پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهاسفار
مجموعهفصل 6 و7: بساطة الوجود، و أن حقيقة الوجود لا سبب لها
توضیحات
فصل(7) في أن حقيقة الوجود لا سبب لها بوجه من الوجوه
بسم الله الرحمن الرحیم
جهه الاتحاد فى كل متحدین هو الوجود
وبعد إثبات المقدمه نقول إن جهه الاتحا فى کل متحدین هو الوجود
بعد از اثبات این كه در وعاء حقیقت، و در نفس الامر آنچه كه لباس حق و واقعیت مىپوشد، وجود است. و ماهیت یك امر انتزاعى است، و وجود به معناى اثباتى كه همان معناى مصدرى است، یك امر انتزاعى عقلى و از معقولات ثانویه است، ایشان وارد این بحث مىشوند كه پس این اتحادى كه ما در خارج مىبینیم این اتحاد به چه نحو است؟ آیا دو چیز در خارج است؟ كه نمىشود دو چیز باشد، چون ما ثابت كردیم كه یكى از این دو، باید اعتبارى باشد. آنچه كه در خارج عینیت دارد،، وجود است. پس بنابراین ماهیت یك امر اعتبارى است. حال كه ماهیت، امر اعتبارى شد. پس راسم وحدت بین ماهیت و بین وجود در خارج چیست؟
آن راسم وحدت، كه مىآید بین ماهیت و وجود، آشتى مىدهد، و در خارج الفت برقرار مىكند. عبارت است از همان وجود به جهت اینكه، ما سواى وجود چیزى كه جنبه عینیت داشته باشد. و تحقق داشته باشد، نداریم. بناءًا على هذا وجود است كه خود به خود، و لنفسه به ذاته، جنبه عینیت و حقیقت مىدهد. و بالعرض به آن ماهیت، لباس حقیقت مىپوشاند. در وهله اوّل خود را متحقق مىكند، و سپس تعین، از او تحقق پیدا مىكند. البتّه در اینجا آن عروض وجود را بر ماهیت، عروض بالذات، مىدانند كه ماهیت مانند انسانیت، این ذاتاً وجود دارد خارج مىشود. مىگوییم «الانسان موجودٌ. زیدٌ موجودٌ» یعنى در همین انسانیت، وجود تعلّق مىگیرد. در تعلّق وجود، به انسانیت، ما نیازى به شیء دیگر نداریم. غیر از افاضه مفیض و اشراق مشرق، امّا فرض كنید كه در بعضى از موارد.
آن جهت اتحاد كه همان وجود است، جهت اتحاد عبارت است از وجود منتهى بالعرض، مىگوییم «الانسان أبیض»، و وجود بیاض را براى انسان ثابت كرده ایم. ابیضیت را براى انسان محقق گردانیدیم. این ابیضیت براى انسان، موجود است، یا معدوم؟ لا محاله باید بگوییم موجود است. موجودیت ابیضیت به واسطه وجود انسان است كه مىشود بالعرض. یعنى اوّلًا و بالذات، وجود براى انسان عارض شده. وقتى كه موضوع ابیضیت كه انسان است، تحقق پیدا كرد، آن وقت ابیضیت هم محقق مىشود. پس بنابراین یا وجود اوّلًا و بالذّات راسم وحدت در ماهیات است و یا بالعرض راسم وحدت بین موصوف و بین صفتش خواهد بود. نكته اى كه در اینجا به نظر میرسد این است كه در اصطلاح بالعرض یك قدرى، تسامح است. به جهت این كه ما فرقى بین وجودى كه آن وجود عارض بر ماهیت مىشود و ذاتاً آن ماهیات را لباس تحقق مىپوشاند، و بین وجودى كه عارض بر صفت مىشود و صفت را براى ذوصفه كه موصوف است ثابت مىكند نمىبینیم، الّا در كیفیت و در نوع همان طورى كه خود وجود در تكیفى كه به خود مىگیرد داراى اشكال مختلف و داراى تعینات مختلف مىشود. همین طور در عروض عوارض هم اینگونه است.
فرض كنید كه یك وجود به یك لباس و تكیفتى در مىآید و مىشود زید، یك وجود به یك تكیف دیگر در مىآید و به یك تشؤنّ دیگر، مىشود عمر، یك وجود به یك تكون در مىآید، همان وجود مىشود، غنم. این وجود به یك تكیف دیگر مىشود بقر و هلٌم جرى. همان طورى كه در نفس موضوعات، وقتى وجود منبسط به اشكال مختلف در مىآید، اشكال مختلفى بروز و ظهور پیدا مىكند. اینطور نیست كه همین كه وجود، تنزّل پیدا كرد از مقام بساطت خودش، همه یك شكل و یكنواخت است. نه خیر، بر حسب اراده مرید و مشیت حقّ و سنخیت بین علّت و معلول و كیفیت نزول تفاوت هایى در تعینات وجود دارد كه این تفاوتها، هم در مراحل تجرّدى وجود دارد و هم در مراحل غیر تجرّدى كه مادیات باشد.
همین طور نفس اتصاف موصوف به وصف هم این نحوٌ من انحاء الوجود است. چه فرقى مىكند همان طورى كه موضوع، مختلف است بر حسب موارد تعین، همین طور اوصاف هم اختلاف پیدا مىكنند و وجود به نفس آن اوصاف تعلّق مىگیرد و آنها را، متّصف به این وصف مىكند. در خود وجود دیگر چه فرقى داریم؟ یك وجود به موضوع تعلّق مىگیرد، یك موجود به عارض بر آن موضوع، یك موجود بر وصف و یك موجود بر موصوف تعلّق مىگیرد. یك موجود بر جوهر تعلق مىگیرد، یك موجود بر عرض وجود همه موجودات واحد است. اشكال مختلف دارد.
پس بنابراین این كه ما اطلاق كنیم كه وجود اوّلا و بالذّات، به انسانیت ابیض تعلق گرفته است. و ثانیاً و بالعرض به بیاض و ابیضیت این یك قدرى در آن تأمّل است. نه خیر، همان طورى كه خود وجود اوّلًا و بالذّات تعلّق مىگیرد، به انسانیت، همان وجود اولا و بالذّات به وصف، تعلق مىگیرد. الّا اینكه در ترتّب وجود، حرف است. اوّلًا در مرتبه متقدّم باید موضوعى باشد و بعد در مرتبه متأخّر، وصفى از آن ظهور و بروز پیدا كند. در مرتبه متقدّم باید زیدى باشد، تا اینكه آن زید جالس، یا قائم باشد. متحرّك یا ماشى باشد. آكل یا نائم باشد. اینگونه نیست كه تعلّق وجود بر نوم و بر حركت بالعرض است، آن هم بالذّات است، منتهى در مرحله متأخّر از تعلّق وجود به موضوع است. این كه به آن بالعرض به نمىگویند، چون بالعرض در مقام واسطه در عروض است، در آنجا بالعرض مىگویند. فرض كنید كه حركت براى سفینه اوّلًا و بالذّات ثابت است، بعد براى جالس آن بالعرض است. امّا اینكه فرض كنید ما تكیف یك جوهرى به كیف و تكمّم یك جوهرى به كم و تعین یك جوهرى به عین و امثال ذلك را بالعرض بدانیم، این یك قدرى در آن تسامح است.1