پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهابو حمزه ثمالی
مجموعهسال 1438
تاریخ 1438/09/18
توضیحات
شرح فقره وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِيلَ الْعُقُوبَةِ لَاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّكَ أَهْوَنُ النَّاظِرِينَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِينَ بَلْ لِأَنَّكَ يَا رَبِّ خَيْرُ السَّاتِرِينَ وَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ وَ أَكْرَمُ الْأَكْرَمِينَ
سال١٤٣٨- جلسه١١- تجلّی خداوند متعال در اولیاء خودش
أعوذُ بِاللَه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ اللَه الرَّحمَنِ الرَّحیم
و صلَّی اللَه عَلَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم مُحَمّدٍ
و علی آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنة عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ
«وَ لَو خِفتُ تَعجِیلَ العُقُوبَةِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ المُطَّلِعِینَ بَل لِأَنَّکَ یَا رَبِّ خَیرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحکَمُ الحاکِمِینَ وَ أَکرَمُ الأَکرَمِینَ»
اگر ترس از تعجیل عقوبت داشتم از گناه اجتناب میکردم، و این نه به این جهت است که تو بر کار من نظارت نداری و اطلاعی بر اعمال و رفتار من نداری، نظارت و اطلاعت خیلی کم است و در مرتبهای نیست که مرا نسبت به انجام گناه بازدارد! نه اینطور نیست، بل به این جهت است که تو نه تنها بهترین ناظر و بالاترین مرتبۀ از اطلاع را به علم حضوری و به علم عِلّی داری. اطلاع تو اطلاع عِلّی است و علم تو بر رفتار و در اعمال ما علم حضوری است نه علم حصولی، که عالِم اطلاعی بر معلوم ندارد مگر بعد از توسط وسائط و وسائل، بلکه به این جهت است که تو بهترین ساتر و پوشانندۀ عیوب ما هستی. وقتی میبینم تو ستر میکنی و میپوشانی این به من جرئت میدهد به اینکه مرتکب خطا بشوم و اشتباه از من سر بزند.
و به این جهت است که تو أَحکَمُ الحاکِمِینَ هستی؛ در مقام حسابرسی اعمال و رفتار بندگانت، تو بهترین حکومت کننده و قاضی و حسابرس هستی و هر عملی را در جای خودش قرار میدهی، نه بالا و نه پایین.
صفت سوم، تو أَکرَمُ الأَکرَمِینَ هستی؛ تو علاوه بر اینکه ساتر هستی، تو علاوه بر اینکه بهترین حسابرس هستی و من در مقام حسابرسی هیچ نگرانی ندارم؛ چون میدانم سروکارم با توست، قاضی بیاید پرونده را اینطرف یا آنطرف کند و یک فایل را از آن بردارد و دوتا فایل به آن اضافه کند! نه، میبینیم اینها در تو نیست. تو همان حکومت و همان حسابی را که زیبنده توست و لایق توست، تو همان را برای من مقرر میکنی. حالا اضافه بر این تو أَکرَمُ الأَکرَمِینَ هم هستی؛ یعنی در مقام کرامت و در مقام بزرگواری که نسبت به بندگانت داری اصلاً یکمرتبهای داری که مالایُتَصَوَر است و به تصور نمیآید.
ما گاهی اوقات آثار این کرامت خدا را در اولیاء میبینیم، واقعاً وقتیکه آدم میخواهد خدا را ببیند نگاه به اولیاء بکند ببیند آنها چطور در مسائل و ریزهکاریها، دقّتها، در ارتباط با افراد، نکته سنجیها اینها چطور کرامت دارند، چطور بزرگواری دارند، و آدم مینشیند همینطور مات و مبهوت در کار اینها میماند. چرا میماند؟ چون ما خیلی فاصله داریم، خیلی ما با رفتار بزرگان و اولیاء فاصله داریم لذا در کارشان میمانیم. با فکرمان نمیخورد، با منطقمان نمیخورد، با معادلاتمان جور در نمیآید.
ولی این بزرگان و اولیاء اینها تجلّی خدا هستند دیگر، تجلّی ظهور اسماء خدا هستند بدون خلط و امتزاج با آلودگیهای عالم کثرت و با مناسبتها و با دادوستدهای عالم کثرت. همانیکه هست همان میآید در نفسشان و همان از زبانشان خارج میشود، از قلمشان خارج میشود، از دیدگانشان خارج میشود. ما نه، ما وقتیکه آن جنبۀ علمی پروردگار میخواهد در ما ظهور کند تا بخواهد خروجی پیدا کند چه بر سرش آمده است! یک چیز دیگر گفته، یک چیز دیگر دارد درمیآید!
مثل آبی که از یک چشمه درمیآید شما اول چشمۀ آب را نگاه میکنید میگویید بهبه! عجب آبی است، عجب آب زلالی هست، عکس انسان در آب این چشمه پیداست. چقدر زلال، این سنگ ریزههای زیر آب را آدم میتواند یکییکی بشمارد. بعد یکدفعه میبینید یک کیلومتر آنطرفتر همین آبی که میآید یک چیز دیگر است! حالا این در وسط راه به چه مسائلی برخورد کرده، به چه چیزهایی گرفتار شده که اصلاً آنکه از آنطرف درمیآید فقط ـ فوقش خیلی احترام بگذاریم ـ بهدرد کشاورزی اگر بخورد. آن هم تازه بعضیها هم میگویند نه، برای کشاورزی هم بهدرد نمیخورد.
این چیست؟ این آب که اول اینطوری نبوده است. آبی که برای اولیاء خداست وقتی از آن چشمه درمیآید همانطوری است که در اول چشمه بوده است یک کیلومتر هم باشد باز این یک کیلومتر همهاش، کیفیتش، خصوصیّاتش مثل آن اولی است لذا خروجی بعد از یک کیلومتر هم همان است. وقتی نگاه میکنید هر دو یکی است. یا فرض کنید لولهکشی، در لولهکشی که آب کثیف نمیشود، همان که هست هست. حالا زنگ نزده باشد و تمیز و سالم همانی که درمیآید همان خارج میشود. لذا باید از اولیاء تبعیّت کرد؛ چون ناخالصی ندارد، خروجیشان ناخالصی ندارد. برای ما همه ناخالصی دارد بیبروبرگرد، شوخی هم نداریم، همهمان. خدا إنشاءاللَه برطرف کند، خدا خودش دست ما را بگیرد. دیگر خودمان خودمان را میشناسیم، سر خودمان را کلاه نگذاریم! همهمان ناخالصی داریم.
وقتی یک حرف از اولیاء بشنویم، از پیغمبر بشنویم هی میگردیم در ذهن خودمان یک مقدار رنگش کنیم، یک مقدار قاطیاش کنیم، محدودش کنیم، توسعهاش بدهیم. خلاصه دست کاریش کنیم. بعد وقتیکه مطلب را نقل میکنیم میبینیم با آنکه اولیاء گفتند تفاوت دارد. میگوییم آقا چه فرمودند؟ ـ در زمان مرحوم آقا از این قضایا اتفاق میافتاد ـ اینکه ایشان آنطور فرمودند؛ یعنی برداشت و نظر من بر این است که ایشان ... گفتیم بابا تو نمیخواهد نظرت را بگویی، عین عبارت آقا را بگو. اینطور من خیال میکنم و برداشتم این است که ایشان منظورشان این بود! این نمیخورد به حرف آقا ـ بالاخره ما بابایمان را که میشناسیم، حداقل اینقدر هم میشناسیم. اینقدر هم خنگ نبودیم که نفهمیم. در حد استعداد معمولی هم کافی است برای اینکه انسان سر در بیاورد که چه خبر است، لازم نیست که حتماً استعداد بوعلی و اینها را داشته باشد. همین یک مقداری که دو کلمه را بفهمد کافی است ـ دیدیم این حرف، حرف پدرمان نیست. بعد که میرفتیم سر در میآوردیم میدیدیم اصلاً ربطی ندارد، آن اصلاً یک چیز دیگهای گفته است.
گاهی اوقات از خودشان میپرسیدیم، ایشان این را نگفته است. بعد خود مرحوم آقا میفرمودند: آقا سید محسن من در مشهد یک چیز میگویم، در قم صدوهشتاد درجه مقابلش مطرح میشود؛ یعنی این به آن میگوید، این به آن میگوید، آن بالا میکند و آن پایین میکند، آن چپ و راست اضافه میکند و کم میکند و از آن میزند، یک چیز دیگری اصلاً در جای دیگر و به نحو دیگری مسائل مطرح میشود. آن وقت آدم میتواند به کسی اعتماد کند؟ آیا میتواند؟
اینجاست که اصلاً یک مبنای اصولی از نظر فنّی در اینجا مطرح میشود که بسیاری از بزرگان، از جمله مرحوم علامه طباطبایی ـ رضوان اللَه علیه ـ قائل بودند که در مسائل اعتقادی خبر واحد حجت نیست. مسئله اعتقادی و اعتقادیّات و اصول، اینها مبانی تکالیف و مبادی تکلیف و حکم هستند. حالا یک شخصی آمده یک خبری از امام ... یک وقتی شما از شخص امام یک مطلبی را میشنوید، بله! از خود امام دارید میشنوید؛ دیگر نیاز نیست به اینکه امام یک قضیه را تکرار کند. یک دفعه هم بگوید کافی است، مسئله تمام است.
یک وقتی شما از زراره میشنوید ـ بهترین [صحابی] زراره است ـ اما بالاخره بشر است؛ حالا این بشر گوش دارد ـ گوشش پرده صماخ دارد و چکشی و استخوان، هزار تا پیچ ـ به خاطر این حرف میرود در گوش و چطوری درک میکند، بعد این را میآید منتقل میکند و هزار تا پیچ میخورد. آنوقت چطور در مسئلۀ به این مهمی که اعتقاد انسان بر این پایه میخواهد پیریزی بشود و براساس اعتقاد تکلیف مترتب بشود. چطور به یک خبر واحدی انسان میتواند تمسک کند و آن را ملاک قرار بدهد؟ ما خودمان این مطلب را تجربه کردهایم، صحت این مسئله را خود ما تجربه کردهایم که به خبر واحد نمیشود وثوق کرد و به او اعتماد کرد! در موارد عدیده و در مسائل مختلفه ما این را تجربه کردهایم!
احکام، حالا اشکالی ندارد البته با ضم و ضمائمی میشود؛ اگر خبر دارای وثاقتی باشد انسان میتواند تمسک کند، ولی مسائل اعتقادی و مسائل مبنایی و مسائل اصولی ابدا ابدا، این قابل برای تمسک نیست. به همین جهت است که انسان باید رفتار اولیاء را اُسوه قرار بدهد. چرا؟ چون رفتار اولیاء با حوادث و با پدیده های مادّی و عالم شهوانی و عالم هواها و امیال نفسانی با آنها ممزوج نمیشود، خلط نمیشود، قاطی نمیشود. همانی که هست همان مطرح میشود، همانی که هست همان گفته میشود.
اگر انسان به اولیاء دسترسی ندارد باید بدنبال واسطهای بگردد که در نقل قول از اولیاء، آنها وثوق داشته باشند؛ اولیاء همیشه که در دسترس نیستند مثل الان، الان ولیّ خدا کیست؟ ما نمیدانیم. آنکه بود و میشناختیم از دنیا رفت، الان هیچکس. همهمان یکی هستیم، همهمان کسانی هستیم که بالاخره آن بزرگ را دیدیم و کم و بیش پای صحبتش نشستیم، بالاخره آنهایی که حالا بودند و دیدند. بالاخره میدانیم آنها فرق میکنند آنها حسابشان فرق میکند.
اینجا آدم باید دنبال رفیقی بگردد، دنبال شخصی بگردد که اولاً حافظه و ضبطش حافظۀ خوبی باشد، فراموشی نداشته باشد، سهو و خطا و نسیان در سخنان و کلماتش کمتر، نه اینکه نیست، آن که نیست برای معصوم است. نه، ما همه داریم منتها کمتر ـ مرجهات روایت و راوی و سندی همین است دیگر ـ خبطش کمتر باشد، سهوش کمتر باشد، نسیانش کمتر باشد. دیگر اینکه نسبت به خصوصیّات نفسانی و مسائل نفسانی مشکلش کمتر باشد، این خیلی مهم است! باید دنبال یک همچنین فردی گشت که خواست خودش را نیاید قاطی کند. بگوید مرحوم آقا نظرشان این بوده، درحالتیکه نظرشان هم این نبوده است.
بنده شخصاً خودم از مرحوم آقا در زمان حیاتشان چند مرتبه شنیدم: طلابی که در مشهد هستند و در پیش ما اگر میخواهند برای ادامۀ تحصیلشان و برای ادامۀ مراتب علمی خودشان وقتی میبینند جای دیگری برای آنها مناسبتر است ـ قم یا هر جای دیگر ـ بدون رجوع به من و بدون اجازۀ از من خودشان بروند. چند مرتبه هم به من فرمودند. اشهداللَه که این مطلب به من گفتند. بعدها شنیدیم ـ البته بعد از فوت مرحوم آقا ـ که ایشان گفتهاند که طلبههایی که میخواهند بروند باید بیایند پیش من و من صلاح بدانم کجا برایشان خوب است. اِ! آقا این حرفی بود که به من چند دفعه زدند. این چطور میشود؟ توجه میکنید؟
این یکی از موارد، حالا دیگر توضیح بیشتری نمیدهم. این یکی که بر خلاف صراحتی که ایشان فرمودند. این چیزی است که اگر ایشان هم نمیگفتند خود ما هم از ایشان یک همچنین مسئلهای را توقع داشتیم. بالاخره ما بچهشان هستیم، میدانیم که در اینگونه مسائل مزاجشان چیست و انسان میتوانست بدست بیاورد.
بعد از زمان مرحوم آقا دیدیم قضیه [فرق کرد.] حالا چه کسانی آمدند و یک همچنین مسائلی را مطرح کردند دیگر ما نمیدانیم! بالاخره اینطرف آنطرف افراد زیاد هستند، دواعی مختلف. نظر ایشان بر این بوده است که طلاب نباید به جایی بروند و باید بیایند و اجازه بگیرند و شاید رفتن به بعضی جاها به صلاح نباشد! و بر همین اساس هم بالاخره بعضی مسائل پیگیری و پیریزی میشد. ما میدیدیم این حرف غلط است، غلط است. بعد مسائل و مطالب دیگر، به همین مناسبت در همین زمینهها.
میگویم ما این مسئله را تجربه کردیم. باید دقت کرد در یک همچنین مسائلی آدم هر چیزی را نباید بشنود، از هر کسی نباید قبول کند، هر مطلبی را شنید فوری نباید عکسالعمل نشان دهد شاید اصلاً اصلی ندارد، نه اصلی دارد و نه فرعی هیچ چیز. الان هم همینطور است یعنی ما هم یک همچنین مسئلهای را داریم؛ افرادی که میآیند از ما یک مطلبی را نقل میکنند. مثلاً میبینیم فلان شخص فرستاده میگوید: آقا شما راجع به این قضیه همچنین حکمی دادهاید؟ گفتم: اصلاً امکان دارد من یک همچنین حکمی داده باشم؟! آقا اینطور از قول شما نقل میکنند. چطور ممکن است فتوای من این باشد اصلاً مگر امکان دارد؟ آدم نباید یک قدری دقت بیشتری بکند؟ قطعاً آن کسی که مطلب را به خلاف نقل میکند إنشاءاللَه تعمد که ندارد، ولی انسان نسبت به مطالب باید بداند چه عواقبی ممکن است داشته باشد. بسیاری از مسائل هست که بنده به زبان نمیآورم؛ یعنی فرض کنید شخصی میآید یک حکم و تکلیفی میپرسد بنده هیچ چیزی نمیگویم و هیچ پاسخی نمیدهم.
ـ آقا در فلان قضیه چه کنیم؟
ـ اختیار با خودتان است.
ـ میخواهیم نظر شما را بدانیم؟
ـ اختیار با خودتان است.
ـ آقا بالاخره ما در اینجا چه کنیم؟
ـ اختیار با خودتان است. گفتم اگر تا سال دیگر هم از من بپرسید جواب من این است: اختیار با خودتان است. حالا هی بپرس! وقتی یک دفعه میگویم اختیار با خودتان است، اگر به آن اندازه هوش و ذکاوت و قدرت فهم داری که از این حرف من بفهمی بفهم. اگر نه، به آن حد نرسیدی پاسخ تو همین است: اختیار با خودتان است. توجه میکنید؟!
چرا؟ پاسخ این مسئله ممکن است هزار تا عواقب داشته باشد. بگویم بله، یک عواقبی دارد. بگویم نه، یک عواقبی دارد. اینطور نیست که یک فقیه هرچه از او سؤال میکنند بلند شود بیاید مسئله را بگوید. نه، اینطور نیست قضیه. هر چیزی حساب دارد.
الان این مسئلهای یادم آمد؛ مرحوم آخوند سلطان محمد گنابادی که از بزرگان و عرفای بزرگ، بسیار بسیار عالیمقام و عالیمقدار، ایشان در آنجا (گناباد) بودند و محفلی داشتند، افرادی مراوده داشتند میآمدند استفاده میکردند. طبعاً یک عده هم مخالف بودند از همین افرادی که ضد عرفان و روحانیونی که معمولاً غیر از فتنه و اینها کاری از آنها بر نمیآید. خلاصه بعد از آزار و اذیتهای زیاد یک عده به سامرا آمدند که در آن زمان، زمان مرجعیت عامه مرحوم میرزا حسن شیرازی در سامرا بود.
مرحوم میرزا حسن آدم زرنگ و تیزی بود، آدم باهوشی بود. اهل معنا بود و اهل دل بود، یک چیزهایی داشت، یک حال و هوایی داشت، اهل بصیرت بود. در ارتباط با جامعه و افراد به چیزهای دیگری رجوع میکرد. خلاصه برای خودش مسائلی داشت، حالوهوایی داشت، بسیار مرد بزرگی بود. همینطور میرزا محمدتقی شیرازی، میرزای کوچک، آن هم بسیار مرد ... مرحوم آقا بارها میفرمودند: مرحوم میرزا محمدتقی بسیار مرد بیهوایی بود که به او میرزای کوچک یا میرزای دوم میگفتند. مرحوم میرزا محمدتقی در کربلا بود و مرحوم میرزا حسن در سامرا بود.
خلاصه همان افراد (مخالفین عرفان) میخواستند یک صدمهای به ایشان (مرحوم گنابادی) برسانند. آمده بودند در سامرا که بروند جواز امحاء مرحوم سلطان محمد را از ایشان (مرحوم میرزا حسن) بگیرند. آمدند پشت در و به خادم گفتند که ما عدهای هستیم از گناباد و آمدیم میخواهیم خدمت ایشان برسیم. ایشان گفتند الان که نمیتوانند. گفتند که پس این نامۀ ما را ببرید و به ایشان بدهید. آن خادم نامه را آورد پیش مرحوم میرزا حسن. ایشان نامه را نگاه کرد و در پاکت گذاشت و در زیر تشک قرار داد و رفت به کارهایش مشغول شد. پنج دقیقه، یک ربع، نیمساعت گذشت، یک ساعت همینطورگذشت و آنها معطل. گفتند آقا یک نامه مگر چقدر وقت لازم دارد پس چرا پاسخی نمیدهند؟ آن خادم آمد به ایشان گفت آقایان میگویند این نامه را چرا پاسخی نمیدهید؟ ایشان گفتند: بگویید این نامه پاسخ ندارد. ـ همان اختیار با خودتان ما حالا به این صورت! ـ این نامه پاسخ ندارد.
ایشان در اینجا چه بگوید؟ بگوید من قبول نمیکنم فلان است. یک عده بلند میشوند. بیاید ـ خدای نکرده نعوذباللَه نعوذباللَه ـ فتوا بدهد جواب بدهد. مگر در مشروطه نکردند؟ فتوای قتل شیخ فضلاللَه نوری را چه کسی صادر کرد؟ آنهایی که اهل اطلاع هستند میدانند چه کسانی صادر کردند. آیا درست بود؟ کسی میآید فتوای قتل شیخ فضلاللَه نوری را بیاید و بگوید؟
خدا رحمت کند یک رفیقی داشتیم از دوستان سابق مرحوم آقا، آقای خطاط همدانی مرحوم آقای همایونی ـ که بعضی از رفقا بایستی ایشان را دیده باشند در همان زمان سابق ـ خطاط بود. ایشان از دوستان مرحوم آقا بود و مرد بسیار خوبی هم بود، در راه و روش خودش مستقیم بود. ایشان این قضیه را برای مرحوم آقا تعریف میکرد که: مرحوم آقای انصاری ـ رضوان اللَه علیه ـ یکدفعه فرموده بودند که یکی از آقایان و اسم هم برده بودند. ـ آن شخص هم اسم برد منتها من فراموش کردهام ـ از روحانیون و از منبریهای ظاهراً طهران و از سادات بود. ایشان در هر منبری که میرفت چون خیلی با مشروطه و اینها [مخالف] بود ـ مرحوم حاج شیخ فضلاللَه نوری هم مشروطه بود دیگر، البته بعد برگشت و متنبه و متوجه شد و همین مشروطهخواهها او را از بین بردند ـ در منبر مرحوم شیخ فضلاللَه نوری را لعن میکرد، این عادتش بود.
مرحوم آقای انصاری میفرمودند یک شب این در خواب میبیند در صحرای قیامت است و پیامبر ایستادهاند و مردم میآیند آن نامه را به پیغمبر نشان میدهند، حضرت تعیین تکلیف میکنند که تو از اینطرف برو و تو هم از آنطرف برو، این نامههای اعمال را نگاه میکنند و مسیر آنها را مشخص میکنند. این آمد کنار پیغمبر ایستاد و نامه هم در دستش است که مثلاً به جدشان بدهد و حضرت مسیر را مشخص کنند. یکمرتبه نگاه کرد دید در کنار پیغمبر یک شخصی ایستاده و بسیار پیغمبر به دیده احترام و عظمت به او نگاه میکنند. نگاه کرد دید حاج شیخ فضلاللَه نوری است در کنار دست پیغمبر ایستاده است و پیغمبر خیلی با احترام و با تکریم با ایشان برخورد میکنند و صحبت میکنند. همین که آمد این نامه اعمال را به پیغمبر بدهد یکدفعه حاج شیخ فضلاللَه نوری رو کرد به پیغمبر گفت: یا رسولاللَه من از این فرزند شما گلایه و شکایت دارم. حضرت فرمودند: چیست شکایت شما؟ گفت: این هر روز در منبر مرا لعن میکند، جزء کسانی که لعنت میکنند یکی من هستم، خدا آن کسانی که مسبب این چیزها شدند منجمله فلانی خدا همه را لعنت کند. حضرت فرمودند: حال که اینطور است ما او را از فرزندی خود خارج کردیم.
گفت یکدفعه تا این حرف را پیغمبر زدند همین شخص واعظ و سید از خواب پرید و دیگر بر سرش زد که بدبخت شدم، دیگر بدبخت دنیا و آخرت، روزگارش دیگر تباه شد. کارش به گریه و چه غلطی تابحال کردم. ـ بدبخت نمیدانسته، معاند نبوده ـ بعد بنا بر این میگذارد که هر هفته روز جمعه برای زیارت حضرت معصومه و مقبره مرحوم حاج شیخ فضلاللَه بیاید ـ که در صحن بزرگ حضرت معصومه که حوض در وسطش هست، وقتی از در مدرسه فیضیه وارد میشویم سمت چپ، یکی دو تا بعد مقبره ایشان است ـ و زیارت کند و این قدر بیاید به زیارت ایشان تا ایشان شفاعت کند و دوباره برگردد. انگار اینطور به او الهام شده بود.
خلاصه این شروع به آمدن میکند. آقای مرحوم انصاری میگفتند چهل مرتبه همینطور روزهای جمعه میآمد به قم، و سر قبر ایشان و یک ساعتی مینشست، قرآن میخواند و فاتحه میخواند و میخواست که شفاعت کند که دوباره قضیه برگردد. تا اینکه بعد از چهل بار یک شب پیغمبر را خواب میبیند. دوباره میبیند همان صحنه تکرا شد. مرحوم حاج شیخ فضلاللَه رو به پیغمبر میکند و میگوید یا رسولاللَه من دیگر شکایتم را از این فرزند شما برداشتم. این را شما دوباره به فرزندی بپذیرید. حضرت فرمودند: بسیار خب شفاعت شما را قبول کردیم و دوباره او را به فرزندی پذیرفتیم. ببینید چقدر حساب است، مسئله خیلی حساب و کتاب دارد. همینطوری پسر پیغمبر شدن که ندارد، حساب و کتاب دارد. هر چیزی بایستی که در جای خودش باشد. حالا همین مشروطهها چه کاره بودند؟ اینهایی بودند که فتوای قتل را صادر کردند.
بعد همین اینها وقتیکه از مرحوم میرزا حسن مأیوس شدند رفتند فتوای قتل ایشان (مرحوم گنابادی) را از دیگران گرفتند و بعد در آنجا بنده خدا را [از بین بردند.] نصف شب برای نماز بلند شده بود یکمرتبه دو سه نفر از افرادی که کمین کرده بودند آمده بودند در منزل، نهر آبی از منزل ایشان میرفته و ایشان را با دستمال خفه میکنند و میاندازند در همان نهر. صبح که افراد بلند میشوند میآیند نگاه میکنند میبینند ایشان افتاده است. بعد یکدفعه در حین غسل متوجه میشوند که آثار خفگی روی گردن ایشان بوده است. آن افراد هم هرکدام به طرز فجیعی از دنیا میروند اصلاً ضربالمثل شده بود، آن چند نفری که به این مسئله اقدام کردند به یک بدبختی افتادند و به امراض عجیبی مبتلا شدند و هرکدامشان از بین رفتند. حالا به این راحتی شما میآیید فتوا میگیرید و اولیاء خدا را به این راحتی میکشید؟! این چطوری است قضیه؟
آدم نمیتواند؛ یعنی آدم نمیتواند هر چیزی را بگوید و هر مطلبی را بخواهد بگوید، باید تأمّل کند. فقیه باید زرنگ باشد، تیز باشد، هوشش زیاد باشد. حالا اگر اتصالی هم به آنجاها نداشته باشد حداقل از نظر ظاهری نباید هر چیزی را بگوید، نباید هر چیزی را مطرح کند، هزار تا مفسده پشت یک بله یا نه درمیآید.
همین چند روز پیش بود یک شخصی از طهران تماس گرفته بود راجع به فلان قضیه. سؤال میکنند الان هم از بنده سؤال میکنند ـ حالا میگویم ـ آقا راجع به مسئله حج آیا امسال برویم یا نرویم؟ مخصوصاً مخدرات، نظر شما چیست؟ بنده میگویم هیچ نظری ندارم. الان هم دارم میگویم کسی هم دیگر سؤال نکند. بنده راجع به این مسئله نظری ندارم و هر کسی تکلیف خودش را خودش میداند.
نظایر این مطالب و قضایا خیلی زیاد است. ما یک مقدار کمی از آن را از پدرمان یاد گرفتیم، یک مقدارش را. حالا آنها در چه مرتبهای بودند ما کجا و آنها کجا. ولی بالاخره در آن اوضاع و احوالی که میدیدیم یک مقدارش را، که هر چیزی را نباید گفت. توجه میکنید؟! به هر جایی نباید قدم گذاشت و در هر قضیه انسان نباید خودش را وارد کند و نخود وسط آش کند، بنشیند کنار؛ اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک1
یک وقتی ما یک مقداری مسائل را روشنتر و صریحتر و بیپیرایهتر میگفتیم که عواقبش را هم متحمّل شدیم. دیگر گفتیم یک مقدار آرامتر و سنگینتر و یک مقدار با احتیاطتر باشیم ـ درست است آقای اشکوری شما این روش و مرام را میپسندید؟ ـ مسئلهای هم فرقی نمیکند، تفاوتی هم ندارد. گفت برای کسی دل بسوزان که اینقدر هم برای تو دل بسوزاند. وقتی آدم بیاید ببیند بعضیها در این عوالم نیستند و بعد بارشان را هم باید انسان متحمّل شود، چه داعی هست که انسان بیاید نسبت به آن چیزهایی که نه، مورد تکلیف هم نیست همچنین بخواهد خودش را کاسه داغتر از آش بکند و دخالت بدهد، دلیلی ندارد.
بس است یا بگوییم؟ من که از اول که آمدیم اینجا راستش بنای بر صحبت نداشتم. چون جایی بودیم و مجلسی بود و طول کشید. بعد هم که آمدیم اینجا دیگر انرژیمان تخلیه تخلیه بود، میخواستم در همان بالا دیگر استراحت کنم. بعد گفتیم حالا بیاییم و برویم پیش رفقا اگر صحبت نمیکنیم اقلاً مینشینیم همدیگر را نگاه میکنیم و چیزهای عادی. گفتم بریم ببینیم چه کار میکنیم، دیگر آمدیم نشستیم و خودش یک صحبتهایی پیش آمد.
إنشاءاللَه تتمۀ مطالب و صحبتها اگر خدا خواست به توفیق او برای شبهای دیگر.
اللَهم صل علی محمد و آل محمد