42

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2)

ترجمه و شرح متن فصل هفتم

14750
مشاهده متن

پدیدآورآیت‌اللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی

گروهاسفار

مجموعهفصل 6 و7: بساطة الوجود، و أن حقيقة الوجود لا سبب لها


توضیحات

تمرکز اصلی در این درس روی این موضوع است که وجود یا هستی، نیازی به هیچ علّت یا سببی برای به وجود آمدن خود ندارد. حضرت آیةالله حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی قدّس الله سرّه در جلسه چهل‌و‌دوم از سلسله دروس خارج اسفار، با ردّ دلایلی که وجود را نیازمند علّت می‌داند، استدلال می‌کنند که وجود یک حقیقت مطلق، خودبسنده و بی‌نهایت است؛ به این معنیٰ که وجود نه تنها خودش به چیزی وابسته نیست، بلکه سرچشمه و هدف نهایی همه چیز در عالم است. از این رو، آن نه علّت است و نه معلول و لابشرط از این دو است. وجود فی‌نفسه، لابشرط از علّت بودن و معلول بودن است. از همین روست که وجود صرف تکرر نمی‌پذیرد.

/9
پی دی اف پی دی اف موبایل ورد صوت

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

1
  •  

  • هو العلیم

  •  

  • علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2)

  • ترجمه و شرح متن فصل هفتم 

  •  

  •  

  • سلسله دروس خارج اسفار اربعه ـ السّفر الأوّل ، المسلک الأوّل، المرحلة الأولیٰ، المنهج الأوّل، الفصل السابع: فی أنّ حقیقةَ الوجودِ لا سببَ لها ـ جلسۀ چهل‌ودوم

  •  

  • استاد

  • آیةالله حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی 

  • قدّس الله سرّه 

  •  

  •  

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

2
  •  

  •  

  • أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم

  • بسم الله الرّحمٰن الرّحیم 

  •  

  •  

  • نفی اسباب از حقیقت وجود

  • در بحث قبل صحبت در این بود که حقیقت معنای وجود، دارای جنس و فصل نیست؛ [دارای] معنای جنسی نیست تا اینکه مرکّب از جنس و فصل بشود. هیچ سببی جدای از ذات خود [وجود] در تقرّر او معنا ندارد. چون او مافوق اسباب است، همان‌طور که روز قبل عرض شد، و هر سببی وجودش و تحقّق عینی‌اش به او برمی‌گردد؛ نه فاعل دارد و نه صورت دارد و نه مادّه دارد؛ یعنی نه سبب فاعلی دارد، نه سبب مادّی و صوری دارد و نه سبب موضوعی دارد تا اینکه موضوعی داشته باشد و وجود، عارض بر آن بشود.

  • تطبیق متن

  • إنّی لأظُنُّک ممّن یتَفَطّن ممّا تَلَوناه علیک بأنّ الوجودَ لایُمکِنُ تألیفُ حقیقتِه ـ مِن حیثُ هی ـ مِن کثرةٍ عینیّةٍ خارجیّةٍ أو ذهنیّةٍ فعلیّةٍ أو عقلیّةٍ تحلیلیّةٍ.

  • «[من به تو یقین دارم که تو از کسانی هستی که از مطالب گذشته که برای تو آورده‌ایم، متفطّن و متوجه شدی که] وجود نمی‌شود تألیف شده باشد حقیقتش [از آن جهت که خودش است] از یک کثرت عینیۀ خارجیه [که] عبارت از هیولا و صورت است، یا ذهنیّه‌ای که فعلیّه باشد ـ ‌ مثل جنس و فصل  ـ که جنبۀ فعلی داشته باشند و به صورت و مادّه برگردند، یا عقلیّۀ تحلیلیّه باشد»

  • که همان جنس و فصل است. یعنی حقیقت وجود که همان ذات واجب‌الوجود را تشکیل می‌دهد و هویّت بسیطه است، هیچ سبب و علّتی برای تحقّق و تقرّر او نیست.

  • احتیاج ماهیّت به سبب

  • ألستَ إذا نظرتَ إلیٰ ما یتألّفُ جوهرُ الذّاتِ منه و مِن غیرِه،

  • «وقتی که ما نگاه بکنیم به آنکه متألّف می‌شود جوهر ذات از او و از غیر او»

  • وَجَدتَ الذّاتَ فی سنخِها و جوهرِها مفتاقةً إلیهما.

  • «شما یک ذات را در سنخ و در جوهرش، محتاج به او می‌بینید.»

  • [یعنی سنخ آن ذات را] محتاج به جنس و نوع می‌بینید، محتاج به جنس و فصل می‌بینید.]

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

3
  • وإِن لم يَكُن علىٰ أنَّها الأثرُ الصادرُ منهما، بل علىٰ أنَّ حقيقتها في أنّها هي هي متعلّقةُ القوامِ بهما، بل جوهرُ الذَّاتِ بعينهِ هو جوهرُ ذَينِك الجوهرينِ.

  • «نه از این نظر که این، اثر [صادر از] آن دو است؛ اثر آن دو به فاعل برمی‌گردد. امّا از نقطه‌نظر ماهیّت و از نقطه‌نظر حقیقت ماهوی، عبارت است از همان جنس و فصلی که قوام این جوهر ذات به آن دوتا است، بلکه همان جوهر هر ذاتی بعینه همین جوهر جنس و فصلی است که الآن این، در تحتِ آن جنس و فصل است.»

  • سواءٌ کان بحسبِ خصوصِ الخارجِ أو الذّهنِ أو الواقعِ مطلقًا؟!

  • «حالا فرقی نمی‌کند که به‌حساب خصوص خارج باشد که عبارت است از هیولا و صورت، یا ذهنی باشد که عبارت است از جنس و فصل، و یا اعمّ از این دو، از جهت عین خارجی باشد که بشود مادّه و صورت؛ یعنی مطلق و اعمّ از خارج و اعمّ از ذهن باشد.»

  • اشکال اول صدرا به علّت داشتن وجود

  • فإذا فُرِضَ لحقیقةِ الوجودِ مِن حیثُ هی هی مبادٍ جوهریةٍ

  • «اگر فرض بشود برای حقیقت وجود مِن حیث هی یک مبادی جوهریّه که این حقیقت وجود به آنها برمی‌گردد و آنها حقیقت وجود را تشکیل بدهند»

  • قد ائتَلَفَ منها جوهرٌ ذاتُه

  • «[یعنی] جوهر ذاتش از همین مبادی [تشکیل شده] باشد»

  • مثلاً جنس و فصل باشد یا صورت و مادّه باشد.

  • فکلُّ واحدٍ مِن تلک المقوّمات أو بعضِها امّا أن یکونَ محضَ حقیقةِ الوجودِ

  • «هر کدام از این مقوّمات یا بعضی [از آنها] یا خود اینها همین وجودند و حقیقت وجودند»

  • فالوجودُ قد حَصَلَ بذلک المبدأِ قبلَ نفسِه

  • «پس این تقدّم الشّیء علیٰ نفسِه لازم می‌آید؛ که وجود قبل از تحقّق نوعیۀ خودش، قبلاً وجود داشته است»

  • چون خود این حقیقت وجود، موجِب این وجود است و موجِد این وجود است.

  • و امّا أن یکونَ أو واحدٌ منها أمرًا غیرَ الوجودِ.

  • «یا اینکه نه، محض حقیقت وجود، [امری] غیر از [وجود] است.»

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

4
  • یعنی از وجود و غیر وجود نیست.

  • فهل المفروضُ حقیقةُ الوجودِ إلّا الذی هو ما وراءُ ذلک الأمرِ الذی هو غیرُ الوجودِ؟

  • «آیا فرض ما غیر از این است که حقیقت وجود همان [چیزی] است که ماورای این امر است که غیر از وجود می‌باشد؟!»

  • حالا شما اسم [آن] را عدم، یا هرچیز دیگری که می‌خواهید بگذراید!

  • فالذی فُرِضَ مجموعُ تلک الأمورِ

  • «آن چیزی که فرض شده است، مجموع این امور است که همان وجود است»

  • عادَ إلیٰ أنّه بعضُها أو خارجٌ عنها.

  • «برمی‌گردد یا به بعضی از وجود خودش یا [به] خارج از وجود خودش»

  • و هر دو مستحیل است.

  • اشکال دوم صدرا بر علّت داشتن وجود

  • و ایضًا یَلزَم أن یکونَ غیرُ الوجود متقدّمًا علَی الوجودِ بالوجودِ

  • «و امّا اشکال دیگر اینکه [لازم می‌آید] غیر وجود، متقدم بر وجود بالوجود بشود»

  • چون وقتی که یک شیء از ترکیب دو امر متباین بالذات تألیف می‌شود، در عروض هر کدام از این دو امر بر یکدیگر، نیاز به وجود داریم، چون تا وجود نباشد فصل بر جنس عارض نمی‌شود، یا جنس بر فصل عارض نمی‌شود و اینها تألیف پیدا نمی‌کنند، و فرض این است که این وجودی که مؤلّف از هر دو شده است، در قوامش احتیاج به آن دوتا دارد، و آن دوتا در عروضشان بر یکدیگر نیاز به وجود دارند، پس وجود مقدّم بر وجود می‌شود.

  • و هو فطریُ الاستحالةِ قطعیُ الفسادِ.

  • «[و این فطرتاً محال است و قطعاً فاسد است!]»

  • اشکال سوم صدرا بر علّت داشتن وجود

  • و ایضًا کان حصولُ حقیقیةِ الوجودِ لتلک المقوّمات أیضًا أقدَمَ مِن حصولِها

  • «و دلیل دیگر اینکه [حصول] حقیقت وجود برای این مقوّمات است [اقدم است از حصول حقیقت وجود]»

  • چون این مقوّمات باید قبلاً خودشان [متحقّق] باشند تا اینکه بتوانند بر دیگری عارض بشوند.

  • لما یتقوّمُ بها، أی الوجودِ.

  • «حصول حقیقت وجود، برای مقوّمات اقدم است از حصول حقیقت وجودبرای خود وجودی که می‌خواهد از اینها ترکیب بشود»

  • فیَلزِمُ حصولُ الشّیء قبلَ نفسِه

  • «پس تقدّم الشیء علیٰ نفسِه لازم می‌آید»

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

5
  • فدارَ الوجودُ علیٰ نفسِه و هو ممتنعٌ.

  • «و دور لازم می‌آید [درحالی‌که دور ممتنع است.]»

  • وجودی که متألّف می‌شود، متوقّف بر آن حقیقت وجود است؛ آن حقیقتی که مقوّمات لازم دارد. فرض این است که خود آن مقوّمات وجود ندارند و این وجود است که باید به آنها قوام بدهد؛ پس وجود مقوّمات، متأخّرند از وجود مقوّمات به‌واسطۀ آن وجودِ نوعی که [بعداً] می‌خواهد پیدا بشود و فرض هم بر این است که آن هم متقوّم بر مقوّمات دیگر است، و تا آن مقوّمات نباشند این نیست. بنابراین، این دور واضح است.

  • فإذَن، حقیقةُ الوجودِ یَستَحیلُ أن یُجتَمَعَ ذاتُه مِن أجزاءٍمتباینةٍ فی الوجودِ، کالمادةِ و الصورةِ، أو یُنحَلُّ إلیٰ أشیاءِ متحدةِ الحقیقةِ و الوجودِ.

  • «بنابراین مستحیل است که حقیقت وجود از اجزاء متبانیۀ در وجود مثل مادّه و صورت باشد، یا اینکه منحل ‌شود به اشیائی که از نظر حقیقت وجود، متحدند.»

  • اگرچه از نظر ماهیّت مختلف هستند، مثل جنس و فصل، ولی از نظر خارج یکی هستند.

  • و بالجملةِ یَمتَنِعُ أن یُتصوّر تحلیلُ حقیقتِه

  • «[پس کلاً] ممتنع است که تصوّر بشود تحلیل حقیقت وجود»

  • إلیٰ شیءٍ و شیءٍ بوجهٍ مِن الوجوه

  • «به چیزی و چیز دیگری؛ یعنی به وجه‌ٍ من الوجوه ما نمی‌توانیم این حقیقت وجود را به اشیاء تحلیل کنیم.»

  • عدم تکرر در وجود

  • کیف و صِرفُ الحقیقةِ لا یَتکرّر و لا یَتَثنّی بحسبِها أصلًا

  • «صرفُ الحقیقة تکرّر برنمی‌دارد، چون در صرف الحقیقة جنبۀ اطلاقی خوابیده است، و چیزی که حقیقت صرف است قابل تکرّر نیست [به‌حسب حقیقتش اصلاً دو هم برنمی‌دارد]»

  • چون هر تکرّری لازمه‌اش دوئیّت و بینونیّت است، و صرافت مانع از بینونیّت و دوئیّت است و به‌حسب حقیقتش [نیز]،‌ اصلاً دو هم برنمی‌دارد.

  • لا عینًا و لا ذهنًا و لا مطلقًا؟!

  • «نه عیناً در خارج و نه ذهناً و نه مطلقاً [تکرّر و دوئیّت بر نمی‌دارد]»

  • یعنی نه به‌حسب ذهنی که همان جنس و فصل باشد و نه مطلقاً که اعمّ از عینی و ذهنی باشد به‌حسب واقع.

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

6
  • و إذ قد عَلِمتَ استحالةَ قبلیّةِ غیرِ الوجودِ علَی الوجودِ بالوجودِلاحَ لک

  • «وقتی که استحالۀ قبلیّت غیر وجود را بر وجود به‌واسطۀ وجود دانستید برای شما روشن می‌شود»

  • أنّ الوجودَ مِن حیثُ هو متقرّرٌ بنفسه موجودٌ بذاتِه.

  • «که وجود خودش روی پایش ایستاده است و خودش وجود دارد.»

  • فهو تَقَرُّرُ نفسِه و وجودُ ذاتِه

  • «[پس] این وجود عبارت است از تقرّر نفس خودش و وجود ذاتش»

  • فلا یتعلّق بشیءٍ اصلًا بحسبِ ذاتِه

  • «که به‌حسب ذاتش تعلّق به شیئی نمی‌گیرد به حسب ذاتش؛ تا اینکه متعلّق به شیء دیگر باشد»

  • بل بحسبِ تعیّناته العارضةِ و تطوّراتِه اللّاحِقَةِ له.

  • «بلکه به‌حسب تعیّناتی که عارض بر او می‌شوند و تطوّراتی که ملحق به او می‌شوند، تعلّق می‌گیرد.»

  • وجود فاعل می‌گیریم، وجود مفعول می‌گیریم، وجود سبب می‌گیریم، وجود مسبّب می‌گیریم، اثر می‌گیریم، متأثّر می‌گیریم، اینها دیگر به‌حسب تعیّنات است؛ امّا نه‌اینکه خود حقیقتش که همان صرف الوجود باشد، متعلّق به غیر باشد که همین امتناع و موانعی که گفتیم پیش می‌آید.

  • وجود، فاعل الفواعل و غایةالغایات

  • فالوجودُ مِن حیثُ هو وجودٌ لا فاعلَ له ینشأُ منه، و لا مادةَ یستَحیلُ هی إلیه

  • «وجود خودش به‌تنهایی، نه فاعلی دارد که از این فاعل پیدا بشود و نه یک مادّه‌ای دارد که این [وجود] در آن مادّه باشد»

  • و لا موضوعَ یوجَدُ هو فیه، و لا صورةَ یتَلَبّسُ هو بها، و لا غایةَ یکون هو لها

  • «و نه موضوعی دارد که این وجود در آن موضوع پیدا بشود و نه صورتی دارد که این وجود متلبّس به آن صورت بشود و نه غایتی دارد که این وجود برای آن غایت در خارج محقّق بشود.»

  • بل هو فاعلُ الفواعل و صورةُ الصُوَر و غایةُ الغایات؛

  • «[بلکه] خود وجود، کنندۀ همۀ کارها است و فاعلِ همۀ فاعل‌ها است و صورتِ همۀ صُور است [و غایت همه غایات است.]»

  • یعنی جنبۀ فعلیّت همۀ صور، به وجود است و غایت غایات است، هر چیزی که تعیّن پیدا می‌کند از نظر کثرت و از نقطه‌نظر مَآل و مرجع، باید به حقیقت خودش که وجود است برگردد. البتّه بحث همۀ اینها بعداً می‌آید.

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

7
  • إذ هو الغایةُ الأخیرةُ و الخیرُ المحضُ الذی ینتَهی إلیه جملةُ الحقائقِ و کافّةُ الماهیّاتِ.

  • «چون غایت اخیره و غایت غایات وجود است، و خیرِ محضی است که هیچ شائبۀ شرّ و عدم در آن نیست. و وقتی که چیزی این‌گونه بود بنابراین لیاقت دارد که غایت برای همۀ غایات واقع بشود و نهایت برای همه واقع بشود.»

  • فیَتَعاظَمُ الوجودُ عن أن یَتعلّق بسببٍ اصلًا

  • «[بنابراین] وجود خیلی بلندمرتبه‌تر است از اینکه اصلاً به سببی تعلّق بگیرد»

  • چرا وجود [بلند مرتبه] است؟ برای‌اینکه غایتی برایش مترتّب است، چون وجود خیرمحض است لذا دیگر غایتی ندارد.

  • إذ قد انکشف أنه لا سببَ له اصلًا؛ لا سببَ به و لا سببَ منه و لا سببَ عنه و لا سببَ فیه و لا سببَ له

  • «زیرا منکشف شد که وجود اصلاً سببی برای او نیست؛ نه سببی دارد که آن سبب، سبب صوری باشد و نه سبب، سبب فاعلی باشد و نه سبب، سبب مادّی باشد و نه سبب، سبب موضوع باشد و نه سبب، سبب غایی باشد.»

  • هیچ‌کدام از اینها نمی‌توانند سبب برای وجود بشوند و وجود مافوق همۀ اینها است، بلکه خود اوست.

  • و ستُطّلَعُ علیٰ تفاصیلِ هذه المعانی إن شاء الله تعالی.1

  • «[به‌زودی بر تفاصیل این معانی مطلع خواهید شد، اگر خداوند بلندمرتبه بخواهد.]»

  • پس بنابراین وجود، تقرّرش و تکیّفش به کیفیّات و تعیّنش به تعیّنات و غایتش، همه در خودش جمع است. یعنی اگر شما اثری را در عالَم خارج می‌بینید، این اثر به‌خاطر وجود است. اگر شما غایتی برای شیئی در خارج می‌بینید، این غایت، رسیدن به همان وجود و حقیقت وجود است. ﴿وَ مَا خَلَقۡتُ ٱلۡجِنَّ وَٱلۡإِنسَ إِلَّا لِيَعۡبُدُونِ﴾.2

  • ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند***تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری3
  • همۀ این [ابر و باد و غیره] برای این است که ما نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم. حالا ما نان را به کف آوردیم برای‌اینکه زنده بمانیم. زنده بمانیم برای‌اینکه به معارفمان اضافه بشود؛ والاّ مثل حیوانات هستیم.

    1.  الحکمة المتعالیة، ج 1، ص 53 و 54.
    2. سوره ذاریات (51) آیه 56. امام شناسی، ج 8، ص 48:
      «من انس و جنّ را نیافریدم مگر برای‌اینکه مرا عبادت کنند.»
    3. گلستان سعدی (ایزدپرست)، دیباچه، ص 3.

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

8
  • معارفمان اضافه بشود یعنی چه؟ یعنی اینکه به همان حقیقت توحید که حقیقت مبدأ اول است برسیم و آن معرفت در ما جای بگیرد، جا باز کند، ملکه بشود، تبدّل و تغیّر جوهری در ما به‌وجود بیاورد؛ به‌طوری‌که حقیقت ما، حقیقت توحید بشود. پس برگشت آن به صرفُ الوجود است دیگر.

  • یعنی تمام این غایاتی که یکی بر دیگری مترتّب است، وقتی که نهایت غایات را نگاه می‌کنیم می‌بینیم که نهایتش رسیدن به حقیقتِ صرفُ الوجود است. پس خود این وجود، غایت برای همۀ اشیاء است. فاعل هم همین است، سبب هم همین است، صورت هم همین است، مادّه هم همین است، همۀ اشیاء در خودِ وجود نهفته است، و خود حقیقتِ وجود، نیاز به شیء دیگر ندارد.

  • البتّه اینها مباحث خیلی مهمّی است که اثرات و نتایجش بعداً می‌آید.

  • اللَهمّ صلّ علیٰ محمد و آل محمد

علّت نداشتن ذات وجود بما هو وجود (2) - ترجمه و شرح متن فصل هفتم

9
  • اصطلاحات درس

  • حقیقت وجود: ذات و اصل هستی، که در این درس به وجود خداوند اشاره دارد.

  • جنس و فصل: اجزای تعریفی یک مفهوم مثل «حیوان» و «ناطق» برای «انسان» در این درس گفته می‌شود که وجود این اجزا را ندارد.

  • سبب (علت): چیزی که باعث پدید آمدن یا تغییر چیز دیگری می‌شود. در این درس ملاصدرا معتقد است وجود بی‌نیاز از هر گونه سببی است. 

  • سبب فاعلی: فاعل یا سازنده.

  • سبب مادّی و صوری: مادّه‌ای که از آن ساخته می‌شود و شکل آن.

  • سبب غایی: هدف یا نهایت چیزی.

  • تقرّر: استقرار و ثابت شدن یک چیز.

  • هویّت بسیطه: ذات واحد و تقسیم‌ناپذیر.

  • تقدّم الشیء علیٰ نفسِه: محال بودنِ اینکه چیزی قبل از خودش وجود داشته باشد. این اصطلاح یکی از دلایل رد علتمندی وجود است.

  • دور: محال بودنِ اینکه وجود دو چیز به یکدیگر وابسته باشند. این اصطلاح نیز یکی از دلایل رد علتمندی وجود است.

  • صرفُ الحقیقة: حقیقت خالص و مطلق، بدون هیچ قید و آمیزه‌ای.

  • خیر محض: خوبی مطلق و بدون هیچ نقصی.