
  • این‌چنین عقل و کفایت که تو را ست***تو وزیری یا شَهی؟ بر‌گوی راست!‌»
  • گفت: «این هر دو نی‌ام، از عامه‌ام***بنْگر اندر حال و اندر جامه‌ام»
  • گفت: «اُشتُر چند داری؟ چند گاو؟»***گفت: «نی این و نه آن، ما را مَکاو»
  • گفت: «رَختت چیست باری در دکان؟»***گفت: «ما را کو دکان و کو مکان؟!
  • 🔹 نیست قوت و نی رُخوَت و نی قُماش***نی متاع و نیست مَطبَخ، نیست آش»1
  • گفت: «پس از نقد پرسم، نقد چند؟***که تویی تنهارو و محبوب‌پند
  • کیمیای مِسِّ عالَم با تو است***عقل و دانش را گُهَر تو بر‌تو است
  • 🔹 گنج‌ها بنْهاده باشی هر مکان***نیست عاقل‌تر ز تو کس در جهان»
  • گفت: «وَ اللَه نیست یا وَجهَ العَرَب***در همه مُلکَم وُجوهِ قوتِ شب
  • پا برهنه تن برهنه می‌دوَم***هر که نانی می‌دهد، آنجا روَم
  • مر مرا زین حکمت و فضل و هنر***نیست حاصل جز خیال و دردِ سر»
  • پس عرب گفتش که: «شو دور از بَرم***تا نیاید شومیِ تو بر سَرم
  • دور بر آن حکمتِ شومَت ز من***نُطقِ تو شوم است بر اهلِ زَمَن
  • یا تو آن‌سو رو، من این‌سو می‌روَم***ور تو را رهْ پیش، من وا پس شوَم
  • یک جُوالم گندم و دیگر ز ریگ***بِه بوَد زین حیله‌های مُرده‌ریگ
  • 🔹 کاین جُوالِ گندم و ریگم یقین***بِه بوَد زین حکمتِ تو ای مَهین
  • احمقیّ‌ام بس مبارک احمقی‌ست***که دلم با برگ و جانم مُتّقی‌ست»
  • ----------

    1. رُخوَت: ج رَخت.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

171
  • گر تو خواهی کِت شقاوت کم شود***جهد کن تا از تو این حکمت روَد1
  • حکمتی کز طبع زاید وز خیال***حکمتی بی‌فیضِ نورِ ذوالجلال
  • حکمتِ دنیا فَزاید ظَنّ و شکّ***حکمتِ دینی بَرَد فوْقِ فلک
  • زوبَعان زیرکِ آخِرْ زمان***بر‌فُزوده خویش بر پیشینیان2
  • حیله‌آموزانِ جگرها سوخته***فعل‌ها و مکرها آموخته
  • صبر و ایثار و سَخایِ نفْس و جود***باد داده: «کآن بوَد اکسیرِ سود»3
  • فکرْ آن باشد که بُگشاید رهی***راهْ آن باشد که پیش آید شَهی
  • شاهْ آن باشد که از خودْ شَه بوَد***نی به مخزن‌ها و لشکرْ شَه شود
  • تا بمانَد شاهیِ او سَرمَدیّ***همچو عِزِّ مُلکِ دینِ احمدی
  • 🔹 تا قیامت نیست شَرعش را زوال***گشته دور از مُلکِ او عینُ الْکَمال
  • کرامات ابراهیمِ أدهَم بر لب دریا

  • هم زِ ابراهیمِ أدهَم آمدَه‌ست***کاو ز راهی بر لب دریا نشست
  • دَلقِ خود می‌دوخت آن سلطانِ جان***یک امیری آمد آنجا ناگهان
  • آن امیر از بندگانِ شیخ بود***شیخ را بشْناخت، سجده کرد زود
  • خیره شد در شیخ و اندر دَلقِ او***شکلِ دیگر گشته خُلق و خَلقِ او:
  • «کاو رها کرد آن‌چنان مُلکِ شِگرف***بر‌گزید آن فقرِ بس باریکْ حَرف!
  • ترک کرده مُلکِ هفت اقلیم را***می‌زند بر دَلقْ سوزن چون گدا
  • 🔹 مُلکِ هفت اقلیم ضایع می‌کند***چون گدا بر دَلقْ سوزن می‌زند»
  • شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش***شیخ چون شیر است و دل‌ها بیشه‌اش
  • چون رَجا و خوْف در دل‌ها روان***نیست بر وی مخفی اسرارِ جهان
  • ----------

    1.  نسخۀ قونیه: تا از تو حکمت کم شود.
    2. زوبَعان: ج زوبَع، شیطانان.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: باز داده.
      باد داده: بر باد داده.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

172
  • دل نگه دارید -ای بی‌حاصلان-***در حضورِ حضرتِ صاحب‌دِلان
  • پیشِ اهلِ تن، ادب بر ظاهر است***که خدا ز‌یشان نهان و ساتِر است‌1
  • پیشِ اهلِ دل، ادب بر باطن است***ز‌آنکه دِلْشان بر سَرائِرْ فاطِن است
  • تو به‌عکسی؛ پیشِ کوران بهرِ جاه***با حضور آیی، نشینی پایگاه
  • پیشِ بینایان کُنی تَرکِ ادب***نارِ شهوت را از آن گشتی حَطَب
  • چون نداری فِطنَت و نورِ هُدیٰ***بهرِ کوران روی را می‌زن جَلا
  • پیشِ بینایانْ حَدَث بر رویْ مال***ناز می‌کُن با چنین گندیده حال!2
  • ----------

  • شیخْ سوزن زود در دریا فِکَند***خواست سوزن را به آواز بلند
  • صد هزاران ماهیِ اَللٰهی‌ای***سوزنِ زر بر لبِ هر ماهی‌ای
  • سر بر‌آوردند از دریای حق***که: «بگیر -ای شیخ- سوزن‌های حق‌»
  • 🔹 سوزنِ زرّین در آن دندانِ او***که: «بگیر -ای شیخ- سوزن‌های هو»
  • 🔹 گفت: «الٰهی سوزنِ خود خواستم***وا دِه از فَضلَت نشانِ راستم»
  • 🔹 ماهی‌ای دیگر در‌آمد در زمان***سوزنِ او را گرفته در دهان
  • رو بِدو کرد و بگفتش: «کِای امیر***مُلکِ دل بِه یا چنان مُلکِ حَقیر؟!
  • این نشانِ ظاهر است، این هیچ نیست***باطنی جوی و به ظاهر بر مَایست»
  • ----------

  • سوی شهر از باغْ شاخی آورند***باغ و بُستان را کجا آنجا بَرند؟!
  • خاصه باغی کاین فَلَک یک برگِ اوست***بلکه آن مغز است و این عالَم چو پوست
  • بر‌نمی‌داری سویِ آن باغْ گام***بویْ افزون جوی و کُن رفعِ زُکام
  • تا که آن بو جاذِبِ جانت شود***تا که آن بو نورِ چشمانت شود
  • 🔹 تا که آن بو سویِ بُستانت کِشد***وا نماید مر تو را راهِ رَشَد
  • 🔹 چشمِ نابینات را بینا کند***سینه‌ات را سینۀ سینا کند
  • گفت یوسفِ بنِ یعقوبِ نَبی***بهرِ بو: «ألقوا عَلیٰ وَجهِ أبی!»
    1.  نسخۀ قونیه: نهان را ساتِر است.
    2.  مثنوی شریف: ناز کم کن.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

173
  • بهر این بو گفتْ احمد در عِظات***دائماً: «قُرَّةُ عَینی فی الصَّلاة»
  • پنج حسّ با یکدگر پیوسته‌اند***ز‌آنکه این هر پنج، زَ اصلی رُسته‌اند
  • قوّتِ یک، قوّتِ باقی شود***ما بَقی را هر یکی ساقی شود
  • دیدنِ دیده فَزاید عشق را***عشق اندر دل فَزاید صدق را1
  • صدقْ بیداریِّ هر حِسّ می‌شود***حِسّ‌ها را ذوقْ مونِس می‌شود
  • آغاز مُنوَّر‌شدنِ حواسّ عارف به نورِ غیب

  • چون یکی حسّ در روش بُگشاد بند***ما بَقی حِسّ‌ها همه مُبدَل شوند
  • چون یکی حس، غیرِ مَحسوساتِ دید***گشت غیبی بر همه حسّ‌ها پدید
  • چون ز جو جَست از گَلِه یک گوسفند***پس پیا‌پی جمله ز‌آن‌سو بر‌جَهند
  • گوسفندانِ حَواست را بِران!***در چَرا از ﴿أخرَجَ الْمَرْعیٰ﴾ چَران!‌2
  • تا در آنجا سُنبل و ریحان چرند***تا به گلزارِ حقایق ره بَرند
  • هر حِسَت پیغمبرِ حسّ‌ها شود***جملۀ حس‌‌ها در آن جَنَّت کِشد
  • حسّ‌ها با حسِّ تو گویند راز***بی‌زبان و بی‌حقیقت، بی‌مَجاز
  • کاین حقیقتْ قابلِ تأویل‌هاست***وین توهّم مایۀ تَخییل‌هاست
  • آن حقیقت کآن بوَد عین و عَیان***هیچ تأویلی نگنجد در میان
  • چون‌که ‌هر حسْ بندۀ حسِّ تو شد***مر فَلَک‌ها را نباشد از تو بُد
  • چون‌که ‌دَعوی می‌رود در مُلکِ پوست***مغز آنِ که بوَد؟ قِشْرْ آنِ اوست
  • چون تَنازُع افتد اندر تَنگِ کاه***دانه آنِ کیست؟ آن را کن نگاه‌!
  • پس فَلکْ قِشر است و نورِ روحْ مغز***این پدید است، آن خَفی، زین دو مَلَغْز
  • جسمْ ظاهر، روحْ مخفی آمدَه‌ست***جسم همچون آستین، جان همچو دست
  • باز عقل از روحْ مخفی‌تر بوَد***حسْ ‌به‌سوی روحْ زوتر رَه بَرد
    1.  نسخۀ قونیه: عشق در دیده فَزاید صِدق را.
    2.  سوره الأعلیٰ آیه 4؛ ﴿و آن (خدایی) که گیاه را از زمین رویانید.﴾

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

174
  • جنبشی بینی، بدانی زنده است***این ندانی کاو ز عقلْ آکنده است
  • تا که جنبش‌های موزونْ سر‌کُند***جنبشِ مِس را به دانشْ زر کُند
  • ز‌آن مناسب آمدنْ اَفعالِ دست***فهم آید مر تو را که عقل هست
  • روحِ وحی از عقلْ پنهان‌تر بوَد***ز‌آنکه او غیب است و او ز‌آن سر بوَد
  • عقلِ احمد از کسی پنهان نشد***روحِ وَحیَش مُدرَکِ هر جان نشد
  • روحِ وحیی را مناسب‌هاست نیز***در‌نیابد عقل؛ کآن آمد عزیز
  • گَه جنون بیند، گَهی حیران شود***ز‌آنکه موقوف است تا او آن شود
  • چون مناسب‌های اَفعالِ خَضِر***عقلِ موسیٰ بود در دیدش کَدِر
  • نامناسب می‌نمود افعالِ او***پیشِ موسیٰ؛ چون نبودش حالِ او
  • عقلِ موسیٰ چون شود در غیبْ بند***عقلِ موشی چون بوَد ای ارجمند؟!
  • علمِ تقلیدی بوَد بهر فروخت***چون بیابد مشتری، خوش بر‌فروخت
  • مشتریِّ علمِ تحقیقی حق است***دائماً بازار او با رونق است
  • لب ببسته، مست در بیْع و شِریٰ***مشتری بی‌حدّ که ﴿اَللٰهُ اشْتَریٰ﴾
  • درسِ آدم را فرشته مشتری***مَحرَمِ درسش نه دیو است و پری
  • آدم! ﴿أنبِئهُم بِأسما﴾ درس گو***شرح کن اسرارِ حق را مو به مو
  • آن‌چنان کس را که کوتَه‌بین بوَد***در تَلَوُّن غرق و بی‌تَمکین بوَد
  • موش گفتم ز‌آنکه در خاک است جاش***خاک باشد موش را جای مَعاش
  • راه‌ها داند ولی در زیرِ خاک***هر طرف او خاک را کردَه‌ست چاک
  • نفْسِ موشی نیست إلّا لقمه رَند***قدرِ حاجت موش را حسّی دهند1
  • ز‌آنکه بی‌حاجتْ خداوندِ عزیز***می‌نبخشد هیچ‌کس را هیچ چیز
  • گر نبودی حاجتِ عالَمْ زمین***نافریدی هیچ ربُّ العالَمین
  • وین زمینِ مضطربْ محتاجِ کوه***گر نبودی، نافَریدی پر‌شکوه
  • گر نبودی حاجتِ اَفلاک هم***هفت گردون ناوَریدی از عدم
  • آفتاب و ماه و این اِستارگان***جز به حاجت کی پدید آمد عَیان‌؟!
  • پس کَمَندِ هست‌ها حاجت بوَد***قدرِ حاجت مرد را آلت بود
  • پس بیفزا حاجت -ای محتاج- زود***تا بجوشد از کرمْ دریای جود
  • این گدایان بر ره و هر مبتلا***حاجتِ خود می‌نماید خَلق را
    1.  نسخۀ قونیه: قدر حاجت موش را عقلی دهند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

175
  • کوری و شَلّیّ و بیماریّ و درد***تا از این حاجت بجنبد رحمِ مرد
  • هیچ گوید: «نان دهید ای مردمان***که مرا مال است و انبار است و خوان»؟!
  • چشم ننْهادَه‌ست حق در کورْ موش***ز‌آنکه حاجت نیست چشمش بهر نوش
  • می‌تواند زیست بی‌چشم و بَصَر***فارغ است از چشمْ او در خاکِ تَر
  • جز به دزدی او برون نایَد ز خاک***تا کُند خالق از آن دزدیش پاک
  • بعد از آن پَر یابد و مرغی شود***چون ملائکْ جانبِ گردون رَود
  • هر زمان در گلشنِ شُکرِ خدا***او بر‌آرَد همچو بلبل صد نوا:
  • «کِای رهاننده مرا از وصفِ زشت***ای کُننده دوزخی را تو بهشت
  • در یکی پیهی نَهی تو روشنی***استخوانی را دهی سَمْع ای غَنیّ
  • چه تعلّقْ آن معانی را به جسم؟!***چه تعلّقْ فهمْ اشیا را به اسم‌؟!»
  • لفظْ چون وَکْر است و معنی طایِر است***جسمْ جوی و روحْ آبِ سایِر است
  • 🔹 در روانی رویِ آبِ جویِ فکر***نیست بی‌خاشاکِ خوب و زشتْ ذِکر
  • او روان است و تو گویی: «واقِف است»***او دوان است و تو گویی: «عاکِف است»
  • گر نبودی سیْرِ آب از خاک‌ها***چیست بر وی نو به نو خاشاک‌ها1
  • هست خاشاکِ تو صورت‌های فکر***نو به نو در‌‌می‌رسد اَشکالِ بِکر
  • رویِ آبِ جویِ فکر اندر روش***نیست بی‌خاشاکِ محبوب و وَحِش
  • قِشرها بر روی این آبِ روان***از ثِمارِ باغِ غیبی شد دوان
  • قِشرها را مغز اندر باغْ جو***ز‌آنکه آب از باغ می‌آید به جو
  • گر نبینی رفتنِ آبِ حیات***بنْگر اندر سیْرِ این جوی و نبات
  • آب چون اَنبُه‌تر آید در گذر***زو کُنَد قِشرِ صوَرْ زوتر گذر
  • چون به غایت تیز شد این جو روان***غم نپاید در ضمیرِ عارفان
  • چون به غایت مُمتَلی بود و شتاب***پس نگنجد اندر او إلّا که آب
    1.  نسخۀ قونیه: سیرِ آب از چاک‌ها.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

176
  • طعنه زدنِ بیگانه‌ای در شیخ، و جواب گفتنِ مُریدِ شیخْ او را

  • آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد:***«کاو بَد است و نیست بر راهِ رَشاد1
  • شارِبِ خَمر است و سالوس و خبیث***مر مُریدان را کجا باشد مُغیث؟!‌»
  • آن یکی گفتش: «ادب را هوش دار!***خُرد نبوَد این‌چنین ظنّ بر کِبار
  • دور از او و دور از اوصافِ او***که ز سِیلی تیره گردد صافِ او
  • این‌چنین بُهتان مَنِه بر اهلِ حق***کاین خیالِ توست، برگَردان ورق!
  • این نباشد، ور بوَد ای مرغِ خاک***بَحرِ قُلزُم را ز مُرداری چه باک‌؟!
  • نیست دونَ القُلَّتَین و حوضِ خُرد***کِش تواند قطره‌ای از کار بُرد
  • آتشْ ابراهیم را نبوَد زیان***هر که نمرودی‌ست، گو: ”می‌تَرس از آن!“»
  • ----------

  • نفْسْ نمرود است و عقل و جانْ خلیل***روح در عین است و نفْس اندر دلیل
  • این دلیلِ راه، رهرو را بوَد***کاو به هر دم در بیابان گم شود
  • واصِلان را نیست جز چشم و چراغ***از دلیل و راهشان باشد فراغ
  • گر دلیلی گفت آن مردِ وصال***گفت بهر فهمِ اصحابِ جِدال
  • بهر طفلی نو پدر تی‌تی کُند***‌‌گر‌چه عقلش هندسه‌یْ گیتی کُند
  • کم نگردد فضلِ استاد از عُلوّ***گر «الف‌چیزی ندارد» گوید او
  • از پی تعلیمِ آن بسته دهن***از زبانِ خود بُرون باید شدن
  • در زبانِ او بباید آمدن***تا بیاموزد ز تو او علم و فنّ
  • پس همه‌یْ خَلقان چو طفلانِ وی‌اند***لازم است آن، پیر را در وقتِ پند
  • ----------

  • آن مُریدِ شیخْ بَدگوینده را***آن به کفر و گُمرَهی آکَنده را
  • گفت: «تو خود را مزن بر تیغِ تیز***هین مکُن با شاه و با سلطانْ ستیز»
  • ----------

    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: ابلهی یک شیخ را.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

177
  • حوض با دریا اگر پهلو زند***خویش را از بیخْ هستی بر‌کَنَد
  • نیست بَحری کاو کران دارد که تا***تیره گردد او ز مردارِ شما
  • بَحر را حدّ است و اندازه، بِدان!***شیخ و نورِ شیخ را نبوَد کَران
  • پیشِ بی‌حد، هر‌چه محدود است، لا ست***کُلُّ شَی‌ءٍ غَیرُ وَجْهِ اللَه فَناست
  • کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست***ز‌آنکه او مغز است و این دو، رنگ و پوست
  • این فَناها پردۀ آن وجه گشت***چون چراغی خُفیه اندر زیرِ تشت
  • پس سَرِ این تن، حجابِ آن سر است***پیش آن سَر، این سرِ تنْ کافر است
  • کیست کافر؟ غافل از ایمانِ شیخ***کیست مرده؟ بی‌خبر از جانِ شیخ
  • جان نباشد جز خبر در آزمون***هر که را افزون خبر، جانش فُزون
  • جانِ ما از جانِ حیوان بیشتر***از چه؟ ز‌آن رو که فُزون دارد خبر
  • پس فُزون از جانِ ما جانِ مَلَک***کاو منزّه شد ز حسِّ مشترک
  • وز مَلَک جانِ خداوندانِ دل***باشد افزون، تو تَحَیُّر را بِهِل
  • ز‌آن سبب آدم بوَد مَسجودِشان***جانِ او افزون‌تر است از بودِشان
  • ور نه بهتر را سجودِ دون‌تری***امر‌کردنْ هیچ نبوَد در‌خوری
  • کی پسندد عدل و لطفِ کردگار***که گُلی سجده کند در پیشِ خار؟!
  • جان چو افزون شد، گذشت از انتها***شد مُطیعش جانِ جمله چیزها
  • مرغ و ماهیّ و پریّ و آدمی***ز‌آنکه او بیش است و ایشان در کمیّ
  • ماهیانْ سوزَنگرِ دَلقش شوند***سوزَنان را رشته‌ها تابع بوَند
  • بقیۀ قصـۀ ابراهیم أدهَم بر لبِ آن دریا

  • چون نَفاذِ امرِ شیخْ آن میر دید***ز‌آمدِ ماهی شُدش وَجْدی پدید
  • گفت: «آه، ماهی ز پیران آگَه است***شُه تَنی را کاو لَعینِ درگَه است!
  • ماهیان از پیرْ آگَه، ما بَعید***ما شَقی زین دولت و ایشان سعید!»
  • سجده کرد و رفت گریان و خراب***گشت دیوانه ز عشقِ فَتحِ باب
  • ----------

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

178
  • پس تو -ای ناشُسته‌رو- در چیستی؟***در نِزاع و در حسد با کیستی‌؟
  • با دُمِ شیری تو بازی می‌کنی***بر ملائکْ تُرک‌تازی می‌کُنی
  • بد چه می‌گویی تو خیرِ مَحض را؟!***هین، تو رَفعی، کم شِمَر این خَفْض را!
  • بد چه باشد؟ مِسِّ محتاجِ مُهان***شیخ که بْوَد؟ کیمیای بی‌کران
  • مِس اگر از کیمیا قابل نبُد***کیمیا از مَسّ هرگز مِس نشد
  • بَد چه باشد؟ سرکشِ آتش عمل***شیخ که بْوَد؟ عینِ دریای اَزل
  • 🔹 بد که باشد؟ ظالمِ ظلمت‌فَزا***شیخ که بْوَد؟ عکسِ انوارِ خدا
  • 🔹 بد چه باشد؟ آتشی پُر‌دود و سوز***شیخْ آبِ کوثر است اندر تَموز
  • دائم آتش را بترسانند ز‌آب***آبْ کی ترسید هرگز زِ التِهاب؟!
  • در رخِ مَه، عیب‌بینی می‌کُنی؟!***در بهشتی، خارچینی می‌کُنی؟!
  • گر بهشت اندر رَوی تو خارْ‌جو***هیچ خار آنجا نیابی غیر تو!
  • می‌بپوشی آفتابی در گِلی***رخنه می‌جویی ز بَدرِ کاملی!
  • آفتابی کاو بتابد در جهان***بهر خفّاشی کجا گردد نهان؟!
  • عیب‌ها از ردّ پیرانْ عیب شد***غیب‌ها از رشکِ پیرانْ غیب شد
  • باری ار دوری، ز خدمتْ یار باش***در ندامت چابک و بر کار باش
  • تا از آن راهت نسیمی می‌رسد***آب رحمت را چه بندی از حسد؟!
  • ‌‌گر‌چه دوری، دور می‌جُنبان تو دُم***«حَیثُ ما کُنتُم فَوَلّوا وَجهَکُم»
  • چون خری در گِل فِتد از گامِ تیز***دَم‌به‌دَم جُنبد برای عزمِ خیز
  • جای را هموار نکْند بهرِ باش***داند او که نیست آن جای مَعاش
  • حسّ تو از حسّ خر کمتر بُدَه‌ست***که دلِ تو زین وَحَل‌ها بَر‌نجَست1
  • در وَحَلْ تأویلِ رُخصت می‌کُنی***چون نمی‌خواهی کز‌آن دل بر‌کَنی‌:
  • «کاین روا باشد مرا، من مُضطَرم***حق نگیرد عاجزی را از کَرم‌»
  • خود گرفتَه‌ستت، تو چون کفتارِ کور***این گرفتن را نبینی از غرور
  • می‌بگویند: «اندرون کفتار نیست***از بُرون جویید؛ کاندر غار نیست
  • 🔹 نیست در سوراخْ کفتار ای پسر***رفت تازانْ او ‌به‌سوی آبخَور»
  • این همی‌گویند و بَندش می‌نهند***او همی‌گوید: «ز من کی ‌آگَهند؟!
  • گر ز من آگاه بودی این عَدو***کی ندا کردی که: این کفتار کو؟!»
  • تا که بربندند و بیرونش کِشند***غافلْ آن کفتار از این ریشخند
    1. وَحَل: گِل و لای که چهارپا در آن بماند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

179
  • دَعوی‌کردنِ آن شخص که: «خدای تعالیٰ مرا نمی‌گیرد به گناه!»، و جواب‌گفتنِ شعیب علیه‌السّلام مر او را

  • آن یکی می‌گفت در عهدِ شعیب***که: «خدا از من بسی دیدَه‌ست عیب
  • چند دید از من گناه و جُرم‌ها***وز کَرَمْ یزدان نمی‌گیرد مرا»
  • حق تعالیٰ گفت در گوش شعیب***در جوابِ او فَصیح از راهِ غیب‌:
  • «که بگفتی: ”چند کردم من گناه***وز کَرم نگرفت در جُرمم اِلٰه“؟!
  • عکس می‌گوییّ و مَقلوب ای سَفیه***ای رها‌کرده رَه و بگْرفته تیه
  • چند چندت گیرم و تو بی‌خبر***در سَلاسِل مانده‌ای پا تا به سر؟!
  • زنگِ تو بر توت ای دیگِ سیاه***کرد سیمای درونت را تباه
  • بر دلت زنگار بر زنگارها***جمع شد، تا کور شد زَ اسرارها»
  • ----------

  • گر زنَد آن دود بر دیگِ نُوی***آن اثر بنْماید ار باشد جُوی
  • ز‌آنکه هر چیزی به ضدّ پیدا شود***بر سپیدی آن سیَه رسوا شود
  • چون سیَه شد دیگ، پس تأثیرِ دود***بعد از آن بر وی که بیند ای عَنود؟!
  • ----------

  • مردِ آهنگر که او زنگی بوَد***دود را با رُوش هم‌رنگی بوَد1
  • مردِ رومی گر کُنَد آهنگری***رویش اَبلَق گردد از دودآوری
  • پس بداند زود تأثیر گناه***پس بنالد زار و گوید: «ای اِلٰه»
  • چون کند اصرار و بد پیشه کُند***خاک اندر چشمِ اندیشه کُند
  • توبه نندیشد دگر، شیرین شود***بر دلش آن جُرم، تا بی‌دین شود
  • آن پشیمانیّ و «یا رَبّ» رفت ازو***شَست بر آیینه زنگِ پنجْ تو2
  • آهنش را زنگ‌ها خوردن گرفت***گوهرش را زنگْ کم‌کردن گرفت
  • ----------

    1. رُوش: رویَش.
    2. شَست: نشست.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

180
  • چون نویسی کاغذِ اسپید بَر***آن نوشته خوانده آید در نظر
  • چون نویسی بر سرِ بنوِشته خط***فهم ناید؛ خواندنش گردد غلط
  • کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد***هر دو خط شد کور و معنیّ‌ای نداد
  • ور سوُم باره نویسی بر سَرش***بس سیَه کردی چو جانِ کافرش
  • پس چه چاره جز پناهِ چاره‌گر؟!***ناامیدی مِسّ و اِکسیرش نظر
  • ناامیدی‌ها به پیش او نهید***تا ز دردِ بی‌دوا بیرون جهید
  • ----------

  • چون شعیب این نکته‌ها با او بگفت***ز‌آن دَمِ جان در دلِ او گُلْ شکفت
  • جانِ او بشْنید وحیِ آسمان***گفت: «اگر بگْرفت ما را، کو نشان؟!‌»
  • گفت: «یا رَبّ، دفعِ من می‌گوید او***آن گرفتن را نشان می‌جویَد او»
  • گفت: «سَتّارم، نگویم رازهاش***جز یکی رمز از برای اِبتِلاش
  • یک نشانی آنکه می‌گیرم وِرا***آنکه طاعت دارد از صوْم و دعا
  • از نماز و از زکات و غیرِ آن***لیک یک ذرّه ندارد ذوقِ جان
  • می‌کند طاعات و افعالِ سَنیّ***لیک یک ذرّه ندارد چاشنی
  • طاعتش نَغز است و مَعنی نَغز نی***جوْزها بسیار و در وی مغز نی
  • ذوق باید تا دهد طاعاتْ بَر***مغز باید تا دهد دانه شَجَر
  • دانۀ بی‌مغز کی گردد نهال؟!***صورتِ بی‌جان نباشد جز خیال»
  • 🔹 چون شعیب این نکته‌ها بر وی بخوانْد***از تفکّر همچو خر در گِل بمانْد
  • بقیۀ قصۀ طعنه‌زدنِ آن مردِ بیگانه در شیخ

  • آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ***کژ‌نِگر باشد همیشه عقل‌کاژ1
  • 🔹 که: «منم بر حالِ زشتِ او گواه***خَمرخوار است و بَد و کارش تباه
  • دیدمش اندر میانِ مجلسی***او ز تقوا عاری اَست و  مُفلِسی
  • ور که باور نیستت، خیز امشَبان***تا ببینی فِسقِ شیخت را عیان»
  • شب ببُردش بر سر یک روزنی***گفت: «بنْگر فِسق و عِشرت‌کردنی
    1. می‌لایید: بیهوده می‌گفت. کاژ: لوچ و اَحوَل.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

181
  • بنْگر آن سالوسِ روز و فِسقِ شب***روزْ همچون مصطفیٰ، شبْ بو‌لَهَب
  • روزْ عبدُاللٰه او را گشته نام***شبْ نَعوذُ بِاللَه و در دستْ جام‌»
  • دید شیشه در کفِ آن شیخ پُر***گفت: «شیخا، مر تو را هم هست غُر؟!
  • تو نمی‌گفتی که: ”در جامِ شراب***دیو می‌میزد شتاب اندر شتاب“؟!»1
  • گفت: «جامم را چنان پُر کرده‌اند***کاندرونش می‌نگُنجد یک سِپَند
  • بنْگر اینجا، هیچ گنجد ذرّه‌ای؟!»***این سخن را کژ شنیده، غَرّه‌ای
  • ----------

  • جامِ ظاهر، خَمرِ ظاهر نیست این***دور دار این را ز شیخِ دوربین‌2
  • جامِ مِیْ هستیِّ شیخ است ای فَلیوْ***کاندر او اندر‌نگنجد بوْلِ دیو3
  • پُرّ و مالامال از نورِ حق است***جامِ تن بشکسته، نورِ مطلق است
  • نورِ خورشید ار بیفتد بر حَدَث***او همان نور است، نپْذیرد خَبَث‌
  • ----------

  • شیخ گفت: «این خود نه جام است و نه مِی***هین به زیر آ، مُنکِرا، بنْگر به وی‌»
  • آمد و دید انگبینِ خاص بود***کور شد آن دشمنِ کور و کبود
  • گفت پیرْ آن دمْ مُریدِ خویش را:***«رو برای من بجو مِی ای کیا!
  • که مرا رنجی‌ست، مُضطَر گشته‌ام***من ز رنج از مَخمَصه بُگذشته‌ام
  • در ضرورت هست هر مردارْ پاک***بر سرِ مُنکِر ز لعنت بادْ خاک‌»
  • گِردِ خُمخانه بر آمد آن مُرید***بهر شیخ از هر خُمی او می‌چشید
  • در همه‌یْ خُمخانه‌ها او مِی ندید***گشته بُد پر از عسل، خُمِّ نَبید4
  • گفت: «ای رِندان، چه حال است این، چه‌کار؟***هیچ خُمّی در‌نمی‌بینم عُقار»5
  • جمله رِندان نزد آن شیخ آمدند***چشم‌گریان دست بر سر می‌زدند:
  • «در خرابات آمدی شیخِ اَجَلّ***جمله مِی‌ها از قُدومت شد عسل
  • کرده‌ای مُبدَل تو مِی را از حَدَث***جانِ ما را هم بَدَل کن از خَبَث‌»
  • گر شود عالَم پر از خونْ مال‌مال***کی خورَد بنده‌یْ خدا إلّا حلال؟!
    1.  نسخۀ قونیه: می‌میزد شتابانسخۀ ناسخهشتاب.
      می‌میزد: ادرار می‌کند.
    2.  نسخۀ قونیه: شیخِ غیب‌بین.
    3. فَلیو: بی‌کار.
    4. نَبید: شراب.
    5. عُقار: شراب.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

182
  • گفتنِ عایشه مصطفیٰ را علیه السّلام که: «تو بی‌مُصَلّیٰ به هر جا نماز می‌کنی، چون است؟»

  • عایشه روزی به پیغمبر بگفت:***«یا رسولَ‌اللَه، تو پیدا و نهفت
  • هر کجا باشد، نمازی می‌کُنی***می‌رود در خانه ناپاک و دَنیّ
  • ‌‌گر‌چه می‌دانی که هر طفلِ پلید***کرد مُستَعمَل به هر جا که رسید
  • 🔹 بی‌مُصَلّیٰ می‌گزاری تو نماز***هر‌کجا روی زمین، بُگشای راز!»
  • گفت پیغمبر که: «از بهرِ مِهان***حق نجس را پاک گردانَد، بِدان!
  • رو که سجده‌گاهِ ما را لطفِ حق***پاک گردانید تا هفتم طَبَق‌»
  • ----------

  • هان و هان ترکِ حسد کن با مِهان***ور نه ابلیسی شَوی اندر جهان
  • کاو اگر زهری خورَد، شَهدی شود***تو اگر شَهدی خوری، زهری بوَد
  • کاو بَدَل گشت و بَدَل شد کار او***لطف گشت و نور شد مر نارِ او
  • قوّتِ حق بود مر بابیل را***ور نه مرغی چون کُشد مر پیل را؟!
  • لشکری را مُرغکی چندی شکست***تا بدانی کآن صَلابت از حق است
  • ور تو را وسواس آید زین قبیل***رو بخوان تو سورۀ اصحابِ فیل
  • ور کُنی با او مِریّ و هم‌سری***کافرم گر تو از ایشان بو بَری
  • کشیدنِ موشْ مهارِ شتر را، و مُعجَب شدنِ موش در خود

  • موشکی در کفْ مهارِ اُشتُری***در ربود و شد روانْ او از مِری
  • اُشتُر از چُستی که با او شد روان***موش غِرّه شد که: «هستم پهلوان!»
  • بر شتر زد پرتوِ اندیشه‌اش***گفت: «بنْمایم تو را، تو باش خَوش‌!»
  • تا بیامد بر لبِ جویی بزرگ***کاندر او گشتی زَبون پیلِ سِتُرگ

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

183
  • موش آنجا ایستاد و خشک گشت***گفت اُشتُر: «ای رفیقِ کوه و دشت
  • این توقّف چیست؟ حیرانی چرا؟***پا بِنه، مردانه اندر جو در آ!
  • تو قَلاوزیّ و پیش‌آهنگِ من***در میانِ ره مباش و تن مَزن!»
  • گفت: «این آبی شگرف است و عمیق***من همی ‌ترسم ز غرقاب ای رفیق‌»
  • گفت اُشتُر: «تا ببینم حدّ آب»***پا در آن بنْهاد آن اُشتُرْ شتاب
  • گفت: «تا زانو ست آب ای کور‌موش***از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟!»
  • گفت: «مورِ توست و ما را اژدهاست***که ز زانو تا به زانو فرق‌هاست
  • گر تو را تا زانو است ای پُر‌هنر***مر مرا صد گز گذشت از فرقِ سر»
  • گفت: «گستاخی مکن بار دگر***تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
  • تو مِری با مثلِ خودْ موشان بکُن***با شتر مر موش را نبوَد سخُن»
  • گفت: «توبه کردم از بهر خدا***بُگذران زین آبِ مُهلِک مر مرا»
  • رحم آمد مر شتر را، گفت: «هین***بَر‌جَه و بر گَردَبانِ من نِشین‌1
  • این گذشتن شد مسلّم مر مرا***بُگذرانم صد هزاران چون تو را»
  • ----------

  • چون پیمبر نیستی، پس رو به راه***تا رسی از چاهْ روزی تو به جاه
  • تو رعیّت باش، چون سلطان نه‌ای***تک مَران، چون مردِ کشتیبان نه‌ای
  • چون نه‌ای کامل، دکانْ تنها مگیر***دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر2
  • 🔹 چون‌که ‌آزادیت نامد، بنده باش***هین مپوش اطلس، برو در ژنده باش
  • ﴿أنْصِتوا﴾ را گوش کن، خاموش باش***چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
  • ور بگویی، شکلِ استِفسار گو***با شَهنشاهان تو مِسکین‌وار گو
  • ابتدای کِبر و کین از شهوت است***راسِخیِّ شهوتت از عادت است
  • چون ز عادت گشت محکمْ خویِ بد***خشم آید بر کسی کِت وا کِشد3
  • چون‌که ‌تو گِل‌خوار گشتی، هر که او***وا کِشد از گِل تو را، باشد عَدو
  • بت‌پرستان چون‌که ‌خو با بت کُنند***مانِعانِ راهِ بت را دشمنند
  • چون‌که ‌کرد ابلیسْ خو با سَروری***دید آدم را به تحقیر از خری
    1. گَردَبان: کوهان.
    2. دست‌خوش: زیردست؛ مغلوب و زَبون.
    3.  نسخۀ قاهره (الف): خشمت آید.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

184
  • که: «بِه از من سَروری دیگر بوَد***تا که او مَسجودِ چون من کس شود؟!»
  • سَروری زهر است، جز آن روح را***که بوَد تِریاق‌لانی زِ ابتدا1
  • کوه اگر پُر مار شد، باکی مَدار***که بود اندر درونْ تریاق‌‌زار2
  • سَروری چون شد دِماغت را نَدیم***هر که بشکستت، شود خَصمِ قدیم
  • چون خلافِ خویِ تو گوید کسی***کینه‌ها خیزد تو را با او بَسی:
  • «کاو مرا از خویِ من بر می‌کَند***خویش را بر من چو سَرور می‌کُند!»
  • چون نباشد خوی بَدْ سرکش در او***کی فروزد از خلافْ آتش در او؟!
  • 🔹 چون نباشد خوی بَد محکم شده***کی فروزد از خلافْ آتشکده؟!
  • با مخالفْ او مدارا می‌کند***در دلِ او خویش را جا می‌کند
  • ز‌آنکه خویِ بد بگشتَه‌ست استوار***مورِ شهوت شد ز عادت همچو مار
  • مارِ شهوت را بکُش در ابتدا***ور نه اینک گشت مارت اژدها3
  • لیک هر کس مور بیند مارِ خویش***تو ز صاحب‌دل کُن اِستِفسارِ خویش
  • تا نشد زر، مِس نداند «من مِسَم»***تا نشد شَه، دل نداند « مُفلِسم»
  • خدمتِ اِکسیر کن مِس‌وارْ تو***جوْر می‌کِش -ای دل- از دلدارْ تو
  • کیست دلدار؟ اهلِ دل، نیکو بِدان!***که چو روز و شب جَهانند از جَهان
  • عیب کم گو بندۀ اَللٰه را***متّهَم کم کن به دزدی شاه را
  • 🔹 ور نباشی هیچ هیچ از هیچیان***پس‌روِ هر دیو باشی مُستَهان
  • کراماتِ آن درویش که در کشتی مُتّهَمش کردند

  • بود درویشی درون کشتی‌ای***ساخته از رَختِ مردی پشتی‌ای
  • یاوه شد همیانِ زر، او خفته بود***جمله را جُستند و او را هم نمود:4
  • «کاین فقیرِ خُفته را جوییم هم»***کرد بیدارش ز غمْ صاحب‌دِرَم
  • که: «در این کشتی چَرَمْدان گم شدَه‌ست***جمله را جُستیم، نتْوانی تو رَست
  • دَلقْ بیرون کن، برهنه شو ز دَلق***تا ز تو فارغ شود اوهامِ خَلق‌»
    1. تریاق‌لان: محل تریاق و پادزهر.
    2. تریاق‌زار: محل تریاق و پادزهر.
    3.  نسخۀ قونیه: بکُش در ابتلا.
    4. نمود: نشان داد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

185
  • گفت: «یا رَبّ، بر غلامت این خَسان***تهمتی کردند، فرمان در رَسان
  • 🔹 یا غیاثی عِندَ کُلِّ کُربَةٍ***یا مَعاذی عِندَ کُلِّ شَدَّةٍ
  • 🔹 یا مُجیبی عِندَ کُلِّ دَعوَةٍ***یا مَلاذی عِندَ کُلِّ مِحنَةٍ»
  • چون به درد آمد دلِ درویش از آن***سر بُرون کردند هر سو در زمان
  • صد هزاران ماهی از دریای ژَرف***در دهانِ هر یکی دُرّی شِگَرف
  • صدهزاران ماهی از دریای پر***در دهانِ هر یکی دُرّ و چه دُرّ!1
  • هر یکی دُرّی خَراجِ مُلکَتی***کز اِلٰه است این، ندارد شرکتی
  • دُرّ چند انداخت در کشتیّ و جَست***مر هوا را ساخت کُرسیّ و نشست
  • خوش مربّع چون شَهان بر تخت خویش***او فَرازِ اوج و کشتیّ‌اش به پیش
  • گفت: «کین کشتی شما را، حق مرا***تا نباشد با شما دزدِ گدا
  • تا که را باشد خسارت زین فراق؟!***من خوشم جفتِ حق و با خَلقْ طاق
  • نی مرا او تهمتِ دزدی نهد***نی مَهارَم را به غَمّازی دهد»2
  • بانگ کردند اهل کشتی: «کای هُمام***از چه دادندت چنین عالی مقام؟!‌»
  • گفت: «از تهمت نهادن بر فقیر***وز حق آزاری پیِ چیزی حقیر3
  • حاشَ لِلَّه، بل ز تعظیمِ شَهان***که نبودم بر فقیران بد‌گمان
  • آن فقیرانِ لطیفِ خوش‌نفَس***کز پی تعظیمشان آمد ﴿عَبَس﴾
  • آن فقیریّ بهر پیچا پیچ نیست***بَل پیِ آنکه به‌جز حقْ هیچ نیست
  • متّهَم چون دارم آن‌ها را که حق***کرد امینِ مخزنِ هفتم طَبَق؟!‌»
  • ----------

    1. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    2. غَمّاز: سخن‌چین و طعنه‌زننده.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: حق‌آزاریّ بی‌چیزی حقیر.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

186
  • متّهَمْ نفْس است، نی عقلِ شریف***متّهَم حسّ است، نی نورِ لطیف
  • نفْس سوفِسطایی آمد، می‌زَنش***کِش زدن باید، نه حُجّت‌گفتنش!
  • معجزه بیند، فُروزد آن زمان***بعد از آن گوید: «خیالی بود آن!
  • ور حقیقت بودی آن دیدِ عجب***پس مُقیمِ چشم بودی روز و شب!»
  • آن، مُقیمِ چشم پاکان می‌بوَد***نی قَرینِ چشمِ حیوان می‌شود
  • کآن عجب زین حسّ دارد عار و ننگ***کی بوَد طاوس اندر چاهِ تنگ؟!
  • تا نگویی مر مرا بسیار‌گو***من ز صد، یک گویم و آن همچو مو
  • تَشنیع زدنِ صوفیان بر آن صوفی که پیش شیخ بسیار می‌گوید

  • صوفیان بر صوفی‌ای شَنعَت زدند***پیش شیخِ خانقاهی آمدند
  • شیخ را گفتند: «دادِ جانِ ما***تو از این صوفی بخواه ای پیشوا!»
  • گفت: «آخر چه گِلَه‌ست ای صوفیان؟!»***گفت: «این صوفی سه خو دارد گِران
  • در سخنْ بسیار‌گو همچون جَرَس***در خورِش افزون خورَد از بیست کس
  • ور بخُسبد، هست چون اصحاب کهف»***صوفیان کردند پیش شیخْ زَحْف1
  • شیخ رو آورْد پیش آن فقیر***که: «به هر حالی که هست، أوساط گیر!»
  • ----------

  • در خبرْ «خَیرُ الْاُمورْ أوساطُها»***نافع آمد زِ اعتدالْ أخلاطها2
  • گر یکی خِلطی فُزون شد از عَرَض***در تنِ مردم پدید آید مرض
  • بر قَرینِ خویش مَفْزا در صفت***کآن فِراق آرَد یقین در عاقبت
  • نُطقِ موسیٰ بود با اندازه، لیک***هم فُزون آمد ز گفتِ یارِ نیک
  • آن فُزونی با خَضِر، آمد شِقاق***گفت: «رو، تو مُکثِری، ﴿هذا فِراق﴾
  • 🔹 موسیا، بسیار‌گویی در گذر***چند گویی؟! ر‌و، وصال آمد به سر!
  • موسیا، بسیار‌گویی، دور شو***ور نه با من گُنگ باش و کور شو!
  • ور نرفتی وز ستیزه شَسته‌ای***تو به‌معنی رفته‌ای؛ بُگسسته‌ای!
  • رو بر آن‌ها که هم‌جفتِ تو اَند***عاشقان و تشنۀ گفتِ تو اَند
    1. زَحْف: جمع شدند.
    2. اصلاح‌شده براساس نسخه قونیه. میرخانی: مانع آمد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

187
  • چون حَدَث کردی تو ناگَه در نماز***گویدت: ”سویِ طهارت رو به تاز“
  • ور نرفتی، خُشک‌جُنبان می‌شوی***چون نمازت رفت، بنْشین ای غَویّ»‌1
  • پاسِبان بر خوابناکان بر‌فُزود***ماهیان را پاسبانْ حاجت نبود
  • جامه‌پوشان را نظر بر گازُر است***جانِ عریان را تَجَلّی زیور است
  • یا ز عُریانان به یک‌سو باز رو***یا چو ایشان فارغ و بی‌جامه شو2
  • ور نمی‌تانی که کُلْ عریان شوی***جامه کم کن تا رهِ أوسَط رَوی!
  • عذر‌گفتنِ فقیر به شیخ

  • پس فقیرْ آن شیخ را احوال گفت***عذر را با آن غَرامت کرد جفت
  • هر سؤالِ شیخ را داد او جواب***چون جواباتِ خَضِر، خوب و صَواب
  • آن جواباتِ سؤالاتِ کَلیم***کِش خَضِر بنْمود از رَبِّ عَلیم
  • گشت مشکل‌هاش حَلْ افزون زِ یاد***از پی هر مشکلش مِفتاح داد
  • از خَضِرْ درویش هم میراث داشت***در جوابِ شیخْ همّت برگماشت
  • گفت: «راهِ أوسَط ار چه حکمت است***لیک أوسَط نیز هم با نسبت است
  • آبِ جو نسبت به اُشتُر هست کم***لیک باشد موش را آن همچو یَم
  • هر که را باشد وظیفه چار نان***دو خورَد یا سه خورَد، هست أوسطْ آن
  • ور خورَد هر چار و گوید: ”أوسَط است“***او اسیرِ حرص مانندِ بَط است
  • هر که او را اشتها دَه نان بوَد***شش خورَد، می‌دان که أوسَطْ آن بوَد
  • چون مرا پنجاه نان هست اِشتِهی***مر تو را شش گِرده، هم‌دستیم؟! نی
  • تو به ده رکعت نماز آیی مَلول***من به پانصد در‌نیایم در نُحول
  • آن یکی تا کعبه حافی می‌رود***و‌آن‌ یکی تا مسجد از خود می‌شود
  • آن یکی در پاک‌بازی جان بداد***و‌آن‌ یکی جان کَنْد تا یک نان بداد
  • این وسط در بانهایت می‌رود***که مر آن را اوّل و آخِر بوَد
  • اوّل و آخِر بباید تا در آن***در تصوّر گنجد أوسَط یا میان
  • بی‌نهایت چون ندارد دو طرف***کی بوَد آن را میانه مُنصَرَف؟!
    1. خُشک‌جنبان: کسی که کار و حرکاتش بیهوده است.
    2.  نسخۀ قونیه: فارغ از تن جامه شو.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

188
  • اوّل و آخِر نشانش کس نداد***گفت: ”لَو کانَ لَهُ الْبَحرُ مِداد“
  • هفت دریا گر شود کلّی مَدید***نیست مر پایان شدن را هیچ امید
  • باغ و بیشه گر شود یکسر قلم***زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
  • آن همه حِبر و قلم فانی شود***وین حدیثِ بی‌عدد باقی بوَد
  • حالتِ منْ خواب را مانَد گَهی***خواب پندارد مر آن را گُمرَهی
  • چشمِ منْ خفته، دلم بیدار دان***شکلِ بیکارِ مرا بر کار دان
  • گفت پیغمبر که: ”عَینایَ تَنام***لا یَنامُ الْقَلبُ عَن رَبِّ الْأنام‌“
  • چشمِ تو بیدار و دلْ خفته به خواب***چشمِ من خفته، دلم در فَتحِ باب
  • مر دلم را پنج حسّ دیگر است***حسّ دل را هر دو عالَم مَنظَر است
  • تو ز ضَعفِ خود مکُن در من نگاه***بر تو شب، بر من همان شبْ چاشتگاه
  • بر تو زندان، بر من آن زندانْ چو باغ***عینِ مشغولی مرا گشته فَراغ
  • پای تو در گِل، مرا گِل گشته گُل***مر تو را ماتم، مرا سور و دُهُل
  • در زمینم با تو ساکن در محلّ***می‌دوم بر چرخِ هفتم چون زُحل
  • هم‌نشینت من نی‌ام، سایه‌یْ من است***برتر از اندیشه‌ها پایه‌یْ من است
  • ز‌آنکه من ز اندیشه‌ها بُگذشته‌ام***خارج از اندیشه پویان گشته‌ام
  • حاکمِ اندیشه‌ام، محکوم نی***چون‌که ‌بنّا حاکم آمد بر بِنی
  • جمله خَلقان سخرۀ اندیشه‌اند***ز‌آن سبب خسته دل و غم پیشه‌اند
  • قاصداً خود را به اندیشه دهم***چون بخواهم از میانه بَر‌جَهم
  • من چو مرغِ اوْجمِ، اندیشه مگس***کی بوَد بر منْ مگس را دسترس‌؟!
  • قاصداً زیر آیم از اوجِ بلند***تا شکسته پایِگان بر من تَنند
  • چون مَلالم گیرد از سُفلی صفات***بر پَرَم همچون طُیورِ الصّافّات
  • پَرّ من رُستَه‌ست هم از ذات خویش***بر‌نچسبانم دو پرْ من با سِریش
  • جعفرِ طَیّار را پَرْ جاریَه‌ست***جعفرِ طَرّار را پَرْ عاریَه‌ست

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

189
  • نزد آن که ”لَم یَذُق“، دَعوی‌ست این***نزد سُکّانِ افق، معنی‌ست این1
  • لاف و دَعوی باشد این پیشِ غُراب***دیگِ تیّ و پُر، یکی نزد ذُباب‌2
  • چون‌که ‌در تو می‌شود لقمه گُهَر***تن مَزن؛ چندان که بتْوانی بخَور3
  • شیخْ روزی بهرِ دفعِ سوءِ ظَن***در لگن قِی کرد و پُر‌دُرّ شد لگن
  • گوهرِ معقول را محسوس کرد***پیرِ بینا، بهر کم عقلیّ مَرد
  • چون‌که ‌در معده شود پاکَت پلید***قفلْ نِهْ بر حلق و پنهان کن کلید
  • هر که در وی لقمه شد نورِ جلال***هر‌چه خواهد، گو: ”بخور“، او را حلال»
  • بیانِ دَعوی‌ای که عین آن دَعوی، گواهِ صدقِ خویش است

  • «گر تو هستی آشِنای جان من***نیست دَعوی گفتِ معنی‌لانِ من4
  • گر بگویم: ”نیم شب پیش تو اَم***هین مترس از شب که من خویش تو اَم“
  • این دو دَعوی پیشِ تو معنی بوَد***چون شناسی بانگِ خویشاوندِ خَود
  • پیشی و خویشی دو دَعوی بود، لیک***هر دو معنی بود پیشِ فهمِ نیک
  • قُربِ آوازش گواهی می‌دهد***کاین دمِ نزدیک از یاری جَهَد
  • لذّتِ آوازِ خویشاوند نیز***شد گوا بر صدقِ آن یارِ عزیز
  • باز بی‌الهامِ احمق کاو ز جهل***می‌نداند بانگِ بیگانه زِ اهل
  • پیش او دَعوی بوَد گفتار او***جهلِ او شد مایۀ انکارِ او
  • پیش زیرک کَاندرونش نورهاست***عین این آوازْ معنی بود راست
  • یا به تازی گفتِ یک تازی زبان***که: ”همی ‌دانم زبانِ تازیان“
  • عین تازی گفتنش، معنی بوَد***‌‌گر‌چه تازی گفتنش دَعوی بوَد
  • یا نویسد کاتِبی بر کاغذی:***”کاتب و خط خوانم و من أبجَدی“
  • این نوشته ‌‌گر‌چه خود دَعوی بوَد***هم نوشته شاهدِ معنی بوَد
  • یا بگوید صوفی‌ای: ”دیدی تو دوش***در میانِ خوابْ سَجّاده به دوش
  • من بُدَم آن، و‌آنچه‌ گفتم خواب در***با تو اندر خواب در شرحِ نظر
    1. اشاره به ضرب‌المثلِ «من لَم یَذُق لم یَدرِ؛ آن کس که نچشیده، نمی‌داند!»
    2. تی: تهی.
    3. تن مَزن: خودداری نکن.
    4. معنی‌لان: پرمعنی.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

190
  • گوش کن، چون حلقه اندر گوش کن***این سخن را پیشوای هوش کن‌“
  • چون تو را یاد آید آن خواب، این سخَن***معجزه‌یْ نو باشد و رازِ کُهَن1
  • ‌‌گر‌چه دَعوی می‌نماید این ولی***جانِ صاحب واقعه گوید: ”بَلی!“
  • پس چو حکمت ضالّه‌یْ مؤمن بوَد***آن ز هر که بشنوَد موقِن شود
  • چون‌که ‌خود را پیش او یابد فقط***چون بوَد شکّ؟! چون کُند خود را غلط؟!
  • تشنه‌ای را چون بگویی تو: ”شتاب***در قَدَح آب است، بِستان زود آب“
  • هیچ گوید تشنه: ”این دَعوی‌ست، رو***از بَرَم -ای مُدَّعی- مَهجور شو“؟!
  • یا: ”گواه و حجّتی بنْما که این***جنسِ آب است و از آن ماءِ مَعین“؟!
  • یا به طفلِ شیرْ مادرْ بانگ زد***که: ”بیا، من مادرم، هان ای وَلَد“؟!
  • طفل گوید: ”مادَرا، حجّت بیار***تا که با شیرت بگیرم من قرار“؟!
  • در دلِ هر امّتی کز حقْ مَزَه‌ست***روی و آوازِ پیمبر معجزه‌ست
  • چون پیمبر از بُرون بانگی زند***جانِ امّت در درونْ سجده کُند
  • ز‌آنکه جنسِ بانگِ او اندر جهان***از کسی نشنیده باشد گوشِ جان
  • آن غَریب از ذوقِ آوازِ غریب***از زبانِ حق شنود: ﴿إنّی قَریب﴾‌»
  • سجده کردنِ یحییٰ علیه السّلام در شکم، مادرِ مسیح را علیه السّلام

  • 🔹 مادرِ یَحییٰ چو حامِل بود از او***بود با مریمْ نشسته روبه‌رو
  • مادرِ یَحییٰ به مریم در نهفت***پیش‌تر از وضعِ حَملِ خود بگفت
  • که: «یقین دیدم درونِ تو شَهی‌ست***کاو اُولو العَزم و رسولِ آگهی‌ست
  • چون برابر اوفتادم با تو من***کرد سجده حَملِ من اندر زَمَن‌2
  • این جنین مر آن جنین را سجده کرد***کز سجودش در تنم افتاد درد»
  • گفت مریم: «من درون خویش هم***سجده‌ای دیدم ز طفلم در شکم»
    1.  نسخۀ قونیه: زرّ کُهَن.
    2.  نسخۀ قونیه: حملِ من ای ذوالْفِطَن.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

191
  • اشکال آوردن بر این قصّه

  • اَبلهان گویند: «کاین افسانه را***خط بکِش؛ زیرا دروغ است و خطا
  • ز‌آنکه مریم وقتِ وَضعِ حَملِ خویش***بود از بیگانه دور و هم ز خویش
  • 🔹 مریم اندر حَملْ جُفتِ کس نشد***از برون شهر او وا پس نشد
  • از بُرونِ شهرْ آن شیرین فُسون***تا نشد فارغ، نیامد هم درون
  • چون بزایید آنگَهانش بر‌کنار***بر‌گرفت و بُرد تا پیش تَبار
  • مادرِ یَحییٰ کجا دیدش که تا***گوید او را این سخن در ماجرا؟!»
  • [جواب اشکال]1

  • این بداند آن که اهلِ خاطر است***غایبِ آفاقْ او را حاضر است‌2
  • پیشِ مریم حاضر آید در نظر***مادرِ یحییٰ که دور است از بَصَر
  • دیده‌ها بَسته ببیند دوست را***چون مُشَبَّک کرده باشد پوست را
  • ور ندیدش نَز برون و نَز درون***از حکایت گیر معنی، ای زَبون
  • نی چنان افسانه‌ها بشْنیده‌ای؟!***همچو شین بر نقشِ آن چَفسیده‌ای
  • تا همی‌گفت: «آن کلیله بی‌زبان***چون سخن نوشد ز دِمنه بی‌بیان؟!
  • ور بدانستند لَحنِ همدگر***فهمِ آن چون کرد بی‌نُطقی بَشَر؟!3
  • در میانِ شیر و گاو، آن دِمنه چون***شد رسول و خوانْد بر هر دو فُسون؟!
  • چون وزیرِ شیر شد گاوِ نَبیل؟!***چون ز عکسِ ماه ترسان گشت پیل‌؟!
  • این کلیله و دمنه جمله اِفتِری‌ست***ور نه کی با زاغْ لک‌لک را مِری‌ست؟!»
  • ----------

  • ای برادر، قصّه چون پیمانه است***معنی اندر وی به‌سانِ دانه‌ است
  • دانۀ معنی بگیرد مردِ عقل***ننْگرد پیمانه را گر گشت نَقل
  • ماجرای بلبل و گُل گوش دار***‌‌گر‌چه گفتی نیست اینجا آشکار
  • ماجرای شمع با پروانه تو***بشنو و معنی گُزین زَ افسانه تو
  • ‌‌گر‌چه گفتی نیست، سِرِّ گفت هست***هین به بالا پَر، مَپَر چون جغدْ پست
    1. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    2.  نسخۀ قونیه: این نداند، آن که.
    3. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: ور ندانستند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

192
  • سخن‌گفتن به زبانِ حال و فهم‌کردنِ آن

  • گفت در شطرنج: «کاین خانه‌یْ رُخ است»***گفت: «خانَه‌ش از کجا آمد به دست؟!»
  • خانه را بِخْرید یا میراث یافت؟!»***فرّخ آن کس کاو سویِ معنی شتافت
  • گفت نَحویّ: «زَیدْ عَمْرواً قَد ضَرَب»***گفت: «چونَش کرد بی‌جُرمی ادب‌؟
  • عَمْرْو را جُرمش چه بُد کآن زیْدِ خام***بی‌گناه او را بزد همچون غلام؟»
  • گفت: «این پیمانۀ معنی بوَد***گندمش بِستان که پیمانَه‌ست رَدّ
  • عَمْرو و زیْد از بهر إعراب است ساز***گر دروغ است آن، تو با إعراب ساز»
  • گفت: «نی، من آن ندانم، عَمْرْو را***زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا؟»
  • گفت: «او ناچار و، لاغی برگشود***عَمْرْو یک واوِ فُزون دزدیده بود
  • زید واقف گشت و دزدش را بزد***چون‌که ‌از حدّ بُرْد، حدّش می‌سِزد»
  • ‌ گفت: «اینک راست پَذرفتم به جان»***کژ نماید راست در پیشِ کژان
  • پذیرا آمدنِ سخنِ باطل در دلِ باطلان

  • گر بگویی احولی را: «مَه یکی‌ست»***گویدت: «این دو است و در وحدت شَکی‌ست»
  • ور بِدو خندد کسی گوید: «دو است»***راست دارد، این سزای بدخو است
  • بر دروغان جمع می‌آید دروغ***«لِلخَبیثاتْ اَلخَبیثون» زد فروغ
  • 🔹 هر که او جنسِ دروغ است ای پسر***راست پیشِ او نباشد معتبر
  • دل‌فَراخان را بوَد دشتِ فَراخ***چشم‌کوران را عِثارِ سنگلاخ
  • هر که را دندانِ صِدقی رُسته شد***از دروغ و از خیانت رَسته شد

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

193
  • جُستنِ آن درخت که هر که میوه‌یْ آن درخت خورَد، نمیرد!

  • گفت دانایی به رمز: «ای دوستان***که درختی هست در هندوستان
  • هر کسی کز میوۀ او خورْد و بُرد***نی شود او پیر و نی هرگز بمُرد»
  • پادشاهی این شنید از صادقی***بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی
  • قاصدی دانا ز دیوانِ ادب***سوی هندستان روان کرد از طلب
  • سال‌ها می‌گشت آن قاصد ازو***گِردِ هندستان برای جست و جو
  • شهر شهر از بهر این مطلوب گشت***نی جزیره مانْد نه کوه و نه دشت
  • هر که را پرسید، کَردش ریشخند:***«کاین نجویَد جز مگر مجنونِ بند»
  • بس کسان صَفعش زدند اندر مِزاح***بس کسان گفتند: «کای صاحب فَلاح
  • جست و جویی چون تو زیرکْ سینه صاف***کی تهی باشد؟! کجا باشد گزاف؟!»
  • وین مُراعاتش یکی صَفعی دگر***وین ز صَفعِ آشکارا سخت‌تر
  • می‌سُتودندش به تَسخَر: «کای بزرگ***در فلان جا بُد درختی بس سِتُرگ
  • در فلان بیشه درختی هست سبز***بس بلند و هوْل و هر شاخیش گَبْز»1
  • قاصدِ شَه بسته در جُستنْ کمر***می‌شنید از هر کسی نوعی خبر
  • بس سیاحت کرد آنجا سال‌ها***می‌فرستادش شَهَنشه مال‌ها
  • چون بسی دید اندر آن غُربَتْ تَعَب***عاجِز آمد آخِرَ‌الْأمْر از طلب
  • هیچ از مقصودْ اثر پیدا نشد***ز‌آن غرضْ غیرِ خبر پیدا نشد
  • رشتۀ امّیدِ او بُگسسته شد***جُستۀ او عاقبت ناجُسته شد
  • کرد عزمِ باز‌گشتن پیش شاه***اشک می‌بارید و می‌بُرّید راه
    1. گَبز: بزرگ و تنومند.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

194
  • شرح کردنِ شیخْ سِرِّ آن درخت را با آن طالبِ مُقَلِّد

  • بود شیخی عالِمی قُطبی کَریم***اندر آن منزل که آیِس شد نَدیم
  • گفت: «من نومید پیشِ او رَوم***ز‌آستانه‌یْ او به راه اندر شَوم
  • تا دعای او بوَد همراهِ من***چون‌که ‌نومیدم من از دل‌خواهِ من»
  • رفت پیشِ شیخ با چشمِ پُرآب***اشک می‌بارید مانند سَحاب
  • گفت: «شیخا، وقت رحم و رأفت است***ناامیدم؛ وقتِ لطفْ این ساعت است»
  • گفت: «وا گو کز چه نومیدی‌سْتَت؟***چیست مطلوب تو؟ ر‌و با کیستت؟»
  • گفت: «شاهنشاه کردم اختیار***از برای جُستنِ یک شاخسار
  • که درختی هست نادر در جهات***میوۀ او مایۀ آب حیات
  • سال‌ها جُستم، ندیدم زو نشان***جز که طنز و تَسخَرِ این سرخوشان»
  • شیخ خندید و بگفتش: «ای سَلیم***این درختِ علم باشد در عَلیم
  • بس بلند و بس شگرف و بس بَسیط***آبِ حیوانی ز دریای محیط
  • تو به صورت رفته‌ای ای بی‌خبر***ز‌آن ز شاخِ معنی‌ای بی‌بار و بَر
  • 🔹 تو به صورت رفته‌ای، گم گشته‌ای***ز‌آن نمی‌یابی که معنی هِشته‌ای
  • گَه درختش نام شد، گاه آفتاب***گاه بَحرش نام شد، گاهی سَحاب
  • آن یکی کِش صد هزار آثار خاست***کمترین آثارِ او عمرِ بَقاست
  • ‌‌گر‌چه فرد است او، اثر دارد هزار***آن یکی را نام باشد بی‌شمار
  • آن یکی شخصِ تو را باشد پدر***در حقِ شخصی دگر باشد پسر
  • در حقِ دیگر بوَد قَهر و عَدو***در حقِ آن دیگری لطف و نِکو
  • 🔹 در حقِ دیگر بوَد او عَمّ و خال***در حقِ دیگر‌کسی وهم و خیال
  • صد هزاران نام و آن یک آدمی***صاحبِ هر وصفش از وصفی عَمی
  • هر که جویَد نام گر صاحب‌ثِقَه‌ست***همچو تو نومید و اندر تفرقَه‌ست
  • تو چه بر چسبی بر این نامِ درخت***تا بمانی تلخ‌کام و شور‌بَخت‌؟!
  • 🔹 صورتِ ظاهر چه جویی ای جوان؟!***رو معانی را طلب ای پهلوان!
  • 🔹 صورت و هیئت بوَد چون قِشر و پوست***معنی اندر وی چو مغز ای یار و دوست»
  • در‌گذر از نام و بنْگر در صفات***تا صفاتت ره نماید سویِ ذات
  • 🔹 گم شوی در ذات و آسایی ز خَود***چشمِ تو یکرنگ بیند نیک و بد
  • اختلافِ خَلق از نام اوفتاد***چون به معنا رفت، آرام اوفتاد
  • 🔹 اندر این معنا مثالی خوش شنو***تا نمانی تو اسامی را گرو

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

195
  • بیانِ مُنازِعتِ چهار کسْ جهتِ انگور با همدگر به‌علّت آنکه زبان یکدیگر را نمی‌دانستند

  • چار کس را داد مردی یک دِرَم***هر یکی از شهری افتاده به هم
  • فارسیّ و ترک و رومیّ و عرب***جمله با هم در نِزاع و در غضب
  • فارسی گفتا: «از این چون وا رهیم***هم بیا کاین را به انگوری دهیم»1
  • آن عرب گفتا: «مَعاذَ اللٰه، لا***من عِنَب خواهم، نه انگور، ای دَغا»
  • آن یکی کز تُرک بُد، گفت: «ای گُزُم***من نمی‌خواهم عِنَب، خواهم اوزُم‌»2
  • آن که رومی بود گفت: «این قیل را***تَرک کن، خواهم من استافیل را»
  • در تنازع مشت بر هم می‌زدند***که ز سرّ نام‌ها غافل بُدند
  • مشت بر هم می‌زدند از اَبلهی***پُر بُدند از جهل و از دانش تُهی
  • صاحبِ سرّی، عزیزی، صد زبان***گر بُدی آنجا، بدادی صلحشان
  • پس بگفتی او که: «من زین یک دِرَم***آرزوی جمله‌تان را می‌خرم
  • چون‌که ‌بسپارید دل را بی‌دَغَل***این دِرَمتان می‌کند چندین عمل
  • یک دِرَمتان می‌شود چار، المراد***چار دشمن می‌شود یک، زِ اتّحاد
  • گفتِ هر یِکْتان دهد جنگ و فراق***گفتِ من آرَد شما را اتّفاق
  • پس شما خاموش باشید، أنصِتوا***تا زبانْتان من شوم در گفت‌وگو
  • گر سخنْتان می‌نماید یک نَمَط***در اثر مایه‌یْ نِزاع است و سَخَط
  • 🔹 ور سخنْتان در توافق موثِقَه‌ست***در اثر مایه‌یْ نِزاع و تفرقَه‌ست»
  • ----------

    1. این سه بیت باهم در قونیه به این شکل آمده: 
      چار کس را داد مردی یک دِرَم*** آن یکی گفت: «این به انگوری دهم».
    2. گُزُم: چشم من. اوزُم: انگور.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

196
  • گرمیِ عاریّتی ندْهد اثر***گرمیِ خاصیّتی دارد هنر
  • سرکه را گر گَرم داری ز‌آتش، آن***چون خوری، سردی فَزاید بی‌گمان
  • ز‌آنکه آن گرمیّ آن دهلیزی است***طبع اصلش سردی است و تیزی است
  • ور بود یخ بسته دوشاب ای پسر***چون خوری، گرمی فَزاید در جگر
  • پس ریای شیخ بهْ زِ اخلاصِ ما***کز بصیرت باشد آن، وین از عَمیٰ
  • از حدیثِ شیخْ جمعیّت رسد***تفرقه آرَد دمِ اهلِ جسد1
  • چون سلیمان کز سویِ حضرت بتاخت***او زبانِ جمله مرغان را شناخت
  • در زمانِ عدلش آهو با پلنگ***اُنس بگْرفت و بُرون آمد ز جنگ
  • شد کبوترْ ایمن از چنگالِ باز***گوسفند از گرگ ناوَرْد احتراز
  • او میانجی شد میان دشمنان***اتّحادی شد میان پَر‌زنان
  • تو چو موری بهر دانه می‌دوی***هان، سلیمان جو، چه می‌باشی غَوی؟!
  • دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود***و‌آن‌ سلیمان‌جوی را هر دو بوَد
  • مرغِ جان‌ها را در این آخِر زمان***نیستْشان از همدگر یک‌دمْ امان
  • هم سلیمان هست اندر دوْرِ ما***که دهد صلح و نماند جورِ ما
  • قولِ ﴿إنْ مِنْ اُمَّةٍ﴾ را یاد گیر***تا به ﴿إلّا﴾ و ﴿خَلا فیها نَذیر﴾2
  • گفت: «خودْ خالی نبودَه‌ست امّتی***از خلیفه‌یْ حقّ و صاحب همّتی»
  • مرغِ جان‌ها را چنان یکدل کند***که صَفاشان بی‌غِش و بی‌غِلّ کُند
  • مُشفِقان گردند، همچون والِده***مُسلِمون را گفت: «نفْسِ واحِده»
  • نفْسِ واحد از رسولِ حق شدند***ور نه هر یک دشمنِ مطلق بُدند
  • 🔹 اتّحادی خالی از شرک و دویی***باشد از توحید، نی ما و تویی
    1. اصلاح‌شده براساس نسخۀ قونیه. میرخانی: اهل حسد.
    2.  سوره فاطر آیه 24.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

197
  • برخاستنِ مخالفت و عِداوت از میانِ انصار به برکاتِ رسول صَلّی اللٰهُ عَلیه و آلِه

  • دو قبیله‌یْ کُاوْس و خَزرَج نام داشت***یک ز دیگر جانِ خون‌آشام داشت
  • کینه‌های کهنه‌شان، از مصطفیٰ***محو شد در نورِ اسلام و صَفا
  • اوّلاً إخوان شدند آن دشمنان***همچو اعدادِ عِنَب در بوستان‌1
  • وز دمِ «اَلمُؤمِنونْ إخوَه» به پند***در‌شکستند و تنِ واحد شدند
  • صورتِ انگورها اخوان بوَند***چون فشردی، شیرۀ واحد شوند
  • غوره و انگور ضِدّانند، لیک***چون‌که ‌غوره پخته شد، شد یارِ نیک
  • غوره‌ای کاو سنگ بست و خام مانْد***در ازَل حقْ کافرِ اصلیش خوانْد
  • نی أخی، نی نفْسِ واحد باشد او***در شقاوتْ نَحس و مُلحِد باشد او
  • گر بگویم آنچه او دارد نهان***فتنۀ اَفهام خیزد در جهان
  • چشمْ کاو آن رو نبیند، کور بهْ***دودِ دوزخ از اِرَمْ مهجورْ بهْ2
  • غوره‌های نیک کایشان قابلند***از دمِ اهلِ دل، آخِر یکدلَند
  • سوی انگوری همی ‌رانند تیز***تا دویی برخیزد و کین و ستیز
  • پس در انگوری همی ‌دَرّند پوست***تا یکی گردند و، وحدت وصفِ اوست
  • دوست دشمن گردد؛ ایرا هم دو است***هیچ یک با خویش جنگی در نبست
  • آفرین بر عشقِ کلِّ اوستاد***صد هزاران ذرّه را داد اتّحاد
  • همچو خاکِ مُفتَرِق در رهگذر***یک سَبوشان کرد دستِ کوزه‌گر
  • کِاتّحادِ جسم‌های ماء و طین***هست ناقص، جان نمی‌ماند بِدین
  • گر نَظائر گویم اینجا و مثال***فهم را ترسم که آرَد اختلال
  • هم سلیمان هست اکنون، لیک ما***از نشاط دور‌بینی در عَمیٰ
  • دور‌بینی کور دارد مرد را***همچو خفته‌یْ در سرا، کور از سرا
    1. اعدادِ عنب: دانه‌های انگور.
    2.  نسخۀ قونیه: 
      سرّ گبرِ کور، نامذکورْ بِه*** ... .

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

198
  • 🔹 می‌کند از مشرق و مغرب گذر***وز رفیق و هم‌نشینش بی‌خبر
  • مولَعیم اندر سخن‌های دقیق***بر گِره‌ها باز‌کردنْ ما عَشیق
  • تا گره بندیم و بُگشاییم ما***در شِکال و در جوابْ آیین فَزا
  • همچو مرغی کاو گشاید بندِ دام***گاه بندد تا شود در فنْ تمام
  • او بوَد محروم از صحرا و مَرج***عمرِ او اندر گره‌کاری‌ست خَرج
  • خودْ زَبونِ او نگردد هیچ دام***لیک پَرّش در‌شکست افتد مُدام
  • با گِره کم کوش تا بال و پَرت***نگْسَلد یک یک از این کَرّ و فَرَت
  • صد هزاران مرغْ پَرهاشان شکست***و‌آن‌ کمینگاهِ عوارِض را نبست
  • حالِ ایشان از نُبی خوان ای حریص***«نَقَّبوا فیها» ببین، ﴿هَلْ مِنْ مَحیص؟!﴾1
  • از نزاعِ ترک و رومیّ و عرب***حل نشد اِشکالِ انگور و عِنَب
  • تا سلیمانِ امینِ معنوی***در‌نیاید، بر‌نخیزد این دُوی2
  • جمله مرغانِ مُنازِع، بازوار***بشْنوید این طبلِ بازِ شهریار
  • زِ‌اختلافِ خویش سویِ اتّحاد***هین ز هر جانبْ روان گردید شاد
  • «حَیثُ ما کُنتُم فَوَلّوا وَجهَکم***نَحوَهُ»، هٰذا الَّذی لَم یَنهَکُم
  • کور‌مرغانیم و بس ناساختیم***کآن سلیمان را دمی نشْناختیم
  • همچو جغدانْ دشمنِ بازان شدیم***لاجَرم وا ماندۀ ویران شدیم
  • می‌کُنیم از غایتِ جهل و عَمیٰ***قصدِ آزارِ عزیزانِ خدا
  • جمعِ مرغان کز سلیمانْ روشنند***پرّ و بالِ بی‌گُنَه کی بر‌کَنند؟!
  • بلکه سویِ عاجزان چینه کِشند***بی‌خلاف و کینه آن مرغانْ خوشند3
  • هدهدِ ایشان پیِ تَقدیس را***می‌گشاید راه صد بلقیس را
  • زاغِ ایشان گر به صورتْ زاغ بود***بازِ همّت آمد و ﴿ما زاغ﴾ بود
  • لک‌لکِ ایشان که «لَک لَک» می‌زند***آتشِ توحید در شک می‌زند
  • و‌آن‌ کبوترْشان ز بازانْ نَشْکُهد***بازْ سر پیش کبوترْشان نهد4
  • بلبلِ ایشان که حالت آرَد او***در درونِ خویش گلشن دارد او
  • طوطیِ ایشان ز قندْ آزاد بود***کز درونْ قندِ ابدْشان رو نمود
  • پای طاووسانِ ایشان در نظر***بهتر از طاووسِ پَرّانِ دگر
    1.  سوره ق آیه 36.
    2.  ن ق: سلیمانِ لَسین. (لَسین: فَصیح و بَلیغ).
    3.  *** چینه: دانه؛ حصار.
    4. نشکُهد: نترسد.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

199
  • 🔹 کبکِ ایشان خنده بر شاهین زند***در تعلّق راهِ عِلّیّین زند
  • منطقُ الطّیرْ آنِ خاقانی صَداست***منطقُ الطّیرِ سلیمانی کجاست؟‌1
  • تو چه دانی بانگ مرغان را همی***چون ندیدی مر سلیمان را دمی؟!
  • پرِّ آن مرغی که بانگش مُطرِب است***از برونِ مَشرق است و مَغرب است
  • هر یک آهنگش ز کُرسی تا ثَری‌ست***وز ثَریٰ تا عرش در کَرّ و فَری‌ست
  • مرغ کاو بی ‌این سلیمان می‌رود***عاشقِ ظلمت چو خفّاشی بوَد
  • با سلیمان خو کن ای خفّاشِ رَدّ***تا که در ظلمت نمانی تا ابد
  • یک گَزی ره گر بدان‌سو می‌روی***همچو گزْ قطبِ مساحت می‌شوی
  • و‌آنکه‌ لَنگ و لوک آن‌سو می‌جهی***از همه لَنگیّ و لوکی می‌رهی
  • قصّۀ بَط‌بچگان که مرغِ خانگی پرورْدِشان

  • تخمِ بَطّی، ‌‌گر‌چه مرغِ خانه‌ات***کرد زیرِ پَرْ چو دایه تربیت
  • مادرِ تو بَطِّ آن دریا بُدَه‌ست***دایه‌ات خاکی بُد و خشکی‌پَرست
  • میلِ دریا که تو را دل اندر است***آن طبیعتْ جانْت را از مادر است
  • میلِ خشکی مر تو را زین دایه است***دایه را بُگذار کاو بَد رایه است!
  • دایه را بُگذار بر خشک و بِران***اندر آ در بَحرِ معنا چون بَطان
  • گر تو را دایه بترساند ز آب***تو مترس و سویِ دریا رانْ شتاب
  • تو بَطی، بر خشک و بر تر زنده‌ای***نی چو مرغِ خانه، خانه‌گَنده‌ای
  • تو ز ﴿کَرَّمْنا بَنی‌آدَم﴾ شَهی***هم به دریا هم به خشکی پا نهی2
  • که «حَمَلناهُم عَلَی الْبَحر»ی به جان***از «حَمَلناهُم عَلَی الْبَرّ» پیش ران3
  • مر مَلائک را سویِ بَرّ راه نیست***جنسِ حیوان هم ز بَحرْ آگاه نیست
  • تو به تنْ حیوان، به جانی از مَلَک***تا رَوی هم بر زمین هم بر فَلَک
  • تا به ظاهر ﴿مِثلُکُم﴾ باشد ﴿بَشَر﴾***با دلِ ﴿یوحیٰ إلَیَّ﴾ دیده‌وَر
  • قالبِ خاکی فتاده بر زمین***روحِ او گردان بر آن چرخِ بَرین
  • ما همه مرغابیانیم ای غلام***بَحر می‌داند زبانِ ما تمام
    1.  نسخۀ مِلکی نیکلسون: خاقانی جداست.
    2.  سوره الإسراء آیه 70؛ «به‌تحقیق که ما بنی‌آدم را گرامی ‌داشتیم و آن‌ها را در خشکی و دریا [بر مَرکَب] حمل نمودیم.»
    3. حَمَلناهُم عَلَی الْبَحر: در بحر حمل نمودیم. حَمَلناهُم عَلَی الْبَرّ: در خشکی حمل نمودیم.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

200
  • پس سلیمانْ بَحر آمد، ما چو طیْر***در سلیمان تا ابد داریم سیْر
  • با سلیمان پای در دریا بِنِه***تا چو داوودْ آب سازد صد زره
  • آن سلیمان پیش جمله حاضر است***لیک غفلتْ چشم‌بند و ساحر است1
  • تا ز جهل و خوابناکیّ و فضول***او به پیشِ ما و ما از وی مَلول
  • تشنه را دردِ سر آرَد بانگِ رعد***چون نداند کاو گشاید ابرِ سَعد
  • چشمِ او ماندَه‌ست در جویِ روان***بی‌خبر از ذوقِ آبِ آسمان
  • مَرکبِ همّت سویِ اسباب رانْد***از مُسَبِّب لاجَرم مَحجوب مانْد
  • آن که بیند او مُسَبِّب را عیان***کی نهد دل بر سبب‌های جهان؟!
  • 🔹 از مُسَبِّب یابد او در یک صَباح***از نجات و از فَلاح و از نَجاح
  • 🔹 آنچه در صد سال مُشتِ حیله‌مند***دَه یکی ز‌آن گنجْ حاصل ناورند
  • حیران شدنِ حاجیان در کراماتِ آن زاهد که در بادیه تنهاش یافتند

  • زاهدی بُد در میان بادیه***در عبادت غرقْ چون عُبّادیه2
  • حاجیانْ آنجا رسیدند از بِلاد***دیده‌شان بر زاهدِ خشک اوفتاد
  • جای زاهد خشک بود، او تَر‌مِزاج***از سَمومِ بادیه بودش عِلاج
  • حاجیانْ حیران شدند از وَحدتش***و‌آن‌ سلامت در میانِ آفَتش
  • در نماز اِستاده بُد بر رویِ ریگ***ریگ کز تَفَّش بجوشد آبِ دیگ
  • گفتیی سرمست بر سبزه و گل است***یا سواره بر بُراق و دُلدُل است
  • یا که پایش بر حَریر و حُلّه‌هاست***یا سَمومْ او را بِه از باد صَباست
  • 🔹 ایستاده تا ز رویْ اندر نماز***باخُشوع و باخضوع و بانیاز
  • 🔹 با حَبیبِ خویشتن می‌گفت راز***مانده بُد اِستاده در فکر دراز
  • پس بماندند آن جماعت در نیاز***تا شود درویشْ فارغ از نماز
  • چون ز اِستغراقْ باز آمد فقیر***ز‌آن جماعتْ زنده‌ای روشن ضمیر
  • دید کآبَش می‌چکید از دست و رو***جامه‌اش تَر بود ز‌آثارِ وضو
    1.  نسخۀ قونیه: لیک غیرت. (غیرت: غیرت خداوند)
    2. عُبّادیه: عبادت‌کنندگان؛ عَبّادیه: فرقه ای از خوارج منسوب به عبداللٰه بن أباض.

مثنوی معنوی - دفتر دوم - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

201
  • پس بپرسیدش که: «آبت از کجاست؟»***دست را برداشت: «کز سویِ سَماست‌»
  • گفت: «هر‌گاهی که خواهی، می‌رسد***یا گَهی باشد اجابت، گاه رَدّ؟!1
  • مشکلِ ما حل کن ای سلطانِ دین***تا ببخشد حالِ تو ما را یقین
  • وا نما سِرّی به ما زَ اسرارها***تا ببُرّیم از میانْ زُنّارها»
  • چشم را بُگشود سویِ آسمان***که: «اجابت کن دعای حاجیان
  • رزق جویی را ز بالا خو‌گَرَم***تو ز بالا بر‌گُشودستی دَرم
  • ای نموده تو مکان از لامَکان***﴿فی السَّماءِ رِزقُکُم﴾ کرده عیان»
  • در میانِ این مناجاتْ ابرِ خَوش***زود پیدا شد چو پیلِ آب‌کَش
  • همچو آب از مَشک باریدن گرفت***در گوّ و در غارها مسکن گرفت
  • ابر می‌بارید چون مَشکْ اشک‌ها***حاجیان جمله گرفته مَشک‌ها
  • 🔹 یک عجایب در بیابان رو نمود***ابرْ چون مَشکی دهان را بر‌گشود
  • یک جماعت ز‌آن عجائب‌کارها***می‌بُریدند از میانْ زُنّارها
  • قومِ دیگر را یقین در ازدیاد***زین عجب؛ وَ اللٰهُ أعلَمْ بِالرَّشاد
  • قوم دیگر ناپذیرا تُرش و خام***ناقِصانِ سَرمَدی؛ تَمَّ الْکَلام!
    1.  نسخۀ قونیه: 
      ...***بی‌زچاه و بی‌ز حَبلٍ مِن مَسَد؟!