پدیدآورعلامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
مجموعهسالک آگاه
تاریخ 1395/12/19
توضیحات
مجلس ششم: عید غدیر، عید ولایت و مقام علم امیرالمؤمنین علیه السّلام
عید غدیر ١٣٩٥ ه . ق
أعوذُ بِاللَه مِن الشَّیطان الرَّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی خَیرِ خَلقِه و أشرَفِ بَریَّته
محمّدٍ الحَمیدِ المحمود و علی آلهِ اُمَناءِ المَعبود
امروز روز عید غدیر است، عیدی است که از آفتاب روشنتر است، و در روایات داریم که فضیلت این عید از عید فطر و أضحی بیشتر است.1
ثواب یک درهم صدقه دادن در این روز، ثواب انفاق کردن کوه أبوقبیس است در راه خدا.
عبادت و نماز و روزۀ در امروز از هر جهت بر سایر ایّام فضیلت دارد؛ روزۀ امروز مثل روزۀ دهر است.2
اینها مسلّم است، خُب چرا اینطور است؟ برای اینکه عید غدیر است؛ عید غدیر یعنی چه؟ یعنی عید محبّت، عید ولایت، عید صدق، عید صفا، عید اتّصال دل به خدا، عید لقاء خدا، عید جذبات پروردگار، عید وصول، عید ایصال، عید شناخت، عید معرفت! مردم در ماه مبارک رمضان روزه گرفتند و عبادت کردند، و مستحب است آخر ماه رمضان که میشود، شب تا صبح به عبادت بایستند، و روز عید فطر را هم عید بگیرند؛ برای چه؟ برای اینکه یک ماه به خدا نزدیک شدهاند و به عبادت مشغول بودهاند، و بارهای گناه را سبک کردهاند و ریختهاند؛ اصلاً گناهان را از مؤمن میگیرند! الّذی جَعَلتَهُ لِلمُسلِمینَ عیدًا!
عید قربان عید است؛ چون مردم حج کردند و وقوف در عرفات و مشعر کردند، و قربانی کردند و سر تراشیدند؛ بنابراین این عید است و باید عید بگیرند.3
عید غدیر، عید علم است
امّا عید غدیر، یک عید دیگری است؛ عید عبادت و نُسک و عمل و... نیست، یک عیدی بالاتر از اینها است، مثل اینکه جان و روحش بیشتر است. اگر عیدها را از نقطۀ نظر درجات به درجاتی قسمت کنیم، عید غدیر درجۀ زیادی و سهم وافری دارد.4
این عید، عید علم است؛ چون امیرالمؤمنین علیه السّلام اسم اعظم خدا و تجلّی اعظم پروردگار و متحقّق به عوالم قدس و طهارت و اسم حمید و محمود خدا، و دارندۀ لواء حمد و شفاعت کبری در روز قیامت است! اینها همه برای مقام علم امیرالمؤمنین است و بقیّۀ مسائل از علم امیرالمؤمنین تراوش کرده است؛ لذا این عید، عید ولایت، یعنی عید شناختِ حقیقت و عید معرفت است.
اگر انسان معرفت پیدا کرد، حجّ او هم درست است و ماه رمضان او هم درست است. امّا اگر معرفت پیدا نکرد، آنها هم درست نیست؛ زیرا خدا که این تکالیف را بر ما [لازم] کرده است، پیکر تکلیف را نمیخواهد، آن جان و حقیقتی را که در این کالبد است میخواهد، و آن جان و حقیقتش به ولایت است.
لذا در اخبار صحیحه داریم و شیعه و سنّی روایت کردهاند که:
اگر عبدی در تمام مدّت عمر خود شبها بین رکن و مقام به عبادت مشغول باشد، و روزها هم روزهدار باشد، و در راه خدا در همینجا شهید شده باشد، و روزهاش و روزگار عمرش هم به اندازۀ عمر آدم تا قیامت باشد، امّا از ولایت دستش خالی باشد، اعمالش به درد نمیخورد؛ لم یَنفَعهُ شَیئًا.1
چرا فایده ندارد؟ برای اینکه ولایت یعنی حقیقت، یعنی شناخت. اگر انسان شناخت نداشته باشد، قیمتی ندارد. دیوار هم خیلی بزرگ است، کوه أبوقبیس هم خیلی بزرگ است، کوه هیمالیا هم خیلی بزرگ است، حیواناتی در دنیا هستند که از ما قویتر، و جثّۀشان بزرگتر و قدرتشان بیشتر و عمرشان بلندتر (میگویند کرکس و کلاغ سالیان زیادی عمر میکنند) و سلامت بدنشان بهتر است و راحتتر زندگی میکنند؛ امّا قیمتی ندارند! قیمت انسان به خاطر آن معرفتش است! پس افرادِ انسان هم به درجات معرفتشان، درجه و اجرشان در نزد پروردگار بیشتر میشود.
این عید یعنی عید معرفیِ حق؛ یعنی امیرالمؤمنین توانست خدا و پیغمبر و قرآن را به مردم معرّفی کند.
اگر نظر شریف باشد، آن روایت صحیحی که با سلسلۀ سندش در روز جمعه در مسجد خواندیم، که شیعه و سنّی از سیّد مرتضی روایت کردهاند، در آن روایت حضرت رسول صلّی اللَه علیه و آله و سلّم میفرماید:
ای علی! تو هستی که صدای من را به گوش جهانیان میرسانی و ندای مرا به أسماع و أفئدۀ آنها ابلاغ میکنی و وعدۀ مرا وفا میکنی و تو میتوانی دَیْن مرا ادا کنی و رسالت مرا تأدیه کنی!2
یعنی اگر تو نباشی من هم هیچم! من که این حجر اساسی را برای نبوّت و هدایت مردم آوردم، اگر تو نباشی عقیم میماند و تو هستی که باید برسانی!1
و لذا در بین شیعه و سنّی جای هیچ شبههای در این روایت نیست که پیغمبر فرمود:
أنا قاتَلتُ النّاس علیٰ تَنزیل القرآن، و أنتَ یا عَلیّ تُقاتِلُهُم علیٰ تَأویلِه!2
«من مأمورم از طرف پروردگار که با مردم کارزار کنم بر اصل پذیرفتن قرآن، و تو مأموری که کارزار کنی بر تأویل قرآن (یعنی تو باید به حقیقت قرآن، تفسیر قرآن، معنی قرآن و مَآل و مرجع آیات قرآن برسانی.)»
عید غدیر، عید معرّفی حق
و علّت اینکه امیرالمؤمنین علیه السّلام زیاد دشمن داشت، برای همین جهت بود؛ چون حق را معرّفی میکرد و مردم دشمن حقّاند! مردم میخواهند زندگانیهای شهوی داشته باشند و بر اساس شهوت و غفلت و وهم و احساسات و تعدّی و تجاوز به حقوق و از بین بردن مردم و سیر کردن خود، زندگی کنند؛ ولی روش امیرالمؤمنین و ائمّه علیهم السّلام این نبود.3
از نقطۀ نظر تصنّع نبود که خود را وادار میکردند اینطور باشند، نه، این اعمالی که از آنها سر میزد مثل آبی بود که از چشمۀ دل آنها میجوشید و روح و نفس اینها اینطور بود، روح و نفس به مقام عبودیّت رسیده بود و خاضع و خاشع و فقیر إلی اللَه بود، و محب و دستگیر مردم بود، و رقیقالقلب و عطوف و دلسوز بود؛ اینها خاصّههای قلب امیرالمؤمنین است.
و لذا آن کسانی که میگویند:
حکومت به دست أئمۀ اطهار نرسید؛ و الاّ اگر رسیده بود، معلوم نبود که آنها هم مانند خلفای بنیعبّاس یا بنیامیّه، دست به تعدّیات نزنند! (این است منظور بعضی از افراد که قلمشان از ممشای صراط مستقیم انحراف دارد و حملاتی به این شکل کردهاند!) این حرف درست نیست؛ چون حکومت به دست ائمّه علیهم السّلام رسید و این حکومتها همیشه در دسترس آنها بود.
آن زمانی که امیرالمؤمنین علیه السّلام صبر کرد تا بعد از بیست و پنج سال، حکومت ظاهری به دست او رسید، دیدیم که در همان مدّت پنج سال برای همین حقّ و حقیقت، در آن خطبهها و مکاتبات و اعلانها و... داد و فریاد میکند؛ فریاد میزند که:
ای مردم! بدانید که امام شما از دنیا به دو طِمر (یعنی دو لباس کهنه) و به دو نان جو ساخت! و شما نمیتوانید خود را به این مقدار قانع کنید؛ اقلاًّ سعی کنید که خود را به این مقام نزدیک کنید.1
از دنیا رفتند و آجری یا خشتی هم روی هم نگذاشتند، و حضرت امام حسن هم بعد از شهادت آن حضرت آمد و در مسجد کوفه خطبه خواند و فرمود:
پدرم از دنیا رفت، نه تِبری2 و نه وَفری3 و نه عمارتی و نه طلایی و نه شِمشی باقی گذاشت؛ چهارصد درهم گذاشته بود که برای عیالات خود یک خادمهای تهیّه کند.4
این وضع آن حضرت بود!
فضایل امیرالمؤمنین علیه السّلام از زبان احمد بن حنبل و شافعی
جماعتی پیش احمد بن حنبل نشسته بودند و مفصّل از خلفا تعریف میکردند، و احمد بن حنبل هم گوش میداد و او هم جملاتی میگفت. کسی در پایان مجلس به او گفت: «در این مجلس صحبتی از علی نکردید؟!»
احمد بن حنبل گفت:
ما از او چه صحبتی بکنیم؟! او مافوق صحبت ما و مافوق تعریف ماست، هر وقت ما یاد او میکنیم، شرمنده میشویم و باید سر خود را پایین بیندازیم؛ اینهایی که ما از آنها صحبت میکنیم همین افرادی هستند که اوصافی برای آنها بیان شده، و همان را بیان میکنیم. (احمد بن حنبل یک مرد سنّی و یکی از علمای بزرگ اهل تسنّن و از ائمّۀ اربعۀ اهل سنّت است!) اینها افرادی بودند که میخواستند خلیفه شوند و به واسطۀ خلافت زینت پیدا کنند؛ ولی علی کسی نبود که به واسطۀ خلافت زینت پیدا کند، علی خلافت را زینت داد و خلافت به علی زینت پیدا کرد.5
شافعی میگوید:
ای افرادی که حج میکنید و از عرفات به مشعر و از مشعر میخواهید به منیٰ بروید، و از منیٰ به مکّه بیایید، در مُحسَّر (مکان مخصوصی است که تمام افراد از آنجا کوچ میکنند، در نَفْر اوّل که روز دوازدهم و نَفْر دوّم که روز سیزدهم است، تمام آن جمعیّت یکسره از منیٰ حرکت میکند برای مکّه) یکی از قول من فریاد بزند و بگوید که: جان و پوست و گوشت من با محبّت علی و آل او آمیخته شده است، میخواهید به من شیعه بگویید یا نگویید، میخواهید رافضی بگویید یا نگویید؛ اگر این محبّت رفض است، تمام ثَقْلان (یا ثَقَلان) شهادت بدهند که من رافضی و شیعه هستم!1
چرا؟ چون کار امیرالمؤمنین بر اساس صدق و بر اساس حق بود، امیرالمؤمنین دروغ نمیگفت، منطق او منطق حق بود، منطق امیرالمؤمنین منطق رسول خدا بود، منطق واقعبینی بود، منطق علم و ادراک بود.
به نظرم میآید در یکی از شبهای سهشنبه برای رفقا در مسجد، مطلب به اینجا رسید که ما از اعمال و رفتار هریک از خلفا میتوانیم افکار آنها را بخوانیم و بسنجیم و ببینیم که چه قِسم طرز تفکّر داشتند و چه قسم فکر میکردند و روحیّۀشان چه بود؟
حذف «حیّ علی خیر العمل» از اذان توسّط عمر
عمَر «حیّ علیٰ خیر العمل» را از اذان برداشت و گفت:
علّت اینکه من «حیّ علیٰ خیر العمل» را برمیدارم این است که اگر مردم این ندا را بدهند، معنی این ندا این است که بهترین کارها نماز است، آنوقت دیگر به جهاد حاضر نمیشوند؛ پس من این را برمیدارم که مردم به جهاد حاضر بشوند.2
عمر این کار را کرد؛ و الآن هم سنّیها «حیّ علیٰ خیر العمل» نمیگویند! و خودشان هم معترفاند که یکی از چیزهایی که پیغمبر در اذان میفرمود و مردم در زمان أبوبکر هم در اذان میگفتند و بعدها هم در زمان ابوالحسن میفرمودند، و عمر برداشت، همین «حیّ علیٰ خیر العمل» در اذان است.3
ما به کارهای دیگر او کار نداریم، شما همین کارش را تجزیه و تحلیل کنید، این حرف یعنی چه؟! «حیّ علیٰ خیر العمل» را انسان بردارد!
اوّلاً بهجایش چه بگذارد؟ بهجایش میگذارد: «الصّلاة خیرٌ من النّوم؛ ای مردم، نماز بهتر از خوابیدن است!» این منطق است که نماز از خوابیدن بهتر است؟! این که معلوم است!!
ثانیاً چرا صلاة خیرُ العمل نیست؟ نماز بهترینِ کارها است یا نه؟
در قرآن داریم: ﴿وَأَقِيمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَلَا تَكُونُواْ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ﴾؛1 پس اگر انسان نمازگزار نباشد و مشرک باشد، جهاد او به چه درد میخورد؟! حضرت صادق علیه السّلام میفرماید:
من زیر این کرۀ قمر و شمس، عملی بهتر از نماز سراغ ندارم! و لذا خدا بر همۀ پیغمبران وصیّت به نماز کرد، به حضرت عیسی وصیّت به نماز کرد: ﴿وَأَوۡصَٰنِي بِٱلصَّلَوٰةِ﴾،2 و به حضرت یحیی و به دیگران؛ لذا بهتر از نماز سراغ ندارم.3
نماز اتّصالِ با خداست، وقتی انسان درست نماز خواند و دانست که نماز بهترین عمل است، حجّش درست میشود، روزهاش درست میشود، صدقاتش درست میشود، صلۀ رحمش درست میشود، جهادش درست میشود؛ امّا جهادی که منهای نماز باشد، چه قیمتی دارد؟! شهوت است!
پیغمبر میفرماید: «بهترین کارها نماز است.» نمیگوید: جهاد نکنید و روزه نگیرید! میگوید: بهترین کارها نماز است؛ بگذار روح نماز در دلت بیاید و روشن بشود تا بفهمی مطلب چیست و تمام اعمالی که به دنبال این پدیده در خاطرات و در ذهن شما پیدا میشود هم مستحسن شود.4
امّا اگر انسان گفت: صلاة بهترین کارها نیست، بلکه جهاد بهترین کارهاست؛ آن جهاد دیگر جهاد فی سبیل اللَه و فی سبیل صلاة نیست، جهاد در وصول به آمال و آرزوهای شخصی و بر اریکه نشستن در مقابل حریف و رقیب است. جهاد یعنی جهاد با نفس در راه خدا، نه اینکه مقصود از جهاد آدمکشی باشد! آدمکشی در دنیا زیاد بوده و هست، و هیچ قیمتی ندارد.5
شما در مورد همین عبارت که «حیّ علیٰ خیر العمل» را برداشت، فکر کنید، اصلاً این مسیر اسلام را تغییر داد و مسیر تغییر کرد؛ تا آن زمان میگفتند: نماز بهترین کارهاست، بعد گفتند: نه، نماز بهترین کارها نیست!
پیغمبر میگوید: نماز بهترین کارها است، امیرالمؤمنین میگوید: نماز بهترین کارها است! نماز خلوت با خداست؛ برو در یک مکان خلوت و نماز شب یا نماز نافله بخوان، نمازهای واجب (نماز جمعه و عید و نمازهای پنجگانه) را با همدیگر به جماعت بخوانید. از آنها مدد بگیرید، قدرت و علم بگیرید، به واسطۀ نماز از خدا حیات بگیرید و دلزنده شوید؛ وقتی دل زنده شد، همۀ اعمال انسان مُمضیٰ است. وقتی دل مرده است، این جهاد و این روزه به چه دردی میخورد؟!
عید غدیر، عید معرّفی ولایت
عید غدیر، عید معرّفی ولایت است، پیغمبر امیرالمؤمنین را بلند کرد و گفت: ای مردم، این است علی! این ولایت است!
پیغمبر از اوّل زمان بعثت، ولایت و وزارت و خلافت و وصایت امیرالمؤمنین علیه السّلام را بارها ابلاغ فرمودند، تا آن هنگامی که دم آخر بود و فاطمۀ زهرا سلام اللَه علیها گریه میکرد و پیغمبر گفتند: «بیا پیش من!» (حالا اگر وقت کردیم، روایتش را میخوانم.1)
وقتی آیه نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾،2 پیغمبر در بدو بعثت، چهل نفر از قوم و خویشهای خود را در مجلسی در مکّه جمع کرد و فرمود: «کیست که با من در این امر کمک کند؟» (نمیگوید: ای مردم، اسلام بیاورید!)
أیُّکُم یُوازرُنی علیٰ أمری فَیَکونَ أخی و وصیِّی و وزیری و خَلیفَتی فی أهلی مِن بَعدی؟!3
کیست به من در انجام این کار رسالت کمک کند؟ این بار، بار سنگینی روی دوش من است و من یک کمک میخواهم!
سه مرتبه هیچکس جواب نداد و حضرت علی فرمود: من!
حضرت با امیرالمؤمنین بیعت کردند! با بچّۀ سیزده ساله! میدانید بچّۀ سیزده ساله یعنی چه؟ بچّۀ سیزده سالۀ خودمان را تماشا کنید، چقدری است؟ آن روز پیغمبر با امیرالمؤمنین بیعت کرد؛ یعنی تو باید زیر بغل من را بگیری، کارِ من کار آسانی نیست، نبوّت یک تشریفی نیست که به من داده شده است.
من تا حالا در حرم خدا و در مقام امن و امان و سرّ بودم، و از نقطۀ نظر ظاهر همیشه در کوه حِراء خلوت داشتم، و حالا خدا به من امر کرده: برو پایین! باید دنیا را مسلمان کنی!
این اوّل مشکلات است! شما میخواهید یک حرفی یاد رفیقتان بدهید، جان به لبتان میرسد و آن حرف را نمیفهمد! ای رسول ما! باید بروی در دنیا، در مکّه، در مدینه، در طائف، و سنگ به پایت بزنند، ساحرت بگویند، مجنونت بگویند، شمشیر رویت بکشند، دندانت را بشکنند، گرسنگی به تو بدهند، دربهدر بیابانهایت کنند، پایت خار برود، دخترت زینب که میخواهد عقبت هجرت و حرکت کند و به مدینه بیاید، همین عمرو عاص با جماعتی آمد و به شتر او نیزه زد، و بچّۀ زینب را سقط کرد و نزدیک بود زینب هم بمیرد!1
اینها همه راجع به این است که باید مطلب را برسانی! خلاصه، حسنت را میکشند، حسینت را میکشند؛ راضی هستی؟ راه این است که فاطمۀ زهرا را این کار میکنند، علی را در محراب ضربت میزنند؛ راضی هستی؟ بله!
ما که به کسی نبوّت میدهیم، نه اینکه پَر قو برایش بیندازیم و بگوییم بفرما! این حرفها نیست. این نبوّت را به خیلی از پیغمبران دادند و هیچکس نتوانست قبول کند، ولایت را به خیلیها دادند و هیچکس نتوانست قبول کند!
آسمان بار امانت نتوانست کشید | *** | قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند2 |
عدم قدرت هر کس غیر از امیرالمؤمنین علیه السّلام در تحمّل ولایت
مگر همه کس میتواند امیرالمؤمنین بشود؟! امیرالمؤمنین شدن یعنی از مغزِ سر تا نوک ناخن در آتش زندگی کردن و با مشکلات و ناراحتیها و نسبتها و تهمتها و زجرها و دربهدریها مواجه شدن! و علناً نسبت کفر!! ده هزار نفر قیام کردند بر امیرالمؤمنین علیه السّلام که تو کافری، کافر! و خونت به خاطر کفر، هدر است! تو از طرف ما کافری.
به ما یک نسبت کفر که نه، یک نسبت فسق هم نه، از این کمتر هم بدهند، اصلاً درمیرویم!! آن چه تحمّلی بوده و او چه کوهی و چه عظمتی بوده است؟! ما که به این نمیرسیم.3
علی کلّ تقدیر، امروز روز عید غدیر است، یعنی عید معرفت است؛ یعنی ای مردم اگر میخواهید از دنیایتان و از آخرتتان بهره ببرید، از کسبتان و زنتان و بچّۀتان و مالتان و عِرضتان و ناموستان، از دنیاتان و از آخرتتان بهره ببرید، راه این است و بس! فقط امیرالمؤمنین به سوی پیغمبر و خدا معرّفی میکند؛ و غیر از این راهی نیست و راهها بسته است.
یک هُمایی از عالم بالا آمده است و بالهای خود را باز کرده و میگوید: من رفتم وطنتان را شناختم، اگر میخواهید بیایید من شما را ببرم! از راههای متفرّق نروید، ﴿فَتَفَرَّقَ بِكُمۡ عَن سَبِيلِهِۦ﴾،1 این راههای مختلف شما را از راه خدا جدا و دور میکند، خسته و ناراحتتان میکند، عمر و سرمایۀتان را میگیرد و دست خالی میشوید. مثل یک دانه کبریت، یک کبریت یک یا دو قران قیمت دارد، یکی میزند و یک فضا را روشن میکند، دوّمی، سوّمی، چهارمی و... تا تمام میشود، و قوطی کبریت خالی و بیقیمت میشود و دور میاندازند؛ او هم از دار دنیا که میخواهد برود، تمام سرمایههایش را حرام کرده است.
امّا اگر کبریت نبودی و به ولایت متّصل بودی، مثل چراغی هستی که به یک کارخانه متّصل است و دائماً نور میدهد و آخرش هم نور است و نفاد ندارد؛ چون اتّصال دارد و اتّصال با ولایت یعنی اتّصال با خدا، خداشناسی یعنی امیرالمؤمنینشناسی، امیرالمؤمنینشناسی یعنی خداشناسی، ولایت یعنی توحید، توحید یعنی ولایت؛ اینها یکی است.2 توجّه میکنید چه عرض میکنم؟!
هزار سال انسان برود عبادت کند ولی امیرالمؤمنین را نشناسد، خودش را عبادت کرده، خدا را عبادت نکرده؛ خودش و منویّات خودش و خواهش خودش و آرزوی خودش را عبادت کرده است، آن خدایی که خودش در دل خودش ساخته، او را عبادت کرده است. لذا میبینیم که آثار عبودیّت در آنها پیدا نمیشود، حرفهایشان جامد و خشک است، نماز میخواند امّا قلب جامد است، رحم و مروّت نیست، انصاف نیست، عطوفت و رقّت قلب نیست، حمیّت نیست.
امّا اینها که با امیرالمؤمنین رابطه دارند، دیگر نسبت به همه عطوفاند: نسبت به کفّار عطوف است، نسبت به حیوان عطوف است، نسبت به سگِ در کوچه لای برف عطوف و مهربان است؛3 چرا؟ چون امیرالمؤمنین یک سرش در عالم توحید است و یک سرش آمده اینجا، و توحید تمام عوالم را در زیر پَر خود به عنوان رحمت گرفته و سایۀ رحمت گسترده است؛ علی هم که نمونه رحمت است، بنابراین این شاخۀ رحمت به تمام این موجوداتی که در عالم وجود، وجود دارد کشیده شده است. بنابراین عید غدیر یعنی بزرگترین اعیاد؛ چون پیغمبر امروز امیرالمؤمنین را معرّفی کرد.
اعلان ولایت و خلافت امیرالمؤمنین علیه السّلام از اوائل بعثت
در آن وقتی که امیرالمؤمنین سیزده سالش بود، پیغمبر گفت: «أنتَ خلیفتی! راضی هستی به من کمک کنی؟» امیرالمؤمنین دست بیعت داد و پیغمبر با امیرالمؤمنین در آن مجلس بیعت کردند. مردم برخاستند و به أبوطالب لبخند زدند و گفتند: «ای أبوطالب! این محمّد امر کرد که تو بیا از بچّۀ سیزده سالهات اطاعت کن!» برخاستند و رفتند.
و این را سنّیها میگویند و همگی نوشتهاند، و الآن دو دوره تاریخ طبری به دو چاپ در منزل ما هست که نوشته است: «إن هذا أخی و وصیّی و خلیفتی فیکم، فاسْمَعوا له و أطیعوا.»1 در همان وقتی که امیرالمؤمنین سیزده سالش بود!
به همین جهت بود که دکتر حسین هیکل در کتاب حیات محمّد نصف همین مطلب را در وهلۀ اوّل طبع کرد، و بعد دید که نه، این مطلب خیلی عجیب شد و یک سندی است در دست شیعه؛ لذا آن را در مرتبۀ دوّم حذف کرد!2
من در خیلی از کتب بزرگانِ سنّیها خواندهام که آنها صراحتاً میگویند:
همۀ مطالب را نباید نوشت؛ زیرا که این مطالب به دست بعضی میافتد و سند حربه بر علیه ما میشود! (یعنی حقایق را بفهمید، امّا نگویید.)
یادداشت دارم که فلان کتاب، صفحۀ فلان، چنین مطلبی گفته است.3
روز اوّل که پیغمبر فرمود: ای مردم، من پیغمبرم! همان روز گفت: «این امیرالمؤمنین و ولیّ شما و صاحب اختیار شما است!» پس نبوّت با ولایت توأم است. همینطوریکه توحید با نبوّت یکی است، نبوّت هم با ولایت یکی است، توحید و نبوّت و ولایت با هم یکی هستند.
از آن وقت پیغمبر گفت و گفت تا همین روز عید غدیر که دو ماه مانده بود که از دار دنیا برود، تمام مردم را جمع کرد، جلوییها آمدند و عقبیها هم رسیدند:
ای مردم، مَن کُنتُ مَولاه فهذا «این!» فهذا علیٌّ مَولاه!
«آن کسی که من مولای او هستم، این علی مولای اوست!»
نگفت: «علیٌّ مَولاه» که بگویند مقصود از علیٌّ مَولاه، خدای علیّ أعلی است، إنّ اللَه علیٌّ است؛ چون راه احتمال باز است. یا میگویند: پیغمبر گفته: «عَلِیٌّ مَولاه» مولاه یعنی پسر عمو؛ ای مردم بدانید این پسر عموی من است.
آیا معقول است که پیامبر صد و بیست هزار نفر مردم را در گرمای بیابان جمع کند، جهازهای شتر را روی همدیگر بچینند، مردم سه روز آنجا معطّل بشوند که روز عید برسد، همۀ مردمی که جلو رفتند عقب برگردند، و عقبیها هم برسند، پیغمبر آن خطبۀ مفصّل را بخواند، و مردم زیر سایههای شتر و زیر سایههای قاطر، و خود پیغمبر هم دم آفتاب برود بالای آن جهازها، علی را روی دست بلند کند و بگوید: ای مردم، این پسر عموی من است! این است معنایش؟!
استشهاد رسول خدا به قرآن در ولایت بر مؤمنین
نه، پیغمبر اوّل استشهاد کرد به آیۀ قرآن و گفت: «ألَستُ أولیٰ بِکُم مِن أنفُسِکُم؟!» چون در آیۀ قرآن داریم: ﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡ﴾،1 «پیغمبر بر هر مؤمنی ولایت دارد!» یعنی وقتی پیغمبر در انسان یک چیزی را اختیار بکند، اختیار، اختیار اوست؛ انسان حقّ اختیار ندارد! این معنی ولایت از نظر تشریعی است. از نظر تکوینی هم که معلول اوست.
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡ﴾؛2
«هیچ مؤمن و هیچ مؤمنهای (مرد مؤمن و زن مؤمن) چنین حقّی ندارند که وقتی خدا و رسول بر آنها چیزی اختیار کند، آنها بر خلاف رفتار کنند.»
حکم خدا حکم رسول خداست، و حکم رسول خدا حکم خداست. وقتی امروز جنگ است، دیگر زنم میخواهد بزاید، تجارتخانه دارم، بچّهام میمیرد، این حرفها نیست! امروز عبادت است و حجّ است، و زن تو بر تو حرام است! آن زن را باید بگیری، آنکس را باید اختیار کنی. حکم خدا و رسول این است! هیچ حقّی برای هیچکس نیست جز امر رسول خدا.
هر عملی که پیغمبر میگوید شما بکنید، آن عبادت است، و هر عملی که بگوید نکنید معصیت است. اگر بگوید نماز بخوان آن نماز عبادت میشود؛ اگر بگوید نماز نخوان، آن نماز معصیت است و مثل زنا است! توجّه میکنید چه عرض میکنم؟!
پیغمبر به این آیۀ قرآن استشهاد کرد و فرمود:
ألستُ أولیٰ بِکُم مِن أنفُسِکُم؟! «آیا من ولیّ شما و أولی به نفس شما از خود شما نیستم؟! و مطابق آیات قرآن بر شما چنین حقّی ندارم؟!»
قالوا: اللَهمّ بلی!
کیفیّت معرّفی امیرالمؤمنین علیه السّلام در غدیر خم
پیغمبر امیرالمؤمنین را روی دست بلند کردند، به طوری بلند کرد که دو سفیدی زیر بغل پیغمبر و امیرالمؤمنین نمایان شد! نه اینکه امیرالمؤمنین را بغل کرد؛ بلکه امیرالمؤمنین را آورد پهلوی خودش، بعد پیغمبر با دو دست خودش دست انداخت و دوتا بازوهای امیرالمؤمنین را گرفت و بلند کرد (وقتی بازوهای امیرالمؤمنین را بلند کرد، زیر بغل پیغمبر و زیر بغل امیرالمؤمنین نمایان شد) و او را نشان داد و گفت:
مَن کنتُ مَولاه فهذا علیٌّ مولاه!1
«کسی که من مولای او هستم این علی مولای اوست!»
علی را از بالای جهازها بالا آورده، پهلوی خودش ایستانده، بلند کرده و نشان داده و در عین حال نگفته: علی، و گفته: هذا علی، که نگویید یک علی دیگری بود، و نگویید: مَن کنتُ مولاه فعلیٌّ مولاه، یعنی اللَه العلیّ (خدای علیّ أعلی) مولا است؛ تا شبهه و شکّی برای کسی نماند.
اوّل کسی که آمد و بیعت کرد، عمر بود که گفت:
بخٍّ بخٍّ لَکَ یا علی! أصبَحتَ مَولای و مَولا کُلِّ مُؤمِنٍ و مُؤمنَةٍ!2
«بهبه بر تو ای علی! مولای من شدی و مولای هر مؤمن و مؤمنهای شدی.»
بعد از این قضیّه، پیغمبر دستور دادند که تمام افراد بیایند و با امیرالمؤمنین مصافحه کنند و دست بدهند و به عنوان «امیرالمؤمنین» سلام کنند: السّلام علیک یا أمیرالمؤمنین! یعنی سیّد و سالار تمام مؤمنین.
أبوبریده أسلمیّ از شام وارد شد و دید که أبابکر بالای منبر است، گفت: قضیّهاش چیست؟
گفتند: مگر نمیبینی؟!
گفت: مگر همین فرد نبود که به علی سلام کرد به إمرة المؤمنین: «السّلام علیک یا أمیرالمؤمنین»؟! این مگر همان نبود با همان هفت نفری که آمدند و سلام کردند و گفتند: «السّلام علیک یا أمیرالمؤمنین؟!»
گفتند: إنّ الأمر وَقَعَ ما وَقَع و کان ما کان! «شد آن کاری که باید بشود و فعلاً اینطور شده است.»
گفت: نه، قسم به خدا شما خیانت کردید! خیانت کردید! إنّ الأمر قد وَقَعَ ما وَقَع و کان ما کان، یعنی چه؟! خیانت کردید! شما به امیرالمؤمنین به عنوان امارت، سلام و بیعت کردید، بعد حالا میگویید: إنّ الأمر وَقَعَ ما وَقَع و کان ما کان؟!1
او را سریع از مسجد بیرون کردند. از همان روز، جنایات شروع شد و تاریخ عوض شد و واژگون شد.
سرنوشت غمانگیز مالک بن نویره به علّت امتناع از ادای زکات به غاصب خلافت
مالک بن نویره یک شاعر بزرگ و یکی از شیعیان امیرالمؤمنین است، خدمت پیغمبر آمد و اسلام اختیار کرد، و حضرت او را به امیرالمؤمنین معرّفی کردند، ولایت امیرالمؤمنین را پذیرفت و رفت. بعد از رحلت رسول خدا به أبوبکر زکات نداد و گفت: «من زکات میدهم به آن کسی که وصیّ رسول خدا است.» أبوبکر به عنوان اینکه او به صندوق اسلام زکات نداده و مرتدّ از دین شده است، خالد بن ولید را با دویست نفر سواره فرستاد، که غارت کردند و مردانش را کشتند، مالک بن نویره را هم کشت و سرش را زیر دیگ غذا گذاشت و غذا پخت و از غذایش خورد! شب با زنش همبستر شد! این درحالتی بود که صدای اذان میآمد! اذان را شنیدند و گفتند: ما دیدیم که مالک و قومش اذان میگفتند و نماز میخواندند.
وقتی خالد به مدینه برگشت، غوغایی شد که او مسلمانان را کشته و با زن مسلمان همبستر شده است!
أبوبکر، خالد را در یک جای مخفی بُرد و با همدیگر صحبت کردند، خلاصه خالد به أبوبکر گفت: «قضیّه این بوده که این پافشاری بر حکومت علی داشت!»
مسلمانان گفتند: بایستی حدّ بر او جاری کنی! أبوبکر حد جاری نکرد و گفت:
من شمشیری را که شمشیر خداست و خدا از غلاف بیرون آورده، در غلاف نمیکنم!1
این جهاد است؟! این به اسلام دعوت کردن است؟! مرد مسلمان را کشتن و شب با زن او زنا کردن ـ چون زن جمیلهای بود ـ به عنوان جهاد است؟!
نه آقاجان! جهاد حیّ علیٰ خیر العمل است. آن روش، روش امیرالمؤمنین است که مردی در جنگ صفّین آمد تا مسئلهای بپرسد، ابنعبّاس سرش فریاد زد که: «الآن موقع مسئلۀ نماز پرسیدن است؟!» امیرالمؤمنین گفت:
ویحَک یابنالعبّاس! چرا داد و بیداد میکنی؟! ما برای چه داریم جنگ میکنیم؟ ما برای آدمکشی یا مال مردم خوردن یا بردن ناموس که جنگ نمیکنیم، ما جنگ میکنیم که مردم را نماز خوان کنیم! این دارد مسئلۀ نماز میپرسد!2 جنگ پیغمبر بر اساس نماز بود، جنگ امیرالمؤمنین بر اساس نماز بود، هر دو جنگشان بر اساس نماز بود.3
بیعت گرفتن رسول خدا از حاضرین در غدیر خم جهت ولایت امیرالمؤمنین علیهما الصّلاة و السّلام
پیغمبر در این عید امیرالمؤمنین را به همه معرّفی کرد که:
مَن کُنتُ مولاه فهذا علیٌّ مولاه!
و دعا کرد:
اللَهمّ انصُر مَن نَصَرَه و اخذُل مَن خَذَلَه، اللَهمّ أیِّد مَن أیَّده! (ـ تا آخر دعا)
«خدایا هر کسی که او را یاری میکند یاری کن، و هر کسی که او را مخذول و خوار میدارد او را هم تو مخذول و خوار بدار!»
همۀ مردها هم بیعت کردند، مردها میآمدند و با امیرالمؤمنین به عنوان بیعت دست میدادند، کف دست راست خود را در کف دست راست امیرالمؤمنین میگذاشتند. نه دو دستی، دو دستی مصافحه نیست.
تا اینکه زنها هم آمدند و بیعت کردند، خیمهای تهیّه کردند و پیغمبر دستور داد یک طشت آبی آنجا گذاشتند و امیرالمؤمنین علیه السّلام دست خود را در آن طشت آب فرو بردند و بیرون آوردند و رفتند، زنها بعد آمدند در آن خیمه و دست خود را در آن طشت آب فرو میبردند و بیرون میآوردند و میرفتند؛ این علامت بیعت زنها بود، چون زن نامحرم به مرد نامحرم دست نمیدهد. و همه بیعت کردند.
وقتی پیغمبر داشت از دار دنیا میرفت، به فاطمه که گریه میکرد، فرمودند:
خداوند تو را به هفت فضیلت شرافت داده: منم پدر تو، علی است شوهر تو، حمزه و جعفر از ماست، حسن و حسین از ماست، و مهدی قائم آلمحمّد از ماست.1 روایتش مفصّل است، بعد میفرمایند که:
علی آن کسی است که دَین و وعدههای مرا ادا میکند، او کسی است که صدای مرا به گوش جهانیان میرساند.2 و غصّه نخور، علی با ما است در روز قیامت و در دنیا، و تو اوّلین کسی هستی که به ما ملحق میشوی.3
روز اوّل با ولایت بود، روز آخر هم با ولایت است.
نعمت ولایت، بالاترین نعمتها
حالا واقعاً بیاییم و حساب بکنیم که در تمام دنیا اگر خدا به انسان نعمتی بدهد، چه نعمتی از این بالاتر است؟
یک شخصی از اصحاب حضرت سجّاد علیه السّلام یک روز آمده بود و از وضع مال و گرفتاری و فقر و دَین و اینها شکایت میکرد، و غبطه میخورد که دشمنان ما چقدر دارای مال و چقدر دارای ثروت هستند و چقدر به راحتی زندگی میکنند!
حضرت فرمودند: خب اشکال ندارد، زیاد داد و بیداد نکن، تو راضی هستی الآن این ولایتی را که داری، بدهی و از آنها جلو بزنی؟! اگر آری، بسم اللَه!
گفت: نه، یابن رسول اللَه نه! من راضی نیستم، یک خُردهاش را هم راضی نیستم بدهم!
فرمودند: پس دیگر ساکت باش و به این بهرههایی که خداوند به تو داده فکر کن! و لازمۀ این بهرهها تحمّل مشکلات و مشاقّ است.4
این مطلب در آیۀ قرآن وارد است:
﴿وَٱلصَّـٰبِرِينَ فِي ٱلۡبَأۡسَآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَحِينَ ٱلۡبَأۡسِ أُوْلَـٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ صَدَقُواْ وَأُوْلَـٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُتَّقُونَ﴾.5 بنابراین واقعاً ما باید فکر کنیم که: اگر این نعمت ولایت در ما نبود و قلب ما زنده و متّصل نبود، هرچه داشتیم، دنیا داشتیم، ثروت داشتیم، کوهها را برای ما طلا میکردند، چه قیمتی داشت؟!
﴿مَثَلُ ٱلَّذِينَ حُمِّلُواْ ٱلتَّوۡرَىٰةَ ثُمَّ لَمۡ يَحۡمِلُوهَا كَمَثَلِ ٱلۡحِمَارِ يَحۡمِلُ أَسۡفَارَۢا ﴾.6
فرض کنید که یک حماری را بیاورند و یک لجام طلا به او بزنند و یک زینی از طلا به او آویزان کنند و به ساقهایش یاقوت و زبرجد و الماس باشد، این حمار چه قیمتی است؟ قرآن از این مثال حماری که بنده زدم، بهتر مثال میزند: اگر بار او پر از کتاب کنند، این چه میفهمد؟ از کتاب چه میفهمد؟
امّا آن کسی که بارش نکردند، امّا علم در قلبش رفته، فهمیده است امیرالمؤمنین یعنی چه؛ یعنی تسلیم و اطاعت در مقابل امیرالمؤمنین، صید خداست! ـ خدا که صید نمیشود، دیگر چه تعبیری کنیم و چقدر تعبیر را پایینتر کنیم؟ چه قِسم تعبیر بیاوریم؟ ـ اگر میخواهید خدا را صید کنید، امیرالمؤمنین را بشناسید و تسلیم او شوید. و الاّ راهی نیست، راهها بسته است، راه لقاء خدا بدون ولایت بسته است، هرچه بیشتر کوشش بشود بیشتر بسته میشود! مگر اینکه این راه باز بشود. و لذا داریم که اینها باب خدا و صراط خدا هستند: «أنتم الصّراطُ الأقومُ و شهداءُ دارِ الفناء.»1
تفسیر آیه ﴿تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ﴾
امروز بنای صحبت نبود و این صحبتی هم که ما کردیم و تا اینجا کشیده شد، به مقتضای این بود که آقای سیّد ... آمادۀ برای تلبّس به لباس روحانیّت هستند، لذا مقدّمتاً چند جملهای هم راجع به این عید عرض شد.
الآن که آقایان آن عقب نشسته بودند، گفتم جلو بیایید: ﴿تَفَسَّحُواْ فِي ٱلۡمَجَٰلِسِ﴾. این آیۀ قرآن است، بعد ادامهاش به نظرم آمد، آیه این است:
﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا قِيلَ لَكُمۡ تَفَسَّحُواْ فِي ٱلۡمَجَٰلِسِ فَٱفۡسَحُواْ يَفۡسَحِ ٱللَهُ لَكُمۡ وَإِذَا قِيلَ ٱنشُزُواْ فَٱنشُزُواْ يَرۡفَعِ ٱللَهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ دَرَجَٰتٖ﴾.2
قرآن خیلی عجیب است! آیه چه میخواهد بگوید؟ میگوید:
«ای کسانی که ایمان آوردهاید، وقتی در مجالس نشستهاید و یک نفر وارد میشود، جایش بدهید، (میدانم که جا نیست، جمع کنید تا او را جا بدهید)؛ اگر جا بدهید خدا هم به شما جا میدهد»: ﴿يَفۡسَحِ ٱللَهُ لَكُمۡ ﴾.
آداب زیارت مراقد مشرّفه (ت)
اگر وسعت بدهید و راه را برای مردم باز کنید، خدا هم راه را برایتان باز میکند؛ اگر تنگ بگیرید خدا هم تنگ میگیرد. اگر انسان در حرم بیاید و پاها و زانوهایش را باز کند و عبایش را هم باز کند که یک بیچاره نتواند بنشیند، حالا مدام بنشیند و دعا کند، فایده ندارد، راه بسته است. خب اگر یکی آمد، پایت را جمع کن، خودت را جمع کن، عبایت را هم بینداز جلویت، که جای بیچارهای تنگ نشود، یک قِسم راه را بر او باز کن تا خدا راه را برایت باز کند، آنوقت بگو: یا حضرت علی بن موسیالرّضا! حضرت هم میگوید: بله!1 خب، پس این آیه که میفرماید: ﴿إِذَا قِيلَ لَكُمۡ تَفَسَّحُواْ فِي ٱلۡمَجَٰلِسِ فَٱفۡسَحُواْ﴾، تا ﴿يَفۡسَحِ ٱللَهُ لَكُمۡ﴾، «خدا برای شما باز میکند.»
﴿إِذَا قِيلَ ٱنشُزُواْ فَٱنشُزُواْ﴾؛ «زمانی که گفته میشود: ای مردم، دیگر از مجلس برخیزید، مجلس تمام شد! دیگر ننشینید و زود برخیزید.»
وابستگی رفعت مقام به علم و تقوا
اینجا دیگر نمیگوید: اگر شما برخیزید خدا شما را بلند میکند و به مقامهای عالی میرساند؛ بلکه میگوید:
﴿يَرۡفَعِ ٱللَهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ دَرَجَٰتٖ﴾؛ «خدا افرادی از شما را که ایمان دارند و دارای علماند، به درجاتی بالا میبرد.»
کأنّه رفعت مقام بستگی به علم و تقوا و ایمان دارد! اصلاً به زبان خدا جاری نمیشود که به غیر مؤمن و غیر عالم بگوید: من درجهات را بالا میبرم.
﴿وَإِذَا قِيلَ ٱنشُزُواْ فَٱنشُزُواْ يَرۡفَعِ﴾، یَرفَعِ میخوانیم، نه یَرفَعُ؛ چون جواب شرط است: ﴿وَإِذَا قِيلَ ٱنشُزُواْ فَٱنشُزُواْ يَرۡفَعِ ٱللَهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ دَرَجَٰتٖ﴾؛ «تا خدا آن افرادی از شما که دارای ایمان و علم هستند، بالا ببرد.»2
علم ظاهر و علم باطن
و خدا را شکر که علم داریم! علم هم دو راه دارد: یک علم باطنی، یک علم ظاهری؛ ظاهر مؤیّد باطن است، باطن هم مؤیّد ظاهر است، هر دو همدیگر را کمک میکنند.
میگویند: ﴿يَرۡفَعِ ٱللَهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ﴾، کسانی که ایمان آوردند و شبها مناجات میکنند و از آنجا علم میگیرند؛ آن هم یک علم است دیگر.
یا افرادی که میروند زحمت میکشند و درس میخوانند، خون دل میخورند، آیۀ قرآن را میخوانند، تفسیر میفهمند، حدیث میفهمند، خودشان عمل میکنند و به دیگران میرسانند، دیگران را هم زنده میکنند، این هم یک علم است. لذا هر دو را گفته: هم ایمان که همان اتّصال و یقین با واقع است، و هم علم. علم به هر درجه و به هر مقدارش علم است!
میگویند: ما علم ظاهر نمیخوانیم، علمِ باطن [کافی است]؛ اینها حرف است. ما علم باطن میخوانیم، علم ظاهر به درد نمیخورد؛ اینها همه حرف است. اگر ما سواد نداشتیم و نمیتوانستیم قرآن بخوانیم، ما نمیتوانستیم قرآن را بفهمیم، نمیتوانستیم خبر را بفهمیم، نمیتوانستیم فرمایش امیرالمؤمنین را بفهمیم، نمیتوانستیم «ألَستُ أولیٰ بکُم» را بفهمیم؛ پس علم خیلی شرافت دارد و باید رفت و باید زحمت کشید.
علاّمه طهرانی: یکی از علائم صحّت صراط ما میل دوستان ما به علم است
و خوشبختانه از علائم صحّت صراط ما این است که رفقا و دوستان ما خودشان به علم میل پیدا میکنند، نه اینکه متنفّر بشوند.
یک وقت بنده از قم میآمدم، صبح زود بود، ظاهراً ساعت شش بود؛ آقا سیّد محمّدصادق و آقا سیّد محسن، با آقای ... هم بدرقۀ ما آمده بودند تا دم گاراژ؛ نمیدانم صحبت چه شد؟ ظاهراً راجع به آقا سیّد ... بود. آن روز من به آقا سیّد محسن گفتم: این علامت صحّت طریق ما است که رفقای ما به علم میل میکنند! نه اینکه ما رفقای خود را دعوت کنیم به عمّامهگذاری و علم، آنها خودشان میل میکنند.
این آقا سیّد ... اینقدر آمده اصرار میکند که:
آقا! من میخواهم طلبه بشوم، من میخواهم درس بخوانم، شما پدرم را راضی کنید که من را قم بفرستند، مادرم را راضی کنید تا در فراق ما صبر کنند!
ما به ایشان امری نکردیم، نهیی نکردیم.
این آقا سیّد محمّدصادق، در مدرسۀ علوی کلاس هفت بود، من یک شب خواستمش و گفتم: آقاجان! من خودم دیپلم گرفتم، آلمانی هم صحبت میکردم بهطوریکه کسی نمیتوانست از من غلط بگیرد، عمرمان را خیلی آنجاها گذراندیم، ولی من الآن پشیمانم که چرا این مقدار از عمر خودم را آنجاها صرف کردم! و شما هم فرزند من هستی و من وظیفه دارم که حقّ پدری را نسبت به شما ادا کرده باشم. شما نگو: «حالا که شما اینقدر تفسیر قرآن خواندی، حدیث خواندی، فقه خواندی، نجف رفتی، قم رفتی؛ من هم میروم.» درست است، و لیکن اگر من آن مقداری را که در آن راه صرف کرده بودم و آن استعدادها و قوا و آن بیداری شبها را هم به این راه اضافه کرده بودم، بهتر نبود؟!
گفتم: الآن هنوز وقت داری. حالا به مدرسه برو و درس بخوان، بحثت را هم بکن، معادلۀ درجۀ سه را حل کن، منحنیها را هم بکش، شیمیات هم کامل بشود، ریاضیات هم کامل بشود، یک مهندس خوب هم بشو، و بعد بگو: «میآیم درس علم میخوانم.» فرضاً اینها همه درست، ولی آیا برای تو اتلاف عمر هست نسبت به این مقصدی که داری یا نه؟ اگر این عمرت را در اینجا صرف کنی بهتر نیست؟ حفظ قرآن کنی، حفظ نهج البلاغه کنی، ادبیات را از حالا شروع کنی و زودتر جلو بیفتی، بهتر نیست؟
گفت: چرا آقاجان بهتر است.
ایشان درس میخواند و بعضی از فامیل خودمان تعجّب میکردند و میگفتند: آقا، درس میخواند؟! سرد نشده است؟! خب آقا چه اشکال دارد انسان دکتر بشود و بحث دینی هم بخواند؟ مگر دکترها نباید تبلیغ یاد بگیرند؟!
بله، امّا اوّل یک دکتر پیدا کن که درست مقلّد باشد؛ دکترها همۀ دین و آیین را روی مَذاق خودشان توجیه میکنند، نه اینکه خودشان را بر اساس دین پایین بیاورند! آن کسانی که میخواهند در دین وارد بشوند باید تخلیۀ ذهن کنند؛ و علاوه، آن کسی که میخواهد قدم استوار بگذارد باید تمام قوایش را در این راه صرف کند.
یک روز رفته بودم پیش یکی از ارحاممان، ایشان هم از عالمی صحبت کرد و گفت: واقعاً اینها اصلاً میتوانند خوب درس بفهمند؟! واقعاً شوق دارند؟! شما اصرارشان نکن!
نخواستم به ایشان بگویم که: آقاجان! ما اینها را کاری نکردیم، ما علم غیب به خرج ندادیم، ما سِحر نکردیم، ما جادو نکردیم؛ ما گفتیم: خدا! اینها هم گفتند: خدا! شما خدا را به ما یاد دادید، آخر چه کنیم؟! آخر شما به ما اینطور گفتید، ما هم گفتیم! آخر شما به ما یاد دادید و ما هم آن را میگوییم، چرا ناراحت میشوید! چه کارش کنیم، ولش میکردیم؟!
عمویم گفت: خدا شاهد است که راست میگویید.
خدا إنشاءاللَه عاقبتشان را به خیر کند. الآن هر وقت آقایان را میبینند، میگویند: من خیلی شما را دعا میکنم و واقعاً دعا میکنم، و نور چشم ما هستید و چه و چه... .
بین کسب علم با دیگر کارها فرق است از زمین تا آسمان
[رفقای اهل علم ما] مدام ضمیمه میشوند، مدام زیاد میشوند، خودشان هم میآیند؛ چرا؟ برای اینکه درک کردند که آقاجان، حالا انسان عمرش را بگذارد و برود دنبال دکّان، پنج کیلو زردچوبه بکشد و یک بیجک و فاکتور بنویسد، یک ساعت دیگر سهچارک ماست بکشد، مغازهای است از باباجانش یا از پدرجانش که به او ارث رسیده و آن را خوب حفظ کند، و ترازو و دکّان و... تا آن عمر تمام شود، چه دستش میآید؟ آن کار هم خوب است و کسبِ حلال هم هست، حرفی نیست؛ امّا آن با علم، زمین تا آسمان فرق دارد آقا! فرق دارد یا ندارد؟!
حالا شما بیا و این فکر را مشغول کن در قرآن، در اصول کافی، در وافی مرحوم فیض، در جواهر مرحوم شیخ محمّدحسن، در مبسوط شیخ، در نهایه و تهذیب و استبصار شیخ، در من لایحضره الفقیه شیخ صدوق، در فقه؛ آن بهتر است یا اینها؟! هم خودت زنده شدی، هم دیگران زنده شدند. آنوقت اگر اینطور شد، آیۀ قرآن فوراً پشتبندش میآید:
﴿يَرۡفَعِ ٱللَهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ دَرَجَٰتٖ﴾،1
﴿شَهِدَ ٱللَهُ أَنَّهُۥ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَٱلۡمَلَـٰٓئِكَةُ وَأُوْلُواْ ٱلۡعِلۡمِ قَآئِمَۢا بِٱلۡقِسۡطِ﴾.2
«خدا شهادت میدهد که خودش یکی است، ملائکه هم شهادت میدهند و صاحبان علم هم شهادت میدهند که خدا یکی است، (دیگران نمیتوانند شهادت بدهند.)»
مراسم عمامهگذاری یکی از رفقا و چگونگی میل او به معارف اسلامی
آقای حاج سیّد ... از رفقای عزیز و از گُل بهتر ما و از برادران همدانی ما هستند، که ایشان در همدان به کسب مشغول بودند، و در دوران کسب هم به علم مشغول بودند و درس هم میخواندند، روزی یکی دو درس، مباحثهای هم داشتند؛ ایشان مدّتی است، الآن شاید مدّت دو سال است که به من میگویند: من میخواهم طلبه بشوم و درس بخوانم، عشق درس دارم.
گفتیم: آقاجان! درس خواندن کار آسانی نیست، مشکل است و زحمت دارد.
گفتند: خدا حافظ شما! و رفتند همدان.
دو مرتبه آمدند و گفتند: آقا میخواهم درس بخوانم، عشقم زیاد است.
گفتیم: آقاجان، آخر درس خواندن کار آسانی نیست! ما در تله افتادیم که اینجا گیر کردیم؛ امّا شما که نیفتادید، جلوی راهت را نگاه کن! آن بچّههای معصوم! ما دیگر هیچّی؛ امّا شما که بحمد اللَه تاجرید! (چون حاج سیّد ... از تجّار محترم همدان و دارای کسب و کار و خانه و بچّه و زندگی و اینها است.)
گفت: آقا عشق دارم، دوست دارم.
گفتیم: درس مشکلات دارد، ناراحتی دارد، مطالعه دارد، مباحثه دارد، بیخوابی دارد، گرسنگی دارد، دربهدری دارد؛ طلبگی کار آسانی نیست! خدا بزرگ است.
حالا من نمیدانم واقعاً این هست که میگویند: بعضی با دست جلو میکشند و با پا عقب میدهند، اصلاً نمیدانم ما اینطور کردیم که ایشان حرصش بیشتر بشود یا نه؟ خلاصه یک کاری میکند باید جلو بیاید.
خلاصه ایشان دست برنداشت، تا اینکه بحمد اللَه در همدان تا شرح لمعه و رسائل و مقداری از مکاسب را خواندند و مباحثه میکردند، تا اینکه یکسره عازم قم شدند که میرویم قم و درس میخوانیم. تجارتخانه و همه دفاتر را بوسیدند و تحویل آقای والد دادند، و خانۀشان را هم به قم منتقل کردند، با عیال و چند تا بچّه حرکت کردند، دو تا اطاق در قم اجاره کردند، و یک قفسۀ کتابی و یک میزی. رفتیم منزلشان و دیدیم بله، مشغول درس هستند: ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبُوا، ضَرَبَتْ ضَرَبَتَا ضَرَبْنَ، ضَرَبْتَ ضَرَبْتُمَا ضَرَبْتُم، ضَرَبْتِ ضَرَبْتُمَا ضَرَبْتُنَّ، ضَرَبْتُ ضَرَبْنَا؛ چهارده تا ضمیر است، بدان که از مصدر چهارده وجه باز میگردد، سه مذکّر را بوَد و سه مؤنّث... اینها را مزاح میکنیم، ایشان مکاسب یا درس خارج میخواندند.
ما یک شب منزل ایشان بودیم و آنجا یک نماز مغرب و عشاء خواندیم، نماز خوبی بود، جای همۀ رفقا خالی! إنشاءاللَه هر وقت رفتیم قم برویم منزل ایشان و یک نماز مغرب و عشاء بخوانیم.
بعد بنای عمامه گذاری شد و گفتیم روز عید حضرت امام رضا علیه السّلام، یازدهم ذیالقعده، از روز یازدهم ذیالقعده تا عید غدیر خیلی فاصله نیست؛ عید غدیر هم که عید تاجگذاری مولیالموحّدین است! حالا ایشان امروز عمامه سر میگذارند، که خیلی خیلی پر برکت و پر رحمت است؛ چون نزول برکات از آنجا و از پیغمبر بوده است! جبرائیل و میکائیل و اسرافیل و تمام ملائکۀ بین مشرق و مغرب صفّ بستند! باور نمیکنید! همه مهیّا شدند که تماشا کنند که چه قِسم پیغمبر امیرالمؤمنین را بلند میکند و معرّفی میکند! کسانی که در این راه باشند، آنها هم همین طورند!
دست انسان به یک پرِ چادر فاطمۀ زهرا باشد، او را بس است.1
و السّلام علیکم و رحمة اللَه و برکاته