پدیدآورعلامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
مجموعهمبانی اخلاق
تاریخ 1409/04/01
توضیحات
بصیرت انسان عالم نسبت به جاهل. لزوم اکتساب علم نافع و موجب حصول ایمان یقینی. کوردلی افراد شاک و مردّد و مادّیون منکر خداوند.
بصیرت مؤمنین حقیقی. ادراک کور مادرزاد نسبت به موجودات محسوس خارجی بهواسطۀ اتّصال قلبی به انوار الهی. عدم ادراک حقیقت هستی به وسیلۀ علوم ظاهری و مادّی.
مجلس دوّم
حصول بصیرت بهواسطۀ کسب علم نافع
بیاناتی پیرامون آیۀ: ﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ﴾
مشهد مقدّس رضوی، عصر جمعه اوّل ربیع الثّانی ١٤٠٩ هجری قمری
أعوذُ باللَه من الشَّیطان الرَّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
بصیرت انسان عالم نسبت به جاهل
﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُواْ ٱلۡأَلۡبَٰبِ﴾؛1 «آیا آن کسی که میداند آنچه از طرف خدا بر تو نازل میشود حقّ است، مثل آدم کور میماند؟!»
در بعضی جملات استفهامی، طلب فهم از یکی از دو قضیّۀ نفی و اثبات است؛ مثلاً در جملۀ «چایی دادید یا ندادید؟» اثباتش «دادید» است و نفیاش «ندادید» است، یا مثل «رفقا آمدهاند یا نیامدهاند؟» و... ؛ امّا در این آیه، دو طرف استفهام یک شکل نیامده است، ولی باید اینطور باشد: «أ فمَن یعلَمُ أنّما أنزِلَ إلیکَ مِن ربِّک الحَقُّ کمَن لا یعلَمُ ذلک؛ ”مثل آن کسی است که نمیداند؟!“» مانند: ﴿قُلۡ هَلۡ يَسۡتَوِي ٱلَّذِينَ يَعۡلَمُونَ وَ ٱلَّذِينَ لَا يَعۡلَمُونَ﴾.2 پس اینجا که طرف و عِدل استفهام، یعنی همکفّۀ ترازوی مُستفهَمٌ عنه، «کمَن لا یعلَم» واقع نشده است، بلکه ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾، «مثل آن شخصی است که کور است» واقع شده است، به جهت این است که ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾ همان معنا را میدهد. مثل اینکه بنده از شما میپرسم: «آقا چایی دادید یا سماور جوش نیامده است؟» خب باید بگویم: «چایی دادید یا ندادید؟» امّا بهجای «ندادید»، «سماور جوش نیامده» را میآورم با اینکه در عِدل چایی دادن نیست؛ برای اینکه بفهمانم که علّت چایی ندادن، جوش نیامدن سماور است و اگر سماور جوش آمده بود، شما هم چایی را میدادید. پس ممکن است انسان در یک عِدل استفهام، یکی از طرفین نفی و اثبات را بر دارد و بهجای آن یک جملۀ ثانویّه یا یک اثر و خصوصیّتی از خواصّ آن را بگذارد که در عین حالی که آن استفهام، از نفی و اثبات و آن معنا برای انسان صحبت میکند، آن معنا را هم برساند؛ مثل همینجا:
﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾؛ «آیا آن کسی که میداند و یقین دارد که آنچه از طرف خدای تو بر تو رسیده حقّ است، مثل آن شخصی است که کور است؟!»
از اینجا استفاده میشود که آن کسی که نمیداند، کور است؛ یعنی هر کس کور نباشد، میداند و علّت ندانستن، همان کوری است که نمیداند؛ چون علم، بینایی است و عدم علم، نابینایی است.
﴿مَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ﴾؛ «آن کسی که علم و بصیرت دارد که آنچه بر تو (ای پیغمبر ما) از طرف پروردگارت نازل شده است، عین حقّ است، بینایی و بصیرت حقیقی دارد؛ آیا این شخص مثل آن کسی است که کور است؟!»
یعنی آن کسی که نمیداند، کور است و بصیرت ندارد و اگر چشم داشت، میدید دیگر! پس در واقع در اینجا عِدل استفهام بهجای «کمَن لا یعلَم»، ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾ آمده است برای افادۀ این معنا که: آن کسی که میداند با آن کسی که نمیداند مساوی نیست.
لزوم اکتساب علم نافع و موجب حصول ایمان یقینی
انسان خیلی از علوم را در دنیا نمیداند، خب نداند؛ چه فایدهای دارد؟! دانستن و ندانستن آن علَیالسَّویّه است! فرض بفرمایید بنده الآن با جفر و رمل و بعضی از حسابها بهدست بیاورم که در پشت کوه هیمالیا دوتا کبوتر، تخم گذاشتهاند، و این علم هم صد در صد مطابق واقع باشد؛ خُب این چه فایده برای ما دارد؟! هیچ! پس این علم، وجود و عدمش علَیالسَویّه است؛ نه به درد دنیای انسان میخورد، نه به درد آخرت انسان میخورد! مثلاً بنده الآن بهدست بیاورم که تحقیقاً در شهر دهلی چند تا رودخانه جاری است، یا چند منزل وجود دارد، یا هر کدام از منازلش چقدر لولهکشی شده، یا در فلان منزل که در ناحیۀ شمال دهلی است هر خانهای چند تا شیر آب دارد؛ ولو مطابق با واقع هم باشد، از راه علم غیب بهدست بیاورم یا از راه علم ظاهری بروم تفحّص کنم، مثل افرادی که جهانگردی میکنند و سیاحت میکنند و اینها را هم بهدست میآورند، کتابها هم مینویسند و بعد هم میمیرند و از دنیا میروند؛ این به چه دردشان میخورد؟! اینجا وجود علم و عدم علم علَیالسَویّه است. بسیاری از علومی که امروز در دنیا و بلکه غالب علومی که در دنیا پُر شده است، همه از همین قبیل علوم است؛ که واقعیّت است، نه اینکه پوچ و بدون ما بإزای خارجی باشد، ولی برای انسان سود و زیانش یکسان است:
لا ینفَعُ مَن عَلِمَه و لا یضُرُّ مَن جَهِلَه؛1 «کسی که بداند, بر او نفعی نمیرسد و کسی که نداند, ضرری به او نمیرسد.»
و این علوم غالباً اینطور است که ناشی از توهّمات و تخیّلات است؛ و خلاصه، علوم جزئیّهای است که با علوم عقلی و کلّیّت مربوط نیست.
در این آیه میفرماید: «أ فمَن یعلَمُ أنّما أنزِلَ إلیکَ مِن ربِّک الحَقُّ کمَن لا یعلَمُ ذلک؟!» معلوم میشود که این مطلب خیلی مهم است که علم و عدم علمش با همدیگر مساوی نیست، خیلی با هم تفاوت دارد و از زمین تا آسمان بیشتر تفاوت دارد آن کسی که بداند آنچه از طرف خدا بر تو نازل شده، حق است، با آن کسی که نمیداند بر تو آیات نازل شده است و تو آیات را هم برای او خواندهای، ولی او نمیداند که حق است و شکّ و تردید دارد و این معنا برایش ثابت نیست.
کوردلی افراد شاک و مردّد و مادّیون منکر خداوند
لذا ببینید قرآن این افرادی را که شک و تردید دارند، دارای یک مرض مهلک میداند: ﴿فَهُمۡ فِي رَيۡبِهِمۡ يَتَرَدَّدُونَ﴾،2 ﴿وَإِنَّا لَفِي شَكّٖ مِّمَّا تَدۡعُونَنَآ إِلَيۡهِ مُرِيبٖ﴾،3 ﴿إنَّهُم لَفِي شَكٍّ مِنهُ مُرِيبٍ﴾.4 اینها برای این است که آن اُسّ و اساس و کینونت و اصالت انسانی که متحقّق به حق است، متوقّف بر این است که انسان چشم داشته باشد و بصیرت داشته باشد.
شما آدمی را فرض کنید که تمام جهات در او هست، قدّ بلندی دارد، جوان است، قلبش چنان تپش خوبی دارد، شریانهایش همه جوان است، کار انعطاف شریان و وریدش خیلی خوب است، کلّیّهاش خیلی خوب کار میکند، مغزش خیلی خوب است و اصلاً خیلی خوب کار میکند، دست و پایش هم خوب است، همه چیزش خوب است؛ امّا بهکلّی چشم ندارد و اصلاً نمیفهمد چشم یعنی چه؛ شما برای این چه ارزشی قائل هستید؟ ادراک این شخص با تمام این دستگاهها و جهازات، به روی عالم خارج بسته شده و عالم خارج هم به روی او بسته شده است.
حال فرض کنید که گوش هم ندارد! کسی که چشم ندارد ولی گوش دارد، صدای مادر را میشنود و به او دست میزند؛ مادر میگوید: «بچّه جان!» او میگوید: «بله!» میگوید: «من مادر تو هستم، من تو را زاییدهام، و... .» و خب بالأخره این شخص بهواسطۀ گوش، اجمالاً به موجوداتی ربط پیدا میکند. اگر فرض کنید که هیچ گوشی ندارد و اصلاً صدای مادر و صدای پدر را نشنیده است، نمیفهمد صدای برادر چیست، نمیفهمد صدای غرّش توپ و رعد و برق چیست، صدای خوش، صدای بلبل، صدای قرآن، اصلاً هیچ چیز نمیفهمد، و شما این را هم فرض کنید که همان آدم است که جهازاتش و همه چیزش تمام است، امّا چشم ندارد و گوش هم ندارد؛ این شخص در آن عالم مدرکات خودش که فرض کردیم فهم و مغز هم دارد، خودش را با خارج در چه ربطی میبیند؟! او از این موجوداتی که خداوند خلق کرده است و افرادی که آمدهاند و رفتهاند و چشم داشتهاند و گوش داشتهاند و این هیاهو که در عالم است، بههیچوجه من الوجوه خبری هم ندارد!
حال اگر فرض کنید که حسّ لامسه هم نداشته باشد؛ یعنی مادرش اگر دست به بدنش بکشد، این حسّ را هم ندارد که بفهمد که لمس چیست! ممکن است گوش نداشته باشد و چشم هم نداشته باشد، ولی مادر که لقمه را در دهان او میگذارد، با حسّ لامسه ادراک میکند؛ یا بدنش که میخارد، مادر میخاراند ادراک میکند؛ امّا این حسّ را هم ندارد. این انسان همه چیز دارد ولیکن مایۀ انسانیّت و اصالت انسانیّت را که عبارت است از فهم و ادراک و این امور، ندارد؛ کأنّه هیچ چیز ندارد!
قرآن اینطور میگوید که: آن افرادی که در شک و تردید هستند و نمیدانند آنچه بر تو نازل میشود، اینها کورند، اصلاً چشم ندارند، گوشهایشان هم سنگین شده است و نمیفهمند، قلب ادراک نمیکند! تمام این حواسّ ظاهر که ما به آنها دادیم، برای این است که اینها دریچهای باشد برای حواسّ باطن؛ بصر برای بصیرت است، سمع برای استماع سخنان حق است، قلب و فؤاد برای ادراک است. اگر اینها را داشت ولی راهی به آن باطن نداشت، پس این بدترین افراد و محرومترین افراد است! مثل کسی است که افتاده است و خورشید میآید و میرود، ماه هم شب طلوع میکند، ستارگان هم ظهور میکنند، بادهای ملایم هم میوزد و صداها و نغمههای خوش ألحان مرغان بهاری هم میآید، ولی این شخص نه چشم دارد که ببیند، نه گوش دارد که بشنود؛ این از آن نعمتهای پروردگار چه استفادهای میکند؟! محرومترین افراد است! قرآن اینطور تشبیه میکند: ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾؛ «مثل آن کسی است که کور است و نمیبیند!» این حقیقتاً کور است! و حقیقت کوری را باید به این کوری گفت که ادراک نمیکند و حقّانیّت آنچه را که بر تو نازل میشود، نمیداند.
تمام مادّیّون و طبیعیّون که با خداوند رابطه ندارند و قائل به پروردگار نیستند، همه از این قرارند. آنها در عالم وجود یک مادّهای قائلاند و براساس تجربه میگویند یک سلسلۀ علل و معلولاتی هست؛ این، آن را به وجود میآورد؛ و آن, آن دیگر را به وجود میآورد؛ امّا همین است و دیگر بیش از این هم بحث ندارند! بحثشان هم به جایی منتهی نیست؛ میگویند: «مادّۀ اوّلی بوده و آن مادّه خود به خود حرکت کرده و از حرکتش تکثّر و تعدّد پیدا شده است.» در همانجا میمانند!
«این مادّه بوده است»، امّا چه کسی آن را به وجود آورده است؟ اگر «بود» از ناحیۀ خودش باشد که خدا است؛ یعنی اگر مادّهای باشد که خودش ذاتاً مستقلِّ به وجود باشد، اینکه خدا است! نمیتوانند اینطوری استقلال را دربارۀ آن بگویند.
و بعد «به حرکت درآمد»، چه کسی او را حرکت داد؟ خب این مادّه که شما قائل هستید بر اینکه قوّهای بر آن حکومت ندارد و فقط مادّه است، به حرکت درآمد؛ پس محرّکش چه بود؟ علّت حرکتش چه بود؟ اینها در همانجا میمانند!
و بعد به حرکت آمد و بعد دوتا چهار تا شد، و چهار تا هشت تا شد، و هشت تا شانزده تا شد، و بعد سی و دو تا و شصت و چهار تا و صد و بیست و هشت تا، و همینطور بالا رفت تا اینکه یک عالم وجود به این وسعت و این گستره به وجود آمد؛ و این تغییر و تبدیل هم نمیکند، نه موجودی زیاد میشود و نه موجودی کم میشود! خلاصه، هرچه بحث دارند، صرف نظر از عالم معنا و اراده و عالم اختیار پروردگار و عالم قدرت و مشیّت، براساس همین عالم مادّه دارند.
این، ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾ است؛ اینها آدمهای کوری هستند! آدم کوری که میخواهد کتاب بخواند، از کتاب چه میفهمد؟! برداشت اینها از این عالم، جز برداشت آدم کور، چیز دیگری برای اینها ندارد! این معنای قرآن است!
بصیرت مؤمنین حقیقی
امّا ﴿آن كسي كه بداند كه آنچه از طرف خدا بر تو نازل ميشود، حقّ است﴾؛ ما از مقابلۀ ﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ﴾ با ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾ استفاده میکنیم که این ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾ این طرفش هم «کمَن لیسَ لَهُ عماءٌ» یعنی «کمَن لَهُ بَصَرٌ و بَصیرة» است، و ﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ﴾ یعنی «البصیر».
﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾؛ «آن کسی که میداند که آنچه از طرف پروردگار بر تو نازل شده است حق است.»
او بصیر است و چشم باز است؛ ولو در این دنیا هم چشم نداشته باشد، بصیر است و واقعاً هم بصیر است! به همین منطق قرآن و به همین آیۀ قرآن، بصیر است؛ از خودش هم بپرسی، میگوید: من بصیرم؛ و چهبسا با وجود نابینایی، او همین موجودات محسوس در عالم را میبیند.
ادراک کور مادرزاد نسبت به موجودات محسوس خارجی بهواسطۀ اتّصال قلبی به انوار الهی
این مطلب در فلسفه، مسئلۀ معضلی است که: آن کسی که مادر زاد نابینا بوده است، وقتی بزرگ بشود معلوم است که هیچ چیز از عالم خارج را نمیبیند، نه خورشید را میفهمد، نه سفیدی را میفهمد، نه سیاهی را میفهمد، نه زیبایی، نه زشتی، هیچ چیز را نمیفهمد؛ امّا آیا مثلاً وقتی که قلب او به نور الهی و ملکوتی منوّر شد، باز هم موجودات محسوس خارجی را میتواند ببیند یا نه؟
بعضی میگویند: نمیتواند ببیند، برای اینکه آن موجوداتی از عالم ملکوت که انسان بر آنها سیطره پیدا میکند، بالأخره باید یک ربطی با خارج داشته باشد؛ یعنی انسان باید چشم داشته باشد و یک وقتی با همین چشم خارجی، خارج را و شکل و شمایل و سفیدی و سیاهی را دیده باشد، بعد آنوقت با آن نور ملکوتی، اینها را در غیبت ادراک کند. امّا کسی که بههیچوجه من الوجوه اصلاً نمیفهمد بُعد یعنی چه، نمیفهمد حجم یعنی چه، نمیفهمد سیاهی و رنگ یعنی چه، این بیاید با نور ملکوتی موجودات مادّی و محسوس را ادراک بکند؟!
ولی مطلب بهعکس است! دیده شده است که افرادی نابینا هستند و بعد موجودات خارجی را میبینند؛ این چطور میشود؟! بعضی افراد هستند که نابینا هستند و انسان قرآن را به دستشان میدهد، قرآن را باز میکنند و آیات را از روی صفحات قرآن میخوانند و اگر شما به آنها بگویید که: «فلان آیه کجا است؟» به شما نشان میدهند! این چه قسم است؟! با اینکه نابینا است!
آقای حاج شیخ محمّدتقی بهجت ـ حفظه اللَه إنشاءاللَه، که الآن هم حیات دارند و در قم هستند و مرد بزرگوار و شایستهای از شاگردان مرحوم قاضی هستند ـ خود ایشان میگفتند:
در زمان جوانی و شبابت ما، در محلّ ما کوری بود که هر جای قرآن را به او نشان میدادند و هر آیهای را میخواستند، باز میکرد و دستش را روی آن آیه میگذاشت!
اگر قرآن را به دستش میدادند، قرآن را میگرفت؛ میگفتند: «فلان آیه!» زود یک تکان میداد قرآن را باز میکرد و دستش را روی آن آیه میگذاشت؛ یا یک ورق دو ورق اینطرف آنطرف میزد، دستش را روی آن آیه میگذاشت و میگفت: «این آیه.»
ایشان میفرمود:
خود من چند تا از قرآنهای مختلف به دستش دادم؛ با خودمان گفتیم مثلاً شاید این با یک قرآن خاصّی، با یک طرح خاصّی عادت کرده است! دیدم که با همۀ قرآنها همین کار را کرد؛ خیلی تعجّب کردم!
یک روز من دلم خواست با او یکخُرده سر به سر بگذارم، یعنی شوخی کنم! یک آیه را از ایشان خواستم؛ باز کرد و به من نشان داد، دستش را گذاشت روی آیه؛ گفتم: نهخیر این نیست! گفت: «مگر کوری؟! نمیبینی؟!»1
علیٰ کلّ تقدیر، بنابراین وقتی که ﴿أَفَمَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ﴾، این معنا برای انسان مسلّم بشود، همه چیز مسلّم میشود؛ خداوند چیزی را که نبوده است با یک اراده میآفریند!
عدم ادراک حقیقت هستی به وسیلۀ علوم ظاهری و مادّی
این امروزیها و آقایان فیزیکدانها یک اصل دارند به نام «قانون لاوازیه». قانون لاوازیه این است که هیچ مادّهای در عالم زیاد و کم نمیشود، هر مادّه در جهان به همین مقداری که هست، هست؛ بلکه تبدیل و تبدّل میشود. از صورت خاک به صورت درخت میشود و درخت، برگ میشود و انسان برگ یا میوه را میخورد و به صورت گوشت و بدن میشود. تبدیل و تبدّل هست، امّا اصل مادّه نه زیاد میشود و نه کم، نه فانی میشود و نه بهوجود میآید؛ این قانون لاوازیه است.
یک اصل دیگر دارند که اصل اوّل ترمو دینامیک است: «اصل بقای انرژی». اینها میگویند که هر قوّهای در عالمْ ثابت است، تغییر نمیکند و کم و زیاد هم نمیشود؛ مثلاً قوّۀ الکتریک، قوّۀ حرارت، قوّۀ مکانیک، تمام قوایی که هست، اینها هیچ تغییر نمیکند. انسان میتواند مثلاً قوّۀ الکتریکی را بهصورت قوّۀ مکانیکی در بیاورد یا قوّۀ مکانیکی را تبدیل به انرژی حرارتی بکند و همینطور تبدیل و تبدّل در قوا و انرژیها میشود و تمام این صنعت فعلی هم بر همین اساس است؛ امّا اصلی که ما یک کار بکنیم تا قوّه زیاد بشود، مثلاً الآن حرارت در عالم فلان مقدار کالری است ما کاری کنیم که این دو برابر بشود، سه برابر بشود، یا کم بشود، [این اصل در عالم نیست]. این یک قانون است؛ از فرضیّه هم گذشته و به شکل قانون درآمده است.
امّا اگر پروردگار اراده کند که یک موجودی به دست حضرت عیسی علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام [بهوجود بیاید]، او گِلی را با دست خودش خمیر کند و به آن فوت کند و بدمد، پرواز کند و برود، این قوّه را از کجا آورده است؟! این حیات را از کجا آورده است؟! یا اینکه حضرت عیسی اراده میکند و موجودی از عدم، انسان میشود؛ یک وقتی انسان مُرده را زنده میکند، و یک وقتی ﴿كُن فَيَكُونُ﴾ است؛ خدا به حضرت عیسی گفت بشو: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَهِ كَمَثَلِ ءَادَمَ خَلَقَهُۥ مِن تُرَابٖ ثُمَّ قَالَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ﴾؛1 اینها میگویند: «در اینجا دیگر نباید بحث کنید؛ فقط تا همینجا!» میگوییم: پس با آیه و روایت، این حرفها را ثابت کن؛ حرف ما اصلاً به آنجاها نمیرسد!
این یعنی چه؟! یعنی ﴿كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ﴾ میشوند! این علم ابتر و دمبریده است.
خودشان که میآیند در علوم الهی تحقیق میکنند، به امثال اینجا که میرسند آنوقت میگویند: «اصل لاوازیه در صورت موجود بودن اشیاء است!» و اجمالاً اعتراف دارند بر اینکه: «این اعتقاد ما، ما را میآورد، میآورد، میآورد تا این خط، و ما دیگر راجع به حضرت عیسی و قوّت و معجزه و... کاری نداریم و بحث هم نمیتوانیم بکنیم؛ این مقدار ادراک ما است!»
این معنیِ همین آخرین آیۀ شریفهای است که قرائت شد: ﴿أَ فَمَن يَعۡلَمُ أَنَّمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ ٱلۡحَقُّ كَمَنۡ هُوَ أَعۡمَىٰٓ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُواْ ٱلۡأَلۡبَٰبِ﴾.