پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهابو حمزه ثمالی
مجموعهسال 1435
تاریخ 1435/09/30
توضیحات
شرح فقره وَ اَنَا يا سَيِّدى عائِذٌ بِفَضْلِكَ هارِبٌ مِنْكَ اِلَيْكَ مُتَنَجِّزٌ ما وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ اَحْسَنَ بِكَ ظَنّاً 1ـ مرحوم علامه طهرانی همیشه دوست داشتند روی سفرهای که هستند دیگران هم بیایند استفاده کنند و این فیض به همه برسد. 2ـ ما از حضور و سیما و شمایل و طرز برخورد مرحوم علامه طباطبایی استفادهها میکردیم. 3ـ مرحوم علامه طهرانی فرمودند قضایایی برای انسان روشن میشود که خوابش را هم نمیبیند و کار دنیا خیلی حساب دارد. 4ـ نقل خوابی از مرحوم علامه طهرانی در اواخر عمر ایشان، که کسب رضایت معماری که در گذشته از او ناراضی بوده، او را به مرحلهای بالاتر میبرد. 5ـ از این ماه رمضان باید برای ماههای دیگر استفاده کرد و حال و هوای این ماه را به ماهای دیگر بکشانیم و از مهمانی که در خانۀ دل جا گرفته با مراقبه پذیرایی کنیم. 6ـ کسی که حسن ظن به خدا ندارد اصلاً با خدا ارتباط ندارد و همین حسن ظن و ارتباط است که باعث بخشش الهی میشود. 7ـ ملک الموت به شخصیت و علم و موقعیت آدم کاری ندارد او کارش را انجام میدهد (آنچه مفید است پیروی از بزرگان است). 8ـ داستان شخص معممی که اطبا به او گفته بودند تا 6ماه دیگر زندهای ولی او بیشتر از دو ماه عمر نکرد زیرا خودش مرگ را باور نداشت. مرحوم علامه با اینکه مرگ خود را میدانست اما خندان بود و روز شماری میکرد چون آن را باور کرده بود. 9ـ شخصی که مبتلا به بیماری شده بود و متوسل به راههای غیر عادی شد (با اینکه چند بار به او گفته شده بود همین مسیر عادی را بروید) بعد از دو ماه مرد، چون میخواست از مشیت الهی جلو بیفتد. 10ـ خدا فقط با حقیقت انسان کار دارد، سالک در ارتباط با خدا باید فقط به صرف الوجود خودش نگاه کند، مانند بچهایی که تازه بدنیا آمده و همه کارهای او را مادرش انجام میدهد. و خداوند توقع دارد که شخص خود را هیچ بداند و به او حسن ظن داشته باشد. 11ـ مرحوم علامه طهرانی به شخصی گفتند تا آخر زمان ارتباطتان این را در ذهن خود داشته باشید: گوسفندی که قربانی میشود و همه اجزایش را تقسیم میکنند چیزی بعد از تقسیم باقی نمیماند آنچه که مردم با آن کار داشتند اجزا بدن او بود در حالی که حقیقت گوسفند باقی مانده و من هم با حقیقت خودت کار دارم نه با موقعیتت. انسان اینطور باید با خدا ارتباط داشته باشد و ذرهای نباید برای خود در نظر بگیرد. 12ـ انسان تکلیف را باید انجام بدهد در عین حال به حساب نیاورد و همۀ توفیقات را باید از خدا ببیند و عملش را به رخ خدا نکشد.
أعوذُ بِاللَه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ اللَه الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللَه عَلَى سیدنا و نبینا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنة عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَانَا یا سَیدِى عَائِذٌ بِفَضْلِک هَارِبٌ مِنْک الَیک مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً
خلاصه مطلب اینکه دیگر ماه رمضان تمام شد و ما هنوز اندر خم یک کوچهایم، بنا داشتیم درباره فقره هارب منک الیک برای رفقا صحبت کنیم که به تأخیر افتاد، انشاءاللَه اگر عمری باقی باشد و بدایی حاصل نشود و مشیت خدا تعلق بگیرد برای سال دیگر. همینطور راجع به مسأله آخر که خب آن هم به نظر میرسد که نیمه تمام بماند، حالا اگر توفیق پیدا کردیم تا هر جایی که امشب و فردا شب برسیم راجع به آن صحبت میکنیم، تا ببینیم که تقدیر چه چیزی رقم میزند. مطلبی را یکی از دوستان تذکر دادند، راجع به آن شخصی که رفته بود پیش مرحوم قاضی، بنده عرض کردم؛ گفته بود که این مطالبی که شما میگویی درست است یا نه، حق است یا نیست؟ چطور است؟ منظور شخصی است که به نحو دیگری این مسأله را مطرح کرده، یکی از افرادی است که خودش هم اهل ارادت بود و افرادی هم در اطراف او بودند و ظاهراً در همان جلسه اول که پیش مرحوم قاضی رفته بود، این سوال را مطرح کرده بود، ولی منظور بنده ایشان نیست، آن شخصی که منظور بنده است اصلًا معمم نبوده و چند سال هم پیش مرحوم قاضی بوده و بعد این سوال را مطرح میکند، لذا ممکن است این قضیه راجع به دو نفر اتفاق افتاده باشد.
بله همانطوری که یکی از دوستان میفرمایند اگر منظور آن شخص معمم است که خیلیها هم او را میشناسند و ایشان از دنیا رفته، ولی خب با مرحوم قاضی ارتباط داشته و بعد هم با مرحوم حداد ارتباط داشته و با مرحوم والد، ولی دیگر این اواخر عمر ارتباطشان قطع بود و مرحوم آقا هرچه با ایشان ور رفتند که بلکه آن ارادت مرحوم حداد را بپذیرند ایشان نپذیرفتند، لذا مرحوم آقا هم ارتباطشان را با ایشان قطع کردند و قطع یعنی نه به عنوان قطعِ قطع ولی دیگر آن ارتباط مستمر نبود. خب گاه گاهی میآمد سلام و علیکی چیزی ...، ولی به طور کلی ایشان ارتباطشان را با کسی قطعِ به آن کیفیت نکردند و خیلی عجیب بود حال ایشان! خیلی عجیب بود!
همیشه ایشان میخواستند از آن سفرهای که بر سرش نشستند همه بیایند استفاده کنند، ماها اینطور نیستیم، اگر هم یک نوری پیدا میکنیم میخواهیم آن نور را به خود اختصاص بدهیم اگر یک راهنمایی پیدا میکنیم میخواهیم ما فقط منحصر در آن هدایت و اهتدا باشیم، خب این هدایت و این نور از کجا آمده؟ اگر از جای دیگر آمده خب پس چرا تو داری بخل میکنی؟
یک وقت در زمان سابق، همان زمان حکومت سابق حکومت شاه؛ ما در قم که طلبه بودیم شنیدیم که مرحوم علامه طباطبایی روزهای پنجشنبه و جمعه جلسات خصوصی دارند، آقایان میآیند غیر از این آقایان، افرادی که حتی فوت هم کردند در آن زمان شرکت میکردند و سوالاتی میپرسیدند و خب ایشان پاسخ میدادند، مرحوم پدر ما خیلی توصیه میکردند که ما حتماً در جلسات ایشان شرکت کنیم و ایشان دیگر در آن موقع درس نمیدادند ناراحتی داشتند و بیماری داشتند و درسشان دیگر تعطیل بود فقط یک جلساتی بود گاهی اوقات شبهای پنجشنبه و جمعه بود، گاهی اوقات خود پنجشنبه و جمعه صبح بود و افراد میآمدند.
یک شب یکی از آشنایان آمده بود حجره من از او سوال کرد که؛ آقا شنیدم که علامه صبحها جلسه دارد، مجلس دارد و افراد میآیند صحبت میکنند و سوالات میکنند، حالا خودش هم میرفتها! گفت نه چطور، نشنیدم. گفتم طرفی که در مجلس میرود تو را دیده حالا درمیآید به من میگوید نه کی، چند تا بود، پنج تا بود دو تا بود، ماست بود، پنیر بود، کشک بود چی چی بود؟ خب بابا حالا تو برو استفادهات را بکن، چه کار داری که حالا یکی دیگر میآید یا نمیآید؟ ما هم که غریبه نیستیم، بابا ساواکی نبودیم که حالا برویم آنجا ببینیم که کیست و خلاصه برنامه چیست و قضایا چیست.
میرویم برای خودمان یک گوشه مینشینیم و اصلًا هم سوال نمیکنیم، خوبه؟ خیالتان راحت، فقط میرفتیم یک گوشه مینشستیم گوش میدادیم سوال نمیکردیم، سوالاتی که ما میکردیم علامه جواب نمیدادند، خیال ما راحت بود ما چند تا از ایشان سوال کردیم ایشان گفتند نمیدانم، حالا یا میدانسته و مصلحتی میگفته نمیدانم یا شاید نمیدانسته بنده خدا، خب بالاخره ما که امام نیستیم. آنکه همه چیز میداند امام است، ما که امام نیستیم، خب چه اشکال دارد یک چیزی را ندانیم، مهم نیست، گفتیم خب سوالاتی که ما داریم ایشان میگوید نمیدانم سوالاتی هم که [دشوار] نیست ما خودمان [جوابش] را پیدا میکنیم خب دیگر گفتن ندارد! چرا برویم وقت مجلس را بگیریم؟
لذا مینشستیم گوش میدادیم و استفاده هم میکردیم، خدا رحمت کند واقعاً از بیانات ایشان استفاده میکردیم، از همان حضور ایشان استفاده میکردیم، از همان شمایل ایشان، سیمای ایشان، طرز صحبت ایشان، طرز برخورد ایشان خیلی مهم بود، خیلی برای ما درس بود واقعاً! بنده خیلی مطالب از کیفیت رفتار مرحوم علامه صرفنظر از مطالبی که مطرح میشد خیلی استفاده میکردم.
حالا بعضیها اینطور هستند یعنی وقتی که یک فیضی میآید، وقتی که یک نوری میآید میخواهند فقط منحصر به خودشان کنند، مرحوم پدر ما اینطور نبود، میخواست این به همه برسد، به همه برسد، همه بیایند سر این سفره، اصلًا ایشان در یک وضعیت خاصی بود، شاید تصورش برای رسیدن به این قضیه مشکل باشد.
ما الآن خیلی بخواهیم هنر داشته باشیم این است که یک احساس تکلیفی برای خودمان درست میکنیم، احساس تکلیف کشکی، هر چی میگوییم احساس تکلیف، احساس تکلیف آقا برای چی این کار را کردی؟ احساس تکلیف کردم، آقا برای چی آن کار را کردی؟ خب بالاخره احساس تکلیف کردم، بیچاره دیواری کوتاهتر از این، خب احساس تکلیف میکنیم و میآییم یک مطلبی را میگوییم، خیلی هنر داشته باشیم خیانت نکنیم. در رساندن مطلب به افراد خیانت نکنیم، قاطی نکنیم، از خودمان اضافه نکنیم، آن منظور خودمان را قرار ندهیم، ما که بلد هستیم دیگر در صحبتها و اینها همه ما! آن منظور و آن مطلب را یک جوری بپیچانیم که به آن مقصودی که در نظر هست قضیه برسد، گرچه بین مشرق و مغرب با همدیگر اختلاف داشته باشد، باشد. مسألهای نیست مهم این است که منظور حاصل شود به هر کیفیتی! چه اشکال دارد! ها؟ اینطور است قضیه.
خیلی هنر بکنیم این است که در حریم شریعت خیانت نکنیم، در حریم امامت خیانت نکنیم، آن را که امام فرموده بدون کم و زیاد بدون گزینش، بدون کاستی و اضافه کردن همان را بیاییم به مردم بگوییم، بابا امام این را گفته، خودتان میدانید میخواهید عمل کنید نمیخواهید نکنید! صد سال نکنید! میگویند آقا اگر بگویید مردم نمیپذیرند، خب نپذیرند مگر بنده نکیر و منکر مردم هستم که حالا بخواهیم یک چیزی را بگویم مردم بپذیرند، خب یکی نمیخواهد بپذیرد، اگر یکی امام زمان علیه السلام هم بیاید بغل گوشش بنشیند و به او بگوید این کار را بکن و نکرد آنوقت تکلیف چیست؟ خب نکرد که نکرد! فعلًا کاریش ندارند وقتی که رفت در قبر آن موقع میگویند تشریف بیاور کارت داریم، حالا کارت داریم، تا حالا در دنیا به تو مهلت داده بودیم هر کاری میتوانستی و دلت میخواست کردی،
در همین دنیا هم حساب آدم را میرسندها! قضیه هم اینطور نیست اینکه به قبر و اینها نه! در این دنیا هم، اینجا هم همین مسأله هست.
خب از این به بعد که دیگر تمام شد، اختیار تمام میشود، اراده تمام میشود و حالا بایستی حساب آن کارهایی که شده بیایی یکی یکی پس بدهی دیگر، الْیوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسَابَ، وَ غَدا حِسَابٌ وَ لَا عَمَلَ1، امروز روز تلاش و فردا روز نتیجه و بازخواست در قبال این تلاش است، در قبال این کاری که در این دنیا [انجام دادی] عمری که خدا داده و تو در این دنیا [صرف کردی] است.
با مرحوم آقا در بیمارستان چشم بودیم، ایشان بیمارستانهای متعدد و بخشهای متعددی رفتند، بحمدلله کلکسیون ایشان تقریبا میشود بگوییم که تکمیل بوده! چشم ایشان را در بیمارستان لبافینژاد تهران عمل کرده بودند و یک دو هفتهای ما آنجا بودیم، یک روز به من فرمودند: بعد از اینکه یک هفته گذشته بود، فلانی یک قضایایی برای انسان روشن میشود که انسان خوابش را هم حتی نمیدید. حالا این قضیه چیست؟ این قضیه مال سالهای آخر حیات ایشان است، یعنی چند سال آخر دیگر حالا من دقیقا یادم نیست، ولی پنج شش سال آخر حیات ایشان بود، یعنی برای ایشان در آن موقع دیگر مطلبی باقی نمانده بود، مسألهای باقی نمانده بود چیزی نبود، مبهمی دیگر نبود، مطلب مبهمی دیگر نبود.
فرمودند که خیلی کار دنیا حساب دارد، خیلی حساب دارد، خیلی باید دقت کرد، خیلی باید بهآن رسید، نباید چشم را روی هم گذاشت، نباید بیتوجه از آن گذشت، بعد گفتند دیشب من یک خوابی دیدم، خواب دیدم که من با یک نفر حالا اسم نمیبرم هر دو با هم آمدیم و در یک بیابانی هستیم، ما باید هر دو از تونلهای که برای ما در نظر گرفتند، باید رد شویم، هر دو باید رد شویم، دو تا تونل هست، یکی برای من است که به [تا بالای] سرم هست و مسافتش هم ده یا بیست متر است، ده بیست متر مثل این لولههای بزرگ دیدید این لولههای که خیلی بزرگ است، از این کنارش باید رد شوم و طول آن ده بیست متر بود و آنطرف آن آخرت و قیامت است، اینطرف که اینجاست دنیا بود آفتابی عجیب سوزان، بیابانی برهوت بود، گردو غبار و از هر طرف عطش غالب بود و ما میبایست رد شویم، آنی که برای من در نظر گرفته بودند به اندازه قامتم بود و همینطور صاف میخواستم رد بشوم.
تا آمدم بروم دیدم همان آقایی که با من هست، یک لولهای برای او در نظر گرفتند [به اندازه یک سر] حالا این چطوری از این لوله اینقدری میخواهد رد شود؟ آن که برای من است به اندازه قامتم
است یعنی فرض بکنید که مثلًا قطر آن دو متر هست و طول آن ده، بیست متری بیشتر نیست و از آن رد میشوم و میروم، این که برای این آقاست [خیلی کوچک] و طول آن دویست کیلومتر است! یا اللَه! ایشان گفتند طول آن حدود صد تا دویست کیلومتربود، حالا این چطوری از این رد شود؟ باید هم رد شود، یعنی هیچ راه دیگری در این طرف و آن طرف نیست و باید رد شود.
بعد من میدیدم این آقا سرش را میکند توی این لوله که فقط سرش به زور میرود حالا این شانهاش گیر میکند، شانهاش چه کار کند، هی فشار میدهد خب شانهها نمیگذارد، این شانهها نمیگذارد ببینید اوضاع چیست آقا، ببینید اوضاع چیست، مسأله این استها! حواسمان باید جمع باشد، کلهمان را در برف نکنیم و بعد بگوییم کسی ما را نمیبیند، خوب ما را میبینند! خدا دو تا مامور گذاشته یکی اینجا یکی اینجا، اگر این خوابش ببرد این بیدارش میکند بلند شو بلند شو، بابا بایست چی چی دارد خوابت میبرد! اگر این خوابش ببرد این بیدارش میکند، اینها که خواب و بیداری ندارند بندگان خدا!
... بَلْ عِبادٌ مُكرَمُونَ الأنبیاء، ٢٦ لا يسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يعْمَلُونَ الأنبیاء، ٢٧
بعد میگفت این سرش را از لوله میآورد بیرون و از توان افتاده بود، از تاب و توان افتاده بود و همینطور عرق از سر و رویش میریخت و دوباره سرش را میکرد تو، هی فشار میداد خب این شانه نمیگذارد، اینقدر است این شانه چه کار میکند نمیتوانست برود و دوباره تقلا میکرد دید چارهای ندارد و باید برود، خلاصه من آمدم به حالش رقت کردم ولی دیدم کاری از دست من برنمیآید، رو کرد به من گفت آقا سید محمد حسین حال من را داری میبینی؟ گفتم بله میبینم، گفت چه کنم؟ گفتم من که به شما گفتم باری را که نمیتوانی برداری برندار، چرا گوش ندادی؟ خداحافظ شما. گفت میروی؟ گفتم من باید بروم! به او گفتم باید بروم من که نمیتوانم اینجا بایستم و حرکت کردم و آمدم و طول آن تونل یک ده بیست متر وارتفاع آن هم دو متر بود تازه بالاتر از قد ایشان بود، چند سانتی هم برای بالا پریدن یا تند رفتن، مثل اینکه خدا [یک مقدار فضای بیشتری] گذاشته بود! بالانس کرده بود! یکی بخواهد یک خرده اینطرف وآنطرف هم شود.
این دنیای ماستها! این هی احساس تکلیف، احساس تکلیف آنجا برایت لوله میگذارند آقاجان، لوله برایت میگذارند که نمیتوانی رد شوی، آدم باید مواظب باشد، حواسش باید جمع باشد، حواسش باید جمع باشد.
بعد از اینکه این خواب را برای من تعریف کردند، گفتند: امروز صبح ظاهرا دومی خواب نبود و حالت انکشافی بود، امروز صبح احساس کردم که من یک گیری دارم، خیال میکنم خود ایشان هم این
مطلب دوم را گفته باشند، من از بعضی هم شنیدم. ما وقتی مطالبی میشنویم از پیغمبر، رسول خدا، ائمه که در اواخر عمر، در هنگام امامت گاهی اوقات تعجب میکنیم! آقا یک امام مثلًا اینجا باید حساب پس بدهد، امام امام است! ولی حساب هم باید پس بدهد، به همان میزان امامت خودش، به همان میزان خدا از او میخواهد.
قطعاً آن مقداری که خدا از امام میخواهد از ما نمیخواهد ما کجا و او کجا، ما و او که اصلًا ربطی به همدیگر نداریم، چه ربطی داریم؟ سعه ما کجا، درک ما کجا، فهم ما کجا، شعور ما کجا، معرفت ما کجا، خدا به ما میخندد میگوید برو بابا! بیا برو چیزهایی که آنها را نگه میدارند به ما میگوید برو بابا زود رد شو و برو کاریت نداریم! اما آنها را نگه میدارندها، امام را نگه میدارند، پیغمبر را نگه میدارند.
میگفتند که من یک قضیهای داشتم، فلانی را میشناسی؟ یک معماری بود خدا رحمتش کند که آن منزلی که در تهران بود و ایشان ساخته بود، یادم است من آن موقع بچه بودم پنج سالم بود درست یادم است، پنج سالم بود، که مرحوم آقا من را با خودشان میبردند وقتی که آن ساختمان را بنا و عملهها میساختند من را هم با خودشان میبردند آنجا که تماشا کنم و خلاصه شیطانی نکنم و سرمان گرم شود، بعضی موقعها هم یکی یکی آجر میدادند دستمان ومیرفتیم به آن بنا میدادیم، قشنگ یادم است خیلی از اوقات میدیدم که ایشان با آن معمار بر سر نقشه و کیفیت کار بعضی اوقات صحبت میکردند ما که چیزی نمیفهمیدیم، اینها را میدیدیم که دارند حرف میزنند او یک چیزی میگوید این یک چیزی میگوید خلاصه با هم چک و چونه میزنند، خب خود مرحوم آقا فنی بودند، ایشان هم فنی بودند و مهندس فنی بودند و خب وقتی حرف میزدند، آن هم دیگر اینطور نبود که خلاصه حرفش غلبه کند بعضی اوقات هم جلوی بنا ...،
یک دفعه داشت راهپله میساخت، آن راهپلهای که برای پشت بام بود از ایوان، از توی آن حال به سمت پشت بام، مرحوم آقا میگفتند که شما باید راهپله را از اینجا قرار بدهی میگفت نه من نیم متر جلوتر قرار میدهم، ایشان هیچی به او نگفتند، حالا بکند! خب اینها همه اندازه است حساب دارد، ارتفاع، عرض اینها همه روی حساب است، رفت بالا چید چید چید ده دوازده تا پله رفت بالا گیر کرد! حالا چطوری پاگرد درست کنم؟ دیگر اینقدر بیشتر نبود، این که نمیشود پاگرد که، این جلوی بناها همچین چیز شد، یعنی خلاصه یک خرده شرمنده شد. مرحوم آقا دعوا و چیزی نکردند هیچی. گفتند بگذار بکند، بگذار برود وقتی آن بالا رسید بگویم سلام علیکم حالتان خوب است، کسالت ندارید؟
آنجا جلوی بناها همچین یک خرده خلاصه چیز شد، خب حق با ایشان بود دیگر نه اینکه ایشان بخواهد باطل بگویند.
ایشان گفتند، فلانی امروز دیدم! دیدم این آمده ایستاده و میگوید تو من را جلوی بناها سرافکنده کردی، خب حالا در حین اینکه حق هم با ایشان بود. سرافکنده میخواستی نشی! خب خودت حساب کن، اسم تو را معمار گذاشتند دیگر پس چی، خب از اول حساب کن که به اینجا نرسی! خب حالا ایشان هم گفتند، تازه بعد هم کاریت که نداشتند دعوایت هم که نکردند، گفتند بگذار بکند، برود بالا ببینیم چه میشود، شاید بخواهد یک وِردی بخواند یک ذکری ما بلد نباشیم، یک توسعه در مکان، توسعه زمانی که داریم، شاید توسعه مکانی این آقای معمار بلد باشد و انجام بدهد، ولی نه مثل اینکه بلد نبوده و بنده خدا گیر افتاد، آن بالا گیر افتاد و بناها شروع کردند به او خندیدن، بعد ایشان هم گفتند آخر استاد فلان حساب کردم دارم به تو میگویم حالا میگویی نه اینطوری درست میشود.
خلاصه به من اینجا میگویند یا باید همینجا بایستی، ببینید اینها آنجا مراتب دارند! میگویند یا همینجا بایستی یا اگر از اینجا بخواهی بالاتر بروی باید این را راضی کنی و من حالا باید این را راضی بکنم، خب حالا آنها میدانند که چطوری ما که نمیدانیم، ولی یک قسمی بالاخره راضیاش میکنند، دیگر درست میکنند و اینها، خلاصه میگویند باید راضیاش کنی تا راضی نشود از اینجا رد نمیشوی، بله تا این مرحله هست اما برای عبور از اینجا این شخص دلش شکسته، گرچه حق هم با تو بود ولی تو در آنجا نمیبایستی جلوی افراد این مسأله را مطرح کنی، توجه کردید؟
خب دیگر بقیهاش را نفرمودند و تا این حد ایشان صحبت کردند، مسأله اینجا این است یعنی آقا هر چیزی در اینجا یک حسابی آنطرف دارد، این دیگر حالا در مسائل حق و مطالب صحیح است و کیف به یا اللَه، کارهای ما و خلافهای ما که دیگر هیچ، آن دیگر اصلًا دیگر لازم نیست راجع به آنها صحبت بشود! آن دیگر بماند.
خلاصه خودمان را نباید در اینجا فریب بدهیم، خودمان را نباید گول بزنیم، باید حواسمان را جمع کنیم، از این ماه مبارک برای سایر ماهها استفاده کنیم، الحمدلله ماه مبارکی بود همانطوری که از اسمش پیداست موجب تغییر و تحول و تبدل روحیه در بین دوستان رفقا، احبه و اعزه مشخص بود، گرچه خودمان خیلی از قافله عقب هستیم و به دور از اینها ولی خب آثار پیدا بود که این نعمت و برکت و رحمت خدای متعال، واقعاً شامل حال بندگانش میشود و این وعدهای که فرمودند راجع به حضور خیرات و برکات در این ماه این وعده، وعده سرسری نبوده و ما باید برای سایر ماهها استفاده
کنیم و نگذاریم که این ماه به دست فراموشی سپرده شود و تا سال آینده صبر کنیم، بلکه ماه مبارک را با خودمان بکشانیم، به ماههای دیگر بکشانیم، آن خصوصیاتی که در این ماه هست را به ماههاد دیگر بکشانیم، در رفتارمان، در کیفیت غذا خوردنمان، در کیفیت صحبت کردنمان، در معاشرتمان، در حال و هوایمان این ماه مبارک را بکشانیم.
به قول مرحوم آقا این مهمانی که الآن در خانه دل جای گرفته از او پذیرایی کنید و زود او را از خانه ترخیص نکنید و بیرون نبرید، از او پذیرایی کنیم، این پذیرایی به مراقبه پس از این است، پس از ماه مبارک انسان آن مراقبه را ادامه بدهد و آن حال و هوا را ادامه بدهد، دیگر برنگردد هر جوری خواست با هر کسی صحبت بکند، هر کاری خواست بکند، بالاخره مطالب را به روال عادی خودش برگرداند، انسان میتواند این اثرات را ادامه بدهد.
امام سجاد علیه السلام میفرماید: مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً، نسبت به آن وعدهای که تو دادی من نسبت به آن وعده ایستادم، خدایا خودت وعده دادی، تو وعده دادی که کسی که به تو حسن ظن داشته باشد من از گناههایش درمیگذرم، پس این معلوم است کسی که حسن ظن ندارد خدا باهاش کاری ندارد، کسی که حسن ظن به من دارد و مرا خدای رئوف میداند و خدای عطوف میداند و خدای رحیم و غفور میداند من از گناهان او میگذرم، آن محبتی که به من دارد آن علاقهای که به من دارد، آن ارتباطی که به واسطه حسن ظن با من برقرار میکند کسی که حسن ظن ندارد ارتباط هم ندارد! کسی که نسبت به یک شخصی سوء ظن دارد خب قلباً ارتباطش قطع است دیگر! خب خدا بیاید چی را ببخشد، این که میگوید خودش قطع کرده من بیایم ببخشم.
آن کسی که آمده به واسطه حسن ظن ارتباط برقرار کرده نفس این ارتباط موجب درگذشت از خطاها و لغزشها خواهد بود دیگر نیاز به بخشش نیست، خود همین حسن ظن و ارتباطی که انسان دارد این مهم است، بقیه مهم نیست، بقیه مسأله نیست، خدایا من فقط به تو اعتماد دارم نه به علمم، نه به کمالم، نه به وجهه و شخصیت اجتماعیام.
اگر بخواهم با خدا چیز کنم! خدا میگوید شخصیت اجتماعی داری، این شخصیت اجتماعی را از کجا آوردی؟ حالا بگوییم از هر جا آوردی تا کی میخواهی آن را نگه داری؟ اگر جناب عزرائیل ملک من بیاید سراغت آن شخصیت اجتماعی چند مثقال به دردت میخورد؟ یک ریال هم به دردت نمیخورد، هر چی داد بزنی آی ملک الموت من رئیس جمهورم، میگوید برو پی کارت! برو ببینم، آقای چیز من مدیرکل هستم، من چیز هستم، بشین سر جایت، مدیرکل باشی یا نمیدانم مدیر جزء
باشی، مدیر خانهات باشی یا مدیر اداره برای من فرقی نمیکند، من با خود تو کار دارم و جان تو را میستانم نه به علمت کار دارم، آی ملک الموت من بوعلی هستم، من افلاطون برو هر کسی میخواهی باش، چغندرفروش باش، سبزیفروش به من چه، من آمدم که تو را بگیرم، بین روح و بین بدنت فاصله بیندازم، بوعلی هستی به جای خود، به من ارتباط ندارد آن را بعد از این باید بروی حساب کنی.
آیا این علمی که داشتی این علم را برای آن طرفت نگه داشتی، یا آن علم را برای دنیا، آن به درد من ملک الموت نمیخورد، آنچه که به درد من میخورد و تکلیف من است، از این به بعد بین نفس و بین جسم تو فاصله بیندازم و این کار را خواهم کرد، بوعلی هستی یا خیار فروش هستی، برای من تفاوت نمیکند یکی است، من در بین این همه رفیق موقعیت داشتم، میگوید سراغ آن رفیقهایت هم میروم هیچ ناراحت نباش! حالا تو تشریف بیاور سراغ رفیقهایت هم میروم. پس فردا هم نوبت آن یکی است، شش ماه دیگر نوبت آن است، یک سال دیگر نوبت آن است، یکی یکی دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد، حساب رفیقهایت هم میرسیم ناراحت نباش.
خدا از انسان فقط همان رامیخواهد آن قضیهای که میخواستم بگویم و به رفقا گفتم یادآوری کنند الآن یادم آمد خدا از انسان میخواهد که نسبت به او حسن ظن داشته باشیم و همه این پیرایهها را بگذاریم کنار. ما ارتباطی با بزرگان داشتیم، بزرگان رفتند، ما پسر علامه تهرانی هستیم مرحوم آقا رضوان اللَه علیه هر چه بودند رحمت خدا رفتند تمام شد، عبد صالحی بودند و مسئولیت کارها برعهده خودشان کاری که انجام دادند و الآن هم خب نتایجش را دارند میبیند، مسائل را دارند میبینند، چه ارتباطی به من دارد، پرونده من مال من است، پرونده ایشان برای ایشان است، ارتباط من به عنوان فرزند برای ایشان به درد من نمیخورد، هیچ به درد من نمیخورد، من تا چه حد پیرو مبانی و راه ایشان هستم آن به درد میخورد، توجه کردید؟ آن به درد میخورد، اما اینکه الآن ما فرزند ایشان هستیم، خب باشیم! خب باشیم! تازه بدتر، مسئولیت سختتر و حساب و کتاب افزونتر، حساب و کتاب بیشتر، هر که بامش بیش برفش بیشتر، قطعاً آنچه را که ما از اوصاف و مسائل و کمالات و خصوصیات و مبانی مرحوم آقا دیدیم کس دیگر ندیده، خب به همین مقدار مسئولیت ما بیشتر است، وظیفه ما سنگینتر است، درست شد؟
علی کل حال خب من پسر او هستم. باش! خودت چه آوردی؟ من شخصیت اجتماعی اینطور دارم. داشته باش! شخصیت اجتماعیات از کجا آمده؟ من علم، من فلان، من چی، تمام این مطالب. خدا میگوید چیزهایی را که من به تو دادم حالا داری به رخ من میکشی؟ علم را من دادم، ارتباط را من
دادم، موقعیت را من دادم، علقه را من دادم، اطلاع و علوم را من دادم، خصوصیات را من دادم، آنی را که من به تو دادم تو الآن داری به رخ من میکشی و داری به حساب من میگذاری، مگر از خانه خالهات آوردی؟ مگر اینها را از خانه خالهات آوردی، آنی که به خدا حسن ظن دارد یعنی تمام این مطالب را کنار میگذارد میگوید خدایا من هیچ هستم، من پوچ هستم، من صفر هستم واقعاً میگوید نه اینکه شوخی کندها! ما معمولًا شوخی میکنیم، شوخی میکنیم یعنی جدی نمیگوییم، قضیه، قضیه جدی نیست.
عین اینکه برای همه افراد میگوییم که آقا رفتن از این دنیا به آن دنیا، نعمتهای خدا، بخشش خدا رحمت خدا، مسألهای نیست، چیزی نیست فقط انسان لباس عوض میکند. این حرفها و بالای منبرش خوب است، ولی وقتی برای خود آدم پیدا میشود آدم سرش درد میکند خیال میکند یک سردرد است، آسپرین میخورد نمیدانم استامینوفن خوب نمیشود، تا میرود دکتر ای ددم وای! یک تومور در کلهات پیدا شده، یک تومور همانجا میبینی رنگش شد عین زردجوبه، تو که این همه داشتی برای بقیه میگفتی آقا این دنیا چیزی نیست. تازه هنوز معلوم نیست بابا عملت کنند شاید خوب شوی، شاید چهار سال دیگر، ده سال دیگر زنده بمانی شاید، نمیدانم پانزده سال دیگر هم زنده بمانی، تا میگویند یک تومور در سرت هست یکدفعه وای! شده حتی بعضی افتادندها! [غش] کردند.
یک بنده خدایی بود مبتلا به یک همچنین چیزهایی شده بود و معمم و اینها بود، خیلی آدم معروفی بود، به این گفتند که تا شش ماه دیگر تو زنده میمانی دکترها گفتند، آقا این از غصه تومور کلهاش، یک ماه بیشتر نماند مرد، پنج ماه زودتر از آنی که بیچاره دکترها گفتند. این چی کار کرده بود با خودش، در خانه را بسته بود هر کی زنگ میزد جوابش را نمیداد. میگفت آقا باز کن یک سلامی یک احوالپرسی. دیگر تمام شد، این معلوم است همه چیز که این گفته تا حالا کشک بوده، فقط برای مردم میگفته، هنوز به واقعیت حرفهایی که خودش میزده نرسیده بوده، وقتی به سرش میآید میرسد، به سرش میآید، آن موقع معلوم میشود که درست است یا نه.
ما این را در مرحوم پدرمان میدیدیم، که میبیند دو سه سال دیگر دارد فوت میکند همینطور میخندد، انگار نه انگار. میگوید آخ جون چه خوب، مهلت دادند ولی مهلت خیلی زیاد نیست البته وقتش را به من نگفتند، گفتند خیلی مهلت زیاد نیست، دیگر خیلی چیز نیست، توجه میکنید؟
این اواخر هم به ما میگفتند آقا دیگر ما باید برویم، وظیفه را بایستی افراد دیگر، شماها بایستی انجام بدهید، دیگر باید برویم، ما دیگر کارمان را انجام دادیم و نباید بیش از این دیگر در اینجا بمانیم،
انگار اصلًا روزشماری میکند، ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک، هی دارد روز شماری میکند که این کی تمام میشود، چرا این دو سه سال تمام نمیشود؟ چرا اینقدر طول دارد میکشد؟
این هم یک جور، این معلوم است که نه! این مطالب را به واقعیت احساس میکند، واقعیت را، از آنطرف هم خیالش راحت، خیالش راحت بر این که خب مسأله همین است، وقتی مطلب این شد دیگر ناراحتی ندارد. دیدید بعضیها مثلًا حتی سن پیری هم که هستند مثلًا سنش هشتاد سال است، تا میگویند آقا فلان جایت نمیدانم دارد یک چیزی میشود، تبدیل میشود فوری اینطرف و آنطرف میگردد برود آقا یک دوایی، یک چیزی، جادویی جنبلی، درویشی را پیدا بکند، نمیدانم دوایی، نمیدانم علفی را ملفی را نمیدانم یک چیزی را بخورد که این چی بشود، خیلی خب حالا دو سال بعد آخرش چه؟ دو سال دیگر، آیا معنای آمادگی برای رفتن این است که تا میشنوی که فلان یک قضیهای اتفاق افتاد اینطرف بروم آنطرف بروم دنبال یک دوا، دنبال یک چیزی تاخیر بیافتد.
خب چرا تاخیر بیافتد؟ خب برو دیگر بس است دیگر بابا، چقدر در این دنیا میمانی بس است دیگر بابا! حالا که خدا این را انداخته به جونت ولش کن دیگر بگذار، دکترها هر چی میکنند بکنند، هر کاری میکنند، چرا داری خودت را به آسمان و زمین میزنی؟ بالا میکوبی تا اینکه به یک چیزی برسی این چرا؟ این برای چیست؟ بگذار به روال طبیعیاش بگذرد، اگر قرار است خوب بشوی خوب میشوی، اگر قرار است نشوی خب نمیشوی، اگر قرار است نشوی، نمیشوی.
یک شخصی بود اگر بخواهم یک خرده بیشتر توضیح بدهم شاید دوستان بشناسند، این بنده خدا مبتلا به یک مسألهای شده بود به یک بیماری شده بود و بیماری خوبی هم نبود، من در جریان ایشان بودم و خودش هم البته کارهایی میکرد و یک مسائلی و یک اموری و حالا چه ظاهری چه باطنی، بالاخره یک مطالبی در این چیزها سررشته داشت، خب ما معرفی کردیم به یک فردی طبیب متخصصی واردی فلانی ایشان هم خیلی محبت کرد و واقعاً لطف کرد و یک جریان عادی خودش را شروع کرد به طی کردن و به همین کیفیت جلو میآمد و دیگر مطلبی هم نبود، تمام درمانها، داروها، نحوه درمان همه مورد تایید مجامع بین المللی هم بود، تا اینکه من احساس کردم ایشان دارد به یک راههای اینطرف و آنطرف یک چیزهایی میزند، دو سه بار به ایشان گفتم آقا همین روشی که الآن در پیش گرفتید همین داروها، همین قرصها، به همین کیفیت بگذارید باشد و مسألهای پیش نیامده مشکلی پیش نیامده بگذارید همینطور باشد و انسان به تقدیر خدا باشد، چرا خودتان میخواهید اضافه بر این به دنبال چیز
دیگری باشید؟ از این چیزهای غریب و عجیب و فلان و از این امور دیگر، همین راه را، همینی که هست، همین را انجام بدهید.
خلاصه با اینکه خودمان در یک وادی هستیم، اما خب وقتی یک قضیه برای خودمان جدی شود ... خب اگر لالایی اینقدر خوب میگویی پس چرا خوابت نمیبرد، وقتی قضیه جدی شود آن موقع میبینیم که تصرفاتمان تفاوت میکند، خلاصه این بنده خدا یک دفعه زد تمام آن روشی که تا به حال برای او بود همه را گذاشت کنار و خودش به حساب خودش یک کودتایی در این برنامهها انجام بدهد و به یک راههای دیگر دست بزند، آقا دو ماه بعد مرد، دو ماه بعد. گفتم آقا نکنید این راه را نروید، این چیز را نکنید، الآن تقدیر و مشیت خدا همین است. شاید بنده خدا تا حالا و سالها هم زنده بود، توجه میکنید؟
این حالت برای چیست؟ وقتی که یک برنامهای برای یک شخصی هست، یک تکلیفی، در یک وقتی خدا خودش تکلیف میکند و خودش هم راه را نشان میدهد، خودش هم مسائل را، یک وقتی نه انسان میخواهد از قضیه و از مشیت جلو بیافتد قدم جلوتر بگذارد، آنجا گیر میکند و دست و پا میزند، یکدفعه میبینی آنچه که از اول قرار بود آن هم رفت و یک چیز دیگر شد و مسأله به صورت دیگر درآمد.
خدا وقتی که با انسان میخواهد طرف شود نه به علم آدم نگاه میکند، نه به اینکه پدر و مادر کیست، نه به اینکه چه شخصیت اجتماعی دارد، نه به اینکه چند تا رفیق دارد، نه به اینکه چقدر مال دارد، نه به اینکه چه شوکت و جاه دارد، فقط و فقط با خود آدم کار دارد، همین! به هیچ چیز آدم کار ندارد.
این مسأله باید در سالک محقق باشد که وقتی دارد با خدا صحبت میکند حساب اینکه چه کرده، چه نکرده چه کارهایی انجام داده، را نکند. دست کی را گرفته، حسابش را نکند، برای کی چه کار کرده این را حساب نکند، خودش را بدبخت و بیچاره و صفر به حساب بیاورد و در ارتباط با خدا هیچ چیزی جز نفس همان صرف الوجود، همان صرف الوجودی که وقتی که از مادر به دنیا میآید چطور هیچ چیز ندارد، نه علم دارد، نه پول دارد، نه ملک دارد، نه مال دارد، نه ریاست و شوکت دارد، هیچی ندارد فقط یک بچه بچه بچه، که محتاج به شیر مادر است والسلام هیچی ندارد، آن نحوهای که بچه با مادر ارتباط دارد، آن نحوه میشود صرف الوجود، وقتی که بچه به مادر میگوید به من شیر بده میگوید بنده الآن ابن سینا هستم. میگوید برو بابا تو اصلًا نمیتوانی که دست راستت چپت را تشخیص بدهی،
بچه یک ماهه و ده روزه که نمیفهمد اصلًا. من الآن فلان مال را دارم، مالت کجا بود؟ قنداقت هم من باید بکنم، مالت کجا بود؟ اموالت کجا بود؟ من الآن فلان موقعیت اجتماعی دارم. برو بابا موقعیت اجتماعی، اصلًا نمیداند کی تو زاییده شدی یا نشدی، موقعیت اجتماعی چیست؟ درست؟
مادر فقط با عنوان فرزندی با این بچه ارتباط برقرار میکند نه چیز دیگر، نه پولی دارد، نه مالی دارد، نه زیبایی دارد، بچههایی که اول به دنیا میآیند زیبا نیستند، همان قیافههایشان، همان شش در هفت و کم کم حالا یک چیزی بشود هیچی، هیچی ندارد، نه ریاستی دارد، نه شوکتی دارد، همینکه میبیند این بچه من است، همین کافی است خودش را هم برای بچهاش میکشد، مادر خودش را برای بچهاش میکشد، فقط به صرف اینکه این بچه من است. بچه هم فقط به صرف اینکه این مادر من است دیگر تمام، به این تعلق پیدا میکند، هم از این طرف هم از آن طرف.
خدا میگوید وقتی به طرف من میآیی، من مثل آن مادر تو را فرض میکنم. تو چه چیزی را میخواهی به رخ من بکشانی؟ من پسر فلانی هستم؟! من تو را در این سلسله نسب قرار دادم تو کی هستی، تو چی بودی؟ من علم دارم! بسائطِ این علم چه بوده و از کجا پیدا کردی؟ به چه کیفیت بوده؟ و و و سایر مطالب.
لذا خدا در اینجا از ما این توقع را دارد. و در واقع هم همین است نه اینکه غیر از این باشد. وقتی که امام علیه السلام عرضه میکند؛ که من به تو حسن ظن دارم، و به واسطه حسن ظن به تو من بنای زندگی و ارتباط خودم را در این دنیا قرار دادم. این حسن ظن به چی برمیگردد؟ به اینکه من علم دارم و تو به خاطر علم من من را تحویل میگیری! به خاطر مالم من را تحویل بگیری! نه، خدایا من را فقط به خاطر خودم تحویل بگیر، چون بندهات هستم، همین! فقط به خاطر خودم.
آن مطلبی را که در اول میخواستم بگویم این است، یک شخصی تعریف میکرد میگفت که: من در اول جلسهای که رفتم مشهد خدمت مرحوم آقا، ایشان سوال کردند از وضعم، شغلم، ارتباطم و این حرفها، من هم گفتم، ایشان یک تأملی کردند و بعد فرمودند که یک مطلبی را من به شما میگویم این مطلب را تا آخر زمانی که شما با من ارتباط دارید در نفستان نگه دارید، این مطلب را شما داشته باشید، تا زمانی که ما با هم ارتباط داریم هر چی میخواهد باشد هر چند سالی که میخواهد باشد.
و آن این است؛ شخص میرود یک گوسفند میخرد و میخواهد بیاورد در منزل و ذبح کند و گوشتش را تقسیم کند بین اقوام و فلان و این حرفها، بعد گوسفند را میگیرد میآورد در منزل سر این گوسفند را میبُرد و قصاب پوستش را میکند و گوشتش را تکه تکه میکند و بعد همه این
گوشتهایش را تقسیم میکنند یک تکهاش را به این همسایه، یک تکهاش را به آن همسایه، یک تکهاش را به برادرش، یک تکهاش را به مادرش، به پدرش، مثلًا روز قربان که گوسفند قربانی میکنند همه گوشتش را تقسیم میکنند و یک تکه هم برای خودشان برمیدارند و این گوشت تمام میشود، خب کلهاش را نمیدانم پاهایش این هم برای او و پوستش و رودهها را هم که خود قصاب برمیدارد و میرود و خب دیگر چیزی برای این باقی نمیماند و بعد هم یک آب میریزند و تمام خونهایی که ریخته را میشویند و دیگر هیچی نمیماند، یعنی وقتی که شما نگاه میکنید میبینید اینجا با اولش هیچ تفاوتی نکرد تمام شد، صاف مانند قبل از اینکه این گوسفند در اینجا بیاید، خب گوسفند در اینجا به زبان میآید، میگوید خب شما آمدید سر من را بریدید گوشت من را تکه کردید، کلهمان را نمیدانم به یکی دادید و پایم را، دمم را به آن دادید، نمیدانم گوشتها را یکی یکی تقسیم کردید، دل و فلان و این حرفهایش را به آن دادید و خودش هم پوستش را برداشت و گذاشت روی کولش و برد، خب پس من چی؟ من این وسط قضیهام چه شد؟ تو سر من را بردی، تو دل من را بردی، تو نمیدانم فرض کن گوشت من را تقسیم کردی، تو پوست من را برداشتی، چرا کسی سراغ خود من را نگرفت؟ هر کسی در اینجا بود یا برایش فرستاده شد اجزاء بدن من بود، من که نبودم، آن یکی دست و آن یکی پا و آن یکی نمیدانم گردن و آن یکی نمیدانم فرض کنید که پشت و خلاصه همه را تقسیم کردید و همه را بردید وقتی نگاه کردند دیگر چیزی از گوسفند نماند، هیچی باقی نمانده، گوسفند میگوید خب پس خود من چه شدم؟ قضیه من چه شد؟
پاسخ این است که به آن خود تو کسی دسترسی ندارد، آن که ما دسترسی داشتیم، به سر تو دسترسی داشتیم که قطع کردیم، به گردنت دسترسی داشتیم گردنت را برداشتیم فرستادی برای همسایه، به پا و کتف و اینهایت دسترسی داشتیم که تکه کردیم یکی یکی به نمیدانم فامیل و برادر و اینها تقسیم شد دل و جگر و اینها هم دسترسی داشتیم، برداشتیم دادیم به آن و همینطور پوست هم که خود همان قصاب گذاشت روی کولش و رفت، به خود تو کسی کاری ندارد، که تو الآن داری در مقام محاسبه خودت را به حساب میآوری، آن که مردم با آن کار داشتند خود تو نبودی اجزاء بدنت بود و به خاطر اجزاء بدنت سر تو را بریدند، قطع کردند، پوستت را درآوردند و نمیدانم دل و جگرت را چه کردند، رودهات را هم حتی برداشتند بردند، چون روده را هم میروند چه کار میکنند، الآن نمیدانم ولی سابق که بخیه میکردند و چیزهای بخیه با روده میکردند.
به خاطر اجزاء بدن تو این مسأله امروز در روز عید قربان اتفاق افتاد، ولی کسی سراغ خود تو را نمیگیرد، چون کسی به تو دسترسی ندارد. درست شد؟ بعد ایشان میفرمودند: من با شما همان سراغ خود تو را دارم میگیرم، من نه به علمت کار دارم، هر چه میخواهی علم داشته باش برای خودت، من نه به مالت کار دارم هر چه مال داشته باشی به من چه مربوط است، اصلًا تمام دنیا برلیان آن هم در دست تو به من چه! چه ربطی به من دارد، من نه به موقعیت اجتماعیت کار دارم، برایت میزنند بالا، میزنند پایین، سلام میکنند، تا کمر خم میشوند، میافتند روی پایت، پایت را هم میبوسند و امثال ذلک، من به اینها کاری ندارم، من نه به مرید و مریدها و این حرفهایی که چیز است کار ندارم، به این مسائل کار ندارم. درست؟
من به آنچه که کار دارم [خود تو است] تو کجا آمدی؟ تو آمدی اینجا منزل ما، جای دیگر که نرفتی، اگر یک جای دیگر میرفتی شاید تعظیمت میکردند ولی به خاطر علمت، سلام علیکم آقا، به! به! عجب آدمی خوبی حالا دارد به خاطر علمش، تعظیمت میکردند به خاطر پولت، اگر پول نداشتی طرف اصلًا نگاهت نمیکرد از یک فرسخی هم جواب سلامت را نمیداد و میرفت، تعظیمت میکردند به خاطر موقعیت اجتماعیات، عجب آدمهای خوبی هستند چقدر افرادی آمدند چقدر انسان را احترام میگذارند، همه آن به خاطر موقعیت اجتماعی است.
این موقعیت اجتماعی را از دست بده کلاغ هم بالای خانهات پر نمیزند. تعظیمت میکردند به خاطر فرض بکن که حالا خوب صحبت میکنی خوب چه میکنی، اگر یک مرضی گرفت زبانت، کک درآمد نمیدانم مک درآمد خال درآمد، تبخال درآمد نمیدانم از این آفت شد نتوانستی حرف بزنی. خب اینکه حرف نمیتواند بزند که برای چی برویم سراغش برو بابا پی کارت، به خاطر چی؟ به خاطر صحبت بود.
تمام ارتباطهایی که ایشان گفتند و شما دارید با افراد، همه به خاطر یک قضیهای است که شخص به خاطر آن قضیه در شما طمع کرده است، من فقط با خود شما کار دارم، تمام دنیا برای تو باشد ارتباط به من ندارد، تمام دنیا مرید تو باشند ارتباط به من ندارد، تمام علوم دنیا همه در سینه تو باشد ارتباط به من ندارد. من با شخص خود تو کار دارم که کسی کار ندارد، این ارتباط بین اولیاء خدا با افراد است.
عین همان ارتباطی که بنده باید با خدای خودش داشته باشد، این همان مسألهای است که ما باید در نظر بگیریم، دیگر خیلی صریح گفتم خدمت رفقا خیال میکنم دیگر از این صریحتر مطلب بیان نشود، انسان در ارتباط با خدا به اندازه سر سوزنی اگر چیزی را بخواهد به حساب بیاورد همینجا
مچش را میگیرند. بله، در سایر جاهای از این مطالب هست، هندوانههایی میگذارند همچین اینقدری! نمیدانم هندوانه اینقدری هست یا نه، ولی حالا ما اینطوری میگوییم خدا زیاد کند شاید دربیاید! چه اشکال دارد، صد کیلو، یک هندوانه صد کیلویی زیر بغل آدم میگذارند که دست آدم همینطور بالا بایستد، یک هندوانه هم اینجا میگذارند روی هم میشود دویست کیلوها؟ لابد یکی دیگر هم میگذارند وسط پای آدم، آدم برود رویش بالا میشود سیصد کیلو! جاهای دیگر این است.
ایشان این موقعیت را دارد، ایشان آن موقعیت را دارد، راهی را که انسان میخواهد با خدا باز کند هندوانه و خربزه ندارد، اگر هندوانه هم هست، هندوانه را هم میاندازند پایین، اگر یک خربزه هم این دستت است میگویند آن را هم بینداز پایین و سبک شو، سبک شو، اینجا هندوانه تا بخواهی هست نمیخواهد هندوانه از بیرون بیاوری، لازم به هندوانه آوردن شما نیست، لازم به خربزه آوردن نیست، لازم به بادکنک و بادبادک و از این مطالب نیست.
در اینجا زوائد حذف میشود، زوائد تراشیده میشود، توهمات و خیالات در اینجا اضافه نمیشود، اگر قرار باشد در یک همچنین فضایی بر توهمات ما بر تخیلات ما بخواهد اضافه شود، بدانید قطعاً اینجا جای خدا نیست، اگر هم حتی [قرار باشد] عملی انجام دهی میگویند برو عملت را انجام بده، نماز بخوان، نماز شب باید بخوانی، قرآن باید بخوانی، صدقه باید بدهی، روشت را باید تصحیح بکنی، مراقبت باید به این نحو باشد، ولی بدان تمام اینها را اگر بخواهی به اندازه سر سوزنی به حساب بیاوری باختی، در عین اینکه باید انجام بدهی باختی.
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست | *** | راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش 1 |
یا به قول آن شعر دیگر حضرت خواجه:
گر چه وصالش نه به کوشش دهند | *** | هر قدر ای دل که توانی بکوش 2 |
بخواهی به حساب بیاوری، میگویند برای چی به حساب آوردی؟ کار را انسان باید انجام بدهد، وظیفه را باید انجام بدهد، تکلیف را باید انجام بدهد ولی به حساب نباید بیاورد، این دو مطلب است.
یک وقت میآید به خدا میگوید خدایا من نماز شب خواندم برایتها! حواست باشهها! عوضی نگیری خانه همسایه را، من بودم همین کوچه فلان، پلاک چند، در اتاق فلان، یک وقت اینطور است. خدا میگوید برو پی کارت کی بیدارت کرد نماز شب بخوانی.
یک وقت میگوید خدایا این نماز شب هم که خواندیم تو توفیق دادی، این قرآنی هم که خواندیم تو توفیقش را دادی نمیخواستی نمیتوانستم، خدا میگویدها! این دومی را ازتو قبول میکنم، اولی را نه، دومی را ازتو میپذیرم.
پس همین که انسان برود کنار و پایش را هم بیندازد روی این پایش و بگوید هر چه که هست اتفاق خواهد افتاد نه به عمل است. این غلط است نه به اینکه بخواهد آن عملی را که انجام داده به رخ خدا بکشد، این هم غلط است راه سوم این است که طبق آنچه را که بزرگان گفتند انسان عمل میکند دستور را انجام میدهد، مراقبه را انجام میدهد، نیکی میکند به افراد، دست از بینوایی میگیرد، مظلومی را از ظلم میرهاند، کمک میکند دستگیری میکند، کارش را انجام میدهد راهش را میرود، بعد میگوید خدایا من همان گوسفند هستم که هیچی نداردها! نه سر دارد، نه گردن دارد، نه دست و پا دارد، نه دل و جگر دارد نه پوست دارد فقط و فقط به لطف تو و به حسن ظن تو هستم، اینطور اگر باشد خدا میگوید ها! این تازه ارتباطی است که برقرار میشود کرد.
خب وقتی مطلب اینطور است و به این راحتی است، خب چرا انسان نرود؟ چرا هی بیاییم به خودمان ببندیم، خدایا من اینقدر زحمت کشیدم. کشیدی که کشیدی! خدایا من اینقدر نماز خواندم پدرم درآمد. آقا نکن، یک مقدار آرامتر، اگر قرار است به حساب من بگذاری خب نکن، اگر به حساب من نمیگذاری بخوان.
خب بنده خدا وقتی سرت درد میکند میکروب رفته رسیده [به مغزت] نمیدانم آنتی بیوتیک به تو میدهند میروی به حساب دکتر بگذاری، تلفن بزنی دکتر من سر ساعت آنتی بیوتیکم را نمیدانیم آموکسی فلان و چی چی را خوردمها! میگوید چرا منتش را داری سر من میگذاری خودت داری خوب میشوی، خودت داری خوب میشوی چرا به من تلفن میکنی، دوباره هشت ساعت دیگر زنگ آی دکتر من الآن دومی را هم خوردم، سومی را هم خوردم و چهارمی، خب میگوید خودت داری خوب میشوی بیچاره، من نسخه را برای خودت پیچیدم، این دارو را من برای خودت دادم، تو خودت بهرهمند میشوی برای چه به من تلفن میزنی؟! چرا داری به من تلفن میزنی؟!
به خودت تلفن بزن، با خودت خلوت بکن و اینها را [بگو]، چرا منتش را داری سر من میگذاری! به جایی که من به تو تلفن بزنم خوردی یا نخوردی تو داری میزنی آهای من خوردمها! حواست باشد، من این قرصم را خوردمها، من این شربتم را خوردمها، من این آمپول را زدمها! زدی که
زدی خب باید هم بزنی مگر غیر از این است؟ میخواهی نزنی خب نزن، نزن تا بمیری، قرص را نخور تا بمیری، ما نباید با خدا طلبکارانه روبرو شویم، هر کسی طلبکارانه روبرو شد، باخت.
امیدواریم خداوند متعال خودش فهم ما را نسبت به این مطالب زیاد کند و همان چیزی را که باعث شد اولیاء خدا و عرفای خدا به آن عمل کردند و آن راهی که آنها را به مطلب و به مطلوب خداوند متعال رساند از ما دریغ نفرماید.
اللَهم صلی علی محمد و آل محمد