پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهاسفار
مجموعهمقدمة المؤلف
توضیحات
مقدمة المؤلف
جلسۀ پنجم :غایت و هدف حکمة متعالیه
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ
و الصلاةُ علیٰ خیرة اللَه المُنتجبینَ محمّدٍ وَ آله الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علیٰ أعدائهم أجمعینَ
معرفت به توحید و مقام ولایت بهعنوان غایت مباحث فلسفی و عرفانی
مرحوم صدرالمتألهین در این بحث، بعد از شکایت از افراد نادان و جاهل نسبت به حقایق الهیه و اشخاص چشموگوشبسته از معارف حقّۀ واقعیه، مطرح میکنند که غایت و هدف علم حکمت از یادگیری این مباحث، عبارت از این است که چشم انسان باز شود تا بتواند آنچه بهوسیلۀ برهان و مقدمات عقلیه در آنها نظر میکند، با چشم دل و واقعیت و حاقّ باطن ببیند؛ وإلاّ این مسائل صرفاً نقوشی خواهد بود که بر دل نقش میبندد و انسان بهجای رسیدن به مطلوب و انکشاف واقعی و مشاهدۀ وجودی و لمس قضایای واقعیه با قلب خود، به بحث و تکرار مکررات و تدقیقات و مسائلی که لا طائل تحته است مشغول میشود و خود آن مطالب برایش حجاب میشوند و خود آن شخص به علوم خودش محتجب میشود و این علوم برای او حجابی خواهد شد که نمیتواند او را عبور بدهد و از مقدمه به ذیالمقدمه برساند. لذا ما این مطلب و این دَیدن و مشی را در همۀ افراد ـ إلاّ شذّ و نَدَر ـ مشاهده میکنیم که اینها تمام بحث و تمام فکر و همتشان فقط در همین مسائل و دقتها و بهاصطلاح خودشان همین یافتههایی است که به آنها مفتخر هستند و میبالند، و در مجموع میتوان گفت که به آنها دلخوشاند، اما از واقعیت و حقیقت نصیبی نبردهاند.
لذا از اینجا ایشان چرخشی در مطالب خود بهوجود میآورد و میگوید:
گرچه مطالب این کتاب را «حکمت متعالیه» نامیدهام، ولی منظور من فقط بیان یک سری مسائل نیست، بلکه اینها مقدمهای برای رسیدن به حاق و واقعیت این مطالب است. لذا بعد از بحث و کنکاشی که قبلاً در آراء متفلسفهها (افرادی که فقط به مطالب فکری دلخوش بودند و با یک سری مسائل فلسفی، مزاوله داشتند) داشتم و صرفاً به نقد و ایراد پرداخته بودم و عمر خود را تلف کرده بودم، خواستم دریچهای بهسوی عالم غیب باز کنم و از آن انواری که خداوند نصیب من کرده است دیگران را هم بهرهمند سازم.
انسان در سایر مطالب هم به نقد و ایراد میپردازد و دیگر در این قضیه فرقی بین فقه و فلسفه و اصول و نحو و سایر حِرف و علوم نیست؛ چون هر کسی برای خودش ذهنیاتی دارد و به آنها دلخوش است و با آن ذهنیات به نقد آراء دیگران میپردازد.
همۀ این بحثها و این مباحث فلسفی، برای شناخت توحید و شناخت امام علیه السّلام و رسیدن به این حقیقت است که وجود حق در ولیّ مطلقش جلوه میکند؛ لذا هرچه او بگوید باید انسان بپذیرد و توجیه نکند. اینطور نیست که انسان بهواسطۀ خواندن این مطالب، از مرحلۀ نقص به کمال واقعی رسیده باشد؛ بلکه انسان هنوز نقائص بسیاری دارد که آن نقائص موجب میشود انسان به یک رکن رکین و حبل متین و غیر قابل خدشهای اعتماد کند و دیگر در آنجا چون و چرا نکند! چون و چرا فقط در مقدمۀ موصله جایز است؛ اما وقتی انسان به ذیالمقدمه رسید، دیگر چون و چرا کردن عین ضرر و خسران است.
این ما حصل مطلب بود.
رابطۀ شرع و عرفان و حکمت
همانطور که عرض شد، بین فلسفه و حکمت متعالیه و بین تمسک به ولایت ائمه و بین تمسک به شرع، هیچ تنافیای وجود ندارد؛ بلکه همه در یک راستا واقع شدهاند و از یک حقیقت خبر میدهند.
فقه برای مزاولۀ جوارح و جوانح انسان با مسائلی است که به انسان در راستای رسیدن به مطلوب کمک میکند و رفض آنها انسان را بازمیدارد.
عرفان عبارت است از کشف و شهود حقایق واقعیه و نفسالأمریه در عالم نفس و قلب، بهطوریکه انسان متحول و متبدل به همان حقایق شود و گویا مجرا و مظهر همان حقایق واقعیه قرار بگیرد.
فلسفه و حکمت عبارت است از بیان همان مطالب به صورت برهانی و یقینی و علمی.
پس فلسفه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است! این عین حقیقت و واقعیت است و هیچ خلافی در اینجا نمیبینیم.
وقتی شما میخواهید نقشۀ یک ساختمان را برای یک معمار ترسیم کنید، چند صورت دارد:
یکوقت مهندس میآید و عکسی از یک ساختمان به این معمار نشان میدهد و میگوید: «شما ساختمان را بر طبق این عکس بسازید.» در اینصورت آیا «طبق این عکس» خلاف است؟ نهخیر، عکسی است که نشان میدهد تا ساختمان بر طبق آن عکس ساخته شود و آن معمار هم متوجه میشود که بر طبق چه نمونهای بسازد؛ کأنّ این عکس، مُمثَّل آن بنا و آن دار و خانهای میشود که میخواهد ساخته شود.
یکوقت آن مهندس عکسی را نشان نمیدهد، بلکه بر طبق قواعد هندسه، کف و بنا را محاسبه میکند و به عدد درمیآورد و شرح آن را بر طبق اصول هندسه و اصول معماری بیان میکند.
یکوقت هم آن مهندس، دست معمار را میگیرد و در همان منزل میآورد و میگوید: «میخواهم منزل را بر طبق همین نقشه، برای من درست کنی!»
اینها هیچ فرقی با همدیگر ندارند، نهاینکه یکی از اینها رافع و دافع دیگری است و او را از بین میبرد؛ بلکه این عین همان است و بین این سه مرحله و سه موطن، هیچ تفاوتی وجود ندارد و نمیتوان گفت: «چون خود معمار در منزل رفته و با چشم خود آنجا را عیاناً مشاهده کرده است، پس آن طرح و نقشه باطل و لغو است!» نهخیر، هیچ دلیلی بر بطلان وجود ندارد. یا اینکه بگوییم: «اگر شخصی یک عکس از بنا را نشان دهد، دلیل بر آن است که رفتن به آن منزل باطل است!» نهخیر، این هم هیچ دلیلی بر بطلان نیست. بلکه همۀ اینها در یک راستا قرار دارند؛ هم شرع مؤید عقل است و هم عقل مؤید شرع است و هر دو مؤید وجدان و شهودند، بلکه مقدمهای برای شهود خواهند بود.
این مطالب، نتیجه و لُبّ مقدمهای است که مرحوم صدرالمتألهین در اینجا بیان کرده است.
شکوۀ صدرالمتألهین از اندراس علم و اسرار آن
و کیف و رؤساؤهم قومٌ أعزلُ من سلاح1 الفضل و السداد، عاریةٌ مناکبهم عن لباس العقل و الرشاد، صدورهم عن حُلیِّ الآداب أعطالٌ، و وجوههم عن سِمات الخیر أغفال.
«چگونه اینطور نباشد درحالتیکه رئیسها و زمامداران این منهجِ خلاف، قومی هستند که از سلاح فضل و سداد، تهی و عاری و برهنه هستند، و مناکبشان از لباس عقل و رشاد خالی است (لباس عقل و رشاد را نپوشیدهاند و روی دوش خود نینداختهاند)، سینههایشان از زیور آداب معطل است و وجوهشان از نشانههای خیر غافل است!»
فلمّا رأیتُ الحالَ علی هذا المِنوال من خُلوّ الدیار عمّن یَعرِفُ قدرَ الأسرار و علومَ الأحرار، و أنّه قد اندرس العلمُ و أسراره و انطمس الحقّ و أنواره و ضاعت السِّیَرُ العادلةُ و شاعت الآراءُ الباطلةُ، و لقد أصبح عینُ ماء الحیوان غائرة و ظلّت تجارةُ أهلها بائرة و آبَت وجوهُهم بعد نَضارتها باسرةً و آلَت حالُ صَفقَتِهم خائبةً خاسرةً، ضَربتُ عن أبناء الزمان صفحًا و طوَیتُ عنهم کَشحًا.
«وقتی دیدم که قضیه بر این منوال است که شهر و دیار از کسی که قدر اسرار را بداند و از علوم احرار (علومی که از جنبههای تقلید خالی است و هیچ دستی نمیتواند آن را تغییر بدهد و انسان میتواند بدون اظهار نظر شخصی و بدون تقلید و متابعت از دیگری، آزادانه به آن علوم بپردازد و آنها را فرا بگیرد) مطلع باشد خالی است، و علم و اسرار علم پوسیده شده و از بین رفته است و حق و انوار حق به خاموشی گراییده است و سیرههای عادله از بین رفته و گم شده است و آراء باطله جایگزین شده و شیوع پیدا کرده است، و چشمۀ آب حیوان به زمین فرو رفته است و تجارت اهل این آراء، بدون نتیجه مانده است و صورتهایشان بعد از طراوت، خیلی عبوس و خشک و مکدر و گرفته شده است، و حال صفقه و تجارتشان، خائب و خاسر شده و از صفقه و تجارت و معاملات خود نتیجهای نبردهاند؛ از ابناء زمان کنارهگیری کردم و آنها را به کناری نهادم.»
انعزال ملاّصدرا از اهل دنیا
فألجأنی خمودُ الفِطنة و جمود الطبیعة لمعاداة الزمان و عدمِ مساعدة الدوران إلی أن انزوَیتُ فی بعض نواحی الدیار، و استتَرتُ بالخَمول و الانکسار و مُنقَطع الآمال مُنکسر البال، متوفّرًا علی فرضٍ أُؤَدّیه و تفریطٍ فی جنبِ اللَه أسعیٰ فی تلافیه، لا علیٰ درسٍ أُلقیه أو تألیف أتصرّفُ فیه؛ إذ التصرّفُ فی العلوم و الصناعات و إفادة المباحث و دفع المعضلات و تبیین المقاصد و رفع المشکلات، ممّا یحتاج إلیٰ تصفیةِ الفکر و تهذیبِ الخیال عمّا یوجبُ المَلالَ و الاختلالَ، و استقامةِ الأوضاع و الأحوال مع فراغِ البال.
«پس اینکه بهجهت دشمنی زمان و عدم مساعدت دوران، زیرکی خمود پیدا کرده و تبدیل به بَلادت شده است و طبیعت، نَظارت خود را از دست داده و جامد شده است و حیات از بین رفته است، مرا ملتجی و مضطر کرد تا در بعضی از نواحی دیار مأوا گرفتم و در زاویۀ خمول و انکسار قرار گرفتم و خودم را پنهان کردم و مخفی شدم، و آرزوهایم از بین رفت و بال من شکسته شد. من متوفّر و متوجه آن فرضی شدم که باید آن را اداء کنم (یعنی تزکیۀ نفس و مجاهدات و ریاضات شرعیه و رسیدن به خود) و شروع کردم تا تفریط خود را فی جنب اللَه تعالیٰ تلافی کنم، نهاینکه بخواهم درسی بدهم یا تألیفی کنم؛ زیرا برای بحث و تصرف و کنکاش در علوم و صناعات، و افاده دادن مباحث و دفع کردن مشکلات و بیان کردن مقاصد و برداشتن مشکلات، باید فکر انسان پاک و مُصفا باشد و خلجانی در آن نباشد و خیال انسان از آنچه موجب ملال و اختلال میشود پاک باشد.»
یا منظورشان این است: «هنوز به آن مرحلۀ صفا نرسیده است.»
«و همچنین اوضاع و احوال باید مستقیم باشند و فراغ بال داشته باشد.»
انسان چطور میتواند با وجود تشویش خاطر و پریشانی ذهن و اضطرابات، در آن مطالب علمی کنکاش کند یا تألیفی داشته باشد؟! یا چطور میتواند در هرج و مرج علمی و فحش و بد و بیراه و تکفیر، کاری انجام بدهد؟! هرجا که برود بد و بیراه میگویند؛ اینجا فحش میدهند، آنجا میگویند: «مرتد است، کافر است، وحدت وجودی است، نجس است!» دائماً در معرض تهمت و نگاههای نامناسب است و چهبسا مسائلی بهوجود بیاورند! خلاصه، برای اینکه جلوی انسان را بگیرند، اوباش را علیه او برمیانگیزانند، و از اوباش هم هر کاری که بگویید برمیآید! واقعاً این کارها را میکردند!
و من أین یحصلُ للإنسان ـ مع هذه المکاره الّتی یسمع و یریٰ من أهل الزمان و یشاهدُ ممّا یکبّ علیه الناس فی هذا الأوان، من قلّة الإنصاف و کثرة الاعتساف و خفض الأعالی و الأفاضل و رفع الأدانی و الأراذل و ظهور الجاهل الشریر و العامّی النکیر علی صورة العالم النحریر و هیئة الحِبر الخبیر، إلی غیر ذلک من القبائح و المفاسد الفاشیة اللازمة و المتعدیّة ـ مجالُ المخاطبة فی المقال و تقریر الجواب عن السؤال، فضلًا عن حلّ المُعضلات و تبیین المشکلات؟!
«و از کجا برای انسان حاصل میشود ـ با وجود این مکارهی که از اهل زمان میشنود و میبیند و آنچه را مردم در این اوان به آن روی آوردهاند مشاهده میکند، که عبارت است از اینکه انصاف از بین رفته است، اعتساف و انحراف زیاد شده است، بزرگان و افراد فاضل پایین آمدهاند و افراد دنی و رذل را بالا بردهاند، جاهل شریر و ستمگر و مفسد و عامی نکیر، بر صورت یک عالم نحریر و بر هیئت یک حِبر خبیر و یک شخص دانا تجلی میکند و ظاهر میشود، إلیٰ غیر ذلک از قبائح و مفاسدی که روشن است، چه اینکه آن مفاسد به خودش برسد و چه اینکه به دیگران برسد ـ مجال اینکه انسان در مقال با افراد مباحثه کند و جواب سؤالی را بدهد و مجلسی داشته باشد؛ چه برسد به اینکه معضلات را حل کند و مشکلات را بیان کند (یعنی نمیتواند مجال واسعی پیدا کند تا این مسائل را به گوش اهلش برساند).
کما نظّمه بعض إخوانی فی الفُرس؛ «[چنانکه یکی از دوستان فارسیزبان من این مطلب را به شعر درآورده است]»:
از سخن پر دُر مکن همچون صدف هر گوش را | *** | قفلِ گوهر ساز، یاقوت زمرد پوش را |
در جواب هر سؤالی حاجت گفتار نیست | *** | چشمِ بینا عذر میخواهد لب خاموش را1 |
یاقوت «زبان» است که اینطور تعبیر آورده شده است و زمرد عبارت است از خضارت وجه و آن موهای محاسنی که زبان را پوشانده است. آنوقت این لَب، قفلی است که یک گوهر است و از آن تعبیر به «لعل» میکنند. میگوید: این لب، حکم قفل برای زبان را دارد و وقتی که لب بسته باشد، دیگر آن زبان هم در محفظۀ خود محفوظ است و کاری انجام نمیدهد. وقتی چشم ببیند که لب خاموش است، متوجه میشود که باید این لب را خاموش نگه دارد؛ یعنی هر چیزی را به هر کسی نگوید.
در صحبت کردن و بیان مطلب باید خیلی دقت کنیم و این واقعاً مسئلۀ بسیار مهمی است؛ ولی ظاهراً خیلی کوتاهی میشده و انسان هر حرفی را به هر کسی میگفته و هر مطلبی را بیان میکرده و این کار باعث میشده است که افرادی دچار فتنه و دستخوش مسائل ناگواری شوند. لازم نیست که انسان هر مطلبی را بیان کند و هر قضیهای که میبیند نقل کند؛ زیرا ممکن است به جاهای خیلی باریک برسد.
اقتدای ملاّصدرا به امیرالمؤمنین علیه السّلام در دوری از اهل دنیا و تضرع باطنی به درگاه الهی
فکنتُ أوّلًا کما قال سیّدی و مولای و معتمدی، أوّل الأئمّة و الأوصیاء و أبوالأئمّة الشهداء الأولیاء، قسیم الجنّة والنار، آخذًا بالتقیّة و المداراة1 مع الأشرار، مُخلًّا عن مورد الخلافة، قلیل الأنصار، مُطَلِّق الدنیا، مؤْثرَ الآخرة عَلَی الأولیٰ، مولیٰ کلّ من کان له رسول اللَه مولیٰ، و أخوه و ابنُ عمّه و مساهمه فی طَمِّه و رَمِّه:
«طَفِقتُ أرتَئی بینَ أن أصولَ بیَدٍ جَذّاءٍ، أو أصبرَ علیٰ طَخْیَةٍ عَمیاءَ، یَهرَمُ فیها الکبیرُ و یَشیبُ فیها الصغیرُ و یَکدَحُ فیها مؤمنٌ حتّیٰ یلقیٰ ربَّه.»2
«من ابتدائاً آنطوری بودم که سید و مولا و معتمدم [اولین امام و وصی، و پدر امامان و اولیاء شهید، قسمتکنندۀ بهشت و جهنم فرمود، درحالیکه تقیه پیشه نمود، با اشرار مدارا کرد،] از خلافت کنار گذاشته شد، یاوران و انصارش اندک بودند، دنیا را طلاق داده بود و آخرت را بر اولیٰ (دار دنیا) برگزیده بود و از همۀ مسائل به کنار بود، کسی که مولای هر کسی بود که رسول خدا مولایش بود، و برادر و پسرعمویش بود، و فردی بود که شریک رسول خدا بود در هرچه آن حضرت بهدست آورده بود و هرچه برای او ذخیره شده بود:
”(وقتی امر خلافت به اینصورت درآمد و در دست نا اهلان و جاهلان افتاد) شروع کردم که فکر کنم و نظر کنم بین اینکه آیا با یک قوۀ قهریه بر آنان غالب شوم، درحالیکه دست من اصلاً مقطوع است و هیچ دستی (یعنی انصاری) ندارم تا با آن دست وارد جنگ شوم! یا اینکه صبر کنم بر یک ظلمت کور! در این ظلمت، کبیر پیر میشود و صغیر هم بزرگ میشود، و مؤمن در این ظلمت صبر میکند و کوشش و مجاهده میکند تا به ملاقات خدا برسد!“»
ظلمت کور یعنی ظلمتی که اصلاً راه به بینایی ندارد، و این دیگر خیلی عجیب است! فرمود: ﴿فِي ظُلُمَٰتٖ ثَلَٰثٖ﴾؛3 هم ظلمت است و هم آن فرد کور است! این دیگر خیلی عالی است! یک وقت ظلمت است، ولی شخص بینا است؛ گرچه این هم فایده ندارد، ولی اگر هم ظلمات محض باشد و هم آن فرد کور باشد، چگونه این شخص میخواهد راه به جایی ببرد؟!
حضرت میفرماید: «من ماندم که چهکار کنم؛ آیا آن کار را انجام دهم که نمیتوانم، یا اینکه صبر کنم؟!»
فَصرتُ ثانیًا عِنانَ الاقتداءِ بسیرته، عاطفًا وجهَ الإهتداء بسنّته: «فرأیتُ أنَّ الصبرَ علیٰ هاتیٰ أحجیٰ، فصبرتُ و فی العین قذیٰ و فی الحلق شَجیٰ.»1
فأمسکتُ عِنانی عن الاشتغال بالناس و مخالطتهم، و آیستُ عن مرافقتهم و مؤانستهم، و سَهُلَت علیَّ معاداةُ الدورانِ و معاندةُ أبناء الزمان، و خَلَصتُ عن إنکارهم و إقرارهم، و تساویٰ عندی إعزازُهم و إضرارُهم؛ فتوجّهتُ توجُّهًا غریزیًّا2 نحو مسبّب الأسباب، و تَضرّعتُ تضرُّعًا جِبِلّیًّا إلیٰ مُسهّل الأُمور الصِّعاب.
«بعداً عنان اقتدا را متمایل به سیرۀ او کردم و وجه اهتدا را معطوف به سنت او کردم (نگاه کردم که او چهکار میکند): ”دیدم صبر بر این مسئله، متقن و ثابت است! پس صبر کردم، درحالیکه در چشم من خار بود [و در گلوی من استخوان بود!]“
پس عنان خودم را از اشتغال به مردم و آمیختن با آنها برگرداندم، و از مرافقه و انس با مردم مأیوس شدم، و دشمنی دوران بر من آسان شد و معاندۀ ابناء زمان بر من راحت گشت، و از اینکه به من فحش بدهند یا مرا تأیید کنند راحت شدم، و اعزاز آنها و ضرر رساندن آنها برای من یکی شد!»
میبینید که یک نفر مرتباً از اینطرف و آنطرف به سراغ انسان میآید، اما بعداً در یک مسئلۀ جزئی و یک قضیۀ جزئیِ جزئیِ جزئی، یکدفعه ورق برمیگردد! مردم اینطور هستند و این قضیه جداً و واقعاً خیلی عجیب است!
«پس من از نظر غریزه و از نظر باطن، بهطرف مسببالأسباب توجه پیدا کردم و بهسوی آسانکنندۀ امور، تضرع جبلّی و باطنی پیدا کردم.»
یعنی نهتنها از نقطهنظر فعل، بلکه وقتی همۀ باطلها و همۀ اختلافات را دیدم، با تمام شراشر وجودم به این حقیقت متوجه شدم که اینها از بزرگ تا کوچکشان همه در نجاستاند! از بزرگ تا کوچکشان!
این مطلب را قبلاً هم گفتهام که سابقاً گاهگاهی که مسائلی پیش میآمد، احساس میکردم ممکن است حتی یک نفر هم حرف انسان را نفهمد! یعنی یک نفر نفهمد که انسان چه میخواهد بگوید و منظورش چیست! همه در خیالات و برداشتهای خودشان سیر میکنند. البته نمیخواهم به خودم ببالم؛ بلکه در واقع هر کسی اینطور است. بعداً دیدم که اتفاقاً مرحوم آقا در روح مجرد فرمودهاند:
تا بهحال برای حقیر چند بار در مدت عمر چنان اتفاق افتاده که سخن حقم را یک نفر هم نپذیرفته است [و ناچار شدهام از جمعی انبوه که با یکایک آنان سوابق ممتدّ خویشاوندی و یا رفاقت و مصاحبت داشتهام، کناره بگیرم.]1
چون هر کسی به همانمقداری که خداوند از سعۀ ظرفی برایش قرار داده است، میتواند توجه پیدا کند.
گاهگاهی ممکن است که این مسئله برای هر کسی پیش بیاید که یک مطلب و قضیهای به ذهنش بیاید و او یقین دارد که این مسئله حق است، اما اصلاً مورد توجه قرار نگیرد! آنوقت میبینید که از بزرگ تا کوچک هیچ فرقی نمیکنند؛ افراد ریشسفید با پنجاه شصت سال سن، همه در خرافات و احساساتاند و بدون منطق هستند! البته این مسئله اختصاص به افراد بیاطلاع ندارد، بلکه میبینید که شخصی علم هم دارد، ولی این علمش نتوانسته است که راه و حقیقت را برای او باز کند؛ لذا در همان حیطۀ نفسانیات و مدرکات نفسانی توأم با احساسات، مانده است! البته احساسات تفاوت پیدا میکند؛ یعنی گاهی انسان نسبت به بعضی از مسائل، گذشته است، ولی نسبت به بعضی از مسائل دیگر هنوز مشکل دارد. خلاصۀ مطلب اینکه انسان باید خیلی حواسش را جمع کند.
تابش انوار الهی بر قلب ملاّصدرا
فلمّا بقیتُ علیٰ هذا الحال من الاستتار و الانزواء و الخمول و الاعتزال زمانًا مدیدًا و أمدًا بعیدًا، اشتعلَت نفسی لطول المجاهدات اشتعالًا نوریًّا و التهبَ قلبی لکثرة الریاضات التهابًا قویًّا، ففاضَت علیها أنوارُ الملکوت و حلَّت بها خَبایا الجبروت و لَحقَتها الأضواءُ الأحدیةُ و تدارکَتها الألطاف الإلهیّة؛
فاطّلعتُ علی أسرارٍ لم أکن أطّلع علیها إلی الآن، و انکشفت لی رموزٌ لم تکن منکشفة هذا الانکشاف من البرهان؛ بل کلّ ما علمتُه من قبلُ بالبرهان، عاینتُه مع زوائدَ بالشهود و العیان، من الأسرار الإلهیّة و الحقائق الربّانیّة و الودائع اللاهوتیّة و الخَبایا الصمدانیّة.
«وقتی که مدت زیادی بر این حال استتار و انزوا باقی ماندم، نفس من بهخاطر طول مجاهدات، یک اشتعال نورانی پیدا کرد و آتشی در دل من برانگیخته شد!»
لذا بعضیها در مورد حضرت موسی نسبت به آیۀ ﴿إِذۡ رَءَا نَارٗا فَقَالَ لِأَهۡلِهِ ٱمۡكُثُوٓاْ إِنِّيٓ ءَانَسۡتُ نَارٗا لَّعَلِّيٓ ءَاتِيكُم مِّنۡهَا بِقَبَسٍ أَوۡ أَجِدُ عَلَى ٱلنَّارِ هُدٗى﴾1 اینطور تأویل و تفسیر کردهاند که: منظور همان آتشی است که در دل حضرت موسی بهوجود آمده بود.2
«و قلب من بهخاطر کثرت ریاضات به یک التهاب قوی ملتهب شد، پس انوار ملکوت بر قلب من افاضه شد و سِتارها و حجابهای جبروت بر آن فرود آمد، و أضواءِ أحدیّت، لاحق و وارد بر آن شد، و الطاف الهیه آن را دربرگرفت.
پس بر اسراری مطلع شدم که تا الآن به آن نرسیده بودم، و رموزی برای من بهدست آمد که انکشافی مثل این از طریق برهان بهدست نیاورده بودم و هرچه قبلاً بهواسطۀ براهین متوجه شده بودم، به این قسم نبود؛ بلکه هرچه قبلاً از راه برهان به آن رسیده بودم، همراه با زوائدی بهصورت شهودی دیدم و معاینه کردم؛ زوائدی که عبارت بودند از اسرار الهیه و حقایق ربانیه و ودائع لاهوتیه و اسرار صمدانیه.»
این دلیل بر این است که برهان همیشه مؤید است؛ زیرا نمیگوید که دیدم آنها باطل است، بلکه میگوید: «آنها را با مسائل زائدی به شهود و عیان مشاهده و معاینه کردم!»
وسعت علم الهی و محدودیت ادراک بشر
البته ملاّصدرا بهاندازۀ خودش فهمیده بود و هنوز یک لیوان به ایشان داده بودند، ولی اینطور از خود بی خود شده بود و این مطالب را میگفت! چون در هر مرحلهای شهود وجود دارد، ابتدا شهود مثالی است و سپس مراتب دیگر شهود است، و معانی و تجلیات زیادی در مثال و حتی بالاتر از مثال برای مرحوم ملاّصدرا ظاهر شده بود؛ منتها به آن شدت نبوده است، بلکه مثلاً یکمیلیونیوم بوده است، اما خود همین مقدار هم خیلی زیاد است!
آیا خیال میکنید که این مسائل حدّ یقفی دارد؟ من به شما اینطور بگویم که اگر شخصی از ابتدای خلقت آسمانها و زمین تا قیامت را برای شما تعریف کند که چه مسائلی اتفاق میافتد، بهاندازۀ یک ریگ و حصاةِ موجود در یک وادی و صحرای وسیع، علم ندارد! جداً عرض میکنم! یعنی همانطوری که قبلاً عرض شد، هر عالَمی در عرض، نهایت ندارد؛ البته در طول نیز همینطور است.
حالا ملاّصدرا حق دارد که به همینمقداری که به او دادهاند مست شود؛ چون ایشان استاد نداشته و بالاتر نرفته است. کدامیک از فلاسفه را سراغ دارید که به همینمقدار مسائلی که ایشان مطرح کرده است رسیده باشد؟
یکی از رفقای ما، مرحوم آقای بیات،1 نقل میکرد:
ما در روزهای جمعه با مرحوم آقای انصاری و افراد دیگر، از همدان بیرون میرفتیم. روزی به جایی به نام درّه مرادبیگ رفتیم. آقای انصاری معمولاً زودتر از دیگران برمیگشتند و من هم تنها همراه ایشان میآمدم و رفقا با فاصلۀ پانصد متر تا یک کیلومتر بعد از ایشان میآمدند.
یک روز سر یک پیچ رسیدیم و همینکه خواستیم بپیچیم، یکدفعه ایستادیم و ایشان گفتند: «فلانی، ببینمت!»
ایشان نگاهی به من کردند و من دیدم اصلاً طور دیگری شدم و حالم حال عجیبی شد! سپس از مسائل توحیدی از من پرسیدند و من شروع کردم به گفتن اینکه مسئلۀ توحید اینطور است و آنطور است و....
سپس یکدفعه ایشان فرمودند: «چه میگویی جوان؟! ملاّصدرا در این مسئله اینطوری میگوید!»
من گفتم: ایشان اشتباه میکند و مسئله اینطور نیست!
فرمودند: «ملاّصدرا میگوید!»
گفتم: هر کسی میخواهد باشد، اشتباه میکند!
آقای انصاری هم هیچ چیزی نگفتند و رفتند. من هم یکدفعه متوجه شدم و حالم برگشت.
ایشان فرمودند: «یک مقدار بیشتر راجع به آن قضیه شرح بده!»
گفتم: چه قضیهای؟ کدام قضیه؟
ایشان فرمود: «همین مطلبی که الآن صحبت میکردی!»
گفتم: نمیدانم و چیزی یادم نمیآید!
ظاهراً صحبت در کیفیت نزول توحید در عالم تعینات و حقیقت علّیت و نحوۀ آن بود. البته دقیقاً در خاطرم نیست، چون این مطلب را خیلی وقت پیش برای من نقل کرده بود؛ ولی اینطور که ایشان میگفت و من الآن تطبیق میکنم، خیال میکنم اینطور بود.
لزوم بررسی صحت شهودهای ناقص و غیرتام با براهین عقلی
البته چون این شهودهای ملاّصدرا حقایقی است که بهصورت تام و کامل برای انسان نمیآید، لذا انسان میتواند اینها را با آنچه عقلش بهدست آورده است تطبیق بدهد؛ یعنی همانطوریکه روش صدرالمتألهین بر توجیه است، انسان هم میتواند این مطالب را با توجیهات عقلی و منطقی تأیید کند یا تطبیق بدهد؛ مثلاً در مسئلۀ تشکیک در وجود صدرالمتألهین میتوانیم بگوییم: هر تعیّنی در وجود که نحوهای از شدت و ضعفِ وجودی به خود گرفته است، عبارت است از مرحلۀ نزول واحدیت؛ یعنی وقتی احدیت نزول پیدا میکند، در اسم واحد نزول پیدا میکند. البته خود أحد فیحدّ نفسه مرتبه ندارد، بلکه آن مرتبۀ أعلیٰ است که دیگر مرتبهای بالاتر از آن نیست؛ یعنی بالاتر از آن مرتبهای به نام هوهویت وجود ندارد.
بر خلاف آنچه فلاسفه میگویند، هوهویت اصلاً مرتبه نیست؛ بلکه هوهویت مرتبهای است که باطن همۀ این مراتب است، نهاینکه مرتبهای مافوق این مراتب باشد؛ چون اگر مافوق باشد دیگر قابل اشاره خواهد بود. هوهویت مرتبهای است که باطن همۀ این مراتب است؛ پس أضواء و ظهور احدیت در مرتبۀ واحدیت است، یعنی احدیت در مرحلۀ واحدیت ظهور و تجلی پیدا میکند، و واحد هم با مسئلۀ تشکیک در وجود منافاتی ندارد و اشکالی پیش نمیآید. مگر اینکه در خود تشکیک در وجود اشکال کنیم و آنطور که اینها میگویند که احدیت هم مرتبه است، اشکال کنیم و بگوییم: تشکیک در وجود با مسئلۀ احدیت نمیسازد.
لزوم مجاهدات نفسی و عقلی برای وصول به حقیقت
فاستروح العقلُ من أنوار الحقّ بُکرةً و عشیًّا، و قرب بها منه و خلص إلیه نجیًّا؛ فرکیٰ بظاهر جوارحه فإذًا هو ماءٌ ثجّاج، و زویٰ بباطن تعقّلاته للطالبین فإذًا هو بحر موّاج. أودیة الفُهوم سالت من فیضه بِقَدَرها،1 و جداول العقول فاضت من رشحه بنهرها؛ فأبرزت الأوادی علی سواحل الأسماع جواهرَ ثاقبةً و دُررًا، و أنبتت الجداول علی الشواطی زواهرَ ناضرةً و ثُمُرًا.
«پس عقل بهواسطۀ انوار حق تعالیٰ که صبح و شب [بر او میتابید] راحتی پیدا کرد، و بهواسطۀ این انوار، نزدیک حق گشت و از غیر او خلاصی یافت و با وی مناجات نمود؛ پس با جوارح ظاهری خود شروع به کنکاش و کاویدن زمین کرد تا آبی بیرون بیاورد تا اینکه به آب جوشان و فورانکنندهای رسید، و با باطن تعقلاتش برای طالبین شروع به جمعآوری مسائل کرد تا اینکه به دریای موّاجی رسید. (یعنی کار ما، هم از نظر ظاهر و هم از نظر باطن، بر وفق رسیدن به حقایق قرار گرفت.)
وادیهای فهمها از فیض حق بهاندازۀ گنجایش و ظرفیت خود بهرهمند شد، و نهرهایی از رشحۀ حق که بر عقل تابید، در جویهای عقول جاری گشت، و این وادیها بر سواحل گوشها، جواهر درخشان و مرواریدهایی نشان داد، و این جویها در کنارهها و آبشخورهای حکمت، گُلهای شاداب و باطراوت و میوههایی به معرض نمایش گذاشت.»
و حیث کان من دأب الرحمة الإلهیّة و شریعة العنایة الربّانیّة أن لا یُهمِل أمرًا ضروریًّا یحتاج إلیه الأشخاص بحسب الإستعداد، و لا یبخُل بشیء نافع فی مصالح العباد، فاقتضت رحمته أن لا یختفی فی البطون و الاستتار1 هذه المعانی المُنکشفةُ لی من مُفیض عالم الأسرار، و لا یبقی فی الکتمان و الاحتجاب الأنوار الفائضة علیّ من نور الأنوار؛ فألهمنی اللَه الإفاضةَ ممّا شربنا جُرعةً للعِطاش الطالبین، و الإلاحة ممّا وجدنا لُمعةً لقلوب السالکین، لیَحییٰ من شَرِبَ منه جُرعةً و یتنوّر قلب من وجد منه لُعمة.
«از آنجایی که دأب و دَیدن رحمت الهیه و شریعت لطف و عنایت ربانیه این است که امور ضروریای را که اشخاص بهحسب استعداد به آن نیاز دارند مهمل نگذارد، بلکه در هر برههای آنها را افاضه کند تا مستعدین بتوانند استفاده کنند و نسبت به مسائلی که برای مصالح بندگانش مفید است بخل نورزد، رحمتش اقتضا نمود تا این معانی منکشفۀ برای من [از جانب افاضهکنندۀ عالم اسرار]، در پشت پردهها و بطنها مخفی نماند و آن انواری که بر من از جانب خداوندی که نور انوار است افاضه شده بود، در کتمان و احتجاب باقی نماند.
پس خداوند به من الهام نمود که از آنچه نوشیدیم جرعهای هم به طالبین تشنۀ حقیقت بدهیم، و از آن نوری که پیدا کردهایم به اندازۀ یک آب دهان بچّه آشکار کنیم، تا اینکه کسی که یک جرعه از آن را مینوشد زنده گردد و قلب کسی که پرتویی از آن نور را یابد روشن و نورانی گردد.»
ایشان میگوید: «علوم و مطالب فراوانی بر قلب من آمد، ولی من همۀ آنها را ننوشتم و فقط بهاندازۀ خیسی خیلی کم دور دهان بچه نوشتم!» ببینید مقام ثبوت چه خبر است که اثباتش اینقدر میباشد!
«لَمعَة» به معنای یک برقه و نور است و «لُعمة» به معنای مقدار آب دهان است، و ممکن است هر دو نسخه درست باشد. گفت:
برقـی از منـزل لیـلی بدرخشیـد سحـر | *** | وه که با خـرمن مجنون دلافکار چه کرد!2 |
خلاصه هنگامی که یک برق میآید، همه را زیر و رو میکند!
علت تألیف کتاب اسفار
فبلغ الکتابُ أجلَه و أراد اللَه تقدیمه، و قد کان أجّله، فأظهره فی الوقت الّذی قدّره و أبرزه علی من له یَسّرَه؛ فرأیتُ إخراجَه من القوّة إلی الفعل و التکمیل و إبرازَه من الخفاء إلی الوجود و التحصیل، فأعملتُ فیه فکری و جمعتُ علی ضمّ شواردِه أمری و سألتُ اللَه تعالی أن یَشُدَّ أزری و یحُطَّ بکرمه وِزری و یشرَحَ لإتمامه صدری.
«تا اینکه موعدش رسید و خداوند اراده نمود که آن را به جلو بیندازد و تقدیم نماید و در دسترس واقع شود، درحالیکه قبل از این، آن را به تأخیر انداخته بود؛ پس آن را در وقتی که خودش تقدیر کرده بود ظاهر نمود، و برای کسی که رسیدن به این معانی را برایش میسر نموده بود آشکار کرد؛ پس دیدم که آن را از قوه به فعل و تکمیل خارج کنم و از خفاء به وجود و تحصیل ابراز کنم، پس فکرم را بهکار انداختم و امر خودم را بر ضمّ شوارد و مسائل مختلفۀ آن جمع کردم و از خدا درخواست کردم تا نیرو و قوۀ مرا زیاد کند و به کرمش وِزر مرا آسان گرداند و از من بردارد و سینۀ مرا باز کند.»
فنَهضَتْ عزیمتی بعد ما کانت قاعدةً، و هَبَّت هِمّتی غِبَّ ما کانت راکدةً، و اهتزَّ الخامدُ من نشاطی و تَمَوَّجَ الجامدُ من انبساطی، و قلتُ لنفسی هذا أوانُ الاهتمامِ و الشروعِ و ذکرِ أصول یُستنبط منها الفروعُ و تحلِیَةِ الأسماع بجواهر المعانی الفائقة و إبرازِ الحقّ فی صورته المُعجبةِ الرائقة.
«پس عزم من بعد از اینکه زمینگیر شده بود تحریک و برانگیخته شد، و همت من بعد از اینکه راکد بود تهییج شد، و نشاط من که به فتور و خاموشی گراییده شده بود اهتزاز پیدا کرد، و آن انبساط من که جامد و خشک شده بود به حرکت افتاد، و به خود گفتم: حالا وقت آن است که اهتمام داشته باشم و شروع کنم اصولی را از حکمت بیاورم تا اینکه فروع از آن استنباط بشود، و گوشها را به گوهرهای معانی فائقه زینت ببخشم، و حق را در صورت معجبۀ رائقهاش و در یک شکل بسیار عجیب ابراز نمایم! (حق را به همه نشان بدهم و آن مطلبی را که دیگران گفتهاند، طور دیگری بیان کنم.)»
فصنفّتُ کتابًا إلهیًا للسالکین المشتغلین بتحصیل الکمال، و أبرزتُ حکمةً ربّانیّةً للطالبین لأسرار حضرة ذی الجمال و الجلال. کاد أن یتجلَّی الحقُّ فیه بالنورِ الموجبِ للظهور، و قَرُبَ أن ینکشفَ بها کلُّ مرموز و مستور.
«و کتابی را برای سالکینی که مشتغل به تحصیل کمال هستند تصنیف کردم، و حکمت ربانیه را برای طالبین اسرار حضرت ذیالجلال و الجمال آشکار کردم. نزدیک است که هر مرموز و مستوری بهواسطۀ کتاب من در منصۀ ظهور بیاید.»
یعنی طوری مطالب را بیان کردم که به نظر میرسد حق، خودش را در این کتاب نشان میدهد و میگوید: حق منم! توحید را از اینجا بفهمید! حق را از این مطالب من بفهمید! و نزدیک است که خدا از آن خفاء خودش بیرون بیاید و حقیقت و واقعیت خود را به منصۀ ظهور برساند.
و قد اطّلعنی اللَهُ فیه علی المعانی المتساطعةِ أنوارُها فی معارف ذاته و صفاته، مع تَجوالِ عقول العقلاء حول جَنابه و تَرجاعِهم حاسرین. و ألهمنی بنصره المؤیَّد به من یشاء من عباده، الحقائقَ المتعالیة أسرارُها فی استکشاف مبدئه و معاده، مع تَطوافِ فهومِ الفضلاء حریمَ حماه و تَردادِهم خاسرین.
«خداوند مرا بر معانیای مطلع کرد که انوار متساطعی بر معارف ذات و صفاتش دارد؛ با اینکه عقول عقلا در حول جناب او جولان کردهاند و حسرتزده مراجعت کردهاند. و خداوند بهواسطۀ نصری که هر کسی از عبادش را بخواهد با آن نصر تأیید میکند، آن حقایقی را که اسرارش در استکشاف مبدأ و معادش متعالی است به من الهام کرد؛ با اینکه فهم فضلاء در حریم قرقگاه او طواف کرده و خاسر برگشتهاند. (اما خداوند مرا موفق کرده است تا به این مسائل برسم و آنها نرسند.)»
خصوصیات درسی و معرفتی کتاب اسفار
فجاء بحمد اللَه کلامًا لا عوجٌ فیه و لا ارتیابٌ و لا لَجلَجةٌ و لا اضطرابٌ یَعتریه، حافظًا للأوضاع، رامزًا مُشبِعًا فی مقام الرمز و الإشباع، قریبًا من الأفهام فی نهایة علوّه، رفیعًا عالیًا فی المقام مع غایة دُنوِّه؛ إذ قد اندمجت فیه العلومُ التألّهیّة فی الحکمة البحثیّة، و تدرَّعت فیه الحقائقُ الکشفیةُ بالبیانات العلمیّة،1 و تسربلتِ الأسرارُ الربّانیة بالعبارات المأنوسة للطباع، و استُعملتِ المعانی الغامضةُ فی ألفاظِ القریبةِ من الأسماع، فالبراهین تَتَبخترُ اتّضاحًا و شُبَهُ الجاهلین للحقّ تتضاءل افتضاحًا.
«پس بحمداللَه این کتاب کلامی است که انحراف و شک و تردیدی در آن وجود ندارد و هیچ اضطرابی آن را نمیگیرد (و محکم و متقن است و به سدّ سکندر وصل است). تمام اوضاع را حفظ کرده و طبق قوانین و بهنحو دقیق جلو آمده است (یعنی در اینجا شعار ندادیم و داخل احساسات نشدیم و حرفهای بیارزش و بیاصل و اساس بیان نکردیم، بلکه اینها را یکییکی بر طبق قانون و وضع علمی بیان کردیم).
در مقامی که باید با رمز حرف بزنیم، با رمز صحبت کردیم؛ و در آنجایی که باید مسئله را بهطور برهانی و عقلی و با وضوح بگوییم، اینطور بیان کردیم (یعنی در اینجا برای هر کسی هرچه میخواهد جمع کردیم). در نهایت علوّش، نزدیک به فهمها است؛ و در عین اینکه این مطالب را در غایت پایینی ذکر کردهایم، ولی بسیار رفیع و عالی است. زیرا علوم تألّهیۀ حکمت بحثیه، در این کتاب مندمج شده و توفّر علوم در آن بهوجود آمده است، و حقایق کشفیه با بیانات علمیه، محکم و استوار شده و زِره به خود گرفته است، و اسرار ربانیه با عباراتی که بسیار روشن و مأنوس و موافق طباع است لباس پوشیده است (یعنی مانند عبارات بعضی از صوفیه نیست که از عبارات صعب و خیلی عجیب و غریب استفاده میکنند که انسان وحشت میکند، و ما این عبارات را بهکار نبردیم.) و معانی غامضه در الفاظ قریبه که گوشها با آنها آشنا است، استعمال شده است. پس براهین دارای یک وضوح خیلی مستحسن هستند و بهجهت وضوحشان بالا میروند و شبهههای جاهلین به حق از نظر افتضاح، خیلی پست و پایین است.»
اُنظر بعین عقلک إلیٰ معانیه؛ هل تنظر فیه من قصور؟ ثمّ ارجِعِ البصرَ کرّتین1 إلیٰ ألفاظه؛ هل تریٰ فیه من فطور؟2 و قد أشرتُ فی رموزه إلیٰ کنوز من الحقائق لا یهتدی إلیٰ معناها إلّا من عنّیٰ نفسَه بالمجاهدات العقلیة حتّی یعرِفَ المطالب، و نبَّهتُ فی فصوله إلیٰ أُصول لا یطّلعُ علیٰ مَغزاها إلّا من أتعَبَ بدنَه فی الرّیاضات الدینیة لکیلا یذوقَ المشرب.
«شما با چشم عقلت به معانیاش نگاه کن؛ آیا قصوری میبینی؟ دوباره نگاه کن؛ آیا در اینجا سستی میبینی؟!
در رموز این کتاب به کنوز و گنجهایی از حقایق اشاره کردم که هیچکس به آنها نمیرسد مگر آن کسی که بهواسطۀ مجاهدات عقلیه، نفس خود را به سختی واداشته تا به این مطالب برسد، و در فصلهای این کتاب، به اصولی اشاره کردم و توجه دادم که به مغزیٰ و حقیقت آنها نمیرسد مگر کسی که بدنش را در ریاضات دینیه به تعب انداخته است تا به مشرب برسد و از آن مشرب بچشد.»
آمیختگی عقل و ذوق در تألیف اسفار
و قد صنّفتُه لإخوانی فی الدین و رفقائی فی طریق الکشف و الیقین، لأنّه لا ینتفع بها کثیرَ الانتفاع إلّا من أحاط بأکثر کلام العقلاء و وَقَفَ علیٰ مضمون مصنفّات الحکماء غیرَ مُحتجب بمعلومه و لا مُنکرًا لما وراءَ مفهومه؛ فإنّ الحقّ لا ینحصر بحسب فهم کلّ ذی فهم و لا یَتَقدَّرُ بقَدَر کلّ عقل و وهم، فإن وجدتَه ـ أیّها الناظرُ ـ مخالفًا لما اعتقدته أو فهِمته بالذوق السلیم فلا تُنکره ﴿وَفَوۡقَ كُلِّ ذِي عِلۡمٍ عَلِيمٞ﴾.1 فافقَهَنَّ أنَّ من احتجب بمعلومه و أنکر ما وراءَ مفهومه، فهو موقوفٌ علیٰ حدّ علمه و عرفانه، محجوبٌ عن خبایا أسرار ربّه و دیّانه.
«من این کتاب را برای برادران خودم در دین و رفقای در طریق کشف و یقین تصنیف کردم (یعنی این کتابی است که انسان را به کشف و یقین میرساند و صرفاً یک فلسفۀ خشک نیست که فقط کنکاشی در معانی کرده باشد)؛ چون نفع فراوانی نمیبرد مگر کسی که به اکثر کلام عقلا احاطه داشته باشد و مضمون مصنفات حکما را بداند، اما این علمش برایش حجاب نشده باشد و ماورای آنچه را فهمیده است انکار نکند.
حق منحصر در فهم هر کسی که میفهمد نیست، و مقدّر به قدَر هر عقل و وهمی نمیشود (و حق بالاتر از این حرفها است). ای ناظر، اگر این مطالب را با آنچه به آن اعتقاد پیدا کردی یا به ذوق سلیم فهمیدی مخالف یافتی، انکار نکن و بدان که ﴿بالاي هر صاحب علمي، عليمي هست!﴾
این را بدان: کسی که بهواسطۀ نور علمش محجوب بشود و ماورای آنچه را فهمیده است انکار کند، دیگر نمیتواند حرکت کند و بر حدّ علمش باقی مانده است، و با آن سِتارهای جبروتی که خداوند قرار داده است تا این اسرار در تحت آنها محفوظ بماند، محجوب میشود و دیگر به آنها نمیرسد.»
و إنّی أیضًا لا أزعمُ أنّی قد بلغتُ الغایةَ فیما أوردته، کلّا؛ فإنّ وجوهَ الفهم لا تنحصر فیما فهِمتُ ولا تُحصیٰ و معارفُ الحقّ لا تتقیّد بما رسمتُ و لا تُحویٰ،1 لأنّ الحقّ أوسعُ من أن یُحیطَ به عقلٌ و حدٌّ و أعظمُ من أن یحصره عقدٌ دون عقد.
«من اینطور گمان و ادعا نمیکنم که به نهایت مطلب رسیده باشم؛ اینطور نیست. زیرا وجوه فهم، منحصر در آنچه من فهمیدهام نیست و معارف حق، مقید به آنچه من رسم کردهام و جمع کردهام نیست؛ چون حق وسیعتر است از اینکه عقل و حدّی به آن احاطه پیدا کند، و اعظم است از اینکه عقد و گِرهای آن را حصر کند.»
فإن أحللتَ بالعنایة الربّانیة مُشکلَها و فتحتَ بالهدایة الإلهیة مُعضَلَها، فاشکُر ربّک علیٰ قدر ما هداک من الحکم، و احمَدْه علی ما أسبغَ علیک من النِعَم.
«اگر با عنایت ربانیه مشکل این معارف را باز کردی و بهواسطۀ هدایت الهی، معضلش را باز کردی، خدا را شکر کن برای آنمقدار حکمتی که به تو داده است و با آن تو را هدایت کرده است، و او را حمد کن بر آن نعمی که بر تو جاری ساخته است.»
توصیۀ ملاّصدرا به کتمان اسرار از افراد نا اهل
و اقتدِ بقول سیّدِ الکونین و مرآةِ العالمین علیه و علی آله من الصِلوات أنماها و من التسلیمات أزکاها: «لا تؤتوا الحکمةَ غیرَ أهلها فتُضلّوها، و لا تمنَعوا أهلَها فتظلِموها.»2
فعلیک بتقدیسها عن الجلودِ المیتةِ و إیّاک و استیداعها إلّا للأنفسِ الحیّةِ، کما قرّره و أوصیٰ به الحکماءُ الکبارُ أولی الأیدی والأبصار.
«[و به فرمایش حضرت سیدالکونین و آینۀ تمامنمای عالم وجود ـ که بزرگترین و پاکترین درودها و سلامها بر او و بر اهلبیتش باد ـ اقتدا کن]: ”حکمت را بهدست غیر اهلش ندهید وإلاّ حکمت را گمراه کردهاید و از بین بردهاید، و از اهلش هم منع نکنید وإلاّ به حکمت ظلم کردهاید!“
پس حالا باید این حکمت را از پوستهای مرده، مقدس بشماری و به هر کسی ندهی! (این مطالب را به هر کسی نگویی، بلکه اینها را بخوان و برای خودت نگه دار و لازم نیست که این مطالب را همهجا مطرح کنی!) و بر تو باد که اینها را به نفسهای حیّ و زنده به ودیعت بگذاری؛ همانطوریکه حضرت اینطور فرمودهاند و حکمای بزرگ که صاحبان تمکن علمی و قدرت روحی و بینشهای الهی هستند به آن وصیت فرمودهاند.»
طریقۀ اسفار در آمادهسازی نفوس برای پذیرش مطالب صعب
و اعلم أنّی ربّما تجاوزتُ عن الاقتصار علیٰ ما هو الحقّ عندی و أعتمد علیه اعتقادی إلیٰ ذکر طرائقِ القوم و ما یُتوجّه إلیها و ما یَرِدُ علیها، ثمَّ نبَّهتُ علیه فی أثناء النقد و التزییف و الهدم و الترصیف و الذبّ عنها بقدر الوسع و الإمکان. و ذلک لتشحیذ الخواطرِ بها و تقویةِ الأذهان من حیث اشتمالها علیٰ تصوّراتٍ غریبةٍ لطیفة و تصرّفاتٍ ملیحةٍ شریفةٍ؛ تُعِدّ نفوس الطالبین للحقّ ملکةً لاستخراج المسائلِ المعضلة، و تُفید أذهان المشتغلین بالبحث إطّلاعًا علی المباحث المشکلة. و الحقُّ أنَّ أکثرَ المباحث المثبَتة فی الدفاتر المکتوبة فی بطون الأوراق إنّما الفائدة فیه مجرّدُ الانتباهِ و الإحاطةِ بأفکار أولی الدرایة و الأنظار، لحصول الشّوق إلی الوصول، لا الاکتفاء بانتقاش النفوس بنقوش المعقول أو المنقول.
«و بدان که من گاهی از اقتصار بر آنچه پیش من حق است و در اعتقادم بدان تکیه میکنم تجاوز نمودم و فقط آن مسلک حقّ خودم را بیان نکردهام و قدری مطلب را طولانیتر کردهام و طریقههای قوم را هم بیان کردهام و آن اشکالات و ایرادهایی را هم که به آن وارد میشود گفتهام. سپس در اثناء نقد و تزییف و هدم و سپس چیدن مبانی، بدان اشاره نمودهام و بهقدر وسع و امکان، از آن مسائل ذب و رفع اشکال کردم و توجیه نمودم.
برای اینکه خواطر را با این مطالب آماده کنم (و بگویم که مسائل دیگری هم وجود دارد) و اذهان تقویت پیدا کند (ذهنها تیز بشود، تند بشود، حاد بشود، حدید بشود و ذکایی برای ذهن پیدا بشود) از حیث اشتمال اینها بر تصورات غریبۀ لطیفه (زیرا از آنجا که ممکن است تصورات غریبه و لطیفهای در کلمات آنها باشد، لذا لازم است که ما با مطالب آنها آشنایی داشته باشیم) و تصرفات ملیحۀ شریفه (تصرفاتی که ذهن بر نحوۀ رد و ایراد و جواب و توجیه و تأویل آنها ممارست داشته باشد و بهوسیلۀ آنها پرورش پیدا کند و اینطور نباشد که مانند قرآن فقط بخوانیم و رد شویم و ایراد و جوابی در میان نباشد) تا در نفوس طالبین، ملکهای برای استخراج مسائل مشکله ایجاد کند و باعث گردد که اذهان مشتغلین به بحث، بر مباحث مشکله مطلع شود.
و حق این است که بیشتر این مباحثی که در دفاتر ثبت شده و در بطون اوراق مکتوب است، همانا فایدهاش مجرد این است که انسان متوجه بشود و بر افکار و انظار صاحبان فکر و درایت احاطه پیدا کند تا در نتیجه، شوق به وصول پیدا کند؛ نهاینکه انسان سینۀ دلش را فقط از نقوش معقول و منقول بار کند و صرفاً بخواند.»
صرفاً خواندن فایدهای ندارد! مثلاً تا انسان به حقیقت فقه نرسد، اگر هزار رساله هم بنویسد، ولی چه فایدهای دارد؟ تا انسان به حقیقت مسائل حِکَمی نرسد، این نقوشی که در سینهاش هست، مشکلی حل نمیکند! چون این مسائل در نوار هم موجود است و مشکلی حل نمیکند!
مراد از کسب معارف الهی در دیدگاه اهل حکمت
فإنَّ مجرّدَ ذلک ممّا لا یحصُل به إطمینانُ القلب و سکونُ النفس و راحةُ البال و طیبُ المذاق، بل هی ممّا یُعِدّ الطالبَ لسلوک سبیل المعرفة و الوصول إلی الأسرار إن کان مُقتدیًا بطریقة الأبرار متّصفًا بصفات الأخیار.
«پس با مجرد این خواندنها، اطمینان قلب و سکون نفس و راحتی قلب برای انسان پیدا نمیشود و مذاق انسان خوشبو نمیشود، بلکه اینها از آن مسائلی است که مُعدّ برای طالب میشود تا راه معرفت را بپیماید و وصول به اسرار پیدا کند، البته اگر مقتدی به طریقت ابرار و متصف به صفات اخیار باشد.»
همۀ اینها مُعد و کمک هستند و راه را باز میکنند؛ حالا خودت باید بروی! جاده را آسفالت میکنند؛ حالا خودت باید بروی! جاده را از آن سنگ و پیچیدگی و ریگ و شن و رمل پاک میکنند؛ اما باید خودت بقیۀ راه را بروی! وقتی جاده هموار شد، ایستادن در جای خود فایدهای ندارد و انسان باید حرکت کند. همۀ اینها علاماتی هستند که راه را نشان میدهند و مشخص میکنند که تا فلان شهر چند کیلومتر است و چند تا پیچ دارد. همۀ اینها از آن وقایع نفسالأمر حکایت میکنند؛ حالا خود انسان باید اینها را بهعنوان چراغ راهنما انتخاب کند و بقیۀ راه را حرکت کند.
و لیُعلَم أنّ معرفةَ اللَه تعالیٰ و علم المعاد و علم طریق الآخرة لیس المرادُ بها الاعتقاد الّذی تلقّاه العامّی أو الفقیهُ وراثةً و تَلقُّفًا، فإنّ المشعوف بالتقلید و المجمود علی الصورة لم ینفتح له طریق الحقائق کما ینفتحُ للکرام الإلهیّین، ولا یتمثّل له ما ینکشفُ للعارفین المُستَصغِرین لعالَم الصّورة و اللذّات المحسوسة من معرفة خلّاق الخلائق و حقیقة الحقائق؛ و لا ما هو طریقُ تحریرِ الکلام و المجادلةِ فی تحسین المرام، کما هو عادة المتکلّم؛ و لیس أیضا هو مجرّد البحث البحت، کما هو دأبُ أهل النظر و غایةُ أصحاب المباحثة و الفِکر؛ فإنَّ جمیعها ﴿ظُلُمَٰتُۢ بَعۡضُهَا فَوۡقَ بَعۡضٍ إِذَآ أَخۡرَجَ يَدَهُۥ لَمۡ يَكَدۡ يَرَىٰهَا وَمَن لَّمۡ يَجۡعَلِ ٱللَهُ لَهُۥ نُورٗا فَمَا لَهُۥ مِن نُّورٍ﴾.1
«[باید این نکته دانسته شود که مقصود از معرفت خدای متعال و] علم معاد و علم طریق آخرت، اعتقادی نیست که عامی آن را تلقی میکند یا فقیهی به نحو وراثت و بدون تأمل آن را اخذ میکند؛ چون آن کسی که خوشحال است از اینکه تقلید کرده است و مشعوف است از اینکه به صورت رسیده است (درحالیکه به حقیقت نرسیده است)، راه بهسوی عالم حقایق بر او باز نخواهد شد آنچنانکه برای افرادی که دارای مقام و مرتبه هستند باز شده است، و معرفت خلاّق خلایق و حقیقت حقایق برای آنان روشن و آشکار نخواهد شد آنچنانکه برای عرفای باللَه آشکار شده است؛ عرفائی که عالم صورت را پست و کوچک میشمرند و لذات محسوسه را استصغار میکنند.
[و راه بهسوی کمال و معرفت حضرت حق، راه اهل جدل و بحث و مناظره و کلام هم نیست] (که زود از این شاخه به آن شاخه بروند و بگذرند)؛ همچنانکه طریق و دَیدن اهل کلام اینطور است.»
و راه معرفتاللَه به صرف درس و بحث خشک هم نیست؛ همانطور که دأب اهل نظر و غایت اصحاب مباحثه و فکر اینطور است که به حقیقت این بحثها نمیرسند.
زیرا [جمیع این طرق و مکاتب ﴿ظلماتي هستند كه بعضي بالاي بعض ديگرند، آنچنان ظلمتي كه انسان حتي قادر نيست دست خود را تشخيص دهد! و كسي كه خداي متعال براي او نور هدايت و بصيرت قرار نداده است، هيچ نوري در او وجود نخواهد داشت.﴾]»
بل ذلک نوع یقین هو ثمرةُ نور یُقذَف فی قلب المؤمن بسبب اتّصالِه بعالم القدس و الطهارة و خلوصِه بالمجاهدة عن الجهل والأخلاقِ الذمیمة وحبِّ الرئاسةِ و الإخلادِ إلی الأرض و الرکونِ إلیٰ زخارف الأجساد.
«بلکه این نوع از معرفت، براساس یقین و شهود است و نتیجۀ همان نوری است که در قلب مؤمن تابش پیدا میکند بهسبب اتصال او به عالم قدس و طهارت، و خلوص باطن و صفای قلب او از جهل و اخلاق مذموم و حبّ ریاست و فرو رفتن در زمین و توجه به ماده و رکون و اعتماد به زخارف عالم دنیا، بهواسطۀ ریاضات و مجاهدات.»
تأسف ملاّصدرا از تتبع آراء متفلسفه
و إنّی لأستغفر اللَه کثیرًا ممّا ضیّعت شَطرًا من عُمری فی تتبّع آراءِ المتفلسفة و المجادلین من أهل الکلام و تدقیقاتِهم و تعلُّم جُربُزتهم فی القول و تفنُّنهم فی البحث، حتّی تبیّن لی آخِرَ الأمر بنور الإیمان و تأیید اللَه المنّان أنّ قیاسَهم عقیمٌ و صراطَهم غیر مستقیم.
«و بهتحقیق من از خدای رئوف و آمرزنده بسیار استغفار میکنم برای اینکه قسمتی از عمرم را تضییع کردم بهواسطۀ تتبع در آراء و افکار متفلسفه (آنهایی که خیال میکنند اهل فلسفه هستند، ولی فیلسوف نیستند) و عدهای از اهل جدل از متکلمین (مثل اشاعره و معتزله)، و تتبع در دقتهای آنها (مانند فخر رازی)، و دیدن مقدار ظرفیت و جربزۀ آنها را در صحبتشان و تفنّن آنها در بحثشان.
تا اینکه در آخرالأمر، توفیق و هدایت الهی شامل حالم گردید و به نور ایمان و تأیید خدای منّان دریافتم که تمام قیاسات و نتایج آنها عقیم است و محصولی ندارد و مسیر و مکتب آنان (چون در صراط ائمه نرفتهاند) غیر مستقیم و منحرف است.»
همواره گرفتار نقلقول هستند: او اینطور میگوید، پس به این دلیل و به آن دلیل، بیخود میگوید! همواره فکر کند و مدام نقاش کند که او آنطور میگوید! تمام عمر این افراد در بحث و إنقلت و إنقلت صرف میشود و ثمرهای غیر از این برای آنها حاصل نمیشود و هیچ فایدهای ندارد.
توسل ملاّصدرا به ائمه علیهم السّلام برای کسب حکمت
فألقینا زِمامَ أمرنا إلیه و إلی رسوله النذیر المنذر؛ فکلّ ما بلغنا منه آمنّا به وصدّقناه، ولم نحتل أن نُخیّلَ له وجهًا عقلیًّا و مسلکًا بحثیًّا، بل اقتدینا بهداه و انتهینا بنهیه، إمتثالًا لقوله تعالی: ﴿مَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْ﴾؛1 حتّی فتح اللَه علی قلبنا ما فتح، فأفلح ببرکة متابعته و أنجح.
«پس زمام امر خود را به خدای تعالیٰ و به رسول او [که برای وعده و وعید و پند و انذار فرستاده شده است] سپردیم، پس به آنچه از پیامبرش به ما رسیده است ایمان آوردیم و آن را تصدیق نمودیم، و برای آن یک توجیه عقلی و مسلک بحثی نتراشیدیم؛ بلکه به هدایت او مقتدی شدیم و بهواسطۀ نهی او خودمان را بازداشتیم [از باب اطاعت کلام خدای متعال که فرمود: ﴿آنچه پيامبر به شما ميگويد عمل نماييد و از آنچه نهي ميكند بپرهيزيد.﴾] تا اینکه خداوند این مسائلی را که بیان کردیم، به ما داد و این حکمت بهواسطۀ توسل به ائمه و استمساک به ولایت آنها برای ما پیدا شد، پس به برکت متابعت از او و رسولش به فلاح و رستگاری رسید.»
توجیه کلام اهلبیت علیهم السلام اشکال دارد؛ ولی بیان وجه آن اشکالی ندارد و توجیه بهحساب نمیآید، چون در مقام بیان واقعیت است. مثلاً فیلسوف میبیند که طبق روایات، حضرت مبدأ و معاد را بدیننحو توجیه کرده است؛ لذا فیلسوف هم میگوید: «ما هم اینطور مسائل را با برهان بیان میکنیم!» نهاینکه چون با فکرش نمیسازد، آن را توجیه کند. یعنی اینطور نیست که کلام ائمه را برگرداند و طوری تأویل کند که ما لا یرضیٰ صاحبُه باشد. ایشان میگوید: در جایی که عقلمان نرسید، همانجا ایستادیم و گفتیم که روایت درست میگوید؛ و در جایی که به برهان نرسیدیم، آنجا توجیه نکردیم و اصل کلام را برنگردانیم و خلاف منظور متکلم را بیان نکردیم.
تهذیب نفس، شرط لازم قبل از ورود در مباحث فلسفی
فَابدء یا حبیبی، قبل قراءة هذا الکتاب بتزکیةِ نفسک عن هواها، فـ﴿قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَكَّىٰهَا * وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا﴾،1 و استَحکِم أوّلًا أساسَ المعرفةِ و الحکمةِ ثمّ ارقَ ذُراها؛ و إلّا کنت ممّن أتَی اللَهُ بنیانَهم من القواعد فخرّ علیهم السقفُ إذ أتاها.2
«[ای دوست من] پس قبل از خواندن این کتاب باید شروع به تزکیۀ نفس از هویٰ و هوس نمایی؛ [چون ﴿حقاً فلاح و رستگاري براي آن كسي است كه تزكيۀ نفس كند، و بيچارگي و خزي و خسران براي آن كسي است كه نفسش از دست برود و با نفس خود دسيسه كند.﴾3] و در ابتدا اساس معرفت حکمت را مستحکم بگردان، بعد به آن ذروه و آخرین مرتبه ترقّی کن! وإلاّ از آنهایی خواهی بود که خداوند بنیانشان را از اساس و ریشه برکَند و برد و وقتی که امر خدا آمد، سقف روی سرشان خراب شد!»
و لا تشتغل بتُرَّهات عوامِّ الصوفیة من الجَهَلة، و لا ترکَن إلیٰ أقاویل المتفلسفة جملةً؛ فإنّها فتنةٌ مُضلّةٌ و للأقدام عن جادّة الصواب مَزَلّة، و هم الّذین إذا ﴿جَآءَتۡهُمۡ رُسُلُهُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ فَرِحُواْ بِمَا عِندَهُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ وَحَاقَ بِهِم مَّا كَانُواْ بِهِۦ يَسۡتَهۡزِءُونَ﴾.4 وقانا اللَه و إیّاک شرَّ هاتین الطائفتین، و لا جمع بیننا و بینهم طرفةَ عین.5
«[و به آن مطالب خلاف شرع و خلاف دین عوام صوفیه که از جاهلین هستند، مشغول مشو! و به آن گفتارهای خلاف دین و غیر منقول و غیر معقولی که بعضی از متفلسفه میگویند و توجیهاتی که آنها میکنند فریفته مشو و سکون پیدا مکن! زیرا این افراد، فتنهگر و گمراهکننده هستند و قدمها را از جادۀ صواب، لغزش میدهند، و همانهایی هستند که ﴿چون پيامبران خدا از طرف خدا با بيّنه و آيات واضح بهسوي آنان روند، آنان به آنمقدار علمي كه دارند شادمان بوده و اعتنايي به پيامبران نميكنند؛ وليكن تمام آن مسخرهها و استهزاءهايي كه مينمودهاند بر خودشان لازم و ثابت و واجب ميگردد.﴾6 خداوند ما و شما را از شرّ این دو طایفه حفظ کند، و بین ما و اینها بهاندازۀ یک چشم برهم زدن جمع نکند.]»
اللَهمّ صلّ علی محمد و آل محمد