پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه آموزههای معرفت
توضیحات
هو العلیم
آموزههای معرفت
شرح دعای ابوحمزه ثمالی
جلد دوم
رمضان المبارک 1418 و 1419 هجری قمری
حضرت آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی طهرانی
شناسنامه کتاب
ناشر: مکتب وحی - طهران
نوبت چاپ: اوّل / 1441 هجری قمری
چاپ: اسوه
شابک دوره: 5 ـ 69 ـ 6112 ـ 600 ـ 978
شابک ج :2 1 ـ 70 ـ 6112 ـ 600 ـ 9
امام سجاد علیه السّلام میفرماید:
و ألحِقنا بِعِبادِکَ الَّذینَ هم بِالبِدارِ إلَیکَ یُسارِعونَ.
«ما را ملحق کن به آن افرادی که در مسابقۀ رسیدن به تو، از همدیگر سبقت میگیرند و بقیه را پشت سر میگذارند!»
بحار الأنوار، ج ٩١، ص ١٤٧، فرازی از مناجات مریدین.
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس بیست و سوم: برهان صدیقین و محوریّت عرفان الهی
أعوذُ باللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَهُ علیٰ سیّدِنا و نبیّنا محمّدٍ و آلِه الطیّبین الطّاهرین
و اللَّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین
محوریت عرفان به پروردگار در فقرۀ «بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ»
حضرت میفرماید:
بِکَ عَرَفتُکَ؛ «من بهواسطۀ تو، تو را شناختم؛ عرفان من به تو، بهواسطۀ خود تو بود!»
و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیک؛ «و تو بودی که مرا بر خودت دلالت و راهنمایی نمودی و به خودت دعوت کردی!»
و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنتَ؛1 «و اگر تو نبودی، من به تو عرفان نداشتم و نمیدانستم تو که هستی و چه هستی!»
در این عبارت، امام سجاد علیه السّلام مطالب مختلفی را حول یک محور بیان میکند؛ حضرت در اینجا محور این طلب و دعوت را عرفان به پروردگار میداند و میفرماید: «بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیکَ!»
چرا خدا ما را به خودش دعوت میکند؟ چرا ما باید به او معرفت پیدا کنیم؟
معرفت پیدا کردن به او برای انسان چه نتیجهای دارد؟ حالا اگر انسان به خدا معرفت پیدا نکند، چطور میشود؟
یا اینکه میفرماید: «أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ؛ تو مرا بر خودت دلالت کردی!» نمیفرماید: مرا بر جنّتِ خودت دلالت کردی، مرا بر نعیم خودت دلالت کردی. «کاف» دلالت بر خطاب میکند و خطاب هم در وهلۀ اول، بر ذات اطلاق میشود؛ یعنی «تو مرا بر ذات خودت دلالت کردی!» این چه نفعی دارد و برای چیست؟
پس محوریّت این عبارت شریف بر عرفانِ به پروردگار است. مسائلی حول و حوش این عرفان است:
دلالت و راهنمایی ذات پروردگار تنها راه وصول به عرفان الهی
یک مسئله این است که حضرت در اینجا میفرماید: «این عرفان من به تو، بهواسطۀ ذاتِ خود تو بود!» یعنی من برای عرفان به تو و شناخت تو، از غیر تو کمک و مساعدت نگرفتم، فقط «بِکَ»! چرا باید اینطور باشد، درحالیکه ما در معرفتی که نسبت به اشیاء پیدا میکنیم، چهبسا از غیر کمک میگیریم و با مساعدت شخص دیگری معرفت پیدا میکنیم؟
منبابمثال وقتی شما میخواهید زید را بشناسید که این آقا کیست، اگر خودتان نمیتوانید بشناسید، سراغ رفیقش میروید و میگویید: «آقا، بیا برای من بگو که این زید چطور شخصی است؟ میخواهم با او معاملهای کنم، آیا انجام بدهم یا نه؟ آیا آدم خوبی است؟ در معامله غلّ و غش ندارد؟ چکها را بهموقع اداء میکند یا اینکه از مسئولیّتش فرار میکند؟ به وعدۀ خود عمل میکند؟ امانتدار است؟ بر سر ما کلاه نمیگذارد؟» خلاصه وقتی میخواهیم با او معامله کنیم، تا آخر قضیّه را میپرسیم. این خیلی عجیب است! الآن ما در اینجا کمک و مساعدت از غیر گرفتیم؛ اما حضرت میفرماید: «بِکَ عَرَفتُکَ؛ برای معرفت به تو، فقط تو وسیله و واسطه هستی!»
عدم منافات هدایت الهی و دعوت حق بهسوی خود با بعثت پیغمبران و نیاز به استاد
پس چرا انسان در این راه سیر و سلوک به استاد نیاز دارد؟ حضرت که این
را دارد دفع میکند و میگوید: «بِکَ عَرَفتُکَ؛ من نیاز به کسی ندارم؛ معرفتی که دارم بهواسطۀ خود توست!» پس در اینجا استاد چهکاره است و چه نقشی را بازی میکند؟
بعد حضرت میفرماید: «و أنتَ دَللتَنی علَیک؛ و تو بودی که مرا بر خودت دلالت کردی!» کسی نیامد تا مرا به این راه، راهنمایی و هدایت کند و در گوش من بگوید: آقا، خدایی هم هست!
پس آیا اینکه پیغمبرانی آمدند و مردم را به خدا دعوت کردند، با این فقره منافات ندارد؟ بالأخره پیغمبر، بشری است دارای علم و شعور و ادراک و کشف حجُب و اطلاع بر غیب و استفاده و استفاضه از الهام و وحی الهی، و او میآید و افراد را به توحید و رسالت و عرفان دعوت میکند؛ درحالیکه حضرت سجاد میفرماید: «أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ؛ تو دلالت کردی!» پس پیغمبران چهکاره هستند؟!
در خود آیات قرآن هم داریم:
﴿وَمَا نُرۡسِلُ ٱلۡمُرۡسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ﴾؛1 «ما پیغمبران را مبشّر و منذر فرستادیم (تا در صورت اطاعت، به نعمات الهی بشارت بدهند و در صورت مخالفت، بندگان را إنذار کنند و بترسانند و به عذاب الهی وعید بدهند و تخویف کنند).»
یا در آیۀ دیگری میفرماید:
﴿طه * مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ * إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ﴾؛2 «ما تو را با قرآن فرستادیم تا افراد را یادآوری کنی (و آنها را بشارت بدهی!)»
یا در آیات دیگری میفرماید که ارسال رسول برای اظهار حق است:
﴿هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَدِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦ وَلَوۡ كَرِهَ ٱلۡمُشۡرِكُونَ﴾.1
این آیات قرآن کریم که دلالت بر این میکند که انبیا آمدند تا مردم را بهسمت او هدایت کنند، با «أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ» چه نسبتی پیدا میکند؟
اگر بگوییم این انبیاء الهی از طرف خداوند متعال آمدهاند، نه از طرف شیطان، بنابراین با «أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک» منافات ندارد. یعنی خدایا، تو مرا بهواسطۀ انبیائی بر خودت دلالت میکنی که آن انبیا هم از طرف تو هستند؛ پس همه از یک جا آمدهاند و همه از یک منبع و یک منشأ نتیجه میگیرند. آیا منظور از کلام حضرت سجاد این است؟ بله، این معنا صحیح است؛ بالأخره آنچه مولا بیواسطه میفرستد و خودش انجام میدهد، با آنچه باواسطه انجام میدهد، یکی است و هر دو از یک جا است. مثل این است که یک وقت من این لیوان آب را مستقیماً به یک نفر میدهم، و یک وقت هم این لیوان آب را به ایشان میدهم و میگویم: آقا، این را ببرید و به فلان شخص بدهید؛ فرقی نمیکند، بالأخره من این لیوان آب را برای فلان شخص ارسال کردهام، حالا یا بیواسطه یا معالواسط!
ولی در اینجا حضرت سجاد میفرماید: «و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ وَ دَعَوتَنی إلَیکَ؛ تو بودی که مرا بر خودت دلالت کردی (یعنی خودِ تو بودی) و مرا بهسوی خودت دعوت کردی.» شاید منظور حضرت یک قدم بالاتر از این مرتبهای باشد که ما در آن هستیم؛ یعنی در اینجا خودِ ذات پروردگار است که بر ذات خودش دلالت میکند.
بررسی جوانب مختلف فقرۀ شریف «بِکَ عَرَفتُکَ»
مطالبی که در حول و حوش این فقرۀ شریفه دور میزند این است:
مطلب اول این است که منظور از عرفانی که حضرت سجاد در اینجا میفرماید، چیست؟ حضرت در اینجا بعد از این عباراتی که از نقطهنظر نزول رحمت و فیض بر
بندگان و انحصار خیر و برکت و میمنت در وجود حضرت حق است، در ابتدای کلام یکمرتبه معرفت را مطرح میکنند: «بِکَ عَرَفتُکَ؛ من به تو خودت را شناختم!» این عرفان برای چیست؟ چرا انسان باید عرفان و معرفت داشته باشد؟
مطلب دوم این است که حضرت میفرماید: «بِکَ عَرَفتُکَ!» یعنی متعلَّق عرفان، ذات پروردگار است. حالا چرا باید به عرفان به پروردگار ارزش و بها و قیمت داده شده باشد؟ چرا عرفان باید به ذات او تعلّق بگیرد؟ چرا عرفان نباید به نعمات او تعلّق بگیرد؟ چرا نباید به جنّت و نار تعلّق بگیرد؟ چرا نباید به مظاهر الهی در عالم کوْن تعلّق بگیرد؟ عرفان به بشر، عرفان به حیوان، عرفان به جماد، عرفان به عالم مثال، عرفان به عوالم ربوبی؛ هیچکدام از اینها مورد نظر حضرت نیست. حضرت در اینجا عرفان به ذات را میفرماید که: «بِکَ عَرَفتُکَ؛ به تو، تو را شناختم (نه بهشت تو را و نه جهنم و نار تو را).»
علت امتناع معرفت حق مگر بهواسطۀ ذات حق
مطلب سومی که حضرت در اینجا میفرماید و سؤال خیلی مهمی است، این است: چرا تو باید واسطۀ برای این عرفان باشی و غیر و شخص ثالثی نمیتواند واسطه باشد؟ ما که عرفان پیدا میکنیم، همیشه کمک میگیریم؛ و بهطور کلی شبانه روزِ ما کمک از غیر است! بهعنوان مثال، میخواهیم به خصوصیّات بدن انسان معرفت پیدا کنیم، لازمهاش این است که از کتاب کمک بگیریم، از استاد کمک بگیریم، از شخص خبیر نسبت به این مسائل کمک بگیریم. میخواهیم نسبت به ارض و طبقاتُ الأرض عرفان و معرفت و شناخت پیدا کنیم، باید از علومی که مربوط به طبقاتُ الأرض است کمک بگیریم، از استادی که در این زمینه تجربۀ کافی دارد مساعدت و کمک بگیریم. پس تمام این مسائل، کمک گرفتن از غیر است و انسان برای رسیدن به این هدف و برای رسیدن به این غایت باید از غیر کمک بگیرد؛ ولی در خصوص پروردگار، حضرت میفرماید: «بِکَ عَرَفتُکَ!» من برای رسیدن به تو و به معرفت تو فقط باید از تو کمک بگیرم و غیر تو نمیتواند مرا در این راه کمک کند.
چرا اینطور است و علّت این قضیّه چیست؟ چرا غیر نمیتواند کمک کند؟ چون در لسان اهل ادب، تقدّم جار و مجرور در «بِکَ عَرَفتُکَ»، افادۀ انحصار میکند و اگر غیر بهاندازۀ سر سوزنی کمک کند، این انحصارِ «بِکَ عَرَفتُکَ» دیگر از بین میرود. یک وقت میگوییم: عَرَفتُکَ بِک، ولی یک وقت میگوییم: بِکَ عَرَفتُکَ؛ این تقدیم، افادۀ انحصار و تخصیص میکند، یعنی معرفت من به تو فقط بهواسطۀ توست و در اینجا کس دیگری نمیتواند مرا کمک کند. اگر این نکته برای ما حل شود که چرا حتّی استاد هم نمیتواند کمک کند، حتّی پیغمبر هم نمیتواند کمک کند، حتّی رفیق هم نمیتواند کمک کند، خیلی هنر کردهایم!
لِم و سرّ این مسئله، إعجاز حضرت سجاد است. البته ما طبق فهممان بیان میکنیم، و الاّ ما کجا و فهم حضرت سجاد کجا! واقعاً خندهدار است و یکی از فُکاهیها این است که ما بخواهیم کلام حضرت سجاد را ترجمه کنیم، این از جُکهای معروف روزگار بهحساب میآید! حالا آن بزرگوار به بزرگواری خودشان به ما میبخشند که: باشد، عیبی ندارد که این بچهها بیایند و با حرفها و با عبارات ما کلنجار بروند. میگویند: ادب نشانۀ علم و حاکی از علم است، و کسی که علم ندارد ادب هم ندارد؛ حالا چون ما علم نداریم و ناقص هستیم، به خودمان جسارت میدهیم و حول و حوش کلام حضرت سجاد صحبت میکنیم.
تمایز انسان از سایر موجودات بهواسطۀ عرفان و معرفت الهی
مسئلۀ اصلی در اینجا این است که چرا عرفان مدّ نظر قرار داده شده است؟ و این عرفان چه شاخصه و خصوصیّتی دارد که برای انسان بهواسطۀ آن خصوصیّت، کمال واقع میشود؟ عرفان چه جنبهای دارد که واسطۀ امتیاز انسان از بقیۀ موجودات است؟ چون امتیاز انسان از بقیۀ موجودات به علم اوست و علم یعنی معرفت، یعنی عرفان و شناخت.
منظورم از عرفان، معنای اصطلاحی آن نیست ـ که عبارت است از خصوصیّت شناخت حضرت حق و شناخت صفات و اسماء الهی علیٰ مقدار استعداد امکانیِ هر
ظرف ـ بلکه منظور از عرفان در اینجا، علم کلّی و علم به همۀ اشیاء و خود علم مِنحیثُهوَهو است، نه علم در یک مسیر خاص و متعلّق خاص.
هیچ شکّی در این نیست که ارزش انسان و قیمتی که دارد و امتیازی که بر سایر موجودات دارد، بهواسطۀ علم و ادراک و شعور اوست؛ چون اگر ما بخواهیم خصوصیّات انسان را نسبت به بقیۀ موجودات ملاحظه کنیم، شاخصۀ او فقط ادراک است.
بین انسان و بقیۀ موجودات، نقاط اشتراکی وجود دارد؛ این نقاط اشتراک عبارتند از: مادّیت، جسمیّت، نباتیّت، حیوانیّت، رشد، توالُد، تناسل، ازدیاد، دفع مرض، جلب صحّت و جلب منافع. پس اینها نمیتواند ارزش باشد. منبابمثال، بین انسان و فیل نقاط مشترکی وجود دارد که یکی از آنها در جسم است؛ فیل از لحم، عظم، بشره، دَم، أسنان، دندان، استخوان و... متشکّل است. انسان هم همینطور است، لحم، گوشت، استخوان و دَم دارد. اینها چیزهایی است که بین انسان و فیل مشترک است. حالا ما بزرگترین آنها را گفتیم که فیل است؛ میگویند: بعضی از این فیلها چند تُن وزن دارند!
حال آیا ما بهالإمتیاز انسان و آنچه موجب شرافت انسان از ما بقی موجودات است، اشتراکات در جسمیّت است؟ نه، اشتراک در جسمیّت باعث این نمیشود؛ بهجهت اینکه اگر قرار بر این باشد که شرافت انسان به زیادی وزن باشد، ما هم به این انسان غذاهایی میدهیم که باد کند و وزنش اندازۀ فیل بشود. فرض کنید انسان هفتاد کیلویی، صد کیلو میشود، سه رقمی میشود، بعد کمکم غذا میخورد و زیادتر میشود؛ افراد دویست کیلو و سیصد کیلویی هم داریم. من در یک جا دیدم که عکس یک نفر را انداخته بود و نوشته بود: «این شخص ٤٥٠کیلو وزن دارد!» حالا اگر این انسان ٤٥٠کیلویی باز هم بخورد و همینطور باد کند و ٤٥٠٠کیلو بشود و وزنش چهار رقمی به بالا بشود، چه ارزش و قیمتی را بر او اضافه میکند؟! نهتنها چیزی اضافه نمیکند، بلکه دیگران هم او را مذمّت میکنند و میگویند: «آیا این هم آدم
است؟!» او سعی میکند که وزن خودش را با رژیم پایین بیاورد؛ یک رژیم شش ماهه یا چهار ماهه از آقای دکتر میگیرد تا فوراً وزنش را پایین بیاورد.
میگویند: صدّام حسین به وزرایش دستور داده بود:
همه باید وزنشان را تا ٦٠کیلو پایین بیاورند! ما وزیر چاق نمیخواهیم، وزیری که وزنش ١٠٠کیلو و ٢٠٠کیلو باشد نمیتواند راه برود!
با اینکه وزیر شصت کیلویی خیلی لاغر است، ولی تهدید به خلع کرده بود که باید از وزارت خلع بشوند! لذا این وزرای بیچاره، به رژیم گرفتن افتاده بودند.
پس معلوم میشود که وزن زیاد، ارزش نیست و قیمت ندارد. بله، وزن زیاد در جای خود قیمت دارد؛ مثلاً وقتی شما میخواهید یک گوسفند بخرید، هرچه گوسفند بزرگتر باشد ارزشش بیشتر است؛ چون منظور از أغنام و أحشام، استفادۀ از لحم است، پس در اینجا ارزش این گوسفند به این است که چاقتر باشد.
برای هرکسی یک چیزی ارزش دارد؛ مثلاً شخصی میگفت: «ما نمیدانیم که شما به عشق چه چیزی صبح از خواب بیدار میشوید؟! کسی که تریاک نمیکشد اصلاً برای چه از خواب بلند میشود؟!» یعنی همۀ فکر و ذکر و خصوصیّات ذهن و ارزشش این است که آن تریاک را بکشد، آن غنیمت است. ارزش و قیمت او همان چیزی است که از شکمش خارج میشود!1
پس در مضمارِ امتیاز و ارزش، ازدیاد وزن فایده ندارد و بهدرد نمیخورد، و مفید بودن این ازدیاد وزن برای موارد خاص است؛ مثلاً برای غنم و بقر است که از لحم آن استفاده بشود. اما ما میبینیم همین ازدیاد وزن برای بعضی از حیوانات هم ضدّ ارزش و خلاف ارزش و قیمت است. فرض کنید که حُسن یک سگ شکاری و
کلبِ صید به این است که وزنش زیاد نباشد و نحیف باشد تا بتواند بدوَد و سرعت داشته باشد؛ اما اگر به آن مدام غذا بدهند و چاق بشود، نمیتواند دنبال آهو بدود و او را بگیرد.
این مربوط به وزن بود که خصوصیّت تمایز بین انسان و حیوان نمیتواند وزن باشد. چون نهتنها وزن بیفایده و غیر مفید است، بلکه مضرّ است و برای شخصی که سمین است، انواع امراض پیدا میشود؛ ضیق و تنگی عروق، فشار خون، کسالت قلبی، کسالت کلیَوی. همۀ اینها بهخاطر سمین بودن است. پس انسان باید دقیق رعایت کند و دستورات اسلام در این مسئله را جدّی و دقیق انجام بدهد.
دستور اسلام و سیرۀ بزرگان در حفظ سلامت جسمانی بهویژه بهواسطۀ تحرّک و ورزش
روایت دارد: «خیرُ ما تَداوَیتُم به المَشْیُ.»1 شخصی میخواند: «المَشِیِّ» که به مُسهِل میگویند.2 ولی در اینجا مَشْی است، یعنی حرکت کردن و قدم زدن. بهواسطۀ مشی است که سموم از بدن دفع میشود و اعضا و جوارح بهکار میافتد، و بهواسطۀ مشی است که انسان دائماً باید بدن خود را ترمیم و تصحیح کند. در یک جا نشستن، برای انسان موجب مرض است.
امروزه میگویند: اگر شما سه ربع ساعت در یک جا نشستید، باید بلند شوید و یک ربع حرکت کنید؛ یعنی همین در یک جا نشستن، موجب میشود که رسوباتی در خون پیدا شود. یا فرض کنید اگر شما آب را در یک جای کانال آب ثابت نگه دارید، این آب بعد از یک مدت رسوب میکند؛ حتّی اگر آب حرکت داشته باشد ولی کُند باشد، باز میبینیم در آنجایی که آب میخواهد گردش پیدا کند، کمکم رسوب میکند و میگیرد. یا من باب مثال اگر شما بعد از یک مدت به این لولههای
شوفاژ نگاه کنید، میبینید که این رسوبات بهنحوی است که مسیر حرکت را تنگ کرده است. اینها بهخاطر سکونت است. لذا میگویند: انسان باید بعد از سکونت، بلند شود و یک ربع حرکت کند. این حرکت موجب میشود که بدن بهکار بیفتد و روغنکاری شود. و اگر انسان در یک جا بماند، کمکم ممکن است این ترشّحاتی که در خُلَل و فُرج اعضا و جوارح، خصوصاً در قسمت پاها و مفاصل و امثالذلک وجود دارد، موجب رسوباتی بشود و این رسوبات برای انسان ناراحتیهایی بهوجود بیاورد؛ لذا میگویند: انسان باید حرکت و ورزش کند!
ورزش یکی از افعال و اعمالی است که در شرع وارد شده است: «عَلِّموا أولادَکُم السِّباحةَ و الرّمایَةَ!»1 شنا یکی از بهترین ورزشهاست، چون تمام بدن در حالت حرکت است؛ و اسبسواری هم یکی از بهترین ورزشها است و انسان باید اسبسواری کند. اینها چیزهایی است که سابقاً انجام میدادند، ولی الآن ترک شده است.
در زمان سابق و خیلی وقت پیش، مرحوم آقا ورزش میکردند. صبح که از خواب بلند میشدند، نیم ساعت ورزش و نرمش میکردند. بعد که دیگر سنّشان بالاتر رفت، وقتی که در خیابان هدایت بودیم، یادم است که صبحها تقریباً نیم ساعت، گاهی اوقات سه ربع و گاهی اوقات یک ساعت هم میشد که قدم میزدند و همینطور در خیابانهای اطراف، حرکت و گردش میکردند. بعد هم که به مشهد مشرّف شدند، صبحها نیم ساعت و عصرها هم نیم ساعت دور حیاط میگشتند.
ایشان دو سال مانده به آخر عمرشان بود که کسالت قلبی هم داشتند و ما صبحهای تابستان با ایشان به جاغَرق میرفتیم. نماز صبح را که میخواندند، میگفتند: «بیا برویم.» گاهی اوقات هم که ما تنبلی میکردیم و دیر میآمدیم، ایشان حرکت میکردند و بهسمت منزل ما میآمدند. در راه، آقا را میدیدیم و سوار میشدند و به
جاغرق میرفتیم. در آنجا حدود نیم ساعت قدم میزدند و در این نیم ساعت، حسابی عَرق میکردند، تا به یک قسمت میرسیدیم که دیگر تقریباً رفتنش خیلی صعب و مشکل بود و ایشان هم نمیتوانستند از جاهای مشکل و صعب بروند؛ لذا آنجا یک ربع بیست دقیقهای مینشستند و ما هم دیگر شروع میکردیم با ایشان به صحبت و بحث کردن، بعد دوباره برمیگشتند. در آن روز یک ساعت پیادهروی میکردند.
این پیادهروی در طول تابستان ادامه داشت، و شاید ما دو ماه مرتباً میرفتیم. خود ایشان میفرمودند: «من هر روز که میآیم، اصلاً بهطور کلی حالم در آن روز با روزهای دیگر فرق میکند.»
جالب این است که ایشان هیچوقت صبحانه کره و یا سر شیر و... نمیخوردند، اما آن روزها از همانجا یک نان خیلی گرم و خوشمزه با همان سر شیر محلّی ـ البته از این تقلّبیها نبود! ـ میگرفتیم و ایشان از آنجا تا شهر که میآمدند، صبحانۀشان را در همان ماشین میخوردند، و نهتنها اذیت نمیشدند بلکه خیلی هم سر حال و خوب بودند. ما رانندگی میکردیم و نمیتوانستیم چیزی بخوریم، ایشان از آن عقب برای ما لقمه میگرفتند و به ما لقمه میدادند و میگفتند: «بیا تو هم بخور.» و دیگر تا شهر که میرسیدیم، هر دو صبحانۀمان را خورده بودیم. از جاغرق به طُرقَبه و از طرقبه هم از آن بلوار وکیلآباد که طولانی بود، بر میگشتیم. دأب ایشان همیشه بر همین بود.
این مطلب یک واقعیّت است؛ بهجهت اینکه ما در تحت قوانین و مقرّراتی هستیم که اگر بخواهیم از آن مقرّرات تخطّی کنیم، نظام نفسی انسان و نظام بدن بههم میخورد. ما به هوا نیاز داریم و اگر هوا استنشاق نکنیم خفه میشویم، این برو برگرد هم ندارد و اگر شما دو دقیقه دهان و بینی خود را بگیرید خفه میشوید، چون نظام بدن به اکسیژن و هوا نیاز دارد. همینطور این نظام، به غذا احتیاج دارد و اگر انسان غذا نخورد بعد از چند روز از بین میرود. همینطور این نظام به تحرّک هم احتیاج دارد؛ چون انسان غذاهای متفاوت میخورد و کبد این غذا را به انواع کلسیم، پتاسیم،
ویتامینها، موادّ معدنی، موادّ آلی، شیرینی، قند و امثالذلک تبدیل میکند. کار کبد، تجزیه کردن است و اینها را یکییکی تجزیه میکند و در خون میفرستد و اینها باید برود و جذب سلّولها بشود. اما گاهی اوقات زیاد میآید و این زیادی رسوب میکند و انسان باید این زیادی را بهنحوی از بین ببرد؛ اگر از بین نبرد، این نظام برای انسان درد سر ایجاد میکند. لذا انسان باید ورزش کند و ورزش باید جزء برنامۀ زندگی انسان باشد.
جهت عقلانی التزام بر ورزش برای حفظ سلامتی
اما متأسفانه الآن دیگر این مسائل کنار افتاده است و اگر یکی بخواهد ورزش کند، میگویند: «عجب؛ آقا ورزش کرده است، آقا کوه رفته است! آخرالزّمان شده است، طلبهها هم کوه میروند!» واقعاً حماقت و نفهمی به جایی رسیده است که اگر یک طلبه بخواهد کوه برود، میگویند: «عجیب است!» پس چه کسی باید به کوه برود؟! آیا کوه فقط جای بز کوهی و جای گوسفند است؟! آیا طلبۀ بندۀ خدا نباید به کوه برود؟! میگویند: «آیا طلبه باید استخر و شنا برود؟!» عجیب است، حالا در این مملکت چه کسی به استخر میرود؟!
دکتر اتفاق، طبیب امراض داخلی بود و یکی از پزشکان بسیار معروفی بود که شهرت جهانی داشت؛ ایشان دکتر بسیار واردی بود و بیشتر از هفت هشت تا مریض قبول نمیکرد. امان از آن وقتی که مریضی بهدست میآورد که میتوانست با او حرف بزند! یکدفعه میدیدی که چهار ساعت با این مریض حرف زده است! بیچاره آن مریضهایی که بیرون بودند باید همینطوری مینشستند. از حُسن اتفاق یا سوء اتفاق، آن وقتی که آقا گیر او میافتادند، دیگر ویزیت ایشان به سه ساعت یا سه ساعت و نیم میرسید. یک دفعه که ما با آقا نزد این آقای دکتر ناصر اتفاق رفتیم، ایشان سه ساعت و نیم با ما حرف زد؛ و بعد خسته شد و بالا رفت و رو کرد به آقایانی که نشسته بودند و گفت: «آقایان ببخشید، دیگر من خسته شدم، فردا بیایید!» خیلی آدم عجیبی بود. ریش بلند میگذاشت و کراوات هم میزد. مرحوم آقا میفرمودند: «من او را در فنّ خودش مجتهد میدانم.» و خودش میگفت: «من بعد از فوق تخصص هم هجده سال درس خواندم!»
یک روزدر خدمت آقا رفتیم نزد دکتر اتفاق. من ناراحتی معدۀ خودم را آنجا مطرح کردم و شروع کردم به صحبت کردن و گفتم: آقا، من همچنین حالی دارم. تا این را گفتم، ایشان خودش شروع کرد و بقیۀ پروندۀ من را گفت که: شما این حال میشوید، اینطوری میشوید، آنطوری میشوید. دیدم ظاهراً بهتر از خود ما به وضع و حال ما وارد است. بعد جلوی آقا گفت:
اشکال شما طلبهها این است که تحت تأثیر این عوام، ورزش نمیکنید، شنا نمیکنید، اسبسواری نمیکنید، کوه نمیروید، و به آن تفریحاتی که مردم میروند، نمیروید! آقا شما باید دانس (رقص) بروید!
این را که گفت، دیگر ما خندیدیم! و جدّی هم میگفت، نهاینکه بخواهد شوخی کند؛ خیلی آدم اهل تفکّری بود. البته دانس و... حرام است،1 ولی میخواست این را بگوید که چرا طلبه باید از این مواهب دنیوی که موجب سلامتی انسان است، محروم باشد؟! و این را یک امر خلافی میدانست که متابعت از این امر خلاف، موجب همین مرضهاست. میگفت:
این مرضهای زخم معده و ناراحتی پروستات و ناراحتی مفاصل و ناراحتی فشار خون و... بهخاطر همین است. چرا افرادی که کوه میروند و ورزش میکنند، این ناراحتیها را ندارند؟ بهخاطر اینکه این بدن باید تحت یک نظامی باشد! همانطور که اگر شما غذا نخورید میمیرید، ورزش هم نکنید مریض میشوید.
این حساب دو دو تا چهار تا است. و به کار طلبهها خیلی اعتراض داشت، میگفت:
چرا طلبه نباید برود شنا کند؟ شنا هر دو روزی یک بار برای بدن لازم است؛ شنای آب گرم، شنای آب سرد. وقتی انسان یک ساعت شنا میکند، تمام سموم را دفع میکند و بدنش را به حرکت میاندازد. اصلاً یکی از دواهای ناراحتی معده و زخم معده کوهپیمایی و رفتن به کوه است؛ بدن به حرکت و گردش میافتد و معده بهواسطۀ این حرکت و تقلاّیی که میشود و فشارهایی که به آن وارد میشود و جذب خونی که در اینجا میکند، کمکم آن قُرحه را ترمیم میکند، هم در اعصاب تأثیر میگذارد و اعصاب انسان رَخوت پیدا میکند و از آن اضطراب و استرس و... بیرون میآید، هم خود جوارح و... نیز به فعّالیت میافتد.
لذا این یکی از دستوراتی است که هر شخصی باید آن را انجام بدهد؛ این ورزش برای این جهت مفید است.
ضرورت حفظ سلامتی و مراعات احتیاجات بدن بهعنوان مرکب انسان در سیر و سلوک
پس این اشتراکی که ما در این بدن با حیوانات داریم، موجب ارزش ما نخواهد بود. از اینجا ما به این نکته میرسیم که چرا ازدیاد وزن موجب ارزش نیست؛ چون مطلوب انسان از این بدن، نفس بدن نیست، بلکه مرکبیّت بدن است؛ و هرچه مَرکب راهوارتر باشد، برای انسان مفیدتر است. یعنی انسان باید مرکبی داشته باشد که این مرکب، بهتر بتواند احتیاجات انسان را برطرف کند.
چرا سگ شکاری ارزش و قیمتش بیشتر است؟ چون بهتر میتواند بدود و بهتر میتواند صید کند. چرا گاو سمین ارزشش بیشتر است؟ چون بهتر گوشت دارد و از گوشتش بهتر میشود استفاده کرد. بنابراین آنچه برای انسان مهم است این است که بهتر بشود از این بدن بهعنوان مرکب استفاده کرد.
در اینجا به کلام حکیمانۀ مرحوم آقای حدّاد میرسیم که فرمودند:
آقا سیّد محسن، باید در سلوک و در راه خدا از این مرکب استفاده کنی. کاری نکن که تو مرکب برای بدنت بشوی و او راکب تو باشد. همیشه کاری بکن که تو راکب باشی و آن، مرکب؛ یعنی در خوردن غذا، غذایی بخور که برای تو مفید است و کاری انجام بده که برای تو مفید است.
ولی اگر ما این مرکب را از مرکبیّت انداختیم، هر روز به این دکتر و آن دکتر رفتیم، این دوا و آن دوا را خوردیم، تمام ذهن و فکر انسان مشغول این بدن میشود؛ آنوقت این بدن راکب میشود و ما را بهدنبال خودش میکشاند. امروز یک جای بدن درد میگیرد و میگوید مرا نزد فلان دکتر ببر! بسیار خب، ما نزد آقای دکتر رفتیم و ایشان به ما دوا دادند. فردا کلّیه درد میگیرد و میگوید مرا نزد دکتر اورولوژیست ببر! پسفردا صدای قلب در میآید و میگوید: مرا نزد دکتر قلب ببر! و خدا نکند که نزد دکتر قلب بروید؛ دستگاه فشار خون میآورند، بالا و پایین میکنند، تجزیه میکنند، اکو میکنند و کار به جای دیگر میرسد که سوزن و بالُن رد کنند و رگ را باز کنند و...؛ بعد هم میگویند: «آقا نشد! باید قلبتان را هم عمل کنید؛ این رگهای کُرونری و... بسته است و باید از پای شما رگ برداریم و اینجا وصل کنیم.» حالا ممکن است که بیخود بگوید؛ پول میخواهد و میخواهد یک میلیون بگیرد. البته بعضیهایش هم درست است.
شنیدم که یکی از اقوام رفقا پیر بود و داشت از دنیا میرفت و اگر همینطوری رهایش میکردند، شاید دو ساعت دیگر میمرد؛ دکتر گفت: «این باید عمل بشود و اگر عمل بشود، حدّاقل ٣٠درصد احتمال میدهم که زنده بماند.» اول گفت پول به حساب بریزید، که یک وقت اینها پشیمان نشوند. حدود یک میلیون به حساب ریختند، بعد عمل کرد؛ و خیلی زودتر از موعد، در عمل مُرد! آن دکتر بندۀ خدا هم به نوایی رسید؛ مقداری از آن پولی که باید به ورثه برسد، به آقای دکتر رسید!
البته خیلی از اطبّای ما هم شرف و وجدان دارند و براساس وجدان و فطرت و براساس عقل و تدیّن کار انجام میدهند؛ اینها حسابشان جدا است.
این بدن در اینجا راکب شده است و به انسان امر و نهی میکند. معده امر میکند که باید مرا نزد طبیب ببری، اگر نبری تو را بیچاره میکنم؛ حالا ببین! معده درد میگیرد و انسان بهخود میپیچد و بالا و پایین میرود. امر کرده است و انسان باید ببرد دیگر. حالا فرض کنید امر ایشان را اطاعت کردیم، فردا صدای قلب در میآید و او امر میکند
که ما را از این بیمارستان به آن بیمارستان ببر و از اینجا به آنجا ببر. و انسان هرچه پول و وقت و فراغت دارد باید در اطاق انتظار و در خدمت دکتر بودن و در بیمارستان و... بگذراند، و آنها هم خیلی خوب انسان را سر کیسه میکنند. وقتی جیب مریض خالی شد، میگویند: «بفرمایید، إنشاءاللَه خوب میشوید!» به خانه میآید و بعد هم از دنیا میرود، یا اینکه پسفردا صدای کلّیهاش در میآید که باید عکس رنگی بیندازیم؛ میبیند ای وای، سنگ آورده است! باید با لیزر این را از بین ببرند، اگر از بین نرفت باید عمل کنند. حالا این سنگ پایین میآید و در این مجرای حالب1 گیر میکند، فریاد! و چقدر این درد عجیب است که میگویند: وقتی که این سنگ میخواهد از مجرای حالب عبور کند، از درد زایمان بدتر است!
پس این بدن راکب شده است و ما مرکبش، و او به ما امر میکند که اینطرف برو، آنطرف برو!
لذا آقای حدّاد میفرمودند:
آقا سیّد محسن، همیشه سعی کن تو راکب باشی و بدنت مرکب باشد، و الاّ تو را میاندازد!
پس انسان باید به دستورات اسلام عمل کند. غذا بهاندازه بخورد، غذا درست بخورد، هر غذایی را نباید بخورد، باید ورزش کند، باید حرکت داشته باشد. اینها چیزهایی است که برای انسان مفید است.
امشب فعلاً به این مقدار اکتفا کنیم، تا شبهای بعد ببینیم که چه خواهد شد.
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّد و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس بیست و چهارم: خلقت انسان از علم
أعوذُ باللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَهُ علیٰ سیّدِنا و نبیّنا محمّدٍ و آلِه الطیّبین الطّاهرین
و اللَّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین
[بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیکَ و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
زمام حقیقی تمام امور در ید قدرت پروردگار
... مرحوم ملا هادی سبزواری میفرماید:
أزمّةُ الأُمور طُرًّا بیَدِه | *** | و الکلُّ مستمِدّةٌ مِن مَددِه]2 |
وقتی زمام ناقه به دست شما است، شما افسار ناقه و اسب را گرفتهاید و آن را به هر طرفی که مایل هستید، حرکت میدهید؛ یا وقتی شما گاری را سوق میدهید، زمام آن مرکب به دست شما است و در آن جهتی که میخواهید آن را حرکت بدهید، در همان جهت راه میبرید، و آن حیوان از خودش هیچ اختیاری ندارد. حضرت هود هم در این آیه به همین مطلب اشاره دارند و میفرمایند:
﴿مَّا مِن دَآبَّةٍ إِلَّا هُوَ ءَاخِذُۢ بِنَاصِيَتِهَآ إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ﴾؛1
«پیشانی هر جنبنده و حیوانی (که دارای اختیار و اراده است، اعمّ از حیوان و انسان؛ فرق نمیکند) در ید قدرت و تدبیر و مشیّت پروردگار است (یعنی او است که هر جهتی را که اختیار و مشیّت او برای این دابّه و برای این جنبنده تعلق بگیرد، خودش مقدّر میکند).»
«أزِمّةُ الأمورِ طُرًّا بیَده؛ زمام هر امری بهدست او است.» این از ناحیۀ ربّی و عالَم امر همینطور است. چون تمام مخلوقات از وجود پروردگار سرچشمه و نشئت میگیرند و در این عالم تنازل پیدا میکنند، ممکن نیست که خداوند متعال این وجود را از خود مُنفک کند؛ انفکاک وجود از خود، مساوی با عدم همۀ عوالم هستی است و مساوق با نیستی بهجای هستی است. و چون همۀ خیرات و برکات و آثار، شوائبِ وجود و آثار برای وجود هستند و وقتی که وجود از ناحیۀ او نشئت میگیرد، بنابراین طبیعی است که تطوّراتی هم که در وجود پیدا میشود، از ناحیۀ خداوند است. معنا ندارد که وجود از ناحیۀ پروردگار باشد اما حرکات و سکناتی که وجود بهخود میگیرد، از خودش باشد. خود در اینجا کیست؟! معنا ندارد که اصل و حقیقت انسان از وجود حق باشد اما آن کمالاتی که مترتب بر این است، به ارادۀ پروردگار نباشد؛ پس به ارادۀ کیست؟!
وقتی که حقیقت یک شیء مستند به ذات احدیّت است، قطعاً راه و مسیری را هم که برای کمال و برای بروز و اظهار مراتب خودش طی میکند، از ناحیۀ پروردگار است و از ناحیۀ اراده و مشیّت او است. این معنا، معنای «أزِمّةُ الأمور» است.
زمام هر امری به ید قدرت و ارادۀ پروردگار است؛ نهاینکه این یک جهت اعتباری باشد، یعنی امروز زمام این امر، این ناقه، این اسب، این مرکب، این حمار به دست شما باشد و فردا به دست دیگری باشد؛ همۀ این زمامها اعتباری است. امروز شما این ماشین را سیاقت و رانندگی میکنید و به دست شما است، فردا به یک نفر
دیگر میدهید و او رانندگی میکند و به دست او است؛ اینها اعتباری است و فقط جایتان عوض میشود، و مقطعی است و در این فَتره و در این برهه است و در برهۀ دیگر نیست. این ماشین سر جایش است و همینطور میآید، فقط راننده عوض میشود، این راننده میمیرد و رانندۀ دیگری میآید و سوار این ماشین میشود. درست مثل منازل است که انسان این منزل را میسازد و خیال میکند که دیگر مالک منزل شده است؛ اما خواب و خیال است آقاجان! او این منزل را میسازد و به دیگری تحویل میدهد و خودش از اینجا به جای دیگری مسافرت میکند، و بعداً آن شخص هم از آنجا کوچ میکند و نفر سوم میآید ولی هنوز منزل سر جایش است، و بعداً نفر چهارم میآید و همینطور اینقدر عوض میشود تا اینکه این خانه خراب شود و دوباره آن را میسازند، و همینطور.... این زمامهایی که ما در دست میگیریم، زمامهای اعتباری است؛ زمام ماشین، زمام منزل، زمام زن، زمام بچه، و حتّی زمام خودمان؛ خودمان چه کسی هستیم که زمام خودمان را داشته باشیم؟! همۀ اینها اعتباری است.
حکایت عاقبت حاکمان دارالإمارۀ کوفه بیانگر مجازی بودن قدرتهای ظاهری
مصعب بن زبیر بهواسطۀ برادرش عبداللَه بن زبیر که بسیار مرد پلیدی بود و خیلی دشمن و معاند اهلبیت بود، بر مختار غلبه کرد.1 از عبداللَه بن زبیر نقل میکنند که میگوید: «من چهل سال بغض این خاندان را در دل پروراندم.»2 و دربارۀ خود زبیر هم از امیرالمؤمنین علیه السّلام روایتی است که میفرماید:
ما زالَ الزُّبَیرُ رجُلًا منّا أهلَالبَیت حتّیٰ نَشَأ ابنُه المَشئومُ عبدُاللَه؛3 «زبیر همیشه از ما بود تا وقتی که این فرزندش رشد نکرد.»
لذا عمدۀ این جنگها، از جمله جنگ جمل را پسر زبیر، عبداللَه راه انداخت.1 و بعد هم همین عبداللَه، پدرش را بهکشتن داد؛ و الاّ زبیر که داشت از جنگ منصرف میشد.2
عبداللَه بن زبیر هم آمد و علیه بنیامیّه و... قیام کرد، تا اینکه مکه را گرفت.3 برادرش، مصعب بن زبیر بسیار رشید و شجاع و بسیار هم جمیل بود که میگویند: «یکی از قشنگترین افراد عرب، مصعب بن زبیر بوده است که جمالش در میان عرب مُشارٌ بالبنان بوده است!»4 او میآید و برای برادرش قیام میکند تا خلافت را به برادرش برساند؛ بر مختار غلبه میکند، و همین مصعب بن زبیر مختار را بهقتل میرساند.
بعد گذشت تا اینکه عبدالملک مروان از طرف شام حرکت میکند و به کوفه میآید و در جنگی که بین عبدالملک و بین مصعب بن زبیر درمیگیرد، مصعب بهقتل میرسد و کوفه را میگیرد.5 بعداً عبدالملک لشکری به سرکردگی حجّاج و برای کشتن عبداللَه میفرستد؛ او میرود مکه و مسجدالحرام را به منجنیق میبندد و قتل و غارتی راه میاندازد و مسجدالحرام را آتش میزند و کعبه را هم خراب میکند!6 یکی از دو سه موردی که کعبه خراب شد، بهواسطۀ همین منجنیقهای حجّاج بن یوسف بود، که بعداً دوباره در زمان عبدالملک آن را ساختند.7 حجاج بعد از گرفتن مکه، دوباره بهسمت کوفه حرکت میکند.
میگویند: یک وقت یکی از درباریان در دارالإمارۀ کوفه نشسته بود، یکمرتبه
در جلوی عبدالملک، سر مَصعَب بن زُبیر را میآورند. این شخص یکدفعه رنگش میپرد! عبدالملک رو به او میکند و میگوید: «چه شد؟! چرا اینطور شدی؟!»
گفت: «به یاد مسائلی افتادم و یکمرتبه تغیّر پیدا کردم!»
گفت: «چه بود؟»
گفت:
یک روز در همینجا نشسته بودم، در همین نقطه بهجای تو عبیداللَه بن زیاد نشسته بود و من دیدم که سر سیدالشهدا، فرزند پیغمبر، حسین بن علی را آوردند و روی همین بساط گذاشتند. دوباره چرخ روزگار شروع به گردش کرد و گذشت تا اینکه مختار پیدا شد و حکومت را گرفت و آمد در همینجا نشست. من یک روز در اینجا پیش مختار نشسته بودم که آمدند و سر عبیداللَه بن زیاد را همین جلو گذاشتند. دوباره روزگار شروع به حرکت و گردش کرد تا اینکه مصعب بن زبیر آمد و من نشسته بودم و دیدم مصعب بن زبیر در همینجا نشسته است و سر مختار را میآورند و همینجا میگذارند. (این شد سه تا؛ عجب عمر طولانیای داشته است!) و این آخرینِ آنها است که من اینجا نشستهام و الآن سر مصعب را میبینم. لذا رنگ من از این جهت پرید که بعد از این سر، سر چه کسی این وسط میآید؟!
عبدالملک از دارالإماره بیرون میآید و میگوید که دارالإماره و قصر را خراب کنند.1 این خرابیای که الآن هست، بهخاطر عبدالملک است تا در این جریان، سر بعدی خودش نباشد.
یکسره مردی ز عرب هوشمند | *** | گفت به عبدالملک از روی پند |
بودم و دیدم برِ ابنزیاد | *** | آه چه دیدم که دو چشمم مباد! |
تازهسری چون سپر آسمان | *** | طلعت خورشید ز رویش نهان |
بعد میگوید:
این سر مصعب به تقاضای کار | *** | تا چه کند با تو دگر روزگار1 |
آن موقعی که ما به عتبات مشرّف شده بودیم، به کوفه رفتیم و دارالإمارهای را هم که معروف بود و برای عبیداللَه بود، دیدیم؛ دیگر خراب شده است و فقط آثاری از آن باقی است.
همۀ این زمامها عاریهای است؛ به این خاطر عاریه است که انسان قدرت بر تحفظش ندارد. اگر شما قدرت داری که این منزل را نگه داری، پس نگه دار؛ چرا نگه نمیداری؟! اما در مورد خداوند متعال اینگونه نیست.
زمامداری اعتباری بشری در قبال زمامداری حقیقی پروردگار
یک روز من در طهران سوار تاکسی بودم و داشتم جایی میرفتم، دو نفر هم سوار بودند. دیدم این دو نفر دارند با همدیگر حرف میزنند و قضیۀ جالب و شیرینی را برای هم میگفتند که:
یکی از فامیلهای ما رفته بود تا منزلی در سید خندان بخرد. صاحب منزل و همه راضی شده بودند، اما زن او راضی نمیشد و میگفت: «نه، ما به این منزل اُنس داریم.» و حتّی قولنامه هم کرده بود، اما اینقدر این زن پافشاری کرد تا اینکه این مرد مستأصل شد و پول را پس داد. پیش شخصی رفت، او گفت: «من برایت درمانش میکنم.» تابستان بود، رفت یک مار از بیابان آورد و این مار را در حیاط، جلوی این زن انداخت؛ اینها آن بالا نشسته بودند، یکدفعه سر و صدا و جیغ بلند شد که: «ای وای، در حیاطِ اینجا مار پیدا شده است!» زنش گفت: «من دیگر پایم را در این خانه نمیگذارم!» فردا این خانه فروش رفت و آن مار را هم گرفتند و بردند. به همین راحتی!
حالا آیا واقعاً اعتباری نیست؟! یعنی آیا واقعاً این زمامهایی که ما در دست داریم، حقیقی است؟!
زیاد اتفاق افتاده است که اهل خانه به منزلی دل میبندند، یکدفعه بچۀ آن منزل در آن حوض میافتد و خفه میشود و میگویند: «این خانه دیگر برای ما میمنت
ندارد، ما باید از اینجا برویم، اینجا برای ما شوم است!» یا مثلاً اتفاق افتاده است که شخص خوابی میبیند و برمیگردد.
ما از این مسائل میخواهیم به این نکته برسیم: این زمامی که ما داریم، اعتباری میشود و آن کسی که از آن بالا دارد میگرداند و اینطرف و آنطرف میکند، حقیقی میشود.
پس حالا معلوم شد که این زمام او است که میآید و اینطرف و آنطرف میکند، و با اینطرف و آنطرف کردنش، ما اینطرف و آنطرف میشویم؛ تا بهحال این است، و از این به بعد آن میشود.
*** | زمام امر در مورد پروردگار متعال، زمام حقیقی میشود. «أزِمّةُ الأمور طُرًّا بیَدِه» یعنی زمام هر امری بهطور کل در دست او است، یعنی هیچ جای خلأ و خلل و نقصانی در این تدبیر باقی نمیگذارد. اینطور نیست که به یک جهت راهنمایی کند و از بعضی جهات غافل باشد. او وقتی که راهنمایی میکند و میگوید: «این کار را بکن؛ آن کار را بکن» همۀ جهات را مدّ نظر خودش قرار میدهد؛ وقتی میگوید: «آقا، بلند شو و به این مسافرت برو» فکر آن مریضی را هم که داخل خانه است میکند. |
نقد و بررسی شعر سعدی در باب قضاء الهی
مرحوم آقا این شعر سعدی را خیلی میخواندند و به آن ایراد میگرفتند:
قضاء دگر نشود وَر هزار ناله و آه | *** | به شکر یا به شکایت برآید از دهنی |
فرشتهای که وکیل است بر خزانۀ باد | *** | چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی1 |
میگوید: قضاء در هیچ حالی دگرگون نمیشود، اگرچه هزار ناله و آه بلند شود و هزار نفر دست به دعا بردارند و هزار نفر بگویند: الحمدلِلّه که این انجام شد و این پایین آمد و این قضیّه اینطور شد. چون هر قضیّهای که در عالم اتفاق میافتد، یک عده
از آن قضیّه خوشحال هستند و یک عده از آن قضیّه ناراحت هستند. شما در این عالم یک قضیّه به من نشان بدهید که اتفاق افتاده باشد و همه خوشحال بشوند یا همه ناراحت بشوند! آیا شما بالاتر از پیغمبر اکرم کسی را سراغ دارید؟! آیا وقتی پیغمبر از دنیا میرود، همۀ مردم ناراحتاند؟! نهآقا، خیلیها هم خوشحالاند که الحمدلِلّه از دستش راحت شدیم، دیگر اینقدر به ما امر و نهی نمیکند! همین منافقین اینطور بودند. آیا وقتی بر سر امیرالمؤمنین ضربت میزنند، همه از این امر ناراحتند؟! نه، خیلیها خوشحال میشوند.
هر مسئلهای که در عالم اتفاق بیفتد، بالأخره یک عده طرفدار دارد و یک عده مخالف دارد؛ اگر در یک جا سیل بیاید و یک عده را بیخانمان کند، یک عده میگویند: «الحمدلِلّه، خوب شد که اینها اینطور شدند.» و یک عده هم بر سر خود میزنند که: «ای وای، چه پیش آمد!»
حالا جناب شیخ اجل میفرماید: اگر هزار ناله و آه بلند شود، شکر کنند یا شکایت از دهانی بیرون آید، قضاء الهی تغییر پیدا نمیکند و آن فرشته و ملکی که وکیل است بر اینکه بادها و طوفانها را بهوجود بیاورد، باید وظیفهاش را انجام بدهد؛ ﴿فَٱلۡمُدَبِّرَٰتِ أَمۡرٗا﴾.1 حالا اینکه باد حرکت میکند و چراغ یک پیرزن هم خاموش میشود، خب بشود، او باید کارش را انجام بدهد.
ما برای این شعر یک توجیه میتوانیم بکنیم: وقتی آن قضاء مُبرَم الهی میخواهد انجام بشود، آن انجامشدنی است و به شکایت و آه و نالۀ کسی توجهی ندارد؛ یعنی باید آن مسئله انجام بشود. و همینطور آن ملائکهای که باید باد را از اینطرف به آنطرف ببرند، اگر در قضاء مبرم الهی، حرکت این باد از یک سمت بهسمت دیگر باشد، لابدّ در این قضاء خاموش شدن این چراغ پیرزن هم نهفته است.
اما اگر بگوییم منظور جناب شیخ اجل این است که قضاء الهی باید انجام بشود
و اصلاً به مردم کاری ندارد؛ این صحیح نیست. چون آه و ناله و شکر هم در طول همین قضاء الهی، کار خودش را انجام میدهد. یعنی همان ملَکی که میخواهد حرکت کند و باد را ببرد، خاموش شدن چراغ پیرزن را هم مدّ نظر قرار میدهد؛ اگر قرار بر این است که خاموش بشود، میشود؛ و اگر قرار بر این است که خاموش نشود، طوفان هم بیاید خاموش نمیشود!
ما برای این قضیّه إلیٰماشاءاللَه مثال داریم. زلزله شده است، آوار پایین آمده است، تمام شهر مردهاند، همه تکهتکه شدهاند و...، اما میبینید یک بچۀ شیرخوار، وقتی که آن آهن پایین میآید، بهطور اُریب قرار میگیرد و روی سر این بچه را نگه میدارد! همۀ اینها روی حساب است.
لذا سخنِ: «قضاء دگر نشود» صحیح نیست. قضاء دگر میشود؛ چرا دگر نشود؟! وقتی خداوند متعال یک امر را تدبیر میکند، همۀ جوانب آن امر را در نظر میگیرد. اینطور نیست که مثل شخصی باشد که میخواهد نقشۀ یک ساختمان را بکشد، و وقتی که نقشه تمام شد و خانه را ساختند، آنموقع معلوم شود که خیلی از جهات این نقشه دارای نقص و خلل است. خداوند متعال بههمان مقدار که نظر و عنایت او روی انجام یک حادثه است، بههمان مقدار ـ نه بهاندازۀ یک سر سوزن کم و نه زیاد ـ نظر او روی جوانبی است که در دور و بر این حادثه است؛ هیچ فرقی نمیکند.
شما الآن به این پارچ آب نگاه میکنید، نظر شما در وهلۀ اول به این پارچ آب است، چون این بزرگتر است؛ و در مرتبۀ بعد، این لیوانهای کوچکی که در بغل آن است در نظرتان میآید. وقتی که انسان به یک دورنمایی نگاه میکند، در وهلۀ اول آنچه بزرگتر است به چشم میآید، بعد آن چیزهایی که ریزتر و پایینتر است، بعد همینطور ریزتر و.... هرچه دقت نظر انسان بیشتر بشود، اشیاء ریزتری را در چشم خود ادراک میکند. اما خدا اینطور نیست و به یک نظر واحد، بههمان مقدار که آن بزرگ را میبیند، آن ذرهای را هم که در هوا معلق است میبیند و هیچ فرقی نمیکند؛ یعنی نظر خداوند بهاندازۀ سر سوزنی اول روی بزرگ نیست که بعد روی کوچک
برود، چون تمام اینها نزد پروردگار به علم حضوریِ وجدانی تحقق دارد، نه به علم اکتسابی. این زمام را زمام حقیقی میگویند.
فقر وجودی مخلوقات علت احتیاج آنها به مدبّر حقیقی
*** | «أزِمّة الأمورِ طُرًّا بیَدِه» یعنی زمام و افسار تمام اشیاء در عالم وجود بهدست پروردگار است. مسئله برهانی است؛ چون خود وجود اشیاء از پروردگار است، پس زمام اینها هم بهدست او است. و این زمام، زمام حقیقی است، و این تدبیر، تدبیر حقیقی است. تدبیر حقیقی و واقعی آن تدبیری است که لا یَتغیّر و لا یَتبَدّل است؛ نهاینکه امروز هست و فردا نیست، نهاینکه امروز میشود و فردا نمیشود. این مسئله بعداً در باب علم امام و علم ولیّ میآید که چطور در آنجا از آن استفاده میشود. |
«أزِمّة الأمورِ طُرًّا بیَدِه» یعنی زمام تمام امور حقیقتاً و واقعاً به ید او است؛ این از ناحیۀ امری.
اما از ناحیۀ خَلقی: «و الکُلُّ مُستمِدَّةٌ مِن مَددِه؛ تمام اشیاء از مدد او استمداد میکنند.» یعنی در آنجا جنبۀ فاعلیت و در اینجا جنبۀ مفعولیت؛ در آنجا جنبۀ افاضه، در اینجا جنبۀ احتیاج و نیاز؛ در آنجا جنبۀ علّیت، در اینجا جنبۀ معلولیت؛ در آنجا جنبۀ استغنا، در اینجا جنبۀ فقر و احتیاج و بیچارگی و بدبختی؛ از آنطرف عنایت پروردگار به سوی ما میآید، و آنوقت نقش ما در اینجا: «و الکلُّ مُستمِدَّةٌ مِن مددِه» یعنی دست گدایی و بیچارگی ما بهسوی پروردگار دراز است.
آیا هیچوقت شده است که ما خود را از عنایت او مستغنی ببینیم؟! اگر ما لحظهای خود را از عنایت او مستغنی دیدیم و خود را بینیاز از او و بینیاز از راهنمایی و هدایت او احساس کردیم، چون منافات با نظامی دارد که این نظام بر احتیاج و نیاز ما است و برهان حاکم بر فقر ما است، پس این لحظه، لحظۀ سقوط است!
دقت کنید، از اینجا میخواهیم به آن نکتۀ علم برسیم.
بیدردی و بینیازی انسان، دلیل بیالتفاتی و بیتوجهی او
بینیاز، تنها به کسی نمیگویند که بیاید و بگوید: من بینیازم؛ بلکه کسی که توجه هم ندارد، احساس بینیازی میکند. چرا موقعی که سر شما درد میکند یا قلبتان درد میکند، نزد دکتر میروید؟ چون احساس نیاز میکنید، احساس احتیاج
میکنید. آیا هیچوقت شده است که قلبتان درد بگیرد و بگویید: حالا رهایش کن؟! وقتی قلبتان درد میگیرد و دارید داد میزنید، یا معدۀتان درد میکند و فریاد میزنید، نمیتوانید به دکتر نروید. آیا هیچوقت شده است که معدۀ شما درد بگیرد و بهخودتان بپیچید، بعد هم بگویید: حالا ببینیم چه میشود؟! این اصلاً با درد منافات دارد. آدمی که درد ندارد میگوید: رهایش کن؛ آدمی که درد ندارد میگوید: حالا امروز نشد، فردا؛ آدمی که درد ندارد بهدنبال دکتر و طبیب نمیرود. اما اگر انسان درد داشته باشد، عقلاً نمیتواند بیتفاوت باشد. اصلاً چطور ممکن است که شما بین بیتفاوتی و بین درد و ألَم جمع کنید؟! بنابراین کسی که درد ندارد، خود را بینیاز از رحمت خدا میبیند. اینکه میگوید:
آب کم جو تشنگی آور بهدست | *** | تا بجوشد آبت از بالا و پست1 |
معنایش همین است.
فرمود:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک | *** | چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟!2 |
وقتی من درد ندارم، به مسائل بیتوجه هستم؛ وقتی من درد ندارم، به قضایا بیالتفات هستم. پس بیدردی بزرگترین درد است، و بیدردی بالاترین ألم است. اینها بهخاطر بیدردی است. کسی که در خود احساس نیاز نمیکند، بهدنبال هدایت هم نمیرود و احساس نمیکند. آیا اگر ما متوجه فقر و بدبختی و بیچارگی بودیم، واقعاً همینطور دست روی دست میگذاشتیم؟!
انسان تا وقتی که در این عالم، وجود دارد، برای همیشه و أبد از وجود پروردگار استمدادِ عنایت میکند، نهفقط در یک وقت؛ مگر اینکه به آن مرتبۀ کمال
مطلق برسد که آن یک مطلب دیگر است. اما تا وقتی که انسان به مرتبۀ کمال مطلق نرسیده است، آیا اصلاً عقلاً و بهطور عقلائی میتواند دست روی دست بگذارد؟! اگر دست روی دست گذاشت، باید بداند که در اینجا فطرت و جهت تکوینی خدشهدار شده است.
طلب علم بهعنوان نشانۀ صحت مزاج نفسانی انسان
ابنسینا در اینجا کلام متین و بسیار حکیمانهای دارد؛ ایشان میفرماید: «مزاج انسان، اقتضاء علم میکند.»1 علم یعنی کشف حُجُب و معرفت. مزاج نفسانی انسان و نفس یک انسان ـ نه مزاج معده و روده و صفرا و کبد ـ، وقتی در سلامت و صحت است که طالب برای علم باشد؛ حالا ما کار نداریم که چه علمی باشد.
همین مزاج دل و روده و خون و قلب و شُش و... انسان، در وقتی صحیح و سالم است که جایی از انسان درد نیاید، رنگش زرد نشود، کسل نباشد و همیشه در حال نشاط باشد. حالا اگر این مزاج مریض شد، جایی از آدم بهدرد میآید، رنگش زرد میشود، کسل میشود، میافتد و بلند نمیشود، معلوم میشود که مزاج، مزاج سالمی نیست و غذا و اکسیژن به این سلولها خوب نمیرسد و مرض و میکروب وارد این بدن شده و این مزاج را علیل کرده است.
بهفرمایش ابنسینا: «وقتی مزاج نفسانی انسان سالم است که انسان در راه طلب باشد.» مادامی که انسان این جهت طلب نسبت به علم را در خود ببیند، باید به خودش امیدوار باشد؛ اما وقتی که دید، طلب در او رو به سستی نهاده است و میل به علم نداریم و اصلاً از علم بدمان میآید و گفتیم: علم دیگر چیست، بیاییم بنشینیم و بگوییم و بخندیم و حرف بزنیم و خوش بگذرانیم و بالأخره ـ بهقول امروزیها ـ شبی را بگذرانیم، حالا به هرچه بود: بنزین گران شد، دلار ارزان شد، آمریکا آنطور شد، انگلیس اینطور شد، آنجا زلزله آمد، آنجا آتشفشان شد، اینجا جنس در بازار گران
شد، آنجا فلانجنس چه شد و...، و اگر دیدیم مَشی و مرام و حالمان دوریجستن از علم و بهدنبال گذراندن عمر است، بدانیم که در آنجا مزاج ما علیل شده است؛ یعنی مزاج نفسانی ما که بهدنبال علم است، علیل شده و از صحت افتاده است.
این مسئله در سلوک خیلی عجیب است و در قضایای سلوکی خیلی مهم است که هر وقتی دیدیم طلب برای راه، طلب برای وصول، طلب برای کمال در ما شدید است، باید بدانیم که آنموقع در صحت و اعتدال مزاجی قرار گرفتهایم؛ و هر وقتی دیدیم که نه، حالا بلند شدیم یا نشدیم، گفتیم یا نگفتیم، حالا ببینیم چه میشود و...، در آنجا زنگخطر بهصدا درمیآید و انسان را متوجه میکند که باید به فکر بیفتد!
این خصوصیت، خصوصیت انسان است که وقتی در مرحلۀ اعتدال قرار گرفته است که بهدنبال علم باشد تا دانش و علم خود را زیاد کند؛ چون شاخصۀ انسان از حیوان در همین است که حیوان بهدنبال علم نیست. من باب مثال شما یک گربه را در نظر بگیرید و رفتار این گربه را در طول روز ببینید که چه رفتاری دارد؟ صبح که از خواب بلند میشود، به فکر این است که گوشتی بهدست بیاورد و بخورد، بعد همینطور تا ظهر اینطرف و آنطرف برود و شب سر جای خود برگردد؛ باز دوباره همین حرکت را میکند. لذا از این سه تا خانۀ همسایه هم تجاوز نمیکند؛ یا در این خانه است یا در آن خانه، و کار دیگری هم انجام نمیدهد. یا من باب مثال شما یک شیر را در نظر بگیرید، این شیر یک محوّطه و یک محدودۀ حکومتی در بیشهزار و در جنگل دارد. صبح که از خواب بلند میشود، به فکر این است که شکاری بهدست بیاورد: بسیار خوب، شکاری بهدست آوردیم و آهویی و خرگوشی خوردیم؛ بعد هم دوباره سر جای خود میآید و مینشیند یا میخوابد. و همینطور بقیۀ حیوانات.
امّا این انسان است که دائماً در حال تکاپو است و میخواهد مطالب جدید بهدست بیاورد، و این بهخاطر انسانیّتش است. پس انسان وقتی در انسانیت خودش قوی است و در مرحلۀ اعتدال قرار دارد که همیشه این حالتِ بهدنبال علم رفتن در او زنده باشد. در مغازه نشسته است و مشتری نیامده است، فوراً یک کتاب باز کند و
بخواند؛ گرچه وقتی در مغازه نشسته است و همینطور نگاه هم که میکند، منشأ خود این نگاه کردن هم علم است. یعنی در نفس یک انسان، جستجو و بهدست آوردن علم نهفته است، منتها نمیداند که در هر جایی چه علمی را استفاده کند. در ضمیر انسان، اطلاع از مسائل نهفته است؛ منبابمثال، شما وقتی در خیابان هستید و دارید رد میشوید، میبینید چند نفر کنار یک منزل اجتماع کردهاند، میگویید: «من هم بروم و ببینم چه خبر است؟» اینکه میگویید: «من هم بروم و ببینم چه خبر است» برای چیست و چه انگیزهای در شما هست؟ چون طالب علم هستید.
اما آیا هیچوقت شده است که حیوانی ببیند قضیّهای دارد انجام میشود و این هم بلند بشود و به آنجا برود؟! فرض کنید که دو نفر دارند دعوا میکنند، یک الاغ بایستد و همینطور نگاه کند و بگوید ببینم که چرا این دو تا دعوا میکنند؟! یا اینکه فرض کنید که یک گربه ببیند که قضیّهای است، این هم بایستد و نگاه کند که حالا ببینم چه چیزی است؟! این حیوان اگر شکمش سیر باشد، راه خودش را میرود و کاری ندارد. این کار برای انسان است؛ انسان است که میگوید: «ببینم چیست؟» چون در نهادش طلب علم خوابیده است؛ منتها این مسکین نمیداند که این طلب علم، برای چه نوع علمی است و چه علمی است که میتواند او را پُر کند. میرود و به این مسائل و قضایای ظاهر و علوم ظاهر میپردازد و خیال میکند که اگر آمد و از یک علم بهرهمند شد، دیگر کارش تمام است؛ بعد میبیند که این فایدهای نداشت.
وجه تمایز علوم حقیقی از مجازی
آن علمی برای انسان مفید است که او را در راستای فطرت قرار دهد و بهسمت آن حقیقت بکشاند؛ فطرت عبارت است از: حقیقت و ریشۀ انسان که وجود است، و مبدأ او که علت برای او است. یعنی اگر علومی بود که آن علوم، انسان را بهسمت حقیقت انسان ـ که وجود حق و ربط بین خلق و حقّ است ـ کشاند، این علم میشود علم حقیقی.
پس فرق بین علم حقیقی و علم غیر حقیقی در این است که علوم غیر حقیقی، علوم اعتباری است و علومی است که انسان، امروز میتواند اطلاع پیدا کند و فردا از
دست بدهد، امروز برای او مفید است و فردا مفید نیست، و هیچ ارتباطی با تکامل او نمیتواند داشته باشد؛ این علوم، علوم غیر حقیقی است.
منبابمثال ما امروز آمدیم و علم طب را یاد گرفتیم و طبیب بسیار حاذقی شدیم؛ فرض کنید که فردا هم دارویی درست کنند که هر کس این دوا را بخورد، از تمام امراض واکسینه میشود؛ دیگر علم طب بهدرد نمیخورد، تمام شد و رفت. یا فرض کنید که علم مهندسی و ساختمان و نقشهکشی و... را یاد گرفتید، و بعد جناب کذا میآید و یک بمب در این شهر میاندازد و تمام ساختمانها را خراب میکند، یا یک دولت میآید و اعلان میکند: «که هر کس خانه بسازد، ما خانهاش را خراب میکنیم یا هر کس میخواهد خانه بسازد، باید فقط یک اطاق بسازد و یک دیوار از اینطرف و آنطرف بالا ببرد و سقف بزند.» آنوقت تمام این علوم مهندسی و آرشیتکتی1 و ساختن آپارتمانهای صد طبقه و دویست طبقه کنار میرود؛ چون شما دیگر به این علم احتیاج ندارید. این علوم میشود علوم اعتباری.
اما اگر شما علومی را یافتید که به جان و حقیقت و آن وجود شما برگردد، آن علم دیگر از بین نمیرود. در این دنیا باشید، آن علم برای شما است؛ در آن دنیا هم باشید وجود شما که از بین نرفته است، باز آن علم با شما است و بلکه در آنجا قویتر میشود.
علم به پروردگار و به اسماء و صفات الهی اینطور نیست که امروز باشد و فردا از بین برود و دیگر به آن احتیاجی نداشته باشیم. اگر تمام مردم زمین از دنیا بروند و همه بمیرند و فقط شما تک و تنها روی زمین باشید، باز این علم با شما هست و مفید است؛ چون این علم به مردم کاری ندارد، شما این علم را برای مردم که یاد نگرفتهاید تا اینکه حالا که مردم نیستند، دیگر مفید نباشد. این علم برای معرفت خودتان و ارتباط خودتان با حقّ متعال است؛ حالا مردم باشند، باشند و نباشند، نباشند. و چهبسا اگر مردم هم باشند، انسان نمیتواند ظاهر کند؛ مگر انسان میتواند آن علومی را که مربوط به إله عالم
و ذات اقدس حقّ است بیان کند؟! مگر امیرالمؤمنین و ائمه توانستند آن علومی که در ارتباط با پروردگار متعال بود و آن علوم معارف مبدأ و معاد را برای افراد بیان کنند؟! مقداری از آن را بیان کردند. پس اینها علومی هستند که به خود ذات انسان برمیگردد مِنحیثُهو ذاتُه؛ نه مِنحَیثُ إنّه یَتعَلَّقُ بالغَیر و نه از حیث اینکه مربوط به دیگران است.
شما علم طب را میخوانید تا بروید افراد دیگر را مداوا کنید؛ حالا اگر فرض کنید که آمدند و بمبی انداختند و اصلاً هیچ فردی روی کرۀ زمین نبود، چه کسی را میخواهید مداوا کنید؟! یا دیگر شما چه خانهای را میخواهید بسازید؟! دیگر آسمانخراشِ صد طبقه بهدرد شما نمیخورد. ولی آن علمی که علم حقیقی است، آن علمی است که همیشه با ما است؛ در این دنیا باشیم این علم با ما است، آن دنیا برویم باز هم این علم با ما است. این علم، علمی است که از بین نمیرود.
لذا همانطوریکه ابنسینا فرمود، اگر انسان میخواهد در این طریق، اعتدال مزاجی داشته باشد، باید بهدنبال این علم برود؛ یعنی علوم الهی و معارف الهیهای که مربوط به حقیقت و نفس و وجدان او و ربط بین او و خداوند متعال است و در مسیر کمال او مورد استفاده قرار بگیرد. آنوقت این علم میشود علم حقیقی که انسان هیچوقت از آن بینیاز نیست. این علم آن علمی است که اعتدال مزاجی انسان، اقتضاءِ این علم را میکند.
میگویند: ابوریحان بیرونی در هنگامی که داشت وفات میکرد و در آن حال احتضار و ساعات آخر عمرش، به شخص فقیهی که در همسایگیاش بود و به عیادتش آمده بود، گفت: «میخواهم از تو یک سؤال فقهی بپرسم.» سؤالش را پرسید، بعد آن شخص فقیه گفت: «تو الآن داری از دنیا میروی، این چه سؤالی است که داری میپرسی؟!» گفت: «فرض بر این است که من از دنیا میروم، حالا با علم به این مسئله از دنیا بروم بهتر است یا با جهل به این مسئله؟! بالأخره با علم باشد که بهتر است!»1
در جواب ایشان باید گفت: بله، البته با علم بهتر است، ولی آن علمی که برای آن طرف تو مفید باشد! تو که الآن میخواهی این علم را پیدا کنی، آیا این علم برای آن طرف تو مفید است یا نه؟! فرض کنید که الآن میخواهد از این دنیا برود، یک مسئله فقهی که بهدرد زندگی این دنیا میخورد نه آن دنیا، به چه دردش میخورد؟! منبابمثال، آیا معاملۀ کالی به کالی (معاملهای که هم پولش و هم جنسش نسیه است و در شرع باطل است1) اشکال دارد یا ندارد؟ و حالا فرض کنید که این فقیه بگوید: معاملۀ کالی به کالی اشکال دارد، و او هم بگوید بسیار خوب و از دنیا برود؛ این به چه دردش خورد؟! اینکه برای این دنیا است!
پس باید به جناب ابوریحان اینطور عرض کرد: بله، برای انسان عالم بودن از جاهل بودن أولیٰ و أرجح است، ولی علم به چه چیزی و علم به چه مسئلهای؟ علم به مسئلهای که برای راه انسان در آنطرف مفید باشد، أولیٰ است؛ اما اینکه فرض کنید الآن آن گربه پشت دیوار شما چند تا زاییده است، حالا شما عالم بشوید که مثلاً چهار تا بچه زاییده است و از دنیا بروید یا عالم نشوید و از دنیا بروید، این به چه درد شما میخورد؟!
طلب عرفان ذات حقّ بهعنوان میزان سنجش اعتدال مزاج نفسانی
پس این اعتدال مزاجی که جناب حکیم بوعلی فرموده است و مطلب حق است، مربوط به علومی میشود که باعث تکامل انسان بشود و استعدادهای انسان را به فعلیت برساند.
این عرفان که عرفان به حقّ است، همان علم حقیقی است که اگر هر شخصی احساس کند که بهدنبال این مطلب است، میتواند بهخودش امیدوار باشد؛ ولی اگر احساس کند که نسبت به این قضیّه سست میگیرد، باید بهخود بیاید. آیا واقعاً همانطوریکه در معاملات و تجارت خودش ظنین است و اهتمام دارد، بههمین
مقدار در این علم و در این معرفت هم اهتمام دارد؟! ما بههمین مقدار هم کفایت میکنیم. اگر ما به همین مقدار هم اهتمام داشتیم ـ نه بیشتر ـ جای شکرش باقی است و باید خدا را شکر کنیم؛ و الاّ اگر دیدیم که این جهت نیاز و احتیاج و این جهت تقاضا و طلب نسبت به علم الهی که همین عرفان و حقیقت معرفةاللَه است، در ما کم شده است، باید بهخود بیاییم و متوجه باشیم که مسئله، مسئلۀ مهمی است.
این مسئلۀ اول بود و إنشاءاللَه باز هم در حول و حوش این قضیّه صحبت هست. همانطوریکه عرض شد، حضرت سجاد علیه السّلام در مرحلۀ اول، عرفان و علم را مطرح میکنند که انسان باید دارای عرفان باشد؛ یعنی یک انسان، انسان است در وقتی که عالم است و عرفان دارد. در مرحلۀ دوم: این عرفان باید عرفان به خدا باشد، نه به چیز دیگر. در مرحلۀ سوم: این عرفان باید از خود خدا بیاید و باید از خود خدا در انسان ظهور و تجلّی کند، نه از جای دیگر و نه از موقع دیگر و نه به مساعدت شخص دیگر.
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند متعال این روح طلب و روح احتیاج و روح نیاز را همیشه در ما پویا نگه دارد و نگذارد که آنی از آنات وقت ما به بطالت بگذرد، که این عمری که خداوند به ما عنایت کرده است، هیچ تضمینی بر آن نیست!
فرمایش رسول خدا صلّی اللَه علیه و آله در مصداق شخص مغبون و ملعون
روایتی از پیغمبر اکرم است که میفرماید:
مَنِ استویٰ یَوماهُ فهوَ مَغبونٌ و مَن کان غَدُهُ شَرًّا فهوَ مَلعُون؛1
«کسی که هر دو روزش با هم مساوی باشد (امروز بیاید و بگذرد و چیزی بر معلومات و مدرکات او اضافه نشود؛ حالا فرقی نمیکند که مدرکات اکتسابی باشد یا مدرکات وجدانی و شهودی، بالأخره مدرکات، مدرکات حقیقی و واقعی باشد) این شخص مغبون است؛ و کسی که روز بعد او از روز قبل او مرجوح باشد و روز قبل او بهتر از روز بعد باشد، ملعون است.»
نشئتگرفتن وجود انسان از حقیقت علم علت تمایز او از سایر موجودات
بنابراین تا اینجا این مطلب روشن شد که حقیقت و ذات انسان به علم است؛ و اگر انسان علم نداشته باشد، با آن حمار هیچ فرقی نمیکند! و شاید هم آن حمار بهتر باشد؛ ﴿أُوْلَـٰٓئِك كٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّ﴾!1 چرا اینها مثل أنعام هستند؟ چون هر دوی اینها نقاط مشترک دارند، ولی انسان نقطۀ متمایز با او دارد که آن نقطه علم است. و عرض شد که نقاط مشترک، ناخن و پوست و گوشت و استخوان و مو و... است که این نقاط مشترک، در حیوانات هم هست؛ بنابراین وقتی که آن علم و معرفت در انسان نیست، مثل أنعام میماند.
فرض کنید که الآن در دست شما کتاب بسیار ارزشمندی است، ولی شما قدر این کتاب را نمیدانید؛ یا این کتاب در دست یک بچه است و الآن شخصی میآید و این کتاب را با یک کیلو آب نبات عوض میکند. پس الآن قیمت این کتاب با این ارزشی که دارد، مساوی با آب نبات است؛ چون این کتاب در دست شخصی است که به مطالب کتاب نرسیده است و قدر آن را نمیداند و آن را معاوضه میکند. وقتی این کتاب ارزش پیدا میکند که به دست شخص دانشمندی برسد؛ آنوقت اگر جانش را هم بدهد، این کتاب را نمیدهد، چون او قیمت این کتاب را میداند.
لذا انسان تا وقتی اشرف از أنعام و چهارپایان است که جنبۀ انسانیت بر او حاکم باشد؛ اگر جنبۀ انسانیت بر او حاکم نبود و با چهارپایان فقط در مشترکات ـ خوردن و خوابیدن و إطفاء شهوت و مسکن و... ـ شریک بود، با حیوانات چه فرقی دارد؟!
﴿بَلۡ هُمۡ أَضَلُّ﴾ هم بهخاطر این است که انسان در مقام بهیمیّت بهحدّی میرسد که از حیوان هم پایینتر است. این نکته در اینجا به علم برگشت میکند؛ یعنی حقیقت انسان علم است.
البته انسان از نظر فلسفه و برهان فلسفی میتواند به مرحلهای برسد که عبارت است از اینکه حقیقت وجود، علم است. و آن مراتب بالا است که ببینیم آیا به آنجا هم میرسیم؟ البته خیلی راه داریم تا به آنجا برسیم؛ و ببینیم آیا میتوانیم تا آخر ماه رمضان، خودمان را به آنجا بکشانیم یا نه؟
بنابراین، حقیقت انسان و امتیاز انسان با بقیۀ موجودات به علم است.
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّد و آلمحمّد
مجلس بیست و پنجم: فطرت معرفتطلب انسان
رمضان المبارک ١٤١٨
أعوذ باللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمد لِلّهِ ربِّ العالَمین
و الصَّلاةُ علیٰ محمّدٍ و آلهِ الطّاهرین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائهم أجمعین
خلقت شاکلۀ انسان براساس پیروی از معرفت
بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
عرض شد که انسانیت انسان اقتضای عرفان و معرفت میکند؛ بهخلاف سایر موجودات که اقتضای عرفان و معرفت ندارند. یعنی شاکلۀ انسان به لحاظ انسانیتی که دارد و به مقتضای تعنوُن او به این عنوان و بهواسطۀ آن حقیقتی که خداوند متعال در وجود انسان قرار داده است که عبارت است از قوّۀ عاقله و مُدرکۀ کلّیات، اقتضا میکند که بهدنبال معرفت برود.
مراتب فعلیت عقل و ادراکات انسان
البته این قوّه در مرحلۀ فعلیت در همۀ جهات نیست، بلکه مراتب استعداد این قوّه بهواسطۀ تزکیه و بهواسطۀ علم، یکی پس از دیگری به منصّۀ ظهور میرسد و با هر فعلیتی که پیدا کند، راه برای فعلیت بعدی هموار میشود. دقیقاً مثل نطفه
میماند که یکمرتبه به ﴿ثُمَّ أَنشَأۡنَٰهُ خَلۡقًا ءَاخَرَ فَتَبَارَكَ ٱللَهُ أَحۡسَنُ ٱلۡخَٰلِقِينَ﴾1 تبدیل نمیشود؛ بلکه نطفه از نظر فعلیت باید به علَقه متبدل شود، و بعد از اینکه فعلیت علقه در او پیدا شد استعداد فعلیت مُضغه در او پیدا میشود، و بعد که فعلیت مضغه را پیدا کرد استعداد عظام برای او پیدا میشود، و بعد همینطور... تا اینکه به آن مرحلهای برسد که ﴿ثُمَّ أَنشَأۡنَٰهُ خَلۡقًا ءَاخَرَ﴾ باشد.
عقل انسان هم دارای مراتبی است. قطعاً عقل یک بچه از نقطهنظر ادراک کلّیات و تشخیص مصالح و مفاسد، مانند عقل یک جوان بیستساله نیست؛ عقل یک جوان بیستساله از نقطهنظر تشخیص مصالح، مانند عقل یک مرد متوسط چهلساله نیست؛ و همینطور عقل یک شخص جاهل از نظر استعداد، بهمقدار عقل یک شخص عالم نیست؛ قطعاً عقل شخصی که دارای تجربه نیست، بهمقدار عقل شخصی نیست که در یک مطلب دارای تجربۀ پنجاهساله است؛ و همینطور عقل فردی که از نقطهنظر معرفت و علمِ به حقایق امور در مرحلۀ ابتدایی قرار دارد، بهمقدار شخصی نیست که مراحلی را طی کرده است؛ تا اینکه آن امر به مرحلۀ فعلیت تامه برسد که عقلبالمُستفاد است. اینها مراتب استعداد و فعلیت عقل است.2
معرفتطلبی و تبعیت از عرفان بهواسطۀ اقتضای فطرت عقلانی انسان
پس مقتضای غریزه و فطرت و انسانیت انسان، طلب معرفت و بهدنبال معرفت رفتن و رفع جهالت کردن است. انسانیت انسان اقتضای طلب معارف میکند؛ یعنی چون انسان، انسان است بهدنبال معرفت میگردد.
هیچوقت دیدهاید که حیوانی از طلب روزی و بهدنبال علف و گندم رفتن، دست بردارد؟! آیا تا بهحال دیدهاید که شما یک گوسفند یا یک بز را در یک چراگاه رها کنید و
او همینطور سر جای خودش بایستد؟! هیچوقت این کار را نمیکند و اصلاً منتظر این است که چراگاهی پیدا کند و بهدنبال علف برود؛ چون خلقت حیوان برای علف و برای این مسائل است، و حرکت بهسوی علف مقتضای طبع او است. خدا هیچوقت از او سؤال نمیکند که چرا آمدی و علف خوردی، چرا آمدی و علف همسایه را خوردی، چرا آمدی و علف ارمنی را خوردی، چرا آمدی و علف یهودی را خوردی؟! آن حیوان این حرفها را نمیفهمد و اصلاً متوجه نمیشود. مقتضای طبع اوّلیۀ حیوان، بهدنبال اطفاء شهوت رفتن است و بهدنبال توالد و تناسل رفتن است؛ یعنی خداوند متعال حیوان را بر این وَتیره خلق کرده است که فقط به شکم و به مسائل دیگر بپردازد. لذا کسی هم بر او باکی ندارد که چرا شما این کار را انجام میدهی و چرا آن کار را انجام میدهی؟ اصلاً حیوان برای همین است و اگر خلافش را انجام بدهد، شما تعجب میکنید.
الآن این آب سیَلان و میَعان دارد. وقتی شما این آب را بر روی زمین رها کنید، در هر خُلَل و فُرَجی که پیدا کند داخل میشود؛ اگر زمین نرم باشد داخل آن میشود، اگر سفت باشد حرکت میکند و میرود و از این سوراخ و از آن سوراخ رد میشود و همینطور ادامه میدهد و به مسیر برمیگردد. چون طبع آب میعان و سیلان دارد، لذا حرکت میکند و میرود و کسی هم بر او اعتراض نمیکند که چرا اینجا آمدی، چرا آنجا نرفتی، چرا اینجا نرفتی. میگوید: طبع من این است و خدا من را اینطور درست کرده است، خدا من را مایع خلق کرد و من به مقتضای فطرتم دارم حرکت میکنم و کسی نمیتواند بر من ایراد بگیرد.
مرحوم آقای حداد عبارتی داشتند که مرحوم آقا در یکی از کتابهایشان بیان کردهاند1 و من هم خودم از ایشان شنیدهام که میفرمودند:
خداوند متعال انسان را شهوانی خلق نکرده است، انسان را عقلانی خلق کرده است.
انسان عقلانی است، نه شهوانی؛ ولی حیوان شهوانی است. یعنی اصل اوّلی در خلقت انسان و در مسائلی که درون نفس انسان است و خداوند متعال انسان را روی این مسائل خلق کرده است، جهت عقلانی بودن او است، نه اطفاء شهوت کردن و خوردن و خوابیدن.
پس اینهایی که ما میبینیم، حیوان هستند؛ منتها الحیوانُ لَهُ أنواعٌ و أصنافٌ، حیوان چهار پا داریم، سهپا داریم، دو پا داریم، بیدست و پا داریم، همۀ اینها از حیواناتاند. در مجلس قبل عرض شد که خداوند متعال میفرمایند: ﴿أُوْلَـٰٓئِكَ كَٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّ﴾؛1 خداوند به اینها حیوان میگوید.
یعنی خداوند متعال اصل اوّلی را در انسان، عقلانی بودن او قرار داده است؛ و بنا بر قاعدۀ: «حَقیقَةُ الشّیءِ بِصورَتِهِ لا بِمادَّتِهِ»2 حقیقت هر شیئی آن جنبۀ متمایز بین او و بین سایر انواع است که همان صورت نفْسیّه و ذاتیۀ او است، نه آن مابهالإشتراک بین او و بقیه؛ پس انسان دارای عقل است و جهت اوّلی برای او همین عقل است.
هدف از جعل غرائز و شهوات در نفس عقلانی انسان
حالا اینکه خدا در انسان شهوت قرار داده است، بهخاطر این است که اگر این حالت نبود، ازدیاد نسل نبود. فرض کنید که شخصی را اخته و خواجه کنند، او دیگر اصلاً میلی به جنس مخالف ندارد و نسل از او قطع میشود. بنابراین بقای نسل مشروط به این قوّه و این غریزه است.
همچنین خداوند انسان را طوری خلق کرده است که به غذا میل دارد، چون اگر غذا نخورد میمیرد؛ ولی صحبت در این است که آیا غذا برای انسان واسطه است یا اصل، فرع است یا اصل، بهانه است یا موضوعیت دارد؟ ما غذا را برای چه میخوریم؟ آیا برای نفسِ غذا یا برای مزهاش یا برای کیفی که از این غذا میبریم،
میخوریم؟ اگر اینطور است پس با حیوانات فرقی نمیکنیم، چون یک حیوان درنده هم بهدنبال طعمۀ لذیذتر میگردد. شما گربۀ منزل را نگاه کنید، اگر چند نمونه غذا در مقابل او باشد، میرود و آنچه را برای او لذیذتر است میخورد. یک حیوان وقتی حیوان دیگری را شکار کند، اول سراغ أمعاء و أحشاء او میرود، بعد وقتی که از آن فارغ شد، سراغ گوشت و... میرود، چون بهدنبال لذیذتر میگردد؛ چون خلقت حیوان برای خوردن و برای اطفاء شهوت است.
اما خلقت انسان برای این نیست و آنچه در انسان قرار داده شده است وسیله و بهانه برای ادامۀ زندگی است. آدم واقعاً گهگاهی به فکر میافتد که چقدر خوب است اگر قرصهایی درست بشود که هر بیست و چهار ساعت، یکی از این قرصها را بخورد و دیگر اینقدر دهانش نجنبد که ظهر بخورد و شب بخورد و صبح بخورد، و بهجای همین یک ساعت غذا خوردن ظهر و یک ساعت شب و نیم ساعت صبح، دو ساعت و نیم مطالعه بکند و درس بخواند. دیده شده است که بعضی از افراد وقتی بعضی از انواع غذاها را مدتی ترک کردهاند، اصلاً دیگر برای اینها نسبت به آن غذاها اشمئزاز پیدا میشود و بدشان میآید. اینهایی که ترک گوشت میکنند و به خامخواری میپردازند، اصلاً بعد از یک مدت واقعاً از گوشت بدشان میآید و اشمئزاز پیدا میکنند. و راست میگوید و باید هم بدش بیاید؛ چون نفس او برای خوردن گوشت و امثال گوشت خلق نشده است که نخوردن، مخالف با فطرت و شاکلۀ نفس باشد. نفس آدمی برای کسب معارف خلق شده است.
مجلس قبل عرض کردم که هر وقت ما دیدیم نسبت به کسب معارف احساس کسالت داریم، آنموقع مریض شدهایم؛ ولی اگر نسبت به غذا و طعامی احساس کسالت کردیم، مریض نیستیم، چون غذا وسیله است. دقیقاً مثل کفش میماند که شما وقتی میخواهید در حیاط منزلتان راه بروید، کفشی نمیپوشید که بندهایش را ببندید، بلکه یک دمپایی در راهرو میگذارید و با آن در حیاطتان میروید؛ اما وقتی که باران میآید، با دمپایی بیرون نمیآیید، بلکه باید با کفش و... بیرون بیایید، یا وقتی برف
میآید باید کفشی بپوشید که گرم باشد، یا اگر در تابستان است باید دمپایی بپوشید. پس این یک وسیله برای گذران شما و برای حرکت و مشْی شما در نقاط مختلف و در مراحل متفاوت است. خود غذا هم یک وسیله است؛ انسان امروز از این غذا خوشش میآید، از آن یکی خوشش نمیآید، فردا همینطور و.... این برای این است که خداوند انسان را مادی خلق نکرده است، بلکه انسان را ملکوتی خلق کرده است و غذای ملکوت، علم و عرفان است. ولی حیوان چون مادی خلق شده است، غذای او هم متناسب با خلقت او در نظر گرفته میشود و باید علف و آب بخورد؛ و چون در عالم حیوانیت است، باید اطفاء شهوت بکند. ولی انسان اینطور نیست.
لذا مرحوم آقای حداد ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند: «در خلقت انسان، شهوت و میل به دنیا قرار داده نشده است.»
این مسئله باعث این اشتباه نشود که در انسان شهوت نیست؛ بلکه در انسان شهوت هست، میل به طعام و غذا هست، میل به همنشین و مصاحب هست، میل به رفیق هست، میل به اجتماع هست و انسان مدنیّبالطّبع است و میخواهد در اجتماع باشد؛ ولی تمام اینها برای رسیدن به کمالش است. اما منبابمثال، آن گوسفندی که دائماً میخواهد از این علفها بخورد تا وزنش به هشتاد برسد، برای این است که میخواهد چاق و بزرگ شود، بعدش هم سرش را ببُرند و انسان آن را تناول کند؛ اما آیا این جناب گوسفند بهواسطۀ خوردن این علفها، در هشتاد سالگی یک حکیم و فیلسوف و یک فقیه میشود؟! نه؛ با آنمقداری که از شکم مادرش بیرون آمده است، هیچ تفاوت نمیکند، و طبق غریزهای که خدا در او قرار داده است میآید و از پستان مادر شیر میخورد و بعد طبق همان غریزه، آن علفهایی را که برایش مفید است میخورد و آن علفهایی را که مضر است نمیخورد. این غریزه است؛ تا اینکه بزرگ و بزرگتر میشود، بعد هم او را میآورند و بسماللَه، ذبح میکنند.
بناءًعلیٰهذا اگر ما دیدیم که برای انسانی میل به غذا هست و به غذا توجه دارد، باید بدانیم که این توجه به غذا محلّ اشکال است! من نمیخواهم بگویم که
انسان باید خشک و خیلی جامد باشد و نان و سرکه و... بخورد؛ بلکه عمده و هدف از خوردن غذا، رسیدن موادّ لازم به بدن برای ادامۀ حیات و بقا است؛ اما ممکن است در بعضی از اوقات هم اصلاً اشتها نداشته باشد، به همین جهت میگویند که غذای خوشمزهای بخورد.
اما صحبت در این است که هدف چیست؟ این مهم است. آیا رساندن موادّ لازم به بدن هدف است یا نفس خود غذا هدف است؟ آیا رفع نیاز شهوانی هدف است یا خود شهوت هدف است؟ خداوند انسان را شهوانی خلق نکرده است که مدام مانند یک سیب، یک گاز بزند و آن را کنار بیندازد؛ بلکه لازمۀ رسیدن به مراتب کمال، این است که انسان در این دنیا اهلْ اختیار کند. ولی صحبت در این است که یکوقت همین اختیار اهل، موضوع میشود؛ یعنی شخصی تمام همّتش را روی این قضیّه میگذارد. این یعنی چه و چطور ممکن است که یک نفر سالک باشد، ولی همۀ فکر و ذکرش فقط و فقط این قضیّه باشد؟! امّا یکوقت این قضیّه برای رفع نیاز است. دقیقاً مثل این است که انسان دارو بخورد؛ خوردن دارو برای رفع نیاز و برای رفع احتیاج است که از مرض بیرون بیاید و صحیح بشود. حالا اگر صحیح شد، آیا باز هم دارو میخورد؟! الآن دیگر این دارو او را مریض میکند! قرص استامینوفن برای رفع سرماخوردگی است، کسی که تب داشته باشد میگویند که این قرص را بخورد تا خوب شود. حالا اگر شما بیست تا از این قرصها را خوردید، کبدتان از کار میافتد، در کُما میروید و غش میکنید، بعد هم میمیرید! یکی از مسمومیتها مسمومیت استامینوفن است. هر چیزی حدّی دارد؛ اگر از آن حد تجاوز شود، با اصل آن طریق و شاکلۀ انسانیت منافات پیدا میکند. لذا سالک در مسئلۀ ازدواج و تأهّل، باید همیشه به ضرورت و احتیاج فکر کند که آیا احتیاج و ضرورت برای او هست یا نیست؛ اگر هست، ضرورت دارد. البته نباید خودش را گول بزند؛ آدم میتواند کلاه خودش را قاضی کند!
دیدگاه اهل معرفت پیرامون مسئلۀ ازدواج مجدد و یا متعه در سیر و سلوک
لذا آمدن در این مسائل برای سالکی که بهدنبال علم و معرفت و کمال است، آمدن در حیوانیت است، آمدن در بهیمیت است و سقوط از مرتبۀ رفعت به حضیض
ذلت است. درصورتیکه نیاز و احتیاج داشته باشد، باید تأهل را اختیار کند؛ ﴿مَثۡنَىٰ وَ ثُلَٰثَ وَ رُبَٰعَ﴾؛1 دو تا، سه تا، چهار تا، ده تا، بیست تا، صد تا، هر مقدار. صحبت در نیاز است، نیاز حدّ یقفی ندارد؛ اما نباید خودش را گول بزند و بگوید: من دائماً نیاز دارم، و مدام برود و متعه کند!
علت اینکه مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ در زمان حیات خودشان، جلوی این قضیّه را گرفته بودند، برای این جهت بود که نمیخواستند سُلاّک در این مسائل بیفتند و مدام مثل یک سیب آن را گاز بزنند و کنار بیندازند.
همۀ احکام شرع براساس مصلحت و منافع است. من بارها این قضیّه را گفتهام که نیاز، همیشه به خود انسان بر نمیگردد، گاهی اوقات اصلاً خود آن زن نیاز دارد؛ اینهایی که شوهرهایشان از دنیا میروند و فوت میکنند یا طلاق میگیرند یا به هر علتی شوهرشان را از دست میدهند یا برای آنها شوهر پیدا نمیشود، آیا واقعاً اینها باید همینطور بمانند؟! همانطوریکه انسان اگر فقیری را میبیند باید نسبت به رفع نیازات مادیِ او اقدام کند و در بعضی مسائل هم واجب است، همینطور شخصی که برایش مقدور است و مشکلی پیش نمیآید و از هر جهت برای او مسئلهای نیست و خود او هم احساس نیاز میکند، باید نسبت به این قضیّه هم اهتمام داشته باشد. امّا این در صورت نیاز است؛ نهاینکه انسان بیاید و بهطورکلی هدف را وارد شدن در این مسائل و عالم شهوات قرار بدهد و مدام برای خودش نیاز بتراشد که من نیاز دارم! کجا نیاز داری؟! هیچ نیازی نداری! زن به این خوبی داری، دیگر چه خبر است؟! نیاز یعنی چه؟!
برای همین مرحوم آقا میفرمودند که: «نباید بهدنبال این مطالب رفت!» و ایشان اجازه نمیدادند؛ چون انسان باید بالا برود. البته خیلی از مردم میروند و این کارها را انجام میدهند؛ مردم عادی که این مسائل و این گرفتاری ما را ندارند و
سرشان به کار خودشان است، بروند و انجام بدهند. امّا مشکل و مسئله برای کسی است که میخواهد از عالم حیوانیت بیرون بیاید، اینجا مشکل پیدا میشود. مشکل برای کسی است که میخواهد فکرش را از این مسائل بیرون بیاورد، اینجا مشکل پیدا میشود. آن سالکی که باید فکرش بهدنبال هدف باشد، چطور میتواند برای خودش و ذهن خودش مشکل درست کند؟! اما مردم عادی بهدنبال اینحرفها هستند، خب باشند و شرع هم اشکال نمیکند و جایز میشمارد.
از آنطرف هم میدانیم که نفس انسان، نفسی است که اگر آن را به یک چیز عادت دادی و مزهاش زیر زبان رفت، به آن عادت میکند و دیگر مزهاش درنمیآید؛ بعد خود همین برای او یک نیاز میشود.
شخصی پیش من آمده بود و میگفت که: «آقا، بنده نیاز دارم که بروم و عیال دوم بگیرم.» گفتم: اگر تو با زنت در یک کویر نمک بودی و به هر طرف نگاه میکردی، غیر از بیابان و علف و سنگ چیزی نمیدیدی، آیا باز هم فکر زن دوم بهسرت میزد؟! اینحرفها چیست؟! اگر کسی واقعاً نیاز دارد، مطلب دیگری است و ما انکار نمیکنیم؛ ولی اینکه آدم بنشیند و برای خودش نیاز و احتیاج درست بکند، اینحرفها چیست؟! آقاجان، همۀ اینها از بیکاری است. آدمی که بیکار است شروع میکند و برای خودش نیاز درست میکند.
یک سالک باید به فکر رُقاء و ترقی و رفع بدبختی خودش باشد و این مسائل باید جنبۀ وساطت به خود بگیرد و واسطه باشد. تأهل برای گذران زندگی لازم است و در این حرفی نیست، غذا خوردن و آب آشامیدن برای گذران زندگی لازم است و در این حرفی نیست، ورزش کردن برای گذران زندگی لازم است و انسان باید ورزش کند؛ اما اگر خود این ورزش موضوع شد، این اشتباه است!
حکومت جهل و ضدّ ارزش در بین مردم دنیا بهواسطۀ غلبۀ احساسات بر عقل
شما الآن ببینید در این دنیا چه بساطی راجع به این مسائل ورزش و فوتبال و... راه افتاده است! آیا واقعاً ما عاقلیم؟! جداً آیا ما انسانیم که یک عده بهدنبال یک توپ راه بیفتند و هرجا توپ برود، اینها هم بهدنبال آن بدوند؟! و احمقتر از اینها
یک ملت که تماشا میکنند؛ یعنی یک ملت سرگردان یک توپ شدهاند، این توپ از اینطرف میرود و از آنطرف میرود. شرع به انسان دستور داده است که ورزش کند، عقل به انسان دستور میدهد که ورزش کند، طب به انسان دستور میدهد که ورزش کند؛ تمام اینها به جای خود محفوظ، اما نهاینکه خود ورزش موضوع بشود و خود ورزش یک مسئله بشود. این دیگر خارج از دستور است. آنچه برای انسان مهم است، بهانجام رساندن آن قضایا و مسائلی است که درهرحال به صلاح فرد است.
چقدر خوب بود بهجای این فوتبالی که الآن همهجا را گرفته است، مسابقات تیراندازی بود. تیراندازی برای یک ملت لازم است؛ چون قوای آنها را بالا میبرد، نیروی ارتش آنها را بالا میبرد. یا فرض کنید که مسابقات با ادوات جنگی برای افراد بسیار خوب است و توان آنها را بالا میبرد و یک ملت را همیشه آمادۀ به رزم و جهاد میکند؛ خصوصاً در این شرایط که کفار از هر طرف بر ممالک اسلامی هجوم میآورند، آمادگی یک ملت، شرط اصلی بقای آن ملت است. به این میگویند پی بردن و پرداختن به ارزشها؛ ضدّ ارزش تبدیل به ارزش میشود، ضدّ مستحسن و قبیح تبدیل به مستحسن میشود. خدا میداند که چه پولهایی در این ممالک دارد صرف این ضدّ ارزشها میشود! پولهایی که اگر بخواهند برای فقرا و مساکین صرف کنند، با آنها میشود برای تمام مساکین خانه خرید، بچههایشان را به مدرسه فرستاد، آنها را اطعام کرد، بهداشت آنها را تأمین کرد، سطح علمی افراد را بالا برد؛ اما صرف آدمی میشود که نصف شلوار میپوشد و بهدنبال توپ راه میافتد و از اینطرف و از آنطرف میرود؛ آنوقت این میشود ارزش! چون دنیا اینطور میطلبد، میگویند: آبروی ما است، مملکت اسلام است، مملکت اسلام باید در مقابل دنیا سرفراز بشود؟!
چه اشکال دارد که ما بیاییم و این ضدّ ارزشها را با تِز جدید خودمان و با مبانی خودمان تغییر بدهیم؟! مگر دنیا براساس عقل حرکت میکند که ما بخواهیم خود را بهدنبال دنیا مطرح کنیم؟! دنیا دخترهای لخت را هم میآورد تا مسابقات
شنا بدهند؛ این کارها را هم میکنند! دنیا عقل ندارد، دنیا جهالت محض است؛ مرام دنیا و مرام مردم دنیا، مرام حیوانیت است، نه مرام عقل!
الآن شما به این رؤسای جمهور و این وزرا و این مقاماتی که در دنیا هستند نگاه کنید؛ رئیسجمهور آمریکا بهخاطر این انتخاب میشود که منبابمثال در فلان کلوپ عضویت دارد و چون زنها از او خوششان میآید، او را انتخاب میکنند.
در مطالعاتم خواندم که کِندی، رئیسجمهور آمریکا، به این علت در انتخابات پیروز شد که از رقیبش قشنگتر بود؛ یعنی زنها به او رأی دادند! ببینید آمریکایی که بر همۀ دنیا حکومت میکند، زنها تعیینکنندۀ این سیاستاند و قدّ و قوارۀ شخص، تعیینکنندۀ این سیاست است، نه عقل و فکر!
دنیا را جهل میگرداند، نه عقل. اصلاً دنیا براساس جهل است! من جداً این را در اینجا به شما میگویم که منبابمثال، اگر الآن بعد از همین پیروزیهایی که این ورزش ما بهدست آورده است، در ایران یک انتخابات ریاست جمهوری برگزار میشد و این بازیکنان، کاندیدای ریاست جمهوری میشدند، آیا رأی نمیآوردند؟! همۀشان رأی میآوردند! میدانید احساسات چه میکند؟ احساسات میآید و بر عقول حکومت میکند. و اینجا دیگر خیلی مسائل است که اگر ما بخواهیم وارد این مسائل بشویم، آنوقت متوجه میشویم که خود ما هم محکوم احساساتمان هستیم؛ منتها مراتب دارد.
شبهای سهشنبه در مسجد قائم طهران جلسۀ قرآن بود و بعد هم مرحوم آقا صحبت میکردند؛ یا تفسیر میگفتند یا آن احادیث قدسی: «یا عیسی...»1 را بیان میکردند.2 چقدر ما متأسف هستیم که فعلاً از این مطالب ایشان، نوار و نوشتهای نمانده است؛ اگر هم باقی مانده باشد، در قلوب باقی مانده است وإلاّ نوشتهای
نیست. دقیقاً یادم است و مانند همین امشب که دارم رفقا را میبینم، این قضیّه جلوی چشم من است که شب سهشنبهای بود و ایشان راجع به همین احساسات صحبت میکردند که چقدر حکومتِ احساسات بر بشر، اَقوای از عقل است. میفرمودند:
رفقا، شما دارید قیافۀ من را میبینید، این عمامۀ من، این ریش من، این عصای سیاه آبنوس من (چوب آن هندی و سیاه و خیلی هم محکم است)، این نعلین زرد و این وضع من و.... خب وقتی که وارد مسجد میشویم میگویند: آقا، سلامٌعلیکم، سلامٌعلیکم! هنوز وارد نشده، میگویند: سلامتی علما صلوات! یکی از اینطرف و یکی از آنطرف، بیا و برو و بلند شو و کوچه بده و راه باز کن و...! بسیار خب، این یک قضیّه.
حالا اگر فردا ما بخواهیم شکل مسئله را عوض کنیم، این عمامه را در خانه بگذاریم، این قبا و لبّاده و... را هم در بیاوریم، و عصا را هم کنار بگذاریم و با یک دمپایی و یک پیراهن و یک شلوار؛ تازه نه با این لباس بلند عربی و دشداشهای که تن ما است، بلکه یا علی، همینطور بخواهیم به مسجد بیاییم و نماز بخوانیم، این مردم نگاهی به ما میکنند و میگویند: «این آقا عقلش را از دست داده است!» این بیا و برو و صلوات و همۀ اینحرفها از بین میرود. یک نفر بهتنهایی و فُرادیٰ نماز میخواند، آن یکی میگوید: آقا چرا اینطور آمده است؟!
آخر چرا اینگونه است؟! علم من که از بین نرفته است، علمم که سر جایش است، علم که با عمامه و قبا بالای سر آدم نمیآید، علم در نفس من است، معرفتم سر جایش است، انتسابی که به پدر و مادر دارم سر جایش است، فقط چیزی که هست، لباسمان را در آوردهایم!
یا فرض کنید من میگویم آن مقدار زیادیِ ریشمان را بزنیم و آن مقدار استحبابش را هم که یک وجب است بزنیم و کوتاه کنیم؛ خب علم که سر جایش است، انتساب هم که سر جایش است، عقل هم که اگر باشد سر جایش است، فقط شکل و شمایل عوض شده است. اما همۀ این مردم بر میگردند، و دیدید که
برگشتند. حتّی خود ما هم در احساسات هستیم. این برای این است که انسان، آن عقلی را که خداوند به او داده است بهکار نمیگیرد و از آن استفاده نمیکند. آیۀ شریفۀ قرآن میفرماید:
﴿وَ إِن تُطِعۡ أَكۡثَرَ مَن فِي ٱلۡأَرۡضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ ٱللَهِ﴾؛1 «اگر بخواهید از بیشترین افراد متابعت بکنید، بیشترین آنها در ضلالت هستند و تو را هم به ضلالت میاندازند.»
چون افراد در احساسات هستند.
یک وقت آقا من را نصیحت میفرمودند که:
فلانی، تو به علم و عقل خودت عمل کن. اگر بخواهی عقلت را بهدست افراد بدهی، باید تُنبانت را از پایت در بیاوری و لخت در خیابان راه بروی!
مردم همیناند! خوشا به حال کسی که به جمعیت نظر نکند، خوشا به حال کسی که به عقل خود عمل کند؛ باید به عقل عمل کند، نباید به جمعیت و به افراد نظر بکند. این مردم یک روز میآیند و یک روز میروند؛ نظر به افراد یعنی چه؟!
وقتی که مسلم بن عقیل به کوفه آمد، سی هزار نفر پشت سرش نماز میخواندند!2 شوخی نیست! هنوز نه لشکر شامی بود، نه لشکر یزیدی بود، هیچ چیزی نبود. این عبیداللَه در دارالإماره آمد و دو سه نفر را خرید و شایعهای اعلام کردند که لشکر میآید. و این مردم اصلاً به بیرون کوفه نرفتند تا ببینند آیا کسی آمده است یا نه؛ یعنی اصلاً به خودشان مجال ندادند که دو قدم با اسب به بیرون کوفه بروند! بعد مسلم بن عقیل به پشت سرش نگاه کرد، دید یک نفر هم نیست!3 همین مردم کوفه وقتی که میآیند و امام حسین را میکشند، بر سر خود میزنند که: ای وای، عجب
غلطی کردیم، عجب کاری کردیم، پسر پیغمبر را کشتیم!1 اینها مردماند؛ دوباره همینطور، دوباره همینطور و....
یکی از اساتید ما که الآن فوت کرده است ـ خدا رحمتش کند ـ بسیار مرد منزهی بود و بسیار مرد پاکیزه و مرد اهل خدا و اهل مجاهده و اهل ریاضت بود و دارای حالاتی بود، میفرمود:
پدرم در یکی از این شهرستانها، از علمای درجهیک آن شهر بهحساب میآمد. ایشان وقتی به نماز جماعت میایستاد، از جمعیت، خیابان آن مسجد بند میآمد؛ آن هم چه مسجدی و با چه صحنی! تا اینکه یک جریان و قضایای مفصّلی اتفاق افتاد (جریان انتخابات مجلس در زمان مصدق بود) و پدر ما هم بهخاطر خدا و بهخاطر وظیفۀ شرعی، در این قضایا دخالتی کرده بود. بعد اتفاقاً آنها سر اینها را کلاه گذاشتند و خلاصه، جریان برگشت.
بعضی از آن افراد و آخوندهایی که در آنجا با ایشان مخالف بودند، به مردم گفتند: «دیدید اینها هم اینطور از آب در آمدند؟!» و آن جمعیتی که خیابان را بند میآورد، به هشت نفر تبدیل شد! یعنی ایشان میآمد و در آن مسجد نماز میخواند و هشت نفر مأموم داشت. و جالب اینجا است که سالها اینطور بود!
آنوقت باید این قضایا برای انسان عبرتآمیز باشد که انسان عقلش را بهدست چه کسی بسپارد! آیا عقلش را بهدست جامعه بسپارد، یا بهدست فلان شخص و فلان شخص بسپارد؟!
بنای مکتب عرفان براساس پیروی از مبانی عقلانی
یک وقت من این مطلب را خیلی تذکر دادم و خیلی عرض کردم که واقعاً اگر یک شخص بخواهد در این دنیا عاقل زندگی کند، یعنی عقلش را بهکار بیندازد، باید راه عرفان را برود؛ یعنی راه عرفان، راه عقل است. اگر یک شخص بخواهد در این دنیا بهطور عاقلانه زندگی کند و اصلاً دین هم نداشته باشد و هیچ چیز دیگری هم نداشته باشد و بخواهد با زنش براساس عقل عمل کند، با بچهاش براساس عقل عمل
کند، با رفیق و شریکش همینطور، با اجتماع همینطور، با همسایهاش همینطور، این شخص چارهای ندارد بهجز اینکه راه عرفان را برود؛ چون راه عرفان، راه حق است، و غیر از حق هم که چیز دیگری نیست. لذا کسی که با عقل عمل میکند و میخواهد براساس حق و براساس عقل جلو بیاید، از آن کسی که تعبد میکند و بدون عقل عمل میکند، به خدا نزدیکتر است ولو دین هم نداشته باشد.
خداوند، انسان مِنحیثُهوَ انسان را عقلانی آفریده است و بهدنبال و طالب علم آفریده است. هر وقت دیدیم که این علم در انسان رو به ازدیاد است، باید بدانیم که به مرحلۀ اعتدال نزدیکتر شدهایم؛ و هر وقت دیدیم که کم شده است و نمیخواهیم بهدنبال خدا برویم و نمیخواهیم بهدنبال معارف به اینطرف و آنطرف برویم، باید بدانیم که داریم پایین میآییم و باید بدانیم که این قضیّه کم شده است.
علم حقیقی و معرفت نافع
مسئلۀ بهدنبال عرفان و معرفت رفتن، مسئلۀ مهمّی است؛ اما حالا این حالت عرفان و پیدا کردن گمشده و به طلب گمشده رفتن، باید در چه زمینههایی باشد و انسان در چه زمینهای بهدنبال گمشده میگردد؟ به عبارت دیگر، گمشدۀ انسان باید چه چیزی باشد؟
در وهلۀ اول، گمشدۀ انسان باید خودش باشد؛ یعنی اول باید برود و خودش را پیدا کند. آنوقت ما از اینجا به این مطلب میرسیم که پرداختن به مطالب دیگر و رسیدن به علوم دیگر، حکم واسطه را دارد؛ چطور اینکه ما در مورد طعام و شراب و غذا و اطفاء غرائز هم گفتیم که حکم واسطه را دارد و اصالت و موضوعیت ندارد. پس چرا انسان بهدنبال علم طب میرود؟ برای صحت بدن. چرا صحت بدن پیدا کند؟ برای اینکه به کمالش برسد؛ و الاّ این بدن یک روز میمیرد. چرا انسان بهدنبال مهندسی میرود و این علوم هندسه را ـ البته هندسه فقط مسئلۀ ریاضی نیست؛ بلکه مربوط به علومی است که این جهات ریاضی بههر نحوی در آن باشد، ولو ساختمان و امثالذلک ـ فرا میگیرد؟ بهخاطر اینکه زندگیاش بگذرد. چرا زندگی بگذرد؟ برای اینکه به کمال برسد. پس این علوم، علوم واسطه میشود.
لذا آن مجهولی که این علم برای آن است، مجهول حقیقی انسان و همان مجهولیت و مخفی بودن خود انسان است؛ همان خلائی است که در وجود خود انسان است، و اینکه انسان به وجود خودش نرسیده است. آن خلأ و آن حقیقت، حقیقتی است که در همهحال با وجود انسان هست و آدم بهدنبال آن میرود. آن علم، علم اصلی است و آن خلأ، خلأ اصلی است و آن مجهول، مجهول حقیقی و مجهول اصلی است.
اینجاست که پیغمبر اکرم میفرماید:
اللَهمّ إنّی أعوذُ بک مِن عِلمٍ لا یَنفَع؛1 «خدایا من به تو پناه میبرم از علمی که برای من نفع ندارد!»
و حالا اینکه چه علومی برای انسان نفع ندارند و چه علومی برای انسان نفع دارند، إنشاءاللَه برای جلسۀ آینده.
اللَهمّ صلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس بیست و ششم: رابطۀ علم حقیقی با ذات حق
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و صلّی اللَه علیٰ سَیِّدنا و نبیِّنا محمّدٍ و آله الطّاهرین
و لعنة اللَه علیٰ أعدائِهم أجمعین
بِکَ عَرَفتُک و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
«خدایا، من تو را به تو شناختم و تو دالّ من بر خودت بودی و خوانندۀ من بهسوی خودت بودی و اگر تو نبودی من نمیدانستم که تو چه هستی و که هستی.»
مجازی بودن غیر ذات حق
عرض شد که کمال حقیقت انسان به علم است؛2 چون غیر از علم، هرچه را بهدست بیاورد، این بهدست آوردن مجازی است و حقیقی نیست. اگر مال بهدست بیاورد، این بهدست آوردن و کسب مال، مَجاز است؛ چون امروز بهدست میآورد و فردا از دست میدهد و هیچ ضامنی برای بقای این مال وجود ندارد. امروز یک قانون میگذرانند، یکمرتبه این شخص چند میلیون پول بهدست میآورد؛ فردا قانون را
عوض میکنند، چند میلیون ضرر میکند. امروز مال بهدست میآورد و شب دزد به مال میزند. این مجاز است و حقیقت نیست.
میگوید:
به مالت مناز، به یک شب بند است | *** | به حسنت مناز، به یک تب بند است |
یک شعر شوخیمانند هم هست که:
آن پریروی که بر جنّ و پری تُف میکرد | *** | دیدمش حال پریشان که ذغال پف میکرد |
افرادی که در سنین هفتاد، هشتاد، نود سالگی هستند وقتی پیش شما میآیند و عکس شناسنامۀ آنها برای بیست سالگی یا بیست و پنج سالگی است، شما یک بار عکس در شناسنامه را تماشا کنید و یک بار قیافهای را که الآن در صد سالگی و نود سالگی دارد؛ میبینید یک تفاوت اندکی وجود دارد!! این برای مجاز است.
منتها یک وقت یکمرتبه از انسان میگیرند و یک وقت هم کمکم میگیرند؛ و خدا نکند که کمکم بگیرند، چون انسان متوجه نمیشود که چطور دارد از کیسهاش میرود. البته منظورم این چیزها نیست، منظورم مسائل باطنی است.
مال جمع میکنیم و به این دلخوشیم که فلان قدر پول داریم؛ شب دزد میآید و همۀ اموال را میزند و میبرد و هیچ اثری هم از آن نمیگذارد. این مجاز است. آرزو میکنیم که فلان زن را داشته باشیم تا اینکه دیگر دنیا بر ما تمام باشد؛ تازه اول گرفتاری است و بدبختی و مصیبتها شروع میشود.
شخصی میگفت:
در یکی از شهرستانها محضرداری بود (افرادی که محضردار هستند، محلّ رفتوآمد برای ازدواج و... هستند و دیگر از همه طور نزدشان میروند) و سنّش حدود ٣٥ سال شده بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود؛ میگفت: عیال من باید اینطور باشد و آنطور باشد و.... بالأخره بعد اللَّتیا و الّتی دختری پیدا میکند که خودش برای شخص دیگری نقل کرده بود: «من گمان
نمیکنم که جمیلتر و زیباتر ـ حدّاقل به دید خودش ـ از این دختر در روی زمین باشد!» با همان دختر ازدواج میکند. صبح روز سوم، دل همین مخدّرۀ مکرّمۀ مجلّله درد میگیرد، تا او را به بیمارستان میرسانند میمیرد؛ یعنی فقط دو ساعت طول میکشد و هیچ هم نفهمیدند که علتش چیست!
همۀ اینها مجاز است و ما اینها را حقیقت میپنداریم؛ چون با آنها معاملۀ حقیقت میکنیم. معاملهای که ما با این متاع دنیوی میکنیم، معاملۀ حقیقی است نه معاملۀ مجازی؛ طوری برخورد میکنیم که این برخورد حقیقی است نه مجازی. ولی آدم عاقل به آنطرف نگاه میکند؛ وقتی به مال، به زن، به فرزند، به مقام و به اعتباریات نگاه میکند، و وقتی به محبوبیتش بین مردم نگاه میکند، این محبوبیت، این سلام و صلواتها، حضرت آیةاللَه گفتنها، فلانالدّوله گفتنها و...، آدم عاقل را گول نمیزند و انسان را فریب نمیدهد. این دست بوسیدنها و این سلام و صلواتها نباید انسان عاقل را فریب بدهد؛ چون به همان طریقی که این محبتها پیدا میشود، به همان طریق و با یک تغییر مختصر، زوال پیدا میکند. به اینها مجاز میگویند.
اما آن که همیشه با انسان است و هیچوقت از انسان جدا نمیشود، خدا است؛ آن که در این دنیا با انسان است و در آن دنیا با انسان است، خدا است. حتّی ملائکه هم از انسان فرار میکنند؛ هر کسی بهدنبال کار خودش میرود؛ پدر و مادر از انسان فرار میکنند، آنها هم بهدنبال کار خودشان هستند. شبهای قدر در مناجات امیرالمؤمنین در مسجد کوفه میخوانیم:
اللَهمّ إنّی أسألُکَ الأمانَ یَومَ لا یَنفَعُ مالٌ و لا بَنون إلّا مَن أتَی اللَهَ بِقلبٍ سَلیمٍ؛1 «من از تو سؤال میکنم امان و ایمن بودن و تحت حفظ تو درآمدن را در روزی که نه مال از انسان دستگیری میکند و نه فرزندان، مگر قلب سلیم!»
قلبی که به مقام سِلم و تسلیم رسیده است، دستگیری میکند و او بهدرد میخورد. پدر بهدنبال کارش میرود، مادر بهدنبال کارش میرود، خواهر بهدنبال کارش
میرود؛ هر کدام کار خود را دارند و هر کدام توشه و بار خود را میکشند و نمیتوانند بار انسان را بکشند. انسان میماند و اعمال خود، انسان میماند و فعل خود، انسان میماند و فکر خود.
مبنای سلوک بر حفظ آبروی افراد و عدم کشف اسرار و عیوب آنها
چقدر خوب است که ما این واقعیت روز قیامت را در همین دنیا پیاده کنیم؛ یعنی اساس محبت، اساس معرفت، اساس مردانگی، اساس مروّت، اساس غیرت و... بر نسَب نباشد. اگر یکی از افراد خانوادۀ ما، پسر ما، برادر ما، زن ما، پدر ما، مادر ما کار خلافی انجام بدهد، آیا ما صبح میآییم و این را در بوق و کَرنا میکنیم و همهجا پخش میکنیم؟! اگر برادری داشته باشیم که اصلاً این برادر ما سالک هم نباشد و فقط برادر ما باشد و فقط از رحِم مادر ما آمده باشد و حتّی ریشتراش هم باشد و حتّی نماز هم نخواند، او کار خلافی بکند، آیا ما واقعاً میآییم این را به همه بگوییم؟! آیا میآییم این را به رفیق سلوکیمان بگوییم؟! این کار را نمیکنیم؛ چون بین خود و بین او پیوند و علقهای را احساس میکنیم که آن علقه و پیوند، مانع از این میشود که ما بیاییم و این سرّ را فاش کنیم، درحالیکه نه سالک است و نه نماز میخواند، تازه ممکن است خیلی کار خلاف هم بکند. اما چه شده است که اگر رفیق سلوکی ما بیاید و کاری انجام بدهد، ما به هر کوی و برزنی اعلان میکنیم؟! آیا ما واقعاً سالک هستیم؟! آیا اسم ما را سالک میگذارند؟! منبابمثال، اگر فلان رفیق سلوکی ما کاری کرد، یا حرفی زد، یا اینکه یک کارغیر متعارف انجام داد، به چه انگیزهای میآییم و این را برملا میکنیم و عیب میگیریم؟! و خدا نکند که بهدنبال پروندهسازی بگردیم!1
روایتی از پیغمبر اکرم است که:
هر کس دنبال پروندهسازی باشد، یعنی دنبال بهدست آوردن و جمع کردن عیب برادر مؤمن باشد که یک روز از این استفاده بکند و به رخ او بکشد که شما این کارها را کردی و... خداوند در روز قیامت نظرش را از او برمیگرداند.1
یعنی این بالاترین عذاب برای او است! این چه دردی است که در ما افتاده است؟! آیا واقعاً ما خودمان بدبختی و بیچارگی نداریم؟! آیا واقعاً ما گرفتاری نداریم؟! حالا به آن کار نداریم که خدای ناکرده، تهمت و... باشد، آن یک مسائل دیگری است؛ صحبت در این است که بیاییم و یک عیب را برملا کنیم.
اینها برای این است که از این مسائل، فقط یک لفظ به گوشمان خورده است؛ حقیقت و واقعیتش را دیگران عمل کردهاند، افادهاش را ما داریم! به لفظ میگوییم، اما خودمان عمل نمیکنیم. بالای منبر میرویم و برای مردم موعظه میکنیم و حنجرۀ خودمان را پاره میکنیم که: أیّها النّاس، غیبت نکنید، تهمت نزنید، حرام است و...؛ اما خودمان بالاترین غیبت را میکنیم، بالاترین تهمت را میزنیم. میگوییم: أیّها النّاس، بین مردم شک و اختلاف ایجاد نکنید! در روایات میفرمایند: «وحدت را حفظ کنید! بالاترین هدیهای که مؤمن برای برادر مؤمنش میتواند بیاورد، حفظ وحدت است!»2 اما خودمان نهتنها وحدت ایجاد نمیکنیم که بماند، بلکه وحدتی که وجود دارد را هم به اختلاف تبدیل میکنیم.
آیا بزرگان به ما این دستورها را دادند، و ما طبق روش آنها داریم عمل
میکنیم؟! اینهمه روایات در شرع وارد شده است که انسان باید سرّ برادر مؤمن را نگه دارد، و نباید آبروی برادر مؤمن را ببرد، و نباید برادر مؤمن را پیش مردم خراب کند، و اگر هم کاری کرد، باید چهکار کند؛1 آیا واقعاً معنایش این است و معنای این حرف این است که ما داریم عمل میکنیم؟! اینکه فلان شخص ده سال پیش آن کار را کرده است، فلان شخص هفت سال پیش آن کار را کرده است، فلان شخص پارسال این کار را کرده است، فلان شخص امسال این کار را کرده است؛ خب شما خودت چهکار کردهای؟! اگر من بیایم و این حرفها را بزنم، و یک نفر بیاید و جلوی من را بگیرد که: «جناب آقای سید محسن، شما خودت چهکار کردهای؟! آیا شما خودت از این مسائل و عیوبی که داری از دیگران میگویی، مبرّا هستی؟!» واقعاً من مبرّا هستم؟! وقتی که من خودم را مبرّا نمیدانم، پس حدّاقل دهانم را ببندم.
روایاتی داریم که: «اگر شخصی سرّ کسی را فاش کند، خداوند سرّ او را فاش میکند.»2 بنده نتیجۀ عملی این روایت را در این مدت دو سال به چشمم دیدم؛ با همین دو چشم ظاهر دیدم، نه باطن؛ افرادی را دیدم که اسرار برادر مؤمن را ـ چیزی که کسی خبر نداشت ـ فاش کردند و سرّ خودشان هم پیش دیگران فاش شد.
سلوک یعنی تحقق مبانی اصیل فطری در وجود خود
جان من، این روایات و دستورات شرع، روایات سلوکی است. ما خیال میکنیم سلوک، معنای عجیب و غریب و تافتۀ جدا بافته و یک مسائل پیچیده و... است و وقتی کسی سالک میشود، حساب و کتابش از مردم جدا میشود و یک سر و گردن از بقیه بلندتر میشود، و اینکه: ما سالک شدیم و دیگر نباید به شریک، غریبه، بقال، قصاب محل، نانوا و... نگاه کنیم! نه جانم، این حرفها نیست؛ سالک عبارت است از دل پاک و دل بیغلّ و غش؛ سلوک عبارت است از حفظ اسرار مردم؛ سلوک عبارت است از نگه داشتن آبرو و حیثیت مردم؛ سلوک عبارت است
از وحدت و عدم اختلاف؛ سلوک عبارت است از انسجام؛ سلوک عبارت است از گرمی و مودت؛ سلوک عبارت است از عمل کردن به آنچه بزرگان به ما توصیه میکردند. به اینها سلوک میگویند؛ اما حالا ما چهکار میکنیم؟!
در روایات آمده است:
حضرت عیسی ـ علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام ـ از یک جا میگذشت، دید سگی متعفّن افتاده و مرده است؛ یکی گفت: «چرا اینطور...؟!» دیگری گفت: «چرا آنطور...؟!» حضرت به آنها رو کرد و فرمود: «ببینید چه دندانهای سفید و قشنگی دارد!»1
این را سلوک میگویند! حضرت عیسی دارد سلوک را به شاگردانش یاد میدهد.
من در اینجا اعتراف میکنم که ما در این مدت، دقیقاً نقطۀ مخالف سلوک را در پیش گرفته بودیم؛ یعنی سلوک به اینطرف میرود و ما دقیقاً از آنطرف داریم میرویم؛ سلوک بهسمت صداقت دارد میرود، ما دقیقاً بهسمت کذب و دروغ میرویم؛ سلوک بهسمت وحدت دارد میرود، ما دقیقاً بهسمت اختلاف داریم میرویم؛ سلوک به حفظ آبرو و امانتداری میرود، ما دقیقاً بر خلاف و بر إفشای سرّ داریم میرویم. همۀ این مطالبی را که عرض میکنم، بنا بر مبنای سلوک است؛ فرصت ندارم که یکییکی راجع به آن بحث کنیم.
بهقول مرحوم آقای انصاری که از ایشان سؤال کرده بودند: «سلوک چیست؟» فرموده بودند: «عمل به احکام خمسه؛ وجوب، حرمت، کراهت، استحباب [و اباحه].» این را سلوک میگویند. نشستن و «یا هو» کشیدن و دعای جوشن خواندن و یونسیّه و «لا إله إلّا اللَه» گفتن و سرّ و قلب و ظاهر و لسان و... داشتن، همه مقدمۀ برای رسیدن به این مبانی است. اگر من صد سال یونسیه بگویم و در عمل، بهدنبال اختلاف باشم، آن یونسیۀ من پشیزی ارزش ندارد؛ و اگر هزار سال به نماز شب
برخیزم و این نماز شب، تأثیری در ایجاد یکرنگی و همگونی و هماهنگی بین من و دیگران نکند، آن نماز شب با عدمش یکسان خواهد بود. این معنا، معنای سلوک است.
سلوک عبارت است از تحقیق مبانی اصیل فطرت در وجود انسان؛ یعنی انسان این مبانی را در وجود خودش محقق کند. واقعاً نقطهضعف رفیق را برای خودش نقطهضعف ببیند، نهاینکه منتظر باشد تا نقطهضعفی بگیرد و این را در پرونده نگه دارد و یک سال دیگر صبر کند تا این را رو کند! از شما و از خودم سؤال میکنم که: مگر انسان و بشر، بینقطهضعف هم میشود؟! شما یک نفر را به من نشان بدهید که هیچ نقطهضعفی نداشته باشد! من همین الآن این را ادّعا میکنم که الآن شما غیر از وجود حضرت بقیةاللَه یک نفر را بیاورید و او را همین جلو میگذاریم، آیا نقطهضعفی دارد یا ندارد؟! دارد! همۀ ما در این قضیّه یکسانیم؛ حالا یک نفر زیادتر دارد، یک نفر کمتر دارد.
همانطوریکه در سالهای گذشته در ترجمه و بیان این فقرات کریمۀ دعای حضرت سجاد علیه السّلام که میفرماید: «مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا ربِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عندِک»1 عرض کردیم، اگر واقعاً انسان به حقیقت این مسئله برسد که اصل هر خیری از او است و اصل هر شرّی از ما است، آنوقت در اینصورت آیا دیگر باب اعتراض شخصی نسبت به شخص دیگر باز میشود؟! آیا واقعاً مطالبی را که از مرحوم آقا میشنیدیم، جدّی میشنیدیم؟! آیا ایشان با ما شوخی نمیکردند؟! انسان گاهی اوقات از خودش سؤال میکند که نکند ایشان با ما شوخی میکردند؛ چون وقتی چنین بزرگواری بیاید و جدّی صحبت بکند، انسان هم باید مطالب را جدّی بگیرد! این گرفتاریها برای این است که ما جدّی نگرفتیم و دل خوش کردیم و ارتباطات را بر پایۀ حسَب و نسب قرار دادیم.
انحصار راه وصول به کمال حقیقی در کسب علم و معرفت حقیقی
آنچه موجب صعود انسان است و انسان بهواسطۀ آن، کمال پیدا میکند، عبارت
است از معرفت؛ اگر انسان معرفت واقعی داشته باشد موجب کمال او است. در روایتی فرمود: «مَن تواضَعَ غنیًّا لِغناهُ فَقَد کَفَرَ؛1کسی که ثروتمندی را بهخاطر ثروتش اکرام بکند، کافر شده است.» چون نهتنها به این شخص تواضع نکرده است، بلکه اصلاً به مال او تواضع کرده است، و تواضع به مال در مقابل تواضع للّه، کفر است.
همۀ اینها مجاز است. پس یک انسان اگر بخواهد در این دنیا به حقیقت و به واقعیت برسد، واقعیتی که هیچگاه از او زوال نمیپذیرد، [باید بهدنبال معرفت برود!]
حتی همین علوم هم مجاز است. وحید بهبهانی با آن مرتبۀ علمی و عظمتش، در آخر عمر برای او نسیان پیدا شد؛ بالای منبر رفت و اعلام کرد:
أیّها النّاس، من آخر عمرم است، برای من نسیان پیدا شده است و نمیتوانم فتاویٰ را از روی مبانی خودش استخراج کنم؛ به شاگردم سید مهدی بحرالعلوم مراجعه کنید!
اگر این علوم حقیقت داشت، چرا شما از دست دادی؟! پس این هم مجاز است.
برای میرزا حبیباللَه هم فراموشی پیدا شده بود؛ آن کسی که دریایی از علم و فقه و اصول بود و بعد از مرحوم میرزا حسن شیرازی، حوزۀ علمیِ او به میرزا حبیباللَه رشتی منتقل شد؛ چون میرزا حسن به سامرّا آمد و ایشان در نجف ماند. یکی از سه شاگرد مبرّز شیخ انصاری بود و بعد از شیخ انصاری، مَسند تدریس را گرفت. مردی بود که در فقه و اصول عجیب بود و ید طولایی داشت. در احوالات مرحوم حاج میرزا حبیباللَه رشتی مینویسند:
ایشان در اواخر عمر دچار فراموشی میشود، به حدّی که منزل خودش را فراموش میکند. وقتی به حرم میآمد، یک ذغال در دستش میگرفت و
سر کوچه را با ذغال علامت میزد که بفهمد اینجا دیگر کوچۀ خودش است؛ از حرم که برمیگشت، شک میکرد که این ضربدر را خودش زده، یا شخص دیگری زده است.
این از آیات و نشانههای خدا است؛ میرزا حبیباللَهی که یک روز میگفت:
شیخ از دنیا رفت و سه چیز با خود داشت: علم داشت که آن علم را به من سپرد (در آن موقع این غرور علمی را داشت)؛ ریاست داشت و آن را به میرزا حسن شیرازی سپرد؛ و تقوا داشت که آن را با خود برد.1
چنین شخصی که ادّعا میکند: من علم شیخ انصاری را بردهام، این خطّی را که خودش با ذغال کشیده است، فراموش میکند که برای خودش است یا نه! لذا این مجاز است. اگر از این علمش استفادۀ حقیقی کرده است، آنمقداری که در طریق حق است، حق است و برایش میماند؛ و إلاّ آنهم نمیماند.
علم حقیقی یعنی علم دالّ بر ذات حق متعال
آیۀ بسیار عجیبی است که میفرماید: ﴿فَأَمَّا ٱلزَّبَدُ فَيَذۡهَبُ جُفَآءٗ وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ ٱلنَّاسَ فَيَمۡكُثُ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾.2 این آیه از دقیقترین و ظریفترین و عجیبترین آیات توحیدی قرآن است؛ و در این آیه جمع بین عالم وحدت و کثرت است، و اثبات حقّیت ربط بین وحدت و کثرت که آن حق است و بقیه باطل. این میشود حقیقت.
حقیقت عبارت است از آنمقدار معرفتی که این شخص با خود دارد و هیچگاه زوال نمیپذیرد. پس اگر انسان بخواهد در این دنیا بیاید و برود و حقیقتی را متمسّک و متشبّث بشود، آن حقیقت عبارت است از ذات اللَه؛ فقط او است که برای انسان میماند، او همنشینی است که در دنیا با انسان است، در آخرت با انسان است، در قبر با انسان است، در حشر با انسان است، در بهشت با انسان است و در نار با انسان
است. آن ذات خداوند است که با همهکس و در همهجا هست. این حقیقت است.
﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَهَ هُوَ ٱلۡحَقُّ﴾؛1 «تمام اینها برای این است که شما بدانید که حق اختصاص به ذات اللَه دارد.» حتّی این علوم هم حق نیست، این علوم یک روز هست و یک روز نیست؛ مگر اینکه این علوم، علومی باشد که انسان را به اللَه برساند.
حضرت میفرماید: «أنتَ دَلَلتَنی عَلیک و دعوتنی إلیک»؛ این علوم، علومی است که ما را به تو دلالت کنند. البته حضرت در اینجا میفرماید: «أنتَ»! حالا اگر خدا توفیق داد، بعداً ما به اینجا میرسیم که آیا علم، انسان را دلالت میکند یا نمیکند و آیا دلالت علم، دلالت خدا است یا غیر خدا است؟ اما صحبت در این است که حضرت در اینجا تمام این مطالب را در کاف خطاب منحصر میکند و میگوید: «بِکَ عَرَفتُک؛ به تو، تو را شناختم.» هیچ نمیگوید: عَرَفتُ نَعمائَک، عَرَفتُ جَحیمَک و جَنّتَک، عَرَفتُ مَلائِکتَک، عَرَفتُ صُحُفَک، عَرَفتُ قَضَاءَک و تَقدیرَک، عَرَفتُ إرادَتَک و مَشیَّتَک. میگوید: «أنتَ دَلَلتَنی عَلیک؛ تو مرا بر ذات خود دلالت کردی،» «و دَعَوتَنی إلَیک؛ خود تو مرا به خودت خواندی،» «و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت؛ اگر تو نبودی، من نمیدانستم تو که هستی؟!»
این «تو» که اگر من بدانم به فوز میرسم و اگر ندانم نمیرسم، ذات حق متعال است. رسیدن به پروردگار، رسیدن به حق و حقیقت است. بسیار خوب، بسم اللَه، بیایید و بگویید که انسان در این دنیا به چه چیزی برسد که حق باشد؛ آیا حق این است که به زن برسد؟! این که یک هفته بعد میمیرد، یا اینکه بالأخره دو سه سالی میگذرد و سنّ او که یک خرده بالا رفت، آقا هوس زن دوم میکند؛ خب بفرما، آیا این هم حق است؟! چطور شما اوّلش هوس نکردی؟! حالا صحبت در عدم شرعیت آن نیست. مجلس قبل مطالبی را راجع به این قضیّه عرض کردیم؛ ولی صحبت در
این است که چرا تا وقتی جوان بود، بهدنبال دومی نرفتی؟! پس معلوم است که اینها مجاز است؛ اگر حق بود، پس باید همیشه میبود.
و آیا حق، رسیدن به مال است؟! شما یک مال بهدست بیاور، بعد خودت تضمین بده که همیشه این مال را داشته باشی! فرض بر اینکه این مال را تا دَم مردن هم داشته باشی، آیا مردن هم دست خودت است؟! نه آقاجان، داری راه میروی، آجر میافتد روی سرت میمیری. بنده شخصی را سراغ دارم که طبیب بسیار مجرّبی بود و چه بود و.... یک روز در کنفرانسی راجع به میکروب و ویروس و اسباب و علل پیشرفت طب و... صحبت میکرد که:
چه میگویند اینهایی که میگویند: موت و حیات و... بهدست خدا است؟! اینها مربوط به علم است، مربوط به طب است، مربوط به پیشرفت پزشکی و پیشرفت طبابت است. ما افراد را زنده میکنیم، ما افراد را نگه میداریم، ما فلان میکنیم و....
ظاهراً یک ماه و نیم بعد از این قضیّه، همین آقا داشت در بازار طهران میرفت، یک آجر از آن بالا روی مغزش افتاد و همانجا مرد. حالا این طب بیاید و ایشان را زنده کند! او بود که میگفت: «این حرفها چیست؟!»
امام هادی علیه السّلام حق را فهمید که میفرماید: ای احمقها، اگر شما یکمیلیونم آن چیزی را که ما فهمیدیم، میفهمیدید، برای شما بس بود! البته حضرت با زبان حال و خیلی مؤدب میفرماید، ما داریم اینگونه میگوییم.
باتوا علی قُلَلِ الأجبالِ تَحرسُهُم | *** | غُلبُ الرّجالِ فلَم تَنفَعْهم القُلَلُ1 |
این حقیقتی است که حضرت امام هادی علیه السّلام به این حقیقت رسیده است. بر فرض، شما این مال را تا دم مردن نگه داشتید؛ آیا دم مردن، یک قِران از این
مال را هم با شما داخل قبر میکنند؟! نه آقاجان! اگر بازماندگان و ورّاث ما خیلی به ما احترام بگذارند، خودشان ما را تشییع میکنند و در قبر میگذارند و فرار را بر قرار ترجیح میدهند. من خانوادۀ مرفّهی را در طهران سراغ دارم که پدر این خانواده فوت میکند و این خانواده حتّی در دم مردن نرفتند پدرشان را در بیمارستان ببینند. به این ماشینهایی که متوفیات را میبرند، تلفن کردند و به او مقداری هم پول اضافه دادند و گفتند: «خودت این را از بیمارستان بردار و به پزشک قانونی ببر و کارهایش را انجام بده و ببر خاک کن.» طرف آمده بود که ورقۀ قبر را به اینها بدهد، حتّی اصلاً اینها ورقۀ قبر بابایشان را هم نگرفتند! این هم یک مورد از بازماندگان. تازه آن کفن را هم از ترس آبروریزی میدهند؛ و إلاّ او را همانطور لخت داخل خاک میکردند یا داخل دریا میانداختند و یک سنگ به او میبستند که پایین برود. اوضاع اینطوری است!
این هم از مال، حالا شما بیایید و یکییکی بگویید که ما در این دنیا این چیزها را بهدست آوردیم، تا من یکییکی جوابتان را بدهم. دست همۀ ما خالی است و هیچ نداریم.
اصلاً هیچکدام از ما فکر نمیکردیم که مرحوم آقا یکدفعه بگذارد و برود؛ ولی ایشان با رفتن خودشان این را به ما فهماندند که: جان من، مسئله جدّی است! اگر تا بهحال شوخی میگرفتید، بدانید که جدّی است و شوخی ندارد؛ امروز برای من پیش آمد، فردا برای شما پیش میآید. مرگ جدّی است!
من در همان ساعات آخر، بالای سر ایشان بودم. بعضی از دوستان اطبائی که آنجا بودند، نگران بودند؛ یکمرتبه وضع ایشان برگشت و خون در سمت راست بدن ایشان که اصلاً جریان نداشت، دوباره شروع کرد به جریان پیدا کردن. اینها خوشحال شدند و گفتند:
الحمدلِلّه! حالا اگر هم بخواهیم عمل کنیم، اصلاً هفت هشت روز یا ده روز دیگر به تأخیر میاندازیم!
یکی از همان اطبای معروف مشهد که با او سابقۀ آشنایی هم داریم، جلو آمد و
خیلی خندان و خوشحال گفت: «معجزه شده است!» آقا سرشان را برگرداندند و گفتند: «آقا، چه شده است؟» گفت: «خون بهسمت راست برگشته است.» آقا گفتند: «بسیار خوب، الحمدلِلّه!» ولی من به ایشان نگاه کردم، دیدم حال آقا فرقی نکرده است و مثل اینکه اینها سرِ کارند! مدتی گذشت، ایشان به من گفتند: «من میخواهم بنشینم؛ به همۀ اینها بگو بیرون بروند.» ما به آن چند نفری که آنجا بودند گفتیم: بیرون بروید، ایشان میخواهند بنشینند. یکی از همین دوستان که طبیب بود، گفت: «نه آقا، شما به حرف ایشان گوش نده؛ ایشان باید بخوابند.» گفتم: تو فعلاً بیرون باش، کاری نداشته باش. گفت: «نه، من میگویم...!» گفتم: آقاجان، میگویم بیرون باش! تو چهکار داری؟! گفت: «باشد، چشم.» آن آقا بیرون رفت و ایشان نشستند و بعد گفتند: «حالا میخواهم برگردم و دوباره بخوابم.» همینکه آمدند بخوابند، دیدم دیگر روی دست من سنگینی کردند؛ یعنی وقتی که آمدند بخوابند دیگر رفتند و من وقتی که سرشان را روی متکّا گذاشتم، دیگر اختیار بهدست خودشان نبود، چشمشان را روی هم گذاشتند و بعد هم نفسشان به شماره افتاد و خیلی راحت در عرض دو سه ثانیه رفتند.
اینها یعنی اینکه این حیات و این عمر و این مسائل و... همهاش مجاز است. انسان باید به آنطرف نظر داشته باشد. ما تا کی میخواهیم به اینطرف نظر کنیم؟! نظر انسان و فکر انسان و حال انسان باید متوجه آنطرف باشد. دیگر با چه بیانی بخواهند برای ما بیان کنند؟!
پس حقیقت، رسیدن به اللَه است با علم؛ اینکه حقیقت توحید برای انسان منکشف بشود و این حقیقت برای او واضح بشود و به آن متصل بشود و آن حقیقت را در آغوش و بغل بگیرد، بهطوریکه دیگر از او جدا نشود. وقتی اینطور شد، آنوقت دیگر رستگار شده است.
بنابراین، این علومی را که انسان میخواند و این علومی که مربوط به دنیا است و این علومی که مربوط به گذران زندگی است و حتّی همین علومی که مربوط به دین است [هم مجاز است.] اما إنشاءاللَه اگر خدا توفیق بدهد، در مجلس بعد به
کیفیّت استفادۀ از علم میپردازیم. صحبت در نحوۀ استفاده است و اینکه همین علم برای انسان شیطان میشود. شما خیال میکنید که این شیطان، فقه و اصول نمیداند؟! به جان شریف سرکار و خود بنده، او اینقدر علم دارد که اگر عمامهای بر سرش بگذارد، جا دارد که عمامهاش بهاندازۀ گنبد مسجد اعظم باشد!
عدهای از دزفول نزد شیخ انصاری آمدند تا چند تا سؤال بپرسند؛ چون شیخ انصاری دزفولی بود، و شنیده بودند که ایشان در نجف است. یک سؤال پرسیدند، شیخ انصاری هم به همان زبان دزفولی گفت: «ندونُم.» یعنی نمیدانم. این به او نگاهی کرد و گفت: «آبروی هرچه دزفولی بود رفت!» حالا همه هم نشستهاند؛ یک سؤال دیگر کرد، شیخ دوباره سرش را بلند کرد و گفت: «ندونم.» باز دوباره پرسیدند، گفت: «ندونم.» دیگر یکی از آنها صبرش تمام شد و گفت: «پس این عمامهای که بر سرت گذاشتهای، برای چه گذاشتهای؟!» شیخ گفت:
این عمامه بهاندازۀ آن چیزی است که میدونُم. اگر بخواهم بهاندازۀ آنچه ندونم بگذارم که به عرش میرسد!
امکان اغواء شیطان نسبت به همۀ افراد در تمام عوالم مادون ذات
و من در اینجا میگویم: اگر شیطان بخواهد عمامهای بر سرش بگذارد، شاید به عرش برسد! بعد هم اگر این بزرگوار بخواهد در مقام فتوا بنشیند، دست همه را از پشت میبندد! برای این مطلب دلیل دارم؛ دلیل آن آیۀ قرآن است که میگوید:
﴿فَبِعِزَّتِكَ لَأُغۡوِيَنَّهُمۡ أَجۡمَعِينَ﴾.1
آیۀ عجیب دیگری است که میفرماید:
﴿ثُمَّ لَأٓتِيَنَّهُم مِّنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ وَ مِنۡ خَلۡفِهِمۡ وَ عَنۡ أَيۡمَٰنِهِمۡ وَ عَن شَمَآئِلِهِمۡ﴾؛2 «اگر اینها به چپ بروند، من از چپ سراغشان میآیم؛ اگر به راست بروند، از راست میآیم؛ از جلو میآیم؛ از عقب میآیم.»
تمام راهها را برای اینها میبندم؛ راههای مادی را میبندم، راههای اخروی را میبندم، اگر از راههای علمی بخواهند جلو بیایند، من میبندم.
﴿لَأُغۡوِيَنَّهُمۡ﴾، یعنی آن بقالی که در فکرش این است که میخواهد تقلب کند، من هستم که دارم در سرش میاندازم که این کار را بکن. آن قصابی که الآن دارد گوشت خراب را با گوشت خوب قاطی میکند و به دست مشتری میدهد، من سراغش رفتم و همانجا جلو آمدم و آن فکر را در سر او انداختم. آن عالمی که دارد فتوا درست میکند برای اینکه امور دنیایش بگذرد و فتوا میدهد برای اینکه جلوی خدا بایستد، من الآن دارم او را در این مسیر إغوا قرار میدهم؛ یعنی آن علمش و نحوۀ استفادۀ سوء از علمش، همه القائات من است. بنابراین آن شیطان روی دست همان مرجعی است که الآن میخواهد این فتوا را بدهد. بعد هم میگوید: ﴿أَجۡمَعِينَ﴾؛ یعنی من در اینجا تمام افراد را إغوا میکنم، یعنی من دستِ بالا را دارم.
این بزرگوار، نهتنها از این راهها، بلکه از راه سلوک هم وارد میشود؛ اول سالک روزگار است! میآید و سلوک را به انسان یاد میدهد ـ البته این سلوکی که او یاد بدهد، سلوک نیست، دُلوک است! ـ و نحوۀ ارتباط با مرید را به انسان یاد میدهد، نحوۀ ارتباط با افراد را یاد میدهد، نحوۀ جذب افراد را به انسان یاد میدهد که اینطوری جذب کنیم، آنطوری برویم، آنطوری بیاییم، اینکار را بکنیم؛ و این مسکین خیال میکند که رحمان است و نمیداند این راهی را که میخواهد طی کند، ایشان همۀ این راهها را طی کرده است و جزء مَحرم سرّها شده است.
این مطالبی را که عرض میکنم، شوخی نمیکنم. این شیطان، تا دم حریم خدا ایستاده است، و از آنجا به بعد دیگر حق ندارد برود؛ ولی از عالم ماده تا تمام عوالم بالا ایستاده است و همهجا هست؛ اگر شما در مثال رفتی با شما است، اگر در ملکوت رفتی با شما است، اگر در جبروت رفتی با شما است، منتها در آنجا دیگر خیلی رقیق و لطیف میشود. اینجا میگوید: شراب بخور، دزدی بکن، غیبت بکن، تهمت بزن و...؛ در مثال که رفتی میگوید: صوَر غیر واقعی بیاور، برای فلان مطلب تدبیر سوء
بکن، نقشهکشی بکن و...؛ از آن بالاتر، در سرّ که رفتی، حالات و انانیّت و نفسانیّت و... میآورد؛ و همینطور بالا میرود تا به جایی میرسد که انسان دیگر باور نمیکند که یک شخص اینطور باشد! میگوید: این که اینطور بود، این که این مقامات را دارد، پس چطور این قضیّه است؟! پس شیطان دست بالا را دارد و میگوید: من هستم و به جان شریف سرکار، از شما جدا نخواهم شد و با شما صیغۀ اخوّت خواندهام! اگر مؤمنین در روز عید غدیر با هم صیغۀ اخوت میخوانند، این جناب شیطان در هر لحظه از شبانهروز صیغهاش را با ما تجدید میکند، و مدام دستش را میآورد که: آقا، دست بده! و محکم دست ما را میفشارد.
یک روز، شیطان سراغ یکی از انبیا آمده بود، و نشستند با هم گپی زدند:
آن نبی گفت: «ای شیطان، از تو یک خواهش دارم که مرا نصیحتی بکنی! از تو یک سؤال دارم: آیا من تا بهحال، دل تو را خوشحال کردهام؟ تو که همهکار میکنی، بیا و بهخاطر رضای خدا، به این ریش سفید ما رحم کن و راستش را بگو!»
شیطان هم اینجا مردانگی کرد و راستش را گفت: «گاهی اوقات که به خانۀ مادرت میروی و او مثلاً آش انار خیلی خوشمزهای میپزد، همان موقعی که آن آش انار را میخوری و خیلی خوشت میآید و یک خرده در تو میل به دنیا پیدا میشود، من خوشحال میشوم و میگویم حساب انبیا را هم در اینجا رسیدیم.»
این نبی سری تکان داد و گفت: «حالا که اینطور شد، من قسم میخورم که دیگر از این آشها نخورم!»
شیطان هم گفت: «من هم قسم میخورم که دیگر کسی را نصیحت نکنم!»1
پس او استاد همه است؛ یعنی آن پیغمبر در آن مقام، همین توجه به آش انار که: این چقدر خوب است، و همین تمایلی که دارد، برای او گناه است؛ حَسَناتُ الأبرار سَیّئاتُ المُقرَّبین.1 این بزرگوار حتّی سراغ پیغمبرها هم میرود؛ پس ما دیگر مرخصیم و باید برویم! اگر شما خیال میکنید که سر شیطان را کلاه میگذارید، در همان کلاه گذاشتن و در همان وقتی که دارید نقشه میکشید تا سرش را کلاه بگذارید، دارد سر شما را کلاه میگذارد؛ مگر فقط با اتّکا و توکل به خدا و لُنگ انداختن و کار را به خدا تفویض کردن، و إلاّ بدانید همان نقشهای که دارید برای شیطان میکشید، آن نقشه را هم او در سر شما انداخته است. من در اینجا دیگر دقیق نمیشوم، ولی بدانید که بسیاری از آن اظهار مصلحتها و بسیاری از آنچه ما بهعنوان خیر برای دیگران در نظر میگیریم، همه القائات شیطان است!
از خدای متعال درخواست میکنیم که در همهحال دست ما را بگیرد و بر این بیچارگی و عجز ما ببخشاید، و در همهحال کافل امور ما باشد و امور ما را ختم به خیر و مورد رضای خودش قرار بدهد!
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّدٍ و آلمحمّد
مجلس بیست و هفتم: علم نافع
رمضان المبارک ١٤١٨
أعوذ باللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّهِ ربِّ العالمین
و الصّلاة و السّلام علیٰ سیّد المُرسلین و خاتَمِ النبیّین
محمّدٍ و آلهِ الطیّبینَ الطّاهرین
و اللّعنُ علیٰ أعدائِهِم أجمَعین
علت استعاذۀ پیامبر از علم غیر نافع
بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک و دَعوتَنی إلَیک، و لولا اَنتَ لم أدرِ ما أنت.1
قبلاً عرض شده بود که لازمۀ کمال انسانی علم است و علم است که انسان هیچگاه بینیاز و مستغنی از آن نیست. علم یعنی انکشاف واقع و هرچه انسان را به واقع میرساند. حالا این علوم بأنحائها و أقسامِها و تفاوتِ کیفیاتِها چه جایگاهی دارند؟
پیغمبر اکرم میفرمودند:
اللَهمّ إنّی أَعوذُ بکَ مِن علمٍ لا یَنفَع؛ «خدایا، پناه میبرم به تو از علمی که نفع ندارد.»2
این استعاذه و پناه بردن پیغمبر چه معنایی دارد؟ چه اشکال دارد که انسان
بهدنبال علمی برود که نفع نداشته باشد؟! مگر این علومی که افراد در این دنیا کسب میکنند، مفید است؟! بالأخره انسان عمرش را صَرف میکند و علمی بهدست میآورد؛ حالا آن علم خیلی مفید هم نباشد، نباشد!
کلام پیغمبر در اینجا دو توجیه میتواند داشته باشد:
توجیه اول اینکه: خداوند متعال به ما سرمایهای داده است که عبارت است از عمر؛ این عمر هم حدّی دارد و بعد هم تمام میشود و میگویند: بفرمایید! حالا اگر انسان این عمر را صرف علم غیر نافع بکند، چه چیزی را میتواند جایگزین این عمر از دست رفته بکند؟ هیچ چیزی نمیتواند جایگزین بشود و حسرتش در روز قیامت برای انسان میماند که ما مدتی بودیم و این وقت و عمری را که میبایست صرف امور مفید کنیم، صرف امور غیر مفید کردیم که عبارت است از علمی که نافع نیست.
﴿يَوۡمَ يَجۡمَعُكُمۡ لِيَوۡمِ ٱلۡجَمۡعِ ذَٰلِكَ يَوۡمُ ٱلتَّغَابُنِ﴾؛1 روز اظهار غبن و خسران، در روز قیامت است که انسان اظهار غبن میکند. مثل اینکه در خیابان، حراجی با نصف قیمت یا ٣٠درصد قیمت زدهاند و شما رد میشوید و میبینید آن لوازمی را که احتیاج دارید، در این حراجی هست که با تخفیف ٣٠درصد میفروشد. میگویید: حالا به منزل بروم، بعد بیایم و آن را بگیرم؛ وقتی برمیگردید، میبینید آن را خریدهاند و بردهاند، حراجی هم تمام شده و دیگر پول شما به مقدار خرید بازار نمیرسد و آن را بهدست نمیآورید. این را غبن میگویند. روز قیامت، ﴿يَوۡمُ ٱلتَّغَابُنِ﴾ است؛ یعنی افراد نگاه میکنند و میبینند که مبتلای به غبن شدهاند، و این روزی که میبایست از این روز استفاده کنند، استفاده نکردند و از این سرمایهای که میبایست از آن استفاده میکردند، استفاده نکردند و در آنجاست که فریاد از نهاد انسان بلند میشود، ولی دیگر فایدهای ندارد. و این غبن برای همۀ افراد هست؛ رفیق به رفیقش نگاه میکند و
میبیند او در کجا ایستاده است و این در کجاست؛ زن به مرد نگاه میکند و میبیند او در کجاست و این در کجاست؛ مرد به زن خودش نگاه میکند و میبیند او در چه مقامی است و این در چه مقامی، و هَلُمَّجَرّا.
پس این یک غبن است که پیغمبر میفرماید: «أعوذُ بِکَ مِن علمٍ لا یَنفَع!» آن علمی که برای انسان نفع ندارد و آن علمی که فقط باعث مباهات در عالم کثرت است و اینکه بگویند: این آقا مَدرک دارد!
یک نفر میخواست ازدواج کند، بیچاره هیچ سوادی نداشت و اتفاقاً چند سال هم رُفوزه شده بود. میخواست به خواستگاری برود، گفت: «اگر بگویم من دیپلم هستم، میگویند دیپلمت را بیاور و نشان بده، پس چه بگویم؟!» گفت: «به آنها میگویم: من دیپلمۀ زبان هستم.» یکی از اقوامش به او گفت: «اگر بخواهد با تو با زبان انگلیسی صحبت کند، چه میکنی؟!» گفت: «میگویم یادم رفته است.» خواستگاری رفته بود و از او سؤال کرده بودند که: «مدرک شما چیست؟» و او هم همانطور پاسخ داده بود و آنها هم خیلی خوشحال شده بودند که ایشان دیپلم زبان دارد و کسی که دیپلم زبان دارد، معلوماتش فلان است! و بعد فهمیدند که یک پیچ را هم بلد نیست ببندد. به این علم، علم برای مباهات میگویند؛ مدرک و کاغذ بگیرد و آنجا بگذارد، که هیچ فایدهای هم ندارد!
الآن خیلی از لیسانسهایی که میگیرند، لیسانس دلاری است؛ مقداری دلار به خارج میفرستند و دیگر همینطور مدرک میگیرند! اگر شما اطلاع ندارید، بنده اطلاع دارم که به آنها لیسانس دانشگاه کذا را میدهند؛ و حتّی مدرک دکترا هم میدهند! دیدهاید در بعضی از مطبها نوشته است که ایشان عضو کالج کجا و بورد تخصصی کجاست؟ ١٥٠ دلار میدهید و برای شما یک دانه عضویت کالج جراحان لندن یا بورد تخصصی از دانشگاه فلان را میفرستند. همۀ اینها علوم اعتباری و مباهات است. نتیجهاش گذشتن عمر و ورود در عالم کثرات و بعد هم از این دنیا رفتن و تمام شدن است.
توجیه دوّم اینکه: منظور از «اللَهمّ إنّی أعوذُ بکَ مِن علمٍ لا یَنفَع» این است که: خدایا، من به تو پناه میبرم از اینکه علمی را بهدست بیاورم که نتوانم از آن استفادۀ صحیح بکنم، آنوقت با اختلاط به اهواء و آراء و نفس أماره در مسیر شیطنت و إغواء و انحراف بیفتد. آنجا دیگر خدا میداند که چه خبر است! چون علم اگر توأم با تزکیه نباشد، خدا میداند چه خبر است! علم اگر توأم با وجدان نباشد، خدا میداند چه خبر است! و اینجا دیگر إلیٰماشاءاللَه مورد دارد!
شما در هر رشتهای که بخواهید حساب کنید، نفع نداشتن آن علم در صورت اختلاط با نفس، مساوق و مساوی با ضرر است. اگر علم یک طبیب توأم با تزکیه نباشد، موجب هلاکت مریض است. اگر علم یک مهندس توأم با اهواء و آراء نفسانی باشد، یکمرتبه ممکن است موجب قتل افراد عدیدی در یک مکان واحد باشد؛ چون نفس در اینجا دخیل است. این قضیّه اتفاق افتاده است که مثلاً پایهای را که باید به قطر فلان بگیرد، پایۀ تو خالی درست میکند و میسازد، بعد این پایه نمیتواند این وزن را تحمل کند و یکمرتبه میبینید در یک لرزش یا در یک قضیۀ غیر عادی، روی سر سیصد نفر سقوط میکند؛ بعد مشخص میشود که آن مهندس در پیریزیِ این ستون یا در این شناژی که میخواسته بریزد، خیانت کرده است و این موجب هلاکت عدهای شده است. و همینطور اگر علم یک عالم توأم با هوای نفس باشد، موجب هلاکت یک امت است؛ اینجا دیگر یک نفر و دو نفر نیست. اگر علم توأم با هوای نفس باشد، فتوا به قتل پسر پیغمبر هم میدهد! خیلی راحت میآید و صغریٰ و کبریٰ میچیند و ادلۀ اصولی و فقهی را در کنار هم قرار میدهد و بعد نتیجه میگیرد که قتل پسر پیغمبر و مقابلۀ با او شرعاً واجب است! و یک ملت بیچارهای هم بهدنبال او راه میافتند.
فوائد استفادۀ صحیح و مطلوب از موسیقی و صدای خوش
سابق در حوزههای علمیه یا در غیر حوزههای علمیه و اماکن مختلف، طلاب به بعضی از فنون دیگری از علوم هم میپرداختند که منبابمثال یکی از آنها علم موسیقی بود. موسیقی یک علم ریاضی و داخل در علم ریاضی است که تابع قواعد آن است. در دستهبندی علوم و فلسفه، موسیقی را هم جزء علم ریاضی میآوردند؛
البته الآن دیگر اینها بهخاطر کثرت علوم متعارف و دینی و همینطور عدم استفادۀ آن بهخاطر حرمتش، منسوخ شده است. و آن افرادی که اینها را یاد میگرفتند، فقط بهجهت خود عِلمیت آن بود، نه بهجهت استفادۀ از آن. یکوقت خود من هم قواعد آن را بدون اینکه از آلاتش استفاده کنم و بهکار ببرم، نزد استادی یاد میگرفتم.
یکوقت در خدمت مرحوم علامۀ طباطبائی بودیم که داشتند برای عدهای راجع به این مسئله صحبت میکردند و در ضمن صحبتهایشان این مطلب را فرمودند: «برادر ما در این مسئله استاد است و نوشتهای هم در این زمینه دارد.» من این مطلب را از خود ایشان شنیدم و مرحوم آقا هم این مسئله را در مهر تابان آوردهاند.1 این مطالبی را که میخواهم خدمتتان عرض کنم، بهخاطر شرح مطالبی است که مرحوم آقا در کتابشان نقل کردهاند. اینطوریکه ما متوجه شدیم، خود مرحوم علامۀ طباطبائی هم بیاطلاع نبودند. ایشان بعد میفرمودند:
ایشان مدعی بودند: «این علم، علمی صحیح و علمی واقعی است و چهبسا اگر از آن استفادۀ صحیحی که مطلوب است بشود، موجب تلطیف نفس و تجلیل نفس خواهد بود و حرکت سالک را بهسوی خدا تسریع میکند؛ ولی ترس و نگرانی از این است که به دست بعضی از افراد بیفتد و موجب بشود که از این نحوۀ نُتها و تنظیمهای آلات، استفادههای نامشروع بکنند.»2
استادی که خود من یکوقت پیش ایشان از نظر کلاسیک، درس میگرفتم و ایشان به من یاد میداد، معتقد بود:
من میتوانم با تار به یک نحوه بنوازم که اختیار فرد را از او بگیرم و او را مسلوبالإختیار کنم!
یکی از نتهایی که ایشان به ما تعلیم داد و ناتمام ماند، نتی روی سهتار بود که اگر این نت نواخته بشود، کمکم محبت عجیبی از او در قلب آن طرف میافتد که
دیگر بههیچوجه زائل نمیشود. پس شما ببینید اگر قرار باشد این علم به دست افراد غیر اهل بیفتد و این کیفیّت را بدانند، ممکن است چه مفاسدی به بار بیاورند و چه مسائلی بر این قضیّه مترتب بشود. البته ایشان یک شخص متدیّنی بود و اصلاً اهل این حرفها و این مسائل نبود، و ذوق عرفانی و درویشی هم داشت، و در این فن هم تخصص و تبحر خیلی زیادی داشت. یکی از اقسامی که این شخص داشت و خیلی برایش عادی بود، این بود که میگفت:
من بهنحوی میتوانم بنوازم که بیرغبتی به دنیا و به مال دنیا را در آن شخص بهوجود بیاورم و در نتیجه، دیگر هر کاری بخواهم با او بکنم؛ اینکه بگویم این مالت را به من بده، یا فلان کار را بکن؛ و او هم دیگر خیلی راحت انجام میدهد. و این راحتترین چیزی است که ما میتوانیم انجام بدهیم!
و همینطور او چیزهای عجیبی نقل میکرد؛ البته میگفت: «تازه من خیلی از آنها را بلد نیستم و استاد من بلد بود که حتّی به من هم یاد نداده است.» ولی صحبت در این است که این روشهایی که اینها دارند، روشهای واقعی است.
این نحوۀ ارتباط بین موسیقی و نفس انسان، یک بحث خیلی مفصلی است. نفس هر کس بر طبق مداری است که چنانچه بخواهد با آن جنبۀ ریاضیِ موسیقی و نتها تطابق پیدا بکند، این انطباقش یک جنبۀ سبُکی و تجرد و میل شدیدی در نفس بهوجود میآورد که این میل، موجب میشود که نفس، علائق خودش را از دست بدهد که در اینجا یک بحث دیگری است.
و همینطور این قضیّه در مورد صدا هم هست؛ یعنی بعضی از صداها هست که نحوۀ این صداها تأثیرات عجیبی دارد. یک مرتبه میبینی یک صدا در یک نفس، تأثیر خیلی جالبی دارد، ولی این صدا در نفس دیگر، آن تأثیر را ندارد؛ چون این نفس دارای یک خصوصیّات و رموزی است که این صدا با این تُن، منطبق با رموز و خصوصیّات آن نفس است و وقتی او میخواند، آن نفس بهسمت این صدا کشیده میشود. چهبسا دیده شده است که افراد با صدای خوشی که دارند، بهطورکلی
تحوّلی در یک شخص دیگر ایجاد کردهاند.
این قضیۀ صدا خیلی قضیۀ عجیبی است! شخصی از دوستان ما بود ـ نه از رفقای سلوکی ـ که مدتی با ما مألوف و محشور بود. یک دفعه به بیرون قم رفته بودیم و غزلی از حافظ خواند، من تحقیقاً میتوانم بگویم که شاید اگر یک مقدار دیگر ادامه میداد، ما مسلوبالإختیار میشدیم و دیگر اختیار از ما میرفت! تازه هنوز یک مقدار از ما خجالت میکشید که کاملاً صدایش را در آن صداهای عالی ببرد.
یکی از آقایان منبری معروف طهران میگفت:
در مشهد که بودم، حاشیۀ ملاعبداللَه میگفتم. یک روز تعطیل با جمعی از شاگردان به کوهسنگی در بیرون مشهد رفتیم؛ هر کسی بار و بنهاش را گذاشت. معمولاً اینطور بود که تا ظهر بودیم و یک درس هم میخواندیم و ظهر هم ناهار میخوردیم و یک چرت میخوابیدیم و عصر بهسمت مشهد برمیگشتیم. آن روز ما همینطور نشسته بودیم که یکی از اینها کمکم شروع کرد به آواز و خواند و کمکم صدایش را بالا برد و بالا برد و ما دیگر متوجه نشدیم؛ یکمرتبه دیدیم که یکی از افراد فریادش بلند است: «آی آی آی!» آمدیم جلو و نگاه کردیم، دیدیم این بیچاره داشته سیگار میکشیده است، این سیگار از دستش روی پایش میافتد و متوجه نمیشود و این آتش سیگار، پارچۀ شلوارش را سوراخ میکند و پایینتر میرود و پایش را میسوزاند و دود سوختگی بلند میشود و خون راه میافتد و او نمیفهمد! وقتی که او خواندنش را تمام کرد، یکمرتبه فریاد او به هوا بلند شد. و بعد او را به بیمارستان بردند.
موسیقی هم به همین کیفیّت است.
حجیّت ذاتی طرق و ابزار موصل به ذات باری تعالی
مرحوم علامۀ طباطبائی میفرمودند:
برادر ما، مرحوم سید محمّدحسن الهی در موسیقی روشهایی داشت که با آنها میتوانست راه انسان را بهسوی خدا نزدیک کند و باعث تلطیف نفس بشود.
این یک واقعیّت است و چنین چیزی هست؛ ولی صحبت در این است که آیا پرداختن به این واقعیت و این مسئله حرام است یا حرام نیست؟
وقتی که این راهی است که انسان را به واقع که خدای متعال است میرساند، چرا باید حرام باشد؟! راه به واقع که حرام نیست.
بعضیها میگویند:
احکام شرعی دائر مدار اراده و رأی شارع است؛ شارع دلش میخواهد این راه را حرام کند و دلش میخواهد آن راه را حلال کند، این راه را ببندد و آن راه را بگشاید، این را واجب کند و آن را حرام کند.
مگر راه خدا دلبخواهی است که خدا دلش میخواهد از این راه ببرد؟! شرع که گُتره نیست! من یکوقت جایی بودم، شنیدم که یک نفر میگفت:
خدا دلش میخواهد میگوید: من این راه را برای شما باز میکنم و نمیخواهم آن راه باز باشد!
مگر خواست خدا مثل خواست ما است؟! خدا دلبخواه ندارد؛ یا این مسیر، موصِل است یا موصل نیست، تمام شد. اگر موصل است، خود خدا هم نمیتواند بگوید نه؛ برای چه بگوید نه؟! چطور اینکه نماز موصل است، انفاق موصل است، صوم موصل است، حج موصل است، تمام اینها موصل هستند و انسان را میرسانند، خب وقتی که موسیقی هم موصل باشد و باعث تجرید نفس باشد و نفس را صفا بدهد و میل به دنیا را در انسان کم کند و راه انسان را نزدیک کند، چه اشکال دارد که این هم حلال باشد؟! یکوقت ما میگوییم که این برای انسان ضرر دارد و جلوی تکامل را میگیرد و از رسیدن به مطلوب باز میدارد و مطلوب تخیّلی را بهجای مطلوب حقیقی مینمایاند و به عبارت دیگر، تجرد قلابی نصیب انسان میکند، این مطلب دیگری است و این حرام است و این وارد شدن در بهیمیت است و مثل شرب خمر و امثالذلک، نزول به کثرت بهیمیت و عالم حیوانیت است و ردّ و منع از رسیدن به مقام انسانیت و عبودیت است؛ این درست است. ولی با فرض موضوع و با فرض اینکه این واقعاً و حقیقتاً باعث تجرید نفس میشود و در انسان حالت انبساط ایجاد میکند و انسان را از دنیا مُعرض میکند و روح انفاق را در انسان زنده میکند و روح
صلۀ رحم را زنده میکند و روح میل به آخرت را در انسان پرورش میدهد و تربیت میکند و باعث تجرد و رفع کدورت میشود، با توجه به اینها دیگر معنا ندارد که خدا جلویش را ببندد! خود خدا میگوید: این کارها را انجام بده تا اینکه روحت تلطیف بشود؛ اما وقتی که ما میخواهیم از این راه برویم تا تلطیف بشویم، میگوید: نه، این کار را نکن! این یعنی چه و اصلاً چه معنا دارد؟!
حجّیتِ طریقی که موصل به واقع است، حجیت ذاتی است و خدا هم نمیتواند بگوید این حجیت ندارد. طریق، طریق موصل است؛ آنجا جای دلبخواه نیست که خدا بگوید: دلم میخواهد شما از این راه بیایید. خدا دل ندارد که بگوید: دلم میخواهد! ما دل داریم، ما میگوییم: امروز دلمان سیب میخواهد و پرتقال نمیخواهد، فردا میگوییم: دلمان پرتقال میخواهد و سیب نمیخواهد؛ اما اینکه خدا به بندگانش بگوید: «من دلم میخواهد شما این راه را بیایید»، آنجا که اینحرفها نیست، آنجا که حبّ و بغض نیست، آنجا که میل به نفس و میلهای شهوانی نیست، در خدا که شهوت نیست، در خدا که غضب نیست، در خدا که این اهواء و آراء نفسانی و امثالذلک نیست. پس این مسئله بهخاطر این است که بعضی از مطالب و مسائل را بهجهت جوانب، مورد تحریم قرار میدهند؛ نه بهجهت ذاتیات خودشان.
علت عدم امکان بیان برخی احکام شرعی
ما در فقه دو گونه دلیل داریم: دلیل اجتهادی و دلیل فقاهتی. دلیل اجتهادی به آن دلیلی میگویند که مجتهد با توجه به شرع و ادله و عقل و سنت و آیات و روایات، به این مطلب میرسد؛ یعنی مذاق شرع را پیدا میکند. آنوقت اینجا بر سر دو راهی گیر میکند: یکوقت میبیند بیان این مطلب برای مردم در چنین زمینهای بلا اشکال و بلا مانع است، پس بیان میکند که مثلاً نماز صبح دو رکعت است، صوم این است، مفطرات صوم این است و امثالذلک؛ اما در یک وقت هم با توجه به این ادله، اگر بخواهد نفسِ حاق و دلیل شرعی را در وضعیت فعلی برای همۀ مردم بیان کند، ممکن است مردم استفادۀ سوء بکنند، لذا اینجا جانب احتیاط را در پیش میگیرد و حکم را صریحاً بیان نمیکند.
این قضیّه بارها دیده شده است و اصلاً برای خود شما هم پیش آمده است که مثلاً در یک خانواده اختلاف است و پدر خانواده یک آدم زورگو و بیمنطق است و نسبت به عیالش ظلم میکند و امثالذلک. پیش شما میآیند، پدر خانواده شروع میکند و به شما میگوید که: «مگر حقّ مرد این نیست که زن بدون اجازۀ شوهر کاری نکند؟ و مگر حقّ مرد این نیست که زن او فلان نکند و...؟!» اگر شما بگویید: «بله، حقّ مرد این است که این کار را بکند»، او جری میشود و آن زن را بیچاره میکند. شما در اینجا یک مقدار او را سرزنش میکنید که این حرفها چیست و...؛ به زن یک طور میگویید و به مرد یک طور میگویید تا اینکه بالأخره بین اینها را جمع کنید، تا شخص در تجرّیاش بر خانواده جرئت بیشتری پیدا نکند. انسان که از آن چیزهای مخفی و باطن آنها اطلاع ندارد که او بهاندازۀ کافی دارد به زنش ظلم میکند درحالیکه آن زن هم برای او سنگ تمام میگذارد. بر فرض حقّی هم به آن مرد داده شده است، اما اگر شما بگویید که این کار را هم نکند، از آنطرف، آن زن میمیرد.
اما آنطرف قضیّه، فرض کنید خانوادهای هست که مرد دارد کار خود را انجام میدهد، ولی شما از جهات مختلف متوجه میشوید که زن در اینجا دارد زور میگوید؛ مثلاً میگوید: «حقّالحضانة مربوط به خود زن است و بنده این بچه را شیر نمیدهم تا اینکه مرد برای شیر دادن به این بچه، پول بدهد! اینجا شرع به من نگفته است که غذا بپز؛ بنده غذا درست نمیکنم! شرع به من نگفته است که بشوی؛ من هم نمیشویم!» و همینطوری این شوهر را بیچاره کرده است، اگر در اینجا شما هم به او بگویید: «حق با شما است و شرع گفته است که اینکار را نکن»، دیگر کار تمام است و دیگر این مرد نهتنها باید بیرون برود و کار کند، بلکه باید بیاید و آستینش را بالا بزند و رخت بشوید و کهنه بشوید و بعد هم غذا درست کند و جلوی خانم بگذارد؛ و دیگر اینجا تکلیف مرد مشخص است!
تجاوز از حد شرع بهواسطۀ مصلحتبینیهای دنیوی یا تمایلات و منویات نفسانی
یکی از مسائل و مشکلاتی که در این زمان پیش آمده است، همین است که آمدهاند و قوانینی را جعل کردهاند که بهجای اینکه موجب تعدیل بشود، زن را بالا
بردهاند و بر سر مرد کوبیدهاند. میگویند: «نصف این سرمایهای که مرد در طول حیاتش بهدست آورده است، برای زن است.» در کجای قرآن و شرع چنین حرفهایی هست؟!1
این مساکین نمیفهمند که این قوانین، تجاوز از حدّ شرع است. اینها میخواهند حقّ زن را بالا ببرند، اما نمیدانند که باید به همان چیزی که شرع گفته است، عمل کنند. آیا پیغمبر بهتر میفهمید یا تو بهتر میفهمی؟! آیا امام صادق بهتر میفهمید یا تو بهتر میفهمی؟! کجای شرع داریم که اگر مرد بخواهد طلاق بدهد، باید نصف سرمایهاش را به زن بدهد؟! درست کردن و پیچاندن و قوانین را بههم بافتن که کار همه است، ولی آیا اگر بر سر خودت هم بیاید، همینطور است؟!
اخیراً یکی از اطبای چشم برای من تعریف میکرد:
یکی از علمای مشهد معتقد بود که: پیوند چشم از مرده اشکال دارد و حرام است (یعنی اگر الآن شخصی بر اثر تصادف از دنیا برود، شما نمیتوانید عنبیهاش را از چشمش خارج بکنید).
ظاهراً تنها عضوی از بدن که بعد از مردن تا شش ساعت زنده است، عنبیه و مردمک چشم است؛ میتوانند این مردمک را دربیاورند و در مایعی نگه دارند و بعد هم اگر موردی پیدا بشود، پیوند بزنند. در مورد غیر مسلمانها اشکال ندارد. در
مورد موتیٰ جای شبهه است، اما در مورد زنده قطعاً حرام است.
میگفت:
ما هرچه با او صحبت میکردیم که بالأخره نابینایی نجات پیدا میکند، او میگفت: «خانوادۀ او چه میشود؟ یک انسان اینطور میشود.» خلاصه قبول نمیکرد و میگفت: «بههیچوجه نمیشود!»
تا اینکه بچۀ همین آقا بر اثر یک سانحه یا یک اتفاق، مردمکش از کار افتاد و خراب شد و ایشان سراغ ما آمد و گفت: «فلانی، قضیّه چیست؟» گفتم: آقا، شما خودتان فرمودید که این حرام است. گفت: «نه، حالا ایندفعه را انجام بده، دیگر انجام نده!»
خلاصه، ما عمل نکردیم. ایشان فردای آن روز آمد و گفت: «رأی فقهی من برگشته است و اشکالی ندارد که شما این کار را انجام بدهید.»
اینها بازی کردن با دین است و اینها ابتلائات ما است! نفس میآید عوض میکند؛ امروز اینطور، فردا آنطور میکند. ادلّه همان ادله است، به یک دلیل جدید که راه پیدا نکرد و کتاب جدیدی را که باز نکرد تا به یک دلیل برسد؛ بلکه موضوع و محیط و زندگی و ضرورت و اضطرار، موجب تحوّل نفسانی او شد، و وقتی که نفس متحول شد تمام ادله هم بهخاطر او متحول میشود. باید به خدا پناه ببریم!
یکی از علما که بهائیها او را کشتند و الآن در قزوین مدفون است، چون عدیل او که یکی از علمای سید بود و در قزوین اقامۀ نماز جمعه میکرد، این هم بهخاطر رقابت با او به حرمت آن معتقد بود و میگفت: «نماز جمعه حرام است.» یک دفعه که این سید به طهران میآید و یک هفته در طهران میماند، همین جناب عالمی که قائل به حرمت بود، در روز جمعه میآید و بهجای او نماز جمعه میخواند. وقتی آن سید میآید و میبیند که پست و مقامش اشغال شده است، میگوید:
من تعجب میکنم که یک حکم شرعی با طهران رفتن من، ١٨٠درجه تغییر پیدا میکند!
ضرورت احتیاج به ولیّ الهی جهت تشخیص مصالح و مفاسد احکام
این منظور کلام پیغمبر است که میفرماید: «اللَهمّ إنّی أعوذُ بکَ مِن علمٍ
لا یَنفَع.» و خدا میداند که اگر این علم به دست نا اهل بیفتد، چه بر سر مردم و چه بر سر روزگار میآید!
بنابراین وقتی که خود یک شیء، با فرض تحقق موضوع، جهت موصلی و مقدّمیت موصلی برای رسیدن به تجرد داشته باشد، شرعاً حجّیت ذاتیه دارد. این صحیح است، منتها چون اولاً: انسان، درست به خَم و چَم وارد نیست و بر نفس و احوال نفس اطلاع ندارد که در کجا چه چیزی را بهکار ببرد و در کجا بهکار نبرد، و ثانیاً: بر احوال نفس خود مطلع نیست؛ لذا اینها موجب میشود که خداوند متعال جلوی مسئلۀ به این مهمّی و خطیری را ببندد که یکوقت انسان به خطر نیفتد.
آن کسی که این کار را میکند، آقا سید محمّدحسن الهی است؛ او وارد است. تازه آیا آقا سید محمّدحسن الهی از نقطهنظر إشراف بر نفس و خطرات نفس و حالاتی که ممکن است بهواسطۀ آن، برای نفس پیش بیاید هم اطلاع دارد؟! ما نمیتوانیم این را احراز بکنیم و حتّی ایشان هم نمیتواند چنین چیزی را احراز بکند.
فقط برای آن شخصی که ولیّ باشد و به غیب رسیده باشد و بر نفس خود و بر همۀ احوال اطلاع داشته باشد، بلا مانع است؛ و إلاّ غیر از این شخص اگر به دست مردم بیفتد که واویلا است، و اگر به دست غیر از مردم بیفتد چون آنها هم بر مسائل نفسانی و بر جوانب آن اطلاع ندارند، چهبسا ممکن است استفادۀ غلط بکنند. لذا از اول میگویند: «رفتن بهدنبال آن، حرام است.» این حکم، بهخاطر این نیست که خدا بگوید: «من این را میخواهم و این را نمیخواهم!» این حرفها یعنی چه؟! چیزی که موجب تجرد است، بلا مانع است و اشکال ندارد، هرچه میخواهد باشد؛ چیزی که موجب صفای روح است، اشکال و مانع ندارد، هرچه میخواهد باشد.
عمده این است که این را در کجا بهکار ببری که موجب ضرر دیگری نشود؛ اینجاست که انسان به استاد نیاز دارد؛ اینجاست که به راهنما و دلیل نیاز دارد.
شخص میگوید: «آقا من دارم این کار را انجام میدهم و این کار برای خدا است.» استاد میگوید: «من میدانم این کار برای خدا است و این کار عبادت است، ولی تو نباید این کار را انجام بدهی.» مگر تو نمیخواهی رضای خدا را بهدست بیاوری؟! خدا میگوید: تو نماز شب نخوان، خب نخوان دیگر. مگر تو نمیخواهی رضای خدا را بهدست بیاوری؟! خدا میگوید: تو این انفاق را در اینجا نکن. شخص میگوید: «عجب، این انفاق است، فیسبیلاللَه است!» استاد میگوید: «بله، ما همه را میدانیم، اضافهتر از آن را هم میدانیم، ولی شما انجام نده.» این برای همین است که: «حَفِظتَ شَیئًا و غابَت عَنک أشیاء؛1 یک چیز میدانیم، اما هزار چیز از ما پنهان است!»
علم نافع یعنی علم رساننده به کمال حقیقی و مقام ذات پروردگار
پس آن علمی که موجب میشود انسان به انحراف بیفتد، همان علمی است که پیغمبر اکرم از آن علم به خدا پناه میبرد: «اللَهمّ إنّی أعوذُ بِکَ مِن علمٍ لا یَنفَع.»
پس چه علمی در اینجا باقی میماند که نافع باشد؟ علم نافع، آن علمی است که هدف و غایت آن علم فقط و فقط انتها به مقام حقیقت و ذات پروردگار باشد؛ علمی است که به انسانیت انسان نافع است، نه به جسمیت او؛ علمی است که کمالیت انسان در آن علم است؛ یعنی علمی که انکشاف واقع است. و آن علم، علم خداشناسی است.2
بنابراین تا اینجا ما به این نکته رسیدیم که امام علیه السّلام که میفرماید: «بِکَ عَرَفتُک»، منظور از این عرفان چیست. عرض شد که امام علیه السّلام در اینجا چند مطلب را میخواهد بفرماید:
اول اینکه: غایت کمال انسان، علم است و هر چیزی غیر از علم، مادون مرتبه و شأن انسان است و به مشترکات بین انسان و سایر موجودات برمیگردد، نه به مختصات آن؛ چون حَقیقَةُ الشّیءِ بِصورَتِهِ لا بِمادَّتِهِ، یعنی حقیقت انسان به همان
قوّۀ ناطقۀ انسان و نفس ناطقۀ انسان برمیگردد1 و آن علم موجب کمال است.
ملاک تشخیص علم نافع از سایر علوم غیر مفید
دوم اینکه: کدام علم از این علوم متداول مفید است؟
بعضی از اوقات که ساعت دوازده یا یک شب که خوابم نمیبرد و مینشینم مطالعه میکنم، گهگاهی به ذهنم میرسد که بیایم و پیچ رادیو را باز کنم و ببینم که اخبار امروز چه بوده است. همینکه به ذهنم میرسد، میبینم بهواسطۀ شنیدن این اخبار، یک ربع از مطالعهام حذف میشود؛ یعنی یک ربع از عمرم حذف میشود. آیا بهتر است این یک ربع را صرف کتاب کنم یا صرف شنیدن خبر؟! اینکه مثلاً هیئت دولت این را تصویب کرد و این کار را کرد؛ بسیار خوب، خیلی متشکریم. فلان کشور با فلان کشور جنگید، بسیار خوب. فلان کشور صلح کرد، آنجا بمب انداختند، اینجا بمب را از روی زمین برداشتند. خب این برای من چه فایدهای کرد؟! در آنطرف دنیا فلان جنگل آتش گرفت و بعد هم آن را خاموش کردند؛ بسیار خوب. حالا اگر بنده سه دقیقه، چهار دقیقه، پنج دقیقه از وقتم را در این خبر و در تفسیر این خبر بگذرانم، چه میشود و چه نفع و فایدهای برای من دارد؟!
اینجاست که به این نکتۀ در روایات اهلبیت علیهم السّلام میرسیم که میفرمایند:
مؤمن به علم و دانش حریصتر از طفل نسبت به سینۀ مادرش است.
این چه علمی است؟! آیا علم به اینکه فلان جنگل آتش گرفت؟! آیا علم به اینکه اگر این ماده را با این ماده مخلوط بکنند، این خواص را میدهد؟! آیا علم به اینکه اگر این فرمول را بهکار ببرند، فلان میشود؟!
در آمریکا چند دهمین سال تولد انیشتین را جشن گرفتند و خود انیشتین را هم دعوت کردند و او در آن مجلس حضور داشت. از انیشتین خواستند که بیاید و سخنرانی بکند و راجع به تئوری نسبیّتش صحبتی بکند. ایشان در آنجا آمد و فقط یک جمله گفت:
اگر میدانستم این تئوریِ من موجب میشود که ملل دنیا بهواسطۀ این تئوری به کام مرگ فرو بروند و به خاکستر تبدیل بشوند، هیچوقت این را کشف نمیکردم!1
یعنی نتیجۀ اینهمه سر و صدا این شد که یک بمب در هیروشیما بیندازند و یک بمب هم در ناکازاکی، و ٢٢٠ هزار نفر به ذغال تبدیل بشوند. این «علمٌ لا یَنفَع» میشود. البته این نسبیت خیلی منافع دارد و این تئوری میتواند در راه صلح خیلی کمک کند و خیلی فوائد دارد.
حکومت جهل و تفوّقطلبی و سلطهگری در دنیای امروزی و قوانین سازمان ملل
ولی صحبت در این است که همانطوریکه در چند جلسۀ پیش عرض کردم، حکومت دنیا در دست جهل است و در دست عقل نیست؛ وقتی دنیا در دست جهل باشد و جهل بر مقدرات حاکم باشد، تمام مواد و قوانین را در راه منافع خودش که جهل است بهکار میگیرد، نه در راه عقل. روزی صدها هزار نفر از مردم آفریقا از گرسنگی میمیرند و آمریکا گندم خود را که تغذیۀ یک سال مردم آفریقا است، به دریا میریزد و خوراک ماهیها میکند تا قیمت گندم پایین نیاید! به این جهل میگویند. بعد هم سازمان ملل و یونسکو و سازمان کذا و کذا درست میکنند.
آقاجان، از من به شما نصیحت: این را بدانید که همۀ اینها بهخاطر این است که سر من و شما را کلاه بگذارند؛ منتها ما گول میخوریم! اگر همین آمریکا بخواهد کار دنیا را اصلاح کند، به یک روز است؛ نه به سازمان ملل نیاز دارد و نه به سازمانهای دیگر. اگر بخواهد دنیا را تغذیه کند و اگر بخواهد سطح فرهنگ را بالا ببرد و اگر بخواهد مسائل بهداشت را در جهان گسترش بدهد، به یک روز است. تمام این حرفها برای چاپیدن ملل مستضعف است؛ تمام این قوانین، قوانینی است که در راه تفوّق خود آنها بهکار گرفته میشود و بس. قضیّه این است و متأسفانه ما هنوز خوابیم!
چرا [کسانی که سردمدار] قتال عمومی هستند باید در سازمان ملل حقّ مخالفت و حقّ وِتو1 داشته باشد؟! حضرت آیة اللَه خامنهای در این کنفرانس سران اسلامی که در اینجا مطرح شد، پیشنهاد خوبی دادند؛ پیشنهاد این بود: «کنفرانس اسلامی هم باید یک حقّ وتو داشته باشد؛ چرا فقط آنها داشته باشند؟!»2 اما بهتر از این پیشنهاد، این بود که بگویند: اصلاً باید حقّ وتو برداشته شود؛ و این پیشنهاد را میدادند: یا حقّ وتو را بردارید یا همۀ ممالک اسلامی از سازمان ملل بیرون میآیند؛ چون در آنصورت، کشور ضعیفی که مسلمان نباشد، به ما اعتراض میکند که چرا سازمان کنفرانس اسلامی حقّ وتو دارد و ما چون یک کشور ضعیف و مثلاً نصاریٰ هستیم، نباید این حق را داشته باشیم؟! پس بگویید: اصلاً حقّ وتو نباید باشد و حقّ وتو یعنی چه؟! آمریکا غلط میکند که حقّ وتو داشته باشد؛ شوروی غلط میکند که حقّ وتو داشته باشد؛ چین و فرانسه غلط میکنند که حقّ وتو داشته باشند!
اصلاً بیایند از همۀ کشورها رأی بگیرند و منبابمثال، رأی را براساس تعداد نفوس قرار بدهند؛ آنوقت دیگر چین بیشترین حقّ رأی را خواهد داشت! یا اصلاً بگویند: یک سازمان بینالمللی باشد و اینها بنشینند و مشورت و اجتماع کنند و راجع به قضایایی که پیشمیآید، اعمّ از جنگ و صلح و... تصمیم بگیرند؛ ولی دیگر حقّ وتو یعنی چه؟! اگر ایشان اینگونه پیشنهاد میدادند که کنفرانس اسلامی باید به دنیا اعلان کند: یا حقّ وتو را بردارید یا ما از سازمانملل خارج میشویم! باور کنید اینها حقّ وتو را برمیداشتند؛ چون اینها به ما نیاز دارند، ما به آنها نیاز نداریم.
البته اگر مسئله جدّی باشد که متأسفانه اینطور نیست! اکثر این افراد و کشورهایی که در این کنفرانس میآیند و میروند، عوامل و نوکران حلقهبهگوش
اینها هستند و بدون اجازۀ اربابهایشان آب نمیخورند و هیچکار نمیکنند؛ و اگر از من میپرسید، میگویم: اینها حتّی با اجازۀ همانها به ایران آمدند و در این کنفرانس شرکت کردند.
در هر صورت، فعلاً جهل بر دنیا حکومت میکند! و این مسئله مهم است که ما باید بهدنبال مبارزه با جهل باشیم و بخواهیم جهل را برداریم؛ و ما باید بهترین راه و عاقلانهترین راه را برای این مسئله برگزینیم.
بنابراین مطلبی باقی میماند که إنشاءاللَه از فردا شب سراغ آن قضیّه برویم، و آن این است: عرفان، تنها طریقی است که انسانیت را به استکمال خودش میرساند. حالا صحبت در این است که این عرفان و «بِکَ عَرَفتُک؛ فقط به تو، تو را شناختم» به چه وسیله و به چه علت و به چه دلیلی برای انسان پیدا میشود؟
اللَهمّ صلِّ علیٰ محمّدٍ و آلمحمّد
مجلس بیست و هشتم: کیفیّت طرد خطورات شیطانی
رمضان المبارک ١٤١٨
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علیٰ سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و آله الطیّبین الطّاهرین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائهم أجمعین
اتحاد دو شیء بهواسطۀ وحدت مرتبه
بکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک و دَعوتَنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
عرفان عبارت است از: اتحاد در افق و وحدت در مرتبه و الحاق در مرحلۀ مشخصۀ بین دو شیء.
الآن من در اینجا نشستهام و زید در فاصلهای از من قرار گرفته است؛ در اینجا الحاق و مرتبه معنا ندارد. مرتبه این است که در همان نقطهای که من نشستهام، شخص دیگری قرار بگیرد. در اینجا منظور من از مرتبه، تساوی در سطح نیست؛ بلکه یعنی در همان تحیّث مکانی و تأیّن و مکانی که الآن خود من در آنجا نشستهام، شخص دیگری بیاید و بنشیند. این را لحوق و وحدت در مرتبه میگویند.
یک وحدت در مرتبه بنا بر اصطلاح فلاسفه هست و آن عبارت است از: دو حیثیّت وجودی و دو امر موجودی که در یک نقطه از سلسلۀ طولیۀ وجودیه قرار میگیرند. ما عوالم متفاوت و مختلفی داریم؛ از مقام مشیت الهی که به اسماء و صفات
کلّیه تنزل کنیم و همینطور که پایینتر بیاییم، این اسماء و صفات کلّیۀ الهیه در هر مرتبهای از عالم وجود، بر حسب افتراق و ابتعادشان که از مبدأِ فیّاض قرار بگیرند، از جهت مظهریت، یک مرتبه را تشکیل میدهند و یک مظهر بهوجود میآورند. من باب مثال عالم ملائکه دارای مراتب متفاوتی است؛ قطعاً آن مقام اقترابی که در جایگاه حضرت جبرائیل و عزرائیل و اسرافیل است، ملائکۀ مادون در چنین جایگاهی نیستند! تجلّی اسماء کلّیۀ الهیه در ملائکۀ مقرب، قویتر است از اسماء جزئیه که ملائکۀ مادون باشند؛ و هَلُمَّجَرّا پایینتر بیاییم تا اینکه به أدنَیالعوالم و أظلَمالعوالم که عالم طبع و عالم ماده است برسیم، این تجلّی اسماء الهیه همینطور بهواسطۀ ابتعاد از آن مبدأ، دچار ضعف میشود و ضعف آنها مراتب طولیۀ وجودیه را تشکیل میدهد. این اصطلاح مرتبه، در اصطلاح اهل حکمت و برخی عرفاء وجود دارد.
اما منظور از مرتبهای که ما در اینجا عرض میکنیم، این نیست. مرتبه عبارت است از همان خصوصیت وجودیهای که یک شیء دارد؛ ولو اینکه در سلسلۀ عرضیه باشد، فرق نمیکند. اگر شکری در کنار یک آب قرار بگیرد، هرچه هم نزدیک آن آب باشد، نمیگویند این ملحق به آن است؛ اما وقتی شما شکر را در آب ریختید و مخلوط کردید و یک واحد تشکیل شد، آنموقع میگویند شکر به آب ملحق شد. تا وقتی که هنوز در کنارش است، هرچه هم آنها را به یکدیگر نزدیک کنید، ملحق نیست. و اصلاً اگر شما این لیوان آب را داخل یک کیسۀ شکر هم قرار بدهید و بین این آب و شکر فقط یک جدار نازک و پوششی وجود داشته باشد، این به آن کاری ندارد، آن هم به این کاری ندارد؛ اما اگر این آب را در شکر ریختید یا شکر را در آب ریختید، آنموقع یک واحد تشکیل میشود که به آن واحد، عرفان میگویند.
البته هنوز اول کار هستیم، تا بعد ببینیم به کجا میخواهیم برسیم. ما میخواهیم از یک راه دیگری برای ترجمۀ بیان کلام حضرت سجاد وارد بشویم، لذا یک مقدار قضیّه را تفصیل میدهیم؛ و إلاّ طبق آنچه که متعارف است و آنطور این فقره را ترجمه میکنند، نیاز به این تفصیلات نداریم که حالا آن را هم عرض خواهم کرد.
لابد آقایان کم و بیش متوجه شدهاند که چه میخواهم بگویم؛ این بهخاطر همان وحدت مرتبهای است که وجود دارد و زود مطالب روی هوا گرفته میشود! ما در مسائل ظاهری هم مثالهای زیادی در این مورد داریم.
منبابمثال یک آقا پسر اینطرف کرۀ زمین و یک مخدّرۀ مجلّله آنطرف کرۀ زمین است و این دو هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند؛ نه این از او خبر دارد و نه او از این خبر دارد. یکی از اینطرف است و یکی هم از آنطرف میآید و بالأخره دست قضا میآید و او را در شهری قرار میدهد که دیگری هم در همان شهر شرف حضور دارد، ولی از یکدیگر خبر ندارند و چیزی نمیدانند. باز قضاء الهی میآید، او در محلهای زندگی میکند و آنها هم دارند بهدنبال منزل اجارهای میگردند تا پیدا کنند، که از قضا یک بنگاهدار آنها را در همین محله میآورد ـ ببینید مدام دارد فاصلهها کم میشود ـ تا بالأخره اینجا میآیند و با یکدیگر آشنا میشوند. حالا فرض کنید اگر ایشان إلَیالأبد داخل خانهاش بود و او هم در منزلش بود، مسئلهای اتفاق نمیافتاد. این قضاء الهی که میگوییم، همهاش عین حقیقت و عین واقع است. دوباره این قضاء الهی میآید و میچرخد و میچرخد و او را بر سر راه این قرار میدهد.
تفسیر و تبیین آیۀ شریفۀ: ﴿إِنَّ ٱلَّذِینَ ٱتَّقَوْاْ إِذَا مَسَّهُمْ طَـٰئِفٌ مِّنَ ٱلشَّیْطَٰنِ تَذَکَّرُواْ﴾
[یا من باب مثال شیطان که یکدفعه به قلب انسان نفوذ پیدا نمیکند؛ بلکه یکی یکی تیرهایش را میپراند و همینطور تیر میزند تا کار انسان را بسازد.] فرمود: «النَّظرَةُ سَهمٌ مِن سِهامِ إبلیسَ؛1 نگاه کردن، تیری از تیرهای ابلیس است.» البته درصورتیکه آن نظره، نظرۀ شیطانی باشد. ابلیس میآید و همینطور با أشکال مختلف و با خصوصیّات مختلفی که هست، یکییکی تیرهایش را میپراند؛ یک تیر میزند، میرود و به هدف میخورد و از خوشحالی فریاد میکشد؛ تیر دوم همینطور، تا کارش را بسازد.
آیهای در قرآن است که میفرماید: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ
تَذَكَّرُواْ﴾.1 مؤمنین، سُلاّک، راهیان طریق خدای متعال و افرادی که میخواهند در طریق ایمان حرکت کنند، چه کسانی هستند؟ چگونه زندگی میکنند؟ با حوادث و جریانات چطور برخورد میکنند؟ اینها اینگونه هستند: ﴿إِذَا مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ تَذَكَّرُواْ﴾؛ «یک گروه از شیطان که میخواهد بیاید و دور اینها طوف کند، متذکر میشوند.» طاف یطوف: یعنی گردش کردن، گردیدن؛ چون انسان به دور خانۀ کعبه میگردد، میگویند: طواف.
﴿إِذَا مَسَّهُمۡ﴾؛ «با اینها مَسّ میکند.» یعنی میآید و پر خود را به اینها میزند. مثلاً جناب زید بن کذا دارد راه میرود، یکدفعه خطوری به ذهنش میکند؛ تا خطوری به ذهنش آمد که صبغةاللَه ندارد، ﴿مَسَّهُمۡ﴾ اینجا است! یعنی این شیاطین میآیند و در طوفی که دور او میزنند، میگردند و میگردند تا یک سوراخ پیدا کنند و از همانجا در قلبش بروند.
وقتی که یک ارتش میخواهد به یک جا حمله کند، یکدفعه همینطور که وسط نمیریزد! میآید و مدام میگردد تا ببیند کجا نیرو کم است و کجا راه نفوذ وجود دارد؛ دیدهبانها و طیّارههایش میآیند و همینطور از نقاط مختلف منطقه عکس برمیدارند و بعد میروند و این عکسها را ظاهر میکنند، میبینند نیروها در فلان نقطه تمرکز کمتری دارند، فوراً گزارش میدهند و در یک شب یک گروهان یا یک گردان جمع میکنند و شبانه از همانجا شبیخون میزنند. در جنگ بین مصر و اعراب و اسرائیل که حدود بیست و چند سال پیش در سنۀ ١٩٧٣ میلادی اتفاق افتاد، مصر مقداری حرکت کرده و جلو رفته بود. ماهوارههای آمریکا آمده بودند و عکس برداشته بودند و دیده بودند که در مقداری از رود نیل و کانال سوئز، ارتش وجود ندارد؛ فوراً عکسهایشان را به زمین و مراکزشان مخابره میکنند و آنها هم در اختیار همین یهودیها قرار میدهند. اینها هم با خدعه و نیرنگ، تجهیزاتی از تانکها و خودروها و ادوات زرهی مصری را که از
سالهای قبل و از جنگهای قبل در دست اسرائیلیها به غنیمت بود، برمیدارند و لباس نظامی مصری هم به تنشان میکنند و زبان عربی هم که میدانستند و دیگر هیچ چیزی کم نداشتند. یک ارتش، یک لشکر و یک هنگ مصری میشوند و خیلی راحت جلو میآیند و با تمام افرادی هم که برخورد میکنند، با زبان عربی صحبت میکنند و کسی نمیفهمد. از رود نیل رد میشوند و آنطرف میآیند و ارتباط بین صحرای سینا را با خود آن منطقۀ مصر قطع میکنند، و بهحدّی فشار شدید میآورند که بالأخره مصر و بقیۀ اعراب مجبور میشوند قرارداد آتشبس را امضا کنند و دیگر جنگ بین آنها خاتمه پیدا میکند. این برای این است که در این نقطه، شکاف وجود داشت.
این شیطان هم با دار و دستهاش مثل این هواپیماهای جاسوسی که میآیند و نقاط کور منطقه را شناسایی میکنند، میآید و دور قلب انسان شروع به دور زدن میکند و مدام میگردد. یعنی من که الآن دارم حرف میزنم و شما که دارید میشنوید، دارند در اطراف ما دور میزنند؛ اگر چشم باطن داشتید، میدیدید که ماشاءاللَه مثل فرفره میچرخند و هیچ خسته هم نمیشوند!
جناب آقای دکتر، این دار و دستۀ شیطان نه نیاز به ویتامین ب کُمپلکس دارند، نه نیاز به مولتیویتامین دارند، نه نیاز به داروهای گیاهی دارند، اینها به هیچ چیزی نیاز ندارند. خدا برایشان آب و نان و دانه و... ریخته است؛ خدا توان خیلی زیادی هم به اینها داده است که پناه بر خدا! من یکوقت میگفتم: جداً اگر ما سُلاّک ـ مثلاً سلاّک! ـ در راه خودمان یکبیستم یا یکپنجاهم اراده و همّتی را داشتیم که این شیاطین برای إغوای ما دارند، تا بهحال ده دفعه به خدا رسیده بودیم؛ نه یک دفعه، بلکه ده دفعه رفته بودیم و آمده بودیم و دور زده بودیم! مگر خسته میشوند؟! همینطور دارند میگردند؛ منتها این بیچارۀ مسکین متوجه نیست. این مطالبی که خدمتتان عرض میکنم، از فرمایشات مرحوم آقا استفاده کردهام؛ از خودم نیست.
یک وقت این افکار همینطور میآید و دور میزند و دور میزند و...؛ این دور زدنها و آمدن و رفتنها و... را ﴿طَـٰٓئِفٞ﴾ میگویند. و یک وقت این بیا و بروها
هست تا اینکه جلو میآید و یک سهم میاندازد و یک خطور خلاف در ذهن میآید؛ به اینکه آمد و یک تیر انداخت، مسّ میگویند، ﴿إِذَا مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ﴾. مسّ: یعنی مُماس. یک وقت هندوانهای در جلوی شما است و شما چاقو را با این هندوانه مسّ میکنید، این را مسّ میگویند؛ اما یکوقت چاقو را در هندوانه فرو میکنید، این را دیگر مسّ نمیگویند، به این پاره کردن میگویند. وقتی شیطان میآید، درِ قلب انسان بسته است و او باید کلید بیندازد و در را باز کند؛ شیطان هم که دزد نیست و بیراه نمیآید، بلکه آن حدود را رعایت میکند و کاملاً روی موازین و آداب و با اجازه میآید؛ سلام و علیک میکند و میگوید: «سلامٌ علیکمٌ و رحمة اللَه! اجازه میفرمایید که من در قلبتان داخل بشوم؟» او هم میگوید: «علیکم السّلام، بفرمایید، منزل خودتان است! خدایی و بندهخدایی در کار نیست!» میآید و این قلب را مسّ میکند. اما اگر اینها مؤمن هستند، زمانی که شیطان میآید آنها را مسّ کند و میخواهد یک راه و روزنه پیدا کند، ﴿تَذَكَّرُواْ﴾؛ «اینها متذکر میشوند.»
میگویند: وقتی که اسپرم با اوول1 برخورد میکند و نطفه میخواهد منعقد بشود، از میان میلیونها اسپرمی که وجود دارد، یکی از اینها موفق میشود که داخل در اوول و آن هستۀ مطروح زن بشود. این اسپرمها جای سفت آن نمیروند، بلکه دور آن میگردند تا بعضی از نقاط این اوول را پیدا کنند که از نظر جدار، ضعف دارد و نرم است، آنوقت داخل آن میروند. وقتی داخل آن رفتند، این را انعقاد میگویند. این شیطان هم میآید و میگردد و میگوید: از چه راهی وارد بشوم؟ خصوصیّات این شخص چیست؟ این فرد آدم خود بینی است و خودش را خیلی میخواهد، خیال میکند آسمان سوراخ شده است و فقط همین آقای زید پایین افتاده است؛ میگوید: لقمۀ چربی پیدا کردم و مَنفذ خوبی برای ورود به او پیدا کردم یا این آدم، آدمی است که محکوم غرائزش است؛ بهبه، این سوراخ دوم، و خیلی هم بزرگ است! این آدم هم که
بهدنبال مال و این حرفها میرود؛ این هم سوراخ بعدی! ماشاءاللَه اینقدر سوراخ داریم که قضیۀ ما قضیۀ پلنگ است! اصلاً بگو آبکش! این ظرف نیست؛ آب بریزی از همهجای آن درمیآید! حبّ به مال، حبّ به زن، حبّ به فرزند ـ البته اگر اینها در راه خدا باشد، درست است ـ، حبّ به ریاست، خود بینی، غرائز، شهوات و امثالذلک. الحمدلِلّه اینقدر منافذ وجود دارد که نیاز به طوف نیست؛ هنوز نیامده وارد میشود!
اینکه میگویند: ﴿طَـٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ﴾، مربوط به آدمهایی است که یکخرده سرشان به تنشان میارزد؛ تا میخواهد بیاید و بگردد، ﴿تَذَكَّرُواْ﴾! یعنی فوراً زنگ به صدا درمیآید و همانجا آن را قطع میکنند و دیگر نمیگذارند بگردد!
نحوۀ متذکر شدن و مقابلۀ سالک با وساوس شیطان
مرحوم آقای حداد میفرمودند:
برای سالک، شیطان یعنی چه؟! باید با یک خنجر بر درِ قلبش بایستد و آن را محکم تا دسته در شیطان فرو کند!
باید به ایشان بگوییم: آقای حداد، مخلصتان هستیم! درست است که آدم باید اینطور باشد، خدا خیرتان بدهد، شما این حرف را میزنی، اما بالأخره بایستی خود شما هم مدد و کمکی بفرستید! آخر همینطور که نمیشود! این حرف برای امثال شما است، من بیچاره که نمیتوانم!
﴿مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ﴾؛ او میآید و یک تیر میاندازد و یک خطور میآید؛ اگر ﴿تَذَكَّرُواْ﴾ بشود، از همانجا جلویش را میگیری و دیگر نمیگذاری این کدورت و این آثار بیاید و بر قلبت وارد بشود تا بعد بخواهی ردّش کنی.
وقتی که وارد یک مجلس شدی و دیدی دارند غیبت برادر سلوکیات را میکنند، همانجا هنوز غیبت نکرده است بگو: آقا، دست نگه دار! برو و راجع به گران شدن بنزین و... حرف بزن، برو و راجع به فوتبال و... حرف بزن! راجع به اینها حرف بزنی بهتر است، چون اینها لهو و لعب است؛ اما غیبت برادر سلوکی شرعاً حرام است! نهاینکه کراهت دارد، حرام است دیگر و نمیشود کاری کرد!
وقتی که یک جا میروی و میبینی دارند کار حرام میکنند، همانجا متذکر
شوید، همانجا بایستید و نگذارید جلو بیاید. یک حرف که زده شود، شیطان یک تیر انداخته است، حرف دوم زده بشود، تیر دوم، حرف سوم و...، بعد از یک ساعت که قلب تو خوب لِه شد و کدورت بر تمام وجودت حاکم شد و ظلمت تمام قلبت را گرفت، آنموقع تازه میخواهی در مقام جواب بربیایی؟! نه جانم! چرا ما اینقدر راه دور برویم؟! چرا اینقدر خودمان را به اذیت و مشقت بیندازیم؟! آیا اصلاً هیچ عاقلی میآید و خودش را در میان جذامیها و وباییها بیندازد و بگوید که من اول وبا میگیرم و بعد میروم واکسن آن را میزنم؟! آیا میگذارد بچهاش دیفتری بگیرد و وقتی که دیفتری گرفت و داشت خفه میشد، حالا ضدّش را به او بزند؟! نه آقاجان! از اول برو واکسن بزن که دیفتری نگیری؛ از اول برو واکسن بزن که وبا نیاید؛ از اول برو و واکسن بزن که سِل نگیری؛ نهاینکه سل بگیری، بعد بگویی: حالا بروم و در بیمارستان بخوابم تا خوب بشوم. هر کس این کار را بکند خیلی احمق است! چرا ما در مسائل خودمان اینطور نیستیم؟! پس این آیات قرآن برای چه کسی آمده است؟! آیا این آیات قرآن برای أبیسفیان آمده است یا برای من و سرکار آمده است؟! آیا ما که سالک شدهایم، دیگر از آیات قرآن مبرّا هستیم یا اینکه نه، تازه ما به این آیات و روایات احتیاج داریم؟!
امام صادق علیه السّلام بیکار نبود که زبانش بگردد و این روایات را برای ما بیان کند؛ بهفرمودۀ خود امام صادق که میفرمود: «اِنَّ لیَ وِردًا و ذِکرًا؛1 من خودم ورد و ذکر دارم؛ بلند شو و برو بهدنبال کارت!» ایشان بیکار نبود و از روی بیکاری نمیآمد این روایات را برای ما بگوید؛ امام سجاد بیکار نبود! هر لحظۀ از حیات اینها
از دنیا و آخرت ما بالاتر است و مافوق این حرفها است! اینها آمدند و این آیات قرآن و روایات را برای ما سالکان بیان کردند.
آن دزدی که میخواهد دزدی کند، ﴿مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ﴾، شیطان میآید و راههای دزدی را یکییکی برایش روشن میکند؛ با خود میگوید: آیا از دیوار بالا بروم؟ نه، شاید از دیوار بالا بروم، قَرنیز آن بالا شل باشد و با سر به زمین بخورم! پس چهکار کنم؟ آیا بروم و از روی کلید آن، کلید بسازم؟ حالا چطوری بیایم و بدزدم؟ بروم با چه کسی صحبت کنم؟ چه کسی را بهعنوان همدست خودم اختیار بکنم؟ چه ساعتی را در شب بروم؟ ببینید همینطور افکار میآید و میزند و میزند و میزند، و وقتی که ثابت شد و به یک راه مطمئنی برای دزدی رسید، آنجا کارش تمام است و دیگر نمیگویند ﴿إِذَا مَسَّهُمۡ﴾؛ از مسّ گذشت جان من، تا ته آن قضیّه رفت! مثل چاقویی که وارد هندوانه بشود و از وسط نصف کند، قضیّه تمام شد. اینجا دیگر تذکر خیلی مشکل است و دیگر جای تذکر نیست! اینجا دیگر انسان محکوم شیطان است! تذکر در آن جای اول بود که حالا که پول ندارم و میخواهم فلان چیز را بخرم، بیایم و دزدی کنم؛ در آنجا بگوید: بهجهنم که پول ندارم! پول ندارم که ندارم، چرا بیایم دزدی کنم؟! چرا بیایم از منزل مردم بالا بروم؟! چرا درِ خانۀ مردم را باز کنم؟!
یک دفعه یکی از دوستان آمده بود و راجع به وضع خود و... صحبتی داشت. من گفتم: إنشاءاللَه، خدا به تو بدهد! و ما سرِ خود پانزده بیست روز دیگر به او قول دادیم. پانزده بیست روز شد و میسور نشد و حالا ما در جریان ماندهایم که چهکار کنیم! به او قول دادهایم و بندهخدا روی ما حساب کرده است، و شاید به خیلیها حرف زده است و...! به خودمان گفتیم: بیخود کردی قول دادی! میگویند: کسی که میخواهد یک مناره بدزدد، اول یک چاه برای آن میکند بعد میدزدد؛ ما همینطوری مناره را برداشتیم و نمیدانیم کجا بگذاریم! و اتفاقاً وجهی در دستم بود که من حقّ تصرف در آن را نداشتم؛ همان شب با خودم گفتم: فردا که آن طرف میخواهد بیاید و این مبلغ را ببرد، ما این پول را میدهیم، إنشاءاللَه خدا بزرگ است و بعد سرِ جایش میگذاریم. بعد با خودم گفتم:
شاید شما مُردی و صاحب پول که حاضر نیست و تو هم اجازه نداری این وجه را صرف کنی و باید از او اجازه بگیری، پس به چه لحاظی داری به این شخص میدهی؟! ما دیگر از همهجا مأیوس شدیم! اینجا دیگر شیطان اینوسط میآید و دور میزند و شروع میکند و میگوید: «خب این به شما اعتماد کرده است، خوب نیست که شما الآن خلاف کنی، روی حرف شما حساب و کتاب دارند، بیخود که نمیآیند حساب کنند، بد قول میشوید، نمیدانم چه و چه میشوید، حالا بیاجازه هم شد عیب ندارد.» ما گفتیم: ما اینوسط کارهای نیستیم؛ این بندهای از بندگان خدا است، ما هم یک بنده از بندگان خدا هستیم. فردا که آمد، به او میگویم: آقا، برای من پیدا نشد، هر کاری میخواهی بکنی بکن؛ میخواهی فحشم بدهی بده، میخواهی دعایمان بکنی بکن؛ ولی من نمیتوانم در این مال تصرف کنم! خلاصه، با این بیان رفتیم خوابیدیم؛ یعنی یکدفعه قطع کردیم و اصلاً نگذاشتیم آن افکار در ذهن بیاید و جایگزین شود.
جداً شیطان وقتی هم که میخواهد وارد بشود، استاد است! اگر یک منصب استادی به این حضرت شیطان میدادند، سالکی بود که هیچکس از این اساتید به گَردش نمیرسید؛ اینقدر ایشان وارد است! خیلی عجیب است! ایشان همۀ راهها را میشناسد! یعنی خدا در اختیارش گذاشته است که به هر راهی وارد باشد؛ از آن راه وارد میشود، از این راه وارد میشود، همۀ ما مثل موم در مشتش هستیم و به هر کیفیّتی بخواهد، میتواند ما را بگرداند و بچرخاند.
ما گفتیم: در نهایت فردا جلوی این آقا آبرویمان میرود. و میدانستیم که اگر این حرف را به او بزنیم، جا دارد که برایمان خیلی منبر برود که: آقا، آنجا آنطور کردی، چطور آنجا بلد بودی و چطور اینجا فلان بودی، و از این مطالبی که خیلی هست و...! و این کار از او برمیآمد؛ ولی در عینحال گفتیم: خیلی خب، هر کاری میخواهد بکند و هرچه میخواهد بشود! و از این مسائل إلیٰ ما شاء اللَه برای همۀ ما هست.
صبح که از خواب بلند شدیم و به منزل بیرونی آمدیم، یکدفعه بندهخدایی از یک شهرستان تلفن کرد که: «آقای فلان، سلامٌ علیکم. من با شما کاری دارم، چه
ساعتی بیایم؟» و مطلبش را هم گفت که میخواست بیاید و مقداری پول بدهد. گفتم: ساعت فلان بفرمایید. او آمد و دقیقاً همان مبلغی را که ما به آن شخص قول داده بودیم، نه یک قِران کمتر و نه یک قران زیادتر، آورد و جلوی ما گذاشت. او بیرون رفت و آن شخصی که طالب بود آمد، گفتیم: بفرمایید آقاجان، بگیر و برو! میبینید که آدم باید چهکار بکند؟! باید خودش را رها کند! مبلغی هم که میخواست بالا بود؛ حدود یک میلیون برای کار خیری میخواست و من میتوانستم همین را از راه غیر مشروع بدهم و آبروی خودم را بخرم و چهکار بکنم، ولی کار حرام بود! یعنی کار حرام برای خدا! خیلی جالب است، آدم خیال میکند برای خدا است، ولی از این نظر حرام است که تصرف بدون اجازۀ صاحبش است و نمیشود تصرف کرد!
حالا این شیطان همینطور میآید دور میزند تا اینکه این تیرها را میپراکند و یکییکی این تیرها و این خیالات، کدورت در کدورت در کدورت بهوجود میآورد، تا به نقطهای که انسان براساس این نقطه تصمیم میگیرد؛ آنجا است که دیگر شیطان، مظفّر و پیروز سر از این معرکه بیرون میآورد. اما خدای متعال در اینجا میفرماید: ﴿ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ تَذَكَّرُواْ﴾؛ وقتی شیطان میخواهد بیاید و دور بزند و وقتی که تیر اول را انداخت، همانجا جلویش را بگیرید و همانجا بایستید! نگویید: مصلحت اقتضا میکند، باید این حرفها را بشنویم؛ نگویید: مصلحت اقتضا میکند، باید غیبت کنیم؛ نگویید: مصلحت اقتضا میکند، باید به هر نحوی به رفیق سلوکی تهمت بزنیم؛ به بهانۀ ارشاد و هدایت، هر کاری بکنیم!
الحمدلِلّه دین پیغمبر هم خیلی عالی شده است که هر غیبت و تهمتی را به بهانۀ ارشاد و هدایت مطرح میکنند! جان من، غیبت غیبت است و تهمت هم تهمت است! ارشاد و هدایت چیست؟! آیا واقعاً خداوند هدایت و ارشاد را در امر حرام قرار میدهد؟! یکی از این زنهای طهران به مشهد رفته بود و در یک مجلس دیده بود که زنها دارند تهمت میزنند و غیبت میکنند؛ به مسئول آنجا گفته بود که: «چرا این حرفها را میزنید؟!» آن شخص گفته بود: «ما داریم ارشاد میکنیم.» ارشاد یعنی
چه؟! این ارشاد شما باعث شد که این زن، از سلوکش دست بردارد! چرا دأب دیگران این حرفها و این کارها نبوده است؟! چرا بزرگان در گذشته این مطالب را نمیگفتند؟! چرا این مسائل بعد از حیات مرحوم آقا بهوجود آمده است؟! مگر مرحوم آقا خودشان از این حرفها میزدند؟! مگر مرحوم آقا خودشان از این کارها میکردند؟! مسئله این است. خدا نکند که ما گرفتار هوای نفس بشویم، آنموقع قضیّه خیلی مشکل است! مسئله برمیگردد و واژگون و عوض میشود و طور دیگر مطرح میشود؛ که نتیجهاش اختلاف و تشتّت است! همۀ اینها بهخاطر این است که ما از آن اول، تا یک جا میرفتیم و میخواست صحبتی بشود، همانجا جلویش را نگرفتیم که: آقا این حرفها را نزن! فقط از بالا و پایین و از اینطرف و از آنطرف بگو!
رفیقمان آقای حاج سید مرتضی مقدسی ـ حفظه اللَه و سلّمه اللَه، خدا حفظش کند و بر مراتبش بیفزاید ـ جداًّ و واقعاً از رفقای بینظیر ما است و مرحوم آقا به ایشان خیلی عنایت داشتند! من پسر ایشان هستم دیگر، من از ایشان راجع به آقا سید مرتضی مطالبی شنیدم که هنوز به کسی نگفتهام! ما از این عتیقهها و از این دُرهای گرانبها در میان خودمان داریم و باید از اینها استفاده کنیم؛ اینهایی که مطالب مرحوم آقا را زیاد شنیدهاند و میتوانند بدون دستبرد نقل کنند! این آقای مقدسی گاهی شوخی هم میکند. آنموقع بعضی از رفقا میآمدند و در مجالس از سیاست میگفتند که: آن زمانها اینطور شد و آنطور شد و آمریکا فلان کرد و انگلیس اینطور کرد و شاه میخواهد این کار را بکند و.... ایشان حرف خیلی خوبی میزد و من خیلی خوشم میآمد؛ او میگفت: «آقا، بنشینید به همدیگر فحش کذا و کذا بدهید، اما از سیاست نگویید!» و حق با او بود؛ چون فحش، در قلب تأثیر سوء ایجاد نمیکند، اما این مطالب ایجاد میکند. سیاست میآید و اصلاً این فکر را میبرد و پرت میکند و در جزائر خالدات میاندازد! جان من، آمریکا به من چه مربوط است؟! انگلیس به بنده چه ربطی دارد؟! من هزار و یک بدبختی و بیچارگی دارم؛ به من چه مربوط است که آمریکا فلان کرده است، انگلیس اینطور کرده است، چین اینطور کرد، شاه
اینطور کرد؟! آن مقداری که بهدرد بخورد و لازم است، در کوچه و بازار به گوشمان میخورد. آخر در جلسۀ ذکر و فکر خدا جای این حرفها است؟! جناب آقای کذا با آن ریش سفیدت، آیا تو باید بیایی و از سیاست بگویی؟! اینها را برای اهلش بگذار؛ برای آن آدمهای بیکاری که میآیند و چهار ساعت در شب مینشینند و از اینطرف و آنطرف میگویند و فقط مقصد و مطلوبشان همین است که وقت را بگذرانند.
بعضی از افراد هستند که آدم از آنها کُفری میشود! کسی را گیر نیاوردهاند، از بیکاری میخواهند بیایند و بنشینند و با آدم درد و دل کنند؛ آنوقت به محض اینکه یک رفیق پیدا کرد، وسط کار، قضیّه را رها میکند و سراغ آن رفیق میرود. تا اینطور افراد میخواهند بیایند انسان باید سرش را برگرداند و بگویید: آقاجان، بنده سرم درد میکند و حال و حوصله ندارم! خب بگویند: بد اخلاق! بیایید و بنشینید به هم فحش بدهید، مسخرهبازی دربیاورید، فُکاهی بگویید، سیاست و این حرفها زمینه را برمیگرداند، فکر را عوض میکند، تشتّت میآورد، خیالات را زیاد میکند! البته منظورش این نیست که بیا فحش بده؛ بلکه میگوید اگر فحش بدهی بهتر است تا اینکه بیایی و از این حرفها بگویی!
اما متأسفانه ما اینطور نیستیم. و خدمتتان هم عرض کردم که این بزرگوار، حضرت شیطان ـ أعلَی اللَه مقامه(!!) ـ استاد فلسفه و عرفان است، استاد فقه و اصول است، استاد ریاضیات و جبر و مقابله و هندسه و علوم فضایی و زمینی و جغرافی و طبقاتالأرض و فیزیک و شیمی است؛ هرچه میخواهید بگویید، او رتبۀ بالا را دارد! شخص دارد اختراع میکند، اما در این اختراعش بهدنبال این میگردد که با آن، مردم را بکوبد؛ أعلیٰحضرت شیطان است که دارد یاد میدهد و میگوید: این کار را بکن تا قدرت تخریبی این بمب بیشتر شود! این کار را بکن تا بهتر بتوانی از مردم پول بگیری! برو روی آن آپاندیسی که از بین نرفته است پَنس بگذار و جریان خون را ده دقیقه قطع کن تا سیاه بشود و بعد عمل کن و بگو آپاندیسش خراب بود! و این کار را میکنند؛ بنده خودم آن شخصی که این کار را میکند میشناسم! این را شیطان یاد میدهد؛
میگوید: برو و این کار را بکن. پس شیطان، طب هم بلد است! استاد او خودش بوده است. خدا مادۀ عالم امکان را به هر کیفیّتی در اختیار شیطان گذاشته است؛ فقه و اصول را در اختیار این بزرگوار قرار داده است، حکمت و عرفان و فلسفه را در اختیار او قرار داده است، ادبیات را در اختیار او قرار داده است، و هرچه میخواهید بگویید در اختیار او است، و برای هر کسی از بالا و پایین و چپ و راست میآید و چنان بههم میپیچاند که یکمرتبه میبینی سر از کجا درآورده است! دین خدا را به اسم ارشاد و هدایت عوض میکنند و به هر دلیلی هزار تا غیبت میکنند، تشتّت درست میکنند و در بین رفیق و رفقا اختلاف ایجاد میکنند؛ و ما نمیدانیم برای چه این کار را میکنند!
اینها آیات قرآن و کلماتی است که از بزرگان یاد گرفتهایم، از پیش خودمان درنیاوردهایم. ما آنچه را میگوییم و درست است، مطالبی است که از آنها شنیدهایم؛ آن مطالبی را هم که عوضی میگوییم، از خودمان است و شما به حساب آنها نگذارید.
اما اگر بخواهیم به این آیۀ شریفه عمل بکنیم که: ﴿إذا مَسَّهُمۡ طٰٓئِفٞ مِنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ﴾، تا میخواهد جلو بیاید و یک فکر را ایجاد بکند، سالک یکدفعه راه را میبندد؛ پس اصلاً دیگر کدورتی نمیآید! کدورت وقتی میآید که او آمده و روی این قلب کار کرده و یکییکی سِهامش را زده است و بندۀ نفهم هم آمدهام و براساس اینها تصدیق کردهام و قبول کردهام و ترتیب اثر دادهام! آنوقت او نشسته است و دارد قهقه میزند و میخندد که: نگاه کن، دختر را از بابایش جدا کردم! نگاه کن، داماد را از پدر زن جدا کردم! نگاه کن، پسر را از پدر جدا کردم! اینها خندههای شیطان است، آنوقت ما در اینجا خام هستیم! اما آدم زرنگ اینطور نیست؛ با اتّکا و با حول و قوّۀ الهی، تا یک حرف زده میشود، میگوید: آیا این حرف شما موجب اختلاف است یا موجب ائتلاف است؟! نمیشود که موجب ائتلاف باشد؛ پس این حرف را نزن!
لزوم اجتناب از تخیلات و اوهام شیطانی برای حفظ انس و وحدت بین رفقای سلوکی
مانند همین چراغی که در جلوی من متلألئ است، برای من روشن است که ٥/٩٩ درصد از مسائل و اختلافاتی که فعلاً در بین رفقا موجود است، همه تخیّلات است و هیچ واقعیتی ندارد! او براساس یک تخیّل و این هم براساس یک تخیّل، او براساس یک
خیال و این هم براساس یک خیال! تمام قضایا قضیۀ عنب و انگور و اُزوم است! تمام لشکرکشیها، بیا و بروها، بالا و پایینها و دو بههمزنیها براساس خیالات است. بهعنوان ارشاد و هدایت و از راه رفتن و... مینشینند و این شخص به آن شخص میگوید و آن به دیگری میگوید و...؛ و بعد میگویند: «آقا به کسی نگویی! یک حرف به تو میزنم که در روز قیامت، ملائکه و خدا [شاهد] هستند و لعنت خدا بر تو است اگر به کسی بگویی! ولی قضیّه این است!» نامرد، بیا جلو بگو! چه چیزی به تو میدهند؟! چه چیزی بهدست میآوری؟! اگر واقعیت دارد، خب بیا جلو؛ اما اگر واقعیت ندارد، خب نگو! چرا ذهن یک برادر مؤمن را نسبت به دیگری خراب میکنی؟! اگر به تو پول میدهند، خب بیا من این پول را از جیبم درمیآورم و به تو میدهم، دهانت را ببند! بروید و از قول من به همه بگویید: هر کس میخواهد بهخاطر پول، اختلاف ایجاد کند، آقا سید محسن خرج زندگیاش را میدهد، اما دهانش را ببندد!
آخر این چه دردی است که در میان ما افتاده است؟! این چه قضیّهای است که در میان افراد افتاده است؟! قلب انسان بهدرد میآید که آخر آن اُلفت، آن محبت، آن اُنس و آن دستورات کجا رفت؟!
در زمان مرحوم آقا، یکی از رفقا چشمش را در بیمارستان عمل کرده بود و ظاهراً وقتی که عمل کرده بود، بعضی از رفقا نبودند که به ایشان در آن بیمارستان کمک کنند. وقتی که مرحوم آقا مطلع شدند، بهاندازهای عصبانی شدند که من دیدم الآن ایشان سکته میکنند! رگهای گردنشان بیرون زده بود و فرمودند: «تا یک مدت جلسه تعطیل!» یادم نیست که یک اربعین، یا دو هفته، یا سه هفته جلسه تعطیل شد! اینقدر ایشان به رفیق و محبت به رفیق و... اهمّیت میدادند! یعنی آیا واقعاً ما نمیفهمیم یا اینکه آخرالزّمان شده است و سلوک تغییر کرده و به دلوک تبدیل شده است؟! قضیّه چیست؟! این مطلب جای تأمل دارد!
در هر صورت، آنچه برای انسان میسّر است اعتصام و تمسک به همین آیۀ شریفه است: ﴿ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَـٰٓئِفٞ مِنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ تَذَكَّرُواْ﴾؛ این یک مطلب.
مطلب دوم اینکه: ﴿يَٰأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ قُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ وَ أَهۡلِيكُمۡ نَارٗا﴾،1 اول خودتان را بپایید، بعد سراغ دیگران بروید! اگر ما به این آیه عمل میکردیم و اول خودمان را و اهل و زن و بچۀ خودمان را میپاییدیم، مسئله به این کیفیّت درنمیآمد.
از خدای متعال طلب میکنیم که همیشه ما را در صراط خودش ثابت و مستقیم بدارد و ما را در معرض سهام ابلیس قرار ندهد! و اگر قرار گرفتیم، خودش و با عنایت خودش تمام بلایا و تمام گرفتاریها را از ما برطرف بگرداند! و قلب اولیای خودش و بزرگانی را که سرمایۀ زندگی و عمر خود را برای روشنایی و اهتداء ما صرف کردند، [از ما راضی و خشنود بگرداند!]
آن شبی که مرحوم آقا دِکولمان2 گرفته بودند و پردۀ چشمشان پاره شده بود، من با ایشان از مشهد به طهران میآمدم که آقای دکتر سجادی ایشان را معاینه کنند؛ در هواپیما که داشتیم میآمدیم، ایشان به من گفتند:
آقا سید محسن، به من میگویند: «شما بهخاطر مطالعۀ زیاد و نوشتن این کتابها مبتلای به این کسالت شدهاید.» (این مطلب را خود من هم به ایشان میگفتم، البته من هم از اطبّا و... شنیده بودم) شما بدان که اگر قرار بر این باشد که من از نوشتن این کتابها به بهای سلامت چشم خودم دست بردارم، حاضر نیستم که از یک خطّ این تألیفات صرفنظر کنم!
ایشان آدمی نیست که دروغ بگوید، آدمی نیست که شوخی بکند، حرفش حق است! اینها برای ما عمرشان را گذاشتند، آنوقت ما آمدهایم و چنین گنجینه و میراثی را بهبازی گرفتهایم؛ هرچه دلمان خواست بگوییم و به هر کس هر تهمتی خواستیم بزنیم! انگار همه اینجا استاد شدهاند و همه اینجا صاحباختیار شدهاند! اینقدر بیدر و پیکر
شده است که طرف از پس امورات خودش نمیتواند بربیاید، در اینجا آمده است و دارد دستورالعمل میدهد که: آقا، شما باید اینکار را انجام بدهید، باید آنکار را انجام بدهید!
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّدٍ و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس بیست و نهم: اهمیّت حاکمیّت حالات توحیدی در انسان
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علیٰ سیّدنا محمّد و آله الطّیبین الطّاهرین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائهم أجمعین إلی یوم الدّین
معنای وحدت در مرتبه
بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنتَ.1
در جلسۀ قبل، عرض شد که لازمۀ وحدت، همگونی و همسانی مرتبه است و تا مرتبه منجمیعالجهات واحد نباشد، وحدت متحقق نمیشود. منظور از مرتبه در اینجا غیر از آن مرتبۀ تشکیکی است که قائلین به تشکیک وجود به آن معتقد هستند؛ بلکه مرتبه در اینجا نفس جنبۀ علّیت و معلولیت است، و به یک معنا دایرهاش أوسع از مبانیِ تشکیک در مسئلۀ مرتبۀ در وجود است. وقتی دو چیز در دو رتبۀ مختلف قرار میگیرند، وحدت در آن دو چیز متحقق نمیشود. الآن ما این کتاب را در یک مرتبه قرار میدهیم و کتاب دیگری را در یک پلّه و درجه بالاتر از آن قرار میدهیم، این دو در یک مرتبه نیستند و مرتبۀ آنها تفاوت دارد به تفاوتِ أین و مکان؛ و لذا وحدت در اینها متحقق نیست. همینطور وحدت در نفس وجود جسمی و مادی آنها هم متحقق نیست؛ چون دو ماده، دو وجود مستقل هستند و این
دو وجود مستقل، در دو مرتبۀ متفاوت از وجود قرار دارند. لذا بین اینها هم اتحاد معنا ندارد، بلکه اشتراک معنا دارد.
عدم امکان معرفت یک شیء بدون اتحاد با آن در رتبۀ آن
امام سجاد علیه السّلام در اینجا میفرمایند: ای پروردگار، عرفان ما به تو کی حاصل میشود درحالیکه در دو رتبۀ متفاوت هستیم؟! تو در مقام علّیت هستی، در رتبۀ أعلیٰ هستی، در رتبۀ أرقای از وجود هستی، در رتبۀ تجرد تام و محض و اطلاق هستی، و ما در مراتب مادون هستیم، در مراتب ظلمت هستیم، در أظلَمالعوالم هستیم. ما ماده داریم، و تو از ماده بریء و منزّه هستی؛ ما نفس داریم، و تو از نفس منزّهی؛ ما هویٰ و هوس داریم، و در تو هویٰ و هوس راه ندارد. پس این عرفان ما به تو، چه جایگاهی دارد؟! و آیا واقعاً به شناخت و معرفت ما به تو، عرفان اطلاق میشود یا مطلب چیز دیگری است؟
اگر بخواهیم بین دو چیز معرفت برقرار کنیم، اول باید بین این دو اتحاد در عرفان را بجوییم و پیدا کنیم؛ و تا اتحاد در عرفان محقق نشود، معرفت بین این دو امکان ندارد.
شما با یک شخص برخورد میکنید و اصلاً او را نمیشناسید. اگر از شما راجع به حالات او سؤال کنند، نمیتوانید جواب بدهید؛ چون تا بهحال با او برخورد نکردهاید. یک مقدار که با او بهسر میبرید، از اسم و لقب و کنیهاش مطّلع میشوید، از شهر و دیارش باخبر میشوید و تا حدودی به او نزدیک میشوید و بهواسطۀ نزدیک شدن، معرفت شما نسبت به او تغییر پیدا میکند. بعد دوباره با او رفیق میشوید و بهواسطۀ استمرار در رفاقت، به بعضی از خصوصیّات روحی او پی میبرید؛ میبینید معرفت شما نسبت به او تغییر پیدا کرد، چون دارید فاصله را کم میکنید. اول، فاصلۀ بین شما و او زیاد بود، یک دیوار چین در قبال شما دو تا قرار گرفته بود و این دیوار چین برای شما غربت و بُعد آورد و شما را از هم دور کرد و بین شما و او جدایی انداخت و وحدت را از میان شما برداشت و بهجای آن، دوئیّت و انانیّت آورد، خود محوری و تکاثر آورد؛ اگر این دیوار برداشته بشود، این دو تا
نسبت به هم نزدیک میشوند و همدیگر را میبینند و ملاقات میکنند و صحبت میکنند و برخورد میکنند، و نسبت به هم معرفت بیشتری پیدا میکنند.
مولانا در اینجا خیلی خوب میفرماید:
متحد1 بودیم و یک گوهر همه | *** | بیسر و بیپا بُدیم آن سر همه2 |
وقتی که ما در عالم تجرد، یا به عبارت دیگر در عالم ذَر بودیم، در آنجا همه با هم متحد بودیم، بین ما دیواری از تخیّلات نساخته بودند، بین ما سدّی از اوهام درست نکرده بودند؛ در آن دنیا که بودیم، همه بر سر یک سفره بودیم و این اختلاف در شاکله موجب اختلاف در سلیقه و راه نشده بود؛ گرچه تعیّنات، تعیّنات متفاوتی بود، ولی در آنجا جنبۀ ظهور حاکم بود نه مظهریت. وقتی که جنبۀ مظهریت حاکم بشود، همۀ این اختلافات پیدا میشود؛ ولی اگر نظر به ظهور در مَظهر و جنبۀ ربطی باشد، دیگر اختلافی نیست، ولو با تعدّد و اختلاف مظاهر.
شدیدتر بودن جنبۀ وحدت در بچهها بهواسطۀ نزدیکتر بودن به فطرت
بچههای چهار پنجساله که با همدیگر بازی میکنند، هر کدام از اینها یک قیافهای دارند؛ یک بچه قشنگ است و یک بچه قشنگ نیست، یک بچه پدرش پولدار است و یک بچه پدرش پولدار نیست؛ ولی وقتی اینها با همدیگر بازی میکنند، هیچوقت به این مسائل نگاه نمیکنند که: چون پدر تو پولدار است، من را به بازیات راه میدهی؟! یا یک بچه بیاید و برای او ناز کند که: من زیباروی هستم و تو از آن زیبایی من نصیب کمتری داری! یا: پدر من دانشمند است و پدر تو کاسب است! این مسائل مطرح نیست؛ چون اینها در جهت وحدت با هم هستند، نه در جهت کثرت؛ یعنی این بچهها از نقطهنظر ظهور با هم در یک کاسه جمع شدهاند، نه از نقطهنظر مَظهر؛ امّا اگر بخواهند جنبۀ مظهریّت و کثرت را در اینجا لحاظ کنند، هر کسی بهدنبال کار خودش میرود. میگوید: من بیایم و با تو بازی کنم؟! آن یکی
میگوید: من بیایم و با تو بازی کنم؟! این که نمیشود!
پس بچه از ما به فطرت نزدیکتر است، لذا همیشه جنبۀ وحدت را نگاه میکند و به کثرت کاری ندارد؛ ولی هرچه بزرگتر میشود و در این دنیا بیشتر زندگی میکند و با این چیزهایی که خدا برایش درست کرده است از آجیل و نقل و نبات و... سر و کار بیشتری پیدا میکند، دائماً آن جنبۀ ظهور را فراموش میکند و فقط به مظهریّت و تعیّنات و اختلافات نگاه میکند. از اینجا است که دیگر این دلنگ و دلنگها درمیآید؛ این میگوید: منم! او میگوید: منم! حالا بیا و درستش کن!
این بشری که پنجاه سال آمده است و مثل بتن خوب سفت شده است و بهطور کلی جنبۀ ظهور را کنار گذاشته و کارش تمام شده است والفاتحه، و بحمداللَه هرچه هست کثرت محض است و هیچ بهاندازۀ سر سوزنی جا برای آن جنبۀ وحدت نگذاشته است؛ حالا انبیا میخواهند دوباره این را به آنجا برگردانند! ای وای! مگر شما میتوانید بتنی را که سیصد سال از عمرش گذشته است، به وضعیّت سابقش برگردانید؟!
میگویند: وقتی که بتن درست میشود، باید تا ٢٨ روز به آن آب بدهند و آن را در جای نمناک قرار بدهند تا مدام سفت شود، و در روز بیستوهشتم دیگر به منتهای سفتی خودش میرسد. بعد از آن دیگر هر کاری بکنی این بتن خراب نمیشود و باید متّۀ الماسه بگذاری تا بتوانی آن را سوراخ کنی؛ و آن مته را هم که میگذارید، مدام سر مته خراب میشود و باید آن را عوض کنید. چرا این مته فرو نمیرود؟ جناب بتن میگوید: من در این دنیا آمدهام و جنبۀ ظهورم را فراموش کردهام؛ اینکه من در یک وقت پودر بودم، از شکر نرمتر بودم، از آب ملایمتر بودم، من را داخل کاسه و کیسه و پاکت میکردند، و در بسته یا فلهای میفروختند، من اینقدر نرم بودم که وقتی من را از ماشین خالی میکردند، پودر میشدم و به هوا پرتاب میشدم و تمام فضا را میگرفتم! آخر لا مروّت، چه شده است که الآن مته را هم میشکنی؟! میگوید: شما
آمدید و من را با آب قاطی کردید، بعد هم روی من کار کردید و مدام با شلنگ به من آب دادید، و من هم دائماً به شما میگفتم: شما که این کارها را میکنید، آیا میدانید که دارید چه بر سر خودتان میآورید؟! دارید کار خودتان را زیاد میکنید! بگذارید من همینطور دستنخورده باقی بمانم، اینقدر بر من آب نریزید، اینقدر من را سفت نکنید؛ این سفتی یک وقت بر سر خودتان میخورد، یک وقت مغز خودتان را میشکند! اما شما قبول نکردید. حالا این جناب به وضعیتی رسیده است که دیگر مته هم به آن کارگر نمیشود؛ چون در کثرت متوغّل شده است و در کثرت سفت شده است. حالا ببینید این را چطوری باید برگردانند؟! اینجا است که دیگر دینامیت میخواهد؛ بعضی اوقات هم با دینامیت نمیشود، تیانتی میگذارند بهطوریکه یک محله هوا میرود اما این بتن خراب نمیشود!
میگویند: وقتی این پادگانها و پایگاههای نظامی در سرحدّات را درست میکنند، یک نوع آلیاژ و بتنی در اینها قرار میدهند که بتواند در قبال شدیدترین بمبارانها مقاومت کند. در سابق، رسم اینطور بود که آن شخص رئیس مملکت میآمد و میایستاد و بعد هواپیماها میآمدند و این پایگاه را به شدیدترین نحو بمباران میکردند و این نباید خراب میشد! یعنی آن مهندس مجری باید کار را بهنحوی تحویل بدهد که قویترین بمبهای موجود نتوانند خللی به این ساختمان و این بتن وارد کنند؛ و إلاّ فایدهای ندارد که اینها اینهمه زحمت بکشند و انباری از تسلیحات و مواد مهم در آن بگذارند، بعد هم بیاید و با یک بمب خراب شود!
این سیمان مدام این حرفها را میزند، اما ما توجه نمیکنیم! این بتن، اول یک سیمان بود، سیمانی که پودر شده بود، سیمانی که شما به هر شکلی که میخواستید میتوانستید آن را در بیاورید، و کاملاً خودش را آماده در اختیار شما قرار داد تا هرچه را میخواهید بسازید: میخواهی از من مکعب بسازی، من حاضرم؛ میخواهی از من سقف بسازی، من حاضرم؛ میخواهی از من دیوار بسازی، من حاضرم؛ میخواهی از من عروسک بسازی، من حاضرم؛ من حاضرم،
من نرمم، من مومم، من به هر کیفیّتی درمیآیم، اما به تو دارم میگویم: اگر آمدی و ساختی و سفت شدم، دیگر نمیتوانی مرا تغییر بدهی و عوض کنی.
این بچهها هم همیناند؛ این بچهها به فطرت نزدیک هستند و با جنبۀ وحدت با هم برخورد میکنند. آن جنبۀ وحدتی که بین آنها است، مُلتئم و جامع و مدیر و مدبّر آنها است. آن جهت وحدت، همان نفس نورانیتی است که در خود و در آن طرف مقابل احساس میکند، و آن بساطتی است که در خود و در طرف مقابل احساس میکند، و آن بیغلّ و غشی است که در خود و در طرف مقابل احساس میکند؛ همین جهت، آنها را بههم میکشد. و ای کاش ما این حالات طفولیّت را همیشه با خودمان داشتیم!
توضیح خصلت «یَبنُون و یَخرَبون» از روایت نبوی «إنّی أُحبّ مِنَ الصّبیانِ خَمسَ خصالٍ...»
پیامبر اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم میفرمایند: «أُحِبُّ مِنَ الصّبیانِ خَمسَ خصالٍ؛ الأوّل: یَبنُون و یَخرَبون.»1 اینها دل به دنیا ندارند. شما میبینید صبح تا ظهر باغچۀتان را زیر و رو میکنند، گل درست میکنند، پل درست میکنند، آسمانخراشهای چند طبقه در آن باغچه درست میکنند، و وقتی با هم بازی میکنند، چقدر کیف و خوشی میکنند؛ وقتی هم که میخواهند بروند، یک لگد به همهاش میزنند و خرابش میکنند و آنجا هم کیف میکنند. یعنی هم در ساخت کیف میکنند و هم در تخریب؛ چون هر دوی آنها را دو ظهور خدا میبینند و برای آنها فرق نمیکند، لذا ساختن و خراب کردن یکسان است.
یک وقت داشتیم از یک جا میگذشتیم، یک مغازۀ پلاستیکفروشی در بازار آتش گرفته بود و خیلی هم جنس داشت. آتش به تمام مغازه سرایت کرده بود و همینطور از دریچههای این مغازه، موادّ مذاب پلاستیکی مثل سیل داخل خیابان میریخت. اتفاقاً من صاحب این مغازه را میشناختم؛ این شخص تا آمد و چشمش به این صحنه افتاد، غش کرد! او را بلند کردند، اما دیگر همهچیزش از بین رفته بود. یک بچۀ چهار پنجساله داشت که او را هم با خودش آورده بود؛ این پسرش آنجا کف میزد و کیف میکرد و هورا میکشید، انگار دنیا را به او دادهاند! بابایش غش
کرده بود و افتاده بود، اما پسرش داشت دست میزد. و حق هم با همین پسرش بود؛ آخر ای احمق بدبخت، تو دنیا را برای خودت میخواهی یا خودت را برای دنیا؟! تو که غش میکنی و میافتی، یعنی خودت را برای دنیا میخواهی! آن بچه دارد کیف میکند که رزق و روزیاش قطع نمیشود؛ چه مغازۀ بابا برود چه نرود، آن میماند. پس «یَبنون و یَخربون»؛ هیچ فرقی برای او نمیکند.
توضیح خصلت «و بالتّراب یلعَبون» از روایت نبوی مذکور
یک خصلت هم اینکه: «و بالتّراب یلعَبون؛ با خاک بازی میکنند.» چون خاک تنها مادهای در عالم است که از همه پستتر و از همه بیتقیّدتر و بیتعیّنتر است و مورد لگد هر شخصی قرار میگیرد. هر کس روی این خاک راه میرود، لگدی به آن میزند؛ وقتی داریم راه میرویم، یک لگد میزنیم، لگد دوم را میزنیم، لگد سوم را میزنیم و...، یعنی اصلاً ارزشی ندارد. حتّی انسان به آب که نگاه میکند، همیشه با یک نظر إعجاب نگاه میکند، به درخت که نگاه میکند، نظر اعجاب دارد؛ اما هیچوقت دیدهاید که انسان به خاک به نظر اعجاب نگاه کند؟! اینکه خاک، اینقدر محترم است، بهخاطر این است که تقیّدش از همهچیز کمتر است، تعین در آن وجود ندارد، تقید در آن نیست، از همهچیز ذلیلتر و پستتر است.
یک روز با مرحوم آقا نشسته بودیم و من در افکاری بودم، و خب اولیا و بزرگان، به تمام شراشر وجود انسان خبیر و بصیرند و دیگر نیاز به این چیزها ندارند؛ تا من در آن فکر رفتم، یکدفعه ایشان فرمودند: «آقا سید محسن، معنای این شعر سعدی چیست؟» مضمون آن شعر این است: بین گِل و گُل، فقط یک حرکت فاصله و اختلاف است؛ این کسره دارد و آن ضمّه دارد. آیا میدانی چرا گِل به گُل تبدیل شد؟ چون اول خود را گِل کرد و اول خود را پست و زبون کرد و مورد لگد همه قرار داد و همه آمدند و به آن آب دهان انداختند و آن را پست شمردند، آنوقت با این پستیای که در خود احساس کرد و با آن تغییر ماهوی که در خودش بهوجود آورد و بهواسطۀ هویّتش که عبارت بود از پستی و خواری و ذلت و تواضع، خداوند متعال او را به گُلی تبدیل میکند که آن گُل باید در شریفترین و بهترین جاها و در
مطلوبترین موقعیتها قرار بگیرد، و همه به نظر اعجاب به آن نگاه کنند!1
حضرت حافظ ـ علیه الرّحمة ـ هم غزل عجیبی دارد؛ میفرماید:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل | *** | باشد که چو وا بینی خیر تو در این باشد |
در کار گلاب و گُل حکم ازلی این بود | *** | کاین شاهد بازاری وآن پردهنشین باشد2 |
گل شاهد بازاری است؛ آن را همهجا میگیرند و دست به دست بههم گل میدهند و بو میکنند، و این شعرا محبوبۀ خود را به گل یا به ماه تشبیه میکنند که مثلاً: صورتش مانند گل میماند، سر و کلّهاش بوی گُل میدهد، خدّ او مانند وَرد است. گلاب هم باید پردهنشین باشد؛ آن را داخل شیشه میکنند و در قفسه و گنجه میگذارند، و هر وقت که میآیند، یک مقدار به صورتشان میریزند و از آن معطر میشوند. حافظ میخواهد بفرماید: خداوند متعال همهچیز را به تقدیر و حکمت خود در موقعیت خودش قرار داده است.
مرحوم آقا از شعر سعدی پرسیدند که: «چرا گِل اینطور شد؟» بهخاطر اینکه اول تواضع کرد؛ آمد و گفت بیایید و بر سر من بزنید، پایتان را روی من بگذارید. اما کسی پا روی گُل نمیگذارد؛ گل را محترم میشمارند، او را هرَس میکنند، پای آن کود میدهند، آفات او را از بین میبرند، و هرچه بیشتر به او برسند بوی بهتر و عطر بهتر و جمال بهتری به بار میآورد. ولی گِل نه، کسی به گل کاری ندارد؛ گِل گل است، خاک خاک است، این خودش را پست کرد تا به آن مقام منیع رسید.
متوجه هستید چه میخواهم بگویم؟! چون در خاک جنبۀ وحدت است و در خاک تعین نیست، از همۀ تعیّنات خالیتر میشود. ﴿مِنۡهَا خَلَقۡنَٰكُمۡ وَفِيهَا نُعِيدُكُمۡ وَمِنۡهَا نُخۡرِجُكُمۡ تَارَةً أُخۡرَىٰ﴾؛1 همهچیز از خاک است. این جنبۀ وحدت است، و بهخاطر همین، بچهها خاک را دوست دارند. طبع بچه و قبلهنمای او بهسمت وحدت توجه میکند؛ لذا بین بچه و بین خاک یک رابطه و ارتباطی وجود دارد، و اصلاً خاک را دوست دارد. چون بچه به وحدت توجه دارد، میآید و با خاک کلنجار میرود. خاک با سنگ فرق میکند؛ مُهر هم نه، خاک بدون تعین از مهر هم بالاتر است. خاک باید سجدهگاه انسان باشد؛ اما میبینیم اگر ما بخواهیم خاک را بیاوریم، کثیفکاری میشود، آن را به مهر تبدیل میکنیم. مهر سیدالشهدا چون خاک محض است و انتساب به آن وجود مقدس دارد، باید سجدهگاه ما واقع بشود.
حاکمیت وحدت و تجلّی عظمت پروردگار و انصراف از تعیّنات در مسئلۀ حج
و این مسئله در همهجا هست؛ شما ببینید در موقع احرام، وقتی که حاجی میخواهد مُحرم بشود، میگویند: برو و یک پارچۀ سفید بینداز. پارچۀ غیر سفید هم میشود، ولی کراهت دارد.2 البته سفید بهتر است و بعضیها شبهۀ وجوب کردهاند، و خیلیها هم فتوا دادهاند به اینکه حتماً باید سفید باشد. و اقرب هم همین است که سفیدی وجوب دارد، الاّ اینکه نباشد؛ آنوقت انسان میتواند از پارچههای دیگر استفاده کند. چون سفید هیچ تعیّنی ندارد؛ پارچههای دیگر تعیّن دارند، انسان با پارچههای قرمز به فکر میرود، با سیاهی به فکر میرود، با سبزی به فکر میرود و.... خدا هم میگوید: وقتی که میخواهی بهطرف من بیایی، تعیّناتت را کنار بگذار! وقتی که میخواهی بهطرف من بیایی، علمت را کنار بگذار! آخر ای مردک، آن علمی که تو داری، از کیسۀ خالهات که نیاوردهای! آخر ای مردک، آن پولی که
تو داری، چه کسی به تو داده است؟! چطور شد وقتی که این پول را حبس کردند، تو هرچه دویدی به آن نرسیدی؟! چه کسی در سر آن قاضی انداخت که بیاید و بر تو رحم و شفقت بیاورد؟! تا بهحال فکر کردهای؟!
پس ببینید، حالا که جریان اینطور است، چرا ما دیگر خودمان را گول بزنیم؟! آخر تا کی خودمان را گول بزنیم و تا کی فریب کثرت را بخوریم؟! خدا دارد اینطور خودش را به ما نشان میدهد؛ دیگر از این بالاتر و از این مهمتر؟! اینها بهخاطر این است که ما از وحدت جدا شدهایم؛ اگر جدا نمیشدیم که به این روز نمیافتادیم!
در موقع حج، انسان باید بیپیرایه باشد؛ اگر انگشتری برای زینت دارد، باید آن را دور کند؛ اگر ساعتی برای زینت دارد، باید آن را دور کند. خدا میگوید: بهاندازۀ ذرۀ مثقالی غیرت من اجازه نمیدهد که غیر از جنبۀ وحدت که همان مقام ذلت و تذلّل و عبودیت است، چیزی بخواهد در اینجا تسرّی پیدا بکند! بههیچوجه! وقتی که به حج میآیی باید تنها بیایی؛ نهاینکه پنجاه نفر دور و برت را بگیرند و با سلام و صلوات بهعنوان مرجع عظمای دینی وارد شوید! این حج نیست، این شیطنت است! همۀ اینها تخیل است؛ اینها وارد شدن در هویٰ و هوس و ورود در جهنم است؛ جهنم تخیّلات و جهنم إنّیتها! باید تنها به حج بیایی؛ حالا رفیق هم با تو میآید بیاید، ولی تو باید در این حج تنها باشی و نباید کس دیگر را با خودت بیاوری. یعنی نباید در قلبت کس دیگری را بیاوری؛ اینجا مقام، مقام عزت است؛ اینجا مقام، مقام غیرت است؛ اینجا مقام، مقام کبریائیّت است؛ اینجا مقام، مقامی است که غیر را نمیپذیرد و غیر را برنمیگزیند؛ فقط او باید باقی بماند!
تقریباً دو سال پیش بود که خداوند به ما توفیق داد و با اهلبیت به حج مشرّف شدیم. و طبعاً مسائل و مشکلاتی بود که خیلی از رفقا ـ خدا إنشاءاللَه حفظشان کند ـ در صدد برآمدند که این مشکلات را برطرف کنند. وقتی که ما سوار شده بودیم و داشتیم به سوریه میرفتیم که از آنجا به جدّه برویم، من رو کردم به اهل بیت و گفتم:
ببین، ابراهیم با اسماعیل میآید یک حج انجام میدهد، یک حج هم ما داریم انجام میدهیم؛ گرچه این مسائلی که ما گفتیم، مسائل حق و واقعی
بود و همهکار بهدست خدا است و بهدست انسان نیست، اما خدا میخواست به ما نشان بدهد و این مسائل به جان ما بنشیند.
همانجا به ذهن من خطور کرد که برای این راه و مسیری که داریم بهسمت حرم مقصود و معبود میرویم، مسائل و مطالبی در پیش است؛ دربسته و بالجمله به شما عرض کنم که کار ما بهنحوی واقع شده بود که ما از یک دقیقۀ بعد از خودمان خبر نداشتیم که چه خواهد شد! در آن شبی که داشتیم از بالای مدینه میگذشتیم و بهسمت جدّه میرفتیم ـ مسیر شام به جدّه از بالای مدینه میگذرد ـ من به این کلام حضرت سیدالشهدا علیه السّلام رسیدم:
إلَهی اِنّ اختلافَ تَدبیرِکَ و سُرعَة طواءِ مَقادیرِکَ مَنَعا عبادَک العارِفین بِکَ عن السُّکُون إلیٰ عَطاءٍ و الیَأسِ مِنکَ فی بَلاءٍ.1
«خدایا، اختلاف تدبیر تو و وحدت در تدبیری که مختص به ذات تو است، و سرعت پیچیدگی مقام قضا و قدر تو و مقادیر تو برای نزول حکمِ مُبرمت در عالم کثرات (یعنی از یک طرف، اختلاف در تدبیر که ﴿كُلَّ يَوۡمٍ هُوَ فِي شَأۡنٖ﴾،2 امروز این و فردا آن؛ و از طرف دیگر، کثرت آن مقادیر و عالم تصادمات و تصادفات و عالم زد و خوردهای در قضاء کلی و نزولش در تقدیرهای متضاد و متشابه برای تأثیر در عالم کثرات) اینقدر زیاد است که موجب میشود از یک طرف، آن افرادی که به تو عرفان و معرفت دارند، از آن عطاء و موهبتی که تو به آنها روا داشتی، دلخوش و خاطر جمع نشوند؛ و از طرف دیگر، اگر نظر لطف خودت را از آنها برگرداندی، از تو مأیوس نباشند.»
در این درگه که گَهگه کَه کُه و کُه کَه شود ناگه | *** | مشو نومید اگر هستی ز لطف و قهر او آگه |
اینجا است که واقعاً باید بدن همۀ ما بلرزد، و واقعاً باید به موقعیت خودمان برسیم که هیچ امیدی را در خود احساس نکنیم؛ و از طرف دیگر، نسبت به رحمت پروردگار هم مأیوس نباشیم.
اگر خدای نکرده از روی بیالتفاتی به شخصی نظر بیندازیم، چهبسا فردا همان بیاید و همچون گِلی که خود را ذلیل و متواضع قرار داده است، تبدیل به گُلی بشود شاهد بازاری؛ و آن شخص خاطی به قعر جهنم و درۀ هلاکت سقوط کند! سالک باید این حال را همیشه داشته باشد؛ این واقعیت است، شوخی نیست! من با چشم خودم دیدم افرادی را که دیگران را تعییب میکردند و در آن تعییب هم حق داشتند، نهاینکه ناحق بودند، ولی نکتهای که آنها فراموش کرده بودند این بود که اگر او عیب دارد تو هم بیعیب نیستی! بله، درست تعییب میکرد، درست تنقید میکرد ـ البته بعضیهایش هم اشتباه بود ـ، ولی کسی که متوجه این حالت باشد، با احتیاط قدم برمیدارد! اینطور نیست که شمشیری را به دست بگیرد و همه را از دَم تیغ انتقاد و تعییب بگذراند؛ روزی خواهد رسید که خداوند متعال ما را به همان بلیّهای مبتلا خواهد کرد که ما دیگران را با آن صفت مذمومه مورد تهاجم قرار میدادیم! و از این قضایا خیلی اتفاق افتاده است. اینجا است که انسان باید همیشه متوجه این نکته باشد که ما نباید هیچوقت آن جنبۀ وحدت را فراموش کنیم.
در سفر مکه همیشه وحدت حاکم است. من در آنجا متوجه شدم که آنجا نه علم خریدار دارد، نه شخصیت، نه مقام، نه سلوک، نه راه و نه هیچ چیز دیگری؛ تذلّل، تنها متاعی است که در این بازار میخرند، و به قیمت خوب هم میخرند! خدا خیلی عالی به ما نشان داد! و من در آنجا متوجه شدم که هر کاری که بخواهم برای خودم انجام بدهم، خدا در جلوی آن منع و حاجب قرار میدهد و سد میگذارد؛ حالا اگر میتوانی برو انجام بده! یکدفعه میدیدیم سر یک قضیۀ پوچ و بیخود کار چنان متوقف میشد که بههیچوجهمنالوجوه نمیتوانستیم حرکت کنیم؛ تا میآمدیم و از این مطلب رد میشدیم میدیدیم همان چیزی که موجب شده بود ما را نگه دارند، همان موجب جواز ما است! یعنی به همان دلیلی که ما را نگه داشتند، به همان
دلیل اجازه میدهند حرکت کنیم! این عجیب است که این را دلیل دیگری برطرف نمیکرد، بلکه همان دلیل برطرف میکرد؛ یعنی بگو هر چیزی که در اینجا میآید، از او میآید دیگر؛ چرا داری خودت را معطل میکنی؟! چرا داری میایستی؟! و هر وقت که من این جهت را نداشتم و به جهت دیگری که حالا دیگر اسم نمیبرم، توجه میکردم، میدیدم مسائل خیلی روشن و خیلی آماده بود، اما اصلاً بههیچوجه راه نمیافتاد! این برای این است که آنجا جایی است که نباید هیچ تعیّنی در آنجا راه پیدا بکند!
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ یک قضیۀ بسیار جالبی را از قول دکتر سید حسین نصر تعریف میکردند. ایشان فعلاً در آمریکا هستند و یکی از دانشمندانی هستند که در علوم اسلامی و حکمت هم خیلی کار کردهاند و زحمت کشیدهاند، ولی از اهل علم نیستند و معمولی هستند، و در زمان سابق استاد دانشگاه بودند و در اینجا مناصب مهمّی داشتند و بعد هم به خارج از کشور رفتند. او میگفت:
در سفری که ما در زمان سابق با عدهای از رؤسای مملکت به اتفاق خود شخص محمّدرضا شاه پهلوی به مکه مشرف شدیم (ظاهراً شاه در زمان حیاتش دو سفر به حج رفته بود)، ما در آنجا مهمان ملِک فیصل بودیم و خیلی از ما پذیرایی میکرد. در روز هشتم (یا نهم) ذیالحجه به اتفاق آن شاه عربستان و عدهای از مقامات خود عربستان و رؤسای جمهور کشورهای دیگر و عدهای هم که با شاه ایران رفته بودند، وارد بیت شدیم. و برای شستوشو گلاب آوردند (ظاهراً گلاب از خود ایران میبردند).
در آن سفری که ما در همان سنّ شانزده هفدهسالگی که با مرحوم آقا مشرّف شدیم و ایشان هم در کتاب روح مجرد ذکری از آن سفر میآورند، من خودم دیدم که این شُرطهها آمدند و حجاج را کنار زدند و شاه عربستان که آن زمان فیصل بود، آمد و داخل کعبه رفت. و در آنجا دیگر مراسمی دارند که خیلی از رجال هم به اتفاق آنها میآیند و با همین گلاب بیت را شستوشو میدهند و جارو میکنند. و هر کسی هم که در آنجا میرود، خودش کار را انجام میدهد؛ یعنی همه لباسهای
رسمی را درمیآورند و مشغول شستوشوی بیت میشوند و بعد هم به عنوان تبرّک، از آن ماء و... بین افراد تقسیم میکنند. بعد دکتر نصر میگفت:
اینها مشغول شستوشوی بیت شدند. ما نفهمیدیم چه شد، دیدیم کمکم یک حال انقلابی پیدا شد و اصلاً وضع ما عوض شد و طور دیگری شدیم، و اصلاً انگار در یک عالم دیگر قرار گرفتیم و نفهمیدیم! و دیدیم همۀ افرادی که در آنجا هستند، شروع کردند به گریه کردن؛ حتیٰ حال خود فیصل هم خیلی عجیب منقلب شده بود! و ظاهراً توجه من به خودم از همه بیشتر بود و به حال خودم و احوال دیگران نظاره میکردم. و جالب اینجا است که دیدم خود شاه ایران، محمّدرضا پهلوی از همۀ آن افراد در آنجا منقلبتر بود و بیاختیار همینطور داد میزد و سرش را به این دیوار بیت میکوبید! مدتی به این کیفیّت بود تا اینکه کمکم حال عوض شد و دیگر بیرون آمدند.
این قضیّه یعنی وقتی که آن مقام عزت و جلال بیاید، دیگر زید و عَمرو نمیشناسد؛ یعنی همۀ این تعیّنات، برای ما تعیّن است، اما آنجا این تعیّنات معنا ندارد و او میآید و همه را یک کاسه میکند! منتها مشیّت بر این است که در اینجا و در آنجا بر طبق مقتضای عمل و شاکله، مراتب ثواب و عقاب باشد؛ ولی صحبت در این است که تمام اینها به یَد قدرت و اراده و مشیّت او است. انسان تا وقتی که در اینجا است، از همه پستتر و بدبختتر، و گریه و ابتهالش از همه بیشتر است؛ بیرون که میآید، شاه مملکت و بیا و برو و بالا و پایین و.... جان من، تو فردا به جایی میروی که دیگر بیا و برویی نیست، دیگر بهچپچپ و بهراستراست در کار نیست، دیگر وزیر اعظم و نخست وزیر و وزیر دربار نیست؛ چرا به آن جنبۀ وحدت و غربت خودت فکر نمیکنی؟! به این دو روزۀ دنیا فکر میکنی، درحالیکه همۀ اینها تعیّنات است؟! لذا تمام هدف انبیا و اولیا و بزرگان بر این بوده است که ما را به آن وحدت برگردانند و ما به آن جنبۀ وحدت برسیم.
انس حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام با خاک و اشتهار به ابوتراب
به امیرالمؤمنین علیه السّلام ابوتراب میگفتند چون همینطور روی خاک سجده میکرد، بعد هم یک خرده خاک جمع میکرد و سرش را روی آن میگذاشت و میخوابید. ابوتراب: یعنی خاکی. وقتی ما میگوییم فلانی خاکی است، یعنی
اصلاً تعیّنی ندارد و انگار اصلاً با خاک محشور است و با آن مأنوس است؛ لذا میبینیم که بچهها هم با خاک خیلی اُنس دارند.
یک وقت در خدمت مرحوم آقا با مرحوم آقای حداد ـ رضوان اللَه علیهما ـ در آن سفری که به ایران تشریف آورده بودند، بر سر قبر جناب باباطاهر در همدان رفتیم. آنموقع قبر ایشان به این کیفیّت فعلی نبود؛ اطاقکی از خاک و خشت بود که در یک تپّه قرار گرفته بود، و حتّی آنطوریکه در ذهنم هست، درب هم نداشت. من در آنموقع کوچک بودم. مرحوم آقای حداد از ایشان خیلی تجلیل کرد و گفت: «عجب مقامی دارد! عجب مقامی دارد! و ایشان چه نورانیّتی دارد!» اصلاً باباطاهر خیلی عجیب بود! حالا آمدند و آن را درست کردند و به این کیفیّتی که الآن است درآوردند؛ این سنگها و این نقش و نگار و این گُل و گیاه و این سبزه و.... البته این کار مربوط به همان زمان شاه سابق است. آیا واقعاً هنوز همان کیفیّت در اینجا وجود دارد؟! دیگر آن کیفیّت نیست! اینها بهخاطر این است که این بَزککاریها و... میآید و انسان را از واقعیت دور میکند؛ او در سر جای خودش هست و نورانیّتش عوض نشده است، ولی ارتباط انسان با او بهواسطۀ این ظاهر دچار خدشه میشود. اشکال از ما است، ما باید خودمان را درست کنیم. موقعیت ما باید موقعیتی باشد که به آن جنبۀ نورانیّت، توفیق پیدا بکند؛ اما الآن اینطور نیست.
توضیح خصلت «یَختصمون مِن غیرِ حِقدٍ» از روایت نبوی مذکور
خصلت دیگر اینکه: «یَختصمون مِن غیرِ حِقدٍ؛ بدون اینکه از هم کینه داشته باشند با هم دعوا میکنند.» بعد هم با هم آشتی میکنند؛ چون دعوایشان هم دعوای صوری است. دعوا وقتی صوری باشد و مغز و باطن نداشته باشد و در آن کینه و حقد نباشد، آن دعوا دیگر دعوا نیست. الآن با هم دعوا میکنند، بعد هم میآیند و با هم میخندند و دنبال همدیگر میکنند؛ دوباره بر سر یک جریان، به تیپ هم میزنند، بعد از یک مدت و چند دقیقهای میگوید: بیا با هم آشتی کنیم! اصلاً انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، کأن لم یَکُن شَیئًا مَذکورًا!
اما ما چگونه هستیم؟ پناه بر خدا! پانزده سال پیش یک نفر حرفی به من زده
است، تا عمر دارم این را فراموش نمیکنم! آخر، اگر شما بخواهید یک سیب را پایین بیندازید، در این دو ثانیه ده تا چرخ میخورد؛ حالا پانزده سال گذشته است! اما من میگویم: نه، باید بیاید و فلان کار را بکند و...! دیگر بقیهاش را خودتان میدانید؛ ما دیگر اینجا وارد سیاست نمیشویم.
توضیح خصلت «إنّهم الباکون» از روایت نبوی مذکور
خصلت دیگر اینکه: «إنّهم الباکون؛ گریه میکنند (یعنی حال رقّت دارند).» ضِحک، انسان را به جنبۀ تکاثر و دنیا میبرد.
تمام این مطالبی که پیغمبر میفرماید، در حول و حوش وحدت دور میزند. البته من ترتیب خصلتها را طبق آنچه که در متن حدیث بود، رعایت نکردم.
چرا پیغمبر میفرماید: «إنّی أُحبُّ مِنَ الصّبیان...؛ من از بچهها این خصوصیّات را دوست دارم»؟ یعنی اینها ارزش است؛ و اینها واقعیت است؛ امّا بقیه پوچ است و تخیل است و خیال است و انانیّت! آن وقتی برای انسان روشن میشود که یک کفن سفید مثل احرام به تن آدم بکنند و هرچه هست را در آورند! انگشتر را از دست درمیآورند، ساعت را درمیآورند، اگر زن به خودش ده میلیارد طلا هم آویزان کرده باشد، همه را درمیآورند و هیچ باقی نمیگذارند. من شنیدم که دندانهای بدبخت و بیچاره را میکشیدند و آنچه از طلا داشت درمیآوردند و از آن هم نمیگذشتند! خلاصه، این چیزهایی را که تعیّن است، برای خودشان درمیآورند و آن چیزهایی که برای خودش است، مثل دندان، استخوان و... را باقی میگذاشتند. خیلی به او بدهند، یک کفن مثل احرام میدهند و میگویند: همان هم زیاد است! آنموقع متوجه میشوی که همهاش خواب بوده است؛ آنموقع متوجه میشوی که همهاش خیالات بوده است! لذا آدم زیرک آن کسی است که آن حال را الآن داشته باشد؛ او بُرده است. رزَقَنا اللَه إنشاءاللَه!
خداوند به ما عنایت کند و خودش دست ما را بگیرد، و خودش ما را در این دنیا و هزاهز آن از لهو و لغزش، مصون و محفوظ نگه دارد!
الَلهمّ صلّ علیٰ محمّد و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس سیام: تناسب معرفت با میزان اتحاد و معیّت روحی
أعوذ باللَه مِن الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمد لله ربِّ العالَمین
و صلّی اللَه علیٰ سیّدِنا و نبیّنا محمّدٍ و آلِه الطیّبین الطّاهرین
و اللّعنةُ الأبدیّة الأزلیّة علیٰ أعدائِهم و مخالفیهِم و مُنکری فضائلِهم أجمعین
إلیٰ یومِ الدّین
معرفت به افراد متناسب با میزان وحدت با آنها
بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ و دَعَوتَنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنتَ.1
در جلسۀ قبل عرض شد که وحدت، لازمۀ عرفان و معرفت به هر شیئی است. و منظور از عرفان، فقط همین عرفان الهی نیست؛ بلکه عرفان به معنای وسیعش است که یعنی معرفت، ولو اینکه آدم به رفیق خودش عرفان و معرفت داشته باشد. این معرفت، بدون وحدت ابداً تحقق پیدا نمیکند؛ تا دوئیت و غیریت پابرجا است، معرفت پیدا نمیشود.
و عرض کردم تا وقتی که دو نفر همدیگر را ندیدهاند، نسبت به هم معرفت و شناخت ندارند؛ این شناخت و معرفت، وقتی برای افراد حاصل میشود که به هم نزدیک بشوند و با هم انس داشته باشند. اگر شخصی در اینطرف زمین و شخص
دیگر هم در آنطرف زمین باشد، به هم معرفت ندارند و اصلاً از هم خبر ندارند.
این مطالبی که من الآن خدمتتان عرض میکنم، معنای شریف این فقرۀ مبارکۀ حضرت سجاد است که سوای آن برهان صدّیقین است که در اینجا مطرح میشود؛ گرچه نسبت به همدیگر بیارتباط نیستند و آن در اینجا مدّ نظر واقع میشود. البته اگر خدا توفیق بدهد، در شبهای آینده بیشتر بیان خواهم کرد.
بعضی از این تجار هستند که در یک طرف هستند و واسطۀ آنها آنطرف زمین است، و یک عمر با هم داد و ستد میکنند اما اصلاً همدیگر را ندیدهاند. یعنی اگر جلوی هم بیایند، همدیگر را نمیشناسند، چون فقط تلفنی با هم صحبت میکردند؛ این از اینجا برای او جنس میفرستاده است و او هم از آنطرف زمین برای این جنس میفرستاده است. تمام شناخت و معرفت اینها، فقط در مکالمۀ تلفنی منحصر میشود و دیگر شناختی ندارند که مثلاً این چه شکلی است، او چه شکلی است و چه خصوصیّاتی دارد؛ نمیدانند و اصلاً خبر ندارند. بعداً اینها میآیند و به همدیگر نزدیک میشوند و با همدیگر انس میگیرند و از حالات همدیگر خبر پیدا میکنند که این شخص کیست، فامیلش چیست، پدر و مادر و اجدادش کیستند؟ اینها معرفت است دیگر. معرفت مراتبی دارد، و این أدنای از مراتب معرفت است. یک مقدار که با هم انس بیشتری پیدا میکنند، از خصوصیّات هم مطّلع میشوند که مثلاً این آدم بخیلی است یا آدم بخشنده و جوادی است، آدم خوشرو و خوشبرخوردی است یا آدم بد برخورد و آدم خیلی قبضی است، فکرش خوب است یا فکرش کم است، حالات نفسانی و حالات روحی او اینگونه است؛ این خصوصیّات کمکم بهواسطۀ ارتباط، برای آنها روشن میشود.
معرفت به افراد به میزان ظرفیت و سعۀ وجودی خود
ولی نکتهای که در اینجا هست و باید آن را مدّ نظر قرار داد، این است: معرفتی که این دو شخص نسبت به هم پیدا میکنند، براساس آن قوا و استعداد و تفکر و بصیرتی است که هر کدام نسبت به دیگری دارند. مثلاً بچهای که در اینجا میآید، مُدرکاتش فقط مدرکات طفولیّت و صبابت است، هیچوقت نمیتواند از مدرکات و خصوصیّات و حالات یک شخص بزرگ که دارای علوم و تجربه و صفات است،
اطلاع پیدا کند؛ چون ظرفیت او محدود است و خصوصیّات این بچه خصوصیّاتی است که اجازه نمیدهد به بیشتر از سعۀ فکری و سعۀ صدر خود پی ببرد. وقتی که یک شخص با رفیقی انس میگیرد، در حدود افکار خودش از حالات و خصوصیّات او مطّلع میشود، نه بیشتر؛ یعنی اگر آن مقداری که او سعه و ظرفیت دارد با آن مقداری که در وجود این شخص قرار گرفته است وحدت پیدا کند، ما میگوییم این شخص نسبت به آن شخص، این مرتبۀ از عرفان را حائز گشته است.
عدم فهم افراد نسبت به نحوۀ جود و بخشش اولیای الهی
منبابمثال، یک نفر میآید و با حاتم طائی که خیلی جواد و بخشنده است، انس میگیرد و مصاحب میشود. چون در وجود این شخص، معنای جود و بخشندگی نهفته است و قرار دارد، به جود و بخشش حاتم طائی اطلاع و معرفت پیدا میکند؛ اما صحبت در این است که نسبت به حاتم طائی آن مقداری معرفت پیدا میکند که خودش ظرفیت و گنجایش دارد که ادراک کند. ممکن است این حاتم یک نحوه از جود و بخششهایی بکند که این شخص مطلع نشود و اصلاً نفهمد؛ چون این شخص در آن سعه نیست که این مطالب را بفهمد. این شخص معنای جود و بخشش را در إعطا میداند و در آن میبیند؛ منبابمثال به اینکه این قند را به این شخص إعطا کند. اما آمدن حاتم طائی پیش شخصی و گرفتن قند از او را جود نمیبیند، بلکه این را خلاف جود میبیند؛ درحالیکه اگر انسان به این نکته برسد، متوجه میشود که چهبسا گرفتن قند از یک فرد، بسیار مشکلتر از قند دادن به یک نفر باشد، و یکدهم آن جود و بخششی که در قبض است، در إعطا نیست.
چون او در یک افق و مراحلی دارد حرکت میکند که اصلاً نمیخواهد در آن مراتب و مراحل، با شخصی صحبت کند و تماس بگیرد و میخواهد دائماً در خودش باشد و دائماً متوجه خودش و حالاتش باشد. این شخص در آنجا دارد سیر میکند، آنوقت خودش را پایین میآورد و با افراد متفاوت به صحبت و مؤانست برمیخیزد و به معاشرت و مراودت مشغول میشود. این معاشرت و مراوده عبارت است از آن بخششی که دارد به افراد میکند و خود را در اختیار افراد و در دسترس آنها قرار میدهد
که دیگران بیایند و از او استفاده کنند و بهره ببرند و متمتّع بشوند؛ اولیا اینطور هستند.
و از آنطرف، چون این بهره و تمتّع و نصیب، بدون گذشت و انفاق و ایثار برای افراد میسّر نمیشود، این شخص مجبور است که از راه تحمیل ایثار و تحمیل انفاق بر دیگران، آنها را به مطالب و به نصیبی برساند که در قبال این انفاق و ایثار، او به آنها جود میدهد. جود، آن افاضاتی است که میکند و آن نعمتی است که نصیب میکند و آن حرکتی است که برای آنها بهواسطۀ این جنبۀ جلالیه پیدا میشود. حالا از شما سؤال میکنم: آیا برای همچنین فردی پول دادن به این افراد راحتتر است یا گرفتن آن؟! آن، صد برابر راحتتر است! پول دادن که چیزی نیست و کاری ندارد؛ میگوید: آقا بفرما، این صد هزار تومان یا این یک میلیون برای شما، بگیر و برو.
یکی از افرادی که در خدمت مرحوم آقای حداد بود و مغضوب ایشان واقع شد ـ همان شخصی که مرحوم آقا هم اسمش را در روح مجرد آوردهاند ـ، مرحوم آقا هر ماه مبلغی از ایران بهعنوان مساعدت برای او میفرستادند؛ و از این قضیّه کسی خبر نداشت غیر از یکی دو نفر از افراد واسطه، مثل حاج عبدالجلیل ـ حفظه اللَه ـ که الآن در کویت است، و حتّی آنموقع خود ما هم نمیدانستیم. بعد که این شخص، مغضوب حضرت آقای حداد واقع شد، آن شخص واسطه گفت: «آقا اجازه میدهید که این مبلغی را که آقا سید محمّدحسین از طهران میفرستد، دیگر به او ندهیم؟» ایشان فرمودند: «من نمیخواهم رزق کسی بهواسطۀ من قطع شود؛ نه آقاجان، بپردازید!» از آنطرف قطع کرده است، ولی از اینطرف میفرماید: «چرا رزق او قطع بشود؟! تا هر وقتی که آقا سید محمّدحسین پول میفرستد، به او بدهید.» این حرکت، حرکت اولیا است! اولیا اینطور برخورد میکنند، و ما باید یاد بگیریم.
آخر سلوک ـ این سین، لام، واو، کاف ـ یک معنا و مفهومی دارد. آیا همینطور لقلقۀ لسان است یا اینکه معنایی است که خدا باید به انسان توفیق بدهد تا انسان انجام بدهد؟! پول دادن و انفاق کردن که چیزی نیست و مهم نیست؛ مشکل در اینجا است که اینها میآیند و برای اینکه نفعی به یک شخص برسانند، او را مجبور به
انفاقی میکنند و از او میگیرند. این بندگان خدا، خودشان که خرج نمیکنند، بلکه به این و آن میدهند. از آن شخص میگیرند و او خوشحال است که انفاق کرده است؛ و این ولیّ و این شخص بزرگ، منت انفاق افراد را بر خود میپذیرد و صدایش درنمیآید. این مسئله مهم است! میگوید: «عیب ندارد، تو بر سر من منت بگذار که انفاق کردی!» و آن شخص هم منت میگذارد که: «رفتیم و پانصد هزار تومان خدمت آقا تقدیم کردیم! رفتیم و برای آقا چهکار کردیم و او را کجا بردیم!»
مطالبی که مرحوم آقا در روح مجرّد نوشتهاند، شرح و بیانش همین است که من عرض میکنم. میآمدند و آقای حدادی را که غذایش نان و سبزی بود، برمیداشتند و به کاظمین میبردند و سفرههای رنگین میانداختند و دلخوش بودند که آقای حداد را دعوت کردهاند. ایشان که اصلاً حوصله ندارد با یک نفر حرف بزند و حالِ این کارها را ندارد، و میخواهد بگوید: بابا، اگر خیر من را میخواهید، بگذارید من سر جای خودم راحت بنشینم! منتها این را نمیگوید و بهخاطر اینکه نفعی به اینها برسد، میآید و منت رفتن به کاظمین و نشستن بر سر سفرههای رنگین و پذیرایی کردن را به خود میخرد، و در مضیقه و تنگنا قرار گرفتن زن و بچهاش را بهخود میخرد برای اینکه اینها چیزی بهدست بیاورند و برای اینکه اینها به نعمتی برسند. این هم یک قِسم جود است. پس جود که بخشندگی و إعطا است، صور مختلفی دارد.
حالا اگر شخصی در خدمت آقای حداد بنشیند، آن وقتی که آقا دست در جیب میکند و پنج تومان به فقیر میدهد، میگوید: این آقا بخیل نیست، این آقا انفاق کرده است. اما آن وقتی که به طرف میگوید: «آقاجان، شما بیا و پنجاه هزار تومان بده»، این را جود نمیداند؛ چون سعهاش محدود است، افکارش محدود است، معرفتش محدود است. اینجا است که کسی نمیتواند به مقام اولیا پی ببرد!
چون این معرفت محدود است، این محدودیت معرفت ایجاب میکند که این شخص یک مقدار، یکصدم، یکهزارم، یکمیلیونم، یکمیلیاردم از آن جنبۀ جود و عطای بزرگی مثل آقای حداد را مطّلع بشود، و ٩٩٩ تای آن را نفهمد. وقتی
میفهمد که این حالت آقای حداد در این شخص هم ظهور پیدا کند؛ آنموقع تازه میفهمد که این کاری که ایشان کرد، چه بود.
قدمبهقدم داریم به معنای «بِکَ عَرَفتُکَ» نزدیک میشویم. البته هنوز با شما کار داریم؛ یواشیواش یا بهقول عربها، شُوَیّ شُوَیّ جلو میآییم تا آخر که خواستیم چیزی بگوییم، نترسید!
عدم ادراک شدت حریص بودن رسول خدا بر سعادت و هدایت بشر
پیغمبر اکرم در جنگ بدر، عدهای از کفار قریش را اسیر کرده بودند؛ منجمله عباس عموی پیغمبر بود. آنها را در طناب بسته بودند که فرار نکنند. پیغمبر که داشت میآمد و رد میشد، به اینها همینطور میخندید. بعضی از اینها به عباس رو کردند و گفتند:
نگاه کن، این برادرزادۀ تو ادّعای پیغمبری و رحم و عطوفت و... میکند، آنوقت دارد به این دستهای بستۀ ما میخندد!
پیغمبر شنیدند، رو کردند به آنها و فرمودند:
خندۀ من از این است که من اینقدر بر سعادت و هدایت شما حریص هستم که حاضرم شما را با غلّ و زنجیر به بهشت ببرم، و شما قبول نمیکنید!1
من بهخاطر این دارم میخندم، وإلاّ خب شما هم مثل بقیه کشته بشوید، به من چه مربوط است! آن پیغمبری که اشاره میکند و ماه را نصف میکند، خورشید و شمس را برمیگرداند، آیا میشود که آن پیغمبر بیاید و به این چهار پنج تا مشرک بهدرد نخور اینطور نگاه کند که بخواهند هدایت پیدا کنند؟! میگوید: اصلاً هدایت نشوند! آن کسی که تمام ملائکه در ید قدرت او است، و تمام جنّ و انس و فلک و مَلک به ید و اشارۀ او است، آیا منتظر هدایت این چهار نفر است؟! آنهم چهار نفری که اگر مسلمان بشوند، تازه اول گرفتاری پیغمبر است که بگویند: یا رسولاللَه او اینطور کرد،
یا رسولاللَه این آنطور کرد، یا رسولاللَه امروز گرسنه هستم، یا رسولاللَه.... اگر امروز جنگ بشود، میگویند: یا رسولاللَه هوا گرم است! اگر فردا جنگ بشود میگویند: یا رسولاللَه هوا سرد است! پیغمبر میگوید: پس من شما را چهکار کنم؟! اگر مشرک باشند، پیغمبر راحت است، میگوید: دیگر سراغم نمیآیند.
جهل افراد به دلسوزی امیرالمؤمنین نسبت به سعادت بشریت
شما به امیرالمؤمنین نگاه کنید؛ بعد از اینکه پیغمبر او را به خلافت منصوب کرد، آمدند و زدند و زنش را کشتند و مصیبتها وارد کردند و او را دربهدر کردند، بعد هم او را خانهنشین کردند و گفتند: برو و در خانه بنشین! اگر از من میپرسید، میگویم: به خدا، امیرالمؤمنین در این ٢٥ سال، سر جای خود نشسته بود و راحت بود. دائماً میرفت و نخلستان درست میکرد و بار خرما حمل میکرد.1 قنات درست میکرد، بعد هم وقتی که آب قنات راه میافتاد، فوراً آن را وقف فلان قبیله میکرد؛2 این کار علی بود. نخلستان درست میکرد، همینکه درختها بالا میآمد و قشنگ میشد، میگفت: «این نخلستان وقف فلان است، و هیچکس از اولاد من حقّ تصرف در این را ندارد.»3 این، کار علی بود. امّا امان از وقتی که عثمان را کشتند، و به سراغ حضرت آمدند و گفتند: «یا علی، بلند شو بیا و به خلافت برس!» تازه بعد از ٢٥ سال خانهنشینی، مصیبت علی شروع شد! آن علی که نانش نان جو بود؛ تازه نه این جو، آن نان جویی که داخل کیسه میگذاشت و درِ آن را هم میبست و مُهر میکرد تا کسی در آن کیسه را باز نکند، و وقتی نان را درمیآورد، آن را به زانوی پایش میزد و میشکست و میخورد!4
ابنعباس و طلحه و زبیر و... آمده بودند خدمت امیرالمؤمنین که: «بهبه، خلافت به علی رسید؛ الحمدلِلّه دیگر حق به حقدار رسید!» و آنها از این قضیّه
خوشحال بودند. امیرالمؤمنین میفهمد که در دل آنها چه میگذرد، یک نگاه به آنها میکند و سرش را تکانی میدهد و میفرماید:
واللَه إنّ دنیاکم هذه أهوَن إلیَّ مِن عفطةِ عنزٍ؛1 «به خدا قسم، این دنیای شما و این خلافتی که شما دارید میبینید، پیش من از آب بینی یک بز پستتر است!»
و امتحانش را هم پس داد؛ آنموقع که به خلافت نرسید همان بود، وقتی هم که به خلافت رسید همان بود، علی فرقی نکرد. پس این خلافت علی برای چیست؟!
حالا امیرالمؤمنین با این کیفیّت، حضرت زهرا را سوار بر حمار میکند و به در خانۀ مهاجر و انصار میآورد که: «آیا پیغمبر مرا در غدیر منصوب نکرد؟!»2 با توجه به این نکته، آیا منظور علی رسیدن به خلافت بود؟! این ذُلّ و پستی است که امیرالمؤمنین تقاضا و مراجعۀ به منازل انصار و مهاجرین را بر خود بخرد و زن خود را سوار بر الاغ کند و به در خانۀ اینها ببرد که بلند شوید و بیایید و از من حمایت کنید! معنای کارش این است که بیایید و در مقابل این غاصب خلافت از من حمایت کنید! بیایید و در مقابل این شیّادها از من حمایت کنید! بیایید و در مقابل یک مشت رَجّاله از من حمایت کنید! پیغمبر مرا به خلافت نصب کرد، شما بیایید و تأیید کنید! امیرالمؤمنین برمیگشتند و دوباره به جای دیگری میرفتند، باز برمیگشتند و دوباره به جای دیگری میرفتند و همینطور.... اما امیرالمؤمنین این ذلّ و پستی را تحمل میکند برای اینکه این سعادت و این آخرت و هدایتی که ممکن است خداوند نصیب اینها کرده باشد، فوت نشود؛ وإلاّ علی که راحت است و اگر تمام عالم برگردند، امیرالمؤمنین سر جایش است و هیچطورش نیست! آن امیرالمؤمنین راضی به مشیت خدا است و راضی به قضا و قدر الهی است، ولی میخواهد تکلیف را انجام بدهد. تکلیف این است که میگوید: من این ذلّ و پستی را به خود میخرم برای سعادت افراد!
آنوقت آنها چه تصور میکنند؟! آن شخص میگوید: «نگاه کن، حکومت را از علی گرفتند و او دور تا دور مدینه راه افتاده است و میخواهد آن را بگیرد!»
خیال میکنند اینجا حزب و باند است! مثل قضایایی که امروزه هست که دائماً میروند و این را میبینند و آن را میبینند و آنها را در حزب خودشان میکشانند که فعلاً این را داشته باشیم که غنیمت است، فلانی هم آمد و جزء ما شد، آن هم غنیمت است. جداً باید این مطالب را در کتب عبید زاکانی یادداشت کرد!
او خیال میکند حالا که علی به خلافت نرسیده است، محتاج خلافت است، لذا بلند میشود و دور میگردد. یکی میگوید: «دیشب علی با زهرا به در خانۀ ما آمدند و من آنها را راه ندادم!» و خوشحال هم هست؛ خاک بر سرت کنند! دیگری میگوید: «دیشب علی با زهرا که سوار الاغ شده بود، آمدند تا ما را به خلافت دعوت کنند. به علی گفتم: یا علی، دیگر تمام شده است؛ بیا و با اینها کنار بیا!» آقاجان، مگر میشود با باطل کنار آمد؟! مگر میشود با اینها کنار آمد؟! مگر انسان میتواند با مطلب خلاف کنار بیاید؟! «کنار بیا» یعنی چه؟! «دست از حرفت بردار» یعنی چه؟! الآن یا روز است یا شب است؛ اینکه بنده بهخاطر کنار آمدن بیایم و بگویم: «نه، آن چراغ خاموش است»، خیانت کردهام! حالا این امیرالمؤمنین دارد میآید و به اینها میگوید: آقاجان، من برای سعادت توی بدبخت، زهرا را سوار الاغ کردم و به در خانۀ تو میآیم! اگر من از خلافت کنار بروم، میبینم روزی را که همینها میآیند و دین پیغمبر را برمیگردانند! اگر نمیخواهی، خودت میدانی.
مقابله با دعوت سیدالشهدا به دلیل عدم ادراک و معرفت
سیدالشهدا علیه السّلام فرمود:
فَإنّکم إن لا تَنصُرونا و تُنصِفونا قَوِیَ الظَّلَمةُ عَلَیکم و عَمِلوا فی إطفاءِ نُورِ نَبیِّکُم.1
«اگر به کمک ما نیایید، و به کمک احقاق حق نیایید، و به کمک از بین بردن باطل نیایید، و به کمک برقراری حق نیایید (من میدانم که فردا بین همۀ شما
اختلاف میافتد)، ظلمه بر شما قوی میشوند و نور پیغمبر را در میان شما خاموش میکنند.»
یعنی من که الآن دارم حرکت میکنم و برای إحقاق حق بهسمت مکه میروم، بهخاطر خودم نیست؛ این یک جان است که از بدن من بیرون میآید و میرود. و تا روز عاشورا هم این مطلب را گفت و روز عاشورا هم سر حرفش ایستاد و بعدش هم سرش را بریدند؛ امام حسین که کوتاه نیامد و از حرفش برنگشت! او خودش اینطور بود، دور و بریهایش هم اینگونه بودند. یکی از آنها آمد و گفت:
اگر هزار تا جان داشته باشم، از خدا تقاضا میکنم که آن را بیشتر کند و هزار دفعه آن را فدایت کنم تا هزار دفعه لذّت ببرم!1
و دیگری حضرت قاسم بود که میگفت: «المَوتُ أحلیٰ مِن العَسلِ.»2
جناب یزید و جناب عمر سعد و...! شما چه کسی را میخواهید از مرگ بترسانید؟! اینها را میخواهید بترسانید؟! بیایید کسی را بترسانید که بهخاطر فرار از مرگ، لباسهایش را درآورد؛ عمرو عاص بهخاطر اینکه شمشیر علی به او نخورد، شلوارش را درآورد!3
آیا امام حسین را میترسانید؟! او میگوید: خودم دارم جلوی زخم شمشیر و نیزه و... میروم، شما نمیخواهد به من بگویید! حضرت دارد میگوید: ای احمقها، من را نترسانید؛ این نگرانی من برای خود شما است! میفرماید: «فَإنّکم إن لا تَنصُرونا و تُنصِفونا قَوِیَ الظَّلَمةُ عَلَیکم و عَمِلوا فی إطفاءِ نُورِ نَبیِّکُم.» آنها حقایق را وارونه جلوه میدهند و بین شما اختلاف میاندازند؛ بین پدر و پسر اختلاف میاندازند، بین برادر و برادر اختلاف میاندازند. من دارم اینها را میبینم؛ اگر نمیخواهید، نیایید! برای من که مسئلهای نیست؛ ما یک جان داریم، آن را هم از دست میدهیم و به آن دنیا میرویم. اما طرف مقابل
میگوید: حسین از مدینه فرار کرد و خوب شد که ترسید و فرار کرد؛ حالا او را در مکه میگیریم! بعد که حضرت از مکه هم رفت، آنطرف به عبیداللَه نامه میدهد، عبیداللَه هم حر را با عدهای میفرستد که او را نگه دارند و جلوگیری کنند و دستور میدهد:
فجَعجِع بالحسین؛ بر حسین سخت بگیر! او را در سرزمینی بیاور که نه آب باشد و نه آبادی!1
آیا این حرفها خندهدار نیست؟! این عمر سعد بیچاره سعه ندارد و افکار سیدالشهدا را نمیفهمد؛ افکار ابا الفضل العباس را نمیفهمد؛ افکار حبیب بن مظاهر را نمیفهمد! خیال میکند که اگر بر اینها سخت بگیرد، خوب میشود؛ اما این را نمیفهمد که هرچه سختتر بگیرد، خدا مقام اینها را بالاتر میبرد. حضرت میآید و با همین عمر سعد صحبت میکند؛2 حتّی شب عاشورا، آخرین اتمام حجتی که حضرت به عمر سعد کردند این بود که فرمود:
«تو از کشتن من چه میخواهی پیدا بکنی؟!» گفت: «اگر من این کار را نکنم، یزید تمام اموال مرا در کوفه میگیرد!»
حضرت میفرماید: «از آن باغهای مدینه، من ده برابرش را به تو میدهم! هر چقدر از اموال تو را میگیرد، من آن را به تو میدهم!»
گفت: «خانۀ من را خراب میکند.» حضرت فرمود: «یک خانه در مدینه به تو میدهم.»3
حضرت از آنطرف دائماً میخواهد او را بکشاند، اما این احمق خیال میکند قضیّه از اینطرف است؛ فکر میکند حضرت بهخاطر فرار از مرگ و ترس از قتل، مدام دارد انفاق میکند و رشوه میدهد!
این قضیّه مانند قضیۀ عبیداللَه بن حرّ جعفی است که او از اعیان بود؛ خود
حضرت در خیمۀ او آمدند و با او صحبت کردند:
«آیا به کمک ما نمیآیی؟» و او مدام بهانه میآورد و میگفت: «من این شمشیر را به تو میدهم که اگر به سنگ بزنی فرو میرود؛ این اسب را هم به تو میدهم که هیچ کسی بهپایش نمیرسد!»
حضرت فرمود: ﴿وَ مَا كُنتُ مُتَّخِذَ ٱلۡمُضِلِّينَ عَضُدٗا﴾؛1 «من هرگز از مُضلّین کمک نمیگیرم.»2
این مقام که مقام امامت است، یک مرتبهای است که در تخیل کسی نمیآید. ما هم که الآن داریم این مطالب را نقل میکنیم، بهخاطر این نیست که اینها را میفهمیم، بلکه اینها را به ما گفتهاند؛ وإلاّ ما کجا میفهمیم؟!
ما یک مقدار متوجه شدهایم و به همان مقدار، فهمیدهایم که جود و بخشش مراتبی دارد که یک مرتبهاش مرتبۀ دادن است، و مرتبۀ بسیار بالاترش مرتبۀ گرفتن است. این مرتبه، مرتبۀ مهمی است که شخص بیاید و از یک نفر بگیرد، و آن شخص هم خیال کند حالا که آمده است و این پول را داده است دیگر خیلی مقرب شده است و منّتی هم بر سر او بگذارد و افتخار کند و...؛ و در مقابل، این بزرگ چشمش را ببندد و توجه نکند و اغماض کند، و در إزای آن هدایت و رحمت و نعمتی که خدا به او میدهد، راضی باشد و بگوید: «باشد، عیبی ندارد؛ تو اینطور فرض کن که ما از تو گرفتیم، و تو اینطور فرض کن که بر سر ما منّت گذاشتی، و تو اینطور فرض کن که آمدی و بر ما بخشش کردی، و تو اینطور فرض کن که آمدی برای ما فلان کردی!»
میگویند رئیس یکی از فِرق درویشی و صوفیه هدایای خیلی زیادی برای مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی در نجف اشرف فرستاده بود که بعداً خودش هم خدمت ایشان بیاید و سر بسپارد و تسلیم بشود. مدتی گذشت تا اینکه خودش به خدمت ایشان
آمد و همچون درویشها موی خیلی بلندی داشت و سبیلش هم خیلی پایین آمده بود؛ وقتی که پیش ایشان نشست، ایشان دستور دادند که آن صندوقی را که او فرستاده بود آوردند و جلوی او گذاشتند و گفتند: «این پیشکش برای خودتان باشد!» و بعد یک قیچی آوردند و اول، سبیل این آقا را زدند.1 این کار، کار بزرگان است؛ اولیا اینطور هستند!
وحدت افق لازمۀ معرفت و ادراک حقیقت پیغمبر اکرم و ائمۀ اطهار
بنابراین از این مطالب مستفاد میشود: شخص به همان مقدار فکر و سعه و در محدودۀ آن معرفتی که در وجود او است، میتواند نسبت به شخص دیگر عرفان پیدا کند؛ ولی بیشتر از آن نمیتواند!
در اینجا مثالهای متفاوتی هست و دیگر هر صحبتی که بخواهیم بگوییم جا دارد. یک شعر است که میگوید:
گر بود در ماتمی صد نوحهگر | *** | آهِ صاحب درد آید کارگر2 |
نوحهگر میآید و فقط نوحه میخواند، ولی خودش این مصیبت را مَس نکرده است. وقتی بعضی از این منبریها را برای مجالس عزا و فاتحه دعوت میکنند، او کاری ندارد که این میّت کیست، فقط میخواهد از آن میّت تعریف کند و پاکتش را بگیرد و یا علی، برود.
شنیدم یک منبری در یک جا رفته بود و یک ساعت در احوالات آن میّت صحبت کرده بود که: او چنین بود و چنان بود، خصوصیّات او اینگونه بود. بعد معلوم شد که اصلاً آن میّت زن بوده است نه مرد! و او اصلاً متوجه این قضیّه نبوده است. در این فکر بوده است که بگذار ما تعریفمان را بکنیم و پولمان را بگیریم و برویم. به او گفتند: «آقا، این میّت زن است و تو داری از مرد تعریف میکنی!»
ما هم همین هستیم. اگر شخصی بخواهد به مسئلهای برسد، باید این مسئله در وجود او محقق شده باشد؛ وإلاّ نمیتواند برسد و نمیفهمد و معرفت ندارد.
کسی میتواند درد شخص فرزند از دست داده را بفهمد که فرزند خودش از دست رفته باشد؛ او میتواند بفهمد، وگرنه نمیفهمد. کسی میتواند به مصیبت صاحب مصیبت اطلاع و معرفت پیدا کند که مصیبتی نظیر آن برای خودش پیدا شده باشد. «در عزایی گر بود صد نوحهگر...» معنایش همین است که صد تا نوحهگر میآیند و میخوانند، ولی هیچکدام از این عزاها و نوحهها جان و روح و حقیقت و اصالت ندارد؛ ولی یک آه این صاحب مصیبت، اثر دارد؛ چون همۀ آنها ظاهر و شعار است.
آیات قرآن کریم چون عین حقیقت و عین واقعیت است، ابدیّت دارد و همیشه حیاتبخش است. شما در هر مرتبهای از مراتب معنوی که باشید، قرآن کریم و آیات آن با شما است. من باب مثال آیۀ ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ كَانَتۡ لَهُمۡ جَنَّـٰتُ ٱلۡفِرۡدَوۡسِ نُزُلًا﴾1 هم با کسی است که در مرتبۀ ظاهر است، هم با کسی است که در مرتبۀ مثال است، هم با کسی است که در ملکوت است، و هم با کسی است که در جبروت است. به آن کسی که در مرتبۀ ظاهر است، میگوید: دروغ نگویید، غیبت نکنید، تهمت نزنید، زنا نکنید و مرتکب فاحشه نشوید! او از ﴿وَ عَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ﴾ فقط همین را میداند که انفاق کنید، نماز بخوانید و...؛ امّا آن کسی که در مرتبۀ بالاتر میرود، از ﴿ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ﴾ چیز دیگری میفهمد، از ﴿جَنَّـٰتُ ٱلۡفِرۡدَوۡسِ﴾ چیز دیگری میفهمد؛ و همینطور آن کسی که بالاتر و در ملکوت است، چیز دیگری میفهمد؛ و همینطور آن کسی که در جبروت برود.
در هر رتبهای که هستید، از این آیه معنای خاصّی را میفهمید؛ چون این آیات در تمام مراتب وجودی حضور عینی دارند. شما به هر مرتبهای برسید، به این آیه رسیدهاید و در اینجا با این آیه وحدت پیدا کردهاید. تا بهحال دو تا بودید؛ شما در این
مرتبه بودید و این آیه در آن مرتبه بود. یعنی در همان مرتبۀ خودتان با آن آیه وحدت داشتید، اما نسبت به مرتبۀ بالاتر دوئیت و غیریت داشتید و نمیفهمیدید؛ و اگر هم به شما میگفتند، قبول نمیکردید و میگفتید: این حرفها چیست؟! همۀ این حرفها اباطیل است و اینکه آیات قرآن بر همه چیز دلالت میکند، اباطیل است! آیات قرآن فقط آیات احکام و شرع است و فقط مربوط به مسائل اجتماعی است، و آیۀ ﴿وَ لَارَطۡبٖ وَ لَايَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَٰبٖ مُّبِين﴾1 همۀ اینها مربوط به احکام ظاهری است.
اما آن کسی که میرود و وارد در یک مرتبۀ علمی میشود و میبیند که آن علم در قرآن وجود دارد، میگوید: این آیه مربوط به احکام ظاهری نیست. آن شخصی که به علم دیگری میرسد و آن را در قرآن میبیند یا اینکه به عوالم بالاتر میرود و قرآن را در آنجا میبیند، میگوید: این آیات فقط مربوط به احکام نیست، بلکه تمام مراتب وجودی را در بر گرفته است.
پس لازمۀ رسیدن و معرفت به یک شیء، وحدت افق بین این شیء و شیء دیگر است. افق باید متحد باشد و اگر افق متحد نباشد، ابداً امکان ندارد به آن برسد. اگر من بخواهم بدانم شما در چه مرتبۀ از علم قرار دارید، باید خود من همان مرتبه از علم را واجد باشم؛ اگر واجد نباشم، نمیدانم شما در چه مرتبهای هستید. اجمالاً چیزی میدانم، اما اجمال که معرفت و عرفان نیست. اینکه مثلاً اجمالاً بدانم ایشان انسان است، دو تا پا دارد، نفس میکشد، بشر است، یا اجمالاً بدانم خدایی داریم؛ خب دست شما درد نکند، متشکریم؛ اما اینکه بدانم این خدا چگونه است و وجودش به چه نحو و به چه کیفیّت است، در چه مرتبهای از معرفت است! باید انسان آن مرتبۀ از معرفت را مَس کند.
چرا پیغمبر اکرم اینطور افراد را به اسلام و به هدایت دعوت میکرد؟ چون پیغمبر اکرم لذت ملاقات با پروردگار را مس کرده است، نه مثل ما که از کتاب
میخوانیم؛ لذا اینقدر حریص بر هدایت است:
﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ﴾.1
بر شما حریص است، چون این لذت را مس کرده است. اگر مس نمیکرد، مثل آن منبری به بالای منبر میرفت و برای او تفاوتی نمیکرد که آن میّت زن باشد یا مرد باشد؛ او حلاوت آن درهم و دیناری را مس کرده است که میخواهد به آن برسد، لذا اگر مردم پای منبرش چُرت هم زدند، میگوید: «چرت زدند که زدند، خوابیدند که خوابیدند، حرف هم زدند که زدند، مشکلی نداریم!» اما منبریای که بالای منبر میرود و میخواهد افراد مطالبش را بفهمند و استفاده کنند، اگر کسی پای منبرش چرت بزند، میگوید: «آقا چرا چرت میزنی؟! بلند شو برو و در خانهات چرت بزن؛ من بیکار نبودم که بیایم و این حرفها را بزنم! من کار داشتم، من برای این مطالبی که دارم نقل میکنم زحمت کشیدهام!» چون او دلسوز است، منتظر پول و درهم و دینار نیست، میخواهد افرادی که اینجا هستند مطلب را بفهمند؛ اگر نمیخواهند بفهمند، میگوید: من کار دارم؛ بر سر زندگی و کار و تشکیلات خودم میروم، چرا بلند شوم و به اینجا بیایم؟!
پیغمبر اکرم لذت ملاقات با خدا را مس کرده است، لذا میگوید: دیگران را هم بکِشیم و آنها را هم بهرهمند کنیم و آنها را هم متمتّع کنیم؛ ولو با غلّ و زنجیر و جنگ!
لطف و رحمت واسعۀ الهی در امر به وجوب جهاد و احکام اجباری
اشکالی که الآن بر مسئلۀ حرّیت و آزادی افکار میکنند، این است که میگویند:
انسان آزاد است، دلش میخواهد دین را اختیار کند و دلش میخواهد
اختیار نکند؛ بنابراین معنا ندارد که اسلام بیاید و جنگ بکند و افراد را بکشد! این تحمیل است؛ ﴿لَايُكَلِّفُ ٱللَهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَا﴾،1 ﴿لَآإِكۡرَاهَ فِي ٱلدِّينِ﴾؛2 «در دین اکراهی نیست.»
این مطلب غلط است. چون اینها از پایین دارند به این مسئله نگاه میکنند، و از جنبۀ خلقی و عبدی دارند به این مطلب نگاه میکنند؛ از این جنبه که شخص نمیخواهد خودش را در هر کیفیّتی قرار بدهد و میخواهد آزاد عمل کند و میخواهد در این دنیا راحت سیر کند، و دین را یک تحمیل میداند. اینها از این نقطهنظر تحلیل میکنند که هر شخصی که بتواند، انجام دهد و اگر نتواند، انجام ندهد؛ اگر بتواند، قبول بکند و اگر نتواند، قبول نکند؛ لذا حق دارند این را بگویند.
ولی اگر ما مطلب را از بالا مورد توجه قرار بدهیم که آن مقام لطف و عنایت پروردگار است که میخواهد افراد را بهطرف خود بکشاند، دیگر نباید نگاه کند که الآن این را میخواهد یا این را نمیخواهد؛ او میخواهد این را بکشاند، و در سایۀ این کشاندن، این مواهب را بدهد. مانند بچهها که چیزی را نمیخواهند، اما پدر بهخاطر عطوفتی که دارد، میخواهد این نعمت را به او بدهد، و این مرض را از او بزداید و زائل کند؛ لذا آمپول میزند، تزریق میکند و قرص تلخ میدهد. اینها برای این است که در اینجا مسئله در جهت ربّی قرار میگیرد؛ لذا میبینیم قضیّه بهطور کلی عوض میشود و مسئله بهطور کلی فرق میکند.
لذا اسلام، جهادش هم برای لطف است.3 اسلام میگوید: ما نمیخواهیم شما نادان و جاهل بمانید؛ اما اینها میگویند: ما میخواهیم بمانیم! میگوییم: شما بچه هستید، شما عقل ندارید، شما صلاح و فساد خودتان را نمیفهمید، شما به مسائل
دنیا گرفتار هستید، شما بهجای دیدار «هو» میخواهید فقط به کار حرام دنیوی بسنده کنید، شما بهجای ﴿جَنَّـٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ﴾1 میخواهید به خوردن خمر و... اکتفا کنید؛ اما ما میخواهیم شما را به آنجا برسانیم. پس این وظیفۀ اسلام است که شما را برساند.
اگر صحبت در این بود که بیاییم و بر اینها تحمیل کنیم و ضرری را جایگزین ضرر دیگر کنیم، بله در اینجا جای سؤال و جای حرف است که برای چه تحمیل میکنید؟! منبابمثال، میخواهیم رئیس جمهوری را برداریم و بهجای او یک رئیس جمهور دیگر بگذاریم و او را به افراد تحمیل کنیم که شما باید این رئیس جمهور را انتخاب کنید! میگویند: خب چرا این را انتخاب کنیم؟! ما میخواهیم شخص دیگری را انتخاب کنیم، این دو با هم فرقی نمیکنند، ما دلمان میخواهد آن را انتخاب کنیم، و شاید این بدتر از او باشد.
[اما صحبت در این است که انسان صلاح و فساد خود را نمیداند، لذا به او میگویند]: شما بچه هستید، شما نمیفهمید، شما به خطرات این وبا اطلاع ندارید؛ اگر واکسن نزنید، هم خودتان مبتلا میشوید و هم افراد دیگر مبتلا میشوند. در اینجا دست و پایش را میبندند و به او واکسن میزنند؛ چون نمیفهمد و ادراک ندارد. آنوقت او دردش میآید و خیال میکند که دارند به او تحمیل میکنند و به او زور میگویند؛ اما این زور نیست، این آبنباتی است که دارند به دهان او میگذارند؛ منتها با این شکل و این کیفیّت.
بنابراین، احکام اسلام و احکامیکه از طرف خداوند برای هدایت افراد آمده است، از باب تحمیل نیست؛ بلکه از باب لطف است. چون خداوند متعال نسبت به
عبادش لطیف است و چون او أرحمالرّاحمین است و چون او خالق و رازق است و چون او مبدأ و منتها است و چون او از همۀ افراد به انسان نزدیکتر است و میخواهد افراد را به آن هدایت دعوت کند، این احکام را در اینجا آورده است.1 إنشاءاللَه اگر خداوند توفیق بدهد، بقیۀ مطالب برای شبهای آینده.
اللَهمّ صلِّ علیٰ محمّدٍ و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس سی و یکم: جایگاه اجتهاد و تقلید در مکتب عرفان
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمد لِلّه ربِّ العالَمین
و الصّلاة و السّلام علیٰ سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و آله الطیّبین الطّاهرین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائهم أجمعین إلیٰ یومِ الدّین
عدم امکان معرفت نسبت به مرتبۀ مافوق خود
بکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک و دَعوتنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
عرفان تقاضای اتحاد در مرتبه را میکند. اگر دو شیء در مرتبۀ یکدیگر قرار نگیرند، محال است که به هم معرفت و شناخت پیدا کنند. انسان برای شناخت خصوصیّات یک شیء، یا باید در رتبۀ آن شیء قرار بگیرد یا در مرتبۀ مافوق آن قرار بگیرد؛ اما اگر مادون و پایینتر از آن مرتبه باشد، اطلاع ندارد. یک معلم از مُدرکات یک شاگرد کلاس اول و دوم خبر دارد، چون در رتبۀ مافوق او قرار دارد؛ به این معنا که رتبۀ او را دارد بهاضافۀ یک مرتبۀ بالاتر و مافوق. اما شاگرد فقط به همان مقدار تفکر و در محدودۀ فکر خودش نسبت به این استاد و معلم معرفت و شناخت دارد، نه بیشتر؛ در محدودۀ ضرب و تقسیم نسبت به این معلم شناخت و معرفت دارد، نه بیشتر؛ در محدودۀ علم و ذهنیات خودش نسبت به این معلم معرفت دارد. و این معلم اگر بخواهد
مطالبی مافوق فهم او بیان کند، اصلاً این شاگرد نمیفهمد و اصلاً نمیتواند ادراک کند.
علت لزوم کتمان اسرار الهی برای سایر افراد
إنّا مَعاشِرَ الأنبیاءِ أُمِرنا أنْ نُکَلِّمَ النّاسَ علیٰ قَدرِ عُقولهِم.1
«ما جماعت پیامبران، مکلفیم که با مردم بهاندازۀ فهمشان حرف بزنیم نه بیشتر؛ با آنها بهاندازۀ عقلشان تکلم کنیم نه بیشتر؛ با آنها بهمقدار مدرکاتشان حرکت کنیم و راه بیاییم نه بیشتر(چون سعه ندارند و نمیتوانند تحمل کنند).»
و از اینجا است که میفهمیم کشف سرّ بزرگترین گناه برای سالک است! کشف یک سرّ یعنی بههم ریختن همۀ موازین سلوک، بههم ریختن موازین حرکت، بههم ریختن ذهنیات افراد، بههم ریختن تدیّن و سلوک افراد، ایجاد تشویش و اضطراب در نفوس افراد و قطع راه و سدّ طریق نسبت به ادامۀ مسیر در افراد. وقتی میگویند: «اگر شما مطلبی پیدا کردی، به دیگری نگو»، گفتنِ این مسئله به دیگری اگر واقعیت نداشته باشد، تو یک واقعۀ خلاف را به دیگری گفتی؛ و اگر واقعیت داشته باشد، تو کشف سرّ کردهای و چون آن طرف نمیتواند تحمل کند، در نتیجه موقعیت او بههم میریزد و برای او تشکیک ایجاد میشود. بهجِد میتوان گفت بسیاری از ابتلائاتی که بزرگان به آن مبتلا شدند، بهواسطۀ همین کشف سرّی بود که بعضیها انجام میدادند؛ و هرچه بزرگان به اینها میگفتند که: «نگویید! شما به یک مطلب که میرسید، برای خودتان نگه دارید؛ خداوند که عنایت کرده است و این مطلب را به شما گفته است، این مطلب مخصوص به شما است! آخر مگر شما قیّم مردم هستید؟! مگر شما وکیل بر مردم هستید؟! چه کسی به شما این قیّومیت و وکالت و ولایت را داده است؟!» اما آنها قبول نمیکردند.
یکی از افرادی که در زمان مرحوم آقا حرکتش حرکت تندی بود و مشاهداتی داشت، بهواسطۀ همین کشف سرّ بهطور کلی راهش منحرف شد و برگشت و از مسیر به کناری افتاد. افراد دیگری هم از تلامذۀ بزرگان و اولیا بودند که بهواسطۀ کشف سرّ به این ابتلائات مبتلا شدند.
سرّ، عبارت است از امانتی که خداوند به یک شخص میدهد؛ اگر توانست آن را نگه دارد، افزون میکند و اگر نتوانست نگه دارد، آن را هم از او میگیرد. این قاعدۀ کلی است.1 مردم نمیتوانند تحمل کنند. ما خیال میکنیم که راه خدا عبارت است از یک فرمول دربستۀ سربسته که هر کسی طبق این فرمول حرکت کند و برود، هست، و اگر کسی طبق آن نرود، نیست. در اینجا اینقدر مسائل و اسرار هست و اینقدر مطالب باریک وجود دارد که لا یَعلَمُه إلّا هو! اما ما خیال میکنیم که حالا دیگر همۀ ما در چه موقعیتی هستیم و وضعیت ما چگونه است! چهبسا ممکن است افرادی بهظاهر در این مسیرها نباشند، اما از بسیاری از ما جلوتر باشند.
لزوم عمل مطابق با میزان ادراک و معرفت نسبت به تکالیف الهی
اولیا میآیند و با ما بهاندازۀ سعۀ وجودی خودمان و بهاندازۀ تحمل ما صحبت میکنند و اضافۀ بر آن حرفی نمیزنند. هر شخص به همان مقدار معرفتی که دارد تکلیف دارد. بله، اگر از آن تکلیفی که براساس مقدار معرفتش به او داده شده است کم بگذارد، خداوند او را مؤاخذه میکند.
اما وقتی خداوند مقدار مشخصی از معرفت به شخصی داده است، هیچوقت برای او بیش از آن مقدار تکلیفی که به او داده است مؤاخذه نمینویسد. اگر کسی بیاید و از یک مجتهد تقلید کند، خداوند میگوید: چون تو متوجه شدی که او مجتهد و أعلم است، باید از او تقلید کنی. این شخص هم این مقدار را میفهمد و بر همین اساس، باید از او تقلید کند و به فتاوای او عمل کند؛ اگر عمل نکرد، خداوند روز قیامت این شخص را مورد مؤاخذه قرار میدهد: تو که فهمیدی او اعلم است و از او تقلید کردی، چرا در بعضی از مسائل و فتاوای او سرپیچی کردی؟! یا اینکه اگر شخصی فهمید که فلان مجتهد اعلم است، اما از او تقلید نکرد، باز هم مورد مؤاخذه قرار میگیرد: اگر فهمیدی او اعلم است، باید از او تقلید میکردی؛ پس چرا از شخص دیگری تقلید
کردی؟! خداوند أعمال این شخص را باطل میگرداند؛ چون فرض بر این است که او اعلم است. حالا اگر شخصی آمد و این فرد را اعلم ندانست، یعنی تفحّص کرد، تحقیق کرد، سؤال و پرسش کرد، او را امتحان کرد و دید که او اعلم نیست و شخص دیگری اعلم است؛ اگر آن شخص بیاید و از او تقلید کند، خدا این شخص را مؤاخذه میکند، میگوید: تو که فهمیدی او اعلم نیست، چرا آمدی و از او تقلید کردی؟! اگر بیاید و بگوید: من دیدم فلان شخص و فلان شخص و... از او تقلید کردند، خدا میگوید: خب تقلید بکنند، به تو چه مربوط است! آیا تو تشخیص دادی که این اعلم نیست؟! میگوید: بله، تشخیص دادم این اعلم نیست. خدا مؤاخذه میکند و میگوید: پس وقتی تشخیص دادی که او اعلم نیست، به چه ملاک شرعی و عرفی و عقلی و وجدانی آمدی و زمام امور و تقلیدت را بر این شخص قرار دادی؟!
ملاکات مجتهد جامعالشرائط برای تقلید براساس مکتب عرفای الهی
حالا فرض میکنیم این شخصی که ما او را اعلم میدانیم و مجتهد است، ولیّ است و به مقام ولایت رسیده است و از مراحل اسماء و صفات گذشته است و قابلیت برای هدایت و ارشاد را دارد. وقتی آن شخص این مطلب را بداند، باید از او متابعت کند؛ چون میداند که اگر یک شخص به مراحل هدایت و ارشاد رسیده و از مراحل اسماء و صفات گذشته و فنای در ذات پیدا کرده است، قابلیت برای هدایت را دارد و باید از او اطاعت کند. اگر آمد و اطاعت نکرد، خدا در روز قیامت میآید و به او میگوید: تو که به چنین شخصی رسیدی، چرا از او اطاعت نکردی؟! چرا به او سر نسپردی؟! چرا تسلیم او نشدی؟! حالا که تسلیم نشدی، جزای تو این است که این مراتبی را که الآن داری میبینی به تو نمیدهیم؛ تو را کتک نمیزنیم، به تو چوب نمیزنیم، ولی این مراتب را هم به تو نمیدهیم.
حالا اگر کسی آمد و این شخص را اعلم دانست، اما او را ولیّ نمیداند که به چنین جایی رسیده است، شرعاً نمیتواند از او اطاعت بکند؛ چون نمیداند. اگر بیایند و به او بگویند: «شما که از او تقلید میکنی، باید تمام زمام کار خود را، بهعنوان استادی به او بسپاری!» غلط میکنند بگویند؛ حق ندارند بگویند! چون فرض بر این است که نمیداند.
چه کسی چنین حرفی زده است؟! خداوند متعال بر طبق علم از انسان تکلیف میخواهد و بهمقدار علم از انسان وظیفه و تعهد میخواهد. شما که میدانی او ولیّ نیست، خداوند متعال چگونه شما را مکلف کند که بهعنوان ولایت، باید از او حرفشنوی کنی؟! خیلی مسخره است! با همین بیانی که ما جلو آمدهایم، این کار غلط است.
حالا اگر قضیّه برعکس و طور دیگری بشود؛ اگر شخصی ولیّ است و به مقام ولایت رسیده است، مثل آقای حداد ـ رضوان اللَه علیه ـ، آیا شرعاً میشود بهعنوان ولیّ از ایشان تقلید کرد؟ نمیشود تقلید کرد؛ انسان باید از مجتهد جامعالشّرائطی که به علوم اسلامی و شرع احاطه دارد، تقلید کند. بله، نکتهای که در اینجا هست این است که ممکن است ولیّ، انسان را ارشاد و هدایت کند که: «شما از آن مجتهد تقلید کن.» دیگر بر انسان واجب است که از آن مجتهد تقلید کند. ولی از آقای حداد نمیتواند تقلید کند؛ چون ایشان بهحسب ظاهر، دارای علم ظاهر و علم شرع نیستند و خود ایشان هم از مجتهد تقلید میکنند. ما باید این مراتب را حفظ کنیم، و در هم دخالت ندهیم؛ هر کدام در جای خودش محفوظ است.
بنابراین اینکه ما میشنویم که میگویند: «آقا به هر کسی که سر سپردی، باید از همان شخص هم تقلید کنی»، از آن چرندیات تاریخ است! میگویند: «مگر میشود که انسان تسلیم کسی بشود و از غیر از او تقلید کند؟!» این حرف خیلی مزخرف است! یعنی چه؟! هر چیزی حساب دارد؛ باید در مقام عمل برای انسان احراز بشود که این شخص قابلیت تقلید را دارد یا ندارد. دین خدا شوخی نیست؛ دین خدا مسخره نیست.
قضیّه، مثل قضیۀ طبابت است. این پیرزنها را دیدهاید که یک کیسه دارند و هر کسی که سرش درد میکند، دو تا قرص به او میدهند و میگویند: «بیا ننهجان، این قرص را بخور.» به او میگویند: «آخر معلوم نیست که سردرد او برای چیست؛ نکند که این قرص او را بکشد!» میگوید: «نه، بیا این قرص را بخور!»
میگویند شخصی چشمدرد گرفته بود و چشمش تَراخُم داشت. پیرزنی برای او دود کردۀ پِهن الاغ را تجویز کرد که: «آن را دود کن و روی چشمت بگیر تا
خوب شوی.» آن بدبخت این کار را انجام داد و کور شد!
روایتی داریم:
مَن طبَّبَ بغیرِ علمٍ و أصابَه شَیءٌ فدَمُه علیه؛1 «کسی که طبابتی بدون علم بکند و آن شخص بمیرد، خونش به گردن او است.»
من این روایت را در جایی دیدم، اما سندش را ندیدم؛ ولی مطلب، مطلب صحیحی است، یعنی مطابق با براهین اصولی و فقهی است. البته این مطلب در بعضی از صوَر است؛ ممکن است انسان به او بگوید: «خب میخواستی حرف او را گوش ندهی. حالا او حرفی زد، برای چه آمدی آن دارو را خوردی؟! خدا به تو عقل داده است!» اما مثلاً بچهای که مصالح و مفاسد خودش برایش مُمَهّد و آماده نیست، یا اینکه مریضی است که استیصال پیدا کرده و قدرت تفکر از او سلب شده است، اگر بخواهد این شخص را طبابت کند و او بمیرد، خونش به گردن همین شخصی است که طبابت کرده است. در واقع در اینجا میتوانیم بگوییم که سبب، أقوای از مباشر است. مثلاً میگوید: «آقا، فلانجای من اینطور شده، دلم اینطور شده است و...!» بگوید: «فلان روغن را بردار و روی دلت بمال، خوب میشوی.» آخر شاید آپاندیس او متورّم شده و یا ترکیده باشد، این چرک وارد خون میشود و چند ساعت دیگر از دنیا میرود! مگر انسان میتواند بدون
اینکه اطلاع داشته باشد بیاید و این کار را انجام بدهد؟! امروزه هر چیزی تخصّصی شده است؛ باید به تخصّص عمل شود. شما نگاه کنید، الآن چشم تخصّصهای متعدّدی دارد و خیلی بهندرت ممکن است که یک نفر در همۀ این امراض متخصّص بشود.
لذا دین، شوخی نیست؛ دین باید براساس ضوابط و براساس میزان لحاظ بشود. اینکه میگویند: «آقا بیا در اینجا خیرش را میبینی؛ آقا تو بیا و از این شخص تقلید کن، روز قیامت من جوابش را میدهم.» در روز قیامت، خودت هشتت گروِ هجدهات است، چگونه میخواهی جواب این را بدهی؟! این چرت و پرتها چیست؟! اینکه میگویی: «آقا بیا در اینجا بر عهدۀ من!» تو چه کسی هستی که بخواهی بر عهده بگیری؟! تمام اینها شعار است!
مکتب عرفان و مکتب اولیای خدا، مکتب اتقان و محکمکاری بود. شما زمان مرحوم آقا یادتان میآید؛ آیا در عمرتان محکمتر از این مرد دیدهاید که حرفی که میزند بر پایۀ استدلال بزند؟! اینطور نبود که همینطور شکمی حرفی بزند و بگوید: «بعد برویم و ببینیم چه شد، و بالأخره برایش محمِلی درست کنیم!» مطلبی که ایشان میفرمودند، بر پایۀ بتن و بر پایۀ سدّ سکندر پیریزی شده بود؛ ولو اینکه فرض کنیم مطلب خلاف [نظرمان] هم باشد، ولی ایشان در ورود و خروج مطلب محکم بودند. ایشان در ارتباط با پزشک میفرمودند: «باید بهدست متخصّصترین پزشک معالجه بشود.» در ارتباط با استاد میگفتند: «باید به متخصّصترین استاد، و خوشبیانترین و عالمترین مراجعه بشود.» در مورد خط میگفتند: «باید به متخصّصترین نویسندۀ در خط مراجعه بشود.» و این مطلب را در هر موردی میفرمودند. آن کسانی که با ایشان حشر و نشر داشتند، این مطلب را در زندگی و مرام ایشان یافتند که در هر قضیّهای میگفتند: «باید به متخصّصترین فرد مراجعه کنید.»
وقتی که من به قم آمدم، ایشان به من یک جمله گفتند:
فلانی، برو پیش شخصی درس بخوان که وقتی کتاب تمام شد، تأسف نخوری که ای کاش بیشتر گشته بودم!
و این مطلب همیشه در گوش من بود. نمیگفتند: برو پیش کسی درس بخوان که تقوایش بیشتر باشد. درس به تقوا چه مربوط است؟! آدم باید پیش کسی برود درس بخواند که مطلب را بهتر فهمیده باشد. آیا کسی که نماز شب میخواند، میتواند بیاید و مسئلۀ وحدت وجود را برای بنده حل کند؟! اهل نماز شب است، بسیار خوب، مخلص او هستیم.
این قضیّه مثل این است که وقتی شما میخواهید یک ساختمان و یک عمارت ١٢٠طبقه درست کنید، سراغ بنّایی بروید که روزی صد مرتبه صلوات میفرستد یا روزی دو هزار مرتبه لا إله إلّا اللَه میگوید؛ و به کسی که نماز را بهتر میخواند و غین را از مخرج ادا میکند و ﴿وَلَاٱلضَّآلِّينَ﴾ او بهتر است، بگویید: بیا برای این ساختمان یک نقشه بکش! او میگوید: «من فقط بلدم آجر روی هم بگذارم.» این کار، آرشیتِکت و مهندس میخواهد، آدم باتجربه میخواهد. این کار، به این چه مربوط است؟! حالا بر فرض که نماز هم نمیخواند. اینها مسائلی است که آمده است و از این طریق، قضایا را جدا میکند.
متأسفانه امروزه ما با یک مشت شعار روبهرو هستیم: «آقا ایشان مرجع هستند، یک صلوات برایش بفرستید؛ آقا ایشان فلان هستند!» با صلوات که مرجع درست نمیشود. من خودم در یک جا دیدم که روضهخوانی میگفت:
أیّها النّاس، ما حاضر نمیشویم به غیر از این مرد، از شخص دیگری تقلید کنیم! صلوات بفرست!
جداً اگر یک روایت عربی سلیس را جلوی این روضهخوانِ کت و شلواری میگذاشتی، نمیتوانست معنا کند؛ اغراق نمیکنم! آنوقت ایشان داشت برای چند هزار جمعیت، مرجع درست میکرد. آخر آقاجان، اینکه تقلید نشد؛ دین شیخ طوسی و شیخ مفید و علامۀ حلّی این نبود؛ دین مرحوم ملا حسینقلی و مرحوم قاضی این نبود. آقای حداد به پدر ما فرمودند:
آقا سید محمّدحسین، من قبل از این از آیةاللَه آقای حاج شیخ هادی غرَوی تقلید
میکردم؛ ولی بعد دیدم شما از او اعلم هستید، آمدم و به شما مراجعه کردم!
آقا شیخ هادی غروی بسیار مرد بزرگی بود، مرد باصفایی بود، مرد بانفَسی بود، مرد باتقوایی بود. ایشان پسر مرحوم آقا شیخ عابدین غروی معروف بودند که بعد از مرحوم آقای سید محمّدکاظم یزدی و... مرجع تقلید بود. و قضایای بسیاری از او تعریف میکنند. میگویند: ایشان چهار تا بچه داشت و برای چهار تا بچهاش یک عبا داشت و میگفت: «هر کسی میخواهد بیرون برود، این عبا را بپوشد و برود!»
این عبارت بزرگان برای ما سرمشق است. شما چه کسی را بالاتر از آقای حداد و این بزرگان سراغ دارید؟! اگر سراغ دارید، خب بیایید و معرفی کنید! اگر برای انسان در مسائلی شبهه پیدا بشود، در وهلۀ اول باید خودش حل کند؛ اگر حل نشد، حرف این بزرگان است و آنها راهگشا هستند.
ولی الآن میبینیم مردم اینطور هستند که این میرود سراغ آن، آن میرود سراغ این، این از آنطرف میگوید: «ما از او تقلید میکنیم!» آقاجان، اصلاً نه رجوع به خبرهای و نه محک و امتحانی! آخر شما که داری از این شخص تقلید میکنی، آیا او را امتحان کردهای که داری از او تقلید میکنی؟! آیا اصلاً او میتواند فتوا بدهد یا نه؟! چرا شما از او تقلید میکنید؟! میگوید: «چون چشم باطن و صفای باطن دارد.» آیا تو چشم باطن او را دیدهای؟! از کجا میگویی که چشم باطنش درست میبیند؟! آیا تو او را امتحان و اختبار کردهای؟! این دین، دین قیّم و دین قویم است؛ دین قیّم و قویم، دینی است که بر پایۀ منطق استوار باشد.
بعضیها از مرحوم آقا نقل میکنند: «دو مجتهدی که یکی اعلم باشد و دیگری تقوایش بیشتر باشد، باید از آن کسی که تقوایش بیشتر است، تقلید کرد.» نهخیر آقاجان، این حرف ایشان نیست؛ اگر ایشان همچنین حرفی بزنند، بنده ایشان را قبول ندارم. هیچوقت پدر ما همچنین حرفی را نمیزند! این مطلب با مرام ایشان جور درنمیآید. چه کسی این حرف را گفته است؟! ایشان همیشه میگفتند: «باید از اعلم تبعیت کرد.» منتها ای احمق، اولاً: صحبت در این است که به چه کسی اعلم میگویند و بدان که چه کسی
اعلم است، نه آن کسی که تقوایش بیشتر باشد! ثانیاً: به چه چیزی تقوا میگویند؟! آیا تقوا به زیادتر نماز خواندن است؟! آیا تقوا به تسبیح به دست گرفتن است؟! آیا تقوا به نعلین زرد پوشیدن و یک متر از خود انسان جلوتر رفتن است؟! آیا تقوا به این است که انسان سرش را پایین بیندازد و اگر کسی صافصاف در خیابان راه برود، این آدم متّقی نیست؟! آیا اینها ملاک تقوا است؟! اینها حرفهایی است که پدرم زده است و من الآن دارم به شما میگویم؛ از خودم نمیگویم. من این حرفها را با گوش خودم از ایشان شنیدم؛ من که نمیآیم حرف مفت بزنم! اینها مسائل مهمّی است که انسان باید دقت کند، خدای ناکرده طوری نشود که باعث ضلالت خود و اضلال دیگران بشود.
تدیّن یعنی تعهّد. تقلید یعنی تفویض امور. تقلید در دین یعنی سپردن اختیارات و ارادات و تفویض امور به یک فرد. «دینت را از او بگیر» یعنی اختیاراتت را به او بسپار و راه و مسیر را از او یاد بگیر. این معنا، معنای تقلید در دین است.1
تناسب تکالیف الهی با میزان فهم و ادراک و سعۀ وجودی هر شخص
اینجا باید این مطلب برای ما روشن بشود که آن راهی راه حق است که در هر مرتبهای که هست، در همان مرتبه حق باشد و در همان مرتبه صحیح باشد. اگر شخصی یک مرتبۀ از حق را واجد است، در همان مرتبه، حقّیت آن مرتبه ممدوح باشد، نه مقدوح.
یک بچۀ کلاس اول را برای این مذمت نمیکنند که چرا تو مطالب کلاس پنجم را نمیفهمی! به او میگویند: آب، بابا، انار، سبد، سیب، اسب؛ اینها برای کلاس اول است. به او میگویند: «بارک اللَه!» و او را به همان مقدار تشویق میکنند. بر سر او نمیزنند که چرا تو نمیتوانی معادلۀ درجه دو را حل کنی! کلاس دوم هم همینطور، کلاس سوم هم همینطور. اما اگر در یک جا دیدید که به بچۀ کلاس اول گفتند: «تو چرا نمیتوانی مسائل کلاس پنجم را حل کنی» بدانید که مسیر، مسیر انحراف است؛
چون الآن این مقدار فهمیده و وقتی این مقدار فهمیده است، الآن چهکار کند؟! بیشتر از این نمیداند. ﴿لَايُكَلِّفُ ٱللَهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَا﴾؛1 یعنی «خدا بهاندازۀ علم و شعور هر کس و بهاندازۀ طاقت هر کس تکلیف میکند.» یک وقت میداند و عناد میکند و انجام نمیدهد، این مطلبی است؛ اما وقتی نمیداند، چهکار کند؟! میخواهید بر سر او بزنید که چرا نمیداند! خب باید بیاییم و به او فهم بدهیم؛ بر سر زدن یعنی چه؟! مثلاً بگوید: «چرا مطالب کلاس پنجم را حل نمیکنی؟!» او میگوید: «خب من نمیفهمم، من بچه هستم، من هنوز کلاس اول هستم! شما یا بیایید قدّ من را دراز کنید تا کلاس پنجم بشوم یا یک آمپول به من بزنید و این مسائل را به من تزریق کنید تا بفهمم! اما الآن نه قدّ من را دراز میکنید که کلاس پنجمی بشوم، نه به من الهام میکنید که اینها را بفهمم، بعد هم مدام بر سر من میکوبید که تو چرا نمیفهمی!» معلوم میشود که تو خودت احمقی و نفهمیدهای! کسی که راه و مکتبش این است، معلوم است که خودش هم نفهمیده است.
ملاک تبعیت و یا تقلید از استاد سلوکی در امور شریعت
من یک وقت با یک نفر صحبت میکردم، آن شخص میگفت: «به نظر من، همه باید بیایند و از فلان شخص (مثلاً زید بن أرقم) تقلید کنند!» به او گفتم: آیا تو اصلاً طلبه هستی؟! اینکه میگویی: «همه باید...»، این «باید» از کجا آمده است؟! آیا این «باید» در مبنای اصولی ما است، یا در روایات ما است؟! بالأخره این «باید» از یک جا باید بیاید دیگر؛ از آسمان، از زیر زمین، از مشرق، از مغرب. این «باید» از مغز تو درآمده است! اینکه بیایید و بگویید: «همه باید از فلان شخص (فرض کنید زید بن اُسامه) تقلید کنند» جزء کدام مبنا از مبانی اصولی و فقهی و روایی و رجالی و سندی و درایهای ما است؟!
او گفت: «هر کس که برای گرفتن ذکر و دستور پیش یک شخص میرود، باید از او هم تقلید کند!» گفتم: من از شما یک سؤال میپرسم: فرض کنید ما در این زمان آقای حداد را آوردیم و الآن ایشان زنده شدند و با همان شکل و قیافه و با همان خصوصیّات آمدند و جلوی ما نشستند؛ آیا از آقای حداد میشود تقلید کرد یا نه؟!
نمیشود تقلید کرد؛ حرام است. بله، یک وقت خود ایشان میگوید: «بیایید و به این حرف من عمل کنید» آن یک مطلب دیگر است. ما برای این قضیّه مبنا داریم و آن مبنا این است: او ولیّ است، به مقام ولایت رسیده است، عالِم بر غیب است، عالم بر سرائر است، عالم بر ملکوت است، عالم بر ملاکات است، عالم بر تمام احکام کلّیه است؛ آن ولیّ میآید و میگوید: «آقاجان، بنده برای شما این را میگویم، شما باید آن کار را انجام بدهید، ولو اینکه از نظر شرعی به این فتوا رسیدهاید.» در اینجا ما حرفی نداریم. همانطور که مرحوم آقا، پدر ما، در جلوی خود بنده لیوان را بلند کردند و به مرحوم آقای حداد گفتند: «اگر شما بگویید این لیوان خون را بخور، من لا جرعه سر میکشم!» با فرض اینکه واقعاً خون است، نهاینکه آب آلبالو است؛ ماهیّتش تغییر نکرده است و تصرفی در آن نشده است و تبدیل به شربت نشده است و اگر آن را آزمایش کنند، گلبول سفید و قرمز و پلاسما و... دارد.1
این حرف را مجتهدی زد که اعلم از او وجود ندارد. این حرف را یک طلبۀ صرف میر خوان نزده است؛ این حرف را شخصی زده که در نجف، نسبت به همه اعلم بوده است! درسهایش را هم خیلی خوب خوانده است؛ هم در اصول، هم در فقه، هم در درایه، هم در ادبیات، هم در فلسفه، هم در عرفان، در همۀ مسائل نمره یک بوده است. حرف او شوخی نیست، راست میگوید. روی مبنایی که این شخص نسبت به آقای حداد دارد، درست میگوید. ایشان میگوید: او الآن عالم بر همۀ امور و بر همۀ مسائل است و میداند که نظر من و فتوای من بر نجاست این خون است، این را همه میدانند و از هر بچهای هم بپرسی میگوید: خون نجس است، دیگر نیاز به تأمل ندارد و از ضروریات دین است؛ ولی در عین حال میگوید:
«بخور!» این یعنی چه؟! این حساب دو دو تا چهار تا است و کاری ندارد. مگر ما همین احکام ثانوی را نداریم؟! ما در احکام ثانوی حکم میکنیم که اگر در یک جا مضطر شدیم بر اینکه خون بخوریم تا نمیریم، واجب است بخوریم؛ اگر در یک جا مضطر شدیم بر اینکه میته بخوریم، باید بخوریم؛ اگر نخوریم، گناه کردهایم!
میگویند: یکدفعه گربهای آمده بود و گوشت شخصی را خورده بود. گفت: «من جایی نمیخوابم که آب از زیرم رد شود! یک کیلو گوشت خریدم تو آمدی و آن را خوردی؛ صبر کن حسابت را میرسم!» نشست و فکر کرد، گفت: «اینطور که نمیشود، گوشت ما را خورده است، باید بهاندازۀ یک کیلو گوشت از این گربه بخورم!» او را برداشت و داخل کیسه کرد و در بیابان رفت، همینطور رفت تا اینکه دیگر داشت میمرد، و چون اکل میته در حال اضطرار، جایز است، بلکه واجب است،1 لذا گفت: «آهان، حالا حلال شدی! حالا که من دارم میمیرم و حفظ نفس از واجبات است، ”و لا یَقومُ إلّا بِأکلِه!“ و حتماً بهواسطۀ این گربه، حفظ نفس انجام میشود.» و گفت: «بسم اللَه الرّحمن الرّحیم!» و سرش را برید و أذبَحه و أکلَه!
اگر ما بنا را بر این بگذاریم که راه خدا و سعادت دنیا و آخرت انسان بهدست شخصی است که بر تمام شراشر وجود انسان و خصوصیّاتش اطلاع دارد و ما سبق و ما یأتی، گذشته و آینده، بالا و پایین، اینطرف و آنطرف، نفس و همۀ عوالم مُلک و ملکوت را در وجود انسان به علم حضوری میبیند، یعنی در دست او است؛ با این فرض ـ نهاینکه گترهای شعار بدهیم ـ اگر یکهمچنین شخصی بگوید: «این خون را بخور» یعنی برای انسان احساس ضرورت کرده است؛ انسان باید بخورد. او فرق میکند با هر دوغفروشی که بیاید و بگوید: آقا اینکار را بکن، آنکار را بکن! این به او چه ربطی دارد؟!
ولی صحبت در این است که آقای حداد نگفتند: «از من تقلید کن!» حتّی به یک نفر هم نگفتند و حتّی خودشان هم از مجتهد تقلید میکردند؛ جلوی چشم من
هم تقلید کردند و من شهادت میدهم که وقتی مرحوم آقا فرمودند:
استفادۀ از آبی که بهوسیلۀ شعاع شمس گرم شده است، کراهت دارد و نباید مصرف کرد.
خود آقای حداد به بچههایشان فرمودند:
از این آب مصرف نکنید؛ فتوای سید محمّدحسین این است که این آب کراهت دارد!
وقتی خود آقای حداد اینطور است، آنوقت آیا بنده میتوانم از آقای حداد تقلید کنم؟! این تقلید حرام است دیگر! این حساب دو دو تا چهار تا است.
من به آن شخص گفتم: آقاجان، اینکه حرص و جوش ندارد؛ آدم مینشیند و قشنگ صحبت میکند. اگر شخصی آمد و گفت: من اصلاً زید بن اُسامه را بهاندازۀ آقای حداد میدانم، ولی او را مجتهد نمیدانم؛ آیا شما بالاتر از آقای حداد سراغ دارید؟! دیگر از آقای حداد که بالاتر نیست؛ آیا میشود از آقای حداد تقلید کرد یا نه؟! خب آدم باید یک نفر را مجتهد بداند تا بتواند از او تقلید کند. اگر من پیش یکی از آقایان آمدم و با ایشان صحبت کردم و متوجه شدم که ایشان مجتهد نیستند، بنده نمیتوانم از ایشان تقلید کنم؛ حالا یا اینکه خودم اهل خبره هستم، میآیم و با او صحبت میکنم، یا اهل خبره میآیند و شهادت میدهند که این شخص اجتهاد ندارد، یا قریبالإجتهاد است، چهار پنج سال درس خوانده است، ولی بهاندازۀ آقای حداد معرفت دارد؛ نمیتوانم از ایشان تقلید کنم و تقلید کردن از او حرام است.
این میشود مبنا؛ مبنا یعنی اگر شما بیایید و این مطلب را به اهل خبره، اهل علم بیطرف، اهل علم بیهویٰ و اهل علمی که میخواهد بر مبنای شرع حرف بزند، ارائه بدهید، به شما نمیخندند، شما را مسخره نمیکنند و نمیگویند که دین جدید درآوردهاید، نمیگویند در دین بازی جدیدی درست کردهاید، نمیگویند از پشت کوه آمدهاند و دارند دین قلابی برای مردم بیان میکنند. مکتب آقا، مکتبی بود که کسی نمیتوانست مسخره کند؛ ولی همه مکتب درویشها و صوفیها را مسخره
میکنند، و باید هم مسخره کنند و قابلیت مسخره کردن را هم دارد.
به این دلیل، مکتب آقا را مسخره نمیکنند که اولاً: خود مرحوم آقا مجتهد بود؛ و ثانیاً: رفقا و تلامیذشان را هم به این سمت سوق میداد؛ بهسمت إتقان، بهسمت إحکام، بهسمت درستی، بهسمت صداقت، بهسمت علم، و بهسمت تقوا.
بنده از ایشان سؤال کردم: آقا، چرا شما گفتید که در جلسات بهجای ذکر و دعای جوشن، انوار ملکوت و... بخوانند؟ مرحوم آقا فرمودند:
آنچه که برای ما در سلوک مهم است، فهم است نه ذکر؛ شما در خانۀتان هم میتوانید بنشینید و جوشن بخوانید، در خانۀتان هم میتوانید بنشینید و دعای سمات بخوانید.
آنچه که مهم است فهم است؛ اینکه انسان بفهمد چهکار کند و چطور راه برود و راه خدا چیست؟ این راه خدا که بر هوا نیست؛ مسائلی است که انسان باید این مسائل را در وجود خودش پیاده کند. این مطالب در همین کتابهای مرحوم آقا است؛ لذا ایشان گفتند که اینها بیایند و دور هم بنشینند و صحبت کنند و این مطالب را با هم بحث کنند و روی آن حرف بزنند. اینکه شخص همینطور بیاید و بگوید: آقا شما چهکاره هستی؟ او هم بگوید: من فلان هستم، و دیگر هیچ خبری از اوضاع نداشته باشد و همینطور یک شعار در بالای سرمان بزنیم و رد بشویم و...، اینها که کار نشد؛ این دین که دین نشد؛ این دین بهدرد افرادی میخورد که بروند و در کویر زندگی کنند و دورشان را دیوار بکشند و با هیچ کسی ارتباطی نداشته باشند؛ تازه مسئولاند!
اما دینی که باید بیاید و مطرح بشود و جامعه را بهسمت خدا بکشاند و جامعه را به توحید بکشاند و با افراد دیگر در تماس باشد و بهعنوان یک دین حق بیاید و تجلّی کند، آن دینی است که آن را مسخره نکنند و نگویند: اینها بدعت گذاشتهاند، و نگویند: اینها آمدهاند و از خودشان دین من درآوردی جعل کردهاند. اینکه دین نیست.
دین، دین محکم و دین استوار است؛ راه، راه محکم و راه روشن است. انسان که نباید از چیزی بترسد؛ حالا فرض کنید آقای کذا بیاید و بگوید: آقا، بنده از شما تقلید
نمیکنم! او نباید هم این کار را بکند؛ بنده چرا ناراحت بشوم؟! یک نفر آمد و به من گفت:
آقا من تا بهحال از شما تقلید میکردم، اما حالا که فهمیدم فلان شخص اعلم است، تقلیدم را به آن شخص برگرداندم و چهکار کردم.
به او گفتم: اگر غیر از این عمل را انجام میدادی، خدا در روز قیامت تو را مؤاخذه میکرد! چرا بنده بیایم و ناراحت بشوم؟! او باید بیاید و حساب و کتاب پس بدهد. چطور اینکه خودم به افرادی که میآیند و میگویند: «آقا، ما میخواهیم از شما مسئله بپرسیم» میگویم: روز قیامت خودتان میدانید، به بنده ربطی ندارد! اگر کسی از من مسئلهای پرسید، بنده جوابش را میدهم، اما اینکه بیایم و متعهّد تقلید شما بشوم، صد سال نخواهم شد! خودت روز قیامت بیا و جواب بده؛ به من چه ربطی دارد؟!
بنده تا بهحال متعهد یک نفر نشدهام؛ ولی این را هم میگویم: شخصی که میخواهد از کس دیگری تقلید کند، باید بداند که او اعلم است. این را میگویم و گفتهام و تا قیامت هم حرف من همین است و حرف اولیا هم همین است و حرف امام زمان هم همین است. بنده از طرف امام زمان در اینجا دارم حرف میزنم؛ امام زمان هم همین را میگوید: باید از اعلم تقلید کرد! حالا بنده بیایم و ناراحت بشوم که چرا یک عده نمیخواهند از بنده تقلید کنند! این که ناراحتی ندارد؛ این که بهتر است، مسئولیتش کمتر است و ما اصلاً دنبال یکهمچنین چیزی میگردیم؛ دنبال این میگردیم که مسئولیت کمتری داشته باشیم. و باید از خدا بخواهم که فلان شخص بگوید: آقا بنده از شما تقلید نمیکنم.
توضیح روایت: «النّاسُ فی سَعَةٍ ما لم یَعلَموا»
بنابراین از مطالب این مجلس اینطور استفاده کردیم که خداوند براساس مقدار معرفت انسان به هر چیزی، تکلیف قرار میدهد؛ اگر من به بعضی از مسائل معرفت دارم، خداوند به همان مقدار به من تکلیف میدهد.
النّاسُ فی سَعَةٍ ما لم یَعلَموا؛1 «مردم در سعه هستند (یعنی میتوانند انجام
بدهند) نسبت به آن مطالبی که نمیدانند.»
مثلاً شما نمیدانید این آب نجس است یا نجس نیست، میتوانید بخورید؛ اما اگر فهمیدید که این آب نجس است، دیگر نمیتوانید بخورید. یا منبابمثال شما نمیدانید این معاملهای که میخواهید انجام دهید، صحیح است یا صحیح نیست، شما میتوانید انجام بدهید. یا اینکه شما نمیدانید این لباس نجس است یا طاهر است، یعنی آیا میشود در آن نماز خواند یا نه، میتوانید با آن نماز بخوانید. و هَلُمّ جرّا.
وقتی که انسان بداند، تکلیف میآید. حالا که دانستی باید بر طبق تکلیف عمل کنی؛ اگر نجس است، تطهیرش کنی و اگر طاهر است، حکم طهارت را بار کنی. همۀ ادلّۀ ما حاکی از این مسئله هستند که انسان بهمقدار علم، مکلف است؛ وقتی علم ندارد، تکلیف هم ندارد. مسائل احتیاط و امثالذلک مربوط به موارد دیگر است نه این موارد.
پس عرفان و معرفت به یک شیء عبارت است از: همرتبه بودن این شیء با آن شیء دیگر. حالا چگونه ممکن است که انسان با اشیاء دیگر همرتبه باشد؟ همرتبه بودن انسان با اشیاء دیگر به چه چیز محقق میشود و چگونه پیدا میشود؟ چگونه ممکن است که انسان نسبت به یک عالِم همرتبه باشد و چگونه ممکن است که نسبت به پروردگار همرتبه باشد و چگونه ممکن است که نسبت به ملائکه همرتبه باشد؟ إنشاءاللَه اگر خداوند توفیق بدهد، برای شبهای آتی.
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّد و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس سی و دوّم: وابستگی معرفت به اتحاد و همرتبه شدن
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمد لِلّه ربّ العالَمین
و الصّلاةُ و السّلام علیٰ سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم المصطفی محمّدٍ
و اللّعنةُ الدّائمةُ الأبدیّه علیٰ أعدائِهم أجمعین إلیٰ یوم الدّین
میزان معرفت به هر شخصی مطابق میزان اتحاد با او و سعۀ وجودی خود
بکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک و دَعوتَنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
در جلسۀ قبل، عرض شد که تکلیف برای هر شخص بر حسب معرفت او مترتّب میشود، نه بیشتر و نه کمتر؛ و او هم مکلّف است که بهمقدار تکلیفی که به او تکلیف شده است عمل کند، نه بیشتر و نه کمتر؛ و پا فراتر گذاردن یا کوتاهی کردن در حیطۀ علم و معرفت، هر دو مؤاخذه دارد؛ و معرفت به هر چیزی در حیطۀ سعۀ وجودی انسان است. لازمۀ عرفان، معرفت است؛ لازمۀ عرفان به یک شخص، همتراز بودن عارف و معروف در محدودۀ معرفت است؛ حالا عارف در هر مرتبهای که میخواهد باشد. اگر ما در قبال شخص بزرگی قرار بگیریم، به هر مقدار که نسبت به او معرفت داریم، در همان رتبه با او اتحاد داریم.
این کلام، کلام بسیار حکیمانه و مُتقنی است که میفرماید:
لا یَعرِفُ شیءٌ شیئًا إلّا بما هو فیه منه؛1 «هیچ چیزی عارف به شیء دیگر نخواهد شد مگر بهواسطۀ امری که آن امر، هم باید در معروف باشد هم در عارف؛ وإلاّ نمیشود.»
هیچ چیزی عارف به شیء دیگر نمیشود مگر بهواسطۀ سرمایهای که آن سرمایه باید در دو طرف وجود داشته باشد، و مگر بهواسطۀ خمیرمایهای که آن خمیرمایه باید در دو طرف وجود داشته باشد، تا عارف به معروف عرفان پیدا کند. این همان مقدار سعۀ وجودی است که باید در عارف باشد تا بتواند به همان مقدار، به معروف عرفان پیدا کند.
اگر ما بخواهیم به صفت رحمانیّت حق پی ببریم، باید رحمت در ما وجود داشته باشد؛ وإلاّ ما تا أبدالآباد به این صفت حق نمیرسیم و اطلاع پیدا نمیکنیم. اگر ما بخواهیم به خلاّقیت پروردگار پی ببریم، باید این مفهوم و معنای خلاّقیت در وجود ما تعیّن حضوری داشته باشد؛ وإلاّ ما نمیتوانیم به آن خلاّقیت پی ببریم.
اختلاف مراتب معرفت افراد نسبت به خلق طیر حضرت عیسی
در آیۀ قرآن میخوانیم که خداوند به حضرت عیسی علیٰ نبیّنا و آلِه و علیه السّلام میفرماید:
﴿وَ إِذۡ تَخۡلُقُ مِنَ ٱلطِّينِ كَهَيَۡٔةِ ٱلطَّيۡرِ بِإِذۡنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيۡرَۢا بِإِذۡنِي وَ تُبۡرِئُ ٱلۡأَكۡمَهَ وَ ٱلۡأَبۡرَصَ بِإِذۡنِي وَ إِذۡ تُخۡرِجُ ٱلۡمَوۡتَىٰ بِإِذۡنِي﴾.2
در اینجا چهار تا إذن دارد. ای عیسی، کاری که تو انجام میدهی این است که به اذن من خلقِ طیر میکنی؛ اول با آب و گِل یک مجسمۀ گلی درست میکنی، مانند همین مجسمههای گِلی که به شکل گنجشک و... درست میکنند و اطراف حرم میفروشند.
ما ﴿تَخۡلُقُ مِنَ ٱلطِّينِ كَهَيَۡٔةِ ٱلطَّيۡرِ بِإِذۡنِي﴾ را میبینیم و این را میفهمیم، میگوییم: خودمان هم بلدیم این را درست کنیم؛ آب را برمیداریم و با گل قاطی میکنیم، به شکل گنجشک میشود. اما آن کاری که تو میکنی، ﴿فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيۡرًا﴾؛ «اینکه در آن میدمی و طیر میشود»، یعنی چه؟! دمیدن: یعنی فوت کردن. ﴿فَتَكُونُ طَيۡرًا﴾؛ یعنی عنوان طیریّت بر او عارض میشود و حیات پیدا میکند. قبل از اینکه در او بدَمی، طیریّت بر او عارض نمیشود و متصف به طیَران نمیشود؛ فقط گِل است و صورت دارد. اما وقتی که شما آمدید و در او دمیدید و جان گرفت، معنوَن به عنوان طیران میشود و به آن متصف میشود.
این آیه چه چیزی را میخواهد برساند؟ ما نسبت به کار حضرت عیسی فقط در آن محدودهای معرفت پیدا میکنیم که خودمان قادر هستیم؛ یعنی تا آنجایی که آیه میگوید: ﴿اول از گل درست ميكني.﴾ ما هم بلدیم از گل، شکل درست کنیم؛ کوزهگرها هم این کار را میکنند. این میشود تساوی در رتبۀ بین ما و بین حضرت عیسی؛ یعنی فقط در محدودۀ شکل طین میدانیم که حضرت عیسی چهکار میکند، چون خودمان هم تا این مقدار بلد هستیم.
اما نسبت به شِقّ دوم که میفرماید: ﴿فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيۡرَۢا بِإِذۡنِي﴾، حضرت عیسی کار دیگری میکند که اگر ما تا قیامت هم انجام بدهیم، نمیشود؛ و آن اینکه او در آن میدمد و تبدیل به طیر میشود! حالا شما دائماً در آن بدَم؛ تنها کاری که دَم شما میکند این است که گِل را خشک میکند، ولی به او طیران نمیدهد. آیا شما میتوانید پی ببرید که حضرت عیسی چه میکند؟! آیا نسبت به این رتبه عارف هستید؟! شما به این عارف نیستید که حضرت عیسی چگونه در آن میدمد.
آیۀ شریفه میفرماید: ﴿وَ نَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾؛1 یعنی همانطوری میدمی که من
میدمم؛ نفخ یکی است. لفظ ﴿نَفَخۡتُ﴾ و ﴿تَنفُخُ﴾ به یک معنا دلالت میکند؛ یعنی کسی میتواند به این نفخۀ حضرت عیسی در﴿تَنفُخُ﴾ پی ببرد و مطّلع شود که بتواند به ﴿وَ نَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ پی ببرد. و عکس این قضیّه هم صادق است؛ یعنی هر کس به نفخۀ حضرت عیسی در آیۀ ﴿تَنفُخُ﴾ مطلع شود، به ﴿نَفَخۡتُ فِيهِ مِن رُّوحِي﴾ هم مطّلع میشود؛ چون نفخ یکی است. پس چون سرمایه، خمیرمایه و آن جنبۀ وجودی برای ادراک نفخ در ما محقق نیست، ما نمیتوانیم به مقام حضرت عیسی عرفان پیدا کنیم. عرفان ما به حضرت عیسی در مقام إعجاز ـ نه در سایر مراتب دیگری که ایشان دارند ـ فقط منحصر در همین ساختن گِل میشود؛ میبینیم این گلی که او میسازد، ما هم بلدیم بسازیم!
اما یک نکته در اینجا هست و خداوند رمز مطلب را در اینجا بیان میکند که اگر به آن رمز در قضیۀ اول برسیم، قضیۀ دوم هم برای ما حل میشود؛ و آن، این است که میفرماید: ﴿وَ إِذۡ تَخۡلُقُ مِنَ ٱلطِّينِ كَهَيَۡٔةِ ٱلطَّيۡرِ بِإِذۡنِي﴾. تمام لِمّ قضیّه در همین ﴿بِإِذۡنِي﴾ است! چون وقتی یک بچه گل درست میکند، اول که از خدا اجازه نمیگیرد. این بچه خاک را برمیدارد و گل درست میکند، بعد هم یک لگد به آن میزند و آن را خراب میکند؛ آیا میآید و از خدا اجازه میگیرد که: پروردگارا، اجازه بده ما گل درست کنیم؟! شاید او اصلاً خدا را هم قبول ندارد. یا وقتی ما گل را برمیداریم و یک مجسمۀ عُصفور، مار و ماهی درست میکنیم، از خدا که اجازه نمیگیریم.
عدم فرق بین اعجاز و غیر اعجاز در مشیّت و ارادۀ خداوند
این قضیّه میخواهد این واقعیت را بگوید که آن حقیقت مشیّت نازلۀ صانعۀ خالقۀ مریده که میخواهد نور وجود و فیض وجود را در قالب تعیّنات بیاورد، از دید منِ کور، دو تا است. چشمان رمَد دار ما بین اعجاز و بین غیر اعجاز فرق میگذارد؛ اما در واقع مسئله یکی است. اصلاً در عالم وجود، اعجاز معنا ندارد. نفخ روح همانقدر اهمیت دارد که خلقت طین به دست حضرت عیسی اهمیت دارد؛ و خلقت روح در این بدن خاکی همانقدر بیارزش است که خلقت طین به دست حضرت عیسی بیارزش است. اگر ما بخواهیم ارج و مقام و ثمنی را برای اعجاز حضرت عیسی در نظر بگیریم، باید همانقدر هم برای خلقت طین در نظر بگیریم.
در اینجا از نظر خداوند، اصلاً خلقت طین با دمیدن و نفخ روح و تحقّق روح در این کالبد، هیچ تفاوتی نمیکند. از نظر مشیّت و ارادۀ پروردگار، بین حرکت اندام و ارادۀ یک طفل در خلقت طین، و بین ارادۀ آن مقام منیع حضرت عیسی در خلقت روح، هیچ تفاوتی نمیکند. هر دوی آنها یکی است؛ منتها چشم ظاهر بین ما آمده و این دو مسئله را جدا کرده و بین آنها فرق گذاشته است. این فرق بین عرفان و عدم عرفان است! ما به حضرت عیسی فقط از نقطهنظر ظاهر نگاه میکنیم، دیگر به باطن پی نمیبریم؛ اما از دید یک عارف که مصداق آیۀ شریفۀ: ﴿وَ إِذۡ تَخۡلُقُ مِنَ ٱلطِّينِ كَهَيَۡٔةِ ٱلطَّيۡرِ بِإِذۡنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيۡرَۢا بِإِذۡنِي﴾ است، برای حضرت عیسی، چه در ساختن گل و چه در نفخ دم، بهاندازۀ سر سوزنی و بهاندازۀ یک میلیمتر هم زحمت، مشقّت و تعَب عملی و فکری وجود ندارد. برای او هیچ فرقی ندارد؛ چون برای او مجرای خلقت و نزول مشیّت، تبیین و معرفی شده است و خودش به این مسئله رسیده است. وقتی خودش به این مسئله رسیده است، دیگر برای او چه فرقی میکند؟! برای ما که نسبت به این قضیّه جاهل هستیم، تفاوت دارد؛ اما آیا برای خدا خلقت ابدان و خلقت روح فرق میکند؟! آیا خدا در یک طرف، زحمت بیشتری میکشد و در آنجا مایۀ بیشتری میگذارد؟!
تفاوت کرامت در دیدگاه مردم عادی و اولیای کامل الهی براساس میزان تسلیم در برابر مشیت الهی
در اینجا است که مرحوم آقای حداد ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمایند:
مردم میگویند: «فلان آقا در نیمۀ شب بر لب چاه آمد و دعا کرد که: ”خدایا، فلانی وضو ندارد؛ چاه را برای او پر آب کن تا وضو بگیرد!“ بعد آب چاه بالا آمد و او وضو گرفت. او عجب کرامتی دارد!»
اگر من بهجای این شخص بودم، هیچ زحمت دعا کردن را به خودم نمیدادم، شما هم این زحمت را به خود ندهید؛ وقتی میدیدم چاه آب ندارد، تیمّم میکردم. پس خدا تیمم را برای چه وقتی گذاشته است؟! چرا بیخود دعا کنیم و ملائکه را به زحمت بیندازیم و آنها را معطل کنیم؟! خدا را خوش نمیآید!! خدا گفته است که با تیمم نماز بخوان. قسم به جان سرکار و به جان خودم که هیچ از آن خبر ندارم، و قسم به جان همۀمان، معلوم نیست که ثواب آن نماز با تیمم، کمتر از
آن نماز با وضویی باشد که آن شخص با دعای خود، آب چاه را بالا آورد! این چشمان ما رمد دار است و خیال میکنیم خدا نماز با وضوی صحیح را میخواهد؛ صلاةً صحیحًا مُتَوضِّئًا مُتطهِّرًا مع الوضوءِ بالطّهارةِ المائیّة!
نه جانم؛ خدا میگوید: هرطوری که برایت ممکن است، من آن را قبول دارم. مگر من نباید قبول کنم؟! چرا اینقدر خودت را به دست و پا میاندازی؟! اگر آب جلویت هست، وضو بگیر؛ اگر نیست، تیمم کن. آیا تو داری بین احکام من تفاوت قائل میشوی؟! آب را چه کسی خلق کرده است؟! چه کسی طهارت را به ماء داده است؟! آیا من طهارت را به ماء دادهام یا خود ماء طهارت را بهدست آورده است؟! من به ماء اعطای طهارت کردهام و آن را مطهر و طاهر قرار دادهام، و خود من هم آمدهام و خاک را طاهر قرار دادهام؛ فرقی نمیکند.
در سفر مکهای که با مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ بودیم و من هفده سال داشتم، وقتی که در مدینه بودیم یکی از افرادی که مبتلا به ناراحتیهای پوستی بود، بهطوریکه دو دست او و بدنش جراحت داشت و بندۀ خدا در اذیّت بود، یک روز به اتفاق برادرش که روحانی کاروان بود، پیش مرحوم آقا آمد. این شخص، شخصی کت و شلواری بود، ولی ظاهراً از همین دروس طلبگی و... هم بیبهره نبود و شخص فاضلی بود. به مرحوم آقا گفت:
آقا، ما به سفر حج آمدهایم، میخواهیم برویم و اعمال انجام بدهیم؛ اعمال حج در پیش است، احرام در پیش است. با این جراحتها لباس احرام و اعمال طواف و نماز چگونه میشود؟! دعا کنید که خداوند این ناراحتی پوستی و جلدی ما را خوب کند!
مرحوم آقا فرمودند:
یکی از علمای سابق به نام آخوند ملا فتحعلی سلطانآبادی از آنجایی که بوده، میخواسته به قصد مکه حرکت کند؛ میگوید: «خدایا، من میخواهم در این سفر، دچار این مشکلات تطهیر و... نشوم؛ تو در این سفر، رنج و ألم این قرح و جرحها را از ما بردار!» همینکه از منزلش حرکت میکند و میآید تا با
آن کاروان و حمَله از دروازۀ شهر عبور کند، یکمرتبه تمام بدنش خوب میشود؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود، کأن لم یَکن شیئاً مذکورًا، بههیچوجه آثاری از این قروح و جروح در او نمانده بود! همینطور به سفرش ادامه میدهد، به مکه و مدینه و أعتاب میآید و برمیگردد؛ تا از دروازۀ شهر وارد میشود، دوباره همۀ این جراحتها سر جای اولش برمیگردد.
مرحوم آقا میخواستند بفرمایند: اگرچه او دعایی کرده است، ولی مطلب بالاتر از این است. مرحوم آخوند ملا فتحعلی، صاحبنفَس بود و حالاتی داشت، و همان کسی بود که بطون قرآن را میدانست؛1 ولی مطلب این است که آیا ما در تحت حکومت خدا هستیم یا نیستیم؟! آیا خداوند ما را عبد خود قرار داده است یا نداده است؟! خدا که نمیتواند این را انکار بکند و بگوید: «نه، تو تا وقتی که سالمی عبد من هستی، من عبد مریض نمیخواهم، برو دنبال کار خودت!» کجا برویم؟! آیا خدا میتواند همچنین حرفی را بزند که: «تا وقتی حرارت بدنت ٣٧ درجه است، تو عبد من هستی و من هم مالک تو؛ اما همینکه یک درجه تب کردی، دیگر بیرون رفتی، خداحافظ»؟! «لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِک؛2 از حکومت خدا نمیتوان فرار کرد.» این خدای بزرگوار، هر کاری از دستش برآید انجام میدهد، اما نمیتواند بگوید که من تو را از عبودیّت و از حکومت خودم بیرون میکنم! چه بخواهد و چه نخواهد، این به پای خدا نوشته شده است و مجبور است اقرار کند!
حالا سراغ خودمان برویم؛ آیا میتوانیم خودمان را در هر شرایط و در هر موقعیّتی بیرون از حکومت خدا حساب کنیم؟! نه، ما هم نمیتوانیم! مال بد، بیخ ریش صاحبش است؛ خدا مجبور است همینطوری قبولمان کند! خب میخواست ما را درست نکند؛ حالا که درست کرده است، باید پای آن هم بنشیند! از آنطرف، ما هم نمیتوانیم. پس هم ما به او بند هستیم و هم او به ما بند است! او هم این آدم دو پا را درست کرده است،
حالا مانده است که چهکارش کند! پس خدا ما را در همهحال میخواهد.
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهاییام | *** | تنها تو میخواهی مرا با اینهمه رسواییام1 |
پس خدا ما را با همۀ این عیب و نقصها میخواهد و نمیتواند نخواهد؛ چون این امراض را خودش داده است. پس خداوند متعال، هم خودش ما را خلق کرده و هم به ما وجود داده و هم صحت داده و هم مرض میدهد.
به فرمودۀ حضرت سجاد سلام اللَه علیه:
خدایا، تو به من صحت دادی؛ و بهواسطۀ صحت و سلامتی است که میتوانم تکالیف و فرائضی را که در حال صحت است انجام بدهم. و تو را در هنگام مرض، شکر میکنم بر اینکه تو مرا مریض کردی و مرا متوجه ضعف خودم کردی. و چهبسا بعضی از گناهانی را که بهواسطۀ صحت از من برمیآمد و متمشّی میشد، ولی بهواسطۀ مرض دفع کردی!2
پس مرض هم از خدا است. این کلام حضرت معجزه است؛ یعنی میخواهد بفرماید: به همان مقدار و بلکه بیشتر از آن مقداری که صحت ممدوح است، مرض هم ممدوح است. شخصی که مریض نشود، نمیتواند به سلامتی خودش پی ببرد؛ تکبر و استغنا او را فرا میگیرد و آن ضعفها و خلل و نقصان برای او متجلّی و متبلور نمیشود. تا کسی گرفتاری پیدا نکند، نمیتواند به ضعفهای خودش پی ببرد؛ آن ضعفهایی که او را از معبود دور کردهاند و بین او و بین پروردگار و مالک حقیقی او فاصله انداختهاند. این ضعفها میآیند و فاصله میاندازند و جلوی انسان را میگیرند. مرض نعمت است، بلایا نعمت است، همۀ گرفتاریها نعمتهای الهی هستند که خداوند برای بندگانش میآورد. بدون این نعمتها انسان نمیتواند ربط برقرار کند و دچار انانیّت و تفَرعُن میشود.
حضرت سجاد میفرماید:
چگونه شکر تو را بر این مرضی که به من دادهای بجای بیاورم؟! تو بهواسطۀ این مرض، مرا به یک مسائل باطنی راهنمایی و دلالت کردی که هزار و یکی از آنها هم در صحت و سلامتی بهدست نمیآید!1
و این یک واقعیت است.
لزوم اتیان فرائض مطابق مشیّت الهی به علت حفظ مقام عبودیّت
پس ما با این خصوصیت و با این کیفیّت، در هر دو حال صحت و حال مرض، بندۀ خدا هستیم. آیا ممکن است پروردگار که خودش این مرض را برای تطهیر ما و برای مصالح دیگر ما عنایت کرده است، خودش بیاید و بگوید: «من حال سلامتی تو را بیشتر از این حالت دوست دارم»؟! خیلی عجیب است و خیلی کلام احمقانهای است! این بندۀ بیچاره که گناه نکرده است! و اینکه خدا بیاید و به مریضی که در تب است بگوید: «من نماز در حال استقامت و با طهارت مائیه و با تمام شرایط را بیشتر دوست دارم!» اگر چنین نمازی برای مرض، بد باشد، اصلاً حرام و باطل است!2 اگر روزه برای جسم ضرر داشته باشد، هم باطل است و هم قضا دارد؛ نهتنها ممدوح نیست، بلکه مذموم است.3 البته درصورتیکه در آن، قُربیّت نباشد؛ کما اینکه در بعضی از وجوه، قربیّت هست؛ مانند وقتی که شخص جاهل است. اما اگر شخصی با علم به اینکه روزه برای او موجب اشکال است و دستور و تجویز هم هست، بگوید: «دلم میخواهد روزه بگیرم، بهخاطر اینکه در جمع آبرویم نرود و نگویند که روزه را خورده است» روزۀ او هم باطل است و هم باید قضا کند و یک گناه هم کرده است! خداوند میگوید: من مالک تو هستم و الآن تو را در این شرایط قرار دادهام، و مقصود من این است که تو الآن این کار را انجام بدهی؛ آیا تو داری در کار من فضولی
میکنی؟! تو چه کسی هستی که داری در کار من دخالت میکنی؟! من تو را مریض کردهام و از تو نماز مستلقیاً1 میخواهم، ولی تو بلند میشوی و مستقیماً میخوانی، درحالیکه برای کمرت ضرر دارد و میافتی! چه کسی به تو گفته است که همچنین کاری بکنی؟! من الآن میگویم: وضو برای تو ضرر دارد، باید با تیمم نماز بخوانی!
از امام صادق علیه السّلام نقل است:
افرادی آمدند و مریضی را برداشتند و داخل آب بردند و غسل دادند و بعد هم آن مریض بیچاره مرد! نزد رسول خدا صلّی اللَه علیه و آله و سلّم آمدند، حضرت فرمودند:
«قَتَلوه؛ قَتَلَهم اللَه!2 شما او را کشتید، خدا شما را بکشد! چه کسی به شما گفت که این را بردارید و در آب بیندازید؟! باید او را تیمم میدادید!»
وظیفه این است و عبد باید عبودیّتش را داشته باشد؛ نباید به مولای خودش اظهار نظر کند که «دل من اینطور میخواهد!» دل تو بیخود میخواهد! من به تو میگویم اینطور عمل کن!
حالا که اینطور شد، آیا صحیح است این جنابی که الآن دارد با این حال جراحت به مکه میرود، بگوید: «خدایا، این جراحات را خوب کن تا یک حجّ خوب انجام بدهم»؟! خدا میگوید: حجّ خوب چیست؟ آیا حجّ خوب، آن حجّی است که تو میدانی و تو میفهمی و تو تشخیص میدهی؟! آیا حجّ خوب، آن حجّی است که با تمام شرایط باشد؟! آیا آن حجّی است که با وضو باشد؟! آیا آن حجّی است که در آن، قروح و جروح نباشد؟! آیا تو باید قبول کنی یا من باید قبول کنم؟! آیا تو باید به این حج نورانیّت و روحانیّت بدهی یا من باید بدهم؟! ﴿وَ ٱلۡعَمَلُ ٱلصَّـٰلِحُ يَرۡفَعُهُ﴾؛3 آیا آن
چیزی که باعث رفعت این عمل است، به دست تو است یا به دست من است؟! آیا روحانیّت عمل به دست تو است یا به دست من است؟! من برای تو این قروح و جروح را قرار دادهام و دست تو را مجروح کردهام و تو را به حال مِمراضیّت درآوردهام و درعینحال، تکلیف به حج کردهام؛ حالا چه شخصی باید این حج را قبول کند؟!
بنابراین ما به اینجا میرسیم که دعای ایشان هم خیلی وجهی نداشته است و چهبسا اگر با همان حال به مکه میرفت، خداوند ثواب بیشتر و نعمت بیشتر و روحانیّت بیشتری نصیب او میکرد. اما ما میگوییم: «بهبه، عجب مقامی دارد! از دروازۀ شهر که خارج شد، خدا دعایش را مستجاب کرد و یک حجّ پاک و پاکیزه و شسته و رُفته و با بدن سالم نصیب او کرد!»
اینها توحید است. اینها را از خودم نمیگویم؛ اینها مطالبی است که بزرگان به ما یاد دادهاند.
هرچه مرحوم آقا اینها را در گوش او خواندند، آخرش هم آن بندۀ خدا قبول نکرد. مرحوم آقا چه مطالبی را میگفتند، اما او میگفت: «آقا، در هر صورت، شما برای من دعا کنید!» مرحوم آقا هم فرمودند:
إنشاءاللَه خدا شما را حفظ کند! إنشاءاللَه توفیق بدهد و تأیید کند! إنشاءاللَه خداوند از شما رفع گرفتاری کند!
این قضیّه، قضیۀ مهمّی است. اعجاز در کلام آقای حداد است، نه در کار مقدس اردبیلی که دعا میکند: «خدایا این چاه آب ندارد، آبش را بالا بیاور!» مقام آقای حداد رفیع است که بین آب درآوردن و وضو گرفتن و بین تیمم فرقی نمیبیند! این کلام آقای حداد اعجاز است که میفرمایند:
این مردم خیال میکنند که اگر کنار چاه بروند و دعا کنند و آب دربیاید، معجزه است؛ اما وقتی شیر آب خانۀشان را باز میکنند و آب میآید، این را معجزه نمیدانند!
میگویند: بهجای آب، جواهر در آمد و ایشان گفت: «احمد است و آب
میخواهد، جواهر به او میدهی؟!»1 آن جواهرات را در آب میریزد تا دوباره آب دربیاید. افراد هم میگویند: «بهبه، چه مقامی دارد! اینها بودند که خدمت امام زمان میرسیدند و...!»
البته خیال نکنید که ما میخواهیم اینها را قدْح کنیم؛ نه، اینها از بزرگان بودند و مثل آنها در این زمانها نیست. ما در مقام مقایسه هستیم، نه در مقام طرد ایشان. مرحوم مقدس اردبیلی مرد بزرگی بود، باتقوا بود، دارای کرامات بود و این کرامات را هم بیخود بهدست نیاورده بود؛ با ریاضات، با أسهار، با شبزندهداریها و امثالذلک بهدست آورده بود؛ ولی من میخواهم این را بگویم که عرفان، چیز دیگری است!
لزوم اتحاد و همرتبه شدن با اولیای الهی برای ادراک حقیقت افعال و کلام آنها
رسیدن به این کلام آقای حداد، رسیدن به معنای این آیه است:
﴿وَ إِذۡ تَخۡلُقُ مِنَ ٱلطِّينِ كَهَيَۡٔةِ ٱلطَّيۡرِ بِإِذۡنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيۡرَۢا بِإِذۡنِي﴾؛ «خلق گِل میکنی به اذن من و بعد در او میدمی و طیر میشود به اذن من.»
ظاهر و باطن، هر دو یکی شد؛ پس نه ظاهری داریم و نه باطنی. توحید یعنی حجاب ظاهر و باطن از میان برداشته شود و انسان فقط یک مشیّت و یک اراده ببیند؛ این میشود توحید. إنشاءاللَه هر وقت رسیدید، دست ما را هم بگیرید؛ ما زحمت میکشیم و این مطالبی را که به ما گفتهاند، به شما میگوییم، شما هم بالأخره دست ما را بگیرید!
پس این مقامی که برای انسان پیدا میشود و انسان فعل حضرت عیسی را ادراک میکند، برای این است که وجودش معنا و مفهوم خلقت را ادراک کرده است، و در نتیجه کار حضرت عیسی را میفهمد؛ اما اگر ادراک نکند، همینطور به حضرت عیسی زُل میزند! با چشمش میبیند که حضرت عیسی آن خاک را برداشت و تبدیل به گل کرد و بعد هم یکدفعه پر زد و رفت. حضرت عیسی میگوید: «من در آن دمیدم و آن گل تبدیل به پرنده شد.» اما او میگوید: «من که دمیدنی ندیدم!» میگوید: «تو نمیفهمی!» حالا حضرت عیسی میخواهد بیاید و به ما که جاهل هستیم، بفهماند؛ اما
چطور بفهماند؟! مگر ما میفهمیم؟! اگر بیاید و بگوید من آمدم و آن مشیّت الهی و مشیّت خلاّقه را در این گل پیاده کردم، میگوییم: مشیّت چیست؟! خلاقه چیست؟! پیاده کردن یعنی چه؟! اصلاً مگر ما میفهمیم؟! مگر ما ادراک میکنیم؟!
شعری که مرحوم آقا خیلی میخواندند این بود:
من گُنگِ خوابدیده و عالَم تمام کَر | *** | من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش1 |
من در یک حالت و موقعیتی هستم و مسائلی را به من دادهاند و مطالبی را به من عنایت کردهاند که نه من قادرم بیان کنم و نه اشخاص قادرند که بشنوند! گیر از هر دو طرف است، منع از هر دو طرف است؛ چون به لفظ نمیآید. آیا حضرت عیسی میتواند آن کاری را که دارد در ضمیر خود انجام میدهد و این تبدیل طین به طیر را به لفظ بگوید؟! نمیتواند بگوید. شخصی میتواند به این مقام، عرفان پیدا کند که این حالت در او باشد. پس لا یَعرِفُ شَیءٌ شَیئًا إلّا بما هو فیه منه؛ «هیچ چیزی عارف به شیء دیگر نخواهد شد مگر به واسطه و به امر و به شیئی که هم در این باشد و هم در آن.» تا آن واسطه در این دو نباشد، عارف نمیشود و نمیفهمد؛ بلکه فقط همینطور نگاه میکند و میگوید: «عجب مقامی دارد!»
خدا مرحوم آقای الهی قمشهای را رحمت کند، مرد شوخی بود، مرد خوبی بود، مرد بزرگی بود، عالم بود، و من چند مرتبه ایشان را دیدم؛ میگفت:
یک روز بر حسب اتفاق ماشین ما خراب شد و گذر ما به یک دِه افتاد.
گفتیم: به آن ده برویم و در آنجا نماز بخوانیم و شب هم در همانجا بخوابیم. جایی برای خواب پیدا نکردیم، مجبور شدیم که با شخصی که همراهمان بود، تا صبح در مسجد بخوابیم. اتفاقاً آقای دِه هم با افرادی در آن مسجد نشسته بود، دید شخصی آمد. با خود گفت: الآن است که زمینه را از دست ما بگیرد. گفت: «جناب شیخ، بگو ببینم: چند چیز از گوسفند حرام است؟» (آخر کسی که در دهِ زندگی میکند، با همین مسائل سر و کار دارد!) ما هرچه فکر کردیم، دیدیم که نمیتوانیم بیشتر از پنج شش تا بشماریم؛ در نهایت میگوییم: خونش حرام است و طحالش حرام است و...! مسلماً اینها بهتر از ما میدانند؛ چون با گله سر و کار دارند! گفتم: این موجود ملکوتی، تمام حُجب ملکوتیه و جبروتیه را از صُقع ربوبی بریده و دریده و به این عالم مُلک نازل شده است، آنوقت تو خجالت نمیکشی که داری اینطور میگویی؟! طرف نگاهی کرد و گفت: «حاج آقا خیلی باسواد است، نمیشود با او حرف زد!» گفتم: الحمدلِلّه، از دستش راحت شدیم!
در جریان حضرت عیسی هم، ما فقط یک نگاه میکنیم و دیگر اضافۀ بر این، مطلبی نمیفهمیم و ادراک نمیکنیم.
خیال میکنم دیگر کمکم وقت آن رسیده است که مطلب را جمع کنیم، و خیال میکنم که بیشتر از یک شب دیگر باقی نمانده است؛ البته اگر ماه دیده بشود، فردا شب عید است. إنشاءاللَه روی این مسئلهای که گفتیم: «لا یَعرِفُ شیءٌ شیئًا إلّا بِما هو فیه مِنه»، فکر کنید تا اینکه در اینجا کمکم بقیۀ مطالب که رسیدن به مقام ذات است، و معنای «بکَ عَرَفتُکَ» روشن بشود. إنشاءاللَه اگر بتوانیم، فردا شب راجع به بقیۀ مطلب، عرایضی را بهعنوان ختام عرض میکنیم.
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّد و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٨
مجلس سی و سوّم: کیفیّت معرفت صفات و ذات خداوند متعال
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمد لِلّه ربّ العالمین
و الصّلاةُ علیٰ خیرِ خلقه و أشرفِ بریّته محمّدٍ
و آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم و مخالفیهم إلیٰ یومِ الدّین
معرفت و ادراک باری تعالی به تناسب ظرفیت و سعۀ وجودی هر شخص
بکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلَیک و دَعوتنی إلَیکَ، و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنت.1
«خدایا، من تو را به خودت شناختم نه به شیئی غیر از تو، و دلالتکنندۀ بر تو، خودت بودی نه چیز دیگری سوای تو، و تو مرا به خود فراخواندی و تو مرا به خود دعوت کردی و تو مرا به خود طلبیدی؛ و اگر تو نبودی من نمیدانستم که تو چه کسی هستی و چه هستی.»
ظاهراً امشب، شب آخر است. گرچه به نظر میرسد که ما هنوز اندر خم یک کوچهایم و این فقرات نیاز به بسط و شرح خیلی بیشتری دارد و خود ما هم باید مستفید و مستفیض باشیم؛ اما إنشاءاللَه امشب دیگر مطلب را جمع کنیم و بهقدر بضاعت خودمان، اگر مطلبی هست بیان کنیم.
عرض شد که لازمۀ لا یَنفک و تخلف ناپذیر در عرفان، تحقق حقیقتی است که آن حقیقت باید در عارف و معروف، هردو وجود داشته باشد تا اینکه عارف بتواند به آن معروف اطلاع پیدا کند و بتواند به مقام معروف پی ببرد. و بدون تحقق آن حقیقت در نفس عارف، امکان وصول سعۀ وجودی و علمی عارف به معروف نیست و مستحیل است که عارف، هم از نقطهنظر علم حصولی در مرتبۀ علوم ظاهر و هم از نقطهنظر مقام شهود و علم حضوری در مرتبۀ باطن، بتواند به آن معروف احاطۀ علمی پیدا کند؛ لذا حتماً باید در عارف، آن حقیقت وجود داشته باشد.
و عرض شد که مثلاً ما میدانیم خداوند أرحمالرّاحمین است و صفت رحمت و عطوفت در پروردگار متعال وجود دارد، و آیات و روایات فراوان و ادلۀ عقلیه هم بر این مطلب شاهد هستند؛ اما لازمۀ ادراک معنای رحمت در وجود خداوند متعال، تحقق این معنای رحمت در وجود ما است؛ یعنی ما به همان مقدارِ سعۀ وجودی این معنا در ظرفیت نفسیۀ خودمان، میتوانیم به رحمت خداوند اطلاع پیدا کنیم.
اما کیفیّت رحمت پروردگار چگونه است؟ آیا از قبیل رحمت مادر به فرزند است، یا از قبیل رحمت پدر به فرزند است؟ چون رحمت مادر به فرزند با رحمت پدر به فرزند فرق میکند؛ ما که پدر هستیم، هیچوقت نمیتوانیم رحمت و عطوفت مادر به فرزند را ادراک کنیم، چون ما مادر نیستیم و یک مقدار کمی میفهمیم. پدر اصلاً نمیفهمد که الآن مادر در چه سعۀ وجودی است و نسبت به فرزند چه حالی دارد؛ و اگر هم میگوید که میفهمد، بیخود میگوید. همینطور مادر هم نمیفهمد که پدر به چه نحوه به فرزند خود رحمت و عطوفت دارد؛ چون مادر از دید احساسی دارد به این رحمت نگاه میکند. لذا شما میبینید که در بین پدر و مادر نسبت به نحوۀ تربیت فرزند اختلاف میافتد؛ چون اینها دو دید مختلف نسبت به یک شیء دارند. اگر هر دوی اینها دید مساوی داشتند، اختلاف هم بهوجود نمیآمد. زن میگوید: نزن؛ مرد میگوید: اینجا میخواهم بزنم. این میگوید: اینجا آبنبات بده؛ او میگوید: نمیخواهم بدهم. این میگوید: اینجا الآن اینطور است؛
او میگوید: نه، اینجا درست است. اینها بهخاطر اختلاف در همان کیفیّت است.
اختلاف قضاوتها و جهتگیریها به سبب تفاوت ادراکات
چون میخواهم جمعبندی کنم، این مطلب را هم میگویم که: قسمت اعظم از مدرکات و استنتاجات و نتیجهگیریها و ترتیب کُبرَیات و صغرَیات ما در مسائل و قضایا، به کیفیّت صفات و شاکلۀ انسان برمیگردد. یعنی میبینی این شخص الآن در موقعیتی قرار گرفته است و دارای خصوصیّاتی است، لذا نسبت به قضایا به یک گونه نگاه میکند و به یک نحوه قضاوت و حکم میکند؛ اما سال دیگر میبینیم عوض شد. وقتی یک پدیده و یک قضیّه انجام میشود، دیگر انجام شده است و قابل تغییر نیست، و مسائلی که در خارج اتفاق میافتد، در اختیار ما و بهدست ما نیست؛ ولی قضاوت و حکومت کردن در آن مسئله در اختیار ما است. چطور شد که امروز ما نسبت به این مطلب اینطور قضاوت میکنیم، فردا قضاوت ما برمیگردد؟! آیا تا بهحال راجع به این قضیّه فکر کردهایم که مثلاً امروز به قبح این مسئله فتوا میدهیم، فردا نهتنها این قبح به غیر قبح تبدیل میشود، بلکه به حُسن تبدیل میشود؟! این بهخاطر تغییر و تحوّل در خود ما است؛ خود ما تغییر و تحوّل پیدا کردهایم که اشیاء را متغیّر و متحوّل میبینیم؛ صفات خود ما تغییر و تحوّل پیدا کرده است که این تغییر و تحوّل را به خارج تسرّی میدهیم؛ وإلاّ خارج که فرقی نکرده است، خارج سر جایش هست، ولی مسئله تفاوت پیدا کرده است. اینجا است که انسان باید خیلی مواظب باشد و نسبت به قضایا با دید صحیح نگاه کند و خود را از مسائل دور نگاه دارد!
امیرالمؤمنین علیه السّلام برای ما الگوی عجیبی است. ما وقتی در زندگی امیرالمؤمنین نگاه میکنیم، فقط با بُهت و حیرت مواجه میشویم!1 چون خودمان در آن افق نیستیم، و لذا نمیتوانیم بفهمیم. ما نمیتوانیم این مطلب را بفهمیم که سیدالشهدا با آن مقام و موقعیت بیاید و از آن کیسهای که از یمن فرستادهاند، یک مقدار عسل برای مهمان بهعنوان قرض بردارد، و امیرالمؤمنین آنقدر عصبانی بشود که تازیانه بگیرد و
بخواهد حضرت را تنبیه کند؛1 این مسئله برای ما خیلی مشکل است! ولی مسئله این است که امیرالمؤمنین، امام حسین و امام حسن نمیشناسد. امیرالمؤمنین فقط حق را میفهمد؛ میگوید: حسین هستی، خب باش، چرا قبل از موعد آمدی و از این کیسهای که از یمن فرستادهاند، عسل برداشتی؟! چرا قبل از اینکه من بخواهم این را تقسیم کنم، تو آمدی و سهمت را بهعنوان قرض برداشتی؟! بعد میفرماید:
اگر نمیدیدم که پیغمبر این دهانت را میبوسید، با تازیانه بر این دهانت میزدم!2
اینجا است که انسان فقط در عالمی از حیرت فرو میرود! در شاکلۀ علی فقط و فقط حق خوابیده است و اصلاً فرزندی و بنوّت در وجود او مفهوم ندارد! اصلاً علی در قبال حق، فرزندی و قوم و خویشی نمیفهمد! ما کجا و این مطالب کجا؟! واقعاً عجیب است!
و این مسئله، خیلی مسئلۀ مهمّیاست که انسان در یک وقت یک نفر را دوست دارد، و لذا بر هر غلطی که آن شخص میکند، صحّه میگذارد؛ و وقتی از آن دوستی دست برمیدارد، هرچه دلش میخواهد به آن شخص میگوید و بعد هم شروع میکند و اصلاً اشکال درمیآورد! این قضیّه عجیب است که یک وقت وضعیت انسان بهگونهای باشد که تمام مطالب را با دیدۀ اغماض نگاه کند و جلو برود و تأیید کند، و سال دیگر، یا دو سال دیگر، یا چند سال دیگر برگردد و تکتک مطالب گذشته را مرور و موشکافی کند و مطالب را بیرون بیاورد و اظهار کند؛ و از این بالاتر اینکه بیاید و عیب دربیاورد! قضایا که فرق نکرده است؛ تو همان کسی بودی که سال قبل تأیید میکردی و نسبت به این مسئله اظهار رضایت میکردی، اما چطور شد که یکمرتبه قضایا تغییر پیدا کرد و عوض شد؟! این مسئله جای دقت است.
راه ادراک حقیقت رحمانیت پروردگار
حالا این انسان چگونه و به چه مقدار میتواند معنای رحمانیت پروردگار را ارزیابی کند؟ این رحمانیت پروردگار باید در وجود انسان باشد تا انسان بفهمد؛ لذا تا آن مقداری میفهمد خداوند متعال أرحمالرّاحمین است که این حقیقت در وجود انسان هست. در روایات هم داریم که رحمانیت خداوند از رحمانیت پدر و مادر به شما بیشتر است.1 ما میگوییم: خیلی خوب، خدا ما را دوست دارد؛ دیگر بیشتر از این چیزی نمیفهمیم. اما آیا ما حقیقت رحمانیت و رحیمیت حضرت حق و منشأ این را هم ادراک کردهایم؟! پدر و مادر که نسبت به فرزندشان رحمت و عطوفت دارند، بهخاطر این است که او از آنها بهوجود آمده است؛ اما پروردگار مانند پدر و مادر نیست که از او بهوجود آمده باشیم. پس در اینجا چه رحمت و چه عطوفتی وجود دارد؟! اگر شخصی بخواهد این عطوفت را بفهمد، مصداق ﴿وَ مَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا رَحۡمَةٗ لِّلۡعَٰلَمِينَ﴾2 میشود؛ اگر کسی بخواهد این رحمت پروردگار را ادراک بکند، میشود رسول خدا. برای رسول خدا همان جهت رحمتی هست که برای خداوند هست؛ یعنی همان کیفیّت رحمت حضرت حق نسبت به بندگان، در رسول خدا هست. چون دیدِ رسول خدا نسبت به این صفت حسنۀ حضرت حق، با دید ما تفاوت دارد. مادری که نسبت به فرزندش رحمت دارد، اگر فرزندی بیاید و با فرزند او دعوا کند، میآید و آن فرزند دیگری را میزند؛ شاید فرزند خودش گناهکار است، ولی میآید و او را میزند، چون بچۀ خودش را دوست دارد. ولی رسول خدا اینطور نیست؛ برای رسول خدا دیگر فرزند و غیر فرزند فرقی نمیکند؛ چون برای حضرت، حق فرقی نمیکند.
اشعار مولانا در قصور فهم افراد از مقام اولیا
خدا مولانا را رحمت کند؛ اینجا دیگر مولانا عجیب کولاک میکند! جداً اگر کتب این بزرگان نبود، ما از خیلی از معارف محروم بودیم؛ و اکنون اگر بخواهیم به این مطلب بپردازیم، خیلی طول میکشد. دربارۀ صفت اولیای خدا اشعار خیلی عجیبی دارد که: اصلاً مقام بقای آنها با مقام کثرتشان در هنگام سیر، بهطور کلی تفاوت دارد؛ خوشیای که آنها دارند با خوشی قبل تفاوت دارد؛ استحسان آنها با استحسان قبل تفاوت دارد. وقتی راجع به شمس تبریزی صحبت میکند، میفرماید:
یک دهان خواهم به پهنای فلَک | *** | تا بگویم وصف آن رشک ملَک1 |
من چه گویم یک رگم هشیار نیست | *** | شرح آن یاری که او را یار نیست2 |
در جایی دیگر صفات اولیا را مفصل بیان میکند، میفرماید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر | *** | گرچه باشد در نوشتن شیر، شیر |
جمله عالم زین سبب گمراه شد | *** | کم کسی ز ابدال حق آگاه شد |
همسری با انبیا برداشتند | *** | اولیا را همچو خود پنداشتند |
گفته اینک ما بشر، ایشان بشر | *** | ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور |
این ندانستند ایشان از عمیٰ | *** | هست فرقی در میان بیمنتها |
هر دو گون زنبور خوردند از محل | *** | لیک شد ز آن نیش و زین دیگر عسل |
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب | *** | زین یکی سرگین شد و ز آن مشک ناب |
هر دو نی خوردند از یک آبخور | *** | آن یکی خالی و این پُر از شکر |
صد هزاران اینچنین أشباه بین | *** | فرقشان هفتاد ساله راه بین |
این خورَد گردد پلیدی زو جدا | *** | و آن خورد گردد همه نور خدا1 |
بهطور کلی دید پاکان در مسائل تفاوت میکند، نکاحشان تفاوت میکند، معاملۀشان تفاوت میکند، تجارتشان تفاوت میکند، نشست و برخاستشان تفاوت میکند، آب و غذایی که میخورند تفاوت پیدا میکند. بهعنوانمثال، ما میبینیم یک ولیّ خدا عیال گرفته است، میگوییم: برای چه او آمده و این کار را کرده است؟! اصلاً این مقام، مقام شهوت نیست؛ این مقام، مقام دیگری است؛ این مقام، مقام ارزشیابی مصلحت کلّیه است؛ این غیر از دید ما است که هر کسی را که میبینیم، بهدنبال او راه میافتیم و طالب او میشویم؛ اصلاً کار او ربطی به این مسائل و مطالب ندارد! یا مثلاً میبینیم یک ولیّ برای خودش فلانجا را خریده است، فلان وضعیت را در نظر گرفته است، فلان معامله را انجام داده است، فلان تجارت را انجام داده است، فلان مسافرت را رفته است؛ همۀ اینها مسائلی است که بهطور کلی باید در دو افق مختلف مورد بررسی قرار بگیرد و ما نمیتوانیم نسبت به مطالب با یک دید نگاه کنیم.
جناب مولانا در اینجا میفرماید: برای همین، خلقی گمراه میشوند؛ میآیند و قیاس میکنند و میگویند: چرا او اینطور است و ما اینطوریم؟! اگر این راه صحیح است، چرا او اینکار را انجام میدهد؟! درحالیکه نمیدانند او الآن دارد در
مسائل دیگری سیر میکند که بهطور کلی از حیطۀ ادراک آدمِ اینچنینی بهدور است.
ادراک صفات خداوند متناسب با سعۀ وجودی هر فرد
لذا ما نمیتوانیم آن مقام رحمانیت پروردگار را ادراک کنیم مگر به همان اندازۀ سعۀ وجودی خودمان؛ ما نمیتوانیم مقام جلال حق را ادراک کنیم مگر به همان اندازۀ سعۀ وجودی خودمان. پروردگار متعال نسبت به کفار و مشرکین عداوت و دشمنی دارد و ما خیال میکنیم که عداوت خدا مثل عداوت ما است! شخص پول ما را برداشته و برده است، ما میرویم و میزنیم و آبرویش را میبریم و فلان میکنیم! شخص آمده و عِرض و آبروی ما را برده است، ما هم بلند میشویم و عرض و آبرویش را میبریم، میآییم و اشکالات و خفیّاتش را به رُخش میکشیم و اعلان میکنیم که او دارای این مسائل است! شخص آمده و سیلی به گوش ما زده است، ما هم میآییم و در عوض، یک سیلی به گوشش میزنیم!
ما قیاس از خود میگیریم، اما آیا قضیّه در مورد پروردگار هم همینطور است؟! آیا واقعاً خدا با کسی دشمنی دارد؟! آیا خدا با شمر و یزید دشمنی دارد؟! آیا خدا با شیطان دشمنی دارد؟! آیا خدا با کفار و مشرکین دشمن است؟! خب اینها از کجا آمدهاند؟! آیا غیر از این است که اینها وجود خود پروردگار هستند؟! دشمنی در آنها چه صورت و چه کیفیّتی دارد؟ قضیّه در آنجا به چه نحو است؟ پس این آیاتی که در قرآن نسبت به کفار آمده است، برای چیست؟
﴿لَاتَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ﴾؛1 ﴿فَلَاتَحۡسَبَنَّ ٱللَهَ مُخۡلِفَ وَعۡدِهِۦ﴾؛2 ﴿وَ لَايَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَنَّمَا نُمۡلِي لَهُمۡ خَيۡرٞ لِّأَنفُسِهِم﴾؛3 ﴿وَ لَاتَحۡسَبَنَّ ٱللَهَ غَٰفِلًا عَمَّا يَعۡمَلُ ٱلظَّـٰلِمُونَ﴾.4
معنای این آیات را که: «آنها گمان نکنند که...»، نمیتوانیم ادراک کنیم مگر اینکه
در آن مرتبۀ ربوبیّت، ما هم از کیفیّت ارتباط بین پروردگار و بین اینها مطّلع شویم. پس امکان ندارد که انسان به صفات حضرت حق راهیابی کند إلاّ اینکه خداوند متعال از همان نحوۀ صفت و نعتی که در وجود او هست، به انسان هم عنایت کند.
معرفت صفات خداوند فقط بهواسطۀ افاضۀ آن صفت در وجود انسان
حالا صحبت در این است که غیر از خدا چه کسی میتواند این صفات را به انسان بدهد، و انسان اینها را از کجا پیدا کند؟! خداوند متعال دارای صفات منحصر به ذات خودش است که بهواسطۀ آن مقام تجرد تام و اطلاقیاش، صفات او مناسب با آن تجرد تام و اطلاقی و لا حدّی است؛ و از آنطرف، همۀ اشیاء و موجودات در عالمِ تعیّن و تقیّد گرفتار هستند. حال اگر انسان بخواهد به آن کیفیّت صفت و نعت پروردگار برسد، از کجا میتواند تحصیل کند؟ خود خدا باید بدهد. پس اعطای این صفت در انسان توسط پروردگار، عبارت است از معرفت انسان به این صفت پروردگار در این حد.
وقتی که ما دارای جنبۀ رحمت و رحیمیت و عطوفت میشویم، در آنجا باید ادراک کنیم که این صفت را خداوند متعال در آن لحظه به ما عنایت کرده است؛ وإلاّ قسیّالقلب میشدیم. وقتی که ما دارای صفت قهّاریت و غضب میشویم، باید در آن لحظه بدانیم که آن حقیقت مظهریت و ظهور این صفت در عالم امکان، بهواسطۀ حضرت حق در وجود ما تجلی پیدا کرده است. وقتی که ما دارای صفت بخشش میشویم و به فقیر کمک میکنیم، در آنجا باید بدانیم که حضرت حق عنایت کرده است و این صفت را در وجود ما قرار داده است تا به فقیر کمک کنیم؛ وإلاّ اگر صد سال هم میگذشت، دست ما در جیبمان نمیرفت.
پس هر وقت که حالت رحمت و عطوفت پیدا کردیم باید بدانیم که در اینجا جنود الرّحمٰن آمدهاند، هرجا که جنبۀ ایثار پیدا کردیم باید بدانیم که جنود الرّحمٰن آمدهاند، هرجا که جنبۀ تعقل و تدبر پیدا کردیم باید بدانیم که جنود الرّحمٰن آمدهاند؛ لذا در تمام آن لحظات، جنود الرّحمٰن آمدهاند و این صفات به انسان اعطا شده است.
ارتقاء ادراک صفات پروردگار با مراقبه و حفظ عنایات الهی
چقدر خوب است که انسان این حالات را برای خودش نگه دارد و از دست ندهد. اینکه میگویند: «سالک باید مراقبه داشته باشد»، برای این است که این
حالات را نگه دارد. انسان وقتی این حالات را نگه دارد، خداوند هم این صفت را اضافه میکند؛ کیفیّتش را اضافه میکند، در او تغییر میدهد، در او بینش میدهد. امروز نسبت به رزّاقیت پروردگار یک بینش دارد، اگر مراقبه داشته باشد، فردا میبیند رزّاقیت عوض شد؛ باز اگر مراقبه داشته باشد، پسفردا میبیند که رزّاقیت خداوند به یک نحوۀ دیگر جلوه کرد؛ یکدفعه میبینید که بیست سال گذشت و بیست سال دارد رزّاقیت مختلف میبیند؛ بیست سال گذشت و بیست سال دارد علم مختلف میبیند؛ بیست سال گذشت و بیست سال دارد قدرت مختلف میبیند؛ بیست سال گذشت و بیست سال دارد حیات مختلف میبیند. آن چیزی که بعد از بیست سال میبیند، روز اول که برایش نبود، خدا این را به او داد؛ مراقبه کرد، آن را نگه داشت، ﴿لَئِن شَكَرۡتُمۡ لَأَزِيدَنَّكُمۡ﴾،1 خدا هم آمد و اضافه کرد.2
لذا الآن یکدفعه نگاه میکنی میبینی اصلاً بهطور کلی رزق، رزق نان و پنیر نیست؛ بلکه رزق، علم است و اصلاً معنای رزق بهطور کلی عوض میشود. دیگر انسان به این تفسیرهایی که راجع به رزق میشود، میخندد؛ به این تفسیرهایی که راجع به علم میشود، میخندد؛ به این تفسیرهایی که راجع به صفات جمال و جلال در کتابها مینویسند، میخندد. به همۀ آنها میخندد؛ چون معانی و حقایق دیگری برایش تجلی پیدا میکند که در ابتدا ابداً نمیتوانست این معنا را بفهمد! دقیقاً مثل بچۀ پنجسالهای که شما بخواهید لذت ازدواج را به او تفهیم کنید؛ او هیچ نمیفهمد! چون هنوز ظرف او ظرف مناسبی نشده است و موقعیت او موقعیت مناسبی نشده است. لذا برای رسیدن به صفات جمالیه و جلالیۀ حضرت حق،
ظرفیت مناسب لازم است، همگونی و هماهنگی لازم است، استعداد لازم است.
علت عدم امکان معرفت صفات پروردگار بدون افاضه از جانب خود پروردگار
پس پروردگار متعال این صفات را به این عبد عطا میکند و به هر مقدار که عطا کرد، این عبد بههمانمقدار به صفات حق اطلاع پیدا میکند. بنابراین برای رسیدن به صفات حق باید از خود حق کمک گرفت و خود او باید اعطا کند؛ غیر او کسی نمیتواند بدهد. چون صحبت در این است که حق، از نقطهنظر صفات، در مقام اطلاق است؛ از نقطهنظر جمال، در مقام اطلاق است؛ از نقطهنظر کمال، در مقام اطلاق است. طبق قاعدۀ امکان اشرف،1 حق باید از نقطهنظر جمیع صفات جمالیه و جلالیه بهاندازۀ اطلاق باشد و باید به لا حدّی و به لا قیدی برسد. بنابراین برای رسیدن به صفات حق، باید خود خداوند متعال عنایت کند. او عنایت میکند و انسان نسبت به صفات پروردگار اطلاع پیدا میکند؛ بالاتر میرود، میبیند عجب، این قبلی چیزی نبود؛ و بالاتر میرود، میبیند عجب، این قبلی هم چیزی نبود!
[کسانی که خداوند این معرفت را به آنها عنایت نکرده است] نمیدانید که چه بر سر افراد میآورند و مردم بیچاره را به چه هول و هراسی میاندازند و چه میکنند و چه میکنند!! خدا به داد این بندگان برسد از دست اینچنین آخوندهایی! مخصوصاً در مسئلۀ طواف نساء که خیلی خطرناک است! حج و عمره خطر ندارد، جهاد فیسبیلاللَه خطر ندارد، اما نماز طواف نساء خطر دارد! خطرش هم از همهچیز بالاتر است! میگویند: «زنت بر تو حرام میشود و دیگر نمیتوانی با او ازدواج کنی!» مردم هم بهگونهای هستند که اگر زنشان را از دستشان بگیرند، دنیا و آخرتشان را از آنها گرفتهاند؛ اگر کوه بر سرشان خراب بشود، بهتر از این است که بگویند: زنت بر تو حرام است! آنها دیگر دنیا را میخواهند چهکار؟! دکتر سجادی چند شب پیش به من میگفت:
در اعمال حج، آمدم و گفتم: در نمازم شک کردم و یک رکعت بعد از نماز خواندم؛ آن آخوند گفت: «نمازت باطل است!» بعد گفت: «صاد را هم اشتباه تلفظ میکنی و....» خلاصه، من هشت بار یا دوازده بار نماز طواف نساء را خواندم! قسم خوردم که تا عمر دارم دیگر پایم را در مکه نگذارم!
گفتم: نمازت درست است؛ چون شکّ بعد از فراغ است و نباید به شکّ بعد از فراغ عمل بشود. و این قسم تو منعقد نمیشود؛ چون براساس جهلت بوده است. بعد گفتم: جان من، بیا و یک عمره با من بجا بیاور؛ من را بردار و با خودت به مکه ببر!! قبول کرد و گفت: «حتماً، سال دیگر إنشاءاللَه میرویم.» گفتم: بیا تا لذت حج را بفهمی، لذت طواف را بفهمی. میگفت:
آقا به من میگفتند: «خطکش را مقابل پیشانی به موازات کعبه بگذار، اگر یک میل تخطّی کردی، طوافت باطل است!» و ما مدام طواف میکردیم. همانجا که ایستاده بودم، دستم را بلند کردم و گفتم: خدایا، اگر این حجّی که من دارم انجام میدهم، همان حجّی است که پیغمبرت آورده است، من این پیغمبرت را قبول ندارم!
واقعاً این چه جنایتی است که دارند انجام میدهند؟! آقاجان، نماز طواف مثل همان نماز صبح است، مثل همان نماز مستحب است؛ نه مخرج میخواهد، نه غیر مخرج میخواهد، نه جلو میخواهد، نه عقب میخواهد، نه صادِ کذا میخواهد. این چه بازیهایی است که درآوردهاید؟! این چه حجّی است که برای مردم درست کردهاید؟! شما اگر در طواف، سه دور هم دورخودتان بچرخید، طوافتان درست است؛ چه کسی گفته است که در طواف باید شانهها به موازات باشند؟! این حرفها از کجا درآمده است؟! اگر کاملاً هم بچرخید و طواف کنید، درست است. اینها دین مردم را از بین میبرند، آخرت مردم را از بین میبرند، دنیای مردم را از بین میبرند؛ همین کارها است که باعث میشود اینها برگردند و دین پیغمبر را مسخره کنند. البته خوب است که قبل از حج، آن مسئول و روحانی کاروان بیاید و تا حدود امکان، حمد و سورۀ افراد را درست بکند؛ درست شد شد، نشد نشد دیگر.
اختلاف ادراکات افراد در توجه به خداوند متعال هنگام نماز
تازه این یک مرتبۀ از نماز است، و آن اینکه انسان باید همین مسائل توضیح المسائل را رعایت کند، «بسماللَه» را درست بگوید، «الحمد» را درست بگوید، قنوت را درست بخواند، ارکان را طبق ظواهر شرع بجا بیاورد. در مرتبۀ بعد، انسان با خودش فکر میکند که آخر من تا کی باید این الفاظ را تکرار کنم و چیزی نفهمم؟! آیا این یک حالت تکراری و اعتیاد نیست؟! میگویند: این نماز بهدرد نمیخورد، باید به معانی نماز توجه کنی؛ شروع میکند و این معانی را میفهمد. بعد یکمرتبه متوجه میشود که تمام ذهنش متوجه معانی بوده است؛ یک مقدار بالاتر میآید، متوجه میشود که معانی هم جنبۀ آلیّت دارند نه موجودیت، جنبۀ حکایی دارند نه اصول موضوعه و مفروضه، و باید اینها را بهعنوان حکایت لحاظ کرد و در نظر گرفت. بالاتر که میآید، خدا را در نظر میگیرد؛ یعنی توجه فقط به «اللَه» است و به معانی از نقطهنظر حکایی نگاه میکند.
میآید، میآید، تا به جایی میرسد که دیگر خود خدا هم در این نماز به یادش نمیآید؛ نماز میخواند، ولی مخاطبش در نماز چه کسی است؟ در اینجا دیگر مخاطب در نماز فرق میکند، معانی تفاوت پیدا میکند، مخاطبی نمیبیند تا با او گفتوگو کند.
اگر این مطلب را در وهلۀ اول به انسان بگویند، انسان از دین برمیگردد و کنار میگذارد! ولی عنایت خداوند میآید و کمکم به او میدهد و مدام معرفت او را زیاد میکند، دوباره او را دقیقتر میکند و تجردش را بیشتر میکند؛ بعد کمکم صورت معانی را برای او جلوه میدهد؛ باز او را جلوتر میبرد و جنبۀ صورت در معانی را تقلیل میدهد؛ باز او را بالاتر میبرد تا او به معانی کلّیه میرسد و از صورت عبور میکند؛ بعد به معانی کلّیۀ صفات جلالیه و جمالیه میرسد؛ بعد میخواهد از آنجا عبور کند و به معنای واحد برسد، که آنجا دیگر معنا، معنای صفت کلی است که همۀ صفات درون آن هست؛ از آن هم میخواهد عبور کند و دیگر معنایی را نفهمد و از معنا بگذرد، که آن دیگر مقام ذات است و آنجا دیگر حتّی معنا هم نیست، مثلاً
نماز میخواند ولی دیگر معنایی در نظرش نمیآید، ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ﴾1 میگوید ولی آنجا دیگر اصلاً در یک وادی دیگری است، ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ﴾2 میگوید ولی آنجا دیگر در یک وادی دیگری است؛ آنجا فقط حقیقت نورانیۀ وجود، بدون هیچگونه معنایی برای او جلوه میکند، آنوقت ببینید تنزل او در عالم کثرت بهصورت نماز، چه خواهد شد! آن نماز دیگر چه نمازی است! یک عارف در آن هنگام در چه مقام و در چه حضوری است! رَزقَنا اللَه إنشاءاللَه!
اگر واقعاً اینهایی که شنیدهایم وجود دارد، خدا روزی ما کند! جداً آیا انسان تحسّر نمیخورد که چرا دستش از این مسائلی که در اینجا وجود دارد، کوتاه است؟! و آیا انسان فقط باید در این مسائل پایین تفحّص و غور کند؟! مگر ما چقدر عمر داریم و چقدر از عمرمان باقی مانده است؟! خودمان را هم نمیتوانیم گول بزنیم، بالإجمال میدانیم که مسائل و مطالب دیگری هست. واقعاً باید از خداوند بخواهیم که خودش و با عنایت خودش، آن معرفت خودش را به ما عنایت کند؛ وإلاّ امکان ندارد!
تفاوت معرفت از راه افاضۀ اشراقیۀ حق متعال در نفس با معرفت از طریق برهان صدّیقین
بنابراین، معرفت یک انسان و عارف نسبت به صفات حق، عبارت است از: کیفیّت عنایت و افاضۀ اشراقیۀ صفات حق در نفس سالک و در نفس عارف، که آنوقت آن را آنطوریکه هست، ببیند.
این معرفت غیر از برهان صدیقین است. در برهان صدیقین، صحبت در این است که چون هیچ چیزی از دائرۀ وجود جدا نیست، پس هر چیزی که دلالت بر وجود کند باید از خود وجود باشد.3 این نحوۀ برهان از راه معرفت است؛ گرچه
اینها با هم تشابه و ارتباطی هم دارند. چون حضرت حق دارای صفت اطلاق است، و این صفت اطلاق در غیر حضرت حق مستحیل است، و چون همه متعیّن هستند، پس رسیدن به صفات اطلاقیۀ حق، باید به افاضۀ از طرف خود حق باشد. اینجا است که ادراک عارف از صفات حق، با ادراک انسان تفاوت پیدا میکند و او یک چیز دیگری میفهمد. چون آن مقام تجرد که لازمۀ صفت اطلاقی حق است، در نفس عارف تجلّی پیدا کرده است؛ صفت غیر مقیّد در نفس عارف تجلی پیدا کرده است؛ رحمت غیر مقیّد و غیر متعیّن در ظهورات و در مظاهر، در نفس عارف تجلی پیدا کرده است؛ قهّاریت، رزّاقیت، لطف، عنایت، رحیمیت، عقل، تمام این مطالب بهنحو اطلاق و بهنحو عدم تعیّن و عدم تقیّد در نفس عارف تجلی پیدا کرده است. لذا عارف در اینجا با صفات مجردۀ حضرت حق، به آن صفات نگاه میکند.
کیفیّت معرفت ذات حق
اما مطلب از اینجا هم بالاتر است. میرسیم به آنجایی که در آنجا مقام، مقام ذات است؛ مقام، مقام صفات نیست. با توجه به اطلاق حضرت حق، چگونه انسان میتواند به ذات حضرت حق که مطلق است برسد؟! اینجا هم با این بیان روشن میشود که عنایت حضرت حق، ذات انسان را از تعیّن به لا تعیّن تبدیل میکند؛ اینجا میشود: «بِکَ عَرَفتُکَ».
پس «بِکَ عَرَفتُکَ» یعنی آن تغییر و تحول ماهوی در ذات انسان که بهواسطۀ عنایت حضرت حق پیدا میشود، و لذا ذات انسان از مرحلۀ تعیّن بیرون میآید و به لا تعیّن و لا حد میرسد. آنجا مقام، مقام فنا و مقام ذات است؛ و در آنجا وحدت، وحدت بالصّرافه است؛ لذا حضرت میفرماید: «بِکَ عَرَفتُکَ؛ به ذات تو من تو را شناختم.»
انسان تا فانی در خدا نشود، معنای «بِکَ عَرَفتُکَ» برایش روشن نمیشود. پس حضرت سجاد با این عبارت میخواهد بفرماید: من از صفات گذشتم، از نعوت گذشتم، از اسماء گذشتم، از افعال گذشتم، همۀ مراتب توحید افعالی و صفات و اسماء را طی کردم و به «بِکَ عَرَفتُکَ» رسیدم، و تو را به تو شناختم و به مقام ذات
رسیدم. «و أنتَ دَلَلتَنی عَلیکَ؛ و تو خودت مرا دلالت کردی» یعنی ذات تو مرا به تو دلالت کرد. ذات تو آمد و ذات مرا از من گرفت و یک ذات شد؛ و وقتی یک ذات شد، خدا شد؛ و وقتی خدا شد، مخاطب یکی شد، و قائل و مقول یکی شد، و عارف و معروف یکی شد. «و دَعَوتَنی إلیکَ؛ و تو خودت مرا به خود دعوت و طلب کردی.» «و لولا أنتَ لم أدرِ ما أنتَ؛ اگر تو نبودی، من نمیدانستم که تو چه هستی.» یعنی پی بردن به خصوصیّات، صفات، اسماء و مقام ذات، فقط بهواسطۀ وجود تو بود و بهواسطۀ عنایت تو است. البته چون لازمۀ مقام امامت، فناء در این مرتبه است و خود حضرت سجاد صلوات اللَه و سلامُه علیه در این مقام هستند، همه را به این مقام دعوت میکنند. این معنا در اینجا روشن است.
افاضۀ تمام عنایات و توفیقات از جانب حق
اگر ما بخواهیم از این نکته تنازل کنیم، دیگر در اینجا صحبت بسیار دارد که هر عنایتی که انسان میبیند، آن عنایت بهواسطۀ پروردگار است، حالا انسان در هر رتبهای که میخواهد باشد، آن به پروردگار اختصاص دارد. بالاترین مرتبهاش همین معرفی ذات به ذات است، دلالت ذات به ذات است، دعوت ذات به ذات است و وجود ذاتی که دلالت بر ذات میکند؛ این یک مقام است. پایینتر از او هم هرچه میخواهیم باشیم، میتوانیم این مطلب را گسترش بدهیم که هر عمل خیری که انجام میدهیم و هر توفیقی که پیدا میکنیم و هرجا که میرویم، تمام اینها از ناحیۀ پروردگار است.
افق دید اولیای الهی نسبت به ماه مبارک رمضان
دیگر در اینجا ما مطلب را به پایان میبریم و از خداوند میخواهیم که بالأخره یک ماه رمضان گذشت و واقعاً نتوانستیم لیاقت برای وفود به آن حریم را در خودمان پیدا کنیم. و واقعاً بزرگان مثل حضرت آقای حداد، مرحوم آقا و...، ماه رمضان را در طول سال، بزرگترین پاداش و بزرگترین هدیه و بزرگترین نعمت میدانستند؛ و اتمام با توفیقِ آن را به معنای هدیۀ بزرگ پروردگار تلقّی میکردند و به شکرانۀ این هدیه، همانطوریکه خود مرحوم آقا در کتاب روح مجرّد نوشتهاند،
به مَشاهد مقدسه مشرّف میشدند و بهعنوان تشکر از آن ذوات مقدس، به این اماکن مسافرت میکردند.1 واقعاً اینها چه میدیدند و چه احساس میکردند، و ما چه احساس میکنیم و چه میبینیم؟! ما غیر از خسران و غیر از شرمندگی و شرمساری توشهای نداریم ـ من نسبت به خودم عرض میکنم ـ که لایق برای مقام پروردگار باشد، و بخواهیم به حضور و پیشگاه مقدس ربوبی تقدیم داشته باشیم. لذا واقعاً باید از خداوند بخواهیم که از باب:
أُحِبُّ الصّالحینَ و لَستُ منهم | *** | لَعَلَّ اللَهَ یَرزُقُنی الصَلاحا2 |
آنچه ما میتوانیم مدّعی بر آن باشیم، همین محبت این بزرگان و محبت این اولیا است، ولو مجازاً؛ و اینکه ما واقعاً آنها را دوست داریم، راه آنها را دوست داریم، مسیر آنها را دوست داریم. گرچه دست ما کوتاه است و ابداً نمیتوانیم به مقام منیع آنها برسیم و حتّی نمیتوانیم آن عوالمی را که در این ماه طی میکردند، به تخیّل خودمان بیاوریم؛ و بهقول مرحوم آقا که میفرمودند:
اصلاً من نمیتوانم آنچه را از این مرد احساس کردم، به قلم بیاورم! من چه چیزی میتوانم بگویم؟!3
او چه کسی بوده، و اینها چه مسائلی بوده است که نمیتوانستند بیان کنند؟! با توجه به مطالبی که عرض شد، فهمیده میشود که آنچه ایشان احساس میکردند، خودشان هم متحقق بودند؛ یعنی واقعاً اینها در چه افقی حرکت میکردند که نمیتوانستند به قلم بیاورند و نمیتوانستند روی کاغذ بیاورند! و ما میدانیم که اینها گُتره نمیگویند؛
مطالبشان، مطالب حق و صحیح است.
آنچه برای ما میماند، فقط دست نیاز و احتیاج و التجاء ما است به دامن اینگونه افراد و این بزرگان، و اینکه اینها با طهارت خودشان و با حقیقت پاک و مطهّر خودشان، نَمی از آن یمِ بیکران خودشان را در ما افاضه کنند و ما را از آن عالم بهیمیت و حیوانیت در بیاورند و ما را همگون و هملون با خودشان قرار بدهند و در همهجا و در همۀ وقت، ما را مشمول عنایت حضرت حق قرار بدهند؛ که در غیر اینصورت، واقعاً کار ما خراب است!
از خداوند میخواهیم خطایا و زلاّت ما را در این ماه به لطف و کرم خودش ببخشد، و به مقام رحمانیت و رحیمیت خودش بر ما نظر کند و با عدل و داد و قسط بر ما ننگرد و با فضل و لطف و عنایت خودش با ما عمل کند؛ إنّه هو المُجیب و هو الغفّار! و همیشه، در دنیا و آخرت، دستمان را از دامان اولیای خودش کوتاه نگرداند!
نثار روح اموات از شیعیان امیرالمؤمنین علیه السّلام بالأخص حاضرین، مخصوصاً بزرگان و اولیای از این جهان رختبربسته، خصوصاً حضرت مرحوم سید هاشم حداد و حضرت علاّمه آیةاللَه والد، رحِم اللَه مَن قرأ الفاتحةَ مع الصّلوات.
اللَهمّ صلِّ علیٰ محمّد و آلمحمّد
رمضان المبارک ١٤١٩
مجلس سی و چهارم: حمد خدا بر سرعت اجابت دعا
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الصّلاةُ و السّلام علیٰ أشرفِ المرسلینَ و خیرِ النَبیّینَ محمّدٍ و آله الطیّبینَ الطّاهرین
و اللّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعینَ إلیٰ یوم الدّین
اجابت فوری پروردگار در قبال تمام دعاهای بندگان
الحمدُ للّهِ الّذی أدعوهُ فیُجیبُنی و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعُونی؛1 «حمد برای پروردگاری است که هرگاه او را بخوانم، او فوراً مرا اجابت میکند.»
«أدعُوهُ فیُجیبُنی» مضارعی است که دلالت بر استمرار میکند؛ یعنی مقتضای حال خداوند و خصوصیت خداوند اینطور است که هرگاه او را بخوانیم، او اجابت میکند. در اینجا «أدعُوهُ فیُجیبُنی» استقبال نیست؛ معنایش این نیست که من او را میخوانم و او یک سال دیگر یا دو سال دیگر جواب میدهد.
میگویند: بعد از مادۀ «قال»، «إنّ» میآید. یک نفر یک «إنّ» در سه صفحۀ بعد از «قال» پیدا کرده بود و آن را «إنّ» خوانده بود! گفتند: «چرا ”إنّ“ میخوانی؟!» گفت: «میگویند بعد از مادۀ ”قال“، باید ”إنّ“ خواند؛ تازه هرچه جلوتر برود بهتر است، چون بعدیّت بیشتر صدق میکند!» در اینجا هم معنای «أدعُوهُ» این نیست که بعداً او را میخوانم؛ بلکه «أدعُوهُ» دلالت بر حال میکند و حال هم به مقتضای
سیاق، دلالت بر استمرار حالی میکند. استمرار حالی یعنی موقعیت حال در ابد و ازل استمرار دارد و همیشه حال است و همیشه این صفت برای شخص ثابت است و هیچوقت از او جدا نمیشود. پس این صفت، هم برای او هست و هم برای ما.
میفرماید: «حمد، مخصوص آن خدایی است که وصف او این است که هرگاه او را بخوانم، جواب مرا میدهد.» حالا اینکه او چه جوابی میدهد، بماند؛ بالأخره بیجواب نمیگذارد و چیزی میگوید، حال یا بر وفق مراد یا بر غیر وفق مراد! اینطور نیست که گاهی چُرت بزند: ﴿لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَ لَا نَوۡمٞ﴾.1 ﴿سِنَةٞ﴾ به معنای چرت است؛ یعنی چرت و خواب او را نمیگیرد و هرگاه کسی او را بخواند: ﴿وَ نَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ﴾،2 جواب او را فوری میدهد!
تفاوت حالات ائمه و اولیای الهی با سایرین در اجابت دعوت خداوند به ملاقات با خود در نماز
«و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعُونی!» ولی مسئله اینجا است که از آنطرف، هر وقت او ما را بخواند، ما جواب نمیدهیم، ما بطیء هستیم، ما سستی میکنیم، ما تکاهل میکنیم، ما امروز و فردا میکنیم!
میگوید: «به فقیر کمک کن!» میگوییم: «حالا ببینیم چه میشود.» میگوید: «بلند شو و نماز بخوان!» میگوییم: «دیر نمیشود.»
وقت اذان، وقت دعوت او است؛ این اللَهاکبری که فوراً مؤذن در اول وقت میگوید، دعوت او است. پیغمبر هر وقت که با افراد مشغول صحبت و... بودند و نفس حضرت از ارتباط با کثرت، مقداری ملال به خود میگرفت، میفرمودند: «أرِحنا یا بِلال؛3 ای بلال، ما را راحت کن!» این ارتباط با کثرت، نفس ما را گرفته است و نفس ما را به ملالت آورده است. همینکه صدای مؤذن بلند میشود، دعوت
پروردگار میرسد که: ای بندگان، بیایید! الآن وقتی است که فیّاضیت من میخواهد به تمام عوالم کثرت تنازل کند؛ الآن وقتی است که جود من میخواهد سرازیر بشود؛ الآن وقتی است که رحمت من میخواهد سرازیر بشود! این موقع، موقع اذان است.
من خودم با بعضی از بزرگان مثل مرحوم آقای حدّاد ـ رضوان اللَه علیه ـ که بودم، میدیدم که اینها در یک ساعت آخری که به وقت نماز مانده است، انگار مدام منتظر رسیدن وقت نماز بودند و توقع داشتند و مدام به ساعت نگاه میکردند. آنها که کثرت و وحدت برایشان یکی بود، اینطور بودند؛ ما که مرخص هستیم! این مطلب شوخی نیست؛ یک واقعیت و حقیقتی است که آنها در ادراک این وقت، چه مسائلی را میدیدند که همینطور نگران رسیدن وقت زوال بودند و نگران غروب شمس بودند.
در احوالات امام مجتبی علیه السّلام داریم: همینکه موقع نماز میشد، حالات غیر عادی از آن حضرت بروز و ظهور پیدا میکرد!1
این بهخاطر این است که دیگر موقع دعوت خدا آمده است؛ حسنقلی یا مشتی فلان که دعوت نکرده است! فرض کنید وقتی یک نفر میخواهد به دیدن یک رئیسجمهور یا بالاتر از رئیسجمهور بیاید، از یک هفته قبل خوابش نمیبرد که در فلان روز وعده دادهاند، به ما کارت دادهاند، اسم ما را نوشتهاند که میخواهیم به دیدن فلان شخص برویم. میگویند: «اسامی آن کسانی را که میخواهند بیایند، ثبت کنید.» دو سه دفعه تلفن میکنند که چند نفر هستید و از خصوصیّات و بالا و پایین سؤال میکنند. او از دو سه روز قبل، مدام در حال انتظار است که روز فلان، در ساعت فلان، با یکی از مقامات کذایی دیدار دارد! موقعی که میخواهید با شخص بزرگی از همین مقامات دنیوی ملاقات کنید ـ إنشاءاللَه که برایتان اتفاق نمیافتد، اگر هم اتفاق افتاد، إنشاءاللَه با وحدت توأم باشد، نه با کثرت؛ عمدهاش آن است ـ، همینطور قلبتان تند تند میزند! در حالیکه او شخصی مثل خودتان است؛ افکار و کارها و اندیشه و فکرش مثل خودتان است.
پس قلب شما برای یک مقدار از تخیلات و یک مقدار کثرت و یک مقدار از عناوین و اعتبارات میزند. این آقایی که امروز قلب شما دارد برای دیدن و زیارتش میزند، دیروز در همین قم راه میرفت و اصلاً او را نگاه هم نمیکردید؛ دیروز در همین طهران راه میرفت و کسی نگاهش هم نمیکرد! او که همان است و فرقی نکرده است، چیزی هم به او اضافه نشده است؛ اگر مثلاً وزنش ٧٥ کیلو بوده، الآن هم ٧٥ کیلو است! پس قلب شما دارد برای یک عنوان و اعتبار میزند، نه برای یک آدم ظاهری که میخواهید به دیدنش بروید. لذا میبینید که شب خواب ندارید، صبح بلند میشوید و خودتان را آماده میکنید که چطور با او برخورد کنید، چطور حالت ادب و احترام به خود بگیرید، چطور سلام کنید، چطور جواب بدهید و...؛ همۀ اینها بهخاطر یک آدم معمولی مثل خودتان است!
حال فرض کنید که به شما بگویند: میخواهید به دیدن شخص بزرگی بروید ـ تازه اگر معرفت داشته باشید ـ یا به ما بگویند: میخواهید به دیدن امام علیه السّلام بروید، اصلاً سر از پا نمیشناسیم! آیا اصلاً برای ما قابل تصوّر است که چطور در حضور حضرت بنشینیم؟! چطور در حضور حضرت، رعایت آداب داشته باشیم؟!
حال اگر به ما بگویند که میخواهید به دیدن خدا بروید؛ اینجا دیگر آنجایی است که فکر به آنجا راه ندارد! فقط امام مجتبی علیه السّلام است که این مسائل را میفهمد و این مطالب را ادراک میکند. لذا نزدیک وقت نماز که میشد، از حضرت سؤال میکردند: «چرا اینگونه میشوید؟!» حضرت میفرمودند: «آخر شما نمیدانید که الآن میخواهم به ملاقات چه شخصی بروم!»1
عدم اجابت بندگان نسبت به دعوت الهی با وجود عجز و نیاز بندگان
«و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی!» عجیب اینجا است که ما باید برای چنین دعوتی سر از پا نشناسیم؛ اما در اینجا قضیّه برعکس شده است! او دارد دعوت میکند و ما دست روی دست میگذاریم و میگوییم: حالا ببینیم چه میشود، فعلاً
افطار کنیم تا إنشاءاللَه بعد، فعلاً این مهمانی را راه بیندازیم، فعلاً...! این مسئله از کجا است؟! چرا اینطور است که بهجای اینکه از آنطرف ناز و کرشمه و عشوه و استکبار و کبریائیت و... باشد، اما میبینیم فوراً اجابت است؟! عجیب است! همینکه میگویی یا ربّ، قبل از یا ربّ، لبیک او آمده است؛
گفت آن اللَهِ تو لبیک ماست | *** | [وآن نیاز و درد و سوزت پیک ماست]1 |
هنوز یا ربّ نگفتید، «یُجیبُنی» و لبیک آمده است؛ اما از اینطرف که همه بیچارگی و عجز و نیاز است، «بطیئًا» آمده است! و خیلی باحوصله میگوییم: ما مقام کبریائیت داریم، ما به این زودی که سر فرو نمیآوریم! خدا هم باشد باید برای ما کارت و نامۀ فدایت شوم بفرستد! مگر ما به این زودی از این مقاممان تنازل میکنیم؟!
حمد خداوند بهواسطۀ اجابت دعای بندگان با وجود کبریائیت و استغنای ذاتی الهی
پس حمد امام سجاد علیه السّلام در اینجا بهخاطر همین است. میفرماید: «الحمدلِلّه الّذی...؛ حمد مخصوص آن خدایی است....» در جایی حمد میگویند که ستایش و مَحمِدت و ارزشی هست. پس ارزش اینجا است که آن کسی که ناز و عدم احتیاج و استغنای ذاتی دارد و هستیِ او واجب است و تمام مَحامدِ در عالم وجود اختصاص به ذات او دارد، «فیُجیبُنی» است و فوراً اجابت میکند. «الحمدلِلّه» به این جهت است که با اینحال که از اینطرف، فقر و بیچارگی و کثرت و اتّکای به او و امکان ذاتی است و هیچ صفتی از صفات کمالیه نیست الاّ اینکه منشأش از او است، ولی «بطیئًا حینَ یدعونی» است، یعنی تکاهل و سستی است! آیا این خدا جای حمد ندارد؟!
فرض کنید در همین قم یا در همین ایران و یا در دنیا، شخصی با چنین خصوصیّاتی وجود داشته باشد که تمام ثروت عالم در خزانۀ او باشد، تمام صفات جمالیۀ در عالم منحصر به او باشد، تمام ارزشها مختصّ به او باشد تمام علوم عالَم
اختصاص به او داشته باشد، بهطوریکه هر شخصی در این دنیا به هر علمی که نیاز دارد، بهنحو اتمّ و اکمل و بهطوریکه هیچگونه سؤالی را بدون پاسخ نگذارد، در اختیار او باشد؛ شخصی که هر سرمایهای در دنیا وجود دارد، در جیب او و در اختیار او قرار دارد؛ شخصی که از نقطهنظر زیبایی، یوسف کنعان را به یک کرشمه آزاد کند؛ کسی که از نقطهنظر قدرت، قویترین از اقویا در مقابل او زمینخورده هستند؛ شخصی که دیگر از اوصاف محمدۀ هستی چیزی کم ندارد. امّا از اینطرف، ما یک قِران پول در جیبمان نداریم، بهاندازۀ یک شاگرد کلاس اول ابتدایی سواد نداریم، بهاندازۀ برداشتن یک لیوان قدرت نداریم، و هر جهت و صفت ضعف و نقصانی را که شما تصور کنید، آن صفت نقص و خلل در ما وجود دارد. حالا شما این دو تا را کنار هم بگذارید و ببینید که او به این کیفیّت است که شما هر وقت سراغ او بروید، او پشت در ایستاده و منتظر شما است؛ و هنوز در نزده، پشت در منتظر شما است، اما هر وقت او سراغ شما بیاید، شما از داخل رختخوابتان بگویید: «باشد اکنون برمیخیزم! حالا ببینم چطور میشود! بعداً خودم خدمتتان میرسم!» ما اسم آن شخص را چه میگذاریم؟! یعنی ما برای تعریف چنین فردی چه لغت و تعبیری را میتوانیم پیدا کنیم غیر از جلال، غیر از کمال، غیر از عظمت، غیر از کبریائیت، غیر از مردانگیِ مطلق ـ اگر مرد باشد ـ، غیر از آن مناعت ذاتی، غیر از آن حمد مطلق که لایق او باشد و او را به آن تعریف بنامیم؟! آیا چنین شخصی سزاوار حمد نیست؟! آیا چنین شخصی سزاوار ستایش نیست؟!
تأثیر اتصاف به صفات الهی یا شیطانی در ایجاد حال توحیدی یا ظلمانی
در این دنیا اگر یک نفر، موقعیتی پیدا کند، دیگر فردا به کسی نگاه نمیکند! اگر یک پست پیدا کند، مثلاً معاون فلان ساختمانی بشود که از آجر و سنگ و... است، یا معاون امور فلان بنا و فلان وزارتخانه بشود، مگر دیگر میشود این آقا را پیدا کرد و به سراغ این آقا آمد؟! رفتارش عوض میشود، حالاتش عوض میشود، طرز صحبت کردنش عوض میشود! فقط یک عنوان پیدا کرده است؛ چه خبر است؟! پس معلوم میشود که این عنوان، عنوان شیطان است؛ چون خدا اینطور نیست. اگر شما دیدید که شخصی به یک موقعیت رسید و حالش عوض شد، این حال با حال
توحید دو تا است. حال توحید این حالی است که امام سجاد علیه السّلام بیان میکند که: «الحمدلِلّه الّذی أدعوه فیُجیبُنی.» این صفت، صفت توحیدی پروردگار است؛ این صفت، مَحمدت است نه مذمت؛ این صفت، منقبت است نه غیر منقبت. حال که منقبت شد، ضدّش میشود غیر منقبت؛ اگر این رحمانی شد، ضدّش میشود شیطانی.
پس اگر شخصی را دیدید که با عوض شدن موقعیتش، صحبتش و حالش و نحوۀ تکلمش با افراد عوض شد و وقت ملاقاتی که میخواهد به افراد بدهد دیگر فرق کرد یا صحبتی که با افراد میکند تغییر پیدا کرد، بیمعطّلی بگویید این شیطان است! اصلاً معطّلی ندارد؛ چون این، خلاف کلام امام سجاد است. امام سجاد خدا را اینطوری معرفی نمیکند؛ میفرماید: خداوند، «أدعوه فیُجیبُنی» است.
امیرالمؤمنین علیه السّلام چطور بود؟ قبل از رسیدن به حکومت و بعد از رسیدن به حکومت چه تغییری در حضرت پیدا شد؟! در امیرالمؤمنین علیه السّلام اصلاً اختلافی بین دو موقعیتش پیدا نشد. بلند میشود و اسباب یک پیرزن را میگیرد و او را کمک میکند تا آن چیزی را که خریده بود به منزل ببرد. بعد در منزل او میرود و به او میگوید: «آیا من بچهها را نگه دارم تا شما نان بپزی، یا شما بچهها را نگه میداری و من نان بپزم؟» او میگوید: «شما بچهها را نگه دار، من بهتر میتوانم نان بپزم.» حضرت مشغول سرگرم کردن بچهها میشود.1 آیا این عمل، عمل شخصی است که در کثرت است یا عمل شخصی است که در وحدت است؟! این عمل از چه شخصی میتواند سر بزند؟ آن کسی که در کثرت است و به جایی میرسد، آنقدر برای خودش حجاب درست میکند و آنقدر دربان درست میکند و در پردهها و غرفههای تو در تو زندگی میکند و خودش را با حُجّاب و مانعین و حُرّاس، محفوظ میکند! او با امیرالمؤمنینی که بلند میشود و در حال حکومتش میرود و این کار را میکند، چه فرقی دارد؟! او بهواسطۀ رسیدن به حکومت، خود را از صفات رحمانی جدا میکند؛ اما امیرالمؤمنین
بهواسطۀ رسیدن به حکومت، خود را به صفات رحمانی نزدیکتر میکند و خود را در مقابل مردم، پستتر میکند! این تصنّع نیست؛ چون تصنّع فایده ندارد. حال تکوینیِ مولا اینطور است که خود را در مقابل مردم، پست و متواضع میکند.
حضرت عجیب میفرماید:
أ أقنَعُ مِن نفسی بأن یُقالَ أمیرُالمؤمنینَ و لا أُشارِکُهم فی مَکارِهِ الدَّهرِ؟!1
«آیا من اکتفا کنم به اینکه به من بگویند امیرالمؤمنین و این را به خود بگیرم؛ اما در ناراحتیهای روزگار، خودم را با آنها شریک قرار ندهم؟!»
این کلام، از قلب یک انسان حرّ بیرون میآید؛ انسانی که از هویٰ و هوس آزاد شده است و از هرچه او را مقیّد میکند، آزاد شده است. او به این اوضاع میخندد! ابنعباس میآید و میگوید: «یا علی، در این کوران و این مسائل، آیا داری کفشت را وصله میکنی؟!»2 این آدم اصلاً در این عالم نیست!
صورت مسئلهای که امام سجاد علیه السّلام میفرماید ـ البته معانی دیگری در باطن این عبارت هست ـ این است: ذاتی که هستیِ مطلق است، تمام جمال به او اختصاص دارد، تمام کمال به او اختصاص دارد، تمام هستی به او اختصاص
دارد، تمام شوائب هستی به او اختصاص دارد، و او قدرت مطلق است، علم مطلق است، کمال و بهاء مطلق است، تمام صفات مطلق و صفات محمدۀ اطلاقی به این ذات اختصاص دارد، این یک طرف قضیّه است؛ اما طرف دیگر قضیّه ما هستیم که حرف نداریم! از صفات کمالیِ ما فقر مطلق است، از صفات کمالی ما جهل مطلق است و از صفات کمالی ما ظلمت مطلق است!
شعر مرحوم شبستری در بیان فقر وجودی ممکنات
سیهرویی ز ممکن در دو عالم | *** | جدا هرگز نشد و اللَهُ أعلَم1 |
این شعر از شیخ محمود شبستری است؛ خدا ایشان را رحمت کند. شیخ محمود شبستری از اعاظم اولیا و بزرگان این راه بوده است. قبرشان در هشت فرسخی تبریز، در شبستر و در راهِ بهطرف مرز است. خیلی وقت است که دلمان میخواست و هنوز هم دلمان میخواهد که مزار ایشان را زیارت کنیم؛ چون ایشان حقّ خیلی بزرگی بر گردن ما دارد.
خیلی از این بزرگان بر گردن ما حق دارند. مرحوم آقا بارها میفرمودند: «حافظ حقّ خیلی بزرگی بر گردن ما دارد! بالأخره باید برویم و او را زیارت کنیم!» تا اینکه در یک سفر حج، در همان سالی که این قضایای مکه اتفاق افتاد و ایرانیها را زدند و عدهای را از بین بردند، مرحوم آقا میفرمودند: «خلاصه آنجا ما دیدیم که باید یک شیراز برویم.» بنای شیراز را از همان سفر حجّشان گذاشته بودند و دیگر آمدند و به مزار خواجه هم رسیدند. البته من خدمتشان نبودم، ولی مشخص بود که چه مطالبی بوده است.
مولانا هم یکی از آنها است که بسیار بر گردن ما حق دارد و الحمدلِلّه ما امسال توفیق پیدا کردیم که به زیارت ایشان مشرّف بشویم و تقریباً یک شب و دو روز را هم در همان شهر قونیه بودیم، و مزار بسیار پُر ابّهت و جلالی دارد! بهعکسِ حافظ که خیلی حال بسط و سبکی دارد، مولانا خیلی قوی است و مزاری بسیار قوی دارد و آثار جلال و عظمت در مزار مولانا کاملاً مشهود است.
یکی از افرادی که مدتها بود میخواستیم به مزار او برویم، همین شیخ محمود شبستری بود که هنوز توفیق زیارت مزار او را پیدا نکردهایم. ایشان بسیار مرد بزرگی است و از عرفای نامی اسلام است و حقایقی را در مکاتیب خودش، اعمّ از اشعار و غیر اشعار، بیان کرده است. ایشان رسالههای دیگری هم دارد و حقایق بسیار عالیةالمضامینی را هم بیان کرده است.
سیهرویی ز ممکن در دو عالم | *** | جدا هرگز نشد و اللَهُ اَعلَم |
ممکن، فقر است و فقر نور ندارد، هستی ندارد، تمام أعدام بر ماهیات ممکنۀ اشیاء صادق هستند و سیهرویی از این ماهیات ممکنۀ اشیاء هرگز جدا نمیشود.
اجابت دعا بهسبب غناء ذاتی الهی و بطیء بودن اجابت ممکنات بهسبب فقر وجودی
پس صورت مسئله به این کیفیّت است که یک طرفش خداوند متعال، و یک طرفش وجود مبارک ما که سراسر فقر و جهل و... است! و لازمۀ این فقر، کثرتطلبی و تکاهل و مسامحه و حرکت نکردن و شوخی پنداشتن و واقعیات را جدّی نگرفتن است؛ همۀ اینها لازمۀ این عالم است. لذا این امر و این مسئله یک امر و یک مسئلۀ طبیعی است که آنطرف «الحمدلِلّه الّذی أدعوه فیُجیبُنی» باشد و اینطرف «و إن کنتُ بَطیئًا حین یَدعونی» باشد. حال آیا ممکن است که این متبدّل بشود؟! آیا میشود «و إن کُنتُ سریعًا حین یدعونی» باشد؟! این صورت قضیّه است: چرا ما بطیء هستیم و چرا او سریع است؟ چرا ما سریعالإجابه نیستیم؟ آن آیۀ شریفه میفرماید: ﴿وَ إِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعۡوَةَ ٱلدَّاعِ إِذَا دَعَانِ﴾،1 ﴿ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡ﴾؛2 این اجابتها لازمۀ آن وجود است. دعاها و
روایات و آیاتی که در این زمینه هستند، إنشاءاللَه در شبهای آتیه حضورتان عرض میکنم و اگر خداوند توفیق بدهد، راجع به آن صحبت میشود.
بنابراین نفس این مسئله موجب محمدت است. حمد اختصاص به ذاتی دارد که دارای علم مطلق است، ذاتی که قدرت مطلق است، ذاتی که غنای مطلق است؛ غنای مطلق از هر چیزی! در این غنا همهچیز خوابیده است. غنیّبالذّات، یعنی هیچ نقطۀ نقصی در او وجود ندارد که به فعلیت برسد؛ چه از نظر علم، چه از نظر قدرت و چه از نظر جمال، از هر جهت، هیچ نقطۀ استعدادی در او نیست که آن نقطه بخواهد به فعلیت برسد. این میشود غنیّ بالذّات؛ یعنی ذاتاً غنی است. چنین موجودی مستوجب حمد است. اگر ما اینطرف قضیّه بودیم، باز او مستوجب حمد بود؛ یعنی اگر صورت قضیّه و صورت مسئله به این نحو بود که: «و إن کنتُ سریعًا حینَ یَدعونی»، وقتی که او دعا میکرد ما سریع اجابت میکردیم، باز هم او مستوجب حمد بود. چون ما هنر نکردهایم و باید هم سرعت داشته باشیم؛ چون غنیّبالذّات او است و محتاجبالذّات ما هستیم، فقر ذاتی را ما داریم و غنای ذاتی را او دارد! باید هم هر وقتی که او ما را میخواند، ما زود اجابت کنیم! این لازمۀ طبیعت قضیّه است که او باید برای ما ناز کند، نهاینکه ما برای او ناز کنیم. پس اگر صورت مسئله به این کیفیّت هم بود، باز حمد اختصاص به او داشت، چه برسد به اینکه ما بطیء هستیم! یعنی علاوه بر اینکه سرعت نداریم، تکاهل میکنیم و نمیآییم و حرکت نمیکنیم. او مدام ما را میخواند و ما مدام سستی میکنیم.
این پیغمبر چقدر خودش را برای مردم به زحمت انداخت! پیغمبری که صحبت با ملائکه موجب ملال او است، پیغمبری که تکلم با ملائکه موجب تنازل او به کثرت میشود؛ منتها کثرت نورانی، نه کثرت ظلمانی. پیغمبری که صحبت جبرئیل موجب ملال او است، این پیغمبر سراغ ابوسفیان و ابوجهل و... آمده است؛ اما اینکه با چه نیتی آمده است، إنشاءاللَه برای فردا شب.
اللَهمّ صلِّ علیٰ محمّدٍ و آلمحمّدٍ
رمضان المبارک ١٤١٩
مجلس سی و پنجم: حقیقت اجابت پروردگار، و علت بطیء بودن افراد
أعوذ باللَه من الشّیطان الرّجیم
بسم اللَه الرّحمٰن الرّحیم
الحمدُ للّه و السَّلام علیٰ أشرفِ المرسلینَ و خاتمِ النَبیّینَ محمّدٍ و آله الطّاهرین
اللَهمّ صلّ علیٰ محمّدٍ و آلمحمّدٍ
سرعت اجابت الهی با وجود کاهلی بندگان در پذیرش دعوت پروردگار
الحَمد للّه الّذی أدعوه فیُجیبُنی و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی.
«ستایش مختصّ خدایی است که هرگاه او را بخوانم، مرا اجابت میکند؛ اگرچه وقتی او مرا بخواند، من در اجابت کُندی و کاهلی میکنم.»
و الحَمد للّه الّذی أسألُه فیُعطینی و إن کُنتُ بَخیلًا حینَ یَستَقرِضُنی.1
«حمد و ستایش مختصّ آن خدایی است که هرگاه از او مسئلت کنم، به من عطا میکند؛ اگرچه وقتی او از من استقراض میکند و قرض میخواهد، من بخیل هستم.»
در مجلس قبل نسبت به فقرۀ اول عرض شد که دعوت از جانب انسان، اجابتش خیلی سریع است؛ اما دعوت از جانب پروردگار، اجابتش بطیء است، آهستهآهسته و سرِ فرصت است. دیدهاید وقتی که یک کار در ادارات دارید، همان موقع که مراجعه میکنید، کارتان را راه نمیاندازند، بلکه میگویند: «برو یک هفتۀ دیگر بیا!» یک هفته دیگر میآیی، میگویند: «برو در دفترخانه وارد کن و دو هفتۀ دیگر بیا!»
دوباره میگویند: «برو سه هفتۀ دیگر بیا!»
از باب مزاح میگویند:
همسایهای برفهای خانهاش را در خانۀ یک نفر دیگر ریخته بود. این شخص رفته بود و شکایت کرده بود. زمانی به پروندهاش رسیدند که ایّام تیر ماه تابستان بود! گفتند: «بیا ببینیم اینکه برف در خانهات ریختند، پروندهاش به کجا رسیده است!»
اما خدا اینطور نیست.
رابطۀ سرعت و کندی با مجرد بودن یا مادی بودن
میگویند: سرعت مراتبی دارد و حدود آن نسبی است؛ یعنی کم و زیاد سرعت را با سرعت دیگر میسنجند و حرکتی را با حرکت دیگر میسنجند. از نقطهنظر فیزیکی، محدودیت سرعت به آن حدّی است که از جسم چیزی باقی نماند و به انرژی تبدیل شود. هر چیزی در حرکت خودش یک مقدار از انرژی را از دست میدهد، و اگر در سرعت بهحدّی برسد که هیچ اثری از او باقی نماند و همهاش به انرژی تبدیل بشود، آن را آخرین حدّ سرعت مینامند که این سرعت، سرعت نور است و تقریباً سیصد هزار کیلومتر بر ثانیه است. این را معیار برای سرعت قرار میدهند.
حالا این سرعتی که خدا در اجابت دارد چقدر است؟ آیا بهاندازۀ نور است؟ یعنی آیا بهمحض اینکه انسان خدا را بخواند، او در یک چشم بر هم زدن، بلکه نزدیکتر اجابت میکند؟! این سرعت هرچه باشد باز یک مقدار از زمان را به خود اختصاص میدهد ولو یک لحظه! در هر صورت، یک مقدار از زمان مربوط به این آمدن است. شما وقتی کلید برق یا ژنراتور را در فلان نیروگاه بزنید، اگر این نیروگاه آنطرف دنیا باشد و دور زمین چهل هزار کیلومتر باشد، با سرعت سیصد هزار کیلومتر، حدود ده هفتاد و پنجم ثانیه طول میکشد تا این انرژی و کهرُبا از آن مولّد به ما برسد؛ اینقدر سریع حرکت میکند! ولی بالأخره خود همین ده هفتاد و پنجم ثانیه هم یک زمان است. فاصلۀ زمین تا خورشید هشت دقیقه و سیزده ثانیه است؛ یعنی این نوری که الآن ما مشاهده میکنیم که از خورشید بر روی زمین است، همان لحظه
که از خورشید نیامده است، بلکه هشت دقیقه و سیزده ثانیه قبل آمده است و الآن ما داریم این نور را روی زمین مشاهده میکنیم. پس بالأخره هرچه باشد، زمانی را به خود اختصاص میدهد. اما ما یک سرعت داریم که از این هم بالاتر است، و آن حرکت در لا زمان است که اصلاً قابل مقایسۀ با حرکت در زمان نیست!
نور یک پدیدۀ مادی است، کهربا یک پدیدۀ مادی است؛ اینها حرکت در کمّ دارند، حرکت در مکان دارند، مکان را طی میکنند، مثل امواج هستند. امواج یک مُرسِل دارند که امواج را این فرستنده ارسال میکند، بعد میآید و به یک قابل، جهاز و دستگاهی میرسد که این امواج را قبول میکند. هر چقدر هم که این ارسال سریع باشد، حتّی سریعتر از پلک چشم بههم زدن، بالأخره زمانی در اینجا هست. اگر کسی الآن در آمریکا بخواهد صحبت بکند، مقدار زمانی میگذرد تا صوت او به انرژی برقی و کهربایی تبدیل شود و بعد به امواجی تبدیل شود و با این اقمار صناعی فرستاده شود؛ چون قمرهای مصنوعی (ماهوارهها) هستند که آن امواج را بهسمت زمین ارسال میکنند. بعد دستگاههای ما این امواج را میگیرند و انرژی الکتریکی را به انرژی صوتی تبدیل میکنند تا اینکه گوش ما آمادۀ شنیدن باشد. وإلاّ شما اگر فقط سیم را درِ گوشتان بگذارید، چیزی نمیفهمید و فقط غلغلکتان میآید؛ چون باید به انرژی صوتی تبدیل بشود تا اینکه موج ایجاد کند و آن موج بهواسطۀ این عصب شنوایی به مغز انتقال پیدا کند. تمام این اعمال، از صحبت کردن و تبدیل به امواج و فرستادن به ماهوارههایی که در ٣٥ هزار کیلومتری زمین حرکت میکنند و بعد آمدن به دستگاه و گوش کردن، از یک پلک چشم بههم زدن کمتر است! آیا شما چیزی را از این سریعتر میتوانید تصوّر کنید؟!
اما ما یک سرعت داریم که از این سرعت مادی هم بالاتر است، و آن سرعت در مجردات است. سرعت در مجردات، اصلاً در زمان نمیگنجد! ﴿وَ إِنَّ يَوۡمًا عِندَ رَبِّكَ كَأَلۡفِ سَنَةٖ مِّمَّا تَعُدُّونَ﴾؛1 خداوند از باب ضیق خِناق و ضیق مجال و از باب
تشبیه و تمثیل فرمود: «یک روز قیامت از هزار سال بیشتر است»؛ وإلاّ بیشتر از این است. یعنی مقیاس عوالم ماوراء ماده با مقیاس عوالم ماده تفاوت میکند.
منبابمثال شما در عالم برزخ که کمترین و نزدیکترین و اقرب عوالم به ماده است، حرکت میکنید و به حجّ بیتاللَه میروید ـ إنشاءاللَه خدا قسمت همه بکند ـ و حج و عمره انجام میدهید، طواف میکنید، به عرفات و منا میروید، اعمال عرفات را انجام میدهید، بعد برمیگردید، و شش ماه سفرتان طول میکشد. بعد از این حرفها، یکدفعه از خواب بیدار میشوید، ساعت را نگاه میکنید، میبینید پنج دقیقه از خوابتان گذشته است! حالا در خواب شش ماه حرکت کردید، اما در اینجا پنج دقیقه گذشته است. این بهخاطر این است که مقیاس تفاوت میکند. اصلاً در آن عالم، سرعت و حرکت بهنحوی است که نمیشود آن حرکت و سرعت را با این عالم مقایسه کرد! آن منطبق با صورت مثالی است. اینهایی که میگویم، اتفاق افتاده است و من که همینطور نمیگویم.
مقایسۀ شدت و دوام لذات روحانی و جسمانی
طبق قاعدۀ کلی و برهان فلسفی، هرچه انسان از نقطهنظر فعل و انفعالات و تأثیر و تأثرات، از ماده دورتر شود، عُلوّ و اعتلا و قیمت آن حادثه و آن فعلیت در او اقویٰ خواهد بود؛ و هرچه انسان به ماده نزدیکتر شود، آن قوّت و آن سرعت کمتر خواهد بود و در عالمِ لذات نیز آن لذت و آن ارزش و قیمتها کمتر خواهد بود. نهایت لذتی که شما میتوانید از یک غذا ببرید، در همان آنْ و در همان وقتی که این غذا در دهان شما هست، این لذت برای شما هست؛ همینکه این غذا از این حلقوم شما وارد معدۀ مبارک شد، دیگر هیچ اثری از آن لذت غذا در دهانتان نیست! لقمۀ بعدی را که تناول میکنید، تا وقتیکه ذائقۀ شما با این غذا در تماس است، این لذت هست؛ همینکه دوباره این لقمه پایین رفت، لذت تمام میشود. اما وقتی شما
خواب میبینید که دارید غذایی میخورید، لذت آن غذا خوردن تا یک هفته در ذائقۀ شما هست؛ این بهخاطر این است که از ماده دور شدهاید. و همینطور سایر لذات.
ابنسینا در این باب، بیان خیلی گستردهای دارد. ایشان در آنجا وقتی کیفیّت لذات روحانی را شرح میدهد، بیان میکند که چگونه لذات روحانی با لذات جسمانی قابل مقایسه نیست.1 اینها اصلاً قابل مقایسه نیستند؛ خشم و غضب روحانی با خشم و غضب جسمانی قابل مقایسه نیست؛ مهر و رأفت و عطوفت روحانی با مهر و رأفت جسمانی قابل مقایسه نیست؛ آن لذات در هر مرتبه و در هر قضیّه با این لذات قابل مقایسه نیست. بعد وارد بحث علم و لذت حاصل از علم میشود و میگوید: «اصلاً اینجا لذتی است که با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست!»2 تمام اینها بهخاطر این است که انسان از ارتباط با ماده دور شده است و به آن جنبۀ معنا نزدیک میشود؛ به همین مناسبت، خصوصیّات وجود، اثر بیشتری در او باقی میگذارد. آثار و شوائب وجود، نسبت به وجود مادی، دارای اثر بیشتری هستند؛ و بر همین قیاس، شما حرکت کنید و جلو بروید. یعنی این ارتباط بین ماده و بین برزخ را در ارتباط بین برزخ و بین ملکوت مقایسه کنید؛ در ارتباط بین ملکوت با جبروت مقایسه کنید؛ در ارتباط بین جبروت با لاهوت مقایسه کنید. یا جای اینها را با عوالم بالاتر عوض کنید؛ یعنی همین مقیاس را با آن مرتبۀ عُلیای3 نسبت به خود، ملاحظه کنید.
بنابراین نهایت سرعتی که در عالم ماده تصوّر میکنند و آن سرعت را مرز برای عدم بهحساب میآورند، آن مرزی است که ماده به انرژی تبدیل و فانی بشود. حالا شما ببینید که این سرعت در عالم مثال به چه نحو است؛ اصلاً قابل مقایسه
نیست! حالا ببینید که این سرعت در عالم ملکوت به چه حساب است، و این سرعت در عالم جبروت به چه حساب است، و هَلُمَّ جرّا.
تناسب سرعت اجابت خداوند با مرتبۀ وجودی بندگان
دعوت و درخواست، یک امر قلبی است. ما بهظاهر میگوییم: اللَهمّ إنّی أسألُکَ قضاءَ حاجَتی، اللَهمّ إنّی أسألُکَ خیرَ الدّنیا و الآخِرَة، اللَهمّ إنّی أسألُکَ شفاعةَ محمّدٍ و آلِهِ الطیّبینَ الطّاهرینَ؛ اما در ماوراء این لفظ، آن دل و آن نفس است که دارد طلب میکند. آن نفس، ماده نیست؛ آن نفس دارای مراتب عِلّیِ برزخی، ملکوتی، جبروتی، لاهوتی، و انمحاء ذاتی در ذات پروردگار است. گفت: «قربان حقیقتت بروم که هیچ از آن خبر نداری!»1
از آنجایی که انسان دارای مراتب مختلفۀ در وجود است، خواست و طلب هرکدام از افراد هم منطبق با آن مرتبهای است که با پروردگار در آن مرتبه ارتباط دارد. چون همۀ افراد یکسان نیستند؛ یک نفر مقدارِ سعۀ تفکراتش، تفکرات برزخی است و در عالم تخیّلات است؛ یک نفر مقدار سعۀ تفکراتش، تفکرات ملکوتی است؛ یک نفر تفکراتش، تفکرات معنا و جبروتی است؛ و یک نفر هم با سرّ ارتباط دارد.
تلازم اجابت خداوند با درخواست بندگان در تمام مراتب وجودی
بنابراین اگر قرار بر این باشد که خداوند متعال بر همۀ مراتب وجودی ما احاطه داشته باشد، باید ما سرعتی را در رفت و آمد و إتیان و مَجئ و ردّ و رجوع تصوّر کنیم که اصلاً قابل مقایسه با سرعت ماده و سیصد هزار کیلومتر در ثانیه نباشد؛ یعنی این ارتباط دل انسان با مقام ربوبی، ارتباطی است که اصلاً در تصوّر نمیآید. سرعت رفت و برگشت اینکه این بخواند و او اجابت کند، اصلاً قابل تصوّر نیست. سیصد هزار کیلومتر در عالم ماده است، خصوصیت عوالم دیگر نیست و اصلاً ارتباطی به عوالم دیگر ندارد. حالا این اجابت در عالم برزخ چطور است؟ صورت غیر برزخیاش در ملکوت چطور است؟ صورت آن حقیقت در معنا چطور است؟ این تبدل صورت و... اصلاً دیگر از بحث خارج میشود.
این طلبی که انسان میکند، یک صورت دارد که در باطن آن، یک معنا و یک حقیقت نهفته است، بعد به یک نور مجرد تبدیل میشود، بعد آن نور مجرد به یک نور کذا تبدیل میشود و تعیّن پیدا میکند تا میرسد به لا تعیّن. پس هر طلب و خواست و فکری باید این مراتب را طی کند. این رفت و برگشت، این اتیان و رجوع و این کیفیّت، در صورت اصلاً قابل تصوّر نیست.
حالا آیا چنین خدایی با چنین وضعی قابل حمد نیست؟! و آیا حمد اختصاص به او ندارد که اجابت او اصلاً به تصوّر نمیآید؟! نهاینکه اجابتش معیار داشته باشد، بلکه اصلاً به تصوّر نمیآید! یک ماشین هر چقدر هم سرعت داشته باشد، مثلاً ١٢٠کیلومتر، یا ٢٠٠کیلومتر، یا ٢٥٠کیلومتر، یا یک ماشین را تصوّر کنید که ١٠ هزار کیلومتر سرعت داشته باشد؛ دیگر بیش از این که سرعت ندارد! تا نگاه میکنید اصلاً غیب میشود! اما سرعت اجابت پروردگار اصلاً در تصوّر انسان نمیآید! نگویید: «من خدا را خواستم، حالا خدا کِی اجابت میکند؟!» لازم نیست که شما جواب را بفهمید؛ همینکه خطوری از شما میرسد، جواب آمده است. این جواب در پرونده وارد شد و این طلب شما در پرونده ثبت شد؛ هر دو بسته شد و تمام شد. نگوییم: ما خدا را میخوانیم، ولی اکنون سر خدا شلوغ است!
یکی از آشنایان میخواست به نجف برود. حاج عبدالجلیل، از دوستان ما، به او سفارش کرد که وقتی به حرم امیرالمؤمنین مشرّف شدی، بگو: حاج عبدالجلیل حاجت و تقاضایی دارد، شما عنایت کن! ایشان رفت. وقتی آمد، حاج عبدالجلیل گفت: «این کار را کردی؟» ایشان گفت: «بله؛ اما سر علی شلوغ بود، نفهمیدم که در این سر و صدا فهمید یا نه!» ایشان خیلی صاف و ساده بود!
تقدم اجابت الهی بر دعای بندگان
پس فهمیدیم که در اینجا قضیۀ رفت و آمد چقدر سریع است. حالا یک مرتبه از این بالاتر است و آن مرتبۀ اجابت قبل از سؤال است؛ این دیگر اصلاً عجیب است! اصلاً چطور میشود قبل از اینکه شما سؤال کنید، او جواب داده باشد؟! این بهخاطر این است که سؤالی که شما میکنید، از نقطهنظر حادثه و فعل و پدیدهای که در عالم ماده بهوجود
میآید، یک سلسله از عوالم عِلّی را طی کرده تا اینکه در عالم تحقق پیدا کرده است؛ یعنی براساس یک سلسلۀ منطقی و فلسفی، ما هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم، از آن عالم أعلیٰ حرکت کرده است و در عالم اسماء و صفات و بعد در مراتب دیگر آمده است تا اینکه در عالم مثال و بعد در عالم ماده ظهور و بروز پیدا کرده است. و در این مطلب هیچ شک و شبههای نیست که هر عمل و فعل مادی در این عالم، حتماً باید از آن عوالم بگذرد تا به این عالم مادی برسد؛ لا یُرَدُّ و لا یُبَدَّلُ لقَضائه و تَقدیره و مَشیّتِه.
پس قبل از اینکه این عمل در عالم ماده تحقق پیدا کند، آن مبدأ از این عمل اطلاع دارد؛ نهتنها اطلاع دارد، بلکه خود او علت برای وجود و حدوث و فعلیت این عمل در عالم خارج است. وقتی که اینطور است، چطور علت بعد از معلول جواب میدهد؟! این «حالت منتظره» است و حالت منتظره در مبدأ اول محال است. خداوند متعال نسبت به طلب بندگانش حالت منتظره ندارد. ما حالت منتظره داریم، ما نمیدانیم؛ مثلاً شما وقتی وارد اینجا میشوید و میخواهید یک سؤال از بنده بکنید، بنده خبر ندارم و میگویم: «آیا مطلبی دارید؟ بفرمایید!» میگویید: «بله آقا، من فلان مطلب را با این خصوصیّات دارم.» این میشود حالت منتظره. حالت منتظره، حالت جهل است و حالت جهل، حالت استعداد است؛ در خداوند هم جهل محال است. پس خداوند متعال حالت منتظره ندارد. در خداوند متعال فعلیت، فعلیت تامه است. فعلیت، فعلیت بَعد الإنتظار و بَعد الإستعداد نیست؛ فعلیت، فعلیت ملکه است. یعنی همیشه این فعلیت با او است؛ نهاینکه فی زمانٍ دونَ زمانٍ آخر و فی ظرفٍ دونَ ظرفٍ آخر.
حالا که همیشه در خداوند متعال فعلیت تامه است و حالت انتظار ندارد، پس خود او قبل از اینکه ما سؤال کنیم، این سؤال را در ما ایجاد کرده است؛ آنوقت چطور ممکن است که بعد از سؤال ما جواب بدهد؟! اصلاً چطور ممکن است که خود او سؤال را در دهان ما گذاشته باشد، آنوقت بعد از سؤال جواب دهد؟! اینکه محال است. اگر خودش سؤال را در دهان ما گذاشته، جواب را هم با خودش آورده است؛ پس جواب، قبل از سؤال ما آمده است. این بهخاطر ترتب علّیت
است. در ترتب عِلّی، دیگر اصلاً سرعت معنا ندارد. سرعت در دو امری است که یکی بر دیگری مترتب باشد؛ ولی علت بنفسِه و بطبیعتِه بر معلول مقدّم است و در اینجا اصلاً سرعت معنا ندارد. نفس سؤالی که دارد میکند، از ناحیۀ علت آمده است، اجابت هم از ناحیۀ خودش دارد میآید.
فلسفۀ دعا و علت القاء استدعا و طلب در بندگان از جانب خداوند
پس اینکه امام سجاد علیه السّلام دربارۀ صفات خداوند میفرماید: «الحَمد للّه الّذی أدعوه فیُجیبُنی» و اینکه همۀ اینها از ناحیۀ علت و از ناحیۀ پروردگار است، به این معنا است که اصلاً سؤال و اجابت در آنجا یک فعل واحد است؛ دو فعل نیست. ما در اینجا دو فعل و دو امر جدا میبینیم، ما در اینجا این را فرش میبینیم و این را لیوان میبینیم؛ اما در آنجا سؤال و اجابت، یک امر واحد است که از یک منبع میآید و دو ظهور و بروز دارد. یک تجلی و ظهورش در مقام استدعا و تجلّیات مبدأ در مخلوقش است؛ یعنی میخواهد مخلوقش را در حال نطق و مناجات ببیند. تجلی دیگر، در مقام اجابت و انبساطی است که در آن ظهورش نسبت به مظهَر پیدا میکند؛ آنجا دیگر بیا و ببین چه خبر است!
مرحوم حاج هادی ابهری ـ خدا رحمتش کند ـ مثال خوبی میزد و مرحوم آقا هم این مطلب را از او خیلی نقل میکردند؛ او میگفت:
دیدهاید که این بلبل و قناری را میگیرند و در قفس نگهداری میکنند؛ هدف صاحبالبیت این است که این پرنده در قفس بخواند و او صدای این را بشنود. نمیخواهد این را اذیت کند، ولی برای اینکه صدای این بلبل و این قناری را بشنود، هزاران هزار تومان پول میدهد. او از اینکه صدای این را میشنود، خوشش میآید و لذت میبرد. بعد وقتی که این پرنده میخواند، یکخرده دانه جلویش میریزد. دوباره این گرسنه میشود و شروع به خواندن میکند؛ همینطور میخواند تا اینکه دوباره یک مقدار دانه میریزد. خدا هم از اینکه بندهاش او را بخواند خوشش میآید. دوست دارد که بندهاش او را بخواند و از او طلب کند و او را صدا کند و جای دیگر نرود.
خداوند میگوید:
﴿فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعۡوَةَ ٱلدَّاعِ إِذَا دَعَانِ﴾،1 من همینجا هستم، کجا داری میروی؟! چرا کج و به بیراهه میروی؟! چرا اینطرف و آنطرف میزنی؟! اصل قضیّه در اینجا است، شما کجا دارید میروید؟!
به پیغمبر اکرم عرض کردند: «برای چه نماز میخوانی؟ آیا برای ترس از جهنم است یا برای بهشت؟» حضرت فرمود: «أ فَلا أکونُ عَبدًا شکورًا؟!2 برای اینکه خود را عبد شکور پروردگار احساس کنم!» این مقامی است که هزار بهشت و هزار مراتب نعمت پروردگار به پای آن نمیرسد!
کاهلی و نسیان انسان در اجابت بهواسطۀ دوری از مبدأ و توغّل در عالم کثرت
این اجابت و این سؤال، از آنطرف است؛ اما از اینطرف، ما بَطیء هستیم. آنطوریکه خداوند متعال سریعالإجابه است، ما سریعالإجابه نیستیم؛ چون لازمۀ کثرت و لازمۀ ابتعاد از مبدأ و توغّل در کثرت، نسیان است و اینکه انسان فراموش میکند.
یک شعر هست که میگوید:
[خونِ دلم از دیده روان است از آنک] | *** | از دل برود هرآنچه از دیده برفت3 |
اگر دو نفر هر روز همدیگر را ببینند، از یکدیگر یاد میکنند؛ اما اگر یک هفته همدیگر را ندیدند یا یکی از آنها برود و همدیگر را یک سال نبینند، دیگر کمکم از یاد هم میروند. ما هم زمانی در جایی بودیم، البته الآن یادمان نمیآید که کجا بودیم. گفت:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود | *** | آدم آورد در این دیر خرابآبادم4 |