جلسه ۲۷
1بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و الصلوه على خیره الله المنتجبین محمد و آله الطاهرین
واللعنه على أعدائهم أجمعین
عینیت خارجى بواسطه وجود است
فصلٌ ٤: فى أنّ للوجوده حقیقهً عینیه
لمّا کان حقیقه کلّ شیء خصوصیته وجوده الّتى یثبت فالوجود اولى من ذالک الشئ له بل من کل شیء بأن یکون ذاحقیقه»1
این بحث دراین است كه عینیت خارجى بواسطه وجود است وتعین خارجى به تحقق نفس وجود است و سایراشیاء و ماهیات به وجود تعین و عینیت پیدا مىكند. عینیتت عبارتٌ اخراى شیئیت است لیكن شیئیت به ماهیات اطلاق مىشود كه تحقق خارجى دارند اما عینیت به نفس همان شیء موجود فى الخارج گفته مىشود
حال صحبت در این است كه آیا وجود به زمینه ماهیت است كه در خارج عینیت پیدا مىكند؟ یعنى وجود داراى یك حقیقى است جدا و منفكّ از ماهیت و ماهیت هم داراى حقیقتى است جدا و منفكّ از وجود ودر اثر ارتباط و مزج بین این دو یك امر خارجى تحقق پیدا مىكند مانند جنس و فصل
از آنجایى كه ایشان قبلًا فرمودند كه وجود عبارت است از یك حقیقت مشترك كه در همه محمولات به نحو یكسان است ما از اینجا این استفاده را مىكنیم كه ماهیات صرف نظر از وجود، عدم هستند و اگر بر ماهیتى وجود صدق نكند آن ماهیت معدوم است. بنابراین در این فصل ـ به دنبال مطلب قبلى ـ این مطلب تأكید مىشود كه تعین خارجى همه موجودات به نفس وجود است. تفاوتى نمىكند چه وجود واجب و چه وجود ممكن. اصل حقیقتش یك امر واحد الّا اینكه در وجود واجبى آن وجود قائم به نفس است امّا در وجود ممكن قائم به غیر فاعل است. و این بدان معنى نیست كه این وجود در تحقق خودش نیاز به ماهیت دارد و ماهیت باید به او اضافه بشود. بلكه خود وجود فى حدّ نفسه حكم یك مایعى را دارد كه مىتواند به انواع و اشكال مختلفى در بیاید حال یا خودش در مىآید یا اینكه فاعلى او را به این كیفیت و به این شكل در مىآورد. گرچه فاعل در اینجا نفس و حقیقت آن وجود است كه در آثار و مراتب خود، این امر را در اینجا محقق مىكند و بوجود مىآورد
بناء علیهذا آنچه كه مد نظر است فقط بحث از تعین خارجى موجود است كه همه اشیاء وهمه ماهیات بواسطه او تحقق خارجى پیدا مىكنند و او به همه اشیاء و همه ماهیات لباس تعین خارجى مىپوشاند به طورى كه اگر وجود را از ماهیات بگیریم عدم مطلق و عدم محض بر آنها حاكم خواهد بود. شیخ اشراق براى نفى حقیقت وجود وتحقق وجود و اثبات تأصّل ماهوى ماهیات اثبات كه اگر قرار باشد وجود در خارج تعین و أصالت داشته باشد پس باید بگوئیم كه این وجود بر یك ماهیت دیگر عارض شده است. یعنى این وجود حاصل شده است براى یك ماهیتى و معناى حصول یعنى خود وجود و این یعنى وجود، براى این ماهیت موجود شده است. بنابراین خود آن وجود هم باید موجود باشد و اگر موجود نباشد كه براى شیء دیگر حاصل نمىشود. تا بیاض خودش حاصل نشده باشد كه براى یك شیء دیگر حاصل نمىشود پس باید ذاتى باشد كه وجود بر آن حاصل شده باشد ونقل كلام در آن وجود كه مىكنیم ما را به بى نهایت مىرساند و تسلسل پدید مىآورد
جوابى كه ایشان مىدهند جواب عرفى است و آن این است كه هیچ وقت به موجود وجود اطلاق نمىشود، همان طورى كه به بیاض، أبیض اطلاق نمىشود. أبیض عبارت است از آن موضوعى كه بیاض بر آن عارض شده اما اینكه به خود بیاض، أبیض گفته شود در عرف یك همچنین اصطلاحى دارج و رایج نیست
در وجود هم همینگونه است و نمىتوان گفت كه آن وجود كه در اعیان خارجى وجود دارد آن موجود است. موجود عبارت است از مجموعه تعین خارجى بعد از بروز ماهیت بر او بنابراین موجود در واقع به آن ذات گفته مىشود؛ ذاتى كه در خارج تعین پیدا كرده منتهى تعینش بواسطه خودِ وجود است نه به واسطه شیء دیگر وجود، وجود است و سر جاى خود هست و ما مىتوانیم به این وسیله بگوییم كه «الوجود معدوم» وجودى كه در ماهیت است، وجود معدوم مىباشد. نه معدوم به عنوان قبول یك شیء نقیض چون اگر بگوییم یك شیء نقیضش را قبول مىكند این محال است زیرا ثبوت با نقیض سازگارى ندارد. اما وجود نقیضش لا وجود و عدم است و نقیض او معدوم نیست! معدوم نقیض موجود است. لا موجود یعنى معدوم و معدوم به این لحاظ اشكال ندارد كه بگوئیم «الوجودٌ معدومٌ»؟ این تعبیرى است كه در محاوره هم استعمال مىشود واشكالى ندارد.
بیانى كه ایشان در اینجا دارند یك قدرى از این مطلب تحقیقى تر است. ایشان در اینجا مىفرمایند: اینكه ما مىگوئیم وجود «موجودٌ بِنَفسِه». معنایش این است كه وجود یك وقتى تحقّقش تحقق بنفسه هست؛ یعنى اولًا بلا اولٍ خود نفس وجود، موجب موجودیت اوست بعد بر شیء دیگر بواسطه این، اطلاق موجود مىشود یك وقتى مىگوئیم: یك ماهیتى موجود است به لحاظ شیء دیگر و این دو با هم تفاوت دارند.
ایشان مىگویند شما در بحث اضافه ببینید مطلب از چه قرار است؛ یك زیدى داریم این زید داراى خصوصیات ذاتى است؛ سر دارد، گوش دارد، پا دارد، دست دارد و امثال ذلك. این زید را ما بر او اطلاق ابوّت مىكنیم یعنى اضافهاى را بر او حمل مىكنیم و مىگوییم زید ابٌ لعمروٍ وعمرو ابنٌ لزید. بنابراین ابوت و بنوّت در اینجا بالنسبه به طرفین جارى شد. حال ما در واقع نگاه بكنیم و ببینیم غیر از این ارتباط و این نسبت چه چیز دیگرى تحقق پیدا كرده است. این زید براى خود راه مىرود و عمرو هم براى خود راه مىرود و به یكدیگر ربطى ندارند پس این كه ما یكى را مضاف و دیگرى را مضافالیه قرار دادهایم مگر چیز دیگرى داخل شده؟ آیا به قدشان یا به وزنشان اضافه شده؟ آیا به شكل و قیافه شان اضافه شده همه چیز سرجاى خود است و فقط یك ارتباط اضافه شده است. خود ارتباط یعنى اضافه.
- الأسفار الأربعه، ج ١، ص ٣٨
جلسه ۲۷
2ارتباط یعنى نسبت، ارتباط یعنى عُلقه، ارتباط یعنى آن حالت خاص بین دو شیء
پس آن اضافه است كه در واقع مضاف است و آن اضافه است كه در واقع، مضاف إلیه است. یعنى نفس تحقق مضاف و مضاف الیه هم همان اضافه است. اضافه یعنى ارتباط بین دوشیء كه به واسطه آن ارتباط بین دوشیء به یكى مىگویند مضاف و به یكى مىگویند مضاف إلیه.1
پس عقل مىآید دو شیء را لحاظ مىكند و بین آن دو یك ارتباطى مى بیند، ارتباطى كه اعتبارى و بدون دلیل نیست بلكه واقعى است. آن ارتباط را اضافه مىنامد ولى آن ارتباط غیر از خود شخص است، مگر تأخّر و تقدّم زمانى باعث مىشود كیفیت آن تغییر پیدا بكند؟ یك شیء كه در دیروز است و آن كه در امروز است هر دو سرجایشان هستند. این عقل است كه مىآید به لحاظ یك نحوه ارتباطات انتزاعى این دو را با هم دیگر مىسنجد و یك نحوه ارتباط بین آنها برقرار مىكند كه این ارتباط، ارتباط عقلى است و تا دیروز برقرار نبود است.
تا دیروز زید معمولى بوده امروز آمده لباس نظامى پوشیده و سردار شده، حال كه سردار شده سرش را براى همه بالا مىگیرد در حالى كه همانى است كه تا دیروز كسى نگاهش نمىكرد.2
- سؤال: اگر صرف اضافه است چرا بر عکس نمىگوئيم و اين إبن را پدر نمىگوييم در حاليکه هم آن اضافه است و هم اين؟ پس اين اضافه، ما بإزائى در خارج دارد؛ يا مثلًا قِدَم يا تقدّمش، بالأخره يک چيزى است.
پاسخ: ببينيد به طور کلى در هر اضافه اى ما نياز به طرفين داريم البته در اضافه اشراقيّه آنچه که در اينجا هست آن ما به إزاى در خارج چيست؟ يعنى اگر صرف تقدّم زمانى موجب اضافه شده است، خيلى از أشياء تقدم زمانى دارند چرا ما به آنها اطلاق اضافه نمىکنيم؟ مثلًا اين کتاب تقدم زمانى براين کاغذ دارد چرا ما به آن إضافه نمىگوييم؟ - يک سپهبدى بود که البته خودش اهل اين حرفها نبود ولى يکى ديگر هى مىخواست بادش کند و او هم آنجا بود. اين سپهبد با من شوخى مىکرد لباس شخصى پوشيده بود ما هم عمداً سر به سرش مىگذاشتيم و او هم با ما راه مىآمد ولى آن يکى حرص و جوش مىخورد. گفتم: آقاى سرهنگ! ... همراهش گفت: آقا! ايشان سپهبد هستند. گفتم: فعلًا ايشان لباس ندارد براى ما ايشان با سرباز هيچ فرقى نمىکند. هر وقت لباس پوشيد ما به او جناب تيمسار مىگوئيم خودش خوشش مىآمد ولى اين يکى ناراحت بود.
اگر بالاترين آيه الله باشد و لباسش را در بياوردو داخل حمام برود شما خيال مىکنيد دلّاک است امّا همين که مىآيد و عمّامه مىگذارد و عصا به دستش مىگيرد و نعلين زرد مىپوشد شما تازه او را مىشناسيد چرا درحج مىگويند عمامه ها را کنار بگذاريد آن عصاى کذا را کنار بگذاريد آن نعلين زرد را کنار بگذاريد؟ بخاطر اينکه حداقل انسان دو روز بفهمد. آنجا هم نمىخواهند رها کنند و دست بردارند. حداقل دو روز معناى توحيد را بفهمد، به زور هم که شده بفهمد هيچ خبرى نيست و هرچه هست همين لباس و پنبه و پشم است کم باشد مىشود طلبه، زياد باشد مىشود آيه الله. يک ميکرب را مىفرستند سوى آن پهلوان عجيب و غريب و او را مثل مزار توى رختخواب مىخواباند که دستش را نمىتواند حرکت بدهد
تو آنى که از يک مگس کمترى *** كه امروز سالار و سرپنجهاى
همه اينها براى تنبّه انسان است. خدا براى انسان موارد تنبيه و تنبّه و تذکره و تذکار خيلى خوب بوجود آورده و خودش تمام اين مطلب را به انسان نشان مىدهد سؤال:
يکروز مدرس با رضا شاه رفتنند حمام. رضا شاه گفت تو اينجا چه دارى؟ مدرس گفت تو چه دارى؟ گفت: من لشکر دارم. مدرس گفت اينجا چه دارى؟ گفت: من اينجا هيچ ندارم. مدرس گفت: من هم اينجا هيچ ندارم امّا من علم دارم تو هيچ.
انسان بايد کارى کند که پيراهنش را که در مىآورد و در نياورند به حالش فرقى نکند نه اينکه وقتى پيراهنش را در بياورند انگار همه هستىاش را گرفته اند صحبت سر اين بود که در بحث اضافه آقايى تا ديروز کسى نگاهش نمىکرد و جواب سلامش را کسى نمىداد حالا شده سردار. و وقتى سردار شد مىگويد: بايد خدم و حشم بايد به ما بدهيد که به آنها امر و نهى کنيم و إلا سردارى که بنشيند در خانه، و کارى نکند را نمىخواهم.
مىگويند خيلى از تيمور لنگ مىترسيدند ولى زنش نمىترسيد. روزى به زنش گفت همه از من مى ترسند ولى تو از من نمىترسى. دليلش چيست؟ زن او گفت: ديگران چونکه آن شمشير تيز تو را ديدند مىترسند ولى من آن را نمىبينم
اين آقا تا يک کلاه گذاشت سرش يک حالت اضافه در اين بوجود آمد و اين شد رئيس يک عده هم شدند مرئوس، اين شده فرمانده يک عده شدند فرمانبر. اين شد کارفرما يک عده شدند کارگر فردا اين قپه را مىکنند و کنار مىاندازند.
مىگويند رضاشاه خيلى أبّهت داشت. و همه از او مىترسيدند و فرار مىکردند. وزير فرهنگ آمده بود پيش رضاشاه و مىخواست يک اجازه اى بگيرد و نياز داشت يک مقدار با او کلنجار برود به اوگفته بودند: رضاشاه فقط توى پادگان مىآيد بعد هم مىرود گفت: وقتى شاه مىخواهد برود ما اينجا مىايستيم و کارمان مىگوئيم يکدفعه سر و صداى رضا شاه بلند شد و داد مىزد و فحش مىداد فحشهاى رکيک مىداد و إبا نداشت يکنفر هراسان پيش وزيرآمد و گفت: اعلى حضرت درجه سر لشکر ضرغامى را پاره کردند و انداختند دور يعنى خوش آمدى! يعنى با سرباز صفر برابر شدى برو در خانه ات يکى از سرلشکرهاى خيلى مهم بوده و به رضا شاه باج نمىداد. وزير مىگفت اگر شاه بيايد يک کشيده ام تو گوش ما مىزند، صرف نظر کنيم و برويم اوقات خوش شاه بيائيم.
يعنى اين آقايى که رفته آن بالا به آن مقام سر لشکرى رسيده با يک سر دوش کندن با افراد ديگر هيچ گونه تفاوتى ندارد.
آنوقت واى به اينکه وقتى سردوش آدم را مىکنند و براى انسان مايهاى وجود نداشته باشد. اما اگر ادم کسب مايه کرده باشد سرمايه کرده باشد آنها را راحتند
مگر سر دوشى اميرالمومنين را همين عمر و ابوبکر نکندند؟ خلافت واقعى را که خدا و پيغمبر به او دادند خلافت ظاهرى را آمدند کندند انداختن جلويش و گفتند برو خانه ات بنشين! گفت: مىروم در منزل مىنشينم
آنکه در خانه اش آقا صنم دارد *** گرنيايد برون چه غم دارد؟
ولايت عالم مُلک و ملکوت دست من است حال شما دو تا سر دوش به من نمىخواهيد بدهيد اولياء و بزرگان و کسى که مقام ولايت و معرفت پيدا کند همه اينها را بازيچه مىبيند يعنى تمام اين بيا بروها را بازى مىبينند وقتى اميرالمومنين عليه السلام مىگويد «و إن لدنيا کم هذه أهون علىَّ من عنفه عنز» واقعاً راست مىگويد. يعنى واقعاً يک چيز مشمئز کننده. يعنى اگر حضرت امر مشمئز کننده تر از اين پيدا مىکرد آن را مثال مىزند. يعنى واقعاً يک بُزى که طاس است و هزار مرض دارد و آب بينى اش هم بيايد- ديگر گل بود به سبزه هم آراسته شد- در نزد انسان اصلًا چه محلّى از اعراب دارد. يعنى يک حالتى دارد و يک حدودى دارد که اينها اصلًا توجهى به اين مسائل دنيا ندارند.
اين به واسطه يک ارتباط موجب مىشود طرفين دو اسم پيدا کنند به يکى بگويند رئيس و به يکى بگويند مرئوس، به يکى بگويند اعلى حضرت به يکى بگويند رعيّت، به يکى بگويند من باب مثال کار فرما به يکى بگويند کارگر و فرمانبر دار. اين فقط صرف يک ارتباط است و اگر آن ارتباط اضافه را بگيريم اين مىماند و خودش و ديگر با هم ارتباط و مسأله اى ندارند.
- سؤال: اگر صرف اضافه است چرا بر عکس نمىگوئيم و اين إبن را پدر نمىگوييم در حاليکه هم آن اضافه است و هم اين؟ پس اين اضافه، ما بإزائى در خارج دارد؛ يا مثلًا قِدَم يا تقدّمش، بالأخره يک چيزى است.