پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه اعتقادات
مجموعه اللَه شناسی
توضیحات
جلد اول از مجموعۀ «اللهشناسی» تألیف ارزشمند علامه آیتالله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی ـ قدّسسرّه ـ بوده که پیرامونِ «امکان لقاء پروردگار، و حضور حق در همۀ عالَم، و کیفیت عشق بین حق و خلق» با قلمی روان و شواهدی متقن به رشتۀ تحریر درآمده و به ساحت علم و معرفت تقدیم شده است.
اهم مباحثِ این مجلّد:
• تفسیر آیۀ نور
• تطبیق آیۀ نور بر خمسۀ طیبه
• انسان کامل، محلّ تجلی آیۀ نور
• خدا را میتوان دید، و خدا را با خدا میتوان شناخت
• خداوند عاشق خلق، و خلق عاشق اوست
• عاشقان لقاء خدا از هیچ گزندی نمیهراسند
• راه وصول به معرفت الله، عبور از نفسپرستی است
• اقسام تجلیات پروردگار بر سالک الی الله
• سلوک برای آمادهشدن جهت جذبه الهی است
• امکان دیدار و لقاء خداوند برای مؤمنین خوشکردار
• خداوند همهجا هست؛ چشم بگشا و ببین!
• لقاء خداوند منحصر به قیامت نیست
• بیانی از حقیقت توحید و عشق به پروردگار در کربلا و عاشورا
• ذکر اسناد متواتر، و شرح و تفسیر حدیثِ قرب نوافل
دوره علوم و معارف اسلام 1
هو العلیم
جلد اوّل
از قسمت
اللَه شناسی
تألیف
حضرت علّامه آیة اللَه حاج سیّد محمد حسین حسینی طهرانی
مقدمه اولى
بسم اللَه الرّحمن الرّحیم
حمد بىحدّ و سپاس بىعدّ، اختصاص به ذات مقدّس حضرت حقّ جلّ و علا دارد كه كاخ هستى و جهان آفرینش را براى تكامل وجود انسان آفرید، و انسان را براى عبادت ذات اقدس خود.1
﴿وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾2.
و حقیقت عبادت، بدون شناخت حقیقت عبودیت و معرفت حاصل نشود. پس معرفت ذات او سبحانه و تعالى و اسماء حسنى و صفات عُلیاى او، از جمله علل غائیه و نهائیه پیدایش عالم تكوین است.
و مقصد اقصى و هدف اسناى از معرفت، خضوع و خشوع در مقابل حضرت حىّ قیوم، و صبغه عبودیت به خود گرفتن، و لباس ذلّ و مسكنتِ بندگى در قبال عزّ كبریائیت او پوشیدن، و تمام عوالم وجود را آیه و مرآت حقّ
دیدن، و از كریوههاى خودمنشى بیرون آمدن و به ذروه اعلاى اقرار و اعتراف و فناء و اندكاك در وحدانیت ذات حقّ رسیدن است.
﴿وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾.1
و تحیات زاكیات و صلوات مباركات بر انبیاء عظام و فرشتگان ملأ اعلى باد كه با اعانت و یارى در ارسال وحى و تبلیغ آن به بنى نوع انسان، افراد بشر را از زندان سبعیت و بهیمیت و شیطنت رهانیده، و به طرق معرفت و شناخت عبودیت وارد كرده، و او را مستعدّ و قابل بهرهبردارى از جمیع مواهب الهیه و تمتّعات سبحانیه نمودهاند.
بالاخصّ سید رُسل و هادى سُبل و عقل كلّ، بدایة البدایات و نهایة النّهایات: حضرت مُحمّد بنِ عبدِ اللَه صلّى اللَه علیه و آله و سلّم؛ و صِنو، و شقیق، و وصىّ، و وزیر، و صِهر، و ولىّ، و برادر، و خلیفهاش: علىّ بن أبى طالب أمیر المؤمنین كه گوى سبقت را از همگان ربوده، و در مقام عزّ حضرت ذو الجلال نشسته، و لواى حمد را بدست خود برافراشته، و حائز مقام محمود و شفاعت كبرى شدهاند.
و بر اولاد طاهرین آنها، ائمّه معصومین سلام اللَه علیهم أجمعین؛ لا سیما حضرت بقیة اللَه فى الارضین حُجّة بنِ الحسنِ العسكرىّ أرواحنا فداه، كه امام زنده، و واسطه فیض، و مفیض رحمت و وجود از عالم بالا، و پخش آن به ماهیات امكانیه، و توسیع نور رحمت الهیه از مقام غیب الغیوب و كنز مخفىّ به شبكههاى عالم كثرات، به مقدار قابلیت و استعداد میباشند.
﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾.2
«و هیچ چیز وجود ندارد مگر آنكه خزینههاى آن در نزد ما موجود میباشد. و ما آن را فرود نمیآوریم مگر به اندازه معلوم و معین.»
و برحسب اراده و مشیت حق تعالى و تقدّس، آن خزائن جُود و رحمت را به ذرّه ذرّه از ماهیات عالم وجود، نازل و به هر یك بقدر قوّه و اندازه مقرّره، توزیع و معین داشتهاند.
﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ﴾.1
بارى، چون این حقیر ناچیز از زمان مراجعت از نجف اشرف كه در شهر شوّال المكرّم سنه یكهزار و سیصد و هفتاد و شش بود،2 تا بحال كه ماه ربیع الاوّل از سنه یكهزار و چهار صد هجریه قمریه است، مدار بحث و گفتگوى خود را با برادران و عزیزان روحانى و سروران ایمانى، بر اساس تفسیر آیات قرآن و بحث و تنقیح روایات وارده از معصومین صلوات اللَه و سلامه علیهم أجمعین قرار داده و أحیاناً با بحثهاى فلسفى و علمى از یك طرف و با مذاكرات ذوقى و عرفانى از طرف دیگر، تطابق آیات الهیه و اخبار نبویه و حقائق، چه از
ناحیه استدلال فكرىّ و ذهنىّ و چه از ناحیه وجدان و مشاهده ضمیر، روشن و آشكارا میشد.
و بارها در ادوار مختلف، دورههائى از بحثها در پیرامون مسأله توحید و ولایت و معاد و تفسیر بسیارى از قرآن كریم و بسیارى از مسائل فقهیه و علمیه داشتهایم.
و با وجود مراجعه بر تفاسیر كه به سى دوره بالغ میشد، بیشتر از همه تفسیر «المیزان فى تفسیر القرآن» تألیف حضرت استاد ما: آیة اللَه العظمى علّامه سید محمّد حسین طباطبائى تبریزى أمدَّ اللَهُ فى ظلالهِ السّامیةِ موجب بحث و نظر قرار میگرفت.
و حقّاً این تفسیر در نزد حقیر بسیار مُعجب و زیبا و عالى و لطیف است، و در میان سائر تفاسیر جلوه خاصّى دارد.
لذا در اوّل وهله بر آن شدیم كه یك دوره تفسیر قرآن به زبان پارسى و با قلم و انشاء سلیس ـ نه بطور ترجمه ـ از «المیزان» كه حاوى جمیع مطالب و نكات آن تفسیر باشد تحریر شود، تا برادران پارسى زبان از منابع حقائق این تفسیر استفاده شایان بنمایند.
سپس از این منظور، به جهاتى انصراف حاصل شد؛ و بنا بر آن گذاردیم كه در هر یك از مباحث اعتقادى و احكام عبادى و مسائل اخلاقى و اجتماعى، جدا جدا رسالهاى بنگاریم كه در هر یك از آنها بطور مستوفى از آن موضوع و احكام وارده در آن، بحث شود تا با مطالعه آن، اشكالات و شبهات و سؤالات مرتفع گردیده و بطور واضح و روشن، اطّلاعات كافى و وافى در جوانب آن مسئله را روشنگر باشد.
مجموع این رسالهها در حدود صد رساله میشد؛ مانند رساله اعجاز قرآن و اعجاز انبیاء و رساله شفاعت، و رساله ولایت، و رساله امامت و
زعامت، و رساله نبوّت و رسالههاى جداگانه در احوال و سیره ائمّه معصومین سلام اللَه علیهم أجمعین، و رساله برزخ و رساله قیامت، و رساله حشر و قیام انسان عند اللَه، و رساله میزان، و رساله صراط، و رساله بردگى در اسلام، و رساله نماز، و رساله وجوب عینى و تعیینى نماز جمعه در هر زمان، و رساله روزه، و حجّ، و جهاد و حكومت، و رساله قرضالحسنه و ربا، و مالكیت و طرق مشروع و غیر مشروع آن، و رساله حقوق بطور كلّى، و رساله حقوق زن، و غیر ذلك از مباحث دینى و علمى كه مورد نیاز و احتیاج مبرم جوانان امروز و نسل آینده ماست.
ولى مع الاسف با كثرت مشاغل علمى و شواغل اجتماعى كه بطور متفرّق و پراكنده مرا بدون اختیار به خود مشغول میداشت، انجام این مهمّ جز چند رساله صورت نگرفت.
لیكن بطرز دیگرى كه شاید از نقطه نظر اهمّیت نیز كمتر از آن طرز نبود، خداوند مستعان عنایت فرمود تا همان مطالب قرآنى و تفسیرى و روائى و علمى و اجتماعى و تاریخى و اخلاقى، بصورت یك دوره علوم و معارف اسلام بحث و گفتگو شود. و مباحث و مذاكرات، تحریر و تدوین و به تدریج در دسترس إخوان عزیز قرار گیرد.
این دوره از علوم كه در قسمت اعتقادیات شامل قسمتهاى اللَهشناسى و امامشناسى و معادشناسى است، از سه موضوع مهمّ: مسئله توحید و ولایت و معاد بحث میكند.
و در قسمتهاى احكام و مسائل شامل بحث در پیرامون قرآن، و نماز، و روزه، و حجّ، و مسجد، و دعا، و ربا، و رویت هلال در شهر رمضان و لزوم اشتراك در آفاق نسبت به دخول شهر جدید، و در پیرامون قضاء و جهاد و حكومت زن و تفسیر آیه: ﴿الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ﴾، و بعضى از احكام
دیگر است كه بیشتر آن مباحث تحریر و تدوین شده، و انشاءاللَه تعالى در دسترس مطالعه قرار خواهد گرفت.
و اینك قسمت اللَه شناسی از این دوره علوم و معارف تحریر و تقدیم مى گردد.
اصل این مباحث یك دوره تفسیر آیه مباركه: ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ است كه تا ﴿وَ اللَهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ در ضمن ابحاثى مذاكره و تحریر شده است.
در این مباحث از مسأله توحید ذاتى و اسمائى و افعالى ذات مقدس حضرت حق و كیفیت پیدایش عالم آفرینش، و ربط حادث به قدیم، و نزول نور وجود در مظاهر امكان، و حقیقت ولایت و ربط موجودات به ذات بارى تعالى و لقاء اللَه و وصول به ذات مقدس او به فناء و اندكاك هستى مجازى عاریهاى در وجود مطلق و هستى اصیل و حقیقى، بحث میگردد
از حضرت ربّ ودود، خداى منّان مسألت داریم كه ما را توفیق دهد تا در انجام این مهمّ ساعى و كوشا بوده، و از بذل جُهد و استفراغ وُسع دریغ ننموده، و این عمل ناچیز را به كرم و فضل خود قبول فرماید، و ما را تأیید و تسدید فرماید.
إلَهِى ... وَ أَلْحِقْنَا بِعِبَادِک الَّذِینَ هُمْ بِالْبِدَارِ إلَیک یسَارِعُونَ، وَ بَابَک عَلَى الدَّوَامِ یطْرُقُونَ، وَ إیاک فِى اللَّیلِ وَ النَّهَارِ یعْبُدُونَ، وَ هُمْ مِنْ هَیبَتِک مُشْفِقُونَ؛ الَّذِینَ صَفَّیتَ لَهُمُ الْمَشَارِبَ، وَ بَلَّغْتَهُمُ الرَّغائِبَ، وَ أَنْجَحْتَ لَهُمُ الْمَطَالِبَ، وَ قَضَیتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِک الْمَآرِبَ، وَ مَلَأتَ لَهُمْ ضَمَائِرَهُمْ مِنْ حُبِّک، وَ رَوَّیتَهُمْ مِنْ صَافِى شِرْبِک؛ فَبِک إلَى لَذِیذِ مُنَاجَاتِک وَصَلُوا، وَ مِنْک أَقْصَى مَقَاصِدِهِمْ حَصَّلُوا1.
بار پروردگارا! راه خود را براى ما آسان كن، بهطوریكه غیر از تو نبینیم و نشناسیم. و ذات و هستى ما را به مقام فنا برسان، تا شائبهاى از انانیت و استكبار در وجودمان نباشد، و سراپا بندۀ محض و عبدِ رقّ تو بوده باشیم. بمحمّدٍ و آلهِ الطّاهرینَ، و صلواتُكَ و تسلیماتُكَ علَیهم أجمعینَ، و السّلامُ علَینا و علَى عبادِ اللَهِ الصّالحینَ، و الحمد للّه ربّ العالمین.
در مورّخه ربیع المولود سنه ١٤٠٠قمریه
سید محمّد حسین حسینىّ طهرانىّ
مقدمه ثانیه
بسم اللَه الرّحمن الرّحیم
درود و تحیت بر پیغمبر اكرم خاتم الانبیاء و المرسلین محمّد، و بر وصىّ والا تبار و اولاد امجاد او باد؛ و لعنت و شتم و دورباش از رحمت حقّ بر دشمنان و معاندان و غصبكنندگان حقوقشان از زمان حاضر إلى یوم المعاد.
همانطوریكه در مقدّمه نخستین ملاحظه فرمودید، حقیر بر آن بود تا از ماه ربیع الاوّل سنه یكهزار و چهارصد هجریه قمریه شروع به تحریر و كتابت قسمت «اللَهشناسى» از دوره علوم و معارف اسلام بنماید و مرتّباً مجلّدات آن را بحول و قوّه الهى منتشر سازد، و پس از آن به سائر قسمتها از علوم و معارف كه شرح داده شده است مبادرت ورزد؛ امّا خداوند این چنین اراده نفرموده بود.
حقیر در همان سال، بعد از دو ماه یعنى در روز بیست و ششم ماه جمادى الاولى به مهاجرت مشهد مقدّس، و آستانبوسى و تكحیل كُحل و سرمه خاك پاى زوّار حضرت امام هشتم علىّ بن موسى علیهما و على آبائِهما و أولادِهما جمیعُ صلواتِ اللَهِ و ملائكته المُقرّبین و أنبیائِه المرسلین و عبادِه الصّالحین من الآنَ إلى قیام یوم الدّین، موفّق آمدم، و بار نیاز خود را یكسره در این عتبه ملائك پاسبان فرود آوردم؛ و با كمال التماس به مقام قدس و طهارت و علوّ درجات آن حضرت از وى درخواست فقیرانه و عاجزانه نمودم كه من قادر بر تشخیص صلاح و فساد خود نیستم و راه صواب را از خطا نمیشناسم؛ اینك با شفاعت و مدد شما از خداوند جلّتْ عظمتُه و عَلَتْ آلاؤُه مسألت دارم تا خودش دستم را بگیرد و از هزاهز و فتن آخرالزّمان برهاند و آنى به خود
وامگذارد؛ و اللَهُ المُستعانُ.
آن حضرت روحى فداه پذیرفتند، و در مراقبت از هر گونه به نحو اتمّ و اكمل نه به مقدار گدائى من، بل به قدر سلطنت و كرامت خویشتن مرحمت فرمودند.
از جمله آنچه به قلم تقدیر آمده بود آن بود كه دوره اللَهشناسى پانزده سال به تعویق افتاد؛ و اینك كه باز طالع ماه ربیع المولود از سنه یكهزار و چهارصد و پانزده هجریه قمریه سر بر آورده است، موفّق به شروع آن شدهام؛ حال تا كجا روح یارى دهد و قلم توانائى، خدا داند و بس!
حضرت مولى الموحّدین و سرور قلوب العاشقین أمیر المؤمنین علیه السّلام میفرماید:
عَرَفْتُ اللَهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَ.1
«من خداوند سبحانه را شناختم به گسستن تصمیمها و ارادههائى كه انسان درباره بجا آوردن كارى كه میخواهد بجاى بیاورد پیدا میكند، و به گسیختن و پاره نمودن نیتها و جزمهائى كه انسان دارد، و به شكستن همّتها و قصدهائى كه انسان در خود بوجود آورده است.»
روزى حقیر به محضر مبارك استادمان حضرت آیتاللَه علّامه طباطبائى قدَّس اللَهُ سرَّه الزّكیة معروض داشتم: بسیار اتّفاق میافتد كه انسان اراده بجا آوردن فعل نیكى را دارد، و اسباب و شرائط هم موافق آمده و موانع هم از
میان رخت بربسته است؛ و در حسن فعل و نیكوئى آن كار هم ابداً شكّى ندارد، و اهتمام میكند براى انجام آن، تا نزدیك است به مرحله جزمیه و اراده قطعیه برسد ناگهان بدون هیچ علّت و سببى خود انسان از تصمیمش بر میگردد و انصراف پیدا مىكند! و سپس خودش هم متعجّب مىگردد كه چرا اینطور شد؟! و این مانع كه فقط برگشت نیت من بود، از چه راه پدیدار گردید؟! و بالاخره فكرش به جائى نمىرسد.
استاد رضوان اللَه علیه در پاسخ فقط یك جمله افاده فرمودند كه: بله، همینطور مىباشد كه مىگوئید!»
حقیر در بدو تحریر مباحث، اراده داشت دوره اللَهشناسى را مقدّم بدارد بر جمیع مباحث اعتقادى از مبحث امامشناسى و مبحث معادشناسى و سائر مباحث فلسفى و عرفانى و اخلاقى و علوم و فقه و تاریخ و تفسیر، زیرا اللَه مقدّم است بر عالم وجود به تقدّم تكوینى؛ و باید در وضع هم تحریر مطابق تكوین بوده باشد. امّا خداوند اراده نكرد و نخواست، تا در این مدّت پانزده سال بِحمدِه و منّتِه قسمت امامشناسى در هجده جلد، و قسمت معادشناسى در ده جلد، اینها از دوره معارف؛ و از دوره علوم در قسمت اخلاق و حكمت و عرفان: رساله سیر و سلوک منسوب به بحر العلوم با مقدّمه و تعلیقه حقیر، و رساله لبُّ اللُباب در سیر و سلوک اولى الالباب، و كتاب توحید علمىّ و عینىّ، و مهر تابان، و روح مجرّد؛ و در قسمت ابحاث تفسیرى: رساله بدیعه، و ترجمه رساله بدیعه، و رساله نوین؛ و در قسمت ابحاث علمى و فقهى: رِسالَةٌ حَوْلَ مَسْأَلَةِ رُؤیةِ الهِلالِ، و كتاب وظیفه فرد مسلمان در احیاى حکومت اسلام، و كتاب ولایت فقیه در حکومت اسلام در چهار جلد، و كتاب نور ملکوت قرآن در چهار جلد از دوره أنوار الملكوت، و نامه پیش نویس قانون اساسى، و كتاب نگرشى بر مقاله بسط و قبض تئوریک
شریعت دكتر عبد الكریم سروش، و رساله نکاحیه: کاهش جمعیت، ضربهاى سهمگین بر پیکر مسلمین؛ و در قسمت ابحاث تاریخى: لمعاتُ الحسین علیه السّلام، و هدیه غدیریه: دو نامه سیاه و سپید را تحریر، و أغلب آنها به طبع رسیده است.
الآن به حول و قوّه خدا شروع در اللَه شناسى مى گردد؛ ﴿وَ مَا تَوْفِيقِى إِلَّا بِاللَهِ عَلَيهِ تَوَكلْتُ وَ إِلَيهِ أُنِيبُ﴾.
مبحث اول و دوم: تفسیر آیه نور
﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
وَ صَلَّى اللَهُ عَلَى سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدائِهِمْ أجْمَعینَ مِنَ الآنَ إلَى قِیامِ یوْمِ الدّینِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلی الْعَظیم
قالَ اللَهُ الْحَكیمُ فى كِتابِهِ الْكَریم:
﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾.
فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ.
رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ.
لِيَجْزِيَهُمُ اللَهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ﴾.
(آیه سى و پنجم تا سى و هشتم از سوره مباركه نور: بیست و چهارمین سوره از قرآن كریم)
«خداوند نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او مانند چراغدان درونى دیوار بدون منفذ مىباشد كه در آن چراغ بوده باشد. آن چراغ در داخل شیشه و حبابى است (كه بر روى آن گذارده شده است) و آن حبابِ آبگینهاى گویا همچون ستارهاى درخشان است.
آن چراغ برافروخته مىشود از مادّه زیتونىِ درخت بركت دادهشده زیتون، كه نه نسبت با مشرق دارد و نه با مغرب. (بلكه در میان بیابان در زیر آسمان در حال اعتدال از خورشید و هوا و زمین بهره مىگیرد.)
به قدرى آن روغن زیتون كه مادّه برافروختگى این چراغ مىباشد، درخشنده و پرلمعان و نورافزاست كه اگر آتشگیرانهاى با آن تماسّ حاصل نكند باز هم شعلهور است.
آن حباب نور دیگرى است افزون بر روى نور چراغ. خداوند با نور خودش هدایت مىكند مؤمنانى را كه بخواهد (به منزلگه قرب خود برساند) و مثلهائى براى مردم مىزند؛ و خداوند به تمام چیزها بسیار داناست.
آن چراغ ـ یا آن مؤمنان هدایتشده به نور خدا ـ در خانههائى هستند كه خداوند به آنها اجازه داده است كه داراى رفعت معنوى گردیده، و در آنها اسم خدا بر دلها برده شود.
بطور مستمرّ و مداوم در آن خانهها صبحگاهان و شامگاهان تسبیح خداوند را مىنمایند مردانى كه ایشان را باز نمىدارد از یاد خدا نه تجارتى و نه خرید و فروشى، و باز نمىدارد از بر پا داشتن نماز و دادن زكات؛ چرا كه در حالى هستند كه مىترسند از روزى كه در آن، دلها و چشمهاى بصیرت واژگون گردد.
این بدان سبب است كه خداوند به بهترین اعمال نیكوئى كه بجا آوردهاند ایشان را جزا دهد، و از فضل خود نیز بر آنان زیادتى بخشد؛ و خداوند به
هر كس كه بخواهد، بدون حساب روزى مىدهد».
تفسیر علامه طباطبایى از آیه مباركه نور را
حضرت استادنا الاعظم علّامه آیة اللَه طباطبائى قدّس اللَه سرّه در تفسیر این آیات و آیات بعد كه راجع به كفّار مىباشد در «بیان» خود فرمودهاند:
«این آیات متضمّن مقایسه میان مؤمنین به حقیقت ایمان و میان كفّار مىباشد. مؤمنین را از كفّار بدینگونه تمیز مىدهد كه ایشان بواسطه اعمال صالحه خود به نورى از پروردگارشان هدایت مىشوند كه نتیجهاش معرفت خداوند سبحانه مىباشد. و آن نور آنان را به بهترین جزاء و فضل از خداى تعالى سلوك مىدهد، در آن روز كه از دلها و چشمهایشان پرده برداشته مىشود. و كافران را، اعمالشان سلوك نمىدهد مگر به سوى سرابى كه اصلًا حقیقتى را در بر ندارد. و آنها در ظلماتى كه بعضى از ظلمتها بالاى بعضى دیگر از آن بوده، و كافران در آن منغمر شدهاند، به سر مىبرند. و خداوند براى ایشان نورى قرار نداده است و بنابراین آنان داراى نورى نخواهند بود.
خداوند سبحانه حقیقت این نور را بیان نموده است كه خداوند یك نور عامّى دارد كه بدان، آسمانها و زمین نور مىگیرند. و بواسطه آن نور مىباشد كه آنها در عالم وجود، پس از آنكه ظاهر نبودهاند ظهور پیدا مىكنند.
و از آنجا كه مبیّن است كه ظهور چیزى بواسطه چیز دیگرى، لازمهاش آن مىباشد كه آن چیز دگرِ ظاهركننده، خود به خود ظاهر باشد؛ لهذا آن چیز كه به ذات خود ظاهر باشد و دیگرى را نیز ظاهر نماید نور است و بس. (الظّاهِرُ بِذاتِهِ الْمُظْهِرُ لِغَیرِهِ هُوَ النّورُ.)
بنابراین، خداى تعالى نور است كه به اشراق آن نور بر آسمانها و زمین، آنها ظهور پیدا مىكنند؛ همچنانكه به اشراق انوار حسّیه بر اجسام مادّیه و طبیعیه، براى حسّ ما آنها ظهور پیدا مىنمایند. مگر آنكه در این میان تفاوتى وجود دارد، و آن اینست كه ظهور اشیاء بواسطه نور خداوندى، عین وجود آنها
مىباشد؛ و امّا ظهور اجسام مادّیه طبیعیه بواسطه انوار حسّیه، غیر اصل وجودشان است.
و خداوند یك نور خاصّى دارد كه بدان مؤمنین نور میگیرند و بواسطه اعمال صالحه شان هدایت میشوند، و آن عبارت است از نور معرفت كه بواسطه آن دلها و چشمهایشان در روزى كه دلها و چشمها دگرگون میشود استناره مینمایند، و بواسطه آنست كه به سعادت خالده خود راه مییابند. و در آن روز با شهود عیانى مشاهده میكنند آنچه را كه در دنیا از آنان پنهان بوده است.
خداوند متعال این نور را مثال زده است به چراغى كه در زیر شیشه و حبابى قرار دارد؛ و در مشكاتى (چراغدان دیوارى بدون منفذ) قرار دارد، و از روغنى كه در نهایت صافى میباشد مشتعل میگردد. و بنابراین حباب و شیشه روى آن چراغ بهطورى تلألؤ میكند كه تو گوئى ستارهاى است رخشنده، و لهذا نورى را بر نورى میافزاید.
آن چراغ در خانههاى عبادتى قرار داده شده است كه در آنها مردانى هستند از مؤمنان كه تجارت و بیع آنان را از ذكر خدا و عبادت به خود مشغول نمیكند و پیوسته تسبیح و تقدیس خدا را بجا میآورند.
بنابراین، این معنى عبارت میباشد از صفت و احوال مؤمنینى كه خداوند آنان را از نور معرفت خود كه درپى آمد آن سعادت خالده است، مكرّم و مجلّل داشته است. و بر كافران حرام نموده است و ایشان را در ظلمتهائى كه قدرت بر دیدن ندارند یله و واگذارده است. و علیهذا آنان را كه به پروردگارشان مشغول شدهاند و از عَرَض زندگى دُنیوى، با نورداده شده از جانب خدا اعراض نمودهاند، تخصیص داده است؛ و اللَه يفعل ما يشاء له الملك و إليه المصير.»
تفسیر علامه طباطبایى در ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾
و در تفسیر آیه: ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ تا آخر آن فرمودهاند:
«مشکاة بنا بر آنچه را كه راغب و غیر او ذكر كردهاند عبارت است از کوَّةٌ غَیرُ نافِذَةٍ (شكاف و دریچه داخل دیوار كه منفذ ندارد) و از مادّه «كَوَّ» مىباشد. و آن چیزى است كه در داخل دیوار اطاق درست مىكنند تا بعضى از اثاثیه را مثل چراغ و غیره در آن بگذارند، و آن غیر از فانوس مىباشد.
و دُرّىّ از كواكب به ستاره بزرگى گویند كه نورش زیاد باشد. و در آسمان بیشتر از چند ستاره وجود ندارد. و إیقاد شعلهور ساختن است. و زَیت روغنى است كه از دانه زیتون مىگیرند.
و در تفسیر ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ باید گفت: لفظ نور داراى معنى معروفى است. و آن عبارت مىباشد از آنچه كه بواسطه آن، چیزهاى مادّیه و طبیعیه در مقابل دیدگان ما ظهور پیدا مىكنند. بنابراین اشیاء خارجیه با نور، ظاهرند؛ امّا خود نور، خود به خود براى ما ظهور دارد و مكشوف مىباشد. لهذا نور براى چشمها اوّلًا خودش ظاهر است و ثانیاً غیر خود از اشیاء محسوسه را ظهور مىبخشد. این اوّلین چیزى است كه بر او لفظ نور وضع شده است، سپس تعمیم داده شده به هر چیزى كه بوسیله آن محسوسى ادراك و منكشف گردد؛ یا به طریق استعاره و یا به طریق حقیقت ثانویه.
روى این بیان تمام حواسّ ظاهرى نور به شمار مىآیند، و یا داراى نورى هستند كه محسوساتشان با آنها ظهور پیدا مىكنند؛ مانند قوّه شنوائى و بویائى و چشائى و بساوائى (سمع و شمّ و ذوق و لمس) و سپس آن را براى غیر از محسوسات تعمیم دادهاند. و عقل را نور شمردهاند به علّت آنكه بواسطه آن معقولات ظهور پیدا مىكند.
تمام این اشتقاقات بواسطه تحلیل معنى نور ظاهرى مُبصَر با دیدگان است كه به: ظاهر در ذات خویشتن، و ظاهرکننده غیر خود، منحلّ و منقسم
مىشود.
و از آنجائى كه اشیاء با وجودشان، خودشان را براى غیرشان ظاهر مىنمایند، بنابراین خودشان مصداق تامّ نور مىباشند. و از آنجا كه وجود اشیاء ممكنة الوجود به ایجاد خداى تعالى است، بنابراین ذات خداوند متعال مصداق اتمّ نور مىباشد. و لهذا در آنجا وجود و نورى وجود دارد كه اشیاء بدان متّصف مىگردند، و آن عبارت است از وجود و نورى كه بطور استعاره از خداى تعالى اخذ نمودهاند. و وجود و نورى وجود دارد كه به ذات خود قائم مىباشد و اشیاء بواسطه آنها استناره مىكنند، و آن عبارت است از وجود و نور اللَه.
بناءً علیهذا خداى سبحانه نورى است كه آسمانها و زمین بواسطه او ظهور پیدا مىكنند، و این همان معنى است كه از ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ اراده شده است. زیرا در اینجا نور اضافه و نسبت به آسمانها و زمین پیدا كرده است، و سپس حمل بر خدا (اسم جلاله و اللَه) شده است. و روى این مبنى سزاوار است قول كسى كه مىگوید معنى این است كه: اللَه منور السماوات و الارض. یعنى اللَه نوردهنده آسمانها و زمین مىباشد. و عمده غرض او آنست كه مراد از نور در اینجا نور مستعار قائم به موجودات و وجودى كه حمل بر موجودات مىشود نیست؛ تَعالَى اللَهُ عَنْ ذَلِک وَ تَقَدَّسَ.
و از اینجا استفاده مىشود كه خداى تعالى براى هیچ موجودى مجهول نمىباشد. به سبب آنكه هر چیزى كه براى خودش و یا براى غیر خودش ظهور پیدا كند فقط بواسطه ظهور دادن خداى تعالى امكان دارد، و بنابراین حتماً مىبایست خداى تعالى در ذات خودش براى آن چیز پیش از آن چیز، ظهور داشته باشد. و به سوى این واقعیت اشاره كرده است قول خداوند بعد از دو آیه:
﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ
صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ﴾.
«آیا ندیدى كه تسبیح مىكنند براى خدا هر كس كه در آسمانها و زمین است، و پرندگان در حال پرواز بطورىكه بالهاى خود را بدون حركت مىگشایند. تمام این موجودات از كیفیت نماز و تسبیحى كه براى خدا مىكنند علم و اطّلاع دارند.»
زیرا تسبیح براى خدا و علم به تسبیح و علم به نماز، با جهالت به كسى كه براى وى نماز مىخوانند و تسبیحش را مىنمایند معقول نمىباشد. و این گفتار نظیر قول خداست:
﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ﴾. (آیه ٤٤، از سوره ١٧: أسرى)
«و هیچیك از چیزها موجود نمىباشند مگر آنكه با حمد او تسبیحش را مىكنند، و لیكن شما تسبیحشان را نمىفهمید!»
و در این حقیقت، بحث تامّى انشاءاللَه خواهیم نمود.
و محصّل كلام این شد كه: مراد از نور در قول خداوند: ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ نور اوست از جهت آنكه اشراق مىشود از آن نور عامّى كه بواسطه آن هر چیزى استناره مىنماید؛ و آن مساوى است با وجود هر چیز، و ظهور هر چیز براى خودش و براى غیرش؛ و آن عبارت مىباشد از رحمت عامّه الهیه.»
تفسیر علامه طباطبایى در ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾
و در تفسیر ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ فرمودهاند: «خداوند نور خودش را توصیف مىكند. و اضافه نور به سوى ضمیرى است كه راجع است به خداى تعالى. و ظاهرش آنست كه «اضافه لامیه» است و دلیل است بر آنكه مراد، وصف نورى كه اللَه باشد نیست؛ بلكه نور مستعارى است كه وى افاضه مىكند. و از این گذشته باز هم مراد، نور عامّ مستعارى كه هر شىء بواسطه آن ظهور پیدا مىكند
(كه عبارت است از وجودى كه اشیاء از آن مستفیض مىشوند و بدان متّصف مىگردند) نمىباشد. و دلیل ما بر این، كلام اوست پس از تتمیم مثَل كه: ﴿يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ﴾ «خداوند بواسطه نورش هر كس را كه بخواهد هدایت مىكند.» زیرا اگر مراد از آن نور عامّ بود، اختصاص به چیزى غیر از چیز دگر نداشت.
بلكه آن عبارت مىباشد از نور خدا كه اختصاص به مؤمنینى دارد كه به حقیقت ایمان تلبّس دارند، بنا بر آنچه كه از خود كلام الهى مستفاد مىشود.
و خداوند در بقیه كلمات خود نور را به خودش نسبت داده است همانطور كه در قول او آمده است:
﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ﴾. (آیه ٨، از سوره ٦١: صَفّ)
«آن كافران مىخواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش كنند، و خداوند تمامكننده نور خود است و اگرچه كافران ناپسند دارند.»
و نیز در قول او آمده است:
﴿أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها﴾. (آیه ١٢٢، از سوره ٦: أنعام)
«و آیا كسى كه مرده بوده است پس ما وى را زنده كردیم و براى او نورى قرار دادیم كه با آن نور در میان مردم راه مىرود، همانند كسى است كه مثَل او در تاریكیها مىباشد و از آن بیرون نمىشود؟!»
و نیز در قول او آمده است: ﴿يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ﴾. (آیه ٢٨، از سوره ٥٧: حدید)
«عطا مىكند شما را دو نصیب از رحمتش، و قرار مىدهد براى شما نورى
را كه بوسیله آن راه مىروید.»
و نیز در قول او آمده است:
﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ﴾. (آیه ٢٢، از سوره ٣٩: زمر)
«پس آیا كسى كه خداوند سینهاش را براى پذیرش اسلام گشوده است و بنابراین او با نورى است كه از پروردگارش به او داده شده (مساوى است با كسى كه در ظلمات است و از آن بیرون نمىشود)؟»
این همان نورى مىباشد كه خداوند براى بندگان مؤمنش قرار داده است تا از آن در طریق به سوى پروردگارشان استضائه نمایند، و آن عبارت مىباشد از نور ایمان و نور معرفت.
و مراد از نور، قرآن نمىباشد بهطورىكه بعضى گفتهاند. زیرا آیه بیان حال همه مؤمنین را مىكند قبل از نزول قرآن و بعد از نزول آن. علاوه بر این، این نور وصف مؤمنین را مىنماید كه بدان متّصف مىشوند؛ همانطور كه اشاره به آن دارد كلام خدا:
﴿لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ﴾. (آیه ١٩، از سوره ٥٧: حدید)
«از براى مؤمنین مىباشد مزدشان و نورشان.»
و كلام خدا: ﴿يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا﴾. (آیه ٨، از سوره ٦٦: تحریم)
«مؤمنین مىگویند: بار پروردگارما! نور ما را براى ما تمام گردان!»
و معلوم است كه قرآن صفت مؤمنین نمىباشد. و اگر به اعتبار معارفى كه از قرآن بدست مىآید و منكشف مىگردد ملاحظه شود، مرجعش به همان سخن ماست.»
تفسیر علامه طباطبایى در ﴿كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ﴾
و در تفسیر ﴿كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ﴾ فرمودهاند:
«مُشبّهٌ به در اینجا مجموع كلام خدا از ﴿مِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ﴾ است نه مجرّد
﴿مِشْكاةٍ﴾، و گرنه معنى فاسد مىگشت. و اینگونه تعبیر در تمثیلات قرآن بسیار مىباشد».
و در تفسیر ﴿الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌ﴾ فرمودهاند: «تشبیه زجاجه (حباب روى چراغ) به كوكب درّىّ (اختر تابناك) از جهت ازدیاد لمعان نور چراغ و اشراق او با تركیب حباب بر روى چراغ است كه بدین جهت شعله زیاده مىشود؛ به سبب آنكه چون بر روى شعله چراغ حباب بگذارند، شعله ساكن مىشود و بواسطه تموّج هواها و وزش بادها مضطرب نمىگردد. بنابراین آن چراغ به علّت تلألؤ نورش و ثبات و دوام اشراقش همچون یك ستاره درخشان، نوربخش و ضیاءدهنده مىباشد.»
تفسیر علامه طباطبایى در ﴿يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ﴾ و ﴿نُورٌ عَلى نُورٍ﴾
و در تفسیر ﴿يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ﴾ فرمودهاند: «این جمله خبر بعد از خبر مىباشد براى مصباح. یعنى مصباح شعله مىزند بهطورىكه اشتعالش را از شجره مباركه زیتون اخذ كرده است. یعنى اشتعالش از روغنى مىباشد كه از زیتون گرفته شده است.
و مراد از آنكه این درخت شرقى نیست و غربى نیست آنست كه در سمت شرقى (بستان) روئیده نشده است، و در سمت غربى (بستان) نیز روئیده نشده است تا اینكه خورشید بر آن در یكى از دو طرف روز بتابد و در طرف دیگر سایهاش بر آن برگردد تا بالنّتیجه ثمرهاش پخته نشود و روغنى را كه از آن اخذ مىكنند صافى نباشد و لهذا روشنائیش ممتاز نگردد؛ بلكه آن شجره در میان بستان و در وسط آنست تا حظّ خود را از تابش خورشید در تمام مدّت طول روز برگیرد، و به جهت پختگىِ ثمرهاش، روغنش ممتاز و عالى شود.
و دلیل ما بر این معنى این فقره از قول خداست كه: ﴿يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ﴾، زیرا ظاهرش مىرساند كه مراد، صفاى روغن و كمال
استعداد آنست براى اشتعال؛ و این متفرّع مىباشد بر آن دو صفت: نه شرقى و نه غربى بودن آن.
و امّا گفتار بعضى از مفسّرین كه مراد از ﴿لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ﴾ آن است كه شجره زیتونى كه از درختهاى دنیا باشد نیست تا آنكه یا در مشرق و یا در مغرب بروید، و همچنین گفتار بعضى از مفسّرین دیگر كه مراد آن است كه از شجره زیتون نواحى معموره كه در شرق مىروید نمىباشد و از شجره غرب معموره نیز نیست بلكه از شجره شام است كه میان شرق و غرب عالم است و زیتونش از بهترین اقسام زیتون مىباشد؛ هیچكدام از این دو گفتار از سیاق كلام فهمیده نمىگردد.»
و در تفسیر ﴿نُورٌ عَلى نُورٍ﴾ فرمودهاند: «خبر است براى مبتداى محذوف كه ضمیرى باشد كه به نور زجاجه مفهوم از سیاق بازگشت مىكند. و معنى آن این مىشود: نور زجاجه مذكوره در كمال تلمّع خود، نور عظیمى مىباشد بر نور عظیمى.
و در معنى و مراد از بودن نور بر روى نور بعضى گفتهاند: مراد تضاعف نور است نه تعدّد آن. بنابراین نباید گفت: آن نور معینى یا غیر معینى مىباشد در بالاى نور دیگرى مانند خود، و نه آنكه آن نور مجموع دو نور است با وصف دوئیت؛ بلكه آن نور به سبب تضاعفش نور متضاعف غیر محدودى مىباشد. و این نوع تعبیر در كلام، تعبیر شایع و رائجى است.
و این گفتار در معنى ﴿نُورٌ عَلى نُورٍ﴾ داراى فىالجمله جودتى است، و اگرچه اراده تعدّد نور همچنین خالى از لطف و دقّت نمىباشد. چون نورى كه از مصباح طالع مىشود، بالأصاله و بالحقیقه نسبتى به مصباح دارد، و بالمجاز و الاستعاره نسبتى به زجاجه و حبابى كه بر روى چراغ است. و این دو نور با تغایر دو نسبت متغایرند، و با تعدّد دو نسبت متعدّد. و اگرچه به حسب
حقیقت، نورى در میان نیست مگر از چراغ، و حباب روى آن به هیچ وجه نورى ندارد؛ امّا به حسب تعدّد، نسبت نور زجاجه غیر از نور مصباح است و آن نورى است كه قیام به مصباح دارد و از آن استمداد مىنماید.
و این اعتبار بعینه جارى است در مُمثَّلٌ له یعنى در نور ایمان و معرفت. چرا كه نور ایمان و معرفت به حقّ متعال نورى است مستعار كه بر دلهاى مؤمنان تابیده است و مقتبس مىباشد از نور حقّ متعال؛ به او قیام دارد و از آن استمداد مىنماید.
و محصّل كلام آن شد كه: ممثّلٌ له، نور خداوند است كه بر قلوب مؤمنین اشراق مىكند، و مثَل كه همان مُشبَّهٌ بِه بوده باشد، نورى مىباشد كه از زجاجه واقع بر روى مصباحى كه از روغن جَیدِ صاف شعلهور شده است و در مشكاة قرار داده شده است نشأت گرفته است.
به جهت آنكه نور مصباحى كه از زجاجه اشراق مىكند و مشكاة آن را در خود جمع مىنماید و منعكس مىكند، در نهایت قوّت و جودت بر مستنیرین به آن اشراق مىكند.
(بنابراین، اگرچه مشكاة و چراغدان از نزد خود نورى ندارد) امّا در اینجا در تنویر مصباح و زجاجه مدخلیتش بواسطه آنست كه در بطن مشكات نور مجتمع مىشود و به فضاى اطاق منعكس مىگردد.
و اعتبار بودن روغن چراغ از شجره زیتونه لا شرقیة و لا غربیة، براى دلالت بر پاكى و صافى روغن و نیكو بودن آنست كه در صفا و پاكى نور اشراقشده از شعله آن، و در جودت نور و ضیاء چراغ مؤثّر هستند. زیرا فقره ﴿يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ﴾ (روغنش بهطورى است كه اگر هم آتشى با آن تماسّ نگیرد باز هم درخشنده و نورافزاست.) بر این منظور دلالت دارد.
و اعتبار بودن نور بر روى نور، به جهت دلالت بر تضاعف نور مىباشد،
یا بجهت آنكه نور زجاجه در روشنائى و درخشش از نور مصباح مدد مىگیرد.»
تفسیر علامه طباطبایى در ﴿يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ﴾ و ﴿وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ﴾
و در تفسیر ﴿يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ﴾ فرمودهاند: «جمله استینافیه مىباشد كه بدان اختصاص مؤمنین به نور معرفت و ایمان و حرمان غیرشان تعلیل مىگردد.
و بدین جهت از سیاق معلوم مىشود كه مراد از كلام خدا: ﴿مَنْ يَشاءُ﴾ قومى مىباشند كه خداوند ذكرشان را بعداً نموده است، در گفتارش كه: ﴿رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَهِ﴾ ـ تا آخر آیه. زیرا مراد از ﴿مَنْ يَشاءُ﴾ خصوص مؤمنینى هستند كه به صفت كمال ایمان متّصف گردیدهاند.»1
و در تفسیر ﴿وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ﴾ فرمودهاند: «فضل به معنى عطاء مىباشد. و این آیه نصّ است در آنكه خداى تعالى به مؤمنین واقعى عطا مىنماید از فضل خود آنچه را كه در ازاى اعمال صالحه ایشان نیست. و واضحتر از این قوله تعالى مىباشد در جاى دیگر:
﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ﴾. (آیه ٣٥، از سوره ٥٠: ق)2 چون ظاهر این آیه دلالت دارد بر آنكه این زیادتى موعودى كه به آنها مىدهد امرى است بالاتر از آنچه خواستهها و مشیت ایشان به آن تعلّق مىگیرد.
و این در حالى است كه كلام خداى سبحان دلالت دارد بر آنكه اجر و پاداش آنها همانست كه خودشان مىخواهند و اراده دارند. زیرا مىفرماید:
﴿أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ* لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ﴾. (آیه ٣٤، از سوره ٣٩: زمر)
«ایشانند آن كسانى كه تقوى پیشه گرفتهاند. از براى آنانست آنچه را كه بخواهند در نزد پروردگارشان؛ و آنست اى پیامبر، پاداش احسانكنندگان!»
و نیز مىفرماید: ﴿أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً* لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ خالِدِينَ﴾. (آیه ١٥ و ١٦، از سوره ٢٥: فرقان)
«بلكه بهشت جاودان كه به مردمان متّقى وعده داده شده است، پاداش و بازگشت آنان مىباشد. از براى ایشانست آنچه را كه بخواهند، و پیوسته در آن مخلّد هستند.»
و نیز مىفرماید: ﴿لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ كَذلِكَ يَجْزِي اللَهُ الْمُتَّقِينَ﴾. (آیه ٣١، از سوره ١٦: نحل)
«از براى مؤمنین است در آن بهشت آنچه را كه بخواهند. آنطور است اى پیامبر، كه خداوند متّقیان را پاداشى مىدهد.»
(على هذا مؤمنین فقط به جزاى اعمال صالحه خود كه مدّ نظر و در تحت اراده و مشیت آنهاست مىرسند.) و امّا این زیادتى كه وراى جزاى اعمال است امرى مىباشد اعلى و اعظم از آنكه مشیت انسان به آن تعلّق گیرد تا سعى و كوشش بتواند بدان راه یابد.
و این مسئله از شگفتانگیزترین امورى مىباشد كه قرآن به مؤمنین وعده مىدهد و آنان را بشارت مىبخشد. پس تا مىتوانى در این امر مهمّ تدبّر كن.»1
بحث فلسفى علامه در حقیقت مطلقه مشیت خداوند و اینکه یخلق اللَه ما یشاء
حضرت استاد علّامه قدّس اللَه سرّه در كشف حقیقت مطلقه مشیت پروردگار كه: ﴿يَخْلُقُ اللَهُ ما يَشاءُ إِنَّ اللَهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾، كه آیه ٤٥، از همین سوره نور مىباشد در بحث مستقلّ فلسفى فرمودهاند:
«ما هیچ شكّ و تردیدى نداریم در آنكه آنچه را كه از موجودات
ممكنة الوجود مىیابیم، همه را معلول و منتهى به واجب تعالى مىبینیم. و بسیارى از آنها ـ مخصوصاً در مادّیات ـ در تحقّق و وجودشان توقّف دارند بر شرائطى كه بدون آنها موجود نمىشوند. مثل انسان كه او پسر است؛ وجودش متوقّف بر وجود پدر و مادر و شرائط دیگرى است كه آنها بسیارند، از شرائط زمانیه و مكانیه.
و از آنجا كه به ضرورت حكم عقل هر یك از آنچه را كه این موجود بر آنها توقّف دارد جزء علّت تامّه اوست، لهذا حضرت واجب تعالى، جزء علّت تامّه اوست نه علّت تامّه او به تنهائى.
آرى، واجب تعالى نسبت به مجموع عالم، علّت تامّه مىباشد؛ چرا كه عالم متوقّف بر چیزى غیر از واجب نیست. و همچنین است صادر اوّل كه به دنبالش بقیه اجزاء مجموعه عالم پدیدار مىگردد. و امّا بقیه اجزاء عالم، حقّتعالى جزء علّت تامّه آنها مىباشد. زیرا بالضّروره آنها توقّف دارند بر ماقبلشان از علّتها و از شرائط و مُعِدّاتى كه به آنها بستگى دارد.
این در صورتى است كه ما هر یك از اجزاء عالم را به خودى خود اعتبار نموده و پس از آن، تنها آن را به واجب تعالى نسبت دهیم.
و این مسئله را با نظر دقیقترى مىتوان سنجید، و آن این است كه ارتباط وجودى در میان هر چیز و میان علّتهاى ممكنه او و شروط و معدّات او كه ابداً راهى براى انكار آن نداریم، حكم مىكند به گونهاى از اتّحاد و اتّصال میان آنها. بنابراین هر یك جزء را كه در نظر بگیریم در وجودش بطور مطلق و منفصل نمىباشد، بلكه در وجودِ با تعینش مقید است به جمیع آنچه را كه به آنها ارتباط دارد، و آن اجزاء در هویت خود اتّصال به غیر خود دارند.
بنابراین، فرد انسانى را كه ما در مثال متقدّم موجود مستقلّ مطلق و آزاد و رهائى اعتبار كردیم و بر این اصل آن را متوقّف بر علل و شروط كثیرهاى یافتیم كه
واجب تعالى یكى از آنها بود، برحسب این نظر اخیر بازگشت مىكند به هویت مقیده به جمیع آنچه را كه در وجودش توقّف بر آنها داشت از علّتها و از شرائط غیر واجب تعالى.
و لهذا حقیقت زید مثلًا همین نیست كه پس انسانى است، بلكه به حكم ضرورت عقلى چیزى است كه حقیقتش: فلان، پسر فلان مرد و فلان زن كه در آن زمان و آن مكان متولّد شده است و بر وجود او فلان چیز و فلان چیز تقدّم داشته است و فلان چیز و فلان چیز از ممكنات با او تقارن داشته است مىباشد.
اینست حقیقت و هویت زید مثلًا. و به حكم عقل ضرورىّ هر موجودى كه حقیقتش اینطور باشد متوقّف بر هیچ چیز غیر از واجب نمىتواند بوده باشد. پس واجب تعالى تنها علّت تامّه او مىباشد كه بر هیچ چیز غیر از آن توقّف ندارد، و حاجتى به اراده و مشیت غیر از او ندارد.
قدرت خداوند متعال نسبت به او مطلق است، نه مشروط به شرط و مقید به قید. و این است گفتار خداوند متعال: ﴿يَخْلُقُ اللَهُ ما يَشاءُ إِنَّ اللَهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾.
«خداوند است فقط كه مىآفریند هر چه را كه بخواهد؛ تحقیقاً خداوند بر هر چیز توانا مىباشد.»1
بحث روایى علامه طباطبایى در تفسیر آیه مباركه نور
و حضرت استاد علّامه قدَّس اللَهُ تربتَه از جمله در بحث روائى فرمودهاند:
«و در «توحید» صدوق وارد است كه از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت شده است كه چون از قول خداوند عزّ و جلّ: ﴿اللَهُ
نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ﴾ سؤال نمودند فرمود: آن مثَلى مىباشد كه خدا براى ما زده است؛ فَالنَّبِىُّ وَ الائِمَّةُ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَیهِمْ مِنْ دِلَالَاتِ اللَهِ، وَ آیاتِهِ الَّتِى یُهْتَدَى بِهَا إلَى التَّوْحِیدِ وَ مَصَالِحِ الدِّینِ وَ شَرَائِعِ الْإسْلَامِ وَ السُّنَنِ وَ الْفَرَائِضِ. وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِىِّ الْعَظِیمِ.
«بنابراین پیغمبر و ائمّه صلوات اللَه علیهم از دلالتهاى خداوندى و آیات وى هستند، آن دلالات و آیاتى كه بدان مىتوان به سوى توحید و مصالح دین و شرایع اسلام و سنن و فرائض راه جست. و هیچ قوّهاى موجود نمىباشد مگر به خداوند علىّ عظیم.»
آنگاه فرمودهاند: «من مىگویم: این روایت از قبیل اشاره به بعضى از مصادیق است، و از افضل مصادیق مىباشد كه عبارتند از پیامبر صلّى اللَه علیه و آله و سلّم و طاهرین از اهل بیت او علیهم السّلام؛ و گرنه آیه با ظاهر خود، غیر ایشان از انبیاء و اوصیاء و اولیاء را بواسطه عمومیت خود شامل مىشود.
بلى! این آیه عمومیت به جمیع مؤمنین ندارد، زیرا در توصیف مؤمنین صفاتى را اخذ نموده است كه شامل جمیع نمىشود؛ مثل قوله تعالى: ﴿رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَهِ﴾ ـ الخ.
«آن مؤمنین، گروهى از مردانند كه نه تجارت و نه خریدوفروش، ایشان را از یاد خدا باز نمىدارد ـ تا آخر آیه.»
و در تفسیر «الدّرّ المنثور» آمده است كه: ابن مَردویه از أبو هریره از پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله و سلّم روایت كرده است در معنى قول خدا ﴿زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ﴾ فرمود: قَلْبُ إبْرَاهِیمَ؛ لَا یهُودِىٌّ وَ لَا نَصْرَانِىٌّ.
«مراد، قلب حضرت إبراهیم مىباشد كه نه یهودى است و نه نصرانى.»
من مىگویم: این روایت از قبیل ذكر بعضى از مصادیق است، و مثل آن
از طریق شیعه از بعضى از ائمّه اهل بیت علیهم السّلام وارد است.
و نیز در «الدّرّ المنثور» با تخریج ابن مردویه از أنس به مالك و بُرَیدَه روایت كرده است كه گفتند: رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله و سلّم چون این آیه را قرائت نمودند: ﴿فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ﴾، مردى برخاست و گفت: اى پیغمبر خدا! كدام خانههائى هستند این خانهها؟!
فرمود: بُیوتُ الانْبِیاءِ. «خانههاى پیغمبران.»
در این حال أبو بكر به سوى رسول اللَه برخاست و گفت: یا رَسُولَ اللَهِ! هَذَا الْبَیتُ مِنْها، لَبَیتُ عَلِىٍّ وَ فَاطِمَةَ؟! قَالَ: نَعَمْ! مِنْ أَفَاضِلِها!
«اى رسول خدا! این بیت از آن بیوت مىباشد، بیت علىّ و فاطمه؟! فرمود: بلى! این بیت از جمله با فضیلتترین آن بیوت است!»1
بارى، این اشاره مختصرى بود از تفسیر آیه مباركه، كه بواسطه تیمّن و تبرّك به كلام دُرر بار سیدنا الاعظم و سندنا الاقوم: حضرة العلّامة الاكرم حشَره اللَهُ مع المقرَّبینَ و المُخلَصینَ من أنبیائِه و أولیائِه المُعَظَّمین، خامه ما مبارك آمد.
معنى و مفاد ولایت خداوند
و امّا تفصیل و شرح مطالب آن بزرگمرد كه از آیات استفاده مىگردد، بدین گونه است كه:
«اللَه» اسم جامع كمال از جمال و جلال الهى است كه در برگیرنده همه أسماء و صفات كلّیه و جزئیه مىباشد. و چون بحث ما در اللَهشناسى مىباشد باید از این كلمه مباركه جلاله از هر جهت بحث را استیفاء نمود تا تمام اطراف و جوانب مسئله روشن گردد: از نور ذات بحت و وجود صرف، تا نور اسماء و صفات كلّیه آنهم در مراتب و درجات متفاوته، تا برسد به نور اسماء و
صفات جزئیه، تا هیولاى مُبهمه كه مادّه كثیفه قابله عروض اجناس و فصول و انواع مىباشد.
باید دید: كیفیت نزول قدیم در حادث، و كلّیت در جزئیت، و انوار محضه در انوار مشوبه به ظلمت؛ و بطور كلّى اللَه در اسم احدیت و در اسم واحدیت چگونه مىباشد.
كیفیت نزول نور مطلق در شبكههاى تعین، یكى پس از دیگرى چگونه است. معنى ولایت كلّیه و مطلقه كه واحد است و از اختصاصات حضرت اللَه است، كدام مىباشد.
و براى بحث در این مقام، استمداد از آیه مباركه نور بسیار حائز اهمّیت است.
خدا را سپاسگزاریم تا در مجلّد پنجم «امامشناسى» از دوره علوم و معارف اسلام درباره ولایت بتمام شئونها بحث نمودیم، و از معنى لغوى آن گرفته تا موارد استعمال، و كیفیت ولایت و مُفاد و محتواى آن در وجود أقدس حضرت ختمى مرتبت و مقام مقدّس أمیر المؤمنین و ائمّه علیهمُالسّلامُ، علیهم جمیعاً صلواتُ اللَهِ و سلامُ أنبیائِه المُرسلینَ و ملائِكتهِ المُقرّبینَ إلى یومِ الدّینِ، بحثهاى كافى و وافى به عمل آمد. معلوم شد ولایت تكوینیه و ولایت تشریعیه چیستند.
شاید بحث در ولایت و منكشف شدن آن، از اهمّ مباحث و مطالب و مسائل اصول اعتقادیه بوده باشد. شناخت ولىّ (صاحب ولایت) و آثار ولىّ و ولایت، و شناخت كیفیت موضوع مقام رحمت، و افاضه فیض از جانب حضرت ربّ فیاض در ماهیات امكانیه بواسطه نفس ولىّ، و آیاتى كه دراینباره در قرآن كریم آمده است، و روایات مسلّمه مُسنده صحیحه مرویه از رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله و سلّم، از اعظم و اكبر مسائل اصولیه است.
دانسته شد: تفسیر و معنى و شأن نزول و آثار كریمه شریفه:
﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ﴾1 چه مىباشد.
و دانسته شد: معنى و محتواى فرموده رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله و سلّم:
یا عَلِىُّ! أَنْتَ وَلِىُّ کلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ مِنْ بَعْدِى، چیست.
«اى علىّ، تو ولىّ و صاحب اختیار و أولى در تصرّف به نفوس هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه بعد از من مىباشى!»
به به از این آیه مباركه! نوربخش دلها، و صفادهنده فكرها، و نیرودهنده نفوس و جانها: ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ كه در هجدهمین جزء از قرآن كریم آمده است.
اللَه، اسم جامع صفات كمال و منزّه از صفات نقص و عیب است كه در برگیرنده صفات جمالیه و جلالیه، و داراى صرافت ذاتى، و در حیات و علم و قدرت لا یتناهى مىباشد. نور آسمانها و زمین است. یعنى چه نور آسمانها و زمین؟! آیا خدا نور حسّى است، و آسمانها و زمین چیز دیگرند؟! و این نور محسوس كه در آسمانها و زمین مشاهده مىگردد خدا مىباشد؟! بنابراین، آن وقتى كه آسمانها و زمین وجود ندارد، طبعاً خدائى هم نیست كه نور آسمانها و زمین باشد. پس خدا نیست. معنى و محصّل آیه در آن فرض چه خواهد شد؟!
یا اینكه ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ یعنى: اللَهُ مُنَوِّرُ السَّمَاواتِ
وَ الارْضِ. «خدا نوردهنده آسمانها و زمین مىباشد.» خودش و حقیقتش نور نیست، نوردهنده است. یعنى نورى كه آسمانها و زمین دارند از جانب خداست. مُنوِّر یعنى نوردهنده.
اعتقاد طوائف مسلمانان درباره اینكه خداوند نور آسمانها و زمین است
دستهاى از عامّه قائلند به معنى اوّل، و جمعى از خاصّه كه راه تأویل را گشودهاند قائلند به معنى دوّم. دسته اوّلین معتقدند كه خدا جسم است و اشكالى ندارد كه واقعیتش نور مادّى باشد. و دسته دوّمین معتقدند كه خدا مادّه و مادّى نیست، بنابراین نور آسمانها و زمین كه نور مادّى است نمىتواند خدا بوده باشد. لهذا در اینجا حتماً باید آیه را تأویل نموده و لفظ نور را به معنى مُنوِّر گرفت تا از این ورطه جان سالم به در برد كه قول به جسمیت خدا باشد، كه مستلزم شرك و محدودیت و امكان اوست؛ و امّا نوردهنده اشكال ندارد، چون خداوند خالق و مُوجِد همه موجودات مجرّده و مادّیه است و خلقت او و نور بخشى او آسمانها و زمین را به نور مادّى مستلزم اشكالى نیست و معنى معقول و شایسته از آن بدست مىآید.
وهّابیه و حنبلیه معتقد به جسمیت خدا مىباشند
از میان مسلمانان فقط طائفه حنابله (تابع أحمد بن حَنبَل) معتقد به معناى اوّل هستند و بر آن اصرار مىورزند. ابن تیمیة، حنبلى است و بر این قول مجدّانه ایستادگى دارد و مىگوید: مراد و مفهوم از آیات قرآن در عبارات و الفاظ مستعمله در آن، همین معانى معروف و متفاهم مادّى و طبیعى و جسمى مىباشد. حمل الفاظ و كلمات آن را بر غیر از این نباید جائز شمرد.
وهّابیه (تابع محمّد بن عبد الوهّاب) كه مذهبشان حنبلى مىباشد بر این امر اصرار و ابرام دارند.
حنابله مىگویند: مراد از عرش، و كرسى، و ید، و نور، و استواء، و نزول، و مجىء ربّ و أمثال ذلك كه در قرآن كریم بسیار وارد شده و استعمال گردیده است، مراد و مفاد آنها همین معانى مستعمله و متفاهمه عرفیه
مىباشد؛ و به هیچ وجه من الوجوه جائز نیست اندك تصرّفى و تغییرى در آیات نمود و این الفاظ و كلمات را به معانى دگرى وسیعتر و مجرّدتر حمل كرد.
ابن تیمیه صریحاً مىگفته است: مراد از نزول خدا همین نزول مشاهد و محسوس است. و در روایت نبویه كه وارد است خدا شبهاى جمعه نزول مىكند، یعنى همین گونه پائین آمدن.
وى بر فراز منبر كه به خطبه خواندن مشغول بود و درباره همین معانى بحث مىنمود صریحاً گفت: نزول، همین نزول مىباشد. و خداوند پائین مىآید همچون پائین آمدن من! این طور، ببینید: در این حال یك پلّه از آنجا كه بود پائین آمد و كیفیت نزول خدا را محسوساً به مردم نشان داد.
﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ یعنى خداوند همین نور محسوس مىباشد.
﴿الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى﴾1 یعنى خداوند بر روى تخت خود استقرار یافت.
﴿وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ﴾2 یعنى صندلى نشیمنگاه او به قدر آسمانها و زمین گسترده مىباشد.
﴿وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا﴾3 یعنى در روز بازپسین، پروردگار تو و فرشتگان، در صفوف مرتّب دستهدسته مىآیند.
این طائفه مىگویند: عرش به معنى تخت سلطنت است، و همانطور كه سلطان در هنگام حكم بر روى تخت فرمانفرمائى خویشتن مىنشیند و تكیه
مىزند و مستقرّ مىشود، این آیه هم مىرساند كه خداوند بر روى تخت خود (البتّه در بزرگى و وسعت بهاندازه خود خدا) استقرار پیدا كرد.
و نشیمنگاهى كه خدا بر روى آن نشسته است، در وسعت و گسترش به قدر آسمانها و زمین است.
و خداوند كه پروردگار توست، با صفوف ملائكه در روز قیامت صفّ اندر صفّ جلو مىآیند، بعینه مانند جلو آمدن مردمان كه داراى پا مىباشند و آنها را یكایك بر مىدارند تا از نقطهاى به نقطه دیگر انتقال پیدا مىكنند.
و در آیه ﴿يَدُ اللَهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾1 مىگویند: یعنى خداوند دستى دارد بسیار قوىتر و بزرگتر و قدرتمندتر از سائر دستها كه بر فراز آنها و در مقام اعلائى نسبت به آنها قرار دارد.
این جماعت عقیده دارند: خداوند را با چشم بصَر در دنیا نمىتوان دید، ولى در آخرت خدا دیده مىشود با همین چشمهاى ظاهرى حسّى كه مردم دارا هستند. خداوند با جسمى كه داراى چشم و گوش و دست و پا مىباشد به سوى مردم مىآید مانند همین آمدنهاى معمولى، و بر تخت حكومتش جلوس مىنماید مانند همین جلوسهاى معمولى؛ غایة الامر بزرگتر و عظیمتر و قدرتمندتر.
امّا حكماى اسلام و فلاسفه الهیون أعلام همگى برآنند كه: الفاظ براى معنى عامّ وضع شدهاند. و بطور كلّى در هر لسانى و در هر لغتى، هر كلمهاى را كه بشر تا بحال وضع كرده است و یا از این به بعد وضع خواهد كرد، براى معانى عامّه مىباشد؛ نه خصوصیت آن معنى محدود حسّى و طبیعى و مادّى و مقید به فلان زمان و فلان مكان.
مثلًا لفظ «چراغ» را شما در نظر بگیرید. این لفظ بر چراغ اطاق شما در شب فلان صدق مىكند بدون مدخلیت اطاق شما و شب فلان در تحقّق معنى چراغ. و لهذا مىنگرید كه این لفظ بدون عنایت دگرى، بر چراغ اطاق دوستتان در شب دگرى نیز صدق مىنماید. از اینجا بدست مىآید كه در مفهوم و معنى لفظ چراغ، خصوصیت این زمان یا آن زمان و خصوصیت این مكان یا آن مكان دخالت نداشته، و بر همه مصادیق چراغ به یك نهج صادق است.
و از اینجا وسعت مفهوم را قدرى گسترش مىدهیم، مىبینیم كه در تحقّق معنى آن خصوص مِسین بودنِ روغن دان آن و یا بلورین بودن و یا از سفال و خزف بودن نیز مدخلیتى ندارد؛ و به همه آنها به یك سنخ، اطلاق لفظ چراغ مىشود. بنابراین، خصوصیت ظروف چراغ دخالتى در مفهوم آن ندارد.
در زمان پیشین بر ظرفى كه درونش روغن بود و در آن فتیلهاى قرار مىدادند و شیشه و حبابى بر روى شعله متصاعده از فتیله مىگذاردند، چراغ صادق بود. بعداً كه بجاى روغنهاى شعلهدهنده بالاخصّ روغن كرچك ـ كه به نام روغن چراغ معروف شد ـ و روغن زیتون، نفت را مصرف كردند، باز هم بدون اندك عنایتى در تغییر معنى چراغ، لفظ چراغ را بر روى آن نهادند. و سپس هم كه چراغ گازى به بازار آمد، به آن چراغ گفتند. و اینك كه چراغ برق سراسر عالم را فرا گرفته است، به آن چراغ مىگویند. و پس از این هم اگر چراغهاى مختلفى آسانتر و بهتر و با كاربرد بیشتر از نیروى الكتریسیته كشف گردد، به آن چراغ خواهند گفت.
تمام اینها بدون اندك تصرّفى در معنى و موضوعٌ له لفظ چراغ مىباشد كه به همان عنایتهاى پیشین، در موارد پسین استعمال نمودند.
از اینجا بدست مىآید كه هیچیك از جمیع این خصوصیتهاى متفاوته و اشكال مختلفه، در معنى و مراد و مفهوم كلمه چراغ مدخلیت ندارد؛ و از اوّل
لفظ چراغ براى معنى عامّى كه جمیع اینها را شامل گردد و بر نهج واحد صدق نماید وضع گردیده بوده است.
چراغ یعنى: چیزى كه در محفظهاى محدود، محفوظ گردیده و براى روشنى دادن اشیاء بكار مىبرند.
معنى نور: الظّاهِرُ بِذاتِهِ الْمُظْهِرُ لِغَیرِهِ
نور هم در اصلِ وضع لغت، براى نور حسّى نمىباشد كه انحصار در انوار مدركه با حسّ باصره داشته باشد. معنى نور چیزى است كه خود به خود ظاهر باشد، و چیزهاى دیگر را ظاهر سازد.
یكى از مصادیق آن، نور محسوس مادّى و ظاهرى است مثل نور خورشید و ماه و نور مصباح. زیرا این نورها در وجود خودشان و در ذاتشان نیاز به ظاهر كنندهاى ندارند؛ خود به خود ظاهرند. ما نور آفتاب و ماهتاب را با چیز دگرى نمىبینیم، بلكه خود به خود روشن هستند؛ امّا اشیاء را بواسطه آنها مشاهده مىكنیم. صحرا و دریا، كوه و دشت، باغ و راغ، چیزهاى بسیارى كه در هر ساعت با آنها سروكار داریم را بایستى حتماً بواسطه نور ادراك نمائیم. پس بر این نور ظاهر النّورُ هُوَ الظّاهِرُ بِذاتِهِ، الْمُظْهِرُ لِغَیرِهِ صادق است، و لهذا بدان نور مىگوئیم.
و لیكن كلمه نور انحصار در نور مادّى حسّى ندارد. نور فكرى، نور عقلى، نور نفسى، نور قلبى، نور عالم ملكوت، نور اسماء و صفات الهیه، نور جمال و جلال، نور ذات حقّ تعالى و تقدّس؛ از أمثال نور مىباشند.
شما حقیقةً مىگوئید: فلان كس داراى فكرى نورانى، یا عقلى نورانى، یا نفسى نورانى، و یا قلبى نورانى مىباشد، بدون اندك تصرّف و تغییر در معنى نور. انوار عالم مثال و عالم عقل، و نور صفت جمال یا صفت جلال حقّ متعال، از مسائل واضحه نزد عرفاست. نور ذات حقّ تعالى كه از همه عجیبتر مىباشد.
بطور كلّى اهل عرفان براى صفات مختلفه حقّ سبحانه و تقدّس انوارى را
معرّف مىشمرند، كه از روشنترین كه مانند نور مهتاب است شروع مىشود تا برسد به نور ذات كه سیاه رنگ است.
بنابراین اصل و قاعده، ذات خداوند نور است. زیرا در خودى خود و در هویت خویشتن محتاج به روشن كنندهاى نیست، و تمام ما سوا از عقل اوّل تا عقل دهم، و از عالىترین اسم و صفت تا نازلترین آنها، همه و همه به نور خدا روشن مىشوند.
خداوند أصل الوجود است و موجودات به ایجاد او موجود مىگردند، و بنابراین هویتش نور است كه: الظّاهِرُ بِنَفْسِهِ الْمُظْهِرُ لِغَیرِهِ.
﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ یعنى اللَه اصل وجود آسمانها و زمین است، و اصل حقیقت و پیدایش آنها و به وجودآورنده آنهاست.
خداست اوّل، و پس از آن موجودات. او محتاج به معرّف نیست؛ و همه موجودات نیازمند به معرّفى وى. اوست اصل وجود، و بقیه موجودات به ایجاد او. اوست ظاهر به هویت خود، و بقیه ظاهر به ظهور او. اوست نور، و بقیه مُنوَّر به نور او. اوست اصل حقیقت، و بقیه مجاز و عاریت.
بحث در عمومیت موضوعٌ له لفظ براى معنى عامّ، بحثى است نفیس؛ و ما بحمد اللَه و حُسن توفیقه در معنى و حقیقت صراط در مجلس ٥١ تا ٥٣، و در معنى و حقیقت میزان در مجلس ٥٤ و ٥٥ از مجلّد ٨ «معادشناسى» از دوره علوم و معارف اسلام در پیرامون آن بحثى كافى نمودهایم
مواردى كه در قرآن و اخبار، به انوار معنویه، اطلاق نور شده است
اطلاق لفظ نور در قرآن مجید و اخبار، به انوار معنویه بسیار است و ما در اینجا فقط براى نمونه به ذكر چند مورد مبادرت مىورزیم. امّا در قرآن كریم:
﴿اللَهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ
أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ﴾.1
«خداوند است وَلىّ و صاحب اختیار كسانى كه ایمان آوردهاند. ایشان را از ظلمتها به سوى نور بیرون مىكشاند. و كسانى كه كافر شدهاند اولیائشان طاغوت است. آن طواغیت، آنان را از نور به سوى ظلمتها بیرون مىكشانند. و آنان مىباشند ـ اى پیامبر ـ مصاحبان و همنشینان آتش كه بطور جاودان در آن زیست مىكنند.»
در این آیه نور اطلاق به هدایت، و ظلمت اطلاق به كفر گردیده است.
﴿يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ* يَهْدِي بِهِ اللَهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾.2
«اى اهل كتاب! تحقیقاً آمد بسوى شما، پیامبر ما كه روشن مىكند براى شما بسیارى از آنچه را كه دأب و دَیدَن شما آن بود كه از كتاب تورات پنهان مىداشتهاید، و از بسیارى چیزها هم اغماض مىكند.
تحقیقاً آمد بسوى شما از جانب خداوند، نور و كتاب آشكارى كه خداوند بدان نور و كتاب هدایت مىكند به سوى راههاى سلامت. و از ظلمتها به سوى عالم نور بیرون مىكشاند ـ با اذن و اراده خود ـ كسى را كه دنبال رضا و خشنودى خدا برود؛ و ایشان را به سوى صراط مستقیم رهبرى مىنماید.»
در این آیه شریفه به قرآن مجید كه خدا به پیغمبرش فرستاده است كلمه نور اطلاق شده است:
﴿وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ﴾.1
«و آن كس كه خداوند براى او نورى قرار نداده باشد، او داراى نورى نمىباشد.»
در این آیه نور به معنى چشم بصیرت اطلاق گردیده است.
﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَهِ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ﴾.2
«پس آیا كسى كه خداوند سینهاش را براى تلقّى اسلام گشوده است و لهذا داراى نورى از ناحیه پروردگارش شده است (مساوى مىباشد با غافلان سخت دل از ذكر خدا)؟! پس واى بر كسانى كه دلهایشان از یاد خدا قساوت و سختى پیدا كرده است؛ ایشانند در گمراهى آشكارا!»
در این آیه به پذیرش و قبول اسلام نور اطلاق شده است، در برابر سخت دلان منكر اسلام.
مواردى كه در «نهج البلاغة» و اخبار، لفظ نور در نور معنوى آمده است
و امّا در اخبار:
در «نهج البلاغة» مولى الموحّدین أمیر المؤمنین علیه أفضلُ صلواتِ المُصلّین آمده است:
وَ نَوَّرَ فِى قَلْبِهِ الْیقِینُ3
«و در دل آن مؤمن، نور یقین ظهور كرده است.»
أَحْىِ قَلْبَک بِالْمَوْعِظَةِ، وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ، وَ قَوِّهِ بِالْیقِینِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکمَةِ، وَ ذَلِّلْهُ بِذِکرِ الْمَوْتِ، وَ قَرِّرْهُ بِالْفَناءِ، وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیا، وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیالِى وَ الایامِ1.
[اى فرزندم حسن!] دلت را با موعظه زنده گردان، و با زهد بمیران، و با یقین قوّت بخش، و با حكمت نورانى كن، و با یاد مرگ ذلیل گردان، و با فناء تثبیت نما، و به مصائب دنیا بصیر گردان، و از صولت روزگار و ناگوارى دگرگونى شبها و روزها برحذر بدار!»
وَ لَقَدْ کانَ یجَاوِرُ فِى کلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ، فَأَرَاهُ وَ لَا یرَاهُ غَیرِى. وَ لَمْ یجْمَعْ بَیتٌ وَاحِدٌ یوْمَئِذٍ فِى الإسْلَامِ غَیرَ رَسُولِ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ خَدِیجَةَ؛ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا. أَرَى نُورَ الْوَحْىِ وَ الرِّسَالَةِ، وَ أَشُمُّ رِیحَ النُّبُوَّةِ2.
«و تحقیقاً رسول اكرم در هر سال در كوه حِراء مجاورت مىنمود. من وى را مىدیدم و كسى غیر از من او را نمىدید. و در آن عصر در تمام عالم خانهاى نبود كه با اسلام دور هم گرد آیند غیر از رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله و خدیجه؛ و من سوّمین آنها بودم. من نور وحى و رسالت را مىدیدم و بوى نبوّت را مىبوئیدم!»
اخبار و روایات وارده در «اوّلُ ما خَلَقَ اللَهُ»
روایات بسیارى از طریق خاصّه و عامّه وارد است مبنى بر اینكه اوّلین مخلوق خداوند نور مىباشد. همان طور كه وارد است كه أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّه،
روح است، قلم است، عقل است.
نخست آفریدۀ خدا، نور بوده است
علّامه مجلسىّ رضوان اللَه علیه روایت نموده است از حضرت ثامن الحجج علیه السّلام كه در مجلس مأمون در ضمن بحث طویلشان با عِمران صابى درباره بَدو خلقت فرمودند:
وَ النُّورُ فِى هَذَا الْمَوْضِعِ أَوَّلُ فِعْلِ اللَهِ الَّذِى هُوَ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الارْضِ.1
«و نور در این موضع، اوّلین فعل خداوند است؛ آن خداوندى كه وى نور آسمانها و زمین است.»
و از «غَوالى اللَّئالى» روایت نموده است كه پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله فرمودهاند:
أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورِى.2
«نخستین چیزى را كه خدا آفرید، نور من بوده است.»
و در حدیث دیگرى است كه رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله فرمودند:
أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَقْلُ.3
«نخستین چیزى كه خداوند خلق نموده است، عقل است.»
و از «خصال» با سند خود روایت كرده است از سِماعه كه گفت: من در محضر حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام بودم و در نزد وى جمعى از موالیانش حضور داشتند، و ذكر عقل و جهل به میان آمد. ـ تا مىرسد به اینجا
كه مىگوید: حضرت أبو عبد اللَه علیه السّلام گفتند:
إنَّ اللَهَ جَلَّ ثَنَاؤُهُ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ خَلَقَهُ مِنَ الرُّوحَانِیینَ عَنْ یمِینِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ ـ إلخ.1
«به درستى كه خداوند جلّ ثناؤه عقل را خلق كرد؛ و آن اوّلین مخلوقى مىباشد كه خداوند از یمین عرش خود، از طائفه روحانیون از نور خودش خلقت نموده است.»
و نظیر این عبارت و تعبیر در حدیث حضرت امام كاظم موسى بن جعفر علیهما السّلام مىباشد كه در ضمن حدیث طویلى به هشام بن حكم فرمودهاند:
یا هِشَامُ! إنَّ اللَهَ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ خَلَقَهُ اللَهُ مِنَ الرُّوحَانِیینَ عَنْ یمِینِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ2.
و از عَبادة بن صامت روایت نموده است كه گفت: من از رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله شنیدم كه مىگفت: إنَّ أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَهُ الْقَلَمُ. فَقَالَ لَهُ: اکتُبْ! فَجَرَى بِمَا هُوَ کائِنٌ إلَى الأبَدِ3.
«اوّلین چیزى را كه خداوند آفرید قلم بوده است. پس به او گفت: بنویس! بنابراین، قلم به تمام مقدّرات و آنچه تا أبد به وقوع مىپیوندد به جریان افتاد.»
و از معاویة بن قرّة از پدرش روایت است كه گفت: رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله گفت: ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ﴾. قَالَ: لَوْحٌ مِنْ نُورٍ، وَ قَلَمٌ مِنْ نُورٍ، یجْرِى بِمَا هُوَ کائِنٌ إلَى یوْمِ الْقِیامَةِ.4
﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ﴾، لوحى مىباشد از نور، و قلمى از نور، جارى مىگردد به آنچه به وجود مىآید تا روز بازپسین.»
عزیز الدّین نَسَفى گوید: «در حدیث آمده است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَقْلُ. و دیگر آمده است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْقَلَمُ. و دیگر آمده است كه: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ رُوحِى. و دیگر آمده است كه: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورِى. و مانند این آمده است.1
و در جاى دیگر گوید: «در حدیث آمده است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَقْلُ. و دیگر آمده است كه: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْقَلَمُ. و دیگر آمده است كه: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَرْشُ. و مانند این آمده است.»2
نخست آفریده خدا، حقیقت محمّدیه است
و شیخ نجم الدّین رازى گوید: «بدانك مبدأ مخلوقات و موجودات، ارواح انسانى بود؛ و مبدأ ارواح انسانى روح پاك محمّدى بود علیه الصّلاة و السّلام، چنانك فرمود: أَوَّلُ ما خَلَقَ اللَهُ تَعَالَى رُوحِى، و در روایتى دیگر: نورى. چون خواجه علیه الصّلاة و السّلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره كائنات بود كه لَوْلَاک لَمَا خَلَقْتُ الافْلَاک؛ مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نباید كه باشد، زیرا كه آفرینش بر مثال شجرهایست و خواجه علیه الصّلاة و السّلام ثمره آن شجره؛ و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.»3
و در جاى دگر گوید: «لطیفهاى سخت غریب روى مىنماید؛ آنك خواجه علیه الصّلاة و السّلام فرمود: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْقَلَمُ، أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ العَقْلُ، أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ رُوحِى؛ هر سه راست است و هر سه یكى است، و
بسیار خلق در این سرگردانند تا این چگونه است؟ آنچ فرمود: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْقَلَم، آن قلم نه قلم ماست، قلم خداست و قلم خداى مناسب عظمت و جلال او باشد؛ و آن روح پاك محمّدى است و نور او. آنوقت كه حقّ تعالى آن روح را بیافرید و به نظر محبّت بدو نگریست، حیا بر وى غالب شد. روح از حیا شَقّ یافت، عقل یكى شِقّ او آمد.»1
و در جاى دیگر گوید: «من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم كه نسب أنَا مِنَ اللَهِ درست كردم. لا جرم هر نسب كه به حدوث تعلّق دارد منقطع شود و نسب من باقى ماند؛ كه کلُّ حَسَبٍ وَ نَسَبٍ ینْقَطِعُ إلَّا حَسَبِى وَ نَسَبِى، و دیگران را مىفرمود: ﴿فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ﴾. گوى اوّلیت و مسابقت در هر میدان، من ربودهام.
اگر در فطرت اوّلى بود، اوّل نوباوهاى كه بر شجره فطرت پدید آمد من بودم؛ كه أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورِى. و اگر بر دشت قیامت باشد، اوّل گوهر كه سر از صدف خاك برآرد من باشم؛ أَنَا أَوَّلُ مَنْ تَنْشَقُّ عَنْهُ الارْضُ یوْمَ الْقِیامَة. اگر در مقام شفاعتجویى، اوّل كسى كه غرقهگشتگان دریاى معصیت را به شفاعت دستگیرى كند من باشم؛ كه أَنَا أَوَّلُ شَافِعٍ وَ مُشَفَّع. و اگر به پیشروى و پیشوائى صراط گویى، اوّل كسى كه قدم بر تیزناى صراط نهد من باشم؛ كه أنَا أَوَّلُ مَنْ یجُوزُ الصِّرَاطَ. و اگر به صاحب منصبى صدر جنّت خواهى، اوّل كسى كه بر مشاهده او درِ بهشت گشایند من باشم؛ كه أَنَا أَوَّلُ مَنْ یفْتَحُ لَهُ أَبْوَابُ الْجَنَّة. و اگر به سرورى عاشقان و مقتدایى مشتاقان نگرى، اوّل عاشقى صادق كه دولت وصال معشوق یابد من باشم؛ كه أَنَا أَوَّلُ مَنْ یتَجَلَّى لَهُ الرَّبُّ.
این طرفه كه اینهمه من باشم و مرا خود من من نباشم؛ أمّا أنَا فَلا أقولُ
أنَا. بیت:
چو آمد روى مهرویم، که باشم من که من باشم | *** | که آنگه خوش بوم با او، که من بىخویشتن باشم |
مرا گر مایهاى بینى، بدان کان مایه او باشد | *** | برو گر سایهاى بینى، بدان کان سایه من باشم1» |
«آنك شنودهاى كه محمّد را علیه السّلام سایه نبود، ازینجاست كه او همه نور شده بود؛ كه «یا أیها الناس قد جاءکم نور من ربکم»2 و نور را سایه نباشد. چون خواجه علیه السّلام از سایه خویش خلاص یافته بود، همه عالم در پناه نور او گریختند؛ كه، آدَمُ وَ مَنْ دُونَهَ تَحْتَ لِوَائِى یوْمَ الْقِیامَةِ وَ لَا فَخْرَ. نور محمّدى خود اوّل سرحدّ وجود گرفته بود كه أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورِى، اكنون سرحدّ ابد بگرفت كه لَا نَبِىَّ بَعْدِى.
بعد ازینكه آفتاب دولت محمّدى طلوع كرد، ستارگان ولایت انبیاء رخت برگرفتند. آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت، زیرا كه آیت ﴿مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ﴾ آمد، به روز این را چراغى مى نباید؛ إذا طَلَعَ الصَّباحُ اسْتُغْنِىَ عَنِ الْمِصْباحِ. بیچاره آن نابینا كه با وجود این همه نور از روشنائى محروم است. بیت:
خورشید برآمد اى نگارین دیرست | *** | بر بنده اگر نتابد از ادبارست3 |
و همچنین شیخ نجم الدّین رازى آورده است كه: «خَلَقْتُ الْمَلَائِكَةَ مِنْ نُورٍ.4
و ایضاً آورده است: «این طائفه اصحاب میمنهاند، مشرب ایشان از عالم اعمالست، معاد ایشان درجات جنّات نعیم باشد. معهذا این طائفه را به معرفت ذات و صفات خداوندى به حقیقت راه نیست، كه به آفت حُجُب صفات روحانى نورانى هنوز گرفتارند؛ كه إنَّ لِلَّهِ [تَعَالَى] سَبْعِینَ أَلْفَ حِجَابٍ مِنْ نُورٍ وَ ظُلْمَة1.
و جاى دیگر فرمود كه: حِجابُهُ النّورُ؛ لَوْ کشِفَتْ لَاحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهَى إلَیهِ بَصَرُهُ مِنْ خَلْقِهِ.1
لا جرم با این طائفه گفتند: زنهار تا عقلِ با عِقال را در میدان تفكّر در ذات حقّ [جلّ و جلا] جولان ندهید كه نه حدّ وى است؛ تَفَکرُوا فِى آلَاءِ اللَهِ وَ لَا
تَتَفَکرُوا فِى ذَاتِ اللَهِ!1
و همچنین در جاى دگر آورده است: «امّا آنچه فرموده است [كه] ما هر كجا عقل بیشتر مىیابیم عشق بر وى ظریفتر و شریفتر و ثابتتر مىیابیم؛ چنانكه سید كائنات [صلوات اللَه علیه] عاقلترین موجودات و عاشقترین موجودات بود.
به حقیقت بدانكه نور عقل با كمال مرتبه او، در مثال مشكوةِ جسد و زجاجۀ دل و روغنِ زیتِ روح؛ به مثابت صفاى زیت است كه ﴿يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ﴾. و اگرچه زیت رُوحانیت و صفاى آن كه نور عقل است ملائكه داشتند؛ كه خُلِقَتِ الْمَلَائِکةُ مِنْ نُورٍ و آن زیت بود كه قابل ناریت نور الهى بود كه ﴿وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ﴾، و لیكن مشكاة جسد و زجاجه دل و مصباح سرّ و فتیله خفىّ نداشتند، كه قابل ناریت نور الهى نشدند بىاین اسباب.
و حیوانات [را] اگرچه مشكاة جسد و زجاجه دل بود امّا زیت روحانیت و صفاى نور [كه آن عقل است] نبود، هم قابل نتوانستند آمدن [كه] فَأَبَینَ أَن یحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْها
انسان كامل: كسى كه در او تمام شؤون آیه نور تجلّى دارد
كمال استعداد قبول آن امانت كه به حقیقت نور فیض بىواسطه است، انسان را دادند؛ كه ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ﴾. كه او را تنى مشكاة وار و دلى زجاجه صفت و زیت روح با صفاى عقل كه زجاجه دل [را] بدانچنان نورانى كرد كه ﴿الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌ﴾ بداد، و در زجاجه دل مصباح سرّ و فتیله خفىّ بنهاد، و به نار نور الهى بدین مجموعه كه آدم عبارت ازوست تجلّى كرد؛ كه خُلِقَ آدَمُ فَتَجَلَّى فِیهِ مِصْبَاحٌ نهادِ او [كه] قابل آن [نار] نور الهى آمد؛ كه ﴿وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ﴾.
پس هر مصباح كه زیت او صافىتر و صفاى او در نورانیت بیشتر، چون نار نور الهى بدو رسید آن مصباح در نورانیت ﴿نُورٌ عَلى نُورٍ﴾ كاملتر و ظریفتر.
چون هیچ مصباح را در قبول نورانیت، آن كمال استعداد ندادند كه مصباح سید كائنات را صلّى اللَه علیه، و زیت آن مصباح تمامتر و صفاى آن زیت كه عقل [كامل] مىخوانیم كاملتر و [ظریفتر] و لطیفتر بود، لا جرم در قبول نور فیض بىواسطه به درجه كمالِ ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي﴾ او رسید و وِرد وقت او این دعا بود كه هر بامداد بگفتى:
اللَهُمَّ اجْعَلْ فِى قَلْبِى نُوراً وَ فِى سَمْعِى نُوراً وَ فِى بَصَرِى نُوراً وَ فِى لِسَانِى نُوراً، وَ عَنْ یمِینِى نُوراً وَ عَنْ یسَارِى نُوراً [وَ مِنْ فَوْقِى نُوراً] وَ مِنْ تَحْتِى نُوراً [وَ أَمَامِى نُوراً وَ خَلْفِى نوراً] وَ اجْعَلْنِى نُوراً وَ أَعْظِمْ لِى نُوراً.
و چون همه وجود او آن نور بود، حقّ تعالى او را نور خواند و فرمود [كه: ﴿قَدْ] جاءَكُمْ مِنَ اللَهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ﴾.1
دعاهائى كه در آنها به خداوند، نور اطلاق شده است
بالجمله در ادعیه ما بسیار كلمه نور بر ذات حقّ متعال اطلاق شده است، در دعاى جوشن كبیر وارد است:
یا نُورَ النُّورِ، یا مُنَوِّرَ النُّورِ، یا خَالِقَ النُّورِ، یا مُدَبِّرَ النُّورِ، یا مُقَدِّرَ النُّورِ، یا نُورَ کلِّ نُورٍ، یا نُوراً قَبْلَ کلِّ نُورٍ، یا نُوراً بَعْدَ کلِّ نُورٍ، یا نُوراً فَوْقَ کلِّ نُورٍ، یا نُوراً لَیسَ کمِثْلِهِ نُورٌ2.
«اى نور نور، این نوردهنده نور، اى آفریننده نور، اى تدبیركننده نور، اى
اندازهزننده نور، اى نور هر نور، اى نور پیش از هر نور، اى نور پس از هر نور، اى نور بالاى هر نور، اى نورى كه همانند آن نور نمىباشد.»
و در مناجات شعبانیه آمده است:
إلَهِى هَبْ لِى کمَالَ الانْقِطَاعِ إلَیک، وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیاءِ نَظَرِهَا إلَیک، حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَ تَصِیرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک.1
«بار خداوند! به من عنایت فرما كمال و نهایت انقطاع به سوى خودت را، و چشمان دلهایمان را به نور و درخشش نظرشان به سویت نورانى كن، تا به جائى رسد كه چشمان دلهایمان حجابهاى نور را بشكافد و به معدن عظمت وصول یابد، و روحهایمان به مقام عزّ قدس تو متعلّق گردد.»
تا مىرسد به اینجا كه عرضه مىدارد:
إلَهِى وَ أَلْحِقْنِى بِنُورِ عِزِّک الأبْهَجِ، فَأَکونَ لَک عَارِفاً وَ عَنْ سِوَاک مُنْحَرِفًا وَ مِنْک خَائِفاً مُرَاقِباً، یا ذَا الْجَلَالِ وَ الإکرَامِ.2
«بار خداوندا! و مرا به بهجتانگیزترین نور مقام عزّتت ملحق گردان، تا آنكه به تو عارف شوم و از ما سوایت منحرف گردم و پیوسته از تو در خوف و مراقبت باشم، اى خداوند صاحب صفت جلال و صفت جمال!»3
و در دعاى شب عرفه آمده است:
وَ بِاسْمِک السُّبُّوحِ الْقُدُّوسِ الْبُرْهَانِ الَّذِى هُوَ نُورٌ عَلَى کلِّ نُورٍ، وَ نُورٌ مِنْ نُورٍ یضِىءُ مِنْهُ کلُّ نُورٍ؛ إذَا بَلَغَ الارْضَ انْشَقَّتْ، وَ إذَا بَلَغَ
السَّمَاوَاتِ فُتِحَتْ، وَ إذَا بَلَغَ الْعَرْشَ اهْتَزَّ1.
«و من از تو مسألت مىكنم به اسمت كه سُبّوح، قُدّوس، و برهان است؛ آن اسمى كه نور است بر هر نورى، و نور است از نورى كه از آن هر نورى مىدرخشد؛ چون به زمین برسد مىشكافد، و چون به آسمانها برسد گشوده مىگردد، و چون به عرش برسد به لرزه و تكان در مىآید!»
و این فقره پس از آن فقره مىباشد كه: أَسْأَلُک بِنُورِ وَجْهِک الْکرِیمِ الَّذِى تَجَلَّیتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَکاّ وَ خَرَّ مُوسَى صَعِقاً.2
«من از تو مسألت دارم به نور وجه كریمت، آن نورى كه با آن بر كوه تجلّى فرمودى و آن را شكافتى و خرد نمودى، و موسى از دهشت، بىهوش بر زمین افتاد!»
و در ذیل دعاى عرفه از جمله آمده است:
أَنْتَ الَّذِى أَشْرَقْتَ الانْوَارَ فِى قُلُوبِ أَوْلِیائِک حَتَّى عَرَفُوک وَ وَحَّدُوک.3
«تو هستى كسى كه انوار در دلهاى اولیاء خودت اشراق نمودى، تا تو را شناختند و به یگانگى و وحدانیت نهادند!»
محمّد بن یعقوب كُلینى در «اصول كافى» بابى را منعقد نموده است در آنكه ائمّه علیهم السّلام نور خداوند عزّ و جلّ مىباشند، و در آن شش روایت ذكر كرده است كه ما در اینجا دوتاى از آنها را مىآوریم:
اوّل: با سند متّصل خود از أبو خالد كابلى روایت مىكند كه گفت:
پرسیدم از حضرت أبو جعفر امام محمّد باقر از قول خداى عزّ و جلّ: ﴿فَآمِنُوا بِاللَهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا﴾.1
«پس ایمان بیاورید به خدا و فرستاده او و نورى كه ما فروفرستادهایم.»
فَقَالَ: یا أَبَا خَالِدٍ! النُّورُ وَ اللَهِ نُورُ الائِمَّةِ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ إلَى یوْمِ الْقِیامَةِ؛ وَ هُمْ وَ اللَهِ نُورُ اللَهِ الَّذِى أَنْزَلَ، وَ هُمْ وَ اللَهِ نُورُ اللَهِ فِى السَّمَاوَاتِ وَ فِى الارْضِ. وَ اللَهِ یا أَبَا خَالِدٍ! لَنُورُ الإمَامِ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ أَنْوَرُ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِیئَةِ بِالنَّهَارِ.
وَ هُمْ وَ اللَهِ ینَوِّرُونَ قُلُوبَ الْمُؤْمِنینَ، وَ یحْجُبُ اللَهُ عَزّ وَ جَلَّ نُورَهُمْ عَمَّنْ یشاءُ فَتَظْلِمُ قُلُوبُهُمْ. وَ اللَهِ یا أَبَا خَالِدٍ! لَا یحِبُّنَا عَبْدٌ وَ یتَوَلَّانَا حَتَّى یطَهِّرَ اللَهُ قَلْبَهُ، وَ لَا یطَهِّرُ اللَهُ قَلْبَ عَبْدٍ حَتَّى یسَلِّمَ لَنَا وَ یکونَ سِلْماً لَنَا، فَإذَا کانَ سِلْماً لَنَا سَلَّمَهُ اللَهُ مِنْ شَدِیدِ الْحِسَابِ وَ آمَنَهُ مِنْ فَزَعِ یوْمِ الْقِیامَةِ الاکبَرِ2.
«پس فرمود: اى أبو خالد! سوگند به خدا آن نور، نور امامان از آل محمّد صلّى اللَه علیه و آله تا روز قیامت مىباشد. و ایشانند سوگند به خدا نورى كه خدا نازل نموده است. و ایشانند سوگند به خدا نور خدا در آسمانها و در زمین.
اى أبو خالد! سوگند به خدا نور امام در دلهاى مؤمنین از خورشید تابناك در روز، روشنتر است. و ایشانند سوگند به خدا كه دلهاى مؤمنین را نور مىبخشند. و خداوند عزّ و جلّ از هر كس كه بخواهد نورشان را محجوب مىكند و بنابراین دلهایشان تاریك مىشود.
به خدا سوگند اى أبو خالد! بندهاى از بندگان خدا ما را دوست ندارد و ولایت ما را نمىپذیرد، تا آنكه خداوند دلش را پاك نماید، و خداوند دل بندهاى را پاك نمىكند مگر آنكه امور خویشتن را به ما واگذار كند و با ما از در صلح و سلامت بیرون آید؛ و چون بندهاى با ما به مسالمت درآید خداوند وى را از حساب شدید مصون مىدارد و از بزرگترین دهشت روز بازپسین در امنوامان نگه مىدارد».
تطبیق آیه نور بر خمسه طیبه
دوّم: با سند متّصل دیگر خود روایت مىكند از صالح بن سهل همدانى كه گفت: حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام فرمودند در تفسیر قول خداى تعالى: ﴿اللَهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ﴾ فَاطِمَةُ عَلَیهَا السَّلَامُ. ﴿فِيها مِصْباحٌ﴾ الْحَسَنُ. ﴿الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ﴾ الْحُسَینُ. ﴿الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌ﴾ فَاطِمَةُ کوْکبٌ دُرِّىٌّ بَینَ نِسَاءِ أَهْلِ الدُّنیا. ﴿يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ﴾ إبْرَاهِیمُ عَلَیهِ السَّلَامُ. ﴿زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ﴾ لَا یهُودِیةٍ وَ لَا نَصْرَانِیةٍ. ﴿يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ﴾ یکادُ الْعِلْمُ ینْفَجِرُ بِهَا ﴿وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ﴾
﴿نُورٌ عَلى نُورٍ﴾ إمَامٌ مِنهَا بَعْدَ إمَامٍ. ﴿يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ﴾ یهْدِى اللَهُ لِلائِمَّةِ مَنْ یشاء؛ ﴿وَ يَضْرِبُ اللَهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ﴾.
قُلْتُ: ﴿أَوْ كَظُلُماتٍ﴾؟ قَالَ: الاوَّلُ وَ صَاحِبُهُ ﴿يَغْشاهُ مَوْجٌ﴾ الثَّالِثُ ﴿مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ ... كَظُلُماتٍ﴾ الثَّانِى ﴿بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ﴾ مُعَاوِیةُ لَعَنَهُ اللَهُ وَ فِتَنُ بَنِى أُمَیةَ؛ ﴿إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ﴾ الْمُؤْمِنُ فِى ظُلْمَةِ فِتْنَتِهِم ﴿لَمْ يَكَدْ يَراها﴾. ﴿وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُوراً﴾ إمَاماً مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ عَلَیهَا السَّلَامُ، ﴿فَما لَهُ مِنْ نُورٍ﴾ إمَامٍ یوْمَ الْقِیامَةِ.
وَ قَالَ فِى قَوْلِهِ: ﴿يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ﴾: أَئِمَّةُ الْمُؤْمِنِینَ یوْمَ الْقِیامَةِ، تَسْعَى بَینَ یدَىِ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِأَیمَانِهِمْ حَتَّى ینَزِّلُوهُمْ
مَنَازِلَ أَهْلِ الْجَنَّة1.
«در این آیه مباركه، مشكات فاطمه علیها السّلام است؛ و در عبارتِ ﴿فِيها مِصْباحٌ﴾، مصباح حسن است؛ و در عبارت ﴿الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ﴾، زجاجه حُسین است؛ و در عبارت ﴿الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌ﴾ فاطمه ستارهاى تابناك مىباشد در میان زنان اهل دنیا.
﴿يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ﴾ إبراهیم علیه السّلام است كه ﴿زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ﴾ نه یهودى مىباشد و نه نصرانى. ﴿يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ﴾: نزدیك است علم از آن منفجر گردد ﴿وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ﴾: امامى است از او پس از امامى. ﴿يهْدِى اللَهُ لِنُورِهِ مَن يشاءُ﴾: هدایت مىكند خدا به ائمّه هر كس را كه بخواهد. ﴿وَ يَضْرِبُ اللَهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ﴾.
راوى گوید: من عرض كردم: ﴿أَوْ كَظُلُماتٍ﴾ تفسیرش چه مىباشد؟
امام صادق علیه السّلام فرمودند: اوّلى و رفیقش؛ ﴿يَغْشاهُ مَوْجٌ﴾ سوّمى است. ﴿مِنْ فَوْقِهِ﴾ موج ... ﴿كَظُلُماتٍ﴾ ثانى ﴿بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ﴾: معاویه لعنَه اللَهُ مىباشد با فتنههاى بنى امیه. ﴿إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ﴾: (هنگامى كه خارج كند دستش را) مؤمن در تاریكى فتنههایشان، ﴿لَمْ يَكَدْ يَراها﴾ (نزدیك نیست كه آن را ببیند). ﴿وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُوراً﴾ مراد از نُوراً امام است از اولاد فاطمه علیها السّلام، ﴿فَما لَهُ مِنْ نُورٍ﴾ مراد از نُورٍ امام است در روز قیامت.
و حضرت در تفسیر آیه ﴿يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ﴾2 فرمودند: مراد از ﴿نُورُهُمْ﴾ امامان مؤمنین هستند در روز قیامت كه در مقابل مؤمنین و در جانب راستشان شتابان حركت مىكنند تا ایشان را در منزلگاههاى
اهل بهشت وارد سازند.»
كُلینى همین مضمون را با سند دیگر از علىّ بن جعفر علیه السّلام از برادرش موسى علیه السّلام روایت كرده است.1
روایات وارده در خلقت ائمّه علیهم السّلام
كلینى نیز در باب خلقت ابدان و ارواح و قلوب ائمّه علیهم السّلام چهار روایت ذكر كرده است و ما به ذكر یكى از آنها اكتفا مىنمائیم:
وى با سند متّصل خود از محمّد بن مروان از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت مىكند كه شنیدم آن حضرت مىفرمود: إنَّ اللَهَ خَلَقَنَا مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ، ثُمَّ صَوَّرَ خَلْقَنَا مِنْ طِینَةٍ مَخْزُونَةٍ مَکنُونَهٍ مِنْ تَحْتِ الْعَرْشِ، فَأَسْکنَ ذَلِک النُّورَ فِیهِ، فَکنَّا نَحْنُ خَلْقاً وَ بَشَرًا نُورَانِیینَ لَمْ یجْعَلْ لأحَدٍ فِى مِثْلِ الَّذِى خُلِقْنَا مِنْهُ نَصِیباً. وَ خَلَقَ أَرْوَاحَ شِیعَتنَا مِنْ طِینَتِنا، وَ أَبْدَانَهُمْ مِنْ طِینَةٍ مَخْزُونَةٍ مَکنُونَةٍ أَسْفَلَ فِى ذَلِک الطِّینَةِ، وَ لَمْ یجْعَلِ اللَهُ لأحَدٍ فِى مِثْلِ الَّذِى خَلَقَهُمْ مِنْهُ نَصِیباً إلَّا لِلانْبِیاءِ. وَ لِذَلِک صِرْنَا نَحْنُ وَ هُمْ: النَّاسَ، وَ صَارَ سَائِرُ النَّاسِ هَمَجٌ لِلنَّارِ وَ إلَى النَّارِ.2
«خداوند خلقت نمود ما را از نور عظمت خودش، سپس تصویر آن خلقت را از خاك خزینه پنهان از زیر عرش خود قرار داد. پس آن نور را در آن سُكنى داد، بنابراین ما آفریدهاى و بشرى نورانى بودیم. براى هیچ كس در مثل آنچه كه ما را از آن آفرید نصیبى قرار نداد.
و ارواح شیعیان ما را از طینت و خاك ما آفرید، و بدنهاى شیعیان را از
طینت و سرشت خاكى. و براى احدى قرار نداد در مثل آنچه كه شیعیان را از آن آفریده است نصیبى مگر براى انبیاء.
و از این روست كه ما و انبیاء و شیعیان ما از آدمیان محسوبند؛ و امّا بقیه اصناف مردم، اراذل و فرومایه هستند كه براى آتش مىباشند و به سوى آتش مىروند».
اصل طینت ائمّه علیهم السّلام نور است
و كلینى نیز در باب مولد پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله و وفات آن حضرت چهل روایت آورده است و ما در اینجا به ذكر سه تا از آنها اكتفا مىنمائیم:
١ وى با سند متّصل خود از جابر بن یزید روایت مىكند كه حضرت أبو جعفر امام محمّد باقر علیه السّلام به وى گفتند: یا جَابِرُ! إنَّ اللَهَ أَوَّلُ مَا خَلَقَ، خَلَقَ مُحَمَّدًا صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ عِتْرَتَهُ الْهُدَاةَ الْمُهْتَدِینَ. فَکانُوا أَشْبَاحَ نُورٍ بَینَ یدَىِ اللَهِ!
قُلْتُ: وَ مَا الاشْبَاحُ؟!
قَالَ: ظِلُّ النُّورِ، أَبْدَانٌ نُورَانِیةٌ بِلَا أَرْوَاحٍ. وَ کانَ مُؤَیدًا بِرُوحٍ وَاحِدَةٍ وَ هِىَ رُوحُ الْقُدُسِ. فَبِهِ کانَ یعْبُدُ اللَهَ وَ عِتْرَتُهُ.
وَ لِذَلِک خَلَقَهُمْ حُلَماءَ، عُلَماءَ، بَرَرَةً، أَصْفِیاءَ؛ یعْبُدُونَ اللَهَ بِالصَّلَاةِ وَ الصَّوْمِ، وَ السُّجُودِ، وَ التَّسْبِیحِ، وَ التَّهْلِیلِ؛ وَ یصَلُّونَ الصَّلَوَاتِ، وَ یحُجُّونَ، وَ یصُومُونَ1.
«اى جابر! خداوند اوّلین مخلوقى را كه آفرید، محمّد صلّى اللَه علیه و آله و عترتش را آفرید، كه جمیعشان هدایتكننده و هدایت شده مىباشند. و لهذا آنان اشباح نور بودند در برابر خداوند.
من گفتم: مراد از اشباح چه مىباشد؟!
فرمود: سایه نور، بدنهاى نورانى بدون ارواح. و مؤید بودند فقط به یك روح كه آن روح القُدُس بوده است. پس بوسیله آن سایه نور (بدن نورانى) پیغمبر و عترت او خدا را عبادت مىنمودند.
و بدین جهت است كه ایشان را حلیمان، عالمان، پاكیزگان، و برگزیدگان خلق نموده است. ایشان پیوسته حالشان اینطور است كه خدا را با نماز، و روزه، و سجده، و تسبیح، و تهلیل عبادت مىكنند. آنها نمازها را مىخوانند، و حجّ انجام مىدهند، و روزه مىگیرند.»
كیفیت اشتقاق نور ائمّه علیهم السّلام از نور واحد
٢ ـ و او با سند متّصل خود از أحمد بن علىّ بن محمّد بن عبد اللَه بن عمر بن علی بن أبى طالب علیه السّلام از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت مىكند كه وى گفت:
إنَّ اللَهَ کانَ إذْ لَا کانَ. فَخَلَقَ الْکانَ وَ الْمَکانَ. وَ خَلَقَ نُورَ الانْوَارِ الَّذِى نُوِّرَتْ مِنْهُ الانْوَارُ. وَ أَجْرَى فِیهِ مِنْ نُورِهِ الَّذِى نُوِّرَتْ مِنْهُ الانْوَارُ.
وَ هُوَ النُّورُ الَّذِى خَلَقَ مِنْهُ مُحَمَّدًا وَ عَلِیاً. فَلَمْ یزَالَا نُورَینِ أَوَّلَینِ، إذْ لَا شَىْءَ کوِّنَ قَبْلَهُما. فَلَمْ یزَالَا یجْرِیانِ طَاهِرَینِ مُطَهَّرَینِ فِى الاصْلَابِ الطَّاهِرَةِ حَتَّى افْتَرَقَا فِى أَطْهَرِ طَاهِرَینِ: فِى عَبْدِ اللَهِ وَ أَبِى طَالِبٍ عَلَیهِمُ السَّلَامُ.1
«تحقیقاً خداوند بود زمانى كه هیچ نبود. پس كون و مكان را آفرید. و نور نورها را كه از آن، نورها نشأت مىگیرد خلق نمود. و در آن به جریان انداخت نور خودش را كه از آن، نورها پدیدار مىشوند.
و آن نور، نورى بود كه از آن محمّد و علىّ را بیافرید. محمّد و علىّ
پیوسته و بطور مداوم دو نور نخستین بودهاند به جهت آنكه هیچ موجودى پیش از آنان تكوّن نیافت. این دو نور همیشه در اصلاب طاهره با حفظ طهارت و پاكى باقى بودند تا در میان دو تن از طاهرترین و پاكترین مردمان: عبد اللَه و أبو طالب علیهم السّلام از همدگر جدا شدند.»
٣ ـ و او با سند متّصل خود نیز روایت مىكند از مُرازِم از حضرت امام جعفر صادق علیهم السّلام كه فرمود: قَالَ اللَهُ تَبَارَک وَ تَعَالَى: یا مُحَمَّدُ! إنِّى خَلَقْتُک وَ عَلِیا نُوراً، یعْنِى رُوحاً بِلَا بَدَنٍ، قَبْلَ أَنْ أَخْلُقَ سَمَاوَاتِى وَ أَرْضِى وَ عَرْشِى وَ بَحْرِى، فَلَمْ تَزَلْ تُهَلِّلُنِى وَ تُمَجِّدُنِى.
ثُمَّ جَمَعْتُ رُوحَیکمَا فَجَعَلْتُهُمَا وَاحِدَةً، فَکانَتْ تُمَجِّدُنِى وَ تُقَدِّسُنِى وَ تُهَلِّلُنِى. ثُمَّ قَسَّمْتُهَا ثِنْتَینِ وَ قَسَّمْتُ الثِّنْتَینِ ثِنْتَینِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةً: مُحَمَّدٌ وَاحِدٌ، وَ عَلِىٌّ وَاحِدٌ، وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَینُ ثِنْتَانِ.
ثُمَّ خَلَقَ اللَهُ فَاطِمَةَ مِنْ نُورٍ ابْتَدَأَهَا رُوحاً بِلَا بَدَنٍ. ثُمَّ مَسَحَنَا بِیمِینِه فَأَفْضَى1 نُورَهُ فِینَا.2
«خداوند تبارك و تعالى مىگوید: اى محمّد! من تو را و علىّ را بصورت نورى آفریدم، یعنى بصورت روحى بدون بدن، پیش از آنكه آسمانهایم و زمینم و عرشم و دریایم را بیافرینم، بنابراین تو پیوسته مرا تهلیل مىگفتى و تمجید مىنمودى!
پس از آن، روح شما دو تا را جمع كردم و یكى قرار دادم. این روح واحد نیز پیوسته تمجید و تقدیس و تهلیل مرا مىكرد. سپس آن روح را دو نیمه نمودم، و هر نیمهاى را نیز به دو نیمه كردم؛ چهار روح شد: محمّد یكى، علىّ
یكى، و حسن و حسین دو تا.
حضرت فاطمة الزّهراء از رجال آیه نور و در بیوت آن هستند
پس از آن خداوند فاطمه را آفرید از نورى كه بصورت روحى بدون بدن انشاء كرد. و سپس با دست راست قدرت خود ما را مسح نمود، و بدینوسیله نورش را در ما كشانید.»
مگر ما در زیارت جامعه كبیره نمىخوانیم: خَلَقَکمُ اللَهُ أَنْوَاراً فَجَعَلَکمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقِینَ حَتَّى مَنَّ عَلَینَا بِکمْ فَجَعَلَکمْ فِى بُیوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَن تُرْفَعَ وَ یذْکرَ فِیهَا اسْمُهُ.1
«خداوند شما را با ماهیت نور آفرید. پس چنان شما را قرار داد تا پیوسته گرداگرد عرش او دور بزنید و احاطه كنید، تا آنكه بواسطه شما بر ما منّت گذارد و شما را در خانههائى قرار داد كه خدا اجازه داده است رفیع المنزله باشد و اسم خدا در آن خانهها برده شود.»
و در تفسیر «نور الثّقلین»2 با سند متّصل خود از جابر از حضرت أبو جعفر الباقر علیه السّلام آورده است كه در تفسیر قول اللَه عزّ و جلّ: ﴿فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ﴾ فرمودهاند:
هِىَ بُیوتُ الانْبِیاءِ، وَ بَیتُ عَلِىٍّ مِنْهَ.
«آن بیوت عبارتند از بیوت پیغمبران، و بیت علىّ از زمره آن بیوت است.»
و در تفسیر «برهان»3 از شیخ حافظ رجب بُرسى روایت است كه گفت: ابن عبّاس روایت كرده است كه من در مسجد رسول اللَه صلّى اللَه علیه و آله
بودم كه قارى قرائت كرد:
﴿فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ﴾.
من عرض كردم: اى رسول خدا! مراد از این بیوت، چه خانههائى مىباشند؟!
رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله فرمود: بُیوتُ الانْبِیاءِ عَلَیهِمُ السَّلَامُ، وَ أَوْمَى بِیدِهِ إلَى بَیتِ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَیهَا ابْنَتِهِ.
«مراد بیوت پیغمبران علیهم السّلام است، و با دستش اشاره كرد به سوى بیت فاطمة الزّهراء صلوات اللَه علیها دختر خودش.»
بارى، از این مباحث، خوب روشن شد معنى نور خدا و حقّیت و عظمت مقام ولایت كه عین توحید است، و نیز طریق افاضه نور از مقام وحدت حضرت ربوبیت كه عین نور و أصل الجود و الوجود است، و طلوع آن در مصباح و استمداد مصباح از ﴿زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ﴾، و تلألؤ آن در زجاجه، و انعكاس آن در مشكات، و حفظ و حراست مشكات از نور، و افاضه و پخش كردن نور را در فضاى اطاق، و بهرهمندى مردم بواسطه آن در فضاى متلألئ و درخشان آن هر یك به نوبه خود.
و معلوم شد سرّ ولایت و امامت كه معدن و منبع نور مىباشد. و نیز معلوم شد كیفیت اتّحاد و وحدت انوار خمسه طیبه كه از جمله آنان مقام اقدس و اعظم حضرت بىبى فاطمه زهرا سلام اللَه علیها مىباشد، كه چگونه نور آن مقام معظّم از مناشى و مبادى عالم ایجاد و نشئه حیات در دو سلسله تكوین و تشریع است. و با آنكه ذكوریت و اناثیت در عوالم تجرّد نیست و حقیقت ولایت، ولایت اللَه است، و آن واحد است؛ معذلك به مناسبت ملاحظه نشأة كثرت آن حضرت را با اسم رجال نام برده و در بیوت رفیعه انوار وحى و الهام و
ذكر خدا قرار داده است.
به هر حال شاید ذكر نور جلال آن حضرت در اخبار و آثار، به ملاحظه اناثیت در عالم كثرات باشد كه دیده هر بیننده را مىبندد و نمىگذارد به مقام نور جمال وى كه جمال اللَه است مطّلع شوند. آن نور جمال خدائى ازلى ابدى سرمدى چنان مىدرخشد كه هر چشم ناتوان را كور مىكند؛ و لهذا نور جلال، حجاب نور جمال مىشود. و هنگام عبور و مرور آن سرور عالمیان و سیده نساء جهانیان از صحراى محشر كبرى فریاد غُضُّوا أبْصَارَکمْ (ببندید چشمهایتان را) از فرشتگان قدس، فضاى عرصات را فرا مىگیرد، و آن معدن ولایت و كان امامت با چادرى كه هزاران هزار حجزَه (ریشه و دستگیرانه براى تمسّك) دارد عبور مىكند، و هر شیعه خودش را به یك ریشه و حُجزه مىبندد و متّصل مىكند. تا مىآید و مىآید تا در مقام عرض در آن موقف عظیم الهى درحالىكه در كف دست راستش سر بریده فرزندش حسین و در كف دست چپش پیراهن خونآلود اوست عرض مىكند: خداوندا! حسین من در راه تو داد هر چه را داشت، این سرش و این پیرهنش! جزاى او چیست!؟
فوراً از جانب خدا، رضوان پاسدار بهشت و مالک خازن جهنّم، دو كلید بهشت و دوزخ را در دو كف دست بىبى مىگذارند و مىگویند: خدا مىگوید: حسینت هر چه داشت به ما داد، ما هم هر چه داریم به او مىدهیم؛ اینك بگیر این دو كلید را و به بهشت ببر دوستان را و به جهنّم درافكن دشمنان را كه این موقف، موقف عدل من است.
وَ لَها جَلالٌ لَیسَ فَوْقَ جَلالِهَا جَلالٌ، | *** | إلّا جَلالُ اللَهِ جَلَّ جَلالُهُ. (١) |
وَ لَها نَوالٌ لَیسَ فَوْقَ نَوالِهَا نَوالٌ، | *** | إلّا نَوالُ اللَهِ عَمَّ نَوالُهُ. (٢) |
١ ـ و او داراى جلالى است كه برتر از آن جلال، جلالى متصوّر نمىباشد مگر جلال خداوند؛ به به! چقدر جلیل است جلال خداوند.
٢ ـ و او داراى عطا و كرمى است كه برتر از آن عطا و كرم، عطا و كرمى متصوّر نمىباشد مگر عطا و كرم خداوند؛ به به! چقدر عطا و كرم خداوند گسترده است.
مِشْکاةُ نورِ اللَهِ جَلَّ جَلالُهُ | *** | زَیتونَةٌ عَمَّ الْوَرَى بَرَکاتُها (١) |
هىَ قُطْبُ دائِرَةِ الْوُجودِ وَ نُقْطَةٌ | *** | لَمّا تَنَزَّلَتْ أکثَرَتْ کثَراتُها (٢) |
هىَ أحْمَدُ الثّانِى وَ أحْمَدُ عَصْرِها | *** | هىَ عُنْصُرُ التَّوْحیدِ فى عَرَصاتِها (٣) |
١ ـ او مشكات نور خدا جلّ جلاله مىباشد، و زیتونهایست كه بركات آن به جمیع مردم عالم رسیده است.
٢ ـ او قطب دائره وجود مىباشد، و نقطهاى است كه چون از وحدتش تنزّل كرده است، كثرات وجودى او در عالم كثرت به وجود آمده است.
٣ ـ او أحمد دوّمین مىباشد، و مورد ستایشترینِ اهل عصر خود. اوست عنصر توحید در معارك و عرصات مسابقه توحید.
مبحث سوم و چهارم: خدا را مىتوان دید
وتفسیر آیۀ مبارکۀ : ﴿سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ* أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
وَ صَلَّى اللَهُ عَلَى سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدائِهِمْ أجْمَعینَ مِنَ الآنَ إلَى قیامِ یوْمِ الدّینِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلی الْعَظیم
آیه: سَنُرِیهِمْ آیاتِنَا فِى الآفَاقِ وَ فِى أَنفُسِهِمْ
قالَ اللَهُ الْحَكیمُ فى كِتابِهِ الْكَریم:
﴿سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ* أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾.
(آیه پنجاه و سوّم و پنجاه و چهارم، از سوره فصّلت: چهل و یكمین سوره از قرآن كریم)
«به زودى ما آیات خودمان را به ایشان در موجودات نواحى جهان و در وجود خودشان نشان خواهیم داد تا براى آنان روشن شود كه: نشان داده شده (آیهاى كه نشان ماست) حقّ است.
آیا براى پروردگارت این كفایت نمىكند كه او بر هر چیز شاهد و حاضر و ناظر مىباشد؟!
آگاه باش كه ایشان در لقاء و دیدار پروردگارشان در شكّ و تردید بسر مىبرند!
آگاه باش كه تحقیقاً او بر تمام چیزها محیط مىباشد!»
این بود ترجمه آیتین مباركتین. و امّا در شرح بالنّسبه تفصیلى آنها باید دید اوّلًا مرجع ضمیر ﴿أَنَّهُ الْحَقُ﴾ چه مىباشد؟!
ضمیر «أَنَّهُ الْحَقُّ» بر مىگردد به مقدّر مأخوذ از «سَنُرِیهِمْ آیاتِنَا»
به نظر حقیر، این ضمیر راجع است به مقدّر مستفاد از فعل «نُرِى» و آن عبارتست از مُرَى (آیه از لحاظ آیه و مرآت بودن براى ضمیر «نا»). «مُرَى»1 چیست؟ آیات حقّ كه نشاندهنده حقّ هستند.
زیرا از جهت بلاغت قرآن و از جهت انسجام تتمّه آیه و آیه بعد، محملى غیر از این نمىتواند داشته باشد. نمىتواند مرجعش «آیاتِنَا» باشد، زیرا «آیات» جمع مؤنّث مجازى است و ضمیر مفرد مذكّر غائب نمىتواند بر آن برگردد. و نیز نمىتواند مُضافٌإلیه آن یعنى لفظ «نَا» باشد. زیرا مرجع ضمیر مذكّر غائب باید اسم جنس مذكّر غائب باشد؛ و ضمیر «نَا» ضمیر جمع متكلّم مع الغیر است.
و نیز نمىتواند به «قرآن» برگردد، بهطورىكه بعضى گفتهاند و دلیل آوردهاند آیه قبلى را:
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَهِ ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ فِي شِقاقٍ بَعِيدٍ﴾.
«بگو اى پیغمبر ما: شما به من خبر دهید كه اگر این كتاب الهى از ناحیه خداوند بوده باشد و در آن صورت شما بدان كفر ورزید، كدام كس گمراهتر
مىباشد از آنكس كه او در شقاق و سرسختىِ مخالفت و گسیختگىِ دور و درازى به سر مىبرد؟!»
زیرا این معنى اگرچه با آیات آفاقیه ملائم باشد، با آیات انفسیه نیاز به تأویل و توجیه دارد. علاوه بر این با تتمّه آیه و آیه بعدى ملائم در نمىآید.
و نیز نمىتواند به «رسول اللَه» برگردد، زیرا رسول اللَه در كلام نیست مگر به اعتبار توجیه آنكه: چون انكار قرآن مساوق مىباشد با انكار رسول اللَه، لهذا در اینجا رسول اللَه به عنوان «حقّ»، مساوق با قرآن آمده است؛ و اینگونه توجیه خالى از تكلّف نیست.
و نیز نمىتواند به «اللَه» و یا «توحید» برگردد كه نتیجه و ما حصل انكار مشركین، رسول خدا و قرآن را، انكار خدا و یا وحدانیت اوست. زیرا این رجوع نیز باید به معونه تأویل تحقّق پذیرد، و اینگونه تأویل، قرآن را از سلاست و عذوبت اسقاط مىدهد.
این چند مورد رجوع ضمیرى را كه ما در اینجا ذكر كردیم، موارد پسندیده و تقریباً پذیرفتهشده نزد صاحب تفسیر «مجمع البیان»: شیخ طَبْرِسىّ، و قاضى بیضاوى، و استادنا الاكرم علّامه طباطبائى قدّس اللَه أسرارهم مىباشد. گرچه در نزد حضرت علّامه وجه دگرى هم ذكر شده است كه با احتمال حقیر قریب مىباشد، و لیكن در تفاسیر دیگر در بسیارى از آنها مطالبى به چشم مىخورد كه موجب دهشت و اعجاب است.
امّا ارجاع ضمیر به لفظ مقدّر «مُرَى» از دو جهت اقرب است:
اوّل آنكه: اینگونه ارجاع در لغت عرب شیوع دارد، و در قرآن مجید هم آمده است: ﴿اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى﴾.1 «عدالت را پیشه گیرید كه عدالت به
تقوى نزدیكتر است.»
در اینجا مشاهده مىنمائیم كه ضمیر «هُوَ» مرجع لفظى در آیه ندارد، و لهذا حتماً باید به لفظ تقدیرى مستفاد از «اعْدِلُوا» كه فعل امر جمع مذكّر مىباشد ارجاع داد، و آن لفظ «عدل» است.
در اینجا از جهت سیاق و مفهوم بسیار روشن است كه باید به كلمه «عدل» برگردد. زیرا وقتى گفتیم: عدالت نمائید، و بدون فاصله در همان عبارت گفتیم: آن، به تقوى نزدیكتر است، فوراً به ذهن متبادر مىشود كه عدالت پیشه ساختن كه مصدر ﴿اعْدِلُوا﴾ است به تقوى نزدیكتر مىباشد.
دوّم آنكه: در آیه مورد بحث كه مىفرماید: «ما آیاتمان را در آفاق و انفس به آنها نشان مىدهیم تا برایشان مبین گردد كه آن است حقّ.» فوراً به ذهن مىآید كه: «نشان داده شده» حقّ مىباشد. و آن عبارتست از لفظ «مُرَى» اسم مفعول از فعل «نُرِى»؛ یعنى ﴿آياتِنا﴾.
باید دانست: در اینجا نكتهاى است عظیم و شاهدى قویم براى توحید حقّ متعال. و آن این است كه: حقّ عبارت مىباشد از ﴿آياتِنا﴾ (آیاتِ اضافهشده به «نَا») یعنى آیات و علائم و نشانههائى كه خداوند در آفاق و نفوس قرار داده است براى توحید مقام خود.
خداوند در آیات آفاقى و انفسى ظهور دارد و لیكن مردم در لقاى او شكّ دارند
جمیع موجودات ما سوى اللَه، آیات خدا هستند؛ خواه در جهان خارج از نفس بنىآدم، و خواه در نفوس بنىآدم. لهذا هیچیك از مخلوقات، وجود استقلالى ندارند؛ بلكه همگى آیات و نشانهها و آئینهها و مرائى جمالنماى ذات اقدس حقّ مىباشند. و چون این آیهها و آئینهها ابداً جنبه خودنمائى ندارند بلكه همه شان خدانما هستند، بنابراین در هر یك یك از آنها مىتوان خدا را دید. زیرا آیه بِما هىَ آیه فقط جهت ارائه صاحب آیه مىباشد، و خود را به هیچ وجه من الوجوه نشان نمىدهد. آئینه صاف بدون رنگ و زنگار و بدون
موج، عین صورت انسان را نشان مىدهد؛ اگر چیزى را در آن تغییر دهد، آئینه خراب است و عنوان حكایت ندارد و قیمت ندارد.
علىهذا آئینه صاف و آب صاف و هواى روشن صاف كه عنوان حكایت دارند بقدرى آیتیت در آنها قوىّ مىباشد كه تو گوئى: آئینه و آب و هوائى نیست، هر چه هست موجودات برابر آئینه و داخل آب و مُشاهَد در ماوراى نور و هوا هستند. یعنى آیه عین صاحب آیه است. و اگر آیه را به نظر آیتیت بنگریم، درست خواهیم دید: غیر از ذو الآیة چیزى نیست.
هر چه هست خود خداست و غیر از حقّ چیزى وجود ندارد. تمام آفاق و انفس آیاتى هستند كه در ماوراى آنها غیر از وجود «نا» و «اللَه» و «حقّ» موجودى وجود ندارد.
در عالم وجود غیر از «اللَه» وجودى نیست. همه آیه او هستند، یعنى هیچ. و اوست ذو الآیة، یعنى همه چیز. و ذو الآیة كه حقّ است در این عبارت، آفاق و انفس است. پس آفاق و انفس، حقّ است.
این آیه مىفهماند كه حقیقت آفاق و انفس، وجود حقّ متعال است و آنها شیئیتى ما بإزاء خود ندارند؛ چون به عنوان آیه و علامت و نشانه گرفته شدهاند. و بالنّتیجه حقّ متعال عبارتست از واقعیت و حقیقت آفاق و انفس. در هر چیزى كه بنگرى خداست. چیزها بسیارند و خدا یكى است. در عوالم وجود غیر از خدا موجودى نیست. تعینات و إنّیات و ماهیات امور عدمیه و باطله مىباشند، وجود اقدس حقّ واحد است كه در آفاق و انفس ظهور نموده و تجلّى پیدا كرده است.
كلمه مباركه لا إلَهَ إلّا اللَهُ كه كلمه توحید و به معنى وحدت دادن و وحدت بخشیدن است، مرجعش به كلمه لا مَوْجودَ سِوَى اللَهِ مىباشد كه نفى هر گونه تعینى را از ذات حقّ تعالى مىنماید.
دلیل و شاهد بر این گفتار تتمّه آیه است كه:
﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾.
«آیا براى پروردگار تو آن بس نیست كه او بر هر چیز حاضر و ناظر و شاهد مىباشد؟!» یعنى در تمام وجودهاى آفاقیه و انفسیه و در یكایك از اشیاء كه مىتوان بدان نام شىء و چیز را نهاد خداوند با وجود خودش حاضر و شاهد است، نه آنكه خود جاى دگر و چیز دگر باشد و مجرّد علمش را براى تقدیر و تحكیم موجودات گسیل دارد.
و از این تتمّه، شگفتانگیزتر آیه بعد است:
﴿أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾.
«آگاه باش كه آنها در دیدار و ملاقات پروردگارشان در شكّ و تردید هستند. آگاه باش كه او تحقیقاً و حقیقةً بر هر چیز محیط مىباشد.»
چرا این تتمّه اعجابآورتر است؟ براى آنكه مىفرماید: مردم در لقاى خداوندشان شكّ دارند در حالتى كه او در آفاق و در انفس است، و واقعیت آفاق و انفس، خودِ خداست كه به آیات و علائم مختلف نشان داده شده است. پس با وجود آنكه او در آفاق و انفس مشهود و مورد زیارت و لقاء مىباشد، و مردم جهان در هر چیز از نواحى آن و در هر نفسى از نفوسشان اوّل چشمشان به خدا مىافتد و او را مىنگرند و دیدار مىنمایند؛ چرا با این وضوح و بداهت و رویت، در وى شكّ دارند؟!
سپس مىفرماید: خدا بر هر چیزى احاطه دارد، نه تنها احاطه علمیه حضوریه یا حصولیه بلكه احاطه وجودیه و احاطه مَعِیه كه با هر آیه و نشانه در آفاق و انفس، اوّل وجود خود خدا هست و احاطه بر آن دارد، و سپس آن آیه با تعین و تشخّص خود ثانیاً و بالعرض و المجاز خودنمائى مىكند.
اوّل خداست و پس از آن موجودات. سابق اوست و مسبوق غیر او. قائم
اوست و ما یتقوّمُ به غیر او. ظاهر اوست و ظهور اشیاء به او.
او نور است و غیر او منوّر به نور او. و اگر اشیاء با نور خودشان مىتوانستند خدا را نشان بدهند، اشیاء جایشان را با خدا عوض كرده، خدا شده بودند و خدا مخلوق، اشیاء در سلسله اعلى مراتب علل و خدا معلول. خداوند متّكى به غیر نمىتواند بوده باشد، نه در اصل خلقت و نه در ظهور و آیتیت. پس هو الحقّ یعنى: اوست موجود اصیل در همه مراتب وجود، از اصل وجود و از ظهور در مراتب وجود.
خدا را با خدا، نه با غیر او، مىتوان شناخت
و چون دانستیم كه خدا اصل نور و مبدأ ظهور و اصالت وجود و تحقّق در آفاق و در انفس مىباشد، اینك باید دید: چگونه انسان مىتواند بدین خداى معرفت پیدا كند؟! اگر بخواهد با غیر او معرفت به او حاصل نماید، اینكه صحیح نیست. چون غیر از خدا ظهورش با خداست، خدا به او ظهور داده است تا او ظاهر گردیده است؛ آن وقت چگونه امكان دارد با معرفت به آنكه ظهورش از خداست پى برد به خود خدا كه ظاهركننده آن چیز مىباشد؟!
چراغى كه در این مسجد روشن است خودش فى حدّ نفسه روشن است، و بقیه اشیائى كه در این مسجد روشن است، به نور چراغ روشن است نه به نور خود. نور چراغ افتاده به تاریكیها و چیزهاى موجود تاریك، آنها را روشن نموده است. ما باید براى آنكه چراغ را ببینیم و چراغ را بشناسیم، خودِ آن را ببینیم نه نورى را كه از چراغ به اشیاء افتاده است. ما با رویت نور مترشّح از چراغ كه به زمین افتاده و به این شىء و آن شىء پرتو افكنده است نمىتوانیم خود چراغ را رویت نمائیم. چراغ را باید با خود چراغ دید، نه با چیزهاى ظلمانى و تاریكى كه از چراغ نور گرفته و روشن شدهاند.
این مسئله، مسئلهاى مهمّ است. پس خدا را باید بوسیله خود خدا شناخت نه با غیر خدا كه بنیان وجودش و تار و پود حقیقتش و ظهورش از
خداوند بوده است.
در اینجا یك مسأله دیگر عرض وجود مىكند، و آن این مىباشد كه چگونه خدا را با خود خدا بشناسد؟ اینهمه اخبارى را كه دلالت مىكند انسان نمىتواند خدا را بشناسد، انسان به ذات خدا نمىتواند پى ببرد، چه باید كرد؟
خدا را از آثار خدا مىتوان شناخت، آن هم معرفت اجمالیه نه تفصیلیه. زمین، آسمان، سبزه، آب، از ذرّه تا كهكشان، از پشّه تا فیل خدانما هستند. اینها چون آیت خداوندى مىباشند، هر یك بقدر گسترش وجودى خویشتن خدا را نشان مىدهند. قرآن هم دعوت به رجوع به آثار مىنماید.
و از اینجاست كه تَفَکرُوا فِى آلاءِ اللَهِ؛ وَ لَا تَتَفَکرُوا فِى ذَاتِ اللَّه1
نشأت گرفته است. «تفكّر كنید در نعمتهاى خداوند؛ و تفكّر منمائید در ذات خداوند!»
از طرف دیگر داریم كه خدا را با موجودات نمىتوان شناخت؛ خدا را باید با خود خدا شناخت. و روایات بسیارى هم در این باب آمده است كه انسان مىتواند به خود خدا معرفت پیدا نماید.
أمیر المؤمنین علیه السّلام خطبه مىخواند. یكى سؤال كرد: یا أَمِیرَ الْمُؤْمِنینَ! هَلْ رَأَیتَ رَبَّكَ؟! «اى امیر مؤمنان! آیا تو پروردگارت را دیدهاى؟!»
فرمود: کیفَ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ؟! «من چگونه بپرستم پروردگارى را كه او را ندیده باشم؟»
سپس براى توضیح مطلب مىفرماید:
لَا تَرَاهُ الْعُیونُ بِمُشَاهَدَةِ الأبْصَارِ؛ وَ لَکنْ تَرَاهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الإیمَانِ.
«خدا را چشمها با مشاهده و رؤیت بصرى نمىبینند، و لیكن دلها او را با حقائق ایمان مىبینند.»
در آیات كریمه قرآنیه، بیش از بیست مورد داریم كه دلالت دارد بر آنكه بشر به شرف لقاء خدا مىرسد و وى را ملاقات مىكند
اعتقاد علماء راجع به دو دسته از اخبار رؤیت پروردگار
میان این دو دسته از اخبار، علماء دچار مشكلهاى شدهاند و مىگویند: حلّ این مسئله را چطور مىتوان نمود؟!
دستهاى بر آن شدهاند كه اخبارى كه دلالت دارد بر عدم امكان رؤیت و
ادراك او و معرفت به او درست مىباشد؛ بنىآدم بههیچوجه من الوجوه راهى به معرفت ندارد، نه معرفت اجمالیه و نه تفصیلیه. مخلوق كجا و خالق كجا؟ أینَ التُّرابُ وَ رَبُّ الارْبابِ!؟ «خاك را چه مناسبت با پروردگار پرورش دهندگان»؟!
ابیات رفیعه شبسترى در عدم امكان شناخت خدا از غیر خدا
چون عارف بزرگ خراسان: أمیر حسینىّ هَرَوىّ در سنه ٧١٧ هجرت، از عارف بزرگ شبستر: شیخ محمود شبسترى سؤال مىكند كه:
کدامین فکر، ما را شرط راه است؟ | *** | چرا گه طاعت و گاهى گناه است؟ |
وى در پاسخ وى مىگوید:
در آلا فکر کردن شرط راهست | *** | ولى در ذات حقّ محض گناه است |
بود در ذات حقّ اندیشه باطل | *** | محال محض دان تحصیل حاصل |
چو آیات است روشن گشته از ذات | *** | نگردد ذات او روشن ز آیات |
همه عالم ز نور اوست پیدا | *** | کجا او گردد از عالم هویدا |
نگنجد نور ذات اندر مظاهر | *** | که سبحات جلالش هست قاهر |
رها کن عقل را با عشق مىباش | *** | که تاب خور ندارد چشم خفّاش |
در آن موضع که نور حقّ دلیل است | *** | چه جاى گفتگوى جبرئیل است |
فرشته گرچه دارد قرب درگاه | *** | نگنجد در مقام لى مَعَ اللَه |
چو نور او ملک را پر بسوزد | *** | خرد را جمله پا و سر بسوزد |
بود نور خرد در ذات انور | *** | بسان چشم سر در چشمه خور |
چو مُبصَر با بصر نزدیک گردد | *** | بصر از درک او تاریک گردد |
سیاهى گر ببینى نور ذات است | *** | به تاریکى درون آب حیات است |
سیه جز قابض نور بصر نیست | *** | نظر بگذار کاین جاى نظر نیست |
چه نسبت خاک را با عالم پاک | *** | که ادراک است عجز از درک ادراک |
سیهروئى ز ممکن در دو عالم | *** | جدا هرگز نشد و اللَهُ أعلم |
سوادُ الوجه فى الدّارَین درویش | *** | سواد اعظم آمد بىکموبیش |
چه مىگویم که هست این نکته باریک | *** | شب روشن میان روز تاریک1 |
«هر چه انسان بدود، راه رود، تفكّر نماید، به جائى نمىرسد و شاهد آن، اخباریست كه در اینجا ذكر شده است. و أخبارى را كه مىگوید: انسان خدا را مىبیند و معرفت به خدا حاصل مىكند، آنها را باید بر معنى مجازى حمل نمود. خدا را ببینید یعنى: نعمتهاى خدا را، مخلوقات عینیه خدا را، ملائكه خدا را، رضوان خدا را، مقامات بهشتى را، حور و قصور جنّت را.
دسته دگر كه معتقدند خدا را مىتوان دید، روایاتى را كه وارد شده است: خدا را نمىتوان دید، حمل مىكنند بر عدم امكان رویت با چشم سر نه با چشم دل؛ با دیده بصر نه با دیده بصیرت. بنابراین، محمل آن أخبار مبین است.
انسان به حقائق ایمان، خدا را مىبیند. آیات قرآن هم صراحت بر این معنى دارد. و بالحقیقه صراحت و دلالت دارد؛ مجاز هم نیست. چرا خداوند مجازگوئى كند؟ راه حقیقتگوئى بر خدا مگر بسته است كه بیاید بیشتر از بیست مورد دعوت به لقاى خود نماید؛ و مرادش لقاى سیب و گلابى، انگور و رطب، حوریه و غلمان، و ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ﴾ بوده باشد؟
و در این صورت كه رؤیت و لقاى خدا امكانپذیر، بلكه در خارج جنبه وقوع و تحقّق به خود بگیرد؛ آن أخبارى را كه دلالت مىكند بر عدم امكان رویت و معرفت، باید حمل كنیم بر درجات معرفت غیر تامّه، درجات معرفتهاى
جزئیهاى كه براى مردم پیدا مىشود، مثل معرفت به ذات و حقیقت از روى شبحى و صورتى كه تصوّر مىكنند و از آن مىخواهند به كیفیت و كمّیت و شكل و شمائل خدا پى ببرند. اینها را آیه براى خداى ذو الآیة قرار مىدهند.
ما براى محاكمه میان این دو دسته و بیان حقّ مطلب به حول و قوّه الهى، ناچار از بیان مقدّمهاى مىباشیم. آن مقدّمه گرچه یك قانون علمى و یك قاعده حِكمى و فلسفى است، امّا سعى مىشود تا سرحدّ امكان با بیانى ساده ارائه شود تا براى عموم سهل التّناول گردد:
هر موجودى كه علم و معرفت پیدا كند به موجود دیگر، حتماً باید از آن موجود، در این موجود چیزى بوده باشد. ما مىبینیم در این جهان موجودات كثیرهاى هستند. انسان هست. حیوان هست. حیوان به صورتها و أشكال و آثار و خواصّ مختلف وجود دارد. گاو هست. گوسپند هست. شتر هست. كبوتر هست. اردك و مرغابى هست. اینها همه با هم اختلاف دارند.
درخت هست. سنگ هست. آب هست. اینها همه موجودات مختلفه و كثیرهاى مىباشند و لازمه كثرت، اختلاف و افتراقى است كه در میانشان برقرار مىباشد.
درخت از حیوان جداست، چون با آن اختلاف و افتراق دارد، و گرنه همه یك چیز بودند. زید غیر از عمرو است. پدر غیر از پسر است. اگر عین هم بودند در جمیع جهات، دو تا نبودند؛ یكى بودند. این مقدّمه مسلّم، و جاى گفتگو ندارد.
اینك باید دید پس از آنكه در گیتى و جهان هستى این كثرات وجود دارند، چگونه امكان دارد چیزى در آن، علم و معرفت حاصل نماید به چیز دیگر؟! مثلًا گوسپند مطّلع مىشود كه اینجا گاو هست. شتر مىفهمد كه اسب حیوانى است كه با او دشمن نمىباشد. روباه مىداند كه شیر دشمن اوست.
گوسفند ادراك دارد كه گرگ دشمن اوست؛ و هكذا نسبت به جمیع اصناف حیوان.
انسان موجوداتى را مىشناسد: درخت را مىشناسد، حیوان را مىشناسد، افراد دیگرِ همنوعان خود را مىشناسد. با آنكه آنها از انسان جدا هستند و اختلاف و افتراقشان امرى است بدیهى، چگونه ممكن است انسان، علم و معرفت به آنها پیدا كند؟
قاعدة: لا یعْرِفُ شَىْء شَیئاً إلّا بِما هُوَ فیهِ مِنْهُ
قاعدهاى دارند حكماى ارجمند؛ و آن این مىباشد كه:
لا یعْرِفُ شَىْءٌ شَیئاً إلّا بِما هُوَ فیهِ مِنْهُ.
«هیچ چیز علم و اطّلاع حاصل نمىنماید به چیز دیگرى مگر بواسطه آن جهتى كه از آن چیز در این چیز وجود دارد.» مثلًا بنده كه علم پیدا مىكنم به وجود حیوانى، مثلًا گوسپندى؛ چقدر مىتوانم معرفت پیدا نمایم به آن گوسفند؟! به همان مقدارى كه از گوسفند در ذات من وجود دارد. از گوسفند در ذات من چه چیز هست؟ حیوانیت، حسّاسیت، حركت بالاراده، جسمیت، جوهریت، و آثار و خواصّ و لوازم آنها (مثلًا قوّه غاذیه، نامیه، دافعه، مولّده، و أمثال ذلك) و ادراك جزئیات، و حسّ مشترك، و شناخت دوست و دشمن (از جلب منافع و دفع مضارّ متناسب با خود). اینها امورى مىباشند كه بالاشتراك، میان بنده و میان گوسپند بالسّویه قسمت شدهاند و هر كدام مشتركاً از این خواصّ و آثار بهره برداشت نمودهایم.
امّا به آن خصیصهها یعنى آن خصوصیات و ممیزاتى كه او را از من جدا كرده است، محال است علم حاصل نمایم. زیرا در صورت فرض علم من به گوسفند، چه در «ما به الاشتراك» با آن، و چه درباره «ما به الامتیاز» آن؛ در آن فرض، من عین گوسفند خواهم بود و گوسفند نیز عین من؛ و این «خُلف» مىباشد.
راه علم و اطّلاع و عرفان هر موجودى به موجود دگر، تنها در اشتراكات است نه در امتیازات. راه علم و عرفان فقط در مشتركات مفتوح مىباشد، و در متمیزات مسدود؛ و الّا باید ما عین او و او عین ما، و همه موجودات عین همه موجودات بوده باشند. یعنى اگر راه علم و معرفت به تمام جزئیات و جمیع كثرات باز باشد، تمام موجودات ضرورةً باید یك موجود باشند.
اسب، گاو، شتر، گوسپند، پرندگان و خزندگان و حیوانات دریائى و جمادات و نباتات و طائفه جنّیان و قبیله فرشتگان باید موجود واحدى بوده باشند، و اختلاف در میان نباشد؛ أسماء از میان برداشته گردد، و اسم واحدى بر جمیعشان اطلاق شود.
حال باید دید: اینك كه ما اراده داریم خداوند را بشناسیم، خدا چیست كه ما وى را بشناسیم؟! ما كجا و او كجا؟! ما مخلوقیم، او خالق. ما مرزوقیم، او رازق. ما معلومیم، او عالم. ما مقدوریم، او قادر. ما محكومیم، او حاكم. ما مملوكیم، او مالك. وَ هَلُمَّ جَرّاً.
خداوند ما را ایجاد كرده، بدن داده، فكر و عقل داده، روح و روان داده؛ تمام اینها پدیدههائى از ناحیه خداست. و خدا در ذات خودش ظاهر است و به ما ظهور داده است. امّا این ظهور به ظهور خود او مىباشد.
ما چه اندازه قدرت داریم خدا را شناسائى نماییم؟! به آن مقدارى كه از خدا در ذات ما موجود مىباشد. چه مقدار از ذات خدا در ما موجود است؟! چه مقدار از نور خدا؟! چه مقدار از ظهور خدا؟! چه مقدار از علم خدا؟! چه مقدار از قدرت خدا؟! چه مقدار از حیات خدا!؟
قابلیت انسان در آفرینش، نامتناهى است
خداوند ما را در ﴿أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ﴾1 (نیكوترین قوام) خلق فرموده است، و
از جمیع اسماء حُسنى و صفات عُلیاى خود به ودیعت نهاده است. و نفس ما را هیولانى (یعنى قابلیت صرفه براى هر گونه فعلیت متصوّره در طریق رشد و كمال و تخلّق به أسماء و صفات خود) قرار داده است. و از جهت استعداد و امكان ترقّى و تكامل و صعود از مدارج و معارج یقین و وصول به عرفان و توحید و فناء در ذات اقدس و بقاء در صفات مقدّسش، نامتناهى آفریده است. یعنى همانطور كه در ذات و اسماء و صفات و افعال، خودش نامتناهى است ذاتاً و وجوداً و فعلیةً، ما را نامتناهى قرار داده است قابلیةً و ایجاداً و استعداداً.
بنابراین، از جهت امكان و استعداد، ترقّى به اوج درجات صفات و اسماء حضرتش براى ما مقدور مىباشد، و امكان تخلّق به جمیع آنها موجود است. امّا از جهت فعلیت و تحقّق آن قابلیت و تمركز آن مدار حیات و صفات و افعال، منوط به حركت و جهاد با نفس و طىّ راه و سبیل إلى اللَه مىباشد.
اگر ما در راه بُعد و دورى از حضرت او منغمر گردیم، و در هواى نفس امّاره به سوء قدم زنیم، و نظر به طبیعت و كثرت و أدنَى العوالم داشته باشیم، و به آن نور وجود و بساطت در اطلاق و تجرّد اصلًا توجّهى نداشته باشیم، و پیوسته در راه جدائى و تفرقه گام برداریم؛ در این صورت ما خدا را خیلى كم شناختهایم، و آن استعدادها را در زیر سرپوش جهالت و حماقت و تكاهل ضایع ساختهایم. زیرا از ربط خود با خدایمان بهره نبردهایم.
امّا اگر بشر از این درجه برتر آید، و نگاهى به عالم واسعى بنماید و از كثرات آن و موجودات مختلفه متفرّقه متشتّته و متبدّله، قدرى به اصلاح خود پردازد؛ به همان مقدار خدا را شناخته است. زیرا خداوند علىّ أعلى به مثابه خورشیدى است كه طلوع كرده، تمام عوالم را روشن نموده است؛ اگر سرمان را پائین بیندازیم فقط نور خورشیدى را كه در این طاقچه و آن طاقچه و در این باغ و آن راغ است مشاهده مىنمائیم، امّا اگر قدرى بیائیم بالاتر و از برابر ابرها
تماشا كنیم، نور خورشید را واضحتر و گستردهتر مىبینیم، تمام افق را منوّر مىیابیم. اگر از آنجا برویم بالاتر مىتوانیم نورش را كه به قرص زمین افكنده است بنگریم. اگر از آنجا بالاتر برویم مىتوانیم بعضى از كرات دیگر را كه جزو منظومه شمسى هستند نظاره كنیم. و اگر از آنجا بالاتر برویم تا نزدیك قرص خورشید بشویم، در هر طبقهاى كه نزدیكتر مىگردیم، از نور خورشید و خواصّ آن بیشتر مطّلع و آگاه و بهرهمند مىشویم.
انسان هم، چون موجودى است كه آئینه تمامنماى صفات جمال و جلال خداوندى است، و ظهور تامّ و مظهر اتمّ حضرت قدس او مىباشد، قابلیت كشش و سیر را دارد. كشش و سیر وى كدام است؟ عبور از موجودات تفرقهانگیز، از هواجس نفسانىِ باطل آئین، از خیالات مُموّهه و پندارهاى مُشوّهه دوركننده از عالم قرب. غیر از این چیزى نمىباشد.
انسان باید سرش را از كاه و آخور كه طویله بهائم است برتر كند، از عالم ناسوت و مادّه و مادّهگرائى و أصالة الطّبیعهاى بگذرد، به اینها توجّه استقلالى ننماید، رویش را به عالم ملكوت متوجّه گرداند، وجهه خَلقش را مندكّ در وجهه ربّى و ملكوتیش بنماید، و نداى:
وجهت وجهى للذى فطر السماوات و الارض عالم الغیب و الشهادة حنیفا مسلما و ما أنا من المشرکین، إن صلاتى و نسکى و محیاى و مماتى لله رب العالمین، لا شریک له و بذلک أمرت و أنا من المسلمین.1
را سر دهد؛ آنوقت به هر اندازهاى كه وجهه دل به آن طرف متوجّه مىشود، به عالم قدس كه همان عالم طهارت و تجرّد و پاكى و قدس است نزدیك مىگردد، به اسماء و صفات الهیه متّصف مىشود؛ تا جائى كه موفّق مىگردد به لقاء حقیقى پروردگار برسد و حقّاً و واقعاً عارف به خدا شود، و نه تنها به لقاء و دیدار حضرتش نائل آید بلكه سراسر وجودش تخلّق به اخلاق وى حاصل كند.
كسانى كه مىگویند: انسان نمىتواند به خدا معرفت پیدا نماید، نمىتواند خدا را دیدار كند، قادر نمىباشد به آن مقام منیع و آن ذِروه رفیع راه یابد؛ این گفتار تا هنگامى صحیح است كه از او هستى و وجودى باقى مانده است. این وجود، مخلوق است؛ مخلوق داراى تعین است و نمىتواند بر خالق كه لا تعین و غیر متناهى مىباشد راه بیابد. انسان قادر نیست خدا را با تفكّر و اندیشه بشناسد و ادراك نماید. اندیشه محدود است و خداوند لا حدّ. هر چه با تفكّر و قدرت عقلیه بخواهد خدا را در بر گیرد امكانپذیر نمىباشد، زیرا صورت تفكّریه او صورت تخیلیهاى است كه ساخته و پرداخته و ویراسته فكر وى مىباشد. و آن مخلوق ذهن اوست؛ این كجا و خدا كجا؟
بنابراین، اخبارى كه دلالت دارد بر آنكه انسان نمىتواند خدا را بشناسد، ناظر بدین معنى هستند. و اخبارى كه مىگویند: انسان مىتواند به شرف لقاى
خدا برسد و معرفت به وى پیدا نماید، دلالت ندارند كه وصول و لقاء با فكر و اندیشه بدست مىآید؛ بلكه با وجدان قلب و احساس دل. یعنى: از سطح فكر عبور كن، از عقل هم بگذر، از نفس هم تجاوز نما، از قلب هم بیا بالاتر و برس به جائى كه یك ذرّه از وجود و هستى در خود نبینى، محو شوى!
آنجا دیگر فكرى، و عقلى، و نفسى، و روحى، و وجودى وجود ندارد. آنجا ادراك و شعورى صورت نمىبندد. در آنجا هیچ موجودى نیست. آنجا خداست فقطّ، و خدا خود را مىشناسد. در آن وقت، در صورتى انسان مىتواند خدا را بشناسد كه انسان دیگر انسان نباشد، انسان وجود خود را در برابر ذات خدا ادراك ننماید. اگر یك ذرّه ابراز وجود باشد آنجا نور پروردگار نمىباشد.
امكان معرفت تامّه و لقاى حقیقیه خدا براى مقرّبان درگاه وى
این عالم، عالم مقرّبین است كه از همه چیز بیرون آمدهاند. هیچ چیز دیگر درشان نیست. یعنى دیگر وجود برایشان نیست. آنها وجود ندارند. زنده هستند به زندگى خدا، مرده هستند از حیات خویشتن. آنان چیزى ندارند كه در مقابل خدا عرض اندام كنند. آنجا خداست. اینها از همه مراتب كثرات و تعینات خارج گردیده، از حجابها عبور نموده، از حجابهاى ظلمانى و حجابهاى نورانى گذشتهاند
دیدار پیغمبر اكرم خدا را در شب معراج، و وحىِ به او
پیغمبر اكرم از كثرات عالم طبع، و كثرات عالم برزخ، و كثرات عالم عقل از همه ـ از هر كدام به تناسب خود ـ گذشته است. و از آنجا كه از نفس مَلَك هم ـ كه داراى تعین و حدّ است ـ فراتر است، گذشته و به مقام ﴿قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى﴾ رسیده است. در آنجا غیر از خداوند هیچ نیست، هیچ!
... ﴿وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى* ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى* فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى* فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى﴾.
﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى* أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى* وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً
أُخْرى* عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى* عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى* إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى* ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى* لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى﴾.
﴿أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى* وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى* أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى* تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى* إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى﴾.1
(سوگند به ستاره در زمانى كه پنهان مىشود (غروب مىنماید) كه مصاحب شما (كه رسول ماست) نه در ارائه غایت و مقصد به گمرهى در افتاده است، و نه در راه و طریق آن دچار خبط و فساد گردیده است. و او از روى هواى خویشتن سخن نمىگوید. سخن الهامى قرآنى او نمىباشد جز وحى آسمانى كه به او وحى مىشود. آن وحى را به وى خداوند شدیدُ القُوى تعلَیم نموده است. پیغمبر داراى قوّه عقل و حَصافتى گردید كه در نتیجه در تمام جهات وجودیش استوا یافت و بر عالم امر استیلا پیدا كرد.)
و او در بالاترین افق و ناحیه مقام عزّ ربوبى قرار گرفت. و پس از آن نزدیكتر شد و خود را به حضرت ربّ العزّه درآویخت. و در نزدیكترین مقام متصوّر كه به قدر دو نیمه وَتَر كمان تا سر كمان (دو ذراع) بلكه نزدیكتر از آن بود واقع گشت. پس در این حال خداوند با خطاب شفاهى به بندهاش وحى كرد آنچه را كه وحى كرد.
دل پیامبر آنچه را كه عیاناً دیده است دروغ نمىگوید. آیا شما مشركین با او درباره جمیع مشاهداتش به مجادله و ممارات و انكار خارج از حدّ برمىخیزید؟! پیامبر، خدا را در فرود آمدن دگرش، از مقام عزّت دیده است
در پهلوى درخت سِدرَه كه منتهاى عوالم است. و در نزد آن درخت، جنّة المأوى كه مقرّ و مسكن مردم متّقى مىباشد وجود دارد.
پیامبر دید خدا را در هنگامى كه درخت سِدره را پوشانیده بود آنچه كه باید بپوشاند و آن را احاطه كند و فرا بگیرد. آنچه را كه چشم پیغمبر مشاهده نموده است، ناشى از انحراف و كجبینى و ناشى از تجاوز و تعدّى نبوده است.
هرآینه تحقیقاً پیغمبر بعضى از بزرگترین آیات پروردگارش را در آن حین نگریسته است.
شما مشركین به من خبر دهید و بگوئید: آیا بت لات و عُزّى، و مناة كه بت سیمین دیگر مىباشد؛ آیا اینها كه مؤنّث و نمونه فرشتگان آسمانى مؤنّث هستند (و واسطه فیض از خدا به زمین) چگونه باید خدا فرشتگانى از طائفه نسوان داشته باشد و شما پسر و مرد داراى شخصیت و اهمّیت؟! بنابراین اى پیامبر! آن قسمت، یك نوع تقسیم نادرست و ناهنجار و شكستهاى مىباشد (كه خدا داراى قواى انفعالیه و شما داراى قواى فعلیه بوده باشید).
این بتها و أمثال بتها نمىباشند در حقیقت و واقع امر، مگر اسمهائى بدون محتوى و بدون مسمّى كه شما و پدران شما این نامها را به عنوان دارا بودن مسمّى و اثر، بر روى آنها نهادهاید! خداوند بوسیله آنها قدرت و سلطهاى در عالم فرود نیاورده است. این مشركین پیروى نمىنمایند مگر از پندار و ظنّ و خیال خودشان، و از آنچه را كه هواهاى نفوسشان مىطلبد؛ با وجود آنكه از جانب پروردگارشان بهسویشان هدایت (قرآن، رسالت) آمده است.»
ترجمه تحت اللفظى این آیات كما هو المؤكّد المحقَّق، بنا بر آن بود كه مراد از ﴿شَدِيدُ الْقُوى﴾ مقام اقدس ربوبى حضرت اللَه بوده باشد؛ همچنانكه در آیه آمده است:
﴿إِنَّ اللَهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ﴾.1
«تحقیقاً خدا روزىدهنده مىباشد، كه داراى قوّت بوده و استوار و برقرار است.»
و امّا بنا بر آنكه جبرائیل باشد؛ همانطور كه در آیه آمده است:
﴿ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ﴾.2
«جبرائیل، صاحب قوّت است كه در نزد صاحب عرش تمكّن گزیده است.»
در این فرض، مراد از ﴿شَدِيدُ الْقُوى﴾ جبرئیل مىباشد، و ضمائر در آیات بعدى: ﴿ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى* وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى* ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى* فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى﴾، همگى به او بر مىگردد. و ایضاً ضمیر مفعول در ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾ به جبرئیل بازگشت مىكند.
امّا ضمیر ﴿فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى﴾ به خدا بر مىگردد، و مراد از ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى﴾ نیز رؤیت فؤاد رسول اللَه است حقیقت وحى مشافهى و ضمناً دیدار و لقاى حضرت پروردگار را.
و بر هر یك از دو تقدیر، این آیات وحى حضرت پروردگار را مشافهةً و حضوراً كه لازمهاش دیدار و ملاقات است مىرساند. غایة الامر در صورت نخستین دیگر عنوان جبرئیل كنار رفته است، و تعلیم وحى و دُنُوّ و آویختن به مقام عزّت حضرت حقّ و دنوّ و قرب و رویت در مرتبه دگر، همه و همه به خود خدا بازگشت مىنماید كه رسول اللَه در شب معراج با چشم قلب خود خداوند را دیدار و زیارت نموده است
در تفاسیر بحثى مفصّل در لقاء و زیارت شب معراج وارد شده است.
كیفیت لقاء پیامبر، خداوند را در لیله معراج
حضرت استادنا الاكرم آیة اللَه علّامه طباطبائى قدّس اللَهُ تُربته المُنیفة فرمودهاند: «این آیات وحى خداوندى را به پیغمبر اكرم صلّى اللَه علیه و آله تصدیق مىنماید و توصیف مىكند، و لیكن در این مقام روایات مستفیضهاى از ائمّه أهل البیت علیهم السّلام هست كه نصّ است بر آنكه مراد از آیات، بیان توصیف هر گونه وحیى نمىباشد؛ بلكه مراد بیان وحى شفاهى است كه خداوند سبحانه به پیغمبرش صلّى اللَه علیه و آله در لیلة المعراج وحى فرستاده است.
بنابراین، این آیات متضمّن بیان قصّه معراج مىباشد. و ظاهر این آیات از نوعى تأیید براى اثبات محتواى این روایات، خالى نیست. و از گفتار بعضى از صحابه مانند ابن عبّاس، و أنس، و أبو سعید خُدرىّ و غیرهم بنا بر روایاتى كه از آنان نقل شده است، نیز استفاده مىگردد. و بر این نهج، كلام مفسّرین جارى شده است و اگرچه در تفسیر مفردات و جُمل این آیات اختلافى شدید در میانشان حكمفرما مىباشد.»1
و در ذیل آیه: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى﴾ ـ تا مىرسند به اینجا كه مىگویند:
«در این آیه دلیلى نمىتوان یافت بر آنكه متعلّق رؤیت، اللَه سبحانه بوده است، و او به پیامبر صلّى اللَه علیه و آله نشان داده شده است. بلكه مرئىّ و چیزِ نشان داده شده عبارت است از: افق اعلى، دنوّ، تَدلِّى، و اینكه خدا به وى وحى نموده است.
اینها حقائقى مىباشند كه در آیات سابقه ذكر شدهاند، و اینها آیات خدا هستند. و مؤید این گفتار آنست كه خداى تعالى در نزول دیگر فرموده است:
﴿ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى* لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى﴾.
علاوه بر این، اگر دلالت آیه بر تعلّق رؤیت به خود خداى تعالى هم باشد اشكالى لازم نمىآید، به جهت آنكه این دیدار، دیدار دل مىباشد، و دیدار دل غیر از دیدار چشم است؛ آن چشم حسّى كه به اجسام مىافتد و محال مىباشد كه به خداوند متعال تعلّق گیرد. و ما در آیه ١٤٣ از تفسیر سوره أعراف كلامى را راجع به رؤیت قلب ایراد نمودهایم.»1و2
و در ذیل آیه: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾ مىفرمایند: «چنین گفتهاند كه: ضمیر مستتر در قول خدا: ﴿رَآهُ﴾ به پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله، و ضمیر مفعول به جبرئیل بر مىگردد. و بنابراین باید این نزول، نزول جبرئیل بر پیغمبر
صلّى اللَه علیه و آله بوده باشد كه وى را به آسمانها عروج دهد.
﴿عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى﴾ ظرف است براى رؤیت نه براى نزلت. و مراد از رؤیت پیامبر وى را، رؤیت او بصورت اصلیه اوست.
و معنى اینطور مىشود: جبرئیل بر پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله در مرتبه دیگرى نزول كرد و او را به سماوات عروج داد، و براى آن حضرت صلّى اللَه علیه و آله در نزد ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهى﴾ در صورت اصلیه خود جلوه كرد.
آیات سوره النّجم دلالت بر دیدار پیامبر، خدا را در معراج دارد
امّا از آنچه ما در این باب گفتیم، ظاهر شد صحّت ارجاع ضمیر مفعول به خداوند متعال؛ و مراد از رؤیت خدا، رویت با قلب است، و مراد به ﴿نَزْلَةً أُخْرى﴾ نزول پیغمبر مىباشد در نزد سدرة المنتهى در عروجش به سوى سماوات.
بنابراین، مُفاد آیه این مىگردد كه پیغمبر اكرم صلّى اللَه علیه و آله در اثناء معراجش، چون به سدرة المنتهى رسید مرتبه دیگرى نازل شد و خداوند را با قلب خود زیارت و دیدار كرد؛ همچنانكه در نزول دگر وى را زیارت و دیدار نموده بود.»1
بحث علّامه طباطبائى درباره آیات سوره النّجم
و در ذیل ﴿ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى﴾ فرمودهاند: «زَیغ عبارت است از انحراف و میل از حالت استقامت، و طغیان عبارت است از تجاوز از حدّ در حین عمل. و زَیغ بَصَر عبارت است از ادراك بصر، مُبصَر را برخلاف آنچه آن هست، و طغیان بصر دیدن آنست چیزى را كه داراى اصل و حقیقت نمىباشد. و مراد از چشم و بصر، چشم پیغمبر است.
و معنى آیه چنین مىگردد: پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله ندیده است آنچه را كه دیده است، بر غیر صفت اصلى خود، و ندیده است چیزى را كه واقعیت
ندارد؛ بلكه دیده است در حالتى كه در دیدارش خطا نكرده است.
و مراد از إبصار، دیدار و زیارت رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله است خداوند را با قلبش نه با جوارح و اعضاء و چشمش. بجهت آنكه مراد از این إبصار همانست كه خداوند در كلامش: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾ قصد كرده است كه اشاره دارد به مماثلت این رؤیت و دیدار با رؤیت و دیدار مرتبه اوّل كه به آن اشاره فرمود در كلامش: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى* أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى﴾. این امر مهمّ را درست بفهم و غفلت مكن!»
و در ذیل ﴿لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى﴾ فرمودهاند: ﴿مِنْ﴾ از براى افاده معنى «تبعیض» مىباشد. و معنى اینچنین مىگردد: من سوگند مىخورم كه پیغمبر بعضى از بزرگترین آیات پروردگارش را دیده است. و با این دیدار، مشاهده پروردگارش را با قلبش به اتمام رسانده است. زیرا مشاهده خداى تعالى با قلب، فقط به مشاهده آیات او از جهت آنكه آیات او هستند ـ متحقّق مىگردد. چون آیه از جهت آیتیتِ خود حكایت نمىكند مگر صاحب آیه را؛ و به هیچ وجه من الوجوه از خودش چیزى را نشان نمىدهد و حكایت نمىنماید، و گرنه از آن جهت آیه نمىباشد.
و امّا مشاهده ذات متعالى خداوند بدون توسّط آیه و تخلّل حجاب، از امور مستحیله است. خداى تعالى مىگوید:
﴿وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾. (آیه ١١٠، از سوره طه)
«و نمىتوانند از جهت گسترش علم و دانش خودشان، به ذات خداوند احاطه پیدا كنند.»1
روایات وارده در رؤیت پیغمبر، خدا را در معراج
و در «بحث روائى» از جمله آوردهاند: «در «تفسیر قمّى» با إسناد خود به
ابن سنان در ضمن حدیثى وارد است: حضرت امام أبو عبد اللَه جعفرٌ الصّادق علیه السّلام گفتهاند:
وَ ذَلِک أَنَّهُ ـ یعْنِى النَّبِىَّ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ ـ أَقْرَبُ الْخَلْقِ إلَى اللَهِ تَعَالَى، وَ کانَ بِالْمَکانِ الَّذِى قَالَ لَهُ جَبْرَئِیلُ لَمَّا أُسْرِىَ بِهِ إلَى السَّمَاءِ: تَقَدَّمْ یا مُحَمَّدُ! فَقَدْ وَطَأْتَ مَوْطِئاً لَمْ یطَأْهُ مَلَک مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ. وَ لَوْ لَا أَنَّ رُوحَهُ وَ نَفْسَهُ کانَ مِنْ ذَلِک الْمَکانِ لَمَا قَدَرَ أَنْ یبْلُغَهُ.
وَ کانَ مِنَ اللَهِ عَزّ وَ جَلَّ کمَا قَالَ عَزّ وَ جَلَّ: قَابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنَى؛ أَىْ: بَلْ أَدْنَى.
«و آن بدان جهت مىباشد كه پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله نزدیكترین خلق خداست به سوى خداى تعالى. و در مكان و موقعیتى بوده است كه چون به آسمان سیر داده شد، جبرائیل به وى گفت: قدم پیش گذار اى محمّد! چون به مكانى گام نهادهاى كه نه فرشته مقرّبى و نه پیامبر مرسلى در این مقام گام ننهاده است. و اگر روح پیغمبر و نفس وى از آن مكان نبوده است نمىتوانسته است بدان مقام برسد.
پیغمبر در آنجا به قدرى به خداوند نزدیك بود كه خداى عزّ و جلّ مىگوید؛ به قدر دو نیمه وتر كمان تا سر كمان (دو ذراع) یا نزدیكتر؛ یعنى بلكه نزدیكتر.»
و در «مجمع» روایت شده است مرفوعاً از أنس كه رسول اللَه صلّى اللَه علیه و آله فرمود: ﴿فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ﴾ یعنى به قدر دو ذراع یا كمتر از دو ذراع.
و در كتاب «توحید» صدوق با إسناد خود به محمّد بن فضیل آورده است كه وى گفت: سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلَیهِ السَّلَامُ: هَلْ رَأَى رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ رَبَّهُ عَزّ وَ جَلَّ؟!
فَقَالَ: نَعَمْ! بِقَلْبِهِ رَآهُ؛ أَ مَا سَمِعْتَ اللَهَ عَزّ وَ جَلَّ یقُولُ: ﴿ما كَذَبَ
الْفُؤادُ ما رَأى﴾؟ لَمْ یرَهُ بِالْبَصَرِ وَ لَکنْ رَآهُ بِالْفُؤَادِ1.
«من از حضرت امام موسى بن جعفر علیه السّلام پرسیدم: آیا رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله پروردگار خود عزّ و جلّ را دیده است؟!
فرمود: بلى! خداوند را با دل خود دید؛ مگر نشنیدهاى كه خداى عزّ و جلّ مىگوید: «دل دروغ نمىگوید آنچه را كه دیده است.»؟ وى را با چشم ندیده است و لیكن با دل دیده است.»
و در تفسیر «الدّرّ المنثور» وارد است كه عَبد بن حَمید و ابن منذر و ابن أبى حاتِم، از محمّد بن كعب قَرظى از بعض اصحاب پیامبر صلّى اللَه علیه و آله و سلّم تخریج روایت كردهاند كه گفت:
قَالُوا: یا رَسُولَ اللَهِ! هَلْ رَأَیتَ رَبَّكَ؟!
قَالَ: لَمْ أَرَهُ بِعَینِى؛ وَ رَأَیتُهُ بِفُؤَادِی مَرَّتَینِ، ثُمَّ تَلَا: ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى.
«گفتند: اى رسول خدا! آیا پروردگارت را دیدهاى؟!
گفت: آرى! وى را با چشم ندیدهام؛ و با قلبم دیدهام دو بار، و پس از آن خواند این آیه را: ﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى﴾
حضرت علّامه قدّس سرّه مىگویند:
أقول: این معنى را نسائى از أبوذرّ ـ بنا بر روایت «الدّرّ المنثور» ـ روایت نموده است بدین عبارت: رَأَى رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ رَبَّهُ بِقَلْبِهِ، وَ لَمْ یرَهُ بِبَصَرِهِ.
و از «صحیح مسلم» و ترمذى و ابن مردویه، از أبوذرّ روایت مىباشد كه گفت: من از رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله و سلّم پرسیدم: هَلْ رَأَیتَ رَبَّكَ؟! فَقَالَ: نُورَانِىٌّ أَرَاهُ.1
«آیا پروردگارت را دیدهاى؟! گفت: من او را نورانى مشاهده مىنمایم.»
أقول: «نُورَانِىّ» منسوب مىباشد به «نور» بر خلاف قیاس، مثل «جسمانىّ» در نسبت به «جسم». و در قرائتى وارد است: «نورٌ إنِّى أَرَاهُ» با تنوین راء، و كسره همزه، و تشدید نون، و پس از آن یاء متكلّم. (نور است من مىبینم او را.) و ظاهراً این قول، تصحیف است و اگرچه مؤید مىباشد به
روایت دیگرى از مسلم در صحیح خود، و از ابن مردویه از أبو ذرّ كه گفت: من از رسول خدا صلّى اللَه علیه و آله و سلّم پرسیدم: هَلْ رَأَیتَ رَبَّک؟!
فرمود: رَأَیتُ نُوراً!
«آیا پروردگارت را دیدهاى؟! فرمود: من نور را دیدهام!»
و در هر صورت، مراد از رؤیت، رویت قلب است، پس نه رؤیت، رؤیت حسّى مىباشد؛ و نه نور، نور حسّى.
و در «كافى» با إسناد خود از صَفوان بن یحیى روایت مىكند كه گفت: أبو قُرَّة محدّث از من تقاضا نمود تا وى را بر حضرت امام أبو الحسن الرّضا علیه السّلام وارد كنم. من از حضرت امام دراینباره پرسیدم. حضرت اذن داد. أبو قرّه داخل شد و از حلال و حرام و احكام پرسید.
صفوان روایت را ادامه مىدهد تا مىرسد به اینجا كه مىگوید: أبو قرّه گفت: خداوند مىفرماید: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾ (پیامبر، خدا را در نزول دیگر دیده است.)؟!
حضرت امام رضا علیه السّلام گفتند: إنَّ بَعْدَ هَذِهِ الآیةِ مَا یدُلُّ عَلَى مَا رَأَى؛ حَیثُ قَالَ: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى﴾. یقُولُ: مَا کذَبَ فُؤَادُ مُحَمَّدٍ مَا رَأَتْ عَینَاهُ.
ثُمَّ أَخْبَرَ بِمَا رَأَى فَقَالَ: ﴿لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى﴾؛ و آیات اللَه غیر اللَه.
«بعد از این آیه گفتارى است كه دلالت دارد بر آنكه آنچه دیده است چه چیز مىباشد؛ آنجا كه مىفرماید: «دروغ نمىگوید آن قلب آنچه را كه دیده است.» خداوند مىفرماید: قلب محمّد دروغ نمىگوید درباره آنچه را كه دو چشمانش دیده است.
سپس خبر مىدهد به آنچه را كه دیده است، پس گفته است: «او تحقیقاً
بعضى از بزرگترین آیات خدا را مشاهده نموده است.»؛ و آیات خدا غیر از خود خدا مىباشند.»
أقول: ظاهراً كلام امام علیه السّلام براى مُلزَم نمودن أبو قرّه وارد شده است. زیرا او مىخواسته است اثبات نماید كه خداوند را با چشم حسّ مىتوان دید.
حضرت وى را الزام كردند كه رؤیت، تعلّق به آیات اللَه گرفته است، و آیات اللَه غیر اللَه مىباشند. و این منافات ندارد با آنكه رؤیت آیات از جهت آنكه آیات او هستند، رویت او مىباشد؛ و اگرچه آیات او غیر او هستند.
و این رؤیت فقط انحصار به قلب دارد، همانطور كه بسیارى از روآیات، در این معنى بیان شد.
و در «تفسیر قمّى» با إسناد خود به إسماعیل جُعْفى از حضرت امام أبو جعفر محمّدٌ الباقر علیه السّلام در ضمن بیان حدیث طویلى وارد است كه:
فَلَمَّا انْتَهَى بِهِ إلَى سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى، تَخَلَّفَ عَنْهُ جَبْرَئِیلُ. فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ: فِى هَذَا الْمَوْضِعِ تَخْذُلُنِى؟!
فَقَالَ: تَقَدَّمْ أَمَامَک! فَوَ اللَهِ لَقَدْ بَلَغْتَ مَبْلَغًا لَمْ یبْلُغْهُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَهِ قَبْلَک! فَرَأَیتُ مِنْ نُورِ رَبِّى، وَ حَالَ بَینِى وَ بَینَهُ السُّبْحَةُ.1
قُلْتُ: وَ مَا السُّبْحَةُ جُعِلْتُ فِدَاک؟! فَأَوْمَى بِوَجْهِهِ إلَى الارْضِ وَ أَوْمَأَ بِیدِهِ إلَى السَّمَاءِ وَ هُوَ یقُولُ: جَلَالُ رَبِّى! جَلَالُ رَبِّى! ثَلَاثَ مَرَّاتٍ.
«چون پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله به سِدرة المنتهى رسید، جبرئیل از وى عقب ماند. رسول اللَه به وى گفت: آیا در این موضع مرا تنها و بدون معین
وامىگذارى؟!
جبرائیل گفت: به سمت جلو راه را در پیش بگیر! قسم به خدا به جائى رسیدهاى كه هیچكس از خلق خدا قبل از تو نرسیده است! پس من از نور پروردگارم دیدم، و میان من و او فقط «سُبْحه» فاصله افكند.
من گفتم: فدایت شوم! مراد از «سُبْحه» چه چیز است؟! حضرت با سرش اشاره به زمین كرد و با دستش به سوى آسمان و مىگفت: جلال پروردگارم! جلال پروردگارم! سه بار.»
أقول: مراد از سُبحه، جلال است همانطور كه در روایت، تفسیرش وارد است. و سُبحه دلالت دارد بر تنزّه خداوند از مخلوقاتش، و مرجعش به همان معنى اوّل است. و محصّل ذیل روایت آنست كه رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله پروردگارش را با دیدار آیاتش دیدار كرده است.»1
گفتار بیضاوى در تفسیر آیات معراج
و قاضى بیضاوى در تفسیر ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى﴾ گفته است:
«یعنى: آنچه را كه رسول خدا با چشمش دیده است از صورت جبرائیل یا خداى تعالى ـ بنا بر آنچه خدا از وى حكایت كرده است ـ چشمش دروغ نگفته است. بجهت آنكه امور قدسیه اوّلًا با قلب ادراك مىشوند، و سپس از قلب به چشم انتقال پیدا مىنمایند.
یا معنیش آنست كه: هنگامى كه قلبش او را دید نگفت: من تو را نشناختهام؛ زیرا اگر اینطور گفته بود، دروغ گفته بود. چون همانطورىكه با چشمش وى را دیده بود، با قلبش او را شناخته بود.
یا معنیش آنست كه: قلبش او را تكذیب ننمود در آنچه او را قلبش دیده بود. و معنى اینطور مىشود كه: آن رویت، تخیل كاذب نبوده است. و دلیل بر
این آنست كه چون از حضرتش پرسیدند: هَلْ رَأَیتَ رَبَّک؟! «آیا پروردگارت را دیدهاى؟!» فرمود: رَأَیتُهُ بِفُؤَادِی! «من وى را با قلبم دیدهام!»1
«و در تفسیر ﴿عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى﴾ گفته است: «آنجائىكه علم خلائق و اعمالشان در آنجا پایان مىپذیرد. یا آنچه را كه از فراز آن پائین مىآید و از زیر آن بالا مىرود، در آنجا پایان مىیابد. و شاید تشبیه آن به سِدرَه كه درخت «نَبْق» است به علّت آن باشد كه خلائق در سایه آن درخت اجتماع مىنمایند. و در روایت مرفوعهاى وارد است كه آن در آسمان هفتم مىباشد.»2
و در تفسیر ﴿أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى﴾ گفته است: «إنكار گفتارشان است كه مىگویند: ملائكه دختران خدا هستند، و در اطراف این بتها زنهاى جنّیهاى مسكن گزیدهاند كه ایشان دختران خدا مىباشند، یا هیكلهاى فرشتگان دختران خدا هستند. و این عبارت، مفعول دوّم است براى قول خدا: ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ.﴾3
در «تفسیر علىّ بن إبراهیم» از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام دیدیم كه امام با صراحت مىفرماید كه: در معراج، جبرائیل به جائى رسید كه تاب و توان پیش رفتن را نداشت و به پیامبر گفت: از اینجا به بعد محلّ سیر اختصاصى تست!
كلام جبرئیل: لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ
در بسیارى از كتب عرفانیه وارد است كه جبرائیل گفت: لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ. «اگر از اینجا به بعد، من بهاندازه یك بند انگشت نزدیكتر شوم، آتش مىگیرم.»
این حدیث را شیخ نجم الدّین رازى در «مرصاد العباد» در چهار موضع،4
و در رساله «عشق و عقل» در سه موضع1 ذكر نموده است. و معلِّق این رساله گوید: «این حدیث در «مرصاد العباد» و «احادیث مثنوى» فروزانفر آمده است. در «مجمع البحرین» و «معجم المفهرس» در ذیل لغات دَنا، دَنَوْتُ، أنْمُلَة، و حَرَقَ یافت نشد.2 این مضمون منسوب به جبرئیل است كه در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللَه علیه و آله گفته است. مكرّر در اشعار مختلف بخصوص اشعار عرفاء آمده است. از جمله سعدى در «بوستان» فرماید:
اگر ذرّهاى موى برتر پرم | *** | فروغ تجلّى بسوزد پرم»3 |
شیخ نجم الدّین در یكجا گوید: «جبرئیل و میکائیل سپید بازان شكارگاه ملكوت بودند، صید مرغانِ تقدیس و تنزیه كردندى؛ كه ﴿وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ﴾. چون كار شكار به صفات جمال و جلال صمدیت رسید، پروبال فروگذاشتند و دست از صید و صیادى بداشتند؛ كه لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ! بیت:
مرغ کآنجا پرید پر بنهاد | *** | دیو کآنجا رسید سر بنهاد |
با ایشان گفتند: ما صیادى را در شكارگاه ازل به دام ﴿يُحِبُّهُمْ﴾ صید كردهایم، بدین دامگاه خواهیم آورد: ﴿إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً﴾، تا با شما نماید كه صیادى چون كنند! بیت:
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن | *** | یا غرقه شدن یا گهرى آوردن |
کار تو مخاطره ست خواهم کردن | *** | یا سرخ کنم روى ز تو یا گردن |
جمله گفتند: اگر این صیاد، به صیادى بر ما مسابقت نماید و در این میدان گوىِ دعوى به چوگان معنى برباید و كارى كند كه ما ندانیم كرد و شكارى كند كه ما نتوانیم كرد، جمله كمر خدمت او بر میان جان بندیم و سجود او را به دل و جان خرسندیم.1 « ـ تا آخر مطالب نفیسه او.
لِى مَعَ اللَهِ وَقْتٌ لَا یسَعُنِى فِیهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ
بارى، اشاره بدین مقام استغراق و جامع الجمعى رسول اللَه صلّى اللَه علیه و آله و پیروان حقیقى او دارد ـ كه جبرئیل را توان آن نبود كه در آن داخل شود، و دم از احتراق ذات خود در آنجا زد ـ روایت منقولهاى از پیغمبر خدا كه:
لِى مَعَ اللَهِ وَقْتٌ لَا یسَعُنِى فِیهِ مَلَک مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ.
«براى من در خلوتگاه با خدا، وقت خاصّى است كه در آن هنگام نه فرشته مقرّبى و نه پیامبر مرسلى، گنجایش صحبت و انس و برخورد مرا با خدا ندارند.»2
اشعار حکیم نظامی گنجوی در معراج رسول اکرم (ت)1
1
در اینجاست كه نیز شیخ نجم الدّین مىگوید:
« ... امّا آدم، بیضه سیمرغ قاف عزّت است. و آن سیمرغ، خلیفه من و سلطان شماست؛ پیش بیضه گِل مُهره او سجده كنید؛ كه ﴿اسْجُدُوا لِآدَمَ﴾. درین بیضه به چشم حقارتِ ﴿أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها﴾ منگرید كه درو ﴿إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ﴾ تعبیه شده است. تا هنوز در بیضه است سجده او غنیمت شمرید كه چون از بیضه پرواز كند، طیران او در عالمِ لِى مَعَ اللَهِ وَقْتٌ لَا یسَعُنِى فِیهِ مَلَک مُقَرَّبٌ [وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ] باشد. به دست شما جز تحسّر و تحیرِ لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ بنماند و ورد وقت شما این بود:
شعر:
آن مرغک من که بود زرّین بالش | *** | آیا که کجا پرید و چون شد حالش |
از دست زمانه خاک بر سر باشم | *** | پرواز چرا نکردم از دنبالش (خ ل)»1 |
هر چه غیر خداست حجاب است، و تا حجاب هست معرفت تامّه حاصل نخواهد گشت
و محصّل مطلب آنست كه: تا از انسان یك ذرّه از انانیت باقى است، وى را به خلوتگاهِ محو و فناء و نیستى مطلق كه مساوق است با هستى مطلق راه
نمىدهند. آنجا مقامى است كه اختصاص به ذات و هستى خدا دارد. و خداوند غیور است؛ و لازمه غیرت، دورباش زدن است بر هر كس كه در وى از بقایاى شخصیت و انانیتش ذرّهاى هنوز مانده است
تا بود یک ذرّه باقى از وجود | *** | کى شود صاف از کدر، جام شهود |
مسئله، مسئلهاى است خیلى شگفتانگیز. باید از غیر خدا گذشت تا به خدا رسید. هر چه غیر خدا مىباشد حجاب است. و تا آن حجاب باقى باشد معرفت كامل حاصل نخواهد شد. معرفتهاى حاصله، معرفتهاى جزئیه و ناقصه است. تماشاى مخلوقات الهى از كوه و سنگ، خاك و دشت، مرغ و چارپا و أمثال ذلك، معرفت جزئى مىباشد و معرفت كلّى نیست؛ آن مهمّ است و عمده در مسئله و طىّ راه خطیر و عظیم!
آن مرد دانشمندى كه از روى قواعد ریاضى بدست مىآورد كه قرآن معجزه مىباشد به دلیلِ سبك و سیاق آیات، كه آیات جهادش چنین است، آیات صلاة و صومش چنان، و با ترسیم محاسبه كامپیوترى به اثبات مىرساند كه اینگونه عبارات و الفاظ را به هم پیوستن و در قالب جملات و مطالبى ریختن از عهده بشر خارج مىباشد، و بدون دخالت امر غیبى و اعجاز آسمانى مستحیل است كسى را توانائى چنین پدیدهاى بوده باشد؛ این هم یك نوع معرفت است به قرآن، ولى با معرفت حقیقیه آن دو هزار فرسنگ فاصله دارد! دو هزار حجاب در میان دارد! این معرفت كجا و ورود در حقائق و بواطن قرآن و شناخت تفسیر و تأویل و كیفیت تطبیق آیات آن بر مصادیق آن كجا؟!
﴿أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ﴾.1
«صدائى كه به گوش آنان مىرسد، از راه دور و درازى مىباشد.»
اینها معرفت قانعكننده نیست، و الّا شما به هر آیهاى از این كتاب الهى توجّه كنید خدا را نشان مىدهد؛ امّا فرق است میان دیدن كسى كه چشمانش باز است و كسى كه چشمانش بسته است. باید دنبال بینائى چشم رفت.
اگر كسى دیدگانش بسته باشد، نه آنكه راه جمیع علوم بدو بسته است، بلكه از راه سائر حواسّ خود از سامعه و شامّه و لامسه و ذائقه به بسیارى از چیزها پى مىبرد و علم و اطّلاع پیدا مىنماید؛ ولى میان او و كسى كه قوّه باصرهاش خللى ندارد و داراى دو دیده روشن مىباشد، از زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد.
خدا با غیر خدا جمع نمىشود تا وقتىكه در ذهن انسان آرزوهاى باطله، نیتهاى مسمومه و اهداف نفسانیه شیطانیه و اغراض مادّیه از حبّ جاه و فرزند و مال و مآل و غیرها بوده باشد.
ابیات حكیمانه مجنون راجع به معشوقهاش لیلى
قَیس بن مُلوَّح عامرى ابیاتى راجع به عشق و محبّت دختر عمویش: لَیلَى عامِریه سروده است كه حقیقةً حاوى یك كتاب حكمت در ظرائف و دقائق عقلانى و یك كتاب عرفان در اسرار و رموز شهودى راه وصول به محبوب است. گرچه بصورت ظاهر درباره عشق مجازى مىباشد، و لیكن در واقع حاوى نكات عالیه كلّیه عامّهایست كه درباره هر عاشق صادقى صدق مىكند. و مخصوصاً راجع به عشق به خداوند متعال، بطور شگفتانگیزى از اسرار سلوك إلى اللَه و وصول إلى اللَه و فناى در ذات اقدس وى پرده بر مىدارد، و سرّ اعظم حجابهاى معنوى را روشن مىسازد، و دقیقترین طرق مُوصله به مقام اقدس و حضرت مقدّسش را ارائه مىدهد.
قیس بن مُلوّح كه نزد عامّه به مجنون نامگذارى شده است مىگوید:
تَمَنَّیتُ مِنْ لَیلَى عَلَى الْبُعْدِ نَظْرَةً | *** | لِیطْفَى جَوًى بَینَ الْحَشا وَ الاضالِعِ |
من آرزو كردم فقط یك بار، آنهم فقط از مكان دور و بعیدى به لیلى نظر اندازم و وى را ببینم. چرا این تمنّا و آرزو را نمودم؟ براى آنكه آتشها و حرارتهائى كه در اثر فراق لیلى تمام اعضاء درون شكم مرا و اجزاء سینه مرا فراگرفته بود، و پیوسته در التهاب آن مىسوختم و مىگداختم و ذوب مىگردیدم؛ خاموش شود و قدرى تسكین یابد و آرامشى پیدا كنم.
فَقالَتْ نِساءُ الْحَىِّ تَطْمَعُ أنْ تَرَى | *** | بِعَینَیک لَیلَى مُتْ بِداءِ الْمَطامِعِ |
رفتم در قبیله لیلى براى تحصیل مطلوبم و یافتن مرادم و بدست آوردن مقصودم. چون از زنهاى قبیله لیلى، مكان و محلّ او را جویا شدم، ناگهان چنان آب سردى بر سرم ریختند كه مرا خشك زده، متحیر و مبهوت در روى زمین میخخوب كردند.
آنها به من گفتند: اصلًا تو چه مىگوئى؟! چرا نمرده بودى زودتر از این، تا این تمنّا را نموده باشى؟! سزاوار بود ـ و حقّ بود این سزاوار بودن ـ كه تو قبل از این بجهت درد این مطامعت مرده بودى و به چنین خیال و آرزو و پندار، بدین مقام مقدّسِ عشق لیلى گام نمىنهادى! تو مىخواهى بوسیله این دو چشم بزهكارت و با این دو دیده هوس باز و هوس بارت لیلى را نظر كنى؟!
وَ کیفَ تَرَى لَیلَى بِعَینٍ تَرَى بِها | *** | سِواها وَ ما طَهَّرْتَها بِالْمَدامِعِ |
تو چگونه قدرت آن را دارى كه لیلى را ببینى با چشمانى كه با آن، به غیر او نظر افكندهاى؛ و آن چشمان را با اشك و سوز و آهِ نظر به غیر لیلى، تطهیر ننمودهاى؟! آرى! این دیدگان ناظر به ما سواى لیلى قابلیت نظر به وى را ندارد، و توان و قدرت و كشش دیدار او را ندارد، و الّا به یك نظره، جمال لیلى او را كور مىنماید و بنیاد هستیش را درهم مىكوبد و خاكسترش را به باد فنا پخش
مىسازد. چون نظر به جُز او انداختهاى، باید آنقدر از آن اشتباه و خطا گریه كنى تا مجارى دیدگانت با اشك روانت پاك گردد و شستشو شود؛ و این گریه پاككننده، و این سوز و نیاز و آه و ناله، در حكم صیقل براى دیدگانت قرار گیرد.
وَ تَلْتَذُّ مِنْها بِالْحَدیثِ وَ قَدْ جَرَى | *** | حَدیثُ سِواها فى خُروقِ الْمَسامِعِ1 |
تو مىخواهى از شبنشینى و منادمت و مسامرت و گفتگوى با لیلى لذّت ببرى، و با مكالمت و محاضرت با وى و با الفاظ شیرین و عبارات دلنشین و لطائف نمكین او غرق در ابتهاج و سرور گردى؛ در حالتى كه سخن غیر لیلى به گوش تو خورده است، و كلام جُز او چكّش صماخ را بر روى سندان استخوان آن كوبیده است، و در راهها و طرق ورود گفتگو، در گوشت گفتار ما سواى او طنین افكنده و امواج آن هنوز در آن مجارى جریان دارد.
هر كس بخواهد لیلى را ببیند نمىتواند غیر لیلى را ببیند، و اگر بخواهد سخن لیلى را بشنود نمىتواند سخن غیر لیلى را بشنود.
هر كس بخواهد به شرف لقاء و دیدار خدا مشرّف گردد نمىتواند آن را با
صحبت اغیار و دشمنان خدا و مقاصد غیر الهیه و منویات غیر سبحانیه و آمال دنیه دنیویه جمع نماید. و به حكم امتناع اجتماع ضدّین كه مرجعش به اجتماع نقیضین مىباشد، تا آن از میان نرود این پا در میدان نخواهد گذارد.
منظر دل نیست جاى صحبت اغیار | *** | دیو چو بیرون رود فرشته در آید1 |
جَلَّ جَنابُ الْحَقِّ عَنْ أنْ یكونَ شَریعَةً لِكُلِّ وارِدٍ
بو علىّ بن سینا، «نَمَط نهم» از «اشارات» خود را در مقامات العارفین قرار داده است و در اواخر آن گوید:
«إشارَةٌ: جَلَّ جَنابُ الْحَقِّ عَنْ أنْ یکونَ شَریعَةً لِکلِّ وارِدٍ، أوْ یطَّلِعَ عَلَیهِ إلّا واحِداً بَعْدَ واحِدٍ. وَ لذَلِک فَإنَّ ما اشْتَمَلَ عَلَیهِ هَذا الْفَنُّ ضُحْکةٌ لِلْمُغَفَّلِ عِبْرَةٌ لِلْمُحَصِّلِ؛ فَمَنْ سَمِعَهُ فَاشْمَأَزَّ عَنْهُ فَلْیتَّهِمْ نَفْسَهُ، لَعَلَّها
لا تُناسِبُهُ؛ وَ کلٌّ مُیسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ.»1
«بزرگتر است جناب حقّ از اینكه راه و آبشخوار براى هر شخص واردى قرار گیرد، و یا آنكه بر وى اطّلاع حاصل نماید مگر یك نفر پس از نفر دگر. و بدین جهت مىباشد كه آنچه را كه این فنّ بر آن اشتمال دارد، اسباب مسخره و خنده شخص سفیه و نافهم، و عبرت براى شخص پىجو و فهیم است. بنابراین، كسى كه بر مطالب آن مطّلع گردد، و اشمئزاز پیدا نماید باید خودش را متّهم كند، به علّت عدم تناسب نفس وى با این فنّ؛ هر كس آسان و موافق است با چیزى كه براى آن آفریده شده است (هر كسى را بهر كارى ساختند)».
اشعار إبراهیم بن أدهم درباره محبّت و عشق به خداوند
شیخ بهاء الدّین عامِلى حكایت كرده است كه در روایت وارد است: إبراهیم بن أدهَم در طواف بود، جوانى أمرد را كه موى در صورت نداشت و زیباچهره بود دیدار كرد. شروع كرد به نگاه كردن به او و پس از آن روى از وى برگردانید و در میان طوافكنندگان متوارى شد.
چون به خلوت آمد، از علّت این نگاه سؤال نمودند و به او گفتند: ما تا به حال از تو سابقه نداشتهایم كه در سیماى جوان امردى نظر كنى!
گفت: او پسر من است، و من او را در خراسان گذارده بودم. چون به جوانى رسید، از آنجا بیرون شده دنبال من مىگردد. من ترسیدم كه وى مرا از ذكر پروردگارم باز بدارد و حذر كردم كه اگر او مرا بشناسد، من با او انس بگیرم. و سپس إبراهیم این اشعار را انشاد نمود:
هَجَرْتُ الْخَلْقَ طُرّاً فى هَواکا | *** | وَ أیتَمْتُ الْعیالَ لِکىْ أراکا (١) |
فَلَوْ قَطَّعْتَنى فى الْحُبِّ إرْباً | *** | لَما حَنَّ الْفُؤَادُ إلَى سِواکا (٢)1 |
*** |
احِبُّ التُّقَى وَ النَّفْسُ تَطْلُبُ غَیرَهُ | *** | وَ إنّى وَ إیاها لَمُصْطَرِعانِ (٣) |
فَیوْمٌ لَها مِنّى وَ یوْمٌ اذِلُّها | *** | کلانا عَلَى الایامِ مُعْتَرِکانِ (٤)2 |
١ ـ من در راه میل و هواى تو از جمیع خلائق كناره گرفتم؛ و براى دیدار و لقاى تو عیالم را یتیم نمودم.
٢ ـ بنابراین، اگر تو درباره محبّتت مرا قطعه قطعه كنى، ناله و آه دل من به
سوى غیر تو بلند نمىشود.
****
٣ من تقوى را دوست مىدارم و نفس من غیر آن را مىپسندد، و من با نفسم دراینباره پیوسته در كُشتى گیرى بسر مىبریم.
٤ ـ بنابراین، یك روز آن بر من غالب است و یك روز من او را رام مىسازم؛ هر دوتاى ما در مدّت گذراندن ایام، یكدگر را به خاك در مىافكنیم.
بنا بر آنچه گفته شد، ابیات «هَجَرْتُ الْخَلْقَ طُرّاً فى هَواکا» از إبراهیم أدهم مىباشد و اینكه در منابر به حضرت سید الشّهداء علیه السّلام نسبت مىدهند زبان حال است نه زبان قال.
بیان حال سید الشّهداء علیه السّلام در خلوت با محبوب
عالىترین اسوه و الگوى فناى در ذات حقّ تعالى آن امام معصوم بود ـ روحى و أرواحُ العالَمینَ فداه ـ كه نه تنها در روز عاشورا از هر چه بود گذشت، بلكه نفس مقدّسش در راه خدا اینطور بود. سید الشّهداء علیه السّلام در روز عاشورا سید الشّهداء نشد؛ قبلًا هم همینطور بود، نفسش اینگونه بود. روز عاشورا روز تجلّى و ظهور بود، روز انكشاف بود كه بر اهل عوالم و خلائق روشن كرد آنچه را كه باید روشن نماید.
چه خوب ناصر الدّین شاه قاجار دراینباره سروده است:
عشقبازى کار هر شیاد نیست | *** | این شکارِ دام هر صیاد نیست |
عشق از معشوقه اوّل سر زند | *** | تا به عاشق جلوه دیگر کند |
تا به حدّى بگذرد هستى ازو | *** | سر زند صد شورش و مستى ازو |
طالب این مُدّعَا خواهى اگر | *** | بر حسین و کربلایش کن نظر |
روز عاشورا شه دنیاى عشق | *** | کرد رو به جانب سلطان عشق |
بارالها این سرم این پیکرم | *** | این علمدار رشید این اکبرم |
این سُکینه این رقیه این رباب | *** | این تنِ عریان میان آفتاب |
این من و این ذکر یا رب یا ربم | *** | این من و این نالههاى زینبم |
پس خطاب آمد ز حقّ کاى شاه عشق | *** | اى حسین اى یکهتاز راه عشق |
گر تو بر ما عاشقى اى محترم | *** | پرده برچین من ز تو عاشق ترم |
هر چه از دست دادهاى در راه ما | *** | مرحبا صد مرحبا خود هم بیا |
خود بیا که مىکشم من ناز تو | *** | عرش و فرشم جمله پاانداز تو |
خود بیا که من خریدار توام | *** | مشترى بر جنس بازار توام |
لیک خود تنها میا در بزم یار | *** | خود بیا و اصغرت را هم بیار |
خوش بود در بزم یاران بلبلى | *** | خاصه در منقار او باشد گلى |
خود تو بلبل، گل علىّ أصغرت | *** | زودتر بشتاب سوى داورت |
مورّخ و دانشمند معاصر جناب حجّة الإسلام حاج شیخ محمّد شریف رازى أمدّ اللَه فى عمره الشّریف كه حقیر سابقه ارادت و اخلاص پنجاهساله با حضرتش دارم، درباره تشرّف او به حرم مبارك سید الشّهداء علیه السّلام مىگوید اشعارى كه اكثر اهل منبر بدان متوسّل مىشوند، سروده اوست در هنگام دخول به حائر شریف كه بَداهةً تقدیم نموده است:
گر دعوت دوست مىشنیدم آن روز | *** | من گوى مراد مىربودم آن روز |
آن روز بود که روز هَل مِن ناصر | *** | اىکاش که ناصر تو بودم آن روز |
پس صیحهاى زده بیهوش مىگردد. او را به هوش مىآورند و این اشعار را سروده و مىگرید:
تو کیستى که گرفتى به هر دلى وطنى | *** | که نه در انجمنى نى برون ز انجمنى |
محمّدى نه، علىّ نه، حسن نه پس تو کهاى | *** | که جلوهها بنمودى چو گل به هر چمنى |
به خلق مثل محمّد به خوى مثل علىّ | *** | به روى از همه خلق، خلقت حسنى |
همان حسین غریبى که روز عاشورا | *** | جهان مصالحه کردى به کهنه پیرهنى |
تا آخر قصیدهاش.1
عظمت اوج عرفانى سید الشّهداء علیه السّلام، بیان وَ هُوَ بِالافُقِ الاعْلَى مىباشد
این شاعران قصیده سرا خواستهاند همان حالت «لى مع اللَه» حضرت سید الشّهداء علیه السّلام را بیان كنند؛ در آن حالات خوش و اوقات عظیمه كه نه فرشته مقرّبى و نه پیامبر مرسلى را گنجایش آن مقام، و تحمّل و تاب آن رموز
عالیه عرفانى تا آن سرحدّ نبوده است.
ببینید: حجّة الإسلام تبریزى شیخ محمّد تقى نیر، چگونه با تعابیر حسنه و اشارتهاى بدیعه و لطائف ملیحه خود مىخواهد گوشهاى از حالات آن امام هُمام و سرور و پیشواى از خود برونآمدگان و به محبوب پیوستگان را براى ما روشن كند. وى در بیان حال آن یكّهتاز میدان عشق سرمدى و محبوب ازلى و مقصود و مراد سرمدى، اینطور شرح مىدهد:
تا خبر دارم از او، بىخبر از خویشتنم | *** | با وجودش ز من آواز نیاید که منم |
پیرهن گو همه پُر باش ز پیکان بلا | *** | که وجودم همه او گشت من این پیرهنم |
باش یکدم که کنم پیرهن شوق قبا | *** | اى کمان کش که زنى ناوُک پیکان به تنم |
عشق را روزِ بهار است کجا شد رضوان | *** | تا بَرَد لاله به دامن سوى خُلد از چمنم |
روز عهد است بکش اسپرم اى عقل ز پیش | *** | تا تصوّر نکند خصم که پیمان شکنم |
مىنیاید به کفن راست تنِ کشته عشق | *** | خصمِ دون بیهدهگو باز ندوزد کفنم |
هاتفم مىدهد از غیب ندا شمر کجاست | *** | گو شتابى که به یاد آمده عهد کهنم |
سخت دلتنگ شدم، همّتى اى شهپر تیر | *** | بشکن این دام بِکش باز به سوى وطنم |
دایه عشق ز بس داده مرا خون جگر | *** | مىدمد آبله زخم کنون از بدنم |
گوىِ مَطلَع چه عجب گر برم از فارِس فارْس | *** | تا به مدح تو شها نیر شیرین سخنم1 |
بأَبِى أَنْتَ وَ أُمِّى وَ نَفْسِى یا أَبَا عَبْدِ اللَهِ؛ أَشْهَدُ لَقَدِ اقْشَعَرَّتْ لِدِمائِکمْ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ مَعَ أَظِلَّةِ الْخَلائِقِ، وَ بَکتْکمُ السَّمَاءُ وَ الارْضُ وَ سُکانُ الْجِنَانِ وَ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، صَلَّى اللَهُ عَلَیک عَدَدَ مَا فِى عِلْمِ اللَهِ.2
«پدرم و مادرم و جانم فدایت گردد اى أبا عبد اللَه! سوگند به خدا كه تحقیقاً براى خونهاى شما اشباح عرش خدا با اشباح خلائق به لرزه افتادند. و براى خاطر شما آسمان و زمین و ساكنان بهشت و خشكى و دریا گریستند. صلوات خدا بر تو باد به تعداد آنچه در علم خدا وجود دارد.»
از این فقره زیارت استفاده مىشود كه اشباح عرش و اشباح خلائق تاب و تحمّل كشیدن آن واقعه را نداشتند كه به لرزه درآمدند، و همچنین آسمان و زمین و بهشتیان و صحرا و دریا تاب آن را نداشتند كه به گریه افتادند. پس به تعداد مخلوقاتى كه در علم خداوند وجود دارد بر تو سلام و صلوات باد؛ كه همه اظهار عجز به درگاه تو نموده و در تحیر و تحسّر غوطهور شدند.
آسمان بار امانت نتوانست کشید | *** | قرعه فال به نام من دیوانه زدند |
مبحث پنجم تا هشتم: خداوند عاشق ما سوى، و ما سوى عاشق اوست
وتفسیر آیه: ﴿يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ﴾
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
وَ صَلَّى اللَهُ عَلَى سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبینَ الطّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدائِهِمْ أجْمَعینَ مِنَ الآنَ إلَى قِیامِ یوْمِ الدّینِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلی الْعَظیم
تفسیر آیۀ: ﴿يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ﴾
قالَ اللَهُ الْحَكیمُ فى كِتابِهِ الْكَریم:
﴿يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ﴾.
(آیه ششم، از سوره انشقاق: هشتاد و چهارمین سوره از قرآن كریم)
«اى انسان! تحقیقاً تو با سختى و تعب خودت را به سوى پروردگارت مىكشانى، و سپس وى را ملاقات خواهى نمود.»
حضرت استادنا الاعظم آیة الحقّ و العرفان علّامه طباطبائى أعلى اللَه مقامه در تفسیر این كریمه مباركه فرمودهاند»:
راغب اصفهانى گوید: کدْح به معنى سعى كردن و سختى را متحمّل شدن مىباشد ـ انتهى. پس در آن معنى سیر منطوى است. و گفته شده است: كدح به معنى به زحمت افتادن در كار مىباشد بهطورىكه كار در نفس انسان اثر بگذارد ـ انتهى. و بنابراین، كدح متضمّن معنى سیر است به دلیل تعدّى آن به إِلَى. پس علیهذا بر هر تقدیر در كدح معنى سیر وجود دارد.
و فَمُلقِیهِ عطف است بر کادِحٌ. و خداوند بهواسطه عبارت ملاقات با وى
بیان كرده است كه غایت و نهایت و مقصود این سیر و سعى و مشقّت، اوست سبحانه و تعالى از جهت آنكه ربوبیت از آن اوست. یعنى انسان از آنجا كه عبدى است مربوب و مملوك و مورد تدبیر، سیر و سعى دارد به سوى خداوند سبحانه از آنجا كه او ربّ اوست و مالك و مدبّر امور او. زیرا عبد و بنده از جهت خود براى خود اراده و عملى ندارد. لهذا برعهده اوست كه اراده نكند و كارى را انجام ندهد مگر آنچه را كه ربّ او و مولا و آقاى او اراده كرده است و وى را بدان امر نموده است. بنابراین بنده همیشه از كیفیت اراده و عملش مورد بازپرسى قرار خواهد گرفت.
و از اینجا روشن مىشود اوّلًا گفتار او: ﴿إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ﴾ متضمّن حجّتى است بر معاد. به علّت آنكه دانستى ربوبیت تمام نمىشود مگر با عبودیت، و عبودیت تمام نمىشود مگر با مسؤولیت، و مسؤولیت تمام نمىشود مگر با رجوع و حساب بر اعمال، و حساب تمام نمىشود مگر با جزاء.
و ثانیاً مراد از ملاقات خدا، منتهى گشتن بدانجائى مىباشد كه حكمى جز حكم او نافذ نیست بدون آنكه حاجبى از پروردگارش وى را محجوب دارد.
و ثالثاً مراد از مخاطب در آیه انسان است از جهت انسانیت او. بنابراین، مراد از آن جنس انسان است، و این بدان جهت مىباشد كه ربوبیت وى براى تمام انسانها عمومیت دارد.1
اعاظم از حكماى اسلام به ثبوت رسانیدهاند كه میان حضرت ربّ العزّه و میان آفریدگانش یك نوع جذب و انجذابى وجود دارد كه از آن تعبیر به عشق مىكنند.
عشق خدا به مخلوقاتش آنها را به وجود آورده است، و به هر یك از آنها طبق استعدادهاى مختلف و ماهیات متفاوت لباس هستى و بقا پوشانیده، و به صفات خود به هر كدام متناسب با خودشان متّصف نموده است. این عشق است كه عالم را بر سر پا نموده است، و این حركت را از افلاك گرفته تا زمیننشینان و از ذَرّه تا دُرّه، موجود و به سوى او در تكاپو انداخته است.
زندگى و حیات و عیش و حركت ما سوى اللَه هم بهواسطه عشقى است كه خدا در فطرت و نهادشان گذاشته است. و بنابراین هر موجودى از موجودات امكانیه بر اساس و أصل عشق به معشوق خود حیات و روزگارشان را ادامه مىدهند، و داستان تجاذب (جذب و انجذاب) در بین تمام موجودات سفلى و عوالم علوى برقرار مىباشد.
این تجاذب كه در هر موجودى به نحوهاى خاصّ وجود دارد، موجب حركت به سوى مبدأ اعلى در مدارج و معارجِ متفاوت شده است كه مِنْ دونِ حِجابٍ و مِنْ وَراء حجاب همگى عاشق او و به سمت او به جنبش آمده و به سیر و راه افتادهاند. غایة الامر موجودات ضعیفه و ماهیات سِفلیه بهواسطه محدودیت وجودشان در میان راه گرفتار قواى شدیدتر از خود شده، در همانجا فانى مىشوند. و بطور الأقرب فالأقرب هر موجود عالى غایت سیر موجود و معلول دانى است تا برسد به ذات حقّ و صادر مطلق كه اوّلین موجود لا یتناهى و عظیم در عوالم است، و در او فانى مىشود؛ و تعاشق میان حقّ سبحانه و تعالى و میان او تحقّق مىپذیرد.
در این كریمه شریفه، از حركت انسان به سمت این محبوب ذو الجمال و معشوق صاحب جلال كه مقصود نهائى و مقصد اصلى است به عنوان كَدْح تعبیر گردیده شده است.
یعنى انسان كه اشرف مخلوقات است استعداداً، باید خود را به فناى تامّ
برساند فعلیةً. آنان كه رسانیدند كه رسانیدند؛ و آنان كه استعداد خود را ضایع كرده و نتوانستهاند در حرم امن و امان وى استقرار یابند و از موانع و خطرات قرقگاه حریم وى عبور كنند نیز بالاخره در تجلّیات جلالیه او در مواقف حساب، وى را دیدار و ملاقات خواهند نمود، و به معشوق و محبوب حقیقى خود از پس پرده هزار حجاب خواهند رسید و خواهند فهمید كه اوست محبوب و معشوقشان؛ غایة الامر ایشان در عالم دنیه دنیویه شهوات با چشمان رمد آلوده خود او را نگریستهاند و اینك هم از پس پرده و حجاب به ملاقات خدا مىرسند.
كلام شیخ بهائى راجع به «رساله عشق» أبو على سینا
شیخ بهاء الدّین عامِلى در كشكول خود گوید:
شیخ الرّئیس أبو على سینا رسالهاى دارد در بیان عشق1 به اسم «رسالة عشق» و در آنجا مقال خود را گسترش داده است كه عشق اختصاص به نوع انسان ندارد بلكه در جمیع موجودات از فلكیات و عنصریات و موالید ثلاث (معدنیات و نباتات و حیوان) بطور غریزه و سرشت در
ماهیتشان1 قرار داده شده است. « ـ انتهى كلام شیخ بهائى (ره).
ابتداى رساله با این عبارت شروع مىشود:
بِاسْمِكَ اللَهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ، سَأَلْتَ أسْعَدَكَ اللَهُ یا عَبْدَ اللَهِ الْفَقیهَ الْمُعْصِرىَّ! أنْ أجْمَعَ لَكَ رِسالَةً تَتَضَمَّنُ إیضاحَ الْقَوْلِ فى الْعِشْقِ عَلَى سَبیلِ الإیجازِ فَأجَبْتُكَ ـ الخ.
این رساله را در هفت فصل ترتیب داده است:
اوّل: در ذكر سریان عشق در هر یك از هویات. دوّم: در ذكر عشق در جواهر بسیطه غیر حَیه، مثل هیولى و صورت و معادن و جمیع جمادات. سوّم: در ذكر عشق در موجودات و اشیائى كه داراى قوّه تغذیه دهنده مىباشند، از جهت این قوّه. چهارم: در ذكر وجود عشق در موجودات حیوانیه از جهت آنكه داراى قوّه حیوانیه هستند. پنجم: در ذكر عشق در ظُرَفاء و جوانمردان در برابر زیبا رویان. ششم: در ذكر عشق در نفوس الهیه. و هفتم: در خاتمه فصول كه جمعبندى و نتیجه گیرى مىكند.
این رساله، رساله برهانى است و مطالعهاش براى اهل نظر مفید مىباشد. در فصل پنجم كه در «عشق ظُرَفاء و فِتیان2 لِلأوْجُهِ الحِسان» است (عشق مردم كیس و زیرك و نیكوهیئت، و عشق جوانمردان به صورتهاى جمیل) مطلب را گسترش داده است و به حدیث نبوىّ صلّى اللَه علیه و آله و
سلّم: اطْلُبُوا الْحَوَائِجَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ1 «حوائج خود را از زیبا رویان طلب كنید.» استدلال نموده است، و موارد حلال و موارد حرام را عقلًا و شرعاً برشمرده است و روشن ساخته است كه شرع انور اسلام بر اساس برهان عقلى، راه تعشّق مذموم را مسدود كرده و راه تعشّق ممدوح را مفتوح نموده است.2
«رساله عشق» بو علىّ: خداوند و جمیع موجودات امكانیه صاحب عشق هستند
و در بحث عشق نفوس الهیه نیز مطلب را گسترش مىدهد تا مىرساند به اینجا كه مىگوید:
«اكنون معلوم شد كه علّت اولى داراست جمیع خیرات را، و براى او امكانى هم موجود نیست. پس علّت اولى (خداوند) خیر مطلق است هم برحسب حاقّ ذات خود و هم به اضافه بسوى جمیع موجودات. زیرا كه اوست سبب اوّل براى بقاء و قوام ممكنات و آنها شائق و عاشقند به كمالات علّت اولى. و اوست كه از جمیع جهات و به تمام حیثیات خیر مطلق است.
و ما از پیش گفتیم: كسى كه ادراك نماید خیرى را، قهراً عاشق آن خیر است. پس علّت اولى معشوق است براى نفوس متألّهه، و آن نفوس اعمّ از آنكه
بشرى باشد یا مَلَكى، چون كمالاتشان به آن است كه برحسب توانائى خود تصوّر معقولات نمایند (بجهت تشبّه به ذات خیر مطلق) و براى آنكه صادر شود از آنها افعال عدالت از قبیل فضائل بشریه و مثال تحریك نفوس مَلكیه براى جواهر عِلویه كه طلبكنندهاند بقاء موجودات عالم كون و فساد را (بجهت تشبّه به ذات خیر مطلق) و براى تقرّب به او و استفاده كمال و فضیلت از جناب او؛ پس معلوم و روشن گردید كه خیر مطلق معشوق این نفوس است، و این نفوس هم بهواسطه نسبت و تشبّه به او و عشق به جناب او موسوماند به «نفوس مُتألّهه» و این عشق در نفوسى كه متّصف به صفت تألُّه مىباشند ثابت و غیر زائل است.
تا مىرسد به اینجا كه مىگوید:
«پس معلوم شد وجود حقّ كه خیر محض است معشوق حقیقى است براى نفوس ملكى و بشرى.»
و در بحث خاتمه فصول مىگوید:
«مىخواهیم در این خاتمه كه نتیجه فصول است چند مطلب بیان نمائیم:
مطلب اوّل ـ همانطور كه از پیش گفتیم ـ آن است كه كلّیه موجودات عالم، عاشق و شائقند به خیر مطلق به عشق1 غریزى. و خیر مطلق هم تجلّى
«كننده است به عشّاق خود و لیكن تجلّیات برحسب مراتب موجودات متفاوت است؛ زیرا كه هر مقدار به خیر مطلق نزدیكتر باشند تجلّیات آنها زیادتر است، و هر قدر از قرب به حقّ دورتر تجلّیات كمتر.
مطلب دوّم آنست كه خیر مطلق و علّت اولى، نظر به آن وجود و بخشش ذاتى خود مائل است كه كلّیه موجودات از تجلّیاتش مستفیض و برخوردار شوند.
مطلب سوّم آنست كه هستى تمام موجودات بواسطه تجلّیاتِ خیر مطلق است.
این مطلب كه به نحو اجمال معلوم گردید، اكنون مىگوئیم كه در وجود هر یك از موجودات عشق غریزى است براى تحصیل كمال خود و كمال آنها عبارت از همان خیریت است كه از پیش گفتیم.
پس آن چیزى كه سبب حصول خیریت مىشود، آن معشوق حقیقىِ تمام موجودات است كه ما از او به علّت اولى تعبیر نمودیم. پس ثابت شد كه
علّت اولى معشوق تمام موجودات است و اگر بعضى هم از شناسائى به او محروم باشند و عارف به وجود او نبودند، این عدم عرفان سلب عشق غریزى را از موجودات نمىكند. زیرا عموم متوجّه كمال ذاتى خود مىباشند و حقیقت كمال هم كه خیریت مطلقه شد همان علّت اولى است كه بر حسب ذات متجلّى است به تمام موجودات؛ چه اگر بذاته محجوب از تجلّى باشد لازم آید كه شناخته نشود و هیچیك از موجودات به فیض وجود او نائل نگردند.
و اگر تجلّى خیر اوّل هم به توسّط تأثیر غیر باشد، باید آن ذاتى كه متعالى و منزّه از جمیع نقائص است محلّ تأثیر غیر واقع شود و این محال است؛ بلكه خیر اوّل بر حسب ذات متجلّى است و محجوب بودن بعضى از ذوات از تجلّى خیر اوّل بواسطه قصور و ضعف خود آنهاست.
به عبارت دیگر: نقص و عیب در قابل است نه آنكه بخل از طرف فاعل باشد؛ و گرنه ذات او بر حسب ذات، صریح در تجلّى است.»
بیان عشق در نفوس متألّهه، از «رساله عشق» ابن سینا
تا مىرسد به اینجا كه مىگوید:
«دوّم موجودى كه قابل تجلّیات حقّ مىباشد نفوس الهیهاند. هر چند در بدو امر به مفاد ﴿عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى﴾ به توسّط عقل فعّال از مقام قوّه به فعل آمده و مقام تصوّرات و رتبه تعقّلات به مدد او بوده، و لیكن پس از اینكه به سرحدّ فعلیت برسید و مقام قرب به حقّ را واجد گردید، از آن هم برتر و بالاتر شد. در این مقام است كه ملك مقرّب الهى گفت: لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ.»
تا مىرسد به اینجا كه مىگوید:
«پس واضح و معلوم گردید كه تجلّیات الهى و خیر مطلق سبب ایجاد موجودات و علّت وجود آنهاست؛ چه اگر تجلّى الهى نبود هیچ موجودى مخلّع به خِلعت وجود نمىگردید. و حقّ تعالى بواسطه وجودش عاشق است
به وجود تمام معلولات، زیرا كه كلّیه معلولات همان طورى كه بیان كردیم پرتو تجلّیات اوست، و چون عشق به علّت اولى فاضلترین عشقهاست، پس معشوق حقیقى او آن است كه نائل شود تجلّى او را. و این تجلّى حقیقى مطلوب نفوس متألّهه است، و خود اینها هم معشوقهاى علّت اولى مىباشند.
و در كلمات ائمّه معصومین صلوات اللَه علیهم أجمعین دیده شده است كه مىفرمایند: خداى تعالى فرموده: هر یك از بندگان من كه داراى فلان اوصاف باشند و عاشق من شوند، من هم عاشق آنها مىشوم؛ بهواسطه آنكه حكمت الهى اقتضا نمىكند مهمل و معطّل گذاشتن چیزى كه از جمله فواضل و فضائل در وجود اوست هر چند به نهایت فضیلت هم نباشد. پس خیر مطلق عاشق است به آن حكمت ذاتى خویش، به كسانى كه نائل شوند به كمالات او هر چند نرسند به آن غایت قصوى و درجات بىانتها ... وَ إذا بَلَغْنا هَذا الْمَبْلَغَ فَلْنَخْتِمِ الرِّسالَةَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ.»1
اثبات صدر المتألّهین، سریان عشق را در جمیع موجودات به وجه احسن
مرحوم صدر المتألّهین قدّس اللَهُ نفسه الشّریفة در مبحث عشق، مطلب را بسیار جالبتر و عمیقتر از شیخ الرّئیس گسترش داده است.
وى در طىّ عنوان: «الْفَصْلُ ١٥: فى إثْباتِ أنَّ جَمیعَ الْمَوْجوداتِ عاشِقَةٌ لِلَّهِ سُبْحانَهُ مُشْتاقَةٌ إلَى لِقائِهِ وَ الْوُصولِ إلَى دارِ کرامَتِهِ» اثبات نموده است كه خداوند سبحانه براى هر یك از موجودات عقلیه و نفسیه و حسّیه و
طبیعیه كمالى مقرّر داشته است، و براى وصول بدان كمال و حركت به سوى تتمیم آن، عشق و شوق را در آنان تركیز داده است. عشق بدون شوق اختصاص به مفارقات عقلیه دارد كه آنها از جمیع جهات فعلیت دارند؛ و امّا در غیر مفارقات عقلیه از سائر اعیان موجودات كه خالى از فقد كمال نمىباشند و در آنها قوّه و استعداد وجود دارد، عشق و شوق ارادى برحسب آنها و یا طبیعى برحسب آنها بنا بر تفاوت درجات در هر یك از این دو صنف به ودیعت نهاده است.
تا مىرسد به اینجا كه مىگوید:
«و تو مىدانى كه اثبات عشق در چیزى بدون حیات و شعور در آن، مجرّد نامگذارى عشق است بدون مسمّاى آن. و ما در سِفْر اوّل در مباحث علّت و معلول مبرهن ساختیم عشقِ هیولى را به صورت، به وجه قیاسى حِكَمى، به طریقى كه زیاده از آن تصوّر ندارد.
و همچنین گذشت اثبات حیات و شعور در جمیع موجودات، و آنست عمده مطلب در این باب. و نه براى شیخ الرّئیس و نه براى احدى از كسانى كه از وى متأخّر بودهاند تا امروز كه ما در آن زیست مىكنیم، این مطلب گشوده نشده و كشف آن میسور نگردیده است مگر براى اهل مكاشفه از «صوفیه». به جهت آنكه براى ایشان به مشاهده وجدان و تتبّع انوار كتاب و سنّت، ظاهر و هویدا گشته است كه تمامى اشیاء حَىٌّ و ناطقٌ و ذاکرٌ للّه، مُسبِّحٌ ساجدٌ لَه (زنده و گویا و ذاكر به ذكر خدا و تسبیح نماینده و سجدهكننده او) بوده و هستند؛ همان طورى كه قرآن بدان ناطق مىباشد، در قوله:
﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ﴾.1
«و هیچ یك از موجودات نیستند مگر آنكه با حمد او تسبیح مىكنند و لیكن شما تسبیحشان را نمىفهمید!»
و قوله:
﴿وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.1
«و آنچه در آسمانها و زمین مىباشد، خصوصاً براى خداوند سجده مىنماید.»
و ما بحمد اللَه این حقیقت را هم با برهان و هم با ایمان، هر دوتائى شناختهایم. و این امرى است كه خداوند به فضل و حسن توفیقش به ما اختصاص داده است.
زیرا آنچه نظر «شیخ» كه از اعظم فلاسفه در این دوره اسلامیه است، به آن بالغ گردیده است در اثبات عشق در بسائط غیر حَیه، آنست كه در آن رساله ذكر كرده است كه: بسائط غیر حیه بر سه گونهاند: هیولاى حقیقیه، و صورت كه امكان قیام به تنهائى ندارد، و أعراض.»
ردّ صدر المتألّهین بر شیخ الرّئیس درباره عشق در بسائط غیر حیه
در اینجا صدر المتألّهین عین عبارت شیخ را تا یك صفحه و نیم ذكر كرده است و نتیجه گیرى نموده است كه شیخ تلازم میان هیولى و صورت را به عشق تعبیر نموده است، و ما بهواسطه اثبات حیات و شعور در بسائط غیر حیه اثبات مىكنیم وجود عشق را در آنها. و آنچه را كه شیخ ذكر كرده است در غایت ضعف است؛ چرا كه براى احدى از اذكیاء پنهان نمىباشد كه گفتار وى اثبات معنى عشق را در این بسائط ننموده است مگر به طریق تشبیه.2
صاحب «أسفار أربعه» كلام را ادامه مىدهد تا مىرسد به اینجا كه:
الْفَصْلُ ١٦: فى بَیانِ طَریقٍ آخَرَ فى سَرَیانِ مَعْنَى الْعِشْقِ فى کلِّ الأشْیاءِ. «در بیان طریق دیگرى در سریان معنى عشق در تمامى اشیاء.»1
و پس از اتمام آن بحث مىرسد به:
الْفَصْلُ ١٧: فى بَیانِ أنَّ الْمَعْشوقَ الْحَقیقىَّ لِجَمیعِ الْمَوْجوداتِ وَ إنْ کانَ شَیئاً واحِداً فى الْمئَالِ وَ هُوَ نَیلُ الْخَیرِ الْمُطْلَقِ وَ الْجَمالِ الاکمَلِ، إلّا أنَّ لِکلِّ واحِدٍ مِنْ أصْنافِ الْمَوْجوداتِ مَعْشوقًا خاصًّا قَریباً یتَوَسَّلُ بِعِشْقِهِ إلَى ذَلِک الْمَعْشوقِ الْعامِّ. «در بیان آنكه معشوق حقیقى براى جمیع موجودات و اگرچه در مآل چیز واحدى مىباشد، و آن عبارت است از نیل به خیر مطلق و جمال اكمل؛ مگر اینكه براى هر یك یك از اصناف موجودات معشوق خاصّ نزدیكى است كه با توسّل به عشق او به سوى آن معشوق عامّ در تكاپو مىباشد.»2
در این بحث نیز صدر المتألّهین پس از شرح و توضیح و بیان و استدلال شافى و وافى و پس از بیان «فصل ١٨» مطلب را مىرساند به:
الْفَصْلُ ١٩: فى ذِکرِ عِشْقِ الظُّرَفاءِ وَ الفتیانِ لِلأوْجُهِ الْحِسانِ. «در ذكر عشق مردم زیرك و با فطانت و درایت و در ذكر عشق جوانان و جوانمردان به چهرههاى زیبا و جمالهاى نیكو و دل آرا.»
كه شاهد مطلب ما از بیان آن عشق عمومى در موجودات به ذات اقدس حقّ متعال، همین فقره از آن عشق مىباشد به ذات اقدس حضرت او جلّ و علا سبحانه و تعالى شأنُه.
صدر المتألّهین: تعلّق عشق به جسم و جسمانیات محال است
پس از ذكر تعریفهاى مختلفى كه براى عشق نموده است، اثبات مىكند
كه اصولًا عشق، به جسم و صورت و شكل و شمائل تعلّق نمىگیرد بلكه فقط تعلّق آن به نفس مىباشد، و امكان ندارد كه متعلّق عشق مادّه و یا امر مادّى محسوس باشد؛ فقط و فقط متعلّق آن امرى است معنوى و لهذا اگر عاشق به معشوق برسد: به جسم او، به صورت او، به تمام شئون طبیعیه او، باز هم عشق او تسكین پیدا نمىكند مگر آنكه روحش به روح معشوق واصل شود و در آن مضمحلّ و مندكّ گردد.
وى مىگوید: «بعضى گفتهاند: عشق عبارت مىباشد از افراط شوق به اتّحاد؛ و این گفتار اگرچه پسندیده است و لیكن گفتارى است مجمل كه نیاز به تفصیل دارد، بجهت آنكه این اتّحاد از كدامیك از اقسام اتّحاد مىباشد؟ چون اتّحاد گاهى میان دو جسم پیدا مىشود بهواسطه اختلاط و امتزاج، و این گونه راجع به نفوس تصوّر ندارد.
از این كه بگذریم، اگر فرض كنیم اتّصال میان دو بدن عاشق و معشوق در حال خواب یا غفلت و فراموشى تحقّق پذیرد1، بطور یقین براى ما علم حاصل مىشود كه مقصود بدست نمىآید؛ بجهت آنكه عشق همانطور كه گذشت از صفات نفوس است نه از صفات اجرام. بلكه آنچه صحیح و متصوّر مىباشد از معنى اتّحاد همان چیزى است كه ما در مباحث عقل و معقول بیان نمودهایم از اتّحاد نفس عاقله بصورت عقل بالفعل و اتّحاد نفس حسّاسه بصورت محسوس بالفعل.
بنابراین معنى، صحیح است صیرورت نفس عاشقه براى كسى، متّحد
گردد بصورت معشوقش و این حاصل مىشود بعد از تكرّر مشاهدات1 و توارد انظار و شدّت فكر در اشكال و شمائل وى تا صورت معشوق تدریجاً در ذات عاشق حاضر و متمثّل گردد. و این از حقائقى مىباشد كه ما راهش را توضیح، و طریقش را محقّق داشتهایم بهطورىكه براى احدى از مردمان زكىّ و پاك جاى انكار در آن باقى نمانده است.
و در بعضى از حكایتهاى عشّاق امورى واقع شده است كه دلالت دارد بر این مطلب؛ همانطور كه از مجنون عامِرىّ روایت شده است در همان عهدى كه مستغرق در عشق لیلى بود، آنچنان بود كه حبیبه او نزد وى مىآمد و وى را ندا مىنمود:
یا مَجْنونُ! أنَا لَیلَى. «اى مجنون! من لیلى مىباشم.»
وى به او التفات نمىكرد و مىگفت:
لى عَنْک غِنًى بِعِشْقِک!2 «من آنقدر در عشق تو مستغرق شدهام كه نیازى به مصاحبت و مؤانست با تو ندارم!»
به سبب آنكه عشق در حقیقت همان صورت حاصله مىباشد؛ و آن صورت معشوق است بالذّات، نه امر خارجى كه صاحب آن صورت باشد مگر بالعرض.
همانطور كه معلوم بالذّات همان صورت علمیه مىباشد نه آنچه كه از
تصوّر خارج است.
و هنگامى كه روشن شد و به برهان رسید اتّحاد عاقل با صورت معقول و اتّحاد جوهر حاسّه با صورت محسوس ـ بهطورىكه سابقاً گذشت تمام اینها در وقت استحضار شدید و مشاهده قویه تحقّق مىگیرد ـ بنابراین درست مىشود اتّحاد نفس عاشق با صورت معشوق او به طورى كه پس از آن نیازى به حضور جسم وى و استفاده از شخص وى در میان باقى نمىماند؛ همچنانكه شاعرى گفته است:
أنَا مَنْ أهْوَى وَ مَنْ أهْوَى أنا | *** | نَحْنُ روحانِ حَلَلْنَا بَدَنَا (١)1 |
«فإذا أبْصَرْتَنى أبْصَرْتَهُ | *** | وَ إذا أبْصَرْتَهُ أبْصَرْتَنَا (٢) |
١ ـ من كسى هستم كه هواى او را دارم، و كسى كه هواى او را دارم من است؛ ما دو تا روح مىباشیم كه در یك بدن وارد شدهایم.
٢ ـ پس هنگامى كه تو مرا ببینى او را دیدهاى؛ و هنگامى كه او را ببینى ما را دیدار كردهاى!
اتّصال واقعى میان دو جسم محال است؛ تعشّق میان دو جسم محال است
على هذا نباید پنهان باشد كه اتّحاد در بین دو چیز تصوّر ندارد مگر همانطورىكه ما تحقیق آن را نمودهایم؛ و آن از خواصّ امور روحانیه و احوال نفسانیه مىباشد. و امّا اجسام و جسمانیات ابداً امكان ندارد در میانشان اتّحاد برقرار شود، بلكه آنچه كه متحقّق مىشود مجرّد مجاورت و ممازجت و تماسّ مىباشد لا غیر. بلكه قول محقّق آنست كه اصولًا در این عالم وصالى پیدا نمىشود و در این نشئه، ذاتى به ذات دیگر نمىرسد ابداً، به دو جهت:
جهت اوّل: چون در حال و امرِ جسم واحدى تحقیق به عمل بیاوریم معلوم مىگردد كه آن جسم در وجود و تحقّقش مشوب مىباشد به فقدان و غیبت. زیرا هر جزئى از اجزاء آن پنهان و مفقود است از جزء دیگرى كه پهلوى آن است و از آن مفارقت دارد. بنابراین، این اتّصال در میان اجزائش عین انفصال است، الّا آنكه چون در میان آن اجزاء جسم مباینى و یا فضائى خالى وجود ندارد، و همچنین سطحى در خلالشان پدیدار نمىگردد مىگویند آن متّصلِ واحد است. و وحدت آن وحدت خالص از كثرت نمىباشد. پس زمانى كه حال جسم در حدّ ذات خود اینچنین باشد و عدم حضور و وحدت از
ذاتیاتش باشد چگونه امكان دارد با چیز دیگرى متّحد شود و یا وصال میان آن و میان چیز دیگر برقرار گردد؟
جهت دوّم: با قطع نظر از آنچه ذكر نمودیم ممكن نیست میان دو جسم اتّصال صورت گیرد مگر به تلاقى دو سطح از آن دو تا. و سطح هم از حقیقت جسم و ذات آن خارج است. بنابراین امكانپذیر نیست وصول چیزى از محبّ به جسمى كه از معشوق مىباشد. زیرا آن چیز یا نفس اوست، یا جسم او، یا عرضى از عوارض نفس او یا بدن او. سیمى محال است بجهت استحاله انتقال عرض. و دویمى نیز محال است بجهت استحاله تداخل میان دو جسم. و تلاقى با اطراف و كنارههاى جسم هم دردى را دوا نمىنماید؛ نه طالب وصال را كه علیل است شفا مىبخشد، و نه تشنگىاش را فرومىنشاند.
امّا اوّل، آن نیز محال است؛ بعلّت آنكه نفسى از نفوس اگر فرض شود اتّصال آن به بدنى، حتماً باید نفس خود آن بدن بوده باشد، و در این صورت لازم مىآید آنكه بدن واحد داراى دو نفس باشد و آن ممتنع است.
و بدین سبب كه مطلوب، اتّحاد با صورت روحانیه است نه جسمانیه،1 اگر فرض شود كه براى عاشق میسور گردد غایت تمنّاى او كه عبارت باشد از نزدیكى به معشوقش و حضور در مجلس صحبت و گفتارش و مجالست با وى بدون حضور احدى، اگر تمام اینها میسّر و امكانپذیر گردد و مجلس را نیز از اغیار فارغ كنند، عاشق تمنّاى معانقه و بوسیدن مىنماید، اگر آنهم میسّر و
ممكن گردد عاشق تمنّاى دخول در لحاف واحد و التزام به بدن معشوق با جمیع جوارح و اعضاء بدنش بیشتر از آنكه سزاوار باشد مىنماید؛ معذلك كلّه شوق به حال خود باقى و حرقت و سوزش نفس همانطور كه بوده است برقرار خواهد ماند. بلكه شوق و اضطراب رو به فزونى مىگذارد همچنانكه گوینده عشّاق گفته است:
أُعانِقُهَا وَ النَّفْسُ بَعْدُ مَشوقَةٌ | *** | إلَیها وَ هَلْ بَعْدَ الْعِناقِ تَدانى (١) |
وَ ألْثَمُ فاها کىْ تَزولَ حَرارَتى | *** | فَیزْدادُ مَا ألْقَى مِنَ الْهَیجانِ (٢) |
کأنَّ فُؤادِى لَیسَ یشْفَى غَلیلُهُ | *** | سِوَى أنْ یرَى الرّوحانِ یتَّحِدانِ (٣) |
١ ـ من با محبوبهام معانقه مىنمایم، و لیكن نفس من پس از معانقه باز اشتیاق به سوى او دارد؛ و مگر امكان دارد از معانقه هم چیزى نزدیكتر به او باشد (كه من شوق آن را دارم؟!)
٢ ـ و دهانش را بوسه مىزنم تا حرارت من تسكین یابد؛ امّا در اثر این برخورد هیجان درونیم زیاده مىگردد.
٣ ـ گویا غلیان آتش قلب مرا هیچ چیز چاره نمىنماید مگر آنكه دیده شود كه دو تا روح یكى شدهاند.
در عالم اجسام چیزى وجود ندارد که نفس اشتیاق به آن داشته باشد
و سبب لِمّىِ این مسئله آن مىباشد كه در حقیقت، محبوب، استخوان نیست گوشت نیست و چیز دگر از أجزاء موجوده در بدن نیست، بلكه بطور كلّى در عالم اجسام چیزى وجود ندارد كه نفس اشتیاق به آن داشته باشد و هواى آن را در سر بپروراند؛ آنچه هست صورت معنوى و روحانى مىباشد كه در غیر این عالم موجود است.»1
بارى، این مطالب ذكر شد تا دانسته شود عظمت روح و نفس انسان، و
آنكه هر چه هست ازوست و به هر مقام و درجهاى كه نائل گردد اوست. بدن جز كالبدى براى انجام اوامر و نواهى نفس نیست. عشق، روح مىورزد. عاشق، روح مىشود؛ به معشوق حقیقى و صادر نخستین كه مجرّد صرف مىباشد. روح داراى قوّه هیولانى و استعداد بسیط غیر متناهى است كه به شرف لقاء خدا مشرّف مىگردد و با وى مكالمه مىنماید و كلیم اللَه مىشود. انسان باید قدر و قیمت خود را بداند و این گوهر نفیس را اسیر و بنده بدن و خواستههاى شهوانى و مادّى ننماید، و قوّه ناطقه را در حدّ قوّه حیوانیه و بهیمیه سقوط ندهد، و عشق به زیبا رویان عالم تجرّد را به عشق گرفتاران و آلودگان عالم طبیعت تبدیل ننماید كه در نتیجه به خسرانى عظیم دچار مىشود.
تجرّد نفس، موجب بقاى او و فناى در ذات خداست
صدر المتألّهین در مبحث عظمت و تجرّد و نورانیت نفس مىفرماید:
«بدان: این مسئله بسیار دقیقةُ المَسلك و بعیدةُ الغَور مىباشد. و ازین روست كه در شناخت آن بین فلاسفه سابق اختلاف افتاده است. و سرّش آن مىباشد كه نفس انسان در هویتش داراى مقام معلومى و صاحب درجه معینى در عالم وجود، مثل سائر موجودات طبیعیه و نفسیه و عقلیه كه هر یك از آنها داراى مقامى معلوم هستند نمىباشد.
بلكه نفس انسانى صاحب مقامات و درجات متفاوته و نشآت سابقه و لاحقهاى است، و آن در هر مقام و عالمى داراى صورت دگرى است؛ همانطور كه گفته شده است:
لَقَدْ صارَ قَلْبى قابِلًا کلَّ صورَةٍ | *** | فَمَرْعى لِغَزْلانٍ وَ دَیراً لِرُهْبان1 |
«هرآینه تحقیقاً قلب من قابلیت پذیرش هر گونه صورتى را داشت؛ پس گاهى چراگاه آهوان گردید، و گاهى دیر رهبانان و زاهدان تارك دنیا.»
و چیزى كه شأن و حالش اینچنین مىباشد، فهمیدن حقیقتش صعب و دانستن هویتش مشكل است. و آنچه را كه قوم و جماعت فلاسفه از حقیقت نفس ادراك نمودند، نیست مگر چیزهائى از ملازمات وجود نفس از جهت بدن و عوارض ادراكیه و تحریكیه بدن؛ و از احوال نفس چیزى را متفطّن نگردیدهاند مگر از جهت ملحقات آن از ادراك و تحریك. و این دو امر از چیزهائى هستند كه جمیع حیوانات در آن شركت دارند.
و امّا آنچه زیاده بر این از حقیقت نفس فهمیده شود كه عبارت باشد از تجرّد آن و بقاء آن پس از انقطاع تصرّفش از این بدن، پس آن شناخته مىشود از اینكه نفس محلّ علوم است. و اینكه علم منقسم نمىگردد، و محلّ غیر منقسم
نیز غیر منقسم مىباشد؛ بنابراین، نفس بسیطة الذّات است. و هر چیزى كه ذاتش بسیط باشد قابل فناء نیست، و گرنه لازم مىآید تركّب او از قوّه وجود و عدم، و فعلیت وجود و عدم؛ و این لازمهاش خلف است.
این بود نهایت معرفت ایشان به نفس، یا استدلالى قریب به این. و كسى كه گمان كند وى بدین مقدار حقیقت نفس را شناخته است، تحقیقاً از شخص صاحب ورمى، چاقى و فربهى خواسته است.»
در اینجا صاحب «اسفار» مطالب خود را به انحاء مختلفه در تعریف و شناخت نفس بیان مىكند،1 و لیكن چون اینك ما در صدد بیان اثبات تجرّد نفس نمىباشیم از ذكر آن خوددارى مىنمائیم.
بالجمله باید چشم را از دیدن غیر لیلى پاك كرد و گوش را از طنین و آواى جز او شستشو داد تا وى اذن نظاره به چهره و استماع سخنانش را بدهد.
خدایا چهكار باید كرد؟! راه چاره كدام است؟! بالجمله و محصّل كلام امیدى و روزنهاى یافت مىشود یا باید مأیوس بود؟! زنان قبیله لیلى مىگویند: آقاجان! برو چشمت را تطهیر كن! گوشت را پاك كن! تطهیر چشم به گریه است در شبهاى تار از فراق محبوب ازل و ابد؛ و تطهیر گوش به نگهدارى آن است از شنیدن سخنان تفرقهانگیز كه معشوق و محبوب را خوشایند نمىباشد.
پاك كردن چشم عَنْ کلِّ ما لا یحِلُّ اللَهُ النَّظَر إلَیهِ و پاك كردن گوش عَنْ کلِّ ما لا یحِلُّ اللَهُ الاسْتِماعَ إلَیهِ. (به هر چه خدا حلال نمىداند نگاه مكن، و به هر چه خدا حلال نمىداند گوش فرا مدار!)
مگر در اخبار نداریم كه خداوند علىّ اعلى هیچ چشمى را بیشتر از چشم گریان دوست ندارد، و در روز قیامت همه چشمها گریانند مگر آن چشمى كه از
عذاب خدا در نیمههاى شب گریان باشد؟
این گریه براى چیست؟ براى نظرهها و نگاههائى كه بغیر خدا افتاده است. براى شستشوى جرمها و كثافاتى مىباشد كه چشم بصر و چشم بصیرت را فراگرفته و نظر به لیلى بدون آن تطهیر و لاىروبى و شستشو امكانپذیر نمىباشد. پس شستشو، راه است و طریق به مقصد.
بعد از اینكه این راه طىّ شد، انسان مىرود بالاتر تا اینكه باید با خدا، خدا را بشناسد. آنجا دیگر خداست و غیر از او نیست. همه مراتب طىّ شده و این شخصِ گریه كرده، دیدگانش پاكیزه شده و نِساءِ حَىّ (زنان قبیله) هم وى را ملامت نمىكنند. مىرود، مىرود، نزد لیلى مىرود. دیگر عشقش مادّى نیست. عشق مجازى نمىباشد. لیلى بدن نیست؛ روح است و نفس مجرّد است. در این صورت اگر لیلى در مشرق عالم باشد و مجنون در مغرب عالم، با هم ارتباط دارند. خوب ادراك مىكند: امروز سر لیلى درد مىكند، لیلى خواب است، لیلى بیدار است، لیلى مریض است، لیلى سالم است ...
بسیارى از عاشقان از اصحاب رسول اكرم صلّى اللَه علیه و آله و اصحاب ائمّه معصومین صلوات اللَه علیهم اینچنین بودهاند. اوَیس یمانىّ قَرَنىّ اینگونه بوده است. اصولًا وجدانشان ادراك مىكرد منویات موالیان خودشان را. وجودشان مىفهمید مصالح و مفاسد خود را كه خواسته سروران و سیدان و سالارانشان بود. دندان پیغمبر در روز احُد شكست، در همان روز و همان ساعت دندان اویس هم در یمن شكست.
فریاد مجنون هنگام فَصْد، از نیشتر خوردن بر رگ لیلى
گویند: وقتى خواستند مجنون را فصد كنند (رگ زنند) فریادش بلند شد كه نه از جهت آنكه من از نیشتر نگرانم، بلكه مىترسم از اینكه این نیشتر به رگ لیلى بخورد، و شما كه در اینجا مرا فصد مىكنید دست لیلى را در دیار و بلاد خودش فصد كنید!
گفت مجنون من نمىترسم ز نیش | *** | صبر من از کوه سنگین است بیش |
منبلم1 بىزخم ناساید تنم | *** | عاشقم بر زخمها بر مىتنم |
لیك از لیلى وجود من پُر است | *** | این صدف پر از صفات آن دُر است |
ترسم اى فصّاد اگر فصدم كنى | *** | نیش را ناگاه بر لیلى زنى |
داند آن عقلى كه او دل روشنى است | *** | در میان لیلى و من فرق نیست |
من كیم لیلىّ و لیلى كیست من | *** | ما یكى روحیم اندر دو بدن2 |
خدا را با خدا باید شناخت؛ «آفتاب آمد دلیل آفتاب»
خداوند سبحانه و تعالى شأنه نور است و ظاهر، و همه موجودات را او به ظهور رسانیده است. انسان مىخواهد برسد به او؛ اینكه مخلوق است و ظهور، كجا و كى و چگونه امكان دارد به ظاهر برسد؟ وقتى از اظهارِ ظهور رفع ید نماید، متّصل بشود به شعاع و برگردد به مبدأ نور. برگردد به خورشید، و برود در ذات خورشید. آنجا دیگر شعاع نیست. خورشید، خورشید است. و لهذا ذات خورشید را غیر از خورشید، موجودى نمىتواند بشناسد.
ما هر چه خورشید را تعریف و تمجید و تحمید و تحسین نمائیم، كجا حقیقتش را توانستهایم بازگو كنیم؟ كجا خورشید را خواهیم دید؟ كجا گرماى خورشید را ادراك مىكنیم؟ كجا از عظمت خورشید و نفس خورشید و كیفیت و كمّیت آن اطّلاعى پیدا مىكنیم؟ ما میلیونها فرسنگ از خورشید دوریم كه فىالجمله حرارتى از آن به ما مىرسد. وقتى بخواهیم خورشید را نگاه كنیم باید با شیشه سیاه رنگى آن را مشاهده كنیم تا از پشت حجاب سیاه و تاریك فقط بتوانیم قرص آن را ملاحظه نمائیم
معرفت ما به خورشید همین مقدار است. چه كسى قدرت آن را دارد كه خورشید را پیدا كند و عارف و شناساى او گردد؟ آن كس كه از اینجا برخیزد و برود در درون خورشید ذوب شود و محو شود و از ذرّات وجود و هستى او گردى هم نماند، او خورشید را شناخته است. افسوس كه در آنجا «او» پیدا نمىشود و عبارت و لفظ «او» در ذات خورشید راه ندارد.
مدح تو حیف است با زندانیان | *** | گویم اندر مجمع روحانیان |
مدح، تعریف است و تخریق حجاب | *** | فارغ است از مدح و تعریف آفتاب |
مادح خورشید مدّاح خود است | *** | که دو چشمم روشن و نامُرمَد است1 |
ذمّ خورشید جهان ذمّ خود است | *** | كه دو چشمم كور و تاریك و بد است2 |
و در جاى دگر مىگوید:
عاشقى پیداست از زارىّ دل | *** | نیست بیمارى چو بیمارىّ دل |
علّت عاشق ز علّتها جداست | *** | عشق، اصطرلاب اسرار خداست |
آفتاب آمد دلیل آفتاب3 | *** | گر دلیلت باید از وى رو متاب |
از وى ار سایه نشانى مىدهد | *** | شمس هر دم نور جانى مىدهد |
سایه خواب آرد ترا همچون سمر1 | *** | چون بزاید شمس، انشقّ القَمر |
خود غریبى در جهان چون شمس نیست | *** | شمس جان باقیئى كش أمس2 نیست3 |
«عاشقان، كشتگان معشوقند»
شیخ مصلح الدّین سعدى شیرازى گوید:
«عاكفان كعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف؛ كه ما عَبَدْناک حَقَّ عِبادَتِک، و واصفان حِلیه جمالش به تحیر منسوب؛ كه ما عَرَفْناک حَقَّ مَعْرِفَتِک!4
«گر کسى وصف او ز من پرسد | *** | بىدل از بىنشان چه گوید باز |
عاشقان، کشتگان معشوقند | *** | برنیاید ز کشتگان آواز |
یكى از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فروبرده بود و در بحر مكاشفت مستغرق شده، حالى كه از این معامله باز آمد یكى از دوستان گفت: ازین بستان كه بودى ما را چه تحفه كرامت كردى؟
گفت: به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم، دامنى پر كنم هدیه اصحاب را! چون برسیدم، بوى گلم چنان مست كرد كه دامنم از دست برفت!
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز | *** | کان سوخته را جان شد و آواز نیامد |
این مدّعیان در طلبش بىخبرانند | *** | کآنرا که خبر شد خبرى باز نیامد |
****
اى برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم | *** | وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم |
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر | *** | ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهایم1 |
وَ کلٌّ یدَّعى وَصْلًا بِلَیلَى | *** | وَ لَیلَى لا تُقِرُّ لَهُمْ بِذاکا (١) |
إذا جَرَتِ الدُّموعُ عَلَى الْخُدودِ | *** | تَبَینَ مَنْ بَکى مِمَّنْ تَباکا (٢) |
١ ـ و هر كسى ادّعا مىكند كه به وصال لیلى نائل آمده است؛ امّا لیلى اقرار گفتار آنان را نمىكند.
٢ ـ زمانى كه اشكها بر گونهها جریان یابد، روشن مىشود كه گریهكننده كیست و آنكس كه خود را شبیه به گریهكننده نموده است كیست!
در «مفاتیح الإعجاز» بالمناسبه این رباعى را ذكر نموده است:
رخ دلدار را نقاب توئى | *** | چهره یار را حجاب توئى |
به تو پوشیده است مهر رخش | *** | ابر بر روى آفتاب توئى1 |
بالجمله اینگونه معرفت به خدا كه از اثر پى به مؤثّر و از خلقت پى به خالق مىتوان برد معرفتى است اجمالى نه تفصیلى، معرفتى است دور و مِنْ وَراءِ حجاب نه نزدیك و بدون پرده. این معرفتِ ضُعفاء و عَجَزه مىباشد، نه معرفت مردان راه قوىّ الإرادة و عظیم الهمّه.
این معرفت، معرفت از پِشك شتر به خود شتر، از پشك الاغ بر خود الاغ است؛ این كجا و معرفت به او پس از مجاهدات و رنجها و خون دلها در مدّت عمرى دراز كجا!
كلام أمیر المؤمنین علیه السّلام: الْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلَى الْبَعِیرِ، وَ الرَّوْثَةُ تَدُلُّ عَلَى الْحَمِیرِ
از «جامع الاخبار»، مجلسىّ رضوان اللَه علیه حكایت نموده است:
سُئِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنینَ عَلَیهِ السَّلَامُ عَنْ إثْبَاتِ الصَّانِعِ، فَقَالَ: الْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلَى الْبَعِیرِ، وَ الرَّوْثَةُ تَدُلُّ عَلَى الْحَمِیرِ، وَ آثَارُ الْقَدَمِ تَدُلُّ
عَلَى الْمَسِیرِ. فَهَیکلٌ عِلْوِىٌّ بِهَذِهِ اللَّطَافَةِ وَ مَرْکزٌ سِفْلِىٌّ بِهَذِهِ الْکثَافَةِ کیفَ لَا یدُلَّانِ عَلَى اللَّطِیفِ الْخَبِیرِ؟!1
«از حضرت، از اثبات آفریدگار جهان چون پرسیدند، در پاسخ گفت: پِشك شتر مىفهماند كه از اینجا شترى عبور كرده است، و فضولات الاغ مىفهماند كه از اینجا خرهائى عبور نمودهاند، و علامت جاى پاى آدمى مىفهماند كه از اینجا انسانى (رو به این طرف یا رو به آن طرف) راه را طىّ كرده است؛ پس چگونه این بنیان استوار بالا بدین لطافت، و این مركز پائین بدین كثافت2 دلالتى بر خداوند لطیف خبیر ندارند؟!»
و همچنین از «جامع الاخبار» حكایت نموده است:
سُئِلَ أمِیرُ الْمُؤْمِنِین صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَیهِ: مَا الدَّلِیلُ عَلَى إثْبَاتِ الصَّانِعِ؟!
قَالَ: ثَلَاثَةُ أَشْیاءَ: تَحْوِیلُ الْحَالِ، وَ ضَعْفُ الارْکانِ، وَ نَقْضُ الْهِمَّةِ.3
«از حضرت علیه السّلام پرسیدند: دلیل بر اثبات صانع چیست؟! گفتند: سه چیز: تغییر احوال آدمى، و سستى اركان و اعضاء انسانى، و شكسته شدن تصمیم و عزم و همّتى كه بنىآدم در انجام كارهاى خود دارند.»
و ایضاً از «توحید» صدوق، از ابن ادریس از پدرش از ابن هاشم از ابن أبى عُمیر از هِشام بن سالم روایت نموده است كه گفت: سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَهِ عَلَیه السَّلَامُ فَقِیلَ لَهُ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّک؟!
قَالَ: بِفَسْخِ الْعَزْمِ وَ نَقْضِ الْهَمِّ؛ عَزَمْتُ فَفَسَخَ عَزْمِى وَ هَمَمْتُ فَنَقَضَ هَمِّى!4
«از حضرت امام أبو عبد اللَه جعفر بن محمّد الصّادق علیهما السّلام چون پرسیده شد: به چه چیز پروردگارت را شناختى؟!
فرمود: به حلّ كردن و باز كردن تصمیم و عزم، و به شكستن قصد و اراده؛ من تصمیم گرفتم كارى انجام دهم تصمیم مرا باز كرد و از میان برداشت؛ و قصد كردم براى عملى، او قصد مرا شكست!»
اینگونه معرفت كه در منطق به آن برهان «إنِّى» گویند، معرفت است از معلول به علّت، از مخلوق به خالق، از مصنوع به صانع.
اكتفا كردن به «دینُ العجائز» موجب خسران و ندامت و حسرت است
به آن پیرزن گفتند: خدا را از چه راه شناختهاى؟! گفت: از این چرخه ریسندگىام! زیرا چون دست به سوى آن مىبرم و دسته آن را به گردش در مىآورم، آن حركت مىكند و نخها را مىریسد و مبدّل به ریسمان مىنماید. و چون دست برمىدارم، آن مىایستد و متوقّف مىگردد، پشمها و پنبهها به حال خود باقى مىماند، دیگر نه رشتهاى رشته مىشود و نه ریسمانى تهیه مىگردد!
از آنجا دانستم كه این افلاك و ستارگان ثابت و سیار و این خورشید و ماه و این زمین و این دستگاه آفرینش، آفرینندهاى دارد كه اگر وقتى بخواهد توقّف كند تمام جهان هستى به دیار عدم مىروند؛ و چون در هر لحظه بدان، نیرو از جانب صاحب نیرو مىرسد، لهذا بر قرار و بر دوام مىباشند.
خبر دارى که سیاحان افلاک | *** | چرا گردند گرد مرکز خاک |
در این محرابگه معبودشان کیست | *** | وزین آمد شدن مقصودشان چیست |
چه مىخواهند از این محمل کشیدن | *** | چه مىجویند ازین منزل بریدن |
چرا این ثابت است آن منقلب نام | *** | که گفت این را بجُنب آن را بیارام |
مرا بر سرّ گردون رهبرى نیست | *** | جز آن کاین نقش دانم سرسرى نیست |
از این گردنده گنبدهاى پرنور | *** | بجز گردش چه شاید دیدن از دور |
بلى در طبع هر دانندهاى هست | *** | که با گردنده گردانندهاى هست |
از آن چرخه که گرداند زن پیر | *** | قیاس چرخ گردنده از آن گیر1 |
از اینجاست كه گفتهاند: وَ عَلَیکمْ بِدینِ الْعَجائِز! «بر شما باد به دین پیرزنان!» ولى بالاخره بدانید كه شما مرد هستید آنهم مرد جوان با اراده؛ اگر به دین عجائز اكتفا كنید خسران و وبال و ندامتى گریبانگیرتان مىگردد كه نه تنها در دنیا بلكه در عوالم پسین، حسرت زده و متحیر و مبهوتتان مىگرداند
اشعار بلند پایه شبسترى در لزوم حركت به سمت خداوند
عارف عالیقدر مفخر شیعه اثنا عشریه: شیخ محمود بن عبد الكریم نجم الدّین شبسترى كه از معاریف عرفاى قرن هفتم هجرى ماست تغمّده اللَه بأعلى درجات رضوانه در این مقام مىفرماید:
تو از عالم همین لفظى شنیدى | *** | بیا برگو که از عالم چه دیدى؟ |
چه دانستى ز صورت یا ز معنى؟ | *** | چه باشد آخرت چونست دُنیا؟ |
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود؟ | *** | بهشت و دوزخ و أعراف چبود؟ |
کدام است آن جهان کو نیست پیدا | *** | که یک روزش بود یک سال اینجا؟ |
همین نبود جهان آخر که دیدى | *** | نه ما لا تُبْصِرونْ آخر شنیدى؟ |
بیا بنما که جابُلقا کدام است | *** | جهان شهر جابُلسا کدام است2 |
مشارق با مغارب هم بیندیش | *** | چه این عالم ندارد جز یكى بیش |
بیان مِثْلَهُنَّ ز ابن عباس | *** | شنو پس خویشتن را نیك بشناس |
تو در خوابىّ و این دیدن خیال است | *** | هر آنچه دیدهاى از وى مثال است |
به صبح حشر چون گردى تو بیدار | *** | بدانى كان همه وهم است و پندار |
چه برخیزد خیال چشم احوَل | *** | زمین و آسمان گردد مبدّل |
چه خورشید جهان1 بنمایدت چهر | *** | نماند نور ناهید و مه و مهر |
فتد یك تاب از آن بر سنگخاره | *** | شود چون پشم رنگین پاره پاره |
بدان اكنون كه كردن مىتوانى | *** | چه نتوانى چه سود آنگه كه دانى |
چه مىگویم حدیث عالم دل | *** | ترا سر در نشیب و پاى در گل |
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز | *** | ز تو محرومتر كس دید هرگز؟ |
چو محبوسان به یك منزل نشسته | *** | بدست عجز، پاى خویش بسته |
نشستى چون زنان در كوى ادبار | *** | نمىدارى ز جهل خویشتن عار |
دلیران جهان آغشته در خون | *** | تو سر پوشیده ننهى پاى بیرون |
چه كردى فهم از این «دین العجائز» | *** | كه بر خود جهل مىدارى تو جائز؟ |
زنان چون ناقصات عقل و دینند | *** | چرا مردان ره ایشان گزینند؟ |
اگر مردى برون آى و نظر كن | *** | هر آنچ آید به پیشت زان گذر كن |
میاسا یك زمان اندر مراحل | *** | مشو موقوف همراه رواحل2 |
خلیلآسا برو حق را طلب كن | *** | شبى را روز و روزى را به شب كن |
ستاره با مه و خورشید اكبر | *** | بود حسّ و خیال و عقل انور |
بگردان زان همه اى راهرو روى | *** | همیشه لا احِبُّ الآفِلینْ گوى |
و یا چون موسى عمران در این راه | *** | برو تا بشنوى إنّى أنَا اللَه |
ترا تا كوه هستى پیش باقى است | *** | جواب لفظ أرنى، لَنْ تَرانى است |
حقیقت كهربا، ذات تو كاه است | *** | اگر كوه توئى نبود چه راه است؟ |
تجلّى گر رسد بر كوه هستى | *** | شود چون خاك ره، هستى ز پستى |
گدائى گردد از یك جذبه شاهى | *** | به یك لحظه دهد كوهى به كاهى |
برو اندر پى خواجه به أسْرَى | *** | تفرّج کن همه آیات کبرى |
برون آى از سراى امّ هانى | *** | بگو مطلق حدیث مَن رَآنی |
گذارى کن ز کاف کنج کونین | *** | نشین بر قاف قرب قابَ قوسَین |
دهد حق مر ترا از آنچه خواهى1 | *** | نمایندت همه أشیاء كَما هى2 |
مرحوم شیخ در این ابیات مختصر تمام راههاى خودپرستى را مسدود فرموده و راه خداپرستى را به طور مكشوف بیان فرموده است، و لهذا چون مقام ما و كتاب ما درباره «اللَهشناسى» مىباشد مناسب دید این أشعار آورده شود.
شرح «مفاتیح الإعجاز» در اشعار «گلشن راز»
ولى از لحاظ آنكه بعضى از آن ابیات نیاز به شرح و تفصیل دارد و از زمان شیخ تا به حال شرحى بهتر و روشنتر و جانفزاتر و دلانگیزتر از شرح عارف عالیقدر ما: شیخ محمّد بن یحیى بن علىّ جیلانىّ لاهیجى نوشته نشده است، و با وجود آنكه از آن شرح تا به حال كه سنه ١٤١٥ هجریه قمریه است پانصد و سى و هشت سال مىگذرد3 هنوز آن شرح زنده و مورد بحث و استفاده و
مراجعه أعلام فنّ مىباشد؛ بسیار ضرورى و لازم دید تا عین عبارات آن را در تبیین مقاصد شیخ بیاورد. زیرا از جهت متانت كلام، و استوارى برهان، و انشاء سلیس و دلنشین و شواهد روائیه، و لطائف ذوقیه شعریه در درجه اعلاى از استحكام به نظر رسیده است.
و لهذا اینك شروع مىكنیم به شرح، و أحیاناً بعضى از یادداشتهاى لازم چنانچه به نظر آید در تعلیقه آن آورده مىشود؛ بحول اللَه و قوّته وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلی الْعَظیم.
شیخ محمّد لاهیجى مىفرماید:
«چون حقّ به جمیع اشیاء و اعیان متجلّى است، و علم و حیات لازم ذات الهىاند، و هرجا كه ملزوم باشد البتّه لازم خواهد بود؛ پس هرجا كه وجود
باشد حیات و علم هم باشد.
فأمّا غایةُ ما فى الباب آنست كه اگر محلّى را كه مجلاى آن تجلّى است اعتدالى كه موجب ظهور حیات و علم است نباشد، آن صفات در وى مخفى بماند؛ همچو شخصى مُغمى علیه.1
پس همه اشیاء را علم و حیات باشد، و هر چه را حیات باشد البتّه نفس خواهد بود. و مقرّر است كه هر نفس كه هست، بالضّروره ـ به قوّه یا به فعل ـ مُدرك هستى خود است، و آن مستلزم ادراك هستى مطلق است كه عامّ روشنتر از خاصّ است. یعنى همه عالم از ذات خود به قوّه یا به فعل آگاهند، و از آنجا كه از ذات خود آگاهند راه به درگاه حضرت اله بردهاند، چو ذات حقّ به صورت همه متجلّى و ظاهر است.
نطق آب و نطق خاک و نطق گل | *** | هست محسوس حواس اهل دل |
فلسفى کآن منکر حَنّانه است | *** | از حواس اولیا بیگانه است |
چون هر چه هست مظهر و مرایاى وجهاللَهاند و به صورتِ همه اوست كه ظهور نموده و در حجاب تعینات مخفى گشته است، مىفرماید كه: متن:
به زیر پرده هر ذرّه پنهان | *** | جمال جانفزاى روى جانان |
از عجائب شئونات الهى آن است كه در عین ظهور مخفىّ، و در عین خفا ظاهر مىنماید. و با وجود آنكه بغیر او هیچ نیست و اوست كه عین همه اشیاء شده، تعینات و تشخّصات، پرده جمال آن حضرت گشتهاند و در زیر پرده هر ذرّهاى از ذرّات دو عالم، جمال جانفزاى آن محبوب حقیقى پنهان شده، به صورت همه جلوهگرى مىكند و به رنگ همه بر مىآید. عربیةٌ:
بَدَتْ بِاحْتِجابٍ وَ اخْتَفَتْ بِمَظاهِرٍ | *** | عَلَى صِبَغِ التَّلْوینِ فى کلِّ بَرْزَةِ2 |
خورشید به ذرّه چون نهان است | *** | چون ذرّه به نور خود عیان است |
حیف است که مهر روى جانان | *** | مستور به پرده جهان است |
از بهر چه نور عالم آرا | *** | در ظلمت این و آن نهان است |
خورشید رُخش به جلوه آمد | *** | ذرّات جهان نمودِ آن است |
فَسُبْحانَهُ وَ تَعالَى؛ ما ظَهَرَ فى مَظْهَرٍ إلّا وَ احْتَجَبَ بِهِ.1
مراتب ظهورات خداوند در عوالم، غیر متناهى است
[قاعِدَةٌ فى أنَّ مَراتِبَ ظُهورِ الْحَقِّ غَیرُ مُتَناهیةٍ:]
چون در تفكّر آلاء به بیان صدور كثرت از وحدت و ظهور وحدت در كثرت اشارتى فرموده، اكنون جهت تنبیه غافلان و تشویق طالبان ترتیب مقدّمهاى كه موقوفٌ علیه معرفت تامّه است نموده مىفرماید كه: قاعدةٌ:
این قاعده اشارتست به آنكه مراتب ظهورات الهى بىغایت است، و معرفت حقیقى وقتى میسّر شود كه اطّلاع كشفى برین مراتب كلّیه حاصل گردد، و بداند كه عالم منحصر به این عالم شهادت نیست، و این عالم در جنب عوالم غیبیه معنویه نمودارى بیش نیست، و حقّ را در هر یكى از عوالم، تجلّى و ظهورى دیگر است؛ و از این جهت فرمود كه: متن
تو از عالم همین لفظى شنیدى | *** | بیا برگو که از عالم چه دیدى؟! |
مىفرماید كه: از عالم كه مىگویند، تو همین لفظى شنیدى و ندانستهاى كه عالم بسیار است. زیرا گفته شد كه: عالَم آنست كه به او چیزى دانسته شود، و بدین معنى اشتقاق عالَم اظهر آنست كه از عِلْم است. پس تسمیه موجودات به عالم بواسطه آن است كه وسیله و آلت ادراك حقّ مىگردند همچو خاتم كه اسم چیزى است كه به آن ختم مىكنند.
و به این معنى اطلاق عالم بر مجموع اشیاء موجوده توان نمود، و به هر مرتبهاى بلكه به هر فردى نیز توان نمود؛ چو هر یكى آلت و وسیله ادراك حقّ مىشوند. و از این جهت مىفرماید كه: بیا و بگو كه از عالم چه دیدى؟! و به كدام ازین عوالم رسیدهاى؟! چو عوالمِ غیر محسوس بسیار است؛ و كثرت عوالم در أخبار آمده است؛ و اشاره به تفصیل آن نموده مىفرماید: متن:
چه دانستى ز صورت یا ز معنى؟ | *** | چه باشد آخرت چونست دنیا؟! |
مىفرماید كه از عالم صورت و معنى كه مىگویند، چه دانستهاى؟! بدان كه آنچه ادراك آن به حواسّ ظاهره مىتوان نمود صورت است و آنچه ادراك آن به حواسّ ظاهره نتوان نمود معنى است، و غیب و شهادت نیز مىگویند.
و دنیا عبارتست از این عالم كه نفس انسانى در او به بدن متعلّق است و بوسیله آلات بدنى كسب اخلاق و أعمال مىنمایند1 از سیئات و حسنات. و این را نشئه أُولى نیز مىخوانند. و آخرت عالمى است كه بعد از مفارقت بدن، در آنجا مجازات این اخلاق و أعمال مىیابد؛ إنْ خَیراً فَخَیرٌ وَ إنْ شَرًّا فَشَرٌّ.2
و به مقتضاى کلِّمُوا النَّاسَ عَلَى قَدْرِ عُقُولِهِم1 ایمائى به حقیقت آن در اثناى ابیات خواهد شد انشاءاللَه تعالى.
چون غرض، تحصیل2 طالب است به دانستن آنچه به حسّ و عقل كما ینبَغى ادراك آن میسّر نیست و موقوف تصفیه قلب است فرمود كه: متن:
«سیمرغ» ذات واحد مطلق و «كوه قاف» حقیقت انسانى است
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود؟ | *** | بهشت و دوزخ و أعراف چبود؟ |
بدان كه در سیمرغ حكایات بسیار به حسب تأویل گفتهاند، فأمّا آنچه به خاطر فقیر مىآید آن است كه سیمرغ عبارت از ذات واحد مطلق است، و قاف كه مقرّ اوست عبارت از حقیقت انسانى است كه مظهر تامّ آن حقیقت است و
حقّ به تمامت اسماء و صفات به او متجلّى و ظاهر است.
و آنچه گفتهاند كه كوه قاف از غایت بزرگى گرد عالم برآمده و محیط عالم است، در حقیقتِ انسانى آن معنى ظاهر است، چو حقیقت او چنانچه بیانش گذشت مشتمل بر تمامت حقایق عالم است و أحدیةُ الجمع ظاهر و باطن واقع شده و منتخب و خلاصه همه عالم اوست. و هر كه به معرفت حقیقت انسانى رسید به موجب مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ،1 رویت و شناخت حقّ آن كس را میسّر است كه: مَنْ رَآنِی فَقَدْ رَأَى الْحَقَّ،2 چنانچه هر كه به كوه
قاف رسید به سیمرغ مىرسد. شعر:
گرنه آن حسن در تجلّى بود | *** | آن أنا الحقّ که گفت1 سُبحانى؟2 |
كه تواند به غیر او گفتن | *** | لَیسَ فى جُبَّتى3 كه مىخوانى؟ |
هر چه هستى است در تو موجود است | *** | خویشتن را مگر نمىدانى؟ |
بهشت و دوزخ را مظاهرى در جمیع عوالم الهى موجود مىباشد
بدانكه بهشت و دوزخ را مظاهر در جمیع عوالم الهى هست، زیرا كه
«شكّ نیست كه ایشان را اعیان كه صور علمیهاند در علم الهى هست و در عالم روحانى پیش از وجود جسمانى نیز وجود دارند. و اخراج آدم و حوّا از بهشت اشاره بدان است. و دوزخ را نیز وجود در این عالم روحانى هست زیرا كه عالم روحانى مثال است آن چیز را كه در حضرت علمیه است. و احادیثى كه دلالت بر وجود ایشان مىكند بسیار هست. و حضرت رسالت علیه الصّلاة و السّلام اثبات وجود ایشان در دار دنیا فرموده كه: الدُّنْیا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْکافِر1. و در آیه كریمه مىفرماید كه: ﴿وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ﴾2 و باز اثبات وجود ایشان در برزخ مثالى فرموده كه: الْقَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ أَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِّیرَانِ3. در عالم انسانى كه منتخب همه است نیز وجود دارند؛ زیرا
كه مرتبه روح و دل و كمالات ایشان عین نعیم است، و مقام نفس و هوا و مقتضیات ایشان نفس جحیم. و آخر مراتب مظاهر ایشان در دار آخرت است كه عالم مُجازات است، و در احادیث و قرآن مجید اخبار ازین عالم در بسیار محلها فرموده است.
و امام محمّد غزالى در «مضنونٌ به على غیر أهله»1 مىفرماید كه: أبو علىّ كه از عظماءِ فلاسفه است فرموده است كه: مىتواند بود كه حضرت عزّت عَزّ شأنُه نفس فلكى را این قوّت داده باشد كه هر چه در عالم موالید
(سفلیات) از اشخاص و اقوال و اعمال و اخلاق و حركات و سكنات واقع باشد، صور مناسبه هر یكى چنانچه در شریعت غرّاء معین شده و اسماء آن در نصوص وارد است، در آن نفس فلكى باشد؛ كه نفس انسانى چون از بدن عنصرى قطع تعلّق كند به بدنى كه لایق آن عالم داشته باشد، صور اعمال و اخلاق و اوصاف و اقوال كه در این عالم از او صادر شده باشد همه را مشاهده نماید.1
ادلّه مثبته وجود بهشت و دوزخ در عوالم بعد از عالم دنیا
و مخبر صادق كه حضرت پیغمبر است صلّى اللَه علیه و آله و سلّم خبر داده از حور و قصور و رضوان و اثمار و انهار، و باز ضدّ آن از مار و عقرب و آتش و مالك؛ پس چون مخالف عقل نیست و مخبر صادق از آن إخبار فرموده، جزم است كه آن چنان است. و این نسبت با شخصى است كه خواهد كه ادراك این معنى به طریق عقل نماید، و إلّا ارباب تصفیه و أهل القلوب به عین بصیرت مشاهده مىنمایند كه هر چه حضرت نبىّ از آن إخبار كردهاند همه بیان واقع است، و به حكم مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا2 هر چه بعد از موت طبیعى خواهد بود امروز به سبب موت اختیارى بر ایشان ظاهر شده و همه را به عین الیقین مشاهده نمودهاند و شک از باطن ایشان برخاسته است.
زینهار اى جان من صد زینهار | *** | نیک کن پیوسته دست از بد بدار |
زانکه هر چه اینجا کنى از نیک و بد | *** | مونست خواهد شدن اندر لحد |
كه الْقَبْرُ صَنْدُوقُ الْعَمَلِ1.
و أعراف جمع عُرف است و عرف مكان مرتفع را مىگویند كه بر جوانب مشرف باشد و این مرتبه سابقان است كه فرمود: ﴿وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ* أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ﴾.2
و ایشان كاملانىاند كه به مقام جمع الجمع رسیدهاند كه مقام بقاء باللَه است؛ و حقّ را در هر شیئى متجلّى به صفتى مىبینند كه آن شىء مظهر آن صفت است؛ و این مقام إشراف است بر اطراف، زیرا كه هر چیز را چنانچه هست مىبینند و مىدانند، كه:
﴿وَ عَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ﴾.3
ما طبیبانیم و شاگردان حقّ | *** | بحر قُلزم دید ما را فَانفَلَق4 |
آن طبیبانِ طبیعت دیگرند | *** | که به دل از راه نبضى بنگرند |
ما به دل بىواسطه خوش بنگریم | *** | کز فراست ما به عالىمنظریم |
چون اشارت به بعضى از عوالم غیبیه فرموده، به عبارتى دیگر مىفرماید:
متن:
کدام است آن جهان کو نیست پیدا | *** | که یک روزش بود یک سال اینجا؟ |
عوالم خمسه: لاهوت، جبروت، ملكوت، مُلك و ناسوت
بدانكه عوالم كلّیه پنج است:
اوّل: عالم ذات كه آن را لاهوت، و هویت غیبیه، و غیب مجهول و غیب الغیوب، و عین الجمع، و حقیقة الحقائق، و مقام أو أدنَى، و غایة الغایات، و نهایة النّهایات، و احدیت مىگویند.
دویم: عالم صفات كه جبروت، و برزخ البَرازخ، و برزخیت اولى، و مجمع البحرین و قابَ قَوسَین، و مُحیط الاعیان و واحدیت، و عَما مىخوانند.
سیم: عالم ملکوت كه عالم ارواح، و عالم أفعال، و عالم امر، و عالم ربوبیت، و عالم غیب، و باطن مىخوانند.
چهارم: عالم مُلک كه عالم شهادت، و عالم ظاهر، و عالم آثار، و خَلق، و محسوس گفتهاند.
پنجم: عالم ناسوت كه كون جامع، و علّت غائیه، و آخر التّنزّلات، و مَجلَى الكُلّ نامیدهاند.
و از این پنج عوالم، سه عالم اوّل داخل غیباند زیرا كه از ادراك حواسّ بیروناند. و دو عالم آخر داخل شهادتند چو محسوس به حواسّاند. شیخ مىفرماید كه: «كدام است آن جهان كو نیست پیدا؟» یعنى محسوس نیست و از حواسّ غائب است كه یك روزِ آنجا یعنى آن جهان، یك سال این جهان است.
و این عالم اشاره به برزخ مثالى است كه حدّ فاصل است میان غیب و شهادت، و به حسب برزخیت جامع أحكام هر دو عالم است كه ظاهر و باطن است. و در این عالم جسمانى تقید به زمان و مكان و كوتاهى و درازى و ماه و سال بواسطه كثافت است؛ و هر چند كثافت كمتر باشد تقید و ملاحظه بُعدِ میان مبدأ و معاد و ازل و أبد كمتر است و ظهور علم و انكشاف معلومات و حقایق امور زیاده است.
فلهذا یك روز عالم برزخ یك سال اینجاست، و یك روز عالم ربوبیت هزار سال اینجاست؛ كه ﴿إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ﴾.1 و یك روز عالم الوهیت پنجاه هزار سال اینجاست؛ كه ﴿تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ﴾.2 شعر:
پیش ما صد سال و یک ساعت یکى است | *** | که دراز و کوته از ما منفکى است |
آن دراز و کوتهى در جسمها است | *** | آن دراز و کوته اندر جان کجاست |
از ره و منزل ز کوتاه و دراز | *** | دل چه داند کوست مست و دلنواز |
آن دراز و کوته اوصاف تن است | *** | رفتن ارواح، دیگر رفتن است |
و چون در حضرت احدیت ذات، تعین و تقید را راه نیست ـ چو كثرات اعتبارى نیز در آن حضرت منتفى است ـ تقدّم ذات احدیت بر واحدیت كه منشأ تعینات و نِسَب است معبّر به سنه سَرمَدىّ است.
و در بعضى نسخه چنین یافته شد: «كه یك روزش بود پنجاه اینجا». آن جهان اشاره به عالم الوهیت باشد و از پنجاه، پنجاه هزار سال مراد باشد؛ كه: ﴿فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ﴾.1
چون اشاره به عوالمى فرمود كه مُدرك به حواسّ نمىگردد و هر كس را بر آن راه نیست، به جهت تأكید تصدیق مستمع مىفرماید: متن:
همین نبود جهان آخر که دیدى | *** | نه ما لَا تُبْصِرونْ آخر شنیدى؟ |
یعنى عالم همین عالم شهادت و محسوس نیست كه مىبینى، بلكه عالمها بالاتر از ادراك حواسّ بسیار است اگرچه از روى كلّیت منحصر در عوالم سهگانه است كه گذشت مىفرماید كه: نه در كلام الهى شنیدى كه: ﴿وَ ما لا تُبْصِرُونَ﴾؟ یعنى آن عالمهائى كه به چشم سر دیده نمىشود. و در كلام اللَه قسم به این دو عالم یاد فرموده كه: ﴿فَلا أُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ* وَ ما لا تُبْصِرُونَ﴾2 كه عالم ظاهر و باطن و غیب و شهادت باشد كه مشتمل بر عوالم پنجگانه مذكوره است، چنانچه بیانش گذشت. و عالم لاهوت اصل3 همه آن عالمهاست؛ و این عالم نسبت با آن عوالم مثل ذرّهاى است در بیابان، و قطرهاى با بحر بىپایان.
چون نشأه انسانى و شأن جامعیت كمال او مقتضى4 آنست كه او را بر تمامت مراتب موجودات اطّلاعى حاصل باشد و به حكم ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها﴾5 أسماءِ همه مسمّیات را بداند، فرمود كه: متن
جابُلْقا عالم مثال در مشرق ارواح، و جابُلْسا عالم مثال در مغرب است
بیا بنما که جابُلقا کدام است | *** | جهان شهر جابُلسا کدام است؟ |
در قصص و تواریخ مذكور است كه جابلقا شهرى است در غایت بزرگى در مشرق، و جابلسا نیز شهرى است به غایت بزرگ و عظیم در مغرب در مقابل جابلقا. و ارباب تأویل در این باب سخنان بسیار گفتهاند، و آنچه بر خاطر این فقیر قرار گرفته ـ بىتقلید غیرى ـ به طریق اشاره دو چیز است:
یکى آنکه: جابلقا عالم مثالى است كه در جانب مشرق ارواح واقع است كه برزخ است میان غیب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم؛ پس هرآینه شهرى باشد در غایت بزرگى. و جابلسا عالم مثال و عالم برزخ است كه ارواح بعد از مفارقت نشئه دنیویه در آنجا باشند، و صور جمیع اعمال و اخلاق و افعال حسنه و سیئه كه در نشئه دنیا كسب كردهاند ـ چنانچه در احادیث و آیات وارد است ـ در آنجا باشند. و این برزخ در جانب مغرب اجسام واقع است و هرآینه شهرى است در غایت بزرگى و در مقابل جابلقا است.
و خلق شهر جابلقا ألطف و اصفایند، زیرا كه خلق شهر جابلسا به حسب اعمال و اخلاق ردیه كه در نشئه دنیویه كسب كردهاند بیشتر آنست كه مصوّر به صور مظلمه باشند.
و اكثر خلایق را تصوّر آنست كه این هر دو برزخ یكى است؛ فأمّا باید دانست كه برزخى كه بعد از مفارقت نشئه دنیا، ارواح در او خواهند بود غیر از برزخى است كه میان ارواح مجرّده و اجسام واقع است. زیرا كه مراتب تنزّلات وجود و معارج او دورى است؛ چو اتّصال نقطه اخیر به نقطه اوّل جز در حركت دورى متصوّر نیست. و آن برزخى كه قبل از نشئه دنیوى است، از مراتب تنزّلات اوست1 و او را نسبت با نشئه دنیا اوّلیت است؛ و آن برزخى كه بعد از نشئه دنیویه است، از مراتب معارج است و او را نسبت با نشأه دنیوى آخریت است.
دیگر آنكه صورى كه لاحق ارواح در برزخ اخیر مىشوند صور اعمال و نتائج افعال و اخلاق و ملكات است كه در نشئه دنیوى حاصل شده، به خلاف صور برزخ اوّل. پس هر یكى غیر آن دیگر باشد. فأمّا در اینكه هر دو عالم روحانیند و جوهر نورانى غیر مادّیند و مشتمل بر مثال صور عالمند مشترك باشند.
و شیخ داود قیصرى نقل مىكند كه: شیخ محیى الدّین أعرابى1 قُدّس سرُّه در «فتوحات» تصریح كرده است كه البتّه برزخ اخیر غیر برزخ اوّل است. و تسمیه اوّل به «غیب امكانى» و اخیر به «غیب محالى» فرمودهاند بواسطه آنكه هر صورت كه در برزخ اوّل است ممكن است كه در شهادت ظاهر شود؛ و صورى كه در برزخ اخیرند ممتنع است كه رجوع به شهادت كنند مگر در آخرت.
و از اهل مكاشفات بسیارند كه صور برزخ اوّل بر ایشان ظاهر مىشود و مىدانند كه در عالم از حوادث چه واقع مىشود؛ فأمّا بر احوال موتى كم كس از مكاشفان مطّلع مىشوند.
جابلقا مجمع البحرین الوهیت و امكان، و جابلسا تعین نشأه انسانى است
و معنى دوّم آنكه: شهر جابلقا مرتبه الهیه كه مجمع البحرین وجوب و امكان است باشد كه صور اعیان جمیع اشیاء از مراتب كلّیه و جزویه و لطائف و كثایف و اعمال و افعال و حركات و سكنات در اوست، و محیط است بما کانَ و ما یکونُ. و در مشرق است زیرا كه در یلى مرتبه ذات2 است و فاصله بینهما نیست، و شموس و اقمار و نجوم اسماء و صفات و اعیان از مشرق ذات طلوع نموده و تابان گشتهاند.
و شهر جابلسا نشأه انسانى است كه مجلاى جمیع حقایق اسماء الهیه و حقایق كونیه است؛ هر چه از مشرق ذات طلوع كرده، در مغرب تعین انسانى
غروب نموده و در صورت او مخفى گشته است. شعر:
با مغربى مغارب أسرار گشتهایم | *** | بىمغربى مشارق انوار گشتهایم1 |
و این دو سواد اعظماند در مقابل یكدیگر، و خلق هر دو را به حقیقت نهایتى نیست.
چون هر عالمى را مشرقى و مغربى است بلكه هر مرتبه و هر فردى از افراد موجودات را، فرمود كه: متن:
مشارق با مغارب هم بیندیش | *** | چو این عالم ندارد از یکى بیش |
بدانكه عالم الوهیت نسبت با عالم ربوبیت مشرقى است كه فیض از او به عالم ربوبیت مىرسد. و عالم ربوبیت نسبت با برزخ مثالى مشرقى است، و برزخ مثالى نسبت با شهادت مشرقى است كه فیض از هر یكى به ما تحت خود مىرسد. و باز هر عالمى از عوالم و هر مرتبهاى از مراتب و هر فردى از افراد مشرقى است كه آفتابِ اسمى از اسماء الهیه از او طالع شده، و به اعتبار دیگر مغربى است كه در تعین او نور آن اسم مختفى گشته است. و دل انسانى به حسب جامعیتِ مظهریت، صد مشرق و صد هزار مشرق بیش دارد، كه تمامت نجوم اسماء الهى از آن مشارق تابان مىشوند؛ و باز در مقابل هر یكى مغربى است. و عجائب و غرائب دل انسانى را غیر از سالكانى كه اهل تصفیهاند مشاهده نمىتوانند نمود. شعر:
عالم دل را نشانى دیگر است | *** | برّ و بحر و کار و شانى دیگر است |
صد هزاران آسمان و آفتاب | *** | مشترىّ و تیر و زهره ماهتاب |
هر یکى تابندهتر از دیگرى | *** | نور هر یک در گذشته از ثَرى |
هر یکى را برج دیگر منزل است | *** | این کسى داند که از اهل دل است |
جمع آوردن مشارق و مغارب در قرآن اشاره است به عدم انحصار عوالم در عالم ظاهر
شیخ مىفرماید كه در مشارق و مغارب اندیشه و تأمّل نما كه در قرآن مجید واقع شده كه: ﴿فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ﴾1، یعنى حضرت حقّ قسم یاد مىفرماید به خداى مشارق و مغارب؛ مشارق و مغارب جمع است و حال آنكه این عالم كه عالم محسوس است یكى بیش ندارد یعنى یك مشرق دارد و یك مغرب كه هر یكى در جهتىاند.
و از اینجا معلوم نما كه عالم منحصر در این عالم ظاهر نیست و عوالم لطیفه غیر محسوسه هستند و در هر یكى آسمان و آفتاب و كواكب هستند؛ بلكه آن عوالم و آن آسمان و كواكب اصلند؛ چو آنها مؤثّرند و اینها متأثّر. شعر:
آسمانها است در ولایت جان | *** | کارفرماى آسمان جهان |
چون اكثر خلایق از حقیقت امر غافلند و از معرفت شئونات و تجلّیات الهى بىبهره، و بنا بر عدم استعداد فطرى قابلیت شنودن و دریافتن آن ندارند مىفرماید كه: متن:
بیان مِثْلَهُنَّ ز ابن عبّاس | *** | شنو پس خویشتن را نیک بشناس |
سلطان المفسّرین عبد اللَه بن عبّاس رضى اللَه عنهما فرموده است:
لَوْ ذَكَرْتُ تَفْسیرَ قَوْلِ اللَهِ تَعالَى: ﴿اللَهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ﴾،2 لَرَجَمونى أوْ قالوا: إنَّهُ كافِرٌ.
یعنى اگر من كه ابن عبّاسم تفسیر این آیه و اسرارى كه از این آیه معلوم دارم بگویم، «لَرَجَمونى» البتّه مرا سنگسار مىكنند؛ و اگر سنگسار نكنند بگویند كه من كافرم.
چون شیخ فرمود كه تو همین لفظ عالم بیش نشنودهاى و از این عوالمى كه در قاعده مذكوره ذكر رفت خبر ندارى، و عالم منحصر به محسوسات نیست و عوالم لطیفه بسیارند؛ به استشهاد آن مىفرماید كه: «بیان مِثْلَهُنَّ ز ابن عبّاس»
یعنى آنچه ابن عباس در آیه ﴿مِثْلَهُنَ﴾ فرموده كه من اگر تفسیر آیه بگویم مرا بكشند، نیك بشنو و خویشتن را نیكو بشناس كه آنچه حقیقت امر است تو نمىدانى! و بنا بر عدم قابلیت اگر عارف واصل محقّق از سخنان حقایق و مكشوفات چیزى اظهار نماید، اكثر خلایق إلى1 ماشاءاللَه همه به طعن و انكار او برخیزند، بلكه به كفر و قتل او فتوى دهند و این را دیندارى و مسلمانى تصوّر نمایند.
دوازده بار بایزید را به جرم الحاد، از بسطام بیرون كردند
نقل است كه سلطان بایزید بسطامى را (قدّس سرّه) دوازده نوبت از بسطام بیرون كردند كه او مُلحد و زندیق است، و هر بار كه از بسطام بیرون مىرفت مىفرمود كه: خوشا شهرى كه ملحدش بایزید باشد. و اكنون همه مرید و معتقد گور آن بزرگند؛ زیرا كه تا در حالت حیات صورى بودند خلق را مناسبتى با ایشان نبود، اكنون كه روح بزرگوارش به عالم علوى پیوسته و در قبرش به غیر از سنگ و خاك نیست و خلق را از جهت كثافت و جهل مناسبتى با سنگ و كلوخ هست، مرید گور اویند.
اگر انصاف دارى در معنى این آیه ملاحظه كن كه حضرت عزّت عزَّشأنُه و عظُم سلطانُه مىفرماید كه:
﴿يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾.2
شعر:
دیده این شاهان ز عامه خوف جان | *** | کین گُرُه کورند و شاهان بىنشان |
انبیا را گفته قومِ راه گم | *** | از سَفَه: إِنَّا تَطَیرْنَا بِکمْ3 |
زرّ خالص را و زرگر را خطر | *** | باشد از قلّاب خاین بیشتر |
چون هستى عالم، ظلّ وجود حقیقى است، و توهّم غیریتِ حقیقىِ وجود عالم خیال باطل است، و هر كه پندار غیریت دارد اسیر خواب غفلت است؛ فرمود كه: متن:
تو در خوابىّ و این دیدن خیال است | *** | هر آنچه دیدهاى از وى مثال است |
یعنى همچنانكه شخص در خواب، صورتى چند بیند كه مطابق واقع نباشد و در خواب پندارد كه آنها محقّقالوجودند و نداند كه آنها صور خیالیهاند كه در خارج وجود ندارند، تو كه عالم را وجود حقیقى مىپندارى در خواب غفلتى و نمىدانى كه وجود عالم را غیرْ دیدن، خیال باطل است؛ و هر چه تو دیدهاى بالحقیقه عكس و مثال وجود حقّ است كه از آئینه اعیان ممكنه نموده شده است و غیر حقّ را وجود نیست. شعر:
این نقشها که هست، سراسر نمایش است | *** | اندر نظر چو صورت بسیار آمده |
عالم، مثال ذات و ظلال صفات اوست | *** | نقش دوئى چو صورت پندار آمده |
چون در قیامت هر چه مخفى است، به حكم﴿يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ﴾1 ظاهر خواهد شد، فرمود كه: متن
به صبح حشر چون گردى تو بیدار | *** | بدانى کآن همه وهم است و پندار |
چون به حكم النَّاسُ نِیام فرمود كه: تو در خواب پندارى، بیدارى از این خواب غفلت به مرگست كه فَإذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا2. و حشر به معنى جمع است
در حشر معلوم شود كه غیر از حقّ تعالى همه سراب بودهاند
(حَشَرْتُهم أى: جَمعتُهم) و مراد به این حشر، موت ارادى است؛ كه مَنْ مَاتَ فَقَدْ قَامَتْ قِیامَتُهُ،1 یعنى به صبح حشر كه موت ارادى است چون از خواب
غفلت بیدار گردى، تعینات1 و كثرات برخیزد و آنچه متفرّق مىنمود و موجب غفلت و تخیلات فاسده مىگشت مجتمع گردد و توحید ظاهر شود، و بدانى2 كه وجود واحد بوده كه به سبب كثرت مظاهر كثیر مىنموده است و آنها كه تو تصوّر غیریت كرده بودى و ایشان را حقیقى3 پنداشتى همه وهم و پندار بوده و غیر حقّ را وجودى نیست.
چون تعینات و كثرات از جهت ظلمتِ عدمیت معبّر به شب است، از موت كه فناى تعین است تعبیر به صبح نموده زیرا كه برزخ است میان شب كثرت و روز وحدت.
و در اصطلاحات صوفیه برانگیخته شدن به حیات طیبه قلبیه بعد از موت ارادى، مسمّى به قیامت وسطى است؛ كه:
﴿أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ﴾4 یعنى: مَیتاً بِالْجَهْلِ، فَأَحْییناهُ بِالْعِلْمِ وَ الْمَعارِفِ.
چون حشر عبارت از اجتماع متفرّقات است كه بعد از محو كثرات ظاهر مىگردد فرمود كه: متن:
چو برخیزد خیال چشم أحول | *** | زمین و آسمان گردد مبدّل |
یعنى به صبح حشر كه عبارت از وصول سالك است به مقام توحید كه كونین در نظر او به نور وحدانیت محو و منطمس گردد وَ لا یبْقَى إلّا الْحَىُّ الْقَیومُ، خیال چشم احول كه وجود موجودات را غیر وجود حقّ دیدن است (مثل احول كه یكى را دو مىبیند) از پیش دیده او آن خیال غیریت برخیزد و
یقین بداند كه همه وجودِ حقّ است و وجودات1 موجودات كه به حقیقت، نمودِ بىبود است، خیال و وهم و پندار است، و زمین و آسمان مبدّل گردد:
﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ﴾.2
یعنى زمین و آسمان باشد فأمّا نه آن زمین و آسمان اوّل باشد؛ زیرا كه آن خیال كه در شب عمر به خواب غفلت مىدید كه غیر است، به صبح حشر، نمود كه همه عین بوده و غیریت، خیال چشم احول است. شعر:
بودیم یکى، دو مىنمودیم | *** | نابود شد آن نمود در بود |
چون سایه به آفتاب پیوست | *** | از ظلمت بودِ خود بیاسود |
چون سوخته شد تمام هیزم | *** | پیدا نشود از آن سپس دود |
چون ظهور نور تجلّى وحدت موجب اختفاى ظلمت كثرت است فرمود كه: متن:
چو خورشید جهان3 بنمایدت چهر | *** | نماند نور ناهید و مه و مهر |
یعنى چون تجلّى ذات احدى كه خورشید عیان عبارت از اوست در آیینه قلب سلیم سالك حقّبین رخ نماید، در تاب نور قاهر او نور زهره و ماه و آفتاب نماند و همه به ظلمتآباد عدم باز گردند؛ كه ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ* وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ﴾.4 و هیچكدام را نورى و وجودى نماند. و چون این قیامت كه نسبت با سالك عارف واقع است جلوهگرىِ قیامت كبرى است، هرآینه علامات آن در اینجا بالتّمام به ظهور پیوندد و انوار وجود خیالى مجازى ممكنات كه مىنمود، در تاب نور تجلّى ذاتى الهى محو مطلق گردد و به ظهور حقّ به صفت اطلاقى قیامت قائم گردد، و غیر حقّ نماند و آنچه نسبت با
دیگران نسیه است نسبت با وى نقد گردد. شعر:
هرکه گوید کو قیامت اى صنم | *** | خویشتن بنما قیامت نک منم |
این قیامت زان قیامت کى کم است | *** | آن قیامت زخم و این چون مرهم است |
چون قیام قیامت كه مقتضاى اسم قهّار و مُعید است ظهور نیستى است در هستى؛ كه: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ﴾1 فرمود كه: متن:
فتد یک تاب از آن بر سنگخاره | *** | شود چون پشم رنگین پاره پاره |
یعنى یك تاب از آن نور تجلّى ذات كه خورشید عیان است بر سنگخاره افتد، یعنى سنگ سخت از سنگهاى كوه آفاقى و2 انفسى بلكه هر دو، از هیبت آن تاب تجلّى و غلبه نور قاهر الهى، سنگخاره همچون پشم رنگین پاره پاره شود و محو و متلاشى گردد؛ كه: ﴿وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ﴾.3 شعر:
صارَ دَکاّ مِنْهُ وَ انْشَقَّ الْجَبَلْ | *** | هَلْ رَأَیتُمْ مِنْ جَبَلْ رَقْصَ الْجَمَلْ؟!4 |
چون تحصیل كمالات حقیقى و معارف یقینى كه مقصود ایجاد است بجز در این نشئه میسّر نیست، فرمود كه: متن
تحریص و ترغیب به مكاشفات و تجلّیات و سَیران به عوالم لطیفه
بدان اکنون که کردن مىتوانى | *** | چو نتوانى چه سود آنگه که دانى |
چون شیخ در این ابیات كه مىآید تحریص و ترغیب به مراتب قلبیه و
مكاشفات و مشاهدات و تجلّیات و فناء و سَیران و عروج به افلاك و عوالم لطیفه مىفرماید، مقدّمهاى ذكر كرده مىشود كه طالب صادق را وسیله تحصیل آن معانى و موجب زیادتى فهم و ادراك آن چنانچه واقع است باشد:
بدانكه انسان را بهواسطه جامعیتى كه در اصل فطرت دارد قابلیت آن هست كه به طریق تصفیه و تجلیه حقایق امور بر او مكشوف گردد، و عروج و سیران و طیران در افلاك و عوالم لطیفه ملكوتى و جبروتى نماید، و در مراتب تجلّیات آثارى و افعالى و اسمائى و صفاتى و ذاتى به دیده بصیرت مشاهده جمال با كمال حضرت ذو الجلالى1 نماید، و هستى مجازى و تعین سالك در پرتو تجلّیات ذات احدیت فانى و محو مطلق گردد، و بعد از فناء فى اللَه متّصف به بقاء باللَه گشته، حقّ را به حقّ ببیند و بداند؛ و مقصود آفرینش كه معرفت است او را حاصل شود. شعر:
اگر دمى بگُذارى هواى نااهلى | *** | ببینى آنچه نبى دید و آنچه دید ولىّ |
و حصول این معانى موقوف به مقدّمات و اسباب چند است:
برای سیر عوالم ربوبی، ارشاد استاد کامل لازم است
اوّل آنكه طلب راهنمائى كند كه به ارشاد كاملى سلوك راه حقّ چنانچه وظیفه ارباب طریقت است نموده باشد، و به مراتب كمالات معنویه كه اجمالًا گفته شد وصول یافته و آن كامل بنا بر اشاره الهى اجازه نموده باشد كه آن سالك ارشاد طالبان حقّ بفرماید، و آن كامل نیز از كاملى دیگر مجاز باشد، همچنین مُعَنعَن2 تا به حضرت رسالت علیه الصّلاة و السّلام رسد. شعر
راه دور است و پرآفت اى پسر | *** | راهرو را مىبباید راهبر |
گر تو بىرهبر فرود آیى به راه | *** | گر همه شیرى، فروافتى به چاه |
کور هرگز کى تواند رفت راست؟ | *** | بىعصاکش کور را رفتن خطاست |
گر تو گوئى نیست پیرى آشکار | *** | تو طلب کن در هزار اندر هزار |
زانکه گر پیرى نباشد در جهان | *** | نه زمین بر جاى ماند نه مکان |
گر نباشد در جهان قطب زمان1 | *** | كى تواند گشت بىقطب آسمان |
گر ترا درد است پیر آید پدید | *** | قفل دردت را پدید آید كلید |
و چون دست در دامن چنین پیر كامل زند، باید كه اختیار خود را در اختیار پیر محو گرداند و در حكم پیر كالمَیتِ فى یدِ الغَسّال2 باشد، و به امر پیر
على الدّوام متوجّه حقّ باشد. و عادت به صدق اقوال و افعال نماید. و از مشتهَیات و لذّات نفسانى إعراض كند و نفس را از رذائل اخلاق و نقائص أعمال مُزكَّى سازد. و به طاعات و عبادات بدنى به مقتضاى شرع شریف نبوىّ صلّى اللَه علیه و آله مشغول گردد، و از افراط و تفریط مُجتنب باشد. و از هر چه مانع توجّه او به جانب حقّ باشد بكلّى روى بگرداند. و قلّت كلام و قلّت منام و ذكر به دوام و قلّت طعام را ورد و شعار خود سازد. و یك دم بیرون از امر پیر نرود1.
و چون این مقدّمات و اسباب مرتّب گردانید، آینه دل سالك كه جام جهاننماى حقّ است به نور قدس و طهارت روشن، و از زنگ2 طبیعت مُصفَّى گردد.
و چون از این عالم سفلى ظلمانى قطع تعلّق نماید، روح او به پرواز و سیر عالم علوى درآید و عروج بر آسمانها و عرش و بالاى عرش حاصل شود، و با روحانیات و ملائكه مناسبات پیدا آید، و انوار الهى در دل پاك او تافتن گیرد؛ و او را به دیده سِرّ، لقاء اللَه كه غایت مقاصد و نهایت مرام است حاصل شود. شعر:
چون تو دیدى پرتو آن آفتاب | *** | تو نماندى باز شد آبى به آب |
قطره بودى گم شدى در بحر راز | *** | مىنیابى این زمان آن قطره باز |
گرچه گم گشتن نه کار هر کسى است | *** | در فنا گمگشتگان چون من بسى است |
شیخ مىفرماید كه: «بدان اكنون كه كردن مىتوانى» یعنى این زمان كه سرمایه عمر عزیز و اسباب این سیر و سلوك مهیا دارى، بدانكه انسان را از چنین3 كمالات مىتواند كه حاصل شود؛ بلكه انسان فى نفس الامر بجهت همین مخلوق است. پس آن مقدّمات كه موقوفٌ علیه حصول این كمالات است مرتّب گردان و اسباب آن را مهیا ساز و مقصود آفرینش حاصل كن.
«چو نتوانى چه سود آنگه كه دانى»؛ یعنى آن زمان كه قوّت بدنى كه
تا فرصت باقى مىباشد باید دست به سلوك و راه عرفان زد.
اسباب تحصیل این مطلوب بُوَد به ضعف مبدّل شود، و از سلوك و ریاضت بازمانى، و فرصت فوت شود و نتوانى كه به اداء حقوق این مقدّمات عمل نمائى، دانستن كه ترا تحصیل این كمالات میسّر بوده و تو حاصل نكردهاى هیچ فایدهاى نخواهد داد الّا زیادتى حسرت و ندامت! شعر:
بود در اوّل همه بىحاصلى | *** | کودکىّ و بىدلىّ و غافلى |
باز در اوسط همه بیگانگى | *** | وز جوانى شعبه دیوانگى |
باز در آخر که پیرى بود کار | *** | تن خرف درمانده و جان گشته زار1 |
چون ز اوّل تا به آخر غافلیست | *** | حاصل ما لا جرم بىحاصلى است |
و مىتواند بود كه مراد «چو نتوانى چه سود آنگه كه دانى» این باشد كه چون روح انسانى از بدن مفارقت نمود و اسباب تحصیل كمال نماند و دانست كه آنچه مطلوب بود حاصل نكرده و تمنّا مىنماید كه: ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ﴾2، آن زمان این دانستن هیچ سودى ندارد غیر از پشیمانى كه این یك عذاب دیگر است.
چون منبع این مشاهدات و مكاشفات كه ذكر كرده شد دل انسانى است مىفرماید كه: متن:
چه مىگویم حدیث عالم دل | *** | ترا اى سر نشیب پاى در گل |
یعنى حدیث عالم دل كه عروج به عوالم لطیفه و مشاهده انوار و تجلّیات الهى است با تو چه گویم كه سر نشیب شده، از علوّ مراتب كمالات قلبى و روحى به أسفل السّافلین طبیعت افتاده و پاى سیر و سلوك تو در گل لذّات جسمانى و مشتهیات نفسانى مانده است، و مهروب را مطلوب و مطلوب را
مهروب انگاشته و خود را مقید حصول مال و جاه گردانیدهاى، و از ادراك كمالات معنوى كه لذّات باقى حقیقىاند بالكلّ محرومى. شعر:
اهل دل شو یا که بنده اهل دل | *** | ورنه همچون خر فرومانى به گل |
هر که را دل نیست او بىبهره است | *** | در جهان از بینوائى شهره است |
رو به اسفل دارد او چون گاو و خر | *** | نیستش کارى بجز از خواب و خور |
حقّ همىگوید که ایشان فى المثل | *** | همچو گاوند و چو خر بل هُم أضَلّ1 |
چون غرض از ایجاد عالم، معرفت است و معرفت حقیقى جز انسان كامل را حاصل نیست، پس عالم به طفیل انسان مخلوق شده باشد؛ فلهذا فرمود كه: متن:
انسان كه دنبال خودشناسى نرود، محرومترین خلائق است
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز | *** | ز تو محرومتر کس دید هرگز؟ |
یعنى جهان از آن تست و به جهت تو جهان را آفریدهاند تا همه آلات و اسباب تو باشند، و تو را از براى معرفت خود آفریدهاند؛ كه یا بْنَ آدَمَ! خَلَقْتُ الأشْیاءَ کلَّهَا لأجْلِک وَ خَلَقْتُک لأجْلِى2. و تو به لذّات طبیعى گرفتار و پایبند
1
شده و از تحصیل معرفت كه مخلوق براى آن گشتهاى عاجز مانده و تابع نفس امّاره گشته، نمىتوانى كه ترك دو روزه لذّت فانى نموده، كمالات جاودانى كه در ضمن معرفت الهى است به دست آرى و خود را از حرمان ابدى خلاص نمائى!
پس بهواسطه این دنائت همّت و عدم انقیاد، محرومتر از تو و بینواتر1 از تو از موجودات كس ندیده. زیرا كه باقى موجودات به جهت آنچه مخلوق شدهاند از آن تجاوز ندارند و نمىدانند كه غیر از آن كمالى كه ایشان دارند هست، و به جهت عدم قابلیت، از حرمان آن كمال كه از انسان مطلوب است معذورند؛ تو2 كه مىدانى و به جهت آن مخلوق شدهاى فریفته و اسیر لذّات بهیمى و تمتّعات نفسانى گشته و از مقصود دو جهانى باز مىمانى. شعر:
این چه نادانى است یک دم با خود آى | *** | سود مىخواهى از این سودا برآى |
گنج عالم دارى و کدّ3 مىکنى | *** | خود كه كرد آنچه تو با خود مىكنى؟ |
پادشاهى، از چه مىگردى گدا؟ | *** | گنجها دارى، چرائى بینوا؟ |
و چون از لذّات شهوانى و مشتهیات نفسانى خلاصى ندارد مىفرماید كه: متن:
چو محبوسان به یک منزل نشسته | *** | بدست عجز، پاى خویش بسته |
یعنى همچون كسى كه بند گران بر پاى وى نهاده باشند و از آنجائى كه
نشسته است نتواند كه بیرون رود، تو در منزل تقلید و طبیعت و هواى نفس گرفتارى و از آن تجاوز نمىتوانى كرد. و پاى سیر و سلوك خود به دست عجز بسته و پندارى كه از این قیود خلاص نمىتوان شد. و از غایت فسردگى كه از برودت تقلید و هواى نفس در تو اثر كرده، گوئیا همچو مرده اصلًا حرارت شوق و ذوق عشق1 در تو نیست. شعر:
زنده شو این مردگى از خود ببر | *** | گرم شو افسردگى از خود ببر |
آتشى از عشق او در دلفروز | *** | خرمن تقلید را یکسر بسوز |
چون برودت طبع و هوا بر امزجه زنان غالب است فرمود كه: متن:
نشستى چون زنان در کوى إدبار | *** | نمىدارى ز جهل خویشتن عار |
یعنى مانند زنان، پشت به دولت معرفت كردهاى و روى توجّه به مقتضَیات طبیعت و هواى نفسانى آورده و كوى ادبار و بدبختى را منزل اقامت خود گردانیده، و فریفته رنگ و بو گشته و به صورتِ ظاهر بازماندهاى، و پاى سیر در طلب كمالات معنوى بیرون نمىنهى و از جهل خود شرم ندارى. شعر:
تا به کى همچون زنان این راه و رسم و رنگ و بو؟ | *** | راه مردان2 گیر و با صاحبدلان دمساز شو |
چون زغن تا چند باشى بسته مردار تن | *** | در هواى سیر3 جان یك لحظه در پرواز شو |
راه وصول به معرفت اللَه، عبور از نفسپرستى است
چون حصول كمالات وابسته مخالفت نفس و هواست فرمود كه: متن:
دلیران جهان آغشته در خون | *** | تو سر پوشیده ننهى پاى بیرون |
یعنى طالبان قرب مولى كه سالكان راه طریقتند و از غایت شجاعتى كه دارند، پیوسته با نفس امّاره خود كه به موجب أَعْدَى عَدُوِّک نَفْسُک الَّتِى بَینَ
جَنْبَیک1 دشمن دین است، به محاربه و مقاتله مشغولند، و دایم به حكم أَوْحَى اللَهُ تَعَالَى إلَى مُوسَى عَلَیهِ السَّلَامُ: إنْ أَرَدْتَ رِضَائِى فَخَالِفْ نَفْسَک؛ إنِّى لَمْ أَخْلُقْ خَلْقاً ینَازِعُنِى غَیرَه2 به مخالفت و جدال او راسخ و ثابتقدمند و یك لحظه از مكر او ایمن نیستند و از قهر و غضب او آغشته خون جگرند؛ و تو پرده تقلید بر سر انداخته و چون زنان در خانه طبع و هوا ساكن گشته و پاى همّت در میدان طلب نمىنهى و از این چاه طبیعت به در نمىآئى. شعر:
نفس دون را زیر دستى تا به کى؟ | *** | شو مسلمان، بتپرستى تا به کى؟ |
همچو یوسف خوش برآ از قعر چاه | *** | تا شوى در مصر عزّت پادشاه |
در راه وصول به معرفة اللَه، اقتصار به مجرّد تقلید مستحسن نیست
چون در معرفة اللَه كه اصل جمیع عقائد دینیه است اقتصار به مجرّد تقلید مستحسن نیست، فرمود كه: متن:
چه کردى فهم از این دین العجائز | *** | که بر خود جهل مىدارى تو جائز؟ |
یعنى از حدیث: وَ3 عَلَیکمْ بِدینِ الْعَجائِز4 چه فهم كردهاى كه بر خود
1
جهل جائز مىدارى و در معرفت الهى سعى و اجتهاد نمىنمائى؟ مگر كه چنین دانستهاى كه تفكّر در معرفت اللَه ممنوع است و قصد حضرت نبىّ صلّى اللَه علیه و آله و سلّم آن است كه چنانچه عجائز را قدرتى بر تفكّر و استدلال نیست شما نیز به دین ایشان باشید، به آن معنى كه طلب معرفت یقینى ننمائید و اقتصار به مجرّد تقلید بكنید؛ و بهواسطه این فهم كج، خذلان جهل به خود راه داده و در راه طلب به قدم سعى نمىروى؟!
بدان كه به حقیقت، معنى این حدیث آنست كه در جمیع أحكام شرعیه از مأمورات و منهیات كه دین عبارت از اوست باید كه به طریق انقیاد و متابعت همچو عجایز باشند و به عقل و هواى نفس تصرّفى در آن ننمایند، و بىضرورتْ تأویلى كه خلاف ظاهر باشد نكنند، كه حكمت أحكام شرعیه به مجرّد عقل دریافته نمىشود؛ نه آنكه ترك تفكّر در معرفت اللَه نمایند و از طلب بازایستند و همچو عجایز در خانه تقلید محض ساكن شوند. شعر:
آن دلى کو هست خالى از طلب | *** | دائماً بادا پر از رنج و تعب |
آن سرى کو را هواى دوست نیست | *** | زو مجو مغزى که او جز پوست نیست |
جان که جویایت نباشد کو به کو | *** | مرده بىجان بود جانش مگو |
جان ندارد هر که جویاى تو نیست | *** | دل ندارد هر که شیداى تو نیست |
مراد از «عَلَیكُمْ بِدینِ الْعَجائِزِ» امر به انقیاد محض است نه نهى از تفكّر در معرفة اللَه
چون مراد از حدیث نه آنست كه به مجرّد تقلید اكتفا مىباید نمود،
فرمود كه: متن:
زنان چون ناقصات عقل و دینند | *** | چرا مردان ره ایشان گزینند؟ |
چون در حدیث حضرت پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله و سلّم آمده است كه: هُنَّ نَاقِصَاتُ الْعَقْلِ وَ الدِّین1 یعنى زنان در عقل و دین نقصان دارند، پس
«عَلَیکمْ بِدینِ الْعَجائِزِ مراد همین نباشد كه شما در دین تابع عجایز باشید، زیرا كه در دین ایشان را ناقص فرموده است؛ بلكه مراد همانست كه در انقیاد اوامر و نواهى و عدم تأویل به هواى نفس مثل عجایز باشید؛ و هر چه به عقل شما راست نباشد خود را در ادراك حقیقت آن قاصر دانید، كه كمال نبوّت اعلى از آن است كه هر كس را دسترسى به مقام حقایق1 أحكام او باشد. شعر:
چشم تو ادراک غیب آموخته | *** | چشمهاى دیگران بر دوخته |
آن یکى ماهى همىبیند عیان | *** | و آن یکى تاریک مىبیند جهان |
سالها گر ظنّ دوَد با پاى خویش | *** | نگذرد ز اشکاف بینىهاى خویش |
چون اشارت فرمود كه زنان ناقصات دینند و مردان را طریق ایشان در تقلید قبول نمودن مناسب نیست، و همچو ایشان در پس پرده تقلید متوارى نباید بود، اكنون مىفرماید كه: متن:
تا سالك از همه چیز نگذرد، به مراد نخواهد رسید
اگر مردى برون آى و نظر کن | *** | هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن |
یعنى اگر مردى و صفت زنان كه توارى در كنج تقلید و طبع است بر تو غالب نیست، به جهت سفر عالم معنى و قرب حضرت مولى مهیا شو و از مقام تقلید و طبع و هواى نفس كه موجب سكون و فسردگى است بیرون آى، و در راه طلب هر چه از مراتب دنیا و عقبى پیش آید و از حقّ خواهد كه ترا مشغول سازد از همه گذر كن و به هیچ مرتبه و منزلى از منازل توقّف مكن كه مجرّدان راه
طریقت و پاكبازان كوى حقیقت فرمودهاند كه همّت عالى سالك در راه طلب مىباید كه چنان باشد كه اگر مراتب و مقامات تمامتِ كُمّل بر او عرض كنند به گوشه چشم نگاه بر آن ننماید و از مطلوب حقیقى باز نماند. شعر:
زانکه گر جائى نظر خواهى فکند | *** | در کنار خویش سر خواهى فکند |
چیست زو بهتر، بگو اى هیچ کس | *** | تا بر آن دلشاد باشى یک نفس؟ |
من نه شاهى خواهم و نه خسروى | *** | آنچه مىخواهم من از تو هم توئى |
مرگ جان بادا دل درویش را | *** | گر گزیند بر تو هرگز خویش را |
﴿إِنَّ اللَهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ﴾.1 چون ملاحظه اسباب و التفات به غیر مطلوب موجب بُعد و حرمان است فرمود كه: متن:
میاسا یک زمان اندر مراحل | *** | مشو موقوف همراه2 رواحل |
یعنى شوق و عشق سالك طالب صادق مىباید كه به مرتبهاى باشد كه در هیچ منزلى از منازل كه میان بنده و حقّ است كه قطع آن مىباید نمود تا وصول به مقصد حقیقى حاصل شود، یك زمان توقّف ننماید و آسایش نفس در منازل ندهد، و موقوف همراه3 كاروانها نشود به جز شیخ كاملى كه مربّى او باشد كه بىاو سلوك طریق میسّر نیست. و به هواى لقاى محبوب چنان مست و دیوانه باشد كه نه منزل داند و نه آسایش، و نه كاروان خواهد و نه همراه، و نه بدرقه جوید و نه دلیل. شعر:
پابرهنه مىروم در خار و سنگ | *** | زانکه من حیرانم و بىخویش و دنگ |
تو مبین این گامها را بر زمین | *** | زانکه بر دل مىرود عاشق یقین |
یک دمِ هجران برِ عاشق چو سال | *** | وصلِ سالى متّصل، پیشش خیال |
چون روشندلى1 به طریق متابعت نبىّ مىباید كه باشد، فرمود كه: متن:
خلیلآسا برو حقّ را طلب کن | *** | شبى را روز و روزى را به شب کن |
یعنى در طلب حقّ همچو إبراهیم خلیل علیه السّلام مقید به تقلید ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا﴾2 مشو، و به توجّه و طلب و یاد حقّ، شب را روز و روز را شب كن. یعنى یك زمان از طلب حقّ غافل مباش و یك نظر، چشم انتظار از راه طلب برمگردان. شعر:
مرد باید کز طلب وز انتظار | *** | هر زمان صد جان کند بر وى نثار |
نى زمانى از طلب ساکن شود | *** | نى دمى آسودنش ممکن شود |
گر فرواستد زمانى از طلب | *** | مرتدى باشد در این ره بىادب |
چون حجاب نورانى همچو حجاب ظلمانى مانع وصول است فرمود كه: متن:
ستاره با مه و خورشید اکبر | *** | بود حسّ و خیال و عقل انور |
چون ترغیب و تحریص طالب سالك صادق كرده، مىفرماید3 كه از مقام تقلید قدم فراتر مىباید نهاد و به متابعت أنبیاء علیهم السّلام سلوك راه إله مىباید نمود تا از مكاشفات انبیاء بهواسطه حسن متابعت ایشان هر كس به قدر استعداد فطرى خود محظوظ گردند، و چون بهواسطه كمال عنایت الهى كه درباره أنبیاء علیهم السّلام است و نفس قدسى كه ایشان دارند ظاهر ایشان عین باطن شده و هر چه اولیاء به سعى و اجتهاد هر چه تمامتر به دیده سِرّ كه چشم بصیرت است از مراتب ولایت مشاهده مىنمایند انبیاء علیهم السّلام به دیده سَر
كه چشم ظاهر است مشاهده نمودهاند، و بیان حالات و مكاشفات ایشان كما ینبغى اعلى از فهم و ادراك ماست
شرائط و آداب سلوك راه خدا
فَأمّا در بیان مقامات و مكاشفات و تجلّیات كه سالكان و مكاشفان را كه اولیاءاللَهاند به متابعت انبیاء علیهم السّلام به طریق ریاضت و سلوك حاصل مىشود، مقدّمهاى ذكر كرده مىآید تا فهم معانى كه شیخ در این ابیات به مناسبت روش هر نبىّ اشاره به آن مىفرماید آسان گردد:
بدانكه ولایت خاصّه كه كمال قرب است به حضرت حقّ به مرتبهاى كه اثنینیت از ما بین مرتفع گردد و ولىّ بعد از فناء از خودى، قائم به حقّ گردد، جز به طریق تصفیه كه ریاضت نفس است به مجاهدات و تجرید از علایق و كدورات بشرى و عوایق جسمانى و توجّه به حضرت حقّ و التزام خلوت و مواظبت به ذكر و طاعت و عزیمت و انقطاع و تبتّل از خلق حاصل نمىشود. و انبیاء را علیهمالسّلام بنا بر قُدس و نَزاهت كه دارند و زیادتى عنایت الهى كه درباره ایشانست، جهت ارشاد احتیاجى به غیر حقّ نیست، اگرچه گاهى ملَك نیز واسطه مىشود؛ فأمّا اتّفاق ارباب طریقت است كه غیر مجاذیب، باقى اصناف اولیاء را بىارشاد صاحب كمالى كه مرشد وى باشد، وصول حقیقى1 كه مقام ولایت است میسّر نیست. شعر:
پیر، ما لا بدّ به راه2 آمد ترا | *** | در همه كارى پناه آمد ترا |
اى خنك آن مرده كز خود رسته شد | *** | در وجود زندهاى پیوسته شد |
هر كه شد در ظلّ صاحب دولتى | *** | نَبوَدش در راه، هرگز خجلتى |
چون انسان را جامعیت جمیع مراتب هست، هرگه كه به طریق تصفیه كما ینبغى اشتغال نماید و دل او ـ كه به حقیقت، برزخ جامع وجوب و امكان است ـ به سبب ذكر و توجّه كلّى به مبدأ و رفع موانع به نور قدس منوّر گشته،
صفائى تامّ حاصل كند، هر چه هست در او بنماید و صور جمیع اشیاء از مادّیات و مجرّدات در آن دل مكشوف گردد. و بهواسطه صفا و مناسبت كه با عالم معنى حاصل كرده، مجرّدات كه در عالم جسمانى صور حسّیه ندارند مُشكَّل به أشكال محسوسات گشته، بر او ظاهر شوند؛ به مناسبتى كه میان آن صورت و ایشان بوده باشد؛ مثل جبرئیل كه بصورت دِحیه و باقى صور بر حضرت پیغمبر صلّى اللَه علیه و آله و سلّم ظاهر مىشد. و حضرت حقّ گاه در عالم مثال، متلبّس به لباس مظاهر حسّیه بر او ظاهر شود؛ و این را در اصطلاح تأنیس مىخوانند كه عبارت از تجلّى حقّ است به صور مظاهر حسّیه جهت تأنیس مرید مؤید به سبب1 تزكیه و تصفیه؛ و این ابتداى تجلّیات القلوب است.
تجلّیات عبارتند از: آثارى، افعالى، صفاتى، ذاتى
اكنون بدانكه تجلّى كه ظهور حقّ است بر دیده دل پاك سالك، از روى كلّیت به چهار نوع است: آثارى و أفعالى و صفاتى و ذاتى.
آثارى آن است كه به صورت2 جسمانیات كه عالم شهادت است، از بسائط عِلوى و سِفلى و مركّبات به هر صورت كه باشد حضرت3 حقّ را بیند، و در حین رویت جزم داند كه حضرت حقّ است؛ آن را تجلّى آثارى مىخوانند. و از جمیع تجلّیات، این تجلّى آثارى و تجلّیات صورى،4 یعنى در صورت انسان مشاهده نمودن، أتمّ و اعلا است.
و تجلّى أفعالى آن است كه حضرت حقّ به صفتى از صفات فعلى كه صفات ربوبیتاند متجلّى شود. و اكثر آن است كه تجلّیات أفعال،5 متمثّل به
انوار متلوّنه نماید، یعنى حضرت حقّ را به صورت نور سبز و نور كبود و نور سرخ و نور زرد و نور سفید بیند.
و تجلّى صفاتى آن است كه حضرت حقّ به صفات سبعه ذاتیه كه حیات و علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و كلام است متجلّى شود. و گاه باشد كه در تجلّى صفاتى نور سیاه نماید، یعنى حقّ را متمثّل بصورت نور سیاه بیند.
و تجلّى ذاتى آن است كه سالك در آن تجلّى، فانى مطلق شود و علم و شعور و ادراك مطلقاً نماند.
و تجلّیات مذكوره به حسب صفاء و اوقات مُتجلَّى علیه متفاوت است. اگر حضرت حقّ را مظهر خود بیند تجلّى كامل است؛1 فأمّا اگر خود مظهر حقّ شود یعنى بیند كه خود، حضرت حقّ است أتمّ و أكمل است؛ زیرا كه تحقیق در ضمن اینست.2 و در جمیع مراتب تجلّیات مذكوره، حضرت حقّ را دیدن، یا خود مظهر حقّ شدن، در طریق تصفیه واقع است. و شنیدن موسى علیه السّلام نداى ﴿إِنِّي أَنَا اللَهُ رَبُّ الْعالَمِينَ﴾3 و حدیث رَأَیتُ رَبِّى فِى أَحْسَنِ صُورَةٍ4 و مَنْ رَآنِی فَقَدْ رَأَى الْحَقَ5 شهود عدولند بر جواز تجلّیات.
سالك پس از فناء در تجلّى ذاتى، باقى به بقاء حقّ مىگردد
و بقاء باللَه كه به حسب حال، كاملان واصل را دست مىدهد آنست كه بعد
از فناء سالك در تجلّى ذاتى، به بقاء حقّ باقى گردد و خود را مطلق بىتعین جسمانى و روحانى بیند؛ و علم خود را محیط به همه ذرّات كائنات مشاهده نماید، و متّصف به جمیع صفات الهى باشد، و قیوم و مدبّر عالم باشد، و هیچ چیز غیر خود نبیند؛ و مراد به كمال توحید عیانى این است. شعر:
آن که سُبحانى همىگفت آن زمان | *** | این معانى گشته بود او را عیان |
هم ازینرو گفت آن بحر صفا | *** | نیست اندر جُبّهام الّا خدا |
آن أنا الحقّ گفت1 این معنى نمود | *** | گر به صورت پیش تو دعوى نمود |
لیسَ فى الدّارَین آن كو گفته است | *** | دُرّ این معنى چه نیكو سفته است |
چون نماند از توئى با تو اثر | *** | بىگمان یابى از این معنى خبر2 |
و آنچه سر حلقه سلطانان3 جهان و واصلان با ایقان: شیخ أبى محمّد روزبهان و شیخ شمس الدّین محمّد الدَّیلمىّ قُدّس سرُّهما از واقعات خود
نوشتهاند همه از این مراتب است كه خبر دادهاند.
و باز در مراتب تصفیه، سالكان را معراج روحانى به بدن مثالى و گاه بىبدن حاصل مىشود چنانچه سالك مىبیند كه عروج به آسمانها گاه به ترتیب و گاه بىترتیب مىنماید. و در هر آسمانى به حسب مناسبت كه در میانه بوده باشد، ارواح انبیاء و اولیاء و ملائكه مشاهده مىنماید. و از آسمانها تا به عرش و از بالاى عرش سیران مىنماید. و كیفیات و كمّیات مكشوفات اولیاء كما ینبغى، خارج از تحریر و تقریر است، و برون از احاطه ادراك عقول است. عربیةٌ:
فَثَمَّ وَراءَ الْعَقْلِ1 عِلْمٌ یدِقُّ عَنْ | *** | مَدارِكِ غایاتِ الْعُقولِ السَّلیمَةِ2 |
عقل اینجا ساكت آمد یا مضلّ | *** | زانكه دل با اوست با خود نیست دل3 |
بعد از تمهید مقدّمه شروع به معنى بیت نموده مىگوئیم كه: «ستاره با مه و خورشید اكبر»، یعنى چون سالك مسافر سیر إلى اللَه كرده و ضرورت او را
بر جمیع1 مراتب تنزّلات عبور باید نمود تا به مقام اطلاق رسد و نقطه اخیره دایره به اوّل متّصل گردد؛ و چون سیر او به عالم مثال كه عالم ملكوت و ربوبیت است برسد، قواى روحانیات2 را متمثّل به صور مثالات3 كه مناسب صفاى سالك باشد مشاهده نماید. و چون فرموده بود كه: «خلیلآسا برو حقّ را طلب كن» اكنون به مناسبت روش حضرت إبراهیم علیه السّلام كه:
﴿وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ* فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً﴾ إلى آخر الآیة.4
شیخ مىفرماید كه: اگر ستاره و ماه و خورشید اكبر یعنى آفتاب كه بزرگتر است از كواكب و ماه مشاهده رود، بدانكه آن كواكب،5 صورت متمثّله حسّ مشترك است كه قوّه اوّل است از قواى باطنه؛ و ماه، صورت متمثّله قوّه خیال است كه در مرتبه دوّم است از قواى باطنه، و در استفاضه نور از عقل به مثابه قمر است نسبت با آفتاب؛ و آفتاب صورت متمثّله عقل است، و مناسبت بینهما ظاهر است؛ چو قوّه عاقله سبب تنویر ظلمت جهل وجود انسانى است به نور علم.
و سالك را در مشاهده این صور مثالى دو حالت است: یكى آنكه در آن حین كه مىبیند مىداند كه همین آفتاب و ماه و ستاره است، و این محتاج تعبیر
است؛ یعنى از صورت او در گذشته نظر بر مآل او نمایند كه كدام معنى است كه متلبّس به این صورت گشته.
و حالت دوّم آنكه در حین رؤیت ایشان، چنان مىداند كه این ستاره یا آفتاب یا ماه، حضرت حقّ است؛ آن زمان داخل در تجلّیات آثارى باشد.
سالك باید از تجلّیات حسّى و خیالى و عقلى عبور نماید
و چون در آیه كریمه اشاره به معنى اوّل است و محتاج تعبیر است فرمود: متن:
بگردان زان همه اى راهرو روى | *** | همیشه لا احبُّ الآفلین گوى |
یعنى در راه إله هر چه پیش مىآید از مراتب حجاب نورانى، از آنهمه روى مىباید گردانید؛ چنانچه از حجب ظلمانى روى گردانیده. و به متابعت حضرت إبراهیم علیه السّلام التفات به صور حواسّ و عقل نباید نمود، و متوجّه واحد مطلق بوده، به هیچ مرتبه از مراتب تعینات مقید نباید شد؛ كه هر چه در قید تعین است، از وجهى كفر راه سالك است. و إعراض از همه به حكم ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ﴾ مىباید نمود، زیرا كه صور مظاهر اسماء الهیه را افول و انقراض1 است و تا از سرحدّ محسوس و معقول در نمىگذرند همچو إبراهیم علیه السّلام، مشاهده نور الانوار كه انوار محسوسه و معقوله تمام در او محو و مستهلكاند نمىتواند2 نمود؛ و تا به مرتبه اطلاقى و وحدت حقیقى نمىرسند، از شرك اغیار خلاص نمىیابند و معرفت تامّه كه مطلوب است حاصل نمىشود و از حقّ محجوبند. شعر:
بتپرستى چون بمانى در صور | *** | بگذر از صورت برو معنى نگر |
هر که او در ره به چیزى ماند باز | *** | شد بتش آن چیز، گو با بت بساز |
چون مشاهده ذات مطلق در مراتب تجلّیات اسماء و صفات آسانتر است فرمود كه: متن:
و یا چون موسى عمران در این راه | *** | برو تا بشنوى إنّى أنا اللَه |
یعنى در سیر و سلوك راه إله همچو إبراهیم خلیل علیه السّلام روى از مظاهر گردانیده توجّه به عالم اطلاق كن، و یا به حكم الطُّرُقُ إلَى اللَهِ بِعَدَدِ أنْفاسِ الْخَلائِق1 همچو موسى بن عمران علیه السّلام در این راه حقّ چندان برو كه تجلّى حقّ در صور مظاهر حسّیه مشاهده نمائى؛ كه ﴿نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللَهُ رَبُّ الْعالَمِينَ﴾.2
و بنا بر مقدّمهاى كه در بیان تجلّى گذشت معلوم مىشود كه این تجلّى كه حضرت موسى را واقع شد از تجلّیات آثارى است. شعر:
بشنود إنّى أنا اللَه چون کلیم از هر درخت | *** | هر که او بر طور دل از بهر میقات آمدست |
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق | *** | حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست |
تا هستى سالك باقى است، تجلّى ذاتى حقّ محال است
چون با وجود هستى مجازى و تعین سالك مشاهده ذات مطلق محال است فرمود كه: متن:
ترا تا کوه هستى پیش باقى است | *** | جواب لفظ أرنى، لَنْ تَرانى است |
چون حجاب میان سالك و حقّ، هستى موهوم سالك است مىفرماید كه: تا كوه هستى تو پیش تو باقى است و توئىّ تو با تست، البتّه حقّ محتجب پرده اسماء و صفات خواهد بود؛ و با وجود این حجب نورانى او را به حقیقت نتوان دید. و در رویت البتّه رائى و مَرئى ملحوظ است؛ و در انكشاف ذاتى اصلًا غیر نمىماند؛ كه و لا یرَى اللَهَ إلّا اللَهُ.1
و چون موسى علیه السّلام مشاهده حضرت حقّ در ملابس اسماء و صفات نموده بود لا جرم به اسم «كلیمى» مخصوص بود، و در مكالمه، غیریت مىباید كه باشد، و شوق موسى علیه السّلام زیاده از آن بود كه به تجلّیات اسمائى قانع باشد؛ گفت كه: ﴿رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ﴾2 یعنى ذات خود را به من نماى تا من در تو نظر كنم! ﴿قالَ لَنْ تَرانِي﴾ حضرت3 جواب فرمود كه: هرگز تو ما را نبینى! یعنى تا توئىّ تو باقیست من در حجاب توئىّ از تو محجوبم
گفتم به هواى مهر رویت | *** | شد جان و دلم چو ذرّه شیدا |
بردار ز رخ نقاب عزّت | *** | بىپرده به ما جمال بنما |