پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه مطلع انوار
توضیحات
جلد اول از موسوعۀ گرانسنگ «مطلع انوار» اثر حضرت علامه آیةالله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی قدّس سرّه، در موضوعِ «احوالات شخصی، حکایات و قصص»، و در نهایت «منقولات و مکاتبات» به زیور طبع آراسته شده است.
اهم مباحث این مجلّد:
• ذکر احوالات شخصی ایشان اعم از نام مصنّفاتِ نوشته شده یا نشده، هجرت به مشهد مقدس، تاریخ رحلت نزدیکان و آشنایان و بزرگان، وصیتنامه حضرت آیت الحق حاج سید هاشم حداد و وصیتنامه حضرت علامه طهرانی قدس سرهما،
• رساله «تفریق صلوات» در اثبات استحبابِ اکیدِ اقامه نماز در 5 وقت، نگارش یافته توسط معلق محترم، فرزند علامه
• نقل حکایاتی دلنشین و تنبّه آور در اخلاق و عرفان؛ اعم از داستانهایی آموزنده از اهل بیت علیهم السلام و حکایاتی از بزرگان اهل معنی
• نقل حکایاتی آموزنده از امور تاریخی و اجتماعی؛ همچون برداشتهایی از کتاب «برادران امیدوار»
• مکتوب برخی ملاقاتها، نامه ها و مکاتباتِ علامه با برخی علماء و فقهاء و برخی بستگان و اقارب، که مشتمل بر توصیههای اخلاقی و سلوکی و برخی دیدگاههای علمی و فقهی میباشد.
از أمیرالمؤمنین علیه السّلام مأثور است که:إنَّ هَذِهِ القُلوبَ تَمَلُّ کَما تَمَلُّ الأبدانُ؛ فَابتَغُوا لَها طرائِفَ الحکمَةِ. «دلهای آدمیان را گاهی ملالت و خستگی فرامیگیرد، (از کثرت ارتباطات با افرادِ عوام و اشتغال به امور دنیا و حوادث روزمرّه و تکراری، نفس انسان خسته و ملول میگردد) همچنانکه بدن آدمی را خستگی و سستی دست میدهد؛ پس در این هنگام با مطالبِ حِکمی و آموزههای اخلاقی روح و روان را به نشاط و طراوت درآورید.»
نهج البلاغة
تصویر علاّمه طهرانی قدّس الله سرّه چند سال پیش از ارتحال در کتابخانه منزل همزمان با ارتحال مرحوم علاّمه طباطبائی رضوان الله علیه برداشته شده است
تصویر علاّمه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین طهرانی قدّس الله سرّه چند سال قبل از ارتحال در مشهد مقدّس
مقدمه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و صلوات الله و سلامُه علی خاتم المرسلین و آله الطّاهرین
و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
مجموعهای که اینک پیش روی خوانندگان گرامی است، شرح احوال و حکایات و پارهای از آثار برخی از بزرگان علم و معرفت است که توسّط مرحوم علاّمه بیبدیل آیة الله العظمی حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی ـ قدّس الله سرّه ـ در مجموعۀ نوشتجات خطّی ایشان که به نام «جُنگ» گردآوری شده، تدوین گردیده است.
مرحوم علاّمه طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ از زمان تشرّف به قم جهت تحصیل در معارف اسلامی و علوم اهل البیت علیهم السّلام همواره دفترچهای کوچک در جیب خود داشتند تا چنانچه در طیّ شبانهروز در وقت مطالعه کتب و یا ملاقات با بزرگان و حتّی افراد عادی، به مطلبی طُرفه و بدیع برخورد میکردند آن را یادداشت و ثبت مینمودند و از آنها در سخنرانیها و مجالس و تألیفات خود استفاده میکردند؛ و این سنّت تا آخر حیات ایشان ادامه داشته است.
البته این سنّت در احوال بسیاری از بزرگان به چشم میخورد، مانند: خزائن مرحوم نراقی و کشکول شیخ بهائی و مثنوی طاقدیس و زنبیل حاج میرزا فرهاد و غیره که هر کدام به نوبۀ خود دارای مطالبی راقی و نکتههائی دلنشین و تُحَفی ثمین میباشند، و از سعۀ علمی و مرتبت روحی و افق معنوی نویسنده حکایت مینمایند؛ و چه بسا انسان در همین نوشتارها و مطالب متفرّقه به پارهای از مسایل و رموزی دست مییابد که نظیر آن را در تألیفات مدوّنه و کتب مرسومۀ آنها نمیتواند پیدا کند.
و از آنجا که مطالب این کتب از موضوعات مختلفه و فنون متفرّقه جمع گردیده است طبعاً از یک لطافت و جاذبیّت خاصّی برخوردار میباشد؛ زیرا تنوّع مسایل و تفرّق مطالب در فنون و موارد مختلفه انسان را پیوسته مبتهج و با نشاط و پیگیر قرار میدهد، و آن ملالت و فتوری که چه بسا در مطالعۀ یکنواخت نوشتهای دست میدهد در آنها راه ندارد؛ و حتی شنیده شده است بعضی از بزرگان، داعی بر تألیفاتی این چنین را همین غرض ذکر کردهاند؛ چنانچه از أمیرالمؤمنین علیه السّلام مأثور است که:
إنَّ هَذِهِ القُلوبَ تَمَلُّ کَما تَمَلُّ الأبدانُ؛ فَابتَغُوا لَها طرائِفَ الحکمَةِ.1
«دلهای آدمیان را گاهی ملالت و خستگی فرامیگیرد، (از کثرت ارتباطات با افرادِ عوام و اشتغال به امور دنیا و حوادث روزمرّه و تکراری، نفس انسان خسته و ملول میگردد) همچنانکه بدن آدمی را خستگی و سستی دست میدهد؛ پس در این هنگام با مطالبِ حِکمی و آموزههای اخلاقی روح و روان را به نشاط و طراوت درآورید.»
بزرگان پیوسته از این روش و سنّت نیکو متابعت نموده، فرمایش نبوی
شریف را که فرمود: قَیِّدُوا العِلمَ بِالکِتابَة،1 «دانش را به واسطه نگارش در بند آورید»، مدّ نظر خویش قرار میدهند و از طرفهها و تحفههای حکمت و ادب در فنون مختلف میراثی ماندگار و یادگاری پایدار برای اهل زمانه و نسلهای آینده بجای میگذارند.
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ در این مجموعۀ نفیس، از مطالب گوناگون، چون: احادیث و آیات شریفه و تفسیر پارهای از آنان، و اشعار نغز و لطیف، و حکایات، و شرح احوال بزرگان و اولیای الهی، و طرح برخی از آراء فقهی در پارهای از احکام و مسائل فقهیّۀ مُبتلیٰ بها، و ادراج بعضی از مطالب کُتب مؤلّفین به مناسبتهای مختلفه در مسائل عرفانی و فلسفی و فقهی و اجتماعی و تاریخی و غیره، مؤلّفهای ثمین و گرانسنگ پدید آوردهاند که انصافاً باید آن را زیربنای سایر تألیفات و سخنرانیهای ایشان به حساب آورد.
البتّه مقتضای نگارش این گونه نوشتارها طبع و انتشار آن به همان کیفیّت نگارش و تدوین مطالب است؛ ولی از آنجا که هدف و مقصد مؤلّف در این مجموعه چیزی جز ثبت و درج مطالب و موضوعات متفرّقه و متنوّعه نیست، و تقدّم و تأخّر موضوعات هیچ دخالتی در کیفیّت نگارش نخواهد داشت؛ همچنانکه برای خوانندۀ این مجموعه هیچ محدودیّتی در قرائت مطالب متنوّعه و تقدّم و تأخّر آنها نمیباشد، برای متصدّیان نشر و تنظیمکنندگان مسایل این تألیف نیز محدودیّتی در انتشار و تدوین آنها به صورت موضوعی و فنّی و مبوّب نخواهد بود.
گرچه انتشار این مطالب به همان کیفیّت و اسلوب نگاشته شده خود دارای ملاحت و حلاوتی ویژه است، امّا نظر به خصوصیّت و تمایز ویژۀ برخی از
موضوعات این تألیف، مصلحت و رجحان در این دیده شد که آنها به صورت مجزّا و به طور خاصّ به زیور طبع آراسته گردد تا مورد استفادۀ بیشتر و جاذبیّت افزونتری گردند که از میان این مجموعه میتوان به حکایات و شرح احوال بزرگان و مطالب ماندگار از آنها و مسایلی در حول و حوش آن آثار، و نیز ثبت و درج پارهای از آراء و مبانی فقهی ایشان و فتاوای متمایزه از آراء و انظار دیگران، و همچنین ذکر موضوعات مختلفه فقهیّه به طور اختصار و اجمال و رمز، و نیز بیان بسیاری از مسایل مختلف فقهیّه در ابواب مختلفه که به صورت سرفصل و موضوعِ تنها نگارش یافته و وعدۀ پرداختن به آنها در فرصت مناسب و تدوین یک مقالۀ علمی و فقهی برای هر کدام از آنها داده شده است اشاره نمود، که معالأسف اراده و مشیّت پروردگار توفیق انجام آن مهمّ و استفاده دیگران از آن را نداد و موضوعات و عناوین مسایل فقهیّه به همان وضع در بوته اجمال واقع شدند.
البتّه با توفیق پروردگار و عنایات انفاس قدسیّه آن ولیّ الهی امید است این حقیر ناچیز با بضاعت مزجات خویش و إستناره از فیوضات ربّانی و اطلاع بر مبانی و اصول اصلیّۀ آن بزرگوار به توضیح و تدوین آن عناوین و موضوعات ذکر شده در فرصت مناسب اقدام نمایم، و أین الثَّری من الثّریا، و أین الأرض من السّماء و أین التّراب من الملإ الأعلی.
چنانچه مقتضای تدوین چنین مجموعههائی طرح و ثبت پارهای از مجملاتِ علوم و فنون و اشارهای رمزگونه به آنهاست، در این دفاتر از این نوع مطالب زیاد به چشم میخورد و طبیعی است که پرداختن به آنها و تفسیر و توضیح مبهمات و رموز در نوشتجات یک مؤلّف بر عهدۀ همان نویسنده و گردآورنده خواهد بود؛ خواه آن مؤلّف در تبیین مجملات خویش راه صواب طی کند و یا دچار اشتباه و لغزش گردد، و یا اینکه اصلاً مطلب نیاز به تفسیر و شرح
ندارد و فقط مؤلّف به جهت رعایت مصالح اجتماعی و یا حفظ حریم شخصی از بردن نام شخصی پرهیز نماید که در این صورت نیز مطّلعین بر موارد ابهام و اجمال باید به این نکته توجّه نمایند و در راستای همان ملاحظات و نگرش با این موارد برخورد نمایند.
و چه بسا که مؤلّف عدم افشای این اسامی را در زمان خویش ضروری و افشای آن را در زمان متأخّر لازم میدانست، بنابراین همچنانکه مؤلّف این مجموعه در طرح این گونه مجملات با رعایت مصالح و موازین منطقی زمان و دوران خود، صلاح را بر عدم افشاء و تصریح برخی از مطالب دانسته است و به واسطه این روش، انتقادی مبنی بر لغویّت و عبثیّت درج این گونه مطالب بر او وارد نمیشود؛ باید مطّلعین بر حالات و عقاید و خصوصیّات روحی و کلمات او متوجّه نقاط رمز و اشارات باشند و با رعایتِ امانت، چشم خود را بر حقائق و واقعیّتهای خارجی و مراد مؤلّف نبندند، و ابلاغ و تبلیغ این حقائق را در حقّ نفوس مستعدّه و قلوب سلیمۀ از هواها و هوسها و عناد و استکبار دریغ نورزند و آنها را از این موائد آسمانی و معارف ربّانی محروم ننمایند.
و رعایت همین نکته است که کلام حکیمانه و راهگشای مؤلّف بزرگوار را از عبث بودن و بیفائده بودن خارج میسازد، و الاّ ثبت این گونه امور مبهمه آن هم از شخصیّتی این چنین به هیچوجه قابل قبول و پذیرش نخواهد بود.
در اینجا توجّه به این نکتۀ مهمّ بسیار مناسب و بجا خواهد بود که بر اساس مطالب فوق انسان میتواند از مطالعه و تدقیق در این گونه نوشتارها به پارهای از حقائق مرتبط با مؤلّف و دیدگاه او نسبت به حوادث و مسائل اجتماعی و معتقدات و معارف الهی و شخصیّتهای گوناگون دست یابد که اطّلاع بر آنها از کتب دیگر او چه بسا ممتنع و یا دشوار مینماید؛ و این نگرش و تحصیل آراء برای خوانندگان و محقّقین این مؤلّفات خصوصاً اگر از مثل افرادی همچون علاّمه طهرانی ـ رضوان
الله علیه ـ باشد، تأثیری قاطع بر تصحیح آراء و دیدگاه و تفکّرات انسان بجای خواهد گذارد و چه بسا به طور کلّی و از بنیان روش زندگی او را تغییر خواهد داد و راه سعادت و فلاح را به او نمایان خواهد ساخت، و از انحرافات و فتنهها و شایعات و پدیدههای اغواگرانه مصون خواهد داشت؛ زیرا انسان با توجّه به موقعیت و مرتبت ملکوتی رجال الهی و اولیاء حضرت حقّ، به این مطالب مینگرد و با این دیدگاه به آثار آنها توجّه مینماید.
بدیهی است کیفیّت نقل یک واقعه از بیان و بنان عارف بالله و انتخاب کلمات و جملاتی که به کار میرود با نقل آن قضیّه از فرد دیگر بسیار متفاوت خواهد بود و ریزهکاریها و دقائقی که در میان این جملات به چشم میخورد دارای اشارات و تلمیحاتی به اسرار و مسائل خفیّهای است که در سایر آثار و کلمات شاید کمتر وجود داشته باشد.
این بنده معترف هستم که اطّلاع بر یکی از همین راز و رمزها بود که به طور کلّی سیر زندگی و دیدگاه اجتماعی و حیات دینی مرا متحوّل و متغیّر نمود و دنیایی جدید و فضایی متفاوت و عالمی دگرگون به روی دیدگان من گشود که تا کنون از برکات و فیوضات و نفحات آن بهرهمند میباشم؛ و با وجود مشاهده و لَمس این همه تحوّلات و تبدّلات در فضای زندگی و ارتباطات خود، و وجود جریانات و حوادث بیشمار در اطراف و فضای اجتماعی خویش، ابداً و ابداً به میزان سر سوزنی از آن منهج و مسیر انتخاب شده که ناشی از برکات آن نفحات و فیوضات الهی بود به این طرف و آن طرف متمایل نگشتم؛ و این مرتبت بزرگترین هدیهای است از جانب پروردگار که به واسطه عباد مخلَصین و اولیای الهی خویش به این حقیر ارزانی شده است، و مِنّتی است که اگر تا روز قیامت به پاس آن سر به سجده بگذارم حقّش را اداء ننمودهام و نخواهم نمود.
البتّه آن بزرگوار در زمان حیات، پیوسته از نفحات قدسی قلب منیر خویش
قلوب و عقول ارادتمندان را به مبانی رَصین و معارف متین، با الفاظ و عبارات مختلف، گاهی به طور صریح و بعضی از اوقات با کنایه و اشارات، به شاهراه مستقیم و صراط قویم مکتب حقّ دلالت و هدایت مینمودند و آنچه را که باید فرا میگرفتند به آنان میآموختند و از بیان حقائق و رقائقِ دقائق به مستعدّین دریغ نمیورزیدند، ولی معالأسف بسیار مشاهده میگردید که افراد مقصود و منظور آن بزرگ را در نمییافتند یا تمایلی به دریافت آن نداشتند!
در همان دوران حیات بارها این حقیر مشاهده میکردم که ایشان در قضایا و حوادث مختلف اجتماعی به واسطۀ مسئولیّت و تکلیفی که نسبت به شاگردان و ارادتمندان خود احساس مینمودند، مطلبی را به صُوَر مختلف و اشکال گوناگون در قالب طرح مطالب علمی و معرفتی و یا در ضمن نقل داستان و یا ایراد ضربالمثلی به مخاطبین القاء مینمودند و پس از انقضاء مجلس برخی از آنان در مقام تقریر مطالب ذکر شده درست صد و هشتاد درجه نقطۀ مقابل منظور ایشان را برای سایرین بازگو مینمودند.
و اینک که نگارنده به تسطیر این سطور پرداخته تقریباً حدود شانزده سال از ارتحال آن رجل الهی میگذرد و ما مشاهده میکنیم که مبانی آن بزرگوار و معارفی که از آن وجود پر برکت در اختیار شیفتگان راه حقّ و حقیقت قرار گرفته است، بسیاری از افراد و اشخاص که خود با چشم و گوش خویش از زبان و بیان او این حقائق را تلقّی میکردند و بدون واسطه از آن منبع فیض و چشمه حیات بهرهمند بودند به تغییر و تحریف و اخفاء آن مبانی و معارف میپردازند و چنین وانمود میکنند که گوئی اصلاً چنین مسأله و مطلبی از ایشان صادر نشده است.
متأسّفانه اخیراً کتابی در شرح حالات ایشان نگاشته شده است که صحّت مدّعای حقیر را به اثبات میرساند و آن دغدغه و تشویشی را که پس از ارتحال
مرحوم والد معظّم در تحریف و مسخ مرام و مکتب آن بزرگ مشاهده مینمودم به منصّۀ ظهور میرساند.
مرحوم والدِ معظّم ـ روحی فداه ـ نسبت به آموزههای دینی و حریم مقدّسات الهی حسّاسیّتی ناگفتنی داشتهاند، مخصوصاً نسبت به حریم ولایت و موضوع امامت که خارج از توصیف و تعریف میباشد.
روزی این بنده با ایشان دربارۀ مسأله امامت و ولایت حضرت ولیّ عصر ارواحنا فداه مذاکره داشتم و در بین مطالب عرض کردم: آقاجان بنده فکر میکنم در این انقلاب با توجّه به دستآوردهای مثبت و مفید خود، در مسأله حضرت صاحب العصر عجّل الله تعالی فرجه الشریف و ابراز آن در میان جامعه کوتاهی شده است. ایشان فرمودند:
بله مطلب همینطور است و من فقط برای تبیین همین موضوع و ارائه شخصیّت و تشریح حقیقت صاحب ولایت بود که به تألیف دورۀ «امام شناسی» پرداختم و این دوره بهترین تألیف من است در بین جمیع مؤلّفاتم.
مرحوم والد نسبت به حریم امامت و رعایت جهات و شؤون امام علیه السّلام آنچنان حساسیّتی داشتند که فقط برای حفظ حرمت امام و استعمال لفظ «امام» در خصوص امام معصوم علیه السّلام و عدم جواز استفاده از این لفظ در مورد سایر از بزرگان و اعاظم یک جلد منحصراً به رشته تحریر درآوردند و آخرین مجلّد از تألیف قویم دوره «امام شناسی» را به این مسألۀ حیاتی اختصاص دادند و در خصوص این مطلب با بعضی از اعاظم و مسئولین امر به مذاکره پرداختند و این حقیر در آن جلسۀ معهود حاضر و شاهد بودم.
امّا مع الأسف الشّدید مشاهده میکنیم در این کتابی که مقصد و غایت از تدوین را تبیین و شرح مبانی و آراء این رادمرد الهی بیان داشته است، در مورد عدم استفاده از عنوان «امام» برای رهبر فقید انقلاب مرحوم آیة الله خمینی ـ رحمة الله
علیه ـ به دلیل و عذر واهی و مُضحِکِ رعایت فضای موجود در زمان گذشته، تمسّک گردیده است.
واقعاً انسان نمیداند بر این توهّمات بخندد و یا بگرید!! عذر بدتر از گناه. آخر این قلم را ـ که هنوز هویّتش برای بنده مشخّص نگشته ـ چه شده است که این چنین جسورانه به خود اجازۀ هتک حرمت به حریم مقدّس اولیای الهی را میدهد و با نادیده انگاشتن علّت حرمت و منع قاطع آن ولیّ الهی که با صراحت تامّ در جلد هجدهم امام شناسی بدان پرداخته است، موضوع را به دست فراموشی میسپارد و به خواننده اینچنین القاء میکند که علّت عدم استفاده از لفظ «امام» فقط به جهت رعایت فضای گذشته بوده است، عذری که مادر فرزند مرده را به قهقهه میاندازد؛ تو گویی که این افراد مخاطبین خود را نادان فرض نمودهاند و با زبان و فهم مادون خویش با آنان به تخاطب نشستهاند.
امّا این جانب به صراحت اعلام میکنم: مرحوم والد ما ـ قدّس الله سرّه ـ استعمال لفظ «امام» را فقط و فقط در انحصار امام معصوم علیه السّلام روا دانسته و استفاده از این عنوان را برای هر فردی غیر از امام معصوم علیه السّلام در عالم وجود حرام و موجب عقاب الهی میدانسته است. و در اینجا از خوانندگان معظّم تقاضا میکنم حتماً و حتماً به جلد هجدهم کتاب امام شناسی ایشان مراجعه نمایند و مطالب این تألیف بینظیر را با دقّت و متانت و موشکافی هرچه بیشتر مورد تحقیق و تأمّل قرار دهند.
آری اینست نتیجۀ غلبۀ هواها و تکالب بر کثرات و عالم تخیّلات بر حقائق عالم وجود؛ ﴿ثُمَّ كَانَ عَٰقِبَةَ ٱلَّذِينَ أَسَـٰٓـُٔواْ ٱلسُّوٓأَىٰٓ أَن كَذَّبُواْ بَِٔايَٰتِ ٱللَهِ وَكَانُواْ بِهَا يَسۡتَهۡزِءُونَ﴾.1
یکی از مجموعه مطالبی که در این دورۀ «جُنگ»، مرحوم والد بدان پرداختهاند شرح حال بزرگان و اولیای الهی و ذِکر پارهای از آثار و مطالبی است که از آنها باقی مانده است. والحقّ باید به خوانندگان محترم توصیه نمود که از سطر سطر این حکایات بهره گیرند و از رموزی که آن بزرگوار در لابلای جملات به یادگار گذاشته است حظّ وافر و نصیب اوفی ببرند و آن مواهب الهیّه را رهتوشه مسیر زندگی و حیات اخروی خویش گردانند، که به فرمودۀ حضرت باری: ﴿لَقَدۡ كَانَ فِي قَصَصِهِمۡ عِبۡرَةٞ لِّأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ﴾1 یاد و ذکر داستان بزرگان و حوادث عبرتآمیز تأثیری شگرف در روان انسان، و در جهت تعیین و تصحیح مسیر زندگی و حیات نقشی اساسی خواهد داشت.
و از آنجا که نفس آدمی قبل از وصول به مراتب فعلیّت و ادراک حقایق کلیّۀ عالم هستی و عبور از جزئیّت و اندکاک در کلّیّت به واسطۀ نقصان و خلأ وجودی تمایل به اشتغال در امور حسّیه و جزئیه دارد، بنابراین بیان یک حقیقت عالی و معرفت راقی اگر چنانچه توأم با ذکر داستان و شرح حال بزرگی از اولیای الهی و یا حکایت تاریخی عبرتانگیزی باشد، اوقع فی النّفس خواهد بود و روان آدمی در جذب و قبول آن سریعتر و آمادهتر میباشد.
متأسّفانه دخالت اغراض شخصیّه در نقل قصص و حوادث تاریخی بسیاری از مورّخین و ناقلان، حکایات را در انظار بیاعتبار و غیر معتمد نموده است؛ و این مسأله مصیبتی است که پیوسته در طول تاریخ بر بسیاری از اندیشمندان و صاحبان قلم وارد شده است و در نقل احوال افراد اغراض و سلیقههای شخصی اعمال گردیده و بر اساس همان اهداف، تاریخ تدوین گردیده است و این روش خیانت به واقع و تاریخ محسوب میشود؛ زیرا اوّلاً: نفس ثبت
یک واقعه برخلاف وجود خارجی و عینی آن فی حدّ نفسه مذموم و خلاف میباشد، خواه این سنّت تأثیری منفی در دیدگاه باقی بگذارد و یا نگذارد؛ زیرا این روش، تقابل با واقعیّت خارج و عالم وجود خواهد بود و این خود یک عمل ناپسند و قبیح میباشد.
ثانیاً: موجب اغراء به جهل و تلقین خلاف در نفوس افراد ناآگاه و غیر مطّلع بر جریانات و احوال و اوصاف اشخاص خواهد شد؛ و چه بسا افراد بر اساس این روش پایه و بنای حیات دنیوی و اخروی خویش را تباه سازند و به دنبال اعتماد و اطمینان کاذب بر این نقل، دنیا و آخرت خود را نابود سازند و خود را به مهلکهها بیندازند و استعدادهای وجودی خود را که میبایست با اتّکاء بر مبانی رصین تشریع به فعلیّت برسانند، ضایع و باطل گردانند.
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ پیوسته در مجالس و محافل خود به ذکر خاطرات و گفتار بزرگان در معارف الهیّه میپرداخت و نیز در تألیفات مطبوعه از بیان داستان و آثار اولیای الهی مجموعهای نفیس و شیرین به مخاطبین اهداء مینمود، و همین موضوع سبب گردیده بود که آثار ایشان از حلاوت و جاذبیّت خاصّی برخوردار باشند و در تأثیر معارف در نفس و قلب خواننده نقشی در خور توجّه ایفاء نمایند. و از آنجا که بسیاری از حکایات و مطالب عالیه و راقیۀ ایشان که برای تلامذه و ارادتمندان فرمودهاند نه در کتب منتشره، و نه در نوشتجات خطّی، وجود ندارد این بنده حیف دیدم که از درج آنها به صورت پاورقی مضایقه شود؛ گرچه بیان ایشان و ترکیب کلمات و انتخاب تعابیر از مثل ایشان قطعاً با آنچه که به عنوان نقل از امثال بنده حاصل میشود متفاوت خواهد بود.
تذکّر به این نکته نیز حائز اهمیت است که از آنجا که مطالب مسموعه از ایشان به واسطه و جهت همان مسائلی که ذکر شد چه بسا با اصل واقع و منبع آنها تفاوت و اختلاف فاحش و اساسی دارد، لذا این قلم فقط به ذکر حکایات و آثاری
از ایشان در پاورقی میپردازم که خود شخصاً از محضرشان شنیده و استفاده نمودهام و بدینوسیله از سروران و بزرگوارانی که سالیان متمادی از محضرش مستفیض گشتهاند و هر کدام از خرمن انعام و افضال او رهتوشهای گرانسنگ حاصل نمودهاند عذرخواهی میکنم که نمیتوانم مسموعات آنان را در این کتاب نقل نمایم؛ امید است بر این جسارت خرده نگیرند و محظور این قلم را با دیدۀ عفو و اغماض و کرامت بنگرند و اگر چنانچه خود صلاح دانستهاند به نشر آثار و مطالبی که از آن بزرگ به دست آوردهاند بپردازند.
لازم به ذکر است که آن بزرگوار در سنۀ آخر حیات پر برکت خویش این بنده را مأمور و مکلّف به بازنگری و تنقیح، و چه بسا حذف پارهای از مطالب مدوّنه در مجلّدات «جُنگ» خویش نمودند تا پس از انجام این مهمّ، این مطالب که حاصل مطالعات و تحقیقات و مسموعات یک عمر حیات علمی و عرفانی ایشان بوده به زیور طبع و نشر و إفاده آراسته گردد و مورد استفاده و بهرهمندی عموم قرار گیرد، حقیر در آن سال به واسطۀ إقامت در قم و اشتغال به مباحث طلبگی و علوم اسلامی موفّق به این امر نشدم، تا پس از ارتحال ایشان این مسأله به صورتی مجمل و بسیار عجولانه، و نه چندان مطلوب در مدّتی محدود صورت گرفت، و بنا بر این داشتم که در فرصت مطلوب به آن بپردازم که متأسّفانه به واسطۀ بعضی از علل از توفیق قیام به این تکلیف محروم گشتم؛ امیدوارم اینک که توفیق الهی شامل حال بسیاری از أعزّه و أحبّه و إخوان و أخلاّء روحانی که از تلامذۀ آن رادمرد الهی و پویندگان راستین منهج و مکتب قویم ایشان شده است، و به تحقیق در نوشتجات خطّی و غیر مطبوع ایشان پرداختهاند حقیر نیز از نعمت ریزهخواری سفرۀ إنعام او محروم نباشم؛ و من الله التّوفیق و علیه التَّکْلان.
در خاتمه از جمیع إخوان دینی و اخلاّء روحانی که در تدوین و تحصیل این مطالب سعی بلیغ مبذول داشتهاند تشکّر مینمایم و اجر و ثواب این عمل خالصانه و
جُهد بیپیرایه را از درگاه ایزد متعال مسئلت مینمایم، و امداد انفاس قدسیّۀ صاحب ولایت کبری عجّل الله تعالی فرجه الشّریف را پیوسته موجب تأیید و تسدید و استمرار توفیق آنها در سلوک الی الله و نشر معارف مکتب وحی و علوم آل محمّد صلوات الله و سلامه علیهم میدانم، و توجّه ارواح اولیای الهی و نفوس قدسیّۀ اساتید، بالأخصّ حضرت علاّمۀ والد ـ قدّس الله أسرارهم ـ را از عالم برزخ و آخرت به این شیفتگان و تشنگان ماء مَعین معارف الهیه، قطعاً به عنوان علّت و سبب معدّۀ استمرار این منهج قویم به حساب میآورم؛ و بر حال و مرامشان این بنده مسکین و محروم از رحمت الهی غبطه میخورم، و امید شفاعت و دستگیری را در روز جزا و حساب مسئلت مینمایم؛ و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین.1
اللهم إنّا نشکوا إلیک فَقْدَ نبیِّنا صلواتک علیه و آله و غَیبَةَ ولیِّنا و کَثرَةَ عدوّنا و قِلّةَ عددِنا و شدَّة الفِتَنِ بنا و تظاهُرَ الزّمانِ علینا.
اللهم إنّا نرغَبُ إلیک فی دولة کریمة تُعِزُّ بها الإسلامَ و أهلَه و تُذِلُّ بها النّفاقَ و أهلَه و تجعلُنا فیها من الدُّعاة إلی طاعتک و القادةِ فی سبیلکَ و ترزقُنا بها کرامةَ الدّنیا و الآخرة.
قم عتبه مقدّسه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
هشتم ماه مبارک رمضان سنه ١٤٣٠هجری قمری
سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
فصل اول: احوالات شخصی
[مهاجرت به أرض أقدس مشهد الرّضا علیه السّلام]
هجرت حقیر سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی به أرض مقدّس مشهد الرّضا ـ علی مقدّسها آلاف التّحیّة و الثّناء ـ برای اقامت در صبح شنبه بیست و ششم جمادی الاُولی یک هزار و چهارصد هجریّه قمریّه بوده است؛ و ورود ما در منزل جناب حجّة الاسلام آقای حاج سیّد محمّد رضا رضوی بود و یک اربعین تمام در آنجا بودم و تا لیلة الرَّغائِب، شب جمعه ٨ رجب در آنجا بودم، و بعد در روز جمعه هشتم رجب به منزل شخصی ابتیاعی منتقل شدیم و در روز سیزدهم رجب میلاد حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام سیم تلفن را برای منزل از طرف شرکت تلفن نصب کردند.1
در احوال مرحوم علاّمۀ طباطبائی رحمة الله علیه و قضیّهای از سیّد محمّد حسین طهرانی
این حقیر معمولاً قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس (که تا این تاریخ که پنجم شهر رجب ١٤٠٣ هجریّه قمریه است، سه سال و چهل روز به طول انجامیده
است؛ چون ورود در این ارض مقدّس در بیست و ششم جمادی الاولی ١٤٠٠بوده است)، معمولاً در تابستانها با تمام فرزندان و اهل بیت، قریب یک ماه به مشهد مقدّس مشرّف میشدیم.
در تابستان سنۀ ١٣٩٣ که مشرّف بودیم و آیة الله میلانی و حضرت علاّمه آیة الله طباطبائی هر دو حیات داشتند، و ما منزلی را در منتهی الیه بازارچۀ «حاج آقاجان» در کوچۀ «حمّام برق» اجاره کرده بودیم، و معمولاً از صحن بزرگ همیشه به حرم مطهّر مشرّف میشدیم.
یک روز که در ساعت دو به ظهر مانده مشرّف به حرم شدم، و حال بسیار خوبی داشتم، ـ و سپس برای نماز ظهر به مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا به طور فُرادی نماز ظهر را خواندم ـ همینکه خواستم از در مسجد به طرف بازار که متّصل به صحن بزرگ بود و یگانه راه ما بود خارج شوم، درِ مسجد را که متّصل به کفشداری بود بوسیدم، و چون نماز ظهر جماعتها در مسجد گوهرشاد به پایان رسیده و مردم مشغول خارج شدن بودند، چنان ازدحام و جمعیّتی از مسجد بیرون میآمد که راه را تنگ کرده بود.
در آنوقت که در را بوسیدم ناگاه صدایی به گوش من خورد که شخصی به من میگوید: آقا! چوب که بوسیدن ندارد. من نفهمیدم در اثر این صدا به من چه حالی دست داد، عیناً مانند جرقّهای که بر دل بزند و انسان را بیهوش کند، از خود بیخود شدم، و گفتم: چرا بوسیدن ندارد؟ چرا بوسیدن ندارد؟! چوب حرم بوسیدن دارد! چوب کفشداری حرم بوسیدن دارد! کفش زوّار حرم بوسیدن دارد! خاک پای زوّار حرم بوسیدن دارد! و این گفتار را با فریاد بلند میگفتم و ناگاه خودم را در میان جمعیّت به زمین انداختم، و گَرد و غبار کفشها و خاک روی زمین را بر صورت میمالیدم و میگفتم: ببین! اینطور بوسیدن دارد! و پیوسته این کار را میکردم و سپس برخاستم و به سوی منزل روان شدم.
آن مرد گوینده گفت: آقا! من حرفی که نزدهام! من جسارتی که نکردهام!
گفتم: چه میخواستی بگویی؟! و چه دیگر میخواستی بکنی؟! این چوب نیست؛ این چوب کفشداری حرم است؛ اینجا بارگاه حضرت علیّ بن موسی الرّضاست؛ اینجا مطاف فرشتگان است؛ اینجا محل سجدۀ حوریان و مقرّبان و پیامبران است؛ اینجا عرش رحمان است؛ اینجا چه! و اینجا چه! و اینجا چه است.
گفت: آقا! من مسلمانم، من شیعهام، من اهل خمس و زکاتم، امروز صبح وجوه شرعیّۀ خود را به حضرت آیة الله میلانی دادهام!
گفتم: خمس سَرت را بخورد! امام محتاج به این فضولات اموال شما نیست! آنچه دارید برای خودتان مبارک باشد. امام از شما ادب میخواهد! چرا مؤدّب نیستید؟! سوگند به خدا دست برنمیدارم تا با دست خودم در روز قیامت تو را به رو در آتش افکنم!
در این حال یکی از دامادانِ ما (شوهر خواهر) به نام آقا سیّد محمود نوربخش جلو آمدند و گفتند: من این مرد را میشناسم، از مؤمنان است، و از ارادتمندان مرحوم والد شما بوده است!
گفتم: هرکه میخواهد باشد، شیطان به واسطۀ ترک ادب به دوزخ افتاد!
در این حال من مشغول حرکت به سوی منزل بوده و در بازار روانه بودم، و این مرد هم دنبال ما افتاده بود و میگفت: آقا مرا ببخشید! شما را به خدا مرا ببخشید! تا رسیدیم به داخل صحن بزرگ.
من گفتم: من که هستم که تو را ببخشم؟! من هیچ نیستم، شما جسارت به من نکردید، شما جسارت به امام رضا نمودید! و این قابل بخشش نیست!
بزرگان از علماء ما: علاّمهها، شیخ طوسیها، خواجه نصیرها، شیخ مفیدها، و ملاصدراها، همگی آستان بوسِ این درگاهند؛ و شرفشان در این است که سر بر این آستان نهادهاند، و شما میگوئید: چوب که بوسیدن ندارد؟!
گفت: غلط کردم! توبه کردم! دیگر چنین غلطی نمیکنم!
گفتم: من هم از تو در دل خودم به قدر ذرّهای کدورت ندارم! اگر توبۀ واقعی کردهای درهای آسمان به روی تو باز است! و در اینحال مردم دَرْ صحن بزرگ از هر سو به جانب ما روان شده بودند، و من به منزل آمدم.
این حقیر عصر آن روز که به محضر استاد گرامی مرحوم فقید آیة الله طباطبائی ـ رضوان الله علیه ـ مشرّف شدم، به مناسبت بعضی از بارقهها که بر دل میخورد و انسان را بیخانمان میکند و از جمله این شعر حافظ:
برقی از منزل لیلی بدرخشید سَحَر | *** | وَه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد |
مذاکراتی بود، و ایشان بیاناتی بس نفیس ایراد کردند؛ حقیر بالمناسبه به خاطرم جریان واقعۀ امروز آمد و برای آن حضرت بیان کردم، و عرض کردم: آیا این هم از همان بارقهها است؟!
ایشان سکوت طویلی کردند و سر به زیر انداخته و متفکّر بودند و چیزی نگفتند.
رسمِ مرحوم آیة الله میلانی این بود که روزها یک ساعت به غروب به بیرونی آمده و مینشستند و حضرت علاّمه آیة الله طباطبائی هم در آن ساعت به منزل ایشان رفته و پس از ملاقات و دیدار نزدیک غروب به حرم مطهّر مشرّف میشدند، و یا به نماز جماعت ایشان حاضر میشدند؛ و چون یک طلبۀ معمولی در آخر صفوف مینشستند.
تقریباً دو سه روز از موضوع نقل ما داستان خود را برای حضرت استاد گذشته بود که روزی در مشهد به یکی از دوستان سابق خود به نام آقای شیخ حسن منفرد شاه عبدالعظیمی برخورد کردم و ایشان گفتند: دیروز در منزل آیة الله میلانی رفتم، و علاّمۀ طباطبائی داستانی را از یکی علمای طهران که در مسجد گوهرشاد
هنگام خروج و بوسیدن در کفشداری مسجد اتّفاق افتاده بود، مفصّلاً بیان میکردند، و از اوّل قضیّه تا آخر داستان همینطور اشک میریختند، و سپس با بَشاشَت و خرسندی اظهار نمودند که: الحمد للّه فعلاً در میان روحانیّون افرادی هستند که اینطور علاقهمند به شعائر دینی و عرض ادب به ساحت قدس ائمّۀ أطهار باشند؛ و اسمی از آن روحانی نیاوردند، ولیکن از قرائن، من اینطور استنباط کردم که شما بوده باشید؛ آیا اینطور نیست؟!
من گفتم: بلی، این قضیّه راجع به من است؛ و آنگاه دانستم که سکوت و تفکّر علاّمه علامت رضا و امضای کردار من بوده است، که شرح جریان را توأماً با گریه بیان میفرمودهاند؛ رحمة الله علیه رحمةً واسعةً.1
[علت انتساب مرحوم علاّمه طهرانی قدّس الله نفسه و خانواده ایشان به سادات حسنی]
مستشار عبدالحلیم جُندی در کتاب الإمام جعفر الصادق، صفحه ٨٢ و ٨٣، آورده است:
روی الإمام الصّادق ما کان بعد أن هَدَأتِ الأحوال، قال: (لَمّا قُتِلَ إبراهِیمُ بْنُ عَبدِ اللهِ بنِ الحَسَنِ [بن عبدالله] بِباخَمْری) و حُشِرنا مِن [حسرنا عن] المَدینَةِ و لَم یُترَکْ فیها مِنّا [فینا] مُحْتَلِمٌ حَتّی قَدِمْنا الکوفَةَ؛ فَمَکَثْنا فیها شَهْرًا نَتَوَقَّعُ فیها القَتلَ.
ثُمَّ خَرَجَ إلَینا الرَّبیعُ الحاجِبُ، فَقالَ: أینَ هؤُلاءِ العَلَویَّةُ؟ أدخِلوا عَلی أمیرالمؤمنین رَجُلَیْنِ مِنکُمْ مِن ذَوِی الحِجَی!
قالَ: فَدَخَلْنا إلَیهِ أنا و حَسَنُ بنُ زَیدٍ؛ فَلَمّا صِرتُ بَینَ یَدَیهِ قال لِی: أنتَ الّذِی تَعلَمُ الغَیبَ؟! [فلمّا دخلنا علیه قال: ءَأنت الّذی تعلم الغیب؟!]
قُلتُ: لا یَعْلَمُ الْغَیْبَ إلاّ اللهُ.
قالَ: أنْتَ الَّذِی یُجْبَی إلَیکَ هذا الخَراجُ؟!
قُلْتُ: إلَیْکَ یُجْبَی یا أمیرالمؤمنین الخَراجُ!
قالَ: أتَدْرونَ لِمَ دَعَوْتُکُم؟!
قُلْتُ: لا!
قالَ: أرَدتُ أن أهدِمَ رِباعَکُم و أغورَ قَلیبَکُم [و اروع قلوبَکم] و أعقِرَ نَخلَکُمْ و اُنزِلَکُم بِالشَّراةِ [اترککم بالسّراة] لا یَقرَبُکُم أحَدٌ مِن أهلِ الحِجازِ و أهلِ العِراقِ؛ فَإنّهُم لَکُم مَفسَدَةٌ!
فَقُلْتُ لَهُ: یا أمیرالمؤمنین إنَّ سُلیمانَ اُعطِیَ فَشَکَر [و شکر] و إنَّ أیّوبَ ابتُلِیَ فَصَبَر و إنَّ یوسُفَ ظُلِمَ فَغَفَر! و أنتَ مِن ذلک النَّسلِ.
فَتَبَسَّمَ و قال: أعِدْ [ما قلتَ] عَلَیَّ فَأعَدْتُ فَقال: مِثْلُکَ فَلْیَکُنْ زَعِیمَ القَوم! و قَدْ عَفَوْتُ عَنکُم و وَهَبْتُ لَکُم جُرمَ أهلِ البَصرَةِ. الحدیث.1
در این روایت وارد است که حسن بن زید بن علیّ بن الحسین علیهما السّلام از بزرگترین علویّین و از ذوی الحِجی بوده است که حضرت صادق علیه السّلام وی را با خود انتخاب نموده و نزد منصور میبرند.
أقول: مرحوم پدر ما آیة الله حاج سیّد محمّد صادق حسینیّ طهرانی میفرمود: ما از أولاد حسن بن زید بن علی هستیم. و سادات حسنی بدین لحاظ و مناسبت بر ما صدق میکند.2
احوالات جدّ حقیر مرحوم آیة الله آقا سیّد ابراهیم طهرانی رضوان الله علیه
و أنا أقول: یکی از شاگردان معروف و مبرّز مرحوم آیة الله مجدّد
شیرازی (ره) جدّ حقیر مرحوم آقا سیّد ابراهیم طهرانی است که سالیان دراز در سامرّاء توطّن نموده و از مکتب آیة الله شیرازی استفاده مینموده است، و هم مباحثه با آیة الله آقا سید محمّد فشارکی و آقا میرزا محمّد تقی شیرازی بودهاند؛ و بنا به قول و روایت مرحوم والد این سه تن پیوسته با هم ملازم و مباحث بودهاند.
مرحوم آقا سیّد ابراهیم طهرانی فرزند مرحوم آقا سیّد علی اصغر طهرانی، تاجر مقیم طهران و اصلاً طهرانی، و از سادات درَکه (دو فرسخی طهران) بوده، و نسب ایشان منتهی به حضرت امامزاده سیّد محمّد ولیّ است که در درکه مدفون و مزار عامّ است.
مرحوم جدّ ما در طهران پس از فرا گرفتن مقدّمات و ادبیات و سطوح به نجف اشرف مشرّف و در رتبۀ درسی اساتید بزرگ قرار گرفت؛ و پس از مهاجرت مرحوم مجدّد، به سامرّاء مهاجرت نمود و از مکتب او استفاده میبرد تا آنکه در حکم داماد مرحوم مجدّد در آمد و با دختر زن مجدّد که جدّۀ ماست ازدواج کرد.
جدّۀ ما (یعنی والدۀ پدر حقیر مرحوم آیة الله حاج سید محمّد صادق طهرانی ره) همشیرۀ مرحوم آیة الله آقا میرزا محمّد طهرانی عسگری، صاحب کتاب مستدرک البحار و شاگرد مکتب مجدّد و پسر زوجۀ او است.
توضیح آنکه مرحوم مجدّد با وجود عیال اوّل خود (والدۀ آقا سیّد محمّد) و با وجود عیال دوّم خود (والدۀ مرحوم آیة الله حاج میرزا علی آقا ره) با جّدۀ ما که شوهرش فوت کرده و خود علویّه و دارای فرزندانی من جمله آقا میرزا محمّد طهرانی و من جمله جدّۀ ما بود ازدواج کرد.
فوت جدّۀ ما در ربیع الثانی ١٣٣٤ واقع شد. مرحومه جدّۀ بزرگ که در خانۀ مرحوم مجدّد به علویّه معروف بود ـ و لذا مرحوم دائی پدر ما را آقا میرزا
محمّد علوّیه میگفتند ـ دارای سه برادر بود به نام آقا سیّد زین العابدین طهرانی (معروف به آقا سیّد آغا) و آقا حاج سیّد مصطفی قنات آبادی و آقا سیّد محمّد تقی طهرانی، که همه فرزندان مرحوم مبرور آقا سیّد ابوالقاسم طباطبائی زوارئی اصفهانی بوده و او نوادۀ امیر صالح حسینی خاتون آبادی دامادِ مجلسی دوّم ملاّ محمّد باقر علی ابنته فاطمه بیگم بوده است و لذا نسب ما از این طریق منتهی به مجلسی ثانی از طرف دختر میشود و مجلسیّین هر دو نفر آنها جدّ مادری ما هستند.1
مرحوم آقا میرزا محمّد طهرانی (که تولّدش در سنۀ ١٢٨١ هجریّه قمریّه بوده و رحلتشان در ١٣٧١ هجریّه قمریّه واقع شده، و نود سال زندگی نمودند) در سنۀ رحلت استاد و شوهر والدۀ خود مرحوم مجدّد سی و یک سال داشتند؛ و خود آن مرحوم برای حقیر نقل کردند که من مدّت چهارده سال از درس مرحوم میرزا مجدّد استفاده کردهام؛ چون رحلت مرحوم مجدّد در سنۀ ١٣١٢ اتفاق افتاد.
باری تولّد مجدّد در سنۀ ١٢٣٠هجریّه قمریّه، و هجرت ایشان به نجف اشرف در ١٢٥٩، و هجرت به سامرّاء در ١٢٩١، و پس از بیست و یک سال توقّف در سامرّاء پس از ٨٢ سالگی در سنۀ ١٣١٢ هجریّه قمریّه رحلت میکنند.
و تولّد مرحوم جدّ ما آقا سیّد ابراهیم در ١٢٦٢ هجریّه قمریّه، و هجرتشان به نجف اشرف در ١٢٨٣، و هجرتشان به سامّرا در حدود ١٣٠٠، و تا سنۀ ١٣١٢ که رحلت مرحوم آیة الله مجدّد واقع شده پیوسته از محضر درس او استفاده میکنند و از اعاظم و اجلاّء شاگردان او محسوب میشوند، و پس از رحلت مجدّد نیز هشت سال در سامرّا میمانند و سپس برای زیارت حضرت رضا علیه السّلام به ایران
برمیگردند و در طهران برای رسیدگی به امور شرعیّه مردم اقامت میکنند؛ و بنابراین مدّت توقّف جدّ ما آقا سیّد ابراهیم در نجف اشرف هفده سال، و در سامرّا بیست سال و مجموعاً سی و هفت سال در آن اماکن مبارکه اقامت کردهاند؛ و فوتشان پس از هفتاد سالگی در سنۀ١٣٣٢ در طهران اتفاق افتاد و جنازۀ ایشان را با تعظیم و توقیر، پس از تعطیل عمومی طهران با عماری و کالسکه به قم حمل و در وسط ایوان آیینۀ صحن اتابک (صحن بزرگ حضرت معصومه سلام الله علیها) دفن میکنند.
مرحوم مجدّد شیرازی پس از ازدواج با مخدّرۀ علویّه (جدّۀ بزرگ ما) و سرپرستی از ربائب خود (آقا میرزا محمّد طهرانی و برادرش و جدّۀ ما و خواهرش) جدّۀ ما را که ربیبۀ او است به نکاح جدّ ما مرحوم آقا سیّد ابراهیم در سامرّاء در میآورد و از آن دو پنج اولاد ذکور به نامهای: سیّد محمّد صادق (والد حقیر) و سیّد محمّد کاظم و سیّد محمّد رضا و سیّد محمّد تقی و سیّد علی نقی و سه اولاد اناث در سامّراء به هم میرسند.
مرحوم آقا سیّد ابراهیم علاوه بر این سمتها متصدّی امور شخصی و اموال مرحوم مجدّد بود و خانههایی که برای بعضی از فضلاء در سامرّاء بنا کردند به مهندسی و نظریّه و تقویم و تحت نظر ایشان صورت گرفت.
چون با مرحومِ همشاگردی و هممباحثۀ خود اُلفت و صمیمیّت فوقالعاده داشتند و حقّاً مردی دور از شهره و سمعه و شخصیّت طلبی بود، کتاب حاشیه بر مکاسب و بحثهای «صلاة خِلَل» و «صلاة جماعت» مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی را (با آنکه گفته میشود اغلب به قلم ایشان است) جمعآوری نموده و همه را به نام رفیق صدیق خود طبع میکنند و برای خود فقط نام ساعی در جمعآوری میگذارند؛ کما آنکه در پشت اوّلین صفحۀ حاشیۀ بر مکاسب مرحوم شیرازی مطبوع است.
کتابهایی دیگر از مرحوم جدّ [ما] تألیف شده است که شامل بسیاری از مباحث اصول فقه و بعضی از مسائل فقهیّه است که همه خطّی بوده و به طبع نرسیده است؛ و نیز با خطّ خود چندین اصل از اصول شیعه را مانند کتاب عروس و مصادَقَةُ الإخوان صدوق را استنساخ نموده که نسخ آن موجود است.
مرحوم آقا شیخ آغا بزرگ طهرانی در اعلام الشّیعة در جلد اوّل از نقباء البشر در صفحۀ ١٨ و صفحۀ ١٩ شرح حال و ترجمۀ مرحوم جدّ ما را بدین طریق بیان میکنند:
رقم ٤٥ السیّد ابراهیم الطّهرانیّ ....١٣٣٢؛ هو السیّد ابراهیم بن السیّد علیاصغر الحسینی الطّهرانیّ؛ عالمٌ جلیلٌ و فقیهٌ نبیلٌ وُلد فی درکة من قری شمران قُربَ طهرانَ، و اشتغل فی طهران اوّلاً ثم هاجر الی سامرّاء فی اوائل عمره و تزوّج هناک بمربّیة المجدّد الشیرازی و هی اخت العلاّمة الحجة المیرزا محمّد الطّهرانی العسکری و تلمّذ علی المجدّد حتّی عدَّ من فضلاءِ تلامیذه.
و کان یحضُر درسَ العلاّمة السید محمّد الطباطبائی الاصفهانی و بَقِی بعد وفاة المجدّد فی سامرّاء ثمان سنین، ثمّ توجّه الی زیارة الرّضا علیه السّلام فتعذّر علیه الرجوع الی العتبات فبقی فی طهران و استفاد منه جمع کثیر من الخواصّ والعوامّ باقامته الجماعة و نشرِه الاحکام؛ و کان فی غایة الفطنة و الذکّاء و الجلالة و الورع، ادرکتُ خدمتَه کثیرًا قبل مهاجرته الی طهران و بعد مراجعته الی العتبات و ذلک قبل وفاته بسنةٍ؛ توفّی فی طهران فی ذی الحجّة( ١٣٣٢) و قام مقامَه فی الامامة و غیرها ولدُه الکبیر العالم الفاضل السّید محمّد صادق الآتی ذکرُه. انتهی.
اقول: قال قدّه: «و تزوّج هناک بمربیة المجدّد الشیرازی» و لعلّ هذا سهوٌ من قلمه الشّریف لأنّ جدَّنا السّید ابراهیم تزوّج بِرَبیبَةِ المجدّد و اخوها العّلامة المیرزا محمّد
الطّهرانی کان ربیبَ المجدّد و امّهما زوجة المجدّد، فجدّتنا و اخوها و هو خالنا من الأب قد رُبَّیا فی حِجر المجدّد؛ و یمکن ان یکون ما جری علی قلمه الشّریف بُمَربَّاةِ المجدّد بصیغة المفعول فوقع السّهو من الطّابع؛ ثمّ ان جدّنا کما ذکرنا کان مصاحبًا و مباحثًا مع السّید محمّد الاصفهانی لا تلمیذًا له فیمکن أن یکون حضور درسه للتّقریر کما هو شایع بین الطلاّب و أقرانهم.
باری، والدۀ مرحوم آقا سیّد ابراهیم از سلسلۀ سادات اخوی است؛ و مرحوم آقا سیّد علی اصغر طهرانی (قدّه) از چهار عیال دارای اولاد بود.1
از یکی فرزندی به نام آقا سیّد حسین شرافت و خواهرش؛ که این خواهر که به نام ... بود به نکاح مرحوم فخر الفقهاء و العلماء آیة الله آقای سیّد میرزا فخرالدّین سیّدی قمی درآمد، و آقا میرزا فخرالدّین عالمی نبیل و فقیهی جلیل بود، فرزند آقا شیخ الاسلام آقا میرزا ابوالقاسم قمّی، امام جمعه قم، و ایشان فرزند آقا میرزا محمّد رضا قمی، و ایشان فرزند آقا سیّد ابوطالب، و آقا سیّد ابوطالب که صهر مرحوم میرزای قمّی است فرزند آقا میرزا ابوالمحسن است، و آقا سیّد أبوطالب امام جمعه قم، سوّمین داماد مرحوم آقا میرزا ابوالقاسم جیلانی شفتی قمّی، محقّق عظیم صاحب قوانین و جامع الشِتّات و غنائم الایّام و کتب دیگر؛ و بنابراین عمّه زادگان پدرِ ما همه از ناحیۀ پدر از اسباط صاحب قوانین هستند. (ترجمه احوال میرزای قمّی در روضات الجنات و قصص العلماء و نامه دانشوران و نجوم السماء و خاتمه
مستدرک و الروضة البهیّة و تَکمِلَةُ اَملِ الآمل مسطور است، و مرحوم آقا شیخ آغا بزرگ طهرانی در اعلام الشّیعة در جلد اوّل «کرام البررة» تحت رقم ١١٣ از صفحۀ ٥٢ تا صفحۀ ٥٤ آورده است.)
و از دیگری که به نام ... بود دو پسر به نامهای سیّد ابوالحسن افراز و سیّد جواد افراز و یک دختر.
و از دیگری [فرزندی] به نام آقا سیّد علی اکبر فخر فاطمی (فخرالتّولیه) که در آستان مقدّس حضرت ثامن الأئمّه علیه السّلام عنوان تولیت داشتند، و از مرحومه جدّۀ بزرگ ما که از سادات اخوی بودند دو پسر به نام آقا سیّد ابراهیم و آقا سیّد محمّد آوردند؛ بنابراین ما از ناحیۀ مادری از سادات اخوی هستیم، و مرحوم جدّ ما در کوچۀ سادات اخوی در طهران منزلی داشتند که از مادر به ایشان ارث رسیده بود.
مرحوم جدّ ما آقا سیّد ابراهیم مردی بلند قامت، قویّ الهیکل، بسیار زیبا و با جلالت و ابّهت و متعبّد و زاهد و مُعرض از دنیا و بلند منظر و کریم الطّبع و واسع الصّدر بود؛ اهالی طهران از پیرمردها که ایشان را زیارت کردهاند داستانهائی نقل میکنند.
حضرت مستطاب آیة الله عمّ گرام، آقا سیّد محمّد تقی طهرانی که از افاضل علماء هستند و در شکل و سیما شباهت بسیاری به مرحوم جدّ دارند نقل میکنند که در طهران برادر ایشان مرحوم آقا سیّد محمّد ورشکسته شد. چون تاجری معروف بود و بعضی از مخلصین آقا سیّد ابراهیم پنج هزار تومان از وجوهات خدمت ایشان آوردند، برای تنظیم امور برادر (پنج هزار تومان در آن عصر شاید معادل دو میلیون تومان پول امروز بود) ایشان قبول فرموده و همه را برای تصفیۀ حقوق مردم به برادر دادند و در آن شب چراغ منزل مرحوم جدّ به علّت نداشتن لوله خاموش بود و ایشان از این پولهای کلان به قدر خرید صد دینار (یک دَهُم قِران) برای خرید لولۀ لامپا برنداشتند!
و دیگر آنکه تمام منزلهای سامرّاء که برای فضلاء طلاّب و خود و خانوادۀ خود ساخته بودند و تمام ملک ایشان بود در سفر اخیرشان به سامرّاء همه را به فرزند مرحوم مجدّد آیة الله حاج میرزا علی آقای شیرازی به یک سیر نبات مصالحه کردند، حتّی منزل شخصی خود را در سامرّاء! و نظیر این اعمال بسیار از ایشان نقل شده است رحمة الله علیه رحمة واسعة.1
احوالات مرحوم آقا میرزا دائی (آقا میرزا محمّد طهرانی عسگری دائی پدر این حقیر)
راجع به احوالات مرحوم آقا میرزا دائی (آقا میرزا محمّد طهرانی عسگری دائی پدر این حقیر سیّد محمّد حسین بن سیّد محمّد صادق بن سیّد ابراهیم بن سیّد علی اصغر طهرانی) در صفحه ١٧٧ از کتاب رجال معاصرین مطالبی وارد است.
یک روز جناب دائی زاده محترم آقای حاج میرزا ابوالحسن شریف عسگری آقازاده مرحوم آقا میرزا دائی، آقا میرزا محمّد طهرانی (ره) به بنده گفتند: شما از نوادههای مرحوم مجلسی هستید از طرف مادر؛ چون پدر ما (یعنی دائی پدر شما) از طرف مادر از نوادههای مرحوم امیر محمّد صالح الخاتون آبادی (داماد مرحوم مجلسی) بوده است.
ایشان گفتند که: مرحوم پدر ما (آقا میرزا محمّد طهرانی) بارها میگفتند در زمان حیات خود که یکی از اجداد ما در سفر به سوی خراسان مورد حمله واقع شده و ترکمانها غارتشان کردند و هرچه داشتند بردند. از آن جمله قرآن خود مرحوم مجلسی بود که به ایشان به ارث رسیده بوده است، و او میگفته است (یعنی جدّم مرحوم آقا میرزا محمّد طهرانی) که این برای من از همۀ اسبابهای غارت شده
گرانتر و سنگینتر بود، زیرا که قرآن مقروِّ جدّ خود ما مرحوم مجلسی را به سرقت بردند.
این قضیه را مرحوم آقا سیّد زین العابدین اخوی مرحوم حاج سیّد مصطفی قنات آبادی و آقا سیّد محمّد تقی از پدرشان نقل میکرد و آقا سیّد زین العابدین دائی مرحوم آقا میرزا محمّد بوده است.
در جلد ٢ نقباء البشر صفحۀ ٧٩٨ در ضمن ترجمۀ آقا سیّد زین العابدین طهرانی معروف به آقا سیّد آغا گوید:
و کان ـ رحمه الله ـ یذکر انّه من طرف الاُم من أسباط العلاّمة المجلسی و یسمّی جدّه السّبط لکنّه لم یحفظ منه.
و نیز ذکر کرده است که آقا سیّد زین العابدین برادر بزرگ بوده است و برادر وسطی آقا سیّد میرزا بوده که منزوی بوده است و برادر کوچک آقا سیّد مصطفی بوده است.
آقای حاج میرزا ابوالحسن شریف عسگری میگفتند که سلسلۀ سادات طباطبائی بروجردی نیز از طرف مادر از اولاد ملاّ صالح مازندرانی هستند و مرحوم آیة الله بروجردی ـ رضوان الله علیه ـ هر وقت مرا میدیدند میگفتند: ما با شما قوم و خویش هستیم از طرف مادر و شما بنی اَخوال ما هستید.
مرحوم آقا میرزا محمّد طهرانی فرزند رجبعلی بوده است و او طهرانی بوده ولی جدّشان از اهل قمصر بوده و در آنجا سکونت داشته است.
[شرح احوال مجلسیین رضوان الله علیهما]
در صفحه ١١٩ از روضات الجنات در شرح احوال مجلسی (ره) گوید:
و قد تعرّض لتفصیل کیفیّت هذه المجلّدات (ای مجلّدات بحار الأنوار) و عدد ابیاتها الأمیر محمّد صالح الحسینی الخاتون آبادی الّذی هو زوج ابنته.
و در صفحه ١٢٣ در شرح آقا محمّد باقر بهبهانی گوید:
ثمّ إنّ المقدّس الصّالح المازندرانی أجزل الله إکرامه جدُّ امّ الأستاذ العلاّمة من قِبَل أبیها؛ لأنّ أباها هو نور الدّین بن المقدّس الصّالح، و کان له عشرةُ أولاد ذکور هو اصغرهم، و المقدّس التقیّ المجلسی ـ قدّس سرّه ـ جدّها من قبل امّها، لأنّ بنت المقدّس التّقی کانت فی بیت المقدّس الصالح، فیکون العلاّمة المجلسی ـ طاب ثراه ـ خالَ امّه و لذا یعبّر سلّمه الله عنه (ره) بخالی و عنهما رحمهما الله بجدَّیَّ.
و در صفحه ١٣١ ضمن احوال مجلسی اوّل محمّد تقی فرماید:
ثمّ لمّا تُوُفِّیَ المجلسیُ الثّانی ـ أعلی الله مقامه ـ و لم یکن فی أولاده من کان حقیقًا بهذا المنصب (ای صلاةِ الجمعةِ) ورثه منه من کان بنته فی بیته، (و هو والد أسباطه السّادات، أعنی السّیدَ الفاضلَ المتبحّرَ الأمیر محمّد صالح بن السّید عبد الواسع الحسینی، الآتی الی ترجمته الإشارةُ فی ذیل ترجمة ولده الأمیر محمّد حسین الکبیر) ثم انتقل منه إلی ولده المذکور الّذی هو إبن بنت سمیّنا المجلسی المبرور، ثم بقی فی سلسلة أولاده الأمجاد نسلاً بعد نسل و عَقِبا بعد عَقِب إلی زماننا هذا.
و در صفحه ١٢٩ در ضمن احوالات مرحوم محمّد تقی مجلسی (ره) میفرماید:
و له أیضًا أولاد فضلاء علماء مشهورین ذکرانًا و إناثًا، و أفضلهم المتقدّم علی أبیه فی کثیر من المراتب سمیُّنا العَلَمُ العلاّمة السابق إلیه الإشارةُ ـ أعلی الله تعالی مقامه ـ و إن لم یبق عقبُه من هذا الشّیخ الجلیل بل من وَلَده الآخر المولی عزیز الله، الّذی کان عزیزًا عنده فی الغایة؛ و قد تقدّمت الإشارة إلی وَلَده الفاضل المولی عبدالله إبن المولی محمّد تقیّ فی ذیل ترجمة أخیه المبرورِ.
و امّا بناته الفاضلات فأفضلهنّ عِلمًا هی زوجة مولانا محمّد صالح المازندرانی، والدةُ الفاضل الآقا هادی، المترجمِ لکلام الله المجید بالفارسیة؛ و اکثرُ من
نسب نفسه إلیه من هذه الأواخر علی هذه الجرثومةِ، کما أشیر إلیه فی ترجمة سمیّنا المروّج.
و شرح مطالب فوق به شکل زیر است:
مولی محمّد تقی، مجلسی اوّل :: مجلسی ثانی، مولی محمّد باقر (چون اولاد ذکور نداشت1 دامادش امیر محمّد صالح الحسینی الخاتون آبادی ابن السیّد عبد الواسع، که شوهر فاطمه بیگم دختر مجلسی است کارهای مجلسی را به عهده گرفت) :: و پس از او پسرش که نوۀ دختری مجلسی است به نام امیر محمّد حسین کبیر، متعهّد نماز جمعه و مناصب جدّش مرحوم مجلسی شد.
مولی محمّدتقی مجلسی اول :: اولاد ذكور و اناث داشت كه افضل آنها مرحومه آمنه بيگم است كه با مولي محمّد صالح مازندراني تزويج كرد و از آن دو عالم و عالمه، ده اولاد ذكور به وجود آمد كه افضل آنها :: نور الدين، آقا هادي :: دختري است كه عيال محمّد اكمل اصفهاني و مادر آقا باقر بهبهاني است :: مجدد رأس ثالث عشر: آقا محمّد باقر بهبهاني ابنمحمّد اكمل اصفهاني
ترجمۀ حال مرحوم آقا دائی آقا میرزا محمّد طهرانی رضوان الله علیه
در کتاب علماء معاصرین تألیف حاج ملاّ علی واعظ خیابانی تبریزی (ره) در بخش دوّم از کتاب که در ترجمۀ احوال علماء معاصری است که در تاریخ تألیف آن کتاب حیات داشتهاند، از صفحه ١٧٧ تا صفحه ٢٨٣، تحت رقم شمارۀ ٣٤، ترجمۀ احوال مرحوم آقا میرزا دائی ما را (آقا میرزا محمّد طهرانی عسگری) آورده و دربارۀ کتاب مستدرک البحار ایشان قدری بحث کرده است.1
کتاب الدُّرُّ النَّظیم فی الأئمَّة اللهامیم لیوسف بن أبی حاتم شامی
از صدر اسلام تا به حال در سیرۀ رسول الله کتابهای مختلفی نوشته شده
است، ولی در سیره أئمّۀ دوازدهگانه شیعه هیچ کتابی نوشته نشده است بجز کتاب الدُّرُّ النّظیم فی الأئمّة اللَّهامیم و نسخ این کتاب به تدریج از بین رفت و فقط یک نسخه از آن جُزو کتب کتابخانه آیة الله حاج سیّد حسن کُبّه بود که بعد از رحلت آن فقید سعید به کتابخانۀ مرحوم دائی پدر ما، حضرت آیة الله آقا میرزا محمّد طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ نزیل و مقیم در سامرّاء منتقل شد.
دائی زاده پدر ما آیة الله حاج میرزا ابوالحسن شریف عسگری ـ دام توفیقه ـ برای حقیر نقل کرد:
بعد از رحلت مرحوم کُبَّه که میخواستند کتابخانۀ او را حرّاج کنند مرحوم پدرم مرا برای خرید بعضی از مخطوطات از جمله این کتاب به کاظمین فرستاد و فرمود: به هر قیمتی که شده است این کتاب را بخر! من به کاظمین آمدم و در موقع حرّاج این کتاب را به قیمت گزافی خریدم و با سایر کتابهای خریداری شده به سامرّآء بردم و جزو کتابهای کتابخانۀ پدرم شد.
گذشت؛ یک روز کلیددار به من گفت: یکی از مستشرقین آمده است و از پدر شما سؤالاتی دربارۀ علوم دارد، این مستشرق بر من وارد شده و در منزل ماست، شما از پدرت اجازه بگیر تا به خدمتش برسد!
من به پدرم مرحوم آقا میرزا محمّد طهرانی گفتم؛ پدرم فرمود: مانعی ندارد، هر وقت میخواهد بیاید؛ من به کلیددار گفتم، و فردا صبح آن روز کلیددار در معیّت آن مستشرق به منزل پدرم آمدند و در اطاق کتابخانۀ پدرم که محل مطالعه و کتابت او بود وارد شدند و نشستند.
و آن مستشرق از کتب مختلفی از ایشان سؤال کرد و ایشان پاسخ گفتند، و در آخر الأمر از کتاب الدُّرُّ النظیم و مؤلّف آن و خصوصیّات محتوای آن پرسید، و ایشان پاسخ گفتند. و سپس گفت: آیا آن کتاب را شما دارید؟ فرمودند: آری! گفت: آیا میشود ببینیم؟! فرمود: آری! ابوالحسن برخیز و فلان کتاب را که در فلان نقطه از قفسۀ فلانی است به ایشان بده!
من برخاستم و کتاب را برداشتم و در برابر او گذاردم، او کتاب را برداشت و
صفحات آن را به دقّت ملاحظه کرد، و کاغذ و جدول کشی شده و جلد آن را به دقّت دید و سپس کتاب را بست و روی زمین گذارد و گفت: این کتاب را میفروشید؟ پدرم فرمود: نه! گفت: من از شما خواهش میکنم که به هر قیمتی که شده است به من بفروشید! پدرم فرمود: نمیشود!
گفت: شما ملاحظۀ قیمت آن را نکنید، به هر قیمتی که بفرمائید! و به هر میزان که بالا باشد من خریدار این کتابم! پدرم فرمود: این کتابخانه را میبینید؟ اگر از فرش تا سقف آن را از إبریز صافی (طلای خالص) کنید نمیفروشم! آن مرد مأیوس شد و برخاست و با کلیددار رفت، و من کتاب را برداشته و در سر جای خود گذاشتم.
فردای آن روز کلیددار به من گفت: این شخص طالب این کتاب است و از مغرب اروپا برای خرید این کتاب آمده است و چون میدانستهاند که این کتاب جزء مکتبۀ مرحوم کبّه بوده است و اینک به مکتبۀ آقا میرزا محمّد طهرانی منتقل شده است لذا یکسره به سامرّاء آمده و در منزل ما وارد شده است و از من تقاضا کرده است که این کتاب را وساطت نموده و برای او بخرم، و مطمئن باشید که هر مقدار که شما بخواهید و بگویید او خریدار است!
من در جواب کلیددارگفتم: این کتاب ناموس است، ناموس اسلام است! آیا کسی ناموس خود را به أجنبیّ میفروشد؟! آیا شما حاضرید ناموس خود را، زن و حرم خود را بفروشید گرچه به قیمت گزاف باشد؟! گفت: نه؛ من گفتم: اهمیّت این کتاب از ناموس خانوادگی بیشتر است؛ چون این ناموس دین و ناموس شریعت و ناموس اسلام است.
کلیددار از خرید این کتاب مأیوس شد و به مستشرق قضیّه را گفت؛ او هم فهمید که مرحوم پدرم تعصّب دین دارد، و به هیچوجه کتاب را نخواهد فروخت؛ فلهذا از سامرّاء رفت.
من که این قضیّه را برای پدرم بازگو کردم، فرمود: اینک باید جای این کتاب را تغییر داد، آن را در فلان قفسه و فلان نقطه بگذار! چون اینان جای کتاب را
دانستهاند، و بعید نیست دزدی را بفرستند، و در اوقاتی که در اینجا رفت و آمد است با لطائف الحیلی کتاب را ربوده و ببرند.
بعد از رحلت مرحوم میرزا دائی (آقا میرزا محمّد) ورثۀ آن مرحوم تمام کتابهای وی را وقف کردند و مهر وقف بر آن زدند، و اینک همین کتاب با سایر کتب کتابخانه به کاظمین منتقل شده و وزارت اوقاف و باستانشناسی بر آنها نظارت دارند و از کتب ممنوعة الخروج از کشور عراق محسوب گردیده است.1
[راجع به نسب مرحوم بحرالعلوم]
راجع به نسب مرحوم بحرالعلوم در روضات الجنّات، جلد ٢ صفحه ١٣٨ فرماید:
السیّد مهدی بن السیّد مرتضی بن السیّد محمّد الحسنی الحسینی الطباطبائی النّجفی.
و در صفحۀ بعد از آن فرماید:
ثمّ لِیُعلَم انّ جهة تعبیره عن سمة سمیّنا العلاّمة المجلسی بخالنا العلاّمة ـ عند ذکره لروایة هذا السیّد المعظّم علیه عنه بواسطة أبیه القمامة ـ هی، کما ذکره بعض من نَقَدنا خبره، انّ جدّه الأمجد الأمیر سیّد محمّد الطباطبائی (الذی هو والد ابیه السیّد مرتضی و والد السیّد عبدالکریم الواقع فی مَختَم نسبِه الذی مضی و أحد المشایخ الثلاثة لروایة سَمیِّنَا المروّج البهبهانی) قد کان هو ابن اخت سَمیِّنا العلامة المجلسی و من جملة اولاد بنات والده المولی محمّد تقی.
[ثمّ ذکر وجه لقبه ـ رحمة الله علیه ـ بالطبّاطبائی ما مضمونه:]
و لمّا کان مثلُ هذا الموضع انسبَ المقامات لبیان حقیقة هذه النّسبة الّتی هی لجماعة من أعاظم علمائنا السّادات و فحول أرباب السّعادات فنقول:
انّ خیرَ من تعرّض لذلک هو صاحب عمدة الطّالب الّذی قد سبق منّا الإشارة إلی إسمه و نَسَبِه فی ذیل ترجمة سیّدنا المرتضی و السیّدِ ابن مَعَیَّة الحسنی الدّیباجی، و ذلک أنّه وضع کتابه المذکور (الّذی جعله فی أنساب آل أبیطالب) علی مقدّمةٍ یذکر فیها إسمَ حضرة أبیطالب و نسبَه و عدد أولاده؛ ثمّ اصولٍ ثلاثة یذکر فیها أعقابَ أبنائه الثّلاثة (الّذین قد بَقِیَ منهم العَقِبُ و السّلیلُ و هم غیر طالب الأکبر) بثلاثین من علیّ و بعشرین من جعفر و بعشر سنین من عقیل؛ ثمّ فصولٍ خمسة یذکر فیها عقیبَ سیّدنا أمیرالمؤمنین علیه السّلام من الحسن و الحسین و العبّاس و محمّد بن الحنفیّة و عُمَر الأطرف علی سبیل التّفصیل.
ثمّ مقصدین یذکر فیهما عَقِبَ مولانا الحسن المجتبی من زید بن الحسن و ابیمحمّد الحسن المثنّیٰ؛ ثمّ معالَم خمسة یذکر فیها عَقِبَ هذا الحسن من الحسن المثلّث و من عبدالله المحض الّذی لُقِّبَ به لمکانه من الحسنین جمیعًا من جهة کون امّه فاطمةَ بنت الحسین الشّهید، فاطمةَ الکبری، و من جعفر بن الحسن الذّی هو صاحب الخُطَب و الکلمات الفِصاح و من داودَ یُنسَبُ إلی امّه المحترمة روایةُ کیفیّةِ عمل الإستفتاح و من إبراهیم القمرِ الذّی هو والد الإمامزاده إسماعیلِ الدّیباجِ و هو والد إبراهیم الثانی الملقّب بطباطبا؛ ثم انّه لمّا بلغ إلی المَعلَم الثانی الّذی کان قد جعله فی خبر ابراهیمَ القمرِ قال و العَقِبُ من ابراهیم القمر فی اسمیعیل الدّیباج وحده و یُکَنَّی أباابراهیم و یقال له: الشّریف الخلاص، و شهد فخًّا، و العقب منه فی رجلین: الحسن التجّ و ابراهیم طباطبا؛ إلی أن قال بعد ذکرِه أعقابَ الحسنِ التجِّ الّذین من جملتهم ساداتُ بنیمَعَیَّة السّابقُ إلیهم الإشارةُ فی ذیل ترجمة إمامهم السیّد تاج الدّین الحلّی أحد مشایخِ إجازة شیخِنا الشّهید.
و امّا إبراهیم طباطبا ابن إسماعیل الدّیباج: و لُقِّبَ بطباطبا لأنّ أباه أراد أن یقطع له ثوبًا و هو طفلٌ فخیّره بین قمیص و قباء فقال: طباطبا یعنی قبا قبا، و قیل: بل أهل السّواد لقّبوه بذلک، و طباطبا بلسان النبطیّة سیّد السادات؛ نقل ذلک ابونصر
البخاریّ عن النّاصر للحقّ. انتهی.
و رأیت ایضًا فی بعض المواضع المعتبرة فی وجه هذه التّسمیة اَنَّ هذا الرّجل دخل فی روضة جدّه رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یومًا شریفًا و هو فی حالة حسنة، فلمّا سلَّمَ علی الحضرة المقدّسة سمع قائلاً من وراء السِّتر یقول له: طِبًا طِبًا! ـ بکسر الطّاء ـ فلو صحّ فهی عبارة اُخری عن قولهم: طوبی لک، و نَصبُها علی المصدریّة من طاب یطیبُ، و فتحة الطّاءِ فیها من جهة کثرة الاستعمال.
قال صاحب کنز اللّغة: طب: بخشیدن، و منه قوله تعالی ﴿فَإِن طِبۡنَ لَكُمۡ عَن شَيۡءٖ مِّنۡهُ نَفۡسٗا فَكُلُوهُ﴾1 ای: وَهَبنَ، کذا فی التفسیر، و خوش شدن و خوش بو شدن؛ فلیُتَأمَّل و لا یُغفَل.2
أبو نُعَیم اصفهانی جدّ مجلسیهاست
مرحوم محدّث قمی در هدیّة الأحباب، صفحۀ ٤٢ فرموده است: أبُونُعَیم (مصغّراً) اصفهانی جدِّ مجلسییّن است.
و در الکُنَی و الالقاب، طبع صیدا، جلد ١، صفحه ١٥٩ فرموده است:
أبُونُعَیم الحافظ أحمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسی بن مهران اصفهانیّ صاحب کتاب حلیة الأولیاء و هو کما ذکره ابن خلّکان من أحسن الکتب؛ و له ایضًا کتاب الأربعین من الاحادیث التی جمعها فی أمر المهدی علیه السّلام، و له کتاب تاریخ اصفهان.
و در تاریخ ابن خلّکان آمده است که: وفات او در بیست و یکم محرّم ٤٣٠، در اصفهان بوده است.
و أقول: قبر او در محلّۀ خواجو از محلاّت اصفهان است و چون وفات مجلسی دوّم در ١١١١ بوده است، بنابراین بین آنها قریب هفت قرن فاصله بوده
است؛ و چون مجلسیّین از اجداد مادر پدر حقیر هستند؛ بنابراین ابُونُعَیم هم از اجداد ما خواهد بود.1
و در کتاب الکنی و الالقاب، صفحه ٦٢ از جلد ٢ فرماید:
و لیُعلم انّ العلاّمة بحرالعلوم یتّصل بالمجلسیّین من بعض جدّاته فانّ والدَه العالمَ الجلیلَ السیّد مرتضی کانت اُمّه بنتَ الأمیر أبیطالب بن أبیالمعالی الکبیر، و اُمُّها بنتُ المولی محمّد نصیر بن المولی عبدالله بن المولی محمّد تقی المجلسی، و امُّ الامیر أبیطالب بنتُ المولی محمّد صالح المازندرانی من آمنة بیگم، بنتُ المولی محمّد تقی المجلسی؛ فنسَبُ العلاّمة بحرالعلوم یتّصل إلی المجلسی الأوّل من طریقین، فصار المجلسی الأوّل له جدًّا و المجلسی الثّانی خالاً، کالأستاذ الأکبر المحقّق البهبهانی؛ فإنّ اُمّه بنتُ الآغا نورالدّین بن المولی محمّد صالح المازندرانی و امُّه آمنةُ بیگم بنت المولی محمّد تقی المجلسی [و کانت عالمةً فاضلة صالحة متقیة].2
عمّ رضاعی ما: مرحوم آقا سیّد مهدی فقاهتی سبزواری
این حقیر: سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی ـ عُفی عنه ـ طفل بودم در حدود پنج ساله که روزی سیّد محترمی معمّم و پیرمرد که از علماء بودند برای صرف نهار منزل ما آمدند. بسیار مؤدّب و خوش اخلاق و خوش مجلس بود و به ما بسیار مهربانی و عطوفت مینمود.
مرحوم پدر ما (سیّد محمّد صادق بن سیّد ابراهیم بن سیّد علی اصغر طهرانی رحمه الله) میگفتند: ایشان عموی شما هستند، (عموی رضاعی) و اسم ایشان آقای سیّد مهدی سبزواری است و از علماء سبزوار هستند، و نیز گاهگاهی بعد از آن ذکر ایشان به میان میآمد.
و این گذشت تا در سنۀ یک هزار و چهارصد هجریه قمریه که این حقیر برای اقامت به مشهد مقدّس حضرت امام رضا علیه السّلام مشرّف شدم یکی از ائمّۀ جماعت رواق مطهّر به نام آقای حاج سیّد ابوالفضل فقاهتی سبزواری میگفتند: ما پسرعموی رضاعی شما هستیم؛ چون مرحوم پدر من که به نام آقا میرزا مهدی فقاهتی بودند (و از علماء سبزوار بودند و دارای خطّ شیوایی بودند و در دوّم شهر ذوالقعدة الحرام یک هزار و سیصد و شصت و دو هجریّه قمریّه در سبزوار وفات کردهاند)، برادر رضاعی پدر شما بودند که تولّدشان در سامرّاء بوده؛ و ایشان با برادر دیگرشان مرحوم حاج میرزا حسین فقیه سبزواری که از علماء مشهد مقدّس بوده، (و در زیر گنبد مسجد گوهرشاد سالیانی مدید اقامه جماعت و بحث و تدریس و موعظه داشتند و در شب شنبه ٢٤ شوال یک هزار و سیصد و هشتاد و شش فوت کرده و جنازۀ ایشان را در باغ رضوان به طور امانت گذاردند و سپس به واسطۀ خرابی باغ رضوان به سبزوار حمل کردند) هر دو، دو فرزند ذکور مرحوم آقا سیّد میرزا موسی سبزواری بودند، که ایشان نیز از علماء بزرگ سبزوار
بودند و از شاگردان مرحوم مجدّد آیة الله حاج میرزا محمّد حسن شیرازی ـ اعلی الله مقامه الشریف ـ و خداوند دو پسر و یک دختر را در سامرّاء به ایشان عطا فرموده است: پدرم مرحوم آقا سیّد مهدی فقاهتی و عمویم مرحوم حاج میرزا حسین فقیه سبزواری است.
البته آقای سیّد ابوالفضل فقاهتی نمیدانستند که این رضاع به چه نحوه صورت گرفته است، آیا مرحوم آقا سیّد مهدی فقاهتی در سامرّاء شیر مرحوم پدر ما را خوردهاند؟ و یا بالعکس مرحوم پدر ما شیر ایشان را خورده است؟ و یا اینکه چه بسا احیاناً ممکن است هر دو شیر یکدیگر را خورده باشند و رضاع از هر دو طرف صورت تحقّق پذیرفته باشد؟
ولی از نقطۀ نظر اینکه مرحوم والدۀ پدر ما (جدّۀ ما) زنی قوی البنیه و پر شیر بوده است و فرزندان خود را که مجموعاً پنج پسر و سه دختر بودهاند، خود به تنهایی شیر داده است، گمان میکنم که مرحوم عموی رضاعی ما (آقا سیّد مهدی) شیر پدر ما را خورده باشد.
بنابراین چون مرحوم آقا سیّد ابراهیم طهرانی جدّ ما، و مرحوم آقا سیّد موسی سبزواری جدّ ایشان، دو طلبۀ تازه ازدواج کرده در سامرّاء بودند، و اوّلین اولاد آنها مرحوم پدر ما، آقا سیّد محمّد صادق و مرحوم پدر ایشان مرحوم آقا سیّد مهدی بوده است، این رضاع در این موقع صورت گرفته است.
مرحوم پدر ما حاج سیّد محمّد صادق، در صبح روز شانزدهم صفر یک هزار و سیصد و هفتاد هجریّه قمریّه، یک ساعت از طلوع آفتاب گذشته، در طهران، پس از هفتاد سالگی رحلت کردند و جنازۀ ایشان را به قم و در نزدیکی قبور علمای قم مرحوم آیة الله حائری (حاج شیخ عبدالکریم) به خاک سپردند؛ رحمة الله علیهم اجمعین!
اللهمّ ارحم آبائَنا الماضین و اجدادَنا الغابرین! و اغفر اللهمّ لنا و لجمیع اخوانِنا الشّاهدین! و وفّق اللهمّ ایّانا و ایّاهم برحمتک و عنایتک یا ارحمَ الراحمین!1
داستانی در اهتمام به تحصیل از همشیرۀ حقیر
در روز پنجشنبه ٢٠/ ج ٢/ ١٤٠٧ برای حقیر همشیره بزرگ حاجیه ... خانم ـ دام توفیقها ـ داستانی عجیب از اهتمام و کوشش و رغبت و علاقۀ به درس همشیرۀ دیگر ما خانم مرحومه الحاجیه ... خانم ـ رحمة الله علیها ـ را بیان کردند، ایشان گفتند:
در وقتی که همشیره ... خانم، در کوچه قجرها منزل داشت، (در خیابان ری، کوچه مقابل کوچه آبشار؛ و تازه خانهای خریده بودند که بسیار محقّر بود و شاید جمیع مساحت آن از ٦٠متر تجاوز نمیکرد. این خانه فقط دارای یک اطاق معمولی و یک پستو و یک مطبخ کوچک بود، و حیاط آن ٣×٤ یعنی ١٢ متر بود، و در وسط حوضی داشت به قدر یک سینی مدوّر بزرگ، و در آن زمان طهران لوله کشی آب نبود و منزل ایشان برق هم نداشت) من یک شب برای دیدن همشیره به منزل او رفتم؛ دیدم طشت رختشوئی را در کنار حوض گذارده و مشغول رخت شستن است، بدین طریق که با آفتابه از حوض در طشت آب میریزد و سپس آفتابه را در روی لبۀ حوض گذارده و کتاب سیوطی را باز کرده و بر روی آن نهاده است و یک چراغ لامپای نفتی پهلوی آفتابه گذارده تا نورش به کتاب بیفتد؛ او دائماً که من آنجا پهلویش نشسته بودم با من سخن میگفت و نگاهش به کتاب بود و مشغول شستن رخت بود! رحمة الله علیها رحمةً واسعةً.2
دستخطّ مرحوم پدر
در هامِش صحیفۀ خطی که تاریخش ١٠٩١، و با حواشی مرحوم ملاّ محسن فیض کاشانی میباشد مرحوم پدر ـ اعلی الله تعالی مقامه الشریف ـ با خطّ خود مرقوم داشتهاند:
هو المالک
از طرف صهر مکرّم آقای آقا سیّد علی نقی ـ سلّمهالله ـ در طهران به این داعی هدیه گردید؛ فی عشر الثّالث من الشّهر السادس من السّنة العاشرة من العشر السادس من المِأة الرّابعة من الألف الثّانی من الهجرة المحمّدیّة علی مهاجرها آلاف صلواتٍ و تحیةٍ؛ و أنا الرّاجی عفو ربه: محمّد صادق الحسینی الطهرانی سنه ١٣٦٠.
الخطّ یبقی زمانًا بعدَ کاتبه | *** | و کاتب الخطّ تحت الأرض مدفون |
و أنا اقول: (یعنی دهه سوّم از ماه جمادی الثّانیه سنه ١٣٦٠هجریّه قمریّه) و لقد صَدق فی استشهاده ـ رحمة الله علیه ـ بهذا البیت؛ زیرا اینک که حقیر این سطور را مینگارم، روز چهارشنبه ١٤ شهر جمادی الثانیه از سنه ١٤١٣ هجریّۀ قمریّه است، و از این کتاب ٥٣ سال و از رحلتشان که در ١٣٧٠بوده است ٤٣ سال میگذرد؛ و أنا أقول و حقّاً أقول بمثل ما قاله.1
[شدّت اهتمام به حفظ آثار]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
کتابچۀ بغلی صحافی شدۀ در اوّل این مجموعه، باقیمانده از حقیر است در سنّ ١٠سالگی که در مدرسۀ ترغیب طهران شاگرد بودهام، و در صفحات آن سرمشقهای مرحوم والد را که به خطّ نسخ خود به حقیر میدادهاند و از روی آنها
بازنویسی میکردهام، در اینجا در همان سنّ طفولیّت از روی اوراق بریده، و در اینجا برای حفظ آنها با سریش چسبانیدهام؛ و بقیّۀ مطالب بعدی در اوراق جدید یادداشتهایست که از ربیعالاوّل یک هزار و چهارصد و پانزده به بعد نمودهام.
مشهد مقدّس رضّوی.
سیّد محمّد حسین الحسینی الطّهرانی
صُومُوا تَصِحُّوا.1
الصَّومُ جُنَّةٌ مِن [النّار].2
یَومُ العَدلِ عَلَی الظَّالِمِ أشَدُّ مِن یَومِ الظُّلم عَلَی المَظلُومِ.3
شَرَفُ المَرْءِ بالعِلم و الأدَب.
زینت مرد زیباست به علم و ادب و دانش و حکمت.
إنَّ لِلباطِلِ جَولَةً وَ لِلحقّ دَولَةً.4
کُونُوا أحلاسَ بُیوتِکُم.5
مِن یَومِ جَورِ المَظلومِ نَعوذُ (تحریر).
جَولَةُ الباطِلِ ساعَةٌ وَ جَولَة الحقّ إلی قیام السّاعة.
عیش و خوشی باطل اندک زمانی بیش نیست و کارهای حضرت باری تا آخر قیامت است.
لا یُلدَغُ المؤمِن مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ.6
لِکُلّ داءٍ دَوآءٌ وَ دَوَاءُ الذُّنُوبِ الإسْتِغْفَارُ.1
لا صَغِیرَةَ مَعَ الإصْرَارِ وَ لا کَبِیرَةَ مَعَ الاِسْتِغْفَارِ.2
کُن فیهِم و لا تَکُن مَعَهُم.
إن خیرًا فَخَیرًا وَ إن شرًّا فشرًّا.3
[سفر به حج بیت الله حرام در سنه ١٤٠٧ هجری قمری]
بسم الله الرّحمن الرحیم
بحمد الله و مَنِّه، هزار بار خداوند را سپاسگزاریم که در مقارن طلوع آفتاب روز شنبه ٢٨ ذوالقعدة الحرام سنۀ یک هزار و چهارصد و هفت هجریّه قمریّه [ما را] به وسیلۀ طیّاره از مشهد مقدّس حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السّلام برای حجّ بیت الله الحرام حرکت داد، و بعد از سه ساعت و بیست دقیقه به جَدَّه نازل فرمود، و دو ساعت به غروب مانده برای احرام از میقات به جُحفَه رفتیم، و پس از نماز عشائین محرِم شده و در ساعت شش از شب گذشته به مکّۀ مکرّمه وارد شدیم، و عمرۀ تمتّع را کاملاً و تامّاً ـ له الحمد و له الشکر ـ با جمعی از إخوان صفا و وفا بجای آوردیم؛ و این کتابت را در مکّۀ مکرّمه در شب دوّم شهر ذوالحجة الحرام آوردم.
[محدودۀ قربانگاههای موجود در منی]
آقای حاجّ سیّد جعفر علم الهدی ـ دامت برکاته ـ در روز چهارشنبه، چهارم ذوالحجّة ١٤٠٧ در مکّۀ مکرّمۀ برای حقیر (در منزلگاه حقیر، در کاروان) نقل کردند (از
بعثۀ آیة الله خوئی از جمله آقای حاجّ سیّد محمّد رضا خلخالی) که:
مطوّف معروف و سابقهدار شیعه، غنّام برای ایشان گفته است: به ضرس قاطع از میان جمیع مذابحی که در منی اخیراً احداث شده است و بالغ بر بیست مذبح است، مذبح شمارۀ اوّل تا شمارۀ ششم بدون شکّ داخل در منی است؛ البتّه از ابتدای مذبح تا فاصلۀ سی (٣٠) متر، نه بیشتر.
و آقای حاجّ سیّد محمّد رضا خلخالی و جمیع همراهان گفتهاند: برای ما از کلام غنّام که مرد خبره و سابقهدار و شیعه، و به اوضاع و حدود منی و مشعر و وادی مُحَسَّر [مطّلع و] از قدیم الأیّام برای خیمۀ حجّاج و تعیین حدود آن اطّلاع تام و تمام دارد، علم یقینی حاصل است و هیچ شبهه نداریم.
کشتار سعودیها حجّاج ایرانی را در شارع مسجدالحرام در سنۀ ١٤٠٧، روز ٦ ذوالحجة الحرام
در سفر حقیر در مکّه مکرّمه که در ذوالحجّة ١٤٠٧ بود، در عصر جمعه ششم این شهر محرّم، اعوان و شرطههای سعودی ملک فَهد در شارع مسجد الحرام بر تظاهر کنندگان ایرانی بر علیه کفر آمریکا حملهور شدند، و با باطوم و تیر، زن و مرد را کشتند، و از بام سنگ میانداختند و قالبهای یخ بر سر مردم میافکندند و سطلهای پر از شن میانداختند و با گاز خفهکن که از خردل بود و تیرهای مسموم و تیرهایی که در بدن منفجر میشود صحنۀ فظیع و غریبی به وجود آوردند؛ و مردم را از همه طرف محاصره کردند به طوری که کسی مجال فرار را نداشت.
و در مدت کوتاهی که از یک ساعت تجاوز نکرد تحقیقاً ٢٠٨ نفر زن کشته و ١١٤ مرد را کشتند و (مجموعاً ٣٢٢ نفر خواهد بود) و تعداد ١٤ نفر مرد نیز مفقود شدند که معلوم نیست در زندان بودهاند یا کشتهاند، و تعداد مجروحین و مصدومین
از مرز چهار هزار تن گذشت؛ و سپس دنبال مردم مینمودند و هرجا ایرانی را از مرد و زن میدیدند با شدّت مضروب مینمودند به طوری که در سرحدّ مرگ قرار میگرفتند و به آنها میگفتند: شما مجوسی هستید! شما یهودی هستید! شما برای حجّ نیامدهاید! شما مسلمان نیستید!
آنچه ما یاد داریم در زمان و عصر ما چنین واقعهای رخ نداده است که در شهر حرام، در بلد حرام، در حرم مکّه، کنار بیت الله الحرام این چنین ظالمانه خون عدّهای بیگناه را بریزند. اللهمّ الْعَنهم وشتِّت شَملَهم و فرِّق جمعَهم.
این حقیر با ساعت غروب کوک، دقیقاً اُفق مکّه را با مشهد مقدّس که از آنجا رهسپار شدیم در قلب الأسد اندازه گرفتم، یک ساعت تمام اختلاف داشت.
مشربۀ اُم ابراهیم و مسجد الفضیخ را حقیر در این سنه زیارت کردم
در مدینۀ منوّره روزی با رفقا به مشربۀ امّ ابراهیم رفتیم، در شارع علیّ بن أبیطالب است که در سابق به آن عَوالی میگفتند؛ (ابتدای شارع را بابُ العَوالی و همۀ آن محلها را عَوالی میگویند) مشربه در منتهی الیه شارع، در طرف چپ متّصل به خیابان است و درش در خیابان فرعی است که در چپ شارع واقع است.
فعلاً مشربه قبرستان است، ولی محلّ سکونت ماریۀ قبطیّه (که مادر حضرت ابراهیم ابن رسول الله است) و چاهی را که حفر نموده بودند و با نزول چند پلکانی دسترسی به آب داشت همه به همان وضع و کیفیت موجود است.
مشربه و مُسقّفی که فعلاً موجود است بسیار روحانی است، و به قدری پر نور و باز و با روح است که این حقیر غیر از مسجد سهله هیچ جا را همانند آن در این خصوصیّت ندیدهام.
بعداً به مسجد الفضیخ رفتیم و آن همان مسجد ردّ الشمس است؛ این مسجد
نیز در امتداد همان شارع و تقریباً ٥/١ کیلومتر بالاتر است و در منتهی الیه خیابانی که از سمت راست منشعب میشود واقع است.
مسجد الفضیخ و یا مسجد ردّ الشمس همان محلی است که در وقت عصر، سر رسول خدا بر دامان أمیرالمؤمنین علیه السّلام بود تا خورشید غروب کرد؛ و حضرت أمیرالمؤمنین به همین جهت که مبادا رسول خدا از خواب بیدار شوند، نماز عصر را نخواندند؛ چون رسول خدا بیدار شد خورشید غروب کرده بود. رسول خدا فرمود: ای علی چرا نمازت را نخواندهای؟
أمیرالمؤمنین علیه السّلام عرض کرد: یا رسول الله ! ترسیدم شما از خواب بیدار شوید! رسول خدا أمر فرمود تا خورشید دوباره بر بالای اُفق آمده أمیرالمؤمنین نماز عصر خود را بجای آورده و سپس غروب کرد.
این مسجد نیز از جهت نورانیّت و صفا بعینه مانند مشربۀ امّ ابراهیم است. و داستان ردّ شمس را خاصّه و عامّه در کتب خود آوردهاند و از متواترات شمردهاند.1
نام برخی از أرحام حقیر که مؤلّف کتابی در علم رجال بودهاند
علاّمه حاج شیخ آقا بزرگ طهرانیّ ـ أعلی الله مقامه الشّریف ـ در کتاب مَصفَی المَقال فی مُصَنّفی علم الرِّجال در صفحه ٣ مرقوم داشتهاند:
آقا الطهّرانی (.....) ـ (١٣٠٣) (السیّد ...) زین العابدین بن أبیالقاسم الطّباطبائیّ الطّهرانیّ المتوفّی حدودَ السَّنة المذکورة.
له کتاب طبقات المشایخ و العلماء من عصر الغیبة إلی عصره مأةً مأةً، و فی کلِّ مأةٍ عشرُ طبقات.
لکن ما خرج منه إلاّ القلیلُ، و کأنّه ما أمهَله الأجلُ.
و المُسوَدَّة رأیتها عند ابن اُخته المیرزا محمّد الطّهرانیّ بسامَرّآءَ.
این حقیر نویسندۀ این سطور، سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی گوید: آقا سیّد زین العابدین مذکور دایی مادر بزرگ پدری حقیر هستند؛ چون ایشان دایی آقا میرزا محمّد طهرانیّ بودهاند و آقا میرزا محمّد دایی پدر حقیر: سیّد محمّد صادق بودهاند.
توضیح آنکه مرحوم آقا سیّد أبوالقاسم طباطبائی طهرانیّ جدّ پدر ما از ناحیۀ مادر بودهاند؛ یعنی پدر مادر مادر پدر حقیر.
چون مادر پدر حقیر به نام بیبی شهربانو خواهر آقا میرزا محمّد طهرانی بودهاند، و سه برادران مادرشان به نام: آسیّد آقا (آقا سیّد زین العابدین)، و آقا سیّد مصطفی طهرانی قنات آبادی، و آقا سیّد میرزا، و مادر خودشان که به نام علویّه و زوجۀ مرحوم مجدّد (آقا حاج میرزا محمّد حسن شیرازی) بودهاند همگی اولاد جدّ أعلای ما: آقا سیّد أبوالقاسم طهرانی بودهاند.
بنآءً علیهذا مرحوم آقا سیّد آقا طهرانی (سیّد زین العابدین) دایی مادر بزرگ پدری حقیر خواهند شد، یعنی برادر مادر مادر پدر حقیر.
مرحوم حاج شیخ آقا بزرگ طهرانیّ در صفحۀ ٤٤٢ مرقوم داشتهاند:
محمّد الطّهرانی العسکری (١٢٨١) ـ (١٣٧١) ـ (مولینا المیرزا ...) ابن رجبعلی ولد بطهران (١٢٨١) و اشتغل عمرَه بمراجعة الکتب و الاستفادة منها.
و کَتَبَ فی الحدیث و الرِّجال استدراکًا علی أکثر أبواب البحار و منها ستّ مجلّداتٍ فی استدراک المجلّد الأخیر من البحار فی الإجازات السابقة الفائتة منه أو اللاّحِقة له «الذَّریعة: ١ ـ ٣٤».
و له الذِّکر الجمیل فی ترجمة الخلیل بن أحمدَ الفَراهِیدیِّ اللُّغویّ العَروضیّ مُؤلِّفِ اوّل کتابٍ فی اللّغة العربیة. انتهی.
أقول: رحلت ایشان در سنۀ ١٣٧١ در نود سالگی در سامرّاء واقع شد؛ و در رواق شرقی حرم مطهّر عسکریّین علیهما السّلام مدفون گشتند.
و در صفحه ١٧١ مرقوم داشتهاند:
ذبیح الله المَحَلاتی (١٣١٠) ـ ( )
(الشیّخ ...) الخطیب المورّخ ابن محمّد علیّ المحلاتیّ المعاصر، المولود حدود (١٣١٠).
نزل تارةً سامرّآءَ و ألَّفَ تاریخ سامرّاء فی مجلّدات و له «الکلمة التّامَّة» فی تراجمِ أحوال الأکابر العامّة من الباب إلی المحراب بالفارسیّة فی خمس مجلّدات. انتهی.
أقول: ایشان دارای تألیفات کثیره و متنوّعهای میباشند که پس از تألیف کتاب مَصفَی المقال تحقّق پذیرفته است.
و چون داماد مرحوم آقا میرزا محمّد طهرانی هستند (یعنی یکی از دختران آن فقید را که بتول خانم نام دارد به نکاح خویش درآوردهاند) لهذا داماد دایی پدر حقیر میباشند؛ و ارتحال ایشان پس از سنۀ ١٤٠٠واقع گردید.1
اسامی و موضوعات کتب مدوّنه و مصنّفه به دست این حقیر: سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
بسم الله الرحمن الرحیم
١ـ بخشی از علم جبر و مقابله؛ فارسی.
٢ـ یک دوره مثلّثات؛ فارسی.
٣ـ هندسۀ استدلالی سطحی؛ فارسی.
٤ـ ماشینسازی؛ فارسی.
٥ـ فیزیک قسمت برق؛ فارسی.
٦ـ تقریرات اُصول آیة الله خوئی ـ مدّ ظله ـ یک دوره (از بحث اقتضاء الأمر بالشَّیْءِ النّهی عن الضدّ تا آخر مباحث عقلیه: تعادل و تراجیح)؛ عربی، با حواشی حقیر.
٧ـ تقریرات فقه، مکاسب آیة الله شیخ حسین حلّی یک دوره (از ثمرةٌ بین الکشف و النّقل فی البیع الفضولی تا آخر مبحث بیع)؛ عربی.
٨ـ تقریرات فقه، مکاسب آیة الله شیخ حسین حلّی از اوّل مباحث خیارات تا آخر أحکام الخیار و شَطْری از خیار غبن و خیار تأخیر. عربی.
٩ـ تقریرات اُصول، بحث اجتهاد و تقلید آیة الله شیخ حسین حلّی.
این کتاب با یک کتاب دیگر را با سه رسالۀ دیگر در یک مجموعه تجلید نمودهام؛ امّا آن کتاب دیگر به نام: ضیاءُ المَفَازات فی طُرُق مشایخ الإجازات تألیف استاد حقیر در فنّ حدیث آیة الله آقا حاج شیخ آغا بزرگ الطّهرانی ـ قدس الله سرّه ـ عربی است.
و امّا سه رسالۀ دیگر:
یکی مشیخۀ شیخ أبیمحمّد هارون بن موسی التلعکبری، تألیف سیّد کمال الدّین بن حیدر الحسینی الموسوی است.
و دیگر صورت اجازه آیة الله مرحوم سیّد حسن صدر به استاد حقیر مرحوم آقا حاج شیخ آغا بزرگ طهرانی.
و دیگر عین اجازۀ مرحوم آقا حاج شیخ آغا بزرگ طهرانی به این حقیر: سیّد محمّد حسین ابن السیّد محمّد صادق ابن السیّد ابراهیم الطّهرانی است.
دو اجازۀ أخیر بسیار مفصّل و حاوی مطالب علمی و نفیس است.
١٠ـ تقریرات فقه، قسمتی از کتاب صلاة آیة الله حاج سیّد محمود شاهرودی رحمة الله علیه.
١١ـ رساله وجوب عینی تعیینی صلاة جمعة؛ عربی است.
١٢ـ رسالةٌ حولَ مَسألة رُؤیة الهِلال این رساله موسوعۀ علمیّۀ فقهیّهای است در لزوم اشتراک الآفاق عند رؤیة الهلال، در دخول شهور قمریّه؛ و بحوثِ فنّیّه و مراسلاتِ حَلّیهای است که به حضرت آیة الله خوئی نوشته شده، و بطلان رأی ایشان را بر اتّحاد آفاق در سراسر عالم روشن میسازد؛ عربی است.
این رساله در سه موسوعه تدوین شده، و از نقطۀ سبک تألیف بیسابقه و در عالم علم بدیع است.
١٣ـ امام شناسی که به توفیق حضرت منّان بناست در دوازده جلد تدوین شود؛ الحمد للّه خدا توفیق عنایت فرموده و تا به حال که لیلۀ اوّل محرّم الحرام یک هزار و چهارصد و یک هجریّه قمریّه است چهار جلد آن تدوین شده است؛ فارسی است.1
١٤ـ معاد یک دورۀ کامل که شامل بحثهای انسان در دنیا و عالم برزخ و قیامت است، به سبک فلسفی و قرآنی و عرفانی و روایی تدوین شده و مجموعاً ده مجلّد است؛ فارسی است.
١٥ـ مواعظ حقیر در روزهای ماه رمضان ١٣٦٩ و ١٣٧٠هجریّه قمریّه در مسجد قائم طهران؛ فارسی.
١٦ـ رساله در نماز؛ فارسی.
١٧ـ رساله در روزه؛ فارسی.
١٨ـ رساله در أحکام مسجد؛ فارسی.
١٩ـ رساله در قرآن؛ فارسی.
٢٠ـ رساله در دعا؛ فارسی.
این پنج رساله اخیر را در یک مجلّد در تحت عنوان مواعظ شهر رمضان
١٣٩٠هجریّه قمریّه، در مسجد قائم تدوین نمودهام.
٢١ـ لُبّ اللّباب در سیر و سلوک اولی الالباب تقریرات دروس عرفانی استاد علاّمۀ طباطبائی؛ فارسی.
٢٢ـ مقدمه و شرح سیر و سلوک منسوب به علاّمه بحرالعلوم ـ قدّس الله نفسه ـ فارسی.
٢٣ـ نامه به آیة الله العظمی امام خمینی1 راجع به پیشنویس قانون اساسی؛ فارسی.
٢٤ـ رسالۀ بدیعه فی تفسیر آیة: ﴿ٱلرِّجَالُ قَوَّ ٰمُونَ عَلَى ٱلنِّسَآءِ بِمَا فَضَّلَ ٱللَهُ بَعۡضَهُمۡ عَلَىٰ بَعۡضٖ﴾2 و فی البحث عن الجهاد و القضاء و حکومة المرأة و فیها بحثٌ عن ولایة الفقیه؛ عربی.
٢٥ـ تفسیر آیة النّور: ﴿ٱللَهُ نُورُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾3و4 فارسی.
٢٦ـ تفسیر آیة الموّدة: ﴿قُل لَّآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ أَجۡرًا إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ فِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾؛1 فارسی.
٢٧ـ تفسیر سورة ﴿يسٓ * وَٱلۡقُرۡءَانِ ٱلۡحَكِيمِ﴾؛2 فارسی.
٢٨ـ رسالۀ حکومت در اسلام؛ فارسی.
٢٩ـ رسالۀ حاوی خطبۀ نماز روز عید فطر ١٣٩٩ هجریّه قمریّه در مسجد قائم، راجع به لزوم تشکّل امّت اسلام و اتّحاد و اتّفاق و پیوستن به حزب الله و جدا شدن از حزب شیطان و تقویت و تأیید دولت اسلام؛ فارسی.
٣٠ـ رسالۀ حاوی خطبۀ نماز عید فطر ١٣٩٨ هجریّه قمریّه؛ فارسی.
٣١ـ رساله در معنای ولایت، حاوی سه شب إحیاء ١٣٩٩ هجریّه قمریّه؛ فارسی.
٣٢ـ مصاحبۀ حقیر سیّد محمّد حسین طهرانی با استاد علاّمۀ طباطبائی مدّظلّه؛ فارسی.
٣٣ـ شرح قصیدۀ سیّد اسماعیل حمیری (لاُمِّ عمروٍ باللّوی مربَع)؛ فارسی.
٣٤ـ تتمّۀ تذییلات علاّمۀ طباطبائی بر مراسلات و مکاتبات عَلمَین آیتَین: حاج سیّد احمد طهرانی کربلائی و حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی ـ رحمة الله علیهما ـ
فارسی. این کتاب به نام توحید علمی و عینی در مکاتیب حِکَمی و عرفانی است.
٣٥ـ رسائل علمیّه فقهیّه: در مسألۀ ربا، در حرمت نکاح زانیه قبل التّوبه، در کیفیت اجراء صیغۀ نکاح، در عدم جواز اذان دوّم در صورت جمع بین دو نماز، دربارۀ عدم حرمت غناء الاّ اذا کان مُلْهیاً، و تحقیق در موضوع عنوان غناء، راجع به کفّارۀ غیبت، دربارۀ احادیث مَنْ بَلَغ و تحقیق در اسناد و دلالت آنها، درباره جواز النّظر إلی اُمّهات النّساء؛1 این مجموعه عربی و فارسی بوده و در همین دفّتَین2 نگارش یافته است.
٣٦ـ رسائل فارسیّه: مصاحبات با علاّمه طباطبائی راجع به حروف مقطّعه اوائل سُوَر، و دربارۀ حقیقت طیّ الارض، دربارۀ زیارت حضرت امام [رضا] علیه السّلام در ماه رَجب، راجع به غربت حضرت امام رضا علیه السّلام، دربارۀ احوال آقا سیّد جمال الدّین اسدآبادی، دربارۀ احوال جدّ حقیر مرحوم آیة الله العظمی سیّد ابراهیم طهرانی، این مجموعه فارسی بوده و در همین دفّتین3 نگارش یافته است.
٣٧ـ مجموعۀ خُطَب و کلمات حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام؛ فارسی، مسمّی به: لَمَعات الحُسَین.
٣٨ـ مجموعۀ مطالب الهیّه و عرفانیّه استاد حقیر، در إلهیّات عملیّه مرحوم آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصاری که از روی خطّ خود ایشان بعد از رحلتشان استنساخ نمودهام، با مقدّمهای که حقیر بر آن نوشته، و مجموعۀ حکایات و مطالب شفاهی که از آن آیت خود شنیدهام؛ فارسی.
٣٩ـ مجموعۀ حکایات معجز آسا و کرامات أولیاء و افرادی که به حضور حضرت ولیّ عصر أرواحنا فداه، در زمان ما یا در نزدیکی عصر ما تشرّف پیدا
نمودهاند، به طوریکه برای حقیر به هیچ وجه جای شبهه و تردید نیست؛ فارسی.
٤٠ـ کتاب حجّ با اُسلوبی بدیع؛ فارسی.
٤١ـ شرح قصیدۀ فرزدق در مدح حضرت امام سجّاد، زین العابدین، علی بن الحسین علیه السّلام: هذا الّذی تعرف البَطحاء وَطأتَه.
٤٢ـ شرح قصیدۀ مرحوم بحرالعلوم نجفی ـ رضوان الله علیه ـ دربارۀ حادثۀ مولمۀ کربلا، که مجموعاً ١٦٨ بیت است، و بعضی از آن را مرحوم محدّث قمّی در نَفَس المهموم به شیخ کاظم اُزری نسبت داده است؛ و اوّل قصیده این است:
اللهُ اکبر مَا ذا الحادثُ الجَلَلُ! | *** | فَقَدْ تَزَلزَل سَهلُ الأرضِ و الْجَبَلُ |
٤٣ـ تفسیر سورۀ ﴿عَبَسَ و تَوَلَّی﴾ و اثبات آنکه مراد از فاعل ﴿عَبَسَ﴾ مردی از بنیاُمیّه بوده است و نسبت آن به رسول الله کذب محض است.
٤٤ـ رسالۀ النّیروز بدعَةٌ و ضَلالةٌ که عربی است؛ این رساله استدلالی است، و در آن به ثبوت رسیده است که روایات وارده در آداب عید نوروز همگی مجعول و ضعیف است، و بجا آوردن غسل و قرائت أدعیه در نوروز تمسّکاً به أحادیث «مَنْ بَلَغ»، أبداً درست نیست؛ زیرا أحادیث «مَنْ بَلَغ» مُشرِّع نیست و محطّش محلّ دیگری است.
٤٥ـ مهر تابان یادنامه علاّمۀ طباطبائی ـ رضوان الله علیه ـ و مصاحبات این حقیر با ایشان که در دو بخش تدوین و تنظیم شده است؛ یادنامه شامل أحوالات و طرز تفکّر و سیر عرفانی و أخلاقی و فلسفی و قرآنی استاد است، و مصاحبات مطالبی است از ایشان در موضوعات مختلف که به عنوان سؤال و جواب در تحت عنوان «تلمیذ و علاّمه» تحریر شده است؛ و تاریخ شروع به مهر تابان دهم شهر صفر ١٤٠٢، و تاریخ پایان آن، سیزدهم شهر ربیع الثانی ١٤٠٢ هجریّه قمریّه میباشد؛ فارسی.
٤٦ـ رساله در تحقیق و بحث از «تأبید حُرمة الزّوجة علی الزّوج الدّاخِلِ بها
إذا ظهر فَسادُ طلاق الزّوج الأوّل و عَدَمُ تأبیدها».
این رساله در همین مجموعۀ از بین الدفّتین از صفحه ٢٧٩ تا صفحه ٢٩٦ میباشد، و باید با سایر أبحاث فقهیّه که در شمارۀ ٣٥ از سلسله کتابهای حقیر در اینجا نام برده شده است در یک مجموعه تدوین گردد.
٤٧ـ شرح دعای افتتاح، شبهای ماه مبارک رمضان؛ فارسی.
٤٨ـ شرح دعای أبوحمزۀ ثمالی در سحرهای ماه مبارک رمضان؛ فارسی.
٤٩ـ رسالۀ نوین دربارۀ بناءِ اسلام بر سال و ماه قمری.
در این رساله به ثبوت رسیده است که اساس اسلام بر سنوات و شهور قمریّه است، و سالهای شمسی و ماههای شمسی در اثر نفوذ کفر و استعمار رواج یافته و در دین مقدّس اسلام محلّی ندارد.
٥٠ـ نور ملکوت قرآن در چهار جلد به زبان فارسی، دربارۀ عظمت و جاودانگی قرآن کریم است.
٥١ـ وظیفۀ فرد مسلمان در احیای حکومت اسلام یک جلد و فارسی است.
٥٢ـ ولایت فقیه در حکومت اسلام چهار جلد است و فارسی است.
٥٣ـ روح مجرّد یادنامۀ حاج سیّد هاشم حدّاد ـ روحی فداه ـ موحّد عظیم و عارف کبیر، از أقدم و افضل تلامذۀ اخلاقی کبیر عارف بالله و بأمر الله آیة الله العظمی حاج سیّد علی قاضی طباطبایی تبریزی.
٥٤ـ نگرشی بر مقالۀ بسط و قبض تئوریک شریعت دکتر عبدالکریم سروش.
٥٥ـ رسالۀ نکاحیّه: کاهش جمعیت، ضربهای سهمگین بر پیکر مسلمین.
٥٦ـ رسالۀ غدیریه: دو نامۀ سیاه و سپید.
٥٧ـ الله شناسی قسمت اوّل از دورۀ علوم و معارف اسلام؛ جلد أوّل.1
مسائلی که باید مفصّلاً نوشته گردد و جواب گفته شود
١ـ آیا پلاتین طلاست و باید مردان از زینت به آنها خودداری کنند؟
٢ـ طریقۀ استخاره در نزد ائمّه و علماء سابقین و نماز استخاره و ذکر آن.
٣ـ لیلة الرّغائب در صورتی که جمعه، اوّل ماه رجب باشد کدام شب است؟
٤ـ کیفیّت زیارت عاشوراء.
٥ـ نماز لیلة الدّفن اگر میّت دفنش چند روز یا چند ماه به تأخیر افتد و یا اصلاً دفن نشود یا در مواضعی که روزهای آن سه ماه یا شش ماه طول میکشد.
٦ـ حدود مسجد مدینه و مکّه یعنی مسجد رسول الله و مسجد الحرام و حرم مطهّر ائمّه علیهم السّلام.
٧ـ حرمت تلبّس به لباس کفّار و استعمال زُنّار و کراوات.
٨ـ جواز نوشتن ﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾ و آیات قرآنیه و اسماء الله تعالی در کاغذها و نامهها و در اعلانها و در روزنامهجات، ولو با علم به آنکه به دست فِرَق خارج از اسلام میافتد.
٩ـ معنای صَبر و دین و خارجی و روحانی و امثال آنها که فعلاً در عرف عام تغییر کرده است، و بیان معنای صحیح و اصطلاحات اسلامیّه و مضرّات تغییر اصطلاحات اسلامیّه.
١٠ـ تحقیق در بلوغ صبّی و صبیّه نسبت به اسلام و عبادات از نماز و روزه و حجّ و اقرار دعاوی و تصرّف در أموال و نکاح و غیرها.
١١ـ حرمت نکاح زانیه مادامی که توبه نکرده است.
١٢ـ معنای نکاح و طریق إجرای صیغۀ نکاح.
١٣ـ در بدعت بودن عید نوروز و عدم جواز تمسّک به روایت «معلَّی بن
خُنَیْس» به واسطۀ ضعف آن، و حرمت غسل و دعا در وقت تحویل شمس به برج حَمَل و عدم نُهوض احادیث «من بلغ» لإثبات ذلک.
١٤ـ وجوب صلاة جمعه عَیْنیًّا تعیُّنیًّا لکلِّ زمانٍ حضورًا و غیبةً.
١٥ـ عدم جواز أذان إعظامی، بلکه یک اذان بیش نیست و آن اعلامی است، و برای نماز در وقت اقامۀ آن فقط باید اقامه گفته شود، و اگر جمع بین صلاتین شود فقط یک اذان باید گفت.
١٦ـ جواز اتیان ﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾ در سوره برای نماز بدون قصد تعیین سورۀ مخصوص.
١٧ـ جواز اتیان ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ﴾1 به قصد انشاء و خطاب و عدم منافات آن با قرآنیّت.
١٨ـ عدم جواز مزاحمت زائرین در اماکن مشرّفه به عنوان اینکه اینجا محل نماز و دو رکعت نماز است و بس.
١٩ـ کراهت شدید انگشتری در دست چپ کردن گرچه در دست راست هم انگشتری باشد.
در طرائف [سیّد بن طاووس] صفحه ٥٣١ تا صفحه ٥٣٣، بحث مفصّلی در روایات وارده از طریق عامّه در عدم جواز تختُّم بالیَسار آورده است و گفته است: بدعت تختّم بالیسار از معاویه و عمرو عاص است.2
٢٠ـ تحقیق در ماهیّت الکل و نجاست همه اقسام آن به مناط مسکریّت، و عدم فرق بین الکل صنعتی و غیر صنعتی، و تحقیق در آب جو و عدم نجاست آب جو طبّی که امروزه متداول است، و طهارت ماء الشّعیر که سابقاً به دستور اطباء به مَرضی میدادهاند، و تحقیق فقهی در اینکه: تعیین اینکه الکل نجس است به عهده
فقیه است ـ و نجاست ادکلن ـ زیرا از موضوعات مستحدثه است، مانند موضوعات مستنبطۀ شرعیّه.
٢١ـ عدم جواز استعمال بلندگو در صورتی که صدای آن خارج از حدّ متعارف صداهای معمولی باشد و موجب آزار و ایذاء سامعین از همسایگان گردد، و جواز اذان با صدای غیر مسلّح به بلندگو در اوقات نماز مطلقاً.
٢٢ـ عدم جواز اهداء دسته گل به میّت و بردن دسته گل در قبرستان و تزیین قبور.
٢٣ـ کراهت شدید تشییع زنان بر جنائز و آمدن به قبرستان با جنازه و مشاهدۀ دفن، و عدم جواز گل بردن بر سر قبور، و به آداب کفر برای احترام میّت ایستادن و سکوت اختیار کردن، بلکه لازم است فاتحه خواندن و صدقه دادن.
٢٤ـ جواز و استحباب روزه در روز عاشوراء و حمل روایات مانعه بر خصوص آن زمان قدیم، که سنّت بنی امیّه دارج بوده و مردم به عنوان تبرّک به خون سیّدالشّهداء روزه میگرفتهاند؛ و کراهت، محمول بر خصوص تأسّی است و فعلاً که بنیامیّه برانداخته شدهاند و کسی به عنوان تأسّی روزه نمیگیرد گرفتن روزه حَزازتی ندارد.
٢٥ـ اولویّت قرائت ﴿مَلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ﴾ بر ﴿مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ﴾.1
٢٦ـ عدم منافات قصد إنشاء با قرآنیّت در مناجاتهای مصلّین در نماز با خدا.
٢٧ـ خواندن آیات مختلف قرآن را در نماز، و اینکه میتوان با سورۀ کاملی از قرآن در نمازهای واجب چند آیه ضمیمه نمود، و در نمازهای مستحبی چند آیه خواند و سورۀ کامل لازم نیست.
٢٨ـ تاریخ اسلامی هجری قمری است، نه شمسی. اشاره به وَفَیات و موالید أعلام؛ روز قدس و عدم جواز اعلان اوّل ماه قبل از رؤیت در رادیو.
٢٩ـ برای حضور قلب در نماز یکی از چیزهای بسیار مؤثّر، انداختن نگاه چشم به مواضع مقرّره در فقه است؛ و حالات دستها در افعال مختلف.
٣٠ـ تحقیق در مالیّت استقلالی اسکناس؛ و آیا اگر ارز پائین رود یا بالا رود ذمّه تغییر نمیکند؟ و اگر ارز از اعتبار بیفتد آیا ذمّه ساقط میشود؟
٣١ـ عدم جواز التَّبَنّی (یعنی کسی که شخصی را پسر خواندۀ خود قرار دهد آثار و خواصّ پسر بودن بر او مترتّب نمیشود)، و گرفتن شناسنامه برای او به عنوان پسر این پدر جایز نیست و محرمیّت و إرث ایجاد نمیکند.
٣٢ـ راجع به عدم نحوست روزی از روزهای سال و حدیث: «من بشّرنی بخروج صفر» ابداً وارد نیست.
٣٣ـ استحباب مهر السُّنّة و تعیین مقدار آن، و باید به عنوان مهر السُّنّة و پانصد درهم شرعی عقد را بَست، نه بر روی معادل؛ و باید در قباله نوشت که: مهرالسّنة که معادل است با ... و این مهری است که معادل فروش زره مولی أمیرالمؤمنین بود و رسول خدا بر آن مهریّۀ فاطمه را معیّن، و بر آن منهج مهریّه بانوان امّت [را] سنّت فرمود.
٣٤ـ عدم جواز إخبار و مواعظ و قرائت قرآن و سایر امور بعد از اعلان اذان در سر وقت، در رادیوی هر شهری از شهرها؛ و باید به اندازۀ مهلت نماز فاصله گذارده شود؛ زیرا که وقت، وقت نماز است و باید هیچ سخن و موعظهای ناسخ نماز نگردد و ذهن نمازگزار را مشوّش نکند.
و نیز در روز جمعه از اوّل ظهر نباید هیچ قصّه و حکایت و تاریخ در رادیوی هر شهری پخش شود، تا اتمام نماز جمعه و تفرّق مردم ﴿فَإِذَا قُضِيَتِ ٱلصَّلَوٰةُ فَٱنتَشِرُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَٱبۡتَغُواْ مِن فَضۡلِ ٱللَهِ وَٱذۡكُرُواْ ٱللَهَ كَثِيرٗا لَّعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ﴾.1
٣٥ـ آداب اسم گذاری اطفال و اسامی خوب انتخاب کردن و آداب عقیقه و اطعام کردن در منازل، در عروسیها در روز، و سایر مواردی که اطعام مستحب است، و عدم رجحان جشن گرفتن و اطعام کردن در مجالس خارج منزل و در سالنهای جشن، استحباب آمدن میهمان در منزل و اراقۀ دَمْ در منزل.
٣٦ـ استحباب بردن اطفال را به حجّ و عمره و زیارت مشاهد مشرّفه، و در نزد علمای ربّانی و مجالس قرائت قرآن و مجالس روضه و مجالس ذکر، و قراردادن قنداقه را در گوشۀ مجلس.
٣٧ـ به اشخاص معمّم که در دانشگاه تحصیل کردهاند دکتر گفتن جایز نیست؛ زیرا این لقب از القاب مکتب اروپائیهاست و برای شخص معمّم نه آنکه افتخار نیست بلکه موجب تعظیم مکتب کفر و تحقیر شرع است؛ غنای علمی مکتب شرع به قدری است که برای خارجیان جای تجلیلی باقی نمیگذارد.
... ـ و لزوم نام سادات را با لقب سیّد بردن.
... ـ حرمت فَتْک در اسلام، و حرمت غِیْلَة، و فرق میان آن دو.
... ـ عدم جواز استعمال لفظ «امام» به طور مطلق، در عرف و مصطلح شیعه، برای امام غیر معصوم.
٣٨ـ در مساجد و مجالس مواعظ و سخنرانیها و نماز جمعه باید از منبر استفاده کرد، نه از تریبون؛ سنّت رسول الله منبر بوده است، تریبون از واردات کفر است.
٣٩ـ نماز جمعه بر زنان نیست، مکروه است بجای آورند، و بجای نیاوردن آن افضل است، باید گفته شود که احیاناً زنان باردار و شیرده و کَسِل و أمثالهنّ، به توهّم وجوب، خود را در مهلکه نیندازند.
٤٠ـ استحباب عقیقه و اُضحیّه، و عدم جواز ذبح گوسفند در درگاه خانۀ تازه، و در جلوی جنازه و ما شابهه، و نام خوب بر روی طفل نهادن.
٤١ـ وقت نماز مغرب، استتار شمس است تحت افق، و نیازی به ذهاب حمرۀ مشرقیه نیست و در بعضی از روایات که ذهاب حُمره را قرار داده است طریقیّت دارد برای استتار قرص نه موضوعیّت برای دخول لیل. و تعیین اوقات صلوات.
٤٢ـ جمع بین نماز ظهر و عصر و یا بین مغرب و عشاء رجحانی ندارد، گرچه جایز است، و افضل آنست که هر نماز را در وقت فضیلت خود بجای آورد، عصر در وقت عصر و عشاء در وقت عشاء.1
1
1
1
1
1
1
٤٣ـ لزوم بارداری و شیردادن زنان، و اولاد پیاپی آوردن از جهت شرع و طبّ.
٤٤ـ حرمت بستن لولههای رحم زنان؛ زیرا نقص عضو است.
٤٥ـ مسائل بردگی و منافع عظیم آن در اسلام و محرومیّت جوامع بشری از عدم استرقاق مسلمانان.
٤٦ـ عدم جواز حجّ و عمرۀ مادر در صورت صِغَر سنّ طفل و نداشتن
سرپرست لایق.
٤٧ـ استحباب خواندن رسول الله و أمیرالمؤمنین و ائمّه علیهم السّلام را به لقب و کنیه، و کراهت خواندن به اسم مثل: حضرت «محمّد» و حضرت «علی» و حضرت «حسین».
٤٨ـ باید مردم را به اسامی و یا القاب خواند؛ خواندن به نام فامیل که امروزه علامت احترام میشمرند بلاوجه است. به طلاّب باید «سیّد» و «میرزا» و «شیخ» گفت.1
[شاگردی مرحوم استاد مطهری رضوان الله علیه نزد مرحوم علاّمه طهرانی قدس الله رَمْسَه]
مجلّۀ حوزه صفحۀ ٢٦:
استاد: مرحوم مطهّری مرد متدیّن و متعبّدی بود، مخصوصاً این اواخر سیر و سلوک عرفانی هم داشت، اذکاری را بین الطّلوعین ملتزم بود، عارفی او را راهنمایی کرده بود.2
خیلی آقامنش و با عزّت بود، حاضر نبود زیر بار ذلّت برود؛ با این همه، آنچه سرّ موفّقیت او به شمار میآید ـ به نظر من ـ نظم فکری ایشان بود، این خیلی مهم
است! ممکن است کسی کوهی از علم و دانش باشد، ولی فکرش نظم فکری نداشته باشد، این چنین فردی نمیتواند موفّق باشد.1
کسالت سکتۀ قلبی حقیر
این بنده در وقت ضحوة من النّهار (تقریباً دو ساعت به ظهر مانده) از روز دوشنبه ١٦ شهر شوّال المکرّم سنۀ ١٤١٢ هجریّه قمریّه از تحریر کتاب «روح مجرّد: یادنامۀ حاج سیّد هاشم حدّاد؛ روحی فداه» فارغ شدم، و با نهایت مسرّت و خوشحالی از مکتبه که در حیاط بیرونی است به زیر آمدم و در حیاط اندرونی به اهل اندرون چندین بار با صدای بلند گفتم: البشارة البشارة که کتاب روح مجرّد خاتمه یافت.
نیم ساعتی خواب قیلوله نمودم و پس از ادای نماز ظهر مشغول نهار خوردن بودیم که در میان غذا بدون هیچ مقدّمه سکتۀ قلبی عارض شد؛ بدینگونه که گویا از چهار انگشت پائینتر از کتفِ راست، خنجری مستقیماً به طرف کتف چپ از پشت کشیدند، و فوراً این درد در بالا در حِوالای ستون فقرات منتشر شد.
اجمالاً دانستم سکته است و به قدری شدید بود که مهلت به زبان آوردن شهادتین را نمیداد. به هرحال در اینجا یک کلنجاری هم با حضرت عزرائیل رفتیم و گفتم: اگر[چه] شهادت باطنی و درونی کافی است و عمدۀ ایمان به آن بستگی دارد، ولی من دوست دارم که اقرار و اعتراف خود را در این لحظۀ آخر بر زبان نیز بیاورم و با صدای بلند گفتم: أشهد أن لا إله إلاّ الله و أشهد أن محمّداً رسول الله و أشهد أن علیّاً أمیرالمؤمنین و ولیّ الله.
درد به قدری شدید بود که نه اجازه خوابیدن میداد و نه نشستن و به هر حالی درآمدن.
به هرحال بندهزاده حاج سیّد محسن فوراً به منزل آمده و دوست صمیم و حمیم آقای دکتر ذکاوت را مطّلع کرد. او گفت: دیگر مجال فشار خون سنجیدن نیست؛ و در اسرع وقت به بیمارستان قائم منتقل و پس از برداشتن نوار قلب فوراً به اطاق ccu منتقل و چهار شب در آنجا بستری و سپس نُه شب دیگر به بخش منتقل، و در ظهر روز یکشنبه ٢٩ شوّال به منزل انتقال دادند.
و له الحمد فی الأولی و الآخرة، و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربِّ العالمین؛ فیا من تَوَحَّد بالعِزّ و البقآءِ و قَهَرَ عبادَه بالموت و الفنآء صلّ علی محمّد و آله الأتقیآء.
و انا الراجی غفران ربّه الکریم: السیّد محمّد الحسین الحسینی الطّهرانی.
عملیّۀ فتق در دو طرف
به واسطۀ عارضۀ فتق در سمت چپ بدن، جناب دوست ارجمند آقای دکتر حاج محمّد توسّلی ـ زِیدَ توفیقه ـ در صبح سه شنبه ٨ شعبان المکرّم ١٤١٢ قمریّه در بیمارستان قائم با تخدیر موضعی عمل نمودند.
مدّت عمل یک ساعت طول کشید؛ و چون بعداً در سمت راست بدن، همان عارضۀ فتق پیدا شد و کمکم بزرگ شد و عملیّه را الزام نمود، لهذا باز جناب محترم ایشان در صبح سهشنبه ٢٢ ربیعالثانی ١٤١٣ هجریّه قمریه در همان بیمارستان با تخدیر موضعی عمل نمودند و این بار مدّت عمل دو ساعت به طول انجامید.
و للّه الحمد و له الشّکر هر دو بار عملیّه در نهایت اتقان و خوبی انجام گرفت. و له الحمد فی الأولی و الآخرة و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربِّ العالمین.1
[در تاریخ وفات حضرت والد آیة الله حاج سیّد محمّد صادق طهرانی وکلمهای از ارسطو دربارۀ عدل]
مرحوم والد، آیة الله حاج سیّد محمّد صادق طهرانی (ره) ـ که در این ساعت که سه ساعت از شب چهاردهم ربیع المولود یک هزار و چهارصد و سه هجریّه قمریّه است گذشته و از رحلت ایشان که دو ساعت از آفتاب بالا آمدۀ روز شانزدهم شهر صفر الخیر یک هزار و سیصد و هفتاد هجریّه قمریّه بوده است، سی و سه سال و بیست و هفت روز و سیزده ساعت میگذرد؛ (اگر ماه صفر آن سال سی روز بوده باشد؛ و چون رحلت ایشان در اوائل زمستان بوده و اینک نیز چنین است و روزها کوتاه است، فلذا سیزده ساعت شده است.) ـ روزی در زمان طفولیّت حقیر جملاتی را میفرمودند، و من نوشتم و حفظ کردم، و آن جملات این است:
العالَمُ حَدیقةٌ سیاجُها الـشَّریعة | *** | والشَّریعةُ سُلطانٌ تَجِب له الطّاعةُ |
والطّاعةُ سیاسةٌ یَقوم بها المُلکُ | *** | والمُلْکُ نِظَامٌ یَعْضُدُه الجَیْشُ |
والجَیشُ أعوانٌ یَکفُلُهُمْ المَالُ | *** | والمَالُ رِزقٌ تَجمَعُه الرَّعیَّةُ |
والرَّعیَّةُ سَوادٌ یَستَعْبِدُهُمُ العَدلُ | *** | و العَدلُ اُساسٌ به قِوامُ العالَمُ |
فبالعدلِ قِوامُ العالم | *** | فبالعدلِ قِوامُ العالم |
فبالعدلِ قِوامُ العالم
و از قبل از رحلت ایشان که طلبه بودم تا به حال که قریب چهل سال میگذرد، به این جملات و مصدر آن برخورد نکردم.
امشب در حین مطالعۀ تفسیر طنطاوی، جلد اوّل، جزء آل عمران صفحۀ ٦٣ و ٦٤ برخورد کردم به این مطلب بدین صورت که نوشته بود:
یقال: إنّ ارسطاطالیسَ أوصی أن یُدفنَ و یُبنَی علیه بیتٌ مُثَمَّنٌ یُکتبُ فی جِهاته
ثمانُ کلماتٍ جامعاتٍ لجمیع الاُمورِ الَّتی بها مصلحةُ النَّاس، و تلک الکلماتُ الثّمانُ هی علی هذا المثال:1
فرمایش مولی أمیرالمؤمنین علیه السّلام:
العالَمُ حَدیقَةٌ سِیاجُها الشّریعَةُ | *** | و الشّریعَةُ سُلطانٌ تَجِبُ لَهُ الطّاعَةُ |
و الطّاعَةُ سِیاسَةٌ تَقومُ بِها المُلکُ | *** | و المُلکُ نِظامٌ یَعضُدُهُ الجَیشُ |
و الجَیشُ أعوانٌ یَکفُلُهُمُ المالُ | *** | و المالُ رِزقٌ تَجمَعهُ الرّعیةُ |
و الرّعیّةُ سَوادٌ یَستَعبِدُهُمُ العَدلُ | *** | و العَدلُ أساسٌ بِه قِوامُ العالَمِ2.3 |
تاریخ رحلت والد و والده و مدفن آنها
مرحوم پدر، آیة الله حاج سیّد محمّد صادق طهرانی در روز دوشنبه ١٦ شهر صفر الخیر مقارن طلوع آفتاب سنۀ یک هزار و سیصد و هفتاد هجریّه قمریّه در طهران وفات کردند، و جنازۀ ایشان را به قم حمل و در محل معروف به مسجد بالا سر حضرت معصومه سلام الله علیها در قسمت جنوب شرقی قبر مرحوم آیة الله حاج شیخ عبدالکریم حائری دفن کردند، و بعداً در قسمت شمالی قبر والد ما بدون
هیچ فاصله حضرت علاّمه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین طباطبائی را دفن کردند به طوریکه این دو قبر به یکدیگر متّصل است.
مرحوم مادر، رقیّه دختر حاج سیّد محمّد تقیّ طهرانی ترکشدوز (سرّاج) و مادرش گوهر که پدرش از علماء بوده و سیّد نبودهاند، و از طرف مادر منتهی به حاج ملاّ مهدی نراقی آیة الله و فقیه مشهور و معروف میشوند.
حاج ملاّ محمّد نراقی پسر دائی مادرِ مادرِ مادرِ ما که معروف به جانجان بوده است، میباشد و پدرش حاج ملا احمد نراقی دائی ایشان؛ و پدر ایشان حاج ملاّ مهدی نراقی پدر بزرگ جانجان بوده است.
رحلت مادر ما رقیّه در ٢٨ شعبان المعظّم یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج هجریّه قمریّه در طهران واقع شد، دو ساعت از ظهر گذشته. و در منزل غسل و تکفین شد و فردا جنازه به قم حمل و پس از طواف به دور مرقد مطهّر بیبی حضرت معصومه سلام الله علیها در قبرستان قریب به صحن مطهّر معروف به قبرستان حاج شیخ عبدالکریم دفن نمودند.1
* * *
ترجمۀ احوال جدّ مادری ما از جانب مادر (مرحوم حاج ملاّ مهدی نراقی) را مرحوم نوری در خاتمۀ مستدرک الوسائل در صفحه ٣٩٦ آورده است.2
حدود چهارده سال پیش از وفات؛ در این تصویر علاّمه طهرانی در سن ده سالگی سمت راست و برادرشان سیّد محمّد جعفر در سن چهار سالگی میباشد، و ظاهراً در همان سنین مرحوم شدند؛ و مرحوم علاّمه طهرانی تنها همین برادر تنی (ابوینی) را داشتند، و از هوش و کیاست او بسیار تمجید مینمودند.
[در تاریخ وفات حضرت اخوی بزرگ آقای حاج سیّد محمّد مهدی]
رحلت مرحوم مغفور اخوی بزرگ حقیر، آقای حاج سیّد محمّد مهدی میرحجازی که خود را به لالهزاری مشهور داشته بودند، در صبح روز چهارشنبه دو ساعت از آفتاب گذشته اوّل شهر جمادی الثّانیه یک هزار و چهارصد و سه هجریّه قمریّه در شهر ری، حضرت عبدالعظیم واقع شد؛ جنازه را در منزل تغسیل و تکفین نموده و به مسجد لالهزار طهران آوردند، و در فردای آن روز از آنجا تا حضرت عبدالعظیم تشییع عمومی نموده و پس از طواف در زاویۀ مسجد النّبی که از اِحداثات خود ایشان است بنا به وصیّت ایشان به خاک سپردند، و دو ساعت بعد از ظهر از مراسم تدفین فراغت حاصل شد؛ و سنّ ایشان هفتاد و سه سال بوده است، رحمة الله علیه رحمةً واسعةً.
رحلت مرحوم عموی ما: آیةالله حاج سیّد محمّد تقی طهرانی رضوان الله علیه
رحلت مرحوم رضوان مقام، آیة الله، حاج آقا عموی حقیر، حاج سیّد محمّد تقی طهرانی، ملقّب به میرعلوی، در روز پنجشنبه نهم شهر جمادی الثّانیه سنۀ یک هزار و چهار صد و سه هجریّه قمریّه، دو ساعت به غُروب آفتاب مانده واقع شد.
توضیح آنکه: در این روز به جهت مجلس ترحیمی که برای مرحوم اخوی حاج سیّد محمّد مهدی، در درَکۀ طهران ترتیب داده شده بود ایشان نیز شرکت کرده و از اوّل مجلس حضور بهم میرسانند و پس از آنکه جُزوات قرآن در بین حُضّار برای قرائت آن پخش میشود ایشان نیز یک جزوه را گرفته و مشغول به قرائت میشوند، در حال قرائت قرآن حالشان منقلب و در همان دَم رحلت میکنند.
با ماشین سواری فوراً ایشان را به بیمارستان قلب (زعفرانیّه) میرسانند و اطبّاء میگویند: رحلت شده است، و این واقعه در همان دم که آن انقلاب حاصل شده است، بوده است.
جنازه را به طهران حمل و در منزل شخصی واقع در خیابان فخرآباد دروازه شمیران تغسیل و تکفین میکنند و فردای آن روز از منزل تا مسجد ایشان به نام مسجد عمّار در پل چوبی تشییع و در زاویۀ آن مسجد دفن میکنند؛ رحمة الله علیه رحمةً واسعةً.1
تصویر مرحوم حجة الاسلام و المسلمین
حاج سیّد عبدالحسین معین شیرازی، ابوالزّوجه علاّمه طهرانی، رحمة الله علیهما.
[در فوت حاج آقا معین شیرازی]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین و لعنة الله علی أعدآئهم أجمعین
و بعد، ارتحال غفران مآب سلالۀ خاندان عترت و چکیدۀ دودمان سیادت و أصالت، ابو الزّوجۀ حقیر و جدّ مادری جمیع فرزندان از پسران و دختران فقیر، سالک إلی الله و مشتاق کوی حبیب و داعی به سوی مقصد لبّ أدیب، مادح اهل بیت و مروّج شریعت غرّای محمّدی و ولایت علوی، ثقة المحدّثین الأعلام خادم الحسین و أصحابه الکرام، خیر الحاجّ و العمّار، الطّائف بیت الله الحرام ـ ما أدری هل بلغ اربعین، ام لا، ام زاد؟1 ـ آقای حاج سیّد عبدالحسین معین شیرازی موسوی فرزند مرحوم حاج سیّد مصطفی، ملقّب به حاج آقا معاون شیرازی، ـ تغمَّدهما الله تعالی برحمته و أسکنَهما بحبوحةَ جنّاته ـ در دو ساعت از شب گذشته لیلۀ بیستم جمادی الثانیه یک هزار و چهار صد و یازده هجریّه قمریّه، شب میلاد با سعادت حضرت صدّیقه کبری سلام الله علیها، در طهران در منزل شخصی آن مرحوم واقع، و شبانه در منزل تغسیل و تکفین انجام گرفت و فردای آن شب که روز عید بود، جنازه را با تشییع مفصّل و عمومی از مسجد امام حسین علیه السّلام به شهر ری حمل نموده و در جوار قبر مقدّس و مطهّر حضرت عبد العظیم حسنی سلام الله علیه به خاک سپرده شد.
اللهمّ احشُره مع محمّد و آله الطّاهرین و اخلُف علی عَقِبِه فی الغابرین
و ارحَمْه و ایّانا برحمتک یا أرحم الرّاحمین!
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی2
تاریخچۀ زندگی یک فرزند متوفّای حقیر که به سنّ یازده ماه بود
آقای سیّد محمّد جواد حسینی که در مورّخه نهم صفر یک هزار و سیصد و هشتاد هجریّه قمریّه متولّد شد؛ فرزند این حقیر بود که ١١ ماه زندگی نمود و در آب حوض منزل غرق شد و وفات کرد؛ و به مناسبت توسّل به حضرت جواد الائمّه و نیز به واسطۀ آنکه بعد از رحلت مرحوم حاج شیخ محمّد جواد انصاری همدانی (دوّم ذوالقعده ١٣٧٩) متولّد شد نام او را محمّد جواد نهادیم.
بچّهای بود بسیار با نور و با صفا و گویی نور خالص بود، و آنقدر با محبّت و با عاطفه بود که در همان سن کودکی مشهود بود، و بنده به او مسیح زمان و نور خالص لقب داده بودم؛ در منزل احمدیّه دولاب که سکنی داشتیم من مریض شدم و در لوزتین دُمَل در آمد و تب داشتم و من حیث المجموع حالم خوب نبود، در همان روز فوت یک ساعت قبل از فوت در رؤیا دیدم یک قطعه نور از جانب حضرت عبدالعظیم سلام الله [علیه] به جانب طهران میآید و در طهران جنگی بین مسلمین و کفّار واقع بود، این قطعه نور آمد و با مسلمین کمک کرد تا بر کفّار فائق شدند، و آن نور همین فرزند سیّد محمّد جواد بود؛ و در همان روز این طفل غرق شد و در آب فوت کرد.
اهل بیت حقیر داستان وفات او را روزی برای یکی از مخدّرات مسجد قائم (فاطمه خانم) بیان میکند و اظهار تأسّف بر فوت او میخورد؛ او میگوید: متأثّر نباش! زیرا من خواب دیدم که کوهی بر سر آقا (بنده) میخواهد خراب شود و این فرزند آمد و با دستهای خود جلوی کوه ایستاد و کوه را نگاه داشت از آنکه فرو ریزد.
و از اینجا استفاده میشود که موت او در معنی و حقیقت اختیاری و انتخابی بوده است.
آقای حاج مشهدی هادی ابهری، دوست دیرین ما میگفت: بلائی بنا بود در
این منزل وارد شود و این فرزند خود را فدا نموده و جلوی بلای بزرگتر را گرفت؛ همچون حضرت علی اصغر که اختیار شهادت نمود، و همچون حضرت ابراهیم پسر رسول خدا که خود را در برابر حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام حاضر برای رحلت دید.
و این نکته بسیار شایان دقّت است که اطفال نیز دارای روح بزرگ و انتخاب و اختیار وجدانی هستند.
و بر همین اساس اطفال شیرخوار را در مجالس ذکر و مجالس تعزیهداری حضرت اباعبدالله علیه السّلام و در مجالس بحوث علمی فقهاء میبردند تا از نورانیّت و حقیقت معنی توشه بردارند، و استحباب حجّ دادن طفل نوزاد از همین قرار است.1
[متن وصیّت نامۀ مرحوم آقا سیّد هاشم حدّاد به مرحوم علاّمه طهرانی قدّس الله اسرارهما]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
هو الحیّ الّذی لایموت
الحمد للّه ربّ العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
أمّا بعد، حقیر سیّد هاشم حدّاد وصیّ و جانشین قرار دادم از طرف خودم، چه در حال حیات و چه در حال ممات، در امور شریعت و در امر طریقت و تربیت افراد برای وصول به حقّ، آقای آقا سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی را، و ایشان لسان من است و ایشان مورد اعتماد من میباشد و به دیگری اعتمادی ندارم.
٦ شهر ربیع الاوّل ١٣٩٧ هجری قمری
والسّلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
سیّد هاشم
[وصیّت نامۀ مرحوم علاّمه طهرانی قدّس الله نفسه الزّکیّه]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّدٍ و ءَاله الطّاهرین و لعنةُ اللهِ علی أعدآئهم أجمعین
اللهُمّ فاطِرَ السّمواتِ و الأرض، عالِمَ الغیبِ و الشّهادة، الرّحمن الرّحیمَ، اللهُمّ إنّی أعهَدُ إلیکَ فی دارِ الدّنیا أنّی أشهدُ أن لا إله إلاّ أنتَ وحدَک لا شریک لکَ، و أنَّ محمّدًا عبدُک و رسولُک، و أنَّ علی بنَ أبیطالبٍ أمیرُالمؤمنینَ و سیّد الوَصیّینَ و إمامُ المُوحّدینَ و قآئدُ الغُرّ المُحَجّلینَ و وصیُّ رسولِ ربِّ العالمینَ و خلیفتُه فی اُمّتِه و ولیُّ کُلِّ مؤمنٍ و مؤمنةٍ مِن بعده، و أنَّ الحسنَ و الحسینَ و علیّ بنَ الحسینِ و محمّدَ بنَ علیٍّ و جعفرَ بنَ محمّدٍ و موسَی بنَ جعفرٍ و علیّ بنَ موسی و محمّدَ بنَ علیٍّ و علیّ بنَ محمّدٍ و الحسنَ بنَ علیٍّ و محمّدَ بنَ الحسنِ العسکری القآئمَ بِأمرِ اللهِ عجَّل اللهُ تعالی فَرَجَهُ و سهَّل مَنهَجَهُ خلفآءُ اللهِ و خلفآءُ رسوله و أوصیآءُ رسولِه و هداةُ الخلق فی سَبیلِه و اُمَنآؤُه فی أرضِه و سَمآئِه و عِیابُ عِلمِه و معادنُ أسراره و یَنابیعُ حِکَمِه و أنواره، صَلَواتُه و سلامُهُ علیهِم أجمعینَ.
اللهُمّ أنت الشّاهدُ بأنَّ هؤلآءِ أئمّتی و سادَتی و قادَتی و أولیآئی، بِهِم أتَقرَّبُ و أتَشفّعُ إلی الله، و مِن أعدآئهم أتَبَرّاُ إلیک فِی الدّنیا و الآخرة.
و أشهد أنَّ الجنَّةَ حقٌّ و أنّ النّارَ حقٌّ و أنّ البعثَ حقٌّ و الحسابَ حقٌّ و القَدرَ و المیزانَ حقٌّ، و أنَّ الدّینَ کما وَصَفتَ و أنَّ الإسلامَ کما شَرَعتَ و أنّ القولَ کما حدَّثتَ و أنَّ القرءانَ کما أنزلتَ، و أنّک أنتَ اللهُ الحقّ المبینُ. جزَی اللهُ محمّدًا خیرَ الجزآءِ و حیَّا محمّدًا و ءالَ محمّدٍ بالسّلام.
اللهمَّ یا عُدَّتی عند کُربتی و صاحِبی عند شِدَّتی و یا وَلِیَّ نِعمتی، إلهی و إلهَ ءَابَآئی، لا تَکِلنی إلی نَفسِی طَرفَةَ عینٍ أبَدًا! فإنّک إن تَکِلنی إلی نفسی أقرُبْ مِنَ الشَّرِّ و أبعُدْ مِنَ
الخَیرِ، فَآنِسْ فی القَبر وَحشَتی، و اجْعَل لی عَهدًا یَومَ ألقاکَ منشُورًا.
و بعد، لا یخفی آنکه در مورّخه بیستم شهر ربیع المولود سنۀ یک هزار و چهارصد هجریّه قمریّه، علی هاجِرها آلاف التَّحیّةِ و الثَّنآء، هنگام عزیمت تشرّف به آستان ملک پاسبان حضرت ثامن الأئمّه علی بنُ موسَی الرّضا علیه و علی ءَابآئه و أبنآئه التّحیّةُ و الإکرام، این جانب سیّد محمّد حسین حسینی شیعی إمامی حجازی، شناسنامه شماره ١٠صادره از طهران، در نهایت صحّت و سلامت و طوع و رغبت، بلا إکراهٍ و لا إجبار، تحت توجّهات حضرت ولیّ عصر أرواحنا له الفدآء به طریق مرقوم در ذیل، انشاءِ وصیّت نمودم.
اوّلاً: وصی خود قرار دادم قرّة العین مکرّم، ولد أکبر و أرشد خود، جناب فخر العشیرة الفخام سیّد العُلمآءِ الأعلام، آقای حاج سیّد محمّد صادق أیّده الله را، و ناظر بر امور قرار دادم برادر ایشان، قرّة العین مکرّم جناب سیّد البَرَرَة الکِرام و عماد الفضلآءِ العظام: آقای حاج سیّد محمّد محسن سدّده الله را، که چنانچه دعوت حق را لبّیک گفته، دار فانی را وداع و به جوار قرب و رحمت حقّ پیوستم، در یکی از اماکن متبرّکه به نظر و صلاحدید خود دفن نمایند، و در تغسیل و تکفین، امور مستحبّه را حتّی الإمکان مُرعَی دارند، و بر مزار ذکر مصائب آل عصمت قرائت شود و در تشییع، زنان شرکت نکنند؛ چه این از امور مستهجنه و مذمومه عند الشّارع است، مانند هدیه نمودن دستۀ گل بر مزار متوفّی، که مع الأسف این آداب جاهلی که از ناحیۀ غرب به ممالک مسلمین سرایت کرده است امروزه متداول و معمول شده است.
باری به هیچوجه احتیاجی به مجالس ختم و هیاهو نیست، بالأخصّ مجالسی که امروزه مرسوم است از تعریف و تمجید متوفّی و بازماندگان او، و ایستادن أولیاء و أقربای میّت، و خواندن اشعار و قاب و قدح، و گرفتن مجلس ختم در مسجد و مزاحمت با مؤمنین و مصلّین، که تمام این امور نیز به سرایت آداب
کفر در بین مسلمین رائج و دارج شده است.
بلی آمدن به دیدن بازماندگان و قرائت قرآن کریم سنّت است؛ فَالسُّنّةُ تُحیَی و البِدعَةُ تُماتُ.
بدهی به کسی ندارم، مهریّه عیال خود را به علّت ترقّی أسعار به میزان بیست برابر پرداختهام، نماز و روزه را حسب تکلیف انجام دادهام بسته به قبول و لطف حضرت وهّاب است، حجّ و زیارت بیت الله الحرام را بجای آوردهام اگر به منصّۀ قبول رسیده باشد.
جمیع اولاد خود را توصیه میکنم به تلاوت قرآن مجید و تدبّر در معانی رشیقه آن فی ءانآءِ اللّیلِ و أطرافِ النّهار، و مطالعه احوال و احادیث سروران دین، ائمّۀ معصومین صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین.
و تجنّب و دوری از تمدّن ضالّۀ غربیّه، و بِدَع هاویۀ مُهلکه، و گرایش به آداب و رسوم کفر؛ و در عوض تأدّب به آداب اسلامیّه و سُنن محمدیّه، و تعلیم و تربیت اولاد و احفاد خود را به دستورات اسلامیّه و محمّدیّه و علویّه و سایر ائمّۀ راستین علیهم صلوات الله و الملآئکة المقرّبین؛ و إصرار و إبرام در کسب علوم اسلامیّه از قرآن و تفسیر و فقه و حدیث و حکمت متعالیّه و اخلاق و عرفان حقیقیّه، و قدم استوار و متین در راه عمل برای تزکیه و تهذیب اخلاق و کسب کمالات و معارف الهیّه و وصول به لقای حضرت معبود جلّ و علا، و مقام فناءِ در ذات مقدّسش سبحانه و تقدّس؛ و أن یتّقوا اللهَ حقَّ تُقاتِه و لا یَموتُنَّ إلاّ و هُم مُسلِمونَ.
و این فقرات از وصیّت، وصیّت است به تمام مؤمنان و دوستان و ارحام و سائر أحبّه و أعزّه از محبّان و معاشران.
این حقیر دنبال جمع زخارف نبودهام، و در تمام دوران حیات فقط به علم و عرفان الهی عشق ورزیدهام و در صدد تحصیل علوم و معارف اسلامیّه بودهام؛ لذا از مادّیّات و متاع دنیا چیزی نیندوختهام، و مختصر أسباب و أثقالی که به حسب
ضرورت زندگی مشاهده میشود خود به خود گرد آمده است.
آنچه به نام هر یک از فرزندان یا عیال است، اصولاً تعلّق به حقیر نداشته و متعلّق به خود آنهاست.
چون اولاد ذکور در رشته علم هستند، نوشتجات و کتابهای حقیر (أعمّ از خطّی و چاپی) تماماً به آنها داده شود و از ثلث محسوب گردد، بدینطریق که آنچه از دورههای مختلفه را آقای حاج سیّد محمّد صادق و آقای حاج سیّد محمّد محسن و آقای حاج سیّد ابوالحسن برای خود تهیّه کردهاند مشابه آن کتاب از کتابخانه فقط به آقای سیّد علی داده شود و بقیّه بین تمام چهار تن از اولاد ذکور قسمت گردد.
بقیّۀ ثلث متعلّق به پسرانی است که در وقت فوت سنّشان به بیست سال نرسیده و به دخترانی که شوهر نکردهاند، و باید بالسّویّه بین همۀ آنها تسهیم و تقسیم گردد؛ و در صورت تحقّق این معانی، بقیّۀ ثلث با دو ثلث دیگر ـ کما فرض الله ـ بین جمیع ورثه تقسیم میشود.
و اوصِیهِم ـ أدامَ الله تَوفیقَهُم و تَأییدَهم ـ علی نَظمِ اُمورِهم، و التَّوجّهِ إلی اللهِ تعالی و التَّبتُّل إلیه فی کُلِّ الأحوال، و التَّمسُّکِ بالعُروةِ الوُثقَی و الحَبلِ المتینِ وِلآءِ أمیرالمؤمنینَ علیه السّلام.
میخواستم وصیّتنامۀ مفصّلی بنویسم که حاوی مطالب مهمّ اخلاقی باشد، دیدم با وجود مطالب عالیه و حقائق سامیهای که أمیرالمؤمنین علیه السّلام در حاضرَین به امام حسن مجتبی علیه السّلام در وصیّتنامۀ خود نوشتهاند و در نهج البلاغه مسطور است، دیگر از بیان مکارم اخلاق و آداب، دم زدن مایۀ شرمندگی است.
لذا تمام اولاد خود را توصیه میکنم که این وصیّت را که در نهج البلاغه موجود است مطالعه و کراراً مورد دقّت و نظر قرار دهند، و آن دُرَر شاهوار را آویزۀ گوش و هوش و الگوی عمل خود قرار دهند.
و از جدّشان اخذ کنند و بر مَمشَی و روش آن حضرت باشند، و رسول الله و
وصیّش را که دو پدر مهربان امّت هستند اسوۀ خود قرار دهند.
و به مقام مقدّس حضرت صدّیقه کُبری سلام الله علیها متمسّک و متشبّث گردند و از معنویّت و روحانیّت آن کانون قدس و طهارت و عصمت بهرهمند گردند.
من از همه اولاد خود راضی هستم، چون همه در رشتۀ تقوا و معرفت و فضیلتاند؛ خداوند از آنها راضی باشد. کمال رعایت آداب و مساعدت را به مادرشان بنمایند، چون حقّ حیات در تعلیم و تربیت ایشان دارد.
و گهگاهی روح مرا به فاتحه شاد کنند.
وَ یَبقَی الخطُّ فِی القِرطاسِ دَهرًا | *** | وَ کاتِبُهُ أسیرٌ فِی التُّرابِ |
کتَبَهُ بِیُمناهُ الدّاثِرة الرّاجی رحمةَ ربّهِ الغنی، الفقیرُ إلی الله السیّد محمّدٌ الحسین الحسینی الطّهرانی، بن السیّد محمّد الصّادق بن السیّد إبراهیم بن السیّد علی الأصغر بن المیر إبراهیم بن المیر طاهر الطّهرانی الأصل، مِن ساداتِ درَکه من أحفادِ الإمامزاده السیّد محمّد ولیّ المدفون بدرَکه، و هو من أحفاد الإمام الهُمام سیّد العابدینَ علی بن الحسینِ بن علی بنِ أبی طالبٍ علیهم السّلامُ.
اُولآئک ءَابائی فجِئنی بمِثلِهِم | *** | إذا جَمَعَتنا یا جُریرُ المَجامِعُ1 |
فی بلدةِ طهران صانَها اللهُ مِنَ الحَدَثان، فی صبیحةِ یومِ العشرین من شهرِ ربیعِ الأوّل سنةِ ألفٍ و أربع مائةٍ من الهجرة.
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی.
در روز جمعه، ٢٨ شهر ربیع المولود سنۀ یک هزار و چهارصد و یازده هجریّه قمریّه، در مشهد مقدّس وصیّتنامه را ملاحظه نمودم، و وصیّت همان است که ذکر شد بدون تغییر و یا زیاده و کمی؛ البتّه امور جزئیّه همه، در تحت نظر و اختیار وصیّ محترم است و نظر و اختیار ایشان ممضی است.
و السّلام علینا و علیه و علی جمیع أولادنا الصّالحین و الأحبّة الأعزّة الکرام المعظّمین و رحمة الله و برکاته.
آنچه از کتابهای مؤلّفۀ حقیر که به طبع رسیده است، نسخ موجودۀ مطبوعۀ آن (چه از دورهها و چه از کتب غیر دورهای، أعمّ از آنهایی که در طهران است و یا در مشهد)، اختیارش با جناب وصی است که به کتابخانههای دنیا و شهرستانهای ایران برای مطالعۀ عموم ارسال دارند، و یا به هر طریق که مقتضی دانند در آنها تصرّف نمایند. و السّلام و رحمة الله.
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
٢٨/ ربیع الاوّل/ ١٤١١
(مهر شریف)
بسم الله الرّحمن الرّحیم. در روز بیست و ششم از شهر جمادی الثّانیه سنه یک هزار و چهارصد و پانزده نیز نظر در وصیّتنامه نمودم و هیچ تغییری در آن به نظر نیامد. و السّلام علینا و علیهم و علی عباد الله الصّالحین.
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
(مهر شریف)1
[متن تلگراف آیة الله خامنهای به مناسبت ارتحال علاّمه طهرانی رضوان الله علیه]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
حضرات محترم حجج اسلام آقایان حاج سیّد محمّد صادق حسینی تهرانی و
اخوان. (مشهد، خیابان شهید رجایی، خیابان سیّد محمود سیّدی، پشت حوزه آیت الله خوئی، کوچه شهید سیّد محمود حسینی، کوچۀ مستشاری، کوچه سمت راست، انتهای بن بست، دست چپ، پلاک ١١، منزل مرحوم حاج سیّد محمّد حسین حسینی تهرانی.)
خبر رحلت عالم ربّانی، و سالک مجاهد روحانی، آیت الله آقای حاج سیّد محمّد حسین حسینی تهرانی را با اندوه و افسوس بسیار دریافت کردم و عمیقاً متأسّف و مصیبت زده شدم!
ایشان از جمله فرزانگان معدودی بودند که مراتب برجسته علمی را با درجات والای معنویّت و سلوک توأماً دارا بودند، و در کنار فقاهت فنّی و اجتهادی به فقهُ اللهِ اکبر نیز که از مقولۀ شهود و محصول تجربۀ حسّی و مجاهدت معنوی است، نائل گشته بودند. فقدان آن عزیز برای آشنایان و ارادتمندان خسارتی دردناک و غمی هائل است.
اینجانب با قلبی اندوهگین و ملول به شما آقازادگان محترم و والدۀ محترمه و دیگر فرزندان و اخوان و کسان و نزدیکان و نیز دوستداران و ارادتمندان ایشان تسلیت میگویم و از خداوند متعال برای ایشان علوّ درجات و حشر با أحبّه و أولیاء را مسئلت میکنم.
هنیئًا له ما اعدّه الله لأولیاء الله و عباده الصالحین
والسلام علیکم و رحمة الله
سیّد علی خامنهای
١٨/٤/١٣٧٤
فصل دوّم:حكايات و قصص
١ ـ حکایات اخلاقی، عرفانی
٢ـ حکایات تاریخی، اجتماعي
[حکایات اخلاقی و عرفانی]
راجع به انتظار فرج حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی فرجه الشریف
آقای میرجهانی که از وعّاظ شهیر خراسان و از محترمین آستانه قدس و مرد دانشمندی هستند نقل نمودند، و ایضاً بنده این نقل را از آقا میرزا احمد مصطفی سنگر در نجف اشرف و سایر رفقا شنیدهام که:
در حلّه مردی بود بسیار عابد و زاهد و عالم، مردم را به انتظار فرج حضرت بقیّة الله عجل الله [تعالی] فرجه دعوت مینمود، و به گریه و ندبه و دعا بر تعجیل ظهور دعوت میکرد، تا آنکه جماعتی از مردم [که] غمّ و همّشان دعا بر فرج بود مجالسی ترتیب داده و در آن دعا مینمودند همگی شمشیر خریده و انتظار ظهور آن حضرت را داشتند؛ نام این مرد آقای شیخ علی حلاّوی بوده، و هم اکنون بعد از سالها مقام حضرت حجّة در خانه او برپاست.
روزی آقا شیخ علی از کاظمین به حلّه میرفته است، در راه خدمت حضرت مشرّف میگردد و بسیار اظهار ادب نموده و تقاضای ظهور میکند.
حضرت میفرمایند: هنوز عدّهای که خداوند وعده داده فراهم گردند فراهم نشده است و سیصد و سیزده تکمیل نگشته.
عرض میکند: قربانت گردم هم اکنون در حلّه بیش از هزار نفر انتظار فرج را دارند، و اگر ظهور کنید تمام این افرادی که تا به حال مجالس دعا ترتیب داده در فراقت میگریستند، در رکاب مبارک، حاضر برای انجام خدمت خواهند بود.
حضرت میفرمایند: چنین نیست، و از محبّین ما در حلّه دو تن بیش نیستند، یکی تو هستی و دیگری جوانی است قصّاب؛ حال که به حلّه رفتی تمام مدّعین را در خانۀ خود دعوت کن و بشارت مقدم مرا بده، و به طوریکه کسی نفهمد دو گوسفند در بام خانه قبلاً برده و در آنجا ببند تا من بیایم.
شیخ علی به حلّه در آمد و مردم را دعوت به منزلش نموده بشارت تشریف فرمائی آقا را داد. محبّین جمع شدند و شادیها کردند، عطرها پاشیده، عودها برافروخته، چراغانی نموده، همگی تشریف فرمائی حضرت را ساعت شماری میکنند. در این هنگام نوری سبز رنگ از جانب قبله حرکت نموده بر بام خانۀ شیخ علی فرود آمد.
حضرت ولی عصر عجل الله [تعالی] فرجه الشریف از میان نور در بام خانه قرار گرفتند. اولاً حضرت جوان قصّاب را صدا زدند، جوان بر بام برآمد؛ حضرت دستور دادند که یکی از گوسفندها را نزدیک ناودان ذبح کند، جوان ذبح نموده خون از ناودان جاری شد؛ مردم همه با هم گفتند: عجبا حضرت جوان را کشتند! مبادا ما را هم صدا زده و روی بام ذبح کنند! در این حال حضرت، آقا شیخ علی را صدا زدند، شیخ علی بر بام بالا آمد؛ حضرت فرمودند که: شیخ علی گوسفند دیگر [را] نزدیک به ناودان ذبح نماید. ذبح نموده خون گوسفند در ناودان جاری شد؛ ترس و وحشت مردم را فراگرفت و هر کسی به دیگری میگفت که شیخ علی هم کشته شد! هم اکنون است که حضرت یک یک از ما را صدا زده و سر ببرند! هر یک بر جان خود بیمناک شده، از گوشهای به طوریکه رفیقش نداند مخفی شده راه فرار اختیار کرد.
کمکم همه رفتند و یک تن باقی نماند، در این حال حضرت فرمودند: آقا شیخ علی رفقای خود را صدا کن برای نصرت و یاری من بیایند بالای بام آنها را ببینم!
آقا شیخ علی هرچه صدا زد جوابی نشنید، سپس نزدیک آمد دید در خانه یک نفر هم نیست!
حضرت فرمودند: این بود یارانی که گمان میکردی در فراق من راحت ندارند و همه حاضر برای نوشیدن شربت شهادت در رکاب من هستند.
[حکایت مرد صابون فروش و فرمایش امام زمان عجل الله تعالی فرجه: رُدّوه فإنه رجلٌ صابونیّ]
آقای حاج آقا معین نقل کردند که:
مردی صابون فروش بسیار اشتیاق زیارت حضرت ولیّ عصر را داشت و در فرج حضرت بیصبر و قرار بود، همیشه گریان و لقای آن حضرت را مشتاق بود.
روزی یکی از ابدال حضرت به نزد او رسیده گفت: بیا برویم خدمت حضرت! مرد صابون فروش با کمال اشتیاق حرکت نموده سر از پا نشناخت، او را مقداری راه برد، سپس به دریا رسیدند، از دریا او را عبور میداد، در بین دریا که قدم روی آب میگذاشت و میرفت باران سختی درگرفت.
مرد صابونی یادش آمد که صابونهائی را که پخته است و روی بام خانۀ خود پهن نموده هماکنون همه آنها لِه شده و آب میشود و از ناودان پائین میریزد، به مجرّد این خیال پایش در آب فرورفت و نزدیک بود غرق گردد! آن شخص مصاحب فرمود: توجه به خدا داشته باش و از حضرت استمداد کن و فکر صابون را از کلّهات بیرون ببر! همینکه متوجه خدا شد دوباره روی آب قرار گرفت و مشغول حرکت شدند تا آنکه از دریا عبور نموده خدمت حضرت رسیدند؛ همینکه آن مصاحب که از ابدال بود خواست رخصت دخول و تشرّف برای رفیق خود
بگیرد حضرت فرمودند: رُدّوه فإنه رجلٌ صابونیٌّ!1و2
[حکایتی از آقای شمس قفقازی راجع به صبر و تحمّل طلاّب]
یکی از رفقای نجفی ما آقای آقا سیّد خلیل مازندرانی ـ دامت برکاته ـ نقل نمودند که:
هنگامی که من برای تحصیل به نجف اشرف آمدم، به اتفاق پسر عموی خود (آقای آقا سیّد ابوالفضل) به دیدن آقای شمس قفقازی (که از پیرمردان مُعنوَن و فاضل [که] در مدرسه مرحوم سیّد (ره) به حال تجرّد تا آخر عمر زندگی میکرده و از مهاجرین قفقاز بود) به واسطه رفاقت و دوستی که ایشان با عموی بنده داشتند رفتیم.
ایشان از ملاقات ما بسیار خشنود شده و مطالبی چند راجع به توفیقات تحصیلی نجف بیان کردند و فرمودند:
به در و دیوار کهنه و خراب نجف نباید نگاه کرد، بلکه از در و دیوار آن مثل آنکه علم و توفیق افاضه میشود؛ و در عین حال مطالبی راجع به صبر و تحمّل طلبه برای نیل به مقاصد عالیه بیان فرمودند؛ و در عین حال اضافه کردند که: صبر أمیرالمؤمنین علیه السّلام بسیار زیاد است! کوچکترین صبر ایشان سی سال بود! برای شاهد مطلب خوابی را که از لحاظ مسلّمیّت، حکمِ وجدان و محسوس را داشت نقل کردند:
«سی سال بعد از فوت مرحوم شیخ مرتضی انصاری ـ اعلی الله مقامه ـ یکی از بزرگان نجف خواب دید که مسجدی است از مسجد هندیِ واقع در نجف بسیار بزرگتر و با روحتر، ولی در همان حوالی مسجد هندی واقع است؛ میگوید: در عالم
خواب وارد شدم در مسجد دیدم تمام این مسجد مطروس و مملوّ از حجج و آیات و علماء اعلام هستند، مردی روی منبر مشغول صحبت کردن است و پیرمردی به عنوان خدمتگزاری درب مسجد ایستاده است. اتفاقاً در ضمن صحبتِ خطیب، شیخی از طرف دست راست منبر برخاسته و از خطیب سؤالی نمود، خطیب پاسخ داد و آن شیخ نشست؛ بعداً سیّدی از طرف دست چپ برخاسته و او نیز سؤالی نمود، خطیب جواب داده و آن سیّد نیز نشست.
در این بین من پیوسته متفکّر بودم که این خطیب کیست و این علماء کیانند؟ من تمام اهل نجف را از کوچک و بزرگ میشناسم فضلاً عن العلماء، چرا تا به حال این علماء را هیچ یک ندیدهام؟!
آمدم دَم در و از آن پیرمرد خدمتکار سؤال کردم: این خطیب کیست؟ گفت: آقا أمیرالمؤمنین علیه السّلام!
گفتم: این دو نفر سائل کیانند؟ گفت: آن شیخ، مرحوم شیخ مفید (ره) و آن سیّد ، مرحوم علم الهدی سیّد مرتضی (ره) است!
من بسیار تعجب کردم و عرض کردم: آقا شما کیستید؟! در جواب گفت: حقیر: محقّق صاحب شرایع!
من یکّه خوردم و با خود گفتم: اینها چه علمائی هستند که محقّق خادم ایشان است!
عرض کردم: مرحوم شیخ انصاری کجاست؟ در جواب گفت: هنوز أمیرالمؤمنین علیه السّلام به حساب ایشان رسیدگی نکرده و اینجا نیامدهاند!» انتهی.
و مقصود از بیان این خواب آن بود که کسی که میخواهد در علم و عمل خود را به مولای متّقیّان نزدیک کند باید صبر زیاد داشته باشد، کما آنکه صبر أمیرالمؤمنین به اندازهای زیاد است که پس از سی سال از فوت مرحوم شیخ هنوز حساب او را نرسیده است.
[حکایتی راجع به اتّحاد و اتّفاق اصحاب أمیرالمؤمنین علیه السّلام با هم]
حضرت محترم آقای صدر عراقی واعظ، در شب یازدهم شعبان هزار و سیصد و هفتاد و یک هجری، در مدرسه وسطی مرحوم آخوند، در ضمن سخنان خود راجع به اتّحاد و اتّفاق، این حکایت را نقل فرمودند، و چون بنده آن را در جائی ندیده بودم و موفّق به سؤال از ذکر سند هم نشدم لذا برای عدم نسیان در اینجا نوشتم:
«در زمان أمیرالمؤمنین [علیه السّلام] که جنگ بین آن حضرت و معاویه بالا گرفته بود اتفاقاً یکی از لشگریان حضرت که مردی عادی و عامی بود، (ظاهراً) اسیر معاویه شد یا آنکه به مناسبتی در مجلس معاویه حاضر شد.
معاویه پرسید: تو کیستی؟ گفت: من برادر أمیرالمؤمنینم.
بسیار تعجّب نموده و به حالت استهزاء گفت: تو برادر أمیرالمؤمنین [علیه السّلام] هستی؟! در پاسخ گفت: بلی.
معاویه گفت: پس تو که دارای چنین مقامی، دو روز با ما متارکۀ جنگ بده! گفت: حاضرم.
معاویه گفت: صورت معاهدۀ متارکه را بنویس! گفت: خط ندارم.
معاویه استهزاءً به عمروعاص گفت: صورت متارکه را بنویس! عمرو عاص نوشت، به آن مرد گفت: امضاء کن! گفت: خط ندارم.
گفت: پس چه میکنی؟ گفت: جای انگشت خود را در زیر نامه میزنم. انگشت خود را در زیر نامه قرار داده و جای او را گذاشت و از پیش معاویه رفت.
معاویه منتظر بود که جنگ آغاز گردد، دید خبری نیست، یکباره متارکۀ صِرف شده است! پیام داد برای أمیرالمؤمنین [علیه السّلام]، حضرت فرمودند که: چون یک مرد از لشگریان ما جای انگشت خود را در زیر ورقۀ معاهده قرار داد، تا دو روز جنگ متارکه است!»
[حکایتی راجع به طلب کیمیا نمودن درویش از حرم أمیرالمؤمنین علیه السّلام]
حضرت مستطاب آقای آقا شیخ عبّاس قوچانی ـ دامت برکاته ـ نقل نمودند که:
«یکی از رفقای ما که در سنّ طفولیّت با پدر خود در نجف اشرف آمده و ساکن شده بود برای من نقل کرد که: در سن کودکی که با پدرم بودم اتفاقاً روزی برای ما مهمانی آمد، پدرم گفت: سینی را بردار و از بازار مقداری میوه خریداری کن! من سینی را برداشته و میوه خریدم.
هنگام مراجعت که عبور از صحن مطهّر بود درویشی که یک سال تمام صبحها تا ظهر و پس از نماز ظهر تا عصر در مقابل حضرت در صحن مطهّر ایستاده و یک دست خود را به سوی حضرت دراز میکرد ـ بدون هیچ تکلّم با احدی و این ریاضت او بود ـ مرا به پیش خود صدا کرد.
من تصوّر کردم که از میوهجات شاید چیزی طالب است، سینی میوه را نزد او بردم، او یک نگاهی به سینی نموده و دو انگشت سبّابه و وسطی خود را در سینی قرار داد و رفت.
من سینی میوه را به منزل آورده در جلوی میهمان قرار دادم. میهمان به پدرم گفت: این سینی را مثقالی چند خریدهاید؟ گفتم: این چه سؤالی است؟ بپرسید وقیهای چند، حقهای چند! او از جواب من تعجّب کرد و گفت: آقا مثقالی چند؟
بالجمله چون توجّه کردیم دیدیم سینی میوه طلا شده است! معلوم شد آن درویش از حضرت کیمیا میخواسته و ریاضت خود را بدان قرار داده، در این هنگام که نظرش به سینی افتاده خواسته امتحان کند که آیا حضرت به او داده یا نه و چون دید حضرت عطا فرمودهاند دیگر رفته است.»
کنایه از اینکه حضرت به هرکس هرچه خواهد میدهد، آن درویش کیمیا خواست دیگران چیزهای دیگر؛ ولی به شرط همان استقامتی که درویش نمود.1
[حکایتی راجع به اینکه خداوند را باید برای خداوند عبادت کرد، نه برای عطایای او]
پادشاهی در هر سال روزی را انتخاب نموده و در آن روز تمام سلاطین جهان و بزرگان از امراء و رجال کشور خود را به ضیافت دعوت مینمود، و به مقدار آنان طَبقهائی از طلا و نقره و اقسام جواهرات مملوّ گردانیده و به آنها رخصت میداد که هرکس هر کدام را که میخواهد، برود و دست خود را روی آن طبق قرار دهد، آن وقت در دفتر، آن طَبق را به اسم او ثبت میکردند.
یکی از روزهائی که بدین منوال میگذشت و شاه امر به انتخاب طبقها نمود یکباره تمام مدعوّین از کرسیهای خود برخاسته و به طرف طبقها در باغ روان شدند، جز غلام پادشاه که ابداً حرکتی ننموده بلکه دست خود را روی شانۀ پادشاه قرار داد!
پادشاه از غلام پرسید: چرا نرفتی و سهمیه خود را انتخاب ننمودی؟ غلام گفت: شاها من طالب وجود تو هستم و با وجود تو چشمی به طلا و نقره ندارم!
پادشاه از علوّ همّت غلام تعجّب کرد و صبر کرد تا وقتی تمام اعیان و سلاطین طبقها را انتخاب نموده و مراجعت کردند. مطلب را به آنان بیان کرد و گفت: غلام من چنین عملی از او سرزده، یعنی برای خاطر من از هرچه بوده گذشته، چون مرا برای من خواسته نه برای مال من، سزای او این است که من هم او را برای او بخواهم و هرچه دارم بدو واگذار کنم؛ لذا وصیّت کرد که پس از وی سلطنت برای او باشد و تمام کلید خزائن و جواهرات را به وی سپرد.
راجع به عبادت پروردگار نیز مطلب چنین است. هر وقت انسان خدا را برای خدا عبادت کرد، خداوند هم انسان را مالک روز قیامت میکند و هرچه دارد به او میدهد؛ و این مفاد حدیث شریف است: «عبدی أطِعْنی حتّی أجْعلَک مِثلی»1.2
[حکایتی در کرامت ابن فهد حلّی]
حضرت آقای آقا حاج شیخ عبّاس قوچانی ـ دامت برکاته ـ فرمودند:
روزی از ابن فهد در حالتی که در باغ خود مشغول بیل زدن بود سؤال کردند: از پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم روایت شده: عُلَماءُ اُمّتی کأنبیاءِ بَنی إسرائیل أو أفضل مِن أنبیاء بنیإسرائیل3، انبیاء بنیاسرائیل معجزات داشتند، عیسی چه کرد، موسی عصا میانداخت و اژدها میشد، پس کجاست معجزات شما؟!
ابن فهد یکمرتبه عصای خود را انداخت و به صورت اژدهائی در باغ حرکت نمود، سپس عصای خود را گرفت، و همان عصای اوّلیّه در دستش بود؛ و به آن شخص نشان داد که ما هم از قبیل این اعمال میتوانیم منتهی مأمور نیستیم به إعمال آن.4
[حکایت خادم مدرسه قزوینیها که با امام زمان علیه السّلام مراوده داشته است]
آقای آقا شیخ عبّاس قوچانی از آقای حاج سیّد ابوالقاسم خوئی نقل کردند
که ایشان نیز ظاهراً از آقا سیّد حسن نامی (که عموی آقا سیّد احمد لواسانی و در سوریه سُکنی دارند) نقل نمودند که:
«در مدرسۀ قزوینیها (معلوم نیست که مراد مدرسه در نجف اشرف است که به مدرسه قزوینیها معروف است یا مدرسۀ دیگری است که در قزوین واقع است) خادمی بوده فوق العاده خوش اخلاق و مهربان، به طوریکه طلاّب مدرسه همگی کارهای خود را به او رجوع مینمودند و چون او با آغوش باز استقبال مینمود لذا آنها هم از رجوع یا هیچگونه کاری دریغ نمینمودند؛ حتّی هنگامی که برای تخلیه و تطهیر میرفتند میگفتند که آفتابۀ آنها را آن خادم آب کند.
بالجمله شبی یکی از طلاّب متهجّد که برای وضوء برای نماز شب برخاست، دید از اطاق خادم نوری پیداست و تمام مدرسه مانند روز روشن است، نزدیک اطاق خادم آمد دید خادم با کسی به نحو سیّدی و مولای، تکلّم میکند، چند لحظهای ایستاده به حجره خود رفت.
صبحگاه نزد خادم آمده و علت داستان را استفسار کرد، خادم انکار نمود؛ دو مرتبه اصرار و در عین حال خصوصیات واقعه را گفت که حتّی نمیتوان گمان کرد که شما در خواب با خود صحبت مینمودید، زیرا من تکلّمات هر دوی شما را میشنیدم.
چون خادم دید از قضیه به طور کامل اطلاع دارد گفت: حال که چنین است من قضیه را با قید چند شرط به شما میگویم: مِنجمله آنکه تا وقتی در این مدرسه هستم شما داستان را برای احدی نقل نکنید، دوّم آنکه هر کاری که تا به حال رجوع مینمودید از این پس نیز رجوع کنید؛ آن طلبه هم قبول کرد.
خادم گفت: آن شخص که با من تکلّم مینمودند حضرت ولیّ عصر حجّة ابن الحسن العسکری عجّل الله تعالی فرجه الشّریف بود، هفتهای دو شب بدینجا تشریف میآورند.
آن طلبه گفت چون این را شنیدم حالم تغییر کرد و عرض کردم: بنابراین شرط اوّل را قبول دارم لکن زیر بار شرط دوّم نمیروم.
بالجمله آن طلبه دیگر کارهای خود را به آن خادم رجوع ننمود، ولی چون میدید طلاّب دیگر رجوع مینمایند بسیار متأثّر میشد، و چون قول هم داده بود نمیتوانست به آنها داستان را فاش کند؛ تا یک شب خواب بود صدائی شنید که خادم او را نداء میکند که ای فلان کس یکی از ابدال و اوتاد حضرت ولیّ عصر فوت کرده من به جای او میروم شما اشیاء مرا بفروشید و چند فقره قرض دارم بدهید!
من تا هراسان برخاستم و لباس پوشیدم و در حیاط مسجد آمدم که او را ببینم اثری از او نبود، دیدم در اطاق مدرسه باز و خادم نیست، درب مدرسه هم مقفول است، بسیار متوحّش شدم! طلاّب را صدا زده و شرح قضیّه را گفتم، با تمام آنها تمام فقرات و زوایای مدرسه را تفحّص کردیم خادم نبود، و از او دیگر به هیچوجه اثری پیدا نشد.»
[حکایتی راجع به خادم و باغبان مدرسه علمیّه ترشیز با یکی از اولیاء خدا]
و نیز حضرت معظّم له بیان کردند که:
یکی از رفقای ما بیان کرد که: در ترشیز مدرسهای است که چند حجره دارد و دارای طلاّبی نیز میباشد. من روزی به آن مدرسه رفتم دیدم باغبانی بسیار ضعیف و لاغر زمین را با کمال قدرت و قوّت بیل میزند؛ بسیار تعجّب کردم که شخص بدین ضعیفی این نیرو را از کجا آورده است؟! پیش آمدم و از باغبان سبب پرسیدم، باغبان آهی کشید و ساکت شد.
چون اصرار کردم داستان خود را نقل نمود که: در این مدرسه شبی مردی فقیر با لباسهای ژولیده آمده و به من گفت: شما در این مدرسه به من دو شب جای دهید! من گفتم در این مدرسه جا نیست، چون تمام حجرات را آقایان طلاّب
سکنی گزیدهاند. گفت: شما ببینید اگر بشود فقط جائی که من در این دو شب بخوابم برای من بس است و بعد از دو شب هم خواهم رفت.
من یکی از حجرات مدرسه را که بیسقف بود و در آنجا زباله میریختند گفتم اگر میتوانی در اینجا زندگی کنی مانع نیست. قبول کرد، اسبابش را به من داد که برود و شب برگردد، رفت، شب آمد و اسباب خود را گرفت و در آن حجرۀ خراب رفت.
نیمۀ شب که برای نماز تهجّد برخاستم دیدم نوری مدرسه را روشن کرده است مثل آنکه روز است، ولی این نور از آن حجرۀ خراب است؛ نزدیک آمدم دیدم آن شخص قرآن میخواند و این نور مانند دو عمودی از چشمان او به صفحات قرآن افتاده و پرتواَش مدرسه را روشن کرده! چند لحظهای به نظاره ایستادم و به حجره خود مراجعت کردم.
اول صبح آمدم و داستان را از او پرسیدم، او انکار نمود. من بر اصرار افزودم او بر انکار، تا بالأخره چون جزئیّات قضیّه را گفتم دیگر نتوانست انکار کند، و از او تمنّا کردم که چیزی به من بدهد؛ او گفت: من شخص فقیری هستم، از مال دنیا بهرهای ندارم، گفتم: مقصود من مال نیست، از داستان واقعۀ دیشب مرحمتی کنید! نظری به من کرد قدری تأمل نمود سپس گفت: استعداد ندارید. من بر اصرار افزودم، دوباره تأمّل نموده، گفت: استعداد ندارید.
من هم از خواهش خود دست برنداشتم تا راضی شد و گفت: من میخواستم در این مدرسه دو شب بمانم ولی از این به پس چهل شب میمانم تا به تو بهرهای برسانم؛ ولی هرچه من گفتم باید هیچ تخطّی نکنی! اولاً آنکه: در این چهل روز روزه بگیری، دوّم آنکه: هنگام افطار و سحور خوردن جز طعامی که خود من برای تو میآورم از هیچ طعامی لب نزنی! من قبول کردم.
هنگام افطار و وقت سحر برای من غذا میآورد و من میخوردم؛ ده روز از
این داستان گذشت دیدم نورانیّتی در من پیدا شده مثل آنکه تمام شهر ترشیز و خانههای آن و ساکنین خانهها را میبینم، آن مرد هم مرتّب برای من غذا میآورد و تأکید میکرد که مبادا از غذای دیگری بخوری!
ده روز دیگر گذشت دیدم نورانیّت من بیشتر شد مثل آنکه تمام شهر ایران و ساکنین آنجا را میبینم! باز هر شب آن مرد میآمد و دست از تأکید خود بر نمیداشت. ده شب دیگر گذشت دیدم مثل آنکه تمام کرۀ ارض و ساکنین و خصوصیّات او را میبینم.
بالجمله شبها مرتّب میآمد و پیوسته در تأکید خود تکرار داشت تا یک شب مانده بود که چهل شب تمام شود، موقع غروبِ آفتاب گرسنگی بر من بسیار غلبه نموده بود و من به سجده افتادم و حال و رمق نداشتم، چون سر از سجده برداشتم دیدم طبقی در نزد من نهاده شده و سرپوشی بر روی آن قرار دارد، سرپوش را برداشتم دیدم غذای خوشگوار است، با خود گفتم از این غذا نباید بخورم زیرا که آن مرد دستور داده که تا من غذا نیاوردم از غذای دیگر نخور، ولی چون بسیار گرسنه بودم طاقت گرسنگی نداشتم و این غذا دل مرا برده بود با خود گفتم این غذا را مسلّماً آن شخص آورده است و چون در سجده بودم با من حرفی نزده، زیرا غیر او کسی نیست که برای من غذا آورد.
خلاصه عقل و نفس من در جنگ شدند، بالأخره نفس غالب شد. چند لقمهای که از غذا خوردم دیدم آن شخص به حالت عصبانی در را محکم بهم زد و وارد حجره شد و گفت: مگر آنقدر من تأکید نکردم که از آن غذای غیر غذای من نخوری؟! این غذا را گمرکچی نذر کرده بود و این نذر او است که خوردی! این را گفت و رفت و من دیگر او را ندیدم.
تا به حال ده سال بیشتر است که عاشق او شدهام و او را ندیدهام، و این ضعف بدن در اثر عشق به اوست، و این قوّت بدن اثر آن چهل روز غذائی است که
آن شخص برای من آورده است.
[خادمی کردنِ حاج ملاّ هادی سبزواری چندین سال در کرمان]
حضرت آقای حاج میرزا محمّد حسین طباطبائی تبریزی نقل کردند که:
در کرمان مدرسهای بوده که خادمی داشته است بسیار متهجّد و عابد و در عین حال به کار طلاّب رسیدگی مینموده است؛ این خادم مدّت هفت، هشت سال در آن مدرسه بوده و بعداً به شهر خود سبزوار رفته است.
پس از مدّتی دو نفر طلبۀ آن مدرسه به صدد خواندن فلسفه و معقول خدمت حاج ملاّ هادی سبزواری روانه سبزوار میشوند، چون به خدمت وی مشرّف میگردند دیدند ایشان همان خادمی بودند که چند سال در آن مدرسه به خدمت مشغول بوده است.
[فرمایش امام حسین علیه السّلام به حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی که اعمال خود را در خفا بجا آور]
آقای قوچانی ـ دامت برکاته ـ فرمودند که:
مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی در حال سجده بود ـ معلوم نیست که در حال خواب بوده یا بین نوم و یقظه، یا در بیداری ـ حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام را دیده و حضرت به او فرمودند: این اعمال را در خفا انجام دهید.
[حکایت محمدعلی نسّاج از اهالی دزفول که از اولیاء خدا و سربازان امام زمان علیه السّلام بوده]
حضرت آقای قوچانی نقل کردند که:
یکی از رفقای اصفهانی ما گفت که: در اصفهان روزی یک مرد دزفولی با
همراه خود میگذشته است، ناگاه یک مرد اصفهانی به ایشان برخورد نموده و احوالپرسی میکند و در عین حال میپرسد: شما اهل کجا هستید؟ آن مرد میگوید: اهل دزفول؛ آن مرد اصفهانی معانقه میکند و بسیار احترام میگذارد و آن مرد دزفولی را شب در خانه خود دعوت میکند.
مرد دزفولی ظنین میشود که مبادا این مرد سوء قصدی دربارۀ او داشته باشد. ناگاه آن مرد اصفهانی متوجه شده و میگوید: آقا با همراه خود تشریف بیاورید! مرد دزفولی قدری مطمئن میشود و شب با همراه خود به خانۀ او میرود.
دید آن مرد اصفهانی سفرهای مهیّا و انواع اغذیه را برای مهمان خود مهیّا نموده است، علّت را سؤال میکند، اصفهانی میگوید: یکی از اهالی دزفول به من محبّتی نموده است، در ازای آن محبّت هر مرد دزفولی به اصفهان وارد میشود من یک شب از او میهمانی میکنم.
داستان را پرسیدند گفت: من اولاد هیچ نداشتم و هرچه متوسّل میشدم خداوند به من اولاد عنایت نمیفرمود، تا آنکه برای توسّل به ائمّه اطهار به عتبات عالیات سفر کردم، در سامرّاء و کربلا و کاظمین و نجف متوسّل شدم نتیجهای حاصل نشد؛ تا آنکه در نجف اشرف روزی شخصی به من گفت اگر چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بروی حضرت امام زمان حاجت تو را میدهند.
من شروع کردم که شبهای چهارشنبه به مسجد سهله میرفتم؛ یک شب به من گفتند حاجت خود را از استاد محمّد علی نسّاج از اهالی دزفول بگیر!
من برای دزفول حرکت کردم. صبح اثاثیه خود را پیش خادم خود در مسافرخانه گذاشته و خود برای جستجوی آن مرد حرکت کردم تا پس از زحمات زیادی بعدازظهر پیدا کردم که در دکّان کوچکی در آخر کوچهای مشغول نسّاجی است. من پیش رفتم قبل از اینکه با او تکلّم کنم ناگاه سلام نموده و اسم مرا برد و گفت: خداوند به شما پنج اولاد پسر عنایت فرمود! من بسیار تعجب کردم و در
عین حال خوشحال شدم.
استاد محمّد علی مرا به دکّان خود برده و دستور داد دو قرصه نان جو و ظرفی از ماست برای من نهار آوردند، من نهار را صرف کرده و تقاضا کردم که شب را پیش آن مرد بمانم؛ و علّت آن بود که ببینم این مرد به چه کار شبها مشغول میشود که بدین مقام رسیده است.
استاد محمّد علی گفت: من خانه ندارم خانۀ من همینجا است، و شما شب سرما میخورید. در جواب گفتم: خود را در لای پالتو حفظ میکنم؛ اجازه داده و شب را ماندم و متوجه بودم که آیا این شخص به چه کار از اوراد و به چه نحو به تهجّد مشغول میشود؟
دیدم گرفت خوابید و به هیچ کاری مشغول نشد تا اوّل اذان از خواب برخاست، اذان گفت و نماز خواند و سپس دنبال چرخ نسّاجی خود رفته و مشغول نسّاجی شد! من بسیار بر تعجّبم افزوده شد که این مرد به هیچ عملی مشغول نیست و در عین حال حائز چنین مقامی است!
صبح علّتش را از او سؤال کردم، گفت: من هرچه از نسّاجی بهره میبرم جمع میکنم. موقع خرمن که جو ارزان است جو خریده و تمام آن را میدهم به یک زنی، او برای من آرد نموده و هر روز چهار قرص، دو هنگام ظهر، و دو هنگام شب میآورد و من با ماست میخورم، و این عادت من است.
روزی یکی از نظامیان که از لشگریان لرها بود به دکّان من آمد و قدری توقّف نمود و دید این زن برای من نان جو آورد و من با ماست خوردم. داستان را سؤال کردند من شرح دادم، خوشحال شد گفت: آیا شما قبول زحمت مرا میکنید که من به شما پول دهم و شما همانطور که برای خود میخرید برای من هم خریداری نمائید و بدین زن بسپارید که هنگام ظهر و شب دو قرص برای من بیاورد؟ گفتم: بلی من این کار را برای شما میکنم، آن شخص پول آورد و من به
همین منوال جو خریده و به آن زن دادم و آن مرد هنگام ظهر و شب آمده دو قرص خود را گرفته و میرفت.
تا آنکه یک شب به دکّان آمد و گفت: من امشب میمیرم! آن آردهائی که از مال من پیش آن زن است همه را به شما بخشیدم، ولی امشب اگر کسی شما را صدا زد که با او جنازۀ مرا برداشته و دفن کنید شما با او کمک کنید!
من قبول کردم. نیمه شب شخصی صدا زد: استاد محمّد علی برخیز جنازۀ فلان را برداریم و دفن کنیم! من از دکّان بیرون آمده، او جلو و من در عقب او میرفتم تا رسیدیم به مسجدی؛ دیدم آن نظامی در آن مسجد فوت کرده! جنازه را برداشتیم آوردیم در کنار شطّ، آن مرد غسل داد و من کمک میکردم؛ پس از انجام کفن و دفن من به دکّان خود مراجعت کردم.
پس از چند شب دیدم کسی در میان تاریکی شب مرا صدا میزند: استاد محمّد علی بیا آقا شما را کار دارد!
من تصوّر کردم از خوانین لر است، متأثّر شدم با من چه کار دارد؟ ولی برخاستم و با او رفتم، او از جلو و من از عقب او میرفتم تا از شهر خارج شدیم، ناگاه دیدم بیابان مانند روز روشن است، مجلسی است، جمعی دور هم نشستهاند و شخصی از همه با جلالتر در صدر قرار گرفته است، تا ما را دید گفت: این مرد را به جای آن نظامی نصب کنید!
من گفتم: من نمیخواهم نظامی شوم!
گفت: چرا؟
گفتم که: نان حلالی از نسّاجی به دست آورده، میخورم و طالب دنیا نیستم؛ زیرا عاقبت و آخرین درجه نظامی شدن سلطنت است و من سلطنت نمیخواهم.
آن شخص همراه من به من آهسته گفت: ساکت شو! این شخص امام زمان
علیه السلام است و تو را به جای او در رسیدگی به امور مردم نصب کردند، نه آنکه سرباز و نظامی شوی.
آن وقت امام زمان فرمودند: به دکّان خود برو و هر وقت در کاری بر تو رجوع کردم انجام ده! مِنجمله از آن کارها قضیه اولاد شماست که انجام دادم.
[مأموریّت شیخ انصاری از طرف امام زمان علیه السّلام در حلّه]
حضرت آقای آقا سیّد نصرالله مستنبط ـ دام عزه ـ نقل کردند از مرحوم حاج میرزا علی اصغر ملک، از مرحوم شیخ عبدالله مامقانی، از خادم مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) که شیخ عبدالله نام داشت که وی گفت:
هنگامی با مرحوم شیخ به حلّه رفتیم و چند روزی در آنجا ماندیم تا آنکه تعطیلی دروس تمام شد، ولی شیخ به عادت همیشه آماده برای مراجعت نشد؛ روزی عرض کردم چرا مراجعت نمیکنید، موقع مباحثه است؟ ایشان جواب صحیحی ندادند، تا آنکه در نیمه شب دیدم مرحوم شیخ عبای خود را به سر کشیده و از حلّه خارج و در بیابانی وارد شد.
من هم در عقب ایشان به طوریکه ملتفت نشوند حرکت مینمودم، ناگاه ایشان اذن دخول خواسته و وارد منزل شدند، من هم به سرعت مراجعت کرده و در بستر خود در منزل خوابیدم.
شیخ پس از چندی مراجعت کرده و فردای آن شب گفتند: آماده مراجعت شو! بنده داستان و واقعه شب گذشته را عرض کردم و گفتم: متمنّی هستم برای من بیان کنید! گفتند تو را به این کارها چه کار؟ اصرار نموده و عرض کردم: شاید از شنیدن آن واقعه نتیجهای هم برای من حاصل شود! فرمودند: در حلّه مأموریّتی از طرف امام زمان داشتم انجام داده، دیشب شرفیاب حضور شده خداحافظی نمودم.
[داستانی عجیب در امانت داری از سیّد هاشم حطّاب]
و حضرت معظّم له داستان عجیبی نقل کردند و او اینکه:
سیّدی بوده در نجف اشرف از اعاظم علماء و اوتاد، معروف به سیّد هاشم حطّاب (و بعضی گفتهاند که شاید صاحب تفسیر برهان باشد)، بالجمله، ایشان در روز پنجشنبه و جمعه (تعطیلی دروس) به بیابان حرکت نموده و خار میکندند و به شهر حمل نموده و میفروختند و از ثمن آن اعاشه مینمودند؛ بدینطریق صاحب کرامات زیادی شده و مردم به ایشان توجّه خاصّی داشتند.
اتّفاقاً یکی از مردمان ثروتمند عازم حجّ بوده و با خود صندوقچهای از جواهرات و نقود داشته و چون بیم از سرقت در راه حجّ داشته میخواسته آن را در نجف اشرف پیش کسی امانت بگذارد، از مردم جستجوی شخص امینی نموده مردم عطاری را که در تمام عمر به زهد و تقوا و دیانت معروف بوده (و صبحها پس از آنکه دکّان خود را باز مینموده ساعتی مردم را دور خود جمع نموده و نصیحت مینمود و مردم گریۀ بسیاری نموده سپس دنبال کارهای خود رهسپار میشدند) [به او معرفی کردند] بالجمله آن مرد غنی صندوقچه خود را نزد عطّار به امانت سپرده و عازم حجّ میگردد.
پس از مراجعت، از عطّار مطالبه صندوقچه خود مینماید، عطّار بالمرّة انکار مینماید! هرچه او دلیل میآورد و نشانی میدهد عطّار بر استنکار خود میافزاید! به مردم میگوید، آنها میگویند ما هیچگاه کلام عطّار را حمل بر کذب ننموده و ادّعای تو را بر گفتار او ترجیح نخواهیم داد، چونکه به مراتب عدیده ما او را امتحان نموده و در این شهر به ورع و تقوا اشتهاری عظیم دارد.
بالأخره آن مرد غنیّ متحیّر خدمت سیّد هاشم رسیده و داستان را نقل میکند؛ سیّد هاشم میفرماید: فردا صبحگاه بیا برویم تا صندوقچه را به تو بازگردانم.
فردا صبح در خدمت سیّد به دکان عطّاری آمدند؛ سیّد هاشم دید عطّار مردم
را جمع نموده و موعظه میکند و مردم مشغول گریه هستند، همینکه سیّد را دیدند همگی احترام نمودند. سیّد فرمودند: من میخواهم عطار حقّ موعظۀ خود را در امروز به من واگذارد! عطّار عرض کرد: بدیده منّت دارم.
سیّد فرمودند: در زمانی که طلبه بودم به کاظمین مشرّف، روزی مقداری امتعه از مردی یهودی ابتیاع نموده و دو فلس باقی ماند که بعداً بپردازم عصر رفتم که بدهم گفتند مرد یهودی فوت نموده است، به خانه مراجعت نموده شب در خواب دیدم صحرای محشر است و پل صراط کشیده شده و جهنّم از زیر آن با آتش غَلَیان دارد و مردم در آتش میجوشند، ناگاه من از روی پل مانند صرصر عاطف و برق خاطف عبور نموده و در وسط پل ناگاه یهودی سرش را از آتش بیرون آورده جلوی مرا گرفت؛ من مانند میخ توقّف نموده نتوانستم قدمی جلوتر نَهَم، یهودی گفت: ای خدای عادل این مرد دو فلس حقّ مرا نداده است، حقّ مرا از او بگیر و به من عطا کن!
سیّد فرمود: من گفتم چه میخواهی؟ گفت: فقط میخواهم یک جای بدن خود را به بدن تو گذارم تا آنکه قدری از آتش بدن من و حرارت آن تخفیف یابد!
گفتم: بگذار! او فقط سر یک انگشت خود را به سینۀ من گذارد، ناگاه از خواب بیدار شدم و دیدم از سینۀ من، جای انگشت او چرک و خون روان است!
سیّد سینۀ خود را باز نموده و گفت: ای مردم ببینید از جوانی تا به حال میگذرد و هنوز این چرک خوب نشده! و من شکر میکنم که خدا عذاب مرا در دنیا قرار داده.
عطّار که این مطلب را شنید مرد غنیّ را طلبیده و صندوقچه را به او ردّ کرد.
[ملاقات شیخ محمّد کوفی در مسجد کوفه با امام زمان علیه السّلام]
حضرت آقای شیخ عبّاس قوچانی ـ دامت برکاته ـ نقل نمودند که:
شیخ محمّد کوفی در سنّ بیست سالگی روزی صائماً وارد مسجد کوفه شده و نزدیک غروب خواست موقع افطار افطار کند، ناگاه دو نفر مرد که یکی در نزدیکی محراب حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام خوابیده و دیگری نشسته بود وی را صدا زدند که بیا اینجا نزد ما افطار کن!
وی گفت که: من غذای خود نزد آنها برده و در جنب آنها نشستم و مشغول افطار شدم، ناگاه آن مردی که دراز کشیده بود شروع کرد از احوالپرسی از علمای نجف همه را یک یک اسم برده و احوالپرسی کرد و من پاسخ دادم به طوریکه یک نفر از آنها باقی نماند؛ سپس شروع نموده و گفت: سیّد ابوالحسن اصفهانی حالش چطور است؟ من با خود گفتم این مرد حالا شروع کرده از احوالپرسی از طلاّب؛ چون مرحوم سیّد ابوالحسن در آنوقت یک نفر طلبۀ غیر مشهوری بود به طوریکه اغلب او را نمیشناختند، و علت اینکه من او را شناختم آن بود که من خِطبۀ دختری نموده بودم چون سیّد ابوالحسن هم خِطبه نموده بود و پدر دختر، دختر را به سیّد ابوالحسن به عنوان سیادت ایشان داده بود بدین مناسبت ایشان را میشناختم.
بالجمله با خود گفتم حال یک ساعت است که از علماء یکایک احوالپرسی میکند، اگر حالا شروع کند و بخواهد احوال همۀ طلاّب را که دو هزار نفرند بپرسد چندین ساعت دیگر میگذرد و تمام اوقات من فوت میشود، در جواب گفتم: الحمد للّه ایشان و بقیّه طلاّب حالشان خوب است!
آن مردی که نشسته بود گفت به دیگری: آقا خوب است که شیخ محمّد را با خود ببریم، دیگری جواب داد که دو امتحان در پیش دارد یکی در همین نزدیکی و دیگری در سنّ شصت سالگی؛ بعد از چند دقیقه آن مردِ خوابیده به نشسته گفت: به شیخ محمّد آب بدهید! او ظرفی آب را که نزدیک بود به من داد، من گفتم: آقا
متشکرم فعلاً آب میل ندارم؛ آب را نگرفتم بعد برخاستم قدری دعا خوانده و خوابم برد.
یکمرتبه از خواب بیدار شدم دیدم نزدیک است آفتاب طلوع کند و هوا روشن شده است؛ بسیار افسوس خوردم که در شب بیدار نشدم به جهت دعا و تهجّد.
در این هنگام دیدم آن مردی که دیشب نزدیک محراب خوابیده بود در وسط مسجد، امام جماعت شده و بسیاری از علماء که ابداً من یکی از آنها را هم نمیشناختم در پشت او اقامۀ جماعت نموده و از نماز فارغ شده مشغول تعقیب هستند؛ به سرعت رفتم و تجدید وضو کردم که مبادا نماز صبح قضا گردد، وقتی به مسجد مراجعت کردم دیدم هوا تاریک است، بسیار تعجب نمودم، چون به ساعت رجوع کردم دیدم مقدار کمی بیشتر از شب نگذشته!
معلوم شد آن شخص حضرت امام زمان علیه السّلام بود و با مقداری از علماء اقامه جماعت نماز عشاء نموده و آن سپیدی هوا از نور مقدّس ایشان بوده است؛ بسیار افسوس خوردم که ایشان را نشناختم.
و ایشان نقل نمودند که: نقل است هر وقت شیخ محمّد این قضیّه را نقل مینمود گریه نموده و میگفت: من قابل نبودم که آبی را که ایشان مرحمت فرموده بودند بیاشامم.
[شفا یافتن اسماعیل هرقلی توسط امام زمان علیه السّلام]
و نیز حضرت معظّم له نقل نمودند از نجم الثّاقب و از یکی از کتب مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی که:
در زمان مرحوم سیّد بن طاووس ـ رضوان الله علیه ـ شخصی به نام اسماعیل هرقلی یکی از پاهایش مدتی زخم شده، رانش آماس نموده و هرچه
معالجه کرده بود نتیجهای ندیده بود، ناچار در خدمت سیّد آمده و عرض کرد که: آقا شما چارهای کنید! مرحوم سیّد، اطبّاء را جمع نموده و همه گفتند: قابل علاج نیست؛ زیرا در موقع علاج به یکی از رگهای ران او صدمه خورده و تلف خواهد شد.
سیّد مأیوس شده اسماعیل را به بغداد آورد و در آنجا به اطبّاء مختلفه رجوع نمودند همگی جواب گفتند؛ مأیوس و عازم مراجعت شدند.
اسماعیل گفت: من به سیّد گفتم، پس اجازه بفرمائید تا اینجا که آمدیم من یک زیارت سامرّه نموده و مراجعت کنم؛ مرحوم سیّد اذن دادند.
اسماعیل چند روزی در «سُرَّ مَن رأی» زیارت نموده روزی که فردای آن عازم مراجعت بوده و غسل کرده عازم تشرّف به حرم مطهّر بود، در راه دید چهار اسب سوار از شهر خارج میشوند، همینکه به اسماعیل نزدیک شدند یکی از آنها گفت: اسماعیل پایت چگونه است؟ من در جواب گفتم: الحمد للّه! ولی هنوز بهبودی حاصل نشده.
فرمود: بیا جلو! جلو رفتم، از روی اسب خم شده دستی به ران من کشید، بعد یکی دیگر که حضرت خضر علیه السّلام بود گفت: ای اسماعیل این شخص آقا امام زمان علیه السّلام هستند! من بسیار مشعوف شدم؛ و پس از لحظهای، آنها حرکت نموده.
و این ناگفته نماند که امام زمان نیز به اسماعیل فرمودند: اگر خلیفه بغداد به تو پولی داد قبول مکن، ما سهمیۀ تو را پیش ابن طاووس قرار دادهایم!
آن چهار نفر حرکت کردند و من در عقب آنها از فرط شوق حرکت کردم، ناگاه امام زمان فرمودند: ای اسماعیل مراجعت کن! من از شدّت اشتیاق دوباره به دنبال آنها راه میرفتم. ناگاه حضرت خضر علیه السّلام به عقب متوجّه شده و فرمود: اسماعیل امر امام زمان خود را اطاعت نمیکنی؟! من ایستادم و آنها را نگاه
میکردم تا آنکه دیگر پس از مقدار بسیاری مسافت که طی نموده کمکم از نظرم محو شدند.
به شهر رو آوردم، از کسبه سؤال کردم شما این چهار نفر اسب سوار را دیدید؟ همه گفتند: بلی.
گفتم: آنها را میشناختید؟ گفتند: نه؛ ولکن ظاهراً گوسفنددارانی هستند که با اسب به گوسفندهای خود رسیدگی میکنند.
گفتم: اشتباه میکنید! یکی از آنها امام زمان عجّل الله تعالی فرجه و دیگری حضرت خضر علیه السّلام و دو دیگر را نمیشناختم.
گفتند: از کجا میدانی؟ شرح واقعه بیان نمودم.
گفتند: پایت را باز کن ببینیم! و اتّفاقاً تا آنوقت من متوجّه پای خود به هیچوجه نبودم. پای خود را باز کردم دیدم ابداً اثری از زخم و جای زخم نیست، مثل ران معمولی! به طوریکه امر بر خودم مشتبه شد و گفتم شاید پای دیگرم زخم بوده؟ پای دیگر را ملاحظه نمودم دیدم اثری از زخم در او هم نیست! مردم ازدحام کردند و لباسهای مرا پاره نموده به قصد تبرّک و شفا بردند، و من یکی دو روز زیارت نموده مراجعت کردم.
داستان در تمام شهرها انتشار پیدا کرده و جمعیّتی بسیار از بغداد آماده بودند که در موقع مراجعت مرا ببینند.
در مراجعت اولین کسی که تا بیرون شهر بغداد به استقبال من آمد سیّد بن طاووس بود، فرمود: اسماعیل داستانی چنین شنیدم! عرض کردم: بلی! فرمود: ببینم ران شما را! پای خود را نشان دادم، چون سیّد قبلاً با جراحات فراوان دیده بود این هنگام به مجرّد دیدن بیهوش شده به روی زمین افتاد! مردم دسته دسته آمده و ملاحظه نموده.
بالجمله خلیفه بغداد برای ملاقات آمد؛ سیّد بن طاووس قبل از دیدن فرمود:
تا همه اطبّاء را جمع نمود، سیّد به آنها گفت: شما زخم این مرد را دیدهاید؟ گفتند: بلی! فرمود: قابل معالجه هست؟ گفتند: نه!
فرمود: لااقلّ اگر معالجه بخواهد چقدر وقت لازم دارد؟ عرض کردند: لااقلّ دو ماه!
پس فرمود، اسماعیل پای خود را باز کرد، همه تعجّب کردند! یکی از اطبّای مسیحی گفت: این جز کار حضرت عیسی کار شخص دیگری نیست.
خلیفه خواست پول زر به اسماعیل بدهد، اسماعیل قبول نکرد؛ گفت: چرا قبول نمیکنی؟ گفت: همان کسی که پای مرا شفا داده فرموده تا قبول نکنم. خلیفه از این جهت متأثّر شد.
سیّد با اسماعیل به نجف اشرف مراجعت کرد.1
[پیدایش نوری در پیشاپیش آقای شیخ محمّد تقی بهجت رضوان الله علیه برای تجدید وضو]
و نیز حضرت معظّم له2 نقل کردند از آقای آقا شیخ محمّد تقی بهجت رشتی که از رفقای ما در قم هستند، که ایشان فرمودند:
شبی در مسجد سهله مشغول عبادت بودم، نیمه شب در ظلمات محتاج به تجدید وضو شدم و خائف بودم بدون چراغ به بیرون مسجد روم، ناگاه نوری در پیشاپیش راه من هویدا شد! من با نور حرکت میکردم، نور در جلوی من حرکت میکرد، وضو گرفته و به مسجد مراجعت کردم، آن نور ناپدید شد.
[حکایت شیری که سر راه آقا شیخ محمّد تقی بافقی در راه کربلا خوابیده بود]
آقای آقا شیخ عبّاس قوچانی ـ دامت برکاته ـ نقل کردند به واسطه از آقا سیّد علی فرزند مرحوم آقا سیّد محمّد کاظم یزدی از مرحوم آقای شیخ محمّد تقی بافقی یزدی، قضیّه ذیل را نقل نمودند که آقای سیّد علی میفرمودند:
عادت مرحوم شیخ محمّد تقی این بود که هر صبح پنجشنبه از نجف پیاده به سمت کربلا حرکت مینمودند، شب را در کربلا زیارت و صبح جمعه پیاده مراجعت به نجف اشرف مینمودند و به تحصیل خود ادامه میدادند؛ این دأب و عادت همیشگی مرحوم شیخ بود.
تا آنکه چندی مرحوم شیخ این عادت را ترک نمود ولی گاهگاهی صبح پنجشنبه با رجوع به استخاره به سمت کربلا حرکت میکرد.
قضیّه را از شیخ پرسیدم، ایشان اظهار داشتند: من عادتاً به کربلا میرفتم تا آنکه در بین راه دیدم شیری عظیم الجثّه به روی زمین خوابیده است! ترس و وحشت عجیبی مرا فرا گرفت و چون از خان نخلیه گذشته و راه به کربلا نزدیک بود و گنبد مطهّر نمایان بود یک مرّة چشمم به گنبد افتاده و متوسّل به حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام شدم.
در عین حالی که شیر دستهای خود را حرکت داده و تمدّد اعصاب مینمود و خود را برای حمله به من آماده میساخت ناگهان دوباره دستهای خود را جمع نموده و خوابید! ولی من باز قدرت بر حرکت نداشتم؛ زیرا حدّت چشمهای او که به من نظر افکنده بود رمق را از من ربوده و پایم را برای رفتن سست نموده بود، در این حال نیز شیر سر خود را روی دستهای خود گذارده و چشمهای خود را بست و من مطمئن شدم که قصدی به من ندارد، در این حال راه خود را
گردانده از مکانی بعید متوجّه کربلا شدم؛ از آن به بعد هر وقت مشرّف به کربلا میشوم با رجوع به استخاره میروم.
[حکایتی شگفت انگیز در باب تقلید]
آقای آقا سیّد نصرالله مستنبط ـ دامت برکاته ـ نقل کردند از آقای شیخ مرتضی آل یاسین، از جدّ خود مرحوم شیخ محمّد حسن آل یاسین، فقیه عظیم معاصرِ مرحوم شیخ انصاری (ره) که: بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر یکی از مردان عرب، روانه به کاظمین شده و خانۀ مرحوم شیخ محمّد حسن را جستجو میکرد، شیخ در عقب در آمده، مرد سلام کرد و عرض کرد: آمدهام با شما بیعت کنم و امور خود را به شما واگذارم؛ (مقصود تقلید است).
مرحوم شیخ فرمودند: به نجف اشرف چرا نمیروی و با ملاّ مرتضی بیعت نمیکنی؟ عرض کرد: از مرحوم صاحب جواهر در زمان حیات خودشان استعلام کردم که بعد از شما بر فرض حیات امور خود را به که واگذارم؟ فرمودند: شیخ محمّد حسن آل یاسین. و لذا بدینجا برای کسب تکلیف آمدهام.
شیخ فرمودند: به نجف برو و از ملاّ مرتضی تقلید کن! عرض کرد: شما بصیرترید یا شیخ محمّد حسن صاحب جواهر؟! اگر وظیفه من تقلید از ملاّ مرتضی بود چرا ایشان به من امر نکردند؟ و اگر وظیفۀ من تقلید از شما میباشد چرا مرا به ایشان محوّل میفرمائید؟
مرحوم شیخ فرمود: چون صاحب جواهر میدانسته است که اگر به من رجوع کنی تو را حواله به شیخ مرتضی میدهم لذا به من حواله کرده، چون تو مرد عربی هستی و من هم عربم! صاحب جواهر خواسته اوّل به من رجوع کنی و من تو را به ملاّ مرتضی هدایت کنم.
[خواب آقای سیّد ابوالحسن اصفهانی و حساب کشی از امور حسبیّه]
حضرت آقای خوئی ـ دامت برکاته ـ نقل کردند: هنگامی که در طهران برای معالجه رفته بودم آقای آقا شیخ ابوالفضل خراسانی روزی برای من نقل کردند که:
من در خواب دیدم که مرحوم آقای آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی ـ رضوان الله علیه ـ به منزل ما آمده و در اطاقی با مرحوم پدر حاج شیخ محمّد حسین خراسانی نشستهاند و من ابداً متوجّه نیستم که این دو نفر فوت کردهاند ولی تعجّب میکنم چگونه آقای آسیّد ابوالحسن به منزل ما آمده است در حالیکه هیچ متوجه نشدیم؟! (و معمولاً اگر ایشان از نجف میآیند قاعدةً باید هیاهوی عجیبی شهر را فراگیرد و مردم استقبال کنند، ولی چون ایشان را روبروی خود در اطاق میدیدم با خود میگفتم علَی أیِّ حالٍ ایشان فعلاً در خانۀ ما آمدهاند)؛ به هرحال در میان سخنهائی که آن مرحوم با مرحوم پدرم میگفتند، گفتند:
میخواهند حسابهای کسانی که در امور حِسبیّه از من وکالت گرفتهاند از من بکشند.
[ملاقات آقا سیّد حسن یکی از اولیاء الله را در راه مسجد کوفه]
حضرت مستطاب آقای شیخ آقا بزرگ طهرانی ـ دامت برکاته ـ برای من نقل فرمودند که: مرحوم عمویم آقای آقا سیّد حسن که از اَبرار و اتقیاء بوده و چند سالی درک محضر مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ را نموده بودند نقل کردند که:
من پیاده از نجف برای مسجد کوفه حرکت کردم. نزدیک غروب بود، در مسجد حنّانه توقّف کردم که زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه الصلاة و السّلام را بنمایم و حرکت کنم، وقت از غروب گذشت و هوا تیره شد و من خوف داشتم که تنها بروم، چون در آن زمان راه ایمن نبود.
ناگاه مردی با من گفت: من به مسجد کوفه میروم؛ من نیز با او مصاحبت کردم و در راه سخنان بسیاری به میان رفت، (آقای شیخ آقا بزرگ فرمودند آن سخنان را مرحوم عمو برای من بیان کردند ولی من فعلاً فراموش کردهام). مقدار مختصری که حرکت کردیم به مسجد کوفه رسیدیم و بنده بدون هیچ توجّه وارد مسجد شدم و آن شخص را دیگر نیافتم؛ ناگاه متنبّه شدم که آن مرد مسلماً یکی از اولیاء الله بوده که این مقدار مسافت طویل را در این مدت بسیار کوتاه ما را آورده است!
[حکایت به حجّ رفتن آقا سیّد عزیز الله جدّ مرحوم آقا بزرگ طهرانی]
حضرت آقای آقا شیخ بزرگ طهرانی ـ دامت برکاته ـ نقل فرمودند از جدّ خودشان مرحوم آقا سیّد عزیز الله (معروف به دعانویس که در طهران، پامنار، کوچه امین الدّوله منزل داشتند، والد مرحوم آقا سیّد حسن فوق الذّکر) که ایشان نقل کردند که:
من در نجف اشرف برای تحصیل آمده بودم و چند سالی هم توقّف داشتم؛ برای عید فطر با بعضی از طلاّب برای زیارت کربلا پیاده حرکت کردیم و شب عید را زیارت کردیم، رفقا بعداً خواستند به نجف اشرف مراجعت کنند به من گفتند: بیا برویم! من گفتم: میخواهم امسال به مکّه مشرَّف گردم؛ هرچه گفتند وسیلهای نداری چگونه میروی؟ گفتم: پیاده میخواهم مشرّف شوم! بالأخره آنها از مراجعت من مأیوس شدند و برگشتند و من با آنکه هیچ قِسم وسیلۀ ظاهری در بین نداشتم برای حجّ عازم شدم و در حرم مطهّر حضرت اباعبدالله علیه السّلام متوسّل میشدم.
روزی در حال توسّل مردی عرب دست به شانۀ من گذاشت و فرمود: شما خیال حجّ دارید؟ عرض کردم: بلی! گفت: من نیز خیال حجّ دارم، با هم برویم؟ عرض کردم: بسیار خوب!
گفت: بنابراین مقداری (قریب یکی دو حقّه آرد) آرد تهیّه نما و نان خشک بپز و یک پیراهن بلند بدوز و مِطهرۀ خود را، با کتب ادعیه که میخواهی، با احرام، با خود در ساعت معیّن، در مکان معیّن بیاور که با هم برویم!
من به خانه آمدم و مقداری آرد تهیّه نموده، دادم پختند، و در ساعت معیّن با پیراهن مزبور و نان پخته شده و کتب ادعیه در مکان موعود حاضر شدم.
آن مرد نیز در آن ساعت آمد و با هم به راه افتادیم و از کوچه باغهای کربلا خارج شدیم و در بیابان رسیدیم و مقداری از بیابان را طیّ نمودیم؛ قبل از آنکه خسته شویم رسیدیم به درختی که در زیر آن نهری جاری بود، آن مرد عرب گفت: در اینجا استراحت نما و قضاء حاجتی داری برآور! و خطّی در روی زمین کشیده قبله را معیّن کرد و گفت نماز خود را بجای آور! من میروم و هنگام عصر برمیگردم تا با هم برویم.
من تطهیر کردم و نماز خواندم در بیابان تنها؛ منتظر شدم تا عصر در ساعت مزبور آن مرد آمد و با هم به راه افتادیم.
مقداری از بیابان را که طیّ نمودیم باز به نهری رسیدیم که درختی در کنار آن روئیده بود آن مرد باز خطّی بر روی زمین ترسیم کرد و قبله را معیّن نمود و فرمود: نماز خود را بجای آور من میروم و صبح برمیگردم.
من نماز خواندم و در کنار نهر خوابیدم صبح آن مرد آمد و با هم حرکت کردیم؛ باز هنوز خسته نشده بودیم که به کنار درختی رسیدیم در کنار نهری و به همین منوال آن مرد به من دستور داد و این عمل را مرتّباً انجام داده و با هم طیّ طریق مینمودیم تا هفت روز.
پس از هفت روز رسیدیم به مقداری از کوهها و مثل آنکه فی الجمله صدای همهمه مردم از پشت کوهها میآمد آن مرد به من گفت: در پشت همین کوه جماعتی از مردمند شما از این کوه بالا برو مردم را خواهی دید، پس از کوه سرازیر
شو به مردم خواهی رسید! من هم اینجا هستم.
لذا من حرکت کردم، از کوهها بالا آمدم مردم را دیدم، سرازیر شدم رسیدم به خانه کعبه، فهمیدم اینجا مکّه است! در این حال متنبّه شدم که آن مرد مرا از طریق عادی نیاورده است.
پس از چند روز خال من با بعضی از اقوام که زودتر از ما، از راه جبل، با قافله حرکت کرده بودند وارد مکه شدند و مرا در مکّه دیده تعجّب کردند! صورت حال را استفسار نمودند و من شرح حال بازگفتم و این قضیّه مورد تعجّب همه شد.
[آگاهی مردگان از طلب مغفرت و خیرات احیاء]
حضرت مستطاب آقای شیخ آقا بزرگ طهرانی ـ دامت برکاته ـ نقل فرمودند از مرحوم عمویشان آقای آقا سیّد حسن که ایشان بیان کردند که:
من معمولاً پیاده از نجف برای مسجد کوفه میرفتم و در راه به مقام میثم تمّار که میرسیدم یک آیة الکرسی برای میثم میخواندم.
یک شب از غروب گذشته بود و من برای آنکه راه مخوف بود برای آیة الکرسی معطّل نشدم و به سرعت به راه افتادم و به مسجد کوفه رسیدم.
شب که در مسجد بیتوته نمودم خواب دیدم که پیرمردی پیش آمد و رو به من نموده گفت: چرا امشب هدیۀ ما را نفرستادی؟
من از خواب بیدار شدم و متوجّه شدم که پیرمرد مزبور میثم بوده و گله از عدم قرائت آیة الکرسی نموده است.
[غذای مرا در طاس حمّام چرا میکشد؟]
و حضرت معظّمٌ له1 ایضاً نقل فرمودند که:
شبی والدۀ من در منزل برنج آلبالو طبخ نموده بود (البتّه برنج و آلبالو متعلّق به پدر من بوده است)، سائلی در کوچه سؤال میکند، والده مقداری از برنج و آلبالو در طاسی که مال حمام بوده ریخته و به سائل میدهد.
فردا عمّهام به منزل ما آمده و میگوید: دیشب خواب دیدم مادرم را که از عروسش (مقصود والده من است) شکایت داشت و میگفت: غذای مرا در طاس حمّام چرا میکشد؟ و میگفت: این عروس چرا آبروی مرا میریزد و غذای مرا در ظرف خوبی نمیریزد؟!
[چرا چند شب است یاد من نمیکنید؟!]
در سنه ١٣٦٤ هجریّۀ قمریّه، که مرحوم آقا دائی آقا میرزا محمّد طهرانی، ـ رضوان الله علیه ـ به قصد تشرّف ارض اقدس به طهران آمده بودند و در منزل مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ که وارد شده بودند، رفت و آمد زیاد و از هر صنف به دیدن آن مرحوم میآمدند؛ بدیهی است اعمام این بنده نیز شبها و بعضی از روزها نیز مرتّباً آنجا میآمدند.
در همان وقت آقای آقا میرزا نجم الدّین آقازادۀ مرحوم آقا دائی خواب میبیند مرحومه عمهاش را (جدّه این جانب) که میگفت: به محمّد رضا بگو چرا چند شب است یاد من نمیکنید؟!
این خواب را برای آقای حاج سیّد محمّد رضا، عموی بنده تعریف میکند و میگوید شما چه برای ایشان خیرات مینمودید که چند شب است ترک کردید؟
ایشان ناگاه متوجّه میشوند که این چند شب به واسطه پذیرایی از مهمانها از خواندن نماز والدین که سالهای متمادی بوده است ملتزم به آن بودهاند غفلت کردهاند.
[ثواب زیارت اهل قبور در شبهای جمعه]
حضرت مستطاب آقای شیخ آقا بزرگ طهرانی نقل نمودند که:
در پنج سال قبل در یکی از کتابهای مرحوم آقای حاج شیخ علی اکبر نهاوندی دیدم که روایتی نقل نمودند بدین مضمون که: هرکس در شب جمعه سر قبر والدین خود رفته و طلب مغفرت کند خداوند علیّ أعلی ثواب یک حجّ مبرور به او عنایت میفرماید! لذا من در این مدّت هیچگاه در شب جمعه از آمدن بوادی و طلب مغفرت خودداری ننمودهام.
[رؤیای مرحوم حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی (کمپانی)]
جناب مستطاب آقای آقا سیّد نصرالله مستنبط نقل کردند از مرحوم حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی (کمپانی) که ایشان فرمودند: در خواب دیدم پدرم را (والد ایشان از تجّار متدیّن کاظمین و نیز عارف مسلک بودهاند) و به ایشان عرض کردم: حال شما چگونه است؟ گفتند: بسیار خوب!
گفتم: حال شما بهتر است یا حال میرزای شیرازی (ره)؟ گفتند: حال ایشان و مقام ایشان کجا مقام من کجا؟! مقام ایشان قابل قیاس با مقام من نیست!
گفتم: مقام شیخ انصاری بالاتر است یا مقام میرزا؟ گفتند: مقام شیخ بسیار عالیتر است!
گفتم: آیا حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام را ملاقات میکنید؟ گفتند: إنّه کالله لا یَراه أحَد!
گفتم: حضرت اباعبدالله الحسین علیه السّلام را ملاقات میکنید؟ گفتند: حضرت سالی یک مرتبه بر ما تجلّی میکند. انتهی.
[سفارش اکید آقا بزرگ طهرانی (ره) به کتاب مستدرک الوسائل]
حضرت آقای آقا شیخ آقا بزرگ طهرانی ـ دامت برکاته ـ شرح مشبعی راجع به اعتبار کتاب مستدرک الوسائل نقل کردند:
من جمله آنکه: مرحوم شیرازی ـ رضوان الله علیه ـ آن را معتبر دانسته و طبق احادیث آن فتوا میدادهاند.
من جمله آنکه: مرحوم آخوند ملاّ محمّد کاظم خراسانی ـ رضوان الله علیه ـ نیز آن را معتبر دانسته، حتّی فرمودند: در موقعی که بحث مرحوم آخوند در عموم و خصوص به عدم جواز عمل به عموم قبل از مخصّص رسید و ایشان بیان وجه عدم جواز میفرمودند، ناگاه علی رؤوس الأشهاد إعلام کردند که من خودم شنیدم که در این زمان، فحص به مراجعه به کتب اربعه و وسائل الشیعه تمام نمیشود، بلکه باید به مستدرک الوسائل نیز مراجعه کرد.
و دأب خود مرحوم آخوند آن بود که شبها در ساعت یک و نیم إلی دو، که از درس خلاص میشدند و در منزل خود میرفتند، بعد از تطهیر مختصری در بیرونی حاضر شده و افاضل از تلامذه ایشان که قریب شش هفت نفر بودند مانند آقای شیخ مهدی مازندرانی و آقای سیّد ابوالحسن اصفهانی در بیرون جمع میشدند برای جواب استفتائاتی که از بلاد میشد جواب بدهند، در هر مسأله رجوع به مدارک میشد و کتب وسائل و غیره من جمله جواهر در بین بودند که از جمله آنها مستدرک بود که به هیچوجه مسألهای را جواب نمیگفتند مگر آنکه به مستدرک نیز رجوع کنند.
من جمله: مرحوم شریعت اصفهانی ـ رضوان الله علیه ـ که به مستدرک وثوق بیحدّی داشته بودند؛ ایشان در روزهای پنج شنبه و جمعه درس رسمی راجع به حدیث میفرمودند، و جماعت کثیری از فضلاءِ درس آخوند در محضر ایشان جمع میشدند، مِن جمله مطالب بدیع بسیار نقل میکردند؛ یکی از روزها من از ایشان پرسیدم مدرک شما در نقل این مطالب از کجاست؟
فرمودند: (ما عیال حاجی نوری هستیم)، فعلاً خاتمه مستدرک ایشان چاپ شده و هرچه داریم از او داریم.
من در صدد تفحص برآمده و یک نسخۀ آن را گفتند پیش آقا سیّد کمال برادر آقا سیّد عبدالله بهبهانی موجود است، من از او مدّتی عاریه گرفته و مطالعه نمودم ...
[مکاشفهای در حرم مطهّر حضرت ثامن الأئمّه علیهم السّلام]
مکاشفهایست که در حرم مطهّر حضرت ثامن الائمّه علیهم السّلام برای شخصی روی داده و قابل توجّه است، و تفصیل آن از روی خط خودِ حاکیِ قضیّه بیان میشود.
این قضیّه به طور مسلّم مطابق واقع بوده و بنده از روی نسخهای که خود نگارنده تهیّه نموده و حضرت آیة الله میلانی در اوّل کتاب دارالسّلام قرار دادهاند حکایت مینمایم (حکایت از روی عین نسخه):
در سال بیستم ولادت این بنده ١٣٢٢ هجری قمری به مصاحبت مرحوم میرزا مسیح صدیق الأطبّاء حامل جنازۀ مرحوم ساعد الدّولة تنکابنی به ارض اقدس مشرّف گردیده؛ در مراجعت جناب صدیق الأطبّاء به استرآباد رفته تا کیفیّت توقیر از جنازه و انجام خدمت خود را به عرض حضور سپهسالار برسانند.
این بنده با سایر همراهان به طهران آمده، بعد از یک سال که مرحوم صدیق الأطبّاء از استرآباد و مسافرت به مازندران و توقّف در تنکابن به طهران آمده به دیدنشان رفتم؛ در ضمن مذاکرات نقل این حکایت نمودند که:
حاجی میرزا حسن، طبیبی است در اشرف، و سابقۀ همدرسی بود فیما بین من و ایشان در مدرسه مروی، تا پس از تحصیلات مقدّماتی هر دو وارد در طبّ گردیده، من طبیب فوجِ ساعد الدّوله شدم و [با] حاج میرزا حسن حکیم باشی اشرف؛ چند سالی هم مخابرات و مراسلاتی فیما بین بوده تا به سبب مسافرتهای متوالی من، در حدود و ثغور مملکت قطع مکاتبه گردیده ابداً اطلاعی از یکدیگر
نداشتیم. چون در این سفر از استراباد به اشرف رسیده متذکّر شدم ولی نظر به اینکه جناب ایشان اکبرُ سنّاً بودند از من، ظنّ غالب داشتم بر وفات ایشان، (خود مرحوم صدیق الأطبّاء، زمان نقل این حکایت، سنّ مبارکشان تقریباً در حدود هفتاد هشتاد مینمود) خواستم از کسان ایشان تفقّدی نمایم گفتند خود حکیم باشی حیات دارند! شرفیاب شده دیدم شیخوخیّت و پیری اندامشان را درهم شکسته، با کمال ضعف و ناتوانی بسر میبرند. بعد از آنکه خود را معرّفی و شرح مسافرتم را بیان کردم جناب ایشان به مناسبت فرمودند که: من در سنۀ فلان عازم به أرض اقدس شده، قبلاً برای تسویۀ امور و تنظیم وصیّتنامه خدمت مرحوم حجة الاسلام آقای حاج ملاّ محمّد ـ طاب مَضجَعُه ـ معروف به حاجی اشرفی شرفیاب شدم، پاکتی به من دادند و فرمودند: این عریضه را لَدَی الوُرود تقدیم حضور حضرت ثامن الحجج علیه و علی آبائه المعصومین و ابنائه الطّاهرین آلاف التّحیّة و الثّناء نموده، در مراجعت جوابش را بیاور!
شنیدن چنین عبارتی از مثل مرحوم حاجی بر من ناپسند آمد، عقاید و ارادتی که نسبت به مقامات آن بزرگوار داشتم به کلّی از دل کاستم و این تکلیف را عامیانه پنداشتم، ولی ابّهت ایشان مانع شد از اینکه ایرادی نمایم؛ در نهایت بیارادتی از ایشان وداع نموده، به آن آستان ملائک پاسبان مشرّف و عریضه را بر حسب اسقاط تکلیف روی ضریح منوّر گذاردم.
مدّت چند ماه برای تکمیل زیارت مجاورت گزیده، بالمرّة به موضوع حاجی اشرفی و عریضه و جواب بیاور، از نظرم محو گشته، تا شبی که سحر آن را قصد مراجعت داشتم وقت مغرب برای زیارت وداع مشرّف شده پس از ادای فریضه قیام به نوافل نموده در اثناء نمازِ زیارت دیدم خدمۀ آن عتبۀ عرش درجه، همگی باشگویان مشغول بیرون کردن زائرین از حرم مطهّر میباشند؛ من متحیّر بودم که اوّل شب چه موقع خلوت کردن و در بستن حرم است؟! تا نماز من به آخر رسید
احدی در حرم و رواقها باقی نمانده، من هم میخواستم از جای خود برخیزم و بیرون روم در حین حرکت بزرگواری را دیدم در نهایت عظمت و جلالت از بالای سر ضریح منوّر با کمال وقار میخرامیدند، چون موازات من رسیدند فرمودند: حاج میرزا حسن وقتی رفتی به اشرف، سلام ما را به حاجی اشرفی برسان و به ایشان عرض کن:
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب | *** | جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب |
چون آن فرمایش را فرمودند از محاذات من گذشتند و به جانب دیگر ضریح منوّر از نظرم غائب شدند.
من متفکّر بودم که این شخص عظیم الشّأن جلیل القدر کیست که مرا بِإسمه مخاطب و چنین پیغامی برای حاجی اشرفی دادهاند؟! هرچه گردن کشیدم کسی را ندیدم، از جای خود برخاسته در اطراف حرم گردیدم احدی را نیافتم، همینطور که مشغول تفحّص بودم ملتفت شدم که اوضاع حرم ابداً تغییری نکرده، هرکس در هرجا ایستاده یا نشسته بوده به همان حال باقیست!
مدّتی از خود بیخود گشته حالت ضعف و اِغمائی دست داده، خیلی پریشان شدم؛ چون قدری به خود آمدم از هرکس پرسیدم این وقت چه حادثهای در حرم محترم روی داده از دهشت و سؤال من تعجّب میکردند و معلوم شد عالم مکاشفه بوده برای من دست داده؛ زائداً علی ما کان بر عظمت و علوّ مقام آقای حاجی عقیدهمند و از بیقَدری خود متأثّر شدم.
سحر همان شب حرکت نموده بیقاصد و خبر پس از چند روز وارد اشرف شده مستقیماً رفتم درب بیت اشرف حضرت حجة الاسلام آیة الله اشرفی تا جواب کاغذ و پیغام حضرت را به جانبش برسانم. به محض آنکه دقّ الباب کردم صدای مبارک آقای حاجی از میان خانه بلند شد، با نداشتن هیچ سابقه از ورود من به طریق
اخبار بر غیب فرمودند: حاج میرزا حسن آمدی؟ قبول باشد بلی:
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب | *** | جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب |
افسوس که عمر را گذرانیدیم به نحوی که باید تجلیۀ باطن ننمودیم!
بعضی فرمایشات دیگر هم قریب به همین مضامین حاجی اشرفی به حاجی میرزا حسن فرمودند و مرحوم صدیق الاطباء نیز بیان کردند ولی بنده فراموش نمودهام عین آن کلمات را.
که باریافتگان حضور پادشهند | *** | نظر به ناز و تکبّر به اهل راز مکن |
پس از فوات رَیْعانِ شباب و اتلاف اوان جوانی و بلوغ به خمسین، و حرمان از نتایج زندگانی و تهیدستی از فوائد عوائد، و خسران در این سرای فانی، و تضییع عمر گرانبها به متابعت هواهای نفسانی، و تهاجم عساکر مرگ با ضعف قوای روحانی، هرچه در خود نگریستم متاعی نیافتم، و سوای ظلم به نفس عملی نداشتم؛ در نهایتِ مسکنت و نیازمندی متمسّک شدم بدین عنایتِ بزرگانِ دین، و هُداةِ راشدین، و اساطین از علماء عاملین، و مُذعِنین به مقامات و شئون معصومین، و مروّجین شریعت غرّای خیر المرسلین، و حُماة از امناء امامیّه، و مقلّدین حضرات اثنا عشریّین ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ من جمله این حکایت را که حقیقتاً دلیل بر کمال حاجی اشرفی ـ اَنارَ الله بُرهانَه ـ میباشد؛ به کلّی مستور بوده نشر آن را به شرح مسطور، وسیله مهمّی برای خود قرار داده و تذکِرةً بر سبیل یادگار تقدیم حضور محترم خوانندگان از اخوان مؤمنین خود نموده، و حفظ این ورقه را از محو یا پاره شدن مسئلت مینمایم!
و انا العبد الذلیل المذنب العاصی، غلامعلی سالک طهرانی، الشّهیر بفخر الاُدباء، غُفِرَ ذنوبُه و سُتِرَ عیوبُه! ربّنا فَاغفِر لنا ذنوبَنا و کَفِّر عنّا سَیّئاتِنا و تَوفَّنا مع الأبرار!
محل دو امضای نگارنده
[حکایت مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائری و جوان کفّاش که از اولیاء خدا بود]
آقای آخوند مولی علی همدانی ـ دامت برکاته ـ نقل نمودند از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری ـ رضوان الله علیه ـ که آن مرحوم فرمودند:
مدّتی در ایّام طلبگی در کربلا تحصیل علوم میکردم و اطاقی اجاره نموده بودم که خود و عائله در آنجا زندگی میکردیم و پردهای در وسط اطاق آویخته بودیم که احیاناً چنانچه مردی به منزل ما میآمد، آن پرده بین او و عیالات حاجز بود.
روزی دو نفر طلبه نزد من آمدند و درخواست نمودند که برای ما درس «شرح لمعه» بیان کن! من فکر کردم دیدم برای تدریس آنها وقت دارم ولی محل ندارم، گفتم: منزل ما جا برای تدریس ندارد اگر مایلید در مسجد درس بگویم حاضرم. گفتند: حاضریم.
من روزها در مسجد رفته و برای آنها درس میگفتم؛ اتفاقاً مقابل مسجد دکّان کفّاشی بود و هر وقت مشغول درس میشدیم جوان کفّاش دکّان خود را میبست، و میآمد نزد ما مینشست و درس را گوش میداد، و من قدری ناراحت میشدم از آنکه شخص غیر معمّم و کاسبی میآید؛ ولی چون بسیار فطن بود و اتّفاقاً گاهگاهی سؤالات بجا مینمود، کمکم با هم آشنا شدیم و باب رفاقت را باز نمودیم.
مدّتی گذشت به همین منوال تا روزی جوان کفّاش نیامد و غیبت او طول کشید، تا قریب ده روز دکّان بسته بود، من نگران شدم که بر سر این کفّاش چه آمده؟! هر وقت از درِ دکّان عبور میکردم دکّان را بسته میدیدم! تا پس از ده روز، یک روز دیدم کفّاش دکّان را باز نموده و در دکّان نشسته و مشغول کفّاشی است.
پیش رفته و سلام کردم و گفتم: رفیق! شما در این مدّت کجا بودید؟ گفت: این سؤال به شما چه نفعی میرساند؟
گفتم: وظیفه من است که از شما تفقّد کنم و از احوالات شما جویا شوم. گفت: این در حال غیبت است نه پس از حضور.
گفتم: در حال حضور نیز شرعاً بر من لازم است از شما جویا شوم. گفت: ای آقای آقا شیخ چنین نیست.
گفتم: اشتباه میکنید، خندید و گفت: آقا شما اشتباه میکنید.
گفتم: شما به جرم اشتباهتان باید یک سور بدهید! گفت: آقا شما چون اشتباه میکنید باید سور بدهید.
گفتم: من حاضرم سور بدهم و فلان روز جمعه شما به منزل ما تشریف بیاورید! گفت: به شرط آنکه هیچگونه تکلّفی بر خود ندهید! گفتم: بدون هیچ تکلّفی.
من خداحافظی کردم و رفتم تا همان روزی که بنا بود برای صرف نهار به منزل بیاید. من قریب به ظهر به منزل آمدم و ناگهان به خاطرم افتاد که من امروز میهمان دارم و هیچ تهیّه نکردهام و به کلّی فراموش کردهام، اقلاًّ مقداری گوشت هم نگرفتهام که یک ظرف آبگوشتی تهیّه کنند، و اتفاقاً جز چند فِلس هیچ پول دیگری نداشتم.
به خاطرم افتاد که در بالای رَفْ1 بیست و پنج قران پول در دستمالی پیچیده است و او امانتی بود که باید به یکی از طلاّب نجف برسانم، با خود گفتم این وجه را امروز صرف کباب بنمایم و تا یک هفته دیگر که تهیّه میشود به آن طلبه میرسانم و او هم یقین داشتم که راضی است؛ آن چند فلس را نان و ماست و سبزی خریدم، و با آن پول به کباب فروش سفارش کردم: فوراً دو ظرف کباب بسیار خوب تهیّه و به منزل بفرستید!
نزدیک ظهر کفّاش به منزل آمد. صحبت کردیم و سفره گستردم و سبزی و ماست را در آن گذاردم که ناگهان در زدند و دو ظرف کباب را کباب فروش آورد،
من یک ظرف کباب را از پشت پرده به مخدّرات دادم و ظرف دیگر در سفره گذاردم، دیدم جوان کفّاش قطعات کوچک نان را میکند و با سبزی و ماست میخورد و ابداً از کباب نمیخورد! قدری ظرف کباب را به سوی او نزدیک کردم دیدم اعتنائی به آن ندارد.
گفتم: از کباب میل کنید! گفت: آقای شیخ مگر بنا نبود تکلّفی بر خود قائل نشوید؟
گفتم: به جان ما من هیچ تکلّفی بر خود نکردم! گفت چگونه تکلّف نکردید و حال آنکه پول امانتی را مصرف کردید و صرف تهیّه کباب کردید؟! من یکمرتبه تکان شدیدی خوردم و گفتم: من یقین دارم که صاحب آن امانت راضی بود که مصرف کنم و سپس به او بپردازم. گفت: از کجا یقین کردید که یک هفتۀ دیگر شما زنده بمانید و پول را به او برسانید؟
من از شدّت خجالت و در عین حال از اطّلاع آن جوان کفّاش غرق در حیرت شدم تا آن جوان پس از خوردن نان و سبزی و ماست دست از طعام کشید و خداحافظی نموده و رفت! و من دیگر آن جوان را در کربلا ندیدم و دکّانش همینطور بسته بود.1
رؤیای امام جمعۀ زنجان، [آقای حاج سیّد محمود امام جمعه]
جناب محترم صدیق ارجمند آیة الله آقای حاج سیّد عزّالدّین زنجانی ـ دام عمره ـ در روز ٢٢/ ع ٢/١٤٠٢ در ضمن مذاکرات از استاد گرامی حضرت علاّمۀ طباطبائی ـ طاب ثراه ـ که سه ماه و چهار روز از ارتحالشان میگذشت، فرمودند:
مرحوم والد من آقای حاج سیّد محمود امام جمعه نقل کردند که اوقاتی که
من در نجف اشرف تحصیل میکردم یک شب در خواب دیدم که سراسر یقۀ لباس من و جلوی یقه تا محل دگمههای قبای من مملوّ از شپش شده است.
از خواب بیدار شدم، (مرحوم والد به قدری در نظافت اهتمام داشتند که از نقطه نظر نظافت و پاکی بدن و دندانها و لباس ضرب المثل بودند) و متحیّر بودم که تعبیر این رؤیا چیست؟ تا همان روز برای تعبیر این خواب به محضر مرحوم قاضی ـ رضوان الله علیه ـ رسیدم و تا آن روز خدمتشان نرسیده بودم. چون خواب را برای ایشان حکایت کردم؛ فرمودند: شما به علم اصول زیاد اشتغال دارید!
[در احوال مرحوم آقا سیّد علی شوشتری (ره)]
و نیز آقا حاج سیّد عزّالدین نقل کردند از پدرشان از آقای کفائی آقا میرزا احمد از پدرشان آخوند ملاّ محمّد کاظم خراسانی، که ایشان میگفتهاند:
ما که در درس مرحوم شیخ انصاری ـ رضوان الله علیه ـ میرفتیم، سیّدی هم به طور مداوم درس ایشان میآمد، ولی پیوسته ساکت بود و با احدی سخن نمیگفت و ما چنین میپنداشتیم که او در فقه و اصول و علوم ضعیف است و بر همین اساس تکلّم نمیکند؛ تا مرحوم شیخ فوت کرد و آن سیّد را وادار کردند که به جای شیخ بنشیند و درس را تعقیب کند.
هیچ نمیپذیرفت تا بالأخره او را ملزم کردند؛ چون درس را شروع کرد دیدیم عجیب بحر موّاجی است که اصلاً ساحل ندارد! و آن سیّد، مرحوم آقا سیّد علی شوشتری، استاد شیخ در اخلاق است.
و نیز میگفتند1 که: مرحوم شیخ وصیّت کرده بود که بر جنازۀ او ایشان نماز گزارند و چون شیخ رحلت کرد، مرحوم آقا سیّد علی بر جنازۀ او نماز گزاردند.
[پاسخ مرحوم آقا سیّد احمد کربلائی به طهرانیها در مورد رسالۀ عملیّه]
و نیز آقا حاج سیّد عزّالدین میگفتند که: بسیاری از طهرانیها به مرحوم آقا سیّد احمد کربلائی طهرانی مراجعه نموده و از او اجازه خواستند تا رسالهای بنویسد و در آن زمان مطلب چنان بود که اگر طهرانیها از کسی رساله میخواستند او به طور حتم مرجع تقلید میشد.
آقا سیّد احمد در جواب گفت: اگر جهنّم رفتن واجب کفائی باشد مَن به الکِفَایَة موجود است.1
توسّل به حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام و شفا دادن حضرت رضا علیه السّلام بیمارِ در آستانه مرگ را
دوست محترم و برادر مکرّم: آقای دکتر مهدی رئیس که از أصدقاء و اخوان دیرین ما هستند، در روز سه شنبه ٢٢ جمادی الاولی یک هزار و چهارصد و سه، که به مشهد مقدّس مشرّف شده بودند داستان جالبی را از همشیرۀ خود نقل کردند که ما در اینجا ثبت میکنیم.
همشیرۀ ایشان خانم دکتر فاطمه رئیس که دارای درجه دکتری در بیماریهای عمومی و زنان است، و مدّت مدیدی با شوهر خود آقای دکتر علی روانمجد که دندان پزشک است در شهر کرمان به معالجه و طبابت اشتغال داشتهاند. این خانم دکتر که در بیمارستان نیز کار میکرد وقتی مواجه شد با یک زن حامله که فقیر بود و چندین کودک خردسال داشت و این مریض مبتلا بود به بیماری مسمومیّت حاملگی که بسیار خطرناک بوده و به ندرت معالجه میشود.
اطبّاء آن بیمارستان و از جمله همین خانم دکتر آنچه میدانستند و میتوانستند
بر روی این بیمار انجام دادند، به هیچوجه مؤثّر واقع نشد؛ مریض در روی تخت افتاده، در یک دست سرنگ قند، و در دست دیگر سرنگ تزریق خون بود، تا کمکم بیمار در آستانۀ مرگ رفت و تمام علائم مرگ در او مشهود شد و دیگر همه اطبّاء کار او را تمام شده یافتند و دستور دادند که سرنگ قند و سرنگ خون را بردارند.
این خانم دکتر میگوید: حالا سرنگ خون را برندارید، و احتیاطاً بگذارید شاید خدا شفا دهد!
اطبّاء همگی به طور بیاهمیّتی بدین مطلب و سبک شمردن این گفتار، تخت مریض را ترک کردند، زیرا که نه تنها مرگ او را حتمی میدانستند بلکه این بیمار را مرده مییافتند.
همینکه اطبّاء بیرون میروند این خانم دکتر از اطاق این مریض در سرسرا میآید و متوسّل میشود به حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام و عرض میکند: این بیمار بچههای خرد و کودکهای نو سال دارد و اگر بمیرد همه این اطفال بیخانمان میشوند شما را به مقام و عظمت خود، او را شفا دهید!
این را میگوید و به اطاق مریض برمیگردد و میبیند بیمار نشسته است.
سر و صدا میشود، غوغائی میشود، همۀ اطبّاء بدین اطاق بیمار میآیند و همه غرق در تحیّر میگردند و در عالمی از بُهت فرو میروند.
بیمار میگوید: من مُردم و مرا به آسمان بالا بردند تا جائی که حضرت سیّدالشّهداء و حضرت اباالفضل و حضرت امام رضا علیهم السّلام بودند. حضرت رضا علیه السّلام به من فرمودند: بنا بود شما بیائید ولیکن از جهت توسّل خانم دکتر، شما را برمیگردانیم و شما به سلامت میزائید و این طفل را هم خود شما بزرگ خواهید کرد!
و به خانم دکتر بگو: دو سال است ما منتظر شما هستیم! چرا نزد ما نمیآئی!
خانم دکتر در این حال میگوید: عجیب است که من دو سال است که نذر کردهام به زیارت حضرت رضا علیه السّلام به مشهد مقدّس مشرّف شوم ولی تا به حال نشده است و کوتاهی کردهام.
آقای دکتر رئیس گفتند: بلافاصله همشیرۀ ما برای أداء نذر خود و زیارت حضرت رضا علیه السّلام رهسپار مشهد میشود.1
[فیوضات و آثار قبر آقای شیخ محمّد بهاری همدانی رضوان الله علیه]
جناب محترم آقای حاج ایّوب حشمتی کلاهدوز، که از دوستان دیرین ما و اصلاً از اردبیل و سالیان مدیدی است که ساکن طهران هستند، گفتند که:
ما برای تسلیت و تعزیت برای رحلت والدۀ آقای حاج محمّد حسن بیاتی، در اربعین آن مرحومه که به همدان رفتیم، و اربعین ایشان در أواخر جمادی الاولی ١٤٠٣ بود؛ در آنوقت نیز برای زیارت قبر مرحوم آیة الله حاج شیخ محمّد بهاری با چند نفر از دوستان به بهار همدان رفتیم.
و پس از زیارت ایشان و اهل قبور، در مراجعت در کوچههای بهار، به مردی از اهل بهار برخورد کردیم که با تمام معنی با محبّت و ملاطفت به ما برخورد کرد؛ و با اِصرار و اِبرام ما را به منزل خود برد و پذیرائی کرد؛ و اصرار داشت که ما چند روزی در منزل او باشیم ولی ما قبول نکرده و گفتیم باید برگردیم.
و او در همان ساعتی که ما منزل او بودیم داستانهای شگفتی از مرحوم بهاری پس از رحلت آن بزرگوار و آثار و فیوضات آن قبر که دیده بود برای ما بیان کرد؛ و میگفت: ما اصلاً از اهل بهار نیستیم، ولیکن سالیان مدیدی است که در اینجا اقامت داریم؛ و من اگر بخواهم تمام آنچه را که از این قبر دیدهام بیان کنم کتابی خواهد شد.
داستانی از مرحوم حاج شیخ محمّد بهاری رحمة الله علیه پس از مرگ
از جمله آنکه میگفت: در جوانی، من شبی در منزل جُنُب شدم و در بین الطّلوعین بود که برای رفتن به حمام حرکت کردم و برای آنکه راه به حمام نزدیکتر شود، از قبرستان و از نزدیکی قبر مرحوم بهاری عبور کردم؛ در همانجا ناگهان مارِ سیاهی غرّش نموده و از سوراخ خود بیرون جهید، و دور گردن من چند دور پیچید.
من مرگ خود را در برابر چشم دیدم؛ و یکباره از خود منقطع شدم و خودم را به خدا سپردم.
در این حال آن مار با زبانی فصیح به من گفت: دیگر از نزدیک قبر مرحوم بهاری با جنابت عبور نکنی!
گفتم: آری عبور نمیکنم! در این حال مار خود را سُست نموده، و از گردن من به روی زمین افتاد و به سوراخ خود رفت.
راجع به آقا شیخ علی محمّد نجف آبادی معروف به آخوندِ گربه
از کرامات و مراقبات ایشان مطالب مهمّی شنیدهام.1 مرحوم آیة الله حاج سیّد جمال الدّین گلپایگانی میفرمودند: من که از اصفهان به نجف اشرف آمدم، استاد من در سیر و سلوک ایشان بودند؛ و سپس مرا به آقا سیّد احمد طهرانی کربلائی تحویل دادند.
آیة الله حاج آقا سیّد علی لواسانی ـ دامت برکاته ـ فرمودند: ایشان در حسینیّۀ شوشتریها در نجف اشرف اقامۀ جماعت داشتند و تمام امور کتابخانۀ
معروف حسینیّه به نظر ایشان بود؛ و در اخلاص و مراقبه و اخلاق مشهور بودند و چون گربهای داشتند که از او پذیرائی میکردند و غذا و دوا به او میدادند، به آخوند گربه معروف شدند؛ و آن گربه مُرد و در سرداب زیرزمین خود قبری برای او کندند و او را آنجا دفن کردند؛ و تا مدّتی در اثر مردن گربه در حُزن و اندوه شدیدی بسر میبردند.1
[تبعید آقای ابوالحسن حافظیان توسط مرحوم نخودکی]
جناب محترم آقای حاج شیخ محمد رضا مهدوی دامغانی ـ دامت برکاته ـ فرمودند:
مرحوم آقا سیّد ابوالحسن حافظیان از شاگردان مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی ـ اعلی الله مقامه ـ بوده است؛ و در اثر خبط و غلطی که در امری از امور نموده بود و با دستورات مرحوم شیخ درست نبود، مورد غضب شیخ واقع شد؛ و مرحوم شیخ به او گفت: یا اجازه اعمال تمام چیزهائی را که به تو دادهام میگیرم، و یا تو را تبعید میکنم. آقای حافظیان حاضر به تبعید شد، و شیخ به او فرمود: باید ده سال تمام در هندوستان بروی و اصلاً در این مدّت به مشهد نیائی، و پس از آن در مدّت پانزده سال دیگر کم و بیش اگر میخواهی به مشهد بیائی، و بعد از آن پانزده سال، اگر خواستی به مشهد بیائی و متوطّن گردی اشکال ندارد.
آقای حافظیان ده سال به هندوستان رفت و پس از آن گاه و بیگاهی به مشهد مشرّف میشد؛ و از جمله سفرهائی که بعد از ده سال به مشهد آمده بود، داستانی اتّفاق افتاد که ایشان حلِّ آن را نمود، و من خودم شاهد قضیّه بودم:
توضیح آنکه: یکی از اهل منبر کرمانشاه به نام مرحوم صدر، دو سه سالی به
مشهد آمده و در اینجا ساکن شده بود. یک روز به نزد مرحوم پدرم؛ مرحوم آیة الله آقای حاج شیخ محمّد کاظم دامغانی ـ رحمة الله علیه ـ آمد و گفت: أجنّه در منزل، ما را خیلی اذّیت میکنند! سر و صدا راه میاندازند و نمیگذارند بخوابیم، ما را از خواب بیدار میکنند، میبینیم چرخ چاه مشغول گردیدن است و آب را از چاه بیرون میآورند و دوباره در چاه میریزند، ولی کسی را نمیبینیم و فقط همینقدر میبینیم که چرخ در حرکت است.
مرحوم پدر ما گفتند: من خیلی میل دارم که خودم با چشم خودم بعضی از این کارها را که میکنند ببینم، اینبار اگر کاری کردند که قابل دیدن بود بیائید و به ما خبر دهید.
یک روز مرحوم صدر به منزل آمدند و گفتند: آمدهاند و درِ صندوق لباسها را باز کرده وتمام لباسها را در آوردهاند و به دیوار اطاق آویزان کردهاند!
مرحوم پدرم حرکت کرد و من هم در معیّت ایشان بودم؛ آمدیم در منزل، و دیدیم لباسها را بدون ترتیب از لباسهای زنانه و بچگانه و غیره، همینطور به دیوار چسبانیدهاند، و لباسها بدون میخ و یا چیز دیگری به دیوارهاست؛ و همینکه به یکی از آنها دست میزدیم، میافتاد.
این منظره بسیار جالب و شگفتآور بود! مرحوم پدرم قضّیه را به مرحوم حافظیان که در مشهد بود گفتند و ایشان دستوری داد و یا کاری کرد که دیگر أجنّه مزاحم مرحوم صدر نشدند.1
حکمت استیجار صوم و صلاة در دستگیری از ضعفاء
در شب دوّم شهر جمادی الاولی ١٤٠٠که به زیارت استاد آقای آیة الله حاج آقا مرتضی حائری در منزلشان نائل آمدیم در ضمن مذاکرات فرمودند:
روزی آقای شیخ حسین یزدی معروف که رئیس دادگاه شرع در زمان سلطان جائر بود با مرحوم پدرم آقای آیة الله حاج شیخ عبدالکریم در نزد مرحوم میرزای شیرازی بزرگ نشسته بودند؛ مرحوم میرزا راجع به استیجار شخصی که در مجلس آمده بود و تقاضای صلاة و صوم داشت، برای صلاة و صوم اموات از پدرم سؤال میکند و توثیق میخواهد، مرحوم پدر میگوید: من نمیشناسم و توثیق نمیکنم.
مرحوم میرزا از آقای شیخ حسین سؤال میکند، شیخ حسین به میرزا عرض میکند: حضرت آقا بدهید! بدهید!
وقتی که از مجلس خارج شدند مرحوم پدرم به آقا شیخ حسین میگوید: آیا شما این مرد را میشناختی و میدانستی که نمازها را میخواند؟ آقا شیخ حسین گفت: والله اگر یک رکعت از نمازها را بخواند! والله اگر نمازهای این مرد بر فرض خواندن به روح آن مرده اثری داشته باشد! آن مرد متوفّی نمازهای خود را نخوانده کجا این نمازها مؤثّر خواهد بود؟!
پدرم میگوید: من گفتم، پس چرا گفتی: «بدهید بدهید؟» آقا شیخ حسین در جواب گفت: آقاجان! خدا ارحم الرّاحمین است و میخواسته بدینوسیله دستگیری از فقراء و ضعفاء بشود؛ و بدینوسیله نیز نتیجه حاصل، و دستگیری میشود، و این مرد، مرد بیچاره و فقیری بود گفتم به او بدهید.1
داستان مرحوم حائری و مرحوم شیخ حسین یزدی
حضرت آیة الله آقای حاج شیخ مرتضی حائری ـ دامت برکاته ـ از مرحوم پدرشان مرحوم آیة الله حاج شیخ عبدالکریم حائری ـ اعلی الله تعالی مقامه الشّریف ـ نقل کردند که: آن مرحوم میفرمودند:
|روزی من در محضر استادمان حضرت آیة الله حاج میرزا محمّد حسن شیرازی ـ اعلی الله مقامه ـ وارد شدم. ایشان از من سؤال کردند: فلان کس را میشناسی؟ آیا مورد وثوق هست؟ از من نماز و روزه استیجاری خواسته است.
من آن مرد را میشناختم که أبداً مورد وثوق نبود و میدانستم که نماز و روزهها را نمیخواند، نخواستم شرح ماجرا را بدهم، و به همین قدر اکتفا کردم که نمیشناسم و شهادت بر موثّق بودن ایشان نمیدهم.
در این حال مرحوم آقا شیخ حسین یزدی آمد و مرحوم میرزای شیرازی به او گفتند: آیا فلانکس را میشناسی؟ مورد وثوق هست؟ او نماز و روزه استیجاری میخواهد.
مرحوم آقا شیخ حسین یزدی گفت: بله بله، آقا بدهید! بدهید!
پدرم میفرمود: من چیزی نگفتم و میدانستم که آقای شیخ حسین نیز خوب آن مرد را میشناسد و تعجّب کردم از این گفتارش.
چون از خدمت مرحوم میرزا بیرون آمدیم، من به آقا شیخ حسین گفتم: آیا تو میدانی که این مرد نمازها و روزهها را بجا میآورد که در محضر میرزا چنین گفتی؟!
گفت: قسم به خدا اگر بخواند! قسم به خدا اگر یک رکعتش را بخواند! آقاجان! خدا میخواسته است از این راه چیزی به فقرا برسد، و این مرد فقیر بود، و باید این وجوه به فقرا برسد.1
[داستانی از شخصی دهاتی در محضر مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمّی]
حضرت آیة الله آقای حاج سیّد علی لواسانی ـ دامت برکاته ـ قضیّۀ شیرینی را از شخصی دهاتی نقل کردند، که خود او این داستان را در محضر مرحوم حاج
شیخ ابوالقاسم قمّی میگفت، و آن مرحوم بسیار میخندید و از این داستان به سرور میآمد، با آنکه آن مرحوم اهل خنده نبود ولی هر وقت این شخص دهاتی را میدید میفرمود: قضیّه را بیان کن!
قضیّه از این قرار است که: یک شخص دهاتی اُلاغی داشت که با آن رفع حوائج خود را مینمود و اجناس ده را بر آن الاغ حمل میکرد، همچون کره و ماست و روغن و به شهر میآمد و میفروخت، و به جای آنها مایحتاج خود را در ده از قند و شکر و غیره بار میکرد و به ده میبرد.
مدّتها بدین عمل اشتغال داشت و از این باب إعاشه میکرد و راهی غیر از این برای ارتزاق نداشت؛ و سرمایۀ او هم فقط همین مقدار مختصری بود که به صورت جنس در روی الاغ بار میکرد.
یک روز که اجناسی را از شهرِ قم به ده برده بود؛ با پول آنها یک مشک روغن خریده و به شهر حرکت کرد. نزدیک غروب شد و یادش آمد که نماز نخوانده است، فوراً الاغ را نگه داشت و مشک روغن را بر زمین گذاشت و مشغول خواندن نماز شد.
در این حال شیطان به او وسوسه کرد که الاغ را نبستی! و اگر الاغ الآن بر زمین بخوابد و روی مشک غلْط زند، مشک پاره شده و روغن را روی زمین میریزد، و الاغ هم در وقت خستگی درآوردن دوست دارد در روی زمین بغلطد، به خصوص در جای نرم چون سبزه و چمن و زمین شن و رَمْل و از همۀ آنها نرمتر مشک روغن است.
خلاصه تمام این افکار و خواطر از ذهن او عبور میکرد تا نمازش را سلام داد و تمام کرد. در این حال دید الاغش مشک را پاره نکرده است ولی خود را به روی زمین انداخته و مشغول غلطیدن است؛ در همین حال یک غلط زد و خود را به روی مشک انداخت، مشک پاره شد و روغنها همه ریخت.
دهاتی میگوید: در این حال آمدم و بر سر روغنهای ریخته نشستم و مدّتی به آن نگاه کردم و پس از آن سر به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا شکر! خدایا شکر!
و باز به روغنها قدری نگاه کردم و گفتم: خدایا شکر! خدایا شکر!
و باز به روغنها نگاه کردم و سر به آسمان بلند کردم و گفتم ای خدا: پیش خودت گمان نکنی که من واقعاً شکر تو را بجای آوردم! نه، چنین نیست! این شکر از هفتاد فحش خواهر و مادر بدتر است! معنایش را بدان!
مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم با آنکه این قضیّه را کراراً از این مرد شنیده بودند، باز هر وقت در منزل ایشان میرفت، میفرمود: قضیّه را بیان کن!1
دربارۀ آخوند ملاّ فتحعلی سلطان آبادی
در روز پنجشنبه، ١٣ / ج ٢ / ١٤٠٧، که حضرت حجة الاسلام آقای حاج سیّد حسن سیّدی قمّی (عمّه زادۀ والد حقیر) در بنده منزل در مشهد آمدند، از جمله بیانات ایشان داستانی بود که دربارۀ کرامت مرحوم آخوند ملاّ فتحعلی بیان کردند، ایشان از مرحوم والدشان آیة الله آقا سیّد میرزا فخرالدین سیّدی ـ رضوان الله علیه ـ نقل کردند که:
من در سامرّآء تحصیل میکردم و آخوند ملاّ فتحعلی هم در آنجا اقامت داشتند، و در آخر عمر از دو چشم نابینا بودند؛ شبی قبل از أذان صبح با فاصلۀ بسیاری مثلاً چندین ساعت که من در خواب بودم ناگهان بیدار شدم و در خود شور و عشقی در رفتن به حرم مطهّر میدیدم که به حسب ظاهر آن، موقع رفتن به حرم نبود، و درهای صحن بسته بود، با خود گفتم این چه شور و وَلَه است؟! و من الآن اگر بروم در بسته است، و در تمام مدّت اقامتم در سامرّاء سابقه نداشت که من در این
موقع به حرم مطهّر مشرّف شده باشم! با خود گفتم: صبر میکنم تا قریب به اذان که درها را باز میکنند، میروم؛ بعداً مثل یک نیروی باطنی مرا از درون تهییج به رفتن میکرد.
بالأخره ناخودآگاه برخاستم و وضو گرفتم و لباس پوشیدم و به صوب حرم مشرّف شدم؛ و در آن زمان مسیر منزل ما تا حرم از یک دالون تاریکی میگذشت. من که بیرون آمدم در راه صدای خُرخُری شنیدم و گمان کردم که یکی از گاوهای اعراب است که در شب آزادانه در کوچهها عبور میکند و این صدای تنفّس اوست؛ چون نزدیک شدم چنین شنیدم که این صدای خُرخُر توأم با ذکر است و چون بدان موضع رسیدم دیدم این صدا از آخوند ملاّ فتحعلی است که بر روی زمین نشسته و مشغول ذکر است!
و معلوم شد که ایشان چون نابینا بوده و ساعت را ندیده چنین تصوّر کرده است که نزدیک اذان صبح است و موقع رفتن حرم است و از منزل بیرون آمده و راه حرم را گم کرده است و کسی هم در آن موقع در کوچه نبوده او را راهنمائی کند، فلهذا متحیّراً روی زمین نشسته و به ذکر مشغول شده است.
من چون به او رسیدم دست او را گرفتم و به طرف صحن مطهّر بردم و از آن دالون عبور دادم و مدّتها گذشت تا درِ صحن را گشودند و ما وارد شدیم. و من بدون هیچ شک و تردیدی بیداری آن موقع شب را از خواب و تهییج باطنی را برای تشرّف به حرم کرامتی از آن مرحوم دانستم که برخیزم و او را از تنهائی و گم شدن در بین راه به طرف حرم رهبری کنم.
دربارۀ حاج شیخ عبّاس قمی
و نیز داستانی را راجع به مرحوم محدّث آقای حاج شیخ عبّاس قمّی نقل کردند، ایشان گفتند:
من وقتی، برای زیارت به نجف اشرف مشرّف شده بودم؛ و ایشان در آنوقت در مسجد هندی برای طلاّب منبر میرفتند، و چون خواستند روایتی را با سلسله سند از حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السّلام مُعَنعَناً از پدرشان موسی بن جعفر از حضرت صادق و همینطور تا رسول خدا روایت کنند، چون به نام علیّ بن موسی الرّضا رسیدند ناگهان گریه گلوی ایشان را گرفت به طوریکه نتوانستند نقل کنند و همۀ طلاّب و فضلآء که قریب سیصد نفر بودند تعجّب کردند که آخر نام حضرت رضا را بردن که گریه ندارد.
بعداً خود ایشان دفع دخل کرده و برای توضیح فرمودند: علّت این گریۀ غیر اختیاری آن است که این امام بزرگوار آنقدر به من مرحمت کردند و مرحمت دارند که من هر وقت نام ایشان را بر زبان میآورم بیخودانه، اشکم جاری میشود!
آنگاه شروع کردند که یک یک با سند متّصل مُعَنعَناً نام امامان را بردن تا رسول خدا؛ و چون بعضی با خود میگفتند: آخر یکایک نام ایشان را متّصلاً بیان کردن چه فائدهای دارد؟ برای صرفه جوئی در وقت خوب است گفته شود: عن علی بن موسی الرِّضا عن آبائه عن رسول الله، ایشان نیز بعد از بیان سند، بیان کردند: نام این امامان نور است و رحمت است و اینگونه معنعناً بر زبان آوردن استجلاب رحمت میکند.
[به مضیقه افتادن حاج شیخ عبّاس قمی در طبع سفینة البحار]
آقای حاج سیّد حسن سیّدی ـ دام عمره ـ مطلبی دیگر از مرحوم محدّث قمی آقای حاج شیخ عبّاس نقل کردند و آن اینکه:
ایشان روزی در قم به دیدن مرحوم والدمان آقا سیّد میرزا فخرالدّین آمدند و در اطاق بیرونی بودند و در ضمن مطالبشان گفتند که: من دربارۀ سفینة البحار ده سال
زحمت کشیدم و آقایان علماء نجف برای طبع آن توجّهی نکردند و تساهل کردند و من برای طبع آن در مضیقه افتادم.1
[داستان آقا سیّد جواد کربلائی و خواب مرد سنّی راجع به برزخ و شب اوّل قبر]
راجع به تکامل در عالم برزخ داستانی را حضرت علاّمه طباطبائی ـ مدّ ظلّه ـ راجع به آقا سیّد جواد کربلائی و خواب دیدن مرد سنّی بیان کردند، که اینجانب در مباحث عالم برزخ بیان کرده و نوشتهام؛ ولی یک جمله از آن را فراموش کرده و ننوشتهام و اینک در اینجا مینویسم تا بعداً به کتاب معاد ملحق نمایم، ـ بحول الله و قوّته ـ و آن جمله این است:
چون آقا سیّد جواد دید مرد سنّی در دالان روی نیمکت نشسته است و دو فرشته مشغول تعلیم اصول دین به او هستند، آن مرد چون چشمش به آقا سیّد جواد افتاد گفت: «گفتی و نگفتی» یعنی گفتی که شیخ ما که اگر از مشرق و مغرب عالم او را صدا زنند جواب میدهد و به فریادش میرسد اسمش شیخ علی است، امّا نگفتی که این شیخ علی، علیّ بن أبیطالب است! به خدا قسم همینکه شیخ علی را صدا زدم دیدم علیّ بن أبیطالب در نزد من حاضر شد!2
[داستان دختر افندی در کنار قبر مادر]
حضرت استاد، علاّمه طباطبائی ـ مد ظلّه ـ نقل کردند از مرحوم آیة الحقّ آقای حاج میرزا علی آقا قاضی ـ رضوان الله علیه ـ که میفرمود:
در نجف اشرف در نزدیکی محل ما، مادر یکی از دخترهای افندی فوت کرد، (مقصود از افندیها سنّیهای عثمانی بودند که از طرف دولت عثمانی در عراق به مشاغل حکومتی اشتغال داشتند)؛ این دختر بسیار ناراحتی میکرد و با مشیّعین تا قبر مادر آمد و آنقدر ناله و ضجّه میکرد که همه را منقلب نموده بود، چون خواستند مادر را در قبر گذارند فریاد میزد که من از مادرم جدا نمیشوم. هرچه خواستند او را منع کنند مفید واقع نشد، دیدند که اگر بخواهند دختر را منع کنند بدون شکّ جان خواهد سپرد!
بالأخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بمانَد، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند و فقط روی آن را از تختهای بپوشانند، و سوراخی هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست، از آن دریچه و سوراخ بیرون آید.
دختر در شب اوّل قبر پهلوی مادر خوابید؛ فردا آمدند و سرپوش را برداشتند که ببینند بسر دختر چه آمده است، دیدند موهای سرش تماماً سفید شده است! گفتند چرا اینطور شده است؟!
گفت: هنگام شب من که پهلوی مادرم خوابیدم دیدم دو نفر از ملائکه آمدند و در دو طرف ایستادند و یک نفر شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد او شدند و او جواب میداد.
سؤال از توحید نمودند جواب داد: خدای من واحد است، و سؤال از نبوّت کردند جواب داد و گفت: پیغمبر من محمّد بن عبدالله است، سؤال کردند امامت کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت:
لَستُ له بإمام! «من امام او نیستم!»
در این حال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه میکشید! من از وحشت و دهشت به این حال که میبینید در آمدهام.
مرحوم قاضی ـ رضوان الله علیه ـ میفرمود: چون تمام طائفۀ دختر سنّی مذهب بودند و این واقعه طبق عقائد شیعه واقع شده است آن دختر شیعه شد و جمیع طائفه او که از اَفندیها بودند همگی به برکت این دختر شیعه شدند.1
[راجع به حروف ابجد و احضار جنّ]
فرمودند:2 روزی آقا نورالدّین (منظور آقازادۀ ایشان است) در طهران نزد من آمده گفت: آقای بحرینی در طهران است، میخواهید من او را فوراً اینجا نزد شما بیاورم؟ و آقای بحرینی یکی از افراد معروف و مشهور احضار جنّ و از متبحّرین در علم ابجد و حساب مربّعات است گفتم: اشکال ندارد.
آقا نورالدّین رفت و پس از یکی دو ساعت آقای بحرینی را با خود آورد و در مجلس نشست و سپس چادری آوردند و دو طرفش را به دو دست من داد و دو طرف دیگر را به دستهای خود گرفت، و این چادر به فاصلۀ تقریباً دو وجب از زمین به دست ما بود.
در این حال أجنّه را حاضر کرد و صدای غلغله و همهمۀ شدیدی در زیر چادر برخاست، و چادر به شدّت تکان میخورد که نزدیک بود از دست ما خارج شود و من محکم نگاه داشته بودم؛ و از طرفی آدمکهائی به قد دو وجب در زیر چادر بودند و بسیار ازدحام کرده بودند و تکان میخوردند و رفت و آمد داشتند؛ و من با کمال فراست متوجّه بودم که این صحنه چشمبندی و صحنهسازی نباشد، دیدم نه، صد در صد وقوع امر خارجی است!
و در این حال آقای بحرینی یک مربّع سی و دو خانهای کشید و من تا حال
چنین مربّعی را ندیده و نشنیده بودم؛ چون مربّعات، چهار در چهار یا پنج در پنج است و سیر مربّعات هرچه باشد مانند مربّع صد در صد بر این منوال است، ولی مربّع سی و دو خانهای در هیچ کتابی نبود! و آقای بحرینی از من سؤالاتی مینمود و یادداشت میکرد و جواب میداد، و از بعضی از مشکلات ما که هیچ کس اطّلاع بر آن نداشت جواب گفت، و جوابها همه صحیح بود! و من آن روز بسیار تعجّب کردم!
مانند آقای ادیب که از شاگردان برادر من؛ آقا سیّد محمّد حسن بود و چون روح قاضی ـ رحمة الله علیه ـ را حاضر کرده بودند و از رفتار من سؤال کرده بودند فرموده بود: روش او بسیار پسندیده است! و فقط عیبی که دارد آن است که پدرش از او ناراضی است و میگوید: در ثواب تفسیری که نوشته است مرا سهیم نکرده است! و چون این مطلب را برادرم از تبریز به من نوشت، من گفتم: من برای این تفسیر برای خود ثوابی نمیدیدم تا آنکه او را هدیه به پدر کنم؛ خداوندا اگر تو برای این تفسیر ثوابی مقدّر فرمودی، همه آن را به والدین من عنایت کن! و ما همه را به آنها اهداء میکنیم! بعد از یکی دو روز کاغذ دیگری از برادرم آمد و در آنجا نوشته بود که چون روح مرحوم قاضی را احضار کرد مرحوم قاضی فرموده بودند: اینک پدر از آقا سیّد محمّد حسین راضی شده و به واسطۀ تشریک در ثواب بسیار مسرور است! و از این اهداء ثواب هم بَینی و بین الله هیچ کس خبر نداشت.
[توقع آگاهی از اسرار و دقایق، درخواست از غریبه نیست]
و فرمودند:1 در ایّامی که در نجف اشرف برای تحصیل مشرّف بودم و در
نزد حضرت آیة الحقّ مرحوم آقای حاج میرزا علی قاضی ـ رضوان الله علیه ـ تردّد داشتم، روزی در حالیکه تنها در خدمت آن مرحوم بودم از باب گله و شکایت از حالاتم مطلبی عرض نمودم و آن استاد جوابی فرمود بسیار دلنشین، به طوریکه حقیقتاً حظّ بردم!
سؤال این بود:
چرا سالک پس از آنکه مدّتی کار کرد و در رشتۀ عرفان قدم نهاد و حالاتی پیدا نمود و مکاشفاتی در او به وقوع پیوست، توقّعش زیاد میشود و دوست دارد مثلاً ملائکه بر او نازل شوند و جبرائیل امین را ببیند و خلاصه از دقائق و اسرار آگاه شود؟! و اینها همه دلالت بر ضعف در سلوک دارد و ناشی از خامی و ناپختگی است!
مرحوم قاضی ـ رضوان الله علیه ـ پس از استماع این سخنان فرمود: آقاجان من! این درخواست از غریبه نیست، خودش از خودش میخواهد؛ چه اشکال دارد که کسی در مقام یکرنگی و صفا از خودش چیزی بخواهد؟! تمنّائی داشته باشد؟! گله و شکوهای بنماید؟! اتّفاقاً این درخواست و شکایت بسیار هم بجا و خوب است! چون راز و نیاز و خواهش بعضی از مراتب وجود است از حقیقت خود؛ مِنک و إلیک، منه و إلیه.1
راجع به طیّ الأرض
راجع به طیّ الأرض فرمودند: حقیقت آن پیچیدن زمین در زیر گام راه رونده است.
فرمودند: برادر مرحوم ما آقای سیّد محمّد حسن قاضی، یک روز به وسیله شاگردی که داشت و احضار ارواح مینمود (نه با آئینه یا با میز سه گوشه، بلکه دستی
به چشم خود میکشید و فوراً احضار میکرد) از روح مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی ـ رضوان الله علیه ـ راجع به طیّ الارض سؤال کرده بود؛ مرحوم قاضی در جواب فرموده بودند: طیّ الارض شش آیه از اوّل سورۀ طه است:
﴿طه * مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ * إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ * تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى * ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ * لَهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَمَا بَيۡنَهُمَا وَمَا تَحۡتَ ٱلثَّرَىٰ * وَإِن تَجۡهَرۡ بِٱلۡقَوۡلِ فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى * ٱللَهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ لَهُ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ﴾.1
من عرض کردم: مراد از این آیات چیست؟ آیا مرحوم قاضی خواستهاند به طور رمز صحبت کنند و مثلاً بگویند طیّ الارض به اتّصاف به صفات الهیّه حاصل میشود؟
فرمودند: نه، برادر ما مردی باهوش و چیز فهم بود، و طوری مطلب را بیان میکرد مثل آنکه دستورالعمل برای طیّ الارض را خودش از این آیات فهمیده است؛ و این آیات بسیار عجیب است به خصوص آیه: ﴿ٱللَهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ لَهُ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ﴾! چون این آیه تمام اسماء را در وجود مقدّس حضرت پروردگار جمع میکند و مانند جامعیّت این آیه در قرآن کریم نداریم.
فرمودند: مرحوم قاضی (ره) همیشه در ایّام زیارتی از نجف اشرف به کربلاء مشرّف میشد و هیچگاه کسی ندید که او ماشین سوار شود، و از این سرّ احدی مطّلع نشد جز یک نفر از کسبۀ بازار ساعت (بازار بزرگ) که مرحوم قاضی را در مشهد مقدّس دیده بود و از ایشان اصلاح امر گذرنامه خود را خواسته بود و ایشان هم اصلاح کرده بودند؛ آن مرد چون به نجف آمد افشاء کرد که من آقای قاضی را
در مشهد دیدم، و مرحوم قاضی خیلی عصبانی شدند و گفتند: همه میدانند که من در نجف بودم و مسافرتی نکردهام.1
[داستان قالیچه حضرت سلیمان]
برادر ما2 به وسیله شاگردش از حضرت قاضی ـ رحمة الله علیه ـ سؤال کرده بود که آیا قالیچه حضرت سلیمان که حضرت روی آن مینشست و به مشرق و مغرب عالم میرفت روی اسباب ظاهریّه و چیز ساخته شدهای بود یا از مُبدَعات الهیّه بود و هیچگونه با اسباب ظاهریّه ربطی نداشت؟
آن شاگرد چون از مرحوم قاضی (ره) سؤال کرده بود ایشان فرموده بودند:
فعلاً چیزی در نظرم نمیآید ولیکن یکی از موجوداتی که در زمان حضرت سلیمان بودند و در این کار قالیچه تصدّی داشتند الآن زندهاند، میروم و از او میپرسم.
در این حال مرحوم قاضی روانه شدند و مقداری راه رفتند تا آنکه منظرۀ کوهی نمایان شد، چون به دامنه کوه رسیدند یک شَبَحی در وسط کوه که شباهت به انسان داشت دیده شد، مرحوم قاضی از آن شَبَح سؤال کرده و مقداری با هم گفتگو کردند که آن شاگرد از مکالماتشان هیچ نفهمید؛ ولی چون مرحوم قاضی برگشتند گفتند: میگوید: از مبدعات الهیّه بوده و هیچ اسباب ظاهریّه در آن دخالتی نداشته است.
[دو شاهد در طیّ الارض داشتن مرحوم قاضی (ره)]
اقول: راجع به طیّ الارض داشتن مرحوم قاضی دو شاهد دیگر موجود است:
اوّل آنکه: حضرت علاّمه طباطبائی و آقای حاج شیخ عبّاس قوچانی، هر دو فرمودند که: عادت مرحوم قاضی در ماههای مبارک رمضان این بود که ساعت چهار از شب گذشته در منزل، رفقای خود را میپذیرفتند و مجلس اخلاق و موعظۀ ایشان تا ساعت شش از شب گذشته طول میکشید؛ در دهۀ اوّل و دوّم چنین بود؛ ولی در دهۀ سوّم ایشان مجلس را تعطیل میکرد و تا آخر ماه رمضان هیچکس ایشان را نمیدید و معلوم نبود کجا هستند! چهار عیال داشت، در منزل آنها نبود! در مسجد سهله و مسجد کوفه که بسیاری از شبها بیتوته مینمود نبود!
دوّم آنکه: آقای قوچانی فرمودند: یک سفر زیارتی ایشان به کربلا آمده بودند، در موقع مراجعت با هم تا محل توقّف سیارات آمدیم، ازدحام جمعیّت برای
سوار شدن به نجف بسیار بود به طوریکه مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بالا میرفتند، مرحوم قاضی که دید چنین است با کمال خونسردی به کنار گاراژ رفته و پشت به دیوار روی زمین نشست و مشغول جیگاره کشیدن شد؛ ما مدّتی در کنار ماشینهائی که میآمدند و مسافرین را سوار میکردند صبر کردیم، بالأخره با هر کوششی بود خود را به داخل سیّارهای انداختیم و آمدیم به نجف و از مرحوم قاضی خبری نداشتیم.
ملاقات آقای حاج سیّد احمد کربلائی با درویش
حضرت علاّمۀ طباطبائی نقل کردند از مرحوم قاضی از مرحوم حاج سیّد احمد کربلائی که او میگفت:
در سفری به یک درویش روشن ضمیر برخورد کردم، او به من گفت: من مأموریّت دارم شما را از دو چیز مطّلع کنم: اوّل: کیمیا، دوّم آنکه: من فردا میمیرم شما مرا تجهیز نموده و دفن نمائید!
مرحوم آقا سیّد احمد در جواب فرموده بود: امّا من به کیمیا نیازی ندارم و امّا تجهیزات شما را حاضرم.
فردا آن درویش فوت میکند و مرحوم حاج سیّد احمد تجهیزات او را متکفّل میشود.1
راجع به آقا سیّد احمد کربلائی، رضوان الله علیه
حضرت علاّمه استادنا الاعظم طباطبائی ـ مدّ ظله ـ فرمودند: مرحوم آیة الله آقای حاج میرزا علی آقا قاضی ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند که: استاد ما مرحوم آقای سیّد احمد کربلائی ـ رحمة الله علیه ـ میفرمود:
ما پیوسته در خدمت مرحوم آیة الحقّ آخوند ملاّ حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ بودیم و آخوند صد در صد برای ما بود، ولی همینکه آقای حاج شیخ محمّد بهاری با آخوند روابط آشنائی و ارادت را پیدا نمود و دائماً در خدمت او تردّد داشت آخوند را از ما دزدید.
[ملزم شدن مرحوم کمپانی در پایان مناظرات با آقا سیّد احمد کربلایی توسط آقا سیّد حسن کشمیری]
و دیگر میفرمودند: در مکاتبات و مباحثاتی که در قضیّه «تشکیک در وجود» و «وحدت در وجود» بین دو عالم بزرگوار آقای حاج سیّد احمد کربلائی و آقای حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی ـ رضوان الله علیهما ـ صورت گرفت و بالأخره مرحوم حاج شیخ قانع به مطالب عرفانیّه توحیدیّه آقا سیّد احمد نشدند، یکی از شاگردان مرحوم قاضی به نام آقای سیّد حسن کشمیری که از همدورگان آقای حاج شیخ علی محمّد بروجردی و آقا سیّد حسن مسقطی و آن ردیف از تلامذۀ مرحوم قاضی بود بنای مباحثه و مکالمه را با مرحوم حاج شیخ محمّد حسین باز کرد و آنقدر بحث را بر اساس استدلالات و براهین مرحوم حاج سیّد احمد تعقیب کرد که حاج شیخ را ملزم به قبول نمود.
[داستان میهمان بیدارعلیّ]
و دیگر فرمودند: داستانی عجیب در تبریز در زمان طفولیّت ما صورت گرفت:
درویشی بود در تبریز که پیوسته با طبرزین حرکت میکرد، مرد لاغر اندام، گندمگون چهره و جذّابی بود به نام بیدارعلی، و عیالی داشت و از او یک پسر آورده بود که اسم او را نیز بیدارعلی گذارده بود؛ این درویش پیوسته در مجالس و
محافل روضه و خطابه حاضر میشد و دم در رو به مردم میایستاد و طبرزین خود را بلند نموده و میگفت: بیدارِ علی باش! و من خودم کراراً در مجالس او را دیده بودم.
یک شب یکی از دوستان بیدارعلی پاسی که از شب گذشته بود به منزل وی برای دیدار او آمد، بیدارعلی در منزل نبود، زن از میهمان پذیرائی کرد و تا موقع خواب، بیدارعلی نیامد و بنا شد آن میهمان در آن شب در منزل بماند؛ پسر بیدارعلی که او نیز بیدارعلی و طفل بود در رختخواب خود در گوشۀ اطاق خوابیده بود، میهمان در همان اطاق در فراش خود خوابید و زن در اطاق دیگر خوابید و اتّفاقاً در را از روی میهمان قفل کرد.
میهمان در نیمۀ شب از خواب برخاست و خود را به شدّت محصور در بول دید، از جای خود حرکت کرد که بیاید بیرون و ادرار کند دید در بسته است! هرچه در را از پشت کوفت خبری نشد و هرچه داد و فریاد کرد خبری نشد! و از طرفی خود را به شدّت محصور میدید، بیچاره شد و با خود گفت: این پسر را در جای خود میخوابانم و خود در جای او میخوابم و ادرار میکنم تا صبح که شود بگویند این ادرارِ طفل بوده است. آمد و طفل را برداشت و در جای خودش گذاشت و به مجرّد آنکه طفل را گذاشت طفل تغوّط کرد و رختخواب را به کلّی آلوده نمود.
میهمان در رختخواب طفل خوابید و شب را تا به صبح نیارامید از خجالت آنکه فردا که شود و رختخواب مرا آلوده ببینند چه خواهند گفت؟! و چه آبروئی برای من باقی خواهد ماند؟! و من با چه زبانی شرح این عمل خطا و خیانتبار خود را که منجرّ به خطای بزرگتر شد بازگو نمایم.
صبح که درِ اطاق را زن گشود که میهمان برای وضو و قضاء حاجت بیرون آید میهمان سرِ خود را پائین انداخته و یکسره از منزل خارج شد، بدون هیچ
خداحافظی! و پیوسته در شهر تبریز مواظب بود که به درویش بیدارعلی برخورد نکند و رویاروی او واقع نشود، لذا هر وقت در بازار از دور بیدارعلی را میدید به گوشهای میخزید و یا در کوچهای و دکّانی مختفی میشد تا درویش بیدارعلی بگذرد.
اتّفاقاً روزی در بازار مواجه با بیدارعلی شد و همینکه خواست مختفی شود بیدارعلی گفت: گِدا! گِدا! من حرفی دارم: (گِدا به اصطلاح ترکهای آذربایجانی به افراد پَست و در مقام ذلّت و فرومایگی میگویند) در آن شب که در رختخواب تغوّط کردی چرا مثل بچّهها تغوّط کردی؟
میهمان شرمنده گفت: سوگند به خدا که من تغوّط نکردم و شرح داستان را مفصّلاً گفت ـ انتهی کلام استاد علاّمه.1
اقول: شاید این حکایت بسیار آموزنده باشد و آن، اینکه هر کسی بخواهد گناه خود را به گردن دیگری بیندازد خداوند او را مبتلا به شرمندگی بیشتر میکند؛ چون همانطور که آبرو نزد انسان قیمت دارد آبروی دیگران نیز محترم و ذیقیمت است، و هیچ کس نباید آبروی انسان محترم دیگری را فدای آبروی خود کند، و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن را به گردن دیگری در عالم کون و واقع و متن حقیقت عملی مذموم و غلط است، و انسان همیشه باید متوجّه باشد که نظام کون بیدار است و عمل خطای انسان را بدون واکنش و عکس العمل نخواهد گذاشت.2
تفأل به قرآن کریم آیة الله گلپایگانی
در شب بیست و پنجم شهر ربیع الثّانی ١٤٠٠هجریّه قمریّه که افتخار ملاقات
آیة الله گلپایگانی دست داد در ضمن مذاکرات فرمودند:
من در این نهضت اسلامی که باید حقّاً به اسلام و مسلمین کمک نمود سعی دارم که حوزۀ علمیّه محفوظ باشد و طلاّب به پیشرفتهای تحصیلی خود برسند، و اگر خدای ناکرده مختصر غفلتی شود و حوزه تعطیل گردد دیگر به هیچوجه به زودی و به این آسانیها نمیتوان تشکیل حوزه داد! تمام این نهضت ثمرۀ وجود افرادی از این حوزه است.
مرحوم آیة الله فقید آقای حاج شیخ عبدالکریم یزدی حائری در آن دوران فشار طاقت فرسای شاه سابق (رضاخان) برای حفظ حوزه بسیار زحمت کشید و رنج برد! و بالأخره دیده شد که روح اسلامیّت مردم این سرزمین در نتیجه مساعی جمیله افراد خرّیج از این حوزه و نظائر آن بوده است.
من در این انقلابات و در این نهضت جلودار و علمدار نیستم و سعی دارم که نقائص را برطرف و خرابیها را اصلاح کنم، و لذا از دیدگاه عامّه و مردم مجتمع، شخصی بیطرف و برکنار شمرده میشوم، و للّه الحمد و له الشّکر که این عیب را که مردم بر ما مینهند بر خود میخریم، و خود را در دست آراء و افکار عامّه که پایۀ متین و اصیلی ندارد قرار نمیدهیم.
امروز هرکه در این امور زمام را در دست گیرد و سررشته داری کند از حملات شیطان و حکومت نفس امّاره و خطاهای بیحدّ و حساب و اشتباهات بیحدّ و حصر مصون و محفوظ نخواهد بود! و ما چون مریض هستیم و در کنار واقع شدهایم خداوند به لطف و کرم خود ما را حفظ فرموده است؛ من دربارۀ کیفیّت مشی و سلوک خود در این امور روزی با قرآن مجید تفأل زدم این آیه آمد:
﴿أَمَّا ٱلسَّفِينَةُ فَكَانَتۡ لِمَسَٰكِينَ يَعۡمَلُونَ فِي ٱلۡبَحۡرِ فَأَرَدتُّ أَنۡ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَآءَهُم
مَّلِكٞ يَأۡخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصۡبٗا﴾.1
از این آیۀ معجزه آسا فهمیدم که خداوند به ما عنایت دارد و این عیوب موجب محفوظ بودن از دستبرد شیطان است.
و در وقتی که آیة الله خمینی را در پانزده خرداد ١٣٤٢ شمسیّه به زندان بردند و حوزه تعطیل شد، تا مدّتها دروس تعطیل بود و بسیاری از فضلاء و طلاّب در نظر داشتند تا ایشان از زندان مستخلص نشوند حوزه شروع به کار نکند؛ ولی من دیدم این صلاح حوزه نیست چون ممکن است ایشان را به این زودیها رها نکنند و در این صورت اگر حوزه تعطیل باشد طلاّب متفرّق میشوند و خدای ناکرده ممکن است حوزه متلاشی گردد، و این منظور و مقصود دستگاه حاکم جائر است؛ لذا تصمیم گرفتم درس را شروع کنم.
مرا تخویف کردند و گفتند: اگر درس را شروع کنی به احتمال قوی ممکن است طلاّب شهریّه شما را از شما قبول نکنند! من واقعاً در ترس و خوف افتادم که اگر درس را شروع کنم و طلاّب حاضر نشوند و شهریّه را قبول نکنند مقصود انجام نخواهد شد، لذا با قرآن برای این منظور تفأل زدم که آیا شهریّه را بدهم یا نه؟ این آیه آمد:
﴿أَنۡ أَلۡقِ عَصَاكَ فَإِذَا هِيَ تَلۡقَفُ مَا يَأۡفِكُونَ﴾2
درس را شروع کردیم و شهریّه را تقسیم نمودیم، بحول الله و قوّته طلاّب همگی حاضر شدند و شهریّه را پذیرفتند و اعجاز قرآن مشهود و ملموس شد؛ و له الحمدُ فی الاُولی و الآخرة.3
تدریس علاّمه طباطبائی مدظلّه اسفار را در حوزۀ قم [و بیان تفأل عجیب به دیوان حافظ]
در روز بیست و سوّم شهر ربیع الثّانی ١٤٠٠هجریّه قمریّه که به محضر مبارک استادنا المکرّم آقای طباطبائی ـ مدّ ظله ـ مشرّف شدم ضمن بیان استخاره و تفأل به قرآن کریم که فرمودند هر دو منصوص و در روایات وارد شده است، فرمودند: فال با دیوان حافظ به تجربه رسیده است که بسیار عجیب است و برای این موضوع دو مورد از تفأل خود بیان کردند.
اوّل: فرمودند وقتی من از تبریز به قم آمدم و درس اسفار را شروع کردم و طلاّب زیادی قریب به صد نفر در مجلس درس حاضر میشدند، حضرت آیة الله بروجردی ـ رحمة الله علیه ـ اوّلاً دستور دادند که شهریّۀ طلاّبی که به درس اسفار میآمدند قطع کنند! و بر همین اساس من متحیّر شدم که خدایا چه کنیم! اگر شهریّۀ طلاّب قطع شود این افراد بیبضاعت که فقط ممرّ معاششان شهریّه است چه کنند؟! و اگر من تدریس اسفار را ترک کنم لطمه به سطح علمی و عقیدتی طلاّب خواهد خورد.
بالأخره یک روز که به حال تحیّر در اطاق راه میرفتم چشمم به دیوان حافظ افتاد که روی کرسی اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأل زدم که چه کنم، آیا تدریس اسفار را ترک کنم یا نه؟ این غزل آمد:
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم | *** | محتسب داند که من این کارها کمتر کنم |
من که عیب توبهکاران کرده باشم بارها | *** | توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم |
تا آخر غزل.
ثانیاً همان روز یا روز بعد آقای حاج احمد، خادمِ خود را در منزل ما
فرستادند و بدینگونه پیغام کرده بودند که: ما در زمان جوانی در اصفهان نزد مرحوم جهانگیرخان اسفار میخواندیم ولی مخفیانه، چند نفر بودیم و در خفیه به درس ایشان میرفتیم! و امّا درس اسفار علنی در حوزۀ رسمی به هیچوجه صلاح نیست و باید ترک شود!
من در جواب گفتم: به آقای بروجردی از طرف من پیغام ببرید که:
این درسهای متعارف رسمی مانند فقه و اصول را ما هم خواندهایم و از عهدۀ تدریس و تشکیل حوزههای درسی آن برخواهیم آمد و از دیگران کمبودی نداریم! من که از تبریز به قم آمدهام فقط و فقط برای تصحیح عقائد طلاّب بر اساس حقّ و مبارزۀ با عقائد باطلۀ مادّیّین و غیرهم میباشد. در آن زمان که حضرت آیة الله با چند نفر خفیةً به درس مرحوم جهانگیرخان میرفتند طلاّب و قاطبۀ مردم بحمد الله مؤمن و دارای عقیدۀ پاک بودند و نیازی به تشکیل حوزههای علنی اسفار نبود، ولی امروزه هر طلبهای که وارد دروازۀ قم میشود با چند چمدان (جامهدان) پُر از شبهات و اشکالات وارد میشود، و امروز باید به درد طلاّب رسید! و آنها را برای مبارزۀ با ماتریالیستها و مادیّین بر اساس صحیح آماده کرد و فلسفۀ حقّه اسلامیّه را بدانها آموخت! و ما تدریس اسفار را ترک نمیکنیم، ولی در عین حال من آیة الله را حاکم شرع میدانم، اگر حکم کنند بر ترک تدریس اسفار مسأله صورت دیگری به خود خواهد گرفت.
فرمودند: پس از این پیام، آیة الله بروجردی دیگر به هیچوجه متعرّض ما نشدند و ما سالهای سال به تدریس فلسفه، اسفار و شفا و غیرها مشغول بودیم.
دوّم: در ایّامی که در نجف اشرف برای تحصیل مشرّف بودیم و بعضی از پنجشنبهها به کوفه میرفتیم. روزی با چند نفر از رفقا و دوستان در کوفه نشسته بودیم و دیوان حافظ را با خود داشتیم که ناگهان یکی از رفقا از راه رسید و ایستاده گفت: فالی برای من بگیرید!
ما از دیوان حافظ برای او فالی گرفتیم این بیت آمد:
اگر زاینده رود آب حیاتست | *** | ولی شیراز ما از اصفهان به |
همینکه این بیت را از غزل شنید مات و مبهوت و متحیّر ماند به طوریکه همه دوستان در تعجّب افتادند! و ناچار علّت تحیّر و سکوت او را پرسیدند؟ در پاسخ گفت: من میل دارم یک مخدّرهای را متعه کنم و برای تفحّص از این منظور دو مخدّره پیدا شده است، یکی اصفهانی و دیگری شیرازی است و من بین انتخاب هر یک از آن دو متحیّر بودم و بالأخره بنا به فال خواجه حافظ گذاردم که چنین بیت معجزه آسا پاسخ مرا داد.1
آثار نقاهت در سنّ پیری
ایشان [آیة الله گلپایگانی] میفرمودند: من بسیار ضعف و کسالت دارم و غیر از درس به جائی نمیروم و مقیّد هستم که درس تعطیل نشود، و هر وقت که به حرم مطهّر [حضرت معصومه] سلام الله علیها برای زیارت مشرّف میشوم و مردم دست و شانه [مرا] میبوسند و دست به عبا و لباس برای تبرّک میمالند و ازدحام میکنند خود را در دست آنها عیناً مانند گنجشکی میبینم که در دست اطفال گرفتار شده و اطفال مشغول بازی کردن با او هستند، چگونه اطفال از بازی با گنجشک لذّت میبرند ولی آن حیوان مسکین در دست آنها معذّب و گرفتار است؟! همین طور مردم از بوسیدن و دست مالیدن به لباس و شانه و تبرّک جستن متلذّذ میگردند ولی من در دست آنها قرین رنج و آرزوی خلاصی و رهائی میکنم.
و در این وقت به یاد میآوریم گفتار مرحوم آیة الله آقای حاج سیّد محمّد تقی خونساری ـ رضوان الله علیه ـ را که میفرمود: در بعضی از اوقات که در کوچه برای درس میروم آنقدر ضعف و کسالت هجوم دارد که اگر آشنائی از دور
برسد آرزو دارم سلام نکند و مشغول احوالپرسی نگردد که من ناچار به جواب سلام و پاسخ گفتار او بشوم.
[اعتراض به نهضت مشروطه در محضر میرزا]
آقای حائری1 میفرمودند: روزی مرحوم آقا شیخ حسین یزدی پس از تمام شدن انقلاب مشروطیّت به دست مرحوم میرزای نائینی و همقطارانش و روی کار آمدن لامذهبها و فکلیها و معاندین اسلام، در مجلس میرزای نائینی بلند بلند به میرزا گفت: نهضت مشروطه «کار کردنِ خَر شد و خوردن یابو!»
میرزا شنید و سر تکان داد و میخواست تصدیق کند، ولی میخواست که بفهماند که من لفظ «خر» را نشنیدم چون مرجعش به خود او بود.
بعضی از شاگردان مرحوم میرزا که در مجلس حاضر بودند مثل آقای آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی و آقای حاج شیخ محمّد علی کاظمینی هم اصرار داشتند که به میرزا تفهیم کنند که میگوید: کار کردن خَر! کار کردن خَر!
آقای حائری میفرمودند: آقای شیخ حسین یزدی مرد کجسلیقهای بود.
داستان آقا شیخ اسماعیل جاپلقی و دور افتادن از قافله
آیة الله حائری قضیۀ عجیبی را از مرحوم مغفور آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی که از اخیار و ابرار و از علمای معروف طهران بود نقل کردند، فرمودند:
آقای جاپلقی برای خود من بدون واسطه نقل کرد که من با پدرم و جماعتی با کجاوه و دلیجان و اُلاغ از جاپلق عازم تشرّف به ارض اقدس علیّ بن موسی الرّضا علیه آلاف التحیّة و الثّناء شدیم؛ و در آن زمان از جاپلق که از قراء اَراک است
تا طهران با الاغ و کجاوه ده روز طول میکشید و از طهران تا مشهد مقدّس یک ماه میکشید.
معمولاً قافله که از طهران حرکت میکرد یکسره میرفت تا شاهرود که وسط راه است و در آنجا دو روز برای حمام و رختشوئی و استراحت توقّف مینمود؛ چون در طول پانزده روز از طهران به شاهرود مردم بسیار خسته و چرک و کثیف میشدند و برای استحمام و شستن لباسها یک روز و برای استراحت روز دوّم را قرار میدادند.
روز اوّل که قافله وارد شاهرود شد و بنا بود همه به استحمام و تطهیر و تنظیف البسه مشغول شوند، من فقط مشغول شستن لباسهای پدرم شدم و او را به حمّام بردم و به طور کامل نظیف نمودم به طوریکه روز سپری شد و قادر بر شستن لباسهای خودم و استحمام خودم نبودم؛ و فردا که بنا بود همه بخوابند و استراحت کنند تا در اوّل شب قافله حرکت کند، همه خوابیدند و از آن جمله پدرم نیز استراحت نمود، من به شستن لباسهای خودم مشغول شدم همه را تنظیف و تغسیل نمودم و از خود استحمام نمودم، تا روز بسر آمد و ابداً استراحتی نکردم و آنقدر خسته و فرسوده بودم که حدّ نداشت!
شب مردم نماز مغرب را خوانده و سوار شدند و به راه افتادند قدری که راه رفتیم من دیدم به هیچوجه طاقت سواری و برقراری روی مرکب را ندارم و آنقدر خواب و خستگی بر من غالب است که هم اکنون است که از روی مرکب به زمین بیفتم! با خود گفتم از الاغ پیاده میشوم و کنار جادّه یک ساعت میخوابم و سپس بیدار میشوم و با سرعت خود را به قافله میرسانم؛ چون شخص پیاده معمولاً سرعتش از قافله و مال بیشتر است، پیاده شدم و در بیابان کنار همان راه خوابیدم.
یکمرتبه بیدار شدم دیدم آفتاب از آسمان بالا آمده و غرق در عرق شدهام و
تمام خستگی من در رفته است، ولی یک شب تمام، و مقداری از روز را خوابیدهام! خدایا چه کنم و چگونه به قافله برسم؟! و در این بیابان مالرو که جای پای مال بسیار است از کدام راه بروم که به قافله برسم؟! و بین من و قافله یک شب راه است، چگونه خود را برسانم؟!
در این حال دیدم ناگهان دو نفر مرد در نزد من آمدند و در تن یکی از آنها لباس نمدی بود که نیمهآستین داشت و به من گفتند: برخیز و از این راه برو و به قافله میرسی! و یکی از آن راهها را که جای پای مال بود نشان دادند؛ من برخاستم و به راه افتادم.
تقریباً پنج دقیقه که راه رفتم رسیدم به قهوهخانهای که در کنار استخری بزرگ واقع بود، من در آن قهوهخانه رفتم و یک استکان چای خوردم؛ صاحب قهوهخانه خواست استکان دیگر بیاورد قبول نکردم چون قیمت دو استکان مجموعاً سه شاهی میشد و من بیش از صد دینار که دو شاهی بود با خود همراه نداشتم، و بقیّه پولها نزد پدرم و در اسبابهای من با قافله رفته بود. قهوهچی پرسید: چرا یک چای دیگر نمیخوری؟ گفتم: چون صد دینار بیشتر ندارم. گفت قبول دارم و به همان دو شاهی یک استکان دیگر چای خوردم و بعد به راه افتادم.
و تقریباً پنج دقیقه راه آمدم رسیدم به کاروانسرائی و دیدم قافلۀ ما در اینجا پیاده شدهاند و مخصوصاً پدرم هنوز به داخل کاروانسرا نرفته و به پشت دیوار کاروانسرا نشسته و تکیه داده است، و پدرم گفت: ما الآن از راه رسیدهایم کجا بودی تو؟ من قضیّه را نقل کردم و گفتم که فقط ده دقیقه راه آمدهام تا رسیدم، گفت: عجبا ما از شب تا به صبح راه پیمودهایم، چگونه تو این مسافت دراز را در این مدّت کوتاه آمدهای؟! این مسلّماً در اثر تصرّف و راهنمائی آن دو مرد که از رجال الغیب بودهاند میباشد.1
معجزات حضرت امام رضا علیه السّلام
حضرت آیة الله حائری (آقای حاج آقا مرتضی، دامت برکاته) در جلسه دیدار و ملاقات حقیر با ایشان در مشهد مقدّس ـ در طول ایامی که فیما بینِ دوازدهم رمضان تا سوّم شوال ١٤٠٠هجریّه قمریّه بود ـ مطالب بسیار مفید و ارزندهای بیان فرمودند، که به چند تا از آنها به جهت اختصار در اینجا اکتفا میشود:
[شفا یافتن همسر حاج آقا بزرگ اراکی توسط امام رضا علیه السّلام]
اول آنکه: آقای حاج شیخ آقا بزرگ اراکی که مردی پیر (قریب به نود سال دارند) و فعلاً در قید حیات و در اراک از علماء برجسته هست، (اخوی بزرگ آقای حاج آقا مجتبی اراکی که در قم ساکن بوده و از رفقای صمیمی میباشند، و در صدق گفتار و کلام هر دو برادر، هیچ جای شبهه و تردید نیست) برای من حکایت کردند که:
عیال آقای حاج شیخ آقا بزرگ در سنّ جوانی مبتلا به درد چشم شدید میگردد که مدّتها در اراک و همدان معالجه میکنند و هیچ مثمر ثمر واقع نشده و اطبّاء از بهبود آن مأیوس میگردند و اعلام عدم قدرت بر معالجه میکنند؛ چشمها روزبهروز رو به کوری میرود به طوری که دختر در آستانۀ فقدان چشم قرار میگیرد.
پدر و مادرش پریشان شده و چون شنیده بودند که اگر کسی چهل روز در مشهد مقدّس به عنوان زیارت و قضاء حاجت اقامت کند حضرت حاجت او را برمیآورند، دختر را با خود به ارض اقدس مشهد حرکت داده و به قصد اقامت یک اربعین سکنی میگزینند؛ و پیوسته به حال اضطرار و التجاء بوده و راه تضرّع و استکانت میپیمایند.
اتّفاقاً چشم دختر علاوه بر آنکه هیچ اثری از بهبودی در آن مشاهده
نمیشود، رفته رفته رو به نقصان بوده و دیگر از تشرّف به حرم مطهّر هم میمانند و فقط در منزل روزها را میگذرانند، تا تقریباً چند روز به انتهای اربعین مانده بود پدر و مادر بسیار گرفته و ملول و با حال ضجرت و انفعال میگویند: وا أسفا! اربعین هم بسر آمد و نتیجهای عائد نگشت!
در یکی دو روز آخر که مشغول جمعآوری اسباب و أثاثیه بوده و آمادۀ برای حرکت بودند، از سقف اتاق ناگهان یک چیز مختصری میافتد، مانند: گچ یا فضلۀ پرنده و شبه آن، و به دل آنها چنین الهام میشود که این داروی چشم فرزند است؛ فوراً آن را کوبیده و با آب مخلوط میکنند به چشمها میریزند و چشمها شفاء مییابد، کأن لم یکن شیئاً مذکوراً! و چند روز دیگر را با دختر به حرم میروند برای زیارت و سپس بار سفر بسته و به سمت اراک مراجعت میکنند.
[گرفتن مخارج سفر و سوغات زیارت امام رضا علیه السّلام]
دوّم آنکه: در منتخب التواریخِ آقا میرزا هاشم که در صدق گفتار او شبههای نیست مسطور است که:
یک زن ازغندی که أزغَند موطن او بود، دیده میشد که مکرّر به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السّلام میآید و برمیگردد، با آنکه از مادّیات چیزی در بساط نداشت! از او سؤال شد، گفت: من مخارج سفر را تماماً از حضرت میگیرم! در هر سفر که تشرّف حاصل میکنم خود آن حضرت مخارج سفر و سوغات را به من میدهند.
[شفا یافتن حضرت آیة الله حائری توسط امام رضا علیه السّلام]
سوّم آنکه: من1 در یکی از سفرها مریض شدم به مرض سخت، و تب
شدیدی داشتم؛ خیلی متأثّر شدم و ناراحت، خوفاً از اینکه من اینجا میمیرم و رفقای همسفر خود را به زحمت میاندازم! با آن حال کسالت و تب شدید به حرم مشرّف شدم و بدن خود را به دیوارهای رواق مطهّر مالیدم، از حرم که بیرون آمدم در مسجد گوهرشاد، چنان تب رفته و خداحافظی کرده و بهبودی حاصل شده بود که برای هیچ کس به حسب ظاهر قابل باور نبود.
راجع به تولّد مرحوم آیت الله حائری رحمة الله علیه
چهارم: از قضایای عجیب آنکه پدر من مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی فرزند فرید پدر و مادر بود و آنها هیچ اولادی دیگر نیاوردند و من عمو و عمّه نداشتم.
توضیح آنکه: جدّ من مرحوم محمّد جعفر که از زمرۀ اهل علم نبود، بلکه در طائفه ما غیر از پدرم هیچ کس اهل علم نبود، و با آنکه سالیان دراز با جدّه ما ازدواج کرده بود اولادی از آن دو به هم نمیرسید؛ جدّ ما مرحوم محمّد جعفر پیوسته متعه میگرفت تا شاید خداوند از او فرزندی روزی کند و روزی نمیفرمود. مدّتها گذشت و از آن متعهها خبری نشد تا یک روز که زمستان و هوا سرد بود و جدّ من در منزلِ یک متعه برای نماز رفته بود، آن متعه چنین تصوّر کرد که برای معاشقه آمده است و دختر بچّۀ خود را که از شوهر سابق خود داشت به هر طریق میخواست از منزل به بهانهای خارج کند، و چون هوا سرد بود دخترک بیرون نمیرفت.
تا نماز جدّ ما به پایان رسید خیلی متغیّر و عصبانی شد که چرا در این هوای سرد دختر را از منزل بیرون میفرستی؟! همانجا حقّ متعه را داد و مدّتش را بخشید و مدّت سایر متعه[ها] را بخشید و گفت که من دیگر ابداً متعه نمیگیرم و پیرامون این کارها نمیروم؛ خداوندا تا کی من به خاطر یک فرزند، دست به غیر تو دراز کنم که
موجب آزار و اذیّت دخترک یتیم در هوای سرد زمستان گردد؟! بعد از این واقعه خداوند به او از همان جدّۀ ما که سالیان دراز اولادش نمیشد فقط و فقط یک پسر عنایت فرمود که او را «عبدالکریم» نام نهادند.
و اقول: مناسب بود او را هبة الله یا عطاء الله نامگذاری کنند.
راجع به حالات مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی رحمة الله علیه
[پنجم:] مرحوم پدرم چون دارای استعداد کافی بود و از طفولیّت از عهده خواندن نامه و فهمیدن آن بر میآمد او را برای تحصیل از ده به شهر فرستادند و سپس عازم کربلا شد و درسهای خود را در آن مکان مقدّس میخواند.
مرحوم فاضل اردکانی (که معاصر با مرحوم میرزای بزرگ شیرازی حاج محمّد حسن بود و در علم و فضیلت بسیاری او را بر مرحوم شیخ انصاری مقدّم میدانستند) چون استعداد وافر پدرم را دید او را به سامرّاء فرستاد و نامهای به مرحوم میرزای بزرگ نوشت؛ مرحوم پدرم که بیست سال بیشتر نداشت با نامۀ فاضل به سامرّاء به خدمت میرزای بزرگ مشرّف شد و خدمت آن مرحوم تتلمذ مینمود.
ولی عمده درسهایش نزد مرحوم آقا سیّد محمّد فشارکی اصفهانی بود، و کراراً میفرمود: من هرچه دارم از مرحوم آقا سیّد محمّد دارم! پدرم حقیقتاً نسبت به او عشق میورزید و خدمت منزل آقا سیّد محمّد را مینمود، و اگر خودش شخصاً تعبیر نمینمود که من نوکر آقا سیّد محمّد هستم من چنین تعبیری نمینمودم.
آقا سیّد محمّد در سنّ ٥٧ سالگی رحلت نمود. پدرم میفرمود: من استاد را در خواب دیدم و عرض کردم: نجات در چیست؟ فرمود: در دو چیز؛ اوّل: در تزکیۀ نفس، دوّم: در پرستاری و رسیدگی به اولادِ من.
پدر من میفرمود: بسیاری میگویند که: مرد آن است که از قول و گفتار
خود نگذرد، ولی من میگویم که مرد آن است که از گفتار و قول خود بگذرد.
[در حالات مرحوم اردکانی رحمة الله علیه]
[ششم:] مرحوم اردکانی مردی شوخ و مزّاح بود و در قهوهخانه میرفت؛ و یک شاهی سهم امام قبول نکرد، و فتوا نداد و با آنکه میرزای بزرگ پیشنهاد نمود که تمام خِطّه کربلا را بدو واگذار کند ابداً قبول نکرد.
به مرض استسقاء دچار شد و با آن مرض رحلت کرد؛ باد استسقاء و ورم آن، بیضتین او را گرفته و متورّم نموده بود، سؤال میکردند: این چیست که بر بیضتین عارض شده است؟ در جواب میگفت:
این باد کلّۀ آقایان است که بر بیضتین من ریخته است.
برای فتوا و مرجعیّت و تعیین این موضوعات به او مراجعه مینمودند، میفرمود:
شُستن اسافل اعضاء (و اسم آن را میبرد) آنقدر مهمّ نیست که این دقّتها و إعلَمها را لازم داشته باشد، ولی چون میرزا محمّد حسن شیرازی مردی است که در دین استوار و محتاط است به او مراجعه کنید.
راجع به کیفیت بحث در سامرّاء
مرحوم میرزای شیرازی از نجف اشرف تنها به سامرّاء هجرت نموده و قصد توطّن نمود و سپس شاگردان و خواصّ او یکیک مشرّف شدند و حوزۀ علمیّه تشکیل شد.
مرحوم میرزا در بدو ورود به سامرّاء مجالس درسش شش تا هفت ساعت طول میکشید و غالباً هفت ساعت بود! صبح که در مسند درسش مینشست یکسره تا ظهر درس میگفت و همین باعث التیام حوزه و تشیید آن شد.
در هر مسألهای که وارد میشدند تمام اطراف و جوانب آن را رسیدگی مینمودند، و به مقتضای الکلام یجرّ الکلام به هرجا که کلام کشیده میشد دنبال میکردند و به عمق بحث میرساندند، و بدین مناسبت شاگردان ورزیده و زبردست و متفکّر و متعمّق و محقّق تربیت نمود؛ با آنکه از نقطه نظر کمّیّت زیاد مهمّ نبود و تمام طلاّب سامرّاء در زمان میرزا به سیصد نفر بالغ میشد ولی از لحاظ کیفیّت بسیار مهمّ بود! به طوری که از شاگردان مخصوص خود مرحوم میرزا هشت نفر در زمان آن مرحوم از هر جهت لیاقت و قابلیت مرجعیّت عامّه شیعیان را پیدا کردند؛ ولی رفته رفته میرزا زمان درس را تقلیل داد و روزی بیش از یکی دو ساعت بحث نمیفرمود و بحثها را به شاگردان خود سپرد که عمدۀ آنها مرحوم آقا سیّد محمّد فشارکی اصفهانی است.
مرحوم میرزا غالباً از شاگردان خود سؤال مینمود، بالأخصّ از مرحوم میرزای کوچک آقا میرزا محمّد تقی شیرازی ـ اعلی الله مقامهما ـ بسیار سؤال میکرد، و پس از ختم بحث و پایان مسأله باز میپرسید: آقا میرزا محمّد تقی باز ادامه دهیم بحث را یا همین جا کافی است و خاتمه دهیم؟ و مرحوم آقا میرزا محمّد تقی هرچه میگفت همان را مرحوم میرزا عمل مینمود؛ و گاه میشد که پس از بحث تامّ در مسأله و خاتمه آن، که به هیچ وجه جای خالی در بحث نمانده بود، چون آقا میرزا محمّد تقی میگفت: «باز ادامه دهید» مرحوم میرزا باز مسأله را ختم نمینموده و وارد در مسألۀ جدید نمیشدند، بلکه همان بحث را تا مدّتی تعقیب مینمودند.
مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی بعد از میرزای بزرگ مرجع عامّه شیعیان شد و تمام فضلاء و علماء و هم قطاران مرجعیّت ایشان را تصویب نمودند؛ رحمة الله علیهما.1
[فوت دختر آقای حداد (ره)]
حضرت آقای حاج سیّد هاشم حدّاد ـ روحی فداه ـ میفرمودند: دختری داشتم دو ساله، فوت کرد و در شب ما او را در کنار اطاق گذاشته بودیم تا فردا او را دفن کنیم، و البتّه به صورت یک طفل کوچک به او نظر مینمودیم.
ناگاه در همان شب من دیدم این طفل بزرگ شد و همۀ اطاق را فراگرفت و همۀ خانه را و همۀ شهر را و همۀ عالم را! گفتم: عجبا! این روح بزرگ این طفل خردسال است که ما به دیدۀ تحقیر به او مینگریستیم.
راجع به تقلید از مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی، رضوان الله علیه
آقای سیّد هاشم هندی (رضوی) نقل کرد که:
یکی از سادات محترم هند به نام سیّد علی نقی هندی از هند برای تحصیل علوم دینیّه به نجف اشرف میآید و در آنوقت مقارن میشود با فوت مرحوم آقا سیّد محمّد کاظم یزدی و سپس آقای میرزا محمّد تقی شیرازی؛ و میبیند که رسالههای بسیاری طبع شده است و از طرف افراد بسیاری و طلاّب، آن رسالهها را در هنگام خروج مردم از صحن مطهّر کربلا به مردم مجّانی میدادهاند و در اعطاء آنها تنافس مینمودند.
این منظره برای آقا سیّد علی نقی دچار اشکال و شبهه میگردد و امر تقلید بر او سخت میشود و نمیداند که از چه شخصی تقلید کند؟ بالأخره با خود قرار میگذارد به حضرت امام عصر عجل الله تعالی فرجه متوسّل گردد و برای حلّ این معضله از ایشان راهنمائی بخواهد که شخصی را برای تقلید او معرّفی کنند.
و برای این مهمّ با خود قرار میگذارد که یک اربعین در مسجد سهله اقامت کند و به عبادت مشغول باشد تا کشف مطلب شود؛ هنوز چهل روز به پایان نرسیده بود که ناگاه دید یک نور بسیار قوی در مقام حضرت حجّة ارواحنا فداه ظاهر شد
که آن نور، نور امام زمان بود و آن نور اشاره کرد به سیّدی که تنها در مقام نشسته بود و گفت: از این سیّد تقلید کن!
سیّد علی نقی نگاه کرد و دید این سیّد آقای حاج میرزا علی آقای قاضی هستند و آن نور ناپدید شد؛ ولی میگوید: من با خود گفتم این معرّفی این سیّد به من بود و این تنها کافی نیست، باید خود این سیّد هم نزد من بیاید و بگوید: «حضرت امام زمان امر تقلید تو را به من ارجاع نمودند.»
و لذا از مسجد سهله بیرون آمدم و به مسجد کوفه در آمدم و در آنجا معتکف شدم تا زمانی که این امر تحقّق یابد و حضرت ولیّعصر به آن سیّد بگویند: برو به نزد سیّد علی نقی و او را از این امر مطّلع گردان!
یک روز که در مسجد کوفه نشسته بودم مرحوم قاضی به نزد من آمد و فرمود: در احکام دین هرچه میخواهی از من بپرس و بدان عمل کن! ولی این قضیّه را نزد احدی فاش مساز!
سیّد علی نقی میگفت: از آن به بعد من از آن سیّد تقلید میکردم و هر مسألهای پیش میآمد از او میپرسیدم تا زمانی که مرحوم قاضی فوت کرد؛ از آن به بعد نسبت به هر مسألهای که پیش میآید و من حکمش را نمیدانم در خواب مرحوم قاضی به سراغ من میآید و حکم آن را به من میفرماید.1
[مکاشفهای از مرحوم علاّمه در تولّد فرزندشان آقای حاج سیّد علی]
یک فرزند این حقیر که آقا سیّد علی نام دارد در لیلۀ دوازدهم شهر رمضان المبارک، یک ساعت از نیمه شب گذشته، در سنۀ یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج هجریّۀ قمریّه، در طهران، احمدیّه، متولّد شد؛ و در آن هنگام این حقیر در اطاق بیرونی که محل کتابها بود به علّت خستگی مفرط که در اثر
مقدّمات وضع حمل و آوردن قابله و غیره پیدا کرده بودم، در حال چُرت و خواب بودم که دیدم مرحوم رضوان مقام آیة الله آقای حاج شیخ محمّد جواد انصاری ـ رضوان الله علیه ـ به من آئینهای عطا کردند و آن را در مقابل صورت من قرار دادند؛ این لحظه همان لحظهای بود که طفل متولّد شد و صدای گریه و استهلال او مرا از حالت پینگی و خواب خارج کرد؛ این حقیر بعد از اذان و اقامه در گوشهای طفل، این خواب را برای مادرش بیان کردم و نماز صبح را نیز در همان اطاق نزد طفل بجای آوردم.
کرامت حضرت امام رضا علیه السّلام در استجابت دعای دختر مرحوم حیدری
حضرت آیة الله آقای حاج سیّد علی لواسانی ـ دامت برکاته ـ فرزند مرحوم آیة الله حاج سیّد ابوالقاسم در روز یکشنبه ١٤ شهر صفر الخیر ١٤٠٤، در منزل حقیر در مشهد مقدّس رضوی علیه السّلام از کرامت حضرت رضا علیه السّلام حکایتی نقل کردند که جالب است؛ این حکایت متعلّق به دختر مرحوم آقا سیّد علی نقی حیدری صاحب کتاب استنباط الاصول فرزند مرحوم آقا سیّد مهدی حیدری صاحب کتاب جنگ انگلیس و عراق فرزند مرحوم آقا سیّد احمد حیدری، بانی حسینیّۀ حیدریها در کاظمین علیهما السّلام است. و حکایت از این قرار است:
تقریباً در حدود ده سال قبل از این، دختر مرحوم آقا سیّد علی نقی حیدری که مدّتی شوهر کرده بود و از او اولادی به هم نرسیده بود، با جمعی از ارحام خود ولی بدون شوهر از کاظمین برای زیارت قبر مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السّلام به مشهد مقدّس آمدند و روزی برای دیدار با اهل بیت ما که با هم سابقۀ آشنائی داشتند در منزل ما آمدند، اهل بیت ما به آنها خیر مقدم گفت،
ولی بسیار ایشان را مهموم و مغموم دید؛ از علّت پرسید، گفتند: این دختر سالیان درازی است که ازدواج کرده ولیکن اولادی نیاورده و اینک شوهر او در صدد تجدید فراش است و از وقتی این خبر به این دختر رسیده است زندگانی برای او تلخ شده، نه روز دارد و نه شب، پژمرده و پلاسیده شده و پیوسته در تشویش و نگرانی بسر میبرد.
اهل بیت ما به آنها میگوید: هرکس به زیارت امام رضا علیه السّلام بیاید و سه حاجت بخواهد، آن حوائج و یا یکی از آنها (تردید از ناقل است) برآورده خواهد شد. الآن وضو بگیر و به حرم مطهّر مشرّف شو و از آن حضرت طلب اولاد کن! دختر برمیخیزد و وضو میگیرد و به حرم مطهّر مشرّف میشود و دعا میکند و این خانواده پس از زیارت مشهد به کاظمین مراجعت میکنند.
آقای حاج سیّد علی لواسانی فرمودند: ما عادتمان این بود که در هر سال یک بار به اعتاب عالیات مشرّف میشدیم، و فصل زمستان را در آنجا میماندیم؛ چون به کاظمین مشرّف شدیم و در منزل مرحوم حیدری رفتیم دیدیم صدای گریۀ طفل نوزاد بلند است و اهل منزل آنقدر خوشحالند که در پوست نمیگنجند! و گفتند: همین که ما از مشهد مراجعت کردیم و شوهر این دختر با او مضاجعت کرد، به مجرّد آمیزش حمل برداشت! و اینک که نُه ماه میگذرد بچه تولّد یافته است و بهترین موهبت و عطای حضرت رضا علیه السّلام به ما رسیده است.
حکایتی از مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی راجع به اشتباه واضح
آقای آیة الله میرزا محمّد رضای مهدوی دامغانی ـ دامت برکاته ـ حکایتی از مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی نقل کردند که بسیار جالب است.
میفرمودند: مرحوم حاج شیخ هاشم مردی مراقب و صاحب فتوا و دور از
هوی و میل ریاست بود؛ با آنکه از زمرۀ نخبگان اصحاب مرحوم آقازاده کفائی (آقازادۀ بزرگ مرحوم آخوند خراسانی) بود و در ردیف مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی و مرحوم پدر ما (حاج شیخ محمّد کاظم دامغانی) و آقا میرزا مهدی اصفهانی و نظائرُهم بود ولیکن به هیچ وجه حاضر برای ریاست نشد و مقلّد نداشت و نماز جماعت هم نمیخواند! و با آنکه از اساتید و مدرّسین معروف مشهد بود بلکه از ممتازترین مدرّسین از جهت بیان و تقریر بود و معذلک فتوا نداد! ولیکن شاید دورههائی قریب به ده تا پانزده دوره از کتاب مکاسب شیخ را تدریس کرده بود.
نقل میکرد که: شبی که قدری گرفتاری فکری هم داشتم، در موقع مطالعۀ کتاب مکاسب به لغتی برخورد کردم و نفهمیدم معنایش چیست؟ و آن لفظ «لکن» بود هرچه فکر کردم نفهمیدم تا به حدّی که گمان کردم من کتاب فارسی میخوانم و این لفظ «لَگَن» است و باز هم دیدم معنای مناسبی ندارد؛ بالأخره کتاب را به هم گذارده و خوابیدم و صبح که بیدار شدم باز مطالعه کردم و دیدم کتاب، کتاب عربی است ولیکن این لفظ فارسی «لَگَن» در اینجا چه میکند؟!
عیال خود را صدا زدم و گفتم: این کلمه را بخوان! گفت: من غیر از قرآن کتاب عربی بلد نیستم بخوانم، من فقط کتاب فارسی میتوانم بخوانم!
گفتم: همانطور که الفاظ فارسی را میخوانی این را بخوان! آمد و شروع کرد به طریق هجّی کردن که در مکتب یاد گرفته بود، گفت: «لام زِبَرْ لَ، کاف به صدای زیر، نون جزمی: لَکِنْ»
من در دنیائی از حیرت و أسف فرو رفتم که این چه خطائی بود که یک زن بدون سواد تصحیح اشتباه من میکند! و فهمیدم که: إلهی بِیَدِک لا بِیَدِ غیرِک زیادتی و نقصی و نفعی و ضَرّی!1
[لولا کتابُ الألفَین و زیارة الحسین علیه السّلام لأهلَکَتْنِی الفتاوی]
در لئالی الأخبار، صفحه ٦٥٢، در شرح احوال علاّمه حلّی آورده است که بعد از فوتش او را در خواب دیدند، و خواب بیننده گویا خود را به صورت فخرالمحقّقین فرزند علاّمه میدید، به علاّمه میگوید: در آن نشئه چه شد؟
علاّمه میگوید: لولا کتابُ الألفَین و زیارة الحسین علیه السّلام لأهْلَکَتنی الفتاوی1.2
سیّد ضیاء الدّین درّی و خواب عجیب
آقا سیّد ضیاء الدّین دُرّی یکی از وعّاظ و اهل منبر درجه اوّل طهران و استاد علوم معقول بودهاند و اینک متجاوز از سی سال است که فوت کردهاند. حقیر در پای منبر ایشان کراراً بودهام، مسلک حِکَمی و عرفانی در منبر داشت و بیانش جالب و منبرش محقّقانه بود.
در شب سوّم ربیع الثّانی یک هزار و چهارصد و دوازده هجریّۀ قمریّه، أخالزّوجۀ حقیر (حجّة الاسلام آقای حاج سیّد حسن معین شیرازی) در بنده منزل در مشهد مقدّس بودند، و از ایشان خواب جالبی را نقل نمودند که ذکرش مقرون به لطف است:
معمولاً در طهران، هر واعظی را که برای یک دهه برای منبر در مجلسی دعوت میکردند، در شب آخر نیز وی را برای همان دهه از سال آخر دعوت مینمودند. در سال آخری که مرحوم سیّد ضیاء الدّین درّی در قید حیات بود، یک شب از دهۀ محرّم (شب هشتم یا نهم) از ایشان قبل از منبر جوانی سؤال میکند که:
مراد از این شعر چیست؟
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ | *** | چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد1 |
مرحوم درّی میگوید: جواب این سؤال را در بالای منبر میدهم تا برای همه قابل استفاده باشد. ایشان مفصّلاً در فراز منبر از قضیّۀ نهی آدم أبوالبشر از خوردن گندم، و داستان نان جو خوردن أمیرالمؤمنین علیه السّلام را در تمام عمر بیان میکند، حتّی اینکه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوین سیر نشد!
مراد از شیخ در این بیت، حضرت آدم علَی نبیّنا و آله و علیه السّلام است که وعدۀ نخوردن از شجرۀ گندم را در بهشت داد ولی به آن وفا نکرد و از امر خداوند سرپیچی کرد و گندم را تناول نمود، و مراد از پیر مغان حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام است که در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد و وعدۀ عدم تناول از شجرۀ گندم را او ادا کرده و به اتمام رسانید.
این مجموع تفسیر این بیت بود که او بر سر منبر شرح داده و منبرش را خاتمه داد.
قبل از پایان سال، مرحوم درّی فوت میکند؛ و لهذا در آن مجلس مدعوّی که باید در دهۀ محرم حضور داشته باشد، نمیتواند شرکت کند. درست در سال بعد در دهۀ محرّم در همان شبی که این جوان سؤال را از مرحوم درّی میکند، وی را در خواب میبیند که مرحوم درّی به نزد او آمد و گفت: ای جوان! تو در سال قبل در چنین شبی از من معنی این بیت را پرسیدی و من آنطور پاسخ گفتم، امّا چون بدین عالم آمدهام معنی آن، طور دیگری برای من منکشف شده است:
مراد از «شیخ» حضرت ابراهیم علیه السّلام است و مراد از «پیر مغان» حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام و مراد از «وعده» ذبح فرزند [است] که حضرت ابراهیم بدان امرِ خداوند وعدۀ وفا داد، امّا حقیقت وفا را حضرت أباعبدالله الحسین علیه السّلام در کربلا به ذبح فرزندش حضرت علیّ أکبر علیه السّلام انجام داد.
فردای آن شب، این جوان در آن مجلس معمولیِ همه سالۀ مرحوم درّی میآید و این خواب خود را بیان میکند و معلوم است که با بیان این خواب چه انقلابی در مجلس روی داده است.
اقول: روایت گندم نخوردن در تمام عمر، اختصاص به رسول الله دارد که چون از أمیرالمؤمنین علیه السّلام میپرسند که عائشه روایت میکند که رسول خدا در تمام عمر یک شکم سیر نان گندم نخورد، حضرت میفرماید: عائشه دروغ میگوید، رسول خدا در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد و از نان جو یک شکم سیر نخورد! ـ انتهی.
البتّه شکّی نیست که أمیرالمؤمنین علیه السّلام هم تأسّی به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم دارد و نان گندم نخورده است، کما هو المستفاد من الأخبار؛ و امّا این، غیر از مضمون روایت سابق است.1
[داستانی در باب تملّق]
و در صفحه ٣٠٢ [از کتاب شرح نامه حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام به مالک اشتر] آیة الله منتظری آوردهاند: مرحوم حاج میرزا علی آقای شیرازی ـ خداوند رحمتش کند ـ از علمای اصفهان بود، میگفت که:
یک آقایی پای منبری نشسته بود و یک روضهخوان هم بالای منبر داشت
تعریف از این آقا میکرد که این آقا چه کرده است! بعد، این آقا از پای منبر گفت: فرزند، میدانم دروغ میگویی، تملّق میگویی، امّا بگو که خوشم میآید!1
[انتقاد مرحوم آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی از رویّه مرحوم آقا سیّد محمّد کاظم یزدی]
جناب محترم آیة الله آقای حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی ـ دام عزّه ـ در شب اوّل ربیعالمولود ١٤٠٤ در مشهد مقدّس نقل کردند از مرحوم آیة الله آقا سیّد جمال الدین گلپایگانی ـ رضوان الله علیه ـ که از رویّه مرحوم آیة الله آقا سیّد محمّد کاظم یزدی به شدّت انتقاد میکرد، راجع به صحیفۀ کاظمیّه2 و کلمات قصاری که از مطالب خود نوشته و طبع نمودهاند؛ و میفرموده است: این یک نوع جسارت و جرأت در مقابل امامان است! و در موقع بیان این مطلب خودش نیز دچار احساسات شده و حالش تغییر میکرد! و میفرمود: شما صحیفۀ سجّادیۀ سادسه و سابعه بنویس و یا دعاهای حضرت امام کاظم علیه السّلام را جمع کن و صحیفهای ترتیب بده! این کارها یعنی چه؟!
[مکاشفه آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی از فوت آقا شیخ محمّد حسین اصفهانی کمپانی]
و نیز آیة الله صافی نقل کردند از مرحوم آیة الله آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی ـ رحمة الله علیه ـ که بعد از فوت مرحوم آیة الله آقا ضیاء الدّین عراقی که ریاست و تدریس نجف منحصراً با آیة الله شیخ محمّد حسین اصفهانی شد، و
هیچکس احتمال فوت آن مرحوم را نمیداد (تقریباً پس از دو ماه از رحلت عراقی) در وقتی که مرحوم گلپایگانی در قنوت نماز وتر بودند در حال بیداری، به تمام معنی مشاهده میکنند که: مرحوم آقا ضیاء الدّین سوار بر استری است و همینطور میرود تا در منزل مرحوم حاج شیخ محمّد حسین داخل شد!
مرحوم گلپایگانی پس از نماز میگوید: مرحوم اصفهانی فوت کرده است! همینکه قبل از طلوع آفتاب بر سر مناره أمیرالمؤمنین میخواهند ندا کنند و صلاة بکشند، میگوید: گوش کنید که اینک خبر فوت مرحوم اصفهانی را میدهند! اتّفاقاً چون گوش فرا میدهند میشنوند که رحلت ایشان را اعلام و برای تشییع جنازه مردم را دعوت میکند.
[شدّت اهتمام مرحوم آیة الله آخوند خراسانی به امور طلاّب]
و جناب محترم آیة الله آقای حاج سیّد مهدی روحانی (فرزند مرحوم آقای حاج سیّد أبوالحسن) از مرحوم آیة الله آخوند ملاّ محمّد کاظم خراسانی نقل کردند که:
یک شب یک نفر از طلاّب به نزد ایشان آمد و گفت: عیالم درد زایمان دارد و من قابله را نمیشناسم؛ مرحوم آخوند منزل قابله را بلد بودند ولیکن در منزل ایشان در آنوقت هیچ مردی نبود که با آن طلبه به منزل قابله رود حتّی خادم هم نبود. مرحوم آخوند در همان حالی که بود، با شبکلاه فانوس را بر میدارد و با معیّت آن طلبه به منزل قابله میآید و طلبه را راهنمائی میکند؛ و هرچه آن طلبه میگوید: آقا شأن شما نیست با فانوس بیائید، آخوند اعتنا نمیکند و میگوید: هیچ مانعی ندارد!
جناب آیة الله آقای حاج سیّد موسی شبیری زنجانی ـ دام ظلّه ـ نقل کردند که: آن طلبه مرحوم آقا شیخ علی اکبر نوغانی بوده است، و چون با پسر مرحوم
آخوند دوست و رفیق بوده است به منزل آخوند میرود تا با مساعدت و معیّت او دنبال قابله بروند؛ آخوند که در را باز میکند به او میگوید: پسرم فلانی خواب است. من خودم با تو میآیم. الخ.1
دو حکایت از مرحوم علاّمه امینی
جناب محترم آقای حاج سیّد محمّد مهدی خلخالی ـ که در عصر روز جمعه، ١٦ رجب، در مشهد مقدّس به دیدن ما در منزل آمدند ـ دو حکایت از مرحوم حاج شیخ عبدالحسین امینی، صاحب الغدیر از خود آن مرحوم بلافاصله نقل کردند که هر دوی آنها جالب است.
اول آنکه: آن مرحوم میفرموده است: من برای مطالعۀ بعضی از کتابهای خطّی و غیر خطّی، لازم میشد که به حسینیّۀ شوشتریها در نجف کوچه «سلام» مراجعه کنم، چون آنجا دارای کتابخانۀ بالنّسبة معتبری بود؛ و چه بسا مطالعات من تمام نمیشد و آن سیّد کتابدار میخواست حسینیّه را ببندد و به منزل برود، من از او میخواستم درِ حسینیّه را از روی من ببندد و خود برود، و من مشغول مطالعه شوم؛ با اینکه اینکار برای او ناگوار بود ولی معذلک مرا میگذاشت و میرفت و من شبها تا به صبح به مطالعه میپرداختم.
دوّم آنکه: کتابی مورد نیاز مطالعۀ من بود که در نجف یافت نمیشد، فقط یک نفر داشت؛ من از او تقاضا کردم کتابش را بدهد و من مطالعه کنم. گفت: کتاب را از منزل بیرون نمیدهم؛ گفتم: من میآیم در منزل و مطالعه میکنم؛ راضی شد.
من به منزل او میرفتم و مطالعه میکردم، و هر وقت که مطالعه تمام میشد
به منزل میآمدم؛ و چه بسا میرفتم و خود او در منزل نبود، زوجهاش در را باز میکرد و من به بیرونی میرفتم و مطالعه میکردم.
یک روز که برای مطالعه رفتم و در زدم زن پشت در آمد و گفت: آقا در منزل نیستند؛ گفتم: من میخواهم کتاب را مطالعه کنم؛ گفت: نمیشود! بالأخره پس از گفت و شنود معلوم شد که دیگر به من اجازۀ مطالعۀ کتاب را نمیدهند.
من از آنجا برگشتم و خیلی متأثّر شدم و بدون آنکه به منزل بروم یکسره به کربلا آمدم و به حرم مطهّر مشرّف شدم و عرض کردم: مولانا! ما این مطالب را برای شما و احقاق حقّ شما مینویسیم و من به این کتاب احتیاج دارم و از شما این کتاب را میخواهم.
از حرم که بیرون آمدم در راه برخورد کردم به آقائی که غالباً مرا به منزلش میبرد و آشنائی داشتم، و پس از صرف نهار رفت و چندین جلد کتاب آورد و گفت: این کتابها از مرحوم والد مانده است و مورد نیاز و مطالعه ما نیست، همه اینها برای شما باشد. من دست بردم و اوّلین کتابی را که برداشتم، دیدم: همان کتاب مورد نیاز ماست که از حضرت تقاضا کرده بودم!
[رؤیایی از مرحوم علاّمه راجع به حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی مسجد شاهی]
این حقیر در روزی که از آقا حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی مسجد شاهی (صاحب تفسیر، فرزند آقا شیخ محمّد باقر، فرزند آقا شیخ محمّد تقی) بحث بود، شب در عالم رؤیا نام آن مرحوم را به: «سیّد هدایتالله مُستَرحمی، فرزند محمّد باقر بن محمّد تقی» دیدم!
و با ملاحظه، مقامات و درجات او (که هم از تفسیر پیداست و هم از حالات او که برادرزادهاش آقا حاج آقا نورالله نوشته و به ضمیمه تفسیر طبع شده است)
هویداست. و نام ایشان را در رؤیا اوّلاً با عنوان «سیّد» و ثانیاً به اسم «هدایت الله» و ثالثاً با لقب «مسترحمی» [دیدن دارای] أسراری است.
قصّهای از آقای آیة الله حاج شیخ عبدالکریم حائری در اهتمام به امور طلاّب
حضرت آقای عمّهزادۀ گرامی آقای حاج سیّد حسن سیّدی گفتند:
ما شبی برای دیدار آیة الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی به منزلشان رفتیم؛ دیدیم در بیرونی نیستند، و عبائی هم در کنار افتاده بود، پرسیدیم: کجا هستند؛ گفتند: نمیدانیم ولی حالا میآیند. قدری نگذشت که ایشان از در کوچه وارد منزل شدند بدون عبا! و معلوم شد از منزل رفتهاند به گذرخان، و در آنجا یک دارو فروشی بود که سیّدی صاحب آن داروخانه بود و مرحوم حائری گفته بودند که طلاّب دواجات خود را از او تهیّه کنند، و ایشان بعضی از اوقات میرفتند و حساب او را میدادند؛ ایشان به آن داروخانه رفتهاند و برگشتهاند.
مرحوم حاج میرزا مهدی بروجردی که متصدّی امور طلاّب و مدیر عامل بیرونی و مراجعات ایشان بود گفت: آخر حضرت آیة الله، اینطور که نمیشود! و معلوم بود ناراحت شده بود.
مرحوم حائری با کمال نرمی و آرامش لبخندی زده و گفتند: آقا میرزا مهدی ما به دکّان سیّد در گذرخان رفتیم و آنجا هم نشستیم و یک استکان چای هم خوردیم و حالا آمدهایم و اینجا هستیم، شما هر جلوگیری میخواهی به عمل آور.
[حکایتی از مرحوم میر لوحی صاحب کتاب کفایة المهتدین]
آقای حاج سیّد موسی شبیری زنجانی گفتند:
مرحوم آقا سیّد محمّد باقر درچهای و همچنین آقا سیّد جلالالدّین طاهری
(که فعلاً از رؤساء اصفهان هستند) هر دو در نسب خود به میر لوحیِ معروف معاصر مجلسی میرسند.
میر لوحی به جهت مخالفت با مجلسی و مقابله و انتقادی که بر او داشت دستور داد مقبرۀ جدّ مادری او را (أبو نُعَیم اصفهانی) که در تخت فولاد بود خراب کردند. او کتابی دارد به نام کفایة المهتدین که در کتابخانۀ مجلس موجود است.
گویند روزی به منزل سیّد محمّد باقر صاحب روضات رفتهاند و دیدهاند که او اوراقی را روی طناب منزل پهن کرده است که خشک شود. پرسیدند این چیست؟! او گفته است: این کتاب کفایة المهتدین است که او را شستهام و حالا روی ریسمان پهن کردهام که خشک شود و از کاغذ آن استفاده کنم. در کتاب کفایة المهتدین از مجلسی و پدر مجلسی عیب گوئی به حدّ اکمل شده است.
[این سیّد نفس کافری دارد]
من روزی از مرحوم حضرت آقای حاج سیّد هاشم حدّاد از احوال سیّدی پرسیدم؛ فرمودند: نفس کافری دارد! و در سفر دیگر فرمودند: قائل به امامت حضرت ولیّ عصر عجلّ الله تعالی فرجه الشّریف نیست!
حاج أبوموسی جعفر محیی، نقل کرد که:
یکی از شبهای جمعه که از کاظمین به کربلا برای زیارت آمده بودم و در منزل حضرت آقای حدّاد بیتوته کردم، در وقت سحر آقای حدّاد مرا از خواب بیدار کردند و فرمودند: برخیز به حرم مشرّف شویم! ـ و این بیدار کردن و تشرّف ایشان با من در وقت سحر به حرم حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام بیسابقه بود! ـ من برخاستم و وضو ساختم و در معیّت ایشان به حرم مطهّر مشرّف شدیم؛ پس از زیارت و نماز زیارت که در کناری نشسته بودند، سیّدی را به من نشان دادند و گفتند: این سیّد را میشناسی؟! عرض کردم: نه، نمیشناسم! سر خود را پائین
انداختند و سه مرتبه گفتند: لعنه الله! لعنه الله! لعنه الله!
جناب محترم آقای حاج موسی مُحیی گفتند: شبی در خواب دیدم که از صحن مطهّر حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام از درِ قبله که در برابر آن محوّطهای است خارج شدم، ناگهان دیدم همین آقای سیّد از مقابل من به جلو میآید و چند نفر شرطه محافظ او بودند. من رو کردم به جمعیّتی که در آنجا بودند و گفتم: برای این آقا صلواتی بفرستید! هیچکس از مردم اعتنائی نکرد و مطلب را امر عادی تلقّی کردند، من چون نگاهم به صورت سیّد افتاد، دیدم أحوَل است.1
[مطالب مطرح شده توسط آقای حاج سیّد محمّد علی میلانی]
حضرت حجّة الاسلام آقا حاج سیّد محمّد علی میلانی آیة الله زاده ـ دامت برکاته ـ عصر روز سیزدهم شهر ربیع المولود ١٤١٢ در بنده منزل تشریف آورده و یک دورۀ هفت جلدی کتاب نفیس و ارزشمند مرحوم والدشان را مسمّی به قادتُنا کیف نعرِفُهُم برای حقیر هدیه آوردند ـ شکّر الله مساعیه الجمیلة ـ و در ضمن چند حکایت بیان فرمودند:
[بیهوش شدن آقای حاج سیّد احمد کربلائی با شنیدن آیه «نارُ جهنّم أشَدُّ حَرًّا»]
اوّل: راجع به آیة الحقّ و سند العرفان و الفقیه النّبیل الأوحدیّ آقا حاج سیّد احمد کربلائی طهرانی ـ قدّس الله سرّه ـ نقل فرمودند از نوادۀ ایشان (که فعلاً در قم سکونت دارند) که:
وقتی مرحوم آقای حاج سیّد احمد از نجف اشرف یا کربلای معلّیٰ برای
زیارت یکی از أعلام و بزرگان به «حمزة»1 و یا به «جاسم»2 میرود، و در ضمن مذاکرات، خیلی به طور عادی و معمولی آقا حاج سیّد احمد میگوید: هوا قدری گرم است؛ آن مرد میگوید: ﴿نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّٗا﴾!3
مرحوم حاج سیّد احمد صیحهای میزند و به زمین میافتد و مدّتی بیهوش و مدهوش میماند!
[عقد اخوت حاج مشهدی هادی ابهری خانصنمی با آیة الله میلانی]
دوّم: راجع به رفیق شفیق و عاشق دلباختۀ دلسوخته، رفیق و مصاحب حقیر مرحوم حاج مشهدی هادی خانصنمی ـ تغمده الله برضوانه ـ فرمودند:
در سفر اوّل که ایشان به کربلا آمدند در منزل ما وارد شدند، و در تمام مدّت اقامتشان آنجا بودند. پدرم با ایشان عقد اُخوّت بست، بدینگونه که به من وکالت داد که در حرم مطهّر سیّدالشّهداء علیه السّلام و از جانب ایشان با وی عقد اخوّت ببندم.
[پَهْ بیحیا، شرم نمیکند با جنابت داخل مجلس امام حسین شده است]
سوم: روزی مرحوم پدرم4 از منزل حرکت کردند برای مجلس روضه و من
هم در خدمتشان بودم و مرحوم حاج مشهدی هادی نیز همراه بود؛ چون در مجلس روضه رفتیم، منبری آنجا مرحوم واعظ شهیر و معروف کربلا ـ که پس از آقا سیّد جواد کربلائی مقام اوّل را حائز بود ـ مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی بود.
وی اتّفاقاً در آن روز روضۀ قتلگاه را خواند و بسیار خوب و مهیّج هم خواند، و معلوم است که روضۀ قتلگاه از همۀ روضهها دلخراشتر و سوزناکتر است؛ امّا بسیار جای تعجّب بود که أبداً کسی گریه نکرد و برخلاف انتظار همه، مجلس سرد و بدون شور بود!
چون از مجلس بیرون آمدیم، دیدیم حاج مشهدی هادی میگوید:
«پَهْ بیحیا، شرم نمیکند، با جنابت داخل مجلس امام حسین شده است!»
معلوم شد یکی از حضّار مجلس با حال جنابت آمده است، و جنابت او بوده است که مانع نزول رحمت شده است.1
[مکاشفه آقای بیاتی رحمة الله علیه دربارۀ استادی مرحوم حدّاد بعد از آقای قاضی]
جناب صدیق ارجمند آقای بیاتی ـ أطال الله عُمرَه ـ میگویند: در همان زمان حیات مرحوم آیة الله انصاری پس از رحلت استاد عظیم آیة الله قاضی (ره) یکی از شاگردان مرحوم قاضی به من معرّفی شد، ولی او را نشناختم و سپس معلوم شد او حضرت عارف کامل حاج سیّد هاشم حدّاد است.
توضیح آنکه: مرحوم آیة الله انصاری (ره) به من دستوری داده بودند که باید روزها آن را در خلوت انجام دهم و من روزها آن را در خلوت انجام میدادم؛ تا
روز جمعهای بود که برای بجا آوردن آن محل خلوتی را پیدا ننمودم، چرا که در هر جای خلوت، احتمال تردّد و آمدن افراد بود.
میدانستم که یک شبستان در مسجد پیغمبر متروک است، (مسجد پیغمبر یکی از مساجد همدان و در مقابل سرای قلمدانی است) به آن مسجد در آمدم و درِ شبستان متروک را گشودم، دیدم روی حصیرها به قدری خاک جمع شده است که در حال راه رفتن گرد و خاک برمیخیزد، داخل شبستان شدم و در را از پشت کولون کردم و با خیال راحت در یک زاویۀ بسیار تاریک مسجد که از در شبستان دور بود نشستم و مشغول انجام دادن آن دستور شدم.
آن دستور مدّتش یک اربعین بود و چند روزی بیشتر نمانده بود که پایان پذیرد، در حال انجام آن عمل مکاشفهای رخ داد که:
خود را بر روی کرۀ زمین احساس کردم و تمام کره، نیمکرۀ جنوبی و نیمکرۀ شمالی آن به تمامه را میدیدم، و بر آن سیطره داشتم، در محور کره از قطب شمالی ستونی از نور بود بسیار عجیب و زلال و درخشان و آرام بخش که آن عبارت بود از ولایت کلیّه، و باید تمام مردم کره، خود را بدان برسانند. بسیاری از افراد روی زمین در ظلمت بسر میبردند و در نیمکرۀ جنوبی دور از شعاع آن محور نورانی زندگی میکردند و آنها اکثریّت اهل جهان را تشکیل داده بودند. آنها هرچه حرکت میکردند در ظلمات بود؛ چنان تاریکی آنها را فراگرفته بود که هیچ چیز را نمیشناختند. بعضی چون میخواستند به جلو بیایند دورتر میشدند. برخی از آنها چنان در تعفّن غوطهور بودند که انسان قدرت تماشای آنها را نداشت. عجیب اینجاست که آنها هم همگی خواستار نور بودند و میخواستند خود را به محور برسانند.
و امّا نیم کرۀ شمالی که نورانی بود، در آنجا افراد متفاوت بودند: بعضی با سرعت رو به بالا و قطب میآمدند امّا در وسط راه توقّف میکردند، بعضی آرام و
آهسته میآمدند، (روی این نیمکره أقلیّت روی زمین بودند که به صورت دستهها و گروهها، گروه گروه دور هم مجتمع بودند) بعضی مقداری راه آمده امّا پشیمان شده و متحیّر بودند، بعضی مانند اسب سوار و یا با سرعت بیشتر رو به بالا میرفتند؛ خلاصۀ امر اینکه: تمام این افرادِ واقع در منطقۀ نور نیز هرکدام شکل و شاکلۀ خاصّی داشتند.
هرچه به بالا میرفتیم افراد کمتر میشدند تا نزدیک قطب و محور چند نفری بیشتر به چشم نمیخوردند که میخواستند وارد ستون نور شوند.
امّا من خودم نفهمیدم به چه وسیله این راه را طیّ کردم، گویا روی هوا با سرعتی همینطور چرخ میخوردم و بالا میرفتم تا رسیدم به کنار محور، دیدم در آنجا دو نفر ایستادهاند: یکی حضرت آیة الله انصاری و دیگری را در آنوقت نشناختم و سپس مشهود شد که حضرت آقای حدّاد است! من همینکه بدان محل رسیدم فوراً آیة الله انصاری مرا گرفت و در داخل ستون نور پرتاب کرد.
عجیب عالَمی بود از عظمت و اُبّهت و سکون و اطمینان و حیات و قدرت و احاطه بر ماسوی! در آنجا ارواح چهارده معصوم بدون شکل و صورت و بدون تعیّن بودند! چنان مرا لذّت و بهجتی دست داد که تا حال که دهها سال از آن میگذرد مزۀ آن در زیر دندانهای من و در کام من باقی است.
من در آنجا غرق در تحیّر و بُهت بودم و مستغرق در لذّت ولایت که ناگهان مرحوم آقای انصاری (ره) به شانۀ من زدند و فرمودند: بس است تا اینجا که رفتی! برخیز برویم، ساعت قریب ظهر است!
و از مسائل لازم الذّکر: من خودم در شبستان را از پشت کولون کردم و آقای انصاری از در بسته وارد شدند. و دوّم اینکه: احدی از جای من خبر نداشت و به حسب موازین ظاهری، ورود من در شبستان متروک مسجد پیغمبر آن هم با آن کیفیّت محال مینمود، و غیر از اطّلاع غیبی مرحوم انصاری بر محل من محملی
دیگر ندارد. و سوّم: مشاهدۀ مرحوم آقای انصاری مکاشفۀ مرا بود که معلوم بود از تمام جریانات و مشاهدات من مطّلع بودهاند.
[مکاشفه آقای بیاتی رحمة الله علیه از فوت آقای انصاری]
جناب آقای حاج بیات در تحت تربیت مرحوم انصاری بودند، تا ایشان در جمعه دوّم ذوالقعده ١٣٧٩ هجریّه قمریّه، دو ساعت بعد از ظهر، رحلت نمودند.
آقای بیات میگویند: من به امر و دستور آیة الله انصاری گذرنامه گرفته بودم و در همان روز جمعه صبح عازم کرمانشاه (باختران) بودم برای اخذ جواز و روادید از قونسولخانۀ عراق؛ چون فقط ویزا و روادید را از باختران میدادند. از طرفی حرکت و مسافرت ما مقارن شد با ایّام ارتحال و کسالت ایشان که مجموعاً چند روزی بیش طول نکشید؛ زیرا مرض ایشان سکتۀ مغزی بود که طرف راست بدن را فلج نموده بود.
من در آن روزها مترصّد بودم حال ایشان بهبود یابد و خداحافظی کنم و برای زیارت مشرّف شوم و هر روز برای عیادت میآمدم. امّا چشمان ایشان بسته و با وجود شعور و احساس کامل، قادر بر بازکردن چشم نبودند. این گذشت تا صبح جمعه پیش از ظهر به منزلشان رفتم و دیدم سخت بیهوشند. در آن لحظه در اطاق ایشان یک نفر هم نبود، رفقا همگی در اطاق جلو که اطاق پذیرائی بود مشغول مشورت بودند، (در کیفیّت حال و ارجاع ایشان به طبیبی دیگر در صورت امکان) در آن لحظه بدون اختیار من خودم را روی بدن ایشان انداختم و گفتم: فدایت شوم! چه کنم؟ از طرفی شما امر به مسافرت و زیارت نمودهاید (و در این ساعت مقرّر ماشین سواری کرایه نموده تا مرا به باختران ببرد) و از طرف دیگر شما بدین حال مدهوش و بیهوش افتادهاید و من تاب و توان رفتن را با این وضع فعلی شما ندارم؟ اگر ارتحالی حاصل شد من پس از شما به که رجوع کنم؟!
در آن عالم مکاشفه فرمودند: فرزندم! تو آمادۀ سفر باش و زیارتت را به طور کامل انجام بده! من بعد از چهل روز به تو استادی را برای تربیت معرّفی میکنم.
من در آن عالم از ایشان خداحافظی نموده و بیرون آمدم و تا وقت حرکت با سواری یکی دو ساعتی بیشتر طول نکشید که در ده پانزده فرسخی همدان، ماشین که از گردنههای اسدآباد بالا میرفت و فکر و ذکر و توجّه من یکسره به ایشان بود؛ ناگهان به صورت کبوتر سپیدی از بالای منزلشان پرواز کرده و به من فرمودند: خداحافظ! من دانستم ایشان رحلت نمودهاند.
به باختران رسیدیم، و پس از تحصیل ویزا عازم عتبات عالیات شدیم و تقریباً مدّت یک ماه طبق دستور ایشان زیارت نموده و به همدان مراجعت کردیم.
درست از تاریخ ارتحال ایشان چهل روز گذشته بود که با طریقی که شرح و بسط فراوان دارد، حضرت آقای حاج سیّد هاشم حدّاد (ره) را که تا آن زمان زیارت نکرده بودم، و فقط در میان زمرۀ تلامذۀ مرحوم آیة الله قاضی (ره) نامی از ایشان شنیده بودم، به من معرّفی شد.
من با نهایت اشتیاق و خلوص و کمال ارادت و تمکین به محضرشان شرفیاب شدم. تا چشمم به ایشان افتاد دیدم عجبا! این همان مردی است که در جنب آقای انصاری در آن مکاشفه، پهلوی ستون نور بر فراز کرۀ زمین، در جنب قطب شمالی ایستاده بود!
از آن به بعد تا زمان ارتحال مرحوم حدّاد که در شهر رمضان المبارک ١٤٠٤ هجریّه قمریّه در کربلا ـ موطن ایشان ـ رخ داد، مدّت بیست وچهار سال تمام دست ارادت به ایشان داده، و در تحت تعلیم و ارشاداتشان بودهام.1
[عنایت خاص مرحوم قاضی (ره) به آقای حدّاد]
جناب محترم آقای علاّمه انصاری لاهیجی ـ أطال الله عمره ـ که محضر آیة الحقّ و سند العرفان آقای حاج میرزا علی آقای قاضی ـ رضوان الله علیه ـ را در نجف اشرف ادراک نمودهاند، در روز هفتم شهر ربیع الثّانی ١٤١١ هجریّه قمریّه، که در حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج سلام الله علیه زیارت و ملاقات دست داد، فرمودند:
مرحوم قاضی به سیّد هاشم حدّاد عنایت خاصّی داشت! مرحوم حدّاد بَدْواً در نجف اشرف در مدرسه هندی حجره داشت، در همان حجرهای که مرحوم آیة الله سیّد مهدی بحرالعلوم حجره داشته است؛ و مرحوم قاضی به آقای سیّد هاشم حدّاد بعضی از اوقات میگفت: امشب حجره را تخلیه کن، من میخواهم تا به صبح در آن بیتوته کنم!
در روزی رساندن خدا من حیث لا یحتسب و داستان طلبۀ پاکستانی
جناب محترم عمّه زادۀ پدر ما آقای حاج سیّد حسن سیّدی قمیّ ـ اطال الله بقاءه ـ که در همین اوقات به مشهد مقدّس مشرّف بودند؛ روزی در بنده منزل آمده و در ضمن، ذکری از یکی از اساتید آیة الله علاّمه طباطبائی به میان آمد و ایشان مرحوم سیّد زین العابدین خوانساری است؛ (که فرمودند: پسر عموی تحقیقی مرحوم آیة الله حاج سیّد احمد خوانساری مقیم طهران بودهاند) میفرمودند:
در سنوات ١٣٥٥ یا ١٣٥٦، هجریّه قمریّه که من برای زیارت به اعتاب عالیات مشرّف بودم (و سفر قریب پنج شش ماه طول کشید) روزها در مدرسۀ بخارائیها در نجف اشرف، سیّدِ عالم و بزرگوار و محقّقی1 بالأخص در علوم
ریاضیّات و حساب و هیئت بحث مینمود و من گاهی به درس او میرفتم. روزی در ضمن سخن، قضیّهای را بیان نمود دربارۀ رزق حضرت احدیّت که شایان ذکر است؛ فرمودند:
طلبهای بود در نجف اشرف از اهل پاکستان و بسیار متموّل و صاحب شخصیّت بود و به همین لحاظ خانهای دربست اجاره نموده و بدون آنکه در حجرۀ مدرسه زندگی کند در آن خانه به تنهائی زندگی مینمود؛ آن طلبه را من میشناختم و با ما رفت و آمد داشت و به درس ما میآمد.
روزی آن طلبه برای من بیان کرد که: من در این مسأله که خداوند رزق و روزی هرکس را به هر نحو که باشد میرساند، و به هر گونه که باشد گرچه از در بسته روزی را میرساند در شکّ و تردید افتادم، و با خود حدیث نفس میکردم که چطور این قضیّه درست است؟ و چگونه خداوند به چنین کسانی که اَجَلشان نرسیده است روزی میرساند؟ و آیا آن کس که بالوجدان از گرسنگی میمیرد چطور خدا به او روزی نمیرساند؟
بالأخره من برای جستجو و تفحّص از این مسأله به تکاپو افتادم و با خود گفتم: بهترین طریقش طریق عملی است، من این قانون را راجع به خودم عملاً امتحان میکنم، و آزمایش دربارۀ خود عملاً بهترین امتحان است.
روزی که در منزل بودم و هیچ کس غیر از من هم طبعاً در آنجا نبود ـ چون منزل شخصی بود ـ درِ کوچه را بستم و با خود پیمان نهادم که هیچ نخورم و نیاشامم تا یا از گرسنگی بالأخره میمیرم که بمیرم، و یا خداوند روزی مرا به طور خارق العاده میرساند، و در آنگاه من لمس و مسّ مینمایم که این قاعده کلیّت دارد و در هیچ موردی استثناء نمیپذیرد.
چند روز گذشت و من هیچ نخوردم و ننوشیدم، و ضعف و گرسنگی بر من غالب شد به طوریکه از حال میرفتم و خود را در آخرین وهله در آستان مرگ
میدیدم، و با خود میگفتم: بگذار بمیرم! و چنان تسلیم برای مردن بودم که حدّ نداشت!
ناگهان خاطرهای در ذهنم خطور کرد، و آن این بود که: من اینک میمیرم و چون در خانه بسته است و کسی از مردن من اطّلاع ندارد، جنازه من در منزل متعفّن میگردد و بوی تعفّن آن مردم را ناراحت میکند، آنوقت از مردنم خبردار میشوند و برای کفن و دفنم میآیند، و اگر الآن در خانه را باز گذارم و بمیرم، دزد میآید و تمام اثاثیّه و اسباب منزل را میبرد، پس به هر طریق که ممکن است خود را به منزل رفیقم که رو به روی منزل ماست برسانم و در آستانۀ آن خانه جان دهم.
به هر جان کندنی بود خودم را به بیرون منزل کشیدم و در منزل رفیق را زدم، در را باز کرد، و من در اطاقِ اوّل بیهوش به روی زمین افتادم.
رفیق من نگران شد و صدا و غوغا کرد و عیال خودش را طلبید و گفت: ببین این مرد در اینجا جان داد!
زوجهاش دوید و به سوی من آمد و چون نظر به من کرد گفت: نمرده است، این مرد گرسنه است و از شدّت گرسنگی بدین حال در آمده است.
گفت: برو ای زن! چه میگوئی؟ این مرد، مرد ثروتمند و متمکّن است.
گفت: هرچه میخواهد باشد، این ضعف ناشی از گرسنگی است و اینک باید فکری برای غذای او کرد که از گلویش پائین برود.
فوراً رفت در مطبخ و حریرهای بسیار رقیق درست کرد و آورد، و شوهرش با قاشق دهان مرا باز نگه میداشت و زن از کنار قاشق او کمکم به حلق من میریخت، تا مدّتی گذشت تا توانستند آن حریره را به تدریج به من بخورانند.
چون من حریره را خوردم برخاستم و نشستم و از من جریان را پرسیدند، قدرت بر سخن نداشتم؛ بعداً داستان را برای شوهرش به همین کیفیّت نقل کردم.
آن طلبه پاکستانی میگفت: عملاً برای ما مشهود و محسوس شد که: خدا از در بسته هم بستهتر روزی را میرساند و کسی را که اجلش نرسیده است بدینگونه از چنگال مرگ میرهاند.1
رؤیای عجیب کاشف الغطآء در أثر نسبت حکمِ بدون دلیل به علماء دادن
[سیمای فرزانگان] صفحه ٢٥٥: تَضَرُّع شیخ جعفر کاشف الغطاء
مؤلّف لمعات در آن کتاب مینویسد: استاد ما جناب شیخ حسن فرزند شیخ جعفر کبیر، صاحب کتاب کشف الغطاء روزی در مجلس فرمود؛ شیخ کبیر شبها پس از اندکی خواب، برمیخاست و تا وقت نماز شب به مطالعه میپرداخت، بعد به نماز و تضرّع و مناجات مشغول میشد تا سپیدۀ صبح.
شبی ناله و صیحۀ او را شنیدیم و مثل این بود که بر سر و روی خود میزند، ما برادران متوحّش شده به خدمتش دویدیم، او را با حالتی منقلب مشاهده کردیم که دامنش از اشک دیدگانش پر آب بود و به سر و صورت خود میزد! ما دست او را گرفتیم و علّت این امر را از وی پرسش کردیم، فرمود: از من خطائی سر زده است؛ زیرا اوّل شب مسألهای فقهی در نظرم بود که علمای بزرگ حکم آن را بیان کردهاند و میخواستم دلیل حکم را از احادیث اهل بیت علیهم السّلام ملاحظه کنم، چند ساعت کتب اخبار را مطالعه کردم و مستندش را نیافتم و خسته شدم و از روی کمال خستگی گفتم: خداوند علماء را جزای خیر دهد، حکمی کردهاند بدون دلیل! سپس خوابیدم، در عالم خواب دیدم برای زیارت حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام روانۀ حرم مطهّر هستم، چون به کفشکَن
رسیدم، نظاره کردم که پیشصُفّه فرش است و منبری بلند پایه در صدر مجلس وجود دارد و شخص موقّری با صورتی زیبا و نورانی بالای منبر قرار گرفته و مشغول به درس دادن است و تمام پیشصُفّه پر بود از علمای اعلام که استماع درس مینمودند.
از کسی پرسیدم این افراد کیستند و آنکه بر فراز منبر است کیست؟
گفت: او محقّق اوّل صاحب شرایع است، و اینها که زیر منبرند علمای شیعه هستند.
من خرسند شدم و با خود گفتم: چون من هم از این گروهم البتّه مرا احترام خواهند کرد. وقتی که از کفشکن بالا رفتم سلام کردم، ولی جوابی از روی اکراه و ترشرویی به من دادند و جائی برای نشستن به من نشان ندادند، از این پیشآمد در خشم شدم و رو به محقّق نمودم و عرض کردم: مگر من از فقهای شیعه نیستم که با من اینگونه رفتار میکنید؟
دیدم محقّق با کمال خشونت فرمود: ای جعفر! علمای امامیّه زحمتها کشیدهاند و خرجها کردهاند تا اخبار ائمّه اطهار را از اطراف شهرها، از راویان جمعآوری نمودهاند و هر حدیثی را در محل خود نگارش دادهاند، با نامهای راویان و احوال آنان و تصحیح و توثیق و تضعیف آنها، تا اینکه امثال شما بدون زحمت و مشقّت مستند و دلیل احکام را ببینید؛ شما به قدر چند ساعت روی فرش نشسته و اندکی کتاب از کتب حاضر را ملاحظه نمودهای و هنوز همۀ کتابهایی را که نزدت موجود است ندیدهای، فوراً اعتراض کردی به علماء و به آنها نسبت دادی که بدون مستند و دلیل فتوا دادهاند؟! در حالیکه همین مرد حاضر که پای منبر نشسته است در چند جای کتاب خود حدیث این حکم را نوشته و آن کتاب در بین کتب شما موجود است، و مؤلّف آن همین شخص است که ملاّ محسن فیض کاشانی نام دارد.
شیخ جعفر (ره) میافزاید: در این هنگام از کلام محقّق، لرزه بر اندامم افتاد و از خواب پریدم و از گناه خود و پشیمانی از آن به این حالت شدهام که مشاهده میکنید1.2
شیعیان باید در مجالس قرآن و فاتحه، احترام قرآن را بیش از پیش مراعات کنند
مرحوم آیة الله سیّد احمد زنجانی مینویسد:
مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری زیاد اصرار داشت احترام ظاهری قرآن کاملاً حفظ شود، همانطوری که اهل تسنّن هنگام قرائت برای رعایت احترام، چای و قلیان در مجلس نمیدهند، میفرمود: در مجالس ترحیم شیعه نیز اگر این شیوه جاری بشود بسیار خوب و به موقع است، ولی در مجالس شیعه چون عادت بر خلاف جاری بود ترک آن در نهایت دشواری بود؛ این بود که فرمایش آن مرحوم عملی نمیشد.
آنگاه میفرمود: پیغمبر صلوات الله علیه دو چیز سنگین در میان ما گذاشت: کتاب الله و عترت طاهره، ولی ما با سنّیها دست به دست هم داده و هر دوی آنها را از بین بردیم، ما کتاب الله را از بین بردیم آنان نیز عترت طاهره را.3
یکی از علمای اصفهان میگفت: با عدّهای برای حجّ به مکّه مشرّف شدیم؛ در مدینه یک نفر از ما درگذشت. پس از دفن مجلس ترحیمی تشکیل داده و یکی از قاریان اهل تسنّن را برای خواندن قرآن به مجلس دعوت کردیم.
قاری آمد و نشست امّا قرآن نمیخواند؛ به او گفتیم بخوان!
[گفت:] شما مشغول حرف زدن هستید و تا ساکت نشوید قرآن نمیخوانم!
همه ساکت شدیم ولی باز دیدیم نمیخواند.
گفت: طرز نشستن شما متناسب با مجلس قرآن نیست، لذا همه دو زانو نشستیم، دیدیم باز قرآن را شروع نمیکند، گفتیم بخوان!
[گفت:] هنوز مجلس برای قرائت قرآن مهیّا نشده است، زیرا در دست بعضی چای و سیگار مشاهده میشود. چای و سیگار را که کنار گذاشتیم، قاری سنّی آیهای از قرآن را تلاوت کرد و مجلس را ترک گفت. آیهای را که تلاوت کرد این بود:
﴿وَإِذَا قُرِئَ ٱلۡقُرۡءَانُ فَٱسۡتَمِعُواْ لَهُۥ وَأَنصِتُواْ﴾1
«هنگامی که قرآن خوانده میشود، بدان گوش فرا دهید و ساکت باشید!»2.3
[سبب قتل محمّد مشتاق علیشاه]
شیخ أسدالله ایزد گشسب، در کتاب نورالأبصار شرح حال محمّد علی نورعلیشاه، طبع مطبعۀ دانش، سنه ١٣٢٥ شمسی، در صفحه ١٥ و در صفحه ١٦ گوید:
از آن جمله است ملاّ عبدالله واعظ کرمانی که سبب قتلِ محمّد مشتاق علیشاه شد، که یکی از همقدمان و محارم اسرار نورعلیشاه بود، در سال ١٢٠٦؛ و مطابق تواریخ و تذکرهها او و کرمانیان به مکافات شدید به زودی گرفتار شدند، که در این باب رجوع به تواریخی که استیلای آغا محمّدخان قاجار را به کرمان نوشتهاند کافی است؛ پس از آن سالهاست که مقبرۀ مشتاقعلیشاه زیارتگاه کرمانیان شده.
آقا محمّد علی بهبهانی کرمانشاهی، سیّد معصوم علیشاه و مظفّر علیشاه را کشت
و آقا محمّد علی بن آقا باقر بهبهانی نیز (مطابق آنچه در بستان السّیاحه و ریاض السّیاحه مرحوم شیروانی، و طرائق الحقائق ثبت است) ایذاء و آزار بسیار به این طائفه نموده و نوشتهاند که: سیّد معصومعلیشاه را به امر او در رود قَراسو کرمانشاهان غرق کردند، در سال ١٢١١.
و بعضی گفتهاند: پس از قتل در باغ عرش برین کرمانشاه مدفون شده؛ و رسالۀ خیراتیّه در ذمّ این طائفه نوشته و کلمات رکیک و فحش و ناسزا و نسبتهای غیر واقع به این طائفه داده که نمونهای از آنها در طرائق الحقائق مندرج است؛ و الحقّ خود را در آن رساله قَدْح نموده است.
در تاریخ ایران سرجان ملکم انگلیسی، سفیر کبیر انگلیس در دربار فتحعلیشاه با آنکه بسیاری مطالب دربارۀ صوفیّه از آقا محمّد علی مؤلّف خیراتیّه نقل کرده است میگوید:
بالجمله آقا محمّد علی از صوفیّه سخت صحبت میدارد! و این معنی شایسته مردی با این همه فضیلت نیست؛ زیرا که شکّ نیست که بسیاری از بزرگان این طائفه مردمانی بودند به زهد و تقوی و حکمت و فضیلت متّصف، و بدون آنکه طالب نام و شهرت باشند، جالب آن شدهاند.
خلاصه: آقا محمّد علی نیز به طوری که در اغلب السنه و افواه جاری بود به سختتر وجهی از دنیا رحلت نمود؛ و پسران نامور او مخصوصاً آقا محمود کرمانشاهی در طهران با آنکه از اعاظم علماء و ائمۀ جماعت بود از اعاظم مخلصین عرفا و مروّجین آنها (بر خلاف سیرت پدر) شد؛ و صاحب اشعار و غزلیّات عرفانی است، و ترجمۀ او در ریاض العارفین و مجمع الفصحاء و طرائق الحقائق مسطور است؛ و این نبود جز از جهت ظلم و بیدادی که از پدر خود نسبت به این طائفه دیدهاند. (به تاریخ اردیبهشت ماه ١٣٢٢ شمسی، اصفهان، أسدالله ایزدگشسب).
و در صفحه ٣٢ آورده است:
نگارنده گوید: صاحب قصص العلماء در این مرحله به اشتباه رفته؛ چون سیّد معصوم علیشاه را به امر آقا محمّد علی شهید نمودند نه نورعلیشاه را؛ و شعری که نسبت به نورعلیشاه داده صحیحش این است:
«ما ابر گهر باریم هیهی جبلی قمقم»
و [آن] مصراع که ذکر کرده به هیچ وجه گفتار نورعلیشاه نیست!
در کتاب قصص العلماء بسیار مطالب اشتباه و بعضی چیزهائی که نباید در کتاب رجال آورد آورده است.
در کتاب مئآثر و الآثار مرحوم محمّد حسن خان (اعتماد السّلطنة) در ترجمۀ مؤلّف قصص العلماء چنین آورد:
میرزا محمّد تنکابنی فقیه مقدّس صادق سلیمالصّدر ساده لوح بود. و به تألیف کتاب قصص العلماء علم تراجم رجال را قرین انفعال نمود.
و در صفحه ٣٥ تا صفحه ٣٧ آورده است:
در کتاب تاریخ ایران سرجان ملکم، سفیر کبیر انگلیس در دربار فتحعلیشاه گوید:
نورعلیشاه چنان حسن و جمالی دلربا و گیرنده داشت که احدی را قدرت تند دیدن بر او نبود، چه جای تیغ کشیدن! و الا او هم به امیرمعصوم رفته بود؛ یعنی کشته شده بود.
و گوید:
نورعلیشاه و میرمعصوم قبل از ورود به کربلا در کرمانشاه چندی اقامت کردند؛ در این اوقات عرایض پی در پی از اهالی آن دیار (یعنی کربلا) رسید، ایشان را بدان صوب مایل ساخت.
رجوع مردم به ایشان در کرمانشاه عِرق حسد و غیرت مجتهد آنجا را که به فضیلت و تقوا شهرتی تامّ داشت به حرکت آورد؛ مجتهد مشارٌ الیه از بیم آنکه مبادا نائرۀ زندقه و إلحاد بالا گیرد، قصد کرد که یک دفعه از تیشۀ کینه، ریشهکن بنیان دیرینۀ ایشان شود؛ لهذا نورعلیشاه را محبوس ساخت.
تا آنجا که گوید:
با این همه، مریدانِ نورعلیشاه روز به روز در ازدیاد بودند تا آنکه حکم شد او را با متابعان او اخراج بلد کنند؛ بعد از چندی باز مراجعت کرد.
گویند: که مریدان وی خواستند فتنه انگیزند و خون مجتهد مزبور را بریزند، ولی نورعلیشاه به این معنی راضی نشد؛ تا اینکه باز از کرمانشاه به کربلا و از آنجا به موصل رفت، در این [موقع] مریدان وی به اسم و رسم، شصت هزار نفر بودند، و گمان مردم این بود که در خفیه بسیار مردم معتقد وی بودند، از آن جمله اکثری از مردم ایران به وی در نهانی اظهار عقیدت میکردند.
مورّخ تاریخ وی گوید:1
که در روز فوت او دو نفر از اهالی کرمانشاه که علی الظّاهر به حسن ارادت در میان مریدان امتیاز داشتند اسباب نهار وی را چیدند در همان روز دفعةً تشنّجی به او عارض گشته بعد از چند ساعت نفس آخرین کشید؛ چون فحص کردند آن دو نفر را نیافتند.
این صورت، سبب آن شد که گمان کردند که او را زهر دادهاند. فوت او بنابر قول مؤلّف مزبور در روز عاشوراء ١٢١٥ هجری، سه ساعت از طلوع آفتاب برآمده، قریب به مقبرۀ یونس در یک فرسخی موصل، اتفاق افتاد.
بالجمله: چون فوت او این گونه واقع شد نسبت مسموم ساختن او را به آقا محمّد علی مجتهد دادند.
نگارنده گوید: مطابق همه تذکرهها رحلت نورعلیشاه در ١٢١٢ بوده؛ و ظاهراً این قسمت مسمومیّت و تاریخ فوت در ١٢١٥ راجع به مرحوم مظفّرعلی شاه بوده که مدّتی در کرمانشاه در منزل آقا محمّد علی بوده و در سال ١٢١٥ مسموم شده، و در تاریخ ایران سرجان ملکم تخلیط یافته است.
و در صفحه ٣٩ و صفحه ٤٠گوید:
و پس از مراجعت از عتبات موقعی که سیّد به کرمانشاه رسید آقا محمّد علی بن آقا باقر به نیروی حاجی ابراهیمخان سراینی و إمداد مصطفی قلیخان زنگنه حاکم آن دیار او را در رود قراسو غرق نمودند. گویند: سبب هلاک حاجی ابراهیمخان و اولاد و اخوان او و عزل مصطفی قلیخان همین بود.
و در صفحه ٤١ گوید:
و نیز چنانکه در حواشی طرائق الحقائق در شرح حال سیّد معصوم علیشاه آورده و در ریاض السّیاحه در ذکر مملکت خراسان مسطور است:
«میرزا مهدی بن میرزا هدایت الله حسینی، که از مجتهدین خراسان و مرجع خاصّ و عامّ در آن سامان بود، به تحریک عوام و بعضی خواصِّ غفلت و جهالت شعار، به تراشیدن گیسوان نورعلیشاه فتوا داد، و بعد از صدور این امر همواره اظهار ندامت مینمود، ولی تیر از شست رفته و دل مرد خدا را خسته؛ تا ایامی که پادشاه ایران فتح علیشاه استیصال بقعۀ نادری و تدمیر نادرمیرزا را وجهۀ همّت ساخت در غُرّه رمضان ١٢١٥ (هزار و دویست و پانزده) که سیّد مزبور در روضۀ مقدّسه معتکف بوده، نادرمیرزا چنان دانست که تصرّف دادن شهر با اطلاع سیّد بوده، به روضۀ مبارکه درآمد به ضرب تبرزین در را شکسته، و زخم کاری چند به سیّد زده، مقتول گردید.
و در صفحه ٤٣ گوید:
میرزا محمّد تقی کرمانی ملقّب به مظفّرعلیشاه1، که ربودۀ مشتاق علیشاه بوده و به خدمت نورعلیشاه ارادت داشته و تلقین و توبه از رونق علیشاه
یافته و از تربیت و صحبت مشتاق علیشاه در سلوک طریقت درجۀ قُصوی یافته، و مجاز در ارشاد و دستگیری عباد بوده، عرفای زمان، او را در حکمت و معرفت نظیر صدرالدّین قونویّ و جلال الدّین رومی میدانند، و او را مثنوی ثانی میگویند و حالاتش شبیه به مولانا جلال الدّین رومی اتّفاق افتاده است.
ملاّ عبد الصّمد همدانی، حاج محمّد جعفر کبودرآهنگی و حاج ملاّ رضای همدانی کوثر [علی]
و در صفحه ٤٥ گوید:
فخرالدّین ملاّ عبدالصَّمد همدانی که قریب چهل سال در عتبات عالیات مجاور بوده و تحصیل علوم نموده، در فقه و اُصول شاگرد علاّمه طباطبائی میر سیّد علی است؛ و بالأخره از فحول علماء و مجتهدین گردید و به دلالت مجذوب علیشاه خدمت نورعلیشاه رسیده، و به اشارۀ ایشان از حسین علیشاه اصفهانی به شرفِ دریافت ذکر خفیّ و فکر مشرّف شده، و در سال ١٢١٦ از تیغ جور وهّابیان به درجۀ شهادت رسید.
کتاب بحرالمعارف که از کتابهای بسیار نفیس است از اوست و به چاپ رسیده است.
نگارنده به تفصیل دیده حاجی میرزا آقاسی از مخلِصین او بوده است...
حاجی محمّد جعفر همدانی مجذوب علی شاه صاحب کتاب مراحل السالکین و مرآة الحقّ که شاگرد میرزا ابوالقاسم قمّی صاحب قوانین الاُصول و محمّد مهدی نراقی بوده و صاحب اجازه از آن فقهاء بزرگ بوده، و در زهد و تقوی او را سلمان عصر میدانستند، خدمت نورعلیشاه رسیده و اجازۀ ارشاد از او داشته؛ اگر چه خلیفۀ حسین علیشاه اصفهانی است و در سال ١٢٣٨ رحلت نموده است.
و در صفحه ٤٧ گوید:
دیگر حاجی ملاّ رضای همدانی کوثر علی، جامعُ المعقول و المنقول بوده، اگرچه از حسین علیشاه تلقین ذکر یافته، ولی از ارادتمندان جناب شاه و اجازۀ دلالت از شاه داشته است.
تفسیر دُرّالنَّظیم را به غایت خوب نوشته، و نیز رسالۀ بسیار خوب در ردّ شبهات مارتین نصرانیّ و اثبات نبوّت پیغمبر آخر الزّمان نوشته، و مثنوی و غزلیّات نیز داشته است.
نائب السّلطنه عبّاس میرزا و قائم مقام فراهانی صحبت او را مغتنم میشمردهاند، ولی از بعضی علماء زمان اذیّت و آزار بسیار کشیده؛ و در سال ١٢٤٧ هجری در کرمان وفات یافته، در مزار مشتاقیّه مدفون گردیده است.1
[ابیاتی از کتاب نور الابصار در کشتن اولیاء خدا]
در کتاب نور الأبصار شیخ اسد الله ایزدگشسب، در صفحه ٦٣ این ابیات را در ضمن حکایت مرموزهای از نورعلی شاه نقل میکند:
مُعصّا و مُردّا و مُعمَّم | *** | بقتل اهل دل گشته مصمّم |
همه مردار خوار و سگ طبیعت | *** | ندیده راه و رسم آدمیّت |
از ایشان خواستم پرسم سؤالی | *** | دمی آنجا ندادندم مجالی |
و در صفحه ٦٥ نقل کرده است:
قلم اینجا رسید و سر بشکست | *** | ناطقه جمله انکسار آمد |
در کتاب نور الأبصار ایزدگشسب، این اشعار را از نورعلی شاه نقل نموده است، در صفحه ٧٩:
مگر فکنده ز رخ یار من نقاب امشب | *** | که روشن است جهان، همچو آفتاب امشب |
سرای توبه که دی کرده بودمش معمور | *** | به یک کرشمه ساقی ببین خراب امشب |
مگر خیال توام از جهان نظر بندد | *** | وگرنه بی تو ندارم به دیده خواب امشب |
و در صفحه ٨٠و ٨١ آورده است:
ما عاشقان مستیم افتاده در خرابات | *** | با ما سخن مگویید از زرق و شید و طامات |
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان | *** | کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیّات |
ای زن صفت، ز غفلت خواب و خیال تا کی؟ | *** | مردانهوار بگذر، زین خواب و این خیالات |
از کشف و از کرامات، بیهوده چند لافی | *** | حیض الرّجال آمد این کشف و این کرامات |
ای زاهد فسرده، دم در دهان فروکش | *** | از بینشان چه گوئی ناکرده طیّ، مقامات |
تا با خودی تو هرگز دیدار حقّ نبینی | *** | و آن دم که بیخود آئی با حقّ کنی ملاقات |
تنها نه اندر این بزم نور علی است سرمست | *** | از جام وحدت حقّ مستند جمله ذرّات |
* * *
هرکه درو فراق یارش نیست | *** | در حریم وصال بارش نیست |
زاهد ار عیب باده نوشان کرد | *** | خبر از سِرِّ کردگارش نیست |
یار اگر بایدت ز غیر منال | *** | نیست هرگز گلی که خارش نیست |
در صفحه ٨٣، از نور الأبصار اسدالله ایزد گشسب:
عَرقی از گل رویش چو ز بیداد چکد | *** | دل من خون شود و از لب فریاد چکد |
آنچنان صید ضعیفم که گر افتم در دام | *** | عرق شرمِ من از جبهۀ صیّاد چکد |
عجبی نیست به قتل من اگر خنجر عشق | *** | قطرۀ خون شود و از کف جلاّد چکد |
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه | *** | تا به کی خون ز دم تیشۀ فرهاد چکد |
تا نماید به جهان ذرّهای از نور علی | *** | چشمۀ خور ز دم خامۀ ایجاد چکد1 |
[جریان خطور آقا حاج محمّد رضا تبریزی و به گردن پیچیدن درویش عمامه او را]
در لیلۀ جمعه، ١٢ / ج ٢ / ١٣٧٧
حضرت آقا2 فرمودند:
آقا سیّد معصومعلیشاه شاگرد آقا سیّد علی رضا دکنی بود. پس از مدتی آقا سیّد معصومعلیشاه به ایران آمد از هند، در حالیکه یک ساتر عورت بیشتر نداشت، و حاج محمّد جعفر بروجردی و حاج محمّد رضا تبریزی از شاگردان آقا سیّد علیرضا و در
عین حال از مجذوبین آقا سیّد معصومعلیشاه بودهاند؛ حاج محمّد رضا و حاج محمّد جعفر دو مرد بسیار بزرگ ولی در عین حال مرام درویشی داشتند.
حاج محمّد رضا دارای مقام علمی بوده و کتاب درّ التنظیم و مفاتیح الابواب و بسیاری از کتابهای دیگر نوشته است، و در بروجرد سکونت گزید؛ بروجردیها به تهمت تصوّف تمام اموال او را غارت نموده و خود او را تنها از بروجرد بیرون کرده؛ حاج محمّد رضا به شهر تبریز رفت و در آنجا مورد علاقه مردم واقع شد، در پای منبرش جماعات بسیاری حاضر میشدند.
یک روز در بالای منبر که تمام مردم مستمع و منظره عجیبی داشت با خود گفت: این استقبال مردم عوض آن اذیّتهای مردم بروجرد!
ناگهان درویشی پر و پا بسته از در وارد شد و یکسره به سوی منبر رفت و آهسته در گوش حاج محمّد رضا چیزی گفت و ظاهراً این بود که: بکنم آن کاری را که باید بکنم یا نه؟ حاج محمّد رضا فرمود: بکن!
درویش عمامۀ حاج محمّد رضا را به گردنش پیچیده او را از منبر پائین کشید و از مسجد بیرون برد، تلافیاً لهذا الخطور النّفسانی!
این درویش را آقا سیّد علی رضا دکنی از دکن فوراً فرستاده بود و فرموده بود فوراً برو به تبریز یکی از دوستان خدا نزدیک است هلاک شود او را نجات بده! و بدینطریق حاج محمّد رضا نجات پیدا کرد.
[کشتن آقا محمّد علی بهبهانی اولیاء خدا را در کرمانشاه]
حضرت آقا فرمودند:
آقا سیّد معصومعلیشاه را آقا محمّد علی بهبهانی در کرمانشاه کشت. آقا محمّد علی سه نفر از اولیاء خدا را کشت! سیّمی از آنها بُدَلا بود که فرمان قتل او را صادر کرد.
بدلا به او گفت: اگر مرا بکشی تو قبل از من به خاک خواهی رفت! آقا محمّد علی گفت: نورعلیشاه و آقا سیّد معصومعلیشاه که از تو مهمتر بودند چنین معجزهای نکردند، تو حالا میخواهی بکنی؟!
بدلا گفت: همینطور است، چون آنها کامل بودند مرگ و حیات در نزد آنها تفاوت نداشت، ولی من هنوز کامل نشدهام و نارس هستم، اگر مرا بکشی به من ظلم کردهای! آقا محمّد علی به حرف او اعتنا نکرد و بدلا را کشت.
هنوز جنازه بدلا زمین بود که آقا محمّد علی از زیر دالانی عبور میکرد ناگهان سقف خراب شد و در زیر سقف جان سپرد!
فوراً مردم جمع شده، جنازه را چون مرد محترمی بود در آورده، تشییع و دفن کردند، در حالتیکه هنوز جنازه بدلا دفن نشده بود.
ایشان فرمودند: گرچه نورعلی شاه و آقا سیّد معصومعلیشاه و بدلا مسلک درویشی داشتند و این مسلک خوب نیست الاّ اینکه فرمان قتل اولیاء خدا را جاری کردن کار آسانی نیست.1
[کیفیت ارتباط سیّد بحر العلوم با نورعلیشاه]
و در صفحه ١٩٩ از طرائق الحقائق در ضمن احوال محمّد علی نورعلیشاه گوید:
مخالف و مؤالف محو او بودند، مدّت پنج سال در عراقِ عرب مجاور، و در حلقۀ ارادتش بسیاری درآمدند.
تا آنکه گوید:
مخصوص بعضی از ساکنین آن دیار که مقدّس بودند متوحّش گردیدند، و از در انکار و تفسیق، بل تکفیر، که برهانِ بیخردان است در آمدند.
علی الجمله: جمعی از علماء و محقّقین که ارباب یقین بودند، در نهانی دست ارادت به وی دادند ـ و بعد از این، ذکر ایشان بیاید ـ و بسیاری آشکارا مَحضَری در طعن و ردّش نوشته و خدمت جناب حجة الاسلام آقا سیّد مهدی طباطبائی ملقّب به بحر العلوم ـ طاب ثراه ـ (که شرح فضائلش در کتب رجال مسطور و اقوالش در فقه مستشهد و مذکور و مراثی آن حضرت مشهور است) فرستادند، که آن بزرگوار را در این کار و انکار شریک خود نمایند.
سیّد بحر العلوم در جواب فرمود:
اگر مرا در مسائل دینیّه مُقلِّد دانستهاید، از من چه امضای حکم خود میطلبید؟! و اگر مرا مجتهد میدانید تا بر من چیزی معلوم نشود حکمی نتوانم نمود! من در نجفم و شما در کربلا! و این شخصی که نام میبرید، ندیدهام و نمیشناسم! و معرفتی به کفر و ایمانش ندارم! عمّا قریب، به عزم زیارت مخصوصه به کربلا خواهم آمد و تحقیق امر او خواهم کرد.
چون این جوابِ صواب به کربلا رسید، منکرین ساکت و منتظر بودند تا هنگام زیارت مخصوصه رسید و حسب الوعده سیّد وارد شدند و در ایّام توقّف به فکر تحقیق امر افتادند.
آخر الأمر جناب بحر العلوم به عالمی امین که به هر دو طرف راه داشت، (و ظاهراً مرحوم ملاّ عبدالصّمد همدانی باشد) فرمود:
میخواهم این مرد را که جمعی تکفیر میکنند و مستعدّ هلاکت او هستند در یک مجلس ببینم و از او عقائد او را جویا شوم! و خواهش دارم که او را دعوت نمائی در خانۀ خود، شبی به طریق اختفا، و من نیز در ظلمت لیل به تنهائی به آنجا آمده او را ملاقات نمایم!
آن مرد عالم امین، حقیقت حال را به راستی خدمت نورعلیشاه عرض کرد؛ فرمودند: مضایقه ندارم و شبی را معیّن کردند.
و جناب سیّد بحر العلوم رعایت احتیاط فرموده، دستورالعملی به شخص مُضیف دادند که: جلوس، قریب به یکدیگر نباشد، قلیان جداگانه و غذا در
مجموعه و ظرف علیحده باشد، و اگر قلیان سیّد را بکشد، بیرون برده تطهیر نماید.
الحاصل: بعد از ملاقات، جناب سیّد خطاب فرمودند که:
آقا درویش! این چه همهمهای است که در میان مسلمانان راه انداختهای؟!
در جواب گفت که: من «آقا درویش» نیستم! نام من نورعلیشاه است!
سیّد فرمود: شاهی شما از کجا رسیده؟!
جواب گفت: از جهت سلطنت و غلبه و قدرت بر نفس خود و سایر نفوس!
سیّد فرمود: بر سایر نفوس از کجا؟!
مُضیف میگوید: تصرّفی به ظهور رسید و تغییری پیدا و تحیّری حاصل گردید که از وصف آن عاجز است! و جناب سیّد به من فرمودند: قدری در بیرون در باشید که مرا سخنی است!
بیرون خانه رفته، بنشستم تا وقتی که مرا خواندند؛ و قلیان دیگر که آوردم سیّد بزرگوار به دست خود به ایشان دادند، و در یک ظرف غذا خوردند، و آن شب چنین گذ