پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهابو حمزه ثمالی
مجموعهسال 1434
تاریخ 1434/09/08
توضیحات
شرح فقره (عَظُمَ یا سَیِّدى اَمَلى وَ سآءَ عَمَلى فَاَعْطِنى مِنْ عَفْوِکَ بِمِقْدارِ اَمَلى وَ لاتُؤاخِذْنى بِاَسْوَءِ عَمَلى فَاِنَّ كَرَمَكَ يَجِلُّ عَنْ مُجازاةِ الْمُذْنِبينَ وَ حِلْمَكَ يَكْبُرُ عَنْ مُكافاةِ الْمُقَصِّرينَ) از دعای شریف ابو حمزه ثمالی
أعوذُ بِاللَه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ اللَه الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللَه عَلَى سیدنا و نَبِینا أبىالقاسِمِ مُحَمّدٍ
وعَلَى اهل بیته الطّاهِرینَ و لعنة اللَه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
عظم یا سیدى أملى و ساء عملى فأعطنى من عفوک بمقدار أملى و لا تؤاخذنى بأسوء عملى؛ فإنّ کرَمَک یجلّ عن مجازات المذنبین و حلمک یکبر عن مکافات المقصِّرین.1
بزرگ است ای سید و مولا و آقای من، آرزوهای من؛ و در عین حال شایسته و بایسته نیست عمل و رفتار من. حال که چنین است، از عفو و بخشش خودت به مقدار آرزوی من به من عطا کن و به کار زشت و ناپسند من نگاه نکن و آن را به حساب نیاور. فإنّ کرَمَک یجلّ عن مجازات المذنبین. کرم تو برتر است و والاتر است از مجازات کافران، و حلم و بردباری و صبر تو بزرگتر است از تلافی مقصِّرین و آنهایی که کوتاهی کردهاند.
عرض شد که حضرت سجّاد علیه السلام در اینجا چه منظوری از آرزوی بزرگ دارند و این که میفرمایند که آرزویی بزرگ در سر و در دل دارم، منظور آن حضرت از این عظمت، چیست؟ هرچه را که ما به عنوان ماسویاللَه برای بخشش و اعطای پروردگار در نظر بیاوریم، نسبت به آن هدیه الهی، آن هدیه اوْلی که همان مقام خلافتاللَهی هست، پایین است. و عرض شد که حال که قرار است پروردگار عطا کند، چرا کم عطا کند؟ چرا کم عطا کند؟ و چرا خواست خواستِ کمی باشد؟ وقتی که او در کنار دریای بیکران آثار جمال و جلالش نشسته و هرچه از این دریا بردارد باز در خود دریا میریزد، و به اندازه یک لیوان هم از این دریا کم نمیشود. وقتی اینطور هست، چرا ما تقاضای یک کاسه و یک لیوان و یک استکان کنیم؟ چیزی که از خدا کم نمیشود.
شما این دریا را در نظر بگیرید، اگر یک کاسه از آن بردارید به قدر همان یک کاسه از دریا کم میشود؛ حالا به چشم نمیآید، ولی بالاخره کم میشود. اقیانوس کبیر هم باشد بالاخره کم میشود. حال اگر رفتید زیر آب، مثلا یک متر رفتید زیر آب، و از همانجا یک کاسه از زیر آب پر کردید و در همانجا دوباره ریختید، خب چقدر از دریا کم شد؟ هیچ! یا همان موقعی که این کاسه را دارید پر میکنید در زیر آب چقدر از دریا کم میشود؟ باز هیچ! چون آب در دریاست. بیرون از دریا که نیاوردهاید که از حجمش کم بشود. در خودِ دریا، در خودِ آب است. این حوض را در نظر بگیرید بعد
یک کاسه ببرید داخل آن حوض و آن را پر کنید، آب مشخص است، ولی هنوز بالا نیاوردهاید، چقدر حالا از آب حوض کم شد؟ هیچ! یک قطره هم کم نشد، چون هنوز آن کاسه در درون حوض است. هر وقت بالا آوردید، این فاصلهای که میافتد بین این دست و بین این آب، آن وقت میبینید آب حوض کم میشود، کاسه دوم کمتر، کاسه سوم کمتر تا تمام میشود.
هر نعمتی که خداوند به انسان بدهد این نعمت از خود ذات سرچشمه میگیرد و به خود ذات برمیگردد. چون وجود وجود بحت و بسیط است و وجود بحت و بسیط حتما باید وجود اطلاقی باشد، یعنی وجودی که حد نباید داشته باشد.
الآن این حسینیه حد دارد، یک حدش حیاط است، یک حدش همسایه است، یک حدش اینطرف است، یک حدش ... حد دارد، محدود است، مقید است. وجود اطلاقی به وجودی گفته میشود که حد ندارد، اندازه ندارد، در مقیاس درنمیگنجد، در مقدار درنمیآید، مقدار ندارد، کم ندارد کم یعنی همان کم [منطقی و] مقداری نه به معنای قلّت. کم به معنای قلت هم ندارد سعه دارد، سعهای که هم خود ذات واجبالوجود که جنبه صرافت دارد و جنبه انبساط دارد و خالی از هرگونه قید و حد است را شامل میشود و هم آثار این ذات را که در مراتب مختلف به صور مختلف است، از جمله همین رفقا و دوستانی که در اینجا نشستهاند.
اینها همان فیوضات ذات هستند و آثار ذات هستند که از آن منبع و از آن ذات و از آن سرچشمه تنازل شده است و در این عالم شهادت و عالم کون به این صورت درآمده است، چه از ذات جدا شده؟ هیچ! مثل کاسهای که در خودِ آب شما بردارید این کاسه آب را به اندازه یک کاسه از خودِ آب پر کنید. یک محدودهای برای این کاسه الآن در خودِ آب به دست آمده، ولی این محدوده هم در خود آب است. این مثال خوبی هم هست اتفاقا. در عین اینکه این آب حد خودش را دارد این محدود را هم در خودش حل کرده است. در عین اینکه محدود است ها!
الآن شما آب در این لیوان درون حوض را دارید میبینید، به خود شیشه و لیوان کار ندارید، به آن محدوده و حجمی که این آب در آن لیوان جاگرفته، داریم نگاه میکنیم نه به آن شیشه و چیزی که خارج از آب است. آن مقدار آبی که الآن در لیوان هست، در عین مقید بودنش و در عین محدود بودنش در خود حجم آب حوض حل است. حالا شما دو تا لیوان بگذارید در این حوض، سه تا لیوان بگذارید، چهار تا لیوان، هرچه بگذارید هرکدام اینها یک حدی برای خودشان دارند و آن حد از آن حجم حوض هم خارج نیست.
تمام عالم وجود را شما در نظر بگیرید از ماده و غیر ماده، همه اینها دارای حد هستند، همه اینها محدود هستند. مشخص است که دارای حدّ هستند، بالاخره خودمان داریم میبینیم، حدود و قیود را داریم مشاهده میکنیم.
اما همه اینها در همان وجود بحت و بسیط، همه اینها منمحی هستند، یعنی محو هستند. ولی خودشان نسبت به این مسئله ادراک ندارند. ما خودمان ادراک نداریم که محو آن وجود بحت و بسیط هستیم، خودمان شعور نداریم که محو و فانی در آن وجود اطلاقی حق هستیم، خیال میکنیم برای خودمان کسی هستیم، خیال میکنیم یک فردی هستیم راه میرویم، میآییم، دستور میدهیم: بالا بروید پایین بیایید!
اوه! چه خبر است بابا؟! چه خبر است؟ دو روز حیات و عمر به آدم دادهاند، بعد هم پس میگیرند، میگویند: بفرمایید! نیایید با پسگردنی میزنند آدم را میبرند آن طرف. چه خبر است؟ این هارتوپورتها چیست؟ این دو روز را راحت بگذرانیم، یک جوری سر کنیم ...
بله، این وجود اطلاقی حق تمام این مقیدات و محدودات را در خودش فانی کرده است، در عین قید بودن، در عین اینکه اینها مقیدند، در اینکه اینها محدود هستند، حد از بین نمیرود، حد دارد، خودمان داریم میبینیم حد را، و قید را، و آثار و خصوصیات را و هرکدام برای خودش هم هست. و عجیب است، این خاصیت وجود اطلاقی است. خاصیت وجود اطلاقی و وجود بحت و بسیط است. مسئله وحدت وجود که میگویند همین است ها! ببینید به چه راحتی است! به چه راحتی است!
این مسئله وجود بسیط و وجود اطلاقی تمام این مقیدات را در خودش فانی کرده. منتها هنوز این قید، علم و ادراک به آن فنا پیدا نکرده خیال میکند وجود استقلالی است، میگوید تو، من، او، ایشان، ما شما ایشان، من، تو، او، ما، شما، ایشان. شش تا صیغه در فارسی و چهارده تا هم در عربی. درست شد؟
هو، هما، هم ... یک وقتی اینها را میخواندیم ها! هی، هما، هنّ، بعد چیست؟ أنتَ، أنتما، أنتم، أنتِ، أنتما، أنتنّ، أنا و نحن. خب این چهارده تا، آن هم شش تا.
این وجودهای مقیده که هرکدام برای خودشان یک اسمی گذاشتهاند، خبر ندارند که هم این فانی در آن وجود است هم آن. هم آن که دارد به او میگوید انت فانی در وجود حق است و استقلال ندارد، هم این که دارد میگوید أنا، أنا! ما! ما!
بله، میایستادند دست به کمر یادم میآید آن زمانهای سابق، بله: ما دستور دادیم ...
یک وقتی یک سخنرانی از یکی را ما گوش میدادیم همان زمان شاه، داشت سخنرانی میکرد یک جایی، و عکسش را هم نشان میدادند ... واقعا آدم نگاه میکرد به این چهرهها، به این قیافهها ... بدبخت خبر ندارد دو سال دیگر، سه سال دیگر، به چه روزی دارد میافتد!
اینطور میکرد: ما فرمودیم! با همین عبارت ما دستور دادیم! ما چه کردیم! ما چه کردیم ...
چه شد؟! چه شد؟! آن فرمودیمها چه شد؟ آن «ما دستور دادیم» ها چه شد؟ همیشه همینطور است ها!. چقدر خوب است این «ما» تبدیل به «او» بشود، این فرمودیمها، تبدیل به فرمودند بشود، این دستور دادیمها تبدیل به دستور دادند بشود. این عرض اندامها تبدیل به خضوع و به ذلّت بشود. این جهالتها و تجاهلها و غفلتها و تغافلها، تبدیل به فهم و شعور و ادراک بشود.
بفهمیم کجا هستیم، بفهمیم در کجا جای داریم. این امام سجاد علیه السلام دارد به ما اینها را یاد میدهد. این فرهنگ انانیت و فرعونیت ... واقعا ما گاهی اوقات بعضی چیزها را میشنویم، میبینیم، میخوانیم، حالا آن مال آن موقعش بود، بقیه، سایر جاها، فلان، میگوییم عجب! عجب! یعنی اینطور هم میشود؟ آنقدر غفلت انسان را بگیرد و انسان نفهمد کجاست و در چه موقعیتی قرار دارد؟! سرگذشت گذشتگان برای انسان عبرت نشود؟ و از مسائلی که پیش آمد انسان از آنها پند نگیرد؟.
علی ای حال. تمام سیر و سلوک و برنامه و مراقبت همه برای این است که این لیوانی که در آب است شعور پیدا بکند که این فانی در این آب است. همهاش برای همین است. تمام این برنامه شرایع و ادیان و مذاهب و ارسال رسل و آمدن پیامبران و کتب آسمانی و تکالیف و مبانی و اعتقادات همه برای این است که این فهم پیدا بشود که بدانیم ما محویم، بدانیم ها! احساس کنیم! آن احساس را میگویند عرفان. آن احساس را میگویند معرفت، آن احساس را میگویند توحید، آن احساس را میگویند فنا. مرتبه فنا نشنیدهاید؟ فنا کوه کندن که نیست! همین است، همین، که شما ادراک و احساس و شهودتان به این نکته برسد و به این نقطه برسد که وجود استقلالی ندارید، تمام شد! شدید عارف! ببینید به چه راحتی بود! امشب همه عارف شدید!! بیهیچ زحمت و بدون هیچ خلاصه بله ...
این گنج سعادت که خدا داد به حافظ | *** | از یمن دعای شب و وِرد سحری بود |
اینها را میخواهد ها! حالا یواشیواش ...
بالاخره دعای شب میخواهد، ذکر میخواهد، برنامه میخواهد، مراقبه میخواهد، ولی همین است، خلاصه قضیه همین است، خیلی نترسیم مسئله همین است. جایی که یک همچنین خدایی داریم، که امام سجاد دارد برای ما تعریفش میکند، دیگر چه جای غم داریم؟ دیگر چه جای غصه داریم که بخواهیم بیاییم این را یک غولی و این مقامات را یک کوهی تصور کنیم و بعد خودمان را عاجز بدانیم.
برون آی از سرای امّ هانی | *** | بخوان مجمل حدیث لن ترانی |
چه نشستهای مثل پیرزنها در منزل و با همان چرخ دوکبافی خودت داری در تخیلات و توهمات خودت دور میزنی و خودت را در آن تار عنکبوت گرفتار کردهای، تار عنکبوت اوهام و خیالات و امثال ذلک گرفتار کردهای.
این بزرگان میگویند بیا بیرون، بیا قدم بگذار بیرون، بیا ببین چه خبر است، حضرت ابراهیم از شکم مادرش عارف به دنیا نیامد، حضرت موسی، حضرت عیسی، از شکم مادر عارف به دنیا نیامدند، اینها آمدند در این دنیا کار کردند، زحمت کشیدند، طبق برنامه حرکت کردند، در جایی که مخالف با نفس باید بکنند مخالفت کردند، در جایی که باید روی حق بایستند ایستادند، به خاطر مسائل دنیوی و مظاهر دنیوی چشمشان را به روی حق نبستند، و برای گذران چند روز این دنیای دنی دست تکدی و نیاز به سوی هر هرزهای دراز نکردند. هان؟ اینها این کار را کردند. دیشب گفتیم دیگر. مرحوم آقا و افرادی که بر ایشان خرده میگرفتند هر دو رفتهاند، الآن چه خبر است؟ الآن او کجاست و آنها کجا هستند؟ الآن را باید بپاییم، آن زمان که گذشت، تمام شد. همین قضیه برای من و شما هم دو روز دیگر پیش میآید، همین قضیه!
یک روز همین مرحوم آقا نشسته بودند، منتها آن موقع در مسجد، و خب حالا ما نشستهایم در این حسینیه. همین حرفهایی که من الآن دارم میزنم، عیناً اینها را ایشان داشتند در مسجد میزدند شب سه شنبه برای رفقا، که یک روزی میآید و شما میآیید در مجلس ما مینشینید و فاتحه میخوانید و تمام÷. مگر نشد؟ مگر نشد؟ شد دیگر. فردا همین قضیه برای ما و برای بنده اتفاق خواهد افتاد. میآیید و مینشینید و برای ما طلب مغفرت میکنید: خدا گناهانش را ببخشد و او را بیامرزد.
درست؟ آدم زرنگ به فکر فرداست. آدم زرنگ به فکر فرداست، نه به فکر دو روز و شب و روزی که دارد میگذرد. فرصت اندکی به ما دادهاند تا بتوانیم برای فردای خودمان از این فرصت بهره بگیریم، گرفتیم، گرفتیم، نگرفتیم این کاروان میرود و انسان را با خود میبرد و به قبر میسپارد، شوخی ندارد! میسپارد! بخواهیم نخواهیم میسپارد.
آنچه را که مرحوم آقا در کتاب مهرتابان در مباحثات با مرحوم علّامه طباطبایی میفرمایند و مرحوم علّامه نمیتوانند ابتدائاً این مطلب را بپذیرند، اما در آخر پذیرفتند، همانطوری که بنده در آن رساله کتاب حریم قدس این مطلب را متذکر شدهام. بنده در آن مجلسی که با مرحوم والد رفته بودیم در طهران، در سیدخندان، خدمت مرحوم علامه طباطبایی حضور داشتم و آن عکسهایی هم که هست، بنده همان روز از مرحوم آقا و علامه طباطبایی گرفتم. و در آن مجلس مرحوم علامه
طباطبایی فرمودند: (خیلی برای من مجلس عجیبی بود، خیلی حالت ایشان عجیب بود، با کمال تواضع، حالا او استاد است ها! استاد مرحوم آقا بوده، مرحوم آقا میفرمودند ما هرچه داریم از علامه طباطبایی داریم، و به حق هم همینطور است، ایشان شوخی نکردند، تواضع هم نیست، واقعیت بوده، با آن مطالبی که ما مشاهده میکردیم و از ایشان میدیدیم، ولی خب علی کلّ حال مظاهر خدا متفاوت است، مظاهر خدا تفاوت میکند، مختلف است، چه اشکال دارد که شاگرد به یک مطلب برسد ولی استاد هنوز به آن مسئله نرسیده، هنوز انکشاف واقعی و حقیقی برایش نشده). با کمال تواضع و فروتنی رو کردند به مرحوم آقا و فرمودند: خداوند به شما جزای خیر بدهد، که ما را بیدار کردید و متوجه کردید و باعث هدایت ما شدید!
باعث هدایت! این لفظ هدایت ...
مرحوم آقا خجالت کشیدند، سرشان را انداختند پایین گفتند: آقا این چه حرفی است میفرمایید؟ ما شاگرد شما هستیم، ما هرچه داریم از شما داریم، ما آمدیم درسمان را پس بدهیم ...
ایشان فرمودند این چه حرفی است میزنید؟ خب او باید اینطور بگوید و این هم باید اینطور پاسخ بدهد، دیگر علی کلّ حال مقام ادب و مقام تلمیذی اقتضا میکند که به این کیفیت و مسئله به این نحو باشد. خب واقعا بزرگان اینها بودند، اینها بودند.
این مسئله در آنجا همین قضیه است که مرحوم آقا میخواهند بفرمایند که فنا الآن فعلیت دارد، منتها این قالب هنوز قالب خودش را نشکسته، هنوز بیرون نیامده از تحت این قید هنوز خارج نشده، هی خودش را در این پوسته میبیند، هی عین ثابت فرض میکند، لابد مطالعه کردهاید، در آن مسائل دوستان و رفقای اهل فضل لابد به این مطالب توجه بیشتری کردهاند. درست؟ امّا مرحوم آقا این را میخواهند بفرمایند، واقع قضیه هم همین است، من بعدا به مرحوم آقا گفتم، گفتم: آقا این که مطلب خیلی سادهای است!
من به ایشان گفتم ممکن است کسی مسئله وحدت وجود و بساطت وجود و صرافت وجود را بپذیرد و فنای ذاتی فعلی را در اشیاء نپذیرد؟
گفتند: نه خیر!
گفتم: خب این اینقدر بحث ندارد!
گفتند: خب تو داری میگویی اینقدر بحث ندارد، ولی ما جلساتی با این علامه گذراندیم تا اینکه توانستیم به ایشان بقبولانیم این قضیه را.
گفتم: خب این که اینقدر بحث ندارد! کسی که صرافت وجود را قبول دارد، خب این را هم دیگر قبول میکند، این هم از لوازمش است، این که دیگر مشکل نیست.
ما نیست همینطوری به نحو بساطت و اینها فکر میکنیم، این قضیه را هم ساده میدانیم دیگر، حالا آن بزرگان لابد هزار تا احتمال و مسئله و اینطرف و آنطرف جوانبی در نظر دارند خب برایشان شاید مسئله یک قدری قابل تأمل بوده. ما چیزی حالیمان نیست، میگوییم: بابا این که چیزی نیست! مشکلی نیست! مسئله را راحت تمامش میکنیم!
این همان قضیه است. یعنی سالک تمام این زحماتی را که میکشد، این وردی را که میگوید، مراقبهای را که میکند، بیداریای که دارد، التزامی که به لوازم سلوک دارد، همه برای این است که آن پوستهای که در زیر آب است، آن پوسته را کنار بزند، آن لیوان در آب را با آن آب در حوض، یکی ببیند! فقط همین! آب یکی هست، اما او نمیبیند این را، درک نمیکند.
پس ما از او، و به خودِ او برمیگردیم. یا من لا یفرّ منه الّا إلیه. از او فرار میکنیم بسوی خودش. البته در دعای ابوحمزه هم میآید، این مسائل میآید. از او فرار میکنیم، ولی این فرار را به کجا میکنیم؟ مگر جایی هست غیر از خدا؟ مگر جایی غیر از آن حقیقت وجود میشود تصور کرد؟ که شما از این وجود به آن وجود فرار میکنید، یک فاصلهای بین دو وجود را طی میکنید، یکی اینطرف، یکی آنطرف. یا اینکه هرجا بخواهید بروید آن وجود حضرت حق آنجا را گرفته. هرجا میخواهید بروید. پس به کجا میخواهید فرار کنید؟ به خودِ خدا! از خدا داریم فرار میکنیم به خود خدا.
هر کجا که میرویم خدا میگوید برو بابا هرجا بروی و بخواهی گناه کنی خیال میکنی من تو را نمیبینم؟ باشد! برو! برو! هرجا بروی همینجایی. مثل یک باغی که دورش را دیوار بکشند، بعد ما خیال کنیم این باغ لاانتهاست، بگذاریم فرار کنیم، میگوید هرجا میخواهی بروی برو، هرجا بروی آخرش به دیوار میرسی، باید آخرش برگردی، راه خروج ندارد.
درست؟ این مسئله، این حقیقت و این واقعیت همان است که امام علیه السلام تعبیر به عظمت میکند از آن.
عظم یا سیدی أملی. خب عرض کردیم دیگر بالاتر از این مقام مقامی نیست. در اینجا ادعیه و مسائل دیگر الیماشاءاللَه است. حضرت سجاد میفرماید خدایا کسی که حلاوت محبت تو را چشیده مگر میتواند غیر تو را بگزیند، مگر میتواند به غیر تو تمایل پیدا کند؟
این همه برای چیست؟ این همه برای رسیدن به مقام عظمت است. آن کسی که به این مقام رسید، دیگر مگر میتواند در تفکر خودش، در سلیقه خودش، در میل خودش، دیگر مگر اصلا
میتواند غیری را در نظر بیاورد، این خود او به آن سرچشمه عظمت رسیده. اصلا مگر قابل قبول است؟ یعنی از نظر عقلانی مگر قابل قبول است که یک شخص به آن مرتبه عظمت برسد و بعد به مادون آن عظمت میل داشته باشد؟ یعنی چه؟! اصلا امکانش نیست! اصلا امکانش نیست. اینجاست که ما پی میبریم این که عرفاء هیچ تمایلی ندارند به وارد شدن در مسائل و خصوصیات به خاطر چیست. چون ما تا مینشینیم شروع میکنیم: آقا! چه خبر؟ خبر داری؟ اوضاع چه خبر؟ خب که رئیس شد؟ که مرئوس شد؟ که وزیر شد؟ که وکیل شد؟ چه خبر؟
نشنیدهاید؟ هرجا بروید: «آقا اخبار تازه دارید؟»
اینها همه برای چیست؟ به خاطر این است که در دستمان هیچ نیست! راحت! هیچ! خالی! صفر! بله ... هیچ.
خب، امروز رادیو چه گفته؟ روزنامهها چه نوشتند؟ نگفتند چه میشود؟ نگفتند بعدا چه میشود؟ دنیا، اینطرف، آنطرف ...
تمام اینها برای چیست؟ به خاطر این است که هیچ در این نیست، خالی است! نه معرفتی هست ... اگر بود که این حرفها را نمیزد، اگر بود که به این چیزها میل پیدا نمیکرد، اگر بود که چهار پایه نمیگذاشت بلند شود اینطرف و آنطرف برود از این تبلیغ کند، از آن تبلیغ کند. این کله خالی است. خالی، خلوت! راحت! حالا که خالی است، مجبور است برود یک جوری پرش کند دیگر، مثل طبل تو خالی! ای داد، ای داد ...
اما شما وقتی که نگاه میکنید به مجلس یک عارف، یک ولی خدا، خب ما اینها را دیدهایم دیگر وقتی که نگاه میکنید، یک بار سؤال میکند چه خبر؟ صحبتها، همه توحیدی است و از آن مقام اصلا تنازل نمیکند، حالش به هم میخورد اصلا بخواهد در این مسائل حرف بزند. تهوّعش میگیرد برای آنچه که بقیه خودشان را پارهپاره میکنند برای آن، چرا؟ چون آن مستغرق در ذات است، و نمیتواند خارج از آن ذات صحبت بکند. حرفهایش همه به آن طرف است، تصرفاتش همه گرایش به آن طرف است، سخنانش همه به آن سمت است. نه خودش، و نه برای اطرافیانش نمیخواهد. بالاخره اطرافیانش هم بشر هستند. آنها هم بشرند، آنها هم باید یک فایدهای ببرند، آنها هم رفیقش هستند، آنها هم باید از این سفره نصیبی ببرند. اگر قرار باشد او هم مثل بقیه بلند شود همان حرفهایی را بزند که دیگران میزنند، پس فرق بین او و بقیه چه شد؟ فرق بین او و مجلس بقیه چه شد؟ فرق بین محضر او و محضر بقیه چه شد؟ یک فرقی باید داشته باشد دیگر.
خب همه حرفهایی که تو میزنی همه جا میزنند، آنجا هم میزنند ... همه جا میزنند.
در جنگ جمل یک نفر آمد و از امیرالمومنین علیه السلام یک سؤالی راجع به نماز میخواست بپرسد. یکدفعه ابن عباس بود، که بود، آنجا شروع کرد به اعتراض کردن: آخر وقت گیر آوردهای؟ حالا، در حین جنگ ...
حضرت فرمودند: پس ما این جنگ را برای چه میکنیم؟ خب الآن او در یک شبهه گیر کرده (حالا یا موقع نماز بوده یا نماز خوانده و یک مسئلهای، شبههای، شکی چیزی برایش پیدا شده) حالا بیچاره دارد سؤال میکند، بگذار سؤالش را بکند. پس ما برای چه داریم میجنگیم؟
ببینید! دارد میجنگد این امام است، این ولی است ولی حواس کجاست؟ حواس کجاست؟ فکر کجاست؟ حواس در غلبه کردن و کوبیدن و زدن و له کردن و بردن و جلو بردن است؟ یا اینکه حواس آن طرف است؟ فکر آن طرف است؟ دیدگاه آن طرف است؟ تمایل آن طرف است؟ خدایا میخواهی پیروز بشویم، بشویم، میخواهی نشویم، نشویم، خانهات آباد! فعلا گفتی بیا بجنگیم، میجنگیم، هر وقت بگویی برگردیم برمیگردیم. امیرالمؤمنین این است ها! حالش این است! قبول ندارید؟ حالا بروید بپرسید! بپرسید ببینید ما راست میگوییم یا نه. انشاءاللَه که راست میگوییم، او هم نمیآید خلاصه ما را خراب کند، میگوید بله، تا حدودی حالا میشود روی حرفهایش با تأمل و لیت و لعلّ خلاصه ...
او دارد بند کفشش را میخ میزند و میدوزد.
ابن عباس میگوید: نشستهای داری چکار میکنی؟ مردم و لشکر منتظر هستند
میفرماید: چه؟! سرش را بالا میکند لشکر منتظر است؟ خب باشند!
میگوید: خب منتظر دستور شما هستند.
میفرماید: بابا من کفشم خراب است، ریگ میرود در کفشم پایم خون میآید، بگذار اول کفشم را درست کنم!
بعد رو میکند به او، به آن جناب ابن عباس بود، که بود؟ میخواهد متوجهش کند، باید به موقع، ضربت را وارد کند، نهیب را بزند، چون امام است، باید بفهماند.
میفرماید: تمام این کفشی که الآن میبینی چقدر ارزش دارد؟
میگوید: مثلا یک درهم هم بابا از تو نمیخرند، ده تا وصله دارد و پاره است و ...
میفرماید: این لشکرکشی و دنیا و ریاست به اندازه این یک لنگه کفش پیش من ارزش ندارد. باز هم این اقلا میپوشمش و نمیگذارد ریگ و سنگ در پایم برود، اقلًا یک فایدهای دارد.
این را ما اضافه میکنیم ها، ولی این زبان حال است، یعنی بپرسید میگوید بله بله همینطور بوده! اینهایی که میگویم حضرت را اگر گیر آوردید بپرسید، سلام ما را هم برسانید، دست ما که نمیرسد، اقلا شما ... میفرماید بله، همینطور است، بله، من آن موقع در ذهنم همین بود، اقلا این یک فایدهای دارد که جلوی خار و تیر و سنگ و اینها را بگیرد ولی لشکرکشی شما چه فایدهای دارد؟ غیر از بدبختی و بیچارگی و زدن و تیر خوردن برای ما چه نفعی دارد و چه فایدهای دارد؟
واقعا عجیب است ... اینها نکاتی است که ما باید یاد بگیریم. این مطالب را باید یاد بگیریم. در حرکاتمان، در سکناتمان، در ارتباطاتمان با افراد، در کارهایی که انجام میدهیم، در خیالاتمان، در خطوراتمان، باید ببینیم اگر قرار است نفعی ببریم اینجاست، و الّا اگر چشم بپوشانیم: آن علی بود، آن علی بود ...
خدا هم میگوید خیلی خب، اگر آن علی بود، ما هم هرچه هست به همان علی میدهیم، دیگر توقع از ما نداشته باشی ها! انتظار از ما نداشته باشی ها! خودت میگویی آن علی بود، خیلی خب ما هم هرچه داریم میدهیم به همان علی. و البته غیر از علی هم بودند و هستند کسانی که آنها هم سرجای خودشان محفوظ هستند.
امام سجاد میفرماید خب خدایا آرزوی ما این است، از آرزویمان هم نمیتوانیم دست برداریم، چون خودت دادی.
جبرائیل به واللَه و تاللَه قسم نمیتواند یک همچنین آرزویی بکند. چرا نمیتواند؟ چون اصلا سعه فکر کردنش را ندارد. این لیوانی که الان در اینجا هست و دارید مشاهده میکنید، هیچ به فکرش آمده که من چرا به اندازه آن پارچی که آنجا هست آب ندارم؟ نه، چون این لیوان اینقدر است، سعهاش اینقدر است، نمیتواند فکر بکند. میگوید من همین هستم. احساس میکند یک چیزی هست، اما نمیفهمد چیست، درک نمیکند چیست، درکش فقط در محدوده سعه وجودی و سعه علمی خودش است که آن هم همان مرتبه علم حضوری و شهودی و حسی است، نه اکتسابی. یعنی همانی که هست همان را درک میکند، دیگر بالاتر را که نمیتواند درک بکند، میتواند؟ نه! که میتواند آن بالاتر را درک بکند؟ آن کسی که سعه وجودیاش از جبرائیل بیشتر باشد. او میتواند درک بکند، حالا برسد یا نرسد آن یک مطلب دیگری است. به آن نقطه دسترسی پیدا بکند یا نکند نکته دیگری است. ولی صحبت در درک است، حس است، ولو حس بالإجمال.
امام سجاد میفرماید خدایا من به کمتر از ذات تو اکتفا نمیکنم، قناعت نمیکنم، چون خودت مرا اینطور درست کردهای، میخواستی مرا در رتبه ملائکه درست کنی! تا من اسم این عظمت را نیاورم:
عظم یا سیدی أملی. حالا که مرا بالاتر از ملائکه خلق کردی، و سعه وجودی من را بالاتر از ملائکه قرار دادی و مرا به خلعت آن خلیفةاللَهی متخلع کردی پس بنابراین من هم این آرزو را میکنم، خودت کردی، خودت به من دادی، چرا آرزوی بزرگ نکنم؟ چیزی از تو کم میشود؟ اگر بگویم خدایا به من بالاترین مرتبه که همان مرتبه ذات است را بده چیزی، از تو کم میشود؟ کم نمیشود، کم نمیشود. پس بنابراین امام سجاد در مقام دعا کم نمیگذارد. میگوید خدایا خیال نکن حالا ما عبد تو هستیم و بندهات هستیم از تو کم میخواهیم، نه! من بنده تو هستم و در مقابل تو صفرم، صفر، صفر، صفر ولی همین صفر به اضافه بینهایت را از تو تقاضا میکند! یک عدد جبری! به اضافه بینهایت، میشود چه؟ عظمت. به اضافه بینهایت یعنی چه؟ یعنی وجود اطلاقی، یعنی وجود لاانتهایی، یعنی وجود حق متعال، یعنی وجود بالصرافه. این بندهای که صفر است و حتی نیم هم در قبال تو به حساب نمیآید، از تو چه میخواهد؟ یک میخواهد؟ نه! دو؟ نه! ده؟ نه! صد؟ نه! یک میلیون؟ نه! بینهایت میخواهد!
چه اشکالی دارد؟ پس خدایی را برای کی گذاشتهای؟ خب ما طلبهایم دیگر، میخواهیم با خدا محاجه کنیم. میگوییم که بالاخره باید یک فرقی بین عبودیت و ربوبیت باشد یا نه؟ ما عبدیم، حالا به دروغ هم شده ادعا میکنیم، میگوییم تو دروغ ما را راست بپندار. ما عبد هستیم، تو هم که ربی، رب بودن تو که راست است، در این که دیگر جای تردید نیست، بسیار خب بسم اللَه، پس این رب بودنت را نشان ما بده، خدایی بودنت را نشان ما بده، این که همهکاره هستی را نشان ما بده. اگر خدا بگوید خب شما گناهکار هستید ...
خب میخواستی ما را معصوم خلق کنی! نکردی! ما همین هستیم!
خدا هم میگوید عجب درسهایی اینها خواندهاند ها! آمدهاند این درسها را خواندهاند، حالا جلوی ما قد علم کرده و شاخ و شانه میکشند!
میگوییم خب بله این درسها را خواندهایم درسهای درستی هم هست، برای اینجا خواندهایم! برای این خواندهایم که جلویت بایستیم و بگوییم که ما در عبودیت صفریم و تو در ربوبیت به اضافه بینهایتی. خب حالا که اینطور است آیا تو این صفر را به بینهایت نمیتوانی برسانی؟ میتوانی! میتوانی برسانی. اگر نمیتوانستی ادعای ما و طلب ما هم طلب لغوی خواهد بود. حال که خودت این را در ما قرار دادی پس بسماللَه.
پس ببینید امام سجاد در عین مقام عبودیتش، که در فقرات دیگر دعا خواندیم و بعدا هم اگر خداوند توفیق بدهد میخوانیم که در فقرات بعدی دعای ابوحمزه حضرت چه مسائلی را میفرماید. جنبه عبودیت، آثارش، لوازمش، مطالبش ...، اصلا آدم گیج میشود، که این امام سجاد رفته در تار و
پود وجود ما دارد یکیک از آن مسائل ما و خصوصیات ما دارد یک یک میگوید. هی میکشد بیرون، هی میکشد بیرون: ما اینیم، ما اینیم، ما اینیم، ما این ضعف را داریم، خدایا من اینم ...
من یعنی «من» دیگر. منی که دارم میخوانم دیگر. همین شمایی که دارید میشنوید دیگر. همهمان. در تمام ذرات وجودمان، روحی، جسمی، ظاهری، باطنی، دنیوی، اخروی ... در فطریات ما، در علائق ما، در تعلقات ما، در همه یک به یک رفته و موارد را بیرون میکشد: خدایا این نقطه ضعف من است ها! خدایا این این است ها! دست مرا نگیری من این هستم ها! اگر مرا رها کنی من این میشوم ها! من این گناه را میکنم ها! من این مسائل را دارم، من آن کسی هستم که برای رسیدن به گناه حتی رشوه میدهم!
أَنَا الَّذِى عَصَیتُ جَبَّارَ السَّمَاءِ! أَنَا الَّذِى أَعْطَیتُ عَلَى مَعَاصِى الْجَلِیلِ الرُّشَا!1 من این هستم. و خدا هم به ما این را نشان میدهد. این را بدانید. باور بفرمایید خداییت خدا میآید به ما نشان میدهد که اگر رهایت کنم چه میشوی. به همه نشان میدهد. یک لحظه از تو صرف نظر کنم، با آن کسانی که فرسنگها ازشان فرار میکنی در کنار هم میشوید. در یک لحظه نشان میدهند که آدم خوب بفهمد. نشان میدهد ها! به همه نشان میدهد، به من هم نشان داده، به من هم نشان داده. به ما هم نشان داده.
آدم آن وقت میفهمد کلام امام سجاد چیست. یعنی تا حدودی، و الّا آن چیزی که اینها میفهمند که ما نمیفهمیم.
همینطوری دعای ابیحمزه را بخوانیم بگوییم خدایا ما صفریم، خدایا ما حقیریم، خدایا ... نه! باید بفهمیم، قبول کنیم، اقرار کنیم، اعتراف کنیم: خدایا از ته دل و از ته وجودمان داریم میگوییم اگر ما را رهایمان کنی همان رشوهای که بقیه دارند میدهند، ما هم میدهیم، همان گناهان کبیرهای که بقیه هم دارند میکنند، ما هم داریم میکنیم، اگر افسار ما را نگیری، اگر مراقب ما نباشی، اگر آن نور ...
حضرت یوسف چه گفت؟ مگر آیه قرآن نداریم؟ وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كذلِك لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ1 اگر برهان خدا را نمیدید حضرت یوسف به آن تمایل پیدا میکرد. خودمان را جای حضرت یوسف بگذاریم ... جای او که سهل است، نه بابا خیلی پایینترش، قافیه را میبازیم. حالا او که جای خودش.
برای ما هم پیدا میشود. برای حضرت یوسف هم پیدا شد. لذا حضرت یوسف میگوید خدایا غیر از تو که توانست دست مرا بگیرد؟
او راست گفت. شوخی نکرد. ما الآن داریم شوخی میکنیم، شوخی میکنیم. وقتی به سرمان آورد، آنوقت میبینیم هان! آنوقت میفهمیم که اینهایی که امام سجاد به خدا عرضه میکند درست است. اینهایی که این حضرت دارد به خدا عرضه میکند راست دارد عرضه میکند، درست دارد عرضه میکند. آنوقت میفهمیم که باید جدی باشیم، آنوقت میفهمیم که به جد به خدا میگوییم خدایا ما هیچ هستیم و صفر هستیم و فقیر هستیم و بدبخت و بیچارهایم و هم به جد میگوییم که باید بالاترین را به ما بدهی، هردویش! هر دو آنوقت به جِدْ میشود، هر دویش دیگر شوخی نیست، که یکیاش شوخی، یکیاش فرض کن که یک ذره جنبه حقیقت دارد .... نه! امام سجاد جد دارد در اینجا میگوید، شوخی هم نمیکند. از یک طرف دارد میگوید ساء عملی، از یک طرف میگوید عظم أملی. عظم یا سیدی أملی، از آن طرف به جِدّ: و ساء عملی. عملم را، عملم را خدایا چکار کنم؟
خب، ظاهرا این ساعت را هم گذاشتهاند جلوی ما و ما را هم متذکر کردند که هر از چندگاهی یک نگاهی به آن بیندازیم تا از حدود خود تجاوز نکنیم. بله ما هم بعضی از اوقات گوش میدهیم. انشاءاللَه خدا همیشه ما را بنده حرفشنو قرار بدهد. عرض کنم حضورتان که انشاءاللَه اگر مجال باشد، برای فردا شب در این باره صحبت میکنیم که چطور میشود با یک عمل ناشایست به مقام نورانیت مطلقه که در آنجا کدورت نیست، رسید؟ این دو چطور با هم جور درمیآید؟ که از یک طرف عمل عمل سوء است، دارای کدورت است، دارای ظلمت است، دارای نفس است، دارای انانیت است، از یک طرف با این عمل امام سجاد میخواهد بفرماید که میخواهد برسیم به آن مقام نورانیت. این که نمیشود! این که دو نقطه مقابل هستند! حالا خدا در اینجا چه میکند، ببینیم إنشاءاللَه فردا شب خدا چه قسمت میکند.
اللَهم صلّ علی محمّد و آل محمّد