پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه تاریخی واجتماعی
مجموعه آموزههای ولایت
توضیحات
جلد اول از مجموعۀ ارزشمند «آموزههای ولایت» حاصل سخنرانیها و مواعظ حضرت آیتاللَه حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی قدّساللَهسرّه بوده که در سنوات مختلف در اعیاد غدیر برای برادران ایمان و شاگردان سلوکی و عموم مؤمنین ایراد فرمودهاند.
مطالبی بس دقیق در تفسیر و شرحِ حقیقت ولایت و کشف حقایق و رموز آن، و کیفیت تجلّی آن در نفوس شیعیان بلکه همۀ انسانها با هر آیین و کیش و مذهب و ملیّتی، و شرح و بسط این معنا از زوایای مختلف عرفانی، حکمی و اخلاقی، در قوالب مختلف و امثلۀ متفاوت و حکایات دلنشین و با اتکا بر آموزههای برخاسته از حقیقت قرآن و عترت، و ایراد آن به زبانی رسا و شیوا، و بیانی روان و سلیس از خصوصیات این اثر ذیقیمت و بیبدیل است.
مهمترین مباحث مندرج در این اثر:
• معنای حقیقی عید در مکتب عرفان
• ولایت مسئلهای عقلائی، نه تعبّدی
• کمال انسان در گرو پذیرش ولایت امیرالمؤنین علیهالسلام
• انتقال ولایت رسولاللَه به امیرالمؤمنین در روز غدیر
• اولیایالهی تنها ادراککنندگان حالِ امیرالمؤمنین در روز غدیر
• ضرورت حفظ حریم امام علیهالسلام
• منصب ولایت، منصب تحمّل سختیها
• غدیر، روز آزادی از تعلّقات و افکار باطل
• غدیر، روز شکوفایی عقل و رهایی از نفس
• هدف از غدیر، دعوت به تعقّل و فهم
• تفسیری شیوا از اشعار مولانا دربارۀ عید غدیر
• عبادت منهای ولایت یعنی عبادت یک رُبات
• بندۀ امیرالمؤمنین شدن یعنی آزادی و سعادت
• غدیر روز غلبه عقل بر احساسات
• روز غدیر روز تجدید بیعت با امام زمان علیهالسلام
• روز غدیر، روز معرّفی مربّی نفوس، نه بیانکنندۀ احکام شرعی
هو العلیم
آموزههای ولایت
جلد اول
بیانات عید غدیر خم
حضرت آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی طهرانی
قال امیرالمومنین علیه السلام:
فإنّا صَنائِعُ ربِنا و النّاسُ بَعدُ صَنائِعُ لنا.
«ما دستپروردگان پروردگارمان هستیم و مردم پس از این، دستپروردگان ما هستند.»
نهج البلاغة (صبحی صالح)، ص 386، نامه 28
مقدمه ناشر
بسم اللَه الرّحمن الرّحیم
تا کنون روال بر این بود که وقتی قلم از باز آفرینی زیباییهای کلام استاد فقید، حضرت آیةاللَه حاج سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی باز میایستاد و به اقتضای ظروف و میزان پذیرش، ناگفتهها به زمانی دیگر عنان اختیار را میسپرد، کلماتی بس ارجمند از همان خامه در آغاز سخن و مفتاح کتاب، توجّه تامّ مخاطب را به فحوای بحث عالمانه نشانه میگرفت و دلهای واله و ضمیرهای شیدا را به خوان گستردۀ نعماتی که در پرتو کلام حق شکل گرفته بود، بیپیرایه به میزبانی مینشست.
اینک که سه سال و اندی است این گوهر تابناک از سرای فانی به دیار باقی شتافته است، کتب منتشره از این بخش مهم و راهگشا محروم شدهاند، و از طرفی مخاطبان ارجمند این نقیصه را به دست اندرکاران نشر متذکّر گردیدهاند. لذا با اذعان به این نکته که ورود به این عرصه و حتّی اشاره به عناوین کلمات بزرگان نیازمند طهارت نفس و پاکی ضمیر است، ناشر ضمن پوزش بهخاطر کاستیها، بهپاس پیشنهاد دوستداران و علاقهمندان این مکتب، خلاصهای از فحوای کلام را در عباراتی موجز تقدیم حضور گرامیان مینماید. استاد فقید بر رسم معهودِ خود، هنگامی که به نکتهای اشاره مینماید و قصد تبیین آن را دارد، چونان غوّاصی تر دست آنچنان دریای معانی را سیر میکند و اطراف و اکناف را مینگرد که گویی حتّی از جزئیترین اجزاء معرفتی هم نمیخواهد مخاطب را بینصیب گذارد، و با شرح جریانات مرتبط با موضوع و ذکر مثالها و شواهد متعدّد، ذهن جستجوگرِ خواننده را بهسمت ادراک حقیقت، هدایت و راهبری مینماید؛ و نکته اینکه گاه در شرح غوامض، با تبیین حواشی و ورود به اصل ماجرا، با طبع لطیف و مطایبات دلانگیز آنچنان مخاطب را با مطالب همراه میسازد که او براساس فطرت، دل را در طَبق اخلاص گذارده و عاشقانه غرق در دریای شگرف حقیقت میگردد. البتّه نقل مطالب از صورت سخنرانی به کتابت و تغییر عبارات لطیف و شوخیهای گهگاه به مضامین جدّی، بالتّبع ممکن است حلاوت کلام را کمی دستخوش تغییر نماید، ولی ناشر حدّاکثر تلاش خود را بهکار خواهد بست تا اساس و چارچوب سخن کما کان حفظ گردد.
و اما کتابی که اینک تقدیم محضر گرامیان میگردد، مجموعهای است ارزشمند از بیانات حضرت آیةاللَه حاج سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی ـ قدس اللَه سره ـ که بهصورت مواعظ و منبرهایی در سنوات مختلف در اعیاد و مناسبتهای مرتبط با معصومین علیهم السّلام برای عموم مؤمنین و حضّار ایراد کردهاند. جلد اوّل این کتاب شریف برگرفته از مجالس اعیاد غدیر است که استاد فقید در آن با شرح و توضیح معنای عید، به اصل مسئلۀ ولایت که اساس و بنیان ادراک توحید است، میپردازند و بر خلاف تصوّر عوام، ولایت را نه یک مسئلۀ تعبّدی، که دقیقاً امری عقلانی بیان میکنند و علّت اصلی اختلاف بین شیعه و سنّی را نه مسائل صرف ظاهری، که حقیقتاً موضوعی برهانی برشمرده و در این راستا به بیان مصائب و مشکلاتی که پیامبر اکرم ـ صلوات اللَه و سلامه علیه ـ در
طرح مسئلۀ ولایت متحمّل شدند، اشاره می کنند. در ادامه پس از تبیین موضوع ولایت، به این نکته اشاره میرود که لازمۀ قبول ولایت، تعهّد و پایمردی و مسئولیّت پذیری در جهت إعمال حقیقت ولایت در روح و جان حیات اجتماعیِ فرد است که اینک لوادار این کیان حضرت بقیّةاللَه الأعظم ـ عجّل اللَه تعالیٰ فرجه الشّریف ـ میباشند، و در واقع عید غدیر روز تجدید بیعت با امام زمان است.
استاد ارجمند چنان در مسئلۀ توحید مستغرقاند که بیهیچ پیرایهای راه رسیدن به مغزای ولایت را گذشتن از مُشتهیات و خواهش نفسانی قلمداد مینمایند و در این میان، مکتب عرفان را تنها مکتب رهاییبخش انسان از دام شئون و حیثیّات ظاهری و باطنی میدانند. افرادی که با قلم و بیان مُعظّمٌ له آشنایی دارند، بر این نکته واقف هستند که به تأسّی از مرحوم علامۀ والدشان، تأکید بلیغ ایشان در غالب نوشتهجات و سخنرانیها بر دوری از جهل و پیروی از عقل بوده است، و به شدّت با موضعگیریهای مبتنی بر رفتار و افکار احساسی مقابله میکردند و این موضوع را آنقدر حائز اهمّیت میدانستهاند که هدف از عید غدیر را دعوت عموم به تعقّل و اندیشیدن ذکر میکنند و علّت رجحان عید غدیر بر سایر اعیاد را در ظهور غلبۀ عقل بر احساسات برشمرده و لذا تداوم غدیر را با ادامۀ حیات بشریّت ملازم نموده و بر پایداری در مسیر حق بر پایه و اساس فهم و عقل و یقین و اجتناب از تأثیر پذیری صِرف از سائقهای مبتنی بر احساس اصرار دارند.
در بخش دیگری از کتاب به این مطلب اشاره میشود که امکان وصول به حقیقت توحید از جمله حقوق اساسی بنده در پیشگاه باری تعالیٰ است که این امر در گرو عبور از کریوههای نفسانی و عمل براساس یقین و انقیاد محض از فرامین الهی در تحت تربیت منادیان توحید که پیامبر عظیم الشّأن اسلام و ائمّۀ معصومین ـ سلام اللَه علیهم اجمعین ـ میباشند، میسر است. لذا جا دارد که پیام غدیر که همان تربیت نفوس جهت اکمال دین بشر و رسیدن به اعلیٰ مراتب توحید است، به احسن وجه در همۀ اعصار مورد توجه و عنایت قرار گیرد. ایشان در همین راستا طلاّب علوم دینی را به ترویج پیام غدیر و آشنا ساختن آحاد جامعه با این گوهر بیهمتای ولایت تحریض مینمایند.
در مجلّد بعد کتاب شریف آموزههای ولایت که در برگیرندۀ مباحث اعیاد نیمۀ شعبان معظّمٌ له است، ضمن اشاره به ویژگیهای ولادت امام زمان علیه السّلام و بیان اهداف ظهور، دگربار به این موضوع مهم مراجعت میکنند که خروج از دایرۀ احساسات و تقلید کورکورانه و سر نهادن بر سلوک عقلانی، تنها مسیر زمینهساز ظهور حضرت خواهد بود. ایشان در ادامه با ذکر برخی ملاکهای انتظار حقیقی ظهور، مخاطب را به تلاش و سعی وافر بر جستجوی حقیقت و تحلّی به جامۀ حق و زیورهای اخلاقیِ زمینهساز ظهور در دل و وجدان، فرا میخوانند.
از خداوند متعال توفیق سداد و صلاح و تأسّی به سیرۀ اولیای صالحین و وصول به مراتب معرفت را برای جمیع رهپویان طریق معرفتش خواستاریم.
و مِن اللَه التّوفیق و علَیه التّکلان
مجلس اوّل: ولایت، مسئلهای عقلانی؛ نه تعبّدی
عید غدیر ١٤٢٢ هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّه ربِّ العالمینَ
و الصّلاةُ و السّلامُ علَی سیّدنا و نبیّنا و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نُفوسِنا أبیالقاسمِ محمّدٍ
و علَی أهلِبیتِه الطیّبینَ الطّاهرینَ المَعصومینَ المُکرّمینَ لا سیّما بقیّةاللَه فی الأرَضینَ عجَّل اللَه تعالیٰ فرجَه الشّریف و جَعلَنا لتُراب مَقدَمه الفِداء
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعینَ إلیٰ یومِ الدّین
معنای حقیقی عید
قالَ الحکیمُ فی کتابِه الکریمِ:
﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾.1
امروز روز عید غدیر است و طبق فرمودۀ امام صادق علیه السّلام به نقل از پیامبر صلّی اللَه علیه و آله و سلّم، افضل اعیاد امّت است.2 این عید از همۀ عیدهای
امّت مهمتر است، اما چرا این عید از همۀ اعیاد مهمتر است؟! مگر چه واقعهای انجام شده که موجب برتری این روز بر سایر ایام شده است؟!
مشخص است که مسئلۀ عید بهواسطۀ ارزشی است که زمان متحقّق به آن ارزش میشود. ما هر روز را عید نمیگیریم و هر روز به جشن و سُرور نمیپردازیم، بلکه باید یک مسئلۀ غیر عادی در آن روز یا در آن شب انجام بگیرد که آن زمان بهواسطۀ تحقّق به آن مسئله فضیلت پیدا کند.
[منبابمثال] ما روز مبعث را عید میگیریم، چون فضیلت این روز بر سایر ایام بهواسطۀ مبعوث شدن پیغمبر اکرم است که نفع این مبعوث شدن مستقیماً به هدایت و فلاح و رستگاری خود ما برمیگردد، وإلاّ اینکه پیغمبر به رسالت مبعوث شده است به چه درد ما میخورد؟! [یعنی] اگر بعثت پیغمبر اکرم برای ما مفید نباشد و نفعی را متوجّه ما نکند، چه فایدهای دارد و چه ارزشی را بهوجود میآورد؟!
همچنین ما ایام ولادت ائمّه و معصومین را عید میگیریم، بهجهت اینکه هر کدام از آنها از نقطهنظر وجود و از نقطهنظر خلقت، علاوه بر تحقیق و محقّق کردن مسئلۀ هدایت و امامت، یک جهت تکوینی را در ارتباط نفس انسان با پروردگار بهوجود آوردهاند؛ یعنی پیغمبر اکرم با ولادت خود یک نوع ارتباط و یک نوع استفاده و استجلاب از فیوضات الهی را برای مردم و برای امّت بهوجود آورده است، البته پیغمبر اکرم مظهر همۀ اسماء و صفات کلّیۀ الهیه است و میتوان گفت که جامع همۀ آثار و خصوصیات تکوینی معصومین علیهم السّلام است؛ امیرالمؤمنین علیه السّلام همینطور؛ حضرت زهرای صدیقه سلام اللَه علیها همینطور؛ و امام حسن و امام حسین تا حضرت بقیةاللَه اروحنا فداه!
فلهذا میتوانیم بگوییم کسی که به یکی از این ائمّه علیهم السّلام معتقد نباشد، از نقطهنظر تشریعی که به جای خود، از جهت تکوینی هم در کیفیّت تعلّق نفس او با ذات پروردگار خللی وجود دارد؛ یعنی اینکه ائمّه علیهم السّلام دوازده نفر هستند و سیزده تا نشدهاند، و اینکه معصومین چهارده تا هستند و پانزده تا نشدهاند، یک سرّ
مهمّ آن این است که خداوند متعال در وجود مبارک و نفس قدسی آنها اثری قرار داده است که بهواسطۀ آن اثر، کیفیّت استفادۀ انسان از اسماء و صفات کلّیۀ الهی تکمیل میشود؛ و لذا دیگر چهارده تا، پانزده تا نشده است و در همین مرتبه توقف پیدا کرده است.
لذا ما امروز را روز عید میدانیم. روزی که امام علیه السّلام به دنیا بیاید روز عید و روز جشن و سرور است؛ و اگر انسان واقعاً این مسئله را ادراک کند، دیگر فقط به جنبۀ ظاهری این سرور و بهجت نمیپردازد، بلکه نفس او در روز ولادت معصوم باید متوسّل و متعلّق به آن معصوم باشد؛ یعنی ما باید در هر روز از ایام اعیاد که برای ما پیش میآید، به آن نفس امام معصوم متوسّل باشیم و خود را به ذیل عنایت آن معصوم متّصل کنیم و توجه خود را در آن روز نسبت به آن حقیقت قدسی بیشتر کنیم! البته انجام مراسم و مجالس بهجت و سرور به جای خودش محفوظ، و این هم از شعائر است و باید محفوظ باشد؛ اما حقیقت مسئله این است. حالا ببینید که ما چقدر از [حقیقت] مسئله به دور افتادهایم!
پیغمبر و اسلام و معصومین روز عید را برای ما مشخص کردهاند. روز عید چه روزی است؟ روز عید فطر روزی است که انسان یک ماه عبادت خدا را بجا میآورد و به تزکیه میپردازد و به مهمانی خدا میرود و از نقطهنظر نفسی و قلبی، خود را به خدا نزدیک میکند. امام و اسلام این را معیار برای عید قرار دادهاند که انسان یک ماه به پرهیز از همۀ منهیات ـ چه بهطور عام و چه بهطور خاص ـ مشغول میشود و بعد از یک ماه، حالا روز جایزه گرفتن است. در روز عید فطر خداوند دارد جایزه میدهد و آن حقیقتی را که انسان در این یک ماه بهدنبال تحصیل آن بود، در روز عید در نفس تثبیت میکند؛ لذا انسان در روز عید احساس میکند که این یک ماه را که روزه گرفته است، الآن به جان او نشسته است و سرفراز بیرون آمده است. اینها معنای عید است!
رسم مرحوم حداد بعد از ماه مبارک رمضان
ما در کتاب روح مجرد مرحوم والد ـ رضوان اللَه علیه ـ میخوانیم که وقتی ماه
رمضان تمام میشد، رسم و دَیدن مرحوم حداد این بود که به زیارت ائمّه علیهم السّلام در اعتاب مقدّسه مشرّف میشدند. به زیارت امیرالمؤمنین و موسی بن جعفر و سامرا و حتی اولاد آنها قاسم و حمزه مشرّف میشدند.1 این قضیه برای چیست؟ برای تشکر و قدردانی از این موهبتی است که خداوند در این ماه نصیب ما کرده است! این موهبت از کجا آمده است؟! از نفس اینها آمده است؛ از نفس موسی بن جعفر آمده است؛ از نفس امام جواد آمده است! پس جای تشکر دارد و انسان باید برود و تشکر کند. ما که در ایران هستیم باید بعد از ماه مبارک رمضان به زیارت علی بن موسی الرضا علیه السّلام و حضرت معصومه سلام اللَه علیها مشرّف بشویم.
آنهایی که در طهران هستند باید به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی مشرّف بشوند که در روایتی از امام هادی علیه السّلام نقل شده است که فرمود:
أما إنّک لَو زُرتَ قَبرَ عبدالعظیمِ عندکُم لَکُنتَ کمَن زارَ الحسینَ بنَ علیّ علیه السّلام؛2 «کسی که حضرت عبدالعظیم را زیارت کند مانند کسی است که امام حسین را زیارت کرده است!»
این شعار نیست! این کلام معصوم است! بین کلام معصوم و کلام بنده و سرکار خیلی تفاوت است. امام هادی میفرماید: «زیارت حضرت عبدالعظیم مثل زیارت سیّدالشّهدا است.» لذا کسانی که به هر دلیلی ـ مثل دور بودن راه ـ نمیتوانند مرتّب به زیارت امام حسین بروند، میتوانند به زیارت حضرت عبدالعظیم بروند، چون آنجا نزدیک است و دو فرسخ تا طهران است و خیلی فاصلهای ندارد.
این مطلب بهخاطر بزرگداشت آن نفسی است که به آن مکان تعلّق دارد و انسان هم بهواسطۀ ارتباط با آن مکان، از این مسئله متأثر میشود.
برداشت غلط از معنای عید
حالا معنای [واقعی] عید را فهمیدیم؟ حالا فهمیدیم که ما چقدر در انحراف
و اعوجاج قرار گرفتهایم و ملّت دارد به کجا میرود؟1
دوری از احیای سنن اسلامی، علت انحطاط فرهنگ جامعه
اینها بهخاطر دور شدن از احیای سنّت و دور شدن از کلام امام صادق علیه السّلام است که میفرماید: «یومَ غدیرِ خُمّ أفضل أعیادِ أُمّتی!»2 بههرحال، شاعر میگوید:
متاع کفر و دین بیمشتری نیست | *** | گروهی آن گروهی این پسندند3 |
فلهذا وظیفۀ ما این است که منتظر دیگران نباشیم و در احیای سنن اسلامی توقّع پیشنهاد و استقبال دیگران را نداشته باشیم. مسلمان و شیعه باید خودش اقدام کند و سنّت غدیر را إحیا کند، همین کاری که شما دارید میکنید. باید روزهای عید غدیر را جشن بگیریم و فرهنگ ولایت را در دل بچههای خودمان تزریق و زرع کنیم. باید مسئلۀ ولایت را که متأسفانه جزء مسائل فراموش شدۀ ما قرار گرفته است، آشکار و واضح کنیم.
علّت اصلی اختلاف مکتب تشیّع با اهلتسنّن
باید حقیقت اسلام را در تجلّی و ظهور ولایت بدانیم؛ وإلاّ صرف نظر از این مسئله، اختلاف در احکام و مسائل جزئی موجب منافات و تنافی ما با برادران عامّه و إخوان اهلسنّت نیست. آیا صِرف اینکه ما در بعضی از احکام با آنها اختلاف داریم، موجب دوئیّت ما است؟! [مثلاً] آنها در حج، احرام را به این کیفیّت قرار میدهند، ولی ما احرام را بهصورت دیگری قرار میدهیم؛ اینکه اختلاف نیست! آنها بر هر چیزی مثل فرش و چوب و امثالذلک سجده میکنند، ما هم بر اغلب اشیائی که آنها سجده میکنند سجده میکنیم، إلاّ یک مقداری که تقریباً استثنا شده است؛ خب اینکه موجب اختلاف نیست! آنها در کیفیّت وضو، آب را از مچ و پایین مِرفَق به بالا
میرسانند، ولی ما از بالا به پایین میرسانیم؛ اینکه موجب اختلاف نیست!
مگر در بین فتاوای شیعه اختلاف وجود ندارد؟! ما در بسیاری از مسائل فقهی که مستند آن روایات معصومین علیهم السّلام است، این اختلاف در فتاوا را میبینیم؛ پس چطور این مسئله را در خودمان منافی و مخالف با مکتب و مذهب تلقّی نمیکنیم؟! بین فقهای صدر اسلام و فقهای متأخرین، از زمین تا آسمان اختلاف فتوا وجود دارد؛ در مسئلۀ ارث اختلاف فتوا وجود دارد، در مسائل خمس اختلاف فتوا وجود دارد، در مسائل حج اختلاف فتوا وجود دارد، در مسائل زکات اختلاف فتوا وجود دارد؛ اما چرا ما این اختلافها را اختلاف در مکتب نمیدانیم؟ بالأخره فهم و ذهن و بصیرت و بینش و مرتکزات انسان نسبت به یک قضیه یک فتوا را استنتاج میکند و نسبت به مسائل دیگر طور دیگری استنتاج میکند. بسیاری از فقهای ما بودند که در موقع صبح یک فتوا داشتند ولی در موقع عصر فتوای آنها تفاوت میکرد و هیچ هم موجب نقص علمی آنها نبود. خب در روز به یک مَدرک برخورد میکند و فتوایی میدهد، ولی عصر متوجه میشود که این مدرک، مدرک نارسایی است و فتوای او عوض میشود. این مسئله، یک مسئلۀ عادی است.
روایت پیامبر در باب اهمّیت مسئلۀ ولایت در اسلام
چه چیزی باعث شده است که پیغمبر اکرم بفرماید:
و لَم یُنادَ بِشیءٍ کَما نودیَ بِالوَلایَة؛1 «در اسلام آنطور که به ولایت ندا شده است به هیچ چیزی ندا نشده است!»
یعنی نه به نماز، نه به روزه، نه به حج، نه به زکات، نه به جهاد فی سبیلاللَه و نه به امر به معروف و نهی از منکر [بهاندازۀ ولایت ندا داده نشده است]. این مسئلۀ ولایت چه مسئلهای است؟!
نمونهای از سختیهای پیغمبر در مبارزه با سنتهای جاهلی
طبعاً پیغمبر طبق بعثت و رسالت خود، با بسیاری از سنن ملّی و آداب و
رسومات مخالفت میکردند. اما دو مطلب بود که بیان و اظهار و ابلاغ آنها برای پیغمبر خیلی مشکل بود: یکی مسئلۀ ازدواج با زنان پسر خوانده؛ و دیگری قضیۀ نصب خلافت و وصایت بلافصل امیرالمؤمنین علیه السّلام.
[رسمی] در زمان سابق و جاهلیّت بوده و الآن هم هست که بعضی خانوادهها، بچهای را که پدر و مادرش از دنیا میرفت، به هر علّت و مصلحتی به نزد خودشان میآوردند و او را تکفّل و سرپرستی میکردند. این بچّه دیگر در منزل آنها بزرگ میشد و نشو و نما پیدا میکرد و یکی از افراد خانواده محسوب میشد و به او ارث میدادند و زن از او رو نمیگرفت و آن بچّه او را مادر خود بهحساب میآورد. حتی بعضی از این بچهها پیش پدر و مادر از افراد خود عائله هم محبوبتر و نزدیکتر بودند. به اینها پسر خوانده میگفتند که الآن هم هست و معروف است و بسیار هم کار خوبی است که انسان بچهای را که سرپرست ندارد، بهجای اینکه در بعضی از جاها باشد و در مَعرض اخلاق غیر مناسب قرار بگیرد، به منزل خودش بیاورد و بزرگ کند که این کار خیلی ثواب دارد و بسیار قابل تقدیر است؛ البته با رعایت جهات شرعی و رعایت مصالح الأهمّ فالأهمّ!
بعد اگر این بچّه پسر بود، او را پسر خودشان و اگر دختر بود، او را دختر خودشان فرض میکردند و همان احکامی را که در عائله و خانواده رواج داشت، نسبت به او هم انجام میدادند.1و2 اگر این فرزند بزرگ میشد و عیال اختیار میکرد، طبعاً عیال او دیگر بر پدر آن خانواده مَحرم بهحساب میآمد و حکم عروس واقعی
و عروس عرفی او را داشت، و گرفتن عیال او [بعد از طلاق، برای پدر خانواده] مثل این بود که انسان بخواهد عروس خودش را به ازدواج خودش دربیاورد، یعنی تا این اندازه این مسئله قبح داشت!
روش قرآنی تمهید مقدّمات، قبل از بیان حکم الهی
وقتی که رسول خدا به رسالت مبعوث شدند، از طرف خداوند مأمور شدند که این مسئله [یعنی قبح ازدواج پدر با همسر مطلّقۀ پسر خواندهاش] را بردارند و منتفی کنند. خب مسئله بسیار مشکل و بسیار سخت است، لذا خداوند متعال در آیات قرآن این مطلب را با یک تمهیدات و با یک مقدمه بیان میکنند. در آیۀ شریفه میفرماید:
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡ وَمَن يَعۡصِ ٱللَهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا﴾.1
«برای هیچ مؤمن و مؤمنهای ابداً اینطور نیست و بههیچوجه جا ندارد که وقتی خدا و رسولش، حکمی را راجع به او میکنند، او در انجام و عدم انجام آن حکم، از خودش اراده و مشیّت و اختیاری داشته باشد؛ و کسی که بخواهد عصیان و سرپیچی کند، به گمراهی روشن و آشکار ـ نه مخفی ـ که جای شکّی در آن نیست [گرفتار میشود]!»
چون گاهی اوقات انسان گمراه میشود، ولی گاهی اوقات اشتباه میکند و شک دارد که آیا گمراه است یا نه! حالات او مختلف است و نمیداند. لذا در اینجا آیه میفرماید: ﴿فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا﴾؛ «گمراهی آشکار و روشن که جای شکّی در آن نیست!»
سیاق آیه، سیاق نهی جدّی و اکید است: ﴿وَمَا كَانَ﴾؛ یعنی اصلاً نمیتواند و اختیار ندارد و قابلیّت ندارد که حتی تفکر این را هم بکند که آیا انجام بدهم یا انجام ندهم!
پس خداوند اوّل اطاعت مطلق در احکام خدا و پیغمبر را برای مردم تثبیت میکند.
تبیین جریان ازدواج زید بن حارثه با زینب بنت جهش
بعد میفرماید:
﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ وَٱتَّقِ ٱللَهَ وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَهُ مُبۡدِيهِ وَتَخۡشَى ٱلنَّاسَ وَٱللَهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَىٰهُ فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا لِكَيۡ لَا يَكُونَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ حَرَجٞ فِيٓ أَزۡوَٰجِ أَدۡعِيَآئِهِمۡ إِذَا قَضَوۡاْ مِنۡهُنَّ وَطَرٗا وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَهِ مَفۡعُولٗا﴾.1
قضیه، قضیۀ زید بن حارثه است. بچهای دارای استعداد که در دامان پیغمبر رشد و نشو و نما پیدا کرده است و کمکم دارای حالات روحی شده است و استعداد او شکوفا میشود و به فعلیّت میرسد و جزء اولین افرادی بود که به پیغمبر اکرم ایمان آوردند، در زمانی که تمام مسلمین از سه نفر تجاوز نمیکردند؛ یعنی امیرالمؤمنین علیه السّلام که ده ساله بود و حضرت خدیجه سلام اللَه علیها و زید بن حارثه. این سه نفر بودهاند!2 ببینید این بچّه در دامان پیغمبر رشد میکند و آن استعدادات او به فعلیّت میرسد.
زید همان کسی است که یک روز در مدینه پیغمبر آمدند و دیدند که چهرۀ او زرد شده است و آثار کمخوابی در او مشاهده شده است و دارد چُرت میزند؛ حضرت فرمودند: «حالت چطور است؟» به حضرت عرضه داشت: «أصبَحتُ موقِنًا؛ به حال یقین رسیدهام!» و بعد جریانش مفصّل است که رو کرد به پیغمبر و گفت:
یا رسولاللَه، میخواهید بگویم که از بین این افرادی که به دور شما نشستهاند، کدامیک بهشتی و کدامیک جهنمی هستند؟1
این همان زید بن حارثه است. و بعد هم در جنگ موته، خداوند توفیق شهادت را نصیب ایشان کرد.2
این شخص پسر خواندۀ پیغمبر شد و پیغمبر او را بهعنوان پسر خوانده تلقّی کردند و حتی خود او به افراد دیگر میگفت: «به من زید بن حارثه نگویید؛ به من زید بن محمّد بگویید!» و وقتی که پدر او، حارثه، به مکه آمد تا او را بخرد، رسول خدا او را مخیّر کردند بین اینکه به نزد خانوادۀ خودش برگردد و یا اینکه در آنجا بماند؛ زید قبول نکرد که به نزد خانوادهاش برگردد و گفت: «یا رسولاللَه، من بیت و خانۀ شما را بر هیچ چیزی ترجیح نمیدهم!» و حتی حاضر بود مبالغ بسیار زیادی بپردازد!3 این زید پسر خواندۀ پیغمبر بود و طبعاً طبق رسوم و عادات آنموقع، حکم پسر خواندگی بر او میشد.
حالا در اینجا یک جریانی میخواهد تحقّق پیدا کند؛ حکم و تکلیف الهی میخواهد این رسم جاهلیّت را از میان بردارد. این زید بهعنوان غلام در منزل پیغمبر میآید و پیغمبر او را میخرند و پسر خوانده میشود. وقتی که پسر خوانده شد، این حکم میآید و کمکم تنفیذ میشود. اوّل آیۀ ازدواج میآید و رسول خدا به زید میگویند: «زید، ازدواج نمیکنی؟!» حالا خبر ندارد که چه مسئلهای میخواهد انجام بشود.
ـ: نه یا رسولاللَه، حوصلۀ دردسر ندارم، میخواهم تنها باشم؛ مگر شما از ما چه دیدهای که میخواهی ما را به منزل دیگر بفرستی؟! (البته اینها را ما داریم
میگوییم؛ ولی شاید هم به پیغمبر گفته باشد!)
ـ: نه، ما از تو چیزی ندیدهایم، تو مثل پسر ما هستی!
ـ: نه یا رسولاللَه، این حالت تنهایی و انفراد [برای من بهتر است]!
ـ: نمیشود، باید ازدواج کرد و باید نسل را استمرار بخشید! سنّت ازدواج، سنّت أکید من است.1
خلاصه، پیغمبر این مسائل را به زید گفت و طبعاً زید هم کمکم قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، بهخاطر اینکه به سنّت شما عمل کنم قبول میکنم.» حالا چه شخصی را انتخاب کنیم؟ پیغمبر زینب بنت جحش را که دختر بسیار زیبایی بود به زید معرّفی کرد. او دختر عمۀ رسول خدا بود و میتوان گفت که از نظر حسب و نسب طبعاً در ردیف خود رسول خدا بود. پیغمبر پسر دایی محسوب میشد و او دختر عمّه محسوب میشد.
رسول خدا با این کار، این سنّت قبیح و این أشرافیّت تحمیلی و فرهنگ اختلاف طبقاتی را از آنجا برداشت. گفت: «زینب را میخواهی؟» زید گفت: «یا رسولاللَه، او را که به من نمیدهند! او دختر عمۀ شما است و....» حضرت به خواستگاری زینب رفتند. زینب خیلی خوشحال شد و خیال کرد که پیغمبر برای خودشان میخواهند، ولی وقتی که متوجّه شد برای زید میخواهند، ناراحت شد و قبول نکرد.
رسول خدا در اینجا فرمود: «حکم، حکم من نیست و از طرف خدا است؛ میخواهی قبول کن و میخواهی قبول نکن!» وقتی زینب دید که چارهای نیست، قبول کرد و به ازدواج زید که از طرفی غلام رسول خدا و از طرف دیگر پسر خواندۀ ایشان بود، درآمد.
خب مشخّص است که طبعاً در چنین مواردی، مسائل و اختلافاتی پیش میآید و ممکن است سلیقهها کمکم تفاوت پیدا کند. آن روزهای اوّل همه چیز خوب و عالی و ماه عسل؛ ولی یک مقدار که گذشت، کمکم ماه شیره و همینطور رو به نزول و اُفت قرار گرفت تا اینکه کمکم دیگر سر و صدا درآمد!
یک روز پیغمبر دید که در خانۀ او را میزنند. رفت در را باز کرد و دید زید آمده است، ولی قیافۀ او اخمو است و مثل دو سه ماه پیش و پارسال نیست! پارسال بشّاش بود و خلاصه با همه میگفت و میخندید؛ ولی حالا یکطور دیگر شده است! البته ما یک مقدار مزاح هم میکنیم!
ـ: زید، چه شده است؟ چه خبر است؟
ـ: یا رسولاللَه، مسئلهای است که خجالت میکشم بگویم و نمیدانم چطور مطرح کنم!
ـ: نه، بگو!
ـ: ما اخیراً با این مخدّرۀ مکرّمۀ مجلله یک مقدار اختلاف پیدا کردهایم و خلاصه کمکم عرصه برای ما مقداری تنگ شده است و مشکلات پیش آمده است.
حضرت مقداری او را نصیحت کردند. فرمودند: «برو به زندگیات برس و اینطور باش، این مسئله فقط اختصاص به تو ندارد و بقیه هم به این مسائل مبتلا هستند، این افکار را از ذهن خودت بیرون کن، انسان باید مدارا و رعایت کند، این کارها چیست؟ بالأخره میگذرد، اختلاف است دیگر، خدا هیچ دو نفری را مثل هم خلق نکرده است و دو تا برادر هم یک سلیقه ندارند. اینها مسائل عادی است!»
آیه میفرماید: ﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ﴾.1
ما راجع به اخلاق خانواده روایات بسیاری داریم1 که إنشاءاللَه در وقت و فرصت مناسب، عرائضی را خدمت رفقا و دوستان عرض خواهیم کرد.
علیٰکلّحال، زید را نصیحت کردند و او را فرستادند. مدّتی گذشت که دوباره به در خانۀ پیغمبر آمد. پیغمبر گفت: «چه شده است که اینهمه میآیی؟! سابقاً نمیآمدی، حالا که مشکل پیدا کردهای زیاد میآیی و در میزنی!» معمولاً همینطور است! گفت: «یا رسولاللَه، ما گفتیم چشم و هرچه شما گفتید عمل کردیم، ولی ظاهراً مسئله مشکلتر از این حرفها است و قضیه یک قدری پیچیدهتر است.» پیغمبر دوباره نصیحتش کردند. در روایت داریم که چند مرتبه به منزل رسول خدا آمد و پیغمبر او را برگرداند. این مطلب را بهخاطر این عرض میکنم که بعضی از تعابیر بسیار ناپسند و خلافی که اهلتسنّن یا حتی بعضی از خاصّه راجع به این قضیه به رسول خدا نسبت میدهند،2 روشن بشود.
خلاصه، پیغمبر اکرم چند مرتبه زید را به خانه فرستادند تا اینکه بالأخره گفت: «یا رسولاللَه، من دیگر نمیتوانم با او زندگی کنم. او هر روز به من فخر میفروشد که من دختر عمۀ رسول خدا هستم و تو یک غلام و بندۀ آزاد شده هستی. اصل و نسب من از قریش است و تو از قبیلۀ کذا هستی؛ و خلاصه زندگی را برای ما تلخ کرده است!»
پیامبر دیدند که دیگر قضیه در اینجا بهصورت دیگری است و وقتی که طرفین با هم نمیسازند و اختلاف دارند و قابل التیام نیست، بالأخره خداوند راههای دیگری را هم قرار داده است و به قول معروف: «آخرُ الدّواء الکَیّ!»3 لذا فرمودند: «بسیار
خوب، حالا که اینطور است دیگر از هم جدا شوید و هر کسی به سراغ زندگی و کار خودش برود.» و آنها از هم جدا شدند.
حکم الهی به ازدواج پیغمبر با زینب بنت جهش
وقتی از هم جدا شدند و دوران عدّه تمام شد، برای رسول خدا حکم آمد که حالا تو باید با زینب ازدواج کنی! پیغمبر چطور با عروس خودش و با زن پسر خواندۀ خودش ازدواج کند؟! واقعاً مردم چه میگویند؟! یعنی این مسئله نشان میدهد که ممکن است این آداب و سنن جاهلی آنچنان در افراد نفوذ کند که اصلاً جزء فرهنگ آنها درآید؛ فرهنگی که قابل دست برداشتن نیست و اصلاً نمیتوان از آن دست برداشت.
میدانید این قضیه مثل چیست؟ مثل این است که منبابمثال بگویند که شما هیچ ارتباطی با پدر و مادر خود ندارید و پدر و مادر شما شخص دیگری است! اصلاً یکهمچنین مسئلهای چطور ممکن است و آیا قابل قبول است؟! یعنی انسان علم دارد و یقین دارد که از این پدر و مادر متولّد شده است، ولی بعد در اینجا انقطاع نسب میکند و نسب را منتسب به یک مورد دیگر میکند! اصلاً یکهمچنین چیزی امکان دارد؟! مثلاً اگر الآن یک فقیه در رسالۀ توضیحالمسائل خود بگوید: «ایّها النّاس، برای بنده روشن شده است که هر کسی که از پدر و مادر خودش متولّد شده است، به آنها مَحرم نیست و باید یک پدر و مادر برای خودش انتخاب کند و اختیار کند و قرعه بیندازد»، مردم چه میگویند؟! حتی عوام هم شروع به مبارزه کردن و مقابله کردن و مسخره کردن و استهزاء کردن میکنند که آقا یعنی چه؟! این حرفها چیست؟!
این مسئلۀ تزویج با عروس پسر خوانده هم حکم یکهمچنین قضیهای را داشت! خیلی مسئلۀ شدید و مشکلی بود، ولی باید انجام بشود. لذا آیۀ شریفۀ بعد میگوید:
﴿مَّا كَانَ عَلَى ٱلنَّبِيِّ مِنۡ حَرَجٖ فِيمَا فَرَضَ ٱللَهُ لَهُۥ سُنَّةَ ٱللَهِ فِي ٱلَّذِينَ خَلَوۡاْ مِن قَبۡلُ وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا﴾.1
«هیچ حرج و هیچ سختی و تنگیای برای نبی نیست وقتی که خدا بخواهد تکلیفی را بر او فرض کند. این سنّت از زمان انبیای سابق بوده است (که احکام الهی را در زمین جاری میکردند و بر خلاف سنن قیام میکردند و الآن هم به همین کیفیّت است؛) [و امر خداوند معیّن و مشخّص و در تحت قدر و اندازه، اندازهگیری شده است].»
غیر از پیغمبر چه کسی میتواند این کار را انجام بدهد؟ در بعضی از مواقع مسئله آنقدر مهم است که اگر شخصی غیر از آن فرد اوّل ـ که در اینجا رسول خدا است ـ بخواهد آن را انجام بدهد، مردم از او نمیپذیرند. لذا این قرعه باید به نام رسول خدا بیفتد تا این سنّت سیّئه و غیر مناسب و جاهلانه را بشکند و از میان بردارد.
آیۀ بعد میفرماید:
﴿ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَهِ وَيَخۡشَوۡنَهُۥ وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ وَكَفَىٰ بِٱللَهِ حَسِيبٗا﴾.1
«آن کسانی که تبلیغ رسالات الهی را میکنند و فقط از خدا میترسند و از غیر خدا نمیترسند؛ و خدا [در حساب و رسیدگی] کفایت میکند.»
اصلاً غیر خدا کیست؟! در اینجا پیغمبر باید از خدا بترسد؛ نه از مردم! این دو روز تمام میشود. ﴿وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ﴾؛ یعنی فقط باید از خدا ترسید و فقط باید از او نگران بود و از هیچ شخص دیگری مطلقاً نباید نگرانی داشت!2
مکتب سیّدالشّهدا، مکتب آزادگی و توحید
این حرّیت، حرّیت سیّدالشّهدا بود. فقط و فقط میگوید: «خدا!» آزادی برای کیست؟ برای سیّدالشّهدا است که در قبال یزید و یزیدیان میگوید:
لا أُعطیکُم بیَدی إعطاءَ الذّلیلِ، و لا أفِرُّ فِرارَ العَبید؛3و4 «مانند افراد ذلیل
دست در دست شما نمیدهم و سر تسلیم فرو نمیآورم، و همچو عبید فرار نمیکنم!»
بندهها دارای دو حالت هستند: عبد آبق یا فراری؛ [و عبد مطیع]. وقتی که مولا عبدی را میخرد، اگر از زندگی با مولا و وضعیّت خودش رضایت داشته باشد، در همان منزل کار انجام میدهد و مولا او را تکریم میکند و خلاصه یک زندگی متناسب با حال و مورد رضایت خودش را میگذراند. این میشود «لا أُعطیکُم بیَدی إعطاءَ الذَّلیلِ؛ من مانند افراد ذلیل دست در دست شما نمیدهم!» ولی اگر عرصه بر عبد تنگ بشود، فرار میکند. اسم این عبد را عبد آبق میگذارند؛ این میشود «و لا أفِرُّ فِرارَ العَبید؛ و نه [مانند عبد آبق] فرار میکنم.»
[سیّدالشّهدا میفرماید:] «شما میگویید که با یزید بیعت کنم؟ من بیعت نمیکنم! شما میگویید که به یک جای دیگر بروم؟ من نمیروم! شما میگویید که با من جنگ میکنید و من را میکُشید؟ خب مرا بکشید!» ﴿وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ﴾.
این حرّیت است. این مرام سیّدالشّهدا است. سیّدالشّهدا علیه السّلام به آنها میگفت: «غیر از اینکه شما یک جان از من میگیرید، کار دیگری میتوانید بکنید؟! پس بیایید این جانم را بگیرید!»1
این مکتب، مکتب امام حسین است. مکتبی که انسان فقط خدا را در مقابل خود مسئول میداند؛ نه کس دیگر را! مسئول فقط خدا است، مسئول فقط امام زمان است و بس! خود را در قبال خدا و امام زمان علیه السّلام مسئول میداند و باید به این دو پاسخگو بود و باید به این دو جواب داد؛ نه به کس دیگر! اگر شخصی بهجای مسائل دنیا و زید و عمرو و بکر و خالد، فقط خدا را در مقابل خودش قرار
بدهد، آزاد میاندیشد و آزاد قدم برمیدارد و بین خود و خدا آزاد حرکت میکند. آنوقت چقدر وضع انسان و فکر انسان تغییر میکند و چقدر در مرام و هدف و مشی انسان تفاوت بهوجود میآید!
پیغمبر هم آمد و به این حکم عمل کرد. البته این قضیه، خیلی قضیۀ مشکلی بود؛ ولی بالأخره انجام داد. ﴿وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَهُ مُبۡدِيهِ وَتَخۡشَى ٱلنَّاسَ وَٱللَهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَىٰهُ﴾.1 این یک مسئله بود.
نصب امیرالمؤمنین به خلافت و وصایت، نمونۀ دیگری از سختیهای رسالت پیغمبر
مسئلۀ دوّم که رسول خدا در اجرای آن بسیار بسیار نگران بود و طبق روایت معصوم علیه السّلام چند مرتبه این مسئله را به تأخیر انداخته بود، قضیۀ نصب خلافت و وصایت بلافصل امیرالمؤمنین علیه السّلام بود.2 رسول خدا نسبت به این مسئله خیلی ظنین بود! چرا ظنین بود و اوضاع آن زمان چه چیزی را اقتضا میکرد که رسول خدا نتواند مسئلۀ خلافت بلافصل امیرالمؤمنین علیه السّلام را مطرح کند؟!
یکی از مسائلی که در اینجا میتواند برای ما مطرح باشد، آن جوّ مردم تازه مسلمانی است که هنوز اسلام و ایمان در میان آنها نفوذ و رسوخ پیدا نکرده بود و بهخاطر افکار جاهلی و سلائق مختلفی که داشتند، یک توان و قدرت و تحمّل خاص [و محدودی] را نسبت به تلقّی احکام و تکالیف الهی داشتند و هر چیزی را نمیتوانستند فوراً قبول کنند.
وظیفۀ انسان در مواجهه با حق
این مسئلهای که خدمت شما عرض میکنم، یک جنبۀ قضیه است؛ اما جنبۀ دیگر جنبۀ نفس است و ما از این مطلب نباید غفلت کنیم! آیا ما هم همینطور نیستیم؟! آیا ما در برابر حق ـ هرچه میخواهد باشد ـ تسلیم هستیم، یا اینکه توان و
تحمّل ما نسبت به تلقّی حق محدودیّت دارد و هر حقّی را نمیتوانیم قبول کنیم؟ هر کسی در آن ظرفیّت و سعۀ وجودی خود، در مواجهه با حق و تلقّی آن محدودیّتی دارد که اگر بخواهد از آن مقدار بالاتر برود، عقب نشینی میکند!
تا وقتی که مسئله مربوط به دیگران است، خیلی خوب از حق دفاع میکنیم و خیلی خوب نسبت به مسائل بررسی و تفحّص و تفتیش میکنیم و خیلی خوب مسائل را مورد ارزیابی قرار میدهیم؛ اما همینکه این قضیه میخواهد در عائله و خانوادۀ ما بیاید و با مسائل خانواده و عائلۀ ما ارتباط پیدا کند، میبینیم که دیگر صحبتها کمرنگ میشوند و آن دفاعی را که دیروز میکردیم، دیگر امروز نمیکنیم و مسئله را کمرنگ تلقّی میکنیم و نسبت به قضایا حسّاسیت نشان نمیدهیم؛ چون این قضیه با خود ما و منافع ما دارد اصطکاک پیدا میکند.
ولی بعضیها اینطور نیستند؛ همانطور که روز قبل بهعنوان یک بیگانه و غریبانه با مطلب روبهرو میشدند، در این موقعیّت هم با همان شدّت و با همان حدّت و بدون کمترین تغییر لحنی، با مسائل برخورد میکنند. پس این قضیه فقط اختصاص به زمان رسول خدا ندارد!
اینجا است که آیۀ قرآن میفرماید: ﴿وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ﴾؛ در مقابل حق نباید از کسی ترسید، بلکه باید صریح و بدون هیچگونه مسامحهای گفت. یا اصلاً نباید گفت، نه قبل و نه در یکهمچنین موقعیتی؛ و یا اگر میگوییم، در همۀ موارد باید بگوییم! در قضاوتهایی که میخواهیم بکنیم وقتی میبینیم که با بعضی از مصالح خودمان در تعارض است، کوتاه نیاییم! یعنی اینطور نباشد که یک روز کوتاه بیاییم و یک روز سفت بگیریم، بلکه در هر دو مورد باید محکم بایستیم!
ولایت، مسئلهای عقلایی؛ نه تعبّدی
مسئلۀ ولایت یک مسئلۀ تعبّدی نیست، بلکه مسئلۀ ولایت یک مسئلۀ تکوینی و منطقی است! معنا ندارد که رسول خدا فردی را بهعنوان وصایت و بهعنوان خلافت بر امّت بگمارد، درحالیکه از پاسخ و جواب افراد امّت عاجز باشد! منبابمثال عرض میکنم: اگر رسول خدا در روز غدیر خم بهجای امیرالمؤمنین علیه السّلام، ابابکر را به خلافت نصب میکرد، آیا این نصب، یک نصب عقلایی بود یا یک نصب جاهلانه بود؟! چون ابیبکر قادر بر پاسخ نیست! اگر رسول خدا در غدیر خم بهجای امیرالمؤمنین
علیه السّلام، عمر را نصب میکرد، آیا این اهلتسنّن از عمر دست برمیداشتند یا نه؟! پس مشکل، مشکل امیرالمؤمنین است؛ نه مشکل عمر و ابابکر! ما نمیتوانیم امیرالمؤمنین را قبول کنیم، چون حقّ محض است! اگر پیغمبر در غدیر خم عمر را نصب میکرد، آیا این نصب، یک نصب الهی بود؟! شما در کتابهای اهلتسنّن تفحّص کنید، چند صفحه از مطالب مترشّحۀ جناب عمر در کتابهای اهلتسنّن وجود دارد؟! جلد دوازدهم شرح نهج البلاغه ابنأبیالحدید را نگاه کنید و در آنجا کلمات دُرَربار جناب عمر را ببینید که چه گفته است!1
تطبیق کیفیت سلوک با موازین عقلی، مبنای مکتب تشیّع
ولی شیعه اینطور نمیگوید. شیعه میگوید که در تمام احوال و در تمام لحظات و در تمام دقایق، حرکت تربیتی و حرکت تعالی انسان بهسمت پروردگار نباید با موازین منطقی و عقلی منافات داشته باشد. این مکتب، مکتب شیعه است.
اگر شما یک لحظه دیدید که کیفیّت راه و مسیر با موازین منطقی تفاوت پیدا کرده است، در آنجا باید توقف کنید؛ چون مکتب حق، انطباق شریعت با تکوین است.
شیعه میگوید بعد از پیغمبر کسی باید باشد که مثل خود رسول خدا ﴿إِنۡ هُوَ إِلَّا وَحۡيٞ يُوحَىٰ * عَلَّمَهُۥ شَدِيدُ ٱلۡقُوَىٰ﴾2 و ﴿إِنَّهُۥ لَقَوۡلٞ فَصۡلٞ * وَمَا هُوَ بِٱلۡهَزۡلِ﴾3 است! کلام جانشین و خلیفۀ رسول خدا هم باید کلام فصل باشد. این شخص فقط امیرالمؤمنین
علیه السّلام است؛ نه امثال برخی که با یک وجب ریش و عمامۀ بزرگ بالای منبر رسول خدا نشسته است و وقتی یک یهودی از او سؤال میکند که خدا کجا است؟ میگوید: «﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ﴾؛1 خدا آن بالا است!» خوب بود که این آیۀ قرآن را بلد بود! یهودی گفت: «پس زمین، خدا ندارد؟!» گفت: «بزنید و بیرونش کنید!»2 عجب، این جواب است؟!
تطبیق مسئلۀ خلافت و ولایت با موازین عقلی
حالا اگر رسول خدا در روز غدیر این ابابکر را به خلافت نصب کند، ما در رسالت خود رسول خدا شک نمیکنیم؟! قطعاً شک میکنیم؛ و بلکه قطع به عدم آن پیدا میکنیم، چون این عمل با عقل نمیسازد و با موازین عقلی منطبق نیست.
پس خلافت و مسئلۀ ولایت باید با موازین عقلی منطبق باشد. اگر رسول خدا فرماندهی یک لشکر را به یک بچّه بدهد و بگوید: «أیّها النّاس، این جیش که حرکت میکند، این بچّه فرماندۀ شما است، از او اطاعت کنید!» خب یا باید این بچّه و این طفل خردسال از نقطهنظر تدبیر و تدبّر و ادارۀ امور مثل یک فرماندۀ کارکشته و اهل خبره باشد که در اینصورت دیگر صِغَر و عدم صغرِ سن مطرح نیست؛ و یا اگر اینطور نباشد، قطعاً این انتصاب، انتصاب باطلی خواهد بود!
مگر ائمۀ ما در سنین خردسالی به امامت نرسیدند؟! امام جواد علیه السّلام در نه [سالگی به امامت رسید]، ولی فقط این منصب نبود. مأمون جلسه تشکیل میدهد و تمام علمای نصاریٰ و یهود و فقها و قضات مهمّ ممالک اسلامی را جمع میکند که با امام جواد در سنّ نه سالگی مباحثه کنند.3 نتیجۀ جلسه را همه میدانید! پس مسئلۀ امامت تعبّد نیست، بلکه مسئلۀ امامت یک واقعیّت است؛ حالا هر کسی میخواهد
این واقعیّت را بپذیرد و هر کسی میخواهد نپذیرد!
بنابراین آنچه از مسئلۀ ولایت برای ما میماند، رسیدن به این نکته است که مسئلۀ ولایت یک مسئلۀ تکوینی و یک قضیۀ واقعی است. شخصی که بعد از رسول خدا است، وقتی از او سؤال میکنند نمیتواند بگوید که جواب آن را فردا یا پسفردا به شما میدهم و الآن نمیتوانم. نمیتواند یکهمچنین حرفی بزند!
وقتی از ابوحنیفه سؤال میکردند میگفت: «جواب آن را بعداً به شما میگویم.» یکی را به سراغ امام صادق علیه السّلام میفرستاد و جواب مسئله را میپرسید، وقتی که جواب را میفهمید، بر طبق رأی خودش فتوا میداد.1 این ابوحنیفه امام اهلتسنّن است! اما امام ما کیست؟ امام باقر و امام صادق است. آیا تا بهحال شده است که از امام باقر سؤالی کنند و بگوید نمیدانم و بعد شخصی را به سراغ کسی دیگر بفرستد تا جوابش را بیاورد؟! آیا اتّفاق افتاده است؟! کجا نوشته شده است؟!
داستان عکرمه و برخورد او با امام باقر علیه السّلام در حج
ابوحمزۀ ثمالی میگوید:
در سفر حج بودم که دیدم امام باقر علیه السّلام در مسجدالحرام است و مردم بهسمت آن حضرت ازدحام و هجوم میآورند. یکی از علمای بزرگ به نام عکرمه ـ که شخص بسیار منطیق و اهل لسان و اهل بحثی بود ـ جلو آمد تا امام را امتحان و تجربه کند و ببیند که او چه کسی است که مردم اینقدر بهدنبال او میآیند. (با این نیّت دارد کجا میآید؟! دارد جلوی امام میآید! شما خیال کردهاید جلوی یک آدم عادی میآید؟! نه، دارد جلوی امام میآید!) همینکه به امام باقر علیه السّلام رسید، بدنش لرزید و به روی زمین افتاد! (اصلاً هیچ سؤالی نکرد! امام که سؤال ندارد!) وقتی که بلند شد و نشست گفت: «یا ابنرسولاللَه، من پیش بسیاری از بزرگان رفتهام و هرجا رفتهام، آنها را منکوب و محکوم کردهام، ولی نمیدانم که چرا اینجا اینطور شدم!»
امام باقر فرمود: «إنّک بَینَ یَدَی ﴿بُيُوتٍ أَذِنَ ٱللَهُ أَن تُرۡفَعَ وَيُذۡكَرَ فِيهَا ٱسۡمُهُۥ﴾1.»
خیال کردهای اینجا هم مثل جاهای دیگر است؟!تو میدانی کجا آمدهای؟! تو جایی آمدهای که خدا میخواهد آنجا را بلند کند و به آنجا رفعت بدهد!2
پس مسئله، مسئلۀ تعبّدی نیست؛ بلکه اراده و مشیّت الهی تعلّق گرفته است که اینجا را در میان همۀ افراد بلند گرداند.
روایت جابر از امام باقر علیه السّلام در رابطه با علم امام
لذا وقتی که جابر بن عبداللَه انصاری خدمت امام باقر علیه السّلام میرسد و سلام رسول خدا را به امام باقر علیه السّلام میرساند، حضرت میفرمایند: «مُستعدّ برای رفتن باش!» جابر خیلی تعجب میکند و به امام باقر عرض میکند:
یا ابنرسولاللَه، این سرّی بود که پیغمبر به من فرمود! گفت: «وقتی که فرزندم باقر را ملاقات کردی، دیگر در آن زمان موقع ارتحال و موقع رفتن تو رسیده است!»
منظور جابر این است که شما از کجا فهمیدید؟! عجب، ببینید جابر هم در اینجا آنطوریکه باید و شاید نیامده است! حضرت میفرماید:
و اللَه لقد أعطانی اللَه علمَ ما کان و ما یکون إلیٰ یومِ القیامة؛3 «قسم به خدا (حضرت قسمِ واللَه میخورد!) که خداوند علم تمام موجودات و حوادث را، هرچه که بوده است [و تا روز قیامت خواهد بود، به من عنایت فرموده است]!»
یعنی از وقتی که ارادۀ ربوبی بر جعل و خلق اشیاء در همۀ عوالم و ممکنات تعلّق گرفته است تا جایی که خواهد بود، خداوند علمش را به من داده است. آنوقت ما میگوییم که امام ولایت تکوینی ندارد! پس چه دارد؟! میفرماید: «واللَه لقد أعطانی
اللَه عِلمَ ما کان و علمَ ما یکون إلَی یومِ القیامة!» این کلام امام باقر است.
تفاوت مکتب تشیّع با اهلتسنّن در رابطه با وصیّ پیامبر
شیعه میگوید که در هر مرتبهای باید طبق منطق عمل کرد. ما میگوییم که بعد از پیغمبر باید شخصی باشد که بتواند پاسخ امّت را بدهد. حالا آن شخص چه کسی است؟ شما اهلتسنّن میگویید که عبدالرّحمن بن عوف است؟ بسیار خوب، بیاورید و امتحان کنید! شما میگویید که عمر است؟ بسیار خوب، بیاورید و امتحان کنید؛ ما حرفی نداریم! شما میگویید که جناب ابیبکر است؟ او کسی است که در هجرت از مکه به مدینه به همراه پیغمبر در غار آمد؛ فقط همین! این هنر ایشان است. میگویند: صاحبُ رسولاللَه، صاحبُ الغار! آنوقت دربارۀ آن کسی که بهجای پیغمبر میخوابد و سنگها را بر بدن خودش تحمّل میکند و احتمال کشته شدن قطعی دربارۀ او میرود،1 میگویند: «خب خوابیده است دیگر، آنها میدانستند که او بهجای پیغمبر است و لذا با او کاری نداشتند!» آن کسی که تنها در جنگ اُحد نود زخم میخورد2 و وقتی که به منزل میآید و منادی ندا میکند که کفّار دوباره هجوم آوردهاند، با همان نود زخم از بستر بلند میشود و کفّار را تعقیب میکند،3 باید کنار برود و در منزل خود بنشیند؛ اما آنهایی که در حین جنگ اُحد فرار کردند و سه روز به خارج مدینه رفتند و از ترس نیامدند و بعد قاصد فرستادند که احوال را بررسی بکند و وقتی که دیدند خبری نیست آمدند،4 آنها صاحبُ رسولاللَه و صاحبُ الغار هستند!
این مکتب، مکتب جاهلان وغافلان است! اما مکتب حق میگوید: «ما فقط به آنچه رسول خدا گفته است عمل میکنیم!»
حکم عقل در لزوم رجوع به امیرالمؤمنین بعد از پیغمبر
من یک وقت در یکی از صحبتهای خودم گفتم: ما فرض را بر این میگذاریم
که اصلاً روز غدیر نبوده است و مثل یکهمچنین روزی رسول خدا امیرالمؤمنین را نصب نکرده است، [در اینصورت ما به حکم عقل و فطرت، باز هم باید به سراغ امیرالمؤمنین میرفتیم]!
طبری در تاریخ خودش میگوید:
ما نمیتوانیم روز غدیر را نفی کنیم (چون بالأخره غدیر بوده است و یک واقعۀ تاریخی است و نمیتوانیم آن را انکار کنیم.) بلکه باید آن را تأویل و توجیه کنیم و کلمۀ «مولا» در «مَن کنتُ مولا فهذا علیٌ مولاه» را به معنای رفیق، حبیب، محبّ و یا صدیق بگیریم.1
ولی من اصلاً میخواهم بالاتر از این را بگویم؛ من میگویم که اصلاً روز عید غدیری نبوده است. پیغمبر از دنیا رفته است و ابوبکر در آنجا هست و مردم میخواهند به او رأی بدهند. این جناب ابیبکر را بیاورند و بنشانند و ببینند که فهم و سواد و معلومات او چقدر است؟ قدرت و اختیار او چقدر است؟ ادارۀ امور او چطور است؟ در کنارش امیرالمؤمنین را هم بنشانند. خب اینکه دیگر کاری ندارد؛ او نشسته است، بروید و از او سؤال کنید! مگر مسئلۀ ولایت مسئلۀ تعبّد است؟! اگر با وجود اینکه ما اشتباهات ابوبکر را میبینیم و به آن قطع داریم، رسول خدا بگوید که از او تبعیّت کنید، آیا نباید در خود رسول خدا شک کنیم؟! باید شک کنیم! مگر میشود که پیغمبر زمام امور امّت را بهدست کسی بدهد که از [بیان] بدیهیترین احکام و بدیهیترین قضاوتها عاجز باشد؟! و علَی الإسلام السّلام لَو بُلیَت الأمّة بِراعٍ مثلِ هذه الأشخاص!2 اما ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام یک مسئلۀ تکوینی است.
لذا میفرماید: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾. خدا در هیچکدام از احکام نگفته است: ﴿رَضِيتُ لَكُمُ﴾. در
حکم صلات، حج، جهاد، خمس، زکات و در هیچ حکمی اینطور نگفته است؛ اما به مسئلۀ ولایت که میرسد میگوید: ﴿رَضِيتُ﴾؛ «الآن راضی شدم!» تا بهحال شما مسلمان بودید و رسول من احکام را برای شما میگفت و مطالب را برای شما نقل میکرد ولی من راضی نبودم، اما ﴿ٱلۡيَوۡمَ...رَضِيتُ﴾؛ «امروز دیگر راضی شدم!»
این رضایت، رضایت باطن است؛ یعنی امروز روزی است که بین قلب انسان و پروردگار، اتّصال انجام میشود؛ وإلاّ احکام که قبلاً بوده است و قضیه از نظر مسائل عادی و ظاهری فرقی نکرده است.
کمال انسان، در گرو پذیرش ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام
حقیقت دین که عبارت است از تکامل و به فعلیّت رسیدن استعدادها، به ولایت امیرالمؤمنین احتیاج دارد و بدون ولایت امیرالمؤمنین، هیچکدام از عبادات از مرتبۀ ظاهر عبور نمیکنند! لذا [روایت] داریم که اگر کسی هزار سال نماز بخواند و روزه بگیرد و تمام آنچه در روی زمین است انفاق کند و بین صفا و مروه بمیرد، اما ولایت امیرالمؤمنین را نداشته باشد، پشیزی ارزش ندارد!1
این مسئله نهتنها مربوط به ما است، بلکه در روایت است که تمام انبیای گذشته ـ چون حقیقت را دارند میبینند ـ، اوّل ولایت امیرالمؤمنین را قبول کردند و بعد خدا آنها را به رسالت فرستاد.2 خب بدن عادی و عنصری امیرالمؤمنین که بعد از سه چهار هزار سال میخواهد بیاید، پس این مسئله برای چیست؟ برای این است که راه آنها باطن و نفس امیرالمؤمنین است!
لذا مرحوم قاضی ـ رضوان اللَه علیه ـ فرمودند:
امکان ندارد که کسی بدون ولایت امیرالمؤمنین به لقای پروردگار برسد و آن عوالم غیبی برای او منکشف بشود!3
اگر هم در بعضی از مراتب، بهطور غفلت و با جهل بسیط ـ نه با جهل مرکب ـ حرکت کرده باشد، وقتی که مسئله برای او روشن بشود قبول میکند.
بیان حقیقت عید غدیر و جهت ارزش آن
امروز روز عید غدیر است و به این جهت ما امروز را جشن میگیریم که آن حقیقت ارتباط ما و کیفیّت تعلّق ما با پروردگار در امروز شکل گرفته است و بدون امروز و بدون ولایت امیرالمؤمنین، ما حیران و گیج و سَکران هستیم و امیرالمؤمنین و ولایت او است که به اعمال ما جان و روح میدهد.
پیغمبر دستور دادند تا از جِهاز شتران منبری درست کنند. آنگاه امیرالمؤمنین علیه السّلام را در کنار خودشان قرار دادند. سپس خطبه خواندند و بعد از اینکه فرمودند که ای مردم، من برای شما چه کسی بودم و از من چه دیدید و صحبتها و کارها و همۀ زحماتی را که در این مدّت برای مردم کشیده بودند، بهعنوان مقدمه بیان کردند و به مسئلۀ ولایت رسیدند، دست امیرالمؤمنین را بلند کردند و او را بهعنوان ولیّ و خلیفه برای آنها نصب کردند.
قضیه، خیلی قضیۀ عجیبی است! مسئله، خیلی مسئلۀ مهمّی است! ما آن حالت رسول خدا را در امروز که دارد نتیجۀ رسالت و بعثت را برای مردم میآورد، تصوّر کنیم! واقعاً پیغمبر چه حالی داشت؟ مردم در آنموقع چه شور و حالی داشتند و چه فضا و جوّی بر آن زمان حاکم بود و در چه وضعیتّی بودند؟ در روایت داریم که حتی حال مخالفین هم عوض شده، و تغییر کرده بود!
اشعار حسّان بن ثابت در روز عید غدیر و کلام پیغمبر دربارۀ او
حسّان بن ثابت که یکی از مخالفین امیرالمؤمنین بود، از پیغمبر اجازه گرفت تا قصیدهای را برای مردم بخواند و حضرت به او اجازه دادند. اشعارش این بود:
یُنادیهِم یومَ الغَدیرِ نَبیُّهم | *** | بِخُمٍّ و أسمِع بِالرَّسولِ مُنادیًا |
فَمَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا وَلیُّه | *** | فَکونوا لَهُ أنصارَ صِدقٍ مُوالیًا |
هُناکَ دَعَا اللَهمّ والِ وَلیَّهُ | *** | وَ کُن لِلَّذی عادَی عَلیًّا مُعادیًا1 |
بعد حضرت فرمودند:
لا تزالُ یا حَسّانُ مُؤیَّدًا بروحِ القُدُسِ ما نَصَرتَنا بلِسانِک؛ «[ای حسّان]، تا وقتی که با زبانت ما را کمک میکنی، مؤیَّد به روحالقدس هستی!»
در این کلام رسول خدا یک حکایت و یک اشاره است! حالا همین حسّان که این شعرها را گفته، بعد از پیغمبر به جانب آنها میرود!2 این قضیه برای این است که آن دین و ایمان [در قلب] نفوذ نکرده و جهل حاکم است و نفس هم از دستبرد شیطان به دور نیست.
سنّت عمامهگذاری در روز عید غدیر و بیان وظیفۀ معمّمین
در امروز رسول خدا عمامۀ امیرالمؤمنین را از سرش برداشتند و عمامۀ خود، خضرا را که عمامۀ سبزی بود و اسمش «سَحاب» بود، بر سر امیرالمؤمنین علیه السّلام بستند و مردم را بهعنوان خلافت الهی دعوت به بیعت کردند.3
امروز هم بر حسب حُسن اتّفاق، روز تبرّک و تلبّس یکی از دوستان ما به لباس رسول خدا و لباس روحانیّت و لباس تبلیغ است.
البته قبلاً در زمان مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ خود ایشان در دو روز نیمۀ شعبان و عید غدیر عمامه میگذاشتند، ولی از قدیم گفتهاند:
مهر جهانروز چو پنهان شود | *** | شبپره بازیگر میدان شود1 |
علیٰکلّحال لابد جنبۀ سیادت و تبرّک به یکهمچنین روزی مورد نظر [دوستان] بوده است [که بنده را برای این مسئله انتخاب کردهاند، و ما] امیدوار هستیم که إنشاءاللَه [مدد] روح ایشان و همچنین ادعیۀ ایشان شامل حال همۀ ما باشد.
﴿ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَهِ﴾؛ مسئلۀ مهم این است که ما باید بدانیم: حالا که ما عمامۀ پیغمبر را بر سر گذاشتهایم، آیا تبلیغ رسالت رسولاللَه را میکنیم یا تبلیغ دیگران را میکنیم؟ این مسئله خیلی مسئلۀ مهمّی است!
﴿وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ﴾؛ یک نماینده و ممثّل رسول خدا باید بداند که کیفیّت معاشرت و تکلّم و رفتار رسول خدا در میان افراد چگونه بوده است و چطور در برابر حق موضع میگرفتند و ارتباط پیغمبر با افراد و با یهود و نصاریٰ و با مسلمین چطور بوده است. از نظر تواضع و کیفیّت معاشرت و ارتباط با مردم چطور بوده است. پیغمبر و ائمّه علیهم السّلام در بیان مطالب چطور بودند. یک ممثّل و نماینده و کسی که میخواهد خود را در ذیّ لباس رسول خدا دربیاورد باید متوجّه این مسائل باشد. باید اتّجاه و فکر و مَشی او فقط و فقط متوجّه پروردگار و تحصیل رضای امام زمان علیه السّلام باشد؛ نه شخص دیگر! ما شخص دیگر نداریم! دنیا چیست؟! مصالح دنیا چیست؟! منافع دنیا چیست؟!
اشعاری در وصف امیرالمؤمنین علیه السّلام
من قصد داشتم که برای امروز و خصوصیّت این مجلس، بیشتر از این صحبت کنم، اما ظاهراً و بلکه واقعاً مجلس بسیار به طول انجامیده و به نظر میرسد که اطالۀ بیش از این دیگر مُملّ است.
در آن زمانی که مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ در طهران بودند، یادم میآید که یک سال در شب عید غدیر، خود ایشان در مسجد قائم منبر رفتند و صحبت
کردند و چند بیت شعر خواندند و رفقا و دوستان هم جواب میدادند. حالا من هم فقراتی از آن اشعار را از باب تیمّن و تبرّک انتخاب کردهام و آن را میخوانم و دوستان هم جواب میدهند تا اینکه إنشاءاللَه دیگر زودتر مسئله را تمام کنیم.
سورۀ و الشّمس رویت یا امیرالمؤمنین | *** | آیۀ و اللّیل مویت یا امیرالمؤمنین |
هست هرجا گفتگویت یا امیرالمؤمنین
ای به گِرد خرمن جودت سلیمان همچو مور | *** | ای دم جانآفرینت روحبخش نفخ صور |
حاکی از نور جمالت آیۀ اللَهُ نور | *** | پرتوی از مِهر رویت آتش وادیّ طور |
داشت موسیٰ آرزویت یا امیرالمؤمنین
گُمرهان خلق را خضر سبیلی یا علی | *** | امّت مرحومه را در ره دلیلی یا علی |
اوستاد و رَهنمای جبرئیلی یا علی | *** | چونکه یکتا مظهر ربّ جلیلی یا علی |
قبلهگاهم خاک کویت، یا امیرالمؤمنین
وارث علم نبیّ و سِرّ ما أوحیٰ تویی | *** | خسرو مُلک جهان و تخت أو أدنیٰ تویی |
حُکمران عالم هستیّ و مافیها تویی | *** | من چه گویم تاجدار عَلّمَ الأسماء تویی |
عرش فرش خاک کویت یا امیرالمؤمنین
حاشَ لله یا علی گر گویمت عیسیٰ دمی | *** | گر بخواهی صد مسیحا زنده سازی هر دمی |
نعمت خُلد برین از ابر جودت شبنمی | *** | یا علی در هر دمی هستی تو در هر عالمی |
حق ز هر سو روبهرویت یا امیرالمؤمنین
خواست احمد در غدیر خُم ید بیضا کند | *** | آشکارا بر خلایق سِرّ ما أوحیٰ کند |
بهر تعیین ولیّ، امر خدا اجرا کند | *** | تا تو را از امر حق بر ماسویٰ مولا کند |
کرد زان رو گفتگویت یا امیرالمؤمنین
ای تو در خِلقت امام اوّلین و آخرین | *** | ذات پاکت مَظهر توحید ربّ العالمین |
چون کنی تسبیح و حمد خالق حُسن آفرین | *** | در وجود قُدسیان و در تن روحالأمین |
روح بخشد ذکر هویت یا امیرالمؤمنین
گر نبودی مَنعَم از دربار ربّ العالمین | *** | فاش گفتم پیش تو إیّاک نَعبُد نَستَعین |
غیر حُبّ و بُغض تو باللَه نباشد کفر و دین1 | *** | ای ز عشقت مستی عِلویّ و خیل عارفین |
مستی چرخ از سبویت یا امیرالمؤمنین
سورۀ و الشّمس رویت یا امیرالمؤمنین | *** | آیۀ و اللّیل مویت یا امیرالمؤمنین |
هست هرجا گفتگویت یا امیرالمؤمنین2
«اللَهمّ إنّا نَرغَبُ إلیکَ فی دَولَةٍ کَریمَةٍ تُعِزُّ بِها الإسلامَ و أهلَهُ و تُذِلُّ بِها النِّفاقَ و أهلَهُ و تَجعَلُنا فیها مِنَ الدُّعاةِ إلَی طاعَتِکَ و القادَةِ فی سَبیلِکَ و تَرزُقُنا بِها کَرامةَ الدُّنیا و الآخِرَة.»1
پروردگارا تو را قسم میدهیم به حقّ اَحبّ اسماء خودت و به ذوات مقدّسۀ رسولت و امیرالمؤمنین علیه السّلام و فاطمۀ زهرا و الحسنِ و الحُسینِ و التِّسعةِ الطیّبةِ الطاّهرةِ مِن ذُرّیةِ الحُسینِ یا اللَه، یا اللَه....
پروردگارا، ما را ببخش و بیامرز! تا ما را نیامرزیدهای از این دنیا مبر! قلم عفو بر جمیع سرائر أعمال ما بکش! پروردگارا، ما را در صراط امیرالمؤمنین علیه السّلام که همان صراط مستقیم و مَمشای قویم تو است، از هر گزندی و از هر بلیّهای و انحرافی مصون و محفوظ بدار! ما را در ولایت آن حضرت ثابت قدم بدار! ما را با ولای او زنده بدار و با ولای او بمیران! استعدادهای ما را در راه ولایت ائمۀ معصومین علیهم السّلام به فعلیّت برسان! ما را در دنیا از زیارت اهلبیت و در آخرت از شفاعت آنها محروم مگردان! در فرج امام زمان علیه السّلام تعجیل بفرما! بزرگان و زُعمای دین در پناه خودت برای حفظ اسلام از هر گزندی مصون و محفوظ بدار!
برای تعجیل در فرج امام زمان علیه السّلام و رفع گرفتاری از شیعیان امیرالمؤمنین، پنج صلوات ختم بفرمایید.
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس دوّم: لزوم استقامت در مسیر حق
عید غدیر ١٤٢٣ هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم محمّدٍ
و علَی آله الطّیبین الطّاهرین و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعین
الحمدُ للّه الّذی جَعلَنا مِن المُتَمسّکینَ بوِلایةِ أمیرالمؤمنینَ و الأئمّةِ المَعصومینَ علیهم السّلام.1
پاداش استقامت در مسیر الهی
﴿ٱلَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَهُ ثُمَّ ٱسۡتَقَٰمُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡمَلَـٰٓئِكَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَبۡشِرُواْ بِٱلۡجَنَّةِ ٱلَّتِي كُنتُمۡ تُوعَدُونَ﴾.2
«آن کسانی که گفتند: پروردگار و مربّی و پرورشدهندۀ روح و جان و جسم ما خدا است و بر این مسئله استقامت ورزیدند و پایدار بودند، (از میدان بهدر نرفتند و بهخاطر فراز و نشیبهای مسائل اجتماعی، آن تعهّد و مسئولیّت را فراموش نکردند،) ملائکۀ رحمت دائماً بر آنها فرود میآیند (و از انوار جلیۀ پروردگار بر دل و جان و سرّ آنها نازل میکنند،) که ترس به خود راه
ندهید، (نگران عواقب تبلیغ رسالت الهی نباشید؛) و از مسائلی که پیش میآید ناراحت نشوید، (از حرفهایی که زده میشود و از کمیها و کاستیها متأثر نشوید؛) و در نهایت و در نتیجه، بشارت باد شما را به همان بهشت و نعمات الهی که به شما وعده داده شده است.»
شرافت و عظمت عید غدیر
امروز روز عید غدیر است. از پیغمبر اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم روایت است که فرمودند:
یَومُ غَدیرِ خُمّ أفضَلُ أعیادِ أُمّتی؛1 «ارزشمندترین اعیاد امّت من (که باید روی آن حساب کنند و آن را محترم بدارند) عید غدیر است!»
چرا اینطور است؟ مگر روز عید غدیر چه خصوصیتی دارد و فرق آن با سایر اعیاد چیست؟ مگر اینکه پیغمبر امیرالمؤمنین را به خلافت نصب کردند عید گرفتن دارد؟
پیغمبر امیرالمؤمنین علیه السّلام را به ولایت بر جان و مال و ناموس و تمام شراشر وجودی مسلمین منصوب کرد و همانطور که طبق نصّ آیۀ شریفه، خود رسول خدا از ما به ما اولویّت دارد و اختیار رسول خدا بر اختیار ما ترجیح دارد، [امیرالمؤمنین هم همینطور است]!
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ﴾؛2
«هیچ مؤمن و مؤمنهای حق ندارد وقتی که خدا و رسول او حکمی را بر او جاری میکنند و امری را بر او وارد میکنند، اختیار مخالفت داشته باشد.»
وجوب اطاعت از دستورات ائمّه در تمام شئون زندگی
الآن به مناسبت بیان این مسئله، یک قضیه به یادم آمد. یک روز در خدمت مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ در سفر مشهد بودیم. یکی از آقایان که درس خارج هم میداد و مدّعی بود که افراد زیادی در این بحث شرکت میکنند، برای دیدن ایشان آمده بود و من هم در آن مجلس حضور داشتم. راجع به این مسئله صحبت
شد که آیا رسول خدا یا ائمّه علیهم السّلام حق دارند که ما را مکلّف بر امور و مسائلی کنند که مورد دلخواه و رضای ما نیست؟
منبابمثال امر کنند بر اینکه زنت را طلاق بده! یا امر کنند بر اینکه منزلت را بفروش و خودت برو در بیابان و در زیر چادر زندگی کن! یا امر کنند بر اینکه تمام اموالت را در راه خدا بده! آیا آنها میتوانند به چنین مسائلی امر کنند یا نه؟
آن شخص میگفت:
آقا، این مسئله آنقدر واضحالبطلان و بطلانش بدیهی است که اصلاً نیاز به استدلال ندارد! امام حق ندارد که به انسان بگوید زنت را طلاق بده! امام حق ندارد که به انسان بگوید منزلت را بفروش و در راه خدا بده! امام حق ندارد که به انسان بگوید خودت را إعدام کن! امام حق ندارد که به انسان بگوید خودت را از بین ببر! و اصلاً نیاز به بطلان نداریم و ما وقتی که در نجف بودیم و در درس فلان آقا یکهمچنین صحبتی مطرح شد، فلان شخص که از آقایان است گفت: «آقا، این مسئله آنقدر واضحالبطلان است که دوغفروش سر محل هم میداند که این باطل است!»
مرحوم آقا هیچ حرفی نزدند. وقتی که آن شخص رفت، ایشان به من رو کردند و فرمودند:
میزان معرفت این آقایان را نسبت به ولایت و نسبت به اوامر و نواهی امام شناختی؟!
آیا این افراد اینقدر توجّه نکردهاند که ما در اخبار1 و در آیات2 صراحت بر این مسئله داریم؟! این که دیگر نیاز به معرفت امام ندارد! مگر رسول خدا به آن مرد انصاری ـ علیٰرغم مخالفتش با ازدواج دخترش با آن جوان فقیر ـ امر نکرد که دخترت را به ازدواج با او دربیاور؟!3 و مگر راجع به زینب، دختر عمۀ پیغمبر
ـ علیٰرغم عدم میل او به ازدواج با زید ـ آیه نیامد:
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ﴾؛1
«وقتی که مؤمن و مؤمنهای مقابل احکام الهی و رسول او قرار میگیرد، حق انتخاب ندارد!»
زینب رو کرد به پیغمبر و گفت: «ای رسول خدا، شما این مسئله را از جانب خودت میگویی یا از جانب خدا؟» حضرت فرمود: «من از پیش خودم حرفی نمیزنم!»2
ولایت امام، همان ولایت پروردگار
این یعنی خدای متعال که از نقطهنظر سلسله مراتب علّیت، در أعلیٰ مرتبۀ از جنبه و حیثیّت خلقت انسان و جهان آفرینش قرار دارد و به این لحاظ از ما به ما نزدیکتر و صاحب اختیارتر و از ما به ما نسبت به کارهای خودمان اولیٰتر است؛ همین مسئله بهواسطۀ آن سلسله مراتب علّیت به رسول خدا و به اولاد آن حضرت منتهی میشود.
الآن امام زمان علیه السّلام بر ما همان ولایتی را دارد که خدا آن ولایت را بر ما دارد؛ بدون ذرّهای کم یا زیاد، و هیچ تفاوتی در این مسئله وجود ندارد! الآن امام زمان علیه السّلام همان جنبهای را بر ما دارد که آن جنبه را خدای متعال دارد، منتها نمیآید حکم و امر کند و نمیآید بگوید این کار را بکن! چون افراد تحمّل ندارند و چهبسا ممکن است نپذیرند و قبول نکنند، لذا ملاحظه میکند.3
ما باید نسبت به این مسئله زنگ بیدارباش را در وجود خودمان به صدا درآوریم و به این نکته برسیم که اگر امام زمان علیه السّلام امر نکند، آیا ما هم نباید بهدنبال رضای او و بهدنبال مَنویّ او باشیم و فقط باید منتظر بمانیم تا از جانب آن حضرت بر ما امری بشود یا نهیای تعلّق بگیرد؟!
انتقال ولایت رسول خدا به امیرالمؤمنین در روز غدیر
پیغمبر اکرم در روز غدیر با بیان رسا و صریح، همان ولایتی را که خود در زمان
حیاتش بر مؤمنین داشتند، به امیرالمؤمنین علیه السّلام منتقل کردند. حضرت فرمودند:
ألَستُ أولیٰ بکُم مِن أنفُسکُم؟!1 «آیا من بر شما اولیٰ از خود شما نیستم؟!»
اینها اقرارهایی بود که پیغمبر از آنها گرفتند!
الآن شما اختیار دارید که از این مجلس بیرون بروید یا بیرون نروید، این اختیار بهدست شما است؛ اما اگر رسول خدا اینجا بود و میگفت که باید در اینجا بنشینید، دیگر رفتن از اینجا حرام بود! شما اختیار دارید که این غذا را بخورید یا این غذا را نخورید؛ اما اگر رسول خدا میگفت که این غذا را نباید بخورید، خوردنش حرام بود و دیگر «چرا» در کار نیست که چرا نباید بخوریم؟! ما اختیار داریم که این ازدواج را بکنیم یا این ازدواج را نکنیم؛ اما اگر رسول خدا گفت که این ازدواج را بکن، دیگر انجام ندادنش حرام است، و یا اگر گفت این ازدواج را نکن، دیگر انجام دادنش حرام میشود! وقتی رسول خدا و امام بگوید: «این معامله را انجام بده و آن معامله را انجام نده! این اقدام را بکن و آن اقدام را نکن!» دیگر فضولی کردن در کار آنها کنار میرود!
این مسئله، مسئلۀ ولایت است. ولایتی که رسول خدا دارد این قسم است. در روز غدیر، این ولایت بر امیرالمؤمنین علیه السّلام وارد شد. حضرت فرمودند: «ألَستُ أولیٰ بکُم مِن أنفُسکُم؟!» و همه گفتند: «بله!» و من از این مردم که جمعیّتشان حدّاقل سی هزار نفر بود در تعجّبم که این کلام رسول خدا را شنیدند و به اولویّت ولایت رسول خدا بر خودشان اقرار کردند، ولی هنوز پیغمبر از دنیا نرفته بود که توطئه بر علیه خود پیغمبر و مبانی پیغمبر چیده شد! مگر از واقعۀ عید غدیر تا قضیۀ شهادت پیغمبر اکرم در بیست و هشتم صفر چقدر بود؟ هفتاد روز بود!
اگر ولایت پیغمبر را قبول ندارید، پس چرا میگویید: بله، قبول داریم؟! و اگر قبول دارید، دیگر صریحتر از این [چه میخواهید] که پیغمبر بیاید و دست
امیرالمؤمنین را در کنار خود بگیرد و بلند کند و بگوید: هذا علیٌ! نه یک علی! اگر میگفت: «فعلیٌ مولاه!» الآن در کتب اهلتسنّن مینوشتند: پیغمبر گفته است علی! حالا علیّ بن أدهم، یا علیّ بن خالد، یا علیّ بن زید! بالأخره یک علی درست میکردند و میگفتند که این هم آدم خوبی است و این خصوصیات را دارد! ولی فرمودند: «هذا علیٌ مولاه!»1 یعنی این علی که الآن در کنار من است [مولای شما است]!
پیغمبر آنچنان مسئله را بست که هر عالم سنّی برای انکار این قضیه مجبور است واقعۀ غدیر را انکار کند، یعنی پیغمبر هیچ راهی باقی نگذاشت! اگر پیغمبر میگفت: «علیٌ»، آنها میگفتند که منظور علیّ بن زید است! این کسانی که میآیند و جریانی را که حدّاقل سی هزار نفر جمعیّت حُجّاج در آن حضور داشتهاند به این راحتی انکار میکنند، اگر توجیهی بهدستشان میآمد چهکار میکردند! لذا پیغمبر برای اینکه هیچ راه توجیه و تأویلی را باقی نگذارد فرمود: «هذا علیٌ؛ این علی که الآن در کنار من میبینید، مولای شما است!» و همه قبول کردند و پذیرفتند و همه آمدند و بیعت کردند؛ اما هفتاد روز نگذشته بود که بیعت را کنار گذاشتند!
لزوم تعهّد و ایستادگی در مسیر حق
﴿ٱلَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَهُ ثُمَّ ٱسۡتَقَٰمُواْ﴾؛2 «آن کسانی که میگویند پروردگار ما و مربّی ما خدا است و بعد هم پای قضیه میایستند!»
حتی پیغمبر قبل از شهادت آمدند و برای مردم صحبت کردند و صریحاً گفتند: «إنّی تارِکٌ فیکُم الثّقلَینِ؛ کتابَ اللَه و عِترتی!»3 این را صریحاً گفتند، اما ما
میبینیم که مردم شُل هستند و نسبت به مبانیِ پذیرفته شده، آنچنانکه باید و شاید توجه ندارند! میگویند: «حالا ببینیم چه میشود! بسیار خوب، حالا ما محبّ اینها هستیم! حالا معلوم نیست که قضیه چیست! حالا خدا بزرگ است و چه کسی از فردا خبر دارد؟!» این دین و این تعهّد به درد نمیخورد!
جایگزین شدن سنّتهای غیر اسلامی بهجای عید غدیر
چرا باید عید غدیر افضل اعیاد امّت باشد؟ چشم پیغمبر روشن که بیاید و به این امّتش نگاه کند که نهتنها عید غدیر را افضل اعیاد نمیدانند، بلکه اگر الآن از دو تا بچّه مسلمان سؤال کنند که در قضیۀ غدیر چه اتفاقی افتاده و چه مسئلهای رخ داده است، میگویند: نمیدانم!
چند روز پیش در بازار وارد مغازهای شدم تا چیزی بگیرم. صاحب مغازه پیرمرد خیلی خوشنفس و خوشقلبی بود. وقتی که پول آن جنس را پرداختم، یک پول دیگر هم درآوردم و گفتم این را هم بهعنوان عید غدیر که دو سه روز دیگر است به شما میدهم. خیلی تشکر کرد و خیلی مبتهج شد و گفت: «بله آقا، عید نوروز هم در پیش داریم!» گفتم: «نهخیر، ما این عید را قبول نداریم!» گفت: «فلانی در کتابش نوشته است!» گفتم: «ایشان اشتباه کرده که نوشته است! امام ما ایشان نیست!»
روایت موسی بن جعفر علیهما السّلام در مشروع نبودن نوروز
امام ما موسی بن جعفر است که وقتی منصور دوانقی در هنگام نوروز در مدینه بارِ عام داده بود و بهدنبال آن حضرت فرستاد که شما هم بیایید و در این بارِ عام ما شرکت کنید، حضرت در جواب فرمودند:
إنّی قد فَتَّشتُ الأخبارَ عن جَدّی رسول اللَه فَلَم أجِد لِهذا خَبرًا و إنّهُ سُنّةٌ لِلفُرسِ و مَحاها الإسلامُ و مَعاذَ اللَه أن نُحییَ ما مَحاهُ الإسلام!1
«من اخبار جدّم را تفتیش و تفحّص کردم و برای این عید اثری نیافتم. این عید سنّت فُرس است، (زرتشتیها طبق یک سنّت، روز اوّل نوروز تا روز سیزدهم را که بهعنوان روز نحس است عید میگرفتند و تاریخش هم خیلی
مفصّل است!)1 و اسلام این سنّت را محو کرده است و پناه بر خدا که ما إحیا کنیم آنچه اسلام آن را محو کرده است!»
چرا عید غدیر، بزرگترین و ارزشمندترین عید است؟
لذا این عید [غدیر]، بزرگترین و ارزشمندترین عید است؛ زیرا مهمترین و ارزشمندترین مسئله برای انسان در عالم خلقت، سعادت و کمال او است. آیا ما بالاتر از این مسئله چیزی را سراغ داریم؟!
[منبابمثال] ما وقتی که در بدن و جسم خودمان نگاه کنیم، این مسئله را بالوجدان میبینیم. خداوند به ما اعضایی داده است؛ دست، انگشت، ناخن، مو، پوست، پا، دل، روده، قلب، شُش، مغز و.... اینها اعضایی است که خداوند به ما داده است و بهواسطۀ این اعضا، این جسم انسان تحقّق پیدا میکند.
واضحترین و بدیهیترین مسئله این است که اگر قرار بر این باشد که انسان بخواهد از این اعضا حفاظت کند و امر دائر باشد بین اینکه کدام را بیشتر از دیگری [حفاظت کند،] آن اعضای رئیسه را بیشتر حمایت میکند؛ چون بقای بدن انسان به آنها است. [مثلاً] اگر امر دائر باشد بین اینکه انگشت انسان را ببُرند یا دست انسان را ببرند، خب خیلی واضح است که انسان انگشتش را میبرد! یا اگر یک ناراحتی برای دندان پیش بیاید که برای چشم هم ضرر داشته باشد و امر دائر باشد بین اینکه انسان دندانش را دربیاورد یا چشمش را دربیاورد، آیا انسان چشمش را درمیآورد یا دندانش را درمیآورد؟ یا اگر یک ناراحتی پیش بیاید و امر دائر باشد بین اینکه مقداری از رودۀ انسان را ببُرند و یا اینکه معدهاش را دربیاورند، آیا انسان معدهاش را درمیآورد یا آن تکّه از روده را میکَند و کنار میاندازد؟ مثلاً آپاندیس را میکَند و کنار میاندازد!
این مسئله، واضح و بدیهی است که انسان همیشه متوجه شریفترین و با ارزشترین عضو از اعضاء بدن است. مهمترین عضو از اعضاء بدن، مغز انسان است که انسان باید از آن محافظت کند و بیشتر روی آن توجه داشته باشد.
اهمّیت پرداختن انسان به جنبۀ باطنی خود
حالا این مسئلهای را که خدمتتان عرض کردم به جنبۀ ظاهری انسان برمیگردد؛ اما جنبۀ واقعی انسان، همان انسان و همان خود است! همان وجودی که بعد از این زنده است و بعد از این قرار دارد و بعد از این به حیات ادامه میدهد و کمال پیدا میکند! اتفاقاً هرچه بر این بدن زمان بگذرد، فرسودهتر و لاغرتر میشود و سلولها از بین میروند تا اینکه میگویند بسم اللَه، بفرمایید! دیگر تمام شد و پروندۀ این بدن بسته شد! اما پروندۀ آن بدن و آن نفس باز است و در آنجا دیگر فرسودگی راه ندارد، چون سلولهای روح و نفس ما هیچوقت فرسوده نمیشوند و اگر فرسوده بشوند طور دیگری فرسوده میشوند. وقتی خدا ما را خلق کرد، دیگر مُهر ابدیّت بر ما زده شد؛ ما دیگر هستیم! تا وقتی که خلق نکرده بود نه؛ اما همینکه ما را خلق کرد، دیگر این پرونده باز شد و دیگر بسته نخواهد شد. حالا اینکه ما در این پرونده چه بنویسیم، یک مطلب دیگر است. آیا در این پرونده دروغ و کلک و دزدی و خیانت بنویسیم، یا در این پرونده عبادت و رضای الهی بنویسیم؛ آن دیگر بهدست ما است، ولی پرونده دیگر بسته نخواهد شد؛ اما پروندۀ جسم انسان فردا بسته میشود.
همین الآن که من دارم با شما صحبت میکنم، چند نفر در بیمارستانها فوت کردند؟ ساعت بزنید و ببینید تا ظهر چند نفر در طهران، در ایران، در بیمارستانها، در منزل و در سایر جاها فوت میکنند؟ یکدفعه میبینید هزار نفر تا ظهر فوت کردهاند، ولی این هزار نفر جسمشان فوت کرده، اما نفسشان که از بین نرفته است! جسم یک لباس بود که آن را درآوردند و کنار انداختند، ولی خودشان وجود دارند و حیات دارند و تازه پروندۀشان باز شده است و به آنها میگویند: «در این دنیا چهکار کردی؟ بیا حساب پس بده! این شصت سال و پنجاه سال چهکار کردی و چه طوری گذراندی؟» به بدنش که نگاه میکند میبیند فامیل و زن و بچّه و فرزند و رفیق و شریک دارند میآیند تا بدنش را بردارند، اما خودش را که برنمیدارند! خودش همینطور دارد نگاه میکند و چه خوب و چقدر سعادت است برای آن کسی که نگاه کند و موقعیّت خودش را ببیند که مورد رضای الهی قرار گرفته است.
مرحوم آقا میفرمودند:
در یکی از سفرهایی که من به کربلا میرفتم، یک روز یکی از دوستان آمد و گفت: «فلانی، من الآن که داشتم به حرم سیّدالشّهدا میرفتم، دیدم که مردم دارند جنازهای را میبرند و روی این جنازه یک سگ قوی و سیاه نشسته است ولی مردم آن را نمیبینند و همینطوری دارند لا إله إلا اللَه میگویند. وقتی که این جنازه به دَم در صحن سیّدالشّهدا علیه السّلام رسید، دیدم این سگ از روی جنازه پایین آمد و آنجا ایستاد و مردم آن بدن را به داخل بردند!»1
آن سگ پروندهای است که همیشه باز است. حالا باید بگویی که در این دنیا چهکار کردی و چرا خودت را به شکل سگ درآوردی؟ بدن تو همین است که اینها بردند و دو بار هم به دُور ضریح طواف دادند که هیچ هم فایده ندارد و بعد هم داخل خاک میکُنند و دو تا بیل خاک هم به رویت میریزند، ولی تویِ سگ دیگر باقی میمانی! آیا تو را هم میتوانند خاک کنند و از بین ببرند؟!
بنابراین به لحاظ شرافت بین انسان و بدن، پرداختن به نفس و پرداختن به خود اصلاً قابل مقایسه با پرداختن به بدن و دندان و چشم و سر و مغز و دست و پا نیست؛ چون فردا این از بین میرود، حالا یا خودش از بین میرود و یا آن را از بین میبرند! [مثلاً] یک آجر به سرش میخورد یا در خیابان تصادف میکند و خیلی راحت از بین میرود! الآن هم که تصادف خیلی راحت است. پس باید بهدنبال آن چیزی باشیم که دیگر پروندهاش برای همه باز است!
علّت افضلیّت عید غدیر بر سایر اعیاد
حالا متوجه شدیم که چرا عید غدیر افضل اعیاد امّت است؟ چون در عید غدیر، امیرالمؤمنین علیه السّلام ولایت بر جان و نفس را برای تربیت بهسوی کمال بهدست میگیرد و مربّی نفوس و قلوب بهسوی کمالات واقع میشود. مسئله این است! تا بهحال [این مسئولیّت بر عهدۀ] پیغمبر بود، بیست و سه سال زحمت کشید، بلاغ کرد و مطالب را بیان کرد، با شدائد و مسائل زندگی کرد؛ الآن میخواهد این مسئولیّت را به
عهدۀ امیرالمؤمنین بگذارد.
اولیای الهی، تنها ادراک کنندگان حال امیرالمؤمنین در روز غدیر
من در مجلس که نشسته بودم و به این عباراتی که سرور ما از [کتاب] مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ میخواندند خوب گوش میکردم، دیدم که انگار این عبارتها اصلاً وحی است! اگر رفقا هم بروند در منزل و کتاب1 را باز کنند و دقیقاً مطالعه کنند [متوجه خواهند شد]. من روی هر جمله جملهای که ایشان میخواندند فکر میکردم. دیدم که این مطالب فقط از ولیّای [میتواند باشد] که همان احساسی را که برای امیرالمؤمنین در روز عید غدیر بود [در وجودش احساس کرده است] وگرنه نمیتوانست این مطلب را به ایننحو بگوید. همان احساس مسئولیّت و همان احساس تعهّد!
در کیفیّت عبارات ایشان دقت کنید که چه کلماتی بهکار بردهاند و چه نحوه بیان کردهاند. ایشان میخواهند بگویند که امیرالمؤمنین در روز عید غدیر نیامد خودش را به تاج رسالت و صدارت مُتوَّج کند و بهخاطر رسیدن به این پست ریاست ولایت عامّه، جشن بگیرد و بیا و برو داشته باشد و به شادی و پایکوبی و این مسائل بپردازد، بلکه تازه مصیبت امیرالمؤمنین شروع میشود؛ همان مصیبتی که برای رسول خدا بعد از واقعۀ بعثت [پیش آمد]!
حال رسول خدا در زمان بعثت
[حضرت] سالها با خدا خلوت کرده و سالها به کسی کاری نداشته و در میان افراد، او را فقط بهعنوان یک محمّد امین میشناختند. نه کسی با پیغمبر کاری داشت و نه پیغمبر با کسی کاری داشت و فقط گاهگاهی با عموی خود به سفر میرفت. بعد ازدواج میکند و زندگی آرام خود را با حضرت خدیجه میگذراند. روزها، هفتهها و گاهی از اوقات چهل روز از مکه بیرون میآید و مکه را ترک میکند و در غار حراء با خدای خودش تنها [خلوت میکند]. حضرت خدیجه هر دو روز یک بار برای آن حضرت غذا و آب میآورد، چون در آنجا آب و غذا وجود نداشت. آنجا فقط دو تا سنگ است که در کنار هم قرار گرفتهاند و یک شبه غار را بهاندازۀ یک سایبان برای
فقط یک نفر بهوجود آوردهاند و حتی دو نفر هم نمیتوانند در آنجا باشند!
پیغمبر به آنجا رفته و دارد با خدای خودش راز و نیاز و مناجات میکند. مست در انوار جمال پروردگار است و اصلاً شب و روز را نمیفهمد، سرما و گرما را نمیفهمد! به قول خواجه:
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان | *** | [قال و مقال عالمی میکشم از برای تو]1 |
اصلاً پیغمبر در آنموقع با فرشتههای الهی کاری ندارد و فقط محو در جمال الهی است که یکمرتبه میگویند: بیا به رسالت و بعثت مبعوث شو و برو در میان مردم؛ آنهم چه مردمی! واقعاً تحفه بودند! از هر جهت تحفه بودند؛ از نظر توغّل در کثرات و تخیّلات و منیّتها و اعتبارها! برو و این اعتبارها و منیّتها و تخیّلات و تصوّرات را یکییکی با مِنقاش و چکّش و تیشه و تبر از کلّۀ اینها بیرون بیاور! ای دادِ بیداد، خدایا مگر ما چه گناهی کردهایم که ما را از کنار خودت و درگاه خودت میرانی؟! تا بهحال خوش بودیم و غم نداشتیم و کسی با ما کاری نداشت!
میدانید میخواهم چه بگویم؟ امروز روز عمامهگذاری سروران ما است. من این حرفها را برای اینها میزنم، متوجه باشید! تا بهحال کسی با ما کاری نداشت، کسی به ما نمیگفت کجا میروی و از کجا میآیی، در میان مردم راحت میرفتیم و کسی به ما چپ نگاه نمیکرد، کسی آب دهان به صورت ما نمیانداخت و ما مورد تنفّر کسی نبودیم، راحت میرفتیم و راحت میآمدیم و مثل افراد عادی در اجتماع حرکت میکردیم و بحمداللَه با فراغ بال و آزادی کامل از نعمات اجتماعی بهرهمند بودیم؛ حالا یکمرتبه میگویند بلند شو و به سراغ ابوسفیان و ابوجهل برو! بلند شو و به سراغ ولید و عُتبه برو! بلند شو برو و به اینها بگو که باید تمام انانیّتها و خودیّتهایتان را کنار بگذارید! باید سجدهها و عبادتهایتان را کنار بگذارید! باید تخیّلاتتان را کنار بگذارید و
رفض تمام این مسائل را بکنید! باید ریاستها و شرافتها و اینکه من از قریش هستم و تو از کجا هستی را کنار بگذارید! باید مولویّت و عبودیّت را کنار بگذارید! باید تمام مسائلی را که براساس هوای نفس در اذهان شما و شراشر وجود شما تمرکز و تحجّر پیدا کرده و همچون فولاد، سخت و سفت شده است یکییکی بیرون بیاورید! باید بگویید من مانند آن غلام و آن غلام مانند من است و تفاوتی بین غلام و مولا نیست! باید بگویید من مانند زن و زن مانند من است و تفاوتی بین مرد و زن نیست! باید بگویید و اقرار کنید که آمر و ناهی در عالم وجود فقط یکی است و او خدای متعال است!
حالا مگر کسی قبول میکند؟! چرا قبول نمیکنند؟ چون راحتی آنها در این بوده است و سالیانِ سال با آن زندگی کردهاند. چه کسی بدش میآید که به خودش سخت نگیرد؟! چه کسی بدش میآید که راحت باشد؟! چه کسی بدش میآید که در میان اجتماع همانطوری بگردد که سایر افراد میگردند؟! اگر راست میگویند، آنها هم مثل اینها بشوند تا ببینند وضعیّت چطور است! این رسالت و بعثت یکمرتبه در بیست و هفتم رجب برای پیغمبر میآید.
عبارت مرحوم آقا این بود که وقتی وحی بر پیغمبر آمد که باید بیایی و دیگر این خلوتها تمام شد، [تازه اولِ مصیبت حضرت بود]! تا بهحال کیف و مستی و خوشی و خلوت با محبوب و اینها بود، حالا باید بروی و اینهایی را که بهدست آوردهای در اجتماع خرج کنی! تو را میگیرند، میبندند، میزنند، به زندان میاندازند و....
هارون [موسی بن جعفر] را چهار سال در زندان میاندازد! شمر و یزید سر از بدن [امام حسین] جدا میکنند و بدنش را زیر سُم اسب میاندازند و زن و بچهاش را دربهدر میکنند! حضرت سجاد را [اسیر] میکنند، امام صادق را میگیرند، امام باقر را میگیرند، امام علیالنّقی را در حبس میاندازند، امام حسن [را مسموم میکنند!] آیا اینها خوشی است؟! آیا موسی بن جعفر چهار تا شش سال در زندان جشن میگرفت؟! آیا امام سجاد با آن غل و زنجیر ـ که در روایت داریم موقعی که امام باقر بدن آن حضرت را غسل میداد، هنوز آثار آن
غل و زنجیر بود ـ1 جشن میگرفت؟! آیا این ریاستها جشن دارد؟! این ریاستها کِیف دارد؟ آیا این ولایت و این امامتی که ائمّه به آن رسیدند پایکوبی و سر و دست شکستن دارد؟! تهمت زدن به این و آن و آبروی اسلام را بردن دارد؟!
تعهّد و مسولیّتپذیری، لازمۀ ولایت
حالا کدام ریاست و کدام ولایت، ولایت خدا است؟ آن ولایت و ریاستی که مسئولیّت میپذیرد؛ نهاینکه از خودش رفع مسئولیّت کند! اگر راست میگویید بیایید در خیابان راه بروید؛ نهاینکه در وسایل پلمب شده از منزل به اداره و از اداره به منزل بروید و فقط در بعضی از اوقات در مرأیٰ و منظر باشید! آن ریاست و مسئولیّتی که وقتی از غار حراء بلند میشود و میآید، بچهها و اوباش بهدنبالش راه میافتند و سنگ میزنند و پاهایش را مجروح میکنند و سرش را میشکنند و جنگ راه میاندازند!2 در روز اُحد فقط نود زخم شمشیر به امیرالمؤمنین علیه السّلام وارد شد!3 حالا رسیدن به این ریاست، پایکوبی دارد؟!
بروید در این عبارات مرحوم آقا دقت کنید تا ببینید که ایشان چه دردی داشت و چه چیزی را میخواست بگوید و از چه حقیقتی میخواست پرده بردارد! اگر کسی برای رضای الهی میخواهد جلو بیاید و قدم بردارد [بسم اللَه]، این گوی و این میدان!
سختیهای امیرالمؤمنین بعد از قبول ولایت
این قضیه، قضیۀ عید غدیر است. عید گرفتن در روز غدیر برای این است که ما در امروز به این نعمتِ عظمای الهی نائل شدهایم که اگر بدن ما دو سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد و اگر جسم ما بیشتر از پنجاه شصت سال دیگر در این دنیا دوام ندارد، اما خداوند برای ما مربّیای قرار داده است که چنانچه شاکر و متّبع و متابع باشیم، آن مربّی إحیا کنندۀ نفس ما تا أبد الآباد خواهد بود! آن مربّی، امیرالمؤمنین
علیه السّلام تا امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در امروز است.
بنابراین این عید برای امام زمان نیست؛ بلکه برای ما است! این عید برای امیرالمؤمنین نبوده است تا بیاید و خوشحالی کند؛ بلکه برای او مصیبت و گرفتاری بوده است!
مگر گرفتاری نبود؟! اولین محک و تجربه بعد از شهادت رسول خدا پیش آمد: خلافت ابیبکر!
ـ: یا علی، نباید با ابیبکر بیعت کنی!
ـ: اگر بیعت نکنم چه میشود؟
ـ: میآیند درب منزلت را آتش میزنند و زنت را جلوی چشمت تکهتکه میکنند و بعد هم به گردنت عمامه میاندازند و تو را کشانکشان «کَما یُقادُ الجَملُ المَخشوشُ»1 به مسجد میبرند و هزار اهانت و ناسزا نسبت به تو روا میدارند و تو نباید حرف بزنی!2
بفرمایید، این از اولش بود! حالا این جشن دارد؟! بعد دومش، سوّمش و همینطور...! تازه وقتی که امیرالمؤمنین به خلافت رسید، از همان روز دوم، جنگ شروع شد! شیطان آماده دارد و در کیسهاش گذاشته است. طلحه و زبیر باید برای یکهمچنین روزی باشند. اینهایی که تا الآن چیزی نمیگفتند و خود را به دروغ یاور امیرالمؤمنین فرض میکردند، حالا باید پرده کنار برود! تا بهحال یاور بودی برای اینکه علی به خلافت برسد؛ حالا که علی به خلافت رسید، حقّت را میخواهی؟ امیرالمؤمنین میگوید: «من به خلافت رسیدهام، به شما چه مربوط است؟! شما هم یکی از افراد دیگر هستید! چه میخواهید؟ بلند بشوید و بهدنبال کارتان بروید! هر کس را که بخواهم حاکم میکنم و هر کس را نخواهم حاکم نمیکنم!»
ـ: یا علی، ما بیست و پنج سال با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت نکردیم!
ـ: خب بیعت نکردید که نکردید! اگر وظیفۀتان را انجام دادهاید، پس از من چه میخواهید؟ و اگر وظیفۀتان را انجام ندادهاید، غلط کردهاید؛ میخواستید بروید و بیعت کنید!1
امیرالمؤمنین با کسی شوخی ندارد. [میخواهد بفرماید:] اگر برای خدا کردهای، چرا داری حقّت را از من میگیری؟! و اگر برای خدا نکردهای، غلط کردهای! کلاه سرت رفته است، میخواستی تو هم بروی و بیعت کنی تا تو را هم استاندار یک جا بکنند! چون آنها بهدنبال طلحه و زبیر میگشتند!
ولی اینها جنگ راه انداختند! گفتند: «یا علی، یا حقّ ما را بده و یا به تو تهمت میزنیم!» آخر ای نامرد، علی عثمان را کشت؟! چه کسی تهمت میزند؟ کسی که دلیل ندارد! مگر کسی میتواند به علی تهمت بزند؟! مگر کسی میتواند بر علیه علی دلیل بیاورد؟! علی صاف و پاک است و غَلّ و غَش ندارد! علی ریگی به کفش ندارد؛ ولی تو ریگ به کفش داری و تو غلّ و غش داری و تو میخواهی با علی به این نحوه برخورد کنی، لذا تهمت میزنی و میگویی: «یا أیّها الناس، علی عثمان را کشته است؛ حالا باید بیاییم و او را بکشیم!» و جنگ راه انداختند.
همین طلحه در جنگ جمل دائماً داد میزد و مردم را تحریک میکرد. خواهرزادهاش از همانجا یک تیر برمیدارد و به پای طلحه میزند و میگوید:
ای لا مذهب، اگر همه ندانند من که میدانم که تمام این حرفهایی که میزنی دروغ است؛ تو که از همه بیشتر علی را میشناسی!
طلحه هم افتاد و بر سرش میزد و میگفت: «خَسِرَ الدّنیا و الآخرة شدم!»2
هدایتگری امیرالمؤمنین در ایام خانهنشینی
اما کسی که با امیرالمؤمنین است دیگر خَسِرَ الدّنیا و الآخرة نیست! آخرتش
که دیگر معلوم است، چون در آخرت حکومت در دست امیرالمؤمنین است! بله، شما در دنیا توانستید علی را دو روزی خانهنشین کنید؛ خب اینکه به نفع علی شد! ای احمقها، آخر کسی یکهمچنین دُرّ و گوهری را کنار میگذارد و بیست و پنج سال خانهنشین میکند؟! بسیار خوب، امیرالمؤمنین هم بیکار ننشست، رفت و کار خودش را میکرد؛ زراعت میکرد، شاگردان خودش را یکییکی انتخاب کرد و تربیت میکرد. میرفت و مینشست و با آنها سلام علیک و خوش و بش میکرد و همین جوانها و خوشنفسها را جذب میکرد و با آنها شروع به حرف زدن میکرد.
مگر این اصحاب امیرالمؤمنین یکدفعه صبح مثل جوجه درآمدند؟! نه آقا، امیرالمؤمنین یکییکی سراغ همین بچهها میرفت و محبت خودش را در دل آنها میکاشت؛ وقتی که اینها بزرگ میشدند، اصحاب سیّدالشّهدا میشدند، اصحاب امام مجتبی میشدند، اصحاب امام سجاد میشدند!
امیرالمؤمنین که بیکار نمینشست؛ همین جوانها را یکییکی تربیت میکرد و آنها را مستعدّ برای تلقّی و قبول ولایت میکرد! بسیار خوب، شما این کار را انجام دادید و علی هم بیست و پنج سال به امر خدا نهایت مظلومیّت خودش را انجام داد؛ ولی آیا حکومت آن طرف هم بهدست جناب عمر و جناب ابوبکر است؟! ای احمق، آن طرف قضیه را میخواهی چهکار کنی؟ اینجا بیست و پنج سال این کار را کردی و علی هم هیچ چیزی نگفت؛ ولی خود امیرالمؤمنین دارد میگوید که حکومت آن طرف بهدست من است:
کلام امیرالمؤمنین به حارث همدانی در سیطرۀ ولایت بر عالم
یا حارِ هَمدانَ مَن یَمُت یَرَنی | *** | مِن مُؤمِنٍ أو مُنافِقٍ قَبَلا |
وَ أنتَ عندَ الـصِّراطِ تَعرفُنی | *** | فَلا تَخَف عَثرَةً و لا زَلَلا1 |
ای حار همدان، هر کسی بمیرد تازه پروندهاش بهدست من میرسد؛ چه مؤمن باشد یا منافق باشد، از قبل باشد یا از بعد باشد، تفاوتی نمیکند! مثل اینکه پروندۀ همۀ انبیا بهدست امیرالمؤمنین رسیده بوده است، چون میفرماید: «قَبَلا؛ از قبل!» و همینطور هم بوده است و روایت داریم که هر پیغمبر به همان مقدار پیش خدا اجر داشت که به ولایت امیرالمؤمنین نزدیک بود!1
و در موقع احتضار و در موقع قبر که میشود ما را میبینی! همچنین در هنگام عبور از صراط ـ یعنی در جایی که جهنم و لهیبِ آتش است و آن کسانی که در دنیا آمدهاند و هر کاری کردهاند، حالا باید بیایند و بهشت و رضوان الهی را نگاه کنند ـ من میآیم و تو مرا میبینی و میشناسی! پس اگر ولایت ما را داری [از هیچ خطا و لغزش مهراس]!
حارث هَمْدانی از شیعیان امیرالمؤمنین علیه السّلام بود و در بستر بیماری ناراحت بود. حضرت برای عیادتش رفته بودند و در همانجا از دنیا میرود. حضرت میفرماید:
«تو که ولایت ما را داری از هیچ چیز نترس! خودم در آنجا میآیم و تو را مثل برق عبور میدهم و داخل در بهشت میکنم و تو را جلیس و همنشین خودم قرار میدهم!»2
حالا کدامیک از اینها ولایت است؟ و آیا این دنیا جشن گرفتن دارد یا آن دنیا؟! اینکه پیغمبر فرمودند عید غدیر افضل اعیاد امّت من است بهخاطر این است که حکومت آخرت و حکومتِ آن طرف را بهدست امیرالمؤمنین دادند، حکومت این طرف که میآید و میرود!
ای ابیبکر، آخر تو که دو سال بیشتر خلافت نمیکنی، ارزش این کارها را
دارد؟! حالا باز عمَر حدّاقل ده سال خلافت کرد.1 تمام این زدن و کشتن و سقط کردن و مالک بن نویره را به قتل رساندن و با زن او زنا کردن2 و... فقط برای دو سال بود؟!3 آیا این دو سال ارزش این کارها را داشت؟! حالا مردم در موقع احتضارِ ابیبکر که نمیدانند الآن علی بالای سرش آمده و میگوید: «چهکار کردی؟!» لذا همینطور بر سرش میزند و میگوید: «ای داد که من خلافت را غصب کردم!» امیرالمؤمنین در خانهاش است و مردم او را نمیبینند، ولی ابوبکر در موقع احتضار علی را میبیند که در بالای سرش میفرماید: «چرا غصب خلافت کردی؟ چرا این کار را کردی؟» اگر چشم آن افرادی که در اطراف ابوبکر بودند باز میشد، آنوقت میفهمیدند که حکومت در دست کیست! ولی امیرالمؤمنین چشمها را میبندد و میگوید در جهل بمانید تا اینکه فردا نوبت شما هم بشود! فردا یکییکی به سراغ شما میآیم؛ سراغ عمر رفت، سراغ عثمان رفت، سراغ عبدالرّحمان عوف رفت، سراغ ولید رفت، سراغ خالد رفت، سراغ همۀ آنها و سراغ همۀ ما میآید! البته إنشاءاللَه امیرالمؤمنین با روح و ریحان سراغ ما میآید و از کرم آن حضرت بعید است که [غیر از این باشد]!
عید غدیر، روز بیعت بشریّت با امام زمان
مسئله فقط به شیعه مربوط نیست؛ بلکه این عید، عید عظمای انسانیّت و
بشریّت است! عیدی است که انسان از نقطهنظر کمال روحی دیگر خاطرش جمع است؛ ولی در اینجا یک «اما» دارد: اما درصورتیکه ما خودمان را در اختیار ولایت بگذاریم! «اما» برای اینجا است. خدا میفرماید: «مگر تو نمیخواستی که بهدنبال کمال بروی؟! خب من برایت آوردم و پیغمبر در روز غدیر امیرالمؤمنین را برای کمال گذاشت! مگر همین را نمیخواستی؟! اگر علی رفت، امام حسن هست! اگر او هم رفت، سیّدالشّهدا هست و بعد حضرت سجاد هست و همینطور الآن امام زمان علیه السّلام هست!»
پس امروز متعلّق به امام زمان علیه السّلام است و اینکه امروز را جشن میگیریم در واقع داریم با امام زمان علیه السّلام بیعت میکنیم! مقصود ما این است. امیرالمؤمنین که برای هزار و چهارصد سال قبل است و صاحب ولایت ائمه، امیرالمؤمنین علیه السّلام است و این ولایت تا به امروز منتقل شده است و امروز برای امام زمان است.
ما باید در روز غدیر با امام زمان بیعت کنیم؛ بیعت بر سر اینکه تعهد کنیم که از این به بعد آنچه مورد نظر آن حضرت است انجام بدهیم! با خودمان شوخی نکنیم و خودمان را گول نزنیم و سر خودمان را در برف نکنیم؛ بلکه آنچه میدانیم که اگر حضرت بود آن را به ما امر و نهی میکرد، همان را انجام بدهیم!
مقصود از إحیای امر اهلبیت
امام صادق علیه السّلام میفرماید:
رَحِمَ اللَه شیعتَنا الّذینَ یُحیونَ أمرَنا؛1 «خداوند شیعیان ما را که إحیای امر ما را میکنند [رحمت کند]!»
نهاینکه فقط مینشینند و نقل و شیرینی میخورند و بعد هم میروند بیرون و میگویند الحمدلله که ما امروز را عید گرفتیم؛ بلکه شیعیان ما کسانی هستند که میخواهند بدانند چه خبر است و میخواهند بدانند امام صادق چه گفته است تا به
آن عمل کنند. این میشود إحیای امر!
اگر مجالس سیّدالشّهدا برقرار کنیم تا از این مجالس فقط به مسائل احساسی بپردازیم، این فایده ندارد! بلکه باید ببینیم که امام حسین چه کسی بوده و چه کرده و چه جریانی اتفاق افتاده است و اگر ما بودیم با امام حسین چه میکردیم؛ الآن هم همان را پیاده کنیم!
امام حسین با امام زمان چه فرقی میکند؟! امام زمان هم فرزند امام حسین است؛ پس همین الآن بیاییم و همان کاری را که امام حسین خواسته و دیگران انجام ندادهاند، ما انجام بدهیم!
روایت امام باقر دربارۀ صفات پیروان واقعی پیغمبران
این عید، همان عیدی است که اگر انسان متوجه باشد میتواند نهایت استفاده را نسبت به این مسئله داشته باشد. امام باقر علیه السّلام میفرمایند:
إنّ اللَه عزّوجلّ جَعلَ فی کُلٍّ مِن الرُّسُلِ بَقایا مِن أهلِ العِلمِ یَدعونَ مَن ضَلَّ إلَی الهدَی و یَصبِرونَ مَعَهُم عَلَی الأذَی یُجیبونَ داعیَ اللَهِ و یَدعونَ إلَی اللَهِ فَأبصِرهُم رَحِمَکَ اللَهُ فَإنّهُم فی مَنزِلَةٍ رَفیعَةٍ و إن أصابَتهُم فی الدُّنیا وَضیعَةٌ إنّهُم یُحیونَ بِکِتابِ اللَهِ المَوتَی.1
حضرت میفرمایند: «خداوند با هر پیغمبری بقایایی از افراد و متابعینش قرار داده که بعد از آن پیغمبر، راه آن پیغمبر را با همان صفا و با همان ظرافت و با همان دقت ادامه میدهند و اینطرف و آنطرف نمیروند!» خیلیها ممکن است که بیایند و ادّعای متابعت و دعوت و تبلیغ کنند؛ اما چه دعوت و تبلیغی؟ دعوت و تبلیغ
هوای نفس در نقاب متابعت از رسول! ولی امام باقر میفرماید که خداوند برای هر پیغمبری افرادی را از شیعه و متابعین او قرار داده است که بعد از او همان راه را به همان کیفیّت ادامه میدهند و قضیه را کم و زیاد و بالا و پایین و امروز و فردا نمیکنند و مسائل را مطابق با مصالح، اینطرف و آنطرف نمیکنند! اینها افرادی هستند که گمراهان را دستگیری میکنند و همان اذیّتی را که برای پیغمبران بود، برای خودشان و برای راه خودشان متحمّل میشوند و با آنها صبر بر اذیّت و صبر بر ناملایمات میکنند. اینها افرادی هستند که بهوسیلۀ کتاب الهی إحیای موتیٰ میکنند.
حالا ما متوجه شدیم که اهمّیت رسالت و تعهّدی که بر دوش اهل علم و اهل دین است چقدر است؟ اهل علم و اهل دین آن کسانی هستند که بهدنبال پیغمبر دارند آن مسیر را ادامه میدهند و الآن همان نحوۀ تبلیغ و حشر و نشر را دارند و ناراحتیها را تحمّل میکنند.
اهمّیت و ارزش تلبّس به لباس پیامبر
آن افرادی که بهخصوص در این زمان به کسوت و لباس علم متلبّس میشوند و رسالت پیغمبر و ائمّه را عیاناً و جلیّاً بر عهده میگیرند، افرادی نبودهاند که از خانه فرار کرده باشند و به حوزه آمده باشند! اینها افرادی نبودهاند که آنها را از خانه بیرون کرده باشند و جایی راه نداده باشند! اگر استعداد اینها از آن افرادی که در سایر اماکن علمی و دانشگاهی میروند بیشتر نباشد، کمتر هم نیست! اینها افرادی هستند که در این زمان هزار ناراحتی را بر خود میخرند و تحمّل میکنند؛ ناراحتیهایی که ما در زمان سابق هم نداشتیم! این افراد نباید تصوّر کنند که الآن با این وضع، مردم با دسته گل و طاق نصرت از آنها استقبال میکنند! اینها افرادی هستند که سختیها را بر خود میخرند، نگاههای بغضآلود جامعه را که حتی سابق نبود، الآن به خود میخرند و شدائد را تحمل میکنند، از آن آزادی که حقّ طبیعی زیست هر شخص در جامعه است صرف نظر میکنند و فقط و فقط برای رضای خدا لباس رسول خدا را میپوشند؛ لباسی که رسول خدا در روز غدیر بر قامت امیرالمؤمنین علیه السّلام پوشاند! یعنی یا علی، من که تو را به ولایت نصب کردم، باید از نقطهنظر ظاهر این لباس را داشته
باشی! عمامهای سبز رنگ به نام «سحاب»1 بود که پیغمبر آن را در روز غدیر با دست خودش بر سر امیرالمؤمنین علیه السّلام بست. یعنی [فقط] این لباس برای تبلیغ قابلیّت دارد؛ نهاینکه بیاییم درس طلبگی بخوانیم و با کت و شلوار در میان مردم راه برویم، آن هنر و افتخار نیست؛ بلکه افتخار برای آن کسانی است که علیٰرغم تمام مضیقهها و تنگ نظریها و نابسامانیهایی که دیگران بهوجود آوردهاند، بدون توجه به آنها خود را در جامعه به شکل و لباس رسول خدا درمیآورند تا مردم فراموش نکنند!
مگر ما از مخالفین دین و اسلام نمیشنویم که میگویند روزی خواهد آمد که کاری بر سر اسلام بیاوریم که یک طلبه دیگر نتواند در خیابانها راه برود؟! شما نمیدانید که چه نقشههایی بهدست چه کسی انجام شده و چه نقشههایی در پیش است! آیا این افرادی که متصدّی هستند این مطالب را نشنیدهاند یا نمیخواهند بشنوند که چه نقشهها و دسیسههایی برای بیآبرو کردن اسلام دارد انجام میشود؟!
آیا اینهایی که در این زمان خودشان را به لباس روحانیّت درمیآورند، احساس ندارند و فقط بقیه احساس دارند؟! آیا اینها آزادیِ رفت و آمد در جامعه را [دوست] ندارند و فقط بقیه [دوست] دارند؟! اگر هنر دارید شما هم [ملبّس] بشوید!
بهتحقیق میتوان گفت که امروزه این افراد جزء افتخارات ملّی ایران محسوب میشوند؛ افرادی که با تمام این تضییقات و نابسامانیها [باز هم طلبه میشوند]! تضییقات و نابسامانیهایی که متأسّفانه دامنگیر اجتماع ما و با صد هزار تأسّفِ بیشتر، دامنگیر خود ما و مؤمنین و خانوادههای آنان شده است که وقتی اسم طلبه میآید، ابراز نفرت و انزجار میکنند و حالتشان تغییر پیدا میکند!
خب اگر طلبه نبود، آن زنِ تو بر تو حرام بود! اگر طلبه نبود، آن نماز و روزه را از کجا میتوانستی بخوانی؟! اگر طلبه نبود، چه کسی از مبانی دین اسلام حمایت میکرد؟! آیا آن افرادی که سرشان فقط در کار خودشان است؟!
کیفیّت دفاع از اسلام در زمان حاضر
امروز دفاع از اسلام دیگر با رسالههای عملیه انجام نمیشود؛ بلکه امروز دفاع از اسلام، جهاد میخواهد، مطالعه میخواهد، وارد شدن در مبانی میخواهد، درس میخواهد، اخلاقِ عملی میخواهد، عمل بر طبق موازین میخواهد!
آن طلبهای که در امروز عمامه میگذارد و دارد به مردم اعلام میکند که من دنباله رو پیغمبر هستم، واقعاً نهایت فداکاری را نسبت به خودش دارد انجام میدهد و باید سپاس و شکر این فداکاریاش بشود؛ وإلاّ برای من هم خیلی راحت است که عمامه را از سرم بردارم و مانند یکی از افراد، کت و شلوار بپوشم و در خیابان راه بروم و بعد هم خودم را استاد دانشگاه کنم و شروع کنم به حرف زدن و هیچ مسئلهای هم پیش نمیآید!
توطئۀ حذف لباس پیامبر از جامعه توسّط انگلیس
دو نفر بودند که عمامهها را به دستور انگلیس از سر افراد برداشتند: یکی رضا شاه در ایران؛ و دیگری آتاترک در ترکیه. هر دوی اینها نوکر انگلیس بودند و هنوز که هنوز است دست انگلیس در کار است!
در زمان رضا شاه ملعون، عمامه گذاشتن ممنوع شده بود. مرحوم جدّ ما بدون عمامه و با یک شب کلاه و قبا یا لبّاده1 از میدان بهارستان طهران بهسمت میدان مُخبرالدّولة میرفت ـ البته نمیدانم که الآن اسمش چیست ـ و از آنجا دوباره برمیگشت. به ایشان میگفتند که چرا این کار را میکنی؟ میگفت:
او این عمامه را از سر من برداشت، لذا من همینطور قدم میزنم تا چشم مردم به ما بیفتد و آن لباس رسولاللَه را فراموش نکنند!2
این را میگویند حمیّت دینی! ولی عدهای هم بیهمت و بیغیرت بودند که نتوانستند این جوّ را تحمّل کنند و خودشان عمامهها را برداشتند. میگفتند: «مردم به ما بد میگویند، پس بیاییم مثل مردم بشویم!» اصلاً تو قابل عمامه نیستی و قابلیّت نداری
لباس رسول خدا را بپوشی که فرمود: «العَمائِمُ تیجانُ المَلائِکة؛1 عمامه تاج ملائکه است!» یعنی تنازل آن جنبۀ نور در عالم ظاهر که ملائکه را در کسوت بهاء و بهجت قرار میدهد بهصورت عمامه است؛ لذا مستحب است که تمام افراد عمامه بر سرشان بگذارند و در موقع نماز عمامه بر سر گذاشتن مستحب است؛2 البته نه این عمامهای که ما بر سرمان میگذاریم، بلکه یک عمامۀ مختصرتر به رنگ سفید یا زرد و آنهایی که سیّد هستند عمامۀ سبز بگذارند که ثواب نماز با عمامه از نماز بدون عمامه هفتاد برابر بیشتر است!3
این کاری بود که رضا شاه کرد و بهدنبال آن مسخره و استهزاء و مَتلک بود، و آن معاندینی که در آنموقع جزء رؤسا و سران مشروطه بودند و سر و کارشان در پروندههای انگلیس پیدا میشد، آمدند و به جان اسلام و روحانیّت افتادند؛ ولی عدهای هم صبر کردند و این مسائل و مشقّتها را تحمّل کردند و با اذیّتها ساختند تا اینکه این رسالت را به افراد دیگر بسپارند و از زیر بار مسئولیّت شانه خالی نکنند.
رواج سنن ملّی و عربیزدایی توسّط انگلیس
یکی از کارهای دیگری که در زمان سابق کردند رواج سنن ملّی بود که میدانید این مسائل سنن ملّی، آنها را به چه افتضاحی کشاند! جشن گرفتنهای نوروز و قبل و بعد و پسوند و پیشوندی که برای این مسائل بهوجود آوردند که واقعاً بچّه به کار و أعمال بزرگانشان میخندید!
زبان عربی را که زبان دین است بهعنوان حمایت و دفاع از زبان ملی و زبان رسمی و زبان فارسی تغییر دادند. این مسئلۀ تغییر زبان برای الآن نیست، بلکه مربوط به زمان گذشته است و دست انگلیس و استعمار و فراماسون در این مسئله بود و هنوز هم هست.
ما هم دانسته یا ندانسته داریم از همان مرام و مکتب پیروی میکنیم. چرا
باید الفاظ عربی در زبان ما از بین برود؟! مگر زبان عربی بهترین زبان دنیا نیست؟! متقنترین زبان دنیا زبان عربی است! نماز ما عربی است، قرآن ما عربی است، روایات ما عربی است، تمام اینها عربی است!1 در روایت داریم:
لسانُ أهلِ الجنّةِ العربیّةُ؛2 «زبان اهل بهشت عربی است و با هم عربی صحبت میکنند.»
این زبان را از بین بردند؛ گفتند ما زبان خارجی را برمیداریم! آخر ای بیانصافها، شما واقعاً زبان انگلیسی را هم برداشتید؟!
آنها که میدانند مردم به انگلیسی توجه میکنند، چرا میگویند ما همه را برمیداریم؟! پس آنها میخواهند عربی را بردارند! چند تا لغت انگلیسی و فرانسوی را برمیدارند و بعد میگویند که ما نسبت به همۀ مسائل به یک چشم نگاه میکنیم و منظور ما زدودن الفاظ بیگانه از فرهنگ فارسی است. شما فقط عربی را حذف میکنید.3
مرحوم آقا در سال آخر حیاتشان، حالشان خیلی منقلب بود و ناراحتی داشتند. من یادم است در سفری که به مشهد مشرّف شدیم، در همین روز عید غدیر بود که میخواستند عمامه بگذارند. ایشان فرمودند:
من با چشمم مانند روز دارم میبینم که همان دستهای فراماسون که آمد رضا شاه را بر این ملّت حاکم کرد و عمامه را برداشت، الآن دارد در میان ما کار انجام میدهد!1
و مصیبت از این بالاتر اینکه جامعۀ ما هم به این درد و مصیبت مبتلا است! مثلاً اسم جلسۀ بحث و گفتگو را کانون گفتمان دینی میگذارند! کانون یعنی چه؟! گفتمان یعنی چه؟!
آخر آقاجان، هر چیزی حدّی دارد! شما دیگر چرا؟! بگویید: جلسۀ بحث! مگر جلسۀ بحث چه مشکلی دارد که شما باید آن را عوض کنید؟! چرا ما باید خودمان را همراه و همرنگ با عدّهای جاهل پیش ببریم؟! خب بگوییم: جلسۀ بحث راجع به مسائل دینی! یا مثلاً بهجای اجتماع، گردهمایی میگویند! آخر مگر
اجتماع چه مشکلی دارد؟! گردهمایی دیگر چیست؟! گفتمان چیست؟! حالا الفاظ زشت دیگری را که جایگزین الفاظ عربی شده است خودتان بهتر میدانید!1
إحیای سنن اسلامی، وظیفهای همگانی
لذا وظیفۀ ما است که در إحیای سنن اسلامی نهایت جهاد و کوشش را انجام بدهیم. باید در خانواده مکالمۀ عربی انجام شود. از همین امروز شروع کنید و با بچههای خودتان مکالمۀ عربی کنید تا از کوچکی عربی یاد بگیرند و بتوانند زبان عربی را مانند زبان مادری در وجود خودشان احساس کنند!2 عربی زبان دین ما و قرآن ما است، زبانهای دیگر چیست؟! آقاجان، همۀ اینها از روی نقشه است!3
وظایف طلاب علوم دینی در شرایط امروز جامعۀ اسلامی
آنچه در امروز وظیفۀ یک طلبه است این است که:
اولاً: در نهایت کوشش و دقت و بدون اتلاف وقت، خودش را مجهز کند تا از مبانی اسلام با دلیل ـ نه فقط با شعار ـ دفاع کند! اینکه من خدمتتان عرض میکنم واقعیّت دارد؛ اگر یک طلبه بخواهد به درسهای خودش بپردازد، بیست و چهار ساعت برایش خیلیخیلی کم است!
همانطوریکه عرض کردم مسائل و اشکالاتی که امروزه متوجّه دین است، یک بُعد بسیار کم از آنها مربوط به احکام فقهی است و عمدۀ مسائل مربوط به احکام اعتقادی است! افرادی مثل علاّمه طباطبائی و مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیهما ـ باید
متصدّی بشوند و دین را کما هو هو بدون هیچگونه خلط و مزج در اختیار مردم قرار بدهند، حالا مردم خودشان میدانند؛ میخواهند گوش بدهند، میخواهند گوش ندهند! میخواهند عمل کنند، میخواهند عمل نکنند!
ثانیاً: به آن اصول اخلاقی و رفتاریای که ما از ائمۀ دین و اولیاء دین داریم بپردازد! این مسئله از مسئلۀ اوّل مشکلتر است و بسیار قابل اهمّیت است.
شخصی که برای بیماری خود به یک پزشک مراجعه میکند، هیچوقت سؤال نمیکند که آیا این پزشک نماز شب میخواند یا نمیخواند! هیچوقت از او سؤال نمیکند که آیا امروز صبح نمازت را خواندی یا نمازت قضا شد؛ و اگر بپرسد شاید مسخره هم بکند، بلکه میگوید به من چه مربوط است، شما دوا بدهید تا دل درد ما خوب شود!
اما توقّعی که مردم از یک طالب دین دارند فراتر از این حرفها است. آن توقّع عبارت است از نحوۀ عملکردی که آنها را به مبانی دین نزدیک کند.
مردم ایران و سایر ملل جهان، از ما اهل علم دو توقّع دارند: اوّل تخصّص در مسائل دینی؛ و دوّم تعهّد به این تخصّص! حالا چقدر ما توانستهایم پاسخگوی این توقّع باشیم؟
اینجا است که وظیفۀ افرادی که در این زمان به لباس اهل علم درمیآیند این است که آن توقّع مردم را نسبت به قسم دوّم با تمام نابسامانیها و ناملایمات برآورده کنند. این مسئله از مسئلۀ اوّل خیلی مهمتر است و برآورده کردن این توقّع نیاز به کار و کوشش و از خود گذشتگی و پای گذاشتن بر روی خیلی از آمال و آرزوها و راحتیها دارد.1
توصیۀ علاّمه طهرانی دربارۀ تلبّس به لباس رسول خدا
این لباس، لباسی است که رسول خدا آن را برای مبلّغین خودش انتخاب میکند. بعضیها هستند که میگویند: «آقا، ما طلبه میشویم ولی لباس نمیپوشیم؛
چون اینطوری بهتر میشود تبلیغ کرد!» به شما چه مربوط است که بهتر میشود تبلیغ کرد یا نمیشود؟! خدا گفته بپوش یا گفته برو و آنچه خودت میگویی انجام بده؟! تو دلت برای تبلیغ میسوزد یا برای خودت میسوزد؟!
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ به یک نفر که تا حدودی در همین علوم الهیات کار کرده بود، فرموده بودند: «شما باید به لباس طلبگی دربیایید و لباس بپوشید!» ولی این شخص شروع کرد به جزع و فزع کردن که آقا، جامعه اینطور است، دانشگاه اینطور است، الآن نمیپذیرند و فلان میکنند!
حتی یادم است در سالهای آخر عمر مرحوم پدرم که یک روز من با ایشان بودم، صحبت همین مسئله شد و ایشان فرمودند که فلان کس باید لباس طلبگی بپوشد! ولی آن شخص ترتیب اثر نداد و تا حالا هم ترتیب اثر نداده است.
یک وقت آن شخص با من صحبت میکرد و میگفت: «الآن جامعه اینطور است و من [بدون لباس طلبگی] بهتر میتوانم خدمت کنم!» گفتم: «آقاجان، دو دو تا چهار تا، تو برای خدا میخواهی خدمت کنی یا برای خودت؟ اگر برای خدا میخواهی خدمت کنی، این آقای طهرانی روز قیامت میآید و میگوید که من به او گفتم که عمامه بگذار و لباس طلبگی بپوش! آیا شما مرحوم پدر ما را به این اندازه قبول داری که در روز قیامت بیاید و از تو دفاع کند و یا به این اندازه قبول نداری؟ پس جان من، جلوی غازی معلّقبازی نکن و مسئله را بهحساب دین و تبلیغ نگذار! خودت را راحت کن و بگو نمیتوانم!»
یکدفعه ماند و همینطور ساکت شد و گفت: «بله، مسائل نفس هم هست!» گفتم: «جانت درآید، زبان من درد گرفت، خب از اوّل بگو!»
طلاب و معمّمین، از افتخارات ملّی ایران و دنیای اسلام
لذا من میگویم به همان دلیلی که آن شخص تا الآن عمامه نگذاشته است، دوستان ما که در امروز و در این زمانه عمامه میگذارند، جزء افتخارات ملّی ایران و دنیای اسلام هستند!
البته باید ببینیم که اجر و نتیجه چقدر است و امام زمان علیه السّلام جواب این
کار را چطور میدهد و چطور لطف و مرحمت میکند. اینها مسائلی است که از عهدۀ ما خارج است و به صاحب مقام ولایت مربوط است!1 ما فقط آمدیم و مسئله را بیان کردیم تا خدمت رفقا بگوییم: این گوی و این میدان، هر کسی میخواهد بسم اللَه!
البته این به این معنا نیست که حالا همه دست از کار و کسب بردارند! بالأخره وارد شدن در مسائل دین استعداد و آمادگی و همّت میخواهد و خداوند هم کارها را قسمت کرده است.
علیٰکلّحال باید هر کسی در هر رتبهای که هست ببیند که رضای امام زمان در چیست؛ اگر کاسب است همانطور، اگر پزشک است همانطور، اگر مهندس است همانطور و اگر اداری است همانطور! باید رفتارش با مردم طوری باشد که مورد نظر امام زمان علیه السّلام باشد.
همچنین زبان حال طلاّب و افرادی که آمدهاند و از خود گذشتهاند و خود را سرباز امام زمان قرار دادند2 این است که:
ای امام زمان، تو که الآن در پسِ پردۀ غیبت هستی و هنوز زمان ظهور تو نشده است و این مردم هم نیاز به دین و معرفت و راهبری دارند، ما تا آنجایی که میتوانیم و تا آنجایی که از عهدۀ ما برمیآید جلو آمدهایم؛ اینک دیگر بر عهدۀ تو است که آنچه خودت از توفیق و دستگیری و هدایت صلاح میدانی، نصیب ما کنی!
خوشا به حال این دوستان و رفقا که در امروز که روز عید غدیر است و همان روزی است که رسول خدا بر سر ابنعمّ و دامادش و صاحب مقام ولایت کبریٰ، امیرالمؤمنین علیه السّلام عمامه بست، اینها هم در روز عید غدیر خود را به زیّ و لباس پیغمبر و زیّ تلبّس و ظهور به آنچه مورد رضای رسول خدا است درمیآورند
و در نتیجه سعادت و سلامت و عافیت دنیا و آخرت را برای خود کسب میکنند!
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند متعال همۀ آنها و همۀ ما را توفیق بدهد تا به آنچه مورد رضای اولیای او و مورد رضای ائمۀ او و مورد خواست او است، بپردازیم و از فراز و نشیبها و مسائل جانبی نهراسیم؛ و آنچه در دید افراد ناپسند است، ما را از آن صراطی که خدا برای ما قرار داده است نلغزاند!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس سوّم: وصول به مقام ولایت بهواسطۀ استقامت در مسیر حق
عید غدیر ١٤٢٥ هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه عَلَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم محمّدٍ و عَلَی آله الطّیبین الطّاهرین
و اللّعنة عَلَی أعدائِهم أجمَعین
عمامهگذاری، سبب نزدیک شدن به حریم ملائکه
از رسول خدا روایت است که عمامه را تیجان ملائکه فرمودهاند: «عمامه تاج ملائکه است.»1 کسی که عمامه میگذارد، خود را به لباس ملائکه ملبّس و به آن حریم نزدیک میکند، و هر کسی هم که عمامه نمیگذارد، خود را به آن حریم نزدیک نمیکند؛ حالا رفقا تکلیف خود را بدانند که مسئله از چه قرار است!
امیرالمؤمنین وارث ولایت رسولاللَه
امروز روز عید غدیر و روز عید ولایت و امامت است، همانطوریکه در آیۀ شریفه نسبت به این مسئله وارد است:
﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾؛1 «امروز (که روز غدیر و روز هجدهم ذیالحجّه است و روز نصب ولایت و خلافت بلافصل و امامت و زعامت علیّ بن ابیطالب به دستور پروردگار متعال و توسّط رسول اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم است) من دین شما را کامل و نعمت خودم را [بر شما] تمام کردم و در امروز است که دیگر به این دینی که برای شما فرستادم رضایت میدهم.»
﴿وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾ یعنی تا بهحال راضی نبودم و این دین کم و نقصان داشت و در این دین جهت خلأ و فقدان مشهود بود. و در این مطلب، نکتهای است! زیرا رسول خدا بهعنوان رسالت و بعثت و نبوّت آمد، نه بهعنوان ولایت؛ گرچه رسول خدا صاحب هر دو مقام رسالت و ولایت بود، منتها ولایتی که در رسول خدا بود در زیر سِتار رسالت و بعثتش مخفی بود و کسی اطّلاع نداشت. پیغمبر آمد ید بیضا کرد، شقّالقمر کرد، معجزه کرد، درخت را به سخن درآورد، حیوانات را به سخن درآورد، سنگریزه را به سخن درآورد، همه به رسالتش شهادت دادند2 و مردم همۀ اینها را با چشم خود دیدند؛ اما آن حقیقت ولایتی که تمام این رسالت و بعثت در تحقّق آن ولایت ارزش پیدا میکند، برای مردم مخفی بود.
مردم فقط سیمایی از پیغمبر میدیدند، بیا و برویی میدیدند، جنگ و فتح و فتوحات و نماز پیغمبر را میدیدند، وقتی پیغمبر حرکت میکردند مسافت جلوی پیغمبر از نور صورتش روشن بود و نیاز به چراغ نبود؛3 اینها را مردم میدیدند.
التفات کردید نکته کجا است؟! مردم به این مسائل دلخوش بودند و به آن حقیقتی که در بطن مسئله بود، توجّه نداشتند. البته در بعضی از موارد، امتحاناتی پیش میآمد، مانند صلح حدیبیه1 و امثالذلک که آن میزان درک مسئله برای افراد روشن میشد که چقدر پای کار هستند و چقدر میمانند و چقدر میروند.
پیغمبر اکرم صاحب هر دو مقام ولایت و رسالت بود2 و لذا از این نقطهنظر، مسئلۀ ولایت از ناحیۀ رسول خدا به امیرالمؤمنین علیه السّلام منتقل شد.3 این افراد بیادب و بیتربیت و نفهمی که میخواهند با کلمات خودشان، مقام امیرالمؤمنین علیه السّلام را فوق مقام رسول خدا بگذارند، نمیدانند که با این مسئله موجب تنزیل شخصیّت امیرالمؤمنین شدهاند. هنوز که هنوز است در بعضی از موارد و در بعضی از جاها من [از این مطالب] میشنوم.
عظمت مقام حضرت عبدالعظیم بهخاطر فنای در ولایت اهلبیت علیهم السّلام
چندی پیش به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السّلام رفته بودم که این روایت راجع به ایشان است:
مَن زارَ عبدالعظیم برِیّ کمَن زار الحُسَینَ بکربلاء؛4 «کسی که حضرت عبدالعظیم را [در ری] زیارت کند همچون زیارت سیّدالشّهدا است.»
این مطلب برای همین مسئلۀ ولایت است. آن ولایت امام علیه السّلام در حضرت عبدالعظیم تجلّی کرده است! چرا اگر کسی ما یا فلانی را زیارت کند اینطور روایت برایش نیامده است؟! چون ولایت تجلّی نکرده است. مگر ولایت، کشک و دوغ است که بخواهد هرجا بیاید و به هر اعتباری معتبَر بشود؟! نهخیر آقاجان، اینطور نیست! باید متوجّه شویم و بفهمیم که چه میگوییم و چگونه عمل میکنیم.
حضرت عبدالعظیم علیه السّلام خود را در ولایت امام هادی علیه السّلام ذوب و فانی کرد و آن حقیقت ولایت در نفس حضرت عبدالعظیم تجلّی کرد؛ لذا فرمودند:
کسی که حضرت عبدالعظیم را [در ری] زیارت کند مثل این است که سیّدالشّهدا را زیارت کرده است.
راوی میگوید: «یا ابنرسولاللَه، من نمیتوانم بیایم کربلا جدّت را زیارت کنم.» حضرت میفرماید: «تو که حضرت عبدالعظیم در کنارت است، چرا نمیروی زیارت کنی؟!»
تصوّر نکنیم این مسئله فقط اختصاص به حضرت عبدالعظیم دارد؛ بلکه اگر ما هم مانند حضرت عبدالعظیم ولایت را پذیرفتیم و با تمام وجودِ خود ـ نه در مقام شعار و ادّعا، که همه اهل شعار هستیم ـ به لوازم ولایت در امتحانات و موقعیّتهایی که پیش میآید [پایبند بودیم] و تا آخر هم پای قضیه ایستادیم، همان ولایتی که در حضرت عبدالعظیم تجلّی کرده است، در ما هم تجلّی خواهد کرد. هیچ تفاوتی نمیکند؛ منتها بشرطها و شروطها!
حقیقت معنای ولایت
امروز روز ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام است که آن ولایت رسول خدا در نفس امیرالمؤمنین علیه السّلام تجلّی کرده است و امیرالمؤمنین به مرتبۀ اعلا و مرتبۀ اتمّ خود، صاحب مقام ولایت شد. یعنی امیرالمؤمنین علیه السّلام نفس و جان و حقیقت پیغمبر شد؛ دو بدن هستند که راه میروند، ولی یک حقیقت است که هر دو را راه میبرد.1
شما الآن دو تا دست و دو تا پا و دو تا چشم و دو تا گوش دارید؛ آیا احساستان نسبت به یک دست با دست دیگر فرق میکند؟! نه. من الآن دو دست دارم و هر دو را حرکت میدهم؛ آیا دست راست را بیشتر از دست چپ دوست دارم؟ معنا ندارد. آیا توجّهی که به دست چپ دارم از دست راست بیشتر است؟ نه، میبینید یکی است. این میشود ولایت در پیغمبر و امیرالمؤمنین؛ یعنی یک حقیقت بدون تفاوت، در دو جسم تجلّی پیدا میکند.
بر خلاف گفتۀ بعضی که میگویند: «دو ولایت است، یک ولایت در پیغمبر و یک ولایت در امیرالمؤمنین!» اینکه شرک است. دو ولایت نداریم؛ یک ولایت است که دو صورت دارد. تجلّی پروردگار نسبت به قوالب امکانی به همین کیفیّت است و ظهور حقیقت توحید در مرایا و قوالب و تعیّنات به همین کیفیّت است. یک ولایت است که دو صورت پیدا میکند؛ یک صورتش رسول خدا است و حالا که رسول خدا به رحمت خدا رفته و از این دار فانی به دار باقی رحلت کرده است، همان ولایت بهصورت امیرالمؤمنین است. پس دیگر چه فرق و تفاوتی بین امیرالمؤمنین و پیغمبر است؟!1
این معنای ولایت، همان چیزی است که رسول خدا میفرماید: «مَن کُنتُ مَولاهُ فهذا عَلیٌّ مَولاهُ!»2 من نخواستم فقط امیرالمؤمنین را نصب کنم و تاجی بر سرش بگذارم تا دیگران بگویند: «چرا این کار را برای ما نکرد؟! اینکه روابط شد! پس ضوابط کجا رفت؟!» رسول خدا میخواهد بفرماید که امیرالمؤمنین مراقبه و مجاهده و
سعی و کوشش کرد، جلو آمد، خون دل خورد، امتحان پس داد، شب و روز و تمام کارهای خود را در اختیار رسول خدا قرار داد، نه در اختیار خود! خود را در قبال پیغمبر صفر بهحساب آورد، ارادۀ خود را سلب کرد و ارادۀ پیغمبر را بهجای ارادۀ خود نشاند و خود را وقف تمام و تامّ پیغمبر کرد؛ همینطور نبود که پیغمبر عمامه بر سر امیرالمؤمنین بگذارد و دستش را بالا بگیرد و «مَن کُنتُ مَولاهُ» بگوید. خیال کردید اینجا هم تشریفات و درجه و قُپّه دادن است که یکدفعه دو تا درجه به سرباز بدهند بشود ارتشبُد؟! ولایت که اعتبار نیست و این تشریفات و مسائل را ندارد!1
کلام علاّمه طهرانی دربارۀ شدت تواضع امیرالمؤمنین
دو سه سال قبل از رحلت مرحوم آقا، چون ایشان ناراحتی قلبی داشتند، به توصیۀ اطبّا، یکی دو هفتهای بیرون مشهد رفته بودیم. یک شب راجع به امیرالمؤمنین علیه السّلام و اینکه ایشان در جنگها از اسب استفاده نمیکردند، صحبت شد. میفرمودند که حضرت سوار قاطری میشدند که ظاهراً از مصر برایشان فرستاده بودند و در جنگها و در جنگ صفّین از آن قاطر استفاده میکردند و اسب سوار نمیشدند.2
من به نیّت خطا و فکر قاصر خودم، خواستم اظهار سلیقه کنم، گفتم: آقا این قاطری که امیرالمؤمنین سوار میشدند، قاطر نبود، از اسبها هم جلوتر بود! البته داریم که قاطر خیلی سریعی و... بود. مرحوم آقا تأمّلی کردند و فرمودند:
نه آقاجان، نه آقاجان! قضیه این نیست، این نیست! امیرالمؤمنین بهخاطر تواضعش سوار قاطر میشد، نه بهخاطر اینکه خیلی سریع و... بود. مسئله، مسئلۀ تواضع بود. میخواهد بگوید: من که فرماندۀ ارتش و خلیفۀ رسول خدا هستم، در جنگها سوار قاطر میشوم و سربازان من و اُمرا همه باید سوار اسب بشوند!
من خیلی از این گفتۀ خودم شرمنده شدم و دیدم بعد از چند لحظه ایشان
همینطور که سرشان پایین بود فرمودند: «این جدّ ما چهکاری در این دنیا بود که نکرد!»
استقامت امیرالمؤمنین علیه السّلام در راه حق
الآن هزار و چهارصد سال [از آن تاریخ] میگذرد، آیا یک نفر آمده است از امیرالمؤمنین ایراد بگیرد و روی کار امیرالمؤمنین اشکال بگذارد؟! با اینکه امیرالمؤمنین همهطور دوران را گذراند: دوران خلافت را گذراند و حاکم مسلمین و تمام سرزمینهای اسلام شد؛ در خانه نشست و بیست و پنج سال خلافت را غصب کردند؛ ایّام رسول خدا را که خلیفه نبود و جزء یکی از سربازان و اصحاب بود گذراند؛ دوران طفولیّت و دوران جوانی را هم گذراند. امیرالمؤمنین تمام اطوار زندگی را گذراند؛ هر جای آن دست بگذارید نمیتوانید یک ایراد بگیرید! در حکومتش با اینکه حاکم بود ولی جلوی همۀ لشکر میرفت و همراه با سربازها میجنگید. شما کدام حاکم را سراغ دارید که اینطور باشد؟! حالا این را من دارم میگویم که اگر به امیرالمؤمنین میگفتند: «اگر شما بیایید بجنگید و خلیفۀ مسلمین کشته شود، دیگر در اینجا خلیفه وجود ندارد!» حضرت میفرمودند: «مگر خون من قرمزتر از بقیه است؟! چه فرقی میکند؟! جهاد برای همه است، من هم باید مثل همه بروم!»
وقتی که خلافت را از او غصب کردند، قهر نکرد و بر علیه دولت و حکومت و عمر و ابوبکر و... اعلامیّه نداد؛ بلکه در نماز آنها شرکت میکرد.1 [یعنی] حالا که حکومت بهدست فلان، با این درجه از انحطاط رسیده است، در عینحال حساب خود را نمیرسد؛ بلکه حساب اسلام را میرسد! نمیگوید حالا که حکومت را از من گرفتند پس بگذار تا من هم بروم!
آنجایی که یهود و نصاریٰ از فلان سؤال میکنند، خُب او چه میفهمید که حالا بخواهد به آنها جواب بدهد! فقط سرش را پایین میانداخت و سکوت میکرد! لا اقل حرفی بزن تا بفهمند که خلیفۀ رسول خدا هم یکی دو تا کلمه میفهمد! میگوید: «بهتر است حرف نزنیم.» بعضی وقتها که حرفهایی میزد و خیلی
خرابکاری میکرد، به او میگفتند: «آقا بهتر است اصلاً تو هیچ نگویی و همینطور سرت را پایین بیندازی تا ببینیم تکلیف چیست!» سلمان یا ابوذر و یا عمّار میرفتند سراغِ حضرت: «یا علی، بیا به داد اسلام برس! فاتحۀ اسلام خوانده شد!»
ـ: چه شده است؟
ـ: فلان نصرانی آمده است و [خلیفه] هم در اینجا خوابیده است و صدایش درنمیآید!
حضرت بلند میشد [میآمد و پاسخ آن نصرانی را میداد].
اگر ما بودیم واقعاً چه میکردیم؟ میگفتیم: حالا بگذار بکِشند! حالا بیایند جواب بدهند! اما حضرت میآید، صحبت میکند و جواب میدهد؛ البته او هم میگوید: «أشهد أن لا إله إلّا اللَه و أشهد أنّ محمّدًا رسول اللَه و أشهد أنّک خلیفة رسول اللَه!» همان یهودی و همان نصرانی یا صابئی و مجوسی هم که میآمدند و صحبت میکردند و مطلب را میفهمیدند، حقّ خلفا را کف دستشان میگذاشتند.
چرا میگفت: «أشهد أنّک خلیفةُ رسول اللَه»؟ چون میفهمد که این [علی] حق و صدق است و صدق اینجا است؛ آن باطل است و آن شخص فقط ریشش را دراز و عمامهاش را بزرگ کرده و جای پیغمبر نشسته است. حق اینجا است، صدق اینجا است! این را میفهمد و لذا میگوید: «أشهد أنّک خلیفة رسول اللَه؛ اگر خلیفهای باشد، تو هستی!»1و2
این ولایتی که برای امیرالمؤمنین بهدست آمد، خیال میکنیم به همین راحتی بهدست آمده است؛ اینقدر خون دل خورد، شماتت شنید و بیاعتنایی دید! در خیابان با حضرت زهرا سلام اللَه علیها راه میرفت. کسی از آن طرف خیابان میرفت،
وقتی حضرت را دید سرش را برگرداند! حضرت زهرا گفت: «یا علی، دیدی فلان کس سرش را برگرداند که چشمش به تو نیفتد؟!» گفت: «زهرا جان، اینکه چیزی نیست، من سلام هم که میکنم جواب من را نمیدهند!»
اما این چه تأثیری بر حضرت میگذاشت؟ هیچ، ابداً، ابداً! راهی را در پیش گرفته است و بهدنبال آن میرود. نه به این طرف نگاه میکند و نه به آن طرف، نه سلام و صلوات افراد او را بالا میبرد و نه شماتت و سبّ و بیاعتنایی افراد او را پایین میآورد. این را میگویند مرد حق، مرد صادق، مرد صالح، مردی که تمام وجود خود را وقف حق کرده و برای خود چیزی حتی بهاندازۀ سر سوزن باقی نگذاشته است. این شخص میشود صاحب ولایت و صاحب مقام ولایت.
مشقّتهای امیرالمؤمنین بعد از عهدهدار شدن منصب ولایت
شما خیال میکنید وقتی که امیرالمؤمنین در روز عید غدیر به ولایت منصوب شد، خوشحال شد؟! هزار سال میخواست چنین روز ذیالحجهای نیاید و پیغمبر دست او را بالا نبرد. این ولایت برای امیرالمؤمنین غیر از گرفتاری و بیچارگی و... چه تاج سری بود؟! اولکاری که کردند، همسرش را زدند و جلوی چشمش تکّهتکّه کردند؛ بفرمایید این هم ولایت! این اولین دشتی بود که بعد از پیغمبر به علی دادند. بعد طناب به گردنش انداختند، که معاویه این حرف را به امیرالمؤمنین میزند: «تو را مثل شتری که به مسلخ میکشانند، بهسمت مسجد کشاندند!» حضرت در جواب میفرمایند:
تو میخواستی بر من ایراد بگیری، نمیدانی با این حرفت مرا مدح میکنی. من آن کسی بودم که حاضر نشدم یک قدم بهسوی باطل بروم و آمدند مرا اینقسم به مسجد بردند تا اینقسم از من بیعت بگیرند!1
این هم دشت دوّم!1 بعد از چند روز همسرش، حضرت زهرا سلام اللَه علیها از دنیا رفت و بچّههایش هم به آن وضعیّت [درآمدند] و بعد هم در خانه [نشست]. بعد میگفتند: «بلند شو بیا! باید در این نماز بیایی و اگر نیایی چه میکنیم و...!» حالا تازه زمان راحتی امیرالمؤمنین این بیست و پنج سال بود!
یکی از عللی که امیرالمؤمنین به نماز جماعت آنها میرفت این بود که دولت و حکومت به اصحاب امیرالمؤمنین فشار وارد نکند و خیلی راحت آنها را ترور نکند! وإلاّ آنها غلط میکردند بخواهند از این نظر به امیرالمؤمنین اهانتی کنند و کاری انجام بدهند. مگر سعد بن عباده را ترور نکردند؟! در بیابان میرفت که با تیر او را زدند و بعد هم شعر درآوردند و....2 خیلی راحت ترور میکردند! امیرالمؤمنین بهخاطر ملاحظۀ اسلام و افرادش و آنهایی که بر مرام خود ایستادگی کردند و بهدنبال شانتاژها و فشارها و تضییقات نرفتند و به آن حرفها گوش ندادند، میآمد و اینطور مسائل را تحمّل میکرد.
بعد هم که به خلافت رسید، تازه اوّل گرفتاری بود؛ جنگ راه انداختند، طلحه و زبیر رفتند و عایشه زن پیغمبر را از منزل بیرون کشیدند و او را فرماندۀ لشکر کردند ـ چیزی که اصلاً در آنموقع سابقه نداشت ـ و به خلقاللَه گفتند: «بفرمایید که زن رسول خدا، أمالمؤمنین، بر علیه قاتل عثمان خروج کرده است!» واقعاً چقدر بیحیا بودند! حیا هم حدّی دارد! چقدر آدم در اینجا باید بر اینهمه بیحیایی تأسّف بخورد! خیلی عجیب است!
ابنأبیالحدید این قضیه را در شرح نهج البلاغه نقل میکند. میگوید:
وقتی که امیرالمؤمنین در جنگ صفّین پیروز شد، همه میگفتند که عایشه را میکُشد. برادرِ عایشه، محمّد بن ابیبکر (که از آن شیعههای صد در صد خُلَّصِ امیرالمؤمنین بود و در او حرفی نبود؛ یکهمچون پدری و یکچنین پسری!) را فرستاد. گفت: «برو به عایشه بگو دستت درد نکند! مگر پیغمبر نگفت: ﴿وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰ﴾1 ”در منزلتان بنشینید“؟! این بود کاری که انجام دادی؟!»
بعد محمّد بن ابیبکر رفت به خواهرش گفت: «ای کاش در زمین فرو میرفتم و چنین روزی را نمیدیدم که تو ننگ برای من و برای اسلام بشوی که بگویند زن پیغمبر آمده و در مقابل خلیفۀ رسول خدا به این مسائل و مطالب دست زده است!»
بعد امیرالمؤمنین او را به مدینه فرستادند. بیست نفر زن را لباس مردانه پوشاندند و بهصورت و شمایل مرد نقابدار درآوردند و گفتند که او را احاطه کنند. و یک عدّۀ دیگری از مردها را هم گفتند که از پشت سر به فاصلۀ یکی دو کیلومتریِ او بروند و دور عایشه باشند و متوجّه باشند تا اینکه قُطّاعالطّریق که در بیابانها هستند، یکوقت [حمله نکنند].
در تمام مدّت، عایشه داد میزد: «ببینید که این مرد چطور حریم رسول خدا
را شکسته و زن رسول خدا، أمالمؤمنین را در بین بیست مرد قرار داده است! اقلاًّ دو تا زن با من نفرستاده است!» اینها هم هیچ نمیگفتند (چون لابد از صدای آنها پیدا بود که زن هستند؛ حضرت صدای آنها را که دیگر عوض نکرده بود!) مدام ناسزا گفت و طعنه زد و صحبت کرد تا رسیدند به مدینه و نقابها را برداشتند و دیدند همۀ اینها زن هستند.1
واقعاً ما به هر کار امیرالمؤمنین نگاه کنیم، آیا اصلاً در این عمل امیرالمؤمنین بویی از نفْس و أنانیّت و خودیّت میبینیم؟! ما خیال میکنیم که فقط مسئلۀ جنگ بوده که بر امیرالمؤمنین گذشته است؛ نهخیر، گرفتاریها و مطالب [بزرگتری هم بوده است]! در آن زمان، جنگ یک مسئلۀ عادی بوده است که میرفتند و میجنگیدند؛ حالا یکی مغلوب میشد و یکی غالب میشد. اما واقعاً حقیقت این ولایت در امیرالمؤمنین علیه السّلام با این نحوه و کیفیّت شکل گرفت و آنقدر آمد جلو تا شد نفس رسول خدا و پیغمبر. لذا مسئلۀ امروز که مسئلۀ ولایت و خلافت امیرالمؤمنین است، همان مسئولیّتی را برای امیرالمؤمنین آورد که در غار حرا مسئولیّت رسالت و بعثت برای پیغمبر آمد.
استقامت پیغمبر در تبلیغ حق
وقتی که جبرائیل نازل شد و رسالت را به آن حضرت ابلاغ کرد، شما خیال میکنید پیغمبر خوشحال شد؟! تازه گرفتاری شروع میشود! شخص تا حرف نزده و اقدامی نکرده است، مردم به او کاری ندارند. شما برای خودتان هر عقیدهای میخواهید داشته باشید؛ تا زبانتان باز نشده است، کسی به شما کاری ندارد؛ تا قلمتان به کار نیفتد، کسی به شما کاری ندارد؛ تا این عقیده را ابراز نکردهاید، کسی به شما کاری ندارد. اگر کافر هم باشید، میآیند مینشینند با شما صحبت میکنند و گرم میگیرند، ولی میگویند: این تا وقتی است که حرف نزدهای! اما اگر حرف بزنی و با منافع ما در ستیز باشد، آنوقت مسئله صورت دیگری پیدا میکند! کافر میخواهی باشی برای خودت باش، مخلصت هم هستیم، مواجب هم به تو میدهیم.
پیغمبر تا وقتی که برای خودش بود و حرف نمیزد و سرش به کار خودش بود
و غار حرا میرفت، کسی به او کار نداشت، میگفتند: «ما بتهایمان را میپرستیم، حالا او هم برود غار حرا هر کسی را میخواهد بپرستد؛ به ما چه مربوط است! کاری به ما و بتها و عبادت ما که ندارد، پس کار او به ما برنمیخورد!» حتی وقتی هم که به رسالت رسید، خود آن حضرت و حضرت خدیجه و امیرالمؤمنین علیه السّلام و زید بن حارثه در مسجدالحرام نماز میخواندند،1 آنها هم میگفتند: «بایستند بخوانند، به ما کاری ندارد.» اما همینکه از ناحیۀ پروردگار توسّط جبرائیل آیه آمد که برو بگو و ابلاغ کن و اولین مرتبۀ ابلاغ گفته شد که إنذار عشیره بود: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾2 یکمرتبه دیگر شروع شد: «تا بهحال ما این حرفها را نداشتیم! اینها از کجا پیدا شده است؟! این مطالب از کجا آمده است؟! این مسائل نبوده است! به ما چهکار داری؟! به عبادت و بتهای ما چهکار داری؟!»
بعد دیدند نشد، آمدند تطمیع کردند: «هرکه را بخواهی به تو میدهیم، هر پُستی بخواهی به تو میدهیم، فلان حکومت را به تو میدهیم، استانداری و فرمانداری را به تو میدهیم، هر زنی را بخواهی به تو میدهیم و....» بالأخره از راههای مختلف وارد شدند. حضرت فرمود:
اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارید، یک کلمه از این حرفم برنمیگردم!3
چرا برنمیگردد؟ چون خودش را وقفِ حق کرده است و نمیتواند برگردد.
رفقایی که امروز میخواهند عمامه بگذارند متوجّه میشوند بنده چه میخواهم عرض کنم. امیرالمؤمنین خودش را وقف حق کرده است، لذا دیگر نمیتواند برگردد. اگر برگردد قافیه را باخته است. چون خودش را وقف حق کرده است به او میگویند:
باید تا آخر کار بروی؛ و بدان که تو را میگیرند، میزنند و زندان میکنند!
ـ: بکنند.
ـ: اعدامت میکنند!
ـ: بکنند.
ـ: سم به تو میدهند!
ـ: بدهند.
ـ: پشت سرت حرف میزنند!
ـ: بزنند.
ـ: علیه تو اعلامیه میدهند!
ـ: بدهند.
مگر نمیکردند؟! چقدر این مشرکین در مکّه بر علیه پیغمبر اعلامیه دادند! افراد را جلوی مسجدالحرام گذاشته بودند تا هر کسی وارد میشد به او بگویند: «به حرف این شخص گوش ندهید! ـ نعوذ باللَه ـ این دیوانه است، جن به سراغ او آمده است، اصلاً معلوم نیست چه میگوید، اصلاً گوش ندهید، اصلاً به حرفش توجّه نکنید، قرآن و کتابش را نخوانید، بیایید این کتاب و این حرفها و این اشعار ما را بخوانید!»1
تفاوت حق و باطل
چرا پیغمبر نگفت شما به حرفشان گوش ندهید؟ بلکه میگفت: «بروید گوش بدهید، بعد بیایید حرف من را هم گوش بدهید!» این فرق بین باطل و حق است. حق همیشه آزاد و حرّ است و هیچوقت نمیگوید: «آن کار را نکن!» میگوید: ﴿فَبَشِّرۡ عِبَادِ * ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓ﴾؛2 بروید بشنوید و گوش بدهید، سخن دیگر را هم بشنوید و آنوقت هر کدام را که خواستید انتخاب کنید؛ ولی باطل میگوید:
«نرو، گوش نده، اعتنا نکن، بیا پیش من، آنجا نرو، این گمراهت میکند!» اگر بهوسیلۀ این مطلب به مقصد رسید که رسید، ولی اگر نرسید یک پلّه بالاتر میرود [و میگوید]: «اگر بروی، این کار را میکنیم، آن کار را میکنیم!» باز اگر به مقصد نرسید، همینطور بالاتر و بالاتر میرود تا وقتی که به جاهای دیگر برسد! این فرق بین باطل و حق است.
سختیهای پیغمبر بعد از بعثت
شما خیال میکنید وقتی جبرائیل آمد و رسالت را به ایشان ابلاغ کرد، پیغمبر خوشحال شد و جشن گرفت؟! نه آقا، ماتم گرفت! چون میداند چه خبر است، میداند مردم در نفس گرفتارند و دست از نفس و سلیقهها و اعتبارات و تخیّلات و توهّمات دنیوی برنمیدارند. حالا این حقّی که میخواهد در میان این اعتبارات و اینهمه توهّمات و شخصیّتطلبیها اظهار کند، چه خواهد شد؟! چون حق میآید و میگوید: «بهدنبال کار خودت برو! تمام این دفتر و دستکها را کنار بگذار! تمام این شخصیّت را کنار بگذار! تو و منی باید کنار برود و باید فقط او بماند!» حق میگوید: «”درِ این خانه و آن خانه را باز کردم و بستم“ باید کنار برود و فقط باید درِ منزل سیّدالشّهدا باز بماند؛ و السّلام! همۀ درها باید بسته شود!» حق میگوید: «تمام استجلاب و کششهای بهسمت خود باید کنار برود! ”اینجا بیایید و آنجا بیایید و باید آنجا باشید و آنجا نیایید“ باید کنار برود!» اینها همه خود است، نفس است، أنانیّت است!
غربت مقام ولایت در حوزۀ نجف
چرا در حوزۀ نجف با مرحوم قاضی اینطور برخورد کردند؟! چون مرحوم قاضی میگفت: «حق باید بیاید؛ این بیاید و آن بیاید ندارد!» مگر مرحوم قاضی در حوزۀ نجف کفر میگفت؟! حرفهای مرحوم قاضی موجود است دیگر. همان نمازی که شما میخواندید، او هم میخواند؛ البته نه نماز دم طلوع آفتاب!
مرحوم آقا میفرمودند:
در حرم امیرالمؤمنین از هنگام طلوع فجر تا یک ربع به طلوع آفتاب نماز جماعت بود؛ این پیشنماز میرفت، آن یکی میآمد!1
این شد نمازی که رسول خدا گفته است باید اوّل وقت خواند! آخر چرا دروغ بگوییم؟! تا کی بیاییم دروغ بگوییم و توجیه و تأویل کنیم؟! آیا تأکید بر نماز اوّل وقت این است؟! میگوید: «مؤمنین میخواهند پشت سر ما نماز بخوانند.» مردک، اگر میخواهی برو در خیابان یا بیابان یا در وادیالسّلام نماز جماعت بخوان و اوّل وقت هم بخوان و هر کسی به تو ارادت دارد بیاید آنجا! مگر مریض هستی که بیایی نماز را تا یک ربع بیست دقیقه به طلوع آفتاب به تأخیر بیندازی؟!
سیرۀ علاّمه طهرانی در اقامۀ نماز اوّل وقت
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ ظهر به مسجد میرفتند، اگر چهار نفر هم آمده بودند، میگفتند: فلانی اذان بگو نماز بخوانیم.
ـ: آقا هنوز همه نیامدهاند!
ـ: نیامدند که نیامدند؛ اوّل وقت است، باید اوّل وقت نماز را خواند؛ چه چهار نفر و چه هیچکس!
حتی یک مرتبه یادم است که فقط دو نفر برای نماز ظهر پشت سر ایشان بودند؛ ولی نماز عصر صد نفر بودند. خب نیامدند که نیامدند، دکّانشان را ببندند بیایند. یک مقدار کمتر کار کنید، یک ربع زودتر دکان را ببندید، یک مقدار از استفاده دست بردارید و به استفادۀ درکِ اوّل نماز برسید، فقط به این پول و اسکناس نگاه نکنید؛ استفادهها و مطالب دیگر هم داریم!
باید اوّل وقت نماز خواند؛ «أوّلُ الوَقتِ رضوانُ اللَه... و آخِرُه غُفرانُ اللَه.»1 نماز اوّل وقت موجب رضوان الهی است، و کسی که نمازش را در آخر وقت میخواند، چون گناه مرتکب شده است، خدا او را میبخشد و حکم غفران و بخشش دارد.2 آنوقت در صحن امیرالمؤمنین این میرود، آن میآید و چند تا نماز
از اوّل طلوع فجر تا دم طلوع آفتاب برگزار میشود؛ آنهم این امیرالمؤمنین! آیا امیرالمؤمنین به این نماز راضی است؟!
لزوم استقامت اهل علم در مسیر حق
اینجا است که اهل علم و ما و آن کسانی که میخواهند بهدنبال [حق] باشند، باید بفهمند که چهکار میخواهند بکنند و بدانند که کجا پا میگذارند و کجا میخواهند بروند.
شما خیال کردید رفقایی که امروز میخواهند به لباس ملائکه ملبّس شوند و تاج ملائکه را بر سر بگذارند، از دِه فرار کردهاند؟! آنها را از منزل بیرون کردهاند؟! آیا اینها گرفتاریهایی را که برای اهل علم در این دوره و زمانه وجود دارد، نمیدانند؟! حالا من به عللِ آن کار ندارم؛ هر عللی دارد، فعلاً به نتیجه و ما حصلش کار دارم. اینها نمیدانند مردم در همچنین زمانهای چه نظری دارند؟! اگر میخواهید بدانید، بلند شوید یک ساعت در خیابان ولیعصر طهران تا بالا بروید آنوقت میفهمید که مردم چقدر ابراز محبّت و لطف دارند! اینها این را خیلی خوب میفهمند و شاید از بقیه بهتر بفهمند؛ ولی چرا میخواهند این کار را بکنند؟ آیا اینها مثل بقیه احساس ندارند؟!
من وقتی به مکه و مدینه میروم، اغلب اوقات عمامه ندارم و لباس عربی
دارم. البته در مکّه خیلیها به احترام بیت، عمامهشان را برمیدارند؛ ولی من در خود مدینه هم اغلب اوقات عمامه ندارم و با همین لباس عادی عربی و چفیه میروم. البته یک مسئلۀ دیگر هم هست که چون اینقدر با عمامه، مسائل و گرفتاریهایی برایمان پیش آمده است ـ این شخص میبیند: آقا سلام علیکم! کجا هستید؟ کجا نیستید؟ کجا ببینیم؟ و... ـ که ما از زیارت و همه چیز میافتادیم.
یک سال که حج مشرّف شده بودم و زودتر به مدینه رفتم، قصد داشتم در تمام مدّت در مدینه عمامه داشته باشم. دو روز نگذشته بود که دیدم فایدهای ندارد، اصلاً زیارت ما رفت. نصف روز با این آقا و نصف روز با آن، خب علیٰکلّحال نمیشود دیگر! از روز سوّم عمامه را برداشتیم و دیگر کسی ما را نمیشناخت، حتی از یک متری ما رد میشدند و ما را نمیشناختند و مثل همه بودیم. آنجا تازه آن حالی را که افراد غیر معمّم در ایران دارند، احساس کردم و آنموقع احساس کردم که اگر انسان مثل بقیه باشد، نه کسی به او کار دارد و نه کسی متوجّه میشود، راحت میرود و میآید و زندگی میکند؛ نه حرفی و نه نَقلی. ولی یک شخص معمّم دائماً یا باید برود در یک گوشه و یا اگر بخواهد در اجتماع زندگی کند ـ خب همۀ افراد اجتماع که افراد مثقّف1 و مؤدّب و با فرهنگ نیستند، همهطور وجود دارد ـ طبعاً آنقِسم مسائل برای اینها پیدا خواهد شد.
الآن در چنین وضعیّتی آیا اینها این احساس را ندارند؟! خوب هم دارند؛ اما آمدند و روی نفس پا گذاشتند. خیلیها هستند که همین درس طلبگی را میخوانند و میگویند: «ما به عمامه نیاز نداریم و اینطوری بهتر میتوانیم کار کنیم و بیشتر میتوانیم فایده برسانیم.» نه آقاجان، بهخاطر راحتی و کیف خودشان است، بهخاطر رسیدن به مسائل دیگر خودشان است. اگر از این اشخاص بپرسی: «تو بهخاطر خدا میخواهی این کار را بکنی یا بهخاطر خودت؟» میگوید: «بهخاطر خدا!» میگوییم:
«خب خدا میگوید عمامه بگذار!» میگویند: «نمیخواهم بگذارم!» پس چه شد؟!
من با یکی از همین افرادی که از همین استدلالها میکرد که «من در فلان محیط علمی و دانشگاه هستم، با فلان افراد برخورد دارم، بهتر میتوانم برای اسلام کار کنم و...!» شش ساعت صحبت کردم و دیدم زیربار نمیرود. بعد در نهایت حرفی به او زدم و گفتم: یک سؤال میکنم؛ آیا آقا ـ در آن زمان مرحوم آقا حیات داشتند ـ که به تو میگویند عمامه بگذار، اینمقدار آقا را میشناسی که بتواند از عهدۀ سؤال و جواب خدا در روز قیامت بربیاید یا نه؟ گفت: «بله.» گفتم: پس چرا قبول نمیکنی؟ فکری کرد و گفت: «بهخاطر نفْس است!» گفتم: خب سر من درد گرفت جانم! از اوّل میگفتی؛ چرا اینقدر مرا خسته میکنی؟! وقتی شش ساعت کاملاً تمام راهها و زوایا را بستم، حرف دلش را زد و گفت: «نفْسم نمیگذارد.» گفتم: پس چرا میگویی به حساب اسلام بگذارم؟ چرا دروغ میگویی؟ بگو: نمیخواهم، میخواهم راحت باشم، راحت سوار ماشین شوم، راحت به دانشگاه بروم، به من حرف نزنند، چپچپ نگاه نکنند، متلک نیندازند. پس نفست نمیتواند قبول کند، حالا فهمیدی؟!
اما این افرادی که امروز عمامه میگذارند، همۀ این حرفها را میدانند و در عینحال این کار را میکنند؛ حالا این افتخار نیست؟! مرحبا و صد مرحبا و آفرین بر آن کسانی که [عمامه بر سر میگذارند]؛ در چنین شرایط و زمانی که تا به الآن در هیچ زمانی مردم به این کیفیّت نسبت به روحانیّت این حالت را پیدا نکردهاند، حالا نمیگوییم همۀ مردم، ولی افرادی که از درجات ایمانی کمتری برخوردار هستند، این حالت را دارند و دشمنان خیلی خوب کار کردهاند.
در زمان رضاشاه هم همین مسئله بود، ولی همه میدانستند که فشار از سمت رضاشاه است و آنها عمامهها را برمیداشتند. مرحوم پدربزرگ ما یک عرقچین بر سرش میگذاشت و با همین لباس لبّاده در این خیابان شاهآبادِ آنموقع ـ الآن خیابان
بهارستان شده است ـ، بالا میرفت و پایین میآمد. میگفتند: «آقا چرا این کار را میکنی؟» میگفت:
بهخاطر اینکه مردم بدانند و ما را ببینند. این مردک (رضاشاه) این عمامه را برداشته است برای اینکه مردم این لباس را فراموش کنند (همان کاری که آتاتورک در ترکیه کرد.) من این کار را انجام میدهم تا مدام مردم ببینند. این خودش میشود یک تبلیغ؛ فقط همینکه من را ببینند. بسیار خوب، نگذارد عمامه بگذاریم، ولی مردم من را با این کیفیّت ببینند!1
خیلی دوران سختی بود، خیلی فشار بود؛ ولی امروز دشمن کاری کرده است که آنهایی که عمامه دارند خودشان عمامه را با دستشان برمیدارند و دیگر نیاز به رضاشاه نیست. در این جامعه دیگر کسی نمیآید عمامه بگذارد. حرکتی که دشمن انجام داده است، بهسمت بیدینی و بیفرهنگی و سلب مبانی عقیدتی و تشیّع حرکت میکند و به آن کیفیّت در جهات مختلف دارد میرود.
وظیفۀ اهل علم در قبال انحرافات ایجاد شده در جامعه
یکی از کارهایی که کردند و موفّق هم شدند، همین مسئلۀ عربیزدایی است که عربی را بهعنوان زبان بیگانه، از فرهنگ فارسی بردارند. من الآن متونی را که مطالعه میکنم جداً و واقعاً نمیفهمم که این چه لغتی است و همینطور با خودم فکر میکنم که این یعنی چه! یعنی اینهایی که این الفاظ عجیب و غریب را بهجای لغات عربی گذاشتهاند، اقلاًّ یک لغتنامه هم زیرش بنویسند! فهمیدن مطلب یک طرف، فهمیدن این الفاظ هم یک طرف؛ و اصلاً من آن مقاله را کنار میاندازم! و بعضیها هم افتخار میکنند به اینکه مقالاتی مینویسند که در آن اصلاً لغت عربی نیست! الآن یکچنین مسئلهای مرسوم شده است و متأسّفانه این قضیه در بین ما هم آمده است و کلماتی که بهکار میبریم و در اعلاناتی که میکنیم [این مسئله دیده میشود]. مثلاً بهجای «جلسه» میگویند «نشست»! «نشست» چیست آقا؟ مگر
ساختمان است که نشست کند؟! بگویید جلسه. «دعوت» را میگویند «فراخوان»؛ آیا فراخوان هم لفظ است؟! «اجتماع» را میگویند «همایش»: «و در این همایش....» حتی بعضی از افراد مُعنوَن و مطرح اینطور هستند! این کارها یعنی چه؟! شما کلمات قرآن و کلمات اهلبیت را دارید کنار میگذارید! مگر هر کاری که هر شخصی در یک جای دیگر میکند، ما باید انجام بدهیم؟! پس چه کسی باید این سنگر و فرهنگ را نگه دارد؟! «جلسۀ بحث» را میگویند «گفتمان» و گفتمان دینی و.... الف و نون عثمان را بر سر آن درآوردهاند شده است گفتمان! گفتمان دیگر چیست؟! بگویید جلسۀ بحث و گفتگو و تحقیق و سؤال و جواب و.... حالا خیال میکنند کم میآوریم و نباید از قافله عقب بمانیم! نه آقاجان، اینها همه باختن است، اینها همه [سر] سپردن و حذف شخصیّت است، اینها قبول شخصیّت نازل و دونِ دیگران و واگذاری شخصیّت اسلامی و میدان به حریف است.
چه کسی باید از این مسائل دفاع کند؟ آن کسی که امروز عمامه میگذارد و میگوید من پا جای پای امام صادق میگذارم و شاگرد امام صادق هستم.
طلبه شدن یعنی شاگرد امام صادق بودن و لا غیر
ما که امروز عمامه میگذاریم باید بدانیم که آمدهایم و گفتهایم ما شاگرد امام صادق هستیم و بس؛ هیچکس دیگری را هم در این دنیا نمیشناسیم؛ فقط امام صادق و امام زمان [را میشناسیم]، همین! مکتب، مکتب امام صادق است، ولیّ ما هم امام زمان است؛ و السّلام تمام شد! هرچه از امام صادق دیدیم عمل میکنیم، توکّل و اتّجاه ما هم بهسمت حضرت بقیّةاللَه أرواحنا فداه است. این را باید طلبۀ امروز بداند! این شخص چیزی میگوید، آن شخص چیزی میگوید و آن هم اظهار سلیقه میکند، حالا اینطور بگوییم به او برنخورد، حالا آنطور بگوییم و...، همۀ اینها باختن است. اگر میخواهیم به مقام حضرت عبدالعظیم برسیم و همان ولایت در ما هم تجلّی کند، [باید اینطور باشیم]!
بررسی جریان بنیالحسن و قیام آنها
حضرت عبدالعظیم ـ که با چهار واسطه به امام مجتبی علیه السّلام میرسد ـ، یک فرد عادی مثل افراد دیگر بود. از همین نسل امام مجتبی علیه السّلام کسانی
بودند که ائمّه را شهید کردند! امام باقر علیه السّلام را همین بنیالحسن شهید کرد!1
ولی از آنها حضرت عبدالعظیم هم هست.
از همین بنیالحسن محمّد و ابراهیم، فرزندان عبداللَه محض بودند که امام صادق علیه السّلام را به زندان مدینه انداختند، ادّعای مهدویّت کردند و بر علیه منصور دوانیقی خروج کردند. به آنها گفتند: «اگر جعفر بن محمّد با شما بیعت کرد، تمام مدینه با شما بیعت میکنند وإلاّ نه.» آنها آمدند، ولی امام صادق رد کرد و همین بنیالحسن حضرت را در زندان مدینه انداختند. ببینید ائمّه از اینها چه کشیدند! یعنی پسرعموهای امام صادق آمدند حضرت را ـ آنهم در جایی که آدم شرمنده میشود بگوید! ـ در محلّ حیوانات و اصطبل مدینه زندانی کردند و تهدید کردند: «اگر تا فردا بیعت نکنی تو را به قتل میرسانیم» و منصور دوانیقی آمد امام صادق را از زندان درآورد!1و2 کار به اینجا رسیده بود.
اینها هم از بنیالحسن هستند و از آن طرف هم حضرت عبدالعظیم هست! کسی که موقعیّتش را کنار گذاشت، مقام علمیاش را کنار گذاشت، شخصیّتش را کنار گذاشت، آمد و مؤدّب کنار امام هادی علیه السّلام نشست که در سنّ ده دوازده سالگی یا حدود سیزده چهارده سالگی بودند که به امامت رسیدند و او را مقدّم داشت. وقتی که اعتراض کردند فرمود: «خدا ولایت خود را در او قرار داد، چون من اهل نبودم ولی او اهل بود!» ببینید از نفسش گذشت، از أنانیّت گذشت، از
خواست گذشت، لذا آن ولایت امام هادی در او تجلّی میکند و میشود: «من زَار عبدَالعظیمِ بریّ کمَن زارَ الحسینَ بکربلا.»
و این برای همۀ ما هم هست. اگر آمدیم و گذشتیم و پا روی نفس گذاشتیم و به مسائل نامناسب امروز توجّه نکردیم، و بهدنبال حق رفتیم و فقط حق در سرِ ما بود و بس و فقط به اینکه امام صادق چه فرموده است کار داشتیم، ما هم به همان مرتبه از ولایت و خصوصیّت میرسیم. حالا اینکه آقای فلان و آقای فلان چنان فرمودهاند، برای خودشان فرمودهاند؛ ما باید ببینیم امام صادق، امام باقر، امام مجتبی، امام سجّاد و امام رضا چه فرمودهاند!
کیفیت برخورد علاّمه طهرانی با اهل علم
این قضیه خیلی عجیب بود و من همیشه تعجّب میکردم که چرا مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ اینقدر به طلاّب و معمّمین احترام میگذاشتند! ما در میان رفقا و دوستانمان در زمان مرحوم آقا و الآن، همه قشر از افراد داشتیم و داریم: کسبه، تجّار، مهندسین، پزشکان؛ ولی وقتی که یک طلبه میآمد، ایشان حال و وضع دیگری پیدا میکردند. اصلاً تعمّد داشتند که طلبه را در میان افراد معرّفی کنند و یک حالت خاصّی نسبت به این مسئله داشتند.
بالأخره میدیدم که این علم، علم آلمحمّد است و این مسائلی که استفاده میکنند، اشرف علوم است و شکّی در این مسئله نیست. آن علوم و دروسی که یک طلبۀ علوم دینی فرا میگیرد ـ که همان علم دین، علم احکام، علم تفسیر، علم اخلاق، علم توحید، فلسفه، حکمت و عرفان است ـ قابل قیاس با علوم دیگر نیست.
اهمیت تعلیم فلسفه و عرفان برای طلاّب علوم دینی
الآن میگویند: «آقا فلسفه نخوان! عرفان نخوان!»
ـ: چرا نخوانیم؟!
ـ: چون نباید خدا را شناخت!
خدا را نشناسیم و جنابعالی را بشناسیم؟! میگویند: «اینها همه علوم ضالّه است!» کجای اینها ضالّه است؟! خب بیا بیان کن! من آدمی هستم که الآن حدود پنجاه سال سن دارم، چطور من چنین ضلالتی را نفهمیدم؟! فقط جنابعالی فهمیدی؟! من
سی سال است فلسفه و عرفان نظری میخوانم و بحث میکنم، چطور من چنین ضلالتی را نفهمیدم؟! چطور علاّمه طباطبائی با آن غزارت1 علمش، این ضلال را نفهمید؟! اما آن کسی که یکی دو کلمه فقه و اصول خوانده است، فهمید که ضلالت دارد؟!
میگویند: «امروزه بعضیها صوفیگری را گسترش میدهند!» صوفیگری چیست؟! مگر ما کشکول بستیم؟! مگر کلاه صوفی بر سر گذاشتیم؟! همین عمامۀ رسول خدا که همه میگذارند و سیاه است، ما هم سرمان گذاشتیم! همین درسی که بقیه میدهند، ما هم میدهیم و همین بحثی که میکنند، ما هم میکنیم؛ این حرفها چیست؟!
باید فلسفه و حکمت خواند، باید دقّت کرد؛ چون انسان نباید آن استعدادات و قوایی را که خداوند به او داده است، معطّل بگذارد. ما در این دنیا آمدهایم که بفهمیم، نیامدهایم مانند حیوانات در این دنیا زندگی کنیم و به هرجا که افسار ما را کشاندند، کشیده شویم؛ نهخیر، آمدهایم بفهمیم! فلسفه فهم میآورد، عرفان فهم میآورد، نور میآورد. توحید، حقیقت انسان را روشن میکند و به انسان نور میدهد. لذا کسی نمیتواند شخصی را که عرفان دارد، گول بزند؛ مردم و جمعیّت و بیا و بروها نمیتوانند او را گول بزنند؛ سلام و صلواتها نمیتوانند او را از راه به در کنند. حقیقت برایش روشن است، میفهمد اینها همه حباب و بادکنک است، میداند اینها همه پف و هوا است. آن کسانی که با بیا و برو غرّه میشوند و فریب میخورند بهخاطر این است که عرفان و نور ندارند و مسیر برایشان مشخّص نیست. [مسیری را] تا آخر میروند و بعد میبینند که عجب، یکدفعه پشتشان خالی شد و کسی نماند؛ دوباره برمیگردند. چون نور نیست، حقیقت نیست.
آن طلبهای که فلسفه نخواند، فقه را هم ادراک نمیکند، روایت امام صادق را
هم ادراک نمیکند، حقایق توحیدی را هم ادراک نمیکند و استنباط احکام را خوب انجام نمیدهد. کیفیّت فکر و فهم آن طلبهای که فلسفه بخواند، نسبت به کیفیّت درک مسئلۀ فاقد این مطلب، بهکلّی مشخّص است! ما در این دنیا آمدهایم که بفهمیم. میگویند: «فلان آقا فلسفه را تحریم کرده است!» به بنده چه مربوط است؟! فلان آقا هم تحریم نکرده، بلکه واجب کرده است.1 یعنی بعد از این مدّت، این هنر ما شد که بگوییم چون فلان آقا تحریم کرده است پس مسئله تمام است؟! مگر من مقلّد فلان آقا هستم؟ من مقلّد امام صادق هستم و بس! طلبه مقلّد امام صادق است.
علت بیان مطالب توحیدی در روایات
آیا در روایات امام صادق، استدلالات توحیدی نیست؟! آیا در روایاتی که از امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه آمده است، مطالب توحیدی نیست؟! آیا در روایاتی که از امام رضا علیه السّلام در توحید صدوق آمده است، حقایق توحیدی و حِکَمی و فلسفی نیست؟! پس اینها را چه کسی باید بفهمد؟ همینکه نمیفهمند میگویند: «آقا علوم اینها را به امام واگذار میکنیم!» پس امام برای چه اینها را بیان کرد؟! نعوذ باللَه امام نباید بداند حرفی را که میزند مخاطبش کیست؟! وقتی شما حرفی را میزنی که کسی نمیفهمد، برای چه این حرف را میزنی؟! امیرالمؤمنین در نهج البلاغه برای چه این خُطب را گفت؟! آمده است فقط خودش را نشان بدهد؟! آمده است حرفهایی بزند که [کسی نفهمد]؟! خُب از این حرفهای نامتناسبی میزد که رمّالها میخوانند و افسون میکنند. موسی بن جعفر علیه السّلام برای چه آمد این روایات توحیدی را گفت؟!
غیر از صدرالمتألّهین و میرداماد و علاّمه طباطبائی و افرادی که اهل فلسفه هستند، کدامیک از این افرادی که فقط فقه و اصول خواندهاند اینها را ادراک میکنند؟! بیایند یک عبارتش را بخوانند و معنا کنند و توضیح بدهند! «داخلٌ فی الأشیاءِ لا بالمُمازَجةِ»1 را معنا کنند! آیا این مطالب از روایات طهارت و نفاس درمیآید یا نه، نیاز به چیز دیگری دارد؟!
ائمّه علیهم السّلام این مطالب را برای این گفتند که طلبهای که دنبال امام صادق است، طلبۀ با فهم باشد. موسی بن جعفر این مطالب توحیدی را گفته است تا اینکه ذهن را نسبت به حقیقت وجود و حق و فاصل بین حق و باطل روشن کند و مغز را از اعتبارات و توهّمات بیرون بیاورد و نور توحید به مغز بخورد و آنوقت با این فکر برود سراغ آیاتالأحکام، روایات و سایر مطالب و آثاری که از ائمّه علیهم السّلام آمده است. این فقه و اصول نمیتواند این کار را انجام بدهد. این مسئله خیلی مسئلۀ مهمّی است!
آثار معنوی عمامه بر سر بستن
پس طلاّبی که عمامه میگذارند، تمام این مشکلات را بر خود هموار کردهاند و به جان خریدهاند؛ وإلاّ این آقایان تا بهحال همین کت و شلوار مثل شما را پوشیده
بودند و کسی هم کارشان نداشت. در همین قم و طهران و این طرف و آن طرف میرفتند و میآمدند و هیچ مسئلهای نداشتند؛ از امروز تازه مشکلشان شروع میشود و تازه حرف و نَقلها شروع میشود.
خیال نکنید این فقط یک اعتبار است؛ مرحوم آقا که به این لباس احترام میگذاشتند، برای این لباس در عالم تکوین ـ نه در عالم تشریع ـ حسابی باز کرده بودند. طلبهای که این لباس را میپوشد، بخواهد یا نخواهد در نفس او اثر خواهد گذاشت. شما یک نماز بدون عمامه بخوانید، ببینید حالتان با یک نماز با عمامه فرق میکند یا نه؟!
خیال نکنید عمامه فقط برای ما اهل علم است، شما هم باید عمامه بگذارید.1 امام زمان علیه السّلام که بیاید اعلان میکند که عمامه برای همه است، البته اجباری نیست؛ همه باید عمامه بگذارند، منتها یکی راهش راه علوم دین و تبلیغ و رسالت و ترویج است، بقیه نه. الآن افرادی هستند که عمامه میگذارند، زارع است ولی عمامه دارد. در زمان سابق مگر تجّار در بازار عمامه نداشتند؟! الآن در مشهد و خیلی از جاهای دیگر میبینیم با عمامه کسب میکنند.2
مرحوم پدر ما میرفتند از همین بازارچۀ طهران پارچه میخریدند. مرد بسیار نازنین و خوبی بود به نام آقا سیّد علیاکبر پیشنماز که به رحمت خدا رفتند؛ چون آنموقع که من در دوران طفولیّت و هشت سالگی بودم و با ایشان میرفتم، پیر بودند. ایشان هم پیشنماز بود و هم در طهران پارچه فروشی داشت. ایشان و خیلی از این افراد بودند که با عمامه میرفتند کسب میکردند و چند نفر از بسیار محترمین هم در همانجا بودند. اهل علم سابق مَمرّ کسب داشتند و از همان ممرّ کسب خودشان امرار معاش میکردند. علمای بزرگ و علمای سابق، مزرعه و باغ داشتند یا پولی داشتند و با آن تجارت میکردند. منتها الآن دیگر وضعیّت به کیفیّتی درآمده است که دیگر مجالی برای اینها نیست؛ یعنی آنقدر درس و کتاب و مطالعات زیاد شده است که دیگر طلبه اصلاً نمیتواند وقت خود را برای مسائل دیگر بگذارد و اگر هم بگذارد صحیح نیست.
مستحب است که انسان وقت نماز عمامه بر سرش بگذارد.1 حالا نه عمامۀ
پنج شش متری، یک متر هم باشد کافی است. عمامۀ سفید یا زرد در موقع نماز مستحب است. پیغمبر هم در وقت نماز عمامه زرد و سفید میگذاشتند1 و مشخّص است که این استجلاب ملائکه میکند.
تفسیر روایت «العِمامةُ تیجانُ الملائکة»
اینکه میگویند: «العَمائِمُ تیجان الملائکةِ»، یعنی ملائکه بهنحوهای هستند که اگر بخواهند در این دنیا نزول کنند، صورت مثالی آنها دارای عمامه است؛ وإلاّ ملائکه که جسم نیستند و کتان بر سر نمیگذارند، ملائکه جزء مجرّدات هستند. همین عمامهای که الآن ما بر سر داریم، یک صورت مثالی و ملکوتی دارد. فلان عالم یا بزرگان را در خواب با عمامه ندیدهاید؟! آن عمامه از چه جنس بود؟ از جنس کتان یا وال بود؟! عالم مثال که وال و کتان ندارد! آن صورت برزخیِ همین عمامه در آن عالم است. صورت برزخی ملائکه هم با عمامه است. لذا کسی که عمامه میگذارد همان نورانیّت عمامۀ ملائکه را برای خود تحصیل میکند. این میشود «العَمائِمُ تیجانُ الملائکةِ.» لذا همۀ رفقا حدّاقل در سر نماز عمامه بر سرشان
بگذارند تا اینکه حدّاقل در حال نماز، ذکر، توسّل و توجّه، این حال را داشته باشند.
اهمیت و ارزش عمامه در منظر مرحوم علاّمه طهرانی
در زمان مرحوم آقا هم اینگونه بود. آنهایی که آن زمانه را یادشان بیاید، رفقا در آنموقع در همان مسجد قائم پارچهای تقریباً یک متری، یک متر و نیمی میآوردند و در نماز و در شبهای إحیا، همان را به سرشان میبستند؛ و خود ایشان هم نسبت به این مسئله خیلی تأکید داشتند. این بهخاطر این است که این عارف و این ولیّ خدا به آن نور و باطن مسئله اطّلاع داشته است. لذا اهل علم را گرامی میداشته، آنها را بر همه ترجیح میداده،1 این لباس را بهعنوان شرف ـ نه بهعنوان نان و تحصیل نان ـ و بهعنوان افتخار و کسب و استجلاب فیوضات الهی میدیده است. ما این مطلب را احساس نمیکنیم یا اگر احساس کنیم عُشری از أعشار است؛ ولی او این حالت را احساس میکرده است.
یک بار ندیدم مرحوم آقا بخوابند و پایشان به عمامه دراز باشد؛ چه عمامۀ سیاه و چه سفید فرقی نمیکرد. میگفتند:
عمامه را از آنجا بردار بگذار کنار! پا به عمامه نباید دراز باشد، عمامه تاج ملائکه است.
ببینید! حالا آیا ما اینطوری هستیم؟! خیلی بخواهیم رعایت کنیم، قرآن جلوی پایمان نباشد.
همچنین هیچوقت نشد که ایشان در جایی که یکی از نوههایشان یا افراد دیگر هستند، بخوابند. البته ایشان نسبت به همه اینطور بودند که پایشان را دراز نمیکردند، ولی بهخصوص اگر سیّد هم بود میگفتند: «این فرزند رسول خدا است نباید پا به او دراز بشود!» حالا خودشان هم سیّد هستند و پدربزرگِ او هستند، ولی میگویند نه، این حساب دارد!1
یعنی مطالبی را که ایشان میفرمودند، به حقیقت ملکوتی آن رسیده بودند و میگفتند؛ قضیۀ اعتباری نبود. وقتی میگفتند: «نباید پا بهسمت عمامه دراز باشد و عمامه که تاج ملائکه است نباید جلوی پا باشد، بلکه باید بالای سر باشد»، به حقیقت ملکوتی مسئله رسیده بودند. اینجا است که تفاوت مطالب ایشان، راه ایشان، حال ایشان و بزرگانی مانند ایشان با بقیه مشخّص میشود! راجع به مرحوم قاضی و مرحوم آقای انصاری هم من همین مطالب را دیده بودم.2
ولایت اهلبیت، تنها راه رسیدن به حق و حقیقت
اینجا است که عرض میکنم ما باید راه ولایت را ببینیم. راه ولایت، انسان را به حقایق و ملکوت اشیاء بینا و بصیر میکند. آنوقت این عالِم دینی از آن دیدگاه با مردم صحبت میکند؛ نهاینکه کتاب را بخواند و بعد بیاید برای مردم صحبت کند! نهخیر، با آن نور و حقیقت تکوینی که در وجود او قرار گرفته است، مردم را ارشاد میکند که این کار را بکن، آن کار را نکن! این درست است، آن غلط است! این مستحب است، آن مکروه است! این حرام است، آن واجب است!
إنشاءاللَه امیدواریم که خدای متعال به همۀ ما توفیق بدهد و ما را در همان راه و مسیری قرار بدهد و پیش ببرد که مسیر و راه اهل ولاء و اولیای دین و رهبران دین و علمای واقعی و ربّانی بوده است؛ و نسبت به حقایق و مبانی دین، آنچنانکه هست ما را بینا و آشنا کند و موفّق به عمل بر طبق همان مسیر قرار بدهد. اگر این کار شد میتوانیم بگوییم که إنشاءاللَه تحت ولایت و سایۀ مبارک امام زمان،
حضرت ولیّ عصر عجّل اللَه تعالیٰ فرجه الشّریف قرار داریم؛ وإلاّ آن حضرت افرادی را دارند که بهدنبال باشند و سرسپرده و از خود گذشته باشند و خود را وقف آن حرم کرده باشند و از جملۀ افراد «لا یَخافونَ فی اللَه لَومةَ لائمٍ»1 باشند.
بنابراین ما باید فقط و فقط امام زمان علیه السّلام را مدّ نظر قرار بدهیم و بدانیم و بفهمیم که آنچه مورد رضای ایشان و مورد نظر ایشان است چیست تا به آن عمل کنیم. و نسبت به مطالب و ناملایماتی که ممکن است برای هر شخصی در هر زمانی پیش بیاید، صابر و متحمّل باشیم و وجهۀ خود را وجهۀ دیگری قرار بدهیم. اصلاً نباید به این دنیا فکر کنیم، به این خوشآمد گفتن و بد آمد گفتنِ مردم نباید فکر کنیم؛ وجهه و نظر ما و اصلاً طرف و مخاطب ما باید امام علیه السّلام باشد! اینکه امروز إقبال بشود، فردا إدبار بشود نباید تأثیر بگذارد، امروز بهبه بگویند، فردا با روی نامناسب با انسان برخورد کنند، اینها هیچ نباید اثر بگذارد. البته همانطوریکه عرض شد، پوشیدن این لباس و آمدن در این مسیر مشکلات دارد، زحمت دارد، خون دل دارد، صبر و تحمّل دارد؛ و باید صبر کرد تا اینکه انسان به آن نتیجه برسد.
در هر زمانی باب رحمت الهی مفتوح است و راه رسیدن به او همیشه هموار است، منتها [شرایط و اوضاع] تفاوت میکند؛ در زمان رسول خدا یکطور بود، در
زمان امیرالمؤمنین یکطور بود، و در زمان امام صادق و هر کدام از سایر ائمّه هم یکقسم بود. و الآن هم مطلب همان است، سکّاندار این کشتی، امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفدا است و هر کسی خود را تسلیم امام کرد و از خواست و ارادۀ خود دست برداشت و گفت: «من از امروز میخواهم، آنچه را امام زمان واقعاً میخواهد»، به همان یقین و علمی که ما نسبت به وجود پروردگار و وجود عنایت او معتقد هستیم، به همان یقین بنده میگویم: امام زمان علیه السّلام قطعاً دستگیری خواهد کرد و به همین یقین، آن حضرت این همّت و اراده را در افراد قرار میدهد؛ [خلاف آن] امکان ندارد!
عنایت خاصّ امام زمان به اهل علم
شما خیال میکنید که حالا امروز عمامه میگذارید، سر خود آمدهاید و این کار را کردهاید؟! قطع و یقین بدانید که اگر عنایت حضرت نبود، هیچکدام از ما این کار را نمیکردیم، اگر عنایت او نبود این کارها و این اقدام انجام نمیشد! پس در وهلۀ اوّل باید توفیق را از آن حضرت بدانیم؛ او بوده است که ما را موفّق به این کار و مشرّف به این تشریف و ملبّس به این لباس کرده است!
همیشه این مسئله را باید در نظر داشته باشیم که این فقره برای ما همیشه کارساز و راهگشا است:
إلَهی! إن لَم تَبتَدِئنی الرَّحمَةُ مِنکَ بِحُسنِ التَّوفیقِ، فَمَنِ السّالِکُ بی إلَیکَ فی واضِحِ الطَّریقِ.1
در زمان شاه عباس و صفویه، در اصفهان زنها و دختران و حرمسرای شاه عباس میآمدند و لباس طلبهها را میبردند و میشستند. میبینید زمانه چقدر فرق
کرده است؟! برای ما آن زمان با این زمان و بدتر از این زمان نباید فرق کند؛ هر کار و هر مسئلهای که میخواهند، انجام بدهند؛ هر برنامهای برای تخفیف و تنزیل این مطلب، از انواع ترفندها و مسائل مثل تشکیل مجالس، درست کردن فیلم و تئاترها و مسائلی از این قبیل که میخواهند، انجام بدهند. باید به اینها گفت:
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه توست | *** | عِرض خود میبری و زحمت ما میداری1 |
ما بهخاطر مردم عمامه بر سر نگذاشتیم که حالا بخواهیم بهخاطر مردم عمامه از سر برداریم. همه بدانند که عمامه اولاً برای تشریف به این شرف الهی است که نصیب خود انسان میشود؛ و بعد، برای متابعت از امام زمان علیه السّلام است. حالا مردم میخواهند یک روز بیایند و یک روز برگردند، میخواهند یک روز استقبال بکنند و یک روز استقبال نکنند، خود دانند! ما إنشاءاللَه به حول و قوّۀ خدا همیشه آن عنایت و لطف و دستگیری امام زمان علیه السّلام را به فضل خودِ آن حضرت به همراه خواهیم داشت.
اللَهمّ صلّ علَی محمّد و آلمحمّد
مجلس چهارم: غدیر، روز آزادی و رهایی از تعلّقات
عید غدیر ١٤٢٩ هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّه ربِّ العالمین
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا أبی القاسم محمّدٍ
و علَی آله الطّیبینَ الطّاهرین
و اللّعنةُ علَی أعدائهم أجمعینَ إلَی یومِ الدّین
روش پیغمبر در انجام رسالت الهی
﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ ٱلَّذِي يَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِيلِ يَأۡمُرُهُم بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَىٰهُمۡ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡخَبَـٰٓئِثَ وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ﴾.1
خداوند در این آیه مردم را به متابعت از رسول و نبیّ خاتمش دعوت میکند، که خصوصیت آن رسول و نبی این است که آنچه خداوند برای مردم، طیّب و پاک و پاکیزه
قرار داده، برای آنها تجویز میکند و حلال میشمرد، و هرچه موجب تباهی و فساد و از بین رفتن استعداد آنها و مُهملگذاشتن ودایع الهی در آنها است، برای آنها حرام میکند و آنها را از آن بر حذر میدارد. اسم این پیغمبر در تورات و انجیل آمده و همه هم بهخوبی میدانند و در این مطلب جای هیچ شک و شبههای نیست.
از خصوصیات دیگر این پیامبر این است که آن گیر و آن قلادهای را که بر گردن افراد است، از گردن آنها باز میکند؛ قلادهای که طنابش در دست غیر خدا ـ از بندگان و از حاجزها و موانع و هواها و هوسها ـ قرار دارد! و همچنین غُل و زنجیرها را از دست و پای افراد میگشاید و آنها را راحت میکند؛ غُل و زنجیرهایی که بهواسطۀ آنها، دست و پای افراد بسته شده است به کثرات و دنیا و شهوات و ریاسات و هرچه آنها را از عبور از دنیای دنیّ و رسیدن به عالم تجرد باز میدارد و مانع میشود! این خصوصیت پیغمبر است.
پیامبر برای این مسئله و این نکته آمد، برای این منظور و این هدف آمد! مطالبی که پیامبر برای مردم آورد و روشی که رسول خدا برای مردم تثبیت و تقریر کرد، فقط چهار رکعت خواندنِ نماز ظهر نبود؛ چون آن نماز را عمر هم میخواند، یزید هم میخواند. عمر سعد هم در شب عاشورا همین نمازها را میخواند و وقتی که پسر رسول خدا و ذراری آن حضرت را تکهتکه کرد، بر اصحاب خودش که کشته شده بودند و به درک واصل شده بودند، نماز میّت خواند!1 همین عمر سعد نماز میّت خواند! آنها این نماز را میخواندند، روزه هم میگرفتند، واجبات را هم انجام میدادند و انجام میدهند و چهبسا محرمات را هم ترک میکردند و انجام نمیدادند؛ محرماتی از قبیل شرب خمر، قمار، شطرنج، موسیقی، سُفور و برهنگی!2 پس مشکل آنها چه بود؟
اهمّیت مسئلۀ ولایت در پذیرش عبادات
مشکل آنها این بود که نخواستند رسول خدا غل و زنجیر را از دست و پای آنها باز کند! یعنی رسالت، بیرسالت! بعثت، بیبعثت! نیامدند خودشان را در تحت تسلیم و اطاعت آن حضرت قرار بدهند و بگویند حالا بیا آن غل و زنجیر را باز کن! پیغمبر که با کسی رابطه نداشت، بلکه ضابطه داشت و براساس ضوابط حرکت میکرد. گفتند: «ای رسول خدا، نمازی را که برای ما آوردهای میخوانیم، اما ولایت داماد و پسر عمّ و خلیفهات را قبول نمیکنیم!» خب این چه فایدهای دارد؟ چه نتیجهای دارد؟ آن نماز بر سرت بخورد! گفتند: «ای رسول خدا، روزهای را که آوردهای میگیریم، ولکن آن مطلب دیگر را و آنچه اصل و پایه است ـ که ولایت و تسلیم باشد ـ، نمیپذیریم! نمازی را میخوانیم که خودمان آن نماز را بپسندیم، نه تو! روزهای را میگیریم که آن روزه را خودمان تشخیص بدهیم، نه تو! حجّی را انجام میدهیم که خودمان تشخیص بدهیم!» خب این چه فایدهای دارد؟ چه نتیجهای دارد؟ دیگر چه اثری بر این مترتب است؟1
قبلاً خدمت رفقا این مطلب را عرض کردهام:2 آن نمازی که بدون تسلیم باشد، میشود ورزش! آن روزهای که بدون تسلیم در برابر حق و تسلیم در برابر امام باشد، میشود رژیم غذایی! آن حجّی که بدون ولایت باشد، میشود تفریح و تفرّج و گردش و مسافرت! انسان به مسافرت میرود، خب این حج هم میشود یک مسافرت! به او خوش هم میگذرد، اینطرف را میبیند، آنطرف را میبیند، در و دیوار میبیند، دکان میبیند!
آنچه پیغمبر آورد و در قرآن است، [فقط نماز و روزه و امثالذلک نیست]. مگر در قرآن راجع به نماز چقدر آیه داریم؟ راجع به روزه چقدر آیه داریم؟ مگر چقدر تأکید شده است؟ آنچه راجع به آن تأکید شده مسئلۀ «تسلیم» است. [میفرماید]:
﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا﴾.1
تسلیم در برابر خواست رسول خدا، اساس تشیّع و اسلام
ببینید چه آیاتی در اینجا هست! اینها رمز و راز اسلام و تشیّع را به انسان میآموزند که رمز و راز تشیّع و اسلام، «تسلیم در برابر خواست رسول خدا» است. میفرماید: «وقتی برای دعوا پیش تو میآیند، نباید با پیشفرض بیایند، نباید در نیّتشان این باشد که برویم پیش پیغمبر تا به نفع ما بگوید.»
حالا اگر به نفع ما حکم نکرد چهکار کنیم؟ لذا از خانه که حرکت میکنیم تا به خدمت پیغمبر برویم، قبل از اینکه به ایشان برسیم در مورد آن جنبۀ منفیِ حکم فکر میکنیم و قضایا را طوری سر هم میکنیم که اگر پیغمبر به نفع ما حکم نکرد، چطور توجیه درست کنیم! چون حکم پیغمبر که دست ما نیست، بلکه دست خودش است؛ لذا هم ممکن است به نفع اینطرف حکم کند و هم ممکن است به نفع آنطرف حکم کند. اگر به نفع ما حکم کرد، لبخند و تبسّم باز میشود و چهره دگرگون میشود؛ و اگر به نفع ما حکم نکرد، یکدفعه اخمها دَر هم میرود! میگوییم: «ای بابا، چرا اینطور شد؟ شاید مسئله به پیغمبر خوب گفته نشده است، شاید اگر توضیح دیگری میدادیم اینطور نمیشد. حالا نظر پیغمبر اینطور است، ولی بالأخره ما هم خودمان میدانیم که چه شده و چه انجام شده است!»
همۀ اینها برای این است که ما نمیخواهیم آن غل و زنجیر را باز کنیم؛ آن غل و زنجیری که الآن بر دست و پای ما است و خودمان هم خبر نداریم! خدا الآن یک مورد پیش آورده و یک سفره پهن کرده است، بسم اللَه! این قضیۀ دعوا و نزاعی
را که پیش آورد برای این بود که تو به رسول خدا مراجعه کنی و بهواسطۀ حکومت بر علیه تو، غل و زنجیرت باز شود، ولی تو فرار کردی و خرابش کردی! این زحمتی که کشیده شده بود و این نزاعی که بین تو و رفیقت ایجاد شده بود، از آن بالا برای این آمده است که آن غل را از تو بردارد.
مصائب و ابتلائات، راه رهایی از نفس و تعلّقات
دارویی که طبیب میدهد همیشه شربت نیست، همیشه قرصهای شیرین نیست، همیشه باقلوا و حلوا نیست، گاهی اوقات آمپول است. آمپول درد دارد، گاهی هم سوزنش درد دارد و هم مادهای که تزریق میشود درد دارد. گاهی اوقات بالاتر از آمپول است، میآیند عمل میکنند، باز میکنند، بخیه میزنند. حالا در زمان سابق که مُسکّن نبود.
من یک وقت در تاریخ طب میخواندم که در همان زمان سابق هم عمل میکردند، حتی عمل آپاندیس هم بود، ولی داروی مُسکّن نبود، فقط بعضی از گیاهان بود که یک سِر [و بیحسّی] جزئی میکردند و آن مریض همینطور به ناراحتی و درد مبتلا میشد، ولی امروزه دیگر وسایل راحت شده و مریض را بیهوش میکنند.
پس این وضعیتی که پیش آمده است، از ناحیۀ خدا است و باید آن را قدر دانست، و ما در زمان حیات مرحوم والد ـ رضوان اللَه علیه ـ این مطلب را بهطور محسوس مشاهده میکردیم که خیلی از مطالبی که پیش میآید، در اختیار طرفین نبوده است، بلکه بهنحو غیر عادی پیش میآید و باید این قضیه حاصل بشود تا بهواسطۀ آن نتایجی که بر این مسئله مترتب میشود، این شخص عبور کند و رد شود. و میدیدیم که بعضیها قبول میکردند و مبتهج میشدند و این مسئله را تلقّی میکردند، ولی بعضیها قبول نمیکردند و یک حرفها و مطالبی از آنها شنیده میشد! [مثلاً] میگفتند: «این چه حکمی بود که آقا کرد؟! ما این حکم را قبول نداریم و باید دوباره خدمت ایشان برسیم و برای ایشان توضیح داده بشود و...!»1
ای بابا، تو خبر نداری ای بندۀ خدا! این قضیه یک فرصت بود که برای تو پیش آمد! این رسول خدا آمده است تا گیرها و گرفتاریها و غل و زنجیرها را باز کند، و تعلّقات به دنیا را از [بین ببرد] و انسان را از آنچه گردا گرد وجودش را فراگرفته است، بیرون بیاورد و آزاد کند تا دیگر انسان در ذهن خود پیشفرض تصوّر نکند و در مقابله و مواجهه با حقیقت، خود را مضطرب نبیند، بلکه خود را مثل آب راکد و صاف و زلال ببیند که با تغییر و تحوّل مطلب، دل و قلب او تحوّل پیدا نکند و مسائل و قضایایی که با او برخورد میکند، حکم حاشیه و جانب مطلب را نسبت به او داشته باشد و ضرری به او نزند.
وارستگی اولیای الهی از تعلّقات
شخصی با مرحوم آقا اختلافی پیدا کرده بود و بر علیه ایشان حرفهایی زده بود. همین مطالبی که عرض کردم. من آمده بودم خدمت ایشان و ناراحت بودم که آقا شما مثلاً این کار را کردید و این لطف را در حقّ او کردید، ولی ایشان راجع به شما این مطالب را گفته است! ایشان فرمودند:
مگر این حرفها را به من زده است؟! این حرفها را به من نزده! این حرفها را به این قبای من زده است! (لباسشان به چوب رختی آویزان
بود.) او کجا من را میشناسد که بیاید به من بگوید!
التفات میکنید چقدر حرف عمیقی است! ایشان میخواهند بگویند که من در برابر این مطالب از غل و زنجیر رسته شدم، رها شدم، آزاد شدم، دیگر کسی نمیتواند به من حرف بزند، دیگر کسی نمیتواند من را بشناسد تا اینکه نسبت به من مدح کند یا قدح کند! تفاوت نمیکند، هر دو یکی است. حرفی که به من میزند، اگر مرا مدح میکند و از من تعریف میکند، به این قبا و عبای من میخورد، چون کسی من را نمیشناسد! ـ البته ایشان مدح را نگفتند، حالا من دارم میگویم ـ و اگر مرا مذمت میکند، اینهم به من نمیخورد، بلکه به تخیّل خود او میخورد. او در خیال خود مرا مذمت میکند و من برتر از خیال او هستم، پس آن مذمت به من نمیخورد، بلکه به همین عبایی که از من دیده میخورد!
بالأخره هر کسی که در اینجا میآید لباس میپوشد، اینجا که حمام نیست! بالأخره آدم در مجالس لباس میپوشد. حالا آن کسی که در کنار مرحوم آقا مینشیند، از سر تا پای ایشان فقط یک چهره میبیند و بقیهاش لباس است! ایشان میفرمایند: مردم فقط لباس ما را دیدهاند، حالا به ما بد میگویند، خب بگذار بگویند! میگوییم هرچه میخواهی بیا بگو؛ میخواهی بد بگو، میخواهی خوب بگو! هر چه بگویی به این قبا و عبایی که دیدهای میخورد! چون مردم غیر از صورت چیز دیگری که ندیدهاند، حالا آن صورت هم یک مقدارش عینک است و یک مقدار دیگرش هم عمامه است، بنابراین از ایشان فقط چند سانت مربعی بیشتر مشاهده نشده است.
این یعنی ایشان آزاد و راحت شده است؛ نه اگر کسی از ایشان تعریف کند خوشش میآید [و نه اگر کسی مذمت ایشان را بگوید بدش میآید]! وقتی که کسی بالای منبر میرفت، جرئت نداشت از ایشان تعریف کند و اسم ایشان را بالای منبر بیاورد. میفرمودند:
منبر، منبر امام حسین است؛ نه منبر آقای سیّد محمّدحسین طهرانی و بقیه! در منبر امام حسین فقط باید اسم امام حسین آورده شود و بس!
روش بزرگان اینطور بود.
الآن اگر کسی بالای منبر برود و اسم صاحب مجلس را نیاورد، دفعۀ دوّم دعوتش نمیکنند و یکچهارم پولش را هم نمیدهند! آنوقت دَم از خدا هم میزنیم، دَم از پیغمبر میزنیم، دَم از شریعت میزنیم، دَم از شعائر میزنیم! چرا دروغ میگوییم؟! چرا سر مردم را کلاه میگذاریم؟! اگر حق و واقعیت است، [بگذار] آن کسی که میرود بالای منبر از دیگری تعریف کند، نه از جنابعالی! آنوقت معلوم میشود اخلاص کجا است، آنوقت معلوم میشود صدق و دروغ و نفاق کجا است!
بندهخدایی به یک نفر دیگر میگفت:
من وقتی که میخواهم بالای منبر بروم خیلی صلوات میفرستم. صد دفعه، دویست دفعه صلوات میفرستم که وقتی بالای منبر میروم اخلاص داشته باشم!
گفتم به او بگو که فلانی میگوید: «نمیخواهد صد تا صلوات بفرستی. بهجای آن، وقتی که بالای منبرِ مجلس فلانی میروی، از یک شخص دیگر تعریف کن؛ نه از صاحب مجلس، و یا اینکه اصلاً هیچ اسمی را نیاور؛ آنوقت این میشود اخلاص!» ولی مگر میشود؟!
حکایتی از مرحوم شیخ ابوالحسن خرقانی دربارۀ اخلاص
یکی از مبلّغین از علمای معروف، به خدمت مرحوم شیخ ابوالحسن خرقانی ـ أعلیٰ اللَه مقامه و قدّس اللَه سره ـ آمد تا از ایشان برای رفتن به تبلیغ اجازه بگیرد. گفت: «میخواهم به تبلیغ بروم.» شیخ به او فرمود: «به خود تبلیغ نکن و به خود دعوت نکن، به خدا و به او دعوت کن!» تعجّب کرد که مگر من به خود دعوت میکنم؟! کار ما دعوت به خدا است، کار ما تبلیغ برای او است و إحیای ذکر او و شعائر او است! پس منظور ایشان چیست؟ [شیخ] فرمود: «اگر فرد دیگری آمد و بهتر از تو سخن گفت، در دل ناراحت نشوی!»1
مگر دعوت به خدا نمیکنی؟ خب چرا ناراحت میشوی؟! اینکه وقتی یک شخص بهتر از تو حرف زده است، در دلت یک طوری میشوی و یک قِسمی میشوی و میگویی: «ای داد بیداد، من زودتر بروم و این مطلب را بگویم تا مجلس به اسم من تمام بشود»، همۀ اینها دعوت به خود است!
توصیۀ علاّمه طهرانی در نحوۀ تشرّف به مشهد مقدّس و زیارت
الآن نکته و خاطرهای از مرحوم آقا بهیادم آمد که تذکّرش ضروری است. قبر مرحوم شیخ ابوالحسن خرقانی چند کیلومتری از شاهرود فاصله دارد. یک وقت سالها قبل از فوت مرحوم آقا، من از طهران با بچهها و اهلبیت از جادۀ سمت شاهرود بهسمت مشهد حرکت کردم و دلم میخواست در طول مسیر قبور بزرگان را زیارت کنم، چون همانطوریکه خود ایشان در کتاب روح مجرّد1 از قول حضرت حداد ـ رضوان اللَه علیهما ـ نوشتهاند، رفتن بر سر قبور اینها برای انسان موجب [نزول] خیرات و برکات، [استجلاب] انوار و انتقال آثار آنها بر نفس انسان میشود؛ همانطوریکه در مورد مزار شیخان هم همین مطلب را میفرمودند و خیلی توصیه میکردند که دوستان و رفقا مخصوصاً طلاب و فضلا به آنجا بروند و از ارواح آنها استمداد بجویند و آنها را و دعای آنها را در آن عالم، مُمدّ و مؤیّد راه خودشان قرار بدهند. و من یادم است در همان سفری که [با آقای حداد رضوان اللَه علیه] برای زیارت حضرت فاطمۀ معصومه سلام اللَه علیها مشرّف شدیم، خود ما هم به اتفاق ایشان به زیارت شیخان رفتیم. سنّ من در آنموقع حدود یازده یا دوازده سال بود.
من در آن سفر میخواستم که این قبور را هم زیارت کنم و بعد به مشهد مشرّف بشویم. ختم راهمان هم به علی بن موسی الرضا بود. به شاهرود که رسیدیم، بر سر قبر بایزید بسطامی2 ـ رضوان اللَه علیه ـ رفتم که از شاگردان خاصّ امام صادق
علیه السّلام بود، و با اینکه از بزرگان شاهرود بود ولی شش سال در خدمت آن حضرت سقّائی و دربانی میکرد و منزل آن حضرت را جارو میکرد.1
یک روز حضرت به او فرمودند: «فلان کتاب را از آن بالای رف بیاور!» گفت: «کدام رف؟» حضرت فرمودند: «تو شش سال است که اینجایی، هنوز نمیدانی که ما آن بالا رف داریم؟!» عرض کرد: «یا ابنرسولاللَه، از آن وقتی که به اینجا آمدم، چشمم به غیر از شما به جایی نیفتاده است!» حضرت دیدند که الآن وقتش است، لذا تصرّفی کردند و او را رساندند به آنجایی که باید برسد و بعد فرمودند: «حالا دیگر برو در شهر و دیار خودت!»2 و فرزند خودشان محمّد بن جعفر را همراه او کردند که به اتفاق او به آنجا آمد و قبل از بایزید به رحمت خدا رفت و الآن قبر فرزند امام صادق علیه السّلام در آنجا است، و بایزید وصیّت کرد که مرا در پایین پای فرزند امام صادق علیه السّلام دفن کنید و الآن هم در آنجا در پایین پا دفن شده است؛ یعنی مقام فرزند امام صادق علیه السّلام گنبد و بارگاه دارد، ولی قبر ایشان در حیاط است. این را میگویند شیعۀ امیرالمؤمنین!
ما رفتیم در آنجا و زیارت کردیم و بعد به زیارت شیخ ابوالحسن خرقانی که قدری بالاتر است رفتیم و بعد حرکت کردیم و به سبزوار رفتیم و در آنجا به مزار و قبر حاج ملا هادی سبزواری ـ أعلیٰ اللَه مقامه ـ که از صاحبدلان و زندهدلان بود رفتیم، بعد به نیشابور رسیدیم و قبر عطار نیشابوری و امامزادههایی که در آنجا هست را زیارت کردیم و بعد به مشهد رفتیم.
وقتی که به مشهد رسیدیم، صبح بود. سر سفرۀ صبحانه نشسته بودیم که مرحوم آقا فرمودند: «خب در راه که میآمدید کجاها رفتید؟» ما خواستیم مطلب را یکخرده اینطرف و آنطرف کنیم! دوباره فرمودند: «کجاها را زیارت کردید؟ کجاها رفتید؟» دیدم که انگار باید مطلب را کامل بگویم و قضیه، قضیهای است که باید گفته بشود. گفتم: در راه که میآمدیم اینجاها رفتیم و زیارت کردیم.
ایشان فرمودند: «خب، بسیار خوب، خیلی خوب!» و دیگر در آنجا چیزی نفرمودند. چند دقیقهای که گذشت فرمودند:
گرچه زیارت قبور بزرگان و اولیای الهی فیحدّ نفسه مطلوب است و مورد رضا و پسند و موجب نعمات و برکات است و به آن تأکید شده است، ولی شما که بهسمت مشهد حرکت کردید، دیگر در ذهن شما غیر از امام رضا نباید کس دیگری بیاید!1
این را میگویند یک شیعه و یک ولیّ، و این را میگویند عارف! میفرماید: غیر از امام رضا نباید کس دیگری در ذهن بیاید! بله، فرمودند:
وقتی میخواهید از مشهد به طهران بروید، اشکالی ندارد که سر راهتان مزار اولیا و بزرگان را زیارت کنید، این اشکال ندارد.
من چون دیدم که در بعضی جاها صحبتی شده و شاید اختلافی در تعبیر پیدا شده است، گفتم در اینجا مسئله را آنطور که بوده عرض کنم.
کسی که به زیارت امام رضا علیه السّلام میرود، دیگر نباید کس دیگری را در
ذهن و خیال خودش قرار بدهد! صدها میلیون میلیون مثل عطار و مثل مرحوم حاج ملا هادی و مثل بایزید و شیخ ابوالحسن خرقانی، جاروکش صحن امام رضا هستند و از سرمه کشیدن خاک زوّار آن حضرت به این مقام رسیدهاند و انسان باید ولینعمت خودش را حق بشناسد و مقدار و ارزش هر کسی را در جای خودش قرار بدهد.
ضرورت حفظ حریم امام
امام، امام است و نباید در کنار امام چیزی قرار داد! آن حریم باید محفوظ بماند!
وقتی که بعضی از رفقا از مشهد برمیگردند و میگویند: «آقا ما رفتیم به زیارت امام رضا و به زیارت مزار پدر بزرگوارتان»، به آنها میگویم: فقط زیارت امام رضا و بس! در کنار زیارت امام رضا نباید زیارت دیگری را قرار داد!
بله، وقتی که به زیارت امام رضا میروید، در برگشت اشکالی ندارد که بیایید بر سر مزار ایشان بایستید و زیارت کنید و فاتحه بخوانید و از برکاتش هم بهرهمند میشوید و خواهید شد، ولی وقتی که از خانۀ خود یا مسافرخانه بهسمت زیارت حرکت میکنید، نباید دو نیّت در نظرتان باشد! فقط یک نیّت؛ نیّت زیارت امام رضا و بس! تمام شد.
چند روز پیش در همین ایام زیارتی در مشهد مشرّف بودم. از صحن که بیرون آمدم، چند تا خانم که از دانشگاه طهران برای زیارت آمده بودند و خیلی هم با صفا بودند، همینکه مرا دیدند گفتند: «آقا، قبر آقا شیخ حسنعلی نخودکی کجا است؟» گفتم: «قبر امام رضا اینجا است!» یک نگاه به من کردند و تعجب کردند که چرا اینطور جواب دادم! ما میگوییم قبر حاج شیخ حسنعلی نخودکی کجا است، او میگوید قبر امام رضا اینجا است! دوباره گفتند: «منظورمان آقا شیخ حسنعلی نخودکی است!» من هم دوباره گفتم: «منظور من هم امام رضا است، قبر امام رضا اینجا است!» اهل فهم بودند، لذا منظورم را فهمیدند و مطلب را گرفتند. گفتند: «از راهنماییتان خیلی متشکریم!» گفتم: «عزیزان من، وقتی کسی به زیارت امام رضا میآید، دیگر نباید سراغ شیخ حسنعلی و غیر شیخ حسنعلی برود؛ فقط زیارت امام رضا و بس! بله، اگر خواستی به منزلت بروی اشکالی ندارد، اما اینکه از زیارت امام رضا برگردی و دنبال قبر حاج حسنعلی بگردی برای چیست؟!»
آن مرد، مرد بزرگی بود، از اولیای خدا بود، صاحب کرامت بود، صاحبنفَس بود، مرارتها کشیده بوده، مجاهدتها کرده بود و الآن یک تار مویش هم پیدا نمیشود!1 بله، ما همۀ اینها را قبول داریم؛ ولی امام رضا فقط امام رضا است و بس! تمام شد.
همۀ ما خادم امام رضا هم به حساب نمیآییم، و همۀ ما در هر مرتبهای که باشیم باید قدر و موقعیت و حریم خودمان را بدانیم. اینجا جایی است که شوخی برنمیدارد؛ اینجا جایی است که غیرت خدا در اینجا تجلّی کرده است؛ اینجا جایی است که آن مقام عظمت و بهاء در اینجا جلوه کرده است و خدا هم غیر نمیشناسد و دو برنمیدارد! ولیّ خدا این است، امام این است و انسان باید این مطلب را مدّ نظر قرار بدهد.
این مطلب را خدمت رفقا عرض کردم که هم به این نکته توجه داشته باشیم و هم در این قضیه یادی از مرحوم آقا بشود تا ما هم از این نقطهنظر فیضی برده باشیم.
مکتب عرفان، تنها مکتب رهایی بخش انسان
بزرگان میآیند و غل و زنجیر را برمیدارند. همین مطلب ایشان، برداشتن غل و زنجیر است؛ یعنی باید فکرت را آزاد کنی و نباید گیر و بند ظاهر باشی. اینکه «الآن در اینجا این موقعیت را پیش بیاوریم و در آنجا آن موقعیت را پیش بیاوریم» نباید باشد؛ بلکه باید بهدنبال واقعیّت رفت! الآن اینکه او پدر من است بهجای خود محفوظ؛ ولی حالا چون پدر من است، من باید بیایم و برایش تبلیغات کنم و پوستر چاپ کنم و اینطرف و آنطرف سالگرد بیندازم و اعلان کنم؟! تمام اینها غل و زنجیر است؛ همان چیزهایی است که باید از پای ما برداشته بشود، ولی متأسفانه دائماً به خودمان اضافه میکنیم!
حالا کدام دسته و کدام طائفه غل و زنجیر را از پای انسان برمیدارد؟ شما رفقا افرادی نیستید که از پشت کوه به اینجا آمده باشید. شما همهجا را رفتهاید و
همهجا را گشتهاید و به همهجا سر زدهاید و از همهجا خبر دارید. کدام مکتب میآید این آیۀ قرآن را در حقّ مردم پیاده کند؟ مکتب عرفان یا سایر مکاتب دیگر؟ مرحوم آقا که اگر منبری از ایشان تعریف کند، از پایین میگوید که آقا از ما صحبتی نکنید و وقتی میآید پایین میگوید: «اگر ایندفعه تعریف کنید دیگر عذر شما را میخواهیم»؛ یا آن کسی که اگر از او تعریف نکنند پاکت منبری را نمیدهد؟
کدام مکتب، کدام راه و کدام مدرسۀ علمی؟ (مدرسه به معنای مکتب.) کدام مدرسه این معارف را به انسان میآموزد؟ کدام مدرسه این حقایق را به انسان میآموزد؟ کدام مدرسه ولایت را به انسان میآموزد؟ کدام مدرسه حرّیت را به انسان میآموزد؟ کدام مدرسه آزادی را به انسان هدیه میدهد و میبخشد؟ کدام مدرسه؟ مدرسۀ اولیای الهی، مدرسۀ شیعۀ امیرالمؤمنین. آن مدرسه!
منصب ولایت، منصب تحمّل سختیها
شما خیال میکنید در امروز که روز نصب امیرالمؤمنین علیه السّلام به خلافت و وصایت بلا فصل و امامت است، آیا امیرالمؤمنین از این منصب خوشحال شد؟ واللَه به جان خودش قسم، حاضر بود تمام کوههای عالم را بر سرش بزنند، ولی این منصب را به او ندهند! به جان خودش قسم میخورم! چون غیر از دردسر و گرفتاری و مشقّت و سر و کله زدن با یک مشت جاهل، [چیز دیگری برایش نداشت]. همین افراد برای این غل و زنجیرها حاضر میشوند دختر پیغمبر را تکهتکه کنند!1 تکهتکه کردند یا که این هم دروغ است؟! همینها آمدند دختر پیغمبر را تکهتکه کردند برای اینکه امیرالمؤمنین به خلافت نرسد و نصب نشود. حالا مگر این خلافت برای امیرالمؤمنین چه نقل و شیرینیای آورد؟ چه راحتیای آورد؟ او که سر جایش هست، چه اینکه پیغمبر او را در روز غدیر نصب به خلافت
بکند یا نکند. او امیر است، او امام است، او ولیّ است، او دلش با خدا متحد است.1
کلام علاّمه طهرانی دربارۀ عظمت سیّد حسن مسقطی
مرحوم آقا میفرمودند: «سیّد حسن با خدا است!» سیّد حسن مسقطی را از نجف بیرون میکنید، بکنید! مگر برایش وحی آمده که حتماً باید در نجف باشد؟! او با خدا است؛ در نجف باشد با خدا است، به هند برود با خدا است،1 ـ من این را اضافه میکنم: ـ به آمریکا برود با خدا است، به استرالیا برود با خدا است، به کرۀ ماه برود، بمیرد، زنده باشد، هر جا باشد با خدا است و با خدا دارد حرکت میکند.
شما گمان کردهاید حالا که او را از اینجا بیرون میکنید دیگر خیالتان راحت میشود؟! نه آقا، نمیدانید که خودتان را از چه فیضی محروم کردهاید؟ اگر او اینجا بود، ولایت امیرالمؤمنین را تدریس میکرد؛ ولی الآن دیگر این حوزه، از این درس و از این معرفت خالی شده است! اگر او در اینجا بود به طلاب و فضلا روح میداد، جان میداد، معنویت میداد، غل و زنجیر را از دست آنها میگشود؛ ولی حالا که او
رفت، طنابها و غل و زنجیرها را بیاورید و خودتان را ببندید!
هم سیّد حسن مسقطی رفت و هم آن افرادی که با او معارضه میکردند؛ حالا ببینید آنجا چه کسی بر سر سفرۀ امیرالمؤمنین نشسته است و چه کسی دارد بر سرش میزند! چه کسی ندای ﴿يَٰحَسۡرَتَىٰ عَلَىٰ مَا فَرَّطتُ فِي جَنۢبِ ٱللَهِ﴾1 سر داده است و چه کسی مستِ بحار نعمات و شراباً طهورای2 امیرالمؤمنین دارد شنا میکند؛ نهاینکه میخورد، بلکه شنا میکند! کدامیک از این دو؟ آنهایی که آمدند و خودشان را راحت کردند و زنجیر را برداشتند.
تقدّم رضایت خدا بر تمام مصلحتاندیشیها
مرحوم آقا در یکهمچنین مجلسی منتها نه مثل این مجلس، برای یکی از ارحام عمامهگذاری کرده بودند. سر سفره که نشسته بودیم، تقریباً یک ربع بیست دقیقهای خیلی موجز و خیلی عجیب صحبت کردند. از جمله صحبتهایشان این بود که میفرمودند:
من روزی با یکی از اعاظم نجف ـ نه افراد عادی ـ راجع به این مسئله بحث کردم که ما باید تمام امور خود را یک به یک مورد رضای الهی و منطبق بر مصلحت الهی قرار بدهیم؛ ولی او میگفت: «نهخیر، در بسیاری از موارد، انسان باید مصلحت شخصی را در نظر بگیرد!»
نعوذباللَه! بفرمایید! وقتی سیّد حسن مسقطی را بیرون میکنید، نتیجهاش این است! نتیجهاش این است که میآیید و در قبال مصلحت الهی، مصلحت شخصی، مصلحت اجتماعی، مصلحت شئون، مصلحت بیا و برو، مصلحت داد و بیداد و
مصلحت شعائر تخیّلی را جایگزین میکنید، نه شعائر واقعی؛ چون شعائر واقعی فقط همان چیزی است که نزد امیرالمؤمنین است. بالأخره یا این است، یا آن است! یا جای این است، یا جای آن است! یا جای امیرالمؤمنین است، یا جای کس دیگر است! هر دو با هم جمع نمیشوند و در کنار هم نمینشینند؛ نه این از آن خوشش میآید و نه آن از این خوشش میآید. چون یا باید فلان را آورد و در دل جا داد و بهدنبالش رفت، یا باید علی را آورد و او را بیرون کرد. علی و فلان در قلب انسان در کنار هم قرار نمیگیرند.1 آسمان به زمین بیاید و زمین به آسمان برود، آن دو در
کنار هم قرار نمیگیرند آقاجان!
باید تکلیفمان را مشخص کنیم. ما مصلحت خود را بر مصلحت خدا ترجیح میدهیم. آیا دین این است؟! خب عمر هم که همین را گفت! گفت: «گرچه میدانم پیغمبر تو را در غدیر نصب کرده است، [ولی الآن مصلحت چیز دیگری است].» من که کور نیستم، حافظهام را هم از دست ندادهام، آلزایمر هم نگرفتهام، همین دو ماه پیش بود، خودم هم آمدم به تو گفتم: «بخٍّ بخٍّ لک یا علی!» مگر نگفت؟! آمد گفت:
بخٍّ بخٍّ لک یا علی، أصبحت مولایَ و مولی کلِّ مؤمنٍ و مؤمنةٍ؛ «مبارک باشد، مبارک باشد بر تو این منصب ای علی، تو امروز مولا و صاحب اختیار من و هر مؤمن و مؤمنهای شدی!»1
چه لفّاظ هم بود! آنجا باید ظاهرسازی نماید، آنجا باید نفاق کند، باید بازی دربیاورد؛ چون اگر این کار را نکند همۀ نقشههای بعدیاش از بین میرود. او خیال میکند امیرالمؤمنین باور کرده است، خیال میکند پیغمبر باور کرده است.
پس یا باید بهدنبال او رفت و یا باید بهدنبال امیرالمؤمنین رفت، و این دو با هم جمع نمیشوند. باید بهدنبال آن کسی رفت که غل و زنجیر را باز کند و انسان را از انتساب به این و به آن دربیاورد تا در صحبت کردن راحت باشد و گیر نداشته باشد؛ اینجا که میخواهم این حرف را بزنم به آنجا برمیخورد، پس نگویم! آنجا که میخواهم آن مطلب را بگویم به آنجا برمیخورد، پس نگویم! اینجا خلاف شأنم است و.... این شخص دیگر انسان نیست، بلکه میشود مجسّمۀ تراشیده! او را تراشیدهاند و درست کردهاند و بَزَک و آراسته کردهاند و تحویل مردم دادهاند! خب این مجسّمه است و دیگر آدم نیست؛ چون آدم را نمیشود تراشید، مثلاً نمیتوان دست یا گوش یا بینیاش را قطع کرد، ولی با مجسّمه میشود این کار را کرد. آن دینی که رسول خدا آورد، دینی بود که غل و زنجیر را برداشت و انسان را راحت کرد.
جلسات پنهانی منافقین علیه پیامبر خدا
امروز بر امیرالمؤمنین علیه السّلام مصیبت آمد، نهاینکه امروز بر او شادباش آمد! وظیفۀ او در امروز سنگین شد و تکلیف او در امروز بالا رفت، لذا تحمّل او از امروز باید با سایر تحمّلات تفاوت کند. تا بهحال او را فقط بهعنوان پسر عمو و داماد پیغمبر میدانستند و تکلیفش هم بیشتر از اینمقدار نبود؛ در جنگها شرکت کند، اسلام را نصرت بدهد، دشمنان را از دور پیغمبر بزداید، شبها بلند میشد و به مناجات و تهجّد خودش میپرداخت. تا بهحال اینطور بود و مسئله خیلی مهم نبود، ولی از امروز شروع شد، از امروز حقدها کمکم زبانه کشید، حسدها کمکم بروز و ظهور پیدا کرد، آن منویات شیطانی که در دل مخفی بود، شروع شد. با خودشان
گفتند: پیغمبر [علی را] نصب کرد، حالا ما باید دست به کار بشویم! لذا از امشب جلسات پنهانی در مدینه شروع شد. منافقین و امثال این افراد جمع میشوند و میگویند چهکار کنیم، نقشهای بریزیم و یک سازمان پنهان تشکیل بدهیم و تا این موضوع جا نیفتاده، اوّل سراغ پیغمبر برویم! لذا پیغمبر را سَم دادند و کشتند.
در بحار روایت صحیح از امام صادق علیه السّلام است که میفرماید: واللَه لَقد سَمَّتاه؛ «[به خدا قسم که] آن دو نفر رسول خدا را سَم دادند!»1
شهادت سه تن از اهلبیت بهدست همسرانشان
[یعنی ای] مردم، بدانید که پیغمبر به مرض طبیعی از دنیا نرفت! اولین نفر از معصومین ما که به شهادت رسیدند، خود پیغمبر بود؛ بعد امام حسن بود که ایشان هم توسّط زوجۀ مکرّمۀ مجلّلۀشان!! جناب جُعده، دختر اشعث بن قیس به شهادت رسیدند؛2 و دیگری امام جواد بود که توسّط امالفضل، دختر مأمون و خواهر معتصم به شهادت رسیدند.3 این سه معصوم توسّط عیالاتشان به شهادت رسیدند. علیٰکلّحال این هم یک قِسم است، خدا همه نوعش را نشان داد.
«واللَه لقد سمّتاه!» آقا، اینها پیغمبر را کشتند! نقشۀ سقیفه آن روز نبود، بلکه برنامهاش از قبل چیده شده بود؛1 گرچه الآن [برخی از] روحانیون ما میگویند که سقیفه از افتخارات اسلام است، و اگر سقیفه نبود یهود میخواست بر حکومت اسلامی غلبه پیدا کند!2 واقعاً دیگر من خیال میکنم که موقع ظهور حضرت است!
اشتباه بعضی افراد در دفاع از ظالمین به اهلبیت علیهم السّلام
وقتی یکی بیاید و ساحت جناب عمر را از آن اتّهام به رسول خدا که گفت: «إنّ الرّجلَ لَیَهجُر»3 تبرئه و تنزیه کند و بگوید:
حاشا به این ایمان و تقوای عمر که یکهمچنین مطلبی را به پیغمبر نسبت بدهد!1
و دیگری هم بگوید: «سقیفه از افتخارات اسلام است»، و دیگری هم بگوید:
اصلاً چه کسی گفته است که اینها آمدند و آتش آوردند و دختر پیغمبر را تکهتکه کردند؟ این حرفها اصلاً معنا ندارد! مگر علی در خانهاش مینشیند تا زنش بیاید پشت در؟!2
دیگر خیال میکنم زمان ظهور است! همۀ مسائل یکییکی حل شد و دیگر چیزی نمانده است! ما از اهلتسنّن هم جلوتر افتادهایم، چون آنها به این مطالب معترفاند.
اینکه عمر گفته است: «إنّ الرّجل لیَهجُر» در کتب خود سنّیها است!3 آن
قضیۀ کشتن دختر پیغمبر در کتب خود اهلتسنّن است1 و شعراء عرب راجع به این قضیه شعر سرودهاند، حالا تو چه میگویی؟!
قَولَةٌ لِعَلیٍّ قالَها عُمَر | *** | أکرِم بِسامِعِها أعظِم بِمُلقیها |
حَرّقتُ دارَکَ لا أُبقی عَلَیکَ بِها | *** | إن لَم تُبایِع و بِنتُ المُصطَفَی فیها |
[ما کان غیرُ أبی حَفصٍ یَفوهُ بِها | *** | أمامَ فارِسِ عَدنانَ و حامیها]2 |
این اشعار را چه کسی گفته است؟ اینها را همان شاعرالنّیل (حافظ ابراهیم) در حضور ملک فاروق در آن مجلسی که ترتیب داده بودند، راجع به قضیۀ عمر و آوردن هیزم در کنار خانۀ امیرالمؤمنین و آتش زدن سروده است و خود اهلتسنن
نقل کردهاند، آنوقت ما از آنها جلوتر افتادهایم که «حاشا به ساحت حضرت عمر که برود و چنین کاری بکند! این حرفها چیست؟ این چه تهمتهایی است که شیعه به این بزرگواران میزند؟!» انگار این بزرگواران از ملکوت نازل شدهاند!
رسول خدا آمد این کار را کرد؛ زنجیر را برداشت، ما را راحت کرد، ما را از گرفتاری نفس بیرون آورد، ما را از گیر و بند خارج کرد و این سفره را در اختیار امیرالمؤمنین قرار داد.
غدیر، روز آزادی از تعلّقات و افکار باطل
امروز روز عید غدیر است، روز آزادی ما است. روز غدیر یعنی روز آزادی! روزی است که ما باید در افکار خودمان تجدید نظر کنیم، تا بهحال هر طور که فکر میکردیم، الآن یک صفحه کاغذ برداریم و بنشینیم تعلّقات خودمان را یکییکی بنویسیم؛ آن چیزهایی که در دلمان است، آن مسائلی که به آنها تعلّق داریم، آن مطالبی که دست و پای ما را بسته است و برای ما گیر ایجاد کرده است و نمیگذارد نفس ما از این قفسِ هویٰ و هوس آزاد بشود، نمیگذارد در عالم قرب به راحتی نفس بکشد، تا میخواهد یکخرده حرکت کند یکدفعه یک طناب میآید و او را میکِشد و گیرش میاندازد.
انحراف از مسیر حق، بهخاطر تعلّقات دنیوی
یک شخص که در طهران بود و اتفاقاً از آشنایان هم بود، به مرحوم آقای حداد ـ رضوان اللَه علیه ـ رجوع کرده بود. ایشان به مرحوم آقا گفتند که وقتی به طهران میروی این دستورات را به ایشان بدهید و خلاصه مسئولیّت او را خودتان به عهده بگیرید. وقتی که مرحوم آقا به طهران میآیند، او را صدا میکنند و میفرمایند که استادشان جناب آقای حداد دستور دادهاند که مرحوم آقا او را در کنار بگیرند و اُمورش را متکفّل بشوند. او هم خیلی خوب جلو میآید و حالات خوشی پیدا میکند. یکدفعه کمکم احساس کردیم که رفتارش عوض شد، خصوصیاتش تغییر پیدا کرد و وضعیتش عوض شد. قبل از این قضیه به من این مطلب را گفت که «من در این دنیا فقط به دو نفر تعلّق دارم: یکی فلانی (یعنی مرحوم آقا)؛ و یکی عیالم!» من یکدفعه این مسئله به ذهنم آمد و این مطلب از ذهنم خطور کرد و به او گفتم: «مبادا این تعلّق دوّم تو را از تعلّق اوّل ساقط کند!» همین یک جمله را گفتم و دیگر
هم مسئلهای پیش نیامد و قضیه گذشت.
ما دیدیم که ایشان کمکم رفتار و حالاتش تغییر پیدا کرد، صحبتهایی که اوّل میکرد الآن دیگر نمیکند، تعابیری که اوّل بیان میکرد الآن دیگر نمیکند! خب به من هم خیلی [علاقه داشت] و گفت: نفر سوّم تو هستی!
یک روز وقتی که داشتیم با هم یک جا میرفتیم، گفتم: «فلانی یادت میآید آن روز که از قم به طهران میآمدیم تو یکهمچنین مطلبی را مطرح کردی و من آن مطلب را گفتم؟ من احساس میکنم که حالا وقتش است!» یکدفعه رنگش پرید و خیلی این مسئله برایش سنگین شد و چیزی نگفت. تا اینکه متوجه شدیم که خلاصه با صحبتها و مطالب و چیزهای دیگر، کمکم زیر آب آقا برایش زده شده است! و بعد هم خب مطالب دیگری پیش آمد و ای کاش به آنها اکتفا میکرد، ولی مسائل دیگری پیش آمد.
در سفری که ما خدمت مرحوم آقا به مکه رفتیم و بعد از مکه به کربلا مشرّف شدیم، یک شب بدون اینکه اصلاً صحبتی بشود و بدون اینکه اصلاً مطلبی مطرح بشود، یکمرتبه آقای حداد رو کردند به مرحوم آقا و فرمودند:
این چه مسئلهای است که افراد میآیند و خودشان تقاضا و التماس میکنند و خودشان از ما استمداد میکنند، ولی همینکه میخواهند یکخرده بال و پر بگیرند و یکخرده حرکت کنند، یکمرتبه خنّاسها از اینطرف و آنطرف میآیند و میزنند بال و پر آنها را میشکنند و آنها را از هستی ساقط میکنند!
من یکدفعه فهمیدم که ایشان دارند به آن شخص اشاره میکنند. وقتی که ایشان رفتند بیرون، من رو کردم به مرحوم آقا و گفتم: «منظور ایشان فلانی نبود؟» ایشان فرمودند: «بله، منظور ایشان همین بود.»
البته این مطلب به این معنا نیست که حالا همه اینطور هستند؛ بلکه بسیاری از افراد هستند که حتی اهلبیت و مخدّراتشان آنها را تشویق میکنند و آنها را جلو میبرند. حالا آن شخص یکهمچنین وضعیتی داشت. این مسئله عمومیت ندارد، ولی صحبت در این است که چرا این غل و زنجیر باید باشد؟!
انسان به رفیقش محبت دارد بهجای خود، انسان به عیالش محبت دارد بهجای خود، عیال به شوهر محبت دارد بهجای خود، انسان به فرزند محبت دارد به جای خود، انسان به مادر، به همسایه، به مؤمنین، به سایر افراد محبت دارد بهجای خود؛ ولی صحبت در این است که اگر این محبت تبدیل به تعلّق بشود، آنجا است که غُل میآید، آنجا است که زنجیر میآید، آنجا است که دست و پای انسان گرفته میشود. لذا ما میبینیم که خود بزرگان حتی نسبت به اساتیدشان هم تعلّق نداشتند! بله، با آنها ربط داشتند؛ ولی تعلّقی نداشتند که مانع طلوعِ حقیقتِ توحید بشود. آنها به جنبۀ وساطت و آلیّت اساتیدشان نگاه میکردند؛ نه به جنبۀ استقلال و ذاتیّت! میگفتند: ما به این جنبه و به این نحوۀ اساتیدمان نگاه میکردیم. آنوقت دیگر این شخص از هر دو جهان آزاد است.
واقعاً اگر در این دنیا شعری هم باشد، همین شعرهایی است که از حافظ و مولانا و مرحوم حاج ملا هادی و امثال اینها بهدست ما رسیده است! بهبه، خدا رحمت کند! واقعاً چه شعرهایی است:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود | *** | ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است1 |
این شعر ترجمۀ همین آیه است: ﴿وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ﴾؛2 خودش را از هرچه بوی تعلّق میدهد و از هرچه بوی انتساب میدهد، آزاد کرده است؛ وقتی که آزاد بشود، آنموقع تجلّی میشود تجلّیِ توحید!
پس امروز که روز ولایت است، روز آزادی و حرّیت ما است! اگر دکتر هستی، دکتر باش ولی دکتر آزاد باش؛ اگر مهندس هستی، مهندس باش ولی مهندس آزاد باش؛ اگر تاجر هستی، تاجر باش ولی تاجر آزاد باش؛ اگر عالِم و مجتهد هستی، مجتهد باش
ولی بهدنبال مکتب اهلبیت باش و آزاد باش! ﴿وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖ﴾1 باید همیشه سرلوحۀ توجه و نظرۀ ما باشد.
در اینجا است که مولانا آن تشیّع خودش را به همۀ دنیا اعلان میکند، و وا أسفا و وا أسفا که تا بهحال نشستهایم و بر سر خودمان و بقیه میزنیم که مولانا سنّی است، مولانا سنّی است!2 آقا جان، دارد اعلان میکند:
شرح اشعار راقی مولانا دربارۀ غدیر
زین سبب پیغمبر با اجتهاد | *** | اسم خود را و علی مولا نهاد |
دارد روز عید غدیر را میگوید! پیغمبر آمد نصب ولایت کرد، آخر کجا هستید و فکر و عقلتان کجا رفته است؟!
«زین سبب پیغمبر با اجتهاد» یعنی ای مردم، پیغمبر نه از روی تقلید، بلکه از روی اجتهاد، از روی فهم، از روی حقیقت و از روی وحی آمد امیرالمؤمنین را نصب کرد؛ نه برای اینکه پسر عمویش بود، نه برای اینکه دامادش بود، نه برای اینکه میخواست ملاحظۀ دخترش را بکند، نه بهخاطر تخیّلاتی که ماشاءاللَه ما در امروز داریم میبینیم! پیغمبر با اجتهاد که «نام خود را و علی مولا نهاد»، این عمل را از روی عقل و یقین انجام داد!
خب مولا کیست؟ آیا مولا دوست است؟! ای آقایی که میگویی منظور از مولا دوست است،3 این شعر بعدیاش را نخواندی؟ چرا نخواندی؟ یا اگر خواندی چرا نگفتی؟
گفت: هر کس را منم مولا و دوست | *** | ابنعمّ من علی، مولای اوست |
این شعر را خواندی، ولی معنای مولا را که دارد میگوید چرا نمیگویی و چرا نمیخوانی؟ خدا از تو مؤاخذه میکند! باید حق را گفت!
کیست مولا آن که آزادت کند | *** | بند رقّیّت ز پایت برکَند |
آیا دوست این است؟ نه، مولا این است!
میدانی مولوی چه میگوید؟ میگوید: همان آیهای که راجع به پیغمبر آمد که ﴿وَيُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡخَبَـٰٓئِثَ وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ﴾،1 امروز امیرالمؤمنین مصداق همان آیه قرار گرفت.
کیست مولا آن که آزادت کند | *** | بند رقّیّت ز پایت برکَند |
ای گروه مؤمنان شادی کنید | *** | همچو سرو و سوسن آزادی کنید2 |
آنوقت مولوی این را دوست میداند؟! آدم چقدر باید... چه بگوییم؟ چه بگوییم؟ همین! آدم چقدر باید و دیگر چند تا نقطه! چه بگوییم دیگر! واقعاً چه بگوییم؟ دیگر وقتی که هست، هست دیگر! فعلاً قضیه این است.
«کیست مولا آن که آزادت کند»؛ آزاد شو! بیا شاگرد امام صادق شو! بیا فقط آن چیزی که امام صادق گفته را مدّ نظرت قرار بده، نه آن چیزی که آقای فلان گفته است!
همه خوباند، همه بزرگاند، همه محترماند، همه مکرّماند و همه بهاندازۀ خودشان اجر و ثواب میبرند، ولی ما باید کجا سر بسپریم؟ ما باید کجا بار بیندازیم؟ ما باید در کجا خیمه بزنیم؟ ما فقط باید در خیمۀ امام صادق برویم؛ تمام شد! فقط باید به این نگاه کرد که امام صادق چه گفته است و بعد باید همه چیز را فراموش
کرد. این میشود آزادی! این میشود باز کردن طنابها و غلها و زنجیرها! دیگر لازم نیست دائماً به اینطرف و آنطرف سرک بکشیم که این شخص چه گفته است؟ آن شخص چه گفته است؟ خب گفته که گفته!
وقتی خدا به کسی یک اقیانوس بدهد، دیگر به آب در این لیوان نگاه نمیکند. خدا اقیانوس را در کنارت قرار داده است، معارف جعفر بن محمّد را در کنارت قرار داده است، حالا تو داری چهکار میکنی؟ تو داری دنبال انگشتدانه میروی! دنبال استکان میروی! میگویی: «فلان آقا این را گفته است، پس کلامش درست است!» آقا، ما امام داریم، ما ولیّ حی داریم، ما صاحب اختیار داریم! همۀ این چیزها را کنار گذاشتهایم و داریم بهدنبال تخیّلات حرکت میکنیم! پس باید آزاد بود.
غدیر، روز سپردن هدایت بشر به امیرالمؤمنین توسّط پیغمبر
امروز روز تاجگذاری امیرالمؤمنین علیه السّلام است. رسول خدا در امروز فقط امیرالمؤمنین را به خلافت نصب نکرد، بلکه آمد بالای منبر و آن عمامۀ خود را که عمامۀ سبز بود و اسمش هم «سحاب» بود، به دور سر امیرالمؤمنین با دست خود پیچید و برای امیرالمؤمنین در امروز عمامهگذاری کرد.1 پس امروز روز عمامهگذاری ظاهری امیرالمؤمنین هم بوده است. حضرت در امروز با دست پیغمبر عمامهگذاری کرد و منصب آزاد کردن و از غل و زنجیر درآوردن من و شما را به او سپرد؛ او که خودش آزاد بود.
پس امروز امیرالمؤمنین زنده است و در کنار ما است. ١٤٠٠سال پیش نبوده است، این حرفها دروغ است. امیرالمؤمنین هر روز هست و هر روز زنده است و هر لحظه با ما است و هر لحظه دارد میگوید: ﴿وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ﴾؛ بندت را آزاد کن، زنجیرت را باز کن، تخیّلت را کنار بگذار، فقط به من نگاه کن، فقط به امام حیّات و امام زمانت نگاه کن، فقط به او نگاه کن، از این ارتباطات
بیرون بیا، از این تعلّقات بیرون بیا، از آنچه تو را به این دنیا بسته است بیرون بیا ای بدبخت! [تا کی میگویی]: «هوای این را داشته باشم، هوای آن را داشته باشم، فردا به دردم میخورد، سال دیگر به دردم میخورد، به دادم میرسد.» ای بیچاره بیا بیرون! اینها هشتشان گروِ هشتاد خودشان است! بیا فقط به امام نگاه کن، بیا فقط به تجلّی خدا نگاه کن، بیا فقط به مُسبّبیت خدا نگاه کن، بیا فقط به مؤثّریت خدا نگاه کن!
ما خودمان را دائماً میبندیم. میخواهند پرده را از روی قفس بردارند، ما رویش لحاف میاندازیم و خودمان را پنهان میکنیم. خب قفس را باز کن و نور را ببین! قفس را کنار بزن و ببین خورشید طلوع کرده است! تو کجایی؟ چرا خودت را همینطور بستهای!
امروز روز آزادی است. امیرالمؤمنین امروز زنده است و حیات دارد و سفرهاش را هم پهن کرده است، بسم اللَه! سفرۀ امیرالمؤمنین سفرۀ اولیای الهی است، بیا بر سر این سفره بنشین، اگر نفع نبردی آنگاه ملامت کن! آنگاه بگو که آمدم و نصیبم نشد! آنچه گفته میشود بپذیر، نهاینکه خودت بروی برای خودت نقشه بکشی. بیا بنشین، آنوقت اگر به آن مطلب نرسیدی بگو این حرفها همه دروغ است، این مسائل همه دروغ است!
توجه صرف به رضای الهی، تنها راه رسیدن به مقصود
امروز روز عمامهگذاری امیرالمؤمنین است، و همینطور روز عمامهگذاری سروران و احبّه و اعزّه و إخوان دینی ما است که در این راه و در این مسیر، به هر دو جنبۀ ظاهر و باطن و علم و عمل درآمدهاند و گفتهاند ما میخواهیم از قید و بند آزاد بشویم و فقط رضای الهی را در نظر بگیریم.
مرحوم آقا میفرمودند:
ما وقتی که به حوزۀ علمیه آمدیم، دیدیم که در این حوزه افرادی هستند که انسان شرم دارد که بخواهد خود را به آنها منتسب کند و با آنها همنشینی کند؛ و در مقابل افرادی هستند (علاّمه طباطبائی رضوان اللَه علیه) که ملائکه اسم آنها را بدون وضو نمیبرند!
در همهجا و در هر صنفی، همه قِسم هستند. چرا شیطان باید بیاید و آنطرف را برای انسان تکثیر و تکبیر و تعظیم کند؟! چرا ما به اینطرف نگاه نمیکنیم؟! چرا ما به این بزرگانی که آمدند و به مقصد و مقصود رسیدند توجه نمیکنیم؟! ایشان میفرمودند:
ما آمدیم و راه خودمان را اختیار کردیم. رفتیم در خدمت این بزرگان و چشممان را از همه بستیم. تمام شد!
این میشود آدمِ آزاد! ایشان میفرمودند:
آقا سیّد محسن، میدانی من که در نجف بودم و اینهمه به من بد میگفتند، گناه من چه بود؟ فلان کس که تا دیروز به من سلام میکرد، امروز دیگر سلام نمیکند! مگر من از دیروز تا حالا چهکار کردهام؟! ما که کاری نکردهایم! گناه من این بود که میخواستم فهم داشته باشم، میخواستم عاقل باشم، میخواستم اختیار خودم را در دست خودم بگیرم، میخواستم بفهمم کی هستم و چهکار میکنم و عاقبت و راهم چیست و چه عملی باید انجام بدهم؟ این گناه ما بود!
ولی انسان نباید از این مطالب هراس داشته باشد. افرادی در همین حوزه هستند منزّه و منظّم که بهدنبال راه، بهدنبال تقوا و بهدنبال رضای الهی هستند و کم هم نیستند. حتماً لازم نیست که مثلاً فلان اسم و فلان عنوان روی یک شخص باشد! افراد بسیاری بودند و هستند.
دیشب داشتم به بچهها میگفتم؛ دو سه روز پیش که پدر یکی از رفقا و دوستان از سلالۀ سادات از دار دنیا رفته بود، وقتی داشتم نماز میّت میخواندم، واقعاً خودم را بهجای او فرض میکردم؛ یعنی وقتی که تکبیر میگفتم، میدیدم انگار خودم در آنجا هستم و بین خودم و او هیچ فرقی نمیدیدم و هیچ فاصلهای احساس نمیکردم، انگار مرا در آنجا گذاشتهاند. بعد یاد استادمان مرحوم آیةاللَه غروی ـ رحمة اللَه علیه ـ افتادم، وقتی که در لمعه پیش ایشان کتاب طهارت را میخواندم. کاملاً یادم هست و هنوز هم معمّم نشده بودم. سنّم هفده یا هجده سال بود. وقتی
که به عبارت: «اللَهمّ إنّ هذا المُسجّیٰ قُدّامنا؛1 خدایا، این کسی که در جلوی ما افتاده است!» رسیدیم، همینطور اشک از چشمهایش میآمد و میگفت: «فلانی، باید به فکر یکهمچنین روز و یکهمچنین وضعی باشیم!»
پشه چقدر قدرت دارد؟ شخص مرده به آن اندازه هم قدرت ندارد! اصلاً بهاندازۀ یک بال پشه هم قدرت ندارد!
عبدُک و ابنُ عبدِک نَزلَ بکَ و أنت خیرُ منزولٍ به؛2 «این بندۀ تو است و فرزند بندۀ تو است که به خدمت تو آمده است [و تو بهترین میزبانی هستی که مهمان بر او وارد شود]!»
دیگر همه چیز تمام شد و پرونده بسته شد!
لزوم همنشینی با اولیای الهی و انسانهای باتقوا
همیشه افراد با تقوا و افراد مُعرِض از دنیا و افرادی که بهدنبال نیّت حرکت میکنند وجود دارند. همیشه بودهاند و همیشه هستند، منتها انسان باید [همنشینی آنها را] اختیار و انتخاب و گزینش کند. همیشه از این افراد بودهاند و ما هم در همان موقع که تحصیل میکردیم در همین حوزه سراغ این افراد میرفتیم و جای دیگر نمیرفتیم. افراد زیادی بودند که از اینطرف و آنطرف میآمدند، ولی در آخر کار [باطن] بعضیها مشخص شد و همه دیدند که قضیه از چه قرار است و همه اطّلاع پیدا کردند و بعضی را هم اطّلاع پیدا نکردند و نمیکنند. ولی آدم باید سراغ چه کسی برود؟ باید سراغ آن شخصی برود که با تقوا باشد و نشستن با او انسان را به یاد آخرت بیندازد و از صحبتهای بیهوده پرهیز کند و روایت امام صادق را برای انسان بخواند.
من وقتی خدمت ایشان میرفتم و هر پنجشنبه و جمعه هم خدمت مرحوم علاّمه طباطبائی میرفتم، واقعاً از این دو روزی که پیش علاّمه میرفتم احساس میکردم که این یک هفته شارژ هستم. یک مجلس خصوصی داشتند که سؤال و
جوابهای علمی در آن بود. وقتی این مرد بزرگ صحبت میکرد، اصلاً به جان مینشست. وقتی که در فضای معنوی و ملکوتی ایشان قرار میگرفتیم، میخواستیم بال دربیاوریم! ـ من که اینطور بودم، حالا بقیه را نمیدانم ـ احساس میکردم که این مرد، مردی است که حقیقت دارد؛ این آدم، آدمی است که حقیقت دارد؛ این آدم، آدمی است که صدق دارد؛ این آدم، آدمی است که نه خودش را گول میزند و نه اطرافیانش را گول میزند؛ بلکه آنچه میفهمد و تشخیص میدهد، همان را میگوید، از کسی نمیهراسد و نمیترسد، تعلّق ندارد، گرفتگی در زبان ندارد که نصف مطلب را بگوید و نصف دیگر را نگوید! این در دل انسان تأثیر میگذارد.
لزوم إعراض طلاّب و شاگردان مکتب امام صادق علیه السّلام از غیر پروردگار
شاگرد امام صادق باید اینطور باشد. از وقتی که میگوید: «بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم، بدان أیّدک اللَه تعالیٰ فی الدارَین، لغت بر سه قسم است: اسم است و فعل است و حرف»1 از همان موقع باید ما سویاللَه را کنار بگذاریم. تمام شد!
بدان أیّدک اللَه؛ خدا تو را تأیید کند، خدا پشت تو باشد، خدا به تو توفیق بدهد! فقط خدا؛ نه زید و عمرو و فلان و آینده چه بشوم و فردا چه بشوم و پسفردا فلان پُست را بگیرم! نه، خدا همیشه در کنار من باشد. این معنای أیّدک اللَه است. آنوقت اگر کسی اینطور بیاید و فکر و عقل و قوای باطن و شراشر وجودش را فقط در این مسئله و در این نقطه قرار بدهد و این مطلب و این مسئله را بفهمد که خلاصه کسی او را گول نزند و فریب ندهد، آنوقت خدا تأییدش میکند و متعاقبش ملائکه هم میآیند و او را تأیید میکنند.
در روایت داریم کسی که طالب علوم آلمحمّد است ـ که همین علم فقه (فقه به معنای اصطلاحی، نه به معنای اعم) علم جوارح، علم تفسیر، علم تاریخ، علم فلسفه، علم عرفان، علم حدیث، علم رجال، علم معرفتشناسی و توحید و علم شناخت ولایت است ـ تنها نمیماند؛ بلکه همۀ آنچه که در آسمانها و زمین است او
را دعا میکنند.1 چون ملکوت آنها به حقیقت متّصل است و وقتی که شخصی ملکوت خودش را به همان ملکوتی که ائمّه علیهم السّلام آن ملکوت را برای تکوین
مردم و تربیت مردم ایجاد کردهاند متّصل میکند، بنابراین بهواسطۀ ظروف مرتبطه و قاعدۀ وحدت و اتّحاد، همۀ آنها خودشان را در این مسیر شریک میبینند. کسانی که چشمشان باز شده و مطالب را نقل کردهاند، آنها هم همین مطالب را میگویند.
یکی از دوستان که دارای افقهایی است، میگفت:
در یکی از همین جلسات، به همین وضعیت و کیفیت نشسته بودم که دیدم ملائکه آمدند و شروع کردند دور اینجا حرکت کردن!
و میگفت: «نهاینکه ملائکه نبودند، ولی یک طیف جدیدی آمدند و حرکت کردند.»
این بهخاطر این است که این عالَم، شوخی نیست و همۀ اینها با هم ارتباط دارند. الآن این کسی که بهدنبال علم است و بهدنبال شاگردی امام صادق و امام زمان است، دارد بیعت میکند و دارد خودش را در این مسیر قرار میدهد و دارد تسلیم میشود؛ آنوقت چگونه ملائکه از این مسئله غفلت میکنند؟! چگونه تشکیلات خدا [میتواند] این مطالب را کنار بگذارد و نا دیده بگیرد؟! لذا خدا هم ملائکه را میآورد و میگوید: «حالا بروید تأییدش کنید، حالا بروید آن فکر صحیح و آن راه صحیح را در ذهنش قرار بدهید!»
البته در صورتیکه همۀ اینها توأم با حرکت کردن در مسیر و پیروی از کلام اولیای الهی و پرداختن به مجاهدات و مراقبات سلوکیه باشد! انسان خیال نکند که با همین، مسئله تمام میشود! نه، تازه اوّل کار است. باید آستینها را بالا زد و به قول مرحوم آقا گیوهها را کشید و در این مسیر حرکت کرد تا اینکه إنشاءاللَه همه مورد تأیید خاص و توفیقات خاصّۀ مقام ولایت قرار بگیریم!
إنشاءاللَه که خداوند همۀ ما را حفظ کند و همۀ ما را از مواهب صاحب امروز، صاحب ولایت کبرای الهیه، بهرهمند کند و ما را از شیعیان واقعی خودش قرار بدهد و تمام شراشر وجود ما را از غیر ولایت و توحید منسلخ کند!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس پنجم: غدیر، روز شکوفایی عقل و ظهور حقیقت ولایت
عید غدیر ١٤٣٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم محمّدٍ و أهلبیته الطّاهرین
و اللّعنةُ علَی أعدائهم أجمعینَ إلی یومِ الدّین
مقصود از برگزاری مجالس اهلبیت علیهم السّلام
آیهای که در خصوص امروز وارد است و مختصّ به امروز است، آیۀ شریفۀ: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾1 است. ما امروز را جشن میگیریم و شادی میکنیم و سرور داریم، ولیکن باید بفهمیم برای چه این کار را میکنیم؛ آیا این جشن یک جشن تقلیدی است و فقط صرف اظهار و إحیای شعائر است بدون توجّه به حقیقت و کُنه مطلب؟! البته این چندان نمیتواند منتِج و مفید باشد.
مقصود از کلام امام صادق علیه السّلام که میفرمایند: «رَحِمَ اللَهُ مَن أحیا ذِکرَنا»،2 صرف انعقاد یک مجلس و صحبت کردن و شادیکردن یا اظهار تألّم و
مصیبت کردن و مصائب اهلبیت را گفتن نیست. مصائب اهلبیت مصائبی بوده است که در ١٤٠٠سال پیش اتّفاق افتاد و تمام شد. الآن از زمان غیبت کبریٰ ١٢٠٠سال یا کمتر میگذرد، [حالا اینکه] مدام بیاییم و بنشینیم که اهلبیت در آنموقع دچار مصیبت شدند، حالا گذشت دیگر و تمام شد؛ الآن چه باید کرد؟
منظور از اقامۀ ذکر و مجالس سیّدالشّهدا در ایّام عزا چیست؟ آیا فقط همین است که پسر پیغمبری در ١٤٠٠سال پیش بود و این مصیبتها بر او وارد شد؟! بله وارد شد و تمام شد دیگر؛ حالا دیگر گذشت و مرور زمان بر این مسئله او را زنده نمیکند و آن قضایا را بهوجود نمیآورد. هر فاجعهای که در آنموقع انجام شد، انجام شد و دیگر صحبت کردن راجع به آنها چه فایده و نتیجهای دارد؟! یا اینکه در روز غدیر رسول خدا امیرالمؤمنین علیه السّلام را از جانب پروردگار به ولایت و خلافت و حکومت بلافصل و امامت بدون بدیل و بدون نظیر ـ رفقا روی این کلمه خیلی توجّه کنند ـ منصوب کرد. امامت امیرالمؤمنین غیر از شخص رسول خدا و فرزندانش تا یازده تا، بدیل نداشت و تمام شد دیگر!1 الآن آن امامت و آن ولایت
فقط و فقط مختصّ حضرت بقیّةاللَه ارواحنا فداه است و آن حکومتِ براساس ولایت و امامت، مختصّ حضرت بقیّةاللَه است.
استقامت پیغمبر در مسیر حق و هدایت امّت
پیغمبر این را در روز غدیر به همه اعلام کرد و با آن وضعیتی که البته همه میدانند و آن موقعیتی که در آنموقع بود، آمد برای افراد این قضیّه را واضح کرد و فرمود: «آیا تا بهحال کسی را دلسوزتر از من به خود دیدهاید؟!» آخر کدام پیغمبر اینهمه درد و رنج کشید؟! آخر ما در دنیا چه کسی را سراغ داریم که از مکّه بلند شود به طائف برود و آن مصائب به سرش بیاید تا یک نفر را مسلمان کند و برگردد؟!1 کسی میآید یکچنین کاری بکند؟!
ما به خودمان نگاه کنیم، حالا ما مبلّغ هستیم و مثلاً دنبالهرو آن حضرت هستیم و بهحسب ظاهر میخواهیم خودمان را چند درصدی در آنجا قرار بدهیم،
واقعاً همچنین کاری میکنیم؟! یعنی اگر بخواهیم آن مسئولیّتی را انجام بدهیم که احساس میکنیم و درک میکنیم، همچنین کاری میکنیم؟! این کار را نمیکنیم؛ میگوییم: آقا، مردم چه کسی هستند؟! حالا مسلمان شدند یا نشدند، به من چه مربوط است! بلند شوم اینهمه راه بروم و بعد هم اینهمه سنگ بزنند و سر و پایم را بشکنند و بعد هم عِداسی1 پیدا شود و آن را متوجّه حقیقت توحید کنم و او را مسلمان کنم، و این را ثمرۀ این مسافرتِ با مشقّت و با صعوبت و تلخی و مرارت قلمداد کنم و خیلی هم از خدا شاکر باشم که الحمدلله خداوند توفیق داد یک نفر در این سفر مسلمان شد! ما این کار را نمیکنیم و شوخی هم نداریم. ما کار ظاهر و عادیمان را انجام نمیدهیم و در این امور، مدام مسئله را به تقدیر خدا برمیگردانیم و قضیّه را به آنطرف هُل و سُر میدهیم.
ولی میبینیم رسول خدا این کار را کرد؛ به سر و پایش سنگ زدند، از سر و پایش خون آمد، به کوه ابوقبیس فرار کرد، دنبالش کردند، این رجّالهها و آدمهای لات و... را که در هر زمانی بحمداللَه بهنحو وفور هم پیدا میشوند، بهدنبال پیغمبر فرستادند و بچّهها را تحریک کردند:
بروید و سنگ بزنید؛ او آمده بر علیه ما و بتهای ما و آیین ما و سنّت ما قیام کرده است. بروید او را از بین ببرید و تحت فشار و شکنجه قرار بدهید بلکه از حرفهایش دست بردارد!
در همان موقع که پیغمبر نشسته است، جبرائیل میآید و میگوید:
زمین را در اختیار تو گذاشتیم، زلزله را در اختیار تو گذاشتیم، باد را در اختیار تو گذاشتیم، صاعقه را در اختیار تو گذاشتیم، خَسْف را در اختیار تو
گذاشتیم، همه چیز را در اختیار تو گذاشتیم؛ دعا کن، این مردم را نفرین کن!
حضرت میفرماید:
من چطور نفرین کنم؟! من برای هدایت اینها آمدهام!1
سعۀ وصف ناشدنی پیغمبر در تبلیغ مسیر حق
ببینید، این فرق بین رسول خدا و غیر رسول خدا است! قضیّه این است. آخر کسی که بیخود پیغمبر نمیشود؛ پیغمبری که کشک نیست، پیغمبری که با یک منصب ریاست و... بهدست نمیآید! جنگ راه میاندازند، جنگ اُحد راه میاندازند، میآیند و آن مسائل را در میآورند، میزنند پیشانی پیغمبر را چنان میشکنند2 که دانۀ خُود در سر و مغز پیامبر فرو میرود، دندان پیغمبر میشکند، هشت نفر تا آخر دور پیغمبر میمانند و همه فرار میکنند؛ همین خلفایی که بعد آمدند3 آنچنان برای اسلام سینه چاک کردند که حالا همه خیال میکنند اگر اینها نبودند دیگر اسمی از اسلام نبود! مگر الآن این حرفها را نمیگویند؟! مگر نمیگویند: «اگر سقیفۀ بنیساعده نبود، دیگر اسمی از اسلام نبود»؟!4 الحمدلله همه چیز هم داریم میشنویم! این سقیفۀ بنیساعده قائم به همان افرادی بود که در جنگ احد سه روز از مدینه فرار کردند و پیدایشان نشد! این را اهلتسنّن دارند میگویند، نه بنده.5 اینها همانهایی هستند که اسلام به
وجود اینها قائم است! چه کسی دنبال پیغمبر بود؟ امیرالمؤمنین و ابودجانۀ انصاری و طلحه و زبیر بودند؛ اینها آنموقع خوب بودند و جزء افرادی بودند که دور و بر پیغمبر بودند. هشت نفر دور پیغمبر بودند و بقیّه همه فرار کردند و گفتند: «تمام شد!» در همان موقع جبرائیل میآید: «ای رسول خدا، آنها را نفرین کن!» حضرت فرمودند: «اللَهُمَّ اهْدِ قَومی فإنَّهُم لا یَعلمون!»1و2 چه کسی در دنیا میتواند اینطور باشد؟! یعنی کدام قلبی میتواند همچنین سعهای داشته باشد؟! کدام نفس و روحی میتواند همچنین سعهای داشته باشد؟! کجا ما میتوانیم خودمان را با آنها مقایسه کنیم؟! ما کجا، آنها کجا؟! زمین کجا، کهکشان کجا؟! این حرفها چیست؟!
منصب ولایت و رسالت که بر رسول خدا آراسته بود، بهخاطر اینها بود، بهخاطر این سعه و این ظرفیت بود و بهخاطر این بود که رسول خدا بین خودی و غیر خودی فرق نمیگذاشت، بین کافر و غیر کافر فرق نمیگذاشت و همه را به چشم توحید میدید و میخواست همه هدایت بشوند؛ نهاینکه به کفار که میرسد بگوید: «همه را بکُشید، اینها کافرند!» نه، میگفت: «کافر باید مسلمان بشود. این را باید با آن شیوه و
اخلاقی که مختصّ به او است آورد و مسلمان کرد؛ نهاینکه با او دعوا کرد، نهاینکه به او روی ترش کرد، نهاینکه او را مورد عذاب قرار داد که تو کافری!»
مگر این مسلمانهایی که در زمان رسول خدا مسلمان شدند، از شکم مادر مسلمان به دنیا آمدند؟! اینها هم کافر بودند دیگر، پدرشان کافر بود، مادرشان کافر بود. مگر عمار یاسر از اوّل مسلمان به دنیا آمد؟! مگر یاسر از اوّل مسلمان به دنیا آمد؟! مگر زید بن حارثه مسلمان به دنیا آمد؟! اینها همه کافر بودند، آمدند و با اخلاق رسول خدا و با آن سعۀ وجودی و با آن روحیّه برخورد کردند، نفس و فطرت آنها گرفت. حالا اگر قرار بود مثل بنده عمل بکنیم که آن مسلمانش هم برمیگشت و کافر میشد! اگر قرار باشد بنده با اخلاق خودم بخواهم کسی را دعوت بکنم، مسلمان برمیگردد و کافر میشود! حالا کافر که به جای خود میماند؛ دربارۀ او که اصلاً صحبتی نداریم. این سعه و ظرفیت وجودی و این نفس بود که آمد و آن کافر خدانشناس مشرک و دارای اهواءِ شیطانی و افکار جاهلیّت را چنان متبدّل کرد که از او مسلمانی ساخت که رسول خدا در زمان حیات به وجودش افتخار میکرد! این اخلاق و این رفتار بود.
و ما این اخلاق و رفتار را در اولیا و عرفا مشاهده میکنیم؛ چون آنها هم همین هستند. این اخلاق، اخلاقی است که ما در امام صادق مشاهده میکنیم؛ این اخلاق همان اخلاقی است که در امام حسن و امام حسین و در ائمّه مشاهده میکنیم و ـ بدون رودربایستی ـ در جاهای دیگر نمیبینیم. لذا آنهایی که بهواسطۀ وجود آنها اسلام و تشیّع برقرار است، همانهایی هستند که متّصل به آن مبدأ هستند و از آن مبدأ و منشأ میگیرند و از آن روح و سعۀ وجودی اخذ میکنند و نتیجهاش هم همین میشود. و هر کسی در مقابل باشد، گرچه بگوید من شیعه هستم، هیچ فایدهای ندارد؛ گرچه بگوید من مسلمانم، پشیزی ارزش ندارد؛ گرچه بگوید من بهدنبال ولایت و تشیّع و علی هستم، روز قیامت بدون برو برگرد به دست خود علی به قعر جهنّم فرستاده میشود! به خازن جهنم هم نمیسپرد، با دست خودش در
وسط جهنم میاندازد.1 ﴿يَوۡمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ ٱمۡتَلَأۡتِ وَتَقُولُ هَلۡ مِن مَّزِيدٖ﴾؛2 یعنی بیاورید از اینهایی که ادّعای متابعت علی و تشیّع علی میکردند و کمر امیرالمؤمنین را با رفتار و شیوهشان خُرد کردند و همهجا آبروی امیرالمؤمنین و تشیّع را بردند! اینها در روز قیامت به دست امیرالمؤمنین، تهِته و کنار آن چند نفری میروند که آنجا را گرم کردهاند و آمادۀ پذیرایی از این افراد خواهند بود!3
عید غدیر، روز شکوفایی عقل و رهایی از نفس
امروز روز ولایت است. آیۀ شریفه میفرماید: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ﴾؛1 «امروز است که دین شما را من کامل کردم.» مگر پیغمبر نماز و حج و زکات و خمس و امر به معروف و نهی از منکر را نیاورد؟! پیغمبر احکام را بیان کرد دیگر، چرا ما نیاز به امیرالمؤمنین داریم؟ پیغمبر امیرالمؤمنین را در امروز نصب کرد تا اینکه چشم ما باز شود؛ ﴿أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ﴾ یعنی این. امروز روزی است که چشم و گوش و عقل باید باز بشود. امروز روز باز شدن عقل است، امروز روز به کار انداختن عقل است؛ نه روز بر سر عقل کوبیدن و او را خفه کردن و ساکت کردن و محکوم به حکم تقلید و در بند و اسیر تقلید کردن! امروز روز آزادی از بند است، روزی است که پیغمبر دارد به مردم میگوید: «ای مردم، بیایید عقلتان را بهکار بیندازید؛ من مسلمانِ نفهم و جاهل نمیخواهم، من مسلمانی میخواهم که یک مقدار عقلش را بهکار بیندازد و بفهمد دور و برش چه خبر است! من این را میخواهم.» امروز آن روز است.
امروز، روز ولایت است؛ یعنی روزی است که پیغمبر به مردم میگوید: «بلند شوید بیایید دستتان را به دست کسی بدهید که عقل منفصل شما و عقل کلّ است. بیایید و راه سعادت و فلاح را انتخاب کنید. دست در دست هر میمونِ شعبدهبازی
ندهید و سر به آستان هر متظاهری نسپارید و نسایید و فریب هر کسی را که ظاهر آراستهای دارد، مخورید و هر کسی که ادّعایی میکند، بدون تحقیق بهدنبالش نروید.»
اینکه میگوییم: «امروز، روز ولایت است»، منظورمان همین است.
اینکه ما میآییم و جشن میگیریم و بهدنبال سرور هستیم و خود را برای امروز آماده میکنیم، برای چیست؟ ١٤٠٠سال پیش پیغمبر آمد و از غدیر خم رد شد و همانجا جبرئیل آمد و گفت: «علی را به خلافت نصب کن» و خداحافظ شما. حالا ما دست بزنیم و شعر و سرود و اُرجوزه بخوانیم و از این مسائل انجام بدهیم و تمام بشود، اما دوباره برویم سال بعد و سال بعدش و همان کارها را بکنیم و همان کارها را در طول یک سال هم انجام بدهیم و هیچ تفاوتی هم نکند، همان احمقی هستیم که بودیم و همان نفهمی که هر کاری انجام میدهد الآن هم همان را انجام میدهیم؛ پس کجای این قضیّه إحیای ذکر و تبلور ولایت و نشاندادن اهداف ولایت شد؟!
پیغمبر آمد به آنها بگوید که آقاجان، همانطوریکه من آمدم و از طرف خدا بهواسطۀ خصوصیّات مافوق بشری عادی ـ یعنی نهاینکه بشر نمیرسد، بلکه خود بشر هم میرسد به همانجایی که چشم دلش باز بشود و بصیرت پیدا بکند و حقایق را تشخیص بدهد و بفهمد و دیگر کسی نتواند او را فریب بدهد؛ اگر جلوی او هزار تا قسم و آیه هم بخورند، میبیند مسئله چیز دیگری است ـ، و همانطوریکه من با آن خصوصیّات غیر عادی خودم در این مدت با شما بودم و شما را بهسمت او دعوت کردم و اعلان کلمۀ توحید کردم و اظهار مبانی عرشیِ ربوبی در میان جامعه و اصلاح فرد نمودم؛ با همان خصوصیّات و با همان کیفیّت و همان سعۀ وجودی و همان ادراک و بصیرت دارم یک نفر را بهجای خودم میگذارم! عمار را بهجای خودم نمیگذارم؛ چون عمار ناقص است. توجّه کنید، عمّاری که رسول خدا فرمود: «پردۀ بین دو چشم من است!»1 یعنی اصلاً فاصلهای بین عمار و من نیست. ابیذر را بین شما نمیگذارم؛ چون
ابیذر با تمام صداقت و خصوصیّاتی که دارد، باز ناقص است. توجّه کنید، ناقص است! مقداد را نمیگذارم؛ ناقص است. اینها آدمهای خیلی خوبی هستند و از جملۀ افرادی هستند که در آن فتنهای که بعد از رسول خدا اتّفاق افتاد، با امیرالمؤمنین بودند.1 بصیرت
داشتند، ولی سعۀ وجودی راهبری را ندارند و آن سعۀ وجودی امامت و ولایت را ندارند. اینها افراد خوبی هستند، ولی آن کسی که دارای حقیقتی است که حقیقت مماثل و مشابه و عین من است، فقط یک نفر در امّت است و آنهم علی بن ابیطالب است، و دیگری نیست! یعنی همان حقایقی را که من تا بهحال بیان میکردم، بدون یک واو کم و زیاد از او بشنوید؛ هر اخلاق و رفتاری که من در طول این بیست و سه سال داشتم و شیوههای اجتماعی که پیاده کردم و با افراد بودم و با همان شیوهها این کفّار و مشرکین به من گرویدند، همان را بعد از من فقط در این علی پیدا کنید؛ همان ارتباط با غیب و اطّلاع بر ملکوت آسمان و زمین و تمام حقایق اسماء و صفات پروردگار را که با آن حقایق اسماء در میان شما بودم، نزول آنها و ظهور آنها را فقط در این علی بیابید، تمام! آن معجزاتی را که تا بهحال من انجام میدادم و شقالقمر کردم و... و همۀ شما دیدید، همه را هم نقل کردهاند،1 در علی پیدا کنید؛ ببینید او هم میتواند شقّالقمر بکند و خورشید را نگه دارد و برگرداند و سنگریزه را به شهادت وا دارد یا نه؟!2
مقام امامت، ورای هر تصوّر
امام زینالعابدین چه کرد؟ محمّد بن حنفیه آمد ادعای امامت کرد و خیال کرد امامت هم همینطوری است که حالا صِرف پسر امام بودن کفایت میکند! محمّد حنفیه مردی فقیه، بزرگ، پسر امام، در میان مردم صاحب شأن و مقام و شخصیت بود؛ لذا خیال کرد قضیّه تمام است. بعضیها میگویند: «این مطالب را برای مردم گفت.» نه آقاجان، این حرفها را نداریم؛ بلکه قضیّه برایش اشتباه شد. فرزندان ائمّه که همه یکسان و یکاندازه نبودند؛ دیدید که بعضی از فرزندان ائمّه چه کردند؟! دیدید که برادران امام رضا چه کردند؟! دیدید که عموهای امام رضا چه کردند؟!1 همچنین هم مطلب بر محمّد حنفیه مشتبه شده بود. آمد گفت: «من امام هستم.» حضرت فرمودند:
امام آن کسی است که همۀ عالم تکوین در تحت اختیار و ارادۀ او باشد. بلند شو بیا با هم برویم به کنار حجرالأسود؛ تو از او بخواه که بر امامت تو اقرار کند، من هم میخواهم. هر کدام را دیدیم گفت، قبول است و ما تسلیم هستیم.
محمّد بن حنفیه آمد هرچه دعا کرد و هرچه کرد، صدایی از آن برنیامد! نمیدانم چرا ایشان این کارها را کرد؟! خلاصه باید بداند که اینطور نمیشود! حالا شاید هم در آنموقع تنبّهی پیدا شده و خواسته است مردم هم بفهمند؛ این بعید نیست. ولی همینکه امام سجاد علیه السّلام از حجرالأسود تقاضا کرد، با صدای بلند اقرار به امامت و وصایت آن حضرت کرد و همۀ مردم هم شنیدند.2 پس این قضیّه شوخی نیست؛ امام این است. وقتی امام این است، پس ما با امام فرق میکنیم؛ [این کارها] یعنی چه؟! باید حدود رعایت بشود!
مرحوم آقا جلد هجدهِ امام شناسی را برای چه نوشتند؟! من از مرحوم آقا سؤال کردم: «بهترین کتاب شما که تألیف کردید، چه بود؟!» ایشان اوّل فرمودند:
«بهترین کتاب، لمعات الحسین بود.» که کلمات سیّدالشّهدا علیه السّلام است و مافوق کلام امام، کلامی وجود ندارد؛ البتّه غیر از قرآن که آن مسئلهاش فرق میکند و منظور از کلام مربوبین و مخلوقین است. گفتم: «بعد چه؟» ایشان فرمودند: «بعد، امام شناسی بود.» ایشان فرمودند:
من دیدم موقعیت امام علیه السّلام و موقعیت ائمّه برای مردم ناشناخته است و مردم در تفکّرات نسبت به ولایت اشتباه رفتهاند و در امامت اشتباه فکر میکنند و تصوّر میکنند امام فردی مثل سایر افراد است؛ حالا یک قدری بالاتر و یک پلّه بالاتر و یک درجه بالاتر. من آمدم امام شناسی را نوشتم تا بگویم که کسی را نمیتوان با امام قیاس کرد.
نهاینکه بالاتر و پایینتر است؛ امام در یک مرتبهای است که «لا یُقاسُ بِنا أحد؛1 کسی از این مردم با ما مقایسه و تشبیه نمیشود.» این هم شاهدش. مگر اینکه کسی بیاید تاریخ و حقایق را انکار بکند که هیچ، این یک مسئلۀ دیگری است؛ قرآن را هم انکار کردند و گفتند همۀ اینها سحر است و همۀ اینها باطل است! و بعد فرمودند: «نتیجۀ آن امام شناسی، این جلد هجدهمی است که من نوشتم.»
تمام این دورۀ هجدهجلدی برای همین جلد هجدهم است و این نتیجهاش است. نتیجهاش این است که امام زمان علیه السّلام مرتبهای است که لا یُقاسُ بِه أحد؛ کسی را نمیشود با او قیاس کرد. نباید بگوییم امام علیه السّلام بالاتر است؛ بالاتر یعنی چه؟! مثل اینکه شما رنگ سیاهی را در نظر بگیرید و رنگ سفیدی را هم در نظر بگیرید، بعد بگویید: «سفیدی یک مقدار بهتر از آن است.» درحالیکه در دو نقطۀ مقابل هستند! مُدرَکات ما، مدرکات بشری و حصولی است؛ مدرکات امام، مدرکات شهودی و وجدانی است و این دو با همدیگر تفاوت جوهری و ماهوی دارند.
حقیقت معنای عصمت
امروز روزی است که رسول خدا آمد و فرمود: ای مردم، بیایید آن وجود
باقی مرا در علی بیابید. من شما را به راه هدایت میکنم، علی همان است و او است که هدایت میکند. کسی دیگر مثل علی و من نمیتواند هدایت کند؛ ممکن است درست باشد و ممکن است اشتباه باشد، ممکن است درست بگوید و ممکن است اشتباه بگوید. قضیّه این است. ولی در هدایت و ارشاد علی اشتباه معنا ندارد؛ وقتی که امیرالمؤمنین میگوید: «این کار را بکن»، دیگر نباید فکر این را بکنی که حالا آیا به نتیجه میرسد یا نمیرسد؟ اشتباه است یا اشتباه نیست؟ دوباره بروم سؤال بکنم؟ اگر نشد چهکار کنم؟ میگوید: «برو این کار را انجام بده.» تمام شد. میگوید: «این کار را نکن.» تمام شد. معنایش این است. چون امام، معصوم است.
عصمت یعنی عین واقع بودن. همانطوریکه کلام الهی معصوم است، همانطوریکه ارادۀ پروردگار معصوم است و همانطوریکه مشیّت پروردگار معصوم است؛ یعنی ما در مشیّت پروردگار نمیتوانیم تصوّر خطا بکنیم، چون عین وجود و اصلالوجود و منبعالوجود است. پس عصمت زاییده و منتزع از این حقیقت است؛ نهاینکه آن حقیقت منطبق بر عصمت باشد. ما عصمت را از اراده و مشیّت پروردگار انتزاع میکنیم. رسول خدا میگوید: از این به بعد باید عصمت را از فعل و قول علی انتزاع کنید؛ نهاینکه کلام امیرالمؤمنین مطابق با عصمت است!1 کجای کار هستیم؟!
یعنی کلام علی، علّت و منشأ برای انتزاع عقلانی ما است؛ نهاینکه ما در عالم خود تصوّری بکنیم و در ذهنیت خود حقیقتی را تصویر بکنیم، بعد بیاییم امیرالمؤمنین را نگاه داریم و با او بسنجیم که درست است یا درست نیست؟ این برای ما است و مربوط به ما و اعمال ما میشود. بله، ما در مورد اعمال بشر در هیچکس نمیتوانیم ادّعای عصمت بکنیم و ادّعای عصمت در هر کسی غیر از امام معصوم، کفر و شرک است و خلود در آتش دارد؛ هر کسی به هر نحوی میخواهد باشد، باید کارهایش را در میزان شرع مقایسه کرد که درست است یا درست نیست، اگر درست است به روی چشم، اگر درست نیست مردود و باطل است. این آن دستوری است که ما داریم. امّا در مورد امام عصر ارواحنا فداه چطور؟ در مورد امام هادی و امام عسکری چطور؟ در مورد امام جواد و امام رضا و ائمّۀ دیگر چطور؟ نه، در مورد اینها ما عصمت را از اینها انتزاع میکنیم؛ چیزی در ذهن نمیآوریم بعد کلام و رفتار اینها را با آن مقایسه کنیم! نه، ما کلام امام معصوم علیه السّلام را میگیریم بعد میآییم خودمان را با این کلام مقایسه میکنیم؛ امام صادق چه فرمودند، حالا من باید همین را انجام بدهم! اینکه «آیا این کلام امام صادق درست بود یا غیرِ درست بود»، در اینجا راه ندارد.
پس ببینید، بهطور کلّی مرز فرق میکند و اصلاً متفاوت است و حدود بهنحو جوهری مختلف است؛ نه بهنحو کمیّت و کیفیّت و اشتداد وجودی. در جوهرۀ فعل، بین فعل و تقریر و کلام معصوم علیه السّلام و سایر افراد، اختلاف ماهوی وجود دارد. پس بنابراین هر کدام حکم خاصّ به خودش را دارد.
استقامت اهلبیت علیهم السّلام در تحمّل مشقّات رسالت و ولایت
رسول خدا میفرماید که ای مردم، امروز آیه آمده است: «من در این لحظه است که دین را کامل کردم.» یعنی احکام بیان شده است، منتها آن قوّۀ مدیر و مدبّر و آن حقیقت اداره و تربیت و زعامت که عبارت است از تدبیر تکوینی نفوس بهسمت مراتب رشد و کمال، امروز تحقّق پیدا کرد. من هم که دو ماه دیگر از میان شما دارم میروم؛ پس ببینید چقدر من برای شما دلسوزم! آیا دلسوزتر از من سراغ دارید؟! خیال میکنید این علی که من الآن دستش را جلوی همه بلند کردم، دنبال ریاست است؟! خیال
میکنید این علی دنبال حکومت است؟! خیال میکنید این علی دنبال امامت است؟! خیال میکنید این علی دنبال سلامعلیکم کردن و بلند شدن و صلوات فرستادن است؟! خیال میکنید دنبال پلاکارد زدن و پرده اینطرف و آنطرف انداختن است؟! خودتان این علی را که بیست و سه سال دیدید، خودتان که با او بودید، چه کسی از همه بیشتر خودش را به خطر انداخت؟! در جنگ خندق وقتی که ﴿وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ﴾،1 همه نفسهایتان بیخ گلویتان آمده بود و گیرکرده بود و داشتید خفه میشدید، وقتی آن جناب عمرو بن عبدود با آن هیکل کذاییاش آمد، صدا از هیچکس در نیامد، فقط چه کسی بلند شد ایستاد؟! چه کسی ضربت عمرو بن عبدود به فرقش وارد شد؟!2 این را که خودتان دیدید! در جنگ خیبر کدامیک از شما به جدال و قتال آن مَرحَب رفت؟!3 و در آنجا خودتان مشاهده کردید. در جنگ اُحد چه کسی کنار من ایستاده بود و نود زخم شمشیر خورد؟!4 آخر اینها را که خودتان دیدید! حالا آیا این علی دنبال پلاکارد و این بازیها است؟! این علی دنبال ولایت است؟! دنبال امامت است؟! دنبال به دست آوردن ریاست است؟!
پس برای چه من دارم او را میآورم؟ شما بدانید این کسی که من الآن او را میآورم و در اینجا نصب میکنم، امروز سختترین روز عمر او است که دارد بر او میگذرد! شاقترین روز عمر امیرالمؤمنین همین روز بوده است که پیغمبر آمدند او را
منصوب کردند. خیال میکنید امیرالمؤمنین نشست و کیف کرد و گفت: بهبه، نگاه کن پیغمبر آمده است دارد من را به امامت [منصوب میکند]؟! اینها برای ما است؛ بله، اگر پیغمبر این کار را میکرد دیگر با دُمِمان گردو میشکستیم و قند در دلمان آب میکردیم و از این بازیهایی که داریم میبینیم! ولی برای امیرالمؤمنین سختترین روز است.
سختترین روز پیغمبر آن روزی بود که در غار حراء به او وحی نازل شد؛ همانطوریکه مرحوم آقا فرمودند:
هیچ ساعتی بر پیغمبر سختتر از آن ساعت نگذشت که ﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ﴾1 آمد.
و آن جریانی که بعداً اتّفاق افتاد و رسول خدا از شدّت آن بارقهها و واردههایی که در این مسئله احساس کرد، به تب و لرز افتاد2 که ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ * قُمۡ فَأَنذِرۡ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ﴾3 آمد و مربوط به همان کیفیّت نزول این واقعۀ عظیم برای پیغمبر بود.4 چنانکه مرحوم آقا میفرمودند که در روایت دیگری از رسول خدا هست که دارد: «شَیَّبَتْنی سورةُ هود؛ سورۀ هود مرا پیر گردانید!»5و6 در روایت دیگری داریم:
«لمکانِ هذِه الآیة.» آن آیهای که دارد: ﴿فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ﴾؛1 «نسبت به آنچه امر شدی، استقامت کن.» فوری کنار نکش، فوری نگو: این مردم [هدایت] نمیشوند دیگر، پس خداحافظ شما! بروم با همین چند تا اصحابی که دارم، مسئله را [دنبال] کنم دیگر؛ ﴿فَٱسۡتَقِمۡ﴾! رسول خدا فرمود: «این آیه مرا پیر کرد!»2 میدانید چرا رسول خدا را پیر کرد؟ چون آن مسئولیّتی که پیغمبر در دلش احساس میکرد، بهاندازۀ سر مویی در ما وجود ندارد. اگر ما هم آن مسئولیّت را ـ حالا نه همهاش را، یک مقدار و یک بند انگشتش را ـ احساس میکردیم، ما هم پیر میشدیم. اگر آنچه را او احساس میکرد و آن ابوّتی را که او احساس میکرد و احساس پدرانهای را که
او داشت، ما هم یکچنین احساسی داشتیم، ما هم میگفتیم: شَیَّبَتنی سورَةُ هود! ولی، خدا میداند که به چه شخصی چه سعه و خصوصیّاتی بدهد.
هدف از غدیر خم، دعوت به تعقّل و فهم
امروز روزی است که رسول خدا فرمود: از امروز عقلتان را دیگر بهکار بیندازید، اینقدر بهدنبال ظاهر نگردید، اینقدر بهدنبال کثرت نگردید، اینقدر بهدنبال شایعه نگردید، و...؛ عقل و فهمتان را بهکار بیندازید و ببینید چه گیرتان میآید؟ ائمّه بهدنبال همین مسئله آمدند؛ ائمّه آمدند فرمودند که ما به آن مرتبۀ عقل متکامل رسیدیم. حالا عقل چه اقتضائی میکند؟ عقل میگوید: انسان باید بهدنبال اینها برود. پس در روز عید غدیر رسول خدا نیامد برای ما محدودیت ایجاد کند، ما را در بند قرار بدهد، اصل دموکراسی متعارف را از ما بگیرد، ما را مقلّد علی بن ابیطالب بکند، ما را مقلّد و تابع آن حضرت قرار بدهد و بگوید که مطلب این است و غیر از این نیست و هر کسی غیر از این باشد چه میشود و خدا پدرش را هم درمیآورد! نه، رسول خدا در روز غدیر گرچه بهظاهر نفرمود، امّا در واقع قضیّه میخواست بفرماید: «ای مردم، من که دارم دو ماه دیگر میروم، خودتان اگر عقل دارید ـ که الحمدلله هیچکدامتان هم عقل ندارید ـ بیایید قضاوت کنید و ببینید!» البته منظورم شما نیستید؛ بلکه منظور بنده همانهایی هستند که رفتند سقیفۀ بنیساعده درست کردند و دیدید که چه کردند، و آنهایی که دارند الآن این قضیّه را تأیید میکنند.
یک سؤال از شما میکنم: اگر مریض باشید و نیاز به رفتن به نزد طبیب داشته باشید، برای این مسئله عقلتان چه حکم میکند؟ آیا در اینجا نمیگویید که خود عقل میگوید باید به اعلم مراجعه کنید؟! عقل با اِنارۀ فطرت به حقایق هستی راهنمایی میشود و در این حقیقت هستی که نظام، نظام احسن است، مقام تربیت و تزکیه و ارشاد هم بر همان نسق قرار دارد و جدای از همدیگر نیستند؛ لذا حکم شرع با حکم تکوین نباید منافات داشته باشد و اگر منافات داشته باشد تناقض است. خود عقل میگوید اگر انسان با وجود بیماری و مرض، دنبال فردی برود که
اطلاعات او ناقص باشد، این فرد احمق و دیوانه است و عقل و منطق ندارد.
امام جواد علیه السّلام همین مطلب را به عموی خود میفرماید. عموی حضرت، عبداللَه، بعد از امام رضا علیه السّلام خیلی راحت آمد ادّعای امامت کرد! مثل اینکه آنموقع هم این قضیّه خیلی راحت و خیلی دارج و رایج بوده است دیگر! حضرت میفرمایند:
یا عَمِّ! إنَّهُ عَظیمٌ عندَ اللَهِ أن تَقِفَ غَدًا بَینَ یَدَیهِ فَیَقولَ لَکَ: لِمَ تُفتی [تُفتِ] عِبادی بِما لَم تَعلَم و فی الأُمَّةِ مَن هو أعلَمُ مِنک؟!1
«[ای عمو]، خیلی این مسئله بر تو گران خواهد آمد که در روز قیامت در پیشگاه پروردگار بایستی و از تو سؤال شود که چرا در میان مردم فتوا دادی و حکم و قضاوت کردی درحالتیکه أعلم از تو وجود داشت؟! چرا آمدی این کار را انجام دادی؟!»
این مسئله یک مسئلۀ عقلی است و نیازی نبود امام جواد علیه السّلام این را بفرماید؛ منتها حضرت دیگر چاره ندارد که بیاید همین احکام عقلی را به این کیفیّت بیان کند، بلکه هشدار باشد؛ و بفرماید که نظام امامت، نظام تربیت و تزکیه بر همین اساسِ عقل است. اگر تو خودت را عالمترین افراد میدانی، بسماللَه بیا جلو! و اگر عالمترین افراد نمیدانی، چرا بار خودت را سنگین میکنی؟! چرا خودت را مستوجب عقاب الهی میکنی؟! مسئله این است.
استمرار عید غدیر تا روز قیامت
روز عید غدیرِ ١٤٠٠سال پیش، مستمر است تا روز قیامت! امروز همان روزی است که رسول خدا آمد امیرالمؤمنین را بهعنوان امامت نصب کرد. یعنی همین الآن، ساعت نه و ربع که بنده دارم با شما صحبت میکنم، پیغمبر آمد این کار را کرد و سال دیگر هم همین کار را خواهد کرد، نهاینکه ١٤٠٠سال پیش انجام داده است؛ پیغمبر هر سال دارد این کار را میکند. و آیا ما متوجّه این قضیّه شدهایم که
منظور رسول خدا از این مسئله چیست؟ هر سال پیغمبر امیرالمؤمنین را دارد نصب میکند؛ این معنا معنای إحیای ذکر است. پس بفهمیم و این پنبه را از گوشمان در بیاوریم و یک مقدار این مغز را بهکار بیندازیم و در قضایا و مسائل یک مقدار دقت کنیم و هر حکمی را به هرجایی سرایت ندهیم و برای افراد، مرز خاصّ خود آنها را بپذیریم، نه بیشتر و نه کمتر؛ چون هر شخصی مرز و حدّ خاصّی دارد، و تمام امور را با میزان عقل و میزان شرع بسنجیم: آیا این مسئله با میزان شرع میخواند یا نمیخواند؟ اگر میخواند میپذیریم، و اگر نمیخواند نمیپذیریم؛ حالا از هر کسی میخواهد باشد! این آن بلاغ و پیام رسول خدا در امروز است که این عمل و این مسئله را باید انجام بدهید.
امام صادق علیه السّلام برای ما نمونه است، امام باقر علیه السّلام برای ما نمونه است، ائمّه یکبهیک برای ما نمونه هستند و هر کدام از آنها در برهۀ خاصّ از حیات خود، آنچه لازمه و مقتضای تحقّق آن است، به ما ارائه دادهاند. این آن مسئلهای است که در امروز باید به آن توجّه کرد.
امام صادق و امام باقر علیهما السّلام در دورانی بودند که در آن دوران، بهواسطۀ اختلافاتی که پیش آمد و انتقال حکومت از یک سلسله به سلسلۀ دیگر شد، این دو امام توانستند این پیام و مغزای غدیر را برای مردم بیان کنند؛ یعنی آن مبانی و آنچه برای رسیدن به سعادت بهطور صد در صد و بهنحو فعلیت تامّه باید برای مردم بیان بشود و صحبت بشود را إحیاء کردند. البتّه این دو امام بهنحو أوفیٰ آمدند بیان کردند و سایر ائمّه بهواسطۀ محذوراتی که داشتند، در این زمینه نتوانستند آنطوری که باید و شاید این قضیّه را برای مردم توضیح بدهند و تفسیر کنند؛ آن حقیقتی را که رسول خدا بهنحو اجمال در روز غدیر فرمود: «مَن کُنتُ مَولاه فهذا علیٌّ مولاه»1 و دست امّت را در دست امیرالمؤمنین قرار داد؛ حالا یک عده دستشان را کشیدند، آنها
دیگر خودشان دچار خسارت شدند.
تفسیری شیوا از اشعار مولانا دربارۀ عید غدیر
مولانا در این زمینه میفرماید:
زین سبب پیغمبر با اجتهاد | *** | نام خود و آن علی مولا نهاد |
«زین سبب پیغمبر با اجتهاد»: پیغمبر که این حرف را زد، از روی اجتهاد و فهم زد؛ نه از روی تقلید که خدا گفته است. ببینید خود مولانا دارد میگوید که در اینجا جنبۀ عقلانی مسئله رعایت شده است.
«نام خود و آن علی مولا نهاد»: هم خودش مولا است و هم علی. بعد آنوقت میآید در اینجا توضیح میدهد:
کیست مولا آن که آزادت کند | *** | بند رقّیت زپایت بَرکَنَد1 |
«کیست مولا آن که آزادت کند»: تو را آزاد کند از جاهلیّت، آزاد کند از چشم و گوش بستن، آزاد کند از بیراهه رفتن، آزاد کند از به چاه افتادن، آزاد کند از بهدنبال شایعه اینطرف و آنطرف رفتن و آزاد کند از تقلیدهای کورکورانه. این متابعت عین آزادی است و این پیروی عین آزادی و هوشیاری و تنبّه است.
«بند رقّیت زپایت برکند»: تو تا حالا به پایت بند زدهای؛ بند قوم و خویش، بند زن و بچّه، بند همسایه، بند شریک، بند ریاست، بند پول و مقام، که آه اگر این کار را نکنم دیگر نان از کجا دربیاورم؟! آه اگر این حرف را بزنم دیگر نانم قطع میشود؛ آه اگر در اینجا کُرنش نکنم دیگر شهریهام قطع میشود؛ من را از اداره بیرون میاندازند و از کار برکنار میکنند! امیرالمؤمنین آمد همۀ این رقّیتها را باز کرد، گفت: جان من، داری برای چه کسی خودت را رقّ و بنده میکنی؟! برای کسی که از تو بدتر، هشتش گِروِ هشتادش است؟! او از یک ساعت بعدش خبر ندارد که اصلاً مرده است یا زنده، آنوقت تو در مقابل او داری کرنش میکنی؟! ترس از چه داری؟
ماهانهات قطع میشود، به جهنم که قطع میشود! آخر انسانیّتت کجا رفته است؟! حرّیتت کجا رفته است؟! شرفت کجا رفته است؟! تو انسانی، تو خلیفةاللَه هستی، داری خودت را مثل یک حیوان بندۀ اینها قرار میدهی؛ همانطوریکه طناب بر گردن گوسفند و گاو میاندازند، بر گردن تو انداختهاند و دارند تو را بهدنبال امیال خودشان اینطرف و آنطرف میکشانند، تو هم سرت را پایین انداختهای و سری بالا نمیکنی و به موقعیت خودت نمیرسی که چه کسی هستی!
این را مولانا میگوید. واقعاً رحمة اللَه علیه و رضوان اللَه علیه، و واقعاً خدا او را با همان امیرالمؤمنین در بحبوحۀ جنّات بر سر سفرۀ امیرالمؤمنین بنشاند که چقدر زیبا و عالی میگوید: «بند رقّیت ز پایت برکَند.» آخر ای بدبخت، داری دنبال چه کسی میروی؟! سقیفه راه میاندازی برای اینکه یک نفر را بالای منبر بنشانی؟! بعد هم وقتی [آن یهودی] میآید از او سؤال میکند: «خدا کجاست؟» [در پاسخ میگوید]: «﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ﴾؛1 خدا آن بالا است.»
ـ: پس زمین خدا ندارد!
ـ: بگیرید او را کتک بزنید.2
آیا چون نمیتواند جواب بدهد و از عهدۀ سؤال بربیاید، باید بگوید: «بزنیدش، بکُشیدش»؟! اگر از عهدۀ سؤال برمیآمد که نمیگفت: «بزنید بیرونش کنید!» امّا امیرالمؤمنین که اوّلاً هیچوقت در سؤال نماند؛ از مطالبی که از آن حضرت نقل شده است، در کجا امیرالمؤمنین در سؤال ماند؟! بعد هم آیا رسم و شیوۀ او این بود که اگر از او سؤال بکنند: «خدا در بالا است یا پایین است» بگوید: ﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ﴾ آن طرف هم جواب بدهد: «پس عرش رحمان دارد، پایین که رحمان ندارد؛ پس زمین چه؟» بگوید: «پس بزنیدش»؟! عجب! بهبه، دست شما درد نکند! واقعاً حیف از این
پیغمبر و حیف از این امیرالمؤمنین؛ من میگویم: حیف از امیرالمؤمنین که بیاید برای اینها امامت کند!
دور افتادن از حقیقت و ولایت، علت انحطاط و انحراف بشر
اینهمه افراد بهتر از این شخص بودند! آدم چه بگوید؟! یعنی اینها همهاش نشان میدهد که باید به خدا پناه بُرد! بالأخره آنها هم همین بودند، آنها هم از شکم آدم متولد شدند، چهار دست و پا که بیرون نیامدند و بالأخره آدم بودند؛ ولی قضیّه این میشود که این نفس و این تعلّقات نفسانی میآید میگیرد و میپوشاند و این اِنارۀ عقل را خاموش میکند.
همین الآن، مردمی را که در این دنیا هستند نگاه کنید که چه خبر است! انسانِ قرن عشرین چه اعمال و فجایعی انجام میدهد؛ لخت مادرزاد در خیابان بیرون میآید بهخاطر اینکه میخواهد حرفش را بزند! با شلوار هم میتوانی بیایی حرفت را بزنی، حالا که حتماً لازم نیست.... اگر حرف زدن است که آنطوری هم میشود حرف زد، نیاز نیست که اینطوری متاع خودت را در بازار بر همۀ خلایق عرضه بداری! این آدم، آدمِ قرنالعشرین است دیگر؛ این آدم، آدمِ روشنفکر و منوَّرالفکر است دیگر! بنده در کتاب افق وحی راجع به این قضیّه عرض کردم و گفتم: آنهایی که به رسول خدا ایراد میگیرند و این وحی را مختصّ آن زمان میدانند، بفرمایید، صد رحمت به آدم آن موقع؛ اقلاً دیگر نمیآمدند اینطوری اعتراض کنند و به ایننحوه بخواهند...!1
چه میشود که آدم به این وضعیت میافتد؟! این از نظر مسائل اخلاقی؛ از نظر قساوت هم یک انسان به خود اجازه بدهد که بیاید آنچنان بر فرق یک آدم بیگناه بکوبد که مغز او را روی آسفالت بریزد! چطور میشود انسان همچنین مطلب و قضیّهای را در مخیّلهاش بگنجاند؟! عجب! یعنی بر این بشر هم احتمال یکچنین مسائل و قضایایی میرود؟! آن از مسائل اخلاقی، این از قضایای قساوت و سبُعیّت و بربریّت و وحشیّتی که صد رحمت به پلنگ و ببر و کفتار که کجا
میآیند یکچنین کارهایی را در دنیا انجام بدهند؟! یک اسلحه را بفرستد و یک زن و مرد و یک منطقه را به خاک و خون بکشاند. یک هواپیما که دارد میرود و بچۀ شیرخوار، پیرمرد، بیگناه، صد نفر، دویست نفر، سیصد نفر دارند میروند و میداند که در آن چه هست، همه را تکهتکه بکند! یعنی واقعاً چطور میشود؟! خیلی عجیب است که انسان بیاید و به ایننقطه از حیوانیّت برسد! کجا ببر و پلنگ همچنین کارهایی انجام میدهند؟!
این بهخاطر دور افتادن از حقیقت است. باید دنبال مکتب اهلبیت رفت، باید به آنچه ائمّه میگویند رجوع کرد، باید به آنچه امام صادق میفرماید رجوع کرد، باید برگشت، باید تغییر مسیر داد و باید این کار را انجام داد. امام صادق علیه السّلام آمد و پیام غدیر را بیان کرد. امام باقر و امام صادق، این پدر و پسر آمدند آن پیغام غدیر، پیغامی را که پیغمبر دویست سال قبل در روز غدیر گفته بود، برای مردم بیان کردند: مردم اینطوری باشید، نمازتان اینطوری باشد، روزۀتان اینطوری باشد، آداب اجتماعیتان اینطوری باشد، با افراد اینطوری صحبت کنید، با زن و بچّه اینطوری حرف بزنید، اعمال شخصیتان در این محدوده باشد، اعمال اجتماعیتان در این وضعیت باشد، برای خودتان حساب و کتاب [قرار بدهید، و...]. اینها را همین امام باقر و امام صادق فرمودند. امام صادق که فقط احکام نفرمود؛ هشتاد درصد مبانی اخلاقی، سلوکی و اعتقادی ما مربوط به امام صادق و امام باقر است.
امام معصوم علیه السّلام، تنها ملاک و معیار حق
بنابراین وظیفۀ مبلّغین و متابعین و آن کسانی که دنبالهرو اهلبیت هستند و خداوند توفیق متابعت از راه و رسم آنان را نصیب کرده است و داعیۀ تبلیغ آن مکتب و مرام را دارند، همین است. اوّلاً: فقط و فقط نگاه کنیم به امام صادق و بس، تمام شد! [فقط ببینیم] امام صادق چه میفرماید؛ دیگر زید و عمرو و فلان شخص و فلان عالم و... آنها اینطور بودند و آنها آنقِسم بودند، برای ما فایده ندارد. اگر خدایناکرده در مواجهه با کلام امام معصوم علیه السّلام یک مقدار هم در دل ما این باشد: «حالا فلان آقا که اینطوری میکرد، برویم ببینیم برای چه بوده است؟» تمام
شد، قضیّه را همین مقدار باختهایم و دیگر آن نوری که بهواسطۀ خواندن روایت امام صادق به قلب میزند و کلام امام صادق را حک میکند و انسان را میچرخاند و برمیگرداند و در آن عالم قرار میدهد، ضعیف میشود و کارآییاش را از دست میدهد. وقتی که اصول کافی را باز میکنید و میخواهید [بخوانید]، باید بدانید که هرچه هست فقط کلام امام صادق است و بس! وقتی که کلام امام صادق را فهمیدیم و بر آن مبنا به میزان سعۀ وجودی خودمان رسیدیم، آنگاه با آن مبنا سراغ بقیّه میرویم که حالا چقدر نزدیکاند و چقدر خودشان را با این مبنا وفق دادهاند.
همین چند روز پیش بود در سر مباحثۀمان با رفقا و دوستان عرض میکردم1 که ما معیارمان افراد و بزرگان نیستند؛ معیار ما امام معصوم است. یکی از همین بزرگانی که بسیار مرد بزرگ و عالم و جلیل است، مرحوم میرزای قمی است. مرحوم میرزای قمی خیلی مرد بزرگ، خیلی عالم و خیلی جلیل است. بنده خودم کتاب قوانین را حتّی تا بحث عام و خاص خواندم و سابقاً و حتّی الآن هم از کتب درسی بوده و هست. کتابهای ایشان مخصوصاً جامعالشتات بسیار مفید است و مرحوم آقا توصیه میکردند که حتماً باید فضلا و مجتهدین کتاب جامعالشتات ایشان را بخوانند که بسیار مفید است و در کیفیّت تفریع فروع خیلی کمک میکند. این قضیّه را که میخواهم نقل بکنم، شاید ایشان سالهای آخر عمر تغییر کردند، ولی وقتی این قضیّه اتفاق افتاد که ایشان عالم و بزرگ بود و در زمان فتحعلیشاه در میان افراد بهعنوان مجتهد اوّل ایران معروف بود؛ حتّی فتحعلیشاه از ایشان تقلید میکرد.
در همانوقتی که ایشان در کربلا بودند، استاد ایشان، مرحوم بهبهانی، خیلی به ایشان نظر داشته و شنیده شده است که حتّی مرحوم بهبهانی صلات و روزۀ استیجاری میگرفته و پولش را به ایشان میداده است که با خانوادۀ خودش زندگی
خوبی داشته باشد و بتواند درسش را بهتر بخواند؛ یعنی استاد، صلات استیجاری میخوانده و به او نمیگفته است که من این کار را انجام میدهم! البته خیلی خدا به او اجر و ثواب میدهد، بسیار کار بزرگی کرده است و ایثاری که کرده، از نقطهنظر اخلاق و ارزشهای اخلاقی خیلی کار قابل توجهی است. حالا انسان لازم نیست این کار را بکند؛ کارهای مختلفی است و انسان به طرق دیگری میتواند نظایر این امور را انجام بدهد.
سالها بعد وقتی که وحید بهبهانی فوت میکند، او مطّلع میشود این حقوق یا شهریهای که استاد به او میداده، از این راه بوده است و خلاصه خیلی متأثر میشود و دَین بزرگی را بر گردن خودش احساس میکند.
توجّه کنید، عرض کردم که ما این را میخواهیم بگوییم: چرا پیغمبر در روز عید غدیر عمّار را با آن مقام نیاورد؟ چرا ابیذر را نیاورد؟ چرا سلمان را نیاورد؟ چرا مقداد را نیاورد؟ این موضوع، موضوعی است که باید به آن توجّه بشود. اینها همه درجه یک و خوب بودند؛ ولکن بحث، بحث زعامت و ولایت یک امّت است و قضیّهاش با قضیّۀ ابوذر و... فرق میکند، مسئله با قضیّۀ عمار خیلی فرق میکند، زمین تا آسمان فرق میکند!
نقل میکنند در اوّلین سفری که میرزای قمی به اتفاق اصحابی که داشته است برای عتبات میآید، وقتی وارد کربلا میشوند، قبل از اینکه به زیارت سیّدالشّهدا برود به افرادی که در دور و بر او بودند میگوید:
ادب اقتضاء میکند که من اوّل بروم و عتبۀ خانۀ استادم، وحید بهبهانی را ببوسم، بعد به زیارت سیّدالشّهدا بروم!
ببینید، غلط و باطل است! وحید بهبهانی استاد شما است، بهجای خود؛ نسبت به شما این عمل را انجام داد، به جای خود؛ خدا به او اجر و مقام میدهد و إنشاءاللَه مأجور است و شما هم باید نسبت به او اداء احترام کنید و باید برای او طلب مغفرت کنید؛ ولی چرا اوّل [بروی آنجا]؟! ادب چه اقتضا میکند؟ این فرد که
چند سال نماز و روزه گرفت برای اینکه به شما پول بدهد، آیا او ولینعمت شما میشود یا سیّدالشّهدا که تمام عالم وجود ریزهخوار خوان او است؟! کسی این را میفهمد که حقیقت ولایت را ادراک بکند. کدامیک از این دو بر تو منّت دارند؟! رسول خدا منّت دارد که آمد و این سفره را گستراند [یا وحید بهبهانی]؟! اگر امام حسین نبود، وحید بهبهانی و بالاتر از وحید بهبهانی کجا بودند؟! اینها یک آدم معمولی بودند و در خیابان خیار و چغندر میفروختند! این حرفها چیست؟! امام حسین آمد وحید را وحید کرد، امام حسین آمد میرزا را میرزا کرد، امام حسین آمد تمام دنیا را عوض کرد، امام حسین آمد چشم همه را باز کرد، امام حسین آمد این سفره را گستراند و همه را بهسوی توحید دعوت کرد و لوای شفاعت کبریٰ را او برافراشت! من چه کسی هستم؟! وحید کیست؟! این حرفها چیست؟! ببینید، اگر قرار باشد از میان میرزا و سیّدالشّهدا یکی از این دو تا امام بشود، چه کسی باید امام بشود؟! فوراً بگویید: امام حسین امام است؛ نه میرزا، نه وحید، نه بنده و نه غیر بنده! امام، امام است؛ او صاحب مقام ولایت است و انسان باید چشمش را باز کند و بداند کجا است!
اینجا است که من میگویم فقط به امام صادق باید نگاه کنیم. اگر بخواهیم به این مرد بزرگ نگاه کنیم، چپ میزنیم و عوضی میرویم و کفران نعمت میکنیم؛ ولی وقتی که به مکتب امام صادق نگاه میکنیم، آنوقت میفهمیم باید کجا سر بسپریم. بله، میرویم برای اساتیدمان دعا و طلب مغفرت میکنیم و نماز و قرآن میخوانیم.
قبلاً هم عرض کردم؛1 وقتی یکی از رفقا که از مشهد آمده بود میگفت: «ما رفتیم مشهد، هم به زیارت امام رضا و هم به زیارت حضرت والدتان»، گفتم: «بله؟! زیارت امام رضا و حضرت والد؟! برای چه شما حضرت والد را کنار امام رضا
آوردید؟! فقط امام رضا، تمام شد!» لا یُقاسُ بنا أحَدٌ! وقتی به زیارت امام رضا میروی، حق نداری در مخیّلهات این را قرار بدهی: «بعد از زیارت امام رضا حتماً به [آنجا هم] بروم.» نه، این میشود قرین قرار دادن! فقط باید زیارت امام رضا باشد. بله، وقتی انسان امام رضا را زیارت میکند و مسیرش در آنجا میافتد، میتواند بیاید اولیای خدا را هم زیارت کند؛ یا وقتی قبل از آنجا میخواهد برود، بیاید آنجا زیارت بکند، اشکال ندارد. یعنی در آن راستا قرار بدهد، نهاینکه امام رضا و....
لزوم توجّه صرف به امام علیه السّلام در هنگام زیارت ایشان
همین چند شب پیش که مشهد مشرّف بودم، در خیابان داشتم بهسمت حرم مشرّف میشدم. دیدم دو نفر ظاهراً دارند بهسمت حرم مشرّف میشوند و داشتند با هم صحبت میکردند. دیدم با همدیگر دارند میگویند: «زیارت میروی، آقا شیخ حسنعلی نخودکی یادت نرود!» برگشتم گفتم: «عزیز من، چرا ثواب زیارت امام رضا را از بین میبری؟! چرا داری این کار را انجام میدهی؟! آقا شیخ حسنعلی نخودکی ـ رحمة اللَه علیه ـ مرد بزرگی بود، ولی او شاگرد و عبدی از عبید امام رضا علیه السّلام است، نباید شما عبد را در کنار مولا بنشانی؛ فقط باید زیارت امام رضا [بروی]! بله، بعد از اینکه امام رضا را زیارت کردی و خواستی بروی آنجا، برو یک فاتحه هم بخوان، اشکال ندارد.»
ببینید آنوقت مرحوم آقا چه میفرمایند؟ ایشان همیشه به ما توصیه میکردند: «وقتی که میخواهید به مشهد مشرف بشوید، رفتش را از طریق پایین بروید.»
حالا در برگشت میل هر کسی هر طور است. در این طریق، افراد زیادی از بزرگان و اولیا دفن هستند. در شاهرود بزرگانی دفن هستند؛ حضرت سیّد محمّد، فرزند امام صادق علیه السّلام در چند فرسخی شاهرود دفن هستند و در عتبۀ ایشان جناب بایزید بسطامی از اولیا و بزرگان دفن است؛ جلوتر، شیخ ابوالحسن خرقانی در آنجا مدفون است. در سبزوار مرحوم حکیم سبزواری، در نیشابور فریدالدین عطار نیشابوری که آن دیگر اصلاً مقام و موقعیتش در چه [مسائلی است]! ولی مرحوم آقا میفرمودند:
کسی که میخواهد به مشهد مشرّف بشود، فکرش فقط باید زیارت امام رضا باشد!
اگر بخواهیم در طول مسیر که میرویم، برویم اینها را هم زیارت کنیم، دیگر تمام شد و قضیّه لَنگ میخورد؛ چون آن دل که باید فقط متوجّه امام باشد، تکان خورد، گرچه آن شخص از اولیا است.
چرا نباید در مسیر زیارت به کسی غیر از امام توجه کرد؟
البته بین اولیا و امام فرقی نیست، یک وقت شبهه در ذهن نیاید! امّا چون ما قابلیت نداریم که این اتّحاد را برقرار کنیم، به ما میگویند: «نرو!» ولی اگر به مرحلهای میرسیدیم که در آنجا این اتّحاد را میتوانستیم برقرار کنیم، آنوقت دیگر تفاوت نمیکرد. همۀ اینها در سایۀ امام رضا هستند و همۀ اینها سر یک سفره هستند؛ اما ما نمیتوانیم با یک دست دو هندوانه برداریم و نمیتوانیم موقعیت هر شخصی را در جای خودش قرار بدهیم. وقتی که فکر جای دیگر میرود، از آن اصل کم میشود. اگر از آن اصل کم نمیشد، اشکال نداشت؛ ولی چون ما نمیتوانیم، وظیفه این است که فقط باید به امام علیه السّلام توجّه کرد و فقط باید به او نظر کرد. بله، انسان در موقع برگشت میتواند [به زیارت بزرگان برود].
این مکتب، مکتب توحید است. این مکتب، مکتب ولایت است. این مکتب، مکتبی است که باید هجده جلد امام شناسی را بنویسد. این فرد باید امام شناسی بنویسد و این فرد باید جلد هجدهِ امام شناسی را بنویسد که بگوید: «اطلاق امام بر غیر از امام معصوم اشکال دارد!»1 چون این فرد میداند که امام معصوم کیست، این فرد میداند که «لا یُقاسُ بِنا أحَدٌ»، این فرد میداند که اصلاً تفاوت، تفاوت جوهری و ماهوی است و دو چیزِ مختلف است؛ و این را در سایۀ متابعت از کلام امام صادق بهدست آورده است. پس وقتی که میخواهیم به کلام امام صادق نگاه کنیم، باید به اینکه این مسئله، همین است و جز این نیست [توجه داشته باشیم]! باید دنبال این مسئله برویم.
پس وظیفۀ همۀ ما و اخلاءِ روحانی و برادران ایمانی که امروز بحمداللَه خداوند توفیق تلبّس به لباس انبیا و متوّج شدن به تیجان ملائکه را نصیب آنها کرده است، [این است که] این مسئله باید به این کیفیّت مورد دقّت قرار بگیرد؛ البتّه إنشاءاللَه بوده است و فقط بهعنوان این است که بالأخره ما با هم رفیقانه صحبت میکنیم و حرف میزنیم و درد دل میکنیم و راه را با هم بررسی میکنیم. کسی که در این لباس میآید، جلوی چشمش فقط باید امام صادق باشد، فقط باید امام زمان باشد. تمام شد و همین!
خطیب امروز بالای منبر فرمودند که امیرالمؤمنین را باید در کنار خود احساس کنید. این حرف، حرف عادی و شوخی نیست. یعنی هرجا میروی باید امیرالمؤمنین هم همراهت باشد؛ حرفی که میزنی مواظب باش چه داری میگویی، چون امیرالمؤمنین کنارت ایستاده است؛ وقتی میخواهی بروی یک جا و درخواستی کنی، امیرالمؤمنین را در کنار خودت ببین که چهکار میخواهی بکنی؟! وقتی میخواهی فلان حرف را بزنی، امیرالمؤمنین را در کنار خودت ببین.
ای وای! به کجا رفتیم؟! اگر به این مسائل عمل میشد و به این مطالب ترتیب اثر داده میشد، آنوقت چه وضعی داشتیم؟! به حرف که نیست عزیز من! آدم همینطوری بیاید هرچه از دهانش درمیآید بگوید، جملات قشنگ و بالا و پایین، و بعد هم تمام بشود برود و...! نه آقاجان، از یکیک این مطالبی که گفته میشود از ما حساب میگیرند! واللَه این دو مَلکی که اینطرف و آنطرف هستند، مینویسند، هر حرفی را مینویسند، هر مُخَیّله و خطوری که انسان بکند ثبت میکنند و فردا کف دست آدم میگذارند: «آقا بیا، این حرف را زدی!»
مسئولیّت خطیر مبلّغین مکتب تشیّع در دو جنبۀ شخصی و عمومی
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند به همۀ ما توفیق عنایت بکند؛ مخصوصاً آنهایی که خود را آماده کردهاند برای اینکه این مکتب را تبلیغ و این هدف را به مردم ابلاغ بکنند. و بدانید در این ابلاغ، مسئولیّت خیلی خطیر است. در وهلۀ اوّل، مسئولیّت متوجّه خود ما است؛ اگر خدایناکرده بخواهیم در آنچه فهمیدهایم سر سوزنی قاطی کنیم و بالا و پایین کنیم و بخواهیم برای خاطر مصالح روز و مصالح شخصی و
اجتماعی کم و زیاد کنیم، ضرر اوّلش متوجّه خود ما خواهد شد. ضررش هم این است که خدا این پیچ فهم را میبندد؛ حالا بیا بازش کن! روایت میخوانیم دیگر نمیفهمیم و یک چیز دیگر میفهمیم؛ کلام بزرگان را میخوانیم، یک چیز دیگر میفهمیم؛ مطلبی به نظر میرسد، یک چیز دیگر میفهمیم؛ چون پیچ بسته شده است. إنشاءاللَه که تا بهحال برای ما پیش نیامده است، ولی برای بعضیها پیش آمده است و خود آنها برای من نقل کردند:
هر روزی که خطایی، گناهی، لغزشی از ما سر بزند، شب موقع مطالعه میفهمیم که با شب قبلمان تفاوت داریم.
چون پیچ بسته شده است.
خدا مرحوم علاّمه طباطبائی ـ رضوان اللَه علیه ـ را رحمت کند. خود ایشان به بنده ـ البتّه چند نفر دیگر هم بودند ـ میفرمودند:
هر روزی که من مراقبهام بیشتر باشد و دقّتم بیشتر باشد و بیشتر خودم را با آنچه فهمیدهام تطبیق بدهم، شب مکاشفات و مشاهداتم دقیقتر و عمیقتر و لطیفتر و رقیقتر خواهد شد.
این یک واقعیّت است و یک حقیقت تکوینی است. نظام تکوین بهخاطر همین مسئله باید با نظام تشریع موافق باشد.
بنابراین وظیفۀمان این است که در وهلۀ اوّل مواظب باشیم که ضرر این قضیّه به خود ما میرسد و پیچ بسته میشود، آنوقت مطلبِ دیگر را نمیفهمیم.
حالا این مربوط به خودمان بود؛ و امّا آنچه به مردم میگوییم چه خواهد شد؟! نعوذ باللَه که انسان بخواهد خلاف آنچه یافته است به مردم بگوید! مردمی که چشمشان به دهان انسان است و انسان را مورد اعتماد خودشان میدانند و مورد باور خودشان قرار دادهاند و در میان این مردم افراد مستعدّی هستند که اگر انسان حقیقت مطلب را بگوید، میشنوند. ما چه عذری در پیشگاه خدا داریم برای اینکه در آن اداء امانت، خیانت را مرتکب بشویم و در آنچه امام صادق ١٣٠٠سال پیش با
آن وضعیّت فرمود، بیاییم دستکاری و کم و زیاد کنیم و بعد به افراد بگوییم؛ آیا این خیانت در امانت نیست؟! پس چیست؟!
گستراندن سفرۀ بیپایان ولایت توسّط اولیا و بزرگان
لذا مسئولیّت، خیلی مسئولیّت مهمّی است؛ و از آنطرف نعمت، نعمتِ بیپایان! مرحوم آقا در مورد کسی که بخواهد بهدنبال امام و مرام امام حرکت کند و بخواهد واقعاً آن مکتب را پیگیری کند، میفرمودند:
اگر تمام دنیا و آخرت را (آخرت را!) به او بدهند، این پاداش آنچه در این متابعت بهدست میآورد، نخواهد بود!
پس باید ببینیم که واقعاً خدا چه نعمتی به ما داده که ما را در این مسیر آورده، راه را هموار کرده و سفره را برای ما پهن کرده است! سفرۀ نان و پنیر که نیست، همین مطالبی است که بزرگان در اختیار ما قرار دادهاند و همین روایاتی است که توسّط ائمّه بهدست ما رسیده است و همان کلام بزرگان و عرفا و اولیا و علمای باللَهی است که آنها امام را شناختند و از دریچۀ امام، مطالب امام را برای ما توضیح دادند. سفرۀ همین کتابهای مرحوم آقا است. ما دیگر چه میخواهیم؟! اگر ما این کتابها را نداشتیم چهکار میکردیم؟! اگر ما با این بزرگان حشر و نشر نداشتیم، چگونه امام را میشناختیم؟!
قضیّۀ میرزا را برایتان گفتم، حالا مشابهش را هم بشنوید تا بدانید که سفره توسّط چه کسی باید پهن شود. بنده در همین قم در مجلسی بودم، آنموقع که این قضیّه را شنیدم، مطوّل و لمعه میخواندم. شخصی بود که الآن دیگر فوت کرده است و از افراد بسیار معروف هم بود و البته بهعنوان یک فخر و یک مباهات برای خودش میگفت:
بله، در قضیّهای که اتّفاق افتاده بود (شورش یا اختلافاتی شده بود من نمیدانم چه بوده است)، به فلان شخص که میخواست به مشهد مشرّف بشود، گفتم که وقتی به حرم امام رضا علیه السّلام مشرّف میشوی، از آن حضرت بخواه که بیایند و خواهرشان را در اینجا کمک کنند و مدد برسانند تا این مسائل حلّ
بشود؛ شاید از عهدۀ ایشان برنیاید که این فتنه و قضایایی را که اتّفاق افتاده است بخوابانند.
شما نگاه کن و ببین این آقا در سن هفتاد هشتاد سالگی، از امامت چقدر میفهمد؟! بفرما! خدا رحمتش کند، حالا ما نمیخواهیم عیب بگیریم؛ ما میخواهیم خودمان را درست کنیم و خودمان عبرت بگیریم. این شخص اصلاً حضرت معصومه سرش میشود؟! این شخص اصلاً امام رضا سرش میشود؟! این شخص اصلاً امام زمان سرش میشود؟! اصلاً چه [سرش میشود] واقعاً؟! اینها بهخاطر این است که ما دنبال مکتب امام صادق نرفتیم؛ از وقتی که چشم باز کردیم فقط فقه و اصول و قواعد و اصول عملیه و اصول غیرعملیه و مباحث الفاظ و شبهۀ نردبانیه آقای کذا و... را جلویمان گذاشتیم، اما نرفتیم ببینیم که حقیقت دین چیست و واقعیّت چیست!
خدا بیامرزد، یکی از اساتید ما مرحوم آیة اللَه غروی ـ رحمة اللَه علیه ـ میگفت:
من در نجف در یک مجلس علمی رفتم که مراجع نجف در آن مجلس حضور داشتند. یکی از بزرگان نجف از آیۀ قرآن که میفرماید: ﴿يَدُ ٱللَهِ فَوۡقَ أَيۡدِيهِمۡ﴾1 استدلال میکرد بر اینکه خدا مثل ما دست دارد. (منتها لابد دست و پایش خیلی بلند است و هر کهکشانی یک دستش است!) میگفت: «ظهور آیات دلالت بر همین وجود ید دارد، و ید هم البتّه حالا از چشم ما نامرئی است و ممکن است که جسم لطیف باشد.»
جسم حتماً که چغندر و کدو نیست!
ببینید، این نتیجۀ همان ایراداتی است که میگویند: «آقا، عرفان به چه درد میخورد؟!» این نتیجۀ همان است که میگویند:
آقا، اینقدر در روایات اهلبیت راجع به اخلاق و... بحث کردن به چه درد میخورد؟! آنچه به درد ما میخورد فقط همین احکام نماز و روزه و دماء ثلاثه است!
نتیجۀ این [تفکر]، اثبات ید، اثبات رِجل، اثبات کلّه و دماغ و ابرو و سایر اعضاء [برای خداوند] است! حالا در آیۀ قرآن نداریم که «خدا ابرو دارد»، وإلاّ آن را هم میفرمودند! حالا ید و رِجل است: ﴿وَقَالَتِ ٱلۡيَهُودُ يَدُ ٱللَهِ مَغۡلُولَةٌ﴾!1
امام را نشناختیم، ولایت را نشناختیم، توحید را نشناختیم. این را باید امام صادق به ما معرّفی کند. بسماللَه، این سفره را پهن کردند و بزرگان و اولیا میآیند اینها را توضیح و شرح میدهند. بسیار خوب؛ پس چه نعمتی بالاتر از این؟!
اینجا است که باید واقعاً خدا را شکر کنیم و همه از صمیم قلب از خدا این دعای «الحمدُ للّه الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتمَسِّکینَ بِولایةَ أمیرالمؤمنین و الأئمّةِ المعصومین علیهم السّلام»2 را تقاضا کنیم که این مسئلۀ «تمسّک» را در ما متحقّق کند؛ یعنی چشمپوشی از همهجا و فقط تمرکز در یک جا، و آن چهارده معصوم است، همین! این را باید در ما متمرکز کند، آنوقت برکاتش را خواهیم دید. إنشاءاللَه!
اللَهمّ صلّ علی محمّدٍ و آل محمّدٍ
مجلس ششم: غدیر، حقیقتی زنده در تمام تاریخ برای هدایت بشر
عید غدیر ١٤٣١ هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا أشرف الأنبیاء و المرسلین أبیالقاسم محمّدٍ
و علَی آله الطّیبینَ الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعینَ إلَی یومِ الدّین
تفسیری بر آیۀ ابلاغ
﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥ وَٱللَهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِ﴾.1
ما امروز مانند جلسات قبل که وعدۀ یک ربع و نیم ساعت میدادیم و سر از دو ساعت و بیشتر درمیآورد، قصد زحمت بر رفقا را نداشتیم؛ ولی إنشاءاللَه امروز رفقا این شانس را دارند که کسالت ما و بیخوابی سفر ـ که تقریباً از دیروز تا حالا نخوابیدهام ـ و خستگی مفرَط، این وعده را إنجاز میکند و دیگر مثل دفعههای قبل خیلی مزاحم نخواهیم شد.
خب چهکار کنیم، روز ولایت و روز پیوند و بیعت با امیرالمؤمنین علیه السّلام
است. خیلی مسئلۀ مهمی است و شوخی نیست! تمام پیامبران برای یکهمچنین روزی آمدهاند، همه برای امروز آمدهاند!
از طرف دیگر هم رفقا و أعزّه و سروران ما که ملبّس به لباس علم و تقوا و متزیّن به زینت هدیٰ هستند و طبعاً کمترین انتظارشان، همراهی و تأیید از این کمترین است؛ فلذا چند کلمهای خدمت رفقا از باب امتثال دعوت آنان عرض میکنیم.
آیۀ شریفه میفرماید: ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ﴾.
همۀ ما شاید دهها بار این آیه را خواندهایم، ولی از این به بعد نسبت به معنای آن یک قدری توجه بیشتری داشته باشیم و ببینیم که منظور پروردگار در این آیه چیست و مخاطبش کیست؟!
خداوند در این آیه میفرماید: «ای رسول ما» و نمیفرماید: «ای محمد». عنوان رسالت در اینجا حیثیّت تعلیلیّه دارد؛ یعنی ای کسی که حیثیّت و شأن و هویّت خارجی تو همان حقیقت رسالت است و آینۀ تمامنمای تقدیر ما و ارادۀ ما و سخنِ نفسی ما هستی، باید آنچه را به تو امر و نازل کردهایم به مردم ابلاغ کنی؛ اگر این کار را انجام دادی فَبها! به رسالتت عمل کردهای و به آنچه مأمور بودهای جامۀ عمل پوشاندهای و نمره گرفتهای و از عهدۀ امتحان بیرون آمدهای و کارنامهات مورد امضاء ما قرار گرفته است! توجه بفرمایید، بنده روی تکتک این کلمات نظر دارم!
بیست و سه سال خون دل خوردی، در جنگها شرکت کردی، سنگ به دندانت زدند، به پیشانیات زدند، به پایت زدند، اینطرف و آنطرف دربهدرت کردند،1 تمام این کارهایی که انجام دادی برای امروز است! ببینم امروز چگونه از عهدۀ رسالتت برمیآیی! مسئله این است.
ما یک ولایت میشنویم، منتها نمیدانیم که این ولایت چه مفهومی دارد! اگر
آمدی و به این رسالت عمل کردی، فَبِها وَ نِعمَةً؛ و اگر عمل نکردی، ما با تو شوخی نداریم! پیغمبر هستی، باش؛ خاتم انبیا هستی، باش؛ سرور کائنات هستی، باش؛ أوّلُ مَا خَلقَ هستی، باش؛ واسطۀ بین مقام احدیّت و هوهویّت و واحدیّت هستی، باش؛ ولی همۀ اینها فدای امروز و فدای این مسئلهای است که امروز باید آن را به مردم ابلاغ کنی!
در اینجا یک کمبود مهم وجود دارد که برای مردم بیان نشده است که اگر انجام ندهی اصلاً ﴿فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥ﴾؛ انگار که تو از روز نخست پیامبر ما نبودهای و تمام کارهایی که در این بیست و سه سال انجام دادهای، هباءً منثوراً است و همه بر هوا میرود و انجام ندادهای!
هدف پیامبر از تحمّل سختیها در دوران رسالت
این خیلی قضیۀ عجیبی است! پیغمبر در این بیست و سه سال برای چه متحمّل اینهمه مطالب شد؟ برای اقامۀ عدل، برای از بین بردن ظلم، برای استقرار نظام صدق، برای زدودن نفاق، برای از بین بردن جهل ـ و خدا به داد ما برسد از این جهل! ـ و برای رشد و شکوفایی عقل. [امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید]:
لِیُثیروا لَهم دَفائِنَ العُقولِ؛1 «تا پیغمبران بیایند و این دفینههای عقولی را که خدا در کمون آدمی و انسان قرار داده و کلیدش بهدست آنها است، با راه و روشی که به ما ارائه میدهند باز کنند.»
میگویند از این راه برو؛ و اگر رفتی، این [دفینههای] عقلت یکییکی باز میشود و میبینی که نسبت به ماه قبل تغییر کردهای، نسبت به دو ماه قبل تغییرت خیلی بیشتر بوده است، نسبت به سال قبل مطالبی را میفهمی که سال گذشته نمیفهمیدی، قضاوتی را میکنی که سال گذشته اینچنین نبوده است! اینها برای چیست؟ برای این است که دائماً عقل دارد رشد میکند.
«لِیُثیروا لهُم»؛ إثاره یعنی باز کردن و به فوَران درآوردن. پیامبران میآیند و این دفینههای عقل را به فوران درمیآورند تا دیگر کسی نتواند ما را گول بزند و کثرت جمعیّت نتواند چشم دل را کور کند و اگر همۀ مردم یک مطلب را بگویند، ما ـ که این دفینههای عقلمان باز شده است ـ خلافش را میگوییم و تکان نمیخوریم، و دیگران هرچه بگویند، ما تا آخر مثل کوه روی حرفمان میایستیم؛ و بعد معلوم میشود که ما درست گفتهایم و همه اشتباه کردهاند!
این راه و رسم هدایت پیغمبران است که با تربیت خاص، نه تربیت سلیقگی و مندرآوردی که هر کسی از راه برسد یک دستورالعمل بدهد و بگوید بسم اللَه؛ بلکه با تربیت درست و خاص و براساس دستور ـ که در بسیاری از مواقع، با مسائل نفسی و تمایلات نفسانیِ انسان درگیر میشود و در تزاحم و تضاد قرار میگیرد ـ، این دفینهها یکییکی باز میشود. میگوییم: عجب! چه چیزهایی را داریم میفهمیم و چه مطالبی را داریم احساس میکنیم؛ چیزهایی که دیگران نمیفهمند؛ ارزشهایی که برای دیگران مقدّس است، برای ما ضدّ ارزش میشود؛ آن چیزهایی که دیگران برای رسیدن به آنها جان میدهند، برای ما خندهدار میشود و به آنها میخندیم و میگوییم: بهبه، بیا نگاه کن و ببین که مردم و بزرگتر از مردم دارند وقتشان را به چه میگذرانند! این خندهها چند سال پیش نبوده است؛ پس از کجا آمد؟ اینها بهخاطر این است که عقل باز شده است، لذا یک چیزهای دیگری را دارد میفهمد و یک مسائل دیگری را تشخیص میدهد! کار پیغمبران این است.
خب حالا ما دیگر وارد این قضیه نشویم، چون این رشته سرِ دراز دارد!
عبادت منهای ولایت یعنی عبادت رُباتی
آیۀ شریفه میفرماید: ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ﴾؛ [ای رسول]، باید بیایی و تبلیغ کنی و بگویی و مطلب را برای مردم روشن کنی که خلاصۀ قضیه این است که اگر میخواهید آن حقیقت انسانی شما به فعلیّت برسد، باید ببینید امروز چه اتّفاقی افتاده است!
دیگران هم نماز میخوانند و بهتر از ما هم میخوانند و مخارج حروف را از حلق و تَه حلق و زیر حلق هم اداء میکنند و وظایفشان را انجام میدهند، اما چقدر قرب دارند؟! ما هم اگر به این ولایت توجه نداشته باشیم و بهدنبال آن نرویم و نماز را همانطور بخوانیم که آنها میخوانند و حج را همانطور بجا بیاوریم که آنها بجا میآورند؛ هیچ نتیجهای ندارد!
مگر آنها حج بجا نمیآورند؟! بله! قربانی میکنند، سعی صفا و مروه میکنند، طواف میکنند، پول خرج میکنند، احرام میبندند، سوار ماشین و طیّاره میشوند و خلاصه به زحمت میافتند و حج انجام میدهند. آنها هم زکات و مالیات میدهند و این مسائل را دارند، ولی نتیجه ندارد؛ چون این أعمال جان ندارد!
ربات خیلی دقیق میتواند کار انجام بدهد. کامپیوتری در آن میگذارند و به او برنامه میدهند و میگویند: تو این کارها را انجام بده! کوکش میکنند و راه میافتد و تمام کارهایی را که ما انجام میدهیم او انجام میدهد، و بلکه بیشتر هم انجام میدهد؛ بهجای دو رکعت نماز صبح، دویست رکعت نماز برای شما میخواند، اما این نمازها چقدر برایش فایده دارد؟ صِفر! وقتی برنامهاش تمام شد و به آخر رسید، خشک میایستد و یک میل هم حرکت نمیکند؛ چون جان ندارد، نفس ندارد، روح ندارد!
اگر ما هم متابعت از ولایت امیرالمؤمنین و پیروی از این رجل الهی معصوم را در نظر نگیریم، مثل همانها هستیم و هیچ تفاوتی نمیکند!
معنای حقیقی تبعیّت از امیرالمؤمنین علیه السّلام
بهدنبال امیرالمؤمنین بودن، به سینه زدن و چراغانی کردن و پلاکارد زدن و این حرفها نیست؛ چون عزیز من، این کارها را یهود و نصاریٰ هم میتوانند انجام بدهند! پس چه فرقی میکند؟! بهدنبال امیرالمؤمنین بودن، به هیئت و تشکیل مجالس
و اینها هم نیست؛ چون مجالسی داریم که از این مجالس ما گستردهتر و پرجمعیّتتر است و اشتیاق مردم هم نسبت به آنها بیشتر است، پس به اینها نیست! متابعت از امیرالمؤمنین، به داد و بیداد و فریاد کردن نیست؛ بلکه به باز شدن فهم و عقل است! این معنا، معنای متابعت است؛ نهاینکه دائم مجلس بگیریم و علی علی بگوییم و فریادمان را بالا ببریم! آقاجان، هر چقدر هم که فریادت را بالا ببری، بهاندازۀ بلندگو که دیگر نمیتوانی داد بزنی؛ بلکه بلندگو بهتر از تو داد میزند! اگر صدای این بلندگو را زیاد کنند، گوش همه کر میشود؛ اما تو و ما چقدر میتوانیم داد بزنیم؟!
اینهمه یا علی گفتن و یا مثلاً در روضه بر سر و سینه زدن، چقدر میتواند انسان را جلو ببرد؟! آیا همینکه بیاییم مجلس روضه تشکیل بدهیم و بر سینه بزنیم و مثل بعضیها تئاترگونه أعمال وقیح و قبیح و موهن نسبت به ساحت ائمّه در این مجالس انجام بدهیم، ما را بالا میبرد و رشد میدهد؟!
یا به خیال اینکه خیلی عاشق علی شدهایم، از خودمان أشعاری دربیاوریم و مقام او را از پیغمبر هم بالاتر ببریم، خیلی شنیع و خیلی قبیح است و نهتنها انسان را بالا نمیبرد، بلکه موجب تخفیف و تشنیع و اهانت به مذهب است!
امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «أنا عبدٌ مِن عَبیدِ محمّدٍ؛1 من بندهای از بندگان پیغمبر هستم!» امیرالمؤمنین شوخی نمیکرد و مزاح نمیگفت، بلکه درست میفرمود و سخنش حق و صحیح بود! عبد بود که به مقام امارت و ولایت رسید؛ ولی ما حرّ هستیم، ما آزاد هستیم، ما سرِ خود هستیم و اختیارمان دست خودمان است!
تبیین حقیقت ولایت در اشعار جناب مولانا برای جریان غدیر
خدا مولانا را رحمت کند و امروز با امیرالمؤمنین و ائمّه محشور کند! ما مانند این مرد بزرگ که افتخار تاریخ تشیّع است، چه کسی را سراغ داریم؟! در جریان غدیر میفرماید:
گفت هر کس را منم مولا و دوست | *** | ابنعمّ من علی مولای اوست |
بعد «مولا» را برای ما شرح میکند. میفرماید:
کیست مولا آن که آزادت کند | *** | بند رقّیت ز پایت برکَند |
ای گروه مؤمنان شادی کنید | *** | همچو سرو و سوسن آزادی کنید1 |
این اشعار حقیقت ولایت را در امروز نشان میدهد و اینکه چرا پیغمبر آمد و این مطلب را به مردم گفت و مسئله را تمام کرد! اگر امیرالمؤمنین نباشد، ما تا روز قیامت بندۀ شهوت و بندۀ مناصب هستیم؛ گرچه عمامه بر سر داریم و گرچه خود را مبلّغ میدانیم و گرچه خود را پیرو این مکتب میدانیم! به این حرفها نیست؛ بلکه باید آمد و پا در میدان گذاشت!
ما بندۀ شهوت هستیم، بندۀ شهوت نفس و بندۀ شهوت قدرت هستیم! ما بندۀ هویٰ و بندۀ انانیّت هستیم! بیایید و با چشم خود ببینید و مسائل را مشاهده کنید. این جنگهایی که میبینید در دنیا اتفاق میافتد، برای چه اتفاق میافتد؟ برای اینکه همه بندۀ زر و زور هستند، همه بندۀ طمعها هستند، همه بندۀ آزها هستند، همه بندۀ شهوات هستند، همه بندۀ خودبینیها و خود محوریها هستند و فقط اسمش فرق میکند؛ او عبا دارد و این کت دارد، او قبا دارد و این پیراهن و پالتو دارد! اینها ظاهر است؛ ولی آنچه در درون است یکی است و فرقی نمیکند!
عامل انحراف خلفا
وزر جمیع خطایا تا روز قیامت بر عهده خلفای جور (ت)
چرا فلانی که خودش آمده بود و بیعت کرده بود، بر خلاف رسول خدا و سخن رسولاللَه آن کارها را کرد؟ چون بنده بود؛ بندۀ شهوت بود، بندۀ منصب بود، بندۀ شیطانِ خودش بود، بندۀ آزها بود! چه شد؟ آیا میارزید که بلند شوی و بیایی و حق را دو سال و نیم از مسیر خودش برگردانی؟! بعد از دو سال و نیم چه چیزی گیرت آمد؟! تمام بدبختیهایی که تا قیام امام زمان علیه السّلام دامن بشریّت را بگیرد، به پای تو مینویسند!2
...1
...1
...1
...1
...1
ای عمر، تو چهکار کردی؟! ده سال خلافت را گرفتی، نتیجهاش چه شد؟! آیا این ده سال ارزشش را داشت؟! رفقا، شما ده سال پیش یادتان نمیآید؟! ده سال پیش انگار همین دیروز بود! شما اگر در این مدتِ ده سال میآمدید و همان کاری را میکردید که عمر کرد، چه خاکی بر سر میکردید؟!
بندۀ امیرالمؤمنین شدن یعنی آزادی و سعادت
میدانید میخواهم چه عرض کنم؟ میخواهم کمکم به یک مطلب برسیم! همین ده سال پیش را بهیاد بیاورید، میشود روز عید غدیر سال هزار و چهارصد و بیست و یک هجری قمری! میگویید: عجب، انگار که همین دیروز بود! مثل باد و مثل برق گذشت! پس چهکار کنیم؟ بیاییم و خودمان را از این بندگی دربیاوریم و بندۀ امیرالمؤمنین بشویم!
اگر بندۀ او بشویم، دیگر آزاد میشویم و کسی نمیتواند بر گردن ما طناب بیندازد و ما را بهسمت اینطرف و آنطرف بکِشد! دیگر کسی نمیتواند با طنابِ درهم و دینار، گریبان ما را بگیرد و به اینطرف و آنطرف ببرد! دیگر کسی نمیتواند با یک صندلی چوبی ما را بفریبد و در مسیر امیال خودش به بهرهکشی بکشاند؛ چون آزاد شدهایم و دیگر کسی نمیتواند با انسان آزاد کاری بکند!
اگر بگوید به تو پول میدهم، میخندیم و میگوییم: «آقاجان، دیر آمدی! باید چند سال زودتر میآمدی!» اگر بگوید یک میلیون به تو میدهم، میگوییم: «آقاجان، بگذار در جیبت! بگذار جلوی آینه تا دو میلیون بشود، و اگر یک آینه هم در مقابلش بگیری که به اضافۀ بینهایت میشود!» اگر بگوید ده میلیون به تو
میدهم، ـ البته اگر داشته باشد ـ باز به ریشش میخندیم! اگر بگوید آقا، صد میلیون به تو میدهم، یا اصلاً یک میلیارد به تو میدهم، میگوییم: «آقاجان، تو اصلاً یک عددِ یک بگذار و از اینجا تا طهران جلوی آن صفر بگذار! خوب است یا نه؟»
چرا اینطور شدی؟ برای اینکه آزاد شدی! تا حالا بنده بودی، تا حالا برای یک میلیون، هزار تا دروغ میگفتی؛ ای بدبخت، تا دیروز فقط برای اینکه صد هزار تومان گیرت بیاید، دروغ میگفتی؛ میگفتی: «آقا، این جنس را هیچکس ندارد و فقط ما داریم، جای دیگر نروی!» ولی الآن آزاد شدهای! میگویی: «آقا، فلان خیابان، جنس بهتر از ما را دارد، برو از آنجا بگیر.» این یعنی آزاد شدهای! تا دیروز وقتی که به تو «آقای فلان» میگفتند، افتخار میکردی؛ ولی الآن اگر تمام مناصب دنیا را به تو بدهند [میخندی]. اگر شما را رئیسجمهور ایران که یک انگشت دنیا هم نمیشود، یا رئیسجمهور خاورمیانه هم بکنند، فقط بدبختی است! اگر شما را رئیسجمهور قارّههای خمسه هم بکنند، باز هم بدبختی است! میگویید: «آقا، برو حال داری! دو روز دنیا را به چه بگذرانم؟!» اگر شما را رئیسجمهور ماه و کلّ منظومۀ شمسی ـ البته در آنجا که دیگر انسان نیست ـ بکنند و هرچه میخواهید به شما بدهند، همه را در ازای آنچه فهمیدهاید، به باد میدهید! چون از همه چیز آزاد شدهاید؛ از زن و فرزند آزاد شدهاید، از قوم و خویش آزاد شدهاید، از شرکت و غیر شرکت آزاد شدهاید!
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود | *** | ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است1 |
برو غلام او شو که اگر غلام او بشوی مولا سخی است و میآید تو را به همانجایی میکشاند که خودش در آنجا است و تو را پشت در نگه نمیدارد تا فقط خودش بهرهمند بشود!
مکتب اولیا، تنها مکتب آزادی بخش
لذا پیغمبر در امروز فرمود که اگر میخواهی آزاد بشوی، باید بیایی اینجا سر
بسپری! باید بارت را در این عتبه فرو بیندازی؛ نه جاهای دیگر، نه جاذبهها و جلوه و مدّعیان دیگر! باید بارت را در مکتب اولیا بیندازی، و در مکتب اولیا سجده کنی؛ کسانی که تو را آزاد میکنند، نهاینکه بدتر تو را بنده کنند! خب بروید ببینید و بشنوید، من که از خودم نمیگویم! بروید نگاه کنید که اینطرف و آنطرف چه خبر است و مردم را به چه سمت و سویی میکشانند! آن میگوید: «بیا بهطرف من!» دیگری میگوید: «بیا بهطرف من!» این میگوید: «بیا اینجا!» آن میگوید: «اگر در بالای منبر از من بیشتر صحبت کنی، اینقدر اضافه به تو میدهم!» بهبه، آقا چه خبر است؟!
برو آنجایی که میگوید: «اگر ایندفعه در بالای منبر حرف مرا آوردید و از من صحبت کردید، سال دیگر شما را دعوت نمیکنیم!» باید آنجا رفت و سرِ تعظیم فرود آورد؛ نه در جایی که اگر مقداری کم گذاشته شد، خلاصه بله! تازه این مورد، یک مورد کوچک است.
من راجع به این قضیه یک کلام خیلی عجیبی از مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ یادم آمد، حیفم میآید که نگویم!
یک روز مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ داشتند قضیۀ [إنذار] عشیره را مطرح میکردند. در آنجا یک تعبیر خیلی عجیبی داشتند!
بیانی دقیق از علاّمه طهرانی دربارۀ حدیث عشیره
آیۀ شریفه میفرماید: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾.1 خداوند پیغمبر را مأمور کرد که اولین ابلاغ و تبلیغ خود را در اقارب و خانواده و فامیل خودش انجام بدهد. بعد آن کلام عجیبی را که رسول خدا فرمود این بود: «أیّکُم یُوازِرُنی علَی أن یکونَ أخی و وصیّی و خَلیفَتی مِن بَعدی؟»2 کدامیک از شما مرا در این باری که برداشتهام کمک میکند؟ در این باری که آمدهام مُلک و ملکوت را زیر و رو کنم، آمدهام
ما سویٰاللَه را بهسوی اللَه بکشانم! آمدهام تمام نفوس را از تعلّقات به ما سویاللَه قطع کنم و همه را به آنسمت بکشانم و یک عُلقه باقی بگذارم که آن علقه، وصول به مقام حق و وصول به مقام معرفت و توحید است. آمدهام این علقه را باقی بگذارم و بقیۀ علقهها را قطع کنم!
آمده است این کارها را بکند، چون او پیغمبر است! این کارها زحمت دارد، دربهدری دارد، هجرت دارد، بیخانمانی دارد و برای انسان دشمن میسازد! حالا از بین شما کیست که بیاید این بار را بردارد و ثقل مرا کم کند و گُردۀ مرا تخفیف بدهد و در این رسالت من، مرا کمک کند؟
عبارت مرحوم آقا این بود که رسول خدا در آن جایگاه و تکلیف و مأموریتی که از ناحیۀ پروردگار داشت، میخواست برای این رسالت خود، یک نفر و یک نفْس را در کمک این رسالت قرار بدهد که بتواند این بار را بکشاند و آن حرکت را ادامه بدهد و نگذارد بایستد. نمیدانم که آن مقصود و مراد خودم را بیان کردم یا نه! یعنی پیغمبر میخواست در آن تکلیفی که خدا بر عهدۀ او گذاشته بود، کس دیگری را همراه خودش قرار بدهد. آن تکلیف عبارت است از حرکت و سوق دادن همۀ نفوس و خلایق بهسوی پروردگار و از بندگی درآوردن و آزاد ساختن آنها و باب معرفت را به روی همه باز کردن؛ نه فقط انجام دادن احکام جزئی مثل احکام طهارت و نماز و روزه و امثالذلک!
امیرالمؤمنین علیه السّلام بلند شد و فرمود که من این کار را انجام میدهم!
بعد عبارت مرحوم آقا این بود:
خیال نکنید که این خطاب فقط نسبت به امیرالمؤمنین است، بلکه این خطاب نسبت به تکتک افراد است!
رسول خدا در امروز، روز پنجشنبه و روز عید غدیر سنۀ هزار و چهارصد و سی و یک دارد به یکیک ما که در اینجا نشستهایم میگوید: «أیّکُم یُوازِرُنی؟» چه کسی از شما هست که بیاید و مرا در این مسیر رسالت و در این حرکت کمک کند؟
وِزر یعنی سنگینی! یُوازِر یعنی قبول وزر کردن و وزر و ثقل را تحمل کردن و أعباء را به دوش کشیدن!
روز غدیر، یک روز زنده و مستمر در طول تاریخ
بنابراین اگر دقّت کنیم مسئلۀ ولایت مسئلهای نیست که مربوط به هزار و چهارصد سال پیش باشد و فقط اختصاص به امیرالمؤمنین داشته باشد تا ما در امروز فقط بنشینیم و یا علی بگوییم و به سینه بزنیم و شعر بخوانیم و بعد هم تمام شد و رفت! خب ولایتی که مربوط به امیرالمؤمنین بوده و ابلاغش هم گذشته است، به ما چه مربوط است؟! این قضیه در هزار و چهارصد سال پیش در غدیر خم بوده است که پیغمبر مردم را جمع کرد و این مطلب را به آنها ابلاغ و اعلان کرد، خب به ما چه ارتباطی دارد؟! بسیار خوب، ما هم قبول میکنیم که امام ما امیرالمؤمنین است و بعد از پیغمبر، او وصیّ است و آن سه نفر غاصب و ظالم هستند و حقّ او را گرفتهاند! ولی آیا همینکه ما قبول کردیم، مسئله تمام شد؟! نهخیر، اینکه چیزی نیست و اهمّیتی ندارد!
مسئله این است که روز غدیر، یک روز زنده و مستمر در تمام لحظات تاریخ زندگی من و شما است! مسئله این است که آن مسئولیّتی را که امیرالمؤمنین در آن روز پذیرفت، بر همۀ افراد تا روز قیامت تقسیم کرد! حالا هر کس آمد و اعلان آمادگی و پذیرش کرد، در این ولایت امیرالمؤمنین داخل و محو شد؛ و هر کس که فقط آمد و سینه زد و علم بلند کرد و روضه و عزاداری و چراغانی کرد و هیئت گرداند و شام و ناهار داد، ولی نیامد در قبال آن مسئولیّت پا بگذارد و نیامد اقامۀ عدل و إماتۀ ظلم و نفاق کند، بلکه فقط از دور نشست و گفت: علی، علی، علی! فقط در کنار نشست و گفت: چقدر علی آدم خوبی بود و در همۀ جنگها بود، [داخل در این ولایت نشد]! متوجه هستید چه میخواهم عرض کنم؟
خب اینکه او در همۀ جنگها بود، به من چه ربطی دارد؟! اگر کارش برای خدا بوده، خدا اجرش را داده و مقاماتش را بالا برده است! حالا من چهکار کنم؟! من که الآن در هزار و چهارصد سال بعد آمدهام، واقعۀ روز غدیر چه نفع و اثری برای من دارد و چه نتیجهای باید بگیرم؟ مسئله این است!
آن کلام مرحوم آقا این بود که رسول خدا در روز غدیر آمد و ولایت را به امیرالمؤمنین سپرد. امیرالمؤمنین هم در همۀ نفوس إلَی یومِ القیامةِ یک ندا داد که من پا جلو گذاشتم، بسم اللَه! من این سفره را پهن کردم، بسم اللَه! حالا چه کسی میآید سر این سفره بنشیند؟ اینکه فقط بگوییم علی خوب بود و علی شهسواری بود که درِ خیبر را کَند، سرِ سفره آمدن نیست و فایده ندارد!
وقتی که شما راست گفتی و دروغ نگفتی، آنموقع سر سفره نشستهای. وقتی که شما اقامۀ عدل کردی، آنموقع سر سفره نشستهای. وقتی که شما در همان هدفی که علی برای آن هدف، زن خود را تکهتکه [دید]، پا گذاشتی و گفتی من هم تا آخر هستم، داخل در ولایت شدهای. آنموقع است که تو را در بغل میگیرند و از تو حضانت و حراست میکنند و تو را از دشمنی دشمنان نگه میدارند و محافظت میکنند و میبرند و میرسانند! ما خیال نکنیم که قضیه راحت است!
امتناع شدید مرحوم علاّمه طهرانی از رفتن به بلاد کفر برای معالجه
من همین مسئله را در سخنان مرحوم والد ـ رضوان اللَه علیه ـ میدیدم! در کتابشان هم نوشتهاند و لابد خودتان مطالعه کردهاید.
وقتی که ایشان مریض شدند، همۀ افراد به ایشان سفارش میکردند که آقا، بروید خارج! خارج یعنی چه؟ خارج یعنی یهودیها، یعنی صهیونیست! مگر انگلستان غیر از صهیونیسم است؟! چه شد؟! حالا برای معالجه اشکال ندارد؟! آمریکا کیست؟ مگر اینها صهیونیست نیستند؟! مگر اینها یهود نیستند؟! مگر اینها ضدّ اسلام نیستند؟! بله، همۀ اینها هستند و همۀ اینها دوَل کفر و استعمار و شیطان نمرۀ یک اسلام و تشیّع و ولایت هستند! پس چرا گُر و گُر برای سردردمان هم عتبه بوسی آن ممالک را توتیای چشممان میکنیم؟!
حالا چه کسی بهدنبال علی است و چه کسی این ولایت را لبّیک گفته است؟! آن پدر ما که وقتی ناراحتی چشم پیدا کرده بودند و پزشکان چشم در طهران به ایشان توصیه کردند که شما که امکانات دارید، چرا در اینجا میخواهید [معالجه کنید]؟! بلند بشوید و بروید در خارج! وقتی که به منزل آمدیم، ایشان به من فرمودند:
بنده بلند شوم و به خارج بروم؟! بنده که یک عمر دارم میگویم تمام بلایای مسلمین از این دوَل کفر است، بلند شوم و به خارج بروم؟! آیا آنها نخواهند گفت که این عالم، این آیةاللَه، این روحانی و این کذا که خودش دارد این و آن را میگوید، چه شد که وقتی یک چشمش درد گرفت، دارد میآید دست ما را ببوسد؟!1
آیا به این حرفها دقت کردهایم؟! لذا عرض میکنم که از امروز وقتی آیۀ ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ﴾ را میخوانیم، یکخرده بیشتر فکر کنیم که این آیه میخواهد چه چیزی را به ما بگوید!
ایشان فرمودند:
اگر از هر دو چشم کور شوم، پایم را از ایران بیرون نمیگذارم!
این فرد را میگویند پرچمدار و لوادار مکتب؛ این فرد را میگویند آزاد شدۀ مکتب علی؛ این فرد را میگویند بندۀ علی و ولایت؛ این فرد را میگویند کسی که فهم تشیّع در او تبلور پیدا کرده است؛ این فرد را میگویند کسی که دفائن عقول او باز شده است و فهم دیگری پیدا کرده است؛ این فرد را میگویند کسی که دلسوز دین است؛ دلسوز مثل مادر، نه دایه! همۀ ما دایه هستیم، نه مادر!
مادر آن کسی است که وقتی امیرالمؤمنین [در آن نزاع] میگوید:
حالا من این بچّه را با شمشیر نصف میکنم و یکی را به تو و یکی را به او میدهم تا دیگر دعوا نداشته باشید!
آن دایه همینطور نگاه میکند، ولی این مادر میگوید: «نه، بچّه را به او بده!»2 چون مادر است و این بچّه به قلبش وصل است؛ ولی آن دایه به قلبش وصل نیست، لذا با خودش میگوید: «مُرد هم که مُرد! هزار تا مثل او هم بمیرند که بمیرند! مسئلهای نیست و اشکالی ندارد!» متوجه شدید؟!
معنای میزان بودن امیرالمؤمنین و متمسّک شدن به ولایت
حالا این حقیقت ولایت، یک حقیقت منحصر به فرد و شخص نیست، بلکه امیرالمؤمنین لوادار آن است و افراد باید بیایند و در زیر این لوا جمع شوند! آن افراد فقط معمّمین نیستند؛ بلکه همۀ افراد هستند: معمّم، غیر معمّم، کاسب، تاجر، طبیب، مهندس، بقّال، عطّار، عالم، مجتهد، غیر مجتهد، طلبه! همۀ اینها باید به زیر این لوا و زیر این پرچم بیایند و بایستند و هر کس باید به سهم خود و به میزان فهم خود و به میزان سعۀ وجودی خود بگوید من هستم!
امروز بر منبر فرمودند که امیرالمؤمنین میزان است.1 [یعنی] امیرالمؤمنین در روز قیامت میآید و جلوی ما را میگیرد و میگوید: من برای این ولایت این کارها را کردم، شما چه کردید؟ میگوید: اینهمه جنگها پیشکش شما، آیا شما در راه ولایت من یک سیلی خوردید؟! تازه این یک مورد آن است، دیگر بقیۀ مسائلش بماند که در طاقت مجلس نیست و من نمیتوانم آن ظلمهایی را که واقعاً بر امیرالمؤمنین شد بیان کنم، بهنحویکه اصلاً بعضیها انکار میکنند و میگویند اصلاً این مسائل نبوده است!
پس همۀ افراد باید به زیر این لوا بیایند و این ولایت را قبول کنند. لذا منظور از اینکه ما در امروز وقتی به یکدیگر میرسیم میگوییم: «الحمدُ للّه الّذی جعَلنا مِن المُتمَسّکینَ بوِلایةِ أمیرالمؤمنینَ و الأئمّةِ المَعصومینَ علیهم السّلام!»2 و با امیرالمؤمنین
تجدید بیعت ـ یعنی تجدید حیات ـ میکنیم، این مسئله است!
البته من نمیخواهم بگویم که هر کسی این کار را کرد دیگر اشتباه نمیکند؛ نهخیر، اشتباه خصلت آدمی است و خدا اشتباه را میبخشد! فقط عمد در کارمان نباشد و سرمان را در برف نکنیم، وإلاّ همه اشتباه میکنند. خدا به اشتباه ما کاری ندارد و نگاه نمیکند. معصومین فقط چهارده نفر هستند، تمام شد! اشتباه و خطا اشکالی ندارد، فقط عمد و «إنشاءاللَه گربه است» در کار ما نباشد!
بنابراین از ما حساب میرسند که به میزان فهمی که داشتی و به میزان حرفی که شنیدی چقدر ترتیب اثر دادی؟ این مسئله است که وظیفۀ اهل علم و سروران ما و طلاب ذویالعزّة و الإحترام را خیلی بالا میبَرد!
رضایت امام زمان، تنها مقصد و هدف طلاّب
طلبه باید فقط برای خدا و فقط برای امام زمان علیه السّلام راه برود، فکر کند، مطالعه کند، درس بخواند و هدف و مقصد داشته باشد. مقصد طلبه فقط امام زمان است و بس؛ تمام شد! ما سوای امام زمان، صفرِ صفرِ صفر است و اگر بهاندازۀ یک سر سوزن غیر او را داخل کنیم، مسئله را باختهایم؛ تمام شد! حالا بهخاطر زندگیمان یکخرده کوتاه بیاییم، بالأخره خدا میبخشد! نه آقاجان!
یکی از دوستان میگفت:
در جایی داشتیم میرفتیم، دیدم که یک شخص دارد صحبت میکند. خیلی تعجّب کردم! گفتم: فلانی، آخر تو هم بله؟! ما تو را طور دیگری میشناختیم! گفت: «چهکار کنیم؟! بالأخره امور زن و بچّه و زندگی باید بگذرد!»
بهبه، خب این هم یک قِسم است!
پس فرق ما با آنهایی که آمدند و سقیفه را به راه انداختند، چیست؟! آنها هم میخواستند زندگیشان بگذرد! آنهایی هم که به کربلا آمدند، میخواستند زندگیشان بگذرد! عمر سعد در شب عاشورا گفت: «اگر نیایم، ابنزیاد مِلک فلان و باغ فلانم را میگیرد!» حضرت فرمود: «من به تو باغ میدهم!» گفت: «ابنزیاد میخواهد سلطنت و حکومت ری را به من بدهد!» حضرت فرمودند:
حالا که همهچیز را به تو گفتیم و رد کردی و دست برنمیداری، برو که به حکومت ری نخواهی رسید!1
خب اینها هم همین است دیگر! اینکه من خدمتتان عرض میکنم که ما هم مثل آنها هستیم، یعنی همین. اسماً شیعه هستیم، ولی رسماً چقدر خودمان را در تحت ولایت امیرالمؤمنین درآوردهایم و تا چه میزان و چند درصد به ندای «أیّکُم یُوازِرُنی» امیرالمؤمنین لبّیک گفتهایم؟! پیغمبر به امیرالمؤمنین فرمود: «أیّکُم یُوازِرُنی؟» امیرالمؤمنین هم به ما میفرماید: «أیّکُم یُوازِرُنی؟» یعنی شما تا چقدر آمدید و تا چقدر ایستادید؟
وقتی که طلبه درس میخواند، باید هر روز این مسئله را در قلب خود مرور بدهد که فقط خدا را در نظر داشته باشد و غیر از خدا را ـ حالا هر شخصیّتی که میخواهد باشد و هر موقعیّت و جاذبهای که میخواهد داشته باشد ـ از قلب خود بیرون کند و دور بریزد، تا اینکه ملائکه بیایند و او را کمک کنند! اگر اینطور باشد آنچه میفهمد، درست میفهمد. آنها میآیند و دور و بر او را میگیرند و مطلب را بهصورت صحیح به او میگویند و فهم و فکرش را باز میکنند.
﴿وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖ﴾؛2 «غیر از خدا از هیچ چیزی نمیترسند و فقط بهدنبال کشف مطلب و رسیدن به حق هستند!»
آنوقت انسان میتواند بگوید که اینها دنباله رو آن ولایت هستند.
ارزش والای تلبّس به لباس علم و تقوا
اینهایی که امروز میخواهند ملبّس به لباس علم و تقوا بشوند، بیکار نبودند و از خانه فرار نکرده بودند؛ بلکه اگر استعدادشان از استعداد بقیه بیشتر نباشد، کمتر نیست! و اگر موقعیّت ایشان بهتر از بقیه نباشد، کمتر نیست! اینها بهخاطر این آمدند
تا به این ندا لبّیک بگویند و بگویند که در این روزگار وانفسا که دیگر دوران برگشته است و زمانه تغییر پیدا کرده است و دیگر بماند که بماند که بماند، ما در این روزگار با وجود تمام این ناملایمات و ناهنجاریها و با وجود تمام این حملات و هجمهها و با وجود این نگرشهای سوء نسبت به این طیف و این صنف که صنف مبلّغ مکتب تشیّع است، ما آمدهایم تا پا روی خواستۀ نفس بگذاریم!
آقایان میفرمایند: «ما عمامه را برمیداریم تا بهتر بتوانیم تبلیغ کنیم!» چه کسی را داری گول میزنی؟! تو میخواهی شب در خیابان راحت بگردی یا میخواهی تبلیغ کنی؟! تبلیغتان را هم دیدیم!
در زمان صفویه [زنان] حرمسرای سلاطین صفویه میآمدند و لباس اهل علم و طلبهها را میبردند و میشستند! پس در این موقع و الآن هنر است که انسان بیاید و با این ناملایمات و مسائلی که ناخواسته و ناخودآگاه تحمیل شده است دست و پنجه نرم کند! گفت:
گنه کرد در بلخ آهنگری | *** | به شوشتر زدند گردن مسگری1 |
اگر در این شرایط، شخصی که میتواند خیلی خوب پول دربیاورد و خیلی خوب زندگیاش را بگرداند و برود دست به تجارت بزند و در دانشگاهها درس بخواند و مشغول همین مسائل و علومی بشود که خیلیها به آنها مشغولاند، این شخص بیاید و با وجود این شرایط طلبه بشود، کم ارزش ندارد! آقا، اینها حساب دارد، اینها را در پرونده مینویسند!
روایت رسول خدا در فضیلت طالب علم
بیجهت نیست که رسول خدا فرمود:
إنّ المَلائِکةَ لَتَضَعُ أجنِحتَها لِطالبِ العِلمِ؛2 «ملائکه بالهای خودشان را زیر پای طالب علم میگسترانند و او را تأیید میکنند!»
چون ملائکه مربوط به عالم قدس و عالم نورانیّت هستند و میفهمند این چیزی که این شخص دارد مطالعه میکند، ره به آنجا میبرد و به آنسو حرکت میدهد. فیزیک و شیمی و ریاضی که به آنسو حرکت نمیدهند، بلکه آنها فقط یک فرمول و قاعده است. البته نمیخواهم بگویم که اینها بد است، اینها برای گذران این دنیا خ