آیت اللَه آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی
ولادت: 1295 یا 1296 هجریّۀ قمریّه.
ارتحال: عصر دوشنبه، 29 شهر محرّمالحرام 1377 هجریّۀ قمریّه.
زندگینامه
آیةاللَه حاج سید جمال الدّین گلپایگانی در سال 1295 ه. ق در سعید آباد گلپایگان، در یک خانوادۀ روحانی متولّد شد. وی مقدّمات حوزوی را نزد برادران خود آموخت. سپس برای ادامۀ تحصیل عازم حوزۀ علمیۀ اصفهان شد، و در آنجا از محضر جهانگیرخان قشقایی و آخوند کاشی درس سیر و سلوک آموخت و از آنها دستورهای اخلاقی و تهذیب نفس گرفت. وی پس از اینکه به نجف أشرف عزیمت نمود، به تحصیل دروس سیر و سلوک و عرفان نزد اساتیدی همچون شیخ علیمحمد نجف آبادی و سید احمد کربلایی پرداخت، تا اینکه از جهت عظمت و مقام و تهذیب نفس از افراد انگشت شمار معاصر به حساب آمد.
ایشان اهل نماز شب و مناجات و راز و نیاز با پروردگار خویش بود. همسایگان وی از صدای گریههای نیمه شب و مناجات او حکایاتی دارند، او در تهذیب به مرتبه ای رسیده بود که نقل شده: وقتی از شهر اصفهان به نجف رهسپار شد، مردم را به صورتهای برزخی آنان میدید و خودش فرموده است: «مردم را به صورت وحوش و حیوانات آن قدر دیدم که ملول شدم. وقتی به حرم مطهّر علیّ علیه السّلام مشرّف شدم، از حضرت خواستم که این حالت را از من بگیرد. حضرت هم آن حال را از من گرفت. از آن به بعد مردم را به صورتهای عادی میدیدم.»
ایشان خیلی به خواندن دعاها اهمّیت میداد، بهطوریکه بیشتر اوقات به مطالعۀ صحیفۀ سجّادیّه، مناجات خمسة عشر و به خواندن مناجات المریدین میپرداخت.
سرانجام این عالم ربّانی کالبد تن را در عصر دوشنبه 29 محرّم الحرام 1377 ه. ق وداع گفته و به ملکوت أعلی پیوست؛ رحمة اللَه علیه. (مهر تابناک، ص 123)
اساتید
اساتید ایشان در عرفان
استاد ایشان در عرفان در نجف اشرف قبل از مرحوم آقا سیّداحمد کربلایی طهرانی، مرحوم آقا شیخ علیمحمد نجفآبادی، معروف به آخوند گربه* بود. (مطلع انوار، ج2، ص 386)
مرحوم آقا سیّدجمالالدّین برای حقیر (علامه طهرانی) نقل کردند که:
در ایّام جوانی که تحصیلات ایشان در اصفهان بوده است؛ استاد و مربّی اخلاقی ایشان، مرحوم آخوند کاشی، و مرحوم جهانگیرخان قشقایی بودهاند. و چون به نجف اشرف مشرّف میشوند، استادشان مرحوم آقا سیّدجواد بوده است؛ و میفرمودند: «او مردی سریع و پُرمایه و پُر محتوی بود»؛ و میگفت: «اگر از عالم بالا به من اجازه دهند؛ در سر چهارراهها، چهارپایه میگذارم و بر روی آن میایستم و مردم را به توحید و عرفان خداوندی میخوانم.» و دیری نپایید که به رحمت حقّ پیوست. و من به مرحوم آیةاللَه و مربّی اخلاقی، آقای شیخ علیمحمّد نجفآبادی رجوع کردم؛ و از او دستور میگرفتم. مدّتها از این موضوع گذشت؛ و من در تحتِ تعلیم و تربیت او بودم.تا یک شب که برحسب معمول به مسجد سَهله آمدم برای عبادت و عادت من این بود که به دستور استاد، هر وقت شبها به مسجد سهله میرفتم؛ اوّلاً نماز مغرب و عشاء را بهجای میآوردم؛ و سپس اعمال وارده در مقامات مسجد را انجام میدادم؛ و پس از آن دستمالی که در آن نان و چیزی بود، بهعنوان غذا باز میکردم؛ و مقداری میخوردم. آنگاه قدری استراحت نموده و میخوابیدم، وسپس چندین ساعت به اذان صبح مانده برمیخاستم، و مشغول نماز و دعا و ذکر و فکر میشدم؛ و در موقع اذان صبح، نماز صبح را میگزاردم؛ و تا اول طلوع آفتاب به بقیّۀ وظائف و اعمال خود ادامه میدادم، آنگاه به نجف مراجعت مینمودم.در آن شب که نماز مغرب و عشاء و اعمال مسجد را بهجای آوردم؛ و تقریباً دو ساعت از شب میگذشت؛ همین که نشستم؛ و دستمال خود را باز کردم، تا چیزی بخورم؛ هنوز مشغول خوردن نشده بودم که صدای مناجات و نالهای به گوش من رسید، و غیر از من هم در این مسجد تاریک، احدی نبود.این صدا از ضلع شمالی، وسط دیوار مسجد، درست در مقابل و روبهروی مقام مطهّر حضرت امام زمان عجّلاللَهُ تعالیفَرَجه شروع شد؛ و بهطوری جذَّاب و گیرا، توأم با سوزوگداز و ناله و اشعار عربی و فارسی و مناجاتها و دعاهای عالیةالمضامین بود که بهکلّی حال ما را و ذهن ما را متوجّه خود نمود. من نتوانستم یک لقمه از نان بخورم؛ و دستمال همینطور باز مانده بود، و نتوانستم بخوابم و استراحت کنم؛ و نتوانستم به نماز شب و دعا و ذکر و فکر خود بپردازم. و همینطور متوجّه و منصرف بهسوی او بودم.صاحب صدا، ساعتی گریه و مناجات داشت؛ و سپس ساکت میشد. قدری میگذشت، دوباره مشغول خواندن و درددل کردن میشد؛ باز آرام میگرفت. و سپس ساعتی مشغول میشد؛ و آرام میگرفت. و هربار که شروع میکرد به خواندن؛ چند قدمی جلوتر میآمد؛ بهطوریکه قریب به اذان صبح که رسید؛ در مقابل مقام مطهّر امام زمان أرواحنا فداه رسیده بود. در این حال خطاب به حضرت نموده؛ و پس از گریۀ طولانی، و سوز و نالۀ شدید و دلخراشی، این اشعار را با تخاطب و گفتوگوی با آن حضرت خواند:ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم ** از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایمرهرو منزل عشقیم و ز سرحدّ عدم ** تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایمسبزۀ خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت ** به طلبکاری این مِهر گیاه آمدهایمبا چنین گنج که شد خازن او روح امین ** به گدایی به در خانۀ شاه آمدهایملنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست؟ ** که درین بحر کرم، غرق گناه آمدهایمآبرو میرود ای ابر خطا شوی ببار ** که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایمحافظ این خرقۀ پشمینه بیندازکه ما ** از پی قافله با آتشِ آه آمدهایم[دیوان حافظ، غزل 347]و دیگر ساکت شد؛ و هیچ نگفت؛ و در تاریکی چندین رکعت نماز گزارد تا سپیده صبح دمید. آنگاه نماز را بهجای آورده، و مشغول به خود در تعقیبات، و ذکر و فکر بود تا آفتاب دمید. آنوقت برخاست و از مسجد خارج شد. و من تمام آن شب را بیدار بودم؛ و از همۀ کاروبار خود واماندم؛ و مات و مبهوت وی بودم.چون خواستم از مسجد بیرون شوم؛ از سرخدمۀ آنجا که اطاقش خارج از مسجد، و در ضلع شرقی بود پرسیدم: «این شخص که بود؟ آیا شما او را میشناسید؟»گفتند: «آری! این مردی است به نام سیّداحمد کربلایی. بعضی از شبهای خلوت که در مسجد کسی نیست میآید؛ و حال و وضعش هم همینطور است که دیدید.»من که به نجف آمدم و خدمت استاد، آقا شیخ علیمحمّد رسیدم؛ مطالب را موبهمو برایشان بیان کردم؛ ایشان برخاست و گفت: «با من بیا!» من در خدمت استاد رفتم. استاد در منزل آقا سیّداحمد وارد شد؛ و دست مرا در دست او گذارد و گفت: «از این به بعد، مربّی اخلاقی و استاد عرفانی تو ایشان است؛ باید از او دستور بگیری و از او متابعت بنمایی!» (توحید علمی و عینی، ص 20)
* درباره وجه تسمیه مرحوم آقا شیخ علیمحمد نجف آبادی به آخوند گربه رجوع شود به مطلع انوار، ج 2، ص 163؛ توحید علمی و عینی، ص 21.
اساتید ایشان در فقه و اصول
بعد از رحلت مرحوم آخوند ملاّ محمّدکاظم خراسانی (که مرحوم گلپایگانی به درس او میرفت) مبتلا به کسالت و سینهدرد شد، که ناچار به سامرّاء، بهواسطۀ آبوهوا آمد و مدت یازده ماه در آنجا توقّف کرد.
و بعد از این مدت که بهبودی حاصل شد، عازم شد به نجف اشرف مراجعت کند؛ هرچه رفیق و دوست او در سامرّاء مرحوم حاج سید میرزا مهدی شیرازی اصرار میکند که در سامرّاء بماند (و حتّی میگوید: نان و آبگوشتی که داریم با هم میخوریم) ایشان قبول نمیکند و میگوید: «من باید به نجف اشرف بروم!»
از مرحوم آقا میرزا محمّدتقی شیرازی که آنوقت در سامرّاء بودند، میپرسد که: «در نجف اشرف مطالب شیخ انصاری در دست کیست؟» میگوید: «در دست آقا میرزا محمّدحسین نائینی!» و در کاظمین نیز از مرحوم آقا سیّدحسن صدر همین سؤال را میکند، ایشان هم میگویند: «مطالب شیخ در دست میرزا محمّدحسین نائینی است».
جناب محترم آیةاللَه آقای حاج سیّدموسیٰ شبیری زنجانی ـ دامت برکاته ـ گفتند:
من خودم بلا واسطه از مرحوم گلپایگانی شنیدم که میگفت:«من در سنۀ 1319 برای تحصیل وارد نجف شدم و تا سنۀ 1328 (و یا 1329، تردید از ناقل است) در نجف ماندم و سپس به سامرّاء رفتم و قریب یک سال در آنجا ماندم و به درس مرحوم آقا میرزا محمّدتقی شیرازی میرفتم، و در این مدت، میرزا تمام مبانی آخوند ملاّ محمّدکاظم خراسانی را که در نجف نزد او درس میخواندم از دست ما گرفت، و من چون میخواستم به نجف برگردم متحیّر شدم که تمام مبانی آخوند گرفته شده و امروز هم در نجف فقط روی مباحث آخوند بحث میشود، فلهذا خواستم به مباحث و مبانی شیخ وارد شوم؛ چون به کاظمین آمدم از مرحوم آقا سیّدحسن صدر پرسیدم: ”مبانی شیخ در دست کیست؟“ گفت: ”نزد آقا میرزا محمّدحسین نائینی است.“»فلهذا مرحوم آقا سیّدجمال که به نجف میآید، یکسره به سراغ نائینی میرود؛ و در آنوقت که تازه آخوند فوت کرده بود و نائینی هم بهواسطۀ انتشار رسالۀ «تنبیهُ الاُمّة و تنزیهُ الملّة» و همکاری با آخوند در روی کار آمدن مشروطیّت، وجهۀ خوبی نداشت و کسی به درس او حاضر نمیشد؛ بنابراین مرحوم گلپایگانی تنها و تنها به درس او میرود و مدت شش سال به همین نحوه نزد او درس میخواند. و در غالب اوقات کار به مباحثۀ بین دو نفری میکشید و مرحوم نائینی به او میگوید: «من میخواهم که برای فهمیدن مطالب شیخ، مطالب آخوند را که در نفس تو رسوخ کرده است با کَلْبَتَین (گاز انبری است که با آن دندان میکشند) بیرون آورم!»مرحوم گلپایگانی یک کتاب صلاة تماماً، و یک مکاسب را تماماً، نوشته و الآن موجود است؛ و اینها مجموعۀ تقریرات نائینی و انظار خود اوست، و نوشتجات متفرّقه نیز بسیار دارد. (مطلع انوار، ج2، ص 392)
ایشان از شاگردان برجستۀ مرحوم آیةاللَه نائینی، و در علمیّت و عملیّت زبانزد خاصّ بود. در زمان جوانی در اصفهان تحصیل مینموده و با مرحوم آیةاللَه آقای حاج آقا حسین بروجردی هم درس و هم مباحثه بوده است، و آیةاللَه بروجردی چه در اوقاتی که در بروجرد بودند و چه اوقاتی که در قم بودند، نامههایی به ایشان مینوشتند و درباره بعضی از مسائل غامضه و حوادث واقعه استمداد مینمودند.
شرح حالی مختصر از احوالات ایشان
مرحوم آیةالحق و الیقین آیةاللَه العظمی آقا سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ تغمَّدهُاللَه برحمته ـ از مردان پاک و منزّه و از مراجع عالیقدر نجف اشرف و درعینحال دارای روابط معنوی و باطنی با حضرت حقّ متعال بودند. مردی متین و استوار و مراقب و میتوان او را «جمال السّالکین إلیاللَه تعالی» نام برد. اعمال او اُسوه و الگوی صبر و تحمّل و ایثار و زهد و مراقبت و سعۀ نفس و دانش قوی بود. (معاد شناسی، ج 9، ص 116)
آیةاللَه العظمی مرحوم سیّدجمالالدین موسوی گلپایگانی از زمرۀ علماء و اولیای الهی بودند که علوم ظاهری را با إشراب از ینابیع طهارت و عرفان درهمآمیخته و مصداقی بارز از کلام امام علیه السّلام بودند که: «وَ اما مَن کان مِن الفقهاءِ صائِنًا لِنفسِه، حافِظًا لِدینِه مُخالِفًا علیٰ هواه مُطیعًا لأمرِ مَولاه فلِلعَوام أن یُقلِّدوه.»
«هر کدام از فقها و عالمان دین که توانسته است نفس سرکش خود را مهار نماید و او را از حرکت بهسمت هویٰ و هوس باز دارد و دین خدا را همانطور که بوده است، نگهبان و نگهدار باشد و بر هواهای نفسانی و امیال شیطانی و وساوس نفس أمّاره غلبه نماید و مخالفت کند و در اطاعت و انقیاد از اوامر مولای خویش ثابت قدم و پابرجا باشد (اطاعت و انقیاد ملکۀ او شده باشد، نه حال)، پس در اینصورت بر عوام واجب است از او تقلید و پیروی نمایند.»
حقیر [علامۀ طهرانی] در مدت هفت سال که در نجف اشرف برای تحصیل مُقیم و مشرّف بودم، هفتهای یکیدو بار به منزلشان میرفتم و یک ساعت مینشستم. با آنکه بسیار اهل تقیه و کتمان بود، درعینحال از واردات قلبیّۀ خود در دوران عمر، چه در اصفهان و چه در نجف اشرف، مطالبی را برای من نقل میفرمود؛ مطالبی که از خواصّ خود بهشدّت مخفی میداشت.
منزلش در محلّۀ حُوَیش بود و در اطاق کوچکی در بالاخانه به سر میبرد و اوقاتش در آنجا میگذشت. و هر وقت به خدمتش مشرّف میشدم و از واردات و مکاشفات و یا از حالات و مقامات بیانی داشت، به مجرّد آنکه احساس صدای پا از پلّهها مینمود، گرچه شخص وارد از أخصّ خواصّ او بود، جمله را قطع میکرد و به بحث علمی و فقهی مشغول میشد تا شخص وارد چنین پندارد که در این مدت ما مشغول مذاکره و بحث علمی بودهایم. (معاد شناسی، ج1، ص 141)
و از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک، مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود. در مراقبت نفس و اجتناب از هواهای نفسانیه، مقام اول را حائز بود. از صدای مناجات و گریه ایشان همسایگان حکایاتی دارند. دائماً صحیفۀ مبارکۀ سجّادیّه در مقابل ایشان، در اطاق خلوت بود، و همین که از مطالعه فارغ میشد، به خواندن آن مشغول میگشت. آهش سوزان، و اشکش روان، و سخنش مؤثّر، و دلی سوخته داشت. متجاوز از نود سال عمر کرد، و فعلاً نوزده سال است که رحلت فرموده است. (معاد شناسی، ج 1، ص 140)
حقّاً سیمای او نمونۀ ظاهر و بارزی از علماء راستین، و مشایخ طایفۀ حقّۀ مذهب جعفریّه بود. و آینه و آیتی از سیر و سلوک ائمۀ طاهرین سلاماللَه علیهمأجمعین، و یادآورندۀ خدا و عالم آخرت بود. هنوز چشمان اشکآلود آن مرحوم برای آشنایان، و نالهها و سوزهای شبانه برای همسایگان که در محلّۀ حُوَیش نجف اشرف بودند، حکایاتی است شنیدنی. تا این سنه که یک هزار و سیصد و نود و نه هجریه قمریه است، بیست و دو سال است که رحلت نموده، (رحلت ایشان در بیست و نهم شهر محرّم الحرام سنۀ یک هزار و سیصد و هفتاد و هفت هجریه قمریه اتّفاق افتاد) و مقبرۀ ایشان در وادیالسّلام نجف است؛ رحمةاللَه علیه رحمةً واسعةً.
نسبت به چنین مردان راستین خدا باید گفت که: «عاشَ سَعیداً وَ ماتَ سَعیداً.» زیرا تمنّای حرکت بهسوی خدا، و رفع حجابهای ظلمانی و نورانی، و پیوستن به لقاءاللَه من جمیع الجهات، و ادراک مقام فناء و اندکاک أنانیت در ذات اقدس حضرت حقّ سبحانَهُوتعالیٰ اولین برنامۀ روش و منهاج او بود؛ و دعای «اللَهمّ ارزُقنَا التَّجَافِیَ عن دارِ الغُرُورِ، وَ الإنَابَةَ إلَی دَارِ الخُلُودِ، وَ الاستِعدَادَ لِلمَوتِ قَبلَ نُزُولِه.» [«بار پروردگارا! به ما روزی کن که پهلو از این خانۀ غرور دنیا تهی کنیم و بهسوی خانۀ جاودان آخرت مجدّانه دل دهیم، و استعداد مرگ را قبل از رسیدن آن به ما عنایت فرما.»] نهتنها ورد زبان، بلکه حال نفس، و تحقّق و شهود دل تابناک و ضمیر منوّرش بود. (معاد شناسی، ج9، ص 116)
[فرزندشان آقای سیّدعلی گلپایگانی برای من [علامۀ طهرانی] نقل کردند:]
«مرحوم گلپایگانی پیوسته شبها به مناجات و گریه مشغول بود و به همین جهت در اطاق بیرونی و تنها میخوابید، و عیالات را به وسیلۀ تحفه و یا هدیهای راضی نگاه میداشت. در یک شب که اهل منزل همه به عروسی یکی از ارحام رفته بودند و کسی غیر از مادرم در اندرون نبود، مادرم پیغام داد که من تنها میترسم و پدرم از بیرونی به اندرونی آمد.یک شب من در بیرونی خوابیده بودم، ناگاه بیدار شدم و دیدم پدرم بهشدّت گریه میکند و جملاتی را میگوید که فقط دو جمله از آن در نظرم باقی مانده است:وَ لَیْتَک لم تَخْلُقْنی و لَیتَنِی کنتُ حَشِیشَ الأرْضِ فَأکلَتنی الهوامّ!» (مطلع انوار، ج2، ص 394)
پیوسته صحیفۀ سجّادیّه در مقابل او روی کتابهای مطالعه بود، و از مناجات خمسه عشر حضرت سجّاد بسیار لذت میبرد و غالباً آنها را میخواند و از حفظ بود، و بالأخصّ به مناجات هشتم که مناجات مُریدین است بسیار عشق میورزید.
اطاق مطالعۀ همیشگی ایشان در بیرونی و طبقۀ فوقانی و اطاق محقّری بود، و بالأخصّ در تابستان گرم نجف سخت و مشکل بود. گرفتاریها و شدائد از اطراف و اکناف رویآور بود، و در این اواخر به کسالت قلب و پرستات مبتلا بود و عمل جرّاحی پرستات نموده و روی تخت افتاده، و ادرار بهوسیلۀ لوله ای در ظرفی زیر تخت میریخت. و قرض ایشان چه برای إمرار مخارج شخصی، و چه برای طلاّب به حدّ اعلی رسیده بود. و خانۀ مسکونی خود را به چهار صد دینار عراقی بهجهت مصرف یک عمل جرّاحی که برای یکی از ارحامشان پیش آمد کرده بود، به رهن گذاشته بودند، و از جهات داخلیِ منزل نیز ناراحت و در شدائدی به سر میبرد.
این حقیر در هفته یکیدو بار به خدمتش میرسیدم و تا اندازهای برای من گفتگو داشت. در این حال که یکروز وارد شدم دیدم: درحالیکه به پشت روی تخت افتاده، و سنّ از هشتاد سال گذشته است، صحیفۀ کوچک خود را میخواند و اشک میریزد و در عالمی از سرور و بهجت و نشاط و لذت است که حقّاً زبان از وصف آن عاجز است. کأنّه از شدّت انس با خدای تعالی، در پوست نمیگنجد و میخواهد به پرواز درآید.
سلام کردم؛ گفت: «بنشین! ای فلان کس از حالات من که تو خبر داری» (و در اینجا اشاره کرد به جمیع گرفتاریها، از مرض و جرّاحی و تنهایی و ناملایم بودن وضع داخلی و هوای گرم و قرض فراوان و گرو رفتن منزل و غیرها). عرض کردم: «آری! و سپس با یک تبسّم ملیحی رو به من کرد و فرمود:
من خوشم، خوش؛ کسی که عرفان ندارد، نه دنیا دارد، نه آخرت!» (معاد شناسی، ج 9، ص 116)
سختی معیشت
زندگی و معیشت ایشان بسیار سخت [بود]؛ و در آنوقتی که در کوچۀ صد تومانی منزل داشتند و بین منزل ایشان و آقا سیّدابوالحسن اصفهانی یک منزل بیشتر فاصله نبود، تمام فرزندان ایشان زیر یک لحاف از گونی میخوابیدند! و در وقت رحلت، ایشان یک هزار و پانصد دینار قرض داشتند که مرحوم آیةاللَه بروجردی حواله کردند که آقا شیخ نصراللَه خلخالی بدهد. (مطلع انوار، ج2، ص 393)
ارتباط وثیق علامۀ طهرانی با آیةاللَه سیّدجمالالدّین گلپایگانی
[آیةاللَه سیّدمحمّدمحسن طهرانی رضوان اللَه علیه:]
از جمله معدود اعاظم نجف که بین ایشان و علامۀ طهرانی ارتباطی وثیق و معاشرتی مستمرّ برقرار بود، اخلاقیّ کبیر، عارف وارسته و عالم نامدار، مرجع تقلید، مرحوم آیةاللَه العظمی حاج سیّدجمالالدّین موسوی گلپایگانی ـ تَغَمّده اللَه برحمته ـ بود. مصاحبت با این مرد بزرگ و سخنان حکیمانه و عارفانۀ او، اثری متقن در تأیید و تشویق منهج ایشان بهجای گذارد. مرحوم علامۀ طهرانی در مدت هفت سال اقامت در نجف اشرف، پیوسته با ایشان حشر و نشر داشته، از بیانات و ارشادات ایشان بهرهمند بودند. مراوده و ربط ایشان با مرحوم گلپایگانی بهحدّی مستحکم و وثیق گردید که محرم راز و صاحب سرّ ایشان شد و چنانکه خود نقل میکردند، مطالبی که بین آن دو در مراتب عرفان و توحید و اسرار الهی مطرح میشد، حتی از خواصّ خود مخفی میکردند. بارها اتّفاق میافتاد که مرحوم گلپایگانی با علامۀ طهرانی از اسرار الهیّه و معارف خفیّه صحبتها به میان میآورد، و هنگامی که یکی از نزدیکانشان وارد اطاق میگردید، فوراً صحبت را تغییر داده، یک فرع فقهی به میان میآورد و مشغول مباحثه میشد.مرحوم علامۀ طهرانی از ابتلاء ایشان به انواع شدائد و گرفتاریهای فوقالطّاقه حکایاتی بیان میداشتند ـ و این درحالی بود که منزل مرحوم آیةاللَه سیّدابوالحسن اصفهانی در همسایگی ایشان قرار داشت ـ و درعینحال هر وقت به زیارت ایشان میرفتند، آنچنان بهاء و انبساط و بهجتی را از ایشان مشاهده میکردند که گویی در عالمی از نعمات و لذّات و انوار قاهرۀ جمال و جلال حقّ مستغرق است. رحمة اللَه و رضوانه علیهما رحمة واسعة. (مهرفروزان، ص 48)
حکایتی از آیةاللَه سیدجمالالدین گلپایگانی در آداب مناجات با خدا
[مرحوم علامه طهرانی درباره کیفیت مناجاتهای مرحوم آقاسیدجمال گلپایگانی ـ رضوان اللَه علیهما ـ میفرمایند:] ایشان به خود بنده میگفت:
من میرفتم این حلقههای [ضریح] امیرالمؤمنین علیه السّلام را میگرفتم و تکان میدادم و میگفتم: «هر بدبختی و هر بلایی میخواهید به سر من بیاورید، بیاورید؛ ولی آن حاجتی که من میخواهم بدهید!»یک ساعت، دو ساعت به اذان صبح مانده، در زمستانهای سرد میرفتیم پشت درِ صحن مینشستیم، خودمان را به این در میمالیدیم تا بعد از یک ساعت درِ صحن را باز کنند، که اول کسی که وارد صحن میشد ما بودیم. میرفتیم و تقاضا میکردیم پیش امیرالمؤمنین و گریه میکردیم و... که هر فقری، هر بیچارگی و هرچه میخواهد بیاید، ولی آنچه ما میخواهیم، بدهید!»خُب [مرحوم آقا سیّدجمال] جدّاً هم میگوید، واقعاً هم میگوید؛ نهاینکه دروغ باشد، واقعاً در آن حالی که دارد، اینچنین دعا میکند. چنین حالی دارد که آنچه من میخواهم، بدهید در مقابل تمام مصائب و آلامی که متصوّر است بر من وارد شود. منبابمثال: کوه بر سر من خراب شود، بدن من قطعهقطعه شود، فقر بر من مستولی شود، تمام افراد و عشیرۀ من از دار دنیا بروند، و خلاصه هر بلایی که بر حضرت ایّوب و حضرت یعقوب و بعضی از انبیا وارد شد، بر من وارد شود؛ ولی آن حاجتی که من میخواهم، بدهید.
ایشان میگفت:
کمکم زمینهاش شروع شد، یک زمینۀ مختصر از همین گرفتاریِ فقر؛ ما مبتلا شدیم به بیپولی، پول برایمان نیامد. نیامد، نیامد، نیامد ـ در همان زمانی که در نجف بهعنوان تحصیل رفته بودیم ـ چندین ماه نیامد. دیگر هرچه میتوانستیم قرض کنیم، قرض کردیم؛ پیش بقّالها حسابمان پر شد، دیگر از آنها خجالت میکشیدیم! دیگر هیچجا نمانده بود! چندین ماه اجارهخانه عقب افتاد و صاحبخانه اسبابهای ما را بیرون ریخت! ما اسبابها را بردیم در یک حجرۀ مسجد کوفه و خودمان و عیالمان در مسجد کوفه ـ که بیش از یک فرسخ با نجف فاصله دارد ـ زندگی میکردیم. صبحها میآمدیم نجف برای درس، بحثمان را میکردیم و باز میرفتیم مسجد کوفه؛ جایمان آنجا بود دیگر! (مرحوم آقا سیّدجمال خیلی قویّالمزاج هم بود!)
عیالمان شروع کرد با ما دادوبیداد کردن: «آخر این چه زندگی است، این چه مسلمانی است، این چه دینی است، این چه آیینی است؟! خدا به تو اینطور گفته است؟! آخر بلند شو! یک حرکتی، یک فلانی!»
ما گفتیم: خُب بلند شو برویم پیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام، آنجا برو درددلی میخواهی بکن!
تابستانی گرم بود، با ایشان از مسجد کوفه آمدیم به نجف و من کنار صحن نشسته بودم روی این سنگهای داغ! و ایشان رفت داخل حرم، برایاینکه پیش امیرالمؤمنین علیه السّلام گِله کند. وقتی برگشت داخل کفشداری، دید کفشش را بردهاند! با پای برهنه و بیکفش، روی این زمین آمد و گفت: «این هم امیرالمؤمنینت! ما بیچاره شدیم، دیگر چهکار کنیم! حالا هیچ خبری نیست ها! فقط یک خُرده جلوی روزی گرفته شده است! (شرح فقراتی از دعای ابو حمزه ثمالی ج1، ص 37)
کرامات
1.اهمیت کتمان سر
[آقا سیّدعلی فرزند ایشان نقل میکردند:]
یکبار که ایشان به کربلا برای زیارت عید فطر و یا عید أضحی مشرّف شده بودند (و آن عید با ابتدای حَمَلْ یکروز بود) از کثرت جمعیّت که در صحن و در رواق مطهّر حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام بود، نتوانستند داخل شوند و لذا به صحن مطهّر حضرت ابا الفضل علیه السّلام آمدند؛ و چون در آنجا هم جمعیّت فوقالعاده بود، در گوشۀ ایوان نشستند و نتوانستند داخل حرم شوند؛ در این حال مردی آمد و گفت: «برخیز برویم زیارت کنیم!» من برخاستم و او جلو میرفت و من بهدنبال او؛ رفتیم و از رواق هم عبور کردیم تا رسیدیم به ضریح مطهّر و زیارت میکردیم و آن مرد یک سکّه کف دست من گذارد و گفت: «این هم عیدی شما!» و رفت. من ناگاه به خود آمدم دیدم عجیب است؛ حرم و رواق کماکان شلوغ و مملوّ از ازدحام جمعیّت است و این خلوت فقط در معیّت آن شخص بوده است؛ نگاه کردم به کف دست خود، دیدم سکه موجود است؛ و در روی آن نقش «یا صاحبالزّمان» است. آن سکّه را محترم میداشتم و پیوسته آن را در دستمالی میپیچیدم و فقط بعد از وضوءهایی که میگرفتم آن را به چشمان خود میمالیدم؛ و هر وقت کسی مریض میشد آن را در آب میزدم و آن آب را میدادم بخورد، فوراً خوب میشد. و یا آن سکّه را به چشم و یا به محلّ درد او میمالیدم فوراً خوب میشد.
در سفری که به کربلا میرفتم در راه یکی از همراهان که شیخی بود، مریض شد؛ و به دلدرد سختی مبتلا شد. من سکّه را از دستمال درآوردم و در نصف استکان آب زدم و به آن مرد دادم آشامید و فوراً افاقه پیداکرد و بعداً به من گفت: «آنچه بود که اینطور اثر فوری داشت؟!» من از دادن سکّه و گفتن امتناع کردم؛ و او اصرار ورزید؛ و من بر انکار افزودم؛ و او بالأخره گفت: «نمیشود، باید من ببینم!» من سکّه را به او نشان دادم. به دست گرفت، و انداخت، و گفت:
«اینکه چیزی نیست!» من سکّه را برداشتم و در دستمال پیچیدم و چند گره معمولی را بر آن زدم؛ گذشت تا وقت دیگر چون گرهها را بازکردم که آن را بردارم؛ دیدم در دستمال چیزی نیست. (مطلع انوار ج2، ص 382)
2. عنایت امام زمان علیه السّلام به ایشان
منزل ایشان سابقاً در کوچۀ صد تومانی در نجف اشرف؛ و بین منزل ایشان و مرحوم آقا سیّدابوالحسن اصفهانی یک منزل فاصله بود؛ و آن هم منزل مرحوم آقا حاج محمدحسین اخوان بود.
در آن منزل ایشان در نهایت فقر و سختی و شدّت به سر میبردند و بسیار وضع معیشت ایشان سخت بود؛ بهطوریکه اهل منزل ناراحت شده و به ایشان فشار میآورد؛ و از هر گونه دعوی و اوقات تلخی خودداری نمیکرد و هر روز بهطوری ایشان را ناراحت مینمود، تا کار بر ایشان تنگ شد؛ و یک شب همین که خواست بخوابد، تصمیم گرفت صبحگاه که از خواب برمیخیزد پس از زیارت امیرالمؤمنین علیه السّلام سر به بیابان بگذارد و برود در کوهها و بیابانها که هیچ اثری از او نباشد؛ در خواب دید که به او گفتند: «اینک حضرت صاحبالزّمان علیه السّلام به منزل شما میآیند.» در این حال دید که یک حُقّۀ نوری از سمت قبله از روی آسمان آمد و کوچه را طیّ کرده، و از دریچۀ اطاق داخل منزل ایشان شد؛ و آن نور در عالم خواب، حضرت صاحب ارواحنا فداه بودند و چون داخل در اطاق شد، در زیر رختخواب ایشان یک سکّه قرارداد!
ایشان از خواب بیدار میشوند و در زیر رختخواب سکّهای نمیبینند؛ ولیکن میدانند که تعبیر این خواب گشایش در امر معیشت است؛ و همینطور هم شد؛ یعنی ایشان از آن به بعد در سعۀ نسبی قرارگرفته و از رفتن به بیابان و آن جریانات منصرف شدند. (مطلع انوار ج2، ص 383)
3. تشرف خدمت حضرت ولی عصر سلاماللَه علیه
در شبها در سابقالأیّام که آقا میرزا ابوالفضل اصفهانی و شیخ محمّدتقی لاری و غیرهما در عرفان شاگرد او بودهاند، پس از نماز جماعت بهطرف پشت سر امیرالمؤمنین علیه السّلام در صحن میآمدند و در محل نماز آقا سیّدعلی یزدی قدری با شاگردان مینشستند؛ و در بعضی از اوقات آن مرحوم میفرموده است: «امروز تشرّف خدمت حضرت (امام زمان عجّل اللَه تعالی فرجه الشّریف) حاصل شد.» (مطلع انوار، ج2، ص 393)
4. عمل جراحی بدون بیهوش کردن
[آقای سید علی گلپایگانی] درباره عملیّۀ جراحی پروستات گفتند که:
چون مدتی در بیمارستان طهران (بازرگانان و سپس در بیمارستان نجمیّه) بستری شدند و بنا شد عمل کنند، چون دارای کسالت قلبی بودند و طبیب قلب ایشان دکتر غلامرضا شیخ بود و یک طبیب دیگر که به نام دکتر کیافر بود، طبیب عمومی و دستگاه مجاری ادرار بود.
دکترْشیخ اجازه نمیداد بیش از نیم ساعت بیهوشی ایشان به طول انجامد و اطبّاء که متخصّص در عمل جرّاحی بودند، مدت عمل را دو ساعت یا یک ساعت و نیم کمتر نمیدانستند و میگفتند: «حدّاقلّ باید مدت بیهوشی ایشان بدین مقدار طول بکشد.» از میان اطبّاء، فقط پروفسور عدل که در جرّاحی ماهرتر بود میگفت: «من میتوانم در مدت کمتر از یک ساعت هم عمل کنم.» و بالأخره بنا شد او عمل کند.
اطبّاء دیگر هر کدام برای عمل، خطر را80 درصد و تا 70 درصد و یا 50 درصد و بهطور مختلف میدانستند؛ ولی پروفسور عدل گفت: «خطر 20 درصد است.» و ما هم راضی شدیم به عمل، به این شرط که خطر 20 درصد باشد و 80 درصدِ امور بهبود و سلامت باشد.
و همینکه پروفسور عدل آمادۀ عمل شد، نامهای را که از جانب او آوردند که پسران ایشان امضاء کنند، دیدیم در آن نوشته است 50 درصد خطر و 50 درصد بهبودی! دو برادر بزرگتر از من، آقایان مرحوم حاج سیّدمحمّد و آقای حاج سیّداحمد، امضاء کردند؛ ولی من امضاء نکردم و گفتم: «من با این خصوصیّت امضاء نمیکنم.» و قضیّه از بین رفت و پروفسور عدل نیز منصرف شد.
این خبر به پدرم رسید، مرا طلب کرد و گفت: «ای آقا سیّدعلی! چرا امضاء نکردی؟!» من گفتم: «ای پدر جان! من نمیتوانم مرگ شما را ببینم و با این قید، امضاء نمیکنم!»
فرمود: «من حالا نمیمیرم؛ مرگ من در وقت دیگری است؛ تو برو و امضاء کن و در وقت عمل در خانه باش و سورۀ یس را قرائت کن!»
من ورقه را إمضاء کردم؛ و رفتم به خانه؛ و از آنجا مرتّباً با تلفن با بیمارستان تماس داشتم و همین که گفتند: «مشغول عمل شدهاند»، من شروع کردم به خواندن سورۀ یس؛ و مرتّباً میخواندم تا عمل تمام شد و پس از یک ساعت تلفن زدند که مریض را از اطاق عمل به بخش منتقل کردند و لهالحمد مختوم به خیر شد.
حقیر[علامۀ طهرانی] گوید: این جانب پسرداییای دارم به نام حاج سیّدمحمّدتقی عرفان که در بین ارحام، او را آقا بزرگ میگویند؛ پس از چند سالی که من از نجف به طهران مراجعت کرده بودم و از رحلت مرحوم گلپایگانی نیز چند سالی میگذشت، روزی برای ویزای گذرنامۀ خود که اقامه بود، به شهربانی طهران مراجعه کردم؛ و در آنوقت پسردایی ما رئیس قسمت دارایی شهربانی بود که از طرف وزارت دارایی و خزانهداری در آنجا منصوب و مشغول بهکار بود. چون وارد اطاق او شدم، دیدم شخص محترمی در نزدیک ایشان نشسته و مشغول گفتگو هستند. چون سلام کردم و نشستم، پسردایی ما، مرا به ایشان و ایشان را به من معرّفی کرد و گفت: «ایشان از دوستان و رفقای بسیار خوب ما هستند و نام ایشان دکتر کیافر است.» من با آقای دکتر کیافر مشغول گفتگو شدیم؛ و پسردایی ما برخاست و رفت تا گذرنامۀ مرا درست کند.
از جمله کلام دکتر کیافر این بود که: «من طبیب معالج مرحوم آیةاللَه گلپایگانی بودم؛ و در دوران معالجه و در وقت عمل از ایشان کرامتها و بزرگواریهایی را دیدم که هرگز تا آخر عمر فراموش نمیکنم.»
از جمله آنکه:
در وقت عمل ما ایشان را بیهوش نکردیم و ایشان گفتند: «اصولاً بیهوشی لازم نیست!» و برای ما ـ برای عمل پروستات که عمل مشکلی است ـ تخدیر موضعی بههیچوجه کافی نیست؛ ولی ایشان جدّاً گفتند: «بیهوش نکنید و به تخدیر موضعی اکتفا کنید!» و ما هرچه گفتیم: «تخدیر کافی نیست»، فرمود: «من تحمّل میکنم؛ شما چه کاردارید؟!»
ما با تخدیر موضعی که ابداً کافی نبود، مشغول عمل شدیم و ایشان هم در ابتدای عمل به ذکر خاصّی مشغول شدند و چنان در عالم خود فرو رفتند و مشغول حال و ذکر خود بودند که تا آخر عملیّه، ابداً احساس درد و یا ناراحتی را نکردند؛ و این قضیّه برای من بسیار مُعجِب وشگفتآور بود؛ مرحوم گلپایگانی تا آخر عمل بهوش بود و مستغرق در ذکر بود بهطوریکه اگر او را قطعهقطعه میکردیم توجّهی نداشت، تا عمل تمام شد؛ و او هم از حال و ذکر خود افتاد و او را به اطاق معمولی بخش آوردیم؛ و در آنجا کمکم احساس درد مینمود.
دکتر کیافر میگفت: «آن مرحوم برای من حکم یک قدّیس و شخص ملکوتی و بهتماممعنی روحانی بود و نسبت به او بسیار شیفته و علاقهمند شدم و از او تقاضا کردم مرا نصیحتی کند؛ و ایشان سه نصیحت کردند که من تا امروز به آن عمل میکنم.» رحمة اللَه علیه رحمةً واسعة. (مطلع انوار، ج2، ص 384)
5. إخبار از زمان مرگ خود
آقا سیّدعلی میگفت: من در وقت ارتحال ایشان در نجف اشرف نبودم، چون ایّام تابستان بود و برای زیارت حضرت علیبنموسیالرّضا علیه السّلام به ایران آمده بودم و در وقتی که میخواستم از ایشان خداحافظی کنم، قدری پول به من دادند و گفتند: «این برای تو کافی است و تو دیگر مرا نخواهی دید! و در مشهد و ایران سراغ کسی نرو؛ و از کسی پولی قبول نکن! و اگر احیاناً نیازمند شدی، در مشهد از آقا شیخ کاظم دامغانی بگیر.» (مطلع انوار، ج2، ص 386)
6.جایگاه ایشان پس از ارتحال
[آقای حاج سید علی گلپایگانی میفرمودند:] بعد از رحلت ایشان، هنوز یک اربعین نگذشته بود که من شبی در کاظمین ایشان را در خواب دیدم (و میدانستم که رحلت کردهاند)، محکم انگشت ایشان را گرفتم تا به سؤالات من پاسخ دهند.
ایشان ابتدائاً به من گفتند: «میدانم، میخواهی سؤالاتی بکنی که من قادر بر جواب آنها نیستم.» عرض کردم: «نه، از آن سؤالات نمیکنم؛ ولی میخواهم بپرسم بعد از رحلت، حال شما چطور است؟!» فرمودند: «بسیار خوب است.» عرض کردم: «محلّ شما کجاست؟!» فرمودند: «ما هفت نفر هستیم که در آسمان هفتم میباشیم! و یکی از آنها محقق ثانی (محقق کَرکی) است.» گفتم: «آیا شیخ مرتضی انصاری را هم میبینید؟!»
فرمود: «شیخ در آسمان اول است و دسترسی به او بسیار آسان است!» (مطلع انوار، ج2، ص391)
7. مکاشفه آقا سیدجمالالدین بر رحلت آیةاللَه شیخ محمدحسین اصفهانی، رضواناللَه علیهما
حضرت سند السّالکین، و جمال العارفین، آیةاللَه العظمی آقای سیّدجمالالدین گلپایگانی ـ أفاضاللَه علینا من قدسیاتِ نفسه المُنیفة ـ برای حقیر نقل کردند که:
بعد از فوت مرحوم آیةاللَه آقا ضیاءالدّین عراقی که ریاست و تدریس نجف منحصراً با آیةاللَه حاج شیخ محمّدحسین اصفهانی ـ رحمةاللَه علیهما ـ شد؛ و هیچکس احتمال فوت آن مرحوم را نمیداد؛ پس از یک هفته از رحلت مرحوم عراقی، در وقتی که من مشغول قرائت نماز شب بودم؛ در قنوت نماز وَتْر، در حال بیداری بهتماممعنیالکلمه، مشاهده نمودم که: «مرحوم آقا ضیاءالدّین عراقی سوار بر استری است؛ و همینطور آمد و آمد، تا در خانه حاج شیخ محمّدحسین داخل شد.»
مرحوم گلپایگانی تغمّده اللَه برحمته فرمودند:
من یقین کردم که آقا حاج شیخ محمّدحسین فوت کرده است.
همین که در بدو طلوع آفتاب خواستند بر فراز مناره امیرالمؤمنین علیه السّلام ندا کنند؛ و صلوة بکشند؛ من به اهل منزل گفتم: «گوش کنید که اینک خبر رحلت حاج شیخ محمّدحسین را میدهد.»
چون گوش فرا داشتند؛ شنیدند که ارتحال حضرت ایشان را إعلام، و مردم را برای تشییع جنازه، و نماز بر آن مرد دعوت میکند. (مطلع انوار، ج 1، ص 205؛ توحید علمی و عینی، ص28)
8. برآورده شدن حاجت آقا سیّدجمالالدین رحمةاللَه علیه، توسط سیّدالشّهداء علیه السّلام
[آیةاللَه سیّدمحمدمحسن طهرانی میفرمایند:] مرحوم والد [علامۀ طهرانی] ـ قُدِّسسِرُّه ـ میفرمودند:
عادت مرحوم آقا سیّدجمالالدین ـ رحمةاللَه علیه ـ این بود که هر ساله در شب نیمۀ شعبان از نجف به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف میشدند و روز نیمۀ شعبان به نجف مراجعت میکردند.
در یکی از سالها بهواسطۀ مانعی، نتوانستند در شب نیمۀ شعبان به کربلا بیایند، به یکی از دوستان ایشان به نام مرحوم آقا سیّدعبداللَه فاطمی شیرازی ـ رحمة اللَه علیه ـ که مردی صاحبدل و اهل معنی و مکاشفات بود، قدری پول میدهند و میفرمایند: «از طرف من به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام برو و حاجتی را که از آن حضرت تقاضا دارم، بگیر و برای من بیاور.» مرحوم آقا سیّدعبداللَه بهسمت کربلا حرکت میکند و در شب نیمۀ شعبان وارد کربلا میشود و قبل از تشرّف به حرم، به حمّامِ نزدیک خیمه گاه میرود تا با غسل زیارت مشرّف شود. وقتی وارد خزینه میشود، میبیند از در و دیوار ذکر «یا هو» به گوش میرسد! حتّی وقتی آب را از خزینه برمیدارد آب «یا هو» میگوید و وقتی آب را به سرجایش میریزد باز صدای «یا هو» از آن شنیده میشود! خلاصه در تمام مدت اشتغال به غسل، تمام اشیاءِ داخل حمّام با او به ذکر «یا هو» مترنّم بودند!
مرحوم آقا سیّدعبداللَه فاطمی شیرازی پس از انجام غسل به حرم سیّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف میشود و پس از فراغ از زیارت و نماز، در گوشهای مینشیند و خدمت حضرت، حاجت آقا سیّدجمال را عرضه میدارد؛ در این وقت مشاهده میکند حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام از داخل ضریح بیرون آمدند و خطاب به او فرمودند: «به آقا سیّدجمال بگو حاجتت را برآورده نمودیم.»
مرحوم آقا سیّدعبداللَه فردا بهسمت نجف حرکت میکند و همان روز مرحوم آقا سیّدجمالالدّین را ملاقات میکند و قبل از اینکه پیغام حضرت أباعبداللَه علیه السّلام را به او برساند، آقا سیّدجمال به او میگویند: «پیغام امام حسین علیه السّلام به ما رسید و از آقا سیّدعبداللَه فاطمی تشکر میکند. (مطلع انوار ج2، ص403)
مواعظ و دستورات
1. اهمّیت خواندن نماز شب
آقا سیّدعلی [گلپایگانی] گفتند: در همان ایّام کسالت و مرض و تهاجم فقر و قرض و گرفتاریهای شدید از هر جانب که بر پدرم روی آورده بود، با آنکه مرجع تقلید و آیت بزرگ خدا بود و در طبقۀ فوقانی در تابستان گرم روی تخت افتاده و لولۀ ادرار از محلّ ادرار به زیر تخت متصّل بود، پدرم به من گفت: «ای سیّدعلی از مراقبه دست برندار! و ابداً تا آخر عمرت، یک شب هم از نماز شب دست برندار!»
من گفتم: «ای پدرجان! آن گرفتاریهای شما در اصفهان در اوایل تحصیل و آن حالات و آن گرفتاریهای شدید شما در نجف و این گرفتاریهای آخر عمر بدین صورت و بدین کیفیت، من طاقت آنها را ندارم و گهگاهی نماز شب میخوانم؛ ولی بهطور مستمّر و مداوم نمیتوانم بخوانم!»
پدرم روکرد به من؛ و فرمود: «چه میگویی؟! من خودم همۀ این گرفتاریها را خواستهام!» (مطلع انوار ج2، ص 387)
2.منع از ارتباط با دستگاه شاهنشاهی
[همچنین آقا سیّدعلی گفتند:] روزی قائم مقام رفیع در آخر عمر که مغضوب شاه شده بود، به من گفت: «فقط یک نفر مرا از نزدیکی این دستگاه منع کرد؛ و من نشنیدم، و او مرحوم پدرت بود. و اینک فهمیدهام که فقط او درست میگفت.»
أقول [علامۀ طهرانی]: روزی مرحوم گلپایگانی به حقیر فرمود:
قائم مقام رفیع روزی نزد من آمد و در ضمن مذاکرات و صحبتهای خود میگفت: «ما در دستگاه اعلیحضرت (رضاشاه پهلوی) چنینوچنان خدمت میکنیم و به مردم رسیدگی میکنیم و به قضاء حوائج مردم توفیق مییابیم!»من گفتم: «ابداً شما نمیتوانید دفع جور و ظلم بنمایید؛ و بهواسطۀ تقرّب و تقویت حکومت جائره، هزار جنایت میکنید؛ و سپس به برآوردن حاجت یک بیچارهای که چهبسا آن گرفتاری او نیز در اثر همین تقویتها پیدا شده است، خود را گول میزنید!»او گفت: «علیّبنیقطین هم همینطور بوده است؛ او نیز از مؤمنان وشیعیان خالص بود؛ و در دستگاه حکومت هارونالرشید بود؛ و خدمتها به ضعفای از شیعیان میکرد؛ ما هم سعی داریم که خدمت کنیم!»من گفتم: «ساکت شوید! هی میگویید: علیّبنیقطین! علیّبنیقطین! هر کس در حکومت جائره وارد میشود، و هی علیّبنیقطین را شاهد میآورد؛ شما کجا و علیّبنیقطین کجا؟! از مغز سر تا نوک انگشتان پایتان را در نجاست فرو بردهاید! و پیوسته در گُه غوطه میخورید و هی میگوئید: کمک به مظلوم؛ کمک به مظلوم.» (مطلع انوار ج2، ص 388)
3.پرهیز از ارتباط با اهل دنیا
روزی آقا شیخ ابوالفضل اصفهانی بعد از نماز جماعت مرحوم گلپایگانی مترصّد حال ایشان است که به وادیالسّلام میرفتند، ایشان نیز با فاصلهای بهطوریکه آقا سیّدجمال متوجّه نشوند بهدنبال ایشان میرود؛ ایشان همین که وارد وادیالسّلام میشوند بوی عطر عجیبی وادی را پر میکند! مرحوم آقا سیّدجمال قدری در میان قبرها حرکت کرده و فاتحه میخوانند و سپس برمیگردند؛ و در همۀ این احوال آن بوی عطر به مشام میرسید.
مرحوم آقا سیّدجمال از همان خیابان طوس برمیگردند و ایشان هم با فاصله، مترقّب حال بوده و برمیگردد؛ تا در وسط بازار مِشْراق که مرحوم سیّدجمال میرفته است، یکی از آقایان به ایشان رسیده و قدری صحبت میکند. در اثر صحبت آن بوی عطر دیگر به مشام نرسید، و چون آن آقا خداحافظی کرد و رفت و من جلوتر آمده بودم تا به آقا سیّدجمال رسیدم، رو به من کرده گفت: «دیدی چگونه یک برخورد اثری دارد!» من دانستم که از حرکت من به وادیالسّلام، و آن انتشار بوی عطر به مشام من، از همه خبر داشته است.» (مطلع انوار ج2، ص 395)
4.انتقاد از رویه آقا سیدمحمدکاظم یزدی رضوان اللَه علیه
جناب محترم آیةاللَه آقای حاج شیخ لطفاللَه صافی گلپایگانی ـ دامّ عزّه ـ در شب اول ربیع المولود 1404، در مشهد مقدّس، نقل کردند از مرحوم آیةاللَه آقا سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ رضوان اللَه علیه ـ که از رویّۀ مرحوم آیةاللَه آقا سیّدمحمّد کاظم یزدی بهشدّت انتقاد میکرد، راجع به صحیفۀ کاظمیّه و کلمات قصاری که از مطالب خود نوشته و طبع نمودهاند، و میفرموده است: «این یک نوع جسارت و جرئت در مقابل امامان است!»
و در موقع بیان این مطلب خودش نیز دچار احساسات شده و حالش تغییر میکرد و میفرمود:
«شما صحیفۀ سجّادیّه سادسه و سابعه بنویس، و یا دعاهای حضرت امام کاظم علیه السّلام را جمع کن و صحیفهای ترتیب بده! این کارها یعنی چه؟!» (مطلع انوار ج2، ص 395)
5. نامه اخلاقی آقا سیدجمالالدین گلپایگانی به حضرت علامه طهرانی
بسمه تعالی
به عرض میرساند: إنشاءاللَه تعالی وجود مسعود مشمول عنایات ربانی و مستفیض به فیوضات سبحانی و مستمرّ به مدد صمدانی بوده باشد، و امیدوارم لازال در ترویج شرع و تأیید دین و إعلاء کلمۀ حقّه، مؤیّد و منصور باشید.
ضمناً بارها گفتم و حالا هم میگویم که در فکر خود باش و حساب نفس را از دست مده، و همیشه مراقب و مواظب او باش و هر شب حساب از او پس بگیر! و امیدوارم دائماً مراقبت داشته باشی و مشغول به تحصیل علم و مقیّد به ترک فضولات از معاشرات و صحبتهای بیمعنی باشید.
جویای سلامتی حقیر باشید. بحمداللَه بعد از عمل، مرض پروستات مرتفع؛ اگرچه آثار و عوارض او مرا در بیمارستان بستری کرده [است].
التماس دعای مخصوص دارم. رقیمۀ کریمه زیارت، از الطاف و مراحم عالی کمال تشکر را داشته و دارم.
نور چشمی حاج سیّدمحمد سلام میرساند. باز میگویم که مراقبت داشته باش و غافل مشو، که مبادا نظر التفاتی از آنجا بشود و تو غافل باشی! و السّلام علیکم و رحمةاللَه و برکاته.
الأحقر سیّدجمال الموسوی الگلپایگانی 4/ ذی الحجّة الحرام/ 1374 (مطلع انوار ج2، ص396)
6. حکایت بسیار عبرت آموز استدراج عالمی نجف دیده و قیاس آن با عارفی شوریده
[حضرت آیةاللَه سیّدمحمدمحسن حسینی طهرانی رضوان اللَه علیه:] مرحوم والد ـ [علامۀ طهرانی] رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند:
روزی مرحوم آقا سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ تغمّده اللَه برحمته ـ میفرمودند: من در ایّام نوجوانی و تحصیل در حوزۀ نجف، هم مباحثهای داشتم شاهرودی که فردی بسیار مستعد و تیزبین و زرنگ و درسخوان بود، و ما با هم سالیان درازی را به مباحثۀ کتب مختلف و درس خارج مشغول بودیم. تا اینکه او پس از نیل به مراتب عالیۀ علم و فوز به مرحلۀ اجتهاد، جلاء نجف اختیار نمود و به شهر و دیار خویش، شاهرود، مراجعت کرد؛ و ما دیگر از او خبری نداشتیم، ولی همینقدر میدانستیم که در شاهرود بسیار مورد توجّه قرار گرفته و عالم وحید شهر و مرجع مراجعۀ افراد و محل رَتق و فَتق امور مردم گردیده است، و تمام شهر در حیطۀ تصرّف و اقتدار علمی و قضایی و نفوذ کلمۀ او واقع شده است.
روزی از ایّام تابستان که در منزل به مطالعه مشغول بودم، دیدم درب منزل به صدا درآمد و یکی از فرزندانم آمد و گفت: «مردی با ریش تراشیده و کلاه فرنگی سراغ شما را می گیرد» گفتم: «بگو بیاید بالا!» در این هنگام مردی وارد اطاق شد که ظلمت همۀ فضا را اشغال کرد، به او گفتم: «تو کیستی؟» در جواب گفت: «مرا نمی شناسید؟» گفتم: «خیر.» گفت: «من هم مباحثهای شما هستم و اسمم فلان و فلان است.» من گفتم: «قبَّحَ اللَه وَجهَک! خدا صورتت را کریه و زشت گرداند! این چه سیما و شمایلی است که برای خود ساخته ای؟!» گفت: «داستان من طولانی است.» و پس از نشستن چنین ادامه داد:
پس از اینکه من از نجف به مسقطالرأس خود شاهرود مراجعت نمودم، در مسجدی از مساجد شهر به اقامۀ نماز جماعت و تبلیغ و تفسیر و تبیین حلال و حرام پرداختم. مدّتی از این اشتغال گذشت، کمکم صِیت و شهرت ما تمام شهر شاهرود را فراگرفت و مردم روی به ما آوردند و امور خود را به من واگذار نمودند، و مرافعات و دعاوی خود را نزد من مطرح میساختند و برای حلّ مشکلات اجتماعی و خانوادگی از من استمداد میجستند؛ مدّتی نگذشت که من عالم وحید شهر و ملجأ عوام و خواص و تنها مجتهد متنفّذ و مبسوطالیَد شهر گشتم، بهطوریکه حاکم وقت از من حساب میبرد و در امور خود با من مشورت مینمود و بدون اجازۀ من دست به هر کاری نمیزد.
شبی از شبها حاکم مرا به صرف شام به منزل خود دعوت کرد. من به منزل حاکم رفتم؛ دیدم عدّهای نیز از اعیان و اشراف مدعوّ میباشند، طبیعتاً بسیار مورد توجّه و احترام افراد حاضر قرار گرفتم و با انواع کلمات و تمجیدها و محبتهای شُبههآمیز مرا مورد لطف و محبّت خویش قرار میدادند، و من از این برخورد و محفل کاملاً خرسند و مشعوف بودم.
در این اثناء، دیدم زمزمهای بین افراد درگرفت و حرکات چشم و ابرو و دست و صورت حکایت از وقوع مطلبی ناگفته میکند که گویا شرم و حیای افراد از حضور من مانع ابراز و اظهار آن میباشد؛ تا اینکه خود من رو به آنان نمودم و گفتم: «آیا مطلبی هست که میخواهید مطرح کنید؟» یکی از آنها با اظهار شرمندگی و حُجب خاصی گفت: «اگر جسارت نباشد میخواهم مطلبی عرض کنم، اما شخصیّت شما مانع از طرح آن است.» من گفتم: «هیچ اشکالی ندارد، هرچه در دل دارید بدون خوف و هراس بگویید.» آن شخص گفت: «دوستان و رفقای محفل مایل هستند چنانچه شما اجازت فرمایید لبی تر کنند و صفایی به محفل آورند.» من متعجّبانه گفتم: «یعنی چه؟! لبی تر کنند چه معنی دارد؟! من که نمیفهمم منظور شما را.» آن شخص گفت: «اگر اجازه فرمایید قدری شراب برای تازه نمودن دماغ و رفع خستگی تناول شود.»
من که اصلاً و ابداً چنین تصوّر و تخیّلی به ذهنم خطور نکرده بود، آنچنان برآشفتم و بر آنها نهیب زدم که تمام اهل مجلس از رُعب و وحشت فریاد من به لرزه و هراس افتادند، و درحالیکه از شدّت عصبانیّت کنترل خود را از دست داده بودم مجلس را ترک گفته، از خانۀ حاکم بیرون آمدم، و هرچه حاکم بهدنبال من برای عذرخواهی آمد اعتنایی ننمودم و به منزل خود وارد شدم.
سه روز پس از این ماجرا شبی حاکم به منزل ما آمد و بنا را بر عذرخواهی و اغماض و شرمندگی گذاشت و با الحاح و اصرار از ما تقاضا کرد که دوباره به منزل ایشان برای صرف شام برویم، من نیز قبول کردم و رفتم و مشاهده نمودم همان افراد نیز در آنجا حضور دارند. این بار بدون طرح مسئلۀ سابق، سفره انداخته و شام آوردند. من دیدم عجب شام لذیذی است که در عمر خود اینچنین طعم و رائحه و لذّتی نچشیده بودم. پس از صرف شام صاحبخانه گفت: «از آنجا که آقایان مایل به صرف مشروب میباشند، شما چنانچه تمایل دارید به منزل خود مراجعت کنید!» من پذیرفته و برخاستم؛ ولی حاضرین با ابراز ندامت و اظهار شرمندگی از این جریان متأسّف شدند؛ من گفتم: «ایرادی ندارد، شما هرکاری میخواهید انجام دهید، من با شما کاری ندارم و به منزل خود مراجعت کردم.»
حدود سه هفته از این جریان گذشت و تمام این مدت طعم و لذت شام آن شب پیوسته فکر و ذهن مرا مشغول میداشت تا اینکه حاکم باز برای صرف شام مرا دعوت نمود و من با تمایل شدید و اشتیاق وافر دعوت او را لبیک گفتم.
پس از وارد شدن، دیدم باز همان مهمانهای معهود، در محفل حضور دارند و طبق برنامۀ قبلی سفره گسترانیدند و شام را با لذت و اشتیاقی وافر صرف نمودیم. پس از صرف شام، بدون اینکه از من تقاضای خروج از منزل را بکنند دیدم خانمی با سینی و جام شراب، وارد مجلس شد و همینطور کنار درب اطاق به انتظار اجازه ایستاد.
افراد رو کردند به من و گفتند: «اگر آقا اجازه دهند دوستان مایلند با حضور ایشان از بادۀ ناب بهرهمند گردند و لطف و صفای شُرب شراب، با وجود شما بسیار گوارا و شیرین خواهد شد! من ابتداء ابراز ناراحتی نمودم ولی اصرار افراد و تمنّای آن خانم ساقی، مرا به سُستی و تسلیم واداشت و گفتم: «شما به کار خود بپردازید، من کاری به کار شما ندارم.»
پس از بیان این مطلب، آن خانم از همان ابتدای مجلس لیوانهای شراب را یکبهیک بهدستِ افراد میداد و بهسمت وسط مجلس پیش میآمد، ولی آن افراد بدون اینکه لیوانها را بهسمت دهان خود ببرند، همینطور در دستان خود نگه داشتند؛ تا اینکه آن زن به من رسید و در مقابل من ایستاد، از من تقاضا کرد لیوانی برای شرب بردارم. من از این عمل ناراحت شدم و ابراز نگرانی نمودم؛ ولی یکمرتبه از هر طرف صدا به خواهش و تمنّی و اصرار بر شرب باده برخاست و چنین تقاضا شد که تا من بر ندارم و صرف نکنم، هیچکدام از آنها شراب را به لبان خود نزدیک نخواهند ساخت، و من هرچه انکار کردم آنها بر اصرار خود افزودند؛ تا اینکه آن زن با حرکات و سکناتی مرا متوجّه خود نمود و با ظرافت و لطافتی خاص مرا به وسوسه انداخت و من لیوانی از بادۀ ناب از دست او گرفتم و به دهان خود نزدیک نمودم و آن لیوان را لاجرعه سر کشیدم.
خدا شاهد است به محض اینکه شراب وارد معده من شد، یکمرتبه احساس کردم چیزی از دل و قلب من خارج شد، و آن ایمان و اعتقادی که پیش از این در وجود و قلب خود احساس مینمودم، دیگر در نفس خود نیافتم. از آن مجلس بیرون آمدم درحالیکه با آن فردی که پیش از این وارد مجلس شده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشتم.
پس از مدّتی، حاکم مرا به مسئولیّتی در دوائر دولتی تنفیذ نمود و من عمامه از سر خود برداشتم و رسماً تحت حمایت و رعایت دستگاه حاکمه قرار گرفتم، و مسئولیّت قضاوت دولتی را به من واگذار نمودند، و اینک وضع و حال من همین است که شما مشاهده میکنید.
در اینجا بنده به یاد داستانی از مرحوم آیةاللَه عارفِ واصل، حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی افتادم که بسیار شبیه به این حکایت است و آن را از مرحوم والد ـ قُدّسسِرُّه ـ شنیدم، و با بیان این داستان فرق بین عالم عارف و عالمِ عادی روشن میگردد:
مرحوم والد ـ قُدّسسِرُّه ـ میفرمودند:
مرحوم حاج میرزا جعفر کبودرآهنگی همدانی از عرفاء نامدار و از صاحبان نَفَس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و مَلاذ اقارب و اغیار بود، و در قریۀ کبودرآهنگ (چند فرسخی همدان) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالکان اهتمام میورزید.
روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفین و معاندین آن بزرگوار، تصمیم میگیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیشونوش فراهم میسازند و ایشان را به آن مجلس دعوت میکنند. مرحوم کبودرآهنگی شبهنگام به آن محفل وارد میشود و میبیند که اراذل قریه، همگی در آنجا مجتمع میباشند؛، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم میشود و پذیرایی از مهمانان آغاز میشود.
در این هنگام درب اطاق باز میشود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس میشود و به یکیک از مهمانان کاسهای از شراب مینوشاند، تا اینکه میرسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پُر کرده به ایشان تعارف میکند. مرحوم کبودرآهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدت، اصلاً به اطراف توجّه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند.
آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و درحالیکه میرقصید و بهسمت ایشان حرکت میکرد، میخواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأذّی ایشان شود؛ و وقتی دید ایشان توجّهی نمیکند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و درحالیکه متوجّه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد: «گر خود نمیپسندی تغییر ده قضا را!»
در این وقت مرحوم کبودرآهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: «تغییر دادم!»
یکمرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و بهدنبال پارچهای میگشت که خود را بپوشاند؛ یکمرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، بهسمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد.
مرحوم کبودرآهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و بهدستِ آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمرۀ شاگردان سلوکی ایشان در آمدند.
پس از این جریان، روزی شخصی به آن مرحوم گفت: «آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟» ایشان فرمودند: «به رجالالغیب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.»
همدمی با اولیاء برداشتند ** انبیاء را همچو خود پنداشتند
کار نیکان را قیاس از خود مگیر ** گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
7. کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد و نه آخرت
یکوقت من [علامۀ طهرانی] خدمت مرحوم آقا سیّدجمال رفتم، ـ بنده هفتهای یکی دو مرتبه، خدمت ایشان میرفتم و ایشان یک ساعت ما را نصیحتی میکرد، و بهخصوص به ترک معصیت خیلی اصرار داشت و میفرمود: «تمام این سیر و سلوک متوقّف است بر ترک معاصی.» ـ هوا خیلی گرم بود! ایشان داخل اطاق خودش در طبقۀ فوقانی افتاده بود و در آنوقت جمیع ابتلائات و گرفتاریها برای ایشان بود! یعنی دوتا مرض مهم داشت؛ یکی مرض پروستات، که سوراخ کرده بودند و بهوسیلۀ یک لاستیکی ادرار میآمد در ظرفی در زیر تختی که روی آن تخت افتاده بود، و یک مرض هم مرض قلب بود. و سنّ ایشان از نود سال هم متجاوز بود. ایشان خیلی سخت مقروض شده بود، و قرض هم از آنجاهایی که قرض میگرفتند، پُر شده بود. خانهاش را هم برایاینکه یکی از آقازادههایش در بیمارستان به مناسبتی، مریض شده بود به چهارصد دینار برای معالجۀ او گرو گذاشته بود. بعضی از گرفتاریهای دیگری هم داشت، و عیالشان هم با ایشان دعوا کرده بود که من میخواهم تابستان بروم برای سفر ایران و سفر امام رضا.
این مرد با اینحال و آن بیپولی و اینجا هم که هوا خیلی گرم بود و بعضی ابتلائات دیگر، من وارد شدم در اطاقش، دیدم دارد گریه میکند و صحیفۀ سجّادیّه میخواند ـ ایشان خیلی صحیفۀ سجّادیّه میخواند ـ تا من را دید گفت: «بیا بنشین، بنشین!» خندهای کرد و گفت: «سیّدمحمّدحسین، میدانی یا نه؟!» گفتم: «چه آقا؟» گفت: «من را که میبینی، خوشم، خوش! کسی که عرفان ندارد، نه دنیا دارد نه آخرت!» ـ چون میدانست که من به گرفتاریهای او وارد هستم و مطّلعم، این جمله را گفت ـ گفت: «خوشم! کسی که عرفان ندارد، نه دنیا دارد نه آخرت!» (شرح فقراتی از دعای ابو حمزه ثمالی ج1، ص 40)
8. نامه حاج شیخ عباس طهرانی به علامه طهرانی، و استمداد از آیةاللَه آقا سیدجمالالدین گلپایگانی
بسمه تعالی
یا انسانَ العَینِ و عینَ الإنسانِ! و یا قُرّةَ عینی و ثمرةَ فُؤادی! عزیزم! عدم قابلیّت حقیر سراپا تقصیر از برای اظهارات کتبی و غیابی حضرتت، ملاک تأخیر عریضه و در حقیقت حجابی برای حقیر شده و مانع از عرض ارادت گردیده.
فَتأمّل فی أطوارِ النّفسِ و استَعِذ باللَه تعالی مِن شَرِّها، و اقرَأْ إحدَی المُناجاةِ المُسمّاةِ بخمسةَ عشرَ المَبدُوَّةِ بهذه الکلمات: «اللَهمّ إلیک أشکو نَفسًا بالسّوءِ أمّارةً» إلیآخره، فی خَلَواتک مع کمال الانکسارِ؛ أعاذَنا اللَه مِن مَکائِدِها و أطوارِها. باری، محضر مقدّس حضرت آیةاللَه (آقا سیّدجمالالدّین) گلپایگانی ـ دامت برکاته ـ سلام خالصانۀ حقیر را برسانید، و از طرف حقیر عرض کنید که: فراموشم نشده کلمهای را که در حین حرکت از نجف بیرون شهر موقع موادعه فرمودید: «به یک پیاله مست شدی!»
آقای من! ای کاش یک پیالهای چشیده بودم!
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ** ما همچنان به اول وصلش هم نرسیدهایم!
حیران شدم، حیران شدم، مجنون و سرگردان شدم ** از بس که گشتم کوبهکو، از بس که رفتم دربهدر
از هر رهی گوید بیا دنبال من، دنبال من ** چون میروم دنبال او، نی زو خبر، نی زو اثر
از هر دری گوید بیا کاینجا منم، کاینجا منم ** چون سوی آن در میروم، بینم که گردد بسته در
إنَّ اللَه خِلوٌ عن خَلْقِهِ- إلیآخره، بآئِنٌ عن خَلقِهِ- إلیآخره.
یا رب این تُرک پری چهره عجب عیّاری است ** که کند تازه ز وصلش غم هجران مرا
تَبدُو و تَخفَی؛ پس وصل محال است و هجرانش خیال.
عرض کنید: «آقای من! ترا به حقّ جدّهات زهرای مرضیّه ـ سلاماللَه علیها ـ دستگیری کنید! بُعد منزل نبود در سفر روحانی. عمرم به آخر رسیده و آفتاب به لب بام است؛ ﴿یا حَسرَتی عَلی ما فَرَّطتُ فِی جَنبِ اللَه﴾
پهلوی آب و تشنه لب از روی اختیار ** در جنب یار و منصرف از بوس و از کنار
یا ربّ مباد کس چو من خستۀ فکار ** غرق وصال، سوخته جان از فراق یار
اگرچه میترسم که آن آقای بزرگوار هم بهواسطۀ غلبۀ احکام ظاهر، آن عنایات سابقه را نداشته و سرگرم به مقام الاحوط فالاحوط شده باشند، و آقازادههای محترم، ایشان را سرگرم نموده باشند؛ اگرچه مقام جمعالجمعی تنافی را از بین میبرد. سرتاسر وجود امر بَیْنَ الامْرَیْن است. بههرحال التماس دعا و درخواست دستگیری دارم، و منتظر آثار غیبی تلگرافی آن هستم؛ و نتیجه را إنشاءاللَه تعالی اطلاع میدهم.(تا آخر نامۀ ایشان) الأحقر عباس طهرانی.
و داماد ایشان آقای حاج سیّدابراهیم در نامۀ خود برای حقیر به نجف اشرف ضمناً مرقوم داشتهاند:
گر چراغی نور شمعی را کشید ** هرکه دید آن نور را پس شمع دید
و نیز مرقوم داشتهاند:
دردا که در دیار دلم درد یار نیست ** و آن دل که درد یار ندارد دیار نیست
9. اهمّیت حفظ مزاج
مرحوم آقا سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ رحمة اللَه علیه ـ که در همین معادشناسیها هم چند جا نامشان برده شده، ایشان خیلی به ما اصرار میکرد: «حفظ مزاج، حفظ مزاج!» میگفت: «اگر شما مزاجتان را حفظ نکنی، تندروی کنی، ریاضات غیر صحیح بگیرید، بدنتان علیل میشود؛ وقتی علیل شدید، آنوقت تا آخر عمر، شما مِهتَر بدن خواهید بود.» (آیین رستگاری، ص 140)
10. تفریق صلوات
یکی از دستورات سلوکی که همۀ بزرگان و عرفا نسبت به تلامذۀشان داشتند، تقطیع در صلوات بود. مرحوم علامۀ طباطبائی به مرحوم آقا [علامۀ طهرانی] دستور تقطیع در صلوات را داده بودند. مرحوم آقا سیّدجمال گلپایگانی هم همینطور. (آموزههای معرفت، ج 2، ص 379)
11. ترک معاصی
میفرمود: «تمام این سیر و سلوک متوقّف است بر ترک معاصی.» (شرح دعای ابوحمزه ثمالی، ج 1 ،ص 40)
سیره عملی
1.سیره ایشان در شب و روز جمعه
[اقا سیّدعلی گلپایگانی میفرمودند:] عادت ایشان این بود که در شبها و یا روزهای جمعه مقداری نُقل و یا حلوّیات دیگر خریده و در زیر شال کمر خود میریختند و چون به منزل میآمدند بچهها را صدا میزدند و به آنها قسمت میکردند و نیز در روزهای عید چنین میکردند. (مطلع انوار ج2، ص 383)
2.عهد بستن آقا سیّدجمال با حضرت کاظم علیه السّلام در عدم دستگیری از افراد
مرحوم آقا سیّدجمالالدّین برای حقیر [علامۀ طهرانی] نقل کردند که:
چند نفر از شاگردان ما دچار خطا و اشتباه شدند؛ و چون ظرفیّت سلوک را نداشتند ما به هر گونه بود آنها را روانۀ ایران نمودیم، از جمله آقا میرزا مهدی اصفهانی بود که مدّتی با اصرار از ما دستور میگرفت و از جملۀ دستورها این بود که نوافل خود را بهنحو نماز جعفر طیّار بخواند. او در وقتی چنین حالی پیدا کرد که به هرجا نگاه میکرد سیّدجمال میدید؛ و ما هرچه خواستیم به او بفهمانیم: «این معنای حقیقت وجود نیست؛ بلکه ظهوری است در یکی از مَجالی إمکانیّه و چیز مهمّی نیست»، نشد؛ و این رؤیت را دلیل بر آن میگرفت که در عالم وجود حجّت خدا، سیّدجمال است! و پس از خارج شدن از این حال، برای او شک و تردید پیدا شد که آیا این سیر و سلوک حقّ است و یا باطل؟ و روزی که در وادیالسّلام رفته بوده است در مکاشفهای میبیند که حضرت بقیّةاللَه ارواحنا فداه کاغذی به او دادند و در پشت آن کاغذ به خطّ سبز نوشته است: «أنا الحُجّةُ ابْنُ الحَسَن!»
خودش این مکاشفه را تعبیر به بطلان سیر و سلوک خود نموده؛ و از آنجا از عرفان و پیمودن راه خدا زده میشود. و آقا سیّدجمالالدّین میفرمودند: «ما اسباب حرکت او را به ایران فراهم کردیم؛ زیرا در دماغ او خشکی پیدا شده بود؛ و هوای گرم نجف با ریاضتهایی که انجام داده بود؛ برای او خطرناک بود.»
و از جمله یک نفر سید قزوینی که با ما رفتوآمد داشت، حالی پیدا کرده بود که ما را ولیّ مطلق حقّ میدید، و میآمد در منزل و صدا میزد: «السّلام علیک یا ولیّاللَه!» و هرچه ما خواستیم او را متوجّه حقیقت امر کنیم، نشد؛ و هرچه فرزندان به او گفتند: «این کار را نکن»، مؤثّر نیفتاد. حتّی آقا سیّداحمد (فرزند سوم ایشان) بدون اذن من، آن مسکین را زد، و حتّی من به او گفتم: «من غلط میکنم حجّت مطلق خدا بوده باشم، من میخوابم و تو بیا و پا روی صورت من بگذار!» او قبول نکرد و حتّی گفته بود: «این حرفها خود نیز دلیل بر حُجّت بودن ایشان است!» بالأخره ما ناچار شدیم وجهی تهیّه نموده و به ایشان دادیم و او را روانۀ ایران کردیم.
مرحوم آقا سیّدجمال میفرمود: «بهواسطۀ این قضایایی که رخ داد من با حضرت موسیبنجعفر علیه السّلام عهد کردم که بهعنوان استاد دستوری ندهم و از کسی دستگیری نکنم.» (مطلع انوار ج2، ص 389)
*جهت اطلاع بر احوالات مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی رجوع شود به مطلع انوار ج2، ص 391.
3. شدت کتمان سر آن مرحوم
مرحوم والد [علامۀ طهرانی] ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند:
ما خدمت مرحوم آیةاللَه حاج سیّدجمالالدین گلپایگانی ـ رحمةاللَه علیه ـ میرسیدیم و از مسائل سلوکی و عرفانی سخنی میگفتیم و همین که یکی از آقازادگانشان میخواست وارد اطاق شود، فوراً ایشان صحبت را عوض میکردند و یک فرع از فروعات را پیش می کشیدند و شروع به بحث در اطراف آن مینمودند. (مطلع انوار ج2، ص 401)
4. غیرت و حمیت و استقامت ایشان در مسیر حق
مرحوم والد [علامۀ طهرانی] ـ قُدِّسَسِرُّه ـ دربارۀ ایشان میفرمودند:
«ایشان بسیار مرد غیور و قُرص و پابرجا و با استقامتی بود، و در مسیر طلب و ارادۀ مراحل عالیه بسیار کوشا و استوار بود.»
روزی به حرم امیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف میشود و پنجرۀ ضریح را با دو دست خود میگیرد و تکان میدهد و با حالتی مصمّم و مجدّ و مصرّ از آن حضرت تقاضای وصول به مقام شهود و فتح باب معرفت را میکند، و در مقابل عرض میکند: «هرچه میخواهید از مصائب و گرفتاریها بر سر من فرود آورید، من همه چیز را تحمّل خواهم کرد!»
مدّتی از این قضیّه نگذشت که فشار و گرفتاری از هرطرف بر ایشان وارد گردید. عسرت در معیشت کمکم در زندگی اثرات نامطلوب گذاشت و بدهی به افراد از حدّ متعارف گذشت و زبان شِکوه و گلایه و چهبسا طعن و کنایه باز شد، در همین اثناء، حادثهای برای یکی از فرزندان ایشان پیش آمد و این گرفتاری مزید بر فشارها و تنگناها گردید؛ وضعیّت ایشان و اعتراض طلبکارها و حرف و نقل افرادِ در محل، کار را به جایی رساند که ایشان مجبور شدند برای مدّتی به اتّفاق خانواده به مسجد کوفه نقل مکان نمایند.
یکروز که فشار بر خانواده، واقعاً آنان را به استیصال کشانید، اهلبیت ایشان با اعتراض شدید از ایشان سؤال میکند: «این چه وضعی است که ما بدان دچار شدهایم؟!» مرحوم آقا سیّدجمال میفرمایند: «همۀ کارها بهدست امیرالمؤمنین علیه السّلام است، اگر میخواهی برو به حرم و خودت از آن حضرت تقاضا کن.» عیال ایشان میگوید: «شما به حرم بروید و دعا کنید!» ایشان میفرمایند: «من نمیروم!» بالأخره اهلبیت ایشان از کوفه به حرم امیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف میشود و بنای گلایه و شکوه را میگذارد که «آخر این چه مصیبتی است که بر ما وارد شده است و ما را به استیصال کشانده است؟!»
هنگامی که از حرم خارج میشود، متوجّه میشود دزد کفشهای او را برده است! دیگر طاقتش طاق میشود و فریاد میزند و هرچه بر زبانش جاری شده بود به مرحوم آقا سیّدجمال وامیرالمؤمنین علیه السّلام نثار میکند. خلاصه کار به جایی میرسد که خود مرحوم آقا سیّدجمال، دیگر به تنگ میآید و تحمّل این وضع برای او امکانپذیر نمیباشد؛ دوباره به حرم امیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف میشود و پنجرۀ ضریح را با دو دستان خود میگیرد و خطاب به حضرت عرض میکند:
«یا علی: من ... خوردم که چنین تقاضایی از شما کردم، من طاقت تحمّل امتحان تو را ندارم، خواستی مقصود و آرزوی مرا برآورده کنی، خود دانی، و اگر نخواستی، برآورده مکن!»
پس از ارجاع مطلب به امیرالمؤمنین علیه السّلام یکمرتبه اوضاع آقا سیّدجمال تغییر میکند و فشارها یکی پس از دیگری مرتفع میگردد و کمکم احوال ایشان به روال عادی بازگشت مینماید.
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند: «انسان نباید طلب خود را در ازای امر دیگری قرار دهد؛ زیرا چهبسا قادر بر انجام آن چیز نمیباشد و اگر خواست خود را منوط به این تعهّدات بگرداند، خداوند هم با او به همان شیوه عمل مینماید و کجا انسان میتواند با مشیّت و ارادۀ خدا مقابله و هماوردی نماید؟! پس بهتر است که از اول با اظهار عجز و ناتوانی، حالت مسکنت و فقر را در پیشگاه الهی عرضه بدارد و از او بخواهد که با همۀ ضعف و قصور و تقصیر و کوتاهی با کرامت و لطف خود با او برخورد نماید، نه با عدل و قسط و حساب و کتاب که در اینصورت بازنده خواهد شد.» (مطلع انوار ج2، ص 403)
5. حکایتی در عدم قبول اموال مشتبه
مرحوم والد [علامۀ طهرانی]ـ قُدِّسسِرُّه ـ از مرحوم آیةاللَه سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ رحمةاللَه علیه ـ نقل میکردند:
روزی عدّهای از تجّار و اعیان ایران که به عتبات آمده بودند، به منزل ما آمدند و تقاضای تسلیم خمس اموال داشتند. من دیدم معاملات اینها تماماً ربوی بوده است و سود حاصل از این معاملات، همه ربوی و حرام است؛ بنابراین از قبول آن استنکاف و خودداری نمودم و گفتم: «من اموال ربوی قبول نمیکنم و همۀ این ارباح، حرام و تصرّف در آنها باطل است.» آن عده پس از مدّتی از مجلس خارج شدند و شنیدم که به منزل یکی از علمای معروف نجف رفته و ایشان خمس آنان را پذیرفت و اموال را از ایشان استلام نمود.پس از چند روز، روزی در مجلس فاتحه من کنار آن عالم معروف قرار گرفتم و به او گفتم: «شنیدم شما خمس آن افراد را قبول کردهاید؟!» گفت: «بله».گفتم: «مگر نمیدانستید که آن اموال ربوی و حرام است؟» گفت: «چرا میدانستم!»گفتم: «پس برای چه و به چه دلیل و حجّت شرعی شما مال ربوی را از ایشان بهعنوان خمس قبول کردید؟» گفت: «آقا طلبهها نان میخواهند!»گفتم: «آیا طلبهها نان از مال ربوی میخواهند؟!» (رساله اجتهاد و تقلید، ص 346)
6. طلب نصیحت کردن آقا سیدجمالالدین گلپایگانی از مرحوم قاضی
[آیةاللَه قوچانی] نقل کردند:
روزی در خدمت مرحوم آقای قاضی ـ رضوان اللَه علیه ـ بودم و فتوحات میخواندم، ناگاه آقای آقا سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ مدّ ظلّه ـ وارد شدند راجع به وکالتی که در خرید زمینی آقای قاضی به ایشان داده بودند، مذاکره کنند. من کتاب را بسته و کنار گذاردم.
ایشان مذاکرات خود را به اتمام رسانیده، هنگام رفتن به آن مرحوم اظهار داشتند: «مرا نصیحتی کن که از آمدنم بیبهره نباشم.»
آن مرحوم اظهار کردند: «شما با این مقام شامخ چه نیاز به نصیحت من دارید با اینکه من تهیدستم؟!»
ایشان اصرار کردند تا بالأخره مرحوم قاضی اظهار کردند:
«قبل از تشریف فرمایی سرکار، کتابی راجع به حالات علمای تبریز (که سیّدمحمود نامی آورده و میخواند) خوانده میشد؛ منجمله حالات یکی از آنها را مینوشت که: «هنگام شب که قرص نان و یک شربه آب برای شام او حاضر مینمودند، هرچقدر که میل داشت میخورد و مابقی را همان شبانه به مستحقّش میرسانید و صبر نمیکرد تا صبح شود!»
کنایه از اینکه شما که عالم ظاهری و مرجع تقلید نیز هستید، باید مواظب این نکات باشید! یکمرتبه چهرۀ آقای گلپایگانی برافروخته شد و این کلام در ایشان اثر مهمّی نمود و خداحافظی نمودند و رفتند.» (مهر تابناک، ص121)
7. داستان مرحوم سید جمال الدین گلپایگانی در وادی السلام نجف
مرحوم جمالُالحقّ و آیة اللَه العظمی آقا سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ رحمة اللَه علیه ـ که یکی از اساتید ما در علم اخلاق بود، میفرمود:
روزی برای زیارت اهل قبور در نجف اشرف به وادیالسّلام رفتم، هوا بسیار گرم بود. پس از ادای فریضۀ ظهر بود. از شدّت گرما در میان وادی در زیر یک چهارطاقی نشستم؛ آنجا سایه بود. ـ مرحوم آقا سیّدجمالالدّین بسیار به وادیالسّلام میرفت و مینشست و معطّل میشد، و ما چنین میپنداشتیم که او با ارواح طیّبه سروکاری دارد، و ردّ و بدل هایی بین آنان بهوقوع میپیوندد ـ فرمود:
همین که نشستم و شَطَب (چُپق کوچک) را روشن کردم که قدری استراحت کنم، دیدم دستهای از ارواح آمدند بهسوی من به بدترین وضعی، لباسهای پاره و کثیف و آلوده؛ و التماس داشتند که آقا بیا و به فریاد ما برس و ما را شفاعت کن!
این ارواح متعلّق به قبوری بودند که من در میان آن قبور نشسته بودم و همه از شیوخ و بزرگان عرب بودند و در دنیا دارای نخوت و در التماس خود مصرّانه إلحاح مینمودند و التجا داشتند.
من هم اوقاتم تلخ شد، همه را ردّ کردم و گفتم: «ای بیانصافها! شما در دنیا زندگی کردید و مال مردم را خوردید و جنایت کردید، حقّ ضعیف و یتیم و هر بیپناهی را ربودید و ما هرچه فریاد کشیدیم، گوش ندادید؛ حالا آمدهاید میگویید شفاعت کن؟! بروید گم شوید!» همه را ردّ کردم و پراکنده شدند. (معاد شناسی، ج 2، ص 264)
8. شفاعت امام هفتم علیه السلام برای آیةاللَه گلپایگانی
باری، یکروز برای ما نقل میکرد که در مرحلهای از مراحل سیر و سلوک، حال عجیبی پیدا کردم و بدین کیفیت بود که نفس خود را افاضهکنندۀ علم و قدرت و رزق و حیات به جمیع موجودات میدیدم، بدین قسم که هر موجودی از موجودات از من مدد میگیرد، و من مُعطی و مُفیض فیض وجود به ماهیّات امکانیّه و قوالب وجودیّه هستم.
این حال من بود، و از طرفی علماً و اجمالاً نیز میدانستم که این حال صحیح نیست؛ چون خداوند جلّوعلا مبدأ همۀ خیرات است و افاضهکنندۀ رحمت و وجود به جمیع ماسِوَی.
چند شبانهروز این حال طول کشید، و هرچه به حرم مطهّر حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف شدم و در باطن تقاضای گشایش نمودم، سودی نبخشید؛ تصمیم گرفتم به کاظمین مشرّف شوم و آن حضرت را شفیع قرار دهم تا خداوند متعال مرا از این ورطه نجات دهد.
هوا سرد بود، بهسوی مرقد مطهّر حضرت موسیبنجعفر علیهما السّلام از نجف عازم کاظمین شدم، و چون وارد شدم یکسره به حرم مطهّر مشرّف شدم. هوا سرد و فرشهای جلوی ضریح را برداشته بودند، سرِ خود را در مقابل ضریح روی سنگهای مرمر گذاشتم و آنقدر گریه کردم که آب اشک چشم من بر روی سنگهای مرمر جاری شد.
هنوز سر از زمین بر نداشته بودم که حضرت شفاعت فرمودند و حال من عوض شد، و فهمیدم که من کیستم؟ من چیستم؟ من ذرّه ای هم نیستم، من بهقدرِ پرِ کاهی قدرت ندارم؛ اینها همه مال خداست و بس، و اوست مُفیض علیالإطلاق، و اوست حیّ و حیات دهنده، و عالم و علم بخشنده، و قادر و قدرت دهنده، و رازق و روزی رساننده؛ و نفس من یک دریچه و آیتی است از ظهور آن نور علیالإطلاق.
در این حال برخاستم و زیارت و نماز را بهجای آوردم و به نجف اشرف مراجعت کردم، و چند شبانهروز باز خدا را مُفیض و حیّ و قادر در تمام عوالم میدیدم، تا یکبار که به حرم مطهّر امیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف شدم، در وقت مراجعت به منزل، در میان کوچه حالتی دست داد که از توصیف خارج است و قریب ده دقیقه سر به دیوار گذاردم و قدرت بر حرکت نداشتم. این یک حالی بود که امیرالمؤمنین مرحمت فرمودند و از حال حاصله در حرم موسیبنجعفر علیهما السّلام عالیتر و دقیقتر بود، و آن حال مقدّمۀ حصول این حال بود. (معاد شناسی، ج 9، ص 118)
9. داستان آیةاللَه گلپایگانی در تخت فولاد اصفهان
مرحوم آیةاللَه آقای سیّدجمالالدّین گلپایگانی ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمود:
من در دوران جوانی که در اصفهان بودهام، نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند کاشی و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر و سلوک میآموختم، و آنها مربّی من بودند. به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه بروم بیرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدری تفکر کنم در عالم مرگ و ارواح، و مقداری هم عبادت کنم و صبح برگردم.
عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبرهها حرکت میکردم و تفکر مینمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس برای نماز شب و مناجات برمیخاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان میآمدم.
میفرمود: شبی بود از شبهای زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم میآمد. من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم، از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم. و خواستم دستمال خود را باز کرده، چند لقمهای از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمۀ شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم.
در این حال دَرِ مقبره را زدند، تا جنازهای را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قاری قرآن که متصدّی مقبره بود، مشغول تلاوت شود؛ و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند.
آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قاری قرآن مشغول تلاوت شد.
من همین که دستمال را باز کرده و میخواستم مشغول خوردن غذا شوم، دیدم که ملائکۀ عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند.
عین عبارت خود آن مرحوم است: «چنان گرزهای آتشین بر سر او میزدند که آتش به آسمان زبانه میکشید، و فریادهایی از این مرده برمیخاست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل میکرد!» نمیدانم اهل چه معصیتی بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که اینطور مستحقّ عذاب بود؟! و ابداً قاری قرآن اطلاعی نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهدۀ این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید. و اشاره میکنم به صاحب مقبره که در را باز کن من میخواهم بروم، او نمیفهمید؛ هرچه میخواستم بگویم، زبانم قفل شده و حرکت نمیکرد!
بالأخره به او فهماندم [که] چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم. گفت: «آقا! هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد!»
هرچه میخواستم بفهمانم به او که من طاقت ماندن ندارم، او ادراک نمیکرد.
بهناچار خود را به در اطاق کشاندم، در را باز کرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار بهسختی آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم، و مرحوم آخوند کاشی و جهانگیرخان میآمدند حجره و استمالت میکردند و به من دوا میدادند. و جهانگیرخان برای من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو میبرد، تا کمکم قدری قوّه گرفتم. (معاد شناسی، ج 1، ص 142)
10. ملاقات آیه اللَه گلپایگانی با ارواح در وادی السلام نجف
مرحوم آقا سیّدجمال میفرمود: من وقتی از اصفهان به نجف اشرف مشرّف شدم تا مدّتی مردم را بهصورتهای برزخیّۀ خودشان میدیدم؛ بهصورتهای وحوش و حیوانات و شیاطین، تا آنکه از کثرت مشاهده ملول شدم.
یکروز که به حرم مطهّر مشرّف شدم، از امیرالمؤمنین علیه السّلام خواستم که این حال را از من بگیرد، من طاقت ندارم. حضرت گرفت و از آن پس مردم را بهصورتهای عادی میدیدم. (معاد شناسی، ج 1، ص 144)
11. برخورد آیةاللَه گلپایگانی با حوریان بهشتی
و میفرمودند:
روزی نشسته بودم، ناگاه وارد باغی شدم که بسیار مجلل و با شکوه بود و مناظر دلفریبی داشت. ریگهای زمین آن بسیار دلربا بود، و درختها بسیار باطراوت و خرّم، و نسیمهای جانفزا از لا به لای آنها جاری بود.
من وارد شدم و یکسره به وسط باغ رفتم، دیدم حوضی است بسیار بزرگ و مملوّ از آب صاف و درخشان، بهطوریکه ریگهای کف آن دیده میشد.
این حوض لبهای داشت و دختران زیبایی که چشم آنها را ندیده، با بدنهای عریان دورتادور این حوض نشسته و به لبه و دیوارۀ حوض یک دست خود را انداخته و با آب بازی میکنند، و با دست آبهای حوض را بهروی لبه و حاشیه میریزند.
و آنها یک رئیس دارند که از آنها مجلّلتر و زیباتر و بزرگتر بود، و او شعر میخواند و این دختران همه با هم ردّ او را میگفتند و جواب میدادند.
او با آواز بلند یک قصیدۀ طولانی را بندبند میخواند، و هر بندش خطاب به خدا بود که به چه جهت قوم عاد را هلاک کردی، و قوم ثمود را هلاک کردی، و فرعونیان را غرق دریا کردی و...؟
و چون هر بند که راجع به قوم خاصّی بود تمام میشد، این دختران همه با هم میگفتند: «به چه حسابی؟ به چه کتابی؟» و همینطور آن دخترِ رئیس، اعتراضات خود را بیان میکرد و اینها همه تأییداً و تأکیداً پاسخ میدادند.
من وارد شدم، ولی دیدم اینها همه با من نامحرمند، لذا یک دور، [دور] استخر که حرکت کردم از همان راهی که آمده بودم به بیرون باغ رهسپار شدم.
مرحوم آقا سیّدجمال یک شاگرد مؤمن از شاگردان قرآن کریم بود، و یک تربیت شده به چندین واسطه از مکتب رسول خدا صلّی اللَه علیه و آله و سلّم؛ ولی چون این مکاشفه قبل از وصول به مقام کمال روحی برای ایشان رخ داده است و در سِرّ وجود ایشان مسئلۀ هلاکت قوم عاد و ثمود و نوح بهدست عوامل غیبیّه، کاملاً حلّ نشده بوده است، لذا در عالم معنی بهصورت اعتراض حوریههای بهشتی تجلّی نموده است، وگرنه در عالم معنی و تجرد اعتراضی نیست و تمام اهل ملأ أعلی در تسبیح و تقدیس وجود و صفات و افعال حضرت احدیت هستند.
و نکتۀ مهمّ که بشارتی برای آن مرحوم بوده است اینکه ایشان آن حوریهها را بر خود نامحرم دیده است؛ و این یک مژدۀ روحی است که از این منزل که محلّ شبهه و اعتراض است عبور خواهد نمود و به منزلگاه تسبیح و تقدیس مطلق ذات حضرت احدیت عزّ و جلّ خواهد رسید. کما آنکه در مکاشفاتی که در اواخر عمر برای ایشان حاصل شده است، این معنی بهخوبی روشن و مشهود است که به این مقام نائل شدهاند؛ رحمةاللَه علیه رحمةً واسعة. (معاد شناسی، ج 1، ص146)
کیفیت ارتحال
[اقا سیّدعلی گلپایگانی میفرمودند:] در وقت فوت، برادر بزرگ من، آقا سیّدمحمد و داماد ما، آقا شیخ محمّدتقی هرندی و مادرم حاضر بودند. آقا سّیدمحمد در گوشهای گریه میکرد و هم مادرم و هم دامادمان نقل میکردند که:
پیوسته آن مرحوم مشغول ذکر بود و چنان صورتش سپید و روشن و درخشان شده بود که حدّ ندارد و چنان چشمها جاذب و درشت و دلربا بود که هیچکس جرئت نگاه کردن در آنها را نداشت؛ مادرم به دامادمان میگوید: «عدیله بخوان!» دامادمان میگوید: «وجود این مرد عدیله است؛ من چه بخوانم؟!» و در آن حال که رو به قبله بسترش را نموده بودند، بدون هیچ تکانی و حرکتی فقط یک عطسه زد و گویی هزار سال است که رحلت کرده است؛ رحمة اللَه علیه و أسکنه بُحبوحة جنّته. (مطلع انوار، ج2، ص 387)