پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه مطلع انوار
توضیحات
جلد سوم از موسوعۀ گرانسنگ «مطلع انوار» اثر حضرت علامه آیةالله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی قدّس سرّه، قسمت دوم از موضوعِ «احوالات و آثار بزرگان و عرفاء بالله» میباشد که برای استفادۀ هر چه بیشترِ جامعۀ علم و معرفت از احوالات و حکایات بزرگانِ اهل معرفت، به رشتۀ تحریر درآمده است.
• اهم مباحث این مجلّد، شاملِ مختصری از ترجمه و تذکرۀ برخی دیگر از اولیای الهی و بزرگانِ علم و معرفت همچون آیت الله ملاحسینقی همدانی و آیت الله سید احمد کربلائی و دیگر عرفا ـ قدّس الله اسرارهم ـ بوده، و همچنین شاملِ شرح احوالِ برخی بزرگان و شخصیتهای تأثیر گذار در جامعه و تاریخ، همچون سید جمال الدین اسد آبادی و احمد شاه قاجار و غیره میباشد.
اهم مباحث این جلد: ترجمه و تذکرۀ عدّهای از بزرگان و علماء و برخی از شخصیّتهای تأثیرگذار در جامعه و زمان خود.
هوالعلیم
مطلع انوار
جلد سوم
احوالات و آثار بزرگان و عرفاء بالله
حضرت علًامه آیة الله حاج سیَدمحمَدحسین طهرانی قدَس الله نفسه الزکَیة
مقدَمه و تعلیقات
سیدمحمَدمحسن حسینی طهرانی
دورۀ مهذَب و محقَق
مکتوبات خطَی مراسلات و مواعظ
قالَ رسول اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم:
إنَّ أولیاءَ اللهِ سَکَتُوا فَکانَ سُکوتُهُم ذِکرًا و نَظَرُوا فَکانَ نَظَرُهُم عِبرَةً و نَطَقُوا فَکانَ نُطقُهُم حِکمَةً و مَشَوا فَکانَ مَشیُهُم بَینَ النّاسِ بَرَکَةً.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند:
«همانا مطلب این است که اولیاء الهی و عارفان به پروردگار، اگر سکوت کنند همواره در ذکر و یاد خدا هستند؛ و اگر توجّه به چیزی نمایند در آن عبرت و معنا نهفته است؛ و اگر به سخن درآیند، حکمت و میزان از کلماتشان میتراود؛ و اگر حرکت کنند از قدوم آنان خیر و برکت در میان مردم جاری میگردد.»
(الکافی، ج ٢، ص ٢٣٧)
تصویر علاّمه طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ هنگام تشرّف به حج تمتّع
در سنۀ ١٣٩١ هجریۀ قمریه.
تصویر علاّمه آیة الله سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی چند سال
قبل از وفات در مشهد مقدّس.
احوال مرحوم آیة الحقّ و الیقین حاج میرزا جواد آقا تبریزی قدس الله سرّه
[قطعهای از نامۀ سلوکی حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی به مرحوم کمپانی]
قطعهای است از نامهای که مرحوم آیة الحقّ حاج میرزا جواد آقا تبریزی ـ قدّس الله سرّه الشّریف ـ به مرحوم مغفور حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی (در جواب کاغذی که تقاضای مقدّمۀ موصله نموده بودند) نوشتهاند، [که] از نسخۀ استنساخی بعضی از دوستان استنساخ شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم
فدایت شوم!... در باب إعراض از جدّ و جهد رسمیّات و عدم وصول به واقعیّات که مرقوم شده و از این مفلس استعلام مقدّمۀ موصله فرمودهاید، بیرسمیّت، بنده حقیقت آنچه که برای سیر این عوالم یاد گرفته و بعضی نتائجش را مفصّلاً خدمت شریف، در ابتداء خود صحبت کردهام، و از کثرت شوق آنکه با رفقا در همۀ عوالم همرنگ بشوم، اُسّ و مُخّ آنچه از لوازم این سیر میدانستم بیمضایقه عرضه داشتم؛ حالا هم اجمال آن را به طریقهای که یاد گرفتهام مجدداً إظهار میدارم:
طریق مطلوب را برای راه، معرفت نفس گفتند؛ چون نفس انسانی تا از عوالم مثال خود نگذشته، به عالم عقلی نخواهد رسید، و تا به عالم عقلی نرسیده، حقیقت معرفت حاصل نبوده و به مطلوب نخواهد رسید؛ لذا به جهت اتمام این مقصود،
مرحوم مغفور ـ جزاه الله عنّا خیرَ جزاء المعلّمین ـ میفرمودند که:
«باید انسان یکمقدار زیاده بر معمول تقلیل غذا و استراحت بکند تا جنبۀ حیوانیّت کمتر و روحانیّت قوّت بگیرد.» و میزان آن را هم چنین میفرمودند که: انسان
اوّلاً: روز و شب زیاده از دو مرتبه غذا نخورد، حتّی تنقّل ما بین الغذائین نکند.
ثانیاً: هر وقت غذا میخورد باید مثلاً یک ساعت بعد از گرسنگی بخورد، و آنقدر بخورد که تمام سیر نشود.
این در کمّ غذا، و امّا در کیفش:
باید غیر از آداب معروفه، گوشت زیاد نخورد؛ به این معنی که: شب و روز هر دو نخورد، و در هر هفته، دو سه دفعه هر دو را (یعنی هم روز را و هم شب را) ترک کند. و یکی هم اگر بتواند للتَّکَیُّف نخورد، و لامحاله آجیلخور نباشد؛ اگر احیاناً وقتی نفسش زیاد مطالبۀ آجیل کرد استخاره کند. و اگر بتواند روزههای سه روز هر ماه را ترک نکند.
و امّا تقلیل خواب، میفرمودند:
شبانه روزی شش ساعت بخوابد؛ و البتّه در حفظ لسان و مجانبت اهل غفلت اهتمام زیاد نماید. اینها در تقلیل حیوانیّت کفایت میکند.
و امّا تقویت روحانیّت:
اوّلاً: دائماً باید همّ و حزن قلبی به جهت عدم وصول به مطلوب داشته باشد.
ثانیاً: تا میتواند ذکر و فکر را ترک نکند، که این دو جناح سیر آسمان معرفت است. در ذکر عمدۀ سفارش أذکار صبح و شام [است]، أهمّ آنها که در أخبار وارد شده، و أهمّ تعقیبات صلوات، و عمدهتر ذکر وقت خواب که در أخبار مأثور است؛ لاسیّما متطهّراً در حال ذکر به خواب برود.
و [امّا] شبخیزی، میفرمودند:
زمستانها سه ساعت، تابستانها یک ساعت و نیم؛ و میفرمودند که: من در سجدۀ ذکر یونسیّه، (یعنی در مداومت آنکه شبانه روزی ترک نشود؛ هرچه زیادتر توانست کردن، أثرش زیادتر؛ أقلّ أقلّ آن چهارصد مرتبه است.) خیلی أثرها دیدهام، بنده خودم هم تجربه کردهام؛ چند نفر هم مدّعی تجربهاند.
یکی هم قرآن که خوانده میشود، به قصد هدیۀ حضرت ختمی مرتبت صلوات الله علیه و آله خوانده شود.
و امّا فکر، برای مبتدی میفرمودند:
«در مرگ فکر بکن!» تا آنوقتی که از حالش میفهمیدند که از مداومت این مراتب گیج شده، فیالجمله استعدادی پیدا کرده، آنوقت به عالم خیالش ملتفت میکردند یا آنکه خود ملتفت میشد.
چند روزی همه روز و شب فکر در این میکند که بفهمد که: هرچه خیال میکند و میبیند خودش است و از خودش خارج نیست. اگر این را ملکه میکرد خودش را در عالم مثال میدید؛ یعنی حقیقت عالم مثالش را میفهمید و این معنی را ملکه میکرد.
آنوقت میفرمودند که: باید فکر را تغییر داد و همه صورتها و موهومات را محو کرد و فکر در عدم کرد. و اگر انسان این را ملکه نماید، لابدّ تجلّی سلطان معرفت خواهد شد؛ یعنی تجلّی حقیقت خود را به نورانیّت و بیصورت و حدّ، با کمال بهاء فایز آید؛ و اگر در حال جذبه ببیند بهتر است.
بعد از آنکه راه ترقّیات عوالم عالیه را پیدا کرده، هرقدر که سیر بکند اثرش را خواهد یافت. و به جهت ترتیب این عوالم که باید انسان از این عوالم طبیعت، اوّل ترقّی به عالم مثال نماید بعد به عالم أرواح و أنوار حقیقیّه. البتّه براهین علمیّه را خودتان أحضر هستید.
عجب است که تصریحی به این مراتب در سجدۀ دعای شب نیمه شعبان (که
أوان وصول مراسله است) شده است، که میفرماید:
سَجَدَ لَکَ سَوادی و خَیالی و بَیاضی.1
اصل معرفت، آنوقت است که هر سه فانی بشود، که حقیقت سجده عبارت از فنا است، که: عند الفناء عن النّفس بمراتبها یَحصُل البقاءُ بالله؛ رزَقَنا الله و جمیعَ إخواننا بمحمّد و آله الطّاهرین.
باری، بنده فیالجمله از عوالم دعاگوئی إخوان الحمدلله بیبهره نیستم، و دعای وجود شریف و جمعی از إخوان را برای خود ورد شبانه قرار دادهام.
حدّ تکمیلِ فکرِ عالمِ مثال که بعد از آنوقتِ محو صورت است، آنست که: یا باید خود بخود ملتفت شده، عیاناً حقیقت مطلب را ببیند، یا آنقدر فکر کند که از علمیّت گذشته عیان بشود؛ آنوقت محو موهومات کرده، در عدم فکر بکند تا که این از طرف حقیقت خودش تجلّی بکند.ـ انتهی2.3
[دستور العملی به نقل از اسرار الصلاة میرزا جواد آقا ملکی]
مرحوم آیة الله العظمی حاج میرزا جواد آقا تبریزی در أسرار الصّلاة صفحه ٤٦ میفرماید (ما هذا لفظه):
ثمّ إنّی سألتُ بعضَ مشایخی الأجلّةِ الّذی لم أرَ مثلَه حکیمًا عارفًا و معلّمًا للخیر حاذقًا و طبیبًا کاملاً: أیُّ عملٍ مِن أعمال الجوارح جَرَّبتُم أثَرَه فی تأثیر القلب؟
قال: سجدةٌ طویلةٌ فی کلِّ یومٍ یُدیمُها و یُطیلُها جدًّا ساعةً أو ثلاثةَ أرباعِها، یقول فیها: ﴿لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ سُبۡحَٰنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾4 شاهدًا نفسَه
مسجونًا فی سجن الطّبیعة و مقیّدةً بقیود الأخلاق الرّذیلة، و منزِّهًا للّه بأنّک لم تَفعَله بی ظلمًا، و أنا ظلمتُ نفسی و أوقعتُها فی هذه المَهلکة العظیمة. و قرائةُ القدر فی لیالی الجُمَع و عصرِها مأةَ مرّةٍ.
قال ـ قُدّس سرُّه ـ : ما وجدتُ شیئًا من أعمال المستحبّة یُؤَثِّرُ تأثیرَ هذه الثّلاثة! و قد ورد فی الأخبار ما حاصلُه:
إنّه یُنزَل یومَ الجمعة مأةُ نفخة أو رحمة، تسعٌ و تسعونَ منها لِمَن قرأها مأةَ مرّةٍ فی عصرها و له نصیبٌ فی الواحد أیضًا.ـ انتهی1.2
[دستور العملی برای شفاء فرزند از میرزا جواد آقا ملکی تبریزی]
صِهر مکرّم، آقای حاج سیّد علینقی جلالی طهرانی نقل کردند بدون واسطه، از شخص مرحوم آیة الله حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی ـ أعلی الله مقامه الشّریف ـ که:
اگر پدر برای شفای فرزندش در شب دوشنبه دو رکعت نماز گذارد، در رکعت اوّل بعد از حمد یازده مرتبه سورۀ ﴿أَلۡهَىٰكُمُ ٱلتَّكَاثُرُ﴾ و در رکعت دوّم بعد از حمد سیزده مرتبه سورۀ مبارکۀ ﴿أَلۡهَىٰكُمُ ٱلتَّكَاثُرُ﴾ را قرائت کند، و بعد از نماز بلافاصله سیصد مرتبه صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد، و سپس نذر کند که بعد از شفای فرزند، در یک سجدۀ مستحبّه دویست مرتبه صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد، فرزند او حتماً شفا یابد؛ و بعد از شفا سجدهای بجا آورد و نذر خود را أدا کند.3
[تأثیر سخنان ایشان در نفوس افراد]
آقای سیّد علی لواسانی فرزند مرحوم آقای سیّد ابوالقاسم لواسانی، روزی در بین مذاکرات فرمودند:
من ادراک محضر مرحوم آیة الحقّ آقای حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی را در سنّ طفولیّت نمودهام؛ بدین شرح که در حدود چهارده یا پانزده سال داشتم که روزی در قم به مدرسه فیضیّه رفتم، دیدم در مَدرس زیر کتابخانه شیخی بسیار موقّر و مؤدّب و بسیار تمیز و نظیف نشسته و عمّامه بسیار مدوّر و خوش منظرهای دارد و جماعتی از شاگردانش در اطراف مَدرس نشستهاند و او شروع کرد به درس گفتن، و ابتداء به این آیه مبارکه نمود: ﴿وَٱلَّذِينَ جَٰهَدُواْ فِينَا لَنَهۡدِيَنَّهُمۡ سُبُلَنَا وَإِنَّ ٱللَهَ لَمَعَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ﴾؛1 چنان این آیه را با صَلابت و ابّهت و نافذ خواند که کأنّه روح را از من گرفتند و سراپا محو و مبهوت شدم، و از آن زمان تا به حال لذّت آن صدا و آن ندا را فراموش نمیکنم! رحمة الله علیه رحمةً واسعةً.2
[سپاسگزاری ایشان از طلبهای که در نیمه شب دعایشان کرده بود]
[در کتاب سیمای فرزانگان صفحه ٦٦ آمده است که:] یکی از کسانی که مرحوم ملکی را زیارت کرده و از او بهره برده میگوید:
«حاج میرزا جواد آقا روزی پس از پایان درس، عازم حجرۀ یکی از طلبهها که در مدرسۀ دارالشفاء بود، شد و من در خدمتش بودم. به حجرۀ آن طلبه وارد شد و پس از بجای آوردن مراسم احترام و اندکی جلوس برخاست و حجره را ترک گفت. هدف از این دیدار را پرسیدم، در پاسخ فرمودند:
شب گذشته هنگام سحر، فیوضاتی بر من افاضه شد که فهمیدم از ناحیۀ خودم نیست و چون توجّه کردم دیدم این آقای طلبه به تهجّد برخاسته و در نماز شبش به من دعا میکند و این فیوضات اثر دعای اوست. این بود که به خاطر سپاسگزاری از عنایتش به دیدارش رفتم.»1.2
ردّ آیة الله ملکی تبریزی بر شیخ احمد أحسائی
در أوائل رسالۀ لقاء الله مرحوم آیة الله حاجّ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی ـ قدّس الله تربته ـ آنجا که میفرماید:
«و خلاصۀ سخن آنکه: مذاق طائفهای از متکلّمین علمای أعلام مذاق اوّل است. آنان به ظواهر بعضی از أخبار استدلال نمودهاند و آیات و أخبار و دعاهائی را که وارد است، و برخلاف مذاق آنان دلالت دارد تأویل میکنند.»
در اینجا در بعضی از نسخ مطبوعه آمده است که: اینجا به خطّ مصنِّف این حاشیه است:
«و این مذاق صریح کلمات شیخ احمد أحسائی و تابعین اوست، لیکن آنها أخبار لقاء و معرفت را به وجه ثانی که خواهد آمد تأویل مینمایند؛ و تمام أسماء و صفات را اثبات به مرتبۀ مخلوق اوّل مینمایند؛ بلکه ذات أقدس را منشأ انتزاع صفات هم نمیدانند، و تنزیه صرف مینمایند. ـ منه عفی عنه.»3
احوال مرحوم آیة الحقّ و الیقین آخوند ملا حسینقلی همدانی قدّس الله نفسه الزّکیّة
[در احوال مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی همدانی به نقل از نوه آن مرحوم]
فائدة: در روز پنج شنبه یازدهم شهر ربیع الثانی که در منزل آقا میرزا محمّدرضا مجاهد (خاله زاده) ساکن کربلا مشرّف بودم و آقای آقا شیخ محمّد همدانی، (اخ الزّوجه ایشان که نوه مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ است) تشریف داشتند، سخن از حالات علماء و عرفاء عالیمقدار به میان آمد. ایشان یعنی آقا شیخ محمّد ـ سلّمه الله ـ شرحی راجع به حالات مرحوم آخوند بیان فرمودند، مِن جمله آنکه:
مرحومِ استادِ ایشان، آقا سیّد علی شوشتری، زمانی مریض شدند، و در آن هنگام مرحوم آخوند در مدرسه زندگانی میکردند و بسیار از لحاظ معیشت بر ایشان سخت میگذشت و اتّفاقاً ایشان هم در مدرسه مریض بودند؛ چون طبیب برای مرحوم آقا سیّد علی آوردند، قبل از معاینه مرحوم آقا سیّد علی به طبیب فرمودند: اول برو در مدرسه و آن شیخ طلبه را (مقصود مرحوم آخوند است) معالجه کن! زیرا اگر صد تومان خرج شود برای آنکه ایشان یک ساعت در دنیا بیشتر عمر کنند ارزش دارد.1
[هبه اموال به راهزنان]
من جمله آنکه آقا سیّد احمد کربلائی نقل کردند که: ما با مرحوم آخوند و سایر شاگردان ایشان به کربلا میرفتیم از نجف اشرف؛ در راه دزدان آمدند و اثاثیه و کتب را که همراه داشتیم بردند. اتّفاقاً پس از مدتی بعض از اثاثیه و کتب را آوردند؛ مرحوم آخوند اثاثیه و کتب خود را قبول نکرد و فقط کتب وقفی را برداشت نمودند و فرمودند:
«هنگامی که اثاثیه و کتب را دزدی کردند من آنها را به آنها هبه نمودم؛ زیرا راضی نشدم کسی به خاطر اموال من به جهنم برود.»
[رفع اشکال توحیدی آقا سیّد محمّد سعید هبوبی، توسط ایشان]
منجمله آنکه در زمان ایشان یکی از بزرگان به نام آقا سیّد محمّد سعید هبوبی، برایش اشکالی مهم در یکی از مسائل توحید پیدا شد؛ به هر یک از علمای عالیمقدار آنوقت مراجعه کرد نتوانستند رفع اشکال بنمایند و اتّفاقاً به اشخاص دیگر هم اشکال خود را ابراز نداشت، زیرا خائف بود این شبهه در نزد آنان نیز متمکّن شود؛ تا یکی گفت به مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی مراجعه کنید و در آنوقت هم مرحوم آخوند معروف نبودند و بعید به نظر میرسید که با آنکه علماء بزرگ نتوانستند این شبهه را مرتفع کنند، مرحوم آخوند بتواند رفع نماید؛ لکن از باب احتمال مراجعه به مرحوم آخوند میکند.
مرحوم آخوند میفرماید: برای حل این شبهه باید چهل روز ملازم من باشی! ایشان عرض میکند: راضی دارم چهل سال ملازم شوم تا اشکالم حل شود و شبههام مرتفع گردد. چهل روز ایشان ملازمت مرحوم آخوند اختیار میکند، تا چهل روز تمام میشود و اتّفاقاً شبهه حل نمیگردد؛ عرض میکند:
چهل روز تمام شد و اشکال حل نشده! مرحوم آخوند میفرماید: حال که چنین است یک هفته دیگر هم ملازم باش! ایشان بنا میگذارد یک هفته دیگر نیز ملازم گردد.
اتّفاقاً در این هفته روزی مرحوم آخوند به مسجد سهله مشرّف شده بودند و مرحوم آقا سیّد محمّد سعید در خدمت ایشان مشرّف بودند؛ آقا سیّد محمّد سعید میگوید:
در مسجد سهله اتّفاقاً یک کتاب خبر (ظاهراً جامع الأخبار را) برداشتم مطالعه کنم، اول خبری را که چشمم افتاد و مطالعه کردم چنان حالت خوف و خشیت بر من مستولی شد که حد و وصف ندارد! چون خبر دیگری مطالعه کردم چنان حالت رجاء و امیدی حاصل شد که حد و وصف ندارد! و در آن حال دیدم اشکال من به اندازهای پوچ و بیوقع است که قابل ذکر نیست و اصلاً نام اشکال و شبهه به آن نمیتوان نهاد.1
[اخبار غیبی ایشان از احوال حاج سیّد ابوالقاسم لواسانی]
و دیگر اینکه پدرم2 مرحوم حاج سیّد ابوالقاسم از کرامات مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی نقل کرد که:
من در زمان مرحوم پدرم در نجف اشرف، متعهای گرفته بودم و از او نیز اولاد داشتم. روزی شنیدم که آخوند دیشب به مسجد سهله رفته و در آنجا بیتوته نمودهاند؛ همان وقت که شنیدم و زمان صبح بود، بدون آنکه به مرحوم پدرم آقا سیّد محمّد اطّلاع دهم از نجف به مسجد سهله رفتم و همینکه وارد مسجد شدم
یکسره به حجرهای که مرحوم آخوند در آن بیتوته نموده بود رفتم؛ دیدم آخوند تنها در زاویۀ حجره رو به قبله نشسته و به حال خود مشغول است.
همینکه خواستم از در حجره وارد شوم آخوند رویش را از قبله به من نمود و یک نگاهی کرد؛ من در همان درگاه اطاق بین دو لنگۀ در متوقّف شدم و مرحوم آخوند به حال خود بود تا ظهر فرا رسید، و در این مدّت طولانی چند ساعت من ابداً قادر بر حرکت نبودم و همین طور حَیاریٰ و متحیّر ایستاده بودم، نه قدرت داشتم که وارد حجره شوم و نه قدرت داشتم که برگردم، نه قدرت داشتم که از ایشان چیزی بپرسم و نه از کس دیگری. تا ظهر فرا رسید، آخوند نظری به من نموده فرمودند:
«آقا میرزا ابوالقاسم حالا بیا و سفره را بینداز، بیا سفره را پهن کن! مگر انسان بدون اذن و اجازه پدر به مسجد سهله میرود؟ این چه عبادتی است که پدر انسان را نگران کند؟! نگران خود و نگران زن و بچّهاش؟! اگر شما اطّلاع میدادید و اذن میگرفتید چه عیبی داشت؟!»
آنگاه من دانستم که ایقاف من در درگاه حجره در مدّت چند ساعت به جهت تنبیه من بوده است، و خدا شاهد است که از آمدن من به سهله و عدم استیذان از پدرم غیر از خداوند علاّم الغیوب کسی خبر نداشت.
[برکت کیسه آخوند]
و نیز نقل کردند از پدرشان مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم که:
در یک سفر که مرحوم آخوند با شاگردان خود به کربلا مشرّف شدند و گویا به کاظمین و سامرّاء نیز مشرّف شدند و من نیز در خدمتشان مشرّف بودم، کیسهای که پولهای آخوند در آن بود و عبارت بود از مجیدیهای عثمانی در دست من بود و خیلی هم سنگین نبود؛ من تمام مخارج روزها را تدریجاً از آن کیسه در میآوردم و به
مخارج میرسانیدم و تا هنگامی که به نجف اشرف مراجعت کردیم تمام مخارج ایشان و شاگردانش از آن کیسه بود و گویا چیزی از آن کم نشده است!1
* * *
و آقای سیّد علی لواسانی همچنین اظهار کردند که:
مرحوم پدر ما آقای سیّد ابوالقاسم، بعد از رحلت استادش آخوند ملاّ حسینقلی همدانی، عیال او را به حبالۀ نکاح خود در آورد و برادران بزرگ من: مرحوم آقای حاج سیّد احمد (ره) و آقای حاج سیّد محمّد صادق از آن مخدره هستند. زنی بود بلند بالا و جا افتاده، و ما او را دیده بودیم ولی والدۀ من دختر... است، و بنابراین مرحوم حاج شیخ مشکور دائی ما است و آقای حاج شیخ علی قمی (ره) نیز دائی ما است.2
[آیا هنوز موقع توبه نشده است؟]
حضرت مستطاب آقای آقا شیخ عباس قوچانی ـ دامت برکاته ـ نقل نمودند از مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ که:
روزی از صحن مطهّر حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام عبور مینمودند، در کنار صحن مرد عربی که به شرارت و آدمکشی معروف بود نشسته بود. ایشان جلو رفتند و فرمودند: آیا هنوز موقع توبه نشده است؟! مرد عرب مطلب را نفهمیده سربلند نمود و گفت: شیخنا چه میگوئی؟ ایشان گفتند که: گفتم آیا هنوز موقع توبه نرسیده است؟! یک مرتبه ناگهان مرد عرب صیحهای زد و به سمت حرم مطهّر دوید، در ایوان مطهّر دو مرتبه صیحهای زد و جان تسلیم نمود.3
ایشان [آیة الله شیخ عباس قوچانی] نقل نمودند از مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ که:
هنگامی با شاگردان خود پیاده به سمت کربلا حرکت مینمودند، در راه برخورد کردند به یک عدّه از جوانان که به ساز و آواز و خواندن مشغول بودند؛ ایشان برای امر به معروف و نهی از منکر عازم آنها شدند. شاگردان تقاضای منع نمودند و گفتند: این جماعت ممکن است اهانت کنند!
بالجمله، ایشان پیش آمدند و سلام کردند، آن جماعت جواب گفتند؛ بعد گفتند: شیخنا چه میفرمائی؟ فرمودند: من تقاضا دارم آنطور که من میخوانم شما بزنید! آنها خوشحال شدند و دفها را به دست گرفتند؛ ایشان مشغول شدند بخواندن اشعار حضرت امام علی الهادی علیه الصلوة و السّلام به متوکل: باتُوا علَی قُلَلِ الجِبال،1ـ الخ. تا خواستند مشغول به زدن شوند دیدند این اشعار خلاف متعارف است، خوب گوش دادند؛ این اشعار به اندازهای در آنها اثر نمود که همه را منقلب نمود و گریۀ زیادی کردند و دست و پای آن مرحوم را بوسیده توبه نمودند.2
حکایت کبوتری که به مرحوم ملاحسینقلی همدانی، درس پافشاری داد
و نیز حضرت معظم له [آیة الله شیخ عباس قوچانی] و حضرت آقای حاج سیّد محمّد حسین طباطبائی نقل کردند که:
مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ پس از سالها که در راه سلوک قدم برداشته بود و به مقصود خود نرسیده بود، روزی بسیار متفکّر و اندوهناک در ایوان مقدّس حضرت أمیرالمؤمنین یا ایوان صحن مطهّر کاظمین علیهم السّلام نشسته و با خود گفتگو میکرد که چندین سال در رشته فقه و اصول بودیم و او ما را به مقصد نرسانید و چندین سال هم هست که در این رشته وارد شدهایم باز به مقصود خود نرسیدهایم! ناگاه کبوتری آمده و خواست نان خشکیده[ای] را که در زاویه ایوان افتاده بود بخورد، هرچه کرد نتوانست، آن نان را به دندان گرفته و با آبی که در گوشه صحن بود تر نمود باز نتوانست خُرد کند، بالأخره با مرّات عدیده و با کاوشهای بسیاری تمامی آن نان را خُرد کرده و خورد! از آن عمل نتیجه گرفته و در سلوک پافشاری نمود تا به مقصود رسید.1
[توصیههای اخلاقی مرحوم آخوند به آقا سیّد علی ایروانی]
از فرمایشات مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی همدانی، در مکاتبه ایشان به آقای آقا سیّد علی ایروانی (ره):
علَیکَ بقِلَّةِ الکلامِ، و قِلّةِ الطّعامِ، و قِلّةِ المَنامِ، و تَبدیلِها بذِکرِ اللهِ المَلِکِ العَلاّمِ2.3
ندامت آیة الله عاملی بر عدم حضور خود در حلقۀ درس آیة الله ملاّ حسینقلی همدانی (ره)
[کتاب معادن الجواهر و نزهة الخواطر، ج ٤] صفحه ٧٧:
ثمّ اکتَرَینا دارًا فی مَحَلَّة الحُوَیْش و انتَقَلْنا إلیها و شَرَعنا فی الدّرس و التّدریس و
کان جارنا الشیخ ملاّ حسینقلی الهمذانیّ، الفقیه العارف الأخلاقیّ المشهور، فحضَرتُ یومین فی درسَه الأخلاقیّ ثمّ ترکتُ و عکفت علی دروس الاُصول و الفقه. ثمّ ندمت علی أنْ لا أکونَ حضرت درسَه الأخلاقیّ إلی آخِر حیاته، و قد تُوُفِّی و نحن فی النّجف الأشرف. و کان جُلّ تلامیذه العرفآء الصّالحون [الصالحین ـ ظ]، و فیهم بعکس ذلک؛ لأنّ الحکمةَ کمآء المطر إذا نزل علی ما ثمرُه مرٌّ ازداد مرارةً و إذا نزل علی ما ثمرُه حُلْوٌ ازداد حلاوةً.1
احوال مرحوم آیة الحقّ و العرفان مرحوم آقا سیّد احمد کربلائی طهرانی قدّس الله نفسه الزّکیّة
در احوالات آقا سیّد احمد کربلائی رضوان الله علیه
در روز جمعه بیست و یکم شهر جمادی الاولی یکهزار و چهارصد و یک هجریّه قمریّه، در شهر مشهد مقدّس به بازدید جناب مستطاب حضرت آیة الله آقای حاج سیّد علی لواسانی ـ دامت برکاته ـ فرزند برومند مرحوم آیة الله آقای حاج میرزا ابوالقاسم لواسانی ـ رحمة الله علیه ـ به منزلشان شرفیاب شدم؛ در ضمن مذاکرات شرحی راجع به حالات مرحوم آیةالله عارف عابد و فقیه نبیه آقای سیّد احمد طهرانی کربلائی بیان داشتند، از جمله آنکه فرمودند:
پدر من مرحوم آقای حاج سیّد ابوالقاسم، فرزند مرحوم آقا سیّد محمّد لواسانی از شاگردان مرحوم آیة الحقّ عارف بیبدیل آخوند ملاّ حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ و پس از ایشان از شاگردان مرحوم مبرور آیة الله آقا سیّد احمد طهرانی بودهاند در فنّ فقه، و در فنّ اصول فقه به درس مرحوم آخوند ملاّ محمّد کاظم خراسانی میرفته است، و نیز وصیّ مرحوم آقا سیّد احمد بوده و مرحوم آقا سیّد احمد در حالی که سرش در دامان ایشان بوده است رحلت نمودهاند.
پدر من مرحوم حاج سیّد ابوالقاسم میفرمودند: روزی از روزها که درس تمام شد و شاگردان شروع به رفتن کردند، من هم برخاستم که بروم. مرحوم حاج سیّد احمد فرمودند: آقا سیّد ابوالقاسم اگر کاری نداری قدری بنشین! من دانستم
که ایشان کار خصوصی با من دارند، عرض کردم: نه، من کاری ندارم و نشستم و پس از آنکه همه رفتند فرمودند:
«برای آقا میرزا محمّد تقی بنویس»، و سپس حالشان منقلب شد و گفتند: «آه آه! خودش گفته است، خودش گفته است، مسلّم است، مسلّم است!» و چنان انقلاب حال پیدا کردند که بیحال شدند و دهان کف کرد!
ما پنداشتیم که شاید آقا میرزا محمّد تقی دربارۀ ایشان جملۀ زنندهای گفته و نسبتی داده است که به ایشان رسیده و ایشان تا این سرحدّ ملول و ناراحت شدهاند؛ و از طرفی دیگر ما میدانستیم که آقا میرزا محمّد تقی شیرازی شخص عادل و با ورع و متّقی است و هیچگاه کلمهای که در آن غیبت و خلاف واقع باشد نمیزند، و میدانستیم که ایشان نیز کسی نیستند که از نسبتهای ناروا که به ایشان داده شود ملول و خسته شوند؛ و لذا همینطور متحیر شدیم و به حال سکوت و بُهت درآمدیم.
در این حال من برای ایشان سِبیلی1 چاق کردم (چون مرحوم آقا سیّد احمد استعمال دخانیات مینمودند) و به ایشان دادم و عرﺽ کردم: حالا این شَطَب را بکشید و این قدر ناراحت نباشید. مرحوم آقا سیّد احمد شطب را کشیدند و قدری سرحال که آمدند فرمودند:
«این مرد (یعنی آقا میرزا محمّد تقی شیرازی) احتیاطات خود را به من ارجاع داده است، و افرادی به او مراجعه کردهاند و پرسیدهاند: خدای ناکرده اگر برای شما واقعهای اتّفاق افتد ما به که رجوع کنیم و در احتیاطات به که مراجعه نمائیم؟» آقا میرزا محمّد تقی گفته است: سیّد احمد؛ من غیر از او کسی را سراغ ندارم. آقا سیّد ابوالقاسم برای او بنویس که: آقا میرزا محمّد تقی! شما در امور دنیا حکومت دارید؛
دیگر اگر از این کارها بکنید و کسی را ارجاع دهید، فردای قیامت در محضر جدّم رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم که حکومت در دست ماست از شما شکایت خواهم کرد و از شما راضی نخواهم شد!»1
[مدت عمر مرحوم آقا سیّد احمد کربلائی و آقا شیخ محمّد حسین کمپانی]
همانطور که در مقدمه کتاب توحید علمیّ و عینیّ حقیر آوردهام، تولّد آیة الله حاج شیخ محمّدحسین اصفهانی در دوم محرم سنه ١٢٩٦، و وفاتشان در شب یکشنبه پنجم ذوالحجۀ سنه ١٣٦١ بوده است. و بنابراین مدت عمرشان از ٦٦ سال تمام ٢٧ روز فقط کمتر خواهد بود؛ یعنی ٦٥ سال و ١١ ماه و ٣ روز.
و چون منظومه حکمت همانطور که خودشان در پایان آن مرقوم داشتهاند در ٢٩ ربیع الاول سنه ١٣٥١ به اتمام رسیده است، بنابراین اتمام آن ١٠سال و ٨ ماه و ٥ روز، از خاتمه حیاتشان زودتر خواهد بود. و چون این مدت را از تمام عمرشان کسر نماییم ٥٥ سال و ٢ ماه و ٢٨ روز خواهد گردید؛ بدین معنی که ایشان منظومه را در این مدت از عمرشان خاتمه دادهاند.
و اما راجع به مدت عمر آیة الله حاج سیّد احمد کربلایی، حقیر هر چه تفحّص نمودم مبدأ میلادشان را به دست نیاوردم؛ ولی رحلتشان در عصر جمعه، ٧ شوال سنه ١٣٣٢ بوده است و بنابراین عمر حضرت شیخ در وقت رحلت حضرت سیّد ٣٦ سال بوده است.
بحثی درباره تقارن سن سیّد و شیخ در وقت مکاتبات معروفه
و چون مرحوم حاج شیخ آغا بزرگ طهرانی ذکر فرمودهاند: حضرت سیّد برای تحصیل در محضر مجدد پس از سنۀ یکهزار و سیصد بوده است، و چندین
سال در محضر او بوده و سپس به نجف اشرف مشرف شده و از محضر آیة الله حاج میرزا حسین خلیلی و حاج میرزا حبیبالله رشتی و آخوند ملاحسینقلی همدانی استفاده نموده است، و از مبرّزترین تلامذۀ آخوند گردیده است که سالیان دراز تحت تعلیم و تربیت او بوده است.
و چون میدانیم ارتحال آخوند در ٢٨ شهر شعبان سنه ١٣١١ واقع گردیده است و نیز میدانیم چنانچه مشهور است مرحوم حاج سیّد احمد پیرمرد نبودهاند و علّت ارتحالشان ابتلا به مرض سلّ بوده است؛ روی تمام این مقدّمات، اگر فرض کنیم ایشان در وقت تشرّف به سامرّاء بیست و دو ساله بودهاند و وقت ورود را هم ١٣٠٢ فرض کنیم، در این صورت مدّت عمرشان ٥٢ سال و تولّدشان در حدود سنۀ ١٢٨٠خواهد بود، و چون دانستیم حضرت شیخ در زمان ارتحال ایشان ٣٦ ساله بودهاند، بنابراین ردّ و بدل مکاتبات در پیش از ٣٦ سالگی شیخ، و پیش از ٥٢ سالگی سیّد اتّفاق افتاده است.1
داستانی از آقا حاج سیّد احمد کربلائی طهرانی
حضرت حجّة الاسلام آقای حاج سیّد محمّد علی میلانی آیة الله زاده ـ دامت برکاته ـ عصر روز سیزدهم شهر ربیع المولود ١٤١٢ در بنده منزل تشریف آورده و یک دورۀ هفت جلدی کتاب نفیس و ارزشمند مرحوم والدشان را مسمّی به قادتُنا کیف نَعرفُهم برای حقیر هدیه آوردند ـ شکّر الله مساعیَه الجمیلة ـ و در ضمن این حکایت را بیان فرمودند:
راجع به آیة الحقّ و سند العرفان و الفقیه النّبیل الأوحدیّ آقا حاج سیّد احمد کربلائی طهرانی ـ قدّس الله سرّه ـ نقل فرمودند از نوادۀ ایشان که فعلاً در قم سکونت دارند که: وقتی، مرحوم آقای حاج سیّد احمد از نجف اشرف یا کربلای
معلّی برای زیارت یکی از أعلام و بزرگان به حمزه1 و یا به جاسم2 میرود و در ضمن مذاکرات، خیلی به طور عادی و معمولی آقا حاج سیّد احمد میگوید: هوا قدری گرم است؛ آن مرد میگوید: نارُ جهنّمَ أشَدُّ حَرًّا! مرحوم حاج سیّد احمد، صیحهای میزند و به زمین میافتد، و مدّتی بیهوش و مدهوش میماند.3
[دائماً او پادشاه مطلق است در کمال عزّ خود مستغرق است]
شیخ عطّار در منطق الطّیر فرماید:
دائماً او پادشاه مطلق است | *** | در کمال عزّ خود مستغرق است |
فهم طائر چون پرد آنجا که اوست | *** | کی رسد عقل و خرد آنجا که اوست |
در مکاتباتی که بین سیّد جلیل سیّد احمد کربلائی و مرحوم شیخ محمّد حسین اصفهانی وارد است، شعر ثانی را چنین عنوان بحث قرار دادهاند:
او بسر ناید ز خود آنجا که اوست | *** | کی رسد عقل و خرد آنجا که اوست4 |
احوال مرحوم آیات الحقّ و الیقین حاج شیخ محمّد بهاری و آقا محمّد بیدآبادی قدّس الله اسرارهما
نامۀ حاج شیخ محمّد بهاری رضوان الله علیه
نامهای است از مرحوم حاج شیخ محمّد بهاری ـ رضوان الله علیه ـ که برای بعضی از ارادتمندان خود نوشتهاند. اصل این نامه به خطّ خود آن مرحوم، در نزد حجة الاسلام آقای حاج شیخ محمّد حسین بهاری فرزند مرحوم آیة الله آقا شیخ محمّد باقر بهاری (ره) است، که آقای دکتر سیّد ابوالقاسم حسینی همدانی از روی آن فتوکپی برداشته و برای حقیر آوردهاند؛ و چون بعضی از جاهایش قلم خوردگی داشت و به حاشیه رفته بود و قرائت آن برای هر کس آسان نبود، این حقیر از روی آن با خطّ سلیس و روشن در اینجا آوردم تا استفادۀ از آن برای پویندگان راه حقیقت آسان باشد:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و الصّلوة و السّلام علی محمّد و آله الطیّبین الطّاهرین
و لعنة الله علی أعدآئِهم أجمعین إلی یوم الدِّین
و بعدُ: فاعلمْ أیّها الأخُ الأعزُّ الأجلُّ الأکرمُ أنّه لابدّ أوّلاً لطالب القرب الإلهی جلّ جلاله مِن تمییز أسبابِ القرب من أسباب البُعدِ حتّی یکونَ بصیرًا فی تحصیل المقرِّب و الفرارِ عن المبعِّد؛ و لمّا ضاق المجالُ من تفصیل المقال فنقول علی سبیل الإختصار و الإجمال، أنّه لابدّ لک حینئذٍ من مراعات اُمورٍ:
الأوّل: و هو الأمر الأهمّ الذّی ما تقرّب المقرّبون بشیءٍ أفضلُ و أعلی منه، بل ما حصل الخضر علیه السّلام مرتبتَه إلاّ بهذا، بل هو الّذی بُنی علیه قوامُ تحصیل الاُلفة و المحبّة، هو ترک المخالفة و المعصیة؛ فإنّ المخالفة لا إشکال فی أنّها من اسباب البُعد و النَّفرة؛ و من بداهته لا یحتاج إلی البیان و الإستشهاد.
و القول بأنّه قد یمکن أن یجتمع المخالفة مع المحبّة نظرًا بالتَّمثیل المعروف مِن أنَّ المریض لا اشکال فی أنّه یحبّ صحّتَه و معذلک قد لا یتحرّز عن الأشیآء المضرّة لعارض خارجیّ هو غلبة شهوتِه، شططٌ من الکلام و بالتّأمّل یظهر ما فی المثال؛ و لذا أنَّ العقلاء و ذوی النّفوس الکاملة یتحرّزون عمّا یحتمل فیه الضّررُ غایةَ الاحتراز. و کیف کان فالمریض إذا لا یحتمی لا یتخلّص من المرض قطعًا و إن شرب الأدویةَ النَّافعةَ و یکونَ طبیبُه فی غایة الحذاقة. و قد یکون یتخلّص منه بنفس الحِمْیَة و لو لم یشرب الدَّوآءَ و لذا قال علیه السّلام: الْحِمیَةُ رأسُ کُلِّ دَوَآءٍ.1
و الإنصاف أنَّ أقبَح الأشیاء للعبد الذَّلیل خرقُ أستار الحیاء فی مقدّس حضور سیّده و مولاه جلّت عظمته، و أخذُ جلباب التَّجرِّی و الجفآء مع أنّه جلّ شأنه علی شأنه مشغول به؛ فما أشنعَه و أهلکَه قد سلک نفسَه فی زُمرة الهالکین و استحقّ السّیاسةَ من جبّار السموات و الأرضین و هو معتقد أنّه من المحبّین المقرّبین.
الثّانی: هو الإشتغال بالطّاعات، أیِّ طاعةٍ تکون ذکرًا کانت أو فکرًا أو غیرهما من العبادات الظّاهریّة الّتی هی فی کتب الفقهاءِ ـ رضوان الله علیهم ـ مُعَنوَنةٌ لا سیّما مفتاح الفلاح من مصنّفات البهائیّ ـ علیه الرّحمة ـ لکنّها بشرطین:
الأوّل: الحضور، و الثّانی: المداومة و عدم الانقطاع. و امّا بیان کیفیّة الحضور و درجاتِه له مقامٌ آخر و مجالٌ أوسَعُ من ذلک؛ نعم لا بأسَ بالإشارة إلی ترجیح بعض
العبادات علی بعضها نظرًا الی تأثیره فی إحیاءِ القلب أزیدَ من غیره؛ فَلْیَکُنِ التّرجیح بحسب الترتیب:
منها: السّجدةُ الطّویلة فی کلِّ لیلة و ذکرُها الذّکرُ المعروف «سُبحانَ رَبِّیَ الأعلَی و بِحَمْدِهِ» فی أیّ وقت من اللّیل تعفیرًا و لم نَرَ لذکره عددًا مخصوصًا فی الأخبار، ولْیکُن العدد کثیرًا حتی یَطول مسجدُه و یَتعب مِن طوله؛ نَعَم یشترط فیها الشرطان المتقدّمان.
و منها: الإستغفار فی طَرَفَیِ النَّهار بل فی طَرَفَیِ اللّیل و النّهار؛ لا سیّما الإستغفارات المخصوصة المأثورة.
و منها: المداومة فی جمیع أوقاته بالذّکر ولْیکُن للمبتدی الإستغفارُ و للمتوّسط قولُه عَزَّ مِنْ قائل: ﴿لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ سُبۡحَٰنَكَ﴾، ـ الآیة، و فی غیرهما کلمةُ التوحید.
و منها: المداومة علی الطَّهارة لیلاً و نهارًا و لها أربعُ مراتبَ:
أوَّلها: تطهیر الظَّاهر من الأخباث و الأحداث و الفَضَلات؛
ثانیّها: تطهیر الجوارح من الجرائم و المعاصی و السّیّئات؛
ثالثها: تطهیر القلب عن وساوسِ الأخلاق و ذمائِم الملکات؛
رابعها: تطهیر السرّ عمّا سوی الله من المخلوقات.
و منها: قرائة مأةٍ ﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَآ﴾ فی لَیلَةِ الجمعة و فی عصر یومها أیضًا.
و منها: الإهتمام علی التّعوّد بالفکر؛ ضرورةَ أنّه ما لم یکن فکورًا لایصلح شیءٌ من دینه و دنیاه؛ و أمَّا متعلّقُه فی أیّ أمرٍ یکون و فیماذا یتفکّر؟ و إذا کان الفکر جامدًا فما الذّی یجریه و یرسله؟ و له أیضًا مقامٌ آخرُ؛ و الغرض الإختصار. نَعَم یهتزّ الفکر و یتحرّک بکثرة الذِّکر و هذا من أحد أسبابه.
الثالث: المراقبة بمعنی أن لا یغفل ءآنًا من الآنات عمّن کان فی مقدّس
حضوره دائمًا جلّ جلاله، و یکون ملازمًا به و مشغولاً إیّاه، فَإنَّکَ لَولَمْ تَکُنْ تَراهُ و هو جلّت عظمته یَرَاکَ؛ فینبغی أن تُراجع فی تحصیل هذا المقام الأتمّ و السّنامِ الأعظمِ الذّی یُرفع مَن سَلَکَ هذا المسلک إلی المراتب العالیة و المقامات الرَّفیعة إلی کلمات سیّد المراقبین و تاج العارفین الموحِّدین سَیِّدنا و مولانا عَلِیِّ بنِ طاوُوس ـ رضوان الله علیه ـ فإنَّه بعدَ الأئمّة الطّاهرین سلام الله علیهم مؤسِّسُ هذا البنیان و مشُیِّدُ هذه الأرکان، جزاه الله تعالی عن الإسلام و المسلمین خیرًا.
الرّابع: الحزن الدّائم فإنَّه حبلٌ متصّلٌ بینک و بین الله جلَّ شأنه، إمّا خوفًا منه تعالی إن کنت من الصَّالحین و إمَّا شوقًا إلیه إن کنت من المحبّین؛ فإذا خرج الحزنُ من قلبک و کان القلب لاهیًا فاعلَمْ أنّ الحبل منقطعٌ و الرِّشته پاره شده، فحینئذ قد استَولَی علی مملکة قلبِک الشَّیاطینُ یَفْعَلون ما یَشاؤونَ و یَحْکُمُونَ مَا یُرِیدوُنَ.
أقول: این نامۀ مبارکه تا اینجا به دست آمد و معلوم نیست که آیا دنبال داشته است و یا به همین جا ختم شده است.1
[مرحوم بهاری (ره) در عین مقامات عالی توحیدی، بسیار شوخ طبع بود]
لیلۀ جمعه، ١٢/ ج ٢ / ١٣٧٧
حضرت آقا2 ـ روحی فداه ـ فرمودند:
مرحوم آقا شیخ محمّد بهاری ـ رضوان الله علیه ـ مردی بزرگ بود و در توحید مقاماتی عالی داشت و در عین حال مردی شوخ و مزّاح بود. روزی میگذشت دید در خیابان یک نفر طلبه روی صندلی کنار قهوه خانه نشسته و
قهوهچی برای او چای آورده است؛ به مجرّد دیدن این منظره در خود حالت تغیّر و اوقات تلخی نمودار کرده به طلبه گفت: آخر اینجا جای چای خوردن است در مَعبر عام، جلوی مردم؟! طلبه یکباره خود را گم کرده مبهوت ماند؛ ناگهان آقا شیخ محمّد پیش آمده استکان چای را سرکشید و سرش را پائین انداخت و رفت.
[مراقبت نمودن آقا شیخ محمّد بهاری رضوان الله علیه از طلبه بیمار]
و دیگر فرمودند: یک طلبه در مدرسهای که ایشان بودند مریض شد به مرض سختی، به طوری که چندین ماه مرض او به طول انجامید؛ آقا شیخ محمّد محضاً للّه در تمام این مدت مراقب مریض بوده از دوا و تهیه غذا و پرستاری کوتاهی ننمود تا پس از چند ماه مریض خوب شد.
روزی مریض در حجره توی آفتاب نشسته بود، آقا شیخ محمّد کتاب مثنوی را باز نموده با صدای بلند مشغول خواندن میشود؛ طلاّب مدرسه از صدای مثنوی عصبانی شده به حجرۀ مریض روی میآورند. ناگهان آقا شیخ محمّد، مثنویِ باز را در جلوی مریض قرار داده خود فوراً در گوشه حجره مینشیند؛ طلاب که مثنوی باز را در جلوی مریض ملاحظه میکنند شروع میکنند به بد گفتن به مریض و شماتت زدن.
در این هنگام آقا شیخ محمّد هم به کمک طلاب میفرماید: آخر قباحت ندارد تو مثنوی میخوانی؟! آخر تازه از زیر مرض برون آمدی، این نتیجه سلامتی و صحتی است که خدا به تو داده است؟! آن طلبۀ مریض هیچ یارای انکار کردن را نداشت تا آنکه طلبهها رفتند؛ سپس آقا شیخ محمّد فرمود: دیدی چقدر مرا در این چند ماه اذیّت کردی و اوقات تلخی نمودی؟! این نتیجه آن اوقات تلخیها.
حضرت آقا فرمودند: علّت این عمل آقا شیخ محمّد این بود که چون آن
طلبه خیلی ایشان را اذیّت نموده بود، ایشان خواستند قدری در مقام تلافی ظاهراً برآمده تا آن طلبه صدمه نخورد، و الاّ آن اوقات تلخیهای طلبه برایش بسیار بد بوده و اگر ایشان چنین عملی انجام نمیدادند صدمه بسیار میخورد.1
راجع به آقا سیّد احمد کربلائی رضوان الله علیه
حضرت علاّمه استادنا الأعظم طباطبائی ـ مدّ ظلّه ـ فرمودند: مرحوم آیة الله آقای حاج میرزا علی آقا قاضی ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند که: استاد ما مرحوم آقا سیّد احمد کربلائی ـ رحمة الله علیه ـ میفرمود:
ما پیوسته در خدمت مرحوم آیة الحقّ آخوند ملا حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیه ـ بودیم و آخوند صد در صد برای ما بود، ولی همین که آقای حاج شیخ محمّد بهاری با آخوند روابط آشنائی و ارادت را پیدا نمود و دائماً در خدمت او تردّد داشت آخوند را از ما دُزدید.2
مرحوم آیة الحقّ و الیقین بیدآبادی
[رسالۀ مختصری از مرحوم بیدآبادی در سیر و سلوک]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و به نستعین
بید آبادی گوید:
یا أخی و حَبیبی! إن کُنتَ عَبدَ اللهِ فارفَع هِمَّتکَ و کِلْ علَی [الی ـ ظ] اللهِ أمرَ ما
یُهِمُّکَ! تا توانی همّت خود را عالی نما، لأنّ المَرءَ یَطیرُ بهِمّتِه کما أنّ الطَّیرَ [الطائر ـ ظ] یَطیرُ بجَناحَیه.1
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود | *** | ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است |
هرچه در این خانه نشانت دهند | *** | گر نستانی به از آنت دهند |
یعنی به تأمّلات صحیحه و کثرت ذکر موت، خانۀ دل را از غیر حقّ خالی گردان! یک دل داری، بس است یک دوست تو را! ﴿أَلَيۡسَ ٱللَهُ بِكَافٍ عَبۡدَهُۥ﴾؟!2 و ﴿مَّا جَعَلَ ٱللَهُ لِرَجُلٖ مِّن قَلۡبَيۡنِ فِي جَوۡفِهِۦ﴾.3
در دو عالم گر تو آگاهی از او | *** | از چه بد دیدی که در خواهی از او |
الهی زاهد از تو حور میخواهد قصورش بین | *** | به جنّت میگریزد از درت یا رب شعورش بین |
«ما عَبَدتُکَ خَوفًا مِن نارِکَ و لا طَمَعًا فی جَنَّتِکَ، بَل وَجَدتُکَ أهلاً للعِبادَةِ فعَبَدتُکَ!»4
هر دو عالم را به یکبار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. و تحصیل این کار به هوس نمیشود، بلکه تا نگذری از هوس، نمیشود.
«أبَی اللهُ أن یُجریَ الاُمورَ إلاّ بأسبابِها» و الأسبابُ لابُدَّ مِن اتِّصالِها بمُسبِّباتِها، و الاُمورُ العِظامُ لا یُنالُ إلاّ بالمشی، و لا تُدرَکُ بالهَوَی، و استَعینوا فی کُلِّ صَنعَةٍ بأبوابِها، ﴿وَأۡتُواْ ٱلۡبُيُوتَ مِنۡ أَبۡوَٰبِهَا﴾،5 فإنّ المشیَ بِضاعَةُ الهَلکَی.
چو مستعدّ نظر نیستی وصال مجوی | *** | که جام جم نکند سود وقت بی بصری |
باید اوّل از مرشد کلّ و هادی سبل هدایت جسته، دست تولّی به دامن متابعت ائمّۀ هدی علیهم السّلام زده، پشت پا به علائق دنیا زده، تحصیل عشق نموده، ﴿قُلِ ٱللَهُ ثُمَّ ذَرۡهُمۡ﴾.1
عشق مولی کی کم از لیلی بود | *** | محو گشتن بهر او أولی بود |
حاصل عشق، همان بس که اسیر غم او | *** | دل به جائی ندهد میل به جائی نکند |
پس هموم خود را همّ واحد ساخته، با جدّ و جهد تمام پا به جادّۀ شریعت گذاشته و تحصیل ملکۀ تقوا نما! یعنی پیرامون حرام و شبهه و مباح، قولاً و فعلاً و حالاً و خیالاً و اعتقاداً نگرد، تا طهارت صوری و معنوی حاصل شود که شرط عبادت است؛ ﴿إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ ٱللَهُ مِنَ ٱلۡمُتَّقِينَ﴾2 و تَرکُ لُقمَةِ حَرامٍ أحَبُّ إلَی اللهِ مِن ألفَی رَکعَةٍ تَطوُّعًا و تَعدِلُ سَبعِینَ حَجَّةً مَبرُورَةً.3
و به تدریج فهم و سمع پیدا شود، و مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَلْ لَه فُرقانًا؛4 ﴿وَٱتَّقُواْ ٱللَهَ وَيُعَلِّمُكُمُ ٱللَهُ﴾.5
در این وقت دقیقهای از وظایف و طاعات مقرّرۀ واجبه و مندوبه فروگذاشت ننماید تا سرّ و روح قدسی قوّت گیرد؛ و تَحسُنُ یَومَئذٍ رُوحُ القُدُسِ بالعَمَلِ الصّالِح، و العَمَلُ الصّالِحُ بَعضُه مِن بَعضٍ. و شرح صدری بهم رسد، و پیوسته نور معرفت و
عرفان عبادت بدنی و نور ملکات نفسانیّه تقویت نموده، ﴿نُّورٌ عَلَىٰ نُورٖ﴾1 شود؛ الطّاعَةُ تَجری علَی الطّاعَةِ. و احوال سابقه در اندک زمانی به مرتبۀ مقام رسد، و ملکات حسنه و اخلاق جمیله حاصل شود، و عقائد حقّه را رسوخ کامل به هم رسد و ینابیع حکمت از چشمۀ دل به زبان جاری گردد، و به کلّی روی از غیر برباید.
در این هنگام هرگاه مانعی نباشد جذبۀ عنایت او را استقبال کند و خودی او را گرفته، در عوض ما لا عَینٌ رَأت و لا اُذُنٌ سَمِعَت و لا خَطرَ علَی قَلبِ بَشَرٍ2 کرامت فرماید؛ و حقیقت ﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُ﴾3 را بعینه مشاهده نموده، سالک مجذوب شود.
إلَهی تَرَدُّدی فی الآثارِ یوجِبُ بُعدَ المَزارِ؛ فاجْذِبنی بجَذبَةٍ توصِلُنی إلی قُربِکَ، و اسْلُکنِی مَسالِکَ أهلِ الجَذبِ، و خُذ لنَفسِکَ مِن نَفسی ما یُخلِصُها.
جَذبَةٌ مِن جَذَباتِ الرّبِّ یُوازِی عَملَ الثَّقَلَینِ.4 ز سودای بزرگان هیچ کس
نقصان نمیبیند.
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف | *** | ار بکشم زهی طلب، ور بکشد زهی شرف |
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید | *** | هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند |
تا به دنیا فکر اسب و زین بود | *** | بعد از آنت مرکب چوبین بود |
تا هبوبِ نسایم رحمتْ او را به کدام یک از جزائرِ خالداتِ بحرینِ جلال و جمال که درخور استعداد و لائق حسن سعی او بود رساند؟! إنّ لِلّهِ تَعالَی فی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٍ، ألا فتَعَرَّضوا لَها.1
مراتب مزبوره منازل سیر إلی الله و مجاهدۀ فی سبیل الله است؛ ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدۡحٗا فَمُلَٰقِيهِ﴾.2 بعد از آن ﴿وَٱلَّذِينَ جَٰهَدُواْ فِينَا﴾3 که سفر السّیر فی الله است خواهد بود، و ذکر آن ضرور نیست بلکه مضرّ است.
درِ دیر میزدم من ز درون صدا برآمد | *** | که تو در برون چه کردی که درون خانه آئی |
الإیمانُ مَراتِبُ و مَنازِلُ لَو حُمِّلَ صاحِبُ الاثنَینِ ثَلاثَةً لتَقَطَّعَ کَما تَقَطّعَ البِیضُ علَی الصَّفا.
رَحِمَ اللهُ امرَؤٌ [امرَءًا ـ ظ] عَرَفَ قَدرَهُ و لَم یَتَعَدَّ طَورَهُ.1
چون ندیدی شبی سلیمان را | *** | تو چه دانی زبان مرغان را |
﴿فَخُذۡ مَآ ءَاتَيۡتُكَ وَكُن مِّنَ ٱلشَّـٰكِرِينَ﴾؛2 و ﴿لَئِن شَكَرۡتُمۡ لَأَزِيدَنَّكُمۡ﴾3
با که گویم اندرین ره زنده کو | *** | بهر آب زندگی پاینده کو |
آنچه من گفتم به قدر فهم تست | *** | مُردم اندر حسرت فهم درست |
رَحِمَ اللهُ امرَءً سَمِعَ قَولی و عَمِلَ.
بدانکه به نحو مذکور هر که شروع در سلوک نماید و در مرحلهای که أجل موعود رسد در زمرۀ ﴿مَن يَخۡرُجۡ مِنۢ بَيۡتِهِۦ مُهَاجِرًا إِلَى ٱللَهِ وَرَسُولِهِۦ ثُمَّ يُدۡرِكۡهُ ٱلۡمَوۡتُ فَقَدۡ وَقَعَ أَجۡرُهُۥ عَلَى ٱللَهِ﴾4 محشور گردد.
اگر مرد راهی، راهت نمودم، و اللهُ یَهدِی إلی السّبیلِ و هوَ یَقولُ الحَقَّ. آنچه به خاطر بود به قلم آمد، تا که را به کار آید!
هر کس که ز شهر آشنائی است | *** | داند که متاع ما کجائی است |
حاجی رهِ هُدَی به خدا، غیر عشق نیست. گفتیم: «زور این باده ندانی به خدا تا نچشی.» والسّلامُ علَی تابِعِ الهُدَی5.6
احوال مرحوم آیة الحقّ و الیقین صدر المتألّهین شیرازی رضوان الله علیه
[توصیف کهک قم به نقل از هانری کربن]
[در کتاب] سیمای فرزانگان، صفحه ١٩٨، هانری کُربن فرانسوی، ضمن تشریح ماجرای مهاجرت ملاّصدرا از اصفهان به کهک مینویسد:
«امروز با اینکه در شهرهای ایران فرودگاه است، و در تمام جادههای ایران اتومبیل حرکت میکند و چند رشته راه آهن بزرگ در ایران وجود دارد، کهک طوری دور افتاده میباشد که پنداری در کرهای غیر از کرۀ زمین قرار گرفته، تا چه رسد به دورۀ ملاّصدرا که وسائل حمل و نقل در ایران، چهارپا بود.»1
تاریخ إفاضه به ملاّصدرا در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
ملاّصدرا، خود در بحث «اتّحاد عاقل و معقول» در این رابطه مینویسد:
إنَّ مَسألَة کَونِ النَّفسِ عاقِلَةً لِصُوَرِ الأشیاءِ المعقولَةِ، من أغمض المسائلِ الحِکَمیَّة الّتی لم یُنَقَّحْ لأحدٍ من علماء الإسلام إلی یومنا هذا. و نَحْن لمّا رأینا صُعوبَةَ هذه المسألةَ و تأمَّلْنا فی إشکال کَون العلمِ بِالجوهر، جَوهرًا و عَرَضًا، و لم نَرَ فی کتب القوم سیَّما کتبِ رَئیسِهم «أبیعلی» کالشِّفاء و النَّجاة و الإشارات و عیون الحکمةِ و
غیرها ما یَشفِی العلیل و یروی الغلیلَ، بل وَجَدْناهُ و کُلَّ مَن فی طبقته و أشباحه و أَتباعِه کتلمیذه بَهْمَنیارَ و شیخِ اتباعِ الرّواقیّین و المُحقِّقِ الطوسی نَصیرِالدّین و غیرِهم من المتأخّرین لم یأتوا بعدَه بشیء یُمکِنُ التَّعویلُ علیه؛ و إذا کان هذا حال هؤلاء المعتبرین من الفُضلاء فما حالُ غیرِهم من أصحاب الأوهام و الخیالاتِ و....؛ فَتَوَجَّهنا توجُّهًا جبلّیًّا إلی مُسَبّبِ الأسبابِ و تضرَّعنا تضرُّعًا عزیزیًّا إلی مُسَهّلِ الأمور الصِّعاب فی فتحِ هذا الباب. إذ کُنّا قد جَرَّبنا مرارًا کثیرةً سیّما فی باب إعلام الخیرات العِلمیَّة و إلهام الحقائق الالهیَّة لِمُستَحِقّیه و مُحتاجِیه أنَّ عادتَه الإحسانُ و الإنعامُ و شِیمَتَهُ رفعُ أعلام الهدایة و بَسطِ أنوار الإفاضَةِ، فأفاض علینا فی ساعَة تسویدی هذا الفصل من خزائن علمِه علمًا جدیدًا و فتح علی قُلوبِنا من أبواب رحمتِه فتحًا مبینًا و ﴿ذَٰلِكَ فَضۡلُ ٱللَهِ يُؤۡتِيهِ مَن يَشَآءُ وَٱللَهُ ذُو ٱلۡفَضۡلِ ٱلۡعَظِيمِ﴾؛1 فَنَقُولُ:...2
یکی از فضلاء و محقّقین معاصر، دربارۀ این گفتار ملاّصدرا مینویسد:
... جناب استادم علاّمه رفیعی قزوینی (ره) در اوّل رسالهای که در حرکت جوهری نوشته فرموده: در حاشیۀ أسفار خطّی که به خط مرحوم قوام الدّین أحمد، فرزند مصنّف اسفار است در مبحث اتّحاد عاقل به معقول از امور عامّه، آنجا که مصنِّف وصول به تحقیق مسألۀ اتّحاد عاقل به معقول را از افاضات خاصِّۀ الهیه به خود میداند، چنین نوشته است که: تاریخ این افاضه روز جمعه ماه جمادی الاولی در سال یکهزار و سی و هفت قمری است، و نوشته که از عمر مصنّف در این هنگام پنجاه و هشت سال گذشته است.
نکتهای که در این مقام خیلی جالب است این که: حکیم متألِّه مرحوم آقای میرزا علی اکبر حکمی یزدی (ره) به خطّ مبارکش در هامش اسفارش در تاریخ ساعت تسوید مذکور و در ذیل همان عبارت حاشیهای از جناب صدرالمتألّهین
به عنوان (منه) دارد که این بنده آن را از روی خطّ شریفشان تبرُّکاً در این گرامینامه نقل میکند:
کُنتُ حین تَسویدی هذا المقام بکَهَک من قُرَی قم فجئتُ إلی قم زائرًا لِبنتِ موسی بن جعفر (سلام الله علیهما) مستمدًّا منها و کان یومَ جُمعةٍ فانکشف لی هذا الأمرُ، بعون الله تعالی. (منه).
و شبیه همین حالت تضرّع و استغاثه را که صدرالمتألهین در نیل اتّحاد عاقل به معقول دارد، در اتّحاد عاقل به عقل فعّال نیز دارد.1
یکی دیگر از فضلای معاصر نیز مینویسد:
نگارنده در سال ١٣٣١ ه . ش در اسفار نسخۀ خطّی که آقا محمّد بیدآبادی از روی این نسخه تدریس میکرده، عبارت زیر را در این موضع (فصل اتّحاد عاقل به معقول) دیدم:
و کان تاریخ هذه الإفاضةِ، ضَحوَةَ یوم الجُمعةِ سابِعَ جَمادی الاولی، لِعام سَبعَ و ثلاثینَ بعد الألف من الهجرةِ النَّبویَّة و قد مضی من عمرِ المؤلِّفِ ثمان و خمسون سَنةً.2
محدّث قمی (ره) در هامش سفینة البحار مینویسد:
در هامش اسفار، در فصل «اتّحاد عاقل و معقول» به خطّ شیخ اجل، عالم محدّث، حاج میرزا محمّد قمی، صاحب کتاب اربعین الحسینیّة به نقل از ملاّصدرا (ره) دیدم که نوشته است:
کنتُ حین تَسویدی هذا المقام بِکَهَک من قُرَی قم، فجئتُ إلی قم زائرًا لِبنتِ موسی بن جَعْفَر علیه السّلام مُستَمِدًّا مِنها، و کان یوم جُمعةٍ، فانکشف لی هذا الأمر بعون الله تعالی.3
ملاّحسینقلی همدانی: فقط متهجّدین هستند که به مقاماتی نائل میگردند
[در کتاب سیمای فرزانگان] صفحه ٢١٤ مرحوم ملکی میگوید: استادم ملاحسینقلی همدانی، به من فرمود:
«فقط متهجّدین هستند که به مقاماتی نائل میگردند و غیر آنان به هیچ جائی نخواهند رسید.»1.2
دفاع از ملاّصدرا
یکی از دوستان استاد شهید مطهّری در شرح زندگی ایشان مینویسد:
هنگام اقامت در قم، روزی در منزل مرحوم شیخ محمّد فرید نهاوندی با استاد مطهّری و شهید بهشتی و یکی دو تن دیگر، بحث به ملاّصدرا کشیده شد. آقای فرید اظهار کرد: بعضی از آرای ملاّصدرا از فخر رازی اخذ شده و پارهای از عبارات کتاب اسفار عین عبارات کتاب مباحث المشرقیّه فخر رازی است. این سخن که باعث تعجّب همۀ حاضران و انکار بعضی از آنان گردید، سبب شد هر دو کتاب را از قفسه بیرون بیاورند و مرحوم فرید خود مباحث المشرقیّه را به دست گرفت و میخواند و یکی دیگر هم اسفار ملاّصدرا را باز کرد و گوش میداد؛ عبارات مشابه را مقایسه کردیم، با هم هیچ فرقی نداشت، حتی در جایی این جمله در هر دو کتاب وجود داشت: «هذا ممّا لم یَسْبِقْنی إلیه أحَدٌ» یعنی این مطلب را کسی پیش از من نگفته است.
مرحوم مطهّری با ناراحتی از ملاّصدرا دفاع میکرد و میگفت: رسم علماء بوده که در بیان یک مطلب علمی اگر سخنان دانشمند دیگری را بیانگر مناسبی برای سخنان خود میدیدند، همان عبارات را بدون این که بگویند از چه کسی است به صورت اقتباس میآوردند؛ مثلاً بسیاری از عبارات مرحوم حاجآقا رضا همدانی در کتاب الصلاة عین عبارات
استادش شیخ انصاری است (یا کس دیگری را نام برد که درست به خاطر ندارم) و این، عیب شمرده نمیشده است1.2
[رفع اشکالات و اتّهاماتی از ملاّصدرا در پاسخ مرحوم علاّمه به نامه آقای ....]
بسم الله الرّحمن الرّحیم
جناب محترم آقای .... زید توفیقه
بعد از سلام و إکرام، نامهای به نشانی و نام سرکار رسید که در آن مرقوم داشتهاید که شخص معمّمی که از فرقۀ شیخیّه بوده است، گفته است که: ملاّصدرا در جلد هفتم از چاپ جدید اسفار در فصلی بنام عشق مجازی، به طرفداری از لواط با بچگان مطالبی نگاشته، و در آنجا از این أمر دفاع کرده است، و از حقیر واقعیّت این اخبار را خواسته بودید؛ عرض میشود: این خبر دروغ محض است و افتراء و اتّهامی است که قابل آمرزش نیست و در موقف عرصات باید جواب دهند.
فخر فلاسفه اسلام، مرحوم صدرالمتألّهین (که اصولاً مبنای فلسفه خود را با مشاهدات عرفانی و وجدانی، و تطبیق کامل با شرع و شریعت حضرت محمّدی پایه ریزی کرده است، و خود در سیر و سلوک خود همین راه را طیّ کرده، و هفت بار پیاده به مکّه معظّمه مشرّف شده و در سفر آخر در راه رحلت کرده است، و در اقامتگاه خود در قهستان قم هر وقت به مطلب دشواری دچار میشده است برای حلّ علمی آن به قم میآمده و در کنار قبر حضرت معصومه سلام الله علیها متوسّل میشده است، تا در همانجا برای او آن مشکله علمی حلّ
میگردیده است) را به جهت فرار از فلسفۀ عمیق و حکمت متعالیه او که زنده کنندۀ جانها و رشد دهندۀ افکار به مبانی حقیقت و آبشخوار شریعت است، به چنین افتراهائی متّهم نمودن، گناه غیر قابل غفران است.
ملاّصدرا ـ رضوان الله علیه ـ در فصل ١٥ به اثبات رسانیده است که جمیع موجودات عاشق خداوند متعال هستند، و همگی مشتاق لقای او بوده و در وصول به دار کرامت او رهسپارند. و در فصل ١٦ با بیانی دیگر معنای سریان عشق را در تمام اشیاء مدلَّل ساخته است. و در فصل ١٧ به إثبات رسانیده است که گرچه معشوق حقیقی برای جمیع موجودات همان خیر مطلق و جمال أکمل یعنی ذات حضرت واجب الوجود است، الاّ آنکه هر یک از أصناف موجودات معشوق خاصّی دارد که بواسطۀ تعشّق با او راه به سوی عشق ذات ذوالجلال پیدا میکند، و جمیع معشوقان عالم، حجاب و پرده برای لقاء و وصول خدا هستند. و در فصل ١٨ مدلّل ساخته است که در عالم وجود هر مرتبۀ مادون نسبت به مرتبۀ مافوق عشق میورزد، و برای وصول به آن مرتبه به واسطه قوّۀ شوقی که دارد، در حرکت آمده و سیر تکاملی خود را انجام میدهد. و در فصل ١٩ بحثی در عشق کسانی که دارای روح لطیف و نفس آرام و ظرافت طبع و دقت در اُمور لطیفه و دقیقه دارند مینماید، و به اثبات میرساند که:
جمال در عالم وجود، یک اسمی از أسماء خداوند است و براساس إنَّ اللهَ جمیلٌ و یُحِبُّ الجمالَ1 وگرایش به جمال و حِسان الوجوه جزء غریزۀ فطری برای پیمودن سیر تکاملی و وصول به منبع الجمال و الکمال است؛ و بر همین اساس از رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد شده است که: اطلُبوا الْخیرَ عندَ حِسان الوُجوهِ؛2 و نیز از رسول اکرم وارد شده است که مقرّر داشته بودند: کسانی که از قِبَل
طوائف و أقوام به عنوان نمایندگی و پیغام به حضورش مشرّف میشوند، دارای دو خاصّه باشند: یکی نامشان خوب باشد و دیگر آنکه زیبا چهره و نیکوروی باشند.
ملاّصدرا پس از بحث طویل، اثبات میکند که: عشق که همان تجاذب أرواح و نفوس باشد یک أمر معنوی و روحانی است و عشقی که مبدء آن قوای بهیمیّه و شهوت باشد، عشق نیست؛ آن عشق معنوی است که سالک را از مراحل مجاز عبور میدهد.
و حتّی مثال میزند که مجنون چنان غرق در واقعیّت و حقیقت و خالق و مدبّر لیلی شده بود، که چون لیلی به سراغ او آمد و گفت: من لیلی هستم، مجنون گفت: مرا با تو کاری نیست! دَعِی نفسَکِ عَنّی فَإنَّ عِشقَکِ شَغَلَنِی عنکِ!1 «دست از من بردار! من اینک چنان مستغرق در حقیقت شدهام که دیگر نیازی به تو ندارم.»
این محصّل مطلب و خلاصهای بود که عرض شد؛ آنگاه دشمنانِ حکمت اسلام تحریف وتصحیف نموده و با آن عباراتی که نمونۀ آن را آوردید ذکر میکنند. اینست کتاب اسفار صدرالمتألّهین که در همه مکاتب و مدارس موجود و علماء و فضلاء پیوسته با آن سر و کار دارند.
این حقیر وقت برای پاسخگوئی به سؤالات را ندارم؛ چون فعلاً تمام اوقات شبانهروزی من صرف نوشتن دورۀ «علوم و معارف اسلام» میشود، و إن شاء الله تعالی با انتشار آن دوره به تمامه و کماله تمام اینگونه اشکالات رفع میگردد. و چون این اتّهامی به حکیم عظیم القدر اسلام بود، لذا به جواب آن مبادرت شد.
و السّلام علیکم و رحمة الله و برکاته
سیّد محمّد حسین الحسینی الطهرانی
مشهد مقدّس ١٠شوال ١٤٠٥
اشعاری درباره ملاّصدرای شیرازی
میرداماد که استاد ملاّصدرا بوده است، یک رباعی در مدح شاگردش گفته است:
صدرا جاهت گرفت باج از گردون | *** | اقرار به بندگیت کرد افلاطون |
در مکتب تحقیق نیاید چون تو | *** | یک سر ز گریبان طبیعت بیرون |
چند بیتی هم ملاّ عبدالرزاق لاهیجی که هم داماد و هم شاگرد او بوده است (صاحب کتاب شوارق الکلام و گوهر مراد) در مدح استادش گفته است:
فلاطون زمان، استاد عالم | *** | که با او دل نیارد یاد عالم |
جهان فضل را مهر دل افروز | *** | شب جهل از فروغش طلعت روز |
چو او در ملک دانش صدر گردید | *** | هلال دانه دانش بدر گردید |
به یمن نسبت او خاک شیراز | *** | بهای خون صد یونان دهد باز |
نیارد مثل او در دانش و هوش | *** | فلک گو تا ابد میگرد و میکوش |
از ملاّصدرا شعر فارسی نقل نشده است مگر دو بیت که در عشق و عرفان به خداوند گفته است؛ و در مجمع الفصحاء مذکور است:
آنان که ره دوست گزیدند همه | *** | در کوی شهادت، آرمیدند همه |
در معرکه دو کون، فتح از عشق است | *** | هرچند سپاه او شهیدند همه1 |
[احادیثی از تفسیر شریف ملاّصدرا]
[١] ملاّصدرا در تفسیر سوره جمعه و در طبع حروفی، صفحه ٢٦٦ آورده است: قولُ رسول الله صلّی الله علیه و آله:
أبِیتُ عِندَ رَبِّی یُطعِمُنِی و یَسقِینِی.2
و نیز در تفسیر سوره سجده صفحه ٩٧ آورده است.
[٢] و در صفحه ١٣٩: قولُ رسول الله صلّی الله علیه و آله:
«أسلَمَ شیطانی علی یَدی»1
[٣] و در صفحه ٢٠٣ و ٢٠٤: قولُ رسول الله صلّی الله علیه و آله:
أصدَقُ بیت قاله الشاعرُ قولُ لبید:
ألا کُلُّ شَیءٍ ما خَلا اللهَ باطِلٌ | *** | و کُلُّ نُعَیمٍ لا مَحالَةَ زائِلٌ2 |
و در تعلیقه آورده شده است که مصدر آن صحیح بخاری، باب ایام الجاهلیة ٥/٥٣ و صحیح مسلم، الشعر ١٥/١٣ میباشد.3
[٤] و در تفسیر سوره طارق صفحه ٣٠٦ و ٣٠٧:
و فی الحدیث: «إنَّ لِلَّهِ [تَبارَکَ و تَعالَی] سَبعِینَ ألفَ حِجابٍ مِن نورٍ و ظُلمَةٍ لَو کُشِفَتْ لأحرَقَتْ سُبُحاتُ وَجهِهِ ما دونَهُ کلَّ ما انتَهی الیه نظرُة» (بصره خ ل).4
و در تعلیقه گوید: مصدر آن به عبارت قریب المضمون در صحیح مسلم، جلد ٣، صفحه ١٣ و ابن ماجه، جلد ١، صفحه ٧١ [میباشد].
[٥] قولُ رسول الله صلّی الله علیه و آله: «جَفَّ القلمُ بما هو کائنٌ.»
صفحه ١٢ از تفسیر القرآن الکریم ذیل سورۀ واقعه در تعلیقه گوید: مصدر آن صحیح بخاری، باب القدر، جلد ٨، صفحه ١٥٢، و توحید صدوق، باب مشیّت و اراده، صفحه ٣٤٣ میباشد؛ و نیز در تفسیر سوره سجده صفحه ٣٣ آورده است که: «جَفّ القلمُ بما هو کائنٌ إلی یوم القیامة.»5
[٦] ملاّصدرا در تفسیر سوره جمعه طبع حروفی صفحه ٢٢٠آورده است:
قال صلّی الله علیه و آله: «صَلُّوا کَما رَأیتُمونِی اُصَلِّی.»1
و در تفسیر سوره سجده صفحه ٦١ نیز آورده است. و در تعلیقه مصدر آن را بخاری باب ما جاء فی اجازۀ خبر الواحد، جلد ٩، صفحه ١٠٧، آورده است.
[٧] و قال صلّی الله علیه و آله: «الصَّلاةُ عِمادُ الدِّین.» (ص ٢٢٥)2
و در تعلیقه مصدر آن را جامع الأخبار، باب ٣٣؛ ذکر کرده است.
[٨] و در تفسیر سوره جمعه صفحه ٢٢٥ آورده است:
قال صلّیالله علیه و آله: «الصّلاةُ معراجُ المُؤمِن.»3 و نیز در تفسیر سوره اعلی صفحه ٣٥٧ بدون اسناد به حضرت رسول الله آورده است؛ و آقای حاج شیخ ذبیح الله قوچانی نقل کردند از رساله سیر و سلوک مجلسی در باب حادی عشر که به عنوان «رُوِیَ» بیان میکند که: الصّلوةُ معراجُ المؤمن.4
[٩] و در تفسیر سوره واقعه صفحه ٨٥ آورده است:
قال المسیح الممسوح بنور الله: «لن یلِج ملکوتَ السموات من لم یُولد مرّتین» ـ مرّةً من رَحِمِ الموادّ و مرّةً مِن مشیمة الحواسّ.5
[١٠] و در تفسیر سوره اعلی صفحه ٣٦٤ آورده است:
«مَن ماتَ فَقَدْ قامَتْ قِیامَتُهُ.»1
و نیز این حدیث را در تفسیر سوره سجده صفحه ٨٨ آورده است. و اصل آن در احیاء العلوم، باب الموت، جلد ٤، صفحه ٤٢٣، است که گوید:
و روی أنس عن النّبیّ صلّی الله علیه (و آله) و سلّم: أنّه قال: «الموتُ القیامةُ مَن مات فقد قامت قیامتُه.»2
[١١] و در تفسیر سوره واقعه، صفحه ٣١ آورده است:
قال صلّی الله علیه و آله: «یدُ الله مع الجماعة.»3
و در تعلیقه مصدر آن را صحیح ترمذی، کتاب الفتن، باب ما جاء فی لزوم الجماعة، جلد ٤، صفحه ٤٦٦، ذکر کرده است.
[١٢] ملاّصدرا درتفسیر سوره سجده صفحه ١١٧ آورده است:
و فی الحدیث عن رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: «من أراد أن ینظُرَ إلی میّتٍ یَمشی فلْینظُر إلَیَّ.»4
[١٣] و در تفسیر سوره سجده صفحه ٥٤ آورده است که:
قوله تعالی: «کنتُ کنزًا مخفیًا فأحبَبتُ أن اُعرَف فخلقتُ الخلقَ لاُعرف.»5
[١٤] و نیز در صفحه ٤٠آورده است:
قوله تعالی: «لا یَسَعُنی أرضی و لا سمائی و لکن یَسَعُنی قلبُ عبدی المؤمن.»
و در تعلیقه از ذیل احیاء العلوم، ٣/١٥ از عراقی نقل کرده است که: «لم أجده بهذا اللفظ.»1
[١٥] و نیز در صفحه ٩٧ آورده است که:
هم الذین قال تعالی فیهم: «مَن قتلتُهُ فأنا دِیَتُه.»2
[١٦] و نیز در صفحه ٣٠، در حدیث أبان بن تغلب، از حضرت أبیجعفر، آورده است که:
«أنَّهُ سُئِلَ عَن مَسألَةٍ فَأجابَ فیها؛ فَقالَ الرَّجُلُ: إنَّ الفُقَهاءَ لا یَقولونَ هَذا! فَقالَ علیه السّلام: یا وَیحَکَ! و هَلْ رَأیتَ فَقِیهًا قَطُّ؟! إنَّ الفَقِیهَ [حَقَّ الفَقِیهِ] الزّاهِدُ فی الدُّنیا، الرّاغِبُ فی الآخِرَةِ، المُتَمَسِّکُ بِسُنَّةِ النَّبِیِّ صلّی الله علیه و آله.»3
[١/١٧] و نیز در تفسیر سوره سجده در صفحات ١١٣ و ١٢٨ آورده است که:
قوله صلّی الله علیه و آله و سلّم: «یَحشُرُ الناس علی صُوَر نیّاتهم.»4
[٢/١٧] و قوله صلّی الله علیه و آله و سلّم: «یحشُر بعضُ الناس علی صورةٍ تحسُن عندها القردةُ و الخنازیرُ.»5
و [در] تعلیقه هر دو صفحه [صفحۀ ١١٣ و ١٢٨]، مصدر حدیث اول را مسند، ٢/٣٩٢ ذکر کرده است؛
[١٨] و نیز در صفحه ٢٠آورده است:
قوله صلی الله علیه و آله: «یدُ الله مع الجماعة.»
و در تعلیقه مصدر آن را صحیح ترمذی، کتاب الفِتَن، باب ما جاء فی لزوم الجماعة، ٤/٤٦٦ ذکر کرده است.
[١٩] و نیز در صفحه ٣٩ آورده است که:
قوله صلّی الله علیه و آله: «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه.»1
و در تعلیقه مصدر آن را مصباح الشریعة، باب ٦٢، صفحه ٤١، ذکر کرده و نیز گوید که: ابن ابیالحدید در جلد چهارم از شرح نهج، صفحه ٥٤٧ نسبت به أمیرالمؤمنین علیه السّلام داده است.
[٢٠] و نیز در صفحه ٣٩ آورده است که:
و فی الحدیث القدسیّ: «یا داودُ فَرِّغ لی بیتًا، أنا عند المنکسرة قلوبُهم.»2
[٢١] و نیز در صفحه ٤٠آورده است که:
روی أنّه سئل عن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم: أین الله؟ فقال: «فی قلوبِ عباده.»3
استخفاف حاجی نوری به صدر المتألّهین، ناشی از عدم معرفت اوست به شأن آن حکیم
[خاتمۀ مستدرک] صفحه ٤٢٢:
و سابعهم الحکیم المتألِّه الفاضل محمّد بن ابراهیم الشّیرازیّ الشّهیر
بملاّصدرا، محقّق مطالب الحکمة و مروّج دعاوی الصّوفیّة بما لا مزید علیه، صاحب التّصانیف الشائعة الّتی عکف علیها مَن صدّقه فی آرائه و أقواله و نَسَجَ علی منواله، و قد اکثر فیها من الطَّعن علی الفقهاء و حَمَلَةِ الدّین و تجهیلهم و خروجهم من زمرة العلماء، و عَکَسَ الأمر فی حال ابن العربی صاحبِ الفتوحات فمَدَحَه و وَصَفَه فی کلماته بأوصاف لاینبغی إلاّ للأوحدی مِن العلماء الرّاسخین؛ مع أنَّه لم یُرَ فی علماء العامَّة و نواصبِهم أشدّ نَصْبًا منه. أ لیس هو القائل فی الفتوحات فی ذکر بعض حالات الأقطاب ما لفظُه:
«و منهم مَن یکون ظاهرَ الحکم و یحوز الخلافةَ الظّاهرةَ کما حاز الخلافةَ الباطنةَ من جهة المقام؛ کأبیبکر و عمرَ و عثمانَ و علیّ و حسن و معاویة بن یزید و عمر بن عبدالعزیز و المتوکّل.»
و هذا المتوکّل الّذی عدَّه من الأقطاب و ممن حاز الخلافةَ الظاهرةَ و الباطنةَ هو الّذی صرَّح السّیوطی (الّذی هو أیضًا من المتعصّبین فی تاریخ الخلفاء) بأنّه فی سنة ست و ثلاثین1 أمَرَ بهَدْم قبر الحسین علیه السّلام و هَدْم ما حوله مِن الدُّور، و أن یُعمل مزارع و مَنَعَ النّاس من زیارته و خرب و بقی صحراء؛ و کان المتوکّل معروفًا بالتَّعصب فتألّمَ المسلمون من ذلک، و کتب أهل بغداد شتمه علی الحیطان، و هَجاه الشّعراء و ممّا قیل فی ذلک:
بالله إن کانت اُمیّةُ قد أتت | *** | قتلَ ابن بنت نبیّها مظلومًا |
فلقد أتاه بنو أبیه بمثلها | *** | هذا لعَمری قبره مهدومًا |
أسفوا علی أن لا یکونوا شارکوا | *** | فی قتله فتتَّبعوه رمیمًا |
و صرَّح أیضًا فیه بأنّ أصل الضّلالات من الشّیعة، و صرَّح فی مسامرة الأبرار، بأنَّ
الرَّجبیّون جماعةٌ لهم ریاضة مِن ءاثارها أنّهم یرون الرَّوافض بصورة الخنزیر.1
و صرَّح فی الفتوحات بعصمة ابن الخطّاب و غیر ذلک مما هو نصّ علی کونه من نواصبهم؛ و تصریحُه بکون المهدی الموعود صلوات الله علیه هو الحجَّة بن الحسن العسکری علیهما السّلام ـ کما علیه الإمامیَّة ـ لا ینافی النّصبَ فضلاً عن التّسنّن، کما أوضحناه فی کتابنا النَّجم الثّاقب؛ و له فی هذا الاعتقاد شرکاء من علمائهم ذکرنا أسامیهم فی الکتاب المذکور.
و مع ذلک کلِّه کیف یقول الإمامیّ فی حقّه: المحقّقُ العارفُ بالله و من لایجازف فی القول و أمثال ذلک فیه و فی أضرابه؟!2
و من تصانیفه شرحُ أصول الکافی شَرَحَه علی مذاقه و عقائده و اُصوله و مطالبه، فاستحسنه مَن استصوبها و استحقره مَن استضعفها؛ بل فی الرَّوضات:
فمنهم مَن ذکر فی وصف شرحه علی الأصول:
شروحٌ الکافی کثیرة جلیلةٌ قدرًا | *** | و أوَّل من شَرَحَه بالکفر صدرا |
ـ إنتهی.
و فیه منه أوهام عجیبة؛ بل فی کتاب التّوحید منه وَهْم لم یسبقه إلی مثله أحدٌ و لم یلحقه أحدٌ.
احوال محیی الحقّ و الدّین أبیعبدالله محمّد بن علی المعروف بإبن العربی الحاتمی الطائی قدّس الله نفسه الزّکیّۀ
[تاریخ تولّد و وفات محیی الدّین عربی]
ملا سیّد صالح خلخالی موسوی، شارح مناقب محیی الدّین عربی، که از شاگردان آقا سیّد میرزا ابوالحسن جلوه اصفهانی بوده است، در صفحه ١٢ از این شرح گوید:
«محیی الدّین در شهر رمضان سنه ٥٦٠در مدینۀ مرسیّه که از مدائن شرقیّه جزائر اندلس است متولّد شد.» و در صفحه ٦١ گوید: «در ١٠رمضان سنۀ ٦٣٨ رحلت کرد، و در ظاهر دمشق که معروف به صالحیّه است به خاک سپرده شد.»
و از استادش جلوه حکایت کند که او گفته است: در زمانی که ملاّی رومی صاحب مثنوی در سر تربت شیخ مشغول ریاضت و استفاضات روحانیّه بوده است، این شعر را گفته است:
اندر جبل صالحه کانی است ز گوهر | *** | زآنست که ما غرقۀ دریای دمشقیم |
[کیفیّت تألیف فتوحات مکّیه]
و در صفحه ١٧ گوید:
(کتاب فتوحات مکّیه را در مکّه نوشت و سپس به دمشق آمد؛ و در آن زمان جمعی از رؤسای مشایخ طریقت نیز مانند: شیخ سعد الدّین حموی و شیخ
عثمان رومی و أوحد الدّین کرمانی و جلال الدّین محمّد رومی صاحب مثنوی، در آن اوقات شهر دمشق را مقرّ اقامت نموده، با شیخ کامل، جلیس خلوت و انیس وحدت بودند.)
[کیفیّت تألیف فصوص الحِکَم و تشیّع محیی الدّین]
کتاب فصوص الحکم را که از کتب نفیسۀ اوست، در روزگار اقامت دمشق حسبالأمر حضرت ختمی مرتبت صلوات الله و سلامه علیه به نظم تألیف درآورد.
و در صفحه ٢٥ گوید:
اشخاصی مانند ابن فهد حلّی، و شیخ بهائی، و محقق فیض و مرحوم مجلسی أوّل و قاضی نور الله تستری و محدّث نیشابوری و غیر اینها، پایمردی در اثبات تشیّع وی فشارند.
و فاضل معاصر در کتاب روضات گوید:
محمّد بن علی المغربیُّ الحاتمیُّ الإشبیلیُّ الاندلسیُّ ثم المکّیُّ ثم الدَمِشقیُّ، الملقّب محییالدّین ابن العربیّ؛ کان مِن أرکان سلسلة العرفاء و أقطاب أرباب المکاشفة و الصفاء؛ مماثلاً و معاصرًا للشیخ عبدالقادر الحَسنیّ الجیلانیّ، المشتهر قبرُه ببغدادَ؛ بل جماعة اُخری مِن کِبار هذه الطائفة المنتشر ذکرُهم فی البلاد؛ إلاّ أنّ القائل بکونه مِن جملة الشیعة الإمامیة بین هذه الطائفة موجود، بخلاف أولئک الجنود.
و در صفحه ٢٦ گوید:
محدّث نیشابوری در کتاب رجال کبیر خود گوید: ... ظاهرُ تصانیفه علی مذهب العامّة لأنه کان فی زَمَنٍ شدید، و قد أخرجْنا عباراته النّاصّة علی خصائص المذهب الإمامیّة الإثنی عشریّة فی کتاب میزان التمییز فی العلم العزیز. ـ انتهی.
و در صفحه ٢٨ گوید:
در تفسیر صافی در باب حروف مقطّعۀ فواتح سور گوید: التّخاطب بالحروف
المفردة سُنّة الأحباب فی سنن (سنة خ ل) المحابّ؛ فهو سرِّ الحبیب مع الحبیب بحیث لا یطّلع علیه الرقیب:
بین المُحِبّین سرٌّ لیس یُفشِیه | *** | قولٌ و لا قلمٌ لِلخلقِ یَحْکیه |
و نیز در صفحه ٣٧ گوید:
صاحب روضات این اشعار را نیز از کتاب وصایای او روایت نموده و به وی مستند داشته است:
وَصَّی الإلَهُ و وصَّت رسلُه فلذا | *** | کان التأسّی بهم مِن أفضل العملِ |
لولا الوصیةُ کان الخلقُ فی عَمَةٍ | *** | و بالوصیَّة دام الملکُ فی الدولِ |
فاعْمِد إلیها و لا تُهمِل طریقتَنا | *** | إن الوصیَّة حکم الله فی الأزلِ1 |
و در صفحه ٤١ گوید:
سیّد محمّد نوربخش ـ نوّر الله مرقَدَه ـ که جامع علوم ظاهریّه و باطنیّه بود، تصحیح عقیده شیخ را بر وجه اکمل و اتمّ نموده؛ و این اشعار را نیز که در طریقۀ سؤالات اهل بیت اطهار است، قاضی تستری بر وی مستند داشته است:
رأیتُ ولائی آل طه وسیلةً | *** | لأرغُمَ أهل البعدِ یورِثُنی القُربَی |
فما طَلَبَ المبعوثُ أجرًا علی الهُدی | *** | بتبلیغِه إلاّ الموَدَّةَ فی القُربَی |
مطرّز اوراق گوید: عنوان فص هارونی که قاضی تستری از اشارات آن عبارت، بشارت تشیّع داده، اینست:
«فصُّ حِکمَةٍ إمامیّة فی کلمة هارونیّة.»
تفهیم إشعار این عبارت بر حدیث منزلة، شرح مبسوطی لازم دارد.
آنگاه شارح کتاب (ملا سیّد صالح خلخالی) شرحی در این باب آورده است.
و در صفحه ٤٦ گوید:
و نیز قاضی تستری در شرح حالت حضرت سلمان فارسی این عبارت را که دلیل حسن طویّت شیخ است از فتوحاتِ وی روایت نماید:
هذا شهادةٌ من النبیّ لسلمان الفارسی بالطّهارة و حفظ الآلِ، حیث قال فیه رسولالله: «سَلمانُ مِنّا أهلَ البَیتِ» و شَهِدَ اللهُ لهم بالتطهیر و ذهاب الرِّجس عنهم؛ و إذا کان لا یضاف إلیهم الاّ مطهّر مقدَّسٌ و حَصَلَتْ له العنایةُ الإلهیّة بمجرَّد الإضافة، فما ظَنُّکَ بأهل البیت فی نفوسهم فَهُم المطهّرونَ؛ بل عینُ الطّهارة.
و در صفحه ٣١ گوید:
از جمله دلائلی که جمعی از علماء بر تشیّع وی احتجاج آوردهاند، عبارت مبسوطهایست در کتاب فتوحات که آن را شیخ الفقهاء و المتکلّمین بهاء الملّة و الدین، شیخ بهاء الدّین ـ أعلی الله مقامه ـ در کتاب أربعین خود (در خاتمه حدیث ٣٦) مُلَخَّصاً نقل نموده، و او نیز از کنایات آن عبارت بر تشیّع وی تفطّن جسته و عین عبارت اربعین همین است:
خاتِمَةٌ: إنَّهُ لَیُعجِبُنی کَلامٌ فی هذا المَقامِ لِلشَّیخِ العارِفِ الکامِلِ الشَّیخِ محیی الدّین بنِ عَرَبیٍّ، أورَدَهُ فی کِتابِهِ: الفُتوحاتِ المَکّیَّةِ. قالَ رحمةُ اللهِ علیهِ فی البابِ الثَّلاث مِئَةٍ و السِّتِّ و السِّتّینَ مِن الکِتابِ المَذکور:
إنَّ لِلّهِ خَلیفَةً یَخرُجُ مِن عِترَةِ رَسولِ اللهِ [صلّی الله عَلَیهِ ( و آله) و سَلَّمَ]، مِن وُلدِ فاطِمَةَ [عَلَیها السّلامُ]، یُواطِئُ اسمُهُ اسمَ الرّسول [رَسولِ اللهِ صلّی الله عَلَیهِ (و آله) و سَلَّمَ] جَدُّهُ الحُسَینُ بنُ عَلیِّ بنِ أبیطالب [علیه السّلام]، یُبایَعُ بَینَ الرُّکنِ و المَقامِ. یُشبِهُ رَسولَ اللهِ صلّی الله عَلَیهِ (و آله) و سلّم فی الخَلقِ [خَلقِه] بِفَتحِ الخآءِ و یَنزِلُ عَنهُ فی الخُلقِ بِضَمِّ الخآءِ.
أسعَدُ النّاسِ بِهِ أهلُ الکوفَةِ. یَعیشُ خَمسًا أوْ سَبعًا أوْ تِسعًا. یَضَعُ الجِزیَةَ و
یَدعو إلَی اللهِ بِالسَّیفِ، و یَرفَعُ المَذاهِبَ عَنِ الأرضِ فَلا یَبقَی إلاّ الدّینُ الخالِصُ. أعدآؤُهُ مُقَلِّدَةُ العُلَماءِ أهلِ الإجتِهادِ، لِما یَرَونَهُ یَحکُمُ بِخِلافِ ما ذَهَبَ إلَیهِ أئِمَّتُهُم؛ فَیَدخُلونَ کُرهًا تَحتَ حُکمِهِ خَوفًا مِن سَیفِهِ.
یَفرَحُ بِهِ عامَّةُ المُسلِمینَ أکثَرُ مِن خَواصِّهِم. یُبایِعُهُ العارِفونَ بِاللهِ مِن أهلِ الحَقائِقِ عَن شُهودٍ و کَشفٍ بِتَعریفٍ إلَهیٍّ. لَهُ رِجالٌ إلَهیّونَ یُقیمونَ دعوتَهُ و ینصُرونَهُ. و لَولا أنَّ السَّیفَ بِیَدِه لأفتَی الفُقَهاءُ بِقَتلِهِ. وَلَکِنَّ اللهَ یُظهِرُهُ بِالسَّیفِ و الکَرَمِ؛ فَیَطمَعونَ و یَخافونَ. و یَقبَلونَ حُکمَهُ مِن غَیرِ إیمانٍ و یُضمِرونَ خِلافَهُ، و یَعتَقِدونَ فیهِ إذا حَکَمَ فیهِم بِغَیرِ مَذهَبِ أئِمَّتِهِم أنَّهُ عَلَی ضَلالٍ فی [و] ذلِکَ لإنَّهُمْ یَعتَقِدونَ أنَّ أهلَ الإجتِهادِ و زَمانَهُ قَد انقَطَعَ و ما بَقِیَ مُجتَهِدٌ فی العالَمِ؛ و أنَّ اللهَ لا یوجِدُ بَعدَ أئِمَّتِهِم أحَدًا لَهُ درجةُ الإجتهاد. و أمّا مَن یَدَّعی التَّعریفَ الإلَهیَّ بِالاحکامِ الشَّرعیَّةِ فَهُوَ عِندَهُم مَجنونٌ فاسِدُ الخَیالِ . ـ انتهی کلامُه.1
فَتَأمَّلهُ بِعَینِ البَصیرَةِ، و تَناوَلهُ بِیَدٍ غَیرِ قَصیرَةٍ؛ خُصوصًا قَولَهُ: «إنَّ لِلَّهِ خَلیفَةً» و قَولَهُ: «أسعَدُ النّاسِ بِهِ أهلُ الکوفَةِ» و قَولَهُ: «أعداؤُهُ مُقَلِّدَةُ العُلَماءِ أهلِ الإجتِهادِ» و قَولَهُ: «لإنَّهُمْ یَعتَقِدونَ أنَّ أهلَ الإجتِهادِ و زَمانَهُ قَدِ انقَطَعَ.» ـ إلَی ءاخِرِ کَلامِه؛ عَسَی أن تَطَّلِعَ عَلَی مَرامِهِ، و اللهُ وَلیُّ التَّوفیقِ.
انتهی کلام البهائی ـ رضوان الله علیه ـ در صفحه ٣١٢ و صفحه ٣١٣ از اربعین، طبع سنگی.
أقول: آنچه را که مرحوم شیخ بهائی در اینجا ذکر کردهاند، در فتوحات، ج٣، باب ٣٦٦، صفحه ٣٣٧، از طبع دارالکتب العربیة الکبری، مصر، که چهار جلدی است تا عبارت «و یُضمِرونَ خِلافَه» میباشد و بقیّۀ عبارات مذکوره در
صفحه ٣٣٦ از همین باب از سطر ٧ تا ١٣، به طور پراکنده ذکر شده است. و در حقیقت مطالب شیخ ملتقطاتی از کلام محیی الدّین در همه این باب است.
دیگر آنکه در همهجا حتّی در یواقیت شعرانی و در طبع ٦ جلدی فتوحات نام حضرت مهدی را که ذکر کرده است، او را از اولاد حسین بن علی بن أبیطالب شمرده است و گفته است: «جدُّه الحسین.» و اما در طبع چهار جلدی از فتوحات آن را حسن بن علی أبیطالب طبع نموده است و واضح است که این اشتباه مطبعهای بوده است.
و در صفحه ٤٩، راجع به معنای شطحیّات که ذکر کرده است، تمثیلی آورده است، و گوید:
چنانچه شمّهای از تمثیل این داستان را جلال الدّین محمّد رومی در کتاب مثنوی1 در شرح حالت طیفور بن عیسی بن آدم، معروف به أبییزید بَسطامی که از فرائد عصر خود بود، به رشته نظم درآورده و در تبدّل حالات او گوید:
با مریدان آن فقیر محتشم | *** | بایزید آمد که یزدان نک منم |
چون گذشت آن حال، گفتندش صباح | *** | تو چنین گفتی و این نبود صلاح |
و او نیز از اینگونه کردار ندامت و استغفار نموده گفت:
حقّ منزّه از تن و من با تنم | *** | چون چنین گویم بباید کشتنم |
تا آنکه مجدّداً تبدّل حالات ثانویّه از برایش دست داده ثانیاً گفت:
مست گشت او باز از آن سغراق رفت | *** | آن وصیتهاش از خاطر برفت |
عشق آمد عقل او آواره شد | *** | صبح آمد شمع او بیچاره شد |
چون همای بیخودی پرواز کرد | *** | آن سخن را بایزید آغاز کرد |
عقل را سیل تحیّر در ربود | *** | زان قویتر گفت کاوّل گفته بود |
و در صفحه ٥٧ گوید:
کما یقول المولوی المعنوی:
مذهب عاشق ز مذهبها جداست | *** | عشق اصطرلاب اسرار خداست1 |
چنانچه محیی الدّین عربی در فصّ داوودی گوید:
و للَّه فی الأرض خلائفُ عن الله، هُمُ الرُّسُلُ و أما الخلافة الیوم فعن الرُّسل لا عن الله؛ فإنهم لایحکمون[ما یحکمون] إلاّ بما شَرَعَ لهم الرسول، لا یخرجون عن ذلک. غیر أن هنا دقیقةً لا یعلَمُها إلا أمثالُنا، و ذلک فی أخذ ما یحکمون به عَمّا [ممّا] هو شَرْعٌ للرَّسول [علیه السّلام].2
فقد یظهر من الخلیفة ما یخالف حدیثًا ما من [فی] الحکمَ، فیُتخَیَّل أنه من الإجتهاد و لیس کذلک؛ و إنما هذا الإمام لم یَثْبُت عنده من جهة الکشف ذلک الخبر عن النّبی [صلّی الله علیه و سلم]، و لو ثَبَتَ لَحَکَمَ به. و إن کان الطریقُ فیه العدلَ عن العدلِ، فما هو بمعصوم [معصوم] من الوهم و لا من النقل علی المعنی. فمثل هذا یقع من الخلیفة الیوم.3
و نیز در فصّ اسحاقی گوید:
فمن شَهِدَ الأمر الّذی قد شَهِدتُهُ | *** | یقول بقولی فی خفاءٍ و إعلانِ |
و لا تَلتَفِتْ قولاً یُخالِفُ قَولَنا | *** | و لا تُبْذِرِ السَّمْراءَ4 فی أرضِ [أمر] عمیانِ5و6 |
چنانچه حاصل این تقریر را صدر الحکماء و المتألهین صدرالدّین شیرازی در موارد متعدّده ذکر نموده از جمله در کتاب مفاتیح گوید:
فالواجب علی الطّالبِ المسترشدِ اتّباعُ علماء الظّاهر فی العبادات و متابِعةُ الأولیاء فی السّیر و السّلوک لِیُفتَح له أبواب الغیب. و عند هذا الفَتح یجبُ له العملُ بمقتضی علم الظّاهر و الباطن مَهما أمکن؛ و إن لم یُمکن الجمعُ بینهما فما دام لم یکن مغلوبًا لِحُکم الواردة و الحال أیضًا یجب علیه اتّباعُ العِلم الظّاهر، و إن کان مغلوبًا لحاله بحیث یَخرُج عن مقام التّکلیف فیعمل بمقتضی حاله؛ لکونه فی حکم المجذوبین.
و کذلک العلماءُ الرّاسخون فَإنّهم فی الظّاهر متابعونَ للفقهاء المجتهدین؛ و أمّا فی الباطن فلا یلزم لهم الاتّباع لشهودهم الأمرَ علی ما فی نفسه. فإذا کان إجماعُ علماء الظّاهر فی أمرٍ مخالفَ مُقتضَی الکَشفِ الصَّحیح الموافق لکشف الصَّریح النَّبویّ والفتح المصطفویّ، لا یکون حجّةً علیهم. فلو خالف فی عَمَلِ نَفسِه مَن له المُشَاهَدَةُ و الکَشفُ اجماعَ مَن لیس له ذلک، لا یکون مَلومًا فی المخالَفَة، و لا خارجًا عن الشّریعة؛ لأخذِهِ ذلک عن باطن الرّسول و باطن الکتاب و السّنة.1 ـ انتهی.
و در صفحه ٦٢ از سیّد استاد: سیّد میرزا ابوالحسن جلوه، نقل کرده است که او گفته است:
«از جمله اشخاصی که در باب تشیّع شیخ اقدام بلیغ داشتهاند قاضی سعید قمّی بوده که در کتاب شرح أربعین خود، کلماتی را که صریح در تشیّع شیخ است از کتاب فتوحات مکّیّه التقاط نموده و در آنجا مندرج ساخته است.»
أقول: محییالدّین در فصوص الحکم در فصّ داوودی، صفحه ٣٧٣، از شرح قیصری عباراتی دارد که مفادش عدم تنصیص رسول الله به خلافت احدی بعد از خودش میباشد؛ او میگوید:
و کذلک أخذُ الخلیفةِ عن اللهِ عینُ ما أخذَه منهُ الرَّسولُ؛ فنقول فیه بلسان الکشف: خلیفة الله، و بلسان الظاهر خلیفة رسول الله. و لهذا مات رسول الله صلّی الله علیه و سلّم و ما نصّ بخلافته عنه إلی أحَدٍ و لا عَیَّنَه لِعِلْمِهِ أنَّ فی اُمَّته من یأخذ الخلافة عن ربّه؛ فیکون خلیفةً عن الله مع الموافقة فی الحکم المشروع. فلمّا علم ذلک رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم لم یَحجُر الأمرَ.
و آیة الله خمینی در تعلیقات خود بر شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، صفحه ١٩٦، بر این گفتار عدم نصّ به خلافت، تعلیقه مفیدی دارند.
[شرح حال ملا عبدالرّزاق کاشی به نقل از قاضی نورالله شوشتری]
قاضی نورالله شوشتری در مجالس المؤمنین، صفحه ٢٨٤ در شرح حال ملا عبدالرّزاق کاشی گوید:
صاحب جامع الأسرار ـ قدّس الله سرّه ـ با آنکه در مواضعی با شیخ محیی الدّین مخالف افتاده، بعد از استدلال بر اختلاف [کشف] شیخ عقلاً و نقلاً و کشفاً، میفرماید: ﴿وَفَوۡقَ كُلِّ ذِي عِلۡمٍ عَلِيمٞ﴾؛1 در بسیاری از مواضع شیخ عبدالرّزاق را ثنا گفته و اعتراف به صحّت کشف او نموده و از خداوند متعال درخواست وصول به مقام او را نموده است.
و نیز قاضی نورالله در صفحه ٢٨٥، در شرح حال شیخ شهاب الدّین سهروردی گوید:
در رساله اقبالیّه از شیخ علاء الدّولۀ سمنانی منقول است که از شیخ سعدالدّین حموی پرسیدند که: شیخ محییالدّین عربی را چگونه دریافتی؟ گفت: بحرٌ مَوَّاجٌ لا نهایةَ له. گفتند که: شیخ شهابالدّین سهروردی را چون یافتی؟
گفت: نورُ متابعةِ النّبی فی جبین السُهروردی شیءٌ آخَر.
قاضی نورالله نَسَب او را به قاسم بن محمّد بن ابیبکر میرساند و میگوید:
«اگر چه کنیتش ابوحفص و نامش عمر است ولیکن از اولاد محمّد بن ابیبکر است؛ و صورت سلسلۀ نسب او تا محمّد از این قرار است:
شهاب الدّین ابوحفص عمر بن محمّد بن السّهروردی بن النضیر بن القاسم بن عبدالله بن عبدالرحمن بن القاسم بن محمّد بن ابیبکر.»
در صفحه ٦٥ و ٦٦ از مقدمه شرح مناقب محیی الدّین، ملا سیّد صالح خلخالی گوید:
«معارف الهیّه شعبهایست از فلسفه اُولَی که نام آن شعبه را حکمای اسلام «حکمت الهی بمعنی اخصّ» و حکمای یونان به زبان لاتین قدیم «اُثُولُوجِیا» (یعنی معرفت ربوبیّات) و اهل شریعت طاهره «اصول عقائد» نامند. چنانچه حضرت سیّد الموحِّدین أمیرالمؤمنین صلواتالله علیهم در تحسین صاحبان آن علم فرمایند: رَحِم اللهُ امرَءً أعدَّ لِنفَسِهِ، و استَعَدَّ لِرَمسِهِ، و عَرَف [عَلِمَ] مِن أینَ و فی أینَ و إلی أین.»1
[اتّهاماتی ناروا به جناب ابن عربی]
حاج میرزا ابوالفضل طهرانی در شرح زیارت عاشورا به نام شفاء الصدور فی شرح زیارة العاشور، صفحه ٣٠٢ گوید:
«هیچیک از علمای اسلام، (جز عبدالمُغیث بغدادی که رساله در منع لعن یزید نوشته، و محیی الدّین عربی و عبدالقادر جیلانی و عامّۀ نواصب که هیچیک از اینها مسلمان نیستند) نباید به این امر ملتزم شوند.»
و در صفحه ٣١٠گوید:
«و از محیی الدّین عربی در صواعق نقل شده که تصریح به جمیع آنچه گفتهایم بر سبیل اجمال کرده؛ و عبارته هکذا:1
لم یَقتُل یزید الحسین إلاّ بسیف جدّه؛ أی بحسب اعتقاده الباطل أنّه الخلیفةُ و الحسینُ باغٍ علیه. و البیعة سَبَقَت لیزید و یَکفی فیها بعضُ أهل الحلّ و العقد، و بَیعَتُه کذلک؛ لأنّ کثیرین أقدَموا علیها مُختارینَ لها. هذا مع عدم النّظر إلی استخلاف أبیه له، امّا مع النّظر لذلک، فلا یشترط [تشترط] موافقة أحد من أهل الحلّ و العقد علی ذلک.» ـ إنتهی بألفاظه. لم نجد هذه العبارة فی الصواعق.2
راجع به کتاب مناقب محیی الدّین عربی
مرحوم علاّمه حاج شیخ آقا بزرگ طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ در الذّریعة، جلد ١٣، صفحه ٢٦١، گوید:
شرح دوازده امام: من إنشاء محیی الدّین بن العربی، للحکیم المعاصر السیّد صالح الخلخالی، المتوّفی فی سنة ١٣٠٦ ه . تلمیذ الحکیم المیرزا أبیالحسن جلوة.
ذکر فی المآثر و الآثار: أنّه ألّفه لمحمّد حسن خان صنیع الدَّولة، ثمّ اعتماد السَّلطنة؛ و هو فارسی کما ذکره فی دانشمندان آذربایجان و قد طبع بطهران.
و در الذّریعة، جلد ٨، صفحه ٢٦٩، گوید:
دوازده امام یُنسَب إلی محیی الدّین بن العربی، أبی عبدالله محمّد بن علیّ بن محمّد الطّائِی، الاندلسی المکّی الشّافعی، المدفون بصالحیّة دمشق، فی ٦٣٨.
و در الذّریعة، جلد ٢٢، صفحه ٣١٧ و ٣١٨، گوید:
المناقب: مرَّ بعنوان «دوازده امام» منسوبًا إلی محیی الدّین بن العربی؛ و لعلّه من انشاء العیانی الخفری المذکور فی (٩: ٧٧٧).
و در الذّریعة، جلد ٩، صفحه ٧٧٧، گوید:
عیانی خفری: و هو محمّد بن محمود الشیرازی المتخلّص: عیانی الملقّب: دِهْدار؛ صاحب خلاصة الترجمان الذّی ألّفه ١٠١٣ و جامع الفوائد ألّفه بعد الرّجوع من الهند.1
[فتوحات محیی الدّین شرح تائیه ابن فارض است]
حضرت آقای حاج سیّد محمّد حسین طباطبائی ـ مُدّظلّه ـ فرمودند که: مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند که: محیی الدّین
عربی به شاگرد خود ابن فارض گفت: خوب است شما شرحی بر تائیّۀ خود بنویسید. ابن فارض گفت: فتوحات شما شرح تائیّۀ من است.
محیی الدّین عربی گوید:
و لکلّ عصـرٍ واحدٌ یَسمـو به | *** | فَأنا لِباقی العصـرِ ذاک الواحدُ |
و این شعر در سردر مقبره محیی الدّین در دیوار پلّۀ ورودی نوشته شده است.1
[مطالبی از قاضی نورالله در حقّ محیی الدّین]
در مجالس المؤمنین، صفحه ٢٨٤، مجلس ٦، در ضمن احوال محیی الدّین عربی گوید:
«و از آن جمله است این نظم مرغوب که به بعضی از موحّدان عالی منسوب است:
شعر:
یا جَلِیَّ الظّهورِ و الإشراق | *** | کیست جز تو در أنفُس و آفاق |
لَیْسَ فِی الْکائِناتِ غَیرَکَ شَیْء | *** | أنتَ شَمسُ الضُّحَی و غَیرُکَ فَیْء |
دو جهان سایه است و نور توئی | *** | سایه را مایۀ ظهور توئی |
حرف ما و من از دلم بتراش | *** | محو کن غیر را و جمله تو باش |
خود چه غیر و کدام غیر اینجا | *** | هم ز تو سوی تست سیر اینجا |
در بدایت ز تست سیر رجال | *** | وز نهایت به سوی تست آمال |
اللهم أنتَ السَّلامُ و منک السَّلامُ و إلیک یرجع السَّلامُ.
یافعی در إرشاد گوید که: شیخ عزّالدّین عبدالسّلام دمشقی گفتی: شیخ
زندیق است. روزی بعضی یاران او گفتند: ما میخواهیم قطب را ببینیم؛ او اشارت به شیخ کرد. گفتند: تو طعن در او میکنی! گفت: آن برای نگاهداشتن ظاهر شرعی است.
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت | *** | در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست |
در صومعۀ زاهد و در خلوت صوفی | *** | جز گوشۀ ابروی تو محراب دعا نیست |
ولادت محیی الدّین در ١٨ رمضان سنۀ٥٦٠و فوت او شب جمعه ٢٢ ربیع الثانی سنه ٦٠٨ بوده است.»
أقول: در اینجا لفظ ثلاثین ساقط شده؛ زیرا فوت او در سنۀ ٦٣٨ بوده است.
[مطالبی از عبدالوهّاب شعرانی درباره محیی الدّین]
عبدالوّهاب شعرانی در الیواقیت و الجواهر، صفحه ٣ گوید:
و قد أخبرنی العارفِ بالله تعالی الشّیخ أبوطاهر المزنی الشَّاذلی، رضی الله عنه:
أنَّ جمیع ما فی کتب الشیخ محیی الدّین ممّا یُخالفُ ظاهرَ الشّریعة مدسوسٌ علیه؛ (قال:) لأنَّه رجلٌ کاملٌ بإجماع المحقّقین و الکامل لا یصحّ فی حقّه شَطَحٌ عن ظاهر الکتاب و السُّنَّة؛ لأنّ الشارع أمَّنه علی شریعته. ـ انتهی.
فلهذا تتبّعتُ المسائل الّتی أشاعها الحَسَدةُ عنه و أجَبتُ عنها؛ لأنَّ کتبه المرویّة لنا عنه بالسّند الصّحیح لیس فیها ذلک. و لم أجب عنه بالفهم و الصّدر کما یفعل غیری من العلماء؛ فمن شکّ فی قول أضفته الیه و عجز عن فهمه و تأویله، فلینظر فی محلّه من الأصل الّذی اضفته إلیه، فربّما یکون ذلک تحریفًا منّی...
ثمّ اعلم یا أخی أنَّ من کان تابعًا لأهل السّنّة و الجماعة، یجب أن یکون قلبه
مُمتَلِئًا اُنسًا بأتباعهم و بالضّدّ من خالفهم، فیمتلئ قلبُه غمًّا و ضیقًا؛ و الحمد للّه ربّ العالمین.1
محییالدّین در فتوحات تصریح به امام زمان پسر امام حسن عسکری علیهما السّلام کرده است
[کتاب النجم الثاقب] صفحه ١٢٨:
و محمّد بن محمّد بن محمود، الحافظی البخاری، که معروفست به خواجه محمّد پارسا ـ و ملاّ جامی در نفحات الانس او را مدح بلیغ نموده ـ در کتاب فصل الخطاب گفته:
«و چون گمان کرد ابوعبدالله جعفر بن ابیالحسن علیّ الهادی علیه السّلام که فرزندی برای برادرش ابیمحمّد حسن العسکری علیه السّلام نیست و ادّعا کرد که برادرش حسن العسکری علیه السّلام امامت را در او قرار داد، نامیده شد کذّاب. و عقب از وُلدِ جعفر بن علیّ در علیّ بن جعفر است؛ و عقب این علی در سه نفر است: عبدالله و جعفر و اسماعیل. و ابومحمّد حسن العسکری علیه السّلام، فرزندش محمّد معلوم است در نزد خاصّه اصحاب او و ثقات اهل او.
آنگاه مختصری از حدیث حکیمه خاتون نقل کرده و در آخر آن گفته که:
حضرت عسکری علیه السّلام فرمود: ای عمّه! ببر این فرزند را نزد مادرش! پس او را بردم و به مادرش برگرداندم. حکیمه گفت: پس آمدم نزد أبیمحمّد حسن عسکری علیه السّلام، پس دیدم آن مولود را که در پیش روی اوست و بر او جامه زردی است؛ آنقدر بَهاء و نور داشت که قلب مرا مأخوذ داشت. پس گفتم:
ای سیّد من! آیا در نزد شما علمی هست در این مولود مبارک، پس آن را القا فرمائی به من؟
فرمود: ای عمّه! این است آنکه باید انتظار او را داشت! این است که ما را بشارت دادند به او!
حکیمه گفت: پس من به سجده افتادم برای شکر خداوند بر این مژده.
گفت: آنگاه تردّد میکردم نزد ابیمحمّد حسن عسگری علیه السّلام، پس او را نمیدیدم؛ پس روزی به او گفتم: ای مولای من! چه کردی با سیّد و منتظَر ما؟
فرمود: سپردیم او را به کسی که سپرد مادر موسی به او پسر خود را.»
[مکاشفه کاذبهای که معاندین مکتب تشیع در فتوحات وارد کردهاند]
و ابن عربی مالکی با آن همه نصب و عداوتی که با امامیّه دارد حتّی در مسامرۀ خود میگوید: «رجبیّون جمعی از أهل ریاضتند در ماه رجب که اکثر کشف ایشان اینست که رافضیان را به صورت خوک میبینند.»1
در باب سیصد و شصت و شش از فتوحات خود میگوید:
و بدانید که لابدّ است از خروج مهدی علیه السّلام لکن بیرون نمیآید تا پر شود زمین از جور و ظلم، پس پر میکند آن را از قسط و عدل؛ و اگر نماند از دنیا مگر یک روز خداوند طولانی میکند آن روز را تا آنکه خلافت کند این خلیفه. و او از عترت رسول الله صلّی الله علیه و آله است، از فرزندان فاطمه؛ جدّ او حسین بن علیّ بن أبیطالب علیهما السّلام است، و والد او حسن عسکری است؛ پسر امام علی نقی، پسر امام محمّد تقی، پسر امام علی الرِّضا، پسر امام موسی الکاظم، پسر امام جعفر الصّادق، پسر امام محمّد الباقر، پسر امام زین العابدین علی، پسر امام
حسین، پسر علی بن أبیطالب.» ـ تا آخر کلام که شرحیست از اوصاف و حالات خروج آنجناب؛ و گذشت در باب چهارم با ذکر جماعتی دیگر از اهل سنّت که موافقند در این رأی با معاشر امامیّه.1
[کلام محیی الدّین راجع به امام زمان، عجّل الله تعالی فرجه الشّریف]
در شیعه در اسلام سبط جلد ١، صفحه ٨٨، گوید: شعرانی در یواقیت و جواهر، جلد ٢، صفحه ٢٨٨ گوید:
«و عبارة الشّیخ محیی الدّین فی الباب السادس و الستّین و ثلاثمأة من الفتوحات: و اعلموا انّه لابّد من خروج المهدیّ علیه السّلام.»
تا آنکه گوید: «و هو من عترة رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم من وُلدِ فاطمةَ (رض)، جدّه الحسین بن علیّ ابیطالب و والده الحسن العسکری.»2
[نظر محیی الدّین درباره امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف]
در کتاب دادگستر جهان، در صفحه ١٤٩، طبع ثالث از شعرانی در کتاب الیواقیت و الجواهر، ط ١، سال ١٣٥١، جلد ٢، صفحه ١٤٣، نقل میکند که: در باب ٣٦٦ کتاب فتوحات مکیّه، تألیف ابن عربی، نوشته است که:
«وقتی که ظلم و جور زمین را فرا گرفت، مهدی خروج میکند و زمین را پر از عدل و داد مینماید. آنجناب از اولاد رسول خدا و از نسل فاطمه است، جدش حسین است و پدرش حسن عسگری، فرزند امام علیّ نقیّ، فرزند امام محمّد تقیّ، فرزند امام علیّ رضا، فرزند امام موسی کاظم، فرزند امام جعفر صادق، فرزند امام
محمّد باقر، فرزند امام زین العابدین، فرزند حسین بن علی بن ابیطالب است.»
و نیز شعرانی در همین صفحه گوید:
«مهدی فرزند امام حسن عسگری است که در نیمۀ شعبان متولد شده.» ـ الخ.1
[پایمردی در اثبات تشیّع]
در صفحه ٢٤ از شرح مناقب محیی الدّین گوید:
«و اشخاصی مانند ابن فهد حلّی و شیخ بهائی و محقق فیض و مرحوم مجلسی اوّل و قاضی نورالله تستری و محدث نیشابوری و غیر اینها پایمردی در اثبات تشیّع میفشارند.»
در صفحه ٢٧ گوید نقلًا عن المحدّث النیشابوری فی کتاب رجال کبیر:
ظاهر تصانیفه علی مذهب العامة؛ لاّنه کان فی زمن شدید و قد أخرجنا عباراته الناصّة علی خصائص المذهب الإمامیة الاثنی عشریة فی کتاب میزان التمییز فی العلم العزیز. ـ انتهی.
أقول: قال الشیخ البهائی (ره) فی الأربعین فی خاتمة الحدیث السادس و الثلاثون، صفحه ٣١٢: انّه لیعجبنی کلام فی هذا المقام للشیخ العارف الشیخ محیی الدّین بن عربی فی کتاب فتوحات المکیّة. ـ الخ؛ فانظر فی نفس ذلک الکتاب و تأمّل عباراته الکاملة حتی یوضح لک الموضوع.
[اشعاری از جناب محیی الدّین درباره امام زمان و اهل بیت علیهم السّلام]
ممّا انشد محیی الدّین العربی علی ما نقل عنه فی کتاب شرح مناقبه صفحة ٢٧ فی ظهور القائم علیه السّلام:
اذا دار الزمّان علی حُرُوفٍ | *** | بِإسمِ الله فالمهدی قاما |
و اذ دار الحروف عقیب صومٍ | *** | فاقرَؤُا الفاطِمیَّ منّی سلامًا |
قال الشیخ محیی الدّین علی ما نقل عنه فی کتاب شرح مناقبه صفحة ٤١:
رَأیتُ وِلائی آلَ طه وسیلةً | *** | لِأرغَمَ أهلَ البُعد یورِثُنی القُربَی |
فَما طَلَبَ المبعوثِ أجرًا علی الهُدی | *** | بِتَبلیغِه إلاّ المَوَدَّةَ فی القربی1 |
فقهاء مقرّب به سلاطین، دستور حبس محیی الدّین عربی و قتل حلاّج و سهروردی را صادر نمودند
[در کتاب یوم الاسلام] صفحه ١٠٠:
و فی الحدیث: «إنّما الأعمال بالنیّات» ولکن تغالی الفقهاءُ فی أعمال الظّاهر حتّی اخترعوا الحیل للتّخلّص من أحکامها؛ و نَسِیَ بعضُهم الباطن نسیانًا تامًّا، فظهرت المُتِصَوّفَة تغلو فی الباطن کما غلا الفقهاءُ فی الظّاهرِ. و ساعد علی وجود المتصوّفة ظُلمُ الحکّام و لجوء المتصوّفة إلی الهَرَبِ مِن ظُلمِهم و الإعتماد علی الآخرة إذا لم تحسن الدّنیا؛ و استغلّ الشّیعة أمر الظّاهر و الباطن، فادّعَوا أنّ القرآن له ظاهر و باطن و أنّ الباطن إنّما یَصِلُ إلیه من الطّریق اللدُنّی الأئمّةُ المعصومون و العلماءُ الرّاسخون، و إنّما العامّة تفهَم القشورَ فقطّ و الظاهرَ فقطّ و لذلک سُمُّوا بالباطِنیة.
صفحه ١٠١: و اخترعوا بجانب التّصوّف الموسیقیّ و الذِّکر و الشَّطَح و الرَّقص و غیر ذلک. و تقرّب الفقهاء من السّلاطین لخدمتهم و توغیر صدورهم علی الصّوفیّة أنْ آلَ الأمرُ إلی سِجنِ بعضِهم، کما فُعل بمحیی الدّین بن العربیّ، و قتل بعضهم کما فعل بالحلاّج و السُّهرَوَردِیّ.
صفحه ١٠٤: فإن قلنا إنّ الإسلام الحاضر هو إسلام أبیالحسن الأشعریّ و الغزالیّ لم نکن بعیدینَ عن الحقیقة.
و أمّا عُمَرُ الخّیام فقد نُسب إلیه من الأشعار:
ما حَبَّبَ للنّاس الإباحیّةَ و العُکوفَ | *** | علی الخمر و النّسآء و الأزهار |
و یُشَکُّ کثیرًا فی نسبةِ هذه الرّباعیّات إلی عمرَ لوجود بعضها فی شعر شعراء آخَرین، و عدم مناسبتها لما اکتُشِف من مؤلَّفاته فی الفقه و ماوراء الطّبیعة و غیرهما.1
ردّ فیض کاشانی بر محیی الدّین عربی در صاحب خلافت باطنیّه دانستن متوکّل، و حواریّ شمردن زبیر
[بشارة الشیعة، فیض کاشانی] صفحه ١٢٤:
و ذکر ابن العربی الّذی قلنا انّه کان من عظمائهم فی الباب الثالث و السبعین من فتوحاته الذی یذکر فیه رجال الله و أهله بزعمه قال:
«و منهم من یکون له ظاهر الحکم و یجوز الخلافة الباطنه من جهة المقام کأبیبکر و عمر و عثمان و علی و الحسن و معاویة بن یزید و عمر بن عبدالعزیز و المتوکل، (قال:) و منهم الحواریون و هم واحد فی کلّ زمان لا یکون فیه اثنان، فإذا مات ذلک الواحد أقیم غیره. و کان فی زمان رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم الزّبیر بن العوام هو کان صاحب هذا المقام؛ لأنَّه جمع بین نصرة الدّین بالسّیف و الحجّة؛ فاعطی العلم و العبادةَ و الحجة و اُعطِیَ السّیفَ و الشّجاعة و الاقدام.» ـ انتهی کلامه.
و لیت شعری کیف یجوز للخلیفة الحقِّ الّذی له الخلافة (الخلافة الظّاهرة و الباطنة الّذی بشّره رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بالجنَّة) قتلُ هذا الحواری
الّذی بشّره أیضًا بالجنّة؟! و کیف یجوز لهذا الحواریّ أن یقاتل ذلک الخلیفة؟! مع أنهم رَوَوا عن النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم انّه قال: «إذا التقی المسلمان بسیفهما فالقاتل و المقتول فی النّار؛ قیل: ما بال المقتول؟ قال: لأنَّه أراد قتل صاحبه.» و أیضًا کیف یجوز للصَّحابة العُدول المقرّبین و فیهم من بُشِّر بالجنَّة قتلُ عثمانَ العدلَ المقرَّب المُبَشَّر بالجنّة الحائزِ للخلافة الظاهرة و الباطنة؟!
و لَعَمری انّ القوم ما اتبعوا رسولهم و لا من الصَّحابة خیارَهم و لا استعملوا عقولهم و أفکارهم ولکنّ الله أصَمَّ آذانَ مُقَلِّدَةِ الجمهور و اعمی ابصارهم ثمّ ترکهم حَیاری فی ظلماتٍ هَلَک فیها من هلک و نجی فیها من نجی. ﴿إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا ٱلظَّنَّ وَمَا تَهۡوَى ٱلۡأَنفُسُ وَلَقَدۡ جَآءَهُم مِّن رَّبِّهِمُ ٱلۡهُدَىٰٓ﴾،1 ﴿ٱللَهُ وَلِيُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ يُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّـٰغُوتُ يُخۡرِجُونَهُم مِّنَ ٱلنُّورِ إِلَى ٱلظُّلُمَٰتِ﴾2.3
[شرمندگی مرحوم جلوه بعد از دیدن مکان و منزلت محییالدّین در خواب]
شب شنبه ١١ /ع ٢ /١٣٧٨
حضرت آقا ـ روحی فداه ـ فرمودند: بسیاری از بزرگان سابق که از کلمات آنان استفاده میشود که سنّی مذهب بودند، آنها این معنی را تقیةً ابراز مینمودند و الاّ آنها شیعه بودند. از کلمات ابن فارض در آخر قصائدش تعریف از ابابکر میکند و علّت او را پیرمردی قرار میدهد، و تعریف از عمر میکند و علّت آن را کشف قرار میدهد؛ لکن چون تعریف از أمیرالمؤمنین میکند علّت آن را وصیّ بودن آن حضرت قرار میدهد و درست به واسطۀ این تعریف تخریب خلفای سابقه را
میکند. یکی از شاگردان مرحوم جلوه استاد یگانۀ حکمت، برای من نقل نمود که:
مرحوم جلوه هر روز صبح که بر منبر میرفت مقداری به محیی الدّین عربی بد میگفت و به او دشنام داده لعن میکرد و این عادت همیشگی مرحوم جلوه بود؛ زیرا میگفت که محیی الدّین سنّی مذهب است. یک روز که مرحوم جلوه برای تدریس به منبر صعود نمود، در اوّل صحبتش فرمودند که مرحوم محیی الدّین شیعه بوده و سنّی مذهب نبوده و مقداری از منقبت و مدح او بیان نمود. ما همه شاگردان تعجّب نمودیم که چگونه استاد هر روز زبان دشنام به محیی الدّین گشوده و امروز بر عکس مدح و منقبت او را مینماید؟! در این حال مرحوم جلوه فرمود:
دیشب در خواب باغهای بسیاری مملوّ از گل و ریاحین و درختهای بسیار لطیف دیدم، گفتند اینجا بهشتی است و از منازل محیی الدّین است؛ بسیار تعجّب نمودم که چگونه جای محیی الدّین سنّی مذهب در این باغهاست؟! ناگاه روانه شدم تا به قصری بلند پایه که مرصّع به جواهرات بود رسیدم و بالا رفتم؛ در آنجا جماعتی از بزرگان و سادات حضور داشتند و این قصر متعلّق به محیی الدّین بود و من گویا از پشت حجابی تماشای این منظره را مینمودم.
من در آن مجلس دم درب نشسته و سر خود را پائین انداخته بودم و از روی محیی الدّین شرمنده بودم که چنین بدگوئیهائی درباره او نموده بودم؛ محیی الدّین گفت: چرا دم درب نشسته و سر خود را پائین انداختهای؟ گفتم: از شما شرمنده هستم! گفت: ای میرزای جلوه تماشا کن! چون نگریستم از دریچه اطاق، در میان باغ انواع و اقسام حیوانات سبع و درنده دیدم؛ گفت: ای سیّد جلوه! اگر در میان آنها بودی چه میکردی؟ عرض کردم: خود را حفظ مینمودم؛ فرمود: من در دنیا میان چنین حیواناتی گرفتار بودم و مطالب من که از آنها سنّی بودنِ من ظاهر است، برای حفظ خون خود، تقیةً نگاشتهام.1
احوال سلطان العارفین بایزید بسطامی و جُنَید بغدادی قدّس الله أنفسهما الزّکیّة
[سقائی بایزید بسطامی به درگاه امام جعفر صادق علیه السّلام]
مرحوم شیخ بهائی در کشکول، طبع مصر، در جلد اوّل، صفحه ٨٦، راجع به بایزید بسطامی مطالبی دارد، و گوید سقّای حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام بوده است بلا اشکال. أورَدَها جماعةٌ من أصحاب التاریخ و أورَدها الفخرُ الرازیّ فی کثیرٍ من کتبه الکلامیّة و أورَدها السَّنَد الجلیل، رضی الدّین علیّ بن طاوُس فی کتاب الطّرائف و أورَدها العلاّمة الحلّی ـ رحمه الله ـ فی شرحه علی التّجرید. ـ الخ.1
[مناجاتی از بایزید بسطامی]
بارخدایا! تا کی میان من و تو، منی و توئی بود؟! منی از میان بردار تا منیّت من به تو باشد، تا من هیچ نباشم.
الهی! تا با تواَم بیشتر از همهام و تا با خودم، کمتر از همهام.
الهی! مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید.
خدایا! مرا زاهدی نمیباید و قَرّائی نمیباید و عالِمی نمیباید؛ اگر مرا از اهل چیزی خواهی گردانید از اهل شمّهای از اسرار خود گردان و به درجۀ دوستان خود برسان.
الهی! ناز به تو کنم و از تو، به تو رسم.
الهی! چه نیکوست واقعاتِ الهام تو بر خطرات دلها، و چه شیرین است روش اِفهام تو در راه غیبها، و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصفِ آن نداند، و این قصّه به سر نیاید.
الهی! عجب نیست از آنکه من تو را دوست دارم و من بندۀ عاجز و ضعیف و محتاج، عجب آنکه تو مرا دوست داری و تو خداوند و پادشاه و مستغنی!
الهی! که میترسم اکنون و به تو چنین شادم، چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم1.2
[أخذنا علمَنا من الحیِّ الّذی لا یموت]
در صفحه ٥ [مقدّمه] از جلد اول طبقات شعرانی از بایزید بسطامی نقل کرده است که او فرموده است به علمای عصر خود:
أخذتم عِلمَکم من علماءِ الرُّسوم میّتًا عن میّتٍ، و أخذنا علمَنا من الحیِّ الّذی لا یموت.3
[کلمات أبییزید بسطامی به نقل از حلیة الأولیاء]
کلمات ابی یزید بسطامی که در حلیة الأولیاء، جلد ١٠، صفحه ٣٤، نقل شده است:
١ـ لیس العَجَبُ من حُبّی لک و أنا عبدٌ فقیرٌ، إنّما العَجَب من حُبِّک لی و أنت مَلِکٌ قدیرٌ.
٢ـ غَلِطْتُ فی ابتدائی فی أربعة أشیاء: توهّمتُ أنّی أذکُرُه و أعرِفُه و اُحِبُّه و أطلُبُه، فلمّا انتَهَیتُ رأیت ذکرَه سَبَقَ ذکری و مَعرفَتَه سبقتْ معرفتی و محبّتَه أقدمَ من محبّتی و طلبَه لی أوّلاً، حتّی طَلَبتُه.
٣ـ اللهمَّ إنّک خلقتَ هذا الخلقَ بغیر عِلمهم و قلّدتَهم أمانةً مِن غیر إرادتهم، فإن لم تُعِنهم فمَن یُعینُهُم.
٤ـ إنّ للّه خواصًّا مِن عباده لو حَجَبَهم فی الجنّة عن رؤیته لاسْتغاثوا بالخروج من الجنّة کما یَستغیثُ أهلُ النار بالخروج من النّار.
٥ـ جلس قومٌ إلی أبییزید فأطرَق مَلیًّا، ثمّ رفع رأسه إلیهم فقال: منذ أجلَستُم إلیّ هو ذا، أجیلُ فِکری ألتمسُ حَبةً عَفِنة اُخرِجُها إلیکم تُطیقون حَملَها فلم أجِد.
و قال أبویزید: غِبتُ عن الله ثلاثین سنة فکانت [غیبتی] عنه ذکری ایّاه فلمّا خَنَستُ عنه وَجَدتُه فی کلّ حال فقال له رجلٌ: ما لک لا تُسافر؟ قال: لأنّ صاحبی لا یُسافر و أنا معه مقیم فعارَضَه السائل بمَثَلٍ فقال: إنّ الماء القائم قد کُرِه الوضوءُ منه لم یَروَا بماءِ البحر بأسًا هو الطّهور ماؤه الحل میتة.
ثم قال: قد تری الأنهار تجری لها رَوِیٌّ و خریر حتّی اذا دَنَت من البحر و امتزَجَت به سَکَنَ خریرُها و حِدّتُها و لم یَحُسُّ بها ماءُ البحر و لا ظَهَرَ فیه زیادةٌ و لا إن خَرَجَت منه استبان فیه نقصٌ.
٦ـ لم أزَل ثلاثین سنة کلّما أرَدتُ أن أذکر الله، أتمَضمَضُ و أغسِلُ لسانی؛ اِجلالاً للّه أن أذکرَه.
٧ـ لم أزَل أجُولُ فی میدان التوحید حتّی خرجتُ إلی دار التفرید، ثم لم أزل أجُولُ فی دار التفرید حتّی خرجتُ إلی الدَّیمومیّة، فشربتُ بکأسه شِربةً لا أظمأنَّ مِن ذکره بعدها أبدًا.
٨ـ غِبتُ عن الله ثلاثین سنة و کانت غیبتی عنه ذکری إیّاه، فلمّا خَنَستُ عنه وجدتُه فی کلّ حالٍ حتّی کأنّه أنا.
٩ـ جاء رجلٌ إلی أبییزید فقال: بلغنی أنّک تَمُرُّ فی الهواء! قال: و أیّ اُعجوبة فی هذه؟! طیرٌ یأکل المیتةَ یَمُرُّ فی الهواء و المؤمن أشرف من الطَّیر!
و وَجَّهَ إلیه احمدُ بن خرب حصیرًا، و کتب معه إلیه صَلّ علیه باللّیل؛ فکتب أبویزید إلیه: إنّی جَمَعتُ عباداتِ أهل السماوات و الأرضین السبع، فجَعَلتُها فی مِخدّةٍ و وَضَعتُها تحت خدّی.
١٠ـ إنّ فی الطّاعات من الآفات ما لا تَحتاجون إلی أن تطلُبوا المعاصی.
١١ـ الجنّة لا خطر لها عند المحبّین و أهلُ المحبّة محجوبون بمَحبّتِهم.
١٢ـ أشدّ المحجوبین عن الله ثلاثةٌ بثلاثةٍ، فأوّلهم الزّاهدُ بزُهده و الثانی العابدُ بعبادته و الثالث العالمُ بعِلمه. ثمّ قال: مسکینٌ الزّاهدُ، قد ألبس زهدَه و جَرَی به فی میدان الزّهاد؛ و لو علم المسکین أنّ الدّنیا کلَّها سمّاها اللهُ قلیلاً فکم مَلَکَ من القلیل و فی کَم زَهِدَ ممّا مَلَک؟!
ثم قال: إنّ الزّاهد هو الّذی یَلحَظ إلیه بِلَحظةٍ فیبقَی عندَه ثمّ لا ترجع نَظْرَتُه إلی غیره و لا إلی نفسه؛ و أمّا العابدُ فهو الّذی یری مِنّةَ الله علیه فی العبادة أکثَرَ من العبادة حتی تُعرف عبادتُه فی المنّة؛ و أمّا العالم فلو عَلِم أنّ جمیع ما أبدَی الله من العلم سطرٌ واحدٌ من اللّوح المحفوظ، فکم عَلِم هذا العالمُ من ذلک السطر و کم عَمِل فیما عَلِم؟!
١٣ـ المعرفةُ فی ذات الحقّ جهلٌ، و العلم فی حقیقة المعرفة جِنایةٌ، و الإشارةُ من المشیر شِرکٌ فی الإشارة.
و قال: العارف همُّه ما یأمُلُهُ و الزّاهد همُّه ما یأکله.
و قال: طوبَی لمن کان همّه همًّا واحدًا و لم یشغَل قلبَه بما رَأت عیناه و سَمِعَت أذُناه، و من عَرَف اللهَ فإنّه یزهد فی کلّ شیءٍ یشغَلُه عنه.
١٤ـ مَن تَکلَّمَ فی الأزَل یحتاج أن یکون معه سراجُ الأزل.
ما وَجَدَ الواجدون شیئًا مِن الحضور إلاّ کانوا غائبین فی حضورهم و کنت أنا المُخبَر عنهم فی حضورهم.
١٥ـ ما ذکروه إلاّ بالغفلة و لا خَدَموه إلاّ بالفَترَةِ.
لا تقطعنی بک عنک.
أکثرُ النّاس اشارةً أبعَدُهم منه.
و سأله رجل: من اُصاحِب؟ فقال: من لا یحتاج أن تکتُمَه شیئًا ممّا یعلَمُه اللهُ منک.
أقرَبُهم من الله أوسَعُهم علی خَلقه.
لا یُحمل عطایاه إلاّ مطایاه المُذلَّلة المروّضة.
و سأله رجلٌ مَن اُصاحِب؟ فقال: مَن إذا مَرِضتَ عادَک و إذا أذنَبتَ تاب علیک.
کُفرُ أهل الهمّة أسلَمُ مِن إیمان أهل المنّة.
١٦ـ قال رجلٌ لأبییزید: عَلّمنی اسمَ الله الأعظم! قال: لیس له حدٌّ محدود إنّما هو فِراغ قلبِک لوحدانیّته؛ فإذا کُنتَ کذلک فارفع إلی أیِّ اسمٍ شِئتَ فإنّک تصیر به إلی المشرق و المغرب، ثمّ تُجبَی1 و تصف.
١٧ـ الجوع سحابٌ؛ فإذا جاع العبدُ مَطَرَ القلبُ الحکمةَ.
١٨ـ لو نظرتُم إلی رجل اُعطِیَ من الکرامات حتّی یُرفع فی الهواء، فلا تَغترّوا به حتّی تَنظروا کیف تَجِدونه عند الأمر و النهی و حفظِ الحدود و أداء الشریعة.
١٩ـ قیل لأبییزید: أیَصِلُ العبدُ إلیه فی ساعة واحدة؟ قال نعم و لکن یُرَدُّ
بالفائدة و الرّبح علی قدر السفر.1
[اهتمام بایزید بسطامی به دستورهای شرعی]
تذکرة الأولیاء صفحه ٢٧٣:
«یک روز به بایزید بسطامی خبر دادند که عارفی بزرگ وارد بسطام گردیده و فردا برای ملاقات با او به مسجد جامع بسطام خواهد آمد. روز بعد بایزید بسطامی برای دیدار آن مرد به سوی مسجد جامع رفت و زودتر از مرد عارف وارد مسجد شد. بعد از ساعتی آن عارف قدم به مسجد نهاد و بایزید بسطامی تا او را دید به راه افتاد که به خانۀ خود مراجعت کند. مریدان بایزید حیرت زده از او پرسیدند کجا میروی؟... این مرد برای دیدار تو به مسجد آمده است! بایزید بسطامی گفت:
این مرد که دیگران عارفش میخوانند به قدری نسبت به دستورهای شرع اسلام بیاعتناست که وقتی وارد مسجد شد، من دیدم که پای چپ خود را اول وارد مسجد کرد، در صورتی که یک مسلمان وقتی وارد مسجدی میشود باید اوّل پای راست را وارد مسجد نماید؛ و من به عارفی که این اندازه نسبت به دستورهای شرعی بیاعتنا باشد کاری ندارم.»2
تذکرة الأولیاء مینویسد:
«از خانۀ بایزید بسطامی تا مسجد چهل گام بود، هرگز در راه آب دهن نینداخت حرمت مسجد را.»3و4
گفتار علاّمه حلی درباره بایزید بسطامی و معروف کرخی
علاّمه حلّی (قدّه) در شرح تجرید الإعتقادِ، خواجه نصیر الدین طوسی (ره) مسمّی به کشف المراد از طبع صیدا، سنه ١٣٥٣، مطبعۀ عرفان، صفحه ٢٤٩، که در باب امامت بحث دارد، در شرح قول خواجه: «و تَمیُّزهُ بالکمالاتِ النفسانیّة و البَدَنیّة و الخارجیّة» که آن را وجه بیست و پنجم از وجوه خواجه در استدلال بر امامت شمرده است، در اواخر بحث گوید:
«و قد نشروا من العِلم و الفَضلِ و الزُّهد و التَّرک للدّنیا شیئاً عظیماً، حتّی إنّ الفضلاء من المشایخ کانوا یَفتَخِرون بِخِدمَتِهم علیهم السلام؛ فأبویزید البسطامیّ کان یَفتَخِر بأنَّه یَسقی الماءَ لِدارِ جعفر الصّادق علیه السّلام، و معروفٌ الکرخیّ أسلَم علی یَدَی الرّضا علیه السّلام و کان بوّابَ دارِه إلی أن مات. و کان أکثرُ الفضلاء یَفتَخِرون بالإنتساب إلیهم فی العلم.»ـ الخ.1
[تلمّذ بایزید نزد امام صادق علیه السّلام]
در الغدیر، جلد ٣، صفحه ٢٧٠گوید:
«إنّما الموجود فی المعاجم تَلمُّذُ أبییزید البسطامیّ طیفور بن عیسی بن آدم المتوفیَّ (٢٦١) علی الإمام جعفر بن محمّد الصّادق؛ و هذا اشتباهٌ من المترجمین کما صرّح به المنقّبون منهم، إذ الإمام الصّادق توفّی (١٤٨) و أبویزید فی (٢٦١ ـ ٢٦٤) و لم یُعَدَّ من المعمّرین؛ و لعلّه أبویزید البسطامی الأکبر: طیفورُ بن عیسی بن شروسان الزّاهد.»2
جُنَید بغدادی قدّس الله سرّه
[فضیلت عبادات سحرگاهان]
در جلد اوّل ریحانة الأدب، صفحه ٤٣٣، در شرح احوال جُنید گوید:
از خزائن نراقی نقل است که جنید را بعد از مردن در خواب دیدند و از گزارشات مرگ و چگونگی رفتار خداوندی با وی پرسیدند، گفت:
طارت تلک الاشاراتُ و غابت تلک العباراتُ و فَنِیَت تلک العلومُ و اندرَسَت تلک الرسومُ و ما نَفَعَنا إلاّ رکعاتٌ کنّا نَرکَعُها فی السَّحَر.
نیز جنید گوید که: دائی او (سریّ سقطی) رقعهای بدو داده و گفت که از هفتصد حدیث سودمندتر است، و در آن نوشته بود:
و لمّا ادّعیتُ الحبَّ قال کَذِبتَنی | *** | فما لی أرَی الأعضاءَ منکَ کَراسیا |
فما الحبُّ حتّی یَلصَق الجلدُ بالحَشا | *** | و تذبُلُ حتّی لا تُجیب المنادیا |
و تَنحَلُ حتّی لا یَبقَی لک الهَوَی | *** | سِوَی مُقلَةٍ تبکی بها و تُناجِیا |
[اشتغلتَ بالذکر عن المذکور]
جنید مردی را دید که لبهایش در حرکت بود، از اشتغالش پرسید، گفت: مشغول ذکر خدای تعالی هستم؛ گفت: اشتَغَلتَ بالذّکر عن المذکور.
و انّ قمیصًا خِیطَ مِن نَسْجِ تسعةٍ | *** | و عشـرین حرفًا عن معالیک قاصرُ1 |
احوال معروف کرخی قدّس الله رمسه
[اسلام آوردن معروف کرخی به دست امام رضا علیه السّلام]
در صفحه ٨٥ از کتاب طبقات الصوفیّة لأبی عبدالرّحمن السُلَّمی آورده است که:
و کان معروف أسلَمَ علی ید علیّ بن موسی الرضا [علیه السّلام] و کان بعد اسلامه یَحجُبه، فازدَحَمَ الشیعة یومًا علی باب علیّ بن موسی فکسروا أضْلُعَ معروف فمات، و دُفن ببغداد.1
اشتباهاتی از مرحوم سیّد شرف الدّین در المراجعات
و أیضاً در المراجعات میان معروف بن خَرَّبُوذ و معروف کَرخی خلط نموده است؛ توضیح آنکه در صفحه ٩٥ از المراجعات گوید:
٨٤ـ معروف بن خرّبوذ2 ـ الکَرْخِیّ، أورَدَهُ الذّهبیّ فی میزانه فوَصَفَه بأنَّه صدوقٌ شیعیٌ، و وَضَعَ علی اسمه رمزَ البخاریّ و مُسْلِم و أبیداود، اشارةً إلی إخراجهم له، و ذکر أنَّه یَروی عن أبیالطُّفَیْل؛ قال: و هو مُقلٌّ. حَدَّث عنه أبُوعاصِم و
أبوداود و عبیدُالله بن موسی و آخَرون. و نقل عن أبیحاتم أنَّه قال: یکتب حدیثه.
قلت: و ذکره ابنُ خلّکان فی الوفیات فقال:
هو مِن مَوالِی علیّ بن موسی الرِّضا؛ ثم اسْتَرْسَل فی الثّناء علیه، فنَقَلَ عنه حکایةً قال فیها: و أقبلتُ علی الله تعالی و ترکتُ جمیعَ ما کنتُ علیه إلاّ خدمةَ مولای علیّ بن موسی الرّضا علیه السّلام.ـ الخ.
و ابن قتیبة حین أوْرَدَ رجالَ الشّیعة فی کتابه المعارف عَدَّ مَعْرُوفاً منهم.
احتجّ مسلمٌ بمعروفٍ؛ و دونک حدیثه فی الحجّ من الصّحیح عن أبیالطّفیل. تُوُفّی ببغداد سنةَ مأتین،1 و قبره معروفٌ یُزار؛ و کانَ سَرِیّ السَّقَطِیُّ من تلامذته.
أقول: مرحوم شرف الدّین در اینجا معروف بن خرّبوذ را با معروف کَرْخیّ یک شخص پنداشته است، در حالیکه آنها دو نفرند.
أوَّلاً: صفت «الکرخیّ» برای معروف بن خرّبوذ، صحیح نیست.
ثانیاً: گفتار او که: «أورده الذّهبی فی میزانه» تا قوله: «و نقل عن أبیحاتم أنّه قال: یکتب حدیثه» راجع به ابن خرّبوذ است.
ثالثاً: گفتار او که: «قلتُ: و ذکره ابن خلّکان فی الوفیات» تا قوله: «و ابن قتیبة حین أورد رجال الشِّیعة فی کتابه المعارف عَدَّ معروفاً منهم» راجع به معروف کرخی است.
رابعاً: گفتار او که: «احتجّ مسلمٌ بمعروفٍ و دونک حدیثه فی الحجّ من الصّحیح عن أبی الطُّفَیْل» راجع به معروف بن خرّبوذ است.
خامساً: گفتار او که: «توفّی ببغداد سنة مأتین و قبره معروفٌ یُزار، و کان سریّ السَّقَطِیُّ من تلامذته» راجع به معروف کرخی است.
اینک ما در اینجا بحث مختصری در ترجمۀ احوال این دو بزرگوار میآوریم:
ترجمۀ احوال معروف بن خرّبوذ
أمّا معروف بن خرّبوذ شرح احوال او در جمیع کتب رجال آمده است؛ از جمله در تنقیح المقال مامقانی، در جلد ٣، صفحه ٢٢٧ و صفحه ٢٢٨ آورده است؛ و إجمالش آن است که وی مکّیّ بوده است.
و شیخ، در رجالش تارةً وی را از أصحاب سجّاد علیه السّلام، و اُخری از أصحاب باقر علیه السّلام، و ثالثةً از اصحاب صادق علیه السّلام شمرده است.
و فی الوجیزة و البلغة: أنَّه ثقةٌ اجْتَمَعَت العصابةُ علی تصحیح ما یصحّ عنه. ـ انتهی؛ و أشارا بذلک إلی قول الکشیّ: اجْتَمَعَت العصابةُ علی تصدیق هؤلاء الأوَّلین من أصحاب أبیجعفر و أبیعبدالله علیهما السّلام و انقادوا لهم بالفقه فقالوا أفْقَهُ الأوَّلین ستَّةٌ: زرارةٌ و معروفُ بن خرّبوذ و بُرَید. ـ الخ.
و من الأخبارِ المادحةِ ما رواه الکشیّ بقوله: ذکر أبوالقاسم نصرُ بنُ الصّباح عن الفضل قال: دخلتُ علی محمّد بن أبیعُمَیر و هو ساجدٌ فأطال السُّجودَ، فلمّا رفع رأسَه و ذُکِر له طولُ سجودِه، فقال: کیف لو رأیتَ جَمیلَ بن دُرَّاج؟! ثم حَدَّثَه أنّه دَخَلَ علی جمیل بن درّاج فوَجَدَه ساجداً فأطال السّجودَ جِدّاً؛ فلمّا رَفَعَ رأسَه قال له محمّد بن أبی عمیر: أطَلتَ السُّجُودَ؟! فقال له: لو رأیتَ معروفَ بنَ خَرَّبوذ!
و منها ما رواه هو (ره) عن طاهر بن عیسی، قال: وجدتُ فی بعض الکتب عن محمّد بن الحسین، عن اسماعیل بن قتیبة، عن أبیالعلا الخفّاف، عن أبیجعفر علیه السّلام، قال: قال أمیرُالمؤمنین علیه السّلام:
أنا وَجهُ اللهِ! و أنا جَنبُ اللهِ! و أنا ألأوّلُ! و أنا الآخِرُ! و أنا الظَّاهر! و أنا الباطنُ! و أنا وارثُ الأرضِ! و أنا سبیلُ الله! و بهِ عَزَمتُ علیه.
فقال معروفُ بنُ خرّبوذ: و لها تفسیرٌ غیرُ ما یَذهب فیها أهلُ الْغُلُوِّ.
و منها ما رواه هو (ره) عن طاهر، قال: حدّثنی جعفر، قال: حدثنا الشّجاعی عن محمّد بن الحسین، عن سلام بن بشر الرّمانیّ و علیّ بن إبراهیم التّیمیّ عن محمّد الإصبهانیّ، قال:
کنتُ قاعداً مع معروف بن خرّبوذ بمکّةَ ـ و نحن جماعةٌ ـ فمَرَّ بِنا قومٌ علی حَمِیرٍ مُعتمِرون من أهل المدینة، فقال لنا معروفٌ: سَلُوهم هل کان بها خبرٌ؟ فسَألناهم، فقالوا: مات عبدُالله بن الحسن؛ فأخبَرناه بما قالوا. فلمّا جاوزوا مَرَّ بنا قومٌ آخَرون، فقال لنا معروفٌ: فَاسْألوهم، هل کان بها؟ فسَألناهم. فقالوا: کان عبدُ الله بن الحسن بن الحسن علیه السّلام أصابَتْهُ غَشیَةٌ و قد أفاق؛ فأخبرناه بما قالوا. فقال: ما أدری ما یقول هؤلاء و اُولئک؟! أخبَرَنی ابنُ المُکَرَّمَةِ1 (یعنی أبا عبدالله علیه السّلام): إنَّ قبرَ عبدِ الله بنِ الحسن و أهلِ بیته علی شاطئ الفرات.
قال: فحَمَلَهم أبو الدّوانیق؛ فقَبَروا علی شاطئ الفرات.
وجه دلالته علی مدحه: أنّ جزمَه بما أخبره به الصّادقُ علیه السّلام یَکشِفُ عن قوّة إیمانه.
مرحوم مامقانی پس از نقل چند خبر در ذمّ وی، آنها را توجیه و تفسیر نموده و اثبات جلالت مقام و توثیق و مدح او را مینماید.
و شیخ محمّد تقی تستری در قاموس الرّجال، جلد ٩، صفحه ٥١ تا صفحه ٥٣، نیز به همین منوال مشی نموده است و روایاتی در مدح وی ایراد کرده است.
ترجمۀ احوال معروف کَرْخِیّ
ابن خلّکان در وفیات الأعیان، طبع قدیم، جلد ٢، صفحه ٥٥١ تا صفحه ٥٥٣، شرح أحوال معروف کرخی را بدین گونه آورده است:
أبومحفوظ معروفُ بن فیروز، و قیل: الفیروزان، و قیل: عَلِیٌّ، الکَرْخیُّ الصّالحُ المشهور و هو من مَوَالی علیّ بن موسی الرِّضا [علیه السّلام] ـ و قد تَقَدَّم ذکرُه.
و کان أبَواه نَصرانیَّینِ، فأسلماه إلی مُؤدِّبهم و هو صبیٌّ. و کان المُؤدِّبُ یقول له: قُل ثالثُ ثَلاثَةٍ! فیقول معروفٌ: بل هو الواحدُ! فیَضرِبَه المعلّمُ علی ذلک ضرباً مُبَرِّحاً، فَهَرَب منه؛ و کان أبواه یقولان: لیتَه یَرْجِعُ إلینا علی أیِّ دینٍ شاءَ، فنُوافِقُه علیه. ثمّ إنَّه أسلم علی ید علیّ بن موسی الرِّضا [علیه السّلام] و رَجَعَ إلی أبَوَیه فدقَّ البابَ، فقیل له: مَن بالباب؟ فقال: معروفٌ. فقیل له: علی أیّ دینٍ؟! فقال: علی الإسلام. فأسلَم أبَواه.
و کانَ مشهوراً بإجابة الدَّعوی، و أهلُ بغداد یَستَسقون1 بقبره و یقولون: قبرُ معروفٍ تِریاقٌ مُجَرَّبٌ.
و کان سَرِیٌّ السَّقَطِیّ ـ المقدّمُ ذکرُه ـ تلمیذَه؛ و قال له یوماً: إذا کانت لک حاجةٌ إلی الله تعالی فَأقسِمْ عَلَیه بی!
و قال سریٌّ السَّقَطِیُّ: رأیتُ معروفاً الکرخیَّ فی النَّوم کأنَّه تحتَ العَرشِ، و الباری جَلَّت قدرتُه یقول لملائکته: مَن هذا؟! و هم یقولون: أنت تعلم یا ربَّنا مِنّا! فقال: هذا معروفٌ الکرخیُّ سَکَر من حُبِّی، فلا یفیق إلاّ بلقائی.
و قال معروفٌ: قال لی بعضُ أصحاب داود الطّائیّ: إیَّاک أنْ تترکَ العمَلَ! فإنَّ ذلک الّذی یُقَرِّبُکَ إلی رِضَی مولاک. فقلتُ: و ما ذلک العملُ؟ قال: دوامُ الطَّاعةِ لمولاک، و حُرمةُ المسلمینَ، و النَّصیحةُ لهم.
و قال محمّد بنُ الحَسَن1: سمعتُ أبی یقول: رأیتُ معروفاً الکرخیَّ فی النَّوم بعد موته، فقلتُ له: ما فعل اللهُ بک؟ فقال: غَفَرَ لی. فقلتُ: بزُهدک و وَرَعِک؟! قال: لا، بل بقبول موعظة ابن السّمّاک و لزومی الفَقْرَ و مَحَبَّتِی للفقراء.
و کانت موعظةُ ابنِ السّماک فی ما رواه معروف قال: کنتُ مارًّا بالکوفة، فَوَقَفتُ علی رَجُلٍ یُقال له ابن السّمّاک؛ و هو یَعظُ النّاسَ، فقال فی خلال کلامه:
«مَن أعرَضَ عن الله بکلِّیَّته، أعرَضَ عنه اللهُ جملةً؛ و من أقبَلَ علی الله تعالی بقلبه، أقبَلَ اللهُ تعالی برحمته علیه و أقبَلَ بوجوهِ الخلق إلیه؛ و مَن کان مَرَّةً و مَرَّةً، فالله تعالی یرحمه وقتاً مّا.»
فوقع کلامُه فی قلبی، و أقبلتُ علی الله تعالی و ترکتُ جمیعَ ما کنتُ علیه إلاّ خِدمة مولای علیّ بن موسی الرِّضا. و ذکرتُ هذا الکلام لمولای، فقال: تَکفیک هذه الموعظة إن اتَّعَظتَ!
و قد تقدّم ذکرُ ابن السّمّاک فی المحمّدین.
و قیل لمعروفٍ فی مرض وفاته: أوصِ! فقال: إذَا مِتُّ فتصدَّقوا بقَمیِصی! فإنِّی اُرید أن اَخرُجَ من الدّنیا عریاناً کما دخلتُها عریاناً.
و مَرَّ معروفٌ بسَقّاءٍ و هو یقول: رَحِمَ اللهُ مَن یَشرَبُ! فتقدَّم و شَرِبَ و کان صَائماً. فقیل له: ألم تکُ صائماً؟! فقال: بلَی ولکن رجوتُ دعاءَه.
و أخبارُ معروفٍ و محاسنُهُ أکثرُ من أنْ تُعَدَّ. و تُوُفِّی سنَة مأتین، و قیل: إحدی و مأتین و قیل: أربع و مأتین ببغداد، و قبرُه مشهورٌ بها یُزار؛ رحمه الله تعالی.
و الکَرخِیُّ (بفتح الکاف و سکونِ الرّاء و بعدَها خاءٌ معجمةٌ) هذه النِّسبةُ إلی الکَرخ، و هو اسمُ تسعِ مَواضعَ ذکرها الیاقوتُ الحَمَوی فی کتابه و أشهَرُها کرخُ بغداد؛
و الصّحیح إنّ معروف الکرخی منه. و قیل: مِن کَرخ جُدَّان (بضَمّ الجیم و تشدید الدّال المهملة و بعد الألف نون) و هی بُلَیدةٌ بالعراق تفصل بین ولایة خانقین و شهرزور؛ و الله تعالی أعلم بالصّواب. ـ إنتهی ترجمة معروف، از وفیات الأعیان.1
تستری در قاموس الرجال، جلد ٩، صفحه ٥٤، ترجمۀ أحوال معروف را به طور بسیار مختصر و به طور تقریباً مستهجنی آورده است؛ به همانطور که دأب ایشان این است که مطالب عرفانی را سبک میشمرند و به عرفاء عالیقدر به نظر تحقیر مینگرند. دربارۀ معروف میگویند:
[معروف] الکرخی ـ قال: و فی أربعین البهائیّ و شرحِ النُّخبَة و مجمعِ البحرین أنَّه روی عن الصّادق علیه السّلام. و یعارضه روایةُ المناقب اسلامَه علی ید الرّضا علیه السّلام.
أقول: و فی فهرست ابن الندیم: أخَذَ الخُلدی عن الجنید، و الجنید عن السَرِیّ، و السَرِیّ عن معروف الکرخی، و معروف عن فَرقَد، و فَرقَد عن الحسن البصری، و الحسن عن انس.
و فی تاریخ بغداد: «قال ابن المنادی: کان بالجانب الغربیّ من بغداد أبومحفوظ معروف بن الفیروزان، و یعرف بالکرخیّ تُوُفِّیَ سنة مأتین.» و نُقِلَ عنه کراماتٌ مجعولةٌ. ـ إنتهی ما فی القاموس.
أقول: ملاحظه میشود که چقدر درجۀ معروف را در این عبارت هبط و ساقط نموده است:
أوَّلاً: روایت أربعین و شرح نخبه و مجمع را به مجرّد معارضه ساقط نموده و بحثی در پیرامون این مطلب ننموده است.
ثانیاً: سلسله معروف را به فرقد و حسن بصری و انس رسانیده، و از اقوال غیر ابنندیم که وی را از شیعیان خالص و خادمان حضرت رضا علیه السّلام میدانند و حتّی از علاّمۀ حلّی که در بحث امامت شرح تجرید میگوید: «فأبویزید البَسطامیّ کان یفتخر بأنَّه یَسقِی الماء لدار جعفر الصّادق علیه السّلام؛ و معروف الکرخی أسلَمَ علی یَدَی الرّضا علیه السّلام و کان بَوَّابَ دارِهِ إلی أن مات»1 ذکری به میان نیاورده است.
و ثالثاً: پس از حکایت آنچه از ابنمنادی در تاریخ بغداد آورده است، خودش میگوید: «و نُقل عنه کراماتٌ مجعولةٌ».
آخر بر چه اساس، بدون دلیل و برهان و بدون مشاهده و عیان، شما کرامات منقولۀ از وی را مجعول شمردهاید؟! اگر شیخ معروف در قیامت و یا در بعضی از عقبات پیش از آن، جلوی شما را بگیرد و از این سخنان و اتّهامات بدون دلیل مؤاخذه کند، چه خواهید گفت؟!
امّا شیخ عبدالله مامقانی در تنقیح المقال، جلد ٣، صفحه ٢٢٨ و صفحه ٢٢٩، راه انصاف را پیموده است؛ او پس از شرح مفصّلی دربارۀ اینکه شیخ معروف نمیتواند از أصحاب حضرت صادق علیه السّلام باشد، میگوید:
و علی کل حالٍ فالأظهر أن یکون الرَّجُل إمامیّاً، لتَسالُم أهل السِّیَر علی أنَّه
أسلَمَ علی ید الرّضا علیه السّلام و لم یکن الرّضا علیه السّلام زمانَ تَقِیَّةٍ، فلابدَّ و أن یکون مَن أسلَمَ علی یده إمامیّاً أثنی عشریّاً.
مضافاً إلی تَسالُم أهل السِّیَر علی أنَّه کان من مَوالی الرّضا علیه السّلام، حتّی قیل: إنَّه کان بَوّاباً له؛ بل عن الجامیّ: أنَّه مات علی باب الرِّضا علیه السّلام بِازْدحام النّاس و قد وَطَؤُوه. و إن کان یردّ ذلک أنَّ الرّضا علیه السّلام یومئذٍ (أعنی سنةَ وفات معروف و هی سنة مأتین، أو مأتین و واحدة) کان بخراسان، فلو کان موته علی بابه، لم یکن قبرُه ببغداد؛ لعدم تَعارُفِ النَّقل یومئذٍ سیّما مِن دون مقتضٍ و لا داعٍ.
و ممّا یشهد بکونه إمامیّاً ما حکی عنه مِن أنَّه قال: کنتُ مارّاً بالکوفة فوَقَفتُ علی رجل یقال له: ابنُ السَّمَّاک و هو یعظ النّاسَ؛ فقال فی خلال کلامه: «مَن أعرَضَ عن الله بکلّیّته أعرَضَ اللهُ تعالی عنه جملةً، و مَن أقبَلَ علی الله تعالی بقلبه أقبَلَ اللهُ تعالی برحمته علیه و أقبَلَ بوجوه الخلق إلیه، و مَن کان مرّةً و مرّةً فالله تعالی یرحمه وقتاً مّا.» فوقع کلامُه فی قلبی، و أقبلتُ علی الله تعالی و ترکتُ جمیع ما کنتُ علیه إلاّ خدمَةَ علیّ بن موسی الرّضا علیه السّلام، و ذکرتُ هذا الکلام لمولای فقال: تَکفِیکَ هذه الموعظةُ إنِ اتَّعَظتَ!
و حکی عنه: أنَّه یقول: «أقْسِمُوا عَلَی الله برأسی و اطلُبُوا حَوائجَکم!» فتعَجَّبَ النّاس مِن تزکیة نفسه؛ فقال: إنِّی قلتُ ذلک لأنِّی وضعتُ رأسی علی باب الرِّضا علیه السّلام مُدَّةً.
و جاء رجل إلی الرّضا علیه السّلام یُعَلِّمه دعاء یَسکُنُ البحرُ به عند الطُّوفان، فلم یتمکّن من الوصول إلیه؛ فکتب معروفٌ شیئاً و أعطاه و قال له: إذا اضطرب البحرُ فَاقْرء ما فی الکتاب یَسکُنْ. فأخذ الرجل، ثمّ سافَرَ إلی البحر فلمّا رأی أشار الطُّوفان، فَتَحَ الکتاب لیقرَء الدّعاء، ظنّاً منه أنَّ فیه دعاء قد تَعَلَّمَه معروفٌ من الرّضا علیه السّلام، فرأی فیه مکتوباً: «أیُّهَا البحرُ اسْکُنْ بِحَقِّ معروفٍ صاحبِ الرّضا
علیه السّلام!» فتغیّر الرّجلُ من ذلک و طَرَحَهُ فی البحر، فَسَکَنَ بإذن الله تعالی. فعَرَفوا أنَّه مِن برکاته، و صار ذلک عادةً لأهل البحر بعد ذلک.
فإنَّ ذلک کلَّه یکشف عن یقینه بالرّضا علیه السّلام و خلوصِ عقیدته فیه، و جزمِه بأنَّ جلالته عندالله تعالی تقتضی قضاء حاجةِ مَن تَوَسَّلَ برأسه ببرکة مولاه علیه السّلام. و حیث کان إمامیّاً کان زهدُه و کونه بوَّاباً للرّضا علیه السّلام مُدرِجاً له فی الحسان، إن لم نَستَفِدْ من غایة زهده و وثاقَته.
در اینجا مرحوم مامقانی پاسخ چند اشکالی را که بر امامی بودن وی وارد شده است بیان میکند:
منها: میلُ العامّة إلیه و تکریمُهم لقبره، حتّی قال فی القاموس: إنّ معروف بن فیروزانَ الکرخیَّ قبره التِّریاقُ1 المُجَرَّبُ ببغداد. ـ إنتهی.
و نقل فی التّاج فی شرح العبارة عن الصاغانی، انّه قال: «عُرِضَت لی حاجةٌ و حَیَّرَتْنی (فی سنة خمسَ عشرة و سِتَّ مائة) فأتیتُ قبرَه و ذکرتُ حاجتی کما تذکر للأوصیاء، معتقداً أنَّ أولیاء الله لا یموتون ولکن ینتقلون من دارٍ إلی دارٍ، و انصرفتُ فَقُضِیَتْ الحاجةُ قبل أن أصِل إلی مَسکَنی.»
و قال القُشَیری فی رسالته المعروفة: إنّ معروفَ بنَ فیروز الکرخیَّ کان من المشایخ الکِبار، مُجابُ الدَّعوة، یُستَشفَی بقبره، یقول البغدادیّون: قبرُ معروفٍ تِریاقٌ مجَرَّبٌ. ـ انتهی.
و منها: إنَّ خُلُوَّ کتبِ الرّجال طُرّاً عن ذکره ـ مَدْحاً و ذمّاً ـ ممّا یُریبُ الفَطِنَ فی اختصاصه بالرِّضا علیه السّلام، سیّما خُلوِّ کتاب عیون أخبار الرِّضا علیه السّلام عن ذکره. بل جَزَم الفاضلُ المجلسیّ (ره) بعدم کونه بَوّاباً لمولانا الرّضا علیه السّلام،
مُعَلِلاًّ بأنَّه لو کان کذلک لکان یَنقُلُه أصحابُ کُتبِ الرّجال من الشّیعة، مع أنّهم لم یَدَعوا رَطباً و لا یابِساً من أصحاب الأئمّة [علیهم السّلام] و خواصِّهِم و خُدّامهم و مَوالیهم من المَمدوحینَ و المذمومین و المشهورین و المجهولین، إلاّ و قد تعرّضوا لبیانه و ذکره، و لم یکونوا لیُهْمِلوا ذکرَ ما ورد فی شأنه.
آنگاه مرحوم مامقانی از این اشکالها بدینگونه جواب داده است:
لأنّا نقول: إنّ من المقرَّر المعلوم أنّ الفعلَ مجملٌ لکونه ذا جِهاتٍ، و ما لم یتبیّن جِهَةُ الفعلِ لم یکن الإحتجاجُ به. و میلُ العامّة إلیه و تبرُّکُهم بقبره إنّما هو باعتبار زُهده و ترکِه للدّنیا؛ فإنّهم یَمیلون إلی کلّ من اتّصف بذلک و إن لم یکن مُسلماً، فضلاً عمّا لو کان رافضیّاً. و یُؤیّد ما ذکرنا أنَّ جمعاً من العامّة منهم القُشَیری مع تصریحهم بأنَّه مجابُ الدَّعوة و أنَّ قبرَه تِریاقٌ، نَصّوا علی أنَّه من موالی الرّضا علیه السّلام.1
و أمّا خُلُوّ الکتب عن ذکره فلعلَّه لأنّ الصّوفیّة لمّا انتَسبوا إلیه و ادّعوا کونَه منهم، اقتضَتِ المَصلَحةُ السّکوتَ عنه؛ نظیر تجویز الشّارع قتلَ المسلم الّذی تَتَرَّسُ به الکُفَّارُ. و یشهد بما قلناه أنَّه لو کان مذموماً لرَوَوا فیه الذَّمَّ، فَسُکوتُهم عن ذمّه یکشف عن أنَّ عَدَمَ تعرضهم لمدحه2 لإخمال ذکره، حتّی لایحتجّ المتصوِّفون بمدحنا إیّاه علی صحّة
طریقتهم، لإنتسابهم الکاذبِ إلیه؛ و إلاّ فلم یُنقل عنه ما یقتضی التصوُّفَ.
و إنَّما نسب المتصوِّفون إلیه التصوّف رَواجاً لطریقتهم الفاسدة، و هذا عادةُ أهل المذاهب الفاسدة، یُنسِبون إلی مؤمنٍ تَقیٍّ مذهبَهم کذِباً و بُهتاناً لترویج مَذهبهم الفاسد. أ لیس یَنسِبون التصوُّفَ إلی أمیرالمؤمنین علیه السّلام البریءِ منهم و من مَسلَکِهم!؟
و مِن أغلاط المقام ما صَدَر مِن بعضهم: مِن زَعْم نِسْبَتِه إلی خِدمة جعفر الثّانی (الشهیر بالکذّاب، المعروف بابن الرّضا ابنِ علیٍّ الهادی) و أنّ الرِّضا فی نسبة الخدمة تصحیف ابن الرّضا علیه السّلام، و أنَّ روایتَه عن جعفرٍ الصّادق علیه السّلام اشتباه بجعفر الکاذب؛ فإنَّ فیه:
أوَّلاً: إنّ الرّجل مات قبل الرّضا علیه السّلام فکیف یُدرِکُ زمانَ جعفرٍ الکذّاب؟!
و ثانیاً: أنّ صریحَ کلماتهم روایتُه عن جعفرِ بن محمّد الصّادق علیهما السّلام، و جعفرٍ الثّانی لیس ابن محمّد و لا متّصفاً بالصّدق و لا مُلَقَّباً به کما هو صریح.
ثُمَّ إنّ منهم مَن أرَّخ موتَ الرَّجلَ بِسَنَةِ المِأتَینِ، و منهم مَن أرَّخَه بسنةِ المأتین و واحدة، و منهم من أرَّخه بسنة المأتین و أربع، و العلم عند الله تعالی. ـ انتهی ما فی التنقیح.
باری، از آنچه گفته شد به دست آمد که معروف کرخی از أعلام پویندگان راه خدا و انقطاع به سوی اوست و عدم ذکر أصحاب وی را در کتب رجالیّه به همان سببی است که مامقانی ذکر فرموده است؛ امّا به واسطۀ عدم اهتمام علماء
ظاهر به علوم باطنیّه، آنطور که باید او را ارج ننهاده؛ و حتّی مامقانی هم وی را از حسان شمرده است نه از صحاح، با آنکه باید او را از اعاظم اصحاب عدل و ثبت و یقین بداند.
و عجب از آن افسانۀ ساختگی است و دروغ پرداختگی است، که با چه لطائف الحِیَلی بعضی در صدد برآمدهاند او را از أصحاب جعفر کذّاب به شمار آورند! و سُبحان الله لیس هذا إلاّ بهتانٌ عظیمٌ، ﴿وَسَيَعۡلَمُ ٱلَّذِينَ ظَلَمُوٓاْ أَيَّ مُنقَلَبٖ يَنقَلِبُونَ﴾.1
و نیز از گفتار ما واضح شد که: معروف بن خَرَّبوذ، مَکّی است و معروف ابن فیروز کَرْخی، بغدادیّ است و هر دو از اجلّه و اعلام هستند؛ رحمة الله علیهما رحمة واسعةً.
باری، در المراجعات بعضی از بزرگان اعلام را ذکر میکند و برای اثبات تشیّعشان از کلام أهل سنت که آنها را رافضیّ یا رافضیّ خبیث یا شیعه و یا [افرادی که] میل به تشیّع دارند، قلمداد کردهاند، استشهاد نموده است؛ در حالیکه چون به ترجمۀ احوال، و به کتب آنها رجوع میشود، اُصولاً و فروعاً از عامّه هستند و نمیتوان آنها را شیعه گفت. و از جمله مرحوم آیة الله سیّد حسن صَدْر در کتاب تأسیس الشّیعة لعلوم الإسلام بدین منهج مشی فرموده است و بعضی از سنّیان را از اهل تشیّع نام برده است.
از باب مثال: حاکم نیشابوری صاحب مستدرک است که در تراجم، وی را شافعی گفتهاند؛ امّا صاحب المراجعات در صفحه ١٦٦، تحت شماره ٧٨ از علمای شیعه، او را با عنوان «محمّد بن عبدالله» الضَّبِّیُّ الطَّهَانِیّ النیسابوریّ؛ هو أبوعبدالله الحاکم، إمام الحفّاظ و المحدّثین، و صاحب التّصانیف الّتی لعلّها تَبلغ ألف جزءٍ. ـ إلی
آخِر ما أفاده فی هذا المقام، یاد کرده و از علمای شیعه شمرده است. و امّا صاحب تأسیس الشّیعه یکجا در صفحه ٢٦٠، و جای دیگر در صفحه ٢٩٤، او را إمامی شیعی ذکر کرده است؛ در حالیکه مسلّماً حاکم، در کتب خود شیخین را خلیفه میدانسته است، و در فروع (مثلاً در کتاب طهارت، در باب وضو) روشن است که فقهش فقه عامّی است، و بدون تقیّه از آراء و أخبار آنها پیروی نموده است.
در اینجا باید گفت: این بزرگان که او و امثال او را شیعه دانستهاند، از باب تقدیم علی أمیرالمؤمنین علیه السّلام بر عثمان است؛ و به واسطۀ کثرت روایاتی که در کتب خود در باب مناقب أهل بیت ذکر نمودهاند، و حتّی با ألقاب رافضیّ و أمثاله وی را ملقّب نمودهاند؛ و این کافی در تشیّع نیست. أصل تشیّع، قول به خلافت بلافصل حضرت مولی الموالی علیه السّلام و تقدیم آن حضرت در اُصول و فروع بر شیخین است، و تا کسی خلافت آنها را مغصوبه نداند شیعه نیست.
همچنان که برخی أمیرالمؤمنین علیه السّلام را بر معاویه مقدّم میدارند و به سبّ و لعن معاویه لب میگشایند، امّا بالأخره عثمان را هم خلیفه میدانند؛ مثل ابن أبیالحدید. اینها شیعۀ أمیرالمؤمنین علیه السّلام در برابر تحزُّب و دستهبندی در مقابل معاویه هستند، نه شیعه در برابر عثمان و نه شیعه در برابر شیخان و عثمان؛ فافهم فإنَّه دقیق.1
گفتار علاّمه حلّی درباره بایزید بسطامی و معروف کرخی
علاّمه حلّی (قدّه) در شرح تجرید الإعتقاد خواجه نصیر الدین طوسی (ره) مسمّی به کشف المراد از طبع صیدا، سنه ١٣٥٣، مطبعۀ عرفان، صفحه ٢٤٩، که در باب امامت بحث دارد، در شرح قول خواجه: «و تمیّزه بالکمالات
النفسانیّة و البدنیّة و الخارجیّة» که آن را وجه بیست و پنجم از وجوه خواجه در استدلال بر امامت شمرده است، در اواخر بحث گوید:
و قد نشروا من العِلم و الفَضلِ و الزُّهد و التَّرک للدّنیا شیئاً عظیماً، حتّی إنّ الفضلاء من المشایخ کانوا یَفتَخِرون بخدمتهم علیهم السلام. فأبو یزید البسطامیّ کان یَفتَخِر بأنَّه یَسقی الماءَ لدار جعفر الصّادق علیه السّلام، و معروف الکرخیّ أسلَمَ علی یَدَی الرّضا علیه السّلام و کان بوّابَ داره إلی أن مات. و کان اکثرُ الفضلاء یَفتَخِرون بالإنتساب إلیهم فی العلم. ـ الخ.1
[قسم خوردن به سر معروف کرخی]
و در صفحه ١٥٨ گوید: معروف کَرْخی به دست ثامن الحجج [علیه السّلام] ایمان و اسلام آورد و بوّاب آن حضرت بود. در مشارق بُرْسی آمده است که:
جاءَه بعضُ أهل البحر و شکی إلیه البَحر إذا خَبَّ علیه؛ فقال لهم: إذا خَبَّ علیکم فَحَلِّفوُه برأس مَعْرُوفٍ، فإنَّه یَسکُنُ.
فَرَجَعُوا عنه، و رَکِبُوا البَحر، فَخَبَّ علیهم، فَحَلَّفوهُ برأس معروف، فَسَکَنَ. فلمّا عادُوا، حَمَلوُا إلیه تُحَفاً بَحرِیَّةً.
فَعَلِمَ الإمام علیه السّلام بذلک؛ فقال له: مِن أین لک هذا؟!
فقال له: یا مولای! رأسٌ یَتَوسَّدُ عَتَبَتَکَ الشَّرِیفَة عشرین سنةً، فما له من القَدْر عندالله أن یَسکُنَ البحرُ إذا حُلِفَ بِهِ؟!
فقال: بَلَی ولکِن لا تُعِدْ!2
احوال مرحوم آخوند ملا قربانعلی زنجانی و حاج هادی ابهری خانصنمی رضوان الله علیهما
در احوال مرحوم آیة الله آخوند ملاّ قربانعلی زنجانی
مرحوم آیة الحق آخوند ملاّ قربانعلی زنجانی از علماء طراز اوّل ایران در عهد مشروطیت بودهاند، و دارای مقام علمی کمنظیر و حدّت ذهن و صفای باطن و روشنی دل بوده، و ساکن شهر زنجان بوده ولیکن تمام خطّه آذربایجان از ایشان تقلید مینمودهاند و در حوادث به ایشان مراجعه میکرده و حکم ایشان نافذ و بلا معارض بوده است.
[کرامتی از آخوند ملا قربانعلی زنجانی]
جناب محترم برادر مکرّم آقای حاج محمّد حسن بیاتی همدانی نقل کردند که: در سفری که ما در معیّت آیة الله استاد عرفانی و اخلاقی، مرحوم آقای حاج شیخ محمّد جواد انصاری همدانی به شهر زنجان برای ملاقات و دیدار مرحوم آقای حاج ملاّ آقاجان آمدیم و چندین روز توقّف کردیم، از جمله قضایائی را که مرحوم آقای حاج ملاّ آقاجان برای ما نقل کرد این بود که:
مرحوم آخوند ملا قربانعلی زنجانی منزل وسیعی داشت، و بیرونی بزرگ که دو اطاق بزرگ را تشکیل میداد، این دو اطاق مفروش از حصیر بود، فقط در بالای اطاق گلیمی افتاده و مرحوم آخوند بر روی آن گلیم مینشسته و به دعاوی
و مراجعات مردم رسیدگی میکرده است. در پشت این دو اطاق پستوئی بوده مانند پُشتک که از اطاق چند پلّه میخورده و به آنجا راه داشته است. و این منزل در نهایت سادگی و بیآلایشی بوده به طوری که دیده هر بیننده را خیره و از زهد و صفای آخوند متعجّب میشده است.
یکی از معاریف شهر زنجان که شغل تجارت داشته است قربةً الی الله تعالی اوقات خود را وقف انجام کارهای مرحوم آخوند نموده، و پیوسته در منزل آن مرحوم حاضر و برای رسیدگی به کارهای مردم و خدمت به مرحوم آخوند اوقات خود را مصروف میساخته است. آن شخص معروف که از موثّقین شهر زنجان است برای من (حاجی ملاّ آقاجان) نقل کرد که:
من روزی در آن پستو بودم و مشغول به کارهای لازم، که ناگاه دیدم زنی طفل شیرخوار خود را که در حدود پنج شش ماه بیشتر نداشت در آغوش خود گرفته و به نزد مرحوم آخوند آورد و گفت: آن مِلکی را که شما چند روز قبل طبق دعاوی و شهود بعضی، برای فلان کس حکم کردهاید، مالِ این طفل یتیم من است و من شهود هم ندارم و از قبالۀ آن نیز خبر ندارم، فقط میدانم که متعلّق به این طفل است و در روز قیامت این طفل از شما مؤاخذه خواهد نمود.
مرحوم آخوند رو به زن نموده و گفتند: بچّه را همینجا بگذار و از اطاق بیرون برو! بُرو بُرو بُرو!
زن، طفل را گذارد و از اطاق بزرگ و طویل مرحوم آخوند بیرون رفت و آخوند بدون اینکه متوجّه باشند که من در این پستو هستم رو به قبله نشستند و قنداقۀ طفل را رو به قبله نموده و مقداری دست به پیشانی خود کشیدند و گفتند: ای طفل! تو را به خداوند سوگند میدهم که برای من بیان کنی که این مِلک متعلّق به تو است یا نه؟!
طفل با زبان فصیح و گویا مشغول تکلّم شد و گفت: این مِلک از آنِ من
است و پدر من قبالۀِ آن را نوشته و از ترس حیله و دزدی طرّاران مخفی نموده است، و آن را در فلان منزل در زیرزمین در فلان نقطه، مدفون ساخته است.
آخوند صدا زدند: ای مادر! بیا بیا! مادرِ طفل آمد و آخوند گفتند: بچّه را بردار و برو! ما فردا صبح میآئیم و تکلیف مِلک را معیّن میکنیم.
مادر، طفل را در آغوش گرفت و رفت و آخوند فردا صبح با چند نفر از خواصّ به فلان منزل رفته و وارد در زیرزمین شدند و نقطهای از آن را دستور دادند که بِکَنند؛ چون زمین کَنده شد قبالۀ آن ملک را در آنجا یافتند که با نشانه و علامت و شهود، این ملک را پدر طفل خریداری نموده است و اینک پس از فوت پدر، از آنِ این طفل است.
مرحوم آخوند آن قبالهای را که برای فلان شخص نوشته بودند طلبیدند و آن را پاره نمودند، و به مادر طفل قبالۀ ملک را تسلیم نموده و گفتند: این ملک متعلّق به طفل است.
[مخالفت آخوند ملا قربانعلی زنجانی با طرفداران مشروطه]
و دیگر آقای حاج ملاّ آقاجان گفتند که: مرحوم آخوند ملاّ قربانعلی چون میدید که طرفداران مشروطه عمّال انگلیسها هستند و سردمداران آن از ایادی کفّار و مغرب زمین بوده و در ایران ایجاد فتنه و بلوا نمودهاند، لذا در آن زمان از مخالفین معروف و مشهور مشروطه بود. و مشروطه خواهان با او مخالفتهای بسیار میکردند و حتّی چندین مرتبه خواستند او را بکشند و تِرور نمایند ولیکن موفّق نشدند.
یکبار یکی از اعاظم علمای طهران با چندین نفر از رؤسای مشروطهخواهان برای متقاعد ساختن آخوند به زنجان رفتند، و در میان آنها یکی آپرم ارمنی و یکی دیگر از رؤسای نظمیّه بود و آنها همدست و همداستان به زنجان رفتند؛ و گویا آپرم یا آن
دیگری در جیب خود دو عدد نارنجک گذارده بودند که در صورت عدم متقاعد شدن آخوند همانجا او را تِرور کنند و با نارنجک شهیدش سازند.
این جمع به زنجان آمده و به خدمت مرحوم آخوند رسیدند و همه پهلوی یکدیگر در بیرونی نشستند، و آن عالمِ همراه آنان شروع کرد به سخن گفتن و شرح مُشبعی در تعریف و محاسن مشروطه و لوای عدل بیان کرد، به طوری که بر همگان هویدا شد که آخوند قبول فرموده و متقاعد شده است.
مرحوم آخوند در تمام طول صحبت ساکت بود و هیچ سخن نمیگفت و با توجّه تمام گوش به سخنان او فرا داشته بود. چون آن عالم موافق و همراه، سخن به پایان رسانید، آخوند رو کرد به او و گفت:
این مشروطهای را که بیان میکنید و مجلسی را که برای گرد آوردنِ افراد ذی صلاحیّت تشکیل میدهید، آیا از روی قانون رفتار میکنند یا نه؟
او گفت: بله، از روی قانون عمل میکنند و این مجلس، مجلس قانون گذاری است.
آخوند گفت: آیا این قانون، قانون آسمانی است یا قانون زمینی؟
آنها خوب متوجّه شدند که آخوند چه میخواهد بگوید و بپرسد؛ (میخواهد بگوید اگر قانون آسمانی است اینکه دروغ است، چون قانون آسمانی قرآن مجید است و اگر قانون زمینی است پس آن بدون ارزش و در مقابل کتاب الله فاقد اعتبار است) آنها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: برخیزید که دیگر صحبت و مذاکره فائدهای ندارد.
در هنگام برخاستن، آخوند رو کرد به آن کسی که در جیب خود نارنجک داشت، و گفت: حالا که میخواهید بروید پس آن نارنجها را که برای ما هدیه آوردهاید مرحمت کنید!
او هرچه خواست از امتثال سرباز زند، نشد، تا بالأخره دست در جیب
فرو برد که دو نارنجک را درآورد دیدند دو عدد نارنج است! آنها [را] تقدیم آخوند کردند؛ آخوند به دست گرفت و میبوئید که آنها خداحافظی نموده و رفتند.
مشروطهخواهان دست از مزاحمت و ایذاء آخوند برنداشتند تا یکبار خانه او را آتش زدند؛ نیمی از خانه سوخته بود.
آقای بیاتی میگفتند: ما برای تبرّک به آن منزل نیمسوخته رفتیم؛ زنجانیها آن را به همان منوال گذارده و مراقبت و محافظت میکردند که آثاری چنین از چنین شخصیّتی که مورد توقیر و احترام صغیر و کبیرِ خطّه آذربایجان، بلکه تمام ایران بود باقی بوده باشد. بسیار منزل نورانی بود و گوئی که امواج نور از اینطرف و آنطرف خانه در حرکت بود.
مشروطهخواهان چون تقویت یافتند، آخوند را به کاظمین تبعید کردند و بالأخره او را در کاظمین مسموم نمودند؛ آخوند در اثر سمّ وفات کرد و جنازۀ او را در رواق غربی، همان جائی که قبر شیخ مفید است به خاک سپردند؛ رحمة الله علیه رحمة واسعةً.
حاج هادی ابهری خانصنمی رحمة الله علیه
[مکاشفهای از حاج هادی ابهری]
دوست و برادر دینی ما مرحوم مغفور حاج هادی ابهری میگفت:
در یک سفر که برای زیارت به کاظمین مشرّف شدم، دیدم در صحن بلندگو گذاشتهاند و بر بالای منارهها بلندگو گذاردهاند و اذان را از بلندگوها پخش میکنند. بسیار متأثّر شدم که چرا اذان را با صوت و حنجره نمیگویند و بوق شیطان را به صحن مطهّر هم آوردهاند.
یکبار که از زیارت حرمین امامین کاظمین علیهما السّلام فارغ شده بودم به سر قبر مرحوم آخوند ملاّ قربانعلی زنجانی آمدم و نشستم و بعد از خواندن حمد و سوره و تقدیم به روح پاکش عرض کردم:
آقاجان! شما که اینجا هستید باید از گذاردن بلندگو در صحن و مناره جلوگیری کنید! این کارها را که نباید خودِ موسی بن جعفر و امام جواد [علیهما السّلام]، انجام دهند!
دیدم آخوند رو به من نموده و گفت: «پِ پِ این دهاتیها نمیگذارند این جا هم یک خواب راحت کنیم!»1
داستانی از حاج مشهدی هادی ابهری، رضوان الله علیه
حضرت حجّة الاسلام آقا حاج سیّد محمّد علی میلانی، آیة الله زاده ـ دامت برکاته ـ عصر روز سیزدهم شهر ربیع المولود ١٤١٢، در بنده منزل تشریف آورده و یک دورۀ هفت جلدی کتاب نفیس و ارزشمند مرحوم والدشان را مسمّی به قادتُنا کیفَ نعرفُهم، برای حقیر هدیه آوردند ـ شکّر الله مساعیه الجمیلة ـ و در ضمن این حکایت را بیان فرمودند:
راجع به رفیق شفیق و عاشق دلباختۀ دلسوخته، رفیق و مصاحب حقیر مرحوم حاج مشهدی هادی خانصنمی ـ تغمّده الله برضوانه ـ فرمودند: در سفر اوّل که ایشان به کربلا آمدند در منزل ما وارد شدند، و در تمام مدّت اقامتشان آنجا بودند. پدرم با ایشان عقد اُخوّت بست، بدینگونه که به من وکالت داد که در حرم مطهّر سیّدالشهداء علیه السّلام و از جانب ایشان با وی عقد اخوّت ببندم.
روزی مرحوم پدرم از منزل حرکت کردند برای مجلس روضه و من هم در خدمتشان بودم، و مرحوم حاج مشهدی هادی نیز همراه بود. چون در مجلس
روضه رفتیم، منبری آنجا مرحوم واعظ شهیر و معروف کربلا که پس از آقا سیّد جواد کربلائی مقام اول را حائز بود، مرحوم حاج شیخ مهدی مازندرانی بود. وی اتّفاقاً در آن روز روضۀ قتلگاه را خواند، و بسیار خوب و مهیّج هم خواند، و معلوم است که روضۀ قتلگاه از همۀ روضهها دلخراشتر و سوزناکتر است؛ امّا بسیار جای تعجب بود که أبداً کسی گریه نکرد و برخلاف انتظارِ همه، مجلس سرد و بدون شور بود.
چون از مجلس بیرون آمدیم، دیدیم حاج مشهدی هادی میگوید:
«پَهْ، بیحیا! شرم نمیکند، با جنابت داخل مجلسِ امام حسین شده است!
معلوم شد یکی از حضّار مجلس با حال جنابت آمده است، و جنابت او بوده است که مانع نزول رحمت شده است.1
[رحلت حاج مشهدی هادی خانصنمی ابهری، رضوان الله علیه]
رحلت أخ صدیق و دوست با وفا و گرامی ما، عاشق خاندان ولایت و دلباختۀ سیّدالشّهداء علیه السّلام، صاحب المکاشفات العرفانیّه و الأنوار الملکوتیّه و الرّأی الثّاقب، آقای حاج مشهدی هادی خانصنمی ابهری ـ رضوان الله علیه ـ در اوّل غروب شب چهاردهم ربیع الأوّل سنۀ یکهزار و سیصد و نود و یک هجریّۀ قمریّه، در طهران واقع و جنازۀ شریفش را به قم حمل و در جوار حضرت معصومه سلام الله علیها در علیّ بن جعفر، در قبری که متّصل به قبر مرحوم آیة الله انصاری و پشت سر آن مرحوم واقع است، دفن نمودند.2
احوال مولانا جلال الدّین محمّد بلخی و عبد الله بن قطب و شاه نعمت الله ولی قدّس الله اسرارهم
[گفتار روضات الجنّات درباره ملاّی رومی]
دربارۀ ملاّی رومی در روضات الجنّات باب مسمّی به محمّد، طبع سنگی، صفحه ١٩٨، قسمت دوّم آورده است که:
و فی الرِّسالة الإقبالیّة أنّه قد سُئل علاءُ الدَّولة السِّمنانیّ عن حال هذا الرَّجل، فقال: هو نِعمَ الفتی، و إن لم أرَ فی کلماته ما یوجب الإستقامةَ و التمکین. ثمّ قال: و ممّا یُعجِبنی من الرَّجل أنَّه کان إذا سَألَ خادمَه هل یُوجَد عندنا شیءٌ نطعمه؟ فیقول: لا، یظهر منه بذلک الفرحُ الشدیدُ و یقول: الحمد للّه الذّی جعل فی منزلنا شبهاً من منازل أهل البَیت علیهم السّلام؛ و إن کان یقول: نعم، عندنا الطَّعام المطبوخ و غیره، انزَعَجَ شدیداً و قال: یفوح الیوم من منزلنا رائحةُ فرعونَ اللعینِ.
گفتار مجالس المؤمنین در تشیّع ملاّی رومی
و در صفحه ١٩٨ از مجالس المؤمنین نقل کرده است که: قاضی نورالله او را از خُلَّص شیعۀ آل محمّد شمرده است.
گفتار محدّث نیسابوریّ در تشیّع ملاّی رومیّ
و در صفحه ٢٠٠گوید:
و من تَعَرَّض لذکر الرّجل أیضاً هو المحدّثُ النیسابوری فی دَرج رجالِه الکبیر، فقال بعد التّرجمةِ له بعنوان: محمّد بنُ محمّد بنِ الحسینِ المولی جلال الدِّین البَلخیّ الرُّومیّ، منزلاً [نزلاً ـ خ ل] کان محدّثاً عالماً عارفاً رُمِی بالتّصوف؛ و قد أخرَجْنا مِن کلامه المنظومِ ما لا یریب اللّبیبُ فی کونه إمامیّاً اثنا عشریاً، ولکنّه کان مشاقیًا فی دولة المخالفین؛ و قد استَوفَینا تحقیقَ مذهبه فی کتاب میزان التمییز فی العلم العزیز و لْنَکتَفِ هنا بأبیاتٍ منه؛ قال فی المثنوی:
هرچه گویم عشق از آن برتر بود | *** | عشق أمیرالمؤمنین حیدر بود |
و قال:
تو به تاریکی علی را دیدهای | *** | لاجرم غیری بر او بگزیدهای |
و قال:
رومی نشد از سرّ علی کس آگاه | *** | زیرا که نشد کس آگه از سرّ إلهْ |
یک ممکن و این همه صفات واجب | *** | لاحول و لا قوة إلاّ بالله |
له تصانیفُ أشهرُها المثنوی المعروفُ، و قد عَبَّر عنه شیخنا البَهائیّ ـ قُدّس سرّه ـ بالمولوی المعنوی، و قال:
من نمیگویم که آن عالیجناب | *** | هست پیغمبر ولی دارد کتاب |
انتهی.
و من جملة مناظیمَ دیوانه الّذی هو سوی مثنویّه المعروفِ، کما نَقَلَه بعضهم و جَعَلَه دلیلاً علی کونه من الشّیعة المخلصین المتدیّنین، قوله:
هر آنکس را که مهر أهل بیت است | *** | وِرا نور ولایت در جبین است |
غلام حیدر است مولای رومی | *** | همین است و همین است و همین است |
و منها أیضاً:
آفتاب وجود أهل صفا | *** | آن إمام اُمَم ولیّ خدا |
آن امامی که قائم است الحقّ | *** | زو زمین و زمان أرضُ سَما |
ذات او هست واجب العِصمة | *** | او منزّه ز کفر و شرک و ریا |
عالم وحدت است، مسکن او | *** | او برون از صفات ما و شما |
ره روان طالبند، او مطلوب | *** | عارفان صامتُ و علی گویا |
سرّ او دیده سیّد المُرسَل | *** | در شب قدر و در مقامِ دَنا |
از علیّ میشنید نطق علیّ | *** | بُد علیّ جز علیّ نبود آنجا |
ما همه ذرّهایم و او خورشید | *** | ما همه قطرهایم و او دریا |
بی ولای علّی به حقّ خدا | *** | ننهد در بهشت، آدم پا |
گر نهد بال و پر فرو ریزد | *** | جبرئیل امین به حق خدا |
مؤمنان جمله رو به او دارند | *** | کو إمام است هادِی أوْلَی |
بنده قنبرش به جان میباش | *** | تا برندت به جنّت المأوی |
شمس تبریز بنده از جان شد | *** | جان فدا کرد نیز مولانا1 |
عبد الله بن قطب و شاه نعمت الله ولی قدّس الله سرّهما
[عباراتی از عبد الله قطب که دلیل بر تشیّع اوست]
علاّمه حاج شیخ آقا بزرگ طهرانی (ره) مکاتیب عبدالله قطب را در الذَّریعه آوردهاند و از اینجا میتوان استفاده تشیع او را نمود. اینک ما برخی از عبارات ایشان را که دلیل بر تشیّع اوست ذکر مینماییم:
الذَّریعة، جلد ٢٢، شماره ٥٤١٥، صفحه ١٣٦ و ١٣٧:
وی در اوائل قرن دهم و اواخر قرن نهم میزیسته است ...
و فی مکتوبه إلی معزّ الدّین ملک إسحاق ذکر ما معناه أنّ التأمین من وعید مَن ماتَ و لم یَعرِفْ إمامَ زمانه ماتَ مِیتَةَ الجاهلیة1 لا یحصّل الا بالتّمسک بالإمام؛ لأن مَثَلَه مَثَلُ السّفینة فی هذا البحر، من لم یَتَمسّک بلوح منه یغرقْ فی بحر الشَّهوات و یَبتَلِعُه تمساحُ الشّبهات:
آشنا هیچ است اندر بحر روح | *** | چاره اینجا نیست جز کشتی نوح |
مصطفی فرمود آن شاه رسل | *** | که منم کشتی در این دریای کل |
یا کسی کو در بصیرتهای من | *** | شد خلیفه راستی بر جای من |
و اگر امام نه از مهامِّ أنام است، چرا چهارم چهار چیز است که در قبر شخص را از آن پرسند؟!...
و کذا صریحٌ بلزوم معرفةِ الإمام و أنّها الثالثُ بعد التّوحید و النّبوة و رَوی فی بعض المکاتیب قولَ النبی صلّی الله علیه و آله و سلّم:
علیٌّ علیه السّلام مَمسُوسٌ فی ذات الله.2
و در آخر نامهاش به امیر محب الدّین شیخ محمّد نوشته است:
و هذا خط عبد الله المفتقر إلی عَفوِه قطبِ بن محیی بن محمود الأنصاری الخزرجی السَّعدِیّ، وَقَعَ تحریرُه فی یوم الإثنین، غُرّةِ رجب سنة تسع و تسعین و ثمانمائة3.4
در ترجمۀ احوال شاه نعمت الله وَلیّ
در بستان السّیاحة از صفحه ٥٢٥ تا ٥٢٩، در ترجمۀ احوال شاه نعمت الله ولیّ بیان کرده است،1 و اجمالاً آنکه او در قریۀ کُهنبان که از قُراء کرمان است متولّد شده است و نود و هفت سال عمر کرده است. تولّدش در ٧٣٧ و ارتحالش در ٨٣٤ در ماهان که از شهرهای کرمان و محلّ اقامتش بود واقع شد.
صاحب بستان السیاحة گوید که او از أولاد حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام است و این غلطی محض است.2 او از اولاد حضرت اسماعیل بن جعفر بن محمّد الباقر علیهما السّلام است، چنانکه خود در اشعاری که سروده است بیان کرده است؛ امّا چون در اشعار، نام جعفر را به کار نبرده است و لفظ ابیعبدالله بن الإمام محمّد الباقر را به کار برده است، صاحب بستان السیاحة گمان کرده است از اولاد اسماعیل نامی، از ابوعبدالله نامی بوده است که او از اولاد امام باقر بوده است. با اینکه در اشعارش به خوبی پیداست که منظور از ابیعبدالله حضرت صادق و منظور از اسماعیل همان شخصیّت بارز و عظیم است.
شاه نعمتالله ولیّ که اسمش سیّد نور الدّین است، پس از مدّتی مسافرت در ایران و توران و دیار عرب و زیارت و خدمت مشایخ، در حرمین شریفین به خدمت شیخ عبدالله یافعی یَمَنی رسیده و اربعینیّات به جای آورده و پس از حصول کمال، با
اجازۀ شیخ به وطن مألوف مراجعت کرده است. و مدّتی در شهر یزد اقامت کرد، بالاخره اهل یزد با او مخالفت نموده و او را بیرون کردند، و چون به شیراز وارد شد میرسیّد شریف به قَلات که مرقد شیخ سعدی است برای استقبال او بیرون رفت، و حافظ شیرازی در آن زمان از شاگردان میرسیّد شریف بود.
حاکم شیراز در آن زمان اسکندر بن عمّ شیخ بن أمیر تیمور بود، و دستور داد که روز جمعه او و آن سیّد بزرگوار و میرسیّد شریف با هم در قفصۀ مسجد عتیقِ شیراز به نماز مجتمع گردند؛ و چون خواجه حافظ سجّادۀ استاد خود میرسیّد شریف را در سمت راست إمام جمعه إسکندر انداخت، میرسیّد شریف آن را برداشت و در سمت چپ پهن کرد و به حافظ گفت: تو مقام أولیا را نمیدانی!
شاهرخ بن أمیر تیمور که حاکم دار الملک هرات بود، از عظمت و شکوه و توجّه مردم به شاه نعمت الله بترسید و او را به هرات احضار کرد. اکثر اُمراء هرات به شاه نعمت الله به نظر تعظیم مینگریستند، ولی سیّد نعمت الله نسبت به شاهرخ میرزا به نظر استغنا مینگریست و به همین جهت شاهرخ میرزا در دلش غباری از آن سیّد جلیل بود و اجازۀ مراجعت به وطن نمیداد؛ تا بالاخره بعد از واقع شدن داستان شیرینی که اتّفاق افتاد اجازه مراجعت داد. شاه نعمت الله به ماهان کرمان آمد و در آنجا اقامت کرد تا از دنیای فانی رحلت نمود.1
احوال مرحوم آیة الله آقا سیّد مهدی بحر العلوم رضوان الله علیه
[مطالب منقوله از خاتمه مستدرک در احوال ایشان]
مرحوم حاج میرزا حسین نوری ـ رحمة الله علیه ـ در خاتمة مستدرک الوسائل، صفحه ٣٨٣، شرح حال [مرحوم] بحرالعلوم را قدری بیان میکند و گوید:
در شب جمعه، در ماه شوال ١١٥٥ هجریّۀ قمریّه، در کربلا متولّد شد و در سنۀ ١٢١٢ در نجف اشرف رحلت کرد.
و قضیّۀ پاک کردن شیخ جعفر کاشف الغطاء خاک نعلین بحر العلوم را با حنک عمامۀ خود، و داستان حرکت بحرالعلوم را به کربلا و سؤال از مرد یمانی که در بین راه بود و از اقوام و عشیرۀ او [بود] و جواب بحرالعلوم را به شیخ تقی که: سبحانَ الله لو سَئَلتَنی عن الأرض شِبرًا شِبرًا لَأخبرتُک بها، و داستان فرستادن بحرالعلوم در شب به دنبال مرحوم سیّد جواد عاملی صاحب مفتاح الکرامة و مؤاخذۀ از او [را] که: چرا از احوال همسایۀ گرسنهات خبر نداری؟ بیان میکند.1
و در هامش صفحه ٤٠١، کرامتی از بحرالعلوم را راجع به خبر دادن او از وفات خود و همشیرهاش، و اینکه آیة الله شیخ حسینِ نجف، بر او نماز نمیخواند ولی بر خواهرش نماز میخواند بیان میکند؛2 و نیز در صفحه ٣٩٦ ضمن ترجمۀ آقا
میرزا مهدی شهرستانی این قضیّه را نقل میکند.1
[مطالب منقوله از کتاب دار السّلام در احوال ایشان]
و در کتاب دار السّلام، جلد ١ از صفحه ٢٥٥ تا صفحه ٢٥٩، راجع به کرامات بحرالعلوم نیز مطالبی را بیان میکند:
از جمله: خواب دیدن پدرش سیّد مرتضی که حضرت امام رضا علیه السّلام شمعی را در شب ولادت بحرالعلوم به محمّد بن اسماعیل بن بَزِیع2 دادند و او آن را بر فراز منزل بحرالعلوم روشن کرد، فَعَلا سَناها و لم یُدرَک مُداها.
و از جمله: پاسخ بحرالعلوم را در جواب محقّق قمی که فرمود: من دیشب یا پریشب در مسجد کوفه نماز شب گزاردم و سپس بدون اختیار، با حرکت باد به مسجد سهله رفتم و حضرت حجَّت ارواحنا فداه را در آنجا دیدم که دعا میخواندند و به من گفتند: «مهدی بیا حجّت».
و از جمله آنکه: کسی از ایشان پرسید: آیا امکان زیارت حضرت حجّت در زمان غیبت هست؟ بحرالعلوم در حالیکه مشغول قلیان کشیدن بود، زیر لب چند بار گفت: چه بگویم در جواب او، و قد ضَمَّنی صلواتُ الله علیه و آله إلی صَدْره و ورد أیضًا فی الخبر تکذیبُ مدّعی الرؤیة فی أیّام الغیبة؟! و در آخر به آن مرد فرمود: در اخبار اهل بیت عصمت وارد شده است که مدّعی رؤیت حضرت حجّت عجّل الله تعالی فرجه را تکذیب نمائید!
و از جمله آنکه: روزی آن مرحوم در حرم عسکریّین علیهما السّلام نماز میخواند. چون تشهّد رکعت دوم را قرائت نموده و خواست برای رکعت سوّم برخیزد، قدری توقّف کرد که موجب تحیّر اقتدا کنندگان شد؛ و چون بعداً در منزل از علّت این وقفه سؤال کردند، فرمود: در آنوقت حضرت حجّت عجّل الله تعالی [فرجَه] برای سلام بر پدرش داخل روضه و حرم شد، و از دیدن جمال انورش آن حالت به من دست داد، تا آنکه آن حضرت از حرم خارج شد.
و از جمله آنکه: در مکّه در مدّت اقامتشان پولشان تمام شد و ناظر امور مطلب را به ایشان گفت. چون صبحگاه از طواف فارغ شد، حضرت حجّت عجّل الله تعالی فرجه در منزل آمدند و حواله برای مرد صرّاف در کوه صفا دادند، و چون ناظر رفت آن مبلغ به قدری زیاد بود که چهار حمّال پولها را به دوش گرفته و به منزل آوردند، و آن پولها ریال فرانسوی بود که هر یک از آنها از پنج قران ایرانی قدری بیشتر قیمت داشت، و چون ناظر بعداً در پرسش از آن صرّاف برآمد نه صرّافی در بالای کوه صفا بود نه دکّان صرّافی.
و از جمله آنکه: مرحوم بحرالعلوم در مرض فوت خود به جماعتی از حاضران مجلسش که از جملۀ آنها ملاّ زینالعابدین سلماسی بود، فرموده بودند که: من دوست دارم چون بمیرم شیخ حسینِ نجف بر من نماز بخواند، ولیکن هیچ کس نماز نخواهد خواند مگر آقا میرزا مهدی شهرستانی. و آقا میرزا مهدی ساکن کربلا بودند و اصلاً با نجف مربوط نبود. چون سیّد فوت میکند و غسل میدهند و کفن میکنند و در صحن مطهّر برای نماز میآورند و اعاظم آن زمان چون شیخ حسینِ نجف و شیخ جعفر کاشف الغطاء و غیرهما حاضر میشوند و آماده برای نماز میشوند در حالیکه صحن مطروس از جمعیّت بود، که ناگهان از در شرقی صحن مطهّر مرحوم آقا میرزا مهدی شهرستانی با لباس مسافرت و آثار تعب و خستگیِ سفر وارد صحن میشود، و مشایخ نجف ایشان را به جهات اسباب تقدّم، مقدّم میدارند و او بر جنازۀ بحرالعلوم نماز میخواند، و
شاگردان از این إخبار بحرالعلوم به شگفتی میافتند.
و از جمله آنکه: شبی مرحوم بحرالعلوم که در سامرّاء بود و در یکی از حجرههای صحن شریف سکونت داشت، بر خلاف عادتِ همه شب، زودتر حاضران را مرّخص نمود و درِ حجره را بست و حتّی اخصّ خواصّ خود را که از جملۀ آنان سیّد مرتضی داماد بحرالعلوم بر دختر خواهرش بود، او را نیز مرخّص کرد. و چون پاسی از شب گذشت سیّد مرتضی از روزنۀ درِ حجره درون آن را دید، و دید که چراغ روشن است ولی بحرالعلوم در حجره نیست. و در صحن تفحّص کرد و بالأخره در سرداب مطهّر حضرت حجّت رفت و دید که آن حضرت با کسی مشغول سخن گفتن و گفتگوست ولی او کسی را ندید، و صدای بحرالعلوم از دور بلند شد: ای سیّد مرتضی! اینجا چه میکنی و از حجرهات چرا بیرون آمدی؟! با آنکه سیّد مرتضی میگوید: رفتن من در روی پلّههای سرداب با آنکه سه چهار پلّه مانده بود که به آخر برسد به قدری آهسته بود که أخفی مِن دَبیبِ النَّملة فی اللّیلة الظَّلماء عَلَی الصَّخرَةِ الصَّمَّاء.
و از جمله: حفظ و تقیّۀ او تشیّع را در مدّت اقامت خود در مکّه، و خداوند او را حفظ فرموده و سنّیان و ساکنان مکّه چنین میپنداشتند که او از عامّه است، و به چهار مذهب درس میگفت و هر روزه طلاّب برای استفاده به محضرش میآمدند.
[مطالب منقوله از کتاب اعیان الشیعة در احوال ایشان]
و در کتاب أعیان الشیعة، جلد ٤٨، از صفحه ١٦٤ تا صفحه ١٨٠، احوال بحرالعلوم و مشایخ و شاگردان او را آورده است،1 و قدری از اشعار او را در مرثیۀ حضرت أباعبدالله الحسین علیه السّلام آورده است، و بعضی از اشعار او را در مطالب دیگر نیز آورده است که ملاّ مهدی نراقی این دو بیت را إنشاء کرده و از
کاشان برای او به نجف اشرف فرستاد:
ألا قُل لِسُکّانِ دارِ الْحَبیبِ1 | *** | هَنیئًا لَکُم فی الجَنان ِالخُلودُ |
أفِیضُوا علینا مِنَ الماءِ فَیضًا | *** | فَنَحنُ عِطاشٌ و أنتم وُرودٌ |
و مرحوم بحر العلوم این سه بیت را انشاء نموده و از نجف اشرف برای او به کاشان فرستاد:
ألا قُل لِمَولیً یَرَی من بَعیدٍ | *** | دِیارَ2 الحَبیِبِ بِعَینِ الشُّهُود |
لک الفضلُ من غائبٍ شاهدٍ | *** | علی شاهدٍ غائبٍ بالصُّدُود |
فَنَحنُ عَلَی الماءِ نَشْکُوا الظَّمًا | *** | و فُزتُم علی بُعْدکم بِالوُرُود |
در کتاب وفیات العلماء یا دانشمندان اسلامی صفحه ١٥١، گوید:
مرحوم بحرالعلوم دوازده بند اشعار در مصائب اهل البیت سروده است که بعضی از آنها است:
قامت قیامةُ أهلِ البیتِ و انکَسَـرتْ | *** | سُفْنُ النَّجاةِ و فیه العِلمُ و العَمَلُ |
هذا مُصَابُ الشَّهیدِ الْمُسْتَضامِ و مَن | *** | فوقَ السَّماواتِ قد قامَتْ مَئاتِمُهُ |
سِبْطُ النَّبِیِّ أبی الأطهار والِدُهُ | *** | کَرَّار مَولـًی أقَامَ الدِّینَ صارِمُهُ |
حُزنٌ طویلٌ إلی أن یَنجلِی أبَداً | *** | حتّی یَقُومَ بأمرِ اللهِ قائمُهُ |
و در تاریخ سامرّاء، جلد ٢، صفحه ١٧٢، گفته است:
قال فی الرّوضات و له أیضاً أشعار کثیرة فی معانٍ شَتًّی، منها عقودها الإثنی عشر فی مرثیة أبیعبدالله الحسین علیه السّلام.
تا آنکه گوید:
و مِن جملۀ عقودها الإثنی عشر فی مراثی الحسین علیه السّلام ما یلی:
الله اکبرُ ما ذَا الحَادِثُ الْجَلَلُ | *** | و قد تَزَلزلَ سَهلُ الأرض و الجَبَلُ |
سپس این عقد را از این عقود دوازدهگانه بیان میکند و نُه بیت بیان میکند تا این بیت که:
جَلَّ الإلهُ فلیس الحُزنُ بالغَهُ | *** | لکنَّ قَلباً حَوَاهُ حُزْنُهُ جَلَلُ |
این حقیر اشعار بحرالعلوم را (یعنی این دوازده بند را) در جُنگ خطی شمارۀ ٨، صفحه ٦٦، یادداشت کردهام از روی نسخۀ آقای حلبی که از روی کتابی مسمّی به سفینة النّجاة یادداشت کردهاند.
و در تاریخ سامرّاء، جلد ٢، از صفحۀ ١٤٠تا ١٧٣، طبع اوّل، شرحی راجع به بحرالعلوم آورده است.
و در صفحه ٩٧ و ٩٨ از جُنگ بزرگ شمارۀ ٧ (سبز رنگ) نسب علاّمه بحرالعلوم را که از طرف مادر به آمنه بیگم دختر مجلسی اوّل میرسد و از طرف پدر به ابراهیم طَباطَبا پسر اسماعیل دیباج که از نوادههای حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام است آوردهایم؛ بدانجا رجوع شود.1
اشعار مرحوم سیّد مهدی بحر العلوم البروجردی النجفی رضوان الله تعالی علیه
نقل از کتابی مسمّی به سفینة النجاة از روی نسخۀ جناب آقای حاج شیخ
محمود حلبیّ دامت برکاته استنساخ شد.
اللهُ أکبرُ ماذا الحادِثُ الجَلَلُ | *** | فَقَد تَزَلْزَلَ سَهْلُ الأرضِ و الجَبَلُ |
ما هذهِ الزَفَراتُ الصاعِداتُ أسَیً | *** | کانّها شُعَلٌ تُرمَی بها شُعَلٌ |
ما لِلعُیونِ عُیونُ الدَمعِ جارِیَةٌ | *** | منها تُخَدُّ خُدودًا حِینَ تَنْهمِلُ |
ماذا النیاحُ الّتی عَطَّ القلوبَ و ما | *** | هذا الضَجِیجُ و ذا الضَوْضاءُ و الزَّجَلُ |
٥) کَأنَّ نَفْخَةَ صُورِ الحَشـرِ قَدْ فَجَأَتْ | *** | و النّاسُ سَکرَی و لا سُکْرٌ و لا ثَمَلُ |
قد هَلَّ عاشورُ لَوْ غُمَّ الهِلالُ بِهِ | *** | کأنّما هو مِنْ شُومٍ بِهِ زُحَلٌ |
شَهْرٌ دَهَی ثَقَلَیْها مِنهُ داهِیَةٌ | *** | ثِقْلُ النَبیِّ حَصیدٌ فیه و الثَقَلُ |
قامَتْ قِیامَةُ أهْلِ البیتِ وَ انکَسَـرَتْ | *** | سُفُنُ النجاةِ و فیها العِلْمُ و العَمَلُ1 |
وَ ارتَجَّتِ الأرْضُ و السَبْعُ الشِّدادُ و قَدقدقدقد | *** | أصابَ اهلَ السمواتِ العُلی الوَجَلُ |
١٠) وَ اهتَزَّ مِنْ دَهَشٍ عَرْشُ الجلیلِ فَلَوْ | *** | لا اللهُ ماسِکُهُ أدْهی بِهِ المَیَلُ |
جَلَّ الإلهُ فَلَیْسَ الحُزنُ بالِغَهُ | *** | لکنْ قَلباً حَواه حُزنُهُ جَلَلُ |
قَـضَی المُصَابُ بِأنْ تَقـضی النفوسُ له | *** | لکن قَضـَی الله أن لا یُسبَقَ الاجلُ |
هذا مُصابُ الَّذی جِبْریلُ خادِمُهُ | *** | ناغاهُ فی المَهْدِ اِذ نِیطَتْ تَمائِمُهُ |
هذا مُصابُ الشهیدِ المُسْتَظامِ وَ مَنْ | *** | فَوْقَ السَّمَواتِ قَد قامَت مَاتِمُهُ1 |
١٥) سِبْطِ النبیِّ أبی الأطْهارِ والدُهُ | *** | الکرّارُ مَولًی أقامَ الدِّینَ صارِمُهُ2 |
صِنْوِ الزَکیِّ جَنَی3 قَلْبِ البَتُولِ لَهُ | *** | اُقسُومَةٌ لَیْسَ فیها مَنْ یُقاسِمُهُ |
مطهّر لیس یَغْـشَی الرَّیبُ ساحَتَـهُ | *** | وَ کَیفَ یُغشـی مَنِ الرَّحمنُ عاصِمُهُ |
لِلّهِ طُهْرٌ تَوَلّی اللهُ عِصمَتَهُ | *** | أرْداهُ رِجسٌ عَظیماتٌ جَرائمُهُ |
لِلّهِ مَجدٌ سَمَا الأفلاکَ رفعتُهُ | *** | مادَ العُلی عند ما مَادَتْ دَعائِمُهُ |
٢٠) خَلیفٌ1 ألَمَّ بِأرضٍ وِردُها2 شَرَعٌ | *** | قَضـی بها و هو ظامی القَلْبِ حائِمُهُ3 |
لَهْفی عَلَی ماجِدٍ أرْبَتْ أنامِلُهُ | *** | عَلَی السَّحابِ غَدًا سُقیاهُ خاتَمُهُ |
لَهفی عَلَی الآلِ صَرْعَی فی الطُفوفِ فَما | *** | غَیْرُ العلیلِ بذاکَ الیَوْمِ سائمُهُ4 |
أغتَمَّ5 یومٌ به حُمَّتْ مِلاحِمَهُمْ | *** | ثُمَّ اْنجَلَی وَ هُمُ قَتلَی غَنائِمُهُ |
حُزنٌ طویلٌ أبی أن یَنجَلی ابدًا | *** | حتّی یَقومُ بأَمرِ اللهِ قائِمُهُ6 |
٢٥) کَیف السُّلُوُّ و نارُ القلبِ تَلْتَهِبُ | *** | و العَیْنُ خَلْفَ قَذاها دَمْعُها سَرِبُ |
ألقَی المَصابُ عَلَی الاسلامِ کَلْکَلَهُ | *** | فَکُلُّ مُنْتَسِبٍ لِلدِّینِ مُکتَئِبُ |
لا صَبْرَ فی فادِحٍ عَمَّتْ رَزِیَّتُهُ | *** | حَتَّی اُعتَرَی الصَّبرَ مِنهُ الحُزنُ و الوَصَبُ |
لا تَقْدِرُ العَیْنُ حَقَّ الصَّبر1 من صَبَبٍ | *** | وَ إنْ جَرَتْ2 حینَ یَجری دَمعُها الصَبَبُ |
یُسْتَحقَرُ الدَّمعُ فِیمَن قَدْ بَکَتهُ دَمًا | *** | أرجائُها الجَوْنُ و الخَضـْراءُ و الشُهُبُ |
٣٠) قَلَّ البُکاءُ علی رُزءٍ یَقلُّ لَهُ | *** | شَقُّ الجُیُوبِ وَ عَطَّ القَلْبِ و العَطَبُ |
کیف العَزاءُ و جُثمانُ الحسینِ عَلَی | *** | الرَّمضاءِ عَارٍ جریحٍ بالثَری تَرِبٌ |
وَ الرَّأسُ فی رَأسِ مَیّالٍ یُطافُ بِهِ | *** | و یَقرَعُ السنَّ مِنهُ شامِتٌ طَرِبٌ |
و اهلُ بَیتِ رسولِ اللهِ فی نَصَبٍ | *** | أسْرَی النواصِبِ قَدْ أنضاهُمُ التَعَبُ |
وَ الناسُ لا جازِعٌ فیهم و لا وَجِعٌ | *** | و لا حَزینٌ و لا مُسترجِعٌ کَئِبٌ |
٣٥) فلیتَ عینَ رسولِ اللهِ ناظرةٌ | *** | ما ذا جَری بَعْدَهُ مِن مَعْشَـرٍ نُکِبوا |
کم بعده من خُطوبٍ بعدها خَطْبٌ | *** | لو کان شاهدَها لم تکثر الخُطَبُ |
شاءٌ مِنَ النّاسِ لا ناسٌ و لا شاءُ | *** | هَوَتْ بِهِم فی مَهاوِی الغَیِّ أهواءُ |
دانُوا نِفاقًا فَلَمّا أمکَنَتْ فُرَصٌ | *** | شَنَّتْ بهم غارَةٌ فی الدّینِ شَغواءُ |
سَلُّوا علیه سُیوفًا کان أرهَفُها | *** | لها مَضاءٌ اِذَا سُلَّتْ و إمضاءُ |
٤٠) شَبُّوا لاِطفاءِ نور الله نارَ وَغی | *** | لَولاهُ ما شَبَّها قَدْحٌ و إیْراءُ |
وَ زَحْزَحُوا الأمرَ لِلأذنابِ عن تِرَةٍ | *** | وَ أخَّرُوا مَن بِهِ العَلیاءُ عَلیاءُ |
حَلَّتْ بذلِک فی الاِسلامِ قارِعَةٌ | *** | وَ فِتْنَةٌ تَقْرَعُ الأسْماعَ صَمَّاءُ |
وَ طُخْیَةٌ غَشَّتِ الأبصارَ ظُلْمَتُها | *** | عَمیاءُ قد عَمَّتِ الأبصار غَمّاءُ |
عَدَتْ عَلَی اُسُدِ الغاباتِ أضبَعُها | *** | و فی الرُّعاةِ لَها قد عاثَت الشّاءُ |
٤٥) فَالحَقُّ مُغتَصِبٌ و الارثُ مُنتَهَبٌ | *** | وَ فَیْئُ آلِ رَسول اللهِ أفیاءُ |
و الطّاهِرُونَ وُلاةُ الأمرِ تَحتَکمُ الـ | *** | ـأرجاسُ فیهم بما اختاروا و ما شاؤوا |
وَ بَضعَةُ المُصطَفی لَم یُرْعَ جانِبُها | *** | حَتَّی قَضَتْ وَ هِیَ غَضباءُ داؤُها داءٌ |
قَد أبْدَلوا الوُدَّ فِی القُربَی بِبُغضِهِمُ | *** | کانّما وُدُّهُم فِی الذِّکرِ بَغضاءُ |
٥٠) هُم أهلُ بیتٍ رسولُ الله جَدُّهُمُ | *** | أجرُ الرِسالَةِ عندَ اللهِ وُدُّهُمُ |
هُمُ الائِمّة دان العالمونَ لهم | *** | حَتَّی أقَرَّ لهم بِالفَضلِ ضِدُّهُمُ |
سَعَت أعادِیهِمُ فی حَطِّ قَدرِهِمُ | *** | فازدادَ شأنًا و منه ازدادَ حِقدُهمُ |
وَ نابَذُوهُم عَلی عِلمٍ وَ مَعرِفَةٍ | *** | مِنهم بِأنَّ رسولَ الله جَدُّهُمُ |
کَأنَّ قُربَهُمُ مِن جَدِّهِم سَبَبٌ | *** | لِلبُعدِ عنه و أنَّ القُربَ بُعدُهُمُ |
لَو أنَّهم اُمِروا بِالبُغضِ ما صَنَعُوا | *** | فَوقَ الذی صَنَعُوا لو جَدَّ جَدُّهُمُ |
٥٥) دَعُّوا وَصِیَّ رسول الله وَ اغتَصَبُوا | *** | إرثَ البَتُولِ وَ أوْرَی الظُّلَم زَندُهُمُ |
وَ أضرَمُوا النارَ فی بَیتِ النَبیِّ وَ لم | *** | یَرجُوا الوُرودَ فَبِئسَ الوردُ وِردُهُمُ |
وَ مَهَّدُوا لِذَوِی الأحقادِ بَعدَهُمُ | *** | أمرًا به تَمَّ مِلأقوام1 قَصدُهُمُ |
أوصَی النبیُّ بِرفدِ الآل اُمَّتَهُ | *** | فَاستأصَلوا فَبِئسَ الرِفدُ رِفدُهُمُ |
أبَت صَحیفَتُهُم اِلاّ الّذی فَعَلُوا | *** | مِن بَعدها وَ أضاعَ العَهدَ عهدُهُمُ |
٦٠) تَعاقَدُوا وَ أعانَتهُم بِطانَتُهُم | *** | وَ حَلَّ ما عَقَدَ الاسلامُ عَقدُهُمُ |
نَزَتْ اُمَیَّةُ حَربٍ ثُمَّ مروانُ | *** | مَنابرًا ما لهم فیهنَّ سلطانُ |
وَ أعلَنَت لُعِنَت لَعنَ الوَصیِّ بها | *** | و قد اُقیمَتْ به مِنهنَّ عیدانُ |
واضَیعَةَ الدِّینِ اِذْ قَد حَلَّ ساحَتَهُ | *** | مِن بَعدِ ذِی الوَحیِ غَنّاءٌ وَ نِشْوانُ |
کَمْ قَدْ عَلا ما عَلاهُ الطُّهرُ ذُو دَنَسٍ | *** | رِجسٌ مِنَ النارِ بَل قِردٌ وَ شَیطانُ |
٦٥) وَ حارَبَت آلُ حَربٍ مَنْ بِسَیفِهِمُ | *** | مِن بَعدِ ما حَزَّبُوا الأحزابَ قَد دانُوا |
وَ ألجَأتْ حَسَنًا لِلصُلحِ عَن مِضَضٍ | *** | وَ جَعجَعَتْ بِحُسینٍ وَ هُوَ ظَمآنُ |
رَمَتْ بِسَهمِ الرَّدی مَن بِالحِجازِ وَ مَن | *** | أمَّ العِراقَ وَ قَد خَانَتهُ کُوفانُ |
قامَتْ تُطالِبُ اِذْ دانَتْ علی تِرَةٍ | *** | أوْتارَ بَدْرٍ بأشیاخٍ لها بانُ |
و بِالقَلیبِ هَوَتْ کَمْ فیهِ مِنْ وَثَنٍ | *** | کانَتْ لهُ دُونَ وَجْهَ اللهِ أوثانُ |
٧٠) وَ قَد تَلاها بَنُو الزَّرقاء ثُمَّ تَلا | *** | أبناءُ نَثْلَةَ خَتّارٌ و خَوّانُ |
فأرهَفُوا لِبَنی بِنْتِ النّبیِّ شُبا | *** | حَدَّ السیوفِ و دانَ اللَبَّ خُوّانُ |
هذا وکُلُّهُمْ لِلدِّینِ مُنتَحِلٌ | *** | سِیّانُ مِنْ مِثْلِهِم کُفْرٌ و ایمانُ |
سَدُّ المَسامِعَ مِنْ أنْبائِهِم خَبَرٌ | *** | لاَ یَنْقَضـی حُزنُهُ او یَنْقَضـی العُمُرُ |
ما حَلَّ بِالآلِ فی یَومِ الطُفوفِ وَ ما | *** | فی کَربلاءَ جَرَی من مَعشَرٍ غَدَرُ |
٧٥) قَد بایَعوا السِّبْطَ طَوْعًا مِنْهُمُ وَ رِضًی | *** | وَ سَیَّروا صُحُفًا بالنَّصـرِ تَبْتَدِرُوا |
أقبِلْ فإنّا جمیعاً شیعَةٌ تَبَعٌ | *** | و کُلُّنا ناصرٌ وَ الکُلُّ مُنتَـصِرُ |
أقبِل وَ عَجِّلْ قَدِ اخضَّـرَ الجَنانَ و قَدْ | *** | زَهَتْ بِنَضْـرَتِها الأزهارُ و الثَّمَرُ |
أنتَ الاِمامُ الّذی نَرجُو بِطاعَتِهِ | *** | خُلدَ الجَنانِ اِذ النیرانُ تَستَعِرُ |
لا رأی لِلناسِ إلاّ فیکَ فأتِ وَ لا | *** | تَخْشَ اختِلافاً فَفِیکَ الأمرُ مُنْحَصِـرُ |
٨٠) وَ أثَمُّوُه إِذا لَم یأتِهِم فَأتی | *** | قَوماً لِبَیْعَتِهِمْ بالنَّکْثِ قَدْ خَفَرُوا |
قَومًا یقولوُن لکِنْ لا فِعالَ لَهُمْ | *** | وَ رَأیُهُمْ مِنْ قَدِیمِ الدَّهرِ مُنتَشِـرُ |
فَعادَ نصـرُهُمُ خَذْلاً وَ خَذلُهُمُ | *** | قَتْلاً لَهُ بسُیوفٍ لِلعِدَی ادَّخَرُوا |
یا وَیْلَهُمْ مِنْ رَسُولِ اللهِ کَمْ ذَبَحُوا | *** | وُلْدًا لَهُ وَ کَریماتٍ لَهُ أسَرُوا |
ما ظَنُّهم بِرَسولِ اللهِ لَوْ نَظَرَتْ | *** | عَیناهُ ما صَنَعُوا لو أنَّهُم نظرُوا |
٨٥) ما آمَنَ القَومُ قِدمًا أو هُمُ کَفَرُوا | *** | مِن بَعدِ ایمانِهِم لَو أنَّهم شَعَرُوا |
قَد حاربُوا المصطفی فی حَرْبِ عِترَتِهِ | *** | وَ لَو أغاثَهُمُ فی حَرْبِهِ ابتَدَرُوا |
ما کان یَنزِلُ عن سُلطانِهِ مَلِکٌ | *** | وَ لا لِمُنیَتِهِ السّاعی لَها یَذَرُ |
مَهما نَسِیتُ فَلا أنـسَی الحُسَینَ وَ قَدْ | *** | کَرَّتْ عَلی قَتْلِهِ الأفْواج ُو الزُّمَرُ |
کم قام فیهم خطیبًا مُنذَرًا وَ تَلا | *** | آیًا فما أغْنَتْ الآیاتُ وَ النُّذُرُ |
٩٠) قال انسِبُونی فَجَدّی أحمدٌ وَ سَلُوا | *** | ما قالَ فِیَّ و لَمْ یَکْذِبْکُمُ الخَبَرُ |
دَعَوتُمونی لِنَصـری أیْنَ نَصـرُکُمُ | *** | وَ أینَ ما خَطَّتِ الأقلامُ وَ الزُّبُرُ |
خَلأتُمُونا عَنِ الماءِ المُباحِ وَ قَدْ | *** | أضحَتْ تُناهَلُهُ الأوغادُ و الغُمُرُ |
هَل مِنْ مُغیثٍ یُغیثِ الآلَ مِن ظَمَأٍ | *** | بِشَـربَةٍ مِنْ نَمیرٍ ما لها خَطَرٌ |
هَل راحِمٌ یَرحَمُ الطفْلَ الرضیعَ فقَد | *** | جَفَّ الرِّضاعُ و ما لِلطفلِ مُصْطَبرٌ |
٩٥) هَل مِن نصیرٍ مُحامٍ او أخِی حَسَبٍ | *** | یَرعَی النَبِیَّ فما حاموا و لانَصـَروا |
تِلک الرَّزایا لو أنَّ القلبَ من حَجَرٍ | *** | أصَمَّ کَانَ لِأدناهُنَّ مُنفَطِرٌ |
الدّینُ من بَعْدِهِمْ أقوَت مَرابِعُهُ | *** | و الـشرْعُ مِنْ فَقدِهِم غَارت شَرائعُهُ |
قَدِ اشتَفی الکُفرُ بالاسلامِ مُذْ دَخَلوا | *** | و البغیُ بالحَقِّ لَمّا راحَ صادِعُهُ |
وَدائِعُ المصْطَفی أوصَی بِحفظهُمُ | *** | فَضَیَّعُوها و لم تُحفظ وَدائِعُهُ1 |
١٠٠) صنائِعُ اللهِ بَدءً وَ الأَنامُ لهم | *** | صَنائِعُ شَدَّ ما لاقَتْ صَنائِعُهُ2 |
أزالَ أوَّلُ أهلِ البَغْیِ أوَّلَهُمْ | *** | عَنْ مَوضِعٍ فیهِ ربُّ العَرْشِ واضِعُهُ3 |
وَ زادَ ما ضَعْضَعَ الاِسلامَ و انْصَدَعَتْ | *** | مِنهُ دَعائِمُ دِینِ اللهِ تابِعُهُ |
کَمینُ جَیشٍ بَدا یَوَم الطُفُوفِ وَ مِن | *** | یَوم الثَقیفَةِ4 قَدْ لاحَتْ طَلائِعُهُ |
یا رَمیَةً قَدْ اصابَتْ و هی مُخطِئَةٌ | *** | مِنْ بَعْدِ خَمسینَ مَنْ شَطَّتْ مَرابِعُهُ |
١٠٥) وَ فَجْعَةً ما لَها فی الدّهر ثانیةً | *** | هانَتْ لَدَیها وَ اِن جلَّتْ فَجائِعُهُ |
وَ لَوْعَةً أضرَمَتْ فی قَلْبِ کُلِّ شَجٍ | *** | نارًا بِلَذْعَتِها صابَت مَدامِعُهُ |
لا العینُ جَفَّ بِسَفعِ النار مَدمَعُها | *** | و لا الفوادُ جَنَی بالدَّمْعِ سافِعُهُ |
کُلُّ الرَّزایا وَ اِنْ جَلَّتْ وَقائِعُها | *** | تُنْـسی سِوَی الطَفِّ لا تُنْـسَی وَقائِعُهُ1 |
ذادُوا عَنِ الماءِ ظَمْآنًا مَراضِعُهُ | *** | مِن جَدِّهِ المصطفی الساقی أصابِعُهُ |
١١٠) یُعطِیهِ اِبهامَهُ آنًا و آوِنَةً | *** | لِسانَهُ فَاستَوَتْ مِنهُ طَبائِعُهُ |
للّهِ مُرتَضِعٌ لم یَرتَضِعْ أبدًا | *** | مِن ثَدیِ اُنثی وَ مِن طه مَراضِعُهُ |
سِرٌّ بِه خَصَّهُ باریه اذ جُمِعَتْ | *** | وَ اُودِعَتْ فیه مِنْ أسْری وَدائِعُهُ |
غَرْسٌ سَقاهُ رَسُولُ اللهِ مِن یَدِهِ | *** | وَ طاب مِن بَعد طیب الأصلِ فارِعُهُ |
ذَوَتْ بَواسِقُهُ إذ أظْمَأوُهُ فَلَم | *** | یُقطَفْ مِنَ الثَّمَرِ المَطْلُولِ یانِعُهُ |
١١٥) عَدَتْ علیه یَدُ الجانینَ فَانقَطَعَتْ | *** | عَن مُجْتَنَی یَنعِهِ الزّاکی مَنافِعُهُ |
قَضـی عَلی ظَمَأٍ وَ الماءُ قد مُنِعَتْ | *** | بِمُـشرَعاةِ القَنا عَنهُ مَشارعُهُ |
قد حَرَّمُوه علیه فی الحیوةِ وَ مِنْ | *** | بَعدُ استحَلُّوا لِکَی تَعفُو مَضاجِعُهُ |
هَمُّوا باِطفاءِ نورِ اللهِ و اجتَهَدوا | *** | فی وَضعِ قَدرِ مَنِ الرّحمنُ رافِعُهُ |
لَم أنسِهِ اذ یُنادی بالطُغاةِ وَ قَدْ | *** | تَجَمَّعُوا حَوْلَهُ وَ الکُلُّ سامِعُهُ |
١٢٠) تَرجُونَ جَدّی شفیعًا و هو خَصْمُکُم | *** | وَیلٌ لِمَن خَصمُهُ فی الحَشْـرِ شافِعُهُ |
یَومٌ بَنُو المصطفَی الهادِی ذَبائِحُهُ | *** | وَ الفاطمِیّاتُ أسراءٌ نَوائِحُهُ |
وَ سِبطُ أحمَدَ عارٍ بِالعَراءِ لَقیً | *** | مُرمَّلٌ بالدِّما جَرحَی جَوارِحُهُ |
فَوقَ القَنا رأسُهُ یُهدی لِکاشِحِهِ | *** | فَنالَ أقـصَی مُناهُ مِنه کاشِحُهُ |
کَم هامِ عِزٍّ وَ أیدٍ لِلسَّماحِ وَ کَم | *** | أقدام سَبْقٍ بها طاحَتْ طرائِحُهُ |
١٢٥) و کَم حریمٍ لأهلِ البَیْتِ مُحْتَرَمٍ | *** | قدِ استُحِلَّ و کَم صاحَتْ صَوائِحُهُ |
مُصابُ خامِسُ أصحابِ الکِساءِ وَ هُم | *** | أهلُ العَزاءِ بِهِم حَلَّتْ فَوادِحُهُ |
لَم یُنسَ قَطُّ وَ لا الذِکْری تُجَدِّدُهُ | *** | أوْری بِزَندِ الأسی فی الحَشْـرِ قادِحُهُ |
کَیف السُلُوُّ عَنِ المَکسُورِ مُنْفَرِدًا | *** | مِن غَیرِ نِسوَتِهِ خِلوًا مَطارِحُهُ |
یَلْقَی الأعادیَ بِقَلْبٍ مِنهُ مُنقَسِمُ | *** | بَینَ الخِیامِ وَ أعداءٍ تُکافِحُهُ |
١٣٠) وَ اللّحْظُ کَالقَلبِ عَینٌ نَحوَ نِسْوَتِهِ | *** | تَرْنُو وَ عَیْنٌ لِقَوْمٍ لا تُبارِحُهُ |
لَهفی عَلَیْه و قد مال الطُّغاةُ اِلی | *** | نَحوِ الخیامِ وَ خاضَ النَقْعَ سابِحُهُ |
قالَ اقصُدُونی بِنَفْسی وَ اترُکُوا حَرَمی | *** | قَد حانَ حَیْنی وَ قَد لاحَتْ لَوائِحُهُ |
اِعزِز بِناصِرِ دینِ الله مُنفَردًا | *** | فی مَجمَعٍ مِنْ بَنی عُبّادةِ الوَثَنِ1 |
یُوصی الأحِبَّةَ اَلاّ تَقبِضُوا بِیَدٍ | *** | إلاّ عَلَی الدّین فی سِرٍّ وَ فی عَلَنٍ |
١٤٠) وَ اِن جَرَی أحَدُ الأقْدارِ فَاصطَبِرُوا | *** | فَالصّبرُ فی القَدَر الجاری مِنَ الفِطَنِ |
سَقْیًا لِهِمَّتِهِ ما کانَ أکْرَمها | *** | فی سَقْیِ ظامِی المَراضی مِن دَمٍ هَتِنٍ |
یَقُولُ وَ السَّیفُ لَولا اللهُ یَمنَعُهُ | *** | أبَی بِأنْ لایَری رَأسًا عَلَی البَدَنِ |
یا خیرَةَ الغَدرِ اِن أنکَرتُمُ شَرَفی | *** | فَإنَّ واعِیَةَ الهیجاءِ تَعرِفُنی |
وَ مُذْ رَقی مِنْبَرُ الهیجاءِ أسْمَعَها | *** | مَواعِظَ مِن فُرُوضِ الطَّعنِ و السنن |
١٤٥) کَأنَّ أسْیانَهُ اِذ تَسْتَحِلُّ دَمَاً | *** | صَفایحُ البَرقِ حَلَّتْ عُقْدَةَ المُزُنِ |
للّه حَملَتُهُ لَو صادَفَت فَلَکًا | *** | لَخَرَّ هَیْکَلُهُ الأعلَی عَلَی الذَقنِ |
حَتّی اِذا لَم تُصِبْ مِنْهُ العِدَی غَرَضًا | *** | رَمَوْهُ بالنَّبلِ عَن مَوتُورَةِ الضَغَنِ |
فَانقَضَّ عَن مُهْرِهِ کَالشَّمسِ مِنْ فَلَکٍ | *** | فَغابَ صُبْحُ الهُدْی فِی الفاحِم الدُجُنِ |
وَ أصبَحَتْ ظُلُماتُ الشِّمرِ مُحدِقَةً | *** | مِنَ الحُسَین بِذاکَ النَیِّر الحَسَنِ |
١٥٠) قُلْ لِلمقادیر قَد أحدَثْتِ حادِثَةً | *** | غَریبَةَ الشِکْلِ ما کانت وَ لَم تَکُنِ |
أ مِثْلُ شِمرٍ أذَلَّ اللهُ جَبهَتُهُ | *** | یَلْقَی حُسَیْنًا بِذاکَ المُلتَقَی الخَشِنِ |
واحَسْـرَةَ الدّین وَ الدُنیا عَلی قَمَرٍ | *** | یَشکُو الخُسُوفَ عَلی غَسَّالَةِ اللُدنِ |
ما لِلحوادِثِ لا دارَتْ دَوائِرُهَا | *** | أصابَتِ الجَبَلِ القُدسِیِّ بِالوَهَنِ |
یَومٌ بَکَتْ فیه عینُ المُکْرَماتِ دَمًا | *** | عَلَی الکَریمِ فَبَلَّتْ فاضِلُ الرَّدَنِ |
١٥٥) یَومٌ أجالَ القَذا فی عَینِ فَاطِمَةَ | *** | حَتَّی استَحال وِعاءَ الدَّمعِ کالمُزَنِ |
لَمْ تَدْرِ أیّ رَزایا الطَّفِّ تَنْدُبُها | *** | ضَرْبًا عَلی اِلهامٍ أم سَیْبًا عَلَی البَدَنِ |
هِیَ المَعَالِمُ أبْلَتها یَدُ الغِیَرِ | *** | وَ صارِمُ الدَّهرِ لایَنفکُّ ذا أثَرٍ1 |
أیْنَ الاُولی کانَ اِشْراقُ الزَّمانِ بِهِم | *** | اِشْراق ناحیةِ الآکام بالزُّهَرِ |
جارَ الزَّمانُ عَلَیهم غَیرَ مُکتَرِثٍ | *** | وَ أیَّ حُرٍّ عَلَیهِ الدَّهرُ لَم یَجُرِ1 |
١٦٠) لِلّهِ مِن فِتْیَةٍ فی کَربَلاءَ ثَوَوا | *** | و عِندهُم عِلمُ ما یجری مِنَ القَدَرِ |
صالوُا وَ لَولا قَضاءُ اللهِ یُمسِکُهُم | *** | لَم یَترُکُوا مِن بَنی سُفیانَ مِن أثَرٍ |
سَلْ کَرْبَلا کَمْ حَوَتْ مِنهُم هِلالُ دُجیً | *** | کَأنَّها فَلَکٌ لِلأنجُمِ الزُّهرِ |
وا صَفْقَةَ الدّین لم تُنفِقْ بِضاعَتَهُ | *** | فی کَربَلاءَ وَ لَم تُرْبَحْ سِویَ الضَّرَرِ |
وَ أصْبَحَتْ عَرَساتُ العِلمِ دارسَةً | *** | کَأنَّها الشَجَرُ الخالی عَنِ الثَمَرِ |
١٦٥) قَد غَیَّرَ الطَّعنُ منهم کُلَّ جارِحَةٍ | *** | الاّ المَکارِمُ فی أمْنٍ مِنَ الغَیرِ |
لَم أنْسَ مِن عِتْرَةِ الهادِی حَجاحِجَةً | *** | یُسْقُونَ مِن کَدَرٍ یُکْسُونَ مِن عَفَرٍ |
لَهفی لِرَأسِکَ و الخَطَّارُ یَرفَعُهُ | *** | قَسـرًا فَیسجُدُ رأسُ المَجدِ وَ الخَطَرِ |
مَنِ المُعزِّی رَسُولَ اللهِ فی مَلأٍ | *** | کانُوا بِمَنْزِلَةِ الأشْباحِ لِلصُّوَرِ |
انتهی.1
راجع به نسب مرحوم بحرالعلوم
راجع به نسب مرحوم بحرالعلوم در روضات الجنّات جلد ٢ صفحه ١٣٨ فرماید: السیّد مهدی بن السیّد مرتضی بن السیّد محمّد الحسنی الحسینی الطباطبائی النّجفی. و در صفحۀ بعد از آن فرماید: ثمّ لِیُعلَم انّ جهة تعبیره عن سمة سمیّنا العلاّمة المجلسی بخالنا العلاّمة ـ عند ذکره لروایة هذا السیّد المعظم علیه عنه بواسطة أبیه القمامة ـ، هی، کما ذکره بعض من نقدنا خبره انّ جدّه الأمجد الامیر سیّد محمّد الطباطبائی (الذی هو والد ابیه السیّد مرتضی و والد السیّد عبدالکریم الواقع فی مختم نسبه الذی مضی و أحد المشایخ الثلاثة لروایة سمیّنا المروّج البهبهانی) قد کان هو ابن اخت سمیّنا العلامة المجلسی و من جملة اولاد بنات والده المولی محمّد تقی. [ثمّ ذکر وجه لقبه ـ رحمة الله علیه ـ بالطبّاطبائی ما مضمونه:]
و لمّا کان مثل هذا الموضع انسب المقامات لبیان حقیقة هذه النّسبة الّتی هی لجماعة من أعاظم علمائنا السادات و فحول أرباب السعادات فنقول: إنّ خیر مَن تعرّض لذلک هو صاحب عمدة الطّالب الّذی قد سبق منّا الاشارة الی اسمه و نسبه فی ذیل ترجمة سیّدنا المرتضی و السیّد ابن معیّة الحسنی الدّیباجی و ذلک انّه وضع کتابه المذکور (الّذی جعله فی انساب آل أبیطالب علی) مقدّمة یذکر فیها اسم حضرة أبیطالب و نسبه و عدد أولاده ثمّ اصول ثلاثة یذکر فیها أعقاب أبنائه الثلاثة (الّذین قد
بقی منهم العَقِبُ و السّلیلُ و هم غیر طالب الأکبر) بثلاثین من علیّ و بعشرین من جعفر و بعشر سنین من عقیل، ثمّ فصول خمسة یذکر فیها عقیب سیّدنا امیرالمؤمنین علیه السّلام من الحسن و الحسین و العبّاس و محمّد بن الحنفیّة و عُمَر الأطرف علی سبیل التفصیل، ثمّ مقصدین یذکر فیهما عقب مولانا الحسن المجتبی من زید بن الحسن و ابیمحمّد الحسن المثنّی، ثمّ معالم خمسة یذکر فیها عقب هذا الحسن من الحسن المثلّث و من عبدالله المحض الّذی لُقِّبَ به لمکانه من الحسنین جمیعاً من جهة کون امّه فاطمة بنت الحسین الشّهید فاطمة الکبری و من جعفر بن الحسن الذّی هو صاحب الخُطَب و الکلمات الفصاح و من داود ینسب الی امّه المحترمة روایة کیفیّة عمل الاستفتاح و من ابراهیم القمر الذّی هو والد الامام زاده اسمیعیل الدّیباج و هو والد ابراهیم الثانی الملقّب بطباطبا ثم انّه لمّا بلغ الی المعلّم الثانی الّذی کان قد جعله فی خبر ابراهیم القمر قال و العَقِبُ من ابراهیم القمر فی اسمیعیل الدیباج وحده و یکنّی أبا ابراهیم و یقال له: الشریف الخلاص و شهد فخّاً و العقب منه فی رجلین الحسن التج و ابراهیم طباطبا.
الی ان قال بعد ذکره اعقاب الحسن التج الّذین من جملتهم سادات بنی مَعَیَّة السابق الیهم الاشارة فی ذیل ترجمة امامهم السیّد تاج الدّین الحلّی احد مشایخ اجازة شیخنا الشّهید.
و امّا ابراهیم طباطبا ابناسمیعیل الدّیباج و لقّب بطباطبا لأنّ أباه اراد ان یقطع له ثوباً و هو طفل فخیّره بین قمیص و قباء فقال: طباطبا یعنی قبا قبا، و قیل: بل أهل السّواد لقّبوه بذلک و طباطبا بلسان النبطیّة سیّد السادات نقل ذلک ابونصر البخاری عن النّاصر للحقّ. انتهی. و رأیت ایضاً فی بعض المواضع المعتبرة فی وجه هذه التّسمیة انّ هذا الرّجل دخل فی روضة جدّه رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یوماً شریفاً و هو فی حالة حسنة فلمّا سلّم علی الحضرة المقدّسة سمع قائلاً من وراء السّتر یقول له: طِباً طِباً!
ـ بکسر الطّاء ـ فلو صحّ فهی عبارة اُخری عن قولهم: طوبی لک و نَصبُها علی المصدریّة من طاب یطیبُ و فتحة الطّاءِ فیها من جهة کثرة الاستعمال قال صاحب کنز اللّغة طب: بخشیدن و منه قوله تعالی ﴿فَإِن طِبۡنَ لَكُمۡ عَن شَيۡءٖ مِّنۡهُ نَفۡسٗا فَكُلُوهُ﴾1 ای: وهبن، کذا فی التفسیر و خوش شدن و خوش بو شدن. فلیتأمّل و لا یُغفَلْ.
و در کتاب الکنی و الالقاب صفحه ٦٢ از جلد ٢ فرماید: و لیعلم انّ العلاّمة بحرالعلوم یتّصل بالمجلسیّین من بعض جدّاته فانّ والدة العالم الجلیل السیّد مرتضی کانت اُمّه بنت الامیر اَبیطالب بن اَبیالمعالی الکبیر و اُمّها بنت المولی محمّد نصیر بن المولی عبدالله بن المولی محمّد تقی المجلسی، و امّ الامیر اَبیطالب بنت المولی محمّد صالح المازندرانی من آمنة بیگم بنت المولی محمّد تقی المجلسی فنسب العلاّمة بحرالعلوم یتّصل الی المجلسی الاوّل من طریقین فصار المجلسی الاول له جدّاً و المجلسی الثانی خالاً کاستاذ الاکبر المحقق البهبهانی فانّ امّه بنت الآغا نورالدّین بن المولی محمّد صالح المازندرانی و امّه آمنة بیگم بنت المولی محمّد تقی المجلسی.2
[مطالب منقوله از علاّمه طباطبائی رضوان الله علیه در احوال ایشان]
حضرت استاد گرامی ما علاّمه طباطبائی ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند: روزی در حین تدریس، بحرالعلوم در بیان سند متّصلِ روایتی که مُعَنعنًا میشمردند، در سلسلۀ روات یکی را مثلاً محمّد بن الحسین گفتند. یکی از شاگردان گفت: حسین بن محمّد است! مرحوم بحرالعلوم گفتند: چه میگوئی ای فرزند؟! میخواهی پدران او را تا آدم و پسران او را تا قیامت، یکایک بهشتی و جهنّمی را برای شما بشمارم؟!
و دیگر آنکه میفرمودند: بحرالعلوم مدّت عمرش قلیل بود، ٥٧ سال عمر کرد (از ١١٥٥ تا ١٢١٢ هجریّه قمریّه)، و چون مریض شد و برای او طبیب آوردند؛ و طبیب نبض او را گرفت، تعجّب کرد و گفت: این مرد متحمّل کارهای سنگین و صعب بوده است، و نبض او بعینه مانند نبض یک چاروادار (چهار پادار) است.
اقول: در بین علمای نجف و کربلا مشهور و معروف است که دیوارهای فعلی مسجد کوفه و مقامهای مسجد کوفه و مقامهای مسجد سهله و مقام حضرت حجّت و قبر هود و صالح را در وادی السّلام نجف اشرف، مرحوم بحرالعلوم تعیین و تعمیر نموده است.
دربارۀ احوالات آن مرحوم به روضات الجَنّات و تنقیح المقال و فوائد الرَّضویّه و أعیان الشِّیعة و دارالسلام نوری و تاریخ سامرّاء، جلد اوّل و غیرها مراجعه شود.
[مطالب منقوله از کتاب طرائق الحقائق در احوال ایشان]
در طرائق الحقائق، جلد سوّم، صفحه ٢١٧، فرماید:
«سیّد قطب الدّین (سیّد محمّد حسینیّ نیریزیّ شیرازی ذهبی) بعد از پیسپر
کردنِ اغلب بلاد ایران و توقّف در هرجا خاصّه نجف اشرف، جمعی کثیر از آن حضرت فیض و بهرهور آمده، در آن ارض اقدس فتوحات مکّیه درس میفرموده و بعد از تحقیقات بسیار، عبارت کتاب را با تحقیقات مطابق میفرموده، و جناب رضوان جایگاه آقا سیّدمهدی طباطبائی بحر العلوم، مولی محراب گیلانی و آقا شیخ محمّد جعفر مجتهد نجفی از فیض تدریس و تذکیر و طریقت آن جناب فیضیاب شده، به کمال انسانیّت فائض گردیدند.»
و همچنین در صفحه ٣٣٩، از میرزا جلال الدّین مجد الاشراف ذهبی، در دیباچهای که به نام تامّ الحکمة بر کتاب شرائط الطریقة و قوام الأنوارِ مرحوم پدرش: میرزا بابای شریفی نوشته است، عین عبارت زیر را آورده است:
«دوره، منتهِی به جناب سیّدی سیّد قطب الدّین محمّد ـ قدّس سرّه العزیز ـ گردید و جمعی کثیر در خدمتِ ذی موهبتِ اکسیرخاصیت، تربیت شده عموماً، و از خواصّ حاضرین حوزۀ مبارکه چند نفری از رجال به نهایتِ رتبۀ علم و عمل و حال فائض آمده به نحوی که صاحب یرلیغ1 ولایت و اجازۀ معنویّه گردیده؛ هر یک نفر را به سمتی مأمور فرموده؛ وصیّت نموده به آنها که حکمت مبتدعۀ فلاسفه یونانیّه از ازمنۀ سابقه در میان خلقِ بیخبر از حقیقت باقیمانده و با قواعد این دین مبین تطبیق ندارد. جناب شامخ الألقاب آخوند ملاّ محراب گیلانی ـ قدّس سرّه العزیز ـ را به اصفهان و عراق عجم مأمور فرموده، و جنابان مستطابان مولانا آقا سیّد مهدی بحرالعلوم و مولانا شیخ جعفر نجفی فقیه ـ قدّس سرّهما ـ را در سمت عتبات عالیات ـ علی مشرّفها السّلام و التّحیات ـ و عراق عرب مقرّر فرموده، و جناب شامخ الفضائل و الاوصاف شیخ الشیوخ شیخ احمد أحسائی ـ قدّس سرّه العزیز ـ را به اطراف ایران مأمور، که در حرکت باشند.» (و
صفحه ١٥٣، جلد ٣، طبع سنگی).1
راجع به بحرالعلوم و رسالۀ سیر و سلوکِ او
در طرائق الحقایق از طبع حروفی، جلد ٣، صفحه ٣٩٤، مرحوم معصومعلی شاه در ضمن احوالات پدرش رحمتعلی شاه آورده است که:
«و رسالهای از سیّد بحرالعلوم ـ أعلی الله مقامه ـ در عرفان به خطّ ایشان دیدم که جزوی هم شرح اربعینیّات خود را ضمیمه فرموده بود، برای مرحوم حاجی عبدالعظیم هراتی که اظهار ارادات خدمت آن حضرت مینموده.»
و در صفحه ٤٣٠از همین جلد، در ضمن ترجمۀ حال حاجی عبدالعظیم هروی گوید:
«الحاجّ عبدالعظیم الهَرَویّ با برادرش حاج عبدالکریم ساکن طهران و از تجّار معروف بودند؛ در سال هزار و دویست و نود و چهار راقم را ملاقاتش در طهران حاصل گردید. از هشتاد سنینِ عمرش تجاوز مینمود، چشم سرش به واسطۀ نزول نابینا شده بود و دیدۀ دلش به نور ولایت روشن؛ از ارادتمندی خود خدمت رحمت مآب نقلها داشت. و کتابی که نسبتش به مرحوم سیّد بحرالعلوم در شرح کتاب سیر و سلوک سیّد ابن طاوس ـ علیه الرحمه ـ به خطّ جناب والد برای حاجّ مذکور مشاهده شد، و بعضی از وقایع اربعینیّات خود را اضافه فرموده بودند.»
[کیفیت ارتباط سیّد بحر العلوم با نورعلیشاه]
و در صفحه ١٩٩ از همین جلد، در ضمن احوال محمّدعلی نورعلیشاه گوید:
«مخالف و مؤالف محو او بودند. مدّت پنج سال در عراقِ عرب مجاور، و در حلقۀ ارادتش بسیاری درآمدند.»
تا آنکه گوید:
«مخصوص بعضی از ساکنین آن دیار که مقدّس بودند متوحّش گردیدند و از در انکار و تفسیق، بل تکفیر که برهان بیخردان است در آمدند. علی الجمله جمعی از علماء و محقّقین که ارباب یقین بودند، در نهانی دست ارادت به وی دادند ـ و بعد از این ذکر ایشان بیاید ـ و بسیاری آشکارا مَحْضَری در طعن و ردّش نوشته و خدمت جناب حجة الاسلام آقا سیّد مهدیّ طباطبائی ملقّب به بحرالعلوم ـ طاب ثراه ـ که شرح فضائلش در کتب رجال مسطور و اقوالش در فقه مستشهد و مذکور و مراثی آن حضرت مشهور است، فرستادند، که آن بزرگوار را در این کار و آن کار شریک خود نمایند.
سیّد بحرالعلوم در جواب فرمود: اگر مرا در مسائل دینیّه مُقلّد دانستهاید، از من چه امضای حکم خود میطلبید؟! و اگر مرا مجتهد میدانید تا بر من چیزی معلوم نشود حکمی نتوانم نمود! من در نجفم و شما در کربلا و این شخصی که نام میبرید، ندیدهام و نمیشناسم، و معرفتی به کفر و ایمانش ندارم! عمّا قریب به عزم زیارت مخصوصه به کربلا خواهم آمد و تحقیق امر او خواهم کرد.
چون این جوابِ صواب به کربلا رسید، منکرین ساکت و منتظر بودند، تا هنگام زیارت مخصوصه رسید و حسب الوعده سیّد وارد شدند و در ایّام توقّف به فکر تحقیق امر افتادند. آخر الأمر جناب بحرالعلوم به عالمی أمین که به هر دو طرف راه داشت، (و ظاهراً مرحوم ملاّ عبدالصّمد همدانی باشد) فرمود: میخواهم این مرد را که جمعی تکفیر میکنند، و مستعدّ هلاکت او هستند در یک مجلس ببینم و از او عقائد او را جویا شوم؛ و خواهش دارم که او را دعوت نمائی در خانۀ خود، شبی به طریق اختفا، و من نیز در ظلمت لیل به تنهائی به آنجا آمده او را
ملاقات نمایم!
آن مرد عالم أمین، حقیقت حال را به راستی خدمت نورعلیشاه عرض کرد؛ فرمودند: مضایقه ندارم و شبی را معیّن کردند. و جناب سیّد بحرالعلوم رعایت احتیاط فرموده، دستورالعملی به شخص مُضیف دادند که جلوس، قریب به یکدیگر نباشد، قلیان جداگانه، و غذا در مجموعه و ظرف علیحده، و اگر قلیان سیّد را بکشد، بیرون برده تطهیر نماید.
الحاصل، بعد از ملاقات جناب سیّد خطاب فرمودند که: آقا درویش، این چه همهمهای است که در میان مسلمانان راه انداختهای؟!
در جواب گفت که: من «آقا درویش» نیستم! نام من نورعلیشاه است.
سیّد فرمود: شاهی شما از کجا رسیده؟!
جواب گفت: از جهت سلطنت و غلبه و قدرت بر نفسِ خود، و سایر نفوس!
سیّد فرمود: بر سایر نفوس از کجا؟!
مُضیف میگوید: تصرّفی به ظهور رسید و تغییری پیدا و تحیّری حاصل گردید که از وصف آن عاجز است! و جناب سیّد به من فرمودند: قدری در بیرون در باشید که مرا سخنی است! بیرون خانه رفته، بنشستم تا وقتی که مرا خواندند. و قلیان دیگر که آوردم، سیّد بزرگوار به دست خود به ایشان دادند و در یک ظرف غذا خوردند؛ و آن شب چنین گذشت.
و جناب سیّد شبی دیگر خواهش ملاقات کرد، به نورعلیشاه گفتم، فرمود: ما را کاری نیست و اگر ایشان را کاری است نزدیک بیایند.
لهذا بعضی از شبها که کوچه خلوت میشد جناب سیّد و من عبا بر سر کشیده به منزل شاه میرفتیم. ولی چون اهالی کربلا به توقّف نورعلیشاه راضی نبودند، به سعی جناب سیّد بحرالعلوم و آقا میر سیّد علی (صاحب ریاض)، نورعلیشاه به قصد زیارت مکّۀ معظّمه از سلیمانیّه به جانب موصل مسافرت و
مهاجرت جسته، بدان مُلک وارد شد.
و بعضی نوشتهاند که قریب پنج سال که نورعلیشاه توقّف در عتبات نمود، دو بار او را سمّ دادند و قضا نرسیده بود، و آخرالأمر در ولایت موصل سنۀ هزار و دویست و دوازده، موافق کلمۀ غریب به جنّت عدن منزل گزید.» ـ الی آخر ما ذکره.
حضرت آیة الله حاج شیخ عباس قوچانی ـ دامت برکاته ـ میفرمودند: تصرفّی که حاصل شد در ظاهر این بود که سیّد که دور نشسته بود چنان مجذوب نورعلیشاه شد که آنقدر به جلو آمد که در مقابل هم قرار گرفته و نزدیک بود زانوهای آنها به هم بخورد.ـ انتهی.1
[کیفیت تصویر مرحوم سیّد بحر العلوم]
روز یازدهم شهر ذوالحجة الحرام ١٤١١، جناب حجة الاسلام آقای حاج سیّد مهدی رجائی، آقازاده گرامی حضرت آیة الله حاج سیّد محمّد رجائی اصفهانی ـ دام علاهما ـ که به بنده منزل در مشهد تشریف آوردند، در ضمن مذاکرات فرمودند: من از آقا شیخ کاظم کتبی (که از کتابفروشهای نجف اشرف بود) شنیدم که میگفت:
روزی در منزل مرحوم آیة الله حاج سیّد محمّد صادق بحر العلوم (اخوی مرحوم آیة الله حاج سیّد محمّد تقی) در مکتبۀ ایشان بودم و از مرحوم بحرالعلوم (جدّ اعلای ایشان: سیّد مهدی بن سیّد مرتضی) سخن به میان آمد؛ ایشان برخاست و از قفسۀ کتابها تصویری را آورد و گفت: این عکس مرحوم جدّ ماست. شمایلی بود که با قلم تصویر کرده بودند و عمامۀ ایشان سبز رنگ و به شکل عمامه درویشان بود. زی و لباس و شمایل او بعینه مانند درویشان بود و کشکولی هم داشت.
شیخ کاظم میگفت: من متأسّفم از آنکه چرا از ایشان آن را نگرفته و نمونهای از آن برنداشتم1.2
[پی بردن به روح تکلیف و حقیقت احکام و روح شرع (ت)]
...)]3
...1
...1
...1
احوال سیّد رضی و سیّد مرتضی علم الهدی رضوان الله علیهما
ترجمه احوال سیّد رضی، چهارمین نواده ابراهیم مجاب
در جلد ٤ الغدیر از صفحه ١٨٠تا صفحه ٢٢١، دربارۀ سیّد رضی و احوال او و کتابهای او و اشعار او بحث میکند.
سیّد رضی ذوالحَسَبین است:
از ناحیۀ پدر با پنج واسطه به حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام میرسد، نَسَبش: أبوالحسن محمّد بن أبیأحمد الحسین بن موسی بن محمّد بن موسی بن إبراهیم ابن الإمام أبیإبراهیم موسی الکاظم علیه السّلام است.
و مادرش: فاطمۀ بنت الحسین بن أبیمحمّد الحسن الاُطروش بن علیِّ بن الحسن بن علیِّ بن عُمَر بن علیِّ بن أبیطالب علیه السّلام است.
سیّد رضیّ در بغداد در سنۀ ٣٥٩ متولّد شد و در روز ٦ محرّم ٤٠٦ در بغداد رحلت کرد و بنابراین عمر او ٤٦ سال بوده است.
در وقت وفاتش وزیر: ابوغالب فخرالملک و سایر وزراء و اعیان و اشراف و قضات، پیاده و با پای برهنه بر جنازۀ او حاضر شدند و فخر الملک بر او نماز خواند، و در منزل خودش در کرخِ بغداد موقّتاً دفن کردند و سپس به کربلا برده و پهلوی قبر پدرش که در جوار قبر ابراهیم مجاب (جدش) در رواق مطهّر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السّلام به خاک سپردند و بعداً سیّد مرتضی را هم در همانجا
دفن کردند؛ چون پدرش که نقیب بوده است، قبور کربلا و سادات دست او بوده و تمام اختیار را در دفن داشته است.
سیّد مرتضی از شدّت تأثّر نتوانست بر جنازۀ برادرش حاضر شود و قدرت نگاه کردن به تابوت او را نداشت، فلهذا یکسره به سوی حرم حضرت امام موسی بن جعفر علیه السّلام رفت و همانجا ماند تا در آخر روز، فخر الملک خودش به حرم مطهّر رفت و او را ملزم کرد که به خانهاش برگردد. (صفحه ٢١٠)
پدر سیّد رضی أبواحمد الحسین در دو دولت عباسیّه و بویهیّه دارای منزلتی عظیم بوده است. أبونصر بهاء الدّین به او لقب «الطّاهر الأوْحَد» داده بود و نقابت طالبیّین را پنج بار عهدهدار شد، و در حال فوتش با آنکه چشمهای خود را از دست داده بود، باز منصب نقابت را داشت. در سنۀ ٣٠٤ متولّد شد و در شب ٢٥ جمادی الثانی سنۀ ٤٠٠رحلت کرد، و ٩٦ ساله بود.
عضد الدّوله دیلمی او را گرفت و به فارس در قلعهای تبعید کرد و در همان قلعه بود تا عضد الدّوله فوت کرد، و فرزندش شرف الدَّوله او را آزاد کرد، و چون به بغداد آمد خودش در مصاحبتش بود. در فوتش دو فرزندش (مرتضی و رضی) و مهیار دیلمی و أبوالعلاء معرّی دربارۀ او مرثیه گفتهاند. (صفحه ١٨١).
در صفحه ١٨٤ گوید: یکی از اساتید سیّد رضی شیخ مفید است (ابوعبدالله ابن المعلِّم محمّد بن نعمان) که در سنۀ ٤١٣ رحلت کرده است؛ قَرَأ علیه هو و أخوه المرتضی. قال صاحب الدَّرجات الرّفیعة:
کان المفیدُ رَأی فی منامه فاطمةَ الزهراء بنتَ رسولِ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، دخلتْ إلیه ـ و هو فی مسجده بالکَرخ ـ و معها وَلَداها: الحسنُ و الحسینُ علیهما السّلام صغیرین؛ فسلّمَتْهُما إلیه و قالت له: عَلِّمْهما الفقهَ! فَانْتَبَه متعجِّبًا من ذلک. فلمّا تعالی النّهارُ فی صبیحةِ تلک اللّیلة الّتی رأی فیها الرؤیا، دخلتْ إلیه
المسجدَ فاطمةُ بنتُ النَّاصر و حَولَها جواریها و بین یدیها ابناها: علیّ المرتضی و محمّد الرَّضی صغیرین؛ فقام إلیهما و سلّم علیهما، فقالت له: أیُّها الشیخ هذان وَلَدای قد أحضَرتُهما إلیک لتعلِّمَهُما الفقهَ. فبکی الشیخ و قصَّ علیها المَنام، و تولَّی تعلیمَهما و أنعَمَ الله تعالی و فتح لهما من أبواب العلوم و الفضائل ما اشتهر عنهما فی آفاق الدّنیا و هو باقٍ ما بقی الدَّهر. و ذکرها ابن أبیالحدید فی شرحه، جلد ١ صفحه ١٣.
[الغدیر مجموعاً ٨١ شرح برای نهج البلاغة ذکر میکند]
از صفحه ١٨٦ تا صفحه ١٩٨ دربارۀ نهج البلاغة و بزرگانی از علماء متقدّمین و متأخّرین که نهج البلاغة را همانند قرآن حفظ میکردهاند و از حفظ میخواندهاند و مینوشتهاند، مجموعاً ٨١ شرح برای نهج البلاغة ذکر میکند و نام شُرَّاح را یکایک میبرد. از جمله شرح جهانگیرخان قشقائی، متوفّی در اصفهان سنۀ ١٣٢٨ میباشد. و از صفحه ١٩٣ تا صفحه ١٩٨ به خصوص دربارۀ صحّت استناد نهج البلاغة به أمیرالمؤمنین علیه السّلام مطالب نفیس و ارزشمندی را آورده است.
در صفحه ١٩٩ و صفحه ٢٠٠گوید:
و له دیوانُ شعرِه السایر المطبوع؛ قال ابن خلکان: و قد عُنی بجمع دیوان الرَّضی جماعةٌ و آخر ما جُمع الّذی جَمَعَه أبوحکیم الخَبْری. ـ انتهی.
و أنفَذَ الصاحبُ ابنُ عُبَّاد إلی بغداد مَن ینسخ له دیوانَه و کتب إلیه بذلک سنة ٣٨٥ (و هی سنة وفاته)، و عند ما سمع المترجَم له به و أنفذه، مَدَحه بقصیدة منها قوله:
بینی و بینک حُرمتان تلاقَتا | *** | نثری الّذی بک یَقتَدی و قَصیدی |
و وصائلُ الأدب الّتی تَصِلُ الفتی | *** | لا باتِّصال قبائلٍ و جدودِ |
إنْ أهدِ أشعاری إلیک فإنَّها | *** | کالسَّـرْد أعرِضُه علی داودِ |
و أنْفذَت تقیَّةٌ (بنت سیف الدَّولة الّتی توفّیت سنة ٣٩٩) مِن مصر مَن ینسخ دیوانَ الشریف الرَّضیّ لها؛ و هی لا تری هدیَّةً أنفسَ منه یومَ حُمل إلیها؛ و یُعرِبُ ذلک عن عنایة الشریف بشعره و جمعه فی حیاته؛ و لعلّ جَمْعَه کجمع أخیه الشَّریف المرتضی لدیوانه کان علی ترتیب سنیّ نَظمِه المتمادیة.
شِعر و نقابت سیّد رَضیّ
سیّد رضیّ را از شعراء درجه اوّل در عربیّت و ادبیّت شمردهاند.
[الغدیر جلد ٤] در صفحه ٢٠٣ از ابن جوزی در منتظم صفحه ٢٧٩ و از ابن أبیالحدید در شرح نهج البلاغة، نقل کرده است که:
سیّد رضی پس از آنکه عمرش از سی سال گذشته بود، قرآن کریم را در مدّت کوتاهی از حفظ کرد. و کان عفیفاً شریفَ النفس، عالِیَ الهِمَّة، مستلزِماً بالدِّین و قوانینه؛ و لم یقبل من أحَدٍ صِلَةً و لا جائزةً، حتّی أنّه ردَّ صِلات أبیه.
و در صفحه ٢٠٤ ألقاب و مناصب سیّد رضی را آورده است که:
بهاء الدّوله در سنۀ ٣٨٨ به او لقب «شریف أجلّ» را داد و در سنۀ ٣٩٢ لقب «ذوالمَنقَبتین» و در سنۀ ٣٩٨ لقب «ذوالحَسَبین» و در سنۀ ٤٠١ امر کرد که تمام مخاطبات و مکاتبات با او به عنوان «شریف أجلّ» باشد؛ و هو اوّلُ مَن خوطب بذلک من الحضرة الملوکیّة.
إنّ المناصبَ و الولایات کانت متکثرةً علی عهد سیّدنا الشَّریف؛ من الوزارة التَّنفیذیَّة و التفویضیّة، و الإمارةُ علی البلاد بقِسمَیها: العامّة و الخاصّة، و العامّة بِضَربَیها: استکفاءً بعقدٍ عن اختیار و استیلاءً بعقدٍ عن اضطرار، و الإمارةُ علی جهاد المشرکین بقِسمَیها: المقصورةِ علی سیاسة الجیش و تدبیر الحرب، و المفوَّضِ معها
إلی الأمیر جمیع أحکامها: مِن قسم الغنائم و عقد الصّلح، و الإمارةُ علی قتال أهل الردَّة و قتالِ أهل البغی و قتالِ المحاربین، و ولایةُ القَضاء و ولایة المَظالم و ولایة النقابة بقِسمَیها: العامةِ و الخاصّةِ، و ولایةُ امامة الصّلوات، و إمارة الحجّ و ولایة الدّواوین بأقسامها، و ولایة الحِسبة و غیرها من الولایات. تا آنکه گوید: و هناک ما یخصّ بجامع تلکم الفضائل و مُجتمَع هاتیک المَاثر کسیّدنا الشَّریف؛ ذلک المَثَل الأعلَی فی الفضائل کلّها.
مناصِب سیّد رضیّ
و در صفحه ٢٠٥ گوید:
تولّی الشریفُ بنقابة الطالبیّین و إمارةِ الحاجّ و النّظر فی المظالم سنة ٣٨٠، و هو ابن ٢١ عاماً علی عهد الطّائع. و صدرت الأوامرُ بذلک من بهاء الدّولة و هو بالبصرة سنة ٣٩٧، ثمّ عهد إلیه فی ١٦ محرّم سنة ٤٠٣ بولایة اُمور الطّالبیّین فی جمیع البلاد فدُعِیَ «نقیبُ النّقباء» و یقال: إنّ تلک المرتبة لم یبلُغها أحدٌ من أهل البیت إلاّ الإمامُ علیّ بن موسی الرّضا سلام الله علیه الّذی کانت له ولایة عهد المأمون. و اُتیحت للشّریف الخلافةُ علی الحرمین علی عهد القادر، کما فی المجلّد الأوّل من شرح نهج البلاغة لإبن أبیالحدید، و کان هو و الولایات؛ کما قیل:
لم تُشَیِّد له الولایاتُ مَجداً | *** | لا و لا قیل: رفَّعَتْ مقدارَه |
بل کساها و قد تحزَّمها الدّه | *** | رُ جلالاً و بَهجَةً و نضارة |
و در صفحه ٢٠٨ در ضمن آداب حجّ و شرائط سفر در ولایت حجّ فرموده است:
یُرفَق بهم فی السّیر حتّی لا یَعجُز عنه ضعیفُهم و لا یَضِلُّ عنه مُنقَطِعهم؛ و روی عن النّبیِّ صلّی الله علیه و آله و سلّم انّه قال: الضَّعیفُ أمیرُ الرِّفقة؛ یرید أنَّ من
ضعف دوابّه کان علی القوم أن یسیروا بسیره.
مراثی سیِّد رضیّ دربارۀ حضرت أباعبدالله علیه السّلام
سیّد رضی دربارۀ افتخار به أهل بیت سلام الله علیهم اجمعین و دربارۀ مراثی حضرت سیّد الشّهداء أبا عبدالله الحسین سلام الله علیه در روز عاشورا قصآئد نغز و آبداری دارد که حقّاً از دل سوخته او برخاسته است، و در صفحه ٢١٢ تا صفحه ٢٢١ آورده است؛ از جمله قصیدهای است که در صفحه ٢١٥ و صفحه ٢١٦ آورده است و ما در اینجا چند بیت از آن را متفرّقاً انتخاب نموده و ذکر میکنیم:
هذی المنازلُ بالغَمیم فنادِها | *** | و اسکُب سَخِیَّ العین بعدَ جَمادها |
لم یبقَ ذُخرٌ للمدامع عنکُم | *** | کلاّ و لا عینٌ جری لرقادها |
شغَلَ الدُّموعَ عن الدّیار بکاؤُنا | *** | لبکاءِ فاطمةٍ علَی أولادها |
لم یَخلُفوها فی الشَّهید و قد رَأی | *** | دُفِعَ الفُرات یُذادُ عن أورادها |
أتَری دَرَتْ أنَّ الحسین طریدةٌ | *** | لَقَنا بنی الطَّرداء عند ولادها |
کانت مئآتمُ بالعراق، تَعُدُّها | *** | أمویَّةٌ بالشَّام من أعیادها |
ما راقَبَت غضبَ النّبیِّ و قد غدا | *** | زرعُ النّبیِّ مَظنَّةً لحَصادها |
وا لَهفَتاهُ لعُصبةٍ علویّةٍ | *** | تَبِعَت اُمیَّةَ بعد عِزِّ قیادها |
زعمت بأنَّ الدِّین سَوَّغَ قَتلَها | *** | أوَ لیس هذا الدِّینُ من أجدادِها |
طلبت تُراثَ الجاهلیَّة عندَها | *** | و شَفَت قدیمَ الغِلِّ من أحقادِها |
تَروِی مناقبَ فضلِها أعداؤُها | *** | أبداً و تُسنِدُه إلی أضدادِها |
یا غَیرةَ اللهِ اغضَبی لِنَبیِّه | *** | و تَزَحزَحی بالبِیضِ عن أغمادِها |
مِن عصبةٍ ضاعت دِماءَ محمّد | *** | و بَنیه بین یزیدِها و زیادِها |
یا یومَ عاشوراءَ کَم لک لَوعَةً1 | *** | تترقَّصُ الأحشاءُ من إیقادِها |
ما عُدتَ إلاّ عاد قلبی غُلَّةٌ | *** | حَرّی و لو بالغتُ فی إبرادِها |
مِثلُ السلیم مضیضةٌ آناؤُه | *** | خَزَرُ العیونِ تَعودُه بِعدادها |
مراثی سیّد رضیّ دربارۀ سبط شهید أباعبدالله الحسین علیه السّلام
در الغدیر، صفحه ٢١٧ تا صفحه ٢١٩ قصیدۀ غرّائی در مرثیه گفته است که ما چند بیت از آن را میآوریم:
و رُبَّ قائلةٍ و الهمُّ یُتحِفُنی | *** | بناظرٍ من نِطافِ الدَّمع ممطورٍ |
حفِّضْ علیک؛ فللأحزان آوِنةٌ | *** | و ما المُقیم علی حُزنٍ بمعذورٍ |
فقلتُ هیهات فاتَ السمعُ لائِمَه | *** | لا یُفهَم الحُزنُ إلاّ یومَ عاشورٍ |
یومٌ حَدی الظُعنَ فیه بابن فاطمة | *** | سِنانُ مطَّردِ الکَعبَین مطرورِ |
و خرَّ للموتِ لاکفٌّ تُقَلِّبُه | *** | إلاّ بِوَطیٍ من الجُردِ المَحاضیرِ |
ظَمْآنَ سلّی نَجیعُ الطَّعنِ غُلَّته | *** | عن باردٍ مِن عُبابِ الماءِ مقرورِ |
للّه مُلقیً عَلَی الرّمضاء عَضَّ بِهِ | *** | فَمُ الرَّدی بین إقدامٍ و تشمیرِ |
تَحنُو علیه الرُّبی ظلاًّ و تَستُرُه | *** | عن النَّواظر أذیالُ الأعاصیرِ |
تهابُهُ الوَحشُ أن تدنو لِمَصْـرَعِه | *** | و قد أقام ثلاثاً غیرَ مقبورِ |
بنی اُمیَّة ما الأسیافُ نائمةٌ | *** | عن شاهر فی أقاصی الأرض موتورِ |
و البارقات تَلَوَّی فی مَغامِدها | *** | و السّابقاتُ تَمَطَّی فی المَضامیرِ |
إنِّی لأرغبُ2 یوماً لا خِفاءَ لـه | *** | عریانَ یقلَق منه کلُّ مغرورِ |
و للصّوارم ما شاءت مضارِبُها | *** | من الرِّقاب شَرابٌ غیر منزورِ |
ما لی تعجَّبتُ مِن همِّی و نَقَّرْتُهُ | *** | و الحُزنُ جُرحٌ بِقلبی غیرُ مسبور |
بأیِّ طرفٍ أری العَلیاءَ إنْ نَضَبَت | *** | عینی؟ و لَجْلَجَتْ عنها بالمعاذیرِ1 |
غدیریّۀ سیّد رضیّ
و در صفحه ١٨٠غدیریّهای از سیّد رضیّ آورده است:
نَطَقَ اللسانُ عن الضَّمیر | *** | و البِشـرُ عنوانُ البشیرِ |
ألآنَ اُعفِیَتِ القلو | *** | بُ مِن التَقَلقُلِ و النُّفورِ |
و انْجابَتِ الظُلماءُ عن | *** | وَضَحِ الصَّباحِ المستنیرِ |
إلی أن قال:
غَدَر السّـُرورُ بنا و کان | *** | وَفاؤُه یومَ الغدیر |
یومٌ أطافَ به الوصـ | *** | یُّ و قد تَلَقَّبَ بالأمیرِ |
فتَسَلَّ فیه و رُدَّ عا | *** | رِیَةَ الغَرامِ إلی المُعیرِ |
و ابتَزَّ أعمارَ الهمومِ | *** | بطول أعمار السـرورِ |
فلَغَیرُ قلبک مَن یعلِّلُ | *** | همَّه نُطَفُ الخمورِ |
لا تَقنَعَنَّ عندَ المطا | *** | لِب بالقلیل من الکثیرِ |
فتَبَرَّضُ الأطماعُ مِثلُ | *** | تبرُّضِ الثَّمَدِ الجَرورِ |
هذا أوانُ تطاوُلِ الحا | *** | جاتِ و الأمَلِ القصیرِ |
فانفَحْ لنا من راحَتَیـ | *** | کَ بِلا القلیلِ و لا النُّزورِ |
لا تُحوَجَنَّ إلی العِصا | *** | بِ و أنت فی الضَرْعِ الدَرورِ |
آثارُ شُکرِکَ فی فَمی | *** | و سِمات وُدِّک فی ضمیری |
و قصیدةٌ عذراءُ مِثـ | *** | لُ تألّقِ الرَّوضِ النَّضیرِ |
فرحت بمالِکِ رِقِّها | *** | فَرَحَ الخَمیلَة بالغَدیر1 |
مَهْیار دیلمی، سرایندۀ غدیریّه در قرن پنجم
در الغدیر، جلد ٤ از صفحه ٢٣٢ تا صفحه ٢٦١ دربارۀ مَهْیار دیلمی بحث کرده است.
ابوالحسن مَهْیار بن مرزویه دیلمی بغدادی که در کرخ بغداد منزل داشته است از بزرگترین مردان ادب و عربیّت است، و از زمرۀ شعرای درجۀ اوّل از جهت اتقان به شمار میرود. بزرگان علم و ادب از محضر او استفاده میکردهاند؛ زیرا که بزرگترین رایت ادب عرب را در بین مشرق و مغرب بلند کرد.
مَهْیار از بزرگان تشیّع است و در اشعار خود با حجّت و بیان قوی و استدلال
متین پیش میرود و از مهمترین ارکان شعر علوی و مؤیّد مذهب در زمان خود به شمار میرود.
مهیار اصلاً مجوسی و ایرانی الأصل بود و به دست سیّد رضی در سنۀ ٣٩٤ اسلام آورد و در تحت تربیت و تعلیم او تربیت شد، و در شعر و ادب آنچه را که در توان داشت از استاد خود آموخت، و در ٢٥ جمادی الثّانیة در سنۀ ٤٢٨ رحلت کرد. و عجیب آن است که مَهْیار که اصلاً پارسی زبان و ایرانی بود چنان در عربیّت استاد شد که شعرای عرب اشعار خود را بر او عرضه میداشتند و تصحیح میکردند، و بزرگان از شعرای عربیّت بر استادی او صحّه گذاردهاند. مَهْیار از شعرای عصر خود برتری جست و کسی هم میزان با او نبود.
آری، کسی که همچون مَهْیار به دنبال ولای اهل بیت برود و از آثار عَلَمین شریفَین، همچون سیّد مرتضی و سیّد رضی و از آثار شیخ مفید دنبال کند، عَجَبی ندارد که چنین سرآمد روزگار و زبانزد خاصّ و عام گردد.
در الغدیر از مَهْیار دیلمی چندین قصیده، چه غدیریّه و چه در مدح اهل بیت علیهم السّلام و چه در مراثی آنها آورده است. و نیز در صفحه ٢٥٦ مرثیهای را که در وفات شیخ مفید (ابن المعلّم محمّد بن محمّد بن نعمان متوفی ٤١٣) سروده است آورده است؛ این قصیده ٩١ بیت است.
ترجمۀ أحوال سیّد مرتضی علم الهدی
در الغدیر، جلد ٤، از صفحه ٢٦٢ تا صفحه ٢٩٩، در ترجمۀ احوال و قصائد غدیریّه و مراثی و سایر قصائد و القاب و مناصب و علوم سیّد مرتضی بحث کرده است.
سیّد مرتضی علم الهدی، ذوالمجدین، ابوالقاسم علیّ بن حسین بن موسی بن محمّد بن موسی بن ابراهیم بن الإمام موسی الکاظم علیه السّلام، بوده است. سیّد
مرتضی در رجب سنۀ ٣٥٥ متولّد شد و در یکشنبه ٢٥ ربیع الأول سنۀ ٤٣٦ رحلت کرد و عمر او هشتاد سال و هشت ماه بوده است.
القاب او: مرتضی، و الأجلّ الطّاهر، و ذو المَجدَین بوده و در سنۀ ٤٢٠به علم الهدی ملقّب شده است.
در صفحه ٢٧٦ آورده است که:
[إنّ] الوزیر أبا سعید محمّد بن الحسن بن عبدالرحیم مَرِضَ فی تلک السَّنة، فرأی فی منامه أمیرَالمؤمنین علیه السّلام یقول له: قُل لعَلَم الهدی یَقرَأ علیک حتّی تَبْرَأ. فقال: یا أمیرالمؤمنین! و من عَلَم الهدی؟ فقال: علی بن الحسین الموسوی.
فکتب إلیه؛ فقال رضی الله عنه: اللهَ اللهَ فی أمری! فإنّ قبولی لهذا اللَّقب شَناعةُ علیّ. فقال الوزیر: و الله ما کتبتُ إلیک إلاّ ما أمرنی به أمیرُالمؤمنین علیه السّلام.
و کان یُلقَّب بالثمانین لِما کان له من الکتب ثمانون ألف مجلّداً، و من القری ثمانین قریةً تُجبَی إلیه، و کذلک من غیرهما؛ حتّی إنَّ مدّةَ عمرِه کانت ثمانین سنة و ثمانیة أشهرَ و صَنّف کتاباً یقال له الثّمانون.
غدیریّۀ شیوای او را در صفحه ٢٦٢ تا صفحه ٢٦٤ آورده است و در آخر این قصیده فرموده است:
غدیریّۀ سیّد مرتضی
أمَّا الرسولُ فقد أبان وَلاءَهُ | *** | لو کان یَنفَعُ حائِرًا أن یُنذَرَا |
أمضـَی مقالاً لم یَقُلْهُ معرِّضاً | *** | و أشادَ ذکراً لم یَشُدهُ معذّرا |
و ثنی إلیه رقابَهم و أقامه | *** | عَلَماً علی بابِ النَجاةِ مُشَهّرا |
و لقد شَفی یومُ الغدیر معاشراً | *** | ثَلَجَتْ نفوسُهم و أودی معشـرا |
قامَت به أحقادُهم فمرجِّعٌ | *** | نَفَساً و مانِعُ أنَّةٍ أن تُجهَرا |
یا راکبًا رَقَصَتْ به مَهریَّةٌ | *** | أشِبَت لساحته الهمومُ فأصحَرا |
عُجْ بالغَرِیِّ فإنَّ فیه ثاویاً | *** | جبلاً تَطَأطَأ فاطمأنَّ به الثَّرَی |
و اقْرَ السّلامَ علیه من کَلِفٍ به | *** | کُشِفَت له حُجُبُ الصَّباحِ فأبْصَـرا |
و لَوِ استَطَعتُ جعلتُ دارَ إقامَتی | *** | تلک القُبُورَ الزُّهْرَ حتَّی اُقْبَرا1،2 |
در صفحه ٢٦٨ گوید:
و عن الشیخ عزّالدّین أحمد بن مقبل، أنَّه قال: لو حَلَفَ انسانٌ أنَّ السیِّد المرتضی کان أعلَمُ بالعربیّة من العرب لم یکن عندی آثماً؛ و قد بلغنی عن شیخ مِن شیوخ الأدب بمصر أنَّه قال: والله إنّی استفدتُ مِن کتاب الغُرَر و الدُّرَر مسائلَ لم أجِدها فی کتاب سیبویه و غیره من کتب النَّحو؛ و کان نصیرُالدّین الطوسی اذا جَرَی ذکرُه فی درسه، یقول: صلوات الله علیه! و یَلتَفِتُ إلی القضاة و المدرّسین الحاضرین و یقول: کیف لا یُصَلَّی علی السیّد المرتضی؟!
و در صفحه ٢٧١ و ٢٧٢ آورده است که:
قال أبوالحسن العمری فی المجدی: اجتمعتُ بالشریف المرتضی سنه ٤٢٥ ببغداد، فرأیتُه فصیحَ اللسان یتوقَّد ذکاءً. و حضر مجلسَه أبوالعلاء المعرّی ذات یومٍ، فجری ذکر أبیالطیِّب المتنبّیِّ. فنقَّصه الشریف و عاب بعضَ أشعاره؛ فقال أبوالعلاء: «لو لم یکن لأبیالطیِّب المتنبِّی إلاّ قولُه: لکِ یا منازلُ فی القلوب منازلُ» لکفاه؛ فغضب الشریف و أمر بأبیالعلاء فسُحِب و اُخرِج. فتعجَّب الحاضرون من ذلک؛ فقال لهم الشریف: أعَلِمتم ما أراد الأعمی؟! إنَّما أراد قوله:
و إذا أتتْکَ مَذَمَّتی مِن ناقصٍ | *** | فهیَ الشهادةُ لی بأنِّی کاملُ |
در صفحه ٢٧٧ گوید:
و هناک فتاوی مجرّدةً من قذف سیّدنا المترجم بالإعتزال تارةً و بالمیل إلیه اُخری، و بنسبة وضع کتاب نهج البلاغة إلیه طوراً من أبناء حزم و جوزیّ و خلّکان و کثیر و الذَّهبیّ و من لفَّ لفَّهم من المتأخّرین؛1 و بما أنَّها دعاوی فارغةٌ غیرُ مدعومة بشاهد و کُتُبُ سیّدِنا الشّریف یَهتِفُ بخلافها، و مَن عرفه من المنقّبین لا یشکّ فی ذلک. و قد أثبتنا نسبةَ نهج البلاغة إلی الشّریف الرضیّ بترجمته، نضرب عن [تنفیذ] تلکم الهَلْجات صفحاً.
و لإبن کثیر فی البدایة و النهایة، جلد ١٢ صفحه ٥٣، عند ذکر السیِّد سبابٌ مُقذِعٌ، و تحاملٌ علی ابن خلّکان فی ثنائه علیه جریاً علی عادته المطَّرِدة مع عظماء الشّیعة «و کُلُّ إناءٍ بالّذی فیه یَنضَحُ».
و نحن لا نُقابله إلاّ بما جاء به الذکر الحکیم: ﴿وَإِذَا خَاطَبَهُمُ ٱلۡجَٰهِلُونَ قَالُواْ سَلَٰمٗا﴾.2
و در صفحه ٢٦٩ و ٢٧٠مشایخ سیّد مرتضی را ده نفر شمرده است؛ از جمله: شیخ مفید (متوّفی ٤١٢) و هارون بن موسی تلعکبریّ (متوّفی ٣٨٥) و شیخ صدوق محمّد بن علیّ بن بابویه (متوّفی ٣٨١) و برادرش حسین بن علی بن بابویه و تلامذۀ او را ٢٢ نفر شمرده است؛ از جمله: شیخ طوسی (متوّفی ٤٦٠) و سلاّر دیلمی، و ابوصلاح حلبی، و قاضی عبد العزیز بن البرّاج (٤٨١) و ابن حمزه علوی (متوّفی ٤٦٣) و ابو الفتح کراجکی، و محمّد دوریستی، و مفید ثانی عبدالرحمن بن احمد رازیّ، و ابن قدامۀ، و شیخ احمد بن حسن بن احمد نیشابوری خزاعی، که از أجلّ تلامذۀ او محسوب میشده است.
در صفحه ٢٧٤ گوید: سیّد مرتضی برای شاگردان خود شهریّه و جرایات و
مُسانَهات معیّن کرده بود تا بتوانند با آرامش خیال بدون فکر در معاش به درس و بحث بپردازند؛ و برای قاضی ابن برّاج حلبی و بقیّه تلامیذش ماهیانه ٨ دینار معیّن کردهاند، باستثناء شیخ طوسی که برای او فقط ١٢ دینار میداد.
یک قریه از املاک خود را فقط برای کاغذ فقهاء وقف کرده بود، و یقال:
إنّ النّاس أصابهم فی بعض السّنین قحطٌ شدیدٌ، فاحتال رجلٌ یهودیٌّ علی تحصیل قُوتِه؛ فحضر یوماً مجلسَ الشّریف المرتضی و سأله أن یأذن له فی أن یقرأ علیه شیئاً من علم النّجوم فأذِنَ له، و أمر له بجِرایَةٍ تَجری علیه کلَّ یوم؛ فقرأ علیه بُرهةً ثمَّ أسلم علی یدیه.1
و کان لم یَرَ لثروته الطائلة قیمةً تُجاهَ مکارمِه و کراماته؛ و کان یقول:
و ما حُزنیَ الإملاقُ و الثّروةُ الّتی | *** | یذُلُّ بها أهلُ الیسار ضلالُ |
ألیس یُبَقِّی المال إلاّ ضَنانَةً | *** | و أفقرُ أقواماً ندیً و نوالُ |
إذا لم أنَل بالمال حاجةَ مُعسـرٍ | *** | حَصورٍ عن الشَکوی فما لیَ مالُ2 |
در پاورقی صفحه ٣٢٩ به بعد از جلد دوّم احتجاج شیخ طبرسی، طبع نجف، راجع به ترجمۀ علم الهدی سیّد مرتضی مطالب مفیدی است.3
أبوعلیّ بصیر (ضریر)
در صفحه ٣٠٠و صفحه ٣٠١ از غدیریّۀ ابوعلی بصیر (ضریر) و ترجمۀ احوال او بحث کرده است.
ابوعلی از شعرای اهل بیت علیهم السّلام بوده است و در قرن پنجم میزیسته؛
وفاتش ٤٢٢ است و غدیریّۀ او این است:
سبحانَ من لیس فی السَّماءِ و لا | *** | فی الأرض نِدٌّ لـه و أشباهُ |
أحاطَ بالعالَمَین مُقتَدِراً | *** | أشهد أن لا إله إلاّهُ1 |
و خاتمُ المرسلینَ سیِّدُنا | *** | أحمدُ ربُّ السَّماءِ سَمّاهُ |
أشرَقَتِ الأرضُ یوم بِعثَتِهِ | *** | و حَصحَصَ الحقُّ من مُحَیَّاهُ |
إختارَ یومَ الغدیر حیدرةً | *** | أخاً لـه فی الوَرَی و آخاهُ |
و باهَلَ المشرِکیـنَ فیه و فی | *** | زوجته یقتفیهما ابْناهُ |
هم خمسةٌ یُرحَم الأنامُ بِهم | *** | و یُستَجابُ الدُّعا و یُرجاهُ |
أبوالعلآء مُعَرِّی
در الغدیر، جلد ٤، صفحه ٣٠٢ و صفحه ٣٠٣، از ترجمۀ احوال ابوالعلاء معرّی فی الجمله بحث شده است، و اشعاری از او را که در آن اشاره به قضیّۀ غدیر شده است بیان میکند؛ و آن اشعار این است:
أ دُنیایَ اذْهَبی و سِوای اُمِّی | *** | فقد ألْمَمتُ لیتَکِ لَم تَلُمِّی |
و کان الدَّهرُ ظرفاً لا لحَمدٍ | *** | تُؤهِّلُه العقولُ و لا لِذَمِّ |
و أحسب سانح الأزمیم نادی | *** | ببین الحیِّ فی صحراء2 ذِمِّ |
إذا بکرٌ جنی فتوقَ عمراً | *** | فإنَّ کلیهما لأبٍ و اُمِّ |
و خَفْ حیوانَ هذی الأرضِ و احذرْ | *** | مجئ الطَّعن مِن رَوْقٍ و جُمِّ3 |
و فی کلِّ الطِّباع طباعُ نَکْزٍ | *** | و لیس جَمیعُهُنّ ذواتُ سُمِّ |
و ما ذنب الضّـَراغِمِ حین صیغت | *** | و صُیِّر قوتُها ممّا تُدمِّی |
فقد جُبِلَتْ علی فَرْسٍ و ضِرْسٍ | *** | کما جُبِلَ الرَفودِ علی التَنَمّی |
ضیاءٌ لم یُبَن لِعُیونِ کُمْهٍ | *** | و قولٌ ضاعَ فی آذانِ صُمٍّ1 |
[سیّد مرتضی در مرثیه حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام اشعاری سروده است]
برادر بزرگ مرحوم سید رضی، سید مرتضی علم الهدی نیز اشعاری در مرثیه حضرت سید الشهداء علیه السّلام سروده است و مرحوم امینی در جلد ٤ الغدیر در صفحه ٢٨٠تا صفحه ٢٩٦ آورده است؛ این اشعار نیز راقی است و مناسبت دارد با مجموعه سابق الذکر2 ترجمه و شرح شود.3
راجع به رسمیّت مذاهب أربعۀ عامّه و إلغاء مذاهب دیگر
مرحوم آقا میرزا عبدالله افندی اصفهانی در کتاب ریاض العلماء، جلد ٤، در صفحه ٣٣ و صفحه ٣٤، در ضمن بحث در ترجمه احوال علم الهدی: علیّ بن الحُسَین بن موسی بن محمّد بن موسی بن إبراهیم بن موسی بن جعفر علیهما السّلام، راجع به علّت حصر مذاهب، مطالبی را آورده است که ما عین گفتار او را در اینجا میآوریم:
«قال السیّد النّسابة ابوالحسن محمّد بن محمّد بن علی بن الحسن الحسینیّ الموسوی، و هو من أولاد عمّ السیّد المرتضی فی کتاب تهذیب الأنساب و نهایة الأعقاب عند البحث عن أحوال السیّد المرتضی:
اشتهر علی ألسنة العلماء أنّ العامّة فی زمن الخلفاء لمّا رأوا تشتُّتَ المذاهب فی الفروع و اختلافَ الآراء و تفرُّقَ الأهواء (بحیث لم یُمکِن ضبطُها، فقد کان لکلّ واحد من الصّحابة و التّابعین و مَن تَبِعَهم إلی عصر هؤلاء المخالفین مذهبٌ برأسه، و معتقدٌ بنفسه فی المسائل الشرعیّة الفرعیّة و الأحکام الدینیّة العلمیّة) التَجَأوا إلی تقلیلها و اضطرّوا فی تحلیلها؛ فأجمعوا علی أن أجمعوا علی بعض المذاهب، و ذلک بعینه علی نهج تفرّق أقوال النَّصاری و طبقِ تشتّت أحوال هؤلاء دین الحَیاری بعد غیبة نبیِّهم عیسی و علی وفق وُفورِ الأناجیل و ظهور کثیرٍ من الأقاویل و شیوع غَفیر الأباطیل.
فلمّا تحیّروا فی ذلک احتالوا بالإجماع علی صحّة الأناجیل الأربعة (أعنی إنجیلَ متی و مرقس و لوقا و یوحنّا) و بطلانِ الباقی منها و القولِ بعدم صحّته. فأسّسوا فی الفروع علی الظنّ و الحُسبان و التَّشهّی و الاستحسان؛ علی ما أوضحناه فی القسم الثانی من کتابنا الموسوم ب وثیقة النَّجاة، و بیّنّاه أیضاً فی بعض رسائلِنا المعمولةِ فی ردّ تلک الکَفَرةِ الغُواة.
و بالجملة لمّا اضطربتِ العامّةُ و ازدحَمَت العامّة أیضاً اتّفق کلمةُ رُؤسائهم و عقیدةُ عقلائِهم علی أن یأخذوا عن أصحاب کلّ مذهبٍ خطیراً من المال و یلتمسوا آلافَ ألف درهمٍ و دنانیرَ مِن أرباب الآراء فی ذلک المقال. فالحنفیّة و الشافعیّة و المالکیّة و الحنبلیّة لوفُور عِدّتهم و بُهور عُدَّتهم جاؤوا بما طلبوه فقرّروهم علی عقائدهم الباطلة و أبقوهم فی آرائهم العاطلة. و کلّفوا الشِّیعة (المعروفة فی ذلک العصر بالجعفریّة) لمجیء ذلک المال الّذی أرادوا منهم، و لمّا لم یکن لهم کثرةُ مالٍ توانَوا فی الإعطاء و لم یمکنهم ذلک.
و کان فی عصر السیّد المرتضی (رض) و هو قد کان رأسَهم و رئیسَهم و علیه کان تأویل الإمامیّة و اعتمادهم. و هو ـ قدّس الله سرَّه ـ قد بذل جُهدَه فی تحصیل
ذلک المال و جمعه من الطائفة المحقّة الشِّیعة. فلِقِلّة ذات یدهم أو لعلّة مقادیر الله تعالی و حکمه لم تساعدهم ما تیسّر لهم جمعُه و لا بذله إلی تلک الزُّمرة الملاعین؛ حتّی أنّ السیّد (قدّه) قد کلّف عصبة الشِّیعة بأن یجیئوا بنصف ما طلبوه و یُعطی النّصفَ الآخر من خاصّة ماله رحمه الله. فما أمکن للشِّیعة هذا العطاء و لا وُفّقوا لذلک الأداء؛ فلذلک لم یُدخلوا مذهبَ الشیعة و الخاصّة فی تلک المذاهب. فآلَ أمرُ الشیعةِ إلی ما آل فی العمل بقول الآل السَّادةِ الأنجاب.
و العامّة قد جوّزوا الإجتهادَ فی المذهب و لم یجّوزوا الإجتهاد عن المذهب؛ حتّی أنّهم لم یجوّزوا تلفیقَ أقوال هؤلاء الأربعة و القول فی بعض المسائل بقول بعض الأربعة، و فی بعض الآخر من المسائل بقول الآخر منهم؛ و شَدَّدوا فی ذلک الباب و سَدَّدوا سائر الابواب و شیّدوا الحِبال و الأطناب علی نحو ما ذکرناه مشروحاً فی القسم الثالث من کتاب وثیقةِ النّجاة و استمرّوا علی هذا الرَّأی إلی یومنا هذا.
و لم یخالفْهم أحدٌ منهم فی تلک الأعصار المتمادیة، سوی محیی الدّین العَرَبی (الصّوفی المعروف، المعاصر لفخر الرّازی) حیث خالفهم هو فی عمل الفروع؛ فتارةً یقول بقول واحد من هؤلاء الأئمّة الأربعة فی مسألة و یقول فی مسألة اُخری بقول الآخر فیُلَفِّق بین أقوال الأربعة، و تارةً یخترع فی بعض المسائل و ینفرد بقولٍ لم یُدخل فی تلک الأقاویل. و قد سبق شرحُ ذلک فی ترجمته، فَلیُلاحَظ.»
أقول: إنّ استاذنا المحدّث العلاّمة الشیخ آغا بزرگ الطهرانی، صنّف رسالةً فی تاریخ حصر المذاهب و سمّاه تاریخ حَصْر الاجتهاد و بعد شرح و تفصیل قال فی صفحة ١٠٠إلی صفحة ١٠٧:
و یظهر من المقریزی (فی الخطط، ٢/٣٤٤) أنّ فی عصر بیبرس البندقداری وَلی مصر أربعة قضاة: شافعیّ و مالکیّ و حنفیّ و حنبلیّ؛ فظهر من نصب القاضی
لکلّ مذهب یومئذ أنّ بدءَ رسمیّة مجموع المذاهب الأربعة فی مصر کان فی عصر البندقداری (و هو الذّی ولی السَّلطنة فی سابع عشر ذیالقعدة، سنة ثمان و خمسین و ستمأة ٦٥٨ إلی أن مات سنة ٦٧٦) و قبل عصره لم یکن للحنفیّة و الحنبلیّة رسمیّةٌ کذلک. ثمّ قال المقریزی: فاستمرّ ذلک (ولایة القضاة الأربعة) من سنة ٦٦٥ حتّی لم یبق فی مجموع أمصار الإسلام مذهبٌ یعرف من مذاهب الإسلام سوی هذه الأربعة؛ و عُودِیَ من تَمَذْهَبَ بغیرها و اُنکِر علیه و لم یُوَلَّ قاضٍ، و لا قبلت شهادةُ أحد ما لم یکن مقلّداً لأحد هذه المذاهب و أفتی فقهاؤهم فی هذه الأمصار فی طول هذه المُدّة بوجوب اتّباع هذه المذاهب و تحریم ما عداها و العمل علی هذا إلی الیوم.ـ انتهی ما أرَدنا نقله من مضمون کلام المقریزیّ، الذی یستفاد منه اُمور:
منها: ما أشرنا إلیه من أنّ تأثیر العِلَل و الأسباب فی نشر هذه المذاهب الأربعة کان أتمّ؛ حتّی أنّها بعد انقراضها رأساً من مصر سنة ٣٥٨ فی عدّة سنین متطاولة من عصر الخلفاء الفاطمیّة عادت إلیها ثانیةً بعد انقراضهم فی سنة ٥٦٧، حتّی صارت جمیعُها معروفةً رسمیّة فی سنة ٦٦٥ إلی زمن تألیف الخِطط، حدود سنة ٨٠٤.
و منها: أنَّ فی حدود سنة ٦٦٥ اُلصِقَت بدین الإسلام فضائِعُ و شنائع و اُحدثت منکَراتٌ فی الدِّین بعنوان أنّها من الدِّین، الخ، من تفریق کلمة المسلمین و القتال بینهم و الجدال.
و منها: أنَّ فی حدود سنة ٦٦٥ قد حکم الفقهاءُ بوجوب اتّباع المذاهب الأربعة و حرمة التَّمَذهُبِ بما عداها من سائر المذاهب. و هذا أیضاً من أعظم المصائب علی الإسلام حیث إنَّه قد مضی علی الإسلام الشّریف قرب سبعة قرون و مات فیها علی دین الإسلام ما لا یُحصِی عدّتهم إلاّ خالقُهم؛ و لم یَسْمع أحدٌ من أهل القرنین الأوّلین منها إسْمَ المذاهب أبداً.ـ إلی أن قال:
کما أفصح عن بعض ذلک نابغة العراق، المورّخ ابن الفوطیّ، فی الحوادث الجامعة فی صفحة ٢١٦، فی وقائع سنة ٦٤٥ یعنی قبل انقراض بنی العبّاس بإحدی عشر سنة، فی أیّام المستعصم الّذی قتله «هلاکو» سنة ٦٥٦.
و قال فی صفحه ١٠٧ و صفحه ١٠٨ ما مُلَخَّصُه:
و یستفاد من کلام ابن الفوطی جمیع ما استفدناه من کلام المقریزیّ، غیر أنَّ بحثه کان فی خصوص مصر؛ و لذا ذکر أنَّ بلوغَ المذاهب الأربعة رتبةَ الرَّسمیة فی مصر و صیرورةَ جمیعها فی عرضٍ واحد، من الحکم بوجوب الرّجوع إلیها دون غیرها، کان فی عصر البندقداری من لدن نصب القضاة الأربعة فی سنة ٦٦٥، و قبل ذلک لم یکن لها رسمیّةٌ کذلک. أمّا ابن الفوطی فذکر أنّ رسمیّة مجموع المذاهب الأربعة فی دارالخلافة و قبّة الإسلام بغداد، کانت من سنة٦٣١ الّتی افتتحت فیها المدرسةُ المستنصریّة و قسّمت أربعة أقسام لأهل المذاهب الأربعة، إلی سنة ٦٤٥ التی التزم فیها المدرّسون بأن لایتجاوزوا عن قول المشایخ القدماء و آرائِهم، حفظاً لحُرمَتهم و تبرّکاً بسابقتهم فی العلم و الدِّین؛ و قبل ذلک لم یکونوا مُلتَزِمین به.1
احوال ابوعلی سینا و سیّد محمّد باقر داماد و محمّد غزالی، رحمة الله علیهم
[مطالبی از دهخدا در مادّۀ ابوعلی بن سینا]
در لغتنامۀ دهخدا در مادّۀ ابوعلی سینا از صفحه ٦٤١ الی صفحه ٦٦٠مفصّلاً احوالات ابن سینا را بیان نموده است. در صفحه ٦٥٢ گوید که بوعلی در حال احتضارش مکرّر این بیت را بر زبان میراند:
نَموتُ و لیس لنا حاصِلٌ | *** | سِوَی عِلمنا أنّه ما عُلِم |
و نیز گوید:
تا بادۀ عشق در قدح ریختهاند | *** | و اندر پی عشق عاشق انگیختهاند |
با جان و روان بوعلی مِهرِ علی | *** | چون شیر و شکر به هم بر آمیختهاند |
و نیز گوید:
بر صفحۀ چهرهها خط لم یزلی | *** | معکوس نوشته است نام دو علیّ |
یک لام، دو عین، با دو یای معکوس | *** | از حاجب و عین و انف، با خطّ جلّی |
و نیز گوید در صفحه ٦٥٣:
ز منزِّلات هوس گر برون نهی قدمی | *** | نزول در حرم کبریا توانی کرد |
ولیکن این عملِ رهروان چالاک است | *** | تو نازنینِ جهانی کجا توانی کرد |
و نیز در صفحه ٦٥٣ گوید:
هَذِّبَ النفسَ للعلوم لترقَی | *** | و ذَرِ الکلَّ فهی للکلِّ بیتٌ |
إنّما النّفس کالزّجاجة و العلمُ | *** | سراجٌ و حکمة المرءِ زیتٌ |
فإذا أشرَقَت فإنّک حیٌّ | *** | فإذا اظلَمَتْ فإنّک میتٌ |
و نیز گوید:
عجبًا لقومٍ یَجْحَدون فضائلی | *** | ما بین عُیّابی إلی عُذّالی |
عابوا علَیَّ فضلی و ذمّوا حکمَتی | *** | و استوحشوا من نقصِهم و کمالی |
إنّی و کیدُهم و ما عابوا به | *** | کالطَّود تحضُرُ نطحة الأوهـال1 |
کلام بوعلی راجع به اهمیت قرآن مجید
آقای حاج سیّد مهدی امام جمارانی، در مقدمه کتاب الجامع لمواضیع آیات القرآن الکریم تألیف محمّد فارس برکات، در صفحه «ز» و صفحه «ح» گویند:
«اهتمام مسلمین به قرآن کریم از همان آغاز امر به جائی رسید که قبل از تعلیم هر گونه علم و فنی، آن را به کودکان خود تعلیم میدادند؛ و چنین سنت و راه و رسمی بعدها تداوم یافت تا آنجا که ابنسینا با الهام از نصوص دینی ضمن توصیههای تربیتی خود به همه مربیان و معلمان سفارش میکرد که: باید قرآن کریم به عنوان نخستین و اساسیترین ماده درسی در مراکز تعلیم مورد استفاده قرار گیرد، تا تمام معلومات و معارفی که در خود فراهم میآورد، بر اساس مبانی و تعالیم قرآنی مبتنی باشد.»2
[کلماتی از بوعلی سینا که روی صندوق قبر او نوشته شده است]
دور صندوق قبر بوعلی سینا در روی بام مقبرۀ او واقع در همدان، مطالب
زیر را به چهار دور نوشته بودند:
قال الشیخ الرّئیس أبوعلی الحسین ابن عبدالله بن سینا فی الشفاء من خوف الموت: أمّا مَن جَهِلَ الموتَ و لم یَدرِ ما هو فأنا اُبَیِّن له: إنّ الموت لیس شیئًا أکثرَ من ترک النفس استعمالَ آلاتِها و هی الأعضاء التی مجموعُها یسمّی بدنًا، کما یترک الصانع آلاتِه. فإنّ النفس جوهرٌ غیرُ جسمانیٍّ لیست عَرَضًا و لا قابلةً للفساد، فإذا فارق هذا الجوهرُ البَدَنَ بَقِیَ البقاءُ الذی یخصّه، و صَفا من کَدِرِ الطبیعة و سَعِدَ السعادة التامّة و لا سبیل إلی فنائه و عدمه؛ فإنَّ الجوهر لا یفنَی و لا تبطُل ذاتُه و إنّما تبطل الأعراض و الخواصّ و النَسَب و الإضافاتُ الّتی بینه و بین الأجسام. و أمّا الجوهر الروحانّی الذی لایقبل استحالةً و لا تغیّراً فی ذاته و إنّما یقبل کمالاته و تمامات صورته فکیف یُتصَوَّرُ فیه العدمُ و التّلاشی؟! و أمّا مَن یخاف الموت لأنّه لایعلم مِن أین تصِیرُ نفسُه أو لأنّه یظنّ أنّ بدنَه إذا انحلَّ و بطل ترکیبُه فقد انحلّت ذاتُه و بطلت نفسُه و جَهِلَ بقاءَ النفس و کیفیّةَ المعاد، فلیس یخاف الموتَ علی حقیقته و إنّما یجهل ما ینبغی أن یعلَمَه؛ فالجهلُ إذًا هو المخوَّف الذی هو سبب الخوف و هذا الجهل هو الذی حَمَلَ العلماءَ علی طلب العلم و التّعب فیه و تَرَکوا لأجلِه لذّاتِ الجسم و راحةَ البدن.ـ انتهی.1
[وجه تسمیۀ مرحوم میر داماد]
در صفحه ٤٢٤ از خاتمه مستدرک2 فرموده است:
العالم المحقّق النحریر السیّد السَّند النقّاد الخبیر میرمحمّد باقر بن السّید الفاضل الأمیر شمس الدّین محمّد الحسینی الاسترآبادی الملقّب بالدّاماد، لأنّ أباه کان صهرًا
للشیخ الأجل المحقّق الثّانی علی بنته فافتخر بهذا اللّقب و وَرِثَه منه وَلَدُه.1
[در احوال میرداماد و شیخ بهائی]
و در صفحه ٤٢٥ از کتاب محبوب القلوب از مرحوم میرداماد این رباعی را آورده است: و له ـ بَرَّدَ اللهُ مَضجَعَه ـ :
از خوان فلک قرص جوی بیش مخور | *** | انگشت عسل مخواه و صد نیش مخور |
از نعمت الوان شهان دست بدار | *** | خون دل صد هزار درویش مخور |
* * *
قال فی الحاشیة: إنّ المشهور أنّ هذه الرباعیّةَ تعریضٌ منه لِمُعاصره شیخِنا البهائی ـ طاب ثراه ـ و قد أنشد الشیخُ فی جوابه هذه الرباعیّة:
زاهد به تو تقوا و ریا ارزانی | *** | من دانم و بیدینی و بیایمانی |
تو باش چنین و طعنه میزن بر من | *** | من کافر و من یهود و من نصرانی |
أقول: فی نسبة هذه الرباعیّة إلی البهائی اشکالٌ واضحٌ؛ لأنّ البهائی کان سالکًا إلی الله مراقبًا و معذلک کان مِن قُرَناء الدّاماد و کان یحترمه اشدَّ الحُرمة. شاهد بر این گفتار این مطلب است: در کتاب طاعت آل محمّد تالیف علی بن محمّد جعفر بن المسیح الطهرانی که در آخر کتاب مجموعه افاداتِ شهید ثانی طبع شده است در صفحه ٧٢ فرماید:
کتب السیّد الدّاماد إلی جناب الشیخ بهاء الدّین العاملی ـ علیهما الرحمة ـ بلسان الفارسیة:
ای سِرّ ره حقیقت، ای کان سخا | *** | در مشکل این حرف جوابی فرما |
گوئی که خدا بود و دگر هیچ نبود | *** | چون هیچ نبود پس کجا بود خدا |
فأجابه الشیخ رحمه الله:
ای صاحب مسأله تو بشنو از ما | *** | تحقیق بدان که لا مکانست خدا |
خواهی که ترا کشف شود این معنی | *** | جان در تن تو بگو کجا دارد جا1 |
و شاهد دیگر بر بطلان این نسبت آنکه: مرحوم میرداماد و شیخ بهائی هر دو از ملازمان سلطان بودهاند و برای حفظ و صیانت حکّام و سلاطین از جور و ستم، پیوسته آنان را ارشاد میکردهاند و بنابراین این رباعی را نوشتن به کسی که او در شأن و منزلت مانند خود میرداماد بوده است بیمعنی است.
و دلیل دیگر آنکه: در روضات الجنّات صفحه ١١٥ ضمن ترجمه احوال میرداماد (محمّد باقر) گوید:
و کان من قُرَناء شیخنا البهائیّ و المُتلمّذین علی بعض أساتیده و کان بینهما أیضًا خُلطةٌ تامَّة و مواخاةٌ عجیبة، قلّما یُوجَد نظیرُها فی سلسلة العلماء و لاسیّما المعاصرین منهم؛ بحیثُ نُقل أنّ السلطان شاه عبّاس الماضی رکب یومًا إلی بعض تنزُّهاتِه و کان الشیخان المذکوران أیضًا فی مَوکِبِه المبارک، لِما أنّه کان لا یُفارقهما غالبًا. و کان سیّدنا المبرور مُتِبَدِّنًا عظیمَ الجثّة بخلاف شیخنا البهائیّ فإنّه کان نحیفَ البدن فی غایة الهَزْل، فأراد السلطان أن یَختَبر صفاءَ الخواطرِ فیما بینهما، فجاء إلی سیّدنا المبرور و هو راکبٌ فرسَه فی مُؤَخِّر الجمع (و قد ظهر مِن وَجَناته الإعیاء و التّعب لغایة ثقل جثّته و کان جواد الشیخ (ره) فی القُدّام یرکُض و یرقُص کأنّما لم یُحمل علیه شیءٌ) فقال: یا سیّدنا ألاتنظر إلی هذا الشیخ فی القُدَّام کیف یلعَب بجواده و لا یمشی علی وَقارٍ بین هذا الخلق مثلَ جنابک المتأدِّب المتین؟!
فقال السیّد: أیّها المَلِک! إنّ جواد شیخنا لایستطیع أن یتأنّی فی جَریه من شَعْفِ ما حُمل علیه؛ أ لاتَعلم مَن ذا الّذی رکبه؟!
ثمّ أخفی الأمر إلی أن رَدِف شیخنا البهائیّ فی مجال الرَّکْض، فقال: یا شیخنا أ لاتنظر إلی ما خلفک کیف أتعبَ جُثمانُ هذا السیّدِ المرکبَ و أورده من غایة سِمَنِه فی العیّ و النَّصَب؟! و العالمُ المطاع لابدّ أن یکون مثلَک مرتاضًا خفیفَ المؤنة.
فقال: لا! أیّها المَلِک! بل العیّ الظّاهر فی وجه الفرس من عَجزه عن تحمُّل حَملِ العلم الّذی یَعجِزُ عن حمله الجبالُ الرّواسیُّ علی صلابتِها.
فلمّا رأی السلطان المذکور تلک الاُلفةَ التامَّة و المودّةَ الخالصةَ بین عالمَی عصره، نَزَلَ مِن ظَهْر دابَّته بین الجمع و سَجَدَ للّه تعالی و عفَّر وجهَه فی التّراب، شکرًا علی هذه النّعمة العظیمة.
فأکرِمْ به مِن مَلِکٍ کاملٍ و سلطانٍ عادلٍ و بهما مِن عالمَین صفیَّینِ و مخلصَین رضیَّینِ.
و حکایاتُ سائرِ ما وقع أیضًا بینهما من المصادقة و المصافاة و تأییدهما الدّینَ المبین بخالص النّیات، کثیرةٌ جدًّا یُخرجنا تفصیلُها عن وضع هذه العِجالة.ـ انتهی.1
[إنّ هذا العربیّ رجلٌ فاضلٌ]
[معلّقِ شرح صحیفۀ سجّادیّۀ میرداماد در تعلیقه صفحۀ ١٧ گوید]:
و حکایاتُ سائرِ ما وقع أیضاً بینهما من المصادقة و المصافاة و تأییدهما الدِّینَ المبین بخالص النیّات کثیرةٌ جدّاً، یُخرجنا تفصیلُها عن وضع هذه العِجالة. علی أنّ ذلک لم یذهب بروح التّنافس بینهما، شأنَ کلّ عالمین متعاصرین عادة؛ فقد ورد أنّ الشّیخ البهائی حین صَنّف کتابَه الأربعین أتی به بعضُ الطّلبة إلی السیّد الدّاماد، فلمّا نَظر فیه قال: إنّ هذا العربیّ رَجلٌ فاضلٌ لکنّه لمّا جاء فی عصرنا لم یَشتهر و لم یُعَدَّ عالِماً.
میرداماد مشرب فلسفه إشراقیّه داشته است: اللهم اهْدِنی بنورک لنورک و جَلِّلنی مِن نورک بنورک
[شرح صحیفۀ سجّادیّۀ میرداماد] صفحه ١٨:
مَسلَکُه فی الفلسفة:
یَغلِب علی تفکیر السّید الروحُ الإشراقیّةُ، یَتحرّک فی تَیّار الرّوح العرفانیّه، و قد أثّر باتّجاهه الإشراقی هذا علی تفکیر تلمیذَیه صدرِ المتألّهین و ملاّ محسنِ الفیض و تَرَک علی أفکارهما ملامحَ کثیرةً واضحةً، و لعلّ أسماءَ کثیرٍ مِن کتب السّیّد تُوحی لنا بهذه الرّوح الإشراقیّة. و یَدلّ علی ذلک إختتامُ کتابه القبسات بدعاء النّور، و هو:
«أللهم أهدنی بنورک لنورک، و جلّلنی مِن نورک بنورک، یا نورَ السّموات و الأرض، یا نورَ النّور، یا جاعلَ الظّلمات و النّور یا نوراً فوقَ کلّ نور، و یا نوراً یَعبده کلُّ نور، و یا نوراً یَخضع لسلطانِ نورِه کلُّ نور، و یا نوراً یَذلّ لعزّ شعاعه کلُّ نور.»
و کثیراً ما یُعبِّر عن ابن سینا بشریکنا السّالف فی ریاسة الفلسفة الاسلإمیّة، و عن الفارابی بشریکنا التّعلیمی و غیره.
قصیدۀ میرداماد در طوس [و] زیارت مرقد مطهّر حضرت امام رضا علیه السّلام
شعرُه:
له دیوانُ شعرٍ جیّدٌ، نَقتبس منه بعضَ أشعاره العربیّة و الفارسیّة، فمِن مناشداته عندَ زیارة مولانا الرّضا علیه السّلام:
طارتِ المهجةُ شوقاً بجَناح الطَّرَب | *** | لَثَمَت سدّة مولی بشفاه الأدب |
نحو أوجٍ لسماءٍ قَصَدَ القلبَ هویً | *** | و لقد ساعَدنی الدّهرُ فیا مِن عجب |
اُفق الوصل بدی إذ وَمَضَ البرقُ و قد | *** | رَفَضَ القلبُ سِوَی مِیتةِ تلک القلب |
لا تسل عن نَصْلِ الهَجْر فکم فی کبدی | *** | مِن ثُغُورٍ فیه و کم مِن ثَقْب |
کنتُ لا أعرِفُ هاتین أعْیُنای هما | *** | أم کُؤوس مُلِئَت مِن دم بنت العنب |
بکرة الوصل أتتنی فقَصَصْنا قصصاً | *** | مِن همومٍ بَقیَت لی بلیال کَرْب |
قیل لی قلبک لم یُؤثر مِن نارِ هوی | *** | قلتُ دعنی أنا ما دمتُ بهذا الوَصَب |
أصدقائی أنا هذا وحبیبی داری | *** | روضة الوصل ولم أغش غوامش الحجب |
أنا فی مشهد مولای بطوس أنا ذا | *** | ساکب الدمع بعین وربتْ کالسّحب |
أشعار عربیّ و فارسیّ میرداماد
و له أیضاً ینشد مولانا أمیرَالمؤمنین علیه السّلام:
کالدّر وُلدتَ یا تمامَ الشّـرف | *** | فی الکعبة و اتّخذتَها کالصّدف |
فاستقبَلتِ الوجوهُ شطرَ الکعبة | *** | و الکعبةُ وجهُها تُجاهُ النّجف |
و له أیضاً فی أوّل الجذوات:
عینان عینان لم یَکتبْهما قلمٌ | *** | فی کلّ عینٍ مِن العینین عینان |
نونان نونان لم یَکتبْهما رقمٌ | *** | فی کلّ نونٍ من النونین نونان |
قیل: العینان عَینُ الإبداع و عَینُ الإختراع، و القلمُ قلمُ العقل الفعّال، و فی عَین الإبداع عالَم العقل و عالَم النّفس و فی عَین الإختراع عالَم الموادّ و عالَم الصّور. و النّونان نونُ التّکوین و نونُ التّدوین، و فی نون التّکوین الإمکان الذّاتی و الإمکان الاستعدادیّ، و فی نون التّدوین أحکامُ الدّین و قوانینُ الشّرع المبین.
و له أیضاً بالفارسیّة:
ای ختم رسل دو کون پیرایه تُست | *** | أفلاک یکی منبر نه پایه تُست |
گر شخص تو را سایه نیفتد چه عجب | *** | تو نوری و آفتاب، خود سایه تُست |
و له أیضاً:
گویند که نیست قادر از عین کمال | *** | بر خلقت شبه خویش حقّ متعال |
نزدیک شد اینکه رنگ امکان گیرد | *** | در ذات علیّ صورت این أمر محال |
أشعار میرداماد در وصف أمیرالمؤمنین علیه السّلام
و له أیضاً:
ای علم ملت و نفس رسول | *** | حلقهکش علم تو گوش عقول |
ای به تو مختوم کتاب وجود | *** | وی به تو مرجوع حساب وجود |
داغ کش ناقۀ تو، مشک ناب | *** | جزیه ده سایه تو، آفتاب |
خازن سبحانی تنزیل وحی | *** | عالم ربّانی تأویل وحی |
آدم از اقبال تو موجود شد | *** | چون تو خلف داشت که مسجود شد |
تا که شده کنیت تو بوتراب | *** | نه فلک از جوی زمین خورده آب |
راه حق و هادی هر گمرهی | *** | ما ظلماتیم و تو نور اللهی |
آنکه گذشت از تو و غیری گزید | *** | نور بداد ابله و ظلمت خرید |
در کعبه قل تعالوا از مام که زاد | *** | از بازوی باب خطه خیبر که گشاد |
بر ناقۀ «لا یؤدی الاّ» که نشست | *** | بر دوش شرف پای کراسی که نهاد |
در مرحله علی نه چون اوست نه چند | *** | در خانه حقّ زاده به جانش سوگند |
بی فرزندی که خانه زادی دارد | *** | شکّ نیست که باشدش بجای فرزند |
أشعار میرداماد در موضوعات مختلفه
و له أیضاً:
تجهیل من ای عزیز آسان نبود | *** | بی از شبهات |
محکم تر از ایمان من ایمان نبود | *** | بعد از حضرات |
مجموع علوم ابن سینا دانم | *** | با فقه و حدیث |
وینها همه ظاهر است و پنهان نبود | *** | جز بر جهلات |
و له ایضاً
چشمی دارم چو حسن شیرین همه آب | *** | بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب |
جانی دارم چو جسم مجنون همه درد | *** | جسمی دارم چو زلف لیلی همه تاب |
و له أیضاً
از خوان فلک قرص جوی بیش مخو | *** | انگشت عسل مخواه و صد نیش مخور |
از نعمت ألوان شهان دست بدار | *** | خون دل صد هزار درویش مخور |
تحقیق میرداماد راجع به معنی إملاء و معنی ولایت
[شرح صحیفۀ سجّادیّۀ میرداماد] صفحه ٥٧:
قوله: «أملاه علیه»:الإملاء علی الکاتب، و تصاریفه فی أملا علی و أملیت علیه مثلاً، أصله إملال و أملّ و أمللت من المضاعف، فقُلبت اللامُ للأخیرة یاءاً؛ کما فی التّظنّی و التّقصّی و تصاریفهما، و هذا القلب فی لغة العرب شائعٌ، و علی الأصل فی التّنزیل الحکیم: ﴿وَلۡيُمۡلِلِ ٱلَّذِي عَلَيۡهِ ٱلۡحَقُّ﴾.1
فأمّا الإملاء بمعنی الإمهال فی ﴿فَأَمۡلَيۡتُ لِلۡكَٰفِرِينَ﴾1 أی أمهلتهم، ﴿وَأُمۡلِي لَهُمۡ إِنَّ كَيۡدِي مَتِينٌ﴾2 أی أمهلهم. و الإملاء بمعنی التّوسِعة فی أملیت للبعیر فی قیده أی وسّعت له؛ فلیس الأمر فیهما علی هذا السّبیل، فإنّهما من النّاقص لا من المضاعف؛ فالأوّل من الملاوة و الملوّة و هما المدّة و الزّمان، و الثّانی من المِلاء و هو المُتَّسِع من الأرضِ.
علی ما قد تَلَونا علیک فخُذ ما آتیناک بفضل الله، و استَقِم و تحفَّظ، و لا تکن من الغافلین.
[شرح صحیفۀ سجّادیّۀ میرداماد] صفحه ٥٩:
قوله: «بوَلایتکم»:بفتح الواو بمعنی النُّصرة و المَحبّة و الوَداد و الإنقیاد، و المُوالاة المَحابة و المتابعة، و الإضافة إلی ضمیر خطاب الجمع إذن إضافة إلی المفعول، و بکسرها بمعنی تولّی الاُمور و تدبیرها و مالکیّة التّصرف فیها، و ولیّ الیتیم و والی البلد مالک أمرهما، و الإضافة علی هذا الفاعل.
و کذلک الوَلاء (بالفتح) للمعتَق بالفتح، و الوِلاء (بالکسر) للمعتِق بالکسر. و میراث الولاء، بالکسر لا بالفتح، إذ ملاک الإرث هناک سلطان المعتَق لاتّباعة المعتِق.
و حسبان بعض شهداء المتأخرین فی شرح اللّمعة: أنّه بفتح الواو و أصله القرب و الدّنو، لا أصل له یرکَن إلیه.3
[شرح احوال غزالی در کتاب المُنقذُ من الضَّلال]
غزالی داستان ترک بحث خود را در بغداد و مسافرت به شام را برای عزلت
و ریاضت، و اقامت خود را به مدّت دو سال در شام، و سپس مراجعت به ماوراءالنهر و اقامت ده سال در آنجا را نیز به عزلت و ریاضت، و فتح باب مکاشفات و مشاهدات را بر خود، در کتاب خود که به نام المُنْقذُ من الضَّلال است و در حاشیه کتاب الإنسان الکامل عبدالکریم جیلی طبع شده است بیان میکند، نه در رساله المَضْنون به علی غیر أهله.1
احوالات و اندیشههای سیاسی مرحوم احمد شاه رحمة الله علیه
[مطالبی از کتاب زندگانی سیاسی احمد شاه تألیف حسین مکی]
در صفحه ١١ آورده است که:
لرد کرزن، وزیر خارجه انگلستان گفته است: در حقیقت و واقع امر، ایران بایستی همیشه مقدّرات و سرنوشت خویش را با کمک و مساعدت ما تعیین نماید.
[ای مُردهشور این سلطنت را ببرد که شاه حقّ ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت نماید!]
و در صفحه ١٢ گوید: نگارنده در یادداشتهای شخصی ناصرالدّین شاه دیده است که قریب به این مضمون نوشته است:
«میخواهم به شمال مملکت بروم سفیر انگلیس اعتراض میکند، میخواهم به جنوب بروم سفیر روس اعتراض میکند، ای مردهشور این سلطنت را ببرد که شاه حقّ ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت نماید!»
و در صفحه ١٥ گوید: و آخرین ضربت در چهارم آبان ماه ١٣٠٤ خورشیدی بر تخت و تاج سلسلۀ کهنسال قاجار زده شد.
[تاریخ تولّد، تاجگذاری، و وفات احمد شاه]
و در صفحه ٢٠و صفحه ٢١ گوید:
احمد شاه در تاریخ ٢٧ شعبان المعظّم به سال ١٣١٤ قمری متولّد شد. مادرش ملکۀ جهان، دختر نایب السلطنة کامران میرزا، به عفّت و عصمت و تقدّس و پاکی نیّت و خیرخواهی معروف و موصوف بود. و در سال ١٣٢٧ قمری (یعنی در سنّ ١٢ سالگی) پس از خلع محمّد علی شاه به سلطنت رسید، و در تاریخ هفدهم ربیع الاوّل ١٣٣٤ قمری تاجگذاری نمود، و در تاریخ ١٣ ربیع الآخر ١٣٤٤ قمری (برابر نهم آبانماه ١٣٠٤ خورشیدی) به عللی چند که شمهای از آن را در این کتاب میآوریم با یک دنیا افتخار، از سلطنت ایران ـ بر خلاف میل و ارادۀ حقیقی ملّت ایران ـ برکنار شد، و بالأخره در سال ١٣٤٧ قمری (برابر با ١٣٠٧ خورشیدی) پس از یک سلسله کسالت و بیماری طولانی برای همیشه چشم از جهان پوشید و به سرای جاودانی شتافت.
بر حسب وصیّت او جنازۀ آن مرحوم از کشور فرانسه بوسیلۀ هواپیما به عتبات عالیات حمل و در کربلا به خاک سپرده شد. هنگام ورود جنازه در بغداد کلیّۀ سفارتخانههای مقیم بغداد (غیر از سفارتخانۀ دولت ایران که بیرق آن تمام افراشته بود) بیرقهای خود را به احترام ورود جنازه، نیمه افراشته نموده، احترامات رسمی معمول گردید، و از طرف دولت عراق نیز احترامات نظامی به وسیلۀ گاردِ احترام، به عمل آمد.
[نطق لُرد کُرزِن وزیر خارجه انگلیس]
و در صفحه ١٢٣ و صفحه ١٢٤ در ضمن نطق «لرد کرزن» وزیر خارجه انگلیس، آورده که او گفته است که:
«ولی اگر از طرف دیگر، پارلمان ایران از تصویب قرارداد (قرارداد اوت ١٩١٩) امتناع ورزد، دولت ایران بایستی راه خویش را در پیش گیرد.»
و در صفحه ١٢٥، در پایان نطق گفته است:
«در حقیقت و واقع امر، ایران بایستی همیشه مقدّرات و سرنوشت خویش را
با کمک و مساعدت ما تعیین نماید.»
اقول: این نطق در ١٧ نوامبر ١٩٢٠برابر با ٢٥ آبان ١٢٩٩ ایراد شد؛ و چون از طرف شاه ایران امضاء نشد لذا بوسیلۀ یادداشت سفارت انگلیس کابینۀ مشیر الدوله استعفا داد و کابینۀ سپهدار پیش آمد، و بعد از سه ماه از نطق گذشته (یعنی در سوّم حوت ١٢٩٩) کودتای نرمانِ1 انگلیسی که به نام کودتای سیّد ضیاء و رضاخان قزّاق بود، واقع شد.
[نطق دکتر مصدّق در مجلس، بر علیه وثوق الدّوله]
و در صفحه ١٦٣ و صفحه ١٦٤ در ضمن نطق دکتر مصدّق در مجلس بر علیه وثوق الدّوله راجع به قرارداد میگوید که گفته است:
«امروز در مملکت ما اصل اسلامیّت اقوی است؛ زیرا یک مسلمان حقیقی تسلیم نمیشود مگر اینکه حیات او قطع شده؛ و برای جلب این قبیل از مسلمین است که دوَل مسیحی در پایتختهای خود مسجد بنا مینمایند، ولی یک متجدّد سطحی و بیفکر را میتوانند به یک تعارفی تسلیم نمایند.»
[نطق مرحوم مدرس در مجلس]
و در صفحه ١٧٥، در ضمن نطقی مرحوم مدرس گفته است:
«آنچه من توانستم ضبط کنم، تعداد افرادِ کارکُنهای قرارداد هشتصد نفر بودند، که در کتاب زردی که بعد از مردن من منتشر میشود اسم آنها نوشته شده است.»
و در صفحه ١٧٩، مثال شیرینی را مدرّس در ضمن نطق خود آورده است:
شاعری در زمستان برای مَلاّکی قصیده گفت، رفت توی خانه پای بخاری
قصیده را خواند. ارباب ملک خوشش آمد، صد خروار گندم حواله به ناظرش داد سرِ خرمن، این شاعر هم حواله را گذاشت توی جیبش و نگهداشت تا سر خرمن. سر خرمن که شد برد پیش ناظر، ناظر دید صدخروار گندم اربابش حواله کرده در صورتی که میدانست اربابش گندم را دانه دانه میشمارد؛ خیلی تعجّب کرد و گفت: آقا اجازه بدهید که من ارباب را ببینم! گفت: عیبی ندارد.
ناظر شب رفت پیش ارباب، حواله را نشان داد گفت: این چیست؟
گفت: شب پیش بخاری نشسته بودیم، آن، بعضی چیزها گفت ما خوشمان آمد، ما هم چیزی نوشتیم دادیم خوشش بیاید.
و در صفحه ١٨٠نیز مدرّس مثلی شیرین آورده است:
یک شتر داری از اصفهان میخواست برود یزد، نزدیک یک آبادی شترش را رها کرده توی بیابان. یکی از توی ده آمد و بنا کرد شتر را زدن؛ صاحب شتر گفت: چرا شتر را میزنی؟ گفت: بلکه من اینجا کاریده بودم، تو هم چریده بودی.
[گزارشی از سخنرانی احمد شاه در شهر نیس]
و در صفحه ٢٠٠گوید:
دو سه ماه که از جلسۀ نهم آبان ١٣٠٤ (جلسۀ انقراض قاجاریه در مجلس) گذشته بود، در شهر نیس (در جنوب فرانسه، که اغلب لردهای انگلیسی و سایر متموّلین دنیا هم برای تفریح به آن شهر میروند) در یک دعوت رسمی که از طرف احمد شاه به عمل آمده بود، شاه مخلوع ایران به منظور دفاع از تاج و تختِ خود یک سخنرانی مشروح و مفصّلی ایراد نموده، برداشت نطق خود را از تاریخ سیاسی ایران شروع و در حدود یک ساعت با بلاغت، روی تاریخ ایران بحث کرده، و سپس مطالب مهمّی راجع به تغییر سلطنت در ایران ایراد نموده که ما به عللی چند فعلاً از زمینه و مفهوم این سخنرانی تاریخی صرف نظر میکنیم.
[ملّت ایران لیاقت یک چنین پادشاه مشروطه و قانونی را نداشت]
و در صفحه ٢٠١ گوید:
چنانچه اغلب در مواقع باریک و سخت با رئیس الوزراهای وقت تبانی کرده به استعفای آنان، قضایای سیاسی صورت دیگری پیدا میکرد و در نتیجۀ آن، حیات سیاسی کشور دچار لطمه و سکته نمیگشت؛ و همین وطن دوستی و اتّخاذ روّیۀ سیاسی آن مرحوم بود که پس از عزل مشارٌ الیه، در اغلب جراید خارجی از مشارٌ الیه تعریف و تمجید شد؛ حتّی یکی از جراید در مقالۀ خود این عبارت را نوشته بود:
«ملّت ایران لیاقت یک چنین پادشاه مشروطه و قانونی و وطن پرستی را نداشت.»
تا آنکه گوید:
دو قوای مخالف، کشور را اشغال کرده بود و در اثر نفوذ خود و عدم قدرت حکومت مرکزی ایران، دائماً اسنادی از مشارٌ الیه میخواستند تحصیل نمایند. احمد شاه خود را مصنوعاً وسواسی نشان داده، به این بیماری مدّتها تمارض نموده، و به قدری نقش خود را خوب بازی میکرده است و حتّی اغلب برای اینکه امر را کاملاً مشتبه نماید به عنوان اینکه اشخاصی که گرد او هستند ممکن است آلوده به میکرب باشند، سماور و قند و چای میخواست و خودش شخصاً چای درست میکرد که به دست دیگری تهیّه نشود، مبادا آلوده گردد. و انعکاس این موضوع و این تمارض برای این بود که مطلقاً قلم در دست نگیرد و به همین بهانه اُصولاً قلم در دست نمیگرفت و چیزی را امضاء نمیکرد. اگر احیاناً از نمایندگان خارجی با شاه ملاقات میکردند و تقاضائی داشتند، احمد شاه اصولاً از کسی چیزی نمیگرفت، اظهار میکرده کاغذ را بگذارید روی میز، به هیئت وزراء میفرستم و دستور میدهم که جواب آن را هرچه زودتر به شما بدهند.