پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهابو حمزه ثمالی
مجموعهسال 1435
تاریخ 1435/09/28
توضیحات
أعوذُ بِاللَه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ اللَه الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللَه عَلَى سیدنا و نبینا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین
واللعنة عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«وَانَا یاسَیدى عائِذٌ بِفَضْلک هارِبٌ مِنْک الَیک مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً؛
ای سید و مولای من، به فضل و کرامت تو من پناه میبرم و از تو به سوی تو شتاب میکنم، و به آنچه وعده دادی از بخشش و عفو، عفو از خطایا و ضلات، نسبت به کسانی که به تو حسنظن دارند، به آن وعده من پایبند و پایدارم و اساس امور خود را بر آن وعده قرار میدهم.» خُب در این چند روز راجع به مسأله تنجز خدمت رفقا مطالبی عرض کردیم، و گفتیم که: این فقره از دعاى حضرتسجاد علیهالسّلام اصلًا به طور کلى برنامه سلوک انسان است، و سلوک بدون این فقره امکان ندارد.
باید در سلوک باور باشد، اعتقاد باشد، البتّه یقین صددرصدی به نحوی که به هیچ وجه تزلزلی در هیچ قسم و وقت برای انسان پیدا نشود آن یقین حالا در مراتب بالا برای انسان دست میدهد. تبعاً آن یقینی که بزرگان راه رفته و سالکان مسیر پیموده و سالیان سال در این مکتب خون دل خورده و تجربه آموخته، به دست میآورند، خُب با آنچه که امثال ما هنوز در اکابر و مکتب دست و پایی میزنیم، تفاوت دارد، فرق میکند. مثل آن شخصی که مرحوم آقا هم از او اسم نیاوردند ولیکن خُب ما میدانیم که بود، یکی از بزرگانی بود، یکی از افرادی بود که خودش هم بعداً اتّفاقا دارای همین مجالسی شد و شاگردان و تلامذه ... در یکی از همین شهرستانها و افرادی را حالا به زعم خود و به فکر خود تربیت میکرد ... فوت هم کرده دیگر، فذکر و اموتاکم بالخیر1.
بعد از مدتّها که پیش مرحومقاضی بود تازه میآید به ایشان میگوید: آقا این مطالبی که شما میفرمایید حتمی است؟ یقینی است؟ واقعیت دارد ...؟ دست شما درد نکند! حالا بعد از چند سال یک
شخصی ... خُب حالا آن هم تقصیر ندارد بالاخره سعه وجودیاش همانقدر است، هر کسی یک میزان از فهم و ادراک و باور و درک دارد، همه افراد یکسان نیستند. بعضیها هستند به قول مرحومآقا روی هوا حرف را میزنند روی هوا، آدم تا فِ را گفته این میرود به فرحآباد، نیازی به تتمه ندارد، اصلًا سریع مطلب را میگیرند؛ بعضیها هم هستند هی باید بگویی به کلّهشان، هی باید بگویی، بگویی، بگویی، تازه بعد از پنجاه جلسه میگوید: تازه یک چیزهایی دارم میفهمم! خُب بعضیها هم بعد از پنجاه جلسه همان دیوار هستند، هیچ فرقی با دیوار ندارند!
خُب افراد مختلف هستند، ظرفیتها مختلف است، سعهوجودی مختلف است، آمادگی افراد مختلف است، تمایلات افراد مختلف است، انگیزهها مختلف است، همّتها مختلف است، سلیقهها مختلف است، شوق و رغبت رسیدن به حقایق و کمال مختلف است! هر کدام اینها مختلف است و تفاوت دارد.
یکی از افرادی که فعلًا در قید حیات است و خدا سالمش بدارد یکی از علمای تهران، ایشان برای خود ما نقل کرد، بعد از فوت مرحومآقا که ما رفته بودیم منزلش برای بازدید؛ و سالهای سال در همان مدرسه حجتیه با مرحومآقا در یک مدرسه بودند و بسیار مرد عالم و فاضل و خوشنفس و دیندار و متدینی است، یک مقداری گریه کرد، خیلی گریه کرد و همینطور شاید دهدقیقه، یکربع، که ما نمیتوانستیم با ایشان صحبت کنیم، وقتی آرام شد گفت: ما با پدر شما خیلی داستان داشتیم، خیلی حکایتها داشتیم که اسمشان را در روح مجرد آوردند1 میگفت: یک روز با هم رفتیم مجلس اخلاق مرحوم آقا شیخ عباس طهرانی که ایشان در همین قم بود، و درس اخلاق داشت، مرد اهل دلی بود، حالا اهل توحید نبود، گرچه خُب مرحومآقا چیزهایی از او نقل میکنند، ولی بالاخره اهل توحید یک حساب و کتاب دیگری دارد، ولی بسیار اهل دل بود، اهل مکاشفه بود، اهل معنا بود، خلاصه خیلی با دیگران تفاوت داشت، خیلی تفاوت داشت ایشان میگفتند: با هم رفتیم به درس اخلاق ایشان و بعداً هم ایشان داماد همان مرحومآقاشیخعباس شد و بعد از اینکه جلسه اخلاق و سخنرانی ایشان تمام شد بیرون آمدیم، در راه، آقاسیدمحمدحسین رو کرد به من و گفت: فلانی امروز مطلبی را ما از ایشان به دست آوردیم که دیگر تا آخر عمر از آن عدول نخواهیم کرد.
یعنی ببینید یک نفر چقدر میتواند در اعتقاد خودش محکم بایستد که با این ضِرس قاطع و با این استحکام و با این اتقان، آینده خودش را محقّق میبیند و در جلوی چشم میبیند و میگوید: مطلبی را که امروز ایشان گفتند و تاثیری که این کلام در من گذاشت، دیگر تا آخر عمر از بین نخواهد رفت، و
همینطور هم خُب شد، به همان کیفیت و به همان موقعیت ایشان عمل کردند و بعد هم بالاخره به اساتید و مسائل و چیزهای دیگری که در راه برای ایشان پیش آمد برخورد کردند و به مطلوب رسیدند، دیگر مسأله تمام شد.
ببینید این از آنهایی است که روی هوا میزنند یکی این است، که چطور انسان استعداد دارد و آمادگی دارد برای اینکه وقتی یک مطلب حقی را به نظرش صحیح میآید دیگر مِنمِن بکند و حالا ببینم و حالا فلان.
بله انسان تا قبل از اینکه به یک حق برسد، سریع نباید هر چیزی را باور کند، این درست است، افراد زودباور همینطور هم زود دست برمیدارند، یعنی به همان اندازه که زود میآیند پیش امام به همان اندازه هم زود از امام روی میگردانند، آن کسی که پایدار هست که مطالب به جانش نشسته باشد، نفوذ کرده باشد، به قلبش نشسته باشد. این افراد اهل های و هوی نیستند، هیأت بازی و داد و بیداد و شلوغ و بیا و برو، اینها معمولًا میآیند یک گوشه مینشینند، صدایشان هم درنمیآید، نمیخواهند هم کسی آنها را بشناسد، نمیخواهند هم تظاهری داشته باشند، ظهوری داشته باشند، در حال و هوای خودشان هستند! حالا مگر اینکه یک قضیه، تکلیفی به آنها محول شود، مطلب دیگری است امّا خودشان معمولًا اینطور هستند، هی خودشان را بیایند مطرح کنند و اینها، این نیستند.
من در همین سالیان سالی که خدمت مرحومآقا بودم، اساتیدشان، البتّه آقایانصاری را من کوچک بودم، دو سه بار من ایشان را دیده بودم در همان طفولیت چهارپنجسالگی، ولی آقایحداد را، وضعیتشان را، بیا و برو و افرادی که با ایشان ارتباط داشتند و اینها، خلاصه در این مدت که ما این تجربه را در خدمت بزرگان دیدیم، مسأله این بوده: هر چه فرد نسبت به مسأله سلوک ادراک بیشترى داشته باشد و فهم بیشترى داشته باشد به همان اندازه کتمانش هم بیشتر است، تظاهرش هم کمتر است، و نمودش هم در بین افراد کمتر است، بیشتر هى سر به گریبان و جیب خود فرو مىبرد و به کار خود مىپردازد و از توجّه به کارهاى دیگران پرهیز مىکند.
ای وای بر ما، ای وای، ما فقط انگار تکلیفی که برای ما گفتند این است که: نگاه کن ببین بغل دستی چهکار میکند، هیچ به خودت نگاه نکنیها، که خودت داری چهکار میکنی، کارهای خودت چهجور است، اصلًا ما را موظف کردند، انگار سر ماه حقوق دادند که بیا نگاه کن ببین شخصی که آن گوشه نشسته الآن دارد چهکار میکند! شخصی که آنا نشسته روبروی من، صبح کجا رفته، خانه که رفته، با که حرف زده، تلفن به که زده! آنی که الآن در آنجاست با که دارد صحبت میکند، پس بروم به او بگویم: آقا به تو چه میگفت؟ مسألهات چه بود و فلان و این حرفها!
اینجور آدم به هیچجا نمیرسد، آنهایی رسیدند و بردند که به کسی دیگر کار نداشتند، فقط به خودشان کار دارند، فقط نگاه به خودشان میکنند، خودشان و در ارتباط با راهشان، چه باید بکنند والسلام، بغل دستیشان کیست، پشت سرشان کیست، جلویشان کیست، که میآید، که میرود، این که آمد از کجا آمد، آن که رفت برای چه رفت؟ رفت که رفت جهنم که رفت، چه کار داری حالا برای چه رفت برای چه آمد، هر کسی دارد راه خودش را میرود، هر کسی دارد مسیر خودش را میرود، به ما چه مربوط است، جداً عرض میکنم، این یک مسأله، مسأله مهم است.
ما بعد از فوت مرحومآقا همین کار را انجام دادیم، دیدیم بابا هر کسی مسیر خودش را دارد، ول کنیم برویم سراغ کار خودمان، برویم خودمان را بپائیم، برویم مسأله خودمان را داشته باشیم، البتّه تا یک مدت بنده خیلی صریح مواضع بطلان و انحراف را بیان کردم و بعد وقتی دیگر برایم اینطور تکلیف مشخص شد که دیگر باید رها کنم رها کردم، هر چه میخواهد بشود بشود، و بیش از این دیگر ما تکلیفی نسبت به ارائه مطالب نداریم.
یکی میخواهد خواب بماند، خُب خواب بماند بنده چه کارش کنم؟ آدم خواب را میروند دست میزنند بیدارش میکنند؛ آقا پاشو و فلان و این حرفها. ولی یک کسی خودش را به خواب میزند، به خواب میزند دیگر چطوری میتوانیم بیدارش کنیم. یکی خودش تجاهل میکند به جهل، جاهل خُب جاهل، جهل بسیط آدم میرود توجیه میکند، قرائن و شواهد ....
یکی هم هست به او میگویی، میگوید: همین است، این همین است یعنی چه؟ یعنی نمیخواهم حرفت را بشنوم. میگوییم: خیلی خُب خدا خیرت بدهد، نمیخواهی ... همین است، ما همین هستیم، خُب ما همین هستیم، بسیار خب سنیها هم میگویند: ما همین هستیم، عمر و ابوبکر هم میگفتند: ما همین هستیم، همه میگفتند: همین هستیم. بنیعباس هم میگفتند: همین هستیم، بنیامیه هم میگفتند: ما همین هستیم، یزید هم میگفت: ما همین هستیم، باید با ما بیعت کنی، نکنی ...، برای چه همین است، دیگر ما همین هستیم؟ یا باید بیعت کند یا اینجوری میکنیم این کارها را ... ما همین هستیم.
خُب این ما همین هستیم مثل اینکه همیشه هست، ظاهراً همیشه همه جا ما همین هستیم هست، مخلص همه ما همین هستیمها هم هستیم! مخلص همهشان هستیم، خیلی خُب ما همینیمها زیادند، آدم نباید وقتش را برای ما همینیمها بگذارد، خودشان به کارشان برسند، انسان برود به درد و بیماری خودش بپردازد!
وقت برای ما همینیمها نباید بگذاریم، غصه ما همینیمها را نباید بخوریم، تفکر نسبت به ما همینیمها نباید داشته باشیم، اینها افرادی هستند که همیشه در طول تاریخ در یک فضای دُگم وتحجر و تعصب جاهلی در بند افتادند و حالا یا خدا دستشان را بعد میگیرد یا نه، با همین کیفیت از دنیا میروند. دیگر، همین است دیگر، ما همینیم دیگر، یا خدا دستشان را میگیرد و یا اینکه به همین وضعیت مبتلا هستند.
خدا نیاورد برای انسان، خدا نیاورد برای انسان، این که مرحومآقا میفرمودند: تا قیامت اگر سجده شکر به جا بیاورید کاری انجام ندادید. واقعاً گاهی اوقات مو بر تن انسان همینطور راست میشود که ما چه فرقی میکردیم با بقیه، ما با آن افرادی که در زمان پیغمبر بودند آخر چه فرقی میکردیم، تافته جدا بافته هستیم؟ نه بابا آنها هم مثل ما بودند، فکر ما، فهم ما، مثل ما بودند، تفاوتی نداشتند، چرا اینجور میشود؟! چرا اینجور میشود که به شخص میگوید دودوتا؟ میگوید: پانزدهتا، همین است دودوتا میشود پانزدهتا، دو دوتا میشود هفتتا، همین است! خُب این چطور میشود انسان واقعاً در یک همچنین مسألهای گیر میافتد و این نشان میدهد که: آدم باید به خدا پناه ببرد، نباید از خودش بداند، مبادا به دیگران فخر بفروشد به خاطر راه خودش، بله، باید خدا را شکر کند که مورد هدایت و دستگیری واقع شده است. این مطلبی است!
خُب واجب هم هست، شوخی نیست، نه اینکه شکر کند، تا قیامت شکر کند کاری نمیتواند بکند، یک سجده انجام دادن که چیزی نیست، کاری ندارد. باید خدا را انسان شکر کند بر اینکه: خدا دستش را گرفته، راهنماییاش کرده، حق را به او نشان میدهد، در مسائل مختلف نگاه کنید، در قضایایی که پیش میآید، ما اینها همه را در زمان پدرمان تجربه کردیم.
در مطالبی که نظر ایشان را افراد رعایت میکردند هیچ گاه پشیمان نمیشدند، هیچگاه. چون مسئولیت با خودش است و بعد هم خُب مشخص میشد بر اینکه مطلب از چه قرار است. در آن جاهایی که نظر ایشان مورد رعایت قرار نمیگرفت، سلیقههای شخصی هم میآمد و کمی در آن اعمال نظر دخالت میکرد، خود سلیقه افراد دخالت میکرد، خودشان به من میگفتند حتّی در زمان خودشان: وای ما چرا در اینجا حرف آقا را گوش ندادیم، چرا ما در اینجا اینطوری کردیم، حالا چهکار کنیم؟ حالا که یک قضیهای اتفاق افتاده چقدر ما در این قضیه دخیل هستیم؟
خُب بالاخره یک نفر هم یک نفر است! این لشگر عمرسعد که آمد برای کشتن زراری رسولخدا، لشگر یک نفر یک نفرهایی بود که جمع شدند یکدفعه سیهزار نفر شدند، یکی از اینطرف آمد، یکی از آنطرف آمد، یکی از اینطرف آمد یکدفعه شدند سیهزار نفر، یکدفعه سیهزار
نفر که از زمین نمیجوشد؟ هر کدام از این سیهزار نفر در هر لرزهای که بر تن بچههای امامحسین علیه السّلام انداختند، باید حساب بدهند، هر کدام! ولو اینکه شمشیر هم نزده باشد، حالا آنهایی که شمشیر زدند که خُب آنها دیگر نورعلینور هستند، دیگر آن که خیلی عالی و آنهایی که آمدند و دیگر کارهای مهمتر و حالا شمر و فلان و اینها خُب آن دیگر اصلًا حسابشان را ما نمیگوییم. نه، همینقدر آمدند دل بچههای پیغمبر را لرزاندند یا نه؟ همین یک نفر با اسبش، با شمشیرش با نیزهاش، این سیهزار نفر به همان اندازه باید حساب پس بدهند، هیچ راه ندارد.
حالا خدا با آنها در روز قیامت چه میکند دیگر ما نمیدانیم، حالا اینها بعد توبه کردند، فلان کردند، یک عدهای جزو توابین و رفتند حتّی کشته هم شدند و ... ما دیگر نمیدانیم، خدا خودش میداند چه کند. حساب حساب است دیگر، مسأله حساب است، روایت هم داریم از امامباقرعلیه السّلام ظاهراً روایت داریم، یک شخص آمد به حضرت عرض کرد، حضرت فرمودند: آیا با رفتن خودت دل اینها را نلرزاندی؟ به همین اندازه حساب داری؟
وقتی که راه برای انسان روشن باشد، تصمیمی که انسان میگیرد تصمیمی خواهد بود که دیگر تبعات مسائل و جریاناتی که اتّفاق میافتد دامن این را نخواهد گرفت، چرا؟ چون تصمیم صحیح بوده.
هر قضیهای که اتّفاق افتاده، هر کسی در اتّفاق افتادن این قضیه [نقش داشته] ولو یک نفر، ولو یک رای، باید حساب پس بدهد، شوخی هم ندارد. قضیه چیست؟ به خاطر این است که در دستگاه خدا مسائل همه زیر ذرهبین است.
در امامشناسی است یا معادشناسی است که مرحومآقا قضیه سعدابنوقاص را نقل میکنند که در زمان أمیرالمؤمنین علیهالسّلام بیعت نکرد1 و رفت برای خودش جدا و کاری نداشت. در زمان ابیبکر نیامد دیگر، و أمیرالمؤمنین علیهالسّلام را یاری نکرد، بعد آنجا ایشان یک حرفی میزنند میگویند: جناب سعد شما فرمانده لشگر اسلام بودی چون سعدابنوقاص تیرانداز خیلی ماهری بود بسیار در تیراندازی ... و در لشگر فرمانده گروه تیراندازها بود، و همین فاتح مدائن و ایران و اینها بود ایشان میگویند: چرا شما با این موقعیتی که داشتی و با اینها نیامدی و از حق دفاع نکردی؟ آیا علی حق بود یا نبود ما از شما این سؤال را داریم؟ حق بود یا نبود؟ اگر نبود، خُب بسیار خُب، اگر علی برحق نبود حرفی نداریم، مطلبی نیست، من علی را حق ندیدم به این دلیل و به این دلیل و نیامدم! خیلی خُب، خدا هم هیچ کاریش ندارد. واقعاً اگر بینیوبیناللَه دو دوتا چهارتا میکرد، مقدمات را در کنار هم قرار میداد و به این نتیجه میرسید که من به این نتیجه رسیدم و کسی هم پاسخگوی من نیست، و علی
برحق نیست، نه علی برحق است، نه ابوبکر، هیچ کدام! میروم به راه خودم. خُب خدا هم کاریش ندارد.
ولی تو که میدانی علی برحق است، تو که در جریان غدیر بودی، تو که این همه از پیغمبر صلی اللَه علیه و آله راجع به أمیرالمؤمنین علیهالسّلام این مطالب را دیدی و شنیدی تو که در فلان قضیه حضور داشتی، مسائلی که رسولخدا میگفتند، موقعیت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام و چیزها را میدانستی، کسی که دیگر تو را نمیتواند گول بزند، تو که بچه پنجساله نیستی، کسی دیگر تو را نمیتواند گول بزند.
لذا پاسخ معاویه را نتوانست بدهد وقتی که رفت پیش معاویه1، معاویه اصلًا تحویلش نگرفت گفت: برو پی کارت. معاویه آدم بافهمی بود، حسابی بحث میکرد و استدلال میکرد آدم چیزی نبود، گفت: اینها را برای من نمیخواهی بگویی، تو علی را به حق درنیافتی؟ معاویه دارد به او میگوید، میگوید: تو نفهمیدی، من دارم میگویم، منِ معاویه میدانم علی برحق است. به او نگفت، در دل خودش داشت میگفت دیگر، اگر نمیدانست برحق است که بعد از أمیرالمؤمنین گریه نمیکرد برای علی علیهالسّلام.
اگر مأمون نمیدید که امامرضا علیهالسّلام برحق است که بعد از شهادت امامرضا علیهالسّلام گریه نمیکرد، میگفت: بیایید روضه علیبنموسی را بخوانید، میآمدند و خودش ... و بعد میگفتند: که تو چرا گریه میکنی؟ میگفت: هیچ کس مثل من قدر این مرد را نمیداند که این که بود! خُب این پدرسوختهها، خودشان همه خبر داشتند چهکار کردند، خودشان از همه بهتر میدانستند. امامرضا علیهالسّلام کاری کرد با مأمون، که بعد از شهادتش تا سالها همین مأمونی که فاسدترین، لعینترین، مجرمترین، فاسقترین شخص باید باشد تا بتواند امام برحق و شریفترین فرد روی زمین را با این قساوت از بین ببرد، این برای امامرضا علیهالسّلام گریه میکند.
أمیرالمؤمنین علیهالسّلام در حکومتش چهکار کرد که بدترین فرد عالم، نمیدانم متقلبترین و خائنترین هر چه از این ترینها هست میخواهید به او بگویید، بگویید. این بعد از شهادت أمیرالمؤمنین میآید برای أمیرالمؤمنین گریه میکند وقتی که صحبت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام میشود با افرادی که میروند میبینند معاویه گریه کرد، خودش را هم به گریه نمیزد، خُب واقعاً گریهاش میآمد، خُب میآمد دیگر، برای چی خودش را به گریه بزند.
یعنی أمیرالمؤمنین علیهالسّلام کاری با معاویه کرده که معاویه میداند این علی کیست، معاویه میداند در این جنگ، این مرد چه کرد، مردانگی علی را معاویه فهمید. آنها پدرسوخته هستند دیگر، آن کلکهای سیاسی و فلان و این حرفها، آنها بهتر از همه خلاصه افراد را میشناسند، این سیاستمدارها که از همه کلکتر و پدرسوختهتر هستند، اینها خوب دور و وریهایشان را میشناسند. چرا؟ چون خودشان دستشان در کار است، میفهمند کی کیست، آن معاویه میفهمد این علی کیست، تا جنگ نشود، تا علی از مدینه نیاید بیرون به سمت شام تا آن جریان نشود، تا نحر را نگیرند، تا أمیرالمؤمنین نحر را آزاد نکند، تا دوباره لشگر معاویه را اجازه ندهد، تا قضیه آن یارو عمروعاص پیدا نشود و همینطور قضایایی که در هر روز [اتّفاق میافتاد.] خُب این أمیرالمؤمنین علیهالسّلام چطوری خودش را نشان بدهد، در خانه بنشیند، درنیاید، با کسی حرف نزند، خُب مگر کسی او را میشناسد؟
بله، سر سفره برنج زعفرانی و حلوای کذایی هم انسان میخندد با همه تبسم میکند، میگوید: بله، این آدم خوشخنده، عجب آدم متبسم و چه خوشاخلاقی است، وقتی که یک مسأله پیدا شود، مسأله مالی پیدا شود، مسأله ارثی پیدا شود، از این قضایای نامناسب پیدا شود، آنوقت معلوم میشود خوشاخلاق کیست، بداخلاق کیست، بُتهدار کیست، آنی که اصل و بُتهدار است کیست، بیفرهنگ کیست با فرهنگ ... اینها سر سفره برنج و خورشت کذا پیدا نمیشود، اینجا همه به هم میخندند به به ...، اینجاها نمیشود انسان آزمایش کند، باید جنگ شود، جنگ به آن نقطه حساس برسد که با یک ضربت کار جنگ تمام است، آن ضربت را نگه میدارد و شکست میخورد، که این کار را انجام میدهد؟ واقعاً که انجام میدهد؟ که انجام میدهد؟!
باید این مسائل و این حوادث و این قضایا را به زبانهای مختلف ترجمه کرد و برای رؤسای دولتهای دنیا فرستاد، برای فرماندهان نظامی در سراسر دنیا فرستاد، برای سیاستمداران فرستاد، برای آنهایی که اداره امور ملّتها را به دست دارند، این کارها و این امور و این نمادهایی که از ائمه ما سراغ داریم، مگر از سیدالشّهداء کم سراغ داریم، قدمبهقدم جریان امامحسین علیهالسّلام یک تابلوست، یک اعلان است، اعلان انسانیت، اعلان حرّیت، اعلان آزادی.
دشمنش است آمده او را بکشد، آمده راه را بر او بسته، تشنه است، یک ساعت بمانند همهشان میمیرند، این میگوید: به همه آب بدهید، خودش هم از اسب پیاده میشود مشک آب را میگذارد به دهن آن سربازی که از شدت تشنگی از حال رفته، که این کار را انجام میدهد؟ واقعاً که انجام میدهد؟ یعنی امروز در بشریت، در جامعه بشریت ما وقتی نگاه به مسائل بکنیم، به قضایا بکنیم، به ارتباطات کنیم، به داد و ستدها بکنیم، به کارهایی که امروز دارد انجام میشود در ملل اسلامی، در ملل شیعی، در
ملل یهودی ... یک نمونه سراغ دارید، یک نمونه، که به این فرهنگ بخورد، به این طرز تربیت بخورد، یک نمونه سراغ دارید؟!
یا اینکه نه، موشک میآید از اینطرف میرود اوه آنجا در دو بعد از نصف شب، زن و بچه مردم در خواب و مرض و فلان، میزند در سر آن خانه و همه اهل خانه را تکهتکه میکند و به هوا میبرد! این انسانیت است؟ شما به این میگویید انسانیت، این چه گناهی کرده؟ یک عده دیگر دارند میجنگند این چه گناهی کرده.
یک کشور با یک کشور دارد جنگ میکند، شما موشک میزنی، طیاره دارد میرود، زن و بچه مردم بیگناه، پیرمرد، پیرزن، بچه شیرخوار، نمیدانم آدمها عادی از یک طرف دارند میروند یک موشک تَق میزنی، تمام سیصد نفر تکهتکه میشوند! چه تفکری میآید یک همچنین کاری را انجام بدهد؟ میخواهی بزنی، بلند شو برو در فرودگاه بزن طیاره را داغون کن، چرا مردم؟ چرا مردم باید تکهتکه شوند! خُب میخواهی بکنی برو آن خانه را بزن و جنگ است بالاخره جنگ که نان و حلوا که خیر نمیکنند، تو بزن آن بزند ... این کار از چه برمیخیزد، میدانید چه؟ از اینکه ما از آموزههای الهی و انسانی و توحیدی و فکری به دور افتادیم، منظور از ما یعنی جامعه بینالملل، فقط رسیدن به مقصد و مقصود هدف است لا غیر، هر چه میخواهد انجام شود بشود، هر چه میخواهد بشود بشود!
واقعاً خیلی عجیب است، من جایی بودم صحبت از یکی از همین افرادی بود که از سیاستمدارانی که مدتها در افریقا بود و زندان بود و چه بود و فلان و این حرفها، اهل مبارزه با همین استعمارگران بود و بعد از زندان درآمد و بالاخره مسائل ... کارهایی را که میکرد میشمردند این، این کار را کرده، فلان کرده، از این بخشیده، آن را فلان کرده، آن کسی را که او را به زندان انداخته آمده به او پست داده، آن کسی که حکم بردن به زندان او را داده، آمده او را مسئول کرده. گفتم: ببینید، الآن همه دنیا دارند این مرد را تحسین میکنند، این که پیغمبر نیست، این که امام نیست، این مسیحی است، عملش یک عمل انسانی است و قابل تقدیر است، ما هم باید تقدیر کنیم ما که شیعه أمیرالمؤمنین علیهالسّلام هستیم میگوییم: بارکاللَه! آن مسیحی است، ما مسلمان هستیم و شیعه هستیم، ولی چون کاری را که انجام داده کاری است که بر موازین فطری قابل تحسین است، لذا همه دنیا تحسین میکنند همه دنیا به او آفرین میگویند، همه دنیا در تشییع جنازهاش شرکت میکنند، چرا؟ چون میبینند عملش [درست است]
ببینید، مردم دنیا حتّی سیاستمدارهایشان فطرت دارند، این نیست که فطرت نداشته باشند، یعنی آن گرچه میگوید: من اهل این کار نیستم، من اگر به دشمنم ظفر پیدا کنم پدرش را درمیآورم، ولی در
باطنش دیگر نمیتواند او را محکوم کند، فطرتش نمیگذارد آن محکوم شود، فطرتش او را تحسین میکند، خواهی نخواهی به او آفرین میگوید، خواهی نخواهی به او نمره بیست میدهد، خواهی نخواهی اخلاق او را ستایش میکند و در تشییع جنازهاش هم شرکت میکند.
این اخلاق چیست؟ اخلاق انبیاء. پیغمبر چه کار کرد؟ همین کار را کرد، مگر همین کار را نکرد؟ کدام فرد مشرک در مکه بدتر از ابوسفیان؟ این همه بر سر پیغمبر مصائب و مشکلات آورد، تمام جنگها زیر سر این ابوسفیان بود، جنگ بدر، جنگ احد، جنگ احزاب ... تمام خدعهها، تمام مکرها، پول میداد، پول به این، فلان و این حرفها، کشته شدن حمزه توسط زن همین ابوسفیان بود، و تمام توطئههایی که کردند.
یعنی اگر پیغمبر وارد مکه میشد برطبق حکم ما و منطق ما اگر بود اوّل کس، دار که سهل است بایست به شکمش خمپاره میزد، دار چیست؟ هزاردفعه این بایست اعدام و فلان و این چیزها میشد. ببینید چه میکند میآید نه تنها اعلان عفو عمومی میکند! عجب! بابا اینها تو را از مکه بیرون کردند، در شب لیلةالمبیت که أمیرالمؤمنین علیهالسّلام به جای پیغمبر رفت گرفت [خوابید] خُب میخواستند بکشند، اینقدر سنگ زدند از آنجا به این أمیرالمؤمنین علیهالسّلام و تکان نمیخورد، که پیغمبر کاملًا برود، مطمئن شود، بعد بلند شود شمشیر را بکشد:
آقا چه خبرتان است، چهکار دارید میکنید؟
تو کی هستی دیگر؟
من هر کسی هستم، من همین هستم که میبینید!
پیغمبر کو؟
مگر او را به من سپردید؟ (أمیرالمؤمنین گفت مگر به من سپردید من چه میدانم کجاست!)
گفتند: ما تا حالا داشتیم به این سنگ میزدیم ... که این بلند شود و چهکار بکند.
این همه کارها انجام شد، تحریک منافقین ... در سر پیغمبر شکمبه خالی کنند، همه زیر سر همین ابوسفیان بود. جداً اگر ما بودیم چه میکردیم؟ خُب آقا معلوم است چه میکردیم دیگر خُب معلوم است داریم چه میکنیم! امّا پیغمبر حسابش با ما فرق میکند، دیدگاهش با ما فرق میکند، فکرش با ما فرق میکند، منطقش با ما فرق میکند، او یک منطقی دارد ما یک منطق داریم.
منطق ما؛ دِقّ دلی، حِقد، تقاصّ، کینه، اعمال قدرت، مسائل نفسانی، از بین بردن حریف، و به حساب ما ریشه فساد وتوطئه را در آوردن. پیغمبر چی؟ اینها همه بنده خدا هستند، تمام این کارهایی
که کردند از روی جهل کردند، الآن اسلام آمده، فصل جدیدی را باز کرده، الاسلامیجبماقبله1؛ ما قبل خودش را اسلام میپوشاند، از حالا به بعد چه میکند! نه تنها اینها را همه را میبخشد اعلان عفو، بلکه منزل همین اول فاسق و اول فاسد و شریر و لعین را مأمن و ملجأ برای افراد میکند، هر کسی در این منزل بیاید کسی حق تعرض به او را ندارد. اینجاست که خود آنها هم هنگ میکنند، یعنی خود افراد مکه میمانند: این نباید یک آدم معمولی باشد، آدم معمولی این کارها را نمیکند این قضیه چیست؟ این داستان چیست؟ پادشاه نمیآید این کار را بکند، رئیسجمهور نمیآید این کار را بکند، یک حاکم نظامی، فرمانده نظامی نمیآید ... بکشد و برود پی کارش و به مقصد برسد! این میآید نه تنها اینکه میبخشد، منزل را هم مأمن قرار میدهد! پس این حسابش یک چیز دیگر است، پس برویم ببینیم این چیست؟ برویم ببینیم این چیست و این فرهنگ را از کجا آورده؟! آن فرد مسیحی هم که این کار را میکند آن هم فرهنگ را از انبیاء میگیرد، میگوید: عیسی اگر بود این کار را میکرد! او هم دارد میگوید عیسی ... و درست هم میگوید و درست فهمیده، لذا تمام فطرتهای زنده و آگاه دنیا او را تحسینش میکنند با اینکه مسیحی است، یک مسیحی است، یعنی مسلمانها هم باید تحسینش کنند، باید بکنند.
کار درست، درست است. ببینید، آنی که من هی میگویم: کار درست درست است، از هر کسی میخواهد باشد، کار غلط، غلط است از هر کسی میخواهد باشد. شراب نجس است، چه شراب در امریکا سرو شود یا شراب در ایران سرو شود، در هر دو نجس است، به لباس بخورد با آن نماز نمیتوانید بخوانید، تفاوت نمیکند. دروغ دروغ است، چه دروغ در استرالیا گفته شود، یا دروغ در عربستان گفته شود، یا دروغ در اینجا، دروغ دروغ است، دزدی دزدی است، قمار، قمار است، تقلب، تقلب است، خیانت، خیانت است، صدق، صدق است، صفا، صفا است، فطرت، فطرت است، مبانی فطرت در همه جا یکی است، در همه جا یکی است.
لذا مرحومآقایحداد میفرمودند: بعضىها راه نرفته سالک هستند، یعنی اصلًا از سلوک خبر ندارند که اصلًا راه چیست، مراقبه چیست، استاد چیست، برنامه چیست، تکلیف ... اصلًا هیچی خبر ندارند، ولی عملی که انجام میدهند عملی است که یک استاد به شاگرد دستور میدهد، خُب این سالک
است دیگر، یعنی حالشان و نفسشان اصلًا نمیتواند دروغ بگوید، گرچه به ضررش باشد نمیتواند، خُب مگر سالک غیر از این باید انجام دهد؟
نمیتواند تقلب کند، اصلًا نمیتواند، میگوید: آقا این قیمتش این است، این هم قیمتش این است، امّا به نظر من این را ببری بهتر است، صاف به مشتری میگوید. نمیگوید: بگذار این باد کرده، بُنجُل است بگذار این را اول ردش کنیم. نهنه، این خیلی جنس خوبی است باور کن، اصلًا گیر نمیآید! باد کرده کسی نمیخرد میگوید: اوّل این باد کرده تمام شود آن جنس هنوز مشتری دارد. میگوید: نه آقاجان ببین این باد کرده روی دستم، صاف، این باد نکرده، این مشتری زیاد دارد، در این من سود خیلی میبرم این سود کم میبرم، همه را دارم به تو میگویم، خودت هر کدام را میخواهی انتخاب کن! که این کار را میکند؟ اگر پیغمبر بود چه میکرد؟ همین کار را میکرد.
یک شب، شب سهشنبه بود راجع به همینگونه مسائل مرحومآقا داشتند صحبت میکردند که: دادوستد در اسلام چطوری است، داد و ستد در مبانی دینی چگونه است، دادوستد در مبانی توحیدی چطوری است، راجع به این مطالب داشتند صحبت میکردند، بعد وقتی که صحبتهایشان به اینگونه جاها رسید، یکدفعه یکی از همین دوستانی که نزدیک من نشسته بود که الآن در قید حیات است، رو کرد به من یکدفعه اینطوری کرد: بهبهبه! ما رو باش حالا مثلًا پانزدهسال است نمیدانم چهارده سال چقدر آن زمان دیگر آنجا بود میگفت: مثل اینکه ما چهاردهپانزدهسال اصلًا در باغ نبودیم! خُب واقع همین است، واقع همین است، اگر میخواهی به آن نقطه برسی بسماللَه؛ این است، شرائط این است، اگر نه مراتب دیگر میخواهی خیلی خُب، هر مرتبهای یک اقتضائاتی دارد، یک شرایطی دارد بسیار خُب، اینقدر میخواهی اینقدر، اینقدر میخواهی اینقدر، تا سقف میخواهی، تا عرش میخواهی آن یک چیز دیگر است، این همین است اگر تا عرش میخواهی باید نگاه کنی ببینی أمیرالمؤمنین چهکار میکرد، چهکار میکرد؟ صاف، همیشه راست بود، همیشه درست بود، هیچ وقت گول نزند، هیچ وقت خیانت نکند، در سرت جز صدق نباشد، جز صفا نباشد.
این پیغمبر میآید خانه این ابوسفیان را برمیدارد مأمن میکند، محل امنی میکند.
امّا آن معاویه میآید با امامحسن علیهالسّلام پیمان صلح میبندد: این کار را میکنیم، این کار را میکنیم، فلان میکنیم، حکومت تا وقتی که من زنده هستم بعد از فوتم به شما باید برسد، و به فرزندانم نمیرسد، کسی حق ندارد از مخالفین با ما، از موالیان علی، پدرت را اعدام بکند، کسی حق ندارد ... تمام اینها را امضا میکند، همین که امضای حضرت میآید زیر [صلح نامه]، بلند میشود میآید در مسجد کوفه صاف صلح را زیرپایش میگذارد، میگوید: هر چه را گفتم زیر پای من است، به قدرت
رسیدم هر کاری دلم میخواهد [میکنم]. آن حکومت، حکومت پیغمبر، این حکومت هم حکومت اهل دنیا، حکومت اهل دنیا همین است، همین که خر از پل گذشت، تمام شد، فراموش، آنچه را که گفتند، آنچه را که تعهد کردند، همه را زیر پا میگذاری! ما آن موقع تعهد کردیم این حرفها را زدیم! الآن شرائط عوض شده! عجب! چرا آن موقع فکر این را نکردی که اگر شرائط عوض شود، گفتی همیشه. آن موقع مصلحت آنطور بود الآن مصلحت اینطور؛ خُب همه همینطور هستند هر کسی هر روز میآید یک چیزی میگوید بعد میگوید مصلحت این بود، امروز این است. خُب خوب شد آن موقع ما میفهمیدیم، افراد میفهمیدند، اگر قرار بر این بود که تفکر تغییر پیدا کند مسأله تغییر پیدا کند، خُب میگفتید: آقا الآن فعلا اینطور است، بعداً بعد از چند سال دیگر ممکن است اصلًا ضد این شود، خُب قضیه چه میشود؟!
مرحومآقا رضواناللَهعلیه در همان زمانی که این مطالب را پیگیری میکردند و خودشان در کتاب وظیفهفردمسلمان نوشتند که چه میکردند البتّه بخشی از آن مسائل را، محوریت همه مسائل و قضایایی که در آن موقع بود براساس صداقت و عدم کتمان حق بود برای تمام افراد دنیا، میگفتند: ما به همه باید راست بگوییم، ما بر این اساس هستیم، پیش ببریم یا پیش نبریم یک مطلب دیگر است، ما باید راست بگوییم. افراد دیگر میگفتند: نه، ما باید پیش ببریم، این پیش بردن خُب یک مقدماتی میخواهد، یک اقتضائاتی میخواهد، ایشان میگفتند: پیش بردن در مسیر ما نیست، اعلاء کلمه حق و اعلان کلمه حق است این را ما باید بگوییم.
مگر پیغمبر در همهجا پیش برد؟ مگر پیش برد؟ مگر أمیرالمؤمنین در همهجا پیش برد؟ اگر أمیرالمؤمنین میخواست پیش ببرد صفین که شکست نمیخورد، اگر امامحسین علیهالسّلام میخواست پیش ببرد خُب کربلایی پیش نمیآمد، میآمد با یزید بیعت میکرد و یزید هم حکومت مدینه و کوفه و مکه و اینها همه را به امامحسین علیهالسّلام میداد، وقتی پایههای حکومت امامحسین تأیید می شد، یک کودتا بر علیه یزید میکرد حکومتش را میانداخت، کاری نداشت.
ولی چرا امامحسین علیهالسّلام گفت: من یک ثانیه بر خلاف آن تکلیفم کاری انجام نمیدهم؟ پیش بردن و پیش نبردن ندارد، این نتیجهاش هم همین این، نتیجهاش کشته شدن است، اسارت است، این مسائل است! خُب باشد، باشد، مگر قرار بر این است که همه با سکته بمیرند، یا با وبا و دیفتری بمیرند، نه، یکی هم باید با شمشیر بمیرد، من از آنهایی هستم که با شمشیر میمیرم، یکی با دیفتری میمیرد، یکی با تصادف، یکی آجر به کلهاش میخورد، هر کسی یک قسم باید از این طرف برود، مهم
رفتن نیست، مهم کیفیت رفتن است، که در چه حالی داری میروی، این مهم است، آیا در راه حق هستی و داری میروی یا در راه باطل هستی، این مسأله است.
لذا با توجه به این مسأله انسان؛ همانطوری که عرض کردم نسبت به راه و نسبت به مسیر خودش باید با اطمینان باشد، و از خدا بخواهد که این اطمینانش قویتر شود، یقینش بالاتر شود، و آن یقینی را که به بزرگان و اهل راه خدا عنایت کرده به او هم عنایت کند. این مسأله است.
امشب شب بیستوهفتم ماه مبارک رمضان است و در بعضی از روایات داریم که شب احیاء هم هست، و خلاصه بیداری و شب زندهداری در این شب موکد است و میتوان شب بیستوهفتم را همان تتمه این شبهای قدر دانست که خداوند به عنوان یک فُرجه و رحمت برای بندگانش و سعهای که داده است که آنهایی که در شبهای قبل خلاصه آنطوری که باید و شاید تصمیم، جدیت، اهتمام، برای تغییر پیدا نکردند، یک فُرجهای هم باز وجود دارد که خود را به آن قافله برسانند، و لذا شب بیستوهفتم را هم میتوانیم جزو لیالی قدر در یک مجموعه به حساب بیاوریم، و خُب بزرگان توصیه به احیای در امشب داشتند که خوب است انسان احیاء داشته باشد و هر آنچه را که در شبهای قدر هست در امشب هم البتّه غیر از آن نماز انجام بدهد و از خداوند بخواهند که اگر سستی و تکاهلی در تصمیم و اراده او برای تغییر مسیر و راهش داشته است مورد لطف و کرامت قرار بگیرد.
دیگر تمام شد ماه رمضان تمام شد و حسرت همینطور بر دل ما ماند، من یادم است در یک همچنین شبهایی که گاهی خدمت مرحومآقا میرسیدیم یک آهی از نهادشان، از دلشان برمیآمد، اصلًا مثل یک کسی که دارد بهترین عزیزش را از دست میدهد گفتند: آقاسیدمحسن دیدی ماه رمضان تمام شد، دیدی تمام شد، همینطور دستمان خالی، ماه رمضان دارد میرود. یعنی واقعاً احساس میکردیم که چطور برای تمام شدن ماه رمضان ایشان دارند همینطور حسرت میکشند و ناراحت از دست رفتن این ایام مبارک هستند.
علیکلحال بالاخره داستان همین است دیگر، بالاخره بیش از یک ماه نیست، و در این روزهای آخر باید از خدا جداً بخواهیم، جداً بخواهیم که مسیر ما را در آتیه و در آینده به همان مسیری قرار بدهد که اولیاء خودش را در آن مسیر ثابت کرد. چون این مقدار را به خدا میگوییم که: خدایا ما میدانیم این مسیر حق است، این را دیگر یقین داریم، دیگر در این شک نداریم، اهل دنیا را دیدیم، دیگر چقدر ببینیم؟! سیاسیون را دیدیم، رفتارشان را دیدیم، اجتماعیون را دیدیم، اجتماع را دیدیم، مردم را دیدیم، اهل کسب و کار و دنیا و معاملات و اینها را دیدیم، اهل تزویر و ریا و خدعه و تقلب را دیدیم، همه را
دیدیم دیگر بس است، یعنی دیگر ...، افراد عادی را دیدیم، مِلَل و نِحَل مختلف را دیدیم، داعیان به حق غیر متأهل و واجد برای دعوت را دیدیم، همه را داریم میبینیم.
از میان همه فقط این احساس را واقعاً [داریم] خُب این را میدانیم دیگر، اگر چه خودمان اهل عمل نیستیم، ولی میدانیم که آنهایی که این وسط کارشان درست است فقط اینها هستند، فقط از این افراد اینقدر را که دیگر یقین داریم این را که دیگر نمیتوانیم انکار کنیم که وقتی که همه رفتارها را در کنار هم میگذاریم، گفتارها را در کنار هم میگذاریم، کردارها را در کنار هم میگذاریم، مقایسه میکنیم، میبینیم نه، حساب اینها با بقیه فرق میکند.
بالاخره ما هم بشر هستیم، ما هم عقل داریم، فهم داریم، فکر داریم، ما هم میتوانیم مسائل را در فهم خودمان بسنجیم، مسأله مشکلی نیست، معما و پازل نیست که حالا یک کسی نتواند [بفهمد] نه آقاجان! انسان این مطالب را میفهمد. یک وقت خودش را به کری و کوری نزند، کلّهاش را در برف نکند، خودش را به خواب نزند، حالا آن یک حرف دیگر است، ولی اگر خودمان را به خواب نزنیم، نه، داریم میبینیم، از خدا بخواهیم که خدا این فهم ما را به عمل مبدل کند، این فهم ما را به عینیت مبدل کند، این فهم ما را به وصول و به شهود مبدل کند، این فهم ما را و فکر ما را به اطمینان قلب مبدل کند و از آنچه را که به اولیاء و بزرگانش در این ماه قسمت کرده است، نصیب ما هم بفرماید.
اللَهم صلی علی محمد و آل محمد