پدیدآورعلامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
مجموعهتفسیر آیه نور
تاریخ 1396/07/30
توضیحات
قاعده: «العلمُ بالعلّة من العلمِ بالمعلول، علمٌ بها من جهةٍ». عبارت متین یعقوب بن اسحاق کندی. ابیات رفیع شبستری در عدم شناخت خدا از غیر خدا. شیخ بهائی: «غایت سیر علماء راسخین، رسیدن به اسماء و صفات خداست». مراتب چهارگانه علم و معرفت از دیدگاه خواجه نصیرالدین طوسی. ابوعلی سینا: «جَلَّ جَنابُ الحَقِّ أن یَکونَ شَریعَةً لکُلِّ وارِدٍ». شیخ شهاب الدّین سهروردی: «نَواحِ القُدس دارٌ لایَطَؤُها الجاهِلونَ». نظر کردن در آیات آفاقی و انفسی حق تعالی.
جلسه ششم : برای شناخت خدا باید از غیر خدا چشم فرو بست
موعظۀ شب سه شنبه، ٢٩ رجب، سال ١٣٩٦ هجری قمری
بسم اللَه الرّحمن الرّحیم
الحمدُ لِله ربّ العالَمین
و السّلام علی خیرِ خَلقه محمّدٍ و أهلِ بیته أجمَعین
و لعنةُ اللَه علی أعدائهم إلی یوم الدّین
﴿ٱللَهُ نُورُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾؛1 «خداوند نور آسمانها و زمین است.»
در هفتۀ گذشته ذکر شد که خداوند علیّ أعلیٰ تمام موجودات آسمان و زمین را آیه عُنوان میکند؛ یعنی تمام این موجودات آیۀ خدا هستند. آیه به معنی نشانه و علامت است؛ یعنی هر کدام از این موجودات خدا را نشان میدهند، آیینۀ خدانما هستند؛ بدون استثناء هر موجودی، آیینۀ نشان دهندۀ خداست.
﴿سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأٓفَاقِ وَفِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُ ٱلۡحَقُّ أَوَ لَمۡ يَكۡفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُۥ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ شَهِيدٌ * أَلَآ إِنَّهُمۡ فِي مِرۡيَةٖ مِّن لِّقَآءِ رَبِّهِمۡ أَلَآ إِنَّهُۥ بِكُلِّ شَيۡءٖ مُّحِيطُۢ﴾.2
«ما آیات خود را در آفاق ـ در موجودات خارج از نفسِ خود آنها ـ و در أنفُس، یعنی از راه باطن و نفس خود آنها به آنها نشان خواهیم داد تا اینکه ظاهر بشود که او حقّ است.» بعد در ادامۀ آیه دارد: ﴿أَلَآ إِنَّهُمۡ فِي مِرۡيَةٖ مِّن لِّقَآءِ رَبِّهِمۡ﴾؛ «با وجود این، این مردم در ملاقات خدا و لقاء خدا در شکّند.» یعنی با وجود اینکه تمام موجودات آفاقیّه و أنفسیّه آیینۀ خدا هستند، و انسان از هر طرف چشم باز میکند با این آیینهها خدا را میبیند، در عین حال در وجود خدا در شکّ است؛ ﴿أَلَآ إِنَّهُۥ بِكُلِّ شَيۡءٖ مُّحِيطُۢ﴾.
موجودات همه آیینۀ خدا هستند و همه خدا را نشان میدهند، این مسأله دارای شکّ و تردید نیست؛ ولی آیا این موجودات میتوانند انسان را به کُنهِ ذاتِ خدا رهبری کنند؛ یعنی حقیقتِ کُنهِ ذات خدا را به انسان نشان بدهند؟ یا نه، اینها از جهتی و دریچهای خدا را نشان میدهند؟
شکّی نیست که این موجودات با یکدیگر مختلفند؛ یک موجود بزرگ است، یکی کوچک است، یکی عقلش زیاد است، یکی کم است، یکی قدرتش زیاد است، یکی کم است، خورشید با آن چراغی که انسان شب روشن میکند تفاوت دارد؛ علم جبرِئیل با علم آن ذرّهای که انسان در زیر ذرّهبین میبیند، تفاوت دارد؛ این موجودات همه خدانما و آیینۀ خدا هستند؛ ولیکن هر کدام از اینها خدا را از جهتی و از جنبۀ خاصّی نشان میدهند نه از تمام جهات.
علماء علم حکمت یک قاعدهای دارند، آنها میگویند:
قاعده: «العلمُ بالعلّة من العلمِ بالمعلول، علمٌ بها من جهةٍ«
”العِلمُ بِالعِلَّةِ مِنَ العِلمِ بِالمَعلولِ، عِلمٌ بِها مِن جَهَةٍ“؛1 «علم به علّت از علمِ به یک معلول، علم به علّت است امّا از جهتی نه از جمیع جهات.» چون وجود خود علّت از وجود معلول واسعتر و بزرگتر و قویتر است؛ و معلول با آن ظرف خاصِّ خود که یک سعه و گشایش مختصّ به خود دارد، نمیتواند تمام جوانب علّت را نشان بدهد؛ پس این موجودات خدا را نشان میدهند امّا هر کدام از آنها از یک جهتی.
انسان به مورچه نگاه میکند، این خدا را نشان میدهد، واقعاً نشان میدهد، امّا از یک جهتی؛ یک برگی را که به درخت متّصل است و از درخت تغذیه میکند، انسان مورد مطالعه قرار میدهد، این واقعاً خدا را نشان میدهد، امّا غیر از آن جهتی که مورچه نشان میداد؛ سنگهای معدن، موجودات که دارای قوائی هستند، اینها خدا را نشان میدهند ولو به اندازۀ ذرّهای کوچک باشند، غیر از آن قِسمی که موجودات جاندار نشان میدهند؛ انسان یک قِسم نشان میدهد، حیوان یک قسم نشان میدهد، هر موجودی از این موجوداتِ عالَم یکجایِ خدا را نشان میدهند؛ پس این خدا چقدر بزرگ است که تمام این موجودات دارند خدا را نشان میدهند، باز هم انسان هر موجودی را که تماشا میکند و از آن آیینه میخواهد خدا را ببیند سیر نمیشود! چقدر این خدا بزرگ است! این همه آیینه درست کرده!
از آن زمانی که ـ هر چند گفتن زمان غلط است ـ از آن أمَدی که آسمانها و زمین را خلق کرد، موجودات عالم عقل را ایجاد کرد، عقل اوّل را ایجاد کرد، موجودات عالم تجرّد را ایجاد کرد، بعد عالم مادّه را ایجاد کرد، تا آن وقتی که تمام موجودات به ذات او بازگشت و رجوع کنند، در تمام این مراحل، از یک ذرّۀ کوچک تا کهکشانها، و از یک برگ درخت تا افلاک، تمام اینها آیینۀ جمال خدا هستند و دارند خدا را نشان میدهند، و این آیینهها به اندازهای زیاد است که اصلاً به حساب درنمیآید؛ در یک لحظه انسان نمیتواند این آیینهها را حساب کند، کَیفَ به اینکه بخواهد تمام این آیینههائی را که خدا از اوّل تا آخر خلق کرده تماشا کند.
پس این خدا چه اندازه بزرگ است! علمش چه اندازه بزرگ است! تمام این عقلاء و علماء، اعمّ از انسان و عقل و شعور که در حیوانات و ملائکه و جنّ و در موجودات دیگر است، تمام اینها دارند علم خدا را نشان میدهند؛ قدرتِ موجودات، قدرت خدا را نشان میدهد؛ باز هم انسان از تماشای این آیینهها سیر نمیشود، باز هم میخواهد با یک آیینۀ دیگری تماشا کند، و از آن آیینه یک جلوه و جمالِ دیگری از خدا ببیند؛ و لذا این تماشا کردن، منتهیِ به حدّی نیست؛ حتّی در انبیاء و مرسلین، آنها هم از تماشا کردن خسته نمیشوند!
یکی از سِیْرهایی که انسان بعد از «سِیْر مِنَ الخَلقِ إلَی الحَقّ» و «سیر فی الحَقِّ بِالحَقّ» دارد، «سیر مِنَ الحَقِّ إلَی الخَلقِ بِالحَقّ» و بعد «سیر فی الخَلقِ بِالحَقّ» است،1 یعنی «انسان با چشم خدایی موجودات را تماشا کند.» و این سیر اصلاً تمام شدنی نیست؛ چون خدا تمام شدنی نیست، خدا دارای حدّی نیست؛ تماشای آن جمال که از هر طرف یک قِسم جلوه میکند، و یک قسم خود نمائی میکند، این محدود به حدّی نیست.
و لذا هرکس که بخواهد خدا را از این آیات نشان بدهد، ذات خدا را نمیتواند نشان بدهد؛ مگر اینکه خدا را از آن آیینه و از آن جنبهای که آن موجود آیتیّتِ برای او دارد، نشان میدهد. انبیاء یک قسم بیان میکنند، اولیاء یک قسم بیان میکنند، حکماء یک قسم بیان میکنند، علماء یک قسم بیان میکنند، زهّاد و عبّاد خدا را یک قسم بیان میکنند، اهل معصیت یک قسم بیان میکنند، اهل طاعت یک قسم بیان میکنند، حیوانات یک قسم نشان میدهند، جمادات یک قسم نشان میدهند، مَلإ أعلیٰ و ملائکه خدا را یک قسم بیان میکنند، و همه هم دارند دنبال آن ذات میگردند، و دستشان هم به آن ذات نمیرسد، و همه هم گیج و متحیّرند؛ چون میخواهند خودشان را از این آیینهها به آن ذات برسانند و آیینه نمیتواند نشان بدهد، چون آیینه از جهتی نشان میدهد.
شما یک آیینه کوچک بردارید، مثلاً به اندازۀ یک دانۀ یک قَرانی، یا آیینهای به اندازۀ یک دانه عدس در مقابل صورت خود بگیرید، این چقدر از صورت شما را نشان میدهد؟! گوشۀ ابروی شما را نمیتواند نشان بدهد! کَیفَ به اینکه چشم شما را نشان بدهد، بینی شما را نشان بدهد، گوش شما را نشان بدهد، پشت سر شما را نشان بدهد، همۀ بدن شما را نشان بدهد! این یک آیینه میخواهد که به اندازۀ تمامِ قامتِ انسان باشد، بتواند همه را نشان بدهد.
مثال میزنند میگویند که: یک وقت از هندوستان یک فیلی برای کسی به عنوان هدیه آورده بودند ـ فیل که میدانید حیوان خیلی بزرگی است ـ و این فیل را بردند در منزل و در یک مکان تاریکی گذاشتند. در شهر پیچید که برای فلان کس یک فیلی آوردند، و مردم از اطراف و اکناف برای تماشا کردن فیل آمدند. ندیده بودند که فیل چطور است، و آن پاسبانها هم مردم را به آن محلّ فیل هدایت میکردند که فیل را تماشا کنند. فیل هم در یک مکان ظلمانی بود. چون تاریک بود، مردم نمیتوانستند فیل را ببینند، به فیل دست میکشیدند، هرکس یکی از اعضای فیل را دست میکشید. آن کسانی که به خرطوم فیل دست کشیدند، بیرون آمدند. مردم از آنها پرسیدند که: آقا شما که رفتید دست کشیدید، فیل چطور بود؟ گفتند: فیل یک حیوانی است عین ناودان. بعضیها به گوش فیل دست کشیده بودند، به آنها گفتند که: فیل چطور است؟ گفتند که: مثل بادبزنی بزرگ است. بعضیها پای فیل را بغل کرده بودند، گفتند: فیل چطور است؟ گفتند: فیل عین یک ستون بزرگ است. بعضیها روی فیل دست کشیده بودند، فیل چطور است؟ در جواب گفتند: فیل یک تختِ روان است. هرکس جائی از فیل را دارد بیان میکند و هیچکس هم فیل را ندیده، تاریک است، در ظلمات است.1
شخصی ایستاده، اطراف او را آیینههایی گذارند، هزار تا آیینه از این آیینههای کوچک؛ صورتش در یک آیینه است، گوشش در یک آیینه، چشم در یک آیینه، پا در یک آیینه، شانهها در یک آیینه، پشت در یک آیینه، تمام این آیینهها دارند نشان میدهند. شخصی از خارج میآید و نگاه به این آدم نمیکند، نگاه به آن آیینهها میکند؛ از او بپرسید: آقا! این آدمی که این وسط ایستاده، چه شکل است؟ آن کسی که از خارج آمده و دارد در آن آیینه نگاه میکند، او را تعریف میکند میگوید: آقا یک آدمی است به شکل گوش. آن کسی که محاسنی را در این آیینۀ جلو میبیند و آیینههای دیگر را نمیبیند، میگوید: این آقا فقط ریش دارد و بس، دیگر هیچ ندارد! آن کسی که در اینطرف است، میگوید: او یک سر دارد و بس. آن کسی که در مقابل است، میگوید: چشم دارد و بس. هرکس یک قسم و یک شکل این شخص را توصیف میکند.
امّا آن کسی که بیاید جلو و دیگر نگاه به آیینه نکند، به سراپای خودِ این شخصی که در وسط ایستاده نگاه کند، او باید دیدش آنقدر قوی باشد که بتواند این شخص را بدون آیینه ببیند؛ چون دیدن آن شخص بدون آیینه خیلی مشکل است! انسان در روز نمیتواند آفتاب را ببیند؛ آفتاب را در آب میبینند. هر کسی میخواهد آفتاب را ببیند در آب میبیند؛ چون آب مقداری از نور آفتاب را منکسر میکند و میشکند و لذا انسان میتواند آفتاب را در آب ببیند.
حالا اگر کسی توانست در روز آفتاب را ببیند، و اگر کسی توانست آن انسانِ وسط را بدون آیینه ببیند، و اگر کسی توانست یک چراغی بیندازد و آن تاریکی را روشن کند و فیل را ببیند، آن دیگر این قِسم تعریف نمیکند، و نمیگوید: مثل ناودان است و مثل ستون است و مثل بادبزن است؛ و اینها همه حرف است آقا! اینها همه از جنبهای هم درست گفتند، البتّه فیل مثل بادبزن است امّا نه خود فیل؛ گوشی دارد که به بادبزن شبیه است؛ و الاّ خود فیل کجا با بادبزن مناسبت دارد؟! یا فیل ستون نیست، یا فیل ناودان نیست، اینها نیست؛ یک موجود دیگر است، یک نَفْسی دارد، یک آرزوئی دارد، یک مبدئی دارد، یک مُنتهایی دارد، یک غذای خاصّی دارد، یک نکاحی دارد، یک تنفّسی دارد، یک غضبی دارد، یک عاطفهای دارد؛ کجا با دست کشیدن به پشت فیل، انسان میتواند از احساسات و غرائز و از صفاتی که در اوست، علم و خبر پیدا کند؟!
عبارت متین یعقوب بن اسحاق کندی
یکی از حکمای خیلی سابقین، ظاهراً در قرن سوّم است، یک عبارت خیلی خوبی دارد! یعقوب بن اسحاق کِندی است که او را «فیلسوفُ العرب» میگویند، او میگوید:
”إذا کانَت العِلّةُ مُتَّصِلَةً بِنا مُفیضَةً عَلَینا و کُنّا غیرَ مُتّصِلینَ به إلّا مِن جَهَةٍ، فیُمکِنُ لنا مُلاحَظتُه بقَدرِ ما یُمکِنُ لِلمُفاضِ عَلَیه أن یُلاحِظَ المُفیض؛ فیَجِبُ أن لا نَنسِبَ قَدرَ إحاطَتِه بِنا بقَدرِ مُلاحَظَتِنا له لِأنّها أغزَرُ و أوفَرُ و أشَدُّ استِغراقًا.“1
خیلی خوب میگوید، میگوید: «اگر آن علّةُ العِلَل، آن خدا، متّصل به ما باشد و با ما معیّت داشته باشد و دائماً بلاواسطه فیضش به ما برسد، و ما بدون هیچ جهت متّصل به خدا باشیم و از خدا فیض بگیریم، بنابراین مسلّماً ممکن است که ما خدا را ببینیم و ملاحظه کنیم؛ امّا چقدر؟ به قدری که ممکن است آن معلول و مخلوق علم به علّت و خالق پیدا کند؛ و آن موجودی که مورد افاضه است، علم پیدا کند به آن موجودی که دارد افاضهاش میکند، به این مقدار؛ بنابراین واجب است که ما مقدار احاطۀ خدا به خودمان را به اندازۀ ملاحظۀ خود از آن علّت و خدا، ندانیم، یعنی: آن مقداری که ما او را ملاحظه کردیم و دیدیم و شناختیم، بگوییم: آن هم اینقدر به ما احاطه دارد؛ این غلط است، چرا؟ چون آن علّت است، فَوَرانش بیشتر است، قدرتش بیشتر است، استغراقش بیشتر است، مثلِ ما هزاران معلول دیگر دارد، مخلوق دیگر دارد؛ آنوقت ما از همین دریچۀ مخلوقیّت خود، او را تماشا کردیم، چگونه بگوییم که علّیّت او نسبت به ما به اندازۀ این مقداری است که ما او را دیدیم؟!» خیلی عبارت متینی است، خیلی خوب میگوید.
بنابراین از اینکه انسان بخواهد با این فکرش برود ذات خدا را پیدا کند، از این باید مأیوس باشد. با تماشای این آیینهها و این موجودات، ذات خدا شکار کسی نمیشود، و صید کسی نمیشود.
ابیات رفیع شبستری در عدم شناخت خدا از غیر خدا
در آلاء1 فکر کردن شرط راه است | *** | ولی در ذاتِ حق، محضِ گناه است |
بُوَد در ذات حقّ اندیشه باطل | *** | محال محض دان، تحصیل حاصل |
چو آیات است، روشن گشته از ذات | *** | نگردد ذات او روشن ز آیات |
همه عالم به نور اوست پیدا | *** | کجا او گردد از عالم هویدا |
نگنجد نور ذات اندر مظاهر | *** | که سُبحات جلالش هست قاهر |
رها کن عقل را با عشق میباش | *** | که تاب خور ندارد چشم خفّاش |
در آن موضع که نورِ حقّ دلیل است | *** | چه جای گفتگوی جبرئیل است |
فرشته گرچه دارد قرب درگاه | *** | نگنجد در مقام لی مع اللَه |
چو نور او ملَک را پر بسوزد | *** | خِرد را جمله پا و سر بسوزد1 |
وقتی جبرئیل نمیتواند برود بالا و میگوید: من اگر از اینجا بخواهم بالا بروم، بال و پرم میسوزد، من موجودی هستم محدود به حدّی، محدود به حدّ علم، و از آنجا اگر بخواهم بالا بروم، بال من که علم است میسوزد؛ چون آنجا عالَمی ما فوق علم است، آنجا کُنهِ ذات است؛ «خِرَد» کجا میتواند برود؟! انسان میتواند با این عقلش برود خدا را پیدا کند؟! با فکرش برود خدا را پیدا کند؟
شیخ بهائی: «غایت سیر علماء راسخین، رسیدن به اسماء و صفات خداست«
مرحوم شیخ بهائی ـ أعلی اللَه مقامَه الشّریف ـ در کتاب أربعین که یکی از کُتبِ خیلی نفیس است، ضمن شرح حدیث دوّم از آن کتاب، یک بیانی دارد، خیلی بیانش خوب است، میفرماید:2 ”معرفت به خدا، به اندازۀ قدرت انسان است، و انسان قادر است که با اسماء و صفات خدا را بشناسد، اسماء و صفات پروردگار را بشناسد؛ امّا کُنهِ ذات پروردگار خارج از حیطۀ قدرت اوست؛ و لذا میبینیم که ملائکۀ مقرّبین و انبیاء مرسلین هم به کُنهِ ذات پروردگار نرسیدند؛ و از پیغمبر اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم نقل شده است که آن حضرت فرمود: ”ما عَبَدناکَ حَقَّ عبادتِکَ و ما عَرَفناک حَقَّ مَعرِفتِک!“3 یعنی «ما آنطوری که باید و شاید تو را نشناختیم و آنطوری که باید و شاید تو را عبادت نکردیم.»
از طرفی دیگر در روایت وارد است که:
”إنَّ اللَه تَبارَکَ و تَعالَی احتَجَبَ عَنِ العُقولِ کَما احتَجَبَ عَنِ الأبصار و إنَّ المَلَأ الأعلَی یَطلُبونَهُ کَما تَطلُبونَهُ أنتُم!“4 «خداوند تبارک و تعالی از عقلها هم مخفی است، کما اینکه از چشمها مخفی است؛ و موجودات مَلإ أعلی، مثل ملائکه، آنها هم دارند دنبال خدا میگردند و میخواهند خدا را پیدا کنند، کما اینکه شما دارید دنبال خدا میگردید و میخواهید او را پیدا کنید.» بنابراین آن کسانی که میگویند ما واصل شدیم به ذات خدا و به حقیقت خدا و به کُنهِ خدا رسیدیم و کنهِ خدا را درک کردیم، اُحثُ التُّرابَ فی فیهِ! «خاک بریز در دهان او.» بَل ضَلَّ و غَوَی و کَذِبَ و افتَرَی! «دروغ میگوید و گمراه میکند و بهتان میزند.» مسأله از این قرار نیست، بلکه علماء راسخین که پا در مقام معرفت گذاردهاند، غایت سیر آنها رسیدن به اسماء و صفات خداست و تماشای خدا از ناحیۀ اسماء و صفات.
خوب میگوید بابا أفضل الدّین کاشی، میگوید:
آنچه پیش تو غیر از آن ره نیست | *** | غایت فهمِ توست، اللَه نیست |
* * *
هست در راه او به وقت دلیل | *** | نطق تشبیه، خامشی تعطیل |
گر نگوئی ز دین تهی باشی | *** | ور بگوئی مُشبِّهی باشی |
گفتم همه مُلکِ حسن سرمایۀ توست | *** | خورشیدِ فلک چو ذرّه در سایۀ توست |
گفتا: غلطی، ز ما نشان نتوان یافت | *** | از ما تو هر آنچه دیدهای پایۀ توست1 |
از این گذشته، اصلاً ما میتوانیم بگوییم به همۀ اسماء و صفات پروردگار هم نمیتوانیم برسیم؛ چرا؟ چون ما راهی که به اسماء و صفات پروردگار داریم از ناحیۀ اسماء و صفات خودمان است؛ این صفاتی که در ما هست دو طرف نقیض است، خوب و بد؛ آن خوبهایش را با پاک کردن از شوائب نقصان به خدا نسبت میدهیم؛ مثلاً علم و جهل در ما هست، آن علم را به خدا نسبت میدهیم، بعد میگوییم علم قویّ؛ امّا از کجا معلوم، شاید خدا دارای هزاران صفت باشد که اصلاً در ما نیست، حتّی مشابه او! ﴿يَعۡلَمُ مَا بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَمَا خَلۡفَهُمۡ وَلَا يُحِيطُونَ بِهِۦ عِلۡمٗا * وَعَنَتِ ٱلۡوُجُوهُ لِلۡحَيِّ ٱلۡقَيُّومِ وَقَدۡ خَابَ مَنۡ حَمَلَ ظُلۡمٗا﴾؛2 لذا حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام میفرماید:
”کُلُّ ما مَیَّزتُموهُ بِأوهامِکُم فی أَدَقِّ مَعانیهِ مَخلوقٌ مِثلُکُم، مَردودٌ إلَیکُم؛ فَلَعَلَّ النَّملَ الصِّغارَ تَتَوَهَّمُ أنَّ لِلَهِ زبانیَتَین، فَإنَّ ذَلِکَ کَمالُها و تَتَوَهَّمُ أنَّ عَدَمَهُما نُقصانٌ لِمَن لا یَتَّصِفُ بِهِما و هَذا حالُ العُقَلاءِ فیما یَصِفونَ اللَه تَعالَی بِهِ.“3
حضرت باقر علیه السّلام میفرماید: «هرچه را که شما با افکارتان، با آن افکار دقیق و رقیقِ خود، بخواهید بشکافید و تمیز بدهید و با آن فکر خدا را بشناسید، آنچه شناختهاید پدیدۀ فکر شما و مخلوق شما و ساخته شدۀ ذهن شماست، آن خدا نیست، خدائی با فکر ساختهاید. بعد حضرت مثال میزنند که این خداهایی که شما ساختهاید این که خدا نیست این به سوی شما بر میگردد، مخلوقی مثل شما است و به سوی شما برمیگردد؛ یعنی پدیدۀ فکر شماست، ساخته شدۀ ذهن شماست، مال شماست نه مال خدا، او خدا نیست. بعد حضرت مثال میزند، و میفرماید: شاید این مورچههای ریز، مورچههای خیلی ریز که حرکت میکنند، اینها چنین گمان میکنند که خدا دو تا شاخ دارد؛ چون کمال این مورچهها در این است که دو تا شاخ داشته باشند؛ مورچه با دو تا شاخ همه کار میکند، دوست را میشناسند، دشمن را میشناسند، راه خودش را تشخیص میدهد و اگر شاخهای مورچه را بکنند حیوان را ساقط میکند؛ و چون کمال خود را در دو تا شاخ میبیند، شاید خیال میکند که واقعاً خدا هم دو تا شاخ دارد، و چنین گمان میکند که هر موجودی که دو تا شاخ ندارد اصلاً او ناقص است، و اگر خدا دو تا شاخ نداشته باشد آن خدا، خدا نیست. آن خدا خدای ناقصی است؛ پس بنابراین حتماً باید خدا دو تا شاخ داشته باشد؛ همچنین است حال عقلاء در این توصیفاتی که برای خدا میکنند.» میروند مینشینند فکر میکنند مقدّمه، تالی، صغری، کبری، نتیجه و خدا را میخواهند از روی این مُهرهها بیرون بکشند و از روی این مجهولات به دست بیاورند، یک خدای شاخدار درست میکنند؛ چون میگویند ما علم داریم، خدا هم باید علم داشته باشد؛ ما قدرت داریم، خدا هم باید قدرت داشته باشد، و امثال اینها؛ تازه بعدَ اللّتیّا و الّتی که یک خدائی درست کنند که از هر جهت از شوائب نقص و عیب مصون باشد، باز این خدای ساخته شده است. این فرمایش حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام است.
مرحوم شیخ بهائی میفرماید که: قالَ بَعضُ المُحَقِّقین،1 بعضی از محققین فرمودند:
«کَلامٌ أنیقٌ دَقیقٌ صَدَرَ مِن مَصدَرِ التَّحقیق! این کلام امام علیه السّلام که فرموده، خیلی کلام بزرگی است! معنا و شرح کلام امام این است که: انسان که میخواهد خدا را بشناسد به اندازۀ قدرت خودش میتواند بشناسد، به اندازۀ قدرت بشریّت، و انسان به واسطۀ این صفات میتواند به پروردگار برسد؛ یعنی به واسطۀ آن صفاتی که خداوند علیّ أعلیٰ در وجود خودش قرار داده، آن صفات راهی برای شناختن خدا است؛ اگر کسی را از این صفات خلع کنند، او چه راهی برای خدا دارد؟! مثلاً فرض کنید علم و قدرت و حیات را از یک انسان بگیرند، انسان یک انسان جامد میشود، او که نمیتواند خدا را بشناسد؛ پس انسانِ زنده، انسان عالم، انسان قادر، انسان مرید و حیّ و متکلّم خدا را میشناسد؛ پس راه شناسائی خدا با صفت است.
انسان میبیند که در او چه صفاتی است، آن صفات را به نحو أعلیٰ به خدا نسبت میدهد؛ مثلاً انسان زنده است، حیّ است، قادر است، عالم است، مرید است، متکلّم است، سمیع است، بصیر است، انسان میگوید: خدا هم همینطور است؛ منتهیٰ ما واجبِ بالغیر هستیم، وجود ما از ناحیۀ دیگری است، خدا واجب بالذّات است، عالیتر است؛ حیات ما محدود است، حیات خدا غیر محدود؛ علم ما محدود است، علم خدا غیر محدود؛ قدرت ما محدود است، قدرت خدا غیر محدود؛ و همچنین ... بالأخره از این صفات خارج که ما نمیتوانیم به خدا راه پیدا کنیم؛ امّا لعلّ اینکه پروردگار هزاران هزار صفت داشته باشد که اصلاً وجود ما از آن صفات بوئی نبرده، پس از کجا خدا را بشناسیم؟! غیر از علم و حیات و تکلّم و سمع و بصر و قدرت و اینها که ما میدانیم خدا دارد، چه میدانیم؟ یک صفاتی را که اصلاً تا روز قیامت فکر کنیم راه به آنها نداریم، چون در خلقت و در سازمان وجودی ما اثری از آن صفات گذاشته نشده. خوب توجّه میکنید؟
به آدم نابینا شما بگویید خورشید، این چه میفهمد؟ هرچه بگویید خورشید، نمیفهمد؛ چون در وجود او حسّ باصره معدوم است، مُنطَمِس است، و عالَم او نسبت به مُبصَرات بسته است، درک معنی ضوء و خورشید را نمیتواند بکند. اگر در وجود ما غیر از این صفات که ذکر شد، صفاتی در پروردگار باشد که از آن صفات در ما به عنوان نمونه نگذارده باشد، ما از کجا میتوانیم خدا را بشناسیم؟ مگر از ناحیۀ همین صفات خودمان؛ پس علاوه بر اینکه ما به ذات پروردگار هم پی نمیبریم، به همۀ صفات پروردگار هم پی نمیبریم، فقط به این صفاتی که نمونهاش در ما هست پی میبریم.»1
مراتب چهارگانه علم و معرفت از دیدگاه خواجه نصیر الدین طوسی
بعد مرحوم شیخ یک عبارتی از خواجه نصیرالدّین طوسی، نقل میکند میفرماید: خواجه فرموده که:
«مراتب معرفت چهار قسم است. من باب مثال: یک وقتی انسان در دنیا آتش را اصلاً ندیده به هیچوجه، نه آتش، نه آثار آتش، ولی برای انسان بیان کردند، تعریف کردند که آتش موجودی است که به هرچه برسد او را از بین میبرد، و به هرجا اگر نرسد ولی نزدیک بشود، در او اثری میگذارد، و از آتش هم هرچه بگیرند کم نمیشود، یک شعلۀ چراغ را به هر جا بزنید میسوزاند، حتّی سنگ را آب میکند، به هرجا نزدیک کنید اثری میگذارد، کاغذ را نزدیک این شعله قرار بدهید زرد میشود و میسوزد؛ و شما از این شعله بردارید یک چراغ دیگر را روشن کنید، هزار تا چراغ هم روشن کنید از این شعله کم نمیشود؛ این تعریف آتش. برای بعضیها تعریفِ آتش را کردهاند امّا آتش را ندیدهاند، اینها علم دارند به آتش امّا به همین کیفیّت.
بعضیها از اینها بالاترند، آتش را ندیدند، امّا دود را دیدند، دیدند که از پشت آن دیوار دود میآید، و این دود یک خصوصیّاتی دارد، گرم است، اثرش اینطور است؛ آنوقت گفتند که: این دود که خود به خود نمیشود باشد، حتماً بایستی که یک موجودی باشد که این دود را تولید کرده باشد، آن میشود آتش. از معلول به علّت پی بردند، از دود به آتش پی بردند.
آن طبقۀ اوّل: که اصلاً آتش را ندیدند و دود را ندیدند و فقط برایشان گفتند که: آقا آتش این است. این حال غالب مردم است که نه به خود خدا رسیدهاند، نه به صفت خدا، نه به اسماء خدا، نه به طریق استدلال و از معلول پی به علّت بردن؛ گفتند: خدائی هست چنین و چنان، آنها هم قبول کردند و به این خدا معتقد شدند.
قسم دوّم: که از معلول پی به علّت میبرند و از دود پی به آتش، مثالِ حکمائی است که آنها از راه براهین منطقی و استدلالی میخواهند اثباتِ خدا کنند و کیفیّت و خصوصیّت خدا را اثبات کنند؛ این دو دسته.
دستۀ سوّم: مردمی هستند که اینها آتش را دیدند، دیدند وقتی آتش جائی افروخته میشود تا مقداری اطراف را روشن میکند و حرارت دارد، رفتند جلو و حرارت آتش هم به بدن آنها رسیده و گرم شدند. اینها بهتر از دستۀ دوّم آتش را شناختند؛ و اینها مثالِ مؤمنین خُلَّص است که ایمانشان خیلی خوب است و خود را به صفات و اسماء پروردگار نزدیک کردند و با عالم دیگر ربطی پیدا کردند. دستۀ چهارم: از آن بالاتر یک دسته از افراد هستند که نزدیک آتش رفتند و خود را در آتش انداختند و در آن سوختند و گداخته شدند و عین آتش شدند، که دیگر وجودی از آنها نمانده؛ آنها اهل شهود و اهل فنا هستند که وجود آتش در آنها اثری گذارده که خودیّت آنها را از دست داده و دیگر برای آنها چیزی نمانده.
دربارۀ ذات پروردگار آن کسانی که از خود بگذرند و تمام شوائب هستی را از دست بدهند، آنها اینطور میشوند که دیگر برای آنها در ذات مقدّس پروردگار هیچ نمیماند، انانیّتی نمیماند و آنها به مرحلۀ شهود میرسند، و تجلّیات پروردگار تمامِ آثار وجودی آنها را ذوب میکند و از بین میبرد.
پس مرحوم خواجه نصیرالدّین طوسی علم افراد را چهار قسمت کرد:
قسم اوّل همین علمهای معمولی است؛
قسم دوّم را که از معلول به علّت پی بردند، او را علم الیقین؛
و قسم سوّم را عین الیقین؛
و قسم چهارم را که همان مقام شهود باشد، حقّ الیقین میگویند.»1
علی کلّ تقدیر، جمیعِ این مراتب، مراتبِ شهودِ اسماء و صفات است؛ انسان خدا را از دریچهای میبیند و از آن دریچه میخواهد خدا را بشناسد، البته به همان مقداری که آن دریچه میتواند نشان بدهد؛ ولی انسان خیلی موجود عجیبی است، انسان بیشتر میخواهد نشان بدهد، عجیبتر میخواهد نشان بدهد و در میان تمام موجودات که آیینه خدا هستند، این انسان یک خصوصیّتی دارد، یک اعجوبهای است.
این انسان یکوقتی با قوای فکرش میخواهد برود خدا را بشناسد، همین حرفهائی است که مرحوم شیخ بهاءالدّین و خواجه نصیرالدّین طوسی و محقّق دوانی در آن سه قسم اوّل زدند؛ یا یعقوب بن اسحاق کِندی در آن جملهای که گفت: البتّه انسان نمیتواند از جنبۀ معلولیّت من حیث أنّه معلولیّت پی به علّت ببرد مگر به همان مقدار سعه و گشایشی که معلول میتواند علّت خود را نشان بدهد، بیش از این راه ندارد، راه بسته است. یک استکان آب، ظرفیّت برای یک سطل آب را ندارد؛ هرچه شما بخواهید تحمیلش کنید که یک استکان آب یک سطل آب بگیرد! نمیشود؛ تا استکان، استکان است، و تا اسم استکان بر او هست نمیشود؛ اسم است، این اسم قرار داده شده برای یک ظرفیّت محدودی که کوچکتر از سطل است؛ پس انسان نمیتواند آب یک سطل را در یک استکان بریزد.
افلاطون یکی از حکمای بزرگ الَهی است و دارای مکتب اشراق است، خیلی مرد بزرگی بوده. در اخبار ائمّه علیهم السّلام از حکماء یونان تمجید شده. گرچه آنها پیغمبر نبودند ولیکن حکمای الَهی بودند، مردمان وارستهای بودند. سقراط مرد بزرگی بوده، افلاطون، ارسطو اینها همه حکمای الَهی بودند.
افلاطون میگوید:
”إنَّ شاهِقَ المَعرِفَةِ أشمَخُ مِن أن یَطیرَ إلَیهِ کُلُّ طائِرٍ و سُرادِقات البَصیرَةِ أحجَبُ مِن أن یَقومَ حَولَهُ کُلُّ سائِرٍ.“2 خیلی جملۀ خوبی است! میگوید: «شاخۀ معرفت خدا خیلی بالاست. بالاتر است از آنکه هر پرندهای که بخواهد بتواند به سوی آن شاخه طیران کند؛ اینطور نیست! به سوی آن شاخههای بلند هر پرندهای نمیتواند حرکت کند. مگس نمیتواند برود بالای چنار بنشیند؟! جای این در یک محدودۀ خاصّی از روی زمین است؛ گنجشک تا یک قدری میتواند، کبوتر تا یک قدری میتواند، باز و عقاب یک جاهای دیگر میروند. شاخۀ معرفت بالاتر است از آنکه هر پرندهای که بخواهد بتواند خود را به آن شاخه نزدیک کند؛ و سراپردۀ بصیرت و بینائی به معارف الَهی محجوبتر و مخفیتر است از اینکه هر سیر کنندهای بخواهد اطراف آن چادر بگردد و از خصوصیّات آن اطّلاع پیدا کند و خودش را به آنجا برساند.»
ابوعلی سینا: «جَلَّ جَنابُ الحَقِّ أن یَکونَ شَریعَةً لکُلِّ وارِدٍ«
ابن سینا کتابی دارد به نام اشارات و مجموع این کتاب ده نَمَط است. نمطِ نُهُم آن در مقامات و احوال عارفین است، و آنجا خیلی مطالب گفته و مرحوم خواجه نصیرالدّین طوسی إشارات را شرح کرده، فخرالدّین رازی هم شرح کرده؛ البتّه شرح خواجه بسیار شرح خوبی است، ولی آنطوری که باید و شاید از عهدۀ شرح نَمَط نهم بوعلی سینا برنیامده و حقّش این است که یک شرح خیلی خوب بر نمط نهم همین کتاب نوشته بشود. علی کلّ تقدیر، بوعلی جملهای در همین نمط نهم دارد، میگوید:
”جَلَّ جَنابُ الحَقِّ أن یَکونَ شَریعَةً لِکُلِّ وارِدٍ أو یَطَّلِعَ عَلَیه إلّا واحِدٌ بَعدَ واحِدٍ.“1
«شریعة» آن راهی است که برای رودخانه قرار میدهند، مردم بروند آب بردارند. رودخانههای بزرگ مثل رود دجله، فرات، کارون، مردم که از همه جا نمیتوانند آب بردارند؛ بعضی اوقات رودخانه ده متر پائینتر از زمین است، بعضی اوقات آب بالاتر میآید. لذا کنار رودخانه را مقداری شیب میدهند و پلّه میدهند، مردم میروند از آنجا آب برمیدارند بالا میآیند. این را «شریعة» میگویند.
میفرماید: «جناب پروردگار تبارک و تعالی بزرگتر است از آنکه شریعه بشود برای هر واردی.» هرکس میخواهد دست بزند به خدا، زود دستش به خدا برسد؛ هرکس بیاید کتابی بنویسد و خدا را معرّفی کند؛ علماء مادّی خدا را یک قسم معرّفی میکنند، علماء الَهی یک قسم معرّفی میکنند، هرکس دارای یک مکتب و مذهبی است، و یک قسم خدا را معرّفی میکند؛ یکی خدا را کور معرّفی میکند، یکی کَر معرّفی میکند، یکی جاهل معرّفی میکند، یکی مرده معرّفی میکند، یکی میگوید: بعضی اوقات زنده میشود، بعضی اوقات میمیرد. همین خودمان که خدا را معرّفی میکنیم، چقدر معرّفی میکنیم؟!
عرض شد در چند جلسۀ قبل که این عقیدهای که غالباً مردم عامّی دارند، عقیدۀ تفویضی است، میگویند: خدا به ما قدرتی داده، ما داریم کار میکنیم؛ علم و قدرتی به ما داد، مثل ساعتی را که کوک میکنند و او خود به خود کار میکند و زنگ میزند، ما داریم کار میکنیم؛ حساب و کتابی هم هست؛ این عین تفویض است و خدا را از عالمِ وجود کنار زدن، و این مخالف با صراحت آیات قرآن و حقیقت است؛ خدا با هر موجودی هست، در هر حال هست؛ ﴿لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞ﴾2.﴿وَهُوَ مَعَكُمۡ أَيۡنَ مَا كُنتُمۡ﴾،3 اینطور است خدا.
علی کلّ تقدیر، بوعلی میگوید: «جناب حقّ بالاتر و أجلّ است از اینکه شریعۀ هر واردی بشود و هرکس بخواهد خود را به این معدن و به این آب نزدیک کند، آسان باشد، نه اینطور نیست؛ بعد خود آن افرادی که این اطّلاع را پیدا میکنند واحداً بعدَ واحد، یکی میتواند از این راه برود و دستش را به آب برساند، همینطور یکی پس از دیگری بالا می آید.» مسأله اینطوری است.
شیخ شهاب الدّین سهروردی: «نَواحِ القُدس دارٌ لایَطَؤُها الجاهِلونَ«
شیخ شهاب الدّین سهروردی که از حکمای بزرگ اسلام و از الهیّین است و کتابی دارد به نام: حکمةُ الإشراق و در عرفان هم قدمهای راسخی دارد و مرد مرتاضی هم هست. وی حکیم مقتول است که به گناه همین توحید او را کُشتَند. مکتب خیلی مهمّی هم دارد. شیخ شهاب الدّین میگوید:
”الفِکرُ فی صورَةٍ قُدسیَّةٍ یُتَلَبَّسُ بِها طالِبُ الأریَحیَّة، و نَواحِ القُدس دارٌ لایَطَؤُها الجاهِلونَ، و حَرامٌ عَلَی الأجسادِ المُظلِمَةِ أن تَلِجَ مَلَکوتَ السَّماوات؛ فَوَحِّدِ اللَه و أنتَ بِتَعظیمِهِ مَلَآن، و اذکُرهُ و أنتَ مِن مَلابِسِ الأکوانِ عُریان، و لَو کانَت فی الوُجودِ الشَّمسان لانطَمَسَتِ الأَرکان و أبَی النِّظام أن یَکونَ غَیرَ ما کان.“1
أریَحِیَّة را در أقربُ المَوارد اینطور معنا میکند: افرادی که اهل بذل هستند، اهل سخاوت هستند و اهل عطاء هستند و پول خرج میکنند و مهمانی میکنند، وقتی اینها مهمانی نکردند مثل اینکه یک باری روی سینه است، وقتی سور را داد و مهمانی کرد یک حال نشاطی پیدا میکند، آن را میگویند: أریَحِیَّة؛ آن حال خفّت و سبکی که بعد از بذل پیدا میشود.
میگوید: «فکر، (یعنی معارف الَهی) یک صورت قدسی و ملکوتی دارد، که خداوند علیّ أعلیٰ عنایت میکند به آن افرادی که طالبِ أریَحِیَّة هستند؛ (یعنی میخواهند خود را ببازند، وجودِ خود را از تعیّن خالی کنند، لباس خود را از این عالم مادّه در بیاورند، و تمام شوائب هستی خود را بریزند و در حرم پروردگار وارد بشوند؛ آن فکر و معارف پروردگار، از طرف پروردگار بر اینها افاضه میشود.)
و نواحی قدس، (آنجائی که طاهران زندگی میکنند و اهل تطهیر و پاکیزگی در آنجا زندگی میکنند) آنجا جائی است که اصلاً جاهلان نمیتوانند قدم بگذارند؛ و بر افرادی که اهل معصیت هستند حرام است که در ملکوتِ آسمانها وارد بشوند، آنها نمیتوانند، (حرام یعنی: ممنوع) راهشان بسته شده است. یک سدّ سکندر بستهاند، نمیگذارند آنها یک قدم در ملکوت آسمان بگذارند. (أجساد المظلمة یعنی: افرادی که اهل معصیت و گناه و هوی هستند، و اهل خودیّت و استکبار هستند.)
اگر تو میخواهی خدا را بشناسی فَوَحِّدِ اللَه، بگو: خدا یکی است، غیر از خدا در عالم وجود، در اسم و صفت و فعل و در ذات، قائل نشو! و أنتَ بِتَعظیمِهِ مَلَئان (یا مَلَئان) اصلاً تمام وجودِ خودت باید سراپا مملوّ از تعظیم خدا بشود. تسبیح و تقدیس باید وجود تو را بگیرد. سراپای تو باید ذکر بشود. و ذکر خدا بکن در حالتیکه باید از تمام این لباسهای کفر و اعتبارات و مصلحتاندیشیها و احتیاطکاریها و آداب و رسوم جاهلانهای که تو را از راه خدا باز میدارد، لخت و عریان شده باشی، آنوقت میتوانی ذکر خدا کنی؛ و الاّ ذکر خدا نکردی، بلکه ذکر خودت را کردی.»
عجیب بیان میکند! خوب بیان میکند. اینها راههائی است که انسان میخواهد با فکرش برود خدا را به دست بیاورد؟ و نمیتواند به دست بیاورد.
نظر کردن در آیات آفاقی و انفسی حق تعالی
پس با فکر بهدست آوردن هم آیۀ آفاقی است، نه آیۀ أنفسی. یکوقتی انسان از همین موجودات خارجی میخواهد خدا را بشناسد، آیۀ آفاقی است؛ یکوقتی با ذهن خودش میخواهد برود خدا را پیدا کند، این هم آیۀ آفاقی است؛ آن آیۀ أنفسی چیز دیگر است.
آیۀ أنفسی یعنی دیگر انسان با فکر نرود خدا را بهدست بیاورد، بیاید از راه عبودیّت؛ از راه فکر خدا بهدست میآید، امّا از این آیه بهدست میآید: خدا خودش به دست نمیآید، از یک جنبه خدا شناخته میشود، نه آن خدائی که بر تمام عالم وجود سیطره دارد، انسان آن خدائی را میفهمد که بر خودش سیطره دارد، آن خدائی را میفهمد که علّت خود و خالق خود اوست، نه خالقُ الأرضین و السَّماوات! و خلقتِ أرضین و سماوات به نحوِ شهود بر او مشهود نخواهد شد؛ این راهش معرفت نفس است.
ألا ای آهوی وحشی کجائی | *** | مرا با توست چندین آشنائی |
دو تنها1 و دو سرگردان دو بیکس | *** | دَد و دامت کمین از پیش و از پس |
بیا تا حال یکدیگر بدانیم | *** | مراد هم بجوییم ار توانیم |
چنینم هست یاد از پیر دانا | *** | فراموشم نشد هرگز همانا |
که روزی رهروی در سرزمینی | *** | به لطفش گفت رندی رهنشینی |
که ای سالک چه در انبانه داری | *** | بیا دامی بنه گر دانه داری |
جوابش داد و گفتا دام دارم | *** | ولی سیمرغ میباید شکارم |
بگفتا چون به دست آری نشانش | *** | که او خود بی نشانست آشیانش |
نکرد آن همدم دیرین مدارا | *** | مسلمانان مسلمانان خدا را |
مگر خضر مبارک پی تواند | *** | که این تنها بدان تنها رساند2 |
آخر آهوهای بیچارۀ تو در صحرا اینطرف و آنطرف میگردند، آنها هم داغی دارند و تنها و غریبند.