پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه آموزههای معرفت
توضیحات
هو العلیم
دورۀ علوم و مبانی اسلام و تشیّع (١)
آموزههای معرفت
شرح دعای أبوحمزۀ ثمالی
جلد سوّم
رمضان المبارک ١٤٢٠و ١٤٢١ هجری قمری
حضرت آیةاللَه حاج سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی
قدّس اللَه سرّه
قال رسول اللَه صلّی اللَه علیه و آله و سلّم:
إنّهُ لَیُغانُ علَی قَلبی و إنّی لَأستَغفِرُ اللَه فی کُلّ یومٍ سَبعینَ مَرّةٍ.
«بهواسطۀ اشتغال به امور مردم و كثرات در قلب خود احساس گرفتگى و قبض مىنمايم و براى رفع اين مطلب هر روز هفتاد بار استغفار مىنمايم.»
مستدرک الوسائل، ج ٥، ص ٣٢٠، به نقل از درر اللّئالی
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
مجلس چهل و پنجم: تبیین مسئلۀ استجابت پروردگار در دعای ابوحمزۀ ثمالی
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و علَی آله الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعینَ إلَی یَوم الدّین
استناد و اختصاص صفات حمیده به پروردگار
[الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فیُجیبُنی و إن کنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی]، و الحمدُ لِله الّذی أسألُه فَیُعطینی و إن کُنتُ بَخیلًا حینَ یَستقرِضُنی، و الحَمدُ لِلَّه الّذی أُنادیه کُلّما شِئتُ لِحاجَتی و أخلو به حَیثُ شِئتُ لِسِرّی بِغیر شَفیعٍ فَیَقضی لی حاجتی. الحمدُ لِلَّه الّذی لا أدعو غیرَه و لو دَعوتُ غَیرَه لم یَستجِب لی دعائی، و الحمدُ للَّه الّذی لا أرجو غیرَه و لو رجوتُ غیرَه لأخلَفَ رَجائی.1
در این مضامین که مضامین واحدی هستند، حضرت سجّاد سلام اللَه علیه استناد خیر، منقبت، کمال و فعلیّت را منحصراً بهجانب پروردگار قرار میدهد؛ و استناد ضعف، نقصان، فقر، امساک، خلأ و منقصت را بهجانب طبیعت انسان و آدمی قرار میدهد.
حمد اختصاص به خدایی دارد که «أدعوهُ فیُجیبُنی؛ هر وقت او را بخوانم مرا اجابت میکند.» این استقبال [در فعل] «أدعوهُ» دلالت بر استمرار دارد؛ یعنی این وضعیّت و حالت مستمرّاً وجود دارد، و شیمه1 و صفت پروردگار اینطور است؛ صفت پروردگار صفت اجابت است.
اجابت، علّت اختصاص حمد به پروردگار
حالا چرا حمد اختصاص به چنین پروردگاری دارد که «أدعوهُ فیُجیبُنی»؟ مگر کسی که انسان را اجابت میکند مستحقّ حمد و ستایش است؟! مثلاً ما شخصی را صدا میزنیم و او هم اجابت میکند و میآید، آیا او مستحقّ حمد است؟! یا از شخصی چیزی میخواهیم و او اعطاء میکند، آیا او مستحقّ حمد است؟! یا با یک شخص کاری داریم و به او مراجعه میکنیم و او دعوت ما را اجابت میکند، یا او را برای مهمانی به منزل دعوت میکنیم و او اجابت میکند، آیا او مستحقّ حمد است؟! چرا حضرت در اینجا نسبت به پروردگار عرض میکند: «حمد اختصاص به آن خدایی دارد که أدعوهُ فیُجیبُنی»؟
در اینجا دو مسئله وجود دارد که باید مدّ نظر قرار داد:
مسئلۀ اوّل اینکه: همانطوریکه عرض شد، این «أدعوهُ» دلالت بر استمرار دارد و این جهت استمرار، صفتی است که انحصار به ذات پروردگار دارد و غیر از ذات پروردگار هیچ موجودی دارای این صفت نیست که هر وقت شما بخواهید، اجابت کند! شما در عالم چه کسی را اینطور سراغ دارید؟!
بالأخره افراد صبح از خواب بلند میشوند و به محلّ کار و درس و اداره و...
میروند. انسان [برای یک کار اداری] تلفن میکند، میگویند: «آقا هنوز در خانه هستند، باید بروند سر کار بعد تلفن بزنید!» بسیار خوب! دو ساعت صبر میکنیم تا ساعت هشت یا نُه میشود، آنوقت به محلّ کار تلفن میزنیم، میگویند: «حاج آقا در راه هستند و هنوز تشریف نیاوردهاند!» ساعت ده که میآیند تلفن میکنیم، میگویند: «حاج آقا کمیسیون دارند!» بسیار خوب، چه ساعتی تلفن کنیم؟ میگویند: «ساعت یازده تلفن کنید!» وقتی تلفن میزنیم میگویند: «حاج آقا چای یا بستنی میل میفرمایند!» آخر یک وقتی را بگویید که ما آنوقت که تلفن میکنیم ایشان باشند! ساعت دوازده تلفن میکنیم، میگویند: «حاج آقا به نماز تشریف بردهاند!» بعد ساعت یک تلفن میکنیم، میگویند: «حاج آقا به منزل تشریف بردهاند!» و قضیّه به فردا موکول میشود.
بالأخره خیلی لطف و عنایت کنند تلفن انسان را جواب میدهند و بعد هم انسان را اینطرف و آنطرف میفرستند، میگویند: «بروید پیش این آقا، بروید پیش آن آقا،... !» این مطلبی که خدمت شما عرض میکنم، به سر خودم آمده است؛ یعنی غلوّ و اغراق نمیکنم!
انسان صبح از خواب بلند میشود و مشغول کار و برنامۀ خود میشود تا اینکه شب به منزل میرود و به اهل و عیال و مطالعه مشغول است. امّا مثلاً اگر شخصی ساعت یازده یا دوازده شب که موقع اوّل خواب و استراحت شما است، به شما تلفن کرد و گفت: «سلامٌ علیکم، حال شما خوب است؟ آقا، فردا برای ما این کار را انجام میدهید؟» شما میگویید: «نادان، خجالت نمیکشی؟! آخر ساعت دوازده شب موقع تلفن کردن است که ما را از خواب بیدار میکنی؟!»
تأکید بزرگان به زود خوابیدن در شب
البتّه در اینجا به این نکته اشاره کنم که همه باید ساعت ده خواب باشند! مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند: «باید زود بخوابید تا از آنطرف زود بیدار شوید!» حالا ما به این دستورشان عمل نمیکنیم، یا اینکه فقط به آن زود خوابیدن عمل میکنیم که لا أقل به یکی از دستورات عمل کرده باشیم.
خدا ایشان را رحمت کند، گاهی کسالت داشتند و روزه نمیگرفتند، ولی سحری و افطار میخوردند و میگفتند:
روزه که نمیگیریم، اگر سحری و افطار هم نخوریم کافر مطلقیم! لا أقل این افطار را بخوریم که به ما نگویند کافر!
انسان باید شب زود بخوابد تا اینکه آمادگی و تهیّؤ داشته باشد. بالأخره وجود ما تعلّق مادّی دارد و نفسِ تعلّق مادّی، موجب انصراف نفس از جنبۀ تجرّدی است. بله، هر وقت جنبۀ تجرّدی غلبه کند و انسان از این تعلّقات مادّی خارج شود، آنوقت خواب نمیتواند تأثیر بگذارد؛ ولی تا وقتیکه این جنبۀ تعلّق به مادّه وجود دارد، انسان محکوم به قوانین مادّه است؛ لذا این دستورات را به همین جهت میدادند.1
روایتی در خصوصیّات امیرالمؤمنین علیه السّلام و تابعین ایشان (ت)
مدّتی پیش تقریباً قبل از ماه رمضان، یک شب تا ساعت یازده مطالعه داشتم و خیلی خسته بودم و رفتم که استراحت کنم. همینکه داشت خوابم میبُرد یکدفعه تلفن زنگ زد! با خودم گفتم که تلفن را بردارم یا برندارم؟ حتماً کسی که ساعت یازده و نیم شب تلفن میکند باید کار خیلی مهمّی داشته باشد؛ مثلاً کسی از بستگان او مُرده یا کسی زنده شده، و خلاصه باید مسئله در این درجه از اهمّیت باشد! تلفن را برداشتم، مخدّرهای از یکی از شهرستانها بود. گفت: «سلامٌ علیکم حاجآقا! فقط میخواستم صدایتان را بشنوم و سلامی عرض کنم!» گفتم: «خیلی متشکّرم، خدا به شما توفیق دهد!» یک خُرده احوالپرسی کرد و گوشی را زمین گذاشت!
اجابت و لبّیک خداوند در همۀ زمانها و مکانها
امّا خدا اینطوری نیست و هر وقتی که ما بخواهیم اجابت میکند؛ اگر ساعت دو یا سه بعد از ظهر او را صدا کنیم، میگوید: لبّیک! نصف شب و قبل از اذان صبح میگوید: لبّیک! موقع طلوع آفتاب میگوید: لبّیک!
این اذکاری که قبل از طلوع آفتاب، موقع غروب خورشید،1 موقع ظهر و قبل از ظهر وارد شده است،2 برای چیست؟ میفرماید:
﴿وَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ قَبۡلَ طُلُوعِ ٱلشَّمۡسِ وَقَبۡلَ غُرُوبِهَا وَمِنۡ ءَانَآيِٕ ٱلَّيۡلِ فَسَبِّحۡ وَأَطۡرَافَ ٱلنَّهَارِ﴾.3
تسبیح یعنی اجابت از طرف و ناحیۀ او! سُبحانَک گفتن یک جواب میخواهد، الحمدُ للّه گفتن یک جواب میخواهد، الشُّکر للّه گفتن یک جواب میخواهد، لا إله إلّا اللَه گفتن یک جواب میخواهد! همۀ اینها جواب میخواهند و اگر جواب نیاید فایده ندارد، باید جواب باشد!
دیدگاه پروفسور هانری کُربَن در حقّانیّت اسلام و تشیّع
یک روز بهاتّفاق مرحوم آقا خدمت مرحوم علاّمه طباطبائی بودیم، ایشان میفرمودند:
یک روز که با پروفسور هانری کُربَن فرانسوی (خدا رحمتشان کند) صحبت میکردیم، در بین صحبتها این مطلب گفته شد: «یکی از ادلّۀ حقّانیّت اسلام بهخصوص تشیّع (که حالا یک جهت خاصّی دارد) بر سایر ملل و مکاتب مانند یهود، نصرانیّت، هنود،1 بوداییها و... این است که آنها هم وقت عبادتشان محدود است و هم مکان عبادتشان مکان محدودی است!»2
آنها در یک وقت خاصّی به معبد میروند؛ مثلاً نصرانیها روز یکشنبه به کلیسا میروند، یهودیها روز شنبه به کِنشت میروند، هُنود عصرها باید [به مندیر یا کشترا3]
بروند. بعضی از طوائف باید قبل از ظهرها برای عبادت بروند و اصلاً زمان و مکان عبادت آنها در چنین وقتی است؛ ولی در اسلام نه زمان عبادت زمان محدودی است، و نه مکان عبادت مکان محدودی است. «جُعِلتْ لی الأرضُ مسجدًا و طَهورًا»؛1 شما هرجای زمین میتوانید عبادت کنید، فقط در امکنۀ غصبی و در امکنۀ مکروهه مانند: حمّام، شوارع، مزبله، اماکن مُنتِنَه2 و دارای رایحۀ کریهه نباشد،3 و إلاّ هرجا میخواهید عبادت کنید.
البتّه افضل این است که عبادت در مسجد انجام شود؛ در مسجد محلّه یک ثواب دارد، در مسجد شهر یک ثواب دارد، در مسجد جامع یک ثواب دارد، در مسجد کوفه یک ثواب دارد،4 در حرم امیرالمؤمنین هر رکعت، ثواب دویست هزار رکعت نماز دارد.5 این بهخاطر اهمّیت خود مکان است.
لزوم ربط دائمی بنده با پروردگار
«جُعِلتْ لی الأرضُ مسجدًا و طَهورًا»؛ اگر وضو ندارید، دستان خود را همینجا بر روی خاک و سنگ بزنید و تیمّم کنید، اگر اینها نبود روی چوب، اگر چوب نبود دستهایتان را بر روی فرش بزنید و هیچ منعی ندارد.6 انسان در هر حال باید نماز بخواند؛ درحال ترس نمازش طور دیگری است،7 درحال غرق شدن یک اللَهاکبر بگوید نماز حساب میشود.8 ارتباط همیشه برقرار است؛ یعنی هیچوقت و هیچ لحظهای از لحظات، بین انسان و خداوند متعال حجاب و ستری وجود ندارد، و این اختصاص به اسلام دارد!
در اوقاتی که انسان مشغول تلاوت قرآن است، خدا با انسان صحبت میکند؛ در اوقاتی که انسان مشغول نماز است، انسان با خدا صحبت میکند؛ در سایر اوقات هم مستحب است که لسان انسان به ذکر خدا مشغول باشد.1
دستور ذکر علاّمه طهرانی در اوقات فراغت
یکی از دستوراتی که مرحوم آقا میدادند این بود که میفرمودند: «در هر وقتی از اوقات فراغت آهسته لا إله إلّا اللَه بگویید!» مثلاً وقتی در خیابان راه میروید و یا وقتی در یک جمع نشستهاید.
این لا إله إلّا اللَه گفتن یک اثر تکوینی دارد. هر لا إله إلّا اللَه یک اجابت از طرف او است! سالک اصلاً وقت خالی ندارد؛ یا باید به ذکر خدا مشغول باشد و یا باید به کاری که در راه رضای خدا است اشتغال داشته باشد. اصلاً معنا ندارد این حبل منقطع شود و این ریسمان و تعلّق قطع شود! همیشه و در همۀ ایّام همینطور است. هر روز و هر ماه و هر لحظهای از لحظات انسان یک حال و یک خصوصیّتی دارد؛ البتّه انسان باید بهترین لحظات را برای فراغت خودش انتخاب کند.2
اجابت الهی برای تمام ادیان و فرق
«الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فیُجیبُنی؛ [حمد مختصّ خدایی است که] هر وقت او را بخوانم، او اجابت میکند!» و این اختصاص به اسلام ندارد؛ بلکه حتّی یهود هم ـ با این مکتب غلط و مشی و مرام باطلی که دارند ـ همینطور هستند و هر وقت خدا
را بخوانند، او اجابت میکند؛ نصاریٰ و بتپرستها هم همینطور هستند! بتپرست است، ولی تعلّقش که قطع نشده است؛ لذا خدا او را هم اجابت میکند!
اثبات خدا در کلام امام صادق علیه السّلام
امام صادق علیه السّلام به ابنابیالعوجای دهری در وقتی که خدا را انکار میکرد فرمودند:
آیا وقتی که در دریا حرکت میکنی، اتّفاق افتاده است که قایق و کشتی تو درحال غرق شدن باشد؟
گفت: «بله، در یک سفری برایم اتّفاق افتاده است!» بعد حضرت که از این قضیّه خبر داشتند فرمودند:
در آن حال یأس و نا امیدی، چه تفکّرات و تصوّراتی بر تو خطور میکرد؟
گفت: «آنجا دل و قلب من به یک سمت گرایش و تمایل داشت و فقط او را باعث نجات خود میدیدم.» حضرت فرمودند: «او همان خدا است!»1
آن سمتی که خارج از علل و اسباب طبیعت است و از محدودۀ وسائط بیرون است، آن عبارت است از وجود بسیط که پروردگار میباشد. اگرچه او مُلحد و دهری است، ولی تعلّق و ارتباطش قطع نمیشود، بلکه خودش پرده میاندازد! باید پرده را کنار بزند. خدا پرده نینداخته است، ما خودمان پرده میاندازیم، ما خودمان مدام حجاب روی حجاب بهوجود میآوریم و موجب ابتعاد خود میشویم!
ارزش والای اجابت دعوت مضطرّین
حالا آیا کسی که دارای چنین خصوصیّتی است، مستوجب حمد و ستایش نیست؟ چون او وجودی است که در همه حال آماده به خدمتِ ما است و هر وقتی که به سراغش برویم میگوید: من حاضرم! خب اگر ما در عالم ارزشی را در این رابطه مدّ نظر قرار بدهیم و بخواهیم کسی را حمد کنیم و بگوییم: این فردی است که هر وقت نزدش رفتیم، ما را دست خالی برنگردانْد، او کیست؟ آن شخص نمیتواند انسان باشد؛ چون در بعضی از اوقات دست ما از این انسان کوتاه است، پس باید موجودی باشد که ما فوق این موقعیّت و مرتبه قرار گرفته باشد.
پس اگر قرار باشد ما در عالم ارزشها و معیارها و در عالم مقدّسات یکی از ارزشها را اجابت دعوت مضطرّین و سائلین بدانیم، آن شخصی که مرتبۀ عُلیای از تقدّس را به خود اختصاص داده ذات پروردگار است که هر وقتی به سراغش برویم هست! همین الآن اگر به او توجّه کنیم اجابت میکند، یک ساعت یا یک ساعت و نیم دیگر همینطور است، ساعت دوازده و ساعت یک و دو همینطور است، هر وقتی که بخواهیم! هیچوقت نمیگوید: من خستهام و سرم شلوغ است! هیچوقت نمیگوید: حالا برو دو ساعت دیگر بیا! ﴿لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞ﴾؛1 «نه سِنه و چُرت و نُعاس او را فرا میگیرد و نه نوم، بلکه همیشه بیدار است!» او از این نقطهنظر و جهت مستوجب حمد است.
اجابت بلا عوض پروردگار
مسئلۀ دوّم که از آن جهت خداوند مستوجب حمد است، این است که آیا این
اجابتی که او میکند در ازاء یک امری است یا در ازاء یک امری نیست؟ و این خیلی مهم است! آیا ما وقتیکه از او طلب میکنیم حتماً باید اجابت کند؟ یا اینکه لازم نیست اجابت کند؟ و آیا اجابتی که میکند، در إزاء عملی است که ما انجام دادهایم؟ یعنی جنبۀ معامله و داد و ستد دارد یا اینکه وقتی خداوند متعال اجابت میکند، اجابتِ بلا عوض میکند؟
در مرتبۀ ذاتِ پروردگار، اصلاً داد و ستد معنا ندارد و هرچه انسان در آن بارگاه و موقعیّت، دستِ خالیتر باشد، زودتر او را قبول میکنند! هرچه انسان در آنجا تهیدست و فقیر باشد، زودتر راه پیدا میکند!
بالاترین متاع مقبول در بارگاه پروردگار چیست؟
این قضیّه در تذکرة الاولیاء آمده است: یک شخص بزرگی برای دیدن شخص بزرگ دیگری بهاتّفاق مریدان و شاگردان خود حرکت میکند و میآید. وقتی که به آنجا میرسند به شاگردانش میگوید: «هر کسی قابلیّت ادراک محضر شیخ را در خود میبیند، وارد شود و هرکه نمیبیند نیاید!» همه وارد میشوند، امّا یک نفر پشت در میماند. میگویند: «تو چرا نمیآیی؟» میگوید: «ایشان شرط گذاشتند و گفتند که اگر قابلیّت دارید بیایید و اگر قابلیّت ندارید نیایید، و من وقتی به وضعیّت خودم نگاه میکنم، میبینم قابلیّت ندارم و نتوانستهام موقعیّتی که حضور و محضر او را ادراک کند بهدست آورم!» وقتی افراد وارد میشوند، یکدفعه آن شیخ یا استاد که به دیدنش رفته بودند، میگوید: «آن شخصی که قابلیّت محضر ما را دارد چرا نیامده است؟!»1 یعنی مسئله برعکس است!
در وهلۀ اوّل باید اظهار مسکنت بشود؛ چون این اظهار مسکنت، همان قابلیّت است! امّا اگر گفتیم: «نهخیر، ما قابلیّت داریم، ما تهیّؤ و استعداد داریم»، ما را دست بهسر میکنند! آنها هم در این مسئله بسیار وارد و استاد هستند و آنچنان انسان را مشغول میکنند که تا ده سال هم متوجّه نشویم! خواب میآید، مکاشفه میآید،
حالات میآید؛ ولی همۀ اینها دست بهسر کردن است و انسان بهاندازۀ یک سر سوزن بالا نمیرود. همهاش تخیّلات است، همهاش اوهام و وارد شدن در اهواء و مسائل است، و اگر خدا بخواهد و دست انسان را بگیرد، تازه بعد از ده سال متوجّه میشود که در چه مسائل و مطالبی گرفتار است، و از عهدۀ چه امتحاناتی نمیتواند بربیاید! اینجا است که یکدفعه به خود میگوید: پس ما در این ده سال چهکار میکردیم؟!
بر سر بازار عشق، کس نخرد ای عزیز | *** | از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را1 |
بهترین متاع و ارزشمندترین بوایع در این سوق و بازار، متاع فقر و درماندگی و بیچارگی است. واقعاً انسان این فقرات را که میخواند، از خودش خجالت میکشد! به امام سجّاد علیه السّلام نگاه کنید، از اوّل دعای ابوحمزه: «إلَهی لا تؤدّبنی بعُقوبَتک» تا آخر دعا،2 آیا هیچ میگوید که من کسی هستم؟! من آن کسی هستم که امام بر خلایقم! من آن کسی هستم که صاحب ولایتم! در کدامیک از این فقرات چنین عبارتی را دیدهاید؟!
البتّه این مسئله واقعی است و دروغ نیست؛ امام سجّاد علیه السّلام امام چهارم مکتب تشیّع است و مقام ایشان بهاندازۀ سر سوزنی با سایر ائمّه علیهم السّلام فرق نمیکند، با مقام پدرشان هم هیچ تفاوتی ندارند! «کُلُّهم نورٌ واحدٌ!»3 امّا هیچ دیدهاید
که بگویند: «أنا الّذی صاحبُ الولایة الکبریٰ الإلهیّة! أنا الّذی آمُر علَی جبرئیلَ و میکائیلَ و إسرافیلَ! أنا الّذی بیَده مَلکوتُ کلِّ شیءٍ و مَلکوتُ السّمٰوات»؟!
تمام این عبارتها از مقامات امام علیه السّلام است، نهاینکه نباشد؛ ولی آیا دیدهاید که یکی از این عبارتها را بفرمایند؟! با اینکه تمام عالم وجود در دست او است، ولی چه عبارتهایی میگوید؟ عرضه میدارد: «خدایا، من گناهکارم و تو غفوری! خدایا، من عاصی هستم و تو غافرالذّنبی! خدایا، ما بخیلیم و تو جوادی! خدایا، ما مسکینیم و تو [غنی] هستی!»1 دروغ نمیگوید، بر سر ما هم نمیخواهد کلاه بگذارد، او امام است و واقعاً از صمیم قلبش میگوید!
پس مقصود چیست؟ امام سجّاد علیه السّلام زرنگ است و به سرّ مسئله پی برده است؛ امّا ما پی نبردهایم! رندها میفهمند قضیّه چیست. آنها به سرّ قضیّه پی بردهاند که در دستگاه ربوبی، بالاترین متاعی که موجب قبول در بارگاه پروردگار است، متاع فقر و احتیاج است! امام سجّاد علیه السّلام این مسئله را متوجّه شده است و ما متوجّه نشدهایم، لذا مدام در جا میزنیم و مدام بالا میرویم و پایین میآییم!
[علیٰأیّحال] به هر اندازهای که بدانیم [فقیر و محتاج] هستیم، به همان اندازه نزدیک هستیم و در کار و اعمال خارجی و رفتار ما تأثیر و اثر میگذارد.
اعطاء خدا بر محوریّت فقر بنده
مسئله این است که در امام سجّاد علیه السّلام جنبۀ استعلا، بلند منشی، علوّ، استکبار و عناد وجود ندارد و صفر است.
وقتی پیغمبر صلّی اللَه علیه و آله و سلّم میفرماید: «الفَقرُ فَخری!»؛2 یعنی افتخار
منِ رسولاللَه بر سایر موجودات این است که من به حقیقت فقر رسیدهام و حقیقت فقر را دریافتهام.
این درویشها که میگویند: «لباس فقر»، از همین روایت گرفتهاند! مثلاً میگویند: «خلعت فقر را از دست فلان درویش بپوشید.» خلعت فقر یعنی جُبّهای که میپوشند و به هوای خودشان نمودار این است که این شخص فقیر است و از انانیّات و اوصاف استکبار بشری بیرون آمده است و بهحساب خودشان قابلیّت برای تجلّی انوار پیدا کرده است.
این مسئله، هم در مقام ثبوت و هم در مقام اثبات قابل اهمّیت است: در مقام ثبوت، خدا به کسی چیزی نمیدهد إلاّ اینکه از این مطلب و از این نکته در وجود او باشد؛ [و در مقام اثبات]، کسی چیزی را متوجّه نمیشود إلاّ اینکه این مطلب را بفهمد! در این مسئله هر دو جنبۀ ثبوت و اثبات لحاظ شده است.
در اینجا است که حمد اختصاص به پروردگار دارد؛ یعنی اعطاء خدا براساس فقر است، نه براساس عوض و معوّض!
در این دنیا وقتی انسان نزد شخصی میرود و او جواب انسان را میدهد بهخاطر این است که فکر این را میکند که فردا هم که خودش نزد او میرود، او کارش را راه بیندازد، یعنی در واقع داد و ستد میکند. مثلاً امروز میرود نزد آقای رئیس، آقای رئیس هم میداند که او یک کارهای است، کارش را انجام میدهد که فردا که جایی کارش گیر میکند، به دادش برسد. این چیزی که داریم میبینیم داد و ستد است، و الحمدللّه کم هم نیست!
اگر کسی را از همین ارباب و مسئولین پیدا کردید که هر وقت نزد او رفتید جواب شما را داد ولو اینکه بداند اگر روزی نزد شما آمد، شما جوابش را هم نمیدهید، سلام مرا به او برسانید و بهجای بنده دست مبارکش را ببوسید!
امّا خدا اینطور نیست! میرویم، اجابت میکند! پشت میکنیم و گناه میکنیم، دوباره میرویم و سؤال میکنیم، اجابت میکند! دوباره گناه میکنیم، دوباره میرویم و همینطور ادامه پیدا میکند و او هم به بزرگی خودش خَم به ابرو نمیآورد! میگوید:
«کار تو گناه کردن است و کار من هم بخشیدن! تو کار خودت را انجام بده، ما هم کار خودمان را انجام میدهیم؛ هر کس به وظیفۀ خودش عمل کند!»1
آنوقت است که انسان خودش خجالت میکشد و دیگر از ترس عقاب نیست که گناه نمیکند، بلکه از ترس روبهرو شدن با اجابت خدا است که حیا میکند! آنوقت آن گناه نکردن خیلی میچسبد، خیلی شیرین است!
انسان به مرتبهای میرسد که میگوید: «خدایا، میخواهی مرا داخل جهنّم هم ببری ببر، ولی دیگر گناه نمیکنم!» یعنی اینقدر کرم زیاد است که آدم را از رو میبرد و خجالت میکشد! آنوقت اینجا جای حمد است. حمد یعنی ستایش ذاتی که اجابت او براساس غنای او و فقر ما است؛ نه براساس عوض!
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند ما را موفّق کند که این عبارتهای عالیةالمضامین و رفیعۀ امام سجّاد علیه السّلام صد در صد در ما متحقّق شود! اصلاً چرا بخل کنیم و بگوییم مقداری از آن را در ما متحقّق کن؟! میگوییم صد در صد! و إنشاءاللَه آنچه را امام سجّاد علیه السّلام میخواهد، به برکت و لطف خودش و صاحب مقام ولایت در ما متحقّق کند!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس چهل و ششم: بنای احکام شریعت بر ارتباط با پروردگار
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و علَی آله الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعینَ إلَی یَوم الدّین
الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فیُجیبُنی و إن کنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی؛1
«حمد مختصّ پروردگاری است که هرگاه او را بخوانم و از او طلب ملاقات کنم، مرا اجابت میکند و دعوت ملاقات مرا میپذیرد؛ [گرچه هرگاه من مدعوّ واقع بشوم و او مرا بخواند، من کوتاهی و بُطء2 میکنم، مسامحه و مجامله میکنم]!»
غلبۀ رحمت و لطف پروردگار در احکام شریعت
عرض شد که اختصاص حمد به پروردگار، یکی بهجهت دوام موقعیّت اجابت است که هیچ حدّ و حصری ندارد. اگر انسان درحال طهارت خدا را بخواند، اجابت میکند؛ در حال حدث خدا را بخواند، اجابت میکند. حتّی اگر انسان در موقع نماز نتواند تحصیل طهارت کند، واجب است نماز بخواند؛ البتّه باید بعداً قضاء نمازش را دوباره با طهارت بجا بیاورد.3 اگر جراحتی به بدن دارد، این جراحت مزاحم برای
دعوت انسان و اجابت او نیست؛ گرچه انسان باید جراحت را رفع کند، امّا اگر نتواند اشکال ندارد. اگر انسان جراحت دارد، میتواند وضوی جبیره بگیرد.1 وضوی جبیره این است که انسان سِتار یا پارچهای روی محلّ جراحت میاندازد و با آن وضو میگیرد. حتّی اگر یک قدری مشکل است، قاعدۀ عسر و حرج2 این وضوی جبیره را هم برمیدارد و میتواند با تیمّم نماز بخواند.3
منبابمثال شخصی صورتش جراحت دارد و احتمال میدهد آب وضو به جراحت برسد یا علیٰأیّحال وضو گرفتن قدری برای او مشکل است، فوراً خدا میگوید: «نیازی به وضو نیست، برو تیمّم کن! چرا معطّل وضو هستی؟! چرا میخواهی به خودت زحمت بدهی؟! من همین دَم دست تو هستم؛ نیاز نیست اینقدر به خودت زحمت بدهی و خودت را به مشقّت و کلفَت بیندازی!» خیلی راحت!
حالا شما ببینید افرادی که برای مردم تولید مشقّت و کلفَت میکنند چقدر از شَمّ دین و مغزای شریعت به دور هستند! بیجهت برای مردم زحمت تولید میکنند و میگویند: «آقا، نمازت اشکال دارد و باید دوباره بخوانی! روزهات خراب است و باید قضا کنی! طهارت تو در آنجا اشکال دارد و باید آب بکشی!» وسواس و دردسر ایجاد میکنند و کار مردم را زیاد میکنند.
انطباق دستورات بزرگان بر فطرت
یک نفر از دوستان که از جرّاحان بسیار معروف و مشهور است، یک وقت به مرحوم آقا میگفت:
من گاهیاوقات یک عمل جرّاحی انجام میدهم که هشت ساعت طول میکشد و وقتی به منزل میرسم بهسختی میتوانم بلند شوم! نمازم را چهکار کنم؟!
هشت ساعت خیلی زمان زیادی است! دیگر از او چیزی نمیمانَد! میدانید مرحوم آقا چه فرمودند؟ ایشان فرمودند:
آقا، در همان رختخواب که هستی دستت را روی رختخواب بزن و تیمّم کن و نمازت را بخوان و بخواب!
آن شخص میگفت: «من دیگر نمیدانم رکعات آخر را در خواب میخوانم یا در بیداری!»
کدام فقیهی چنین فتوایی میدهد؟! این دینی است که وجدان و فطرت آن را میپذیرد. چرا او میگوید: «در روی زمین مانند پدرت کسی نیست»؟ چون با فطرتش تطبیق میکند، ولی دیگران در جواب او دقیقاً عکس این مطلب را میگفتند! حالا نمیگویم از کجا و بیشتر توضیح نمیدهم! به او گفته بودند: «باید برخیزی و وضو بگیری و وقتی هم که وضو میگیری باید شعور و ادراکت بهجا باشد؛ یعنی درحال مَنگی وضو نگیری، و مواظب باشی که آب به زیر ناخنت برود و تمام مواضع وضویت را فرا بگیرد!» ایشان به من گفت: «اگر من به پدر شما نرسیده بودم، بدون شک دیوانه شده بودم!»
آن، یک دین؛ اینهم یک دین! هر دوی اینها دین است؛ ولی آن دین، دینی است که انسان را به قهقرا و جاهلیّت میبرد و انسان را از خدا دور میکند و خدا را در ذهن انسان موجودی هیولایی و وحشتناک و موجب تنفّر قرار میدهد و از خدا یک موجود ترسناک و قابل اجتناب ترسیم میکند! امّا این دین، خدا را میآورد، نرم میکند، قابل نوازش میکند، قابل مصاحبت میکند و آنقدر نزدیک میآورد تا در بغل و در کنار خود آدم مینشاند! صحبت میکند، میخندد، گرم میگیرد! خدا را از
محبوبترینِ افراد به انسان نزدیکتر میکند؛ اینهم یک دین است! خدا را آنچنان فرد محبوبِ عاشق و معشوق و محبّی قرار میدهد که انسان نمیداند چهکار کند و با خودش میگوید: یک کاری انجام دهیم تا خدا را اذیّت کنیم، حرصش را دربیاوریم، صدایش را دربیاوریم! او میگوید: «هر کاری میخواهی بکن، من صدایم درنمیآید!» خدا را اینطور قرار میدهد. خدای ما این است.
آنوقت ما میآییم یک خدای وحشتناک، یک خدای ترسناک، یک خدای مَخیف1 و مَخوف2 و مُخیف3 درست میکنیم و آن را تحویل مردم میدهیم و میگوییم: «بیایید و این خدا را عبادت کنید!» این چه عبادتی است؟! خدا میگوید: «صد سال نخواستم مرا اینطور عبادت کنید! مگر من اینطور هستم؟! مگر من ترسناک هستم؟! این چه عبادتی است که تو نمیفهمی چه میگویی؟! نمیفهمی ﴿وَلَا ٱلضَّآلِّينَ﴾ آن چیست! ﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ﴾ آن چیست! رکوعش چیست! سجودش چیست! این چه عبادتی است؟! آیا میخواهی تکلیفت را انجام بدهی و فرار کنی؟! آیا میخواهی زود کاری انجام بدهی و بروی؟! من این عبادت را نمیخواهم!» این خدا و این دین و این شریعت [بهدرد نمیخورد]!
دوری از سرّ و ملکوت شرع، علّت فتاوای مشکل
لا یَحِلُّ الفُتیا لِمَن لا یَستَفتی [یَصطَفی] مِنَ اللَهِ تَعالَى بِصَفاءِ سِرِّهِ و إخلاصِ عَمَلِهِ و عَلانیَتِهِ و بُرهانٍ مِن رَبِّهِ فی کُلِّ حال!4
فتوا دادن جایز نیست برای کسی که هنوز سرّش به صُقع ملکوت متّصل نشده
باشد و از آن ناحیه نگیرد و وصل نشده باشد! مرحوم آقا بیجهت این روایت را نقل نمیکردند. دلیلش این است که دین قلاّبی به مردم تحویل ندهید! دینی را به مردم بگویید که امام صادق برای مردم بیان کرده است! شما بهتر میفهمید یا پیغمبر که خودش دین را آورده است؟! کدام بهتر میفهمید؟!
پیغمبر در مِنا سوار بر شتر بودند و مردم دور آن حضرت گرد آمده بودند و از اشکالاتی که در حج برایشان پیشآمده بود سؤال میکردند که یا رسولاللَه، ما این کار را کردیم، سرمان را اینطور تراشیدیم، این کار را زودتر انجام دادیم، آن کار را دیرتر انجام دادیم و مسائل دیگر! هرچه از پیغمبر سؤال کردند حضرت فرمودند: «إمضوا، إمضوا، إذهبوا، إذهبوا!؛ اشکال ندارد، اشکال ندارد!»1
معنایش این است که این دین، دینی نیست که برای مردم اشکال درست کند و کارشان را زیاد کند؛ بلکه این دین، دینی است که مردم باید خودشان با عشق، بهدنبال آن بدوند!
طرح سؤال مرحوم علاّمه طهرانی از عالم دینى در شُرف مرجعیّت
یکی از آقایانی که زمینۀ مرجعیّت او موجود و در حال آماده شدن بود و بالأخره هم مرجع شد و رسالۀ او هم اینطرف و آنطرف موجود است، هر وقت به مشهد مشرّف میشد، به منزل مرحوم آقا هم میآمد و ایشان هم متقابلاً برای بازدید او میرفتند. ایشان در یکی از سفرهایی که به مشهد مشرّف شده بود، به منزل مرحوم آقا آمده بود و ملاقاتی دست داده بود. یادم است وقتی که در حیاط نشسته بودند، مرحوم آقا همینطور مرتجلاً و بدون مقدّمه رو کردند به ایشان و فرمودند:
آقا، ما از شما یک سؤال داریم. (مرحوم آقا مطلب را خیلی لطیف و ظریف و با ملاحظه و با یک لطف خاصّی مطرح میکردند.) آن سؤال این است که اگر مثلاً یک شخص عامی، احکام و شرایط غسل را نداند، و ترتیب و امثالذلک را لحاظ نکند و غسل کند و غسلش اشتباه باشد و سی سال به
همین کیفیّت نماز بخواند، حالا اگر او متنبّه شده باشد که این غسلهایی که در این مدّت انجام میداده و نمازهایی که در این مدّت میخوانده همهاش اشکال داشته و بیاید از انسان سؤال کند، انسان چه جوابی باید بدهد؟
آیا میدانید علّت سؤال مرحوم آقا چه بود و ایشان دارند به کجا میزنند؟ ایشان دارند به اینجا میزنند که: «تو که الآن میخواهی مرجع بشوی، بدان که با چه افرادی طرف هستی و چطور باید جواب مردم را بدهی و چگونه باید دین را برای مردم روشن کنی!» امّا آن بندۀ خدا اصلاً نفهمید که منظور مرحوم آقا چیست! لذا جواب داد:
این اشکالى ندارد؛ زیرا در غسل، موالات شرط نمىباشد. یعنى شستشویى را که ابتدائاً انجام داده است بهجاى سر او بهحساب مىآید، و در مرتبۀ غسل بعدى که ممکن است پس از چند روز انجام دهد، طرف راست غسل داده مىشود، و در مرتبۀ غسل سوّم پس از چند روز طرف چپ، و در اینوقت مجموعاً یک غسل کامل انجام داده است و اشکالى متوجّه نمازهاى او نخواهد بود!
آخر جانِ من، مسئلۀ اوّل اینکه: تا غسل او در یک ماه درست شود، او سی روز نماز باطل خوانده است؛ این سی روز نماز باطل را چهکار میکنی؟! مگر اینکه شخصی باشد که در یک شبانهروز دوازده مرتبه غسل میکند که این هم برحسب متعارف مستحیل است! البتّه مرحوم آقا مثل من بر او ایراد نگرفتند که بگویند همۀ آنها باطل است، فقط فیالجمله گفتند که بالأخره در این بین، بعضی از نمازها باطل میشود.
مسئلۀ دوّم: اینکه میگویند: «توالی در وضو لازم است و در غسل لازم نیست»، مُنزَّلِ بر متفاهَم عرفی است؛ یعنی به این معنا نیست که جایز است بین اجزای غسل یک قرن فاصله بیفتد، چون اصلاً این مسئله موضوعاً خارج است؛ بلکه مسئله اینطور است که وقتی انسان وضو میگیرد، بعد از شستن دست راست، باید بلا فاصله دست چپ را بشوید؛ ولی در غسل اگر دو یا سه دقیقه هم بین این جزء و آن جزء فاصله بیفتد اشکال ندارد؛ نهاینکه غسلی در سال قبل شروع کرده، حالا سال دیگر طرف راست را بشوید و طرف چپ را هم سه سال دیگر بشوید تا غسلش
درست شود! این غسل نیست! این حرفها چیست؟! بالأخره ایشان از جواب دادن عاجز ماند و نتوانست جواب بدهد.
نکتۀ ظریف سؤال علاّمه طهرانی قدّس سرّه
ولی نکته در این است که ایشان میخواهند این را بگویند: شما الآن میخواهید مرجع بشوید، افرادی که با شما در ارتباط هستند و از شما تقلید میکنند دارای ظرفیّتهای مختلفی هستند، هر کدام از آنها دارای یک سعه هستند و حکمی را که شما میخواهید به آنها بگویید برحسب اختلاف آنها دارای مراتب مختلفی است. چطور شما میخواهید یک رساله بدهید و آن رساله را برای همه علیالسّویه پخش کنید؟! آیا چنین چیزی ممکن است؟! کسی باید رساله بدهد و کسی باید در ارتباط باشد که وقتی مسئله را بیان میکند، افراد در ارتباط با آن مسئله در یُسر و راحتی باشند. چطور شما میتوانید به این شخص عامی بگویید که برو سی سال نمازت را قضا کن؟! این شخص میگوید: «اصلاً خدایش را هم نخواستم!»
این حقیقت و مسئلۀ واقعی وجود دارد که کسی به معنا و مفهوم دین و شریعت میرسد که بر مصالح و مفاسد و ملاکات احکام دسترسی پیدا کرده است، و إلاّ غیر از او هیچکس نمیتواند! بله، از باب الأهمّ فالأهمّ، الأولیٰ فالأولیٰ، در صورت فقدان أهمّ و أولیٰ، [میتوان به شخص بعد از آن مراجعه کرد].
علّت تألیف کتاب شریف اللَه شناسی
وقتی که مرحوم آقا میخواستند کتاب اللَه شناسی را بنویسند، یک روز که من در خدمت ایشان بودم، به ایشان گفتم: «آقا، منظور شما از نوشتن کتاب اللَه شناسی چیست و چه هدفی دارید؟» ایشان فرمودند:
ما دیدیم که هزار و چهارصد سال است که دارند مردم را از خدا دور میکنند، و هزار و چهارصد سال بین مردم و خدا فاصله انداختهاند و خدا را در یک عالم هور قلیایی انداختهاند!
یکی از چرندیاتی که شیخ احمد احسایی راجعبه امام زمان علیه السّلام میگفت این بود:
إنّ سیّدنا المهدیّ لمّا خافَ مِن أعدائه فَرّ إلَی عالَم الهور القَلیا و یَتمثّلُ بصورةِ
مَن یَشاء؛1 «وقتی امام زمان از دست مردم ترسید، بهسمت عالم هور قلیا فرار کرد و به شکل هر کسی که بخواهد میتواند دربیاید!»
حالا اینکه آن عالم هور قلیا کجا است، و در چه کرهای قرار گرفته، و در کدامیک از این منظومهها و کهکشانهای راه شیری و شمسی قرار گرفته است، [معلوم نیست]! بههر حال اینها چرندیاتی است که او گفته است!
اینها خدا را هم در یکهمچنین عالمی انداختهاند! رکن رابع درست کردهاند و آن را واسطۀ بین خلق و خالق قرار دادهاند! ارتباط انسان را با خالق قطع کردهاند و رسیدن به مقام معرفت و رفتن بهسمت آن کمالات را برای انسان محال و مستحیل پنداشتهاند! میگویند: اصلاً نروید! در مقابل او قرار نگیرید! این خدایی است که اصلاً نمیتوان او را دید و نمیتوان او را لمس کرد و اصلاً نمیتوان او را ادراک کرد! ﴿أُوْلَٰٓئِكَ يُنَادَوۡنَ مِن مَّكَانِۢ بَعِيدٖ﴾؛2 باید از یک فاصلۀ بسیار دوری او را بخوانید و اصلاً به آنجا توجّه نکنید! «لا تفَکّروا فی ذاتِ اللَه؛3 اصلاً در ذات خدا تفکّر نکنید!» چون دیوانه میشوید و جنون به سرتان میزند!
مرحوم آقا فرمودند:
ما گفتیم بیاییم بین خدا و آنها آشتی برقرار کنیم. ما این اللَه شناسی را نوشتیم تا خدا را آنقدر نزدیک بیاوریم تا در آغوش مردم بگذاریم. اصلاً مبنای نوشتن ما و مبنای اللَه شناسی این بود که بگوییم: ای مردم، کجا دارید میروید؟ تمام این حرفهایی که زدند دروغ است و همه کشک است! او از همه کس به شما نزدیکتر است، او از همه کس با شما رفیقتر است، او از همه کس به شما مأنوستر است، او از همه کس با شما محبوبتر است،
او از همه کس با شما مألوفتر است! او از خود شما به شما نزدیکتر است! در آیۀ قرآن میگوید: ﴿نَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ﴾؛1 «ما از حبل ورید2 و رگ حیاتتان به شما نزدیکتریم!» ما یکهمچنین خدایی داریم!
محبّت بیحدّ خدا به بندگان
حالا آیا این خدا با این کیفیّت، شایستگی ستایش و حمد ندارد؟! خدایی که کلید همۀ مشکلات به دست او است و از هر کسی به انسان نزدیکتر است؛ حالا چه شما قبول بکنید یا قبول نکنید! من این مطلبی را که خدمتتان میگویم، روی آن ایستادگی میکنم: آنقدر این خدا به ما نزدیک است و آنقدر ما را دوست دارد که محبّت و توجّه از آن ناحیه نسبت به ما، میلیاردها برابر توجّه و محبّت ما نسبت به او است! ما دائماً داریم به عقب میرویم و او دائماً دارد به جلو میآید! ما داریم فرار میکنیم، ولی درعینحال او دست برنمیدارد!
حالا چطور دست برنمیدارد؟! روز عاشورا را نگاه کنید، امام حسین علیه السّلام دارد از دنیا میرود، تمام بدنش تکّهتکّه است، خون از همهجایش رفته است و اگر چند دقیقه او را به حال خود رها میکردند و شهیدش نمیکردند، خودش از دنیا میرفت؛ امّا در آن لحظه افراد را صدا میزند تا ببیند کسی میآید یا نمیآید! ظهور خدا در سیّدالشّهدا است! امام حسین علیه السّلام به همان شخصی که به حضرت شمشیر میزند، میگوید: «أسقونی شربةً مِن الماء!»3 متوجّه هستید؟! او اینطور به ما نزدیکتر است و اینطور میخواهد ما را بهطرف خودش بکشد و اینطور میخواهد ما را از این علایق جدا کند، و إلاّ او که میداند چهار دقیقۀ دیگر از دنیا خواهد رفت! مگر یک انسان چقدر جان دارد؟! به پیشانیاش که تیر زدند، به قلبش هم تیر زدند!4 همان تیر به قلبش کافی بود! مگر انسان چقدر میتواند تحمّل کند؟!
این خدا با این وضع و با این کیفیّت، شایستگی ستایش و حمد را دارد. خدایی که اصلاً نیاز نیست که شما بخواهید بهدنبال او بگردید؛ بلکه تا توجّه میکنید، میبینید در وجود شما قرار دارد!
ملاک مهم در زیارت مشاهد مشرّفه
وقتی که ما از زیارت عتبات فارغ شدیم و داشتیم برمیگشتیم، یکی از دوستان در فرودگاه دمشق از من سؤالی کرد. گفت: «آقا، از کجا بدانیم زیارت ما قبول است یا نیست؟» گفتم: «اگر قبول نباشد چهکار میکنید؟! حالا که دارید به ایران برمیگردید! انسان در مقام عبودیّت باید کارش را انجام بدهد، نباید بهدنبال این باشد که قبول شده یا نشده است! مگر ما بده و بستان داریم؟! ما آمدیم زیارت کنیم و برگردیم، تمام شد!»
آقاجان، حضرت شما را صدا زدند و هزار تا مانع را برداشتند تا شما آمدید و برگشتید، تازه بعد از همۀ این حرفها سؤال میکنید که آیا زیارت ما قبول شده یا قبول نشده است؟!
لطف خاصّ خداوند بر امّت پیامبر اسلام
هر وقت که شما بخواهید توجّه کنید، او در آنوقت حضور دارد! هر وقت با او مشورت کنید، جواب مشورت شما را میدهد! شما نمیدانید که در این مدّت زمان بعد از مرحوم آقا که ما به انواع ابتلائات مبتلا بودیم، هر وقت ما میخواستیم کاری انجام بدهیم، جوابش میآمد و اصلاً مثل روز روشن بود! اگر هر کسی در هر وضعیّتی و در هر نقطهای و با هر لباس و کیفیّتی ـ البتّه اگر چنانچه نتواند تغییر بدهد ـ خدا را بخواند، خدا در آنجا حضور دارد و جوابش را میدهد! این معنایش چیست؟ چرا در اُمم سابق اینطور نبود؟ این لطفی است که خداوند بر بندگانش در امّت پیغمبر دارد. این عبارت از غلبۀ جنبۀ ربطی و سرّی انسان بر جنبۀ مُلکی و عالم شهادت و جنبۀ ناسوت است؛ یعنی آن جنبۀ ربطی و تعلّق سرّ و تعلّق باطن به پروردگار در امّت پیغمبر، بر جنبۀ ناسوت و شهادت و عالم مُلک غلبه پیدا میکند! در هرجایی و در هر مکانی آن تعلّق هست و دیگر مربوط و دستخوش و محکوم قانون زمان و مکان نیست، محکوم صوَر و إعداد و عِدّه و عُدّه نیست؛ بلکه او همهجا هست! لذا خدا با آن جنبۀ تعلّق با انسان برخورد میکند و میگوید: «بین من و تو ربط است و این برای من کافی
است! من به صورت نگاه نمیکنم؛ بلکه به باطن نگاه میکنم!»
اتّصال و ربط بنده و خداوند در هر حال و موقعیّت
لذا هر وقتی که أدعوهُ، فیُجیبُنی! حتّی در حال حدث و جنابت، انسان میتواند خدا را بخواند. انسان در حال جنابت حتّی میتواند ذکر بگوید و قرآن بخواند. البتّه تا هفت آیه اشکال ندارد و از هفت آیه به بعد کراهت دارد. زن حائض میتواند در حال حیض ذکر بگوید و توجّه داشته باشد،1 چون ارتباط قطع نشده است! زن در حال استراحت چه گناهی کرده است؟! او هم میتواند ربط خودش را حفظ کند. در هنگام نشستن ذکر داریم، در هنگام برخاستن ذکر داریم،2 در هنگام وضو گرفتن ذکر داریم،3 در بیتالخلا ذکر داریم: «الحمدُ للّه الّذی أماطَ عَنّی الأذیٰ!»4 وقتی که میخواهیم بخوابیم ذکر داریم،5 وقتی که بیدار میشویم ذکر داریم: «الحمدُ للَّه الّذی أحیانی بعدَ ما أماتَنی و إلیه النُّشور!»6 این اذکار برای چیست؟ یعنی انسان باید دائماً با پروردگارش در حال ربط باشد.7
خصوصیّات منحصرۀ ذکر پروردگار (ت)
...1
توصیۀ اولیای الهی بر مداومت ذکر
یک وقت از مرحوم آقا سؤال کردم: «در وقتی که ما حرکت میکنیم یا پیاده راه میرویم و میخواهیم به جایی برویم، باید به چه چیزی مشغول باشیم؟» ایشان فرمودند:
انسان نباید از ذکر خالی باشد. سالک در هرجا که میتواند و میبیند که برایش مناسب است باید به ذکر لا إله إلّا اللَه اشتغال داشته باشد!
حالا لازم هم نیست که انسان ذکر را بلند بگوید، بلکه آهسته بگوید: «لا إله إلّا اللَه!» همۀ اینها تأثیر تکوینی دارد و لقلقۀ زبان نیست، نوار که نیست! با گفتنِ هر لا إله إلّا اللَه، یک اثر تجرّدی در نفس ایجاد میشود.
مرحوم آقای حدّاد فرمودند:
اگر انسان نمیتواند فلان ذکر را (مثلاً ذکر یونسیّه) در سجده بگوید، در حرکت بگوید و خود را در حال سجده فرض کند.
شما چه راهی را نزدیکتر و سهلتر و آسانتر از راه سلوک دیدهاید؟! اینقدر راحت و اینقدر با تبعات و نتایج و مواهب! میگویند: «اگر توانستی ذکر را در سجده بگو؛ و اگر نتوانستی در همان حال بگو! اگر توانستی در وقتش انجام بده؛ و اگر نشد قضایش را انجام بده! اگر انسان میتواند نماز نافلهاش را ایستاده بخواند، اگر نمیتواند نشسته بخواند، اگر نمیتواند در راه و مسیر، خودش را در حال نماز فرض کند و نماز بخواند!»1 یعنی همان اثر وجود دارد. این معنا، معنای «الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فیُجیبُنی» است.
تعلّق و جنبۀ ربطی بیشتر با پروردگار در ایّام خاص
شما خیال میکنید این حالاتی که برای بعضیها در غیر از موقع عبادت بهوجود میآید، صُدفه است؟! نهخیر، صدفه نیست! چنین مسئلهای بیجهت بهوجود نمیآید. مثلاً شخص در حال حرکت است که یکمرتبه قضیّهای برایش منکشف میشود. این صُدفه نیست؛ بلکه الآن این شخص در چنین زمینهای قرار گرفته که توانسته این جلوات و جذبات را بگیرد. البتّه در بعضی از ایّام مثل ماه رجب و رمضان و بهخصوص دهۀ آخر ماه رمضان، آن جنبۀ تعلّق بیشتر است.
من خودم که شاهد احوال مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ بودم، میدیدم که عنایت ایشان به دهۀ آخر ماه رمضان خیلی بیشتر است؛ خصوصاً شب بیست و هفتم که آنهم تتمّهای از شب قدر است و بنا بر بعضی از روایات، شب قدر است و إحیای در آن قطعاً مستحب است.2 شب بیست و هفتم یکی از چهار شبی است که إحیای در آن مستحب است.3 إحیاء در سه شب دیگر نیز در طول سال مستحب است؛ یکی شب بیست و هفت رجب،4 یکی شب نیمۀ شعبان و یکی هم شب عید قربان! بعضی
هم پنج شب میگویند و شب عید فطر را هم جزء آن حساب میکنند.1
خلاصه جذبات و جلوات الهی در این شبها قویتر است. جذبات در دهۀ اوّل ماه ذیالحجّه و در ماه رجب قویتر است! درست است که بهخاطر شرایط زمان و مکان و آن خصوصیّاتی که در آنموقع اتّفاق افتاده است، این شبها امتیازاتی پیدا کردهاند، ولی علیٰأیّحال این جنبۀ تعلّق و ربطی برای همیشه هست!
حمد و ستایش، بالاترین تحفۀ انسان به خداوند
این معنا، معنای حمد است. حمد یعنی ستایش، حمد یعنی بالاترین تحفهای که انسان میتواند آن را به محبوب خود اعطاء کند. ستایش یعنی او را در یک رتبۀ برتر از علل و عوامل مادّی و تخیّلات و تصوّرات قرار دادن! معنای حمد، او را منزّه کردن و او را پاک و طاهر نمودن است. این حمد اختصاص به این خدا دارد. شما چه شخصی را میتوانید در نظر بگیرید که هر وقت بخواهید بتوانید با او ارتباط داشته باشید؟! شما چه کسی را میشناسید که از انسان به انسان نزدیکتر باشد؟!
در بین افرادی که ما در این دنیا میبینیم و با ایشان سر و کار داریم، چه کسی به انسان نزدیکتر است؟! آیا پسر انسان؟! آیا زن انسان؟! آیا شوهر انسان؟! اگر به زن دو روز بیاعتنایی کنید میرود! اگر شوهر مقداری اختلاف پیدا کند، زندگی را ترک میکند و میرود! این طلاقها برای چیست؟ اوّل میگویند: ما همدیگر را درک کردیم، امّا دو روز دیگر همدیگر را دَ ک میکنند! حالا موقع دک کردن آمده است! اوّل میگویند: از عسل شیرینتر و حکایتها دارند، بعد کمکم تنزّل پیدا میکنند به شکر و شیره و بعد هم سرکه شیره و عاقبت هم سر از سرکه درمیآورند! قضیّه چه شد؟! شما که اینطور و آنطور میگفتید؟! اصلاً گول نخورید! البتّه مسئله طرفینی است، نه آنها گول ما را بخورند و نه ما گول آنها را بخوریم! باید عادلانه قضاوت کنیم، ما هم همین هستیم، کم و زیاد دارد. مگر ما به قول و قرارهایی که میدهیم پایبند هستیم؟!
حکایتی دربارۀ غیر واقع بودن محبّتهای دنیوی
یک وقت در زمان مرحوم آقا ما مشهد بودیم، یک قصّۀ جالبی بالای منبر گفتیم و خیلی مورد اعتراض مخدّرات واقع شدیم.
در همان زمان سابق با مرحوم آقا و دوستان سابق ایشان برای عیادت یک مریض رفته بودیم. زمستان بود و زیر کرسی نشسته بودیم. در طهران یک حاج آقا عزیز اللَه بود که گاهی میخواند و خیلی هم باحال میخواند. قدّ رشید و چشمهای زاغی داشت. الآن فوت کرده، خدا رحمتش کند. در آنجا برای مرحوم آقا و بقیّه قضیّهای را تعریف میکرد. البتّه ایشان خیلی صریح بود و حالا من نمیتوانم آنچه را مطرح میکرد مثل او مطرح کنم، ولی علیٰأیّحال تا حدودی که امکان دارد نقل میکنم. ایشان میگفت:
یک روز شخصی رفیقش را دید و به او گفت: «فلانی ما در این خانه خیلی خوش هستیم، این زن من غیر از من هیچ کسی را ندارد، ثنایش همه من هستم، وِرد زبانش همه من هستم، راه میرود فدای من میشود، قربان من میشود، روزی صد مرتبه مرده و زنده میشود!» به او گفت: «فلانی، گول نخور! همۀ اینها کلک است!» گفت: «نه، تو نمیدانی چطور است، وقتی از در وارد میشوم بچّههای من از سر و کول من بالا میروند و بابا بابا میگویند! دختر اینطور، پسر آنطور!» به او گفت: «آقا، همۀ اینها بازی است؛ ولی حالا که قبول نمیکنی بیا و چند روزی خودت را به مریضی بزن و در آخر هم رو به قبله شو، آنوقت من در حال احتضار بالای سرت میآیم و به تو میگویم که چه کسی تو را میخواهد!»
او این کار را کرد. یکدفعه در محلّه پیچید که فلانی مریض شده و مردم برای دیدن او میآمدند و میگفتند که حالش بد است. در آن روز آخر شخصی را بهدنبال رفیق صمیمیاش فرستاد تا بیاید و هرچه هست را به او بسپارد و وصیّت کند. وقتی که او آمد دیگر ایشان جان به جانآفرین تسلیم کرد و فوت کرد! رفیقش آمد و دائماً اظهار ناراحتی میکرد. زنش به سر میزد و میگفت: «بیشوهر شدیم!» بچّهها گریه میکردند و میگفتند: «بیپدر شدیم!» یکی آمد و گفت: «فعلاً روی او یک قالیچه بیندازید.» و رفیقش هم بالای سرش
نشست و بقیّه هم نشسته بودند. رو کرد به بچّۀ کوچکش و گفت: «بچّه جان، چرا گریه میکنی؟» گفت: «بابایم را از دست دادهام.» گفت: «چه اشکالی دارد؟ من برایت بابا میشوم!» گفت: «یعنی تو برای من پفک میخری؟!» گفت: «بله بابا جان! اگر بابایت برایت یکی میخریده، من برایت روزی سهتا میخرم!» خلاصه با یک پفک گریهاش بند آمد! یکی به رفیقش زد و گفت: «بیا، این اوّلین نفر!» به دخترش که گریه میکرد و میگفت: «ای داد بیداد، حالا چه کسی برایم کیف و کفش میخرد و مرا به مدرسه میفرستد»، رو کرد و گفت: «رفیق برای همین موقع است. آقاجانت به من وصیّت کرده و من همۀ این کارها را برایت انجام میدهم و تو را به بهترین مدرسه میفرستم.» یک خُرده که با او صحبت کرد، کمکم حالش خوب شد و اشک از چشمهایش رفت و خنده بر لبهایش نشست! به رفیقش گفت: «بیا، اینهم دوّمین نفر!» پسر بزرگترش زن میخواست، به او وعدۀ زن داد! دختر بزرگش شوهر میخواست، به او وعدۀ شوهر داد! تا اینکه بهسراغ اصلِ کاری یعنی زنش رفت و خلاصه او را هم شوهر داد! تا به زنش هم وعده داد، شروع به خندیدن کرد! به رفیقش گفت: «بیا، اینهم اصلِ کاری!» بعد وقتی که حاجات همه برآورده شد، یکدفعه آن شخص که مرده بود بلند شد و به همه نشان داد که قضیّه چیست!
الآن خندۀ شما بهخاطر این است که این قضیّه واقعیّت دارد؛ اگر واقعیّت نداشت شما نمیخندیدید و مرا تأیید نمیکردید. شما به دادگاههای خانواده بروید و ببینید که روزی چند نفر برای طلاق مراجعه میکنند! آیا آنهایی که برای طلاق مراجعه میکنند، روزی که با هم رفیق شدند این حال را داشتند؟! اگر با اینحال بودند که با هم ازدواج نمیکردند!
عامل شکلگیری تعلّقات و محبّتهای دنیوی
این بهخاطر این است که تمام اینها براساس تخیّلات است؛ هم محبّتها تخیّلات است، هم دشمنیها تخیّلات است و هم دوستیها تخیّلات است! واقعیّت مطلب دیگری است که در این جلسه فرصت نمیکنیم به آن بپردازیم که دوستی باید بر چه اساسی باشد! این افرادی که از همه به ما نزدیکتر هستند، یک روز میآیند و
یک روز هم میروند. «أدعوهُ فیُجیبُنی» نیستند که ما هر وقت آنها را بخواهیم، اجابت کنند؛ بلکه تا وقتی که در راستای منافعشان حرکت کنیم، یُجیبُنا؛ و وقتی که حرکت نکنیم، لا یُجیبُنا! قضیّه این است!
شریک انسان هم همینطور است؛ تا وقتیکه انسان حقوقش را بدهد و اضافه هم بدهد، میگوید: «این چه شریک خوبی است! در بازار مانند ندارد!» امّا همینکه یک خُرده سخت بگیرد و مو را از ماست بیرون بکشد، میگوید: «این چقدر خسیس و بخیل است»، و کمکم میگوید: «این بهدرد شراکت نمیخورد»، و جدا میشود و میرود. حالا هرچه به او بگوید: «ما بیست سال با هم شریک بودیم»، فایدهای ندارد. همسایۀ انسان هم همینطور است، رفیق انسان هم همینطور است، فرقی نمیکند.
الحمدللّه ما این قضیّه را خوب فهمیدیم! اگر کسی نفهمیده، من خیلی خوب فهمیدهام! چه کسی برای آدم میماند؟! آنوقت آیا اینها کسانی هستند که نَدعوهُم فیُجیبونا؟! آیا وقتی ما اینها را بخوانیم اجابت میکنند؟! نه، قضیّه اینطوری نیست! لذا در همان موقعی هم که انسان با آنها گرم و صمیمی است، باید حواسش جمع باشد و مقطعی فکر نکند! اینجا است که مرحوم آقا و مرحوم آقای حدّاد میفرمودند:
«دنیا نباید سالک را از آن محور به اینسمت و آنسمت انحراف و انصراف بدهد!»
آنها به آخر قضیّه و به آخر خط فکر میکنند. چرا انسان از اوّل تمام وجودش را بگذارد که بعد خلاف توقّعش اتّفاق بیفتد؟! یک مقداری هم برای خودش نگه دارد، یک مقداری هم بهطرف دیگر سوق بدهد.
مسئله خیلی زیاد است. مقداری در این مسائل فکر کنید تا إنشاءاللَه برای مجلس آینده اگر خداوند توفیق داد مسائل بیشتری بیان کنیم.
خداوند إنشاءاللَه این محبّتها و تعلّقهای مجازی را به تعلّق و محبّت واقعی خودش مبدّل کند.
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس چهل و هفتم: اهمّیت محوریّت حق و توحید در ارتباطات و جهتگیریها
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و آله الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمَعینَ إلَی یَومِ الدّین
و الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فیُجبُینی و إن کنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی، و الحمدُ للّه الّذی أسئلُه فیُعطینی و إن کنتُ بَخیلًا حینَ یَستَقرضُنی؛1
«حمد اختصاص به پروردگاری دارد که هرگاه من او را بخوانم، او مرا اجابت میکند؛ و هرگاه او مرا بخواند، من کوتاهی و سستی میکنم! [حمد مختصّ پروردگاری است که هرگاه از او سؤال کنم، به من عطا میکند؛ و اگرچه وقتی او از من چیزی را میخواهد، بخیل هستم]!»
دوام تعلّق و ربط انسان با پروردگار
در مجلس گذشته عرض شد: یکی از جهاتی که در این فقره بهنظر میرسد، مسئلۀ دوام حضور و دوام تعلّق و ربط انسان با پروردگار است که این مسئلۀ دوام تعلّق و ربط، در غیر از پروردگار وجود ندارد.
تعلّقهای دنیوی که براساس معیارها و ملاکهای أهویه و آراء دنیای دَنیّ استوار است، در بعضی اوقات موجود و در بعضی از اوقات منتفی است؛ چون مقطعی است و دوام ندارد. تعلّقهایی که براساس روابط و داد و ستد مادّی و نفع شخصی است، یک روز
هست و یک روز نیست. تعلّقهایی که براساس ارتباطات داخلی و علایق خانوادگی است، یک روز هست و روز دیگر نیست. یک روز با هم گرم و صمیمی هستند؛ چون منافعشان اقتضا میکند با هم اینگونه باشند، و وقتی که آن منافع حاصل شد و ضرورتی را در استمرار آن تعلّق نمیبینند، آنوقت آن علایق قطع و منفسخ میشود.
تا وقتی به انسان نیاز و احتیاج دارند، دور آدم میگردند، قربان صدقه میروند و میگویند: «ای فدایت شوم، ای قربانت بگردم! تو که هستی! چه جودی داری! چه سخایی داری! چه بخشندگیای داری! چه محبّتی داری! چه مروّتی داری! چه جوانمردیای داری!» امّا وقتیکه منافع حاصل میشود و به مرادشان میرسند و ارتباط با انسان در تعارض با مورد دیگری قرار میگیرد، بهراحتی و مثل آب خوردن، انسان را کنار میگذارند! خب این شخص که عوض نشد و فرقی نکرد! این همان شخصی است که بود و همان خصوصیّات را دارد و شاید به خصوصیّات او هم اضافه شده و بهتر هم شده باشد، ولی چرا او را کنار میگذارند؟ چون دیگر منافعشان اقتضا نمیکند و به مرادشان رسیدهاند.
مهمترین علّت مخالفت با اولیا و بزرگان
مرد خدا کسی است که آن محوریّت و آن مبنا را در هیچ حالی از دست ندهد و هیچوقت از مبنا تخطّی نکند؛ نهاینکه تا وقتی منافعش اقتضا میکند! در موقع یُسر، در موقع عُسر، در موقع احتیاج، در موقع غنا، در موقع فقر، در موقع ثروت، در موقع رفاقت، در موقع غیر رفاقت، در هیچ حال آن ملاک نباید از بین برود. شعارها و شایعات نباید انسان را محکوم و مغلوب کند، انسان نباید از آن مسیر و ممشای حق و عدالت تجاوز کند.
مرحوم سیّد محمّدمهدی بحرالعلوم بسیار مرد بزرگ و از علمای طراز اوّل و بلکه میتوانیم بگوییم که عالم وحید و فرید زمان خودش بود و علمش هم علم عنایی بود؛ یعنی بهواسطۀ عنایت و لطف حضرت این علوم به او افاضه شده بود.1 میرزای
قمی میآمد و با تحتالحنکِ عمامهاش، گرد نعل او را میسترد و پاک میکرد.1 ایشان در نجف بود و یکی از اولیا به نام نور علیشاه که اسمش در تراجم هم مذکور است2 ـ شاگرد سیّد علیرضا دَکَنی و معصوم علیشاه ـ به کربلا آمده بود و در آنجا افرادی را جذب کرده بود. علما دیدند که ایشان مطالبی میگوید و حرفهایی میزند و افراد را به خود جذب میکند و دیگر کار دستگاه و دکّانشان کساد است، و اگر یک مقداری دیر بجنبند قافیه را باختهاند و خلاصه باید کاری کرد که این مانع را از سر راه برداشت!3
مرحوم علاّمه طباطبائی یک روز به مرحوم آقا میفرمودند:
این تمدّن غرب اگرچه در مسائل زندگی و خانوادگی و امثالذلک یک مفاسدی را مثل بیبند و باری و فساد اخلاقی و خروج و تعدّی و تجاوز از حقوق برای ما به ارمغان آورد، ولی یک نکتۀ مفیدی که در آن بود این بود که آن تعلّق وثیق و آن متابعت و حرفشنوی کورکورانه و متحجّرانه و تعبّدی مردم از روحانیّت را برداشت.
در سابق هرچه روحانیّت میگفت، مردم گوش میدادند و اصلاً فکر نمیکردند که آیا روحانیّت درست میگوید یا غلط میگوید؟ هر کسی به حرف هر شخصی که دوست داشت گوش میداد.
تقلید کورکورانه عامل انحراف مشروطه
در جریان مشروطه روحانیّت دو دسته شده بود: یک دسته مشروطه خواه؛ و یک دسته سلطنتطلب! در رأس مشروطه خواهها آخوند (صاحب کفایه)، ملاّ عبداللَه مازندرانی، حاج میرزا حسین خلیلی، مرحوم نائینی و شیخ فضلاللَه نوری بودند. البتّه شیخ فضلاللَه نوری در ابتدا با مشروطه خواهان بود، ولیکن بعداً با آنها هم به معارضه
برخاست، ولی جزء سلطنتطلبها نبود.1
در مقابل اینها افرادی همچون آقا سیّد محمّدکاظم یزدی و مرحوم استرآبادی بهدنبال سلطنت طلبها بودند. در طهران هم آقا سیّد عبداللَه بهبهانی و سیّد محمّد طباطبائی جزء دار و دستۀ مشروطه خواهان بودند.2
طبعاً مردم هر کدام به طرفی تمایل پیدا کرده بودند؛ یک عدّه به اینطرف و یک عدّه به آنطرف! تاریخ مشروطیّت یک تاریخ سیاهی است. مردم هم به دنبالهروی و متابعت از مرجع و روحانیّت خود به جان هم افتادند و کُشت و کُشتاری راه انداختند.3
علیٰأیّحال تاریخ مشروطیّت خیلی تاریخ سیاهی است! آنوقت بعد از مدّتی متوجّه شدند که این متابعت بدون تأمّل و تفکّر و دقّت چه کلاهی بر سر آنها گذاشته است! در وقتی که این بساط و قضایا بپا شده بود، یک عدّه هم آمدند و این سفره را به اسم خودشان و برای خودشان برداشتند و همه را قلع و قمع کردند.4
دیدگاه علاّمه طباطبائی راجع به تمدّن و فرهنگ غرب
علیٰأیّحال ایشان میفرمودند که این فرهنگ و تمدّن غرب آمد و دیگر آن اطاعت کورکورانه و تعبّدی را از مردم برداشت که گرچه فلان شخص، مجتهد و صاحب رساله است، ولی اشتباه هم میکند! کسی مجبور نیست که هرچه را او گفت
قبول کند. انسان باید در آن حدودی که عقل و تجربیّات قطعیّه برایش مجال تفحّص و تأمّل را باقی میگذارد، نسبت به مسائل او اظهار نظر کند.
یکی از این مطالب این بود که در سابق هر کسی درویش بود، فتوا به قتل او میدادند! یعنی بهصرف اینکه مویی تا شانه بلند کرده و تبرزینی به دوش انداخته، «هو هو» میکند، گردشی میکند و «یا علی» میگوید، و بهمجرّد اینکه حرفش را نفهمند و به مسئله و مطلوب و مغزای کلام او نرسند، فوراً فتوا به قتل او میدادند!1
جناب آقای محمّدعلی بهبهانی پسر وحید بهبهانی، مگر معصوم علیشاه چه گناهی کرده بود که شما فتوا به قتل او دادید؟! ایشان سه نفر از اینها را در کرمانشاه کشت: یکی معصوم علیشاه بود؛ یکی بُدَلا بود؛ و یکی هم نور علیشاه! این شخص ابتدا معصوم علیشاه و نور علیشاه و بعد هم بدلا را کشت.2
کشتن اولیا و بزرگان مثل آب خوردن بود! حالا یک نفر نگفت که جناب آقا، جناب شیخ، جناب حجّةالإسلام، آخر به چه دلیلی این شخص را میکُشی؟! آیا چون او میگوید وحدت وجود؟! خب من هم میگویم وحدت وجود!
علّت عدم مخالفت با عرفا در زمان حاضر
و این را شما بدانید: اینکه الآن شما میبینید دیگر آن مسائل نیست بهخاطر این است که قدرت دستشان نیست و إلاّ الآن هم همینطور بود! آن کسی که فتوا میدهد به اینکه وحدت وجودی نجس است، اگر قدرت دستش بیاید وحدت
وجودیها را اعدام میکند! آن کسی که در رسالهاش مینویسد وحدت وجودی نجس است، اگر قدرت دستش بیاید اعدام میکند! الحمدللّه که قدرت دست اینها نیامده، و إلاّ الآن همۀ ما اعدامی بودیم!1
آیا شما خیال میکنید این نفس رها میکند؟! در غیر از این مورد هم همینطور است. اگر میبینید در جایی مطلب و مسئلهای نیست، بدانید که قدرت وجود ندارد و ترس وجود دارد، و إلاّ مسئله هیچ فرقی نمیکند! با یک توجیه شرعی و یک صغریٰ و کبریٰ و دو تا قضیّه، مسئله تمام میشود.
مرحوم علاّمه طباطبائی میفرمودند: «اگر به ما یهودی میگفتند بهتر بود تا وحدت وجودی!»2 یعنی اگر میگفتند ما یهودی هستیم، ارتباط ما آسانتر و راحتتر بود تا اینکه وحدت وجودی بگویند! مسئله از این قرار است دیگر!
روش عرفان و سلوک مبتنی بر تبعیّت بیقید و شرط از حق
انسان باید همیشه و در هرجا و در هر حالی، آن ملاک و مبنای اصلی خودش را حفظ کند؛ چه در حال صمیمیّت و رفاقت و چه در حال غیر صمیمیّت و رفاقت! هیچ تضمینی نیست بر اینکه شخصی که با انسان صمیمی هست تا هنگام وفات همینطور صمیمی بماند. علل و عوامل عدیدهای وجود دارد که این صمیمیّت را گاهی کم و گاهی زیاد میکند. ولی آنچه در این حضیض و صعود و فراز و نشیب و تغییرات و تحوّلات برای انسان لازم است، این است که انسان از آن ملاکات و مبانی خود دست برندارد؛ اگر حق را میبیند بگوید: آقا اینجا حق است؛ و اگر نمیبیند
بگوید: اینجا باطل است! صحیح نیست که وقتی با یک شخص صمیمیّت دارد، هرچه از او میبیند بگوید حق است، و در وقتی که صمیمیّت ندارد بگوید حق نیست!
روش سلوک و عرفان در هر وقت و زمان، رؤیت و مشاهدۀ حق است. شخص باید بگوید: این مطلب ایشان درست و این مطلبشان غلط است! ایشان این مطلب را در اینجا صحیح گفتهاند و در آنجا باطل! این مطلب در اینجا به ایننحو بوده است و در آنجا به آننحو! در هر حال انسان باید حق را بگوید!
سنّت امتحان الهی
خدا هم برای انسان نسبت به مسائل داخلی و رفاقت و شراکت و ارتباط با مردم امتحان پیش میآورد؛ همهجا پیش میآورد!
مرحوم آقا میفرمودند:
اینها خیال میکنند امتحاناتی که بهوجود میآید یک حساب و کتابی دارد و یک وضع خاصّی دارد! نهخیر، در هر دقیقه و ساعت برای سالک یک امتحان است!
در هر ساعت امتحان است؛ این ساعت یک امتحان، آن ساعت یک امتحان! از این امتحان درآمدی، امتحان بعدی شروع میشود و... . برای سالک تمام خطورات و تمام تصوّرات و تمام رفت و آمدها امتحان است و انسان بایستی در تمام اینها مواظب باشد! نباید از حدّ و مرز خارج شود، و إلاّ این ارتباطات گاهی هست و گاهی نیست. صمیمیترین افراد به انسان پشت میکنند! دنیا یک روز به انسان اقبال و یک روز ادبار میکند.
بیان جریاناتی از اقبال و ادبار افراد
مرحوم پدر ما میفرمودند:
پدرم1 در زمان حیات خودشان در مسجد لالهزار بیا و برویی داشت، مجالس و جلساتی داشت. وقتی که از مکّه میآمد، تا سه روز از کجا تا کجا، از چه محلّه تا چه محلّهای مردم برای ولیمه میآمدند و میرفتند. ایشان چون خیلی
پر عائله بودند چند تا خانه داشتند.1
ایشان به کسالت قلبی مبتلا شدند و دکترها گفته بودند که ایشان باید در جای (خوشآب و هوایی) باشند. ایشان در همان اطراف دَرکه و اوین املاکی داشتند و در تابستانها به آنجا میرفتند.2 در این چهار ماهی که ایشان در اوین بودند یک نفر برای دیدن ایشان نرفت! حتّی یک نفر از همین علمای طهران نرفتند! همۀ این بیا و بروها تمام شد و همین مردم ایشان را ترک کردند تا اینکه ایشان از دنیا رفتند!3
امّا وقتی که ایشان فوت کردند، تشییع جنازۀ ایشان در طهران بیسابقه بود! از خیابان شاهآباد کوچۀ حمّام وزیر جنازه را به مسجد لالهزار بردند و از آنجا تا مسجد شاه در ناصرخسرو که الآن مسجد امام است، روی دست تشییع کردند. از آنجا با ماشین به قم آوردند و حاج شیخ نماز خواندند و بعد هم در مکان فعلی، در جلوی قبر مرحوم علاّمه طباطبائی دفن کردند.
مردم اینطور هستند! پدر ما اینها را دیده بود، این وضع را دیده بود، آن مسائل را دیده بود و بهدنبال رستگاری و نجات و نجاح خودش بود. اینها برای ما که اهلعلم هستیم خوب است تا بدانیم که این مردم و عوام چه وضعیّت و جایگاه و موقعیّتی دارند! اینها چیزهایی است که خود شما هم دیدهاید و تجربه کردهاید.
مگر از میان همینها افرادی نبودند که انسان را در موقعیّتی غیر از موقعیّت صحیح و مناسب قرار دادند و تعابیری آوردند که خود انسان هم راضی به چنین تعابیری نبود، ولی همانها بعد برگشتند و یک قِسم و طور دیگر رفتار کردند؟! خودتان در همین یکی دو سال اخیر دیدید و این مسئله در مرأیٰ و منظر خود ما بوده است.
اینجا حضرت سجّاد علیه السّلام میفرماید: گوش خودت را باز کن و گوش بده! من این حرفها را به تو میگویم: دنبال آن کسی برو که «أدعوهُ فیُجیبُنی»؛ یعنی هر وقت او را بخواهی هست و حضور دارد.
شما نبودید و خبر نداشتید، من میدانم که شاگردان مرحوم آقای انصاری برای پدر ما چه سر و دستهایی میشکستند! میگفتند: «در هر مجلسی باید آقا سیّد محمّدحسین باشد، اگر نباشد نمیشود، اینجا میرویم آقا سیّد محمّدحسین باشد، آنجا میرویم آقا سیّد محمّدحسین باشد!» البتّه شخصیّت ایشان هم شخصیّتی نبوده است که کسی بتواند انکار کند، مثل ایشان کسی نبوده است و وقتی ایشان مطلبی را میگفتند، یعنی مطلب تمام است. با اینکه در میان شاگردان آقای انصاری اهلعلم زیاد بود، ولی بالأخره موقعیّت و وضعیّت ایشان با بقیّه تفاوت داشت. گرمی مجلسشان به مرحوم آقا بود، اتّکایشان به مرحوم آقا بود. وقتی مرحوم آقا میآمدند اینها خوش بودند، میگفتند، میخندیدند، شعر میگفتند و میخواندند؛ از این مسائل خیلی زیاد بود و اینها چیزهایی بود که ما با چشم خودمان دیده بودیم. میگفتند: «هرچه آقا سیّد محمّدحسین بگوید درست است!» در اختلافات و مرافعاتشان میگفتند: «برویم نزد آقا سیّد محمّدحسین و هرچه ایشان گفتند دیگر کار و مسئله تمام است!» امّا وقتی امتحان مرحوم آقای حدّاد پیش آمد، همه گذاشتند و رفتند! فقط چند نفری ماندند که بعضی از آنها هم اوّل در شک بودند و بعد محکم شدند.1
چرا اینطور بود؟ چون آقا سیّد محمّدحسین میگوید: «حق این است و دلیلش هم این است!» نهاینکه فقط بگوید: «حق این است، حالا بعد میبینی!» نه، این بیخود است! اگر کسی گفت: «حق این است و بعد میبینی»، بدان که از اوّل، مسئله دار است! باید بگوید: «حق این است و دلیلش هم این است.» ولی آنها میدیدند که نمیتوانند خودشان را با حق وفق و تطبیق بدهند.
توأم بودن حق با اوامر و نواهی
وقتی چیزی حق است، پشت سر آن هم امر و نهی است! میگوید: «این کار را انجام بده، آن کار را انجام نده!» آیا حق همیشه با خنده است؟! نه، اینطوری نیست که همیشه خوش باشیم! گاهیاوقات میگوید: «نباید این کار را انجام دهید!» ولی آنطرف میگوید: «هر کاری دلت میخواهد انجام بده! هر طور میخواهی با مردم تجارت کن! هر طور میخواهی در معامله غل و غش کن! هر طور میخواهی صحبت کن! هر طور میخواهی با مردم ارتباط داشته باش! نماز شب نخواندی، نخواندی! ذکر نگفتی، نگفتی! هرچه بود، بود! فقط بیا و بنشین و یک حافظ بخوان و چند فقره جوشن و یک زیارت و یک توسّل و تمام شد!» اینکه کار نشد!
موضعگیری متفاوت افراد در قبال اوامر و نواهی مرحوم آقای حدّاد
مرحوم آقای حدّاد میفرمودند:
روزی یک عدّه از طهران به کربلا آمده بودند و به منزل یک سیّد هندی رفته بودند و مجالس گرم و خیلی مفصّلی داشتند. آمدند سراغ ما که شما هم بیایید و ما هم به آن مجلس رفتیم.
در آن مجلس یکمرتبه مرحوم آقای حدّاد رو میکند به یکی از افرادی که در آن مجلس بود و میگویند:
چرا شما به کربلا آمدهاید؟! الآن اهلبیت شما از نبودن شما در ناراحتی است و وضع حمل دارد و این نبود و فراق شما برای او گران تمام میشود و ثقیل است! امام حسین این زیارت شما را قبول ندارد!
یکمرتبه همه ساکت شدند! خب مرحوم آقای حدّاد ولیّ خدا است و اطّلاع بر امور دارد و الآن از غیب خبر داد، چون کسی این مطلب را به ایشان نگفته بود! آن
سیّد که افراد در منزلش بودند، وقتی دید مریدش دارد از دست میرود، رو کرد به مرحوم آقای حدّاد و گفت:
به شما چه مربوط است که در کار اینها دخالت میکنید؟! این مطالبی که شما میگویید خلاف است و صحیح نیست و ایشان رضایت کامل دارد، شما دخالت نکنید!
مرحوم آقای حدّاد هم فرمودند:
ما حرفمان را زدیم؛ حالا هر کس میخواهد بپذیرد، و هر کس نمیخواهد نپذیرد! خداحافظ شما.
ایشان بلند شدند و از مجلس بیرون آمدند.
کسی که بهدنبال مرحوم آقای حدّاد میآید، بهدنبالش امر و نهی است. امّا آنجا اینطور نیست، بلکه فقط دیس پلو و حلوا است و دیگر هرچه بود، بود! آنجا فقط میگویند: «بیا و بنشین و در مجلس گرم بگیر، دیگر نه به عیالت کار داشته باش و نه به بچّههایت، نه به مسائل اخلاقی کار داشته باش و نه به مسائل تربیتی!» آنوقت یکدفعه میبینید که سر از یک جای دیگر درآورد! آیا فقط بیاییم، بنشنیم، بگوییم، بخندیم و هیچ نوع تربیتی نباشد، هیچ نوع مواظبتی نباشد، هیچ نوع کنترلی نباشد؟! خب زن و بچّۀ انسان هم حقّی دارند و آنها هم باید تحت یک نظام و حساب و کتابی باشند. قضیّه اینطور که نیست!
حالا این یکی از آن موارد است. میگویند: «آقا، ما دلمان میخواهد مسافرت برویم، نباید در کار ما دخالت کنید!» ولی کسی که در یک ممشا و مجرای حقّی قرار میگیرد، باید تمام کارهایش را با حق تطبیق بدهد؛ آنوقت اینجا هم امر است و هم نهی است! میگویند: «آقا، این کار را باید انجام بدهی، آن کار را نباید انجام بدهی!» امّا در اینجا میبینیم که شخص نمیتواند زیر بار حق برود و میخواهد راحت باشد، میخواهد فرار کند، سلوک هم که با راحتی نمیسازد! در سلوک، انسان نمیتواند از زیر بار مسئولیّت فرار کند؛ لذا همه مرحوم آقا را رها و ترک کردند.
آنها کسی را میخواستند که به آنها امر و نهی نکند، به آنها «تو» نگوید! به آنها نگوید: «بالای چشمت ابرو است!» آنها فقط آمدن و نشستن و صحبت کردن و یک شام و ناهار خوردن و بعد هم رفتن را میخواستند. من که این جریانات را نقل میکنم در همۀ آنها حضور داشتهام.
ـ: امشب جلسه کجا است؟
ـ: منزل آقای فلان!
ـ: پس برویم!
ـ: فردا شب مجلس کجا است؟
ـ: منزل آقای فلان!
ـ: پس برویم!
حالا چه ساعتی به خانه برمیگشتند؟ ساعت یک بعد از نصف شب! آنجا چه گفته میشد؟ میگفتند و میخندیدند و برای خالی نبودن عریضه یک غزل حافظ هم میخواندند. ولی در مجالس مرحوم آقای حدّاد نان و ترب است! حالا اینجا هم میآیید حاجآقا؟! بهقول مرحوم آقا که میگفتند:
ما این نان و سبزی را که میخوردیم میدیدیم فایده ندارد، به خانه میرفتیم و آبگوشت میخوردیم و میگفتیم با نان و سبزی و با نان و فجل که نمیتوان روزه گرفت!1
در مجالس مرحوم آقای حدّاد آبِ خوردن و چای است. این آقای حدّاد است! وقتی که پول نداشتند بهخاطر همین افراد میرفتند و قرض میکردند. به خانۀ مرحوم آقای حدّاد میآمدند و بیرون هم نمیرفتند، بعد پلو هم میخواستند! ایشان هم میرفت قرض میکرد و میآمد. آنوقت همین افراد میگفتند: «کرامت به خرج داده و از زیر تشک پول درمیآورَد!»
حالا نمیدانند که این بندۀ خدا رفته و آفتابه گرو گذاشته است! اینها را مرحوم آقا میدیدند و میدانستند که ایشان با چه مشقّات و مضیقهای برای افرادی که از ایران میآیند، این کارها را انجام میدهند.
خب مرحوم آقا هم که نمیتواند اینها را بگوید. او میگوید: اصل رفاقت ما براساس سلوک است؛ تو نه خواهر من هستی و نه برادر من! وقتی قرار باشد شما با ما در سلوک ـ که اصل و محوریّت حرکت و ارتباط ما را تشکیل میدهد ـ همراه نباشید، ما با چه ملاکی با شما رفاقت داشته باشیم؟! بله، فقط سلام و علیک میکنیم. لذا این افراد تا آخر عمر مرحوم آقا هم به منزل ایشان میآمدند و آقا هم سلام و علیک میکردند و چای تعارف میکردند و... . البتّه گاهگاهی هم ایشان به منزلشان میرفتند و اینطور نبوده است که ترک کنند؛ ولی دیگر آن عُلقه و آن ارتباط نیست. آن یک مسئلۀ دیگری است!
توجّه انسان رند به حقیقت عالم هستی و ذات پروردگار
پس آدم زرنگ باید در همۀ احوال، [به فکر خودش باشد]. آیۀ قرآن میگوید: ﴿قُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ وَ أَهۡلِيكُمۡ نَارٗا﴾؛1 یعنی اوّل به فکر خودتان باشید! بهدنبال آن چیزی باشید که در عالم هستی و در عالم وجود، ثبات و استقرار دارد. در عالم وجود ثبات فقط اختصاص به ذات اقدس پروردگار دارد، و إلاّ پیغمبر هم باشد یک روز میرود. امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
سختترین و صعبترین روزهای عمر من، روز وفات رسولاللَه بود؛ و دوّم، روزی که فاطمه را ازدست دادم!2
این رسول خدا هم بالأخره یک روز میرود و علی تنها میماند، ولی خدا که نمیرود؛ خدا هست! رسولاللَه زیر خاک میرود و روی ایشان هم خاک میریزند و
با زمین، صاف و یکسان میشود! البتّه حقیقتش همچنان هست و فقط بدنش را زیر خاک میکنند؛ ولی خدا که بدن ندارد، پس او همیشه هست! خود رسول خدا میگوید: بهدنبال «او» باش؛ نمیگوید: بهدنبال «من» بیا! منتها از این باب که ما جاهل هستیم و جاهل احتیاج به دلیل دارد، احتیاج به سراج دارد، احتیاج به نور دارد، رسولاللَه نور است و باید بهدنبال او برویم؛ آن مطلب دیگری است. ولی میگوید: بهدنبال من بیا تا به «او» برسی؛ نمیگوید: تا به «من» برسی!
این معنا، معنای حمد است که انسان باید بهدنبال آن ذات و حقیقتی باشد که آن حقیقت، یک حقیقت مستمر است. اگر انسان توانست این مسئله را تمرین کند تا در نفس او مستقر شود و خودش را طوری قرار بدهد که با تحوّلات و تغیّر و تبدّلِ اوضاع، نفس او خیلی متحوّل و متغیّر نشود، خیلی از راه را رفته است. بالأخره اوضاع در بستر زمان دستخوش تغییر و تحوّل است؛ یک روز این میآید و آن میرود، یک روز آن میآید و این میرود، یک روز فراز است و یک روز نشیب است، یک روز مرض است و یک روز صحّت است، یک روز موت است و یک روز حیات و تولّد است! اگر انسان بتواند این حالت را در خودش متمرکز و متقرّر کند، خیلی کار کرده است! فلهذا مبنای زندگی و ارتباط و تعلّقِ انسان هم باید براساس توحید باشد.
محوریّت توحید و حق در ارتباطات سالک با افراد دیگر
﴿ٱلۡأَخِلَّآءُ يَوۡمَئِذِ بَعۡضُهُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوٌّ إِلَّا ٱلۡمُتَّقِينَ﴾.1 اگر انسان در این دنیا ارتباط خودش را با افراد براساس توحید و عقیده و براساس اشتراک در مسیر قرار بدهد، این مسئله برای او مفید است، ولو یک روز باشد؛ یعنی ولو یک روز با یک شخص براساس توحید ارتباط دشته باشد، آن یک روز برای او مفید است، اگرچه روز بعد تغییر و تحوّل پیدا شود!
حالا اگر آن شخص هم متقابلاً اینگونه باشد، دوام پیدا میکند؛ یعنی اگر رابطۀ
انسان با یک شخص براساس مسئلۀ اشتراک در مسیر باشد و رابطۀ آن شخص هم متقابلاً با انسان براساس اشتراک در مسیر باشد، این محبّت و انس دوام پیدا میکند، و إلاّ دوام ندارد! در اینصورت انسان هیچوقت مغبون نیست؛ یعنی اگر دو سال یا سه سال بعد به هر عللی اختلاف و تغییر و تحوّلی پیدا شد و روابط سرد شد، انسان نهتنها مغبون نیست، بلکه خیلی هم خوشحال است که در این مدّت دو سه سال، ارتباطاتش براساس صحیح بوده است.
ولی اگر از اوّل ارتباط براساس ارتباط دنیوی باشد، بعد از یک عمر انسان روی دستش میزند که: «ای داد بیداد، ما را ببین که چقدر برای او کار کردیم و چقدر برای او مایه گذاشتیم؛ او رفت و اصلاً پشت سرش را هم نگاه نکرد!» اگر ارتباط دنیوی باشد همین است. او هم میگوید: «میخواستی انجام ندهی!» تمام این گرفتاریهای در دنیا و بر سر یکدیگر زدنها برای ارتباط مادّی است.
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه | *** | چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند1 |
وقتی که به حقیقت توحید نرسیدند و آن را مدّ نظر و وجهۀ برای اعمال و کارهای خودشان، و قبله و اسوه برای برنامههای زندگیشان قرار ندادند، و در مسائلی افتادند که دیگر انواعش متفاوت است، نتیجهاش همین چیزی میشود که شما میبینید! بهجای آن، درگیر ریاسات و بگیر و ببند و بالا و پایین و مسائل عقیدتی میشوند و مسائل دیگر هم ضمیمه میشود!
الآن چند تا روزنامه در این مملکت پخش میشود؟ یک روز همۀ این مجلاّت و روزنامهها را بخرید و در این اطاق بگذارید، میبینید یک متر ارتفاع پیدا میکند! این بر سر آن میزند، آن بر سر این میزند! خبرنگارشان را در کارخانهها و جاهای مختلف میفرستند تا از دیگران نقطهضعف پیدا کند، بعد به طرف مقابل میگویند:
یا به ما پول میدهی یا در روزنامۀ خود نقطهضعف شما را افشاء میکنیم!
محوریّت توهّمات و تخیّلات در ارتباطات اهل باطل
آنوقت بالای روزنامۀشان آیۀ قرآن هم مینویسند: ﴿ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَهِ﴾.1 منافقین هم میگفتند: ﴿وَفَضَّلَ ٱللَهُ ٱلۡمُجَٰهِدِينَ عَلَى ٱلۡقَٰعِدِينَ أَجۡرًا عَظِيمٗا﴾.2 هم آنها به قرآن تمسّک میکنند، و هم ما تمسّک میکنیم؛ امّا معلوم نیست که در آنطرف، کدامیک راست میگوییم! همۀ ما مثل هم هستیم، فقط صورتها فرق میکند. منافقین با بقیّه بر سر قدرت دعوا میکردند و میگفتند: «ما باشیم و شما نباشید!» خب اینها هم که همین هستند! این کسی که الآن به خون دیگری تشنه است، برای چیست؟ حالا ما اسم او را منافق و ضدّ خدا و ضدّ پیغمبر گذاشتهایم و راست هم است؛ آنها منافق هستند، دین ندارند، ایمان ندارند؛ ولی بالأخره آخر قضیّه را که نگاه بکنیم میبینیم که همۀ دعواها بر سر قدرت است! همه میگویند: تو نباش و من باشم!
مرحوم والد ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند:
وقتی که در آنطرف قضیّه حجاب برداشته شود، آنوقت معلوم میشود که چه کسی جلو و چه کسی عقب است، اینجا معلوم نیست!
در اینجا با عمامههای جلو و ریشهای بلند در صدر مجلس ردیف تا ردیف نشستهاند، امّا چه کسی میداند که الآن در آن باطن و در آن سرّ چه میگذرد و چه مسائل و تصوّرات و تخیّلاتی وجود دارد و عبور میکند؟ اینها را خدا میداند و آن کسانی که متّصل به او هستند. آن کسانی که باطن را میشناسند، و از حقیقت باطن خبر دارند، فقط آنها اطّلاع دارند!
مکاشفۀ مرحوم نخودکی از باطن برخی علمای نجف
یک روز من در خدمت مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ بودم و مرحوم آیةاللَه مطهّری هم بودند. خود ایشان از مرحوم آیةاللَه آقا سیّد احمد خوانساری نقل میکرد که مرحوم آقا شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی میگفتند: «من بعضی از اعاظم نجف را به صورت خوک میبینم!»1
چه کسی اینها را میفهمد؟! آقا با عصا و عمامۀ بزرگ و ریش کذا و بیست نفر حواریون و مصاحبین در دور و بر، میآیند و میروند، درس میفرمایند، علوم امام جعفر صادق را ابلاغ میفرمایند؛ ولی یک نفر مثل آقا شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی است که میفهمد در این باطن چه میگذرد و چه افکاری دارد و روحیّهاش چیست و چه غوغا و جنگ و ستیزی در این نفس در جریان است!
البتّه آقای مطهّری میگفتند که من میدانم که آن شخص کیست، ولیکن آقا سیّد احمد خوانساری اسم آن شخص را به من نگفتند!
خب همینطور است دیگر! یکدفعه انسان میبیند که یک عمر دارد برای امام صادق سینه میزند، امّا شکل او شکل خوک است! پس این امام صادق با تو چه کرده است؟! این روایات امام صادق با تو چه کرده است؟! این علوم امام صادق چه تأثیری در من بهوجود آورده است؟! قضیّه در اینطرف مشخّص نیست، ولی در آنطرف مشخّص است!
اینجا است که آیه میفرماید:
﴿ٱلۡأَخِلَّآءُ يَوۡمَئِذٍ بَعۡضُهُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوٌّ إِلَّا ٱلۡمُتَّقِينَ﴾؛2 «تمام دوستان در روز قیامت، بعضی دشمن بعضی دیگر هستند؛ مگر آنهایی که اساس حرکت و زندگیشان براساس تقوا است!»
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند ما را از زمرۀ آنهایی قرار بدهد که هنگام رفتن
از این دنیا احساس غبن و پشیمانی ندارند. این مسئلۀ مهمّی است!
مَنِ استَوَى یَوماهُ فَهوَ مَغبونٌ؛ «اگر کسی دو روزش با هم مساوی باشد، مغبون است!»
حالا آن کسی که روز بعدش بدتر از روز قبلش است که دیگر بماند!1
امیدواریم إنشاءاللَه در ذیل عنایات ائمّه علیهم السّلام، با آن نیّتهایی که امام سجّاد این دعاها را عرضه داشتهاند، خداوند به برکت همان انفاس قدسیّه، گناهان ما را ببخشاید، و کاستیها و سستیها را به کرم خودش و بذل توجّه اولیای خودش بر ما نادیده بگیرد!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس چهل و هشتم: رمز و راز موفّقیت اولیا و عرفای الهی در ارتباط با پروردگار
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و آلِه الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمَعینَ إلَی یَومِ الدّین
الحمدُ للّه الَّذی أدعوه فَیُجیبُنی و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی؛1
«حمد، مختصّ پروردگاری است که هرگاه او را بطلبم لبّیک میگوید؛ و هرگاه که او مرا بخواند مماطله2 میکنم و بُطء نشان میدهم!»
لقای پروردگار، خواست و هدف اولیای الهی
در مجلس گذشته عرض شد که بزرگان و اولیا که وجهۀ خود را فقط و فقط لقای پروردگار قرار دادهاند و هیچ شائبهای از شوائب عالم کثرت، و هیچ تعلّقی نسبت به اهویه و آراء دنیّۀ عالم کثرت در آنها وجود ندارد، بیجهت و بیخود این راه و سلک را اختیار نکردهاند؛ بلکه آنها مسئلهای را میدانستهاند و مطلبی را متوجّه بودهاند که این کار را انجام دادهاند!
علّت تلاش و همّت بزرگان برای رسیدن به لقاءاللَه
انسان هر عملی را که انجام میدهد و هر مقصدی را که مدّ نظر قرار میدهد، براساس یک سری از پیشفرضها و تصوّرات و مبادی اوّلیه است. آیا ممکن است
که انسان بیجهت و بدون هیچگونه نفع و فایدهای عملی را انجام دهد؟! خیر، این نمیشود! بله، ممکن است در تصوّر نفع و فایده دچار اشتباه شود، امّا اگر بیخود و بیجهت مطلبی را دنبال و پیگیری کند، چنین کاری زیبندۀ یک انسان عاقل نیست.
چرا اولیا و بزرگان همّت خود را فقط لقای پروردگار قرار دادهاند و از غیر او چشم پوشیدهاند و به مسائل دیگر توجّه نکردهاند؟ علّت این است که متوجّه شدهاند غیر از پروردگار، هیچ ذات دیگری قابل توجّه و اعتماد و اتّکاء نیست. این مسئله در وجود آنها راسخ و متمرکز و حک شده است و وقتی که این قضیّه حک شود، انسان نمیتواند غیر از آن را عمل کند و انجام بدهد؛ ولو هرچه میخواهد بشود!
وقتی انسان به یک مطلب قطعی و یقینی میرسد، دیگر هرچه پیش آید و در مورد او هر حرفی و تهمتی بزنند و هر کاری انجام دهند، او نمیتواند از آن صرف نظر کند؛ چون به یقین رسیده و آن یقین، راه را برای او باز کرده و غیر آن راه را بسته است! آنوقت انسان چطور میتواند غیر آن مسیر را اختیار کند و حرکت کند و برود؟!
صداقت مرحوم علاّمه طباطبائی، دلیل بر وجود حق و حقیقت
مرحوم آقا وقتی که در قم خدمت مرحوم علاّمه طباطبائی بودند، میفرمودند:
ما وقتی که به علاّمه رسیدیم، صحّت و اطمینان راه و درستی مسیر را در وجود ایشان لمس کردیم! فهمیدیم که حق واقعیّت دارد، واقع در خارج موجود است، واقع و حقّی هست! صداقت رفتار و صداقت گفتار و صداقت فِعال مرحوم علاّمه طباطبائی ـ رضوان اللَه علیه ـ ما را به این حقیقت رساند که یک واقعی وجود دارد.
اگر ما به علاّمه نرسیده بودیم، همینطور در شک و اضطراب بودیم؛ چون به هر کسی که نگاه میکردیم یک مشکلی داشت، حرفش با قولش دو تا بود، آنچه میگفت با آنچه عمل میکرد دو تا بود!1
تا وقتی انسان ارتباط ندارد، از مسائل و قضایا خبر ندارد. فقط عمامهای میبیند بسیار منظّم و مرتّب و به قول معروف شصت پَر و سی پَر، با لایههای خیلی دقیق،
نظیف و ظریفِ سانتیمتری و میلیمتری!
از سابق میگویند که عمامه پیچیدن حساب و کتاب دارد! من از وقتی که مرحوم پدرم عمامه بر سرم گذاشت تا الآن یک عمامه برای تمرین نپیچیدهام! گاهی اوقات خراب درمیآمد و گاهی اوقات درست درمیآمد. مرحوم آقا هم خیلی به من اعتراض میکردند که این چه عمامهای است بر سرت گذاشتهای؟!
عمامۀ علاّمه طباطبائی را دیده بودید چطور بود؟! یک چیز عجیبی بود! بعضی از عکسهای ایشان، آن وضعیّت را نشان میدهد. من نمیخواهم بگویم که عمامۀ مرتّب و عصای کذا بد است؛ نه، اینها خوب و درست است و انسان باید نظیف و منظّم و مرتّب باشد. مرحوم قاضی ـ رضوان اللَه علیه ـ منظّمترین عالم در نجف بود. لباسی که برای بیرون میپوشید یک ذرّه کثیفی نداشت و بهترین لباس را میپوشید، درحالیکه [در خانه] لباس مندرس میپوشید؛ چون ایشان وضع معیشتی خوبی نداشت؛ ولی بهترین لباس، قبا و عبایش برای بیرون بود و این حکایت از نظم ایشان میکند. ولی آنچه ما از افراد در بیرون میبینیم و احساس میکنیم همینمقدار است: سلامٌ علیکم، حرکت با طمأنینه، با وقار، با آرامش، با سکینه و قدمهای آهسته! این چیزی است که ما میبینیم و بیش از این خبر نداریم!
یکی دو سال مانده به فوت مرحوم آقا، در یک تابستان من از منزل ایشان در مشهد بیرون آمدم تا به جایی بروم. همینکه بیرون آمدم، دیدم یک نفر در آن سه راه است و میخواهد بهاتّفاق زن و بچّهاش به منزل ایشان بیاید. ایشان یک فرد خیلی مُعَنوَن1 و از اهلعلم بود که همه هم او را میشناسند. حرکتش با آنها به یک نحو خاصّی بود، امّا تا چشمش به من افتاد یکمرتبه دیدم که مستقیم و خیلی دقیق ایستاد و سرش را پایین انداخت و دیگر به آنها مجال صحبت کردن نداد و آنها هم فهمیدند که هوا خیلی پس است و باید یک خُرده عقب بایستند و دکور را درست کنند! همینطور آمدم
تا به او رسیدم، سلام و علیک کردم و گفتم: «آقا، یک قدری دیر شد!» و بعد رفتم. حالا نمیدانم که آیا او منظورم را فهمید یا نه؟! خلاصه وضعیّت همین است!
ملاکات امام سجّاد علیه السّلام نسبت به شناخت عالمان واقعی
چرا حضرت امام سجّاد علیه السّلام در نامه به آن شخص نسبت به اطّلاع از احوال علما، او را از مراجعۀ به علمای سوء برحذر میدارند و همینطور مراتب اعمال خارجی و گفتار و اقوال را بیان میکنند و بعد به او میفرمایند:
اگر میخواهی به احوال و روحیّات اشخاص پی ببری، باید در خلوت و جلوت با آنها همنشینی داشته باشی!
اگر دیدی شخصی اینطور است، غرّه نشو و گول نخور! چهبسا ممکن است که شخصی اینطور باشد. اگر دیدی نمازش اینطور است و روزهاش اینطور است مبادا گول بخوری، شاید برای ریا باشد! اگر دیدی در صحبت هم صداقت به خرج میدهد، باز مبادا گول بخوری!
باید با او ممارست کنی، رفت و آمد و نشست و برخاست داشته باشی تا نقاط ضعف و قوّتش بهدست بیاید و بفهمی که آیا او در کلامش صادق است یا نه!1
...1
...1
چرا مرحوم آقا میفرمودند: اگر انسان بخواهد استادی را انتخاب کند، نمیتواند در همان دفعةٌ واحدةٌ به شخصی مراجعه کند؟! چون ما که علم غیب نداریم، ما که اطّلاع نداریم، ما که از سرائر اشخاص خبر نداریم؛ شاید او لُص1 باشد، شاید او سارق باشد!
ای بسا ابلیس آدمروی هست | *** | پس به هر دستی نشاید داد دست2 |
ظاهرش چون گور کافر پُر حُلل3 | *** | باطنش قهر خدای عزّوجلّ4 |
این بهخاطر این است که ما از احوال شخص خبر نداریم و نمیدانیم.
یک شخص موثّق که در اندرونی منزل شخصی که صاحب رساله بوده و از دنیا رفته است، رفت و آمد داشت برای کسی تعریف میکرد و او به من گفت: «اگر من آن آقا را صبح از خواب بیدار نکنم، نماز صبحش قضا میشود!»
در بیرون سلام و صلوات و بیا و برو، مبلّغین هم که از اینطرف و آنطرف مدح و ثنا میکنند، مردم عوام هم که خبر ندارند!
من یک روز از درب منزل همین آقا میگذشتم، دیدم که قبل از طلوع آفتاب یک عدّه از یک جا آمده بودند و جلوی منزل ایشان ایستاده بودند و زیارتنامه میخواندند تا در را باز کنند و اینها داخل بروند! خب بعد هم امتحاناتی پیش آمد.
ظاهرت چون گور کافر پُر حُلَل | *** | وز درون قهر خدا عزّوجلّ |
همچو گور کافران بیرون حلل | *** | اندرون قهر خدا عزّوجلّ |
از باطن که کسی خبر ندارد!
وقتی که ما میشنویم شخصی مانند مرحوم آقا شیخ حسنعلی اصفهانی چنین مطالبی را میگوید،1 یا یک بزرگ دیگری راجع به شخص دیگری میگوید: «نفس کافری دارد»،2 نباید تعجّب کنیم؛ چون ما خبر نداریم! حرف خوب خیلی گفته میشود، امّا آن کسی که اطّلاع دارد و نیّات را میبیند و بر سرائر وجود شخص احاطه و هیمنه دارد، میفهمد که این مطالبی که گفته میشود بر چه اساسی است! آیا در این مطالب خدا هم راهی دارد یا نه؟! مسئله از این قرار است!
علامه طهرانی: «اگر به علاّمه طباطبائی نمیرسیدم، خَسِرَ الدّنیا و الآخرة بودم!»
مرحوم آقا میفرمودند:
وقتی که ما با مرحوم علاّمه طباطبائی ارتباط پیدا کردیم، تازه به صدق طریق پی بردیم و متوجّه شدیم که بله، این راه هم هست! این راه، راه صدق است؛ راه حقیقت است؛ راه واقعیّت است؛ راه معرفت است!
ایشان بیجهت که نمیفرمودند:
من قبل از اینکه به قم بروم، خیال میکردم که همۀ افرادی که در این لباس هستند، افراد مُزکّیٰ و مزکّی، مربّیٰ و مربّی، صالح و اهل تهذیب و مهذّب هستند؛ ولی وقتی که به قم رفتم، دیدم بعضی از افراد هستند که انسان شرم دارد اسم روحانی و عالم بر آنها بگذارد؛ و در مقابل، بعضی از افراد هم هستند که ملائکه بدون وضو اسم آنها را نمیبرند!3 هر دو دسته را دیدیم! و اگر ما با مرحوم علاّمه طباطبائی برخورد نمیکردیم، خَسرَ الدّنیا و الآخِرة بودیم!4
آیةاللَه واقعی از دیدگاه مرحوم علاّمه طهرانی
در طهران که بودیم سر کوچۀ منزل مرحوم آقا، یکی از آشنایان ایشان که از آقایان تجّار بازار بود [سکونت داشت]. ایشان با خیلی از آقایان ارتباط و رفت و آمد داشت و یک شخصِ منبریدیده و روحانیدیده و عالمدیدهای بود و به منزل ما هم رفت و آمد
میکرد. یک شب از شبهای ماه رمضان که مرحوم آقا از مسجد برمیگشتند،1 این شخص که برایش حالی پیدا شده بود و یک خُرده متأثّر شده بود و به وجد و کیف درآمده بود، بهدنبال مرحوم آقا حرکت کرد و ایشان را صدا زد و گفت: «حضرت آقا، یک سؤالی از شما دارم!»
ـ: بفرمایید!
ـ: آیا این جمادات آیات الهی هستند یا نیستند؟
مرحوم آقا که از همان ابتدا فهمیدند که او چه میخواهد بگوید، فرمودند: «بله، جمادات از آیات الهی هستند.»
ـ: نباتات چطور؟
ـ: اینها هم هستند.
ـ: حیوانات چطور؟
ـ: همۀ اینها آیات الهی هستند.
وقتی مطلب به اینجا رسید، آن شخص عرض کرد: «انسان چطور؟»
ـ: بله، انسان هم جزء آیات الهی است و بلکه آیۀ کبرای الهی است. صفات جمالیّه و جلالیّۀ پروردگار در انسان ظهور تام دارد.
ـ: وقتی که تمام اینها آیات الهی هستند و انسان به طریق أولیٰ آیۀ الهی است، چرا اجازه نمیدهید که ما به شما «حضرت آیةاللَه» بگوییم؟! ما هر وقت میخواهیم بگوییم، شما میگویید: «نه آقا، نگویید!»
چون یک دفعه این شخص به مرحوم آقا گفته بود: «حضرت آیةاللَه» و ایشان به او فرموده بودند: «من آیةاللَه نیستم، من آیةالشّیطان هستم!!» حالا این شخص میخواست مسئلۀ آن روز را به این کیفیّت مطرح نماید!
مرحوم آقا هم گاهیاوقات مطالبشان را بیرودربایستی و خیلی صریح مثل صواریخ1 بلند در مقابل مقصد و هدفِ خیلی کوتاه و کوچک و نزدیک بیان میکردند و شوخی هم نمیکردند، که البتّه این برخورد در بعضی از اوقات لازم است؛ چون تواضع در هرجایی پسندیده نیست!
اهتمام مرحوم علاّمه طهرانی نسبت به تهذیب و تعلیم در نجف اشرف
لقب «آیةاللَه» و «آیةاللَه العظمیٰ» از القاب امیرالمؤمنین علیه السّلام است و اختصاص به او دارد؛ در دعای افتتاح میخوانیم: «آیتُک الکُبریٰ و النّبأ العَظیم!»2 و در یکی از زیارات حضرت که در مفاتیح هست میخوانیم: «آیةاللَه العُظمیٰ!»3
مرحوم آقا میفرمودند: «وقتی که ما به نجف رفتیم، خیلی حرفها به ما میزدند!» آنجا هم همین حرفهایی بود که ما میشنویم! اگر کسی در جلسۀ فلان آقا شرکت نمیکرد، میگفتند: «چه اتّفاقی افتاده است که این شخص به مجلس روضه نمیآید؟!» خب نمیخواهد روضه بیاید، شما چهکار به او دارید؟! میخواهد درس بخواند، مطالعه کند، مباحثه کند. میگفتند: «نه آقا، امکان ندارد! کسانی که به درس آقای خوئی میروند حتماً باید در مجالس روضۀ ایشان هم شرکت کنند! کسانی که به درس آقای شاهرودی میروند باید در جلسۀ روضۀ ایشان هم شرکت کنند!»
مرحوم آقا میفرمودند:
من از اوّل تا آخر که در نجف بودم، به یک مجلس از روضۀ اینها هم نرفتم! فقط درس میرفتم، و همه هم میدانستند که قویترین شاگرد این درسها من هستم!4
یعنی اینطور نبود که بگویند آدم تنبلی است و برای اتلاف وقت آمده است! در آن قضیّه که مرحوم آقا صریحاً به آقای خوئی گفتند و ما هم در همان قسمت اوّل نوشتهایم1 ـ و خیلی هم موجب سر و صدا شد و از اینطرف و آنطرف اعتراضات شدیدی انجام شد که چرا شما این مطلب را نوشتهاید ـ مطلب از این قرار بود که ایشان به آقای خوئی که استادشان بود گفتند:
شما یک فرع فقهی را مطرح کنید و یک هفته هم بروید روی ادلّهاش کار کنید. بعد میآییم و در جلوی همه، شما ادلّۀ خود را بگویید و ما هم ادلۀ خود را میآوریم. آنوقت ببینیم که من در استدلال قویتر هستم یا شما قویتر هستید!
وقتی کسی این حرف را میزند شوخی نمیکند؛ یعنی بسم اللَه بیایید! چرا آقای خوئی نپذیرفتند؟! بنده خودم با همین گوشم شنیدم که ایشان این قضیّه را برای مرحوم آقای مطهّری میگفتند2 و همچنین این قضیّه را در جلسۀ عصر جمعۀ مشهد در وقتی که رفقای شیرازی و اصفهانی هم آمده بودند، جلوی همه مطرح کردند. این افرادی که میگویند: مرحوم آقا این قضیّه را در ملأ عام نگفتهاند، بدانند که ایشان گفتهاند؛ اینهم نشانی آن!
مقابلۀ علمای نجف با دیدگاه مرحوم علاّمه طهرانی
آنوقت همین علما چنین شخصی را به جرم رفتن به مسجد سهله3 متّهم به تصوّف کردند و میگفتند:
آقا سیّد محمّدحسین صوفی است، آقا سیّد محمّدحسین درویش است، به او سلام نکنید، به او اعتنا نکنید، با او ارتباط نداشته باشید، او مغزتان را خراب میکند! اینها مخالف و معاند با اهلبیت هستند!4
دقیقاً همین حرفهایی که الآن میزنند! در همان سالی که مرحوم آقا کسالتی پیدا کرده بودند، ما بهاتّفاق ایشان دو هفتهای به اخلمد ـ که تقریباً در هفتاد کیلومتری مشهد است ـ رفته بودیم؛ چون دکترها گفته بودند که ایشان باید هوای سالمی را تنفّس کنند. من سابق مطلبی راجع به مدرک اجتهاد ایشان از آقای شاهرودی شنیده بودم. یک شب بعد از شام، وقتی که دیدم ایشان فعلاً دست به قلم و کاغذ نمیبرند، فرصت را غنیمت شمردم و به داخل اطاقشان آمدم و نشستم و مقداری گفتیم و خندیدیم، بعد یکدفعه گفتم: «آقا، این قضیّۀ شما با آقای شاهرودی چیست؟» ایشان خیلی جا خوردند که من این مطلب را از کجا فهمیدهام و میخواستند که نگویند، ولی وقتی دیدند که من اصرار میکنم و میخواهم آن مطلب را بدانم، فرمودند:
وقتی که ما در نجف بودیم و میخواستیم به ایران بیاییم، مرحوم حاج شیخ عبّاس قوچانی به ما گفتند: «خوب است که شما از آقایان اساتیدتان، آنهایی که به شما اجازۀ اجتهاد ندادهاند، اجازۀ اجتهاد بگیرید.»1
من خیلی تمایل نداشتم، ولی علیٰأیّحال گفتم چون ایشان گفتهاند، ما هم میگوییم. من این مسئله را با آقای شاهرودی مطرح کردم و او تأمّلی کرد و گفت: «شما فردا عصر به منزل بیایید.» من فردا بعد از ظهر به منزل ایشان رفتم و دیدم که ایشان پشت این میزهای کوتاه نشستهاند و نامهای جلوی میز هست. این نامه را به من دادند و گفتند: «بفرمایید.» من همانجا نامه را باز کردم و شروع به خواندن نمودم. وقتی اجازۀ اجتهاد را خواندم، دیدم عجب اجازهای است! به ایشان گفتم: آیا اجازۀ اجتهادی که شما میخواهید به من
بدهید این است؟! این هفت سالی که من نزد شما بودم و این مراتبی که از من در نزد شما مُحرز است، نتیجهاش این است؟! با این عبارات؟! آقای شاهرودی سرشان را پایین انداختند و بعد از مدّتی سرشان را بلند کردند و گفتند: «آقای آقا سیّد محمّدحسین، من از امام زمان شرم میکنم که بیش از این به شما اجازه بدهم!»
من این نامه را داخل پاکت قرار دادم و روی میز گذاشتم و گفتم: حالا که اینطور است ما نیاز به اینهم نداریم تا شما در مقابل امام زمان رو سفید باشید که اینمقدار اجازه را هم به ما ندادهاید! بعد هم خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
واقعاً پناه بر خدا از جهل و نادانی!
البتّه به من نفرمودند که آن اجازه چه بود، ولی این اجازه نسبت به مرحوم آقا که شاگرد اوّل ایشان بود، بسیار موهن و اهانتآمیز بود؛ و این در حالی بود که ارتباط ایشان با آقای شاهرودی، ارتباط خانوادگی بود و او گاهیاوقات به منزل ایشان میآمد و مرحوم آقا نیز به منزل ایشان میرفتند!
جناب آقای شاهرودی، من فرزند ایشان هستم و میدانم که شما به چه افرادی اجازهنامه دادهاید! مرحوم آقا در کتاب مهر تابان در آن قسمت فقر و فاقۀ علاّمه طباطبائی، مطالبی را در مورد اجازهنامهها مینویسند، بعد در آنجا ادامه میدهند:
فَیا لَلأسف لهذهِ السّیرةِ الرَّدیّةِ المُردیةِ المُبیدةِ للعِلم والعُلماء والفقهِ والفُقهاء؛1
«ای هزار تأسّف و نکبت بر این سیرۀ پست و پستکننده که ثمرهای جز از بین بردن علم و علما و افناء و اضمحلال فقه و فقهای راستین ندارد!»
آنوقت نتیجهاش این است که صدّام میآید و اصلاً حوزه را برمیدارد! شما خیال میکنید این قضایای صدّام شوخی است؟! کار خدا شوخی است؟! آیا این حوزهای که به مرحوم آقا بگوید: «من از امام زمان شرم میکنم که به شما بیش از این
اجازه بدهم»، حوزهای است که امیرالمؤمنینی که در آنجا خوابیده راضی است؟! حضرت به آنها میفرماید: «صد سال من نمیخواهم چنین چیزی باشد! آیا آمدهاید و نان مرا میخورید و شمشیر به روی اولیای من میکشید؟! شمشیر به روی مرحوم قاضی میکشید؟! شمشیر به روی علاّمه طهرانی میکشید؟! شمشیر به روی علاّمه طباطبائیها میکشید؟! بروید بهدنبال کارتان!»
چند روز پیش خدا توفیق داد و به زیارت عتبات عالیات مشرّف شدم. یک روز به حوزههای نجف رفتم و دیدم هیچ خبری نیست! ابداً! در نجف صد تا طلبه هم وجود ندارد! دو تا اینطرف بود و دو تا آنطرف! این قهر امیرالمؤمنین است! این قهر مقام ولایت است که الآن به صورت و ظهور چنین دم و دستگاهی تجلّی پیدا کرده است! بالأخره این قهر به یک نحوهای باید جلوه پیدا کند؛ حالا یا به صورت صدّام، یا به صورت شخص دیگری! همۀ اینها بهخاطر این است که ما آمدهایم و به مسائل دیگر پرداختهایم.
البتّه مرحوم آقا وعده دادهاند که إنشاءاللَه بهزودی آن حوزهای که مورد رضای امیرالمؤمنین علیه السّلام است، در نجف تشکیل خواهد شد؛ و ما هم به امید وعدۀ ایشان روزشماری میکنیم.1
متانت و حقگرایی سیّد بحرالعلوم در عدم پذیرش حکم اعدام نور علیشاه
در مجلس گذشته قضیّۀ سیّد مهدی بحرالعلوم را عرض کردم و ظاهراً مطالب ناتمام ماند.2
نور علیشاه که به کربلا آمده و افرادی را به دور خودش جمع کرده بود [و عدّهای از علما از این قضیّه ناراحت بودند. باید به آنها گفت]: چرا شما تسلیم حق نمیشوید؟! چرا در مقابل حق شمشیر میکشید؟! بروید و ببینید و بپرسید که حرف اینها چیست تا بفهمید! آنها میگویند: «نهخیر، اصلاً هر چیزی جز این مطلبی که ما
میگوییم باطل است! هر کسی در این خانه نیاید، باطل است! هر کسی سخنی از غیر ما بشنود باطل است!» خب چرا؟! چه کسی گفته است؟! آیا چون عمامه داری؟! آیا چون ریشت یک وجب و نیم است؟! خب باشد! چه دلیلی داری؟! خدا منحصر در شما و مکتب شما نیست! خدا که در جیب شما نرفته است؛ خدا برای همه است، پیغمبر برای همه است! ببین اگر حرفش غلط است، جواب بده و با دلیل و برهان بگو که مطلب شما اشتباه است؛ و اگر میبینید که یک شخص فتنهگر است و حرف حق را قبول نمیکند، در نهایت تبعیدش کنید! ولی چرا و به چه حسابی میخواهید او را بکشید؟!
خلاصه همه فتوا به قتل نور علیشاه دادند. فتوای به قتل دادن هم که راحت است؛ یک کاغذ میخواهد و یک دوات! البتّه چون در نجف مرحوم سیّد مهدی بحرالعلوم مرجع بود و باید به امضای ایشان هم میرسید، لذا همه مطلب را برای ایشان فرستادند تا ایشان نامه را امضا کنند و بعد هم این بیچاره را به دار بزنند!
فرق مرحوم سیّد مهدی بحرالعلوم با دیگران در این نکته است که ایشان نور علیشاه را ندیده بودند و وقتی متوجّه شدند که مسئله، مسئلۀ قتل است، با اینکه همۀ علما هم گفتند که قضیّه این است، در جواب نوشتند:
من هنوز مطالب ایشان را استماع نکردهام تا اینکه صحّت و سقم آنها برای من روشن شود؛ لذا اگر در اینجا فتوا بدهم، تصدیق بلا تصوّر شده است. در سفری که عنقریب به کربلا خواهم آمد، از اوضاع تفحّص میکنم.1
یعنی میگوید: شما براساس تصوّر خودتان این مطلب را میگویید، ولی من که ندیدهام و برای من حجّت نیست. لذا وقتی ایشان آمدند، آن جریانات پیش آمد که داستانش مفصّل است.2
این مسئله نشان میدهد که این مرد، مرد راست و متینی است و براساس مبانی
حرکت میکند!
لزوم اثبات جهت مدح و قدح افراد در علم رجال
لذا مسئلۀ مهم در مدح و قدح رجال، مسئلۀ اظهار حدس قادح و مادح است؛ یعنی این شخصی که این فرد از رجال حدیث را مدح یا قدح کرده، بر چه اساس و بر چه سلیقهای بوده است؟ پس ما هر حرفی را نمیتوانیم بپذیریم؛ زیرا ممکن است مَسلک یک شخص، ضدّ عرفان باشد و لذا یک رجالی معروف را قدح کرده است؛ و وقتی که مسئله و مسلک مخالف باشد، تمام مسائل توجیه میشود و حتّی اگر نماز هم بخواند میگویند دروغ است!
مگر همین رجال شوشتری (تستری) راجع به اصحاب امام رضا علیه السّلام اظهار نظر نکرده است؟! معجزات معروف کرخی را که در کتاب نوشته شده است،1 انکار میکند و میگوید: «معلوم نیست!»2 میگوییم: «همینطوری که نمیتوانی بگویی معلوم نیست! به چه دلیل این معجزات را انکار میکنید؟» میگوید: «او اصلاً از اصحاب امام رضا نبوده است و حرفهای عوضی زده است! او صوفی و درویش بوده است!» آیا بهخاطر اینکه معروف کرخی از اصحاب سرّ است، اینطور میگویی؟! پیرمرد نود ساله به این شکل رجال مینویسد! آیا این درست است؟! جواب خدا را چه میدهد؟! مطالب در کتاب با دلیل نوشته شده است، تو چرا رد میکنی؟! چرا بهصرف اینکه با ذوقت نمیسازد رد میکنی؟! بیا و بگو به این دلیل، این قضیّه باطل است و این مطلب در اینجا ضعیفالسّند است.3
محال بودن صدور مطالب نهج البلاغه از غیر امام معصوم علیه السّلام
دقیقاً مثل افرادی که خطب نهج البلاغة را بنا بر سلیقۀ خودشان تفسیر میکنند. در وصیّت به امام حسن علیه السّلام در حاضرین، تا آن مقداری که مربوط به زن نیست میگویند: «درست است!» ولی در مورد آن مقداری که مربوط به زن است میگویند:
«صحیح نیست و معلوم نیست که از امیرالمؤمنین باشد!»1 چرا از امیرالمؤمنین نباشد؟!2 همۀ اینها یک عبارت است! میگویند: «نهج البلاغة سند ندارد!»3 پس چطور بقیّهاش سند دارد؟! خود شما خطبات اوّل را در نماز جمعه میخوانید، امّا به مسائل مربوط به زن که میرسید، میگویید: سند ندارد! بالای منبر آن نامۀ امیرالمؤمنین به مالک اشتر4 را میخوانید و ترجمه میکنید، ولی آنجا نمیگویید سند ندارد! درحالیکه همه یکی است. سند آن نامۀ امیرالمؤمنین غیر از نهج البلاغه که در جایی نیست؟! البتّه یک کتاب به نام مصادر نهج البلاغة آمده،5 ولی بالأخره اینها هم جزء نهج البلاغه است.
اصلاً مگر ممکن است که شما این وصیّت امیرالمؤمنین به امام حسن در حاضرین
را نگاه کنید و بگویید این کلام از غیر امیرالمؤمنین است؟! من اگر تمام نهج البلاغه را انکار کنم، این یک خطبه و این یک وصیّت را نمیتوانم انکار کنم! این کلام فقط از امیرالمؤمنین صادر میشود و به قول مرحوم علاّمه طباطبائی که میفرمودند:
میگویند: «این خطبه از امیرالمؤمنین ثابت نیست.» ما الآن یک مسئله میگوییم و آن اینکه: مسلّماً اینها از زمان سیّد رضی به بعد در دست مردم قرار گرفته است و کاتب و جمعآوریکنندۀ همۀ اینها سیّد رضی بوده است. حالا شما از زمان امیرالمؤمنین تا زمان سیّد رضی، آن فردی که میتواند این خطبه را بگوید به ما معرفی کنید!1
یک فرد عامی که نمیتواند این خطبههای توحیدی را بگوید! هر زید و عَمروی که نمیتواند خطبۀ شقشقیّه را با آن عبارات بیان کند! بالأخره باید فرد معروفی باشد که همۀ دنیای آنموقع او را بشناسند! او چه کسی بوده است؟!
در تمام این دوران، آن شخصی که در میان عرب به علم و فضل معروف بوده، یعقوب بن اسحاق کندی است که او هم صحبتهایش معلوم است. در زمان امام حسن عسکری بوده که حضرت برایش پیغامی فرستاد و وقتی دید همۀ حرفهایش عوضی است، هرچه را گفته بود سوزاند و به دور انداخت.2 غیر از یعقوب بن اسحاق کندی چه کسی میتوانسته چنین مطالبی را بگوید؟! اگر کسی هست، او را معرّفی کنید.
اصلاً بر فرض که بگوییم این دروغ است و سیّد رضی از خودش گفته است، سیّد رضی هم که نگفته من از طرف خودم گفتهام؛ بلکه گفته است من آن را جمعآوری کردهام. حالا سؤال این است که او از چه کسی جمعآوری کرده است؟ کدام شخص از زمان امیرالمؤمنین به بعد تا زمان سیّد رضی توانسته چنین مطالبی را بیان کند؟! اگر شخصی آمده باشد و آن خطب نهج البلاغة را گفته باشد، منِ طهرانی او را امام میدانم! آنوقت در همین زمان خودمان این آقا بالای منبر میگوید: «آن
خطبه از امیرالمؤمنین است»، امّا وقتی به اینجا میرسد میگوید: «نهج البلاغة سند ندارد!» آیا این خدانشناسی نیست؟! آیا این بیانصافی نیست؟!
حالا الحمدللّه وسایلی آمده است که از ترتیب و ترکیب کلمات متوجّه میشوند این کلمات برای این شخص است یا نه! حالا اگر این وسایل ثابت کرد که این سیاق، سیاق واحد است، آنوقت شما چه میگویید؟ میگویند: «اینها حجّت نیست!» چون وقتی قرار بر توجیه باشد، شیطان به هر نحوی راه دارد! فقط خدا نکند که انسان از آن طریق صدق و صفا و خلوص پا بیرون بگذارد، آنوقت اگر امیرالمؤمنین هم بیاید و در جلوی همین شخص بگوید: «این خطبه را من گفتهام»، میگوید: «نهخیر، اشتباهی رخ داده است!» در اینجا فقط شمشیر دو دَم امام زمان میتواند این کار را انجام بدهد، و إلاّ هیچ چیز دیگری نمیتواند؛ حالا هر کسی که میخواهد باشد!
آثار توجّه تام به کلام امام سجّاد علیه السّلام در سیره و روش مرحوم علاّمه طهرانی
مرحوم آقا میفرمودند:
وقتی که من به نجف رفتم، از این حرفها خیلی به ما میزدند؛ میگفتند: «ایشان درویش شده، ایشان صوفی شده است.» ولی من اصلاً نمیگذاشتم که این حرفها در گوشم بیاید تا اینکه بخواهم آنها را از آن گوشم به در کنم!
واقعاً میگویم: آیا انسان در این دنیا آنقدر وقت دارد که بخواهد وقتش را به این حرفها بگذراند؟ یا حتّی اصلاً این حرفها را بشنود؟! جداً عرض میکنم! واقعاً نسبت به عمر و نسبت به نعمات پروردگار خیلی بیانصافی است که انسان این وقت کمی را که خدا در این دنیا به او داده تا آن را صَرف مسائل کمالیّه و رشد خودش کند و بهدنبال آن مطالب برود، یک ساعت از آن را صرف این کند که زید این حرف را زد، عمرو آن حرف را زد؟!
لذا تنها راهی که در میان اینهمه غوغا و شایعات و در میان اینهمه حرف و نقل موجب نجات پدر ما شد، همین کلام امام سجّاد علیه السّلام بود؛ یعنی فقط توجّه به او! به هر مقدار که انسان نسبت به این قضیّه قویتر باشد، راهش محکمتر و مسیرش مستقیمتر و پاهای او در راه صدق پا برجاتر است.
دو جهت مهم و اساسی در حمد پروردگار
بنابراین جهت اوّل در مستوجب حمد بودن خداوند متعال از این نقطهنظر است که همیشه با ما است و همیشه در کنار ما است و هیچ آنی از آنات نیست که در آن لحظه، ارتباط بین انسان و او قطع باشد، زمانیکه انسان تلفن میزند، تلفن او مشغول باشد یا مثل ما سیم تلفن را از خط بیرون کشیده باشد! همیشه تلفن او وصل است و همیشه بهتعداد افراد بنیآدم ـ حالا غیر بنیآدم که دیگر بماند ـ کابلکشی کرده است و هر کسی یک کابل خاص دارد، هر کسی شمارۀ خاصّی دارد، هر کسی یک رقم خاصّی دارد که رقم این شخص با رقم آن شخص تفاوت میکند. هر وقت هم تلفن بزنید، او گوشی را برمیدارد. این تدبیر از چه مرکزی است؟! ﴿لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞ﴾؛1 «چُرت و خواب او را نمیگیرد.» معنایش این است که مرکز همیشه کار میکند و سرویس میدهد و همیشه افراد را ساپورت2 میکند.
پس یک طرفِ حمد در «الحَمدُ للّه الّذی أدعوهُ فیُجیبُنی» طرف او است که فاعلیّت خداوند در ارتباط و تعلّق به ما تام است؛ یعنی نُعاس، سنه، چُرت و نوم او را نمیگیرد، همیشه حضور دارد و ما از این نقطهنظر، ذاتی غیر از او پیدا نمیکنیم.
جهت دوّم از طرف ما است که خدا کسی را جواب میدهد که هیچ ندارد. کسی که فقط سؤال کردن را دارد و غیر از آن، هیچ چیز قابل عَرضهای ندارد. چون انسان وقتی که چیزی را از شخصی درخواست میکند، آن شخص به این امید جواب انسان را میدهد که بعداً او تلافی میکند، ولی دربارۀ انسان و خدا اینطور نیست!
اوّلاً: چون انسان از خود هیچ ندارد و هرچه دارد از خدا دارد و در واقع از کیسۀ خود او خرج میکند. اگر عبادتی کرده و در آن عبادت او را خوانده، توفیق این عبادت را او داده است، و إلاّ او نمیخواند و خوابش میبرد. اگر روزهای میگیرد و در روزه او را میخواند و طلب میکند، این روزه و این صوم بتوفیقٍ مِن اللَه نصیب او
شده است، و اگر توفیق نداشت روزه نمیگرفت؛ مثلاً اگر زخم معده پیدا میکرد روزه نمیگرفت، اگر سردرد پیدا میکرد روزه نمیگرفت، اگر هزار تا مرض دیگر پیدا میکرد، نمیتوانست روزه بگیرد. صحّت و سلامتی را او داده است. بنابراین انسان با متاعی که از خود او گرفته است از او تقاضا میکند؛ پس خود انسان کارهای نیست!1
ثانیاً: آیا میخواهی به کسی که خودش مستغنی است چیزی بدهی؟!
ـ: خدایا، ما روزه گرفتیم!
ـ: خب زحمت کشیدی! میخواستی روزه نگیری!
ـ: خدایا، ما بلند شدیم و نماز خواندیم!
ـ: اگر میخواهی بر سر من منّت بگذاری، نخوان!
ـ: خدایا، ما انفاق کردیم!
ـ: اگر قرار به منّت گذاشتن است، انفاق نکن و پولها را نگه دار!
خدا بیرودربایستی میگوید: برای من هیچ کاری ندارد، فوری و خیلی راحت تو را از پلّهها به پایین پرت میکنم، آنوقت باید دو میلیون پول عمل شکستن پا را بدهی. یا بچّهات را از بالا میاندازم، باید یک میلیون پول عمل چشمش را بدهی! آیا من نمیتوانم؟! این کار با یک چاقوی کوچک مثل آب خوردن است!
آن زمانی که چشم مرحوم آقا را عمل کرده بودند، من در بیمارستان بودم.
بچّهای را آوردند که پدرش یک طلبه بود. این بچّه با یک چاقو و به تقلید از مادرش میخواسته سیبزمینی پوست بگیرد. چاقو را داخل چشمش کرده و مردمک و عنبیّه و... را از بین برده بود. دکتر گفته بود: چشمش را عمل میکنیم تا فقط آن چشم بیرون نیاید و شکلش را از دست ندهد و إلاّ این بچّه کور شده است!
آدم در اینجا نمیتواند منّت بگذارد و با حساب و کتاب جلو بیاید. اگر با حساب و کتاب جلو بیایی، چنان حسابی بهدست آدم میدهند که انسان بهیاد زمان شیرخوارگیاش میافتد!
واقعاً باید اعتراف کنیم که خدایا ما هیچیم، غلط کردیم، بیچارهایم، بدبختیم و چیزی نداریم! او هم میگوید: «الآن که بندۀ خوبی شدی و اعتراف میکنی، همین اعتراف را از تو قبول میکنم.» این مسئله خیلی عجیب است و شما اصلاً طرز تفکّر را نگاه کنید!
تفکّر توحیدی مرحوم علاّمه طهرانی
در سال اوّلی که با مرحوم آقا به حج مشرّف شدیم، من تقریباً شانزده سال و نیم داشتم. در همان شب اوّل که در مدینه وارد شدیم، عدّهای از همان مسجدیها و افراد و معروفین همان حَمْله و کاروان در آنجا بودند. وقتی که ما آمدیم صحبتی در بین آنها بود که چهکار کنیم تا از این سفر بیشترین نفع و فایده را ببریم. یکی از آنها رو کرد به مرحوم آقا و گفت:
وقتی که شما نبودید، در بین دوستان صحبت این بود که بالأخره ما پولی خرج کردهایم و زحمتی کشیدهایم و از زن و بچّه دور شدهایم1 و ناراحتیها را تحمّل کردهایم. حالا چهکار کنیم که از این مخارج بهترین استفاده را بکنیم؟
مرحوم آقا نگاهی کردند و با خنده و خیلی لطیف و ظریف2 فرمودند:
مطلبی که شما میگویید جای تأمّل دارد، ولیکن من از شما یک سؤال
میپرسم: اگر الآن حساب کنیم سنّ ما چقدر است؟ شصت سال از عمر ما گذشته است.1 در این مدّت شصت سال، ما چه پولهایی را خرج سفرها کردهایم؟ اگر ما بخواهیم آن مقداری را که در این مدّت، خرج سفر رفتن و عیّاشی کردهایم، (چون همۀ سفرها که سفر کربلا و خدا نبود!) نسبت به پول مکّه حساب کنیم، یک بر هزارِ آنها هم نمیشود! میفرمایید که ما از زن و بچّه جدا افتادهایم! من از شما سؤال میکنم: آیا اتّفاق نیفتاده است که در این مسافرتهایی که رفتهاید، از زن و بچّه جدا شده باشید؟! آیا تا بهحال آنها را بهحساب آوردهاید؟!
خلاصه ایشان شروع کردند یکییکی تمام آن امتیازاتی را که اینها میخواستند در همان شب اوّل به رخ خدا بکشند، [از آنها گرفتند]. مثلاً: «خدایا، ما برای آمدن به اینجا پول خرج کردهایم و زن و بچّه را رها کردهایم تا به اینجا آمدهایم!» خدا میگوید: «آیا برای من پول خرج کردهای و میخواهی منّت بگذاری؟ اینهمه در عمرت پول خرج کردهای و بهحساب نیاوردهای، حالا این دو قِران و ده شاهی را که برای سفر مکّه خرج کردهای، میخواهی بهحساب بیاوری؟! چقدر بهخاطر تجارت و امثالذلک به سفرهای اینطرف و آنطرف رفتهای و هزار تا کار کردهای و آنها را بهحساب نیاوردهای، حالا دو روز که میخواهی به مکّه بروی، میگویی از زن و بچّههایمان جدا شدهایم!»
مرحوم آقا در عرض ده دقیقه یا یک ربع، تمام اینها را کاملاً خلع سلاح کردند! و اینها همینطور متعجّب ماندند و گفتند: «آقا راهش چیست؟» ایشان گفتند:
راهش این است که بگوییم: «خدایا، ما با دست خالی آمدهایم؛ نه پولی خرج کردهایم و نه زحمتی متحمّل شدهایم! هیچِ هیچ! گدای گدای گدا، و توقّع هم زیاد! ما همین هستیم و چیزی نداریم!»
این طرز فکر را ببینید! این طرز فکر، طرز فکر توحید است! این طرز فکر، طرز فکر رسولاللَه است! این طرز فکر، طرز فکر امام سجّاد است!
اذعان به فقر و مسکنت در مناجات ائمّه علیهم السّلام با پروردگار
اگر ما این چند صفحۀ دعای ابوحمزه را شرح و تفسیر کنیم، ماحصلش این میشود که امام سجّاد عرضه میدارد: «خدایا، دست ما خالی است!» لبّ و مغزای تمام این نالهها، سؤالها، مسائل و مطالبی که به خدا عرضه میکند، این است که: «خدایا، تو غنی هستی و ما فقیریم!»
در مناجات امیرالمؤمنین در شبهای قدر میخوانیم: «مولایَ یا مولای، أنتَ الغَنیُّ و أنا الفَقیرُ، و هَل یَرحَمُ الفَقیرَ إلّا الغَنیُّ؟! ... مولایَ یا مولایَ، أنتَ المُتکبّرُ و أنا الخاشعُ، و هل یَرحمُ الخاشعَ إلّا المُتکبّرُ؟!»1 امیرالمؤمنین دارد مناجات میکند و میگوید: خدایا ما همین هستیم! این مناجات امیرالمؤمنین علیه السّلام با دعای ابوحمزه چه فرقی میکند؟! هر دو یکی است. ما چه چیزی داریم که بیاوریم و به خدا عرضه بداریم؟ حالا کسانی که میخواهند بیایند و قدم بردارند و خدا مطلب را برای اینها تا حدودی روشن کرده است، نباید بگویند که ما این هستیم، ما آن هستیم!
در زمان مرحوم آقا هم افرادی بودند که میآمدند و به ایشان میگفتند: «آقا، خداوند به ما توفیق داده و ما سالک شدهایم.» چرا منّت میگذاری؟! بر سر چه کسی منّت میگذاری؟! خب سالک نشو، بلند شو برو! این چه توقّعات و حساب و کتابی است که در ما بهوجود میآید؟! آقاجان، ما باید بهدنبال قضیّه بدویم! باید با چنگ و دندان بگیریم و رها نکنیم! چه توقّعی و چه حسابی است که بگوییم ما این هستیم و از کجاها آمدهایم؟! خب برگرد سر جایت و به همانجا برو! برای کسی دستمال ابریشم و نامه نفرستادهاند!
حمد اختصاص به خدایی دارد که اینطرفِ مقابلش هیچ چیز ندارد! چه میخواهی عرضه کنی؟! در این حریم کبریائیّت حق، چه متاعی داری که میخواهی عرضه کنی؟!
طی شدن مراتب کمال حضرت یوسف در زندان
حضرت یوسف یک کلام گفت: ﴿ٱذۡكُرۡنِي عِندَ رَبِّكَ﴾؛1 «وقتی که میخواهی از زندان بیرون بروی پیش آن پادشاه اسم مرا بیاور»، خدا هم هفت سال او را گرفتار کرد. خدا میگوید: چه گفتی؟! میگویی: ﴿ٱذۡكُرۡنِي عِندَ رَبِّكَ﴾؟! بعد خود خدا میفرماید: ﴿فَأَنسَىٰهُ ٱلشَّيۡطَٰنُ﴾؛2 «شیطان از یادش برد.» نمیفرماید: من از یادش بردم! هفت سال در اینجا بمان تا دیگر به کسی اینطور نگویی!3
همۀ اینها و رفتن به زندان برای حضرت یوسف سلوک بوده است. نتیجهاش این است که در آنجا تربیت و تهذیب شد و مراتب کمال خودش را پیدا کرد. حالا که میخواهد بین مردم برود، باید تغییر و تحوّلاتی پیدا شود تا بتواند ارشاد کند. لذا حضرت یوسف وقتی که از زندان بیرون آمد، مراتب کمالیاش را طی کرده بود و دیگر آمادگی داشت تا در میان مردم به ارشاد بپردازد.
در مورد این مطلب هرچه بگوییم جا دارد و ما فقط همین چند جمله را گفتیم. شما خودتان تأمّل کنید! اینکه واقعاً حضرت سجّاد علیه السّلام چه معانی و مطالبی را از اینها میفهمد، ما نمیفهمیم! ما فقط در حدود مشاعر خودمان میگوییم که این چیزها وجود دارد و أدنیٰ مراتبش همین است که ما میگوییم؛ و إلاّ اینکه حضرت در آن سرّ و سویدا و ربط خودش با خدا چه معانیای را قصد میکند، ما آنها را ادراک نمیکنیم. ما بهاندازۀ فهم خودمان جلو میآییم. إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند ما را به برکت بزرگان خودش به این معانی متحقّق کند!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس چهل و نهم: علل سستی انسان در اجابت دعوت پروردگار
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و علَی آلِه الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمَعینَ إلَی یَومِ الدّینِ
الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فَیُجیبُنی و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی، و الحمدُ للّه الّذی أسئلُه فَیُعطینی و إن کُنتُ بَخیلًا حینَ یَستَقرِضُنی.1
تقدّم لبّیک پروردگار بر طلب و دعای بنده
عرض شد که یکی از مختصّات پروردگار متعال به مقتضای استغنای ذاتی او از غیر و تحقّق فعلیّت ذاتیّه نسبت به جمیع صفات حسنه، این است که هرگاه ما او را طلب کنیم او اجابت میکند. البتّه ما در این چند مجلس وارد آن بحث فلسفی نشدیم که نفس دعا از طرف عبد، عبارت است از خواست و طلب خود پروردگار که این یک بحث جدایی دارد؛ یعنی تا اراده و مشیّت او بر طلب و دعا تعلّق نگیرد، اصلاً عبد خدا را نمیخواند؛ چه او بخواهد اجابت کند یا نکند! و نفس دعوت و طلب از جانب انسان، عبارت از لبّیک پروردگار به ندای انسان است.
یک شب در خدمت مرحوم آقای حدّاد بودیم، ایشان قضیّهای را نقل کردند. میفرمودند:
شخصی دائماً در حال ابتهال و گریه بود و از خدا تقاضایی داشت و بعد چیزی متوجّه نشد تا اینکه گفت: «خدایا، تو مگر نگفتهای: ﴿ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡ﴾؟!1 پس چرا ما اینقدر از تو تقاضا میکنیم و تو را میخوانیم و سؤال میکنیم ولی مطلبی را مشاهده نمیکنیم؟!» در خواب به او گفتند: «اگر خدا لبّیک نمیگفت، تو اینجا چهکار میکردی؟ اینکه الآن به اینجا آمدهای، عبارةٌ اُخرای لبّیک او است. اگر او لبّیک نمیگفت تو اینجا نبودی و بهجای دیگری رفته بودی!»2
خطر اتّکاء به صرف ادراک محضر بزرگان
این مسئلۀ خیلی دقیقی است! معنایش این است که همان نفس حضور انسان در یک موقعیّت خاص، دلیل بر توفیق خداوند است که شامل حال انسان شده است و در آنجا قرار دارد.
البتّه این قضیّه نباید باعث فریب انسان شود، بهنحویکه انسان را غفلت بگیرد و تصوّر کند که دیگر مطلب تمام است. چون متأسّفانه یکی از ابتلائات مهمّی که دامن خیلی از افراد را گرفته و میگیرد، این است که بهصِرف احساس ادراک حضور بزرگان، تصوّر میکنند که مسئله تمام است!
آن یکی اللَه میگفتی شبی | *** | تا که شیرین میشد از ذکرش لبی |
گفت شیطان آخر ای بسیار گو | *** | این همه اللَه را لبّیک کو |
مینیاید یک جواب از پیش تخت | *** | چند اللَه میزنی با روی سخت |
او شکسته دل شد و بنهاد سر | *** | دید در خواب او خضر را در خضر |
گفت هین از ذکر چون واماندهای | *** | چون پشیمانی از آن کش خواندهای |
گفت لبّیکم نمیآید جواب | *** | ز آن همیترسم که باشم ردّ باب |
گفت آن اللَه تو لبّیک ماست | *** | و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست |
حیلهها و چاره جوییهای تو | *** | جذب ما بود و گشاد این پای تو |
ترس و عشق تو کمند لطف ماست | *** | زیر هر یا ربّ تو لبّیکهاست |
به عبارت دیگر، افراد نسبت به راهی که طی نشده و مقصودی که حاصل نشده است، احساس فعلیّت میکنند! و این یکی از وساوس شیطان است که ممکن است دامن خیلی از ما را بگیرد، و وقتی انسان متوجّه موقعیّت خود خواهد شد که دیگر آن فرصت برای او از دست رفته است. زمانی متوجّه خطا و خسران و از دست رفتن آن نعمتها میشود که بهقول مرحوم آقا: «حالا باید شمع دست گرفت و بهدنبال گشت!»1 و این مسئلۀ خیلی خطیری است!
توفیق حضور خدمت بزرگان برای انسان، حکم رسیدن به یک داروخانه یا پزشکی را دارد که انسان باید بهواسطۀ رجوع به این پزشک و رفتن به این داروخانه، داروها را بگیرد و استفاده کند. بهصِرف رفتن به داروخانه که مریض خوب نمیشود و عمل جرّاحی روی انسان انجام نمیگیرد! چون عمل جرّاحی درد دارد، نیاز به مستشفیٰ و بیمارستان دارد، احتیاج به چاقو دارد. اینطور نیست که ما بهصِرف اینکه به داروخانه برویم، تصوّرمان بر این باشد که کار تمام است.
سیرۀ بزرگان در ارتباط با استاد طریق
لذا آنچه ما از بزرگان طریق در ارتباط با اساتیدشان مشاهده کردیم این بود که بعد از رسیدن به استادشان، ولَه و عطش ایشان برای طیّ مسیر نسبت به قبل از رسیدن به استاد بیشتر بود، نه کمتر! یعنی تازه بعد از رسیدن به استاد متوجّه میشدند که الآن باید از فرصت استفاده کرد! و این مسئلهای است که ما از آن غافلیم. البتّه این مسائل هم درست است که فرمودهاند: «کسی که به استاد برسد نصف طریقش را طی کرده است.» یا بهقول مرحوم قاضی: «کسی که به استاد برسد، دو سوّم راهش را طی کرده است.»2 ولی آیا بالأخره باید آن نصف یا ثلث دیگرش را برود یا بماند؟! در این مسیر
هم پارتیبازی و رابطه و تعلّق نیست تا هر کس آمده است گمان کند که کارش تمام است؛ بلکه در این مسیر انسان باید از این فرصت استفاده کند!
درخواستهای دنیوی و بیاهمّیت افراد از اولیای الهی
زمانی که مرحوم آقا خدمت مرحوم آقای حدّاد بودند، من بهخاطر دارم که ایشان وقتی مشاهده میکردند که رفقای مرحوم آقای حدّاد بهخاطر مسائل بچّگانه بر سر هم میزنند، چقدر حرص میخوردند! یعنی آنقدر قضایا، قضایای بچّگانه و بیخودی بود که من که آنوقت پانزده ساله بودم، به این حرفها میخندیدم! آخر یک بچّۀ پانزده ساله چه چیزی میفهمد؟! یعنی اینقدر مسائل پیش پا افتاده بود!
اینها بهخاطر این است که مسئله در دستشان نیست و متوجّه مسئله نیستند که این آقای حدّاد، دو روز دیگر میمیرد، سه سال دیگر میمیرد، دو سال دیگر صدّام میآید و همۀ ایرانیها را از عراق بیرون میکند؛ یکی را به اینطرف و یکی را به آنطرف میفرستد! مدام میگفتند: «آقا، این دو روز را قدر بدانید و از این موقعیّت هرچه میتوانید کیسههایتان را پر کنید؛ فردا قضیّه طور دیگری میشود!» امّا این افراد میآمدند و خود را به مسائل پوچ و بیاهمّیت مشغول میکردند و مسائل و حرفهای بسیار مستهزئهای را بیان میکردند! مثلاً او این حرف را به من زده است، یا من از او قرض خواستم و به من قرض نداده است، و... !
اصلاً حرفهایی میزدند و درخواستهایی میکردند که انسان واقعاً شرم میکرد از اینکه در خدمت یک شخص بزرگ مثل مرحوم آقای حدّاد وقت برای مطرح کردن و برطرف کردن مسائل و قضایای عادی قرار دهد! یعنی اگر چنین مطلبی برای مرحوم آقا با شخص دیگری اتّفاق میافتاد، قطعاً بدانید که اصلاً ایشان بهطور کلّی
از آن مطلب و لو بَلغَ ما بَلغَ صرف نظر میکرد و حاضر نمیشد که در چنین محضری این حرف مطرح شود!
من این مطالب را خودم میشنیدم که آنها ایشان را واسطه میکردند و میگفتند که ما هزار دینار از فلان کس طلب داریم و او طلب ما را نمیدهد، شما سفارش کنید که هزار دینار ما را بدهد! واقعاً آدم میخواهد از خجالت بمیرد! نتیجهاش این شد که همۀ آنها در آن تخیّلات و مسائلشان گیر کردند و رفتند!
این افراد خدمت مرحوم آقای حدّاد میآمدند و راجع به قضایا و مسائل کسب و کار حرف میزدند. میگفتند: «مالیاتچی آمده و میخواهد از ما مالیات بگیرد. شما دعا بفرمایید که نیاید یا از دکّان ما رد شود!» مثلاً چشمش کور شود!
الآن که ما این مطالب را میگوییم، میخندیم؛ ولی آیا ما اینطور نیستیم؟! من خودم را میگویم. حالا چه اشکالی دارد مالیاتچی ـ ولو از طرف صدّام ـ بیاید و مالیات بگیرد؟! آیا ارزش دارد که انسان بیاید و از این مرد بزرگ این مطلب را بخواهد؟!
اگر چنین شخصی از اوضاع و احوال تو مطّلع نیست و نسبت به آن جاهل است و اطّلاع ندارد و این جهل به ضرر تو و راه تو تمام میشود، پس اصلاً چرا به اینجا آمدهای؟! چون در اینصورت ایشان با بقیّه فرقی نمیکند؛ یعنی او هم شخصی است که نسبت به احوالت اطّلاع ندارد و این عدم اطّلاع، برای تو مضرّ است. البتّه برحسب باطن مطّلع است، امّا برحسب ظاهر ممکن است اطّلاع نداشته باشد و این جهت را در عالم نفس و تعلّق نفس به عالم مادّه نیاورَد. بالأخره این علم معصومین و اولیا هم یک حساب و کتابی دارد. بحث مهمّی راجع به علم امام و معصوم و بعد هم اولیا وجود دارد که آیا جنبۀ علم آنها بالقوّه است یا بالفعل است؟1
علیٰأیّحال اگر او مطّلع است، پس چرا میگویی: «آقا، دعا بفرمایید این مالیاتچی
سراغ دکّان ما نیاید؟!» یا «دعا بفرمایید که مسئلۀ ما در فلان جا حل شود؟!» چهبسا الآن مالیات دادن و ضرر کردن به صلاح تو باشد! آقای حدّاد که نیامده است تا برای مالیات شما دعا کند! مرحوم آقا که نیامده است تا برای مسائل اقتصادی شما دعا کند!
کیفیّت مواجهۀ علاّمه طهرانی با رفتارهای جاهلانۀ برخی افراد
مرحوم آقا به من فرمودند:
در هرجا که کارشان گیر میکند ما را جلو میاندازند و وقتی که مشکلشان حل میشود، اصلاً پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند!
طرف میخواهد زن دوّم بگیرد، میگوید: «دستور حضرت آقا است!» حضرت آقا کِی به تو دستور دادهاند که زن دوّم بگیری؟! چرا از حضرت آقا مایه میگذاری؟! چرا وجهۀ آقا را در میان خانوادهات بد میکنی؟!
من در زمانی که ایشان ظاهراً مشکل دیسک داشتند، در بیمارستان در خدمتشان بودم. یک روز به ایشان گفتم: «آیا شما راجع به فلان شخص دستور دادهاید که زن [دوّم] بگیرد؟» ایشان فرمودند: «ابداً!» من گفتم: «آقا، ایشان اینطوری مطرح کردهاند که ما طبق دستور ایشان زن دوّم گرفتهایم!» ایشان فرمودند: «وقتی از بیمارستان مرخّص شدم، بگویید که فلانی و فلانی به منزل بیایند تا ببینم چه میگویند!» آنها آمدند و همه انکار کردند و ما نفهمیدیم که کدامشان راست میگوید! البتّه ما فهمیدیم که قضیّه چیست ولی به روی خودمان نیاوردیم. [باید به او گفت:] اگر شهامتش را داری، پس برو زن دوّم، سوّم، چهارم و چهلم هم بگیر! این قضیّه به آقا چه ارتباطی دارد؟! چرا ایشان را وسط میاندازید و میگویید: «به امر حضرت آقا این کار را کردهام؟!» و اگر شهامتش را هم نداری، پس انجام نده!
یا راجع به مسائل خانوادگی و مسائل داخلی با ایشان صحبت میکردند و میگفتند: «آقا، ما با عیالمان اختلاف داریم، شما بیایید و با ایشان صحبت کنید!» خب اگر اختلاف دارید، خودتان با یکدیگر صحبت کنید تا حل بشود. خیلی از افراد بودند که با عیالشان اختلاف داشتند ولی مسائلشان را نزد مرحوم آقا مطرح نکردند؛ حالا یا حل شد یا حل نشد. اینکه دیگر نیاز به رفتن نزد ایشان ندارد!
روش مرحوم علاّمه در قبال درخواستهای شخصی و سطحی افراد
مقدار زیادی از مسائلی که ایشان در دوران حیاتشان به آنها مبتلا بودند بهخاطر همین ناراحتیهایی بود که از جانب دوستانشان میرسید. حالا مسائل و اختلافات داخلی و عیال و... عادی است و خود ایشان هم قبول میکردند، امّا مسائل اقتصادی و داد و ستد دیگر اینطور نیست. مثلاً یک رفیق برای رفیقش چک میکشید و بعد هم به مرحوم آقا میگفت: «آقا، به او بگویید به ما مهلت بدهد!» اینقدر از این کارها کردند تا ایشان این مسائل را قطع کردند و گفتند: «دیگر به بنده هیچ ارتباطی ندارد!» ایشان میگفتند:
هر کس نسبت به مسائل اقتصادی هر کاری دارد، بدون رجوع به من انجام بدهد و اصلاً راجع به مسائل کسب و کار و اشتغال با من صحبت نکند. فقط باید خلاف شرع نباشد و حلال باشد!
این برخورد بهخاطر این نبود که ایشان میخواستند رفع ید کنند، بلکه به این جهت بود که خیلی سؤال میکردند! آخر انسان باید فرهنگ سلوک و خصوصیّت آن را بداند.
مرحوم آقا میفرمودند:
سابقاً وقتی یک شخص به اساتید (مثلاً فلان مرشد یا فلان استاد) مراجعه میکرد، آنها همۀ سرمایه و مال آن شخص را از او میگرفتند. میگفتند: «هرچه مال داری باید بیاوری، من اینطور هستم!» او هم همۀ اموالش (البتّه شاید به غیر از خانه) را میفروخت و داخل یک کیسه میکرد و برایش میآورد و آن استاد همه را قسمت فقرا میکرد و میگفت: «بسیار خوب، حالا برو!»
یعنی از اوّل به طرف میفهماند که در اینجا نباید درخواست چیزی بکنی!
دستور سلوکی مولانا به شاگردان نسبت به کسب و کار
مولانا همۀ شاگردان خود را مأمور به اشتغال میکرد و اصلاً شاگرد بدون اشتغال را نمیپذیرفت و میگفت: «همه باید کار کنند!» ولو اینکه شخص متموّل باشد! یکی از دستورات سلوکی مولانا نسبت به شاگردانش، کار کردن بود؛ منتها به این نحو که وقتی شب میشد، افراد نزد ایشان میآمدند؛ حالا یکی صد تومان کاسبی کرده بود، یکی هفتاد تومان، یکی پنجاه تومان، یکی بیست تومان و یکی هم اصلاً
کاسبی نکرده بود. مولانا همۀ پولهایی را که کسب کرده بودند از آنها میگرفت و میگفت: «تو چقدر میخواهی؟» آن شخص میگفت: «پنجاه تومان!» ایشان میگفت: «این پنجاه تومان برای تو!» به نفر بعدی میگفت: «تو چقدر میخواهی؟» و همینطور تا همۀ پولها را بهحسب احتیاجشان بین آنها تقسیم میکرد و بقیّه را هم به فقرا میداد و میگفت: «حالا دیگر به خانه بروید و نزد زن و بچّههایتان باشید.»1
بعد مرحوم آقا میفرمودند:
ما این کار را نمیکنیم و نمیگوییم هرچه پول دارید بیاورید، ولی رفقای ما رعایت ما را هم نمیکنند!
تأثیر عدم متابعت از دستور استاد و بیان قضایایی بعد از رحلت علاّمه طهرانی
البتّه اگر هم میگفتند آنها نمیآوردند؛ دلیلش هم قضایای بعد از ایشان است! شما نگاه کنید که بعد از ایشان ما چه چیزهایی را مشاهده کردیم و چه حرفهایی را شنیدیم! یک نفر در طهران، رفیق سلوکی خودش را به زندان انداخت! باور میکنید؟! اینها سلوک نیست، دُلوک است! حقّه زد و به او گفت: «در فلان خیابان ماشین تو خراب شده است.» او هم به آنجا آمد، بیخبر از اینکه رفیقش پلیس آورده بود. وقتی او آمد، گفت: «به او دست بند بزنید و او را ببرید!» پلیس هم او را گرفت و به زندان برد! چند روز در زندان بود تا اینکه بالأخره از اینطرف و آنطرف مبالغی جمع شد و بدهی او پرداخت شد.
آیا باور میکنید که یک رفیق سلوکی این کار را انجام دهد؟! اینها اهل سلوک نیستند! شما واقعاً اسم این کار را چه میگذارید؟ یعنی اصلاً نه در عالم سلوک، بلکه آیا در عالم انسانیّت، یک انسان با یک شخص این کار را میکند؟! آخر ای بیشعور بیانصاف، این شخص پول تو را نداده است، زن و بچّهاش که باید بدون او بخوابند چه گناهی کردهاند؟! درحالیکه او علم داشت به اینکه این شخص پول ندارد، ولی گفت: «من او را به زندان میاندازم تا اینکه دیگران بیایند و پول تهیّه کنند و بدهی او
را بدهند.» آیا این حلال است؟! این از خوردن خمر حرامتر است که یک شخص به شخصی پولی قرض داده باشد و بداند که او قدرت برگرداندن پول را ندارد، آنوقت کاری کند که دیگران بدهی او را بدهند! حالا اینکه این پول ربا بوده یا نبوده است، خودش مسئلۀ دیگری است؛ ما فرض میکنیم که این پول حلال بوده است، امّا پدرش چه گناهی کرده است که باید پول تهیّه کند؟!
حرمت به زندان انداختن مقروضی که توان پرداخت بدهی خود را ندارد
در کجای فقه و شرع داریم که اگر شخصی به کسی قرض داد، پدر یا رفیق او موظّفاند که پول را تهیّه کنند و بدهی او را بپردازند؟! آیا اینها فرهنگ سلوک است که یک نفر را بگیرند و به زندان بیندازند؟! به زندان انداختن چنین شخصی حرام است! حکم شرع این است که اگر در محکمه ثابت شود که شخص پول ندارد، حاکم شرع حکم به تفلیس و تحجیر میکند؛1 امّا اگر کتمان و اخفاء کند، محکمه باید برای او تضییق کند.2 امّا وقتی کسی پول ندارد چرا باید او را به زندان بیندازند؟! در کجای فقه هست که مثلاً من از شخصی پول قرض کردهام و پول ندارم که بدهی خود را بدهم یا جنسی خریدهام و پول ندارم که بهای آن را بپردازم، باید به زندان بروم؟! حیوانات هم این کار را نمیکنند! حالا شما ببینید که یک سالک آمده و این کار را کرده است! این مسائل، دردهای بزرگان و امثال پدر ما بوده است!
از این بالاتر، اصلاً فرض کن که مال تو را دزد برده است؛ اگر دزد میبرد چهکار میکردی؟ اگر خرجی پیش میآمد چهکار میکردی؟ اگر خانهات خراب میشد، باید چهار میلیون یا ده میلیون خرج میکردی و خانهات را درست میکردی! اگر زلزله میآمد و خانهات خراب میشد، آیا به کسی ایراد میگرفتی؟! یعنی آیا واقعاً اینقدر ارزشها برای انسانها پایین آمده است، و آیا اینقدر معیارها و مبانی تغییر پیدا کرده است؟! نعوذ باللَه!
نتیجۀ تخلّف از مبانی و معیارهای اولیا
بعد هم در جلسات سیر و سلوک شرکت میکنند، حافظ میخوانند، دعای جوشن میخوانند، «سُبحانَک یا لا إلهَ إلّا أنتَ»1 میگویند، دعای سمات میخوانند و خود را سالک راه مرحوم آقا و پیرو خطّ علاّمه میدانند! خاک بر سر شما! شما غیر از آبرو ریزی برای مرحوم آقا و اولیا و بزرگان چهکار کردهاید؟! خب نتیجهاش چه شد؟!
من که پسر مرحوم آقا هستم، وقتی خدمت ایشان میرفتم، مطّلع میشدم که ایشان بهواسطۀ بعضی از همین مسائل و جریانات فشارشان بالا رفته است و به هیجده و نوزده و بیست رسیده است! آنوقت خدا هم خیلی راحت این نعمت را میگیرد و میگوید: «خودتان میدانید!»
الآن که مرحوم آقا، آن کوه عظمت و جلال از دنیا رفتهاند، در کجای دنیا مثل ایشان که نه، در حدّ ناخن ایشان را پیدا کنیم؟! اگر شما سراغ دارید به من هم بگویید، چون من هم بهدنبال او میگردم! اگر ده درصد هم مثل ایشان باشد من قبول دارم! اگر در هند هم باشد، من همین امشب گذرنامه را آماده میکنم و میروم و تمام هند را میگردم. آیا در آفریقا هست؟ در کدام شِبه قارّه هست؟ بگویید تا من بهدنبال او بروم! الآن که این نعمت از بین ما رفته است، متوجّه میشویم که چه چیزی را از دست دادهایم!
تأکید مرحوم علاّمه طهرانی بر توجّه به خود و توصیۀ ایشان به مؤلّف
چون دوباره مطالبی را میشنوم، صریحاً میگویم:
آدم زرنگ کسی است که سرش را پایین بیندازد و در کار رفیقش دخالت نکند؛ حالا رفیقش هر کاری دلش میخواهد بکند! تو چهکار داری؟ هر کسی برای خود راهی دارد، هر کسی برای خودش یک فکری دارد، هر کسی برای خودش یک طریقی دارد. شما ذکرت صلوات است، او ذکرش لا إله إلّا اللَه است و دیگری ذکرش چیز دیگری است. او طلبه است، او کاسب است، او طبیب است، او تاجر است. هر کسی راهی دارد و به راه خودش میرود! نه من را در قبر دیگری دفن میکنند، و نه دیگری را در قبر من دفن میکنند.
و اللَه علَی ما أقولُ وَکیل1 که تمام حرف و کلام مرحوم پدر ما در زمان حیاتشان این بود که فقط به فکر خودت باش! این چیزی بود که من از پدرم نپذیرفتم و الآن چوبش را میخورم! ایشان به من میفرمودند:
فلانی، فقط به فکر خودت باش، فقط مواظب خودت باش! از اینکه اینقدر میآیند و تو را به اینطرف و آنطرف میبرند، گول نخور!
رفقا میدانند که در زمان مرحوم آقا وقتی که رفقا میخواستند مجلسی را تشکیل بدهند، اوّل از من وقت میگرفتند و بعد سراغ بقیّۀ افراد میرفتند. همین افرادی که الآن ما را مُرتد و مُحارب با امام زمان میدانند، در زمان مرحوم آقا اینطور بودند! آنوقت این مسئله جای خنده و جای عبرت ندارد؟! وضع اینطور است! رفقایی که در مشهد بودند میدانند که قضایا چه بوده است. البتّه همۀ اینها برای انسان عبرت است. «ره چنان رو که رهروان رفتند!»2 ما باید همان کاری را انجام بدهیم که بزرگان انجام دادهاند و به نتیجه رسیدهاند؛ بقیّۀ افراد هم ماندند و از قافله عقب افتادند!
آثار سوء دخالت در امور دیگران و غفلت از خود
آن افرادی که در زمان مرحوم آقای حدّاد، مشمول غضب و سَخط ایشان شدند هم همینطور بودند؛ فضولِ کار مردم بودند! به تو چه ارتباطی دارد که این شخص اینطوری کرد یا آن شخص آنطوری کرد؟! مرحوم آقای حدّاد ناراحت میشدند و من خودم شاهد بودم که رگهای گردنشان متورّم میشد و میگفتند: «به تو چه مربوط است که دخالت میکنی؟! چه کسی به تو مسئولیّت داده است؟!»
اینکه شخصی این کار را انجام میدهد به این دلیل است که خودش را فراموش میکند، دردهای خودش را فراموش میکند، بیچارگی و بدبختی خودش را فراموش میکند! آقا، آن شخص هم خدایی دارد، آن شخص هم راهی دارد! تو فعلاً خودت
ره چنان رو که رهروان رفتند | *** | راه رفتند و ناگهان رفتند |
را داشته باش و بیا از این سفرهای که الآن پهن شده است استفاده کن و غذایت را بخور! بر سر سفره نشسته است و میگوید: «چرا او سر سفره نمیآید و کنار نشسته است؟!» به تو چه ارتباطی دارد؟! تو بنشین و غذایت را بخور و سیر شو، و وقتیکه سیر شدی به سراغ بقیّه برو! هنوز لقمۀ اوّل را برنداشتهای، به فکر بقیّه هستی؟! بعد هم میگویند: «وقت تمام شد و سفره باید جمع شود!» آنوقت میگوید: «من چیزی نخوردم!» به او میگویند: «میخواستی بخوری! ما یک ساعت به تو وقت دادیم تا بر سر این سفره بنشینی و غذایت را بخوری و بروی و تو دائماً به اینطرف و آنطرف نگاه کردی. وقت دیگر تمام شده است!» و حالا آن شخص دائماً بر سر خود میزند! این مسئله است.
استقبال از تنبیهات و ابتلائات الهی برای علاج تعلّق به دنیا
«الحمدُ للّه الّذی أدعوهُ فَیُجیبُنی و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی!» یعنی وقتی که نوبت ما میشود ما جلو نمیآییم. میگویند: «آقا، بیا جلو، وقت میگذرد و فرصت از دست میرود!» امّا ما بَطیء هستیم و نمیآییم. این آفت را باید علاج کرد!
خداوند متعال در بعضی از اوقات شلاّقهایی را بر انسان مینوازد که آن شلاّقها، شلاّقهای تنبیه است و خیلی هم خوب است و دستش درد نکند. گفت:
به تیغم گر کُشد دستش نگیرم | *** | وگر تیرم زند منّت پذیرم |
کمان ابروی ما را گو مزن تیر1 | *** | که پیش دست و بازویت بمیرم2 |
تیغی که او میزند، تیغ و شلاّق جلال است. تیغ و شلاّق جلال هم شلاّق تنبیه و تنبّه است! انسان مست را چند تا شلاّق میزنند تا متوجّه شود و از مستی بیرون بیاید! دنیا و تعلّقات دنیا برای انسان مستی میآورد و انسان باید مراقب باشد که مست نشود و باید خودش را در مَعرض این شلاّقهای جلالیّه و تنبیهات قرار بدهد.
خداوند گاهیاوقات حالت تنبّه و توجّه را پیش میآورد، و تمام اینها برای
سالک خیر است. تمام این رویگرداندنها و تمام این مسائلی که خلاف توقّع است، برای سالک خیر است، و این کیفیّت همیشه هست؛ چون اگر نباشد همیشه در مستیِ جهل و نادانی مبتلا است و بیرون نمیآید و توغّل دارد و آن سرمایۀ عمر از دست میرود و فرصت تمام میشود و آن مقصود برای او حاصل نمیشود!
فلهذا در روایت داریم: «إنّ اللَه إذا أرادَ بِعبدٍ خَیرًا إبتَلاهُ بالبَلاء.»1 البتّه ابتلائات متفاوت است؛ یا مرض است، یا ضیق است و یا اختلافات و سایر گرفتاریها است.
دلیل کوتاهی و سستی انسان در اجابت دعوت پروردگار
«و إن کنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی» برای همین است. «إن کنتُ بَطیئًا» یعنی لازمۀ وجود انسان، غفلت و نقص است، و این نقص و ضُعف و ضَعف، ذاتیِ انسان است؛ خُلقَ الإنسانُ مِن ضُعفٍ!2 انسانی که به مرتبۀ کمال نرسیده است، جنبۀ تعلّقش به اهواء و مسائل دنیا ـ که عبارت است از ابتعادِ او ـ مسئلۀ ذاتی او است.
﴿وَإِذَا مَسَّهُ ٱلشَّرُّ كَانَ ئَُوسٗا﴾،3 ﴿وَإِذَا مَسَّهُ ٱلۡخَيۡرُ مَنُوعًا﴾؛4 وقتی خیر به انسان برسد، مَنوع میشود، منع میکند، در را میبندد و به خود میگیرد! در آیات دیگر میفرماید: ﴿إِنَّ
ٱلۡإِنسَٰنَ لَيَطۡغَىٰٓ * أَن رَّءَاهُ ٱسۡتَغۡنَىٰٓ﴾؛1 طغیان یعنی تعلّق به مادّه و تعلّق به اهواء. انسان همینکه میبیند بینیاز است و احتیاج ندارد، رها میکند؛ امّا وقتی که احتیاج دارد میرود! و ای کاش انسان همیشه آن احتیاج به مبدأ و آن جهل و ادراک جهل و احتیاج به رفع جهل را در خود زنده نگه دارد و مسائل، موجب انصراف و انحراف او نشود!
چرا «بَطیئًا حینَ یَدعونی»؟ چون ﴿أَن رَّءَاهُ ٱسۡتَغۡنَىٰٓ﴾! اگر احساس استغنا نمیکرد که بطیء نبود! وقتی که میگویند: اگر تا فردا قلب این مریض عمل نشود از دنیا میرود، آیا باز هم بطیء است؟! لا یَرجعُ إلَی الطّبیبِ؟! آیا همینطور مینشیند و میگوید: خدا بزرگ است؟! چرا اینطور نمیگوید؟ چون لا یَراهُ استَغنَی؛ الآن خود را مستغنی نمیبیند، بلکه الآن یَریٰ نفسَه مُحتاجًا فَقیرًا ذو عِلّةٍ و شدّةٍ!
اگر با همین اجهزۀ جدیده عکسی از او بگیرند و به او بگویند الآن خیلی ضرورت ندارد که شما عمل کنید و اگر چند سال دیگر هم عمل کنید اشکالی ندارد و خیلی مسئلۀ مهمّی نیست؛ زیرا این رگهای کرونر2 خیلی ضیق نشده است که نیاز به عمل داشته باشد و ممکن است که بعداً آلات و ادوات و قرصها و داروهایی بیاید3 که پلاکتهای دور عروق را حل میکند، در اینصورت دیگر عجله ندارد؛ چون یَراهُ استَغنَی! تا این خبر را به او میدهند دیگر آن حالت عجله و مراجعه، به بُطء مبدّل میشود. به او میگویند: «چرا عمل نمیکنی؟» او میگوید: «حالا مهم نیست، چون فعلاً دستگاه نشان میدهد که خیلی ضرورت ندارد.» تا الآن خیال میکرد که ضرورت دارد، امّا بهمحض اینکه متوجّه شد ضرورت ندارد، بطیء میشود.
عیناً مثل آیات قرآن که میفرماید: ﴿فَإِذَا رَكِبُواْ فِي ٱلۡفُلۡكِ دَعَوُاْ ٱللَهَ مُخۡلِصِينَ لَهُ ٱلدِّينَ فَلَمَّا نَجَّىٰهُمۡ إِلَى ٱلۡبَرِّ إِذَا هُمۡ يُشۡرِكُونَ﴾.1 وقتی که اینها در دریا نشستهاند میگویند: «اگر ما را به خشکی و ساحل ببری، آدم خوبی میشویم و تو را اطاعت میکنیم!» امّا وقتی که ما اینها را به ساحل میرسانیم، دوباره به کار اوّل خود برمیگردند! همینکه چشمشان به ساحل میافتد، تمام شد و رفت! تا وقتی در دریا هستند، احساس فقر و احتیاج میکنند؛ امّا وقتی که به ساحل رسیدند، احساس استغنا میکنند! این دو حال، متبدّل است.
حفظ حال معنوی و لزوم مراقبه در کلام پیامبر اکرم
شخصی خدمت رسول اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم رسید و عرض کرد:
یا رسولاللَه، چطور میشود که وقتی خدمت شما هستیم، حال ما متغیّر و متحوّل میشود و احساس میکنیم که اصلاً روی زمین نیستیم و کلمات و سخنان شما بهکلّی احوال ما را متبدّل میکند و احساس میکنیم در یک عالم دیگری هستیم و تعلّق به دنیا در ما کم و توجّه به اُخریٰ در ما تقویت میشود؛ امّا وقتی که از اینجا به شوارع و منزل و اهل خود میرویم، کمکم آن حال از بین میرود؟!
حضرت فرمودند:
لَو بَقیتُم علَی هذه2 لَتَرَونَ ما أریٰ و لَتَسمَعونَ ما أسمَعُ؛3 «اگر به این حال باقی
بمانید، آنچه من میبینم شما هم میبینید، و آنچه من میشنوم شما هم میشنوید!»
یعنی غوطه خوردن در مسائلِ دیگر باعث انصراف شما میشود. لذا مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ وقتی که بعضی از افراد به ایشان مراجعه میکردند و میگفتند: «چنین حالی برایمان پیدا شده است»، میفرمودند: «این حال را حفظ کن و مراقب باش که از دست ندهی!» یعنی مراقبه را بیشتر کن، در مجالس غیبت شرکت نکن، حرف نامربوط نزن، تصوّر و تخیّل نامربوط نکن و به چیزی که برای تو ضرورت ندارد اقدام نکن! اگر این کارها را انجام ندهی، این حال تقویت میشود؛ امّا اگر انجام بدهی، این حال از بین میرود!
تنبّه دائمی ملائکه به انسان در اجابت پروردگار
«و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی» معنایش این است که او همیشه ما را میخواهد؛ نه بعضی وقتها! البتّه در موقع نماز و وقتی که امر به صلاة میشود، دعوت الهی میآید؛ ماه رمضان که شروع میشود، دعوت الهی میآید؛ وقت حج که فرا میرسد، دعوت الهی میآید! ولی دائماً ملائکۀ مبشّرات از طرف پروردگار دعوت به تقرّب
میکنند. از اوّل صبح که از خواب بیدار میشوید این دعوت هست و تا وقتی که شب سر را به رختخواب میگذارید ندا میدهند که بیایید و غفلت نکنید!
چقدر ما روایت داریم که هر صبح مَلکی از آسمان صدا میزند و میگوید: «دیروز چه کردید و برای امروزتان چه میخواهید بکنید؟»1 اینها شوخی نیست! یعنی الآن این مَلک وجود دارد و ندا میدهد و وظیفۀ او است که دائماً بگوید.
به این نکته دقّت کردهاید که گاهی اوقات برای انسان خطوری پیش میآید که این کار را انجام دهم یا انجام ندهم؟! در اینجا آن ملک به ذهن شما این مطلب را میاندازد! تا بهحال متوجّه این نکته شدهاید؟! مثلاً یک جایی میخواهید بروید و نمیدانید مجلس، مجلس معصیت است یا نه! با خود میگویید: بروم یا نروم؟ این «بروم یا نروم» را ملک در ذهن میاندازد. او در سر شما میاندازد و به نفس شما القاء میکند. آن دعوت است! میبینید که اگر به اینجا بروید کدورت پیدا میکنید، لذا یک پا جلو و یک پا عقب میگذارید! آن ملک این کار را میکند وگرنه خود شما این کار را نمیکردید و به آن مجلس میرفتید! او وظیفه دارد که بگوید و در رُوع2 و نفس انسان القاء کند.
شخصی مطلبی را میگوید و احساس میکنید که این مطلب غلط است و نباید این مطلب را بشنوید. اینکه میگویید: «بشنوم یا نشنوم؟!» این را آن ملک به شما میگوید. حالا اگر گوش کردیم اجابت است، و اگر گوش نکنیم و بگوییم: «حالا ببینیم چه میشود»، مصداق «بَطیئًا حینَ یَدعونی» هستیم. آن ملک میگوید: «نرو!» امّا ما مسامحه و مجامله میکنیم. میگوییم: «حالا ببینیم چه میشود، حالا این خبر را هم بشنویم!» او میگوید: «نشنو! چرا میخواهی عیب برادر مؤمنت را بشنوی؟!»
البتّه شیطان هم که از آنطرف دست بردار نیست؛ هم او میگوید و هم این! او میگوید: «نرو!» شیطان میگوید: «برو و بشنو و ببین چه خبر است، برو ببین اوضاع چطور است، برو شاید یک جا به دردت بخورد و یک بهانه بهدستت بیاید و یادداشت کنی!» آنوقت میرویم و شیطان میخندد و میگوید: «بهبه، پیروز شدیم!» و آن ملک ناراحت میشود و میگوید: «ای مسکین، مدام به تو گفتم نرو، مدام به تو گفتم نشنو، مدام به تو گفتم این کار را نکن! آخر چرا وسوسه شدی؟!» باید گفت: «و إن کُنتُ بَطیئًا... !»
کلام مرحوم حدّاد نسبت به پاسبانی و مراقبه از قلب در برابر شیطان
مرحوم آقای حدّاد میفرمودند:
سالک باید یک خنجر به دست بگیرد و در کنار قلب خود بایستد و وقتی شیطان میآید به او بزند!
علیٰأیّحال خیلی طرح خوبی است، ولی چه کسی انجام میدهد؟! وقتی نفَس آنها هم پشتش باشد انسان جلو میرود.
اصلاً حال ایشان این بود. یک وقت میفرمودند:
اصلاً شیطان چه ارزشی دارد که انسان بخواهد به او فکر کند؟! اصلاً یعنی چه؟! مگر او چه کسی است؟!
این افق، افق خیلی بالایی است! اصلاً شیطان چه کسی است که بخواهی به آن فکر کنی؟!
لزوم اشتغال به ذکر و یاد خدا در هنگام خطورات شیطان
آیۀ شریفه میفرماید: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ تَذَكَّرُواْ﴾؛1 یعنی همینکه شیطان میخواهد بیاید و طوف کند، فوراً زنگ به صدا درمیآید.
﴿طَٰٓئِفٞ﴾ یعنی وقتی که پَرَش را به انسان میزند و بادِ پرش به انسان میخورد؛
نهاینکه به انسان بچسبد. یک وقت میآید و کاملاً انسان را در آغوش میگیرد و معانقه میکند و میگوید: «جانم به قربانت کجا بودی؟! بیا که مدّتها در انتظارت بودم!» این یک بحث دیگر است. امّا یک وقت قبل از اینکه وارد شود، از دور خودنمایی میکند! قضیّۀ شیطان این است که اوّل میآید و در اطراف خانه دور میزند و وقتی میبیند مانعی نیست، به داخل خانه وارد میشود. دوباره میآید یک دور میزند، اگر مانعی نبود به داخل اطاق میآید. همینطور دایره را تنگ میکند تا کمکم بادِ پرش و نسیم و نفحاتش به انسان میخورد. این آیه میگوید: همینکه نفحات [شیطان] میخواهد به انسان بخورد ﴿تذكّروا﴾؛ نمیگذارند بیاید و آنها را بگیرد.
تأثیر فکر گناه بر انسان در کلام حضرت عیسی علیه السّلام
حضرت عیسی فرمود:
حضرت موسی اصحاب خودش را امر کرد که «لا تَزنوا؛ بهدنبال زنا نروید!» ولی من به اصحابم امر میکنم که فکر زنا هم نکنید؛ چون فکر زنا اگرچه انسان را نمیسوزاند، ولی مانند دخانی است که از وراء جدار موجب تأذّی و ضرر انسان میشود!1
وقتی کنار دیوار آتشی افروختهاند، اگرچه آتش نمیسوزاند ولی دودش میآید. در اینجا هم چون آن فکر، فکر زنا است، لذا چه بخواهیم و چه نخواهیم، فکر زنا ذهن را متبدّل و خراب میکند.
همینکه انسان خیالی در ذهن میآورد، یک نسیم و نفحهای از ناحیۀ شیطان به او اصابت کرده است. بعد اگر آن خیال را کلاًّ از ذهن ببرد، شیطان میبیند که در اینجا راه ندارد و میرود و میگوید که در اینجا خیری به ما نمیرسد، بهجای دیگری برویم و بیجهت خود را معطّل نکنیم.
﴿تذكّروا﴾؛ آنها در را بستهاند! ولی اگر یک فکر کرد و بعد یک فکر دیگر و گفت: «حالا ببینیم قضیّه چیست»، شیطان میبیند راه باز است و میگوید که الحمدللّه
موانع برداشته شده است، یک خُرده جلو برویم و یک خُرده جلوتر برویم وهمینطور کمکم جلو میرود!
علّت بطیء بودن انسان در کلام امام سجّاد علیه السّلام
فلهذا امام سجّاد علیه السّلام میفرمایند: این از نقصان ما است که وقتی دعوت تو را میشنویم و وقتی این ملائکه میآیند و ما را دعوت میکنند، ما کوتاهی میکنیم، سستی میکنیم، ایندست و آندست میکنیم، بلند نمیشویم و معطّل میکنیم. این معنای «بَطیئًا حینَ یَدعونی» است.
ما غیر از این محدوده چیزی نمیدانیم. ما همّتی نداریم و از یک طرف هم میدانیم که امام سجّاد علیه السّلام این دعاها را برای ما گفتهاند. حالا ما به حضرت عرضه میداریم: حالا که این دعاها را برای ما گفتهاید، همّتش را هم خودتان به ما بدهید! ما قبول داریم که بطیء هستیم، بخیل هستیم، مُماطل هستیم؛ پس شما باید چهکار کنید؟! شما هم باید کاری بکنید و خودتان هم نفَسی پشتش بگذارید. اگر ما اقرار و اعتراف کنیم، آنها هم کریماند و حرفی ندارند و میگویند: «باشد، عیبی ندارد!»
امیدواریم که خدا به برکات انفاس حضرت سجّاد و سایر ائمّه علیهم السّلام و بزرگان، دست ما را بگیرد و از آن شراب رحیقی که قسمت بزرگان و اولیای خودش کرده است، ما را هم متنعّم بگرداند.
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس پنجاهم: تبیین مسئلۀ استقراض پروردگار از بنده و نتایج آن
رمضان المبارک ١٤٢٠هجری قمری
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا محمّدٍ و علَی آلِه الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمَعینَ إلَی یَومِ الدّین
اعطای پروردگار و بخل بنده
الحمدُ للّه الّذی أسئلُه فیُعطینی و إن کنتُ بَخیلًا حینَ یَستَقرِضُنی؛1
«حمد مختصّ پروردگاری است که هرگاه از او سؤال کنم به من عطا میکند و اگرچه وقتی او از من چیزی را میخواهد، بخیل هستم!»
خداوند متعال در این فقره مثل فقرات قبل، اعطاء را بهنحو پیوسته و مستمر در قبال سؤال ذکر میکند. البتّه میتوانیم بگوییم که لازمۀ اجابت پروردگار همین اعطاء است و این فقرات بهعنوان عطف بیان جُمَلی بهکار رفته است؛ یعنی «هرگاه ما از خدا سؤال کنیم، او اعطاء میکند؛ و هرگاه او از ما درخواست کند، ما بخل میورزیم.»
معنای حقیقی و واقعی استقراض پروردگار در دعای ابوحمزه و پاداش آن
حضرت در اینجا جملۀ جالبی میفرماید: «یَستَقرِضُنی؛ پروردگار از ما قرض میگیرد!» چرا حضرت نفرمودند: «و إن کنتُ بَخیلًا حینَ یَسئَلُنی»؟ چون معنای استقراض و قرض گرفتن که همان قرضالحسنه است، این است که انسان از یک شخص وام یا قرضی را میگیرد و بعد در رأس آن مدّت، آن قرض را اداء میکند.
در واقع چیزی از جیب این شخص کم نمیشود، بلکه فقط مدّتی مال او در جایی حبس میشود و به زید و عمرو میدهد.
امّا قرض دادن غیر از انفاق است. در انفاق وقتی که انسان چیزی را میدهد، از مِلکش بیرون میرود. البتّه اینکه ثواب دارد یک مطلب دیگری است، ولی از نقطهنظر ظاهر وقتی که انسان صد تومان به فقیر پول میدهد، او صد تومان را خرج میکند و دیگر به جیب انسان برنمیگردد؛ ولی وقتی که به شخصی قرض میدهد، دوباره آن شخص این قرض را پس میدهد، بنابراین چیزی از او کم نمیشود. فلهذا در قرض گرفتن عفّت و متانت و عزّت مسلم و مؤمن محفوظ است و ثواب قرض دادن به افراد زیاد است.1
خداوند که مادّی نیست و بدن و جسم مادّی ندارد، پس چرا میفرماید: «یَستَقرِضُنی»؟! سؤالی که خداوند از بندۀ مؤمنش میکند، چه نحوه سؤال و استقراضی است؟
منظور از سؤال و استقراض پروردگار، انفاق بندۀ مؤمن است در آن مواردی که خداوند امر کرده است؛ مثلاً صدقه بدهد، خمس بدهد، زکات بدهد، تبرّعات بدهد، کمک کند ـ کمک بدنی، نه کمک مالی ـ و از شخصی رفع گرفتاری کند. آیۀ شریفه میفرماید: ﴿مَّن ذَا ٱلَّذِي يُقۡرِضُ ٱللَهَ قَرۡضًا حَسَنٗا فَيُضَٰعِفَهُۥ لَهُۥ وَلَهُۥٓ أَجۡرٞ كَرِيمٞ﴾؛2 قرض دادن به برادر مؤمن، قرض به خدا تلقّی شده است. کیست که به خدا قرض بدهد؟! در احادیث قدسی داریم:
کسی که به بندۀ مؤمن من قرض بدهد، به من قرض داده است؛ و کسی که
او را کمک کند، به من کمک کرده است.1
و این مطالب و حقوق إخوان در احادیث قدسی مثل: «یا عیسیٰ، یا عیسیٰ... .»2 و «یا داود... .»3 بیان شده است.
پس این قرض دادن به خدا است و وقتی انسان به فقیری صدقه میدهد، در واقع انفاق کرده است؛ ولی این انفاق، انفاقی نیست که از کیسهاش رفته باشد، چون خدا به او برمیگرداند و این مقدار را که انفاق کرده است بدون عوض نمیگذارد و در پروندۀ او ثبت میکند. عوض آن، همان حال تجرّدی است که در موقع اعطاء برای او حاصل میشود؛ چه بداند و چه نداند!
خدا در اینجا تعبیر به «قرض» آورده است، ولی در واقع قرض نیاز به مدّت دارد؛ مثلاً انسان یک ماهه قرض میدهد، دو ماهه قرض میدهد، یک ساله قرض میدهد، بعضی قرضها ده ساله یا بیست ساله است، بعضی قرضها قرضالحسنه است، بعضی از قرضها هم «پس نده!» است؛ یعنی شخص قرض گرفته و تعهّد هم کرده که برمیگرداند، ولی برنگردانده است! همۀ اینها قرضهای متفاوتی هستند. ولی این قرضی را که خداوند در اینجا میفرماید، بازپرداختش در همان آنْ است؛ یعنی بهمحض اینکه ما به شخصی قرض میدهیم، جوابش در همان آنْ داده میشود! این عوض، پاداش، اجر و ثوابی که خدا میدهد در همان آنْ است. پس این دیگر قرض نیست و نباید اسم آن را قرض گذاشت؛ چون برگشت قرض مدّتی بعد اتّفاق میافتد!
در قرض، انسان بهخاطر حبس مال مقداری متضرّر میشود؛ چون بالأخره باید این مال را خرج کند و از منافع آن استفاده نماید. منبابمثال شخصی که برای شش ماه از کسی پول میگیرد، اگر صاحب مال در این شش ماه با آن کار میکرد،
منافعی بر آن مال مترتّب میشد؛ ولی الآن در این شش ماه از منافعش صرف نظر کرده است! امّا دربارۀ پروردگار پاداش در همان آنْ است؛ یعنی بهمحض اینکه شما ایثار میکنید در همان آنْ تجرّد نفسانی برای شما حاصل میشود.
تجرّد یعنی تغییر، تبدّل، دگردیسی و آن تحوّلی که همان موقع برای انسان حاصل میشود. پس دیگر به این قرض نمیگویند! مثل اینکه شما پولی را از این جیب برمیدارید و در آن جیب میگذارید؛ در اینجا شما به کسی قرض ندادهاید!
بالاتر از این، آن چیزی را که شما از جیبتان پرداختهاید قابل زوال است؛ مثلاً دزد میبرد، یا در یک شب قانونی وضع میشود و همۀ این پولها اعتبارش را از دست میدهد یا ارزش آنها نصف میشود یا یک شخص از پشت میز صحبتی میکند و ارزش پولها بالا میرود، مثلاً صد تومان میشود صد و بیست تومان! فردا یک شخص دیگر حرفی میزند، صد تومان میشود هشتاد تومان! این اختلاف و نوسانی که پیدا میشود، بهخاطر این است که همۀ اینها جنبۀ اعتباری دارد. مثلاً یک قرارداد با یک کشور میبندند، ارزش پول این مملکت بالا میرود؛ بعد یکمرتبه روابط دو کشور به هم میخورد و ارزش پول نصف میشود.
در آن قضیّۀ صلح دیدید که تا صلح را اعلام کردند، ارزش پول ایران بالا رفت و خیلیها متضرّر شدند. بعضی افراد اجناسی را خریده بودند و چون آن اجناس با ارز خارجی خرید و فروش میشد، یکمرتبه قیمت آن اجناس پایین آمد! چون وقتی که قیمت ارز پایین میآید، قیمت آن اجناس هم پایین میآید؛ همۀ اینها را اعتباریّات میگویند.
ولی آن چیزی را که خداوند عطا میکند، اعتباری نیست و میماند. آن تجرّدی که در موقع ایثار و انفاق برای انسان حاصل میشود، اعتباری نیست و کرامالکاتبین آن را در پرونده ثبت و ضبط میکنند. اگر زمین به هم بخورد، آسمان به زمین بیاید، زلزال بشود، صاعقه بیاید و همهچیز تمام شود، این محفوظ است و در پروندهاش ثبت شده است و دیگر قابل از بین رفتن و زوال نیست! ایثار و انفاق دوّم، یک پروندۀ
دیگر دارد؛ انفاق بعد، یک پروندۀ دیگر دارد، و همینطور یکبهیک ثبت میشود.
سرّ تأکید پیامبر بر انفاق شخص در زمان حیات خود
در حدیث معروف آمده است که شخصی از دنیا رفت و وصیّت کرد که پیغمبر خرماهایش را انفاق کنند. وقتی پیغمبر خرماها را به دست خودشان انفاق کردند، [یک خرمای لِه شده در آنجا افتاده بود. حضرت آن خرما را برداشتند] و فرمودند:
اگر این دانۀ خرما را در زمان حیاتش انفاق میکرد، بهتر بود از اینکه من [تمام این خرماها را] انفاق کنم.1
زیرا اینکه پیغمبر انفاق کند مانند قضیّۀ «روغن ریخته نذر امامزاده کردن» است. شخص میگوید: «حالا که ما از دنیا میرویم و دستمان از این خرماها کوتاه است و چیزی از این خرماها داخل قبر ما نمیگذارند، بگذار پیغمبر به فقرا بدهد.» حالا پیغمبر یا غیر پیغمبر بدهد، چه فرقی میکند؟! آیا تو میخواهی بر پیغمبر منّت بگذاری و بگویی: «یا رسولاللَه، بیا انفاق کن»؟! پیغمبر هم میفرماید: «بفرمایید، اینهم لیست فقرا، برو و به یک شخص دیگر بده! حالا که مردهای، بنده زحمتش را بکشم؟!» اینکه پیغمبر خرماها را بدهد هیچ حُسنی ندارد و تازه زحمتی هم به پیغمبر اضافه کرده است و منّتی هم گذاشته است.
تبعات وصیّ شرعی قراردادن اولیا
مثل افرادی که وقتی میخواستند از دنیا بروند میگفتند: «آقا را وصیّ خودمان قرار میدهیم.» شما خیلی بیخود میکنید! بهخاطر اینکه غیر از زحمت و دردسر هیچ چیزی برای ایشان ندارد. اگر راست میگویید در زمان حیاتتان آن ثلثی را که میخواهید بپردازید، به ایشان بدهید تا تقسیم کنند! اگر راست میگویید آنچه بعد از فوتتان میخواهید تبرّع کنید، در زمان حیاتتان بدهید؛ نهاینکه وقتی که میخواهید برای آقا خمس بفرستید، حتّی آن یک قِرانی را هم داخل پاکت بگذارید و درِ آن را هم مُهر کنید که وقتی به دست ایشان میرسد ببینند که چقدر سنگین است، درحالیکه مبلغ این خمس هشت هزار و پانصد و شصت و چهار تومان و سه قِران است! من خودم دیدهام و شوخی
نمیکنم! آنوقت همینکه میخواهید از دنیا بروید ایشان را وصیّ خود میکنید؟! مگر ایشان بیکار است که وصیّ شما بشود؟! وصیّ برای اینکه خانه و اموال کذای شما را تقسیم کند! مگر ایشان بنگاهدار است و محکمه دارد؟! همۀ اینها مسائلی است که مرحوم آقا نفرمودند، ولی بالأخره آنچه را که باید گفته شود ما میگوییم؛ چون اینها باید دانسته شود تا متوجّه باشیم و آگاهی از این مطالب برای خود ما خیلی مفید است.
مرحوم آقا در زمان حیاتشان در همهجا اعلام کرده بودند: «من وصایت هیچکسی را قبول نمیکنم!» زیرا ایشان در یک جا وصیّ شده و به ابتلائاتی گرفتار شده بودند. از آنطرف هم از نقطهنظر فقهی بحثی است که اگر وصیّ در زمان حیات موصی مطّلع شود و رفع کند، آن وصایت باطل میشود؛ ولی اگر بعد از حیات متوجّه شود، آن وصایت امضا است.1 البتّه در این مسئله حرف است و ما نمیتوانیم با تمام حدود و ثغورش موافقت کنیم.
آنوقت بعضیها میآمدند و زرنگی میکردند و در زمان حیاتشان به مرحوم آقا نمیگفتند که شما وصیّ هستید! وقتی که از دنیا رفته بودند یکدفعه در وصیّتنامۀ آنها مشخّص میشد که نوشتهاند آقای طهرانی وصیّ من است!
یک بندهخدایی به مسائل وارد بود و همین کار را کرده بود؛ یعنی در زمان حیاتش اعلام نکرده بود که مرحوم آقا وصیّ من است. وقتی ایشان متوجّه شدند، از این کار ناراحت شدند و به من فرمودند: «کاری که این شخص کرد، سلوکش را در آنطرف خراب کرد!» بعد بهواسطۀ این وصایت بر سر افراد چه مسائلی پیش آمد و بعضیها جدا شدند و... !
آخر این کارها چیست که انجام میدهید؟! آدم که نمیتواند سر خدا را کلاه بگذارد! آدم برای چه چیزی زرنگی کند؟! درحالیکه وقتی مرحوم آقا از خود این شخص تقاضا کرده بودند که بهصورت قرض، دویست متر زمین به بعضی از رفقایش
بدهد که خانه بسازند، نداده بود! اینها برای ما مایۀ عبرت است.
انسان در زمان حیاتش هرچه قسمت کرد، کرده است؛ و إلاّ اگر بخواهد برای بعد از حیاتش بیندازد، از این وصیّت به ثلث و امثالذلک چندان نصیبش نمیشود؛ نهاینکه اصلاً نشود! اگر میخواهی بعد از زمان حیاتت خرج امام حسین علیه السّلام و تکایا و عزاداری کنی، همین الآن خرج کن! همین الآن پولی را برای خرج عزاداری سیّدالشّهدا اختصاص بده! منبابمثال وقتی میخواهی بهعنوان صدقه به فقرا و ایتام کمک کنی، همین الآن بیا و کمک کن و کار امروز را به فردا نینداز!
رمز موفّقیت مرحوم علاّمه طهرانی
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق | *** | نیست فردا گفتن از شرط طریق1 |
ابنالوقت یعنی همین الآن! در کار سلوک، تسویف معنا ندارد و آدم رند، کار امروز را به فردا نمیاندازد! فردا برای فردا و امروز برای امروز است! امروز یک سهم و حصّهای از وجود، برای ما قرار دادهاند و سهم و حصّۀ وجودی فردا برای فردا است.
مرحوم پدر ما بهخاطر این شخصِ موفّقی بود که ابنالوقت بود؛ یعنی دأب ایشان این بود که واقعاً نمیخواست اوقات از او فوت شود و از کوچکی، حال ایشان اینطور بوده است. ایشان میفرمودند:
گاهی اوقات تعطیلاتی پیش میآمد؛ مثل تعطیلات سیزده روزۀ ایّام نوروز، که مدارس مشق و تکالیف میدادند و من به خانه میآمدم و در همان روز اوّل، همۀ تکالیف سیزده روزه را سریعاً تمام میکردم!
یا مثلاً ایشان همیشه از واجب موسّع، مضیّق و اوّل وقت را اختیار میکردند و این یکی از رموز فلاح و نجاح ایشان بود. انسان باید ابنالوقت باشد و مدام به تأخیر نیندازد!
سفارش امام حسن مجتبی علیه السّلام در نحوۀ مواجهۀ با دنیا و آخرت
امام حسن علیه السّلام به جناده میفرمایند:
[یا جُنادة] إستَعِدَّ لِسَفَرک و حَصِّل زادَک قَبلَ حُلولِ أجَلِک2...
و اعمَل لِدنیاک کأنّکَ تَعیشُ أبدًا و اعمل لآخرتِک کأنّک تَموتُ غَدًا.1
«در امور دنیا آنچنان باش که زندگی همیشگی داری! (پس خیلی به دنیا اهمّیت نده!) و برای آخرتت آنچنان باش که کأنّ فردا میخواهی بمیری!»
اگر کسی زندگی همیشگی داشته باشد و یا بداند که مثلاً تا هزار سال دیگر زنده است، وقتی به او میگویند: «این منزل را بخر»، او میگوید: «سال دیگر میخریم، ما که تا هزار سال زندهایم، دو سال دیگر میخریم.» به او میگویند: «این کار را انجام بده!» او میگوید: «بعداً انجام میدهم.»
آیا دیدهاید که وقتی به بعضی از افراد خبر مرگشان را میدهند، چطور به هول و هراس میافتند؟! مثلاً دکتر به آنها میگوید که یک ماه دیگر میمیری! اگر بفهمد که درست است، فوراً عجیب همهچیز به هم میریزد! سراغ زید و عمرو میرود و حلالیّت میطلبد و میگوید: «غیبت کردیم و تهمت زدیم، حلالم کنید!» قرضش را میپردازد؛ چون او میبیند که یک ماه دیگر میمیرد و میرود و یک واقعیّتهایی در جلوی او هست که باید حساب پس بدهد.
حکایت مولانا از مضرّات درخواست امور غیر ضروری برای انسان
مولانا قضیّۀ آن کسی را که در زمان حضرت موسی علیه السّلام زبان حیوانات را یاد گرفته بود اینطور نقل میکند:
شخصی نزد حضرت موسی آمد و گفت: «زبان حیوانات (منطقالطّیر، منطقالحیوانات) را به من یاد بده!» حضرت موسی گفت: «این به صلاحت نیست.» گفت: «شما یاد بده و کاری نداشته باش.» گفت: «اگر میخواهی یاد بگیری، بسم اللَه!» به او عنایتی کرد و او زبان حیوانات را یاد گرفت و خیلی خوشحال رفت. وقتی در مسیر راه میرفت و حیوانات صدا میکردند، او میفهمید که آنها چه میگویند؛ گربه چه میگوید، سگ چه میگوید، کبوتر چه میگوید، گنجشک چه میگوید، الاغ چه میگوید، گوسفند چه میگوید.
یک روز در منزل غذایی جلوی خروس و سگ و دیگر حیواناتش ریخت،
خروس غذا را برداشت و فرار کرد. سگ به او اعتراض کرد که چرا سهم مرا برداشتی؟! خروس گفت: «غصّه نخور، امشب قاطر این شخص میمیرد و تا یک هفته او را در خرابه میاندازند و تو چند روزت آباد میشود، برو و هرچه دلت میخواهد بخور، من که گوشتخوار نیستم، من فقط گندم و برنج میخورم!» این شخص با خود گفت: «حالا وقت آن است که این قاطر را بردارم و به بازار ببرم و بفروشم.» قاطر و بغله1 را برد و فروخت و راحت شد. بعد گفت: «این [دانستن زبان] حیوان چقدر ارزش دارد! برای چه موسی میگوید به صلاحت نیست؟!» فردا سگ به خروس گفت: «آیا تو ما را سرِ کار گذاشتهای؟! ما آمدیم به یک نوایی برسیم، قاطر از دستمان رفت درحالیکه ما به خودمان وعده داده بودیم که فردا ابتدا سراغ دل و جگرش میرویم و بعد بقیّۀ آن!» خروس گفت: «غصّه نخور و هیچ ناراحت نباش، امروز اسبش میمیرد.» آن شخص وقتی شنید، اسب را هم برداشت و به بازار برد و به قیمت خوب فروخت. فردا دوباره سگ گفت: «ظاهراً این علم غیبی که تو داری بهدرد نمیخورد!»2 خروس گفت: «هیچ غصّه نخور، چون امروز خودش میمیرد و یک هفته سور و سات من و تو بهراه است؛ چلو میدهند، پلو میدهند، مرغ میدهند! برنجهایش را ما میخوریم و گوشتها ومرغها و... را تو بخور.» این بیچاره وقتی که این حرف را شنید، بر سر زنان به سراغ حضرت موسی رفت و گفت: «ای وای، به دادم برس!» حضرت موسی فرمود: «چه اتّفاقی افتاده است؟!» او قضایا را برای حضرت تعریف کرد. حضرت موسی فرمود: «ای نادان، من به تو گفتم که این مسئله به دردت نمیخورد و به صلاحت نیست، امّا گوش ندادی!» گفت: «حالا چهکار کنم؟» حضرت فرمود: «یک راه دارد و آن اینکه پول صاحب اسب و قاطر را بدهی و آنها را راضی کنی؛ چون قرار بود که عذابی در این خانه بیاید و تو آمدی و یکبهیک عذاب را از آنها رد
کردی تا به تو برخورد، ولی این قضیّه دیگر در تقدیر الهی رفته است!»
او سراغ خریدار قاطر آمد و گفت: «قاطر را پس بده و پولت را بگیر.» او گفت: «نمیدهم چون قاطر مرده است.» آن شخص گفت: «پولت را پس میدهم.» او گفت: «نهخیر، خیال کردهای که آنچه میدانی من نمیدانم؟! قرار بود که بلایی بر ما نازل شود، ما قاطر را خریدیم و این بلا به قاطر خورد. قضیّه این است، برو دنبال کارت!» او وقتی که دید نمیتواند از عهدۀ خریدار قاطر بربیاید، سراغ خریدار اسب رفت و گفت: «فلانی بیا طبق خیار فسخ، معامله را فسخ کنیم.» او گفت: «تو خیار فسخی نداشتی.» آن شخص گفت: «من اصلاً میخواهم این اسب را پس بگیرم و پولت را بدهم.» گفت: «نمیشود، چون اسب مرده است، دیگر چه چیزی را پس بدهم؟!» آن شخص گفت: «پولت را پس بگیر.» او گفت: «نمیگیرم، این پول صدقهای بود که از ما رفع بلا کرده است.» آن شخص هم شیونکنان سراغ حضرت موسی آمد. حضرت موسی فرمود: «دیگر هیچ راهی ندارد و کاری هم از من ساخته نیست، برو وصیّتت را بکن و حسابهایت را رسیدگی کن تا راحت بروی.» این بدبختِ بیچاره هم به خانه آمد و تا شب سراغ این و آن رفت و همسایهها را صدا کرد و حلالیّت طلبید و همان شب مرد.1
تحقّق حکایت مثنوی مولانا در زندگی روزمرّه
این خیلی مسئلۀ مهمّی است و هر روز برای ما اتّفاق میافتد! منبابمثال اگر منزلی داشته باشیم و به ما بگویند که قیمت خانه پایین آمده است یا شهرداری میخواهد اینجا را خراب کند و ما این مسئله را فقط به تو میگوییم، خیلی زود این خانه را میفروشیم تا از این ضرر خلاص شویم. یا منبابمثال شخصی به او گفته است که من میخواهم یک قضیّه به تو بگویم، بهشرط اینکه ثلث منافعش را به من بدهی و آن اینکه میخواهند در اینجا یک خیابان بکشند و قیمت این خانهها پنج برابر یا ده برابر میشود، فوراً میرود و آن خانهها را میخرد، چون قیمتش بالا میرود! این قضیّه مثل همان قضیّه است؛ مولانا که بیخود نقل نمیکند، بلکه میخواهد نتیجه بگیرد!
از این قضایا در بیست و چهار ساعت زندگی ما خیلی اتّفاق میافتد، البتّه کم و زیاد
دارد؛ معاملاتش یک طور است، قرضش یک طور است. منبابمثال اگر شخصی نزد رفیقش از شخص دیگری مطلبی بگوید که خودش را نزد او محبوب کند و این شخص با آن رفیقش بد شود؛ آن کسی که این کار را میکند، یک روز خدا برایش همین را بهوجود میآورد. با مردم چنان باش که توقّع داری مردم با تو چنین باشند!1
ما هیچوقت نباید این را فراموش کنیم و خیال کنیم که به نفعی رسیدهایم! خدا هزار تا چاه برایش میکَند. بندۀ خدا آنطرف قضیّه را چهکار میکنی؟! آنطرف که دیگر حکومت دست من و شما نیست، حکومت دست کسی دیگر است!
حالا اگر به انسان بگویند: تا یک هفتۀ دیگر تو از دنیا میروی، به جان شما اینقدر نمازهای ما اوّل وقت خوانده میشود، اینقدر مواظب زبانمان هستیم که یک کلام ناپسند نگوییم، در اوقات بیکاری هم به ذکر لا إله إلّا اللَه مشغول میشویم، نصف شب قبل از اینکه ساعت زنگ بزند، حتّی یک ساعت زودتر، از خواب بلند میشویم! میرویم و از تمام افرادی که پشت سر آنها حرفی زدهایم، ولو در یک جای دور باشند، رضایت و حلالیّت میطلبیم و قربان صدقۀ آنها میرویم و میگوییم: «تو را به خدا بیا و حلالمان کن!» چرا قضیّه اینطور است؟ بهخاطر اینکه مسئله جدّی است!
حالا اگر یکدفعه بگویند: یک نفر برای شما صدقۀ حسابی داده یا کسی دعایی کرده و مرگ شما سی سال به تأخیر افتاده است، دیگر ساعت که زنگ میزند، آقا آن را خاموش میکند و با دست بر روی ساعت میزند که صدایش درنیاید! تو که تا دیروز یک ساعت هم زودتر بلند میشدی؟! دوباره حسابها به هم میریزد! این طبیعتِ انسان است.
امام مجتبی علیه السّلام میفرماید:
وَ اعمَل لِآخرتِکَ کأنّک تموتُ غدًا؛ «اینطور برای آخرت خود کوشا باش و
تلاش کن که انگار فردا میمیری!»
و در نهایت هم اینها قضیّه را میبرند و برد با اینها است.
حوائج مردم بهسوی ما از مصادیق استقراض پروردگار
حالا صحبت در این است که خداوند متعال از ما طلب میکند. آن کلام سیّدالشّهدا علیه السّلام که رفقا تابلوی آن را نصب کردهاند، این است:
و اعلَموا أنّ حوائجَ النّاسِ إلیکم مِن نِعَم اللَهِ علیکُم فلا تَمِلّوا النِّعَمَ فتَحورُ نِقَمًا؛1
«حوائج مردم به شما از نعمتهای الهی به شما است. (این شخصی که الآن نزد شما میآید و تقاضای حاجت میکند، این از نعمتهای الهی است.) از این نعمتها ملالت پیدا نکنید و سستی نکنید که اگر این کار را انجام دهید، نقمت بر شما میآید.»
اینها همین سؤال و استقراض خدا است و خدا به ایننحو استقراض میکند. امّا موقعی که او استقراض میکند ما بخیل هستیم، و این بخل برای این است که ما به اهمّیت مسئله و قضیّه پی نبردهایم و مطلب برای ما شوخی و پیشِ پا افتاده است؛ یعنی میدانیم، نهاینکه ندانیم؛ امّا درست نمیدانیم!
ضروری و حیاتی بودن مسئلۀ سلوک برای انسان
اگر رفقا بهخاطر داشته باشند در عید فطر سال گذشته،2 در ضمن خطبهای که خوانده شد، یکمرتبه این مسئله به زبان من آمد که آیا هیچوقت اتّفاق افتاده است که برای رفتن به محلّ کار به یکدیگر التماس دعا بگویید؟! مثلاً وقتی که از شما بپرسند: «دعایت چیست؟» بگویید: «دعا کنید ما امروز به سرِ کار برویم، دعا کنید از سرِ کار به منزل برگردیم!» خب مگر کجا میخواستی بروی؟! میخواستی بالای کوه بروی؟! یا «دعا کنید ما امروز برویم و دکّان خود را باز کنیم، دعا کنید امروز مطب را باز کنیم، دعا کنید امروز برای زن و بچّه غذا بخریم، آذوقه بخریم، نان و سبزی بخریم!» چرا این درخواستها را نمیکنیم؟! چون اینها را جزء ضروریات زندگی میدانیم و انسان [خصوصیّات] منزل را ادراک کرده و دریافته است و تحویل آذوقه و تهیّۀ غذا بهعنوان
یک ضرورت برای او تحقّق پیدا کرده است، لذا نمیگوید: دعا کنید.
هر وقت حال ما نسبت به کار سلوک اینطور شد، آنموقع به یک جایی میرسیم! برای سلوک نباید بگویید: دعا کن! اگر بگویید: «آقا، دعا بفرمایید که خدا به ما توفیق بدهد!» یا «آقا، دعا بفرمایید که خدا به ما همّت بدهد!» خود را بیجهت معطّل کردهاید، و صاف و پوستکنده میگویم که باید به شما خندید!
الآن هر کدام از ما منزلی داریم یا در حجره و یا هر جای دیگر هستیم. آیا تا بهحال به فکر کسی رسیده است که وقتی از اینجا برمیگردیم، به خانه نرویم؟! پس کجا برویم؟! اگرچه ممکن است به فکر کسی برسد که مثلاً از اینجا به حرم مشرّف میشویم و بعد به خانه میرویم؛ ولی اینکه به خانه نرویم اصلاً به فکر و به ذهن نمیآید! چون این واقعیّت برای ما ملموس است که باید از اینجا به منزل برویم. پس هنوز سلوک برای ما ملموس نشده است! بله، دوست داریم که سالک باشیم؛ ولی هنوز سلوک برای شخصِ من بهعنوان یک ضرورت و بهعنوان یک امر لازم و حیاتی ملموس نشده است! خودم را عرض میکنم! حدیث نفس برای خودم میکنم؛ چرا به شما بگویم؟! شاید برای شما اینطور باشد؛ ولی صاف و پوستکنده میگویم: برای من نیست!
ثمرات و نتایج اتّکاء بر رحمت بیانتهای پروردگار
امّا مسئلهای که در اینجا هست و موجب میشود که انسان مأیوس نباشد، این است که رحمت پروردگار أوسع از نقایص ما است.1 خدا میفرماید: «اینمقدار را هم که قبول داری عیب ندارد، همین مقدار بیا! بعد بیشتر و بیشتر میشود و همّت بالا میرود.» باید از خود او بخواهیم که هم توفیق و هم پیگیری و هم استمرار آن را
عنایت کند! خدا فرموده: «اینکه تو این نقایص را داری عیب ندارد، این نقایص برای تو؛ امّا ما هم در اینجا چیزهایی داریم که آن نقایص را ترمیم میکند. تو این نقایص را داری، پس خداییِ من کجا رفته است؟!»
«یا مَن سَبَقَت رحمتُه غضبَه!»،1 «اللَهمّ إنّی أسألک برحمتکَ الّتی وَسِعَت کلَّ شیءٍ!»2 رحمت عبارت است از حالت عنایت و جذب پروردگار مَر عبادش را بهسمت خود، با تمام نقایص و کاستیها! لذا انسان هرچه هست باید از خدا بخواهد!
«الحمدُ للّه الّذی أسئلُه فیُعطینی و إن کنتُ بَخیلًا حینَ یَستَقرضُنی!»
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر | *** | ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهایم3 |
از هرجا شروع کنیم، کلام امام سجّاد علیه السّلام حدّ یقفی ندارد. فقط این مقدار را میتوانیم عرضه بداریم که ما در این دنیا با همین مطالب شما خودمان را سرگرم میکردیم!
و الشّقیُّ مَن حَرُمَ رضوان [غفرانَ] اللَه فی هذا الشّهرِ العَظیم؛4 «شقی کسی است که از رحمت خداوند در این ماه بزرگ محروم مانده است.»
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند با رحمت واسعۀ خودش ما را در زمرۀ سُعدا قرار بدهد! و آنچه خیر و رحمت و برکت برای اولیا و معصومین و بزرگان عنایت کرده است، ما را هم مشمول آن بگرداند! و از هر شرّ، بدی، دوری و نقمتی که آنها را مبرّا داشته است، ما را نیز مبرّا بگرداند!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
رمضانالمبارک ١٤٢١
مجلس پنجاه و یکم: علّت حمد مکرّر پروردگار در دعای ابوحمزه ثمالی
رمضان المبارک ١٤٢١
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّى اللَه علَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم محمّدٍ
و علَى آلِه الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَى أعدائِهم أجمَعینَ إلَی یَومِ الدّینِ
کیفیّت عرض نیاز و ارتباط بندگان با پروردگار در دعای ابوحمزه
و الحمدُ للّه الّذى یَحلُم عنّى حتّى کأنّى لا ذَنبَ لى؛1
[«ستایش مختصّ خدایی است که در مقابل گناهان و زلاّت و لغزشهایم حلیم و بردبار است؛ آنچنان حلیم و بردبار است که تو گویی گناهی انجام ندادهام و معصیتی از من سر نزده است!»]
این آخرین فقره از فقراتی است که امام سجّاد علیه السّلام در دعای ابوحمزه خدا را حمد میکند. اگر از اوّل دعای ابوحمزه نگاه کنیم، میبینیم که حضرت به عرض نیاز و موقعیّت خود و کیفیّت حالت بندگان و ارتباط آنها با پروردگار میپردازند.
ابتدای دعا با این عبارت شروع میشود: «إلَهی لا تُؤدّبنی بِعُقوبَتک؛ خدایا مرا به عقوبت خودت ادب مگردان!» که قبلاً2 عرض شد معنای تأدیب به عقوبت و فرق
تأدیب با اسماء جلالیّه و جمالیّه چیست.
«ولا تَمکُر بى فى حیلَتک؛ خدایا، مرا گرفتار دام و حیلۀ خودت مکن!» در مورد این عبارت هم عرض شد که منظور از مکر در آیۀ ﴿وَمَكَرُواْ ومَكَرَ ٱللَهُ وٱللَهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ﴾1 این است که مکر خدا بالاتر است و ما هرچه بخواهیم خدا را گول بزنیم و فریب بدهیم یا به عبارت دیگر خدا را دوْر بزنیم، خدا به ما میخندد! در این مجلس راجع به این مطلب صحبت میکنیم.
حضرت میفرمایند: «و الحمدُ للّه الّذى یَحلُمُ عنّى حتّى کأنّى لا ذَنبَ لى!» خدا حلیم است، بردبار است و هیچ چیزی نمیگوید و دائماً به ما مجال میدهد که هر کاری میخواهیم انجام بدهیم.
اقسام افراد در مواجهه با گناه خود
جالب اینجا است که یک وقت انجام میدهیم و مرد و مردانه میگوییم: «خدایا، ما گناهکاریم و دلمان میخواهد گناه کنیم!» این روش مردانگی است. مثلاً شخصی گناه میکند و میگوید: «خدایا، شراب را میخورم و میدانم حرام است، ولی چهکار کنم میخورم و دست خودم نیست!»
در آن زمان که مرحوم آقای حدّاد به ایران تشریف آورده بودند، معمولاً روزها در منزل مرحوم آقا در خیابان احمدیۀ طهران بودند. رفقا از شیراز، اصفهان، همدان، قم و... حضور داشتند. فصل تابستان بود و روزها بلند و طولانی و هر شب به منزل یکی از دوستان و رفقا میرفتیم و خلاصه سور و سات ما برقرار بود. یک شب در منزل یکی از بستگان مادری در خیابان نارمک بودیم، جلسه تا حدود ساعت دوازده شب طول کشید. وقتی که از منزل بیرون آمدیم میزبان آمد تا وسیلهاش را از داخل گاراژ بیرون بیاورد که مرحوم آقای حدّاد و مرحوم آقا و بنده را سوار کند و به منزل برساند. یکدفعه دیدیم یک شخص مست از آنطرف خیابان نارمک ـ که در آن
زمان خاکی بود و هنوز آسفالت نکرده بودند ـ میآید و معلوم است که خیلی لولِ لول1 است و با خودش اشعاری از باباطاهر را میخواند. به مرحوم آقای حدّاد نگاه کرد و با آن حال مستی گفت: «من قربان شما بروم، فدایتان بشوم، چقدر من شما را دوست دارم، هیچ کسی مثل شما نیست، به یاد ما هم باشید، یا علی!» همینطور که میرفت، داد میزد و این حرفها را تکرار میکرد. اینگونه افراد گناه میکنند و با حالشان هم میگویند: خدایا، ما گناه میکنیم! این یک صورت قضیّه است.
یک صورت قضیّه هم این است که خدا را گول میزنیم و دوْر میزنیم! خدا آن روز را نیاورد که انسان به این مصیبت مبتلا شود که گناه کند و شروع به توجیه کردن کند، چون این قضیّه به غیرت خدا برمیخورد! اگر گناه میکنیم صاف بگوییم که ما گناه میکنیم و خودمان هم اعتراف میکنیم؛ بندهایم و ضعیفیم، چهکار کنیم؟! یکی از رفقا ـ حفظه اللَه ـ نقل میکرد:
مرحوم آقا مطالبی را به ما میگفتند و ما گوش نمیدادیم و از دستمان در میرفت! یک روز نشسته بودیم که ایشان ما را صدا کردند و خیلی شدید پرخاش کردند و فرمودند: «مگر من نمیگویم که این کار را نکنید؟! چرا انجام میدهید؟!» من رو کردم به مرحوم آقا و با آن حالت عصبانیّتی که داشتند گفتم: «آقا، چهکار کنیم؟ ضعیفیم و گناه میکنیم!» ایشان از آن حالت عصبانیّت و دعوا یکدفعه شروع کردند به خندیدن و اوضاع برگشت و قضیّه رد شد!
اگر اعتراف کنیم که ضعیف هستیم، زود رد میشوند و خیلی حسابرسی نمیکنند. امّا ما میگوییم: «نهخیر، خیلی هم کار خوبی کردیم! چه کسی گفته کار ما اشتباه است؟! کار ما درست است و بهتر از این هم نمیشود انجام داد! هر کسی هم حرف میزند بیاید تا حسابش را کف دستش بگذاریم!»
خدا میگوید: «بسیار خب، شما میخواهی مکر کنی و ما را دوْر بزنی؟! تو نمیدانی، هر چقدر مرا دور بزنی در واقع داری خودت را دور میزنی و هر قدمی که
برمیداری و هر حرکتی که میکنی از خودت دور میشوی!»
از همان ثانیه و لحظۀ اوّلی که فکرت شروع به بافتن و توجیه کردن میکند، مدام تار و شباک1 عنکبوت را به دور خود میپیچد و البتّه خیال میکند که به دور خدا میپیچد! آقاجان، خدا که عنکبوت نیست که دور او تار بپیچی، بلکه خودت عنکبوت هستی! چون قبول کردن حق برایت دشوار است و نمیخواهی به حق برسی و آن را قبول کنی، میخواهی خدا را توجیه کنی و بگویی که نه اینطور نیست، نه آنطور نیست و به آن کیفیّت است! بهجای اینکه اینقدر زحمت بکشی و به خودت چند اتمُسفر فشار بیاوری، حق را قبول کن!
انسان نباید به یک آلیاژ بیشتر از حدّ قابل تحمّلش فشار وارد کند. وقتی که میخواهند بعضی از دستگاهها و موتورها و ماشینها را امتحان کنند، آنها را تحت فشار قرار میدهند تا ببینند روزنه یا شکافی نداشته باشد و محلّ اتّصال و جوش آنها اشکالی نداشته باشد. فشار را دائماً زیاد میکنند؛ البتّه نه در آن حدّی که بترکد، بلکه تا حدّی که بتواند خود را با موقعیّت خارجی وفق بدهد. ما هم اینقدر به خودمان فشار وارد میکنیم و مدام توجیه میکنیم و شب تا صبح مینشینیم و فکر میکنیم تا راهی پیدا کنیم! آقاجان، چرا اینطور خودت را اذیّت میکنی؟! چرا اینقدر خودت را میپیچانی؟! بیا و یک کلام بگو قضیّه این است و حق این است و راحت شو!
دستور مهمّ بزرگان برای عبور از نفس و رسیدن به حق
در بعضی از مواردی که انسان در یک قضیّه توقّف میکند و مسئلهای او را در مشقّت قرار میدهد، درحالیکه میداند این اصلح و راجح است و علم به صلاح و رجحان دارد امّا نفس نمیتواند بپذیرد، بزرگان پیشنهاد میکردند که یکدفعه خود را در آن قضیّه بیندازد و دفعةً در آن مسئله واقع شود.
منبابمثال افراد در انفاق و ایثار مراتب مختلفی دارند. نفس بعضی از افراد راحت از یک قضیّه میگذرد و بعضی دیگر به راحتی نمیگذرد. میخواهد انفاق کند
و به یک فقیر پول بدهد و میداند که او فقیر است و در فقر او حرفی ندارد، امّا میگوید: «آیا پنجاه تومان بدهم؟! آیا بیست تومان بدهم؟! آیا واقعاً لازم دارد یا ندارد؟! بالأخره من هم احتیاج دارم!» از آنطرف هم نفس لوّامه میگوید: «این شخص فقیر است و الآن نیاز دارد و باید به او کمک کنی!» بعد میگوید: «اگر من الآن کمک کنم، از کجا معلوم است که بعداً جایگزین شود؟! از کجا معلوم است که بعد بتوانم فلان کاسه و بشقاب را برای منزل بخرم؟!» همینطور مدام در حال تردید است. بزرگان میگویند: «اگر مثلاً بین صد تومان و دویست تومان تردید داشت، یکدفعه جهش کند و یک پانصد تومانی بدهد!» این کار تمام عقبات را میشوید و کنار میگذارد. در واقع یکدفعه انسان خودش را در یک قضیّه قرار میدهد که نفس اصلاً نتواند نُطُق1 بکشد و حرفی بزند!
به نفس خود میگوید: «تو بر سر صد تومان و پنجاه تومان دعوا میکردی؟ چهارصد تومان هم بیشتر به فقیر دادم، نوش جانت! دفعۀ بعد نگویی که کاسه و بشقاب نداریم، پرده قدیمی شده، میخواهیم برویم پردۀ کذا بخریم!» به این راه، راهِ میانبر میگویند. میانبر یعنی بهجای اینکه انسان بیاید و کمکم نفس را عادت بدهد و از کم شروع به زیاد شدن کند تا مراتب سخت کمکم بر او سهل شود و کار صعب کمکم بر او آسان شود، یکمرتبه یک قدمی برمیدارد که اصلاً راه را یکدفعه طی میکند و بالا میرود. چرا انسان باید دائماً توجیه کند و دائماً مطلب را بالا و پایین کند؟! حق، حق است و توجیه ندارد!
لزوم صراحت در بیان حق
در سفری که ما دو روز پیش به عتبه بوسی علیّ بن موسیالرّضا علیه السّلام مشرّف شدیم، خدا توفیق داد تا با بعضی از بستگان ملاقات کردیم. در آنجا صحبت اجرای حق پیش آمد که انسان باید به حق عمل کند. با وجود اینکه افرادی که مخاطبین من بودند از نظر نسب، نزدیکترین افراد به من بودند، ولی من خیلی صریح گفتم: «به این دلایل، نسبت به آنچه انجام شده است شما مسئول هستید!» بعد سؤال کردم: «آیا شما این
مطلب1 را قبول دارید؟» گفتند: «نه!» من گفتم: «پس اعتراف کردید. حالا فلان قضیّه را هم قبول دارید؟» گفتند: «نه، قبول نداریم!» من گفتم: «پس چطور وقتی شما این دو قضیّه را قبول ندارید، تأیید میکنید؟!» گفتند: «ما نمیخواهیم اختلاف بیفتد!» من گفتم: «نمیخواهیم اختلاف بیفتد یعنی چه؟!» خواجه حافظ شیراز هم فهمیده است! البتّه حافظ که در ایران و پیش خودمان است و بیشتر از چند فرسخ با ما فاصله ندارد، آنطرف دنیا هم فهمیدهاند! این را جداً عرض میکنم که حتّی آنطرف دنیا در ممالک اروپایی و آمریکایی هم قضایا را فهمیدهاند! بعد یکی گفت: «ما مراتب رَحِمیّت را لحاظ میکنیم.»
آقاجان، امیرالمؤمنین علیه السّلام آهن داغ بر دست برادرش عقیل گذاشت!2 در روز قیامت در موقف میزان، از حق و تقوا از شما میپرسند؛ نه از اینکه به برادرت، خواهرت، پدرت، داییات، عمّهات و عمویت چه گذشته است و چه کردهای! به آنها کاری ندارند! تو در روز قیامت باید نسبت به حق جواب بدهی که آیا حق را دیدی و ساکت شدی و تأیید کردی، یا اینکه در مقابل حق موضع مناسب گرفتی و خیلی صریح مسئله را بیان کردی؟! ما به بقیّه چهکار داریم؟!
اگر ما حق را بهخاطر خویشاوندی کنار بگذاریم، روزی خواهد رسید که همین خویشاوند ما را کنار خواهد گذاشت! آنوقت دو خسران داریم: خسران اوّل اینکه خویشاوند را از دست دادهایم؛ و خسران دوّم اینکه حق را زیر پا گذاشتهایم! مسئله این است که این دوّمی را چهکار کنیم؟! آقاجان، ما نمیتوانیم خودمان را گول بزنیم، خدا را هم نمیتوانیم گول بزنیم. اگر بخواهیم خدا را گول بزنیم، خدا میداند ولی هیچ نمیگوید!
بیان قضیّهای در تطبیق معنای حلم و مکر الهی
این فقرۀ شریفۀ دعای حضرت سجّاد علیه السّلام میفرماید: «والحمدُ للّه الّذى یَحلُمُ عنّى؛ حمد خدایی را که نسبت به کاری که انجام میدهم صبور و بردبار است!»
إنشاءاللَه در مجالس آینده فرق بین غفران و حلم و غافر و حلیم را عرض میکنیم؛ اینکه بین غافر و حلیم چه فرقی است و خدا در کجا غافر و در چه مواردی حلیم است. خدا هیچ چیزی نمیگوید. میگوید: «بسیار خب، بیا ما را دوْر بزن، توجیه کن، تأویل کن؛ امّا علیٰأیّحال روزی بر سر خود تو هم خواهد آمد!»
در مشهد قضیّۀ جالبی اتّفاق افتاده بود که خیلی هم موجب سر و صدا شده بود. از همان قضایایی که بعضیها روی آن خیلی حسّاسیّت دارند. حالا خصوصیّاتش را نمیگویم. من وقتی شنیدم خیلی خندهام گرفت و گفتم: «مسئلهای اتّفاق نیفتاده و تأسّی به مولا شده است!» چه شد؟! شش سال میگفتند: «اشکال ندارد، عیب ندارد، مگر خلاف شرع است؟! اصلاً این حرفها نیست، بیخود است و دیگران شایعه کردهاند!»
حالا چه شد؟! مسئلهای اتّفاق نیفتاده است! خب از حالا به بعد اینطورِ دیگرش را هم ببینید، چه اشکال دارد؟! آن شخصی که میرود و میبیند و تأیید میکند، حالا که بر سر خودش آمده، باید بایستد! چرا جزع و فزع میکند؟! چرا داد و بیداد میکند؟! چرا دست به دامان ما میشود؟! بندگان خدا، آن وقتی که من میگفتم نگذارید این کار انجام بشود، فکر شماهایی بودم که به ما ابراز محبّت میکردید و میخواستم که به این روز نیفتید؛ و إلاّ از این مسئله به ما که چیزی نمیرسید! خب حالا هم بیایید و به پای این مسائل بایستید! این کار، همان گول زدن است و خدا هم خیلی صبر میکند!
تا بهحال توجیه میکردید و میگفتید که اشکال ندارد! بسیار خوب، ما هم نمیگوییم اشکال دارد؛ پس اگر این مسائل اشکال ندارد، برای همه اشکال ندارد؛ نهاینکه برای یک عدّه و طایفۀ خاصّی اشکال نداشته باشد و حلال باشد، امّا برای ما حرام باشد! نهخیر، برای ما هم حلال است؛ چون کسی برای ما حرام نکرده است! در آن وقتی که ما گفتیم مسئله اینطور است، شما میگفتید: «نهخیر آقا، کذب و دروغ میگویند!» این میشود: ﴿وَمَكَرُواْ وَ مَكَرَٱللَهُ وَٱللَهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ﴾.1
ضرورت محاسبه و محک دائمی نفس توسّط انسان
چقدر خوب است که انسان هر روز، خودش را محک بزند و ببیند که صادق است یا نه! چقدر خوب است که انسان اجازه ندهد تا یکی دو سال بگذرد و بعد خود را محک بزند، چون در اینصورت شاید یک خُرده دیر شود و نفس بسته شود و آنموقع دیگر در محک زدن هم برای انسان مشکل پیدا شود؛ چون همین نفس در محک زدن هم بر سر انسان کلاه میگذارد! وقتی که انسان میخواهد او را بهحساب بیاورد و در میزان اعمال و محاسبه، آن را مدّ نظر قرار بدهد، در آنجا هم دخالت میکند و با آوردن قرائن و شواهد اجازه نمیدهد که محاسبه درست انجام شود. میگوید: «نه، حق با تو است و آنها بیخود میگویند!» ولی اگر انسان هر روز نفس را محک بزند، این نفس برحسب طاعت، قدرت، استطاعت و بهاندازۀ وسع خودش بر یک وزان صحیح حرکت خواهد کرد.
امّا ما مینشینیم و خود را گول میزنیم. وقتی که به او میگوییم: مسئله اینطور است، او میگوید: «نهخیر آقا، این حرفها ساختگی است! این حرفها چیست؟!» و وقتی که مسئله ثابت شود، میگوید: «چه اشکالی دارد؟! مگر خلاف شرع کردهاند؟!» و حتّی شنیده شده است که بعضیها میگویند: «هرچه انجام داده است نوش جانش!» بسیار خوب، نوشجان، ما حرفی نداریم. ولی آقاجان، صحبت در این است که تو وقتی این کار را میکنی، برای خودت هم حساب باز کن که اگر یک روز به این مسئله مبتلا شدی، دیگر دست به دامن این و آن و این مطالب نشوی!
این کار، خدا را گول زدن است. مدام گول میزند تا اینکه قضیّه محکم میشود و یکدفعه یک إبره1 و سیخی به این آقا وارد میشود، آنجا است که میگوید: «عجب، اینطور نمیشود و این خلاف است!» چه شد؟! تا بهحال که مسئله و مطلبی نبود! این ﴿وَمَكَرُواْ و مَكَرَ ٱللَهُ وٱللَهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ﴾2 است. خدا دائماً نگه میدارد؛ ولی ای بیچاره، خدا با این نگه داشتن، تو را سرِ کار گذاشته است! اگر دردت میآمد که
این اوّل فلاح و رستگاری و نجات تو بود؛ چون آدم که با درد زندگی نمیکند!
تشبیه لطیف امراض نفسانی به دندان درد
میگویند: هر عضوی از اعضای بدن که ألم و مرضی برایش پیش بیاید، فوراً خودش را نشان میدهد. منبابمثال اگر انسان دست درد یا روماتیسم یا سر درد بگیرد، بیماری فوراً خود را نشان میدهد و انسان سراغ طبیب و علاج و مداوا میرود و طبیب به او میگوید که این سر درد بهخاطر سرماخوردگی یا میگرن یا ناراحتیهای روده یا فشار خون و یا امتلاء معده است، چون وقتی معده پر باشد به دیافراگم فشار میآورد و فشار به دیافراگم موجب سردرد میشود. امّا دندان اینطور نیست؛ وقتی مرضی در دندان پیدا میشود بهجای درد، بیشتر پوسیدگی پیدا میکند؛ مثل انسانی که موقع حمله عقبنشینی میکند، و زمانی درد میگیرد که به عصب بیچاره رسیده است و معالجۀ عصب میخواهد.
این مسئله هم همینطور است؛ ما مدام سر خدا را کلاه میگذاریم و خدا هم میگوید: «بسیار خوب، باشد!» دوباره یک قدم جلوتر میرویم، خدا هم یک قدم عقب میرود؛ البتّه ما میگوییم عقب میرود، ولی در واقع وقتی ما با توجیه و تأویل به او حمله میکنیم [او سر جایش ایستاده است] و ما میگوییم: «این مسئله را گذراندیم و ختم به خیر شد!»
ما چقدر در این مدّت کلکها دیدهایم! واقعاً وقتی که من میدیدم اصلاً نا خود آگاه خندهام میگرفت و میگفتم که این بندگان خدا کجا هستند؟! چقدر غفلت دارند؟! میگویند: «این کار را انجام دهیم تا برنده شویم و بالا قرار بگیریم و رو دست بیاییم!» راه خدا که بالا و رو دست ندارد؛ راه خدا همین است، راهت را بگیر و برو جلو! میگویند: «با فلان مقام مملکتی ملاقات کنیم و از دیگران بدگویی کنیم تا به او نزدیک شویم!» خب بعد از آن چه شد؟! آقا، بهجای این کارها بیا و به حق اعتراف کن و خودت را راحت کن! چرا اینقدر اینطرف و آنطرف میروی؟! چرا اینقدر خودت را اذیّت میکنی؟! چرا نمیخواهی به حق اعتراف کنی؟! بیا و به حق اعتراف کن و راحت شو و از خستگی و تعب بیرون بیا! یک «بله» گفتن که اینقدر زحمت ندارد! خیلی عجیب است! چه اتّفاقی برای انسان میافتد که این زحمات را به جان خود میخرد، امّا یک
کار راحت انجام نمیدهد و خودش را راحت نمیکند؟! در این مسائل خیلی موارد وجود دارد که هر شخصی میتواند مطابق با وضعیّتش خود را محک بزند و راحت کند.
مهمترین علّت مخالفت اشخاص با آقای حدّاد رضوان اللَه علیه
مرحوم آقای حدّاد سر جایشان نشسته بودند و به هیچ کس هم کاری نداشتند! آنهایی که مخالف ایشان بودند حق را میدیدند، ولی میگفتند: «نباید بگذاریم افراد بهسمت او جذب شوند!» من آن زمان را بهیاد دارم که جلسه تشکیل میدادند و افراد را جمع میکردند و شروع به تهمت زدن میکردند. البتّه نه مثل تهمتهایی که الآن میزنند! خدا آنها را خیرشان بدهد! الآن که واقعاً روی همۀ قبلیها سفید شده است! در مورد مرحوم آقای حدّاد بدگویی میکردند و میگفتند:
ایشان بر سر قبر شیخ عبدالقادر در بغداد رفته است! مجالسِ ولایت ندارد و اهل ولاء نیست! در مجالس ایشان زیارت عاشورا خوانده نمیشود!1
بنده خودم بشخصه روز تاسوعا و عاشورا در منزل مرحوم آقای حدّاد بودم که زیارت عاشورا میخواندند. مرحوم آقا میفرمودند:
میگویند که مرحوم آقای حدّاد اهل ولاء نیست! اصلاً ذکر ایشان هنگام بلند شدن «یا صاحبَ الزّمان» بود!2و3
در همدان، اصفهان، طهران و قم مجلس تشکیل میدادند که فلانی با آقا سیّد محمّدحسین به مسجد قائم رفته و پشت سر ایشان نماز خوانده است. بعد به او میگفتند:
آقا، وقتی پشت سر ایشان نماز میخوانید، بدانید که ایشان به مرحوم آقای حدّاد
وصل است! اینها اهل ولاء نیستند! اهل مصیبت نیستند! اینها خطرناکاند!
آن شخص بیچاره هم کمکم دچار شک و شبهه میشد و دیگر به مسجد نمیآمد. ما میدیدیم بعضی از افرادی که به مسجد میآمدند، یکدفعه مسجد را رها میکردند!
دو نفر که یکی از آنها فوت کرده و دیگری هنوز در طهران است، واقعاً در سدّ مسیر الهی قدمهای جدّی برداشتند! خدا إنشاءاللَه عوضشان بدهد! خودم شنیدم که مرحوم آقا فرمودند:
من در روز قیامت با دست خودم این مرد را در آتش جهنّم پرتاب خواهم کرد!
این عین عبارت ایشان است و عوض و بدل نمیکنم و امانت را رعایت میکنم. این فرد سیّدی بود و ظاهراً الآن اوضاع دور و برش خیلی گرم است و از هر طرف بخاریهای سرخابی، گازی و هیزمی او را گرم میکنند! ﴿فَٱتَّقُواْ ٱلنَّارَ ٱلَّتِي وَقُودُهَا ٱلنَّاسُ وَٱلۡحِجَارَةُ أُعِدَّتۡ لِلۡكَٰفِرِينَ﴾.1 این آقا کافر است!
ای مردک، تو حق را میبینی و کفر میورزی؟! چرا و برای چهکاری جلسه تشکیل میدهی؟! بندهخدا، ریشت سفید شده است! مگر چند روز دیگر زندهای؟! از اینکه این افراد از کنار مرحوم آقای حدّاد بروند، چه چیزی بهدست میآوری؟! من هر چیزی که از آنجا بهدست میآوری به تو میدهم. آیا مرحوم آقای حدّاد، العیاذُ باللَه شرب خمر و قمار و معاصی را ترویج میکرد؟! مگر او چهکار میکرد؟! ایشان میگفت: «بهطرف خدا بیایید و آثارش را هم ببینید!» نمیگفت که بیایید و بعداً یا در آنطرف ببینید، بلکه همین الآن حیّ و حاضر آثارش را ببینید. حالا مدام بنشین و روضه بخوان که یزید امام حسین علیه السّلام را کشت! تو خودت یک یزید هستی! برای چه کسی روضه میخوانی؟! آیا بر سرت میزنی که شمر آمد و سر امام حسین را برید؟! تو الآن
هر روز سر امام حسین را میبُری! امام حسین یعنی ولایت و هدایت! تو اگر جلوی راهنمایی و هدایت و راه هر شخصی را بگیری، یک سیّدالشّهدا را به قتل رساندهای!
بیپایه و اساس بودن تهمت تصوّف به مرحوم علاّمه طهرانی رضوان اللَه علیه
دلیل و مطلب روشن است، کسی که فرار نکرده است، بیایید و صحبت کنید! چطور وقتی آقا سیّد محمّدحسین وارد مجلس میشود همۀ شما ساکت میشوید؟! خب وقتی او هست، حرف بزنید! وقتی آقا سیّد محمّدحسین بیرون میرود، میگویید که این درویش است و بهدنبال مرحوم آقای حدّاد رفته و دینش را از دست داده است؟! میگفتند که آقا سیّد محمّدحسینِ بیچاره هم دیگر گرفتار شده است! خیال میکردند که ایشان بچّۀ پنج ساله است!
امروز یک نفر با من صحبت میکرد، به او گفتم: «فلانی، آیا شما خیال میکنید که با یک بچّۀ پنج ساله حرف میزنید؟! این چه طرز حرف زدن است؟! سنّ شما چقدر است؟! این حرفهایی که شما میزنید برای بچّههای شش هفت ساله است!» این مطالبی را که خدمتتان عرض میکنم، همان چیزهایی است که از مرحوم آقا یاد گرفتهام. افرادی که این حرفها را میزدند مختلف بودند و تصوّر نشود که [از افراد عادی بودند]، بعضی از آنها مریض شفا میدادند!
چند سال پیش در یک مجلس خویشاوندی بودیم. شخصی در آن مجلس در جلوی اقربا و خویشاوندان ما را نصیحت میکرد و ما هیچ نمیگفتیم. دوباره نصیحت کرد و ما هیچ نگفتیم. گفتیم که بسیار خوب، بگذار بگوید، ما نصیحت را گوش میدهیم. تا اینکه مطلب به جایی رسید که دیدم دیگر نمیشود چیزی نگفت. آخر هر چیزی حدّی دارد!
آن بندهخدا گفت: «مخدّرهای خواب دیده و بهواسطۀ آن خواب بهشت را انتخاب کرده است، شما هم بیا و بهشت را انتخاب کن!» اوّل چیزی نگفتم و لبخندی زدم. بعد در آنجا حرفی به ما زده شد. من گفتم: حالا که اینطور شد پس بگذارید من هم بگویم! در آنجا گفتم:
اگر قرار باشد که منِ چهل و دو ساله بخواهم بیست و پنچ سال درس و
مباحثۀ فلسفه، عرفان، فقه و حدیث، و تجربۀ چهل سالۀ در معیّت پدرم را در إزای خواب یک ننه قمر بفروشم، بهتر است این ریشها را بتراشم و بهجای آن سرخاب بمالم!
مسئله تمام شد! آیا بنده بعد از چهل و دو سال، با خواب فلان شخص مسیر زندگیام را عوض کنم؟! عجیب است! میگویند: «فلانی خواب دیده که بهشتی شده است، شما هم بیا و بهشتی شو!» خب اگر به خواب دیدن است، بیا تا من هم برایت خواب تعریف کنم که بهشتی شدهام، آنوقت تو با من بیا و بهشتی شو! اینها ﴿وَإِنَّ أَوۡهَنَ ٱلۡبُيُوتِ لَبَيۡتُ ٱلۡعَنكَبُوتِ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ﴾1 است. خانهای که دیوارۀ آن خانه از شباک عنکبوت است، سست است؛ این خانه با یک باد و فوت از بین میرود و متلاشی میشود.
شما که با این زحمات، این مجالس را تشکیل میدهید و بعد هم سفره میاندازید و پلو و خورشت میدهید، چه چیزی را بهدست میآورید؟! من در جریان بودم و میشنیدم که میگفتند:
امشب الحمدللّه خیلی خوب بود و مطالب روشنگر و منوِّری گفته شد و توانستیم یکی دو نفر را إنقاذ2 عن الضَّلالة کنیم و از دام آقای حدّاد و آقا سیّد محمّدحسین نجات بدهیم!
آن پلوی سر سفره، شما را لعن و نفرین میکند! میگفتند: دو شب دیگر به منزل حاجی فلان برویم و پلو و خورشت و دوغ و ماست و حلوا بخوریم! سه شب بعدی را به کجا برویم؟ شب چهارشنبه به منزل آقای فلان و شب جمعه به منزل آقای فلان برویم! میدانم که آنها چهارشنبهها، جمعهها و شبهای شنبه جلسه داشتند. میگفتند: «هر شب در جایی بنشینیم و علیه آقای حدّاد صحبت کنیم و دور و بر ایشان را خلوت کنیم!»
ای بدبخت بیچاره، او از خدا میخواهد که دور و برش خلوت شود! مگر خودشان نفرمودند:
آن که در خانهاش صنم دارد | *** | گر نیاید برون چه غم دارد؟!1 |
من آقای حدّاد را دیدهام و از اوضاع و احوال ایشان اطّلاع دارم؛ او اصلاً نمیخواست با کسی حرف بزند! علما از نجف نزد ایشان میآمدند و ایشان تا آخر همینطور سرشان پایین بود تا اصلاً حرفی نزنند. آنها هم وقتی میدیدند که اینجا آمدهاند و ایشان حرفی نمیزنند، مطلبی را مطرح میکردند و البتّه نمیفهمیدند که اگر این یک ساعت را همینطور ساکت باشند و بعد بروند، بیشتر استفاده میکنند. آنها خیال میکردند که حتماً باید حرفی بزنند تا استفاده کنند! لذا میگفتند که یک چیزی بگوییم تا از ایشان استفاده کنیم! مرحوم آقای حدّاد هم سرشان را بلند میکردند و جوابی میدادند. بندهخدا، مگر ایشان تشنۀ این است که شخصی خدمت ایشان بیاید؟!
مقام عزّت و مناعت و رفعت آقای حدّاد در برابر افراد
آقای حدّاد در یک افقی بودند که به آقا سیّد عبدالکریم کشمیری ـ که از شاگردان مرحوم قاضی و از بزرگان و بسیار مرد عابد و زاهد و سالک و نازنین و بزرگواری بود و در همین قم از دنیا رفت ـ فرمودند: «کمتر به منزل من بیایید!»2
آنوقت شما میخواهید افراد را از دور این مرد کنار ببرید؟! خب بردارید ببرید! اصلاً خود او برایتان میفرستد؛ منتها او دیگر این کار را انجام نمیدهد که خودش بردارد و ببرد!
ببینید که در اینجا مقام عزّت و مناعت و رفعت، چقدر قوی و شدید است که وقتی آن شخص به مرحوم آقای حدّاد میگوید:
آقا سیّد محمّدحسین رفیق حاج هادی ابهری3 است و با او خیلی ارتباط دارد
...1
و ما میترسیم که بهواسطۀ این رفاقت، آقا سیّد محمّدحسین متزلزل شود!
آقای حدّاد فرمودند:
آقا سیّد محمّدحسین کوه است، مگر باد میتواند او را متزلزل کند؟! تازه اگر هم رفت که رفت، ما خدا را داریم!2
ما جام جهاننمای ذاتیم | *** | ما مَظهر جملۀ صفاتیم |
اولیای الهی مظهر و جلوۀ عزّت پروردگار
ولیّ خدا مثل خدا عزیز است. آن کسی که به توحید ذاتی رسیده است، آن عزّت در او جلوهگر شده و مَظهر عزّت پروردگار شده است. ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ﴾؛1 عزّت و مناعت اختصاص به پروردگار و رسولش و مؤمنین دارد و بقیّه همه ذلیل هستند، بقیّه همه پوشال و سراب هستند! ﴿كَسَرَابِۢ بِقِيعَةٖ يَحۡسَبُهُ ٱلظَّمَۡٔانُ مَآءً﴾؛2 سراب است، ولی بقیّۀ مردم خیال میکنند که در اینجا آب است، خیال میکنند که در اینجا چشمه است؛ درحالیکه چشمه و عین جای دیگری است!
اگر بخواهی افراد را از دور ولیّ خدا جمع کنی، انگار از دور خدا جمع کردهای! ولیّ خدا میخندد و میگوید: «بفرما برو، چه بهتر، دور و بر ما خلوتتر!»
نتایج عمل به دستورات اولیا
من این جریان را که در روح مجرّد هم آمده به این دلیل عرض کردم که بگویم خویشاوندی بهجای خود محفوظ و حق هم بهجای خود محفوظ! مسئلۀ خویشاوندی باید در راستای حق، ظهور و ارزش و بهاء پیدا کند!
واقعاً اگر ما به این حرف مرحوم آقای حدّاد که فرمودند: «آقا سیّد محمّدحسین هم رفت اشکالی ندارد، ما خدا را داریم!» فکر کنیم و این مسئله را در خودمان تا آن حدودی که از ما برمیآید و قدرتش را داریم پیاده کنیم، نتیجۀ خوبی بهدست میآید. فقط خدا را در خود جای دهیم؛ خدایی که در ما هست، ولی ما او را بیرون کردهایم و گفتهایم: «برو، نمیخواهیم در این حریم بیایی!» بیاییم و با خدا آشتی کنیم و بگوییم: «خدایا، تو به ما نزدیکتری، ما هم میخواهیم خودمان را به تو نزدیک کنیم!
ما میدانیم وقتی که در قبر وارد شویم، کسی غیر از تو بهدرد ما نمیخورد! ما میدانیم که در آنطرف، غیر از تو کسی بهدرد ما نمیخورد!» خود خدا هم میگوید: ﴿وَهُو أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ﴾.1 خدا که دروغ نمیگوید! اگر همۀ ما هم دروغ بگوییم، خدا راست میگوید! خدا نسبت به هر کسی که در این دنیا رحم دارد، أرحم است و رحمتش بالاتر است.
بیاییم و با خدا آشتی کنیم و بگوییم: «خدایا، ما مخلصت هستیم و در راستای تو با بندگانت سرِ آشتی داریم، و با ملاک و معیار و مناط تو با بقیّه اینطور هستیم!» اگر اینطور باشد، مسئله خیلی خوب میشود و قضیّه خیلی فرق میکند. اینها بهعنوان مقدّمه بود.
نکتهای لطیف در حمد مکرّر امام سجّاد علیه السّلام در دعا
امام سجّاد علیه السّلام در این فقرات یکییکی شروع به حمد کردن میکند و میفرماید:
الحمدُ للَّه الّذى أدعوهُ فَیُجیبُنى و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونى؛ «حمد مخصوص آن خدایی است که او را میخوانم و مرا اجابت میکند، گرچه وقتی او مرا میخواند من بطء و تساهل دارم!»
این یک حمد است. بعد میفرماید:
الحمدُ للّه الّذى أسئَلُه فَیُعطینى؛ «حمد مخصوص آن خدایی است که وقتی از او سؤال میکنم، اعطاء میکند!»
امّا وقتی که او سراغ من بیاید و بگوید: ﴿مَّن ذَا ٱلَّذِي يُقۡرِضُ ٱللَهَ قرضًا حَسَنٗا فَيُضَٰعِفَهُۥ لَهُۥٓ أَضۡعَافٗا كَثِيرَة﴾،2 دست ما در جیبمان نمیرود! در فقرات دیگر میفرماید:
الحمدُ للّه الّذى اُنادیه...، الحمدُ للّه الّذى لا أدعو غَیرَه...، الحمدُ للّه الّذى لا أرجو غَیرَه...، الحمدُ للّه الّذى وَکَلَنى إلیه... !
امام علیه السّلام در اینجا مکرّراً خدا را حمد میکند، و قبلاً معنای حمد را عرض کردم.1 یعنی حضرت میخواهد بفرماید: «من بیجهت نمیخواهم حمد کنم، بلکه یک چیزی در قضیّه هست که دارم حمد میکنم! چون این مسئله از غیر خدا متمشّی نیست، و چون هرچه در این عالم گشتم، موجودی را ندیدم که متعلَّق حمد در وجود او باشد، بنابراین حمد اختصاص به او دارد؛ بهخاطر اینکه او متفرّد بالحمد است!»
در فقرۀ دیگر میفرماید:
الحمدُ للّه الّذى تَحبَّب إلىّ و هو غَنىٌّ عَنّى؛ «حمد مخصوص آن خدایی است که او مرا دوست دارد، درحالیکه از من بینیاز است!»
این فقره خیلی عجیب است و برای انسان خیلی گران میآید که انسان در مقابل این فقره چه موقعیّتی پیدا میکند! او «تحبّب إلیّ»؛ یعنی خدا همیشه به من اظهار تمایل و محبّت مینماید و دائماً میگوید: «بیا! اگر گناه هم کردهای عیب ندارد! از چه کسی فرار میکنی؟! ما با هم رفیق هستیم! میدانم بندۀ گناهکاری هستی، ولی باز تو را قبول داریم!» خدا دائماً اظهار تمایل و محبّت میکند، درصورتیکه «هو غَنیّ عَنّی»؛ یعنی خدا از ما بینیاز است!
در آخرین حمد میفرماید:
الحمدُ للّه الّذى یَحلُم عَنّى حَتّی کأنّى لا ذَنبَ لى؛ «حمد مخصوص آن خدایی است که در مقابل گناهان من بردبار است؛ انگار که اصلاً من گناهی ندارم!»
یعنی طوری با من برخورد و مقابله میکند و طوری روبهرو میشود که انگار اصلاً من گناهی ندارم!
إنشاءاللَه راجع به این فقره، در مجالس بعد آنچه به نظر میرسد در حدود وسع خود عرض میکنیم. ما هم خود را با این دعای حضرت سجّاد سرگرم کردهایم. واقعاً خیلی خجالت دارد که امام سجّاد در سحرهای ماه رمضان این دعا را بخوانند
و ما هم بخواهیم آن را ترجمه کنیم! حضرت هم الآن به ما میخندند و میفرمایند: «عیب ندارد!» خب ما بچّۀ ایشان هستیم، نسبمان هم به حضرت سجّاد میرسد، ایشان هم بردبار است و مصداق «والحمدُ للّه الّذى یَحلُم عَنّى» است!
حالا که حمد مختصّ خدایی است که با اینکه من بخل میکنم او اعطاء میکند؛ حمد مختصّ خدایی است که مرا به خود واگذار نکرده است؛ حمد مختصّ خدایی است که «تَحبَّبَ إلیّ»؛ حمد مختصّ خدایی است که «یَحلُمُ عَنّی»؛ حضرت میفرماید: حالا که اینطور شد، «فَرَبّى أحمدُ شیءٍ عِندی!»1
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس پنجاه و دوّم: عالم امر و عالم خلق و حیثیّت امری و خلقی أعمال
رمضانالمبارک ١٤٢١
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم محمّدٍ
و علَی آله الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعینَ
و الحَمدُ لِله الّذی تَحبَّبَ إلیَّ و هوَ غَنیٌّ عَنّی. و الحَمدُ لِلّه الّذی یَحلُمُ عَنّی حتّی کأنّی لا ذَنبَ لی!1
«[ستایش مختصّ خدایی است که مرا دوست دارد درحالیکه از من بینیاز است]. ستایش مختصّ خدایی است که در مقابل گناهان و زلاّت و لغزشهایم حلیم و بردبار است؛ آنچنان حلیم و بردبار است که تو گویی گناهی انجام ندادهام و معصیتی از من سر نزده است!»
منظور از عالم امر و عالم خلق در آیات قرآن
هر عملی را که ما انجام میدهیم، یک جنبۀ ظاهر و یک جنبۀ باطن دارد: جنبۀ ظاهر، جنبۀ خلقی آن عمل است؛ و جنبۀ باطن، جنبۀ امری، سرّی، ربطی و تعلّقی آن عمل است. خدای متعال در آیۀ شریفه میفرماید: ﴿أَلَا لَهُ ٱلۡخَلۡقُ وَٱلۡأَمۡرُ﴾؛2 «خلق و امر اختصاص به او دارد!» به عبارت دیگر در آیۀ دیگر میفرماید: ﴿هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَٱلۡأٓخِرُ
وَٱلظَّٰهِرُ وَٱلۡبَاطِنُ﴾1 و باز در آیۀ دیگر میفرماید: ﴿يَعۡلَمُونَ ظَٰهِرٗا مِّنَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ عَنِ ٱلۡأٓخِرَةِ هُمۡ غَٰفِلُونَ﴾.2 همۀ این آیات تقریباً به معنای واحد است و یک معنا دارد. امّا اینکه میفرماید: ﴿أَلَا لَهُ ٱلۡخَلۡقُ وَٱلۡأَمۡرُ﴾، منظور از خلق، جنبۀ ظاهری پدیدهها و حوادثی است که در عالم اتّفاق میافتد. آن صورت ظاهری، صورت خَلقی است.
شباهت خَلقی و خُلقی حضرت علیاکبر به پیغمبر علیهما السّلام
وقتی که حضرت علیاکبر علیه السّلام روانۀ میدان شد، سیّدالشّهدا علیه السّلام دستها را بلند و عرض کرد:
اللَهمّ اشهَد علَی هؤلاءِ القَومِ فَقَد بَرَزَ إلیهم غُلامٌ أشبَهُ النّاسِ خَلقًا و خُلقًا و مَنطقًا برَسولِک، کُنّا إذا اشتَقنا إلَی رَسولِک نَظرنا إلیه!3
«خدایا، بر این مردم گواه باش، شخصی دارد بهطرف آنها میآید که هم از نظر ظاهر، هم از نظر صفات باطن و هم از نظر تکلّم، از سه جهت مانند رسول تو است. وقتی که میل و هوای دیدن پیغمبر برای ما پیدا میشد، به این جوان نگاه میکردیم!»
[«مَنطقًا» یعنی] حضرت علیاکبر اصلاً مثل پیغمبر صحبت میکرد؛ تُن بیان و کیفیّت تکلّمش مثل رسول خدا بود و «خَلقًا» یعنی از نظر رفتار، حرکت کردن و از نظر کارها. دیدهاید بعضی از افراد در کارها و حرکاتشان بهطور عجیبی به پدرشان شباهت دارند، یا به جدّشان شباهت دارند، و یا به یکی از افراد فامیلشان شباهت دارند؟! وقتی او را نشان میدهیم میگوییم: «آقا، این شخص را میبینی؟ اصلاً مثل سیب دو نصفِ آن شخص است! اصلاً در طرز صحبت کردن، در طرز موضع گیری، برخورد با قضایا، حالاتی که در او تغییر پیدا میکند، عجلۀ او نسبت به کارها، بُطء او
نسبت به کارها، و خلاصه در کیفیّت کردارش کأنّه آینه و نشاندهندۀ او است!»
حضرت میفرماید: حضرت علیاکبر آنقدر شبیه به جدّم رسول خدا است که وقتی ما مشتاق میشدیم برای اینکه رسول خدا را ببینیم، به او نگاه میکردیم!
حضرت علیاکبر فرزند اوّل سیّدالشّهدا بود و امام سجّاد علیه السّلام فرزند دوّم بود1 و ظاهراً از نظرخصوصیّات شمایل، امام سجّاد به امام حسین شباهت نداشت و خصوصیّات و شمایل خاصّ به خود را داشت و به مادر شباهت داشت. مادر حضرت سجّاد، شهربانویه دختر پادشاه ایران بود و بعد از اینکه حضرت سجّاد متولّد شد از دنیا رفت.2 علیٰکلّحال انسان نمیداند که کار خدا چیست و چهکار میکند!
ذکر مثالهایی برای توضیح و تبیین عالم خَلق و عالم أمر
خَلق یعنی جنبۀ ظاهر! عالم شهادت را عالم خلق میگویند. این به یک معنا، معنای خاصّی است که آنچه را که دو جهت مادّه و مدّت در آن دخالت دارد، خَلقیّات و جزء عالم شهادت میشمرند.
در قبال عالم خلق، عالم امر است که مربوط به عالم غیر مادّه أعمّ از عالم مثال، ملکوت، جبروت، لاهوت و عالم اسماء و صفات کلّیه است که آن مشهودِ ظاهر ما نیست و شهادت و دیدن آن، اسباب و آلات خاصّ به خود را دارد و کسی که میخواهد عالم برزخ و مثال را ببیند، با این چشم نمیتواند ببیند.
مثالی برای تبیین عالم خَلق و مُلک
این چشم از یک سری از اشیاء و مواد ترکیب شده است که ترکیب آن اشیاء و مواد، منطبق با خصوصیّات فیزیکی عالم شهادت و عالم خلق است. شبکیّه، عدسی، مردمک، قرنیّه و زُجاجیه برای انعکاس نور و فرستادن آن به عصب طرحریزی شدهاند و طبعاً این نور، نور ظاهر است که بر اشیاء انعکاس پیدا میکند. وقتی که میگوییم: «صورت اشیاء در چشم نقش میبندد»، در واقع صورت اشیاء در چشم نقش نمیبندد، بلکه نور است که وقتی به جاهای مختلف میخورد، مقداری از
فوتونها1 را در خود جذب و مقداری را آزاد میکند و با برگشت آن فوتونهای آزاد شده، صورت اشیاء پیدا میشود.
منبابمثال یک شخص پیشانی دارد، بعد ابرو دارد، چشم دارد، پلک دارد، بینی دارد، محاسن دارد، محاسنش سفید است، سیاه است، صورتش سفید است، سبزه است، قرمز است، زرد است، سیاه است، و... . خلاصه أشکال مختلفی [دارد]. وقتی که این نور [به آن مادّه] میخورد، آن مادّه یک مقداری از این نور را جذب میکند و یک مقداری را منعکس میکند. آن منعکسشدهاش به داخل چشم ما میرود.
الآن من یک چهرهای از این آقایی که ما در مقابلشان نشستهایم در ذهن دارم که این چهره با آقازادۀ ایشان تفاوت میکند و آقازادۀ ایشان جوانتر است. این تفاوت بهخاطر آن صورتی نیست که این جسم واجد آن صورت است، چون آن صورت اختصاص به این بدن دارد؛ بلکه فقط بهخاطر نور است و تمام مُدرکات ما بهخاطر نور است. اگر چراغ را خاموش کنیم، علم ما تبدیل به جهل میشود و دیگر هیچ خبری نیست. حالا فهمیدید که چقدر علم ما سست و بیپایه است و فقط به یک لامپ وصل است؟! اگر این لامپ روشن بشود، آنوقت میبینید که حسن، حسین، تقی، زید، عمرو، بکر، همه اینجا نشستهاند و دارای چهرههای مختلف هستند؛ و اگر این لامپ روشن نشود، وقتی ما حرکت میکنیم یک لگد به این میزنیم، یکی به آن میزنیم، از روی سر یکی رد میشویم و پا روی یکی دیگر میگذاریم تا جلو میرویم! چرا؟ چون نور نیست!
اگر انسان بدون نور حرکت کند همینطور میشود، یک لگد به این میزند و یکی به آن میزند و عالم را خراب میکند! هم نور ظاهر و هم نور باطن، هر دو نعمت است!
این نور به مواضع خاصّی از بدن میخورَد. وقتی که جایی از بدن سفید است،
نور بیشتری را انعکاس میدهد و وقتی جایی از بدن ـ که همان ابرو باشد ـ سیاه است، نور کمتری را انعکاس میدهد و این انعکاس شکلی را بهوجود میآورد. این مربوط به عالم شهادت است. این چشم درصورتیکه علل مُعدّه برای ادراک وجود داشته باشد، میتواند این مسئله را ادراک کند.
مثال اوّل برای تبیین عالم امر و ملکوت
ولی اگر انسان بخواهد به عالم امر و ماوراء مادّه و متافیزیک اطّلاع و إشراف پیدا کند، در آنجا دیگر این چشم بهدرد نمیخورد؛ چون در آنجا اگر شما چشمتان را هم ببندید باز میبینید! کسی که خواب میبیند، چشمش بسته است؛ درحالیکه با چشم بسته نمیتوان دید! پس ما در خواب چه چیزی را میبینیم و حقیقت میپنداریم و بر آن رؤیت ـ که البتّه واقعیّت هم دارد ـ حکم به حقیقت میکنیم؟!
منبابمثال شما شخصی را که زنده است در خواب میبینید. فردا که با او برخورد میکنید میگویید: «آقا، من دیشب شما را در خواب دیدم!»
ـ: آقا، من که اینجا جلوی شما ایستادهام، دیشب هم در خانۀ خودم بودم و شما هم در خانۀ خودتان بودید، پس چطور من را در خواب دیدید؟
ـ: آقا، من خود شما را در خواب دیدم!
ـ: آقا، من که اینجا ایستادهام و مرا میبینی! من که در خواب تو نیامدم و منزلم در جایی بوده که چند فرسخ با شما فاصله داشته است!
ـ: نه آقاجان، من خود شما را دیدم!
و این مطلب درست است؛ بهجهت اینکه حقیقت انسان بدن او نیست که وقتی شخصی او را در خواب ببیند، غیر از انسان را دیده باشد! آیا شما شخصی را سراغ دارید که بگوید صورت شما را در خواب دیدم و خود شما نبودید؟! حتّی مادّیّین و افرادی که منکر متافیزیک و ماوراء طبیعت هستند، اگر شخصی را در خواب ببینند آیا میگویند: صورت و عکس او را دیدیم، یا اینکه میگویند: خود او را در خواب دیدیم؟! اینجا از همان جاهایی است که مُچشان گرفته میشود! مسئلۀ خواب بین ما و دهریّین و طبیعیون و قائلین به اصالت مادّه مشترک است.
وقتی به آنها میگوییم: «دیشب تو را در خواب دیدم»، آنها میگویند: «بنا بر اصالت مادّه، من اصلاً ربطی به تو ندارم؛ چون مادّه اینجا است و بنده در یک شهری هستم و شما در شهر دیگر هستید، لذا هیچ ارتباطی با همدیگر نداریم؛ پس بهجای اینکه بگویید تو را دیدهام، باید بگویید عکس تو را دیدهام!» در اینجا به آنها میگوییم: «کسی که اصلاً شخصی را ندیده است، چطور عکس او را دیده باشد؟!»
آیا تا بهحال اتّفاق نیفتاده که افرادی شخصی را در خواب میبینند و بعداً متوجّه میشوند که [اصلاً او را در بیداری ندیدهاند]؟! خیلی وقتها اتّفاق افتاده که انسان کسی را اصلاً ندیده و حتّی او اهل یک شهر دیگر است، ولی [وقتی او را میبیند] میگوید: «آقا، ما این شخص را دیده بودیم!» این مسئله که اتّفاق میافتد و کسی نمیتواند انکار کند.
به آنها میگوییم: «بر فرض قبلاً عکس من را دیده بودی؛ ولی تو که تا بهحال من را ندیده بودی، عکس من را از کجا گیر آوردی؟!» اینجا است که دیگر میمانند.
پس یک چیزی پشت این قضیّه است و ماوراء این بدن، یک مطلب دیگری است! این جسمی که الآن در اینجا هست، یک حقیقتی دارد که آن حقیقت و واقعیّت دو نمود دارد: یک نمودش به اینطرز و به ایننحو است؛ یک نمود و ظهورش به نحو دیگر است؛ و همینطور برو بالا تا به آن مبدأ برسی!
مثال دوّم برای تبیین عالم امر و ملکوت
الآن این چراغ در اینجا روشن است و آنچه در این چراغ است و ما مشاهده میکنیم، نور است. حالا آیا شما در این چراغ جریان الکتریسیته را میبینید؟ نه، نمیبینید!1 وقتی سؤال میکنید که جریان برق چیست، میگویند: «همین لامپ است.» شما میگویید: «پس جریان برق را شناختیم.» میگویند: «نه آقاجان، این نوری که الآن
مشاهده میکنید، ظهوری از آن برق و حقیقت و الکتریسیته و کهربایی است که الآن بهصورت متناوب در این سیم در جریان است و آن حقیقت برای ما نا آشنا است.»
خب دلیلش چیست؟ شما به این بخاریهای برقی نگاه کنید. این بخاریها گرما میدهند. الآن در اینجا نور نیست، بلکه گرما است.
در منزل یکی از دوستان بودیم، دیدم که اجاقگاز اصلاً به گاز وصل نیست. گفتم: «این چطور کار میکند؟!» گفت: «برقی است و بسیار مقرون به صرفه است.» خیلی تمیز و قشنگ و نظیف بود و با آن غذا و چای هم درست میکردیم. خب در اینجا نور که ندارد، پس ظهورش به چیست؟ الآن آن حقیقت و واقعیّت بهصورت گرما بروز و ظهور پیدا میکند.
یا منبابمثال وقتی پنکه روشن میشود و حرکت میکند، پرّهها بهوسیلۀ یک انرژی به حرکت درمیآیند. حالا اگر شما یک پنکه را صد سال هم در یک جا نگه دارید، تا وقتی که انرژی پشت این موتور نباشد، این پرّهها نمیتوانند حرکت کنند؛ امّا وقتی که شما آن دو شاخه را به برق میزنید، شروع به حرکت میکند. خب در اینجا نه نور است و نه گرما است؛ بلکه در واقع انرژی الکتریسیته تبدیل به گردش شده است و همینطور مثالهای دیگر.
حالا اسم آن حقیقتی که الآن پشت این چراغ مخفی است و ما آن حقیقت را نمیبینیم برق است! این برق، ظهورات مختلفی دارد: یک ظهورش به شکل لامپ است؛ یک ظهورش به شکل پنکه است؛ یک ظهورش به شکل بخاری است؛ یک ظهورش به شکل اجاق است. خلاصه ظهورات مختلفی دارد. آیا شما میتوانید این حقیقت را با این چشمتان ادراک کنید؟ نه، نمیتوانید و نیاز به دستگاه دارید تا این ولتاژ را به شما نشان بدهد: الآن ٢٢٠ولت است، پایین میآید و میشود ٢٠٠ولت، پایینتر میآید و میشود ١٨٠ولت، پایینتر میآید و میشود ١٦٠ولت، پایینتر میآید و میشود ١٠٠ولت! باید برایش ترانس و تقویت کننده گذاشت و آن را بالا برد. پس این دستگاه است که آن حقیقت را به شما نشان میدهد و شما خودتان
نمیتوانید ببینید! بله، میتوانید دست بزنید؛ ولی یک وقت این کار را نکنید، چون اگر دست بزنید خیلی خوب میفهمید که این چیست!
ادراک دشوار حقیقت و عدم تحمّل آن
مولانا در داستان آن روستایی میفرماید:
حق همی گوید که ای مغرورِ کور | *** | نه ز نامم پارهپاره گشت طور |
از من ار کوه اُحد واقف بُدی | *** | پاره گشتی و دلش پُر خون شدی1 |
یعنی اگر مردم بخواهند از آن حقیقت سر در بیاورند، یک لحظه هم نمیتوانند دوام پیدا کنند! اگر آن حقیقت بخواهد بر افراد جلوه کند، امکان ندارد کسی بتواند دوام بیاورد؛ مگر اینکه کمکم خودش را وفق بدهد.
﴿فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُۥ لِلۡجَبَلِ جَعَلَهُۥ دَكّٗا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقٗا﴾؛2 وقتی که اسم من بر جبل خورد، کوه طور پارهپاره شد! وقتی که از آن جنبۀ جلالیّۀ پروردگار و آن بارقۀ صفات و اسماء الهی بر یک شیء، یک قدری از حدّ خودش بیشتر و شدیدتر میشود و از آن فرمول و موازین و مبانی فیزیکی خودش خارج میشود، یکمرتبه منفجر میشود و آن مادّه و آلیاژ دیگر نمیتواند این خصوصیّات را تحمّل کند. این مسئله در راه سلوک و عرفان هم برای انسان پیدا میشود.
معنای جنبۀ امری عالم وجود
این جنبه، جنبۀ امری است؛ جنبۀ امری یعنی عالم ملکوت، عالم لاهوت و عالم
حق همیگوید که ای مغرور کور | *** | نه ز نامم پارهپاره گشت طور |
که لَو أنزلنا کتابًا للجَبل | *** | لانصَدَع ثُمّ انقَطَع ثُمّ ارتَحَل |
از من ار کوه اُحد واقف بُدی | *** | پاره گشتی و دلش پُر خون شدی |
از پدر وز مادر این بشنیدهای | *** | لاجرم غافل درین پیچیدهای |
گر تو بیتقلید ازین واقف شدی | *** | بینشان از لطف چون هاتف شدی |
بشنو این قصّه پی تهدید را | *** | تا بدانی آفت تقلید را |
جبروت که جنبۀ امریِ عالم وجود است. البتّه به یک معنای دیگر که معنای عام باشد، خلق یک معنای دیگری دارد که [بحث] جنبۀ فلسفی پیدا میکند و حالا دیگر وارد آن قضیّه نمیشویم، که [در آن معنا] فقط آن حیثیّت تعلّقیّه را امر میگویند، بدون أیّ ظهورٍ و بدون هیچگونه ظهور خارجی! و آن جنبۀ ربطی، امر است که همان جنبۀ ارادۀ پروردگار نسبت به ظهورات اشیاء است؛ و امّا خود ظهورات ولو مجرّدات، مشمول عالم خلق هستند که البتّه این معنا، معنای توسیعی است. در آیۀ دیگر میفرماید:
﴿يَعۡلَمُونَ ظَٰهِرٗا مِّنَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ عَنِ ٱلۡأٓخِرَةِ هُمۡ غَٰفِلُونَ﴾؛1 «اینها فقط ظاهر حیات دنیا را میگیرند، ولی از آخرت غافل هستند.»
یعنی فقط همین ظاهر حیات دنیا را میبینند؛ همین چیزهایی که در این حیات دنیا، در این رفت و آمدها، در این حرکتها، در این داد و ستدها و در این آمد و شدها است؛ و امّا از آنچه در پشت قضیّه هست، بیاطّلاع هستند.
حیثیّت امری و خلقی أعمال انسان
عمل انسان هم دو جنبه دارد: یک جنبه، جنبۀ ظاهر؛ همان جنبهای که انسان انجام میدهد. مثلاً الآن من دارم صحبت میکنم. این صحبت من دو جنبه دارد: یک جنبۀ ظاهر دارد؛ همان جنبهای که شما میشنوید و این ضبطهایی هم که الآن در دور و بر من هستند، دارند این را ضبط میکنند. اینها جنبۀ ظاهر را ضبط میکند؛ یعنی عیناً همان کیفیّتی که وارد گوش میشود و از پردۀ صماخ گوش رد میشود و وارد عصب میشود و آن عصب به قسمت شنوایی مغز میبرد، تبدیل به یک صوت و موج الکتریکی میشود و بهواسطۀ جابهجایی آن ذرّات مغناطیسی بر روی نوار ضبط میشود و آن هِد اینها را با آن نیروی الکتریسیته به آن نوار منتقل میکند. این جنبه، جنبۀ ظاهری است. این جنبۀ ظاهری، وسیله و آلت ادراکش هم آلت و وسیلۀ ظاهری است؛ یعنی گوش و خصوصیّات در گوش و امثالذلک تا به آن سیستم عصبی مرکزی مغز برسد.
این صحبت من یک جنبۀ دیگری هم دارد که آن جنبۀ باطنی است. آن جنبهای
که با نفس من مربوط است، آن جنبهای که دیگر شما نمیتوانید آن را ادراک کنید و گوش شما از ادراک آن جنبه عاجز است. آن عبارت است از جهت نورانیّت و ظلمانیّت این فعلی که الان از من سر میزند. آن را جنبۀ باطن میگویند.
مثالی برای فهم دقیق معنای وجهۀ اعمال انسان
منبابمثال این صحبتی را که من میکنم، یا برای خدا است و یا برای خودنمایی و مطرح شدن است. برای اینکه بگوییم: «بله، ما هم مجلس داریم، خیال نکنند ما اینجا مجلس نداریم! ما هم شبهای ماه رمضان در اینجا جلسه راه میاندازیم. خیال کردهاند! ما هم نشان میدهیم! بله، جلسه داریم؛ در جلسۀمان هم اطاق پر میشود، نهاینکه فقط هفت هشت نفر باشیم، بیایند نگاه کنند، چرا نمیآیند؟!» اینها چیست؟ اینها جنبۀ باطن است. حواسمان جمع باشد! شیطان خوب جلو میآید و از راهش میآید، دقیقاً از راهش میآید و آنچنان به خال میزند که هفت سال نمیفهمیم زده است! زده و رفته است! آنچنان خدا را جلو میآورد و جلوه میدهد [که نمیفهمیم]!
چه خدایی؟! خدایی در کار نیست! میگوییم: «بله، الحمدللّه خدا ما را در شبهای ماه رمضان مثل زمان مرحوم آقا موفّق کرده و همانطوریکه ایشان جلسه داشتند ما هم جلسه داریم. این از توفیقات خدا است!» اینها چیست؟ اینها همه جنبۀ باطن است!
امّا یک وقت میگوییم: «خدایا، هیچ چیزی نمیفهمیم! خدایا، از بیچارگی اینجا آمدهایم و جمع شدهایم! خدایا، اگر راه دیگری بود میرفتیم! خدایا، نمیدانیم چهکار کنیم! خدایا، اگر این کار را نکنیم چهکار کنیم؟» یک وقت این جهات است. این میشود جنبۀ باطن!
حالا یک وقت من دارم بهخاطر جهت اوّل صحبت میکنم که بگویند: «بله، آقا را نگاه کنید در قم جلسه دارند، این نوارها پخش میشود، نوارها بهدست همه میرسد. آقا، نوار ابوحمزۀ شما را گوش بدهیم یا ندهیم؟ از چه کسی بگیریم؟ به ما نمیدهند! اجازه نداریم یا داریم؟» و از این قبیل حرفهایی که بالأخره کم و بیش داریم میشنویم.
جانِ من، اگر بهخاطر این است، خودمان را معطّل نکنیم! هیچ خبری نیست!
حالا همین مطلبی هم که دارم به شما میگویم، خودش کلک شیطان است! این خیلی ناقلا است!
اینهمه معلّمین اخلاقی که دارند صحبت میکنند و حرف میزنند و تا کجا در منجلاب نفس گرفتارند و در قعر دریای نفس غوطهورند، مگر در همان حالی که دارند حرف میزنند خودشان متوجّهاند؟! مگر میفهمند؟! نه، نمیفهمند! حتّی ممکن است حالشان هم تغییر پیدا کند! واقعاً عجیب است! حتّی ممکن است حالشان هم تغییر کند و همان تغییر حال میشود دام! حال تغییر پیدا کرده، اشک هم از آن چشم میآید، ولی همهاش دام است! اینجا دیگر از آن جاهایی است که انسان باید به خدا پناه ببرد و دیگر کار از دست او خارج است! آنجایی است که خود حال برای انسان ضدّ حال میشود، خود حال برای انسان آنتیتز1 این مسیر و این حالت توجّه و تقرّب میشود؛ خود حالی که برای انسان پیدا میشود!
توصیۀ اولیا بر عدم توجّه به حال
لذا مرحوم آقا میفرمودند:
به حال توجّه نکنید؛ بلکه ببینید راهتان درست است یا نه؟!
آقا چند دفعه این مطلب را میفرمودند؟ کدام یک از ما آمدیم به این عمل کنیم؟! من شاهد بودم که بعضیها در جلسات ایشان شرکت میکردند که از شدّت گریه به حال غش میافتادند، ولی من همۀ اینها را پُف میدیدم، حباب میدیدم و ظاهر میدیدم! میدیدم که طرف باطن ندارد، [ولی با خودم میگفتم]: «پس این گریهها چیست؟!» در این قضیّه مانده بودم! گفت: «چهکار کنیم؟ دُم خروس را قبول کنیم یا قسم حضرت عبّاس را؟!» کدام را؟! وقتی طرف با ما حرف میزد، میدیدیم که نه، واقعیّت این است که داخلش چیزی نیست؛ ولی وقتی ظاهر را میدیدیم، آقا در نماز غش میکرد و به زمین میافتاد! عجب، این هم که هست و دروغ هم که نیست؛ چون بالأخره از نظر ظاهر علائمی هست! خلاصه مانده بودیم که این چیست و آن
چیست؟! بعد میبینیم که نهخیر آقا، اینها همهاش حباب بود! و این حباب تا کجاها حباب است؟! یعنی نه فقط در یک مرتبه است، بلکه ممکن است که این حباب تا بالاها همینطور حباب باشد و اختصاص به یک رتبه و یک مرتبه نداشته باشد!
ضرورت و اهمّیت حضور در مجالس بزرگان
امّا اگر آمدیم اینجا و گفتیم که بالأخره مرحوم آقا جلسات داشتند و خودشان هم فرمودند که باید این جلسات باشد. بسیار خوب، میآییم دو دو تا چهار تا حساب میکنیم: علیٰکلّحال ما اگر بخواهیم از دستورات ایشان اطاعت کنیم، چه در اینجا و چه در منزلمان باید شبها دعای افتتاح را بخوانیم. از آنطرف هم فرمودهاند که شبها باید رفقا جلسه داشته باشند. آیا این مطلبی که ایشان گفتهاند منوط به زمان خودشان است یا منوط به زمان بعد هم هست؟! شب ماه رمضان چند تا رفیق اگر حالشان اقتضا میکند بیایند دور هم بنشینند و شرکت کنند و دعای افتتاح بخوانند. پس اینهم که درست است و سر خود نیست!
تا اینجا نمیگذاریم آن شیطان بیاید جلو، امّا یواشیواش میآییم، خیلی تند نمیآییم که یکدفعه بگوییم: «نهخیر آقا، میآییم جلسه درست میکنیم!» نه، یواش میآییم! اوّل در ذهن و در نفس، مبانی را درست میکنیم، بعد پا میگذاریم!
متوجّه باشید که سالک هر کاری را که میخواهد انجام بدهد اوّل پا را محکم میکند ـ اگر طول هم بکشد اشکالی ندارد، طول بکشد ـ وقتی که پا محکم شد، قدم میگذارد و اگر پا محکم نشد، قدم نمیگذارد و همینطور پایش را نگه میدارد.
بعد میگوییم: خدایا، الآن که آقا نیست، اگر آقا بود ما از آقا اجازه میگرفتیم که در قم جلسه بگذاریم یا نگذاریم؟ ایشان هم بر حسب ظاهر میگفتند: بگذارید! همانطور که دأب و دَیدن ایشان بر همین بوده است. از آنطرف هم ما میخواهیم طبق دستور آقا عمل کنیم. خدایا، اگر غیر از این است خودت بیا به ما نشان بده! خودت بیا و خلاف را به یک طریقی، به یک نحوی و به یک جهتی به ما نشان بده! خدایا، غیر از این از عهدۀ ما چیزی برنمیآید! خدا میگوید: بسیار خوب، قبول دارم، تو اینمقدار با من راست باش، اینمقدار با من درست باش که اگر من صلاح ندیدم جلسه داشته
باشید بر تو گران نیاید و نگویی: عجب، چرا؟! اگر جلسه نداشته باشیم مردم چه میگویند؟! اگر جلسه نداشته باشیم اینها دیگر کمکم و یکییکی به خانههایشان میروند! بیاییم بنشینیم و همۀ اینها را جمع کنیم و نگذاریم بروند! دَم در مثل ادارات یک عدد دستگاه حضور و غیاب بگذاریم که مثلاً آقا چرا شما پنج دقیقه دیر آمدی؟! باید خودمان را نشان بدهیم و انسجام داشته باشیم تا نگویند اینها سست شدهاند!
مطالبی که دارم میگویم هست و واقعیّت دارد! آقا، خبری نیست جانِ من! بیخود زحمت نکش! اگر نیایی بهتر است؛ چون اگر نیایی لا أقل دیگر موضعت سفتتر از این نمیشود، دیگر کارَت از این بدتر نمیشود، دیگر در مرامت بیشتر گرفتار وَحَل1 نمیشوی، در گِل فرو نمیروی! اگر نیایی برای خودت هستی، ولی اگر بیایی اینجا به بارت اضافه میشود!
اینکه خدمتتان عرض میکنم برای خودمان هم هست و فرقی نمیکند! برای خود ما هم این قانون هست؛ چون قانون یکی است، هر کس انجام داد، داد؛ و هر کس انجام نداد، فرقی نمیکند! قانون خدا و میزان خدا تفاوتی ندارد.
خدایا، از عهدۀ ما اینقدر برمیآید! به فکر ما اینقدر میرسد! حالش را داریم، میآییم؛ حالش را نداریم، نمیآییم! بگذار بگویند: «فلانی نمیآید.» بگذار بگویند: «فلانی میآید.» [بگذار بگویند]: «یک روز میآید، یک روز نمیآید.» البتّه انسان باید منظّم باشد، ولی نظم باید در تحت قانون باشد! نظم بهجای خودش محفوظ است، ولی نظم در آمدن نیست، بلکه نظم در این است که اگر حال اجازه داد انسان کوتاهی نکند. نظم این است! نظم باید براساس مبنا باشد، براساس قانون باشد، براساس ملاک باشد.
توصیۀ علاّمه طهرانی در خصوص شرکت در جلسات
مرحوم آقا میفرمودند:
کسی که حال جلسه را ندارد، در جلسه شرکت نکند؛ چون اگر بیاید حال بقیّه را هم خراب میکند!
بگوید من حال ندارم، سرم درد میکند! حتّی ایشان صریحاً به بعضیها که بینشان حالت تعارض بود در جلسات فرمودند:
شما بروید پایین! نمیخواهد در جلسه شرکت کنید!
امّا اگر کسی با توجّه به این مطالب هم بخواهد کوتاهی کند، سرش کلاه میرود؛ یعنی اگر احساس کند که آمدن مفید است و نیاید، باز سرش کلاه میرود!
اثر شرکت در جلسات و مجالس
یک بنده خدایی میگفت:
آقا، آیا مقصود و منظور از این صحبتی که شما میکنید این است که کلام شما به ما برسد یا حتماً باید در جلسۀ کذا شرکت کنیم؟ اگر منظور، رسیدن کلام است، خب چرا شرکت کنیم؟! نوارش را گوش میدهیم!
البتّه حرف درستی میزد؛ یعنی روی حسابِ خودش میخواست مطلب را صحیح ارزیابی کند. من گفتم:
خب اگر شرکت نکنید کجا میروید؟! بالأخره یا در خانه مینشینی و یا در خیابان راه میروی! بالأخره یک کاری میکنی! من نمیگویم شما بیایید یا نیایید، بلکه منظور و اصل این است که انسان به این مطالب برسد.
اصلاً برای همین هم کتاب نوشتهاند! کتابی که بزرگان نوشتهاند برای این است که کسانی که به آقا دسترسی ندارند، مطالب را بشوند! ولی اگر نفْسی نسبت به یک مسیر علاقهمند بود، آن شرایط و محیط مقرّب و مُعدّه برای وصول به آن مقصد را هم میپذیرد و بهدنبال میرود.
بعد به او گفتم:
آیا شده است که مثلاً شما در زمان مرحوم آقا بگویید: «مقصود این است که کلام آقا به ما برسد و ذکری که ایشان میگویند ما انجام بدهیم، پس دیگر چرا ایشان را ببینیم؟!» آیا تا حالا شده است؟! چرا؟ چون میگویید: «همین دیدن، خودش نزدیک شدن است!»
زیارت مرقد مطهّر امام رضا علیه السّلام، یعنی زیارت ولایت
چرا ما باید به زیارت امام رضا علیه السّلام برویم؟! خب از اینجا میگوییم: «السّلام علیکَ یا علیّ بن موسی الرّضا!» چرا امام رضا فرمود:
کسی که به زیارت من بیاید در سه جا به زیارت او میروم و بازدید پس
میدهم: یکی هنگام احتضار؛ یکی هنگام سؤال و جواب نکیر و منکر؛ و یکی در روز قیامت موقع حساب!1
یعنی در آن سه جایی که بزنگاه قضیّه است! امام رضا گفته است! خلاصه به سراغش میرویم و میگوییم: «آقا، ما آمدیم!» ایشان هم که نگفته به حقیقت بیا، به معرفت بیا؛ بلکه گفته بیا زیارتت را بکن و ما هم آمدیم. آیا حضرت فرمود: «کسی که با معرفت من را زیارت کند»؟! این را که نداریم! حضرت فرمود: «کسی که بیاید من را زیارت کند.» ما هم یک آدم بیمعرفت! خب شما باید سراغ بیمعرفتها بیایید؛ چون بامعرفتها که [با شما هستند]! إنشاءاللَه حضرت میآید، حضرت خیلی أرحَم الرّاحمین است!
حالا امام رضا علیه السّلام بگوید: «کسی که از دور هم زیارت ما را بخواند کافی است.» بله، کسی که نمیتواند به زیارت برود، [اشکال ندارد؛ ولی] اصلاً این یک مسئلۀ فطری و وجدانی است که انسان دوست دارد محبوب را ملاقات کند. حالا که ما دستمان به آن ولایت نمیرسد، أقلاً برویم قبر آن حضرت را زیارت کنیم. زیارت قبر آن حضرت، زیارت ولایت است! ولایت آن حضرت که همیشه با همه قرین است و از خود ما هم به خود ما نزدیکتر است.
فطری بودن مسئلۀ زیارت
اصلاً این مسئله، یک مسئلۀ فطری است؛ یعنی از قضایایی است که «قیاساتُها معَها»2 است که هر کسی محبوبی را دوست دارد میخواهد خود را به آن محبوب
نزدیک و قریب او کند! حالا که امام علیه السّلام نیست، خب میرویم قبرش را زیارت میکنیم، بدنش را زیارت میکنیم؛ چون تعلّق ولایت به آن بدن از سایر جهات عالم کثرت قویتر است، پس انسان باید برود آنجا را زیارت کند!
لذا حضرت میگوید: «کسی که در اینجا به زیارت من بیاید!» یعنی چه؟ یعنی یک مایهای از خودش بگذارد، صرفاً نگوید ما شیعۀ شما هستیم. کسی که شیعۀ ما است باید خودش را به ما نزدیک کند، کسی که شیعۀ ما است باید در این حریم بیاید!
«در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد!»1 باید یک راه و حیلهای کرد تا انسان خودش را در حریم آن محبوب قرار بدهد. کسی که به زیارت آن حضرت بیاید، یعنی میگوید من آمدم!
الآن یک ساعته میروند، در زمان سابق سه ماه طول میکشید و حتّی ممکن بود که در راه زیارت امام رضا، جانشان را از دست بدهند! دزدان به قافله میزدند و افراد را از بین میبردند، ولی باز میرفتند! کسانی که در زمان متوکّل برای زیارت سیّدالشّهدا میرفتند، مأمورین متوکّل از هر دو نفر یک نفر را میکشتند و به فرد دیگر اجازه میدادند به زیارت برود!2 در عینحال باز هم افراد میرفتند! حالا کسی که کشته
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد | *** | در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد |
میشود آیا شهید نیست؟! قطعاً شهید است! این جنبه، جنبۀ باطن است.
پس صحبتی که من بیان میکنم دو جنبه دارد: یک جنبۀ ظاهر که همین نحوهای است که مشهود و مسموع برای همه است؛ و یک جنبه دارد که جنبۀ باطن است، آن جنبۀ باطن را هر کسی نمیفهمد؛ چون آلت ادراک مختص و مخصوصی را میخواهد!
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست | *** | سخنشناس نئی جانِ من خطا اینجاست1 |
سخنشناس تشخیص میدهد و میفهمد که این سخن از کجا آمده است! منشأ این سخن هویٰ است یا منشأ این سخن إله و خدا است!
میفرماید:
انوار جمال توست در دیدۀ هر مؤمن | *** | دستار جلال توست در سینۀ هر کافر2 |
ارتباط جنبۀ امری و باطنی افراد با جنبۀ ظاهری آنها
وقتی که بعضی از افرادی که خُبث باطن دارند صحبت میکنند، از صحبت آنها مشخّص است که چقدر و به چه میزان دارای خبث باطن هستند! این را هر کسی نمیفهمد.
شخصی بود در زمان سابق بسیار سخنوَر و خیلی معروف و مشهور، کتابهای عدیدهای هم دارد و قلمش هم بسیار عالی بود. من ایشان را اصلاً نمیشناختم و صدایش را نشنیده بودم ولی کتابهایش را خوانده بودم. یک روز در زمان سابق، ٢٢ سال قبل در منزل یکی از دوستان در مشهد بودیم که الآن هم از دوستان ما است ـ خدا حفظش کند ـ ضبطی در آنجا بود و ایشان خودش حضور نداشت. من این ضبط را روشن کردم و شخصی مشغول صحبت شد. در همین موقع یکمرتبه دلم گرفت و گفتم: عجب، این دیگر کیست؟! این چه اعجوبهای است! بهمحض اینکه حرف زد ما را زیر و رو و عوض کرد و یک حالت ظلمت و کدورتی در ما پیدا شد! وقتی دوستم آمد به او گفتم: «این کیست؟!» گفت: «این دکتر علی شریعتی است.» گفتم: «عجب، تو این فلان فلان را گوش میدهی؟!»
این حالت ظلمت برای چیست؟ این که اعتباری نیست! من که اسمش را نشنیده بودم و در نوار هم نگفت که من فلانی هستم و از هیچ جایی خبر نداشتم، پس این حالت از کجا پیش آمد؟! چون آن جهت ظلمانی میآید و منتقل میشود! «آثار جلال توست در سینۀ هر کافر!» وقتی که شخصی کدورت دارد، آن کدورت نفس از صوت او متصاعد میشود!
در مقابل شخصی است که دارای [نورانیّت نفس است]. شما یک نوار مرحوم آقا را گوش بدهید و ببینید حالتان عوض میشود یا نه؟! امتحان کردهاید؟! وقتی که میگوید: «بسم اللَه الرّحمن الرّحیم»، اصلاً انسان زیر و رو میشود! این بهخاطر چیست؟ بهخاطر آن جنبۀ امری قضیّه است!
«بسم اللَه الرّحمن الرّحیم» را همه میگویند، من هم میگویم؛ منتها بین آنکه من میگویم با آنکه مرحوم آقا میگوید، از زمین تا عرش خدا فاصله است! این
بهخاطر جنبۀ ربّی و جنبۀ امری و جنبۀ باطنی قضیّه است که وقتی صحبت میکند، همراه با آن صحبت، آن جنبۀ امری جلو میآید؛ یعنی همزمان یک بسم اللَه الرّحمن الرّحیم در گوش نقش میبندد و یک جنبۀ رحمانی در نفس نقش میبندد!
حالا امشب اگر نوار ایشان را دارید امتحان کنید. إنشاءاللَه ما انتظار داریم که هرچه زودتر موانع برطرف بشود و همه بتوانند از این موهبت عظیم که واقعاً موهبت بسیار بزرگی است بهرهمند شوند!1 اگر کسی بخواهد راهی برود، از طریق همین مطالبی است که ایشان فرمودهاند. این را هم خدمتتان بگویم که آنچه من در اختیار شما گذاشتم، یک دهم آن کفایت میکند برای اینکه انسان راه را طی کند!
این کیفیّت بهخاطر آن جنبۀ امری مسئله است که همراه با این جنبۀ ظاهر، هر دو جلو میآیند و با هم حرکت میکنند و در این ضبط صوت و در این شریط2 و در این مسجّلات وارد میشود؛ چون ظاهر جدای از حقیقت باطن نیست!
أنطاکی یک قاضی بود در شام و کتابی نوشته بود به نام لماذا اخترتُ مذهبَ الشّیعة مذهب أهلالبیت که اتّفاقاً در حدود سی سال پیش چاپ شده و ظاهراً بعد به فارسی ترجمه شده است. قلم کتاب بسیار شیرین و روان و سلیس است. ایشان شیعه میشود و دلایل تشیّع خود را در این کتاب ذکر میکند. عکس خودش را در وقتی که قاضیالقضات بوده در اوّل کتاب و وقتی که شیعه شده در آخر کتاب گذاشته است. شما این دو عکس را کنار هم بگذارید و این دو صورت را نگاه کنید. اوّلی واقعاً صورت مثل عمر،3 چشمها تیز، انگار میخواهد شما را با یک شمشیری بزند؛
ولی صورت دوّم مظلوم، متواضع، نورانی و دارای بهجت است!1 این بهخاطر آن جنبۀ امری است. پس جنبۀ امری در همین صورت ظاهر هم اثر میگذارد و صورت ظاهر را برمیگرداند.
بنابراین عملی را که ما انجام میدهیم، دارای دو جنبه است: یک جنبۀ ظاهر و یک جنبۀ باطن.
إنشاءاللَه اگر خدا توفیق بدهد، تتمّۀ مطلب را در مجلس آینده عرض میکنم.
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس پنجاه و سوّم: ملکوت و باطن اعمال، ملاک ارزش آنها
رمضان المبارک ١٤٢١
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا و حَبیب قُلوبنا
أبیالقاسِم المُصطفیٰ محمّدٍ و علَی آلِه الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمَعینَ
جنبۀ خَلقی اعمال
و الحمدُ للّه الّذی یَحلُمُ عنّی حتّی کأنّی لا ذَنبَ لی.1
عرض شد که اعمال انسان دو جنبه دارد: یکی جنبۀ خلقی و جنبۀ شهادت و جنبۀ ظهور و بروز که ما با این جنبه روبهرو هستیم و چهبسا ملاک حُسن و قبح را براساس این جنبه قرار میدهیم. اگر شخصی کاری انجام دهد و کار او از نقطهنظر ظاهر، ظاهر صلاحی داشته باشد، حکم به صلاح شخص میکنیم؛ و اگر ظاهر غیرموجّه و ناپسندی داشته باشد، حکم به قبح و ناشایستگی فاعل آن میکنیم.
تقسیم بندی افراد در کلام علاّمه طهرانی
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ میفرمودند:
افراد به چهار دسته تقسیم میشوند:2
دستۀ اوّل افرادی هستند که باطنشان خوب و ظاهرشان هم خوب است. اینها عالالعال هستند و به عبارتی حرف و مسئلهای دیگر در آنها نیست.
دستۀ دوّم افرادی هستند که ظاهرشان و کارهایشان ناپسند و زشت است و باطنشان هم خبیث و مکدّر و ظلمانی است؛ اینها هم از آنطرف عالالعال هستند!
دستۀ سوّم افرادی هستند که ظاهرشان ناموجّه است، انسان وقتی کارهایشان را میبیند خیلی خوشش نمیآید و میگوید: «این شخص چرا اینطوری میکند؟! این چه اخلاقی دارد؟! چرا این برخورد را دارد؟! چرا اینطوری صحبت کرد؟! چرا اینطوری برخورد کرد؟!» ظاهرشان این است که شلوغ پلوغ هستند و یک کار را خیلی با عجله انجام میدهند، ولی باطنشان باطن خوبی است؛ یعنی خوشباطن و صاف هستند.
در زمان پیامبر شخصی بود که هر روز به مدینه میآمد و زمانی که حضرت در مسجد بود، وارد مسجد میشد و پیغمبر را میدید و حضرت هم اشاراتی به او میکردند و او هم بهدنبال کارش میرفت و مدتها به همین کیفیّت بود. مدّتی گذشت تا اینکه این فرد به مسجد نیامد. یک روز پیغمبر سراغ او را گرفتند و فرمودند: «این شخصی که هر روز به مسجد میآمد و ما او را میدیدیم، چرا نیامده است؟!» گفتند: «یا رسولاللَه، او چند روز است که فوت کرده است.»1 پیغمبر خیلی اظهار تأسّف کردند و فرمودند: «عجب! خدا رحمتش کند و بیامرزد!» مردم گفتند: «یا رسول اللَه، این شخص آدم خیلی درستی هم نبود و خلاصه سر و گوشش میجنبید و خیلی هم مواظب راه رفتنش نبود و چهبسا ممکن بود به بعضیها نگاه کند!» و خلاصه مردم خیلی از او تعریف نکردند! حضرت فرمودند: «اگر او برده فروش بود خدا او را
بهواسطۀ محبّتی که به من داشت میآمرزید!»1
این کلام اوّلاً نشان میدهد که برده فروشی چقدر کار ناپسندی است و اسلام برده فروشی و بردگی را نمیخواهد، که این خود یک بحث جدایی دارد. ثانیاً این مطلب را میرساند که این شخص گرچه کار ظاهرش بهخاطر هوای نفس و اینکه شیطان گاهی گولش میزد [پسندیده نبوده] ولی از روی عناد و خدایناکرده از روی غرض و از روی لجاج و استکبار انجام نمیداده است و در عوض باطنش باطن پاکی بود، پیغمبر را دوست داشت، به پیغمبر عشق میورزید، به پیغمبر علاقه داشت، محب بود و خلاصه نمیخواست دست از پیغمبر بردارد، گرچه مثلاً گاهگاهی خطایی هم انجام میداد.
دستۀ چهارم افرادی هستند که ظاهر آراسته و خوبی دارند ولی باطن آنها، باطن مکدّری است.
اینها منافقین هستند، اینها افرادی هستند که به نظر من از دستۀ دوّم هم بدتر هستند؛ چون با همین کار ظاهرشان مردم را فریب میدهند و گول میزنند، با همین کار ظاهرشان موجب اشتباه عدّهای میشوند! دارد محبّت میکند، ولی این محبّتش را بهخاطر غرضی انجام میدهد. خودش را به انسان نزدیک میکند، برای اینکه به مطلوبی برسد و وقتی که به آن مطلوب نرسید، یکمرتبه به زیر همه چیز میزند! ولی آن افرادی که عملشان از اوّل ناشایست است، انسان هم میداند و از اوّل حساب و برخوردش را با آنها تصحیح میکند و میداند با آنها چهکار کند.
اینها میآیند و به انسان نزدیک میشوند و فقط برای رسیدن به مطلوبِ خودشان جلو میآیند، نهاینکه بخواهند خودشان را نزدیک کنند؛ بلکه بهخاطر این میآیند که روزی بیاید و نفعی ببرند، چون احساس میکنند ممکن است در اینجا نفعی باشد. تا وقتی که نفع هست، میآیند؛ اما وقتی که دید آنچه مورد نظر او است آماده نیست، بلند میشود و به یک جای دیگر میرود و میگوید مگر ما خودمان را معطّل کردهایم؟! اینها منافقاند!
ارزش عمل بهواسطۀ ملکوت آن
بنابراین ملکوت عمل انسان، جنبۀ ارزشی فعل انسان را تشکیل میدهد. اگر انسان دارای خُبث باطن باشد، [فعل او هم همینطور است].
الآن ما خودمان را محک میزنیم. من از شما سؤال میکنم: مثلاً اگر رفیقی به منزل شما بیاید و بگوید: «من آمدهام تا شما را زیارت کنم.» و شما هم بدانید که او راست میگوید، شما خوشتان میآید و از او استقبال میکنید و او را به داخل خانه میبرید و احوالپرسی میکنید. ولی اگر شخصی به منزل شما بیاید و بگوید: «آمدهام شما را زیارت کنم.» و شما هم بدانید بهخاطر یک منظوری آمده است وإلاّ اصلاً به منزل شما نمیآمد، چهکار میکنید؟ به او میگویید: «برو...، آمدهای مرا زیارت کنی؟!» اگر هم مستقیماً به خودش چیزی نگویید حدّأقل در دلتان میگویید: «خودتی!» میگوید: «دلم برای شما خیلی تنگ شده بود و آتش گرفته بود! مدّتها بود که اشتعالی در درونمان بود که بیاییم و شما را زیارت کنیم!» [شما هم در دلتان میگویید]: «آره، بگو! باز هم بگو!» ولی وقت رفتن میگوید: «میخواستم مسئلهای را هم در ضمن به شما بگویم، مشکلی پیش آمده است و یک میلیون تومان پول لازم دارم و البتّه نمیخواهم برای شما زحمتی باشد، ولی اگر جایی را سراغ دارید که قرضالحسنهای (یا پَسندهای!) میدهند ما را مدّ نظر داشته باشید.» [شما هم میگویید]: «بسیار خب، چشم!» تشریف میبرند و دوباره میبینید که از آنها خبری نمیشود [و پس از مدّتی دوباره نزد شما میآیند و میگویند]: «سلام علیکم آقا، میخواستیم خدمتتان برسیم!» شما هم میگویید: «نه آقا، همان یک مرتبه بس است!»
این افراد منافق هستند. منافق آدمی است که جنبۀ امری و باطنی خود را پشت یک صورت موجّه و زیبا پنهان میکند!
فعّالیت منافقانۀ ساواک در مسجد قائم
در زمان شاه، خیلی از این ساواکیها و سازمان امنیّتیها ـ که خب همه جا هم هستند ـ به مسجد قائم میآمدند تا ببینند در اینجا چه خبر است و ما چهکار میکنیم؛ مثلاً حزب و گروهی داریم یا نه! خب دیگر باید از این چیزها باشد. اینها ریشی دو برابر ریش بنده میگذاشتند و عبایی هم میپوشیدند و به مسجد میآمدند و از اوّل تا
آن آخر که در مسجد بودند، یک مفاتیح به دست میگرفتند و ما میدیدیم که نگاه اینها به مفاتیح است؛ حالا نمیدانم چیزی میخواندند یا نمیخواندند! دائماً با چشمشان اینطرف و آنطرف را نگاه میکردند و گاهی هم از ما مسئله میپرسیدند.
یک روز یکی از آنها نزد ما آمد و مسئلهای را سؤال کرد و گفت: «نظر شما راجع به این مسئله چیست؟» گفتم: «جواب مسئله این است!» گفت: «نظر آقا در این مسئله چیست؟» من فهمیدم که منظورش آقای خمینی بود. گفتم: «آقا هم نظرشان همین است.» خیال کرد ما نمیفهمیم، آهسته گفت: «منظورم حضرت آیةاللَه خمینی است.» من گفتم: «جانت درآید، از اوّل بگو که منظورت آیةاللَه خمینی است! برو و از همان کسی که تو را فرستاده، بپرس!» این شخص رفت و دیگر نیامد. بعد از او یک شخص دیگری آمد و مرتّب جایشان را عوض میکردند.
آقا سیّد مرتضی که یکی از رفقا است ـ خدا ایشان را حفظ کند و الآن در مشهد است ـ و بنده که یک چیزیمان هم میشد، خیلی سر به سر این اشخاص میگذاشتیم و پدرشان را در میآوردیم و اینها را ذلّه میکردیم!
آقا سیّد مرتضی میگفت:
یک دفعه ما وارد مسجد شدیم و دیدیم یک نفر بعد از ما وارد مسجد شد و آمد در کنار ما و شروع به نماز خواندن کرد. وقتی نمازم تمام شد، عبا و سجّادهام را جمع کردم و آنجا گذاشتم و آمدم بیرون تا سوار موتورم بشوم و بروم. آن شخص هم یک خُرده صبر کرد و دید که من سوار موتور شدهام که بروم، او هم بلند شد و بیرون آمد. وقتی که بیرون آمد من دوباره به داخل مسجد برگشتم! همینطور ایستاده بود [و نمیدانست الآن باید] چهکار کند!
خلاصه ما دوتا اینها را دست میانداختیم و از این کارها میکردیم!
یکی از این ساواکیها مدام به مسجد میآمد و از ما سؤال میکرد و میگفت: «نظر آقا چیست؟» و ما هم میگفتیم: «نظر آقا این است!» همیشه مشغول دعا و نیاز و گریه و «إلهی العَفو» بود و شبهای إحیا هم صدای گریهاش از همه بیشتر بالا
میرفت. خیلی به من توصیه میکرد و میگفت: «قدر این پدرتان را بدانید، مثل ایشان پیدا نمیشود!» ریش هم گذاشته بود!
یک شب من در تاکسی نشسته بودم و از میدان شهدا ـ در آن موقع نامش میدان ژاله بود ـ میگذشتم که یکمرتبه دیدم ماشینی در کنار ما توقّف کرد. داخل این ماشین چهار پنج تا زن بیحجاب، آنهم با وضع نامناسب بودند و راننده من را نمیدید. وقتی نگاه کردم دیدم که همین بزرگوار است که در مسجد از من مسئله میپرسد! به رانندۀ تاکسی گفتم: «برو جلو، من با این شخص در آن ماشین کار دارم.» رفت جلو و من به آن شخص گفتم: «سلام علیکم، حال شما خوب است؟» او هم مانده بود چهکار کند و رفت و دیگر به مسجد نیامد!
مرحوم آقا میفرمودند:
یکی از اینها که قیافۀ خیلی غلط اندازی داشت، مدتها به مسجد میآمد و با ما صحبت میکرد و مسئله میپرسید و در جلسۀ تفسیر هم جلو مینشست، بهطوریکه ما را به شک انداخته بود (البتّه بهحسب ظاهر) که آیا این شخص واقعاً مسئلهای دارد یا نه؟1 این قضیه گذشت و ما هم همینطور در شک بودیم و انگار مدام به ما الهام میشد که حواسمان به این شخص باشد.2
وقتی که مرحوم آقای حدّاد به ایران تشریف آوردند و ما در خدمت ایشان به مشهد و عتبه بوسی علی بن موسی الرّضا مشرّف شدیم، یک شب ما را به مدرسۀ مرحوم آیةاللَه میلانی ـ رحمة اللَه علیه ـ دعوت کردند و افراد دیگری هم به آنجا آمده بودند.3
این قضیه گذشت تا اینکه ما به طهران آمدیم. چند روز بعد، این شخصی که به مسجد میآمد و اهل سؤال و اشکال و بحث بود، دوباره آمد و گفت:
«تقبّل اللَه أعمالکم إنشاءاللَه!» و خلاصه رفتن به مشهد را تبریک گفت. بعد یکدفعه در بین صحبتهایش گفت: «آنجا که بودید با چه کسانی ملاقات کردید؟» من به او گفتم: «شما مفتّش هستید؟!» او گفت: «نه، نه، نه!» من گفتم: «پس چرا سؤال میکنید که بنده با چه کسانی ملاقات کردهام؟!»
این همان شخصی بود که ایشان میفرمودند ما را به اشتباه انداخته بود و هیچ تفاوتی با یک شخص ظاهر الصّلاحِ مؤمنِ متدیّنِ ملتزم و متعهّد نداشت! و از این افراد در آن سازمان امنیّت (ساواک) بودند و قاعدتاً هم باید باشند، چون این مملکت همهطور آدم دارد؛ از معمّم و روحانی و مرجع تقلید گرفته تا کاسب و امثالذلک، و بالأخره یک سازمان امنیّتی که میخواهد یک مملکت را اداره کند باید همه را به نحوی اداره کند. این افراد طوری برخورد میکنند که انسان در اینکه این شخص واقعاً آمده و تسلیم است و هیچگونه مطلبی ندارد و میخواهد فقط در راه خدا قدم بردارد هیچگونه شک و شبههای پیدا نکند. خیلی عجیب است!
در همان زمان سابق شخصی بود که در مسجد پیش ما میآمد و صحبت میکرد و میگفت: «آقا، ما اینطور دیدیم و این مطالب را از آقای شما داریم.» تا اینکه ما نسبت به صحبتهایش مقداری با احتیاط برخورد کردیم. او هم وقتی دید که اینطور نمیشود، داخل یک فاز دیگر رفت و شروع کرد برای ما خواب تعریف کردن! بعد مرتبهاش را یکخرده بالاتر برد و کمکم به مکاشفه رسید! ما هم که تا اینجا ساکت بودیم، دیدیم که دیگر از این به بعد نمیتوانیم ساکت باشیم. یک روز که یکی از این خوابهایش راجع به کیفیّت یک قضیه را تعریف میکرد، ما مچش را گرفتیم. گفتم: «این خواب شما به این دلیل نباید صحّت داشته باشد! برو آقاجان، اینجا جای این حرفها نیست و از این خبرها نیست! این مسائل مربوط به صاحب دعاوی و دکّانهای دیگر است!»
شناخت رسول خدا از منافقین
بله آقا، ظاهرشان ظاهری آراسته است، خواب دارند، مکاشفه دارند! تعجّب نکنید، در این چنته همهچیز پیدا میشود؛ هم از نظر علمی هم از نظر غیر علمی! مکاشفه، خواب، مشاهده و امثالذلک؛ اما در پسِ پرده چیست؟ کلک، خیانت، نفاق!
آیۀ شریفه خطاب به پیغمبر اکرم میفرماید:
﴿فَلَعَرَفۡتَهُم بِسِيمَٰهُمۡ وَلَتَعۡرِفَنَّهُمۡ فِي لَحۡنِ ٱلۡقَوۡلِ﴾؛1 «ای رسول خدا، تو منافقین را از چهره و صورتشان و از لحنالقول و کیفیّت کلامشان تشخیص میدهی (که انسانهای کلک یا راستگویی هستند!)»
منظور از لحنالقول این نیست که مطالب ضدّ و نقیض در کلام آنها وجود دارد، بلکه یعنی وقتی با تو صحبت میکنند از خود کیفیّت تکلّم و کلام این افراد ـ حتّی اگر آیۀ قرآن هم بخوانند که بالاتر از آن نیست ـ تو تشخیص میدهی که این تکلّم، تکلّم منافقانه است و از روی صدق طینت و صفای ضمیر برنخاسته است. البته اینطور هم نیست که هر کسی تشخیص بدهد! این هم دستۀ چهارم بود.
عدم بازگشت حُسن اعمال به ظواهر آنها
بنابراین دیگر ارزش و حسن عمل انسان به آن کار ظاهر نیست، بلکه به آن نیّت و ضمیر باطن او است و به آن برمیگردد. اگر باطن، باطن صافی باشد، عملی را که انسان انجام میدهد مقبول است؛ و اگر باطن، باطن صافی نباشد، آن عمل مقبول نیست.
اینکه در جلسۀ عنوان بصری قبل از ماه رجب عرض کردم که اگر افراد نسبت به برادران ایمانی در دل خود مسئلهای داشته باشند خدا نماز و روزۀ آنها را قبول نمیکند،2 بهخاطر همین مسئله است! چون راه خدا با نفاق و دو رویی جور درنمیآید! راه خدا با زد و بست و طَرد کردن و جمعیت درست کردن و حزب درست کردن و کنار زدن و اینطرف و آنطرف کشاندن جور درنمیآید! اگر هزار سال نماز بخوانید و روزه بگیرید، سر سوزنی جلو نخواهید رفت؛ چون باطن ایراد دارد!
جهت امری عبادات، موجب تقرّب به پروردگار
آنچه موجب ترقّی و رشد فعل و موجب تجرّد نفس است، عمل ظاهر نیست، بلکه آن جهت باطنی و جهت امری عمل است؛ چون عمل ظاهر فقط موجب تقویت و ورزش بدن است و موجب جریان و به حرکت درآمدن خون میشود، بهخصوص
برای افرادی که چربی دارند؛ یعنی هرچه بیشتر نماز بخوانند حکم ورزش را دارد!
بین اینکه انسان بلند شود و مدام نماز بخواند و مقصودش از این نماز خواندن فریب دادن مردم یا فریب دادن خودش باشد، یا اینکه طبیب به او بگوید: «آقا، شما باید صبح نیم ساعت ورزش کنی، دستهایت را بالا ببری و پایین بیاوری، پاهایت را اینطرف و آنطرف کنی، خم و راست بشوی!» و او هم بلند شود و ورزش کند، چه فرقی است؟ هیچ فرقی ندارد و هر دو یکی است!
مثل این است که یک شخص خدا را قبول نداشته باشد، ولی مدام بلند شود و نماز بخواند! میگویند: مؤذّن مسلمانها مریض شده بود. آنها هم ظاهراً کسی را پیدا نکردند که خوشصدا باشد. به یک یهودی پول دادند که تو بیا صبحها عوض ما اذان بگو! او هم موقع اذان گفت: «به قول مسلمانها أشهد أن لا إله إلّا اللَه! به قول مسلمانها أشهد أنّ علیًّا ولی اللَه!»1 چرا؟ چون خودش رسالت پیغمبر را قبول ندارد! حالا آیا این اذان برای او ثواب دارد؟ نه، ثواب ندارد!
ابنملجم مرادی در مسجد کوفه مدام نماز میخواند، بهطوریکه افرادی که شب در مسجد کوفه برای بیتوته یا برای نماز شب میآمدند، میدیدند که او زودتر از آنها آمده و مشغول نماز است! ولی منظور از این نماز بهدست آوردن فرصتی مناسب بود برای اینکه امیرالمؤمنین را از پای دربیاورد. ظاهر عمل، ظاهر خوبی است؛ ولی آیا این نماز تقرّب میآورد؟!
فتنه و قائلۀ ذو الثّدیة و مقابلۀ او با حق و ولایت
روزی پیغمبر اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم در مدینه نشسته بودند. رو کردند به ابابکر و فرمودند: «ای ابابکر، شمشیرت را به دست بگیر و به پشت مسجد برو و گردن شخصی را که در آنجا ایستاده است بزن!» او رفت و بعد از مدّتی برگشت و گفت: «یا رسولاللَه، دیدم که شخصی ایستاده ولی دارد نماز میخواند!» حضرت به عمر فرمودند: «برو و گردن این شخص را بزن!» او رفت و بعد از مدّتی برگشت و
گفت: «یا رسولاللَه، دیدم این شخص در حال سجده است. دلم نیامد که گردن او را بزنم!»
چرا دلش نیامد؟ چون افق متّحد است و مرتبۀ جناب عمر با مرتبۀ او یکی است، لذا دلش نمیآید او را از بین ببرد و نمیخواهد رفیقش از بین برود! عمر او را نمیشناخت ولی روح اجازه نمیدهد که او را از بین ببرد، چون در یک مرتبه هستند! ابیبکر هم آمد و دید که او در حال نماز است. خب پیغمبر فرمودهاند او را بکش، بالاتر از پیغمبر هم که کسی نیست، ولی دل اجازه نمیدهد! چرا دل اجازه نمیدهد؟ چون رفیقش و شریکش است، چون هممرتبه و همکلاسی هستند!
حضرت به امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: «یا علی، شمشیر را بگیر و برو او را از بین ببر!» ایشان رفتند و وقتی که برگشتند فرمودند: «یا رسولاللَه، کسی را ندیدم و آن شخص رفته بود!» حضرت فرمودند: «اگر او از بین میرفت، بعد از من حتّی دو نفر هم با هم اختلاف نمیکردند!»1
این شخص رئیس خوارج بود. او شخصی به نام ذوالثّدیه بود که شکل خاصّی هم داشت و تمام مجالس و ملاقاتها و حزبهایی را که در زمان پیغمبر و بعد از ایشان تشکیل شده بود اداره میکرد و قائلۀ خوارج را در جنگ صفّین و همچنین مسئلۀ نهروان را همین شخص بهوجود آورد.
امیرالمؤمنین علیه السّلام قبل از جنگ نهروان فرمودند:
ما این جنگ را انجام میدهیم. از ما بیش از ده نفر کشته نخواهد شد و از آنها بیشتر از ده نفر زنده نمیماند!
از اصحاب امیرالمؤمنین نه نفر شهید شدند و از آنها فقط نه نفر زنده ماندند2 که یکی از آنها همین ابنملجم بود که به مکّه رفت و در آنجا با [خوارج] جلساتی
داشتند و قرار گذاشتند که امیرالمؤمنین علیه السّلام را از بین ببرند!1 بعد از جنگ، افراد دیدند که امیرالمؤمنین علیه السّلام در میان کشتهها جستجو میکنند و بهدنبال کسی میگردند. یکدفعه در یک جا ایستادند و به یک شخص که در میان کشتهها افتاده بود اشاره کردند و فرمودند: «تمام قائلۀ خوارج بهخاطر همین شخص بود!»2
عامل تقرّب در عبادات
حالا آیا این نماز جناب ذوالثّدیه تقرّب دارد؟! هیچ چیزی بهتر از نماز وجود ندارد! «الصّلاةُ قربانُ کلّ تَقی؛3 نماز موجب تقرّب هر شخص با تقوایی است.» «ما نودیَ بشیءٍ کَما نودیَ بالصّلاة؛4 نسبت به هیچ حکم و عبادتی بهاندازۀ نماز تأکید
نشده است.» ولی همین نماز اینقدر انسان را پایین میبرد تا اینکه او را به قعر جهنّم برساند؛ چون عمل ظاهر ملاک نیست و نیّت باید درست باشد!
یک روز اویس قرن از جایی میگذشت. دید یک شخص قبری کنده است و داخل قبر رفته و نماز میخواند. به او گفت: «چهکار میکنی؟»
ـ: نماز میخوانم.
ـ: چند سال است که این کار را انجام میدهی؟
ـ: بیست سال!
ـ: برو که بیست سال از خدا دور شدهای! آیا کسی به داخل قبر میرود و نماز میخواند؟! بیچاره، تو نماز را برای خدا میخوانی یا برای اینکه عذاب قبر از تو برداشته شود؟!1
در احوال سیّده نفیسه خاتون که در مصر مدفون هستند، نقل میکنند که شصت دوره قرآن بر سر قبرش خوانده بود!2 آیا این کار صحیح است؟! قرآن را برای قبر نمیخوانند؛ بلکه قرآن را برای خدا میخوانند!
توصیۀ علاّمه طهرانی به اهدای ثواب قرائت قرآن به رسول خدا
مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ فرمودند: «هر وقت قرآن میخوانید، برای این و آن نخوانید؛ ثوابش را فقط به روح پیغمبر صلّی اللَه علیه و آله و سلّم اهدا کنید.»3 چون
نیتت خالص شده و ثواب را به حضرت اهدا کردی، حضرت چند تا هم به آن اضافه میکند و به آن کسی که میخواهی میفرستد. در این عالم وسیلۀ نجات ما پیغمبر است، واسطۀ برای فیض و رسیدن ما به تکامل پیغمبر است، حالا آیا نمک نشناسی نیست که آدم این عمل مختصر را که بهاندازۀ یک سر سوزن است، از باب تشکر به کسی که وجودش از نظر ظاهر و باطن واسطۀ فیض همۀ خلایق است اهدا نکند؟!
میگوییم: «خدایا، برای پدر و مادرم!» درحالیکه پدر و مادر و همۀ اینها به طفَیل پیغمبر هستند و بر سر سفرۀ پیغمبر صلّی اللَه علیه و آله و سلّم نشستهاند! وقتی که ثواب قرائت قرآن را به حضرت اهدا میکنیم، عمل خالص میشود و وقتی عمل خالص شد، ضریب اطمینانش بالا میرود و وقتی که خلوص عمل زیاد شد، چون خدا و پیغمبر نیّت انسان را میدانند، جنبۀ رُقاء و قربان آن عمل قویتر و شدیدتر میشود.
ملاک ثواب و عقاب اعمال
بنابراین دیگر این مسئلهای که در اصول مطرح میشود که آیا فعل انسان، ملاک برای ثواب و عقاب است یا نیّت انسان؟ و مسئلۀ تجرّی و عدم تجرّی و...1 تمام اینها کنار میرود! فعل هیچگاه ملاک برای ثواب و عقاب نیست، چون این یک عمل ظاهری است. آنچه که هست نیّت است و انسان باید نیّت خود را اصلاح کند!
حالا اگر شخصی بگوید: «ما نیّت خود را درست میکنیم ولی کاری هم انجام نمیدهیم»، این اوّل فساد نیّت است! وقتی میدانید که پروردگار متعال شما را به این مسئله امر کرده است، دیگر «نیّتمان را درست میکنیم ولی عملی انجام نمیدهیم»، یعنی چه؟! پس نیّتت خراب است و با اصل مسئله نمیسازد! آیا ممکن است که شخص صفای باطن داشته باشد و در مقابل حکم پروردگار بایستد و بگوید: «نیّتم را درست میکنم ولی عملی انجام نمیدهم»؟! خدا میفرماید: «بسیار خوب، یک نیّت و صفای باطنی به تو نشان بدهم! آیا من را گول میزنی و تنبلی میکنی و میخواهی از زیر [بار مسئولیّت] فرار کنی و میگویی: دنبال باطن و صفا میگردم»؟
پاسخ به شبهۀ نیّت مهم است نه انجام عمل!
این شخص اشتباه کرده است! شخصی که صفای باطن و نیّت صالح داشته باشد نمیتواند تمرّد کند و خود را گول بزند و از بار مسئولیّت شانه خالی کند! اگر خود را گول زد، صفای باطن ندارد و مشمول خبث و کدورت و ظلمت باطن است؛ مگر اینکه حکم به شخص نرسد و از آن اطّلاع نداشته باشد، مثلاً نداند حج برای او واجب شده است؛ یا خداوند او را مستطیع و متمکّن نکرده است یا مریض شده و مال ندارد و امثالذلک، ولی بگوید: «خدایا، اگر حج برای من واجب شود به هر کیفیّتی به حج میروم.» امّا اینطور نباشد که اگر متمکّن شود و قدرت پیدا کند، بگوید: «ما نیّتمان خیر است، چرا پولمان را به اینها بدهیم تا بخورند!» یا بگوید: «وقتی نیّتمان صالح است، چرا نماز بخوانیم؟!» نهخیر، قضیّه اینطور نیست! این شخص دارد خود را گول میزند و دائماً به دوْر وجدان خود پرده میاندازد و وجدان هم مدام به او نهیب میزند و میگوید: «عبدی که در مقام اطاعت است، نمیتواند مخالفت کند!» از یک طرف وجدان و از یک طرف نفس امّاره بر این شخص هجوم میآورند، و اینجا بزنگاه قضیّه و محلّ تصمیمگیری است که کدامیک از این دو را بر دیگری مقدّم کند. در اینجا باید خدا به داد انسان برسد!
انسان میتواند تشخیص بدهد و به آن حکمی که ضمیر و نفس او استنباط کرده، ترتیب اثر بدهد و آن را محقّق کند، ولی بهخاطر یک سری مسائل و جریانات دیگر آن را انجام نمیدهد و میگوید: «اگر این کار را نکنم، آن عمل نمیشود!» و کمکم آن صلابت و استحکام مسئله سست میشود و وقتی سست شد، دیگر انسان راحت از کنار آن میگذرد! این همان خود را گول زدن است!
اقسام اعمال و کیفیّت صدق حلم بر آنها
آیۀ شریفه میفرماید: ﴿و إِنِّي لَغَفَّارٞ لِّمَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا ثُمَّ ٱهۡتَدَىٰ﴾.1 حضرت سجّاد علیه السّلام در اینجا میفرماید:
الحَمدُ للّه الّذی یَحلُمُ عَنّی؛ «حمد خدایی را که نسبت به من صبور و بردبار است و نسبت به من دارای حلم است.»
طبعاً اگر عمل و نیّت انسان صحیح باشد، حلم در اینجا معنا ندارد؛ چون هم ذات در اینجا پاک است و در مقام تقرّب و قربت قرار دارد و هم عمل خارجی، عمل صالحی است. در اینجا معنا ندارد که بگوییم: «خدا بردبار است! اگر خدا در اینجا بردبار نباشد، پس میخواهد چهکاری انجام بدهد؟!» پس بردباری برای کجا است؟! چون در اینجا هم عمل شخص خوب است و هم نیّت او صالح است.
حالا اگر نیّت انسان ناصالح و مغرض و ناپاک باشد ولی عملش، عمل صالحی باشد، آیا حلم در اینجا صدق میکند یا نمیکند؟ پس سه صورت مسئله در اینجا باقی میماند:
اوّل اینکه: هم نیّت شخص ناپاک است و هم عملش؛ و دوّم اینکه: نیّت شخص ناپاک است ولی عمل ظاهریاش خوب است؛ و سوّم اینکه: نیّت شخص پاک است ولی عمل خارج، عمل غیرصحیحی است. در این سه قِسم جا دارد که حلم صادق باشد و خدا بردبار باشد.
استدراج، نتیجۀ یکی از اقسام حلم
آیۀ شریفه میفرماید:
﴿وَلَا يَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَنَّمَا نُمۡلِي لَهُمۡ خَيۡرٞ لِّأَنفُسِهِمۡ إِنَّمَا نُمۡلِي لَهُمۡ لِيَزۡدَادُوٓاْ إِثۡمٗا وَلَهُمۡ عَذَابٞ مُّهِينٞ﴾.1
«آن کسانی که کافرند خیال نکنند این مهلتی که ما در این دنیا به آنها میدهیم، برای آنها خیر است (و بزنند و بتازند و هر کاری که دلشان میخواهد انجام بدهند!) به اینها مدام مهلت میدهیم که بارشان سنگینتر شود [و از برای آنان عذاب ذلّتآفرین و پستکنندهای خواهد بود].»
بیچارهها نمیدانند و خبر ندارند. اگر بدانند که در پسِ پرده چیست، فریاد وا حسرتای آنها به فلک میرود! خدا برای آنها مال و منال و زینتهای دنیا میآورد
و از اینطرف و آنطرف جمع میکند و آنها خوش و سرمست میشوند! «خر برفت و خر برفت و خر برفت»1 و خبر ندارند که این مال و زینتی که جمع شده، این چند تا رفیقی که دور آنها جمع شده و این بیا و برویی که وجود دارد بهخاطر این است که ﴿لِيَزۡدَادُوٓاْ إِثۡمٗا﴾! تمام اینها بهخاطر این است که دائماً به گناه خود اضافه کنند و بیشتر در کثرات فرو بروند و در منجلاب کثرت غوطهور شوند و همینطور پایین بروند!
ابتلائات پروردگار، موجب تنبّه و بیداری انسان
امّا اگر خدا برای آنها خیر بخواهد، نیشتر و سوزن را میآورد و به آنها میزند، چوب میآورد و دوتا به آنها میزند! آن نیشتر و سوزن، همان ابتلائاتی است که برای انسان پیدا میشود و بهواسطۀ آن ابتلائات، انسان تاحدودی از کثرت فاصله میگیرد و به خود میآید و با خود میگوید: «ای دل غافل، تو کجا بودی؟! چرا این کار را نکردی؟! چرا آن کار را نکردی؟! آیا نسبت به آنچه بر ذمّهات بود، ادای تکلیف کردی یا نه؟! آیا نسبت به آنچه خدا برعهدهات گذاشته بود وظیفهات را انجام دادی یا نه؟!» یکدفعه قضیّهای پیدا میشود و با خود میگوید: «عجب، این مسئله و این ضیق و مرض از کجا پیدا شد؟!» به فکر میافتد.
توجّه به کثرت، عامل غفلت انسان از وحدت
واقعاً این خصلت انسان عجیب است که وقتی کثرت برایش پیدا میشود، از وحدت غفلت میکند، و این دیگر لازمۀ آن است مگر اینکه شخص به مرتبهای برسد که در آن مرتبه بتواند بین لحاظَین و هر دو جهت را جمع کند؛ وإلاّ باید اینقدر به سر او بیاید که دیگر خواهینخواهی بین وحدت و کثرت جمع کند یا اینکه اصلاً زیر و رو شود و وضعش عوض شود که این یک مطلب دیگری است. إنشاءاللَه خدا قسمت کند تا طوری بشویم که این مسائلِ عرَضی و حالی برای ما تبدیل به ملکه شود! ولی تا انسان، انسان است و این نفس، نفس است مطلب همینطور است. دیگران امتحان کردند و به ما گفتند، اگر ما از تجربۀ آنها پند بگیریم، راه دیگری را
میرویم وإلاّ ما هم برای دیگران تجربه خواهیم شد! این کثرت انسان را از وحدت منع میکند؛ مگر شخصی که کثرت در او اثر نکند و آن مطلب دیگری است.
مراتب و درجات جهنّم، بر حسب ظلمت و فرو رفتن افراد در کثرات
خداوند میفرماید: ﴿وَلَا يَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَنَّمَا نُمۡلِي لَهُمۡ خَيۡرٞ لِّأَنفُسِهِمۡ﴾. [خیال نکنند] آنچه ما برای آنها میخواهیم، آن خوب است، بلکه ما میخواهیم آنها در این دنیا بمانند. بالأخره جهنّمِ ما هم نباید بیمشتری باشد! ما زحمت کشیدهایم و جهنّم را درست کردهایم! ملائکۀ ما که بیکار نبودهاند! این جهنّمی که درست کردهاند، هفت طبقه در هفت درَک، بسته به مراتب ظلمانی افرادی است که در جهنّم وارد میشوند.
﴿وَلَقَدۡ ذَرَأۡنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡجِنِّ وَٱلۡإِنسِ لَهُمۡ قُلُوبٞ لَّا يَفۡقَهُونَ بِهَا وَلَهُمۡ أَعۡيُنٞ لَّا يُبۡصِرُونَ بِهَا وَلَهُمۡ ءَاذَانٞ لَّا يَسۡمَعُونَ بِهَآ أُوْلَٰئِكَ كَٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّ أُوْلَٰئِكَ هُمُ ٱلۡغَٰفِلُونَ﴾.1 ما اصلاً افرادی را برای جهنّم خلق کردهایم! یعنی عاقبت اینها رفتن به جهنّم است. جهنّم ما نباید تنها بماند، حوصلهاش سر میرود! بالأخره جهنّم هم برای خودش حساب دارد!
﴿يَوۡمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ ٱمۡتَلَأۡتِ وَتَقُولُ هَلۡ مِن مَّزِيدٖ﴾؛2 دائماً به جهنّم میگوییم: «آیا پُر شدهای یا نه؟» جهنّم میگوید: «نه آقا، کجا پر شدهایم؟! هنوز اوّل کار است و خیلی جا داریم!» خیلی از افراد در کثرات بودند و دنیایشان را به ظلمات گذراندند و هنوز نیامدهاند و موقع حسابشان نرسیده است و مراتبی دارند که باید بیایند و پاک شوند و از آنطرف بیرون میروند؛ ولی خدا نکند که ظلمت در وجود کسی راسخ شده باشد و وجودش را برگردانده باشد، در آنصورت خیلی کارش سخت میشود!
اقرار عمَر به عدم تحمّل خلافت امیرالمؤمنین حتّی پس از مرگ
عمَر درحال احتضار بود و در همان حین که کاتب وصیّت او را مینوشت، به او گفتند: «تو که خودت میدانی علی از همۀ افراد به خلافت أولیٰ است، بیا وصیّتِ به علی کن!» او داشت میمرد ولی گفت: «لا أتحمّله حیًّا و لا میّتًا؛ نه درحال زنده بودن و نه مرده نمیتوانم ببینم که علی بر خلافت است! نمیتوانم این کار را انجام دهم!»1و2
آخر این چه قضیّهای است؟! مگر امیرالمؤمنین با تو چهکار کرده است؟! چطور میشود که یک شخص به اینجا میرسد؟! عمر آدمی بود که جهنّم و بهشت را قبول داشت، اینطور تصوّر نشود که او قبول نداشت! اگر قبول نداشت، اینقدر جرمش سنگین نبود! جهنّم و بهشت را قبول داشت.
ما نباید از این قضیّهای که به این کیفیّت بیان کردیم، تعجّب کنیم! بلکه باید یک مقدار تأمّل کنیم و خودمان را نسبت به این مسئله محک بزنیم. حق، دو دوتا چهارتا است، امّا واقعاً عجیب است که چطور انسان این مسئله را نمیفهمد؟! واقعاً چطور میتوان تصوّر کرد که انسان از هر راه و از هر طریق و از هر قِسمی وارد شود تا یک شخص را ملزَم و مقیّد به پذیرش کند و بعد در آخر نپذیرد و بگوید: «نه، اینطور نمیخواهم؟! این مطلب چگونه است؟!»
حلم مؤلّف در برابر عدم پذیرش حق توسّط برخی افراد
با شخصی راجع به مسئلهای اختلافی داشتیم و من میدیدم که اگر من این کار
را انجام ندهم، معلوم نیست که کار به کجا برسد! با ایشان صحبت کردم و هر مطلبی گفت، جواب دادم! در آخر وقتی که او میگفت: «من اینطور صلاح میبینم»، من گفتم: «آیا شما میخواهید این کاری را که انجام میدهید مورد نظر مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ باشد یا نباشد؟ آخر این را میخواهید یا نه؟!» گفت: «بله!» من گفتم: «من هم این را میخواهم. لذا میآییم و تجربه میکنیم: یک مدّت مسئولیّت این کار را بنده به عهده میگیرم و اگر افرادی که در این مجموعه هستند تشخیص دادند که کار من خلاف است، طبعاً من مفتضح شدهام و جایی ندارم؛ و اگر تشخیص ندادند، همان مطلوب شما انجام شده است.» آن شخص گفت: «بنده نمیتوانم قبول کنم!»
این یعنی چه؟! بالأخره من و شما، هر دو میخواهیم مسائل طبق نظر بزرگان پیش برود. من شش ماه مسائل و کارها را به دست میگیرم، اگر مطلوب بود، هم مطلوب شما انجام شده و هم مطلوب ما؛ و اگر مطلوب نبود، طبعاً خود من باید کنار بروم، چون همه تشخیص میدهند که مطلوب نیست و دیگر اختلاف هم برداشته میشود و مسئلهای نیست. بعد در آخر گفت: «نهخیر، من نمیتوانم قبول کنم!» خب دیگر بعد از این چه باید گفت؟! مخلص شما هستیم! فی أماناللَه!
﴿ذَرۡهُمۡ يَأۡكُلُواْ وَيَتَمَتَّعُواْ وَيُلۡهِهِمُ ٱلۡأَمَلُ فَسَوۡفَ يَعۡلَمُونَ﴾.1
«اینها را رها کن و بگذار سرشان گرم باشد و هر کاری میخواهند انجام دهند، فردایی هم وجود دارد و خواهند دید!»
یک بندهخدایی ـ حفظه اللَه ـ شش سال با ما تماس نداشت و اصلاً یک کلام با ما صحبت نمیکرد. مدّتی پیش برای او مسئلهای اتّفاق افتاد و با ما تماس گرفت و گفت: «آقا، اینطور شده است، آنطور شده است!» گفتم: «شما این شش سال کجا تشریف داشتید؟! آقا، شش سال دیر تلفن زدید! الآن کاری از دست من برنمیآید!» گفت: «ای آقا فلان!» گفتم: «”ای آقا فلان“ ندارد!» در آن موقعی که من فریادم به هوا میرفت و میگفتم:
«ای بزرگان، کار از دست من خارج شده است، بیایید و بنشینید و یک راه حل پیدا کنید، به فکر تلفن امروز سرکار بودم! به فکر این بودم که شما هم به مشکل میخورید.»
این مطالبی که خدمتتان عرض میکنم دروغ نیست! من واقعاً به فکر اینها بودم که میگفتم این کار را انجام ندهید و این مسائل را بهوجود نیاورید! خب چه شد؟! حالا پای آن هم بنشینید! و اگر هم اینطور نمیشد از تلفن خبری نبود! ﴿ذَرۡهُمۡ يَأۡكُلُواْ﴾؛ ما یواشیواش صبر میکنیم و میگوییم: «حالا باشد، بگذار هر کاری دلشان میخواهد بکنند و بگذار هرچه میخواهند بگویند.» ولی هر چیزی یک حسابی دارد آقاجان!
حسابرسی دقیق اعمال در آخرت
صرف نظر از مبانی و اعتقادات، آیا شما خیال میکنید که این نفوس، عمرها، استعدادها، بچّههای معصوم، زنها و مردها هیچ حساب و کتابی ندارند؟!
بگیر و ببند و امانش نده | *** | بهدست منِ پهلوانش مده1 |
بگیریم و ببندیم و بزنیم و برویم و به هیچکس هم کار نداشته باشیم؟! نه آقا، فردا یکبهیک میآیند و جلویت را میگیرند و میگویند: «چرا آنطور کردی و چرا اینطور کردی؟!» لذا انسان باید از الآن کار خودش را درست کند و به فکر فردا باشد، چون فردا دیر است. از همین الآن هر قدمی را که برمیداری درست بردار و به فکر فردا هم باش! البتّه نه فردای این دنیا، بلکه فردای آن دنیا که یک سر مویی کم و زیاد نمیشود: ﴿وَإِن كَانَ مِثۡقَالَ حَبَّةٖ مِّنۡ خَرۡدَلٍ أَتَيۡنَا بِهَا وَكَفَىٰ بِنَا حَٰسِبِينَ﴾؛2 یک سر سوزن از دید ما مخفی نمیماند و یک سر سوزن از پرونده حذف نمیشود و همه را میآوریم و در جلوی چشمت میگذاریم!
منبابمثال میگویند: «چرا در فلان روز و فلان ساعت این فکر به ذهن تو
خطور کرد؟!» حالا اینکه انجام بدهی یا ندهی، یک مسئلۀ دیگری است! میگویند: «چرا این فکر به ذهن تو خطور کرد؟!» اگر آن شخص بگوید: «خدایا، این فکر به ذهن من خطور نکرده است!» خداوند میفرماید: ﴿أَتَيۡنَا بِهَا﴾؛ تماشا کن! فیلم و آپارات1 را روشن میکنند؛ آنهم چه آپاراتی؟ نه آپاراتی که فیلم است تا ما بگوییم: «خدایا، [خودت] ساختهای و مونتاژ کردهای!» مگر الآن مونتاژ نمیکنند؟! یک چیزهایی درست کردهاند که همه چیز را مونتاژ میکند. امّا خدا آپارات را روشن میکند و خود عمل انسان را جلو میآورد؛ نهاینکه فیلم درست کنند و در استودیو ببرند و اینطرف و آنطرفش را ببُرند و سانسور کنند و یکدفعه قسمتی از فیلم را به قسمت دیگر وصل کنند! نه آقاجان، خدا در آن وقت عمل انسان را میآورد و در مقابل او میگذارد و میگوید: «بفرمایید!» در آن وقت انسان سرش را پایین میاندازد. خداوند میفرماید: «شما در فلانوقت نسبت به رفیقت این اجحاف را کردی!» آن شخص میگوید: «نه خدایا، من انجام ندادهام! ملائکه حوصله نداشتند و چون ساعت دوازده شب بود خوابشان میآمد، لذا همینطوری و عوضی نوشتهاند!» خدا میفرماید: «ملائکۀ ما اشتباه نمیکنند.» ما خوابمان میبَرد ولی ملائکه بیدارند و حتّی آن خوابی را هم که میبینیم مینویسند، چه رسد به بیداریهای ما! آنها وقتی ما خواب میبینیم دارند مینویسند و میگویند: «بفرمایید، شما این خواب را دیدهای؛ آپارات را روشن کردهایم و بیا ببین!» خود آن عمل و حرف در مقابل انسان قرار میگیرد. خداوند دائماً به ما مهلت میدهد و این حلم او است.
تفاوت حلم مورد نظر امام سجّاد علیه السّلام با اقسام دیگر آن
البتّه منظور از حلم در کلام امام سجّاد غیر از این مواردی است که من گفتم؛ چون این حلم، حلمی نیست که به نفع ما تمام شود بلکه به ضرر ما تمام میشود. حلمی که خدا براساس آن، جزای انسان را نمیدهد، حلمی نیست که از پسِ آن غفران آید، بلکه حلمی است که خود آن حلم جزای ما خواهد شد؛ منتها جزایی است که فردا صدای آن
درمیآید و الآن صدایی ندارد! خدا چوب را زده است امّا فردا صدای آن درمیآید!
شخصی داشت درب دکّان شخص دیگری را بالا میکشید و قفل را باز میکرد. شخصی به او گفت: «چهکار میکنی؟!» او گفت: «دارم نی میزنم!» گفت: «چرا صدایی ندارد؟!» او گفت: «فردا صدایش درمیآید!»1 این حلم او است که خدا صبر میکند و صبر میکند، یکمرتبه قهر او میآید و میزند و دودمان انسان را بر باد میدهد!
عاقبت بیحرمتی محمّدرضا شاه نسبت به شرع
شاه در اواخر رژیم خود خیلی طغیان کرده بود و حتّی نسبت به مسائل شرعی خیلی بیحرمتی میکرد؛ مثلاً تاریخ هجری را تبدیل به تاریخ شاهنشاهی کرد که این واقعاً بزرگترین خیانت شاه بود! بهیاد دارم که در مجلسی مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ با مرحوم آیةاللَه شیخ مرتضی مطهّری ـ رحمة اللَه علیه ـ نشسته بودند و صحبت در مورد تغییر تاریخ هجری به تاریخ شاهنشاهی بود که ایشان به آقای مطهّری فرمودند:
این هدم اسلام است! تغییر تاریخ به تاریخ شاهنشاهی محو اسلام است و خداوند به این کار رضا نخواهد داد!2
بعد از این قضیّه، دیگر شاه در سرازیری افتاد و مسئلۀ حجاب را مطرح کرد! من خودم در اواخر حکومت شاه در رادیو یک سخنرانی از او شنیدم که میگفت:
ما نمیگذاریم که یک عدّه زحماتی را که پدر ما راجع به مسئلۀ کشف حجاب کشیده است، به دست فراموشی بسپارند!3
وقتی مرحوم آقا این مطلب را شنیدند، فرمودند: «دیگر کار او به سر آمده است!» و بعد از چند ماه، مسائل انقلاب شروع شد و اینکه بر او چهها گذشت، دیگر بماند! نمیدانم تاریخ آنها را مطالعه کردهاید یا نه؟! اگر بدانید چه بر سر اینها آمد و از آن عزّت و
مقام و از آن مراتب خدایگان به کجا رسیدند!1 در آن زمان پشت اتوبوسها مینوشتند: «السّلطان ظِلّ اللَه فی أرضِه!»2 و بعد هم ترجمه میکردند: «شاه سایۀ خدا باشد، سایه از اصل کی جدا باشد؟!» و [عباراتی مانند] خدایگان و اعلیحضرت و همایون و آریامهر و از این حرفها مینوشتند و ایشان هم خیال میکرد که مطلب همین است!
من حالات ایشان را میخواندم که بعد کارش به جایی رسید که او را در سلول دیوانهها نگه داشته بودند تا اینکه او را به جای دیگری ببرند! یعنی وقتیکه از جایی به جای دیگری میرفت و نقل مکان میکرد، بهخاطر اینکه ایشان به شهر نیاید و او و فامیلش را نگه ندارند، آنها را در بیمارستان روانی در پایگاهی در آمریکا آورده بودند و در کنار سلّول دیوانهها آنها را نگه داشته بودند و دیوانهها میآمدند و جلوی اینها ادا درمیآوردند!3
خیلی عجیب است! خدا به آنها نشان میدهد و میگوید بفرما! ﴿إِنَّمَا نُمۡلِي لَهُمۡ لِيَزۡدَادُوٓاْ إِثۡمٗا﴾؛4 شما خیال کردهاید دو روز به شما حکومت دادیم، تمام شد و خدایگان و ظلّاللَه شدید؟!
شاه میگفت:
ما اینچنین میگوییم: «کسی که رستاخیز ما را قبول میکند بکند؛ اگر قبول نمیکند به او گذرنامه میدهیم تا به هرجایی که میخواهد برود!»5
عجب، مملکت را هم جزء تیول6خودتان بهحساب آوردهاید!
آثار و نتایج بنیانبرانداز و ویرانکنندۀ حلم خداوند به معنای مهلت
اینها برای ما عبرت است! هر کسی بهاندازۀ خودش نفس و انانیّت دارد. بین آن زمان و این زمان و بعد و فردا و قبل هم هیچ تفاوتی نیست! هم سابق را دیدیم و هم آینده را خواهیم دید. در همۀ اوقات همینطور بوده و به همین کیفیّت است، فقط صورتها و شکلها فرق میکند! ولی انسان، انسان است؛ و نفس هم نفس است؛ و کثرات هم کثرات است و تفاوتی ندارد آقاجان! هر کسی را به یک قِسم [گول میزند]! همۀ اینها برای این است که خدا حلم میورزد و حلم او موجب گول خوردن و غرّه شدن و غفلت ما میشود، و حلم او موجب فرو رفتن در کثرات، انانیّت، نفس و اهواء میشود! اینها بهخاطر حلم او است.
پس مهمترین و خطرناکترین قضیّه و مطلبی که برای ما در راه سلوک و حرکت بهسوی خدا اهمّیت دارد، مسئلۀ حلم پروردگار است! از این قضیّۀ حلم غفلت نکنید که این قِسم حلم، بنیانبرانداز و نابودکننده و ویرانکنندۀ وجود انسان است!
خداوند اقسام دیگری از حلم هم دارد که بعداً میگوییم و إنشاءاللَه در خدمت رفقا هستیم؛ امّا این حلم موجب از بین رفتن و شقاوت و خسران ابدی است! ما باید نگران این قِسم از حلم باشیم و نکند که خدا این مماشاتی که الآن با ما میکند و این مسیری را که برای ما پیش میآورد و این آرامشی که الآن بر ما هست و این نحوه حرکتی که داریم میکنیم، بهخاطر این باشد که مشمول این حلم خدا هستیم! باید از این حلم در ترس و نگرانی و خوف باشیم.
البتّه از آنطرف، طور دیگر و قِسم دیگر و نحوۀ دیگری هم هست. اینها در اینطرف هست و در مقابل، آن حلم هم هست! اگر انسان مواظب و متوجّه باشد، خداوند متعال دارای رحمت و عطوفت هم هست؛ ولی علیٰأیّحال ما از این مسائل نباید غفلت کنیم!
إنشاءاللَه امیدواریم که خداوند در هر حالی با عفو و فضل خودش ما را بگیرد، نه با میزان عدل و حسابرسی خودش که در آنصورت کار ما خیلی زار است!
اللَهمّ صلّ علَی محمّدٍ و آلمحمّدٍ
مجلس پنجاه و چهارم: حقیقت حلم و اقسام آن (١)
رمضان المبارک ١٤٢١
أعوذُ بِاللَه مِن الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللَه الرّحمٰن الرّحیم
و صلّی اللَه علَی سیّدنا و نبیّنا أبیالقاسم محمّدٍ
و علَی آله الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللّعنةُ علَی أعدائِهم أجمعینَ إلیٰ یومِ الدّین
و الحمدُ للّه الّذی یَحلُمُ عنّی حتّی کأنّی لا ذَنبَ لی؛1
«حمد اختصاص به خدایی دارد که صبور و بردبار است و در قبال گناهان ما صبر دارد. صفت و کرامتش صبر و شکیبایی و بردباری است؛ و آنچنان صبور است مثل اینکه ما هیچ گناهی مرتکب نشدهایم!»
معنای حلم در کلام امام سجّاد علیه السّلام
همانطوریکه عرض شد، حلم عبارت است از عدم مُجازات، در ظرف و موقعیّتِ قابلیّت مجازات! حلیم به کسی گفته میشود که در موقعیّت تلافی و انتقام، صبور باشد و انتقام نگیرد؛ یعنی میتواند انتقام بگیرد ولی نگیرد. اگر نتواند انتقام بگیرد که اصلاً حلیم نیست؛ چون زور او نمیرسد و از عهدهاش برنمیآید، لذا چه بخواهد و چه نخواهد منتفی است. مثل اینکه یک مرد و یک شخص بزرگی به ضعیفی زور بگوید و ظلم کند، [در اینجا شخص ضعیف] از اوّل نمیتواند انتقام بگیرد و ردّ و دفع ظلم کند و وقتی
نتوانست، آنوقت کار مشکل میشود و شما خیال نکنید که اوضاع به همینطور میماند!
خداوند مدّعیالعموم ضعفا و مظلومین
اگر انسان به ضعیفی یا زیردستی زور بگوید و ناحق عمل کند و او هم از انسان رنجیده بشود درحالیکه نمیتواند کاری کند، مسئله اینطور نمیماند؛ زیرا در اینجا یک مدّعیالعموم داریم! مدّعیالعموم کیست؟ خدا است! خدا میگوید: «خب، تو به این شخص زور گفتی و او هم نتوانست انتقام بگیرد و تلافی کند، بنده که خواب نیستم!» لذا او جلو میآید و اگر خدا جلو بیاید دیگر معلوم است که کار به کجا خواهد کشید؛ یکدفعه کار و مسئله را میزند از ریشه درمیآورد! مدّعیالعموم ضعفا و مظلومین خدا است!
بیان دو حکایت عبرتانگیز از عاقبت سوء ظلم
یکی از دوستان مرحوم آقا ـ رضوان اللَه علیه ـ در عراق بود. عیالش زن بسیار عفیفه و صالحهای بود و دوتا دختر هم از او داشت. ظاهراً این شخص به یک زن دیگری تمایل پیدا میکند که او بیحجاب بود و منزلش در بغداد بود. هرچه دوستان از اینطرف و آنطرف به او نصیحت کردند و گفتند: «علیٰکلّحال شرع که مانع تو نیست و جلوی تو را نگرفته است، برو و او را بگیر، ولی این زن را هم نگه دار و حفظ کن؛ این زنِ عفیفه و نجیبه و متّقیه را رها نکن و طلاق نده»، این شخص به حرف آنها گوش نداد. آن زن هم شرط کرد که مشروط بر اینکه عیال اوّلت را طلاق بدهی [با تو ازدواج میکنم]! این شخص هم عیالش را طلاق داد و بعد با او ازدواج کرد. بالأخره ماههای اوّل بحمداللَه به خوبی و خوشی گذشت و معمولاً هم اینطور است؛ [که به آن] ماه عسل میگویند! ولی کمکم یک خُرده شیرینی آن کم شد و خلاصه ماههای بعد تبدیل به شربت و سکنجبین و ترشی شد تا اینکه به آبغوره و آبلیمو و از این چیزها هم رسید! در دعوایی که بین آنها اتّفاق افتاد، این زن دو تا دختر چند سالۀ او را از پشتبام به پایین انداخت و هر دو تا دختر مردند و بعد هم خود او به جنون مبتلا شد و خلاصه زندگی او از هم پاشیده شد و دیوانه شد! و غفلت انسان را به اینجا میکشاند!
[علّت این مسئله] مشخّص بود و مرحوم آقا میفرمودند: «تمام این مسائل بهخاطر آن ظلمی بود که به این زن کرد!» خب چرا؟! مگر خدا در این دنیا حساب و کتابی نگذاشته است؟! تو که میخواستی این کار را بکنی، چرا از اوّل رفتی ازدواج
کردی؟! چرا باید اینطور باشد؟!
امام حسین علیه السّلام خطاب به حضرت سجّاد، امام زینالعابدین علیه السّلام عبارتی دارد و میفرماید:
یا بُنیّ، إیّاکَ و ظُلمَ مَن لا یَجِد عَلیک ناصِرًا إلّا اللَه؛1 «بترس از ظلم و ستم بر کسی که غیر از خدا پناهی ندارد!»
اگر آدم با کسی که زور داشته باشد طرف بشود عیب ندارد، بالأخره یکی میزند و یکی هم میخورد یا دو تا میزند و یکی میخورد؛ ولی کسی که هیچ راه و پناهی و هیچ نوع مفرّی ندارد، انسان [نسبت به] این شخص باید خیلی حواسش جمع باشد، چون مدّعیالعموم او زور و بازو و ریاست و مُکنت نیست که در او وجود دارد، بلکه مدّعیالعموم او خدا است! ﴿عَلَيۡهَا مَلَٰئِكَةٌ غِلَاظٞ شِدَادٞ﴾؛2 مدّعیالعموم او ملائکهای هستند که آن ملائکه را نمیشود گول زد! مدّعیالعموم او فرشتگانی هستند که آنها غیر از حق، چیزی در مخیّله و سرّ آنها راه ندارد! اینها مدّعیالعموم هستند و وقتی که این مدّعیالعمومها وسط بیایند، همۀ اینها دیگر کنار رفتهاند!
پس حلم یعنی عدم انتقام! یعنی شخص قدرت دارد ولی انتقام نمیگیرد.
شخصی با یک نفر از دوستان، رفیق و آشنا بود. بعد کمکم ارتباط آنها با هم کم شد تا اینکه آن شخص از خُصمای او شد و دیگر تعدّی را نسبت به او به تعدّی به آبرو و عِرض و حیثیّت و اینها رسانده بود. یک روز من خدمت مرحوم آقا بودم که آن شخص آمد ـ من در اطاق کنار بودم ـ و آن کارهایی را که آن شخص انجام میداد برای آقا تعریف کرد. ایشان خیلی متأثّر شدند. بعد آن شخص گفت: «آقا، من چه کنم؟ آیا من هم تلافی به مثل کنم؟» ایشان فرمودند:
نه آقا، بگذار آنها هر کاری دلشان میخواهد بکنند و شما اصلاً اعتنا نکن!
عبارت ایشان این بود و من قشنگ داشتم میشنیدم:
شما امر او را به خدا واگذار کن! حتّی اگر این و آن از شما راجع به این شخص سؤال کردند، شما بگو: «ما که از اینها مطلبی ندیدهایم» و مسئله را به این کیفیّت ختم کن. نگذار این حرف، خودش موجب مسائلی بشود! هر حرفی که بزنی و هر نکتهای که مطرح کنی چهبسا ممکن است که خود آن امواجی را بهوجود بیاورد و آن امواج مدام شعاع بیشتری را بهخود بگیرد. لذا بگو: «نه، ما که چیزی ندیدهایم!»
آقا، مدّتی نگذشت که ورق برگشت! حالا آن شخص که این کار را میکرد در نهایت عزّت و در نهایت قدرت و متّکی به همین امور ظاهر و قدرتهای ظاهر و متّکی به همین ریاسات ظاهری و عناوین ظاهری بود، بهنحویکه حتّی افراد عادی هم میگفتند: «دیگر مسئلۀ این شخص خیلی مشکل شده است و خدا عاقبتش را به خیر کند!» یک نفر نقل میکرد و میگفت:
من در منزلش بودم که از فرودگاه به او تلفن کردند که: «فلان هواپیما آمادۀ حرکت است و شما هنوز نیامدهاید؟» او جلوی خود من گفت: «من یک کاری دارم، حرکت هواپیما را یک ساعت و نیم به تأخیر بیندازید تا برسم!»
التفات میکنید؟! یک هواپیما را با دویست مسافر یک ساعت و نیم [معطّل کرد]! وضعیّت اینطور بود. آقا، یکمرتبه کار برعکس و از این رو به آن رو شد و زندگی او برگشت و وضع و اوضاعش [دگرگون] شد و همان افرادی که پشت او بودند و به آنها متّکی بود و بر اساس قدرت آنها رتق و فتق میکرد، او را رها کردند! همان افراد! و بعد هم فوت کرد و او را دفن کردند. ما دیگر اسرار را فاش نکنیم. بله، گفت: «ما را فوت کردیم!» و [این هم] «ما را فوت کردیم» شد.
باز یک روز در خدمت مرحوم آقا بودم و همان شخص آمد. وقتی داشت جریانات را تعریف میکرد که اینطور شد و آنطور شد، ایشان فرمودند:
حالا متوجّه شدی که تفویض امر به خدا چه میکند؟! فهمیدی؟! تمام اینها
بهخاطر مسائلی بود که بر شما آورد!
ولی بعد او را نصیحت کردند و فرمودند:
حالا که اینطور شد و دست [او از دنیا کوتاه شد]، شما برای او دعا کن تا أقلاً خدا در آنجا با او [مدارا] کند!
بالأخره وضعی است که پیش آمد و مایۀ عبرت بر همه شد. آنهایی هم که پشت او را داشتند، همان چیزی که بر سر او آمد بر سر همۀ آنها نیز آمد! منتها در هر دوره و هر زمان یک عدّه؛ سری اوّل الآن، سری بعد بعداً و همینطور... !
در زمان سابق چگونه بود؟ همین حکّام سابق و شاه، مست سلطنت، مست غرور، مست عزّت و مست جاه و شوکت بودند و تنها چیزی که در مخیّلۀ آنها نمیآمد، خدا و پیغمبر بود! میگفتند: «میگیریم و میبندیم و ما چه هستیم!» چه کسانی از آنها بر این مملکت ظلم کردند؟! همینطور مرتبه به مرتبه و در هر زمانی یک مرتبۀ آنها مشمول خشم و غضب الهی شدند؛ سری اوّل یک عدّه، بعد سری بعد، بعد هم که نوبت خود [شاه] شد. بیچارۀ بدبخت از اینطرف به آنطرف و از این کشور به آن کشور میرفت و کسی اصلاً او را راه نمیداد و قبول نمیکرد و دائماً مثل یک مسافر از اینطرف به آنطرف در حال حرکت بود.1 این مدّعیالعموم آنجا ایستاده است و نسبت به مسائل نظر دارد و
مطالب را از نظر دور نگه نمیدارد؛ اینها انتقام است.
صفات جمالیّه، دلیلِ حمد پروردگار
حالا این چه نوع حلمی است و آیا انسان باید خدا را بر این حلم حمد کند یا نه؟! حلمی که براساس انتقام و قهّاریّت و ابراز و اظهار و تجلّی صفات جلالیّه است که قابل حمد نیست! اینکه بگوییم: «حمد خدایی را که همچنین حلمی دارد که پدر ما را درمیآورد» و یا «حمد خدا را که در روز قیامت ما را عذاب میکند» ـ چون یکی از صفات خدا قهّاریّت است ـ یا «حمد مخصوص خدایی است که حلم او موجب نابودی ما است»، اینها که حمد ندارد!
حمد همیشه براساس صفات جمال تعلّق میگیرد، [مثلاً میگوییم]: «حمد خدا را برای جمالت، حمد خدا را برای کمالت، حمد خدا را برای علمت، حمد خدا را برای رحمت و عطوفتت و حمد خدا را برای رزق و خَلق و تربیتت!» همۀ اینها حمد است.
اگر منظور امام سجّاد علیه السّلام از این حلم، حلمی است که از پسِ انتقام است و براساس آیۀ شریفۀ ﴿إِنَّمَا نُمۡلِي لَهُمۡ لِيَزۡدَادُوٓاْ إِثۡمٗا﴾1 است؛ یعنی ما که داریم حلم به خرج میدهیم و صبر میکنیم و در اینجا توقّف میکنیم و دست نگه میداریم، بهخاطر این است که اینها گناه کنند و بعد پدرشان را درمیآوریم! حالا آنها بگویند: «الحمدللّه که خدا دست نگه داشته و بعد میخواهد پدرمان را درآورد!» آیا درست است؟! طبعاً اینطور نیست. البتّه آن افرادی که میخواهند پدرشان درآید، نه ما! ما
کنار ایستادهایم و میگوییم: «[خدایا]، خودت میدانی!»
حضرت عیسی [به خداوند] گفت:
﴿إِن تُعَذِّبۡهُمۡ فَإِنَّهُمۡ عِبَادُكَ وَإِن تَغۡفِرۡ لَهُمۡ فَإِنَّكَ أَنتَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡحَكِيمُ﴾؛1 «خدایا اگر میخواهی اینها را عذاب کنی خودت میدانی؛ و اگر هم بیامرزی، عزیز و حکیم تو هستی!»
امّا آیا آنهایی که خدا میخواهد عذابشان کند، میگویند: «الحمدللّه که خدا به ما طول عمر میدهد تا ما با این طول عمر دائماً گناه خود را زیاد کنیم و بعد در آنجا حساب ما را برسد»؟! معنا ندارد! حمدِ چنین حلمی معنا ندارد!
پس منظور حضرت سجّاد در اینجا چیست که میفرماید: «و الحمدُ للّه الّذی یَحلُمُ عنّی؛ حمد و ستایش و سپاس مخصوص خدایی است که نسبت به گناهان من به دیدۀ اغماض مینگرد!» این چه حلمی است؟
تنها گناهی که خداوند از آن نمیگذرد!
آیۀ شریفه دارد: ﴿إِنَّ ٱللَهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَ يَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ﴾؛2 خدا از شرک نمیگذرد، از این یک قلم جنس نمیگذرد! خدا جنس زیاد دارد: آدمهای عدیده، انسانهای متفاوت، خوب و بد و مراتب مختلفه؛ ولی یک قلم جنس هست که در حیطۀ اُلوهیّت و ربوبیّت خود راه نمیدهد و آن شرک است. شرک یعنی در مقابل خدا قد علَم کردن و در قبال پروردگار ایستادن و در قبال خدای متعال، اظهار و ابراز وجود کردن، که خدا از این مسئله نمیگذرد. چرا خدا نمیگذرد؟ چرا خدای تعالیٰ فرمود: ﴿إِنَّ ٱللَهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ﴾؟ یعنی اگر گناه کردیم مأیوس نباشیم؛ [منظور] این است. البتّه نمیگویم گناه کنیم، نه! حیف است که انسان گناه کند و بعد توبه کند.
من هفده یا شانزده ساله بودم که به آقای حدّاد ـ رضوان اللَه علیه ـ عرض کردم: «آقا، ما خیلی گناه کردهایم!» ایشان فرمودند:
گناه چیست آقا؟! بگو خطا کردهایم و [دچار] لغزش و زلاّت شدهایم؛ سالک که گناه نمیکند!
ایشان فرمودند و من از خودم نمیگویم. حالا ما هرچه فکر کنیم میبینیم اینکه خدای متعال فرموده است: ﴿إِنَّ ٱللَهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ﴾؛ مادون شرک چیست؟ خب گناهان و محرّمات معروف هستند؛ شرب خمر، دزدی، قمار، ترک صلاة و صوم و سایر محرّماتی که داریم. همۀ اینها مشمول این آیه هستند، چون در اینها شرک ورزیده نشده است.
تفسیر معنای «کَتَب» در قرآن و اهمّیت مسئلۀ نوشتن
آقا، عجیب اینجا است که یک آیه داریم ـ و من الآن داشتم میخواندم ـ: ﴿كَتَبَ رَبُّكُمۡ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَةَ﴾؛1 این آیه خیلی عجیب است! میفرماید: ﴿كَتَبَ﴾؛ «نوشته است» نهاینکه خدا گفته است، و نهاینکه: «إنّ اللَه قالَ هو رحمٰنٌ و هو رحیمٌ»، بلکه میفرماید: ﴿كَتَبَ﴾. [در آیۀ دیگری میفرماید]: ﴿يَٰأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَيۡكُمُ ٱلصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِكُمۡ﴾.2 وقتی که بخواهند راجع به مطلبی تأکید را اثبات کنند، با «کَتْب» میآورند. «کتْب» یعنی محکم شده! اصلاً معنای لغوی «کَتَبَ» یعنی محکم کرد و ثبت کرد.3
هیچ چیزی مانند نوشته نیست و حتّی اگر شما صحبت بکنید، آن شخص میگوید: «نه، من طور دیگری شنیدم!» حالا چطور اثبات میکنید؟! باید یک ضبط صوت باشد؛ البتّه اگر ضبط صوت هم باشد، آن شخص میگوید: «شما زود رد شدی و من
اشتباه شنیدم!» امّا وقتی که بنویسید دیگر جای انکار نیست. [آیۀ شریفه میفرماید]: ﴿وَلۡيَكۡتُب بَّيۡنَكُمۡ كَاتِبُۢ بِٱلۡعَدۡلِ﴾؛1 «باید نویسندهای از روی عدل و با عدالت بین شما دو نفر بنویسد و کتابت داشته باشد!»
حضرت آدم علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام ما را پایین آورد.
من مَلک بودم و فردوس برین جایم بود | *** | آدم آورد در این دیْر خراب آبادم2 |
دیْر، دیر خراب است؛ منتها به خرابی آباد شده است. آدم مرا به اینجا آورد. بالأخره خدا او را خیر بدهد و دستش درد نکند، چون اگر نمیآمد اینهمه مجملات به تفصیل نمیرسید و اینهمه ابهامات و صوَر علمیّه در علم پروردگار صورت عینی پیدا نمیکرد. بالأخره او هم زحمت کشیده است و بیخود که این کار را نکرده است! بله، [حضرت حافظ] در یک شعر دیگر میفرماید:
پدرم روضۀ رضوان به دو گندم بفروخت | *** | نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم3و4 |
خیلی عجیب است! یکی از محسّنات اشعار حافظ این است که همیشه دو پهلو صحبت میکند و میشود آن را همهطور و به چند قِسم معنا کرد.
حکایتی از نوشته شدن اوّلین سَند در زمان حضرت آدم علیه السّلام
جناب آدم ابوالبشر ما را پایین آورد. در روایت داریم:
یک روز [حضرت آدم] به خدا رو کرد و گفت: «حالا که ما را پایین آوردی،5 پرونده را ببینیم که ذراری و بچّهها و نسلهای ما چه کسانی هستند و چطور هستند و در آنها آدم بد هست یا آدم خوب؟» خدا آن پرونده را که صورت عینی و علمی
اشیاء بود به حضرت آدم نشان داد. حضرت آدم به نسل خود نگاه میکرد که همینطور یکی بعد از دیگری میآید و میرود. یکدفعه چشمش به حضرت داود افتاد و دید که حضرت داود عمرش کم است، آنطور که در نظرم هست سی سال یا بیست و دو سال است! گفت: «خدایا، عمر داود کم است!» خدا فرمود: «تقدیر من بر این است که او عمرش کم باشد.» حضرت گفت که اینطور نمیشود! بالأخره او بچّۀ من است، برای چه؟! خدا هم فرمود: «کاری ندارد؛ ما عمر تو را زیاد کردهایم، از عمر خودت بردار و به او بده!» یعنی اگر میخواهی خیلی بذل و بخشش کنی، از جیب مبارک بده! ما دیگر کاری نداریم و منبابمثال قلم ما روی سی سال رفته است. اگر دلت میخواهد از جیب خود خرج کن، چرا میخواهی از خزانۀ ما برداری؟! خزانۀ ما همین است و تمام شد و ما درِ آن را بستیم. اگر میخواهی از جیب خود بدهی، بسم اللَه! هر چقدر دلت میخواهد به او بده، مثلاً صد سال یا دویست سال به او بده! او هم ظاهراً سی سال برداشت و به عمر داود اضافه کرد و عمر داود شصت سال شد.
سی سال از عمر آدم کم شد و از آنطرف هم خدا به او گفته بود که عمرش چقدر است. وقتی عزرائیل به سراغش آمد، گفت: «هنوز سی سال از عمر من مانده است، کجا آمدی؟!» عزرائیل گفت: «خودت بخشیدی!» حضرت آدم گفت: «چه زمانی؟! یادم نیست!» آن موقع هم که ضبط صوت و این حرفها نبود و عزرائیلِ بندهخدا هم هیچ چیزی نداشت که دعویٰ را اثبات کند و به طریق دیگری هم قابل اثبات نبود. عزرائیل (مَلک قابض الأرواح) گفت: «خدایا، او اینطور میگوید که یادم نمیآید!» خدا فرمود: «چارهای نیست و باید درِ خزانه را باز کنیم و دوباره سی سال در تقدیرمان اضافه کنیم و مسئله را [حل] کنیم.» از آن به بعد قرار بر این شد که هر قضیّهای را که بین دو نفر انجام میشود بنویسند تا کسی انکار نکند!1
این قضیّه را مرحوم آقای انصاری ـ رضوان اللَه علیه ـ نقل میکردند. بعد ایشان فرمودند:
[حضرت] آدم راست میگفت و واقعاً یادش رفته بود و نمیخواست مسئله را انکار کند.
بشارت آیۀ ﴿کَتَب ربّکُم عَلَی نَفسِه الرَّحمَة﴾
«کَتَبَ» یعنی همین! یعنی «نوشت»، و در نوشتن دیگر اشتباه نیست. [وقتی فردی میگوید]: «آقا، فلان کس این حرف را زد»، میگوییم: «به چه دلیل؟» میگوید: «این نوشتۀ آن است.» یا اگر بگوید: «در آیات قرآن این مطلب است»، میگوییم: «به چه دلیل؟» میگوید: «آیۀ قرآن این است و تحریف هم نشده است.»
[آیۀ شریفه میفرماید]: ﴿كَتَبَ رَبُّكُمۡ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَةَ﴾؛ «خدا بر خودش رحمت را نوشته و ثبت کرده است»؛ نهاینکه گفته است! آن رحمت و آن مغفرت چیست؟ ﴿أَنَّهُۥ مَنۡ عَمِلَ مِنكُمۡ سُوٓءَۢا بِجَهَٰلَةٖ ثُمَّ تَابَ مِنۢ بَعۡدِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَأَنَّهُۥ غَفُورٞ رَّحِيمٞ﴾؛1 «خدا برخودش ثبت کرده است که هرکسی از شما از روی ضعف و ندانم کاری و از روی نفهمی و جهالت ـ یعنی عدم بصیرت ـ عمل سوئی انجام داده و شیطان او را گول زده است، [مورد رحمت و غفران قرار میگیرد].» در کلمۀ ﴿جَهَٰلَة﴾ خیلی معنا وجود دارد!
شمول رحمت و غفران الهی بر اعمال سوء از روی جهالت
زنی نزد امیرالمؤمنین علیه السّلام آمد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، من کار خلافی انجام دادهام؛ مرا تطهیر کن!» حضرت فرمودند:
چه میگویی؟! آیا حافظهات را از دست دادهای؟! برای چه آمدهای؟! اشتباه و خیال میکنی و تصوّر تو را برداشته و قاطی کردهای! برو دنبال کارت، به خانهات برو!2
به جهالت است دیگر، اگر به جهالت نباشد که سراغ امیرالمؤمنین نمیآید و
نمیگوید: «یا علی، طَهِّرنی!» معلوم میشود که به جهالت انجام داده است. وقتی به جهالت انجام میگیرد، آنوقت امیرالمؤمنین ـ که حقیقت قرآن و حقیقت آیۀ ﴿كَتَبَ رَبُّكُمۡ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَةَ﴾ است ـ میفهمد که الآن مصداق این آیه اینجا است. اینها را ما نمیفهمیم؛ اینها را فقیه میفهمد، و فقیه امیرالمؤمنین است نه امثال ما! ما متفقّه هم نیستیم.
﴿أَنَّهُۥ مَنۡ عَمِلَ مِنكُمۡ سُوٓءَۢا بِجَهَٰلَةٖ ثُمَّ تَابَ مِنۢ بَعۡدِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَأَنَّهُۥ غَفُورٞ رَّحِيمٞ﴾.1
«هر کسی عمل سوئی را به جهالت و از روی ندانم کاری و نفهمی انجام دهد و بعد توبه کند و کار خودش را درست کند و در صدد اصلاح برآید، خدا غفور و رحیم است.»
حکایتی از شهود غفران الهی بعد از عمل به دستور توبه
یکی از دوستان سابق خیلی وقت پیش نقل میکرد:
خدمت مرحوم آقا آمدم و ایشان به من دستور توبهای با ذکر و شرایط و مسائل خاص دادند. در یک صبح بینالطّلوعین و در بیرون شهر، در کوهپایهای (کنار کوه) این دستور را انجام دادم و خیلی زیاد منقلب بودم و همینطور که حرکت میکردم، بیاختیار دستم بلند شد و گفتم: «خدایا، این شخص دوست تو و از دوستان تو است و به ما دستور داده است که این نحوه انجام بدهیم و حالا من انجام دادهام. من از شیعیان و از امّت پیغمبر تو هستم. اگر مرا بیامرزی و ببخشی، طبعاً پیغمبرت را خوشحال کردهای؛ و اگر مرا نیامرزی، پیغمبرت خوشحال نشده است و میبیند یکی از امّت و منتسبین به او، هنوز در کدورت و ظلمت گناه گرفتار است. خدایا، تو ناراحتی رسول خودت را بر مسرّت و سرور او راضی ندار!»
تا من این حرف را زدم، یکدفعه نگاه کردم به خودم و دیدم من اصلاً هیچ گناهی انجام ندادهام و هرچه به خودم فشار آوردم، دیدم که عجب، چه شد؟! من اصلاً در عمرم گناه نکردهام! دوباره با خودم فکر کردم که مگر اینطور
میشود؟! (خب خودش را میشناخت! بالأخره هر کسی در زندگی خود اشتباه دارد.) امّا دیدم نه، اصلاً از من گناهی سر نزده است!1
همینطور گیج شدم و یکدفعه بهیاد این مسئله افتادم که مرحوم آقا در همان زمان فرموده بودند: «از معصوم علیه السّلام روایت داریم که فرمود: ”التّائِبُ من الذّنبِ کَمن لا ذَنبَ لَه؛2 کسی که از گناه توبه کند، مثل کسی است که اصلاً گناه نکرده است!“»
البتّه این قضیّه در بعضی از اوقات برای انسان شهود میشود و در بعضی از اوقات شهود نمیشود.
خطبۀ رسول خدا در عرفات دربارۀ شمول غفران الهی
پیغمبر اکرم صلّی اللَه علیه و آله و سلّم در عرفات، در عصر آن روزی که قصد حرکت و إفاضۀ