پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه مطلع انوار
توضیحات
جلد دهم از موسوعۀ گرانسنگ «مطلع انوار» اثر حضرت علامه آیةالله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی قدّس سرّه، یادداشتها و برداشتهای مؤلف از آثار مختلف، در موضوعات «تاریخ سیاسی ـ اجتماعی اسلام» و «ابحاث سیاسی ـ اجتماعی» میباشد که گردآوری چنین مجموعهای جهت آشنایی با ابحاث سیاسی ـ اجتماعی اسلام برای متخصصین و علاقمندان مزید فایده خواهد بود.
اهم مباحث این مجلّد:
• بخش اول در موضوع «ابحاث تاریخی» شامل مباحثی از «حکومتها و نهضتها» اعم از حق و باطل (از قبیل حکومت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و خلفای ثلاثه) و نشو و نما، کیفیت رویکار آمدن و چگونگی مواجۀ آنها با جامعۀ اسلامی، میباشد. همچنین از موضوع «تشیّع و کیفیتِ گسترش آن در بلاد» و «اماکن خاص و زیارتگاهها» مطالبی نقل شده است.
• بخش دوم در موضوع «ابحاث سیاسی ـ اجتماعی» به نقل مطالبی در مباحثی چون «رهبری و تشکیل حکومت اسلامی» و «جنایات و خیانتهای استعمار» پرداخته شده است.
• همچنین در این بخش عین متن نامۀ ارسالیِ علامه طهرانی به رهبر کبیر انقلاب (ره) آمده است که در موضوع پیشنویس قانون اساسی بوده و حاوی نکاتی بدیع و ظرائفی دقیق در خصوص تدوین و اصلاح قانون اساسی میباشد.
هو العلیم
دوره مُهذّب و محقّق
مکتوبات خطی، مُراسلات و مواعظ
مَطلَعِ أنوار
جلد دهم
مباحث تاریخی، سیاسی ـ اجتماعی
مؤلّف:
حضرت علاّمه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
قدّس الله نفسه الزّکیّة
با مقدّمه و تعلیقات:
سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام:
و لم یَدَع حِرصُ الدُّنیا و مَطالِبُها لأهلِها مَطلبًا لِآخرتهم، حتّی یَفسُد علیهم مطلبُ آخرتهم فی دنیاهم.
«و حرص بر دنيا و بر مطالب دنيا براى اهل دنيا مطلبى براى آخرتشان باقى نگذارده است، تا به جائى كه براى ايشان مطلب آخرتشان را در دنيايشان فاسد نموده است.»
الکافی، ج 1، ص 366
تصویر حضرت علاّمه طهرانی رضوان الله علیه چند سال قبل از فوت
تصویر حضرت علاّمه طهرانی رضوان الله علیه چند سال قبل از فوت
بخش اوّل: ابحاث تاریخی
فصل اوّل: حکومتها و نهضتها
راجع به عصبیّت مذهبی علمای عامّه و تحریف اخبار و حذف مواردی را که بر ضرر آنان بوده است توسط آنها
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 131 و 132 و 133 گوید:
«بسیاری از مورّخین در نقل مطالب تاریخی عصبیّت مذهبی را به کار برده و در تحت تأثیر عواملی قرار گرفتهاند، اینان مطالبی را که دلیل روشنی بر اثبات مذهب شیعه بوده، و حربهای به دست آنان یافتهاند، بعضی را از تاریخ حذف یا تحریف کردهاند. و اینک نمونهای از آنها را تذکّر میدهیم:
طبری در تاریخ، جلد 3، صفحه 557 گوید: ”و ذکر هشام عن أبیمخنف قال: و حدَّثنی یزید بن ضبیان الهمدانی: أنّ محمّدَ بن أبیبکرٍ کتَب إلی معاویة بن أبیسفیان لمّا ولی، فذکر مکاتباتٍ جرَت بینهما کرهتُ ذکرَها لِما فیه ممّا لا یحتمل سماعَها العامّةُ!“
و نیز ابناثیر در کامل، جلد 3، صفحه 138 گوید: ”و قد قیل إنّه جری بین محمّد و معاویة مکاتبات کرهت ذکرها، فانّها ممّا لا یحتمل سماعَها العامّةُ!“
ما یکی از این نامهها را در مروج الذهب مسعودی یافته و در بخش 1، صفحه 20 نقل کردیم.1
و نیز طبری در تاریخ، جلد 3، صفحه 361 ضمن محاصرۀ عثمان پس از نقل روایاتی گوید: ”و أمّا الواقدیّ فإنّه ذکر فی سبب مسیر المِصریِّین إلی عثمان و نُزولهم ذا خُشُب أمورًا کثیرةً، منها ما تقدَّم ذکره و منها ما أعرضْتُ عن ذکره کراهةً منّی ذکرَه لبشاعته.“
و نیز ابناثیر در کامل، جلد 3، صفحه 82 گوید: ”قد ذکرنا سبب مسیر النّاس إلی قتل عثمان و قد ترکنا کثیرًا من الأسباب الّتی جعَلها النّاسُ ذریعةً إلی قتله لِعِلَلٍ دَعَت إلی ذلک.“
و نیز طبری در تاریخ، جلد 3، صفحه 337 بعضی اخبار ابوذر ـ علیه الرحمة ـ و گفتگویش را با معاویه و عثمان و اسباب انتقال او را از شام به مدینه و از آنجا به ربذه نقل کرده و در آخر گوید: ”و أمّا الآخرون فإنّهم روَوا فی سبب ذلک أشیاءَ کثیرةً و أُمورًا شنیعةً کرهتُ ذکرَها.“
بعضی نیز تاریخ طبری را برای آنکه کمتر شبهه و طعنی در آن دیده میشود پسندیدهاند؛ مثلاً ابنخلدون قضایا و حوادث اسلامی را از تاریخ طبری نقل کرده و سپس در تاریخ خود، جلد 2، صفحه 182 گوید: ”أوردتُها ملخّصةً عُیونُها و مجامعُها
مِن کتاب محمّد بن جریر الطبری و هو تاریخه الکبیر، فإنّه أوثَقُ ما رأیناه فی ذلک و أبعَدُ من المطاعِن عن الشُّبَه فی کبار الأُمّة.“
شنیدنی است آنچه را که بعض از مورّخین ضبط کردهاند بر دیگران ناگوار آمده و بر آنان ایراد میگیرند؛ مثلاً ابنحجر در کتاب تطهیر اللسان که در فضیلت و تقدیس معاویه تألیف کرده و در حاشیۀ صواعق او به چاپ رسیده، گفتگو را در اطراف کارهای صحابه جایز ندانسته، مبادا نقصی به دستگاه خلفا وارد آید! آنگاه درد دل باز کرده و در صفحه 94 گوید:
”و قد عَلِمتَ ممّا قدّمتُه فی معنی الإمساک من ذلک أنّ عدم الإمساک إمّا أن یکون واجبًا، لا سیّما مع وَلوع العوامِ به و مع تَآلیفَ صدرَت من بعض المحدّثین کابن قُتَیبة، مع جلالته القاضیةِ بأنّه کان ینبغی أن لا یذکُر تلک الظَّواهرَ. فإنْ أبَیٰ إلّا ذکَرَها، فلْیتبیَّن جریانَها علی قواعد أهل السُّنَّة حتّی لا یتمسَّک مُبتَدِعٌ أو جاهلٌ بها.“
شعرانی در یواقیت و جواهر، جلد 2، صفحه 226 گوید: ”و لا التفاتَ إلی ما یذکره بعضُ أهل السِّیَر فإنّ ذلک لا یصحّ، و إنْ صحّ فله تأویلٌ صحیح.“
یکی از تأویلهای صحیح آنکه میگوید: معاویه در جنگ با علی و کشتن عمّار و ریختن خون آن همه مسلمان مجتهد و مأجور بود! چنانکه در بخش 1، صفحه 49 گذشت.
ارباب مطابع در طبع و نویسندگان در استنساخ کتابها، به رسوایی بدتری برخاسته، پارهای مطالب را افزوده یا حذف و یا تحریف کردهاند؛ مثلاً طبری حدیث انذار را در تاریخ خود نقل کرده چنانکه در آغاز بخش اوّل گذشت، و نیز این حدیث را همین طبری در تفسیر خود ذیل آیۀ: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾1 نقل
کرده امّا در اینجا جملۀ: [”یکن أخی و وصیّی و خلیفتی فیکم“ عوض شده و به جای آن جملۀ:] ”یکن أخی و کذا و کذا“ ضبط گردیده است! این دو لفظ کذا و کذا در فارسی به معنی چنین و چنان است که در جای ”وصیّی و خلیفتی“ نقل گردیده، و بدینسان یک جملۀ سادۀ روشنی را مسخ کردهاند.
و نیز محمّد حسین هیکل در کتاب حیاة محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم که در مطبعۀ قاهره مصر سال 1354 به چاپ رسیده، حدیث انذار را نقل کرده، چنانکه در آغاز بخش 1 گذشت؛ و اینک از چاپ بعد حذف گردیده!
و نیز در بخش 1، صفحه 32 جملهای از تاریخ طبری نقل گردیده که در چاپ اوّل سال 1326 و کامل ابناثیر اصلاً وجود ندارد و پیداست که افزودهاند، چنانکه گذشت.1
و نیز در همین بخش [2] صفحه 1، حدیث ”مَن مات و لم یَعرِف إمامَ زمانه“ از شرح عقائد نسفیّه تفتازانی، چاپ مطبعۀ عامرۀ اسلامبول سال1302 نقل گردیده، و این نسخه در هند نیز بدون کم و زیاد، سال 1890 مسیحی به چاپ رسیده؛ ولی دوباره که در اسلامبول سال 1313 به چاپ رسیده، هفت صفحه از آن که ضمن آنها حدیث گذشته بود اسقاط گردیده است.»2
در شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 20 گوید:
«عمر بیعت ابوبکر را فلتة نام نهاده، گوید: ”بیعةُ أبیبکر فَلتَةٌ وقَی اللهُ المسلمین شرَّها.“ (تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 446)»1
و در شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 103 گوید که:
«ابوبکر گفته است: ”أقِیلونی و لستُ بخیرِکم.“ (الإمامة و السیاسة، ابنقتیبه، جلد 1، صفحه 14) و لفظ ”و علیٌّ فیکم“ در شرح تجرید موجود، و شارح آن قوشجی را بر آن ایرادی نیست. و نیز فضل بن روزبهان ضمن پاسخ از مطاعن أبیبکر و داستان درب خانۀ فاطمه علیها السّلام در کتاب احقاق الحق تصریح میکند که در صحاح کتب اهل سنّت است که أبوبکر به منبر برآمده گفت: ”أقیلونی فلستُ بخیرِکم و علیٌّ فیکم.“»2و3
1. ابوبکر، عایشه، عمر، عثمان
راجع به عدم جواز تمسّک مخالفین ما، به آیۀ رضوان در منقبت شیخین
در مستدرک صحیحین، جلد 3، صفحه 143، حاکم ضمن حدیث مفصّلی از ابنعبّاس، از امیرالمؤمنین علیه السّلام، بَضعَةَ عَشَر فضایل نقل میکند که لا یشارکه فیها أحدٌ؛ در پایان این حدیث ابنعبّاس میگوید:
«قال ابنُعبّاس: و قد أخبَرَنا اللهُ عزّوجلّ فی القرآن أنّه رَضِیَ عن أصحاب الشّجرة فعَلِمَ ما فی قلوبهم؛ فهل أخبَرنا أنّه سَخَط علیهم بعد ذلک؟
قال ابنعبّاس: و قال نبیُّ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم لِعُمَرَ ـ رضیَ الله عنه ـ حین قال: ”إیذَنْ لِی فَأضرِبَ عُنُقَه!“1 قال: ”و کنتَ فاعلًا و ما یُدرِیکَ لعلّ اللهَ قد اطّلع علی أهل بَدرٍ فقال: ﴿ٱعۡمَلُواْ مَا شِئۡتُمۡ﴾.“2
هذا حدیث صحیح الإسناد، و لم یخرجاه بهذه السِّیاقة.»1
أبوبکر به آسانی میتوانست حقّ زهرا را بدهد؛ چرا نداد؟
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 152، پاورقی 2:
«کنّا نشَرنا کلمةً بمجلّةِ الرّسالة المصریة عن موقف أبیبکر من الزَّهراء فی هذا المیراث، ننقل منها ما یلی:
”إنّنا إذا سلّمنا بأنَّ خبر الآحاد الظنّی یخصّص الکتابَ القطعیّ، و أنّه قد ثبت أنّ النبیّ قال: إنّا لا نُورِّث، و أنّه لا تخصیصَ فی عموم هذا الخبر، فإنّ أبابکر کان یَسَعه أن یُعطِی فاطمةَ رضی الله عنها بعضَ ترکة أبیها کان یخصّها بفدک، و هذا مِن حقّه الّذی لا یعارضه فیه أحدٌ؛ إذ یجوز للإمام أن یخصّ مَن یشاء بما شاء، و قد خصَّ هو نفسُه الزّبیرَ بن العوام و محمّدَ بن مَسلَمَة و غیرَهما ببعض متروکات النبیّ، علی أنّ فَدَکَ
هذه الّتی منَعها أبوبکر مِن فاطمة لم تَلبَث أن أقطَعَها الخلیفةُ عثمانُ لمروانَ!“ (العدد 518 من السنة الحادیة عشرة من مجلّة الرّسالة)«1و2
[امام به منزله کعبه است که باید به سوی او رفت]
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 46 گوید:
«ابناثیر در اسد الغابة، جلد 4، صفحه 31 گوید: عن علی علیه السّلام قال: ”قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: أنت بمنزلة الکعبة، تُؤتیٰ و لا تَأتِی؛ فاِن أتاک هؤلاء القومُ فسلَّموها إلیک ـ یعنی الخلافة ـ فاقْبَلْ منهم، و إن لم یَأتوک فلا تَأتِهم حتّی یَأتوک.“»3و4
[حقد عایشه بر ماریۀ قبطیّه و حضرت صدیقۀ طاهره سلام الله علیها]
و در [الفردوس الأعلی] صفحه 82 تا 84 در پاورقی، مرحوم قاضی گوید:
«ماریّة بنتُ شمعون القبطیّة مِن فواضلِ نساء عصرها، عَدَّها جمعٌ من علماء الرِّجال من الصحابیّات. و هی مَولاةُ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم و سَرِیَّتُه5 و هی أُمُّ ولدِه إبراهیمَ بن النَّبیِّ. و کانت أُمُّ ماریَّة رومیَّةً، و کانت ماریّةُ بَیضاءَ جَعْدَةً6 جَمیلةً؛ فأهداها المُقوقِسُ صاحبُ الإسکندریة إلی رسول الله سنة 7 ه ، و معها أُختُها سیرین و ألفُ مثقالٍ ذهبًا و عشرین ثوبًا لَیِّنًا و بَغلَتُه دُلدُل، و حمارُه عفیر، و
معهم خَصِیٌّ یقال له: مابور، و هو شیخٌ کبیر. و بعَث کُلَّ ذلک مع حَاطِب بن أبیبَلتَعَة. و عَرَض حاطبٌ علی ماریّةَ الإسلامَ و رغَّبها فیه، فأسلَمَت و أسلَمَت أُختُها و أقام الخَصِیُّ علی دینه حتّی أسلَمَ بالمدینة فی عهد رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، فأُعجِب رسولُ الله بماریّة و أنزَلها بالعالِیة؛ و کان رسول الله یختلف إلیها هناک و ضَرَب علیها الحجابَ.
و فی ذیالحجّة مِن سنة ثمان للهجرة وَلَدَت ماریّةُ إبراهیمَ فدفَعه رسولُ الله إلی أُمِّ بُردَةِ بنتِ المُنذِر بن زید بن النجّار فکانت تُرضِعه.
و قالت عائشة: ”ما غِرتُ1 علی امرَأةٍ إلّا دون ما غِرتُ علی ماریَّةَ؛ و ذلک أنّها [کانت] جمیلةٌ من النساء جَعدَةٌ و أُعجِب بها رسولُ الله و کان أنزَلها أوَّلَ ما قُدِمَ بها فی بیتٍ لحارثةِ بن النّعمان فکانت جارَتَنا. فکان رسولُ الله عامّةَ النَّهار و اللَّیل عندها حتّیٰ فَرَغْنا2 لها فَجَزَعَت3 فَحُوِّلَت إلی العالِیَة فکان یختَلِف إلیها هناک؛ فکان ذلک أشدَّ علینا ثُمَّ رزَق اللهُ منها الولدَ و حرمناه منه.“
قلتُ: إنِّی أتعجَّب من غَیرةِ عائشة علی ماریّة کما أنّ من العجب حِقْدُها علی الصِّدِّیقة الطاهرة فاطمةَ بنت رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم و کان من جَرّاءِ4 ذلک أنَّه تُوُفِّیَت فاطمةُ علیهاالسّلام؛ فجاء نساءُ رسولِ الله کلُّهنَّ إلی بنیهاشم فی العَزاء إلّا عائشةَ فإنَّها لم تَأتِ و أظهَرَت مَرَضًا و نُقِل إلی علیٍّ علیه السّلام عنها ما یَدُلّ
علی السُّرور. راجِع أعلامَ النساء، لعمر رضا کحالة، مجلّد 2، صفحة 852، طبع دمشق.» ـ انتهی.1
جملۀ معروفه عائشه: «لا یمکن أن تتمَّ هذه البیعةُ و لو انْطَبَقتِ السّماءُ عَلَی الأرض»
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 154:
«و حَرَّضَتْهما عائشةُ علی الوقوف من علیٍّ موقفَ الخصومة و الحَرب؛ لأنّها کانت غاضبةً مِن بیعة النّاس لعلیٍّ أشدَّ الغضب حتّی لقد قالت حینما بلَغها أمرُ هذه البیعة کلمتَها المشهورة، و هی: ”لا یُمکِن أنْ تَتِمَّ هذه البیعةُ و لو انطبقت السماءُ علی الأرض!“ و ذلک لمّا کانت تُکِنّ فی قلبها مِن بُغضٍ و مَوجِدَةٍ لعلیٍّ بسبب رأیه المعروفِ فی حدیث الإفک، و لأنّه زوجُ بنتِ ضَرَّتِها السّیّدةِ الجلیلة خدیجة و کانت تَغار منها حتّی بعد موتها، و لأنّه تزوّج بأسماء الخثعمیّة بعد وفاة أبیبکر و هی أُمُّ أخیها محمّدِ بن أبیبکر.»2
[حکم نمودن فقهاء به فسق خروجکنندۀ بر امام حق]
صفحة 154، پاورقی 1: «یقول الفقهاءُ: ”إنّ الباغیَّ علی الإمام الحقِّ و الخارجَ علیه بشبهةٍ أو بغیر شبهة فهو فاسقٌ.“ و لا ندری ماذا یقولون فیمَن خرَج علی علیٍّ مِن کبار الصَّحابة؟ هل یدخلون تحت هذا الحکم، أم أنّ الصّحابة تُخرجهم منه؟!»3
امیرالمؤمنین علیه السّلام: «والله إنّ راکبة الجمل الأحمر ما تقطع عقبة و لا تحلّ عقدة إلاّ فی معصیة الله و سخطه»
صفحة 154، پاورقی 2: «کان هذا الجَمَل هدیّةٌ مِن یعلی بن أُمیّة، اشتراه لها بثمانین دینارًا لتَرکَب علیه؛ و هی تسوق جَحافِلَ الجیوش لحرب علیٍّ زاعمةً أنّها تطالب بثأر عثمان.1 و یَعْلی هذا کان عاملًا لعثمان علی الیَمَن، ثمّ عزَله علیٌّ فأسَرها فی نفسه؛ و قد شهِد تدبیرَ المؤامرة فی بیت عائشة، و أعان المحاربین بأربعمائة ألف، و حمل سبعین رجلًا من قریش.»2
صفحة 154: «و فی ذلک یقول علیٌّ فی خطبة له:
”أیّها النّاس! إنّ عائشةَ سارتْ إلی البصرة و معها طلحةُ و الزُّبَیر، و کلٌّ منهما یرَی الأمرَ له دون صاحبه؛ أمّا طلحة فابنُ عمّها، و أمّا الزّبیر فخَتَنُها. والله إنّ راکبةَ الجَمَلِ الأحمر ما تَقطَع عقبةً و لا تَحُلّ عقدةً إلّا فی معصیة الله و سَخَطِه!“3
و قال فی خطبةٍ رواها ابنُ عبدالبرّ فی الاستیعاب، جاء فیها:
”بایَعونی و لم أستکره أحدًا، و بایَعَنی طلحةُ و الزُّبیر و لم یَصبرا شهرًا کاملًا حتّی خرَجا إلی العراق ناکثَین؛ و إنّی مُنِیتُ بأربعةٍ: أدهَی النّاس و أسخاهم طلحةُ، و
أشجَعُ النّاس الزّبیرُ، و أطوَعُ النّاس فی النّاس عائشةُ، و أسرَعُ النّاس إلی فتنةٍ یعلی بن أُمیّة.“»1
صفحة 155، پاورقی: «ب. لک اللهُ یا علیّ! تألَّبَتْ کلُّ القُوَیٰ علیکَ، و کم نِلتَ من البعیدِ و القریب و کم حَمَلَت ممّا تأبَی الجبالُ أن تَحمله؛ و قد صدق أحمدُ شوقی شاعرُ الإسلام فی وصف موقف عائشة و صاحبَیها من علیٍّ، حیث قال رحمه الله:
*** | یا جبلًا تأبَی الجبالُ ما حملماذا رَمَتْ علیکَ رَبَّةُ الجَمَل2» |
[محاجّه اُمّ أفعی عبدیّه با عایشه پس از جنگ جمل]
صفحة 156، پاورقی: «و قال ابنقتیبة فی عیون الأخبار:
”دخلت أُمُّ أفعی العبدیّة علی عائشة فقالت: یا أمَّ المؤمنین، ما تقولین فی امرأةٍ قتَلَت ابنًا صغیرًا لها؟ قالت: وجَبَت لها النَّارُ!
قالت: فما تقولین فی امرأةٍ قتَلَت من أولادِها الأکابر عشرین ألفًا؟! (أی عدَدَ مَن قُتِلوا فی وقعةِ الجَمَل) قالت عائشةُ: خُذوا بیَدِ اللَّعینة عَدُوَّةِ الله!“
و روی البلاذریّ فی أنساب الأشراف قال:
”عرَضَت لعائشة حاجةٌ، فبعَثَت إلی ابن أبیعتیق، أن أرسِلْ إلیّ بَغلَتَک لأرکِبَها فی حاجةٍ؛ فقال لرسولها [و کان مزّاحًا]: قل لأُمّ المؤمنین: ما رحَضنا عارَ یوم الجَمَل! أ فتریدین أن تأتینا بیوم البَغلَة؟!“»3و4
[بدعتهای عمر بعد از رسول خدا]
[ترجمۀ قانون اساسی در اسلام] صفحه 72، پاورقی:
«عمر با اقرار به اینکه متعۀ زنها ـ عقد انقطاعی ـ و همچنین حجّ تمتع در زمان پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم جایز بود، این دو را حرام کرده گفت: ”أُحَرِّمُهما و أُعاقِبُ علیهما!“ بهجای جملۀ ”حَیَّ علی خَیرِ العَمَلِ“ در اذان دستور داد بگویند: الصّلاةُ خیرٌ مِن النَّوم. در تعداد تکبیرات نماز جنازه تصرّف کرد. در مسئلۀ سه طلاق در یک مجلس، مسئلۀ عول در ارث، تزویج زن کسی که گم شده است، و طبق احادیث صحاح اهل تسنّن خلاف رویّۀ پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یا صریح فرموده او و یا حکم قرآن فتوا داد و عمل کرد.»
صفحه 73: «ما استاد مودودی را دعوت میکنیم برای روشن شدن مسائل مزبور و غیر آن، به مسند احمد حنبل، جلد 1؛ و همچنین صحیح مسلم در همان جلد، و فخر رازی در ذیل آیۀ ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فََٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ﴾1 (سورۀ نساء)؛ و خصوصاً دربارۀ تغییر اذان، به کتاب مُوَطّأ مالِک؛ و دربارۀ آزار دادن حضرت زهرا علیها السّلام، به کتاب الإمامة و السّیاسة ابن قُتَیبَة که در عین اختصار ارزشی تاریخی دارد، مراجعه نمایند.»
صفحه 76: «veto: وِتو، در اصل لغت به معنای: من مخالفم، میباشد.»
صفحه 78: «تنها دو مورد پیدا کردیم که خلیفه بر خلاف عقیدۀ تمام اهل حلّ و عقد و یا اکثریّت آنها تصمیمی گرفته است:
1. تصمیم أبوبکر دربارۀ فرستادن لشکر اُسامة بن زید.
2. عقیدهاش دربارۀ جنگ با مرتدّین بود.
... عُمر که بیش از همه در مسئلۀ جنگ با مرتدّین مخالف ابوبکر بود بعداً
گفت: ”به خدا جز این نبود که دیدم خداوند برای ابوبکر مسئلۀ جنگ را کاملاً روشن نموده؛ من هم فهمیدم همان حقّ است.“»1
راجع به نکاح عُمَر با اُمّ کلثوم
و در مستدرک [صحیحین]، جلد 3، صفحۀ 153 آورده است با سند خود: ”از وهیب بن خالد، عن جعفر بن محمّد، عن أبیه، عن علیّ بن الحسین [علیهم السّلام]:
أنّ عمر بن الخطّاب ـ رضی الله عنه ـ خطَب إلی علیٍّ رضی الله عنه أُمَّ کُلثوم، فقال: ”أنکِحْنِیها!“ فقال علیٌّ: ”إنّی أُرصِدُها لابن أخی عبدِالله بن جعفر!“
فقال عمر: ”أنکِحْنِیها! فوالله ما من النّاس أحدٌ یَرصُدُ2 أمرَها [خل: من] ما أرصُدُه.“ فأنکَحَه علیٌّ، فأتیٰ عُمَرُ المهاجرین فقال: ”ألا تُهَنِّؤُونِی؟!“ فقالوا: ”بمَن یا أمیرالمؤمنین؟!“ فقال: ”بأُمّ کُلثوم بنتِ علیٍّ و ابنةِ فاطمةَ بنتِ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ إنّی سَمِعتُ رسولَ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یقول:
کُلُّ نَسَبٍ و سَبَبٍ ینقطع یوم القیامة إلّا ما کان مِن سَبَبی و نَسَبی.
فأحبَبتُ أن یکون بینی و بین رسولِ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم نَسَبٌ و سَبَبٌ.“
و هذا حدیث صحیح الإسناد، و لم یُخرجاه.»3
[مدارک داستان قرطاس و قلم]
شیعه در اسلام، علاّمه طباطبائی [صفحه 7، تعلیقه]:
«پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم هنگام وفاتش فرمود: ”دوات و قلم حاضر کنید تا نامهای برای شما بنویسم که سبب هدایت شما شده گمراه نشوید.“ عمر از این کار مانع شده گفت: ”مرضش طغیان کرده هذیان میگوید!“ (تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 436؛ صحیح بخاری، جلد 3؛ صحیح مسلم، جلد 5؛ البدایة و النهایة، جلد 5، صفحه 227؛ [شرح نهج البلاغه] ابنأبیالحدید، جلد 1، صفحه 133)
این قضیه در مرض موت خلیفۀ اوّل تکرار یافت و خلیفۀ اوّل به خلافت عمر وصیّت کرد و حتّی در اثناءِ وصیّت بیهوش شد ولی عمر چیزی نگفت و خلیفۀ اوّل را به هذیان نسبت نداد درحالیکه هنگام نوشتن وصیّت بیهوش شده بود، ولی پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم معصوم و مشاعرش بهجا بود. (روضة الصفا، جلد 2، صفحه 260)»
در پاورقی 1، شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی صفحه 5 میفرماید:
«اوّلین اسمی که در زمان رسول خدا پیدا شد شیعه بود که سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار، به این اسم مشهور شدند. (حاضر العالم الاسلامی، جلد 1، صفحه 188)»
و نیز راجع به وصیّت به خلافت امیرالمؤمنین در روزی که در اوان بعثت رسول خدا خویشان نزدیک خود را جمع فرمود و صریحاً به ایشان فرمود که: هریک از شما در اجابت دعوت من سبقت گیرد وزیر و جانشین و وصیّ من است، و علیّ علیه السّلام پیش از همه مبادرت نمود و اسلام را پذیرفت و پیغمبر ایمان او را پذیرفته و وعدههای خود را دربارۀ او تقبّل نمود. در پاورقی میفرماید:
«در ذیل این حدیث علی علیه السّلام میفرماید:
من که از همه کوچکتر بودم عرض کردم من وزیر تو میشوم. پیغمبر دستش را به گردن من گذاشته فرمود: این شخص برادر و وصی و جانشین من میباشد، باید از او اطاعت نمایید! مردم میخندیدند و به أبیطالب میگفتند: تو را امر کرد که از پسرت اطاعت کنی! (تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 63؛ تاریخ أبیالفداء، جلد 1، صفحه 116؛ البدایة و النهایة، جلد 3،
صفحه 39؛ غایة المرام، صفحه 320)»
[تعیین خلیفه بدون اطّلاع اهل بیت علیهم السّلام]
در پاورقی صفحه 8 شیعه در اسلام، علاّمه طباطبائی میفرماید:
«راجع به آنکه خلفای اوّل بدون اطّلاع اهل بیت، خلیفه معیّن نمودند و علی و یارانش را در مقابل کاری انجام یافته قرار دادند، به شرح [نهج البلاغه] ابنأبیالحدید، جلد 1، صفحه 58 و 123 ـ 135؛ و [تاریخ] یعقوبی، جلد 2، صفحه 103؛ و تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 445 ـ 460 مراجعه شود.
و چون به آنها اعتراض کردند پاسخ شنیدند که صلاح مسلمانان در همین بود! و راجع به این موضوع به تاریخ یعقوبی جلد 2، صفحه 102 ـ 106؛ تاریخ أبیالفداء، جلد 1، صفحه 156 و 166؛ و مروج الذّهب، جلد 2، صفحه 307 و 352؛ و [شرح نهج البلاغه] ابنأبیالحدید، جلد 1، صفحه 17 و 134 مراجعه شود.»
در اینکه متخلّفین از بیعت با ابوبکر را مخالف با اجتماع مسلمین شمردند و گروه اقلّی که خود را از حکم حق خارج نموده و به عنوان تخلّف از جماعت مسلمانان نام میبردند و گاهی با تعبیرات زشت دیگر یاد میکردند. در پاورقی 3، صفحه 8، علاّمه طباطبائی در کتاب شیعه در اسلام میفرماید:
«عمرو بن حریث به سعید بن زید گفت: ”آیا کسی با بیعت ابیبکر مخالفت کرد؟“ پاسخ داد: ”هیچ کس مخالف نبود جز کسانی که مرتد شده بودند یا نزدیک بود مرتد شوند.“ (تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 447)»
اقول: از این مطلب میتوان برای مظلومیّت مالک بن نُوَیره، به جرم تشیّع، او را مرتد قلمداد نموده سر بریدند، استفاده نمود.
[قدغن شدن کتابت احادیث پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم]
شیعه در اسلام طباطبائی، صفحه 9:
«و تنها کسی که به تصدیق پیغمبر اکرم [صلّی الله علیه و آله و سلّم] در أعمال
و اقوال خود مصیب و در روش او با کتاب خدا و سنّت پیغمبر مطابقت کامل داشت همان علی علیه السّلام بود.» در پاورقی گوید: «البدایة و النهایة، جلد 7، صفحه 360.»
شیعه در اسلام طباطبائی، صفحه 10:
«حتّی شیعه دوش به دوش اکثریت به جهاد میرفتند و در امور عامّه دخالت میکردند، و شخص علی در موارد ضروری اکثریت را به نفع اسلام راهنمایی مینمود.» پاورقی: «تاریخ یعقوبی، صفحه 111 و 126 و 129.»
شیعه در اسلام طباطبائی، صفحه 11، چون قضایای مالک بن نُوَیره را بیان میکند سپس میفرماید:
«و به دنبال این جنایتهای شرمآور، خلیفه به عنوان اینکه حکومت وی به چنین سرداری نیازمند است مقرّرات شریعت را در حقّ خالد اجرا نکرد. (تاریخ یعقوبی، جلد 1، صفحه 110؛ تاریخ أبیالفداء، جلد 1، صفحه 158)»
شیعه در اسلام طباطبائی، صفحه 11: «و همچنین خمس را از اهل بیت و خویشان پیغمبر اکرم بریدند.» پاورقی: «درّالمنثور، جلد 3، صفحه 186؛ تاریخ یعقوبی، جلد 2، صفحه 48.»
شیعه در اسلام طباطبائی، صفحه 11:
«و نوشتن احادیث پیغمبر اکرم به کلّی قدغن شد و اگر در جایی حدیثِ مکتوب کشف یا از کسی گرفته میشد آن را ضبط کرده و میسوزانیدند.»
پاورقی: «ابوبکر در خلافتش پانصد حدیث جمع کرد. عایشه میگوید: ”یک شب تا صبح پدرم را در اضطراب دیدم صبح به من گفت: احادیث را بیاور! پس همۀ آنها را آتش زد!“ (کنز العمّال، جلد 5، صفحه 237)»
در متن میگوید: «و این قدغن در تمام زمان خلفای راشدین تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز خلیفۀ اموی (99 ـ 102) استمرار داشت.»
پاورقی: «تاریخ أبیالفداء، جلد 1، صفحه 151 و غیر آن.»
در پاورقی صفحه 112 از شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی میفرماید:
«دربارۀ مطالب مربوط به امامت و جانشینی پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و حکومت اسلامی، به مدارک زیر مراجعه شود: تاریخ یعقوبی، جلد 2، صفحه 26 ـ 61؛ سیرۀ ابنهشام، جلد 2، صفحه 223 ـ 271؛ تاریخ أبیالفداء، جلد 1، صفحه 126؛ غایة المرام، صفحه 664 از مسند احمد و غیر آن.»
در شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی در پاورقیهای صفحه 113 و 114 و 115 و 116 و 117 راجع به خلافت امیرالمؤمنین علیه السّلام که به آیاتی از قرآن استدلال شده است، بیان فرموده و مدارک آن را نیز ذکر میکند؛ مانند: حدیث غدیر که مستند به آیه ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَهُ﴾1 مربوط است و آیه ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ﴾2 و ﴿ٱلۡيَوۡمَ يَئِسَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ﴾؛3 و همچنین احادیثی با مدرک آن ذکر میکند، مانند حدیث غدیر و حدیث عشیره و حدیث منزلت و غیر آن.
[راجع به وصایای رسول خدا در وصایت علی علیه السّلام]
در شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی ـ مدظلّه ـ در پاورقی صفحه 117 میفرماید:
«رسول خدا فرمود:
اگر علی را خلیفه و جانشین من قرار دهید ـ و گمان نمیکنم چنین کاری را انجام بدهید ـ او را راهنمایی با بصیرت خواهید یافت که شما را به راه راست وادار میکند! (حلیة الاولیاء، تألیف أبونعیم، جلد 1، صفحه 64؛ کفایة الطالب، طبع نجف، صفحه 67)
ابنمردویه میگوید: پیغمبر [صلّی الله علیه و آله و سلّم] فرمود: ”هر کس دوست دارد حیات و مرگش مانند من باشد و ساکن بهشت گردد، بعد از من دوستدار علی باشد و به اهل بیت من اقتدا کند! زیرا آنها عترت من و از گِل من
آفریده شدهاند و علم و فهم من نصیب آنان گشته! پس بَدا به حال کسانی که فضل آنها را تکذیب نمایند، شفاعتم هرگز شامل حالشان نخواهد شد!“ (منتخب کنزالعمّال که در حاشیه مسند احمد به چاپ رسیده، جلد 5، صفحه 94)
[منع کردن عمر از آوردن دوات و قلم]
در پاورقی صفحه 117 شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی ـ مدظلّه ـ راجع به منع کردن عمر از آوردن دوات و کاغذ برای پیغمبر در مرض موت میفرماید:
«این مطلب از البدایة و النهایة، جلد 5، صفحه 227؛ شرح [نهج البلاغه] ابنأبیالحدید، جلد 1، صفحه 133؛ الکامل فی التاریخ، جلد 2، صفحه 217؛ تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 436 نقل شده است»
و در صفحه 118 از پاورقی گوید که: «عمر از وصیّت ابوبکر منع نکرد با آنکه ابوبکر در حال وصیّت بیهوش شد! (الکامل، ابناثیر، جلد 2، صفحه 292؛ شرح [نهج البلاغه] ابنأبیالحدید، جلد 1، صفحه 54) و گذشته از اینها خلیفۀ دوّم در حدیث ابنعبّاس میگوید: ”من فهمیدم که پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم میخواهد خلافت علی را تسجیل کند؛ ولی برای رعایت مصلحت به هم زدم!“ (شرح [نهج البلاغه] ابنأبیالحدید، جلد 1، صفحه 134) میگوید: ”خلافت از آن علی بود، ولی اگر به خلافت مینشست مردم را به راه حق وادار میکرد و قریش زیر بار آن نمیرفتند، از این روی وی را از خلافت کنار زدیم!“ (تاریخ یعقوبی، جلد 2، صفحه 137)»
شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی در صفحه 119: «ابوبکر با کسانی که از دادن زکات امتناع ورزیدند دستور جنگ داد و گفت: ”اگر عقالی را که به پیغمبر خدا میدادند به من ندهند با ایشان میجنگم!“» (پاورقی: «البدایة و النهایة، جلد 6، صفحه 311)»1
راجع به قول عمر: «إنّ الرّجل لیهجر»
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 12 گوید:
«بخاری در صحیح، جلد 3، صفحه 60 باب مرض النّبی و وفاته، از ابنعبّاس روایت میکند که گفت: یَومُ الخمیس و ما یَومُ الخمیس، اشتدّ برسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم وَجَعُه فقال: ”ائْتُونی أکتُبْ لکم کتابًا لن تَضِلّوا بعده أبدًا!“ فتنازعوا و لا یَنبَغی عند نبیٍّ تنازُعٌ، فقالوا: ما شأنُه أهْجَرَ، استفهِمُوه! فذَهَبوا یردُّون علیه. فقال: ”دَعونی، فالّذی أنا فیه خیرٌ ممّا تَدعونی إلیه.“
ابنسعد در طبقات ضمن این داستان چند حدیث از ابنعبّاس و جابر نقل کرده و از جمله در جلد 2، صفحه 36 گوید: پیغمبر فرمود: ”ائتونی بدواةٍ و صحیفةٍ أکتُبْ لکم کتابًا لن تَضلُّوا بعده أبدًا!“ قال: فقال بعضُ مَن کان عنده: أنّ نبیَّ الله لیَهجُر. قال: فقیل له: ألا نأتیک بما طلبتَ؟! قال: ”أ وَ بعدَما ذا؟!“ قال: فلم یَدعُ به.»1
و در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 40 گوید:
ابنأبیالحدید در شرح نهج البلاغه، چاپ مصر، سال 1329، جلد 3، صفحه 114 گفتگویی را میان ابنعبّاس و عمر در موضوع خلافت نقل کرده و از جمله عمر میگوید: ”عقیدۀ علی آن است که پیغمبر در دم مرگ، خلافت او را اراده کرده!“ سپس ابنأبیالحدید گوید: ”و قد رُوِی معنی هذا الخبر بغیر هذا اللفظ، و هو قوله: أنّ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم أراد أن یذکّره (یعنی علیّ) للأمر فی مرضه، فصددتُه عنه خوفًا من الفتنة و انتشار أمرِ الإسلام، فعلِم رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ما فی نفسی و أمسَکَ و أبَی اللهُ إلّا امضاءَ ما حتم.“»2
و در کتاب شیعه در اسلام، جلد 2، صفحه 36 گوید:
«هَجْر به معنی هذیان، و هذیان به معنی پریشانگویی است، خواه از کمی خرد برخیزد خواه نتیجۀ بیماری باشد؛ چنانکه فیروزآبادی در قاموس لغت ”هذی“ را معنی کرده گوید: ”تکلّم بغیر معقول لمرضٍ أو غیره.“
زمخشری در اساس البلاغة و فیروز آبادی در قاموس و فیومی در مصباح المنیر و ابناثیر در نهایة، هجر را به معنی هذیان و فحش و سخن زشت و در هم گویی (اختلاط) دانسته، و ابناثیر به داستان مرض پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اشاره کرده و آن کلمۀ زشت را از عمر نقل نموده گوید: ”چون گویندۀ آن عمر بود آن جمله از راه پرسش و استفهام است نه به نحو اخبار.“ ولی جای پرسش است که آیا کدام یک از صحابه چنین گمانی داشتند تا جای این پرسش خنک باشد؟ خشم پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و بیرون کردن آنان دلیل است که آن جمله از راه پرسش نبوده؛ و از این گذشته عبارت ابنسعد بدون همزه و به لفظ لیهجر بوده است، چنانکه [در بخش 1، صفحه 12] ذکر شد.»1
در رواشح السماویّه میرداماد، ذیل صفحه 136 به بعد راجع به «إنّ الرجل لیهجر» و معنای هجر و تصحیفات معنوی که بعضی از علمای عامّه در معنی هجر نمودهاند مطالبی در تحت عنوان: و مِنَ التَّصحیفات الفاضحة المعنویَّة بالعلماء2 العامّة فی حدیث مرض النبیّ صلّی الله علیه و آله: ”ائتُونی بدواة و قرطاس أکتُبْ لکم کتابًا لن تَضلُّوا بعدی ـ الخ“ وارد است.3
در غایة المرام الباب الثالث و السبعون از عامّه در این معنی 17 حدیث در صفحه 595 آورده است، و در باب الرابع و السبعون از طریق خاصّه 2 حدیث در صفحه 599 آورده است.1
در تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 436 راجع به تأسّف ابنعبّاس از یوم الخمیس که حضرت رسول الله لوح و دوات طلبیدند و ردّ آن حضرت نمودن به لفظ یهجر مطالبی است.
در کتاب سلیم بن قیس، صفحه 209 راجع به بکاء ابنعبّاس و بیانه قول النبیّ: ”ائتونی بکتفٍ أکتُبْ لکم کتابًا لاتَضِلُّوا بعدی“ مطالبی است.2
در کتاب سلیم، صفحه 82 راجع به آنکه ابوبکر هفتمین نفر از هفت نفری است که با امیرالمؤمنین به عنوان إمارت سلام کرده و تحیّت گفته است، و نیز در صفحه 164 راجع به این موضوع نیز مطالبی است.3
در شرح نهج البلاغه [ابنأبیالحدید] طبع بیروت، جلد 1، صفحه 163 گوید:
«لمّا احتضر أبوبکر قال للکاتب اکتُبْ: ”هذا ما عَهِدَ عبدُالله بن عثمان آخرَ عهدِه بالدّنیا و أوّلَ عهده بالآخرة، فی السَّاعة الّتی یَبِرّ فیها الفاجرُ و یُسلِم فیها الکافرُ.“ ثمّ أُغمِیَ علیه، فکتَب الکاتبُ: ”عُمَر بن الخطّاب.“ ثمّ أفاق أبوبکر، فقال: ”اقرَأْ ما کتبتَ.“ فقرَأه و ذکر اسمَ عُمَرَ، فقال: ”أنَّی لک هذا؟“ قال: ”ما کنتَ لِتَعدُوَه؟!“ فقال: ”أصَبتَ.“»
چون ابوبکر در حال مرگ وصیّتنامه مینوشت بیهوش شد و کاتب در حال بیهوشی او نوشت که عمر خلیفه باشد. ابوبکر چون بیدار شد کاتب را
تحسین نمود و عمر نیز به ابوبکر ایرادی نگرفت و وصیّت او را عمل بر هجر و هذیان نکرد، با آنکه ابوبکر مردی عادی بود و شدّت مرض او را به بیهوشی کشانید؛ ولی رسول خدا که سفیر الهی بودند و در عین حال مرض هم آنقدر سخت نبود، گفتار آن حضرت را حمل بر هذیان و هجر نمود!
و در صفحه 165 گوید: «أحضَرَ أبوبکر عثمانَ و هو یجود بنفسه فأمرَه أن یَکتُب عهدًا و قال اکتُبْ: ”بسم الله الرّحمن الرّحیم هذا ما عَهِدَ عبدُالله بن عثمان إلی المسلمین؛ أمّا بعد!“ ثمّ أُغمِیَ علیه، و کتَب عثمانُ: ”قد استخلفتُ علیکم عُمَرَ بن الخطّاب.“ و أفاق أبوبکر، فقال: ”اقرَأْ!“ فقرَأه، فکبّر أبوبکر و سُرَّ و قال: ”أراک خِفتَ أن یختلف النّاسُ إن مِتُّ فی غَشیَتی.“ قال: ”نعم.“ قال: ”جزاک اللهُ [خیرًا] عن الإسلام و أهله.“»
در صفحۀ اوّل همین کتاب [جنگ 9] نام بعضی از مدارک تاریخی قول عمر «إنَّ الرّجل لیَهجُر» برده شده، بدانجا مراجعه شود، و نیز به ذیل صفحه 4 و اوائل صفحه 5 مراجعه شود.1
در طبقات ابنسعد، جلد 2، صفحه 242 تا صفحه 245 راجع به قول عمر: ”إنّ الرّجل لیَهجُر“ چندین روایت بیان میکند.
در شرح نهج البلاغه ابنأبیالحدید، جلد 2، صفحه 55 روایت هجر را بیان کرده است.
در پاورقی صفحه 117 و 118 شیعه در اسلام علاّمه طباطبائی مطالبی راجع به قول عمر و بیان سندهای این حدیث وارد است، به آنجا مراجعه شود2.3و4
[کلام اعجاب آمیز عمر: لولا علیٌّ لهلَک عُمَرُ]
در شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 18، پاورقی گوید:
«بخاری در صحیح، باب لا یُرجَم المجنونُ و المجنونةُ، جلد 4، صفحه 12 گوید: و قال علیٌّ لعُمَر: ”أما علمتَ أنّ القلم رُفع عن المجنون حتّی یُفیق و عن الصَبِیّ حتّی یُدرِک و عن النّائم حتّی یَستَیقِظ.“
ابن عبدالبرّ در استعیاب، جلد 2، صفحه 474 ذیل داستان رجم مجنونة و منع علی علیه السّلام از آن گوید: ”فکان عمر یقول: لولا علیٌّ لهلَک عُمَرُ.“
ابنتیمیة در مجموعة الرسائل الکبری، چاپ مصر سال 1323، ضمن بیان رجوع عمر به دیگران صفحه 66 گوید: ”و کانت المرأةُ تردُّ علیه ما یقوله و تَذکُر الحجّةَ من القرآن فیرجع إلیها کما جری فی مُهور النّساء، و مثلُ هذا کثیرٌ.“
أبوالفداء در تاریخ جلد 2، صفحه 39 نقل کند که مأمون عبّاسی جملۀ: ”و مُتعتان کانتا مُحلَّلَتَین“ را به عمر نسبت میداد، و نیز جاحظ در بیان و تبیین، جلد 2، صفحه 23 این جمله را به عمر نسبت داده.»1و2
مطاعن عثمان: ضرب عمّار و إدخال أبیالحکم المدینةَ و تولیة عبدالله بن سعد أبیسرح مصرًا
در شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 19 در پاورقی گوید:
«ابنقتیبه در الإمامة و السیاسة، جلد 1، صفحه 55 گوید: ده تن از اصحاب پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نامهای در زمینۀ مخالفتهای عثمان نوشته که به او دهند، و چون روانه شدند کمکم جدا شده و عمّار تنها به منزل او رفت؛ پس گفتگویی را میان او و عثمان نوشته، تا آنکه گوید: ”عثمان گفت: بزنید او را! کسانی از بنیامیّه او را زدند و عثمان نیز او را زده تا آنکه مبتلا به فتق گردیده، بیهوش شد؛ آنان وی را کشیده از در بیرون انداختند.“
ابنسعد در طبقات، جلد 4، صفحه 168 ضمن اخبار و فضائل ابوذر حدیثی از مالک بن دینار روایت کرده که پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: ”أیّکم یلقانی علی الحال الّتی أُفارقه علیها؟“ فقال أبوذر: أنا! فقال له النبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”صَدَقْتَ!“ ثم قال: ”ما أظَلَّتِ الخَضراءُ و لا أقَلَّتِ الغَبْراءُ علی ذی لَهجةٍ أصدَقَ مِن أبیذرّ. مَن سَرَّه أن ینظُر إلی زُهد عیسی بن مریم، فلْیَنظُر إلی أبیذرٍّ.“
ابناثیر در اسدا الغابة، جلد 1، صفحه 301 احادیثی در فضائل ابوذر نقل کرده سپس گوید: ”ثمّ هاجر إلی الشام بعد وفاة أبیبکر، فلم یزل بها حتّی وُلِّیَ عثمانُ فاستقدمه لشکویٰ معاویة منه، فأسکَنَه الرَّبِذَة حتّی مات بها.“
ابنقتیبه در معارف، صفحه 110، و أبوالفداء در تاریخ، جلد 1، صفحه 166 نفی ابوذر را به امر عثمان نوشتهاند.1
ابنقتیبه در معارف، صفحه 131 در احوال عبدالله بن سعد بن أبیسَرح گوید: ”و هو الّذی کان یَکتُب لرسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، فیُملی علیه النبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم: ﴿عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ فیَکتُب: غفورٌ رحیم! و فیه نَزلتْ: ﴿وَمَن قَالَ سَأُنزِلُ مِثۡلَ مَآ أَنزَلَ ٱللَهُ﴾
. (تا آنکه گوید:) و استعمَلَه عثمانُ علی مِصرَ، و هو الّذی افتتح افریقیَة، و ابوسعد من المنافقین.“
مسعودی در مروج الذهب، جلد 1، صفحه 435 ضمن احوالات عثمان گوید: ”وکان عمّالُه جماعةً منهم الولید بن عُقبَة بن أبیمعیط علی الکوفة و هو ممّن أخبَرَ النبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم أنَّه من أهل النّار، و عبدالله بن أبیسرح علی مِصرَ.“
ابنقتیبه در معارف، صفحه 154 ضمن احوال مروان بن حکم گوید: ”أبوالحکم بن أبیالعاص کان طَریدَ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم و أسلم یومَ فتح مکّة و مات فی خلافةِ عثمان. و کان سببُ طَردِ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم إیّاه أنّه کان یُفشی سرَّه فلَعَنه و سَیّره إلی بطن وجٍّ، فلم یزل طریدًا حیاةَ النبیّ و خلافةِ أبیبکر و عمر، ثمّ أدخله عثمانُ و أعطاه مائة ألف درهمٍ.“
سبط ابنجوزی در تذکرة، صفحه 120 آوردن عثمان، حکم بن أبیالعاص را به مدینه، نوشته گوید: ”وأعطَی إبنَه مروان خُمسَ غنائم افریقیة، خمسمائة ألف درهم.“
أبوالفداء در تاریخ، جلد 1، صفحه 167 ضمن احوالات عثمان گوید: ”و أقطع مروان بن الحکم فدکَ و هی صدقةُ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم الّتی طلبَتها فاطمةُ میراثًا.“»1
در شرح نهج (20 جلدی) در جلد 17 از صفحه 227 راجع به حالات ولید بن عقبة برادر امّی عثمان و حکومت او در کوفه مطالبی است.
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 23 گوید که: «در جنگ احد عثمان فرار کرده و تا سه روز غائب بود. (تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 203)»1و2
آیاتی از قرآن که در ذمّ بعضی از صحابه وارد شده است
1. سوره التوبة (9) آیه 58: ﴿وَمِنۡهُم مَّن يَلۡمِزُكَ فِي ٱلصَّدَقَٰتِ﴾.
2. سوره التوبة (9) آیه 61: ﴿وَمِنۡهُمُ ٱلَّذِينَ يُؤۡذُونَ ٱلنَّبِيَّ﴾.
3. سوره الأحزاب (33) آیه 53: ﴿وَمَا كَانَ لَكُمۡ أَن تُؤۡذُواْ رَسُولَ ٱللَهِ﴾.
4. سوره الأحزاب (33) آیه 19: ﴿فَإِذَا جَآءَ ٱلۡخَوۡفُ رَأَيۡتَهُمۡ يَنظُرُونَ إِلَيۡكَ تَدُورُ أَعۡيُنُهُمۡ كَٱلَّذِي يُغۡشَىٰ عَلَيۡهِ مِنَ ٱلۡمَوۡتِ فَإِذَا ذَهَبَ ٱلۡخَوۡفُ سَلَقُوكُم بِأَلۡسِنَةٍ حِدَادٍ أَشِحَّةً عَلَى ٱلۡخَيۡرِ أُوْلَـٰٓئِكَ لَمۡ يُؤۡمِنُواْ فَأَحۡبَطَ ٱللَهُ أَعۡمَٰلَهُمۡ وَكَانَ ذَٰلِكَ عَلَى ٱللَهِ يَسِيرٗا﴾.
5. سوره الحجرات (49) آیه 1: ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تُقَدِّمُواْ بَيۡنَ يَدَيِ ٱللَهِ وَرَسُولِهِۦ وَٱتَّقُواْ ٱللَهَ إِنَّ ٱللَهَ سَمِيعٌ عَلِيمٞ﴾.
6. سوره الحجرات (49) آیه 2: ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَكُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِيِّ وَلَا تَجۡهَرُواْ لَهُۥ بِٱلۡقَوۡلِ كَجَهۡرِ بَعۡضِكُمۡ لِبَعۡضٍ أَن تَحۡبَطَ أَعۡمَٰلُكُمۡ وَأَنتُمۡ لَا تَشۡعُرُونَ﴾.
7. سوره الحجرات (49) آیه 4: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِن وَرَآءِ ٱلۡحُجُرَٰتِ أَكۡثَرُهُمۡ لَا يَعۡقِلُونَ﴾.
8. سوره الجمعة (62) آیه 11: ﴿وَإِذَا رَأَوۡاْ تِجَٰرَةً أَوۡ لَهۡوًا ٱنفَضُّوٓاْ إِلَيۡهَا وَتَرَكُوكَ قَآئِمٗا قُلۡ مَا عِندَ ٱللَهِ خَيۡرٞ مِّنَ ٱللَهۡوِ وَمِنَ ٱلتِّجَٰرَةِ وَٱللَهُ خَيۡرُ ٱلرَّ ٰزِقِينَ﴾.
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 35 در پاورقی مطالبی راجع به ضلالت بعضی از صحابه از رسول خدا، با اسناد اهل تسنن نقل میکند.1و2
[از بین بردن أمویّین بسیاری از مبانی اسلام را در زمان عثمان]
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 153:
«و إلیک ما قاله فی ذلک الدکتور أحمد أمین:
”لمّا وُلِّی عثمانُ ـ و هو أُمویٌّ ـ استعان بالأُمویّین؛ فکان أکثَرُ عُمّاله منهم، و کان کاتبَه و أمینَ سِرِّه مروانُ بن الحَکَم الأُمویّ. و مروانُ هذا و شیعتُه قد هَدَموا کلَّ ما بناه الإسلامُ مِن قبل ـ و دعَّمه أبوبکر و عُمَر مِن محاربة العصبیّة القَبَلیّة و بَثِّ الشّعور بأنّ العرب وحدةٌ ـ و حکموا کأُمویّین لا کعربٍ! فحرّک ذلک ما کان کامنًا من العداوة القدیمة الجاهلیّة بین بنیهاشم و بنیأُمیّة، و انتشرت الجمعیّاتُ السِّرّیَّة فی آخر عهد عثمان تدعوا إلی خلعه و تولیةِ غیره.“3»4و5
[تمسّک به حدیث «مَن مات و لم یَعرِف إمامَ زمانه...» بر وجوب امام بر خلق]
در شیعه در اسلام سبط، جلد 2، صفحه 1 گوید:
«حدیث ”مَن مات و لم یَعرِف إمامَ زمانه ماتَ مِیتةً جاهلیة“ را عامّه از پیغمبر نقل کردهاند: تفتازانی در شرح مقاصد، جلد 2، صفحه 275 این حدیث را نقل
کرده، و در شرح بر عقائد نسفیه، صفحه 118 بر وجوب نصب امام بر خلق به آن حدیث استدلال کرده است؛ و نیز شیخ علی قادری در مرقاة آخر جواهر المضیئة، جلد 2، صفحه 509، طبع حیدرآباد، سال 1322 این حدیث را از مسلم نقل کرده است».1و2
2. حضرات امیرالمؤمنین، فاطمه زهراء، امام حسن علیهم السّلام
راجع به مناقب امیرالمؤمنین علیه السّلام
شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 56 گوید: «ابن ماجه در سنن، جلد 1، صفحه 65 و حاکم در مستدرک، جلد 3، صفحه 149 از زید بن أرقم؛ و ابنعساکر در تاریخ، جلد 4، صفحه 209 از ابوهریره نقل کردهاند که گفت:
قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم لعلیٍّ و فاطمة و الحسن و الحسین: ”أنا سلمٌ لمَن سالمتُم و حَربٌ لمَن حارَبتم.“ و ابنحجر در صواعق، صفحه 112 حدیث گذشته را با لفظ: ”أنا حربٌ لمن حاربَهم و سِلمٌ لمَن سالَمَهم.“ از ترمذی و ابنماجه و ابنحسان و حاکم نقل کرده و گوید:
أخرج أحمد و التّرمذی عن علیٍّ أنّ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم قال: ”مَن أحبّنی و أحبّ هذَین و أباهما و أُمَّهما کان معی فی دَرَجَتی یومَ القیامة.“
و در صفحه 85 فصلی در بیان آیات وارده در شأن اهل بیت نوشته و در آن چهارده آیه بیان کرده، و در صفحه 113 فصلی را مخصوص احادیث واردۀ در شأن بعض اهل بیت چون فاطمه و فرزندانش علیهم السّلام قرار داده و سی حدیث در این فصل بیان کرده، و در صفحه 111 از ترمذی و نیز ابنعساکر در تاریخ، جلد 4، صفحه 95 حدیثی از احمد حنبل نقل کردهاند که حذیفه گفت:
إنّ رسول الله قال: ”إنّ هذا مَلَکٌ لم ینزل الأرض قطّ قبل هذه اللَّیلة! استأذَن ربَّه أن یُسلِّم عَلَیَّ و یُبشِّرَنی أنّ فاطمةَ علیها السّلام سیدةُ نساءِ أهلِ الجنّة! و أنَّ الحسنَ و الحسین سیدا شَبابِ أهل الجنّة!“
قندوزی در ینابیع المودّة، صفحه 97 گوید:
ابن المغازلی بسنده عن سعید بن جبیر، عن ابنعبّاس، قال: سُئل النّبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم عن الکلمات الّتی تلّقاها آدمُ مِن ربّه فتاب علیه، قال: ”سأله بحقّ محمّدٍ و علیٍّ و فاطمةَ و الحسنِ و الحسین، فتاب علیه و غفَر له!“»
در شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 57 گوید:
«ابونعیم در دلائل النبوّة جلد 2، صفحه 124 پس از نقل قصّۀ مباهله گوید:
قال الشَّعبیّ: قال جابر: ” ﴿وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ﴾ رسولُ الله و علیٌّ؛ ﴿أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ﴾ الحسنُ و الحسینُ؛ ﴿وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ﴾ فاطمةُ رضی الله عنهم أجمعین.“
و طبری در منتخب ذیل المذیل، صفحه 83 حدیثی از زیاد بن مطرف روایت کرده که گفت:
سَمِعتُ رسولَ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یقول: ”مَن أحَبَّ أن یَحیَا حیاتی و یَموت مِیتَتی، و یدخُلَ الجنّةَ الّتی وعَدَنی ربّی، قُضُبًا1 من قضبانها غرَسها فی جنّة الخلد، فلْیَتَوَلِّ علیَّ بن أبیطالب علیه السّلام و ذُرِّیَّتَه من بعده، فإنّهم لن یُخرِجوهم من باب هدًی و لن یُدخِلوهم فی باب ضلالة!“
و نیز حاکم در مستدرک، جلد 3، صفحه 128 حدیث گذشته را با اختلافی و بدون ”و ذُرِّیَّتَه من بعده“ نقل کرده.»2
حمیری گوید:
*** | مَن کان فی القرآنِ سُمِّیَ مُؤمنًافی عَـشرِ آیاتٍ جُعِلنَ خیارا |
صفحه 218 از دیوان و در تعلیقه، ده آیه از قرآن دربارۀ فضائل امیرالمؤمنین علیه السّلام وارد شده استنتاج نموده و شرح مختصری داده است.
راجع به اخبار در حبّ امیرالمؤمنین علیه السّلام
در شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 62 گوید:
«حاکم در مستدرک، جلد 3، صفحه 121 حدیثی از پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نقل کرده که فرمود: ”من سَبَّ علیًّا فقد سَبَّنی و مَن سَبَّنی فقد سبَّ اللهَ!“ و در حدیث دیگر: ”من أطاعَنی فقد أطاعَ اللهَ و مَن عصانی فقد عَصَی اللهَ، و مَن أطاعَ علیًّا فقد أطاعَنی و مَن عَصَی علیًّا فقد عَصانی“.
و ابنحجر در صواعق، صفحه 77 ضمن کرامات علی علیه السّلام، و ابونعیم در دلائل النّبوة، جلد 3، صفحه 211 از عمّار، و محبّ طبری در ریاض النّظرة، صفحه 222 گوید:
و مِن کراماته أیضًا: إنه حدَّث بحدیثٍ فکذّبه رجلٌ، فقال له: ”أدعو علیک إن کنتَ کاذبًا؟“ قال: ادْعُ! فدعا علیه فلم یبرح حتّی ذهَبَ بَصَرُه!
و ابنماجه در سنن، جلد 1، صفحه 66 حدیثی از بُریده روایت کرده و او از پدرش که گفت:
قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم: ”إنّ اللهَ أمَرَنی بحُبِّ أربعة و أخبرنی أنّه یُحِبّهم“ فقیل: یا رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، مَن هم؟ قال: ”علیٌ منهم (یقول ذلک ثلاثًا) و أبوذر و سلمانُ و المقداد.“»1و2
راجع به غزاة ذات السِّلسِلة که رسول خدا جملۀ تاریخی خود را دربارۀ امیرالمؤمنین گفتند
جملهای را که حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم راجع به امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودهاند: «یا عَلِیُّ لَولا أنَّنی أُشفِقُ أن تقول فیک طوائفُ مِن أُمَّتی ما قالت النَّصاریٰ فی المسیح عیسی بن مریم، لقلتُ فیک [الیوم] مَقالًا لا تَمُرُّ بمَلَإٍ مِن النّاس إلّا أخَذُوا التُّرابَ مِن تحت قَدَمَیک!» را اربلی در کشف الغُمَّة، صفحه 66 راجع به غزاة السِّلسلة آورده است که:
چون اعرابی برای رسول خدا خبر آورد که جماعتی از اعراب در وادِی الرَّمْل اجتماع نمودهاند و شبانه قصد شبیخون زدن به مدینه را دارند، رسول الله برای ابوبکر لواء بست و او را با جماعتی برای انهدام آنها فرستاد؛ ابوبکر شکست خورد و فرار کرد. و رسول خدا برای عمر لواء بست و او را با جماعتی فرستاد؛ او نیز شکست خورد و فرار کرد. و رسول خدا برای عمرو عاص لواء بست و او نیز شکست خورده و فرار کرد. آنگاه حضرت رسول الله لواء را برای امیرالمؤمنین علیه السّلام بستند و أبوبکر و عمر و عمرو عاص را در تحت امر و در لشکر آن حضرت قرار دادند و برای ظفر آن حضرت دعا کردند.
چون محلّ کفّار، زمینی بود مُنْحَدِر و پر از سنگ و درخت، و دستیابی به آنها مشکل بود، امیرالمؤمنین به طریق خاصّی وارد وادی شدند و آنها را تار و مار کردند و از بین بردند؛ و آیات ﴿وَٱلۡعَٰدِيَٰتِ ضَبۡحٗا * فَٱلۡمُورِيَٰتِ قَدۡحٗا﴾ ـ الخ1 دربارۀ آن حضرت نازل شد. و چون امیرالمؤمنین برگشتند، رسول خدا و مسلمین به پیشواز آن حضرت آمدند، و رسول خدا برای علی جملۀ تاریخی خود را فرمودند: «لَولا أنْ
تقول فیک ـ الخ.»1
و نیز در روضة الصَّفا در سریّۀ ذات الرّمل که بعد از غزوۀ تبوک است، در جلد دوّم آورده است، در ذکر وقایع سال نهم از هجرت.
و نیز در حبیب السّیر، جلد 1، صفحه 402، از کشف الغمة به لفظ: «لولا أنَّنی أتَّقِ أن یقول فیک ـ الخ» ، بعد از بیان سرّیۀ ذات الرّمل آورده است.
و لا یخفی آنکه این جملۀ معروف را نیز رسول خدا بعد از فتح خیبر برای امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودهاند، و در اغلب کتب مناقب و تاریخ و حدیث مذکور است.2و3
راجع به مناقب سیّدة النّساء حضرت زهراء سلام الله علیها
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 63 و 64 و 65 وارد است که:
«بخاری در صحیح، جلد 2، صفحه 199 گوید:
وقال النّبیّ صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”فاطمةُ سیّدةُ نساءِ أهل الجنّة.“ و نیز حدیثی از مِسْوَر بن مخرمة روایت کرده که گفت: إنّ رسول الله قال: ”فاطمةُ بَضعَةٌ منّی، فمَن أغضَبَها أغضَبَنی!“
مسلم در صحیح، جلد 7، صفحه 141 حدیثی از مِسوَر بن مخرمة نقل کند که گفت:
قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”إنّما فاطمةُ بَضعَةٌ منّی، یُؤذِینی ما آذاها!“ و نیز حدیثی در صفحه 143 از عایشه نقل میکند که فاطمه علیها السّلام نزد
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و آن حضرت او را ترحیب (خوش آمد) گفت و فرمود: ”یا فاطمة! أما ترضَینَ أن تکونی سیّدةَ نساء المؤمنین؟! أو سیّدةَ نساء هذه الأُمّة؟!“
ابنحجر در صواعق، صفحه 104 گوید: و أخرج أبوسعید فی شرف النّبوة، و ابنالمثنّی: انّه صلّی الله علیه و آله و سلّم قال: ”یا فاطمة! إنّ الله یَغضِب لغَضَبِک و یَرضَیٰ لرضاک!“
حاکم در مستدرک، جلد 3، صفحه 154 از حضرت صادق علیه السّلام، و حموینی در فرائد السّمطین از علی علیه السّلام این روایت را از پیغمبر نقل کردهاند.
سویدی در سبائک الذّهب، صفحه 72 ضمن احوالات حضرت زهرا علیها السّلام گوید: ”و کان یُحبُّها صلّی الله علیه و آله و سلّم محبّةً عظیمة و کان یکثر تقبیلَها؛ و فضلُها و أوصافُها و زهدُها و عبادتُها لا یتّسع هذا الکتاب لنقلِه.“
حاکم در مستدرک، جلد 3، صفحه 160 حدیثی از عایشه نقل کرده که گفت: ”ما رأیتُ أحَدًا کان أشبهَ کلامًا و حدیثًا برسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم مِن فاطمة؛ و کانت إذا دخلَت علیه قام إلیها فقبَّلها و رحَّب بها و أخذ بیدها فأجلَسها فی مجلسه الخ.“
سیوطی در خصائص الکبری، جلد 2، صفحه 49، و حموینی در فرائد السّمطین گوید:
و أخرج أبویعلی عن جابر: إنّ النبیَّ صلّی الله علیه و آله و سلّم أقام أیامًا لم یَطعَم طعامًا حتّی شَقَّ ذلک علیه، فَأتی فاطمةَ، فقال: ”یا بُنَیَّةُ! هل عندک شیءٌ؟“ قالت: ”لا!“ فلمّا خرَج من عندها بُعِثَت إلیها جارةٌ لها بِرَغیفَین و قطعةِ لحمٍ؛ فوضَعَته فی جَفنَةٍ و غطَّت علیها و أرسلَت إلی النبیّ صلّی الله علیه و آله و سلّم فرجَع إلیها، فقالت: ”قد أتی اللهُ تعالی بشیءٍ فخبَّأته لک!“ قال: ”هَلُمِّی!“ فأتَته فکشف عن الجفنة فإذا هی مملوّةٌ خبزًا و لحمًا، فلمّا نظرت إلیها بُهِتَت و عرَفَت أنّها برکةٌ من الله تعالی!
فقال النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”مِن أین لکِ هذا یا بُنیّةُ؟!“ قالت: ”یا أبتِ هو من عندالله، إنّ اللهَ یرزق مَن یشاء بغیر حساب!“
فقال: ”الحمد لِلّه الّذی جعَلکِ یا بُنیّةَ، شبیهةً لسیّدة نساءِ بنیإسرائیل؛ فإنّها کانت إذا رزَقها اللهُ تعالی شیئًا فسُئِلت عنه قالت: هو من عند الله، إنّ اللهَ یرزق مَن یشاء بغیر حساب.“ ـ الخ.
حاکم در مستدرک، جلد 3، صفحه 161، و سیوطی در خصائص الکبری، جلد 2، صفحه 225 از ابونعیم نقل کرده که:
علی علیه السّلام گفت: ”قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: إذا کان یومُ القیامة قیل: یا أهلَ الجمع، غُضُّوا أبصارَکم و تَمُرُّ فاطمةُ بنتُ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم! فتَمُرُّ و علیها رَیطَتان خَضراوان.“
ابنحجر در صواعق، صفحه 113 این حدیث را با اختلافی نقل کرده و گوید: ”فتَمُرُّ مع سبعین ألف جاریةٍ من الحُور العین کمرِّ البرق.“
حموینی در فرائدالسّمطین و ابنحجر در صواعق، صفحه 96 از نسائی حدیثی از ابنعبّاس نقل کرده که گفت:
قال النبیّ صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”ابنتی فاطمة حوراء آدمیّة، لم تَحِض و لم تَطمِث. و إنّما سمّاها فاطمةَ لأنّ اللهَ عزّوجلّ فطَمها و مُحبِّیها من النّار!“
و نیز در صواعق گوید: و أخرج الحافظ ابوالقاسم الدمشقی انّه صلّی الله علیه و آله و سلّم قال: ”یا فاطمة، لِمَ سُمِّیتِ فاطمةَ؟“ قال علیٌّ: ”لم سُمِّیَتْ فاطمة یا رسول الله؟“ قال: ”إنّ اللهَ قد فطَمها و ذُرِّیَّتَها من النّار!“»1
در کتاب علی و الوصیة، صفحه 314 الی صفحه 318 احادیثی در مناقب
حضرت فاطمه سلام الله علیها وارد است.
در شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 85 گوید:
«شعرانی در یواقیت و جواهر، جلد 2، صفحه 288 گوید:
و عبارة الشّیخ محییالدّین فی الباب السادس و الستّین و ثلاثمائة من الفتوحات: ”و اعلموا أنّه لا بدّ من خروج المهدیّ علیه السّلام.“ تا آنکه گوید: ”و هو مِن عترةِ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم من وُلْد فاطمة رضی الله عنه، جدُّه الحسینُ بن علیّ بن أبیطالب، و والدُه الحسن العسکریّ.“»1و2
در اینکه ابوبکر و عمر راضی نبودند بههیچوجه خلافت به امیرالمؤمنین برسد
در کتاب شیعه در اسلام سبط، در پاورقی صفحه 40 راجع به علّت برگردانیدن خلافت از امیرالمؤمنین علیه السّلام گوید:
«طبری در تاریخ، جلد 3، صفحه 289 گفتگویی را میان عمر و ابنعبّاس نقل کرده تا آنکه گوید:
”عمرگفت: یابن عبّاس، أ تدری ما مَنَع قومَکم مِنکم بعد محمّدٍ؟!
فکرِهْتُ أن أُجیبه فقلتُ: إن لم أکُن أدرِی فأمیرُالمؤمنین یُدرینی!
فقال عمر: کرهوا أن یَجمَعوا لکم النبوّةَ و الخلافةَ فتبجَّحوا علی قومِکم بَجَحًا بجحًا، فاختارَت قریشٌ لأنفسها فأصابَت و وُفِّقت!
فقُلتُ: یا أمیرالمؤمنین، إن تأذن لی فی الکلام و تُمِط عنّی الغضبَ تکلّمتُ!
فقال: تکلَّمْ یا ابن عبّاس.
فقلتُ: أمّا قولُک یا أمیرالمؤمنین، اختارَت قریشٌ لأنفسها فأصابَت و وُفِّقَت،
فلو أنّ قریشًا اختارَت لأنفسها حیث اختار اللهُ عزّوجلّ لها لکان الصّوابُ بِیَدِها غیرَ مردودٍ و لا محسودٍ.“ ـ الخ. (تمام مطالب در تاریخ طبری، جلد 3، صفحه 289 است.)
جرجی زیدان در تاریخ التمدّن الاسلامی، جلد 1، صفحه 53 گوید: ”و الظاهر مِن أقوال عُمَرَ و غیره فی مواقف مختلفةٍ أنّهم رأوا بنیهاشم قد اعتزُّوا بالنبوّة لأنّ النبیَّ منهم، فلم یستحسنوا أن یُضیفوا إلیها الخلافةَ.“
ابنخلدون در تاریخ، جلد 3، صفحه 171 گوید: ”وفیما نقله أهلُ الآثار: إنّ عُمرَ قال یومًا لابن عبّاس: إنّ قومکم (یعنی قریشًا) ما أرادوا أن یَجمعوا لکم (یعنی بنیهاشم) بین النبوّةَ و الخلافةَ فتَحمُوا علیهم.“»1
و در صفحه 41 در پاورقی گوید: «ابن عبد ربّه در عقد الفرید، جلد 3، صفحه 77، گوید: ”و قال عبدالله بن عبّاس: ماشَیتُ عُمَرَ بن الخطّاب یومًا فقال لی: یا ابن عبّاس، ما یَمنَع قومَکم منکم و أنتم أهلُ البیت خاصّة؟!
قلتُ: لا أدرِی! قال: لکننّی أدرِی! أنّکم فضّلتموهم بالنبوّة، فقالوا: إن فُضِّلوا بالخلافة مع النبوّة لم یُبقوا لنا شیئًا؛ و إنّ أفضَلَ النّصیبَین بأیدیکم! بل ما إخالُها إلّا مجتمِعةً لکم و إن نَزَلتْ علی رغم أنفِ قریشٍ!“»
اقول: عمر در بسیاری از موارد میگفت که: «قریش زیر بار علی نمیرفتند!» و یا آنکه به انصار در سقیفه گفت: «هیچگاه عرب راضی نیست خلافت در شما باشد و پیغمبر از قریش باشد!» البته مقصود عمر از قریش در جملۀ اول، و از عرب در جملۀ دوّم خود اوست! او در بسیاری از موارد از رفیق خودش تعبیر به قریش یا تعبیر به عرب نموده است!
و از روی مطالب فوق استفاده میشود که روایتی را که ابوبکر از رسول خدا
نقل کرده که: «هیچگاه نبوت و خلافت در یک قوم جمع نمیشوند!» این روایت ساختگی خود آنهاست روی حس عصبیّت و رقابت قومی.1 و راجع به تجزیه و تحلیل این حدیث مجعول امیرالمؤمنین علیه السّلام در کتاب سلیم بن قیس ادلّهای اقامه میفرماید؛ به کتاب سلیم بن قیس صفحه 117 و 119 و 165 مراجعه شود.2
شواهدی از کلمات و خطب مولا امیرالمؤمنین راجع به تعدّی قریش و تجاوز آنها به حقّ حضرت بعد از رسول الله
[شواهدی از کلمات امیرالمؤمنین راجع به تعدّی قریش به حقّ آن حضرت]
در پاورقی صفحه 42 از کتاب شیعه در اسلام سبط راجع به آنکه خلافت را بعد از رحلت رسول خدا از امیرالمؤمنین علیه السّلام به غصب ربودند، از نهج البلاغه شواهدی آورده است، گوید:
«علی علیه السّلام در نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 24 میفرماید: ”زَرَعوا الفُجورَ و سَقَوه الغُرورَ و حَصَدُوا الثُبورَ، لا یُقاسُ بآل محمّدٍ صلّی الله علیه و آله من هذه الأُمّة أحدٌ. (تا آنکه فرماید:) الآنَ إذ رَجَعَ الحقُّ إلی أهله و نُقِلَ إلی مُنتَقِلِه.1
و در جلد 1، صفحه 37 فرماید: ”فوالله ما زلت مدفوعًا عن حقّی مُستأثَرًا علیّ مُنذُ قبَض اللهُ نبیَّه صلّی الله علیه و آله حتّی یؤُمُّ النّاس هذا.“2
و در جلد 2، صفحه 48 فرماید: ”حتّی إذا قَبَضَ اللهُ رسولَه صلّی الله علیه و آله، رَجَعَ قومٌ علی الأعقاب و غالتْهُم السُّبُلُ و اتّکَلوا علی الوَلائِجِ و وَصَلوا غیرَ الرَّحِم و هَجَروا السَّبَبَ الّذی أُمِروا بِمَوَدَّتِه و نَقَلوا البِناءَ عن رَصِّ أساسِه فبَنَوه فی غیرِ مَوضعه، معادِنُ کلِّ خطیئةٍ و أبوابُ کلِّ ضاربٍ فی غَمرَةٍ، قد مارُوا فی الحَیرَةِ و ذَهَلوا فی السَّکرَةِ، علی سُنَّةٍ مِن آلِ فرعونَ مِن مُنقَطِعٍ إلی الدُّنیا راکنٍ أو مُفارِقٍ للدّینِ مُبایِنٍ.“3
و در جلد 2، صفحه 227 فرماید: ”اللهمَّ إنّی أستَعدیکَ علی قریشٍ (و مَن أعانَهم) فإنَّهم قد قَطَعوا رَحِمی و أکفَئُوا إنائی و أجمَعُوا علی مُنازَعَتی. حَقًّا کنتُ أولَی به مِن غیری! و قالوا: ألا إنَّ فی الحقِّ أن تَأخُذَه و فی الحقِّ أن تُمنَعَه، فاصبِرْ مَغمومًا أو مُتْ مُتأسِّفًا!
فنَظَرتُ فإذا لیس لی رافِدٌ و لا ذابٌّ و لا مُساعِدٌ إلّا أهلُ بیتی، فَضَنِنتُ بهم عن المَنیَّةِ فَأغضَیتُ عَلَی القَذیٰ و جَرِعتُ رِیقی علی الشَّجیٰ و صَبَرتُ مِن کَظمِ الغَیظِ علی أمَرَّ مِنَ العَلقَمِ و آلَمَ لِلقَلبِ من حَزِّ الشِّفارِ.“4»5و6
[امیرالمؤمنین و اهل بیت علیهم السّلام آشکارا خلافت را حقّ خود میدانستند]
در اینکه امیرالمؤمنین علیه السّلام و اهل بیت آشکارا خلافت را حقّ خود میدانسته و دیگران را غاصب و ستمگر معرّفی مینمودند و به خلفا و احکام آنها ابداً ارج و ارزشی نمیگذاردند، در پاورقی صفحه 43 و 44 از کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1 مطالبی وارد است.
و نیز چون عبدالرّحمن بن عوف به حضرت در شورا گفت که: «آیا عهد میکنی که بر کتاب خدا و سنّت رسول الله و سیرۀ شیخین باشی؟!» امیرالمؤمنین فرمودند: «من مطابق علم خود رفتار میکنم.» و قبول نکردند که طبق سیرۀ شیخین رفتار نمایند. (خلاصۀ شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 32 [به] نقل از طبری1 در تاریخ خود، جلد 3، صفحه 297)
خلاصه اجماع شیعه بر آن است که غیر از کتاب خدا و سنّت رسول خدا هیچ چیز دیگر حجّت نیست و رویّه و سیرۀ شیخین ابداً حجیّتی ندارد، و این یکی از مفارق طرق شیعه و سنی است.
در اینکه خلفای دوازدهگانه که در روایات وارده از رسول خدا رسیده، ائمّۀ اهل بیتاند و در اینکه علمای اهل تسنّن این روایات را در کتب معتبرۀ خود آورده و آنها را صحیح شمردهاند، در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 45 و 46 در پاورقیها مطالبی آمده است.2
راجع به عقائد عامّه در خلافت و در اینکه به اجماع یا به بیعتِ یکی دو تن از اهل حلّ و عقد منعقد میشود، و راجع به اشکالاتی که در این زمینه است، در
کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 47 و 48 و در پاورقیهای این دو صفحه مطالبی ذکر شده است.1و2
[اطلاق شیعه به تابعینِ امیرالمؤمنین در اخبار رسول الله]
راجع به اخباری که از رسول خدا رسیده و در آن تابعینِ امیرالمؤمنین را به شیعۀ فائز نام برده است، در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 51 در پاورقی آورده است:
«خوارزمی در مناقب، فصل نهم، صفحه 63 و حموینی در فرائد السمطین، حدیثی از جابر روایت کردهاند که گفت:
کنّا جلوسًا عند النّبیّ صلّی الله علیه و آله و سلّم فأقبَلَ علیُّ بن أبیطالب [علیه السّلام]، فقال رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”قد أتاکم أخِی.“ ثمّ التَفَتَ إلی الکعبة فضرَبها بیده، ثمّ قال: ”والّذی نفسی بیَدِه إنّ هذا و شیعتَه هم الفائزون یومَ القیامة.“3 و نیز در فصل سیزدهم از مناقب، حدیث خود را به علی علیه السّلام منتهی کرده که پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در روز فتح خیبر فرمود:
”یا علیّ! لولا أن تقولَ فیک طوائفُ من أُمّتی ما قالتِ النّصاریٰ فی عیسی بن مریم، لَقلتُ فیک الیوم مَقالًا لا تَمُرُّ بمَلَأٍ مِن المسلمین إلّا و أخَذوا ترابَ رِجلَیک و فَضْلَ طَهورِک یستَشفون به، و لکن حسبُک أن تکون منّی و أنا منک. (تا آنکه فرماید:) و إنّک أوّلُ داخلٍ یَدخُل الجنّةَ مِن أُمَّتی، و إنّ شیعتَک علی منابِرَ من نورٍ رِواءٌ
مَروِیُّون1 مُبیَضَّةٌ وجوهُهم حَولی، أشفَعُ لهم فیکونون غدًا فی الجنّة جیرانی.“2
و نیز در فصل نوزدهم گوید:
و روی الناصر للحقّ، باسناده عن النبّی صلّی الله علیه و آله و سلّم قال: ”یدخل مِن أمَّتی الجنّةَ سبعون ألفًا بغیر حسابٍ!“ فقال علیّ: ”مَن هم یا رسولَ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم؟“ قال: ”هُم شیعتُک یا علیّ و أنت إمامُهم.“3
سیوطی در درّ منثور ضمن تفسیر سورۀ بیّنه و آیه شریفه ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ أُوْلَـٰٓئِكَ هُمۡ خَيۡرُ ٱلۡبَرِيَّةِ﴾4 گوید:
و أخرج ابنعساکر عن جابر بن عبدالله قال: کنّا عند النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم فأقبَلَ علیٌّ [علیه السّلام] فقال النبیّ صلی الله علیه و آله و سلّم: ”و الَّذی نفسی بیده، إنّ هذا و شیعتَه هم الفائزون یومَ القیامة.“ و نزَلَت ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾. فکان أصحاب النَّبیِّ صلّی الله علیه و آله و سلّم إذا أقبَلَ علیٌّ قالوا: جاء خیرُ البَرِیَّة!
و أخرج ابنُ عَدِیٍّ و ابنُ عساکر عن أبیسعید مرفوعًا: ”علیٌّ خیرُ البَرِیَّة.“
و أخرج ابنعدی عن ابنعبّاس، قال: لمّا نزَلَت ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ ـ الخ، قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم لعلیّ: ”هو أنت و شیعتُکَ یومَ القیامه راضین مَرضیِّین.“5
و أخرج ابنمَردَوَیهِ عن علیّ [علیه السّلام] قال:”قال لی رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلم: ألم تَسمَع قولَ الله: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ (ـ الخ)؟! أنت و شیعتُک، و مَوعِدی و موعدُکم الحَوضُ، إذا جاءتِ الأُمَمُ للحساب تُدعَون غُرًّا مُحَجَّلین.“1
خوارزمی در مناقب، فصل 17 [صفحه 265] این حدیث را از علی علیه السّلام چنین نقل کرده که فرمود: ”حدّثنی رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم و أنا مسنده إلی صدری فقال: أی علی! ألم تسمع (ـ الخ).“
حموینی در فرائد السمطین روایتی از علی علیه السّلام نقل کرده که فرمود: ”قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: یا علیُّ! إنّ اللهَ غَفَرَ لک و لأهلِک و شیعتِک و لمُحبّی شیعتِک و مُحبّی مُحبّی شیعتِک! و أبشِرْ فإنّک الأنزَعُ البَطینُ، مَنزوعٌ من الشِّرکِ، بَطینٌ مِن العلمِ؟“»2و3
در ینابیع المودّة، طبع اسلامبول، صفحه 180 از دیلمی از رسول خدا روایت کند که: «شیعةُ علیٍّ هم الفائزون.»4 و نیز در ینابیع المودة، طبع اسلامبول، صفحه 151 از دیلمی روایت کند که: «یا عَلیّ! أنت وشیعتُک تَرِدون علی الحَوضِ وِردًا.»5
در کتاب مقام الإمام امیرالمؤمنین عند الخلفاء، صفحه 47 حدیثی راجع به شیعۀ امیرالمؤمنین وارد است.
[ایضاً] به صفحه 1 همین دفترچه مراجعه شود.6
مکتوب عمرو عاص به سعد بن أبیوقّاص بعد از قتل عثمان، و جواب وی
الإمامة و السیاسة، ابنقتیبه دینوری، مجلّد 1، صفحة 48:
«(قال:) ثمّ کتب عمرو بن العاص إلی سعد بن أبیوقّاص یسأله عن قتل عثمان، و مَن قتَله و مَن تولّیٰ کِبَرَه.
فکتب إلیه سعدٌ: ”إنّک سألتَنی مِن قتل عثمان، و إنّی أُخبِرک أنّه قُتِل بسیفٍ سَلَّتْه عائشةُ، و صقَّله طلحةُ، و سَمَّه ابنُ أبیطالب، و سکت الزُّبیرُ و أشار بیده، و أمسَکْنا نحن، و لو شِئنا دفعنا عنه؛ و لکن عثمان غیّر و تغیّر، و أحسَنَ و أساءَ، فإن کُنّا أحسَنّا فقد أحسَنّا، و إن کنّا أسَأنا فنستغفر اللهَ. و أُخبِرک أنّ الزُّبیر مغلوبٌ بغلبة أهلِه و بطلبه بذنبه، و طلحة لو یجد أن یَشُقَّ بطنَه من حبّ الإمارة لَشَقَّه.“
(قال:) و کان ابنعبّاس غائبًا بمکّة المشرّفة، فأقبل إلی المدینة و قد بایع النّاسُ علیًّا، قال ابنعبّاس: ”فوجدتُ عنده1 المُغیرةَ بن شعبة، فجلستُ حتّی خرج، ثمّ دخلتُ علیه، فسألَنی و سألتُه ثمّ قلتُ له: ما قال لک الخارجُ مِن عندک آنفًا؟ قال:
قال لی قبلَ هذه الدّخلة: ”أرسِلْ إلی عبدالله بن عامر بعَهدِه علی البصرة، و إلی معاویةَ بعَهدِه علی الشّام، فإنّک تَهدَأ علیک البلادُ، و تَسکُن علیک النّاسُ.“ ثمّ أتانی الآنَ، فقال لی: ”إنّی کنتُ أشرتُ علیک برأیٍ لم أتعقّبه، فلم أرَ ذلک رأیًا، و إنّی أری أن تَنبِذ إلیهما العداوةَ، فقد کفاک الله عثمانَ، و هما أهوَنُ موتةً منه.“
فقال له ابنعبّاس: أمّا المرّة الأولی فقد نصَحک فیها، و أمّا الثّانیة فقد غشّک فیها. قال: ”فإنّی قد ولّیتُک الشّامَ فسِرْ إلیها!“ قال: قلتُ: ”لیس هذا برأیٍ، أ تَریٰ معاویة و هو ابنُ عمّ عثمان مخلِّیًا بینی و بین عمله، و لستُ آمَنُ إن ظَفَر بی أن یَقتُلنی بعثمان، و أدنیٰ ما هو صانعٌ أن یَحبِسنی و یَحکُم علیّ، و لکن اکتُبْ إلی معاویة، فمَنِّه و
عِده، فإن استقام لک الأمر فابْعَثْنی!“
(قال:) ثمّ أرسَلَ بالبیعة إلی الآفاق و إلی جمیع الأمصار؛ فجاءتْه البیعةُ من کلّ مکان إلّا الشّام، فإنّه لم یَأتِه منها بیعةٌ. فأرسَلَ إلی المُغیرة بن شُعبَة فقال له: ”سِرْ إلی الشّام فقد وَلَّیتُکها.“ قال: ”تَبعَثُنی إلی معاویة و قد قُتِل ابنُ عمّه، ثمّ آتیه والیًا، فیظنّ أنّی مِن قَتَلَةِ ابنِ عمّه؟! و لکن إن شئتَ ابْعَثْ إلیه بعهده، فإنّه بالحَرِیِّ إذا بعثتَ له بعهده أن یَسمَع و یُطیع.“
مخالفت معاویة با امیرالمؤمنین علیه السّلام
فکتب علیٌّ إلی معاویة: ”أمّا بعد، فقد ولّیتُک ما قبلک من الأمر و المال، فبایِعْ مَن قِبَلک، ثمّ أقدِمْ إلیّ فی ألفِ رجلٍ من أهل الشّام.“
فلمّا أتی معاویةَ کتابُ علیّ دعا بطومارٍ فکتَب فیه:
”مِن معاویة إلی علیٍّ. أمّا بعد، فإنّه:
*** | لیس بینی و بین قیسٍ عتابٌغیرُ طَعنِ الکُلیٰ و ضَرب الرّقاب“ |
کلام حضرت امام حسن با امیرالمؤمنین علیهما السّلام بعد از قتل عثمان
فلمّا أتی علیًّا الکتابُ، و رأی ما فیه و ما هو مشتملٌ علیه، کَرِهَ ذلک و قام فأتی منزلَه، فدخل علیه الحسنُ ابنُه فقال له: ”أما والله کنتُ أمَرتُک فعَصَیتَنی!“
فقال له علیٌّ: ”و ما أمرتَنی به فعَصَیتُک فیه؟“
قال: ”أمَرتُک أن ترکب رَواحِلَک، فتلحقَ بمکَّة المشرّفة، فلا تُتَّهم به و لا تحلّ شیئًا من أمره، فعَصَیتَنی؛ و أمرتُک حین دُعیتَ إلی البیعة أن لا تَبسُط یدَک إلّا علی بیعةِ جماعةٍ، فعَصَیتَنی؛ و أمَرتُک حین خالَف علیک طلحةُ و الزُّبیرُ أن لا تُکرِههما علی البیعة، و تُخَلِّی بینهما و بین وجههما، و تدعَ النّاسَ یتشاورون عامًا کاملًا؛ فوالله لو تشاوروا عامًا ما زُوِیَت عنک و لا وجَدوا منک بُدّا. و أنا آمُرک الیومَ أن تُقیلَهما بیعتَهما و تَرُدّ إلی النّاس أمرَهم، فإن رَفَضوک رَفَضتَهم و إن قَبِلوک قَبِلتَهم، فإنّی والله قد رأیتُ الغَدْرَ فی رُءُوسِهم، و فی وجوههم النِّکْثَ و الکراهیّةَ!“
فقال له علیّ: ”أنا إذًا مِثلُک! لا والله یا بُنیَّ، و لکن أُقاتل بمَن أطاعنی مَن
عصانی، و أیْمُ الله یا بُنیَّ ما زِلتُ مَبغیًّا عَلیَّ منذ هلک جدُّک!“
فقال له الحسنُ: ”و أیْمُ الله یا أبتِ لیَظهَرَنَّ علیک معاویةُ، لأنّ الله تعالی قال: ﴿وَمَن قُتِلَ مَظۡلُومٗا فَقَدۡ جَعَلۡنَا لِوَلِيِّهِۦ سُلۡطَٰنٗا﴾!“1
فقال علیّ: ”یا بنیّ، و ما عَلَینا مِن ظلمه والله ما ظلَمْناه و لا أمَرنا و لا نصَرنا علیه، و لا کتبتُ فیه إلی أحدٍ سَوادًا فی بَیاضٍ، و إنّک لتعلم أنّ أباک أبرَأُ النّاسِ مِن دَمه و مِن أمره.“
فقال له الحسنُ: ”دَعْ عنک هذا! والله إنّی لا أظنّ، بل لا أشُکّ أنّ ما بالمدینة عاتقٌ و لا عذراءُ و لا صبیٌّ إلّا و علیه کِفلٌ مِن دَمه!“
فقال: ”یا بنیّ إنّک لتعلم أنّ أباک قد رَدَّ النّاسَ عنه مرارًا أهلَ الکوفة و غیرَهم، و قد أرسلتُکما جمیعًا بسیفیکما لتَنصُراه و تموتا دونه، فَنَهاکما عن القتال، و نهی أهلَ الدّار أجمعین. و أیْمُ اللهِ لو أمرنی بالقِتالِ لقاتلتُ دونه أو أموت بین یدیه!“
قال الحسن: ”دَعْ عنک هذا، حتّی یَحکُم اللهُ بین عباده یومَ القیامة فیما کانوا فیه یختلفون!“2
کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام و عمّار با مغیرة بن شُعبه
(قال:) ثمّ دخل المُغیرةُ بن شُعبة، فقال له علیٌّ: ”هل لک یا مُغیرة فی الله؟!“
قال: ”فأین هو یا أمیرالمؤمنین؟“ قال: ”تأخذ سَیفَک فتدخل معنا فی هذا الأمر، فتُدرِک مَن سبَقک و تَسبِق مَن معک، فإنّی أریٰ أُمورًا لابُدَّ للسّیوف أن تُشحَذ لها، و تُقطَف الرُّءُوسُ بها!“
فقال المُغیرة: ”إنّی والله یا أمیرالمؤمنین ما رأیتُ عثمان مصیبًا، و لا قتلَه صَوابًا، و إنّها لَظلمةٌ تتلوها ظلماتٌ، فأُریدُ یا أمیرالمؤمنین ـ إن أذِنتَ لی ـ أن أضَعَ سَیفی و أنام فی بیتی حتّی تنجلی الظّلمةُ و یَطلَع قمرُها، فنَسرِی مُبصِرین، نَقفو آثارَ المُهتدین و نتّقی سبیلَ الجائرین.“
قال علیٌّ: ”قد أذِنتُ لک، فکُنْ مِن أمرِک علی ما بدا لک!“
فقام عمّارٌ فقال: ”معاذ الله یا مُغیرة، تَقعُد أعمَی بعد أن کنتَ بصیرًا؟! یَغلِبک مَن غَلَبتَه و یَسبِقک مَن سَبَقتَه، انظُرْ ما تَریٰ و ما تفعل! فأمّا أنا فلا أکون إلّا فی الرَّعیل الأوّل.“
فقال له المُغیرة: ”یا أباالیَقظان! إیّاک أن تکون کقاطع السِّلْسلة، فَرَّ مِن الضَحْل فوقَع فی الرَّمضاءَ.“
فقال علیّ لعمّار: ”دَعْه! فإنّه لن یأخذ من الآخرة إلّا ماخالَطَتْه الدُّنیا! أما والله یا مُغیرة، إنّها المَثوبةُ المُؤدِّیة تُؤدِّی مَن قام فیها إلی الجنّة، و لما اختار بعدها، فإذا غَشِیناک فَنَمْ فی بیتک!“
فقال المُغیرة: ”أنت والله یا أمیرالمؤمنین أعلَمُ منّی، و لَئِن لم أُقاتل معک، لا أُعینُ علیک؛ فإنْ یکن ما فعلتَ صَوابًا فإیّاه أردتُ، و إن یکن خَطَأً فمنه نَجَوتُ، و لی ذنوبٌ کثیرةٌ لا قِبَلَ لی بها إلّا الاستغفار منها!“»
صفحة 52: «(قال:) فلمّا أتی عائشةَ خبرُ أهل الشّام، أنّهم ردّوا بیعةَ علیّ و أبَوا أن یبایعوه، أمَرَتْ فعُمل لها هودجٌ مِن حدید و جُعل فیه موضعُ عینَیها، ثمّ خرَجَت و معها الزُّبیرُ و طلحَةُ و عبدالله بن الزّبیر و محمّد بن طلحة.»
قعود مغیره، و امتناع از بیعت سعد و محمّد بن مَسلَمَة و عبدالله بن عمر
صفحة 53: «فانصرف عمّارٌ إلی علیٍّ، فقال له علیٌّ: ”دَعْ هٰؤُلاء الرَّهط؛ أمّا ابنعمر فضعیفٌ، و امّا سَعد فحسودٌ، و ذَنبی إلی محمّد بن مَسلَمَة أنّی قتلتُ أخاه یومَ خَیبر: مَرحَبَ الیهودیّ.“
هُروب مروان بن الحَکَم من المدینة المنوّرة
(قال:) و ذکَروا أنّ مروان بن الحَکَم لمّا بویع عَلِیٌّ، هرَب من المدینة فلحق بعائشةَ بمکّةَ، فقالت له عائشةُ: ”ما وراءک؟!“ فقال مروان: ”غُلِبْنا علی أنفسنا!“ فقال له رجلٌ من أهل مکّة: ”إیّاک و علیًّا، فقد طَلَبَک ففِرَّ من بین یدیه!“
فقال مروان: ”لِمَ؟ فوالله ما یَجِد إلیّ سبیلًا؛ أما هو فقد علمتُ أنّه لا یَأخُذنی بِظَنٍّ،
و لا یَنصِب عَلیَّ إلّا الیقینَ؛ و أیْمُ اللهِ ما أُبالی إذا قصُر عَلیَّ سیفُه، ما طال عَلیَّ من لسانِه.“
فقال الرّجل: ”إذا أطال اللهُ [علیک] لِسانَه طال سیفُه.“ قال مروان: ”کَلّا إنّ اللِّسان أدَبٌ، و السَّیْف حَکَمٌ.“»1
جواب امیرالمؤمنین علیه السّلام نامۀ عقیل را
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 55:2
«”فإنّ قریشًا قد اجتمعت علی حَربِ أخیک، اجتماعَها علی رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم قبل الیوم، و جهلوا حقّی و جحَدوا فَضْلی، و نصَبوا لی الحَربَ، و جَدُّوا فی إطفاءِ نور الله. اللهم فاجْزِ قریشًا عنّی بفِعالها، فقد قطَعَت رَحِمی.“»3
صفحة 56: «”و ما أکرَه الموتَ علی الحقّ لأنّ الخیرَ کلَّه بعد الموت، لمَن عقَل و دعا إلی الحقّ؛ و امّا ما عَرَضتَ به مِن مَسیرک إلیّ ببَنیک و بنی أبیک، فلا حاجة لی فی ذلک، فَذَرْهم راشدًا مهدیًّا. فوالله ما أُحِبّ أن تَهلِکوا معی إن هَلَکتُ، و أنا کما قال أخو بنیسلیم:
فإن تسألینی کیف صَبری فإنّنی | *** | صبورٌ علی رَیب الزّمانِ صلیبُ |
*** | عزیزٌ علیّ أن أری بکآبَةٍفیَشمَتَ واشٍ أو یُساء حبیبُ4“» |
[ناراحتی امیرالمؤمنین از خروج عایشه و طلحه و زبیر]
صفحة 62: «فلمّا قَدِمَ علی علیٍّ کتابُه5 غَمَّه ذلک، و أعظمه النّاسُ و سَقَطَ فی
أیدیهم، فقام قیسُ بن سَعد بن عُبادة فقال: ”یا أمیرالمؤمنین، إنّه والله ما غمُّنا بهذین الرّجلین کغمّنا بعائشة؛ لأنّ هذین الرَّجلین حلالا الدّمِ عندنا، لبَیعتِهما و نَکثِهما، و لأنّ عائشة مَن علمتَ مقامَها فی الإسلام و مکانَها من رسول الله، مع فضلها و دینها و أُمومَتِها منّا و منک، و لکنّهما یقدمان البَصرةَ و لیس کلُّ أهلها لهما.“»1
مسیر عایشه با طلحه و زبیر و وصول به ماء الحوأب
صفحة 63: «[قال سعید بن العاص: ”إنّ هٰذین الرجلین قتلا عثمان: طلحة و الزبیر! و هما یریدان الأمر لأنفسهما،] فلمّا غلبا علیه قالا: نغسل الدّمَ بالدّم، و الحَوبَةَ بالتّوبة.“
ثمّ قال المُغیرة بن شُعبة: ”أیّها النّاس، إن کنتم إنّما خرجتم مع أُمِّکم، فارْجِعوا بها خیرًا لکم؛ و إن کنتم غضبتم لعثمان، فرؤساؤُکم قتَلوا عثمانَ؛ و إن کنتم نقَمتم علی علیٍّ شیئًا، فبَیِّنوا ما نقَمتم علیه، أنشُدکم اللهَ فِتنَتَین فی عام واحد.“
فأبَوا إلّا أن یمضوا بالنّاس. فلحق سعیدُ ابن العاص بالیَمن، و لحق المُغیرةُ بالطّائف، فلم یَشهَد شیئًا من حروب الجمل و لا صفّین.
فلمّا انتهوا إلی ماء الحَوأب فی بعض الطّریق و معهم عائشةُ، نبَحها کِلابُ الحَوأب [فقالت لمحمّد بن طلحة: ”أیّ ماءٍ هذا؟“ قال: ”هذا ماءُ الحوأب.“
فقالت: ”و ما أرانی إلّا راجعة!“ قال: ”و لِمَ؟!“
قالت: ”سمعتُ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یقول لنسائه:
کأنّی بإحداکنّ قد نبحها کلاب الحوأب، و إیّاک أن تکونی أنتِ یا حمیراء!“]»2
صفحة 63: «و أتی عبدُالله بن الزّبیر، فحلَف لها بالله لقد خلّفته أوّل اللّیل، و أتاها ببیّنةِ زورٍ من الأعراب، فشهدوا بذلک، فزعموا أنّها أوّلُ شهادة زورٍ شُهِد بها فی الإسلام.
فلمّا انتهی إقبالُهم علی أهل البَصرة و دَنَوا منها، قام عثمانُ بن حُنَیف... .»1
صفحة 65: «و أقبل غلامٌ من جُهَینَة إلی محمّد بن طلحة فقال له: ”حدِّثْنی عن قَتَلَةِ عثمان!“ قال: ”نعم، دمُ عثمان علی ثلاثةِ أثلاثٍ: ثُلُثٌ علی صحابة الهُودَج، و ثُلُثٌ علی صاحبِ الجمل الأحمر،2 و ثُلُثٌ علی علیّ بن أبیطالب.“ فضحِک الجُهَینی، و لحق بعلیّ بن أبیطالب.
و بلغ طلحةَ قولُ ابنِه محمّدٌ ـ و کان محمّدٌ من عُبّاد النّاس ـ فقال له: ”أ تزعَم عنّا قولک إنّی قاتلُ عثمان؛ کذلک تَشهَد علی أبیک؟ کُنْ کعبدالله بن الزُّبَیر، فوالله ما أنت بخیرٍ منه و لا أبوک بدون أبیه! کَفِّ عن قولک، و إلّا فارْجِعْ؛ فإنّ نصرتَک نصرةُ رجل واحد، و فسادَک فساد عامّة.“ فقال محمّد: ”ما قلتُ إلّا حقًّا، و لن أعود.“»3
فرستادن امیرالمؤمنین علیه السّلام امام حسن علیه السّلام و عمّار و قیس و عبدالله بن عبّاس را به کوفه
صفحة 66: «فلمّا انصرفا4 إلی علیّ من عند أبیموسی و أخبراه بما قال أبوموسی، بعَث إلیه الحسنَ بن علیّ و عبدَالله بن عبّاس و عمّارَ بن یاسر و قیسَ بن سعد، و کتَب معهم إلی أهل الکوفة:
أمّا بعد، فإنّی أُخبِرکم عن أمرِ عثمان حتّی یکون سامعُه کمَن عاینه؛ إنّ النّاس طعَنوا علی عثمان، فکنتُ رجلًا من المهاجرین أُقِلّ عیبَه و أُکثِر استعتابَه، و کان هذان الرّجلان طلحةُ و الزّبیرُ أهوَنُ سَیرِهما فیه اللهجةُ و الوَجیفُ، و کان مِن عائشة فیه قولٌ علی غضبٍ، فانتحی له قومٌ فقتلوه، و بایَعنی النّاسُ غیرَ مُستکرهین. و هما أوّل مَن بایَعنی علی ما بویع علیه مَن کان قبلی، ثمّ استأذنا إلی العُمرَة، فأذِنتُ لهما، فنقضا العهدَ و نَصَبا الحربَ، و أخرَجا أُمَّ المؤمنین مِن بیتها، لیتّخذاها فتنةً، و قد سارا إلی البصرة، اختیارًا لأهلها، و لعَمری ما إیّای تجیبون. ما تجیبون إلّا اللهَ. و قد بَعَثتُ ابنیالحسن، و ابنَ عمّی عبدالله بن عبّاس، و عمّارَ بن یاسر، و قَیسَ ابن سَعد، فکونوا عند ظنّنا بکم؛ و اللهُ المستعانُ.
فسار الحسنُ و مَن معه، حتّی قدِموا الکوفةَ علی أبیموسی، فدعاه إلی نُصرةِ علیّ، فبایَعهم، ثمّ صعد أبوموسی المنبرَ، و قام الحسن أسفَلَ منه، فدعاهم إلی نُصرَةِ علیّ، و أخبَرَهم بقرابته من رسول الله و سابقتِه، و بیعةِ طلحةَ و الزبیر إیّاه، و نَکثِهما عهدَه، و أقرَأهم کتابَ علیٍّ.»1
خطبه حضرت امام حسن علیه السّلام در کوفه برای بیعت و تهییج مردم را برای جنگ جَمَل
صفحة 67: «ثمّ قام الحسنُ بن علیّ فقال:
أیّها النّاس، إنّه قد کان مِن مسیر أمیرالمؤمنین علیِّ بن أبیطالب ما قد بلَغکم و قد أتَیناکم مُستَنفِرین، لأنّکم جَبهَةُ الأنصار، و رُءوس العَرَب، و قد کان مِن نقضِ طلحةَ و الزّبیرِ بعد بیعتهما، و خروجهما بعائشة ما بلَغکم، و تعلمون أنّ
وَهْنَ النّساء و ضَعفَ رأیهنّ إلی التّلاشِی؛ و مِن أجل ذلک جعل الله الرِّجالَ قوّامین علی النّساء. و أیْمُ اللهِ لو لم یَنصُره منکم أحدٌ لرَجَوتُ أن یکون فیمَن أقبَلَ معه مِن المهاجرین و الأنصار کفایةٌ؛ فانْصُروا اللهَ یَنصُرْکم.
ثمّ قام عمّارُ بن یاسر فقال:
یا أهلَ الکوفة، إنْ کان غاب عنکم أبناؤُنا فقد انتَهَت إلیکم أُمورُنا، إنّ قَتَلَةَ عثمانَ لا یَعتذِرون من قتلِه إلی النّاس، و لا یُنکرون ذلک، و قد جعَلوا کتابَ الله بینهم و بین مُحاجِّیهم؛ فبِهِ أحیا اللهُ مَن أحیا، و أمات مَن أمات، و إنّ طلحةَ و الزّبیرَ کانا أوّلَ مَن طعَن و آخِرَ مَن أمَر، و کانا أوّلَ من بایع علیًّا؛ فلمّا أخطَأهما ما أمَّلاه، نکَثا بیعتَهما مِن غیر حَدَثٍ.»1
صفحة 68: «ثمّ قام قَیسُ بن سَعد فقال: ”أیّها النّاس، إنّ الأمرَ لو استقبل به أهلُ الشّوریٰ کان علیٌّ أحَقَّ بها، و کان قتالُ مَن أبیٰ ذلک حلالًا.“»2
خطبه خواندن عایشه برای مردم بصره در دعوت به جنگ با امیرالمؤمنین علیه السّلام
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 1] صفحة 68:
«(قال:) و ذکروا أنّه لمّا نزَل طلحة و الزبیر و عائشة البصرةَ، اصطفّ لها النّاسُ فی الطّریق، یقولون: یا أُمَّ المؤمنین، ما الّذی أخرَجَکِ مِن بیتکِ؟ فلمّا أکثروا علیها تکلَّمَت بلسانٍ طَلقٍ و کانت مِن أبلغ النّاس، فحمدَتِ اللهَ و أثنَتْ علیه، ثمّ قالت:
أیّها النّاس، والله ما بلغ مِن ذَنبِ عثمانَ أن یُستَحَلّ دمُه، و لقد قُتِل مظلومًا. غَضِبنا لکم من السَّوطِ و العَصا، و لا نَغضَب لعثمانَ مِن القَتلِ؟! و إنّ مِن
الرّأی أن تَنظُروا إلی قَتَلَةِ عثمان، فیقتلوا به، ثمّ یُرَدّ هذا الأمرُ شُوریٰ علی ما جعَله عمرُ بن الخطّاب.
فمِن قائِلٍ یقول: صدقتِ، و آخَرَ یقول: کذبتِ؛ فلم یَبرَحِ النّاسُ یقولون ذلک حتّی ضرَب بعضُهم وجوهَ بعضٍ.»1
صفحة 68: «قال طلحة: ”دعانا إلی البیعة بعد أن اغتصبها و بایَعه النّاسُ، فعَلِمنا حین عرَض علینا أنّه غیرُ فاعل، و لو فعَل أبیٰ ذلک المهاجرون و الأنصار، و خِفنا أن نَرُدّ بیعتَه فنُقتَل، فبایعناه کارهین!“2
صفحة 69: «[قال رجلٌ من أشراف البصرة:] ”أما إنّنا قد بایَعنا علیًّا، فإن شئتما بایعناکما بیَسارِ أیدینا.“»3
مکتوب امیرالمؤمنین علیه السّلام به طلحه و زبیر و مؤاخذه از نقض بیعت
صفحة 70: «ثمّ کتب [علیه السّلام] إلی طلحة و الزُّبیر:
أمّا بعد، فقد علمتما أنّی لم أُرِدِ النّاسَ حتّی أرادونی، و لم أُبایِعهم حتّی بایَعونی؛ و إنّکما لَمِمَّن أراد و بایَع، و إنّ العامّةَ لم تُبایِعنی لسلطان خاصّ. فإن کنتما بایَعتمانی کارِهَین، فقد جعَلتما لی علیکما السَّبیلَ: بإظهارِکما الطّاعة، و إسرارِکما المعصیةَ؛ و إن کنتما بایعتمانی طائعین، فارْجِعا إلی الله مِن قریبٍ!
إنّک یا زبیر، لَفارِسُ رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم و حَوارِیه، و إنّک یا طلحة، لَشیخُ المهاجرین؛ و إنَّ دِفاعَکما هذا الأمرَ قبل أن تَدخُلا فیه کان أوسَعَ علیکما مِن خروجکما منه [بعد] إقرارکما به، و قد زعَمتما أنّی قتَلتُ
عثمانَ؟! فبینی و بینکما فیه بعضُ مَن تخلَّف عنّی و عنکما مِن أهل المدینة، و زعَمتما أنّی آوَیتُ قَتَلَةَ عثمانَ؟! فهولاء بنوعثمان، فلْیَدخُلوا فی طاعتی ثمّ یُخاصِموا إلیّ قَتَلةَ أبیهم؟! و ما أنتما و عثمانَ إن کان قُتِلَ ظالمًا أو مظلومًا؟ و قد بایَعتمانی و أنتما بین خَصلَتین قبیحَتَین: نَکثِ بَیعَتِکما، و إخراجِکما أُمِّکما!»1
صفحة 74: «قال طلحة: ”فَحُلَّ بیننا و بین مَن قتَل عثمانَ، أما تَعلَم: أنّ رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم قال:
إنّما یَحِلّ دمُ المؤمن فی أربع خصالٍ: زانٍ فیُرجَم، أو محاربٍ للّه، أو مرتَدٍّ عن الإسلام، أو مؤمنٍ یَقتُل مؤمنًا عمدًا.“»2
نصائح و جوابهای محکم و استوار امیرالمؤمنین علیه السّلام به طلحه
صفحة 75: «قال طلحة: ”بایَعتُک و السَّیفُ علی عُنُقی.“
قال: ”ألم تعلم أنّی ما أکرهتُ أحدًا علی البیعة، و لو کنتُ مُکرِهًا أحدًا لأکرهتُ سَعدًا و ابنَ عمر و محمّد بن مَسلَمَة، أبَوا البیعةَ و اعتزَلوا، فترَکتُهم.“
قال طلحةُ: ”کنّا فی الشّوری ستّةً فمات اثنان، و قد کرِهناک و نحن ثلاثةٌ.“
قال علیٌّ: ”إنّما کان لکما ألّا تَرضَیا قبل الرِّضیٰ و قبل البَیعة، و أمّا الآنَ فلیس لکما غیرُ ما رَضیتما به، إلّا أن تَخرُجا ممّا بُویِعتُ علیه بحَدَثٍ؛ فإن کنتُ أحدَثتُ حَدَثًا فَسَمُّوه لی!“»
صفحة 75: «قال علیٌّ: ”هی لعَمرُ اللهِ إلی مَن یُصلِح لها أمرَها أحوَجُ! أیّها الشّیخ، اقبَلِ النُّصحَ و ارضَ بالتّوبة مع العار، قبل أن یکون العارُ و النّارُ!“»
صفحة 75: «فقال عبدُالرّحمن بن أبیبکر: ”إلی متی؟ قد والله أعذَرنا و أعذَرتُ
إن کنتَ ترید الإعذارَ، والله لتأذَنَنَّ لنا فی لقاءِ القوم أو لنَنصَرِفَنَّ! إلی متی تَستَهدِف نُحورُنا للقتال و السّلاح، یقتلونا رجلًا رجلًا؟!“»1
شروع جنگ جَمَل و تشنه شدن حضرت و عسل طائفی به او دادن
صفحة 76: «و قد کان علیٌّ عَبَّأ النّاسَ أثلاثًا، فجعَل مُضَرَ قلبَ العَسکر، و الیَمَنَ مَیمَنتَه، و ربیعةَ مَیسَرتَه؛ و عبّأ أهلَ البصرة مثلَ ذلک، فاقتتل القومُ قتالًا شدیدًا، فهزَمَت یَمنُ البصرةِ یمنَ عَلیٍّ، و هزَمَت ربیعةُ البصرة ربیعةَ عَلیٍّ. قال حیّة بن جهین: ”نظَرتُ إلی علیٍّ و هو یَخفِق نُعاسًا، فقلتُ له: تالله ما رأیتُ کالیوم قطّ، إنّ بإزائنا لَمِائةَ ألفِ سَیفٍ، و قد هُزِمَت مَیمَنتُک و مَیسَرتُک، و أنت تَخفِق نُعاسًا! فانتَبَهَ و رفَع یدَیه و قال:
اللهمّ إنّک تعلم أنّی ما کتبتُ فی عثمان سَوادًا فی بَیاضٍ، و أنّ الزّبیر و طلحة ألَبّا و أجلَبا عَلَیَّ النّاسَ، اللهمّ أولانا بدَمِ عثمانَ فخُذْه الیومَ.“
کُندیِ محمّد بن حنفیّه صاحب رایت، و گرفتن حضرت رایت را از او و خود حملهور شدن
ثمّ تقدم علیٌّ فنظر إلی أصحابه یُهزَمون و یُقتَلون، فلمّا نظر إلی ذلک صاحَ بابنه محمّدٍ ـ و معه الرّایةُ ـ أن اقتَحِم! فأبطَأ و ثبَت؛ فأتَی علیٌّ مِن خلفه فضرَبه بین کتفَیه و أخَذ الرّایةَ مِن یده، ثمّ حمَل فدخل عَسکرَهم، و إنّ المَیمَنَتَین و المَیسَرتَین تضطربان، فی إحداهما عمّارٌ، و فی الأُخری عبدُالله بن عبّاس و محمّدُ بن أبیبکر.
(قال:) فشقَّ علیٌّ فی عسکر القوم یَطعُن و یَقتُل، ثمّ خرج و هو یقول: ”الماءَ الماءَ!“ فأتاه رجلٌ بإداوةٍ فیها عَسَلٌ، فقال له: ”یا أمیرالمؤمنین، أمّا الماءُ فإنّه لا یَصلُح لک فی هذا المقام، و لکن أذوقک هذا العَسَلَ.“
فقال: ”هاتِ!“ فحَسا منه حَسوَةً، ثمّ قال: ”إنّ عَسَلَک لَطائِفیٌّ!“
قال الرّجل: ”لعجبًا منک ـ والله یا أمیرالمؤمنین ـ لمعرفتِک الطّائِفیَ من غیره
فی هذا الیوم، و قد بلَغتِ القلوبُ الحناجرَ!“ فقال له علیٌّ: ”إنّه والله یا ابن أخی ما مَلَأ صدرَ عَمِّک شیءٌ قطّ، و لا هابَه شیءٌ.“ ثمّ أعطَی الرّایةَ لابنه و قال: ”هکذا فَاصنَعْ!“
فتقدَّم محمّدٌ بالرّایة و معه الأنصارُ حتّی انتهی إلی الجَمَل و الهودج، و هزَم ما یلیه، فاقتتل النّاسُ ذلک الیوم قِتالًا شدیدًا حتّی کانت الواقعةُ و الضَربُ علی الرّکب، و حمَل الأشترُ النّخعیّ و هو یرید عائشةَ، فلقیه عبدُالله بن الزُّبیر، فضربه الأشترُ، و اعتنقه عبدُالله فصرَعه و قعَد علی صَدْره، ثمّ نادی عبدالله: ”اقتُلونی و مالکًا!“ فلم یَدرِ النّاسُ مَن مالکٌ؛1 فانفَلَتَ الأشترُ منه.
فلمّا رأیٰ کعبُ بن سُور الهزیمةَ، أخَذ بخِطامِ البعیر و نادی: ”أیّها النّاس، الله الله.“ فقاتَل و قاتَل النّاسُ معه، و عطَفتِ الأزْدُ2 علی الهودج، و أقبَلَ علیٌّ و عمّارٌ و الأشترُ و الأنصارُ معهم یریدون الجملَ، فاقتتل القومُ حوله حتّی حال بینهم اللّیل، و کانوا کذلک یَروحون و یَغدون علی القتال سبعةَ أیّام، و إنّ علیًّا خرج إلیهم بعدَ سبعة أیّام فهزَمهم. فلمّا رأی طلحةُ ذلک رفَع یدَیه إلی السّماء و قال: ”اللهمّ إن کنّا قد داهَنّا3 فی أمرِ عثمان و ظلَمناه، فخُذْ له الیومَ منّا حتّی تَرضیٰ.“
اسیر شدن عایشه و مروان، و آزاد کردن و فرستادن حضرت، عایشه را به مدینه با چهل زن
قال فما مضیٰ کلامُه حتّی ضرَبه مروانُ ضَربَةً أتَی منها علی نَفَسِه، فخَرَّ و ثبَتت عائشةُ، و حَماها مروانُ فی عصابةٍ من قیس و من کَنانة و بنیأسَد، فأحدَقَ بهم علیُّ بن أبیطالب، و مال النّاسُ إلی علیّ، و کلّما وثَب رجلٌ یرید الجَمَلَ ضرَبه مروانُ بالسَّیف و قطَع یدَه، حتّی قطَع نحوَ عشرین یدًا من أهل المدینة و الحجاز و الکوفة، حتّی أُتِیَ
مروانُ مِن خلفه فضُرِب ضربةً فوقَع، و عُرقِب الجملُ الّذی علیه عائشةُ، و انهزم النّاسُ و أُسِرَت عائشةُ، و أُسِرَ مروانُ بن الحکم و عمرو بن عثمان و موسی بن طلحة و عمرو بن سعید بن العاص.
امر حضرت به عدم جواز اسارت اهل قبله؛ و «أن لا یجهزوا جریحًا و لا تقتلوا مُدبرًا»
فقال عمّارٌ لعلیّ: ”یا أمیرالمؤمنین، اقْتُلْ هولاء الأسریٰ!“ فقال علیّ: ”لا أقتُل أسیرَ أهل القبلة إذا رجَع و نزع.“
فدعا علیٌّ بموسی بن طلحة، فقال النّاس: هذا أوّلُ قتیلٍ یُقتَل. فلمّا أتی به علیٌّ قال: ”تبایع و تدخل فیما دخَل فیه النّاسُ؟!“ قال: ”نعم!“ فبایَع و بایَع الجمیعُ و خلّیٰ سبیلَهم، و سأل النّاسُ علیًّا ما کان عرض علیهم قبل ذلک فأعطاه.
ثمّ أمَر المنادِیَ فنادیٰ: ”لا یُقتَلنّ مُدبِرٌ، و لا یُجهَز علی جریحٍ، و لکم ما فی عسکرهم، و علی نسائهم العِدَّةُ، و ما کان لهم من مالٍ فی أهلیهم فهو میراثٌ علی فرائض الله.“
فقام رجلٌ فقال: ”یا أمیرالمؤمنین، کیف تَحِلّ لنا أموالُهم و لا تَحِلّ لنا نساؤُهم و لا أبناؤُهم؟“ فقال: ”لا یَحِلّ ذلک لکم.“
فلمّا أکثَروا علیه فی ذلک، قال: ”اقترعوا، هاتوا بسهامکم!“ ثمّ قال: ”أیُّکم یأخُذ أُمَّکم عائشةَ فی سهمه؟“ فقالوا: ”نستغفر الله.“ فقال: ”و أنا أستغفر الله.“
قال: ثمّ إنّ علیًّا مَرَّ بالقَتلیٰ، فنظَر إلی محمّد بن طَلحَة و هو صریعٌ فی القَتْلیٰ، و کان یُسَمَّی السّجّادَ، لِما بین عینَیه مِن أثر السُّجود، فقال: ”رحمک الله یا محمّد! لقد کنتَ فی العبادة مُجتَهدًا، آناءَ اللّیل قَوّامًا، و فی الحَرور صوّامًا!“ ثمّ التفَتَ إلی مَن حوله فقال: ”هذا رجلٌ قتَله بِرُّ1 أبیه.“
فاختلفوا فی طلحةَ و ابنِه محمّد أیّهما قُتِل قبلُ؟ فشهدت عائشةُ لمحمّد أنّها رأتْه بعد قتلِ أبیه؛ فورَّثوا ولدَه فی مال طَلحة.
(قال:) و أتی محمّدُ بن أبیبکر، فدخل علی أُخته عائشةَ ـ رضی الله عنها ـ قال لها: ”أما سمعتِ رسولَ الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم یقول: علیٌّ مع الحقّ، و الحقُّ مع علیّ؟ ثمّ خرجتِ تُقاتلینَه بدم عثمانَ؟!“
ثم دخل علیهما علیٌّ، فسلّم و قال:
”یا صاحبةَ الهودج، قد أمرکِ اللهُ أن تَقعُدی فی بیتک، ثمّ خرجتِ تُقاتلین! أ ترتحلین؟“ قالت: ”أرتحِلُ.“ فبعَث معها علیٌّ رضی الله عنه أربعین امرأةً و أمَرَهنّ أن یَلبَسنَ العَمائمَ و یتقلّدنَ السُّیوفَ، و أن یَکُنَّ من الّذین یَلینها، و لا تَطَّلع علی أنهنّ نساءٌ. فجعَلتْ عائشةُ تقول فی الطّریق: ”فعَل اللهُ فی ابن أبیطالب و فعَل، بعَث معی الرِّجالَ.“ فلمّا قَدِمنَ المدینةَ وَضَعنَ العَمائمَ و السُّیوفَ و دَخَلنَ علیها، فقالت: ”جزَی اللهُ ابنَ أبیطالب الجنّةَ.“»1
صفحة 78: «(قال:) دخل موسی بن طَلحة علی علیٍّ، فقال له علیٌّ: ”إنّی لأرجُو أن أکونَ أنا و أبوک ممّن قال الله فیهم: ﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ﴾.2“»3
نامۀ معاویه به امیرالمؤمنین علیه السّلام و إعلان مبارزه و مخاصمه
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 80:
«فَلَّما قرأ معاویةُ کتابَه سَرَّه ذلک، و دعا النّاسَ و صعد المنبر و أخبَرَهم بما قال
شُرَحبِیل، و دعاهم إلی بیعته بالخلافة، فأجابوه و لم یختلف منهم أحدٌ. فلمّا بایع القومُ له بالخلافة و استقام له الأمرُ، کتَب إلی علیٍّ:
سلام الله علی مَنِ اتّبع الهُدَی.
أمّا بعد، فإنّا کنّا نحن و إیّاکم یدًا جامعةً و أُلفَةً ألیفةً، حتّی طمعتَ یا ابنأبیطالب فتغیّرتَ، و أصبحتَ تَعُدّ نفسَک قویًّا علی مَن عاداک، بطغامِ أهل الحجاز و أوباشِ أهل العراق و حَمْقَی الفُسطاط و غَوغاءِ السَّواد. و أیْمُ اللهِ لینجلینّ عنک حَمْقاها، و لینقشعنّ عنک غوغاؤُها انقشاعَ السَّحاب عن السَّماء. قتلتَ عثمانَ بن عفّان، و رقیتَ سُلَّمًا! أطلَعَک اللهُ علیه مَطلَعَ سَوءٍ علیک لا لک! و قتلتَ الزُّبیرَ و طلحةَ، و شرَّدتَ بأُمِّک عائشةَ، و نزلتَ بین المصریّین، فمُنِیتَ و تمنَّیتَ، و خُیِّلَ لک أنّ الدّنیا قد سُخِّرَت لک بخَیلِها و رَجِلِها! و إنّما تُعرَف أُمنیّتُک، لو قد زُرتُک فی المهاجرین من أهل الشّام بقیّة الإسلام، فیحیطون بکَ مِن ورائک، ثمّ یَقضَی اللهُ علمَه فیک.
و السَّلامُ علی أولیاء الله.»1
حرکت عقیل از حجاز به کوفه برای أخذ مال و رفع دیون، و ردّ حضرت، و رفتن به سوی معاویه
صفحة 81: «(قال:) و ذکروا أنّ عقیل بن أبیطالب قدِم علی أخیه علیٍّ بالکوفة، فقال له علیٌّ: ”مرحبًا بک و أهلًا. ما أقدَمَک یا أخی؟“ قال: ”تأخّر العَطاءُ عنّا، و غَلاءُ السِّعر ببلدنا، و رکبنی دَینٌ عظیمٌ؛ فجئتُ لتَصِلنی.“
فقال علیٌّ: ”والله ما لی ممّا تریٰ شیئًا إلّا عطائی، فإذا خرَج فهو لک.“ فقال عقیل: ”و إنّما شُخوصی من الحجاز إلیک من أجل عطائک! و ما ذا یبلغ منّی عطاؤک،
و ما یدفع مِن حاجتی؟“
فقال علیٌّ: ”فمَهْ! هل تعلم لی مالًا غیرَه؟ أم ترید أن یُحرِقنی اللهُ فی نار جهنّم فی صِلَتِک بأموال المسلمین؟“ فقال عقیل: ”والله لأخرُجنّ إلی رجل هو أوصَلُ لی منک!“ (یرید معاویةَ)
فقال له علیٌّ: ”راشدًا مهدیًّا.“
فخرَج عقیل، حتّی أتَی معاویةَ، فلمّا قدِم علیه، قال له معاویة: ”مرحبًا و أهلًا بک یا ابنأبیطالب! ما أقدَمَک عَلیَّ؟“
فقال: ”قدِمتُ علیک لدَینٍ عظیمٍ رکبنی، فخرجتُ إلی أخی لیَصِلنی، فزعم أنّه لیس له مما یلی إلّا عطاؤُه، فلم یقع ذلک منّی موقعًا و لم یسدّ منّی مسدًّا؛ فأخبَرتُه أنّی سأخرُج إلی رجلٍ هو أوصَلُ منه لی، فجئتُک.“
فأزدادَ معاویةُ فیه رغبةً و قال: ”یا أهل الشّام، هذا سیّدُ قریش، و ابنُ سیّدها! عرف الّذی فیه أخوه مِن الغوایة و الضّلالة، فأثاب إلی أهل الدّعاء إلی الحقّ؛ و لکنّی أزعَمُ أنّ جمیع ما تحت یدی لی، فما أعطیتُ فقُربةً إلی الله، و ما أمسکتُ فلا جُناحَ علیّ فیه.“
فأغضَبَ کلامُه عقیلًا لمّا سمعه ینتقص أخاه، فقال: ”صدقتَ! خرجتُ من عند أخی علی هذا القول، و قد عرفتُ مَن فی عسکره، لم أفقِد والله رجلًا من المهاجرین و الأنصار؛ و لا والله ما رأیتُ فی عسکر معاویة رجلًا من أصحاب النّبیّ صلّی الله علیه (و آله) و سلّم.“
إعطاء معاویه به عقیل سیصد هزار دینار
فقال معاویة عند ذلک: ”یا أهل الشّام، أعظَمُ النّاس مِن قریشٍ علیکم حقًّا ابنُ عمّ النّبیّ صلّی الله علیه (و آله) و سلّم، و سیّدُ قریش، و ها هو ذا تبرّأ إلی الله ممّا عمِل به أخوه.“
(قال:) و أمَر له معاویةُ بثلاثمائة ألفِ دینار، قال له: ”هذه مائةُ ألفٍ تقضی بها دُیونَک، و مائةُ ألف تَصِل بها رحمَک، و مائةُ ألف تُوسِّع بها علی نفسک.“»1
[کلام حجّاج بن خزیمه به معاویه]
صفحة 82: «”و إنّی2 أُخبِرک یا معاویة: أنّک تَقویٰ علی علیّ بدون ما یَقویٰ به علیک؛ لأنّ مَن معک لا یقولون إذا قلتَ و لا یَسألون إذا أمَرتَ، و لأنّ مَن مع علیٍّ یقولون إذا قال و یسألون إذا أمَر؛ فقلیلٌ ممَّن معک خیرٌ من کثیرٍ ممَّن معه. و اعْلَمْ أنّ علیًّا لا یُرضِیه إلّا الرِّضیٰ، و إنّ رضاه یُسخِطک. و لستَ و علیٌّ بالسّواء؛ لا یَرضیٰ علیٌّ بالعراق دون الشّام، و رضاؤُک بالشّام دون العراق.“»3
رفتن عبدالله بن عامر به شام و بیعت با معاویه
صفحة 83: «”و قد بایَع النّاسُ علیًّا علی منبر رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم بیعةً عامّة.“»4
صفحة 88: «(قال:) و ذکروا أنّ عبدالله بن عامر لحِقَ بالشّام، و لم یأتِ معاویةَ، و خاف یومًا کیوم الجمل، فبعَث إلیه معاویةُ أن یأتیَه و ألَحَّ علیه؛ فکتب ابنُ عامر: ”أمّا بعد، فإنّی أُخبِرک أنّی أقحَمتُ طلحةَ و الزُّبیر إلی البصرة و أنا أقول: إذا رأی النّاسُ أُمَّ المؤمنین مالوا إلیها، و إن فَرَّ النّاسُ لم یَفِرّ الزُّبیرُ، و إن غدَر النّاسُ لم یَغدِر
مروانُ؛ فغضِبَت عائشةُ، و رجَع الزُّبیرُ، و قتَل مروانُ طلحةَ، و ذهَب مالی بما فیه، و النّاسُ أشباهٌ. و الیوم کَأمسِ؛ فإن اتَّبَعتَنِی هوای، و إلّا أرتَحِل عنک. و السّلام.“
فکتب معاویةُ إلیه: ”أمّا بعد، فإنّک قلَّدتَ أمرَ دینِک قَتَلَةَ عثمان، و أنفَقتَ مالَک لعبدالله بن الزُّبیر، و آثَرتَ العراقَ علی الشّام، فأخرَجَک اللهُ من الحرب صِفْرَ الیدَین، لیس لک حظُّ الحقّ، و لا ثَأرُ القتیلِ.“
فلمّا انتهی کتابُه إلی ابن عامر، أتاه فغمَس یدَه معه و بایَعه، فلاطفه معاویةُ، و عرَف له قرابتَه من عثمان.»1
صفحة 89: «(قال:) و ذکروا أنّ الأشتَر النَّخعیّ قام إلی علیّ فقال: ”یا أمیرالمؤمنین، إنّما لنا أن نقول قبل أن تقول، فإذا عَزمتَ فلم نَقُل؛ فلو سِرتَ بنا إلی الشّام بهذا الحَدّ و الجدّ، لم یَلقوک بمثله، فإنّ القلوبَ الیومَ سلیمةٌ، و الأبصارَ صحیحةٌ، فبادِرْ بالقلوب القَسوَة، و بالأبصار العَمیٰ.“»2
مکتوب امیرالمؤمنین علیه السّلام با جریر بن عبدالله به معاویه و اتمام حجّت از هر جهت
صفحة 90: «و ولّوا مُدبِرین إلی مصرهم، فسألونی ما کنتُ دَعَوتُهم إلیه قبل اللِّقاء، فقَبِلتُ العافیةَ، و رفَعتُ عنهم السَّیفَ، و استعملتُ علیهم عبدَالله بن عبّاس.»3و4
صفحة 93: «(قال:) و ذکروا أنَّ علیًّا کتب إلی معاویة مع جریر:
أمّا بعد، فإنّ بیعتی بالمدینة لَزِمَتْک و أنت بالشّام؛ لأنّه بایَعنی الّذین بایَعوا أبابکر و عُمَرَ و عثمانَ علی ما بایَعوا، فلم یکن للشّاهد أن یَختار، و لا للغائب أن یَرُدّ. و إنّما الشُّوریٰ للمهاجرین و الأنصار، فإذا اجتمعوا علی رجلٍ فسَمَّوه إمامًا، کان ذلک للّه رضًا؛ فإنْ خرَج منهم خارجٌ، رَدُّوه إلی ما خرَج منه، فإن أبَی قاتَلُوه علی اتّباعِه غیرَ سبیلِ المؤمنین، و أولاه الله ما تولّیٰ، و أصلاه جهنّمَ و ساءَت مصیرًا.
و إنّ طلحةَ و الزُّبیرَ بایَعانی بالمدینة ثمّ نقَضا بَیعتَهما، فکان نَقضُهما کرَدَّتِهما، فجاهَدتُهما بعد ما أعذَرتُ إلیهما، ﴿حَتَّىٰ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَظَهَرَ أَمۡرُ ٱللَهِ وَهُمۡ كَٰرِهُونَ﴾.1
فادْخُلْ فیما دخَل فیه المسلمون، فإنّ أحَبَّ أمورِک إلیّ العافیةُ؛ إلّا أن تتعرَّض للبَلاء، فإن تتعرّضْ للبَلاء قاتَلتُک، و استَعَنتُ بالله علیک.
و قد أکثَرتَ الکلامَ فی قَتَلَةِ عثمانَ، فادْخُلْ فی الطّاعة، ثمّ حاکِمِ القومَ إلیّ أحمِلْک و إیّاهم علی کتابِ الله؛ فأمّا تلک الّتی تریدها فهی خُدعَةُ الصّبیِّ عن اللَّبَنِ، و لعَمری لئِنْ نظَرتَ بعَقلِک دون هواک لَتَجِدَنّی أبْرَأ النّاسِ مِن دم عثمانَ.
و اعْلَمْ یا معاویةَ أنّک من الطُّلَقاء، الّذین لا تَحِلّ لهم الخلافةُ و لا تُعقَد معهم الإمامةُ، و لا تُعرَض فیهم الشُّوریٰ، و قد بعَثتُ إلیک و إلی مَن قِبَلَک جریرَ بن عبدالله، و هو مِن أهل الإیمان و الهجرةِ السّابقة، فبایِعْ؛ و لا قوّةَ إلّا بالله.»2
صفحة 94:3 «”فادخُل یامعاویة فیما دخل النّاس فیه! فإن قلتَ: إنّ عثمانَ ولّانی و لم یَعزِلْنی؛ فإنّ هذا لو کان، لم یَقُم للّه دِینٌ، و کان لکلِّ امرئٍ ما هو فیه.“»4
صفحة 99: «(قال:) و ذکروا: أنّه لمّا قُرِئ علیهم کتابُه1 اجتمع رأیُهم علی أن یُسنِدوا أمرَهم إلی المِسوَر بن مَخرَمَة، فجاوب عنهم فکتب إلیه: ”أمّا بعد، فإنّک أخطأتَ خطأً عظیمًا و أخطأتَ مواضعَ النُّصرة و تناولتَها من مکانٍ بعیدٍ. و ما أنت و الخلافةَ یا معاویة! و أنت طلیقٌ و أبوک من الأحزاب، فکُفَّ عنّا فلیس لک قِبَلنا ولیٌّ و لا نصیر.“»2
[نامۀ سعد بن أبیوقّاص به معاویه]
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 100:
«(قال:) و ذکروا أنّ سَعدًا کتب إلیه:3 ”أمّا بعد، فإنّ أهل الشُّوریٰ لیس منهم أحقُّ بها مِن صاحبه غیر أنّ علیًّا کان مِن السّابقة، و لم یکن فینا ما فیه، فشارَکَنا فی محاسننا و لم نُشارکه فی محاسنه، و کان أحقَّنا کلّنا بالخلافة، و لکن مقادیر الله تعالی الّتی صرفتْها [عنه] حیث شاء لعلمِه و قَدَرِه؛ و قد علمنا أنّه أحَقُّ بها منّا، و لکن لم یکن بُدٌّ من الکلام فی ذلک و التّشاجُرِ، فدَعْ ذا.“»4
[نامۀ أمیرالمؤمنین علیه السّلام به معاویه]
صفحة 102: «”و أمّا قولک: إنّ أهل الشّام هم الحُکّامُ علی النّاس! فهاتِ رجلًا من قریش الشّام یُقبَل فی الشُّوریٰ أو تَحِلّ له الخلافةُ، فإن سمّیتَ کذَّبک
المهاجرون و الأنصارُ، و إلّا أتیتُک به من قریش الحجاز.“»1و2
آمدن امیرالمؤمنین علیه السّلام در قرب معاویه و صداکردن او را برای جنگ تن به تن
صفحة 106: «(قال:) و ذکروا أنّ النّاس مکثوا بصفّین أربعین لیلةً، یَغدون إلی القتال و یَرُوحون؛ فأمّا القتال الّذی کان فیه الفناءُ فثلاثة أیّام. فلمّا رأیٰ علیٌّ کثرةَ القتال و القتل فی النّاس، برَز یومًا من الأیّام ـ و معاویةُ فوق التَّلّ ـ فنادَی بأعلَی صوتِه: ”یا معاویة!“ فأجابه فقال: ”ما تشاء یا أباالحسن؟“
قال علیٌّ: ”علامَ یقتتل النّاسُ و یذهبون علی مُلکٍ؟! إن نِلتَه کان لک دونهم، و إن نِلتُه أنا کان لی دونهم! ابْرُزْ إلیّ و دَعِ النّاسَ، فیکون الأمرُ لمَن غلَب.“
قال عمرو بن العاص: ”أنْصَفَک الرَّجلُ یا معاویة!“ فضحِک معاویةُ و قال: ”طمعتَ فیها یا عمرو؟!“ فقال عمرو: ”والله ما أراه یَجمُل بک إلّا أن تبارزَه.“ فقال معاویة: ”ما أراک إلّا مازحًا، نلقاه بجمعِنا.“
عمرو عاص در جنگ با امیرالمؤمنین علیه السّلام به زمین افتاد و عورت خود را برهنه کرد
بِرازُ عمرو بن العاص لعلیٍّ:
(قال:) و ذکروا أنّ عمرًا قال لمعاویة: ”أ تَجبُن عن علیٍّ و تتّهِمنی فی نصیحتی إلیک؟! والله لأُبارزنّ علیًّا و لو مِتُّ ألفَ موتةٍ فی أوّل لقائه!!“
فبارَزه عمرٌو فطعَنه علیٌّ فصرَعه، فاتّقاه بعَورته فانصرف عنه علیٌّ و ولّیٰ بوجهه دونه؛ و کان علیٌّ رضی الله عنه لم یَنظُر قطّ إلی عَورةِ أحدٍ حیاءً و تکرّمًا و تنزّهًا عمّا لا یَحِلّ و لا یَجمُل بمثله، کرّم الله وجهه.
[قطع المیرة عن اهل الشّام]
قطع المیرة عن اهل الشّام:
(قال:) و ذکروا أنّ علیًّا دعا زَحْر بن قَیْس فقال له: ”سِرْ فی بعض هذه الخیل إلی القُطْقُطانة، فاقْطَعْ المِیرةَ عن معاویة؛ و لا تقتل إلّا مَن یَحِلّ لک قتلُه، و ضَعِ السَّیفَ [موضعه].“
فبلَغ ذلک معاویةَ فدعا الضحّاکَ بن قَیس، فأمَره أن یلقی زَحرَ بن قَیس فیُقاتله؛ فسَار الضحّاکُ فلقِیَه زَحرُ، فهزَمه و قتل من أصحابه و قطَع المِیرةَ عن أهل الشّام، و رجَع الضحّاکُ إلی معاویة مُنهزِمًا.
پیروی اهل شام از معاویه بیچون و چرا، و پیروی اهل کوفه از حضرت در صورت فهمیدن دلیل
فجمع معاویةُ النّاسَ فقال: ”أتانی خبرٌ من ناحیةٍ من نواحیّ، أمرٌ شدیدٌ!“ فقالوا: ”یا أمیرالمؤمنین، لسنا فی شیءٍ ممّا أتاک، إنّما علینا السّمعُ و الطّاعة.“
و بلغ علیًّا قولُ معاویة و قولُ أهل الشّام، فأراد أن یَعلَم ما رأیُ أهلِ العِراق، فجمَعهم فقال: ”أیّها النّاس، إنّه أتانی خبرٌ من ناحیةٍ من نواحیّ.“ فقال ابنُ الکوّاء و أصحابه: ”إنّ لنا فی کلّ أمر رأیًا، فما أتاک فأطْلِعْنا علیه، حتّی نُشیر علیک!“
فبکَی علیٌّ، ثمّ قال: ”ظفَر والله ابنُ هندٍ باجتماع أهل الشّام له، و اختلافِکم علیَّ! والله لیَغلبنَّ باطلُه حقَّکم! إنّما أتانی أنّ زَحرَ بن قَیس ظفَر بالضحّاک و قطع المیرةَ، و أتی معاویةَ هزیمةُ صاحِبه، فقال: یا أهل الشّام، إنّه أتانی أمرٌ شدیدٌ! فقلّدوه أمرَهم، و اختلفتم عَلیَّ.“
فقام قَیسُ بن سَعد فقال: ”أما والله لنحن کنّا أولیٰ بالتّسلیم من أهل الشّام!“»1
صفحة 109: «”ثمّ صِرتما رسولَی رجلٍ من الطُّلقاء لا تَحِلّ له الخلافةُ.“2 ففشا
قولُه و قولُهما، فهَمَّ معاویةُ بقتله، ثمّ راقب فیه عشیرتَه.
بَرد، از طایفه همدان، در بحث عمرو عاص را محکوم میکند
[وقوع عمرو بن العاص فی علیّ]
وقوع عمرو بن العاص فی علیّ:
(قال:) و ذکروا أنّ رجلًا من همذان یقال له برد، قدم علی معاویة فسمع عمرًا یَقَع فی علیٍّ، فقال له: ”یا عمرو، إنّ أشیاخَنا سَمِعوا رسولَ الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم یقول: مَن کنتُ مولاه فعلیٌّ مولاه؛ فحقٌّ ذلک أم باطل؟!“ فقال عمرو: ”حقٌّ، و أنا أزیدک: أنّه لیس أحدٌ من صحابة رسول الله له مناقبٌ مثلُ مناقبِ علیّ!“
ففزع الفتی، فقال عمرو: ”إنّه أفسَدَها بأمره فی عثمان.“ فقال برد: ”هل أمَر أو قتَل؟!“ قال: ”لا، و لکنّه آوَیٰ و منَع.“
قال: ”فهل بایعه النّاسُ علیها؟!“ قال: ”نعم.“ قال: ”فما أخرَجک من بیعته؟“ قال: ”اتِّهامی إیّاه فی عثمان.“ قال له: ”و أنت أیضًا قد اتُّهِمتَ!“ قال: ”صدقتَ فیها خرجتُ إلی فلسطین.“
فرجَع الفتی إلی قومه فقال: ”إنّا أتَینا قومًا أخذنا الحجّةَ علیهم من أفواههم؛ علیٌّ علَی الحقِّ فاتَّبِعُوه!“»1
[جواب ابنعبّاس به نامۀ معاویه]
صفحة 113: «”و أمّا قولُک: إنّه لو بایَعنی النّاسُ استقمتَ! فقد بایعوا علیًّا و هو خیرٌ منّی فلم تَستقِم له، و إنّ الخلافة لا تَصلُح إلّا لمَن کان فی الشُّورَی، فما أنت و الخلافةَ و أنت طلیقُ الإسلام و ابنُ رأس الأحزاب و ابنُ آکِلة الأکباد مِن قَتلیٰ بدرٍ؟!“»2و3
دعوت حضرت اصحاب را به صبر و تحمّل فشار و عدم توجّه به زخارف دنیا و اموال معاویه
صفحة 114: «(قال:) و ذکروا أنّ علیًّا قام خطیبًا فقال:
أیّها النّاس! ألا إنّ هذا القَدَر یَنزِل من السّماء کقَطْرِ المَطَر، علی کلِّ نفسٍ بما کسَبَت مِن زیادةٍ أو نقصانٍ فی أهلٍ أو مالٍ، فمَن أصابه نقصانٌ فی أهلٍ أو مالٍ فلا یُغِشّ نفسَه؛ ألا و إنّما المالُ حَرثُ الدّنیا و العملُ الصّالح حَرثُ الآخرة، و قد یجمعهما اللهُ لأقوامٍ.
و قد دخل فی هذا العَسْکر طمَعٌ من معاویة، فضَعُوا عنکم هَمَّ الدّنیا بفِراقها، و شدّةَ ما اشتدّ منها برجاء ما بعدها. فإن نازعتکم أنفسَکم إلی غیر ذلک فرُدُّوها إلی الصَّبر و وَطِّنوها علی العَزاء؛ فوالله إنّ أرجیٰ ما أرجوه الرّزقُ من الله حیث لا نحتسب. و قد فارقکم مَصقَلَةُ بن هُبَیرة فآثَر الدُّنیا علی الآخرة، و فارقکم بُسْرُ بن أرطاة فأصبَحَ ثقیلَ الظَّهْر من الدّماء مفتضحَ البطن من المال، و فارقکم زیدُ بن عَدِیّ بن حاتم فأصبَح یسأل الرّجعة. و أیْمُ الله لوَدِدتُ رجالًا مع معاویة أنَّهم معی فباعوا الدّنیا بالآخرة، و لوَدِدتُ رجالًا معی أنّهم مع معاویة فباعوا الآخرةَ بالدّنیا.
ابن أبومحجن ثقفی نزد معاویه از حضرت عیبگویی میکند و معاویه پاسخش را میدهد
قدوم ابن أبیمِحجَن علی معاویة:
(قال:) و ذکروا أنّ عبدالله بن أبیمِحجَن الثَّقفی قدم علی معاویة فقال: ”یا أمیرالمؤمنین، إنّی أتیتُک مِن عند الغَبِیّ الجَبان البَخیل ابنِ أبیطالب.“
فقال معاویةُ: ”للّه أنت! أتدری ما قلتَ؟! أمّا قولُک: الغَبِیّ؛ فوالله لو أنّ ألسن النّاس جُمِعت فجُعِلت لسانًا واحدًا لکفاها لسانُ علیّ! و أمّا قولک: إنّه جَبانٌ؛
فثکَلَتْک أُمُّک، هل رأیتَ أحدًا قطّ بارَزه إلّا قتَله؟! و أمّا قولک: إنّه بخیلٌ؛ فوالله لو کان له بیتان أحدُهما من تِبْرٍ و الآخَرُ من تِبْنٍ، لأنفَدَ تِبْرُه قبل تِبْنِه.“
فقال الثّقفیّ: ”فعَلامَ تُقاتله إذًا؟!“ قال: ”علیٰ دمِ عثمان، و علی هذا الخاتمِ الّذی مَن جعَله فی یده جادت طینتُه، و أطعَم عیالَه، و ادَّخر لأهله.“
فضحِک الثّقفیُّ، ثمّ لحِق بعلیّ فقال: ”یا أمیرالمؤمنین، هَبْ لی یدیّ بجُرمی، لا دنیا أصبتُ و لا آخرة!“ فضحِک علیٌّ ثمّ قال: ”أنت منها علی رأس أمرِک، و إنّما یأخذ اللهُ العبادَ بأحد الأمرین.“»1
صفحة 116: «فقال علیّ لسَعد بن قیس: ”أجِبِ الرّجلَ!“ و قد کان عبدُالله بن عمرو قاتَلَ یومَ صِفّین بسیفَین، و کان من حُجَّتِه أن قال: ”أمَرنی رسولُ الله أنْ أُطیع أبی.“»2
[اختلاف أهل العراق فی الموادعة]
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 118:
«(قال:) و ذکروا أنّه لمّا عظُم الأمرُ و استحَرَّ القتالُ، قال له رأسٌ من أهل العراق: ”إنّ هذه الحرب قد أکَلَتْنا و أذهَبَت الرِّجالَ، و الرّأیُ الموادعةُ.“ و قال بعضهم: ”لا، بل نُقاتلهم الیومَ علی ما قاتلناهم علیه أمسِ.“ و کانت الجماعةُ قد رضیَت الموادعةَ و جنَحَت إلی الصّلح و المسالمة. فقام علیٌّ خطیبًا فقال:
أیّها النّاس! إنّی لم أزَل مِن أمری علی ما أُحبّ حتّی قدَحَتکم الحربُ، و قد والله أخذتْ منکم و ترکتْ و هی لعدوّکم أنهَکُ. وقد کنتُ بالأمس أمیرًا
فأصبحتُ الیوم مأمورًا، و کنتُ ناهیًا فأصبحتُ الیوم منهیًّا، فلیس لی أن أحملَکم علی ما تکرهون.»1
صفحة 120: «ثمّ قام الحصینُ بن المنذر ـ و کان أحدَثَ القوم سِنًّا ـ فقال: ”أیّها النّاس! إنّما بُنی هذا الدّینُ علی التّسلیم، فلا تَدفَعوه بالقیاس و لا تُهدِّموه بالشّبهة. و إنّا والله لو أنّا لا نَقبَل من الأمور إلّا ما نَعرِف، لأصبح الحقُّ فی الدّنیا قلیلًا؛ و لو ترکنا و ما نَهْوی، لأصبح الباطلُ فی أیدینا کثیرًا. و إنّ لنا راعیًا قد حمِدنا وَردَه و صَدرَه، و هو المأمون علی ما قال و فعَل؛ فإن قال: لا، قلنا: لا، و إن قال: نعم، قلنا: نعم.“»2
خطبۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام و دعوت به صبر، و اختلاف مردم در میل به صُلح در اثر پیشنهاد معاویه
صفحة 123: «ثمّ قام علیٌّ خطیبًا، فحمد الله و أثنیٰ علیه، ثمّ قال:
أیّها النّاس، إنّه قد بلَغ بکم و بعدوّکم ما قد رأیتم، و لم یبقَ منهم إلّا آخِرُ نَفَسٍ، و إنّ الأُمور إذا أقبَلَت اعتُبِرَ آخِرُها بأوّلها؛ و قد صبَر لکم القومُ علی غیر دِینٍ حتّی بلَغوا منکم ما بلَغوا، و أنا غادٍ علیهم بنفسی بالغَداة فأُحاکِمهم بسَیفی هذا إلی الله.»3
قیام عمّار بن یاسر و کلام شدید او به حضرت در عدم پذیرش صلح و استدعای مبارزه تا پایان کار
صفحة 125: «فلمّا أظهَرَ علیٌّ أنّه قد قبل ذلک، قام عمّارُ بن یاسر فقال:
”یا أمیرالمؤمنین، أما والله لقد أخرجها إلیک معاویةُ بیضاءَ، مَن أقرَّ بها هلَک و مَن أنکرها ملَک؛ ما لک یا أباالحسن؟! شکّکتَنا فی دیننا؟! و رَدَدتَنا علی أعقابنا بعد مائة ألفٍ قُتلوا منّا و منهم؟! أفلا کان هذا قبلَ السیف؟! و قبلُ، طلحة و الزّبیر و عائشة قد دَعَوک إلی ذلک فأبَیتَ، و زعمتَ أنّک أولیٰ بالحقّ و أنّ مَن خالَفَنا منهم ضالٌّ حلالُ الدّم! و قد حکَم اللهُ تعالی فی هذا الحال ما قد سمعتَ، فإن کان القومُ کُفّارًا مشرکین فلیس لنا أن نرفع السَّیفَ عنهم حتّی یَفِیئوا إلی أمر الله، و إن کانوا أهلَ فتنة فلیس لنا أن نرفع السَّیفَ عنهم حتّی لا تکون فتنة و یکون الدّینُ کلّه لله؛ والله ما أسلَموا و لا أدَّوا الجِزیةَ و لا فاءُو إلی أمر الله و لا طَفِئَت الفتنةُ.“
فقال علیٌّ: ”والله إنّی لهذا الأمر کارِهٌ!“»1و2
صفحة 126: «(قال:) فأنکَرَها الأشترُ و قَیسُ بن سَعد، و کانا أشدَّ النّاس علی علیٍّ فیها قولًا؛ فکان الّذین عملوا فی الصُّلح الأشعَثُ بن قَیس و عَدِیُّ بن حاتم و شُرَیح بن هانئ و عَمرو بن الحَمِق و زَحْر بن قَیس.»1
قتل عبدالله بن خبّاب بن أرَت و زوجهاش با سه نفر زن دیگر توسّط خوارج
صفحة 146: «فأجمع علیٌّ و النّاسُ علی المسیر إلی صفّین و تجهّز معاویةُ حتّی نزل صفّینَ. فلمّا خرج علیٌّ بالنّاس عبَر الجسرَ، ثمّ مضی حتّی نزل دَیرَ أبیموسی علی شاطِئِ الفُرات، ثمّ أخذ علی الأنبار.
و إنّ الخارجةَ الّتی خرَجَت علی علیٍّ بینما هم یسیرون، فإذا هم بِرَجُلٍ یَسُوق امرأتَه علی حمارٍ له، فعَبَروا إلیه الفراتَ فقالوا له: ”مَن أنت؟!“ قال: ”أنا رجلٌ مؤمنٌ.“ قالوا: ”فما تقول فی علیِّ ابن أبیطالب؟“ قال: ”أقول: إنّه أمیرالمؤمنین، و أوّلُ
المسلمین إیمانًا بالله و رسوله.“ قالوا: ”فما اسمُک؟“ قال: ”أنا عبدالله بن خَبّابِ بن الأرَتّ، صاحبِ رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم.“ فقالوا له: ”أفزَعناک؟“ قال: ”نَعم.“ قالوا: ”لا رَوعَ علیک! حَدِّثْنا عن أبیک بحدیثٍ سمعه من رسول الله، لعلّ الله أن ینفعنا به.“ قال: ”نعم، حدَّثنی عن رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم، أنّه قال:
ستکون فتنةٌ بعدی، یموت فیها قلبُ الرَّجل کما یموتُ بَدَنُه، یُمسِی مؤمنًا و یُصبِح کافرًا.“
فقالوا: ”لهذا الحدیث سَألناک؟! والله لنَقتُلنّک قِتلةً ما قتلناها أحَدًا!“ فأخذوه و کَتَّفوه ثمّ أقْبلوا به و بامرأتِه ـ و هی حُبْلیٰ مُتِمُّ ـ حتّی نَزَلوا تحتَ نخْلٍ، فسَقَطَتْ رُطَبَةٌ منها فأخَذها بعضُهم فقذَفها فی فیه، فقال له أحدُهم: ”بغیر حِلٍّ أو بغیر ثَمَنٍ أکَلتَها؟!“ فألقاها مِن فیه. ثمّ اخترط بعضُهم سَیفَه فضرَب به خنزیرًا لأهل الذِّمَّة، فقتَله. قال له بعضُ أصحابه: ”إنّ هذا من الفَساد فی الأرض.“ فلقی الرَّجلُ صاحبَ الخنزیر فأرْضاه من خنزِیره.
فلمّا رأی منهم عبدُالله بن خَبّاب ذلک، قال: ”لئن کنتم صادقین فیما أری، ما عَلیَّ منکم بأسٌ، و والله ما أحدَثتُ حَدَثًا فی الإسلام، و إنّی لمؤمنٌ؛ و قد أمَّنْتمونی و قلتم: لا رَوعَ علیک.“
فجاءُوا به و بِامرأتِه؛ فأضجَعوه علی شفیرِ النَّهْرِ علی ذلک الخنزیر، فذبَحوه فسال دمُه فی الماء، ثمّ أقبَلوا إلی امرأتِه، فقالت: ”إنّما أنا امرأةٌ، أما تتّقون اللهَ؟!“ قال: فبَقَروا بَطنَها، و قتَلوا ثلاثةَ نِسوَةٍ، فیهم أُمُّ سَنان قد صَحِبَتِ النبیَّ علیه الصّلاةُ و السّلام.
حرکت امیرالمؤمنین علیه السّلام به سوی خوارج نهروان
فبلَغ علیًّا خبرُهم، فبَعث إلیهم الحارثَ بن مُرَّة لِینظر فیما بلَغه مِن قتل عبدالله
بن خبّاب و النّسوةِ و یکتب إلیه بالأمر؛ فلمّا انتهی إلیهم لیُسائلهم خرَجوا إلیه فقتَلوه. فقال النّاسُ: ”یا أمیرالمؤمنین، تَدَعُ هولاء القومَ وَراءَنا یَخلُفوننا فی عِیالنا و أمْوالنا، سِرْ بنا إلیهم، فإذا فرِغنا منهم نهَضنا إلی عَدُوّنا من أهل الشّام.“»1
صفحة 149: «پاورقی (1): و یروی: أنّه لما سمِع علیٌّ نداءَهم: ”لا حکمَ إلّا لِله!“ قال: ”کلمة عادلةٌ یراد بها جَورٌ؛ إنّما یقولون لا إمارةَ، و لابدّ من إمارةٍ برّةً أو فاجرةً.“»
[قسمتی از نامۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام به اهل عراق]
صفحة 156:
«فضاربوهم حتّی لقوا اللهَ صابرین محتسبین؛ فوالله لو لم یُصیبوا منهم إلّا رجلًا واحدًا متعمِّدِین لقتله، لحَلَّ لی بذلک قتلُ الجیش کلّه.»2و3
کلام حضرت در زمان متارکۀ موقّت به لشگریان که به نزد زنها و فرزندان خود کمتر بروند
صفحة 157:
«فأقبلتم حتّی إذا أطلَلتم علی الکوفة؛ أمرتُکم أن تَلزَموا مُعَسکَرَکم و تَضُمُّوا قَواصِیَکم و تتوطَّنوا علی الجهاد، و لا تُکثِروا زیارةَ أولادِکم و نسائکم؛ فإنّ ذلک یُرِقّ قلوبَکم و یَلوِیکم، و إنّ أصحاب الحَرب لا یتوجَّدون و لا یتوجّعون و لا یَسأمون من سَهَرِ لیلهم و لا مِن ظَمَأِ نهارهم و لا من خَمْصِ
بطونهم، حتّی یُدرِکوا بثَأرِهم و ینالوا بُغیَتَهم و مَطلَبَهم.»1و2
[احتجاجات ابنعبّاس به معاویه راجع به حقّانیّت امیرالمؤمنین]
در صفحه 236 از کتاب سلیم بن قیس، من جمله از احتجاجات ابنعبّاس را به معاویه راجع به حقّانیّت امیرالمؤمنین نقل میکند، تا آنکه میگوید:
”یا معاویة! أما علمتَ أنّ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم حین بعث إلی مُؤتَةَ أمَّر علیهم جعفرَ بن أبیطالب، ثم قال: إنْ هَلَکَ جعفرٌ [بن أبیطالب] فزیدُ بن حارثة، فإن هلَک زیدٌ فعَبدُالله بن رَواحَةَ، و لم یَرضَ لَهم أن یختاروا لِأنفسهم! أ فکان یترُک أُمَّتَه لا یُبیِّن لهم خلیفتَه فیهم؟! بلی والله ما ترَکهم فی عَمْیاءَ! و لا شُبهةٍ“» ـ الخ.3
در صفحه 249 ـ 257 از کتاب سلیم بن قیس راجع به قضایای وارده بعد از رحلت رسول الله و کشف بیت فاطمه و قضیۀ فدک مطالبی وارد است.
و نیز از صفحه 24 ـ 89 راجع [به] برگرداندن خلافت از بنیهاشم بعد از رحلت و اشعار عبّاس: «ما کنت احسب هذا الأمر منحرفًا» ـ الخ، مطالبی است4.5
[إنّ شرّ النّاس عند الله امامٌ جائرٌ ضَلَّ و ضُلَّ به]
و در جلد 2، صفحه 85 ضمن موعظۀ عثمان میفرماید:«”و إنّ شرَّ النّاسِ عند الله إمامٌ جائرٌ ضَلَّ و ضُلَّ به، فأماتَ سُنّةً مأخوذةً و أحیا بدعةً متروکةً؛ و إنّی سَمِعتُ رسولَ الله صلّی الله علیه و آله یقول: یُؤتیٰ یومَ القیامة بالإمام الجائِر و لیس معه نصیرٌ
و لا عاذرٌ، یُلقیٰ فی نارِ جهنّم فیدُور فیها کما تدور الرَّحیٰ ثمّ یَرتَبِط فی قَعرِها.“1
و ابناثیر در کامل، جلد 3، صفحه 74 جملههای گذشته را با اندک اختلافی در الفاظ و اضافۀ این جمله نقل کرده:”و إنّی أُحذِّرک اللهَ و سَطوَتَه2 و نقماته، فإنَّ عذابَه شدیدٌ ألیم.“
رونلدسن در کتابی که از او به عربی ترجمه شده و به نام عقیدة الشیعة در مطبعۀ سعادت مصر، سال 1365 به چاپ رسیده، صفحه 82 گوید:
”و یَرویٰ أحمدُ بن حنبل: أنّه بعد مَقتلِ علیٍّ خطَب الحسنُ بالنّاس، فقال:
لقد قُبِضَ فی هذه اللیلة رجلٌ لم یسبقه الأوّلون بعَمَلٍ و لا یُدرِکه الآخرون بعَمَلٍ، و قد نصَبه رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم.“3
سپس گوید: ”و قد ناقشنا صحّةَ هذه القضیة آنفًا.“ این مناقشه به مقصود ما که نقل روایت احمد و فرمایش امام مجتبی علیه السّلام است زیانی نمیرساند.»4و5
راجع به اخبار در شهادت امیرالمؤمنین علیه السّلام
در شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 63 گوید:
«ابناثیر، در أُسد الغابة، جلد 4، صفحه 35، و ابنحجر در صواعق، صفحه 80، بیعت ابنملجم و ردّ علی بیعت او را، و خواندن ابیاتی که دلالت بر وفات او کند، و افطار هرشب از ماه رمضان را نزد یکی از حسنین علیهما السّلام و عبدالله بن جعفر، نوشته گوید:
لایزیدُ علی ثَلاثِ لُقَمٍ و یقول: ”یأتی أمرُ الله و أنا خمیصٌ، و إنّما هی لَیلَةٌ أو لَیلَتان!“ تا آنکه گوید: ”خرَج علیٌّ لِصلاةِ الفَجر، فاستقبله الإوَزُّ یَصِحنَ فی وجهِه.“ قال: فجعَلنا نطرُدُهنّ عنه، فقال:
”دَعُوهنّ فإنّهن نوائِحُ!“ و خرج فأُصیب! و هذا یدلّ علی أنّه عَلِم السَّنةَ و الشَّهرَ و اللَّیلة الّتی یُقتَل فیها!
سیوطی در خصائص الکبری، جلد 2، صفحه 124 گوید:
و أخرج الحاکمُ و البَیهقی و أبونعیم عن الزهریّ قال: ”لما کان صباحُ قتلِ علیّ بن أبیطالب، لم یُرفَع حَجَرٌ فی بیت المقدس إلّا وُجِد تحته دَمٌ!“ و أخرج أبونعیم من طریق الزّهری عن سعید بن المسیّب، قال: ”صَبیحة یوم قتلِ علیّ بن أبیطالبٍ، لم تُرفَع حَصاةٌ مِن الأرض إلّا و تحتها دمٌ عبیطٌ.“»1
در غایة المرام، صفحه 488، حدیث الخامس عشر، راجع به شهادت امیرالمؤمنین و عیادت حبیب بن عمرو مطالبی است.2
در علی و الوصیّة از صفحه 125 تا صفحه 142، حدیث آمدن یهودی را در زمان عمر و سؤالات او را از امیرالمؤمنین علیه السّلام، و جوابهای آن حضرت را به چند طریق نقل کرده است. در این حدیث، حضرت إخبار به شهادت خود به واسطۀ ضربه بر فرق سر میدهند و یهودی ایمان میآورد و اعتراف به مقام وصایت آن حضرت مینماید3.4
[بیعت اهل کوفه با امام حسن علیه السّلام]
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 160:
«”و کان علیٌّ رضی الله عنه شدیدَ الأُدْمَة، ثقیلَ العَینَین، ضَخْمَ البَطن، أصلَعَ، ذا عَضُلات، فی أذُنَیه شَعْرٌ یخرج منهما، و کان إلی القَصْرِ أقرَبَ.“»1و2
صفحة 163: «(قال:) و ذکروا أنّه لمّا قُتل علیُّ بن أبیطالب ثار النّاسُ إلی الحسن بن علیٍّ بالبیعة، فلمّا بایَعوه قال لهم: ”تُبایعون لی علی السَّمع و الطّاعة، و تحاربون مَن حاربتُ، و تُسالمون مَن سالمتُ!“
فلمّا سَمِعوا ذلک ارتابوا و أمسَکوا أیدیَهم، و قبَض هو یدَه؛ فأتوا الحسینَ فقالوا له: ”ابْسُطْ یدَک نُبایعْک علی ما بایَعْنا علیه أباک، و علی حَربِ المُحلّین الضالّین أهلِ الشّام.“
فقال الحسینُ: ”معاذ الله أن أُبایِعکم ما کان الحسن حَیًّا.“
قال: فانصرفوا إلی الحسن، فلم یجدوا بُدًّا من بیعتِه علی ما شرَط علیهم. فلمّا تمّتِ البیعةُ له و أخذ عهودَهم و مواثیقَهم علی ذلک، کاتَبَ معاویةَ فأتاه فخَلا به؛ فاصطلح معه علی أنّ لمعاویة الإمامةَ ما کان حَیًّا، فإذا مات فالأمرُ للحسن. فلمّا تَمَّ صلحُهما صعَد الحسنُ إلی المنبر، فحمد اللهَ و أثنیٰ علیه، ثمّ قال:
”أیُّها النّاس! إنّ الله هَدیٰ أوَّلَکم بأوَّلِنا، و حقَن دماءَکم بآخِرنا، و کانت لی فی رقابکم بیعةٌ، تحاربون مَن حاربتُ و تسالمون مَن سالمتُ، و قد سالمتُ معاویةَ و بایعتُه، فبایعوه و إنْ أدْری ﴿لَعَلَّهُۥ فِتۡنَةٞ لَّكُمۡ وَمَتَٰعٌ إِلَىٰ حِينٖ﴾3.“ و أشار إلی معاویةَ.»4
صلح حضرت امام حسن علیه السّلام با معاویه و نگرانی سُلَیمان بن صُرَد خزاعی و کلام حضرت امام حسین علیه السّلام
صفحة 165: «(قال:) ثمّ خرج سلیمانُ بن صُرَد من عنده فدخل علی الحسین، فعرَض علیه ما عرَض علی الحسن و أخبَرَه بما ردّ علیه الحسنُ، فقال الحسین:
”لِیَکنْ کُلُّ رجل منکم حِلْسًا من أحلاسِ بیته ما دام معاویة حَیًّا؛ فإنّها بیعةٌ کنتُ والله لها کارِهًا، فإنْ هلَک معاویةُ نظرنا و نظرتم و رأینا و رأیتم.“»1
شهادت امام حسن علیه السّلام و سرور و سجدۀ معاویه و دخول ابنعبّاس بر معاویه
صفحة 174: «(قال:) فلمّا کانتْ سَنَةَ إحدی و خمسین، مرِض الحسنُ بن علیّ مَرَضَه الّذی مات فیه، فکتب عاملُ المدینة إلی معاویة یخبره بشکایة الحَسَن، فکتب إلیه معاویة: ”إن استطعتَ ألّا یَمضِیَ یومٌ یُمَرّ بی إلّا یأتینی فیه خبرُه فافْعَلْ!“
فلم یزل یکتب إلیه بحاله حتّی تُوُفّی، فکتَب إلیه بذلک. فلمّا أتاه الخبرُ أظهَرَ فَرَحًا و سُرورًا حتّی سجَد و سجَد مَن کان معه. فبلَغ ذلک عبدَالله بن عبّاس ـ و کان بالشّام یومئذٍ ـ فدخل علی معاویة، فلمّا جلس قال معاویة: ”یا ابنعبّاس، هلَک الحسنُ بنُ علیّ!“ فقال ابنعبّاس: ”نعم، هلَک، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾2 ترجیعًا مکرِّرًا. و قد بلغنی الّذی أظهرتَ من الفَرَح و السُّرور لوفاته؛ أما والله ما سَدَّ جسدُه حُفْرتَک، و لا زاد نقصانُ أجَلِه فی عمرک، و لقد مات و هو خیرٌ منک، و لئِن أُصِبْنا به لقد أُصِبْنا
بمَن کان خیرًا منه جدِّه رسولِ الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم، فجبَر اللهُ مصیبتَه، و خلَّف علینا مِن بعده أحسَنَ الخلافة.“
ثمّ شَهِقَ ابنُعبّاسٍ و بکیٰ، و بکیٰ مَن حضر فی المجلس و بکیٰ معاویةُ، فما رأیتُ یومًا أکثرَ باکیًا من ذلک الیوم، فقال معاویة: ”بلغنی أنّه ترَک بنین صغارًا!“ فقال ابنعبّاس: ”کلّنا کان صغیرًا فکبر.“
قال معاویة: ”کم أتی له مِن العُمر؟“ فقال ابنعبّاس: ”أمرُ الحسن أعظَمُ مِن أن یُجهَل أحدٌ مولدَه.“
قال: فسکَت معاویةُ یسیرًا ثمّ قال: ”یا ابنالعبّاس، أصبحتَ سَیِّدَ قومک مِن بعده!“ فقال ابنعبّاس: ”أمّا ما أبقَی اللهُ أباعبدالله الحسین فلا.“
قال معاویة: ”للّه أبوک یا ابنعبّاس، ما استنبأتک إلّا وجدتُک مُعِدًّا.“»1و2
فرزدق و کُثَیِّر عَزَّة از هواداران حضرت امام زینالعابدین علیه السّلام بودند
[یوم الإسلام] صفحة 75:
«و کان هوَی الفرزدق مع علیّ بن الحسین بن علیّ بن أبیطالب علیهم السّلام و قال فیه:
هذا الّذی تَعرِف البَطحاءُ وَطْأتَه | *** | و البَیتُ یَعرِفه و الحِلُّ و الحَرَمُ |
*** | هذا ابنُ خَیرِ عِبادِ الله کلِّهمهذا التّقیُّ النَّقیُّ الطّاهرُ العَلَمُ |
و کان مِن أشدّ النّاس تعصّبًا للبَیت العَلویّ کُثَیِّرُ عَزَّة، و قد غالی فی التّشیّع و ذهب مذهبَ الکیسانیّة و قال: بالرّجعة و التنّاسخ و صرّح بمذهبه و جادل فیه خصومَه، و مع
ذلک لم یضطهده الأُمویّون بل عاملوه معاملةً حَسَنَةً و أجَلّوه، حتّی لایَنالهم أذاه.»1
3. امویّون
[کلام کفر آمیز ابوسفیان به عثمان]
و در [الفردوس الأعلی] صفحه 20 مرحوم [سیّد محمّدعلی] قاضی در پاورقی گوید:
«دخل أبوسفیان علی عثمان بعد أن وَلِیَ الخلافةَ و خاطَبهم بکلامِه المُعلَن بکُفره و نفاقِه، و قال:
”یا بَنیأُمَیَّةَ! تَلَقَّفوها1 تَلَقُّفَ الکُرَةِ؛ و الَّذی یَحلِف به أبوسفیان مازِلتُ أرجوها لکم! و لَتَصیرَنَّ إلی صِبیانکم وَراثَةً!“
و قال لعثمان: ”أدِرْها کالکُرَة، و اجْعَل أوتادَها بنیأُمَیَّةَ؛ فإنّما هو المُلکُ. و لا أدرِی ما مِن جَنَّةٍ و لا نارٍ.“
و أتی قَبرَ حمزةَ سَیِّدَ الشُّهداء علیه السّلام فَرَکَلَه2 برِجلِه ثمّ قال: ”یا حمزةُ! إنَّ الأمرَ الّذی کنتَ تُقاتِلنا علیه بالأمْسِ، قد مَلَکناه الیَومَ؛ و کنّا أحَقَّ به مِن تیمٍ و عَدِیٍّ.“»3
انتقال خلافت به عثمان، و گفتار ابوسفیان به بنیامیه: «تلقَّفوها تلقُّف الکُرة»، و اعتراض عمار و مقداد
در کتاب شیعه در اسلام سبط، جلد 1، صفحه 52 در پاورقی گوید:
«مسعودی در مروج الذّهب، جلد 1، صفحه 439 گوید:
و قد کان عمّارٌ حین بویع عثمانُ، بلَغه قولُ أبیسفیان صَخْرِ بن حَربٍ فی دارِ عثمان عَقِیبَ الوقتِ الّذی بویع فیه عثمانُ و دخَل دارَه و معه بنوأمیَّة!
فقال أبوسفیان: ”أ فیکم أحدٌ مِن غیرکم و قد کان أعمَی؟“ قالوا: ”لا!“ قال: ”یا بنیأمیَّةَ! تلقَّفوها تلقُّفَ الکُرَةِ! فوالّذی یَحلِف به أبوسفیان، ما زِلتُ أرجوها لکم! و لتَصیرَنَّ إلی صِبیانِکم وِراثةً.“ فانتَهَرَه عثمانُ و ساءَه ما قال!
و نَمیٰ هذا القولُ إلی المهاجرین و الأنصار و غیر ذلک من الکلام؛ فقام عمّارٌ فی المسجد فقال: ”یا معشرَ قریشٍ! أما إذا صَرَفتم هذا الأمرَ عن أهلِ بیت نبیِّکم هٰهنا مرّةً و هٰهنا مرّةً، فما أنا بآمِنٍ أن یَنزِعَه اللهُ فیَضَعه فی غیرِکم، کما نَزَعتُموه مِن أهلِه و وَضَعتُموه فی غیر أهله.“
و قام المقداد فقال: ”ما رأیتُ مثلَ ما أُوذِیَ به أهلُ هذا البیتِ بعد نبیِّهم!“ فقال عبدُالرّحمن بن عوفٍ: ”و ما أنت و ذاک یا مقدادُ بن عمرو؟“
فقال: ”إنّی والله لَأُحِبُّهم بحبِّ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم [إیّاهم]، و إنّ الحقَّ معهم و فیهم یا عبدالرّحمن! أ عَجَبٌ من قریشٍ و أنت تطوّلهم علی النّاس بفَضل أهل هذا البیت قد اجتمعوا علی نَزعِ سلطان رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بعده من أیدیهم! أما و أیْمُ اللهِ یا عبدَالرّحمن، لو أجِدُ علی قریش أنصارًا لقاتَلتُهم کقتالی إیّاهم مع رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یومَ بدرٍ! ـ الخ.“1
عبدالله عنان محامی در تاریخ الجمعیات السریة و الحرکات الهدامة، صفحه 26 گوید:
”و کان لِعَلیٍّ حزبٌ یُنادِی بخلافته عَقِبَ النّبیّ مباشرة و یَریٰ أنّه هو و بَنُوه أحقُّ النّاس بها. (تا آنکه گوید:) و من الخطأ أن یُقال: أنّ الشّیعة أنّما ظهروا لأوّل مرّة عند انشقاق الخوارج، و أنّهم سُمُّوا کذلک لبقائهم إلی جانب علیٍّ شیعةً و ظهروا منذُ وفاة النّبیّ کما قدّمنا!“
ابنخلدون در تاریخ، جلد 2، صفحه 171 میگوید: ”و فی قصّة الشوری، إنّ جماعةً من الصحابة کانوا یتشیَّعون لعلیّ و یرَون استحقاقَه علی غیره. و لمّا عُدِل به إلی سواه تأفّفوا من ذلک و أسِفوا له؛ مثل الزّبیر و معه عمّار بن یاسر و المقداد بن الأسود و غیرهم! إلّا أنّ القوم لَرَسوخٌ قَدَمُهم فی الدّین و حِرصُهم علی الأُلفة، لم یزیدوا فی ذلک علی النّجویٰ بالتأفّف و الأسف.“1»2
در شرح نهج البلاغه، ابنأبیالحدید، جلد 9 (بیست جلدی) از صفحه 1 إلی صفحه 30 راجع به مخالفتهای امیرالمؤمنین با عثمان مطالبی آورده است.3و4
کلام ابنخلدون در علّت تفوّق بنیامیّة در حکومت و تغلّب بر مردم
[یوم الإسلام] صفحة 90:
«و قال [صلّی الله علیه و آله و سلّم]: ”لیس منّا مَن دعا إلی عصبیّةٍ أو قاتَلَ لعصبیّةٍ.“5
قال ابنخلدون فی أوّل الجزء الثّالث مُصَدِّرًا الکلامَ علی الدَّولة الأُمویّة:
”کان لبنیعبدمناف فی قریش جُمَلٌ مِن العدد و الشّرف لایناهضهم فیه أحدٌ من سائرِ بطون قریش و کان فخذاهم ـ بنوأمیّه و بنوهاشم ـ حیًّا جمیعًا ینتمون لعبدمناف و ینسبون إلیه. و قریشٌ تعرف ذلک و تسأل لهم الرّیاسةَ علیهم، إلّا أنّ بنیأمیّة کانوا أکثَرَ عددًا من بنیهاشم و أوفَرَ رجالًا، و العزّةُ إنّما هی بالکثرة و کان لهم قُبَیلَ الإسلام شَرَفٌ معروف. و لمّا جاء الإسلام و دهِش النّاسُ بما وقع مِن أمر النّبوّة و الوحی و تنزُّلِ الملائکة و ما وقع من خوارقِ الأُمور، نسی النّاسُ أمرَ العصبیّة مسلمُهم و کافرُهم؛ أمّا المسلمون فنهاهم الإسلامُ عن أمور الجاهلیّة کما فی الحدیث:
إنّ الله أذهَبَ عنکم عبیّةَ الجاهلیّة و فَخرَها، لأنّنا و أنتم بنو آدم و آدَمُ من تُرابٍ.1
و أمّا المشرکون فشغَلهم ذلک الأمرُ العظیم عن شأن العصائب.
و لذلک لمّا افترق أمرُ بنیأمیّة و بنیهاشم بالإسلام إنّما کان ذلک الافتراقُ بحصار بنیهاشم فی الشّعب لا غیر، حتّی کانت الهجرةُ و شرَع الجهادُ و لم تبق إلّا العصبیّةُ الطّبیعیّة الّتی لاتفارَق، و هی نَعرةُ الرّجل علی أخیه و جارِه فی القتل و العُدوان علیه، فهذه لایُذهِبها شیءٌ و لا هی محظورةٌ بل هی مطلوبةٌ و نافعة فی الجهاد. ثمّ إنّ شرفَ بنیعبدمناف لم یزل فی بنیعبدشمس و بنیهاشم، فلمّا هلک أبوطالب و هاجَر بنوه مع رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم و حمزةُ کذلک ثمّ مِن بعده العبّاسُ و الکثیرُ مِن بنیعبدالمطّلب و سائرُ بنیهاشم، خلا الجوُّ حینئذٍ مِن مکان بنیهاشم بمکّةَ و استغلظت ریاسةُ بنیأمیّة فی قریش ثمّ استحکمَتْها مشیخةُ قریش مِن سائر البطون فی بدرٍ، و هلک فیها عظماءُ بنیعبدشمس عتبةُ و ربیعةُ و الولیدُ و عقبةُ بن أبیمُعَیط و غیرُهم.
فاستقلّ أبوسفیان بشرف بنیأُمیّه و التقدّمِ فی قریش و کان رئیسَهم فی أُحُد و قائدَهم فی الأحزاب و ما بعدها. و قد مَنَّ رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم علی قریش بعد أن مَلِکَهم. و شکَت مشیخةُ أُمیّة بعد ذلک لأبیبکرٍ ما وجدوه فی أنفسهم من التّخلّف عن رتب المهاجرین الأوّلین و ما بلغهم من کلام عُمَر فی ترکه شوراهم. فاعتذر لهم أبوبکر و قال:
أدرِکوا إخوانَکم بالجهاد و أنفَذَهم لحروب الرّدّة فأحسَنوا الغناءَ عن الإسلام.
أبوبکر و عمر برای آنکه سهمیّهای از حکومت به بنیامیّه داده باشند یزید بن ابیسفیان و معاویه را گماشتند
ثمّ جاء عمرُ فرمَی بهم الرّومَ و أرغَبَ قریشًا فی النّفیر إلی الشّام فکان مُعظَمُهم هنالک، و استعمل یزیدَ بن أبیسفیان علی الشّام و طال أمَدُ ولایته إلی أن هلک فی طاعون عَمْوَاس، فولّی مکانَه أخاه معاویةَ و أقرّه عثمانُ مِن بعد عمرَ، فانصلت ریاستُهم علی قریش فی الإسلام بریاستُهم قبل الفتح، و ما زال النّاس یعرفون ذلک لبنیأُمیّة. و لمّا هلک عثمانُ و اختلف النّاس علی علیٍّ کانت عساکرُ علیٍّ أکثَرَ عددًا لمکان الخلافة و الفضل إلّا أنّها من سائر القبائل مِن ربیعة و یمن و غیرهم، و جموعُ معاویةَ هی جُندُ الشّام من قریشٍ شوکة مُضَر و بأسهم نزلوا بثغور الشام منذ الفتح فکانت عصبیّتُه أشَدَّ و أمضَی شوکةً. ثمّ کسَر مِن جناح عَلِیٍّ ما کان من أمر الخوارج و شغله بهم إلی أن ملک معاویةُ و خلع الحسنُ نفسَه و اتّفقت الجماعةُ علی بیعة معاویة عند ما نسی النّاسُ شأنَ النّبوّة و الخوارق و رجعوا إلی أمر العصبیّة و التّغالب. و تعیّن بنوأمیّة للغَلَب علی مُضَر و سائرِ العرب و معاویةُ یومئذ کبیرُهم فاستوَت قدمُه و استفحل شأنُه و استحکمَت فی أرض مصر ریاستُه و توثَّق عقدُه.
و أقام فی سلطانه عشرین سنة یُنفِق من بضاعة السّیاسة الّتی لم یکن أحدٌ من قومه أوفَرَ فیها منه یدًا من أهل التّرشیح من وُلْدِ فاطمة و بنیهاشم و آل الزّبیر و أمثالهم، و یصانع رؤوسَ العرب و قوم مُضَر بالإغضاء و الاحتمال و الصّبر علی الأذیٰ و المکروه،
و کانت غایتُه فی الحلم لاتُدرَک و عصابتُه فیها لاتنزع و مِرقاتُه فیها تزلّ عنها الأقدامُ.“1
کلام مقریزی در النّزاع و التّخاصم فی ما بین بنیامیّه و بنیهاشم
و قد ألّف المقریزیّ کتابًا لطیفَ الحجم سمّاه: النّزاع و التّخاصم فیما بین بنیأمیّة و بنیهاشم. و قد ذکَر فیه ما یدلّ علی أنّ النّزاع بینهم قدیمٌ:
فمثلًا کانت المنافرةُ بین هاشم بن عبدمناف بن قُصیّ و بین أخیه أُمَیّة بن عبدشمس، و سببُها أنّ هاشمًا کانت إلیه الرِّفادة مع السِّقایة لأنّ أخاه عبدشمس کان یسافر، و کان أُمیّة یقیم بمکةَ و کان أُمیّةُ رجلًا مُقلًّا، و لعبدشمس ولدٌ کثیر فاصطلحت قریشٌ علی أنْ یولّی هاشمَ السِّقایةَ و الرِّفادة، و کان هاشم رجلًا موسِرًا، و کان إذا حضر موسم الحجّ اعتبر الحُجّاجَ ضیوفَه فأکرَمَهم و أطعمهم و سقاهم. و کان أُمیّة قد صنع فی الجاهلیّة شیئًا لم یصنعه أحدٌ من العَرَب: زوَّج ابنَه أباعمرو بن أُمیّة امرأتَه فی حیاته، و أبومُعَیْط بن أبیعمرو بن أُمیّة زاد فی هذا المَقْتِ. و نافر حربُ بن أُمیّة عبدَالمطّلب بن هاشم من أجل یهودیٍّ کان فی جوار عبدالمطّلب، فما زال أُمیّة یغری به حتّی قتل و أخذ مالَه، فی خبر طویل. و تمادت العداوةُ بین البیتَین إلی أن بُعِث رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فقام بمکّة یدعو قریشًا إلی توحید الله تعالی و ترکِ ما کان تعبد من دون الله.
فعاداه جمعٌ کبیر من أُمیّة، ثمّ کان الحَکم بن أبیالعاص بن أُمیّة ـ و کان عارًا علی الإسلام و کان رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بمکّة ـ یَشتُمه و یُسمِعه ما یَکرَه؛ ثم أسلَمَ یوم الفتح فلم یحسن إسلامه، و کان مغموطًا علیه فی دینه. و ما زال منفیًّا فی زَمَنِ رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم و خلافة أبیبکرٍ و عمر، ثمّ أعاده عثمانُ، و کان ذلک ممّا أنکر النّاسُ علیه و کان أعظَمَ النّاس شُؤْمًا علی عثمان. قد مات فی خلافة عثمان و ضُرب علی قبره فُسطاطٌ. و قالت له2 عائشةُ یومًا: ”أشهَدُ أنّ رسولَ الله لعَن
أباک و أنت فی صُلْبِه.“ و کان یقول له: ”طریدُ رسول الله!“ و هو والدُ مروان بن الحکم الّذی صارت الخلافةُ إلیه بالغلبة. و مِن وُلد مروانَ هذا عبدُالملک بن مروان الّذی یقول: ”لستُ بالخلیفة المُداهن و لا بالخلیفة المأفون.“ یعنی بالخلیفة المداهن معاویةَ، و بالخلیفه المأفون یزیدَ بن معاویة.
و منهم أبوسفیان: صخر بن حَرْب بن أُمیّة الّذی قاد الأحزابَ و قاتَلَ رسولَ الله یومَ أُحُد، و قتَل کثیرًا مِن خیار أصحابه، منهم حمزةُ بن عبدالمطّلب بن هاشم، و قاتَلَ رسولَ الله یوم الخندق.
فلمّا تمکّنوا من الخلافة حکّموا النّاسَ بهذه العصبیّة و نکّلوا بالهاشمیّین بما کان بینهم منذ الجاهلیّة من عداوة. و ظلّ الحالُ علی هذا المنوال حتّی زالت دولتُهم، و کلُّ هذا یُفسِّر ما کان من خلافٍ بین علیّ علیه السّلام و معاویةَ، و قتلِ یزیدَ للحسین علیه السّلام، و توالی القتل علی ذُرّیّة علیٍّ علیه السّلام.» ا ه .1
معاویه چهارصد هزار به سَمُره داد تا دو آیۀ قرآن را دربارۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام و ابنملجم تحریف کند (ت)
[تاریخ الشیعة] صفحة 109:
«و لا غرابةَ مِن أمر سَمُرَة، فإنّه قد خالف النبیَّ صلّی الله علیه و آله و سلّم فی حیاته و اعتدی علی أبیالحسن علیه السّلام بعد وفاته.2 و کان آخِرُ الثّلاثة موتًا؛ و قد
قال لهم النبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم ”آخِرُکم موتًا فی النّار.“1و2
[تخریب حرم و ضریح ائمّۀ بقیع توسّط وهّابیهای سعودی]
[تاریخ الشّیعه] صفحة 118، پاورقی 1:
«کان دخولُ ابنالسّعود إلی مکّة المکرّمة أوّلَ عام 1344، و فی الثّامن من شوّال هذا العام هدَم القباب الشَّریفة و جعل الضّرائحَ أرضًا بسیطة؛ و جعَلت الشّیعةُ هذا الیومَ یومَ حزن مشهود، و إلی الیوم تقام فیه الذّکریٰ لهذه المَأساة. و کنتُ لمَن استوحی قریحتَه فی هذا الحادث المؤلم فقلتُ قصیدة فی السَّنة الثانیة من هدمِ القبور، مطلعُها:
*** | لِمَ أبْقَیْتَ وَکَّافَ الدُّموعِأمَا تَبْکیک فاجعةُ البقیعِ»3 |
[نامۀ معاویه به سعید بن عاص در خصوص بیعت گرفتن از افراد برای یزید]
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 178:
«و کتب إلی سعید بن العاص: ”أمّا بعد، فقد أتانی کتابُک، و فهمتُ ما ذکرتَ فیه من إبطاء النّاس عن البیعة، و لا سیّما بنیهاشم، و ما ذکر ابنالزُّبیر. و قد کتبتُ إلی رؤسائهم کتبًا، فسَلِّمْها إلیهم و تَنَجَّزْ جواباتِها، و ابعَثْ بها إلیّ حتّی أریٰ فی ذلک
رأیی؛ و لتَشُدّ عزیمتُک و لتَصلُب شَکیمَتُک و تَحسُن نیّتُک، و علیک بالرّفق و إیّاک و الخَرْق، فإنّ الرفقَ رشدٌ و الخَرقَ نَکَدٌ.
و انظُرْ حسینًا خاصّة، فلا یناله منک مکروهٌ؛ فإنّ له قرابةً و حقًّا عظیمًا لا یُنکره مُسلِمٌ و لا مسلمة، و هو لَیثُ عَرینٍ، و لستُ آمِنُک إن شاوَرتَه أن لا تَقویٰ علیه.
فأمّا مَن یَرِد مع السِّباع إذا وَرَدَتْ و یَکنِس إذا کنَسَتْ،1 فذلک عبدُالله بن الزُّبَیر، فاحْذَرْه أشدَّ الحَذَر.
و لا قوّة إلّا بالله، و أنا قادمٌ علیک إن شاء الله؛ و السّلام.“»2و3
سابقۀ عداوت بنیامیّه با بنیهاشم
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 136:
«لمّا قدم [أبوهریرة] العراقَ مع معاویة فی العام الّذی سمّوه عامَ الجماعة ـ و هو فی الحقیقة عام الفُرقَة ـ جَثا علی رُکبَتَیه فی مسجد الکوفة و جعَل یضرب صُلعَتَه مرارًا، یَلفِت النّاسَ بذلک إلیه ـ و یَلفِت کذلک معاویةَ و حاشیتَه ـ و حین اجتمعوا علیه أهاب بهم: ”یا أهلَ العراق! أ تزعُمون أنّی أکذِب علی رسول الله؟“ ـ الحدیثَ.»4
صفحة 140: «”إذا ولیتَ أمرَ المسلمین فاتّقِ الله! و لا تحمل بنیأمیّة و بنیأبیمُعَیط علی رقاب المسلمین!“ مِن وصیة عمر بن الخطّاب لعثمان بن عفان.»5
صفحة 142: «و قد کانت المنافرةُ لا تزال بین بنیهاشم و بین عبدشمس
بحیث أنّه یقال: ”إنّ هاشمًا و عبدَشمس ولدا تَوأمَین فخرج عبدُشمس فی الولادة قبلَ هاشم، و قد لصِقَتْ إصبعُ أحدهما بجبهة الآخر، فلمّا نُزِعَت دَمِیَ المکانُ، فقیل سیکون بینها أو بین ولدیهما دمٌ؛ فکان کذلک.“»1
اسلام ابوسفیان از روی اضطرار در فتح مکّه
صفحة 143: «و قاتَلَ [أبوسفیان] رسولَ الله یوم الخندق؛ و لم یزل یحادّ الله و رسولَه حتّی سار رسول الله لفتح مکّة، فأتی به العبّاسُ بن عبدالمطّلب رسولَ الله و قد أردفه ـ و کان صدیقَه و ندیمَه فی الجاهلیّة ـ فلمّا دخل به علیٌّ رسولَ الله سأله أن یؤمنه.
فلمّا رآه رسولُ الله قال له: ”وَیلَک یا أباسفیان! أ لم یَأنِ لک أن تَعلَم أن لا إلهَ إلّا الله؟!“
فقال له: ”بأبی أنت و أُمّی، ما أوصَلَک و أجمَلَک و أکرَمَک! والله لقد ظَنَنتُ أنّه لو کان مع الله غیرُه لقد أغنیٰ عنّی شیئًا.“
فقال: ”یا أباسفیان! أ لم یَأنِ لک أن تعلم أنّی رسول الله؟“
فقال: ”أمّا هذه ففی النّفسِ منها شیءٌ!“
فقال له العبّاسُ: ”وَیلَک، اشْهَد بشهادةِ الحقّ قبلَ أن تُضرَب عُنُقُک!“ فشهِد و أسلَمَ.
و قد اختلف فی حُسنِ إسلامه، فقیل: ”إنّه شهد حُنَینًا مع رسول الله!“ و کانت الأزلامُ معه یستقسم بها، و کان کهفًا للمنافقین فی الجاهلیّة!»2و3
عداوت ابوسفیان با مسلمین در زمان رسول خدا و عداوت معاویة بن المغیرة پس از رسول خدا
صفحة 144: «و ممّن حاربوا النّبیَّ معاویةُ بن المغیرة بن أبیالعاص بن أمیّة، و هو الّذی جدَع أنفَ حمزة و مثَّل به. و معاویةُ هذا هو أبوعائشة أُمِّ عبدالملک بن مروان، و عبدُالملک هذا أعرَفُ النّاس فی الکفر؛ لأنّ أحد أبوَیه الحَکَمُ بن أبیالعاص لَعینُ رسول الله و طَریدُه، و الآخَرُ معاویةُ بن المغیرة.»1
صفحة 144: «و قال المقریزیّ: ”و ما من أحدٍ من هولاء الّذین تقدّم ذکرهم، إلّا و قد بذَل جُهدَه فی عداوة رسول الله و بالغ فی أذی مَن اتّبعه و آمَنَ به و نالوا منهم من الشّتم و أنواعِ العذاب، حتّی فرّ منهم مهاجرون إلی بلاد الحَبَشَة ثمّ إلی المدینة، و أُغلِقَت أبوابُهم بمکّة، فباع أبوسفیان بعضَ دُورهم و قضی مِن ثمنها دَینًا علیه. و همّوا بقتل رسول الله غیرَ مرّة، و تناظروا فی أمره لیُخرجوه من مکّة أو یقیّدوه و یَحبِسوه حتّی یَهلَک، و بالغ کلٌّ منهم فی ذلک بنفسه و مالِه و أهله و عشیرتِه، و نُصب لرسول الله الحبائلَ بکلّ طریق سِرًّا و جهرًا لِیقتله.“»2و3
عامالجماعة را باید عامالفرقة و عامالقهر و الجبریّة نام نهاد
صفحة 145: «قال الجاحظ، و هو یتحدّث عن أمرِ قتلِ عثمان و ما جرّه علی المسلمین مِن بلایا و مِحَنٍ:
”ثمّ ما زالت الفِتَنُ متّصلةً و الحروب مترادفةً، کحرب الجمل و کوقائع صفّین و کیوم النّهروان... . إلی أن قتَل أشقاها علیَّ بن أبیطالب رضوان الله علیه، فأسعده اللهُ بالشّهادة و أوجب لقاتله النّارَ و اللّعنةَ. إلی أن کان من اعتزال الحسن علیه السّلام الحروبَ، و تخلیة الأمور عند انتشار أصحابه و ما رأیٰ من الخَلَل فی عسکره و ما عرف مِن اختلافهم علی أبیه و کثرةِ تلوُّنهم علیه؛ فعندها استَوَیٰ معاویةُ علی المُلک و استبدّ علی بقیّة الشّوریٰ و علی جماعة المسلمین من الأنصار و المهاجرین، فی العام الّذی سمّوه عامَ الجماعة! و ما کان عامَ الجماعة، بل کان عامَ فُرقَةٍ و قهرٍ و جبریّةٍ و غلبة! و العامَ الّذی تحوّلت فیه الإمامةُ مُلکًا کَسرَویًّا، و الخلافةُ غصبًا قیصریًّا... . ثمّ ما زالت معاصیه مِن جنس ما حکَینا و علی منازلَ ما رتّبنا، حتّی رَدَّ قضیّةَ رسول الله ردًّا مکشوفًا و جحَد حُکمَه جحدًا ظاهرًا، فی ولد الفراش و ما یجب للعاهر، مع اجتماع الأُمّة أنّ سُمَیَّة لم تکن لأبیسفیان فراشًا و أنّه إنّما کان بها عاهرًا؛ فخرج بذلک مِن حکم الفجّار إلی حکم الکفّار.
و لیس قتلُ حُجر بن عدیّ و إطعامُ عمرو بن العاص خراجَ مصر و بیعةُ یزید الخلیع و الاستئثارُ بالفَیء و اختیارُ الولاة علی الهوَی و تعطیلُ الحدود بالشَّفاعة و القرابة (إلّا) من جنس جَحدِ الأحکام المنصوصة و الشّرائعِ المشهورة و السُّنَنِ المنصوبة! و سواءٌ فی باب ما یستحقّ من الکُفّار جَحدُ الکتاب و رَدُّ السنّة إذا کانت السنّةُ فی شهرة الکتاب و ظهورِه، إلّا أنّ أحدَهما أعظَمُ و عقابَ الآخرة علیه أشَدُّ.“»1
جنایات یزید و عبیدالله بن زیاد به وضوح کفر دیرین آنها را میرساند
صفحة 146: «[قال الجاحظ]: ”ما کان من یزید:
ثمّ الّذی کان مِن یزید، ابنِه، و من عمّالِه و أهلِ نصرته، ثمّ غَزْو مکّةَ و رَمْی
الکعبة و استباحة المدینةِ، و قتل الحسینِ علیه السّلام فی أکثر أهل بیته مصابیحِ الظّلام و أوتادِ الإسلام، بعد الّذی أعطَی مِن نفسه مِن تفریق أتباعه و الرّجوعِ إلی داره و حَرَمِه أو الذّهابِ فی الأرض حتّی لا یحسّ به أو المقامِ حیث أمَر به، فأبَوا إلّا قتلَه و النّزولَ علی حُکمهم.“
إلی أن قال الجاحظ: ”کیف نَصنَع بنَقْرِ القضیب بین ثنیّتی الحسین علیه السّلام و حَملِ بنات رسول الله حواسِرَ علَی الأقتاب العاریة و الإبل الصِّعاب، و الکشفِ عن عَورةِ علی بن الحسین عند الشّکِّ فی بلوغه، علی أنَّهم إن وجَدوه و قد أنبَتَ قتَلوه و إن لم یکن أنبَتَ حَمَلوه؛ کما یَصنَع أمیرُ جیشِ المسلمین بذَرارِی المشرکین!
و کیف تقول فی قول عبیدالله بن زیاد لإخوتِه و خاصّته:
دَعونی أقتُلْه! فإنّه بقیّةُ هذا النّسلِ، فأحسِمُ به هذا القَرنَ و أُمیتُ به هذا الدّاءَ و أقطَع به هذه المادّةَ!
خبِّروُنا علی ما تدلّ هذه القسوةُ و هذا الغلظةُ بعد أن شفوا أنفسَهم بقتلهم و نالوا ما أحبّوا فیهم! أ تدلّ علی نصبٍ و سوءِ رأیٍ و حقدٍ و بغضاءَ و نفاقٍ، و علی یقینٍ مدخول و إیمانٍ مخروج؛ أم تدلّ علی الإخلاص و حبِّ النبیّ صلّی الله علیه و آله و سلّم و الحفظِ له، و علی بَراءَةِ السّاحة و صحّةِ السّریرة؟! فإن کان علی ما وصفنا لا یعدو الفسقَ و الضّلال، و ذلک أدنیٰ منازلِه؛ فالفاسق ملعونٌ، و مَن نهَی عن لعنِ الملعون فملعونٌ.
و زعمت نابتةُ عصرِنا و مبتدعةُ دهرِنا: إنّ سبَّ ولاةِ السّوء فتنةٌ و لعنَ الجَوَرَةِ بدعةٌ! و النابتةُ فی هذا الوجه أکفَرُ مِن یزید و أبیه و ابنِزیاد و أبیه، علی أنّهم مُجمِعون علی أنّه ملعون مَن قتَل مؤمنًا متعمدًّا أو متأوّلًا؛ فإذا کان القاتل سلطانًا جائرًا و أمیرًا عاصیًا، لم یستحلّوا سبَّه و لا خلعَه و لا نفیَه و لا عَیبَه، و إن أخاف الصُّلَحاءَ و قتَل الفقهاءَ و أجاعَ الفقیرَ و ظلَم الضّعیفَ و عطّل الحدودَ و الثّغورَ و شرِب الخمورَ و
أظهَر الفجورَ؟! ثمّ ما زال النّاسُ یتسکّعون مرّة و یُداهنونهم مرّة، و یقاربونهم مرّة، و یشارکونهم مرّة؛ إلّا بقیّة ممّن عصَمه اللهُ تعالی ذکره.“»1
معاویه در عامالفتح ایمان آورد، و روایت ایمان او قبل از آن، مردود است
صفحة 148، پاورقی 2: «زعم الواقدیُّ: ”أنّ معاویة کان فی عُمْرَة القَضاء مُسلِمًا.“ فردّ علیه ابنُحَجَر العَسقلانیّ فی الإصابة بقوله: ”هذا یُعارضه ما ثبَت فی الصَّحیح عن سعد بن أبیوقّاص أنّه قال فی العُمرَة فی الحجّ: فعلناها و هذا یومئذٍ کافرٌ (یعنی معاویة).“
و زعم الواقدیّ کذلک: ”إنّ معاویة شهِد حنینًا فأعطاه [النبیّ] من الغنائم مِائةً من الإبل و أربعین أوقیةً.“ و ردّ الذهبیُّ علی ذلک فقال: ”الواقدیّ لا یَعبَأُ ما یقول؛ فإن کان معاویةُ قدیمًا فی الاسلام فلماذا یتألّفه النبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم؟ و لو کان أعطاه لَما قال عند ما خطب فاطمةَ بنتَ قَیس:
”أمّا معاویةُ فصُعلوک لا مال له.“»2و3
[سیرۀ کفر آمیز معاویه و یزید و والیان آنها]
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 157:
«و معاویةُ مطعونٌ فی دینه، و قد کان فی الجاهلیّة زندیقًا و أصبح فی4 الإسلام طلیقًا.»5
صفحة 159، پاورقی: «کان یزیدُ هذا، صاحبُ لهوٍ و عَبَثٍ، مُسرِفًا فی اللذّات مستهتِرًا. و کانت أُمُّه مَیسون نصرانیّةٌ، کَنائلةَ زوج عثمان. و کانت کثیرًا ما تَصطَحِبه إلی البادیة حول تَدمُرَ حیث تقیم قبیلتُها، و هناک شرب الخمرَ و انغمس فی اللذّات و أخذ منها ما شاء له هواه و فسقه؛ و قد کانوا یسمّونه: ”یزیدَ القرُود و یزید الخمُور.“»1
صفحة 159، پاورقی 2: «کان عبیدالله بن زیاد قد جعَل لعمر بن سعد بن أبیوقّاص ولایةَ الرِّیّ إن هو خرَج علی الحسین و قاتَلَه. و الرّیُّ کما جاء فی معجم البلدان لیاقوت: ”مدینةٌ مشهورة مِن أُمّهات المُدُن2 و اعلام المدن، کثیرةُ الفواکه و الخیرات، وهی محطّ الحاجّ، و هی بین نیسابور و دارین. و قال الاصطخریّ: هی مدینةٌ لیس بعد بغداد فی المشرق أعمَرُ منها. و قال الأصمعیّ: هی عروس الدّنیا، و إلیها تجرّ3 النّاس.“ (معجم البلدان، مجلّد 4، صفحة 155 ـ 178)4»5
صفحة 160، پاورقی 2: «قُتل مع الحسین 17 رجلًا کلّهم من وُلدِ فاطمة، و قُتل 23 رجلًا من غیرهم. و کان قتلُه یوم الجمعة لعشرٍ خلَت من المحرّم، سنة 61 هجری بکربلا مِن أرض العراق. من الاستیعاب، مجلّد 1، صفحة 146.»6و7
معاویه در کلام خود با دختر عثمان، حقیقت مؤامرة و روح حکومت خود را شرح میدهد
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 163:
«قدِم معاویةُ المدینةَ، فدخل دارَ عثمان، فقالت عائشةُ ابنة عثمان: ”وا أبتاه!“ و بکَت.
فقال معاویةُ: ”یا ابنةَ أخی، إنّ النّاس أعطونا طاعةً و أعطیناهم أمانًا، أظهَرنا لهم حِلمًا تحته غَضَبٌ، و أظهَروا لنا طاعةً تحتها حِقْدٌ! و مع کلّ إنسان سیفُه و هو یرَی مکانَ أنصاره، و إن نَکَثْنا بهم نَکَثوا بنا؛ و لا ندری أ علینا تکون أم لنا! و لَأن تکونی بنتَ عمّ أمیرالمؤمنین خیرٌ من أن تکونی مِن عُرض المسلمین.“
و إذا کان معاویةُ قد فضَح بهذا الحدیث، سرَّ المؤامرة من أجل التخلّص من علیٍّ و بنیه. فإنّه قد فضَح کذلک نفسَه فی عبارةٍ صادقة مکشوفة ـ کیف کان أسلوبُه فی حُکم النّاس، و ماذا کان یُضمِر النّاسُ له و لحُکمه، و ما یُکِنّ لهم هو مِن غضب ـ ممّا یصحّ أن یُعقَد له کتابٌ برأسه، عنوانُه.»1
احادیث وارده در فضایل معاویه همگی از مجعولات است
صفحة 164، پاورقی 1: «شرح ابنحَجَر کلمة تنبیه، فقال: ”عبَّر البخاری فی هذه الترجمة بقوله: ذِکرٌ، و لم یقل: فضیلةٌ و لا منقبة؛ لکون الفضیلةِ لا تؤخذ من حدیث الباب. و بعد أن ذکر أنّ ابنأبیعاصم و أباعمر غلام ثعلب، و أبابکر النّقاش قد صنعوا أجزاءً فی مناقبه، قال:
إنّ ابنالجوزیّ بعد أن أورَدَها فی الموضوعات ساق عن إسحاق بن راهَوَیة (شیخ البخاریّ) أنّه قال: ”لم یصحّ فی فضائل معاویة شیءٌ.“
قال ابنُحَجَر: ”فهذه النکتة فی عدول البخاریّ عن التصریح بلفظِ منقبة اعتمادًا علی قول شیخه (ابنراهَوَیة). و أخرج ابنُالجوزیّ من طریق عبدالله بن أحمد حنبل:
سألتُ أبی، ما تقول فی علیٍّ و معاویة؟ فأطرَقَ، ثمّ قال: اعلَمْ أنّ علیًّا کان کثیرَ الأعداء، ففتّش أعداؤُه له عیبًا فلم یجدوا، فعمَدوا إلی رجلٍ قد حاربه فأطرده کیدًا منهم لعلیٍّ.
فأشار بهذا إلی ما اختلقوه لمعاویةَ مِن الفضائل ممّا لا أصلَ له. و قد ورَد فی فضائل معاویةَ أحادیثُ کثیرة لکن لیس فیها ما یصحّ من طریق الإسناد، و بذلک جزَم إسحاقُ بن راهَوَیة و النّسائیّ و غیرُهما.“ ـ انتهی.
و للنّسائیّ قصّةٌ مشهورة فی أمرِ فضائل معاویةَ؛ قال الدّار قطنی:
”خرج النّسائیُّ حاجًّا فامتحن بدمشق و أدرک الشّهادةَ فقال: أحمِلونی إلی مکّة و تُوُفّی بالرَّمْلَة. و کان أصحابُه فی دمشق أن سألوه عن فضائل معاویة، فقال: ألا یرضی رأسًا برأس حتّی یُفضِلَ؟
فما زالوا یدفعونه حتّی أُخرِج من المسجد.“
و للنّسائیّ کتابٌ فی خصائص علیّ رضی الله عنه.1»2
صفحة 165: «عن الأسود، قلتُ لعائشة: ”ألا تعجبین لرجلٍ من الطلقاء ینازع أصحابَ محمّد الخلافةَ؟!“ قالت: ”و ما تُعجِبک؟! هو سلطانُ الله یُؤتیه البرَّ و
الفاجرَ! قد ملَک فرعونُ مصرَ!!“»1
فرستادن حُجر بن عدیّ را با یازده تن از اصحابش از کوفه به شام و به قتل رسانیدن آنها
صفحة 166: «و کان السّبب فی قتل حُجْر بن عدیّ أنّه کان یردّ علی المغیرة بن شعبة عاملِ معاویةَ علی الکوفة، شتائمَه لعلیٍّ رضی الله عنه ـ و کان معاویة قد أمَر وُلاتَه و عمّالَه، کما بیّنا، بشَتمِ علیٍّ رضی الله عنه و عیبِ أصحابه و إقصائِهم ـ و وقع بینه و بین المغیرة کذلک ما وقع بسبب إنکاره علی فَعَلاته. ثم فعل حُجْر مثلَ ذلک مع زیاد الّذی تولّی الکوفةَ بعد المغیرة؛ فکبُر علی زیاد أن یعارضه أحدٌ، فأمَر بسجنه و معه أحدُ عشر من أصحابه، و ادّعی أنّه شتَم الخلیفةَ و دعا إلی حربه! و أتی بشهودٍ یؤیّدونه فی قوله، ثمّ أرسله هو و إخوانه إلی معاویة. و علی أنّ شرَیحًا قد شهد بأنّ حُجْرًا یقیم الصّلاةَ و یؤتی الزکاةَ و یدیم الحجَّ و العُمرَةَ و یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر و أنّه حرامُ الدّم و المالِ، فإنّ معاویة لم یستمع لشهادة شریح و بعَث إلی مَن مع حُجْر یَعرِض علیهم البراءةَ مِن علیٍّ و اللّعنَ له و إلّا قتَلهم! فقالوا: ”لسنا علی ذلک!“ فحفروا لهم القبورَ و أُحضِرَتِ الأکفان، و قام حُجر و أصحابُه للصَّلاة عامَّةَ اللیل، فلمّا کان الغد قدّموهم فقتلوهم.
و ممّا قاله معاویةُ لأحدهم: ”یا أخا ربیعة، ما تقول فی علیٍّ؟!“ فقال له: ”دَعْنی، لا تَسْألْنی! فهو خیرٌ لک.“
قال: ”والله لا أدَعُک!“ قال: ”أشهَد أنّه کان من الذّاکرین اللهَ کثیرًا، و مِن الآمرین بالحقّ، و القائمین بالقسط، و العافین عن النّاس.“
قال: ”فما قولُک فی عثمان؟“ قال: ”هو أوّلُ مَن فتَح أبوابَ الظّلم و أغْلق أبوابَ الحقّ.“
قال: ”قتلتَ نفسَک!“ قال: ”بل إیّاک قتلتُ.“ فأمَر بقتله شرَّ قِتلَةٍ، فدُفن حیًّا.
و فی الاستیعاب لابن عبدالبرّ، و أُسد الغابة: ”أنّ حُجرًا قال لمَن حضره من أهله:
لا تنزعوا عنّی حدیدًا و لا تغسلوا عنّی دمًا، فإنّی لاق معاویة علی الجادّة.“
رضی الله عن حجر و إخوان حجر. و هو حُجر بن عَدِیّ الکِنْدیّ الملقّب بحُجْر الخَیر، کان مِن فضلاء الصّحابة، وفَد علی النبیّ و شهد القادسیّةَ.»1
[تکریم عالم بزرگ آلمان از معاویه به دلیل مانع شدنش از نفوذ اسلام در اروپا!]
گفتار عالم بزرگ آلمان: «سزاوار بود که ما مجسّمۀ معاویه را از طلا میریختیم و در فلان میدان برلین نصب میکردیم؛ چراکه اگر او مانع نمیشد، اسلام اثری از مسیحیّت را در اروپا باقی نگذاشته بود!
صفحة 168، پاورقی 1: «قال أحدُ کبار علماء الآلمان فی الأستانة لبعض المسلمین، و فیهم أحدُ شرفاء مکّة: ”إنّه ینبغی لنا أن نُقیم تمثالًا من الذَّهب لمعاویة بن أبیسفیان فی مَیدان کذا من عاصِمَتِنا برلین.“ فقیل له: ”لماذا؟“ قال: ”لأنّه هو الّذی حوَّل نظامَ الحُکم الإسلامیّ عن قاعدتِه الدِّیمِقْراطِیَّة إلی عَصَبِیَّةٍ؛ و لولا ذلک لَعَمَّ الإسلامُ العالَمَ کلَّه، و إذن لکُنّا نحنُ الآلمان و سائِرُ شُعوبِ أُوروبا عُرْبًا مُسلمین!“ (الوحی المحمّدیّ، صفحة 232).»2
معاویه، عباده را از شام به مدینه تبعید میکند
صفحة 170: «کان [عبادةُ بن الصامت] معه یومًا فقام خطیبٌ یَمدَح معاویةُ و یثنی علیه، فقام عبادةُ بترابٍ فی یده فحَثاه فی فم الخطیب! فغضب معاویةُ؛ فقال له عبادة: ”إنّک لم تکن معنا حین بایعنا رسولَ الله بالعقبة، و کان مِن هذه البیعة أن نقوم بالحقّ حیث کنّا، لا نخاف فی الله لومةَ لائمٍ؛ و قال رسولُ الله:
إذا رأیتم المدّاحین فَاحْثُوا فی وجوههم التُّرابَ!“
و لمّا اشتدّ غضبُ معاویة علی عبادة رحَلَه إلی عثمان و قال: ”إنّه أفسَدَ الشّامَ!“
و قال عبادة لعثمان لمّا رحَلَه إلیه معاویة: ”سمعتُ رسول الله یقول:
سَیَلی أمورَکم بعدی رجالٌ یُعرِفونکم ما تُنکِرون، و یُنکِرون ما تَعرِفون! فلا طاعةَ لِمَن عَصیٰ، و لا تَضِلّوا برَبِّکم.“
و فی روایة لابن عساکر أنّه قال لعثمانَ بعد ذلک:
”فوالله الّذی نفسُ عبادة بیده أنّ فلانًا (یعنی معاویة) لمِن أُولئک!“ فما راجَعه عثمانُ بحرفٍ.»1
بناء قصر خضراء معاویه در شام و تبعید ابوذرّ را به شام
صفحة 171: «و جرت بینه و بین عثمانَ محاورةٌ فی ذلک،2 فأمَر عثمانُ بأن یَلحَق بالشّام. فلم یَلبَث هناک بعد ما رأیٰ من فعلات معاویة ما رأیٰ، أن یُنکِر علیه؛ فأراد معاویةُ أن یقطع لسانَه بثلاثمائة دینار! فکان جوابه: ”إن کان هذا من عطائی قَبِلتُها، و إن کانت جُعْلَة فلا حاجة لی فیها!“
و لمّا بنَیمعاویة قصرَ الخَضراء بدمشق، قال له: ”یا معاویة إن کانت هذه الدّارُ مِن مال الله فهی الخیانة، و إن کانت من مالِک فهذا هو الإسراف.“ و کان یقول: ”والله لقد حدَثَت أعمالٌ ما أعرِفها، والله ما هی فی کتاب الله و لا سُنَّةِ نبیّه، والله أنّی لأریٰ حقًّا یُطفَأ و باطلًا یُحیَیٰ و صادقًا یُکذَّب و أثَرَةً بغیرِ تُقًی.“»1
صفحة 172: «و أرسل قیسُ بن سعد إلی معاویة کتابًا قال فیه:
”أمّا بعد، فإنّک وَثَنٌ ابنُ وَثَن، دخلتَ الإسلامَ کُرهًا و خرجتَ منه طَوْعًا...، و لم یَقدُم إیمانُک، و لم یَحدُث نفاقُک.“»2
صفحة 176: «قال أبوجعفر الإسکافی3 ـ رحمه الله ـ:
”أنّ معاویة وضَع قومًا من الصّحابة و قومًا من التّابعین علی روایةِ أخبارٍ قبیحة فی علیٍّ علیه السّلام تقتضی الطّعنَ فیه و البَراءةَ منه، و جعَل لهم علی ذلک جُعْلًا یُرغَب فی مثله، فاخْتلقوا ما أرضاه؛ منهم أبوهریرة و عمرُو بن العاص و المُغیرةُ بن شُعبة، و من التّابعین عروةُ بن الزُّبَیر.“»4و5
سفر معاویه به مدینه و ملاقات با عایشه
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 183:
«ثمّ قال [معاویةُ]: ”أنتِ والله یا أُمَّ المؤمنین، العالمةُ بالله و برسوله، دَلَلتِنا علی الحقّ و حَضَضتِنا علی حظِّ أنفسنا، و أنتِ أهلٌ لأن یطاع أمرُکِ و یُسمَع قولُکِ؛ و
إنّ أمرَ یزید قضاءٌ من القضاء، و لیس للعباد الخِیَرَةُ مِن أمرهم.“»1
ملاقات معاویه با حضرت امام حسین علیه السّلام در مدینه و فراخوان حضرت را برای قبول بیعت یزید و جواب حضرت
صفحة 187: «[قال الحسین علیه السّلام لمعاویة]: ”و ذکرتَ قیادةَ الرّجلِ القومَ بعهد رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم و تأمیرَه له، و قد کان ذلک و لعمرو بن العاص یومئذٍ فضیلةٌ بصحبة الرّسول و بیعتِه له، و ما صار ـ لعَمْرُ اللهِ ـ یومئذٍ مبعثهم حتّی أنِفَ القومُ إمرَتَه و کرهوا تقدیمَه و عدوا علیه أفعاله، فقال صلّی الله علیه (و آله) و سلّم:
لا جَرَمَ مَعْشر المهاجرین، لا یُعمِل علیکم بعد الیوم غیری.
فکیف تحتجّ بالمنسوخ مِن فعل الرَّسول فی أوکد الأحکام و أولاها بالمجمع علیه من الصّواب؟!“»2
[بیعت گرفتن معاویه از افراد سرشناس مدینه برای خلافت یزید]
صفحة 187: «[قال معاویة لعبدالله بن عمر]: ”و إنّی أُحذّرک أنْ تشقّ عَصا المسلمین و تَسعیٰ فی تفریق مَلَئِهم و أنْ تَسفکَ دماءَهم؛ و إنّ أمرَ یزید قد کان قضاءً من القضاء، و لیس للعباد خِیَرَةٌ من أمرهم، و قد وکّد النّاسُ بیعتَهم فی أعناقهم، و أعطَوا علی ذلک عُهودَهم و مواثیقهم.“ ثمّ سکت.»3
صفحة 189: «[فقال معاویة لأباعبدالله الحسین علیه السّلام]: ”و أمّا أبوک، فقد حاکم أباه إلی الله، فقضی لأبیه علی أبیک.“
فقال الحسین: ”حَسبُک جَهلُک، آثرتَ العاجلَ علی الآجل.“
فقال معاویة: ”و أمّا ما ذکرتَ من أنّک خیرٌ من یزید نفسًا، فیزید والله خیرٌ لأُمّة محمّدٍ منک.“»1
صفحة 191: «[قال معاویة لسعید بن عثمان]: ”و أمّا أن أکونَ نلتُ ما أنا فیه بأبیک، فإنّما هو المُلک یؤتیه الله من یشاء. قُتِل أبوک ـ رحمه الله ـ فتواکلتْه بنو العاصی و قامت فیه بنو حرب، فنحن أعظَمُ بذلک مِنَّةً علیک.“»2
صفحة 192: «(قال:) و ذکروا أنّه لم یکن أحدٌ أحبَّ إلی معاویة أن یلقاه من أبیالطُّفَیل الکَنانِیِّ؛ و هو عامر بن واثلة، و کان فارسَ أهل صفّین، و شاعرُهم، و کان من أخصّ النّاس بعلیٍّ کرَّم الله وجهه.»3
صفحة 197: «[قال معاویة]: ”فإنّ کَونَ ما هو کائنٌ لابدّ منه و لا محیصَ عنه و لا خِیَرَةَ فیه للعباد، و الأقدار غالبة، و ما سبق فی علم الله لابدّ جار فیه؛ فانْصرِفا فی عافیةٍ، ثمّ تعودان إلینا فیه، و تأخذان إن شاء الله رضانا.“»4و5
رسیدن خبر مرگ معاویه به مکّه و به ابنعبّاس در مسجد الحرام و کلمات ابنعبّاس در این واقعه
صفحة 202: «(قال:) و ذکروا أنّ عتبةَ بن مسعود قال: ”مرّ بنا نَعْیُ معاویة بن أبیسُفیان و نحن بالمسجد الحرام.“ قال: ”فقُمنا فأتینا ابنَعبّاس، فوجدناه جالسًا قد
وُضع له الخِوان و عنده نفرٌ، فقلنا: أما علمتَ بهذا الخبر یا ابنعبّاس؟!“ قال: ”و ما هو؟“ قلنا: ”هلَک معاویةُ.“
فقال: ”ارْفَعِ الخِوانَ یا غلامُ.“ و سکَت ساعةً، ثمّ قال: ”جبلٌ تَزَعْزَعَ! (ثمّ مال بِکَلْکَلِه): أما والله ما کان کمَن کان قبله و لمّا یکن بعده مثلُه. اللهمّ أنت أوسَعُ لمعاویة فینا و فی بنی عمّنا، هولاء لذی لُبٍّ مُعتبِرٍ، اشتجرنا بیننا، فقتَل صاحبُهم غیرَنا، و قتَل صاحبُنا غیرَهم، و ما أغراهم بنا إلّا أنَّهم لا یجدون مثلَنا، و ما أغرانا بهم إلّا أنهّم لا نَجِد مثلَهم، کما قال القائل: ما لَکَ تَظلِمنی؟! قال: لا أجِدُ مَن أظلم غیرَک! و واللهِ إنّ ابنَه لَخَیرُ أهلِه! أعِدْ طعامَک یا غلامُ.“
قال: ”فما رُفع الخِوانُ حتّی جاء رسول خالد بن الحَکَم إلی ابنعبّاس.“»1
در نهضت و قیام مردم مدینه بر علیه یزید و شکستن بیعت او، مروان اهل و عیال خود را در امان حضرت سجّاد آورد
صفحة 207: «[کتب عبدالله بن جعفر]: ”و قلتُ لرسولی: اجْهَدِ السَّیرَ، فدخَلها فی عشرٍ، فوالله ما أرادوا ذلک و لا قَبِلوه، و قالوا: والله لا یَدخُلها عَنوَةً أبدًا.“»2و3
صفحة 208: «فلمّا رأتْ بنوأمیّه ما صَنَع بهم أهلُ المدینة من إخراجهم منها، اجتمعوا إلی مروان، فقالوا: ”یا أباعبدالملک ما الرّأیُ؟“ قال: ”مَن قدَر منکم أن یغیب حریمَه فلْیَفعل، فإنّما الخوفُ علی الحُرمة، فغیَّبوا حَرَمَهم.“
فأتی مروانُ عبدَالله بن عمر، فقال: ”یا أباعبدالرّحمن، بلغنی أنّک ترید الخروجَ
إلی مکّة و تغیب عن هذا الأمر، فأُحِبّ أن أُوجِّهَ عیالی مَعَک.“ فقال ابنُ عمر: ”إنّی لا أقدِر علی مصاحبة النّساء.“
قال: ”فتَجعَلهم فی منزلک مع حَرَمِک.“ قال: ”لا آمَنُ أن یُدخَل علی حریمی من أجل مَکانِکم.“
فکلَّم مروانُ علیَّ بن الحُسَین، فقال: ”نعم.“ فضمَّهم علیٌّ إلیه و بعَث بهم مع عِیالِه.»1
قتل عام و غارت اهل مدینه در واقعۀ حَرَّه در زمان یزید بن معاویه
صفحة 214: «و کان جابر بن عبدالله یومئذٍ قد ذهَب بَصَرُه، فجعَل یمشی فی بعض أزِقّةِ المدینة و هو یقول: ”تعَس مَن أخاف اللهَ و رسولَه.“ فقال له رجلٌ: ”و مَن أخاف اللهَ و رسولَه؟“
فقال: ”سمعتُ رسولَ الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم یقول: مَن أخاف المدینةَ فقد أخاف ما بین جَنبَیَّ.“ فحمَل علیه رجلٌ بالسَّیف لیَقتُله، فترامیٰ علیه مروانُ فأجاره، و أمَر أن یُدخِله منزلَه و یُغلِق علیه بابَه.»2
صفحة 215: «قال أبومَعْشر: ”دخَل رجلٌ مِن أهل الشّام علی إمرأة نَفساء من نساء الأنصار و معها صبیٌّ لها فقال لها: هل مِن مالٍ؟ قالت: لا والله ما ترکوا لی شیئًا.
فقال: والله لتُخرِجنّ إلیّ شیئًا أو لأقتُلَنّک و صبیَّک هذا. فقالت له: وَیحَک، إنّه ولدُ ابن أبیکبشة الأنصاریّ صاحبِ رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم، و لقد بایعتُ رسولَ الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم معه یومَ بیعة الشّجرة علی أن لا أزنِی و
لا أسرق، و لا أقتُل وَلَدی و لا آتی ببهتانٍ أفتریه، فما أتیت شیئًا؛ فاتّقِ اللهَ. ثمّ قالت لابنها: یا بنیّ والله لو کان عندی شیءٌ لافتدَیتُک به.“
قال: ”فأخَذ برِجْلِ الصّبی، و الثّدْیُ فی فَمِه، فجذَبه مِن حِجْرِها فضرَب به الحائطَ فانتثر دِماغُه فی الأرض.“ قال: ”فلم یَخرُج من البیت حتّی اسوَدَّ نِصفُ وجهِه، و صار مثلًا.“»1
در واقعۀ حرّه 80 صحابی، 700 از قریش و انصار، و 10000 نفر از سایر مردم کشته شدند
[الإمامة و السّیاسة، مجلّد 1] صفحة 216:
«(قال:) و ذکروا أنّه قُتِل یومَ الحرّة من أصحاب النبیّ صلّی الله علیه (و آله) و سلّم ثمانون رجلًا، و لم یَبقَ بَدْریٌّ بعد ذلک؛ و من قریش و الأنصار سبعُمائةٍ؛ و من سائر النّاس من الموالی و العرب و التّابعین عشرةُ آلافٍ. و کانت الوَقعَةُ فی ذیالحجّة لثلاثٍ بقین منها، سنة ثلاث و ستّین. قالوا: ”و کان النّاس یعجبون من ذلک أنّ ابنالزُّبَیر لم یَصِلوا إلیه إلّا بعد ستّة أشهُر؛ و لم یکن مع ابنالزُّبَیر إلّا نفرٌ قلیل، و کان بالمدینة أکثَرُ مِن عشرة آلاف رجل، والله ما استطاعوا أن یناهضوهم یومًا إلی اللَّیل.“»2
قرائت یزید نامۀ مسلم بن عقبه را برای پسرش معاویة بن یزید و برای عبدالله بن جعفر
صفحة 218: «و کتب [مسلم بن عقبة إلی یزید] لهلال المحرّم سنة أربع و
ستّین. فلمّا جاءه الکتابُ، أرسَلَ إلی عبدالله بن جَعفر و إلی ابنه معاویة بن یزید فأقرأهما الکتابَ، فاسترجع عبدُالله بن جعفر و أکثَرَ، و بکی معاویةُ بن یزید حتّی کادت نفسُه تخرج و طال بکاؤُه. فقال یزیدُ لعبدالله بن جعفر: ”ألم أجِبْک إلی ما طلَبتَ و أسعَفتُک فیما سألتَ، فبدلتُ لهم العَطاءَ و أجزلتُ لهم الإحسانَ و أعطیتُ العهودَ و المواثیقَ علی ذلک؟!“ فقال عبدالله بن جعفر: ”فمِن هنالک استرجعتُ و تأسَّفتُ علیهم؛ إذ اختاروا البَلاءَ علی العافیة، و الفاقةَ علی النِّعمة، و رضوا بالحرمان دون العَطاء.“
ثمّ قال یزیدُ لِابنِه معاویة: ”فما بُکاؤُک أنت یا بُنیَّ؟!“ قال: ”أبکی علی قتلِ مَن قُتل مِن قریش، و إنّما قتَلنا بهم أنفُسَنا!“ فقال یزید: ”هو ذاک؛ قتلتُ بهم نفسی و شفیتُها.“
قال: و سأل مسلمُ بن عقبة قبل أن یرتحل عن المدینة عن علیّ بن الحسین، أ حاضرٌ هو؟ فقیل له: ”نَعَم.“ فأتاه علیُّ بن الحُسَین و معه ابناه، فرحَّب بهما و سَهَّل و قرَّبهم و قال: ”إنّ أمیرَالمؤمنین أوصانی بک.“ فقال علیُّ بن الحسین: ”وصل اللهُ أمیرَالمؤمنین و أحسَنَ جَزاءَه!“ ثمّ انصرف عنه. و لم یَکُن أحدٌ نصَب للحرب مِن بنیهاشم، و لزموا بیوتَهم؛ فسلموا إلّا ثلاثةً منهم تعرّضوا للقتال، فأُصیبوا.
هلاکت مسلم بن عَقَبَه و وصیّت به حُصَین بن نُمَیر در برانداختن ریشۀ قریش از مکّه
موت مسلم بن عقبة و نَبشُهُ:
(قال:) و ذکروا أنّ مسلم بن عَقَبة ارتحل عن المدینة و هو یجود بنفسه، یرید ابنَالزُّبَیر بمکّة. فنزل فی بعض الطّریق فدعا الحُصَینَ بن نُمَیر فقال له: ”یا بَرذَعَة الحمار! إنّه کان من عهد أمیر المؤمنین إن حدَث بی حَدَثُ الموت أن أعهَد إلیک، فاسْمَعْ فإنّی بک عالم. لاتُمکِّنْ قریشًا مِن أُذُنِک إذا قدِمتَ مکّةَ، فتبول (أی: قریش) فیها؛ فإنّما هو الوفاقُ ثمّ النّفاقُ ثمّ الانصرافُ.“ ثمّ مات فدُفن فی ثنیّة المشلل.1
فلمّا تفرّق القوم عنه، أتتْه أمُّ ولدٍ لیزید بن عبدالله بن زمعة ـ و کانت مِن وراء العَسکر تترقّب موتَه ـ فنبشتْ عنه، فلمّا انتهَت إلی لَحدِه وَجَدَت أسوَدَ مِن الأساود منطویًا فی رَقَبَتِه فاتِحًا فاهُ، فتهیّبتْه؛ ثمّ لم تزل به حتّی تنحّی لها عنه، فصلبتْه علی المشلّل. قال الضحّاک: ”فحدَّثنی مَن رآه مصلوبًا یُرمی کما یُرمی قَبرَ أبیرِغال.“
فضائل قتلی اهل الحرّة، رحمهم الله تعالی:
(قال:) و ذکروا أنّ رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم خرَج فی سفرٍ من أسفاره، فلمّا مرّ بِحَرَّةِ بنیزُهرَة وقَف فاسترجع؛ فقالوا: ”ما هو یا رسولَ الله؟!“ قال: ”یُقتَل فی هذه الحَرَّة خیارُ أُمّتی بعد أصحابی.“
(قال:) و ذکروا أنّ عبدالله بن سلام وقَف بالحَرَّة زمانَ معاویة بن أبیسفیان، فقال: ”أجِدُ فی کتاب یهود الّذی لم یُبدَّل و لم یُغیَّر، أنّه یکون هٰهنا مقتلةُ قومٍ یُحشَرون یوم القیامة واضعِی سیوفهم علی رِقابهم، حتّی یأتوا الرّحمنَ تبارک و تعالی فیقفون بین یدیه، فیقولون: قتلنا فیک.“
(قال:) و ذکروا عن داود بن الحَصِین قال: ”عندنا قبورُ قومٍ من قَتلَی الحَرَّة، فقَلَّ ما حرّکتُ إلّا فاحَ منها ریحُ المِسک.“
ماتم و عزای اهل مدینه برای کشتگانشان تا مدّت یکسال
و قال بعضهم عن عبدالله بن أبیسفیان، عن أبیه، قال: ”رأیت عبدالله بن حنظلة فی مَنامی بأحسنِ صورة معه لواؤه، فقلت: یا أباعبدالرّحمن، أقُتلتَ؟ قال: بلی، فلقیتُ ربّی، فأدخلنی الجنّةَ، فأنا أسرَح فی ثمارها حیث شئتُ.
قلت: فأصحابک فما صُنِع بهم؟! قال: هم معی و حول لِوائی هذا الّذی تری لم تحلّ عقده بعد.“
و قال ابنسیرین ـ رحمه الله تعالی ـ: ”رأیتُ کثیرَ بن أفلح ـ رضی الله عنه ـ فی النّوم، فقلتُ له: ألستَ قد استشهدتَ؟! قال: لیس فی الإسلام شهادةٌ و لکنّها النُّدَباء.“
و قال الأعْرَج: ”کان النّاسُ لا یلبسون المصبوغَ من الثیاب قبلَ الحَرَّة، فلمّا قُتل النّاسُ بالحَرَّة استحبّوا أن یلبسوها.“
و قالوا: لقد مکَث النَّوحُ فی الدُّور علی أهل الحَرَّة سنةً لا یَهدَءون.
و قال عبدالله بن أبیبکر: ”کان أهلُ المدینة أعَزَّ النّاسِ و أهیَبَهم حتّی کانت الحَرَّةُ، فاجترأ النّاسُ علیهم فهانوا.“
قال الزُّهریّ: ”بلغ القَتلیٰ یومَ الحَرَّة من قریشٍ و الأنصار و مهاجرةِ العَرَب و وجوهِ النّاس سَبْعَمائة، و سائرِ النّاس عشرةَ آلاف مِن أخلاط النّاس و الموالی و العَبید.“ قال: ”و أصیب نساءٌ و صبیانٌ!“
سه روز تمام اموال و نفوس و أعراض و نوامیس مردم مدینه را بر لشگریان مباح کردند
و کان قدومُ أهلِ الشّام المدینةَ لثلاثٍ بقین من ذِیالحجّة سنة ثلاث و ستّین، فانتهبوها ثلاثًا حتّی رأوا هلالَ المحرّم، ثمّ أمْسَکوا بعد أن لم یُبقوا أحدًا به رَمَقٌ و قُتل بها من أصحاب النبیّ صلّی الله علیه (و آله) و سلّم ثمانون رجلًا، و لم یَبقَ بعد ذلک بَدْریٌّ.
و قالوا: قال عیسی بن طلحة: قلتُ لعبدالله بن مطیع: کیف نجوتَ یوم الحَرَّة؟! قال: ”رأیتُ ما رأیتُ من غلبةِ أهل الشّام و صُنعِ بنیحارثة الّذی صنَعوا من إدخالهم علینا و ولیّ النّاس، فذکرتُ قولَ الحارث بن هِشام یومَ بدرٍ و علمتُ أنّه لا یضرّ عَدُوّی مَشهدی و لا ینفع ولیّی، فتواریتُ؛ ثمّ لَحِقتُ بابنالزُّبیر، و کُنتُ أعجَبُ کُلَّ العَجَب أنّ ابنالزُّبیر لم یصلوا إلیه ستّة أشهُر، و لم یکن معه إلّا نفرٌ یسیرٌ قومٌ من قریش من الخوارج؛ و کان معنا یوم الحَرَّة ألفا رجلٍ کلّهم ذوو حِفاظ، فما استَطَعنا أن نَحبِسهم یَومًا إلی آخر اللَّیل.“»1و2
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 12:
«(قال:) و انصرف ذلک الجیشُ إلی الشّام مفلولًا. و بایع أهلُ المدینة لابنالزُّبیر بالخلافة؛ و کان ابنُعبّاس بمکّة یومئذٍ، فخرج إلی الطّائف فهلَک بها سنةَ سبعین، و هو یومئذ ابنُ أربعة و سبعین سنة، رضی الله عنه.»1
صفحة 14: «و کان الحُصَین قد نصَب المجانیقَ علی جَبَل أبیقُبَیس و علی قعیقعان، فلم یکن أحدٌ یَقدِر أن یطوف بالبیت. و أسند ابنُالزُّبَیر ألواحًا من السّاج إلی البیت و ألقی علیها القطائفَ و الفُرُشَ، فکان إذا وقع علیها الحَجَرُ نبا عن البیت؛ فکانوا یطوفون تحت تلک الألواحِ.»2
صفحة 14: «(قال:) فوقعتْ بین یدیه نَبلَةٌ؛ قال: فی هذه خبرٌ. فأخذوها فوجدوا بها مکتوبًا: ”مات یزیدُ بن معاویة یوم الخمیس لأربع عشرة لیلة خلَت مِن ربیعالأوّل.“»3
فُحْش مروان به خالد بن یزید بن معاویه، کانَ مروانُ فاحشًا سَبّابًا
صفحة 17: «(قال:) و ذکروا أنّ مروان بن الحَکَم لمّا قدِم الشّامَ من مصر، قال له خالدُ بن یزید بن معاویة: ”ارْدُدْ إلیّ سلاحی!“ فأبیٰ علیه مروانُ، فألحّ علیه، و کان مروان فاحشًا سَبّابًا و قال له: ”یا ابن الرَّبوخ! یا أهل الشّام إنّ أمَّ هذا رَبوخٌ! یا ابن الرَّطْبة!“
قال: فجاء ابنُها إلیها قال: ”هذا ما صنعتِ بی؟! سبَّنی مروانُ علی رئوس أهل الشّام و قال: هذا ابنُ الرَّبوخ.“
قتل مروان حَکَم به دست مادر خالد بن یزید بن معاویه
(قال:) و کان مروان استخلَف حین خرج إلی مصرَ ابنَه عبدَالملک و عبدالعزیز أنّهما یکونان بعده، و بایع لهما أهلُ الشّام. فلَبِثَ مروانُ بعد ذلک لیالی بعد ما قال لخالد بن یزید ما قال، ثمّ جاء إلی أمِّ خالد فرَقَد عندها. فأمَرَتْ جوارِیَها فطَوَینَ علیه الشَّوادکَ،1 ثمّ غطّتْه حتّی قتلَتْه؛ ثمّ خرجنَ یَصِحنَ و یُشقِّقنَ جیوبَهنّ: ”یا أمیرالمؤمنین!“
قال: فقام عبدُالملک فبایع لنفسه، و وعَد عمرَو بن سعید أن یستخلفه، فبایعه و أقاموا بالشّام.»2
[اهتمام عبیدالله بن زیاد در به قتل رساندن مخالفانش]
صفحة 19: «فلم یزل عُبَیدالله یتبع الخوارجَ3 و یَقتُلهم و یأخُذ علی ذلک النّاس بالظنّ و یقتلهم بالشُّبهَة، و استعمد إلی عامّتهم و کان بعضهم له علی ما یحبّ.»4
[حکومت عبدالملک مروان و کشتن مخالفانش]
صفحة 29: «فقال له عبدالملک:5 ”لا تُخوِّفنی به، فوالله إنّی لأعلم منه مثل ما تعلم، إنّ فیه لَثلاثَ خِصالٍ لا یَسُود بها أبدًا: عُجبٌ قد مَلَأه، و استغناءٌ برأیه، و بُخلٌ التزَمه؛ فلا یَسُود بها أبدًا.“»6
صفحة 33: «قال [أبومعشر]: فلمّا فرغ منهم و أحکم شأنه فیهم،1 بعث عبدَالرّحمن بن محمّد بن الأشعث إلی سَجِستان عاملًا و معه جیشٌ، فکتَب إلیه الحجّاجُ أن یقاتل حصنَ کذا و کذا، فکتب إلی الحجّاج: ”إنّی لا أری ذلک صَوابًا؛ إنّ الشّاهد یَریٰ ما لا یَری الغائبُ.“
فکتَب إلیه الحجّاجُ: ”أنا الشّاهدُ و أنت الغائبُ! فانْظُرْ ما کتبتُ به إلیک، فامْضِ له؛ و السّلام.“
خروج عبدالرّحمن بن محمّد بن أشعث و همراهانش و سعید بن جبیر بر علیه حجّاج بن یوسف
خروج ابنالأشعث علی الحجّاج:
(قال:) و ذکروا أنّ عبدالرّحمن بن محمّد بن الأشعث لمّا خرج علی الحجّاج جمع أصحابَه، و فیهم عبدُالرّحمن بن ربیعة بن الحارث بن نوفل، و بنو عون بن عبدالله، و عمرو بن موسی بن معمّر بن عثمان بن عمرة، و فیهم محمّدُ بن سَعد بن أبیوقّاص. فقال لهم: ”ما تَرَون؟!“ قالوا: ”نحن معک، فاخْلَعْ عدوَّ الله و عدوَّ رسوله؛ فإنّ خَلعَه مِن أفضل أعمال البِرّ.“ فخلعه و أظهر خلعه.
فلمّا أظهَرَ ذلک، قدِم علیهم سعیدُ بن جُبَیر، فقالوا له: ”إنّا قد حَبِسنا أنفسَنا علیک، فما الرّأیُ؟!“ قال: ”الرّأیُ أن تکفّوا عمّا تریدون؛ فإنّ الخلع فیه الفتنةُ، و الفتنة فیها سَفْکُ الدّماء و استباحةُ الحرم و ذهابُ الدّین و الدّنیا.“
فقالوا: ”إنّه الحجّاج و قد فعل ما فعل!“ فذکروا أشیاءَ، و لم یزالوا به حتّی سار معهم و هو کارهٌ.
قال: و انتهی الخبرُ إلی الحجّاج، فقیل له: ”إنّ عبدالرّحمن قد خلَعک و مَن
معه.“ قال: ”إنّ معه سعیدَ بن جُبَیر، و أنا أعلم أنّ سعیدًا لا یخرج، و إنْ أرادوا ذلک فسیَکفّهم عنه!“»1
صفحة 40: «”و السّلام علی من أناب إلی الله و سمع و أجاب.“2 ثمّ قال: ”مَن هٰهنا مِن فتیة بنیالأشعَث بن قَیس؟“ قیل: ”سعید بن جبیر.“ قال:”فأتی به.“»3و4
به منجنیق و آتش کشیدن حَجّاج کعبه را، و قتل عبدالله بن زبیر
[یوم الإسلام] صفحة 68:
«و حسبک دلیلًا علی شدّة هذا الصّراع أنّ الأمویّین قتَلوا فی عهدهم ستّةً و ثلاثین من أهل البیت؛ و سار العبّاسیّون سیرتَهم، ففی عهد السّفّاح و المنصورِ قُتل تسعة عشر رجلًا من أهل البیت. و قد جمع أبوالفرج الإصفهانیّ فی کتابه الکبیر مقاتل الطّالبیّین الّذی یبلغ نحوَ ثمانمائة و خمسین صفحة، أسماءَ مَن قُتلوا من غیر ذکرٍ لتاریخهم، و لم یکن ذلک إلّا إلی عهده و قد تُوُفّی سنة 356.
و بعد قلیلٍ من مقتل الحسین کانت المأساةُ الأُخری و هی قتلُ عبدالله بن الزّبیر فی عهد عبدالملک بن مروان، و لم یَمضِ علی وفاة رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم إلّا ثلاث و ستّون سنَة، و ولّی عبدُالملک الحَجّاجَ لمقاتلة ابنِ الزّبیر فاستأذن فی نصب المنجنیق علی الکعبة فنفَّر أخیارَها و هتَک أستارَها و رَمی أحجارَها؛ و قال الشّاعر:
خرجنا لبیت الله نَرمِی سُتورَه | *** | و أحجارَه، زفن الولائد فی العرسِ |
دلَفنا له یوم الثّلاثاء من مِنیٰ | *** | بجیشٍ کصدر الفیل لیس بذی رأسِ |
و کانت حادثةً فظیعة إذ جرُؤَ فیها الحجّاجُ و جُندُه علی رمی الکعبة بالمنجنیق، و کانت مقدّسةً مهیبةً حتّی قبل الإسلام؛ فکان النّاس یتعجّبون من الحجّاج و یقولون: ”خذل فی دینه!“ و لمّا رمی الکعبةَ بالمنجنیق أربحت و وهنت و ارتفعت سحابةٌ ذات برقٍ و رعدٍ فسقَطت صاعقةٌ علی المنجنیق و أحرَقَته و قتَلتْ من أصحابه اثنیعشر رجلًا، فذُعِر أهلُ الشّام من ذلک و کفّوا عن القتال؛ فقال الحجّاج: ”أنا ابنُ تهامة و هی بلادٌ کثیرةُ الصّواعق فلا یرو عنکم ما ترون! فإنّ مَن قبلکم کانوا إذ قرّبوا قربانًا بُعثتْ نارٌ فأکلَته، فیکون ذلک علامةَ تقبُّلِ القربان.“ و أتی بمنجنیق آخر و عاود الرَّمیَ؛ و فی ذلک قال الزّبیر الأسدیّ:
أیّها العائذ فی مکّة کَمْ | *** | من دَمٍ أجریتَه فی غَیر دَمْ |
إنّه عائذةٌ مُعْصَمة | *** | و به یقتل مَن جاء الحَرَمْ |
و استمرّ فی قتاله و رمْیِه الکعبةَ حتّی قُتل ابنُ الزّبیر إذ أصابَته جِراحٌ فمات منها بعد أیّام، و حُمل رأسُه إلی الحجّاج ثمّ إلی عبدالملک و صُلب جسمُه فی مکة. و لمّا مرّ عبدُالله بن عُمَر بجسمه قال: ”رحمک الله أباخبیب، فقد کنتَ صوّامًا قوّامًا، و لکنّک رفعتَ الدّنیا فوقَ قدرِها و أعظمتَها و لم تکن لذلک بأهلٍ.“ ثمّ إنّ الحجّاج دخل المسجدَ و لمّ شَعَثَه و جمع أشلاءَ القَتلَی و غسَل دَمَه.
حجّاج دربارۀ مدینه گفت: «لولا... لجعلتها مثل جَوْف الحمار أعوادًا... یقولون منبر رسول الله و قبر رسول الله»
و کان ممّا أُخذ علی الحجّاج أنّه کان یَنوِی أشدَّ من ذلک، فلمّا خرج من مکّة إلی
المدینة قال: ”الحمد لِلّه الّذی أخرجنی مِن أُمّ الفِتَن، أهلُها أخبَثُ أهلٍ! و لولا ما کان یأتینی مِن کُتُبِ أمیرالمؤمنین فیهم لجعلتُها مثلَ جوف الحمار أعوادًا یعودون بها، و رِمّة قد بُلیت، یقولون مِنبر رسول الله و قبر رسول الله.“ و انتهت المأساةُ بالجرأة علی الکعبة بعد تقدیسها و انتهاک المسجدِ الحرام و الشّهرِ الحرام و البلد الحرام و تزلزل الدّینُ فی نفوس المسلمین.
و کان مِن رجالات الدّولة الأُمویّة عبدُالملک بن مروان، و کان شدیدًا قویًّا استطاع أن یَقضِی علی الخلافات و حکم بلاده حکمًا مطلقًا، و دعا إلی باطله الأخطلُ الشّاعرُ النّصرانیّ من قبیلة تغلب.»1
عبدالملک بن مروان و جنایات حجّاج بن یوسف و إعمال شدیدترین عمل بر ضدّ علویّین
[یوم الإسلام] صفحة 72:
«و الأُمویّون اعتبروا أنفسَهم غاصبین للخلافة فلم یتمکّنوا منها إلّا بالقوّة و القَسْرِ، و الغاصبُ دائمًا خائفٌ و المغصوبُ دائمًا یسترعی عواطفَ النّاس، حتّی فی أیّامنا هذه إذا اضطهد رجالُ السّیاسیّة أحدًا حباه الرّأی العام بعطفه. فاضطرّ ذلک الأُمویّین إلی التّجسّس علی العلویّین و إرهابهم و التنکیل بهم، و هذا ما جعَل عبدَالملک بن مروان یستعمل منتهی القَسوَة فی إخماد هذه الفِتَنِ و یدُه الیُمنی فی ذلک الحَجّاجُ؛ و تنسب إلیه الخطبةُ الّتی یقول فیها:
”ألا و إنّی لا أُداوی أداوءَ هذه الأُمّة إلّا بالسّیف، حتّی تستقیم لی قناتُکم. تُکلّفوننا أعمالَ المهاجرین و لا تعملون مثلَ أعمالهم، فلا تزدادوا إلّا عقوبةً حتّی یحکم السّیفُ بیننا
و بینکم. هذا عمرُو بن سعید قرابتُه قرابتُه و موضعُه موضعُه، قال برأسه هکذا فقلنا بأسیافنا هکذا. ألا و إنّا نُحمَّل منکم کلَّ شیء إلّا وُثوبًا علی أمیر أو نصبَ رایةٍ. ألا و إنّ الجامعة (الغُلّ) الّتی جعلتُها فی عنق عمرو بن سعید عندی؛ والله لا یفعل أحدٌ فعلَه إلّا جعلتُها فی عنقه، والله لا یأمُرنی أحدٌ بتقوَی الله بعد مقامی هذا إلّا ضربتُ عنقَه.“»
ولید، مخترع فنّ شرابخواری بود که در عبّاسیّون جلوه نمود!
[یوم الإسلام] صفحة 74:
«و انقسم الشّعراء إلی الفِرَق السّیاسیّة، کما افترق النّاس؛ فکان عبدالله بن قیس الرّقیات شاعر عبدالله بن الزّبیر، و الکُمَیت کان یناضل عن حقّ آل النّبی فی الخلافة.
و بعد أن کان التّشبیبُ بالنّساء مقصورًا علی مقدّمات القصائد، ظهَر عمرُ بن أبیربیعة فی مکّةَ فی عهد عبدالملک یضع القصائدَ الطّویلة فی الغَزَلِ و جعَلها وقفًا علی التّغزّلِ بملیحات النّساء، و خصوصًا الحاجّاتِ منهنّ من غیر إعلان للجَوَی و لَوعَةِ الفراق کما کان الشّأن عند الجاهلین. و أمعَنَ أهلُ مکّة و المدینة فی التَّرَف لمّا نُحّوا عن السّیاسیّة، و فتَح الولیدُ الخلیفة فی دمشق بابًا جدیدًا فی الشّعر العربیّ و هو القصیدة الخمریّة! نعم کان الأعشی یقول فی الخمر و لکن لم یَبلُغ ما بلَغه الولیدُ، فإذا قلنا إنّ الولیدَ الثّانی مخْترعُ فنِّ الخمر فی الإسلام حقًّا ـ و هو الفّنّ الّذی نما و ازدهر فی ظلّ العبّاسیّین ـ لم نَبعُد!»1
عبدالعزیز بن مروان برادر عبدالملک از جهت قدرت در رتبۀ عبدالملک بود
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 54:
«(قال:) و ذکروا أنّه لمّا فرغ الحجّاج مِن قتل الخوارج و تمّ له أمرُ العراق
فاستقرّ مُلک عبدالملک، کتب إلیه الحجّاجُ أن یبایع للولید ابنِه و یکتب له عهدَه للنّاس؛ فأبَی ذلک عبدُالملک، لأنّ أخاه عبدَالعزیز کان حیًّا و کان قد استعمله عبدُالملک علی مصرَ، و کتب إلی الحجّاج یُوبِّخه و یقول له: ”ما لَک أنت و التکلّمَ بهذه؟! و کانت البیعة بالشّام لهما جمیعًا!“
إذ مات مروان، و کان عبدُالعزیز نظیرَ عبدالملک فی الحزم و الرّأی و العقل و الذّکاء، و کان عبدالملک لا یفضل عبدَالعزیز فی شیءٍ إلّا بِاسم الخلافة، حتّی لربما کان عبدالملک یأمر بالشّیء فیرید عبدالعزیز غیرَه و یَری خلافَه فیردّه إلی رأیه و لا یمضیه، و کان لا ینکر ذلک عبدُالملک. فلمّا کانت سنةُ إحدیٰ و ثمانین، عقَد عبدُالملک لموسی بن نصیر علی إفریقیّة و ما حولها و وجّهه إلی مَن بها من البَربَر یُقاتلهم، و ضَمّ إلیه بَرْقَةَ.1 فلمّا قدم موسی بن نصیر متوجّهًا، انتهی ذلک إلی عبدالعزیز، فردّه من مصر إلی الشّام، و بعث قرّةَ بن حَسّان الثّعلبی؛ فانصرف موسی بن نصیر إلی الشّام لعبدالملک، و ذکَر امتِهانًا ناله مِن عبدالعزیز و ما استقبله به إلی کلام کثیر؛ فقال له عبدُالملک: ”إنّ عبدالعزیز صِنوُ أمیرالمؤمنین، و قد أمضَینا فعلَه.“ فتوجّه قرّةُ بن حَسّان إلی إفریقیّة، فهُزِم بها و قُتِل غالبُ أصحابه.
بعد از مرگ عبدالعزیز در مصر، عبدالملک برای دو پسر خود: ولید و سلیمان از مردم بیعت گرفت
فلمّا کانت سنة أربع و ثمانین تُوُفّی عبدُالعزیز بن مروان بمصرَ، ثمّ وَلِیَ محمّدُ بن مروان إلی سنةِ ستّ و ثمانین. فلمّا تُوُفّی عبدالعزیز، أجمع عبدُالملک علی بیعة الولیدِ ثمّ مِن بعد الولید سلیمانَ؛ فکتب إلی الحجّاج ببیعة الولید و سلیمانَ، فبایع الحجّاجُ لهما بالعراق، فلم یختلف علیه أحدٌ، و بویع لهما بالشّام و مصر و الیمن.
دعوت حاکم مدینه هشام بن اسماعیل، سعید بن مسیّب را برای بیعت
و کتب عبدُالملک إلی هِشام بن إسماعیل ـ و هو عاملُه علی المدینة ـ أن یأخذ
بیعةَ أهل المدینة. فلمّا أتت البیعة لهما، کره ذلک سَعیدُ بن المُسَیِّب و قال: ”لم أکن لِأُبایع بیعتَین فی الإسلام بعد حدیثٍ سمعتُه عن رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم أنّه قال: إذا کانت بیعتان فی الإسلام فاقْتُلوا الأحدَثَ منهما.“
فأتاه عبدُالرّحمن بن عبدالقاری فقال: إنّی مشیرٌ علیک بثلاث خصال، اختَرْ أیّها شئتَ. قال: و ما هی؟ قال له: إنّک تقوم حیث یراک هِشامُ بن إسماعیل، فلو غیّرتَ مقامَک؟ قال: ما کنتُ لِأُغیّر مقامًا قمتُه منذ أربعین سنة لهشام بن إسماعیل.
قال: فثانیة. قال: و ما هی؟ قال: اخْرُجْ معتمِرًا! قال سعید: ما کنتُ لأجهَد نفسی و أُنفِق مالی فی شیءٍ لیس لی فیه نیّة.
قال له: فثالثة! قال: و ما هی؟ قال: تبایَعْ للولید، ثمّ لسلیمان! قال سعید: أرأیتَ إن کان الله قد أعمیٰ قلبَک کما أعمَیٰ بصرَک فما عَلَیَّ؟!
قال: و کان عبدُالرّحمن هذا أعمیٰ.
قال: فدعاه هِشامُ بن إسماعیل إلی البیعة، و کان ابنُ عمّ سعید بن المسیّب. فلمّا علِم بذلک القُرَشیّون، أتوا هِشامًا فقالوا له: لا تعجلْ علی ابن عمّک حتّی نُکلّمه و نخوّفه القتلَ، فعسی به أن یبایع و یجیب.
قال: فاجتمع القرشیّون فأرسلوا إلی سعید مولیً له کان فی الحرس، فقالوا له: اذهَبْ إلیه، فخوِّفْه القتلَ و أخبِرْه أنّه مقتول، فلعلّه یدخل فیما دخَل فیه النّاسُ.
فجاءه مولاه فوجَده قائمًا یُصلِّی فی مسجده، فبکیٰ مولاه بکاءً شدیدًا؛ قال له سعید: ما یُبکیک، ویحک؟! قال: أبکِی ممّا یراد بک. قال له سعید: و ما یراد بی، ویحک؟! قال: جاء کتابٌ من عبدالملک بن مروان إلی هشام بن إسماعیل، إن لم تُبایع و إلّا قُتِلتَ؛ فجئتُک لتطهّر و تلبس ثیابًا طاهرة و تفرغ من عهدک إن کنتَ لا ترید أن تبایع.
فقال له سعید: لا أُمَّ لک! قد وجدتَنی أُصلِّی فی مسجدی، أ فترانی کنتُ أُصلّی و لستُ بطاهر و ثیابی غیرُ طاهرة؟! و أمّا ما ذکرتَ من أن أفرغ من عهدی، فما کنتُ لأُوخر عهدی بعد ما حدّثنی عبدالله بن عمر عن رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم أنّه قال: ”ما حقّ امرئٍ مُسلمٍ یبیت لیلة [لیلتین] له شیءٌ یُوصِی به إلّا و وصیّتُه مکتوبةٌ.“ فإذا شاءوا فلْیَفعلوا، فإنّی لم أکن لِأُبایع بیعتَین فی الإسلام.
قال: فرجع إلیهم المولی فأخبَرَهم بما ذکر؛ فکتب صاحبُ المدینة هِشامُ بن إسماعیل إلی عبدالملک یُخبِره أنّ سعید بن المسیّب کرِهَ أن یبایع لهما (للولید و سلیمان).
فکتب عبدُالملک إلیه: ما لَک و لسعیدٍ؟! و ما کان علینا منه أمرٌ نَکرَهه، و ما کان حاجتَک أن تکشف عن سَعید أو تأخذه ببیعة؟! ما کنّا نخاف مِن سَعید! فأمّا إذ قد ظهَر ذلک و انتشر أمرُه فی النّاس، فادْعُه إلی البیعة؛ فإن أبیٰ فاجْلِدْه مائة سَوطٍ أو أحلِقْ رأسَه و لحیتَه و ألبِسْه ثیابًا مِن شَعْرٍ و أوقِفْه فی السُّوق علی النّاس، لکیما لا یجترئ علینا أحدٌ غیرُه.
ضرب سوط و حلق رأس و لحیه و وقوف در منظر عام سعید بن مسیّب را برای عدم بیعت با ولید
قال: فلمّا وصل الکتابُ أرسل إلیه هشامٌ فانطلق سعیدٌ إلیه. فلمّا أتاه دعاه إلی البیعة فأبی أن یجیبه، فألبسه ثیابًا من شَعرٍ، و جرَّده و جلَّده مائة سَوطٍ، و حلّق رأسَه و لحیتَه، و أوقَفه فی السّوق؛ و قال: لو أعلَمُ أنّه لیس إلّا هذا ما نزعتُ ثیابی طائعًا و لا أجبتُ إلی ذلک.
قال بعض الأیْلیّین الّذین کانوا فی الشُّرَط بالمدینة: لمّا علمنا أنّه لا یلبس الثّیابَ طائعًا، قلنا له: ”یا أبامحمّد، إنّه القتلُ؛ فاستِرْ بها عورتَک!“ قال: فلبِسَ. فلمّا تبیّن له أنّا خَدَعْناه قال: ”یا مَعلَجَةَ أهل أیْلَة! لولا أنّی ظننتُ أنّه القتلُ ما لبستُه.“
قال: فکان هشامُ بن إسماعیل بعد ذلک إذا خطَب النّاسَ یوم الجمعة تحوّل إلیه سَعیدُ بن المُسَیّب (أی: یُقبِل علیه بوجهه) مادام یذکر اللهَ، حتّی إذا وقع فی مدح
عبدالملک و غیره أعرَضَ سعیدٌ عنه بوجهه. فلمّا فطن هِشامٌ لذلک، أمَر حَرَسِیًّا یَحصِب1 وجهَ سعیدٍ إذا تحوّل عنه، ففعَل ذلک به، فقال سعیدٌ: ”إنّما هی ثلاثٌ!“ و أشار بیده. قال: فما مرّ به إلّا ثلاثة أشهر حتّی عُزل هِشام.»2
صفحة 58: «”و تنکر للصدیق و القریب، و اسمع للبعید. و أُوصِیک بالحجّاج خیرًا؛ فإنّه هو الّذی وطأ لکم المنابرَ و کفاکم، تقحّم تلک الجرائم.“»3
ولید در لحظه مرگ عبدالملک برای آنکه تابوت کج و راست نرود، تمام خانههای میان خانه و قبرش را با خاک یکسان کرد
صفحة 58: «ثمّ دعا النّاسَ إلی البیعة، فلم یختلف علیه أحدٌ. ثمّ کان أوّلُ ما ظهَر مِن أمره و تبیّن مِن حکمه أن أمَر بهَدمِ کلّ دارٍ و منزل مِن دار عبدالملک إلی قبره؛ فهُدِمَت من ساعتها و سُوِّیَت بالأرض، لئلّا یُعرَج بسریرِ عبدالملک یمینًا و شِمالًا، و لیکون النُّهوض به إلی حُفرتِه تلقاءَ منزله!»4
دار آویختن سلیمان، موسی بن نصیر را با آن سوابق ممتده و جنگهای عالمگیر در فتوحات اسلام
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 91:
«قالوا: لمّا استُخلف سلیمانُ بعد أخیه الولیدِ، فکان أحنَقَ النّاس علی الحجّاج و
موسی بن نصیر، و کان یَحلِف: لئن ظفِر بهما لیَصلُبَنّهما؛ و کان حَنَقُه علیهما لأمرٍ یطول ذکرُه.
قال: فأرسَلَ سلیمانُ إلی عمرَ بن عبدالعزیز، فأتاه فقال: ”إنّی صالبٌ غدًا موسی بن نصیر!“
فبعث عمرُ إلی موسی فأتاه، فقال له: ”یا ابننصیر، إنّی أُحِبّک لأربع؛ الواحدة: بُعدُ أثَرِک فی سبیل الله و جهادک لعدوّ الله؛ و الثانیّة: حبُّک لآل محمّد صلّی الله علیه (و آله) و سلّم؛ و الثالثة: حبُّک عیاضَ بن عقبة لِما تعلم مِن حُسن رأیی فیه، و کان عیاض مِن عباد الله الصّالحین؛ و الرّابعة: إنّ لأبی عندک یدًا و صَنِیعةً، و أنا أُحِبّ أن تَتِمّ یدُه و صَنیعتُه حیث کانت. و قد سمعتُ أمیرَالمؤمنین یذکر أنّه صالِبُک غدًا، فأحدِثْ عهدَک،1 و انظُر فیما أنت فیه ناظرٌ مِن أمرک.“ فقال له موسی: ”قد فعلتُ و أسنَدتُ ذلک إلیک.“
فقال له عمرُ: ”لو قبلتُ ذلک من أحدٍ قبلتُ منک، و لکن أسنِدْ إلی مَن أحببتَ.“ فانصرَف. فلمّا أصبح اغتسل و تحنّط و راح و لم یشکّ فی الصَّلب. فلمّا انتصف النّهار و اشتدّ الحرُّ ـ و ذلک فی حَمارّة الصَّیف ـ، دعا سلیمانُ موسی، فأدخَلَ علیه متعبًا، و کان بادنًا جسیمًا، به نَسْمَةٌ لا تزال تَعرِض له.»2
داستان حجّ سلیمان بن عبدالملک با عمر بن عبدالعزیز و گفتگوی آن در سُرادقات و چادرهای بیمثل و نظیر
صفحة 104: «و ذکروا أنّ عبیدالله بن عبدالمؤمن أخبَرهم عن رجاء بن حَیوَة:
أنّه لمّا حجّ سلیمانُ بن عبدالملک، و معه عمرُ بن عبدالعزیز؛ و ذلک فی سنة ثمان و تسعین. فلمّا انتهی إلی عقبةِ عَسْفان نظَر سلیمانُ إلی السُّرادِقات، قد ضُربتْ له ما بین أحمر و أخضر و أصفر. و کان یوسفُ بن عمر قد عمل له بالیمن ثلاثةَ سُرادِقات، فکانت تُضرَب له؛ و کان الّذی منها للناس مِن خزٍّ أخضر؛ و الّذی یلیه مِن خزٍّ أصفر؛ ثم الّذی یکون هو فیه من وَشْیٍ أحمر، مُحبّرٌ مِن حَبَرات الیمن، مُزرَّرٌ بالذَّهَب و الفضّة، و فی داخله فُسطاطٌ، فیه أربعةُ أفرشةٍ مِن خزٍّ أحمر، مرافقُها من وَشْیٍ أصفر، و ضُربتْ حُجُبُ نسائه مِن وراء فُسطاطه، و حُجَرُ بنیه و کُتّابه و حَشَمِه قُربَ ذلک.
فلمّا استویٰ سلیمانُ فی قُبّة العقبة و نظر إلی ما نُصِب له قال: یا عمرُ، کیف تری هٰهنا؟ قال: أری دنیا عریضةً؛ یأکُل بعضُها بعضًا! أنت المسئولُ عنها، و المأخوذُ بها!
فبینما هما کذلک، إذ طار غُرابٌ مِن سُرادق سلیمان، فی منقاره کِسرَةٌ فصاح الغُرابُ، فقال سلیمانُ: ما یقول هذا الغرابُ یا عمر؟! قال عمرُ: ما أدرِی، و لکن إن شئتَ أخبرتُک بعلمٍ.
قال سلیمانُ: أخبِرْنی. فقال عمرُ: هذا غرابٌ طارَ مِن سُرادِقک بکِسرةٍ هو یأکلها، و أنت المأخوذُ بها و المسئولُ عنها مِن أین دخَلَت و أین خرَجَت!
قال سلیمان: إنّک لتجیء بالعجائب یا أباحَفْص! فقال عمرُ: أفلا أُخبِرک بأعجَبَ مِن هذا یا أمیرالمؤمنین؟ قال: أخبِرْنی!
قال: مَن عرف اللهَ تعالی کیف یعصاه؟! و مَن عرف الشّیطانَ کیف یُطیعه؟! و مَن أیقَنَ بالموت کیف یَهنیه العیشُ و یسوغ له الطّعامُ؟! و مَن أیقَنَ بالنّار کیف یضحک؟!
فقال سلیمانُ: نغَّصتَ علینا ما نحن فیه یا أباحَفْص! و مَن یطیق ما تطیق أنت یا عمر؟ أنت والله الموفّقُ المطیع.»1
نصیحت طاووس یمانی، سلیمان بن عبدالملک را
صفحة 105: «قالوا: إنّ إبراهیم بن مُسْلم أخبَرَهم عن رجاء بن حَیوَة: أنّه نظر إلی طاوس الیمانی یُصلّی فی المسجدالحرام؛ فانصرف رجاء إلی سلیمان بن عبدالملک، و هو یومئذ بمکّة قد حجّ ذلک العام، فقال: إنّی رأیتُ طاوسَ فی المسجد، فهل لک أن تُرسل إلیه؟ قال: فأرسَلَ إلیه سلیمانُ، فلمّا أتاه قال رجاءٌ لسلیمان: یا أمیرالمؤمنین، لا تسألْه عن شیءٍ حتّی یکون هو الّذی یتکلّم.
فلمّا قعد طاوس سکت طویلًا ثمّ قال: و ما أوّلُ شیءٍ خُلِق؟ فقلنا: لا ندری. فقال: أوّلُ شیءٍ خُلِق، القلمُ. ثم قال: أ تدرون أوّلَ شیءٍ کُتِب؟ قلنا: لا. قال: فإنّ أوّلَ ما کُتِب: بسم الله الرّحمن الرّحیم، ثم کُتِب القدرُ، خیرُه و شرُّه، إلی یوم القیامة. ثم قال: أ تعلمون مَن أبغَضُ الخَلق إلی الله؟ قلنا: لا. فقال: إنّ أبغَضَ الخَلق إلی الله تعالی عبدٌ أشرکه اللهُ فی سُلطانه، فعمل فیه بمعاصیه.
ثمّ نهض. قال رجاءٌ: فَأظلَمَ عَلَیَّ البیتَ، فما زلتُ خائفًا علیه حتّی تَواریٰ. فرأیتُ سلیمانَ یحُکّ رأسَه بیده، حتّی خشیتُ أن تجرح أظفارُه لحمَ رأسه.»1
ملاقات سلیمان و رجاء و زُهری در مدینه با أبوحازم
صفحة 107: «فقال سلیمان: ”فتزورنا.“2 قال أبوحازم: ”إنّا عهدنا الملوکَ یأتون العلماءَ و لم یکن العلماءُ یأتون الملوکَ، فصار فی ذلک صلاحُ الفریقَین؛ ثمّ صِرنا
الآن فی زمانٍ صار العلماءُ یأتون الملوکَ و الملوکُ تقعد عن العلماء، فصار فی ذلک فسادُ الفریقَین جمیعًا.“»1
صفحة 108: «قال أبوحازم: ”إنّ بنیإسرائیل لمّا کانوا علی الصّواب کانت الأُمراءُ تحتاج إلی العلماء، و کانت العلماءُ تفِرّ بدینها من الأُمراء؛ فَلمّا رُئِی قومٌ من أرذال النّاس تعلّموا العلمَ و أتوا به الأُمراءَ، استغنت الأُمراءُ عن العلماء، و اجتمع القومُ علی المعصیة، فسقطوا و هلَکوا. و لو کان علماؤُنا هولاء یصونون علمَهم، لکانت الأُمراءُ تَهابُهم و تُعظِمهم.“
فقال الزُّهریّ: ”کأنّک إیّای تُرید، و بی تعرّض؟!“ قال: ”هو ما تَسمَع.“»2
صفحة 109: «قال سلیمان: ”ما تقول فی سلام الأئمّة من صلاتهم؟ أ واحدةٌ أم اثنتان؟ فإنّ العلماء لدَینا قد اختلفوا علینا فی ذلک أشدَّ الاختلاف.“
قال: ”علی الخبیرِ سَقَطتَ،3 أرمیک فی هذا بخبر شافٍ: حدّثنی عامر بن سعد بن أبیوقّاص، عن أبیه سعد، أنّه شهد رسولَ الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم یُسلِّم فی الصّلاة عن یمینه حتّی یُریٰ بیاضُ خدِّه الأیمن، ثم یُسلِّم عن یساره حتّی یُریٰ بیاضُ خدِّه الأیسر، سلامًا یُجهِر به؛ قال عامر: و کان أبِی یفعل ذلک.“»4
مرگ سلیمان و بیعت مردم در دمشق با عمر بن عبدالعزیز
صفحة 114: «”و أنّ المقادیرَ کلَّها ـ خیرَها و شرَّها ـ مِن الله، و أنّه هو الهادی
و هو الفاتِن، لم یستطع أحدٌ لمَن خلق اللهُ لرحمته غوایةً و لا لمَن خلق لعذابه هدایةً.
... و أنّ سلیمانَ کانت له بین هذه الشهادةِ بلایا و سیّئاتٌ لم یکن له عنها محیصٌ و لا دونها مقصرٌ، بالقدر السّابق و العلم النافذ فی مُحکمِ الوحی.“»1و2
[در بیت المال قرار دادن عمر بن عبدالعزیز لباس زنش: دختر عبدالملک را به ارزش هزار دینار]
در بیت المال قرار دادن عمر بن عبدالعزیز لباس زنش: دختر عبدالملک را که عبدالملک برای آن یکصد هزار دینار خرج کرده بود
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 115:
«أیّام عمر بن عبدالعزیز:
(قال:) و ذکروا عن خالد بن أبیعمران أنّه قال: ”إنّی لحاضرٌ یوم قُرِئ عهدُ سلیمانَ فی المسجد بدمشق علی النّاس، فما رأیتُ یومًا أکثر باکیًا و لا داعیًا له بالرحمة من ذلک الیوم، فلم یبق محبٌّ و لا مبغضٌ و لا خارجیٌّ و لا حروریٌّ إلّا أخذ الله له بقلوبهم، و ابتهلوا بالدّعاء و أخلصوا له بالسُّؤال بالعفو مِن الله و رضی النّاسُ أجمعون فعلَه.“
قال خالد: ”ثمّ بایع النّاسُ لِعُمَر فی المسجد بیعةً تامّةً جامعة طیّبةً بها النّفوس، لا یشوبها غِشٌّ و لا یُخالطها دَنَسٌ.“
قال خالد:”و سمعتُ رجاء یقول لمّا تمّت البیعةُ: إنّی مهما شککتُ فی شیءٍ فإنّی لم أشُکّ یومَ البیعة لعُمَرَ، بالنّجاة و الرّحمة لسلیمان، إن شاء الله.
و استفتح عمرُ ولایتَه ببیع أموالِ سلیمان و رِباعِه و کِسوتِه و جمیعِ ما کان یملکه، فبلَغ ذلک أربعةً و عشرین ألف دینار؛ فجمع ذلک کلَّه و جعله فی بیت المال. ثمّ دخل
علی زوجته فاطمة ابنةِ عبدالملک، فقال لها: یا فاطمةُ! فقالت: لبّیک یا أمیرالمؤمنین!
فجعل یَبکِی و کان لها مُحبًّا و بها کَلِفًا، ثم استفاق مِن بُکائه، فقال لها: اختارینی، أو اختاری الثَّوبَ الّذی عمِل لک أبوک؟!
و کان قد عمل لها أبوها عبدُالملک ثوبًا منسوجًا بالذَّهَب منظومًا بالدُّرِّ و الیاقوتِ، أنفَقَ علیه مِائةَ ألف دینار. فقال لها: إن اخترتِنی فإنّی آخذُ الثّوبِ فأجعَله فی بیت المال، و إن اخترتِ الثَّوبَ فلستُ لکِ بصاحب. فقالت: أعوذ بالله یا أمیرالمؤمنین مِن فِراقک! لا حاجةَ لی بالثَّوب.
فقال عمرُ: و أنا أفعل بکُلّ خَصلَةٍ، أجعل الثّوبَ فی آخر بیت المال و أُنفِق مادونه؛ فإن وصلتُ إلیه أنفقتُه فی مصالح المسلمین و إنّما هو من أموال المسلمین أنفقتُ فیه؛ و إن بقی الثوبُ و لم أحتج إلیه، فلعلّ أن یأتی بعدی مَن یرُدّه إلیکِ. قالت: افعَلْ یا أمیرالمؤمنین ما بدا لک.
ثمّ دخل علیه ابنٌ له، و علیه قمیصٌ قد تَذَعذَعَ؛ فقال له عمرُ: رَقِّع قمیصَک یا بنیّ! فوالله ما کنتَ قطّ بأحوجَ إلیه منکَ الیوم!“»
جریر شاعر اهل عراق، در انتظار وقت خاص برای ملاقات عمر بن عبدالعزیز
صفحة 116: «(قال:) و ذکروا عن عبدالأعلی بن أبیالمشاور أنّه أخبرهم، قال:
قدم جریرٌ شاعرُ أهل العراق و أهلِ الحجاز، علی عُمَرَ أوّلَ ما استُخلف، فأطال المقام ببابه، لا یصل إلیه حتّی قدم علیه عونُ بن عبدالله الهذلیّ ـ و کان من عبّاد النّاس و خِیارِهم ـ و علیه جبّةُ صوفٍ و عمامةُ صوفٍ قد أسدلها خلفَه، فجعل یتخطّی رقابَ النّاس مِن قریش، بنیأمیّة و غیرهم لا یُمنَع و لا یُحجَب [هو]، و مثله مِن أکابر النّاس و خیارهم و فضلاءِ العباد و قریش لا یصلون و لا یدخلون.
فلمّا خرج عونُ بن عبدالله، اتبَعه جریرُ بن الخطفی و هو یقول:
یا أیُّها الرّجل المُرخِی عمامَتَهُ | *** | هذا زمانُک إنّی قد مضـی زَمَنِی |
أبلِغْ خلیفتنا إن کُنتَ لاقِیَهُ | *** | أنّی لدی الباب کالمصفود فی قَرَنِ |
فاحلل صِفادِی فقد طالَ المَقامُ به | *** | و شَطَّت الدّارُ عن أهلی و عن وطنی |
قال: فضمن له عونُ بن عبدالأعلی أن یُدخِله علیه. فلمّا دخل علی عمر قال: یا أمیرالمؤمنین، هذا جریرُ بن الخطفی بالباب، یرید الإذنَ. فقال عمر: ما کنتُ أریٰ أحدًا یُحجَب عنّی.
قال: إنّه یرید إذنًا خاصًّا. قال له عمرُ: الْهُ عن ذکره!
ثمّ حدّثه طویلًا، ثمّ قال: یا أمیرالمؤمنین، إنّ جریرًا بالباب. فقال: الْهُ عن ذکره! قال: إذًا لا أسلَمُ مِن لسانه. فقال عمر: أمّا إذ قد بلغ منک خوفُ لسانه ما أری فأْذَنْ له.
اشعار جریر در حضور عمر بن عبدالعزیز برای خواستن صِله و جائزه
فدخل جریرٌ؛ فلمّا کان قیدُ1 رُمحٍ أو رُمحَین و عمرُ مُنکِّسٌ رأسَه، قال: السّلام علیک یا أمیرالمؤمنین و رحمة الله! ثم قال: إنّ الخلفاء کانت تتعاهدنی فیما مضیٰ بجوائزَ و صِلاتٍ؛ قد أصبحتُ إلی ذلک منک محتاجًا. ثم أنشأ یقول:
قد طال قَولِی إذا ما قمتُ مُبتهلًا | *** | یا ربّ أصلِحْ قوامَ الدِّین و الـبَشَرِ |
إنّا لَنرجو إذا ما الغَیْث أخلَفَنا | *** | من الخلیفة ما نَرجو من المَطَرِ |
أ أذکُرُ الجُهْد و البَلْوَی الّتی نزلت | *** | أم قد کَفانِیَ ما بلَّغتُ من خَبَرِ |
ما زِلتُ بَعدک فی همٍّ یؤرِّقُنی | *** | قد طالَ فی الحَیِّ إصعادِی و مُنحَدَری |
لا ینفع الحاضرُ المجهودَ بادیةً | *** | و لا یعودُ لنا بادٍ علی حَـضَرِ |
کم بالیمامة من شعثاء أرملةٍ | *** | و من یتیمٍ ضعیفِ الصَّوتِ و النَّظَرِ |
یدعوک دعوةَ ملهوفٍ کأنّ به | *** | خَبْلًا [مسًّا] من الجِنّ أو مَسًّا من الـبَشَرِ |
فإنْ تدَعْهم فمن یرجُونَ بَعدَکُمُ | *** | أو تُنْجِ منها فقد أنجَیتَ من ضَرَرِ |
هذی الأراملُ قد قَضَّیْت حاجتها | *** | فَمَن لِحاجَةِ هذا الأرمَلِ الذَّکَرِ |
خلیفةَ الله ماذا تأمرون بنا | *** | لسنا إلیکم و لا فی دارِ مُنتَظَرِ |
أنت المبارکُ و المهدیُّ سیرتُه | *** | تَعصی الهوی و تقومُ اللّیل بالسُّوَر |
عمر بن عبدالعزیز به جریر شاعر فقط چهار دینار جایزه داد از اموال شخصی خود
قال: فبکی عمر و هَمَلَت عیناه و قال: ارفَعْ حاجتَک إلینا یا جریر. قال جریرٌ: ما عوَّدتْنی الخلفاءُ قبلَک! قال: و ما ذلک؟ قال: أربعةُ آلاف دینار، و توابعُها من الحُملان و الکِسوة.
قال عمر: أ مِن أبناء المهاجرین أنت؟ قال: لا. قال: أ فمِن أبناء الأنصار أنت؟ قال: لا. قال: أ فقیرٌ أنت مِن فقراء المسلمین؟ قال: نعم.
قال: فأکتُب لک إلی عامل بلدِک أن یجری علیک ما یجری علی فقیرٍ من فقرائهم. قال جریرٌ: أنا أرفع من هذه الطبقة یا أمیرالمؤمنین!
قال: فانصرف جریرٌ، فقال عمرُ: رُدُّوه علَیَّ! فلمّا رجع قال له عمرُ: قد بقیت خصلةٌ أخری، عندی نفقةٌ و کِسوةٌ أُعطیک بعضَها.
ثمّ وصله بأربعة دنیانیر؛ فقال: و أین تقع منّی هذه یا أمیرالمؤمنین؟! فقال عمرُ: إنّها والله لَمِن خالص مالی، و لقد أجهدتُ لک نفسی. فقال جریرٌ: والله یا أمیرالمؤمنین إنّها لَأحبُّ مالٍ کسبتُه.
ثمّ خرج، فلقیه النّاسُ فقالوا له: ما وراءک؟ قال: جئتُکم مِن عند خلیفة یُعطِی الفقراءَ و یمنع الشعراءَ، و إنّی عنه لَراضٍ.»1و2
عمر بن عبدالعزیز و برداشتن او تعدّیات و تجاوزات سابق را
[یوم الإسلام] صفحة 70:
«و من رجالات الأُمویّین أیضًا عُمَرُ بن عبدالعزیز، و کان أُمّةً واحدةً، خالف الأُمویّین فی نَزْعَتِهم و استبدادهم؛ فأحاط نفسَه بفقهاءَ متضلّعین فی الإسلام یستشیرهم و یعمل برأیهم. و کانت أُمُّه تنتسب إلی عمر بن الخطّاب فسمَّته عُمَرَ، و کان یَعتَزّ بهذا النَّسَب و یَشرَئِبّ أن یسیر سیرتَه فی العدل.
فلمّا بدأ خلافتَه رأیٰ أنّ الإصلاح الدّاخلی للبلاد الّتی دخلت فی الإسلام خَیرٌ من الاستزادة فی الفتوح؛ و لذلک أمَر قوّادَه بالتّراجع، و استمال العلویّین الّذین کانوا مضطهدین أشدَّ الاضطهاد من الأُمویّین، و صالحهم، و أبطل سبَّ علیٍّ الّذی کان یَجرِی علی المنابر یوم الجمعة باستمرار، و ردّ إلیهم بلدةَ فدک الّتی احتفظ بها النّبیُّ لنفسه فی حیاته و لم یُورِّثها أبوبکر و عُمَرُ فاطمةَ بنتَ النّبیّ إستنادًا علی حدیث: ”نحن معاشر الأنبیاء لا نُورِّث؛ و ما ترکنا صدقةٌ.“1 کذلک استمال النّصاری فعوّضهم عن کنیسة القدّیس یوحنّا فی دمشق الّتی کان الولید وضَع یدَه علیها، بکنیسة القدّیس توما فی الغوطة، بعد أن کانت قد حُوِّلت إلی جامع، و خفَّف من الجزیة المفروضة علی النّصاری فی قبرص و أیلة. و عامَل الموالِیَ المسلمین معاملةَ العرب المسلمین فرفع عنهم الجزیةَ الّتی کان قد فرضها علیهم عمرُ بن الخطّاب، و سمَح للمسلمین أن یتملّکوا الأراضیَ فی البلاد المفتوحة بعد أن کان عمر بن الخطّاب أبَی تملیکَهم إیّاها و جعَلها مِلکًا للحکومة.
و هکذا ممّا یدلّ علی أنّ عمر بن عبدالعزیز لیس مجرّدَ مسلمٍ صوفیٍّ متألّهٍ ـ کما یدّعی بعضُ المستشرقین ـ بل هو مسلمٌ یعرف دقائقَ الأمور و یواجه بهمّةٍ مشاکلَ
الإصلاح، و لکن مع الأسَف لم تَطُل مدّتُه فمات.1
و من أساطین الأُمویّین هشامُ بن عبدالملک، و قد ساعده علی تنظیم الدّولة و الأخذ بزمامها خالدُ بن عبدالله القسریّ الّذی کان لهشام کما کان الحجّاجُ لعبد الملک و زیادُ بن أبیه لمعاویة مِن قبل. و فی عهد هشام اندفع العربُ فی بلاد الغرب یتقدّمون فی الفتوح فاستمرّت الحربُ تفتح فی أروبا إلی أن اصطدم بشارل مارتل بین نور و بواتیه فی فرنسا سنة 732. و کان یعاب علی هشام بُخلُه و حَمْلُه وُلاتَه علی ابتزاز الأموال و زیادة الخراج المفروض علی نصاری قبرص و مَضاعفةِ الخراج المفروض علی نصاری مصر ممّا أغضب الأهالیَ.
و کان آخرهم مروان بن محمّد الّذی یُلقَّب بمروان الحمار، لصبره و مَقدُرته علی الاحتمال. و کان أمیرًا عظیمًا، لولا أنّه جاء و الدّنیا مدْبِرةٌ؛ فانبثّ بین المصریّین مثلًا عاداتٌ کثیرةٌ رومانیّة و انبثّ فی العراق عاداتٌ کثیرةٌ فارسیّة، حتّی الفقهاء أنفسهم کالشّافعی فی مصر و الأوزاعی فی بیروت و أبیحنیفة فی العراق، تأثّروا بالقوانین الرّومانیّة و الفارسیّة الّتی کانت معروفةً قبل الإسلام فی تلک البلاد.»2
عمر بن عبدالعزیز را به واسطۀ مخالفت با سیرۀ بنیاُمیّه، با سمّ کشتند
[شیخ المضیرة أبوهریرة] صفحة 162، پاورقی 1:
«ظلّت هذه العادةُ الذّمیمة الملعونة حتّی أبطَلَها الإمامُ العادل عُمَرُ بن
عبدالعزیز، الّذی تولّی من سنة 99 إلی 101 هجری؛ و قُتل بالسمّ، لأنّه لم یَحکُم حُکمًا أُمویًّا بل حکَمه إسلامیًّا.»
صفحة 162، پاورقی 2: «”قال الرّبیع بن یونس: سمعتُ المنصورَ یقول:
الخلفاءُ أربعة: أبوبکر و عمر و عثمان و علیّ، و الملوکُ أربعة: معاویةُ و عبدُالملک و هِشامٌ و أنا.“ (النّجوم الزّاهرة، مجلّد 2، صفحة 33).
و من خطبةٍ لعبدالملک بن مروان: ”أنّی والله ما أنا بالخلیفة المستضعف (یعنی عثمان)، و لا أنا بالخلیفة المداهن (یعنی معاویة)، و لا الخلیفة المأبون (یعنی یزید بن معاویة).“»1و2
4. عبّاسیون
خروج برادرزادۀ سفّاح بر عموی خود، و اسارت او به دست ابومسلم و زندانی کردن او را در خانه و سپس خانه را بر سرش خراب نمودن
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 149:
«(قال:) و ذکروا أنّ الهیثم بن عدّی أخبرهم، قال: ”لمّا ولی السفّاحُ الشّامَ و استصفی أموالَ بنیأمیّه لنفسه، أعجَبَتْه نفسُه؛ و حسَد ابنَ أخیه علی الخلافة فأظهَرَ الطَّعنَ علی أبیالعبّاس و التنقُّصَ له. فلمّا بلغ ذلک أباالعبّاس، کتب إلیه یُعاتبه علی ما کان منه؛ فزاده ذلک عُجْبًا و حَسَدًا بما فیه، فحبَس الخراجَ، و دعا إلی نفسه، و خلَع طاعتَه، ثمّ قرّب موالِیَ بنیأمیّة و أطمَعَهم، و سَدَّ ثُغورَهم، و أبدَی العَزمَ، و أظهَرَه علی محاربة أبیالعبّاس.
فلمّا انتهت أخبارُه إلی أبیالعبّاس، کتب إلی أبیمسلم یستغیثه و یذکر عظیمَ یده عنده، و یسأله القدومَ علیه لأمر السفّاح. فقدم أبومسلم، فأقام عنده أیّامًا ثمّ خرج إلی السفّاح و معه أجنادُه و قوّادُه؛ فلقی السفّاحَ علی الفرات فهزمه و استباح عسکرَه و أخذ أسیرًا، فقدم به علی أبیالعبّاس. فلمّا قدم إلیه و أدخل علیه، قال: یا عمّی! أحسنّا
و واسینا، فحَسَدتَ و بغَیتَ؟! و قد رأیتُ تعطّفًا علیک و صلةً لرَحِمِک، أن أحبسک حبسًا رفیقًا حتّی تُؤدَّب نفسُک و یبدو نَدَمُک.
ثم أمر فبُنِی له بیتٌ جُعل أساسُه قِطعَ المِلح، فحبسه فیه. فلمّا کان بعد أیّام أرسل الماءَ حول البیت فَذاب المِلحُ و سقط البیتُ علیه، فمات فیه.
و ردّ أبامسلم إلی عمله بخراسان فأقام فیها بقیّةَ عامه، ثمّ أخرج أبوالعبّاس أباجعفر والیًا علی الموسم، و خرج أبومسلم أیضا حاجًّا مِن خراسان.“»1
[اشعار ابنهبیره در هنگام جنگ]
صفحة 151: «و یقول:
*** | الثّوب إن أنْهَجَ فیه البِلیأعیا علی ذی الحِلْیة الصّانِعِ |
*** | کنّا نرقّعُها إذا مُزّقَتفاتّسع الخرقُ علی الرّاقِعِ»2 |
نامۀ ابومسلم خراسانی به منصور دوانیقی و شکایت او از برادرش که به عنوان امام او را پذیرفت و امّا او خیانت کرد
صفحة 159: «کتاب أبیمسلم إلی أبیجعفر، و قد همّ أن یخلع و یخالف:
(قال:) و ذکروا أن أبامسلم لمّا رجع مِن عند أبیالعبّاس، و قد قیل له بالعراق: ”إنّ القوم أرادوک لولا توقّعوا ممّن معک مِن أهل خراسان.“ فلمّا کان فی بعض الطّریق، کتَب إلی أبیجعفر: ”أمّا بعد، فإنّی کنتُ اتّخذتُ أخاک إمامًا و دلیلًا علی ما افترض الله علی خَلقه، و کان فی محلّه مِن العِلم و قرابتِه مِن رسول الله صلّی الله علیه
(و آله) و سلّم بحیث کان، فقَمَعَنی بالفتنة و استجهلنی بالقرآن، فحرّفه عن مواضعه طمعًا فی قلیلٍ قد نعاه اللهُ إلی خلقه، فمثَّل لی الضّلالةَ فی صورة الهُدیٰ، فکان کالّذی دلّیٰ بغُرورٍ حتّی وتَرتُ أهلَ الدّین و الدنیا فی دینهم، و استحللتُ بما کان من ذلک من الله النقمةَ و رکبتُ المعصیةَ فی طاعتکم و توطئةَ سلطانکم، حتّی عرَفکم مَن کان یجهلکم، و أوطأتُ غیرَکم العشواء بالظّلم و العدوان حتّی بلغتُ فی مشیئة الله ما أحَبَّ.
ثمّ إن اللهَ بمَنِّه و کرمه أتاح لی الحسنةَ، و تدارکنی بالرّحمة، و استنقذنی بالتّوبة؛ فإن یَغفِر فقدیمًا عُرِف بذلک، و إن یُعاقِب فبما قدّمَت یدای؛ و ما الله بظلّامٍ للعبید.“
[نامۀ منصور به أبومسلم]
فکتب إلیه أبوجعفر: ”یا عمّ،1 أروم ما رُمتَ، و أزول حیث زُلتَ؛ لیس لی دونک مرمًی و لا عنک مقصّرٌ. الرأیُ ما رأیتَ، إن کنتَ أنکرتَ مِن سیرته شیئًا فأنت الموفّقُ للصوّاب و العالِمُ بالرّشاد؛ أنا مَن لا یعرف غیرَ یدک و لم یتقلّب إلّا فی فضلک، فأنا غیرُ کافرٍ بنعمتک و لا منکرٌ لإحسانک. لا تَحمِلْ علَیّ إصرَ غیری و لا تَلحَقْ ما جناه سوای بی. إن أمرتَنی أشخَصُ إلیک و ألحَقُ بخراسان، فعلتُ. الأمرُ أمرُک، و السّلطانُ سلطانُک؛ و السّلام.“»2
قیام عیسی بن زید بن علیّ بن الحسین بر علیه منصور و شکست وی
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 163:
«ثورة عیسی بن زید بن علی بن الحسین:
(قال:) و ذکروا أنّ أباجعفر لمّا قتَل أبامسلم و استولی علی ملک العراقین و
الشّام و الحجاز و الخراسان و مصر و الیمن، ثار علیه عیسی بن زید بن علیّ بن الحسین بن علیّ بن أبیطالب، فقاتله فیما بین الکوفة و بغداد، و لقیه فی جُموعٍ کثیرة نحوًا مِن عشرین و مائة ألف. فأقام أیّامًا یُقاتله فی کلّ یوم، حتّی همّ أبوجعفر بالهزیمة و رکب فرسَه لیَهرُب؛ ثمّ جعل یُشجّع أصحابَه و یَعِدهم بالعطایا الواسعة و الصّلاتِ الجزیلة، فقاتلوا. ثمّ إنّ أباجعفر غلبتْه عیناه و هو علی فَرَسِه، فرأی فی نومه أنّه یَمُدّ یدَیه و رجلَیه علی الأرض، فاستیقظ و دعا عَبّارًا کان معه، فأخبَره بما رأی، فقال له: ”أبشِرْ یا أمیرالمؤمنین! فإنّ سُلطانک ثابتٌ، و سَیَلیه بعدک جماعةٌ مِن وُلدک، و هذا الرّجل منهزمٌ.“ فما کان بأسرَعَ مِن أن نظَر إلی عیسی بن زید منهزمًا.»1
اعتراض عبدالله بن مرزوق به منصور دوانیقی در انحصار طواف برای خود
صفحة 176: «اجتماع أبیجعفر مع عبدالله بن مرزوق:
(قال:) و ذکروا أنّ أباجعفر المنصور، أمیر المؤمنین، لمّا حجّ و دخَل فی الطّواف بالبیت الحرام، أمر بالنّاس فنَحُوا عن البیت، ثمّ طاف أسبوعَه. فوثب إلیه عبدالله بن مرزوق و قال: مَن جرّأک علی هذا؟!
فلبَّبه بردائه و هَزَّه. ثمّ قال له: مَن جعلک أحقَّ بهذا البیت من النّاس؟! تَحُول بینه و بینهم و تُنحِّیهم عنه؟!
فنظر أبوجعفر فی وجهه فعرفه، فقال: عبدُالله بن مرزوق؟ قال: نعم.
فقال: مَن جرّأک علی هذا؟! و مَن أقدمک علیه؟! فقال عبدُالله بن مرزوق: و ما تصنع بی؟! بیدک ضَرٌّ أو نفعٌ؟! والله ما أخاف ضَرَّک و لا أرجو نفعَک حتّی یکون اللهُ عزّوجلّ یَأذَن لک فیه، و یُلهِمک إلی فعله.
فقال له أبوجعفر: إنّک أحللتَ بنفسک و أهلکتَها! فقال عبدُالله بن مرزوق: اللهم إن کان بید أبیجعفر ضَرّی فلا تدع من الضَرّ شیئًا إلّا أنزلتَه علَیَّ، و إن کان بیده منفعتی فاقطَعْ عنّی کلَّ منفعة منه؛ أنت یا ربّ بیدک کلُّ شیء، و ملیکُ کلّ شیء.
فأمر به أبوجعفر فحُمِل إلی بغداد فسجَّنه بها؛ و کان یسجّنه بالنّهار، و یبعث إلیه باللّیل یَبیت عنده و یسامره، یلبث نهاره بالسّجن أجمع ثمّ یسامره باللّیل، لیُظهِر للنّاس أنّه سجّن أوّلَ مَن اعترض علیه لئلّا یجترئ الجاهلُ فیقول قد وسع عفوُ أمیرالمؤمنین فلانًا، أ فلا یَسِعنی؟
فکان دأبُه هذا معه زمانًا طویلًا حتّی نسی أمرَه و انقطع خبرُه، ثمّ خلّی سبیلَه، فلحِقَ بمکّة فلم یزل بها حتّی مات أبوجعفر و ولی ابنُه المهدیّ.
فلمّا حجّ المهدیُّ، فعل مثلَ ذلک، ففعل به عبدُالله بن مرزوق مثلَ ذلک أیضًا، فأراد قتلَه. فقیل له: ”یا أمیرالمؤمنین، إنّه قد فعَل هذا بأبیک، فکان مِن صنیعه أن حَمَلَه إلی بغداد فسجّنه بالنّهار و سامره باللّیل، و أنت أحقُّ مَن أخذ بهُداه و احتذی علی مثاله و ورث أکروماتِه.“ فحمله المهدیُّ معه؛ فمات ببغداد، رحمه الله.»1
[انقلاب در مدینه در عصر منصور دوانیقی و فرستادن ابن عمّش را برای خاموش کردن]
انقلاب و هیجان در مدینه در عصر منصور دوانیقی و فرستادن ابن عمّش: جعفر بن سلیمان را برای خاموش کردن
صفحة 177: «(قال:) و ذکروا أنّه هاج بالمدینة هَیجٌ فی ابتداءِ أیّام أبیجعفر، فبعث إلیها أبوجعفر ابنَ عمّه جعفرَ بن سلیمان بن العبّاس لیُسکِّن هَیجَها و فِتَنَها و یُجدِّد بیعةَ أهلها. فقدمها و هو یتوقّد نارًا علی أهلِ الخلاف لهم، فأظهر الغلظةَ و الشّدّةَ، و سَطا بکلّ مَن ألحَدَ فی سلطانهم و أشار إلی المنازعة لهم، و أخذ النّاسَ بالبیعة.
و کان مالکُ بن أنس ـ رحمه الله ـ لم یزل صغیرًا و کبیرًا مُحسَّدًا، و کذلک کلُّ مَن عظمت نعمةُ الله علیه فی علمه أو عملِه، أو فهمِه أو ورعِه، فکیف بمَن جمع اللهُ ذلک فیه، و لم یزل منذ نشَأ کذلک قد منَحه اللهُ تعالی العلمَ و العملَ، و الفهمَ و اللُّبَّ و النُّبلَ، و وصل له ذلک بالدّین و الفضل، عُرِف منه ذلک صغیرًا، و ظهر فیه کبیرًا، و استلب الرّیاسةَ ممّن کان قد سبَقه إلیها، بظهور نعمة الله علیه، و سمّوها به علی کلّ سامّ، فاستدعی ذلک منهم الحسَدَ له، و ألجَأهم ذلک إلی البغیِ علیه.
تازیانه خوردن مالک بن انس از جعفر بن سلیمان به واسطۀ بیان حکمی از احکام و روایتی از رسول خدا صلّی الله علیه و آله
فدسّوا إلی جعفر بن سلیمان مَن قال له: ”إنّ مالکًا یُفتِی النّاسَ بأنّ أیمانَ البیعة لا تَحِلّ، و لا تلزمهم لمخالفتک و استکراهک إیّاهم علیها.“ و زعموا أنّه یُفتِی بذلک أهلَ المدینة أجمعین لحدیثٍ رواه عن النبیّ صلّی الله علیه (و آله) و سلّم أنّه قال: ”رُفِعَ عن أُمَّتی الخطأُ و النسیانُ و ما أُکرِهوا علیه.“
فعظُم ذلک علی جعفرٍ و اشتدّ علیه و خاف أن ینحلّ علیه ما أبرَمَ من بیعة أهل المدینة، و همّ أن یَبدُر فیه بما عافاه الله منه و أنعَمَ علی المسلمین ببقائه؛ فقیل له: ”لا تَبدُرْ فیه ببادرة؛ فإنّه مِن أکرَمِ النّاس علی أمیر المؤمنین و آثَرِهم عنده، و لا بأسَ علیک منه، فلا تُحدِث شیئًا إلّا بأمر أمیر المؤمنین، أو یستحقّ ذلک عندنا بأمرٍ لا یخفی علی أهل المدینة.“
فدسّ إلیه جعفرُ بن سلیمان بعضَ مَن لم یکن مالک یخشی أن یُؤتیٰ مِن قِبَله و مِن مأمنه یُؤتیٰ الحذرُ،1 فسأله عن الأیمان فی البیعة فأفتاه مالکٌ بذلک طُمأنینةً إلیه، و حسبةً فیه، فلم یَشعُر مالکٌ إلّا و رسول جعفر بن سلیمان یأتیه. فأتوا به إلیه مُنتهَکَ الحرّیةِ، مُذالَ الهیبة؛ فأمَر به فضُرِب سبعین سَوطًا. فلمّا سکن الهَیجُ بالمدینة و تمّت له البیعةُ،
بلَغ بمالک ألَمُ الضرب حتّی أضجَعَه.»1
امر اکید دوانیقی به مالک بن انس در تدوین کتاب احکام، که فتوا و رأی او در جهان اسلام جاری شود
صفحة 179: «ثمّ قال لی2: ”یا أباعبدالله، ضَعْ هذا العلمَ و دَوِّنه، و دَوِّنْ منه کتبًا، و تجنَّبْ شدائدَ عبدالله بن عمر و رُخَصَ عبدِالله بن عبّاس و شواذَّ ابنِمسعود، و اقْصِدْ إلی أواسط الأمور و ما اجتمع علیه الأئمّةُ و الصّحابةُ ـ رضی الله عنهم ـ؛ لنَحمِل النّاسَ إن شاء الله علی عِلمِک و کُتبک، و نبُثّها فی الأمصار، و نَعهَد إلیهم أن لا یُخالفوها و لا یقضوا بسِواها.“
فقلتُ له: ”أصلَح اللهُ الأمیرَ، إنّ أهل العراق لا یرضون عِلمَنا و لا یَرَون فی عِلمِهم رأیَنا.“ فقال أبوجعفر: ”یُحمَلون علیه، و نضرب علیه هاماتِهم بالسَّیف، و نقطع طَیَّ ظهورِهم بالسِّیاط، فتعجَّلْ بذلک و ضَعْها. فسیأتیک محمّدٌ المهدیّ ابنی، العامَ القابل إن شاءالله إلی المدینة لیَسمَعها منک، فیَجِدک و قد فرغتَ من ذلک إن شاءالله.“»3و4
طریقۀ حکومت منصور عبّاسی و هارون الرّشید
[یوم الإسلام] صفحة 77:
«و کان من رجالات الدّولة العبّاسیّة أبوجعفر المنصور، و هو یُشبه معاویةَ فی
الدّولة الأُمویّة؛ قویٌّ حازِمٌ و علی یده تأسّستِ الدّولةُ. ثمّ هارونُ الرّشید و قد کان حادَّ العاطفة متقلّبَها؛ تتحرّک عاطفتُه الدّینیة فیُکثِر الصّلاةَ و یَحُجّ ماشیًا، ثمّ تثور عاطفتُه الشّهویّة فیَشرَب و یُمعِن فی الشّراب و یَحظَی بالجواری الحِسان. و ربّما عرفتْ اروبا الإسلامَ عن طریقه و تصوَّرَته من صورته، بل ربّما تصوَّرَت العالمَ الشّرقی کلَّه مُمثَّلًا فیه! و فی ألف لیلة و لیلة الّذی اشتهر صیتُه بینهم، و فیه صورٌ کثیرةٌ لا یرضی عنها الإسلامُ. و وزراءُه البرامکةُ کانوا کزیاد بن أبیه و الحجّاج فی الدّولة الأُمویّة، إلّا أنّ زیادًا و الحجّاج نَزْعَتُهما عربیّةٌ و البرامکة کانت نَزعَتُهم فارسیّةً، فهم مِن أصلٍ فارسیٍّ وَثَنِیٍّ یَعبُد النّارَ! فقد استعمل فیهم أیضًا عاطفتَه فمکَّن لهم فی الأرض حتّی کانت لهم کلُّ السّلطة ثمّ غضب علیهم فقتَل منهم جعفرًا و بعضَ أشیاعه فصلَبه بعد أن حَزَّ رأسَه.»
صفحة 78: «و یدخل فی الجدل معهم کما کان أبوه الرّشیدُ یقرب الشّعراءَ؛ و أیّد المعتزلةَ و نصَرهم علی أهل السّنّة.»
اُمویّین مانند غساسنه و مناذره، و عبّاسیّین مانند أکاسره بودهاند
صفحة 78: «و لئن کان المَثَلُ الأعلی للخلفاء الأُمویّین هم الغساسنة و المناذرة و رؤساء القبائل فی الجاهلیّة و الإسلام، فقد کان المَثَلُ الأعلی للعبّاسیّین هم الأکاسرة؛ و لذلک نقَلوا العاصمةَ مِن دمشق إلی بغداد الّتی أسّسوها فی العراق، و کان البرامکة لهم کوزراء الفُرس إذ کانوا مِن أصلٍ فارسیٍّ کَهَنوتیّ1 فی نوبهار، إحدی الصّوامع البُوذیّة2 فی بلخ، و قد زعم بعضُهم فیما بعد أنّ هذه الأُسرة کانت مِن کَهَنَةِ الفُرس عَبَدَةِ النّار.»
جلب معتصم أتراک را از ترکستان، و دخالت دادن آنها را در امر حکومت
صفحة 79: «و یقول بعض المستشرقین: إنّ مبدأ انهیار المملکة الإسلامیّة کان علی عهد الرّشید؛ و السّببُ فی ذلک علی ما یظهر أنّ الدّولة الأمویّة قامت علی العصبیّة العربیة، فلمّا جاءت الدّولةُ العبّاسیّة أذلَّتِ العصبیّةَ العربیّة و أعلَت شأنَ العصبیّة الفارسیّة، و خاصّةً لمّا أُعطِیَت السّلطةُ للبرامکة فی عهد الرّشید. فلمّا جاء المعتصمُ أضعَفَ العصبیّةَ العربیّة و الفارسیّة معًا بجَلَبَةِ الأتراک و المتعصّبِ لهم، و رأیٰ الأتراک أنّ السّلطان الخلفاء یحارب العصبیّات فخانوا علی أنفسهم و أذلّوهم، فمِنهم مَن قتَلوه و منهم مَن سمَلوا عینَیه، حتّی ضعُفتِ الخلافةُ و زالت من الوجود. و إنّما تحمّل الرّشیدُ هذه المسئولیّةَ لأنّه علی یدَیه و یدِ ابنه المأمون کانت تقویةُ الفُرس علی العَرَب.»1
عبّاسیّون، آداب و رسوم ایران را همچون نوروز، و مجالس شراب و زنبازی را رواج دادند
[یوم الإسلام] صفحة 96:
«ثمّ مُنِی المسلمون بعد ذلک بالأتراک و حُکمِهم و سُلطانِهم؛ جلبَهم المعتصم سنة 218. و استقدم سنة 220 قومًا من بخاریٰ، سمرقند و فرغانة و أُشروسَنة و غیرها من البلاد الّتی نسمّیها ترکستان و ماوراء النّهر، لما عرف عنهم من الشَّجاعة فی القتال، فأظهَروا الشّعبَ فی بغداد فبنیٰ لهم سُرَّ مَنْ رأی، و مکَّن لهم فی الأرض. و کما کانوا قوّةً للدّولة فی أوّل أمرِهم، کانوا آخِرَ الأمر مصیبةً کبریٰ علی المسلمین؛ و بعد
أن کان السّلطانُ أوّلَ الأمر للعرب وحدِهم ـ کما هو الشأن فی عهد الأُموییّن ـ کان النّزاعُ بین العرب و الفُرس فی عهد العبّاسیّین الأوّلین، ثمّ کان بین الفرس و العرب و الأتراک من عهد المعتصم.
و هم عنصر شُجاع فی الحرب یصِل الإسلامُ إلیٰ ظاهرهم، و قلّما یصِل إلی قلوبهم، یعتزّون بجِنسیّتهم و لا یقیمون وزنًا لجنسیّةِ غیرِهم. فلم تمض اثنتا عشرة سنةً حتّی کان السّلطانُ کلُّه بید إیتاخ التّرکیّ، فکان فی یده الجیشُ کلُّه من مغاربةٍ و أتراکٍ و مَوالٍ و بَرْبَر و عرب، ثمّ لعِبوا بالخلفاء کلعبِهم بالکُرة. ثمّ کان من أمرهم أن قَتَلوا المتوکّل أوّل الأمر، ثمّ أمَروا المنتصر أن یخلَع أخوَیه المعتزَّ و المؤیّدَ، و أمِروا المستعین أن یخلَع نفسَه؛ و استعلَت الفِتنُ. و اختاروا مِن الخلفاء مَن کان ضعیفَ الإرادة قلیلَ الحیلة، حتّیٰ ینعَموا بالسّلطان بجانبه؛ و مع ذلک قتَلوا بعضَهم و سمَلوا أعینَ بعضهم، و انتهَکوا الحُرُمات و صادَروا الأموالَ. و کان الوالی منهم یُسرِف علی نفسه ما یُسرف، ثمّ یبنی مسجدًا أو سبیلًا أو ضریحًا أو نحو ذلک ظنًّا منه أنّ هذا یغفر له کلَّ ما تقدّم.»1
صفحة 98: «و نزَل قائدةُ یاجونوسَ علی بغدادَ من غربیِّها، و هولاکو من شرقیِّها، ثمّ خرَج المستعصمُ لِتَلقِّیه فی أعیان دولته و أکابرِ الوقت، فضُرِبت رقابُ الجمیع، و قتَلوا الخلیفةَ و رَفَسوه حتّی مات؛ و دخَلت التّتارُ بغدادَ و اقتسموها، و کلٌّ أخذ ناحیةً. و بقِی السّیفُ یعمَل أربعة و ثلاثین یومًا، و قلَّ مَن سَلِم، فبلَغت القتلیٰ ألفَ ألفٍ و ثمانمائة ألفٍ و زیادةً، فعند ذلک نادَوا بالأمان. و کان مجیءُ هولاکو فیما یُقال بدعوةِ الوزیر ابنِالعلقمیّ الرّافضیّ، إذ کان یعتقد أنّ هولاکو سیقتُل المعتصمَ و
یعود إلی حال سبیله، و عندئذٍ یتمکّن الوزیر من نقلِ الخلافة إلی العلویّین.»1
صفحة 99: «فلمّا جاء العبّاسیّون نقلوا إلیهم مدینةَ الفُرس بشرابها و التغزُّل بنسائها و خمرها و الغَزَل بالمذکّر و الاحتفال بالنَّیروز و الاحتفال بالوَرد و الرّیاحین و إدخال الأطعمة المختلفه کالفالوذجِ و اللَّوزینجِ و نحوهما، و التزیُّد فیما یقولون، و هکذا.»2و3
[عبدالله فرزند مهدی، پدرش را برای خلافت خود مسموم میکند و...]
عبدالله فرزند مهدی، پدرش را برای خلافت خود مسموم میکند و مهدی وصیّت برای هارونالرّشید مینماید
[الإمامة و السیاسة، مجلّد 2] صفحة 182:
«(قال:) و ذکروا أنّه لمّا کانت سنة ثلاث و سبعین و مائة، تُوُفّی المهدیُّ. و ذلک أنّه خرج یومًا إلی بعض المنازل، و معه أهلُه و بعضُ بنیه، و کان قد ذکر أن یستخلف ابنَه عبدَالله بعده، ثمّ غفَل عن ذلک و ترَکه. فحمَل عبدُالله الحرصَ و الطَّیشَ إلی أن دسَّ علی أبیه بعضَ الجواری المتمکّنات منه بسَمِّه و بذل لها علی ذلک الأموالَ، و منّاها أمانیَّ الغُرور. فلمّا سمّتْه و وصل إلیه السمُّ، عرف المهدیُّ أنّه قد قُتِل، فدعا کاتبَه فقال له: ”عجِّلْ و اکتُبْ عهدَ هارونالرشید، و خذ بیعةَ الجند و أمراءِ الأجناد، و اکتُبْ بذلک إلی ولاة الأمصار.“
و کان الرّشیدُ أصغَرَ بنیه، و کان ابنَ أمةٍ لا یطمع فی خلافة و لا یظنّ بها؛ فأدخله علی نَفْسه و هو یجود بها، و الرشیدُ لا یعلم أنّه مستخلَف، فقال له المهدیُّ: أی بُنَیّ، والله ما أردتُ استخلافَک و لا هممتُ به لحداثة سنِّک، و قد کان قال لی
جدُّک أبوجعفر، و أنت یومئذ قد ترعرعتَ فی أوّل رؤیةٍ رآک: ”إنّ ابنی هذا الأعیَنَ سَیَلی هذا الأمرَ، و یسیر فیه سیرةً صالحة.“ فقلتُ: یا أبتِ، أ تظنّ ذلک؟! قال: ”ما هو بالظّن، و لکنّه الیقینُ و یکون مُلکًا، بضعًا و عشرین سنة، و تقتله الحُمَّی الرَّبْع.“1
فاندفع الرشید باکیًا، فقال له: ما یُبکیک یا فتی؟ قال: یا أبتِ، إنّک والله نعَیتَ لی نفسی و عرفتَنی متی أموت، و مِمَّ أموت؟
قال: هو ذاک، فشمِّرْ و اجتَهِدْ و جُدَّ، و خُذ بالحَزم و الکرم، و دَعِ الإحَنَ، و انظُرْ أخاک عبدَالله فلا یناله منک مکروهٌ، فقد عفوتُ عنه.
فقال الرّشید: یا أبتِ، و تعفو عنه و قد أتی ما ذکرتَ، و صنَع ما وصفتَ؟! قال: یا بنیّ، و ما علیّ أن أعفو عمّن أکرمنی اللهُ علی یدیه، و أرجو أن یَغفِر لی صنیعتَه بی إن شاء الله.»2
[قرائت حدیث نبوی برای هارونالرشید توسّط فقیهان مدینه]
صفحة 184: «[قال صلّی الله علیه (و آله) و سلّم:] ”... لو یُعطَی النّاسُ بدعواهم، لَادّعیٰ ناسٌ دماءَ قومٍ و أموالَهم؛ و لکنّ البیّنةَ علی المُدّعِی، و الیمینَ علی مَن أنکَرَ.“»3
منبر رسول الله سه پلّه بود، معاویه بر آن افزود؛ هارون خواست به صورت اوّل برگرداند، مالک مانع شد
صفحة 185: «ثمّ أرسل الرشیدُ إلی مالک فقال: ”ما تقول فی هذا المنبر؟ فإنّی أُرید أن أنزِع ما زاد فیه معاویةُ بن أبیسفیان، و أرُدّه إلی الثّلاث درجات الّتی کانت
بعهد رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم!“
فقال له مالک: ”لا تفعَلْ یا أمیرالمؤمنین، فإنّما هو من عُودٍ ضعیف قد تخرّمتْه المسامیرُ، فإن نقضتَه تَفَکَّکَ و ذهَب أکثرُه؛ و مع هذا إنّه یا أمیرالمؤمنین، لو أعدتَه إلی ثلاثِ درجات لم آمُن علیه أن ینتقل عن المدینة، یأتی بعدَک أحدٌ فیقول أو یقال له: ینبغی لمنبر رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم أن یکون معک حیث کنتَ فإنّما المنبرُ للخلیفة، فینتقل کما انتقل من المدینة کلُّ ما کان بها من آثار رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم ما أعلم أنّه تُرک له علیه الصّلاة و السّلام، بها نعلٌ و لا شَعْرٌ و لا فراشٌ و لا عَصاةٌ1 و لا قَدَحٌ و لا شیءٌ ممّا کان له هٰهنا من آثاره إلّا و قد انتقل.“
فأطاعه الرّشیدُ، و انتهی عن ذلک برأی مالک بن أنس، و کان ذلک رحمةٌ من الله لأهل المدینة و تثبیتًا لمنبر رسول الله صلّی الله علیه (و آله) و سلّم بین أظهُرِهم.»2
هارونالرّشید هفت شب هفتۀ خود را قسمت کرده بود، هر شبی را به امر مخصوصی
صفحة 186: «(قال:) و ذکروا أنّ الرّشید کان کثیرًا ما یتلثَّم، فیحضر مجالسَ العلماء بالعراق و هو لا یُعرَف. و کان قد قسّم الأیّامَ و اللّیالیَ علی سبع لیال: فلیلةٌ للوزراء، یذاکرهم أمورَ النّاس و یشاورهم فی المهمّ منها؛ و لیلةٌ للکتّاب، یحمل علیهم الدّواوین و یحاسبهم عمّا لزم مِن أموال المسلمین و یرتّب لهم ما ظهَر مِن صلاح أمور المسلمین؛ و لیلةٌ للقوّاد و أُمراءِ الأجناد، یذاکرهم أمرَ الأمصار و یسألهم عن الأخبار
و یوقفهم علی ما تبیّن له مِن صلاح الکور و سدِّ الثُغور؛ و لیلةٌ للعلماء و الفقهاء، یذاکرهم العلمَ و یدارسهم الفقهَ، و کان مِن أعلمهم؛ و لیلةٌ للقرّاء و العبّاد، یتصفّح وجوهَهم و یتّعظ برؤیتهم و یستمع لِمواعظهم و یرقِّق قلبَه بکلامهم؛ و لیلةٌ لنسائه و أهلِه و لذّاته، یتلذّذ بدنیاه و یأنس بنسائه؛ و لیلةٌ یخلو فیها بنفسه، لا یعلم أحدٌ قرب أو بعد ما یصنع، و لا یشکّ أحدٌ أنّه یخلو فیها بربّه، یسأله خلاصَ نفسه و فکاکَ رِقّه.»1
[مکالمۀ هارونالرّشید با وزیرش عمرو بن مسعده]
صفحة 192: «[قال وزیره عمرُو بن مسعدة: ”...] و یقول:2
فلو أنّ للشُّکْر شخصًا یُریٰ | *** | إذا ما تأمّله النّاظِرُ |
لَمثَّلتُه لک حتّی تراهُ | *** | فتَعلَمَ أنّی امرؤٌ شاکرُ“ |
[قال عمرُو بن مسعدة: قال لی هارون]: ”ویحک! لمّا أبطأتَ، حلفتُ بالمشی إلی الکعبة أن ینالک منّی یومُ سوءٍ. و لا والله ما هذا جزاءَک لدیّ؛ فما الرّأیُ؟“ فقلتُ: ”یا أمیرالمؤمنین، أنت أعلی عینًا. و أولی مِن برّ یمینه.“
”فقال: والله ما أُرید ذلک.“ قلت: ”فلْیُکفِّر أمیرُالمؤمنین عن یمینه، فإنّ النبیّ علیه الصّلاة و السّلام قال: مَن حَلَفَ علی یمینٍ فرأیٰ خیرًا منها، فلیُکفِّر و لْیَأتِ الّذی هو خیرٌ.“»3
تمجید ابنقتیبه از هارون و مأمون و بلاغت و فصاحتشان
صفحة 199: «قال عمرو بن بحر الجاحظ: حدّثنی سهلُ بن هارون، قال:
”والله إن کان سَجّاعو الخُطَبِ و مُحبِّر و القریضِ لَعیالًا علی یحیی بن خالد بن بَرْمک و جعفر بن یحیی، و لو کان کلامٌ یُتصوَّر دُرًّا و یخیّله المنطقُ السَّریّ جَوهَرًا، لکان کلامَهما و المنتقی مِن لفظهما؛ و لقد کانا مع هذا عند کلام الرَّشید، فی بدیهته و توقیعاته فی أسافل کتبه، عَیَّین و جاهلَین أُمِّیَّین.
و لقد عبرتُ معهم و أدرکتُ طبقةَ المتکلّمین فی أیّامهم، و هم یَرَون أنّ البلاغة لم تستکمل إلّا فیهم، و لم تکن مقصورةً إلّا علیهم، و لا انقادَت إلّا لهم، و أنّهم محضُ الأنام و لُبابُ الکِرام و مِلحُ الأیّام، عِتقُ مَنظرٍ و جودةُ مَخبَرٍ و جزالةُ منطقٍ و سهولةُ لفظٍ و نزاهةُ أنفسٍ و اکتمالُ خصالٍ، حتّی لو فاخرتِ الدّنیا بقلیلِ أیّامهم و المأثورِ مِن خصالهم کثیرَ أیّامِ مَن سواهم مِن لدن آدَمَ أبیهم إلی نفخ الصّور و انبعاثِ أهل القبور، حاشا انبیاءَ الله المُکرمین و أهلَ وحیه المرسلین، لَما باهَت إلّا بهم و لا عوَّلت فی الفخر إلّا علیهم؛ و لقد کانوا مع تهذیبِ أخلاقهم و کریمِ أعراقهم و سعةِ آفاقهم و رفقِ میثاقهم و معسولِ مذاقهم و سنیِّ إشرافهم و نقاوةِ أعراضهم و طیبِ أغراضهم و اکتمالِ خلال الخیر فیهم إلی ملء الأرض مثلَهم، فی جنب محاسن المأمون کالنَّفْثَة فی البحر و کالخَرْدَلَة فی المَهْمَهِ القَفْرِ.“»1
علّت غضب هارون بر برامکه، ارتباط خواهرش فاخته با جعفر بود
صفحة 202: «فقال الرّشید،2 و اغرَورَقَت عیناه حتّی لعرفنا الجَهْشَ فی صدره: ”مَن یَرِد غیرَ مائه یَصدُر بمثل دائه، و مَن أراد فهم ذنبه یوشک أن یقوم علی مثل راحلته. علَیّ بالنَّضّاحات.“»3
صفحة 206: «قال سهلٌ:
قلتُ لبعض مَن أثِق بوفائه و أعتقد صدقَ إخائه من خِصیانِ القصر المتقدّمین عند أمیرالمؤمنین، و المتمکّنین مِن کلّ ما یکون لدیه: ما الّذی نعی جعفرَ بن یحیی و ذویه عند أمیرالمؤمنین، و ما کان مِن ذنبه الّذی لم یسعه عفوُه و لم یأت علیه رضاه؟
فقال: لم یکن له جرمٌ و لا لدیه ذنبٌ، کان والله جعفرٌ ـ علی ما عرفتَه علیه و فهمتَه عنه ـ مِن اکتمال خصال الخیر و نزاهةِ النّفس من کلِّ مکروهٍ و محذورٍ، إلّا أنّ القضاء السَّابق و القدرَ النّافذ لابُدَّ منه. کان مِن أکرم الخلق علی أمیرالمؤمنین و أقربِهم منه، و کان أعظمَهم قدرًا و أوجبَهم حقًّا؛ فلمّا علم ذلک من حُسْنِ رأی أمیرالمؤمنین فیه و شدیدِ محبّته له، استأذَنته أُختُه فاختةُ بنتُ المهدیّ، و شقیقتُه فی إتحاف جعفر و مُهاداته، فأذن لها، و کانت قد استعدَّت له بالجواری الرّائعات و القَیناتِ الفاتِنات، فتَهدِی له کلَّ جُمعة بِکرًا یفتضّها، إلی ما یُصنَع له مِن ألوان الطَّعام و الشّراب و الفاکهة، و أنواعِ الکسوة و الطِّیب؛ کلُّ ذلک بمعرفة أمیرالمؤمنین و رأیه، فاستمرَّت بذلک زمانًا و مَضَت به أعوامًا.
جعفر رابطۀ خود را با فاخته خواهر هارون مختفی داشت
فلمّا کانت جُمعةٌ من الجُمَعِ، دخل جعفرٌ القصرَ الّذی استعدّت به، و لم یَرعُ جعفرٌ إلّا بفاختةَ ابنةِ المهدیّ فی القصر، کأنّها جاریةٌ من الجواری اللّاتی کنّ یُهدَین له، فأصاب منها لذّتَه و قضی منها حاجتَه، و لا علمَ له بذلک. فلمّا کان المساءُ و همّ بالانصراف، أعلمَتْه بنفسها و عرّفَتْه بأمرها، و أطلعَتْه علی شدید هواها و إفراطِ محبّتها له؛ فازداد بها کَلَفًا و بها حبًّا، ثمّ استعفاها من المعاودة إلی ذلک، و انقبض عمّا کان یناله مِن جواریها، و اعتذر بالعلّة و المرض.
فأعلَمَ جعفرٌ أباه یحیی؛ فقال له: ”یا بنیّ، أعلِمْ أمیرَالمؤمنین ما کان معجّلًا، و إلّا فَأْذَنْ لی فأعلَمُه؛ فإنّی أخاف علینا یوم سوءٍ إن تأخّر هذا و بلّغه مَن غیرُنا! و
إعلامُک له فی هذا الوقت یُسقط عنّا ذلک الذَّنبَ، فهی أحَقُّ بالعقوبة منک.“ قال جعفر: لا والله، لا أعلمتُه به أبدًا! فالموتُ علَیّ أیسَرُ منه، و أرجو اللهَ أن لا یُطلِعه علیه.“
فقال له یحیی: ”لا تظنَّ هذا یخفی علیه؛ فأطِعْنی الیوم و أعلِمْه.“ فقال جعفر: ”والله لا أفعل هذا أبدًا و لا أتکلّم به! و بالله أستعین.“ فلم یَرعُ الرّشید إلّا أن رفعَت إلیه جاریةٌ مِن جواریها رُقعَةً، و أعلمَت ذلک فیها، فاستحقّ ذلک عند الرّشید باستعفاء جعفر لما کان مِن إتحافها، و اعتذارُه بالعلّة من غیر مرض یَنهَکه؛ فغفل عنه الرشیدُ، و لم یَرَ لذلک جَفوَةً، و لا زاد له إلّا کرامةً، و لا لدیه إلّا حُرمةً و رفعةً، حتّی قرب وقت الهلاک، و دنا مُنقلَب الحَتْفِ. و الله أعلَمُ.»1و2
[شهادت یعقوب بن سکیّت به دست متوکّل عبّاسی]
در تشریح و محاکمه در تاریخ آل محمّد، صفحه 30 وارد است که:
«چون یعقوب بن سکّیت در مجلس المتوکّل عبّاسی نشسته بود که دو پسر خلیفه: المعتمد و المعتزّ داخل اطاق میشوند، در این أثناء خلیفه خطاب میکند: ”ای یعقوب! این دو پسر من اشرفاند یا حسن و حسین؟!“ بیچاره یعقوب به ذائقۀ نور ایمان، بداهتاً در جواب گفت: ”و الله! قنبر که خادم حسن و حسین بود، هم از تو و هم از پسران تو اشرف است!!“ متوکّل در حین استماع این جواب حق و صحیح به جلاّد امر میکند که زبان عالم بیچاره را از پشت سرش بیرون میکند.»3و4
تعمیر سرداب غیبت به دست النّاصر خلیفۀ عبّاسی
[معادن الجواهر و نزهة الخواطر، مجلّد 2] صفحة 259:
«و کان النّاصرُ یتشیّع و لم یکن فی أهل بیته مَن یتشیّع غیرُه سِوَیٰ ما کان من المأمون، کما أنّه لم یکن فی بنیحَمدان مَن لیس بشیعیٍّ سِوَی ناصرالدّولة الّذی ذهَب إلی مصرَ، و هو من نسل ناصرالدّولة الحَمْدانیّ الشّهیر؛ و النّاصرُ هو الّذی کتَب إلیه علیُّ بن صَلاحالدّین الأیُّوبیّ لمّا استبدّ علیه أخوه عثمان و عمّه أبوبکر بن أیوب:
مـولای إنّ أبابکـرٍ و صـاحـبَه | *** | عثمان قَد غَصَبا بالسَّیف حَقَّ عَلِیّ |
و بـایعاه و حَـلّا عَقْـد بَـیعَته | *** | و الأمرُ بینهما و النّـصُّ فیه جَلِیّ |
فانظر إلی حَظِّ هذا الإسم کیف لَقِی | *** | من الأواخر ما لاقی من الأُوَلِ |
فأجابه الإمامُ النّاصرُ:
وافیٰ کتابک یا ابن یوسف معلَنًا | *** | بالحقّ یُخبِر أنّ أصلَک طاهرُ |
غَصَبوا علیًّا حقَّه إذ لم یکن | *** | بعد النبیّ له بِیَثْربَ ناصرُ |
فاصْبر فإنّ غدًا علیه حسابُهم | *** | و ابْـشِر فناصِرُک الإمامُ الناصرُ |
و هو الذی بنَی سردابَ الغیبة فی سامرّاء و جعَل فیه شُبّاکًا من الآبنوس الفاخر کتَب علیه اسمَه و تاریخَ عملِه؛ و هو باقٍ لهذا الوقت کأنّما فرغ منه الصُنّاعُ الآنَ. و تُوُفِّی النّاصرُ فی أوّل شوّال سنة622 بالدوسنطاریا1. و کان عَمِیَ فی آخر عُمرِه، و عُمرُه نحوُ سبعین سنة، و مدّةُ خلافته ستٌّ و أربعون سنةً و عشرةُ أشهر و ثمانیةٌ و عشرون یومًا، و لم یَلِ الخلافةَ مِن أهل بیته أطولُ مدّةً منه.
و کان قد طلَب الشّریفَ قتادةَ أمیرَ مکّة لیحضُر عنده؛ فجاء حتّی وصل الکوفةَ،
فاستقبله النّاسُ و معهم أسَدٌ فی قَفَصِ حدیدٍ، فتطیّر1 من ذلک، و قال: ”لاأدخُل بَلَدًا تُؤسَر فیه الأُسُودُ“ و رجَع. فأرسل إلیه النّاصرُ یُعاتبه، فأجابه بأبیاتٍ، منها:
و لِی کَفُّ ضرغامٍ إذا ما بَسَطتُها | *** | بیوم الوَغیٰ أشرِی بها و أبیعُ |
تَظلّ ملوکُ الأرضِ تلثم ظهرها | *** | و فی وَسْطِها للمجد بِینَ ربیعُ |
أ أجعَلُها تحتَ الرَّحی ثمّ ابتغی | *** | خلاصًا لها أنّی إذًا لرقیعُ |
و ما أنا إلّا المِسْکُ فی کلِّ بَلدَةٍ | *** | یَضوعُ و أمّا عِندَکُم فیضیعُ |
فأرسل إلیه النّاصرُ یتهدّده. و کان بینه و بین أمیرِ المدینة، الشّریف الحسینیّ، منازعةً، فکتب إلی أمیر المدینة أبیاتًا، منها:
بَنیِ عَمِّنا من آل موسی و جعفرٍ | *** | و آلِ علیٍّ کیفَ صبرُکُمْ عنّا |
إذا ما أخٌ خَلّی أخاه لِآکلٍ | *** | بَدا بأخیه الأکلُ ثمّ به ثَنّیٰ |
فاتفّق الأمیران علی حرب النّاصر، فکَفَّ عنهما.»
دخول هُلاکو در بغداد و انقراض حکومت عبّاسیّون
صفحة 261: المستعصم بالله، أبوأحمد عبدالله بن المستنصر، بویع له سنة 640. کان ضعیفَ الرأی، قلیلَ الخبرة بأُمور المُلک، یقضی أکثرَ زمانه بسماع الأغانی و التفرُّج علی المساخر. و کان أصحابه مُستَولین علیه و هم جُهّال مِن أراذِل العوام، إلّا وزیرَه مؤیّد الدّین محمّد بن العلقمیّ؛ فإنّه کان من أعیان النّاس و عقلاءِ الرّجال، لکنّه مکفوفُ الید، مردودُ القَول یترقّب العَزلَ و القَبضَ. و لِابنِ العلقمیّ صنَّف ابنُأبیالحدید شرحَ نهج البلاغة و صنَّف له الصّغانیُّ کتابَ العباب فی اللّغة، فأجازهما جائزةً سَنیّةً.
و لم یجرِ فی أیّام المستعصم شیءٌ یؤثَر سوی نَهبِ الکرخ و بِئسِ الأثَر؛ فقد جری فیه من النّهب و القتل و التَّعدّی علی الأعراض أمرٌ فظیع، و کان الذّی أشار به ولدُه الکبیرُ أبوالعبّاس أحمد. و فی أیّامه کان ظهورُ التَّتَر و استیلاءُهم علی بلاد الإسلام، فلم یُبالِ بذلک. و کان وزیرُه ابن العلقمیّ یُحذِّره و یشیر علیه بالاستعداد فلا یَسمَع، و خواصُّه یُوهِمونه: أنّه لیس فیه کبیرَ خطرٍ و أنّ الوزیر یُعظِّم الأمرَ لتَبرُز إلیه الأموالُ لتجنید العساکر فیقتطعَ منها لنفسه. حتّی وصَل عسکرُ المغول إلی همذان مع هلاکو، و تواترَت رُسُلُه إلی بغداد. فأرسل إلیه رسولٌ من بغداد؛ فلمّا سمع هلاکو جوابَه علم أنّه جوابُ مغالطةٍ و مدافعةٍ، فأرسل زیادةً علی ثلاثین ألفًا مِن عسکره مع قائدٍ اسمُه باجو، فعبَروا من تکریت و قصدوا بغدادَ مِن غربیِّها. فأجفَلَ1 النّاسُ أمامَهم و دخلوا بغدادَ بنسائهم و أولادهم و قذَفوا أنفسَهم فی الماء، و کان الملّاح یأخذ أُجرةَ مَن یُعَبِّره سِوارًا مِن ذَهَبٍ أو عدّةَ دنانیر.
فلمّا وصلوا دجیلَ أرسل الخلیفةُ لقتالهم عسکرًا فی غایة القلّة، فاقتتلوا قریبًا من بغداد؛ فکانت الغلبةُ أوّلًا لِعسکر الخلیفة، ثمّ صارت المغول فأبادوهم قتلًا و أسْرًا، و أعانهم نهرٌ فتحوه لیلًا فکثُرَت الوُحول2 فی طریق المنهزمین.
و دَخَلَ باجو بعسکره البلَدَ من غربیِّه و جاء هلاکو بباقی العسکر من شرقیِّ بغداد، یوم الخمیس رابعَ محرّم سنة650؛ فأحاطوا ببغداد و حاصروها، و شرَع عسکرُ الخلیفة فی المدافعة إلی التّاسع و العشرین من المحرّم. فما شعر النّاسُ إلّا و رایات المغول علی السُّور، و جریٰ من القتل و النّهب ما یَعظُم سماعُه. و أُحضِرَ المستعصمُ
بین یدَی هلاکو و استشهد رابعَ صفر سنة 650؛ و مدّةُ خلافته نحوُ ستّ عشرة سنةً.
وزیر مستعصم: ابن العلقمی، دخالت در قتل مستعصم نداشته است
و أما ابن العلقمیّ؛ فقیل: ”إنّ هلاکو قتَله.“ و فی کتاب الفخریّ: ”أنّه سَلَّم بغدادَ إلیه و إلی رجل آخر، ثمّ مرض و مات فی جمادی الأوّل سنة 656.“ و فی الفخریّ: ”و نسَبه النّاسُ إلی أنّه خامرٌ؛ و لیس ذلک بصحیح.“
أقول: و منه یُعلَم براءة ابن العلقمیّ ممّا نُسِب إلیه من أنّه کان السّببَ فی قتلِ الخلیفة و أخذِ التّتر بغدادَ، و أنّ السَّبب لم یکن إلّا ضعفَ الخلیفة و عدمَ إطاعته وزیرَه.
و بِقتل المستعصم انقرضت الدّولة العبّاسیّة من بغداد؛ و کانت مُدّة مُلکهم خمسَمائة و أربعًا و عشرین سنة، و عدّةُ خلفائهم سبعةٌ و ثلاثون. ثمّ ظهر قومٌ من بنیالعبّاس بمصر، و بُویِع لهم بالخلافة و لیس لهم من الأمر شیءٌ.»1
5. علویّون
کسانی از علویِّین که امامان را به پیروی از خود خواندهاند
در اصول کافی، جلد 1، از صفحه 343 تا صفحه 367 در باب «ما یفصل به بین دعوی المحقّ و المبطل فی امر الإمامة» روایات کثیری را آورده است و محصّل مفاد آنها این است که:
«در زمان هریک از ائمّۀ طاهرین سلام الله علیهم اجمعین، افرادی از علویّین بودهاند که مردم و امام وقت خود را به بیعت با خود میطلبیدند:
محمّد بن حنفیّه، حضرت سجّاد علیه السّلام را به امامت خود خواند؛ و زید بن علیّ بن الحسین، حضرت باقر علیه السّلام را به متابعت از خود و قیام به شمشیر دعوت کرد؛ و عبدالله محض و پسرش محمّد، حضرت صادق علیه السّلام را به پیروی و بیعت با محمّد فرا خواندند؛ و عبدالله بن جعفر، امامت را از آن خود میدانست؛ و یحیی بن عبدالله محض، حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام را به خویشتن دعوت کرد.»1و2
اندرز حضرت باقر علیه السّلام به برادرشان زید بن علیّ
در اصول کافی، جلد 1، صفحه 356 و 357، تحت رقم حدیث 16 مکالمۀ
حضرت باقر علیه السّلام را با زید بن علی، برادر خود مفصّلاً آورده است که چگونه حضرت به او نصیحت کردند و نشان دادند که موقع قیام نیست و قیام باید به امر امام باشد و در موقع خود صورت گیرد؛ این روایت مفصّل است و حاوی مطالب نفیسی است، و در ابتدایش حضرت میفرماید:
«”إنَّ الطّاعةَ مفروضةٌ من الله عزَّوجلَّ و سنَّةٌ أمضاها فی الأوَّلین، و کذلک یُجریها فی الآخِرین؛ و الطّاعةُ لواحدٍ منّا و المَوَدَّةُ للجمیع، و أمرُ الله یَجرِی لأولیائِه بحُکمٍ موصولٍ، و قضاءٍ مفصولٍ، و حَتمٍ مَقضِیٍّ، و قَدَرٍ مقدورٍ، و أجَلٍ مُسَمًّی لِوَقتٍ معلومٍ؛ فلا یستخفَّنّک الَّذین لایُوقِنونَ! إنَّهم لن یُغنُوا عنک مِن اللهِ شَیئًا! فلا تَعجَلْ، فإنَّ اللهَ لایَعجَل لِعَجَلَةِ العِبادِ! و لاتَسبِقَنَّ اللهَ، فتُعجِزَک البَلِیَّةُ فتَصرَعَک!“
قال: فغَضِبَ زیدٌ عند ذلک، ثمّ قال: ”لیس الإمامُ منّا مَن جَلَسَ [فی] بَیته و أرخیٰ سَترَه و ثبَّط عن الجِهادِ؛ و لکنّ الإمامَ منّا مَن مَنَعَ حوزَتَه و جاهَدَ فی سبیل الله حقَّ جِهادِه و دَفَعَ عن رعیَّتِه و ذبَّ عن حَریمِه.“»
و پس از آنکه حضرت مفصّلاً جواب دادند، در آخر میفرماید:
«”أعوذ بالله مِن إمام ضَلَّ عن وَقتِه؛ فکان التّابعُ فیه أعلَمَ من المَتبوعِ. أ تُرید یا أخی أن تُحیِیَ مِلَّةَ قومٍ قد کَفَروا بآیاتِ الله، و عَصَوا رسولَه، و اتَّبعوا أهواءَهم بغَیرِ هُدًی مِن اللهِ، و ادَّعَوا الخلافةَ بلا برهانٍ من الله و لا عهدٍ من رسولِه؟! أُعیذُک بالله یا أخی أن تکون غدًا المصلوبَ بالکُناسَةِ!“
ثُمَّ ارفَضَّتْ عیناه و سالَت دُموعُه، ثمّ قال: ”اللهُ بیننا و بین مَن هَتَکَ سَترَنا و جَحَدَنا حقَّنا و أفشَی سِرَّنا و نَسَبَنا إلی غَیرِ جَدِّنا و قال فینا ما لم نَقُله فی أنفسنا!“»1
دربارۀ زید بن علیِّ بن الحسین شهید
در تنقیح المقال، جلد 1، از صفحه 467 تا صفحه 471 دربارۀ زید بن علیّ بن الحسین بحث کرده است و مطالبی آورده است، از جمله آنکه:
«صرّح الشهید (ره) فی قواعده فی بحث الأمر بالمعروف والنّهی عن المنکر بأنّ خروجه کان بإذن الإمام علیه السّلام.1
و از کلمات او این بود که: ”إنَّه لم یَکرَه قومٌ قطُّ حَرَّ السُّیُوف إلّا ذَلُّوا.“ و چون این گفتار به هشام بن عبدالملک رسید گفت: ”ألستم تَزعُمون أنَّ أهل هذا البیت قد بادوا؟! و لَعَمری ما انقرضوا مَن مِثلُ هذا خَلفَهم.“
از کشّی با اسناد خود آورده است که حضرت باقر [علیه السّلام] فرمودند: ”هذا سیّدُ أهلِ بیتی و الطَّالبُ بأوتارِهم.“2
و نیز از کشّی در ترجمۀ حمیری از فضیل بن رسّان آورده است که:
قال: دخلتُ علی ابیعبدالله علیه السّلام بعد ما قُتِل زیدُ بن علیّ علیه السّلام، فاُدخِلتُ بیتًا جَوفَ بیتٍ؛ فقال لی: ”یا فُضَیل! قُتِل عَمّی زیدٌ؟“ قلتُ: نعم، جُعِلتُ فِداک! قال: ”رحِمه اللهُ؛ أما إنّه کان مؤمنًا و کان عارفًا و کان عالمًا وکان صدوقًا، أما إنَّه لو ظَهَرَ3 لَوَفَی، أما إنّه لو مَلَکَ لعَرَف کیف یَضَعُها.“4
و از صدوق در عیون از محمّد بن برید نحوی از أبیعبدون از پدرش آورده است که او گفت:
لمّا حُمِلَ زیدٌ بن موسی بن جعفر إلی المأمون و کان قد خرَج بالبصرة و أحرَقَ دُورَ وُلدِ بنیالعبّاس، وَهَبَ المأمونُ جُرمَه لأخیه علیِّ بن موسی الرّضا علیه السّلام؛ و قال له:
”یا أباالحسن لئِنْ خرَج أخوک و فعَل ما فعَل، لقد خرَج من قبلِه زیدُ بن علیّ علیه السّلام فقُتِل؛ و لولا مکانُک لقَتَلتُه، فلیس ما أتاهُ بصغیرٍ.“
فقال له الرِّضا علیه السّلام: ”یا أمیرالمؤمنین! لا تَقِسْ أخی زیدًا إلی زید بن علیّ؛ فإنَّه کان مِن علماءِ آلِ محمّدٍ؛ غَضِبَ لِلّه [عزّوجلّ] فجاهَدَ أعدائَه حتّی قُتِل فی سبیله. و لقد حَدَّثَنی أبی موسی بن جعفر علیه السّلام: أنَّه سَمِعَ أباه جعفرَ بن محمّد [بن علیّ] یقول:
رَحِمَ اللهُ عمّی زیدًا، إنَّه دَعا إلی الرِّضا مِن آلِ محمّدٍ، و لو ظَهَر لوَفَی بما دَعَا إلیه. و لقد استشارَنی فی خروجِه؛ فقلتُ [له]: یا عَمِّ إنْ رَضِیتَ أن تکون المقتولَ المصلوبَ بالکُناسَةِ فشأنُک!
فلمّا وَلّیٰ، قال جعفرُ بن محمّد علیه السّلام: ویلٌ لمَن سَمِعَ داعِیَتَه فلم یُجِبْه.“
فقال المأمونُ: ”یا أباالحسن! ألیس قد جاء فی مَن ادّعَی الإمامةَ بغیرِ حقِّها ما جاء؟!“
فقال الرِّضا علیه السّلام: ”إنّ زیدَ بن علیّ لم یَدَّعِ ما لیس له بحقٍّ، و إنّه کان اتقیٰ لِلهِ مِن ذاک؛ إنّه قال:
أدعُوکم إلی الرِّضا مِن آل محمّدٍ صلّی الله علیه و آله و سلّم.
و إنّما جاء ما جاء فی مَن یَدَّعِی أنَّ اللهَ نَصَّ علیه، ثمّ یَدعُو إلی غیرِ دینِ الله و یُضِلُّ عن سبیله بغیر علمٍ. و کان زیدُ بن علیّ والله ممّن خُوطِب بهذه الآیة: ﴿وَجَٰهِدُواْ فِي ٱللَهِ حَقَّ جِهَادِهِۦ هُوَ ٱجۡتَبَىٰكُمۡ﴾.1“2
و ایضاً در عیون آورده است که: ”زید بن علیّ در روز چهارشنبه خروج کرد که روز اوّل صفر بود، و مَکَثَ1 الأربِعاءَ و الخمیسَ و قُتِل یومَ الجمعة، در سنۀ 121 هجریّه قمریّه.“2
و نیز در عیون با اسناد خود از فضیل بن یسار روایت کرده است که:
قال: انتهیتُ إلی زید بن علی علیه السّلام صَبیحةَ یومٍ خرَجَ بالکوفة، فسَمِعتُه یقول:
”مَن یُعینُنی منکم علی قتال أنْباطِ [اهل] الشّام، فوالّذی بَعَثَ محمّدًا صلّی الله علیه و آله و سلّم بالحقّ بشیرًا و نذیرًا، لایُعینُنی علی قتالِهم منکم أحدٌ إلّا أخَذتُ بیده یومَ القیامة، فأدخَلتُه الجنّةَ بإذنِ الله تعالی.“
فلمّا قُتِلَ اکتَرَیتُ راحِلةً و توجَّهتُ نحوَ المدینة، فدَخَلتُ علی أبیعبدالله علیه السّلام. فقلتُ فی نفسی: والله لا أخبَرتُه بقَتلِ زید بن علیّ، فیَجزَع علیه.
فلمّا دَخَلتُ علیه قال: ”ما فَعَلَ عمِّی زیدٌ؟!“ فَخَنَقَتْنی العَبْرةُ، فقال: ”قَتَلوه؟!“ قلتُ: إی والله قَتَلوه. قال: ”فصَلَبوه؟!“ قلتُ: إی والله صَلَبوه.
[قال]: فأقبَلَ یَبکِی و دُموعُه تنحَدِرُ علی دیباجَتَی خَدِّه3 کأنَّها الجمُانُ. ثمّ قال: ”یا فُضَیلُ! شَهِدتَ مع عَمّی زید قِتالَ أهلِ الشّام؟!“ قلتُ: نعم! قال: ”کم قَتَلتَ منهم؟!“ قلتُ: ستّةً.
قال: ”فلعلّک شاکٌّ فی دمائِهم؟!“ فقلتُ: لو کُنتُ شاکًّا فی دمائهم ما قتلتُهم!
فسَمِعتُه یقول: ”أشْرَکَنی اللهُ فی تلک الدّماءِ؛ مَضَی والله عمّی زیدٌ و أصحابُه شهداءَ مثل ما مضی علیه علیُّ بن أبیطالب علیه السّلام و أصحابُه.“1
و من الأخبار ما فی بعضِ المراسیلِ من أنّه: لمّا أقبلَتِ الشِّیعةُ إلیه و بایَعَت معه، خرَج سنةَ إحدی و عشرین و مائة؛ فلمّا صَفَقَتِ2 الرَّایةُ علی رأسِه، قال:
”الحمد للّه الّذی أکمل لی دِینَه؛ [والله] إنّی کنتُ أستَحیِی من رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم أن أرِدَ علیه الحوضَ غدًا و لم آمُر فی أُمّتِه بمعروفٍ و لا أنهَی عن منکرٍ.“3
و در روایت عمر بن متوکّل بن هارون بجلی از پدرش متوکّل بن هارون که یحیی را بعد از قتل پدرش زید ملاقات کرد، آمده است که او گفت:
پدرم گفت:”سمعتُ أبی یُحدِّث عن أبیه الحسینِ بن علیّ علیه السّلام، قال:
”وَضَعَ رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یَدَه علی صُلبِی، فقال: یا حسین! یَخرُج مِن صُلبِک رجلٌ یقال له زیدٌ، یُقتَلُ شهیدًا؛ فإذا کان یومُ القیامةِ یتخَطّیٰ هو و أصحابُه رِقابَ النّاس و یَدخُلُ الجنّةَ.
فأحبَبْتُ أن أکون کما وَصَفَنی رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم.“
قال: رَحِمَ اللهُ أبی زیدًا! کان والله أحَدَ المُتَعَبِّدین، قائمٌ لیلُه، صائمٌ نهارُه، مُجاهدٌ فی سبیل الله عزّوجلّ حقَّ جهادِه.
فقلتُ: یا ابنَ رسولِ الله! هکذا یکونُ الإمامُ بهذه الصِّفةِ؟!
فقال: یا عبدالله! إنّ أبی لم یَکُن بإمامٍ، و لکن مِن السَّادةِ الکرامِ و زُهّادِهم، و کان مِن المجاهدین فی سبیلِ الله!
قلتُ: یا ابنَ رسول الله! إنّ أباک قد ادَّعی الإمامةَ، وخَرَجَ مجاهدًا و قد جاء عن رسولِ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فی مَن ادّعَی الإمامةَ کاذبًا!
فقال: مَه یا عبدالله! إنّ أبی کان أعقَلَ مِن أنْ یَدَّعِیَ ما لیس لَه بحقٍّ؛ و إنّما قال:
”أدعُوکم إلی الرِّضا مِن آلِ محمّد.“ عَنَی بذلک عمِّی جعفرًا!
قلتُ: فهو الیومَ صاحبُ الأمرِ؟
قال: نعم هو أفْقَهُ بنیهاشم. ثمّ قال: یا عبدالله إنی أُخبِرُک عن أبی. (ـ إلی آخر ما نقَله مِن زُهدِ أبیه و عبادتِه.)»1
تا اینجا اجمال بعضی از روایات وارده در تنقیح المقال را آوردیم؛ و آن بحثی دربارۀ زید شهید بود.2
زید شهید و صلیب در کوفه
زید دارای فضل و تقوا و علم بود و از علمای آل محمّد شمرده میشد. در ولایت و عصمت، تالِیتلوِ معصوم بود و همچون حضرت اسماعیل بن جعفر علیه السّلام و همچون محمّد بن علیّ النّقی علیه السّلام که اگر بَدائی نبود امامت به آنان منتقل میشد، دارای ظرفیّت وِلائی و سعۀ وجودی بود، ولی هنوز مرتبۀ عصمت و ولایت مطلقه را حائز نگشته بود. و نظریۀ او این بود که در هر حال برای رفع ظلم، با شمشیر باید قیام کرد.
این نظریّه برای زید نقصان و عیب نبود، بلکه نسبت به نظریّۀ حضرت صادق، نسبت تامّ با اتمّ و کامل با اکمل را داشت. هریک از ائمّۀ ما سلام الله علیهم
أجمعین در عین ولایت و عصمت و در عین توحید و طهارت، دارای اختلافاتی در روش و سلوک، همانند اختلافات مکانی و زمانی و طبعی و طبیعی بودهاند که جامع آنها فقط وصول به ولایت و توحید و تحقّق به حاقّ حقیقت بوده است؛ زید گرچه به این درجه از ولایت نرسیده بود، لکن فی حدّ نفسه مراحل عظیمی را از عبودیّت طی کرده بود و جامع کمالات بسیاری از عوالم تجرّد بود، و فقط نیاز به کشف یک حجاب داشت که همانند معصوم گردد.
و در اینصورت دیگر مانند یک شیعۀ عادی نبود، بلکه در اعلیٰ ذروۀ از عرفان و توحید بود، و هیچگاه نمیتوان مثل زیدی را با بسیاری از شیعیان که به ظاهر در مقام تسلیم و اطاعت صرف به امامشان هستند و مقامات عرفانی و کمالات وِلائی و توحیدی آنان حائز اهمیّت نیست، قیاس نمود.
نهی حضرت صادق علیه السّلام از قیام زید، نهی الزامی نبود بلکه نهی إعافی و تنزیهی بود، و بلکه نهی ارشادی بود که مخالفت آن نه تنها او را از مقام حضرتش دور نمیکند، بلکه با وجود غیرت و عزّت و إباءِ زید، به او درجه و مقام و منزلت میبخشد و او را در روح و ریحان و مقعد صدق وارد میسازد، و فقط همدرجه و همرتبۀ با معصومش نمیکند، و در دقایق و لطایف و ظرائف مراحل سلوک عرفانی، او را به یک درجه پایینتر نگاه میدارد.
این بود حقیقت آنچه از زید شهید سلام الله علیه به نظر رسید؛ و از اینجا بهدست آمد توجیهی را که بعضی همچون صاحب تنقیح المقال نمودهاند که: «قیامش به امر حضرت صادق علیه السّلام بوده و تقیّةً برای عدم انتساب به حضرتش این نهیها و اخبار صادر شده است»، صحیح و وجیه نیست؛ والسّلام.1
دربارۀ زید بن علیّ بن الحسین شهید
در مرآت العقول، طبع سنگی، جلد 4، صفحه 358 و 359، حدیث 351 مرحوم مجلسی مفصّلاً از زید و کیفیّت ورود وی به هشام بن عبدالملک و قتل وی در کوفه بحث نموده است؛ بدانجا مراجعه شود.1 و در روضۀ کافی، صفحه 250 تا 251، حدیث 351 مصدر این شرح و تفصیل وارد است؛ بدانجا مراجعه شود2.3
[دربارۀ تاریخ شهادت امام باقر علیه السّلام]
[الطّبقات الکُبری، مجلّد 5] صفحة 324:
«أخبَرَنا عبدُالرّحمن بن یونس، عن سفیان بن عُیینة، عن جعفر بن محمّد، قال:
سَمِعتُ محمّدَ بن علیّ یذاکر فاطمة بنت حسین شیئًا من صدقة النبیّ صلّی الله علیه [و آله] و سلّم، فقال: ”هذه تُوُفّی لی ثمانیًا و خمسین.“ و مات لها.
قال محمّدُ بن عُمر: ”و أمّا فی روایتنا فإنّه مات سنة سبعَ عشرةَ و مائةٍ، و هو ابن ثلاث و سبعین سنة.“ و قال غیره: ”تُوُفّی سنةَ ثمانِیَ عشرةَ و مائةٍ.“ و قال أبونُعیم الفضل بن دُکین: ”توفّی بالمدینة سنةَ أربعَ عشرةَ و مائةٍ؛ و کان ثقةً کثیرَ العلم و الحدیث، و لیس یَروی عنه من یُحتَجّ به.“»4
درباره بنیالحسن
اینک اجمالی از بحث سیّد بن طاووس را در کتاب اقبال، در اعمال ماه محرم،
در اعمال روز عاشورا که دربارۀ بنیالحسن نموده است و سپس نتیجه گرفته است که همگی آنان معترف به امامت حضرت صادق علیه السّلام بودهاند، میآوریم و پس از آن بحثی مختصر دربارۀ این موضوع مینماییم:
ابن طاووس از صفحه 578 تا صفحه 581 [از کتاب الإقبال] در اینباره بحث کرده و در ابتدا با چندین سند، نامهای را که حضرت صادق علیه السّلام به بنیالحسن نوشتهاند در وقت حرکت دادن آنان از مدینه به ربذه و کوفه، آورده است؛ در این نامه چنین آمده است:
نامۀ حضرت صادق علیه السّلام به بنیالحسن در زندان منصور
«بسم الله الرّحمن الرّحیم
إلی الخَلَفِ الصّالح والذرّیةِ الطَّیِّبةِ مِن وُلدِ أخیه و ابنِ عمِّه.
أمّا بعد؛ فَلَئِنْ کنتَ تَفَرَّدتَ أنت و أهلُ بیتِک ممَّن حُمِلَ معک بما أصابَکم، ما انفَرَدتَ بالحُزنِ و الغِبطةِ و الکَآبَةِ و ألِیمِ وَجَعِ القلبِ دونِی! فلقد نالَنی مِن ذلک مِن الجَزَعِ و القَلَقِ وحَرِّ المُصیبَةِ مثلُ ما نالَک، و لکن رَجَعتُ إلی ما أمَرَ اللهُ جَلّ جلالُه به المتّقینَ مِن الصَّبرِ و حُسنِ العَزاءِ حِین یقول لنبیِّه صلّی الله علیه و آله: ﴿وَٱصۡبِرۡ لِحُكۡمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعۡيُنِنَا﴾.1
(در اینجا حضرت صادق با این آیه، چهارده آیه از قرآن کریم را در فضیلت صبر، ذکر میکنند و شاهد میآورند و به دنبال آن چنین مینویسند:)
و اعلم أیْ عَمِّ و ابنَ عَمِّ! أنَّ اللهَ جلَّ جلاله لم یُبالِ بضُرِّ الدّنیا لِوَلیِّه ساعةً قطُّ؛ و لا شیءَ أحبُّ إلیه من الضُّرِّ و الجُهدِ و الأذی مع الصَّبر، و أنَّه تبارک و تعالی لم یُبالِ بنعیم الدُّنیا لعَدُوِّه ساعةً قطُّ؛ و لولا ذلک ما کان أعداؤُه یَقتُلونَ أولیائَه و یُخِیفونهم2 و یَمنَعونهم، و أعداؤُه آمِنون مُطمَئِنّون عالون ظاهِرون.
و لولا ذلک ما قُتِلَ زکریّا و احتَجَبَ یَحیَی ظلمًا و عدوانًا فی بَغِیٍّ مِن البَغایا.
و لولا ذلک ما قُتِلَ جدُّک علیُّ بن أبیطالب صلّی الله علیه و آله لمّا قام بأمرِ الله جلَّ و عزَّ ظلمًا، و عمُّک الحسینُ بن فاطمة صلّی الله علیهما اضطهادًا و عدوانًا.
و لولا ذلک ما قال اللهُ عزَّوجلَّ فی کتابه: ﴿وَلَوۡلَآ أَن يَكُونَ ٱلنَّاسُ أُمَّةٗ وَٰحِدَةٗ لَّجَعَلۡنَا لِمَن يَكۡفُرُ بِٱلرَّحۡمَٰنِ لِبُيُوتِهِمۡ سُقُفٗا مِّن فِضَّةٖ وَمَعَارِجَ عَلَيۡهَا يَظۡهَرُونَ﴾.1
و لولا ذلک لما قال فی کتابه: ﴿أَيَحۡسَبُونَ أَنَّمَا نُمِدُّهُم بِهِۦ مِن مَّالٖ وَبَنِينَ * نُسَارِعُ لَهُمۡ فِي ٱلۡخَيۡرَٰتِ بَل لَّا يَشۡعُرُونَ﴾.2
و لولا ذلک لما جاء فی الحدیث: ”لولا أنْ یَحزَنَ المؤمِنُ لَجَعَلتُ للکافر عِصابةً مِن حدیدٍ لایُصدَع رأسُه أبدًا.“
و لولا ذلک لما جاء فی الحدیث: ”إنَّ الدّنیا لا تُساوِی عند الله جَناحَ بَعوضَةٍ.“
و لولا ذلک ما سَقیٰ کافِرًا منها شَربةً من ماءٍ.
و لولا ذلک لما جاء فی الحدیث: ”لو أنَّ مؤمنًا علی قُلَّةِ جَبَلٍ لَانْبعَث اللهُ له کافرًا أو منافقًا یُؤذِیه.“
و لولاذلک لما جاء فی الحدیث: ”أنَّه إذا أحبَّ اللهُ قَومًا أو أحَبَّ عَبدًا صَبَّ علیه البلاءَ صَبًّا؛ فلا یَخرُج مِن غمٍّ إلّا وَقَع فی غمٍّ.“
و لولا ذلک لما جاء فی الحدیث: ”ما مِن جُرعَتَین أحَبَّ إلی الله عزَّوجلَّ أن یَجرَعَهما عَبدُه المؤمن فی الدّنیا، من جُرعةِ غیظٍ کَظَمَ علیها؛ و جُرعةِ حُزنٍ عند مصیبةٍ صَبَر علیها بحُسن عَزاءٍ و احتسابٍ.“
و لولا ذلک لما کان أصحابُ رسول الله صلّی الله علیه و آله یَدعُون علی من ظَلَمَهم بِطولِ العُمُرِ و صِحَّةِ البَدَن و کَثرةِ المال و الوَلَدِ.
و لولا ذلک ما بَلَغنا أنَّ رسولَ الله صلّی الله علیه و آله کان إذا حَضَّ1 رُجَلًا بالتّرَحُّم علیه و الإستغفار استُشْهِدَ.
فعلیکم یا عمِّ و ابنَ عمِّ و بَنی عُمومَتی و إخوَتی بالصَّبرِ و الرِّضا و التَّسلیمِ و التَّفویضِ إلی الله جلَّ و عزَّ، و الرِّضا و الصَّبرِ علی قضائِه و التمسُّکِ بطاعتِه و النُّزولِ عندَ أمره. أفرَغَ اللهُ علینا و علیکم الصَّبرَ و خَتَمَ لنا و لکم بالأجرِ و السَّعادةِ، و أنقَذَکم و إیّانا مِن کلِّ هَلَکَةٍ؛ بحَولِه و قُوَّتِه، إنَّه سمیعٌ قریبٌ. و صلّی الله علی صَفوَتِه من خَلقِه محمّدٍ النَّبیِّ و أهلِ بَیتِه.»2
بحث ابنطاووس دربارۀ بنیالحسن
و سپس فرموده است: «این نامۀ تعزیت از اصل صحیح، به خطّ محمّد بن علیّ بن مَهْجناب بزّاز، در تاریخ صفر 448 آورده شده است، و در آن عبدالله بن حسن را به عبد صالح نام برده و این دالّ است برآنکه زندانیان از بنیالحسن که محمول به محبس کوفه شدهاند، در نزد مولانا الصادق علیه السّلام معذور و ممدوح و مظلوم و به محبّت او عارف بودهاند.»
و سپس فرموده است: «أقول: وقد یوجد فی الکتب أنَّهم کانوا للصّادِقَینِ علیهم السّلام مُفارقَین؛ و ذلک مُحتَمِل للتَّقیَّة لئلّا یُنسَبَ إظهارهُم لِإنکارِ المُنکَر إلی الأئمَّة الطّاهرین.» و شاهد بر این معنا خبری را از خلاّد بن عمیر کندی: مولا آل حُجر بن عدیّ، آورده است که:
«قال: دخلتُ علی أبیعبدالله علیه السّلام، فقال: ”هل لکم علمٌ بآل الحسن الّذین خرج بهم ممّا قِبَلَنا؟“
و کان قد اتَّصَلَ بنا عنهم خبرٌ فلم نحبَّ أن نَبْدأه به، فقلنا: نرجوا أن یعافیهم الله!
فقال: ”و أین هم مِن العافیةِ؟“ ثمّ بکا حتّی عَلا صوتُه و بَکِینا. ثمّ قال:
حدّثنی أبی عن فاطمة بنت الحسین علیه السّلام، قالت: حدّثنی1 أبی صلوات الله علیه، یقول:”یُقتَلُ منکِ أو یُصاب منکِ نَفَرٌ بِشَطِّ الفُراتِ ما سَبَقَهم الأوَّلون و لا یُدرِکُهم الآخِرون.“ و إنّه لم یبقَ مِن وُلدِها غیرُهم.
و نیز ابوالفرج اصفهانی، از یحیی بن عبدالله بن الحسن، من الّذین تخلّفوا فی الحبس، من بنیالحسن آورده است که:
حدّثنا عبدُالله بن فاطمة عن أبیها عن جَدَّتِها فاطمة بنت رسول الله صلّی الله علیه و آله، قالت:
قال لی رسولُ الله صلّی الله علیه و آله: ”یُدفَن مِن وُلدِی سبعةٌ2 بشطِّ الفُراتِ لم یَسبِقْهم الأوَّلون و لم یُدرِکهم الآخرون.“
فقلتُ: نحنُ ثَمانیةٌ! فقال: ”هکذا سَمِعْتُ!“ فلمّا فَتَحوا البابَ وَجَدوهم مَوتیٰ؛
و أصابونی و بی رَمَقٌ و سَقَوْنی ماءً و أخرجونی فعِشْتُ.»1
و سپس چند روایت آورده است که مفادش این است که بنیالحسن قائل به مهدویّت محمّد نفس زکیّه نبودهاند، بلکه قیام او را از باب امر به معروف و نهی از منکر میدانستهاند.
و أنا اقول: بحث دربارۀ قیامکنندگان به شمشیر از علویّین اینک در چهار قسمت صورت میگیرد:
1. دربارۀ زندانیان منصور از بنیالحسن؛ همانند عبدالله محض و ابراهیم غمر و حسن مثلّث و غیرهم.
2. دربارۀ خصوص محمّد و ابراهیم، دو پسر عبدالله بن حسن.
3. دربارۀ حسین بن علیّ بن حسن مثلّث، شهید وقعۀ فخّ.
4. دربارۀ زید بن علیّ بن الحسین، شهید و مصلوب در کوفه.
امّا دربارۀ خصوص فرزندان حسن مثنّی: عبدالله و ابراهیم و حسن و فرزندان حسن و سایر محبوسان در حبس منصور دوانیقی، نه تنها از اخبار ذمّی نرسیده، بلکه مَدح و ثناء بر ایشان، و شِکوۀ حضرت صادق از انصار مدینه که با رسول خدا بیعت کردند که از اولاد او حمایت کنند و از بنیالحسن حمایت نکردند، و گریه و عزای حضرت صادق، همه و همه دلالت بر مظلومیّت آنها دارد؛ آخر خود آنها که قیام به شمشیر نکردهاند و بدون اذن امام کاری ننمودهاند، آنها را به جرم عدم معرّفی محمّد و ابراهیم زندان کردند و بالأخره در زندان کشتند.2
بحث دربارۀ پسران عبدالله مَحْض: محمّد و ابراهیم
البتّه اینطور نبوده است که جملگی آنها مطیع و منقاد حضرت صادق
علیه السّلام بوده و آن حضرت را واجب الإطاعة بدانند، ولی زندان آنها بر اساس مظلومیّت و دفاع از مظلوم و غلبه بر ظالم و امر به معروف و نهی از منکر بوده است. آنان مردم شایسته و متعبّد و متهجّد و استواری بودهاند که خود را صاحب درایت و فهم و شعور میدانسته و برای خود شأنی قائل بودهاند؛ در عین آنکه برای حضرت صادق علیه السّلام هم به مقام فضل و علم و بصیرت معترف بودهاند.
و امّا دربارۀ خصوص محمّد ملقّب به نفس زکیّه، اخبار صراحت دارد بر مخالفت با حضرت صادق علیه السّلام؛ چنانکه از طلب نمودن و بیعت طلبیدن و بالأخره با اشاره و صلاحدید عیسی بن زید بن علیّ بن الحسین زندان کردن، و کشتن اسماعیل بن عبدالله جعفر به واسطۀ عدم بیعت، و عبارات و تعبیرات حضرت صادق علیه السّلام که: «إنَّه الأحْوَلُ الأکشَفُ الأخضَرُ المَقتولُ بسُدَّةِ أشجَعَ عند بَطنِ مَسیلِها.» و قوله علیه السّلام: «فوالله إنِّی لَأراه أشْأمَ سَلحَةٍ أخرَجَتها أصلابُ الرِّجالِ إلی أرحامِ النِّساءِ.»1 [معلوم است].
و قیام او بدون نتیجه موجب خونریزی جمعی از مسلمانان بر اساس توهّم مهدویّت، عقیم ماند.
و امّا برادرش ابراهیم، او نیز به عنوان خونخواهی از برادرش و دفع ظلم قیام نمود، و دربارۀ او قدحی به خصوص نرسیده است، و معلوم است که پس از کشته شدن برادرش محمّد، نمیتوانست ادّعای مهدویّت او را داشته باشد.
و امّا اینکه ابنطاووس فرموده است: «قیام آنها به نظرِ امام بوده و تقیّةً به امام نسبت نمیدادند.» با اخبار کثیره و شواهد تاریخی بیشماری سازش ندارد، و این گفتار قابل قبول نیست.
و میتوان تجرّی این دو برادر را در قیام بر علیه حکومت بنیامیّه، دعوت
پدرشان عبدالله دانست؛ زیرا او در این معنی اصراری تمام داشت، و آنچه در روایت است که: «لم یَسبِقْهم الأوَّلونَ و لم یُدرِکْهم الآخرونَ»،1 راجع به مقتولین در کنار شطّ فرات و زندان منصور است، یعنی راجع به زندانیان از بنیالحسن است، نه محمّد و ابراهیم.2
بحث دربارۀ حسین بن علی، شهید فخّ
و امّا دربارۀ حسین بن علیّ بن حسن بن حسن بن حسن، شهید فخّ، آنچه در اخبار آمده است همه مدح و ثناء است. او به عنوان ترأّس خروج نکرد، بلکه فقط به عنوان دفع ظلم بود؛ چون عُمَری که در مدینه بود کار را بر علویّین سخت گرفت، به حدّی که گفت: «اگر فلان علوی که غیبت کرده و در هر روز خود را معرّفی ننموده است حاضر نکنید، من شما را میکشم!» در اینصورت علویّین چنان در مضیقه افتادند که غیر از خروج چارهای دگر نداشتند، و خروج آنان هم به إمضای حضرت صادق علیه السّلام بود، و فرزند آن حضرت هم عبدالله در جماعت خارجین بود؛ وانگهی آنان فقط به قصد مکّه حرکت کردند و کاری به کسی نداشتند، که در آن هنگام لشکر موسی هادی عبّاسیّ (نوۀ منصور دوانیقی) رسید و آن حضرت را با جمیع اهل بیت و همراهانش از دم تیغ گذراند. و این واقعه در زمین فَخّ، بین تنعیم و مکّه یعنی در یک فرسخی مکّه، در 169 هجری واقع شد.
و امّا دربارۀ زید بن علیّ شهید، اخبار وارده در مَدْح و ثناء فوق حدّ استفاضه است، بلکه میتوان گفت در سرحدّ تواتر است؛ زید دارای شخصیتی عظیم بود و پس از حضرت باقر بهترین و با فضیلتترین اولاد حضرت سجّاد علیه السّلام بود و قائل به عظمت و مقام صادقین علیهما السّلام بود، لکن ظرفیّت تحمّل اینگونه
ظلمها و ستمها را مانند امام معصوم نداشت. جام صبرش لبریز شد، و تکیه بر شمشیر داد و بر علیه حکومت هشام بن عبدالملک که در مجلس خود علناً به او شتم کرده و ناسزا گفته بود قیام کرد.
این قیام از باب امر به معروف و نهی از منکر بود؛ و منع حضرت صادق علیه السّلام از قیام او، نه این بود که این حکومت جائرانه سزاوار سرنگونی نیست، بلکه از این جهت بود که وجودی چون تو با این فضیلت و با این رصانت و متانت، حیف است که بیهوده کشته شود و از کشته شدن او، ثمر قابل توجّهی چون شهادت سیّدالشّهدا علیه السّلام که مثمر ثمر بود، عائد نگردد. حضرت صادق علیه السّلام بین قیام زید و بین نتیجۀ حاصله از این قیام را پیوسته موازنه مینمودند، و میدیدند که کفّۀ وجود و حیات ارزشمند عمویشان زید بسیار سنگینتر و ارزشمندتر است؛ فلهذا بر قتل او دریغ میخوردند و تأسّف داشتند و بَر صَلْب او محزون و داغدار بودند.1
قتل و زندان کردن منصور، بنیحسن را
ابوالعبّاس سفّاح در 17 ذیالحجّة 136 وفات کرد و خلافتش از روز مردن مروان بن محمّد، چهار سال شد و خودش 33 ساله و یا 36 ساله و یا 28 ساله مُرد.2
و در همین سال ابوالعبّاس (عبدالله بن محمّد) برای برادرش ابوجعفر منصور (عبدالله بن محمّد)3 وصیّت و عهدنامه به خلافت بعد از خودش، و بعد از منصور، برای ابوجعفر عیسی بن موسی بن محمّد بن علی نوشت و آن را به عیسی داد.
و در همین موقع مردم با منصور بیعت کردند و او را خلیفه نام نهادند.
و در سنۀ 137 منصور أبومُسلم خراسانی را غیلةً کشت؛ او را پناه داد و
دعوت کرد، و همینکه در مجلس او وارد شد، فَتْکاً او را کشت. و قتل او در صفحه 488 از جلد 7 تاریخ طبری [آمده] است.1
و در [تاریخ طبری، جلد 7] صفحه 500 گفته است:
«و فی هذه السِّنَة سار عبدُالرّحمن بن معاویة بن هشام بن عبدالملک بن مروان إلی الأندلس، فملَّکَه أهلُها أمْرَهم، فوُلدُه وُلاتُها إلی الیوم.
و فیها وسَّع أبوجعفر المسجدَ الحرام.»2
در صفحه 522 و 523 وارد است که در سنۀ 140 منصور دوانیقی حج کرد، و در همان سفر که در مدینه آمد، عبدالله محض را به محبس انداخت.3
قتل بنیحسن در مَحبَس منصور
و در صفحه 537 گوید: «[قال عبدالله بن عمران بن أبیمروة]: أمَر أبوجعفر ریاحًا4و5 بأخذِ بنیحسن، و وجّه فی ذلک أباالأزهر المهریّ.