پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهطرح مبانی اسلام
تاریخ 1430/09/04
توضیحات
آیتالله سید محمدمحسن حسینی طهرانی، در این جلسه با محوریتِ آیۀ ﴿ٱللَهُ وَلِيُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ يُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ﴾، «تأثیر ولایت خدا و طاغوت در خروج انسان از نور و ظلمات» را مطرح میکنند. بحث با این آغاز میشود که «کفر» یعنی پوشاندنِ «واقعیت هستی» و ایمان حقیقی یعنی پذیرش آن؛ و واقعیتِ هستی، ولایت مطلق خدا بر تمام موجودات است، که بسیاری از مسلمانان و حتی اهل سلوک، به این پذیرش کامل آن نرسیدهاند. سپس میفرمایند اهل ایمان به میزان پذیرش واقعیات عالَم، از ظلمت بهسوی نور حرکت میکنند و نپذیرفتن این واقعیات موجب حرکت به ظلمت و ظهور یافتن عیبهای پنهان انسان خواهد شد.
در ادامه این مطلب مطرح میگردد که ولایت طاغوت، کافران را در مسیر ظلمت تثبیت، و موانع آنان را برای انکار حق رفع میکند، اما حقیقت قابل انکار نیست و بالاخره روزی آشکار خواهد شد.
هو العلیم
تفسیر آیۀ ﴿الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات إلي النور﴾
تأثیر ولایت خدا و طاغوت در خروج از نور و ظلمات
بیانات
آیتاللَه حاج سيد محمدمحسن حسينی طهرانی
قدساللهسرّه
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
محدودۀ حقیقی آیتالکرسی تا فقرۀ ﴿هُوَ ٱلۡعَلِيُّ ٱلۡعَظِيمُ﴾
امشب آیتالکرسی را که خواندیم، این آیه نظر من را خیلی جلب کرد؛ گفتم که راجع به این مسئله یک مقداری صحبت کنیم. آنطوری که معروف و مشهور است، آیتالکرسی همان آیۀ اوّل است. ما آیتالکرسی را سه آیه میدانیم: از ﴿ٱللَهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ٱلۡحَيُّ ٱلۡقَيُّومُ﴾1 شروع میشود تا ﴿أُوْلَـٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِ هُمۡ فِيهَا خَٰلِدُونَ﴾؛ ولی اینطوری که اهل فن و بزرگان روی آن نظر دارند، آیتالکرسی فقط همان آیۀ اوّل است: ﴿ٱللَهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ﴾ تا ﴿هُوَ ٱلۡعَلِيُّ ٱلۡعَظِيمُ﴾. دو آیۀ دیگر [نیز] تتمّه است [که] به آن آیتالکرسی نمیگویند، آثار و خواص آیتالکرسی هم همین آیۀ اوّل است و اصحاب فنون غیرطبیعیّه و علوم غیرعادی در کارها و محاسباتی که انجام میدهند،، همان آیۀ اوّل را مورد توجه قرار میدهند.2
ولایت خدا بر مؤمنین، باعث خروج از ظلمات به سوی نور
علیکلّحال، این آیۀ سوم که میفرماید: ﴿ٱللَهُ وَلِيُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ يُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ﴾3. خدا ولیّ و صاحبِ اختیار آن کسانی است که ایمان آوردهاند؛ صاحبِ اختیارشان و زمامدار امورشان پروردگار است. نتیجۀ این زمامداری و تسلط و سیطرۀ پروردگار بر افرادی که ایمان آوردهاند، این است که ﴿يُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ﴾؛ «اینها را از ظلمت به سمت نور بیرون آورده و خارج میکند.» آن محیطی که بر آنها احاطه دارد، محیطِ ظلمانی است؛ چون هنوز ایمان نیاوردهاند؛ چون تازه مثلاً امروز میخواهند ایمان بیاورند؛ تا بهحال ایمان و اعتقاد نداشتند، [حالا] متوجه شدند مسئلهای هست، حقیقتی هست، مطلبی هست که از آن غافل بودهاند و نمیدانستهاند؛ جرقهای خورده، پردهای برداشته شده، ملاقاتی حاصل شده، از جایی روشنیِ روزنهای بروز کرده و اینها متوجه یک قضیه شدهاند؛ متوجه این حقیقت و واقعیت شدهاند که آن واقعیت، تا بهحال بر آنها مخفی بود، یا اینکه اگر هم مخفی نبود به آن توجه نداشتند.
در نتیجه، در چنین وضعیت و حالوهوایی، اینها در ظلمت بودهاند؛ یعنی تفکراتشان تفکراتِ ظلمانی بوده، تصرفاتشان تصرفاتِ ظلمانی بوده؛ در نور نبوده؛ اندیشۀ آنها و تخیلاتشان، اموری که با او برخورد داشتند، مسائلی که دور و بر آنها میگذشت، طبعاً مسائلی بوده که با نور فاصله داشته؛ [لذا] خداوند میفرماید که بهواسطۀ این ایمان، ما اینها را از ظلمت خارج میکنیم؛ «ظلمت» هم نفرموده، فرموده «ظلمات»؛ از ظلمتها اینها را خارج میکنیم؛ از ظلمتهایی که اینها در آن قرار دارند، دستوپا میزنند و غوطهورند و چهبسا تصوّر میکنند که آنها هدایت است و لکن خبر ندارند که تمامِ وجود آنها را ظلمت گرفته است. [سپس] این افراد بهواسطۀ ولایت خدا از ظلمت خارج میشوند؛ [خداوند] اینها را خارج میکند. فعل را هم فعلِ مضارع آورده است، بهمعنای اینکه [خروج،] دفعی نیست که یکدفعه خارج کند و تمام شود؛ کمکم است: ﴿يُخۡرِجُهُم﴾، «بهنحو استمرار و کمکم خارج میکند.»
معنای کفر و کافر
﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّـٰغُوتُ﴾؛1 در مقابل این افراد [مؤمنین]، طبعاً افرادی هستند که به خدای متعال کافِر شدند؛ («کافَر» غلط است). آمدند روی حقایق را پوشاندند؛ حقیقت را که نمیتوان مخفی کرد؛ آنها آمدند با تخیّلِ خودشان حقیقت را غیرِ حقیقت پنداشتند. [بهعنوان مثال] الآن جلوی من پارچ آب و لیوان هست؛ آیا من میتوانم با تصوّر و تفکرِ خودم این حقیقت را معدوم کنم؟ امکان ندارد. هرچه شما بنشینید فکر کنید که الآن این آب وجود ندارد، این عدم اینجا راه ندارد. [بلکه] لیوان هست، پارچ آب هم هست و درونِ آن آب هم هست. من میآیم چه میکنم؟ من با تخیلم میآیم واقعیت را میپوشانم؛ میگویم: «پارچِ آبی وجود ندارد؛ شما خیال میکنید که این پارچ بوده و چشمت اشتباه دیده! من آنجا نشسته بودم؛ انگار که خبری نبود.» [شما] میگویی: «من دیدم؛ چشمم این چیز را دید.» میگویم: «اشتباه کردی؛ به این دلیل، به این دلیل، به این دلیل.... » شروع میکنم با ادلۀ خودم و توجیهِ خودم، آن واقعیت را میپوشانم؛ نه اینکه واقعیت را از بین ببرم. خیلی توجه کنید، مطلب حساس است؛ واقعیت از بین نمیرود؛ من آن واقعیت را برای خود و دیگران میپوشانم؛ روی آن را پرده میاندازم. [بعد] میگوییم چطور پرده میاندازیم.
ولایت طاغوت بر کافران موجب خروج آنان از ولایت خداوند
﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّـٰغُوتُ﴾؛ «آن کسانی که کافِرند، دیگر صاحبِ اختیارِ آنها خدا نیست.» در این آیه نمیفرماید که هم ما و هم طاغوت، هر دو صاحب اختیارِ آنها هستیم.
بازگشت معنای «طاغوت» به «طغیان»
«طاغوت» یعنی شیطان؛ از «طغیان» میآید. طاغوت آن جرثومه ای1 است که در حال طغیان و عناد و مقابله با حقیقت و پروردگار است. شیطان هم در مقابلِ خدا ایستاد؛ خدا به شیطان از این نظر میگوید «طاغوت»، [چون] طغیان کرده.
طغیان فرعون در مقابل پروردگار
در آن خطاب به حضرتِ موسی و هارون، خداوند میفرماید: ﴿ٱذۡهَبَآ إِلَىٰ فِرۡعَوۡنَ إِنَّهُۥ طَغَىٰ﴾.2 «ای موسی، حرکت کن بهسوی فرعون؛ او طغیان کرده، از دایرۀ عبودیت پا بیرون گذاشته؛ [به او بگو:] ”ما تو را عبد قرار دادیم، حالا داری ادعا میکنی: ﴿أَنَا۠رَبُّكُمُ ٱلۡأَعۡلَىٰ﴾؛3 [یعنی] من [فرعون]، پروردگارِ شما هستم؟!“»
پاسخ حضرت ابراهیم به طغیان و ادعای نمرود دربارۀ احیای نفوس
در آیاتی که امشب خواندیم، مگر این آیات نبود که حضرتِ [ابراهیم به نمرود] خطاب میفرماید: ﴿رَبِّيَ ٱلَّذِي يُحۡيِۦ وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا۠أُحۡيِۦ وَأُمِيتُ﴾؟4 «خدای من، مُرده زنده میکند و میمیراند.» [نمرود] گفت: ﴿أَنَا۠أُحۡيِۦ وَأُمِيتُ﴾؛ «خب من هم مرده زنده میکنم!»
﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِي حَآجَّ إِبۡرَٰهِۧمَ فِي رَبِّهِۦٓ أَنۡ ءَاتَىٰهُ ٱللَّهُ ٱلۡمُلۡكَ﴾؛ وقتی حضرت ابراهیم رفت با نمرود محاجّه کرد، [نمرود] گفت: «خب، خدای تو کیست؟ این همه سروصدا میکنی و خدای خودت را به رخِ ما میکشانی!» گفت: «خدایِ من همانی است که زنده میگرداند و میمیراند.» گفت: «کاری ندارد؛ من هم زنده میکنم و میمیرانم!» در روایت داریم: دو نفر را آورد، یک نفر را از زندان خلاص کرد و گفت: «این قرار بود اعدام بشود، من رهایش کردم.» نفرِ بعدی را هم گفت: «اعدامش کنید!» گفت: «بیا! این هم کار من است.» حضرتِ ابراهیم آنجا میبایست بگوید: «این اِحیا نیست؛ تو در اینجا بهواسطۀ کارِ خودت، بقای حیات را استمرار بخشیدی؛ زنده نکردی! زنده کردن این است که مرده را زنده کنی.» اگر ما طلبهها آن موقع جلوی جنابِ نمرود بودیم میگفتیم: «شما احیا نکردی؛ [بلکه] استصحاب5 کردی. حیاتی را که در آن موقع بود، [همان] را ابقاء کردید! اگر راست میگویی آن کسی را که مرده است، زنده کن! خدای ما آن است.» ولی حضرتِ ابراهیم مثل اینکه خواست حالا با او مماشات کند، از این استصحاب و این حرفها هم نگفت؛ این [نمرود] چیزی حالیاش نمیشد دیگر. ﴿قَالَ إِبۡرَٰهِۧمُ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَأۡتِي بِٱلشَّمۡسِ مِنَ ٱلۡمَشۡرِقِ﴾؛6 حضرت ابراهیم اینجا دلیلِ محکمِ دیگری اقامه کرد که: «خدای من، خورشید را از مشرق میآورد؛ تو قدرت داری دیگر؛ خورشید هم در دستِ توست و تو قاهر بر خورشید و ادارۀ خورشید هستی؛ فردا از مغرب بیاور!» فردا خورشید که غروب کرد، صبح که همه بلند شدند، دیدند خورشید از [مشرق] دارد میآید. اینجا داریم: ﴿فَبُهِتَ ٱلَّذِي كَفَرَ﴾؛7 آن کسی که تا به حال جلوی حقیقت پرده میانداخت و نمیگذاشت مردم حقیقت و واقعیت را ببینند، مبهوت شد! این [مطلبی است از] آنچه از این آیات استفاده میشود.
حالا چطور میشود وقتی که انسان ایمان بیاورد، نفْس و روح و فکر و قلبش، تخیلات و ضمائر و تصوّراتش، همۀ اینها از عالمِ ظلمت به عالمِ نور بیاید؟ چطور میشود [که] اینطور بشود؟ و چطور میشود که وقتی انسان کافِر شد، طاغوت بیاید و آنها را از نور بهسمتِ ظلمت خارج کند؟
ولایت عامّ خداوند بر تمام موجودات و منافات نداشتن با ولایت طاغوت بر کافران
این آیه، از آیاتِ بسیار عجیبی است که مرحوم آقا [علامۀ طهرانی] خیلی در زمانِ حیاتشان در صحبتها، موعظهها و نصیحتهایشان از آن بهره میگرفتند. واقعاً آیۀ عجیبی است؛ خیلی این مسئله، مسئلۀ عجیبی است که خداوند، خودش را ولیّ و صاحبِ اختیارِ افرادی که ایمان آوردند قلمداد کرده؛ و [از طرف دیگر] طاغوت را ولیّ و صاحبِ اختیارِ کسانی که کفر میورزند قلمداد کرده است، نه خودش [را]! در حالی که ولیّ هر دو، خودِ خداست؛ نه اینکه افرادی که بخواهند از ایمان به کفر برگردند، خدا ولایتش را از آنها سلب کند؛ اگر سلب بکند که دیگر در یک لحظه، همه عدم میشوند. نه! این مطلبی که در اینجا هست، با قضیۀ ولایتِ اطلاقیِ پروردگار نسبت به همۀ مخلوقات منافاتی ندارد.
به عبارتِ دیگر جنبۀ ربوبی در ذاتِ پروردگار، نسبت به همۀ خلایق علیالسّویه است. همانطوری که خدا پیامبر را از عالمِ مثال و از عالمِ بسیط و بالصّرافه به عالمِ تعیّنات1 نزول داد، همینطور سایر افراد را [نزول داد و] تفاوتی در اینجا نداشت؛ [یعنی] هم مؤمن از عالمِ علمِ عِنائیِ2 پروردگار ـ که علمِ صورِ وجودیّۀ حقایق است ـ به عالمِ تعیّنات، بهواسطۀ ارادۀ پروردگار آمده، [هم غیر مؤمن]. که در آیاتِ قرآن داریم: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾؛3 ارادۀ تکوینیِ پروردگار به همۀ اشیاء تعلّق میگیرد و با کلمۀ «کُنِ» وجودی، همۀ موجودات در این عالم، صورتِ خارجی پیدا میکنند.
مدد عام پروردگار به تمام موجودات در رسیدن به مقصود خیر یا شر
[چه] شمر بن ذیالجوشن باشد، با ارادۀ پروردگار به این دنیا آمده؛ [چه] امام حسین علیهالسلام باشد، با ارادۀ پروردگار به این دنیا آمده است. ارادۀ پروردگار نسبت به سیدالشهدا با یزید تفاوتی نمیکند؛ [از اینجهت] هر دو یکی هستند. خدای هر دو یکی و ربّ و معبود و خالق هر دو یکی است؛ هم یزید، هم شمر، هم امام حسین، هم امام حسن از این نظر فرقی نمیکنند.
لذا در سورۀ اسراء، در آن آیه میفرماید: [﴿مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُرِيدُ﴾؛] «هرکسی که این دنیا را بخواهد ما به او میدهیم»؛ که [این] مربوط به کسی [است] که دنیا را بخواهد. ﴿وَمَنۡ أَرَادَ ٱلۡأٓخِرَةَ وَسَعَىٰ لَهَا سَعۡيَهَا [وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَٰئِكَ كَانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُورًا]﴾؛ «کسی که آخرت را بخواهد [هم به او عنایت میکنیم]؛ [هر] کسی هرچه را بخواهد، ما همان را به او خواهیم داد. بعد میفرماید: ﴿كُلّٗا نُّمِدُّ هَـٰٓؤُلَآءِ وَهَـٰٓؤُلَآءِ مِنۡ عَطَآءِ رَبِّكَ﴾؛1 «همۀ اینها از عطایِ پروردگارت میآید.»
پروردگار، مدبّر تمام امور دنیا، حتی امور بهظاهر شر
آن کسی که دنیا را به دست آورده، خیال نکند خودش کاری انجام داده و جُدا از عطای پروردگار میانبر زده و به این دنیا رسیده است؛ دنیا و همۀ انواع و صورتهایش، [مانند] اموال و ریاستها، قدرتها و شخصیتها و انانیّتها و غیره [همه از پروردگار است].
توهّم استقلال انسان در قدرت، نفوذ و موقعیت
[مثلاً] آن نفوذی که این شخص الآن نسبت به افراد دارد و میگوید: «بروید»، میروند؛ «بیایید»، میآیند؛ آیا چند سال قبل و زمان سابق هم چنین نفوذی داشت؟ به یک بزغاله میگفت: «برو»، میایستاد، و به او بیربیر نگاه میکرد! چه برسد به اینکه حالا به این بروبیا و فلان [برسد]. چه کسی این نفوذ را ایجاد کرده؟ خدا ایجاد کرده است. از کجا آوردی؟ [آیا] سلولهای بدنت عوض شده که الآن [دارند] کلامت را میخرند؟ [یا] خون و پلاسمای تنِ تو تغییر پیدا کرده که حرفت با حرفهای دیگران تفاوت دارد؟ یا نه! حتی یکخرده هم عوض نشده؛ [بلکه حتی] به سرازیری افتاده! هرچه عمر بگذرد، آدم به سرازیری میافتد دیگر. پس این نفوذی را که الآن پیدا شده، چه کسی داده؟ خدا داده و ما آن نفوذ را از خود میبینیم.
اگر این نفوذ را از خدا ببینیم، خیلی کارِ ما و رفتارِ ما فرق میکند؛ زمین تا آسمان رفتارِ ما تفاوت پیدا میکند. این نفوذ را خدا داده و خدا هم یک روز میگیرد؛ شوخی ندارد! همه را خدا میدهد؛ هم [به] آن کسی که دنیا را میخواهد، [هم به آن کسی که آخرت را میخواهد]؛ خدا میگوید: «دنیا میخواهید؟ ما به شما دنیا میدهیم: بفرمایید؛ این هم دنیا، این هم دنیا، این هم دنیا؛ بفرمایید، بفرمایید، بفرمایید بروید.»
در جنگِ صفین دیگر مالکِ اشتر داشت به خودِ معاویه (فرماندهی [لشکر]) میرسید؛ چیزی نمانده [بود]؛ یک ساعت [هم] باقی نمانده [بود]، که [یکدفعه] قرآنها را بر سرِ نیزه کردند.
وقتی که آمدند و [امیرالمؤمنین را] احاطه کردند و فشار آوردند، اگر ما جای امیرالمؤمنین علیهالسلام بودیم، آیا میتوانستیم کاری کنیم که این مسئله جور دیگری بشود؟ شاید میتوانستیم! شاید میتوانستیم!
ضرورت فهم محوری سیره ائمه در زندگی فردی و اجتماعی
در آن سخنرانی قبلی که در پیش دوستان داشتم، لابد شنیدهاید [که] در آنجا عرض کردم: ما از احوالات ائمه و ارتباطات آنها نکاتی درمییابیم که این نکات، نکاتِ محوری زندگیِ ماست و نسبت به آن نکات باید [بسیار دقت داشته باشیم].
لزوم نگاه معرفتی به جریان کربلا
اینکه همیشه میگویم باید در قضیۀ عاشورا ما به آن حالات و حرفها و کارهای امام حسین نگاه کنیم و نباید به مسائلی که وارد شده فقط از جنبۀ عاطفی نگاه کنیم، [اشاره به همین است]. بلکه مهم در جریان کربلا [حقایق نهفته در آن است]. بالأخره آن مصیبت انجام شد و تمام شد، 1400 سال هم گذشت. حالا ما دائم بنشینیم، بزنیم بر سرمان، گریه کنیم که امام حسین را کشتند! خب، بالأخره کشتند دیگر؛ تمام شد. دائم نشستن و گریه کردن ندارد. مثل خیلی از افراد دیگری که آنها را هم میکشند. مگر فقط امام حسین بود که شهید کردند؟! این همه در تاریخ افراد مظلوم آمدهاند، کشته شدهاند: بچههای کوچک، [طفل] معصومها، جوانها، اینها را میکشتند. آب هم از آب تکان نمیخورد! این نشستن و گریه کردن بر اینکه امام حسین را در کربلا کشتند، چه نفعی به حال ما دارد؟ اگر درجاتی داشته، خود آنها بهواسطۀ تحمل این مسائل [و] پایداری، استقامت [بر] تهدیدهایی که یزید و آنها کردند [اجرش را بردهاند].
ناتوانی تهدید به مرگ در برابر ایمان
خب، تهدید میکنند، همه [با شنیدن تهدید،] جا میزنند [و] حرفهایشان را پس میگیرند؛ [لذا] امروز یک حرف میزنند، فردا [که تهدید شدهاند،] اصلاً نقطۀ مقابلش [را] میگویند! ولی امام حسین را تهدید کردند، ایستاد: «میخواهید تهدید کنید، بکنید؛ ما سر حرفمان ایستادهایم؛ ما بیعت نمیکنیم. ما را میکشید؟ خب، بفرمایید بکُشید! خیلی هنر کردید؟! یک ویروس هم میتواند ما را بکُشد! حالا خیلی هنر کردید که [میگویید]: ”ما جلوی شما را میگیریم و آب را میبندیم، و فلان قدر افراد و جِیْش1 داریم.“ بسیار خب! یک میکروب وبا هم بیاید، ما را میکشد؛ اینکه هنر نیست. یک آنفلولانزا هم بیاید [میکشد]. این آنفولانزایی که اخیراً آمده چیست؟ [آنفلوانزای] گاوی و خری (!)، از این چیزها هم بیاید، [میکُشد]! (حالا [البته] اینطوری که میگویند، [میکشد]! ما که نمیدانیم! ندیدیم کسی بمیرد!) اینها هم میکشد؛ دیفتری هم بگیرد [میمیرد]. خب مگر این هنر است؟! [از اسباب مرگ] یکیاش هم شمشیر است، یکیاش هم تیر است؛ تیر میآید به آدم میخورد، میمیرد.
حالا با گفتن اینها شما هنر نمیکنید که ما را بکشید. امام حسین به ابنزیاد و یزید و اینها [میگوید]: «اگر هنر داری، بیا اعتقادات من را از من بگیر! این هنر است! اگر هنر داری، بیا باور مرا از من بگیر. اگر هنر داری، بیا راه مرا از من بگیر! [به من میگویید:] ”حالا [تو را] میکُشم؟!“ من که دارم با شما حرف میزنم، اگر یک نفر بدون توجه [من] از پشت سر بیاید بر سر من شمشیر بزند، خب من میمیرم؛ حالا هنر کرده؟! آخر بالأخره نتیجۀ همه مردن است؛ چه آجر به کلّه بخورد، چه اینکه شما تصادف کنید در خیابان. (تصادف هم که در خیابان میگویند زیاد است!) میگویند طرف با تصادف فوت کرده؛ یا مثلاً فرض بکنید که یک جایی راه میرود، از یک طرف آجری به سرش میخورد، میمیرد؛ مرضی پیدا میکند، فوت میکند. بالاخره فوت که همهاش فوت است.
معیار پیروزی در عاشورا: صیانت از ایمان
لذا حضرت در روز عاشورا این مطلب را میفرماید: شما میتوانید مرا از آن راهم باز بدارید، بیایید؛ و الاّ نیایید [بگویید:] «ای حسین، اگر بیایی ما جانت را میگیریم!» جانم [را میخواهی]؟ بیا! جانم را خودم دارم جلوجلو میدهم. نیاز نیست که تو بیایی بگیری. بیا، بفرما! اگر از نظر شرع اشکال نداشت، اصلاً خودم قبل از اینکه شمر و یزید بیاید، خودم خودکشی میکردم، میرفتم آن دنیا، خیالم از هرچه هست راحت میشد؛ ولی خب شرعاً نمیتوانم این کار را بکنم؛ تکلیف ندارم، قتل نفْس است، نمیتوانم انجام بدهم. هنری شما نکردهاید که میگویید میگیرم میکشم؛ خب بگیر بکش! چاقو در آشپزخانه هست! این مطلبی نیست. هنر آن است که بیایی، مرا از آن راهم، از آن جدا کنی؛ از آن باورِ من بیایی مرا جُدا کنی، که آن هم امکان ندارد. امکان ندارد که انسان آن باور را از یکی بتواند بگیرد.
ثبات واقعیتهای عالم مستقل از ایمان انسان
در اینجا چه قضیهای اتفاق میافتد؟ آن واقعیت به جای خودش محفوظ است. من اگر ایمان بیاورم، واقعیتی در دنیا وجود دارد؛ اگر ایمان نیاورم، واقعیت در دنیا وجود دارد. خدایی داریم، پیغمبری داریم، روز قیامتی داریم، حسابوکتابی داریم؛ همۀ اینها هست. حسابوکتاب هست، ملائکه مطالب انسان را میآورند و یکیک میآیند برای انسان توضیح میدهند که: «این کار را شما کردید، آن کار را شما کردید.» انصافی هست، عدلی هست، صدقی هست، دروغی هست، نفاقی هست. اینها همه واقعیات است؛ همه واقعیاتی است که در خارج وجود دارد.
معنای واقعی ایمان
ایمان به پروردگار یعنی «اذعان و اعتقاد به وجود این واقعیتها»؛ این معنایش است. نه اینکه [در لفظ بگویم:] «خدایا، من ایمان آوردم، ایمان آوردم، ایمان آوردم!» نه؛ یعنی «خدایا، من اذعان میکنم، اعتقاد [پیدا] میکنم که در دنیا، در این عالم، آنچه واقعیت دارد، صداقت است. به این مسئله من ایمان دارم و باور دارم و به خودم این باور را قبولاندم که در دنیا باید صادق بود، در دنیا نباید کلک زد، در زندگی نباید انسان دو جور باشد، دو قسم و دو گونه باشد.»
نمونهای از صداقت در عمل
در یک قضیه و جریانی بود، آمدند به ما گفتند: «گرچه این مطلبی که شما میگویید درست است، ولکن شما بیا و اینطور بیا بگو، اینطور بیا مطرح کن.» گفتم: «من نمیتوانم دروغ بگویم؛ من چیزی را که نفهمیدهام، نمیتوانم بیایم بهعنوان یک باور مطرح کنم.» گفتند: «اگر نگویی، اینطور میکنیم.» گفتم: «خب بکنید! هر کاری میخواهید بکنید؛ من چیزی را که باور ندارم، بلکه باور به خلافش دارم، نمیتوانم بیایم بگویم ”اینطور نیست و آنطور است.“»
صدق و عدالت؛ معیار ورود به ولایت الهی
ما بخواهیم یا نخواهیم این حقایق وجود دارد. وقتی که ما بر وجود واقعیت و پیروی از واقعیت، اذعان کنیم، در اینجا خود را تحت ولایت و سیطرۀ پروردگار قرار دادهایم و ملائکه و جنود رحمان که انسان را نسبت به آن هدف و مسیر تأیید میکنند. همینکه ما گفتیم: «خدایا! ما میخواهیم از صدق پیروی کنیم؛ میخواهیم در این دنیا نسبت به خود و دیگران، صدق و صفا را میخواهیم پیاده کنیم»، مشمول ولایتِ ﴿ٱللَهُ وَلِيُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ خواهیم شد؛ یعنی همینکه ما اذعان نسبت به این مطلب کردیم، اذعانِ ما همان، و تحت ولایت پروردگار قرار گرفتن همان. این معنا، معنای ایمان است. نه اینکه [صرفاً بگوییم:] «ایمان آوردیم!» خب همۀ دنیا ایمان دارند! از ما بهتران هم خیلیها ایمان دارند! نه! [بلکه باید] اذعان کنیم که ما به حقایق عالَم باور داریم و میخواهیم خود را با این باورها تطبیق بدهیم.
همینکه این اذعان در ما پیدا شد، خدا میگوید: «ما شما را تنها نمیگذاریم؛ خیال نکن که در این باور تنها هستی و ما تو را رها میکنیم و میگوییم بفرما برو هر جا که خواستی برو! نه! نفْسِ همین اذعان به این مسئله، ایجاد ربط و اتصال با عالم ملکوت و ولایت پروردگار است؛ حالا هرکس میخواهد باشد: مسلمان میخواهد باشد، یهودی میخواهد باشد، نصرانی میخواهد باشد، گبر میخواهد باشد، باحجاب میخواهد باشد، بیحجاب میخواهد باشد، هرکسی میخواهد باشد! در نفْس خودش که به این مسئله اعتقاد پیدا کند که خود را در مجرای صدق و راستی و راستگویی و عدالت قرار بدهد [و چه] به نفعش بود، عمل میکند [و چه] به ضررش بود، عمل میکند، [چه] برای دنیایش مفید بود، عدالت را انجام میدهد، برای دنیا[یش] ضرر داشت، باز عدالت را انجام میدهد [در این صورت مشمول ولایت پروردگار خواهد بود].
این همان معنای ﴿ٱللَهُ وَلِيُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ يُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ﴾، است که خود را در پیشگاه خداوند خاضع و متواضع قرار بدهم؛ خود را در پیشگاه صدق و راستی و صفا، خاضع و متواضع قرار بدهم. نه اینکه الآن من چون ملبّس به لباس روحانیت هستم و مردم روی من حسابِ دیگری میکنند، اگر بخواهم در اینجا بگویم: «اشتباه کردم»، [گمان کنم] با شأن و شخصیت من منافات پیدا میکند [و با خود بگویم:] «پس این یک مطلب را فعلاً صرفنظر میکنم!» [در این صورت آن حمایت ولایت پروردگار] دیگر تمام شد! تمام! خیلی عجیب است؛ چقدر واقعاً در همین دنیا خدا جزا میدهد، ثواب میدهد، مکافات میدهد. در همین دنیا؛ حالا آخرت بماند.
انکار حقیقت و پیامدهای آن در دنیا و آخرت
من یادم است مدتها پیش، اوایل انقلاب روزنامهای وابسته به مسائل انقلاب بود و خیلی در میان افراد معتبر بود. اتصالش به شخصیتها و افراد [ذینفوذ بود و] روزنامۀ معتبری بود. در این روزنامه به فردی که در یکی از شهرستانها بود، اهانت شده بود. یعنی یک مطلب [نوشته بودند که] بهتان [بود]. تهمت زده شده بود و آبروی این بندهخدا رفته بود. وقتی چیزی در روزنامه بگویند، خب معلوم است دیگر، همه میفهمند. یک شخصی که خود این فرد ناقل مسئله است، برای من نقل کرد که رفته بود پیش همان شخصی که مسئول این روزنامه بود و گفته بود: «آقا شما که آمدید این مطلب را در این روزنامه نقل کردید، این فرد بیگناه است. مسئله در اینجا خلاف است.» آن فردی که به او نسبتِ خلاف داده بودند، فرد معمّمی بوده. حالا یادم نیست چه نسبتی داده شده بوده. بالأخره از مسائلی بوده که مورد هتک حرمت او شده بود.
همان شخص [مسئول روزنامه] پاسخ گفته بود: «نه، ما بیخود مطلبی را نمیگوییم!» [آن فرد] گفته بود: «خب کاری ندارد؛ از طرف خودتان یک هیئتی، افرادی را بفرستید تحقیق کنند، اگر دیدند مسئله خلاف است، این را [تدارک] کنید.» [گفتند:] «بسیار خب.» دو نفر را فرستادند به همان شهری که همان مرد محترم در آن شهر زندگی میکرد، رفتند تحقیق کردند، دیدند اصلاً قضیه از اصل دروغ است و افرادی که با او مسئله داشتهاند، اینها یک مطالبی را شایع کردهاند و موجب هتک احترام او شدهاند، اینها هم [در روزنامه] بدون [اینکه] اصلاً تحقیق [کنند] آن قضیه را نقل کردهاند.
[آن دو نفر از تحقیق] برگشتند و گفتند: «وجود ندارد.» آن شخص [مسئول روزنامه] گفت: «نه، ما [حرفمان را] پس نمیگیریم!» خیلی عجیب است! عجیب است! [گفته بودند:] «چرا پس نمیگیرید؟» [گفته بود:] «اگر [پس] بگیریم، شأن روزنامۀ ما زیر سؤال میرود؛ موقعیت روزنامه زیر سؤال میرود.» موقعیت روزنامه، موقعیت کاغذ، موقعیت مرکّب، موقعیت! یک آبروی مؤمن برود، یک فرد مؤمن در میان افراد مورد تهمت قرار بگیرد [و ما اینطور در جبرانِ آن بیتفاوت باشیم]!
اینها که عرض میکنم، اینها هرکدامش برای ما یک بیدارباش و یک هوشیارباش و یک تنبیه است و تذکره است، که باید خیلی به فکر باشیم، خیلی باید مواظب این قضیه باشیم.
آقا، چند صباحی نگذشت؛ شبانهروزها آمدند، رفتند؛ روزها، ماهها، سالها آمدند، رفتند؛ عین همان قضیهای که او انجام داد، بر سر خودش آمد! در همین دنیا! در همین دنیا میآیند و به انسان جزا میدهند. بیا بابا: این جزا، این مکافات، و این قضیه و این مسئله؛ بیا ببین که دستگاه عدالت ما چنان کامپیوتِرایز1 دارد، یکیک دارد مسائل را میسنجد [که] هزار کامپیوتر به گَردَش نمیرسد! دقیق، برنامهریزیشده میآید و یکیک انجام میدهد.
شما آمدید اینطور [با] این اذعان برخورد کردید که: «من باید صادق باشم، ولو اینکه این صدق به ضرر شخصیت اجتماعی من تمام شود»؟ یا نه، [با خود گفتید:] «من باید صادق باشم، تا وقتی که این صدق به شئون من لطمه نزند؛ همینکه صدق به شئون من لطمه زد، دیگر در آنجا من نباید صادق باشم، بلکه باید دروغگو باشم.» هان! پس شما آمدید در اینجا صدق را محدود کردید، آمدید راستی را حد زدید؛ در حالی که راستی حد ندارد! [البته] بله، در جایی که جانی و آبروی مؤمنی در خطر باشد، در آنجا بله، در آنجا گفتهاند انسان باید توریه کند. نه اینکه شما آبروی یک مؤمنی را به حساب آبروی خودتان بریزید، آنوقت بگویید اینجا از آنجایی است که [باید توریه کرد]!
جنابِ آقایی که شما روزنامه داشتی و چنین کاری کردی، اگر این قضیۀ شما برعکس میشد، یعنی شما جای آن فرد بودی و آن فرد جای [صاحبِ] روزنامه، بَینَکَ و بینَالله، چه حکم میکردی؟! نمیگفتی: «من در اینجا مظلوم واقع شدم»؟! نمیگفتی: «این چه روزنامهای است که با هتک حرمت یک مؤمن کسب وجهۀ اجتماعی کند»؟! این چه تقدّسی است که باید با از بین رفتن احترام یک مؤمن، آن تقدّس، وجود خارجی پیدا بکند؟! آن دیگر تقدّس نیست؛ آن ظلمت است، آن جهنم است، آن شیطان است!
ایمان یعنی باور قلبی به منشأ بودنِ خدا در همۀ امور
وقتی که آیه میفرماید: ﴿ٱللَهُ وَلِيُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾، یعنی: «ای کسانی که به حقایقِ عالمِ وجود ایمان آوردهاید، به عدالتِ من ایمان آوردهاید، به حسابوکتابِ روزِ جزا ایمان آوردهاید، به عبودیتِ خودتان [ایمان آوردهاید، خدا ولیّ شماست].» با عبودیت که دروغ نمیسازد؛ با عبودیت که انانیّت نمیسازد؛ با عبودیت که «من بودم [فلان کار را انجام دادم]» نمیسازد! پس ایمان نیاوردهاید! [پس ما] اسماً مسلمان هستیم؛ اسماً فقط ما اسلام داریم. در [قرآن] دارد [که:] ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ امَنُوٓاْ ءَامِنُواْ﴾؛1 «[ای] کسانی که ایمان آوردهاید، واقعاً ایمان بیاورید.» ﴿وَلَمَّا يَدۡخُلِ ٱلۡإِيمَٰنُ فِي قُلُوبِكُمۡ﴾؛2 «درحالیکه هنوز ایمان (باور) داخلِ دلهای شما نشده؛ این باورِ حقیقت و واقعیت، داخلِ در جان شما نشده.
شواهدی از ایمان حقیقی نداشتنِ اکثر مسلمانان زمان پیامبر
آیا ایمان در جانِ کسانی که بیستوسه سال با پیغمبر صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم نشستوبرخاست میکردند، وارد شده بود؟ اعتقاد و باور و اذعان به اینکه آنچه پیغمبر میگوید حق است، آیا در وجودِ اینها وارد شده بود؟ اگر [وارد شده] بود، پس چرا رفتند دنبالِ کسِ دیگری و او را بهجای پیغمبر نشاندند؟ چرا این کار را کردند؟ پس آن اذعان کجا رفت؟
بعد از جریانِ غدیر، وقتی آمدند و خبر دادند که چنین قضیهای اتفاق افتاده و پیغمبر دامادش را بهجای خودش نشانده، یک بندهخدای احمقی بود که صاف آمد تکلیفش را روشن کرد و گفت: «خدایا! اگر این چیزی که تو میگویی از طرفِ توست [و] اگر حق است، [فأمطِر] علینا حجارةً مِن السّماء؛ از آن بالا یک سنگی بیاید و ما را [از بین ببرد].» صاف یک سنگ آمد، رفت [بر سر او] و از آنجایش هم درآمد؛ تمام شد! هیچ! افتاد زمین! عینِ آن قضیۀ ﴿طَيْراً أَبَابِيل﴾ بود.3
حالا او دیگر تکلیفش را تعیین کرد؛ ولی خیلی از افراد همان بودند، منتها به زبان نیاوردند؛ گفتند: «صبر کنید، نگه دارید مسئله را؛ هنوز دیر نشده. وقتی پیغمبر از دنیا رفت، یا وقتی پیغمبر را سم دادیم و کشتیم، آنوقت میآییم و این مسئله را درست میکنیم.» آنها هم همین بودند، ولی نیامدند بگویند. آنهایی که آمدند در مقابلِ امیرالمؤمنین علیهالسلام ایستادند، آنها هم همین آدمی بودند که [گفت]: «إن کان هذا هو الحقُّ [مِن عندِک، فأمطِر علینا] حجارةً من السماء»؛ همین بودند، منتها در دلشان نگه داشتند؛ دیگر نیامدند به زبان بیاورند؛ صبر کردند، [چون] میدانستند چه خواهد شد. وقتی پیغمبر را سم دادند و به شهادت رساندند، آنوقت آمدند، آن بساط را به راه انداختند.
ایمان یعنی اذعان به واقعیات و حقایق عالم وجود
خب مسئله [و اشکال این افراد] به قضیۀ «اذعان» میرسد؛ اذعان به اینکه انسان باید واقعیتها را قبول کند و بپذیرد؛ باید نسبت به هرچه در عالمِ وجود حقیقت دارد، اعتراف کند و خیال نکند که حالا [اینکه] در یک وضعیتی هست و کارها و برنامههایی دارد، دیگر از این مسئله مستثناست. [برخی گمان میکنند که:] «این قضیه مربوط به آنهایی است که در این راه نیستند! این قضیه مربوط به آنهایی است که ذکر نمیگویند! این آیات قرآن مربوط به آنهایی است که اهل وِرد و سلوک نیستند!» نه خیر! همۀ افراد یکساناند؛ همۀ افراد!
مقدار خروج از ظلمت بهسوی نور، بهاندازۀ مقدار پذیرش حق و اذعان به آن
آن کسانی که بعدها شدند آنچه باید میشدند و ما مسائلی از آنها دیدیم و میبینیم که برای ما قابلِ تصوّر نبود، همانها یکوقتی افرادی بودند که جزوِ جلساتِ مرحوم آقا [علامۀ طهرانی هم] بودند، ذکر و وِرد میگفتند و وقتی دعای سِمات1 میخواندند گریه میکردند و بعضی از افراد [حتی] به حالِ آنها غبطه میخوردند. هان! ولی همان موقع [نیز] به حقانیتِ مرحوم آقا [علامۀ طهرانی] و به راهِ ایشان اذعان و باور نداشتند؛ [بلکه فقط] یکخرده جلو آمده بودند. اینکه ایشان راهش در همهجا حق است، نه فقط سرِ سفرۀ پلوی زعفرانی و دیگِ سینیِ حلوا؛ [اذعان به] حق بودن [در] آنجا هنر نیست؛ [بلکه حتی] در مواردِ شبهه [نیز] راهِ او و مسیرِ او حق است؛ در مواردی که همه به یک طرف دارند میروند و او دارد به طرفِ دیگر میرود، راه و مسیرش حق است؛ در جایی که همه دارند یک مطلبِ دیگری میگویند، مسیرِ او مسیرِ موردِ رضای پروردگار است. [این اشخاص] اذعان به این مسئله نداشتند؛ خب اگر اذعان داشتند، پس چرا وقتی مطالب تغییر و تحول پیدا کرد، او هم تغییر و تحول پیدا کرد؟! این آقا [علامۀ طهرانی] که تغییر و تحول پیدا نکرده! این آقا که سرِ جایش نشسته، علمش همان است، تقوایش همان است، عطوفت و رحمتش و صلاح و خیرش نسبت به شاگردانش همان است. نه اینکه تا حالا یک جورِ دیگر بوده، [و] از حالا دیگر میگوید: «به من مربوط نیست، مینشینم کنار، حرف نمیزنم؛ خودتان هر کاری دلتان میخواهد بکنید.» نه! او تفاوتی نکرده؛ آنچه تفاوت کرده شما هستید؛ [البته] شما هم تفاوت نکردهاید؛ شما هم همان هستید! الآن ظهورِ شما برای همه نمایان شده؛ شما [همان چیزی بودید که] الآن هستید؛ همین الآنِ نهفته! شما در این مدتِ چند سال، همین [شخصیتِ نهفتۀ] الآن بودید؛ الآنِ غیر پردهبرداریشده [بودید]. [بهعنوان مثال] وقتی یک چیزی درست میکنند، [در مراسم معرفی] میآیند [از آن] پرده برمیدارند؛ پرده را میزنند کنار [در وقت معرفی،] هیچ اتفاقی نمیافتد؛ فقط پرده میرود کنار! هیچ قضیهای هم اتفاق نیفتاد؛ فقط پرده رفت کنار؛ آن باطنت آمد پیدا شد؛ آن باطن برای افراد روشن شد. پس شما اذعان نداشتید! شما به همان مقداری که باور داشتید، به همان مقدار، تغییر و تحولات در شما پیدا شد؛ وقتی نوبت به باقیِ آن مقدار، به باقیِ آن دهدوازده درصد رسید، وقتی نوبت به آن نود درصدِ باقیمانده رسید، وقتی نوبت به آن جریاناتِ مخفیِ در دل و در ضمیر و قلبت رسید و موقع آنها شد، یکدفعه این ده درصد رفت کنار؛ جای خودش را به نود درصد داد!
خروج از نور بهسمت ظلمت، باعث بروز عیوب پنهان نفْس
لذا نهتنها آن اذعانِ قبلی به مرحوم آقا [علامۀ طهرانی] و بزرگان و حقایق و مطالب رفت کنار، بلکه بهجای آن طعنه آمد، سرزنش آمد، سُخریه، استهزا و مقابله آمد! کمکم مقابله آمد. این مسئله چیست؟ این مسئله همین آیه است. شما که بهاندازۀ ده درصد آمدی خود را تحتِ ولایتِ خدا قرار دادی، به همان میزان از ظلمت خارج شدی و به نور رفتی؛ حالاتت مشخص بود، حرفها و صحبتهایت مشخص بود، گریه و ابتهالت مشخص بود؛ اینها همه برای همان ده درصد است؛ صددرصد که نبوده.
همۀ اینها [برای اهل باطن] مشخص بود؛ این مشخص بود، مشخص بود، مشخص بود، تا وقتی یک تغییر و تحول پیدا شد؛ همین که تغییر و تحول پیدا شد، آن چیزهایی که هنوز باقی مانده [بود]، شروع کرد به جلو آمدن.
وقتی که مجموعهای از خردهریزها از چیزهای مختلف دارید، [و] در میانِ این خردهریزها آهن هم وجود دارد، شما خیال میکنید که این [خردهریزها] فقط همین پلاستیک و کائوچو و اینهاست. همینطور [این خردهریزها را] میآورید، میآورید، یکدفعه در یک جریان مغناطیسی آهنربا قرار میگیرید؛ یکدفعه میبینید آهنیهایی که آنجا بودهاند، حرکت میکنند، یکییکی جذبِ آن مغناطیس [میشوند]. [با خود میگویید:] «اِ! کجا بود؟! ما که اینها را ندیده بودیم!» [چون] اینجا آهنربا نبوده [ندیده بودید]؛ اینها همه مخفی بودند؛ همینکه این [خردهریزها] آمد جلو، آمد جلو، رسید به اینجایی که یک آهنربا هست، تمامِ آن چیزهایی که درونِ اینها بود، به آن [آهنربا] [جذب شدند]. آن وقت، به آن میزانی که آن آهنربا قدرتِ مغناطیسی دارد، اینها میآیند و [جذب میشوند؛ تا اینکه] یکدفعه [میبینید] هیچچیز نماند! [با خود میگویید:] «اِ! مثل اینکه فقط یک مقداری کائوچو روی این است؛ همۀ آهنها آن زیر بوده و ما خبر از آن بُرادهها نداشتیم که آن زیر هست!» تا در این جریان قرار میدهد، یکدفعه همۀ [خردهریزها] خودش را نشان میدهد.
ولایت طاغوت، موجب تثبیت کافران در مسیر ظلمت و رفع موانع برای خروج بهسوی ظلمت
﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّـٰغُوتُ﴾؛1 حالا آن کسانی که آمدند و کافر شدند، خودشان را از آن ایمان درآوردند، گفتند: «نه، ما نمیخواهیم؛ ما اینجور نمیخواهیم.» وقتی میخواستند صحبت کنند [میگفتند]: «نه، اینطور نیست؛ مسئله همین است که ما میگوییم.» وقتی پای یک مطلبی پیش میآمد، بهجای اینکه حالتِ تواضع نسبت به حق داشته باشند، حالتِ تحکّم [داشتند و میگفتند]: «نهخیر! مطلب این است و جز این نیست.» خب وقتی اینطور بشود چه میشود؟ ﴿يُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلنُّورِ إِلَى ٱلظُّلُمَٰتِ﴾.2 خدا میگوید: شما آمدید و آن اذعان را از بین بردید؛ آمدید و روی حق را پوشاندید. حق از بین نرفت؛ شما پوشاندید. شما گفتید: من دنبالِ این نمیروم؛ شما گفتید که من نمیخواهم؛ شما گفتید که من تسلیم نمیشوم؛ خودت گفتی! ما هم شرایط را برای شما آماده میکنیم؛ ما هم یک طاغوتی را میآوریم که آن طاغوت، شما را نسبت به آن موقعیتِ قلبی و نفسی و فکریِ خودتان، تأیید کند؛ برای شما وسیله و بهانه بسازد؛ در جلوی شما راه قرار بدهد. بالاخره وقتی انسان میخواهد حرکت کند و سمتِ خلاف برود، سمتِ خلاف هم بالاخره راه میخواهد دیگر. ما طاغوتهایی را آوردیم که اسبابِ لازم برای حرکت در غوایت و ضلالت را برای شما مهیا کنند؛ مطالب را توجیه کنند، دلیلِ شرعی و تکلیفِ شرعی بیاورند، برای شما اقامۀ حجت کنند که راهِ شما همین است و درست است و باید این کار را انجام بدهید.
[در اینجا این افراد میگویند:] «عجب! فلانکس، [این] آقا هم که دارد حرفِ ما را میزند؛ فلان شخصیت دارد میگوید: ”این درست است، این کار درست است.“ او هم حرفِ ما را میزند.» همین که به شخصیتِ او نگاه میکند، میرود در چاه؛ نگاه کردن به آن شخصیت یعنی فرورفتنِ بیشتر در همان موقعیتِ انکار و موقعیتِ کفری که دارد. لذا موقعیتِ خودش، بیشتر برای خودش تثبیت میشود. اگر یکخرده شک داشت، الآن وقتی که به او نگاه میکند، چنان محکم حرف میزند [که] دوتا هم میخواهد در گوشِ آدم بزند! قبلاً یکخرده همینطور سرش را هم پایین میانداخت و یک حالتِ شرمندگی هم با انسان داشت؛ ولی الآن [میگوید]: «چطور شد؟! بیخود کردی! یا این [را که میگویم میپذیری]، یا پدرت را در میآوریم! مسئله همین است و هیچچیز [دیگر] هم نیست؛ خیال نکن که چیز [دیگری] است.»
ـ اِ! آقا، تو که اینطور نبودی!
ـ بودم یا نبودم، حالا همین است.
یعنی میآید و میرود و جلو میرود و با خودش یک عدهای را به دره و هلاکت قرار میدهد. [دلیل] این [اتفاق] چیست؟ بهخاطرِ این است که خدا آن ولایتی را که [قبلاً] نسبت به او داشت ـ که به هر دو یکسان است ـ حالا از طریقِ طاغوت، آن ولایت را اِعمال میکند؛ همان ولایت است؛ ولایت تغییر پیدا نکرده است.
خداوند، تنها حقیقتِ خارجکنندۀ کافران از نور به ظلمت و مدددهنده به ولایت طاغوت
شمر که به شمری میرسد و فعلیت پیدا میکند، یزید که به آن یزیدی و آن شقاوت میرسد، آن هم کارِ خداست. هزار راه میتوانست خدا در جلوی شمر قرار بدهد که او را به کربلا نیاورد؛ [مثلاً] همین که میخواست بیاید، «تق» بیفتد پایین، پایش بشکند؛ میافتاد در خانه. غیر از این بود؟ همین که میخواست بیاید، فرض کنید اسبش رم میکرد و بهجای اینکه او را کربلا ببرد، به بصره میبُرد! مگر اسبها رم نمیکنند؟ هزارها کار داریم دیگر؛ هزار جور، هزار مانع، هزار مسئله اتفاق میافتد. برای خودِ انسان هم اتفاق میافتد؛ خیال نکنید شما همینطوری میآیید و میروید و در جلسه هستید و میگویید و میخندید و راحتید؛ هزارهزار مانع در هر ثانیه از جلوی پای شما دارد برداشته میشود که یکی از آنها را خبر ندارید. در هر لحظهای هزار مانع برداشته میشود، هزار وسیله آماده میشود و یکی از آنها را ما اطلاع نداریم.
حکایتی دربارۀ رفع موانع سالک راه نور توسط مقام ولایت
در یکی از این جریانات، یکوقتی یکی از رفقا، ـ خدا رحمت کند؛ مدتی است به رحمتِ خدا رفته است ـ میگفت:
در یک قضیهای میخواستم از یک شهرستانی بیایم خدمتِ آقا [علامه طهرانی]. در راه هی [به این] فکر میکردم و خیال میکردم که خب الحمدلله خدا به ما توفیق داده که ما داریم میآییم، زودزود میآییم آقا را میبینیم و از این حرفها. یکدفعه ملاحظه کردم برای همین آمدنِ من از اینجا در این سفر، یک مسافرتِ چهار یا پنجساعته، چه موانعی بوده که اصلاً از هیچکدامش من اطلاع نداشتم و همۀ اینها رفع شده و من آمدهام. [علامۀ طهرانی] به من گفتند: «حالا دفعۀ بعد اگر راست میگویی بیا!»
دفعۀ بعد هرچه کردیم، آقا [نشد]! بلیط میگرفتیم برای فردا، یکدفعه بلیط را پس میدادیم. ماهها گذشت؛ گفتیم: «خدایا، غلط کردیم! آمدیم یک اظهار نظر بکنیم!» یک سال شد که من آقا را ندیدم. بارها اصلاً بلیط میگرفتیم که بلند شویم بیاییم، نمیشد؛ یک قضیه اتفاق میافتاد! یکدفعه حتی تا دمِ گاراژ [رفتم]، یکدفعه گفتند: «فلانی! فلان قضیه [اتفاق افتاده]؛ چک جا مانده.» دیدم «اِ، الآن دارد [مشکل ایجاد] میشود؛ بلند شدیم، دوباره برگشتیم سرِ منزل، دنبالِ تهیۀ پول.
آنوقت [بعد از] یک سال آمدیم پیشِ آقا [علامۀ طهرانی]؛ خندیدند [و فرمودند]: «سلام علیکم! حالِ شما خوب است؟ إنشاءالله مؤیّد باشید! موفق باشید!»
درست؟! حالا ما همینجوری میآییم، میرویم، نمیدانیم، خوبیم، خوشیم؛ خب، الحمدلله، اینطور است؛ الحمدلله زیرِ سایۀ امامِ زمان علیهالسلام هستیم؛ خبر نداریم که آنها چهکار دارند میکنند؛ آن مسئله فقط این است: «اذعان به... اذعان به...» [اذعان] با صداقت، انسان باید پیدا کند.
انکار حقیقت توسط انسان، بهجهت تبعات عملیِ پذیرش حق
امروز با کسی راجع به بندهخدایی داشتم صحبت میکردم؛ حالا بهطورِ اجمال میگویم: صحبت این بود که مرحوم آقا [علامۀ طهرانی] در فلانجا یک مطلبی را از یک شخصی نقل کردند، همه هم میدانند که این مطلب مربوط به چه کسی است، هیچ شکی در این نیست و همه این قضیه را خبر دارند و افرادی [هستند] که الآن اطلاع دارند؛ همۀ این افراد هم موجودند؛ هستند که بیایند شهادت بدهند.
چندی پیش بود که در طهران بودیم، با یکی از رفقا جایی میرفتیم. او برای من نقل کرد که: «من رفتم به یک نفر گفتم: این قضیه مربوط به فلانی است.» و او با حدّت و شدّت میگفت: «نهخیر! این قضیه اصلاً ارتباطی [با فلانی] ندارد و بلکه مربوط به فلانکس یا مثلاً فلان چیز است.» میگفت: «من شاخ درآوردم که چطور میشود؟! چطور میشود که این مسئله به این بداهت و به این واضح بودن و به این روشنی [را انکار کنند]! که شاهدِ نقلِ آن هم الآن خودش موجود است، نه اینکه فوت کرده [باشد]، [و] صحبت سرِ این است [که] خودِ شاهدِ نقلِ آن هم از رفقای خودش است! بنده نیستم! در عینِ حال، انسان وقتی به مقامِ انکار میافتد و در یک جریانِ انکار قرار میگیرد، میآید بدیهیترین مطالب را انکار میکند.» این خیلی جای تعجب است! خیلی جای تعجب است که چطور انسان [میتواند بدیهیات را انکار کند]؟! چون اگر نیاید انکار بکند باید خیلی جاها حساب پس بدهد. او از الآن میآید اینجا، راه را میبندد که دیگر تمامِ کارها و مسائلش، قابلِ توجیه باشد.
ولی اگر آمد و گفت که منظورِ آقا در فلان قضیه اوست، خب دیگر [برایش] تبعاتی دارد [و به او خواهند گفت]: «اِ! پس چرا این کار را کردی؟ پس چرا در این قضیه، این برخورد را کردی؟ ایشان که این را نوشتند؛ ایشان که اینطور [ثبت] کردند.» این برای چه چیزی است؟ برای همین است که ما میآییم روی آن واقعیت را میپوشانیم؛ میگوییم: «من صداقت دارم تا این حد؛ از این حد به بعد خودم را میبندم، نمیگذارم صداقت بیاید تمامِ وجودِ مرا بگیرد؛ جلویش را میگیرم، جلویش را میبندم. جلویِ عدل را میبندم، جلویِ راستی را میبندم.»
غیر قابل انکار بودنِ حقایق و ظهور آنها در روز قیامت
ولی عدل که جلویش بسته نمیشود؛ یک روزی عدل سرمیزند، جوانه میزند؛ آن وقت که عدل جوانه زد، آن وقت که صدق و راستی جوانه زد و همه دیدند، فکرِ آن موقع را کردی؟ روزی که این قضیه روشن بشود، فکرِ آن موقع را کردی که چه جوابی باید بدهی؟ چون مسئله که مخفی نمیماند؛ قضیه که مخفی نمیماند؛ بالاخره یک وقت قضیه رو میشود.
وعدۀ تتمۀ بحث: کیفیتِ حرکت بهسوی نور یا ظلمت
مطالبِ دیگری میخواستم [بگویم و] مدنظرَم بود؛ نه اینکه اینها [که گفته شد مدّنظرم] نبود؛ [بلکه] مسائل دیگری [هم مد نظرم بود]. حالا إنشاءالله اگر فرصتی بعد پیش آمد، تتمهاش را راجع به کیفیتِ رفتن به نور و کیفیتِ رفتن به ظلمت [بیان خواهیم کرد] که چطور آدم به ظلمت میرود و چطور به نور میرود؛ چه قضایا و مسائلی باید دست به دست هم بدهند که انسان را از ظلمت بهسمتِ نور خارج کنند و چه مسائلی باید با هم ترکیب شوند که انسان را از نور به ظلمت خارج کنند. إنشاءالله اگر فرصتی پیدا شد [بماند] برای بعد.
اللهمَّ صلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد