پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهابو حمزه ثمالی
مجموعهسال 1415
تاریخ 1415/09/28
توضیحات
حضرت آیةاللَه حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی (قدس الله سره) در نهمین جلسه از شرح دعای شریف ابوحمزه ثمالی، به تبیین حالت خوف و حزن ائمه معصومین و اولیاء الهی پرداخته و بیان میکند که این حال خوف با اطمینان و یقین آنها، منافات ندارد. ایشان در بیان عدم منافات به آیه شریفه ﴿أَلَآ إِنَّ أولیاءَ ٱللَهِ لَا خَوفٌ عَلَيهم وَ لَا هُم يَحزنونَ﴾ استشهاد نموده و میفرماید: «اینها از تحت دایرۀ خوف و حزن نسبت به ما سوی اللَه خارج شدهاند؛ فقط خوف التفات و عدم التفات محبوب برای اینها باقی میماند.» چنانچه حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در دعای کمیل به پیشگاه خداوند متعال عرضه میدارد: «فَهَبنی یا إلَهی و سَیِّدی و مَولایَ و رَبّی صَبَرتُ عَلَی عَذابِکَ فَکَیفَ أصبِرُ عَلیٰ فِراقِکَ؟» مرحوم استاد در تشریح حالت خوف اولیاء در مقام بقاء میفرماید: انسان وقتی به مقام مشیّت مطلقه و به اینکه او هیچ رادعی ندارد برسد، دیگر نمیتواند مضطرب نباشد.» در پایان به منحصر بودن طریق عبور از نفس و فناء ذات سالک، به شفاعت و دستگیری امیرالمؤمنین علیه السّلام اشاره شده و تبیین میشود که سالک وقتی تمام زحمت و مجاهده را انجام داد و بالا رفت و تمام حجابها را کنار زد، به جایی میرسد که باید از نفس بگذرد؛ آنجا با چه نیرویی این کار را انجام بدهد؟ جز شفاعت و دستگیری امیرالمؤمنین علیه السّلام راه دیگری وجود ندارد.
هو العليم
شرح و تبیین حال خوف و ابتهال اولیاء الهی
شرح دعای ابوحمزه ثمالی - رمضان المبارک 1415 - مجلس نهم
بیانات
حضرت آیةاللَه حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی
قدس الله سره
أعوذُ باللَهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ اللَه الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبیالقاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین
مِن أینَ لِیَ النجاةُ یا رَبِّ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟!1
تبیین حال خوف و حزن ائمّۀ معصومین و اولیاء الهی
مطلبی ممکن است به ذهن خطور کند و آن این است که آیا اولیاء و ائمّه و افرادی که کارشان تمام است، اینها هم در مقام خوف و رجاء هستند یا اینکه دیگر بر اینها مهر زده شده است و به عبارت دیگر، اینها میدانند که دیگر مسئلۀ آنها تمام است و ﴿فِي مَقۡعَدِ صِدۡقٍ عِندَ مَلِيكٖ مُّقۡتَدِرِ﴾2 مأویٰ و مسکن دارند و خلاصه دیگر مطلبی برای آنها باقی نمانده است؟!
این دعاهایی که ما از ائمّه میشنویم، مثل دعای کمیل یا دعای ابوحمزه یا این ادعیهای که اینها واقعاً خودشان را بیچاره قلمداد میکنند و حالت آنها حالت خوف است؛ این مسئله با آنچه داریم که: ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾3 چطور با هم میسازد؟! چون در آن آیه دارد که اولیای خدا دیگر هیچ خوفی برایشان نیست؛ به عبارت دیگر، گرچه لای نفی جنس نیست ولی بالأخره نکره در سیاق نفی است و لای مشبهه به لیس است.
پس از یک طرف، هیچ خوفی نیست، و چرا خوفی باشد برای کسی که سیْرش تمام بشود و از مراتب انیّت بگذرد و دیگر نفسی برای او نماند که از آن نفس، احتمال عتوّ و سرکشی برود؟! بنابراین دیگر از چه باید بترسد؟! ترس معنا ندارد! میگویند:
معنایش این است که خوف بهخاطر امر ما یُتَرَقَّب [آنچه در آینده انتظار آن میرود] است و حزن بهخاطر امر ما مَضیٰ [آنچه گذشته است] و فوت شده است.
و هر دوی اینها از اولیای خدا مفقود است!
فخر رازی در تفسیرش راجع به این کلام پیغمبر که به أبیبکر میگوید: ﴿إِذۡ يَقُولُ لِصٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَهَ مَعَنَا﴾4 لاطائلاتی میگوید که واقعاً تماشایی است! بعد ده، دوازده تا دلیل بر عصمت ابوبکر میآورد و میگوید:
رسول خدا که کلامش گزاف نیست و کلام بیخود نمیگوید: ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ﴾،1 از آن طرف هم حزن قطعاً به امور دنیوی تعلّق نمیگیرد؛ پس این کلام پیغمبر را باید حمل کرد بر أتمّ و أکمل افراد، و از حزن دنیوی و اخروی کدام یک أتمّ است و کدام شایستۀ مقام نبوّت است؟ حزن اخروی دیگر، چون دنیا زودگذر است؛ بنابراین پیغمبر دارد به أبیبکر میگوید: ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾، یعنی آخرت تو آخرتی است که نباید بهخاطر آن حزن پیدا کنی، تو قطعاً اهل بهشت هستی! چون کلام پیغمبر باید حمل بر اکمل از افراد و اکمل از انواع و اکمل از مصادیق بشود؛ وقتی که معنا ندارد پیغمبر به امور دنیوی بگوید ناراحت نشو، پس باید به امور اخروی بگوید، و چون ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾ پیغمبر حکایت از ما یقع است، به معنای نهی است و نهی به معنای إخبار است. ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾، یعنی قابل حزن نیست و مسئلۀ تو حزنی برنمیدارد، بنابراین یعنی اصلاً آخرت تو تضمین است!2
اگربگوید: ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾، دیگر ﴿إِنَّ ٱللَهَ مَعَنَا﴾ به چه معناست؟ اینکه عاقبت تو تضمین است، پس خدا با ما است؟! و اصلاً اینکه در این موقع و در این خصوصیّت این را گفتند، چه جایگاهی دارد؟! اصلاً اینهایی که دارد میبافد واضحالفساد و واضحالبطلان است!
حالا این مسئله در اولیای خدا چه حسابی دارد؟ اگر واقعاً جنبۀ حزن و جنبۀ خوف در اولیای خدا نبود، پس این حالاتی که دارند یعنی چه؟! این حال گریۀ آنها یعنی چه؟! این حال بکاء یعنی چه؟! این یک مسئلۀ عویصهای است که خلاصه، این مشکل برای اینها میماند.
اینکه آقایان میگویند: «اینها حزن شان از ترک أولیٰ است؛ مثلاً یکوقت غیر أولیٰای از آنها سر نزند!» ترک اولیٰ هم همینطور است؛ وقتی معصوم است، دیگر ترک اولیٰ و غیر ترک اولیٰ ندارد: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا﴾؛3 منظور از ﴿يُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا﴾ طهارت مطلقه است. وقتی که امام به مقام طهارت مطلقه میرسد، دیگر ترک اولیٰ هم داخل در همین طهارت مطلقه خوابیده است، والاّ پس معلوم است که طهارت به معنای واقعی پیدا نشده است؛ درصورتیکه ما میگوییم: طهارت مطلق است!
پس این گریههای امیرالمؤمنین در شب برای چیست؟! قطعاً اولیاء بهخاطر امور دنیوی حزن نمیگیرند! اگر تمام عالم از طلا باشد و آن را از دست بدهند و همینطور ما فات، حزن برای آنها معنا ندارد؛ بهخاطر اینکه وقتی که اولیاء، تمام ما سوی اللَه را از متأثّرات و مسبّبات اسماء الهیّه بدانند، دیگر بنابراین معنا ندارد که از فوت یک متأثّری برای اینها یک حالت حزنی پیدا بشود، درحالتیکه اینها خودشان مَجرا و مَمشای افاضۀ آن اسم و آن صفت هستند. وقتی خود امام علیه السّلام مُجریِ عالم امکان است، دیگر از فوت یک خانه و یک منزل و یک باغ و یک حدیقه و یک عقاد برایش حزنی پیدا میشود؟! وقتی که تمام عالم را فعل خدا بدانند، دیگر از فوت یک بچّه و یک زن و یک زمین و... برایش حزنی پیدا نمیشود؛ اگر هم حزن پیدا بشود، حزن معنوی است!
امیرالمؤمنین علیه السّلام راجع به عثمان بن مظعون آه میکشد و میفرمود: «کانَ لی فیما مَضیٰ أخٌ1 فی اللَهِ!» یا راجع به زید میفرماید: «رَحِمَ اللَهُ زیدًا! کانَ قَلیلَ المَئونَةِ کَثیرَ المَعونَةِ؛2 وِزر و ثقلش به مردم کم بود، ولی کمک او زیاد بود و بار برمیداشت.» یا راجع به رفتن مالک اشتر که حضرت گریه کرد،3 یا راجع به رفتن محمّد بن أبیبکر که حضرت گریه کرد،4 یا راجع به رفتن عمّار؛5 همۀ این حالات حزنی است که برای ازدستدادن رفیق راه پیدا میشود، و خب اشکالی هم ندارد! اینها مهم نیست، صحبت در امور دنیوی است که معنا ندارد در اینها حزنی پیدا بشود.
عدم منافات حال خوف با اطمینان در طریق و یقین به مآل
آن کسی که نخلستانها را با آن وضع میکارد و درست میکند و بعد هم وقف فقرای مدینه میکند،6 و بعد هم میرود و خودش را به سختی درمیآورد و نهر و آب چاه و قنات میزند، و وقتی آب درمیآید وقف بنی فلان و بنی فلان میکند؛7 این دیگر معنا ندارد که خوف یا حزن به امور دنیا پیدا کند! پس این چه حزن و چه خوفی است که اینها دارند؟! وقتی که پیغمبر به امیرالمؤمنین بشارت میدهد بر اینکه ماه رمضان میآید، و بعد امیرالمؤمنین بلند میشود و سؤال میکند: «أیُّ الأعمالِ أفضَلُ فی هَذا الشَّهرِ العَظیم؟» حضرت میفرماید: «أفضَلُ الأعمالِ الوَرَعُ عَن مَحارِمِ اللَهِ.» بعد حضرت گریه میکند، امیرالمؤمنین میگوید: «ما یُبکِیک یا رَسُولَاللَهِ؟» حضرت میفرماید: «أبکی لِما یُستَحَلُّ مِنکَ فی هَذا الشَّهرِ...» بعد امیرالمؤمنین سؤال میکند: «أ فی سَلامَةٍ مِن دینِی؛ دینم آن موقع درست است، سالم است و با تدیّن و با دین واقعی از دنیا میروم؟» حضرت میفرماید: «فی سَلامَةٍ مِن دینِک.»8 بعد امیرالمؤمنین میفرماید: «لا اُبالی؛ مسئلهای نیست!» آیا امیرالمؤمنین میداند پیغمبر راست میگوید یا نمیداند؟! پس چرا خوف دارد؟! فرض کن که من باب مثال شما به این و آن بدهی دارید، فردا یک شخصِ صادقِ مصدّقی خبر میدهد که آقا فلان کس تلفن میزند که من فردا صبح حرکت میکنم و میآیم و به شما فلان مبلغ را میدهم، و این مبلغ نهتنها بدهی شما را میپردازد بلکه به اضعاف مضاعف هم برای شما میرسد، و شما هم به این مسئله یقین دارید؛ آیا باز خوف دارید یا ندارید؟! چه خوفی داشته باشید؟! دیگر خوف یعنی چه؟! او میگوید: «فی سَلامَةٍ مِن دینِک؛ دیگر دینت سالم است.» پس این گریهها یعنی چه؟!
اشکالی که الآن سنّیها دارند به لیلةالمبیتِ امیرالمؤمنین میگیرند این است که علی هنر نکرده است، چون پیغمبر به او گفت: تو سالم میمانی و در مدینه به من ملحق میشوی! پس علی که رفت و آنجا خوابید، میداند که طوری نمیشود؛ خب من هم اگر پیغمبر را صادق بدانم، میدانم هیچ طوری نمیشود! صحبت سر این نیست که پیغمبر به او گفت سالم میمانی یا نه، صحبت سر این است که قبل از اینکه پیغمبر به امیرالمؤمنین بگوید تو سالم میمانی و به مدینه میرسی، وقتی که پیغمبر به علی گفت: «آیا میروی سر جای من بخوابی؟» علی گفت: «یا رسولاللَه اگر من بخوابم، تو سالم به مدینه میرسی؟» حضرت فرمود: «بله!» او هم گفت: «خب میروم میخوابم!» بعد وقتی میخواست برود بخوابد، حضرت فرمودند: «تو هم سالم میرسی و اهل و عیال من را میآوری.»1 قبلاً که به او نگفته بود! و عبارت امیرالمؤمنین این است که میگفت: «آن شب ما یک خواب راحتی کردیم که در عمرمان اینطور نخوابیدم!» نه اینکه بداند سالم است، خب سالم نماندم که نماندم! حال حضرت این است که رسول خدا سالم بماند، هرچه شد که شد! بعد پیغمبر میگوید: «نه، تو هم میآیی و این فاطمه را میآوری، مادر خودت فاطمه بنت اسد را هم میآوری و...» و حضرت اینها را با آن وضع و کیفیّت آوردند.
حالا صحبت در این است که اوّلاً آیا اولیای خدا به مآل خودشان واقف هستند یا نیستند؟! این یک مسئله، دوّم اینکه حالا واقف هم نباشند بالأخره در وضعیّت فعلی مگر اینها دارای مقام اطمینان نیستند، آیا اطمینان با این حالات منافات دارد یا ندارد؟! کوسه و ریش پهن که نمیشود، یک بام و دو هوا که نمیشود! از یک طرف میگوید: ﴿لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَ لَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾2 و از طرف دیگر این دعاها و این چیزهایی که دارد میگوید و گریهها و زاریها و... را چهکار کنیم؟! این را میگویند مقام جمعالجمعی و مقام جمعیّت! ما الآن روزه میگیریم و تا موقع افطار گرسنه میشویم، بعدازظهر که گرسنگی غالب میشود، در آنموقع آنچه که بر وجود ما حاکم است، گرسنگی است یا سیری؟! آیا میتوانیم در آن موقع سیری را در وجود خودمان حاکم کنیم؟! نه، ما گرسنه هستیم، حال ما حال یک شخص گرسنه است؛ حالا که افطار کردیم و سیر شدیم، دیگر از گرسنگی خبری نیست! الآن آیا شما میتوانید گرسنگی را در وجود خودتان پیاده کنید؟! دیگر نمیتوانید، هرچه بگردید پیدایش نمیکنید! مگر اینکه بگذرد تا این غذا هضم بشود و دوباره این معده طلب کند، آنموقع دوباره گرسنگی در وجود ما پیدا میشود. ما در یک حال نمیتوانیم هم سیری و هم گرسنگی را با همدیگر واجد باشیم. امّا اولیای خدا اینطور نیستند، میتوانند گرسنگی و سیری را با همدیگر داشته باشند. اگر ما رسیدیم به جایی که توانستیم این دو حال را داشته باشیم، میفهمیم که مقام خوفی که امیرالمؤمنین دارد چیست.
مقام خوف چه مقامی است؟! یک مثال میزنم: در جادّهای کوهستانی و خیلی خطرناک که دارای خطر پرتگاه است، شما سوار یک ماشین یا سوار یک موتور میشوید و باید از این جادّۀ کوهستانی بالا بروید و بعد دوباره گردنهها را طی بکنید پایین بیاید و به آن شهر بروید. موتور یا ماشینتان را روشن میکنید و حرکت میکنید، وقتی که میخواهید حرکت کنید، حضرت آقا میآیند و به شما میگویند که شما به سلامت به آنجا خواهید رسید، و اگر رسیدید داخل در منزل فلانی بشوید و پیغام من را به فلان شخص برسانید! شما در حرف ایشان هم حرفی ندارید و وقتی که ایشان بگویند خواهید رسید، دیگر مسئله تمام است! البته اگر حرف نداشته باشید! شما راه میافتید و بالا میآیید و شروع به طیکردن این گردنهها میکنید. آیا وقتی که دارید این گردنهها را طی میکنید، هیچ شده که بگویید حالا که آقا گفتند شما به آنجا میرسید، پس من فرمان را رها کنم تا خودش هرجا میخواهد برود؛ یا اینکه ایشان گفتند شما سالم به آنجا میرسید، باید با مواظبت بر مسیر هم توأم باشد؟! شما نمیتوانید بگویید که چون به من گفتند سالم میرسی، پس از آن بالای گردنه پایم را از روی ترمز بردارم و بگویم خودت برو؛ گفته است سالم میرسی! امّا شما از اوّل جادّه تا آخر جادّه چشمت به جادّه است که نیفتی، در عین حال میدانی که گفتند تو سالم خواهی رسید! بین این حکایت و این قضیه هیچ منافاتی ندارد که در عین حال که انسان میداند قضیهای اتّفاق خواهد افتاد، حالش در طی مسیر حال یک شخص مواظب و مراقب بر امور باشد؛ به عبارت دیگر بین سالم رسیدن به آنجا تلازمی است با این مراقبت و مواظبت فعلیّه، یعنی این مراقبت و مواظبت است که ما را سالم و به سلامت به آنجا میرساند.
امیرالمؤمنین علیه السّلام از نقطۀ نظر مسائل دنیوی و مسائل ما سوی اللَه اصلاً نظری ندارد تا اینکه او را خوف بگیرد یا نگیرد! او میگوید من تمام دنیا را سه طلاقه کردهام،1 دیگر خوف چه چیزی را داشته باشم؟!
شأنیّت تکالیف دائر مدار تحقّق موضوع
در آن بحثی که مطرح شد که تکالیف دائر مدار تحقّق موضوع هستند، یکی از ریشههایی که از آن بحث جلو میآید و به آنجا ختم میشود، این است که در هر مرحلهای تکالیف مرحلۀ قبل از انسان برداشته میشود. اصلاً تکلیف شرب خمر دیگر برای سلمان نمیآید، شرب خمر برای سلمان نیست چون موضوع در سلمان دیگر منتفی شده است؛ تکلیف حرمت لواط و زنا و سرقت و... برای سلمان دیگر نیست؛ اینها برای یک طبقۀ خاص است، برای او تکلیف بالاتر است. و همینطور مراتب افراد در موضوعیّت برای تکلیف و موردیّت برای تکلیف تفاوت پیدا میکند؛ چطور اینکه خود تکلیف تفاوت پیدا میکند.
ما تکلیف عام داریم، تکلیف خاص داریم، تکلیف خاصّالخاص داریم. روزهای که به عام میگویند بگیرید، روزهای است که محرمات و مفطراتی که ذکر شده را انجام ندهد؛ روزۀ خاص روزهای است که علاوه بر اینکه از اینها پرهیز میکنند، از غیبت هم پرهیز میکنند، از شنیدن امر حرام هم پرهیز میکنند، چون اینها مفطر ظاهری روزه که نیست امّا از اینها هم پرهیز میکنند؛ روزۀ خاصّالخاص روزهای است که حتّی از فکر گناه هم نهی دارد، از خطور گناه هم نهی دارد، از خطور فکر بد و سوء ظن نسبت به مؤمن هم نهی دارد، از خطور مسائل تفاخر و مسائل انانیّت و... هم نهی دارد، این میشود روزۀ خاصّالخاص؛ روزۀ أخص روزهای است که از غیر خدا نهی دارد، یعنی غیر خدا را اصلاً نباید در دلت راه بدهی، اصلاً نباید به غیر خدا توجّه پیدا کنی. روزه میگیری ولی وقتی که در منزل میروی و به بچّهها و به عیال و... نگاه میکنی، نباید اینها تو را بگیرد ولو اینکه خب نگاه، نگاه حلال است؛ یعنی غیر خدا نبایستی که در این دل جا بگیرد؛1 خب حالا این دیگر صحبت دارد. آیا اصلاً به مخیّلۀ انسان خطور میکند که سلمان بیاید شراب بخورد، سلمان بیاید زنا کند یا نه؟! اصلاً خطور میکند و اصلاً معنا دارد؟! وقتی معنا ندارد، پس تعلّق تکلیف به همچون سلمان از یک حکیم لغو خواهد بود، و شأنیّت هم ندارد! شأنیّت برای این است که تکلیف تعلّق بگیرد به این مکلّف ولو مکلّف جاهل باشد؛ این میشود شأنیت. تنجّز دارد ولی هنوز به فعلیّت نرسیده است؛ فعلیّت آنوقتی است که شخص متنبّه باشد. این شأنیّت شأنیّتی است که خودمان داریم میگوییم، والاّ آن شأنیّتی که آقایان میگویند که تکلیف به همۀ مکلّفین علَیالسویّه تعلّق میگیرد، خب این مسئلهای است که آن دفعه هم صحبت شد که این حرف خیلی پایه ندارد. امّا شأنیّتی که ما میگوییم این است که تکلیف روی موضوع کلّیِ خودش بر فرض تحقّق، بار است؛ چه مکلّف عالم باشد یا نباشد. بنابراین وقتی مکلّف از تحت دایرۀ موضوع تکلیف کلّی درآمد، دیگر نسبت به او شأنیّت ندارد و تکالیف دیگری بر او است. مثلاً یک مکلّفِ مرد، با اعجاز تبدیل به زن شد؛ همانطور که امام حسن تبدیل کرد. در مسجد مدینه نشسته بودند، یک شامیشروع کرد به هتّاکی کردن. حضرت داشت صحبت میکرد و میگفت:
شماها چه کسی هستید؟! ما روی مصلحت خدا داریم اینها را انجام میدهیم!... من اگر بخواهم مدینه را تبدیل به شام میکنم و شام را تبدیل به مدینه میکنم و جاهای اینها را عوض میکنم! مرد را زن میکنم و زن را مرد میکنم!
یکدفعه یکی شروع کرد به خندیدن که: «اگر راست میگویی من را زن بکن!» حضرت گفت: «خجالت بکش، بلند شو چادر سرت کن!» نگاه کردند و دیدند که تمام ریشهای این ریخت و زن شد! دید ای داد بیداد، گیس درآورد و ریشش ریخت! بلند شد و دررفت. حضرت گفت: «این را زن کردم و آن یکی در خانه را مرد کردم!» آن طرف بلند شد و به خانه رفت، دید حالا یک سبیل کلفت در خانه گرفته نشسته است! حضرت گفت: «حالا صبر کنید؛ آنها یک بچّۀ خنثی بیاورند که نه مرد است و نه زن!» آبرویش همهجا رفته بود. خلاصه بعد از یک مدّت آمد و روی دست و پای امام افتاد، بعد حضرت دوباره ریش و سبیل را عوض و بدل کرد و گفت: «بروید!» قضیه در مناقب ابنشهرآشوب است.1
حالا امام حسن آمد و این آقا را تبدیل به خانم کرد، فوراً احکام بر او عوض میشود، دیگر این مرد نیست که حکم کذا و کذا داشته باشد؛ همۀ احکام خانمها فوراً بار میشود! آن هم الآن تبدیل به مرد شد و آن احکامی که تا حالا برای این بود، همه از بین رفت، حتّی شأنیّت هم ندارد و اصلاً از تحت موضوع تکلیف بیرون رفت؛ مثل اینکه مُرد و یک احکام دیگری بر او تعلّق گرفت.
حکم دائر مدار موضوع است.حالا صحبت در این است که وقتی قرار شد اینطور باشد، سلمان با توجّه به یکچنین مقامی و با توجّه به یکچنین ظرفی اصلاً دیگر معنا ندارد که گناهانِ ظاهر از او متمشّی بشود؛ از تحت موضوعیّت برای تکلیف اصلاً خارج شده و دیگر بیرون آمده است و یک احکام دیگری برای او بار میشود و خصوصیّت احکام تغییر پیدا میکند. این مراتب و حالتی است که اینها دارند!
خوف اولیاء الهی از عدم التفات محبوب
امیرالمؤمنین یا اولیای خدا که نسبت به قضایای مادّی اصلاً توجّهی ندارند، تحت آیۀ ﴿لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾ داخل هستند، پس معنای آیۀ ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَ لَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾1 این است: «ای مردم، دیگر ما سوی اللَه نمیتواند اولیای خدا را به خوف یا به حزن دربیاورد، اینها از تحت دایرۀ خوف و حزن نسبت به ما سوی اللَه خارج شدهاند؛ پس دیگر در اینها چه خوفی میماند؟!» فقط خوف التفات و عدم التفات محبوب برای اینها باقی میماند. خوف اینها فقط این است؛ نه نسبت به ما سوی اللَه، ما سوی اللَه دیگر خوفی ندارد، از تحت دایرۀ خوفِ از ما سوی اللَه درآمدند. ما هستیم که نسبت به مسائل روزمرّه و گناه و... دارای تشویش و خوف هستیم؛ پول از دستمان برود حزن میگیریم، نسبت به یک قضیه خوف پیدا میکنیم، و اینکه آیا در این قضیه ربح پیدا بکنیم و برسیم یا نرسیم؟! اولیای خدا از تحت تأثیر علل و معلولات درآمدهاند، از تحت تأثیر سبب و مسبّبات درآمدهاند، از تحت تأثیر أثر و متأثّرات درآمدهاند. فقط تنها چیزی که برای اولیاء میماند این است که مبادا یکوقت خدا نظرش را نسبت به اینها بگیرد، همین؛ نه نسبت به غیر!
امیرالمؤمنین که در دعای کمیل میگوید: «صَبَرتُ عَلیٰ عَذابِکَ فَکَیفَ أصبِرُ عَلیٰ فِراقِکَ»،2 معنایش این است که رفتن به آتش برای من مهم نیست، چون آتش ما سوی اللَه است؛ برای من ناراحتیهای دنیا مهم نیست، چون اینها ما سوی اللَه است؛ برای من بهشت نرفتن مهم نیست، چون اینها ما سوی اللَه است؛ برای من مهم این است که آن ارتباط بین من و تو که مانده است، همۀ ما سوی اللَه که کنار رفتند و فقط خودم و تو ماندهایم، تو بیایی یک لحظه نظرت را از ما بگیری؛ این برای من باعث خوف است و این برای من باعث ترس و ناراحتی است، والاّ نسبت به ما سوی اللَه دیگر مسئله تمام است!
﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَ لَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾، اولیاء خوف و حزن ندارند! دیگر میماند حزن و خوف نسبت به خودش؛ اینکه خود خدا آمد و گفت که من امشب کاری با تو ندارم! علی میگوید که من تحمّل این یک لحظه که به من نظر نکنی و کمالتفاتی بکنی را ندارم! میگوید: من همهچیز را قبول دارم، فقط این یکی را نمیتوانم قبول کنم!
من باب مثال، اگر عاشقی به در خانۀ معشوقی بیاید و به او بگوید: اگر بیایی درب خانه، تو را میگیرم و اینقدر با این چوب بر سرت میزنم که سرت خون بیاید! اگر واقعاً عاشق باشد، میگوید: باشد، عیب ندارد! میگوید: میآیم جلوی همسایهها آبرویت را میبرم! میگوید: بیا ببر! میگوید: میآیم و تمام مال و اموالت را برمیدارم و به تاراج میبرم! او هم میگوید: بفرما! واقعاً من دیدهام و خودم به یکچنین قضایایی برخورد کردهام، یعنی نسبت به بعضیها دیدهام که یکچنین حالی داشتند. خدا قسمت کند! مجازش هم خوب است، مجازش هم راه خوبی است! در هر صورت، خیلی حال عجیبی داشت! میگوید: تو به من بگو من تو را میخواهم؛ دیگر هر کاری دلت میخواهد بکن، من فقط این را از تو میخواهم که نگو نمیخواهمت! عاشق فقط یک حرف از معشوق میخواهد که معشوق بگوید: من تو را میخواهم! میگوید: ما سوای تو هرچه هست را از دست میدهم، بیا آبرویم را ببر، بیا مالم را ببر، بیا بزن، اصلاً بیا و من را بکش؛ ولی بگو میخواهمت! امّا اینکه بگویی نمیخواهمت ولی تمام دنیا را به تو میدهم، فایده ندارد!
خوف امیرالمؤمنین از این است که یکوقت خدا نگوید که ای علی، امشب تو را نمیخواهم! «هَبنی صَبَرتُ عَلیٰ حَرِّ نارِکَ!»1 میگوید: من را در جهنّم میاندازی بینداز، مسئلهای نیست! ما حال امیرالمؤمنین را نداریم!
جریان تدبیر و مشیّت پروردگار در قضایای عالم وجود
حال امیرالمؤمنین این است که امام حسین میگوید:
إلَهی إنّ اختِلافَ تَدبیرِکَ و سُرعَةَ طَواءِ مَقادیرِکَ، مَنَعا عِبادَکَ العارِفینَ بِکَ عَنِ السُّکونِ إلیٰ عَطاءٍ و الیَأْسِ مِنکَ فی بَلاءٍ.1
«[خدایا] اگر به آن کسانی که به تو عارف هستند و به قضا و قدر اطّلاع دارند و از مسائل تقدیر و مشیّت تو مطّلع هستند، نعمت و وعدهای دادی؛ این دو مطلب، یکی اینکه تقدیرات تو مختلف است و دائماً در حال اختلاف است، و یکی اینکه این تقدیرات در هم میپیچد و همینطور سریع در حال گردش است، [مانع دلخوشی و آرامش آنها و مانع یأس و نا امیدی در بلاء و امتحان میشود]!»
یعنی فعّال ما یَشاء و حاکم ما یُرید، به این کیفیّت است.
درین درگه که گهگه کَه کُه و کُه کَه شود ناگه | *** | مشو نومید اگر هستی به لطف و قهر او آگه |
اگر آگاه هستی که ناامید نشو و اگر آگاه نیستی که هیچ! اگر آگاه هستی از لطف و قهر او ناامید نشو؛ چون فعّال ما یشاء فقط او است و تقدیر او بر مشیّتش حاکم نیست، بلکه مشیّت او بر تقدیر حاکم است، و هرچه را که او میخواهد مشیّت میکند!
حضرت یونس عصبانی شد و گفت: «یعنی چه شما فقط بت میپرستید و گوش نمیدهید!» و از این حرفها، و دعا کرد که: «خدایا، اینها را نابود کن و از بین ببر!» ﴿وَ ذَاٱلنُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغٰضِبٗا﴾؛2 «غضب کرد و نفرین کرد!» از آن طرف هم خب پیغمبر است و نفرین او میگیرد؛ چون دل ولیّ همان مشیّت خداست، نفرین او گرفت و عذاب آمد! دید عجب، اگر خودش هم اینجا باشد دیگر مرخّص است، فوراً فرار کرد و گفت: بگذار برویم که لااقل ما را عذاب نگیرد! از قومش فرار کرد و آمد، ﴿فَظَنَّ أَن لَّن نَّقۡدِرَ عَلَيۡهِ﴾؛ «خیال کرد حالا که ما دعایش را مستجاب کردیم، این قِسِر در رفته است!»
خب جناب ذا النّون، حالا که خدا دعای تو را مستجاب کرد، تو هم میروی بر تخت سلطنت مینشینی؟! نه، تو هم برای ما مثل یکی از آنها هستی! تو با آن آدمی که مخالفت تو را کرده است، برای من هیچ فرقی نمیکنی! آن هم اگر برگردد و عوض بشود، تقدیر من را عوض کرده است؛ دل او هم مشیّت من است! نکته اینجا است که اگر قلب تو مجرای مشیّت من است، قلب آن بندۀ عاصیِ گناهکار هم مجرای مشیّت من است؛ تو از این نکته غافل بودی و قضیه را یکطرفه دیدی! تو خیال کردی فقط خودت همهکاره هستی و مهر و امضا را به دست تو سپردیم، بزنی و بروی جلو! نه آقا، بایست! تو یکی هستی در این عالم، یکی هم آن قوم هستند! آنها اگر عوض بشوند ما تو را مرخّص میکنیم، تو چه کسی هستی؟! پیغمبری، باش؛ ولی تو یک نفر هستی، آن هم یک نفر است، این هم یک نفر است، او هم یک نفر است؛ برای ما توی پیغمبر و آن بندۀ گناهکار فرق نمیکنید! چرا این را از خودت دانستی و آن حالات آنها را از ما ندانستی؟! این حال توجّهی که ما الآن به تو دادیم، تو این حال توجّه را از ما میبینی، ولی چرا آن حال عصیان آنها را از ما نمیبینی؟! و چرا تو حساب آنها را از من جدا کردی، مگر آنها بندگان من نیستند؟! چرا نفرین کردی؟! آنها هم بالأخره بندگان من هستند و همۀ شما سر این سفره نشستید! «مِن أینَ لِیَ النجاةُ؟!»3 چه کسی تو را به این بالا برده است؟! چه کسی تو را پیغمبر کرده و چه کسی آنها را پیغمبر نکرده است؟! هر دو یکی است و هر دو به یک کیسه میرسد؛ این کیسه تو را پیغمبر کرده و اینها را نکرده است! چرا تو خودت را داخل میکنی ولی آنها را پسمیزنی؟! چرا تو خودت را داخل در این خانه میدانی و آنها را نمیدانی؟!
﴿فَظَنَّ أَن لَّن نَّقۡدِرَ عَلَيۡهِ﴾؛ «خیال کرد میتواند قِسر در برود!» ما او را گرفتیم و در دهان ماهی انداختیم؛ وقتی رفت و دید، گفت: ای داد بیداد، از چاله افتادیم در چاه! حالا اینجا در این ظلمات ثلاث، ظلمت شکم و ظلمت درون دریا و ظلمت شب، چهکار کنیم؟! ﴿فَنَادَىٰ فِي ٱلظُّلُمٰتِ أَن لَّآ إِلٰهَ إِلَّآ أَنتَ﴾،1 حالا فهمید، و لابد این ماهی هم چند تا فشار به او داد؛ گفت: ای داد بیداد، آخر کار است، رسیدیم آخر خط! خدایا غلط کردیم!
این گوشمالیهای جلالیّه است! چند تا گوشمالی میدهند و هرچه دارد را در میآورند؛ یعنی آدم را به جایی میرسانند که هیچ مفرّی ندارد، نه رفیق میتواند از انسان دست بگیرد، نه پدر و مادر میتوانند کمک کنند، نه پول میتواند چارهساز باشد و نه زن و بچّه، هیچ چیز؛ چنان خودش را در تنگنا میبیند که میگوید: خدایا، غلط کردم!
آقا سیّد جمال گلپایگانی رفت به امیرالمؤمنین گفت: «یا علی، اشتباه کردم! خودت هرکاری میخواهی بکنی بکن، ما نیستیم!» چنان علی او را در منگنه انداخت که هرچه داشت درآمد؛ اوضاعش مفصّل است.2
﴿فَنَادَىٰ فِي ٱلظُّلُمٰتِ أَن لَّآ إِلٰهَ إِلَّآأنتْ﴾؛ «آنجا گفت که فقط تو مؤثّر هستی! (اگر تو من را پیغمبر کردی، آنها را هم اینطوری کردی!)»
آنجا تازه فهمید که یونس برو با مردم سرکن، برو با مردم بساز!
پیغمبر ما هیچوقت نفرین نکرد؛ در آن شدائد میگفت: «اللَهمَّ اهْدِ قَومی فَإنّهُم لا یَعلَمونَ!»3 پیغمبر کامل بود، پخته بود؛ امّا یونس هنوز خام بود، او را در شکم ماهی فرستاد تا یک اربعین روزی چهار صد دفعه به حال سجده یونسیّه بگوید و حالش درست شود و دیگر از این کارها نکند! وقتی که فهمید قضیه از چه قرار است، عوض شد، و خدا گفت: حالا برو به طرف قومت! آمد دید عجب! همه دارند زندگی میکنند! گفت چه شده است؟! فلان شخص گفت: «معذرت میخواهیم، ببخشید!» آن دیگری رو کرد به او و گفت: «ببخشید!» آنها هم دیگر حالشان خوب شده بود! اینها همه باید دست به دست هم بدهد، هم حال این باید درست شود و هم حال آنها؛ حال این که عوض شد، کارش درست شد و یک دگرگونی در دلش ایجاد شد و فهمید که مؤثّر خداست و فهمید با آن بندۀ گناهکار نزد خدا هیچ فرقی نمیکند، و این طرف قضیه درست شد؛ آنها هم فهمیدند که اگر دست از پا خطا کنند، چوب یونس بالای سر آنها است، و آنها هم عوض شدند؛ پس حالا بیاییم با هم آشتی کنیم،4 و این میشود مدینۀ فاضله. مشیّت در قضایای عالم اینطوری است.
حال خوف اولیاء الهی در مقام بقاء
امیرالمؤمنین همۀ این حرفها و این مسائل را گذرانده است و میداند که «فی سلامةٍ مِن دینِه» است؛ ولی آیا خیالش راحت است یا اینکه نه، الآن دائماً نگران است؟! میداند که کار خدا حساب و کتاب برنمیدارد، برای خدا علی و ابنملجم فرق نمیکند، برای خدا علی و یک درخت فرق نمیکند؛ وقتی که این را میداند، دائماً نگران است که او نظرش نسبت به این برمیگردد یا نه! دائماً حالش حال خوف است و دائماً مواظب است. دیگر از ما سوی اللَه که خیالش راحت است و میداند که الآن دیگر مورد تکلیف ما سوی اللَه ندارد؛ فقط مانده است خودش و خدا، یعنی این دو در مقابل هم، و اینکه او نظرش برنگردد و بگوید که ای علی، تو را نمیخواهم؛ فقط منتظر همین قضیه است! لذا در دعاها میبینیم که ائمّه فقط دنبال این هستند که خدایا نظرت را از ما برنگردان! یعنی احساس میکنند که در عالم مشیّت فقط عنایت خداست که اینها را نگه داشته است و اگر او نباشد، اینها هم نیستند.
این قضیۀ احساس است که آنها را مدام تحریک میدهد، والاّ در مقام فنا اصلاً خوفی نیست، هیچ چیزی نیست؛ تمام اینها برای کثرت است، تمام اینها برای جمعالجمعی است، برای عالمی است که در عینِ شناخت وحدت، وجودِ خودشان را هم احساس میکنند، نفس خودشان را احساس میکنند، تعلّق مشیّت الهی به خودشان را احساس میکنند. او عالم را با یک اشاره این طرف و آن طرف میکند؛ این میشود ما سوی اللَه! به جبرئیل و میکائیل حکم میراند، ولی باز تمام اینها ما سوی اللَه است. آن چیزی که دلش را میلرزاند، خود ارتباطش با خداست که آیا نظرش هست یا نه؟!
این حال همینطور ادامه دارد تا وقتی که ابنملجم میآید و ضربت را میزند؛ اینجا که ضربت را میزند دیگر کار تمام شد و دیگر راحت شدم! معنای «فُزتُ»1 این است که این حالت عنایتی که تو به من داری، اینجا دیگر فهمیدم که کار تمام است و دیگر تمام شد و رفتیم؛ میدانیم که دیگر آن دنیا هیچ خبری نیست و دیگر خیالمان راحت است! لذا من خیال میکنم خوشترین اوقات امیرالمؤمنین همین یک شب آخر بود که دیگر خیالش راحت شد! معنای «فُزتُ» این است که دیگر کارم تمام شد؛ نه اینکه دیگر گناه نمیکنم، این حرفها چیست؟! یعنی تو دیگر نظرت به من تمام شد! تا بهحال من نگران این بودم که نظرت را نسبت به من تا آخر داری یا نداری؛ الآن فهمیدم اینکه پیغمبر گفت: «فی سلامةٍ»، الآن انجام شد! لذا این قضیهای که حضرت سجّاد دارند و در همین دعا دارد که: «مِن أینَ لِیَ النجاةُ یا رَبِّ»؛ [کجا برای من نجات و رستگاری امکانپذیر میباشد؟] تا آخرین لحظۀ حیات دارد این را احساس میکند!
امام حسین هم همین حرف را میزند، تمام آن دعایش در روز عرفه همین است؛ میگوید خدایا، هرچه بوده از ناحیۀ تو بوده است، اگر تو نباشی من این هستم، اگر تو نباشی من آن هستم؛ یعنی دائماً من در حال اضطراب هستم که آیا تو آن نظرت را که به من داری، ادامه میدهی یا ادامه نمیدهی؟! و همین حال، من را نگه داشته است؛ و دستم به هیچ چیزی بند نیست و روی هوا است!
بین امام و غیر امام فرق نمیکند، البتّه امام به حقیقت مطلب میرسد؛ ما جاهل هستیم و خیال میکنیم که امام روی پر طاووس نشسته است و کار تمام است، ولی ما باید زور بزنیم و زحمت بکشیم و...! آن موقعیّتی که امام دارد و آن شناختی که امام دارد و آن نفسی که امام دارد و آن حالاتی که او دارد، او را مضطرب نگه میدارد! اگر این قضیه برای ما حل بشود و روشن بشود، آنوقت دیگر این حرفها وجود ندارد که چرا اینها گریه میکردند، اینها که دیگر کارشان تمام بود، اینها که دیگر سیْرشان تمام بود! درست است که سیْر تمام است، ولی بالأخره آیا در مقام بقاء، این وجود هست یا نیست؟! این شخص، آن مقام و عظمت پروردگار را احساس میکند یا نه؟!
میگویند: قوامالسّلطنه که نخستوزیر محمّدرضا شاه بود، خیلی ترسیده بود؛ به او گفتند: «تو نخستوزیری، چرا اینقدر میترسی؟!» گفت: «شما به مقام عظمت شاه پی نمیبرید؛ اگر او یکآن تصمیم بگیرد، قوامالسّلطنه دیگر وجود ندارد!» همین محمّدرضا شاه دروغی! میگفت: «شما مقام شاه و عظمت شاه و مشیّت شاه را نمیدانید؛ اگر یک اشارهای خلاف آن باشد، یکدفعه میبینی آدم را مرخّص میکند!» قوامالسّلطنه موقعیّت أعلیٰحضرت را میفهمد؛ امّا آن سپوری که در خیابان میدان شاه و میدان شوش دارد کار میکند، چه میفهمد؟! او فقط پاسبانِ بالای سر خودش و مأمور شهرداری را میشناسد!
آن کسی که به مقام اسماء و صفات و مشیّت خدا میرسد، و به این میرسد که یک مشیّت در عالم است و آن مشیّت هرکاری بخواهد انجام میدهد و هیچ رادع و مانعی ندارد:
﴿يَمۡحُواْ ٱللَهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثۡبِتُ﴾؛1 «هرچه را که بخواهد محو میکند و اثبات میکند!»
﴿وَيَفۡعَلُ ٱللَهُ مَا يَشَآءُ﴾،2 ﴿يَحۡكُمُ مَا يُرِيدُ﴾.3
وقتی به مقام مشیّت مطلقه و به اینکه او هیچ رادعی ندارد برسد، دیگر نمیتواند مضطرب نباشد. او گرچه تمام عالم را با یک اشاره عوض کند، شقّ القمر کند، درخت را به نطق بیاورد، تمام زمین را تبدیل به جبرئیل کند، بر میکائیل حکومت کند، بر اسرافیل حکم براند و... ؛ ولی تمام اینها ما سوی اللَه است، پس خود خدا چه میشود؟! تازه میرسد به خود خدا! این وسط فعلاً نگرانی از خود خداست.
انحصار طریق عبور از نفس و فناء ذات سالک، به شفاعت و دستگیری امیرالمؤمنین علیه السّلام
لذا اینجاست که سالک وقتی که تمام زحمت و کوشش و مجاهده و همه را انجام داد و بالا رفت و تمام حجابها را کنار زد، میرسد به یکجا که دیگر باید از نفس بگذرد و نفس را باید از دست بدهد؛ آنجا با چه نیرویی این کار را انجام بدهد؟ تا حالا هر کاری که میکرده با نفس میکرده است؛ اگر نماز میخواند، با نفس بود؛ مجاهده با نفس بود؛ گذشت ازعوالم نور، همه با نفس بود؛ وقتی که از عوالم نور و از حورالعین و... میگذرد، مگر با غیر از نفس است؟! با نفس دارد میگذرد! میرسد به جایی که خودش میماند؛ خودش را چهطور از دست بدهد، خودش که نمیتواند خودش را از دست بدهد! اینجا دیگر میماند و فریادش بالا میرود که دیگر چه کنم؟! اینجا تازه امیرالمؤمنین به داد میرسد! «السّلامُ عَلیکَ أیُّها الزَّنادُ القادِحُ»4 معنایش این است که او میآید و این «خود» را میسوزاند. یعنی انسان به مرحلهای میرسد که دیگر همۀ امیدهایش سرد میشود، تا بهحال با اتّکای به نفس بود، حالا میخواهد نفس را از دست بدهد؛ خب همه را گذراندیم، مُلک را گذراندیم، ملکوت را گذراندیم، جبروت و... همه را یکییکی طیکردیم و به جایی رسیدیم که دیگر خودمان ماندهایم، حالا خودمان را چهکار کنیم؟! خودمان که نمیتوانیم خودمان را از بین ببریم؟! آیا این لیوان میتواند خودش را بشکند؟! یک دست میخواهد که این لیوان را از بالا بیندازد پایین و بشکند، امّا اینکه خود لیوان باعث بشود که خودش را بشکند، نمیشود! آیا خود این آب میشود خودش را در این لیوان بریزد؟! نمیشود! انسان به مرحلهای میرسد که صفتش فانی میشود، اسمش فانی میشود، فعلش فانی میشود، توحید افعالی را میفهمد، توحید صفاتی را میفهمد، اسماء را میفهمد، تمام اینها را احساس میکند ولی فقط تعیّنِ او باقی میماند؛ تعیّن باقیمانده است، لذا نمیتواند توحید ذاتی را بفهمد. برای توحید ذاتی را باید یکی دیگر بیاید؛ اینجاست که امیرالمؤمنین میآید. لذا آقا میفرمودند: «وقتی که سالک به اینجا میرسد، امیرالمؤمنین تازه به سراغ او میآید!» نه اینکه تا اینجا نبوده است، امّا تا اینجا خیال میکرده است که بالأخره خودش هم یکخرده محلّی از اعراب دارد! به اینجا که میرسد، میبیند نه، دیگر شوخی برنمیدارد! محلّی از اعراب داری؟! هرگز! به اینجا که میرسد، آنوقت باید این «الزَّنادُ القادِحُ» جلو بیاید؛ او میآید و کار را تمام میکند و دیگر هیچ نفسی باقی نمیماند!
این هم تا حدودی معنای «مِن أینَ لِیَ النّجاة» است؛ و اینکه اولیاء و کُمَّلین چطور این معنا را در نفس خودشان مییابند، با وجود اینکه اینها به مقام فناء و بعد به مقام بقاء رسیدند.
اللَهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد