پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه یادنامه وتذکره
توضیحات
مقدّمه طبع دوّم
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
وَ صَلَّى اللَهُ عَلَى سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّیبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدآئِهِمْ أجْمَعینَ مِنَ الآنَ إلَى قیامِ یوْمِ الدّینِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلىِّ الْعَظیم
چون پس از ارتحال حضرت آیة الله استادنا العلّامة رضوانُ الله تعالَى علیه، افرادى از حوزه مقدّسه علمیه قم به ارض اقدس رضوى مشرّف شده و از ناحیه مجمعى، از حقیر خواستار شدند تا آنچه را از آنحضرت مىدانم در یادنامهاى درآورم تا با مجموعه یادنامههاى دگران در یك مجموعه طبع و تقدیم گردد، و اینجانب كتاب «مهر تابان» را بطور تفصیل و مشروح نوشته بودم و تقریباً در شرف اتمام بود و قسمت اعظم از آن را به طبع داده بودم كه بتدریج تا چند هفته دیگر بقیه اجزاى آن تحت طبع مىرفت؛ لهذا با وجود این اثر، دیگر یادنامه جداگانه بطور مشروح مورد نداشت. امّا چون در وقت مراجعت خواستند كه هم اكنون كه «مهر تابان» تحت طبع است، سزاوار است چند صفحه درباره حضرت علّامه از حقیر ترقیم افتد تا با آن مجموعه معاً ثبت و طبع گردد، اینجانب دعوتشان را اجابت نموده، صفحات ذیل را تحریر و برایشان به قم ارسال داشتم، امّا به علّت نامعلومى در ضمن آن مجموعه طبع نشد. اینك كه هنگام طبع دوّم از «مهر تابان» است، مطالب محرّره، در اینجا آورده مىشود تا مجدّداً ذكرى و تجدید عهدى با حضرت استاد أسكنَه اللهُ بُحبوحَةَ جَنّاتِه به
عمل آید. و آن مجموعه به شرح زیر است:
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیمِ
وَ صَلَّى اللَهُ عَلَى سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدآئِهِمْ أجْمَعینَ
بهترین و شایستهترین سپاسها براى حضرت معبودیست كه با آفرینش انسان: آینه تمام نماى جمال و جلال او، نام أحسن الخالقین را بر خود مُسجّل ساخت، و با تجلّیات ربّانیه خود بشر را از ظلمتكده جهل به اعلى ذروه علم و بصیرت و معرفت و توحید رهبرى فرمود.
و كاملترین درودها اختصاص به خاتم پیامبران، و سرخیل كاروان رسل و فرستادگان الهیه حضرت محمّد بن عبد الله صلّى الله علیه و آله و سلّم دارد، كه بخطاب فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ مخاطب شد، و به خلعت زیباى علم و معرفت به انوار ملكوتیه و سبحانیه حضرت ربِّ ودود مخلّع گردید.
و بر یگانه وزیر و وصىّ والاتبارش: حضرت امیر مؤمنان، و سرجوخه موحّدان علىّ بن أبى طالب كه با بیان دُرَربارش كشف مُعضلات از پویندگان راه سعادت و توحید نمود؛ و مُفصِّلِ مُجملِ قرآن، و مُؤوِّل تنزیلِ فرقان الهى گشت.
و بر یازده فرزندش بالاخصّ حضرت امام زمان حجّة بن الحسن العسکرىّ أرواحُنا فِداه كه یكى پس از دیگرى با تحمّل اعباء ولایت، و وظیفه خطیر امامت، قافله سالار كاروان عالم هستى در پویائى خود، به وطن مألوف و مقرّ امن و امان الهى گردیدند؛ و بشر را از تاریكیهاى ژرفِ خودخواهى و خودپسندى و خود بینى و خود گرائى و خودنگرى، به خداجوئى و خدا شناسى فرا خواندند.
و بهترین تحیت و اكرام و دعا و اعظام، بر روان پاك علماء راستین، و دانشمندان استوار و متین امّت باد؛ كه ربّانى متعلّمین راه نجات بودند، و پیوسته با یمن تعلیم و تربیت خود، سوختگان و آوارگان راه خداوند عزیز را به مقام عزّ توكلّ و رضا و تفویض و تسلیم رهبرى كرده، به آستان توحید دلالت نمودند.
خصوصاً بر استاد تازه گذشته: فقید علم و عرفان، و فقید تزكیه و اخلاق؛ ربّانى پویندگان راه سلامت، و مربّى جویندگان انوار معرفت، استاد بى بدیل، علّامه بى نظیر، آیة الله الاكرم حاج سید محمّد حسین طباطبائىّ تبریزى أفاضَ اللهُ علَینا مِن بركاتِ تربتِه الشّریفَة.
كه به پیروى از رویه امامان بحقّ، در برافراشتن لواى توحید در دلهاى شوریدگان كوشیدند، و صَلاى ایمان و ایقان را به كرانههاى دور و اعماق ژرف قلوب مهیا و زنده رسانیدند.
اللَهُمَّ أفِضْ عَلَیهِ صِلَةَ صَلَواتِک وَ سَلامَةَ تَسْلیماتِک، یوْمَ وُلِدَ وَ یوْمَ ماتَ وَ یوْمَ یبْعَثُ حَیا. ءَامینَ یا رَبَّ الْعالَمین.
هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِیقَةِ الْبَصِیرَةِ، وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْیقِینِ، وَ اسْتَلَانُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ، وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ، وَ صَحِبُوا الدُّنْیا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَلَاءِ الاعْلَى.
أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِى أَرْضِهِ؛ وَ الدُّعَاةُ إلَى دِینِهِ.
ءَاهِ ءَاهِ! شَوْقًا إلَى رُؤْیتِهِمْ.1
«امواج علم بر اساس حقیقتِ ادراك و بصیرت بر آنها هجوم برد، و بیكباره آنان را احاطه نمود».
و جوهره ایمان و یقین را بجان و دل خود مسّ كردند.
و آنچه را خوشگذرانها سخت و ناهموار داشتند، نرم و ملایم و هَنجار انگاشتند.
و به آنچه جاهلان از آن در وحشت و ترس بودند، انس گرفتند. فقط با بدن خاكى خود، همنشین دنیا شدند؛ با روحهائى كه به بلندترین قُلّه از ذِروه قدس عالم ملكوت آویخته بود.
ایشانند در روى زمین جانشینان خدا؛ و داعیان بَشر بسوى دین خدا.
آه، آه، چقدر اشتیاق زیارت و دیدارشان را دارم.»
این فقرات را أمیر المؤمنین علیه السّلام در شرح حال علماى بالله كه حجّتهاى الهیه در روى زمین هستند بیان مىكند.
آنانكه آیات إلهیه و بینات ربّانیه را از اندراس و كهنگى و بطلان مصون داشتند.
آنانكه تعدادشان بسیار اندك، و قدر و منزلتشان بسیار بزرگ است.
آنانكه خداوند، حُجَج و بیناتش را بوسیله آنها حفظ فرماید؛ تا اینكه در همطرازان خود به امانت بسپارند؛ و در دلهاى اشباه و أمثال خود كشت كنند.
اگر حقّاً بخواهیم یكى از افرادى را نشان دهیم كه مصداق و معیار این كلام حضرت باشد، علّامه طباطبائىّ در طراز اوّل قرار دارد.
آن مردى كه پناه حوزه علمیه بود؛ پناه طلّاب و محصّلین، پناه علم و معرفت، پناه اخلاق و ادب، پناه ایمان و ایقان، پناه گذشت و ایثار، پناه تحمّل و استقامت.
مردى كه با فقدان او جهان علم و معرفت در سوك نشست، و در ماتم او گَرد غم و اندوه بر سیما و چهره اهل فضل.
مردى كه در فقدان او عالم علم و ادب احساس كمبود نمود؛ چون
سردَمدار نهضت فكرى و علمى او بود.
براستى اخلاق و آداب، و فكر و عرفان، و علم و دانش علّامه طباطبائى روشنگر آداب و اخلاق و علوم و معارفِ ائمّه طاهرین بود؛ و سیماى او آیتى از آن انوار طیبه، و روش و منهاج او حكایتى از آن ارواح مقدّسه مىنمود؛ مِنْهُمْ وَ إلَیهِمْ.
این حقیر در تمام نوشتجات خود از مطالب قرآنى و علمى و فلسفى و عرفانى و اخلاقى آیة الله علّامه طباطبائىّ بطور مشروح آوردهام؛ و به رایگان آن مطالب نفیسه را براى استفاده عموم یاد آور شدهام.
و اینك بپاس ادب به تربت پاك او، آنچه از حقائق و وقایعى كه راجع به ایشان مىدانستم در یادنامه نسبةً مفصّلى در تحت عنوان «مهر تابان: یادنامه علّامه طباطبائىّ» نگاشته و به طبع داده و مىدهم. و امید است در زمان كوتاهى از طبع خارج، و در برابر مطالعه ارباب بصیرت قرار گیرد.
بهمین جهت چون اخیراً از این حقیر بى مقدار، بعنوان یادنامه علّامه نوشتهاى خواستند، مَحض ادب بنام مقدّس ایشان امتثال، و بدین چند صفحه اكتفا نموده، و خوانندگان ارجمند را به مطالعه «مهر تابان: یادنامه علّامه طباطبائىّ» توصیه مىنمایم.
خداوند به تمام شیفتگان راه خلوص، و عاشقان لقاى حضرت معبود، توفیق عنایت فرماید تا با مطالعه احوال بزرگان چون استاد عالیقدر علّامه طباطبائى در راه مقصود به تكاپو افتند؛ و تا رسیدن بمقصود دست از طلب ندارند.
اللَهُمَّ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطّاهِرینَ وَ اخْلُفْ عَلَى عَقِبِهِ فى الْغابِرینَ، وَ أیدْ وَ سَدِّدْ وَ زِدْ وَ بارِک عَلَى الْمُتَعَلِّمینَ مِنْ سَماحَتِهِ عَلَى
سَبیلِ نَجاةٍ.
وَ وَفِّقِ اللَهُمَّ إیانا وَ جَمیعَ إخْوانِنا الْمُحَصِّلینَ مِنْ بَرَکاتِ رَشَحاتِ قَلَمِهِ، وَ مِنْ شَابیبِ رَحماتِ نَفْسِهِ فى یوْمِنا بَعْدَ أمْسِهِ.
در مشهد مقدّس رضوى علیه السّلام، روز جمعه ٢٦ شهر ربیع المولود یكهزار و چهارصد و دو هجریه قمریه تحریر یافت.
سید محمّد حسین حسینىّ طهرانىّ
بخش نخست: یاد نامه
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
وَ صَلَّى اللَهُ عَلَى سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّیبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدآئِهِمْ أجْمَعینَ مِنَ الآنَ إلَى قیامِ یوْمِ الدّینِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلىِّ الْعَظیم
تِهْ دَلالًا فَأنْتَ أهْلٌ لِذاکا | *** | وَ تَحَکمْ فَالْحُسْنُ قَدْ أعْطاکا (١) |
وَ لَک الامْرُ فَاقْضِ ما أنْتَ قاضٍ | *** | فَعَلَىَّ الْجَمالُ قَدْ وَلّاکا (٢) |
وَ تَلافى إنْ کانَ فیهِ ائْتِلافى | *** | بک عَجِّلْ بِهِ جُعِلْتُ فِداکا (٣) |
وَ بِما شِئْتَ فى هَواک اخْتَبِرْنى | *** | فَاخْتیارى ما کانَ فیهِ رِضاکا (٤) |
فَعَلَى کلِّ حالَةٍ أنْتَ مِنّى | *** | بىَ أوْلَى إذْ لَمْ أکنْ لَوْلاکا (٥) |
وَ کفانى عِزًّا بِحُبِّک ذُلّى | *** | وَ خُضوعى وَ لَسْتُ مِنْ أکفاکا (٦) |
وَ إذا ما إلَیک بِالْوَصْلِ عَزَّتْ | *** | نِسْبَتى عِزَّةً وَ صَحَّ وَلاکا (٧) |
فَاتِّهامى بِالْحُبِّ حَسْبى وَ أنّى | *** | بَینَ قَوْمى اعَدٌّ مِنْ قَتْلاکا (٨)1 |
برخورد و اولین ملاقات با علامه طباطبایى قدس الله نفسه
در سنه یكهزار و سیصد شصت و چهار هجریه قمریه، این حقیر براى طلبگى و تحصیل علوم دینیه به بلده طیبه قم مشرّف شدم. و در مدرسه مرحوم آیة الله حجّت كه بعداً بمدرسه حجّتیه معروف شد حجرهاى گرفته، و به درس و بحث و مطالعه ادامه مىدادم.
بناى این مدرسه كوچك بود؛ و آیة الله حجّت چندین هزار متر از زمین مجاور را تهیه و در نظر داشتند مدرسه را توسعه دهند، و بناى عظیمى كه بسبك همان مدارس اسلامى باشد، و حاوى حجرات بسیار و مَدرس و مسجد و كتابخانه و سرداب و آب انبار و سائر ما یحتاج طلّاب باشد، بطرز صحیح و بهداشتى و با فضاى بزرگ و روح افزا براى طلّاب بسازند.1
هر چه مهندسین از طهران و غیر طهران آمدند و نقشههاى متنوّع و مختلفى كشیدند، مورد نظر آیة الله واقع نشد، تا بالاخره شنیدیم: سیدى از
تبریز آمده و نقشهاى كشیده است كه مورد نظر و تصویب ایشان قرار گرفته است.
ما بسیار شائق و مترصّد بودیم كه این سید را ببینیم.
و از طرفى نیز بسیار شائق بودیم كه درس فلسفه بخوانیم، و در آن اوان، عالم جلیل فخر الحكمَاء و الفلاسفة آیة الله حاج میرزا مهدى آشتیانىّ قدَّس اللهُ نفسَه بقم مشرّف شده، و قصد تدریس داشتند، و چند ماهى هم توقّف كردند؛ و بیكى از دوستان عزیز ما قول داده بودند كه درس خصوصى فلسفه را از «منظومه سبزوارى» براى ما بگویند، و ما در آستانه شروع بودیم كه ایشان بغتةً از اقامت در قم انصراف حاصل نموده و بطهران بازگشتند.
در همین احوال شنیدیم: آن سیدى كه از تبریز آمده و نقشه ساختمان را كشیده است، بنام قاضى معروف و در ریاضیات و فلسفه زبردست، و نیز درس فلسفهاى در حوزه شروع كرده است.
اشتیاق ما براى دیدار و ملاقات با او زیاد شد؛ و مترصّد بودیم بمنزلش برویم و به بهانهاى از او دیدار كنیم. تا آنكه یكى از دوستان ما كه در مدرسه رفت و آمد داشت و فعلًا از علماى رشت مىباشند، یكروز بحجره آمده و گفتند: آقاى قاضى1 از زیارت مشهد برگشته، بیا بدیدنش برویم!
چون بمنزل ایشان وارد شدیم، دیدیم كه این رجُل معروف و مشهور همان سیدى است كه ما همه روزه در كوچهها در بین راه او را مىدیدیم، و ابداً
احتمال نمىدادیم كه او از اهل علم باشد، فضلًا از تبحّر در علوم.
با عمامه بسیار كوچك از كرباس آبى رنگ، و تكمههاى باز قبا، و بدون جوراب، با لباس كمتر از معمول، در كوچههاى قم تردّد داشت؛ خانه نیز بسیار محقّر و ساده.
ما معانقه كردیم و نشستیم و گفتگو و سخن از اطراف و جوانب پیش آمد، دیدیم: نه، واقعاً این مرد، جهانى است از علم و درایت و ادراك و فهم؛ و براى ما خوب مشهود شد كه:
هر آنکو ز دانش برَد توشهاى | *** | جهانیست بنشسته در گوشهاى |
شروع درس فلسفه توسط علامه طباطبایى قدس الله نفسه
در همان مجلس، شیفتگى و ارادت به ایشان یكباره اوج گرفت، و تقاضا نمودیم یكدرس خصوصى فلسفه براى ما بیان كنند، كه آزادانه بتوانیم در بین درس به بحث و گفتگو پرداخته، و اشكالى در مطلب باقى نماند.
ایشان با كمال بزرگوارى پذیرفتند. و چون از حضور ایشان بیرون آمدیم، و به سائر دوستانى كه بنا بود با آنها فلسفه بخوانیم رسیدیم، گفتند: آقاى قاضى چطور بود؟
گفتم: در پاسخ شما باید همان رباعى را بخوانم كه أبو العَلاءِ مَعَرّى نابینا درباره سید مرتضى گفت؛ در آن وقتیكه از ملاقات سید به وطن بازگشته، و از او درباره سید پرسیده بودند كه او را چگونه یافتى؟.
یا سآئِلى عَنْهُ لَمّا جِئْتُ أسأَلُهُ | *** | ألا هُوَ الرَّجُلُ الْعارى مِنَ الْعارِ |
لَوْ جِئْتَهُ لَرَأَیتَ النّاسَ فى رَجُلٍ | *** | وَ الدَّهْرَ فى ساعَةٍ وَ الارْضَ فى دارِ1 |
بارى، ایشان درس فلسفه را براى ما در مَدرس مدرسه شروع كردند؛ و با آنكه بنا بود خصوصى باشد، طلّاب مطّلع شدند و در روز اوّل قریب یكصد نفر مدرس را پر كردند، و ایشان درس را شروع كردند.
در عین حالیكه در بین درس نیز بقدر كافى بحث و گفتگو بعمل مىآمد، ولیكن بعلّت تراكم جمعیت صلاح نبود كه اشكالات و ایرادات از سطح معمولى درس بالا رود؛ بنابراین براى روشن شدن بعضى از مطالب، پیوسته ما پس از خاتمه درس تا دَرِ منزل بهمراه ایشان مىرفتیم، و در راه همواره گفتگو بود.
عشق و علاقه ما به ایشان زیاد شد. و چون مردى ساده و بزرگوار و خلیق و با حیا و بى آلایش بودند، عیناً مانند یك برادر مهربان و رفیق شفیق با ما رفتار مىكردند؛ عصرها در حجره مىآمدند، و هر روز یكى دو ساعت را علاوه بر درسِ رسمى، براى ما گفتگوهائى از قرآن مجید و معارف الهیه داشتند.
علاوه بر درس فلسفه، یكدوره از هیئت قدیم را براى ما درس دادند.1 و
درس تفسیر را نیز براى ما شروع كردند.
رویه و روش علّامه طباطبایى در دروس
بارى، عظمت و ابّهت و سكینه و وقار در وجود ایشان استقرار یافته، و دریاى علم و دانش چون چشمه جوشان فَوَران مىكرد. و پاسخ سؤالها را آرام آرام مىدادند؛ و اگر چه بحث و گستاخى ما در بعضى از احیان بحدّ اعلا مىرسید، ابداً ابداً ایشان از آن خطّ مشى خود خارج نمىشدند؛ و حتّى براى یك دفعه تُنِ صدا از همان صداى معمولى بلندتر نمىشد، و آن ادب و متانت و وقار و عظمت پیوسته بجاى خود بود و جام صبر و تحمّل لبریز نمىگشت.
و گهگاهى از حالات بزرگان و اولیاء خدا و مكتبهاى عرفانى براى ما بیاناتى داشتند؛ بالاخصّ از استاد نجف خود در معارف الهیه و اخلاق: مرحوم سید العارفین و سند المتألّهین آیة الله الوحید آقاى حاج میرزا على آقاى قاضى رضوان الله علیه، براى ما بیان مفصّلى داشتند، كه بسیار براى ما دلنشین و دلپسند بود. و مجالس ما با ایشان علاوه بر اوقات دروس رسمى، در شبانه روز گاهى به دو و سه ساعت مىرسید.
شیفتگى و عشق و علاقه ما بحضرت ایشان بحدّى رسید كه براى انس و ملاقات بیشتر، و استفاده و استفاضه افزون تر، حجره مدرسه را ترك نموده و در قرب منزل ایشان اطاقى اجاره كردیم و بدانجا منتقل شدیم. و بطور مُدام و مستمرّ، یكى دو ساعت بغروب مانده و بعضى از اوقات تا پاسى از شب گذشته، ایشان براى ما از مواعظ اخلاقى و عرفانى بیاناتى داشتند. و در فصل
بهار، در باغ قلعه كه در قرب منزل بود مىآمدند و براى ما و یكى دو نفر از رفقاى دیگر، از سیره و روش فلاسفه الهیه اسلامیه، و از مسلك علماى اخلاق، و سیر و سلوك عرفاى عالیقدر، بالاخصّ از احوال مرحوم آخوند ملّا حُسینقلى همدانى و شاگردان مبرّزش چون آقا سید أحمد كربلائى طهرانى، و آقاى حاج میرزا جواد آقاى ملكى تبریزى، و آقا حاج شیخ محمّد بهارى، و آقا سید محمّد سعید حَبّوبى؛ و از سیره و روش مرحوم سید ابن طاووس و بحر العلوم و استاد خود مرحوم قاضى رضوانُ اللهِ علیهم أجمعین بطور مشروح بیاناتى داشتند كه راه گشاى ما در معارف الهیه بود.
و حقّاً اگر ما بچنین مردى برخورد نكرده بودیم، خَسِرَ الدُّنیا و الآخِرَة، دستمان از همه چیز خالى بود؛ فَلِلَّهِ الْحَمْدُ وَ لَهُ الْمِنَّة.
بارى، تا سنه یكهزار و سیصد و هفتاد و یك كه بنجف اشرف براى ادامه تحصیل و استفاده از مدینه علم: حضرت مولى الموالى أمیر المؤمنین علیه السّلام مشرّف شدیم، پیوسته ذكر و فكرمان علاوه بر دروس رسمیه حوزه از فقه و اصول، استفاده از محضر پر بركت ایشان بود؛ چه از نقطه نظر فلسفه، و چه اخلاق و عرفان، و چه تفسیر قرآن کریم که بسبک بدیعى بیان مىنمودند.
و در این مدّت از ایشان تقاضا نمودیم كه «شرح فُصوص» قیصرىّ و «شرح منازل السّآئرین» ملّا عبد الرّزّاق كاشانىّ را بما درس دهند، و ایشان نیز پیوسته وعده مىدادند؛ ولى بجاى آنها همیشه از آیات قرآن و شرح و بسط در پیرامون آن، سخن بمیان مىآمد تا بالاخره ما دانستیم كه علاقه زیادى بتدریس آنها ندارند؛ ولى یكدوره تمام از سیر و سلوك بیان كردند كه بر نهج و سبك «رساله منسوب به آیة الله علّامه بحر العلوم» بود؛ و براى ما بسیار جالب و دلنشین بود.
«محاكمات» علّامه بر مكاتیب حكمى و عرفانى مرحوم سید و مرحوم شیخ
و نیز در ایام تعطیل براى طلّاب خصوصى كه تعداد آنان بین ده تا پانزده
نفر بود، مكاتبات آیتَین و عَلَمَین: سید العرفاءِ الإلهیین سید أحمد کربلائىّ و شیخ الفقهاءِ الرّبّانیین حاج شیخ محمّد حسین اصفهانىّ کمپانى رضوانُ اللهِ عَلیهما را بیان مىفرمودند، و پس از تنقیح بحث، نظریه خود را مفصّلًا بیان مىكردند.
این كتاب مجموعاً چهارده مكاتبه است كه درباره توحید ذاتى نگارش یافته و هفت تاى آن از آیة الله كربلائى در مسلك توحید بنا بر مذاق عرفاء، و هفت تاى دیگر از آیة الله اصفهانى در مسلك توحید بنا بر مذاق فلاسفه است. و این مكاتبات هر یك بر ردّ دیگرى نوشته شده؛ و هر یك از این دو آیتین، بتمام معنى الكلمه با تجهیزات استدلالى عرفانى و فلسفى، خود را مجهّز و در این مكاتبات براى ابطال مدّعاى خصم خود قیام نمودهاند.
علّامه طباطبائى نیز بنا بود بعنوان «مُحاکمات» بر هر یك از این نامهها تذییلى بنویسند؛ و تا تذییل ششم را مرقوم داشتند، ولى تتمّه آنها ناتمام ماند.
حقیر چون براى ادامه تحصیل بنجف اشرف مشرّف شدم، ایشان دیگر آن تذییلات را تمام نكردند؛ و تا آخر هم ننوشتند. و با آنكه چندین بار در اوقات شرفیابى تقاضاى اتمام آن را نمودیم و وعده مىنمودند، لیكن شواغل و مشاغل و كسالت مزاج مجال و حوصله نمىداد؛ تا برحمت ایزدى پیوستند.1
بارى، حضرت علّامه آیتى بود عظیم؛ نه تنها از نقطه نظر فلسفه و احاطه به تفسیر قرآن كریم، و نه تنها از نقطه نظر فهم احادیث و پى بردن بحاقّ معنى و مراد (چه از روایات اصولیه و چه از روایات فروعیه) و نه تنها از نقطه نظر جامعیت ایشان در سائر علوم و احاطه بعقل و نقل؛ بلكه از نقطه نظر توحید و معارف الهیه و واردات قلبیه، و مكاشفات توحیدیه، و مشاهدات الهیه قدسیه، و مقام تمكین و استقرار جَلَوات ذاتیه در تمام عوالم و زوایاى نفس.
هر كس با ایشان مىنشست؛ و زبان خاموش و سكوت مطلق ایشان را مىنگریست، مىپنداشت كه این مرد در مفكّره خود هیچ ندارد؛ ولى چنان مستغرق انوار الهیه و مشاهدات غیبیه ملكوتیه بودند كه مجال تنازل پیدا نمىكردند.
و عجیب جامعیت ایشان بود بین تحمّل آن كوههاى اسرار و بین حفظ ظاهر در مقام كثرت، و اعطاء حقّ عوالم و ذَوى الحقوق از تدریس و تربیت
طلّاب و محصّلین و دفاع از حریم دین و سنّت الهیه و قوانین مقدّس اسلام و سنگر ولایت كلّیه الهیه.
جامعیت علّامه طباطبایى در علم و عمل
آیة الله علّامه طباطبائى گذشته از جامعیت در علوم، جامع بین علم و عمل بود؛ آنهم عملیكه از تراوشات نفسانیه صورت گیرد و بر اساس طهارت سرّ تحقّق پذیرد. جامع بین علوم و كمالات فكریه و بین وجدانیات و اذواق قلبیه و بین كمالات عملیه و بدنیه بود؛ یعنى مردِ حقّى بود كه شراشر وجودش به حقّ متحقّق بود.
خطّ نستعلیق و شكسته ایشان از بهترین و شیواترین خطّ اساتید خطّ بود.1 گرچه در این اواخر بعلّت كسالت اعصاب و رعشه حاصل در دست، دست تكان داشت و خطّ مرتعش بود ولى جوهره خطّ حكایت از استادى در این فنّ را داشت. خودشان مىفرمودند: قطعاتى از خطّ زمان جوانى مانده
است كه وقتى به آنها نگاه مىكنم در تعجّب مىافتم كه آیا این خطّ من است؟
در علوم غریبه، در رَمْل و جَفْر وارد بودند؛ ولى دیده نشد كه عمل كنند. در علم اعداد و حساب جُمَل به ابْجَد و طرق مختلف آن، مهارتى عجیب داشتند.
در جَبر و مقابله و هندسه فضائى و مسطّحه و حساب استدلالى سَهمى بسزا داشتند. و در هیئت قدیم استاد بودند؛ بپایهاى كه به آسانى مىتوانستند استخراج تقویم كنند، و همانطور كه عرض شد یكدوره از آنرا بما درس گفتند.
ولى چون ریاضیات را چه از حساب و هندسه و چه از مثلّثات، این حقیر در مدارس جدیده بطور مستوفَى خوانده بودم دیگر لزومى نداشت كه نزد ایشان نیز بخوانم.
بارى، استاد ما علوم ریاضى را در نجف اشرف نزد آقا سید أبو القاسم خونسارىّ كه از ریاضىدانهاى مشهور عصر بود فرا گرفته بودند. و خود ایشان مىفرمودند كه: براى بعضى از استادان ریاضى جامعه بغداد (دانشگاه) مسألهاى مشكل پیش مىآمد كه از حلّ آن عاجز مىشدند، به نجف مىآمدند و بخدمت آقاى سید أبو القاسم مىرسیدند و اشكال خود را رفع مىكردند.
علّامه طباطبائى در ادبیات عرب و معانى و بیان و بدیع استاد بودند.
در فقه و اصول استاد بودند و ذوق فقهى بسیار روان و نزدیك بواقع داشتند. و دورههائى از فقه و اصول را نزد استادانى چون مرحوم آیة الله نائینى و مرحوم آیة الله کمپانى خوانده بودند، و نیز از فقه آیة الله اصفهانى بهرمند شدهاند؛ و مدّت این دورههاى از درس مجموعاً به ده سال كشیده شد.
و استاد وحید ایشان در فلسفه، حكیم متألّه معروف مرحوم آقا سید حسین بادکوبهاى بوده است كه سالیانى دراز در نجف اشرف در معیت برادرشان مرحوم آیة الله آقا حاج سید محمّد حسن طباطبائىّ إلهى نزد او بدرس
و بحث مشغول بودهاند؛ و چون «أسفار» و «شفاء» و «مشاعر» و غیرها را نزد او خواندهاند.
مرحوم حكیم بادكوبهاى به ایشان عنایتى خاصّ داشته است و براى تقویت برهان و استدلال، ایشانرا امر كرده است كه علوم ریاضى را دنبال كنند.
در احوال مرحوم قاضى، استاد علّامه طباطبایى
و امّا معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و كم نظیر یا بى نظیر، مرحوم آیة الحقّ حاج میرزا على آقا قاضى قدَّس اللَه تربتَه الزّكیة آموختهاند؛ و در سیر و سلوك و مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت آن استاد كامل بودهاند.
مرحوم قاضى از بنى أعمام ایشان بودهاند، و در نجف اشرف به تربیت شاگردان الهى و وارستگان و شوریدگان جمال الهى و مشتاقان لقاء و زیارت حضرت احدیت مشغول و در آن خطّه، عالِم وحید و یگانه در این فنّ بودهاند؛ بطوریكه ایشان نام «استاد» را فقط بر او مىبردند، و هر وقت استاد بطور اطلاق مىگفتند مراد مرحوم قاضى است؛ و گویا در مقابل مرحوم قاضى، تمام اساتید دیگر با وجود آنمقام و عظمت علمى، كوچك جلوه مىكردند.
لیكن در مجالس عمومى اگر مثلًا سخن از اساتید ایشان به میان مىآمد، از فرط احترام، نام «قاضى» را نمىبردند و او را همردیف سائر اساتید نمىشمردند. همچنانكه در مقاله مختصر و كوتاهى كه بقلم خود ایشان درباره زندگانى ایشان آمده، و در مقدّمه مجموعه مقالات و رسائل ایشان بنام «بررسىهاى اسلامى» منتشر شده است نامى از مرحوم قاضى در ردیف اساتید بچشم نمىخورد.
كما آنكه از شب زنده داریهاى ایشان و عبادتها و بیتوتهها در مسجد سهله و كوفه بچشم نمىخورد؛ و در آنجا مرقوم داشتهاند كه بسیار مىشد (و بویژه در بهار و تابستان) كه شب را تا طلوع آفتاب با مطالعه مىگذراندم.
معلوم است كه اوّلًا: بیان عبادتها و مقدار شب زنده دارى بتهجّد و ذكر و فكر براى عامّه مردم بعنوان مقاله عمومى چقدر سبك و فاقد ارزش است، آنهم از مثل چنین استادى كه یكقدم بطرف شخصیت طلبى نزدیك نشد؛ و ریشه خودنمائى و انانیت در وجودشان بكلّى محترق گشته بود.
و ثانیاً: جائیكه استاد یكى از شرائط حتمیه پیمودن راه خدا را كتمان سِرّ مىشمرند كجا احتمال آن مىرود كه عبادات مستحبّه خود را كه سرّى بین خود و بین ذات حىّ قیوم است افشاء نموده و در دسترس انظار عمومى بگذارند! پس همانطور كه معلوم است در این عبارت ایشان فریضه صبح مستثنى است، سائر عبادات مستحبّه و لازمه نیز در استثناء مقدّر مندرج است.
ولیكن در جائیكه محلّ مناسب ذكر آن بزرگوار بود، از ذكر آن دریغ نداشتند و با تجلیل و تكریمى خاصّ بیان مىنمودند. از جمله در تصدیرى كه بر تذییلات مرقومه بر مكاتبات عَلَمین: كربلائى و كمپانى بعنوان «محاكمات» نوشتهاند چنین مرقوم داشتهاند كه:
«... (آقاى آقا سید احمد كربلائى) اخیراً در بوته تربیت و تهذیب مرحوم آیة الحقّ و استاد وقت، شیخ بزرگوار آخوند ملّا حسینقلى همدانى قدّس الله سرّه العزیز قرار گرفته و سالیان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده، و از همگنان گوى سبقت ربوده؛ و بالاخره در صفّ اوّل و طبقه نخستین تلامذه و تربیت یافتگان ایشان مستقرّ گردیده؛ و در علوم ظاهرى و باطنى مكانى مكین و مقامى امین اشغال نمود.
و بعد از درگذشت مرحوم آخوند، در عتبه مقدّسه نجف اشرف اقامت گزیده و بدرس فقه اشتغال ورزیده، و در معارف الهیه و تربیت و تكمیل مردم، ید بیضا نشان مىداد.
جمعى كثیر از بزرگان و وارستگان، به یمن تربیت و تكمیل آن بزرگوار
قدم در دائره كمال گذاشته و پشت پاى ببساط طبیعت زده؛ و از سُكّان دار خُلد و محرمان حریم قرب شدند.
كه از آن جمله است سید اجَلّ، آیه حقّ، و نادره دَهر، عالم عابد فقیه مُحَدِّث شاعر مُفلِق، سید العلماء الرّبّانیین مرحوم حاج میرزا علىّ قاضى طباطبائى تبریزى، متولّد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج هجرى قمرى و متوفّاى سال هزار و سیصد و شصت و شش هجرى قمرى؛ كه در معارف الهیه و فقه حدیث و اخلاق، استاد این ناچیز مىباشند. رفَع اللهُ درجاتِه السّامیة و أفاضَ علَینا مِن بركاتِه.» ـ تمام شد كلام استاد ما علّامه طباطبائى قدّس اللهُ سرَّه.
شدّت علاقه و احترام علّامه نسبت به مرحوم قاضى رضوان الله علیهما
بارى، استاد ما نسبت به استاد خود مرحوم قاضى علاقه و شیفتگى فراوانى داشت، و حقّاً در مقابل او خود را كوچك مىدید؛ و در چهره مرحوم قاضى یك دنیا عظمت و ابَّهت و اسرار و توحید و ملكات و مقامات مىجست.
من یك روز به ایشان عطر تعارف كردم، ایشان عطر را بدست گرفته، و تأمّلى كردند و گفتند: دو سال است كه استاد ما مرحوم قاضى رحلت كردهاند؛ و من تا بحال عطر نزدهام.
و تا همین زمان اخیر نیز هر وقت بنده به ایشان عطرى دادهام؛ دَرِ آنرا مىبستند و در جیبشان مىگذاردند.
و من ندیدم كه ایشان استعمال عطر كنند، با اینكه از زمان رحلت استادشان سى و شش سال است كه مىگذرد.
و عجیب است تساوى و توازن مدّت عمر علّامه با استادشان مرحوم قاضى؛ چون مدّت عمر مرحوم قاضى هشتاد و یكسال1 بود، و مدّت عمر
علّامه نیز هشتاد و یك سال است.
ایشان در سنه یكهزار و سیصد و بیست و یك هجریه قمریه متولّد شدهاند،1 و در صبح یكشنبه هیجدهم محرّم الحرام سنه یكهزار و چهارصد و دو هجریه قمریه سه ساعت بظهر مانده رحلت كردهاند، و بنابراین مدّت عمر ایشان نیز هشتاد و یك سال است؛ مانند مدّت عمر رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم و وصیشان أمیر المؤمنین صلواتُ اللهِ عَلیه كه هر دو شصت و سه سال مىباشد.
تربیت عرفانى علّامه نزد استاد قاضى رضوان الله علیه
استاد علّامه مىفرمودند: چون به نجف اشرف براى تحصیل مشرّف شدم، از نقطه نظر قَرابت و خویشاوندى و رَحِمیت گاهگاهى بمحضر مرحوم
قاضى شرفیاب مىشدم؛ تا یك روز درِ مدرسهاى ایستاده بودم كه مرحوم قاضى از آنجا عبور مىكردند، چون بمن رسیدند دست خود را روى شانه من گذاردند و گفتند: «اى فرزند! دنیا مىخواهى نماز شب بخوان؛ و آخرت مىخواهى نماز شب بخوان!»
این سخن آنقدر در من اثر كرد كه از آن ببعد تا زمانیكه به ایران مراجعت كردم پنج سال تمام در محضر مرحوم قاضى روز و شب بسر مىبردم؛ و آنى از ادراك فیض ایشان دریغ نمىكردم. و از آن وقتیكه بوطن مألوف بازگشتم، تا وقت رحلت استاد پیوسته روابط ما برقرار بود و مرحوم قاضى طبق روابط استاد و شاگردى دستوراتى مىدادند و مكاتبات از طرفین برقرار بود.
ایشان مىفرمودند: «ما هر چه داریم از مرحوم قاضى داریم.»
مرحوم قاضى از مجتهدین عظام بود، ولى مقید بودند كه در منزل خود درس بگویند؛ و دورههائى از فقه درس دادهاند. و نماز جماعت را نیز براى شاگردان خود در منزل اقامه مىنمودهاند، و نماز ایشان بسیار با طمأنینه بود و طول مىكشید. و پس از نماز مغرب كه در اوّل استتار شمس تحت الافق اقامه مىكردند، تا وقت عشاء به تعقیبات مغرب مىپرداختند؛ و قدرى طول مىكشید.
در ماه مبارك رمضان شاگردان براى ادراك نماز مغرب بجماعت ایشان مىرفتند، و چون بعضى تا ذهاب حُمره مشرقیه از سَمت الرّأس مبادرت به نماز نمىكردند، لذا از ایشان تقاضا مىكردند كه قدرى صبر كنند؛ و ایشان هم صبر مىكردند، ولى سماور روشن بود و مرحوم قاضى بمجرّد استتار قرص، افطار مىكردهاند.
در دهه اوّل و دوّم ماه رمضان، مجالس تعلیم و انس در شبها بود؛ در حدود چهار ساعت از شب گذشته شاگردان بمحضر ایشان مىرفتند و
دو ساعت مجلس طول مىكشید. ولى در دهه سوّم، مجلس تعطیل بود و مرحوم قاضى دیگر تا آخر ماه رمضان دیده نمىشدند؛ و هر چه شاگردان بدنبال ایشان مىگشتند در نجف، در مسجد كوفه، در مسجد سهله، و یا در كربلا، ابداً اثرى از ایشان نبود. و این رویه مرحوم قاضى در همه سال بود تا زمان رحلت.
مرحوم قاضى در لغت عرب بى نظیر بود؛ گویند: چهل هزار لغت از حفظ داشت. و شعر عربى را چنان مىسرود كه اعراب تشخیص نمىدادند سراینده این شعر عجمى است.
روزى در بین مذاكرات، مرحوم آیة الله حاج شیخ عبد الله مامَقانى رَحمةُ اللهِ علیه به ایشان مىگوید: من آنقدر در لغت و شعر عرب تسلّط دارم كه اگر شخص غیر عرب، شعرى عربى بسراید من مىفهمم كه سراینده عجم است؛ گرچه آن شعر در اعلى درجه از فصاحت و بلاغت باشد.
مرحوم قاضى یكى از قصائد عربى را كه سرایندهاش عرب بود شروع بخواندن مىكند. و در بین آن قصیده، از خود چند شعر بالبَداهَه اضافه مىكند، و سپس به ایشان مىگوید: كدام یك از اینها را غیر عرب سروده است؟ و ایشان نتوانستند تشخیص دهند.
مرحوم قاضى در تفسیر قرآن كریم و معانى آن ید طولائى داشت. و مرحوم استاد ما علّامه طباطبائى مىفرمودند: این سبك تفسیر آیه به آیه را مرحوم قاضى بما تعلیم دادند، و ما در تفسیر، از مسیر و ممشاى ایشان پیروى مىكنیم. و در فهم معانى روایات وارده از ائمّه معصومین ذهن بسیار باز و روشنى داشتند، و ما طریقه فهم احادیث را كه «فِقهُ الحدیث» گویند از ایشان آموختهایم.
كیفیت تربیت مرحوم قاضى قدّس الله نفسه
مرحوم قاضى در تهذیب نفس و اخلاق و سیر و سلوك در معارف الهیه،
و واردات قلبیه، و مكاشفات غیبیه سبحانیه، و مشاهدات عینیه، فَرید عصر و حسنه دهر و سلمان زمان و تَرجُمان قرآن بود.
چون كوهى عظیم سرشار از اسرار الهى بود، و به تربیت شاگردان در این قسمت همّت مىگماشت. و روزها در مجالس خصوصى كه در منزل داشت، شاگردان ساعتى مجتمع مىشدند، و آن مرحوم بنصیحت و موعظه و پند و ارشاد مىپرداخت.
جمع كثیرى از اعلام به یمن تربیت او در احقاب مختلف، در مسیر حقیقت قدم برداشتند، و صاحب كمالات و مقامات گشتند. و از وارستگان و پاكان و آزادگان شدند؛ و بنور معرفتِ توحید منوّر، و در حرم امن وارد، و عالم كثرت و اعتبار را در هم نوردیدند.
از جمله استاد گرانمایه ما علّامه طباطبائى و برادر ارجمندشان آیة الحقّ مرحوم حاج سید محمّد حسن إلهى رَحمةُ اللهِ عَلیهما بودند كه در تمام مراحل و منازل با هم رفیق و شریك بوده و چون فرقَدان پیوسته با هم ملازم، و یار و غمگسار یكدگر بودند.
و از جمله، آیات دیگرى چون حاج شیخ محمّد تقى آملى، و حاج شیخ على محمّد بروجردى، و حاج شیخ على أکبر مرندى، و حاج سید حسن مَسقَطى، و حاج سید أحمد کشمیرى، و حاج میرزا إبراهیم سیستانى، و حاج شیخ على قسّام، و وصىّ محترم آن استاد حضرت آیة الله حاج شیخ عبّاس هاتِف قوچانى، كه هر یك از آنان بنوبه خود ستارگان درخشان آسمان فضیلت و توحید و معرفتند؛ شكّر اللهُ مَساعِیهم الجَمیلة.
مرحوم قاضى رِضوانُ اللهِ عَلَیه خود در امور معرفت، شاگرد پدرشان مرحوم آیة الحقّ آقاى سید حسین قاضى كه از معاریف شاگردان مرحوم مُجدّد آیة الله حاج میرزا محمّد حسن شیرازى رحمةُ اللهِ علیه بودهاند، مىباشند و
ایشان شاگرد مرحوم آیة الحقّ امام قلى نخجوانى و ایشان شاگرد مرحوم آیة الحقّ آقا سید قریش قزوینى هستند.
گویند: چون مرحوم آقا سید حسین قاضى از سامَرّاء از محضر مرحوم مجدّد عازم مراجعت به آذربایجان، مَسقط الرّأس خود بودهاند، در ضمن خداحافظى مرحوم مجدّد به ایشان یك جمله نصیحت مىكند؛ و آن اینكه: در شبانه روز یك ساعت را براى خود بگذار!
مرحوم آقا سید حسین در تبریز چنان متوغّل امور الهیه مىگردد كه در سال بعد چون چند نفر از تجّار تبریز بسامرّاء مشرّف شده و شرفیاب حضور مرحوم میرزا شدند، مرحوم میرزا از احوال آقا سید حسین قاضى استفسار میكنند؛ آنان در جواب میگویند: یكساعتى كه شما نصیحت فرمودهاید تمام اوقات ایشان را گرفته؛ و در شب و روز ایشان با خداى خود مراوده دارند.
ولى چون مرحوم قاضى بنجف آمدند، در تحت تربیت مرحوم آیة الحقّ آقاى سید أحمد کربلائى طهرانى قرار گرفتند و با مراقبت ایشان طىّ طریق مىنمودهاند.
مرحوم قاضى، نیز سالیان متمادى ملازم و همصحبت مرحوم عابد زاهد ناسك، وحید عصره حاج سید مرتضى کشمیرى رضوانُ اللهِ علیه بودهاند؛ البتّه نه بعنوان شاگردى، بلكه بعنوان ملازمت و استفاده از حالات؛ و تماشاى احوال و واردات. و البتّه در مسلك عرفانیه بین این دو بزرگوار تباینى بعید وجود داشته است.
امّا طریقه تربیت آیة الحقّ آقاى سید أحمد كربلائى طبق رویه استادشان مرحوم آخوند ملّا حسینقلى همدانى، معرفت نفس بوده و براى وصول به این مرام، مراقبه را از اهمّ امور مىشمردهاند. و آخوند، شاگرد آیة الحقّ و فقیه عالیقدر مرحوم آقا سید على شوشترى است كه ایشان استاد شیخ مرتضى
أنصارى در اخلاق و شاگرد ایشان در فقه بودهاند.1
مرحوم قاضى شاگردان خود را هر یك طبق موازین شرعیه با رعایت آداب باطنیه اعمال و حضور قلب در نمازها و اخلاص در افعال، بطریق خاصّى دستورات اخلاقى مىدادند؛ و دلهاى آنان را آماده براى پذیرش الهامات عالم غیب مىنمودند.
خود ایشان در مسجد كوفه و مسجد سَهله حجره داشتند، و بعضى از شبها را به تنهائى در آن حجرات بیتوته مىكردند؛ و شاگردان خود را نیز توصیه مىكردند بعضى از شبها را بعبادت در مسجد كوفه و یا سهله بیتوته كنند. و دستور داده بودند كه چنانچه در بین نماز و یا قرائت قرآن و یا در حال ذكر و فكر براى شما پیش آمدى كرد؛ و صورت زیبائى را دیدید؛ و یا بعضى از
جهات دیگر عالم غیب را مشاهده كردید، توجّه ننمائید؛ و دنبال عمل خود باشید!
استاد علّامه مىفرمودند: روزى من در مسجد كوفه نشسته و مشغول ذكر بودم؛ در آن بین یك حوریه بهشتى از طرف راست من آمد و یك جام شراب بهشتى در دست داشت و براى من آورده بود؛ و خود را بمن ارائه مىنمود. همینكه خواستم به او توجّهى كنم ناگهان یاد حرف استاد افتادم؛ و لذا چشم پوشیده و توجّهى نكردم. آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد، و آن جام را بمن تعارف كرد؛ من نیز توجّهى ننمودم و روى خود را برگرداندم؛ آن حوریه رنجیده شد و رفت. و من تا بحال هر وقت آن منظره بیادم مىافتد از رنجش آن حوریه متأثّر مىشوم.
كمالات استاد، مرحوم قاضى رحمة الله علیه
مرحوم قاضى از نقطه نظر عمل آیتى عجیب بود. اهل نجف و بالاخصّ اهل علم از او داستانهائى دارند. در نهایت تهیدستى زندگى مىنمود با عائله سنگین، و چنان غرق توكّل و تسلیم و تفویض و توحید بود كه این عائله بقدر ذرّهاى او را از مسیر خارج نمىكرد.
یكى از رفقاى نجفى ما كه فعلًا از اعلام نجف است براى من مىگفت: من یك روز به دكّان سبزى فروشى رفته بودم، دیدم مرحوم قاضى خم شده و مشغول كاهو سوا كردن است؛ ولى بعكس معهود، كاهوهاى پلاسیده و آنهائیكه داراى برگهاى خشن و بزرگ هستند بر مىدارد.
من كاملًا متوجّه بودم؛ تا مرحوم قاضى كاهوها را بصاحب دكّان داد و ترازو كرد، و مرحوم قاضى آنها را در زیر عبا گرفت و روانه شد. من كه در آنوقت طلبه جوانى بودم و مرحوم قاضى مَرد مُسنّ و پیرمردى بود، بدنبالش رفتم و عرض كردم: آقا من سؤالى دارم! شما بعكس همه، چرا این كاهوهاى غیر مطلوب را سوا كردید؟!
مرحوم قاضى فرمود: آقا جان من! این مرد فروشنده، شخص بى بضاعت و فقیرى است، و من گاهگاهى به او مساعدت مىكنم؛ و نمىخواهم چیزى به او بلا عوض داده باشم تا اوّلًا آن عزّت و شرفِ آبرو از بین برود؛ و ثانیاً خداى ناخواسته عادت كند به مجّانى گرفتن؛ و در كسب هم ضعیف شود.
و براى ما فرقى ندارد كاهوى لطیف و نازك بخوریم یا از این كاهوها؛ و من مىدانستم كه اینها بالاخره خریدارى ندارد، و ظهر كه دكّان خود را مىبندد به بیرون خواهد ریخت،1 لذا براى عدم تضرّر او مبادرت بخریدن كردم.
بارى، شرح فضائل اخلاقى مرحوم قاضى بسیار است و اگر بخواهیم در اینجا ذكر كنیم از متن مطلب خارج مىشویم.
استاد ما علّامه، از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبى علیه السّلام و از اولاد إبراهیم بن إسمعیل دیباج هستند. و از طرف مادر از اولاد حضرت امام حسین علیه السّلام مىباشند. و لذا كتابهائى را كه در شادآباد تبریز نوشتهاند در آخر كتاب بنام «سید محمّد حسین حسنى حسینى طباطبائى» نویسنده را نام برده و خاتمه دادهاند.
سلسله نسب علّامه طباطبایى رضوان الله علیه
و سلسله نسب ایشان بدین شرح است:
السّید محمّد حسین، بن السّید محمّد، بن السّید محمّد حسین،2 بن
السّید علىّ أصغر، بن السّید محمّد تقىّ القاضى، بن المیرزا محمّد القاضى، بن المیرزا محمّد علىّ القاضى، بن المیرزا صدر الدّین محمّد، بن المیرزا یوسف نقیب الاشراف، بن المیرزا صدر الدّین محمّد، بن مَجد الدّین، بن السّید إسمعیل، بن الامیر علىّ أكبر، بن الامیر عبد الوهّاب،1 بن الامیر عبد الغفّار، بن
السّید عماد الدّین أمیر الحآجّ، بن فخرالدّین حسن، بن كمال الدّین محمّد، بن السّید حسن، بن شهاب الدّین علىّ، بن عماد الدّین علىّ، بن السّید أحمد، بن السّید عماد، بن أبى الحسن علىّ، بن أبى الحسن محمّد، بن أبى عبد الله أحمد، ابن محمّد الاصغر (كه معروف به ابن خُزاعیه بوده است) بن أبى عبد الله أحمد، بن إبراهیم الطّباطبا، بن إسمعیل الدّیباج، بن إبراهیم الغَمْر، بن الحسن المثنّى، بن الإمام أبى محمّد الحسن المجتبى، بن الإمام الهُمام علىّ بن أبى طالب علیه و علیهم السّلام.
و چون مادر إبراهیم غَمْر فاطمه دختر حضرت سید الشّهداء علیه السّلام بوده است، لذا سادات طباطبائى كه از إبراهیم طباطبا بوده، و او نوه إبراهیم غمر است، همگى از طرف مادر حسینى هستند.
اشتراك نسب علّامه طباطبایى با مرحوم قاضى رضوان الله علیهما
و مرحوم قاضى رضوانُ اللهِ عَلیه فرزند سید میرزا حسین قاضى، فرزند میرزا أحمد قاضى، فرزند میرزا رحیم قاضى، فرزند میرزا تقىّ قاضى هستند؛ و این میرزا تقىّ كه جدّ سوّم مرحوم قاضى است همان سید محمّد تقىّ قاضى است كه جدّ سوّم علّامه طباطبائى است. و بنابراین، سلسله نسب مرحوم قاضى نیز مشخّص شد.
مرحوم قاضى در سنّ بیست و یك سالگى كتاب «إرشاد» مفید را تصحیح نموده (سنه ١٣٠٦ هجریه قمریه) و در ١٧ شهر ربیع المولود سنه ١٣٠٨ بدست محمّد بن حسین تبریزى نوشته شده و آماده طبع گردیده است و در آخر آن، آن مرحوم سلسله شریفه نسب خود را بهمین طریقى كه ما در اینجا آوردیم تا
حضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام ذكر كردهاند.
حقیر از حضرت استاد گرامى علّامه طباطبائى راجع بتصحیح «إرشاد» مفید بقلم مرحوم قاضى و طبع مصحَّحه ایشان و سلسله نسب آن مرحوم سؤال كردم؛ همه را تصدیق كردند، و اضافه كردند كه: مرحوم میرزا سید تقىّ طباطبائى قاضى، جدّ سوّم ما و ایشان بوده و از اینجا ببعد ما اشتراك در نسب داریم.
آباء و اجداد علّامه همگى تا چهارده پشت از علماء اعلام بودهاند. و نسب ششم ایشان كه آقا میرزا محمّد علىّ قاضى است، قاضى القضاة خِطّه آذربایجان بوده، و تمام آن ناحیه در تحت نفوذ علمى و فقهى و قضائى ایشان بوده است؛ و روى همین جهت به قاضى ملقّب، و این لقب از آن زمان در اولاد و احفاد ایشان مانده است.
دوران طفولیت علّامه طباطبایى
علّامه طباطبائى در سنّ پنج سالگى مادرشان، و در سنّ نُه سالگى پدرشان بدرود حیات مىگویند؛ و از آنها اولادى جز ایشان و برادر كوچكتر از ایشان بنام سید محمّد حسن كسى دیگر باقى نمىماند.
وصىّ مرحوم پدر براى آنكه زندگى ایشان متلاشى نگردد، وضع آنها را بهمان نحوه سابق سامان مىدهد؛ و براى آنها یك خادم و یك خادمه معین،1 و پیوسته در امر ایشان مراقبت و نظارت مىنماید، تا این دو كودك كم كم رشد، و
تعلیمات ابتدائیه را بپایان مىرسانند و دروس مقدّماتى را نیز در تبریز بپایان مىبرند،1 و در تعلیم خطّ هر دو برادر مقام شیوائى را حائز مىگردند
مرحوم استاد مىفرمودند: روزهاى بسیار با برادر از تبریز بیرون مىآمدیم و در دامنه كوهها و تپّههاى سر سبز أطراف، از صبح تا بغروب بنوشتن خطّ مشغول مىشدیم. و سپس نیز با هم بنجف أشرف مشرّف شدیم.
در تمام مراحل و طىّ منازل علمى و عملى، این دو برادر با هم بوده و چنان رفیق و شفیق، در سَرّاء و ضَرّاء با یكدیگر پیوسته بودند كه گوئى حقّاً یك جان در دو قالبند.
محامد و مكارم دو برادر: علامه طباطبایى و برادر ایشان
آیة الله حاج سید محمّد حسن طباطبائى إلهى من جمیع الجهات مشابه و
مماثل استاد ما حضرت علّامه بودند. و در سبك و روش، و سعه صَدر و همّت عالى، و زندگانى عارفانه و زاهدانه بالمعنى الحقیقى، و دورى از ابناء زمان و اهل دنیا و توأم با تفكّر و تأمّل و ادراك و بصیرت، و ربط با حضرت احدیت، و انس و الفت در زوایاى خلوت؛ و از طرفى قدرت وسیع فكرى، و شیفتگى بشرع مطهّر و خاندان عصمت، و ایثار و از خود گذشتگى در خطّ مشى آنان، و اعلاء كلمه حقّ، و خدمت به ابناء نوع از فقراء و مستضعفان نمونه بارز، و در خطّه تبریز و آذربایجان معروف و مشهور؛ و در بین اهالى آن خِطّه به قَداست و طهارت، زبانزد خاصّ و عامّ بودهاند.
و حقّاً درباره این دو برادر چقدر مناسب و زیباست اشعارى كه أبو العلاء معرّى درباره سید مرتضى و سید رَضىّ ـ در قصیده طویلهاى كه در مرثیه پدرشان سروده است ـ انشاد نموده؛ آنجا كه گوید:
أبْقَیتَ فینا کوْکبَینِ سَناهُما | *** | فى الصُّبْحِ وَ الظَّلْمآءِ لَیسَ بِخافِ (١) |
مُتَأَنِّقَینِ وَ فى الْمَکارِمِ أرْتَعا | *** | مُتَّأَلِّقَینِ بِسُؤْدَدٍ وَ عَفافِ (٢) |
قدَرَینِ فى الإرْدآءِ بَلْ مَطَرَینِ | *** | فى الإجْدآءِ بَلْ قَمَرَینِ فى الإسْدافِ (٣) |
رُزِقا الْعَلآءَ فَأهْلُ نَجْدٍ کلَّما | *** | نَطَقا الْفَصاحَةَ مِثْلُ أهْلِ دیافِ (٤) |
ساوَى الرَّضىُّ الْمُرْتَضَى وَ تَقاسَما | *** | خِطَطَ الْعُلا بِتَناصُفٍ وَ تَصافِ (٥)1 |
ده سال تمام این دو برادر در نجف اشرف، مشرّف و با هم بتحصیل كمال مشغول؛ و در دروس فقهى و اصولى و فلسفى و عرفانى و ریاضى پیوسته با یكدیگر تشریك مساعى داشتهاند.
و بعلّت ضیق معاش و نرسیدن مقرّرى معهود از ملك زراعتى تبریز، ناچار از مراجعت به ایران مىگردند. و ده سال در قریه شادآباد تبریز ـ جز مقدار مختصرى ـ بفلاحت و زراعت اشتغال مىورزند، تا آنكه امور فلاحت تا اندازهاى سر و سامان مىگیرد؛ و استاد علّامه براى حفظ حوزه علمیه قم از گزند حوادث عقیدتى طلّاب بقم مهاجرت مىكنند. و اخوى ایشان در خود تبریز ساكن شده و در آن سامان بتدریس طلّاب مشغول مىشوند.
در احوال آقاى الهى برادر علامه طباطبایى، و زوجه علامه
آیة الله حاج سید محمّد حسن إلهى در حوزه تبریز بتدریس فلسفه از
«شفاء» و «أسفار» و سائر كتب ملّا صدرا اشتغال مىورزند، و احیاناً بعضى از عاشقان راه خدا را دستگیرى مىنمایند؛ و به سر منزل مقصود رهبرى مىكنند.
ایشان نیز بسیار مردى ساده و بى آلایش و متواضع و خلیق و عارف به اسرار الهیه و مطّلع از ضمائر، و مربّى پر ارزش بودهاند.
استاد ما از ایشان بسیار تمجید و تحسین مىنمودند؛ و فوق العاده اظهار علاقه و محبّت مىكردند. و مىفرمودند: در نجف اشرف نسخه خطّى منطق «شفاء» بو على كه طبع نشده بود بدست ما رسید؛ و ما دو برادر تمام آنرا با خط خود استنساخ نمودیم.
مىفرمودند: برادر ما راجع به تأثیر صدا و كیفیت آهنگها و تأثیر آن در روح، و تأثیر لالائى براى كودكان كه آنها را بخواب مىبرد؛ و بطور كلّى از اسرار علم موسیقى، و روابط معنوى روح با صداها و طنینهاى وارده در گوش، كتابى نوشتند كه انصافاً رساله نفیسى بود؛ و تا بحال در دنیاى امروز بى نظیر و از هر جهت بدیع و بى سابقه بود.
لیكن بعد از اتمام رساله، خوف آنرا پیدا كرد كه بدست نااهل از ابناء زمان و حكّام جائر بیفتد؛ و از آن، حكومتهاى غیر مشروع دنیاى امروز استفاده و بهره بردارى كنند؛ لذا آنرا بكلّى مفقود كردند.
حقیر موفّق به ادراك محضر ایشان نشدم؛ گرچه ایشان مدّتى قریب یكسال نیز بقم مشرّف شده و در آنجا سكونت گزیدند، لیكن این مصادف با اوقاتى بود كه براى تحصیل بنجف اشرف مشرّف بودم؛ و چون مراجعت كردم ایشان به تبریز بازگشت نموده بودند، و پس از چند سالى رحلت كردند.
جنازه ایشان را به قم آوردند و در جوار مرقد مطهّر بى بى حضرت معصومه سلامُ اللهِ علیها، در آن طرف پل آهنچى در مقبره معروف به أبو حُسَین مدفون ساختند. و رحلت ایشان تأثیرى عمیق در استاد ما گذارد، و موجب
پیدایش یا اشتداد كسالت قلبى و اعصاب شد.
و علّت دیگر، سكته و درگذشت عیالشان بود كه آن نیز تأثیر عمیقى در ایشان گذاشت؛ چون مهر و محبّت این بانوى بزرگوار، چون شیر و شكر با ایشان درآمیخته، و زندگانى خوشى كه بر اساس مهر و وفا و صفا پایه گذارى شده بود برهم زد.
و چنانچه از پاسخ تسلیتى كه براى حقیر نوشتهاند پیداست؛ با آنكه چندین بار در این نامه حَمد خدا را بجا آورده و جملات الحَمدُ للَّه و للّه الحَمد تكرار شده است؛ نوشتهاند: «با رفتن او براى همیشه خطِّ بطلان به زندگانى خوش و آرامى كه داشتیم كشیده شد.»
این بانوى مؤمن كه او نیز از خاندان طهارت و از بنات أعمام ایشانست دختر مرحوم آیة الله حاج میرزا مهدى آقاى تبریزى بود كه او با پنج برادر خود آقایان: حاج میرزا محمّد آقا، و آقاى حاج میرزا على أصغر آقا، و آقاى حاج میرزا كاظم آقا (داماد مظفّر الدّین شاه) و آقاى حاج میرزا رضا، و برادر دیگرى، همه از علماء و از فرزندان مرحوم آیة الله آقاى حاج میرزا یوسف تبریزى بودهاند. نام آن مرحومه، قمر السّادات و نام لقب او، مهدوى است، زیرا پدر ایشان: حاج میرزا مهدى آقا، به مهدوى معروف بودهاند. و وفات آن مرحومه در شب چهارشنبه ٢٧ ذو القعدة الحرام ١٣٨٤ واقع شده است.
ایشان مىفرمودند: عیال ما زن بسیار مؤمن و بزرگوارى بود. ما در معیت ایشان براى تحصیل بنجف اشرف مشرّف شدیم، و ایام عاشورا براى زیارت بكربلا مىآمدیم، و پس از پایان این مدّت چون به تبریز مراجعت كردیم؛ روز عاشورائى ایشان در منزل نشسته و مشغول خواندن زیارت عاشورا بود، مىگوید:
دلم ناگهان شكست؛ و با خود گفتم ده سال در كنار مرقد مطهّر حضرت
أبا عبد الله الحسین در روز عاشوراء بودیم، و امروز از این فیض محروم شدهایم.
یكمرتبه دیدم كه در حرم مطهّر در زاویه حرم بین بالا سر و روبرو ایستادهام، و رو بقبر مطهّر مشغول خواندن زیارت هستم. و حرم مطهّر و خصوصیات آن بطور سابق بود؛ ولى چون روز عاشورا بود، و مردم غالباً براى تماشاى دسته و سینه زنان مىروند، فقط در پائین پاى مبارك، مقابل قبر سائر شهداء چند نفرى ایستاده؛ و بعضى از خُدّام براى آنها مشغول زیارت خواندن هستند.
و چون بخود آمدم دیدم در خانه خود نشسته، و در همان محلّ مشغول خواندن بقیه زیارت هستم.
بارى، این بانوى بزرگوار نیز در جوار حضرت معصومه سلامُ اللهِ علیها در قبرستان مرحوم آیة الله حائرى یزدى در قسمت الحاقى، دست چپ در یكى از بُقعههاى خانوادگى مدفون شدهاند.
و استاد ما پیوسته در عصرهاى پنجشنبه، اوّل به زیارت این مخدَّره و سپس به زیارت اخوى خود، در ضمن زیارت اهل قبور مىرفتند.
****
روش استاد علامه طباطبایى در حكمت و فلسفه
روش علمى: استاد، مردى متفكّر و در تفكّر عمیق بودند. هیچگاه از مطلبى به آسانى عبور نمىكردند؛ و تا بعمق مطلب نمىرسیدند و اطراف و جوانب آنرا كاوش نمىنمودند دست بر نمىداشتند.
در بسیارى از مواقع كه یك سؤال بسیط و سادهاى از ایشان مىشد، در یك مسأله فلسفى و یا تفسیرى و یا روائى، و ممكن بود با چند كلمه جواب، فورى پاسخ داده شده و مطلب تمام شود؛ ایشان قدرى ساكت مىماندند و پس از آن چنان اطراف و جوانب و احتمالات و مواضع ردّ و قبول را بررسى و بحث مىنمودند كه حكم یك درسى را پیدا مىكرد.
در مباحث فلسفى از دائره برهان خارج نمىشدند؛ و مواضع مغالطه و جدال و خطابه و شعر را خوب از قیاسات برهانیه جدا مىكردند، و تا مسأله به اوّلیات و نظائرها منتهى نمىشد دست بر نمىداشتند. و هیچگاه مسائل فلسفى را با مسائل شهودى و عرفانى و ذوقى خلط نمىنمودند؛ در مسائل فلسفى ـ در موقع تدریس ـ یك سخن از مسائل شهودى داخل نمیشد؛ و در این جهت با صدر المتألّهین و حكیم سبزوارى فى الجمله متفاوت بودند.
بسیار دوست داشتند كه در هر رشته از علوم، بحث از مسائل همان علم شود؛ و از موضوعات و احكام همان علم بحث و گفتگو شود؛ و علوم با یكدیگر درهم و برهم نگردند. و بسیار رنج مىبردند از كسانیكه فلسفه و تفسیر و اخبار را با هم خلط مىكنند؛ و چون برهان دستى از آنها نمىگیرد و در مسأله در مىمانند به روایات و تفسیر متوسّل مىشوند و با استشهاد به آنها مىخواهند برهان خود را تمام كنند.
از مرحوم ملّا محسن فیض کاشانى بسیار تمجید مىكردند و مىفرمودند: این مرد جامع علوم است و بجامعیت او در عالم اسلام كمتر كسى را سراغ داریم؛ و ملاحظه مىشود كه در علوم مستقلّا وارد شده، و علوم را با هم خلط و مزج نكرده است.
در تفسیر «صافى» و «أصفى» و «مُصفَّى» كه روش تفسیر روائى را دارد، ابداً وارد مسائل فلسفى و عرفانى و شهودى نمىگردد. در اخبار، كسیكه كتاب «وافى» او را مطالعه كند مىبیند یك اخبارى صرف است و گوئى اصلًا فلسفه نخوانده است. در كتابهاى عرفانى و ذوقى نیز از همان روش تجاوز نمىكند، و از موضوع خارج نمىشود؛ با اینكه در فلسفه استاد و از مبرّزان شاگردان صدر المتألّهین بوده است.
نظریات استاد علامه در فلسفه
استاد ما از بو على سینا تجلیل مىكردند، و او را در فنّ برهان و استدلال
فلسفى از مرحوم صدر المتألّهین قوىتر مىشمردند؛ ولى نسبت به صدر المتألّهین و روش فلسفى او در دگرگونى فلسفه یونان، و بسبك و روش تازه و نوین چون أصالة الوجود و وَحدت و تشکیک در وجود، و پیدا شدن مسائل جدیدى چون قضیه امکانِ اشرف، و اتّحاد عاقل و معقول، و حرکت جوهریه، و حدوث زمانى عالم بر این اصل، و قاعده بَسیطُ الحقیقَةِ کلُّ الاشْیآء، و نظائرها1 بسیار مُعجب و خوشایند بودند.
علّامه طباطبائى فلسفه صدر المتألّهین را بواقع نزدیكتر مىیافتند. و خدمت او را بعالم علم و فلسفه بعلّت تكثیر مسائل فلسفه (كه در این فلسفه، از دویست مسأله به هفتصد مسأله ارتقاء یافت) فوق العاده تقدیر مىكردند.
و از اینكه صدر المتألّهین تنها بدنبال مكتب مشّائین نرفته؛ و فلسفه فكرى و ذهنى را با اشراق باطنى و شهود قلبى جمع كرده، و هر دوى آنها را با شرع انور تطبیق نموده است بسیار تحسین مىكردند.
صدر المتألّهین در كتب خود از جمله «أسفار أربعه» و «مبدأ و معاد» و «عرشیه» و بسیارى از رسالههاى دیگرش اثبات كرده است كه بین شرع كه حكایت از واقع مىكند، و بین روش فكرى، و شهود وجدانى تفاوتى نیست؛ و این سه منبع از یك سرچشمه مبدأ مىگیرند، و هر یك دیگرى را تأیید و تقویت مىكند.
و این بزرگترین خدمتى است كه این فیلسوف بعالَم وجدان و بعالم فلسفه
و بعالم شرع نموده است. و براى مستعدّینِ كمال، و قبول فیوضات ربّانیه، همه راهها را باز، و درى را بروى آنان نبسته است.
گرچه اساس و ریشه این نظریه در كلمات مُعلّم ثانى أبو نَصر فارابى، و بو على سینا، و شیخ إشراق، و خواجه نصیر الدّین طوسى، و شمس الدین بن تُرکه نیز ملاحظه شده است؛ ولى آن كسیكه موفّق به انجام این مهمّ شد، كه بدین طرز عالى و اسلوب بدیع این مقصد را بپایان برساند، خصوص این فیلسوفِ زنده دِل متشرّع عالیقدر است.
مرحوم استاد معتقد بودند كه صدر المتألّهین فلسفه را از اندراس و كهنگى بیرون آورد، و روح نوینى در آن بخشید، و جان تازهاى در او دمید؛ پس مىتوان او را زنده كننده فلسفه اسلامیه دانست.
و از اینها گذشته استاد ما نسبت بمقام زهد و بى اعتنائى بدنیا، و بروش ارتباط با خدا، و تصفیه باطن، و ریاضات شرعیه، و انزوائى كه صدر المتألّهین داشت و در كهَك قم بتصفیه سرّ مشغول شد و طهارت نفس را اهمّ از هر چیز شمرد، بسیار ارزش قائل بوده و تحسین مىنمودند.
و معتقد بودند كه: غالب اشكالاتى كه بر صدر المتألّهین و فلسفه او مىشود، ناشى از عدم فهم و عدم وصول ادراك بحاقّ مسائل اوست. گرچه خود ایشان نیز ببعضى از استدلالات او نظرهائى داشتند؛ ولى من حیث المجموع او را زنده كننده فلسفه اسلامیه، و از طراز فلاسفه درجه اوّل اسلام چون بو علىّ و فارابى مىشمردند؛ و خواجه نَصیر الدّین و بَهْمَنیار و ابن رُشد و ابن تُرکه را در ردیف فلاسفه درجه دوّم مىدانستند.
استاد ما در مباحث وجود، به مسأله تشكیك وجود قائل بوده و وحدت عرفاء را نیز قبول داشته و آن را منافى با تشكیك نمىدانستند؛ بلكه درجهاى عالیتر و مقامى رفیعتر از تشكیك از نقطه نظر دیدگاه عارف مىدانستند كه با
وجود تشكیك، این وحدت پیدا مىشد.
و در حوزه علمیه قم دورههائى از فلسفه چه «أسفار» و چه «شفاء» را تدریس نموده، و یگانه فیلسوف در عالم اسلام شمرده مىشدند. و حتّى در سالیان اخیر یكدوره خارج فلسفه را براى بعضى از طلّاب خصوصى تدریس، و محصّل و نتیجه آنرا بصورت دو جلد كتاب «بدایةُ الحكمَة» و «نهایةُ الحكمَة» تهیه و در معرض استفاده عموم قرار دادند.
در اینكه ایشان تنها متخصّص فلسفه شرق در تمام عالم بودهاند بین دوست و دشمن خلافى نیست.
گویند: آمریكا قبل از سى سال، ایشان را بهتر از آنچه ایرانیان شناختند شناخت؛ و براى آنكه علّامه را به عنوان لزوم تدریس فلسفه شرق در آمریكا بدانجا برد، به شاه طاغوتى ایران (محمّد رضا) متوسّل شد، و شاه ایران از حضرت آیة الله العظمى بروجردىّ رضوانُ اللهِ علیه این مهمّ را خواستار شد، و آیة الله بروجردى هم پیغام شاه را بحضرت علّامه رسانیدند؛ ولى علّامه قبول نكردند.
بدون ورود در مباحث فلسفیه، روایات اصولیه قابل فهم نیست
بارى، بر خلاف بسیارى كه معتقدند: در ابتداء خوبست محصّلین كاملًا به اخبار و روایات ائمّه طاهرین علیهم السّلام اطّلاع پیدا كنند، و سپس فلسفه بخوانند؛ ایشان مىفرمودند: معناى این كلام همان كَفانا كِتابُ اللَه است. روایات ما مشحون از مسائل عقلیه عمیقه و دقیقه و مستند به برهان فلسفى و عقلى است؛ بدون خواندن فلسفه و منطق و ادراك طریق برهان و قیاس كه همان رشد عقلى است، چگونه انسان مىتواند به این دریاى عظیم روایات وارد شود؟ و از آنها در امور اعتقادیه بدون عنوان تقلید و شكّ، اطمینان و یقین حاصل كند؟ روایات وارده از ائمّه معصومین، غیر از روایات وارده از اهل تسنّن است، و غیر از روایات و اخبار وارده در سائر مذاهب و ادیان؛ كه آنها همگى
بسیط و قابل فهم عامّه است.
چرا كه ائمّه معصومین علیهم السّلام شاگردان مختلفى داشتهاند، و بیانات متفاوتى؛ بعضى از آنها ساده و قابل فهم عموم است؛ و غالباً آنچه در اصول عقائد و مسائل توحید آمده مشكل و غامض است، كه براى افراد خاصّى از اصحاب خود كه اهل فنّ مناظره و استدلال بودهاند بیان مىكردهاند، و همان شاگردان بر اساس ترتیب قیاسات برهانیه با خصم وارد بحث مىشدند. آن وقت چگونه مىتوان بدون اتّكاء به عقل و مسائل عقلیه و ترتیب قیاسهاى اقترانى و استثنائى تحصیل یقین نمود؟
از باب نمونه و مثال ما در اینجا یكى از این مباحث را مىآوریم و آن، مبحث توحید ذات پروردگار است:
آیات قرآن كریم دلالت بر وحدت بالصرافه خداوند دارد
یكى از مسائل مهمّ اسلام كه آنرا از سائر مذهبها و مكتبها متمایز مىكند، مسأله توحید است. و این مسأله در عین واقعیت، به اندازهاى غامض است كه ادراك آن براى سائر ملل و مكاتب آسان نبوده، و هر چه گفتهاند و نوشتهاند و متفكّران آنها تحقیق و تدقیق نمودهاند؛ با وجود اعتراف اجمالى به توحید، معذلك ملّیین و الهیین آنها از توحید عددى ذات اقدس حضرت احدیت قدمى فراتر نگذاردهاند.
این مسأله از اهمّ مسائل قرآن كریم است؛ و بلكه اسّ و اساس معارف قرآن و تجلّى گر أصالت قرآن، و روشنگر تمام معارف و اخلاق و احكام وارده در قرآن است. و بر همین اصل، قرآن با سائر ادیان و مذاهب تحدّى نموده و آنانرا به بحث فرا خوانده است. و نه تنها علیه وثنیین و ثنویین و مشركین و مادّیین و طبیعیین بمبارزه و مخاصمه برخاسته است، بلكه علیه ادیان آسمانى كه دستخوش تحریف شده و آن اصالت توحید را بشكل محرّف و مَسخ شدهاى بیان مىكنند، بجدال برخاسته و آنانرا به مُحاجّه درباره وحدت ذات حقّ
مىخواند.
وحدت ذات حقّ جلّ و عزّ، وحدت عَدَدى نیست؛ بلكه وحدت بالصَّرافة است. یعنى صِرف الوجود است، و مَحْض الوجود است؛ كه با تصوّر چنین وحدتى، وجود دیگرى مماثل آن قابل تصوّر نیست.
و البتّه وجودیكه صرف و محض باشد، بى نهایت است ازلًا و ابداً، ذاتاً و صفةً، و شدّةً و كَثرةً و سعةً؛ بطوریكه در هر مرحله اگر وجود دیگرى فرض شود آن وجود داخل در آن وجود صرف بوده، و بنابراین دیگر فرض غیریت و بینونت و استقلال معنى ندارد؛ وَ کلَّما فَرَضْتَهُ ثانیا عادَ أوَّلًا.
لذا در روایت داریم: وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ؛ قَآئِمٌ لَا بِعَمَدٍ.
این حقیقت در قرآن كریم بطور روشنى در همه جاى قرآن بچشم مىخورد. و تعلیم قرآنى تمام اقسام وحدتهاى عددى و جنسى و نوعى را از ذات اقدس او نفى مىكند، و بجنگ تثلیث مىرود. و قول آنانكه اقانیم را كه عبارتند از اب و ابن و روح ـ كه مراد ذات و علم و حیات است ـ در عین اینكه سه تا است یكى مىشمرند (مثل انسانیكه زنده و عالم است؛ در عین آنكه یك انسان است سه تا است: ذات و علم و حیات انسان) مردود و باطل مىشمرد؛ و این وحدت را لائق ذات حقّ نمىداند.
قرآن كریم براى خداوند وحدتى قائل است كه با آن وحدت، فرض هر گونه كثرتى چه در ذات و چه در صفات باطل است، و هر چه از كثرت در این باب فرض شود، عین همان ذات واحد بوده است. چون خداوند حدّ ندارد، و ذات او عین صفات اوست؛ و هر صفتى كه فرض شود، عین صفت دیگرى است؛ كه براى او بطور لا یتناهى و غیر محدود و غیر محصور و غیر متعین فرض شده است.
تَعَالَى اللَهُ عَمَّا یشْرِکونَ، وَ سُبْحَانَهُ عَمَّا یصِفُونَ.
و بهمین سبب است كه هر جا در قرآن كریم نام قهّاریت خدا برده مىشود، اوّلًا خدا را به وحدت توصیف مىكند و سپس به قهّاریت. براى آنكه این معنى را برساند كه وحدت او بطوریست كه براى هیچكس مجال آنرا نمىگذارد كه براى او وجود مماثلى بتواند فرض كند؛ تا چه رسد به آنكه از دائره فرض خارج و در عالم وجود تحقّق گیرد و بمرحله واقعیت و ثبوت برسد.
در آیات زیر توجّه كنید:
أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ.1
«آیا صاحب اختیاران و مدبّرانِ جداجدا بهترند، یا الله كه او واحد و قهّار است؟ شما غیر از ذات اقدس او چیزى را نمىپرستید مگر نامهائى را كه شما و پدرانتان بر آنها گذارده اید!»
توصیف خداوند را به وحدت قاهره كه هر شریك مفروضى را مقهور مىكند؛ براى هر معبودى غیر از ذات اقدس او، غیر از اسم چیزى را باقى نمىگذارد.
أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ.2
«آیا براى خداوند شریكانى قرار دادند كه آنها نیز مانند خلقت خدا خلق كنند، و در اینصورت خلق بر آنها مشتبه گردد؟ بگو خداوند خالق هر چیزیست؛ و اوست واحد قَهّار»
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ.1
«پادشاهى و صاحب اختیارى امروز براى كیست؟ براى خداوند واحد قهّار است.»
چون ملكیت مطلقه الهیه، براى غیر او مالكى نمىگذارد الّا آنكه نفس آن مالك و ما یمْلك او را ملك طلق خدا قرار مىدهد.
خطب أمیر المؤمنین علیه السلام درباره وحدت بالصرافه ذات حق
از این وحدت ذات اقدس احدیت، حضرت مولى الموحّدین أمیر المؤمنین عَلَیه أفضلُ الصّلوةِ و السّلام پرده برداشتند؛ و در بسیارى از خطب و كلمات، آنحضرت بطور مشروحى وحدت بالصَّرافه خدا را بیان مىكند.
از جمله خطبه اوّل از «نهج البلاغة»: أَوَّلُ الدِّینِ مَعْرِفَتُهُ؛ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِیقُ بِهِ؛ وَ كَمَالُ التَّصْدِیقِ بِهِ تَوْحِیدُهُ؛ وَ كَمَالُ تَوْحِیدِهِ الإخْلَاصُ لَهُ؛ وَ كَمَالُ الإخْلَاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفَاتِ عَنْهُ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبه شصت و سوّم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَمْ یسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالًا فَیكُونَ أَوَّلًا قَبْلَ أَنْ یكُونَ ءَاخِرًا، وَ یكُونَ ظَاهِرًا قَبْلَ أَنْ یكُونَ بَاطِنًا. كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَیرُهُ قَلِیلٌ، وَ كُلُّ عَزِیزٍ غَیرُهُ ذَلِیلٌ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبه صد و پنجاهم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الدَّآلِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ؛ وَ بِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِیتِهِ؛ وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شِبْهَ لَهُ. لَا تَسْتَلِمُهُ الْمَشَاعِرُ؛ وَ لَا یحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ؛ لِافْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ الْمَصْنُوعِ، وَ الْحَآدَّ وَ الْمَحْدُودِ، وَ الرَّبِّ وَ الْمَرْبُوبِ، الاحَدِ لَا بِتَأْوِیلِ عَدَدٍ، وَ الْخَالِقِ لَا بِمَعْنَى حَرَكَةٍ وَ نَصَبٍ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبه صد و شصت و یكم: الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ، وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ، وَ مُسِیلِ الْوِهَادِ، وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ. لَیسَ لِاوَّلِیتِهِ ابْتِدَآءٌ؛ وَ
لَا لِازَلِیتِهِ انْقِضَآءٌ. هُوَ الاوَّلُ لَمْ یزَلْ، وَ الْبَاقِى بِلَا أَجَلٍ. خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ؛ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبه صد و هشتاد و چهارم: مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَیفَهُ؛ وَ لَا حَقِیقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ؛ وَ لَا إیاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ؛ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إلَیهِ وَ تَوَهَّمَهُ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبه آنحضرت در جواب ذِعْلب كه گفت: یا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ، هَلْ رَأَیتَ رَبَّكَ؟
فَقَالَ عَلَیهِ السَّلَامُ: وَیلَكَ یا ذِعْلَبُ! لَمْ أَكُنْ لِاعْبُدَ رَبًّا لَمْ أَرَهُ. این خطبه طویل است و شامل مطالب بسیار عالى درباره توحید بالصَّرافه است، و آنرا صدوق در «توحید» با إسناد خود از آنحضرت نقل مىكند.
و از جمله خطبه آنحضرت است كه در «احتجاج» طبرسى آمده است: دَلِیلُهُ ءَایاتُهُ؛ وَ وُجُودُهُ إثْبَاتُهُ؛ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِیدُهُ؛ وَ تَوْحِیدُهُ تَمْییزُهُ مِنْ خَلْقِهِ؛ وَ حُكْمُ التَّمْییزِ بَینُونَةُ صِفَةٍ لَا بَینُونَةُ عُزْلَةٍ. ـ تا آنكه مىفرماید: لَیسَ بِإلَهٍ مَنْ عُرِفَ بِنَفْسِهِ؛ هُوَ الدَّآلُّ بِالدَّلِیلِ عَلَیهِ؛ وَ الْمُؤَدِّى بِالْمَعْرِفَةِ إلَیهِ.
بحث علامه طباطبایى درباره بالصرافه بودن وحدت حق
بارى، این مطالب را استاد علّامه طباطبائى بطور مشروح در تفسیر «المیزان» ج ٦ از صفحه ٩٦ تا ١٠٨ آوردهاند؛ سپس در بحث تاریخى مىفرمایند:
«گفتار به اینكه عالم صانعى دارد، و پس از آن، گفتار به اینكه او واحد است؛ از قدیمترین مسائلى است كه در بین مفكّرین نوع بشرى بوده، و فطرت مركوزه در بشر آنها را بچنین عقیدهاى فرا مىخوانده است. حتّى مذهب بت پرستان كه بناى آن بر شرك است؛ اگر در حقیقتش دقّت شود معلوم مىشود كه اصل آن براساس توحید صانع بوده، و كمك كارانى نیز براى خود قرار مىدادهاند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى و اگرچه این اصل از
مجراى خود منحرف شد، و بازگشتش به استقلال و اصالت خدایان درآمد؛ و اصالت خدا بركنار رفت.
و سرشت انسان كه او را دعوت به توحید مىكند؛ اگرچه او را دعوت بخداى یگانه و واحدى مىكند كه در عظمت و كبریاء، چه در ناحیه ذات و چه در ناحیه صفت غیر محدود است؛ الّا اینكه الفت انسان و انس او در ظرف زندگى بوحدتهاى عددى از یكطرف، و ابتلاء مِلّیون و الهیون به بتپرستها و دوگانه شناسها كه مجبور بودند شرك و تثلیث و دوگانهپرستى را بردارند، از طرف دیگر؛ كه بالملازمه نفى شرك عددى، اثبات وحدت عددى براى خداوند مىنمود؛ وحدت عددیه خداى را در اذهان مسجّل كرد و حكم فطرت غریزهاى مغفولٌ عنه بماند.
و به همین جهت است كه آنچه از كلمات بزرگان از فلاسفه الهیین از مصر قدیم و یونان و اسكندریه و غیرهم نقل شده است، و همچنین افرادیكه بعد از آنها آمدهاند؛ وحدت عددى ذات حقّ است. حتّى آنكه شیخ الرّئیس أبو على سینا در كتاب «شفاء» تصریح به وحدت عددى ذات حقّ مىكند؛ و بعد از او فلاسفه اسلام كه آمدند تا حدود سنه یكهزار از هجرت نبویه، همگى قائل به وحدت عددى حقّ شدند، و باحثین از متكلّمین نیز آنچه در احتجاجات خود آوردهاند زیاده بر وحدت عددى نیست؛ و در عین آنكه همه آنها ادلّه و براهین خود را از قرآن كریم آوردهاند؛ امّا از این قرآن غیر از وحدت عددى نفهمیدهاند.
این محصّل آنچه اهل بحث در اینجا گفتهاند.
و امّا آنچه قرآن كریم درباره معنى توحید مىگوید، اوّلین گامى است كه در تعلیم معرفت این حقیقت برداشته شده است، لیكن اهل تفسیر و بطور كلّى تمام كسانیكه با قرآن كریم سروكار داشتهاند؛ چه از صحابه رسول الله و چه از تابعین و چه از كسانیكه بعد از آنها آمدهاند، همگى، این بحث شریف را دنبال
ننموده و مهمل گذاردهاند.
این كتابهاى جوامع احادیث و این كتابهاى تفسیر است كه همگى در مَرآى و منظر ماست؛ و در تمام آنها اثرى از این حقیقت بچشم نمىخورد، نه با بیانى كه شرح آیات قرآن را دهد، و نه با طىّ طریق برهان و استدلال.
و ندیدیم ما كسیكه بتواند از این حقیقت بُرقع بر افكند، مگر آنچه در كلام إمام علىّ بن أبى طالب عَلَیه أفضلُ السَّلام، بخصوص دیده شده است. آرى كلام علىّ این درِ بسته را گشود و پرده را برداشت؛ و با بهترین و روشنترین راهى و واضحترین طریقى از براهین، حجاب را از رخ آن برداشت.
و عجیب آنستكه بعد از علىّ این كلام درباره اهل فلسفه و تفسیر و حدیث دیده نشده تا بعد از هزار سال از هجرت در كلام فلاسفه اسلام1 آمد؛ و آنها خود گفتند كه ما این حقیقت را از علىّ گرفتهایم.
و این سرّ آن بود كه ما نمونههائى از آن كلمات علىّ را ذكر كردیم؛ چون اینگونه سلوك احتجاجى برهانى در كلام غیر از او دیده نشده است كه همه آنها مبنى بر صرافت وجود و أحدیت ذات اقدس خدا باشد جلّتْ عظمتُه.»
و سپس علّامه در پاورقى فرمودهاند: «در اینجاست كه مرد ناقد خبیر و متدبّر و متفكّر عمیق از آنچه از بعض از علماء اهل بحث و گفتگو صادر شده است كه این خطبههاى حضرت أمیر المؤمنین كه در «نهج البلاغة» آمده است انشاء حضرت نیست، و از ساختگىهاى سید رضىّ است؛ سر انگشت
تعجّب به دندان باید بگزد.
و اى كاش من مىفهمیدم كه چگونه ساختگى بودن مىتواند در این موقف علمى دقیقى كه افهام علماء حتّى پس از آنكه علىّ بن أبى طالب درش را باز كرد و پردهاش را بر گرفت، قدرت و قوّتِ وقوف بر آن را نیافت؛ راه پیدا كند؟ و قرون متمادیه بعد از افكار مترقّى در طول هزار سال در راه سیر تكاملى فكرى نتواند به آن برسد؛ و غیر از علىّ بن أبى طالب، نه صحابه و نه تابعین نتوانستند این بار را حمل كنند، و بر این حقیقت واقف گردند، و طاقت ادراك آن را داشته باشند.
آرى! كلام اینگونه افرادیكه «نهج البلاغة» را به ساختگى بودن مىخواهند از صحنه خارج كنند، با بلندترین آهنگ فریاد مىزند كه: آنان چنین پنداشتهاند كه حقائق قرآنیه و اصول عالیه علمیه، جز مفاهیم عامّه كه در دست همه است چیز دگرى نیست؛ و فقط تفاضل، به الفاظ فصیح و بیان بلیغ است.»
ما این نمونه را در اینجا آوردیم تا معلوم شود كه آنچه در خُطَب و روایات آمده مطالب مبتذل عامّى نیست؛ بلكه بسیارى از آنها نیاز به فهم قوىّ و برهان قویم دارد. و بر همین اساس استاد علّامه طباطبائى تقویت فكر و تصحیح قیاس و بطور كلّى منطق و فلسفه را لازم؛ و قبل از رجوع به این خزائن علمیه اهل بیت علیهم السّلام، فلسفه را مشكلگشا و راهنماى وحید این باب مىدانستند.
و از این گذشته، حجّیت روایات براى ما بواسطه برهان عقلى است؛ و رجوع به اخبار و تعبّد به آن و اسقاط ادلّه عقلیه، موجب تناقض و خُلف مىشود؛ و این مَحال است.
و بعبارت ساده، اخبار وارده قبل از رجوع بعقل و ترتیب قیاس حجّیتى ندارند؛ و بعد از رجوع بعقل، دیگر مَیزى و فرقى بین این قیاس عقلى و سائر ادلّه عقلیه نیست. و در اینصورت ملتزم شدن بمفاد اخبار و نفى ادلّه عقلیه،
موجب تناقض و ابطال مقدّمه با نتیجه بدست آمده از آنست.
تعلیقه علّامه طباطبائى بر «بحار الانوار» علّامه مجلسى قدّس الله سرّهما
علّامه طباطبائى قدَّس اللَه تربتَه به كتاب «بحار الانوار» جدّ ما1 مرحوم علّامه مجلسى بسیار ارج مىنهادند و آن را بهترین دائرة المعارف شیعه از نقطه نظر جمع اخبار مىدانستند؛ و بالاخصّ كیفیت تفصیل فصول و تبویب ابواب آن كه بر نَهج مطلوب، در هر كتابى ابواب را مرتّباً احصاء فرموده است و سپس در هر بابى به ترتیب، آیات مناسب را از سوره حمد تا آخر قرآن آورده و سپس به تفسیر إجمالى این آیات به ترتیب پرداخته است، و پس از آن جمیع روایاتى كه در این باب از معصومین علیهم السّلام وارد شده است مرتّباً بیان كرده است، و در ذیل هر روایت و نیز در آخر باب اگر نیازى بشرح و بیان داشته، بیانى از خود ایراد نموده است.
و معتقد بودند كه علّامه مجلسى، یك نفر حامى مذهب و احیاء كننده آثار و روایات ائمّه علیهم السّلام بوده، و مقام علمى و سعه اطّلاع و طولِ باع او قابل تقدیر. و از كیفیت ورود در بحث و جرح و تعدیل مطالب وارده در
«مِرءَاة العقول» علمیت این مجتهد خبیر معلوم مىشود؛ و اینكه زحمات او تا چه حدّ قابل تقدیر است.
ولیكن معذلك (با وجود اجتهاد و بصیرت در فنّ روایات و احادیث) در مسائل عمیقه فلسفیه وارد نبوده است؛ و مانند شیخ مفید، و سید مرتضى، و خواجه نصیر الدّین طوسى، و علّامه حِلّى كه از متكلّمین شیعه و پاسداران و حافظان مكتب بودهاند نبوده است.
و بنابراین در بعضى از بیاناتى كه دارد دچار اشتباه گردیده است، و این امر موجب تنزّل این دائرة المعارف مىگردد. و بر این اصل بنا شد در بحارالانوارى كه طبع جدید مىشود، ایشان یكدوره مرور و مطالعه نموده و هر جا كه نیاز به بیان دارد تعلیقه بنویسند؛ تا این كتاب پر ارزش، با این تعلیقات، مستواى علمى خود را حفظ كند.
سبب تعطیل شدن تعلیقات علّامه طباطبائى بر «بحار الانوار»
این امر عملى شد. و ایشان تا جلد ششم از طبع جدید را تعلیقه نوشتند، لیكن به لحاظ یكى دو تعلیقهاى كه صریحاً در آنجا نظر علّامه مجلسى را ردّ كردند، این امر براى طبقهاى كه تا این اندازه حاضر نبودند نظریات مجلسى مورد ایراد واقع شود خوشایند نشد؛ و متصدّى و مباشر طبع، بنا به الزامات خارجیه، از ایشان تقاضا كرد كه در بعضى از مواضع قدرى كوتاهتر بنویسند؛ و از بعضى از ایرادات صرف نظر كنند.
علّامه حاضر نشدند؛ و فرمودند: در مكتب شیعه ارزش جعفر بن محمّد الصّادق از علّامه مجلسى بیشتر است؛ و زمانیكه دائر شود بجهت بیانات و شروح علّامه مجلسى، ایراد عقلى و علمى بر حضرات معصومین علیهم السّلام وارد گردد، ما حاضر نیستیم آن حضرات را به مجلسى بفروشیم.
و من از آنچه بنظر خود در مواضع مقرّر، لازم مىدانم بنویسم؛ یك كلمه كم نخواهم كرد.
لذا بقیه مجلّداتِ «بحار» بدون تعلیقه علّامه طباطبائى طبع شد؛ و این اثر نفیس فاقد تعلیقات علّامه گردید.1
و ما دو تعلیقه از تعلیقات علّامه را كه آنها باعث تعطیل تعلیقات شد در اینجا مىآوریم، و قضاوت را بعهده خوانندگان و اهل تحقیق مىگذاریم.
ذكر مواردى از تعلیقات علّامه طباطبائى بر «بحار الانوار»
اوّل: تعلیقه صفحه ١٠٠از جلد اوّل، كه چون علّامه مجلسى معانى مختلفى را از نزد خود براى عقل نموده است، ایشان این معانى را ردّ نموده، و مىگویند:
آنچه را كه او ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ معانى مختلفى براى عقل ذكر مىكند، به ادّعاء اینكه این معانى در اصطلاح، معانى عقل هستند؛ چنانچه بر شخص خبیر و مطّلع در این ابحاث پوشیده نیست، نه منطبق است بر اصطلاح اهل بحث و نه منطبق است بر آنچه عامّه مردم از غیر اهل بحث، آنرا معانى عقل مىشمرند.
و آنچه او را در این واقعه افكنده است دو چیز است:
اوّل: سوء ظنّ به بحث كنندگان در معارف عقلیه از راه استدلالات عقلیه و براهین فلسفیه.
دوّم: آن راهى را كه خود او در طریق فهم معانى اخبار پیش گرفته، و پیموده است؛ و آن اینست كه جمیع روایات را از طریق بیان، در مرتبه واحدى دانسته است؛ و آن همان مرتبه ایست كه افهام عامّه مردم بدان دسترسى دارند؛ به این دعوى كه این مرتبه همان منزله ایست كه مُعظم اخباریكه جواب سؤالهاى مردم از ائمّه علیهم السّلام را در بردارند؛ مشخّص مىسازد.
در حالیكه مىدانیم در اخبار، مطالب عالیه و نفیسه ایست كه به حقائقى اشاره دارد كه بدانها غیر از افهام عالیه و عقول خالصه كسى دسترسى ندارد.
و در یك سطح قرار دادن اخبار، موجب شده است كه معارف عالیهاى كه از ائمّه علیهم السّلام افاضه شده است اختلاط پذیرد، و بیانات عالیه بعلّت تنزّل آنها به منزلهاى كه منزله آنها نیست فاسد گردد؛ و بیانات ساده نیز بعلّت عدم تعین و تمیز، ارزش خود را از دست بدهد.
همه سؤال كنندگان از راویان احادیث، در سطح واحدى از فهم و ادراك نبودهاند؛ و هر حقیقتى نیز در سطح واحدى از دقّت و لطافت نمىباشد. و كتاب خدا و سنّت رسول خدا مشحون است از این كلام كه معارف دینى داراى مراتب مختلفى هستند، و براى هر مرتبه افراد خاصّى مىباشند.
الغاء كردن و نادیده گرفتن مراتب، موجب از بین رفتن معارف حقیقیه خواهد شد.
دوّم: تعلیقه صفحه ١٠٤ از جلد اوّل، كه بعد از آنكه علّامه مجلسى قول بعقول مجرّده را ردّ مىكند و مىفرماید: تجرّد عقول عقلًا محال است؛ و تجرّد اختصاص بذات واجب دارد، و كلام فلاسفه را فضول قلمداد مىكند؛ و بعد از
آنكه گفته است: و بنا بر آنچه گفتهاند ممكنست كه مراد از عقل همان نور پیغمبر باشد كه از آن انوار، ائمّه علیهم السّلام منشعب شده است؛ علّامه طباطبائى در اینجا تعلیقه دارند كه:
رجوع فلاسفه بر ادلّه عقلیه فضول نیست؛ بلكه اوّلًا: آنها اثبات كردهاند كه حجّیت ظواهر دینیه متوقّف است بر برهانى كه عقل اقامه مىكند؛ و عقل نیز از اعتماد و اتّكائش به مقدّمات برهانیه، فرقى بین مقدّمهاى و مقدّمه دیگرى نمىگذارد.
بنابراین اگر برهان بر امرى اقامه شد، عقل اضطراراً باید او را قبول كند.
و ثانیاً: ظواهر دینیه متوقّف است بر ظهورى كه در لفظ بوده باشد، و این ظهور دلیل ظنّى است؛ و ظنّ نمىتواند با علم و یقینى كه از اقامه برهان بر چیزى حاصل شده، مقاومت كند.
و امّا مسأله تمسّك به برهان عقلى در مسائل اصول دین و سپس عزل كردن عقل را در اخبار آحادى كه در معارف عقلیه وارد شده است و عمل نكردن به آن، نیست مگر از قبیل باطل كردن مقدّمه بسبب نتیجهاى كه از همان مقدّمه استنتاج مىشود؛ و این تناقض صریح است؛ و اللهُ الهادى.
پس اگر این ظواهر بخواهند حكم عقل را ابطال كنند، اوّلًا مفاد حكم خود را كه حجّیتشان مستند به حكم عقل است ابطال كردهاند.
و راه استوار و احتیاط دینى براى كسانیكه گامى متین در ابحاث عمیقه عقلیه نگذاردهاند، اینست كه بظاهر كتاب و ظاهر اخبار مستفیضه عمل كنند؛ و علم بواقع امر را به خدا ارجاع دهند؛ و از ورود در ابحاث عمیقه عقلیه إثباتاً و نفیاً خوددارى كنند.
امّا اثباتاً چون اثباتش، مظنّه ضلال و گمراهى است؛ و در آن، هلاكت دائمیه است.
و امّا نفیاً چون در آن، منقصت گفتار بدون علم مىباشد، و یارى كردن دین به آن چیزى است كه خدا نمىپسندد، و مبتلا شدن به تناقض در آراء؛ همانطور كه مؤلّف رحمة الله علیه بدین مناقضه گوئى دچار شده است. چون در مباحث مبدأ و معاد در هیچیك از آراء اهل نظر اشكالى وارد نكرده است مگر آنكه خود بدان دچار شده است، كه عین آن اشكال یا شدیدتر از آن را قبول كند؛ و ما در مواضع خود بدان اشاره خواهیم كرد.
و اوّل آنها در همین مسأله است كه بر حكماء الهیه در گفتارشان به وجود مجرّدات عقلیه طعن زده است و آنگاه خود، جمیع آثار تجرّد را براى انوار پیغمبر و ائمّه علیهم السّلام اثبات نموده است؛ و متنبّه نگردیده است كه اگر تحقّق موجود مجرّد غیر از خداوند در خارج محال باشد، حكم محالیت آن به تغییر اسم تفاوت نمىكند و تسمیه آن عقل مجرّد را به نور و طینَت و نحوهما تبدیلى در استحاله نمىدهد.» ـ تمام شد كلام استاد.
و افراد مطّلع بر قیاس و برهان مىدانند كه یكایك از جملات این حكیم الهى در این بیان، برهانى و استدلالیست؛ و آنگاه سِرّ كلام او كه مىگوید: مراجعه بظواهر روایات قبل از رجوع به ادلّه عقلیه، در حكم کفانا کتابُ اللَه است، چه مىباشد.
اجتهاد در مذهب شیعه، موجب نگهدارى دین از اندراس و كهنگى و عدم تعبّد به آرائى مىشود كه در یك زمان در نزد بعضى، از اصول مسلّمه شمرده مىشده، و در زمان دیگر بطلانش از بدیهیات مىگردد.
و تعبّد بغیر قول خدا و رسول خدا و معصومین علیهم السّلام در احكام فرعیه، موجب سدّ باب اجتهاد و وقوع در مهالك و مزالّى است كه عامّه بدان دچار شدهاند. و امّا در احكام اصولیه تعبّد و تقلید بطور كلّى معنى ندارد؛ و عقل و نقل حاكم بلزوم رجوع به ادلّه عقلیه هستند و علّامه رحمة الله علیه در
این مسأله نقل اجماع فرموده است.
اهتمام علّامه طباطبائى در جمع بین فلسفه شرق و غرب
علّامه طباطبائى پس از تدریس یكدوره فلسفه در قم از «أسفار أربعه» مرحوم صدر المتألّهین قدّس سرّه در صدد برآمدند بین فلسفه شرق و فلسفه غرب را تطبیق و توفیق دهند. و معتقد بودند كه بحث ها اگر بر پایه برهان و شكلهاى قیاسات صحیحه پایه گذارى شود، محال است دو نتیجه مختلف دهد، در هر مكتبى كه بخواهد بوده باشد. و بنابراین باید بدنبال سرّ اختلاف فلسفه شرق و غرب رفت، و مواضع ضعف را روشن ساخت.
و اصولًا معتقد بودند كه علوم تجربى گرچه تحقّق آن در خارج بر اساس تجربه واضحست؛ لیكن باید ریشه و اصل نتیجه این تجربه را دریافت، و در منشأ و علّت آن كاوش كرد.
مثلًا باید دید چه علّتى در حرارت موجود است كه مىتواند ایجاد قوّه و انرژى سینتیك بكند و دستگاه مكانیكى را بحركت درآورد؛ و بالعكس چه علّتى در انرژى سینتیك موجود است كه مىتوان از آن، بهره حرارتى و انرژى حرارتى گرفت. و نیز چه سبب و علّتى در انرژى الكتریكى موجود است كه مىتوان آنرا تبدیل به كار نموده و از آن بهره بردارى كرد؛ و چرخهاى ماشین آلات را بكار انداخت؛ و بالعكس چه سببى در انرژى مكانیكى موجود است، كه با بكار انداختن چرخهاى ماشین، مىتوان بوسیله دینام از آن بهره بردارى انرژى الكتریكى نمود؟
و بالاخره باید روشن شود كه: در تمام این مواردِ تبدیل و تبدّل انرژى ها، كه بر اساس فورمولهاى دقیق، مقدار بعضى از آنها تبدیل بمقدار معین از انرژى دیگر مىگردد، بر چه پایه و علّتى است؟ و چه رابطه و جامع بین آنها موجود است؟ و باز باید روشن شود كه ثبوت مسائل تجربى بر اساس تجربه است، و آن منافات با مسائل فلسفى و ادلّه عقلى كه بر اساس تفكّر عقلى و برهان است
ندارد؛ و هر یك از آنها راه خود را طىّ مىكنند و معارض و مزاحم یكدیگر نخواهند بود.
براى این منظور جلساتى در شبهاى تعطیل پنجشنبه و جمعه دائر نمودند كه چند نفر از طلّاب كه بعضى از آنها نیز آشنائى با علوم جدیده داشتند، در آن شركت داشتند؛ و بحقیر نیز امر فرمودند كه در آن جلسات حضور داشته باشم.
این جلسات مدّتى طول كشید و نتیجه بحث در مجموعهاى بنام «متافیزیک» بنا بود منتشر گردد كه این حقیر به نجف اشرف مشرّف شدم، و آن جلسه كار خود را ادامه مىداد. و بعداً نیز بعضى از دوستان با كمال علم و ادب چون مرحوم حاج شیخ مرتضى مطهّرى رحمة الله علیه بدان پیوستند؛ و بالنّتیجه كتابى بسیار نافع كه حلّ بسیارى از مسائل خلافى را مىنمود و جلوى مغالطات بسیارى از فرنگى مآبان را مىگرفت تنظیم و بنام «اصول فلسفه و روش رئالیسم» آماده، و جلد اوّل و دوّم را با پاورقىهاى مفید و آموزنده آن شهید مغفور طبع، و خود حضرت استاد مؤلّف، براى حقیر به نجف اشرف ارسال فرمودند.
و سپس بتدریج جلد سوّم و پنجم نیز بطبع رسید، و مرحوم شهید آیة الله مطهّرى مىفرمودند: پاورقىهاى جلد چهارم نیز جمع آورى شده و فقط مجالى مىطلبم تا آنها را مرتّب و منظّم ساخته و در دسترس علاقهمندان قرار گیرد. رحمةُ اللهِ على استادِنا الاكرم و على صَدیقِنا المُكرّم و على مَن غبَر منهم مِن إخوانِنا الماضین بمحمّدٍ و ءَاله الطّاهرین
****
تدوین تفسیر «المیزان» و كیفیت آن
امّا روش تفسیرى علّامه طباطبائى قُدّس سرُّه، طبق روش تفسیرى استادشان در عرفان و علوم باطنیه الهیه: مرحوم آیة الله حاج میرزا على آقاى
قاضى بوده است كه تفسیر آیات به آیات است؛ یعنى مُفاد و محصّل آیه قرآن، از خود قرآن استنتاج مىگردد. مرحوم آیة الله قاضى بدین سبك، تفسیرى از ابتداى قرآن تا سوره انعام را نوشتهاند، و به تلامذه خود اینطور كتاب الهى را تعلیم مىنمودهاند. مرحوم استادمان حضرت علّامه كراراً مىفرمودند: «ما این روش تفسیرى را از مرحوم قاضى داریم.»
ایشان، یعنى علّامه، در هنگامى كه تبریز بودند تفسیرى بر قرآن كریم از اوّل قرآن تا سوره أعراف را نوشتند. البتّه تفسیرى مختصر بود؛ و از روى همان تفسیر و نوشتههاى جمع آورى شده، بطلّاب تدریس مىنمودند؛ ولى بعداً بنا شد تفسیرى بطور تفصیل كه شامل تمام نیازمندیهاى روز بوده، و جهات تاریخى و فلسفى و اخلاقى و بحثهاى اجتماعى و روائى در آن رعایت گردد؛ به سبك نوینى بنویسند.
خداوند این توفیق را نصیب ایشان نمود، و تفسیرى بنام «المیزانُ فى تفسیرِ القرءَان» در بیست مجلّد نوشتند. شروع این تفسیر در حدود سنه ١٣٧٤ و ختم آن در شب قدر (٢٣ رمضان) از سنه ١٣٩٢ هجریه قمریه بوده است. و در عین نوشتن، به طلّاب حوزه علمیه قم تدریس مىنمودند و بسیارى از افاضل محصّلین و طلّاب از محضر درس ایشان بهرمند مىشدند.
مزایاى تفسیر «المیزان» بر سائر تفاسیر
اوّلین مزیت كه مهمترین مزیت آنست، همان تفسیر آیات به آیات است؛ بدین معنى كه قرآن را با خود قرآن تفسیر كند. چون طبق روایاتى كه داریم: إنَّ الْقُرْءَانَ یفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضًا1، آیات قرآن همه از یك مبدأ نازل شده، و كلام
واحدى است كه سبقت و لحوق بعضى از آیات بر بعضى دیگر، دخالت در معناى كلّى مستفاد از آیه ندارد. و بنابراین تمام قرآن در حكم یك كلام و یك خطابه ایست كه از متكلّم واحدى ایراد شده؛ و هر جمله از آن مىتواند قرینه و مفسّر هر یك از جملات دیگر آن بوده باشد. و بنابراین اگر در معانى بعضى از آیات خِفائى بنظر برسد، با ملاحظه و تطبیق و تقارن با آیات دیگر كه در این موضوع یا مشابه آن وارد است، این خفاء از بین مىرود.
بناى این تفسیر بر اینست كه آیات را با خود آیات تفسیر كند، و معناى قرآن را از خود قرآن بدست آورد، و بر آن اساس معانى مستفاده از خارج سنجیده، و موافقت یا مخالفتش با قرآن مشاهده گردد؛ نه آنكه اوّل معنائى را كه در ذهن است، آنرا اصل و محور قرار داده و سپس سعى شود كه آن معنى را با آیات قرآنیه تطبیق دهیم؛ و بعبارت دیگر به قرآن قالب بزنیم و تطبیق دهیم. كما اینكه بسیارى از تفاسیر بر این رویه بوده و در حقیقت تفسیر نیستند، بلكه تطبیق معانى ذهنیه و مدركات خارجیه، یا علوم فلسفیه و علمیه و اجتماعیه و تاریخیه و روایات وارده با قرآن كریم است.
و معلومست كه با روش تطبیق، بكلّى آیات مفهوم و محتوا و اعتبار خود را از دست مىدهد؛ زیرا هر یك از صاحبان علوم از نحوى گرفته تا فیلسوف، و عالم علوم تجربیه و طبیعیه حتّى اطبّاء و اهل هیئت و نجوم مىخواهند علوم خود را بر قرآن فرود آورده، و از قرآن سندى و شاهدى براى خود دریافت دارند.
و چه بسا بعضى از آنان تفسیرهاى تمام بطور دوره، و بعضى تفسیرهاى موضوعى در اینگونه امور نوشتهاند.
این گونه عمل، در حقیقت، قرآن را مسخ مىكند. و بعبارت دیگر قرآن را مىكُشد؛ و فاقد ارزش و اعتبار مىكند
معناى قرآن را باید از خودش گرفت؛ و در «المیزان» این روش بنحو اكمل رعایت شده است.
و دیگر از مختصّات این تفسیر، مراعات معانى كلّیه براى الفاظ موضوعه است؛ نه خصوص معانى جزئیه طبیعیه و مادّیه مأنوسه با ذهن انسان. و دیگر آنكه موارد جَرْى و تطبیق را مشخّص و از متن مدلول مطابقى آیات جدا مىكند.
و دیگر از مختصّات این تفسیر، ورود در بحثهاى مختلف، علاوه بر بیانهاى قرآنیه است: بحثهاى روائى، اجتماعى، تاریخى، فلسفى، علمى كه هر یك جداگانه، بدون آنكه مطالب درهم آمیخته و موضوعات با یكدیگر خلط و مزج شوند، رعایت شده است.
و بر همین پایه، بطور مستوفَى از مسائل امروز جهان و آراء و افكار و مكتبها و ایدهها بحث كافى شده، و با قانون مقدّس اسلام تطبیق، و مواقع جرح و تصویب و ردّ و ایراد و یا نفى و اثبات مشخّص گردیده است. و از اشكالات و ایرادهاى وارده بر قانون مقدّس اسلام كه از ناحیه مكتبهاى شرقى و غربى و الحاد و كفر ناشى شده و به سرزمینهاى اسلامى سرایت كرده است، بنحو اكمل پاسخ داده، و مواضع ضعف و نقاط ابهام و مغلطه را روشن ساخته است.
و بطور كلّى قرآن را طبق آیات قرآن: إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ* وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ1 و یا آیه: وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ* لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ2 و نظائر این آیات، میزان و محور حقّ و اصالت و واقعیت قرار داده؛ و بقیه آراء و مذاهب را با آن مىسنجد، و روشنگر
موارد خطا و اشتباه و مغالطههاى مكتبى و ایدههاى آنان مىباشد.
و دیگر از خصوصیات این تفسیر پاسدارى از مكتب تشیع است؛ كه با بحثهاى دقیق و عمیق و نشان دادن مواضع آیات، این مهمّ را ایفاء كرده است. و با لسانى رسا و بلیغ، بدون آنكه حَمیتهاى جاهلى را برانگیزد، و آتش عصبیت را دامن زند؛ از روى نفس آیات قرآن، و تفسیرى كه قابل ردّ و انكار نباشد؛ و نیز بوسیله روایاتى كه از خود عامّه نقل شده، چون تفسیر «الدُّرُّالمَنثور» و غیره در هر موضوعى از موضوعات وِلائى مطلب را روشن، و ولایت عامّه و كلّیه حضرت أمیر المؤمنین علىّ بن أبى طالب و ائمّه طاهرین صلواتُ الله و سلامُه علیهم أجمعین را برهانى و مبین مىنماید.
و نیز نسبت به مفسّرین عصرى مصرى عامّه، بدون آنكه نامى از آنها برده شود مطلب آنها را نقل كرده و به موارد ضعف و تزییف آنها مىپردازد؛ و مواقع خطا و اشتباه را مبرهن مىكند.
در مسائل اخلاقى بطور مبسوط و در مسائل عرفانى بطور دقیق و لطیف با اختصار مىگذرد و با یك جمله كوتاه، یك عالم علم را نشان مىدهد و به لقاء الله و وطن اصلى، انسان را دعوت مىكند.
در این تفسیر، بین معانى ظاهریه و باطنیه قرآن، و بین عقل و نقل جمع شده و هر یك حظّ خود را ایفاء مىكنند.
طلوع «المیزان» در حوزههاى علمیه و مجامع علمى سراسر جهان
این تفسیر بقدرى جالب است و به اندازهاى زیبا و دلنشین است كه مىتوان بعنوان سَنَد عقائد اسلام و شیعه بدنیا معرّفى كرد، و بتمام مكتبها و مذهبها فرستاد؛ و بر این اساس آنان را بدین اسلام و مذهب تشیع فرا خواند.
كما آنكه خود بخود این مهمّ انجام گرفته و «المیزان» در دنیا انتشار یافته و در قلب پاریس و آمریكا رسیده، و به كشورهاى اسلامى نُسخ زیادى از آن ارسال شده و مورد بحث و تدقیق قرار گرفته است، و موجب فخر و مباهات شیعه و
سرافرازى آنان در مجامع علمى گردیده است.1
جامعیت و متانت تفسیر «المیزان»
این تفسیر در نشان دادن نكات دقیق و حسّاس، و جلوگیرى از مغالطه كلمات معاندین، و نیز در جامعیت منحصر بفرد است؛ و حقّاً مىتوان گفت: از صدر اسلام تا كنون چنین تفسیرى برشته تحریر در نیامده است. و استاد ما
جامع علوم و وارث زُبُرِ علماء حقّه بوده و مقام جامعیت را در مضمار این فنون و علوم حائز گردیدهاند. فَلِلَّهِ دَرُّهُ وَ عَلَیهِ أَجْرُهُ. فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ.
امشب که نُقل مجلس ما گفتگوى اوست | *** | ساقى بیار باده که امشب شبى نکوست |
مطرب بساز ساز که از پنجه قضا | *** | بر ما خوش است هر چه که تقدیر کرده دوست |
شادىّ و غُصّه هر دو بَرِ اهل دل یکیست | *** | چون در امور هر چه بما مىرسد ز اوست |
زاهد حدیث حورى و غِلمان چه مىکنى | *** | آنجا که عقل محوِ تماشاى روى اوست |
فرق میان ما و تو اى شیخ این بس است | *** | ما در خیال مغز و توئى در هواى پوست |
گفتم بدل که سِرّ غنچه لعل لبش بگو | *** | گفتا خموش باش که این نکته تو بتوست |
سرو چمن مگر قد بالاش دیده است | *** | کو مانده پاى در گل و بى بَرْ کنار جوست |
ذوقى بجرم آنکه بُتا آشناى توست | *** | هر دم بسنگ طعنه اغیار روبروست |
این ناچیز با آنكه بیش از سى دوره از تفاسیر مهمّ شیعه و سنّى را در دسترس و مورد مطالعه دارم، هیچگاه مانند «المیزان» تفسیرى دلنشینتر و لذّت بخشتر و جامعتر ندیدهام. و كَأنَّه با تفسیر «المیزان» بقیه تفاسیر كم و بیش منعزل
مىگردند، و جاى خود را به «المیزان» مىدهند.
و در این حقیقت، این حقیر متفرّد نیستم، بلكه بسیارى از علماء اعلام و متفكّرین عظام و اهل بحث و تحقیق این مطلب را ارائه كردهاند و یا زمزمه آنرا دارند.
دوست و صدیق راستین و هم دوره طلبگى ما: زعیم عالیقدر حاج سید موسَى صَدر خَلّصَه اللَه مِن أیدِى الفَجَرَة و أطالَ اللَه بقاءَه، از عالم وحید و نویسنده معروف و متضلّع خبیر لبنان: شیخ جواد مغنیه نقل مىكرد كه او مىگفت: از وقتیكه «المیزان» بدست من رسیده است كتابخانه من تعطیل شده، و پیوسته در روى میز مطالعه من «المیزان» است1
لزوم تدریس تفسیر «المیزان» در حوزههاى علمیه
این حقیر روزى بحضرت استاد عرض كردم: هنوز این تفسیر شریف در حوزههاى علمیه جاى خود را چنانكه باید باز نكرده است؛ و به ارزش واقعى آن پى نبردهاند. اگر این تفسیر در حوزهها تدریس شود، و روى محتویات و مطالب آن، بحث و نقد و تجزیه و تحلیل بعمل آید و پیوسته این امر ادامه یابد، پس از دویست سال ارزش این تفسیر معلوم خواهد شد.
در دفعه دیگرى عرض كردم: من كه به مطالعه این تفسیر مشغول مىشوم، در بعضى از اوقات كه آیات را بهم ربط مىدهید و زنجیروار آنها را با یكدیگر موازنه، و از راه تطبیق معنى را بیرون مىكشید؛ جز آنكه بگویم در آن هنگام قلم وَحى و الهام الهى آنرا بر دست شما جارى ساخته است، تعبیر دیگرى ندارم!
ایشان سَرى تكان داده و مىفرمودند: این فقط حسن نظر است؛ ما كارى نكردهایم!1
دیگر از مؤلّفات ایشان، كتاب «توحید» است كه شامل سه رساله است: ١ ـ «رساله در توحید» ٢ ـ «رساله در أسمآء الله سبحانه» ٣ ـ «رساله در أفعال الله سبحانه». این كتاب با رساله «وسائط» و با كتاب «انسان» كه آن نیز شامل سه رساله است: ١ ـ «الإنسانُ قبلَ الدّنیا» ٢ ـ «الإنسانُ فى الدّنیا» ٣ ـ «الإنسانُ بعدَ الدّنیا» مجموعاً در یك مجلّد جمع آورى و تحریر شده؛ و بنام «هفت رساله» معروفست.
و دیگر از مؤلّفات ایشان، رساله «الولایة» است كه آخرین سیر انسانى را بدرگاه حضرت احدیت و فناى او را در ذات، و حِیازت او را بمقام عبودیت مبرهن مىنماید.
و دیگر رساله «النُّبوّةُ و الإمامة» مىباشد.
تمام این رسالهها كه مجموعاً ٩ رساله است همگى عربى و خطّى است، و تا بحال بطبع نرسیده است. و كراراً از ایشان تقاضاى طبع آنها شده است، و ایشان طبع آنرا موكول به یك دوره مطالعه و تجدید نظر مىنمودند.
و دیگر كتاب «شیعه در اسلام» و دیگر كتاب «قرآن در اسلام» و دیگر كتاب «وَحى یا شعور مرموز» است.
علّامه طباطبائى معتقد بودند كه اسلام راستین در اروپا و آمریكا نرفته است. زیرا تمام مستشرقینى كه از آنجا براى تحقیق در اسلام به سرزمینهاى اسلامى آمدهاند، همگى با اهل تسنّن و در ممالك عامّه نشین چه در آفریقا و مصر و چه در سوریا و لبنان و حجاز و پاكستان و افغانستان رفت و آمد داشته؛ و بالاخصّ در كتابخانههاى معتبر از تواریخ اهل تسنّن چون «تاریخ طبرى» و «تاریخ ابن كثیر» و «سیره ابن هشام» و تفاسیر آنان و كتابهاى حدیث چون «صحیح» بخارى و تِرمِذى و نسائى و ابن ماجَه و ابن داود و «موطَّأ» مالك و غیرها استفاده نموده، و آنان را مصادر اسلام شناسى خود قرار دادهاند؛ و بطور كلّى اسلام را از دریچه و دیدگاه عامّه بدنیا معرّفى كردهاند. و بر این اساس شیعه را یك فرقه منشعب از اسلام مىدانند؛ و بنابراین به مصادر تحقیقى از تفاسیر و تواریخ و كتب شیعه در حدیث و فلسفه و كلام عطف نظرى ننمودهاند؛ و روى این زمینهها شیعه در دنیا معرّفى نشده است، در حالیكه شیعه فقط، تنها فرقه ایست كه تجلّى گاه اسلام راستین است؛ و تشیع، حقیقتِ پیروى از سنّت رسول خدا كه در ولایت متجلّى است مىباشد. شیعه یگانه فرقه ایست كه بدنبال رسول خدا حركت كرده؛ و قولًا و عملًا اسلام را در خود تحقّق بخشیدهاند.
چون مواضع نقد و تزییف و غشّ و تحریف، در تواریخ و كتب عامّه زیاد است؛ و در آن كتب مطالبى به رسول خدا نسبت داده شده است كه سزاوار مقام پیامبرى نیست، و عصمت را نیز از آن حضرت نفى كردهاند، لذا اسلام با چهره واقعى خود در غرب تجلّى ننموده و موجب گرایش آنها بدین اسلام نشده است. ولیكن در شیعه مطلب بخلاف است؛ سراسر كتب شیعه، رسول الله را
معصوم و از خطا و گناه و لغزشها مصون، و مطالب خلاف مقام پیامبرى را به آن حضرت نسبت نمىدهد.
علاوه شیعه، ائمّه طاهرین را معصوم و آنان را سزاوار خلافت مىداند؛ بخلاف كتب عامّه از تفاسیر و تواریخ و كتب حدیث كه همه آنها مشحون از جواز ولایت غیر معصوم، بلكه امام جائر بلكه لزوم اطاعت از اوست. و بر همین اساس خلافت پاك رسول الله، تبدیل به یك امپراطورى عظیم نظیر امپراطورى ایران و روم گشت، و خلفاى بنى امیه و بنى عبّاس با چهره خلافت رسول اللهى تمام فجایع و قبائح را مرتكب مىشدند؛ روى این اساس اروپائیان به اسلام هنوز گرایش پیدا نكردهاند.
امّا اگر آنها بدانند و بفهمند كه این سیره بر خلاف سنّت رسول خداست، و اسلام واقعى براى هدم اساس این گونه حكومتها آمده است؛ به اسلام حتماً مىگروند.
مصاحبههاى علّامه طباطبائى با هانرى كربن كرسى دار شیعه شناسى
ملاقات علّامه طباطبائى و مصاحبات ایشان با هانرى کربن با لزوم مشقّات بسیار براى ایشان كه مجبور بودند براى این منظور از قم به طهران مسافرت كنند، آنهم با اتوبوسهاى معمولى؛ همه براى شناسانیدن واقعیت شیعه و معرّفى چهره واقعى ولایت، و بدست آوردن حقیقت تشیع و علائم شیعه بودن و غیر ذلك صورت گرفت.
و این عمل حقیقةً خدمتى بزرگ بود؛ هانرى كُربن علاوه بر آنكه مطالب را كاملًا ضبط و ثبت مىنمود و در اروپا انتشار مىداد و حقیقت تشیع را معرّفى مىكرد، خودش در سخنرانیها و كنفرانسها جدّاً دفاع و پشتیبانى مىنمود؛ و در پاریس كاملًا در صدد معرّفى بود.
اعتقاد هانرى كربن راجع به حضرت مهدى أرواحنا فداه
اعتقادات هانرى كربن راجع به اسلام و تشیع
کربن معتقد بود كه در دنیا یگانه مذهب زنده و اصیل كه نمرده است مذهب شیعه است؛ چون قائل بوجود امام حىّ و زنده است و اساس اعتقاد
خود را بر این مبنى میگذارد، و با اتّكاء و اعتماد به حضرت مهدى قائم آل محمّد: محمّد بن الحسن العسکرىّ پیوسته زنده است.
چون كلیمیان دینشان با فوت حضرت موسى مُرد؛ و عیسویان با عروج حضرت عیسى، و سائر طبقات مسلمانان با رحلت حضرت محمّد؛ ولى شیعه زمامدار و امام و صاحب ولایت خود را كه متّصل بعالم معنى و الهامات آسمانیست زنده مىداند؛ و این مذهب شیعه، فقط زنده است.
كربن خود بتشیع بسیار نزدیك بود؛1 و در اثر برخورد و مصاحبت با علّامه و آشنائى به این حقائق بالاخصّ اصالت اعتقاد بحضرت مهدى دگرگونى شدید در او پیدا شده بود.
علّامه مىفرمودند: غالباً دعاهاى «صحیفه مهدویه» را مىخواند و گریه مىكرد.
آشنائى و مصاحبههاى كربن با علّامه طباطبائى از سال یكهزار و سیصد و
هفتاد و هشت هجریه قمریه شروع شد، و متجاوز از بیست سال ادامه پیدا كرد.
این حقیر در روز جمعه ١٨ شعبان المعظّم یكهزار و سیصد و نود و نه هجریه قمریه كه بخدمت استاد علّامه در مشهد مقدّس رسیدم و در آنروز راجع به كربن نیز مذاكراتى شد؛ اینجانب فرمایشات ایشان را ضبط و فعلًا براى خوانندگان گرامى در اینجا مىآورم:
علّامه فرمودند: مسیو هانرى کربن استاد شیعه شناس دانشگاه سوربُن؛1 قریب یكى دو ماه است كه فوت كرده است؛ و مجالس عدیدهاى راجع به تحقیق مذهب شیعه با ما داشت.
مرد سلیم النّفس و منصفى بود. او معتقد بود كه در میان تمام مذاهب عالم، فقط مذهب شیعه است كه مذهبى پویا و متحرّك و زنده است، و بقیه مذاهب بدون استثناء عمر خود را سپرى كردهاند، و حالت ترقّب و تكامل را ندارند.
كلیمیان قائل به امام و ولىّ زندهاى نیستند (و همچنین مسیحیان و زردشتیان) و اتّكاء به مبدأ حیاتى ندارند و بواسطه عمل به تورات و إنجیل و زَنْد و أوِستا، اكتفا نموده و تكامل خود را فقط در این محدوده جستجو مىكنند.
و همچنین تمام فرَق اهل تسنّن كه فقط تكامل خود را در سایه قرآن و سنّت نبوى مىدانند.
امّا شیعه، دین حركت و زندگى است. چون معتقد است كه حتماً باید امام و رهبر امّت زنده باشد، و تكامل انسان فقط به وصول بمقام مقدّس او حاصل مىشود؛ و لذا براى این منظور از هیچ حركت و پویائى و عشق دریغ
نمىكند.
مىفرمودند: روزى به كربن گفتم: در دین مقدّس اسلام تمام زمینها و مكانها بدون استثناء محلّ عبادت است. اگر فردى بخواهد نماز بخواند یا قرآن بخواند یا سجده كند یا دعا كند، در هر جا كه هست مىتواند این اعمال را انجام دهد؛ و رسول الله فرموده است: جُعِلَتْ لِىَ الارْضُ مَسْجِدًا وَ طَهُورًا. ولى در دین مسیح چنین نیست؛ عبادت فقط باید در كلیسا انجام گیرد و در موقع معین؛ عبادت در غیر كلیسا باطل است.
بنابراین، اگر فردى از مسیحیان در وقتى از اوقات حالى پیدا كرد، مثلًا در نیمه شب در خوابگاه منزل خود، و خواست خدا را بخواند چه كند؟
او باید صبر كند تا روز یكشنبه، كلیسا را چون باز كنند، بیاید در آنجا و براى دعا در آنجا حضور بهمرساند؟! این معنى قطع رابطه بنده است با خدا.
كربن در پاسخ گفت: بلى، این اشكال در مذهب مسیح هست؛ و الحَمد لِلّه دین اسلام در تمام ازمنه و امكنه و حالات، رابطه مخلوق را با خالق خود محفوظ داشته است.
و فرمودند: اگر در دین مقدّس اسلام انسان حاجتمند حالى پیدا كند، طبق همان حال و حاجت، خدا را مىخواند؛ چون خدا اسماء حُسنائى دارد چون غفور و رحیم و رازق و منتقم و غیرها، و انسان طبق خواست و حاجت خود، هر یك از این اسماء را مناسب ببیند؛ خدا را بدان اسم و صفت یاد مىكند.
مثلًا اگر بخواهد خدا او را بیامرزد و از گناهش درگذرد، باید از اسم غَفور و غَفّار و غافِرُ الذَّنْب استفاده كند.
امّا در دین مسیح، خدا اسماء حُسنى ندارد؛ فقط لفظ خُدا و إله و أبْ براى اوست، بنابراین اگر شما مثلًا حالى پیدا كردید! و خواستید خدا را
بخوانید و مناجات كنید، و او را با اسماء و صفاتش یاد كنید! و با اسم خاصّى از او حاجت خود را بطلبید! چه خواهید كرد؟
در پاسخ گفت: من در مناجاتهاى خود، «صحیفه مهدویه» علیه السّلام را مىخوانم.
علّامه مىفرمودند: كربن كِراراً «صحیفه سجّادیه» علیه السّلام را مىخواند، و گریه مىكرد.
مؤلّفات علّامه طباطبائى
مصاحبات علّامه طباطبائى با كربن به چهار زبان فارسى و عربى و فرانسه و انگلیسى منتشر شد. و اوّلین دوره آن در فارسى بنام «مکتب تشیع» سالانه دوّم نیز منتشر و تجدید چاپ شد.
و اینك كتابهائى از علّامه بنام «کتاب شیعه» و كتاب «رسالت تشیع در دنیاى امروز»1 و كتاب «پرسشهاى اسلامى» و كتاب «اسلام و انسان معاصر» منتشر شده، و مىشود.
و دیگر از مؤلّفات ایشان، كتاب «حکومت در اسلام» است كه بفارسى بوده و به عربى نیز ترجمه شده است.
و دیگر رسالهاى عربى است در باب حكومت در اسلام كه بنام «الحکومة فى الإسلام» مىباشد، و دیگر رسالهاى در إعجاز و رسالهاى عربى بنام «علىٌّ و الفلسفة الإلهیة» مىباشد كه این رساله نیز به فارسى ترجمه شده است، و دیگر حواشى نفیسى بر كتاب «أسفار أربعة» ملّا صدرا كه در طبع أخیر آن بصورت تعلیقات در ضمن نه جلد انتشار یافته است، و دیگر حاشیهاى بر
«کفایة الاصول» مىباشد.
و دیگر كتاب «سُنَن النّبىّ» است كه با اضافاتى توسّط یكى از فضلاء1 طبع و منتشر شده است.
و چند رساله در اعتباریات و برهان و مغالطه و تحلیل و تركیب و مشتقّ و غیر ذلك مىباشد كه هنوز طبع نشده است.
****
روش عرفانى و اخلاقى علّامه طباطبائى
امّا روش عرفانى و اخلاقى استاد:
آنچه مىدانم از آن یار بگویم یا نه | *** | و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه |
دارم اسرار بسى در دل و در جان مخفى | *** | اندکى ز آنهمه بسیار بگویم یا نه |
سخنى را که در آن بار بگفتم با تو | *** | هست اجازت که در این بار بگویم یا نه |
معنى حُسن گل و صورت عشق بلبل | *** | همه در گوش دل خار بگویم یا نه |
وصف آنکس که در این کوچه و این بازار است | *** | در سر کوچه و بازار بگویم یا نه2 |
من چه گویم درباره كسیكه عمرم و حیاتم و نفسم با اوست. من اگر خدا شناس باشم یا پیغمبر شناس، و یا امام شناس، همه اینها به بركت رحمت و لطف اوست.
یعنى از وقتیكه خداوند او را بما عنایت كرد، همه چیز را مرحمت كرد. او همه چیز بود؛ بلند بود و كوتاه بود، در عین بلندى كوتاه؛ و در عین اوج و صعود، در حضیض و نزول.
با ما طلبههاى عَجول و گستاخ، نرم و ملایم؛ مانند پدر بلند قامتى كه خم مىشود و دست كودك را مىگیرد و پا بپاى او راه مىرود، استاد با ما چنین مىكرد؛ او با ما مماشات مىنمود. و با هر كدام از ما طبق ذوق و سلیقه و اختلاف شدّت و حِدّت و تندى و كندى او راه مىرفت؛ و تربیت مىنمود.
و با آنكه اسرار الهیه در دل تابناك او موج مىزد سیمائى بشّاش و گشاده و وارفته، و زبانى خموش، و صدائى آرام داشت. و پیوسته بحال تفكّر بود، و گاهگاهى لبخند لطیف بر لبها داشت.1
بحسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد | *** | تو را در این سخن انکار کار ما نرسد |
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند | *** | کسى به حسن و ملاحت به یار ما نرسد |
بحقّ صحبت دیرین که هیچ محرم راز | *** | به یار یکجهت حقگزار ما نرسد |
هزار نقش برآید ز کلک صُنع و یکى | *** | بدلپذیرى نقش نگار ما نرسد |
هزار نقد به بازار کائنات آرند | *** | یکى به سکه صاحب عیار ما نرسد |
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند | *** | که گردشان به هواى دیار ما نرسد1 |
آرى، اى استاد عزیز! بعد از تو باید همان جملهاى را گفت كه حضرت سجّاد علیه السّلام بر سر قبر پدر گفت: أَمَّا الدُّنْیا فَبَعْدَكَ مُظْلِمَةٌ؛ وَ أَمَّا الاخِرَةُ فَبنُورِ وَجْهِكَ مُشْرِقَةٌ.
آداب و اخلاق و تواضع علّامه طباطبائى
این مرد، جهانى از عظمت بود؛ عیناً مانند یك بچه طلبه در كنار صحن مدرسه روى زمین مىنشست و نزدیك به غروب در مدرسه فیضیه مىآمد، و چون نماز بر پا مىشد مانند سائر طلّاب نماز را بجماعت مرحوم آیة الله آقاى حاج سید محمّد تقى خونسارى مىخواند.
آنقدر متواضع و مؤدّب، و در حفظ آداب سعى بلیغ داشت كه من كراراً خدمتشان عرض كردم: آخر این درجه از ادبِ شما و ملاحظات شما ما را بى ادب مىكند! شما را بخدا فكرى بحال ما كنید!
از قریب چهل سال پیش تا بحال دیده نشد كه ایشان در مجلس به متّكا و
بالش تكیه زنند، بلكه پیوسته در مقابل واردین، مؤدّب، قدرى جلوتر از دیوار مىنشستند؛ و زیر دست میهمانِ وارد. من شاگرد ایشان بودم و بسیار بمنزل ایشان مىرفتم، و به مراعات ادب مىخواستم پائینتر از ایشان بنشینم؛ ابداً ممكن نبود.
ایشان بر مىخاستند، و مىفرمودند: بنابراین ما باید در درگاه بنشینیم یا خارج از اطاق بنشینیم!
در چندین سال قبل در مشهد مقدّس كه وارد شده بودم، براى دیدنشان بمنزل ایشان رفتم. دیدم در اطاق روى تشكى نشستهاند (بعلّت كسالت قلب طبیب دستور داده بود روى زمین سخت ننشینند). ایشان از روى تُشك برخاستند و مرا به نشستن روى آن تعارف كردند، من از نشستن خوددارى كردم. من و ایشان مدّتى هر دو ایستاده بودیم، تا بالاخره فرمودند: بنشینید، تا من باید جملهاى را عرض كنم!
من ادب نموده و اطاعت كرده و نشستم. و ایشان نیز روى زمین نشستند، و بعد فرمودند: جملهاى را كه مىخواستم عرض كنم، اینست كه: «آنجا نرمتر است.»!
از همان زمان طلبگى ما در قم، كه من زیاد بمنزلشان مىرفتم، هیچگاه نشد كه بگذارند ما با ایشان به جماعت نماز بخوانیم. و این غصّه در دل ما مانده بود كه ما جماعت ایشان را ادراك نكردهایم؛ و از آن زمان تا بحال، مطلب از این قرار بوده است. تا در ماه شعبان امسال1 كه بمشهد مشرّف شدند و در منزل ما وارد شدند، ما اطاق ایشان را در كتابخانه قرار دادیم تا با مطالعه هر كتابى كه
بخواهند روبرو باشند. تا موقع نماز مغرب شد. من سجّاده براى ایشان و یكى از همراهان كه پرستار و مراقب ایشان بود پهن كردم و از اطاق خارج شدم كه خودشان به نماز مشغول شوند، و سپس من داخل اطاق شوم و بجماعتِ اقامه شده اقتدا كنم؛ چون مىدانستم كه اگر در اطاق باشم ایشان حاضر براى امامت نخواهند شد.
قریب یك رُبع ساعت از مغرب گذشت. صدائى آمد، و آن رفیق همراه مرا صدا زد، چون آمدم گفت: ایشان همینطور نشسته و منتظر شما هستند كه نماز بخوانند.
عرض كردم: من اقتدا مىكنم! گفتند: ما مُقتدى هستیم!
عرض كردم: استدعا میكنم بفرمائید نماز خودتان را بخوانید! فرمودند: ما این استدعا را داریم.
عرض كردم: چهل سال است از شما تقاضا نمودهام كه یك نماز با شما بخوانم تا بحال نشده است؛ قبول بفرمائید! با تبسّم ملیحى فرمودند: یك سال هم روى آن چهل سال.
و حقّاً من در خود توان آن نمىدیدم كه بر ایشان مقدّم شده و نماز بخوانم، و ایشان بمن اقتدا كنند؛ و حالِ شرم و خجالت شدیدى بمن رخ داده بود.
بالاخره دیدم ایشان بر جاى خود محكم نشسته و بهیچوجه من الوجوه تنازل نمىكنند؛ من هم بعد از احضار ایشان صحیح نیست خلاف كنم، و به اطاق دیگر بروم و فُرادى نماز بخوانم.
عرض كردم: من بنده و مطیع شما هستم؛ اگر امر بفرمائید اطاعت مىكنم!
فرمودند: امر كه چه عرض كنم! امّا استدعاى ما این است!
من برخاستم و نماز مغرب را بجاى آوردم، و ایشان اقتدا كردند. و بعد از چهل سال علاوه بر آنكه نتوانستیم یك نماز به ایشان اقتدا كنیم امشب نیز در چنین دامى افتادیم.
خدا میداند آن وضع چهره و آن حال حیا و خجلتى كه در سیماى ایشان توأم با تقاضا مشهود بود، نسیمِ لطیف را شرمنده مىساخت، و شدّت و قدرتش جماد و سنگ را ذوب مىكرد.
خُلُقٌ یخْجِلُ النَّسیمَ مِنَ اللُطْف | *** | وَ بَأْسٌ یذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ |
جَلَّ مَعْناک أنْ یحیطَ بِهِ الشِّعْرُ | *** | وَ یحْصى صِفاتِهِ النَّقّادُ1 |
****
مسلك عرفانى علّامه طباطبائى
مسلک عرفانى استاد، مسلك استاد بى عدیلشان مرحوم آیة الحقّ سید العارفین حاج میرزا على آقاى قاضى؛ و ایشان در روش تربیت، مسلك استادشان آقاى آقا سید أحمد كربلائى طهرانى؛ و ایشان نیز مسلك استاد خود مرحوم آیة الحقّ آخوند ملّا حسینقلى دَرجَزینى همدانى رِضوانُ اللهِ عَلیهم أجمعین را داشتهاند كه همان معرفت نفس بوده است، كه ملازم با معرفت ربّ بوده، و بر این اصل روایات بسیارى دلالت دارد.
و آن بعد از عبور از عالم مثال و صورت، و بعد از عبور از عالم نفس خواهد بود كه عِنْدَ الْفَنآءِ عَنِ النَّفْسِ بِمَراتِبِها یحْصُلُ الْبَقآءُ بِالرَّبِ؛ و تجلّى سلطان معرفت وقتى خواهد بود كه از آثار نفسانیه در سالك هیچ باقى نمانده
باشد.
و از شرائط مهمّ حصول این معنى مراقبه است كه در هر مرحله از مراحل، و در هر منزله از منازل باید بتمام معنى الكلمه حفظ آداب و شرائط آن مرحله و منزل را نمود؛ و الّا بجاى آوردن عبادات و اعمال لازم بدون مراقبه، حكم دوا خوردن مریض با عدم پرهیز و استعمال غذاهاى مضرّ است كه مفید فائده نخواهد شد.
و كلّیات مراقبه كه بر حسب منازل مختلف، جزئیات آن متفاوت است، در پنج چیز خلاصه مىشود:
صَمت و جُوع و سَهر و عُزلت و ذِکرى بدوام | *** | ناتمامان جهان را کند این پنج تمام1 |
مرحوم استاد بدو نفر از علماء اسلام بسیار ارج مىنهادند و مقام و منزلت آنان را بعظمت یاد مىكردند: اوّل: سید أجلّ علىّ بن طاووس أعلى اللهُ تعالَى مقامَه الشّریف، و به كتاب «إقبال» او اهمّیت مىدادند و او را «سید أهل الْمُراقَبة» مىخواندند.
دوّم: سید مَهدى بَحرالعُلوم أعلى اللهُ تعالَى مقامَه، و از كیفیت زندگى و
سلوك علمى و عملى و مراقبات او بسیار تحسین مىنمودند. و تشرّف او و سید ابن طاووس را به خدمت حضرت امام زمان أرواحنا فداه كراراً و مراراً نقل مىنمودند. و نسبت به نداشتن هواى نفس، و مجاهدات آنان در راه وصول بمقصود، و كیفیت زندگى و سعى و اهتمام در تحصیل مرضات خداى تعالى، مُعجِب بوده و با دیده ابّهت و تجلیل و تكریم مىنگریستند «.
رساله سَیر و سُلوک» منسوب به سید بحرالعلوم را اهمّیت مىدادند، و بخواندن آن توصیه مىنمودند. و خودشان چندین دوره آن را براى رفقاى خصوصى از طلّاب شوریده و وارسته از طالبان حقّ و لقاء الله ـ با شرح و بسطى نسبةً مفصّل ـ بیان فرمودند.
بهترین كتاب اخلاق را در مختصرات كتاب «طَهارةُ الأعراق» تألیف ابن مِسْكَوَیه مىدانستند. و بهترین آنها را در متوسّطات «جامعُ السّعادات» تألیف حاج ملّا مهدى نراقى، و بهترین آنها را در مُطوّلات كتاب «إحیآءُ الإحیآء» تألیف ملّا محسن فیض كاشانى مىدانستند.
مىفرمودند: آنچه را كه در «رَوضات الجنّات» در ترجمه احوال خواجه نصیر الدّین طوسى آورده است كه: «اخلاق ناصرى» از كتاب «طهارة الاعراق» گرفته شده؛ و ابن مِسكویه آنرا از علماى هند اخذ كرده است، صحیح نیست؛ چون ابن مسكویه از معاصرین أبو على سینا بوده و كتاب فلسفه هم دارد كه صد در صد عین فلسفه یونانى است، و أبداً با فلسفه هندى ربطى ندارد؛ و كتاب اخلاق او كه «طهارة الاعراق» است نیز طبق مذاق هندیان نیست.
و امّا نَراقى1 از فقهاء و عرفاء و فلاسفه درجه اوّل و از نقطه نظر سعۀ
فكرى و اطّلاع بر علوم ریاضى و هیئت كم نظیر است، و در اخلاق مقام والائى را دارد. و بسیار جاى تعجّب است كه این مرد هنوز شناخته نشده و با این كمالات و مقامات عدیده در غیبت مانده است؛ و اخیراً بعضى از مصنّفات او را بطبع رسانیده و بناست كه بقیه آثار جلیله او را نیز بطبع برسانند.
و امّا فیض كه أشهر من الشّمس است؛ و كتاب «مَحَجّة البیضآء» او كه در احیاءِ «إحیآء العُلوم» نوشته است از زمره نفیسترین كتب شیعه است؛ رضوانُ اللهِ عَلیهم أجمعین.
اخلاقیات علّامه ناشى از تراوش وصول به حقائق ملكوتى بود
بارى، فرق روشن علّامه طباطبائى با سائرین این بود كه اخلاقیات ایشان ناشى از تراوش باطن، و بصیرت ضمیر، و نشستن حقیقت سیر و سلوك در كُمون دل و ذهن، و متمایز شدن عالم حقیقت و واقعیت از عالم مجاز و اعتبار، و وصول به حقائق عوالم ملكوتى بود؛ و در واقع تنازل مقام معنوى ایشان در عالم صورت و عالم طبع و بدن بوده است؛ و معاشرت و رفت و آمد و تنظیم سائر امور خود را بر آن اصل نمودهاند.
ولى مسلك اخلاقى غیر ایشان ناشى از تصحیح ظاهر و مراعات امور شرعیه و مراقبات بدنیه بود، كه بدینوسیله مىخواهند دریچهاى از باطن روشن شود؛ و راهى بسوى قرب حضرت احدیت پیدا گردد. رحِم اللهُ الماضینَ منهم أجمعین.
قریحه و ذوق شعرى علّامه طباطبائى
علّامه استاد داراى روحى لطیف، و ذوقى عالى، و لطافتى خاصّ بودند.1 در أشعار عرب به شعرهاى ابن فارض بخصوص به «نظمُ السُّلوك» آن
...1
كه معروف به تائیه کبرى است علاقهمند بودند.
و در أشعار فارسى «دیوان خواجه حافظ شیرازى» را مىستودند. و از أشعار عرفانى فارسى و عربى، گهگاهى براى دوستان غزلى آرام آرام مىخواندند. و درباره اینكه سالك باید یكسره همّ و غمّ خود را بخدا مصروف دارد، و در صدد زیاده طلبى و فضیلتى ابداً نبوده باشد؛ بلكه باید هَمَّش خدایش باشد، و توشه راهش همان ذُلّ عبودیت، و راهنماى او محبّت او بوده باشد؛ كراراً این اشعار را مىخواندند، و مىفرمودند: شاعر در نشان دادن راه فنا و نیستى غوغا كرده است:
رَوَتْ لى أحادیثَ الْغَرامِ صَبابَةٌ | *** | بِإسْنادِها عَنْ جیرَةِ الْعَلَمِ الْفَرْدِ |
وَ حَدَّثَنى مَرُّ النَّسیمِ عَنِ الصَّبا | *** | عَنِ الدَّوْحِ عَنْ وادى الْغَضَى عَنْ رُبَى نَجْدِ |
عَنِ الدَّمْعِ عَنْ عَینى الْقَریحِ عَنِ الْجَوَى | *** | عَنِ الْحُزْنِ عَنْ قَلْبى الْجَریحِ عَنِ الْوَجْدِ |
بِأَنَّ غَرامى وَ الْهَوَى قَدْ تَحالَفا | *** | عَلَى تَلَفى حَتَّى أُوَسَّدَ فى لَحْدى1 |
قصائد و غزلیات علّامه طباطبائى
علّامه داراى قریحه شعر بوده و غزلهاى عرفانى آبدار كه توأم با وَجد و حال، و سراسر عشق و اشتیاق است مىسرودهاند. و ما براى نمونه، یك غزل از آنرا در اینجا مىآوریم:
مِهر خوبان دل و دین از همه بى پروا برد | *** | رُخ شَطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد |
تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون گشت | *** | از سَمَک تا به سِماکش کشش لیلَى برد |
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه | *** | ذرّهاى بودم و مِهر تو مرا بالا برد |
من خَسى بى سر و پایم که به سیل افتادم | *** | او که میرفت مرا هم به دل دریا برد |
جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود | *** | که درین بزم بگردید و دل شیدا برد |
خم ابروى تو بود و کف مینوى تو بود | *** | که بیک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد |
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم | *** | با برافروخته روئى که قرار از ما برد |
همه یاران به سر راه تو بودیم ولى | *** | خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد |
همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت | *** | همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد1 |
...1
...1
تواضع علّامه طباطبائى نسبت به معصومین علیهم السّلام
حضرت استاد، علاقه و شیفتگى خاصّى نسبت به ائمّه طاهرین صلواتُ اللهِ و سلامُه علیهم أجمعین داشتند. وقتى نام یكى از آنها برده مىشد، اظهار تواضع و ادب در سیمایشان مشهود مىشد؛ و نسبت به امام زمان أرواحُنا فداه تجلیل خاصّى داشتند. و مقام و منزلت آنها و حضرت رسول الله و حضرت صدّیقه كبرى را فوق تصوّر مىدانستند؛ و یك نحو خضوع و خشوع واقعى و وجدانى نسبت به آنها داشتند، و مقام و منزلت آنانرا ملكوتى
مىدانستند. و به سیره و تاریخ آنها كاملًا واقف بودند.
در بسیارى از مطالب كه درباره آنان سؤال مىشد چنان بیان و تشریح داشتند كه گویا آن سیره را امروز مطالعه كردهاند، و یا در مصدر وَحى و تشریع نشستهاند، و از آنان مىگیرند و بدین عالم مىدهند.
در تابستانها از قدیم الایام رسمشان این بود كه بزیارت حضرت ثامن الائمّه علیه السّلام مشرّف مىشدند و دوران تابستان را در آنجا مىماندند؛ و ارض اقدس را بر سائر جاها مقدّم مىداشتند، مگر در صورتِ محذور.
در ارض اقدس هر شب بحرم مطهّر مشرّف مىشدند، و حالت التماس و تضرّع داشتند.
و هر چه از ایشان تقاضا مىشد كه در خارج از مشهد چون طُرقبه و جاغَرْق سكونت خود را ـ بعلّت مناسب بودن آب و هوا ـ قرار دهند، و گهگاهى براى زیارت مشرّف گردند ابداً قبول نمىكردند، و مىفرمودند: ما از پناه امام هشتم جاى دیگر نمىرویم.1
...1
...1
نسبت به قرآن کریم نیز بسیار بسیار خاضع و خاشع بودند. آیات قرآن را غالباً از حفظ میخواندند. و مواضع آیات را در سورههاى مختلف نشان مىدادند؛ و آیات مناسب آن آیه را نیز تلاوت مىنمودند. جلسات بحثهاى قرآنى آن فقید سعید بسیار جالب و پر محتوى بود.
****
وضع تحمّل و بردبارى علّامه در شدائد و گرفتاریها
و امّا وضع مَعیشت ایشان: چنانچه از شجره آنان پیداست از خاندان محترم و معروف و سرشناس آذربایجان بودهاند؛ و ممرّ معاش ایشان و برادرشان از كودكى منحصر بزمین زراعتى در قریه شادآباد تبریز بوده و از نیاكان بعنوان ارث منتقل شده بود. و چنانچه از نوشتجات ایشان در دوران توطّن و اقدام به فلاحت و زراعت براى ممرّ معاش در تبریز پیداست؛ آن رسالههاى خطّى (كتاب «توحید» و كتاب «إنسان» و رساله «وسائط» و رساله «ولایت») را در قریه شادآباد نوشتهاند.
ایشان مىفرمودند: این مِلك، دویست و هفتاد سال است كه مِلك طلقِ آباء و اجداد ما بوده است و یگانه وسیله ارتزاق از راه كشاورزى مىباشد؛ و چنانچه مورد غَصب و تعدّى واقع مىشد، بطور كلّى رشته معاش ایشان مختلّ مىگشت و در مضیقه واقع مىشدند.
چون علّامه طباطبائى با وجود داشتن مقام فقاهت و علمیت و واجدیت مقام مرجعیت؛ بعلّت اهتمام به امور علمیه و تربیت طلّاب از نقطه نظر معنویت و اخلاق و تصحیح عقیده، و بعلّت دفاع از سنگر اسلام و حریم تشیع؛ دیگر مجالى و حالى براى تدوین رساله و فتوى و استفتاء را نداشتند؛ و از بدو امر عمداً مسیر خود را در غیر این طریق قرار داده بودند.
و چون از این طرف این امور بكلّى مسدود بود و از طرف دیگر ایشان بهیچوجه سهم امام را قبول نمىكردند، معلومست كه وضعِ معیشت و زندگى ایشان در صورت فقدان منافع فلاحت و زراعت كه عائدشان مىشد، از یك طلبه ساده پائینتر خواهد بود. چون آن طلبه، اگرچه از شهر و یا دِه براى او مقرّرى نرسد لا أقلّ از سهم امام استفاده میكند.
و آن منافع زراعت هم در صورت وصول، فقط براى إمرار مقدار ضرورت از معاش بحدّ أقلّ بود.
و طبعاً رجال علم و دانش ما از قدیم الایام بدین محذور مبتلا بودند:
رجال علم و دانش ما از قدیم الایام در ضیق معیشت بسر مىبردهاند
مرحوم آیة الله شیخ جواد بَلاغى نجفى كه فخر اسلام بود و علوم و مؤلَّفات او جهان دانش را روشن كرد، در نجف اشرف در خانه محقّرى روى حصیر زندگى مىكرد؛ و براى طبع كتابهاى خود علیه مادّیین و طبیعیین و یهودیان و مسیحیان، كه حقّاً سند مباهات و افتخار عالم اسلام بود، مجبور مىگردد خانه مسكونى خود را بفروشد.
استاد استادِ ما: مرحوم قاضى رضوانُ اللهِ علیه در نجف اشرف با وجود عائله سنگین، چنان در ضیق معیشت زندگى مىنمود كه داستانهاى او براى ما ضرب المثل است.
در خانه او غیر از حصیر خرمائى چیزى نبود. و براى روشن كردن چراغ نفتى در شب بجهت نبودن لامپا و یا نفت، چه بسا در خاموشى بسر مىبردند
مرحوم آیة الله علّامه حاج شیخ آقا بزرگ طهرانى هیچ ممرّ معاشى نداشت و از حال ایشان كسى با خبر نبود. صد سال بعلم و اسلام و تشیع خدمت كرد؛ و مجاهدات ارزنده و آثار نفیس و بى نظیرى از خود بیادگار گذاشت كه امروز مورد استفاده تمام اهل تحقیق و تتبّع و محور مراجعات نویسندگان است.
این مرد شب و روز مشغول نوشتن و زحمت كشیدن و جمع آورى اسناد و مدارك نوشتجات بود.
وضع خانه او عیناً مانند یك طلبه معمولى، ساده و بلكه پائین تر؛ و شدائدى كه تحمّل نموده است فوق تصوّر است.
علّامه أمینى صاحب «الغدیر» تا قبل از مشهوریت و معروفیت، در تنگى معاش بسر مىبرد؛ و حتّى براى طبع اوّل دوره «الغدیر» با مشكلاتى مواجه شدند.
و این یك نقص بزرگ در دستگاه روحانیت فعلى از نقطه نظر كیفیت اداره امور مالى است.
چرا باید افرادى كه در رشتههاى خاصّى چون فلسفه و عرفان و كلام و تفسیر و حدیث و تاریخ و رجال و غیرها عمرى را مىگذرانند، و با وجود سرمایههاى سرشار فقهى؛ بعلل كمك به اسلام و نیاز جامعه بدین علوم و پر كردن مواضع ضعف، و بعلّت پاسدارى و سنگربانى از حریم مكتب، باید حتّى از یك زندگى ساده و معمولى محروم؛ و براى إمرار معاش و حفظ آبرو و حیثیت دچار هزار اشكال گردند.
بودجه صندوق مسلمین كه بعنوان سهم امام به حوزهها ارسال مىشود، از عطف توجّه بچنین افرادى دریغ؛ و قبول سهم امام براى چنین كسانى ـ بتوسّط متصدّیان و مباشران ـ موجب قبول ذُلّ استخفاف و تحقیر و تسلیم
در برابر دستگاه مدیره باشد.
از اجازه و تصدیق مقام اجتهاد و فقاهتِ افرادِ والا مقامى كه داراى مزایاى اخلاقى و روحى، علاوه بر جنبههاى علمى هستند؛ چون ملازم با تصدیق شخصیت و استقلال امور آنهاست، خوددارى شود.
و به افراد بى سواد و بى احتیاط و متجرّى، بعنوان جِبایه و جمع آورى سهم امام اجازههاى طویله و مطوّله و مُلقَّب بألقاب و آداب داده شود؛ كه مركز حكمرانى از مقرّ خود تكان نخورد، و در وصول آن بدست افراد غیر واجد شرائط، كه در مزایاى روحى و اخلاقى از سطح معمولى مردم پائین ترند، بملاك ادّعاى علم و أعلمیت و فقه و افقهیت و ورع و اورعیت، خللى پدیدار نگردد.
فَیا لَلاسَفِ بِهَذِهِ السّیرَةِ الرَّدیةِ الْمُرْدیةِ الْمُبیدَةِ لِلْعِلْمِ وَ الْعُلَمآءِ وَ الْفِقْهِ وَ الْفُقَهآءِ.
و چون به آنها گفته شود: به چه دلیل؟ به چه آیه، به چه روایت شما مىگوئید سهم امام مقلّد باید بدست مرجع یا نائب او بخصوصه برسد؟ در كدام كتاب فقه و خبر و تفسیر چنین مطلبى را دیده اید؟ این چه سنّتها و بدعتهائى است كه مىنهید؟
مىگویند: فلان و بهمان گفتهاند. شما كه ادّعاى اجتهاد مىكنید! چرا در اینجا فقط، مقلِّدِ صرف فلان و بهمان شدهاید؟
علّامه استاد، زندگانى بسیار ساده و بى تجمّل، در حدِّأقلّ ضرورت زندگى داشتند. و با وجود كسالت قلبى و كسالت اعصاب و كِبَر سنّ، فقط و فقط بعلّت حمایت از دین، و نشر فرهنگ اسلام؛ براى ملاقات و مصاحبه با آن مستشرق فرانسوى، هر دو هفته یكبار بطهران مىآمدند؛ و این رفت و آمد نیز مستلزم رنجهائى بود.
اینست وضع زندگى یك فیلسوف شرق؛ بلكه یگانه فیلسوف عالم! با آنكه آنطور كه باید ما از وضع داخلى آن بزرگ مرد پرده بر نداشتیم؛ زیرا معتقدیم بحث در اینگونه امور سزاوار مقام عفّت و شرف نیست.
اینست زندگانى اولیاء خدا:
صَبَرُوا أَیامًا قَصِیرَةً، أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِیلَةً.1
یكایك از صفات و نعوت متّقیان كه مولَى الموالى أمیرمؤمنان علیه السّلام درباره آنان در خطبه هَمّام بیان مىفرمایند، در این مرد الهى مشاهَد و محسوس و ممسوس و ملموس بود:
أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیا فَلَمْ یرِیدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا.2
اینست زندگى وارستگان و آزادگان از اسارتِ نفس امّاره، و به پرواز درآمدگان در حریم قضاء و مشیت الهیه، و سر سپردگان به عالم تفویض و تسلیم و رضا. چقدر استاد ما از این شعر خوشایند بودند كه:
منم که شُهره شهرم بعشق ورزیدن | *** | منم که دیده نیالودهام به بد دیدن |
به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم | *** | که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن |
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم | *** | که در شریعت ما کافرى است رنجیدن |
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات | *** | بخواست جام مى و گفت راز پوشیدن1 |
و آنگاه با این مشكلات، و ردّ و ایرادها، یكدنیا از عظمت و وقار و سَكینه و آرامش در او متحقّق بود.
اینجاست كه خوب زندگانى ائمّه معصومین ما، رخ خود را نشان مىدهد، زیرا أمثال طباطبائیها مىتوانند بخوبى روشنگر و آیه و نماینده آن ارواح پاك باشند، و چون آینه درخشان و صیقلى، آن ذوات طهارت را حكایت كنند؛ و اینانند كه آیات الهیه و حُجَج ربّانیه مىباشند.
علّت مهاجرت علّامه طباطبائى از تبریز به قم
و بهمین علّت، مهاجرت علّامه طباطبائى بقم و تحمّل این همه مشكلات، و دورى از وطن مألوف، براى احیاى امر معنویت و اداء رسالت الهى در نشر و تبلیغ دین، و رشد افكار طلّاب و تصحیح عقائد حقّه، و نشان دادن راه مستقیم تهذیب نفس و تزكیه اخلاق و طهارت سرّ و تشرّف به لقاء الله و ربط با عالم معنى مىباشد.
چنانكه آن فقید سعید فرمودند: من وقتى از تبریز به قم آمدم و درس «أسفار» را شروع كردم، و طلّاب بر درس گرد آمدند و قریب به یكصد نفر در مجلس درس حضور پیدا مىكردند؛ حضرت آیة الله بروجردى رحمة الله علیه اوّلًا دستور دادند كه شهریه طلّابى را كه به درس «أسفار» مىآیند قطع كنند.
و بر همین اساس چون خبر آن بمن رسید، من متحیر شدم كه خدایا چه كنم؟
اگر شهریه طلّاب قطع شود، این افراد بدون بضاعت كه از شهرهاى دور
آمدهاند و فقط ممرّ معاش آنها شهریه است چه كنند؟
و اگر من بخاطر شهریه طلّاب، تدریس «أسفار» را ترك كنم لطمه بسطح علمى و عقیدتى طلّاب وارد مىآید!؟
من همینطور در تحیر بسر مىبردم، تا بالاخره یكروز كه بحال تحیر بودم و در اطاق منزل از دور كرسى مىخواستم برگردم چشمم بدیوان حافظ افتاد كه روى كرسى اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأّل زدم كه چه كنم؟ آیا تدریس «أسفار» را ترك كنم، یا نه؟ این غزل آمد:
من نه آن رِندم که ترک شاهد و ساغر کنم | *** | محتسب داند که من این کارها کمتر کنم |
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها | *** | توبه از مِى وقت گل دیوانه باشم گر کنم |
چون صبا مجموعه گُل را به آب لطف شست | *** | کج دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم |
عشق دُردانه است و من غوّاص و دریا میکده | *** | سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم |
لاله ساغر گیر و نرگس مست و برما نام فسق | *** | داورى دارم بسى یا ربّ کرا داور کنم |
بازکش یکدم عنان اى تُرک شهرآشوب من | *** | تا ز اشک و چهره، راهت پر زر و گوهر کنم |
من که از یاقوت و لعلِ اشک دارم گنجها | *** | کى نظر در فیض خورشید بلند اختر کنم |
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار | *** | عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم |
من که دارم در گدائى گنج سلطانى بدست | *** | کى طمع در گردش گردونِ دون پرور کنم |
گرچه گرد آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم | *** | گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم |
عاشقان را گر در آتش مىپسندد لطف دوست | *** | تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم |
دوش لعلش عشوهاى میداد حافظ را ولى | *** | من نه آنم کز وى این افسانها باور کنم1 |
بارى، دیدم عجیب غزلى است؛ این غزل مىفهماند كه تدریس «أسفار» لازم، و ترك آن در حكم كفر سلوكى است.
پیام آیة الله بروجردى به علّامه و جواب ایشان
و ثانیاً یا همان روز یا روز بعد، آقاى حاج أحمد خادم خود را به منزل ما فرستادند، و بدینگونه پیغام كرده بودند: ما در زمان جوانى در حوزه علمیه اصفهان نزد مرحوم جهانگیر خان «أسفار» مىخواندیم ولى مخفیانه؛ چند نفر بودیم، و خُفیةً بدرس ایشان مىرفتیم، و امّا درس «أسفار» علنى در حوزه رسمى بهیچوجه صلاح نیست و باید ترك شود!
من در جواب گفتم: به آقاى بروجردى از طرف من پیغام ببرید كه این درسهاى متعارف و رسمى را مانند فقه و اصول، ما هم خواندهایم؛ و از عهده تدریس و تشكیل حوزههاى درسى آن برخواهیم آمد و از دیگران كمبودى نداریم.
من كه از تبریز بقم آمدهام فقط و فقط براى تصحیح عقائد طلّاب بر اساس حقّ، و مبارزه با عقائد باطله مادّیین و غیرهم مىباشد. در آن زمان كه حضرت
آیة الله با چند نفر خُفیةً به درس مرحوم جهانگیرخان مىرفتند، طلّاب و قاطبه مردم بحمد الله مؤمن و داراى عقیده پاك بودند؛ و نیازى به تشكیل حوزههاى علنى «أسفار» نبود؛ ولى امروزه هر طلبهاى كه وارد دروازه قم مىشود با چند چمدان (جامه دان) پر از شبهات و اشكالات وارد مىشود!
و امروزه باید بدرد طلّاب رسید؛ و آنها را براى مبارزه با ماتریالیستها و مادّیین بر اساس صحیح آماده كرد، و فلسفه حقّه اسلامیه را بدانها آموخت؛ و ما تدریس «أسفار» را ترك نمىكنیم.
ولى در عین حال من آیة الله را حاكم شرع مىدانم؛ اگر حكم كنند بر ترك «أسفار» مسأله صورت دیگرى بخود خواهد گرفت.
علّامه فرمودند: پس از این پیام؛ آیة الله بروجردى دیگر بهیچوجه متعرّض ما نشدند، و ما سالهاى سال بتدریس فلسفه از «شفاء» و «أسفار» و غیرهما مشغول بودیم.
و هر وقت آیة الله برخوردى با ما داشتند بسیار احترام مىگذاردند، و یك روز یك جلد قرآن كریم كه از بهترین و صحیحترین طبع ها بود بعنوان هدیه براى ما فرستادند
****
بارى، من چه گویم از فضائل مردى كه حقّاً در اینجا غریب بود؛ در غیبت آمد و در غیبت رفت. و سربسته و مُهر كرده كسى او را نشناخت.
علّامه ملجأ و پناه شاگردان؛ و همچون چراغ، روشنگر راه بود
علّامه طباطبائى كه رضوان خدا بر او باد، براى مخلِصین از شاگردان و اراداتمندان خود ملجأ و پناهى بود كه در حوادث روزگار بدو روى مىآوردند؛ و او چون چراغ تابان روشنگر راه و مبین خطرات و مفرّق حقّ از باطل بود، و در كشف مسائل علمیه و رفع مجهولات، دستگیر و راهنما بود.
این حقیر نه تنها در همان ایامى كه در قم مشغول تحصیل بودم از كانون
فیض و علمش بهرمند مىشدم، و تا سرحدّیكه خود را بنده و خانه زاد مىدانستم؛ بلكه پس از تشرّف بنجف اشرف نیز پیوسته باب مراسلات مفتوح بود و نامههاى جذّاب، روشنگر راه بود.
و پس از مراجعت از نجف تا بحال وقتى نشد كه خود را بى نیاز از تعلیم و محضر پر فیضش ببینم.
در هر مجلسى كه خدمتشان مىرسیدم آنقدر افاضه رحمت و علم و دانش بود، و آنقدر سرشار از حال و وجد و سرور و توحید بود كه از شدّت حقارت در خود احساس شرمندگى مینمودم و معمولًا هر دو هفته یكبار بقم شرفیاب مىشدم؛ و ساعات زیارت و ملاقات با ایشان براى من بسیار ارزنده بود.
درست بخاطر دارم شبى در طهران كه به كتاب «سیر و سلوک» منتسب بمرحوم آ یة الله بحرالعلوم نجفى أعلى اللهُ تعالى درجتَه شرح مىنوشتم، دچار اشكالى شدم؛ هر چه فكر كردم مسأله حلّ نشد. و تلفن خود كار در شهرهاى ایران هنوز دائر نشده بود، لذا شبانه براى این مهمّ عازم قم شدم. قریب نیمه شب بود كه وارد بقم شدم و در مهمانخانه بُلوار شب را بصبح آوردم. صبحگاه پس از تشرّف بحرم مطهّر و زیارت قبر حضرت معصومه سلام الله علیها، بخدمت استاد رسیدم و تا قریب ظهر از محضر پر بركتشان بهرمند شدم؛ و نه تنها آن مسأله بلكه بسیارى از مسائل دیگر را حلّ كردند و جواب دادند.
من هر وقت بخدمتشان مىرسیدم، بدون استثناء براى بوسیدن دست ایشان خم مىشدم، و ایشان دست خود را لاى عبا پنهان مىكردند؛ و چنان حال حیاء و خجلت در ایشان پیدا مىشد كه مرا منفعل مىنمود.
یك روز عرض كردم: ما براى فیض و بركت و نیاز، دست شما را
مىبوسیم چرا مضایقه مىفرمائید!؟ سپس عرض كردم: آقا شما این روایت را كه از حضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام وارد است: مَنْ عَلَّمَنِى حَرْفًا فَقَدْ صَیرَنِى عَبْدًا1 آیا قبول دارید!؟
فرمودند: بلى روایت مشهورى است، و متنش نیز با موازین مطابقت دارد.
عرض كردم: شما این همه كلمات بما آموختهاید؛ و به كرّات و مَرّات ما را بنده خود ساخته اید! از ادب بنده این نیست كه دست مولاى خود را ببوسد!؟ و بدان تبرّك جوید؟
با تبسّم ملیحى فرمودند: ما همه بندگان خدائیم!2
بارى، چیزى را كه تصوّر نمىكردیم، ارتحال این مرد بود. مرگ این رجل الهى مرگ عالَم است؛ چون علّامه عالَم بود. گرچه او زنده است؛ همه مردمِ زنده، مرده؛ و او زنده است.1
النّاسُ مَوتى وَ أهْلُ الْعِلْمِ أحْیاءٌ
النَّاسُ مَوْتَى وَ أَهْلُ الْعِلْمِ أَحْیآءٌ.2
أحِبّاىَ أنتُمْ أحْسَنَ الدَّهْرُ أمْ أسا | *** | فَکونوا کما شِئْتُمْ أنَا ذَلِک الْخِلُّ (١) |
إذا کانَ حَظّى الْهَجْرَ مِنْکمْ وَ لَمْ یکنْ | *** | بِعادٌ فَذاک الْهَجْرُ عِنْدى هُوَ الْوَصْلُ (٢) |
وَ ما الصَّدُّ إلّا الْوُدُّ ما لَمْ یکنْ قِلًى | *** | وَ أَصْعَبُ شَىْءٍ غَیرَ إعْراضِکمْ سَهْلُ (٣) |
وَ صَبْرىَ صَبْرٌ عَنْکمُ وَ عَلَیکمُ | *** | أرَى أبَدًا عِنْدى مَرارَتَهُ تَحْلو (٤) |
أخَذْتُمْ فُؤَادى وَ هْوَ بَعْضى فَما الَّذى | *** | یضُرُّکمُ لَوْ کانَ عِنْدَکمُ الْکلُّ (٥) |
نَأَیتُمْ فَغَیرَ الدَّمْعِ لَمْ أرَ وافیا | *** | سِوَى زَفْرَةٍ مِنْ حَرِّ نارِ الْجَوَى تَغْلو (٦) |
حَدیثى قَدیمٌ فى هَواها وَ ما لَهُ | *** | کما عَلِمَتْ بَعْدٌ وَ لَیسَ لَها قَبْلُ (٧) |
وَ حُرْمَةِ عَهْدٍ بَینَنا عَنْهُ لَمْ أحُلْ | *** | وَ عَقْدٍ بَأیدٍ بَینَنا ما لَهُ حَلُّ (٨) |
لَانْتِ عَلَى غَیظِ النَّوَى وَ رِضَى الْهَوَى | *** | لَدَىَّ وَ قَلْبى ساعَةً مِنْک ما یخْلو (٩) |
تُرَى مُقْلَتى یوْمًا تَرَى مَنْ احِبُّهُمْ | *** | وَ یعْتِبُنى دَهْرى وَ یجْتَمِعُ الشَّمْلُ (١٠) |
وَ ما بَرِحوا مَعْنًى أراهُمْ مَعى فَإنْ | *** | نَأوْا صورَةً فى الذِّهْنِ قامَ لَهُمْ شَکلُ (١١) |
فَهُمْ نُصْبُ عَینى ظاهِرًا حَیثُما سَرَوْا | *** | وَ هُمْ فى فُؤادى باطِنًا أینَما حَلّوا (١٢) |
لَهُمْ أبَدًا مِنّى حُنُوٌّ وَ إنْ جَفَوْا | *** | وَ لى أبَدًا مَیلٌ إلَیهِمْ وَ إنْ مَلّوا (١٣)1 |
علّامه طباطبائى إلى الأبد زنده است
بارى، هیچ روزى را بخود نمیدیدم كه تو از دنیا بروى و من زنده باشم؛ و در سوگ تو بنشینم! و بیاد تو نامه بنویسم.
آرى، از آن عالم قدس نگران حال مهجوران هستى! و با آن مهر و لطف و صفا و وفا كه در دنیاى طبع و كثرت، دستگیرى از آنان مىنمودى، كجا در آن عالم تجرّد و وحدت غافل از آنها خواهى بود؟!
پیش ازینت بیش ازین غمخوارى عُشّاق بود | *** | مِهر ورزىّ تو با ما شُهره آفاق بود |
یاد باد آن صحبت شبها که در زلف توام | *** | بحث سِرِّ عشق و ذکر حلقه عشّاق بود |
حُسن مَهرویانِ مجلس گرچه دل مىبرد و دین | *** | عشق ما در لطف طبع و خوبى اخلاق بود |
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد | *** | دوستىّ و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود |
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد | *** | ما به او محتاج بودیم او بما مشتاق بود |
پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند | *** | منظر چشم مرا ابروى جانان طاق بود1 |
****
بحث كلّى پیرامون عقل و قلب و شرع
هر فرد از افراد بشر در خود دو كانون از ادراك و فهم را مىیابد؛ یكى را عقل و دیگرى را قلب و وجدان گویند.
با قوّه عاقله، انسان پى بمصالح و مفاسد خویش برده و تمیز بین محبوب و مكروه، و حقّ و باطل مىدهد، و با قلب و وجدان كه آنرا نیز مىتوان سرشت و فطرت و یا احساس نهانى و ادراك سرّى گفت، راهى براى ارتباط خویش با
جهان هستى و علّت پیدایش او و عالم، و تجاذبى بین او و مبدأ المبادى و غایة الغایات مىیابد.
و البتّه این دو عامل مهمّ ادراك هر دو در انسان موجود بوده و هر یك مأموریت خود را در افق ادراك و فهمى خاصّ دنبال مىكند؛ و هر یك مستغنى از دیگرى نبوده، و با فقدان هر یك، عالمى از مدركات بروى انسان بسته مىگردد.
آیات و روایات وارده درباره لزوم پیروى از قوّه عاقله
درباره لزوم قوّه عاقله، و عدم استغناء انسان از آن، آیات و روایاتى وارد است؛ و ما در اینجا فقط بذكر چند نمونه از آیات و روایات اكتفا مىكنیم.
امّا از آیات:
أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ.1
چون در اینجا مفروض است كه مشركین بواسطه عبادت از غیر خدا، از پیروى قلب و وجدان استفاده مىكرده و خود را مرتبط بخداوند مىدیدهاند؛ غایة الأمر بعلّت عدم تعقّل، دچار انحراف و دگرگونى در طرز تشخیص و تطبیق شده و به محكومیت قوّه فكریه، آن خداوند را متجلّى و مقید در خصوص ارباب انواع و مظاهر آنها از اصنام و بتها مىشناختند.
صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ.2
چون در اینجا از قوّه عاقله بهره گیرى نمىكنند، مثل آنست كه حسّ باصره و سامعه ندارند و نیز گنگ و لال مىباشند.
أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ.1
فَبَشِّرْ عِبادِ* الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ.2
زیرا معلوم است استماع سخن، و پس از آن تمیز بین حقّ و باطل و بین نیكو و نیكوتر از وظائف قواى فكریه است؛ و لذا در آخر آیه آنان را صاحبان مغز و جوهره كه همان عقل است خوانده است.
وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ.3
چون كفّار طبق غریزه خود، دینى را پسندیدهاند و پیروى از آن نمودهاند؛ گرچه پرستیدن اصنام باشد، ولیكن بعلّت آنكه از قوّه عاقله خود مَدَدى نمىگیرند، پیوسته آن غرائز و احساسات درونى را بتخیلات واهیه و اوهام بى پایه منحرف نموده؛ و طَرْفى از آن نیروى وجدان خود نمىبندند. و عیناً مانند كسیكه از گفتار، چیزى جز همان صوت و صدا ادراك نمىكند، آنان نیز از سخن حقّ و گفتار توحید چیزى جز بعضى از مفاهیم بگوششان نمىخورد، و حقیقتى را ادراك نمىنمایند، و بر جان آنان نمىنشیند؛ پس در
حقیقت آنان كَرانى هستند و لالانى و كورانى كه ابداً تعقّل ندارند.
و امّا از روایات:
در «كافى» از عدّهاى از اصحاب، از أحمد بن محمّد، از بعضى از كسانیكه مرفوعاً از حضرت صادق علیه السّلام نقل كردهاند روایت مىكند كه: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ:
إذَا رَأَیتُمُ الرَّجُلَ كَثِیرَ الصَّلَوةِ كَثِیرَ الصِّیامِ فَلَا تُبَاهُوا بِهِ حَتَّى تَنْظُرُوا كَیفَ عَقْلُهُ.1
و نیز در «كافى» از عدّهاى از اصحاب، از أحمد بن محمّد، مرسلًا روایت مىكند كه: قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَهِ عَلَیهِ السَّلَامُ: دِعَامَةُ الإنْسَانِ الْعَقْلُ ـ الحدیث.2
و نیز در «كافى» از علىّ بن محمّد، از سهل بن زیاد، از إسمعیل بن مِهران، از بعضى از رجال او، از حضرت صادق علیه السّلام روایت مىكند كه فرمود: الْعَقْلُ دَلِیلُ الْمُؤْمِنِ.3
آیات و روایات وارده درباره لزوم پیروى از قلب و وجدان
و درباره لزوم قلب و وجدان، و عدم استغناء از آن نیز آیات و روایاتى وارد است:
امّا از آیات:
أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ
يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ.1
چون روى این خطاب با كسانیست كه داراى عقل و شعور هستند، ولیكن بواسطه متابعت از هواى نفس امّاره، دلهاى خود را خفه نموده؛ و وجدان خود را در زیر حجابهاى معصیت و گناه مختفى، و قلبهاى خود را كور كردهاند.
إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ.2
در اینجا خداوند كسانى را كه نیروى وجدان و نور باطن خود را خراب كردهاند، به مردگان تشبیه مىكند؛ بلكه حقیقةً آنها را مرده قلمداد مىنماید، و ناشنوایانى مىداند كه پیوسته در گریزند و ابداً گفتار حقّ و سخن استوار در گوش آنان اثرى نمىگذارد.
إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ.3
قَدْ يَئِسُوا مِنَ الْآخِرَةِ كَما يَئِسَ الْكُفَّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ.4
أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمى.1
در این آیات نیز خداوند، افرادى را كه نور باطن خود را تاریك و راه آخرت را بخود بستهاند، چون كسانى مىداند كه مرده و در میان قبور زندگى دارند؛ یا آنكه نابینا هستند.
این آیات راجع باختفاء نور قلب است نه عدم متابعت از قوّه تعقّلیه و فكریه.
و امّا روایات در این باب از حدّ إحصاء خارج است، و ما براى نمونه چند روایت مىآوریم:
در «كافى» از علىّ بن ابراهیم، از پدرش، از ابن فضّال، از پدرش، از ابن أبى جمیله، از محمّد حلبىّ، از حضرت صادق علیه السّلام درباره گفتار خداوند عزّ و جلّ: ﴿فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها﴾ روایت شده است كه آنحضرت فرمود: مراد از فطرت، توحید است؛ فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِیدِ.2
و نیز در «كافى» از علىّ بن إبراهیم از محمّد بن عیسى بن عُبَید از یونس از جَمیل روایت شده است كه گفت:
سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَهِ عَلَیهِ السَّلَامُ عَنْ قَوْلِهِ عَزّ وَ جَلَّ: ﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ﴾ قَالَ: هُوَ الإیمَانُ. قَالَ: قُلْتُ: ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ قَالَ: هُوَ الإیمَانُ. وَ عَنْ قَوْلِهِ: ﴿وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى﴾ قَالَ: هُوَ الإیمَانُ.3
و نیز در «كافى» از علىّ بن إبراهیم، از محمّد بن عیسى، از یونس، از عبد الله بن مُسْكان، از حضرت صادق علیه السّلام درباره گفتار خداوند تعالى: حَنِيفاً مُسْلِماً وارد شده است كه حضرت فرمودند: خَالِصًا مُخْلِصًا لَیسَ فِیهِ شَىْءٌ مِنْ عِبَادَةِ الاوْثَانِ.1
در این روایات ملاحظه مىشود كه پاكى دل از زنگار كدورتهاى طبیعت و هوى و هوس، و ایمان بخدا و فطرت توحیدى، همان روشنى و نور باطن است كه منبع ادراك قلب و گرایش وجدان بعوالم ملكوت و جبروت و لاهوت مىباشد.
عقل و قلب و شرع از یك حقیقت حكایت میكنند
پس، از مجموعه آنچه ذكر شد، استفاده شد كه هر دو كانون از ادراك در انسان موجود، و هر دو لازم است؛ هم كانون تفكّر عقلى و هم كانون احساس و عواطف و شهود قلبى و وجدانى. شهود قلبى موجب ایمان و ربط انسان از حقیقت و واقعیت خودش بذات بارى تعالى شأنه مىباشد و بدون آن، هزار گونه تفكّرات عقلیه و فلسفیه و ذهنیه، او را خاضع و خاشع نمىنماید؛ و پس از یك سلسله استدلالهاى صحیح بر اساس برهان صحیح و قیاسات صحیحه، باز تزلزل روحى و وجدانى موجود، و هرگز از سراى انسان رخت بر نمىبندد، و او را بعالم آرامش و اطمینان و سكینه نمىرساند.
تفکر عقلى موجب تعادل و توازن عواطف و احساسات باطنى
مىشود، و جلوى گرایشهاى متخیلانه و واهمههاى واهیه را مىگیرد؛ و آن شهود و وجدان را در مسیر صحیح جارى مىسازد.
اگر تفكّر عقلى نباشد آن شهود از مجراى صحیح منحرف مىگردد؛ و ایمان به موهومات و متخیلات مىآورد، و در اثر مواجهه با مختصر چیزى كه قلب را جذب كند، مجذوب مىشود؛ و پیوسته بدان مبتلا و دچار مىگردد.
و از آنچه ذكر شد مىتوان نزاع بین عقل و عشق و تقدّم هر یك را بر دیگرى بخوبى دریافت؛ كه اصل این نزاع بى مورد است، وظیفه عشق و وظیفه عقل دو وظیفه جداگانه و متمایز، و هر یك در صفّ خاصّ و مجراى بخصوصى قرار دارند، و در دو موطن و دو محلّ از ادراك متمكّن هستند؛ و هر دو لازم است، و اعمال هر یك را در صورت ضایع گذاشتن و مُهمل نهادن دیگرى غلط است.
شرع نیز هر دو موضوع را تقویت مىكند، و به مَدَد هر كدام كه ضعیف گردد مىرود؛ چون عقل و قلب و شرع هر سه از یك حقیقت و واقعیت حكایت مىكنند؛ و سه ترجمان براى معنى واحدى هستند.
بنابراین، محالست كه حكم شرع مخالف با حكم عقل و فطرت باشد، و یا حكم عقل مخالف با حكم فطرت و یا شرع باشد، و یا حكم فطرت مخالف با حكم عقل و یا شرع بوده باشد.
این سه امر مهمّ مانند زنجیر، پیوسته یكدیگر را محافظت نموده و براى برقرارى و ثبات دیگرى مىكوشند.
شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ.1
وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً ـ الآیة.1
ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلى شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ.2
در «كافى» از أبو عبد الله أشعرى، از بعضى از اصحاب ما، مرفوعاً از هِشام بن حَكَم روایت است كه: قَالَ: قَالَ لِى أَبُو الْحَسَنِ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ عَلَیهِمَا السَّلَامُ؛ إلَى أنْ قالَ:
یا هِشَامُ! إنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَینِ: حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً؛ فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الانْبِیآءُ وَ الائِمَّةُ عَلَیهِمُ السَّلَامُ، وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ.3
و نیز در «كافى» از محمّد بن یحیى، مرفوعاً، قَالَ: قَالَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ
عَلَیهِ السَّلَامُ:
مَنِ اسْتُحْكِمَتْ لِى فِیهِ خَصْلَةٌ مِنْ خِصَالِ الْخَیرِ، احْتَمَلْتُهُ عَلَیهَا وَ اغْتَفَرْتُ فَقْدَ مَا سِوَاهَا؛ وَ لَا أَغْتَقِرُ فَقْدَ عَقْلٍ وَ لَا دِینٍ.
لِانَّ مُفَارَقَةَ الدِّینِ مُفَارَقَةُ الأَمنِ، فَلَا یتَهَنَّأُ بِحَیوةٍ مَعَ مَخَافَةٍ. وَ فَقْدَ الْعَقْلِ فَقْدُ الْحَیوةِ وَ لَا یقَاسُ إلَّا بِالامْوَاتِ.1
لزوم متابعت از عقل و قلب و شرع در آیات و روایات و ادعیه
بارى، در آیات قرآن كریم و اخبار معصومین سلامُ اللهِ عَلیهم أجمعین به هر سه موضوع از تقویت عقل و تقویت قلب و لزوم متابعت شرع تأكید شده است. و در دعاها و مناجاتها تقویت هر سه را از ذات اقدس حضرت احدیت خواستار شدهاند.
أمیر المؤمنین علیه السّلام در ضمن ادعیه خود در «نهج البلاغة» بدرگاه خداوندى عرضه مىدارد:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَمْ یصْبِحْ بِى مَیتًا وَ لَا سَقِیمًا، وَ لَا مَضْرُوبًا عَلَى عُرُوقِى بِسُوءٍ، وَ لَا مَأْخُوذًا بِأَسْوَإِ عَمَلِى، وَ لَا مَقْطُوعًا دَابِرِى، وَ لَا مُرْتَدًّا عَنْ دِینِى، وَ لَا مُنْكِرًا لِرَبِّى، وَ لَا مُسْتَوْحِشًا مِنْ إیمَانِى، وَ لَا مُلْتَبِسًا عَقْلِى، وَ لَا مُعَذَّبًا بِعَذَابِ الامَمِ مِنْ قَبْلِى.2و3
علّامه طباطبائى هم استاد در عقل بود و هم در قلب و هم در شرع
استاد ما علّامه طباطبائى قدَّس اللهُ سرَّه در هر سه موضوع در درجه كمال، بلكه در میان اقران حائز درجه اوّل بودند:
امّا از جهت كمال قوّه عقلیه و حكمت نظریه، متّفقٌ علیه بین دوست و دشمن؛ و همانطور كه گفته شد در جهان اسلام بى نظیر بودند.
و امّا از جهت كمال قوّه عملیه و حكمت عملیه، و سیر باطنى در مدارج و معارج عوالم غیب و ملكوت و وصول به درجات مقرّبین و صدّیقین؛ دو لب بسته و خاموش ایشان كه كتمان سرّ را از أعظم فرائض مىدانستند بما اجازه نمىدهد كه حتّى بعد از زمان حیات ایشان بیش از این در این مرحله كشف پرده كنیم.
الّا آنكه ـ همانطور كه ذكر شد ـ اجمالًا مىگوئیم: علّامه در دنیا غائب بود؛ غائب آمد و غائب رفت.
وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا.1
و امّا از جهت شرع، خود یك فقیه متشرّع بودند كه در رعایت سنن و آداب بتمام معنى الكلمه بذل توجّه داشتند؛ و حتّى از بجا آوردن كوچكترین مستحبّات دریغ نمىنمودند. و به آورندگان شرع مبین بدیده تعظیم و تجلیل و تبجیل مىنگریستند.
و نسبت به بعضى از صوفیه كه بشرع مقدّس آنطور كه باید و شاید اهمّیت نمىدهند معترض، و از آنان انتقاد مىنمودند؛ و روش آنان را مقرون به خطا، و غیر مُصیب به سر منزل مقصود مىدانستند.
و این جمله «رساله منسوب به بحر العلوم» آنجا كه مىفرماید:
و امّا استاد عامّ شناخته نمىشود مگر به مصاحبت او در خلاء و ملاء و معاشرت باطنیه و تمامیت ایمان جَوارح و نفس او. و زینهار به ظهور خوارق عادات، و بیان دقایق نکات، و اظهار خَفایاى آفاقیه و خَبایاى انفسیه، و تبدّل بعضى از حالات خود، بمتابعت او فریفته نباید شد؛ چه اشراف بر خَواطر و اطّلاع بر دقایق و عبور بر نار و ماء و طىّ زمین و هَواء و استحضار از آینده و أمثال اینها، در مرتبه مکاشفه روحیه حاصل مىشود؛ و از این مرحله تا سر منزل مقصود راه بى نهایت است، و بسى منازل و مراحل است؛ و بسى راهروان، این مرحله را طىّ کرده، و از آن پس از راه افتاده، به وادى دزدان و ابالسه داخل گشته؛ و از این راه بسى کفّار را اقتدار بر بسیارى از امور حاصل.»
بسیار مورد پسند و تحسین ایشان بود، و كراراً بر روى آن تكیه مىنمودند. و براى شاگردان خود توضیح و شرح مىداده و علّت عدم وصول بواقع را بدون رعایت شرع مطهّر بیان مىفرمودند.
استاد علّامه بالاخصّ بقرآن كریم بسیار تواضع و فروتنى داشتند و آیات
قرآنیه را كم و بیش حفظ بودند. و یكنوع عشقبازى با آیات در اثر ممارست و مزاولت پیدا كرده؛ و فى آناء اللیل و أطراف النهار خواندن قرآن را بهترین و عالیترین كار خود مىدانستند؛ و با مرور به آیهاى، به آیه دیگر منتقل شده و از آن بدیگرى و همینطور در یك عالمى از بهجت و مسرّت، به تماشاى این جنّات قرآنى فرو مىرفتند.
علّامه، نیز نسبت به برخى از متنسّكین كه بعنوان مقدّس مآبى، شرع را دستاویز خود قرار داده؛ و بعنوان حمایت از دین و ترویج شرع مبین، تمام اصناف از اولیاء خدا را كه با مراقبه و محاسبه سر و كار داشته و احیاناً سجده طولانى انجام مىدادند بباد انتقاد گرفته، و اوّل كارشان مذمّت و نقد بر بعضى از بزرگان عرفان، چون خواجه حافظ شیرازى و مولانا محمّد بلخى رومى صاحب كتاب «مثنوى» بوده است؛ بشدّت تعییب و تعییر مىنمودند؛ و این طرز تفكّر را ناشى از جهالت و خشكى و خشك گرائى مىدانستند كه از آن، روح شریعت بیزار است.
و بدگوئى از فلسفه و عرفان را كه دو ستون عظیم از اركان شرع مبین است ناشى از جمود فكرى و خمود ذهنى مىگفتند؛ و مىفرمودند: از شرّ این جُهّال باید بخداوند پناه برد؛ اینان بودند كه كمر رسول الله را شكستند.
آنجا كه فرموده است: قصَمَ ظَهْرِى صِنْفَانِ: عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ.1
و همچنین نسبت بكسانیكه داراى قوّه عقلیه بوده و حكمت و فلسفه را خوانده بودند ولى در امور شرعیه ضعیف بودند، اعتنائى نداشتند و مىفرمودند: حكمتى كه بر جان ننشیند و لزوم پیروى از شریعت را بدنبال خود نیاورد حكمت نیست.
بارى، در اینجا كه مىخواهیم دیگر این رساله شریفه را بپایان ببریم، چقدر مناسب است یكى از خطبات «نهج البلاغة» را كه أمیر المؤمنین علیه السّلام در وقتى كه آیه شریفه: رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ را قرائت مىنمودند، درباره رجال الهى و اولیاء خدا و بیان مشخّصات و متمایزات احوال آنان بیان نمودهاند بیاوریم؛ تا هم به بركت این خطبه عالیه علیه كه فرمایش مولى الموحّدین و قائد الغرّ المُحَجَّلین است این یادنامه خاتمه یابد؛ و هم دانسته شود كه تمام این آثار و صفات در استاد علّامه طباطبائى قدَّس اللهُ تربتَه الشّریفةَ و أفاضَ علَینا مِن بركاتِه المُنیفة جمع بود، و كأنّه مولَى الموالى حكایت از ایشان و نظائر ایشان از شاگردان مكتب توحید و مدرس ولایت و عارفان بحقّ را بیان مىفرماید:1
خطبه أمیر المؤمنین در تفسیر: رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَیعٌ عَن ذِكْرِ اللَهِ
وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ ءَالآؤُهُ فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِى أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ
عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِى فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِى ذَاتِ عُقُولِهِمْ؛ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ یقْظَةٍ فِى الاسْمَاعِ وَ الأبْصَارِ وَ الافْئِدَةِ. یذَكِّرُونَ بِأَیامِ اللَهِ، وَ یخَوِّفُونَ مَقَامَهُ بِمَنْزِلَةِ الادِلَّةِ فِى الْفَلَوَاتِ.
مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إلَیهِ طَرِیقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ؛ وَ مَنْ أَخَذَ یمِینًا وَ شِمَالًا ذَمُّوا إلَیهِ الطَّرِیقَ، وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ؛ وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِیحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ.
وَ إنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهلًا أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْیا بَدَلًا، فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَیعٌ عَنْهُ. یقْطَعُونَ بِهِ أَیامَ الْحَیوةِ، وَ یهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَهِ فِى أَسْمَاعِ الْغَافِلِینَ، وَ یأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ یأْتَمِرُونَ بِهِ؛ وَ ینْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ
یتَنَاهَوْنَ عَنْهُ.
فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْیا إلَى الاخِرَةِ وَ هُمْ فِیهَا، فَشَاهَدُوا مَا وَرَآءَ ذَلِكَ؛ فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُیوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِى طُولِ الإقَامَةِ فِیهِ، وَ حَقَّقَتِ الْقِیامَةُ عَلَیهِمْ عِدَاتِهَا. فَكَشَفُوا غِطَآءَ ذَلِكَ لِاهْلِ الدُّنْیا حَتَّى كَأَنَّهُمْ یرَوْنَ مَا لَا یرَى النَّاسُ، وَ یسْمَعُونَ مَا لَا یسْمَعُونَ.
فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِى مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ، وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ؛ وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِینَ أَعْمَالِهِمْ، وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَنْ كُلِّ صَغِیرَةٍ وَ كَبیرَةٍ أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا، أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فِیهَا وَ حَمَّلُوا ثِقْلَ أَوْزَارِهِمْ ظُهُورَهُمْ فَضَعُفُوا عَنِ الاسْتِقْلَالِ بِهَا، فَنَشجُوا نَشِیجًا وَ تَجَاوَبُوا نَحِیبًا، یعِجُّونَ إلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَاوِمِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ، لَرَأَیتَ أَعْلَامَ هُدًى وَ
مَصَابِیحَ دُجًى، قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلئِكَةُ، وَ تَنَزَّلَتْ عَلَیهِمُ السَّكِینَةُ، وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَآءِ، وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ فِى مَقَامٍ اطَّلَعَ اللَهُ عَلَیهِمْ فِیهِ؛ فَرَضِىَ سَعْیهُمْ، وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ؛ یتَنَسَّمُونَ بِدُعَآئِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ؛ رَهَآئِنُ فَاقَةٍ إلَى فَضْلِهِ، وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ؛ جَرَحَ طُولُ الأَسَى قُلُوبَهُمْ، وَ طُولُ الْبُكَآءِ عُیونَهُمْ.
لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إلَى اللَهِ مِنْهُمْ یدٌ قَارِعَةٌ. یسْأَلُونَ مَنْ لَا تَضِیقُ لَدَیهِ الْمَنَادِحُ؛ وَ لَا یخِیبُ عَلَیهِ الرَّاغِبُونَ. فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإنَّ غَیرَهَا مِنَ الانْفُسِ لَهَا حَسِیبٌ غَیرُكَ.
حالات علّامه طباطبائى در اواخر عمر شریفشان
حالات استاد در چندین سال آخر عمر بسیار عجیب بوده است، پیوسته متفكّر و درهم رفته و جمع شده بنظر مىرسیدند؛ و مراقبه ایشان شدید بود و كمتر تنازل مىنمودند. و تقریباً در سال آخر عمر غالباً حالت خواب و خَلسه
غلبه داشت، و چون از خواب بر مىخاستند فوراً وضو مىگرفتند و رو بقبله چشم بهم گذارده مىنشستند.
در روز سوّم ماه شعبان (میلاد حضرت سید الشّهداء علیه السّلام) یكهزار و چهار صد و یك هجریه قمریه در اتّفاق مخدّره مكرّمه زوجه خود و یكى از طلّاب محترم كه اهل فلسفه و سلوك بود و براى رعایت حال ایشان بهمراه آمده بود، به مشهد مقدّس حضرت ثامن الحُجج علیه الصّلوة و السّلام مشرّف شدند، و بیست و دو روز اقامت نمودند.
و بجهت مناسب بودن آب و هوا، تابستان را در دَماوند طهران اقامت جستند. و در همین مدّت یكبار ایشان را بطهران آورده و در بیمارستان بسترى نمودند؛ ولى دیگر شدّت كسالت طورى بود كه درمان بیمارستانى نیز نتیجهاى نداد.
تا بالاخره به بلده طیبه قم كه محلّ سكونت ایشان بود برگشتند و در منزلشان بسترى شدند؛ و غیر از خواصّ از شاگردان كسى را بملاقات نمىپذیرفتند.
یكى از شاگردان1 میگوید: روزى بعیادت رفتم؛ در حالیكه حالشان
سنگین بود، دیدم تمام چراغهاى اطاق ها را روشن نموده، و لباس خود را بر تن كرده با عمامه و عبا و با حالت ابتهاج و سرورى زائد الوصف در اطاق ها گردش مىكنند؛ و گویا انتظار آمدن كسى را داشتند.
كیفیت رحلت و تشییع و دفن علّامه طباطبائى رضوان الله علیه
از یكى از فضلاء قم كه از اساتید بنده زاده هستند نقل شد كه میگفت: من در روزهاى آخر عمر علّامه عصرها بمنزل ایشان میرفتم، تا اوّلًا اگر چیزى در منزل نیاز داشته باشند تهیه كنم، و ثانیاً قدرى ایشان را در صحن منزل راه ببرم.
روزى بمنزل ایشان رفتم و پس از سلام عرض كردم: آقا به چیزى احتیاج دارید؟
ایشان چند مرتبه فرمودند: احتیاج دارم! احتیاج دارم! احتیاج دارم!
من متوجّه شدم كه گویا منظور علّامه مطلب دیگرى است؛ و ایشان در افق دیگرى سیر مىكنند. سپس بدرون اطاقى راهنمائى شدم، علّامه هم وارد
همان اطاق شدند و در حالتیكه دائماً چشمشان بسته بود و باز نمىكردند به اذكارى مشغول بودند كه من نتوانستم بفهمم به چه ذكرى اشتغال دارند؛ تا اینكه موقع نماز مغرب رسید؛ من دیدم علّامه در همان حالیكه چشمانشان بسته بود، بدون اینكه به آسمان نظر كنند مشغول اذان گفتن شدند، و سپس شروع كردند بخواندن نماز مغرب.
من از كنار اطاق دستمال كاغذى برداشته و در مقابل ایشان روى دست قرار دادم تا بر آن سجده كنند. ایشان بر روى آن سجده نكردند. با خود گفتم شاید از اینجهت كه دستمال كاغذى در دست من است و به جائى اتّكاء و اعتماد ندارد سجده نمىكنند. به اندرون رفتم و چیز مرتفعى براى سجده آوردم و مُهرى بر روى آن قرار دادم. ایشان بر آن سجده كردند؛ تا اینكه نمازشان خاتمه یافت.
حال ایشان روز به روز سختتر مىشد؛ تا ایشان را در قم به بیمارستان انتقال دادند. و در وقت خروج از منزل به زوجه مكرّمه خود مىگویند: من دیگر بر نمىگردم!
قریب یك هفته در بیمارستان بسترى مىشوند، و در دو روز آخر كاملًا بیهوش بودند تا در صبح یكشنبه هجدهم شهر محرّم الحرام یكهزار و چهارصد و دو هجریه قمریه، سه ساعت به ظهر مانده به سراى ابدى انتقال، و لباس كهنه تن را خَلع و بخلعت حیات جاودانى مخلّع مىگردند.1
...1
دادیم به یک جلوه رویت دل و دین را | *** | تسلیم تو کردیم همان را و همین را |
ما سیر نخواهیم شد از وصل تو آرى | *** | لب تشنه قناعت نکند ماءِ مَعین را |
میدید اگر لعل ترا چشم سلیمان | *** | میداد در اوّل نظر از دست نگین را |
در دائره تاجوران راه ندارد | *** | هر سر که نسائیده بپاى تو جبین را |
وَ حَیوةِ أشواقى إلَی | *** | ک وَ تُرْبَةِ الصَّبْرِ الْجَمیلِ |
ما اسْتَحْسَنَتْ عَینى سِوا | *** | ک وَ ما صَبَوْتَ إلى خَلیلِ1 |
فَالْوَجْدُ باقٍ وَ الْوِصالُ مُماطِلى
قَلْبى یحَدِّثُنى بِأنَّک مُتْلِفى | *** | روحى فِداک عَرَفْتَ أمْ لَمْ تَعْرِفِ (١) |
ما لى سِوَى روحى وَ باذِلُ نَفْسِهِ | *** | فى حُبِّ مَنْ یهْواهُ لَیسَ بِمُسْرِفِ (٢) |
یا مَانِعى طیبَ الْمَنامِ وَ مانِحى | *** | ثَوْبَ السَّقامِ بِهِ وَ وَجْدى الْمُتْلِفِ (٣) |
فَالْوَجْدُ باقٍ وَ الْوِصالُ مُماطِلى | *** | وَ الصَّبْرُ فانٍ وَ اللِقآءُ مُسَوِّفى (٤) |
وَ حَیاتِکمْ وَ حَیاتِکمْ قَسَمًا وَ فى | *** | عُمْرى بِغَیرِ حَیاتِکمْ لَمْ أحْلِفِ (٥) |
لَوْ أنَّ روحى فى یدى وَ وَهَبْتُها | *** | لِمُبَشِّرى بِقُدومِکمْ لَمْ انْصِفِ (٦)2 |
بارى، چون این حقیر قریب دو سال است كه در مشهد مقدّس رضوى علیه السّلام اقامت گزیده، و بار نیاز را در آستان ملائك پاسبان این امام هُمام فرود آوردهام؛ و طبعاً در هنگام رحلت این استاد بزرگوار در بلده مقدّسه قم نبودهام؛ عشق و شوق بیاد و ذكر و فكر این استادى كه حقّاً بر بنده ناچیز حقّ حیات دارد، مرا بر آن داشت كه در این ایام كه پیوسته بیاد او بودیم؛ مطالب محرّره را كه بخاطر مىآمد در این سطور نگاشته و بعنوان مهر تابان كه یادنامهاى از آن خورشید فروزان علم و معرفت است تقدیم طالبان بصیرت و عاشقان لقاء حضرت احدیت بنمایم. تا با مرور و مطالعه، دست از طلب نداشته و با هر سعى و كوشش و با هر كَدّ و جَهدى هست این راه را بپایان برسانند؛ و معرفت ذات احدى را، به فناى در آن اسم، مقصود و هدف خود قرار دهند. و ثواب این رساله را اگر مورد قبول باشد، بروح انور آن كانون علم و تقوى هدیه
مىنمایم.
و للَّهِ الحمدُ و لَه الشُّكر؛ بخش اوّل این رساله كه مدّت تألیف آن بیست روز انجامید، در شب اربعین آن فقید سعید كه مصادف با شب رحلت حضرت رسول أكرم خاتم النّبیین صلّى الله علیه و آله و سلّم: بیست و هشتم شهر صفر الخیر یكهزار و چهارصد و دو هجریه قمریه پایان پذیرفت. وَ لَهُ الْحَمْدُ فى الاولَى وَ الاخِرَةِ، وَ ءَاخِرُ دَعْوانا أنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ. وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلینَ وَ خاتَمِ النَّبِیینَ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّیبینَ الطّاهِرینَ وَ عَلَى أوْلیآئِهِ الْمُقَرَّبینَ.
اللَهُمَّ أعْلِ دَرَجَةَ الاسْتاذِ الاکرَمِ، وَ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الْمَعْصومینَ، وَ أفِضْ عَلَینا مِنْ بَرَکاتِهِ، وَ لا تَکلْنا إلَى أنْفُسِنا طَرْفَةَ عَینٍ أبَدًا فى الدُّنْیا وَ الاخِرَةِ؛ بِرَحْمَتِک یا أرْحَمَ الرّاحِمینَ.
کتَبَهُ بِیمْناهُ الدّاثِرَةِ، الْعَبْدُ الْمِسْکینُ السَّیدُ مُحَمَّدٌ الْحُسَینُ الْحُسَینىُّ الطِّهْرانىُّ، عَفا اللَهُ عَنْهُ وَ عَنْ والِدَیهِ.
بخش دوم: مصاحبات
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مقدمه بخش دوم
بهترین تحیات وافره و صلوات زاكیه، از آنِ رسول الله خاتم النَّبیین محمّد بن عبد الله باد كه لواى حمد را برافراشته و مقام شفاعت كبرى را حائز گشته؛ و سرخیل پیامبران اوّلین و آخرین در مقام قرب حضرت احدیت آمده است؛ و بر وصىّ گرامش حضرت خاتم الوصیین و یعسوب الدّین أمیر المؤمنین علىّ بن أبى طالب و یازده فرزند امجد و مُمَجّد او باد؛ بالاخصّ قطب دائره امكان صاحب العصر و الزّمان حجّة بن الحسن العسکرىّ واسطه فیض الهى و منبع افاضه انوار ملكوت بر عالم ناسوت عجّل اللهُ تعالَى فرجَه الشَّریف؛ كه حامل اعباء ولایت كلّیه الهیه، و جاذب ارواح صدّیقین و مقرّبین به آخرین درجه قرب و كمالست.
و بهترین الطاف خفیه الهیه و رَحَمات مُنْزَله قدسیه، بر روح پاك استاد اعظم، آیة الله مكرّم، فقید سعید تازه گذشته: حضرت استاد علّامه طباطبائى باد، كه رحمةُ اللهِ عَلیه رَحمةً واسِعةً و أسكنَه فى دارِ القُدسِ و الرّفیقِ الاعلَى، و أفاضَ عَلینا مِن بَركاتهِ بمُحمَّدٍ و ءَالِه.
از آنجائیكه مرحوم استاد پیوسته مجلسشان پر فیض، و حاوى همه گونه بهرمندیها و استفادهها بود؛ و این حقیر از سابق الایام، آثار مترشّحه از این مجلس را مغتنم مىشمرده و ثبت و ضبط مىنمودم، و بالاخصّ در مدّت چهار ماه از صفر المظفّر تا جمادى الاولى یكهزار و چهارصد هجریه قمریه كه آن مخدوم معظّم در طهران اقامت داشتند، و در غالب از روزها یكى دو ساعت از
آثار مجلسشان بهرمند مىشدم و مطالب مورد سؤال و پرسش را یادداشت میكردم؛ اینك بنظر آمد برخى از آن سؤال و جوابها را كه مىتوان در دسترس استفاده عموم قرار داد، در اینجا جمع نموده، و چون سؤالها از این ناچیز و جوابها از حضرت ایشان است بعنوان مصاحبات تلمِیذ و علّامه تحریر، و تقدیم ارباب بصیرت نمایم. وَ بِیدِهِ أزِمَّةُ الامورِ وَ بِهِ أسْتَعینُ؛ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلىِّ الْعَظِیم.
ابحاث قرآنى
بسم الله الرّحمن الرّحیم
علّامه: حضرت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم، انس و علاقه شدیدى به قرآن كریم داشتند؛ بطوریكه عادت آنحضرت چنین بود كه اگر كسى یك آیه از قرآن مجید در نزد آنحضرت مىخواند، حضرت آیه بعد را بدنبال آن مىخواندند؛ و از طرفى آنحضرت مركز رحمت و مودّت بودند.
یك نفر از افرادى كه مَهدور الدَّم بود (یعنى كسیكه بواسطه تخطّى و جنایتى كه نموده بود، حضرت حكم قتلش را صادر مىكردند) بحضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام متوسّل شد، و عرض كرد: یا علىّ! چكنم تا حضرت رسول الله مرا عفو كنند!؟
أمیر المؤمنین علیه السّلام فرمودند: بخدمت آنحضرت مشرّف شو! و این آیه را تلاوت كن:
تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ.
آن مرد چنین كرد؛ و حضرت رسول فوراً، بدون تأمّل آیه بعد را قرائت كردند:
لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.
و این آیه بمنزله حكم عفو درباره آن شخص قرار گرفت.1
****
تفسیر آیه عَبَسَ وَ تَوَلَّى* أَنْ جاءَهُ الأَعْمى
تلمیذ: درباره فاعل فعلِ عَبَسَ وَ تَوَلَّى* أَنْ جاءَهُ الْأَعْمى در بعضى از تفاسیر سُنّىها وارد است كه مراد، رسول الله است؛ و خطابِ وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى* أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى* أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى* فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّى* وَ ما عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى* وَ أَمَّا مَنْ جاءَكَ يَسْعى* وَ هُوَ يَخْشى* فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى1 راجع به آنحضرت بوده؛ و چون بعنوان مؤاخذه است، معلوم میشود كه آن گرفتگى چهره و روى گردانیدن از آنحضرت صادر شده است.
علّامه: چنین نیست؛ زیرا:
اوّلًا: نظیر این گونه خطابها در قرآن كریم بسیار است كه عنوان مؤاخذه و خطاب متوجّه به رسول الله است در حالیكه مسلّماً فاعل آن فعلِ مورد مؤاخذه، آنحضرت نبودهاند.
مانند آیه ٦٨، از سوره ٦: الانعام: وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.
«و چون ببینى كسانى را كه در آیات ما خوض مىكنند و به بحث و انتقاد و استهزاء مىپردازند، از آنها اعراض كن و با آنها همنشین مشو؛ بجهت آنكه از این بحث و انتقاد دست بدارند و در مطلب دیگرى خوض كنند و به بحث و انتقاد اشتغال یابند! و اگر شیطان تو را به فراموشى انداخت و با آنان همنشین شدى و به بحث و گفتگو پرداختند؛ بمجرّد آنكه متنبّه شدى و متذكّر گردیدى، دیگر بعد از این تذكّر، با گروه ستم پیشگان منشین.»
زیرا اگر این آیه را با آیه ١٤٠، از سوره ٤: النّسآء: وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً.
«و بدرستیكه حقّاً در كتاب خدا براى شما چنین حكمى فرود آمد كه اگر شنیدید كه جماعتى نشستهاند و به آیات الهیه كفران مىشود و مورد استهزاء و مسخره قرار مىگیرد، پس با آنان مَنشینید، تا آنكه در مطلب دیگرى خوض و گفتگو كنند؛ و گرنه بدرستیكه شما مانند آنها خواهید بود! و بدرستیكه حقّاً خداوند تمام منافقان و كافران را در جهنّم گرد مىآورد.»
تطبیق و مقایسه كنیم بخوبى روشن است كه آیه دوّم، ناظر به آیه اوّل است و در آن، صریحاً بیان دارد كه سابقاً در كتاب خدا چنین حكمى نازل شده است.
و چون در آیه دوّم خطاب به مؤمنین است، معلوم مىشود كه در آیه اوّل هم كه آیه دوّم نزولش را بیان مىكند و دلالت بر نزول چنین حكمى دارد، خطاب به مؤمنین است، گرچه در ظاهر لحنِ سخن، خطاب را برسول اكرم
متوجّه ساخته و با صیغه مخاطب مفرد بیان كرده است.
و علّت اینكه خداوند حكم را براى مؤمنین و افراد مردم مىآورد و در ظاهر، خطاب را متوجّه رسول الله میكند نیز روشن است؛ چون آنحضرت مأمور تبلیغ جمیع امّت بودهاند و از دریچه نفس آنحضرت، مردم مورد تكلیف قرار میگرفتهاند فلذا تحمّل این خطابها و تكلیفها بر رسول الله است.
و این معنى در عرف و محاورات اهل لسان، و در بلاغت و فصاحت ادبیات شایع و ذایع است كه سلطان در نحوه خطابها در بسیارى از موارد، وزیر را مورد خطاب قرار مىدهد؛ در حالیكه جمیع انحاء تكالیفِ مورد خطاب، متعلّق به رعیت است.
در ذیل آیه ٤٤، از سوره ١٦: النّحل داریم:
وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ.
«و ما ذكر و قرآن را بسوى تو فرو فرستادیم تا اینكه براى مردم، روشن و آشكارا سازى آنچه را بسوى ایشان فرود آمده است؛ و امید است كه ایشان تفكّر كنند!»
در این آیه بخوبى معلوم است كه احكام و تكالیف حقّاً بسوى خود مردم نازل مىشود؛ و رسول الله دریچه و واسطه براى القاء این احكام و خطابها به مردم هستند.
آیات وارده در سوره مدّثّر درباره ولید بن مغیره
و امّا آن كسیكه به آیات خدا كفر مىورزیده و استهزاء مىنموده است وَلید بن مُغِیرَة مىباشد كه خداوند داستان او را در سوره المدَّثِّر بیان مىفرماید:
ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً* وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً* وَ بَنِينَ شُهُوداً* وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً* ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ* كَلَّا إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً* سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً* إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ* فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ* ثُمَّ قُتِلَ
كَيْفَ قَدَّرَ* ثُمَّ نَظَرَ* ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ* ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ* فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ* إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ* سَأُصْلِيهِ سَقَرَ* وَ ما أَدْراكَ ما سَقَرُ* لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ* لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ* عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ.1
«واگذار مرا با آنكه من او را تنها خلق كردم. و براى او مال فراوان و گستردهاى قرار دادم. و فرزندانى كه همه حاضر و پشت و پناه او شمرده مىشدند. و از هر جهت اسباب و وسائل بزرگى را براى او آماده كردم.
و با اینحال او طمع زیادتى داشت. نه؛ چنین نیست! كه دیگر زیاد كنم؛ چون او به آیات ما دشمن بود. من او را بشدّت میگیرم و از عقبات و كریوههاى صعب العبور بالا مىبرم!
او در آیات ما فكر كرد، و بر این اساس تقدیر نمود، و در معانى و نظم قرآن، و تقدیم و تأخیر، براى استنتاج مطلوب خود سنجش و اندازه گیرى كرد. پس كشته باد ولید، چگونه سنجش كرد؟ و سپس كشته باد ولید، چگونه سنجش كرد؟ و براى رضاى خاطر معاندین و همقطارانش، نظر كرد. و سپس روى خود را در هم فشرده و بحالت عبوس و گرفتگى، روى درهم كشید. و پس از آن پشت و ادبار نموده و بزرگى كرد و گفت: این قرآن نیست مگر یك سحرِ انتخاب شده و قوى پایه؛ این قرآن نیست مگر كلام آدمى.
من او را در میان سَقَر آتش مىزنم. اى رسول ما! مىدانى سقر چیست؟!
آتشى است كه دست ردّ بر سینه كسى نمىنهد؛ و همه را در كام خود فرو مىبرد، و چیزى را باقى نمىگذارد و رها نمىكند. پوست بدن را سیاه و سوخته مىكند. و بر آن آتش دوزخ، نوزده فرشته عذاب، مأموریت پاسدارى و محافظت دارند.»
آرى ولید1 اینگونه کلمات کفریات را گفت و قرآن را سحر قوىّ خواند.
ولید و أبو جَهل و رفقایشان بدور هم مىنشستند و قرآن را بباد مسخره مىگرفتند.
چون آیه عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ نازل شد، أبو جهل از روى تمسخر، به طائفه قریش گفت: مادرهایتان به عزایتان بنشینند! من شنیدهام ابن أبى کبْشة (منظور رسول الله است) مىگوید: پاسداران و موكّلان بر جهنّم، نوزده نفرند؛ و شما جماعتى هستید! آیا ده نفر، ده نفر از شما نمىتوانند مجتمعاً بر پاسداران دوزخ حمله كنند، و بر هر یك از خزنه جهنّم هجوم آورند و او را با شدّت بگیرند؛ و این جهنّمى را كه محمّد میگوید، از این نوزده پاسبان آسوده كنند!؟
أبو الاسَد بن اسَیدِ بن کلْده جَمَحىّ گفت: چون من مردى شجاع هستم و پهلوانى شایستهام، من به تنهائى از عهده هفده تن از آنها بر مىآیم، و شما نیز از شرّ آن دو تنِ دیگر مرا كفایت كنید!
در سوره أنعام و سوره نساء، كفر و استهزاء و خوض در آیات را كه از ولید و یارانش سر زده بود بازگو مىكند، و به مؤمنین میگوید: با چنین مردم فاسقى منشینید! و بكفریات آنان گوش فرا ندهید!
در سوره أنعام بصورت خطاب به رسول الله این حكم آمد؛ و معلوم است كه مراد مسلمین بودهاند.
و در سوره نساء بصورت خطاب به مسلمین آمده، و یاد آورى حكم وارد شده در سوره أنعام را مىنماید؛ و معلوم است كه سوره نساء بعد از سوره أنعام
نازل شده است و خطاب واحد به مسلمین را در سوره أنعام بصورت خطاب به رسول خدا، و در سوره نساء بصورت خطاب بجمیع مسلمانان بیان میفرماید.
ثانیاً: در چند آیه بعد خداوند میفرماید:
قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ* مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ* مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ* ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ* ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ* ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ* كَلَّا لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ.
«كشته باد این انسان كه تا این درجه كفر و عناد میورزد. خداوند او را از چه چیز آفریده است؟ خداوند او را از نطفه آفرید و سپس او را صورت بندى و تقدیر نمود؛ و پس از آن، راه را بر او آسان كرد. و سپس او را بمیراند و بخاك قبر سپرد. و پس از آن، هر وقت خدا بخواهد او را بر مىانگیزد. چنین نیست كه مردم كافر گمان مىكنند! كه بدون بجاى آوردن اوامر الهیه كار انسان انجام مىیابد.»
ادلّه و شواهد دالّه بر اینكه عَبَسَ وَ تَوَلَّى راجع به رسول الله نیست
و تمام مفسّرین شیعه و سنّى اتّفاق دارند كه: ظاهر این نفرین از خدا، راجع بهمان كسى است كه چهره خود را درهم كشیده و روى گردانید؛ یعنى در ظاهر سیاق عبارت آیه، همان فاعل عَبَسَ وَ تَوَلَّى است، كه كفران نموده و هیچگاه امر خدا را اطاعت نكرده است.
و این نحو از خطاب ابداً راجع برسول الله نیست؛ و از مطالعه خطابات قرآنیه نسبت به رسول خدا این حقیقت مكشوف است. و لذا همان مفسّرین سنّى مذهب كه فاعل عَبَسَ وَ تَوَلَّى را رسول الله گرفتهاند، در اینجا مجبور شدهاند رفع ید از این ظهور نموده، و چنین ادّعا كنند كه این فقرات راجع به آنحضرت نیست؛ و در موقع دیگر نازل شده، و سپس این دو جزو از سوره بهم پیوسته است.
و معلوم است كه چنین ادّعائى جز ساقط كردن قرآن را از درجه بلاغت
چیز دیگرى نیست؛ و این ناشى از ارجاع ضمیر عَبَسَ وَ تَوَلَّى به رسول الله است.
ثالثاً: همه اتّفاق دارند، از شیعه و سنّى، بر آنكه: سوره ن وَ الْقَلَمِ كه از سُوَرِ عَتائق1 است، با بقیه عتائق همه در مکه نازل شده است. و بالخصوص سوره ن وَ الْقَلَمِ بعد از سوره عَلَقْ و سوره مدّثّر و سوره مُزّمِّل نازل شده؛ و در ابتداى بعثت رسول الله بوده است.
و خداوند در این سوره به آیه وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ2 آنحضرت را مىستاید، و به جهانیان معرّفى مىكند.
این اخلاق آنحضرت در ابتداى بعثت بوده است؛ چگونه متصوّر است كه پس از بعثت و گذشتن زمانى كه بحسب طبیعت و عادت باید اخلاق، عالیتر گردد؛ از آنحضرت چنین عملى سر زند؟ و به مجرّد دیدن شخص نابیناى مؤمن و متّقى كه ابن امّ مَکتوم بوده است، حضرت به ملاحظه تمایل سران قریش به اسلام، و جلب قلوب مترفین و مستكبرین از عرب، روى ترش نموده و چهره خود را متغیر سازند؛ و روى خود را بگردانند.
ما چنین اخلاقى را نه تنها در پیامبر اسلام، بلكه در سائر انبیاء و اولیاى خدا، و بلكه در سائر طبقات مؤمنین متّقى و متعهّد و مراقب سراغ نداریم.
و من چنین میدانم كه فاعل عَبَسَ وَ تَوَلَّى، عثمان بن عَفّان بوده است كه در اثر آمدن ابن امِّ مكتوم نابینا بنزد رسول الله متغیر شد و چهره گردانید. و روایات هم شاهد این معنى است؛ چه در آنها وارد است كه كَانَ رَجُلًا مِنْ
بَنِى أُمَیة؛ تمام شد كلام علّامه.
****
مراد از سورههاى طوال و مِئین و مفصّل در قرآن كریم
تلمیذ: در كتاب صَلَوة «جواهر» باب استِحبابُ قِرآءَة السّورةِ بَعدَ الحَمدِ فى النَّوافِل فرماید: رَوَى الْکلَینِىُّ بِسَنَدِهِ إلَى سَعْدِ الإسْکافِ أَنَّهُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ ءَالِهِ: أُعْطِیتُ السُّوَرَ الطِّوَالَ مَكَانَ التَّوْرَاةِ، وَ السُّنَنَ مَكَانَ الإنْجِیلِ، وَ الْمَثَانِىَ مَكَانَ الزَّبُورِ؛ وَ فُصِّلْتُ بِالْمُفَصَّلِ: ثَمَانٍ وَ سِتِّینَ سُورَةً؛ وَ هُوَ مُهَیمِنٌ عَلَى سَآئِرِ الْكُتُبِ.
«به من سورههاى بزرگ بجاى كتاب تورات داده شده است، و سورههاى سُنَن بجاى انجیل، و مَثانى بجاى زبور؛ و من تفضیل داده شدم بر آنها به سورههاى مُفَصَّل كه شصت و هشت سوره است. و قرآن سیطره و هیمنه دارد بر سائر كتب انبیاء گذشته.»
مراد در این روایت از سورههاى طِوال، و سُنَن، و مَثانى و مفصَّل چیست؟
علّامه: مراد از سُوَر طوال، هفت سوره بزرگ از اوّل قرآن بوده است كه رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم آنها را طوال نامید. و عبارتند از بَقَرَة، آل عِمران، نِساء، مائدَة، أنعام، أعراف و یونس. ولیكن عثمان در وقت جمع آورى قرآن، سوره أنفال و تَوبة را بر سوره یونس مقدّم داشت؛ چون عثمان سوره توبه را كه بسم الله الرحمن الرحیم ندارد سوره مستقلّ نمىداند و آنرا از متمّمات سوره أنفال مىداند؛ و بنابراین، این دو سوره كه در نزد او یك سوره بودند، از سورههاى طوال محسوب مىشده است.
ولى چون به عثمان اعتراض كردند كه رسول الله سوره یونس را بعد از سوره أعراف قرار دادند و او را جزء طوال شمردهاند، عثمان جوابى نداشت كه
بگوید؛ و گفت: من از این قرار داد رسول خدا مطّلع نبودم.
و امّا سُنَن كه در این روایت آمده من جائى ندیدهام. و آنچه در بعضى از روایات آمده است مِئین است، یعنى سوره هائیكه در حدود صد آیه هستند؛ و شاید هم سُنَن در این روایت همان مِئین بوده و بوسیله كتابتِ كتّاب، تحریف1 شده است.
و مشهور آنست كه قرآن را به سه قسمت تقسیم مىكنند: سُوَر طوال، سور مئین، سور مُفصَّلات. غایة الامر از سوره نَبَأ (عَمَّ يَتَساءَلُونَ) تا آخر قرآن را سور قِصار هم مىگویند.
مراد از متشابه و مثانى در قرآن كریم
و امّا مَثانى من بیاد ندارم كه بر بعضى از سور قرآن اطلاق شده باشد، زیرا ثَنَى یثْنِى یعنى خم شدن و برگشتن؛ و چون بسیارى از آیات قرآن ناظر بر بعضى از آیات دیگر است، گویا مثل اینكه این آیات دو مرتبه ذكر شده است: یكى معنى خود آیه، و یكى نظرى كه به آیه دیگر دارد. و آن آیه قبل نیز دو مرتبه ذكر شده است: یكى خود آیه، و یكى این آیه دیگر كه راجع به آنست و معنى آن را در خود بازگو مىكند.
و چون تمام آیات قرآن ناظر بر یكدیگر است و هر آیهاى، معنى آیه دیگرى را متضمّن است، بنابراین تمام قرآن را مىتوان مَثانى2 گفت:
چنانچه در آیه ٢٣، از سوره ٣٩: الزّمر وارد است كه:
اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ.
«خداوند قرآن را كه بهترین حدیث و گفتار است1 بصورت كتابى
فروفرستاد كه آیاتش هر یك با دیگرى مشابهت دارد؛ و آیات مكرّره دارد، كه بواسطه آن، پوست بر بدن كسانیكه از خدا ترس و خشیت دارند به لرزه در مىآید، و پس از آن، پوستهاى بدن، و دلهاى آنان بذكر خدا آرام مىگیرد و نرم و ملایم مىگردد.
اینست همان هدایت خدا، كه هر كس را كه بخواهد به آن رهبرى مىكند؛ و كسى را كه گمراه كند، دیگر از براى او هیچ رهبرى نخواهد بود.»
در این آیه مباركه، بتمام كتاب مُنزَّل و أحسَنُ الحَدیث كه قرآنست مَثانى اطلاق شده است.
و امّا مُتَشابِه كه در این آیه ذكر شده است بمعناى یشْبِهُ بَعْضُهُ بَعْضًا، یعنى تمام این كتاب از یك سنخ بوده؛ و تمام آن با تمام آن شباهت دارد.
و این معنى غیر از متشابهى است كه در قبال «مُحكم» آمده است؛ در آیه مباركه وارده در سوره ٣: آل عمران:
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ.
«اوست آن كسیكه بر تو كتاب را فرو فرستاد؛ بعضى از آن آیات محكم هستند كه آنها اساس قرآن مىباشند و بعضى دیگر متشابه مىباشند.»
زیرا محکم آنستكه معنایش واضح و روشن است؛ و مُتَشابِه آنستكه
چنین نیست و احتیاج به تأویل و تفسیر دارد.
****
حروف مقطّعه اوائل سوره ها
تلمیذ: حروفات مُقَطَّعه كه در اوائل بعضى از سورهها آمده است مانند الم و حم و غیرهما، آیا تابحال معناى واقعى آن معلوم شده است؛ بطوریكه بطور اطمینان انسان بتواند آنها را معنى و تفسیر كند!؟
علّامه: اجمالًا مىتوان گفت كه این حروف یكنوع ارتباط خاصّى با مطالب وارده در آن سوره دارد؛ و بنابراین، سورههائیكه در حروف مقطّعه اوائل آنها مشتركند، از یك سنخ از مطالب بحث و بیان دارند: سورههاى ألف و لام و میم (الم) در قرآن كریم در شش مورد است:
تعداد حروف مقطّعه در سوره ها
١ ـ سوره ٢: البقرة: الم* ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ.
٢ ـ سوره ٣: ءَال عمران: الم* اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ.
٣ ـ سوره ٢٩: العنكبوت: الم* أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ.
٤ ـ سوره ٣٠: الرّوم: الم* غُلِبَتِ الرُّومُ* فِي أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ.
٥ ـ سوره ٣١: لقمان: الم* تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ.
٦ ـ سوره ٣٢: السّجدة: الم* تَنْزِيلُ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ.
در این شش سوره مباركه، همانطور كه ملاحظه مىشود: سورههاى آل عمران و بقره پشت سر هم قرار دارند، و چهار سوره عنكبوت و روم و لُقمان و سجده نیز بترتیب در پشت سر هم قرار گرفتهاند.
و سورههاى حامیم (حم) دار كه آنها را حَوامیم گویند، هفت سوره است:
١ ـ سوره ٤٠: المؤمن: حم* تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ. این سوره را سوره غافِر نیز گویند.
٢ ـ سوره ٤١: السّجدة: حم* تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. و این سوره را سوره فُصِّلَت نیز گویند.
٣ ـ سوره ٤٢: الشُّورَى: حم* عسق* كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.
٤ ـ سوره ٤٣: الزّخرف: حم* وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ* إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ.
٥ ـ سوره ٤٤: الدُّخان: حم* وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ* إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ.
٦ ـ سوره ٤٥: الجاثیة: حم* تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ.
٧ ـ سوره ٤٦: الاحقاف: حم* تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ.
تمام سورههائى كه حم دارند، یك سنخ هستند و داراى مضمون و مطلب واحدى هستند و در قرآن كریم پشت سر هم قرار گرفتهاند.
همچنانكه سورههاى الم همه یك سنخ بوده و داراى مضمون و مطلب واحدى هستند.
و سورههاى مُسَبِّحات كه با یسَبِّحُ و سَبَّح شروع میشود پنج عدد است: سوره حَدید، حَشْر، صَفّ، جُمعَة و تَغابُن. و سوره أعْلَى كه با سبح بفعل امر شروع مىشود، جزء مُسَبِّحات نیست، گرچه در روایتى وارد شده است ولیكن در روایت معتبره، مُسَبِّحات را همان پنج سوره تعیین كرده است.
و در روایت است كه رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم این پنج سوره را هر شب قبل از خواب مىخواندند.
و از سبب قرائت این سورهها از آنحضرت سؤال كردند؛ حضرت در جواب فرمودند: در هر یك از این سورهها آیه ایست كه بمنزله هزار آیه از قرآنست.
و در روایت وارد شده است که هر کس مُسَبّحات را شب قبل از خواب بخواند، نمیمیرد مگر آنکه حضرت رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم را قبل از مردن مىبیند؛ و آنحضرت محلّ و مقام وى را در بهشت به او نشان مىدهند.
خود حضرت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم معجزه بودهاند
تلمیذ: این مسأله بسیار عجیب است كه رسول الله با آنكه خطّ نداشتند و آیات را خود نمىنوشتند، این سورهها و سائر سورهها را بعد از نزول، بدون یك كلمه یا یك حرف كم و بیش مىخواندند.
معلوم است كه بمجرّد آنكه وَحى نازل مىشد، حضرت كُتّابِ وَحى را مىخواستند و به آنها بازگو نموده، و آنها مىنوشتند؛ و در تمام مدّت عمر آنحضرت دیده نشد كه قلمى بدست گیرند و چیزى بنویسند.
اصولًا آیا مىتوان این را شدّت قوّه حافظه نامید؟
آیا در تمام دوران بشریت چنین امرى نظیرش دیده شده است؟ آیا سخنگو و خطیبى، گرچه ماهرترین و پر حافظهترین خطباى جهان باشد، بدون ضبط سخنان خود به نوشتن، و یا به آلت ضبط صوت، توانسته است فقط دو دقیقه عین عبارات انشاء شده خود را در هنگام خطابه و سخن گفتن، بعداً بدون یك حرف پس و پیش یا كم و زیاد بازگو كند؟ این خود یك معجزه بسیار عجیب و غریب و آشكارى است.
علّامه: آرى مطلب همینطور است كه مىگوئید! رسول الله آیاتِ قرآن را بدون یك حرف پس و پیش، و یا كم و زیاد مىخواندند؛ و حتّى چه بسا مردم، قرآن را كه از حفظ مىكردند، در نزد رسول الله تصحیح مىنمودند.
و از قرآن گذشته آنحضرت عینِ عباراتى را كه سالها قبل فرموده بودند، در موضع حاجت بازگو مىكردند؛ كأنّه این عبارت را در همین ساعت فرمودهاند.
در هنگام رحلت آنحضرت كه حضرت فاطمه سلامُ اللهِ عَلیها بسیار ناراحت بود؛ و گریه مىكرد و وَاسَوْأَتَاه مىگفت، و وَاسَوْأَةَ أَبِى مىگفت كه بقول ما فارسى زبانان وَاوَیلایش بلند بود، حضرت به او فرمودند: اى فاطمه اینطور سخن مگو!
همان كلمات را بگو كه من در مرگ إبراهیم فرزندم گفتم: الْقَلْبُ یحْزَنُ، وَ الْعَینُ تَدْمَعُ، وَ لَا نَقُولُ إلَّا حَقًّا؛ وَ إنَّا بِكَ یا إبْرَاهِیمُ لَمَحْزُونُونَ.1
«دل غصّه دار است و چشم اشکبار، و ما سخنى غیر از حقّ نمىگوئیم؛ و اى إبراهیم ما درباره تو اندوهناک هستیم.»
ببینید: پیغمبر اكرم صلّى الله علیه و آله و سلّم در حال سَكَرات موت، كه مرض از هر جانب بر او غالب شده و حال عادى آنحضرت را تبدیل به سنگینى و انقلاب نموده است؛ در آنحال شدید، عین عباراتى كه سالها قبل در مرگ إبراهیم فرموده، بازگو میكند؛ این عجیب معجزهاى است.
آرى، این احاطه بر ملكوت است و سیطره بر عالم معنى، و ربطى به قوّه حافظه مادّیه ندارد؛ یعنى قوّه حافظه اى كه در بدن، و ببدن تعلّق دارد، گرچه اصل قوّه حافظه مجرّد است.
تلمیذ: چقدر تفاوت است بین این كلام شما كه حتّى یك جمله عادى رسول الله را در حال شدّت مرض مرگ دقیقاً بررسى نموده و حكایتش را از متن واقع مبین ساختهاید؛ و بین قول عُمَر كه گفت: قَدْ غَلَبَهُ الْوَجَعُ؛ إنَّ الرَّجُلَ لَیهْجُرُ.
«دَرد بر این مرد غالب شده است؛ و بنابراین، این مرد هذیان مىگوید.»
علّامه: سورههاى مَبدُوّ به ألف لام را (الر) در قرآن شش عدد است:
١ ـ سوره ١٠: یونس: الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ.
٢ ـ سوره ١١: هود: الر كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ.
٣ ـ سوره ١٢: یوسف: الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ.
٤ ـ سوره ١٣: الرّعد: المر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ.
٥ ـ سوره ١٤: إبراهیم: الر كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ.
٦ ـ سوره ١٥: الحجر: الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ.
این شش سوره نیز پشت سر هم قرار گرفته و همگى داراى لحن مخصوص و لهجه مشخّصى هستند.
و سورههاى مَبدوّ به طا سین (طس) سه سوره است:
١ ـ سوره ٢٦: الشُّعرآء: طسم* تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ.
٢ ـ سوره ٢٧: النَّمل: طس تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتابٍ مُبِينٍ.
٣ ـ سوره ٢٨: القصص: طسم* تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ.
این سورهها نیز داراى لهجه مخصوصى هستند، و پشت سر هم قرار دارند.
و سوره ٧: الاعراف مبدوّ به ألف لام میم صاد (المص) است و داراى لحن و لهجه سورههاى الف لام میم دار، و لحن و لهجه سوره صاد (ص) است؛ و بنابراین داراى هر دو مشخّصات است.
زیرا همانطور كه گفتیم، حروف مُقطَّعه در اوائل سور قرآن، بطور اجمال و رمز اشاره بتمام مطالب وارده در آن سوره را دارد؛ پس از جهت آنكه الم دارد با سورههاى الم دار مشترك، و لحن و لهجه آنرا دارد؛ و از جهت آنكه ص دارد، لحن و لهجه سوره ص را دارد.
و سوره ١٩: مریم مَبْدوّ به كافها یا عین صاد (كهيعص) است، و یك سبك و لهجه مخصوص دارد.
و سوره ٥٠: ق، شكل خاصّى دارد كه آن شكل و لهجه در تمام قرآن مشخّص است.
و همچنین سوره طا ها (طه) و یا سین (یس)؛ گرچه بسیارى طه را حرف واحد گرفتهاند، و از اسامى رسول الله شمردهاند. و همچنین در یس گفتهاند كه یك كلمه و از اسامى رسول الله است؛ و شاهد بر این، آیه ١٣٠از سوره ٣٧: الصّآفّات است كه در آنجا چنین است:
سَلامٌ عَلى إِلْياسِينَ كه إل مخفّف ءَال است؛ و در قرائت شاذّه نیز همین آیه، ءَالِ یاسِینَ قرائت شده است.
پس ممكنست گفته شود كه در سوره یس، یا حرف نِدا و سین از اسامى رسول الله بوده باشد؛ كما اینكه ممكنست گفته شود كه مانند سائر حروف مقطّعه قرآن، ى و س دو حرف بوده و اشاره و رمزى بمطالب مطویه در این
سوره بوده باشد. و منافات ندارد كه این اشاره و رمز نیز با رسول الله، یكنوع اسم و یا علامتى بوده باشد؛ كما اینكه در سوره طه، ط و ه دو حرف بوده؛ و علاوه بر اشاره به محتواى سوره، یكنوع اسم و علامتى براى رسول الله مىباشد.
و سوره ٤٢: الشّورى كه مبدُوّ به حا میم عَین سین قاف (حم* عسق) مىباشد از مزایا و لهجه حوامیم داراست؛ و از لهجه سوره مریم كه در مقطّعات آن عین آمده است، و از لهجه سوره یس كه در آن سین آمده است، و از لهجه سوره ق نیز برخوردار باشد.
و بطور كلّى چون حروف مقطّعه اجمالًا از محتواى تمام سوره خبر مىدهد، باید با یك حساب و نظر دقیق این سورهها را مورد بررسى قرار داد، و از قیاس سُوَر، هر یك را با دیگرى و با سائر سور، این مطالب را استنتاج نمود؛ گرچه این بررسى بسیار مشكل و دقیق است؛ ولى نتائج مهمّهاى را در بردارد.
از جمله: اعجاز قرآن در این لهجات مختلف، و ربط این حروف با مطالب محتویه سورههاى قرآن كریم است. و الحَمد للَّهِ ربِّ العالمین.
****
مراد از احقاف
تلمیذ: مراد از أحقاف در این آیه مباركه وارد در سوره ٤٦: الاحقاف چیست؟
وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقافِ وَ قَدْ خَلَتِ النُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ. (آیه ٢١)
علّامه: قریههائى بوده است بین سرزمین عراق و بین سرزمین یمن، كه در آنجا هود پیغمبر، مردم را كه قوم عاد بودند دعوت كرد، و نپذیرفتند؛ و خداوند آنان را با فرستادن بادهاى سَموم هلاك كرد و فعلًا از آن سرزمین ها
چیزى باقى نیست و همه از بین رفتهاند.
****
تفسیر ﴿وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ﴾
تلمیذ: در آیه آخر از سوره طلاق وارد است:
اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْماً.1
مراد از این فقره وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَ چیست؟ و چگونه از زمین مانند آسمانها، هفت عدد آفریده شده است؟
علّامه: در تفسیر اینكه از زمین مثل هفت آسمان خداوند خلق فرموده است، دو قسم وارد شده است: اوّل آنكه: همانطور كه آسمانها را خداوند هفت عدد آفریده است، زمین را نیز مانند آسمانها هفت عدد آفریده است؛ و بنابراین، هفت آسمان و هفت زمین داریم.
دوّم آنكه: خلق فرمود از زمین، موجودى را كه آن مانند هفت آسمان است؛ و آن انسان است. و اینگونه تفسیر ظاهراً به ابن عبّاس نسبت داده شده است.
و چون گفتهاند كه: در انسان سَبْعِ شِداد با جمیع قوایش موجود است، و همه در تحت تسخیر انسان است، بنابراین مىتوان گفت كه: انسانى كه داراى هفت آسمان است، و همه در وجود او منطوى است؛ از زمین آفریده شده
است.
و این تفسیر قدرى بحسب ظاهر بعید بنظر مىرسد؛ گرچه تعبیر از انسان به وَ مِنَ الْأَرْضِ بُعدى ندارد، چون اصل خلقت او از روئیده شدن از زمین است، و پس از روئیده شدن از زمین رشد پیدا مىكند و بمقام تجرّد روحى و نفسى مىرسد.
وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً.1
«و خداوند شما را رویانید از زمین، رویانیدنى.»
و در هر حال همان تفسیر اوّل بنظر اقرب است؛ و شواهدى از روایات و ادعیه نیز بر آن دلالت دارد
****
مراد از «ماء» در روایت حضرت سجاد: وَ یعیدُ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ
تلمیذ: در رساله «مَعاد» (الإنسان بَعدَ الدُّنیا) مىفرمائید كه: در آیه مباركه: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ.2
در «تفسیر قمّى» از حضرت سجّاد علیه السّلام در این فقره از گفتار خدا: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ چنین تفسیر شده است كه: یعْنِى: بِأَرْضٍ لَمْ تُكْتَسَبْ عَلَیهَا الذُّنُوبُ، بَارِزَةً لَیسَ عَلَیهَا جِبَالٌ وَ لَا نَبَاتٌ كَمَا دَحَاهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ. وَ یعِیدُ عَرْشَهُ عَلَى الْمَآءِ، كَمَا كَانَ أَوَّلَ مَرَّةٍ، مُسْتَقِلًّا بِعَظَمَتِهِ وَ
قُدْرَتِهِ.1
و پس از بیان این مطلب، در حاشیه مىفرمائید: «قَوْلُهُ: مُسْتَقِلّا بِعَظَمَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ، تَفْسیرٌ لِکوْنِ عَرْشِهِ عَلَى الْمآءِ؛ وَ لَهُ شَواهِدُ مِنَ الْکتابِ تَدُلُّ عَلَى أنَّ الْمآءَ إشارَةٌ إلَى مَنْبَعِ کلِّ حَیوةٍ وَ قُدْرَةٍ وَ عَظَمَةٍ؛ إنْ تُحْمَلْ نُقوشُ الْخِلْقَةِ ظَهَرَتِ الْمَوْجوداتُ، وَ إذا انْمَحَتْ عادَ الْعَرْشُ عَلَى الْمآءِ.»2
آیا مراد از ماء، همان وجود منبسط است؟
علّامه: قرآنست؛ و بنحو جزم نمىتوان چیزى گفت. بحسب ظاهر آیه، آنچه كه قوّت الهى است و عرش الهى است و حالا حكومت مىكند و پیش میرود، در آنروز هم بجاى همین موجوداتِ امروزى كار خود را، ماء كه همان قدرت و حیوة است، انجام مىدهد؛ ولى آن حقیقتِ قدرت و حیوة بچه صورت است، ما نمىدانیم.
در هر حال سیاق آیه این را میرساند كه یك واقعیت وسیعى بوده كه
بجاى عالم در وهله اوّل، آن، تحت حكومت عرش خدا واقع بوده؛ و عرش خدا بر آن حكومت مىنموده است؛ و پس از آن، از آن واقعیت وسیع این نقوش پیدا شد؛ و سپس این نقوش نیز مَحو میشود و از بین میرود، و عالم دوباره بهمان واقعیت وسیع و بدون صُوَر و نقوش بر مىگردد.
آن حقیقت وسیع، آیا نفس رحمانیه است، یا فیض مقدّس و یا وجود منبسط و یا نُورُ نَبِیكَ یا جَابِر؟ احتمالات مختلفى است.
تلمیذ: آیا احتمالاتِ مختلفى است، یا عبارات مختلف و واقعیتش یك امر واحد است؟
علّامه: براى ما، احتمالات مختلف است؛ و براى گوینده، عبارات.
گوینده میداند چه خبر بوده است! ما بیچارهایم؛ چه خبر داریم؟ از كتاب چه مىدانیم؟
****
تفسیر آیه: فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ
تلمیذ: در تفسیر آیه شریفه:
فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.1
در رساله «معاد» مىفرمائید: «این حجاب و دیوار چیز واحدى است كه داراى ظاهر و باطنى است، غایة الامر رحمت خدا براى كسانیست كه بفوز و رستگارى در باطن آن قرار گرفتهاند؛ و عذاب خدا براى كسانیست كه در ظاهر آن به هلاكت رسیدهاند. و مثل آنكه اگر انظار آنان از ظاهر عبور كند و بباطن
برسند، به نعمت و نعیم خدا مىرسند؛ و رحمت الهیه آنان را در زیر پوشش خود خواهد گرفت.
و مثل اینكه در مقابل مؤمنان و كافران یك چیز بیشتر نیست و فقط اختلاف، در ناحیه ادراك آنهاست؛ همچنانكه در دنیا نیز اینچنین بودهاند.
و آن چیز واحد، همان راهى است كه بسوى خدا مىپیمایند؛ لیكن مؤمنان این راه را در دنیا به راه راست كه همان صراط مستقیم است مىپیمایند، و غیر مؤمنان از راه بیراه مىگردند و طریق انحراف مىپیمایند. و از همین جهت است كه خداوند سبحانه، قبل از آیه أعراف مىفرماید:
وَ نادى أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابَ النَّارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قالُوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ* الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ.1
پس سبیل إلى الله (یعنى راه بسوى خدا) واحد است و یكى بیش نیست؛ و آن براى خداست و بسوى خداست. سالك بسوى خدا آن راه را به استقامت و راستى مىپیماید؛ و غیر سالك إلى الله آنرا كج مىكند و بطور انحراف و اعوجاج طىّ مىنماید. و این معنى بطور تصریح و اشاره در قرآن كریم مكرّراً وارد شده است:
خداوند سبحانه مىفرماید: يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ.1
و نیز مىفرماید: أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّى﴾.2
و تا اینجا كه مىفرمائید: و از بلیغترین آیاتى كه در این باب وارد شده است، گفتار خداوند سبحانه و تعالى است كه میفرماید:
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ* جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ.3
چون سابقاً گذشت كه مراد از نعمت، ولایت است؛ و ولایت همان راه بسوى خداست، و مقابل این راه، كفر است كه همان دار بَوار و خانه هلاكت و آتش گرفتن بجهنّم و استقرار در آن مكان ناشایسته است.
پس غایت سیر كافران، بَوار و هلاك است كه همان جمودشان بر ظاهر و اعراضشان از باطن بوده باشد. و معلومست كه ظاهر، از بین رونده و نابود شونده است؛ و باطن ثابت و استوار است.»
چرا این آیه را از ابلغ آیاتِ وارده در این باب دانستهاید؟
مراد از نعمت در هر جاى قرآن كه آمده است ولایت است
علّامه: چند آیه در قرآن كریم در اطراف كلمه نعمت وارد شده است؛ و از آیات چنین استفاده مىشود كه مراد از نعمت، ولایت است: ولایت اهل بیت است؛ یعنى راهى را كه اهل بیت بسوى حضرت پروردگار پیمودهاند، و سَبیل آنان إلَى اللَهِ تَعالَى است، كه همان مقام عبودیت مَحضه مىباشد.
یكى از آن آیات همین آیه است كه در آن، تبدیل نعمت به كفر و ورود در جهنّم و استقرار در دوزخ نشان داده شده است. پس حقیقت نعمت همان صراط مستقیم و اقصر فاصله ایست كه بنده بسوى خدایش مىپیماید، و بمقام عبودیت مُطلقه و مَحضه نائل مىگردد؛ و تبدیل این نعمت بكفر، تبدیل این صراط مستقیم، به پیمودن راههاى مُعْوَج و منحرف و كج است كه آنرا از مقصد دور مىكند و بالنّتیجه به دوزخ مىافكند.
و از این آیه شاید صریحتر و بلیغتر آیه وارده در سوره تكاثر است كه: ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ كه بنحو عجیب و غریب در عین حال روشن و واضح، دستگاه كثرت را بر مىچیند و بعالم وحدت دعوت مىكند؛ و از نعیم كه همان ولایت است انسان را مورد مؤاخذه و پرسش قرار مىدهد:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ* حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ* كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ* ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ* كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ* ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ* ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.1
در ذیل این سوره، در تفسیر از حضرت صادق عَلیه السّلامُ نقل شده است كه فرمودند: مراد از نعیم، بقول ما نان و پنیر و أمثال اینها نیست؛ مراد از نعیم، مراحل عبودیت و اخلاص در توحید و راه ولایت است.
در مجلسى كه آنحضرت با أبو حنیفه برخورد داشتهاند از او مىپرسند كه مراد از نعیم چیست كه در این آیه مورد سؤال و مؤاخذه واقع مىگردد؟
أبو حنیفه مىگوید: مراد همین نعمتهائى است كه از اغذیه و فواكه و أمثالهما، خداوند بمردم داده است.
حضرت به او مىفرمایند: آیا بعید نیست از كریمى، كه اینهمه نعمتها را در مقابل مردم و در زیر دست و پاى مردم قرار دهد، كه بخورند و بنوشند و سیر شوند و سیراب گردند؛ و بعداً كه مىخواهند بیرون بروند، مأمورى داشته باشد كه از مردم بازپرسى بعمل آورد، كه چه خوردید و چه آشامیدید؟ و آنانرا مورد مؤاخذه و سؤال قرار دهد؟ و آنان در جواب بگویند: مثلًا ما نان و خرما و أمثال اینها را خوردهایم!
بلكه مراد از نعیم ولایت ما اهل بیت است. یعنى از مردم سؤال مىشود كه تا چه اندازه راه سلوك إلى الله خود را با راه و روش و سیره و منهاج ائمّه خودتان تطبیق نمودید؟ و تا چه مقدار از مقام عبودیت مَحضه و مُطلقه برخوردار شدید؟
و مراد از جَنَّةِ النَّعِيمِ كه در قرآن وارد است نیز همین بهشت است. یعنى بهشت ولایت كه همان بهشت مُخلَصین و مُقرَّبین از اولیاى خدا و واصلین بمقام توحید ذاتى و مندكّ شدگان در عوالم ربوبىّ و صفات جمال و جلال الهى است؛ بهشت آنانكه شوائب وجودى خود را بطور كلّى بباد نسیان سپردند؛ و
همه را تسلیم حقّ كردند.
مراد از نعمت و نَعیم، ولایت است
با تمام این شواهد و قرائن حاقّیه داخلیه و عارضه خارجیه، ما نعمت را كنایه از ولایت دانستیم؛ گرچه بحسب ظاهر، مراد مطلق نعمت است؛ لیكن در حقیقت باید مراد نعمت ولایت باشد.
البتّه در این تفسیر (تفسیر نعمت به ولایت) نمىخواهیم از ضمیمه نمودن روایات وارده این معنى را بدست آوریم؛ بلكه مىخواهیم از خود آیات و شواهد موجوده در آنها این استفاده را نموده باشیم.
ملاحظه كنید: بعد از اینكه بطور كلّى تكاثر را مُلْهى دانست، و در صورت پیدایش علم الیقین و عین الیقین آنرا جحیم و آتش سوزنده شمرد؛ بقرینه مقابله نعیم را كه همان مقام توحید است ـ كه در عبد تجلّى مىكند و از آن به عبودیت مَحضه تعبیر مىگردد ـ بزرگترین سرمایه قابل مؤاخذه و مورد پرسش قرار مىدهد، كه باید دیدگان خود را از تكاثر یعنى زیاده و بسیار بینى در هم كشید و به نعیم كه یگانه بینى و وحدت گرائى است بازگشت نمود.
كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ* ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ* ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.
از خود آیه فى حدّ نفسها استفاده مىشود كه نعیم مطلب بسیار نفیس و ارزنده ایست؛ بلكه نفیسترین و با ارزشترین مهمّات و اهداف عالم خلقت باید بوده باشد. و همانطور كه حضرت فرمودند: از واقعیت وجود یك شخص از اوّل عمر تا آخر عمر، این همه نعمتهاى خدائى را كه دیده و مصرف كرده، از آنها سؤال شود؛ این بحسب ظاهر از مفاد خود آیه خیلى بعید است.
یعنى افراد بشر بایستى در دنیا از تمام مواهبى كه خداوند به آنها عنایت فرموده است، آن نعمت حقیقى و واقعى؛ آن ولایت كه ربط بین عالم خلقت و ذات پروردگار است؛ بین مخلوق و خالق است، بین حادث و قدیم است، بین
ممكن الوجود و واجب الوجود است؛ آنرا با كدّ و سعى جستجو نموده و آن را بدست بیاورند. اگر آن بدست آمد أَهْدى سَبِيلًا است، و گرنه اضلال است.
همه مردم در دنیا زیست مىكنند، معاشرت مىنمایند، نكاح مىكنند، غذا مىخورند، استراحت مىكنند، مىخوابند؛ در مشاغل مانندِ هم باغبانى و زراعت و تجارت و صناعت مىكنند؛ ولى یك عدّه فقط نظر بظاهر این امور دارند و از باطن اعراض دارند؛ اینها بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً هستند؛ یك عدّه در بین این امور متكاثره و كثیره دنبال آن حقیقت واحده هستند؛ این مىشود نعیم.
****
تفسیر آیه: مَتعًا لَّكُمْ وَ لأنعَامِكُمْ
تلمیذ: در سوره عَبَسَ وارد است كه: وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا* مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ.1
«خداوند از زمین براى شما میوه و أبّ را رویانید كه آنها براى بهرمند شدن شما و بهرمند شدن چهارپایانتان مىباشد.»
در روایت از حضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام است كه: جمله مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ جمله تفسیریه براى جمله سابقه: وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا مىباشد؛ و بنابراین، معنى أبّ روشن خواهد بود كه چون غذا براى چهارپایان است مراد از آن، همان علوفه ایست كه مورد استفاده آنها قرار مىگیرد.2
نظیر این جمله مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ در سوره نازعات آمده است:
أَخْرَجَ مِنْها ماءَها وَ مَرْعاها* وَ الْجِبالَ أَرْساها* مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ.1
«خداوند از زمین، آب و گیاهش را بیرون آورد، و كوهها را ثابت و استوار كرد، در حالیكه براى بهرمند شدن شما و چهارپایانتان مىباشد.»
با آنكه معلومست كه در این آیه صحیح نیست جمله مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ را تفسیر براى جمله وَ الْجِبالَ أَرْساها بگیریم؛ آیا عدم امكان جمله تفسیریه گرفتن در اینجا، ضررى بجمله تفسیریه گرفتن در جمله واقعه در سوره عَبَسَ وارد نمىآورد؟
علّامه: راجع به آیه وارده در سوره عَبَسَ در روایت وارد است كه از أبو بكر پرسیدند: معناى أبّ چیست؟ نتوانست پاسخ گوید. و این را از جمله اعتراضات به أبو بكر بحساب آوردهاند، كه با آنكه عَرَبِ عَرْبَاء بود چگونه معنى ابّ را نفهمید؟!
ابّ عبارت است از علوفهاى كه بحیوانات میدهند مثل یونجه و أمثاله كه غالباً حیوانات با آن دمسازند. و یا شاید مقدارى وسیعتر گرفته شود، و به معنى غذاى انسان و غذاى حیوانات كه غالباً علوفه است استعمال شود.
و در سوره عَبَسَ خیلى روشن است كه جمله مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ
تفسیر براى جمله وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا است، بنا بر لفّ و نشر مرتّب؛ چون معنى فاكهه واضح است، و از طرفى مىدانیم كه فاكهه متاع براى چهارپایان نیست بلكه متاع از براى خصوص انسان است، بنابراین مَتاعاً لَكُمْ تفسیر براى وَ فاكِهَةً واقع مىشود، و طبعاً جمله وَ لِأَنْعامِكُمْ تفسیر براى وَ أَبًّا خواهد شد؛ پس معلوم مىشود كه ابّ علوفه حیوانات است.
و امّا در سوره نازعات جمله مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ تفسیر براى جمله أَخْرَجَ مِنْها ماءَها وَ مَرْعاها است نه بنحو لفّ و نشر مرتّب و یا مشوّش، بلكه اجمالًا تفسیر آنستكه از آب و گیاهى كه از زمین مىروید، خداوند متاع شما و متاع چهارپایان را معین و مقدّر فرموده است.
چون مَرعىَ در لغت به معنى رِعْى بالكسر است كه به معنى گیاه است؛ و اختصاص به گیاه حیوانات ندارد. و یا مصدر میمى است، و آنهم بهمین معنى است. و امّا جمله وَ الْجِبالَ أَرْساها جمله استطرادیه است كه بین جمله مفسِّر و مفسَّر واقع شده و براى بیان استحكام زمین كه از تمایل و مَیدان باز ایستد و بهم نپاشد آمده است؛ كه با كوههاى استوار و ثابت، این زمین را حفظ فرمود، تا بتواند گیاه دهد و آب از خود خارج كند؛ تا خوراك شما و چهارپایان فراهم آید. اینست آنچه بنظر مىرسد، و الله أعلم
****
در خطابات قرآنیه كه مصدَّر به لفظ قُلْ است
تلمیذ: در بسیار از آیات قرآن، اوامرى كه به رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم مىشود، مصدَّر به لفظ قُلْ است؛ مانند: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،1 قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ،2 قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ،3 قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ،4 قُلْ إِنَ
الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ* لَمَجْمُوعُونَ إِلى مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ،1 قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ،2 قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ،3 قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً،4 قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى.5
و بسیارى دیگر از آیات قرآن كه خود یك ستون مُعظَمى را تشكیل مىدهند.
و معلومست كه در این خطابها آنچه مورد امر خداوند قرار گرفته است و رسول خدا بدان مُؤتمر بودهاند خود قول نیست، بلكه مَقول قول است. یعنى چون به رسول الله خطاب شد: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ؛ پیغمبر مأمور است كه بگوید: هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، نه قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ؛ و گرنه به امر خدا رفتار ننموده است، و مأمورٌ به را كه همان نفس مَقول قول است، انجام نداده است.
و در این مطلب ابداً جاى شبهه و تردید نیست. مثلًا اگر كسى بما امر كند
كه در میان مردم برو! و بگو: خدا یگانه است! ما باید در میان مردم برویم و بگوئیم: «خدا یگانه است.» نه آنكه بگوئیم: «بگو: خدا یگانه است.»
زیرا قول در اینجا بعنوان واسطه و حكایت از نفس مأمورٌ به كه متعلّق آنست مىباشد، نه آنكه خودش بعنوان استقلال نگریسته شده و مورد خطاب امر قرار گرفته باشد. و بنابراین در همین مثال اگر انسان بگوید: خدا یگانه است متعلّق امر را بجاى آورده است و اگر بگوید: بگو: خدا یگانه است متعلّق امر را بجاى نیاورده است. و حقیقتِ مأمورٌ به، نفس متعلّق است؛ نه بزبان آوردن متعلّق.
و بنا بر آنچه گفته شد؛ رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم باید بمردم بگوید: خدا یگانه است: هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. و همچنین در سائر آیات باید متعلّق قول را به مردم بگوید؛ در حالیكه مىبینیم در تمام قرآن كریم لفظِ قل هم آمده؛ و عین آنچه كه به پیغمبر خطاب شده است، در قرآن منعكس گردیده است.
علّامه: بحث در دو مورد است:
اوّل: در قضیه امر خدا به آنحضرت، و مأمور بودن او، و بجا آوردن مأمورٌ به در خارج.
و البتّه معلومست كه در این قضیه، رسول الله به امر خداوند مؤتمر بوده و متعلّق امر را كما كان بجاى مىآوردهاند. و مثلًا در همین خطابهائى كه در اوّل آن با قل شروع شده است، رسول اكرم صلّى الله علیه و آله و سلّم متعلّق قول را اتیان مىنمودهاند.
مانند سائر اوامرى كه به آنحضرت مىشده است، گرچه با لفظ قُلْ نبوده است؛ مثل این خطاب:
فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ* إِنَّا كَفَيْناكَ
الْمُسْتَهْزِئِينَ.1
در اینصورت آنحضرت طبق این أمریه الهیه، اعلان توحید را جهاراً مىنمودند، و از مشركان اعراض مىنمودهاند. و یا مثلًا در قضیه قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ به مردم مىفرمودهاند: اوست خداوند، اوست یگانه.
دوّم: در حكایت قرآن از اوامر الهیه؛ و این قضیه، داستان دیگرى است. زیرا همانطور كه مىدانیم قرآن وحىِ آسمانى است؛ و بدون كم و بیش ـ حتّى یك كلمه و یك حرف ـ باید آن وحى را بازگو كند.
و بنابراین، قرآن عین آنچه را كه برسول الله خطاب شده است بیان مىكند؛ و اینست معناى قرآنیت.
و اگر در قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، لفظ قُلْ از آن انداخته شود و گفته شود: هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، دیگر آن قرآن نیست، و كلام خدا نیست؛ بلكه كلام پیغمبر است كه مىگوید: خدا یگانه است.
و چون قرآن مجید نفس وحى است، نمىتواند بدون لفظ قل بوده باشد. همچنانكه در سائر اوامر الهیه كه مُصَدَّر به لفظ قُلْ نباشد مانند همین آیه قریب الذّكر: فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ مىبینیم كه عین لفظِ امر آمده و قرآن كریم آنرا حكایت نموده است.
و از این گذشته، در خطابهاى الهیه و مطالب قرآنیه، رسول اكرم صلّى الله علیه و آله و سلّم عنوان آئینه و مِرآت براى خطاب بجمیع امّت، و بلكه بجمیع مردم جهانند؛ و در حقیقت خطاب بمردم مىشود و مخاطب بخطابهاى قرآن، خود مردم هستند، منتهى از دریچه و آئینه نفس رسول الله
كه بجهت سعه و گشایش، تمام افراد امّت بلكه تمام افراد بشر را در زیر پوشش علم و احاطه وجودیه و ادراكیه خود گرفته است.
و آیه مباركه:
وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ.1
خوب حقیقت امر را روشن مىكند، كه نفس رسول الله فقط روشنگر مطالبِ وحى آسمانى هستند كه بمردم نازل شده است.
****
مراد از آیة الكرسىّ همان یك آیه اوّل است
تلمیذ: آیة الكرسىّ كه عنوان عَلَم بالغلبه پیدا كرده است، آیا مراد فقط همان یك آیه است كه به وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ2 ختم مىشود؛ یا آنكه شامل دو آیه دنبال این آیه هم بوده و به أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ ختم مىگردد!؟
علّامه: به وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ختم مىشود؛ و بهمین جهت این آیه را كه شامل لفظ كرسىّ است آیة الكرسىّ نامند. و آن فقرات دیگر جزء آیة الكرسىّ نیست؛ و در ادعیه و نمازهاى مستحبّه كه آیة الكرسىّ یك بار یا بیشتر وارد شده است بهمین مقدار اكتفا مىشود.
****
در تفسیر آیه: قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ
تلمیذ: وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ يَؤُساً* قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدى سَبِيلًا.3
این آیه دو حال مختلف انسان را بیان مىكند؛ اوّل: شاكله و ریخت و قالب اوّلیه او را كه اینچنین است كه چون ما او را در فراخى و گشایش قرار دهیم و نعمت بر او ارزانى داریم، غرور و غفلت او را فرا مىگیرد و استكبار و خودپسندى و خود بینى او موجب مىشود كه از ما اعراض كرده، روى گرداند، و پهلو تهى كند. و چون شَرّى چون ضیق و تنگى و گرفتارى و شدّت و فقر او را مسّ كند، یكباره مأیوس مىگردد و خود را مىبازد، و سرافكنده و فرومایه و بى مقدار مىشود.
دوّم: هدایتى است كه بعضى بسوى خدا پیدا مىكنند، و راه را مىیابند، و از این شاكله خارج مىشوند؛ و برخى در آنها این خاصّه بیشتر مىگردد و هدایتشان افزون مىشود، و راهشان روشنتر و مستقیمتر مىگردد.
آیا این آیه مىخواهد بفهماند كه سرشت و شاكله همه مردم بر همان حالت اوّلیه یعنى اعراض و پهلو تهى كردن از حقّ در صورت نعمت، و مأیوس شدن از رحمت در صورت پیدایش بدى و شرّ است؛ و افرادیكه هدایت مىیابند و سر در راه مىنهند و طریق سعادت مىپیمایند، از این فطرت اوّلیه خارج مىشوند؟ و آیا آنها از راه و روش اوّلیه خود كه همان سرشت و فطرت است، میان بُر مىروند؟ یا اینكه این افراد نیز از فطرت و ریخت و قالب اوّلیه خود خارج نیستند؛ و این هدایت هم بر اساس فطرت و سرشتى است كه در كمون آنها نهاده شده است؟
اگر بگوئیم: از فطرت اوّلیه خود خارج مىشوند، همانطور كه ظاهر آیه
اینچنین است، و استثناء منقطع است؛ خروج از فطرت چه معنى دارد؟ مگر مىشود كسى یا موجودى بطور كلّى از سازمان اوّلیه و از قالب هستى خود خارج شود و به فطرت و سازمان دیگرى درآید؟ و علاوه مىدانیم كه فطرت انسان بر توحید و سعادت است، نه بر شقاوت.
و اگر بگوئیم: آن راه یافتگى نیز طبق موازین و اساس فطرت است، و دو حالت مختلف انسان را فرا مىگیرد: حالت اوّلیه كه اعراض و سرپیچى و فرومایگى و یأس و سرافكندگى است، و حالت ثانویه كه خروج از این مرحله، و پیدایش بصیرت و راه یافتگى در صراط مستقیم باشد، و استثناء متصّل باشد؛ این خلاف ظاهر آیه است كه مىفرماید: همه بر شاكله خود رفتار مىكنند و آن اعراض و یأس طبق شاكله است؛ بنابراین باید آن راه یافتگى، خارج از شاكله یعنى از سازمان وجودى انسان باشد؟
علّامه: ظاهراً مراد از شاكله همان شاكله اوّلیه است قبل از آنكه دست تربیت بر سر انسان قرار گیرد و استعدادهاى نهفته و خفته او را بمرحله فعلیت و ظهور و بروز برساند. زیرا كه انسان موجودى است متحرّك و قابل ترقّى و كمال؛ بنابراین سرشت اوّلیه او همان استعدادِ محض و قابلیت صِرفه است كه چون آنرا در عالم طبیعت و كثرت بحال خود گذارند: أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ، و یؤس و كفور مىگردد؛ و چنانچه او را تربیت كنند و راه را به او نشان دهند، از این مراحل ضعف و فتور و سستى عبور نموده و بمقام عزّ انسانیت مىرسد.
پس در سرشت انسان این استعداد و قابلیت نهفته است، و این قدرت و قوّت خفته است؛ و انسان گرچه بحسب ظاهر همان انسان مأیوس و كفور است لیكن در نهاد او دریاهائى از نور تابان حقیقت موج مىزند كه آنها نیز از سرشت او خارج نبودهاند، منتهى آن نورها و درخششها بوسیله ریاضت و تربیت باید
بمنصّه ظهور برسد.
انسان موجودى است تو در تو، و داراى مراحل مختلفه، و همه این مراحل در وجود او منطوى و جزء سرشت اوست؛ و نمىتواند انسان مقامى را كه خارج از سرشت اوست بدست بیاورد.
و مراد از انسان در این آیه شریفه، آن نفس قدسیه و روح ناطقه او نیست كه از مراحل نهفته در وجود او باشد، و ادراك آن مراحل نیاز به طىِّ طریق و هدایت الهیه داشته باشد.
بلكه مراد از انسان همین انسانهاى معمولى، با افكار عامى و حالات عادى هستند؛ و البتّه از این شاكلهها همان اعراض و جانب خالى كردن و یأس و كفران سر مىزند. و آنكه هدایت ربّانیه دست او را بگیرد و از این شاكله خارج كند، از این خلقت و از این درجه از فطرت خارج شده است؛ نه از مطلق فطرت و خلقت.
تفسیر: إِنَّ الإنسَنَ خُلِقَ هَلُوعًا* إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا و استثناء مصلّین
و چقدر مفاد این آیه شباهت دارد با آیات وارده در سوره معارج، آنجا كه فرماید:
إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً* إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً* وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً* إِلَّا الْمُصَلِّينَ* الَّذِينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ* وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ* لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ* وَ الَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ* وَ الَّذِينَ هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ* إِنَّ عَذابَ رَبِّهِمْ غَيْرُ مَأْمُونٍ* وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ* إِلَّا عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ* فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ* وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ* وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ* وَ الَّذِينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ* أُولئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ* فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ* عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ
الشِّمالِ عِزِينَ* أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ* كَلَّا.1
این آیات مباركات نیز بحسب ظاهر مىخواهند همان مطلب را برسانند كه خلقت و آفرینش اوّلیه انسان هَلوعیت است كه همان بى صبرى و بى ثباتى و شتاب زدگى و بى قرارى باشد، كه لازمهاش در مواردیكه به او عنایتى بشود و مالى بدست آورد و یا صاحب قدرت و اعتبارى گردد مَنوعیت است كه همه را
براى خود برداشته و از اعطاء به دیگران امساك مىورزد، و در مواردیكه به او شرّى برسد و مصیبتى وارد گردد و یا مالى از دست بدهد جَزوعیت است كه ناله و غوغا سر مىدهد و فریادش بلند مىگردد.
و فقط نمازگزاران هستند كه از این قاعده كلّیه و خلقت اوّلیه انسان استثناء شدهاند.
كدام نمازگزاران؟ آنانكه چنین و چنانند؛ در نماز و زكَوة اهتمام دارند، و از عذاب خدا در هَراسَند، و به روز قیامت و بازپسین تصدیق دارند، و خود را از زنا و اعمال شنیعه حفظ مىكنند، و امانت دار بوده و عهدِ خود را مراعات مىنمایند، و بر گواهى و شهادت استوار و قائم هستند.
و تمام اعمال حسنه را یكایك شمرده است، و چیزى را فروگذار نكرده است.
بعد مىفرماید: این كفّاریكه اطراف تو را گرفتهاند، و از این فضائل و اخلاق انسانى و اعمال روحى و حقیقى خبرى ندارند، چه مىگویند؟ و چه مىخواهند؟ آیا آنان چنین مىپندارند كه بدون نمازى كه داراى چنین آثار و خصائصى بوده باشد، مىتوانند بمقام انسانیت رسیده و داخل در بهشت نعیم گردند؟
نه! چنین نیست؛ آنان هرگز بچنین مقامى راه نخواهند یافت.
در این آیات نیز مُصلّین، از قاعده خلقت اوّلیه انسان كه هَلوعیت است و لازمه آن مَنوعیت و جَزوعیت است استثناء شدهاند. و بنابراین در ذات انسان عنوان صَلَوة كه داراى چنین آثارى است بنحو سرشت و فطرت نهاده شده و باید بمقام بروز و ظهور رسد، و حسّ خفته الهیه بیدار گردد.
و بنابراین، مراد از خلقت انسان بحالت هَلوعیت، خلقت یكى از حالات و مقامات انسان است نه حاقّ سرشت اصلى انسان؛ و آیه بیان آفرینش حالات
عادى و عمومى انسان را مىكند؛ نه اصل نفس ناطقه و روح قدسىّ را
****
شفاعت اختصاص به مؤمنین مبتلا به معاصى كبیره دارد
تلمیذ: آیه مباركه وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ،1 دلالت بر ارتضاء مطلق دارد؛ یعنى باید تمام مراتب وجودى انسان حتّى ذات و سرّ او مورد رضایت قرار گیرد تا مورد شفاعت واقع شود؛ و این همان درجه مقرَّبین و مخلَصین است.
علّامه: در اینصورت نیازى به شفاعت نیست؛ بلكه مراد از ارتضاء، ارتضاء در دین است و اطلاق آیه باید در این حدّ محدود گردد.
یعنى كسیكه دین و اعتقاد و منهج او پسندیده باشد؛ در مقابل تقیید به ارتضاء در عمل كه البتّه مراد نیست؛ زیرا كه شفاعت اختصاص به اهل معاصى دارد، آن هم معاصى كبیره. چون كسیكه از كبائر اجتناب كند، نفس این اجتناب، خود بخود مكفِّر از معاصى صغیره اوست؛ و در اینصورت دیگر گناهى نیست تا به شفاعت از بین برود. و این دو آیه شریفه:
إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ.2
«اگر شما از چیزهاى بزرگى كه از آن نهى شدهاید اجتناب ورزید! ما سیئات شما را نادیده مىگیریم و از آن چشم مىپوشیم!»
الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ.3
«آن كسانیكه احسان مىكنند كسانى هستند كه از گناهان كبیره و افعال
شنیعه اجتناب مىورزند؛ مگر از گناهان و خطاهاى كوچك.»
كه وارد شده است دلالت بر مغفرت خطایاى كوچك و معاصى صغیره ـ خود بخود ـ در صورت اجتناب از كبائر دارد.
و رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم فرموده است: ادَّخَرْتُ شَفَاعَتِى لِاهْلِ الْكَبَآئِرِ مِنْ أُمَّتِى؛ فَأَمَّا الْمُحْسِنُونَ فَمَا عَلَیهِمْ مِنْ سَبِیلٍ.1
«من شفاعت خودم را در میان امّت خودم براى اهل معاصى كبیره ذخیره نمودهام؛ و امّا مُحسِنان بر آنها گرفتگى و تنگى نیست تا نیازمند به شفاعت بوده باشند.»
و حضرت رضا علیه السّلام در روایات متعدّدى كه وارد شده است فرمودهاند:
وَ لَا یشْفَعُونَ إلَّا لِمَنِ ارْتُضِىَ دِینُهُ. «فرشتگان شفاعت نمىكنند مگر براى آن كسانیكه دین آنان مورد پسند باشد.»
و مراد از دین، همان اعتقاد به توحید و نفى شرك است.
ولى كسیكه گناه كبیره انجام دهد و توبه نكند، حضرت موسَى بن جَعفَر علیهما السّلام فرمودهاند كه: مَرْضِىُّ الدِّین نیست: دینش پسندیده نیست.2
****
درباره استغفار حضرت إبراهیم علیه السّلام نسبت به عمّش آزر
تلمیذ: در آیه ٤، از سوره ٦: الممتحنة وارد است: قَدْ كانَتْ لَكُمْ
أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ.
«چقدر براى شما مادّه تأسّىِ خوبى است درباره إبراهیم و كسانى كه با او بودند، چون به قوم خود گفتند: ما از شما و از آنچه را كه غیر از خدا مىپرستید بیزاریم! ما بروش شما كافریم! و بین ما و شما عداوت و دشمنى ابدى تحقّق یافته است؛ تا زمانیكه بخداوند یگانه ایمان آورید. مگر گفتار إبراهیم به سرپرست و عموى خود، كه: من براى تو استغفار مىكنم؛ و من درباره تو در پیشگاه خدا هیچگونه دخالت و نفوذى ندارم! بار پروردگار ما! ما بر تو توكّل نمودیم! و بسوى تو بازگشت كردیم! و بازگشت بسوى توست!»
در جلد دوازدهم از «بحار الانوار» (ص ٢٧) طبع حروفى از تفسیر «مجمع البیان» حكایت مىكند كه فرموده است: إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ أىِ اقْتَدوا بِإبْراهیمَ فى كُلِّ امورِهِ إلّا فى هَذَا الْقَوْلِ فَلا تَقْتَدوا بِهِ فیهِ فَإنَّهُ عَلَیهِ السَّلامُ إنَّما اسْتَغْفَرَ لِابیهِ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ بِالإیمانِ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ.
﴿إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ (جمله استثنائیه است براى جمله سابقه كه: براى شما نسبت به ابراهیم مادّه تأسّى خوبى است) یعنى به ابراهیم اقتدا كنید در تمام امورش مگر در این گفتارش، كه به او تأسى مجوئید! چون إبراهیم علیه السلام براى عمویش بجهت وعده ایمانى كه به او نموده بود استغفار كرد، و لیكن چون براى إبراهیم روشن شد كه او دشمن خداست از او بیزارى جست.»
از این كلام استفاده مىشود كه در كلام حضرت إبراهیم علیه السّلام درباره وعده استغفار به عموى خود آزر مَنْقَصَت و حَزازتى وجود داشته است
كه در قرآن كریم این عمل را از اسوه حسنه إبراهیم استثناء نموده است.
علّامه: از آیه وارده در سوره مریم استفاده مىشود كه حضرت إبراهیم علیه السّلام براى عمویش آزر در حالیكه مشرك بوده و إبراهیم را از اعراض نسبت به آلهه خود بیم مىداده است سلام فرستاده؛ و وعده استغفار داده است كه از پروردگارش بخواهد تا از او درگذرد؛ آنجا كه فرماید:
يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا* قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا* قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا.1
و در سوره شُعراء، در ضمن دعائى را كه از حضرت إبراهیم علیه السّلام نقل مىكند، از جمله طلب مغفرتى است كه براى پدر خود نموده است؛ آنجا كه گوید:
رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ* وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ* وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ* وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ.2
ولى البتّه این طلب غفران و استغفار از حضرت إبراهیم نسبت به آزر در وقتى بوده است كه براى او روشن نشده بود كه آزر مسلّماً از جهنّمیانست، زیرا در اینحال احتمال رشد و هدایت در او مىداد؛ و در این حال بر اساس وعدهاى كه به او نموده بود كه من از خداى خودم براى تو آمرزش مىطلبم، براى او طلب غفران و آمرزش نمود.
ولى بعد از آنكه براى إبراهیم روشن شد كه دیگر در آزر امید نجات نیست، و او دشمن خداست؛ براى او در این حال استغفارى ننموده، بلكه از او بیزارى و تَبرّى جست.
ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبى مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ* وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ.1
بنابر این آیه مباركه، آنچه بر رسول الله و مؤمنین جائز نیست، استغفار است براى مشركین در وقتیكه براى آنان روشن باشد كه آنان از دوزخیان هستند. و همچنین نسبت به حضرت إبراهیم نیز مطلب اینچنین است كه بعد از آنكه بر او روشن شد كه آزر دشمن خداست از او تبرّى جست، و استغفار او قبل
از این مرحله بوده است.
و لذا در سوره توبه خداوند رسولش را از دعاى بر آنان و قیام بر قبر آنان برحذر داشته است:
وَ لا تُصَلِّ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ.1
و در همین سوره فرماید: اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ.2
ولیكن از آیهاى كه در سوره ممتحنه ذكر شد: قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ3 و سپس از استثنائى كه مىزند: إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ،4 استفاده مىشود كه گرچه این وعده استغفار در وقتى بوده است كه براى إبراهیم دشمنى آزر نسبت بخدا روشن نبوده است.
ولى در عین حال، در حال كفر خوب نیست وعده استغفار بكافر داده شود مطلقاً. و لذا در این آیه حتّى از نظیر این نوع استغفار خاصّ كه از روى وعده
هم بوده است، و قبل از روشن شدن دوزخى بودن كافر هم بوده است؛ مؤمنین را بر حذر داشته است.
و تمام اقسام تبعیت و پیروى از إبراهیم و یارانش را كه اظهار تبرّى و بیزارى از مشركانست، اسوه حسنه دانسته ولیكن حتّى در اینگونه استغفار، پیروى از آنان را اسوه حسنه ندانسته است.
آزر عموى حضرت إبراهیم علیه السّلام بود نه پدرش
تبصرةٌ: آزر مسلّماً پدر حضرت إبراهیم نبوده است. چون قرآن صراحت دارد بر آنكه حضرت إبراهیم چون براى او روشن شد كه آزر دشمن خداست براى او استغفار نكرد بلكه تبرّى جست.
و از طرفى طبق آیه ٤١، از سوره ١٤: إبراهیم، حضرت إبراهیم براى والدین خود طلب مغفرت نمود؛ آنجا كه مىگوید: رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ.1
پس آزر، والد حضرت إبراهیم نبوده است. و فرق است بین والد و اب؛ زیرا والد فقط به پدر گفته مىشود، و اب به عمو نیز (خصوصاً در وقتیكه متكفّل امور انسان بعد از پدرش باشد) اطلاق مىشود
****
تعبیر قرآن درباره قوم عاد و ثمود بعد از هلاكت آنان
تلمیذ: شدیدترین تعبیر از عذاب وارده بر ستمكاران در دنیا از نقطه نظر قرآن مجید، در نزد شما در كدام آیه است؟
علّامه: در دو جاى قرآن كریم، خداوند تعبیر عجیبى در نزول عذاب مىفرماید؛ و مفاد آن اینست كه ما طائفه ستمگران را نابود مىكنیم كه ابداً اثرى از آنان باقى نمىماند، و گوئى اصلًا نبودهاند، و در دنیا نیامدهاند، و اسم و
رسمى از آنان بوجود نیامده است:
اوّل: در سوره هود، آن هم در دو مورد: یكى درباره قوم ثمود كه ناقه حضرت صالح را پى كردند، و آن اینست:
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ* وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ* كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ.1
غَنِىَ یغْنَى بِالْمَکانِ وَ فى الْمَکانِ، به معنى أقامَ فیهِ مىباشد، و جاثمین به معنى متلبّدین است؛ یعنى چنان صیحه آنها را گرفت كه با زمین یكسان شدند، و گوئى كه در آن زمین هیچگاه سكنى نگزیده بودند.
دیگر: درباره اصحاب مَدْین كه پیامبر خود حضرت شُعیب را آزار مىدادند، و آنحضرت را توعید به رَجم نمودند؛ و آن اینست:
وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا شُعَيْباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ* كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ.2
دوّم: در سوره مؤمنون، و در آنجا تعبیر عجیبتر است؛ چون مىفرماید: ما آنها را احادیث قرار دادیم، یعنى فقط از آنها قصّه و حكایتى ماند؛ و ابداً اثرى و رسمى نماند.
و این داستان را پس از بیان قوم نوح كه در آب غرق شدند، و جماعتى دیگر را خداوند آفرید، و براى آنان پیغمبر فرستاد، و آن پیامبر را تكذیب كردند بیان مىكند كه:
فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ بِالْحَقِّ فَجَعَلْناهُمْ غُثاءً فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ* ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قُرُوناً آخَرِينَ* ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ* ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ.1
ابحاث فلسفى
بسم الله الرّحمن الرّحیم
بحث عقلى در نفى تثلیث (أقانیم ثلاثه)
تلمیذ: یكى از متمایزات دین مقدّس اسلام از دین مسیحیان قضیه تثلیث است؛ بلكه این وجهِ اختلاف، اصولى است؛ و بلكه از مهمترین وجوه اصولیه اختلاف است.
دین اسلام مردم را به توحید مىخواند؛ و اصل قدیم را یكى مىشمرد، و تمام جهات كثرت را از هر قسم و هر نوع، به آن وجود واحد بر مىگرداند. و دین نصارى در عین اینكه بتصریح انجیل، خداى را یگانه مىداند، ولى معذلك براى عالم سه اصل قائل است، و این معنى را جزء اصول اعتقادیه قرار مىدهد؛ بسرحدّیكه دین مسیح و اعتقاد به تثلیث (سه گانه بودن اصل پیدایش عوالم) از ملازمات یكدیگر شمرده مىشوند.
قرآن كریم، صریحاً بمبارزه با تثلیث قیام كرده است و آن را نه بنا بر تعبّد بلكه بنا بر اصول عقلیه باطل مىشمرد؛ و قائلین به تثلیث را مورد مؤاخذه قرار مىدهد، و تا حدّیكه تثلیث را همردیف و همطراز با شرك مىشمرد. و روش پیامبر اكرم و احتجاجات آن حضرت با مسیحیان، و روش ائمّه طاهرین علیهم السّلام و اصحاب و تابعین و علماء اسلام، از صدر اسلام تا كنون چنین بوده است؛ و در ردّ تثلیث، كتب و دفاتر و رسائل را مشحون ساخته و با ادلّه عقلیه مُتقنه، این مذهب را باطل شمرده و بطلان آنرا از روى براهین عقلیه مشهود ساختهاند.
و از طرفى مىدانیم كه خصوص تثلیث موضوعیتى براى بطلان ندارد؛
بلكه بطور كلّى تعدّد آلهه و قدماء كه اصول پیدایش عالم هستند نمىتواند از یكى بیشتر باشد. و بنابراین، مذهب تثلیث و تربیع و تخمیس و أمثال ذلك تفاوتى ندارد و هر كس بهر گونه و بهر شكل قائل به تعدّد اصول عالم شود، گرچه مركّب از صد جزء یا هزار جزء باشد باطل، و همان ادلّه ردّ تثلیث، چه از قرآن كریم و چه از غیر قرآن كریم، آنرا باطل مىشمرد و در ردیف شرك قرار مىدهد.
و از طرف دیگر قول به عینیت صفات و اسماء حقّ سبحانه و تعالَى، موجب تجزیه و تركیب و تعدّد در ذات واجب الوجود خواهد شد؛ زیرا كه مفهوم علم و قدرت و حیات و یا مفهوم عالمٌ و قادرٌ و حىٌّ تنها و تنها بر ذات حقّ سبحانه و تعالَى حمل نمىشود، بلكه مُنطبَقٌ عَلیه این مفاهیم كه مصادیق حقیقیه علم و قدرت و حیات است در ذات حقّ باید وجود خارجى و تحقّق واقعى پیدا كند؛ و این مستلزم تجزیه ذات مقدّس حضرت احدیت مىگردد بدین مصادیق عینیه؛ و لازمهاش تركیب آن ذات یگانه است از این صفات و اسماء عینیه خارجیه.
و بعینه همان مذهب تثلیث نصارى در اینجا لازم مىآید؛ غایة الامر نه تثلیث بلكه تجزیه ذات حقّ به تعداد صفات و اسمائى كه براى او شمرده مىشود؛ و هر یك از آنها متمایز و جدا از یكدیگر در ذات حقّ تحقّق پیدا مىكنند؛ و این اشنع و اقبح از تثلیث است، زیرا كه در تثلیث، فقط ذات حقّ مركّب از سه جزء مىشد و آن توالى فاسده لازم مىآمد؛ و در اینجا ذات حقّ مركّب از هزار اسم و یا صفت مىگردد.
آیات وارده در قرآن كریم در نفى تثلیث
علّامه: آیات قرآن كریم بچند طریق و چند لسان مسیحیان را مورد مؤاخذه قرار مىدهد:
اوّل: يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَ
إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا.1
همانطور كه ملاحظه مىشود در این آیه مباركه، تثلیث نفى شده است در قول خداوند: وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ؛ و دیگر منزّه بودن حضرت پروردگار از اینكه براى او فرزندى بوده باشد.
دوّم: لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ* لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ.2
در این دو آیه دو مطلب نفى شده است: اوّل آنكه خداوند همان مسیح بن مریم باشد، و دوّم آنكه خداوند سوّمى از سه تا بوده باشد؛ چون نصارى مىگویند: خداوند سوّمى از سه تا است: اب، ابن، روحُ الْقُدُس.
أب كه معنى آن پدر است عبارت است از عالَم ذاتِ حضرت خداوند سبحانه و تعالَى.
إبن كه معنى آن پسر است عبارت از عالَم عِلم حضرت احدیت سبحانه و تعالَى.
روحُ القُدُس كه معنى آن جبرائیل یا روح است عبارت است از عالَم حیاتِ خداوند عزّ و جلّ.
و این، سه اصلى است كه نصارى بر آن اتّفاق دارند و مىگویند: سوّمى هر یك از اینها خداست یعنى این سه تا را از هر كجا بشماریم سوّمى آن خداست.
اگر بگوئیم: اب ابن روح القُدُس، روح القُدُس خداست. و اگر بگوئیم: روح القُدُس اب ابن، ابن خداست. و اگر بگوئیم ابن روح القُدُس اب، اب خداست.
در این دو آیه، هم خدا بودن مسیح بن مریم، و هم خدا بودن سوّمى از سه تا، كفر شمرده شده است.
سوّم: وَ قالَتِ النَّصارى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ.1
وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ.1
از این آیات نیز استفاده مىشود كه نصارى حضرت مسیح را پسر خدا گرفتهاند؛ سُبحَانَهُ عَمَّا یقُولُونَ
چهارم: وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ.2
از این آیه نیز استفاده مىشود كه نصارى، علاوه بر الوهیت حضرت مسیح، به الوهیت مادرش حضرت مریم قائل بودند.
كلیسائى هم بعنوان مریم مَعبود دارند؛ و اعمالى نیز بحساب مریم معبود از جمله عبادات خود دارند.
بارى، از مجموع آنچه ذكر شد استفاده مىشود كه مسیحیان قائل به الوهیت حضرت عیسى هستند، و این امر از اصول اعتقادیه آنانست. و تمام نصارى با وجود اختلاف شدید در میانشان در كیفیت الوهیت مسیح ـ كه گویند به هفتاد فرقه قسمت شده و هر یك براى خود طریقى را پیمودهاند ـ ولى معذلك همگى در تثلیث اتّفاق دارند؛ خواه سه ركن اساسى را اب و ابن و امّ شمرند، و یا اب و ابن و روحُ القُدُس.
به هر حال اب را عنوان ذات، و مسیح را بعنوان فرزندى و تولّد و انشعاب از این اصل عنوان علم، و پایه سوّم را عنوان حیات مىدانند. و معلوم است كه تركیب ذات خداوند از سه امر، خواه سه اصلى كه مدخلیت در تحقّق
داشته باشند، و خواه ذات را دوّار و در بین این سه امر متحرّك ببینند و بعنوان ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ (سوّمى از این سه پایه) بدانند، غلط و روى براهین فلسفیه باطل است.
تلمیذ: علّت بطلان تثلیث بر اساس اصول برهان ـ با آنكه نصارى قائل به وحدت ذات حقّ هستند، و إنجیل صراحت بر توحید دارد، و همگى اتّفاق دارند بر آنكه حضرت مسیح دعوت به توحید نموده است ـ همان تناقض بین وحدت و كثرت است. یعنى مسیحیان مىگویند: ذات حضرت حقّ جلّ و عزّ واحد است؛ و در عین حال سه تاست.
اگر وحدت حقیقى و كثرت اعتبارى باشد مستلزم اشكال نخواهد شد. و نیز اگر كثرت حقیقى و وحدت اعتبارى، گذشته از اشكال تعدّد آلهه مستلزم تناقض نخواهد شد؛ ولى اگر فرض بشود كه كثرت حقیقى و وحدت حقیقى باشد، این امر مستلزم تناقض است و از نقطه نظر تناقض محال است. و بهترین دلیل در ردّ قائلین به تثلیث آنست كه بگوئیم معنى وحدت و معنى كثرت، دو معنى مختلف و متباین است؛ و جمع بین این دو مفهوم در مصداق واحد با ملاحظه شرائط تناقض مستلزم تناقض است.
و عین این اشكال در صورت فرض عینیت صفات و اسماء ذات حقّ جلّ و علا، با ذات حقّ لازم مىآید، زیرا اگر صفت غیر از موصوف نباشد، در فرض عینیت و وحدت بین صفت و موصوف باید ذات حقّ به اعتبار ذات، واحد و به اعتبار اسماء و صفات كه عین ذات است كثیر باشد؛ و این امر مستلزم تناقض خواهد شد.
و بنابراین هیچ چارهاى نیست مگر آنكه اسماء و صفات را مرتبه نازله و متعینه از ذات بدانیم كه در صورت تنزّل و تعین، كثرتِ در مراتب منافاتى با وحدت در ذات نخواهد داشت؛ و گرنه تمام اشكالات بر تثلیث از نقطه نظر
جمع بین وحدت و كثرت در اینجا خواهد آمد.
و نزاع آیتین: سید العارفین مرحوم آقا سید أحمد كربلائى طهرانىّ با شیخ السّالكین مرحوم حاج شیخ محمّد حسین كمپانى اصفهانى رضوانُ اللهِ علَیهِما بر سر همین موضوعست، كه مرحوم شیخ مىخواهد اثبات كند كه جمع بین وحدت حقیقیه و كثرت حقیقیه اشكال ندارد، و قول به عینیت اسماء و صفات با ذات حقّ عزّ و جلّ مستلزم اشكالى نخواهد بود؛ و مرحوم سید با اشدّ انكار با این معنى مخالف بوده، و جمع بین وحدت و كثرت حقیقیه را از محالات مىشمرد؛ و بنابراین، قائل به تنزّل و تعین مراتب اسماء و صفات مىباشد.
قول به وحدت و قول به تثلیث، تناقض است
علّامه: اشكال مذهب مسیحیان در اینست كه در عین آنكه خداوند را یگانه مىدانند، اصل قدیم را سه تا مىدانند. و جمع بین وحدت حقیقیه و كثرت حقیقیه اگر جنس وحدت و كثرت یكى باشد از محالات است؛ مثلًا هر دو قسم از وحدت، شخصیه یا نوعیه و یا جنسیه باشد. و براى هر یك مثالى مىآوریم:
امّا براى وحدت شخصیه: مثل آنكه بگوئیم زید یكى است و در عین حال سه است. و یا زید و عمرو و بكر، در این حالت كه حقیقةً سه فرد از افراد انسان هستند یكى هستند و حقیقةً وجود واحد دارند و تشخّص واحد دارند.
و امّا براى وحدت نوعیه: مثل آنكه بگوئیم ماهیت انسان در عین اینكه یكنوع است سه نوع است؛ و مثلًا هم انسان است و هم فرس است و هم گوسفند است، و یا ماهیت انسان و فرس و گوسفند در عین آنكه حقیقةً سه تا هستند حقیقةً یكى باشند.
و امّا براى وحدت جنسیه: مثل آنكه بگوئیم ماهیت حیوان در عین آنكه یك جنس است سه جنس است؛ مثلًا هم حیوان است و هم درخت است و هم
سنگ، و یا ماهیت حیوان و درخت و سنگ در عین تعدّد، واحد بوده باشند؛ اینها از محالات است.
امّا جمع بین وحدت جنسیه و یا نوعیه و بین كثرت شخصیه، مثل جمع بین وحدت حیوان و یا انسان و بین افراد آنها از زید و عمرو و بكر اشكال ندارد؛ همچنانكه جمع بین وحدت جنسیه و كثرت نوعیه مثل جمع بین وحدت حیوان و كثرت انواع آن از مرغ و كبوتر و اسب و گوسفند اشكال ندارد.
از اینها گذشته، اگر در جمع بین وحدت شخصیه و كثرت شخصیه، یكى حقیقى و دیگرى اعتبارى باشد آن نیز اشكال ندارد؛ مثل آنكه بگوئیم: زید با آنكه شخص واحدى است حقیقةً، مركّب از چندین جزء است، و بدن او را به اعتباراتى تقسیم كنیم؛ در اینصورت این تقسیم و حصول كثرت بر اساس اعتبار بوده نه واقعیت و مستلزم محذورى نخواهد بود. و یا آنكه مثلًا بگوئیم: زید و عمرو و بكر با آنكه حقیقةً سه تا هستند، به اعتبار آنكه برادر هستند، یا شریك هستند، یا اهل یك شهر هستند، واحد هستند، این وحدت نیز اعتبارى است.
امّا درباره گفتار مسیحیان، آنان قائل به كثرت حقیقیه هستند و تثلیث و اقانیم ثلاثه از اصول اعتقادیه آنانست، و در اینصورت اگر بگویند: خداوند یگانه وحدتش وحدت اعتبارى است، این در حقیقت نفى وحدت است؛ و اصل توحید را یكباره مردود دانستهاند؛ و اگر بگویند وحدتش وحدت حقیقى است، در این صورت جمع بین وحدت و كثرت حقیقیه شخصیه لازم مىآید؛ و این از محالات است.
و ظاهراً نصارى بهمین عقیده مشى مىكنند؛ و اقانیم ثلاثه را صفات و تجلّیات خدا كه غیر از موصوف و ذات خدا نیست مىدانند1 و مىگویند: سه
اُقنوم داریم: اقنوم وجود و اقنوم علم و اقنوم حیات.
اقنوم علم همان كلمه مسیح، و اقنوم حیات روح است. و در این قسم، فرضیه تثلیث، اشكال استحاله را بدنبال دارد؛ و البتّه این در صورتیست كه اقانیم یعنى تجلّیات و ظهورات خدا، عینیت با ذات خدا داشته باشد.
وحدت و كثرت حقیقیه در موضوع واحد جمع نمىشوند
و به بیان دیگر: اگر ابن و اب بگوئیم، اثبات عَدَد كردهایم ضرورةً؛ و
این تعدّد، غیر از كثرت حقیقیه چیزى نیست. حال اگر یك وحدت نوعیه بین اب و ابن مانند اب و ابن از افراد انسان فرض كنیم كه آنها در حقیقتِ انسانیت واحد باشند و از نقطه نظر افراد انسان كثیر باشند دیگر نمىتوانیم خداى را یگانه فرض كنیم، و آن كثرت عددى مانع از یگانگى خدا مىگردد.
زیرا در فرض وحدت و یگانگى خداوند، تمام ما سِوَى و از جمله همین ابن و پسر مفروض، غیر از خدا بحساب مىآیند و مملوك و نیازمند بخدا شمرده مىشوند، پس این پسر فرض شده دیگر اله (خدا) نخواهد بود.
و این استدلال همان بیانیست كه خداوند مىفرماید: وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا.1
مذاهب مختلف مسیحیان همگى در اصل تثلیث اشتراك دارند
بارى، آن اشكال كه بر نصارى وارد است و از آن مفرّى نیست همانست كه سه اصل را مستقلّ مى دانند؛ اینست كه با وحدت سازش ندارد.
مسیحیان با وجود اختلاف بسیار در آئین خود، در مذهب بنوّت (پسر بودن حضرت مسیح براى خداوند) به سه گونه اختلاف كردهاند:
اوّل: مذهب مَلْکانیه و آنها قائل هستند كه عیسى پسر واقعى و حقیقى خداست.
دوّم: مذهب نِسْطوریه و آنها چنین مىگویند كه پسر بودن عیسى براى خدا مثل إشراق نور است بر جسم شفّاف چون بلور؛ و در حقیقت اینان قائل به
حلول هستند.
سوّم: مذهب یعْقوبیه و آنها قائل به انقلاب هستند؛ یعنى خداوند معبود مجرّد، به عیسى كه داراى گوشت و خون است منقلب شد.
و این مذاهب مختلف در كیفیت اشتمال مسیح بن مریم بر جوهره الوهیت، كه مرجعش به اختلاف در اقنوم مسیح است كه آن، اقنوم علم است و از اقنوم ربّ جدا شده است (كه آیا این جدائى مانند اشتقاق است و یا مانند انقلاب است و یا مانند حلول) همه نصارى را بر اصل جدائى و غیریت و بینونت عددى متّفق داشته است؛ و همه در این گفتار اشتراك دارند كه:
إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ «حقّاً خداوند، خود مسیح پسر مریم است». و این كلام اختصاص بخصوص مذهب انقلاب ندارد، بلكه همه در آن مشتركند.1
...1
و از آنچه گفته شد دستگیر مىشود كه جمع بین كثرت حقیقیه و وحدت حقیقیه محال است؛ و ابداً مذهب نصارى بر طبق موازین عقلى و فلسفى نیست.
و بر همین اصل است كه چون موافقت تولّد عیسى از خدا و الوهیت او، با احكام عقلیه ضروریه قابل قبول نیست، پولُس و غیر او از رؤساء مسیحیت، فلسفه را تقبیح كردهاند.1
تلمیذ: بنابراین، همین اشكال وارد بر مسیحیت بر كسانیكه قائل بعینیت صفات و اسماء با ذات حقّ هستند وارد است؛ زیرا فرض وحدت حقّ سبحانه و تعالى با تكثّر صفات و اسماء كه آنها نیز قدیم هستند جمع بین وحدت شخصیه و كثرت شخصیه هست؛ و هر دو عنوان نیز حقیقى است.
و این امر بقدرى بطلانش قوىّ است كه در ردیف بطلان تثلیث باید از امور ضروریه مذهب شمرده شود. و باید گفت عرفاء بالله كه بمتابعت از مفسّر قرآن كریم: حضرت علىّ بن أبى طالب أمیر المؤمنین علیه السّلام وحدت حقّ را مقام عالى و بلند مىدانند، و صفات را غیر از موصوف مىشناسند و آنها را مرتبه نازله و تعین از ذات مىدانند، و شَهَادَةُ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیرُ الْمَوْصُوفِ را كاملًا ادراك كردهاند؛ آنان بر اساس توحید صحیح مشى نموده؛ و دیگران توحیدشان مشوب با شوائب كثرت در ذات خدا بوده و در ملاك و مناط كلام با مسیحیت قائل به تثلیث، در یك مَمْشَى گام بر مىدارند.
و شاید علّت آنكه بسیارى از اهل كلام نیز كه فلسفه را تقبیح مىكنند، و ورود در مسائل عقلیه را جائز نمىشمرند، بر اساس مناط همان سخن پولُس، ترس از آن دارند كه فلسفه مُچ آنانرا باز كند، و توحید توأم با كثرت را كه بهره كافى و وافى از تشریك دارد بدستشان بگذارد.
و بر همین اصل مرحوم آقا سید أحمد كربلائىّ طهرانىّ، آن عارف جلیل و روشن ضمیرِ نبیل، اصرار بر وحدت دارد و از عینیت اسماء و صفات با ذات به أشدّ تحذیر، منع و ردع مىفرماید؛ و همانطور كه در روایت صحیحه وارد است اسماء را مخلوق و مَظهر ذات حىّ قیوم، در محدوده تعین و مفهوم خود، مقید و محدود مىسازد، و وجود ذات حقّ را بسیط و عارى از همه گونه شوائب كثرت مىداند.
این حقیر در اینجا نمىخواهم در صدد بطلان مذهب نصارى بوده باشم؛ زیرا البتّه بطلانش به وجوه عدیده مشخّص و مُبَرهن است و اصل تثلیث خود وجوهى از اشكال و ایراد را در بردارد.
ولیكن فقط از نقطه نظر امتناع جمع بین وحدت حقّ با تثلیث صفات و تجلّیات او كه آنرا اقانیم گویند، مىخواهم عرض كنم كه عین این امتناع در قول
به وحدت ذات حقّ و عینیت اسماء و صفات با ذات حقّ بحمل هو هو وارد است، و مفرّ و مَخلصى از توحید عرفاء در مذهب توحید نیست.
در حقیقت توحید ذات حقّ سبحانه و تعالى
و حقّ مسأله توحید ذات لا یزالى آنست كه از تمام شوائب كثرات چه خارجیه و چه داخلیه، و چه عینیه و چه ذهنیه و نفسیه بتمام معنى الكلمه آنرا منزّه و مقدّس و پاك بدانیم؛ وَ هَذا هُوَ قَوْلُ الْحَقِّ وَ حَقُّ الْقَوْل.
تشكیك وجود نزد حكماء در توحید خداوند
علّامه: مرحوم حاج شیخ محمّد حسین اصفهانىّ كمپانىّ در آن مراسلات قائل به تشكیك وجود شده است و طبق مذاق فلاسفه چون مرحوم صدر المتألّهین و حكیم سبزوارى و غیرهما در آنجا مشى نموده است.
و این توحید مستلزم اشكالى نیست؛ زیرا كه در تشكیك وجود كه فهلویون بدان قائلند:
الْفَهلَویونَ الْوُجودُ عِنْدَهُمْ | *** | حَقِیقَةٌ ذاتُ تَشَکک تَعُمّ |
مَرَاتِبًا غِنىً وَ فَقْرًا تَخْتَلِفْ | *** | کالنّورِ حَیثُما تَقَوَّى وَ ضَعِفْ |
اصل وجود داراى درجات و مراتبى قرار داده شده است كه هر درجه و مرتبه عالى تر، از مرتبه پائینتر به شدّت و ضعف، و كثرت و قلّت، و قوّت و ضعف و أمثالها تفاوت دارد.
یعنى در عین آنكه وجود واحد و بسیط است، این وجودِ واحد داراى مراتبى است كه از یكطرف به أعلى المراتب، و از طرف دیگر متدرّجاً نزول پیدا مىكند تا به ادنى المراتب مىرسد، و در بین این دو درجه اعلى و ادنى بقیه مراتب على حسَبِ اختلاف درجات و مراتبشان قرار دارند، بطوریكه هر چه رو ببالا برویم وجود قوىتر و شدیدتر و وسیعتر خواهد بود، و بالعكس؛ از بالا هر چه رو به پائین بیائیم، وجود ضعیفتر و تنگتر خواهد بود، بطوریكه هر مرتبه از مراتب بالا واجد كمال درجات مادون خود هست و لا عكس. مانند نور كه در عین آنكه مفهومش واحد است و حقیقتش بسیط است، ولى داراى یك
سلسله ممتدّ و طولانى است كه درجه اعلاى آن در خورشید و درجه ادناى آن در ظلمات زمین است؛ و بین این دو درجه، مراتب مختلف و متفاوت از نور در این ستون از نور موجود است بطوریكه در خورشید نور اعلا، و قدرى پائینتر ضعیفتر و كم رنگتر و دورتر، و همچنین در درجه پائینتر ضعیفتر و ضعیفتر و همینطور بهمین ترتیب ضعیف و تنگ و كم رنگ و دور مىشود تا به آخرین درجه نور از نقطه نظر ضعف و قلّت و نقص مىرسد.
و بطور كلّى مىتوان تفاوت بین این مراتب را به کمال و نقص توصیف كرده و جدا نمود؛ و هر مرتبه بالاتر واجدِ كمال درجه پائینتر است، تا برسیم به معدن نور كه در آنجا بنحو اكمل، نور موجود است و لا عكس؛ یعنى هر مرتبه از مراتب پائینتر داراى مرتبه بالاتر نیست و واجد كمال آن درجه نیست؛ تا برسیم به ضعیفتر درجهاى از نور كه سایه ضعیف و كم رنگ بحدّ آخر از مراتب نور است.
با آنكه مفهوم نور حسّى نیز واحد است و نور حسّى نیز بسیط است ولى چون ما به التّفاوت عین ما به الاشتراك است؛ و هر درجه از این سلسله طولانى، و از این ستون دراز نور، با حقیقت خودِ نور نه با چیز دیگر، از سائر مراتب متمایز است، لذا باید گفت كه نور داراى حقیقت مُشكّكه مىباشد؛ یعنى در عین وحدت در ذات، داراى مراتب مختلف بالنّورانیه در همان ذات است.
در نور معنوى و وجود، أعلى المراتب، وجودِ حضرت بارى تعالَى شأنُه كه واجب است و از نقطه نظر شدّت و قدرت و قوّت و سعه و تقدّم و كمال ما لا نهایةَ لَه است قرار دارد.
و از آن گذشته هر چه رو به پائین بیائیم، در مراتب مختلفه موجودات عقلانیه نورانیه و نفوس قویه تا برسیم به عالم أمثال و صوَر؛ عالم مادّه و طبیعت كه از همه عوالم و مراتب وجود ضعیفتر است ـ خصوصاً هیولى و مادّه اوّلیه
كه نفس استعداد محض است ـ و در مرتبه پائینتر از همه كمالات قرار دارد.
و صفات و اسماء حضرت واجب تعالى چون نیز ما لا نهایةَ لَها هستند در درجه اعلاى از این سلسله مىتوان فرض كرد، كه عینیت با ذات اقدس واجب داشته و در نهایت درجه از قوّت و سِعه و شدّت و كمال بنحو عینیت و بساطت و وحدت موجود باشند.
اینست فرمایش مرحوم آقا شیخ محمّد حسین و صدر المتألّهین و شیخ إشراق شهاب الدّین سُهروردى و نَظائرهم مِن أجلّةِ الأعلام.
تلمیذ: با مسأله تشكیك در وجود كار تمام نمىشود، و اشكال حلّ نمىگردد. چون اوّلًا: در درجه اعلا كه آنرا ذات واجب مىگیرند مستلزم تركیب در ذات مىگردد، بعلّت آنكه خصوص همان درجه اگر با اسماء و صفات الهى عینیت داشته باشد ـ و معلوم است كه هر یك از اسماء و صفات، صرفِ مفهوم بما هو مفهوم نیستند، بلكه منطبَقٌ عَلیه خارجى دارند ـ در اینصورت تمام این اسماء و صفات بحدودها باید در ذات تحقّق داشته باشند؛ و این مستلزم تركیب، و همان اشكال تثلیث است.
و ثانیاً: اصل فرضیه تشكیك در وجود جاى تأمّل و اشكال است؛ چون در این فرضیه چنانچه ذات واجب تعالَى شأْنُه را مرتبه اعلا قرار دهیم و بقیه مراتب را مراتب و درجات ممكنات بر حسب اختلاف درجه آنها در قرب و بُعد بگیریم، در اینصورت ذات واجب محدود به حدود ممكنات شده، و در وجود طبعاً متعین و متقید تا سرحدّ ممكنات گردیده است. چون بنا به فرض، ذات واجب و تمام ممكنات در اصل حقیقت وجود اشتراك دارند و ما به الامتیاز آنها همان انّیت و ماهیت آنهاست، و در این فرض، ذات وجود واجب كه ماهیت آن همان انّیت اوست محدود به حدّ اعلا درجه از ممكنات مىشود. و با آن ممكن هم جوار و همسایه قرار مىگیرد؛ و غایة الامر بالشّدّة و الضّعف؛ و الوجوب
و الإمكان آن وجود واجب متمایز و مشخّص مىشود؛ و این، رفعِ معنى تحدید را نمىكند؛ و بالاخره وجود واجب محدود به وجود ممكن، و در حدّ و مرز وجود ممكن قرار مىگیرد.
و مىدانیم كه ذات واجب، یعنى وجود واجب الوجود، صرافت و مُحوضت محض دارد. یعنى وحدتش وحدت بالصّرافه است نه وحدت عددیه؛ و در اینصورت: کلُّ ما فَرَضْتَهُ فى الْوُجودِ کانَ داخِلًا فیهِ و گرنه از صرافت صِرفه و مُحوضت مَحضه خارج مىگردد. و در اینصورت، یعنى با فرض صرافت وجود حقّ، چگونه مىتوان نفس وجود حقّ را داراى منزله و مرتبه دانست؟ و درجه آن را اعلا قرار داد؟ در حالیكه همان تصوّر مُحوضت آن درجه، تمام مراتب و درجات را فرا مىگیرد و همه را در خود مندكّ مىكند.
پس چگونه در فرض صرافت وجود حقّ، وجود دیگرى تصوّر دارد؟ و برهان صدّیقین بر این اساس است.
علّامه: سلسله موجودات در مراتب وجود، در فرض مسأله تشكیك در وجود عَرْضى نیستند تا هر مرتبه از آنها در سرحدّ و مرز مرتبه دیگر قرار گیرد و با آن، هم جوار و همسایه گردد و در نتیجه هر مرتبه عالى نسبت به مرتبه پائینتر از خود محدود و متعین گردد.
بلكه سلسله مراتب طولى است؛ و همه نسبت بیكدیگر در سلسله عِلل و معلولات قرار دارند.
هر مرتبه ما فوق نسبت به مرتبه مادون خود علّت است؛ و هر مرتبه مادون نسبت به مرتبه ما فوق خود معلول اوست. و بنابراین، چون علّت داراى جمیع كمالات معلول خود هست و لا عكسَ؛ جمیع مراتب سلسله تشكیكیه وجود داراى جمیع كمالات مراتب مادون خود هستند، و لا عكسَ.
بنابراین هر حلقه از حلقات این سلسله طولیه را در نظر بگیریم واجد
كمالات درجه مادون خود هست، و آن حلقه مادون نیز واجد كمالات حلقه پائینتر از خود؛ تا برسیم به آخرین حلقه وجودیه در مراتب نزول.
مثلًا اگر فرض كنیم سلسله تشكیكیه داراى ده درجه است، درجه اوّل كه درجه پائین است داراى یك درجه از كمال است، و درجه دوّم كه بالاتر از آنست داراى دو درجه از كمال؛ و در اینصورت معلوم است كه عدد دو، داراى كمال عدد یك مىباشد و لا عكس. و درجه سه، داراى كمال عدد دو مىباشد، یعنى آنچه عدد دو دارد از شدّت و كثرت و قرب و قُوّت و غیرها همه آنها بتمام معنى در عدد سه موجود است. بنابراین با فرض هر حلقه از این حَلَقات سلسله، تمام مراتب مادون آن در آن بالفعل موجود است، و دیگر در این صورت، محدودیت آن به مرز مادون خود معنى ندارد.
و چون ذات واجب جلّ و عزّ در اعلا درجه از سلسله مراتب قرار دارد، جمیع كمالات درجات مادون در او بالفعل موجود است. پس هیچ كمالى در هیچ مرتبهاى از مراتب یافت نمىشود مگر آنكه آن كمال در ذات واجب موجود است.
در تشكیك وجود و وحدت عرفاء
و امّا وحدت عرفاء منافاتى با تشكیك در وجود ندارد، بلكه با نظر دقیقتر و عمیقتر به وجود نظر شده است.
چون در تشكیك، كه فلاسفه بدان قائل هستند، موجوداتِ امكانیه داراى وجود حقیقى هستند؛ غایة الامر وجود امكانیه افتقاریه كه هر یك از آنها معلول وجود بالاتر از خود بوده، تا برسد به ذات واجب جلّ و عزّ.
و بنابراین تمام موجودات، معلولاتِ ذات حقّند؛ و متدلّیات به عظمت و كبریائیت او.
ولیكن در نظر عرفاء، وجود اختصاص بذات حقّ دارد؛ و بقیه موجودات امكانیه همه سایه و ظلّ و فَىْء براى وجود حقّند، و نفس ظهورند و
بس؛ و نسبت وجود به آنها مجازى است، و بالاعتبار به آنها موجود گفته مىشود.
و این نظر منافات با نظر فلاسفه ندارد، بلكه با نظر دقیق و عمیق ترى به موجودات ملاحظه مىشود. و در واقع مىتوان نظر عرفاء را حاكم بر نظر فلاسفه دانست.
صرافت ذات حقّ جل و عزّ، منافات با تشكیك دارد
تلمیذ: درست است كه وجود داراى صرافت است، و در سلسله تشكیكیه، تمام مراتب وجود در این سلسله داخل و در مصداق وجودِ صرف همه مندكّند، ولیكن وجود ذات حقّ جلّ و عزّ نیز هم داراى صرافت است؛ و نمىتوان آن وجود را از صرافت و محوضت مُعرَّى دانست؛ و بنابراین، صرافت در ذات واجب با تشكیك مباینت دارد.
چون نفس تصوّر صرافت وجود در ذات واجب، نفى هر گونه وجودى را از غیر مىكند، گرچه بنحو معلولیت باشد. اصولًا صرافت با غیریت سازش ندارد؛ و واجد بودن ذات حقّ جمیع كمالات معلولات را، منافات با تغایر فى الجمله و لو بنحو اشدّیت و اضعفیت ندارد؛ و تغایر با صرافت در وجود حقّ مباینت دارد.
و امّا دقّت نظر عرفاء منافات با صحّت نظر فلاسفه دارد؛ چون نظرِ فیلسوف، در مرحله خاصّى از دقّت است، و نظر عارف از این مرحله عبور میكند و سپس آن را باطل مىشمرد.
عارف با وجود رؤیت وحدت حقّ و ملاحظه صرافت در وجود او، دیگر نمىتواند غیرى را ببیند؛ و فرض غیر براى او صحیح نیست؛ و تمام موجودات را انوار و اظلال و نِسَب و اعتبارات ذات حقّ مشاهده مىكند.
و البتّه در این نظرِ عارف كه توحید محض است، حقیقت وجود، اختصاص بذات حقّ دارد؛ و نه اشكال لزوم تعدّد قدماء، و نه اشكال منافاتِ
صرافتِ وجود با وجود غیر ـ كه وجود ممكنات باشد ـ لازم نمىآید.
و آیه مباركه: ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا،1 و آیه مباركه: وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ2 معنى خود را روشن بدست مىآورند. زیرا در صورت فرض وحدت عرفاء، معیت حقّ با همه موجودات، معیت حقیقیه مانند معیت شاخص و ظلّ، و معیت قائم و ما یقوم به خواهد بود و ابداً مستلزم وحدت عددیه ذات حقّ نخواهد شد. زیرا ذات حقّ كه وحدتش بالصّرافه است نه وحدت عددیه، با همه موجودات معیت پیدا مىكند و با هر سه نفر، و چهار نفر، و پنج نفر و بیشتر و كمتر هست؛ بدون آنكه بر عدد آنها یك واحد اضافه گردد. و امّا در صورت تثلیث حتماً حقّ را واحد عددى گرفتهاند؛ و بنابر تغایر وجودى اسماء و صفات با ذات حقّ بنحو تغایر عِلّى و مَعلولى، بالأخره نیز پاى تغایر عددى پیش مىآید.
و اگر بخواهیم هیچگونه وحدت عددیه براى ذات حقّ قائل نباشیم، باید وحدت او را بالصّرافه بگیریم و در اینصورت دیگر غیرى، و لو بنحو وجود معلولى متصوّر نخواهد بود، بلكه همه موجودات طُرّاً مظاهر و اسماء او هستند
و جَلَوات ذات اقدس او هستند، و نسبت وجود به آنها صرف نسبت مجازیه و اعتباریه خواهد بود.
وجود حق تعالى یك واحد شخصى است
علّامه: این استدلال شما هنگامى تمام است و نتیجه مىدهد كه به این مقدّمات یك مقدّمه دیگر اضافه كنید! و آن اینست كه وجود را واحد بالشّخص بدانید!
در اینصورت، آن وجود بالصّرافه كه در تشخّص واحد است، اختصاص بذات حقّ داشته، و تمام موجودات از زمین و آسمان و عالم ملك و ملكوت، مظاهر و تجلّیات او هستند، و دیگر وجودى از خود ندارند؛ و نسبت وجود و موجودیت به آنها بالْعرَض و المَجاز خواهد بود.
زیرا اگر تشخّص وجود اثبات نشود، نفس واحد بالصّرافه بودن آن كافى براى اثبات این مهمّ نمىباشد؛ چون اگر وجود واحد بالصّرافه ممكن باشد كه در تحقّق، چند تحقّق داشته باشد، مانند تحقّق واجبى و تحقّق ممكنى، دیگر اثبات وحدت براى او نمودن مشكل است؛ مگر بیك ضمیمه خارجى و آن اینكه: هر وجودیكه واحد بالصّرافه بوده باشد حتماً باید در تشخّص واحد باشد.
در آن وقت بر اساس تشخّص واحد، براى وجود اثبات وحدت و آثار وحدت مىتوان نمود.
و ما در سابق الایام رسالهاى عربى راجع به ولایت نوشتهایم، و در آن اثبات تشخّص وجود را نمودهایم، كه وجود مساوق با تشخّص است؛ و بنابراین در خارج یك شخص از وجود مىباشد و بس، و بیشتر از یك تشخّص محال است كه تحقّق پیدا كند.
زیرا اگر قائل به تشكیك شدیم، در حقیقت یك وجود مشكّك داریم و در اینصورت وجود مراتب مختلف خواهد داشت، كه هر مرتبه از این مراتب با
مراتب دیگر مناسب است؛ امّا با مراحل دیگرچه قسم؟
بالاخره باید بگوئیم كه: وجود واجب الوجود، آن وجود شدید اعلاى غنىّ است كه از بقیه موجودات بالغِناءِ و الشِّدَّة و القُوَّة متمایز است؛ همینكه گفتیم متمایز است او را از صرافت و تشخّص خارج مىكند.
وقتى كه گفتیم: خداوند وجودش وجود بالصّرافه است، حدّ براى موجودى نمىگذارد و وجودى براى موجودى نمىگذارد، و این معنى مستلزم تشخّص مىگردد؛ یعنى در عالم وجود یك شخص از وجود بیشتر نیست.
وحدت شخصى به معنى شخص، بهر قسم كه فرض كنیم با كثرت سازش ندارد. (وحدت شخصى بحساب خصوصیت شخص.)
و امّا كثرت با وحدتهاى دیگر مثلًا وحدتهاى نوعى یا شاید وحدت تشكیكى و نظائر آنها سازش دارد؛ لیكن با وحدت به معنى شخص واحد سازش ندارد.
اگر حقیقت حقّ تبارك و تعالى شخص واحد است، موجود واحد شخصى است و قائم به شخص است؛ دیگر تصوّر ندارد كه كثرت پیدا كند.
این كلام، كلام تمامى است؛ چون وجود عین تشخّص است، و خداوند وحدت جنسى یا نوعى یا صنفى و أمثالها را ندارد، بلكه شخص است: لَیسَ فى الدّارِ غَیرَهُ دَیارٌ.
قرآن با همین برهان، علیه تثلیث اقامه برهان و دلیل نموده است. آخر چرا ﴿لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾؟ یا چرا ﴿لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ﴾؟
قرآن كه آمده اینطور تمام نصارى را تهدید مىكند كه شما كافرید، براساس منطقى است كه آن ذات واحد شخصى بارى تعالَى با هیچیك از مراتب كثرت متمایز و متعین نمىشود.
آرى، وجود یك واحد شخصى است. بنا به قول عرفاء بالله، یك تشخّص است. آنوقت وجودیكه در موجودات مشاهده مىشود، در واقع وجود حقّ است كه مشاهده مىشود، نه وجود خود اینها؛ اینها وجود ندارند.
این زمین این آسمان، انسان، حیوان؛ تمام كثراتى كه ملاحظه مىگردد در حقیقت وجودش حقّ است كه یك واحد است؛ نه وجود اشیاء كه كثرات را نشان مىدهند. یك واحد شخصى بیشتر در كار نیست و كثراتى در بین نیست؛ و نسبت وجود بكثرات نسبت مجازى، و واسطه در مقام عروض است.
علّت تنفّر و اشمئزاز قلوب كافران از ذكر توحید حق تعالى
تلمیذ: چقدر آیات قرآن كریم بروشنى قضیه توحید را بیان مىكند؛ و كأنّه تمام قرآن براى معرّفى حقّ تعالى و شؤون او آمده است؛ و حقّاً كتاب درس توحید است.
و بسیار جاى تعجّب است از این مردم كه از توحید حقّ تعالى گریزانند، و به هر قسم كه بتوانند بالاخره خدا را در عالم كثرات كشانده و مىخواهند دامان او را به لوث غبار كثرت چركین كنند؛ سُبْحانَهُ وَ تَعالَى.
و چه اندازه از وحدت حقّ تعالى دور و مهجور! و هر كجا ذكرى از این معنى بمیان آید، كمر براى دفاع مىبندند. و چقدر عالم كثرات را دوست دارند؛ و مىخواهند از آن صِبغه نیز خدا را ذى سَهم نمایند.
آیا بواسطه سنخیت خود آنان با عالم كثرات، و وطن مألوف آنهاست؟!
وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً.1
وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ.2
ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ.1
در معنى: أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ* حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ
علّامه: از این آیات عجیبتر آیات وارده در سوره تكاثر است:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ* حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ* كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ* ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ* كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ* ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ* ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.2
در بعضى مراحل قرآن از صراحت هم گذشته؛ امّا در عین حال حالات قلبى ما طورى است كه نمىپذیرد و طور دیگر تأویل مىكند.
«زیاده طلبى و زیاده بینى شما را از رؤیت جمال حقّ و وحدت مطلق به غفلت انداخت و منصرف كرد تا زمانیكه در قبرها سرازیر شدید!
نه چنین نیست؛ بزودى خواهید دانست! پس نه چنین نیست (كه كثرات حقیقتى داشته باشد و أصالتى را حكایت كند) بزودى خواهید دانست! نه چنین نیست!
اگر شما به علم الیقین بدانید (و بحقیقت امر واقف گردید) هر آینه (این كثرات را) جحیم و آتش سوزان خواهید یافت! و سپس آن آتش را به حقیقت یقین خواهید دانست! و سپس از نعیم كه راه قرب بنده بسوى خدا و ولایت است از شما پرسش خواهد شد، كه در چه حدّ حجاب كثرت را كنار زدید؛ و در وادى توحید قدم زدید!»
این آیات را دو قسم تفسیر كردهاند:
یكى آنكه در جاهلیت و دنبالهاش هم كه اسلام آمده بود، أعراب و عشائر با یكدیگر تفاخر مىكردند، و شجْعان و معاریف قبیله خود را مىشمردند، و هر طائفه كه تعداد شجعانشان بیشتر بود، در مفاخرت غالب بودند؛ و تا بجائى میرسید كه چون یكى از این دو متفاخر مىدید كه نزدیك است مغلوب شود، آنوقت اموات را مىشمردند یعنى به قبرستان مىرفتند، و تعداد مردههاى از هر قبیله را از روى نام و نشانشان مىدانستند؛ و این تعداد از مردگان را به زندگان اضافه مىكردند و مثلًا مىگفتند: افراد ما از معاریف و پهلوانان چهل نفر است: سى نفر زنده و ده نفر مرده.
دوّم آنكه معنیش چنین است: این كثرات، این كثرت طلبىها و این كثرت بینىها شما را بخود مشغول داشت؛ و از لقاء و رؤیت حقّ بازداشت تا وقت مردن یعنى تا زنده هستید در پیروى از كثرات مىروید، و پیوسته مىروید تا میرسید به مردن! مىمیرید!
تلمیذ: این تكاثر اطلاق دارد؛ نه فقط نسبت به تكاثر در اموال و اولاد و بلكه تكاثر در خیرات، تكاثر در علم، در علم فقه، اصول، حدیث، سائر علوم و فنون، و بطور كلّى هر تكاثرى كه انسان را از لقاء حقّ و وحدت حضرت عزّ جلال او محجوب كند، تمام اینها تكاثر است؛ و موجب اشتغال انسان از خدا به آنها مىشود. این كثرات انسان را از پیروى و پویائى براى پیدا كردن وحدت حقّ باز مىدارد.
انسان پیوسته دنبال علم مىرود؛ و قبل از آنكه خودش را بشناسد، دوست دارد غیر را بشناسد؛ عالَم را بشناسد، جماعتها را بشناسد، زمین و زمان و آسمان و نجوم و كرات را بشناسد، این كتاب و آن كتاب را مىخواهد و سیر نمىشود؛ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ. و از نعیم غافلست كه چه چیزهائیست در
لقاء خدا! چه خبرها هست، و بواسطه حجاب كثرات چه سرمایهها را از دست داده است! و سپس از حقیقت تهى گشته و پیوسته بدنبال جمع مجاز مىرود؛ از وحدت روى گردانیده و میل به كثرات مىكند.
تا سرحدّیكه بمیرد و وارد قبر شود و طومار حیات و زندگى درنوردیده گردد، این حسّ زیاده طلبى و زیاده بینى و زیاده دانى، در انسان هست.
علّامه: آرى این آیه اطلاق دارد؛ و هر گونه از كثرت طلبى، انسان را از مقام وحدت طلبى و خداجوئى باز مىدارد. این تفسیر بهتر است از آن تفسیر اوّل؛ آن تفسیر زیاد مورد پسند نیست.
و امّا راجع به مباحثى كه در مكاتبات و مراسلاتى كه در قضیه تشكیك در وجود و وحدت در وجود، بین دو عالم بزرگوار آقاى سید أحمد كربلائى و آقاى حاج شیخ محمّد حسین اصفهانى رضوانُ الله عَلیهما صورت گرفت، و بالأخره مرحوم حاج شیخ قانع به مطالب عرفانیه توحیدیه مرحوم سید نشدند؛ یكى از شاگردان مرحوم قاضى بنام آقا سید حسن كشمیرىّ كه از هم دورهگان آقاى حاج شیخ علىمحمّد بروجردىّ و آقا سید حسن مَسقطىّ و آن ردیف از تلامذه مرحوم قاضى بودند، بناى مكالمه و مباحثه را با مرحوم حاج شیخ محمّد حسین باز كرد، و آنقدر بحث را بر اساس استدلالات و براهین مرحوم آقا سید أحمد تعقیب كرد كه حاج شیخ را ملزم بقبول نمود.
در ایامى كه در نجف اشرف نزد استاد خود مرحوم قاضى رضوانُ الله عَلیه كسب فیض مىنمودیم، روزى در حال خَلْسه بخدمت حضرت علىّ بن جعفر رضوانُ الله عَلیه رسیدم؛ بدینطور كه گویا بمن نزدیك مىشد، تا بحدّیكه من هواى مُلاصِق بدن او را ادراك كردم و صداى نفس او را مىشنیدم.
آنحضرت بمن فرمود: قضیه وحدت، جزء اصول مسلّمه و اوّلیه ما اهل بیت است.
اشكال وارده بر تشكیك وجود
تلمیذ: بالاخره باید این مسأله روشن شود كه آیا قضیه تشكیك در وجود و قضیه وحدت در وجود، دو نظریه متضادّ است یا نه هر دو حقیقت دارد ولیكن دوّمى از اوّلى عالیتر و كاملتر؟
اهل توحید میگویند: ذات اقدس واجب الوجود هیچ اسمى و رسمى بر نمىدارد، و هیچ تعینى بخود نمىگیرد، و وجودش وجود بالصّرافه است، و هیچگونه وحدت عَدَدى در آنجا راه ندارد؛ و بنابراین اگر آنرا بهر نحوى از انحاء تعین متعین كنیم، این تعین موجب تمییز مىشود، و او را از صرافت خارج مىكند.
و اهل تشكیك مىگویند كه ذات واجب الوجود درجه اعلاى از وجود است، و مَیزش از بقیه موجودات همان اعلائیت و اشرفیت و اقوائیت و اشدّیت خود اوست. زیرا بعد از آنكه گفتیم وجود واجب و وجود ممكن هر دو از سنخ وجود بسیط بحت است، و ما به الامتیاز آنها عین وجود است و چیزى از خارج وجود در آنها نیست، بنابراین، جدائى و دوئیت هر مرتبه از مراتب سلسله وجود ـ خواه واجب را با ممكنات بگیریم، خواه یك ممكن اقوائى را با یك ممكن ضعیفتر ـ بهر حال بواسطه نفس همان وجود بوده است. و این از خواصّ حقائق مُشكّكه است كه در عین آنكه بعضى از افرادشان با بعضى دیگر تفاوت دارد، این تفاوت بواسطه همان حقیقت مشكّكه پیدا شده است، نه از ضمّ امر عدمّى یا ماهُوى یا امر خارجى.
و بر این اساس، حقیقت واجب از بقیه مراتب جدا شده، و داراى مَیز و جدائى و حدّ مىگردد. همین كه مىگوئیم: كبیر و صغیر، و غنىّ و ضعیف، و مرتبه اعلى و مرتبه ادنَى، اینها همان حدودیست كه وجود واجب را به این عناوین كه مفاهیمى هستند كه بدون شكّ داراى مصادیق خارجیه بوده و بر آن مصادیق انطباق دارند، از تمام سلسله ممكنات جدا مىكند؛ و چون این جدائى
بجهت وجود صورت مىگیرد، لذا وجود واجب داراى تعین و حدّ مىگردد.
و البتّه معلومست كه مراتب عالى هر چه بالاتر برویم، بیشتر و بهتر واجد كمالات درجات و مراتب مادون از وجود هستند؛ ولى این واجدیت كمال موجب عینیت با سائر مراتب، و بالاخره موجب تشخّص در وجود نمىگردد. و همین مقدار از تمییز و جدائى، موجب تحدید و تعین است و بالنّتیجه درجه اعلا را از صرافت خارج مىسازد، و بحضرت حقّ لباس عدد مىپوشاند جلّ و عَلا.
در حالیكه اثبات شده است كه وجودش بالصّرافه است، و سعه و احاطه وجودى او تمام وجودها را مضمحلّ و مندكّ و فانى نموده است. و در دعا نیز وارد شده و روایت هم دلالت دارد كه وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ؛ قَآئِمٌ لَا بِعَمَدٍ.
در بیان مطلب تشكیك وجود و مطلب وحدت عرفاء بالله
علّامه: در قضیه تشكیك در وجود، درجه اعلاى از وجود كه قوّةً و شدّةً و كثرةً و به انحاء جهات، از جمیع مراتب برتریت دارد و در ناحیه علّت قرار گرفته و بقیه موجودات معالیل او هستند، منافات با صرافت در وجود ندارد، بلكه همان معنى صرافت را حائز است.
بجهت آنكه این سلسله مُشَكّكه از وجود، بنا بفرض، از ضعف رو بكمال مىروند، و هر درجه مادون، معلول ما فوق خود، و هر درجه ما فوق، علّت درجه مادون خود مىباشد؛ و چون به اثبات رسیده است كه معلول با تمام وجوده ـ بدون جهات نقصانى خود از حدود عدمیه و ماهویه ـ در علّت حاضر است، و علّت علم حضورى به معلول خود دارد، بنابراین، واجب الوجود كه غایة الغایات و مبدأ المبادى است علّت فاعلى و علّت غائى تمام مراتب از سلسله وجود مىباشد، و در اینصورت واجد جمیع كمالات و انّیات و تحقّقات مراتب مادون خود است، و بنابراین، چیزى از كمال در هیچ یك از مراتب یافت نمىشود مگر آنكه در ذات واجب الوجود بالفعل موجود است؛ و
اینست معنى صرافت در وجود.
درجه اعلاى از وجود، بدین طرز كه گفته شد منافات با صرافت در وجود ندارد، و نباید هم داشته باشد.
چون مراحل وجود را یك یك اگر حساب كنیم، هر كمال پائینى در نزد بالائى هست و كمال بالائى در نزد پائینى نیست، و آن بالائى نیز كمالش در نزد بالاتر از آن هست؛ و لا عكسَ.
و آن بالاتر نیز همچنین است، كه كمال بالا را كه پائینتر از خود است دارد و لا عكسَ.
و همینطور بهمین ترتیب سلسله مىرود بالا؛ و هر بالائى كمال مادون خود را دارد و لا عكس، تا برسد به درجه بالائى كه بالاى آن چیزى موجود نباشد.
چون نمىتواند این سلسله بى نهایت بالا رود؛ و تسلسل محال است؛ لابدّ منتهى مىگردد به فوقى كه ما فوق او چیزى نیست، و در اینصورت آن فوق، تمام كمالات و تحقّقات درجات مادون خود را طُرّاً دارد. ولى هیچیك از درجات مادون با كثرت و تعدادشان كمال آن درجه فوق را ندارند.
و این تحقّق جمیع كمالات در آن مرتبه، همان معنى صرافت در وجود است.
چون هر چه از وجود و كمال و شدّت و غنَى و قوّت و سائر انحاء كمالات را فرض كنیم در آنجا هست. چون بنا بفرض علّت است؛ و علّت واجد جمیع كمالات معلول است.
و نباید گفت كه: آن درجه فوق از كمال، گرچه كمال مادون خود را دارد، ولى عین مادون خود را ندارد و بنابراین به این حدّ محدود مىشود.
چون مادون غیر از كمال چیزى نیست. زیرا كه مىدانیم حدود عدمیه و
ماهویه درجات مادون كه چیزى نیستند؛ وجود نیستند؛ آنها امور عدمیه هستند و آنچه را كه مادون در حیطه خود دارد از نفس تحقّق و وجود و آثار وجودیه، همه اینها در ما فوق موجود است.
پس مادون یك مرتبهاى است از كمال وجودى كه مىگوئیم: غَنىّ است، شدید است، كثیر است، قریب است، مقدّم است، و غیر ذلك از تعابیر مختلف؛ و تمام اینها لا بِحدودِها الْعَدمیةِ و الْماهُویة در مرتبه ما فوق بالفعل موجود است، و ما فوق به او علم حضورى دارد؛ یعنى در حیطه قدرت و تسلّط، و در مشت اوست.
و همان مثال نور را كه زدهاند تقریباً مطلب را روشن مىكند.
چون این سلسله نور خورشید را كه از آنجا بزمین رسیده است اگر فرضاً صد درجه فرض كنیم، ما در اینصورت در روى زمین نور یك درجه داریم، بالاتر دو درجه، بالاتر سه درجه، بالاتر چهار درجه، پنج و شش و همینطور برود بالا تا برسد بخورشید كه نور آن صد درجه فرض شده است.
هر یك از این طبقات نور در بین راه، نور درجات پائینتر را دارند و لا عكس.
و در درجه صدم كه آخرین درجه است، ما نورى را نداریم كه در آنجا نباشد؛ و آنجا منبع نور است و كمال نور است. پس یك سلسله مراتبى است بَعْضُها فَوْقَ بَعْض كه آن، مراتب نور را تشكیل مىدهد.
و هر طبقه بالاتر علّت براى پیدایش طبقه پائینتر شده است، و طبقه پائینتر از همه فاقد تمام كمالات درجات فوق است؛ و طبقه بالاتر از همه واجد جمیع كمالات مادون است.
معنى یك درجه، یك درجه از كمال؛ و معنى دو، دو درجه از كمال؛ و معنى صد، صد درجه از كمال است كه همه كمالهاى مراتب صدگانه در او
مُنطوى و موجود؛ و این معنى صرافت است.
معنى صرافت آنستكه حیثیت تقیید نداشته باشد؛ و چون مىبینیم كه درجه آخر كه درجه صدم است به هیچوجه حیثیت تقیید ندارد، دیگر منافات با صرافت ندارد، بلكه خود، صرافت است.
این مثالِ مراتب نور حسّى بسیار مثال خوبى است، و مطلب را تقریب مىكند. و این مثال نور حسّى عنوان براى نور واقعى و حقیقى كه حقیقت وجود است مىباشد.
معنى صحیح توحید فقط در وحدت عرفاء بالله متحقّق است
تلمیذ: در قضیه تشكیك وجود، مراتب كثیره وجود داراى هستى واقعى و اصالت هستند؛ و وجود واحد حقیقةً با خودِ وجود كه ما به الاشتراك بین جمیع مراتب است، موجب اختلاف مراتب گردیده، و بنابراین، حقیقت وجود بالشّدَّة و الضّعف و التّقدُّم و التّأخُّر و غیرها اختلاف واقعى پذیرفته است. و بنابراین، این وجود واحد مشكّك، داراى افرادى است كه اشخاص مختلفه از وجود بوده، و مفهوم وجود و موجود بر این افراد صادق است.
و اصل طبیعت وجود خارجى كه واحد و بسیط است و این سلسله از وجود را تشكیل داده است، بدون شكّ داراى وحدت بالصّرافه مىباشد؛ چون دیگر چیزى نیست در قبال آن، تا از این جهت بعنوان عدد مُعَنون گردد. و این طبیعت خارجى طورى است كه: کلُّ ما فَرَضْتَ لَهُ ثانیا عادَ أوَّلًا وَ کلُّ ما فَرَضْتَهُ خارِجًا عَنْهُ کانَ داخِلًا فیه؛ بعلّت آنكه صِرف است؛ و معنى صرف اینچنین است.
و امّا درجه بالاى از وجود كه واجب فرض شده است گرچه بدون شكّ واجد تمام كمالات درجات مادون خود هست، و تمام مراتب با اسقاط حدود عدمیه و ماهویه در آنجا بالفعل موجود است، لیكن بدون شكّ یك چیزى در بین هست كه آن درجه بالا را از درجات دیگر امتیاز داده است. و آن، غیر از
اسم و عنوان غیریت نیست كه آن وجود را از وجود مراتب پائین، یا آن مرتبه از وجود را از مراتب پائین متمایز گردانیده است.
بطوریكه گرچه وجودهاى پائین در آن بدون حدودها وجود دارند، ولى با وجود این حدود، خارج از آن مىباشند؛ و نفس این خروج مستلزم حدّ و فاصلهاى است كه این دو را از هم جدا مىكند؛ و این منافات با صرافت دارد. لذا صرافت دیگر در قبالش عددى نمىتوان فرض كرد؛ و ما در اینجا عنوان عدد را آوردهایم.
گرچه این وجود در بالا قرار گرفته و جنبه عِلّیت دارد، ولى بالاخره بین علّت و معلول نیز عدد موجود است. و نفس منطوى بودن معلول در علّت با اسقاط حدوده موجب اتّحاد و وحدت معلول با علّت نمىگردد.
و چون بدون شكّ باید ذات واجب را واحد بالصّرافه بدانیم، پس گریزى نیست از آنكه مُنطبَقٌ عَلیه عنوان وجود را موجودى بدانیم كه صرافت داشته باشد، و شخص واحدى باشد كه تمام موجودات و ممكنات را در بر داشته باشد.
و بعبارت واضحتر: یك وجود شخصى باشد كه عین وجوب باشد و تمام ممكنات، مَظاهر و مَجالى و مَرائى او باشند، نه آنكه خود داراى وجود باشند.
و امّا بنا بر قضیه وحدت، این معنى محقّق است، چون اوّلًا اثبات شده است كه وجود مساوق با تشخّص است؛ و چون وجود واحد است لذا شخصِ واحد است، و هو اللهُ تَعالَى شأْنُه الْعَزیز.
و این وجود شخصى صرافت دارد، چون چیزى از او خارج نیست تا بدینوسیله بعنوان عدد معدود گردد. و تمام موجودات آینهها و آیات او هستند، و وجودى از خود ندارند؛ و نسبت وجود و موجود به آنها مجازى و
اعتبارى است، و مُهر فقر و نیستى و نیاز و احتیاج بر پیشانى همه نگاشته شده است.
و بنابراین، عقیده به تشكیك وجود مُعَرِّف توحید خالص نیست. و بالاخره در ذات واجب فى الجمله حدّى و عددى را مستلزم است؛ گرچه این حدّ و عدد خفىّ و لطیف باشد.
در حقیقت توحید حضرت حقّ تعالى و تقدّس
و امّا بنا بر وحدت عرفاء بالله و شاگردان كلاس تعلیم أمیر المؤمنین علیه السّلام در «نهج البلاغة» و غیره، و دقائق كلام حضرت صادقَین علیهِما السّلام كه مفسّر قرآن كریم در توحید بودهاند، مذهب تشكیك در وجود رونقى ندارد؛ بلكه اصول و اسَس آن را منهدم مىكند؛ و بنا بر توحید مىگذارد.
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ* اللَّهُ الصَّمَدُ* لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ* وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.1
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.2
غیرتش غیر در جهان نگذاشت.
کلُّ ما فى الْکوْنِ وَهْمٌ أوْ خَیال | *** | أوْ عُکوسٌ فى الْمَرایا أو ظِلال3 |
نشانى دادهاند اهل خرابات | *** | كه التَّوْحیدُ إسْقاطُ الإضافات |
وجود اندر كمال خویش سارى است | *** | تعینها امور اعتبارى است |
علّامه: ما هم از این شعرها یاد داریم! ولى متأسّفانه با شعر كار درست
نمىشود.
البتّه در وجود نمىتوان گفت كه داراى اشخاص مختلف است؛ تعدّد اشخاص در وجود، و وجود هر شخص از اشخاص وجود در هویت مطلقه وجود، قابل قبول نیست؛ و اگر قبول قول به تشكیك وجود، لازمهاش قبول اشخاص متعدّد براى وجود است این قابل قبول نیست.
و در آن تقریبى كه سابقاً بنده نوشته بودم در رساله «ولایت» گویا صرافت وجود منافات با فرض درجه اعلا براى وجود نداشت.
و این حرفى كه در خصوص مراتب زدیم بمنظور اثبات تشكیك وجود بوده است. گویا موضوع اینست كه ما اگر وجودى فرض كنیم، و یك وجود دیگرى بخواهیم فرض كنیم این وجود اوّلى پائینتر از وجود دوّمى است و مشمول آنست. و هر چه دارد مال آنست. و در مرحله دوّم و غیره، ما بین فرض دوّم و فرض سوّم همان حرفها بعینه مىآید، با یك مرتبه از مراتب كه فوق مرتبه اوّلى بود؛ در آنوقت همینطور مراتب رفته رفته بالا مىرود تا مىرسد به مرتبهاى كه در فوق آن مرتبه، دیگر نیست؛ و واجب الوجود باید آن مرتبه بوده باشد.
و در نتیجه مراتبى از وجود مفروض خواهد شد كه آن مرتبه عالى كه أعلى المراتب است، مرتبه ایست كه مرتبه واجبى است، و اگر صرافت هم فرض كنیم باید آنجا فرض كنیم.
قائلین به تشكیك وجود اینجور مىگویند.
بیان كافى در اطراف تشكیك و وحدت وجود
البتّه این معنى به تنهائى كافى نیست براى اثبات تشكیك وجود، و اثبات صرافت. این یك نظریه ایست؛ ولى أعلى المراتب كه گفتیم آنرا در صفّ آوردیم.
یك صفّى است از وجود، همینطور پلّه پلّه بالاتر مىرود، تا بالاخره بجائى مىرسد كه حتماً و قهراً اعلاى این مراتب باشد، و دیگر بالاتر از آن اعلا
نداشته باشیم.
این طبع این مسأله است، و طبعاً درجه اعلا صرافت خواهد داشت زیرا تمام كمالات را حائز است. و لا یشُذُّ عَنْ حیطَةِ کینونَتِهِ وَ تَحَقُّقِهِ وُجودٌ؛ وَ کلُّ ما فَرَضْتَهُ مِمّا فیهِ شآئِبَةُ الْوُجودِ وَ الْکمالِ مَوْجودٌ تَحْتَ عُنْوانِ تَشَخُّصِهِ وَ تَحَقُّقِهِ.
البتّه مسأله دقیق است؛ باید تأمّل و دقّت بیشترى شود؛ إن شاء الله روى آن فكر خواهم كرد.
تلمیذ: آیا انتزاع مفاهیم متكثّره از ذات اقدس حقّ جلَّ و عَلا ممكنست؟ اگر ممكن است به چه اعتبار و عنایتى است؟ و اگر ممكن نیست كیفیت پیدایش اسماء و صفات حضرت حقّ جلّ و عزّ چگونه بوده است؟ و آیا اسماء و صفات كه مفاهیمى هستند كه بدون شكّ داراى منطبَقٌ عَلیه خارجى مىباشند، با ذات اقدس حقّ معیت و عینیت دارند، یا آنكه آنها در مرتبه متأخّره از ذات بوده، و جزء تعینات ذات محسوب مىگردند؟
چون مىدانیم انتزاع مفاهیم كثیره از ذات واحد بسیط من جمیع الجهات محال است. بعلّت آنكه مصداق، هویت و خارجیت مفهوم است. و بنابراین، تعدّد مفاهیم، بالملازمه موجب تعدّد مصادیق مىگردد؛ پس چگونه متصوّر است از مصداق واحد، مفاهیم كثیرى انتزاع شوند، و حال آنكه مصداق همان هویت خارجیه مفهوم است؟
و این همان طریقه ایست كه مرحوم صدر المتألّهین و مرحوم حاجى سبزوارى رحمةُ الله عَلیهما مشى نمودهاند.
و بنابراین اساس، انتزاع عالم و قادر و سائر صفات و اسماء خداوند به اعتبار تعلّقشان به افعال حقّ تعالى است، پس چون در فعل خدا، جنبه علمى و قدرتى هست و فعل، معلوم و مقدور مىباشد، پس بالملازمه باید گفت:
خداوند عالم و قادر است.
مرحوم آقا سید أحمد طهرانى كربلائى اصرار دارند بر عدم عینیت اسماء و صفات با ذات حقّ متعال، و آقا حاج شیخ محمّد حسین إصفهانى اصرار بر عینیت دارند؛ و انتزاع مفاهیم كثیره را از ذات واحد، به اعتباراتى محال نمىدانند.
بالاتر بودن ذات اقدس إلهى از هر اسمى و رسمى و تعینى
علّامه: هیچ تردیدى نیست بر اینكه انتزاع مفاهیم كثیره از ذات واحد بسیط من جمیع الجهات متصوّر نیست.
و مسلّماً نزاع عینیت و عدم عینیت صفات و اسماء با ذات اقدس حضرت احدیت، در تمام اسماء و صفات نیست؛ در صفات و اسماء فعلیه چون رازق و حاكم و خالق و غافر و نظائرها نیست.
بلكه در اسماء و صفات ذاتیه است، چون علم و قدرت و حیات و سمع و بصر.
پس صفات فعلیه كنار مىروند، و صفات ذاتیه مرجعش بهمین پنج صفت اخیر میگردد؛ و چون میدانیم كه سمع و بصر هم مرجعش به علم است پس فقط سه صفت ذاتى مىماند و بس: حیات و علم و قدرت.
و البتّه باز صحبت در علم ذاتى و قدرت ذاتى است؛ چون آنها بدون شكّ ـ چون حیات كه صفت ذاتى است ـ رجوعشان به ذات است.
و براى روشن شدن این مطلب بطور كلّى مىگوئیم:
مفاهیم بطور كلّى مَثار كثرت هستند، و هر مفهومى ذاتاً، بالضّروره از مفهوم دیگر جدا و منعزل است.
پس انطباق هر مفهومى بر مصداق، خالى از شائبه تحدید نیست؛ و این امر براى شخص متأمّل ضرورى است. و بنابراین، عكس این قضیه چنین خواهد بود كه انطباق مفهومى بر مصداقى كه در ذات خود غی