پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه تاریخی واجتماعی
مجموعه سیری در تاریخ پیامبر اکرم صلّی اللَه و علیه و آله و سلّم
توضیحات
هو العلیم
دورۀ علوم و مبانی اسلام و تشیّع (٥)
سیری در تاریخ پیامبر اکرم
صلوات الله علیه و علی آله اجمعین
جلد دوّم
تألیف
سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی
پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم:
إذا ظَهَرَتِ البِدَعُ فَعلَی العالمِ أن یُظهِرَ عِلمَهُ، و الّا فَعَلیهِ لعنةُ اللهِ و الملائکةِ و النّاسِ أجمَعینَ؛
«وقتیکه بدعتها در میان مردم ظاهر بشود، عالم باید علم خودش را ظاهر کند و باید مطالب را به مردم بگوید و مدارک را به مردم ارائه دهد.»
بحار الأنوار، ج ٥٤، ص ٢٣٤، با قدری اختلاف
مجلس هفدهم : تشخیص سیرۀ پیامبر و ائمّه علیهم السّلام براساس ملاکات یقینی
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّهِ ربّ العالَمینَ، ثمَّ الصّلاةُ و السّلام علیٰ سیّدِنا و نبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نُفوسِنا أبیالقاسمِ المصطفیٰ مُحمّدٍ
و علیٰ آله الطّیّبینَ الطّاهرینَ المعصومینَ المکرّمینَ
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ
ضرورت و اهمّیت اطّلاع از سیره و روش پیامبر و ائمّه علیهم السّلام
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَهَ كَثِيرٗا﴾.1
در سال گذشته در ذکر تاریخ پیامبر اکرم، بحث مختصری از سیره و سنّت بهمیان آمد و مسائلی مطرح شد که: ما در چه موردی باید از کلام یا فعل رسول اکرم و ائمّۀ هدیٰ و بهطور عموم، از اولیا تبعیّت کنیم و از آنها متابعت بنماییم، و در چه مواردی نباید متابعت کنیم؛2 ولی بهواسطۀ ضیق وقت و تمامشدن ایّام انعقاد
مجالس، آن مسئله ناتمام ماند. طبعاً شبهاتی در ذهن رفقا بهوجود آمد و سؤالات و اشکالاتی مطرح شد. مناسب دیدم در این ایّام، تا آنجایی که توفیق رفیق گردد، در این مسئله عرائضی چند، خدمتتان عرضه بدارم.
قبل از شروع این بحث، تذکّر این نکته را لازم میدانم: اطّلاع ما از سیره و روش ائمّه علیهم السّلام ضروریترین و مهمترین مسئلهای است که باید آن را پیگیری کنیم؛ مخصوصاً برای طبقۀ اهل علم و إخوان مشتغلین، این مسئله حیاتیترین قضیّه در تاریخ علمی آنها بهشمار میرود.
لزوم بیان حقایق و حرمت کتمان وقایع مسلّم تاریخی
من سابقاً مطلبی را عرض کردم که تَذکار دوبارۀ آن را در اینجا بیمناسبت نمیبینم:
با توجه به مطالبی که خودم از خصوصیّات زندگی یک شخص شنیده بودم و برداشتی که براساس آن مطالب، در ذهنم بهوجود آمده بود، سیمایی از شخصیّت و شاکلۀ او در ذهنم مرتَسم شده بود؛ و بر آن اساس، افکار و مبانی اعتقادی خودم را نسبت به او قرار داده بودم. پس از گذشت سالها، روزی برحسب اتفاق، از یک نفر مطلبی را شنیدم که بهکلّی شالودۀ ذهنیّات من را به هم ریخت و دید من را نسبت به او تغییر داد. با خودم این سؤال را مطرح میکردم: چرا نباید هر حقیقتی مطرح شود و چرا باید سالیان سال در یک باور غیر حقیقی بسر ببریم؟! اگر این مسائل با ما که اشتغال به این امور داریم، مطرح نشود، پس باید در چه زمینهای و در چه موردی این حقایق روشن بشود؟!
اتفاقاً در سال گذشته، وقتی صحبت از سیرۀ ظاهری پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم بهمیان آمد، مطلب به بیان خصوصیّات ظاهری پیغمبر اکرم رسید که حضرت دارای موهای بلندی بودهاند که روی شانۀ ایشان میریخت،1 و بعضی از حالات و اطوار دیگر حضرت بیان شد.2 این مسئله برای بسیاری از رفقا قدری بعید و مستبعد
مینمود، ولی چون بنای ما بر بیان سیره بود نمیتوانستیم از مطلبی که دیدهایم سرپیچی کنیم و اخفاء نماییم؛ لذا با این اعتراض مواجه شدیم که: «هر چیزی را نمیتوان گفت و هر شنیدهای را نمیتوان باور نمود!» ولی این مسئله برای ما قابل پذیرش نبود.
اگر پیغمبر اکرم دارای موهای بلند بودند، چرا نباید از این مسئله مطّلع بشویم؟! اگر روش و سیرۀ پیغمبر اکرم و ائمّه بهنحوی بود، چرا مردم آن زمان اطّلاع پیدا کنند و ما اطّلاع پیدا نکنیم؟! مگر ما از شیعیان آنها نیستیم؟! بین ما و آنها چه فرقی هست؟! خوب توجه کنید! یا قضیّه دروغ است یا راست است؛ اگر راست است چرا ما مطّلع نباشیم، و اگر هم دروغ است خُب تاریخ بیان میکند. بیان این مطلب، پردهبرداری از یک عمل باطنی و مخفی نبوده است، شکل و شمایل آن بزرگواران بهنحوی بود که در مرأیٰ و منظر همه بوده است.
همین خبری که چندی پیش در روز شهادت حضرت سجّاد علیه السّلام نقل کردم که أصمعی میگوید:
در نیمههای شب در مسجدالحرام طواف میکردم، صدای نالهای شنیدم. آمدم دیدم جوانی سر به پردۀ کعبه گذارده و با دستان خود به پرده آویخته است و با خدا دارد مناجات میکند. موهای او را دیدم که به روی شانه ریخته است... .1
خُب امام سجّاد بود دیگر! این ماجرا در سنّ جوانی حضرت هم بود، نه در سنّ پیری!
در قضایای کربلا، حمید بن مسلم، مورّخ معروف تاریخ کربلا میگوید:
دیدم در عرصۀ میدان، جوانی که همچون قرص قمر است وارد شد و تمام چشمها را متوجه خود نمود و هیچکس جرئت نزدیکشدن به او را نداشت!
خوب که دقت کردم دیدم حضرت علیاکبر است، و موهای آن حضرت از زیر کلاه خُود بیرون آمده است.1
چرا یک واقعۀ تاریخی نباید بیان شود؟! چه دلیلی داریم؟!
نقل گزینشی وقایع تاریخی، بزرگترین خیانت مورّخ
چند روز پیش جلد پانزدهم کتاب امام شناسی حضرت علاّمۀ والد ـ سلّمه الله تعالیٰ ـ را مطالعه میکردم، برحسب اتّفاق به این قضیّه برخورد کردم، دیدم بیمناسبت نیست این مسئله را از ایشان بهعنوان مقدّمۀ شروع این بحث نقل کنم. ایشان در آنجا در بیان تاریخ و سیرۀ ائمّه مطالبی میفرمایند، مِنجمله اینکه:
وظیفۀ شیعه این است که امام را آنطوریکه هست بشناسد، نه آنطور که برای او ترسیم کنند! نباید از امام خیالی متابعت نمود، باید از امام واقعی متابعت کرد. اگر ما جهاتی از امام که مورد نظرمان است بیان کنیم و بسیاری از حقایق را که در شناخت امام واقعی دخالت مستقیم دارند، کنار بگذاریم، از امام خیالی و فرضی و تراشیدهشده داریم متابعت میکنیم.
سپس ایشان در آنجا میفرمایند:
مرحوم جزائری، یکی از علمای طهران نقل میکند: «در سفری که به شام داشتم روزی به ملاقات مرحوم آقا سیّد محسن جبلعاملی رفتم و برحسب اتّفاق، مرحوم آقا شیخ عبّاس قمّی، صاحب مفاتیح، هم در آنجا بودند. در بین صحبتهایی که ردّ و بدل شد، مرحوم آقا شیخ عبّاس به آقا سیّد محسن امین جبلعاملی اعتراض داشت: ”چرا شما هر مطلبی را در کتابهای خود از امام نقل کردهاید؟! بسیاری از این مطالب به صلاح نیست که برای مردم بیان شود!“
ایشان فرمودند: ”مثلاً چه مطلبی؟“
مرحوم آقا شیخ عبّاس گفت: ”مثلاً چرا همین قضیّۀ بیعت علیّ بن الحسین با یزید را در کتابتان بیان کردهاید؟!2 مردم این را نمیپسندند و قبول نمیکنند و نمیتوانند ادراک بکنند که امام با یزید بیعت کند!
هر مطلبی را که نباید گفت، و به اصطلاح: هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!1 مردم از امام یک وجهه و یک چهرۀ خاصی در نظر دارند، این وجهه و این چهره را نباید تغییر داد. و اگر این مطالب در کتابهای ما بیان بشود، آن اعتقاد اولیّه و آن مبانی فکری از آنها گرفته میشود، و در نتیجه دارای اعتقادات سستی میشوند.“
مرحوم آقا سیّد محسن جبلعاملی به ایشان گفت: ”من نمیفهمم که چرا باید مسائلی را که واقعیّت تاریخی دارد کتمان کرد؟! شما هرجایی که تشخیص میدهید به مصلحت نیست، به بنده بگویید تا بنده آنها را نگویم! من این را نمیفهمم؛ من چیزی را که تشخیص بدهم بیان میکنم.“»2
به اعتقاد حقیر، بالاترین خیانت یک مورّخ این است که زوایای شخصیّت تاریخی یک شخص را بنابر مصالحی که خود تشخیص میدهد، از دیدگان خواننده پنهان کند؛ این بالاترینِ خیانتها است!
چند روز پیش3 خدمتتان عرض شد که: امام سجّاد علیه السّلام در مدینه با یزید بیعت کرد، امّا تواریخ اختلاف دارند؛ بعضی میگویند: خود یزید در سفر مکّه به مدینه آمد؛4 و در بعضی از تواریخ است که: یزید اصلاً به مکّه نرفت، بلکه فرمانده و امیر او،
مسلم بن عقبه به مدینه آمد و از آن حضرت برای یزید بیعت گرفت.1 در هر
صورت، مطلب در برخی از تواریخ آمده است. حالا امام سجّاد در چه وضعیّت و در چه موقعیّتی بوده است، همۀ اینها بماند؛ بله، جای صحبت و جای بسط و فحص و تحقیق و تدقیق در این مسئله هست، امّا مطلب ذکر شده در بعضی از تواریخ آمده است.
فرق بین امام واقعی و امام ساختۀ اوهام و تخیّلات
اشکالی که به مرحوم آقا شیخ عبّاس قمی وارد میشود این است که: شما امام را با دیدِ ظاهر خود شناختهاید؛ و بین این امام و بین امام واقع، از زمین تا آسمان فرق است! با تألیف کتاب مفاتیح و امثال ذلک، کسی امامشناس نمیشود. امامشناس، ولیّ خدا و عارفِ به مقام امام است، نه کسی که روایات را با هم جمع میکند، و نه کسی که ادعیه میآورد؛ اینها آدمهای خوبی هستند و اصحابالیمیناند، ولی امامشناس کسی دیگر است! لذا میبینیم یکچنین اشتباهات فاحشی در اعتقاد آنها نسبت به امام وجود دارد.
داستان بیعت علیّ بن الحسین یک قضیّۀ مخفی نبود؛ بخواهیم یا نخواهیم، تمام اهل مدینه از آن اطّلاع پیدا کردند. مردم آن زمان براساس این رویدادها و این دیدنها نسبت به امام موضع گرفتند، و ما براساس جهالتهای خود و ندانستنهای خود با امام موضع گرفتیم؛ مسئله خیلی فرق میکند! آیا اگر ما هم در آن زمان
بودیم و این مسائل را از آنها مشاهده میکردیم، یکچنین ترسیم و یکچنین تصویری از امام داشتیم؟!
پس برای اینکه بتوانیم اعتقادات و مبانی فکری خود را بهطور صحیح بنا کنیم، چارهای نداریم از اینکه تاریخ امام را آنطوری که هست بیابیم و بفهمیم.1
پیروی عوامالنّاس از احساسات غیر عقلانی
یادم است که در یک شب سهشنبه در مسجد قائم، جلسۀ تفسیر بود. آقا به مناسبت اینکه: «عقلهای مردم همه در چشمشان است و احساسات بر عقل حاکم است!» این مطلب را فرمودند:
الآن شما من را با این شکل و با این قیافه میبینید، خب عمامهای و محاسنی و عبائی و قبائی و نعلین زردی و امثال ذلک... (اینها را هم من دارم اضافه میکنیم: الحمد للّه عجب آقای نورانیای! چه آقای موجّهی! ماشاءالله چه آقا و مرد عالمی، مرد دانشمند و وجیهی، واجد صفات ظاهر و باطن! و...) عدّهای گرایش پیدا میکنند؛ اینجا میآیید و اقتدا میکنید، مینشینید و صحبتهای ما را میشنوید. اما اگر قرار بر این باشد که منبابمثال من فردا بدون عمامه به مسجد بیایم (البتّه بعضیهایش را ایشان نفرموده بودند و من اضافه میکنم) و محاسنمان را هم قدری کوتاهتر کنیم، عبا و قبا هم نپوشیم، با یک دمپایی و یک پیراهن و یک شلوار از خانه حرکت کنیم و در خیابانها برویم و همینطور به مسجد قائم بیاییم؛ آیا نظر شما نسبت به من با الآن یکی است؟!
درحالتیکه علمم که فرقی نکرده است، همانمقدار که سواد داشتیم، حالا هم همانقدر است؛ تقوایمان هم که فرقی نکرده است، بالأخره اگر یک عبادتی میکردیم و نمازی میخواندیم، این هم که همان است؛ بصیرتمان و معرفتمان هم که نسبت به اوضاع و احوال تفاوتی نکرده است! پس تفاوت در چه چیزی پیدا شده است؟ تفاوت فقط در یک شکل ظاهری پیدا شده است!
اینها شوخی نیست! اینها را که عرض میکنم بهخاطر این است که به خودمان برسیم و موقعیّت خودمان را اصلاح کنیم! خودم را میگویم! تحقیقاً به شما عرض کنم که: این مسئله صد در صد مؤثّر است! این همان قضیّهای است که در صدد بیان آن هستم. امام علیه السّلام دارای خصوصیّاتی است و انسان باید امام را با توجّه به آن خصوصیّات بشناسد، و الاّ اعتقاداتش نسبت به امام ناقص است.
اهمّیت یقین جهت تشخیص سیرۀ ائمّه علیهم السّلام
حال، صحبت در این است که: کدامیک از رفتار و کردار و اقوال امام علیه السّلام میتواند بهعنوان سنّت مطرح بشود، و کدامیک از افعال و کردار امام ممکن است سنّت نباشد؟ از کدام باید پیروی کرد و از کدام نباید پیروی کرد؟
برای روشن شدن مطلب، مقدّمهای را به عرض آقایان میرسانیم که امیدواریم بیشتر از چند جلسه طول نکشد، ولی دانستن آن لازم است. فعلاً به این مقدّمه میپردازیم، ولی ممکن است مسائل دیگری نیز بهمیان آید. دانستن این مقدّمه لازم است و رسیدن به آن برای روشنشدن مسئله بسیار اهمّیت دارد، و آن این است:
اساس شریعت اسلام در تبعیّت مبتنی بر حقیقت و یقین
عمل انسان باید براساس یقین باشد و ما برای کاری که میخواهیم انجام بدهیم باید ملاک صحّت و ملاک یقین و ملاک حقیقت داشته باشیم. حرفی را که میخواهیم بزنیم باید روی ملاک بزنیم، حرفی را بزنیم که روز قیامت بتوانیم از عهدۀ آن بربیاییم؛ کاری را که داریم انجام میدهیم باید از روی یقین و از روی حقیقت باشد و باید روز قیامت از عهدۀ آن بربیاییم؛ انسان نمیتواند کارهای خود را روی هویٰ و هوس و شعار بنا کند!
در شریعت اسلام، تمام کارها و رفتارهای انسان براساس حقیقت و یقین است. اسلام میگوید: باید بدانی که این عملی را که الآن داری انجام میدهی مورد رضای خداست؛ اگر نمیدانی باید احتیاط کنی و توقّف نمایی! اگر بخواهی به حرف حسن و حسین و زید و عمرو و بکر عمل کنی، روز قیامت باید جواب بدهی! حرکت یک فرد مسلمان و یک فرد شیعۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام در این دنیا براساس یقین و براساس حقیقت است.
﴿وَلَا تَقۡفُ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌ إِنَّ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡبَصَرَ وَٱلۡفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَـٰٓئِكَ كَانَ عَنۡهُ مَسُۡٔولٗا﴾؛1 «به آنچه که علم نداری عمل نکن، متابعت و پیروی نکن و رکون و اعتماد نکن! روز قیامت از اعضا و جوارح و سرمایهها و غرائز و امکاناتی که پروردگار متعال برای روشنشدن طریق و هدایت مسیر در اختیار انسان گذاشته است، سؤال میکنند.»
در روز قیامت میگویند: تو که این مسئله را با چشمت دیدی چرا برخلافش عمل کردی؟! ما چشم را برای چه به تو دادیم؟! بهخاطر اینکه اگر عملی از یک شخص میبینی، افکارت را براساس افکار گذشته قرار ندهی؛ تغییر بده! ما چشم را به تو دادیم نه برای اینکه مانند کبک ببندی؛ باید باز کنی! گوش را به تو دادیم تا مسائلی را که میشنوی تحلیل کنی و چشم و گوش بسته به راهی نروی که بعد پشیمانی بهبار بیاوری! و از تمام اینها گذشته، فؤاد و قلب و وجدان و عقل و فکر را که ما به تو دادیم برای این است که تو حوادث و وقایع را در بوتۀ حقیقت و واقعیّت بیازمایی! بیجهت نسبت به کسی ارادت غیرحقیقی و واقعی پیدا نکنی؛ بیجهت در کسی شخصیّت کاذب بهوجود نیاوری؛ بیجهت و بدون ملاک و حقیقت، به فردی صفات غیر مختصّ به او را اختصاص ندهی! تمام اینها برای فؤاد است، تمام اینها برای تحلیلی است که فطرت و وجدان انسان و قلب انسان میتواند از برداشتهایی که در ذهن او میآید به این نتیجه برسد؛ ﴿كُلُّ أُوْلَـٰٓئِكَ كَانَ عَنۡهُ مَسُۡٔولٗا﴾! ما که به تو چشم دادیم، چرا از این چشمت استفاده نکردی؟! ما که به تو گوش دادیم و تو این سخن را از شخصی شنیدی، در عینحال چرا ترتیب اثر ندادی؟! ما که در تو قلب و وسیلۀ برای محک قرار دادیم، چرا از این وسیله استفاده نکردی؟! چرا به حرف مردم گوش دادی؟! مگر مردم مثل تو هستند؟! مگر کلام مردم، ملاک عمل برای توست؟! خُب خود مردم هم روز قیامت بیایند جواب تو را بدهند!
علّت تبرّی شیطان در روز قیامت از تابعین خود
﴿وَقَالَ ٱلشَّيۡطَٰنُ لَمَّا قُضِيَ ٱلۡأَمۡرُ إِنَّ ٱللَهَ وَعَدَكُمۡ وَعۡدَ ٱلۡحَقِّ وَوَعَدتُّكُمۡ
فَأَخۡلَفۡتُكُمۡ وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيۡكُم مِّن سُلۡطَٰنٍ إِلَّآ أَن دَعَوۡتُكُمۡ فَٱسۡتَجَبۡتُمۡ لِي فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوٓاْ أَنفُسَكُم مَّآ أَنَا۠بِمُصۡرِخِكُمۡ وَمَآ أَنتُم بِمُصۡرِخِيَّ﴾.1
«شیطان (که تمام این مسائل و جریانات، همه بر عهدۀ ایشان است) در روز قیامت میگوید: من کاری با شما نداشتم، من یک حرفی زدم و شما پیروی کردید؛ میخواستید عمل نکنید! من که شما را در تسخیر خود نگرفتم و بند به گردن شما نینداختم و دستهای شما را نبستم! آمدم یک حرفی زدم (ولی شما عقل و شعور و وجدان و فؤاد داشتید، خدا به شما قدرت داد، خدا به شما اختیار داد، خدا به شما عقل داد و خدا به شما وجدان داد تا وقایع و حوادث و قضایا را ببینید)؛ میخواستید حرف من را عمل نکنید! نه من خودم را بر شما تحمیل کردم و نه شما خودتان را بر من تحمیل کردید! (من برای خودم تکلیفی داشتم، شما هم تکلیفی برای خود داشتید!) نه من شما را به این کار مجبور کردم و با شما در یکچنین پیوندی بودم و نه شما با من! [حالا هم نه من میتوانم دستی از شما بگیرم و نه شما میتوانید دستی از من بگیرید!]»
شیطان میگوید: میخواستید امیرالمؤمنین را ببینید و ابوبکر را هم ببینید؛ سوابق علی را ببینید، سوابق ابوبکر و عمر را هم ببینید؛ آنوقت بعد اللّتیا و الّتی قضاوت کنید. اصلاً فرض کنیم که واقعۀ غدیری نباشد و پیغمبر اکرم امیرالمؤمنین را منصوب نکرده باشند؛ آیا همان دیدن قضایا و مسائل امیرالمؤمنین در گذشته، کفایت نمیکرد که به طرف ابوبکر نروید؟! پس آن شعورتان کجا رفته است؟! مگر ندیدید که ابوبکر و عمر و عثمان از جنگ اُحد فرار کردند و تا سه روز به مدینه نیامدند،2 و امیرالمؤمنین مانند پروانه به دور پیغمبر میچرخید و نود زخم کاری
خورد و بعد از اینکه دوباره ندای پیغمبر رسید، با همان حال از بستر بلند شد و به طرف بیرون مدینه رفت؟!1 پس چرا باز بهدنبال ابوبکر رفتید؟!
فرض کنیم اصلاً پیغمبر امیرالمؤمنین را منصوب نکرد، خب چشمتان کجا رفته است؟! ﴿إِنَّ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡبَصَرَ وَٱلۡفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَـٰٓئِكَ كَانَ عَنۡهُ مَسُۡٔولٗا﴾.2 مگر تو با چشمت اینها را ندیدی؟! مگر با گوشت کلام پیغمبر را راجع به ابوبکر و عمر و بقیّه نشنیدی؟! مگر در قضایای متعدّد، مطالب را از پیغمبر نشنیدی؟! این گوش تو مگر نشنید؟! خدا در روز قیامت از این گوشت سؤال میکند که چرا با این گوشی که به تو دادیم، کلام پیغمبر را نسبت به اینها شنیدی، ولی ترتیب اثر ندادی؟! و از همه مهمتر، دلت کجا رفته است؟! آن کسی که بالای منبر میگوید:
أقیلونی! و لَستُ بِخَیرِکُم و عَلیٌّ فیکُم؛3 «اگر من لغزشی پیدا کردم بیایید دست من را بگیرید! من بهتر از شماها نیستم درحالیکه علی بین شما است!»
خُب اگر بهتر نیستی، بیا پایین! آن بالا چهکار میکنی؟! شما که اینها را شنیدید چرا دوباره رفتید با ابوبکر بیعت کردید؟! چرا دنبال علی نرفتید؟!
والله تمام افرادی که حق را ببینند و پا روی حق بگذارند، از هر صنف و طبقهای که باشند، در روز قیامت مسئولاند و باید جواب بدهند! و هیچکس نمیتواند خودش را گول بزند!
کیفیّت حضور أعمال انسان در قیامت
﴿قُلۡ فَلِلَّهِ ٱلۡحُجَّةُ ٱلۡبَٰلِغَةُ﴾؛4 آنچنان خدا در روز قیامت، تمام این وقایع را یکییکی همچون تصویر روشن و واضح جلوی چشم انسان میآورد! شروع میکند
قضایا را جلو میآورد تا به همانجا میرسد، بعد فیلم را نگه میدارد و میگوید: حالا تماشا کن! دوباره حرکت میدهد و این دستگاه شروع به گردش میکند و همینطوری میآید و میآید تا همانجایی که خدا میخواهد مچ را بگیرد، دوباره نگه میدارد و میگوید: نگاه کن اینجا چهکار کردهای! و دوباره همینطور... البتّه من دارم مثال میزنم، آنجا اینطوری نیست، آنجا عالمِ تجرّد است و انسان عین واقعیّت را میبیند.
خب حالا ما چهکار کنیم؟ این مسئله فقط مربوط به من و شما نیست، این مسئله یک حقیقت و واقعیّت است؛ هر کسی که ادراک و فهم و بصیرتش بیشتر است، تعهّد و مسئولیّتش هم بیشتر است.
﴿وَلَا تَقۡفُ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌ إِنَّ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡبَصَرَ وَٱلۡفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَـٰٓئِكَ كَانَ عَنۡهُ مَسُۡٔولٗا﴾.1
لزوم عقلی و وجوب فطری تبعیّت از أعلم
در آیۀ شریفۀ قرآن، حضرت ابراهیم علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام در خطاب به عموی خود، آزر میفرماید:
﴿يَـٰٓأَبَتِ إِنِّي قَدۡ جَآءَنِي مِنَ ٱلۡعِلۡمِ مَا لَمۡ يَأۡتِكَ فَٱتَّبِعۡنِيٓ أَهۡدِكَ صِرَٰطٗا سَوِيّٗا﴾؛2 «چون من علمی دارم که به تو داده نشده است، باید بهدنبال من بیایی!»
یعنی: ملاک عمل را أعلمیّت قرار میدهد؛3 علم و یقینی که خداوند به حضرت ابراهیم عطا کرده است، به آزر عطا نکرده است! چون عطا نکرده است و آزر هم این مسئله را میبیند و این قضیّه را ادراک میکند، باید بهدنبال حضرت ابراهیم برود؛ اگر نرود مسئول است و خدا در روز قیامت از فؤادش سؤال میکند: تو که أعلمیّت را احساس کردی، تو که روشنایی را احساس کردی، تو که مرتبۀ
مافوق خودت را احساس کردی، پس چرا گوش ندادی؟! (بعداً با تکتک این جملاتی که عرض میکنم کار داریم!)
﴿إِنِّي قَدۡ جَآءَنِي مِنَ ٱلۡعِلۡمِ مَا لَمۡ يَأۡتِكَ﴾؛ «خدا به من چیزهایی داده است که به تو نداده است!»
خُب دعا کن خدا به تو هم بدهد!
کسب علم با استمداد از خداوند متعال
یک روز در مجلس مرحوم علاّمۀ طباطبائی بودیم، یک شیخ شوخطبعی آنجا بود، خیلی از فوران علم و غزارت1 معلومات مرحوم علاّمۀ طباطبائی تعجّب میکرد و میگفت: «مگر میشود که خدا اینهمه علم را به کسی بدهد؟!» شیخ بامزهای بود! مرحوم علاّمه با همان لسان خودشان فرمودند:
﴿وَقُل رَّبِّ زِدۡنِي عِلۡمٗا﴾!2 ما که از پیش خود نیاوردیم، ﴿وَقُل رَّبِّ زِدۡنِي عِلۡمٗا﴾! هرچه داده خدا داده است؛ به تو هم میدهد، خداوند که بخل ندارد!
عدم تفاوت بین علم اجمالی و علم تفصیلی در وجوب متابعت
این مسئله مهمترین مسئلهای است که انسان باید در زندگی خود، اوّل این قضیّه را درست بکند، بعداً هر کاری میخواهد انجام بدهد! انسان نمیتواند کاری را با شکّ و تردید انجام بدهد، و نمیتواند عملی را با گرفتاری در اهواء انجام دهد، و نمیتواند با حرف مردم انجام دهد.
﴿ذَٰلِكَ ٱلۡكِتَٰبُ لَا رَيۡبَ فِيهِ﴾؛3 صفتی که خداوند متعال برای قرآن و وحی ذکر میکند، این صفت است: ﴿لَا رَيۡبَ فِيهِ﴾؛ «شکّی در آن نیست!» باید بدانید که شکّی در این کتاب نیست، ولو فیالجمله بدانید! متابعت ما از این کتاب، یا براساس علم تفصیلی است یا براساس علم اجمالی؛ و به هر دو نحوه تحقّق این علم در
نفس آدمی، صرف تحقّق، منجّز است و موجب وجوب عمل به مقتضای آن معتقَد است. شما یک مسئله را تفصیلاً بدانید یا بالإجمال، وقتی بدانید که حق در اینجاست، ولو از خصوصیّاتش اطّلاع نداشته باشید، باید عمل کنید! این را علم اجمالی میگویند، که إنشاءالله بحث آن میآید و شاید مهمترین بحث ما در این دهه همین قضیّه باشد که: چطور ما مکلّفیم که از این علم اجمالی خودمان استفاده کنیم و واجب است که بهدنبال آن برویم؟
مراتب یقین یکی از صحابۀ رسول خدا
فقط و فقط با یقین کار درست میشود، و با هیچ چیز دیگری درست نمیشود! امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرمایند:
یک روز ما با رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و اصحاب وارد مسجد پیغمبر شدیم؛ دیدیم جوانی در گوشۀ مسجد مشغول عبادت است، درحالیکه رنگ چهرهاش زرد شده بود و آثار بیداری شب و سهر در وجنات او پیدا بود و خیلی بدن نحیف و لاغری داشت و مشخّص بود که در یک عالمی دارد سیر میکند و بسر میبرد. وقتیکه نمازش تمام شد، پیش پیغمبر آمد. حضرت به او فرمودند: «حال و وضع و موقعیّت تو چطور است؟ چهکار میکنی و چرا حال تو اینطوری است؟»
گفت: «یا رسولالله، یقینْ من را به اینجا کشانده است! تابهحال من اینطور نبودم، اکنون یقین دارم و پردهها از جلوی چشمانم کنار رفته است و مسائل و حقایقی را دارم میبینم، و این مسئله من را به خودش مشغول کرده است و نمیگذارد راحت باشم!»
یعنی: اوّل که یقین نداشتم، براساس علم اجمالی به احکام شما، یقین در بست و فیالجمله داشتم که مطالب شما حق است؛ امّا حالا به آن مطالب رسیدهام و علم اجمالی من به علم تفصیلی تبدیل شده است و آنچه را که شما میگفتید و ما صرفاً بهعنوان یک پیامبر و یک حقیقتگو و صدّیق از شما میپذیرفتیم، حالا خودمان داریم آن مطالب را میبینیم و ادراک میکنیم!
حضرت فرمودند: «خُب علامت یقینت چیست؟»
گفت: «یا رسولالله، هرچه میخواهی بپرس! اگر میخواهی از بهشت بپرس، اگر میخواهی از جهنّم بپرس! همه افرادی را که در بهشت یا جهنّم هستند، یکییکی برایتان میگویم! آیا بگویم که کدامیک از همینهایی که در اطراف شما هستند جهنّمی است و جایگاهش در کدام درجۀ جهنّم است؟! آیا بگویم چه کسی بهشتی است و جایش کجا است؟!»
حضرت فرمودند: «این مطالب را برای خودت نگهدار و اسرار را فاش نکن!»1
سفرۀ گستردۀ رسول خدا برای تحصیل یقین و معرفت بهواسطۀ استمداد از حضرت حق
خُب این چه بود؟ این سفرهای بود که پیغمبر برای همه گسترده بود؛ یکی آمد بر سر این سفره نشست، دیگری ننشست. فیض پیامبر اکرم، فیض عام است؛ آن خفّاش است که چشم خود را میبندد و نمیتواند این فیض را ببیند! پیغمبر کجا بخل میکند؟! خب تو هم بیا! مگر پیغمبر از پیش خودش آورده است؟! پیغمبر فقط یک وسیله است! تا کی اینطرف و آنطرف بزنیم و حقیقت را از جای دیگری جستجو کنیم؟!
تا به کی ناله و فریـاد که آن یار کجاست؟ | *** | همه آفـاق پر از یار شد، اَغیار کجاست؟ |
هرکه بیدار بوَد دولت بیدار بَرَد | *** | دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست؟ |
عیسیِ خستهدلان میرسد از عالم غیب | *** | سر بیمار که دارد، دل بیمار کجاست؟ |
یوسف مصریِ ما بر سر بازار آمد | *** | اي عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست |
سرّ توحید ز هر ذرّه عیـان میگردد | *** | پُر نیازی که بوَد واقف اسرار کجاست؟ |
بناء نهضت سیّدالشّهدا براساس أعلیٰ مرتبۀ یقین
خیلی فرق است بین کسی که راهش را با یقین و رسیدن به مقصود، پیروی و دنبال کند و بین کسی که با مختصر شبههای، در مرام او تزلزل پیدا شود! خیلی فرق میکند آن کسی که به سیّدالشّهدا میگوید: «اگر هزار مرتبه مرا آتش بزنند و خاکسترم را به باد بدهند، دست از تو برنمیدارم!»2 مسلم بن عوسجه راست میگفت! دروغ نمیگفت؛ یعنی جدّاً اگر او را هزار مرتبه میسوزاندند و آتش میزدند، باز دست برنمیداشت! خیلی فرق است بین آنهایی که با امام حسین بودند و بین آن کسی که یک توپ در کنند، معرکه را ترک میکند، یا اگر ببیند اوضاع عوض شد، به خانه میرود!
کربلا یک قضیّه [منحصر به فرد] است! ما دوتا کربلا نداریم! کربلای افغانستان و هندوستان و پاکستان و ایران نداریم؛ یک کربلا بیشتر نداریم! استعمال لفظ کربلا برای جاهای دیگر شرعاً حرام است! إنشاءالله راجع به این قضیّه هم صحبت میکنیم. آنها هم اینطوری بودند؟! مسلم بن عوسجه میان آنها است؟! آن مسلمی که شب عاشورا به امام حسین میگوید: «اگر هزار دفعه من را بکشند و زنده کنند، بعد آتشم بزنند، بعد خاکسترم را به باد بدهند، دست از تو برنمیدارم!» این را یقین میگویند! اگر بمب روی سرش ببارد دست برنمیدارد، شیرینی در دهانش بگذارند دست برنمیدارد، زهر هلاهل به او بدهند دست برنمیدارد؛ این را یقین میگویند! اوضاع بقیّه هم اینطوری بود؟! امام حسین یکی بود؛ تمام شد! یکی بود که آمد و رفت! امام حسین که متاع هر دکّانی نیست!
عاشورا قضیّهای است که انسان باید ببیند که در هر لحظهاش چه اتّفاقی افتاده است و چه مسئلهای بوده است. حضرت ابداً هیچ تبلیغاتی نکرد. از اوّل به همه فرمود:
«هرکه با من بیاید کشته میشود؛ کسی نیاید!» ولی راه را برای بعضیها باز کرد:
مَن کان موطِّناً علیٰ لِقاءِ اللهِ نفْسَه فَلیَرحَل مَعَنا؛1 «کسی که فقط میخواهد به خدا برسد، ما یک راه باز کردیم! فقط راه خدا را باز کردیم.»
دیگر راه کشورگشایی، رسیدن به اموال، رسیدن به غنائم، رسیدن به دنیا، همه را بستیم! همه را بستیم! هرکه میخواهد به خدا برسد، بسمالله، ما راهش را نمیبندیم! قضیّۀ عاشورا اینطوری است!
شب عاشورا حضرت سیّدالشّهدا دستور میدهد تا چراغها را خاموش کنند؛ نه قضیّه را در بوق و کرنا میکند و نه تبلیغات راجع به آن راه میاندازد؛ هیچِ هیچ! اینقدر مسئله را سهل میگیرد و اینقدر مطلب را با بزرگواری خود برای همه باز میگذارد که میگوید: «إنّ هذا اللّیلُ قد غَشیَکُم، فاتَّخِذوهُ جَمَلًا!»2
گفت: ای گروه، هرکه ندارد هوای ما | *** | سر گیرد و برون رود از کربلای ما |
ناداده تن به محنت و ناکرده تـرک سـر | *** | نتوان نهاد پای به خلوتسرای ما |
تا دست و رو نشست به خونش، نیافت کس | *** | اذن طواف در حرم کبریای ما |
برگردد آن که با هوس کشور آمده | *** | سر ناورد فرود به افسـر شاهی، گدای ما |
ما را هوای سلطنت و مُلک دیگر است | *** | کاین عرصه نیست در خور فرّخ همـای ما3 |
به اصحاب و اهلبیتش خطاب میکند:
أمّا بَعدُ، فَإِنّی لا أعلَمُ أصحابًا أوفیٰ و لا خَیرًا مِن أصحابی، و لا أهلَ بَیتٍ أبَرَّ و لا أوصَلَ مِن أهلِ بَیتی؛ فَجَزاکُمُ اللهُ عَنّی خَیرًا! «من اصحابی با وفاتر و اهلبیتی بهتر از شما سراغ ندارم!»
ألا و إنّی لَأظُنُّ یَومًا1 لنا مِن هؤلاء؛ ألا و إِنّی قد أذِنتُ لکُم، فانطَلِقوا جَمیعًا فی حِلٍّ، لیس عَلَیکُم مِنّی ذِمامٌ! «من گمان نمیکنم از دست این قوم روزی نجات پیدا کنم؛ تمام شما را از ذمّۀ خود بری نمودم و بیعت خودم را از شما برداشتم!»
هَذا اللَّیلُ قد غَشیَکُم فاتَّخِذوهُ جَمَلًا!2 و لیَأخُذ کُلُّ رَجُلٍ بیدِ رَجُلٍ مِن أهلِ بَیتی [و تَفَرَّقوا فی سَوادِکُم و مَدائِنِکُم؛ فَإِنَّ القَومَ إِنَّما یَطلُبونَنی، و لو قد أصابونی لَلَهَوا عن طَلَبِ غَیری]!3
«شب است و تاریک؛ پس هر کسی که با ما یار نیست و با ما مرافقتی ندارد و هوای دیگری در سر دارد، از شب استفاده کند و بهسمت خانه و کاشانۀ خود حرکت کند! دست این زن و بچّۀ من و دست این مردان اهلبیت من را بگیرید و با خود ببرید! این مردم با من کار دارند و فقط من را طلب میکنند، و با شما کاری ندارند!»
یقین اصحاب سیّدالشّهدا علیه السّلام در دفاع و حمایت از آن حضرت
زهیر بن قین بلند میشود و میگوید:
واللهِ لَودِدتُ أنّی قُتِلتُ ثمّ نُشرتُ ثمّ قُتِلتُ حتّی اُقتلَ ألفَ مرّةٍ، و أنّ اللهَ یَدفعُ بذلک القتلَ عن نفسِکَ و عن أنفُسِ هؤلاء الفِتیانِ من أهلِ بیتِکَ!4
«به خدا دوست دارم که من را بکشند بعد زنده شوم و دوباره من را بکشند تا هزار بار جان در راه تو فدا کنم؛ بلکه خدا بهواسطۀ من، قتل را از تو و از اهلبیتت دفع کند!»
مسلم به عوسجه، آن پیرمرد روشنضمیر که تمام عمر را به عبادت گذرانده بود و از اصحاب خاصّ امیرالمؤمنین و امام مجتبی و سیّدالشّهدا علیهم السّلام بود، و در کوفه با حبیب بن مظاهر مأنوس و مشهور بود و با هم به کربلا آمدند و با هم میثاق بسته بودند، بلند میشود و میگوید:
واللهِ لو عَلِمتُ أن أقتلَ ثمّ اُحییٰ ثمّ أُحرقَ ثمّ أذریٰ سَبعینَ مرّةً، لَما فارقتُکَ!
«به خدا اگر بدانم که من را میکشند و بعد زنده میشوم و بعد آتش میزنند، تا هفتاد بار، دست از یاری تو برنمیدارم!»
وقتی هم که به روی زمین میافتد، سیّدالشّهدا با حبیب بن مظاهر بالای سر او حاضر میشوند، میگوید:
ای حبیب، ما با هم از کوفه پیمان بستیم که در رکاب حسین باشیم!
حبیب به او میگوید:
ما با هم پیمان بستیم! گرچه میدانم من تا ساعاتی دیگر در خدمت مولایم نیستم و حظّم در این دنیا کم است، امّا اگر وصیّتی داری من انجام بدهم!
اشاره به سیّدالشّهدا میکند و عرض مینماید:
یا حبیب، علیکَ بِهذا الغریبِ! «وصیّت من به تو این است که دست از دامن این غریب و تنها برنداری!»1
و سیَعلمُ الّذین ظَلَموا آلَ محمّدٍ أیَّ منقَلَبٍ یَنقَلِبونَ.
مجلس هجدهم : حرکت انبیا و اولیا براساس یقین
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّهِ ربّ العالَمینَ، و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ
سیّدِنا و نبیِّنا و طَبیبِ نُفوسنا أبیالقاسمِ المصطفیٰ مُحمّدٍ
و علیٰ أهلِ بَیتهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ المعصومینَ المکرمین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ
دعوت کتاب خدا به متابعت براساس علم و یقین
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿وَلَا تَقۡفُ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌ إِنَّ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡبَصَرَ وَٱلۡفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَـٰٓئِكَ كَانَ عَنۡهُ مَسُۡٔولٗا﴾.1
«به آنچه که علم نداری عمل نکن، متابعت و پیروی نکن و رکون و اعتماد نکن! در روز قیامت، از اعضا و جوارح و سرمایهها و غرائز و امکاناتی که پروردگار متعال برای روشن شدن طریق و هدایت مسیر در اختیار انسان گذاشته است، سؤال خواهد شد.»
عرض شد که راه اسلام و راه خدا، با شکّ و تردید نمیسازد. دین، دین حقیقت و واقعیّت است و راه خدا هم راه حقیقت و واقعیّت است. کتاب خدا کتابی
است متقن و متیقّن، و مردم را به راه یقین و جزم دعوت میکند؛ ﴿ذَٰلِكَ ٱلۡكِتَٰبُ لَا رَيۡبَ فِيهِ هُدٗى لِّلۡمُتَّقِينَ﴾.1
انبیای الهی براساس یقین حرکت میکنند. فرق بین انبیا و غیر انبیا در این است که آنها به راهشان و حرکتشان یقین دارند و غیر انبیا براساس شکّ و گمان حرکت میکنند؛ گرچه ممکن است ظن بهعنوان حجّت برای آنها معذِّر و مؤمّن باشد،2 ولی این برای رسیدن به مطلوب کافی نیست.
پیغمبر اکرم و ائمّه علیهم السّلام و اولیائی که به عنایات آنها متّصل هستند، در حوادث و وقایع براساس یقین حرکت کردهاند و میکنند. آنها صرفاً به حوادث روزمرّه نظر ندارند، بلکه به مسائل آینده و سالهای بعد و دهها سال بعد و حتّی ممکن است به بینهایت، اطّلاع و توجّه داشته باشند؛ گرچه عکسالعمل و وجهۀ حرکت آنان در آن برهه، با دید و بصیرتشان منافات داشته باشد.
منشأ اختلاف نظرات علما و مجتهدین
علما و مجتهدین بر طبق ظنّیاتی که فکر و استنباطشان به آن میرسد عمل میکنند و در صورت ضرورت، خود آن ظنّیات برای آنها حجّت است و موجب رفع عقاب میشود؛ ولی بین آنها و بین کسی که حق را بالعیان میبیند و با حق حرکت میکند و قرین با حق است، خیلی تفاوت است.
در زمان مرحوم سیّد محمّدباقر شفتی رشتی در اصفهان، یکی دیگر از علمای اصفهان به نام مرحوم کلباسی هم مرجعیّت مردم را بر عهده داشت؛ یعنی دو عالم در اصفهان بودند: یکی مرحوم شفتی و یکی هم مرحوم کلباسی.3
این دو دارای دو نظریۀ متفاوت بودند و هر دو به نظریۀ خود عمل میکردند:
مرحوم کلباسی چون وجوه شرعیّه را مختصّ به امام زمان علیه السّلام میدانست و تصرّف در آن وجوه را منحصر در شخص ایشان میدید، لذا در آنها تصرّف نمیکرد و اعتقادش بر این بود که باید این وجوه در یکجا ذخیره و دفن شود تا اینکه امام زمان علیه السّلام بیاید و زمین را بشکافد و این پولها را دربیاورد؛ خب این یک نظریه.
از آن طرف، نظر مرحوم آقا سیّد محمّدباقر شفتی اینطور نبود؛ بلکه مثل بقیّه، نظرشان بر این بود که وجوهی که بهدست میرسد، باید در موارد خودش که شرع تعیین کرده است، خرج شود. و نهتنها وجوهات خودش را صرف میکرد، بلکه دستور میداد همانجایی که مرحوم کلباسی پولها را پنهان میکرد، شبانه بروند و وجوهات را دربیاورند و آنها را نیز خرج میکرد. به مرحوم کلباسی ـ رحمة الله علیه ـ گفتند: «این پولهایی که تو داری پنهان میکنی، ایشان شبانه درمیآورد، و دیگر به دست امام زمان نمیرسد!» گفت:
هر کسی به وظیفۀ خودش عمل میکند؛ من نظرم این است و دفنش میکنم، او نظرش آن است و درمیآورد.1
دو نظریۀ متفاوت که هر دو براساس ادلّه و بینش و بصیرت خودشان انجام میدادند! ولی کار امام علیه السّلام اینطور نیست و دیگر براساس ادلّه عمل نمیکند، امام خودش دلیل است و دیگر به کتاب و دفتر و محفوظاتش نگاه
نمیکند؛ او اتّصال دارد و چون اتّصال دارد حکم را با یقین و جزم بیان میکند.
شکّ و تردید به مسیر، بالاترین خطر در راه خدا
بالاترین خطری که انسان را تهدید میکند و راه او را به خدا قطع میکند، وارد شدن شکّ و تردید در دل انسان است نسبت به مسیر و راهی که دارد؛ این از همۀ خطرها مهمتر است! شکّ و تردید موجب ورود و نفوذ شیطان میشود و وساوس شیطانی را در دل انسان میپروراند، و انسان از شکّ و تردید باید به خدا پناه ببرد! سلوک و حرکت إلیالله با شکّ و تردید نمیسازد. طریق إلیالله، قطع شدن از بَوادی و أودیۀ وساوس شیطانی و هواهای نفس امّاره است؛ و این قطع شدن باید توأم با یقین باشد. شک، انسان را نگه میدارد یا ساقط میکند. خطر آنموقع برای انسان پیش میآید که نسبت به راهش و بعضی از مواضع و مواردی که ممکن است در سر راه او واقع بشود، در نفس خود تردید و شک احساس کند. این شک کمکم گسترش پیدا میکند، بهطوریکه تمام زوایای قلب او را در بر میگیرد و او را تبدیل به یک موجود مرده، بیحیات و بیروح میکند، که دیگر قدرت حرکت و عمل از انسان سلب میشود و انسان دیگر نمیتواند حرکت کند.
دستور اسلام به ملازمت عمل با یقین
لذا در اسلام در تمام موارد میبینیم که دستور داده شده است: عملی که میخواهی انجام بدهی، با یقین باشد؛ عمل را براساس شایعات انجام نده! روی کاری که میخواهی انجام بدهی فکر کن و در آن تأمّل کن! کاری را انجام بده که در روز قیامت اگر خدا صحنۀ آن عمل را در مقابل تو قرار بدهد، شرمنده نشوی! در هنگام عمل، زوایای فکری خود را بررسی کن و وقتیکه تمام راهها برای تو روشن بود، آنموقع اقدام کن!
امام صادق علیه السّلام میفرماید:
إنَّ العَمَلَ الدّائِمَ القَلیلَ عَلَی الیَقینِ أفضَلُ عندَ الله مِنَ العَمَلِ الکَثیرِ عَلیٰ غیرِ یَقینٍ؛1 «عملِ کم و پیوسته ولی از روی یقین و اعتقاد، نزد خداوند بهتر
است از آن عمل و کار و تلاش و به تعب افتادن زیادی که از روی شکّ و تردید و ظنّ و گمان باشد.»
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
کَم مِن صائِمٍ لَیسَ له مِن صیامِهِ إلّا الجوعُ و الظَّمَأُ، و کَم مِن قائِمٍ لَیسَ له مِن قیامِهِ إلّا السَّهَرُ و العَناءُ! حَبَّذا نَومُ الأکیاسِ و إفطارُهُم!1
«چهبسا روزهدارانی که تنها ثمرۀ روزۀ آنان، تشنگی و گرسنگی است؛ و چه شبزندهدارانی که تنها نتیجۀ عمل آنها فقط بیداری شب و به تعب افتادن خودشان است! خوشا بهحال آن زیرکان از مؤمنین که در وقت خود، افطار میکنند و در وقت خود، روزه میگیرند؛ در وقت خود، به بیداری شب میپردازند و در وقت خود، استراحت میکنند!»
امیرالمؤمنین علیه السّلام به ربیع بن خثیم دستور میدهد که خودش را برای نبرد و جنگ با معاندین اسلام آماده کند؛ ربیع در جواب میگوید: «یا امیرالمؤمنین، به من یک گوشه و زاویهای بده که بروم خدا را عبادت کنم!» امیرالمؤمنین هم به او میفرماید: «به خراسان برو!» و حکومت خراسان را به ربیع میدهند و او نیز به آنجا میرود و مشغول عبادت میشود.2 اینهم یک طور!
«حَبَّذا نَومُ الأکیاسِ و إفطارُهُم!» یکوقت متوجّه میشویم که تمام عمر و پنجاه سال عبادت ما، همه هوا و کشک بوده است. اگر ما یقین را از قدم اوّل در نظر بگیریم، در آخر کار دچار افسوس و حسرت نمیشویم. وقتیکه انسان میخواهد جنگ بکند باید این جنگ توأم با یقین باشد؛ وقتیکه انسان میخواهد انفاق کند نباید از روی احساسات باشد، باید از روی فکر و تأمّل باشد؛ وقتیکه انسان میخواهد عملی را انجام بدهد، مثلاً روزه بگیرد یا نماز بخواند یا حج برود، تمام اینها باید از روی فکر و یقین و تأمّل باشد؛ حجّی که میخواهد انجام دهد مبادا از
روی احساس باشد، مبادا از روی خیال باشد، مبادا ظنّ به عبودیّت، او را از رسیدن به مطلوب باز دارد. تمام اینها ریسمانها و شبکههای شیطان است که برای افراد مختلف، از این شبکهها و ریسمانها استفاده میکند و خود انسان هم اطّلاع پیدا نمیکند! انسان باید تأمّل کند!
إنّ أمیرالمؤمنین علیه السّلام کان إذا أراد القتال، قال هذه الدّعوات:
«اللهمّ إنّکَ أعلَمتَ سَبیلًا مِن سُبُلِکَ جَعَلتَ فیهِ رِضاکَ و نَدَبتَ إِلَیهِ أولیاءَک، و جَعَلتَهُ أشرَفَ سُبُلِکَ عِندَکَ ثَوابًا و أکرَمَها لَدَیکَ مَآبًا و أحَبَّها إلَیکَ مَسلَکًا!»
«امیرالمؤمنین علیه السّلام وقتی برای نبرد با معاویه حرکت کرد، هنگامی که حضرت میخواست جنگ کند این دعاها را خواند:
”خدایا تو یک راهی از راههای خودت را به روی ما گشودی و باز کردی و نشان دادی، و رضای خودت را در حرکت در این راه قرار دادی و اولیائت را به این راه فراخواندی، و این راه را بالاترین راه مثوبت و اجر برای بندگان خودت قرار دادی!“»
شهادت در راه خدا! مگر بالاتر از این ممکن است؟!
﴿إِنَّ ٱللَهَ ٱشۡتَرَىٰ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَنفُسَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُم بِأَنَّ لَهُمُ ٱلۡجَنَّةَ﴾؛1 «خدا در اینجا معامله میکند و میگوید: شما جانهایتان [و مالهایتان] را به من بدهید، من در مقابل بهشت را به شما میدهم!»
علّت سعادت ابدی اصحاب سیّدالشّهدا علیه السّلام
واقعاً انسان به حال اصحاب سیّدالشّهدا غبطه میخورد که اینها چطور آمدند و گذشتند و در یک شبانهروز تمام قضایا تمام شد؛ یعنی به یک سعادت ابدی رسیدند که واقعاً عجیب است! بههوش باشیم که یکوقت از آنهایی نباشیم که عمری را در هوای غیر محبوب سپری کنیم!
حالا اینها یک طرف، قضیّۀ آن نصرانی در مجلس یزید، در طرف دیگر! واقعاً وقتی خدا به کسی توفیق بدهد، در عرض یک ساعت، در عرض چند دقیقه و
حتّی در عرض یک لحظه، یک گذشت میکند و به مطلوب میرسد و قضیّه تمام میشود! یعنی بعد از یک گذشت و یک حرکت و یک ایثار، به مطلوب میرسد! سر آن نصرانی را زدند!1 اینکه سرش را میزنند، با تصادف در خیابان چه تفاوتی میکند؟! اگر شما در خیابان حرکت کنید و ماشینی به شما بزند، آیا دیگر از بعد این جریان اطّلاع پیدا میکنید؟! نهخیر، یکدفعه چشم باز میکنید و میبینید که در یک جای دیگری هستید؛ البتّه اینکه که کجا میروید، آن دیگر با خداست! خب اینهم همین است؛ وقتی با شمشیر گردنش را میزنند، چشم باز میکند و میبیند که در کجاست! [میگوید]: بهبه! کجا بودیم و کجا رفتیم! ولی تمام اینها برای همان یک لحظه تصمیم است؛ یک حرکت به حقیقت و واقعیّتْ همان، و داخل شدن در زیر خیمۀ امام حسین همان؛ تنها یک حرکت و تنها یک لحظه!
دعای امیرالمؤمنین علیه السّلام از خداوند مبنی بر شهادت همراه با یقین
[امیرالمؤمنین علیه السّلام در ادامۀ دعا عرضه میدارد]:
و أکرَمَها لَدَیکَ مَآبًا و أحَبَّها إلَیکَ مَسلَکًا؛ «اینجا بالاترین جایگاهی است که تو برای بندگان خودت قرار دادی و بهترین راهی است که مورد رضای تو است.»
ثمّ اشتَرَیتَ فیهِ ﴿مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَنفُسَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُم بِأَنَّ لَهُمُ ٱلۡجَنَّةَ﴾؛ «و بعد، از مؤمنین جانهای آنها و اموال آنها را خریدی و در مقابل، به آنها بهشت را عنایت کردی.»
﴿يُقَٰتِلُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَهِ فَيَقۡتُلُونَ وَيُقۡتَلُونَ﴾،2 وَعدًا عَلَیکَ حَقًّا؛ «﴿اینها در راه خدا مجاهده کنند و با کفّار و معاندین جنگ کنند؛ یا بکشند و یا کشته شوند.﴾ این وعدۀ حقّی است که بر ذمّۀ تو است.»
غیر از خدا چه کسی میتواند به وعدۀ خودش عمل کند؟! اگر درتمام دنیا و در تمام عالم بگردیم، یک شخص صادقالوعد مثل خدا پیدا نمیکنیم که پای وعدهای که
میدهد بایستد؟! یکی نود درصد، یکی هشتاد درصد، یکی هفتاد درصد، کم و زیادش تفاوت دارد؛ امّا آن که وعده میدهد و پای وعدهاش هم میایستد فقط خدا است! «وعدًا عَلیکَ؛ بر عهدۀ تو است و خودت گفتهای!»
فاجعَلنی مِمَّن اشتَریٰ فیهِ مِنکَ نَفسَهُ؛ «من را از آن افرادی قرار بده که جانش را در راه تو فروخته است!»
ثمّ وَفیٰ لَکَ بِبَیعِهِ الّذی بایَعَکَ عَلَیهِ، غیرَ ناکِثٍ و لا ناقِضٍ عَهدًا و لا مُبَدِّلًا تَبدیلًا؛ «من را از آن افرادی قرار بده که آن بیعتی را که با تو بسته است، تا آخر به آن وفا میکند و بر سر میثاق خود میماند و نقض بیعت نمیکند! و آن عهدی که در عالم ألست با تو بستهام، بر سر آن عهد بایستم! (و به من توفیق استقامت و ادامه حرکتِ در راه خودت را عنایت کن!)»
بَلِ استیجابًا لِمَحَبَّتِکَ و تَقَرُّبًا بِهِ إِلَیکَ؛ فاجعَلهُ خاتِمَةَ عَمَلی، و صَیِّر فیهِ فَناءَ عُمُری، و ارزُقنی فیهِ لَکَ و بِهِ مَشهَدًا توجِبُ لی بِهِ مِنکَ الرِّضا و تَحُطُّ بِهِ عَنّی الخَطایا!
«خدایا، این راهی را که برای من در پیش گرفتی، [موجب] استیجاب [و سزاوار شدن برای] محبّت خودت قرار بده، تا من با این راه، محبّت و رضای تو را جلب کنم و بهواسطۀ این راه، تقرّب بهسوی تو پیدا کنم و بدینوسیله گناهانم را فرو بریزی!»
حضرت میفرماید: «فاجعَلهُ خاتِمةَ عَمَلی؛ خاتمۀ عمل من را شهادت در راه خودت قرار بده!» خُب همینطور هم شد. امیرالمؤمنین بارها از خدا تقاضای شهادت میکرد! بارها در زمان رسول اکرم وقتی با پیغمبر اکرم صحبت میکردند، عرض میکرد: «یا رسولالله، دعا کن من شهید شوم!»1 بارها اتّفاق افتاده بود. منتها شهادت با یقین و شهادت با رستگاری؛ نه شهادت ظاهری!
وقتی پیغمبر اکرم در روزهای آخر شعبان، قبل از آمدن ماه رمضان خطبه
میخواندند، در آن خطبۀ مفصّل به امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
کَأنّی بِکَ و أنتَ تُصَلّی لِربّکَ و قد انبَعَثَ أشقَی الأوّلینَ و الآخِرینَ...؛ «من دارم نگاه میکنم که تو در محراب نماز میخوانی و أشقی الأوّلین و الآخرین تو را به شهادت میرساند.»
امیرالمؤمنین نسبت به شهادت مسئله و نظری ندارد، میفرماید:
و ذلک فی سَلامةٍ مِن دینی؟1 «آیا دینم سالم است یا نه؟»
مسئله این است! اعتقادم در آنموقع سالم است یا نه؟ آیا در آنموقع چیزی با دینم آمیخته شده است یا نه؟
عمده همین است که انسان در وقت وفات ـ چه با شهادت و چه با غیر شهادت ـ دینش از شرک سالم باشد. بعضیها پنجاه درصد دین دارند و پنجاه درصدشان مخلوط است؛ بعضیها شصت درصد دین دارند و چهل درصد مخلوط است. امیرالمؤمنین میگوید: من یک درصد مخلوط هم نمیخواهم، من دین صد در صدی میخواهم! چهموقع دین، صد در صد میشود؟ موقعی که انسان به حقّ مطلق متحقّق بشود، آنموقع صد در صد است؛ والاّ یک أشهدُ أن لا إلهَ إلّا اللهُ گفتن و یک أشهدُ أنّ محمّدًا رسول الله گفتن برای انسان دین صد در صد نمیآورد! اهلتسنّن هم همین حرفها را میزنند ولی دنبال چه کسانی هستند!
[امیرالمؤمنین علیه السّلام در ادامۀ دعا عرضه میدارد]:
و تَجعَلُنی فی الأحیاءِ المَرزوقینَ بِأیدی العُداةِ و العُصاةِ، تَحتَ لِواءِ الحَقِّ و رایةِ الهُدیٰ، ماضیًا عَلیٰ نُصرَتِهِم قُدُمًا، غیرَ موَلٍّ دُبُرًا و لا مُحدِثٍ شَکًّا!
«خدایا مرا در بین أحیائی قرار بده که مرزوق هستند و شهادت را به دست گناهکاران برای آنها روزی کردی! تمام اینها باید در تحت پرچم حق و رایت هُدیٰ و هدایت باشد، و من بر طبق راه هدایت و راه گذشتگانِ از
حرکتکنندگان در مسیرِ حقّ و هدایت بروم، و به مسیر آنها پشت نکنم و شکّی در وجود من پیدا نشود.»
ببینید امیرالمؤمنین علیه السّلام چه چیزهایی را بیان میکند! او که مولا علی است، در موقع حرکت بهسمت دشمنان و رفتن جلوی آنها این مسائل را بیان میکند؛ ما که دیگر جای خود داریم! مسئله خیلی دقیق است!
اللهمّ و أعوذُ بِکَ عندَ ذلکَ مِنَ الجُبنِ عندَ مَوارِدِ الأهوالِ، و مِنَ الضَّعفِ عندَ مُساوَرةِ الأبطالِ، و مِنَ الذَّنبِ المُحبِطِ لِلأعمالِ!
«خدایا به تو پناه میبرم از اینکه هنگام مصافّ با دشمنان و وقتی که موارد و مواطن خوف و ترس برای انسان پیش میآید، مرا ترس و جبن فرا بگیرد و از حرکت باز دارد؛ و موقعی که با [پهلوانان از] دشمنان به ستیز برمیخیزم، من دچار ضعف و سستی شوم؛ و در آن موقع حسّاس و در تمام قدمها و در آن لحظات، گناهی از من سر بزند و کاری انجام بدهم که أعمال من حبط بشود و اجر من از بین برود!»
فَأُحجِمَ مِن شَکٍّ أو أمضیٰ بِغَیرِ یَقینٍ، فَیَکونَ سَعیی فی تَبابٍ و عَمَلی غیرَ مَقبولٍ؛1 «[که در اینصورت] شک بر من عارض بشود و عملم بر طبق یقین نباشد! [و سعیم در هلاکت واقع شود و عملم مقبول نباشد!]»
خیلی مهم است که عمل بر طبق یقین باشد! حضرت دارد حرکت میکند و بهسمت دشمن میرود، در همان حال حرکت بهسمت دشمن میگوید: کاری از من سر نزند که آن عمل با آن حرکت ابتدایی من منافات داشته باشد! در تمام لحظات این حرکت، باید این عمل و قدم من، قدمی باشد که با آن جهت اوّلی من که میدانستم اوّل حرکتم یقین است، منافات نداشته باشد؛ یعنی آن حالت یقین باید با تمام این معرکه و رویارویی با أبطال و درگیری با حوادث و... همراه باشد.
وجه تمایز جهاد امیرالمؤمنین علیه السّلام از سایر جنگها
لذا جنگیدن امیرالمؤمنین علیه السّلام با جنگ ما خیلی تفاوت میکند.
امیرالمؤمنین نمیخواهد در جنگ پیروز بشود، میخواهد یقین خود را حفظ کند؛ و همۀ نکته در اینجا است! امیرالمؤمنین علیه السّلام که برای از بین بردن معاویه حرکت میکند و با تمام شور و با تمام توان، مردم را حرکت میدهد، در همان حالی که میفرماید:
سَأجهَدُ فی أن أُطَهِّرَ الأرضَ مِن هذا الشَّخصِ المَعکوسِ و الجِسمِ المَرکوسِ؛1 «تمام توان خودم را بهکار میبرم که این انسان منکوس و واژگون را از اریکۀ خلافت سرنگون کنم!»
نظرش از بین بردن معاویه نیست؛ نظرش عمل بر وفق یقین است، نظرش عمل بر وفق تکلیف است!
حضرت حرکت میکند و در جبهه با معاویه مصادف میشود؛ اما همینکه آب را میبندند و حضرت حمله میکند و آب را میگیرد، به اصحاب میگوید: «به آنها آب بدهید!»2 اگر امیرالمؤمنین آب را به روی آنها میبست، کار تمام بود! اگر علی صرفاً میخواست که معاویه از بین برود، پس چرا از این مسائل و از این مواطن و موارد استفاده نکرد؟! او میخواهد تکلیف را انجام بدهد! ما میجنگیم، مردانه میجنگیم، چه معاویه از بین برود و چه از بین نرود. امیرالمؤمنین علیه السّلام اینطوری و به این قِسم امیرالمؤمنین شد!
امّا همین امیرالمؤمنین علیه السّلام وقتیکه آب را باز میکند، میبینند که شروع به گریه میکند، و به اطرافیان خطاب میکند و میگوید:
من این آب را برای معاویه باز کردم، امّا یک روزی میرسد که فرزند همین معاویه، آب را به روی فرزند من میبندد!3
فرق بین حقّ و باطل اینجا است؛ این علی شد و او [معاویه] شد؛ این حسین شد و او یزید و عبیدالله و عمر سعد شد!
تمام خواست امیرالمؤمنین علیه السّلام این است که به تکلیف عمل کند. این مهم است و ما باید این را داشته باشیم؛ و الاّ هر قضیّهای که اتّفاق بیفتد، دیگر به خواست و مشیّت خدا است.
شاخصههای مولا و مقتدای انسان
لذا اگر ما دقّت کنیم میبینیم که تمام افراد براساس شایعات و اهواء حرکت میکنند؛ از جاهل گرفته تا عالم، همه براساس شایعات حرکت میکنند، و فکر و تأمّل نمیکنند و در عملشان تدبّر نمیکنند؛ همه مقلّدند، بتمام معنیالکلمه همه مقلّد هستند و همه تقلید میکنند! و ای کاش اگر ما تقلید هم میکردیم، از یک مولای حرّ و آزاد تقلید میکردیم، نه مولایی که خودش هم مقلّد کسی دیگر است! تقلید کن از
آن کسی که تو را آزاد کند و تو را از رقّیت دربیاورد؛ نه تقلید از أهواء و آراء مردم:
مر مرا تقلیـدشان بر بـاد داد | *** | که دو صد لعنت بر آن تقلیـد بـاد1 |
تمام کارهایی که ما انجام میدهیم، براساس شایعات و اهواء و حرف مردم و جوّی که برای انسان ایجاد میکنند و مسائلی که از دید ما پنهان است، میباشد؛ بر طبق جهالتهای خودمان تصمیم میگیریم و سپس معلوم میشود که مطلب غیر از این بوده است! جان من، خُب از اوّل چشمت را باز کن! ﴿إِنَّ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡبَصَرَ وَٱلۡفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَـٰٓئِكَ كَانَ عَنۡهُ مَسُۡٔولٗا﴾.2
همۀ مردم مقلّدند! خوشا بهحال آن افرادی که آن قِلادۀ تقلید را به گردن کسی انداختهاند که آنها را آزاد میکند و از تقلید بیرون میآورد؛ آن کسی که خودش هم آزاد و حرّ باشد و دیگر مقلّد نباشد و واقعیّت برایش مسلّم باشد؛ که او فقط مولا علی است!
کیست مولا، آن که آزادت کند | *** | بند رقّیّت ز پایت برکند |
زین سبب پیغمبر با اجتهاد | *** | نام خود و آنِ علی مولا نهاد |
گفت: هر کو را منم مولا و دوست | *** | ابن عمّ من علی، مولای اوست |
ای گروه مؤمنان شادی کنید | *** | همچو سرو و سوسن آزادی کنید3 |
ما در بسیاری از موارد میبینیم که ناخواسته بهسمتی حرکت میکنیم، درحالتیکه آن حرکتِ ما خواسته و زاییدۀ فکر و عقیدۀ ما نیست. مثلاً این مارشی که در هنگام جنگ برای حرکت بهسوی مصافّ با دشمن مینوازند، براساس حرکت نفس و سلب اختیار انسان و ایجاد روح تهوّر، بدون دخالت تعمّق و تعقّل، برای حرکت بهسوی دشمن تدوین و ترتیب شده است. شخص با بهوجود آمدن این مسائل و این
قضایا و نواخته شدن این آلات دارد حرکت میکند، و چه بخواهد و چه نخواهد، حرکت او بهسوی قوای دشمن سریع میشود و خواسته و ناخواسته در اجرای اهداف حرکت میکند؛ درحالتیکه خودش از خودش اختیار ندارد. این فایدهای ندارد!
کیفیّت شعارهای اسلامی
شعار در جنگ باید شعاری باشد که اهداف اسلامی را در ذهن انسان تجدید کند، نه اینکه سلب اختیار کند؛ این فایدهای ندارد. حرکت انسان در جبهه باید براساس یقین و براساس تعقّل باشد، نه براساس سلب اختیار.
در جنگ احد، مشرکین برای از بین بردن مسلمین، از همین جهت احساسات و تبلیغات استفاده کردند؛ آن بت بزرگ هُبَل را با خودشان حمل کردند و در کوران نبرد، شعار میدادند و فریاد میزدند:
أُعلُ هُبَلُ، أُعلُ هُبَل؛ «هبل را بالا ببرید، هبل را بالا ببرید! هبل بالا است! هبل بزرگمرتبه است! هبل بالا مرتبه است!»
از آن طرف وقتی مسلمین دیدند آنها اینطور دارند شعار میدهند، آنها هم شروع کردند به شعار دادن:
اللهُ أعلیٰ و أجلُّ؛1 «الله أعلیٰ و أجلّ است!»
لذا شعار عزاداری و مصیبت سیّدالشّهدا علیه السّلام نباید شعاری باشد که صرفاً احساسات را تحریک کند، بلکه باید شعاری باشد که مکتب امام حسین را نشان بدهد. امام حسین نیاز به گریهکننده ندارد؛ امام حسین نیاز به آدم دارد! یعنی دو نفر آدم پیدا بشوند! امام حسین علیه السّلام به اندازۀ کافی گریهکننده دارد؛ در روایت داریم:
تمام خلایق از ملائکه و عرش و فرش، حتّی الحیتانِ فی البِحار، «حتّی ماهیهای در دریاها» برای امام حسین گریه کردند.2
امام حسین نیاز به گریۀ ما ندارد؛ امام حسین آمده است و خودش را از بین
برده و فدا کرده است برای اینکه این حرف در سر من و شما برود: «حرکتی که میخواهی بکنی نباید براساس احساسات باشد، بلکه باید به کارهایت یقین داشته باشی!» برای این آمد و این فداکاری را انجام داد!
متأسّفانه امروزه تبلیغات بهنحوی است که عقل و شعور ما مسلمانها را از ما گرفته است. تبلیغات وسیلهای است که امام حسین را یزید و یزید را بهجای امام حسین مینشاند! مگر همین تبلیغات شام و تبلیغات بنیامیّه این کار را نکرد؟! امام حسین را یزید کرد!
روزی هارونالرّشید در مجلسی نشسته بود که هشام بن حکم صحبت میکرد و صحبت هشام را گوش میداد. وقتیکه بیرون آمد، رو به جعفر بن یحیای برمکی کرد و گفت: «زبان این مرد قدرت صد هزار مرد شمشیر زن را دارد!»1
«تبلیغات» بزرگترین وسیلۀ استعمار برای از بین بردن تعقّل در مسلمین
امروزه مسئلۀ تبلیغات، یکی از مهمترین مسائلی است که دنیای استکبار و استعمار برای از بین بردن مسلمین و پیاده کردن اهداف خود استفاده میکند. یکی از فرماندهان تبلیغاتی آلمان در خاطراتش مینویسد:
من به هیتلر گوشزد کردم که تبلیغات میتواند با ده لشکر زرهیِ متّفقین روبهرو شود و آنها را از بین ببرد!2
لذا مهمترین وسیله برای اجرای نقشههای آلمان در آن زمان، مسئلۀ تبلیغات بود و کار خود را با تبلیغات پیش میبردند؛ دروغ میگفتند و دروغ را به مردم تحمیل میکردند، و رادیوهای آلمان برای سربازان اخبار دروغ پخش میکرد و آنها را به دروغ به میدان نبرد میفرستاد؛ همه دروغ بود! وقتی مطّلع شدند که دیگر کار از کار گذشته بود و دیدند چه کلاهی سرشان رفته است! کِی آلمان جایی را فتح کرده بود؟! دائماً در حال عقبنشینی بود! وقتی از جریان مطّلع شدند که آمریکا و شوروی آمدند
و برلین را بین خودشان تقسیم کردند؛ آنموقع فهمیدند که تمام آنچه را گوبلز،1 فرماندۀ تبلیغاتی آلمان میگفت، همۀ آنها کشک و دروغ بوده است!
امروزه تبلیغات، مهمترین عامل استعمار برای از بین بردن فکر و تعقّل ملل عقبافتاده و مسلمین است. امروزه با همین تبلیغات است که کودتای قطع نسل و شیعهکشی را در ایران به راه انداختهاند؛ با همین تبلیغات است که نسل شیعه را در حال انقراض و اضمحلال قرار دادهاند، آنهم در تنها کشور شیعۀ جهان، کشور ایران. و موفّق هم شدهاند، و با همین شیوه و تبلیغات و آمار دروغ، اذهان من و شما را ربودهاند و از وسائل ارتباط جمعیِ ما، علیه ما بهأحسنوجه استفاده کردهاند. این نسلکشی شیعه که امروز در ایران در حال وقوع است، کودتای بدون خونریزی آمریکا و انگلیس است که متأسّفانه به پیروزی رسیده است!
میگویند: «جمعیّت دنیا در حال انقراض است!» به جهنّم که در حال اضمحلال است! اگر شما دلتان برای جمعیّت دنیا سوخته است، خودتان جمعیّتتان را کم کنید! چرا باید آمریکا دویست و پنجاه میلیون جمعیّت داشته باشد؟! خب جمعیّتش ده میلیون بشود! چرا قضیّه بر سر ما خراب شود؟! چرا نسل شیعیان امام علی علیه السّلام از بین برود؟! نسل آن عرقخورها از بین برود؛ به درک که از بین برود! نسل آن نصرانیها و یهودیها و ضدّ خدا و ضدّ بشر و ضدّ خلق ها از بین برود! بهتر است از بین برود؛ عیبی ندارد، ما هم خیلی خوشبخت میشویم! جمعیّت دنیا به صد میلیون برسد، نود میلیون ایران، ده میلیون همۀ دنیا؛ چه اشکالی دارد؟! چه بهتر! کسی حرفی ندارد! شما برای جمعیّت دنیا دل میسوزانید یا برای شیعیان علی؟! شما از اینکه ما دچار فقر هستیم نگرانید، درحالیکه هر سال صدها میلیون تن گندم خود را
برای بالا نگهداشتن ارز، به دریا میریزید؟! شما نگران فقر جهانِ عقبافتاده هستید، درحالتیکه غذای زائد یک ماه آمریکا برای تغذیۀ یک سال آفریقا کفایت میکند!
نقش علمای سوء در پیشبرد اهداف استعمار
از خدا بیخبران با تبلیغات مسموم خود، پیر و جوان ما، و جاهل و عالم ما را سفیهانه در خدمت اهداف خود گرفتند! و در این راستا قصابان و جلاّدان و پزشکان بیدین و بیایمان و از خدا بیخبر هم با غدّاره و شمشیر به پارهکردن شکم مردم پرداختند و لباس سفید و محترم پزشکی ـ به خیال خودشان ـ را با این جنایات وحشتآفرین آلوده کردند!! اینها همانهایی هستند که وقتی که در دانشگاه میروند، میگویند: «ما برای سه چیز به دانشگاه میرویم؛ اوّل مسئلۀ سربازیمان حل بشود، دوّم زن بگیریم، سوّم پول بهدست بیاوریم!» این لباس خیلی شریف است؛ لباسی که فقط برای پرکردن جیب و فقط برای رسیدن به شکم و... مورد استفاده واقع میشود! اینهایی که میگویم، شوخی نمیکنم! از خدا بیخبرانی که در ازای از بین بردن شرف و ناموس زنان، نمره و درجه در اختیار آنها قرار میدهند، آلت دست آمریکا و صهیونیسم هستند برای از بین بردن و نسلکشی شیعه و مملکت ایران! اینها تمام توان خود را در اختیار سازمان سیا قرار دادهاند و تمام اینها در اختیار آنها هستند، و فقط و فقط به تنها چیزی که فکر میکنند پول و پول و پول است! همه دروغ است! مریض را با تبلیغات دروغ به اطاق عمل میکشانند و هر مصیبتی که بخواهند بر سرش درمیآورند! مسئلهای که برای خود ما هم اتفاق افتاد! ارزش منبر بیشتر از این است که من بخواهم از این بیوطنان از خدا بیخبر نام ببرم که چطور با کلمات کذب خود موجب از بین رفتن سلامتی افراد شدند، و بعداً در صحبتهایشان مشخّص شد که قضیّه همین است! اینها در ازای گرفتن پول و ارتقاء، دارند مردم را مقطوعالنّسل میکنند!1 اینها
همین افرادی هستند که لباس شریف پزشکی بر تن کردهاند!
اینها از یک طرف؛ و امّا از طرف دیگر و خطرناکتر، علمای بیدین و سفیه و گولخورده و ساده و چهبسا معاند، که برای اهداف دنیوی خود، در خدمت آنها قرار گرفتهاند! این بماند!
تحلیل و بررسی اثر تبلیغات سوء در بیعتشکنی کوفیان
تبلیغات اینطوری است! اینها تبلیغات است! تبلیغات میآید و هستی و عقل و شعور را از انسان میگیرد! در آن وقتی که انسان متوجّه بشود که عجب، مسئله از چهقرار است؛ چه کسی باید جواب بدهد؟!
چه کسانی برای امام حسین علیه السّلام نامه داده بودند؟ چهار هزار نامه از همین مردم به امام حسین رسید! سیّدالشّهدا در روز عاشورا به یکی از اصحاب خود میفرماید: «آن کیسهای را که نامهها در آن است بیاور!» بعد حضرت شروع میکنند یکییکی به اسم صدا کردن:
ای شبث بن رِبعی، مگر تو برای من نامه ندادهای؟! ای حجّار بن أبجَر، مگر تو برای من نامه ندادهای؟!1
حالا حجّار بن ابجر که بود؟ همانکه نامۀ فدایت شوم نوشته بود؛ و همین آقا با چهار هزار نفر مسئول بود که آب را به روی امام حسین ببندد! چطور میشود؟! تبلیغات آمد و اینها را برگرداند! نه آن نامهای که به امام حسین دادند از روی یقین بوده است، و نه به مصافّ امام حسین آمدنشان از روی یقین بوده است؛ همه از روی شک بوده است!
مسلم بن عقیل با نامۀ سیّدالشّهدا وارد کوفه میشود؛ حضرت راجع به مسلم بن عقیل چه میفرماید:
و قد بعثتُ إلیکم أخی و ابنَ عمّی و ثقتی من أهلِ بیتی؛2 «من بهسوی شما برادرم و پسر عمویم و ثقۀ از اهلبیت خودم را فرستادم!»
یعنی: انگار خودم آمدم! وقتی امام حسین به کسی بگوید: «برادر من» دیگر کارش تمام است. میفرماید: «برادر خودم و پسر عموی خودم و ثقۀ از اهلبیت خودم را بهسوی شما فرستادم!»
سی هزار نفر با مسلم بیعت کردند! بیعت یعنی: ما حاضریم و میثاق میبندیم و متعهّد هستیم که هرچه تو گفتی عمل کنیم. چطور شد که وقتی امیرالمؤمنین سراغ انصار و مهاجرین میرود و میگوید: «چرا از من دفاع نمیکنید؟» آنها میگویند: «یا علی، ما با ابوبکر بیعت بستیم و کار از کار گذشته و شرافت عربی اجازه نمیدهد نقض عهد کنیم!»1 امّا در اینجا بیعت را شکستید؟! آن شرافت عربی چطور اینجا اجازه داد؟! اُفّ بر این مردم!
سی هزار نفر دور و بر مسلم بن عقیل را گرفتند؛ وقتی او دید که اینهمه جمعیّت آمدند، به سیّدالشّهدا نامه نوشت: «بیا و ببین مردم چه میکنند و سر از پا نمیشناسند و...!»2 حضرت هم از آنجا به مفاد تکلیف شرعی آمدند.
با تبلیغات چه به سر مسلم درآوردند! خیلی عجیب است! مسلم شب نماز بخواند و وقتیکه برگردد ببیند یک نفر پشت سر او نیست!3 خیلی عجیب است! سی هزار نفر کجا رفتند؟! همه دنبال کارشان رفتند. تبلیغات این کار را میکند. با دوتا خبر دروغ که: «سپاه شام آمده است و در چند فرسخی خیمه زده و منتظر است!»4 هرچه بود تمام شد!
وقتی عبیدالله بن زیاد به کوفه آمد، درحالیکه عبا را از ترس به سر کشیده بود، وارد دارالاماره شد؛ امّا به یک هفته نکشید و دو یا سه روز بعد، مسلم بن عقیل
را گرفتند! واقعاً اینها چه مردمی بودند که با آن شور و احساس، یکمرتبه یک نفر پشت سر نماند! باید به خدا پناه ببریم!
عملکرد حضرت مسلم بهعنوان نمایندۀ حضرت اباعبدالله علیه السّلام
حالا مسلم چهکار میکند؟ برادر امام حسین علیه السّلام فرق میکند دیگر! نکتهها اینجا است! ما باید نکتهها را در نظر داشته باشیم!
وقتیکه به منزل هانی بن عروه میآید، هانی مریض بود و قرار بود که ابنزیاد به عیادت هانی بیاید و مسلم هم در یک مخفیگاه قرار بگیرد و در همانموقع، ابنزیاد را از بین ببرد. اگر مسلم بن عقیل فقط یک اشاره میکرد، سر عبیدالله و غلامش مهران را پرانده بود؛ مسلم قهرمان و بطل بزرگی بود! محمّد بن اشعث که پانصد سوار برای دستگیری مسلم بن عقیل آورده بود، همۀ آن پانصد نفر را از پا درآورد! محمّد بن اشعث برای ابنزیاد پیام فرستاد: «این تعداد کم است!» گفت: «من تو را به جنگ یک نفر فرستادهام، میگویی کم است؟!» گفت: «تو خیال کردی من را به جنگ یک بقّال فرستادهای؟!»1 آنوقت مسلم در مخفیگاه منزل هانی است و ابنزیاد میآید و میرود؛ وقتی هانی از او میپرسد: «چرا نیامدی؟!» میگوید: «شرافت من اجازه نداد که در منزل تو خون ریخته شود؛ این مهمان تو بود!»2 این میشود مسلم بن عقیل؛ نمایندۀ امام حسین علیه السّلام که باید مثل خود امام حسین باشد و دنبالهرو خود امام حسین باشد!
شجاعت مسلم به چه درد ما میخورد؟! حالا مسلم پانصد نفر را از بین برد، خُب شجاعت ظاهری بود دیگر؛ امّا این عمل مسلم برای ما ارزش دارد که با اینکه قطعاً مسلم میدانست که او را از بین میبرند ـ همۀ قرائن نشان میداد، چون او یک فرد تکوتنها در میان کوفه بود و همه علیه او بودند ـ و موقعِ مقتضی هم پیش آمده است تا دشمن و حریف را از بین ببرد، ولی میگوید: «من مهمان را از بین نمیبرم!» قضیّه این است! این را میگویند: عمل بر طبق یقین! از بین میرویم که برویم،
عملمان باید مثل عمل مولایمان باشد! حسین چهکار میکند؟ من هم باید مثل او انجام بدهم! او امام حسین را میشناسد!
کیفیّت شهادت حضرت مسلم بن عقیل
بالأخره مسلم بن عقیل را با مکر و حیله میگیرند، جراحات و زخمهای تیر و نیزه و شمشیر بر بدنش وارد شده است و آن حضرت از حال رفته است، دستش را بستهاند و در دارالإماره آوردهاند؛ عبیدالله بن عبّاس در کنار مسلم ایستاده است، سر مسلم به دیوار است و شروع به گریه میکند. عبیدالله رو به او میکند و میگوید:
إنّ الّذی طَلَبَ مِثلَ الّذی تَطلُبُ، إذا نَزَلَ به ما نَزَلَ بِک لا یَبکی؛ «میخواستی از اوّل نیایی، هر کسی مثل تو باشد دیگر گریه هم نباید بکند! (یعنی خودت انتخاب کردی!)»
مسلم میگوید:
واللهِ لا أبکی لِنَفسی؛ أبکی لأهلی المُقبلین، أبکی للحسینِ و أهلِ بیته؛1 «من برای خودم گریه نمیکنم؛ گریۀ من برای آن غریبی است که او را با نامه دعوت کردید، دست زن و بچّهاش را گرفته است و بهسمت شما در حال حرکت است!»
ظرف آبی به دستش میدهند؛ سهبار آب را به دهان میبرد امّا ظرف پر از خون میشود. آن را به زمین میریزد و میگوید:
الحمدُ لِلّهِ، لو کان هذا من الرِّزقِ المَقسوم لی لَشَرِبتُه؛2 «خدا را شکر، اگر این آب روزیِ قسمتشدۀ من بود، آن را نوشیده بودم و من سیراب میشدم!»
شاید در این مسئله اسراری باشد؛ خدا خیلی مسلم بن عقیل را دوست دارد و نمیخواهد برادر سیّدالشّهدا در واپسین لحظات عمر، از آنچه که آن حضرت از آن محروم بود، سیراب بشود.
میخواهند سر از بدنش جدا کنند، عمر بن سعد جلو میآید و میگوید: «ای
مسلم، اگر وصیّتی داری بگو تا من انجام بدهم!» مسلم وصیّت میکند و به عمر بن سعد میگوید:
اُکتُبوا لِلحُسینِ...؛ «وصیّت من این است که به حسین بنویسید که بهسمت شما حرکت نکند. حسین براساس پیغام و وعدۀ شما دارد میآید، ترس من این است که آنچه به من رسیده است، به او هم اصابت کند!»1
سیّدالشّهدا این عمل را بیپاداش نمیگذارد؛ در روز عاشورا وقتیکه از توان میماند، و تمام اصحاب و اهلبیت او شهید شدهاند و خود را یکّه و تنها در این بیابان احساس میکند، یکبهیک اصحاب و یاران خود را میخواند و اوّلین کسی را که صدا میزند مسلم به عقیل است، صدا میزند:
یا مسلم بن عقیل و یا هانی بن عروة...!2
مجلس نوزدهم : جعل حدیث و تحریف در دین توسّط علمای سوء
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّهِ ربّ العالَمینَ و صلّی الله علیٰ سیّدِنا و نبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبنا وطَبیبِ نُفوسنا أبیالقاسمِ المصطفی مُحمّد
و علیٰ آله الطّیّبینَ الطّاهرینِ المعصومین المکرَّمین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ إلیٰ یومِ الدّین
دوری از معنویّت و گرایش به مادّیگرایی در عصر حاضر
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿وَإِذَا رَأَيۡتَ ٱلَّذِينَ يَخُوضُونَ فِيٓ ءَايَٰتِنَا فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ حَتَّىٰ يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيۡرِهِۦ وَإِمَّا يُنسِيَنَّكَ ٱلشَّيۡطَٰنُ فَلَا تَقۡعُدۡ بَعۡدَ ٱلذِّكۡرَىٰ مَعَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾.1
«ای رسول ما، اگر ببینی که مردمی در آیات ما خدشه وارد میکنند و آنها را به استهزا میگیرند و در آنها شبهه ایجاد میکنند، آنها را به کناری بگذار و از آنها اعراض کن تا اینکه در مطلب و بحث دیگری وارد شوند! (در اینها هدایت راهی ندارد.) بنابراین بعد از تنبّه و پس از اینکه مطلب برای تو روشن شد، دیگر با قومِ ظالمین نشست و برخاست و محاوره نداشته باش!»
متأسّفانه دنیای امروز، دنیای مادّیت است و در آن از خدا خبری نیست، و معالأسف این قضیّه حتّی در بین أخصّ از اقشار جامعه نیز حاکم و حکمفرما است.
ولی سابقاً اینطور نبود و مردم به جهات معنوی بیشتر توجّه داشتند تا مادّی. در سابق، علوم در خدمت انسان و ایثار و رسیدن به مخلوق بود؛ مردم در گذشته بیش از آنچه که به جهات مادّی فکر کنند، به خلق و خالق میاندیشیدند.
یکی از علائم آخرالزّمان همین است که افکار، افکار مادّی میشود و افعال در جهت خودمحوری و انانیّت به حرکت درمیآید، و این مسئله در تمام زمینهها بهچشم میخورد. بیش از آنچه که به صلاح جامعه و خدمت به خلق فکر بشود، به جنبههای اقتصادی و سودآور توجّه میشود و مسائل مادّی، افکار ما را پر کرده و جایی برای گرایش به حقیقت باقی نگذاشته است.
سابقِ بر این، اینطور نبود و علم در خدمت رضای پروردگار بود و جهات معنوی بر جهات ظاهری غالب بود. در سابق، چون اطبّای ما شفا را از خدا میدیدند، از نظر کمک و تعاون به مرضیٰ، کمال همکاری را داشتند، طبیبی که صبح از منزل بیرون میآمد، اوّل دو رکعت نماز میخواند، و هنگام پیچیدن نسخه، دعا میکرد و با وضو بالای سر مریض میرفت. امّا امروزه طبابت فقط برای پول درآوردن مطرح است؛ و اگر از آنها خدمتی هم به خلق سرمیزند، در راستای مسائل اقتصادی است. از علم برای مالاندوزی استفاده میشود و بس! آن جوانی که پا به دانشگاه میگذارد، فقط به پول فکر میکند و بس! امّا هنوز کموبیش باقیمانده و خَلَف آن افرادی که در سابق بودند، در بعضی از جاها و اماکن دیده میشوند. روش آنان بهکلّی با روش امروزی تفاوت دارد.
خدا این تمدّن غرب را لعنت کند که وقتی بر بلاد اسلامی هجوم آوردند، اوّلین چیزی را که از مسلمانان گرفتند، معنویّت آنها بود؛ و در مقابل، جهات مادّی و دنیای آنان را بتمام معنیالکلمه تأمین کردند.
وظیفۀ علما در حفظ اخلاص طلاّب و مقابله با مادّیگرایی و بدعتگذاری استعمار
امّا در حوزه اینطور نیست؛ وقتیکه یک طلبه وارد حوزه میشود، به قصد پول وارد حوزه نمیشود، بلکه به قصد اطّلاع و معرفت بر علوم ائمّه علیهم السّلام است. اگر زمانی برسد که موقعیّت پزشکی بهنحوی باشد که دیگر نیازی به آنها
نباشد یا از نظر درآمد به حدّی برسند که در سطح افراد معمولی جامعه قرار بگیرند، آنموقع معلوم میشود که این لباس شریف بر تن چند نفر پوشیده میشود. گرچه میتوان گفت با توجّه به شرایطی که پیش آمده است، کمکم این مسئلۀ مادّیگرایی در حوزهها نیز دارد وارد میشود. البتّه افرادی کموبیش و بهندرت پیدا میشوند که واقعاً از نظر اخلاص و از نظر ایثار، تمام همّ و غمّ خود را در خدمت خلق و رضای خالق گذاشتهاند؛ و جای انکار این مطلب نیست و زحمت آنها مشکور و مأجور و مورد تقدیر است، که: «مَن لم یَشکُرِ المَخلوقَ لم یَشکُرِ الخالِقَ؛1 کسی که شکر مخلوق را بجا نیاورد، خالق را نیز شکر نخواهد کرد!» امّا عموم حاکم بر این قضیّه، مسئلۀ دیگری است!
در چنین شرایطی، استعمار جهانی موقعیّتی بس مناسب برای پیادهکردن اهداف خود میبیند. کاری را که در غیر اهل علم انجام دادند و بتمام معنیالکلمه موفّق بودند، در اهل علم نیز با تمهید مقدّماتی تا حدودی به توفیق دست یافتند؛ و با تطمیع و حیلههای متفاوت و مختلف، روی علمایی که قابل ضربهپذیری بودند، کار کردند و کموبیش آنها را در سطح جامعۀ روحانی و علمی دینی مطرح کردند تا در فواصل تعیینکننده و سرنوشتساز، بتوانند از آنها در اجرای اهداف خود سود ببرند.
در یکهمچنین موقعیّتی، وظیفۀ علما و طلاّب راستین و خالص علوم دینی این است که بأیّ نحوٍ کان از انحراف و بِدَع جلوگیری کنند، و حدّاقل مطالب را با زبان و با بیان به گوش مردم برسانند.
روایتی از پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم است که میفرمایند:
إذا ظَهَرَتِ البِدَعُ فَعلَی العالمِ أن یُظهِرَ عِلمَهُ، و الّا فَعَلیهِ لعنةُ اللهِ و الملائکةِ و النّاسِ أجمَعینَ؛1
«وقتیکه بدعتها در میان مردم ظاهر بشود، عالم باید علم خودش را ظاهر کند و باید مطالب را به مردم بگوید و مدارک را به مردم ارائه دهد.»
نحوۀ رشد و ظهور بدعت، بعداً توضیح داده میشود و بیان خواهیم کرد که چگونه یک بدعت ظهور پیدا میکند و ریشههای این ظهور چیست.
خصوصیّات علمای راستین و مبلّغان حقیقی دین خدا
در آیۀ شریفۀ قرآن است:
﴿ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَهِ وَيَخۡشَوۡنَهُۥ وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ وَكَفَىٰ بِٱللَهِ حَسِيبٗا﴾؛2
«وظیفۀ تبلیغ بر عهدۀ کسانی است که با بصیرت و از روی شناخت و ادراک واقعی مطلب، رسالت الهی را تبلیغ بنمایند، و در این راستا باید آنچه که مدّ نظر آنها است، فقط پروردگار باشد و بس، و از خدا بترسند و مطلب را اشتباه برای مردم بیان نکنند!»
﴿يَخۡشَوۡنَهُۥ﴾؛ «در اداء تبلیغ، خدا را مدّ نظر داشته باشند!»
﴿وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَهَ﴾؛ «و نباید از هیچکسی غیر از خدا خوف و هراس داشت.»
﴿وَكَفَىٰ بِٱللَهِ حَسِيبٗا﴾؛ «خود پروردگار است که کافل امور بندگانش است و مسائل را بهحساب و شمارش درمیآورد و در نظر میگیرد.»
در آیۀ دیگر قرآن کریم است که میفرماید:
﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَن يَرۡتَدَّ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ فَسَوۡفَ يَأۡتِي ٱللَهُ بِقَوۡمٖ يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖ ذَٰلِكَ فَضۡلُ ٱللَهِ يُؤۡتِيهِ مَن يَشَآءُ وَٱللَهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٌ﴾.1
﴿مَن يَرۡتَدَّ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ﴾؛ «هر کسی میخواهد مرتد2 شود و از دین برگردد، برگردد؛ ولی بدانید که هیچگاه بازار مؤمنین کساد نخواهد شد.»
﴿فَسَوۡفَ يَأۡتِي ٱللَهُ بِقَوۡمٖ يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ﴾؛ «بهزودی خداوند قومی را میآورد که هم خدا آنها را دوست دارد و هم آنها خدا را دوست دارند.»
نکته اینجا است که اوّل محبّت از جانب خدا به آنها تعلّق گرفته است؛ اگر خدا آنها را دوست نداشته باشد، آنها نیز خدا را دوست ندارند! آنهایی که در راه حقیقت و در صراط مستقیم هستند، قدر خودشان را بدانند که مورد محبّت خدا واقع شدهاند!
﴿أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ﴾؛ «پیش مؤمنین متواضعاند؛ (وقتی به برادران ایمانی میرسند، متواضع و ذلیل هستند و خفض جناح دارند و خودفروشی و انانیّت ندارند و رفیقاند و سر یک سفره مینشینند).»
﴿أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾؛ «امّا در مقابل کفّار، در مقام منیع و عزّت ایمان، مستغرق و مکیناند.»
﴿يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَهِ﴾؛ «اینها در راه خدا مجاهده میکنند.»
منظور از جهاد، نبرد و جنگ ظاهری نیست؛ بلکه آنان با تمام مسائلی که میتوان بهوسیلۀ آنها با کفّار مقابله کرد، مقابله میکنند.
﴿وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖ﴾؛ «اینها از هیچ بدگویی و عیبجویی و ملامتگویی سرزنشکنندهای، باکی و هراسی ندارند.»
﴿ذَٰلِكَ فَضۡلُ ٱللَهِ يُؤۡتِيهِ مَن يَشَآءُ وَٱللَهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٌ﴾؛ «این فضل خدا است که به هر کسی بخواهد میدهد و خداوند واسع و علیم است.»
لذا وظیفۀ طلاّب و علمای راستین و حقیقی این است که: آنچه را از منابع اصیل اسلامی و به دور از هویٰ و هوس و به دور از جار و جنجال و منابع فریبدهنده و گولزننده بهدست میآورند، برای مردم بیان کنند؛ این وظیفۀ ما است!
اگر دیگران مطلب را به نوعی دیگر فهمیدهاند خودشان مسئول هستند، ولی ممکن است ما جور دیگری مطلب را بهدست بیاوریم؛ اگر هم بر آنها وحی و الهام میشود، خُب مطلب دیگری است. منابع، تنها همین است که در دست ما است. فهم کسی از یک مسئله نباید باعث شود که ما از فهم و بصیرت خود نسبت به آن مسئله دست برداریم؛ و همانطوریکه دیگران به مدارک و مسانید اطّلاع پیدا میکنند، بقیّه هم مطّلع خواهند شد.
جعل حدیث، یکی از مصائب ادیان الهی
یکی از ابتلائاتی که از زمان پیامبر اکرم به این طرف، گریبانگیر جامعۀ مسلمین بود و حتّی قبل از زمان پیغمبر اکرم در اقوام یهود و نصاریٰ نیز وجود داشته است، مسئلۀ جعل حدیث بود. افراد به نفع دنیای خودشان جعلحدیث میکردند و دروغ میبستند. یک خبر دروغ و یک روایت دروغ را برای اینکه دنیای خودشان آباد بشود از پیغمبر اکرم نقل میکردند!
تبلیغات سوء معاویه با استفاده از جعل احادیث دروغین
واقعاً این خیلی رذالت است و واقعاً خیلی دنائت است! آخر مگر یک شکم چقدر جا میگیرد، آخر مگر آدم چقدر در این دنیا باید بخورد، چقدر باید دربیاورد که راضی بشود چهارصد هزار درهم از معاویه بگیرد و یک دروغ به امیرالمؤمنین ببندد، فقط یک دروغ؟!1
قبلاً گذشت که معاویه با تبلیغات، کاری کرده بود که وقتی امیرالمؤمنین را در محراب شهید کردند، مردم شام باور نمیکردند که علی نماز میخواند!1 ما این مسائل را خیلی سهل و ساده میگیریم و روی آن دقّت نمیکنیم؛ چون امیرالمؤمنین علیه السّلام و ائمّه را تا حدودی شناختهایم، و تعجّب میکنیم با اینکه شام تا عراق فاصلۀ زیادی ندارد، چطور ممکن است معاویه اینگونه تبلیغات کند! مگر کسی نمیآمد، مگر کسی نمیرفت، مگر صحبت در اینطرف و آنطرف ردّ و بدل نمیشد؟! امّا وقتیکه به اوضاع فعلی خود میرسیم، آنوقت میبینیم که نهخیر! کار معاویه خیلی هم بهجا و روی حساب بوده است؛ با پخش اخبار دروغ، دقیقاً یک مسئله را
واژگون به مردم نشان میدهد، بهطوریکه همه قبول میکنند! مردم شام تعجّب میکردند: مگر علی نماز میخواند که او را در محراب کشتهاند؟!
حسن ظنّ عامّۀ مردم به صحابه، علّت پذیرش احادیث جعلی و انحراف از طریق حق
خب الآن ببینید سَمُرة بن جُندَب یکی از اصحاب پیغمبر است، ابوهریره یکی از اصحاب پیغمبر است، اینها افرادی هستند که پیغمبر را دیدهاند؛ مردم شام دارند اینها را میبینند. [میگویند]: مگر ممکن است کسی که از اصحاب پیغمبر است، دروغ بگوید؟! آخر این شخص که سالیان سال با پیغمبر بوده است، مگر میشود بیاید و دروغ بگوید؟!
این خوشباوری آنها کار آنها را به آنجا کشاند؛ و این خوشباوری ما است که کار ما را میکشاند به آنجاهایی که باید برسد! تمام اینها به دلیل خوشباوری است! نه آقاجان! کس دیگری علاّمالغیوب و مُشرف بر نفوس است، نه من و نه سرکار! ما نمیدانیم و خبر نداریم، ما فقط به ظاهر نگاه میکنیم؛ ولی از آنچه در باطن و در نیّت شخص در حال انجام است، اطّلاعی نداریم، و وقتی مطّلع میشویم که عجب، چه کلاهی بر سرمان رفته و تا کجا آمده است و ما خبر نداشتیم!
حکایتی در واقعبینی امیرالمؤمنین علیه السّلام و ظاهرنگری شیخین و عامّۀ مردم
داستان جالبی به ذهنم آمد که شاید تکرارش بیمناسبت نیست:
روزی پیغمبر اکرم در مسجد نشسته بودند، خطاب به أبوبکر میکنند که: «ای أبابکر، این شمشیر را بگیر و بیرون مسجد برو، یک شخصی آنجا پشت آن دیوار ایستاده و دارد نمازمیخواند، برو گردن او را بزن و بیا!»
أبوبکر شمشیر را در دست میگیرد و به آن طرف حرکت میکند (مسائل و نکاتی در اینجا هست، خوب دقّت کنید!) وقتی میرسد میبیند که این شخص در حال نماز است؛ نمیتواند او را از بین ببرد (چرا نمیتواند؟ چون خودش هم مثل او است؛ این نماز آمد و مانع شد از اینکه دستور پیغمبر را اجرا کند). پیش رسول خدا برگشت و گفت: «ای رسول خدا، من این شخص را دیدم، ولی او در حال نماز است!»
حضرت شمشیر را به عمر دادند و فرمودند: «برو و او را از بین ببر!» عمر نیز وقتی به او رسید، دید که در حال سجود است، برگشت و گفت: «یا
رسولالله، من چطور او را از بین ببرم درحالتیکه اهل سجده است و راکع و ساجد است؟!»
پیغمبر شمشیر را به امیرالمؤمنین علیه السّلام دادند و فرمودند: «یا علی، برو و او را از بین ببر!» حضرت آمدند و دیدند که از آنجا رفته است.
مسائلی در اینجا مطرح است که از آنها میگذریم؛ صحبت در این است که این شخص کسی بود که اگر از اصحاب پیغمبر سؤال میکردند که ده نفر از حواریون رسول خدا را به ما نشان بدهید، همه او را بهعنوان یکی از آن حواریون نشان میدادند!
حضرت فرمودند:
اگر این شخص کشته میشد، بعد از من دو نفر از امّت من اختلاف نمیکردند!1
این شخص، ذوالثّدی بود و همان شخصی بود که جریان نهروان را بهوجود آورد.
امیرالمؤمنین علیه السّلام در زمان خلافت عمر، شبی با یکی از اصحاب در مدینه حرکت میکردند، دیدند در کنار خیابان شخصی ایستاده و نماز میخواند. توجّه آن شخصی که مصاحب با امیرالمؤمنین بود، خیلی زیاد به این شخص جلب شد؛ حضرت گفتند: «خیلی داری به این شخص نگاه میکنی!» گفت: «یا امیرالمؤمنین، آثار صلاح و زهد و عبادت از وجناتش پیدا است!» حضرت فرمودند: «خوب او را نگاه کن و قیافۀ او را در نظر بگیر و فراموش نکن، یک روزی به دردمان میخورد!» آن شخص آمد و خوب نگاه کرد و قیافهاش را در نظر گرفت.
از این جریان مدّتی گذشت؛ جنگ جمل و جنگ صفّین و جنگ نهروان
پیش آمد. امیرالمؤمنین علیه السّلام در جنگ نهروان فرمودند: «کمتر از ده نفر از آنها باقی میمانند و کمتر از ده نفر از ما کشته میشوند!»1 و همینطور هم شد؛ چون امیرالمؤمنین با بقیّه فرق میکند! دقیقاً نُه نفر از آنها باقی ماندند.
خوارج دوازده هزار نفر بودند که هشت هزار نفر از آنها توبه کردند و چهار هزار نفر با امیرالمؤمنین جنگیدند، و فقط نُه نفر از آن چهار هزار نفر زنده ماندند.2 یک نفر از این باقیماندگان، عبدالرّحمن بن ملجم مرادی بود. اینها پس از جنگ به دور هم جمع شدند و توطئه کردند تا اینکه منجر به شهادت امیرالمؤمنین شد.3
پس از جنگ، حضرت آن شخصی را که آن روز در مدینه با ایشان همراه بود صدا کردند که: «فلانی بیا تو را کار دارم!» آمد، گفتند: «بیا برویم کمی گردش کنیم!» شروع کردند در میان این کشتههای منافقین و نهروانیها به حرکت کردن، که یکدفعه به شخصی برخوردند که کشته شده است و به رو، به روی زمین افتاده است. حضرت با پایشان او را برگرداندند، گفتند: «این را ببین!» گفت: «یا علی، این همان است که در مدینه دیدیم!»
این همان ذوالثّدی بود که پیغمبر فرمود: «اگر این باقی نمیماند، دو نفر از امّت من اختلاف نمیکردند!»4 این همان شخصی بود که با همین چهرۀ ظاهرالصّلاح، تمام نهروانیها را فریب داده بود.5
ببینید دشمن چقدر حسّاس و دقیق جلو میآید و کار انجام میدهد! در کتب اهلتسنّن دیدم که گفتهاند: «اگر ده نفر را از اصحاب و حواریون پیغمبر میشمردند،
یکی همین شخص بود.»1 با این حال، چطور ممکن است که مردم گول نخورند؟!
معنای جعل حدیث و آثار سوء آن
مسئلۀ جعل حدیث، یکی از مصیبتبارترین مصائبی است که بر سر اسلام آمده و میآید و خواهد آمد. ولی صحبت در این است که جعل حدیث به چه معنایی است؟ امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند:
قد کُذِبَ عَلیٰ رسول الله عَلیٰ عَهدِهِ حتّی قامَ خَطیبًا:2 «لقد کَثُرَت عَلَیَّ الکَذّابةُ؛ فمن کَذَبَ علَیَّ متعمّدًا فَلیَتَبوَّأْ مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ!»3
«در زمان رسول خدا بعضیها پیدا شدند که به آن حضرت دروغ بستند، (در زمان رسول خدا وقتی دروغ ببندند، وای به حال بعد از آن!) حضرت برای اینکه جلوی این قضیّه را بگیرند، یک روز در میان مردم خطابهای خواندند و فرمودند: ”دروغگویان بر من زیاد شدهاند، [پس هر کسی بر من از روی عمد دروغ ببندد] باید جایگاه خود را در آتش قرار دهد!»
امیرالمؤمنین فرمودند:
ثُمّ کُذِب علَیه من بعدِه؛ «بعد از رسول خدا آمدند و این کار را انجام دادند و (برای رسیدن به مطامع دنیوی) حدیث جعل میکردند.»
نمونههایی از جعل حدیث و تأثیر آن در تغییر تدریجی احکام الهی
غیاث بن ابراهیم بر مهدی عبّاسی وارد شد و دید کبوترهایی در کنار مهدی عبّاسی وجود دارد که با آن مسابقه میدهند و آنها را به پرواز درمیآورند. مهدی عبّاسی سؤال کرد: «آیا مسابقه و شرطبندی با کبوتر اشکال دارد یا ندارد؟» گفت: «نهخیر، اشکال ندارد! پیغمبر اکرم فرمود: ”لا سَبقَ إلّا فی خُفٍّ أو حافرٍ أو نَصلٍ أو جَناحٍ!“»4
آنچه در روایت آمده است فقط سه چیز است:
لا سَبَقَ إِلّا فی خُفٍّ أو حافِرٍ أو نَصلٍ؛1 «شرط بندی و مسابقه نیست مگر در سه چیز، و در غیر آن حرام است: یکی در خُفّ (مثل شتر سواری)؛ و در حافِر (مثل اسب و قاطر)؛ و یا نَصل (مانند تیراندازی و نیزهاندازی و شمشیربازی)!»
فقط در این سه چیز شرطبندی اشکال ندارد و بقیّه، همه حرام است. ایشان «أو جَناحٍ» را نیز اضافه کرد؛ یعنی: هر چیزی که پر داشته باشد. خُب کبوتر هم جزو پر دارها است دیگر! لذا شرطبندی بر کبوتر و شاهین و باز و امثال ذلک که بر حسب میل و امیال سلاطین و حاکمان است، حلال میشود.
مسئله، مسئلهای جدّی است! باید بدانیم که مسئلۀ جعل حدیث، در چه وضعیّتی قرار دارد.
مهدی عبّاسی ده هزار درهم به او میدهد و وقتیکه میرود، به مجالسین خودش رو کرده و میگوید: «من میدانم این پدرسوخته به پیغمبر دروغ بسته است!» امّا چون خلیفۀ عبّاسی از این حدیث خوشش میآید، جایزۀ بزرگی به او میدهد و دستور میدهد که آن کبوتر را هم ذبح کنند.2 دین این خلیفه از او بیشتر بوده و از او متدیّنتر بوده است!
امّا من در اینجا یک مطلب را بگویم و رد شوم: آن کسی که این حدیث را جعل کرده است، خیلی بیسواد بوده است؛ چون با همان سه مورد نیز میتوانست کبوتر را داخل کند! نکتهام را گرفتید یا نه؟! این مسئله، مسئلۀ جعل حدیث است.
متأسّفانه مسئلۀ جعل حدیث در بین علما بهنحو مرموزانه و ظریف و دقیقی در جریان بوده و هست!
در کتاب زندگانی مرحوم سردار کابلی ـ که مطالعۀ این کتاب خیلی مفید
است ـ حکایت خیلی غریب و لطیفی بیان شده است. مرحوم سردار کابلی در کرمانشاه بودند، منتها چون از بلاد پاکستان و اطراف آن به ایران هجرت کرده بودند و در آنجا به بزرگان و رؤسای قبایل، سردار میگفتند، عنوان سردار بر ایشان باقی مانده بود؛ و الاّ ایشان یکی از بزرگترین علمای شیعه بوده است و از مفاخر شیعه بهحساب میآیند. نویسندۀ این کتاب میگوید:
روزی مرحوم سردار کابلی، که از بزرگان از علما و از مفاخر عالم اسلام و شیعه است، برای من نقل کرد: «روزی یکی از علمای علم حدیث و رجال و درایه به نام سیّد جعفر أعرجی کاظمینی، از عتبات عالیات به منزل ما آمد و مهمان ما شد؛ ما هم کتابخانۀ خود را در اختیار ایشان قرار دادیم که ایشان از این کتابخانه استفاده کنند. بهواسطۀ حضورش در آنجا و ارتباط با ما، کموبیش با یکی از علما به نام مرحوم شیخ أسدالله کرمانشاهی که حاکم شرع آن بلاد و از نوادههای مرحوم وحید بهبهانی بود، ارتباط پیدا میکند. خُب حکّام شرع و علمایی که در آن زمان مبسوط الید و مقتدر بودند، امکاناتی در اختیار داشتند و این شخص برای رسیدن به دنیای خودش با او ارتباط برقرار میکند.»
از این قضیّه میگذرد، سردار کابلی میگوید: «بعضی از اوقات که من وارد کتابخانه میشدم، میدیدم این شخص که عالم رجالی بود و به انساب وارد بود و از اسامی افراد اطّلاع داشت و بر رجال مطّلع بود، با کتب رجالی من خیلی مشغول است. کاغذهایی هم در مقابل خود گذاشته و نامهایی در آنجا نوشته است. گاهی اوقات اسمی را بالا مینویسد، گاهی اوقات یک اسم را پایین مینویسد و تغییر میدهد و تبدیل میکند. من نمیفهمیدم که به چهکاری مشغول شده است؛ از او سؤال کردم: میخواهی چه کنی و چه چیزی را میخواهی پیدا بکنی؟ جواب من را نداد. یک روز گذشت، روز دوّم من دوباره سؤال کردم و اصرار ورزیدم که چهکار داری میکنی؟ آخر مدام این اسمها را پس و پیش میکنی، اسمی را بالا مینویسی، دوباره خط میزنی و پایین مینویسی؛ داری چهکار میکنی؟!
گفت: ”دارم شجرهنامه و نسب وحید بهبهانی را پیدا میکنم. ملاّ اسدالله کرمانشاهی یکی از نوادههای وحید بهبهانی است و من دارم شجرهنامۀ جدّ ایشان، وحید بهبهانی را پیدا میکنم.“
گفتم: شجرهنامهاش به چه کسی میرسد؟
گفت: ”شجرهنامه و نسب وحید بهبهانی به شیخ مفید میرسد! دارم آن را پیدا میکنم.“»
خب این یک ادّعایی است! خود مرحوم سردار کابلی که شخص بیاطّلاعی نبود؛ خودش اهل رجال بود، عالم بود و میدانست که شیخ مفید بیشتر از یک پسر به نام شیخ علی نداشته است و اینکه از آن پسر چه أعقابی باقی مانده باشند، معلوم نیست!
«گفتم: شما چطور نسب وحید بهبهانی را به شیخ مفید میرسانی؟!
گفت: ”میرسد دیگر!“
گفتم: خب برای من هم بیان کن!
خلاصه ما آنچنان شخص بیاطّلاعی هم نیستیم؛ خلاصه ببین طرفت کیست! درست است که تو رجالی و عالم هستی، ولی بالأخره ما هم حظّی داریم! و اصرار کردم تا مطلب را توضیح دهد. بعداً معلوم شد که بله، ایشان در حال جعل شجرهنامه است.
گفت: ”حالا اشکالی ندارد، اگر ما نسب او را به شیخ مفید برسانیم، با این کار که حلالی را حرام نمیکنیم یا حرامی را حلال نمیکنیم! حالا مردم که نمیآیند به او خمس بدهند تا اینکه به این وسیله حلالی حرام شود!“»
ببینید مسئله از چه قرار است! اینها علمای بیدین و خدا نشناسند؛ عالم بیدین یعنی این! چرا حکم خدا تغییر پیدا نمیکند؟! ممکن است بسیاری از احکام تغییر پیدا کند؛ ممکن است مسائلی در موقوفات و در جهات شرعی دیگر پیش بیاید. آخر ای لامذهبِ بیدین، تو که الآن داری شجرهنامۀ این آقا را به شیخ مفید میرسانی، آیا فکر تبعات این قضیّه را هم کردهای که ممکن است به چه مسائلی منتهی شود؟! شجرهنامهای به دروغ برای شخصی تعیین کنند که ایشان نسبش به کذا میرسد!
سردار کابلی میگوید: «من خیلی تعجّب کردم و گفتم: آخر برای چه تو این کار را انجام میدهی؟!
گفت: ”آیا به گرفتن دِه چشمه سفید (که ملکی بسیار خوش آب و هوا و دارای أنهار و درختان خیلی سرسبز و مرغوبی در بیرون کرمانشاه بوده است) نمیارزد که ما این کار را انجام دهیم؟!“»
خاک بر سرت کنند که آبروی اهل علم را میبری!
ایشان میگوید: «وقتیکه من این حرف را شنیدم خیلی متأثّر شدم و اصلاً دیگر با او صحبت نکردم و او هم مشغول کارش شد و بالأخره طوماری درست کرد.»1
متأسّفانه این طومار هنوز در میان اقوام خود ما وجود دارد؛ چون نسب ما از ناحیۀ مادری به وحید بهبهانی میرسد، و اینها خیال کردند که این شجرهنامه صحیح است و آن را چاپ و تکثیر کردند و در میان خانوادههایشان در کرمانشاه و طهران گذاشتند و افتخار هم میکنند که نسب ما به شیخ مفید میرسد، درحالیکه اصلاً سند ندارد و دروغ بوده است. البتّه میخواستند به ما هم بدهند که من در جایی صحبت کردم و گفتم که همۀ اینها دروغ است! آخر، خودش میگوید: «از خودم درآوردهام!»
ایشان هم منتظر بود تا یک مجلس جشن یا عیدی از اعیاد تولّد ائمّه برسد؛ چند روز بعد، آن طومار را برداشت و با عزّت و احترام نزد ملاّ اسدالله کرمانشاهی، نوادۀ مرحوم وحید بهبهانی که در مجلس نشسته بود، برد. ایشان در گوشهای از مجلس نشست تا اینکه مجلس قدری خلوت شد، خود ملاّ اسدالله احساس کرد که ایشان کاری با او دارد، گفت: «چهکار دارید؟» دست کرد و از کیف خود طومار را درآورد و گفت: «من نسب شما را به شیخ مفید پیدا کردم!»
ملاّ اسدالله هم که ملاّ و باسواد و حاکم شرع بود، نگاهی کرد و فهمید که جریان چیست؛ گفت: «این خدمت خود شما باشد!»
﴿خَسِرَ ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةَ﴾؛1 نه دِه چشمه سفید را بهدست آورد و نه اجر و پاداشی از این قضیّه برد!
تأثیر فتاوای انحرافی و مجعول علمای سوء در انحطاط دین مردم عوام
اینها چه کسانی هستند؟ اینها علمایی هستند که جعل حدیث میکنند! آن کسی که این کار را برای رسیدن به مطامع دنیوی انجام میدهد، همین شخص برای جعل حکم و جعل حدیث نیز به طرق ظریفانه اقدام میکند. حالا چه کسانی این کار را میکنند؟ همان عوامل پیادهکنندۀ نقشهها و اهداف شوم استعمار؛ اینها همانها هستند!
إنشاءالله در روزهای آینده صور جعل حدیث عرض خواهد شد و خواهیم گفت: به چند صورت ممکن است حدیث جعل بشود.
شریح قاضی که فتوا به قتل سیّدالشّهدا علیه السّلام داد، که بود؟! موجّهترین فرد در میان کوفه بود؛ شخصی بود که از زمان صدارت و خلافت عمر بن خطّاب در کوفه قاضی بود و تا زمان عثمان و زمان امیرالمؤمنین علیه السّلام نیز همین شخص، قاضی کوفه بود. حضرت خواستند او را بردارند امّا مردم نگذاشتند،2 و همینطور ادامه پیدا کرد تا زمان معاویه. در زمان امام حسن مجتبی و زمان سیّدالشّهدا علیهما السّلام یکچنین شخص وجیهی در میان مردم بود، قاضیالقضات و عالم کوفه بود و مردم در قضاوت به او مراجعه میکردند. این شخص فتوا به قتل امام حسین علیه السّلام داد! مگر فتوای قتل امام حسین علیه السّلام شوخی است؟! فتوا دادن به قتل پسر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و امام شیعیان مگر شوخی است؟!
اینکه میگویند: «نباید در دستگاه ظلمه رفت» برای این است! شیطان چهکار میکند؟! ﴿سَنَسۡتَدۡرِجُهُم مِّنۡ حَيۡثُ لَا يَعۡلَمُونَ﴾؛3 اوّل که میخواهد برود، حالات و
روحیّاتش فرق میکند و مسائلی را ادراک میکند؛ ولی وقتی که رفت، کمکم آن سرمایههای خود را یکی پس از دیگری از دست میدهد، تا کار به جایی میرسد که فتوا به قتل سیّدالشّهدا میدهد! دیگر از این بالاتر! و بعداً توجیه میکند:
چون حسین بن علی («فرزند رسول خدا» هم نمیگفتند و پای پیغمبر را بهمیان نمیکشاندند!) علیه حکومت، قیام کرده است و چون این حکومت، حکومتِ حق و حکومت عدل است و امیر المؤمنین یزید بن معاویه خلیفۀ مسلمین است، لذا قیام علیه خلیفۀ مسلمین شرعاً حرام و دفعش واجب است!1
تمام شد! خیلی موجّه، خیلی خوب و خیلی بهجا و صحیح!
ممکن است صورت قضیّه فرق کند ولی اصل قضیّه که فرق نمیکند، و تنها صورت مسئله متفاوت است؛ ولی همیشه و در هر زمانی و در هر بُرههای، افرادی بودهاند که به ایننحو توجیه میکردند و مسائل را به نفع مطامع خود تأویل میکردند و برمیگرداندند.
شریح قاضی فتوا میدهد و مردم نیز حرکت میکنند و به جنگ امام حسین میآیند. میآیند تا این شخص طاغی و یاغی علیه حکومت مسلمین را از بین ببرند! خیلی باید حواسمان جمع باشد! میآیند تا چه کسانی را از بین ببرند؟
فقَد بَرَزَ إلیهم غُلامٌ أشبهُ النّاسِ خَلقًا و خُلقًا و مَنطِقًا بِرَسولِکَ.2
افرادی که به شهادت خود دشمنان در روز عاشورا که میگویند:
جوانی آمد که چشمان تمام افراد به او خیره شد و شبیهترین مردم به رسول خدا بود!1
یا اینکه میگفتند:
پیرمردی آمد که آثار سجده و عبادت از وجناتش پیدا بود!
یا: شخصی آمد که چطور بود! خودشان این مطالب را میگویند، ولی در عینحال بر آنها شمشیر میکشند! یعنی: واقعاً چگونه میتوان به این مردم اعتماد کرد؟! گوشواره از گوش دختر امام حسین میکشد و گوش دختر امام حسین را پاره میکند و گریه هم میکند!2 این مردم اینطوری هستند! خیلی راحت میتوان این مردم را فریب داد؛ خیلی راحت! فقط با یک خبر!
علّت جاودانگی واقعۀ کربلا
امّا سیّدالشّهدا ابداً! او امام است و تا ابد جلوه میکند! دیگر نمیشود اصحاب سیّدالشّهدا را فریب داد. زهیر میگوید:
اگر هزار بار من را بکشند سپس زنده شوم و دوباره بکشند، از تو دست برنمیدارم!3
خب اگر زنده بشوم دوباره زیر همین خیمه هستم، کشته بشوم زیر همین خیمه هستم، هزار بار یا صدهزار بار چه فرقی میکند؟! مسئله به یک بار و دو بار که تمام نمیشود! او مسئله را فهمیده بود و حضور سیّدالشّهدا علیه السّلام را احساس میکرد، لذا گول نمیخورد.
لذا مسئلۀ کربلا برای همیشه جاودانه است و حقّ مطلق است. خود آن حضرت، اهلبیت آن حضرت و تمام آن جریاناتی که اتّفاق میافتد، براساس حق دارد انجام میگیرد. حضرت سجّاد، حضرت زینب، سفر به کوفه و سفر به شام، تمام اینها در راستای همین هدف سیّدالشّهدا دارد انجام میگیرد.
تا ابد جلوهگه حقّ و حقیقت سرِ توست | *** | معنی مکتب تفویض، علیاکبر توست |
ای حسینی که تویی مظهر آیات خدای | *** | این صفت از پدر و جدّ تو در جوهر توست |
طفل ششماهه تبسّم نکند، پس چه کند؟! | *** | آن که بر مرگ زند خنده، علیاصغر توست |
درس آزادگی عبّاس به عالم آموخت | *** | زآنکه شد مست از آن باده که در ساغر توست |
ای که در کربوبلا بیکس و یاور گشتی | *** | چشم بگشا و ببین جمله جهان یاور توست |
خواهر غمزدهات دید سرت بر نی و گفت: | *** | آن که باید به اسیری برود خواهر توست1 |
ذکر مصیبت کاروان اهلبیت در کوفه
[حضرت امّکلثوم] نانها را از اطفال میگرفت و به روی زمین میانداخت و میگفت: «إنّ الصَّدقةَ علینا أهلَالبیتِ حرامٌ؛ صدقه بر ما اهلبیت حرام است!»
مردم سؤال کردند: مگر شما چه کسانی هستید که صدقه بر شما حرام است؟ حضرت فرمود: «ما اهلبیت رسول خداییم!»
مردم کمکم متوجّه شدند و ازدحام کردند و شروع کردند به گریه کردن و ضجّه زدن. کلمات آن حضرت در میان آنها غلغله انداخت و آنها متوجّه شدند که مردانشان چه عملی انجام دادهاند! حضرت رو به آنها میکند و میفرماید:
تَقتُلُنا رِجالُکم و تَبکی عَلَینا نِساؤُکُم؟!2 «مردان شما ما را میکشند و اهلبیت رسول خدا را از بین میبرند، امّا زنانتان بر ما گریه میکنند و ضجّه میزنند؟!»
وقتی مسئله به اینجا میرسد، میبینند که کلمات و خطبۀ آن حضرت در آن حال و در آن موقعیّت بر فراز ناقه، ولوله ایجاد کرده و مردم را منقلب کرده است؛ شمر دستور میدهد تا سرها را بیاورند و در مقابل این کاروان قرار بدهند تا اینکه اذهان مردم متوجّه آنها بشود. همینکه حضرت زینب چشمش را باز میکند و در مقابل خود سر برادر را میبیند، طاقت از دست میرود و با سر بر آن چوبۀ محمل میزند که خون از پیشانی آن حضرت روان میشود:
یا هِلالًا لَمّا استَتَمَّ کَمالًا | *** | غالَهُ خَسفُهُ فَأبدا غُروبا |
ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی | *** | کان هذا مُقَدَّرًا مَکتوبا1 |
و سیَعلمُ الّذین ظَلَموا آلَ محمّدٍ أیَّ منقَلَبٍ یَنقَلِبونَ ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُون﴾.
مجلس بیستم : انواع جعل حدیث و تحریف در دین توسّط علمای سوء
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّهِ ربّ العالَمینَ
و صلَّی الله علیٰ سیِّدِنا و نبیِّنا أبیالقاسمِ مُحمّدٍ
و علیٰ آله الطّیِّبینَ الطّاهرینَ المعصومینَ المکرَّمینَ
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ إلیٰ یوم الدّین
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿وَإِذَا رَأَيۡتَ ٱلَّذِينَ يَخُوضُونَ فِيٓ ءَايَٰتِنَا فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ حَتَّىٰ يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيۡرِهِۦ وَإِمَّا يُنسِيَنَّكَ ٱلشَّيۡطَٰنُ فَلَا تَقۡعُدۡ بَعۡدَ ٱلذِّكۡرَىٰ مَعَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾.1
نوع اوّل جعل: جعل حدیث دروغین
بزرگترین مصیبتی که بر سر اسلام و همینطور سایر ادیان الهی آمده است، مسئلۀ جعل و تحریف است. مسئلۀ جعل بر دو قسم است:
قسم اوّل: جعلِ ظاهری است؛ یعنی شخصی یک روایت و خبری را به دروغ، به امام علیه السّلام یا پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نسبت میدهد و بهواسطۀ این عمل، حکمی از احکام الهی تغییر پیدا میکند، حکمی میرود و حکم دیگری جایگزین آن میشود.
نوع دوّم جعل: کتمان احادیث و حقایق
قسم دوّم: جعل بالملازمه است؛ یعنی انسان روایتی را که امام یا پیغمبر اکرم بیان کردهاند، عمداً کتمان کند. گرچه این بهمعنای جعل اصطلاحی نیست، امّا همان حکم جعل بر این عمل هم مترتّب است. چهبسا ممکن است بهواسطۀ کتمان یک حدیث یا روایت یا خبر یا قضیّۀ تاریخی، حکمی از بین برود و حکم جدیدی جایگزین حکم ما أنزلالله شود؛ چون این خبر متضمّن بیان حکمی از احکام الهی و یا متضمّن اعتقادی از اعتقادات معارف حقّۀ شیعه است، بنابراین خلافِ ما أنزلالله جایگزین ما أنزلالله خواهد شد. این هم از اقسام جعل است؛ جعلِ یک حکم بهجای حکم دیگر بهواسطۀ کتمان و بهواسطۀ بیان نکردن.
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يَكۡتُمُونَ مَآ أَنزَلۡنَا مِنَ ٱلۡبَيِّنَٰتِ وَٱلۡهُدَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا بَيَّنَّـٰهُ لِلنَّاسِ فِي ٱلۡكِتَٰبِ أُوْلَـٰٓئِكَ يَلۡعَنُهُمُ ٱللَهُ وَيَلۡعَنُهُمُ ٱللَّـٰعِنُونَ﴾.1
«آن کسانی که بهخاطر آراء و أهواء دنیویّۀ خود، اخبار و احادیث و هدایتها و بیّناتی را که ما در کتاب فرو فرستادهایم، کتمان کردهاند و برای مردم بیان نمیکنند، اینان افرادی هستند که خدا آنها را لعنت میکند و لاعنون (فرشتگان و ملائکۀ مقرّب) نیز آنها را لعنت خواهند کرد.»
لذا مسئلۀ کتمان حدیث، همدوش و همگام با جعل حدیث و انتساب یک خبر به پیغمبر اکرم یا امام، وِزر و وبال و عاقبت بدی دارد و تبعاتی که بر جعل حدیث مترتّب است، بر کتمان حدیث نیز بار میشود.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرمایند:
مَن سُئِلَ عن عِلمٍ یَعلَمُهُ فَکَتَمَهُ، أُلجِمَ یومَ القیامةِ بِلِجامٍ مِن نارٍ، و هو قولُهُ
تعالیٰ: ﴿أُوْلَـٰٓئِكَ يَلۡعَنُهُمُ ٱللَهُ وَيَلۡعَنُهُمُ ٱللَّـٰعِنُونَ﴾.1
«هر کسی که در مسئلهای مسئول واقع شود و مطلبی از او سؤال بکنند، درحالتیکه مسئله را میداند و از عهدۀ جوابش برمیآید، ولی بهخاطر آراء و أهواء و مصالح دنیوی بیان نکند (مثلاً آمدهاند و از او یک سؤال شرعی میکنند، میبیند اگر جواب این سؤال شرعی را بدهد به مصلحت او صدمه میخورد، به مصالح دنیویاش صدمه میخورد، منفعت دنیوی از او فوت میشود، لذا سؤال را جواب نمیدهد یا دو پهلو جواب میدهد؛ و بر این اساس، خلاف ما أنزلالله برای آن فرد بیان و روشن میشود) [لجامی از آتش بر دهان او زده خواهد شد و این است معنای گفتار خداوند متعال که میگوید]: ﴿پروردگار متعال و ملائکه این شخص را مورد لعنت خودشان قرار میدهند﴾.»
این مسئله مربوط به کتمان است.
نوع سوّم جعل: تأویل و توجیه غیر موجّه احادیث و حقایق دین
قسم سوّم: مسئلۀ بسیار دقیق و ظریفی که در اینجا مطرح است و بحث جعل به آن تعلّق میگیرد، مسئلۀ توجیه و تأویل غیرموجّه است. در مسئلۀ جعل حدیث، دست خیلی از افراد بسته است و بالأخره مسئله و قضایا روشن میشود و ممکن است آبروی شخص برود؛ همچون قضیّهای که دیروز عرض شد2 که آبروی آن بندۀ خدا رفت؛ چون طرفِ وی شخص عالمی بود و جعلیبودن شجرهنامه برایش مشخّص بود. لذا افراد رِند و زیرک هیچگاه دست به جعل بالمطابقۀ حدیث نمیزنند؛ روش اینها این است که روایتی را که دارای وجوه مختلفی است، أخذ میکنند و حمل بر مواردِ مصلحت خودشان میکنند.
تأویلات و توجیهات ناصواب برخی غیر مطّلعین نسبت به روایت «تکثیر اولاد»
مثلاً ظاهر روایت را که تابهحال حجّیت دارد، بهصورت غیرِ ظاهر ارائه میکنند و مضمون خبر و حدیث را بهنحوی تأویل میکنند که مطابق با آرائشان
از آب دربیاید. و اگر هم نتوانستند این کار را انجام بدهند و دلالت خبر و روایت بهنحوی بود که قابل شکّ و شبهه نبود، [سندیّت آن را مورد تردید قرار میدهند]؛ همچون روایتی که پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید:
تَناکَحوا تَناسَلوا تَکثُروا، فَإنّی أُباهی بِکُمُ الأُمَمَ یومَ القیامةِ و لو بِالسِّقطِ؛1
«ای امّت من، نکاح و ازدواج کنید و فرزندان بهوجود بیاورید و فرزندان خود را تکثیر و زیاد کنید که من به شما بهواسطۀ تکثیر اولاد امّتم بر سایر اُمَم و ادیان الهی، مباهات و افتخار میکنم و فخر میفروشم، ولو به آن بچّۀ سقطی که از شما بهوجود آمده است!»
مغزهای پوچ آنان که فقط فرمول یاد گرفته است، معنای این روایت را نمیفهمد که چطور یک فرزند سقطشده در عالم برزخ بهواسطۀ تربیت مربّیان الهی تربیت میشود و به کمال وجودی خود میرسد؛2 اینها این مطالب را نمیفهمند! اینها
بین فرزند انسان با بچّۀ حیوانات فرقی نمیگذارند؛ لذا چون نمیتوانند این روایات را از معنای مطابقی برگردانند و بر طبق خواست و میل خویش تأویل و توجیه کنند، از سندیّت آن دست برمیدارند و سندیّت و حجّیت این روایات را مورد تردید و سؤال قرار میدهند، و بلکه اگر به قدر یک یا دو کلاس بهتر درس خوانده باشند، در خود دلالت حدیث نیز خدشه وارد میکنند؛ درحالتیکه این حدیث حدیثی است که شیعه و سنّی آن را نقل کرده است،1 و احادیثی از این قبیل بسیار است.2
این میشود توجیه و تأویل و جعل! جعل یک روایت یعنی شما خبر و مفاد کلامی را به امام علیه السّلام نسبت دهید که روح آن امام هم از آن، خبر نداشته باشد!
اگر پیغمبر اکرم در این زمان، حاضر شود و ما از ایشان بپرسیم: آیا شما این روایت را فرمودهاید یا خیر؟ میفرمایند: بله، من این روایت را گفتهام. بپرسیم: آیا منظور شما از تکثیر همین تکثیر ظاهر است، یا به عبارت آقایان، باید به کیفیّت پرداخت؟ میگویند: نهخیر! مگر من زبان نداشتم که بگویم به کیفیّت باید پرداخته شود! بیست و سه سال در میان مردم بودم، آیا یک مرتبه گفتم که تکثیر نکنید مگر اینکه در محیط مساعد و امثال ذلک باشد؟! این میشود جعل؛ جعل یعنی مطلبی را به پیغمبر نسبت بدهیم که پیغمبر این مطلب را نفرموده است و میگوید: از این حرف بیزارم!
چون نمیتوانند جعل کنند، لذا در مفاد حدیث دست میبرند که منظور از این روایت، این است و منظور از آن روایت، چنین است! مگر تو منظور پیغمبر را
فهمیدهای؟! مگر تو بهجای پیغمبر نشستهای؟! مگر خود پیغمبر نمیتوانست منظورش را بیان کند؟! تو آمدهای وکیلِ زبان پیغمبر شدهای؟!
تحریف قضیّۀ غدیر بهوسیلۀ تأویلات و توجیهات نادرست
بعضی از علمای اهلسنّت این مطلب را بیان میکنند و به علمای اهلتسنّن گوشزد میکنند و میگویند:
چرا سعی و تلاش شما در مقام انکار واقعۀ غدیر است؟! واقعۀ غدیر یک واقعۀ تاریخی است و جای انکار ندارد، بیایید مسائل و مطالبِ آن واقعه را تأویل و توجیه کنید؛ اینکه راحتتر است! توجیه کنید که منظور از «مَن کُنتُ مَولاهُ فهَذا علیٌّ مَولاهُ» دوست است: «ای مردم، هر کسی که من دوست او هستم، این علی نیز دوست اوست!» مسئله تمام میشود و دیگر نه خلافت و زعامت و نه حکومت و امامتی ثابت میشود.1
بعد از طبری همه این کار را انجام دادهاند، منتها از آنجایی که اینها آدمهای خیلی بیسوادی هستند، این نکته را فراموش کردهاند که بر فرض که این روایت را بهمعنای دوست بگیریم، باز حجّت علیه آنها تمام است؛ زیرا پیغمبر اکرم که میفرمایند: «مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا علیٌّ مَولاهُ.» بنابر نقل خود آنها، پس از بیان این عبارت است که فرمودند: «أیُّها النّاسُ، ألَستُ أولیٰ مِنکُم مِن أنفُسِکُم؛2 آیا من از خود شما به شما نزدیکتر نیستم؟!» اگر شما این اولویّت را بهمعنای حبّ و محبّت و دوستی بدانید، ما قبول میکنیم که پیغمبر میفرماید: «آیا من از شما به شما محبوبتر نیستم؟!» و ما در جواب میگوییم: بله، یا رسولالله! پس پیغمبر که میفرمایند: «نفس و جان من از نفس و جان شما به شما محبوبتر است!» یعنی شما به هر مقدار که حبّ به ذات و حبّ به نفس و حبّ به خودتان و بقا و دوام خود
دارید، باید بیش از آنمقدار، حبّ به من و بقا و خواست من داشته باشید؛ چون حبّ به ذات، ملزوم حبّ به لوازم ذات است.
من که عملی را انجام میدهم و فعلی را بر طبق مصلحت خود انجام میدهم، به این جهت است که ملزوم این قضیّه، حبّ به ذات من است؛ یعنی چون من خود و مصلحت خود و بقای خودم را میخواهم، لذا در صدد جلب منافع برای بقای خود و دفع مضارّ از بقای خود، حرکت میکنم. بنابراین اگر من کسی را واقعاً بیش از خودم دوست داشته باشم و محبوبتر از خود من باشد، در صورت تعارض بین دو عمل که یکی برای بقای خود و دیگری برای بقای آن محبوب است و یکی بهجهت مصالح خود و دیگری بهجهت مصالح آن محبوب است، آن أفعال و أعمالی که بر طبق مصالح محبوب است، بر مصالح خود مقدّم میدارم!
حالا که «ألستُ أولیٰ بکُم مِن أنفُسِکُم؟!» یعنی: «آیا من از شما به شما محبوبتر نیستم؟!» و آنها هم گفتند: «بله، تو از خود ما به ما نزدیکتر و محبوبتر هستی!» یعنی: در تعارض عملی که تو بخواهی و عملی که ما بخواهیم، باید عمل مورد نظر تو بر عمل مورد نظر ما مقدّم شود، پس «فَمَن کُنتُ مَولاهُ فعَلیٌّ مَولاهُ!» یعنی: «هر کسی که من دوست او هستم، علی هم دوست اوست!»
قضیّه هیچ فرقی نمیکند و مآل و نتیجه یکی است، چه ما اولویّت را اولویّت به معنای تقرّب و ولایت بدانیم یا به معنای محبّت بدانیم؛ زیرا محبّت ذات به ذات، متأخّر از محبّت ذات پیغمبر به ذات ما است، و وقتیکه تأخّر این قضیّه ثابت شد، پس أعمال و کرداری هم که لازمۀ محبّت به ذات است، از أفعال و أعمالی که به دستور و به خواست آن محبوب انجام میگیرد، متأخّر واقع میشود.
منتها این آقا این را نمیفهمید؛ لذا گفتند: چرا بیاییم این واقعه را از بین ببریم؟! چرا این قضیّۀ تاریخی را انکار کنیم که فردا بگویند: این مدرکاش است! میآییم کار راحتتری انجام میدهیم و کلام پیغمبر را از حجّیت میاندازیم و آن را برخلاف منظور ایشان برای مردم توضیح میدهیم؛ خیلی کار راحت و آسانی است
و کسی هم نمیتواند جلوی ما را بگیرد که شما به چه دلیل از این روایت، این معنا را قصد میکنید؟! زیرا گوییم: ما بر طبق ظهورات و بینش خودمان عمل میکنیم؛ ما که در زمان پیغمبر نبودهایم تا از حضرت سؤال کنیم که منظورتان از «تَناکَحوا تَناسَلوا» چیست؟ ما بعد از هزار و چهارصد سال آمدهایم و از کلام پیغمبر این معنا را میفهمیم، و کسی هم نمیتواند حرفی بزند!
خطرات توجیه و تأویل احادیث توسّط علمای دستنشاندۀ استعمار
توجیه ظریف و تأویل دقیق، میتواند از هزار جعل حدیث و هزار خدشه در سند و حجّیت حدیث، بسیار کارسازتر باشد! میگویند: گرچه پیغمبر این را فرمودهاند ولی منظور پیغمبر فلان است! در این شرایط و در این زمان، ما باید بتوانیم فرزندان را تربیت کنیم؛ ما نمیتوانیم قاچاقچی داشته باشیم، ما نمیتوانیم افراد اُمّلی در جامعه داشته باشیم!
[چو علم آموختی از حرص آنگه ترس کاندر شب] | *** | چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا1 |
دزد کیست؟ آیا دزد فقط آن کسی است که از دیوار بالا برود و ده هزار تومان یا بیست هزار تومان بدزدد؟! آیا دزد فقط آن کسی است که تمام سرمایۀ یک مملکت را بدزدد؟! یا آن کسی دزد است که دین مردم را بدزدد؟ کدامیک دزد است؟! دزد آن کسی است که شَرَف مردم را بدزدد!
افرادی آمدند و این کار را انجام دادند؛ لذا دستگاه استعمار برای نفوذ در فرهنگ مردم به عدّهای از علما نیاز داشته، دارد و خواهد داشت تا بتواند از آن مبانی و مسائل و روایات و اخبار و کلمات، و خلاصه آن مسائلی که در روایات ما میتواند از باب متشابهات قرآنی و کلام ذیوجوه باشد، علیه کیان اسلام و دیانت مسلمین استفاده کند. کار مشکلی هم نیست، فقط یک مقدار سواد میخواهد.
مرحوم آقا ضیاءالدّین عراقی که از مراجع بزرگ بود، میفرمود:
شما هر مسئلهای را به دست من بدهید، من میتوانم نفیاً و اثباتاً برایش دلیل اقامه کنم!
تأثیر قدرت بیان در تغییر احکام و توجیه روایات
کسی که بر ادلّه مطّلع باشد و مقداری تضلّع و جولان فکری داشته باشد، کاملاً میتواند مطلبی را بر طبق آراءِ خود تغییر دهد.
از مرحوم إشراقی بزرگ، آن سخنور نامی که به او خدای سخن میگفتند، نقل است که چند شب دربارۀ یک شعر ألفیۀ ابنمالک صحبت میکرد:
و الاسمُ مِنه مُعرَبٌ و مَبنیّ | *** | لِشَبَهٍ مِن الحروفِ مُدنیّ1 |
ده شب دربارۀ این بیت شعر صحبت میکرد و چنان زبردست بود که مسائل سیاسی، اخلاقی و اجتماعی را از همین یک شعر نحویِ ألفیّۀ ابنمالک استخراج میکرد! واقعاً عجیب است که بدون اینکه از قضیّه خارج شود، صحبت میکرد! «و إنّ مِنَ البیانِ لَسِحرًا!»2
یکی از همبحثیهایم برای من تعریف کرد:
در زمان حیات پدرم، روزی مرحوم إشراقی وارد منزل ما شد. در جلوی ایشان سماور و چایی و یک قوری و چندتا استکان و نعلبکی بود؛ صحبت از این شد که چطور انسان یک مطلب را تقریر و بیان نماید، مرحوم اشراقی به پدر ما رو کرد و گفت:
«اگر من بخواهم میتوانم ده جلسه پشت سرهم راجع به این سماور و قوری و استکان صحبت کنم، بدون اینکه یک کلمه از این سه محور خارج بشوم!»
«و إنّ مِنَ البیانِ لَسِحرًا!» این قدرت بیان است، این قدرت قلم است، این جولان ذهنی است! اینکه کاری ندارد و ما هم میتوانیم یکچنین توجیهاتی بکنیم، شاید از شما هم بهتر بتوانیم توجیه کنیم، امّا فردایی هم وجود دارد و فکر آنموقع نمیگذارد! و الاّ راه توجیه باز است، ولی آخرش چه سود و چه فایدهای دارد؟! انسان از آن مقام بزرگ و مقام منیع و انسانیّت، خود را به این حُطام دنیوی نازل کند، برای اینکه به او بگویند حضرت آقای فلان؟! یا برای اینکه او را با سلام و صلوات بیاورند و ببرند؟! یا برای اینکه اسمش در اینطرف و آنطرف مطرح باشد؟! تمام اینها برای دنیا است؛ آیا واقعاً دو روز زندگی در این دنیا ارزش دارد که ما این کارها را انجام بدهیم؟!
مسئولیّت افراد در قبال ایثار و جانفشانی حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام
چه کسی باید جواب پیغمبر را بدهد، و جواب ائمّه را چه باید داد؟! من به این مسئله خیلی فکر میکردم و خیلی فکر میکنم که واقعاً اگر ائمّه علیهم السّلام، مثلاً امام حسین علیه السّلام در روز قیامت بیاید و در صحرای محشر بایستد و بگوید: «من در راه خدا و در راه برقراری دین، این مصائب به سرم آمد و حاضر شدم علیاکبرم را بدهم، عبّاسم را بدهم، علیاصغرم را بدهم، زن و بچّۀ من به آنصورت دربهدر شوند، و آنوقت شما با روایات ما اینطور میکنید!» چه جوابی داریم بدهیم؟! بسیار جای تأسّف است! آخر ای بیدین، آیا تو واقعاً نمیدانی که منظور امام این نیست و اینطور معنا میکنی؟!
استدراج از حقیقت و گرفتاری در مجاز
دلا تا کی در این چرخ1 مجازی | *** | کنی مانند طفلان خاکبازی |
تویی آن دستپرورْ مرغِ چالاک2 | *** | که بودت آشیان بیرون از این خاک |
آن انسانی که واقعاً باید به کجاها حرکت کند و ﴿نَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾3
است و باید حرکت کند و به عالم قدس برود، خود را در این چیزها گرفتار کند؛ ای وای! واقعاً خندهدار است! در این جنگل همهگونه افرادی پیدا میشوند!
چرا زآن آشیان بیگانه گشتی | *** | چو دونان، جغد این ویرانه گشتی |
بیفشان بال و پر زآمیزش خاک | *** | بپر تا کنگر ایوان افلاک |
همه دور شباروزی گرفته | *** | به مقصد راه فیروزی گرفته1 |
ما این حرفها را برای خودمان و برای این جمع میزنیم تا حواسمان جمع باشد، و الاّ کار از این حرفها گذشته است!
استدراج واقعاً یکی از بزرگترین خطرات، و یا میتوان گفت: بالاترین خطری است که سعادت انسان را تهدید میکند! خیلی از افراد وقتی میخواهند بیایند، در ابتدا دارای افکار دیگری هستند ولی بعداً کمکم [تغییر میکنند].
روشهای استعمار و رژیمهای ظالم در استفاده از علمای سوء برای توجیه قضایای باطل خود
دستگاه استعمار برای پیادهکردن فرهنگ خود، به افراد موجّه و وجیهالملّةای نیاز دارد که در جامعه بیایند و توجیه کنند؛ والاّ نمیتواند فرهنگ و اهدافش را پیاده کند.
یکوقت حکومت استعماری با توپ و تانک، ملّتی را به زیر سُخره و سیطرۀ خود قرار میدهد و نَفَسها را میبُرَد؛ این قضیّه تنها برای مدّتی ـ نه بهصورت دائمی ـ میتواند ادامه پیدا کند؛ امّا اگر از میان خود این افراد و با توجّه به روحیّات و عقائد و مبانی خود اینها، افراد موجّهی بیایند، دیگر تمام آن توپ و تانک و گلوله کنار میرود و با دست خودشان اضمحلال خویش را تثبیت میکنند و بقای خود را از بین میبرند.
روش استعمار اینگونه است و کارش را به ایننحو انجام میدهد؛ الآن مسائلِ سابق، دیگر گذشته است و آن نحوۀ هیمنه و سیطرۀ بر جهان فراموش شده است و روشهای جدید و نوینی برای به زیر یوق کشیدن ملل مستضعف و ملل محروم در پیش سیاستمداران خارجی مطرح است.
در رژیم گذشته، مردم از قضایا و حوادثی که دور و بر رژیم شاهنشاهی در جریان بود، اطّلاع داشتند و وضع أعلیٰحضرت و همۀ اطرافیانش برای آنها روشن بود، ولی آنها برای اینکه بتوانند مردم را در یک وضعیّت آرام و موقعیّت بیطرفانه و چهبسا خوشبینانه نگه دارند، در میان افراد و دار و دستۀ خود، افرادی وجیهالملّة را میگماشتند و با تشکیل مجالس و رجوع علمای بیدین به آنها، مسئلۀ سلطنت و نظام شاهنشاهی را برای مردم توجیه میکردند! امثال کاتوزیانها و افرادی که از نظر توجیه ملّی در موقعیّت مناسبی قرار داشتند، بالاترین خیانت را به اسلام و مسلمین انجام میدادند؛1 و بعضی از علما و آخوندهای بیدین طهران با رجوع به منازل اینها و دریوزگی به پیشگاه خادمان أعلیٰحضرت، بالاترین خیانت را به شعائر اسلامی و به مبانی تشیّع وارد میکردند! اینها همانهایی بودند که با توجیهات غیر وجیه و با توجیه حفظ نظام فعلی، به خواستها و امیال دنیایی خود، جامۀ شرعی میپوشاندند! «أمینُ الخائنِ خائنٌ!»
آیا اگر این افراد نبودند، نظر مردم نسبت به نظام شاهنشاهی همان نظر با وجود اینها بود؟! آیا مردم در آن زمان نمیگفتند: این نظام، نظامی است که چنین افراد موجّهی در میان آن، مشغول به خدمت خلق و برآوردن حاجات مردم هستند؟! چه کسی باعث این تفکّر مردم میشد؟ این موجّهینِ نظام باعث میشدند تا اینکه مردم نتوانند آن صلابت و حِدّت و دفاع متین را در برابر نقشههای استعمار، عملی کنند و این مسئله سبب میشد تا چشم و گوش مردم بسته باشد.
فریب دادن مردم با استفاده از افراد موجّه و ظاهرالصّلاح
یکی از اقوام ما نقل میکرد:
ارتشبد اویسی (همان جلاّدِ معروف که در هفدۀ شهریور, جریان آن روز جمعه را بهوجود آورد) من را برای مسئولیّت به یکی از استانها فرستاد. من گفتم: من را که میشناسی، من آدم نمازخوانی هستم، آدم روزهگیری
هستم، شراب نمیخورم و به آلات غیرشرعیّه کاری ندارم؛ تو که من را به آنجا میفرستی، من از خوردن شراب در باشگاهها و مجالس عمومی ممانعت بهعمل میآورم و مردم و سربازها و افسران را به مسجد میکشانم!
اویسی در جواب گفت: «ما تو را برای این کار میفرستیم تا این اعمال را انجام بدهی! ما عمداً تو را به آنجا میفرستیم!»
قضیّه این است؛ مسئله خیلی دقیق است! وقتیکه این شخص در آنجا با یکی از سرلشگرانی که رتبۀ بسیار بالاتری از او داشت، درگیر میشود، آن کسی که در دادگاه از وی حمایت میکند و نمیگذارد کار آن سرلشگرِ بهائی پیش برود، همین جناب آقای اویسی بود.
اینها افرادی بودند که آن نظام را برقرار میکردند؛ آمریکا و انگلیس برای اینکه حکومت خود را در ایران برقرار کنند، این مهرههای نمازخوان و روزهگیر و حج برو را روی کار میآوردند!
من در یکی از همین پروندههای انقلاب دیدم که میخواستند یک نفر را اعدام کنند، او در دادگاه گفته بود: «من حج رفتهام، من این کار خوب را انجام دادهام!» آن شخص میگوید: «چه میگویی که حج انجام دادهام؟! فلان سرلشگر هجدهبار به حج مشرّف شده است و نماز شبش ترک نمیشده است، درحالتیکه یکی از عوامل کشتار مردم همینجناب بوده است!» آنها این افراد را داشتند!
لذا با توجّه به این نکته میتوانیم به این مسئله برسیم که گناه و وزر و وبالی که متوجّه این افراد است، از وبال و ذنب آن افرادی که مستقیماً در جریان هستند به مراتب بیشتر است! گناه توجیهکننده، خیلی بیشتر از گناه آن کسی است که دخالت مستقیم دارد! موجِّهین آن کسانی هستند که توجیه میکنند! و برای این مسئله از میان علما و آخوندها افرادی پیدا میشوند که این مسائل و روایاتی را که مثلاً از پیامبر اکرم در مورد ازدیاد نسل وارد شده است، با عباراتی از قبیل اینکه: «این روایات مربوط به این زمان نبوده است» یا «منظورِ پیغمبر این نبوده است»، توجیه میکنند.
حکایتی در باب مکر ظالمان با سوء استفاده از علمای دنیا طلب
حضرت علاّمه آیة الله والد ـ دام ظلّه ـ نقل میکردند:
مرحوم آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند: «موقعی که ما در نجف بودیم، یک همبحث داشتیم که بسیار مرد خوشفهم و سریعالإنتقالی بود. دوران تحصیل را تمام کرد و به درجۀ اجتهاد و اخذ مدارک رسید، و بعد به شاهرود که منزلشان در آنجا بود، برگشت. از وقتیکه وارد آنجا شد، دیگر حاکم علیالإطلاق دینی شهر بود و من کموبیش از حالات و روحیّات او مطّلع میشدم که مرجع مبسوط الید و حاکم مقتدر شرعی شاهرود و آن منطقه شده است.
مدّتها از این زمان و از این جریان گذشت. یک روز گرم تابستانی بود و من در بالاخانۀ منزل نشسته بودم که یکمرتبه دیدم در میزنند و یکی از فرزندانم آمد و گفت: ” یک شخص ریشتراش کراواتی با کلاه شاپویی و یک عصا آمده است و میپرسد: اینجا منزل حاج سیّد جمال گلپایگانی است؟ گفتم: بله. گفت: با ایشان کار دارم و میخواهم ایشان را زیارت کنم!“ گفتم: بگویید: بالا بیاید!
در این هنگام مردی وارد اطاق شد که ظلمت همۀ فضا را اشغال کرد؛ به او گفتم: شما کیستید؟ گفت: ”آیا مرا نمیشناسید؟!“ گفتم: نهخیر! گفت: ”من فلانی، همبحثی شما هستم!“ تا من این حرف را شنیدم گفتم: قَبَّحَ اللهُ وَجهَک!1 این چه قیافه و سیمایی است که برای خود ساختهای؟! آمد نشست و مشغول صحبت شد. از او پرسیدم: چرا اینطوری شدهای؟ گفت: ”آن موقعی که ما به شاهرود رفتیم و مشغول رتق و فتق امور شدیم، حاکم هر حکمی که میخواست برخلاف اسلام بکند، ممانعت میکردیم و نمیگذاشتیم. از این قضیّه گذشت، کمکم دیدیم آن افرادی که در اطراف ما بودند کم شدند؛ اینها مشغول شدند و آن اطرافیان را یکییکی گرفتند! مدّتی از این قضیّه گذشت، روزی حاکمْ ما را به منزلش دعوت کرد؛ رفتیم و دیدیم سفرهای خیلی مفصّل و عجیب به افتخار جناب حجّة الإسلام
فخرالأعلام آیة الله شیخ فلان کذایی، انداختهاند.“»
آیة الله بود؛ شوخی نیست! همبحث آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی بود و طلبۀ عادی نبود! جریانش مفصّل است، من خیلی بهطور خلاصه نقل میکنم تا بفهمیم و متوجّه باشیم که این مطالبی را که به ما میگویند، شوخی نیست؛ اینها قضایایی واقعی است تا موقعیّت خودمان را باز بیابیم!
«میگفت: ”سفره انداختند؛ وقتیکه سفره را برچیدند، خادمان و ندیمان آمدند، دیدم آهسته باهم صحبت میکنند و اشاره میکنند که آیا بیاوریم یا نیاوریم چون آقا تشریف دارند؟! گفتم: قضیّه چیست؟ بیاوریم یا نیاوریم چیست؟! و اینکه آقا تشریف دارند خوب نیست و بد است، یعنی چه؟! یکی گفت: آقا اینها میخواهند چند گیلاس (لیوان) [شراب میل کنند! عادت دارند بعد از غذا حتماً شراب بنوشند! ما از شنیدن این حرف برآشفتیم و با ناراحتی و غضب مجلس را ترک کردیم!]
مدّتی گذشت، تا اینکه یک پیشکش شاهانه، سزاوار حضرت آیة الله، از طرف دربار برای ما آمد. دیدم نمیشود از آن گذشت؛ بالأخره قبول کردیم و گفتیم: بد نیست که گاهی انسان برای التیام و تألیف قلوب و برای مؤالفه و مؤانسه، اینها را انجام بدهد!
دو هفتۀ بعد دوباره ما را دعوت کردند، همان مجلس و همان سفره و همان اوضاع؛ و وقتیکه سفره برچیده شد، دوباره دیدیم اشاره و کنایه شروع شد، مثل مرتبۀ قبل. یکی گفت: آقا حالا اگر شما احتیاط میکنید، سرتان را پایین بیندازید و غمض عین بفرمایید!“
میگفت: ”ما هم سرمان را پایین انداختیم!“»
حالا ما چه میدانیم در اطراف ما چه میگذرد؟! قاعدۀ برائت را هم که در اینجا بهخوبی میتوان اجرا کرد، و «ضَع أمرَ أخیکَ علیٰ أحسَنهِ»1 هم در اینجا وارد
شده است، و به کار مردم هم نباید کاری داشته باشیم و هر کسی باید به کار خود باشد و تجسّس در کار مردم هم صحیح نیست! این نکاتی که در لابهلای سخنانم عرض میکنم برای این است که بدانید چطور میآیند و از این فرمولها استفاده میکنند: صحیح نیست آدم تجسّس بکند!
«”سرمان را پایین انداختیم و بعد شراب آوردند و خوردند و جریان تمام شد و مجلس به پایان رسید.“
خلاصه، در همان مجلس یا در مجلس بعد، خود جناب آیة الله العظمیٰ هم جام شراب را سر کشید!!
ایشان میگفت: ”وقتیکه من لیوان شراب را خوردم، احساس کردم تمام دین من یکمرتبه رفت و قضیّه دیگر تمام شد! وقتی که دیدم اینطور است عمامه را برداشتم، لباس پیغمبر را کنار گذاشتم و ریش را تراشیدم و الآن به این صورتی که میبینید درآمدهام.“»1
و بهعبارت دیگر: قبلاً از أعوانالظّلمه بودم و الآن از أعیانالظّلمه شدهام! البتّه این جمله، عبارت من است نه عبارت ایشان؛ ما باید در نقل کلام امانت را رعایت کنیم! میگوید: قبلاً از أعوان بودم و الآن همدست و از أعیان ایشان شدهام.
اینها عبرت است! شیطان به این زودی دست از آدم برنمیدارد! دیگر بقیّۀ مسائل بماند، فقط این حکایت را به این خاطر نقل کردم که مدّتها از این جریان گذشته است؛ و الاّ مسائل دیگری نیز هست و شاید از این بدتر هم باشد.
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز | *** | ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست1 |
تأثیر ظاهر شرعی و چهرۀ وجیه علمای سوء در شهید نمودن امام حسین علیه السّلام
یزید برای کشتن امام حسین علیه السّلام نمیتواند به قدّارهبند و ریشتراش اعتماد کند، چون میخواهد همین مردمی را که به مساجد میروند، به جنگ امام حسین بفرستد؛ لذا باید از یک طرف، یک امام جماعت وجیه و موجّهی همچون عمر سعد را بفرستد و از طرف دیگر هم یکی مانند شریح قاضی بیاورد، و وقتی این دو با همدیگر ضمیمه میشوند، دیگر کار تمام است و دیگر امام حسین نمیتواند در مقابل اینها حرفی بزند!
آیا خیال میکنید که عمر سعد یک آدم معمولی بود؟! نهخیر، عالمِ کوفه بود، پسر سعدِ وقّاص بود، امام جماعت بود، مردم به او مراجعه میکردند و مسائل شرعیشان را از او میپرسیدند! کسی بود که ابنزیاد از تمام اهالی کوفه فقط انگشت روی او گذاشته بود؛ یعنی فردی بود که میتوانست در مقابل امام حسین بایستد و موقعیّت ظاهری و شکل و شمایلش او را در مقابل امام حسین قرار میداد. لذا آمد و پیش هم بُرد!
حضرت چند بار با او صحبت کردند، ولی هرچه با او صحبت کردند که:
اگر دنیا میخواهی من به تو دنیا میدهم؛ آن باغی که در مدینه دارم برای تو! اگر آخرت میخواهی [من تو را در روز قیامت شفاعت میکنم]!
نمیتواند قبول کند؛2 ﴿ٱسۡتَحۡوَذَ عَلَيۡهِمُ ٱلشَّيۡطَٰنُ فَأَنسَىٰهُمۡ ذِكۡرَ ٱللَهِ﴾.3
واقعاً باید به خدا پناه ببریم که وضع و موقعیّتمان به چنین وضعی در نیاید! کسی
با آنهمه مسئله و موقعیّت، حاضر شود پسر پیغمبر را بکشد! حالا یکوقت بهخاطر مسائلش و اینکه قضیّه را نگه دارد، حضرت را میگیرد و در زندان میاندازد و یا تبعید میکند؛ امّا پناه به خدا، یکوقت اقدام به کشتن حضرت میکند، آنهم با یکچنین وضع و موقعیّتی که خودش در ابتدا دستور تیراندازی میدهد و میگوید: «ای مردم، شاهد باشید که من اوّلین کسی بودم که به خیام حسین بن علی تیر پرتاب کردم!»1
إخبار رسول خدا از شهادت امام حسین علیه السّلام
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
یک روز پیغمبر اکرم به منزل ما تشریف آوردند. فاطمۀ زهرا سلام الله علیها یک ظرف حریره برای آن حضرت درست کرد، اُمّأیمن هم یک ظرف شیر و یک ظرف خرما به رسم هدیه خدمت پیغمبر قرار داد. حضرت مشغول خوردن شدند و ما هم مشغول خوردن شدیم. حال ابتهاج عجیبی برای آن حضرت پیدا شد؛ آب طلبیدند و وضو گرفتند، بعد دستها را به دعا برداشتند و رو به قبله شروع به دعا کردند. همینکه مشغول دعا بودند یکمرتبه دیدیم که چهرۀ آن حضرت متغیّر شد، حضرت سر را به روی زمین گذاشتند و مانند باران مشغول گریه شدند! وقتیکه سر برداشتند هیبت آن حضرت اجازه نمیداد که ما سؤال کنیم. حسین، که در سنّ خردسالی بود، آمد و خود را در دامان پیغمبر انداخت و گفت: «ای پدر، چه چیزی باعث گریۀ شما شد؟!»
حضرت فرمودند: «حالت بهجتی به من دست داد که در تمام عمرم چنین حالتی را به یاد ندارم! مشغول دعا شدم، در اینموقع جبرئیل آمد و گفت: ”ای رسول خدا، وقایع آینده را ببین که این مردم بر سر فرزندان تو چه میآورند!“ دیدم تمام شما اینطرف و آنطرف همه به روی زمین افتادهاید و در اطراف و اکناف پراکنده شدهاید؛ تو را دیدم که در کربلا با جمیع اهلبیتت بر زمین افتادهای، و دیگر نتوانستم طاقت بیاورم!»
اجر و منزلت زائران حضرت أباعبدالله الحسین علیه السّلام
سیّدالشّهدا علیه السّلام عرض میکند: «یا رسولالله، وقتیکه این مردم ما
را میکُشند، چه کسانی ما را زیارت میکنند؟»
حضرت میفرمایند: «یأتونَ مِن أمّتی قومٌ یَزورونَکُم و یُریدونَ بذلک بِرّی و صِلَتی؛ عدّهای از امّت من هستند که به زیارت شما میآیند و میخواهند بهواسطۀ زیارت شما، به من تقرّب پیدا کنند.»
بعد، حضرت در اینجا میفرماید:
«آنها میآیند شما را زیارت میکنند، من هم این زیارت را پس میدهم؛ من نیز در روز قیامت به زیارت آنها آمده و دست آنها را میگیرم و از آن مهلکه بیرون میبرم و وارد بهشت میکنم!»1
حضرت میفرماید: هر دیدی یک بازدیدی دارد؛ آنها به دیدن شما میآیند و من هم در روز قیامت به بازدید آنها میروم، بازدید من آنموقع و آنجا است! همان وقتی که ﴿يَوۡمَ يَفِرُّ ٱلۡمَرۡءُ مِنۡ أَخِيهِ﴾،2 ﴿يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا أَرْضَعَت﴾؛3 «در وقتیکه مادر از شدّت احوال قیامت، فرزند شیرخوار خود را رها میکند!» آنموقع به بازدید آنها میآیم و آنها را نجات میدهم!
ابیاتی در رثای امام حسین علیه السّلام
١. و لن أنسَ سِبطَ المُصطَفیٰ و هو ظامِئُ | *** | یُذادُ عن الماءِ المُباحِ و یُحرَمُ |
٢. و قد صُرِعَت أنصارُه و هو مُفرَدُ | *** | یُنادی: ألا مِن راحمٍ یَتَرحَّمُ؟ |
٣. یَموتُ عِطاشًا آلُ بیتِ محمّدٍ | *** | و یَشـرَبُ هذا الماءَ تُرکٌ و دیلَمُ |
٤. ألَسنا أولی القُربَی الّذی أوجَبَت لنا | *** | مَودَّتَنا آیُ الکتابِ المُحکَمُ؟4 |
«آیا ما همان افرادی نیستیم که خداوند متعال در قرآن کریم، مودّت ما را فرض و واجب کرده است؟!»
تکلّم پیرمرد شامی با حضرت سجّاد علیه السّلام در کوچههای شام
اُسرا را در کوچههای شام بهسمت دارالخلافة حرکت میدهند؛ امام سجّاد میفرمایند:
پیرمردی آمد و هنگامی که ما را دید گفت: «الحمدُ لِلّهِ الّذی قَتَلکُم و أراحَ أمیرالمؤمنین یزیدَ منکُم؛ حمد خدایی که شما را کشت و بلاد و شهرها را از شما نجات داد و یزید را از شما راحت کرد!»
حضرت خطاب به او میفرمایند:
یا شیخ، هل قرأتَ القرآنَ؟! «[ای پیرمرد]، آیا قرآن خواندهای؟»
عرض میکند: «بلی!»
آیا این آیه را خواندهای: ﴿قُل لَّآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ أَجۡرًا إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ فِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾؟1
ـ: «بلی، خواندهام!»
آیا این آیه را خواندهای: ﴿وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّمَا غَنِمۡتُم مِّن شَيۡءٖ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُۥ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾؟2
ـ: «بلی، خواندهام!»
آیا در قرآن خواندهای: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا﴾؟1
ـ: «بلی؛ امّا این آیات چه مناسبت و ارتباطی با شما دارد؟!»
ای شیخ، به خدا قسم ما همان اهلبیتی هستیم که این آیات دربارۀ آنها آمده است!
میگویند:
آن پیرمرد در اینموقع عمامۀ خود را به زمین میزند و دستها را بهسوی آسمان بلند میکند و میگوید: «اللهمّ إنّی أتوبُ إلیکَ؛ اللهمّ إنّی أبرَءُ إلیکَ من عدوِّ آل محمّد و من قَتَلَةِ أهلِ بیتِ محمّدٍ صلّی الله علیه و آله.»2
و سیَعلمُ الّذین ظَلموا آلَ محمّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلبونَ!
مجلس بیست و یکم : ضربۀ جبرانناپذیر علمای سوء نسبت به دین
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربّ العالَمینَ و صلّی الله علیٰ سیّدِنا و نبیِّنا
وحَبیبِ قُلوبنا وطَبیبِ نُفوسنا أبیالقاسمِ المصطفیٰ مُحمّدٍ
و علیٰ أهلِ بَیتهِ الطّیّبینَ الطّاهرینِ المعصومین المکرمین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعینَ
خطر علمای خود فروخته و منحرف برای اسلام
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابِه:
﴿وَإِذَا رَأَيۡتَ ٱلَّذِينَ يَخُوضُونَ فِيٓ ءَايَٰتِنَا فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ حَتَّىٰ يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيۡرِهِۦ وَإِمَّا يُنسِيَنَّكَ ٱلشَّيۡطَٰنُ فَلَا تَقۡعُدۡ بَعۡدَ ٱلذِّكۡرَىٰ مَعَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾.1
عرض شد که مخالفین و معاندین اسلام برای سلطه و سیطره بر ملّتها، مخصوصاً مسلمین و بالأخص شیعه، از راههای بسیار ظریف و دقیق و از یک حرکت فرهنگی استفاده میکنند. البتّه این، رسم و دَیدن صدها سالۀ نفوذ دشمنان به تودۀ مسلمان و شیعه بوده است.
در طول سالیان دراز همواره اسلام با این مصیبت بزرگ روبهرو بوده است که علمایی خود فروخته در خدمت طوامع دشمنان بودهاند، و متأسّفانه بسیاری از
اینها نا خود آگاه در دام هوسها و مطامع دشمنان دین قرار گرفته بودند. اگر ما تجربۀ تاریخ را یکی از ملاکات برای بینش و عمل خود قرار دهیم، به این نکته میرسیم که غیر از کسی که به مقام ولایت متّصل باشد و مستقیماً از عالم غیب مدد بگیرد و إشراف بر حوادث و مسائل عالم کون داشته باشد، هیچکس نمیتواند با این زیرکان و این معاندین در بیفتد.
علّت نفوذ استعمار در بین علما در جریان مشروطه
جریان مشروطه برای امثال ما درس عبرتی است تا به این نکته پی ببریم که در جایی که بزرگان و علمایی همچون مرحوم آخوند خراسانی و مرحوم نائینیها و شیخ فضلالله نوریها نتوانستند مرام خود را پیاده کنند و ناخواسته آلت دست استعمار واقع شدند، بهطوریکه کلاهی که آنها بر سر اینها گذاشتند پس از سالیان ممتد مشخّص شد!1 این مسئله ما را به اینجا میرساند که دشمن زرنگتر و زیرکتر از آن است که امثال آخوند و غیر آخوند بتوانند این مطلب را بفهمند! دشمنان وقتی بر اریکۀ قدرت مسلّط شدند، مرحوم آخوند را مسموم کردند و از بین بردند، شیخ فضلالله نوری را به دار زدند، و مرحوم نائینی را شش سال با آن وضعیّت در منزل نگه داشتند که دیگر هیچ آبرویی برایش نمانده بود و احدی به سراغ او نمیرفت!
تمام اینها به این خاطر بود که این آقایان و علما، فهم دینی و بصیرت به واقع نداشتند؛ یعنی فرمول را خوب یاد گرفته بودند، ولی ادراک مسائل و ادراک حقایق چیز دیگری است که با این مسائل نمیتوان به آنها رسید!2
فقط چند نفری از این قضیّه اطّلاع پیدا کردند و خود را از این جریان کنار کشیدند؛ همچون مرحوم صابونی، سیّد مرتضی کشمیری، شیخ مرتضی طالقانی و مرحوم حاج میرزا حبیبالله خراسانی که از مشهد بیرون آمد و به اطراف مشهد
رفت تا این غائله بخوابد، و در بعضی از اوقات که ایشان به زیارت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السّلام مشرّف میشد، چه اهانتهایی به ایشان میکردند!
بالأخره آنها مسلّط شدند و ریشۀ اسلام را در آوردند و اسمی از اسلام باقی نگذاشتند؛ و این شد جریان مشروطه!
فعّالیت دائمی استعمار در بین شیعیان و ملّتهای اسلامی
در همین جریان اخیر در زمان شاه سابق، همان مسائل مطرح شد؛ منتها چون مردم در مقابل دستگاه حکومت مقاومت میکردند و مسائل آنها را به دید شکّ و بلکه یقینِ بهخلاف تلقّی میکردند، آنها نتوانستند پیش بروند. بعضی از شعارهایی که الآن در حکومت اسلامی ایران مشاهده میکنیم، بعینه همانند شعارهای زمان سابق بود؛ تبلیغاتی که در این دوره و در کشور ما علیه بقای نسل شیعه و در خدمت امپریالیسم در حال إعمال است، درست همان چیزی بود که سابقاً میدیدیم! ولی چرا اینبار موفّق شدند؟ چون اینبار که برای از بین بردن نسل شیعه به میدان آمدند، بهوسیلۀ اسلام و با روایات اسلامی و با متون اسلامی به جنگ شیعه آمدند! در این راستا، علمایی برای توجیه أعمال آنها به هر توجیه و تأویلی مبادرت کردند. امروز آن روایاتی که در آن زمان علیه دستگاه حکومت مورد استفاده واقع میشد دیگر سند ندارد، و آن ادلّهای که در آن زمان حجّیت داشت، دیگر در این زمان حجّیت ندارد!
خطر عظیم علمای سوء بهخاطر توجیه و تأویل مسائل بنابر مصالح دنیوی
یکی از علمای معروف قزوین، شیخ محمّدتقی برغانی بود که فتوای ایشان حرمت نماز جمعه بود. در زمان ایشان، یکی از علمای معروف دیگر، اقامۀ نماز جمعه میکرد. مرحوم برغانی دائماً در مجالس و محافل علیه این عالم سخنرانی و صحبت میکرد، و چون شخص مِنطیقی بود، افراد را تحت تأثیر قرار میداد. حالا آن عالم بیچاره نیز بر طبق نظر و فتوای خودش نماز جمعه را میخواند. آن امام جمعه یک هفته از قزوین مسافرت میکند و اتّفاقاً زمان غیبت ایشان، مصادف با روز جمعه میشود، و همین آقایی که تابهحال فتوای به حرمت میداد، میرود و بهجای ایشان میایستد و نماز جمعه را اقامه میکند. وقتیکه او برمیگردد، میگوید: «تعجّب میکنم که با یک مسافرت من، یکدفعه چطور یک حکم الهی از حرمت به وجوب
تبدیل میشود!» و بعد دیگر ایشان نماز جمعه را در قزوین اقامه کرد تا اینکه از دنیا رفت.1 این علما اینطوری هستند!
خودم از یکی از کسانی که برای از بین بردن حجّیت این روایات و اخبار واصله از پیغمبر اکرم و ائمّه علیهم السّلام دربارۀ ازدیاد نسل، گوی سبقت را از همگان ربوده است و بیش از دیگران تلاش و کوشش کرده است، شنیدم که در توجیه یک مسئلۀ حکومتی، یک ساعت سخنرانی کرد؛ یکی دو هفتهای از آن مسئله نگذشته بود که سیاست حکومت برای اجرای همان مسئلۀ قبلی که ایشان در ردّ آن صحبت کرده بود، برآمد! باز خودم شنیدم که درست نیم ساعت برای اجرای این نقشه سخنرانی کرد و همه هم میشنیدند.
در اینصورت، دیگر انسان به موقعیّت و وضعیّت خود پی میبرد که با چه جوّی روبهرو است و با چه افرادی سر و کار دارد؛ افرادی که طبق نظرهای خود، دین را ملعبه و آلت هویٰ و هوسهای خود درآوردهاند.
امام صادق علیه السّلام در روایت معروف و مفصّلی که دربارۀ ذمّ یهود است، میفرمایند:
هُم أضَرُّ علیٰ ضُعَفاءِ شیعَتِنا مِن جَیشِ یَزیدَ علَی الحسینِ بنِ عَلیٍّ علیه السّلام؛2 «این علما برای از بین بردن کیان اسلامی، از لشکر عمر سعد و لشکر یزیدی که امام حسین را از بین بردند، خطرناکترند!»
نقد مسئلۀ «تحدید نسل»
تمام منابع اسلامی را گشتند و تنها به همین یک مسئله چسبیدند که «قِلّةُ العیالِ أحَدُ الیَسارَینِ!»3 و گفتند: یکوقت شما در یُسر و رفاه هستید و اگر اولاد زیادی هم داشته باشید، به جایی برنمیخورد؛ ولی اگر از نظر معیشت، رزق محدودی دارید، در
اینصورت اگر کمیِ عیال داشته باشید، همچون صورت اوّل در گشایش و رفاه هستید، ولی اگر قرار بر این شد که عیالات خود را زیاد کنید، این موجب مشکلاتی میشود!1
تحریف روایات نهج البلاغة پیرامون زنان
عجبا! چطور این آقایان در مورد مسائل و خُطبی که امیرالمؤمنین علیه السّلام راجع به زنان دارد، سند نهج البلاغه را انکار میکنند؟! مثلاً وصیّت امیرالمؤمنین به امام حسن علیهما السّلام در حاضرَین را بهجهت اینکه در آن دارد: «با زنان مشورت نکن؛ چون رأی آنها نارسا است و عزم آنها سست است!»2 و یا کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام بعد از جنگ جمل را که میفرمایند: «و أمّا عائشةُ فقد أدرکَها ضَعفُ رأیِ النّساءِ»3 و میفرمایند: «إنّ النّساءَ نَواقِصُ الإیمانِ و نَواقِصُ الحُظوظِ و نَواقِصُ العُقولِ»4 انکار میکنند و میگویند: اینها سند ندارد! این موجَّهینِ از خدا بیخبر، کتاب چاپ میکنند و روایات امیرالمؤمنین علیه السّلام را از حجّیت میاندازند و در اینگونه موارد برای نهج البلاغه سندی باقی نمیگذارند! درحالتیکه اگر درست معنا کنیم، هر شخصی که کمترین وجدانی داشته باشد اینها را قبول میکند. من اکنون در مقام این نیستم که این روایات را معنا کنم، ولی أُشهِدُ بالله که اگر این روایات امیرالمؤمنین را آنطوری که منظور آن حضرت است بیان کنم و معنا نمایم، خواهید دید که نهتنها حضرت نمیخواهد هیچ منقصتی برای زن بهحساب بیاورد، بلکه موقعیّت و خصوصیّات ظاهری و باطنی آنها مورد نظر آن حضرت است، و بههیچوجه هیچ جنبۀ کمی و نقصانی در کلام آن حضرت مشاهده نمیشود.5 ولی صحبت در این است که آنهایی
که به این مسائل نرسیدهاند و برای توجیه شخصیّت خود و ارضای شهوات مادّی خود، حاضرند دست به هر تأویل و توجیهی بزنند، آنها کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام را بر طبق آراء خودشان برمیگردانند. اگر قرار بر این باشد که نهج البلاغه سند نداشته باشد، در حِکَم نهج البلاغه أولیٰ است؛ زیرا جعل این أمثال و این حِکَم اخلاقی بسیار آسانتر است از جعل آن خطبی که کسی شک ندارد که غیر از کلام مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام، کلامی میتواند اینها را ادا کند!
اتقان سندی و محتوایی نهج البلاغه
مرحوم علاّمۀ طباطبائی نسبت به افرادی که در خطب نهج البلاغه تردید کردهاند، بیان جالبی دارند.1 البتّه میدانید که هر گروهی برای از بین بردن سند نهج البلاغه در یک رشتۀ خاصّی وارد هستند! نهج البلاغه کتابی است حاوی معارف مبدأ و معاد و مسائل اجتماعی، و مالامال از توحید و عدل و رسالت پیامبران و احکام دینی و اعتقادیّات و اخلاقیّات است؛ لذا افراد متفاوت با نظرات متفاوت، نسبت به نهج البلاغه نظرات گوناگونی دارند.
یک دسته از افراد وقتی به خطب توحیدیّۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام میرسند، چون از مسائل توحیدی بهرهای ندارند و نمیتوانند مسائل فلسفی و عرفانیِ بسیار دقیق و ظریفی را که امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه مطرح میکنند، ادراک کنند و با مرام و مکتب ضدّ عرفانیِ خود در تنافی میبینند، شروع به دست بردن میکنند و میگویند: نهج البلاغه سند ندارد! بعضی از همین مشهدیها این مطالب را میگویند! خودم از یکی از این افراد که فردی بسیار موجّه و درسِ خارجگو است و شاید بتوان گفت که در مشهد عدیمالنّظیر است، شنیدم که صریحاً میگفت: «نهج البلاغه سند ندارد و نباید به آن اعتنا کرد!» مظلومیّت امیرالمؤمنین در اینجا است! اگر کلام امیرالمؤمنین را متوجّه نمیشوی، به امیرالمؤمنین چه مربوط است! امیرالمؤمنین که این حرفها را برای تو نگفته است؛ حضرت برای کسی گفته است
که فهم دارد! آخر برای اینکه شما چیزی را نمیفهمی، چون حتّی یک ماه هم درس فلسفه نخواندهای، چرا یک خطبۀ عجیب و دقیق و عالی امیرالمؤمنین را از سندیّت ساقط میکنی؟! آنهم خطبۀ امام؛ مگر امام علیه السّلام با بقیّه افراد یکسان است و مثل همین افراد عادی است؟!
راحت میگویند: نهج البلاغه سند ندارد! تو یک نفر را در این دنیا پیدا کن که بتواند یکچنین خطبهای بگوید، من از او تقلید میکنم! وانگهی نهج البلاغه سند ندارد، این توحید صدوق را بردارید و نگاه کنید: تمام ائمۀ بعد از امیرالمؤمنین، همه از فرمایشات آن حضرت و از همین خطب نهج البلاغه و مسائل توحیدی و مسائل مبدأ و معاد آن اقتباس کردهاند، و اینها بهصورت صحیح و مسند است؛ این را چه میگویید؟!
خب این یک قسمت از نهج البلاغه که کنار رفت؛ بسیار خب! اینهایی هم که راجع به مسائل اجتماعی و قضایایی صحبت کردند که امیرالمؤمنین در مورد شاکلۀ زن و مرد گفته است، یک قسمت دیگر از نهج البلاغه را قطع کردند و کنار گذاشتند و گفتند: نهج البلاغه سند ندارد! بسیار خب، این هم یک قسمت! بنده هم فردا بهخاطر مسائل دیگری که با مصالح من منافات دارد، خطبۀ شقشقیّه یا خطبۀ قاصعه را کنار میگذارم، این خطبه و آن خطبه را کنار میگذارم و همۀ نهج البلاغه را تکّهتکّه میکنم! میگویم: بله، بعضی از مسائل آن اشکال ندارد!
نامۀ امیرالمؤمنین به مالک اشتر که تنها سندش فقط همین نهج البلاغه است ـ که قویترین و با حجّتترین و با سندترین خبر در تاریخ اسلام ما است ـ حجّیت دارد؛ امّا آنجایی که امیرالمؤمنین راجع به زنها صحبت میکنند، حجّیت ندارد؟! این همان ﴿نُؤۡمِنُ بِبَعۡضٖ وَنَكۡفُرُ بِبَعۡضٖ﴾1 است!
در عبارات یکی از بزرگان میخواندم که وقتی ایشان خواستند این مسائل را
تفسیر و توجیهی کنند، مطالبی فرمودند؛ ولی در آخر، انصاف را رعایت کردند و فرمودند:
اگر راستش را بخواهید، این توجیهی که خودم برایتان کردم، من را قانع نمیکند!1
خدا ایشان را رحمت کند که فرمود: «این توجیه من را قانع نکرد!» امّا ایشان کلامی در آخر مطلب میفرماید که آن کلام، تمام این صحبتها را از بین میبرد؛ ایشان میفرماید: «حالا صحبت کردن در مسائلی که معلوم نیست سندی داشته باشد، خیلی مهم نیست!»2 عجب! چطور شد که فقط در این مسائل سند ندارد! پس این سیری در نهج البلاغه را که نوشتهاید، چه میشود؟! آقاجان، یا رومی رومی یا زنگی زنگی! اگر من یک کلام را نمیفهمم، راحت میگویم: آقا من نفهمیدم؛ امیرالمؤمنین فرموده است، ولیکن بنده این مطلب را نفهمیدم! خب، بسیار خوب! خدا خیرت بدهد! البته اینکه ایشان این حرف را زد، بهتر است از آن افرادی که یک کتاب قطور، با توجیهاتی که تَضحَکُ بهِ الثَّکلیٰ3 است نوشتهاند و بعد گفتهاند: «معلوم نیست قضیّۀ اینها چیست؟ ما علمشان را به آنها واگذار میکنیم!» یعنی چه؟! یعنی همۀ این حرفها دروغ است؟!
این خائنین به خدا و خلق باید در روز قیامت جواب بدهند! باید نسبت به این نهج البلاغه و امیرالمؤمنین علیه السّلام جواب بدهند! در روز قیامت امیرالمؤمنین جلو اینها را میگیرد و میگوید: مگر شما وجدان نداشتید و خدا در شما علم قرار نداده بود، پس چرا کلام صریح من را اینطور از بین بردید؟! خب بلد نیستید، بگویید: آقا ما نمیدانیم! چرا میپیچانید؟! علمش را به آن کسی وا بگذارید که درست معنا کند! چرا میگویید: سند ندارد؟! چرا میگویید: ما اینها را نمیفهمیم، اینها مربوط به
خودشان است؟! یعنی چه؟ یعنی اینها به درد ما نمیخورد! اینها همین افرادی هستند که آن مطامع را برای عوامّ مردم جا میاندازند!
نقد کلام برخی علمای ظاهربین در قیاس حضرت ابوالفضل و حضرت علیاکبر با سایرین
سال گذشته عرض کردم1 که مرحوم محدّث نوری کتابی به نام نفس الرّحمن فی فضائل سلمان نوشته است و در این کتاب، خود را در مقام ملاکگیری و قضاوت دستگاه آفرینش قرار داده است و انگار از آن عالم بالا بر تمام این خلایق مسلّط است، و میگوید: «بعد از ائمّه علیهم السّلام، هیچکس به مقام و رتبۀ سلمان نمیرسد.»2
جناب محدّث نوری، شما که چند کتاب خواندهاید و هنوز در مرحلۀ اثبات ماندهاید، خیال میکنید مسئله تمام است؟! شما مگر به ثبوت قضیّه رسیدهاید؟! شما مگر از باطن حضرت ابوالفضل العبّاس خبر دارید که آمدهاید این مطالب نسنجیده را گفتید؟ شما مگر از آنچه که در دل علیٌّ الأکبر میگذرد، اطّلاع دارید که آمدید این حرفهای ناصواب را بیان کردید؟! بعد متوجّه شدیم: عجب، امثال ایشان فعلاً هم وجود دارند! همین آقایی که این کتاب را نوشته است، گفته است: «بعد از معصومین، هیچ کسی مانند فلانی نیامده است!»
اینها میآیند در دستگاه امام حسین تصرّف میکنند! آخر چه کسی به شما اجازه داده است که راجع به حضرت ابوالفضل و حضرت علیاکبر و... قضاوت کنید؟! در روز قیامت باید جواب بدهید!
حضرت سیّدالشّهدا راجع به حضرت ابوالفضل میفرماید: «الآنَ إنکَسَرَ ظَهری؛3 ای برادر، الآن کمرم شکست!» یعنی اتّکای حضرت سیّدالشّهدا در عاشورا به حضرت ابوالفضل بود!
امام سجّاد علیه السّلام میفرماید:
إنّ لِعمِّیَ العبّاسِ عندَ اللهِ منزلةٌ یَغبِطهُ بها جمیعُ الشّهداءِ من الأوّلینَ و الآخِرینَ؛1 «تمام شهدای اوّلین و آخرین، به منزلت و مقام عموی من غبطه میخورند!»
آنوقت میگویند: «بعد از امام معصوم، کسی مانند فلان کس و فلان کس نیامده است!» اینان افرادی هستند که علم خدا دادی را در راه کوبیدن اسلام و از بین بردن اسلام و شکستن کمر پیغمبر و امیرالمؤمنین مصرف میکنند! به سیمای موجّه آنها نگاه نکنید؛ در زیر هر موی آنها شیطانی خفته است! برای هر راهی از راههای اسلام هزار مانع قرار میدهند! این امر از عهدۀ اینها برمیآید.
معنای صحیح روایت «قلّةُ العیالِ أحدُ الیَسارَینِ»
اگر قرار باشد که نهج البلاغه سند نداشته باشد، حِکَم نهج البلاغه باید به طریق اولیٰ سند نداشته باشد! یکی از حکمتهای امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه این است که میفرماید: «قلّةُ العیالِ أحَدُ الیَسارَین.»2 این حکمت صحیح است و بنده هم آن را بهعنوان ملاک یک فتوا قبول دارم. من در بسیاری از موارد اگر شک داشته باشم، تا یقین نکنم، نظر نمیدهم؛ ولی همینها برای مسائل دنیوی خود، همین نهج البلاغه را که میگویند سند ندارد، ملاک برای فتوا قرار میدهند! درحالتیکه حضرت اصلاً نمیخواهد این معنا را برساند:
اوّلاً: اگر قرار بر آن باشد که: «قلّةُ العیالِ، أحَدُ الیَسارَین؛ یکی از دو خوشکامیها و رفاهها و خوشگذراندنیها، کمیِ عیال است.» خب ما اینهمه در نهج البلاغه داریم: «القَناعةُ مالٌ لا یُنفَدُ؛3 کسی که قناعت پیشه بگیرد، هیچوقت مالش تمام نمیشود.» یا داریم: «ما أعالَ مَن اقتَصَدَ؛4 کسی که قناعت پیشه بگیرد، هیچوقت نیازمند و گرفتار نمیشود.» خب این روایتها علیه آن است! چرا اینها را نمیگویند؟!
ثانیاً: عیال در اصطلاح به معنای فردی است که انسان نسبت به او تعهّدی دارد، اعمّ از زن و بچّه و شاگرد و امثال ذلک، یا افرادی که نانخور انسان هستند و انسان متکفّل امور آنها است؛ این را عیال میگویند، نه فقط بچّه.
ثالثاً: این کلام امیرالمؤمنین یک إخبار است، نه انشاء؛ و مسئلۀ درستی است! در واقع کسی که بچّههای کمی داشته باشد، از آن کسی که فرزندان زیادی داشته باشد راحتتر است. این مسئلۀ روشنی است! ولی آیا این راحتی مطلوب است یا مطلوب نیست؟
تمام احکام اسلامی براساس تحمّل مشاقّ و گرفتاری است. آیا خواب راحت شب تا به صبح، راحتتر است یا یک یا دو ساعت به اذان در سرمای زمستان بلند شدن و وضو گرفتن و نماز شب خواندن و تا اذان صبح بیدار بودن و به تهجّد و این امور پرداختن؟ کدام راحتتر است؟ آیا انسان در منزل بنشیند و به انواع تنعّمات متنعّم باشد، بهتر است یا اینکه برای دفاع از اسلام به جبهههای نبرد حرکت کند و با تیر و نیزه و بمب و امثال ذلک روبهرو شود؟ کدام راحتتر است؟ کدام را اسلام میگوید انجام بده؟ این را یا آن را؟ آیا انسان بهجای روزی سه وعدۀ غذایی، روزی سی وعده بخورد راحتتر است یا از هنگام اذان صبح تا هنگام غروب آفتاب معده و زبان و گوش خود و تمام شراشر وجودی و اعضای خود را در صوم و روزه نگه دارد؟ آیا انسان به مسافرتها و تفریحها و گردشگاهها برود، راحتتر است یا اینکه در گرمای پنجاه درجه و شصت درجۀ عربستان به زیارت بیتالله الحرام و انجام مناسک حج برود؟
تمام احکام اسلامی براساس تحمّل مشقّت است؛ اسلام میگوید: وقتیکه مستطیع میشوی، باید به حج بروی؛ گرم یا سرد است، فرقی نمیکند! وقتیکه کیان اسلام در خطر است، باید از اسلام دفاع کنی؛ کشته میشوی یا کشته نمیشوی، فرق نمیکند! وقتی ماه رمضان میرسد، باید روزه بگیری؛ چه تابستان باشد و چه زمستان باشد! راحتی، مطلوب نیست!
فرمایش امیرالمؤمنین در تبیین معنای تأسّی به پیامبر اکرم
رابعاً: امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه وقتیکه مسئلۀ تأسّی را مطرح میکنند، میفرمایند:
اگر میخواهی به موسیٰ اقتدا کن، اگر میخواهی به عیسیٰ اقتدا کن، اگر میخواهی به پیغمبر خودت اقتدا کن!
و بعد در جریان حضرت عیسی میفرماید:
متّکای حضرت عیسیٰ سنگهای روی زمین بود، فرش او گسترۀ زمین بود، لحاف او آسمان بود و غذای او گیاهان و سبزیهای بیابان بود!
سپس میفرماید:
و لم تَکُن له زوجةٌ تَفتِنَهُ، و لا مالٌ و لا وَلَدٌ یَحزُنُهُ؛1 «حضرت عیسیٰ نه زنی
...1
...1
...1
داشت که او را گول بزند و او را از مسیر حق بهکناری بیندازد، و نه بچّهای داشت که موجب ناراحتی و ملالش شود.»
معنای کلام امیرالمؤمنین این است که ما زن نگیریم؟! آیا معنای کلام امیرالمؤمنین که اوصاف حضرت عیسیٰ را برای ما بیان میکند، این است که ما زن نگیریم تا دچار فتنه نشویم و بچّه نیاوریم که دچار حزن و ملال و این امور نشویم؟! معنای کلام حضرت این است؟ پس چرا خود حضرت اینقدر زن میگرفت و چرا آنقدر بچّه داشت؟! چرا رهبانیّت در اسلام ممنوع است؟!1
این کلام در مقام إخبار است؛ یعنی حضرت مسئلهای بیان میکند، امّا نمیگوید تو هم مثل او باش! حضرت میخواهد راجع به مسائل و جریانات، الگویی برای ما مثال بزند؛ یعنی حضرت عیسیٰ از نظر توجّه به دنیا و علائق دنیا اینطور و این قِسم بود؛ این کجا دلالت دارد بر اینکه تو هم مثل حضرت عیسیٰ باش؟!
بنابراین، مسئله در اینجا بهخوبی روشن میشود که چطور برای پیاده کردن قضیّهای، جهات مختلفی دست به دست هم میدهند تا بتوانند یک مطلب را در یک جامعه پیاده کنند.
لزوم دفاع جدّیتر و قویتر از مبانی اسلام در عصر حاضر
در اینجا از این فرصت استفاده میکنم که مطلب مهمّی را عرض کنم:
در یک همچنین موقعیّتی که اسلام حقیقی و راستین، بیشتر از تمام موقعیّتها به مدافع نیاز دارد، و در این برهه که شرق و غرب برای از بین بردن اسلام دست اتّحاد به هم دادهاند، وظیفۀ آنهایی که احساس مسئولیّت میکنند ـ نه در حدّ تعبّد و اطاعت، بلکه بالاتر و در حدّ تعهّد ـ این است که خود را با بانیان حقیقی اسلام و پیشگامان طرح مسائل حقیقی تشیّع، همخط و در راستای یکدیگر بدانند، و هر کدام بهواسطۀ تلقّی آن حقیقتِ احکام و مبانی اسلامی برای پیاده کردن منویّات اسلام، خود را یک متعهّد و یک صاحب رسالت بدانند و بزرگان را در طرح مبانی اصیل
اسلامی تنها نگذارند؛ و این مسئله خیلی اهمّیت دارد! بهخاطر اینکه وقتی ما به عالَم علمی و به روند بهکار گیری علوم آلمحمّد در حوزههای علمیّه نگاه میکنیم، احساس خطر جدّی در از بین بردن کیان اسلامی مشاهده میشود؛ عالمانی که در صدد برآمدند تا یکبهیک مبانی اصیل اسلامی را از پیکرۀ اسلام جدا کنند.
مطلب دربارۀ این مسئله تمام شد و به همین مقدار اکتفا شد. منظور من از بیان این مطالب در این چند روز، طرح این مسئله نبود؛ این مسئله از نقطۀ نظر مطامع مختلف و منابع گوناگون، مسائل اجتماعی، مسائل سیاسی، مسائل فرهنگی، مسائل اقتصادی، توالد و تناسل در عالم اسلام، نیاز به دهها جلسه بررسی دارد تا بخواهد استیعاب بشود. بحمد اللهِ و المِنّة در آیندهای نه چندان دور، این مسائل برای همگان روشن خواهد شد!
لزوم طیّ طریق با اتّکا به علم و یقین باطنی و عملی، و عدم اکتفا به دانش فکری و ظاهری
خلاصۀ مطلب اینکه: مسئله به اینجا کشید که برای پیریزی آن مطالبی که در نظر داشتم که: انسان باید قدمهای خودش را محکم بردارد و همیشه به یقینیّات و علم اتّکا و اعتماد داشته باشد و از ظنّ و گمان در مسائل بپرهیزد و به شایعات توجّه نکند و اهواء و آراء مردم را ملاک برای عمل خود قرار ندهد، بهعنوان مثال، یکی از مثالهای فراوانی را که تابهحال عالم اسلام با آن مواجه شده است، خدمتتان عرض کردم.
﴿وَإِذَا رَأَيۡتَ ٱلَّذِينَ يَخُوضُونَ فِيٓ ءَايَٰتِنَا فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ﴾؛1 «وقتی میبینی مردم دارند به راهی جدای از راه تو حرکت میکنند و در آیات إلَهی خدشه وارد میکنند (و مسخره میکنند و مسائل و مبانی را به سخریّه و استهزا میگیرند)، از آنها کناره بگیر تا اینکه آنها دنبال کار خودشان بروند، و آنگاه که ما حق را برای تو روشن کردیم دیگر نمیتوانی اغماض کنی!»
این را یقین میگویند و آن را شک میگویند!
در قضیّۀ سیّدالشّهدا علیه السّلام چه کسانی در شک بودند؟ تمام آن افرادی
که با عمر سعد برای مقابلۀ با آن حضرت آمدند، همه در شک بودند؛ شک یعنی در اهواء و آراء خود بودند، وإلاّ قضیّه و مسئله را میدانستند و در تردید باطنی و عملی بودند، نه تردید فکری!
عظمت مقام و مرتبۀ حضرت ابوالفضل العبّاس علیه السّلام
امّا آن کسی که در این میان، یگانه انسان راستین و متحقّق به اطاعت و عبودیّتِ از سیّدالشّهدا بود، همین حضرت ابوالفضل العبّاس بود. مگر ما میتوانیم جریان حضرت ابوالفضل را بفهمیم؟! آنوقت بعضی از افراد، حضرت ابوالفضل را در حدّ یک انسان معمولی میآورند! لکن امام سجّاد علیه السّلام میگوید:
حضرت ابوالفضل مقامی دارد که اوّلین و آخرین به گرد او نمیرسند و اصلاً نمیفهمند کجاست!1
ببین تفاوت ره از کجا تا کجاست! بینش امام سجّاد علیه السّلام کجاست و بینش آن آقا کجاست که میگوید: «حضرت ابوالفضل هم مثل یکی از ما است!» بعضی هم میگویند: «ای حسین، اگر تو در کربلا یک علیاکبر دادی، ما هزاران علیاکبر دادیم!» حضرت علیاکبر با همین افراد عادی یکی است؟! فرهنگ جامعۀ ما اینطوری ساخته شده است!
صحبت ما راجع به سنّت بود، و باید بدانید که مسائل در چه حولی پیش میرود؛ سنّت از کجا نشئت میگیرد و در چه موقعیّتی قوام پیدا میکند.
در تاریخ مطالعه میکردم و دیدم که یکی از علمای نجف راجع به حضرت ابوالفضل حکایت شیرین و جالبی نقل میکند:
یک شب جمعه در خواب دیدم که در حرم حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام هستم و پیغمبر اکرم در آن حرم حضور دارند و امیرالمؤمنین علیه السّلام نیز حاضر شدند و همه به زیارت سیّدالشّهدا آمده بودند، ملائکه هم اطراف و اکناف این ارواح مقدّسه را گرفته بودند و دائماً در حال حرکت و گردش بودند و یک عدّه میرفتند و عدّهای دیگر به زیارت میآمدند.
من جلو آمدم تا نزدیک پیغمبر رسیدم، در این موقع دیدم که قاصدی از جانب حضرت ابوالفضل در حرم سیّدالشّهدا علیه السّلام پیش پیغمبر آمد که: «یا رسولالله، ابوالفضل از شما تقاضایی دارد!»
ـ: «تقاضایش چیست؟»
ـ: «میگوید: فلانجوان از آلکُبّه از دنیا رفته است و مادرش آمده و به ما ملتجی شده است و شفای فرزندش را میخواهد!»
حضرت رو به آن قاصد کردند و فرمودند: «عمر این جوان تمام است و ما نمیتوانیم برگردانیم! برو و پیغام من را برسان!»
قاصد برگشت و برای مرتبۀ دوّم قاصد دیگری آمد که: «ابوالفضل تقاضایی دارد!»
ـ: «تقاضایش چیست؟»
ـ: «میگوید: آن مادر آمده و به ما ملتجی شده است و ما را رها نمیکند و شفای فرزندش را میخواهد!»
حضرت فرمودند: «من گفتم عمر این جوان دیگر بهسر آمده و پروندۀ حیاتش دیگر ختم شده و کارش تمام است!»
قاصد برگشت! در مرتبۀ سوّم خود حضرت ابوالفضل آمد و خدمت پیغمبر رسید و عرض کرد: «یا رسولالله، دو بار قاصد ما را برگرداندی!»
حضرت فرمودند: «من گفتم که این عمرش تمام است!»
دیگر حضرت ابوالفضل حرفی نزد، فقط یک چیزی گفت که رسول خدا دیگر نتوانست حرف بزند، عرض کرد: «عیبی ندارد، ما برمیگردیم؛ ولی من یک تقاضا دارم، و تقاضای من این است که از خدا بخواهید که این عنوان بابالحوائج را از من بردارد!»
دیدم در اینموقع خطاب آمد: «ای حبیب من! ای رسول خدا! به عبّاس ما بگو که ما این لقب را از او برنمیداریم!»
از خواب بیدار شدم و به سمت منازل آلکُبّه حرکت کردم و دیدم صدای شیون و زاری بلند است؛ گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «جوانی از دنیا رفته است و صدای گریه برای آنها است!» گفتم: «راحت باشید؛ حضرت
ابوالفضل شفایش داده است!» در همان حال که من آنجا بودم، یکدفعه دیدم جوان بلند شد و حرکت کرد!1
آنوقت این ابوالفضل مثل بقیّه است؟!
کیفیّت شهادت حضرت ابوالفضل علیه السّلام
آمد خدمت برادر و عرض کرد: «دیگر عرصه بر من تنگ شده است!»
یقین چطور است! صبر میکند تا سه برادر خودش جلوی چشمان خودش شهید بشوند که مبادا تزلزلی در آنها اتّفاق بیفتد، و مسائل را دقیق تا لحظات آخر پیگیری میکند!
حضرت فرمود: «من غیر از تو کسی را ندارم، اگر تو بروی دیگر یاوری ندارم!» خیلی اصرار کرد!
رشادت و شجاعت حضرت ابوالفضل که برای ما مطرح نیست؛ برای ما این مطرح است که مشک آب را در شریعه میآورد و سه روز است که آب نخورده است و وقتی که میخواهد به طرف آب برود، «فَذَکَرَ عَطشَ الحسینِ؛ [به یاد تشنگی امام حسین علیه السّلام می افتد!]» این مطرح است و مهم است! نگاه به شریعه میکند و میگوید: «عجب، تو به دنبال برادرت هستی و داری آب میخوری! این چه رسم وفایی است؟!»
یا نفسُ مِن بَعدِ الحسینِ هونی | *** | و بَعدَهُ لا کُنتِ أن تَکونی |
هذا حسینٌ شاربُ المَنـونِ | *** | و تَشـرَبینَ بـارِدَ المَعینِ! |
برادرت دارد با مرگ دست و پنجه نرم میکند و تو در شریعه آب میخوری؟! این رسم وفا و اخوّت و برادری نیست! برمیگردد.
وقتی به روی زمین میافتد، اینجا صدا میزند: «یا أخا، أدرِک أخاکَ!»
اینجا است که امام علیه السّلام دیگر آثار شکست را در خودش مشاهده میکند، متّکا و معتَمد خودش را از دست داده است و دیگر دل از این دنیا میبُرد و میفرماید:
الآنَ انکَسَرَ ظَهری و قلّت حیلَتی؛1 «(تا الآن بهواسطۀ این مصائب، شکست بر من وارد نشد؛ امّا ای برادر!) اکنون دیگر کمرم شکست!»
ألا لعنةُ اللهِ علَی القومِ الظّالمینَ، و سیَعلَمُ الّذینَ ظَلموا آلَ محمّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلبونَ!
مجلس بیست و دوّم : لزوم یقین جهت قبول ولایت پیامبر و ائمّۀ اطهار و وجوب تعبّد در مقام اطاعت از اوامر آنها
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّهِ ربّ العالَمینَ و صلّی الله علیٰ سیّدِنا و نبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبنا و طَبیبِ نُفوسِنا أبیالقاسمِ المصطفیٰ محمّدٍ
و علیٰ أهلِ بَیتهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینِ
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ من الآن إلیٰ یَوم الدّین
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿وَيَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلرُّوحِ قُلِ ٱلرُّوحُ مِنۡ أَمۡرِ رَبِّي وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا﴾.1
خداوند متعال در این آیۀ شریفه، جهل و عدم علمِ در اغلب مسائل را به بشر نسبت میدهد:
«از روح و حقیقت آن از تو سؤال میکنند، بگو: روح از امر پروردگار من است و مربوط به عالم امر است (و بیش از این چیزی را برای آنها بازگو مکن، چون مردم قدرت فهمیدن بسیاری از مسائل را ندارند!) آن مقدار علمی که به شما داده شده است، بسیار اندک و کم است!»
لزوم یقین و اطمینان قلبی در مسیر حرکت بهسوی توحید
انسان باید عمل خود را بر پایۀ یقین بگذارد. راه خدا با شکّ و تردید نمیسازد و انسان نمیتواند با حدس و گمان از بوادی نفسانی عبور کند. لازمۀ حرکت نفس و
کشف حجابهای غیب، اطمینان نفس به راه و به مسیر است، و این اطمینان با تزلزل، در تناقض و تنافی است. مقدار حرکت هر شخص براساس اطمینان و تنجّزی است که نسبت به مسائل خود و راه خود، و نسبت به اطاعت و اهداف و غایات حرکت خود دارد. البتّه این یقین، به این زودی برای شخصی پیدا نمیشود! انسان نسبت به مسائل باید به مقام یقین برسد تا بتواند قضاوت کند، وإلاّ نمیتواند.
راه حصول مرتبۀ یقین قلبی و علم باطنی
امام سجّاد علیه السّلام میفرمایند:
الزّهدُ علیٰ عَشرةِ أشیاءَ، فأعلیٰ درجةِ الزّهدِ أدنیٰ درجةِ الوَرَعِ، و أعلیٰ درجةِ الورعِ أدنیٰ درجةِ الیقینِ، و أعلیٰ درجةِ الیقینِ أدنیٰ درجةِ الرّضا! ألا و إنّ الزّهدَ فی آیةٍ من کتابِ اللهِ عزّوجلّ: ﴿لِّكَيۡلَا تَأۡسَوۡاْ عَلَىٰ مَا فَاتَكُمۡ وَلَا تَفۡرَحُواْ بِمَآ ءَاتَىٰكُمۡ وَٱللَهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخۡتَالٖ فَخُورٍ﴾1.2
«زهد ده پایه و ده مرتبه دارد؛ بالاترین درجۀ زهد، پایینترین درجۀ ورع است؛ و بالاترین درجۀ ورع، پایینترین مرتبۀ یقین است؛ و بالاترین مرتبۀ یقین، پایینترین درجه و مرتبۀ رضا و تسلیم امر پروردگار است. زهد در یک آیه از آیات إلهی تفسیر شده است؛ خداوند میفرماید: ﴿(زهد این است که) بر آنچه که از شما فوتشده تأسّف مخورید، و به آنچه که به شما دادهشده دلخوش مکنید!﴾»
حالا من از شما سؤال میکنم: ما خود را در کدامیک از این مراتبی که امام سجّاد بیان فرمودهاند مییابیم؟ شاید بیرو در بایستی ما به زهد هم نرسیده باشیم، چه برسد به ورع و به یقین و به رضا! معنای ﴿لِّكَيۡلَا تَأۡسَوۡاْ عَلَىٰ مَا فَاتَكُمۡ﴾ این است که انسان تمام اشیاء و افعال و حوادث را از پروردگار ببیند؛ این معنای زهد است! «الورع عن محارم الله»3 هم أدنیٰ درجۀ ورع است! بنابراین، به این زودی مرتبۀ یقین برای انسان بهدست نمیآید!
لزوم یقین ظاهری جهت وصول به یقین وجدانی
برای رسیدن به این مرتبۀ یقین، باید یک یقین و علم دیگری باشد تا انسان را به این یقین و به این علم وجدانی برساند. آن یقین و علم دیگر، یقین و علم ظاهری است.
امکان حصول شک و تردید در یقین ظاهری، و عدم امکان آن در یقین باطنی
اگر ما دقّت کنیم، متوجّه این مسئله میشویم که یقین ظاهری قابل خدشه و قابل ردّ و ایراد است، و در بسیاری از مسائلی که به آنها علم و قطع پیدا میکنیم، بعداً تبدیل به شکّ و ظن میشود، و در بسیاری از مسائل و حوادثی که ما علم داریم و میتوانیم با ضرس قاطع نسبت به آن مسائل اظهار نظر کنیم، بعداً دچار شکّ و تردید میشویم. این مسئله یک امر طبیعی و عادی است؛ چهبسا مجتهد در مقام فتوا در یک مسئله، نظر قطعی پیدا کند ولی پس از گذشت چند صباحی نظرش برگردد و به نظر دیگری تبدیل شود.
﴿وَيَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلرُّوحِ قُلِ ٱلرُّوحُ مِنۡ أَمۡرِ رَبِّي وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا﴾.1
شنیدم از بعضی از مراجع و مجتهدین معروف که در یک روز چهار بار نسبت به یک مسئله تغییر عقیده میدادند! تمام اینها به این خاطر است که آنطور که بایدوشاید به این مسئله نرسیدهاند، و با گذشت زمان و رسیدن به مطالب دیگر و تغییر و تحوّلاتی که در فکر و جولان ذهنی آنها پیدا میشود، عکسالعملهای متفاوتی نسبت به این قضیّه از خود ابراز میکنند؛ این به این جهت است که هنوز به یقین نرسیده است، یقینی که گذشت زمان و حوادث آینده نتواند آن یقین را دچار تردید و شک، بلکه علم به خلاف بکند! بنابراین، آیۀ شریفه میفرماید: ﴿وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا﴾؛ یعنی انسان نمیتواند به عقل خود اکتفا کند!
إنشاءالله در مباحث آینده به این مسئله میرسیم که فرق بین حجّیت عقل از نقطۀ نظر ترتّب اثر و بین عدم تنجّز او در مسائل کمال نفسانی و قضایا از چه باب است، و عدم تنافی بین این دو قضیّه چگونه است و به چه نحو باید این مسئله را حل کرد که از یک طرف، شارع و وجدان و فطرت به عقل آدمی حجّیت میبخشد
و او را برای ترتّب اثر منجّز میداند و از طرف دیگر، عقل برای راهیابی به مطلوب کافی نخواهد بود و انسان نیاز به شریعت و نیاز به پیغمبر و نیاز به دستگیری دارد. این مسئله چگونه باید حل بشود؟ چون حلّ این مسئله برای آن مطلبی که مورد نظر است، لازم است؛ یعنی اینکه چگونه ما به سیرۀ ائمّه علیهم السّلام پی ببریم و کشف سیره از تاریخ به چه نحو است، و اینکه آیا ما میتوانیم به چنین ملاکی برسیم یا نمی توانیم، بحثی است که دانستن آن متفرّع بر این است که ما این قضیّه را متوجّه شویم که: ﴿وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا﴾!
علّت امکان وقوع خطا در ادراکات عقلی انسان
آنمقدار از معلوماتی که خداوند متعال به ما عنایت کرده است، نسبت به آن مجهولاتی که در پیش داریم، صفر به بینهایت است، نه یک به بینهایت! مسائلی که در عالم مُلک و ملکوت است و قضایای پشت پردهای که بههیچوجه منالوجوه امکان دستیابی من و امثال من به آنها نیست، آنقدر بسیار است که در هیچ قدمی بدون دستگیری از بزرگان، امکان حرکت در آن قدم وجود ندارد، و ما نمیتوانیم با عقل خود حرکت کنیم، و ما به تنهایی با این بینش و علمی که خداوند به ما داده است، بههیچوجه منالوجوه قابلیّت برای حرکت نداریم!
یکی از بزرگان که از نقطهنظر علمی دارای مقام شامخی بود و شخص بسیار متّقی و زاهد و خوشفکر و خوشرأی و مرد متدیّنی بود و حتّی انسان خود را بینیاز از تتبّع و تفحّص در مطالب ایشان نمیبیند، به یکی از افراد گفته بود که او برای من نقل کرد که:
من الآن احساس میکنم که از نقطۀ نظر رسیدن به مراتب عقلی، در رتبۀ بیست قرار دارم؛ یعنی عقل من از نظر ادراک مسائل کلّی به رتبۀ بیست رسیده است، و دیگر مطلب مجهولی برای من وجود ندارد، و انکشاف مسائل و حوادث برای من به نحو أتمّ وجود دارد، و دیگر مسائل مجهولی برای من وجود ندارد!
تمام این مطالب را به آن شخص گفته بود! و همین شخص در یک برهه و
در یک حادثه به شخص دیگری گفته بود:
من الآن احساس میکنم که در این قضیّه، مسئله غیر از این است، و در این واقعۀ مهم، مطلب غیر از آن بود که من میپنداشتم!
و چهبسا خود را سرزنش و ملامت میکرد.
ببینید، عقل احساس میکند به مرتبۀ بیست رسیده است، ولی کجا میتواند به آن قضایای پشت پردهای که چشمها و أبصار و أفئدۀ امثال من نسبت به آنها عاجز و اعمیٰ است، راه پیدا کند؟! ابداً امکان ندارد!
تجربه و استقراءِ در این مطلب، ما را به این نکته میرساند که در هر مسئلهای از مسائل که ما قطع پیدا کردیم، باید یک جای خالی و یک محل برای احتمال خلاف نگه داریم؛ مگر در آن مسائلی که دیگر بههیچوجه هیچگونه شکّی در آنها وجود ندارد و برای آن مسئله، تأیید و مددی از باطن به ما برسد! کجا ما میتوانیم به عقل خود و به یافتههای خود اتّکا داشته باشیم؟!
فرمایش امیرالمؤمنین علیه السّلام دربارۀ دوران پنهانی حق و آشکاری باطل
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
سَیَأتی علیکُم مِن بَعدی زَمانٌ لیسَ فیهِ شیءٌ أخفیٰ مِنَ الحَقِّ، و لا أظهَرَ مِنَ الباطِلِ، و لا أکثَرَ مِنَ الکِذبِ عَلَی اللهِ و رسولِهِ.1
«پس از من، زمانی بر شما خواهد آمد که در آن زمان هیچ مسئلهای خفیتر و پنهانتر از حق وجود ندارد، و هیچ مسئلهای ظاهر و روشنتر از باطل در آن زمان وجود ندارد، [و هیچ مسئلهای بیشتر از دروغ بر خدا و رسولش وجود ندارد]!»
مطالب قَلب میشود و ظَهرُ البطن میشود، باطن به رو میآید و ظاهر به زیر میرود و مطلب بهنحوی میشود که حق در آنجا مخفی میماند؛ بهجهت اینکه افراد هنوز به آن مرتبه از یقین نرسیدهاند و با همان ملاکاتی که در سابق با آن ملاکات با حوادث روبهرو میشدند، در این جریانات هم با آن ملاکات با حوادث روبهرو
میشوند، و با حدس و گمان و ظن، تحت تأثیر احساسات، تحت تأثیر شایعات، تحت تأثیر جوّ و تحت تأثیر ظاهر قرار میگیرند بهنحویکه همان افراد با یک چرخش، مطلب حق را باطل و باطل را حق جلوه میدهند! «لیسَ فیهِ شیءٌ أخفیٰ مِنَ الحقِّ و لا أظهرَ مِنَ الباطلِ!»
خدا خودش از آدم دستگیری کند! واقعاً مسئله طوری میشود که انسان در بعضی از اوقات بهنحوی مِن حیثُ لا یشعر در یک کوران از قضایا و حوادث قرار میگیرد که آن حوادث او را مغلوب میکنند و قدرت تأمّل و تفکّر را از او میگیرند، بهگونهای که باطل را حق و حق را باطل میبیند و انجام میدهد و ترتیب اثر میدهد و بعداً متوجّه میشود که مسئله از چه قرار بوده است!
وصول به مراتب بالاتر یقین با عبور از منویّات نفسانی
در اینجا و در این برهه و مرتبه است که انسان باید منویّات خود را به کناری بگذارد و آن نقطۀ احتمال و آن مرتبۀ خلأ را در پیش روی خود مجسّم کند و در هر قدمی که میخواهد بردارد، با احتیاط حرکت کند و نسبت به مسائل با تأمّل و با تعمّق نگاه کند و آیۀ ﴿وَكَأَيِّن مِّنۡ ءَايَةٖ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ يَمُرُّونَ عَلَيۡهَا وَهُمۡ عَنۡهَا مُعۡرِضُونَ﴾1 را در نظر بیاورد! اینجا همانجا است و الآن همان برهه است!
نکته در اینجا است که گرچه ممکن است برداشت و بصیرت ما نسبت به قضایا بهنحوی باشد که از نقطۀ نظر ظاهر برای ما مؤمِّن و منجِّز باشد و به عبارت دیگر، از نقطۀ نظر ظاهر، حجّیت بهوجود بیاورد و در روز قیامت ما را عذاب و عقاب نکنند؛ ولی آیا مسئله به همینجا تمام میشود و به همین مرحله باید بسنده کنیم و از قضایا بگذریم؟! خب این گوی و این میدان!
مسئله به این کیفیّت تمام نمیشود که ما صرفاً از اینکه از نقطۀ نظر ظاهر به
یک مسئله رسیدهایم، دلخوش کنیم و مسائل دیگر را مورد توجّه قرار ندهیم و به خیال خود، در روز قیامت یک مُؤمِّن هم داریم. این مسئله برحسب افراد، تفاوت پیدا میکند و خداوند متعال براساس فکر و سرمایه و غرائز و آنچه به هر شخصی عنایت کرده است، در روز قیامت از او حساب پس میگیرد.
وظیفۀ پیامبر اکرم در رشد و تعالی بشریّت
در اینجاست که امیرالمؤمنین علیه السّلام وظیفۀ پیغمبر اکرم را بهخوبی بیان میکند که پیغمبر چهکار میکند:
طَبیبٌ دَوّارٌ بِطبِّهِ؛ قد أحکَمَ مَراهِمَهُ و أحمیٰ مَواسِمَهُ!1
«[پیغمبر طبیبی بسیار حاذق و متبحّر در مداوای مرضا بود.] هنگامی که میخواست مرهم بگذارد و لطف و عنایت کند، آن کار را محکم انجام میداد و درست و بهجا انجام میداد، و شیرینی و حلوا را بهموقع به انسان میداد! در آنجایی هم که باید نیشتر میزد، در آنموقع و در آنبرهه میآمد و نیشتر میزد!»
کاری که پیغمبر انجام میدهد، صرفاً بیان یک حکم شرعی نیست، و صرفاً نمیآید یک مسئله را بیان کند و بعد بهدنبال کار خود برود؛ نهخیر، پیغمبر اکرم حکم را بیان میکند، و مصداق اجرای این حکم را هم خود رسول خدا بیان میکند و مورد عمل به این حکم را هم به دست خود انجام میدهد. لذا میبینیم در یک جا که نظر فردی برای رسیدن به یک قضیّه، به یک نحوه است، پیغمبر اکرم میآید و فرد را برمیگرداند و میگوید: شما این کار را انجام نده! و در یک جا که انسان از نقطۀ نظر حکم ظاهر، مطلبی به ذهن او میرسد، رسول خدا برخلاف نظر او میگوید: شما در این مرحله توقّف کن و فلان کار را انجام بده!
پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم برای جنگ تبوک با افراد حرکت میکند و از مدینه خارج میشود؛ ولی به امیرالمؤمنین که در تمام یا اکثر غزوات و سریّهها شرکت دارد، میگوید:
یا علی، تو در مدینه بمان و حرکت نکن! حکم جهاد آمده است و ما به جنگ میرویم؛ ولی حکم جهاد برای من است، و برای تو حکم به توقّف آمده است!1
آنچه که بر آن حضرت روشن است بر دیگران روشن نیست! و بعد هم خود حضرت علّت حکم را بیان میکند.2
علّت نیاز به پیغمبر و امام حیّ جهت تکامل نفوس
اینکه اجرای احکام در هر زمینه و در هر موقع به دست پیغمبر است که هم حکم را بیان میکند و هم موقع آن حکم را، به این جهت است که ما از پیغمبر بینیاز نیستیم؛ والاّ پیغمبر تمام احکام و مسائل را در بینالدفّتَین بیان میکرد و بعد هم میگذاشت و میرفت. انطباق قضایای جزئیّه بر قضایای کلّی، و مصادیق جزئیّه بر احکام کلّی، و اینکه در هر قضیّه چه باید کرد، در توان ما نیست! حدّاقل در بعضی از مواردِ جزئی، این مسئله قابل تصوّر است، نه در آن مسائل کلّی و حیاتی جامعه و مسائل مربوط به تکامل نفس انسان، که بههیچوجه منالوجوه ما راه به باطن حوادث نداریم!
قد أحکَمَ مَراهِمَهُ؛ «در هنگامی که میخواهد مرهم بگذارد و لطف و عنایت کند، آن کار را محکم و درست و بهجا انجام میدهد، و شیرینی و حلوا را بهموقع به انسان میدهد!»
انسان در بعضی از اوقات در یک وضع و موقعیّت و حالی است که نیازی به حلوا ندارد و نباید چیز شیرین بخورد، و اگر بخورد معدهاش اذیّت میشود؛ یا در بعضی از مواقع اگر انسان بخواهد عبادتی انجام بدهد که آن عبادت به ضرر او تمام میشود، نباید انجام بدهد؛ حالا چه شخصی ملاک برای انجام و یا برای عدم انجام است؟! انسان در بسیاری از مواقع، ملاک و مناط برای صحّت و قرب را اشتباه میبیند؛ مثلاً عمل را مستحبّ و انجام آن را مقرِّب میبیند، درحالتیکه مبعِّد او است. منبابمثال، انفاق در راه خدا صحیح است، ولی نه در هر موردی؛ روزه برای تزکیۀ نفس مفید است، امّا نه در هر شرایطی؛ جهاد در راه خدا مفید و بلکه لازم و
ضروری میباشد، امّا نه در هر شرایطی؛ انجام حج، این فریضۀ بزرگ الهی که واقعاً اسرار و نکات و ظرائفی در این عمل عبادی وجود دارد، یکی از مهمترین عباداتی است که شارع مقدّس تشریع کرده است، ولی در بسیاری از اوقات همین حج، مبعِّد ما است و ما را دور میکند و ما را در نفسانیّاتمان وارد میکند و ما را از آن مسائل ذهنیِ پوچ، بیرون نمیآورد و بلکه بیشتر داخل در آنها میکند و ما را گرفتار اهواء میکند؛ این حج را نباید انجام داد! چه کسی این را میگوید؟ پیغمبر! ـ: آقا حج انجام نده! ـ: آقا مگر حج مستحب نیست؟! ـ: بله، مستحب است، ولی نه برای تو؛ تو در منزل بنشین! بیان این مطلب به عهدۀ کیست؟ پیغمبر!
و أحمیٰ مَواسِمَهُ؛ «آنجایی که باید نیشتر بزند، در آنموقع و آنبرهه میآید و نیشتر میزند (و انسان هم دردش میآید!)»
حالا صحبت در این است که آدم دردش میآید! ما خیلی راحت میگوییم که رسول خدا و آن مقامات چنان و...؛ ولی در جای خود، آدم دردش میآید و بالأخره باید این درد را تحمّل کند، چون هنوز خیلی راه است و راه زیاد است!
رسول خدا چهکار میکند؟ در جای خود میآید و میخواهد آن گرفتاریای را که نفس انسان الآن در آن است، بیرون بیاورد! پیغمبر برخلاف روش و دَیدَن انسان و برخلاف فکر و نفسانیّات انسان و برخلاف نظر و موقعیّت و حیثیّات اجتماعی و شؤونات شخصیّتیِ انسان میخواهد عملی را انجام بدهد که برای انسان مشکل است، لذا داد و بیدادش بالا میرود که چرا اینطور شد و چرا آنطور شد! تو که از اوضاع خبر نداری، و اگر خبر داشتی بهدنبال کار خود میرفتی، پس چرا سراغ پیغمبر آمدهای و چرا مسلمان شدهای؟! «قد أحکَمَ مَراهِمَهُ و أحمیٰ مَواسِمَهُ!» نمیشود همیشه حلوا داد!
افراد در این موقعیّت متفاوتاند؛ بعضیها زود و بعضیها دیر قبول میکنند، ولی بالأخره باید قبول کرد! بعضیها بهراحتی از این مسئله رد میشوند و بعضیها قدری تأمّل میکنند، و بالمآل باید پذیرفت! مطلب مشکل است ولی بالأخره باید پذیرفت! وقتی که انسان میپذیرد میبیند که عجب، چه خبر بوده است! بیخود
اینقدر دست و پا میزد، و بیخود مدام اینطرف و آن طرف میرفت، و بیخود إنقلت و إنقلت میکرد!
بیفایده بودن عبادت بدون اتّصال به مقام ولایت
بهخاطر این است که انسان بدون اینکه اتّصال داشته باشد، امکان ندارد قدمی از قدم بردارد!
یک زمانی صحبتی با اولیا | *** | بهتر از صدساله طاعت بیریا1 |
برو و صد سال عبادت بکن، یک قدم تکان نمیخوری! من این مطلب را بارها گفتهام؛ یقین داشته باشید که مطلب درستی است! به جان شریف سرکار و جان خودم قسم، اگر صد سال عبادت کنی، آن نمازی که بعد از صد و بیست سال میخوانی با آن نماز بیست سالگی، یک سر سوزن فرقی نمیکند؛ هیچ فرقی نمیکند! پیش این پیرمردهایی که هشتاد و یا نود سال سن دارند بروید، کاری به عوام نداریم، حتّی سراغ همین اهل علم بروید و از آنها سوال کنید و بگویید: آقا شما در نماز چه حالی دارید؟ شما از ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ﴾2 چه میفهمید؟ میگویند: «حکایت است! ما کجا ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ﴾ را میفهمیم؟!» این نماز، با آن نماز اوّل طلبگیاش یک قدم فرق نکرده است! اگرمیخواهید، بروید و بپرسید و ببینید که ما حرف بیدلیل نمیزنیم!
گـر تو سنگ خاره و مرمر بُـوِی | *** | چون به صاحبدل رسی گوهر شوی3 |
باید به صاحبدل رسید تا اینکه آن سنگ با تغییر جوهری و با حرکتی که در ذات خود پیدا میکند تبدیل به گوهر شود، وإلاّ همانطور میماند!
اویس قرن از جایی میگذشت، دید شخصی یک قبر و گودالی کنده است و در آن گودال دارد نماز میخواند، رو به او کرد و گفت: برای چه کندهای؟
گفت: برای عذاب قبر دارم در اینجا نماز میخوانم.
گفت: چند سال است که داری نماز میخوانی؟
گفت: سی سال.
گفت: سی سال از خدا دور شدهای!1
سی سال نماز میخواند ولی از خدا دور بود! آخر خدا خیرت بدهد، تو نماز را برای عذاب قبر میخوانی؟! عذاب قبر چیست؟ کسی برای عذاب قبر نماز میخواند؟!
لزوم پذیرش ولایت پیغمبر و امام با علم تفصیلی، و تبعیّت از او با علم اجمالی
روی این اساس که عقل انسان نمیتواند به مسائل و به ملاکات برسد، و بهعبارت دیگر، نمیتواند علم تفصیلی نسبت به احکام پیدا بکند، باید به علم اجمالی عمل کند. علم اجمالی یعنی: تعبّد، یعنی تعبّد براساس واقع؛ چون من نمیتوانم به احکام برسم، باید دستم را در دست پیغمبر و در دست امام بگذارم.
رسیدن به پیغمبر و به امام، علم تفصیلی میخواهد؛ ولی وقتی که رسیدیم، دیگر مطلب تمام است! وإلاّ در هر قدمی که پیغمبر برمیدارد جای إن قلت و قلت است که چرا اینجای قضیّه اینطور است و چرا آنجای قضیّه آنطور است؟! و در هر کلامی که پیغمبر میگوید، جای إن قلت و قلت است:
ـ: امروز حرکت کنیم!
ـ: چرا یا رسولالله؟
ـ: امروز بنشینیم!
ـ: چرا یا رسولالله؟
ـ: این کار را انجام بدهیم!
ـ: چرا یا رسولالله؟
به مقتضای ذهنیات ما، در هر مرحلهای همیشه بابِ اشکال و باب اعتراض باز است؛ لذا دیگر اینجا جای علم اجمالی است و اینجا دیگر تعبّد است.
إنشاءالله در جلسۀ بعد عرض خواهم کرد که چطور عقل از نقطۀ نظر انطباق
مصادیق با کلّیات نمیتواند کاری انجام بدهد؛ عقل فقط و فقط میتواند کلّیات را ادراک بکند، آنهم اگر به مرحلۀ تجرّد عقلانی رسیده باشد، والاّ بسیاری از مطالب و کلّیات با وهم و خیال، خلط و مزج میشود! و ما چه ملاکی برای عدم خلط، و ساذج و خالص بودن حکم عقلی داریم؟
اینجا دیگر نباید إن قلت و قلت کرد. برای رسیدن به پیغمبر و به امام و به ولیّ، آنچه انسان میتواند باید زحمت بکشد؛ ولی وقتیکه رسید دیگر باید لب فرو بست، و دیگر مطلب تمام است!
فرمایش علاّمه طباطبایی در ملاک انتخاب مرجع تقلید و شدّت اهمیّت آن
روزی در محضر مرحوم علاّمۀ طباطبائی ـ رضوان الله علیه ـ در جلسۀ سؤال و پاسخ روزهای پنجشنبه نشسته بودیم، جوان خیلی خوشنفْس و مستعدّی آمده بود و افرادی نیز اطراف ایشان نشسته بودند. افراد مطالب مختلفی دربارۀ مسئلۀ تقلید، به آن جوان گفته بودند و ذهنش را مشوّش کرده بودند؛ او را راهنمایی کرده بودند و به منزل علاّمه آمده بود و سؤال کرد: «آقا از چه کسی باید تبعیّت و تقلید کرد؟»
علاّمه ملاکها و مناطهایی را بهدست او دادند که با این ملاکهای متداول تفاوت داشت، و مطالبی فرمودند که کمتر از این مطالب صحبت میشود؛ فرمودند:
باید شخصی باشد که اهل هویٰ نباشد، اهل دنیا نباشد، خودش به احکام و مسائل رسیده باشد و قضایا را لمس کرده باشد!
در آن مجلس، بعضیها شروع کردند به صحبت کردن که: «آقا، تقلید که دیگر این حرفها را ندارد! برو رسالهای بردار و تقلید کن!» و آن جوان قدری تحت تأثیر این مطالب قرار گرفت و رو به علاّمه کرد و گفت: «خب آقا، اگر ما بخواهیم این شخصی که شما پیشنهاد میکنید پیدا کنیم باید دو سال، سه سال یا چند سال بگردیم!»
ایشان مطلبی فرمودند که واقعاً مطلب ایشان را باید با طلا نوشت، ایشان فرمودند: «آیا ارزش این را دارد یا ندارد؟!»
اگر ارزش ندارد، بسیار خُب، الآن در این کتابفروشی صد و پنجاه رساله وجود دارد! برو و یکی را بردار! ولی علاّمه چون دید که ایشان مستعد است،
میگوید: مسئلۀ تقلید مسئلۀ شوخی نیست! مسئله تقلید این نیست که شما فقط یک عملی انجام دهید، بلکۀ مسئلۀ مرگ و حیات است! مسئلۀ تقلید فقط مسئلۀ نماز و روزه نیست، مسئلۀ تقلید تمام احکام است؛ و در تمام احکام، مرگ و حیات، سعادت و شقاوت، فلاح و عدم فلاح، رستگاری و عدم رستگاری وجود دارد؛ این تقلید است! حالا ببین رقبۀ خود را در چه قلاّدهای قرار میدهی و به دست چه کسی میسپاری؟ ایشان فرمودند: «ارزش این را دارد که چند سال بگردی یا ندارد؟!» به یک جوان معمولی فرمودند! آنوقت تکلیف ما چیست؟ دیگر بماند!
عدم تغییر رأی اولیای خدا بهعلّت کشف تفصیلیِ واقع
لذا هیچگاه در نظر پیغمبر و امام و ولیّ، تبدّل نظر پیدا نمیشود؛ اینطور نیست که مطلب را از یکجا بردارد و بعد تغییر عقیده بدهد! نهخیر، تبدّل نظر پیدا نمیکند؛ چون قضایا را ماوراء این میبیند! تعبّد باید نسبت به این فرد باشد، نه کس دیگر! علم اجمالی ما باید به علم تفصیلی منتهی شود و آن علم تفصیلی در امام و پیغمبر و ولیّ است؛ نه اینکه خود علم اجمالی ما برگردد به یک علم اجمالی دیگر و یک شبهۀ دیگر و یک محدودۀ وسیعتر دیگر، که: «یکی از آن موارد را ـ رجماً بالغیب ـ بگیر و انجام بده، إنشاءالله معفوّ هستی!» نهخیر، تعبّد باید از ما باشد و انکشاف واقع باید از پیغمبر باشد، اطاعت باید از ما باشد و کشف واقع تفصیلاً ـ نه اجمالاً ـ باید از ولیّ و امام باشد؛ لذا هیچگاه برای او تغییر عقیده پیدا نمیشود.
افرادی که میگویند: ممکن است برای بزرگان تغییر عقیده پیدا شود، مطلب آنها صد در صد باطل و غلط است! چه کسی گفته است که تغییر عقیده ممکن است؟! بله، ممکن است در یک برهه براساس مصلحت، مطلبی اظهار بشود؛ ولی این غیر از تغییر عقیده است. منتها فهم و بینش میخواهد تا این مطلب را بفهمد و ادراک کند! این کجا تغییر عقیده است؟!
مسائل را نباید سَرسری گرفت، والاّ اگر غیر از این باشد، مطلب خیلی تفاوت میکند! آیا پیغمبر اکرم از ابتدا که ابوبکر اسلام آورد، او را نمیشناختند و
اطّلاع نداشتند؟! اطّلاع داشتند، ولی رفتار پیغمبر اکرم در هر مرحله براساس مصلحتی بود که جامعۀ مسلمین، آن مصلحت را اقتضا میکرد.
امیرالمؤمنین علیه السّلام سعد بن أبیوقّاص را نمیشناختند؟! مگر خود حضرت به سعد بن أبیوقّاص نفرمودند: «در منزلت بزغالهای میپرورانی که فردا قاتل فرزند رسول خدا است!»1 نمیدانستند؟!
علی این است! باید دنبال این شخص رفت! نظرش فرق نمیکند و یکی است! تمام قضایا من البدو إلی الختم باید برای پیغمبر و امام و اولیا مکشوف باشد! صحبت در این است که اگر اینگونه نباشد، ما نیستیم! خب مسائل در همهجا مطرح میشود، در همهجا حرف هست و هر کسی اظهار نظر میکند؛ ترجیح بلا مرجّح که نمیشود!
وجوب تعبّد محض و ممنوعیّت اظهار نظر در مقابل مقام ولایت و امامت
وقتیکه ما زیر خیمۀ امام حسین آمدیم دیگر حقّ چون و چرا و اظهار نظر برای ما نیست! اینکه امام حسین چهکار میخواهد بکند، به ما چه مربوط است؟! ما چه میدانیم! مگر ما باید برای آن حضرت تعیین تکلیف کنیم؟! اینکه بگوییم: سیّدالشّهدا، شما در اینجا این کار را انجام بده؛ این غلط است! یا اینکه: یا ابنرسولالله، شما در این مرحله این کار را انجام بده؛ این غلط است! یا اینکه: شما چرا در فلان مرحله این کار را نکردید، و چرا در آنجا آن کار را نکردید؟ این غلط است! اصلاً نباید در مقابل سیّدالشّهدا اظهار نظر کرد!
تفاوت احکام شرع در موارد و موقعیّتهای متفاوت
من یک وقت مسئلهای را در جایی گفتم که تذکّرش را در اینجا بیمناسبت نمیبینم و آن اینکه: «احکام براساس موارد و موقعیّتهای متفاوت، فرق میکند.» از این مسئله میخواهیم به مطلب دیگری برسیم.
مثلاً میگویند: مستحب است که انسان سلام کند. بله، سلام کردن مستحب
است و باعث استیناس و الفت میشود، موجب رحمت و درود خدا و پروردگار است، و وقتیکه ما میگوییم: «سلام!» یعنی درود خدا بر تو، نه درود من؛ تحیّت خدا بر تو باشد، تو به مقام سلامت برسی، خدا تو را در تحت سلامت و سِلم خودش دربیاورد! اینها معنای سلام است. ولی صحبت در اینجا است که در بعضی از جاها میگویند: همین سلامی که مستحب است، انجام نده! مثلاً شخص خطیبی دارد خطبه میخواند و صحبت میکند، اگر شما بخواهید سلام کنید حواسش پرت میشود؛ خب نباید سلام کنید!1 یا منبابمثال، شخصی در حمام است و مشغول به کار خود است و خودش را تنظیف میکند، اگر سلام کنید، آن شخص هم باید جواب بدهد و... میگویند: سلام نکنید!2
سؤال من این است: منبابمثال، اگر پیغمبر نشسته است و صحبت هم نمیکند ولی در حال و فکر خود است، آیا ثواب سلام به پیغمبر بالاتر است یا ثواب سکوت و رفتن و کناری نشستن و پیغمبر را از آن حال و موقعیّت درنیاوردن؟ کدام بالاتر است؟ این همان مطلبی است که من میگویم. مسائل خیلی دقیق میشود و خیلی بالا میرود.
وقتیکه امام جماعت نماز میخواند و در رکوع است، میگویند: فقط یک «یا الله» بگو، همینقدر که او را مطّلع کنی، و او هم به اندازۀ یک ذکر رکوع تأمّل میکند و بعد سرش را برمیدارد. صحبت من در این است که منبابمثال، اگر امام علیه السّلام در حال رکوع است و میخواهد از رکوع بلند شود، همینکه میخواهد بلند شود، شما میگویید: «یا اللهُ، ﴿إِنَّ ٱللَهَ مَعَ ٱلصَّـٰبِرِينَ﴾!3» یا اینکه مثلاً خدای ناکرده بگویید: «العَجَلةُ مِنَ الشّیطانِ»4 و امثال ذلک، تا امام در آنجا صبر کند! آن نماز بر
سرت بخورد! شما میخواهید با این کار، خواست خود را بر خواست او که الآن بلند شدن از رکوع است، ترجیح بدهید؟!
او که نمیتواند این حرفها را بگوید، من باید این را بفهمم! به امام حسین که نمیشود گفت: آقا، این کار را بکن، و آن کار را نکن! او هر کاری که دلش میخواهد انجام میدهد. این را فهم دین میگویند! إلّا أن یَرزُقَ اللهُ رجلًا فَهمًا فی دینِهِ؛ مگر اینکه خدا قسمت کند که به ما فهم دین بدهد!
حکمت صبر رسول خدا هنگام رفتن امام حسین روی دوش ایشان در سجدۀ نماز جماعت
کار به جایی میرسد که یکی از اعتراضات ما این است که: رسول خدا در سجده است و دارد نماز میخواند و این مردم همینطور منتظر هستند، و امام حسین علیه السّلام، این بچّۀ چند ساله، میآید و روی دوش پیغمبر میرود و پایین هم نمیآید؛ و رسول خدا سر از سجده برنمیدارد و آنقدر صبر میکند تا اینکه سیّدالشّهدا پایین بیاید!1 این عمل رسول خدا جای اعتراض ندارد که یا رسول خدا، این همه مردم منتظرند و دارند به شما اقتدا میکنند و نماز میخوانند، خب یک بچّه است، او را کنار بگذار دیگر! این فهم است؛ رسول خدا میداند که همینقدر که سیّدالشّهدا را از روی دوش خود بردارد و پایین بگذارد، ناخوشایندتر از این است که این جمعیّت را نگه دارد! این را رسول خدا میداند، امّا ما نمیدانیم!
رفتار ظالمانۀ امّت با اهلبیت رسول خدا
آنوقت همین مردم و همین امّت با آن کسی که پیغمبر اکرم نماز خود را بهخاطر او اینقدر معطّل میکند و حاضر نیست او را در سنین کودکی از روی دوشش پایین بیاورد، چه میکنند!
یُساقونَ کما تُساقُ السَّبایا؛2 «اهلبیت را مانند بردهها حرکت میدهند!»
ای کاش تنها مانند برده این کار را بکنند! غل جامعه و زنجیر به گردن حضرت سیّدالسّاجدین میاندازند و در شهرها میگردانند! آن اهلبیتی که هنگام
حرکت از مدینه، قمر بنیهاشم و برادرانش میآیند و دور هودج را میگیرند که چشم نامحرم به چادر زینب نیفتد؛1 با روی باز، در بازار و کوچههای کوفه و شام میگردانند!2 ببینید تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
کیفیّت ورود کاروان اهلبیت به شهر شام
سهل بن سعد ساعدی که از صحابۀ رسول خداست، نقل میکند:
داشتم در شام میگشتم، دیدم شهر را آذین بستهاند و مردم هلهله و شادی میکنند. نمیدانستم چه خبر است، آمدم دیدم چند نفر در خرابهای نشستهاند و بر سر و صورت خود میزنند. جلو رفتم و پرسیدم: چه خبر است؟ چرا شهر را آذین بستهاند؟! گفت: «مگر تو از اهل این شهر نیستی؟!» گفتم: نه، من سهل بن سعد ساعدی از اصحاب رسول خدا هستم. در اینموقع بر صورت خود زدند و گفتند: «نمیدانیم چرا آسمان خون نمیبارد و چرا زمین اهلش را فرو نمیبرد؟!» گفتم: مگر چه خبر است؟! گفتند: «الآن دارند سر پسر پیغمبر را میآورند!» پرسیدم: از کجا؟ گفتند: «از دروازۀ ساعات!» آمدم و یکمرتبه دیدم سرها را آوردند. حضرت سکینه سلام الله علیها در مقابل سر حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام بودند، جلو آمدم و عرض کردم: یا بنت رسولالله، من سهل بن سعد ساعدی هستم، آیا حاجتی ندارید؟ حضرت سکینه فرمودند: «ای سهل، آیا پولی داری؟» عرض کردم: بله! حضرت فرمودند: «برو به این شخصی که حامل این سرها است این پول را بده و بگو این سرها را جلوتر ببرند تا مردم متوجّه این سرها بشوند و اینقدر به ما نگاه نکنند!»3
ورود اسرا به مجلس یزید
أُقادُ ذلیلًا فی دِمشقَ کأنّنی | *** | من الزّنجِ عبدٌ غابَ عنه نصیرُه |
فَیـا لَیتنی لم تَلِدنی أُمّی و لم یَکُن | *** | یَزیدُ یَرانی فی البـِلادِ أسـیرُ4 |
امام سجّاد علیه السّلام میفرمایند:
«ای کاش مادر مرا نزاییده بود و ای کاش از مادر متولّد نمیشدم تا نمیدیدم که یزید مرا با این حال ببیند!»
اسرا را به مجلس یزید آوردند، سر اباعبدالله را درون طشت در مقابل یزید قرار دادند، یزید مشغول قمار و خوردن خمر بود، هرگاه بر حریف غلبه میکرد مقداری از آن را در کنار آن طشت میریخت. ببینیم اهلبیت پیغمبر چه حالی دارند وقتی ببینند سر سیّدالشّهدا در یک همچنین وضع و موقعیّتی است! امام علیه السّلام میفرماید:
فَمَن کان مِن شیعَتِنا فَلیَدَع مِن شُربِ الفُقّاعِ و اللَعبِ بِالشِّطرنجِ! [و مَن نَظَرَ إلَی الفُقّاعِ و الشِّطرنجِ فَلیَذکُرِ الحسینَ و لیَلعَن یزیدَ و آلَ زیادٍ، یَمحُ الله عزّوجلّ بذلکَ ذُنوبَهُ و لو کانَت کعددِ النّجومِ!]1
«هر کسی از شیعیان ما باید از خمر و قمار [با شطرنج] پرهیز کند! اگر کسی این دو چیز را ببیند و لعن بر یزید کند، خداوند تمام گناهان او را میبخشد، گرچه آن گناهان به عدد ستارگان آسمان باشد!»
و سیَعلَمُ الّذینَ ظَلموا آلَ محمّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلبونَ!
﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
مجلس بیست و سوّم : محدودۀ حجّیت حکم عقل و حکم شرع و حکم امام علیه السّلام
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّهِ ربّ العالَمینَ، ثم الصّلاة و السّلام علیٰ
سیّدِنا و نبیِّنا و طَبیبِ ِنُفوسنا أبیالقاسمِ مُحمّدٍ
و علیٰ آله الطّیّبینَ الطّاهرین
و لعنةُ الله علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ من الآن إلیٰ قیام یَوم الدّین
وجوب تعبّد در قبال مقام نبوّت و ولایت
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿ٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡغَيۡبِ وَيُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ * وَٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ وَبِٱلۡأٓخِرَةِ هُمۡ يُوقِنُونَ * أُوْلَـٰٓئِكَ عَلَىٰ هُدٗى مِّن رَّبِّهِمۡ وَأُوْلَـٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ﴾.1
اساس دین و حرکت تکاملی انسان بر تعبّد است؛ اطاعت بیچون و چرا از پیغمبر و امام و ولیّ! و هیچکس نمیتواند خودش به ملاک واقعی احکام دسترسی پیدا کند؛ الاّ أوحدیّ من الرّجال و معدودی از افراد که اگر بتوانند به منبع تشریع و منشأ تدوین احکام اطّلاع پیدا کنند، آنها هم صلاح و مصلحت و مفسده را در قضایا و حوادث کما هو حقّه تشخیص میدهند، که در اینصورت، آنها ولو اینکه از نقطۀ نظر ظاهر، دلیل و حکمی برای قضیّه و حادثهای نباشد، میتوانند خود آن حکم را بهدست بیاورند. اگر خدا توفیق داد احتمالاً این بحث خواهد آمد. امّا عموم مردم قبل از اینکه به این مرحله برسند، همیشه باید مسئلۀ تعبّد و در نظر گرفتن آن علم اجمالی را رعایت کنند.1
جایگاه عقل و حواس ظاهری در وصول به مصالح و مفاسد حقیقی قضایا
خداوند متعال سرمایهها و نعمتهایی به بشر عنایت کرده است که بهواسطۀ آن سرمایهها و نعمتها، تا حدودی میتواند واقع را بهدست بیاورد، و همانمقدار برای رسیدن به مطلوبش کفایت میکند؛ یعنی آن سرمایههای ابتدایی، میتواند او را به آنچه که مورد نظر پروردگار و شارع است، برساند. چشم و گوش و فکر و عقل و وجدان و سایر غرائزی که در وجود انسان است، تمام اینها در راستای رسیدن به هدف و مطلوب میتواند معدّ باشد و کمک کند.
ولی اینها به تنهایی کافی نیست؛ منبابمثال ما چشم داریم و بهواسطۀ چشم، قضایا و حوادثی را میبینیم و ذهن ما از این حوادث و قضایایی که چشم دیده است، برداشتی میکند، امّا ممکن است آن برداشت مطابق با واقع نباشد! شما میبینید شخصی یک عملی انجام میدهد، امّا میدانید نیّت او چیست؟ بر فرض که آن قضیّه را واقعاً و حقیقتاً و دقیقاً دیده باشید، امّا منظور و نیّت و هدف او از این مسئله که با چشم فهمیده نمیشود! آن را از کجا بهدست میآورید؟! اینجا است که باید در
قضاوتهای خود تجدید نظر کنیم، و اینجا است که باید همیشه برای مسائل پشت پرده، جای احتمال باقی بگذاریم! در روایت است:
اگر مؤمنی در یک قضیّه نسبت به برادر مؤمن خود هفتاد بار حمل به صحّت کرد و در مرتبۀ هفتاد و یکم عمل او را به یک مسئلۀ قبیحی حمل نمود، در ایمانش خلل است.1
و جهتش هم همین است که هیچکس غیر از علاّمالغیوب بر نفوس اطّلاع ندارد! اگر ما خیلی هنر داشته باشیم، زوایای آن مسئله را از نظر ظاهر بیابیم، ولی ابداً از نظر باطن نمیتوانیم!
خداوند متعال به انسان گوش داده است و با این گوش صداها را میشنود؛ اگر ما خیلی بخواهیم در این قضیّه دقت به خرج بدهیم و مطلب را بالا فرض کنیم، این است که آنچه را که با گوش خود شنیدهایم واقعی باشد و اشتباه نشنیده باشیم، و این نهایت آن چیزی است که میتوانیم تصوّر کنیم.
نمونههایی از نقصان ادراک افراد نسبت به فرمایشات و حقیقت مسائل اولیای الهی
تذکّر این نکته خیلی ضروری است که بنده خودم در مجلسی بودم که حضرت آقا مشغول صحبت بودند، شخصی در کنار من نشسته بود و مطالب آقا را مینوشت، و من گاهگاهی در نوشتههایش نگاه میکردم و میدیدم غالباً اسم مطالب و کلمات را عوضی میشنود و عوضی مینویسد؛ منبابمثال «چ» فرمودند و او «شین» مینوشت، «قاف» فرمودند و او «کاف» مینوشت، و امثال ذلک. خب این نوشته به دست دیگران میرسد و بهعنوان یک سند به آقا منتسب میشود و یکمرتبه میبینید مطلبی که ایشان فرمودهاند، خلاف همان مطلب با اختلاف صد و هشتاد درجه، از ألسنه بیان میشود. ما اگر بخواهیم خیلی دقت بکنیم، آنچه که میشنویم درست باشد، همین مقدار، نه بیش از این؛ امّا آیا آنچه را که مورد نظر متکلّم است و شاید آنطوری که باید و شاید نتوانسته مطلب را ادا بکند و مسائلی در ذهنش است، او را هم مییابیم؟ نه خیر، نمییابیم!
حضرت آقا نقل میفرمودند:
یک وقت مرحوم حدّاد ـ سلام الله علیه ـ به اتّفاق یکی از آشنایان خود در بغداد یا کاظمین حرکت میکردند، آن شخص کار داشت و جایی میرود، و ایشان کنار قهوهخانهای مینشینند تا استراحت بکنند؛ اتّفاقاً صدای موسیقی از آن قهوهخانه به نهایت درجۀ شدّت و کیفیّت بلند بوده است! آن شخص وقتیکه برمیگردد میبیند ایشان روی آن تخت قهوهخانه نشستهاند و بغل گوششان هم موسیقی در حال نواختن است؛ آنهم چه موسیقیای، بیا و ببین!
در روایت است: «در هر منزلی که موسیقی وارد شود، غیرت از آن منزل بیرون میرود!»1
آن شخص بهخاطر همان تقدّس و عدم ارتکاب حرام و استماع غنا، به ایشان نزدیک نمیشود و از همان دور اشاره میکند که آقا بیایید، آقا بیایید! ایشان هم ابداً متوجّه منظورش نمیشوند! دوباره جلو میآید و همینطور اشاره میکند. از آنطرف میخواهد صدای موسیقی به گوشش نرسد تا یکوقت مرتکب حرام نشود، و از اینطرف هم میخواهد مؤمنی را که فعلاً گرفتار این قضیّه است، از مهلکه نجات بدهد. خلاصه در چنین مسئلهای گیر کرده بود. بالأخره ایشان متوجّه میشوند و میگویند: بله؟ از من چه میخواهی؟
میگوید: آقا موسیقی بود!
ـ: کجا؟
ـ: آقا دارد موسیقی میزند، نگاه کنید!
ـ: بله، عجب، عجب، عجب!
معلوم است که ایشان اصلاً و ابداً در این فکرها و در این حالها و در این حواسها نبودند!
حالا همان افرادی که ممکن است در دل و ضمیر آنها خللی باشد اگر این وضع و کیفیّت را ببینند، چه حکمی میکنند؟ اینجا است که میگویند: انسان
نمیتواند زود در یک مسئله قضاوت کند. شما از این قضیّه صریحتر و رساتر به مطلب سراغ دارید؟! ولی میبینید اصلاً واقع چیز دیگری است، و مسئله چیز دیگری است! لذا اینها نمیتوانند [واقع را ادراک کنند].
علّت نیاز بشر به پیروی از اولیای الهی مشرف بر نفس و روح انسان
این سرمایههایی که خداوند برای راهنمایی انسان و راهیابی به مطلوب، به بشر عنایت کرده است، اینها بهتنهایی برای رسیدن به واقعیاتِ حوادث کما هی هی کافی نیستند. همین عبادات و ادعیه و همین اذکاری که در لسان ائمّه علیهم السّلام برای تزکیۀ روح و نفس در کتب ادعیه مقرّر و مدوّن است، حکم دارویی دارند که برای تجویزشان، نیاز به طبیب است. شما از اوّل مفاتیح الجنان شروع کنید تا آخر مفاتیح، صبح تا شب دوره کنید؛ این کار هیچ فایدهای ندارد و به اندازۀ سر سوزنی تأثیری در نفس شما ایجاد نخواهد کرد!
خود ائمّه علیهم السّلام در حالات متفاوت و مراتب مختلفهای این ادعیه را فرمودهاند، لذا قطعاً از نقطۀ نظر تأثیر و تأثّر باید این دعاها، با حالات و خصوصیّات نفسانی خواننده منطبق باشد، وإلاّ تأثیر نمیکند و چهبسا تأثیر خلاف داشته باشد. تمام این اذکاری که از ائمّه وارد است، براساس خصوصیّات نفسانی و مراحل و مراتبی است که انسان در طیّ حرکت، با آن خصوصیّات و مراتب قرین است، و اگر ذکری را در مرتبۀ دیگری بگوید، اثر معکوس دارد! چه شخصی این را تشخیص میدهد و چه کسی متصدّی صلاح و فساد این ذکر است؟ بنده یا شما؟ هیچ کدام! چهبسا انسان در انجام عبادت و ذکر و یک عمل مستحبّی خود را در انبساط و انشراح و علوّ احساس کند، درحالتیکه عین سقوط اوست! چه شخصی این را تشخیص میدهد؟ خود ما؟ نهخیر، ما نمیتوانیم تشخیص بدهیم!
انسان بعد از گذشت ماهها و سالها متوجّه میشود که نهتنها قربی پیدا نکرده است، بلکه بسیار هم دور شده است و باید برگردد و تمام این چند سال را جبران کند و بعد، از ابتدا حرکت کند! این بهخاطر این است که ما بر زوایای دل و زوایای نفس و روح خودمان اطّلاع نداریم!
محدودۀ ادراک عقل از عالم واقع و حقیقت
یکی از سرمایههایی که خداوند به انسان عنایت کرده است سرمایۀ عقل و فکر است. خداوند برای ادراک کلّیات و ادراک مجرّدات، در انسان عقل را به ودیعه گذاشته است؛ براساس نزول عالَم امر و تدبیر و عالم تقدیرِ مصالح و مفاسد در عالم امکان، از عقل به اندازۀ تقدیر مقدِّر در هر ظرفیّتی به ودیعه گذاشته شده است. این عقل، عقل هیولانی است؛ یعنی درست است که این سرمایه در وجود انسان هست، ولی این سرمایه هنوز به تجرّد و فعلیّت خود نرسیده است، لذا این عقل فقط در بعضی از مسائل میتواند اظهار نظر کند. از نقطۀ نظر اینکه عالم واقع و عالم حقیقت، یک واقعیّت و یک حقیقت بیشتر ندارد، امکان ندارد تشخیص عقل، مخالف با عالم واقع و حقیقت باشد! امّا صحبت در این است که آنمقداری که عقل بهعنوان کلّی و تجرّد و صلاح و فساد ادراک میکند، منطبق با مراتب و خصوصیّاتِ همان مرتبه از عالم امکان است، نه بیشتر. بهعبارت دیگر، چون حقایق در عالم امکان دارای مراتب و مواضع و منازل مجرّدۀ متفاوتی است، لذا هر شخصی به اندازۀ آنمقداری که عقلش به آن مرتبه برسد، به آنمقدار از واقعیّت و حقیقت رسیده است. امّا یکچنین مسئلهای وجود ندارد که عقل در یکموقع با کلامی یا با نظریّهای مخالف با نظریّۀ خود مواجه بشود!
نقد نظریّۀ «نزاع بین عقل و عشق در واقعۀ کربلا»
کسانی که میگویند:
در واقعۀ کربلا نزاع بین عقل و عشق افتاد و عرصه، عرصۀ عشق بود! حضرت ابوالفضل العبّاس برای ورود به شریعه و استفادۀ از آب، به مقتضای عقل عمل کرد؛ امّا وقتی خواست آب بخورد، عشق او آمد و نگذاشت بخورد! «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسینِ؛1 وقتیکه دید برادرش سیّدالشّهدا تشنه است، (عشق او نگذاشت که از این آب بخورد!)»
اشتباه میکنند؛ عرصه عرصۀ عقل است! اصلاً عقل و عشق یکی است! عقل او
نگذاشت؛ چرا فقط میگویند عشق؟! عقل حاکم است به اینکه أقصر فاصلۀ برای رسیدن به مطلوب باید انجام بشود، و أقصر فاصله در اینجا نخوردن است، نه خوردن! اینکه فقط میگویند عشق، یعنی چه؟! عقل و عشق در اینجا به یک مسئله حکم میکنند!
«العَقل ُما عُبِدَ به الرّحمٰنُ و اکتُسِبَ بِهِ الجِنانُ.»1 خداوند متعال هیچگاه در وجود انسان سرمایهای را نمیآفریند که نسبت به مقتضای حکمت بالغۀ خود، در تضادّ و تناقض باشد؛ این امر از پروردگار محال است! اگر در یک مورد بین حکم عقل و بین آن واقع اختلاف افتاد، باید در مقدّمات آن قضیّۀ عقلی تشکیک کرد، نه در نحوۀ تشکّل قضایایی که عقل حاکم به نتایج آن میشود! هیچگاه نمیتواند اینطور باشد! همانطور که قرآن کریم دارای مراتب و ظهورات و بطوناتی است و هر بطن و باطنی از قرآن هم مراتبی دارد و هیچکدام از این مراتب با مرتبۀ دیگر منافی نیست و هیچکدام مُزیل و از بینبرنده و باطلکنندۀ مرتبۀ دیگر نیست، همینطور مراتبی که در عالم تکوین است و حقایقی که براساس تشریع مترتّب بر عالم تکوین است، هیچ کدام رادع و مانع و مزیل و از بینبرندۀ یکدیگر نیستند.
علّت نقصان عقل در ادراک مصالح و مفاسد حقیقی عالم واقع
ولی صحبت در این است که چه کسی میتواند به این نتیجه و به این مرحله برسد؟! صحبت در این است که کدام عقل میتواند به این نکته پی ببرد و کدام عقل
میتواند مصالح و مفاسد را کما هی هی تشخیص بدهد؟! ما در قضاوتهایی که میکنیم و در مسائلی که در ذهن خود مرور میکنیم و چهبسا روی آن نظریّات هم قسم میخوریم و آن مسائل را صد در صد منطبق با واقع میدانیم، پس از گذشت زمان، علم به خلاف پیدا میکنیم و متوجّه میشویم مسئله از این قرار نبوده است؛ درحالیکه اگر همانموقع دقّت میکردیم و پایههای برهان خود را براساس بدیهیّات و اوّلیات قرار میدادیم و از مسائلی استفاده میکردیم که از آنها میبایست برای رسیدن به هدفِ مطلوب و هدفِ صادق استفاده کنیم، هیچگاه من البدو إلی الختم در نظریّۀ ما، تجدید پیدا نمیشد! این تجدید به این جهت است که ما آنطور که باید و شاید احتیاط لازم را در ترتیب مقدّمات موصلۀ به مطلوب، انجام نمیدهیم؛ و آن مسئلۀ ما با وهم و با خیال، خلط و مزج میشود و ما نمیتوانیم به آن مطلوب برسیم! همهاش بهخاطر همین است.
حجّیت ذاتی عقل
عقل هر کسی به مقتضای آن فعلیّت و کمالی که در همان مرحله پیدا میکند، برای او حجّت است؛ و بهاصطلاح آقایان میفرمایند: «حجّیت عقل، ذاتی است نه اکتسابی.»1 یعنی نیازی نیست به اینکه شخصی به آن عقل و نظریّۀ انسان حجّیت بدهد.
خود پیغمبر اکرم هم نمیتواند عقل را از بین ببرد و عقل را محکوم کند و نتیجۀ عقل را باطل کند؛ چون منافی با آن نتیجۀ موصلهای است که حجّیت رسالت و نبوّت با آن اثبات میشود، لذا حتّی او هم نمیتواند این کار را بکند! اگر پیغمبر بگوید که عقل حجّت نیست، میگوییم: خود رسالت شما از کجا اثبات شد؟! مگر از طریقی غیر از طریق عقل و استدلال و رسیدن به مبدأ و معاد و اثبات انبیا و... ثابت شده است؟! مگر غیر از این است؟! ما از چه راهی به رسالت پیغمبر اکرم میرسیم؟ از راه اینکه عقل حکم میکند که این یک نیروی ماورای نیروی بشری است و اتّصال به عالم غیب دارد و آن عقل در او فعلیّت پیدا کرده است و علوم او
علوم تفصیلی شدهاند و از ظاهر درآمدهاند، و ما در مقام تحیّر و ضلالت باید به او دسترسی پیدا کنیم؛ این مقدّماتی است که عقل میچیند. اگر پیغمبر همین عقل را کنار بگذارد، خودش را کنار گذاشته است؛ لذا نمیتواند این کار را انجام بدهد!
از یکچنین استدلال ساده و بسیطی که بر این پایه است:
از آن چرخه که گرداند زن پیر | *** | قیاس چرخِ گردنده همی گیر1 |
تا دقیقترین براهین و ظریفترین حقایق صدرالمتألّهین بر اثبات وحدت و صرافت وجود، تمام اینها دارای مراتبی است که انسان باید احساس بکند که تمام اینها میتواند برای او حجّیت داشته باشد!
عدم تنافی شهود عرفا با استدلال عقلی حکما
امکان ندارد شهود یک عارف، با استدلال عقلی یک حکیم در تضاد باشد، الاّ اینکه در آن استدلال یک خللی هست؛ وإلاّ نمیشود! و این مطلب را من خدمت رفقا و برادران مُشتَغل خودم عرض کردم که من به نوبۀ خود میتوانم ادّعا کنم که مسائلی که بین حکما و عرفا دائماً در طول تاریخ علمی و عرفانی مورد بحث و نِقاش و مخالفت بوده است، تمام آن مسائل ناشی از ضعفِ در بعضی از مقدّماتی میشود که عقل برای تحصیل آن مقدمات، آن کوشش و تتبّع و دقّت کافی را بهعمل نیاورده است!
اختلاف بین مرحوم آقا شیخ محمّدحسین کمپانی و مرحوم آقا سیّد احمد کربلائی ناشی از این بود که مرحوم آقا شیخ محمّدحسین کمپانی آنطور که باید و شاید به مسئلۀ حقیقت وجود پی نبرده بودند؛ نه اینکه براساس شهود پی نبرده بودند، شهودْ مطلب دیگری است، بلکه براساس برهان پی نبرده بودند. لذا من در بعضی از نوشتهجات خود مرحوم آقا شیخ محمّدحسین بعد از بیان این مطالب و پس از رحلت مرحوم سیّد احمد کربلائی دیدم که صریحاً به همان مسائل مرحوم سیّد احمد اعتراف میکنند و همان مسائل را بر پایۀ برهان و بر پایۀ استدلال عقلی
قبول میکنند،1 چون ایشان اهل شهود نبودند؛ مرحوم کمپانی از نقطۀ نظر علمی واقعاً دارای مراتب عالی بود، ولی مقام شهود مقام دیگری است!
محدودۀ ادراکات عقل
نکته در اینجاست که بین ملاکات عقلی و ملاکات شهودی و وجدانی و عالم حقایق و ثبوت، هیچگاه نباید تخالف و تناقضی وجود داشته باشد، و تمام اینها در رتبۀ خود صحیح است؛ منتها رسیدن و نرسیدن به آن، مسئلۀ دیگری است.
خود عقل حاکم است به اینکه در هرجایی نمیتواند اظهار نظر کند؛ چطور اینکه اعضاء ما نمیتوانند در کار یکدیگر دخالت کنند، مثلاً شما با چشم میبینید، امّا آیا از گوش توقّع دیدن دارید؟! گوش شما میتواند ببینید؟ گوش شما میتواند حوادث را مشاهده کند؟! نهخیر، نمیتواند! چشم برای دیدن و گوش برای شنیدن و قلب برای گردش خون و معده برای هضم غذا است؛ هیچکدام از این اعضا نمیتوانند در عضو دیگر تصرّف کنند و نمیتوانند کار عضو دیگر را انجام بدهند!
خداوند متعال به هر عضوی از اعضا، سنخیّت و خصوصیّت و حیثیّتی داده است که بر مقتضای آن سنخیّت، آن عضو آن کار را انجام میدهد. اگر شما از چشم توقّع شنیدن داشته باشید، این توقّع، توقّع خطا و اشتباه است؛ چشم برای دیدن است. آیا شما میتوانید چشمتان را ببندید و با عقل خود، حوادث را ببینید و مسائلی
را که در جلوی شما است، تشخیص بدهید؟! ابداً امکان ندارد؛ باید چشمتان را باز کنید تا ببینید! آیا ممکن است شما با عقلتان صداها را بشنوید؟! امکان ندارد؛ شنیدن صدا یک مسئلۀ ظاهری است و تعقّل و تدبّر در این مسائل، یک مسئلۀ تجرّدی است! عقل نمیتواند نسبت به ظواهر احساس داشته باشد؛ عقل میتواند مجرّدات را ادراک بکند، و این احساسْ وسیلهای برای تبدّل حس و ظاهر به مجرد ناقص میشود و بعد به مرتبۀ عقل که میرسد، تجرّدش کامل میشود، آنگاه عقل میتواند بفهمد. لذا عقل نمیتواند هر مسئلهای را ادراک بکند، کار او نیست و به او مربوط نیست! هر عضوی و هر سرمایه و غریزهای در حیطۀ اختیاراتی که خداوند به او داده است، میتواند فعّالیت داشته باشد.
آیا عقل میتواند از قضایای پشت پرده و مسائلی که در آینده اتّفاق میافتد خبر بدهد؟ شما صد سال بنشینید و فکر بکنید که یک ساعت دیگر در این منزل چه اتّفاقی میافتد، فکرتان به جایی نمیرسد! اگر هزار سال بنشینید و تأمّل کنید که فردا یا پسفردا، یا حتّی پنج دقیقۀ دیگر در این قضیّه، در این دنیا، در ایران، در مشهد، در همین منزل و در همینجایی که نشستهاید چه قضیّهای اتّفاق میافتد، فکرتان به جایی نمیرسد! پس عقل همیشه در حیطۀ اختیار خودش عمل میکند، نه فراتر از آن؛ فراتر از آن، مربوط به باطن است و عقل در آنجا دیگر راه ندارد. برای رسیدن به آن مرحله، عقل باید فعّال بشود و به تجرّد بیشتری برسد تا حدّی که بتواند به باطن دسترسی پیدا کند.
نحوۀ انجام عبادات در شرع برای ما بیان شده است؛ آیا عقل میتواند تکتک خصوصیّاتِ نحوۀ انجام عبادات را برای ما بیان کند؟ نمیتواند! آیا شما با عقل میتوانید به یک حکم از احکام شرعی برسید؟! مثلاً اینکه نماز صبح دو رکعت است یا نماز مغرب سه رکعت است؟! نمیتوانید چون راه، راهِ عقل نیست! عقل ادراک کلّیات میکند، نه جزئیّات؛ و مسائل شرع مسائل جزئی و مسائل عملی و تشریعی است، و عقل در آنجا راه ندارد!
علّت حکم عقل به لزوم پیروی از مقام ولایت
حالا در اینجا چهکار باید کرد؟ عقل، ما را به این میرساند که باید از نیروی دیگری کمک گرفت که پل و وسیله برای رسیدن به باطن شود؛ این حکم، حکمِ عقل است.
نحوۀ وضو گرفتن بر طبق ادلّه، در شرع وارد شده است و مشخّص است و در کتب ذکر شده است: انسان اوّل باید صورتش را بشوید، بعد دستش را بشوید و بعد مسح کند؛ آیا انسان مکلّف است بر اینکه به این نحوه از توَضّؤ عمل بکند؟ بله، مکلّف است. شیعه و پیروان امیرالمؤمنین علیه السّلام باید به این نحوه از وضو عمل کنند. امّا در اینجا یکمرتبه میبینیم که یک حکمِ حاکم و غالبی میآید و این مسئلۀ ظاهر را کنار میزند و حکم دیگری را جانشینش میکند.
موسی بن جعفر علیهما السّلام به علیّ بن یقطین دستور میدهند که از این به بعد، همانطوری وضو بگیر که اهلتسنن وضو میگیرند. چرا؟ آنچه عقل حاکم است و ما مییابیم این است که باید بر طبق یافتۀ خود از ظواهر شرع و ظواهر ائمّه علیهم السّلام عمل کنیم، و خود عقل در کنار این دلیل و برهان، یک جای خالی باقی میگذارد و آن این است که حکم ولیّ بر این حکمِ من در اینجا تقدّم پیدا میکند؛ پس حکم امام، حکم عقل را کنار نمیزند، بلکه حکم امام در راستای حکم عقل عمل میکند. این کار را عقل انجام میدهد بهخاطر اینکه خود عقل میگوید: من به باطن اطّلاع ندارم و او اطّلاع دارد، و من نمیدانم در پس پرده چه خبر است و لذا حکم نمیکنم؛ پس آن شخصی باید حکم کند که خودش اطّلاع دارد. موسی بن جعفر است که به مسائل پشت پردۀ هارون اطّلاع دارد؛ امّا من هرچه بنشینم، نمیتوانم به این نکته برسم که از من سعایت شده است، چون علم غیب ندارم.
به این نکته خوب دقت کنید: اگر من علم غیب داشتم و بر مصالح و مفاسد کما هو حقُّه مطّلع بودم، دیگر هیچ نیازی به نامۀ موسی بن جعفر نبود! این نکته خیلی مفید است برای اینکه ما چطور سیره و سنّت را استخراج کنیم.
اگر همانطوری که موسی بن جعفر بر قضایا اطّلاع داشت و بهواسطۀ این
اطّلاع، نامه فرستاد که: «ای علیّ بن یقطین، وقتی این نامه به تو میرسد مانند اهلتسنّن وضو بگیر!»1 علیّ بن یقطین هم تعجّب میکند که من شیعۀ امیرالمؤمنین و دنبال موسی بن جعفر هستم، چرا حضرت این را گفته است؟! از آن طرف هم میبیند که شکّ و شبههای در نامه نیست، و نامه هم نامۀ موسی بن جعفر است! عقل او حکم میکند که از باب تعبّد، باید حرف موسی بن جعفر را بپذیری! وقتیکه میپذیرد و عمل میکند، بعداً میبیند که عجب، از او پیش هارون سعایت کردهاند و این فرمایش حضرت بر آن اساس است! امام میفهمد ولی این نمیفمهد!
میزان حجّیت حکم عقل و حکم ظاهر شرع و حکم امام علیه السّلام
وجوب امر به معروف و نهی از منکر یکی از بدیهیترین مسائل و احکام اسلامی است و هیچ شکّ و شبههای هم در آن نیست، و آنهم دارای مراتبی است که در کتب نوشتهاند؛ مرحلۀ بیاعتنایی و عدم توجّه، بعد تذکّر، بعد شدّت، بعد ضرب و... و بعد هم قتل و کشتن.2 وقتی شخصی نمیتواند خودش را با جامعه اسلامی وفق بدهد، باید او را از بین ببرند. امر به معروف و نهی از منکر یکی از مسائل روشن است. امّا سؤال این است که آیا شما از عثمان در زمان امامت امیرالمؤمنین، موجودی مزاحمتر، مانعتر، مخالفتر و معاندتر برای اهلبیت و برای شیعه و برای اسلام سراغ دارید؟! سراغ ندارید! امّا وقتی مردم میریزند که او را از بین ببرند و بکشند، امیرالمؤمنین علیه السّلام میگوید: «این کار را نکنید!»3 مگر امر به معروف واجب نیست؟! مگر نهی از منکر واجب نیست؟! بله، درست است، ولی این کار را نکنید! من امام هستم و میگویم: نکنید! آنها میروند و میکشند و بعداً قضایا شروع میشود! چرا؟ چون اینها در اینجا به حکم عقل عمل نکردند. عقل میگوید: وقتی امام معصوم که بر قضایای پشت پرده اطّلاع دارد، تو را از این
اقدام نهی میکند، نباید انجام بدهی! ولو از نظر ظاهر شرع، مکلّف به انجام این عمل هستی؛ در اینجا حکم امام، حکم عقل را تخصیص نمیزند، بلکه مؤیّد حکم عقل است و بر ظاهرِ شرع حکومت میکند و او را کنار میزند و خودش جای آن مینشیند. امام و ولیّ کارش این است!
وجوب عقلی پذیرش «امر امام حسن به صلح» و «نهی امام باقر علیهما السّلام از قیام علیه ظلم»
امام باقر علیه السّلام به زید بن علی فرمودند:
ای زید، اقدام نکن و انقلاب نکن! هر قیام و انقلابی که تا قیام قائم آلمحمّد انجام بگیرد، آن قیام به نتیجه نمیرسد و ألمی بر آلام ما اهلبیت اضافه میکند!1
یکی و دوتا روایت هم نیست! حالا صحبت ما در این است که آیا از بین بردن ظلم واجب است یا نه؟ اصلاً نیازی به دلیل ندارد، اصلاً این مسئله از مسائل فطری و اوّلیات و بدیهیّات است و شرع هم بر این مسئله صحّه میگذارد. امّا همان عقل که حکم میکند بر اینکه از بین بردن ظلم نیازی به دلیل ندارد، همان عقل حکم میکند که: اگر میتوانی انجام بده و اگر نمیتوانی انجام نده! یا وقتی دزدی به منزل آمده است و در دست او اسلحه است، تو با مشت به مقابلۀ او نرو، چون میزند و تو را میکشد! یا وقتی در یک جا نمیتوانی این کار را انجام بدهی، انجام نده، چون خودت را از بین میبری و به نتیجه هم نمیرسی!
واقعاً خیلی عجیب است و انسان تعجّب میکند! البته دیگر تعجّب ندارد! یکی از آقایان میگفت:
من در این سکوت و صلح امام حسن علیه السّلام در شبهه بودم! آخر چطور شد که حسن بن علی صلح کرد؟! واقعاً این ننگی بود که بر دامان ائمّه نشست!
شخصی این حرف را میزد که یکی از علما و افراد معروف نجف بود، و جدّی هم میگفت! مگر در کتابهایشان ننوشتند: «علیّ بن الحسین، بد مُردنی انجام
داد!» مگر ننوشتند؟! همان کسانی نوشتند که الآن بهعنوان اسلامشناس، کتابهای آنها در جامعۀ ما مطرح است!
و قولی کلّما جَشَأَت و جاشَت | *** | مَکانَکِ، تُحمَدی أو تَستَریحی1 |
آن شخص میگفت:
این چهکاری بود که امام مجتبی انجام داد؟! کار درست را حسین بن علی انجام داد! حسین بن علی آمد و از خودش یک نام نیک و جاودانه به یادگار گذاشت؛ حسین بن علی در مقابل دستگاه ظلم قیام کرد و خودش
را از بین برد و از هیچ چیزی نترسید و مرگ با عزّت را بر زندگی با ذلّت ترجیح داد!
من همینطور در شبهه بودم که آخر ایشان چه کاری کرد؟! تا اینکه زمان گذشت و زمان عبدالسّلام عارف، آن رئیس جمهور معدوم عراق پیش آمد؛ در آنموقع بین حکومت و مرحوم آقای حکیم، اختلافی افتاد. مسئلۀ آقای حکیم طوری بود که اگر ایشان علیه عبدالسّلام قیام میکرد و خون آقای حکیم ریخته میشد، هیچ فایدهای ـ حتّی به اندازۀ بال پشهای ـ در کار و در مسائل بهوجود نمیآمد! یعنی قضیّه طوری شده بود که قشنگ سر ایشان را زیر آب میکردند و کارهایشان را بر آن اساس انجام میدادند و کسی هم نفس نمیکشید و راحت انجام میدادند! آنجا فهمیدم که امام مجتبی علیه السّلام در چه وضعیّتی گرفتار بود!
نهی عقل و شرع از قیام بدون فایده
آدم نباید بیخود خودش را از بین ببرد! اگر از بین بردن نفع داشته باشد، بسم الله، همه باید بروند؛ و اگر نفع نداشته باشد، روز قیامت باید جواب بدهند! این حرفها نیست! ترسیدن از جنگ، حرام و خلاف است؛ ولی نگفتهاند که خودت را در دهن شیر بینداز! شما در بیابانی بروید و بگویید: من باید با این شیر نبرد کنم و حساب او را برسم! تا بخواهی فکر کنی، حسابت را رسیده است و دو تا تپه را هم گذرانده است! آنوقت کیست که بیاید و به داد تو برسد؟!
امر به معروف و نهی از منکر یکی از أوجب واجبات است، ولی در جایی که نفعی داشته باشد، و حاکم به آن نفع هم عقل است؛ عقل میگوید: امر به معروف برای ایجاد مصلحت در فرد و در جامعه است؛ پس اگر مصلحتی نباشد تو زحمت چه میکشی؟! نهی از منکر برای از بین بردن مفسده در جامعه است؛ پس اگر هیچ نفعی مترتّب نباشد، میخواهی چهکار کنی؟! پس در اینجا هم حکم عقل میآید.
علّت نهی ائمّه علیهم السّلام از قیامهای بعد از واقعۀ عاشورا
وقتیکه عقلْ ما را به اینجا رساند، آنوقت اگر امام گفت: «این کار را انجام نده!» آن حکم امام بر آن حکم شرع، حکومت پیدا میکند. لذا امام باقر علیه السّلام به زید بن علی فرمودند: «قیام نکن، کشته میشوی و فایدهای هم ندارد!»
قیام زید بن علی چه تغییری در دستگاه خلافت ایجاد کرد؟ به اندازۀ سر سوزنی هم تغییر ایجاد نکرد! آن کسی که تغییر ایجاد کرد و مردم را زیر و رو کرد سیّدالشّهدا بود.
متوکّل بن هارون ـ شاگرد امام صادق علیه السّلام ـ برهان را بر یحیی بن زید ـ فرزند هجدهسالۀ همین زید ـ تمام میکند و به او میگوید: چرا میخواهی قیام کنی؟
میگوید: ظلم است!
میگوید: آیا بهتر از تو نیستند که تشخیص بدهند؟ یا فقط تو تشخیص میدهی؟!
میگوید: تو از جنگ میترسی؟!
میگوید: این جواب من شد؟! من دارم بحث منطقی قضیّه را میکنم و تو داری از ترس من حرف میزنی؟! اگر قبول داری که أعلم هستی بسم الله، به میدان بیا؛ و اگر قبول نداری، باید بهدنبال أعلم بروی! اگر بخواهی خودت را فریب بدهی، فایدهای ندارد!1
میخواهی پسر زید باش، میخواهی پسر بلافصل خود امام باش، فایده ندارد! لذا میرود و کشته میشود و هیچ نتیجهای هم بهبار نمیآید. امام صادق هم برای او گریه میکنند و ناراحت میشوند و طلب رحمت میکنند؛ بعد امام میفرماید: «من که به او گفتم: انجام نده! چرا رفت و انجام داد؟!»2
محمّد و ابراهیم، فرزندان عبدالله محض، در مدینه بودند ـ إنشاءالله شاید روزی بیاید و قضیّۀ اینها را بگویم که بدانید در تاریخ چه چیزهایی هست3 ـ ابراهیم
غَمر، فرزند عبدالله محض آمد تا امام صادق را برای بیعت خود الزام کند، و حضرت قبول نکرد. او حضرت را در محلّ نگهداری چهارپایان در زندان مدینه به زندان انداخت!1 آنوقت این قیام او ارزش دارد؟! آخر ای احمق، تو امام صادق را به زندان میاندازی و قیام میکنی! آن قیام بر سرت بخورد!
امام صادق علیه السّلام نصیحت میکند: «آقا انجام ندهید، فایدهای ندارد!» امّا بلند میشوند و قیام میکنند؛ آنوقت این قیام، قیام الهی است؟! همۀ آنها را میگیرند و میکشند و از بین میبرند و مسئله تمام میشود. تمام اینها بهخاطر این است که عقل ما نمیتواند واقع و پس پرده را ببیند که فردا چه خبر است.
همین مردم کوفه آمدند و زید بن علی را گول زدند. پیغمبر اکرم در حقّ این مردم کوفه نفرین کرد و گفت:
اینها میآیند و فرزند من را فریب میدهند، و او به اینها اعتماد میکند و بعد او را تنها میگذارند و میروند!2
تمام قضایا را پیغمبر فرمود!
چرا شما دنبال یک شخص را میگیرید و وقتی که اهلش نیستید، بیخود خود را طور دیگری معرّفی میکنید؟! به آن مقداری که اهل هستید پا به میدان بگذارید، نه بیشتر!
زید بن علی همراه با افراد کوفه میآید و نبرد میکند و میجنگد؛ امّا همینکه میخواهد پیروز بشود، یکمرتبه تیر ناشناسی از یک نقطه میآید و به پیشانیاش میخورد!3 این را هم فهمیده بود؟! این را دیگر نفهمیده بود! «فَیا بُؤسَ الرّامی!»4 متوجّه نشده بودند که این تیر از کجا میآید.
این را چه کسی الآن دارد میبیند و مشاهده میکند؟ نه الآن، سابقاً پیغمبر دید، امیرالمؤمنین دید و خبر داد،1 امام باقر علیه السّلام دید و بارها به زید گفت! به مادر زید فرمود: «میترسم بچّهات را در کوفه به دار آویزان کنند!»2
امام علیه السّلام اینها را دارد میبیند و عقل نمیتواند ببیند؛ لذا عقل خودش را عقب میکشد و میگوید: من در اینجا راه ندارم!
کیفیّت کشف مرام و سیرۀ پیامبر و ائمّۀ اطهار علیهم السّلام از روایات و وقایع تاریخی
اینها حقایقِ تاریخی است، لذا ما با توجّه به این حقایق تاریخی باید مرام و سیرۀ خودمان را پیدا کنیم که روش ائمّه از چه قرار بوده و بر چه اساسی بوده است. فقط به یک روایت تمسّک نکنیم؛ همۀ روایات را در نظر بگیریم، مرام ائمّه را در نظر بگیریم، فعل آنها را در طول تاریخ در نظر بگیریم و موقعیّت خود را با أعمال آنها در آن برهه بسنجیم! و مگر این مسئله آسان است؟! دم شتر به زمین میرسد تا کسی بتواند به اینجاها برسد! وإلاّ یک کتاب باز کردن و عمل کردن که کاری ندارد!
لزوم اقتدا به امام علیه السّلام در انطباق کلّیات شرعی بر مصادیق
بر این اساس باید حرکت کنیم! امر به معروف واجب است و براساس آن جلو میآییم، و همینطور جلو میآییم تا به حدّی میرسیم که زنگ خطر به صدا درمیآید؛ اینجا دیگر نمیتوانیم جلوتر برویم! حالا دیگر کلام امام باقر علیه السّلام جلو میآید! نهی از منکر واجب است و براساس آن جلو میرویم، و همینطور جلو میرویم تا به حدّی میرسیم که زنگ خطر به صدا درمیآید و باید توقّف کنیم و نباید جلوتر برویم! باید نگاه کنیم و ببینیم که امام علیه السّلام در چه محدودهای به ما اختیار و اجازه داده است؛ اگر پا را از آن حد فراتر بگذاریم، خطر میآید و تهدید میکند!
بر این اساس باید حرکت کنیم؛ ولی ما با آن کلّیاتی که در دست داریم، هر کداممان به مقتضای اهواء وآراء خود، کارمان را انجام میدهیم! کلّیات هست، امّا انطباق آن کلّیات با آن جزئیّات، مسئلۀ دیگری است!
تطبیق غلط کلّیات شرعی علّت حکم به قتل امام حسین علیه السّلام
با همین کلّیات و با همین آیات، حجّاج بن یوسف استدلال میکرد و شیعیان امیرالمؤمنین را میکشت! با همین آیات و با همین کلّیات آمدند و امام حسین را از بین بردند و گفتند: حکومت، حکومتِ مسلمین است و خلیفه یزید بن معاویه است، و خروج بر حکومت مسلمین و بر یزید بن معاویه حرام است و دفعش واجب است، ولو منجر به قتل بشود! شریح قاضی که از پیغمبر روایت نقل نکرد که پیغمبر فرمودند: هر کسی علیه صحابیِ بزرگوارم معاویه یا فرزند او یزید قیام کند، ولو فرزندم حسین بن علی باشد، باید او را از بین برد! نهخیر؛ چون پیغمبر هیچوقت یکچنین حرفی نمیزند! همۀ روایات پیغمبر هم مشخّص است، و اخباری هم که از پیغمبر رسیده است محدود است. پس چهکار میکند؟ در کلّیات دست میبرد و از کلّیات استفاده میکند، از آن مسائلی که میتوان آنها را به هر نحوی برگرداند، استفاده میکند و آنها را پیش میکشد. بعد قضیّه به آنجایی میرسد که آن شخصی را که محبوبترین افراد روی زمین نسبت به پیغمبر اکرم است، با خودِ بیان و کلام پیغمبر باید از بین ببرند؛ یعنی اینقدر قضیّه تفاوت پیدا میکند!
مکالمۀ مرد شامی با یزید دربارۀ منزلت سیّدالشّهدا نزد رسول خدا
آن مرد شامی وقتی که سرها را در بارگاه یزید آورده بودند، تا چشمش به سر سیّدالشّهدا علیه السّلام میافتد، رو به یزید میکند و میگوید: «یزید، این چه سری است که در مقابل خودت گذاشتهای؟»
میگوید: «این سر حسین بن علی است که علیه ما قیام کرد، و ما فرستادیم تا او را دفع کنند، و روزگار او به این نحو درآمد!»
گفت: «عجب! پس بگذار حکایتی برای تو نقل کنم:
من در زمان رسول خدا اسلام آورده بودم، ولی اسلام خودم را از اطرافیانم در روم مخفی کرده بودم. بارها میشد که به مدینه تردّد پیدا میکردم؛ در یکی از این سفرها که در مسجد مدینه نشسته بودم، دیدم که صاحب همین سر که در آنموقع طفل چند سالهای بود، با برادرش پیش رسول خدا آمدند و گفتند: ”یا رسول خدا و یا جَدّاهُ، ما با هم کُشتی میگیریم تا ببینیم که
کدامیک بر دیگری غلبه میکند!“ حضرت فرمود: ”کشتی نگیرید؛ هر کدامتان بروید و خطّی بنویسید و بیاورید و به من نشان بدهید تا اینکه من بدانم کدامتان بهتر هستید و غلبه میکنید!“
اینها رفتند و هر کدامشان خطّی نوشتند و آوردند و به رسول خدا نشان دادند. من هم نشسته بودم و داشتم نگاه میکردم، دیدم رسول خدا همینطور به این خطها نگاه میکند و نمیتواند یکی را بر دیگری ترجیح بدهد، و دلش نمیآید که بگوید: خطّ حسین بهتر است یا خطّ حسن بهتر است! حضرت فرمود: ”پیش پدرتان علی ببرید تا او قضاوت کند!“
پیش پدرشان امیرالمؤمنین علیه السّلام بردند. [حضرت هم نتوانست یکی را بر دیگری ترجیح بدهد و بگوید کدام بهتر است. رسول خدا فرمود: ”پیش مادرتان زهرا برویم تا او قضاوت کند!“
رسول خدا وارد منزل حضرت زهرا شد و سلمان هم بهدنبالشان رفت. وقتیکه برگشتند، رو به سلمان کردم و گفتم: قضیّۀ قضاوت به کجا انجامید؟ دیدم سلمان خندید و گفت: ”وقتیکه این طفلین این خط را آوردند، حضرت زهرا نشسته بود و نتوانست یکی را بر دیگری ترجیح بدهد و دل یکی از آنها را بشکند، لذا گردنبندی از گردن خودش باز کرد که هفت دانه در میان او بود، و گفت: «هر کدام که بیشتر این دانهها را برداشتید، قویتر هستید!»
امام حسین و امام حسن مشغول جمع کردن این دانهها شدند، هر کدام سه دانه برداشتند و سر دانۀ هفتمی با همدیگر گلاویز شده بودند، در آنموقع جبرئیل را دیدم که آمد و بال خود را به آن دانۀ هفتم زد و آن را نصف کرد تا نصفی را حسن بردارد و نصفی را حسین بردارد!“
قضیّه اینطور بود، آنوقت تو داری با یکچنین کسی که جبرئیل و ملائکۀ آسمان نمیتوانند تحمّل ناراحتی او را داشته باشند، این کار را انجام میدهی؟!»1
ماذا تَقولونَ إذ قال النّبیُّ لکُم | *** | ماذا فعلتم و انتم آخر الامم |
بِعترتی و بأهلی بَعدَ مُفتَقَدی | *** | منهم أُساریٰ و منهم ضُرِّجوا بِدَمِ1 |
فرمایش امام سجّاد علیه السّلام دربارۀ وضعیّت اهلبیت در شام
منهال میگوید:
در شام حرکت میکردم، از کنار خرابهای گذر کردم، دیدم صدای ناله و گریه میآید؛ جلو رفتم و دیدم علیّ بن الحسین درحالیکه در غل و زنجیر است از آن خرابه بیرون آمد، و خون از زیر زنجیر بر روی ساقهای پایش روان بود. جلو رفتم و سلام کردم و عرض کردم: یا ابن رسول الله، حالتان چطور است و در چه وضع و کیفیّتی بسر میبرید؟
حضرت فرمود:
«إنّ مَثَلنا کمَثلِ بَنیإسرائیلَ، یُذبِّحونَ أبنائهم و یَستَحیونَ نساءَهُم!»
”ما را میکشند و اسیر میکنند به اینصورت که میبینی!“
«إنّ العربَ أمسَت تَفتَخرُ علَی العَجَمِ بأنّ مُحمّدًا صلّی الله علیه و آله و سلّم فیه، و إنّ قریشًا افتَخَرت علَی العرب بأنّ مُحمّدًا صلّی الله علیه و آله و سلّم منهم! [أمسینا معشرَ أهلِ البیتِ مغصوبینَ مُقتَّلینَ مُشرَّدینَ!]»2
”عرب بر عجم افتخار میکند که پیغمبر از آنِ اوست، و قریش بر غیر افتخار میکند که پیغمبر از اهل اوست؛ امّا ببین که این امّت، اهلبیت و عترت او را به چه روزی درآوردهاند!“
﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
مجلس بیست و چهارم : معنای «معروف» و «منکر» در فرهنگ اسلام و جاهلیّت (١)
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ لِلّهِ ربّ العالَمینَ و صلَّی الله علیٰ سیّدِنا و نبیِّنا
و حَبیب ِقُلوبِنا و طَبیبِ نُفوسِنا أبیالقاسمِ المصطفیٰ مُحمّدٍ
و علیٰ أهلِ بَیتهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ المَعصومینَ
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعینَ إلی یَومِ الدّین
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿خُذِ ٱلۡعَفۡوَ وَأۡمُرۡ بِٱلۡعُرۡفِ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡجَٰهِلِينَ﴾؛1
«ای رسول خدا، اوّل: همیشه عفو را در برنامۀ خودت قرار بده، و در آن مواردی که باید عفو نمود، عفو کن و انتقام نگیر! (لذّتی در عفو است که در انتقام نیست!) دوّم: عمل به عُرف و امر به عرف و کار پسندیده و نیکو بنما! سوّم: از جاهلین و افرادی که با اهوای خودشان میخواهند با تو برخورد کنند، اعراض کن!»
معنای عرف و معروف
آیه دلالت دارد بر اینکه انسان باید همیشه از عرف و از مطلب معروف تبعیّت کند. حالا عرف چیست و عمل پسندیده به چه میگویند؟ و اینکه خدا به رسولش امر میکند که «امر به عرف کن» به چه معنایی است؟
در آیهای از آیات داریم:
﴿وَلۡتَكُن مِّنكُمۡ أُمَّةٞ يَدۡعُونَ إِلَى ٱلۡخَيۡرِ وَيَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ﴾؛1
«همیشه باید در امّت اسلامی افرادی باشند که اینان مردم را به خیر و صلاح دعوت کنند، و باید مردم را به هر عملی که خیر و صلاح امّت اسلام و افراد مسلمین است دعوت کنند. اینها باید در میان مردم امر به معروف کنند و باید به هر امر پسندیده و هر فعل پسندیدهای که معروف است و شناخته شده است و حُسن او آشکار است، دعوت کنند؛ و در مقابل، از منکر هم باید مردم را بپرهیزانند و نهی کنند، و مردم جاهل را که اطّلاعی بر حُسن و قبح شرعی و عقلی ندارند، متوجّهِ معروف و منکر کنند!»
علّت عدم حجّیت عمل مردم و عُرف جامعه در تشخیص معروف و منکر
عرض شد با توجّه به مطالب گذشته، عمل عرف و مردم نمیتواند ملاک برای خیر و فساد باشد. مردم در تشخیص صلاح و فساد، دارای افکار ناقص هستند؛ سالیان سال عمل خود را براساس یک شایعه قرار میدهند و بعد متوجّه میشوند که دروغ است. خب اگر قوّۀ تشخیص داشتند، از اوّل میفهمیدند! دهها سال زندگی خود را براساس یک مطلب کذب قرار میدهند و بعد متوجّه میشوند که اشتباه بوده است؛ معلوم میشود قوّۀ تشخیص نداشتهاند!
پس این آیۀ مبارکه که میفرماید: ﴿وَلۡتَكُن مِّنكُمۡ أُمَّةٞ يَدۡعُونَ إِلَى ٱلۡخَيۡرِ وَيَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ﴾، منظور از معروف، کدام معروف است؟ آیا معروفی که عرف به آن معروف عمل میکند؟ و بهعبارت دیگر، تشخیص معروف با عرف و با مردم است؟ أبداً؛ اهواء و آراء مردم در تشخیص یک معروف دخالت دارد و این نمیتواند ملاک برای معروف و منکر باشد! هر فرهنگ و هر تمدّن و جامعهای به مقتضای آراء جاهلی که دارد، اموری را معروف قرار میدهد و اموری را منکر؛ چهبسا این امور از نقطۀ نظر ثبوت و واقعیّت در دو نقطۀ مقابل هم قرار گرفته
باشند؛ ﴿وَإِن تُطِعۡ أَكۡثَرَ مَن فِي ٱلۡأَرۡضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ ٱللَهِ﴾.1 اموری که مردم به آن عمل میکنند و تخطّی از آن را منکر میپندارند، چهبسا تفاوت فاحشی با امور ثبوتی و نفسالأمری داشته باشد و بَونِ بعیدی با واقعیّت داشته باشد؛ لذا عمل مردم نمیتواند ملاک برای عمل ما قرار بگیرد. خیال میکنم مطالبی که در روزهای گذشته در اینباره عرض شد، کافی و وافی برای ادای این منظور باشد.
«کشتن فرزندان از ترس تنگدستی» نمونهای از امور پسندیده در عرف جاهلیّت
در جاهلیّت بهخاطر ترس از إملاق و تنگدستی، فرزندان خودشان را میکشتند و کشتن فرزند را برای راحتی زندگی، یک امر پسندیدهای میپنداشتند! اگر میخواهی راحت زندگی کنی، بچّههایت را بکش! اگر میخواهی آسایش داشته باشی، فرزندانت را به قتل برسان! اگر میخواهی در این دنیا بیدردسر زندگی کنی، بچّههایت را از بین ببر!
﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُمۡ خَشۡيَةَ إِمۡلَٰقٖ﴾؛ «بهخاطر ترس از تنگدستی فرزندانتان را نکشید و از بین نبرید!»
﴿نَّحۡنُ نَرۡزُقُهُمۡ وَإِيَّاكُمۡ﴾؛2 «روزی آنها به دست ما است و ما بر طبق تقدیر و اندازهای که مقدّر کردهایم، روزی آنها را میرسانیم.»
شما کاری نداشته باشید و به تعهّد خودتان عمل کنید! این بچّه اگر مریض شد به شما ربطی ندارد، این بچّه اگر سالم ماند به شما مربوط نیست، این بچّه اگر از دنیا رفت به شما ربطی ندارد! شما چهکاره هستید؟! مگر حیات خود شما به دست خودتان است؟! شما عرضه ندارید یک ثانیه خودتان را نگهدارید، آنوقت به فکر دیگری هستید؟! بر طبق وظیفهای که دارید باید تعهّدتان را انجام بدهید، دیگر هر طوری شد به شما مربوط نیست!
«زندهبهگور کردن دختران» نمونهای از غیرت جاهلی
در آیۀ شریفه میفرماید:
﴿وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُم بِٱلۡأُنثَىٰ ظَلَّ وَجۡهُهُۥ مُسۡوَدّٗا وَهُوَ كَظِيمٞ * يَتَوَٰرَىٰ مِنَ ٱلۡقَوۡمِ مِن سُوٓءِ مَا بُشِّرَ بِهِۦٓ أَيُمۡسِكُهُۥ عَلَىٰ هُونٍ أَمۡ يَدُسُّهُۥ فِي ٱلتُّرَابِ أَلَا سَآءَ مَا يَحۡكُمُونَ﴾.1
براساس غیرت جاهلی و غیرت غیرمنطقی و باطلهای که بر قبایل عرب حاکم بود، اگر آنها دارای دختری میشدند، از این قضیّه بسیار متأثّر میشدند؛ غیرت اعراب جاهلی اجازه نمیداد که آنها دخترانشان را شوهر بدهند و احساس کنند دخترانشان زیردست مردان قرار گرفتهاند و آنها بر اینها حکومت دارند و امر و نهی میکنند!
این غیرت، غیرت غیر مشروع و غیر واقعی و غیر منطقی و باطل است که بر آن قبایل حاکم بود. به مقتضای این امر معروف و پسندیدۀ در میان آنها، اگر دختری زاییده میشد، او را زندهبهگور میکردند و از بین میبردند!
﴿وَإِذَا ٱلۡمَوۡءُۥدَةُ سُئِلَتۡ * بِأَيِّ ذَنۢبٖ قُتِلَتۡ﴾؛2 «وقتیکه از آن زندهبهگور رفته در روز قیامت سؤال بشود: به چه گناهی و برای چه او را زندهبهگور کردید؟!»
﴿وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُم بِٱلۡأُنثَىٰ ظَلَّ وَجۡهُهُۥ مُسۡوَدّٗا وَهُوَ كَظِيمٞ﴾؛ «صورتش سیاه میشد که عجب، دختر زاییده شده است! (چرا پسر نیست؟!)»
﴿يَتَوَٰرَىٰ مِنَ ٱلۡقَوۡمِ مِن سُوٓءِ مَا بُشِّرَ بِهِۦٓ﴾؛ «اینقدر این مسئله در میان آنها منکر و ناپسند بود که وقتی به او اطّلاع میدادند، از قوم و قبیلۀ خودش فرار میکرد و خودش را نشان نمیداد!»
﴿أَيُمۡسِكُهُۥ عَلَىٰ هُونٍ أَمۡ يَدُسُّهُۥ فِي ٱلتُّرَابِ﴾؛ «و بعد با خود تصمیم میگرفت که آیا این دختر را با پستی و با ذلّت نگه دارد و این ننگ را برای مدّتهای مدید به خود بخرد و آن را بزرگ کند، یا اینکه خودش را راحت کند و از این ننگ بیرون بیاورد و او را زندهبهگور کند؟!»
عجبا! غیرت جاهلی که در میان آنها معروف است، کار را به جایی میرساند که یک موجود زنده و بشرِ حی و یک انسان را که دارای استعدادات و مطالب و غرائز است، زندهبهگور میکنند! این امر منکَر چنان در میان آنها معروف میشود، و
امر معروف که پرورش و تربیت دختر است، آنچنان در میان آنها منکر میشود که آنها این عمل قبیح را انجام میدهند و افتخار هم میکنند!1
﴿أَيُمۡسِكُهُۥ عَلَىٰ هُونٍ﴾؛ «آیا با ننگی و با ذلّت این دختر را نگه دارد؟!»
خیلی عجیب است! ببینید این مطلبی را که عرف در آنموقع میپسندد، آیا واقعاً صحیح است؟! و آیا رسول خدا موظّف به این مسئله است و به این ترتیب، امر به عرف کند؟! و آیا ﴿يَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ﴾ متوجّه این قضیّه میشود؟! یا اینکه نهخیر، کار مردم ملاک برای عمل نیست و عمل و قضاوتها و سنّتهای مردم، ملاک برای عمل نیست؛ چون مردم در اهواء و آراء جاهلی بسر میبرند و با احساسات به قضایا نگاه میکنند و عمل آنها نمیتواند ملاک برای عمل باشد!
«طواف با بدن عریان» ناشی از تطبیق غلط مسئلۀ تقدّس کعبه در عرف جاهلیّت
در آیۀ دیگری داریم:
﴿وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمۡ عِندَ ٱلۡبَيۡتِ إِلَّا مُكَآءٗ وَتَصۡدِيَةٗ﴾؛2 «اعراب جاهلی وقتی برای حج میآمدند، به دور کعبه میگردیدند و طواف میکردند و سوت میکشیدند و دست میزدند!»
بهبه بیا و ببین چه میکنند! این مردم، همین اعراب جاهلی، وقتیکه برای حج میآیند و به دور کعبه میگردند، از نقطۀ نظر انجام مناسک حج، دارای افکار و عقائدی هستند و با توجه به آن فلسفه و غریزه و فطرت و مسائلی که خداوند به آنها عنایت کرده است، ممکن است بعضی از مسائل را ادراک کنند، و از نقطهنظر کلّی ممکن است مطلب درست باشد؛ امّا پیاده کردن قضیّه و نحوۀ اجرای آن مسئلۀ کلّی مطرح است که گاهی از اوقات بهجای «شَغَلَتنا»، «شَدُرُسنا» درمیآید!3
آنها میگویند: مکان بیتالله مکان مقدّسی است، کعبه مکان مقدّسی است و
بیتالله است، کسی که وارد آن مکان میشود باید پاک باشد، باید از آلایش دنیا معرّا باشد، نباید زر و زیور و امثال ذلک به خودش ببندد؛ همۀ اینها عقاید آنها در آن زمان بود. بنابراین حالا که قضیّه از این قرار است، پوشیدن لباس، و زر و زیور به خود بستن و... تمام اینها با آن اهداف و منویّات در تعارض است، پس لباسمان را دربیاوریم! زن و مرد لخت و عور به دور کعبه میگردیدند و طواف میکردند1 و سوت میکشیدند و دست میزدند! این طواف آنها میشود! خب معلوم است که این طواف عاقبتش به کجا میرسد!
این غلط اجرا کردن آن فلسفه در مقام اجرا است! اسلام همان فلسفۀ عالی حج را بهصورت صحیح اجرا میکند؛ اسلام میگوید: اگر تو بخواهی این عمل را انجام بدهی، با اصل آن فلسفه و مرام در تعارض است؛ تو دارای غرائز هستی، دارای شهوت هستی، دارای احساس هستی، تو هنوز به مقام تجرّد و به مقام کمال أتمّ نرسیدهای و شهوت در وجود تو حاکم است، تو الآن دارای شهوت و غریزه هستی، دارای عواطف و احساسات بشری هستی، تو نمیتوانی با موجودی برخورد کنی و بتوانی جلوی احساسات خودت را بگیری و بتوانی جلوی این غرائز را بگیری! (من روی این مسائل خیلی دقّت دارم و نمیتوانم مطلب را بیش از این باز کنم!) حالا که غرائز تو به یک غرائز صحیح تبدیل شده است و افکار تو به یک افکار صحیح تبدیل شده است، روی این حساب هر عملی که موجب تهییج غرائز و موجب تحریک شهوت و تهییج این غرائز مادی پنهان در وجود انسان بشود، به حکم عقل و فطرت و به حکم شرع محکوم است! بنابراین، این حج گرچه در راستای آن هدف انجام میگیرد، چون منافی با آن اهداف است، بنابراین خود این حج از نظر اسلام محکوم است!
﴿أَلَا سَآءَ مَا يَحۡكُمُونَ﴾2؛ «اینها اشتباه میکنند!»
بنابراین هر عملی که در جامعه بهوقوع بپیوندد و موجب برخورد بین زن و مرد بشود، صدای زن را مرد بشنود و موجب تهییج بشود، این عمل صحیح نیست و ناپسند است!
کیفیّت تطبیق مسئلۀ تقدّس کعبه در شرع اسلام
اسلام همین عمل را بهصورت صحیح و بهصورت منطقی درمیآورد و میگوید: درست است که این مکانِ مقدّسی است، و اظهار شخصیّت در این مکان ممنوع است، اظهار علم و شئونات دنیوی در این مکان ممنوع است، اظهار ثروت در این مکان ممنوع است، اینجا حجّ است و اینجا حرم خدا است، و غیر در حرم خدا راه ندارد، در حرم خدا تقیّدات راه ندارد، این تقیّدات برای خارج از اینجا است؛ خارج از اینجا برو و هر کاری خواستی بکن! وقتی اینجا میآیی، نه علم داری، نه ثروت داری، نه رئیس هستی، نه مرئوس هستی، نه آمر هستی و نه مأمور هستی، یک فرد عاری از تمام شئونات اجتماعی هستی! حالا بهجهت انطباق بین ظاهر و باطن، ظاهر را طوری قرار میدهیم که نمایانگر و نشاندهندۀ باطن باشد؛ دوتا پارچه، یکی به کمرت میبندی و یکی هم روی دوشت میاندازی، و دیگر تمام است! احرامت حتّی اگر به اندازۀ یک سانت دوخته باشد، درست نیست؛ اگر به این لباس زر و زیوری باشد درست نیست؛ اگر همین انگشتری که مستحب است، جهت زینت باشد صحیح نیست؛ ساعتی که به دست میبندی اگر جنبۀ زینتی داشته باشد صحیح نیست؛ تمام اینها را باید کنار بگذاری! فخر فروختن حرام است، دشنام دادن حرام است؛ مسائلی که آن مسائل، شخصیّت انسان را مطرح میکند، تمام آنها را باید کنار بگذاری، و فقط و فقط «لَبّیکَ اللهمّ لَبّیکَ» و السّلام! این فلسفۀ حجّ میشود!
بنابراین ما میبینیم آن عملی که مردم صحیح میپندارند، آن عمل صد در صد منکر است؛ و آن عملی که منکر میدانند، صد در صد صحیح و مطابق با واقع است! پس چطور ممکن است که شارع امر کند به ﴿وَأۡمُرۡ بِٱلۡعُرۡفِ﴾؟! کجا پیغمبر میتواند مردم را امر کند به ﴿وَأۡمُرۡ بِٱلۡعُرۡفِ﴾؛ «عرفیّات و آنچه را مربوط به عُرف است انجام بدهید»؟! ابداً امکان ندارد!
در اینجا مسئله مربوط به این بود که ما در قضیّۀ عمل به عرف، خود عرف را در نظر بگیریم، نه خود را جدای از عرف؛ بهعبارت دیگر، از نقطۀ نظر عمل، ملاک ما برای عمل، جامعه و افراد باشد. در اینجا قطعاً این مسئله عرفی نیست، بلکه خلاف عرف است و اسلام تمام همّ و غمّش بر رد و محکوم کردن و کوبیدن این عمل است! این یک مطلب است.
محدودۀ حجّیت عمل معروف و پسندیده نزد وجدان بشری
مطلب دیگر اینکه یکوقت ما خود عمل را فیحدّ نفسه نگاه میکنیم و میبینیم؛ منبابمثال: فرض کنید اگر کسی در دنیا هم وجود نداشته باشد، و تنها من در این دنیا باشم، آیا باید این عمل را انجام بدهم یا ندهم؟ بهعبارت دیگر، مسئله در اینجا به شخص برمیگردد، نه به جامعه؛ و اگر جامعهای هم وجود نداشته باشد، خودِ فرد در اینجا چه لحاظی میتواند بکند و خود شخص چه عملی باید در اینجا انجام بدهد؟
در اینجا مسئله به دو صورت است:
تضادّ پسندیدهبودن إحیاء قبرستانها با ملاک شرع مبنی بر عبرتگرفتن از قبرستانها
صورت اوّل: یکوقت آن عملی که من انجام میدهم و آن را عرف میدانم، خودش فیحدّ نفسه عمل صحیحی است، امّا با ملاکاتی که شارع قرار داده است، در تضاد است؛ منبابمثال: فرض کنید میبینیم که إحیاء قبرستان، گلکاری و کاشتن درخت و سرسبز نمودن قبرستانها خودش فیحدّنفسه یک عمل خیلی خوبی است و در شرع هم وارد شده است، و إحیاء و عمران اراضی یکی از دستورات أکید شرعی است! چقدر ما در شرع دستور داریم:
اراضی را آباد کنید و کشاورزی کنید! کسی که اراضی را آباد کند، به هر درختی که در روی زمین بکارد، خدا به او یک درخت در بهشت میدهد، و خدا به او چقدر ثواب میدهد!1
و ما از این دسته روایات زیاد داریم؛ ولی صحبت در این است که اگر این عمل را در قبرستان انجام بدهیم، آیا این عمل با آن ملاک کلّی که شارع در اختیار ما
قرار داده است، در تضاد است یا در تضاد نیست؟
میبینیم که در تضاد است، چون قبرستان باید محلّ عبرت باشد، قبرستان باید جایی باشد که مردم وقتی میروند عبرت بگیرند؛ نه اینکه به گل و بلبل نگاه کنند و با باغ و ﴿جَنَّـٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ﴾1 اشتباه بگیرند، آن دیگر محلّ عبرت نیست! مردم وقتیکه وارد قبرستان میشوند و نظر به این قبور میکنند، باید روزی این مسئله برای آنها هم تداعی بشود!
من اخیراً روزی در همین بهشت زهرای طهران رفتم، وقتیکه وارد این بهشت زهرا شدم و برگشتم، تنها چیزی که ابداً در نظرم نیامد، عبرت از این مردگان بود! اینقدر درخت و گل و دستههای گل و بیا و برو و امثال ذلک بود که ابداً برای بنده عبرت نبود! حالا شاید بنده اینطور بودم ولی شما فرق میکنید! من فقط به این درختان سرسبز و گلها و دستههای گل و اینها نگاه میکردم تا اینکه یکی دو ساعتی که آنجا بودیم، تمام شد و رفت! این چه قبرستانی است؟! کجای این مورد نظر شرع است؟! کجای این مورد نظر شارع است؟! اینهمه در روایات تأکید داریم که اقلاً هفتهای یک بار به قبرستان بروید، صبح پنجشنبه را هم انتخاب کنید و بینالطّلوعین هم باشد!2
مرحوم قاضی در دستوری به شاگردانشان فرمودهاند:
صبح در بینالطّلوعین به قبرستان بروید، و یک فاتحه بخوانید ـ حتّی قرآن هم نخوانید ـ و کناری بنشینید و سکوت کنید و به عاقبت کار بیندیشید!3
ببینید یک روز اینها در همین قبرستان میآمدند و بهجای شما مینشستند و برای مردگان فاتحه میخواندند، الآن شما برای اینها آمدهاید و فردا دیگران برای شما
میآیند! اینها را در ذهن بیاورید! با گل و بلبل و سرو و سنبل، آیا یکچنین معنایی در ذهن میآید؟! ابداً نمیآید! بروید و بنشینید و تأمّل و تفکّر کنید! امّا میبینیم که در قبرستانهای ما دارند درخت میکارند و از بین میبرند و از صورت مقابری درمیآورند و تبدیل به پارک و تفریحگاه و تفرّجگاه میکنند؛ تمام اینها خلاف اسلام است!
این مسئلۀ گلکاری فیحدّنفسه خوب است، ولی پیاده کردن این مسئله در این جایگاه، چون مخالف با آن ملاک شرع است، اشکال دارد و نباید انجام داد!
تعارض استحباب صلۀ رحم در ایّام نوروز با حرمت إحیای سنّت غیراسلامی نوروز
منبابمثال: صلۀ رحم خیلی خوب است، دید و بازدید با اقوام خیلی خوب است، رفتوآمد با آنها موجب ائتلاف و استیناس میشود؛ تمام اینها خوب است! چقدر ما در روایات راجع به این رفتوآمدها تأکید داریم! چقدر راجع به الفت تأکید داریم:
خداوند جامعهای را که باهم در انس و الفت نباشند، مبغوض میدارد؛ و خداوند جامعۀ مسلمینی را که با هم در انس و ائتلاف باشند، محبوب میدارد!1
اینقدر ما روایات و دستور و امثال ذلک در مورد رفتوآمدها و صلۀ رحمها و رسیدن به حوائج دیگران تأکید داریم، إلیماشاءالله!2 تمام اینها بهجای خود محفوظ؛ امّا دید و بازدید در نوروز اشکال دارد و نباید انجام داد، چون این سنّت، سنّت فُرس و سنّت جاهلی است و اسلام این سنّت را محکوم کرده است! نوروز نباید در اسلام باشد و عید نوروز حرام است!3
منصور دوانیقی در سالی که میخواست به مکّه برود و مصادف با ایّام حَمَل شده بود، به مدینه آمد و بار عام داد: ایّام نوروز است، افراد تشریف بیاورند و صله بگیرند! به دنبال موسی بن جعفر فرستاد، حضرت پیغام دادند که من نمیآیم، با این عبارت:
إنّه سنّةُ الفُرسِ؛ «این سنّت که هر سال نوروز را جشن بگیرند، سنّت فُرس، زرتشتیها، گبرها و افراد جاهلی است!»
و محاها الإسلامُ؛1 «اسلام این سنّت جاهلیّت را محو کرده و کنار گذاشته است.»
بالأخره اسلام هم خودش مکتب دارد، ما که مثل سابقیها و شاهنشاه نیستیم که بگویند: «ما تاریخ دو هزار و پانصد ساله داریم!» ما که مثل این ملّیون نیستیم که بگویند: «ما اوّل ایرانی هستیم و بعد مسلمانیم!» مبارک خودشان باشد! ما مسلمانیم؛ چه ایرانی باشیم، چه افغانی باشیم، چه هندی باشیم، چه پاکستانی و چه عرب! مسلمان، مسلمان است؛ چه فرقی میکند؟!
لزوم جایگزینی مرز عقیدتی بهجای مرز جغرافیایی در ممالک اسلامی
لذا در مملکت اسلامی مرز وجود ندارد؛ مرزی که خطیّ روی یک تخته بکشند و آن را ترسیم کنند! آیا اسلام میگوید که این مرز است؟! آیا مرزی که با دو تا خطّ از سر بنده و غیر بنده دربیاید واقعاً مرز است؟! اسلام میگوید: مرز نداریم، بین ایران و پاکستان مرز نیست، آنها مسلماناند و ما هم مسلمان هستیم و مرزی نیست! بین ایران و ممالک غرب مرز است، آنها کافرند و ما مسلمانیم؛ بین ما و ممالک استعماری مرز است، آنها مستعمرند و أیادی شیطان هستند و میخواهند بر جامعۀ اسلامی مسلّط بشوند. مرز آنجاست، نه اینکه مرز روی نقشه و جغرافیا باشد؛ این که مرز نیست! این خاک که همان خاک است! به جان شریف سرکار، این تپّه با آن تپّه، این کوه با آن کوه، این زمین با آن زمین هیچ فرقی نمیکند! ابداً، به اندازۀ یک سر سوزنی فرق نمیکند! مرز، مرز کفر و اسلام است، مرز شرک و ایمان است؛ نه مرز طبیعی!2
أرجحیّت ملاکات و سنّتهای شرعی نسبت به سایر سنّتها
لذا در اینجا باید خوب دقّت کنیم و ببینیم که مسئله از چه قرار است و مطلب به چه صورت است و اسلام دارد چه مسئلهای را برای ما بهوجود میآورد، و ما در کجا داریم سیْر میکنیم، در کجا هستیم و این مطلب را از کجا گرفتهایم!
قبرستان باید جایی باشد برای اینکه مردم عبرت بگیرند! محلّ عبور و محلّ عبرت است! حالا اگر اینها را به باغ تبدیل کنیم، نمیشود! صلۀ رحم و دیدن، یکی از مسائل مهم است، حالا اگر قرار باشد که در نوروز باشد، نمیشود! امام کاظم علیه السّلام فرمودند:
و مَحاها الإسلامُ، و مَعاذَ اللهِ أن نُحییَ ما مَحاهَ الإسلامُ؛1 «و اسلام آن را محو کرده است، و پناه بر خدا از اینکه ما إحیا کنیم آنچه اسلام آن را محو کرده و از بین برده است!»
و بر همین اساس، روایات مجعول را میتوان با این روایات که ملاک را بهدست میدهند، تشخیص داد؛ آنهم چه مجعولاتی!
عید ما عید غدیر است، عید ما عید فطر است، عید ما عید مبعث است و عید ما عید قربان است؛ اینها اعیاد ما هستند! اعیاد ما اعیاد ائمّه علیهم السّلام هستند و مجالس عزای ما تنها مجالس عزای ائمّه علیهم السّلام است؛ شیعه این را میگوید و ما غیر از این چیزی نداریم. حالا اگر قرار باشد که ما این دید و بازدید را در این ایّام نوروز انجام بدهیم، با آن ملاک کلّی در تعارض واقع میشود و محکوم است، و نباید انجام بدهیم! لذا برای بهدست آوردن ملاک، باید خیلی دقّت کرد.
پسندیدهبودن سنّتهای عرفی غیر منافی با ملاکات کلّی احکام
صورت دوّم: ما یک سری کارهایی داریم که این کارها در زمان سابق نبوده است و با خود این ملاکات شرعی هم در تعارض نیست و چهبسا با کلّیات آنها در تفاهم و در توافق است و اشکالی ندارد؛ مثلاً چاه آب زدن، انهار جاری کردن، کاشتن درختان، مزارع را سرسبز و آباد نمودن، که تمام اینها ممدوح و مورد نظر شارع است.
امیرالمؤمنین علیه السّلام و خود ائمّه چقدر باغ داشتند و به مزارعشان رسیدگی میکردند و آباد میکردند! یک روز امیرالمؤمنین را دیدند که بر مرکبی دارد محمولهای را میبرد، شخصی از آن حضرت سؤال میکند: «یا علی، چه بر این مرکب
داری؟» حضرت میفرماید: «سی هزار (یا سه هزار) درخت خرما!»1 خب حضرت که دروغ نمیگوید! حضرت هستههای خرما را جمع کرده بود و داشت میبرد که بیرون مدینه بکارد! هرگز زمین چنین نمیکند که آن هستهای را که علی بکارد درنیاورد! سی هزار درخت خرما! حضرت تمام اینها را کاشت و آباد کرد و یک دانه از این درختها را هم برای خودش برنداشت و همه را وقف کرد! وقف فقرا، وقف قبیلهها، ایتام و... و همه در تاریخ ثبت است.
حضرت چشمه و قنات حفر میکردند و وقتیکه آب بیرون میزد، برای فلان قبیله وقف میکردند؛ حضرت چاه میزدند و وقف میکردند برای کجا؛ و همه اسنادش در تاریخ هست.2
خب این خیلی کار پسندیدهای است! حالا اگر ما در اینجا یک روز را به نام روز درختکاری قرار بدهیم، کار خیلی خوبی است و اشکالی ندارد و با آن ملاک منافاتی ندارد.3
پرستاری و حمایت از مرضیٰ کار خیلی پسندیده و خیلی خوبی است. چه کاری بالاتر از این است که یک شخص برود و با مریضی که کسی ندارد و همنشین و جلیسی ندارد، صحبت کند و کارها و مسائلش را انجام بدهد، مرهم بگذارد و با او صحبت کند؟! مداوای مریض و پرستاری از مریض خیلی خوب است. حالا اگر ما یک روز را بهعنوان روز پرستار قرار بدهیم خیلی خوب است. چه اشکالی دارد؟! البتّه زن و مرد، نه فقط زن!
رعایت پدر و مادر خیلی خوب است؛ مهمترین دستوری که ما داریم، رعایت
پدر و مادر است: ﴿وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعۡبُدُوٓاْ إِلَّآ إِيَّاهُ وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِ إِحۡسَٰنًا﴾؛1 بعد از توحید و بعد از انجام فرائض، هیچ عملی بالاتر از احترام به پدر و مادر و اطاعت از دستورات آنها نیست! اینقدر تأکید آمده است؛ إلیماشاءالله!2 حالا اگر ما یک روز را بهعنوان روز مادر قرار بدهیم خیلی مناسب است، البته روز پدر هم قرار بدهیم، یا روز پدر و مادر. چرا فقط مادر تنها؟! هر دو با هم: پدر و مادر؛ این خیلی خوب است!
راه وصول به ملاکات احکام شرعی
بهطورکلّی اگر ما عمل خودمان را بر طبق آن ملاکاتی که در شرع داریم، قرار بدهیم، اشکال ندارد و خیلی هم پسندیده است؛ امّا نکته در اینجا است که رسیدن به آن ملاکات، کار هر کسی نیست! برای رسیدن به آن ملاکات باید فقه بخوانید، اصول بخوانید، تفسیر بخوانید، تاریخ ائمّه را بخوانید، اجتماعیّات بخوانید، باید فلسفه بخوانید، باید عرفان بخوانید و بعد از همۀ اینها، خودتان نیز باید به عرفان و روح شرع متحقّق شوید؛ اینجا است که همه پایشان میلغزد! گفت: «عالم شدن چه مشکل، آدم شدن محال است!» تمام اینها را که خواندی کافی نیست؛ باید روح شما روح شرع را مسّ کند و باید وجدان شما به عمق و حقیقت دین برسد و آن نفحات روحانی عالم قدس بر وجنات شما و بر ضمائر شما بتابد، وإلاّ نمیتوانید و اصلاً نمیشود!
بله، عمل به ملاکات مستحسن است و عمل بر طبق آنها در جامعه بهعنوان یک سنّت سنیّه خیلی ممدوح است؛ ولی ما چگونه به آنها دسترسی پیدا کنیم؟!
اهمّیت نگرش توحیدی در رسیدن به ملاکات حقیقی شریعت
یادم میآید چند سال پیش داشتم صحبت یکی از آقایان و علمای معروف، مرحوم حاج شیخ فضلالله محلاتی ـ مرد خوبی بود، خدا رحمتش کند ـ را میشنیدم؛ ظاهراً سال بعد از اینکه ایشان در آن قضیّۀ دلخراش سقوط هواپیما توسّط صدام لعین به شهادت رسیده بودند، صحبت ایشان را گذاشته بودند و من داشتم گوش میدادم. دیدم ایشان مطلبی گفتند، و من از آن مطلب به نکاتی رسیدم. ایشان مرد خوب و
خوش نفْسی بود و در کار خودش ظاهراً شخص صادقی بود، و من صحبتی از ایشان شنیدم و دیدم در صحبتهای خودش قصد تقرّب و قصد خیر را لحاظ میکند؛ لذا برای ایشان طلب مغفرت و رحمت کردم. ایشان میفرمودند:
در آن کوران مسائل انقلاب که ظاهراً آن شب آخر بود که دیگر مسائل داشت تمام میشد و قضایا داشت فیصله پیدا میکرد، آمدند و به ما گفتند: «ما یک فرستنده در اختیار گرفتهایم و از یک نقطه میتوانیم اخبار و مطالب شما را به گوش مردم برسانیم.» فوراً ما حرکت کردیم و آمدیم و به آنجا رفتیم و گفتیم: خب ما چه چیزی بگوییم؟ گفتیم: مطلب انقلاب و اوّلین خبر و اوّلین ایده و مسئلهای را که با انظار و با اهداف انقلاب اسلامی ایران مطابق است، در آنجا مطرح کنیم. لذا سرودی در آنجا گذاشتیم ـ که لابد رفقا میدانند ـ و بعد کمکم مطالب دیگر آمد و خلاصه بحمدالله این مسئله به پیروزی رسید و مردم مسلمان بر قوای طاغوت، فاتح و غالب آمدند و مسئله فیصله پیدا کرد.
من وقتی این مسئله را شنیدم، به یاد مطلب یکی از بزرگان افتادم که ایشان در همان زمان میفرمودند:
چه خوب بود که بهجای این مطالبی که در همان ابتدای کار منتشر شد، آن مطالب توحیدی و آن کلامی منتشر میشد که پیغمبر اکرم هنگام فتح مکّه و هنگام از بین بردن طاغوت و از بین بردن بتها و از بین بردن شرک و کفر، در عاصمۀ عربستان و مرکز و محورِ انتشار اخبار در جزیرةالعرب فرمودند.1
هنگامی که سپاه مسلمین آمدند و بر شرک و بر کفر غلبه کردند و بتها را شکستند و توحید را جایگزین شرک کردند و اسلام را جایگزین کفر کردند، در یکچنین شرایطی پیغمبر اکرم دستور دادند تا اینطور ندا کنند و خود حضرت هم آمدند، و داریم که: دستها را به پردۀ کعبه زدند و این کلمات را گفتند:
لا إلهَ إلّا اللهُ إلهاً واحدًا و نحن لهُ مسلمون، لا إلهَ إلّا الله و لا نعبد إلّا إیّاه، مُخلصینَ له الدّینُ و لو کرهَ المشرکون، لا إله إلّا الله وحده، أنجزَ وعدَهُ و نصرَ
عبدَهُ و أعزَّ جُندَهُ و هزمَ الأحزابَ وحدهُ، فله المُلکُ و له الحمدُ، یُحیی و یُمیت، و یُمیتُ و یُحیی، و هو حیٌّ لا یموتُ، بیَدِهِ الخیرُ و هو عَلیٰ کلِّ شیءٍ قدیرٌ.1
نگاه کنید و ببینید که پیغمبر چهکار دارد میکند و چه دارد میگوید! او کجاست؟!
لا إله إلّا اللهُ و لا نعبدُ إلّا إیّاه... أنجزَ وعدَهُ و نصرَ عبدَهُ و أعزّ جُندَهُ و هَزمَ الأحزابَ وحدهُ؛ «فقط او بهتنهایی همه را از بین برد!»
ما و شما چهکاره هستیم؟! وقتیکه پیغمبر توحید را جایگزین شرک و بت نمود، ببینید چه دارد میگوید؛ ندای توحید دارد سر میدهد:
لا إله إلّا الله...؛
«فقط تو خدا هستی، فقط حمد اختصاص به تو دارد، فقط کمک از تو برمیآید، هیچ وجودی غیر از تو نیست، هیچ تعیّن و هیچ تشخّصی غیر از تو نیست، همۀ کارها به دست توست، سلطنت به دست توست، میراندن و إحیاء به دست توست!»
پیغمبر این شعار را در آنموقع داد؛ حالا ما که در یکچنین زمانی که طاغوت از بین رفته است، شرک از بین رفته است، کفر از بین رفته است، أیادی استعمار قطع شدهاند و میخواهیم نظام توحید را جایگزین نظام کفر کنیم، باید بهجای سرودها و بهجای مسائل کذایی، لا إله إلّا الله را پخش کنیم! امّا بهجای این حرفها، سرود میگذاریم!
اینجا است که تفاوت بین انظار و بین افکار، خودش را نشان میدهد و در اینجا است که رسیدن به ملاک، خودش را نشان میدهد! گفت: «ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!»2 ﴿إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَعِبۡرَةٗ لِّأُوْلِي ٱلۡأَبۡصَٰرِ﴾!3
انحصار طریق شناخت معروف در ادراک ملاکات شریعت یا بیان شخص واصل
لذا برای رسیدن به عرف و رسیدن به معروف: ﴿وَأۡمُرۡ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَٱنۡهَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ﴾،1 ﴿يَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ﴾،2 باید به این ملاکات رسید؛ اگر خودمان هم نمیرسیم، باید از کسی بگیریم که او رسیده باشد! اینجا میتوانیم مصداق این آیه واقع شویم.
تأثیر عرف جاهلی در عداوت و جنگ با حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام
امام سجّاد علیه السّلام راجع به افرادی که برای مصاف با سیّدالشّهدا علیه السّلام آمدند، میفرماید:
یَتَقَرّبونَ إلَی اللهِ بِدَمِهِ؛3 «اینها آدمهایی بودند که آمده بودند و میخواستند بهواسطۀ از بین بردن امام حسین، به خدا تقرّب پیدا کنند!»
حالا اگر نگوییم همۀ آنها، بعضی از آنها اینطوری بودند! عرف این است! اگر سر و کار ما با عرف بیفتد، به اینجا میرسیم: «یَتَقَرّبونَ إلَی اللهِ بِدَمِه!»
شکست نقشۀ یزید برای از بین بردن اهلبیت رسول خدا
طوری برای مردم شام تبلیغ کرده بودند و طوری مسئله را برای آنها جا انداخته بودند که واقعاً امام حسین علیه السّلام را یک آدم خارجی میدیدند! وقتی داشتند اسرا را میآوردند، مردم روی کوی و برزن و پشتبام میرفتند و از پنجره هلهله میکشیدند و خنده میکردند و کف میزدند که: «دارند خارجیها را میآورند، و اینها بر امیر المؤمنین یزید خروج کردهاند!» حالا احمقها نمیدانند که همین امیر المؤمنینِ آنها، کنار گوششان چه کارهایی دارد انجام میدهد! آنوقت اینها خارجی میشوند!
امّا اهلبیت چهکار کردند؟! مگر اهلبیت ساکت نشستند! اصلاً یزید توطئه کرده بود؛ توطئۀ یزید این بود که مجلس و موقعیّت را طوری ترتیب بدهد که اصلاً تمام اهلبیت را در همان شام از بین ببرد و مسئله را تمام کند! با آن جلال و آن
موقعیّت و... بیاید و بعد هم تمام اینها را از بین ببرد!
عبدالله العلائلی در کتاب خود راجع به تاریخ سیّدالشّهدا علیه السّلام مینویسد:
تمهید یزید در آنموقع بهنحوی بود که اصلاً آثاری از ائمّه و سیّدالشّهدا دیگر باقی نماند! لذا در وهلۀ اوّل میخواست از هر وسیلهای برای إرعاب و إسکات اینها استفاده کند و بعد هم اینها را از بین ببرد و قضیّه را تمام کند؛ امّا اینها آمدند و زیر و رو کردند و شام را بههم ریختند!
مگر کسی میتواند جلوی حضرت زینب را بگیرد؟! دختر امیرالمؤمنین است! مگر کسی میتواند حضرت سجّاد را إسکات کند؟! اینها مقام امامت دارند! خلاصه، کار به آنجایی رسید که مسئله علیه یزید تغییر پیدا کرد و یزید که دید چارهای ندارد، شروع به استمالت و دلجویی از اهلبیت کرد:
من انجام ندادم، من راضی نبودم! خدا پسر مرجانه را لعنت کند، او انجام داد، بدون اذن من بود! (و امثال ذلک).1
اعتذار یزید از امام سجّاد و خواستههای سهگانۀ آنحضرت
یزید یک روز اهلبیت را به مجلسش دعوت کرد و پس از عذرخواهی و اعتذار از مسائلی که اتّفاق افتاده بود، به آنها پیشنهاد کرد:
شما در هر جایی میتوانید باشید: میتوانید به مدینه برگردید یا در همینجا منزل کنید؛ دیگر اختیار با شما است!
حضرت سجّاد علیه السّلام رو به یزید کردند و فرمودند:
سه خواهش از تو دارم؛ خواهش اوّل اینکه: سر پدر ما را به ما برگردانی! تقاضای دوّم اینکه: آنچه از اموال از ما به نهب و غارت رفته است، به ما بازگردانی! و سوّم اینکه: اگر قصد از بین بردن من را داری، یک نفر را با این اهلبیت به مدینه بفرستی!
یزید گفت:
و امّا برگرداندن سر، که محال است. و امّا از اموال، آنچه را که از شما بردهاند، من به أضعاف مضاعف میپردازم!
حضرت فرمودند:
ما از این اموال، منظور مادّی نداریم، بلکه در این اموالی که به سرقت رفته است، لباسهایی بوده است که با دست مادرم فاطمۀ زهرا بافته شده بود، و قِلاده و گردنبندی بوده است که به گردن آن حضرت افتاده بوده است!
یزید گفت:
و امّا مطلب سوّم اینکه: خودت این قافله را به مدینه برمیگردانی!1
مرثیهسرایی نعمان بن بشیر نزد مزار پیغمبر اکرم هنگام بازگشت کاروان اهلبیت به مدینه
دستور میدهد نعمان بن بشیر بیاید و بهجای شترهای عاری و برهنهای که در تمام طول این سفر، اهلبیت بر آنها سوار شده بودند، کجاوه و هودج درست کنند؛ و دستور میدهد افرادی که بر اهلبیت احاطه داشتند و سرها را حمل میکردند و دائماً چشمشان به اهلبیت میافتاد، در دورا دور حرکت کنند و از دور، مراقب باشند!2
به این کیفیّت اهلبیت بهسمت مدینه حرکت میکنند. نزدیک مدینه که میرسند، حضرت سجّاد بشیر بن جَذلم را طلب میکند و میفرمایند: «آیا از شعر بهرهای داری؟» عرض میکند: «بله، یا ابنرسول الله!» حضرت میفرمایند: «پس برو و با اشعار خودت مردم را از آمدن ما باخبر کن!»
بشیر وارد مدینه میشود، هرکسی از او سؤال میکند که چه خبر است؟ چطور است؟ جوابی نمیدهد تا اینکه به قبر پیغمبر اکرم میرسد، آنگاه این اشعار را میخواند:
یا أهلَ یثربَ لا مُقامَ لکُم بها | *** | قُتِلَ الحسینُ فأدمُعی مِدرارُ |
و الجسمُ منهُ بکربلا مُضَـرَّجُ | *** | و الرأسُ منهُ عَلَی القناةِ یُدارُ |
«ای اهل مدینه چه نشستهاید که اینک اهلبیت پیغمبر از راه میرسند! مردم مدینه کجا بودید ببینید که بدن پسر پیغمبر را بر روی زمین انداختند و سرش را بر نیزه از این شهر به آن شهر بردند؟!»
تمام مردم مدینه بر سر زنان، حرکت کردند و صدای خود را به «وا محمّداه!» بلند کردند و به طرف بیرون حرکت کردند تا به این قافله رسیدند.1
فرمایش امام سجّاد در مظلومیّت حضرت سیّدالشّهدا علیهما السّلام
نقل میکنند:
محمّد بن حنفیّه خدمت علیّ بن الحسین آمد و صدا زد: «یا ابنَ أخی، أینَ أخی؟! ای پسر برادر، چرا بیبرادر آمدهای؟!»
حضرت میفرماید: «یا عَمّاهُ، أتیتُک یتیمًا!... یا لَیتَ کُنتَ حاضرًا حتّیٰ تریٰ أخاکَ کان یَستَغیثُ فلا یُغاثُ، و یَستَعینُ و لا یُعانُ علیهِ!» ”ای عمو، ای کاش در کربلا بودی و برادرت را میدیدی که مدام استغاثه مینمود و جوابی نمیشنید، استعانت مینمود و کسی نبود کمکش کند!“
«قتلوه عطشاناً!»2 [”او را لب تشنه شهید کردند!“]
ألا لعنةُ اللهِ علَی القومِ الظّالمینَ، و سیَعلَمُ الّذینَ ظَلموا آلَ محمّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلبونَ!
مجلس بیست و پنجم : معنای «معروف» و «منکر» در فرهنگ اسلام و جاهلیّت (٢)
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّه ربّ العالَمینَ و الصلاةُ و السَّلام علیٰ سیّدِنا و نبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبنا و طَبیبِ نُفوسنا أبیالقاسمِ المصطفیٰ مُحمّدٍ
و علیٰ آله الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعینَ الی یوم الدین
بیان ملاکات و احکام کلّی توسّط شارع مقدّس
قال اللهُ تعالیٰ فی کتابهِ:
﴿خُذِ ٱلۡعَفۡوَ وَأۡمُرۡ بِٱلۡعُرۡفِ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡجَٰهِلِينَ﴾.1
یکی از مطالب مطروحۀ در السنۀ فقهاء این است که: آیا ملاکات کلّی و احکام کلّیهای در شرع وجود دارد که بتوان از آن در هر برهه و زمانی و در هر موقعیّت و ظرفی، استفادۀ خاصّی نمود؛ یا اینکه باید در عمل کردن به مصادیقِ مسائل مطروحۀ در شرع، به مصادیق خاصّ زمان شارع اکتفا شود؟ بهعبارت دیگر: آیا ما میتوانیم در مصادیقی که با آنها برخورد میکنیم، از یک ملاک کلّی استفاده
کنیم، یا اینکه مصادیقِ همان ملاکهای کلّی هم باید به دست شارع باشد؟
لزوم اجرای احکام کلّی شریعت براساس ملاکات کلّی آن در هر مصداق و زمانی
با توجّه به مطالبی که عرض شد، پاسخ این سؤال روشن میشود که نهخیر، دین مقدّس اسلام به لحاظ تکامل و رشدی که لازمۀ بقاء و استمرار او است، با در اختیار قرار دادن ملاکات و کلّیات، مصادیق آنها را هم در هر زمانی در اختیار انسان قرار داده است و عمل بر این مصادیق، توقیفی و تعبّدی نیست. ولی صحبت در این است که پی بردن به این ملاکات ـ البتّه نه همۀ آنها ـ یکی از مشکلترین مشکلات است؛ و همانطوریکه دیروز عرض شد، برای رسیدن به این منظور، صرف بحث و تدریس و تدرّس و تحقیق و تدقیق در متون و آثار، کفایت نمیکند و مطلب بالاتر از این و مهمتر و دقیقتر از این قضیّه است. ولی همیشه بحث در صورتِ ثبوت موضوع است؛ به عبارت دیگر: در هرجا که موضوع تحقّق پیدا کند، حکم هم مترتّب میشود.
کیفیّت اجرای حکم کلّی «لزوم تجهیز قوا در مقابل دشمن» در دورانهای مختلف
اگر ما بخواهیم این بحث را از جنبۀ فنّی به مرتبۀ خطابی بیاوریم، باید مطلب را به ایننحو ادامه بدهیم:
ما در قرآن مجید آیاتی میبینیم که این آیات یک ملاک کلّی برای ما بیان کردهاند؛ مثلاً در آیات مربوط به إعداد در قبال مشرکین و مخالفین، میفرماید:
﴿وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةٖ وَمِن رِّبَاطِ ٱلۡخَيۡلِ تُرۡهِبُونَ بِهِۦ عَدُوَّ ٱللَهِ وَعَدُوَّكُمۡ﴾؛1 «ای مسلمین، تا آنجا که در توان دارید برای مقابله با کفّار و مشرکین، به تجهیز قوا و نیرو بپردازید!»
و این یکی از احکام واجب و ضروری دین اسلام است؛ یعنی به هر مقدار که در توان دولت و حکومت اسلامی است باید برای جلب نیرو و تحصیل عِدّه و عُدّه، جهت خنثی نمودن و إرعاب و تخویف دشمنان اسلام بکوشد؛ و این یکی از واجبات است!
مصادیق «إعداد قوّه» در گذشته و زمان حاضر
در زمان رسول اکرم، إعداد قوّه به یک صورت بود و در این زمان بهصورت دیگری است؛ در آن زمان، شمشیر و نیزه و تیر و کمان و اسب و مرکب و امثال ذلک بود و در این زمان، تمام اینها به کناری رفته و سلاحهای جدیدی جایگزین شده است. بهعبارت دیگر: جنگ در آن زمان، جنگِ مردانه بود و در این زمان، نامردانه است! در آن زمان، مقابله مقابلۀ تن به تن بود ولی در این زمانه، نامردانه دکمهای را فشار میدهند و یک شهری از بین میرود؛ این میشود جنگ نامردانه! ولی در همین صورت و با همین کیفیّت، اسلام باید با مشرکین مقابله کند و چارهای نیست! همانطور که مشرکین در صدد إعداد قوا هستند، اسلام هم باید در صدد إعداد قوا بیاید و بلکه بالاتر.
«استعمار» بزرگترین مصداق دشمن در عصر حاضر
خدا استعمار را لعنت کند! زمان و اوقاتی بر ما گذشت که کشور اسلامی ما یکی از بزرگترین و بلکه بتوان گفت بزرگترین حدّ مرزی جغرافیایی را در تاریخ داشت؛ ولی سیاستهای حکّام نادان و پادشاهان خودپرست و دنیاپرست و شکمپرست، و در رأس همۀ این امور، استعمار زیرک و زرنگ و گوشبهزنگ، این کشور اسلامی را تکّهتکّه نمودند و به این کیفیّت درآوردند. آنها برای از بین بردن اسلام بیدارتر و هشیارتر از ما بودند! کشور اسلامی عثمانی را به هجده قسمت تجزیه کردند!
این ممالک عربی که الآن میبینید در هر یک وجب، یک مملکت درست شده است، همهاش کار انگلیس است. امروزه تمام دنیا دارد زیر سیاستهای نیرنگبازانۀ انگلیس میچرخد؛ و کسی از این نکته اطّلاع ندارد! اینها آمدند و همۀ کشورها را تکّهتکّه کردند که هیچ قدرتی نتواند در مقابل آنها بایستد، تا بیایند منابع اسلام را غارت کنند و امکانات را در خدمت خودشان بگیرند.
یکی از ارحام و آشنایان ما که در زمان شاه سابق مدّتی در همین شرکت نفت بود، برای من گفت:
یک روز من با یکی از همین مأمورین عالیرتبۀ انگلیس آشنا و رفیق شدم. پس از ارتباط و مراوده، یک روز از او سؤال کردم: شما کِی میخواهید دست از سر ما بردارید و ما را راحت بگذارید؟!
اوّل استیحاش کرد: «آقا این حرفها چیست و به ما چه مربوط است؟! این مسائل یعنی چه؟ مسائل طبق قرارداد و اینها انجام میشود.»
گفتم: نه، با تو شوخی ندارم، شما کِی میخواهید دست از سر ما بردارید؟!
گفت: «جوابش را بعداً به شما خواهم داد!»
رفت و دو روز دیگر ملاقاتش کردم وگفتم: بالأخره جواب من چه شد؟!
گفت: «من در این دو روز بین وجدان و بین سیاست، گیر کرده بودم؛ از یک طرف، مقتضای سیاست (سیاست شیطانی) به من اجازۀ ابراز این مطلب را نمیداد، و از طرف دیگر تو را شخص صادقی پنداشتم و دیدم وجدانم میگوید: باید مطلب را بگویی! بالأخره وجدانم را غالب کردم و الآن مطلب را به تو میگویم؛ ولی تو را به خدا قسم، این حرف را جایی نقل نکن و مطرح نکن و خلاصه سر ما را به باد نده!»
گفت: «جواب شما این است: شما تا وقتی نفت دارید بدبخت و بیچاره هستید! این جواب شما است!»
خب همینطور هم بوده است! خیلی زیرکانه و خیلی مرموزانه کار میکنند! ما میبایست از صد سال پیش، دویست سال پیش، سیصد سال پیش، خود را برای یک همچنین روزی آماده میکردیم! آنها از آنموقع به فکر بودند و ما در اینجا به مسائل دیگری میپرداختیم!
خدا انگلیس را لعنت کند! هرچه هست زیر سر همین انگلیس است! هرچه بد و بیراه میخواهید بگویید، به این انگلیس بگویید! تمام دنیا را این دارد میگرداند!1
در تمام مدّتی که از سابق به یاد داریم، یک نفر همچون امیرکبیر هم که چند صباحی آمد تا ایران را قدری جان بدهد، فوراً او را برداشتند و فوراً قطعش کردند! عجب، میخواهید برای ما دُم دربیاورید؟! میخواهید نفس بکشید؟! او را بردارید!
در زمان ناصرالدّین شاه، مخترعی در ایران قبل از اینکه هنوز در دنیا تفنگ دولول دربیاید، تفنگ دولول ساخت، از وزارت داخله دستور دادند و دستش را قطع کردند و بریدند و گفتند: غلط کردی این را ساختهای، این کارها به ما نیامده است!
البتّه دیگر کار از این حرفها گذشته است! نیروهای اهریمنی آنچنان بر نظام عالم مسلّط شدهاند که غیر از توسّل به حضرت بقیّةالله و استدعای تعجیل در فرج، هیچ کاری از ما ساخته نخواهد بود!
صحبت در این است که این آیه میفرماید:
﴿وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةٖ وَمِن رِّبَاطِ ٱلۡخَيۡلِ﴾.1
و «إعداد» را در اینجا بهعنوان یک مسئلۀ کلّی ذکر کرده است، و در تحت این إعداد، قوّه و رباط الخیل را آورده است؛ یعنی برای نبرد با دشمنان، اسبهای جنگی و نیرو و اسلحه آماده کنید! امّا همۀ اینها در تحت إعداد و تهیّۀ قوّه است. قطعاً در این زمان، آن وسائل با وسائل دیگری جایگزین میشوند. این را میگویند: مصادیق متعدّده در تحت یک حکم کلّی با یک ملاک کلّی.
کیفیّت اجرای ملاک کلّی «احترام به والدین و بزرگان» در دورانهای مختلف
یا من باب مثال: ما این همه تأکید در احترام به والدین و در احترام به بزرگان و عطوفت و رحمت به کوچکتران و امثال ذلک داریم:
وَقِّروا کِبارَکُم و ارحَموا صِغارَکُم؛2 «بزرگان را احترام کنید و کوچکان را ترحّم کنید و از آنها دلجویی نمایید!»
این حکم و این مسئلۀ کلّی، در هر فرهنگ و در هر برههای مصادیق خاصّی دارد. نحوۀ احترام به بزرگان در این روایت و در این کلام اخلاقیِ شریف، ذکر نشده است و واضح است که در هر فرهنگی، احترام به یک قسم و به یک نحو
است و تمام آنها داخل در تحت این حکم کلّی هستند؛ و لازم نیست که اسلام آن نحوه را بیان کند، بلکه بهواسطۀ بیان یک حکم کلّی و بهدست دادن یک ملاک, مصادیقْ جایگاه خودشان را پیدا میکنند.
ملاک مقبولیّت سنن حسنۀ فرهنگها و تمدّنهای مختلف
ما از اینجا به این نکته میرسیم که: آنچه فرهنگها و تمدّنهای مختلف در دنیا به آن پایبند هستند و مسائلی که از نقطۀ نظر عرف و غیر عرف و از نقطۀ نظر معروف و منکر بودن در میان آنها مطرح است، از نقطۀ نظر اسلام هم پسندیده و ممدوح و ممضا است.
هر جامعهای ممکن است یک نوع آدابی داشته باشند که آداب آنها با مبانی اسلامی منافات نداشته باشد و اسلام هم آنها را امضا میکند؛ مثلاً در این جامعه ممکن است یک نوع رفتوآمد و یک نوع معاشرت داشته باشند و بعضی از عقاید و اعمال را برای خودشان بهعنوان سنّت بپذیرند، که با روح کلّی شرع و با آن مسائل کلّی اسلامی منافات ندارد. این مسئله اشکالی ندارد و عیبی ندارد و اسلام هم این را امضا میکند.
اهداف شیطانی استعمار در تدوین «منشور حقوق بشر»
مسائل حقوق بشری که فعلاً در دنیا مطرح است و مسائلی است که وجدان آدمی ـ صرفنظر از دخالت ادیان مختلف و مذاهب مختلف ـ آنها را تدوین کرده است، از نقطۀ نظر اسلام محترم است؛ صرفنظر از اینکه خود جریان تشکیل حقوق بشر و سازمانی به نام سازمان حقوق بشر, آفریده و خلقشدۀ دست استعمار جهانی است تا بتواند با این چهرۀ موجّه و انساندوستانه، اهداف خود و سیطره و هیمنه و چپاول اموال و نفوس و أعراض مردم را حفظ کند! آنها با این حربه میخواهند مقاصد و منافع خودشان را که از بین بردن قوا و توان عالم است، بهدست بیاورند. در آن مواردی که اقتضا میکند وارد عمل بشوند, مسئلۀ حقوق بشر را مطرح میکنند؛ درحالتیکه خود آنها از هر جانی و سفّاکی در راستای اجرای این سیاست دد منشانه، پلیدتر و سفّاکتر هستند! شما میتوانید جنایت و خباثتی را در ذهن خود تصوّر کنید که اینها در تمام مدّت تصادم و مبارزه و نبرد بین انقلاب اسلامی ایران و
جمهوری عراق، از حملۀ به مراکز غیر نظامی، مسموم کردن آبها, از بین بردن نفوس غیر نظامی, هتک أعراض و از بین بردن اموال مسلمین، انجام نداده باشند؟! تمام اینها یکبهیک در شرع، محکوم و حرام است! ولی شما یک کلام یا یک عبارت از آنها شنیدید؟! ابداً، اینطور نبود! امّا در جایی که خود همین عراق به کویت حمله میکند و میخواهد یک کشور را بگیرد، میبینیم که تمام دنیا و تمام محورهای استعماری دنیا در حول و حوش این قضیّه، متمرکز میشوند؛ چون منافعشان در خطر است و آنها بهدنبال منافعشان میگردند، لذا آنجا مسئلۀ حقوق بشر مطرح میشود!
ملاک تشخیص احکام وجدانی مورد تأیید شریعت در «منشور حقوق بشر»
حالا صحبت در این است که ما میبینیم بسیاری از این مسائل ـ صرفنظر از این جهت سیاسی و ابزاری که در دست قدرتهای بزرگ است که این رشته سر دراز دارد ـ مورد قبول و تأیید اسلام است. بسیاری از اینها، مثل مسئلۀ عدم تجاوز به حقوق دیگران، مسئلۀ عدم تخطّی از حدود خود, مسئلۀ کمک به محرومین و سیلزدگان و زلزلهزدگان, مسئلۀ کمک به مرضایی همچون جزامیان و امثال ذلک که اینها قدرت و استطاعت مالی برای مداوا ندارند، کمک به خانوادههای افراد محروم و امثال ذلک، اینها همه مسائل ممدوح و ممضا و مورد تأیید اسلام است. صرفنظر از دخالت ادیان و مذاهب در خصوص اینها، فرهنگ جامعۀ بینالمللی این مسائل را امضا میکند و نفس این مسائل ممضا است.
امّا در مقابل, بسیاری از مسائل آنها هست که از نظر اسلام محکوم و مطرود است؛ مثلاً مسئلۀ تساوی و تشابه بین زن و مرد در عالم, مسئلهای است که از نظر اسلام محکوم است، و از نقطۀ نظر حقوق و حدود و قوانین و احکام اسلام، بین زن و مرد اختلاف است.
من چند سال پیش از رادیو شنیدم که بعضی از افراد مطرح کرده بودند که باید تجدید نظری در مسائل بین زن و مرد بشود و آنچه را که در زمان گذشته مطرح بود، الآن باید جایگزین بشود! یعنی اسلام را کنار بگذاریم و چیز دیگری بهجایش بیاوریم! نهخیر، اینها محکوم است!
مسئلۀ عدم اجرای حدود و قصاص در بین جامعۀ بینالملل، از نظر اسلامی محکوم است و باید مجرم را مجازات کرد. کسی که دزدی میکند، با تحقّق شرایط، باید حدّ را دربارۀ او اجرا کرد. کسی که فردی را از بین میبرد، با تحقّق شرایط تعمّد، باید او را قصاص کرد و از بین برد. اینها محکوم است!
پایبندی رسول خدا به بسیاری از احکام مقبول در جامعۀ بینالملل
آنچه با ملاکات و با احکام کلّیۀ اسلامی در تضاد نیست، از نقطۀ نظر اسلام ممدوح و ممضا است؛ و هرچه که با ملاکات اسلامی در تضاد است، از نقطۀ نظر اسلام مطرود است.
لذا ما در اینجا میبینیم خود رسول اکرم هم پایبند به همین سنّت و همین مسئلۀ ذهنیِ تعهّد به مسائل و جامعۀ بینالمللی بودند. خود پیغمبر اکرم قراردادهایی را که با مشرکین امضا میکردند، محترم میشمردند، و مسائلی که بین اسلام و مشرکین مطرح بود، پیغمبر اکرم و مسلمین به آن احترام میگذاشتند؛ مثلاً در جریان صلح حدیبیّه پیغمبر اکرم به مفاد قرارداد با مشرکین عمل کردند. لازمۀ حسن همجواری بین حکومت اسلام و بین سایر حکومتها این است که به قراردادهایی که خود پای آن را امضا کردهاند، پایبند باشند.
امتحان الهی برای مسلمانان در جریان تعهّد پیغمبر اکرم به مفادّ قرارداد صلح حدیبیّه
﴿لَّقَدۡ صَدَقَ ٱللَهُ رَسُولَهُ ٱلرُّءۡيَا بِٱلۡحَقِّ لَتَدۡخُلُنَّ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ إِن شَآءَ ٱللَهُ ءَامِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمۡ وَمُقَصِّرِينَ﴾.1
«خداوند وعده داده است که إنشاءالله در آتیۀ نزدیک، شما مکّه را فتح میکنید و بیتالله را از وجود أوثان و بتها پاک و تطهیر میکنید، درحالتیکه سرتان را حلق کرده و تراشیدهاید و تقصیر کردهاید!»
پیغمبر اکرم به مفاد این آیه حرکت میکنند و به مکّه میروند، منتها در آنجا مصادف با مسائلی میشوند که نمیتوانند مکّه را فتح کنند؛ قراردادی امضا میکنند و برمیگردند. مردم در اینجا دچار شبهه میشوند! پیغمبر میفرمایند: «حلق کنید!» یک عدّه حلق میکنند و عدّۀ دیگری حلق نمیکنند و میگویند: ما برگردیم چه
بگوییم؟! ما آمدیم و به زن و بچّۀمان بشارت دادیم که میرویم و مکّه را میگیریم! خُب این چه وضعی است و این چه وعدهای است؟! ما جواب زن و بچّۀمان را چه بدهیم؟! به ما میگویند: شما عرضه نداشتید بروید یک مکّه را بگیرید! بعد تازه سرتان را هم تراشیدهاید مثلاً بهعنوان اینکه حالا یک عملی انجام دادهاید! نهخیر، ما این کار نمیکنیم! انجام ندادند و فقط تقصیر کردند.
رسول خدا فرمود: «رَحِمَ اللهُ المُحَلِّقینَ!» مقصّرین را نفرمود. گفتند: «یا رسولالله، مقصّرین را هم دعا کنید!» باز فرمود: «رَحِمَ اللهُ المُحَلِّقینَ!» مقصّرین را نفرمود. باز فرمود: «رَحِمَ اللهُ المُحَلِّقینَ!» در مرتبۀ چهارم فرمود: «و المُقصِّرینَ!»1 دل آنها را هم بهدست آورد! حالا یک غلطی کردهاید، امّا دیگر از این کارها نکنید!
صحبت در اینجا است که عالَم, عالم امتحان و عالم آزمایش است! فقط نصرت و پیروزی این نیست که همیشه پیغمبر در نبرد و در غزوات پیروز بشود، و فقط نشانۀ ظفر و نشانۀ سعادت در اسلام این نیست که همیشه اسلام در نبرد پیروز بشود؛ گاهی از این طرف است و گاهی از آن طرف، بهنحویکه راه هدایت و راه بینش و بصیرت برای طرفین از موافق و مخالف، همیشه باز باشد، تا نه آن کسی که موافق و مطیع است، به لحاظ ظاهر توجّه کند و نه آن کسی که مخالف و معاند است، به لحاظ ظاهر بخواهد نگاه کند!
راه باید راه بصیرت باشد، نه راه ظاهر. راهی که اصحاب سیّدالشّهدا علیه السّلام رفتند راهی بود که قطع داشتند بر اینکه شهید میشوند، نه اینکه احتمال میدادند. امام حسین که اشتباه نمیکند؛ قطع داشتند بر اینکه شهید میشوند! نه شهادتی که یک گلوله بیاید و خود شخص نفهمد و متوجّه نشود و یکمرتبه ببیند که در عالم دیگر است؛ نهخیر، شهادتی که با تیر و شمشیر و نیزه و با نبرد و در کوران نبرد است!
فرمایش امیرالمؤمنین علیه السّلام به مالک اشتر در اهمّیت توجّه به فرهنگ و سنّتهای حسنۀ مردم
در اسلام توجّه به فرهنگ و مبانی فرهنگی، یکی از موارد بسیار مهمّی است که
در استخراج احکام، چه از نقطۀ نظر عرفی و چه از نقطۀ نظر غیر عرفی، دخالت مستقیم دارد. اسلام، فرهنگ هر جامعهای را اگر منافاتی با دستورات خود نداشته باشد، میپذیرد. امیرالمؤمنین علیه السّلام در آن نامۀ معروف به مالک اشتر میفرمایند:
ای مالک، آن سنّتهایی را که مردم پایبند به آن سنتها هستند، آن سنتهای حسنه را نقض نکن! سنّت جدیدی بر خلاف آن سنّتهای قبلی نگذار! آنها را مأیوس نکن! سنّتهایی که موجب ائتلاف و استیناس است، از مردم نگیر!1
لزوم طرد امور عرفی مخالف با روح و فرهنگ اسلام
امیرالمؤمنین علیه السّلام دارد دستورالعمل میدهد؛ میفرماید: باید به عرف هر جامعهای عمل کرد و فرهنگ هر جامعهای را باید پذیرفت تا مادامی که مخالف نباشد! و اگر فرهنگی به مسئلهای ارزش داد, آن ارزش از نظر اسلام محترم است.
اگر عنوانی در یک فرهنگ به یک مورد خاصّی اطلاق شد و اطلاق آن عنوان و اختصاص آن عنوان، مخالفت و تناقضی با فرهنگ اسلام ندارد, اسلام آن عنوان را امضا میکند و آن را طرد نمیکند و براساس آن عنوان، حکم جعل میکند.2
ما امروزه روایات بسیاری داریم که بهلحاظ مشابهت اسمی رجال حدیث، نمیتوانیم به آنها عمل بکنیم؛ رجال سند حدیث از نقطۀ نظر اشتراک در اسم، موجب شبهۀ در وثاقت حدیث میشود و بالتَّبَع از درجۀ حجّیت و اعتبار ساقط میشود. حالا اگر کار به آنجا برسد که بین این لفظ، اشتراک مفهومی پیدا بشود و شخص نتواند کلام معصوم را از کلام افراد عادی بشر تشخیص بدهد، در آنصورت مقصّر کیست؟!
قضایایی که ما خود شاهد بودیم، بزرگترین و بهترین دلیل بر صحّت این
مطلب است؛ مخصوصاً با توجّه به این نکته که ریشۀ این عنوان، ارزیابی بشود و مشخّص بشود که از کجا نشئت گرفته است.1
عظمت و بزرگی مقام امامت و کیفیّت اعطای آن به حضرت ابراهیم
در آیۀ قرآن میخوانیم:
﴿وَإِذِ ٱبۡتَلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ رَبُّهُۥ بِكَلِمَٰتٖ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗا﴾؛2
«وقتی حضرت ابراهیم خلیل (با آن مقام و مرتبۀ عصمت و مرتبۀ تلقّی وحی و رسیدن به مقام خُلّت) بر تمام مراتب امتحانات و إختباراتی که آخرین آنها ذبح فرزندش اسماعیل است، فائق میآید، خطاب امامت به او میرسد.»
آنهم چه اسماعیلی! بشری مافوق بشر، و انسانی مافوق انسان! کسی که جدّ پیغمبر اکرم، حضرت محمّد بن عبدالله است و آثار نبوّت در وجناتش پیداست و آثار وحی از جبینش هویداست! آن شخصی که پس از مدّتهای مدیدی دارای این فرزند شده است و ثمرۀ عالم خلقت را در وجود این فرزند میبیند؛ که گذشت از یکچنین فرزندی نه کار من است و نه شما! حالا که به او یکچنین امری میشود و اطاعت میکند، ما هم مقام امامت را به حضرت ابراهیم میدهیم: ﴿قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗا﴾. مسئله از این قرار است!
این یعنی مقام امامت از مقام نبوّت و رسالت بالاتر است و أخصّ از آن است! مقام امامت، مقام صَلوح است که به هیچ فردی عطا نخواهد شد مگر أوحدی من الرّجال!3 این مقام امامت بعد از گذشت آن مراحل نبوّت و وحی و مراحل رسالت، و پس از گذشت مراتب و طیّ امتحاناتی، تازه آخر عمر به حضرت ابراهیم داده شد! مسئله از این قرار است!
لذا توجّه به اینکه چطور بدعتها ممکن است نشئت پیدا کنند و چطور بدعتها ممکن است در یک جامعه رشد پیدا کنند، ما را به نکات بسیار دقیقی میرساند که یکمرتبه متوجّه میشویم و سر از خواب بلند میکنیم و چشمان خود را باز میکنیم و میبینیم که دیگر کار از کار گذشته است!
وظیفۀ بسیار مهم علما در شناخت ملاکات احکام و تشخیص سنّتها از بدعتها
شناخت ملاک احکام و تشخیص سنّت و بدعت، یکی از مهمترین وظایفی است که باید آن را پیگیری نمود و به این آسانی نمیتوان از آن گذشت. وظیفۀ اهل علم, وظیفۀ مدرّسین و وظیفۀ علما این است که در هر برههای از برههها اگر متوجّه اشتباه و خطا و لغزهای شدند، از همان ابتدا جلوی آن را بگیرند!
سر چشمه شاید گرفتـن به بیل | *** | چو پر شد نشاید گذشتن به پیل1 |
اثرات زیانبار قصور امّت در برابر بدعت استعمال «امیرالمؤمنین» برای سایر خلفا
پیغمبر اکرم «امیرالمؤمنین» را برای علیّ بن أبیطالب وضع میکنند و قرار میدهند و میفرمایند: «أنتَ أمیرُالمؤمنین!2 یا علی، امیرالمؤمنین تو هستی!» حتّی سیّدالشّهدا هم امیرالمؤمنین نیست، امام مجتبی هم نیست، امام سجّاد هم نیست، حضرت بقیّةالله عجّل الله فرجه و أرواحنا فداه هم امیرالمؤمنین نیستند! این لقب اختصاص به حضرت علی دارد!3
بعداً همین خلفای بنیامیّه این لقب را به خودشان بستند! البتّه در اوّل از زمان عمر شروع شد و عمر این لقب را به خودش بست! میآمدند و به او میگفتند: «السّلامُ علیکَ یا أمیرَالمؤمنین!»4 بعد عثمان و بعد یزید! امیرالمؤمنین یزید!! آنهم چه یزیدی!! آن لقبی که اختصاص به علیّ بن أبیطالب دارد، در حقّ کسی گفته شد
که شرابخوار و سگباز و قمارباز و شطرنجباز و میمونباز و هرچه از این بازها میخواهید بیاورید، بود. چرا این لقب امیرالمؤمنین اختصاص به یزید پیدا کرد؟! چون از اوّل جلویش را نگرفتند! اگر از همان اوّل بلند میشدند و به عمر میگفتند: «ای عمر، به مسند خلافت تکیه دادهای، داده باش؛ حکومت را از علی غصب کردهای, غصب کرده باش؛ ظلم کردهای و آمدهای حضرت زهرا را از بین بردهای و کشتهای، عیبی ندارد؛ امّا چرا آن لقب امیرالمؤمنین را که اختصاص به علی دارد، به خودت میبندی؟!» دیگر کار به آنجا نمیرسید که به نام امیرالمؤمنین یزید، بیایند و سر پسر رسول خدا را از بدن جدا کنند! گذشت و گذشت و این لقب استوار شد تا کار به آنجا کشید! آن هم چه شخصی!
ملاک ایمان حقیقی در فرمایش پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم
چند روز پیش یک روایت خیلی جالب و مناسب و خیلی دقیقی دیدم و گفتم این روایت را برای رفقا بخوانم. از قول پیغمبر اکرم نقل میکنند که حضرت میفرمایند:
لا یُؤمِنُ عَبدٌ حَتّیٰ أَکونَ أَحَبَّ إلَیهِ مِن نَفسِهِ؛ «هیچ عبدی ایمان نمیآورد تا اینکه من پیش او از خودش محبوبتر باشم،»
و یَکونَ عِترَتی أَحَبَّ إلَیهِ من عِترَتِهِ؛ «و قوم و خویشهای من پیش او از قوم و خویشهای خودش محبوبتر باشند،»
و یَکونَ أهلی أَحَبَّ إلَیهِ مِن أهلِهِ؛ «و زن و فرزند من پیش او از از زن و فرزند خودش محبوبتر باشند،»
و یَکونَ ذاتی أَحَبَّ إلَیهِ مِن ذاتِهِ؛1 «(اینجا دیگر از همه دقیقتر است) و ذات و سرّ و سویدای من از آن ذاتِ دقیق و لطیف و روح و سرّ و سویدای او محبوبتر باشد!»
یعنی: اصلاً عبدی ایمان نمیآورد مگر اینکه سیّدالشّهدا را بر خودش و زن و
بچّه و... ترجیح بدهد! این روایت هم از آن روایاتی است که از زبان پیغمبر در رفته است!
بازگشت قافلۀ حسینی به مدینه و ابیات حضرت أمّکلثوم
آنوقت با این سیّدالشّهدا چه کردند؟! با عترت او و با اهل او چه کردند؟! اهلبیت پیغمبر را در بیرون مدینه آوردند و اهلبیت در همانجا قرار گرفتند!
مدینةَ جَدِّنا لا تَقبَلینا | *** | فَبِـالأشجان و الأحـزانِ جئنا |
[ألا فَأخبِر رسول الله عنّا | *** | بأنّا قد فُجِعنا فی أبینا] |
و أنّ رِجـالَنـا بِالطّفِّ صَرعـیٰ | *** | بلا رأسٍ و قد ذَبَحـوا البَنینا |
[و أخـبِر جَدَّنا أنّـا أُسِرنـا | *** | و بعـدَ الأسـرِ یا جَدّا سُبینـا |
و رَهطُکَ یا رسول الله أضحَـوا | *** | عَرایا بالطّفوفِ مُسَلَّبینـا] |
و قد ذَبَحـوا الحسینَ و لم یُراعوا | *** | جَنـابَکَ یـا رسول الله فینـا1 |
حضرت سکینه خطاب میکند: «یا رسولالله، به مدینه برگشتیم امّا چه برگشتنی! یا رسولالله، نبودی ببینی فرزندانت را شهید کردند، اهلبیتت را اسیر کردند و از این شهر به آن شهر گرداندند!»
یک خطابی هم به جانب مادرش فاطمه سلام الله علیها دارد:
أ فاطمُ لو نَظَرتِ إلَی السّبایـا | *** | بناتک فی البلاد مشتتینا |
فلو دامَـت حَیـاتُکِ لم تَزالی | *** | إلیٰ یـومِ القیـامةِ تَندُبینـا1 |
میگوید: «ای مادر جان، نبودی ببینی چطور دخترانت را بر شتران برهنه سوار کردند! ای مادر، اگر مصائب ما را میدیدی، مصائب خود را فراموش میکردی و فقط بر مصائب فرزندت میگریستی!»
السّلامُ عَلیکُم یا آلَ رسول الله!
بسمکَ اللهمّ و نَدعوکَ و نُقسمُکَ و نَرجوکَ، بحقِّ محمّدٍ و أهلِ بیتهِ الأطهارِ،
یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ...