پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه اخلاق وحکمت وعرفان
مجموعه کتاب اسرار ملکوت (۳ جلد)
توضیحات
جلد سوم از مجموعۀ «اسرار ملکوت» که شرحی نفیس ولی ناتمام از حدیث شریف عنوان بصری است از رشحاتِ قلم حضرت آیةالله حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی قدّساللهسرّه بوده است که پیرامون موضوع «مشابهتِ مخالفینِ انسان کامل با مخالفینِ اهلبیتعلیهمالسلام» و «وظیفۀ سالک راه خدا هنگام نبود ولیّ خدا» به رشتۀ تحریر درآمده است.
اهمّ مطالب این مجلّد:
• لزوم رجوع به عارف کامل برای جمیع افراد بشر
• انانیّت و استکبار مانعِ اصلی در تبعیّت از عارف کامل
• نگرشی تحلیلی بر مکتبِ ابوحنیفه
• استکبار و عنادِ ابوحنیفه در مواجهه با مکتب اهلبیت علیهمالسلام
• تفاوتهای بنیادین بین مرجعیت شیعه و اهلسنّت
• مرجعیت حقیقی در شیعه یعنی آینۀ تمامنمای رسولخدا و ائمۀ معصومین
• توجه به ظاهر افراد، علت گمراهی از مکتب اهلبیت
• اشکالات وارد بر نهضتها و قیامهای علویان
• اشکالات تفصیلی وارد بر قیام زیدبنعلیبنالحسین علیهماالسلام
• تفاوتهای حکومت اولیای الهی با حکومتهای جائر
• ضرورت اتصال باطنی به ملکوت، در شخصِ حاکم
• اشکالات وارد بر اکتفاءکنندگان به تکالیف ظاهری
• مصادیقی از ماتریالیسیم دینی و مادیگرائی مذهبی
• وظیفۀ سالک راه خدا هنگام عدم دسترسی به عارفکامل
• شرحی مفصلی از وظیفۀ سالک راه خدا، هنگام دسترسی به وصیّ ظاهر
• شاخصهها و خصوصیات وصیّ ظاهر
• لزوم احتیاط سالک راه خدا در برابر وصیّ ظاهر
• اهمیت «رفیق طریق» در سیروسلوک
• شرحی مختصر از فتنههای بعد از رحلت علامه طهرانی قدّسسرّه
• اهمیت مسئله «تقلید» و لوازم آن
• لزوم اهتمام شدید سالک به مطالعۀ کتب عرفای بالله
• عشق به خدا باید همراه قدرت علمی و استقامت برهان باشد
قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”اِتّقوا فِراسَةَ المُؤمنِ! فإنَّ المُؤمنَ ینظرُ بنورِ الله.“
پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «از فراست و هوشیاری مؤمن غافل مباشید! چون مؤمن به نور الله مینگرد.»
الکافی، ج ١، ص ٢١٨
الصَّومُ لی و أنا أجزی بِه [عَلَیهِ]
یا فَتحُ! کَما لا یُوصَفُ الجَلیلُ جَلّ جَلالُه و لا یُوصَفُ الحُجَّةُ، فکَذلِکَ لا یُوصَفُ المُؤمِنُ المُسَلِّمُ
مجلس سیزدهم : نگرشی تحلیلی بر مکتب و عقائد أبوحنیفه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و الصّلاة و السّلام علی خیر المرسلین محمّد و آله الطّاهرین
و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
در جلد دوّم از کتاب اسرار ملکوت راجع به لزوم متابعت و انقیاد از ولیّ کامل الهی و عارف بالله در ذیل فقرۀ حدیث عنوان بصری مطالبی عرض شد، عنوان بصری میگوید:
فَقالَ لِی یَومًا: ”إنِّی رَجُلٌ مَطلوبٌ، و مَعَ ذَلِکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَّیلِ و النَّهارِ، فَلا تَشغَلنی عَن وِردی، و خُذ عَن مالکٍ و اخْتَلِفْ إلَیهِ کَما کُنتَ تَختَلِفُ إلَیهِ.“1
و امّا نکتهای که پس از پرداختن به وجوب اطاعت و انقیاد کامل از ولیّ عارف الهی، چه برای عوام و چه برای عالمان و صاحب نظران عرصۀ تفکّر دینی، در همه ابعاد و جوانب مختلف آن باید مورد بررسی و بحث قرار گیرد، عدم وجود یک چنین استادی در همۀ ازمنه و شرائط محیط بر حیات و زندگی انسان است.
لزوم رجوع به عارف کامل برای جمیع افراد بشر
با توجّه به مطالب مندرج در جلد دوّم شکّی باقی نمیماند که مسألۀ رجوع به عارف کامل، برای جمیع افراد بشر از هر صنف و گروهی بدون استثناء یک مسألۀ حیاتی و محوری در سعادت و فلاح ابدی به شمار میرود. و اگر انسان به چنین فردی برخورد نماید باید جمیع اختیارات و تصرّفات و تفکّر خود را در تحت اختیار و اراده و تفکّر او درآورد، و همچون بندۀ زر خرید، در قبال اوامر و نواهی مولای خویش سر تسلیم و اطاعت فرود آورد؛ و بلکه بالاتر، همچون میّت بین دستان غسّال، اراده و اختیاری در خود مشاهده ننماید، و اراده در تصرّفات را فقط یک اراده، آن هم از ناحیۀ ولیّ کامل و استاد عارف بداند. و صد البته یک چنین فردی دارای خصوصیّاتی است که تقریباً به طور مبسوط در جلد دوّم گذشت.
بنابراین تمام همّ و غم انسان باید وصول و ادراک یک چنین انسان کاملی باشد، و در این راستا از هیچگونه تلاش و ملاحظهای نباید فروگذار نماید، و دائماً دست توسّل و التجاء به درگاه قاضیالحاجات و ائمّۀ معصومین صلوات الله و سلامه علیهم برای نیل به چنین سعادت عظما و رمز رستگاری ابدی و فتح باب ملاقات با محرمان حریم إله دراز نماید، و از صمیم دل و سویدای ضمیر، طالب و خواهان آن گردد.
انانیّت و استکبار دلیل اصلی بر عدم تبعیّت از استاد طریق و سیر و سلوک
و نیز این نکته کاملاً مبرهن گشت که ادّعای وصول به معارف الهیّه از طریق شهود و مشاهدۀ جمال کبریایی و انکشاف اسرار عالم وجود، بدون نیاز به استاد کامل و عارف واصل، توهّم و تخیّلی بیش نیست، و اکثراً از روی عناد و غرض و استکبار و استعلاء و انانیّت نسبت به لوازم تربیت و ارشاد و دستگیری میباشد. نفسِ افراد چون در مقام اطاعت و انقیاد نمیتواند خود را ملزم به رعایت موازین و قوانین تربیت و تزکیه کند، سر به سرکشی و تمرّد و انکار زده، یکباره منکر اصل سلوک و التزام به اطاعت از استاد طریق میشود، و تمام معارف قلبیّه و شهودیّه و حقایق عالم غیب را منکر میشود، و همه را توهّم و تخیّل و خرافات قلمداد میکند. و با چماق تکفیر و ریشخند و سُخره و استهزاء و مخالفت با مبانی شرع، و
تهمتهای شاخدار و تحریف کلمات و عبارات اولیای الهی بما یَضحَک به الثکلیٰ، و دعوت مردم عامی به طرد و مقابله، به ستیز و جنگ با حقیقت و واقعیّت میرود و سعادت ابدی و فوز به کمالات معنوی را به ثمن بخس حطام دنیا و مصالح گذرای این دنیای دنیّ میفروشد و بدبختی و نکبت و سرافکندگی و تباهی ابدی را برای خود تحصیل مینماید.
اینان افرادی هستند که اگر در زمان رسول خدا صلّی الله علیه و آله و ائمّۀ طاهرین حضور داشتند، به طور قطع و یقین با آنان به مقابله و نزاع برمیخاستند، و به انواع حِیَل و مکر، مکتب اهل بیت را میکوبیدند و مردم را از آنان برمیگرداندند. ما نباید تصوّر کنیم آن مخالفین و معاندین و علمای منحرفی که در زمان ائمّه علیهم السّلام در قبالِ مکتب حقّ و تشیّع قیام نمودند و به مقابله با اهل بیت وحی برخاستند، همه از کرۀ ماه به زمین آمده بودند؛ خیر، همه و همه از زمرۀ همین مردم و گروه بودند و همه با مکتب اهل بیت به خوبی و وضوح اطّلاع و معرفت داشتند، و چه بسا بسیاری از آنان از زمرۀ شاگردان و تربیت یافتگان علمی و فقهی خود ائمّه علیهم السّلام به شمار میآمدند.
اعتراف أبوحنیفه به شاگردی امام صادق علیه السّلام
أبوحنیفه، نعمان بن ثابت، از پیشوایان اهل سنّت و رئیس فرقۀ حنفی، از زمرۀ شاگردان امام صادق علیه السّلام بود. و به اعتراف خود، به مدّت دو سال از محضر تدریس آن حضرت استفاده برد و به قول خودش «لولا السّنتان لهلک النعمان».1 ادراک جلسات علمی آن امام همام بود که او را بدین رتبه از مدارج علمی رساند، در عین حال یکی از سرسختترین معاندین و دشمنان مکتب اهل بیت به شمار میرفت.
او که در دشمنی با مکتب ولایت و کینهتوزی با صاحب ولایت، أمیرالمؤمنین علیه السّلام، شهرۀ کوچه و بازار بود و تا واپسین لحظات حیات ننگین خود بغض با علیّ مرتضی را از کسی پوشیده نمیداشت، در مقابل مکتب و مدرسۀ امام جعفر صادق علیه السّلام، دکّان و سرایی باز نمود، و صریحاً بر خلاف احکام صادره از مصدر وحی و منبع تشریع از خود فتوا صادر مینمود و خلق را به ضلالت و تباهی و هلاکت میکشانید.
استفادۀ دستگاه خلافت عبّاسی از امثال أبوحنیفه برای مقابله با ائمّۀ اطهار
و از آنجا که دستگاه خلافت عبّاسی به عنوان دشمن شمارۀ یک و صد در صد در تضادّ و تعارض با مکتب اهل بیت و ولایت ائمّۀ معصومین علیهم السّلام به شمار میرفت، با تمام توان و بهرهگیری از انواع و اقسام وسایل و حِیَلِ معارضۀ با ائمّۀ طاهرین صلوات الله علیهم أجمعین، در صدد تخریب شخصیّت آنها و جلوگیری از نفوذ معنوی و ازدحام مردم در عتبۀ مقدّسۀ آنان در مسائل و احکام شرعی و اجتماعی و ارتباط با عوالم ربوبی توسّط این ذوات مقدّسه، برمیآمد. و از مقابله و معارضۀ از خدا بیخبرانی چون أبوحنیفه و سایر افراد منحرف و مکاتب منحطّه در مقابل ائمّه، به شدّت استقبال مینمود. و برای تشویق افراد جهت مراجعه به امثال این منحرفان جوایز و مشوّقات تعیین مینمود. و برای شیعیان و متابعین مکتب وحی و ولایت، انواع تضییقات و فشارها و تعقیبها و تجسّسها را روا میداشت.
تقیّۀ شدید امام صادق علیه السّلام از أبوحنیفه
شدّت عداوت و عناد این مرد با رئیس مذهب جعفری امام صادق علیه السّلام بدانجا رسید که اصحاب امام علیه السّلام از او به ناصبی (یعنی سبّ کننده و دشنام دهنده و اظهار کنندۀ عناد با اهل بیت علیهم السّلام به طور علن و آشکار) تعبیر مینمودند. و حضرت به جهت ترس و خوف از تضییقات دستگاه جائرۀ خلافت با او به تقیّه رفتار مینمود.
محمّد بن مسلم از بزرگان اصحاب امام صادق علیه السّلام روزی خدمت آن حضرت میرسد، میبیند این ملعون (أبوحنیفه) در کنار ایشان نشسته
است. رو به حضرت میکند و خوابی را که دیشب دیده بود برای حضرت نقل میکند. در خواب دیده بود که داخل منزل خود شده است، در این هنگام همسر او به سمت او میآید و در حالیکه گردویی در دستش بود آن را میشکند و به روی او میپاشد.
حضرت به او میفرمایند: «اکنون عالم به رؤیا (أبوحنیفه) اینجا نشسته است، از او بپرس.»
أبوحنیفه میگوید: «تو گویا با افراد فرومایه دربارۀ میراث عیالت به مشاجره و نزاع مشغول میباشی؛ ولی پس از مدّتی به آرزویت خواهی رسید و آن مواریث را بهدست خواهی آورد.»
حضرت رو میکنند به أبوحنیفه و میفرمایند: «أصَبتَ و اللهِ یا أباحَنیفَة؛ به خدا قسم مطلب را ادا نمودی.»
پس از مدّتی که أبوحنیفه مجلس را ترک میکند، محمّد بن مسلم به حضرت عرض میکند: «آیا آنچه این ناصبی و دشمن ولایت و امامت گفت، صحیح است؟»
حضرت میفرمایند: «به خدا سوگند که تعبیر او باطل و سخنش بر خطا بود.»
عرض میکند: «پس چرا شما فرمودید: ”أصَبتَ و اللهِ؛ به خدا سوگند که حقّ مطلب را ادا نمودی؟“»
حضرت فرمودند: «منظورم این بود که: اصابت به باطل کردی و سوگندم نیز بر این گفتار باطل او بود.» آنگاه حضرت، خود تعبیر صحیح خواب و رؤیای او را بیان میکنند.1
از این داستان به خوبی روشن میشود که حضرت با او به طریق تقیّه و خوف، معاشرت مینمودند. و به واسطه خوف از فتنهانگیزی او برای حضرت و اصحاب و شیعیان حضرت، با او طریق رفق و مدارا و تقیّه را در پیش میگرفتند. و
اگر این ملعون با دستگاه خلافت و حکومت معاند بنیعبّاس سر و سرّی نداشت و از طرف آنان برای مقابله و رو در روئی با امام علیه السّلام مورد تأیید و تقویت و تشویق قرار نمیگرفت، دیگر تقیّه و خوف امام از او چه معنا و مفهومی میتواند داشته باشد؟!
دستگاه خلافت عبّاسی از این مزدور و امثال او برای درهم شکستن شخصیّت و شئون امامت و ولایت به هر نحو و طریقی بهره میبرد؛ چنانچه نظائر این مسأله در زمان ائمّۀ دیگر چون موسی بن جعفر و علیّ بن موسی الرّضا و حضرت جواد علیهم الصّلاة و السّلام اتّفاق میافتاد.
اعتراف أبوحنیفه بر افقهیّت و أعلمیّت امام صادق علیه السّلام
در مناقب ابن شهر آشوب از أبوالقاسم بغّار به نقل از مسند أبیحنیفه چنین آورده است:
روزی از أبوحنیفه سؤال شد: فقیهترین فردی را که تا کنون میشناسی چه شخصی است؟ در پاسخ گفت: «جعفر بن محمّد (علیهما السّلام). هنگامی که منصور دوانیقی آن حضرت را از مدینه به بغداد آورد روزی مرا طلبید و گفت: ”ای ابوحنیفه، میدانی که مردم به سمت جعفر بن محمّد روی آوردهاند و مفتون و شیفتۀ کمال و علم و شخصیّت او شدهاند و همه حواس و توجّهات به سوی او کشیده شده است. تو باید از مسائل فقهی و احکام شرعی آنچه که از آن سختتر نباشد جستجو کنی، و آنچه در توان داری از مسائل مشکله که کسی پاسخ آن را به راحتی نمیتواند بدهد جمع کنی، و در مجلسی با حضور افراد مختلف و شخصیّتهای گوناگون از ایشان پرسش نمایی؛ بلکه او از جواب باز مانَد و در پاسخ این سؤالات عاجز گردد، تا ما به مراد و مرام خود برسیم.“»
ابوحنیفه گوید: «من چهل مسأله که در نزد خود آنها را مشکلترین مسائل میپنداشتم تهیّه کردم، آنگاه منصور در وقتی که در حیره بود مرا طلبید و برای مناظره فرا خواند. وقتی وارد مجلس منصور شدم دیدم جعفر (امام صادق علیه السّلام) سمت راست منصور نشسته است. پس به منصور سلام کردم
و اشاره کرد که بنشینم، سپس به حضرت التفات نمود و گفت: ”ای أباعبدالله این شخص أبوحنیفه است.“ حضرت فرمودند: ”آری او را میشناسم.“
منصور رو به من کرد و گفت: ”ای اباحنیفه سؤالات خود را با أبیعبدالله مطرح کن!“ من شروع کردم به سؤال نمودن و حضرت پاسخ میدادند و میفرمودند: ”شما در این مسأله اینچنین حکم میدهید، و فقهای مدینه چنین میگویند، و امّا ما (اهل بیت) رأی و فتوایمان اینچنین است.“ و چه بسا رأی امام علیه السّلام موافق با رأی ما بود و چه بسا موافق با فقهای مدینه و چه بسا با هر دو گروه مخالف میشد.
تا اینکه تمام چهل مسأله را حضرت پاسخ فرمود و از پاسخ هیچ مسألهای باز نماند.»
آنگاه أبوحنیفه گفت: «آیا کسی که اعلم از جمیع امّت است، اعلم و داناتر به اختلاف آراء مردم نمیباشد؟»1
انقطاع از مکتب اهل بیت دلیل غوطهور شدن أبوحنیفه در تخیّلات و توهّمات
أبوحنیفه که به واسطۀ انقطاع از مکتب اهل بیت علیهم السّلام و عدم وصول به سرچشمۀ وحی، در اعماق ضلالت و جهالت غوطهور بوده، برای جبران این فقدان چارهای جز وارد نمودن تخیّلات و توهّمات در قالب رأی و قیاس در عرصۀ فقاهت و اجتهاد نیافت، و افکار باطله و مزخرف خود را بهجای استناد به مصادر وحی و حقایق تشریع از نفوس قدسیّه اولیای دین قرار داد، و مردم را ـ که میبایست به سمت و سوی اولیای دین و ائمّۀ طاهرین علیهم السّلام به حرکت درآیند و از آبشخوار ماء معین عصمت و طهارت سیراب گردند ـ به سوی عوالم دنیّۀ شهوات و نفسانیّات و غوایت و ضلالت سوق میداد، و در نتیجه این نفوس مستعدّه ـ که میبایست با قرار گرفتن در مسیر مستقیم تربیت و تزکیه که منحصراً از تراوشات مکتب اهل بیت نشأت مییابد، و با پیمودن منازل عالم کثرت و وحدت به نقطۀ اقصی و ذروۀ کمال و تجرّد نائل آیند ـ یک عمر در عالم تخیّلات و اعتبارات در میان افکار پوچ و واهی و شیطانی أبوحنیفه و
امثال او بسر برده، از وصول به غایت تکوین و مقصد تشریع محروم خواهند شد.
أبوحنیفه و امثال او که با وجود انکشاف حقّ و تعیّن هدایت و ظهور عالم نور و ضیاء در شخص و مصداق ائمّۀ معصومین علیهم السّلام، به مقابله و معارضه با آنها برخاست، باید پاسخگوی آثار و تبعات سیر شیطانی و انحراف نسبت به امّت اسلام تا ظهور منجی بشریّت و انکشاف طریق مستقیم از سایر طرق ضالّه و مضلّه توسّط آن حضرت، باشد. و تمام اعوجاجات و مصائب و شدائد و فسقها و فجورها و جنایاتی که در مکتب و شریعت رسول الله در طول تاریخ به وجود آمده است، به حساب آن خبیث نیز گذاشته خواهد شد و او مسئول این آثار سوء خواهد بود.
روایات امام صادق علیه السّلام درعدم جواز پیروی از قیاس و استحسان
مُعلّی بن خنیس از امام صادق علیه السّلام درباره آیه شریفه روایت میکند:
﴿فَإِن لَّمۡ يَسۡتَجِيبُواْ لَكَ فَٱعۡلَمۡ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهۡوَآءَهُمۡ وَمَنۡ أَضَلُّ مِمَّنِ ٱتَّبَعَ هَوَىٰهُ بِغَيۡرِ هُدٗى مِّنَ ٱللَهِ إِنَّ ٱللَهَ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾؛1 یَعنی مَن اتَّخَذَ دِینَهُ رَأیَهُ بِغَیرِ هُدَی إمَامٍ مِن أئِمَّةِ الهُدَی.2
«چه کسی گمراهتر است از آن فردی که به دنبال هوی و هوس و اوهام خود حرکت میکند و از هدایت الهی به دور خواهد بود؟!»
امام صادق علیه السّلام میفرمایند:
«مقصود از این آیه کسی است که دین و اعتقادش را بر اساس رأی و قیاس و تخیّلات پوچ و توخالی خود قرار داده است، و از هدایت و دستورات امام از ائمّۀ هداة بهرهای نبرده است.»
و نیز محمّد بن مسلم از امام صادق علیه السّلام در کتاب آداب أمیرالمؤمنین علیه السّلام روایت میکند:
لا تَقیسوا الدِّینَ، فَإنَّ أمرَ اللهِ لا یُقاسُ. و سَیَأتِی قَومٌ یَقیسونَ و هُم أعداءُ الدِّین.3
«دین خدا را با رأی و قیاسهای پوشالی خود آلوده مکنید؛ زیرا احکام الهی را با تخیّلات و توهّمات نمیتوان ارزیابی نمود. و پس از این اقوام و مکتبهایی خواهند آمد که به قیاس عمل مینمایند، در حالیکه آنان دشمنان دین خواهند بود.»
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نیز درباره انحراف و اعوجاج و ضلالت این گروه میفرمایند:
إیّاکُم و أصحابَ الرَّأیِ! فَإنَّهُم أعیَتهُمُ السُّنَنُ أن یَحفَظوها فَقالوا فی الحَلالِ و الحَرامِ بِرَأیِهِم، فَأحَلّوا ما حَرَّمَ اللهُ و حَرَّموا ما أحَلَّ اللهُ، فَضَلّوا و أضَلّوا.1
«بر شما باد که از اصحاب رأی و قیاس دوری گزینید. اینان افرادی هستند که سنّتها و دستورات صادره از مصدر وحی را به کناری نهادهاند، و هوی و هوس مانع از پیروی و متابعت آنان گشته است؛ پس در مسائل حلال و حرام، به نظر و رأی ناصواب خود عمل مینمایند و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام میگردانند؛ پس هم خود گمراه گشته و هم باعث گمراهی و ضلالت دیگران شدهاند.»
مناظرۀ امام صادق علیه السّلام با أبوحنیفه و بر ملا شدن عناد او در پذیرش حق
حال با توجّه به مطالب ذکر شده، ببینید امام صادق علیه السّلام در ضمن گفتگو با أبوحنیفه به او چه میفرمایند و عناد او را نسبت به پذیرش حق چگونه بر ملا میسازند.
در اوّلین ملاقاتی که بین امام صادق علیه السّلام با أبوحنیفه در منزل حضرت رخ داد، به او فرمودند:
مَن أنتَ؟ قالَ: أبوحَنیفَةَ. قالَ علیه السّلام: مُفتِی أهلِ العِراقِ؟ قالَ: نَعَم. قالَ: بِما تُفتیهِم؟ قالَ: بِکتابِ اللهِ.
قالَ علیه السّلام: و إنَّکَ لَعالِمٌ بِکتابِ اللهِ، ناسِخِهِ و مَنسوخِهِ و مُحکَمِهِ و مُتَشابِهِهِ؟ قالَ: نَعَم.
قالَ: فَأخبِرنی عَن قَولِ اللهِ عَزَّوجَلَّ ﴿وَقَدَّرۡنَا فِيهَا ٱلسَّيۡرَ سِيرُواْ فِيهَا لَيَالِيَ وَأَيَّامًا ءَامِنِينَ﴾،1 أیُّ مَوضِعٍ هُوَ؟
قالَ أبوحَنیفَةَ: هُوَ ما بَینَ مَکَّةَ و المَدینَةِ.
فَالتَفَتَ أبوعَبدِاللهِ علیه السّلام إلَی جُلَسائِهِ و قالَ: نَشَدتُکُم بِاللهِ هَل تَسیرونَ بَینَ مَکَّةَ و المَدینَةِ و لا تَأمَنونَ عَلَی دِمائِکُم مِنَ القَتلِ و عَلَی أموالِکُم مِنَ السَّرَقِ؟
فَقالوا: اللهمّ نَعَم.
فَقالَ أبوعَبدِاللهِ علیه السّلام: وَیحَکَ یا أباحَنیفَةَ! إنَّ اللهَ لا یَقولُ إلّا حَقًّا. أخبِرنی عَن قَولِ اللهِ عَزَّوجَلَّ ﴿وَمَن دَخَلَهُۥ كَانَ ءَامِنٗا﴾،2 أیُّ مَوضِعٍ هُوَ؟
قالَ: ذَلِکَ بَیتُ اللهِ الحَرامُ.
فَالتَفَتَ أبوعبدِاللهِ علیه السّلام إلَی جُلَسائِهِ و قالَ: نَشَدتُکُم بِاللهِ هَل تَعلَمونَ أنَّ عبدَاللهِ بنَ زُبَیرٍ و سَعیدَ بنَ جُبَیرٍ دَخَلاهُ فَلَم یَأمَنَا القَتلَ؟!
قالُوا: اللهمّ نَعَم.
«تو که هستی؟ عرض کرد: أبوحنیفه. حضرت فرمودند: تو فقیه و مفتی عراق میباشی؟ عرض کرد: بلی.
امام فرمودند: از روی چه مدرک و مستندی فتوا میدهی؟ عرض کرد: از قرآن کریم، کتاب الهی.
امام فرمودند: آیا تو به کتاب الهی شناخت و بصیرت تامّ داری؟ و احکامی که نسخ شده و آیاتی که ناسخ بعضی دیگر میباشند را به خوبی میشناسی؟ و نیز به آیات محکم و قاطع و غیر قابل تردید و آیات متشابه و قابل تردید و دارای احتمالات مختلف اطّلاع کامل داری؟ عرض کرد: بلی.
حضرت فرمودند: منظور و مقصود از این آیه که میفرماید: «ما در میان
این قریهها و سرزمینها حرکت و رفت و آمد را مهیّا و میسّر نمودیم؛ پس در این مکانها حرکت نمایید و روزها و شبها را با آرامش خاطر و فراغ بال بسر آورید» چه جایگاه و مکانی است؟ أبوحنیفه عرض کرد: بین مکّه و مدینه است.
در این هنگام امام علیه السّلام رو کردند به اطرافیان و فرمودند: شما را به خدا، آیا تا به حال برای شما اتّفاق افتاده است که بین مکّه و مدینه حرکت کنید و از بیم و خوف راهزنان و جانیان بر خود هراسان و بیمناک نباشید؟ و از کشتن و سرقت اموال در اضطراب و ترس بسر نبرده باشید؟!
همه پاسخ دادند: خدا را شاهد میگیریم که اینچنین است.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: وای بر تو ای أبوحنیفه! خدای متعال جز سخن حقّ نمیگوید و جز حقّ از او صادر نمیشود. حال از این کلام الهی مرا آگاه کن که میفرماید: «و هر کس که داخل این حریم گردید، از هر گزندی در امان و پناه میباشد»، این حریم و جایگاه کجا است؟
أبوحنیفه عرض کرد: این حریم بیت الله الحرام میباشد.
در این وقت امام علیه السّلام به جانب اصحاب ملتفت شدند و فرمودند: شما را به خدا آیا میدانید که عبدالله بن زبیر و سعید بن جبیر هر دو داخل مسجد الحرام شدند، و از ترس دستگیری توسط حکومت، بدانجا پناه بردند؛ ولیکن مفید واقع نشد و آنها را از بین بردند.
همه حضّار عرض کردند: خدا را شاهد میگیریم که اینچنین بوده است.»
فَقالَ أبوعَبدِاللهِ علیه السّلام: وَیحَکَ یا أباحَنیفَةَ! إنَّ اللهَ لا یَقولُ إلّا حَقًّا.
فَقالَ أبوحَنیفَةَ: لَیسَ لی عِلمٌ بِکتابِ اللهِ، إنَّما أنَا صاحِبُ قِیَاس.
«امام صادق علیه السّلام فرمودند: وای بر تو ای أبوحنیفه! خدای متعال جز سخن حق نمیگوید.
پس أبوحنیفه گفت: من از کتاب الهی چیزی نمیدانم، بلکه به واسطۀ رأی و قیاس به احکام شرع فتوا میدهم.»
در اینجا امام علیه السّلام برای او و اطرافیان ثابت کردند: اینکه در ابتداء به
طور قاطع و محکم ادّعای اطّلاع و معرفت به کتاب الهی را نموده بود، سرابی بیش نبود و ادّعایی پوچ و باطل و از روی جهل و توهّمات بوده است.
فَقالَ أبوعبداللهِ علیه السّلام: فَانظُر فی قِیاسِکَ إن کُنتَ مُقِیسًا، أیُّما أعظَمُ عِندَ اللهِ القَتلُ أوِ الزِّنا؟ قالَ: بَلِ القَتلُ.
قالَ: فَکَیفَ رَضِیَ فی القَتلِ بِشاهِدَینِ و لَم یَرضَ فی الزِّنا إلّا بِأربَعَةٍ؟
ثُمَّ قالَ لَهُ: الصَّلاةُ أفضَلُ أمِ الصِّیامُ؟ قالَ: بَلِ الصَّلاةُ أفضَلُ.
قالَ علیه السّلام: فَیَجِبُ عَلَی قِیاسِ قَولِکَ، عَلَی الحائِضِ قَضاءُ ما فاتَها مِنَ الصَّلاةِ فی حالِ حَیضِها دُونَ الصِّیامِ، و قَد أوجَبَ اللهُ تَعالَی عَلَیها قَضاءَ الصَّومِ دُونَ الصَّلاةِ!
ثُمَّ قالَ لَهُ: البَولُ أقذَرُ أمِ المَنِیُّ؟ قالَ: البَولُ أقذَرُ.
قالَ علیه السّلام: یَجِبُ عَلَی قِیاسِکَ أن یَجِبَ الغُسلُ مِنَ البَولِ دُونَ المَنِیِّ، و قَد أوجَبَ اللهُ تَعالَی الغُسلَ مِنَ المَنِیِّ دُونَ البَول!
«امام صادق علیه السّلام فرمودند: حال ای أبوحنیفه، در قیاسی که انجام میدهی تأمّل کن و ببین که قیاست چه جایگاهی در استنباط احکام الهی میتواند داشته باشد! آیا کشتن یک فرد نزد خدای تعالی سنگینتر و دارای عقوبت بیشتر است یا زنا؟
أبوحنیفه عرض کرد: قتل و کشتن بسیار سنگینتر است.
حضرت فرمودند: پس چرا خدای متعال در مورد اثبات قتل به دو شاهد اکتفا نموده است، امّا در مورد زنا به چهار شاهد حکم کرده است؟
سپس امام علیه السّلام فرمودند: آیا نماز با فضیلتتر و با ارزشتر است یا روزه؟
أبوحنیفه عرض کرد: نماز با فضیلتتر است از روزه.
امام فرمود: بنابراین به مقتضای این قیاس، زن حائض در دوران حیض باید نمازهایی که از او فوت شده تدارک و قضاء کند، امّا روزهها را قضا نکند، در حالیکه خدای متعال قضای روزهها را بر او واجب گردانیده نه نمازها را!
سپس امام علیه السّلام فرمودند: بگو ببینم، آیا بول و ادرار خبیثتر و نجستر است یا مَنی؟
أبوحنیفه عرض کرد: بلکه بول نجستر است.
امام علیه السّلام فرمودند: بنابر این قیاس باید برای بول غسل واجب گردد نه برای منی، در حالیکه خدای متعال غسل را برای منی واجب گردانیده است!»
قالَ: إنَّما أنَا صاحِبُ رَأیٍ. قالَ علیه السّلام: فَما تَرَی فی رَجُلٍ کانَ لَهُ عَبدٌ فَتَزَوَّجَ و زَوَّجَ عَبدَهُ فی لَیلَةٍ واحِدَةٍ، فَدَخَلا بِامْرَأتَیهِما فی لَیلَةٍ واحِدَةٍ، ثُمَّ سافَرا و جَعَلا امْرَأتَیهِمَا فی بَیتٍ واحِدٍ فَوَلَدَتا غُلامَینِ، فَسَقَطَ البَیتُ عَلَیهِم فَقَتَلَ المَرأتَینِ و بَقِیَ الغُلامانِ، أیُّهُما فی رَأیِکَ المالِکُ و أیُّهُما المَملُوکُ؟ و أیُّهُما الوارِثُ و أیُّهُما المَورُوث؟
«أبوحنیفه عرض کرد: من دارای فکر صائب و بصیرت نافذ نسبت به احکام و مسائل میباشم.
حضرت فرمودند: بگو ببینم جنابعالی در این مسأله چه حکم میکنی:
مردی در یک شب هم برای خود و هم برای غلامش همسر اختیار نمود، و هر دو با همسر خود همبستر شدند، سپس مسافرت نمودند و هر دو زن در یک منزل زندگی میکردند، پس از گذشت مدّت حمل از هر دو زن فرزند پسری متولّد گردید، از قضای روزگار سقف خانه بر سر آنها خراب شد، هر دو زن در این حادثه جان سپردند و فرزندان آنها زنده ماندند؛ حال بگو: کدام یک از این دو پسر، مالک آن دیگری است؟ و کدام مملوک میباشد؟ و کدام یک از آن دو وارث و کدام موروث است؟»
قالَ: إنَّما أنَا صاحِبُ حُدودٍ. قالَ: فَما تَرَی فی رَجُلٍ أعمَی فَقَأ عَینَ صَحیحٍ، و أقطَعَ قَطَعَ یَدَ رَجُلٍ، کَیفَ یُقامُ عَلَیهِما الحَدّ؟
«أبوحنیفه عرض کرد: من به قضاوت و حکومت بین منازعات و کیفیّت حدود عالم هستم.
حضرت فرمودند: اگر شخص نابینایی چشم شخصی را درآورد، و یا کسی
که دست ندارد دست فردی را قطع نمود، چگونه حدّ و عقوبت بر آن دو جاری میشود؟»
قالَ: إنَّما أنَا رَجُلٌ عالِمٌ بِمَباعِثِ الأنبِیَاءِ. قالَ: فَأخبِرنی عَن قَولِ اللهِ تَعالَی لِموسَی و هارونَ حِینَ بَعَثَهُما إلَی فِرعَونَ: ﴿لَّعَلَّهُۥ يَتَذَكَّرُ أَوۡ يَخۡشَىٰ﴾،1 و لَعَلَّ مِنکَ شَکٌّ؟ قالَ: نَعَم. قالَ: فَکَذَلِکَ مِنَ اللهِ شَکٌّ إذ قالَ: ﴿لَّعَلَّهُۥ﴾؟
قالَ أبوحَنیفَةَ: لا عِلمَ لی.
«أبوحنیفه میگوید: من به آیات و اخبار و تاریخ و مسائل مربوط به پیامبران در قرآن کریم، دانا هستم.
امام علیه السّلام فرمودند: بگو ببینم هنگامی که خدای متعال حضرت موسی و هارون را به سوی فرعون فرستاد به آنان فرمود: «به سوی فرعون رهسپار شوید، شاید متنبّه و آگاه گردد و از عاقبت کار خویش بهراسد.» اگر این لفظ «شاید» از تو سر زند دلالت بر شکّ نمیکند؟
عرض کرد: بلی. حضرت فرمودند: پس باید بگوییم خدا هم در این مسأله شکّ داشته است، زیرا با لفظ ﴿لعلّ﴾ به موسی و هارون خطاب میکند.
أبوحنیفه عرض کرد: نمیدانم!»
قالَ علیه السّلام: تَزعُمُ أنَّکَ تُفتِی بِکِتابِ اللهِ و لَستَ مِمَّن وَرِثَهُ، و تَزعُمُ أنَّکَ صاحِبُ قِیاسٍ و أوَّلُ مَن قاسَ إبلِیسُ و لَم یُبْنَ دَینُ الإسلامِ عَلَی القِیاسِ، و تَزعُمُ أنَّکَ صاحِبُ رَأیٍ و کانَ الرَّأیُ مِن رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم صَوابًا و مِن دُونِهِ خَطَئًا، لأنَّ اللهَ تَعالَی قالَ: «احکُم بَینَهُم بِما أراکَ اللهُ.»2 و لَم یَقُل ذَلِکَ لِغَیرِهِ، و تَزعُمُ أنَّکَ صاحِبُ حُدودٍ و مَن أُنزِلَت عَلَیهِ أولَی بِعِلمِها مِنکَ، و تَزعُمُ أنَّکَ عالِمٌ بِمَباعِثِ الأنبِیاءِ و لَخاتَمُ الأنبِیَاءِ أعلَمُ بِمَباعِثِهِم مِنکَ. لَولا أن یُقالَ دَخَلَ عَلَی ابنِ رَسُولِ اللهِ فَلَم یَسألهُ عَن شَیءٍ،
ما سَألتُکَ عَن شَیءٍ. فَقِس إن کُنتَ مُقِیسًا!
قالَ: لا تَکَلَّمتُ بِالرَّأیِ و القِیاسِ فی دِینِ اللهِ بَعدَ هَذا المَجلِسِ.
قالَ: کَلّا، إنَّ حُبَّ الرِّیاسَةِ غَیرُ تارِکِکَ کَما لَم یَترُکْ مَن کانَ قَبلَک.1
امام صادق علیه السّلام پس از درماندگی و اثبات جهل و خِرِفتی أبوحنیفه در تمام ادّعاهای توخالی و پوچ او فرمودند:
«تو را گمان بر آن است که به کتاب الهی شناخت و معرفت تامّ داری، در حالیکه از زمرۀ افرادی نمیباشی که خدای متعال این کتاب را در سینه و ضمیر آنان به ودیعه گذارده است. و تو را گمان آن است که در احکام و مسائل شرع به قیاس عمل مینمایی، در حالیکه اوّل کسی که گرفتار این بلیّه و مصیبت شد و به قیاس عمل نمود شیطان بود، و دین اسلام بر اساس قیاس پایهگذاری نشده است. و تو خیال میکنی که از جمله خبراء و صاحبان بصیرت و رأی و فکر میباشی و احکام الهی را با نظر و رأی خویش استنباط میکنی، در حالیکه رأی از شخص رسول خدا واقعیّت و حقیقت دارد و از دیگران خطاء و توهّم و تخیّل است؛ زیرا خدای متعال به پیامبرش میفرماید: «ای رسول ما، در میان مردم به آنچه که خدا برای تو آشکار مینماید حکم کن و قضاوت نما.» در حالیکه این مطلب دربارۀ کسی جز رسول خدا واقع نشده است.
و تو گمان میکنی که به حدود و قوانین مجازات اطّلاع داری، در حالیکه آن فردی که این حدود و قوانین بر او نازل شده است سزاوارتر است از تو. و تو گمان میبری که احوال انبیا و قضایای آنان را بهتر از بقیه میدانی، در حالیکه خاتم انبیا رسول خدا از تو به حالات پیامبران آگاهتر است.
آنگاه امام صادق علیه السّلام فرمودند: اگر بیم آن نبود که مردم بگویند: این مرد بر فرزند رسول خدا وارد شد و او هیچ مطلبی را با او در میان نگذاشت و با او سخنی تکلّم ننمود، هرگز با تو صحبت نمیکردم! حال که چنین
است، هر چه میخواهی قیاس کن و بر مرامت حرکت نما!
أبوحنیفه گوید: دیگر پس از این مجلس هیچگاه در دین خدا به رأی خود و قیاس عمل نخواهم نمود.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: ابداً ابداً، به درستی که وسوسۀ ریاستطلبی و عشق به ریاست و آقائی، تو را رها نخواهد ساخت، چنانکه پیشینیان قبل از تو را رها ننمود.»
امام صادق علیه السّلام علناً و رسماً او را منحرف و معاند و محرّف سنّت پیامبر دانسته و این شیوۀ ننگین و شیطانی او را تا پایان عمر متذکّر شدند.
جای تعجّب نیست از چنین فرد منحوسی که رسماً در مقابل امام صادق علیه السّلام بایستد و بگوید: «با جعفر بن محمّد (علیهما السّلام) در هر فتوا و مسألهای مخالفت نمودم و عکس آن را به مردم القاء کردم.»1 بلکه بنابر نوشتجات در کتب اهل سنّت، این مرد لامذهب و بیدین، بیشرمی و بیحیایی را تا آنجا پیش برد که به خود رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم زبان تمسخر و استهزاء گشود، و روایات مسلّمی را که از آن حضرت به صورت سنّت صحیحه در میان مسلمین معروف و مشهور بود، گزافه و شعر مینامید.
أبوحنیفه جریترین و جسورترین فرد در مقابل احکام الهی و گفتار رسول خدا
در تاریخ بغداد به نقل از سفیان بن عُیَینَه گوید:
من در میان مردم کسی را جریتر و جسورتر از أبوحنیفه ندیدهام که در مقابل احکام الهی بایستد و با جسارت تمام آنها را ردّ و انکار کند؛ اگر روایتی از رسول خدا صلّی الله علیه (و آله و سلّم) به گوشش میرسید به انواع طنزها و بیحرمتیها آن را مردود مینمود!
از جمله، روایتی از پیامبر نقل شد که فرموده بودند: «خریدار و فروشنده تا وقتی که از یکدیگر جدا نشدهاند میتوانند معامله خود را فسخ نمایند.» و او با تمسخر مرتّباً به اطرافیان میگفت: بگویید ببینم اگر هر دو نفر در
کشتی باشند چگونه از هم میتوانند جدا شوند و یا اینکه هر دو در زندان باشند و یا در سفر با هم رفیق طریق گردند؟ و به این کیفیّت، پیامبر اکرم را زیر سؤال میبرد و کلمات او را فاقد ارزش و اعتبار قلمداد مینمود.1
اما آن احمق نمیدانست که منظور از افتراق در کلام رسول خدا، افتراق مکانی و فیزیکی نیست؛ بلکه همان هیئت تشکّل آنها در وقت انجام معامله است؛ و اگر عقدی در زندان و یا در یک اطاق و مکان واحد بین دو نفر برقرار گردد، این عقد تا مادامی که طرفین در صحبت و مکالمۀ خصوصیّات و تبعات و امور مربوط به عقد هستند، مجلس واحد و مکان واحد خواهد بود، گرچه از همدیگر جدا شوند و با یک وسیله مثل تلفن مرتبط باشند، باز همان هیئت اتّصالیّه برقرار بوده و مجلس معامله منقرض نشده است؛ و اگر در همان محلّ معامله بمانند و به اندازۀ سر سوزنی حتّی از جای خود حرکت نکنند، امّا بحث مربوط به معامله را پایان دهند و به کاری مشغول شوند و یا به صحبتی دیگر وارد گردند، قطعاً مجلس عقد و معامله منقضی و منقرض گردیده است. امّا از آنجا که این نفهم و بیحیا چشمانش از رؤیت بیانات اهل بیت عصمت، کور؛ و دلش به واسطۀ افتراق از چشمۀ ولایت، ظلمانی؛ و عقلش در متابعت از هواهای نفسانی و عمل به آراء شخصیه و قیاسات مزخرفه به تخیّل و توهّم تبدیل شده است؛ کلام رسول خدا را مسخره نموده، آن را فاقد ارزش میشمارد.
و نیز در تاریخ بغداد از پدر عبدالصّمد نقل میکند که:
برای أبوحنیفه گفتار رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل شد که فرمودند: «أفطَرَ الحاجمُ و المحجوم؛ کسی که حجامت کند و آنکه از او خون بگیرند هر دو روزۀ خود را باطل کردهاند.»
أبوحنیفه با تمسخر گفت: این شعر است و عاری از مفهوم.2
و نیز از ابواسحاق فزاری نقل میکند که:
بعضی اوقات نزد أبوحنیفه میآمدم و سؤالاتی در مورد جنگ از او میکردم، پس روزی سؤالی از او کردم و پاسخ داد. من گفتم: دربارۀ این مسأله از رسول خدا اینچنین روایت شده و به خلاف رأی تو میباشد. أبوحنیفه گفت: «رها کن ما را با این حدیث.» و روز دیگر، از مسألهای دیگر پرسش نمودم و او پاسخی داد. من گفتم: آنچه از رسول خدا در این مورد روایت شده است به خلاف رأی و فتوای توست.
أبوحنیفۀ بیحیا در جواب گفت: «این روایت را با دم خوک محو کن و آن را نابود نما.»1
و نیز علیّ بن عاصم گوید:
روزی أبوحنیفه روایتی از رسول خدا نقل کرد و به دنبال آن گفت: «من به این روایت عمل نمیکنم.» عاصم گوید: من با کمال تعجّب گفتم: از رسول خدا نقل شده است! برای بار دوّم گفت: «من به آن عمل نمیکنم.»2
وقاحت و بیشرمی را تا آنجا پیش میبرد که به یوسف بن اسباط میگوید:
اگر رسول خدا زمان مرا درک میکرد، بسیاری از آراء و فتاوای مرا میپذیرفت!3
أبوحنیفه روایات منقوله از پیامبر اکرم را به رَجَز تعبیر میکرد
و هرگاه حکمی از احکام رسول خدا برای او آورده میشد، از روی عناد و لجاجت، فتوا به خلاف او میداد. و روایات منقوله از پیامبر را به رَجَز (شعار) تعبیر میکرد. حتّی از سفیان ثوری به نقل تاریخ بغداد آمده است که:
من دو بار أبوحنیفه را از کفر توبه دادم!4
در قساوت قلب و بیرحمی این ملعون حکایتی نقل میکنند:
بُشر بن سَری گوید: خدمت أباعوانه رسیدم و به او گفتم: شنیدهام کتابی از أبوحنیفه نزد تو موجود است، اگر ممکن است آن را به من نشان بده. أباعوانه گفت: «ای فرزند، چه خوب شد که مرا به یاد این کتاب انداختی.» پس برخاست و به طرف صندوقی رفت و از آن کتابی را بیرون آورد، سپس آن را پارهپاره و تکّهتکّه کرد و بیرون ریخت. من با تعجّب از او سؤال کردم برای چه این کتاب را پارهپاره نمودی؟ أباعوانه گفت: «روزی نزد أبوحنیفه نشسته بودم که ناگاه فرستادهای با عجله از نزد امیر و حاکم آمد و میخواست دربارۀ فردی که دزدی کرده، از أبوحنیفه فتوا بگیرد.
فرستاده گفت: امیر میگوید: فردی قدری میوه دزدی کرده چه حکم مینمایی؟ أبوحنیفه بدون درنگ گفت: ”اگر میزان سرقت به ده درهم میرسد دستش را قطع کنید!“
آن مرد برخاست و رفت، من گفتم: ای أبوحنیفه از خدا نمیترسی؟ در حالیکه روایت مسند و معتبر از رافع بن خدیج از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است که فرمودند:
”اگر کسی میوه را از کسی دزدید دستش قطع نمیشود.“ زود برخیز و به دنبال آن مرد کسی را بفرست تا دست آن بیچاره را قطع نکنند!
دیدم در کمال خونسردی و بیتفاوتی پاسخ داد: ”این حکم و فتوا صادر شده است و دیگر برنمیگردد!!“ و شنیدم که دست آن بدبخت را قطع کردهاند. حال دیدی برای چه من کتاب این مرد را تکّه تکّه کردم.»1
مشابهت حکم برخی از افراد با فتوای أبوحنیفه در قضیّۀ مرحوم طیّب حاجرضایی
در اینجا به یاد قضیّهای افتادم که ذکرش در این مقام، خالی از لطف و تأمّل نیست.
روزی به اتّفاق برخی از دوستان به ملاقات مرحوم مغفور آیة الله شیخ صدرالدّین حائری شیرازی ـ رحمة الله علیه ـ رفتیم و ضمناً قرار بر این بود که دربارۀ پارهای از جریانات و حوادث انقلاب سؤالاتی بکنیم؛ زیرا ایشان از معدود
افرادی بودند که به اخبار و اسرار و قضایای انقلاب من البَدوِ إلی الختم اطّلاع کامل و شامل داشتند. در ضمن سخنان، صحبت از مرحوم طیّب حاجرضایی، فدوی و شهید راه اسلام و از جان گذشتۀ پاکدل و پاکروان ـ رحمة الله علیه ـ گردید.
مرحوم آقا شیخ صدرالدّین فرمودند:
پس از دستگیری طیّب به واسطۀ دفاع از حریم تشیّع و تأیید مرحوم آیة الله خمینی، در زندان او را به انواع شکنجهها مورد اذیّت و آزار قرار دادند و از او درخواست کردند تا به دروغ و تهمت ـ چنانچه شیوۀ بازرسی و بازپرسی و اعترافگیری بر این منوال است ـ اعتراف کند که برای ایجاد اغتشاش و قیام علیه حکومت سلطنتی و معارضه با دربار از مرحوم آیة الله خمینی پول دریافت کرده است، تا در ازای این اعتراف به دروغ و تهمت از زندان آزاد شده و حتّی به بعضی از تنعّمات از جانب همایونی نیز مفتخر گردد.
مرحوم طیّب حاجرضایی از پذیرش این تهمت و دروغ استنکاف کرده، حاضر به قبول این درخواست نشد. و آنها نیز بر شدّت فشارها و شکنجهها میافزودند.
در همین اوقات روزی یکی از مراجع قم که برای مذاکره با علما و ارباب سیاست به طهران آمده بود، در منزل یکی از ارادتمندانش وارد شده بود، و علما و کسبه و بازاریها برای ملاقات با او به آن منزل رفت و آمد داشتند، ما نیز برای ملاقات با ایشان و طرح جریان طیّب به ملاقاتشان رفتیم، و پس از خلوت شدن مجلس به ایشان گفتم:
آقا، لابدّ از جریان طیّب اطّلاع دارید. میدانید که جانش در خطر است و هر زمان ممکن است او را محاکمه و اعدام کنند، و اگر اقدامی عاجل صورت نگیرد کار از کار میگذرد.
ایشان در پاسخ گفتند: «مسألۀ ایشان چیز مهمّی نیست که بخواهد فکر ما را به خود مشغول کند!»
من گفتم: آقا، این مرد جان خودش را به خاطر اسلام و دفاع از روحانیّت به
خطر انداخته است؛ این چه حرفی است که میفرمایید: «مسألۀ مهمّی نیست!» اگر ما اقدامی عاجل انجام ندهیم، جواب خون او را که میخواهد بدهد؟
ایشان گفت: «آقا، مرجعیّت نباید شأن و منزلت خود را به خاطر یک آدم لاط پایین بیاورد و از او نزد شاه شفاعت، و برای او وساطت کند!!»
من گفتم: آقا، رئوس بلاد همه برای این قضیّه اقدام کردهاند، چرا شما مخالفت با علما میکنید و از این مسأله سر باز میزنید؟
ایشان گفت: «من با رئوس بلاد کاری ندارم و کاری از من ساخته نیست!»
تفاوتهای بنیادین مرجعیّت شیعه با مرجعیّت عامّه
در این قضیّه باید تأمّل کرد و اندیشید که آیا شأن و موقعیّت مرجعیّت از ریخته شدن خون به ناحقّ یک مسلمان مهمتر است؟ و دیگر اینکه مگر مرجعیّت برای چه روزی است؟ برای روزهای خوشی و آرامش و صلح و امنیّت و سکوت، یا برای دوران ضیق و التهاب و شدّت و خوف؟!
و نکته اینکه در مقایسه بین دو مسألۀ أبوحنیفه و مسأله و داستان مذکور، چه تفاوت و تفارقی احساس میشود؟ هیچ؛ هر دو به یک اصل و ریشه باز میگردد، گرچه آن در ظاهرِ تسنّن و این در کسوتِ تشیّع و مرجعیّت.
مرجعیّت شیعه با مرجعیّت عامّه و اهل تسنّن تفاوتی بنیادین و جوهری دارد، و بر اساس ملاکها و اقتضائات تعریف و تبیین شده در مکتب و سیرۀ اهل بیت و رسول خدا پایهگذاری شده است.
در مرجعیّت عامّه ـ همچون أبوحنیفه و دیگران ـ ملاک و معیار در فتوا و حکم، موافقت و مرافقت با مصلحت دنیوی و حکومتِ وقت است؛ و از آنجا که قصد و داعی بر حکم و فتوا، شخصیّت و انانیّت اوست، و در این موقعیّت و شأن به دنبال حفظ شئون دنیوی و صیت و آوازه و رسیدن به حطام دنیوی است، سعی میکند خود را با مذاق و تمایلات هیئت حاکمۀ وقت تطبیق دهد و تا حدّ امکان رضایت و خشنودی آنان را فراهم آورد، و در این راستا از هیچ تملّق و چاپلوسی و امر شنیعی فرو نمیگذارد.
تا جایی که همچون شریح از خدا بیخبرِ قاضی، حکم به خروج از دین نسبت به امام وقت و فرزند رسول خدا میدهد، و یحیی بن اکثم فتوا به مسمومیّت امام معصوم، حضرت جواد الأئمه میدهد و هکذا ... .
مرجعیّت عامّه پیش از مصلحت مردم و اظهار حکم و تکلیف الهی، از نظر و میل حاکم استفسار میکند، و نظر و میل مردم را به همان جایگاه میل و ارادۀ حاکم میکشاند و با ابزار دینی و ادلّۀ شرعی آن اراده را تثبیت مینماید، و چه بسا در این هفته حکمی به گونهای صادر کند و در هفتۀ دیگر به خلاف آن سخن بگوید. در مرجعیّت عامّه، مقصد و مقصود دنیا است، و از خدا و آخرت خبری و اثری مشهود نیست.
ذکر برخی از خصائص و ویژگیهای مرجعیّت شیعه
ولی در مرجعیّت شیعه مطلب به خلاف آن است؛ مرجعیّت شیعه یعنی اعلام و اعلان این مطلب که: مفتی، نماینده و وجود ممثّل رسول الله است، و همان رفتار و گفتاری از او صادر میشود که رسول خدا و ائمّۀ هداة در رفتار و سخنانشان با مردم داشتند.
در مرجعیّت شیعه، مرجع همراه و همگام با امّت در خوشیها و سختیها، از یکدیگر جدا نشدنی است. اگر رسول خدا حکم به جهاد با کفّار میداد، خود در مدینه نمینشست و مسلمین را به میدان جنگ بفرستد، بلکه خود از همۀ آنها در نبرد با دشمنان مصمّمتر و به آنها نزدیکتر بود.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام در بیان کیفیّت جهاد و مقاتلۀ رسول خدا با کفّار و مشرکین چنین میفرماید:
کُنّا إذا احْمَرَّ البَأسُ اتَّقَینا بِرَسولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم، فَلَم یَکُن أحَدٌ مِنّا أقرَبَ إلَی العَدُوِّ مِنه.1
«وقتی تنوره جنگ شدّت مییافت و کفّار و مشرکین از هر طرف بر ما هجوم میآوردند و ما خود را در محاصره و مخمصه شدید میدیدیم، به رسول خدا پناه میبردیم و از آن حضرت نیرو و توان میگرفتیم، در حالیکه رسول خدا از همۀ ما به دشمن نزدیکتر بود.»
یعنی اگر رسول خدا فتوا به نبرد با مشرکین میداد، خود پیشاپیش لشکر به سمت آنها حرکت مینمود و به جنگ با آنان میپرداخت؛ و اوقات خود را در کناری زیر سایه درخت و جوی روان با حور و غلمان نمیگذراند، و جهت تحریک و تشویق آنان اعلامیّه پشت اعلامیّه صادر نمیکرد و آنان را به قربانگاه نمیفرستاد.
در جنگ جمل و صفین و نهروان زمانی که حاکم اسلام و مرجَع مسلمین، علیّ بن أبیطالب علیه السّلام حکم به قتال با قاسطین و مارقین و ناکثین فرمود، فرزندانش: حسن و حسین و محمّد بن حنفیّه، هر کدام فرماندۀ قسمتی از لشکر بودند، و خود حضرت در قلب لشکر جای داشت.1
بنابراین در مرجعیّت شیعه اگر مرجعی فتوا به نبرد و مبارزه و جنگ با یهود و صهیونیزم صادر نماید، خود او شخصاً باید پیشاپیش مسلمین و مجاهدین تفنگ بردارد و به سوی آنان حمله آورد و از مرگ و جراحت نهراسد، و مرگ را برای دیگران و حیات را برای خود نخواهد و جراحت را برای سایرین و نعومت را برای خویش نپسندد؛ و آتش و بمب و موشک را برای فرزندان مردم، و چای و قهوه و تنقّلات را برای خویش روا مدارد؛ زیرا تکلیف و حکم الهی هیچ تفاوتی بین او و سایر مسلمین ایجاد نمینماید، و هیچ فرقی نمیگذارد، موت و حیات به دست خداست نه در اختیار من و شما! و شاید تقدیر و مشیّت الهی، موت ما در میدان نبرد با کفّار باشد، نه در تخت بیمارستانهای لندن و آمریکا!
آری، مرجعیّت شیعه خوشی خویش را خوشی مردم، و غم و اندوه خویش را غم و نگرانی و ضیق مردم میداند. و خود را از مردم جدا نمیداند، و گلیم تافتۀ جدا بافته نمیشناسد.
مرجعیّت شیعه تنها در مجالس عزاداری اهل بیت با مردم همراه و همگام نیست، بلکه در فتنهها و ناهنجاریها و خلافها و ضیقها و نارواییها و تقلّب احوال و گرفتاریهای مردم با آنها همنوا و همصداست، و از هیچ تهدید و ارعابی هراس به خود راه نمیدهد.
مرجعیّت شیعه مأوای مظلوم و ملجأ محکوم و پناه مستجیر است، و تنها به تماشا و نظاره نمینشیند و اوضاع را به دفع الوقت نمیگذراند، و خموش و ساکت در گوشۀ بیت و مأوای خویش آرام نمیگیرد.
او مصلحت خویش را مصلحت خدا و خلق او میشناسد نه چیز دیگر، و تمام همّ و غمّ خود را در این راه مصروف میدارد. و با صدا و فریاد بر سر ظالمان و حاکمان خیره و خودسر خروش برمیآورد، مردم را به مقابله با آنان برمیانگیزد تا حقِّ پایمال شده احیا گردد، و ظلم و تعدّی و تجاوز محو و نابود گردد، و امنیّت و عدالت و قسط در جامعۀ اسلامی برقرار شود؛ آری این است مرجعیّت شیعه.
مرجعیّت شیعه افراد را به خودی و ناخودی تقسیم نمیکند، در نزد مرجعیّت شیعه مرید و نامرید یکسان است، و پیر و جوان برای او تفاوتی ندارد، ظاهر مطلوب و نامطلوب تأثیری در حکم و قضاوت او ندارد، بین مرتبطین با او و غیر، افتراقی مشاهده نمیکند، و نزدیکان و خویشاوندان و غیر آنان برای او تفاوتی نخواهند داشت، طلبه حوزوی و جوان دانشگاهی پیش او یکسان است. و همه افراد اعمّ از مردان و زنان کهنسال و جوانان و نوجوانان نوآموز فقط و فقط به ملاک حقّ، مورد ارزیابی و ارزش واقع میشوند.
در مرجعیّت شیعه خواستها بر اساس فطرت و وجدان و عدل حسابرسی
میشوند، نه بر اساس حزبگرایی و انتحال به گروه خاصّ و حزب مشخّص.
در مرجعیّت شیعه ترس و خوف فقط از خداست و بس، و تطمیع و تهدید در آن راهی ندارد.
مقابلۀ آیة الله انصاری همدانی با دو افسر انگلیسی در دفاع از زن جوان
مرحوم والد ما ـ قدّس الله سرّه ـ میفرمودند:
در جنگ بین الملل دوّم که قوای متّفقین وارد ایران شده بودند، روزی دو نفر از افسران انگلیسی در همدان زن جوانی را به زور برای فحشا در خیابان میبردند، و هرچه آن زن فریاد میزد و از مردم کمک میطلبید و میگفت: «من شوهر دارم، مرا از دست این سگها نجات دهید!» کسی جرأت نمیکرد پا پیش بگذارد و آن عفیفه را از دست آن دو افسر مست برهاند.
در این هنگام مرحوم آیة الله انصاری همدانی ـ رحمة الله علیه ـ از آنجا عبور میکردند و نظرشان به این جمعیّت که به تماشا ایستاده بودند جلب میشود و سؤال میکنند: «چه خبر است؟»
مردم میگویند: دو افسر انگلیسی مست، زنی را برای فحشا کشانکشان میبرند، و کسی جرأت ندارد از آنها بستاند و رها کند. ایشان فوراً به وسط خیابان میآیند و به طرف آن دو افسر انگلیسی حمله میکنند، و با وجود بدن ضعیف و جثّه نحیف با عصای خود چنان بر سر آن دو افسر میزنند که سر آنها شکاف برمیدارد. و جمعیّت که این منظره را مشاهده کردند، جرأت و جسارتی در آنها دمیده شد و جلو آمدند و به ایشان گفتند: شما بروید ما خود حساب اینها را خواهیم رسید. و آن زن از دست آن دو نفر خلاص گردید.
این در حالی است که بسیاری از معاندین و اهل ضلال، عرفای الهی و اولیای خدا از جمله مرحوم انصاری را متّهم به گوشهگیری و عدم دخالت در امور اجتماع و بیخیالی میکنند.
مرجعیّت شیعه آینۀ تمامنمای رسول خدا و ائمّۀ معصومین
مرجعیّت شیعه همان ادامۀ رسالت و بعثت پیامبران الهی و امامت و خلافت ائمّه معصومین علیهم السّلام است.
در مرجعیّت شیعه ارتباط مرجع با نفوس افراد و با قلوب اشخاص است، و این ربط است که دلها و جانهای آنان را به سمت و سوی ملجأ و پناهگاهشان میکشاند و از آن آبشخوار همگی سیر و سیراب میشوند. در این مرجعیّت مرجع دینی با فطرت و ضمائر و نفوس مردم سخن میگوید؛ و آنان با آغوشی باز، مکنون دل و ضمیر خود را با او در میان میگذارند و ارشاد میگردند. امّا در سایر زمینهها مردم به واسطۀ عدم هماهنگی بین فطرت و عقل و وجدان و شریعت و بین رفتار و گفتار از عقائد دینی دست برمیدارند و در مبانی شریعت سست میگردند، و این تفاوت و تناقض و تضاد را به جای آنکه به پای مرجع نامقبول بگذارند، به حساب دین و باورهای دینی میگذارند و از مذهب و دیانت دست میشویند و بر هرچه اعتقاد و باور است مهر بطلان مینهند؛ حال گناه و آثار این پدیده شوم بر عهدۀ چه کسی است؟
در مرجعیّت حقیقی و واقعی، پیر کهنسال و عالم مجرّب و کار آزموده به همان مقدار و میزان از چشمۀ زلال معرفت و ایمان و یقین و حیات بهرهمند میشود که یک نوجوان ناپخته و نامجرّب و نوآموز؛ زیرا هر دو با وسیله و واسطه فطرت و عقل به این سرچشمه راه پیدا کردهاند و گمشده و مطلوب خویش را در آنجا جستجو مینمایند. و این است رمز مقبولیّت و موفّقیت انبیاء و معصومین علیهم السّلام.
حضرت موسی وقتی مظلومی را در دست ظالمی گرفتار میبیند، با مشت و لگد او را میرهاند،1 و علیّ مرتضی از ربودن خلخال از پای یک زن یهودی فریاد و فقانش به آسمان میرسد و آرزوی مرگ مینماید؛2 و به همین دلیل موسی برای قوم یهود، و علی برای ابدیّت اسوه و مرجع و ملجأ مردم واقع میشوند.
آن مرجعی که از اقدام برای رهایی طیّب حاجرضایی مظلوم و عبد صالح پروردگار استنکاف میکند، و شئون مرجعیّت را بهانه میآورد، اگر به جای طیّب، فرزند خود او دچار چنین وضعیتی میشد همین کلام را تکرار میکرد و کاری به کار او نداشت؟! یا اینکه با هزار وسیله و واسطه در مقام رهایی او برمیآمد و به هر رطب و یابسی متشبّث و متوسّل میگردید؟
فرق بین مرجعیّت و اجتهاد در فرهنگ شیعه
فرق بین مرجعیّت و اجتهاد در این است که: مرجع، اعلان و اعلام فتوا میکند و مردم را به سمت آرا و فتاوای خود دعوت مینماید، و با طبع و انتشار رساله رسماً دیدگاه خویش را در مسائل شخصی و اجتماعی در معرض و مرأیٰ قرار میدهد، و آن را منجّز میشمارد و مبرّی ذمّه تلقّی میکند و موجب فلاح و نجات در دنیا و آخرت مینمایاند، و خود عهدهدار مسئولیّت عمل به رساله عملیّه میشود.
امّا در اجتهاد مسأله اینطور نیست؛ شخص مجتهد به دنبال استنباط تکلیف و حکم الهی به ادلّه و مدارک آن مراجعه میکند، و حکم خدا را به میزان سعۀ فهم و ادراکات خویش استخراج مینماید و بدان پایبند میشود، خواه کسی به او مراجعه بکند یا نکند، خواه مردم از او تقلید بکنند یا نکنند، او کاری به مردم و تقلید آنها ندارد؛ گرچه اگر فردی مسألهای را از او سؤال کرد، جایز نیست رأی و فتوای غیر خودش را به او بگوید و او را به غیر خودش ارجاع دهد، که این بیان و ارجاع، منافات با اصل اجتهاد و استنباط او خواهد داشت.
مرجعیّت فقط متصدّی بیان احکام ضروری و بدیهی دین همچون وجوب نمازهای پنجگانه و خمس و زکات و حجّ نیست، که این مسائل حتّی نیاز به تقلید ندارد، و هر فرد، حتّی بدون رجوع به مجتهد و مرجع میتواند بدانها عمل نماید؛ بلکه مرجعیّت بیان جزئیّات احکام و تبیین مصادیق کبرای حکم و خصوصیّات آن است. مرجعیّت بیان راهکارها و اظهار عینی و خارجی تکالیف و تعیین مصداق امور است. و این یعنی پذیرش مسئولیّت رفتار و گفتار خود در پیامدها و حوادث جامعه و اشخاص.
ذکر نمونهای برای حکم خلاف و پیامدها و حوادث مترتّب بر آن
حال یکی از نمونههای این تناقض و تضادّ و پیامدهای ناگوار را ذکر میکنیم تا خوانندگان محترم متوجّه اهمّیت و خطیر بودن این مسئولیّت فوقالعاده سنگین و کمرشکن بگردند، و به گرد این تعهّد و التزام نروند و گردن خود را جِسر و گذرگاه عبور اشخاص نگردانند و عواقب این مسئولیّت را متذکّر شوند و به هوش باشند.
روزی یکی از دوستان و احبّه به منزل حقیر آمد و از مسائل و گرفتاریهای خانواده خویش مطالبی اظهار کرد، و در ضمن آنها گفت: پدر عیال من فردی است که چندان با عقاید و باورهای ما میانهای ندارد، و چه بسا آنها را مورد تمسخر و استهزاء قرار میدهد، و این مسأله در خانوادۀ ما اثر بسیار بدی به وجود آورده است و افراد را نسبت به خود متنفّر نموده است و موجب مشاجره و دعوا و پرخاش شده است. تا اینکه کمکم مسأله اوج گرفته و این فرد نسبت به ائمّه علیهم السّلام نیز جسارت و جرأت یافته از آنان با کلمات و تعبیرهای نامناسب یاد میکند، و عیال من دیگر تمایلی به ارتباط با او ندارد و ارتباطش را با او قطع کرده است، و اخیراً طیّ تماس با دفتر یکی از مراجع دربارۀ ارتباط با او استفسار کرده است و کسب تکلیف نموده است.
در پاسخ به او گفته شده است که: «این فرد مرتدّ است و نجس است، و عیال او بر او حرام است و بین آنها خود به خود طلاق و جدایی برقرار است، و شما نیز ابداً نباید دیگر با او رابطهای داشته باشید، و خانواده خود را نیز از ارتباط با او منع نمایید، و این مطلب را باید به همۀ افراد فامیل اعلام رسمی کنید.»
آن شخص میگفت: پس از اعلام این مطلب و قطع رابطۀ عیالم با پدرش، وضع ما و قضایا چند برابر شد، و آن شخص که این مسائل را مشاهده کرد دیگر جسارت و تجرّی خود را به أعلی رساند و هرچه از مطالب ناگفته تا کنون پنهان میکرد، اینک بر زبان آورد و هیچ إبایی از طرح این مسائل نداشت.
و اینک من آمدهام خدمت شما و از جانب عیال و فرزندانم پیغام دارم که آیا ما میتوانیم با این مرد برخورد تند و فیزیکی بنماییم و او را سرجایش بنشانیم؟
بنده عرض کردم: آیا آنچه را که میگویم مو به مو انجام میدهید؟
گفتند: بله، هم من و هم همسرم به مطالب شما متعهّد و ملتزم میشویم.
گفتم: اتّهام ارتداد به یک مسلمان به این راحتی و سهولت نیست، چه بسا اینکه فرد دچار اوهام و تخیّلات شده باشد، و به واسطه برخورد با بعضی از مسائل و حوادث اجتماعی و ناگواریها و آنچه بر خلاف عقل و فطرت خود مییابد، در اصل مکتب و عقاید اصیل تشکیک میکند و آن را از بیخ و بن منکر میشود. خداوند متعال با هر کس به مقدار و میزان فهم و سعۀ وجودی و مدرکاتش برخورد میکند، و همه را با یک چوب تأدیب نمیکند و حساب هر فرد را با حقایقی که با آن قرین و همصحبت است میسنجد.
این شخص که در دوران رژیم گذشته چندان با مسائل شرع و احکام دین آشنایی نداشته است و پس از آن نیز آنطور که باید و شاید حقیقت و واقعیّت دین و شریعت و ولایت امام معصوم علیه السّلام برای او روشن نشده و جا نیفتاده، و علاوه به واسطۀ رؤیت و مشاهدۀ امور خلاف که مسلّماً با عقل و فطرت خدادادی او در تضادّ و تناقض قطعی و غیر قابل توجیه میباشند، آن تهماندۀ باورها و معتقدات سطحی و ابتدایی خود را نیز از دست داده است؛ حال چگونه ما میتوانیم حکم به کفر و ارتداد او بنماییم و او را واجب القتل و نجس بپنداریم و حکم به جدایی و بینونیّت عیال او از او بنماییم؟! این چه حکم و قضاوتی است که ما در حقّ این مسکین روا میداریم؟
علاوه بر این، اجرای این دستورات نه تنها موجب تنبّه و بیداری و تذکّر او نخواهد شد، بلکه ممکن است حتّی او را تا مرحلۀ جنون و اقدام به امور خطرناک و غیر قابل جبران به پیش ببرد، و مسئولیّت آنها به عهده چه کسی خواهد بود؟
این شخص نه تنها مرتدّ نیست، بلکه به همان ایمان و اعتقاد قبلی و اندوختۀ ذهنی پابرجاست، و هیچ مسألهای اتّفاق نیفتاده، بلکه پوششی بر روی تفکّر و
عقلانیّت او کشیده شده و او را از ادراک صحیح و سنجش مستقیم و تشخیص صحیح از معیب بازداشته است.
شما به عیالتان که دختر اوست، بگویید: باید او را پدری دلسوز و مهربان مانند سابق تصوّر نماید، و دست او را ببوسد و از او عذرخواهی کند، و افراد فامیل محبّت و ارتباط خود را با او بیشتر کنند و کاری به حرفهای او نداشته باشند و امر او را به خدای او واگذار نمایند.
پس از مدّتی آن رفیق را زیارت نمودیم و پیش از آنکه حالات و رفتار پدر عیالش را جویا شویم، خود او به صحبت آمد و گفت: «آقا، ما طبق فرمایشات شما با آن شخص برخورد نمودیم. در ابتدای امر چنان غیر منتظره بود که تصوّر کرد ما قصد و غرضی داریم؛ ولی پس از مدّتی که رفتار ما را باور نمود، چنان منفعل و پشیمان و شرمنده شد که از تمامی کارها و گفتار خویش عذرخواهی نمود و توبه کرد و کمکم به عبادات و ادای نمازهای یومیّه مشغول شده است و دیگر از آن اعمال اثری مشهود نمیباشد.»
متأسّفانه جامعۀ ما به جهاتی، از مشی و مبنای اسلام فاصله گرفته است. رحمت و عطوفت جای خود را به قساوت و طغیان داده است. صداقت و صفا جای خود را به کذب و تملّق سپرده است. عدالت و اخلاق به ظلم و ستیز متبدّل شده است. و از کتاب مبین: ﴿أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ﴾ 1 را فرا گرفتهایم، ولی: ﴿رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡ﴾ 2 را از یاد بردهایم.3
و خلاصۀ کلام آنکه: مرجعیّت شیعه آینۀ تمامنمای رفتار و گفتار رسول خدا و ائمّه معصومین باید باشد.
اعترافات علمای عامّه بر منحوس بودن و پلیدی أبوحنیفه
مالک بن انس، یکی از فقهای چهارگانه اهل سنّت گوید:
در طول تاریخ اسلامی کسی به منحوسی أبیحنیفه برای امّت اسلام نیامده است.1
و عبدالرّحمن بن مهدی گوید:
من در اسلام فتنهای پس از فتنۀ دجّال مهیبتر و خطرناکتر از آرای أبوحنیفه ندیدهام.2
و اوزاعی بارها و بارها میگفت:
أبوحنیفه ریسمان مسائل و احکام اسلام را در دست گرفت و آن را یکی یکی رشته و نابود ساخت.3
و نیز هنگامی که خبر مرگ أبوحنیفه به سفیان ثوری رسید، گفت:
حمد و سپاس خدای را که مسلمین را از دست او خلاص نمود، این مرد در طول حیات ننگین خود یکی یکی رشتههای ریسمان اسلام را نابود ساخت، و هیچ مولودی در اسلام منحوستر و مشئومتر از او برای ملّت اسلام نیامده است.4
محمّد بن ادریس شافعی، یکی از فقهای اربعۀ اهل سنّت، گوید:
کتابهای اصحاب أبوحنیفه را مطالعه کردم، و در آن یکصد و سی برگ یافتم که مربوط به فتاوای اصلی و اساسی أبوحنیفه بود، و از میان آن، هشتاد برگ را که صریحاً مخالف کتاب خدا و سنّت پیامبر بود جدا نمودم.5
عبدالله بن مبارک گوید:
کسی که در کتاب حِیَل أبوحنیفه نظر کند، خواهد دید که چگونه حلال
الهی را حرام و حرام الهی را حلال گردانیده است.1
و نیز عمر بن قیس گوید:
کسی که میخواهد به حق دسترسی پیدا کند، باید به کوفه بیاید، پس به فتاوا و آرای أبوحنیفه و اصحاب او نظر کند و سپس خلاف آن را انجام دهد.2
و نیز از ابوبکر بن عیّاش نقل شده است که:
روزی در منزل خود با جمعی از دوستانش مجلسی داشت که اسماعیل بن حمّاد بن أبیحنیفه وارد شد و سلام کرد و نشست. ابوبکر پرسید: «این شخص کیست؟» گفت: «من اسماعیل هستم، ای ابابکر.» پس ابوبکر با دست خود بر زانوی اسماعیل زد و گفت: «چه بسیار از ازدواجهای حرام را جدّ تو مباح و حلال نمود؛ خدا صورتش را سیاه گرداند.»3
ابوعاصم نبیل گوید:
بین من و أبوحنیفه ملاقات و گفتگویی در مسجد الحرام اتّفاق افتاد، سپس أبوحنیفه رو به اطرافیان نمود و گفت: «بنگرید به این مرد که چگونه به من که سالهاست مردم را فریب میدهم نیرنگ میزند.»4
و پس از مرگ او بشر بن أبیالأزهر نیشابوری گوید:
در خواب جنازهای را دیدم که بر او پارچۀ سیاهی انداخته بودند و اطراف او را کشیشهای نصاری گرفته بودند، پس سؤال کردم: این جنازه از کیست؟ گفتند: جنازه أبوحنیفه است. سپس این رؤیا را برای قاضی أبویوسف نقل کردم، او گفت: مبادا این خواب را برای کسی نقل نمایی!5
حکایت جالب
در خاتمه مطالب منقول از اهل سنّت دربارۀ این ملحد بیدین، به ذکر حکایتی از کتاب حیاة الحیوان الکبری میپردازیم:
ابن خلّکان در کتاب تاریخ خود در احوالات سلطان محمود غزنوی از امام الحرمین، عبدالملک بن شیخ أبیمحمّد عبدالله جوینی، نقل میکند که: «سلطان محمود متدیّن به مذهب أبوحنیفه بود، و مردی بود که نسبت به یادگیری حدیث بسیار مشتاق و مولَع بود، و همواره از احادیث برای او میخواندند و معانی آنها را برای او تفسیر و توضیح میدادند و اکثر آن معانی و مضامین را با مذهب شافعی موافق مییافت، و از این مسأله بسیار متعجّب بود که چطور فتاوا و مسائل أبوحنیفه با احادیث مرویّه از رسول خدا صلّی الله علیه و آله ناسازگار است. بدین لحاظ فقهای هر دو فرقه را جمع نمود و راجع به برتری هر کدام بر دیگری از آنها استفسار نمود. پس از گفتگو و ردّ و بدل ادلّۀ هر دو گروه، قرار بر آن شد که دو رکعت نماز به فتوای شافعی و سپس به فتوای أبوحنیفه در پیشگاه سلطان محمود خوانده شود و هر کدام را که سلطان پسندید بدان مذهب روی آورد.
از میان فقهای شافعی، قفّال مروزی دو رکعت نماز با وضوء کامل و شرایط معتبرۀ طهارت و نیز لباس مناسب نماز و رو به قبله با رعایت آداب نماز از واجبات و مستحبّات به نحو کامل و تام بجای آورد، و این نماز کمترین نمازی بود که شافعی کمتر از او را صحیح نمیداند.
آنگاه دو رکعت نماز بنابر فتوای أبوحنیفه بجای آورد؛ ابتدا پوست سگی را که دبّاغی شده بود بر تن خود کرد و مقداری از آن را به نجاست آلوده ساخت، سپس با شراب خرما وضو ساخت و در حالیکه به واسطۀ گرما حشرات (مگس و پشه) بر او ازدحام کرده بودند، به طور برعکس وضوی خود را به پایان رسانید؛ آنگاه رو به قبله ایستاد و بدون نیّت، به فارسی تکبیرة الإحرام گفت، سپس گفت: دو برگ سبز، و به رکوع و سجود رفت و همچون خروس که نوک بر زمین میزند، رکوع و سجدهها را بجای آورد، و سپس تشهّد را بجای آورد و در آخر به جای سلام بادی از خود خارج ساخت و گفت: ای سلطان، این نماز أبوحنیفه است.
سلطان محمود گفت:”اگر این نماز از أبوحنیفه نباشد تو را به قتل میرسانم، زیرا هر کسی که کمترین ایمان و دین داشته باشد این نماز را باطل و مردود میداند.“
فقهای حنفی همگی برآشفتند و این نماز را از أبوحنیفه انکار کردند. قفّال، عالم شافعی گفت:”کتب فقهیّه أبوحنیفه را بیاورید.“ سلطان محمود دستور داد بیاورند و به شخصی نصرانی گفت که از کتب هر دو طائفه مسأله را بخواند، و آنها مشاهده کردند نمازی را که قفّال بنا بر مذهب أبوحنیفه خوانده است، مطابق است و ایرادی ندارد، در این وقت سلطان محمود از مذهب حنفی دست برداشت و به مذهب شافعی درآمد.»1
پاسخگو نبودن أبوحنیفه در پیشگاه الهی
مطالبی که تا کنون دربارۀ أبوحنیفه پیشوای ملحد و لامذهب طائفهای از اهل سنّت ذکر شد، بخشی از مواردی است که دربارۀ او در کتب عامّه موجود است، به نحوی که خود آنها او را فردی منحرف و محرِّف و لاابالی و دنیا طلب و معاند و مخالف سنّت و سیرۀ رسول الله قلمداد میکنند، و اراجیف و مزخرفاتی که راجع به شخص رسول خدا از دهان منحوس و نجس او صادر گشته است، همگی حکایت از خبث باطن و ضلالت و غوایت او میکنند. و امّا آنچه از این مرد خبیث در مصادر شیعه موجود است به برخی از آنها اشاره میشود تا خوانندگان محترم بدانند این فرد مزدور که به عنوان رئیس و امام معظمی از طوائف اهل سنّت میباشد، چه فساد و تدمیری در دین و سنّت رسول خدا به وجود آورد و چگونه مسیر اسلام را از سمت ولایت و متابعت مکتب اهل بیت عصمت، به بیراهۀ هلاکت و نیستی و بوار و جحیم و وادی شیطان و نفس امّاره منحرف کرد. و تا زمانی که این مکتب منحرف پابرجا و برقرار است، برای تمام افرادی که به این نحله رو آوردهاند و استعدادهای ذاتی خود را که جهت رشد و کمال معنوی و عالم تجرّد در خود داشتهاند، همه و همه را به باد فنا دادهاند و تخیّلات و توهّمات را جایگزین
حقایق نورانی و عقلانی مکتب وحی نمودهاند، باید در پیشگاه خداوند پاسخگو باشد: ﴿يَقۡدُمُ قَوۡمَهُۥ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ فَأَوۡرَدَهُمُ ٱلنَّارَ وَبِئۡسَ ٱلۡوِرۡدُ ٱلۡمَوۡرُودُ﴾.1
مکاشفه مرحوم حدّاد در کنار قبر أبوحنیفه و علی شریعتی
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند:
روزی مرحوم حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ به اتّفاق جمعی از دوستان خود در بغداد از کنار قبر أبوحنیفه میگذشتند. وقتی به نزدیک قبر رسیدند از اطرافیان سؤال کردند: «این قبر کیست؟» عرض کردند: قبر أبوحنیفه است. فرمودند: «عجب مرد ظلمانی بوده است، تمام قبر و جایگاه او را آتش فرا گرفته است.»
قابل توجّه آنکه نظیر این مسأله برای ایشان در سوریه در مقام حضرت زینب کبری سلام الله علیها اتّفاق افتاد. بعضی از آشنایان نقل میکردند:
یک روز صبح پس از زیارت حضرت زینب سلام الله علیها به اتّفاق ایشان از درب صحن مطهّر بیرون آمدیم. پس از طیّ چند قدم، ایشان فرمودند: «شنیدهام قبر دکتر علی شریعتی در این نزدیکیها وجود دارد، خوب است برویم و آنجا را ببینیم.» حرکت کردیم و پس از پرسش از قبر او و راهنمایی برخی از افراد به مقبرۀ او رسیدیم. در این وقت مرحوم حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ درب اطاق را باز کردند و قدمی به درون اطاق گذاردند و فوراً از اطاق خارج شدند و فرمودند: «عجب ظلمتی دارد، عجب ظلمتی دارد!»
حدیث مناظره امام صادق علیه السّلام با أبوحنیفه به بیان دیگر
شعیب بن أنس از بعض اصحاب امام صادق علیه السّلام نقل میکند:
من خدمت حضرت بودم که جوانی از قبیله کِنده وارد شد و از مسألهای سؤال نمود، حضرت پاسخ او را فرمودند، و من آن جوان و سؤال او را در خاطر خود سپردم، و پس از مراجعت از مدینه به کوفه وارد شدم، و روزی به منزل أبوحنیفه رفتم به ناگاه مشاهده کردم: همان جوان که در مدینه منزل امام صادق علیه السّلام راجع به مسألهای سؤال میکرد، در آنجا حضور دارد و از أبوحنیفه دربارۀ همان مسأله سؤال میکند. أبوحنیفه حکم
مسأله را به خلاف آنچه امام صادق علیه السّلام داده بودند بیان کرد. پس برخاستم و به سوی أبوحنیفه آمدم و گفتم: وای بر تو ای أبوحنیفه، من امسال به حج رفتم و به منزل امام صادق علیه السّلام وارد شدم و بر آن حضرت سلام کردم و دیدم که این جوان دربارۀ این مسأله با حضرت گفتگو میکند و حضرت فتوایی بر خلاف فتوای تو به او فرمود.
أبوحنیفه (در کمال بیشرمی) گفت: جعفر بن محمّد چه میداند؟ من از او عالمتر و داناترم، من با مردان علم و معرفت ملاقات نمودهام و از زبان آنان علومی فراگرفتهام. در حالیکه جعفر بن محمّد سراپا اشتباه و خطاست!!
وقتی این سخن سخیف را از این مرد شنیدم با خود عهد کردم که به هر نحو که شده است، گرچه با حالت سینهخیز، این بیابانها را طی کنم و خود را به حجّ برسانم و به حضور امام صادق علیه السّلام شرفیاب شوم.
پس در موسم حجّ به دنبال قافله گشتم و با قافلهای به سوی سرزمین حجاز حرکت کردم و خدمت امام صادق علیه السّلام رسیدم و داستان خود را با أبوحنیفه برای حضرت نقل کردم، پس امام علیه السّلام قدری به کلام منحوس او خندیدند و سپس فرمودند:
«خدا لعنت کند أباحنیفه را! امّا اینکه میگوید: من مردی صُحفی، خطاکار و بیسواد هستم، پس درست است؛ زیرا من صُحف و کتابهای آسمانی ابراهیم و موسی را خواندهام.»
من (صحابی امام صادق) گفتم: چه کسی نزد او این کتب موجود است و بر آنها اطّلاع و اشراف یافته است؟
آن شخص گوید: مدتی نگذشت که درب خانه به صدا درآمد، در حالیکه جماعتی از اصحاب امام صادق علیه السّلام در خدمت آن حضرت بودند. حضرت به غلام خود فرمودند: «ببین چه کسی درب را میزند.» غلام رفت و بازگشت و گفت: أبوحنیفه است. حضرت فرمودند: «او را داخل کن.»
پس سلام کرد و حضرت جواب سلام او را دادند. أبوحنیفه عرض کرد: خداوند امور شما را اصلاح فرماید، آیا اجازه میدهی که بنشینم.
حضرت بدون آنکه پاسخ او را بدهند، رو کردند به اصحاب و با آنان مشغول صحبت شدند و ابداً اعتنایی به او ننمودند، سپس برای بار دوّم و سوّم از حضرت اذن طلبید ولی امام علیه السّلام هیچ اعتنایی به او نکردند. در این هنگام أبوحنیفه بدون اجازۀ امام علیه السّلام نشست. حضرت وقتی متوجّه شدند که او نشسته است رو به او کردند و فرمودند: «أبوحنیفه کیست؟» خودش جواب داد: من هستم.
حضرت فرمودند: «آیا تو فقیه اهل عراق میباشی؟» عرض کرد: بلی.
حضرت فرمودند: «از روی چه مدرکی فتوا میدهی؟» عرض کرد: از کتاب خدا و سنّت پیامبرش.
حضرت فرمودند: «ای أبوحنیفه، آیا به کتاب الهی معرفت و شناخت کامل داری؟ و از ناسخ و منسوخ آن مطّلع میباشی؟» عرض کرد: آری.
حضرت فرمودند: «ای أبوحنیفه، وای بر تو! ادّعای معرفت و دانشی را نمودی که خدای متعال آن را فقط نزد اهل کتاب قرار داده است، آن افرادی که قرآن بر آنها نازل شده است. وای بر تو! و این نیست جز نزد افراد مخصوص و مشخّص از ذُرّیه پیامبر ما. در حالیکه خدای متعال یک حرف از کتاب الهی را نزد تو قرار نداده است. پس اگر راست میگویی ـ که راست نمیگویی ـ از این کلام الهی مرا آگاه کن که میفرماید:﴿ٱلسَّيۡرَ سِيرُواْ فِيهَا لَيَالِيَ وَأَيَّامًا ءَامِنِينَ﴾؛1 (در این قریهها و آبادیها شب و روز در حال امن و استقرار حرکت نمایید.) کدام قطعه از زمین مقصود و منظور خدای متعال است؟»
عرض کرد: گمان میکنم بین مکّه و مدینه باشد.
در این وقت امام علیه السّلام رو به اصحاب خود نمود و فرمود: «آیا نمیدانید که بین مکّه و مدینه چگونه دزدان و راهزنان به جان و مال و ناموس افراد تعدّی میکنند و امنیّت طریق و آسایش سیر را از آنان سلب مینمایند؟!»
اصحاب عرض کردند: بلی. پس أبوحنیفه از پاسخ عاجز و درمانده شد.
حضرت فرمودند: «ای أبوحنیفه، از این کلام الهی مرا آگاه کن که میفرماید: ﴿دَخَلَهُۥ كَانَ ءَامِنٗا﴾؛1 (کسی که داخل این مکان و حریم گردد از گزند و آسیب محفوظ و مصون خواهد ماند.) این مکان در کجای زمین قرار دارد؟»
أبوحنیفه عرض کرد: مقصود کعبه است.
امام علیه السّلام فرمودند: «آیا میدانی زمانی که حجّاج بن یوسف برای کشتن عبدالله بن زبیر، منجنیق بر فراز اطراف کعبه گذارد، او را در حالیکه به کعبه پناه آورده بود به قتل رسانید؟»
أبوحنیفه از پاسخ فروماند.
سپس حضرت فرمودند: «ای أبوحنیفه، اگر به مسألهای برخورد کنی که در کتاب الهی پاسخش را نیافتی و نیز در آثار و سنّت رسول خدا حدیث و روایتی وارد نشده باشد چه خواهی کرد؟»
أبوحنیفه عرض کرد: خداوند امور شما را به خیر گرداند، در اینصورت به رأی خود عمل میکنم و قیاس را در حکم و فتوا منظور میدارم.
امام علیه السّلام فرمودند: «ای أبوحنیفه، اوّل کسی که قیاس کرد ابلیس لعین بود که بر حکم پروردگار ما جاری ساخت و گفت:”من از آدم سزاوارتر و برترم؛ زیرا مرا از آتش آفریدی و آدم را از خاک.“»
پس أبوحنیفه از پاسخ فروماند و دم بر نیاورد.
امام علیه السّلام فرمودند: «ای أبوحنیفه، کدام یک از بول و جنابت پلیدتر است؟»
عرض کرد: بول.
حضرت فرمودند: «پس چرا مردم به واسطۀ جنابت غسل میکنند، ولی برای ادرار غسل نمیکنند؟!»
أبوحنیفه این بار نیز پاسخی برای کلام امام علیه السّلام نیافت و ساکت شد.
حضرت صادق علیه السّلام فرمودند: «ای أبوحنیفه، کدام یک از این دو با فضیلتتر است: نماز یا روزه؟»
أبوحنیفه عرض کرد: نماز.
امام علیه السّلام فرمودند: «پس چرا زن حائض باید قضای روزهها را بجای آورد، ولی قضای نماز را بجای نمیآورد؟!»
پس أبوحنیفه ساکت شد.
امام علیه السّلام فرمودند: «راجع به این مسأله چه حکم میکنی: مردی کنیزی دارد که دختری از او بهم رسانیده است و زن او نازا میباشد. روزی پس از نماز فجر برخاست و با همسر نازای خود درآمیخت و سپس برای غسل به حمام رفت. همسر او برای ایراد اتّهام به کنیزِ شوهر برخاست و در تاریکی فجر، کنیز او را که در حال خواب بود آلوده نمود، و بدین سان کنیز از این عمل حمل برداشت. حال ای أبوحنیفه، حکم این مسأله را بیان کن که دربارۀ کنیز و آن بچّه که در رحم اوست چه باید کرد؟»
أبوحنیفه عرض کرد: قسم به خدا که حکم این قضیّه را نمیدانم.
امام علیه السّلام فرمودند: «ای أبوحنیفه، حکم این مسأله را بیان کن، که مردی کنیزی داشت و او را به عقد غلامش درآورد و غلام پس از آمیزش با او ناپدید گشت. و از زوجۀ آن مرد، که او نیز کنیز بود، فرزندی به دنیا آمد. و از آن کنیز که به عقد غلام درآمده بود فرزندی متولّد شد. در این وقت سقف خانه خراب شده و هر دو جاریه و مولی فوت نمودند، حال وارث این مرد کدام یک از دو طفل میباشد؟»
أبوحنیفه عرض کرد: فدایت شوم، قسم به خدا که حکم این مسأله را نمیدانم.
أبوحنیفه عرض کرد: خداوند امور شما را اصلاح فرماید، در کوفه افرادی از پیروان و شیعیان شما هستند که گمان میکنند از طرف شما دستور بر سبّ و برائت از ابوبکر و عمر دارند.
امام علیه السّلام فرمودند: «وای بر تو ای أبوحنیفه! اینچنین نیست، معاذ الله!»
أبوحنیفه عرض کرد: خداوند امور تو را اصلاح نماید، اینان نسبتهای بزرگ دربارۀ آن دو روا میدارند و پا را از حدّ خود فراتر مینهند.
حضرت فرمودند: «حال میگویی چه کنم؟» عرض کرد: نامهای بنویسید.
امام فرمودند: «چه چیزی بنویسم؟» عرض کرد: به آنها دستور بده که دربارۀ خلفا کلام ناروا بر زبان نیاورند.
امام علیه السّلام فرمودند: «اگر بگویم، مرا اطاعت نمینمایند.» عرض کرد: البته که اطاعت میکنند اگر تو نویسنده باشی و من رسانندۀ پیام.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: «بلکه تو را جهل فراگرفته است و سخن به نادانی میزنی. بگو ببینم: بین من و کوفه چند فرسخ فاصله است؟»
عرض کرد: آن قدر دور است که در مقیاس نگنجد.
حضرت فرمودند: «حال بگو: بین من و تو چقدر فاصله است؟»
عرض کرد: چیزی نیست.
حضرت فرمودند: «تو داخل منزل من شدی و سه بار اذن نشستن خواستی و من جوابت را ندادم و اذن ندادم و تو بدون اذن و اجازۀ من نشستی، و با این عمل مخالفت مرا نمودی؛ حال چگونه توقّع داری که آنها از من اطاعت کنند در حالیکه من در اینجا نشستهام و آنها در کوفه بسر میبرند؟»
أبوحنیفه سرش را به زیر انداخت و از منزل خارج شد، در حالیکه میگفت: از تمام مردم داناتر است در حالیکه نزد عالمی درس نخوانده و شاگردی ننموده.
در این هنگام ابوبکر حضرمی به امام علیه السّلام عرض میکند: فدایت گردم پاسخ دو سؤال اوّل را بفرمایید.
حضرت فرمودند: «ای ابوبکر، مقصود از آیۀ شریفه ﴿ٱلسَّيۡرَ سِيرُواْ فِيهَا لَيَالِيَ وَأَيَّامًا ءَامِنِينَ﴾،1 حضور و همراهی با قائم ما اهل بیت است. و امّا منظور از آیۀ
شریفه ﴿وَمَن دَخَلَهُۥ كَانَ ءَامِنٗا﴾،1 کسی است که با قائم ما بیعت کند و در زمرۀ اصحاب او وارد شود و دست او را در دست خود بگیرد، و از ملازمان و اصحاب او جدا نگردد، این شخص از هر گزندی محفوظ و آمِن خواهد بود.»2
در این روایت، انسان به میزان عداوت و کینۀ او نسبت به امام صادق علیه السّلام پی میبرد، و طبیعتاً لعنت امام علیه السّلام بر او به این خصائص پلید نفسانی باز میگردد.
مفتضح شدن أبوحنیفه در مقابل جمع کثیری توسّط فضّال بن حسن کوفی
شیخ مفید (ره) از فضّال بن حسن کوفی نقل میکند:
روزی عبورش به أبوحنیفه افتاد که در میان جمع کثیری نشسته بود و از مسائل فقهی و احکام با آنان سخن میگفت. فضّال به همراهش گفت: قسم به خدا از اینجا حرکت نمیکنم تا أبوحنیفه را مفتضح و رسوا سازم. پس نزدیک شد و سلام کرد. أبوحنیفه و جمعی از افراد حاضر، جواب سلام او را دادند و کناری نشست. سپس گفت: ای أبوحنیفه، برادری دارم که میگوید: «بهترین افراد پس از رسول خدا علیّ بن أبیطالب علیهما السّلام است.» ولیکن من میگویم: سزاوارترین و شایستهترین افراد پس از رسول خدا، ابوبکر و پس از آن عمر میباشد، خواستم نظر و رأی تو را در این مسأله بدانم که خدایت رحمت کند.
أبوحنیفه مدّتی سر به زیر انداخت و سپس سرش را بلند نمود و گفت: آیا نمیدانی که آن دو در کنار رسول خدا به خاک سپرده شدند و کس دیگری در کنار بدن پیامبر دفن نگردیده است، و آیا این مسأله حکایت از کرامت و بزرگواری و شرافت این دو نفر نمیکند؟ و کدام دلیل گویاتر و قویتر و رساتر از این دلیل برای تو میتواند باشد؟
فضّال به أبوحنیفه گفت: من این مطلب را به برادرم گفتم ولی او پاسخ مرا
چنین داد: «اگر این مکان اختصاص به رسول خدا دارد و دیگری را در این جایگاه حقّی و سهمی نمیباشد، در این صورت با دفن این دو نفر نسبت به حقّ رسول خدا ظلم و اجحاف و غصب واقع شده است؛ و اگر این مکان در تصرّف و تملّک آنان بوده و در زمان حیات خود به رسول خدا واگذار نموده باشند، باز کار بسیار زشت و خلافی را مرتکب شدند، زیرا بخشش و هدیه خود را باز پس گرفتند و عهد خود را با پیامبر بشکستند و خود را در آنجا دفن نمودند.»
أبوحنیفه مدّتی سر خود را به زیر انداخت و سپس گفت: این مکان نه اختصاص به رسول خدا داشت و نه متعلّق به آن دو نفر بود، ولیکن از مقدار سهم عایشه و حفصه از این مکان برای آن دو، قبر آماده گردید و در آنجا دفن شدند، و از این باب مستحقّ دفن به واسطۀ حقوق دخترانشان گشتند.
فضّال به أبوحنیفه گفت: اتّفاقاً من این مطلب را به برادرم گفتم، امّا برادرم پاسخ مرا چنین داد: «تو خوب میدانی که پیامبر هنگام وفات دارای نه همسر بود و سهم زن از شوهر یک هشتم در صورت وجود فرزند از شخص متوفّیٰ میباشد، و اگر یک هشتم را بر نه همسر رسول خدا تقسیم نماییم به هر کدام یک هفتاد و دوّم از ارث خواهد رسید، و در مقایسه با این مکان به هر نفر یک وجب در یک وجب بیشتر نخواهد رسید. پس چگونه این دو مرد بیش از این مقدار را تصاحب کردند و در آنجا مدفون گشتند؟ و از آن گذشته، چگونه است که عایشه و حفصه که از جمله زنان رسول خدا میباشند از پیامبر ارث میبرند، امّا دختر او فاطمه علیها السّلام از ارث محروم است؟»
أبوحنیفه که این پاسخ دندان شکن را شنید فریاد برآورد: او را بیرون کنید که مردی رافضی و خبیث است.1
برحذر داشتن امام صادق علیه السّلام اصحاب خویش را از مناظره با أبوحنیفه
شدّت عداوت و خصومت أبوحنیفه با مکتب اهل بیت و به خصوص امام صادق علیه السّلام به حدّی بود که حضرت اصحاب خود را از سخن گفتن با او در باب امامت و نیز ولایت أمیرالمؤمنین علیه السّلام برحذر میداشتند و آنها را امر به تقیّه با او مینمودند و از تعرّض و رسیدن گزند و آسیب از ناحیۀ او میترساندند.
امام صادق علیه السّلام به حبیب بن نزار بن حیّان که از شیعیان بوده و در کوفه سکونت داشت فرمودند:
”ای حبیب، دست از روایات و احادیث ولایت و اثبات خلافت أمیرالمؤمنین علیه السّلام بردار و با أبوحنیفه که منکر و معاند با ولایت است درمیاویز، و او را ـ که به اصحاب خود دستور میدهد از نقل واقعۀ غدیر خم پرهیز کنند تا مبادا در مقابل شیعه از اقامه حجّت و دلیل فرومانند ـ به حال خود بگذار.
فَإنَّ لِکُلِّ امْرِئٍ مَا اکْتَسَبَ، و هُوَ یَومَ القِیامَةِ مَعَ مَن أحَبَّ. لا تَحمِلُوا النّاسَ عَلَیکُم و عَلَینا، وَ ادْخُلُوا فِی دَهماءِ النّاسِ، فَإنَّ لَنا أیّامًا و دَولَةً یَأتِی بِها اللهُ إذا شاءَ.“
فَسَکَتَ حَبِیبٌ، فَقالَ:”أ فَهِمتَ یا حَبِیبُ؟ لا تُخالِفُوا أمرِی فَتَندَمُوا.“ قالَ: لَن أُخالِفَ أمرَک.1
«امام علیه السّلام میفرماید:”برای هر فردی فقط عمل او باقی خواهد ماند، و آثار همان عمل، نتیجه و عائد او خواهد شد. و آن شخص در روز قیامت با محبوب خود محشور خواهد شد. مردم را برابر ما و خودتان قرار ندهید و آنان را بر علیه ما و خودتان مشورانید، و در اجتماعات مردم وارد شوید (تا نسبت به مکتب شما و موالیان این مکتب حسّاسیّت نشان ندهند و در مقام مقابله و معارضه برنیایند). و به درستی که خدای متعال برای ما روزگاری را مقدّر فرموده است و حکومت و دولتی را تقدیر نموده است، و هر وقت که
صلاح بداند زمان آن دولت و حکومت خواهد رسید، إنشاءالله.“
پس حبیب ساکت شد، امام علیه السّلام فرمودند:”متوجّه شدی ای حبیب؟! با امر و دستور من مخالفت نکنید که پشیمان خواهید شد!“ حبیب عرض کرد: دیگر با دستور و فرمان شما مخالفت نخواهم کرد.»
شدّت تقیّه و نگرانی امام علیه السّلام از أبوحنیفه، از این قضیّه به وضوح معلوم میشود که چگونه حضرت با این شدّت و حِدّت اصحاب خود را از معارضه و مقابله با او برحذر میدارند و نگران توطئه و مکر او نسبت به خود و شیعیان میباشند.
خاموشی نور ایمان در قلب و ضمیر أبوحنیفه به واسطۀ عناد و قساوت قلبش
امام علیه السّلام بارها از او به عنوان فردی که عناد و قساوت قلب، دیدگان او را کور و نور ایمان را در قلب و ضمیر او خاموش و راه هدایت و بصیرت را به روی او مسدود نموده است، یاد مینمودند.
در کتاب کنز الفوائد کراجکی نقل میکند:
گویند روزی أبوحنیفه با امام صادق علیه السّلام غذا میخورد، پس از اینکه امام علیه السّلام از غذا فارغ شدند، عرضه داشتند:
الحمدُ للّهِ رَبِّ العالَمینَ. اللهمّ هَذا مِنکَ و مِن رَسولِک!
«حمد و ستایش مختصّ ذات اقدس پروردگار جهانیان است. خداوندا این نعمت از تو و از رسول تو میباشد!»
در این هنگام أبوحنیفه به امام صادق علیه السّلام عرض کرد: ای أباعبدالله، آیا با خدا فرد دیگری را شریک میگردانی؟
امام علیه السّلام فرمودند: وای بر تو! خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم میفرماید: «چه چیز آنان را بازمیدارد از این فیض که خداوند آنان را از فیض خودش بینیاز فرمود، و رسول او نیز از فیض وجودش همه را مستغنی و بینیاز نمود!»1 و در جای دیگر باز خدای عزّوجلّ میفرماید:
«و اگر آنان به آنچه خدای متعال و پیامبرش به ایشان دادند راضی و خرسند میشدند و میگفتند: خدای ما را کفایت میکند و بس، خدا و رسول او از فضلشان به ما عنایت و عطاء میکنند.»1
أبوحنیفه گفت: قسم به خدا گویا تا به حال یک چنین آیاتی از کتاب الهی نخوانده بودم و نه از کسی شنیده بودم، جز در این وقت و به واسطۀ شما.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: خیر، اینچنین نیست. قطعاً این آیات را تو خواندهای و نیز از سایر افراد شنیدهای؛ ولکن خدای متعال دربارۀ تو و امثال تو فرموده است: ﴿أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ ٱلۡقُرۡءَانَ أَمۡ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقۡفَالُهَآ﴾؛2 «بلکه بر دلهای ایشان قفل نهاده شده است و سخن حق بر قلب آنان نمینشیند.» و در جای دیگر فرموده است: ﴿كَلَّا بَلۡ رَانَ عَلَىٰ قُلُوبِهِم مَّا كَانُواْ يَكۡسِبُونَ﴾؛3 «ابداً، بلکه دلهای اینان را چرک و کثافت فراگرفته است، به واسطۀ اعمال و کرداری که انجام دادهاند!»4
آری، کسی که قساوت قلب و هواها و هوسهای نفسانی و جاذبههای مناصب و ریاستهای دنیوی، چشم و گوش و قلب او را ببندد و روزنههای ورود نور و تشعشع هدایت و بهاء را در ضمیر او کور نماید، دیگر جایی برای حیات اخروی و اکتساب فضایل ربّانی باقی نمیماند، و بهجای آن در ظلمات جهل و شهوت و مستی و غرور، چند روزی به زندگی حیوانی و شهوانی خود ادامه میدهد و دیگران را نیز به دنبال خود به سوی وادی ظلمت و جهل و غرور میکشاند و تمام سرمایههای وجودی آنان را باطل و هبائاً منثوراً نموده، از فیض مراتب تجرّد و قدس محروم میسازد؛ و در نهایت به آنجا میرسد که صریحاً در مقابل کلام وحی
و رسول خدا میایستد، و احادیث وارده از پیامبر اکرم را به کنار انداخته، آرای منحوس و شرمآور خود را جایگزین آن مینماید.
یوسف بن أسباط گوید:
أبوحنیفه بیش از چهارصد حدیث مستند و غیر قابل خدشه و انکار را از رسول خدا به کناری انداخت و با حال تمسخر از آنها به بیاعتباری و مهمل بودن یاد میکرد؛ از جمله در حدیث معروف:
«لِلفرسِ سَهمانِ و لِلرِّجِلِ سَهمٌ؛1 برای اسب سوار دو سهم و برای پیاده یک سهم مقرّر شده است.» میگفت: من سهم حیوان را بیش از سهم مؤمن قرار نمیدهم.
و یا در مورد وارد نمودن جراحت مختصر بر حیوان در حجّ قِران، که پیامبر آن را تشریع نموده است، میگفت: جراحت نمودن مُثله کردن است و نباید انجام داد.
و در قانون و قاعدۀ معروف: «خریدار و فروشنده مادامی که مجلس را ترک ننمودهاند اختیار فسخ معامله را دارند»، میگفت: وقتی که معامله حاصل شد دیگر اختیاری برای فسخ نمیباشد.
و قرعۀ رسول خدا را در بعضی از امور،2 به قمار تشبیه میکرد. زهی بیشرمی و وقاحت!
بیجهت نیست که بارها میگفت: اگر رسول خدا مرا درک میکرد، از بسیاری از احکام شرعی و آرای خود دست برمیداشت و رأی و فتوای مرا برمیگزید!3
دشمنی و خصومت أبوحنیفه با ولایت به روایت شیخ طوسی
در دشمنی و خصومت او با ولایت، قضیهای است بسیار جالب و آموزنده و
قابل دقّت که مرحوم شیخ طوسی در کتاب امالی خود آن را ذکر نموده است، و این قضیّه برای کسانی که در غفلت و جهالت دست و پا میزنند بسیار مفید و منبّه خواهد بود.
شیخ طوسی با سند متّصل خود از شریک بن عبدالله قاضی نقل میکند که:
در مرضی که سلیمان بن أعمش به واسطۀ آن از دنیا رحلت کرد، به عیادت او رفتم. مدّتی نگذشت که ابن شُبْرُمَه و ابن أبیلیلی و أبوحنیفه نیز برای عیادت آمدند و در کناری نشستند و از احوال او و کسالتش جویا شدند.
سلیمان از ضعف بسیار و غلبۀ بیماری و ترس او از لغزشها و خطاهایی که در طول زندگی مرتکب شده بود، سخنانی به میان آورد و حالت رقّتی پیدا کرده، شروع به گریه کرد. در این هنگام أبوحنیفه رو به او کرد و گفت: ای أبامحمّد، از خدا بترس! و به احوال خود بیندیش! و بدان که تو آخرین روز از دنیا را سپری میکنی و اوّلین روز از آخرت را درمییابی. تو در طول زندگی خود احادیثی دربارۀ فضیلت علیّ بن أبیطالب (علیه السّلام) نقل میکردی که زیبنده و شایستۀ تو نبود. اگر در این لحظات آخر عمر بیایی و از آنها دست برداری، امید است که موجب خیر و سهولت راه آخرتت گردد!
سلیمان أعمش گفت: مثلاً کدام حدیث منظور تو میباشد، ای نعمان؟
أبوحنیفه گفت: مانند حدیث (عَبایه) «أنَا قَسیمُ النّارِ؛ من تقسیم کنندۀ آتش میباشم در روز قیامت.»
سلیمان گفت: ای یهودی! آیا به همچو منی این پیشنهاد را میکنی؟ مرا بنشانید، برای من متکّایی بیاورید. مرا بنشانید!
ای حضّار مجلس بدانید: نقل کرد برای من ـ قسم به آن ذات پروردگاری که مسیرم به سوی اوست ـ موسی بن طَرِیف ـ در حالیکه از قبیلۀ بنیاسد هیچ فردی را بهتر و نیکوکارتر از او نمیشناسم ـ که گفت: از عَبایة بن رِبْعی، بزرگ قبیله و پیشوای آنان، شنیدم که گفت: از علیّ بن أبیطالب علیه السّلام شنیدم که فرمود:
”أنَا قَسیمُ النّارِ؛ أقُولُ: هَذا وَلِیِّی دَعِیهِ، وَ هَذا عَدُوِّی خُذِیه.“1
«من تقسیم کننده آتش جهنم میباشم؛ میگویم: این شخص محِبّ و دوستدار من است او را رها کن، و این شخص دشمن من است او را فراگیر.»
و نیز روایت کرد برای من أبوالمتوکّل ناجی، در زمان حکومت و امارت حجّاج بن یوسف ثقفی ـ لعنة الله علیه ـ در حالیکه حجّاج، علی را سبّ و دشنام میداد، از ابوسعید خُدْری ـ رضی الله عنه ـ که گفت: رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
”إذا کانَ یَومُ القِیامَةِ یَأمُرُ اللهُ عَزَّوجَلَّ فَأقعُدُ أنَا و عَلِیٌّ عَلَی الصِّراطِ، و یُقالُ لَنا: أدخِلا الجَنَّةَ مَن آمَنَ بِی و أحَبَّکُما و أدخِلا النّارَ مَن کَفَرَ بِی و أبغَضَکُما.“2
«وقتی که روز قیامت فرا برسد خداوند به من و علی دستور میدهد که بر پُل صراط بنشینیم و به ما گفته میشود: هر کسی که به من (پروردگار) ایمان آورده است و شما دو نفر را دوست داشته باشد، داخل بهشت نمایید؛ و هر کسی که به من کفر ورزیده است و شما دو نفر را دشمن داشته است، او را داخل آتش کنید و به جهنم بیفکنید.»
در این هنگام أبوحنیفه از جای خود برخاست و به همراهانش گفت: از این مجلس بیرون برویم، و آنها خارج شدند. سلیمان نیز در همان روز جان به جانان تسلیم نمود و به ملاقات مولا و صاحب اختیارش أمیرالمؤمنین علیه السّلام یکسره راهی بهشت و جنّات خلد گردید؛ رحمة الله علیه.3
آری این بود شمّهای از حالات رذیله و ملکات منحوس این مرد خبیث و معاند شماره یک اهل بیت و دشمن حقّ و حقیقت که عمری در ضلالت و اضلال به مقابله و ستیز با مکتب اهل بیت مردم را به اغواء و انحراف از مسیر حقّ کشانید؛ و اکنون ملجأ و مرجع طایفهای عظیم از مسلمانان ناآگاه به شخصیّت و تاریخ او میباشد.
أبوحنیفه در مقام معارضه با مکتب تشیّع و اهل بیت علیهم السّلام گوی سبقت از همگان ربود
و امّا نکته قابل توجّه اینکه همین أبوحنیفه که در مقام معارضه با مکتب تشیّع و اهل بیت علیهم السّلام گوی سبقت از همگان ربوده و در ضلالت و لجاجت و اصرار بر کتمان حقّ و عناد با مسألۀ ولایت مشارٌ بالبنان بوده است تا جایی که مورد سوء استفاده و آلت دست حکّام جائر عبّاسی گشته و از او برای محو و امحاء مکتب ولایت نهایت سعی و کوشش را نمودند، چگونه با افرادی چون محّمد و ابراهیم فرزندان عبدالله محض که با خلیفۀ بغداد در مقام ستیز بودند، نرد عشق باخته و روابط پنهانی داشته و آنان را تحریک و تشویق بر محاربه و جنگ با آنان مینمود، و با نفوذ اجتماعی خود در میان اهل تسنّن آنان را به حمایت از بنیالحسن فرا میخواند! أبوحنیفهای که حتّی از بدگویی و اظهار برائت از خلفای ثلاثه اینطور متأثّر و متغیّر میشود تا جایی که برای امام صادق علیه السّلام تکلیف تعیین میکند و به آن حضرت دستور میدهد که اصحابش را از سبّ و بدگویی خلفای فاسد و فاسق بازدارد، میآید و با این افراد یک دل و متّحد گشته و در مقام معارضه با خلیفۀ عبّاسی مردم را به شورش فرا میخواند، و خود به بهانۀ اینکه بعضی از اموال مردم نزد اوست و باید آنها را به صاحبانش بازگرداند، از شرکت در جنگ و محاربه با خلیفه سر باز میزند. تا اینکه بالأخره توسّط خلیفه به زندان میافتد و پس از اطّلاع از نامهای که از جانب أبوحنیفه به محمّد فرزند عبدالله محض فرستاده شده بود، او را در زندان از بین میبرد، و ﴿خَسِرَ ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةَ ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡخُسۡرَانُ ٱلۡمُبِينُ﴾،1 یکراست روانۀ دوزخ و آتش قهر و غضب الهی میشود.
آری، این است نتیجۀ خودسری در مقابل امام علیه السّلام و ترجیح خواستهای نفسانی و شیطانی بر اراده و خواست امام علیه السّلام، که نتیجهای جز
بدبختی و نکبت برای خود و خلقِ حیران و جاهل از مبانی تشریع نخواهد داشت.1
در تحریر داستان أبوحنیفه گرچه تا اندازهای سخن به درازا کشید، ولی اهمّیت موضوع و مطالب پیرامون این مرد، حقیر را بر آن داشت که خصوصیّات زندگی و رذایل اخلاقی و مفاسد اعتقادی او را بهتر و بیشتر برای خوانندگان بازگو نمایم؛ باشد که از مطالب انحرافی بهجای مانده از سخنان و نوشتارها در مورد این فرد منحرف و از خدا بیخبر، دچار سردرگمی و تشویش نگردند و با میزان و ترازوی عدل و منطق نسبت به مبانی فکری و اعتقادی او به داوری بپردازند و از غلبۀ احساسات و حکومت تخیّلات و توهّمات در امان بمانند و راه حقّ و سداد را از بیراهه و مهالک باز شناسند و موارد انحراف در تفکّر را که در این مکتب قویم و منهج اهل بیت علیهم السّلام پدید آمده است، تشخیص دهند و جهت تصحیح مبانی عقیدتی و دستیابی به شاهراه مستقیم به کار گیرند.
آری، اینچنین است سیره و دَیدَن آنان که ظاهری آراسته و فریبنده و عوامفریب، ولی باطنی شیطانی و هوسآلوده و نفسانی و ددمنشانه دارند و کسی از حقیقت امر و باطن آنان خبری ندارد؛ تا اینکه بر اثر گذشت زمان و بروز احوال و حوادث، به ناگاه پرده از رخسار ظلمانی و منحوس آنان برمیافتد و باطن واژگون آنها برای افراد روشن میشود که چگونه در طیّ سالیان متمادی مردم را به سمت و سوی اهواء و خواستها و ارادههای خود میکشاندند، ولی با توجیه و تظاهر به ایمان و حرکت به سوی مبانی و مقاصد الهی.
توجّه به ظاهر افراد علّت گمراهی از مکتب اهل بیت
توجّه و التفات به ظاهر افراد، رهزن دل و دین و گمراهی آشکار در قبال منهج قویم و مکتب متین اهل بیت علیهم السّلام میباشد و مرز جدایی و انفکاک مخالف و مؤالف را مشخّص و مبرهن میسازد.
و در اینجاست که مسأله صورت یک امر متشابه را به خود میگیرد و افراد بیاطّلاع از تشخیص ملاکات را به اشتباه میاندازد، و چه بسا در طول سالیان سال برای آنان روشن نمیگردد و در ضلالت و انحراف دست و پا میزنند و راه به جایی نمیبرند.
به نظر میرسد ریشۀ اینگونه انحرافات در تفکّر مادّی نسبت به قضایا و حوادث تاریخی نهفته است؛ تفکّری که فارغ از توجّه و تمرکز مبانی و اصول حقایق وحیانی بر امضای اهل بیت عصمت و صدور آنها از ناحیۀ ولایت و امامت و استناد آنها به سرچشمه وحی، به رفتار ظاهری و بیمحتوای اشخاص باز میگردد، هر چند که در مقابل شیوه و سیره و مرام اهل بیت علیهم السّلام بوده باشد.
تعجّب از کسانی که أبوحنیفه را در زمرۀ مفاخر و مجاهدین اسلام شمردهاند
طرفه اینکه بعضی از خطباء و نویسندگان ما در قضاوت با فردی مانند أبوحنیفه به این اشتباه هولناک و خطای نابخشودنی گرفتار شدهاند و متأسّفانه و دردمندانه او را در زمرۀ مجاهدین در اسلام و قیامکنندگان در مقابل ظلم و احقاق حقّ به حساب میآورند، و به صرف خصومت او با بنیعبّاس و منصور دوانیقی و احتباس در زندان و مرگش، به او مدال افتخار میدهند و او را از مفاخر اسلام برمیشمرند و به تحسین و تمجید او میپردازند؛ زهی کجاندیشی و ضلالت و غوایت!
باید تصدیق و اعتراف نمود که توجّه این افراد به ظاهر فریبنده و برخی از رفتار و اموری که از او در ارتباط با خلیفۀ جور و حاکم ظالم عبّاسی سرزده است، آنان را به این قضاوت باطل و عجولانه وا داشته است.
در حالیکه موافقت و مخالفت انسان با حوادث و اشخاص پیرامون او، بر اساس دواعی مختلف و اغراض گوناگون و اهداف متفاوتی شکل میگیرد که هر کدام از آنها در جهتگیری رفتار انسان نقش حیاتی و مؤثّری میتوانند داشته باشند؛ ولی این اغراض و اهداف از دیدگان سایرین مخفی میباشند و بینندگان، این حوادث را بر اساس معیارهای ناصواب خویش تفسیر و توجیه مینمایند و چه بسا کردار آنان
را مستحسن و موجب فخر و مباهات میشمرند.
مگر هر کسی که با ظالمی درآویخت و با او به خصومت پرداخت الزاماً باید فرد صالح و درستکاری باشد؟! و مگر خوارج منحرف با معاویه و عمرو بن عاص خصومت و تقابل نداشتند و افرادی را برای کشتن آنها گسیل نکردند، و جانشان را بر سر این راه ننهادند؟!
بروز دواعی مختلف در مقابله با ظلم
مقابله و معارضه با اهل ظلم میتواند ناشی از دواعی شیطانی و اهواء نفسانی بوده باشد؛ چنانچه بین احزاب و فرقههای ضالّه و بالأخص رجال سیاسی و زمامداران حکومتی رائج و دارج است، و هر کدام بر علیه دیگری به انواع حیَل و خدعه و مکر و فریب و دلایل عامّه پسند و چه بسا به مبانی شرع و مؤیّدات شریعت متمسّک و متشبّث میگردند و مردم را بدین وسیله به سمت و سوی خود فرا میخوانند؛ در حالیکه هر دو طرف این مخاصمه در بطلان و ضلالت بسر میبرند، و هر دو طرف اصحاب و پیروان خود را به وادی ضلالت و گمراهی سوق میدهند و از طریق حق و تابش نور هدایت باز داشته و دور نگه میدارند.
تحقّق خواست امام علیه السّلام مقصود اصلی امر به معروف و نهی از منکر
مبارزه و معارضه با حکومت جائره و خلفای جور گرچه یک تکلیف و وظیفۀ الهی از باب امر به معروف و نهی از منکر و وجوب اقامۀ عدل و حرمت ابقای ظلم و عدوان است؛ ولی نقطۀ اصلی و هدف و مقصد أسنای این حرکت باید در راستای وصول به حاقّ واقع و حقیقت امر باشد، و آن چیزی جز ولایت اهل بیت و پذیرش آن با تمام وجود و جان و سرّ و قلب نیست، و در این راستا انسان هیچ هدفی جز تسلیم و تفویض اختیار و اراده به مظهر ولایت که همان امام معصوم علیه السّلام است نباید داشته باشد و در این حرکت هیچ مقصود و منظوری جز تحقیق و تکوین خواست و ارادۀ امام علیه السّلام نباید مورد توجّه قرار گیرد؛ و الاّ تمام این زحمات و لطمات و قتلها و نهبها و فشارها و شکنجهها و زندانها و تبعیدها و تشریدها باطل و برخاسته از هواهای نفسانی و شیطانی و از روی جهل و ضلالت و هباءً منثوراً
خواهد شد، و مصداق آیۀ شریفه قرآن خواهد بود که میفرماید:
﴿وَقَدِمۡنَآ إِلَىٰ مَا عَمِلُواْ مِنۡ عَمَلٖ فَجَعَلۡنَٰهُ هَبَآءٗ مَّنثُورًا﴾؛1 «تمامی اعمال آنان را که برخاسته از روی قوای متخیّله و واهمه و انانیّت و عناد سر زده است، میآوریم و همۀ آنها را چون غبار پراکنده محو و نابود خواهم ساخت و اثری از آنها را باقی نخواهیم گذاشت.»
برای روشن شدن این مسألۀ بسیار بسیار مهمّ و حیاتی در تفکّر شیعی و شیوۀ استمرار حیات ظاهری و معنوی، به تبیین و تفسیر حقیقت و واقعیّت لزوم پیروی و انقیاد تامّ از مرام و ممشای مکتب اهل بیت علیهم السّلام میپردازیم، و بدینوسیله امیدواریم که در سایۀ معرفت و ادراک صحیح این واقعیّت، موارد انحراف و اعوجاج تفکّرات مادّی و ماتریالیستی اینگونه افراد در قضاوتهای تاریخی و اعتقادی مبرهن و آشکار گردد و نقاط ضعف بصیرت و معرفت آنان نسبت به دیدگاه تفکّر صحیح شیعی روشن گردد.
تکامل فعلیّتهای انسان هدف غایی ادیان الهی
در ادیان الهی هدف غایی و مقصد نهایی، تکامل انسان نسبت به فعلیّتهایی است که به نحو استعداد و تهیّؤ در کمون نفوس بشر به ودیعه نهاده شده است، و برای تحقّق آن فعلیّتها است که مشاهده میگردد این انبوه پیامبران از جانب خدای متعال نازل شدهاند، و احکامی را در جهت اقامه عدل در میان جامعه و گذران امور اجتماعی به نحو احسن و عادلانه و نیز احکامی را در جهت ایجاد و ارتباط خاصّ و پیوند بین بندگان و پروردگار برقرار نمودهاند؛ به نحوی که اگر هر کدام از این دو نوع قانون مورد اهمال و مسامحه قرار گیرد، آن هدف غایی باطل و نابود خواهد گردید.
بدیهی است نسبتِ بین این دو قانون، نسبت و ارتباط پوست و مغز را مینمایاند. تقنین قوانین اجتماعی اگرچه از دیدگاه مقنّنین بشری در مجامع قانونگذاری به معنای همزیستی مسالمتآمیز و طیّ زندگانی دنیوی با آرامش و
آسودگی افزونتر و تحمّل مشکلات و رنج کمتر است؛ امّا از منظر یک متقنّن الهی و مروّج و مربّی مکتب توحید، صرفاً به معنای قنطره و معبری است به سوی تعالی روح و تزکیّه نفس و تربیت آن تا حصول به مرتبت و منزلت فعلیّت و تجرّد تامّ.
قوانین بشری کاری به حیات جاوید اخروی ندارد
قوانین بشری کاری به آخرت و حیات جاوید اخروی ندارد؛ هنر آنها فقط در ایجاد بستر مناسب در جهت حسن همجواری و رفع موانع این منظور میباشد، و در این بستر وسایل و امکانات وصول به مقاصد افراد در محدودۀ حیات دنیوی در نظر گرفته میشود و بیش از این از عهدۀ قانون و قانونگذار خارج است.
در قوانین جزایی امروز قتل نفس جرم محسوب میشود و شخص قاتل یا به اعدام و یا به مجازاتهای دیگر محکوم میگردد. ولی قانون برای ناظر به قتل و افرادی که به تماشای صحنۀ قتل مشغولند، مجازاتی در نظر نگرفته است؛ زیرا قانون فقط به تعدّی یک فرد به فرد دیگر پرداخته است، نه به احساس انسانی و رأفت بشری و وحدت نفوس. و این قانون در مرتبهای مادون مرتبت انسان بما هو انسان قرار دارد، چنانچه در منطق حیات وحش نیز اینچنین جاری میباشد.1
بنابراین آنچه در قانون امروزه اصل و ملاک قرار گرفته است در یک جمله: صدمه ندیدن و صدمه نرساندن، خلاصه میشود و اجتماع بر این اصل پایهریزی میشود، که به تعبیر «مرنجان و مرنج» از آن یاد شده است، و در این اصل دیگر خبری از عواطف انسانی و حسّ وحدت نوعیّه و ترحّم و شفقت و همدلی و ارفاق و مساعدت وجود ندارد و اگر به ندرت چنین پدیدههایی به چشم بخورد، باعث تعجّب و استغراب دیگران خواهد بود.
حقیقت انسان ملاک قانونگذاری جوامع الهی
امّا در جوامعی که بر اساس سنّت الهی و سیرۀ پیشوایان ربّانی شکل میگیرد و حکومت بر پایۀ آموزههای وحیانی مستقرّ میگردد، معیار و ملاک در قانون در
روابط اجتماعی و فردی، انسان بما هو انسان است، صرف نظر از رنگ و فرهنگ و نژاد و سایر اختلافات دنیوی همچون ثروت و فقر و مرض و صحّت و اقتدار اجتماعی و عدم آن.
در حکومت ادیان الهی بین کسی که سلاح در دست دارد و فرد بیسلاح، به یک چشم نگاه میشود و هیچ کس حقّ ندارد به واسطۀ اقتداری که جامعه آن اقتدار را به او ارزانی داشته است از موضع قدرت و ترفّع با فرد بدون سلاح روبرو شود و سخنان درشت بر زبان آورد.
رمز مشروعیّت در حکومت الهی
أمیرالمؤمنین علیه السّلام در زمان خانهنشینی و غصب خلافت از او همانگونه سخن میراند و با مردم همانگونه معاشرت مینمود که در زمان تصدّی حکومت و خلافت عمل میکرد؛ او با مردم در زمان خلفای پیشین به مطایبه و مزاح میپرداخت و مردم نیز با او مزاح و شوخی مینمودند، در زمان خلافت و اقتدار ظاهری و دنیوی خود نیز عیناً به همان شیوه عمل مینمود و سر سوزنی این تبدّل حال و اختلاف دو موضع در روش و احوال او تغییری ایجاد نکرد؛ و این است رمز مشروعیّت در حکومت الهی.
مرحوم آیة الله میرزا محمّد تقی شیرازی ـ اعلی الله مقامه ـ از زمرۀ معدود افرادی بود که تبدّل حال تغییری در نفس و مرام او به وجود نمیآورد، و این حالت منزلت و مرتبتی است بس عظیم که به توفیق الهی پارهای از خواص مفتخر به وصول به این جایگاه میگردند.
حکایتی از صلابت نفس و بیهوائی میرزای شیرازی
مرحوم والد ما، علاّمه طهرانی ـ قدّس الله نفسه ـ میفرمودند:
در زمان تصدّی مرجعیّت میرزای شیرازی (میرزا محمّد تقی) برخی از علماء راجع به ملکۀ عدالت و طهارت نفس میرزای شیرازی از مرحوم آیة الله عارف واصل و ناسک کامل حاج شیخ محمّد بهاری همدانی ـ رضوان الله علیه ـ پرسش نمودند و نسبت به جواز تقلید از ایشان استفسار کردند، ایشان فرمودند: «به زودی پاسخ شما را خواهم داد.»
آنگاه در یکی از شبها که مرحوم میرزا در صحن مطهّر حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام به اقامۀ نماز مغرب پرداخت، مرحوم بهاری سجّادۀ خود را کنار سجّادۀ میرزا پهن نمود، و قبل از نماز میرزا به نماز پرداخت. مرحوم میرزا نیز تکبیر نماز مغرب را گفت و جمعیّت همگی به ایشان اقتداء کردند، در حالیکه مرحوم شیخ محمّد نماز مغرب خود را به فرادا برگزار میکرد. پس از اتمام نماز مرحوم بهاری به آن افراد فرمود:
«من در طول نماز مغرب بر حالات ایشان واقف بودم و دیدم ابداً سر سوزنی از ربط و توجّه ایشان کاسته نشد و هیچ خطوری در تمام مدّت نماز بر قلب او وارد نگردید و این، حکایت از صلابت نفس و بیهوائی او میکند و شما میتوانید در این صورت از او تقلید نمایید.»
مجلس چهاردهم : نگرشی تحلیلی بر نهضتهای علویان و غایت آن
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و الصّلاة و السّلام علی خیر المرسلین محمّد و آله الطّاهرین
و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
روایت عجیب امام باقر علیه السّلام درباره عمر بن عبدالعزیز
روایتی عجیب، جابر بن یزید جعفی (از اصحاب امام باقر علیه السّلام) نقل میکند:
کنّا مع أبیجعفر علیه السّلام فی المسجدِ، فدخل عمرُ بن عبدِالعزیز و هو غلامٌ، و علیه ثَوبان مُعَصفَران، فقال أبوجعفر علیه السّلام:”لا تذهبُ الأیامُ حتّی یملکَها هذا الغلامُ و یستعملَ العدلَ جهرًا و الجورَ سرًّا، فإذا مات تبکیه أهلُ الأرض و یلعنه أهلُ السّماء.“1
«جابر میگوید: با امام باقر علیه السّلام در مسجد مدینه نشسته بودیم. در این هنگام عمر بن عبدالعزیز که جوانی بیش نبود، وارد شد و دو لباس زرد رنگ در بر داشت. در این هنگام امام باقر علیه السّلام فرمود: چیزی نخواهد گذشت که این جوان خلافت را از آنِ خویش کند و در میان مردم به عدل و داد
حکومت نماید؛ ولی در نهان به جور و ستم، روزگار بگذراند. و پس از آنکه از دنیا رفت، اهل زمین بر او گریه کنند و اهل آسمان او را لعنت نمایند.»
روایت عجیب امام سجّاد علیه السّلام درباره عمر بن عبدالعزیز
و نیز در بصائر الدّرجات از عبدالله بن عطاء التّمیمی نقل میکند که گفت:
کنتُ مع علیِّ بن الحسین (علیهما السّلام) فی المسجدِ، فمَرَّ عمرُ بن عبدِالعزیز علیه شِراکا فضّةٍ و کان مِن أحسنِ النّاسِ و هو شابٌّ، فنظر إلَیه علیّ بن الحسین (علیهما السّلام) فقال: ”یا عبدَاللهِ بنَ عَطاءٍ، أترَی هَذا المُترفَ إنّه لَن یموتَ حتّی یلِیَ النّاسَ.“
قال: قلتُ: هَذا الفاسق؟
قال: ”نعم، فلا یَلبَثُ فیهم إلّا یسیرًا حتّی یموتَ، فإذا هو مات لعنه أهلُ السّماءِ و اسْتغفرَ له أهلُ الأرضِ.“1
«من با حضرت سجّاد علیه السّلام در مسجد مدینه نشسته بودیم، در این هنگام عمر بن عبدالعزیز از کنار ما گذشت در حالیکه دو بند از نقره بر روی لباسش داشت و در میان مردم به حسن خلق مشهور و معروف بود و در آن دوران روزگار جوانی را سپری میکرد، پس امام سجاد علیه السّلام نگاهی به او انداخت و فرمود: ای عبدالله بن عطاء، آیا این فرد خوشگذران و نازپرورده را مینگری؟ به یقین دانسته باش که مرگ او را فرا نمیرسد تا اینکه زمام امور این مردم و خلافت به او خواهد رسید.
من گفتم: منظور شما همین فرد فاسق است؟ حضرت فرمودند: بلی، و بدان که مدّت حکومت و خلافت او اندک خواهد بود و مرگ زود به سراغ او خواهد آمد، پس هنگامی که بمیرد اهل آسمان او را لعنت کنند و اهل زمین برای او طلب آمرزش نمایند.»
احتجاج زیبای عالم شیعی خراسانی با عمر بن عبدالعزیز
در اینجا حکایتی لطیف دربارۀ این خلیفۀ اموی نقل شده است که مناسب است ذکر گردد:
عمر بن عبدالعزیز به حاکم و والی خراسان که از شیعیان بود، پیام فرستاد که از میان علمای خراسان صد نفر را انتخاب نما و به دربار من روانه ساز تا دربارۀ روش و شیوۀ حکومت و امارتِ تو از آنها استفسار نمایم. حاکم خراسان علمای شهر را که همگی از زمرۀ شیعیان بودند جمع نمود و پیغام عمر بن عبدالعزیز را به آنان ابلاغ کرد. همگی آنها از رفتن به شام عذر آوردند و گفتند: ما دارای عائله و گرفتار به امور و مسایل زندگی هستیم و نمیتوانیم آنها را رها نموده، برای مدّتی طولانی ترک نمائیم؛ و از طرفی میدانیم که عدالت عمر بن عبدالعزیز هیچگاه ما را مجبور به ترک خانه و دیارمان نخواهد کرد. ولی از باب اجابت درخواست خلیفه یک نفر را از میان خود انتخاب مینماییم که به نزد عمر بن عبدالعزیز برود و از جانب ما پیش او سخن بگوید، پس کلام او کلام ما و رأی او رأی ما خواهد بود.
پس حاکم آن فرد عالم را به سوی خلیفه روانۀ شام نمود. هنگامی که وارد بر عمر بن عبدالعزیز شد، سلام کرد و در کنار او به زمین نشست و رو کرد به خلیفه و گفت: میخواهم که مجلس را از حاضران خلوت نمایی و با تو به تنهایی سخن بگویم.
عمر بن عبدالعزیز گفت: دلیل این درخواست چیست؟ زیرا اگر سخنت حقّ باشد تو را تأیید و تصدیق خواهند نمود، و اگر کذب و باطل باشد تکذیب مینمایند.
عالم خراسان در پاسخ گفت: من به جهت خود درخواست نمینمایم، بلکه به خاطر تو این مطلب را مطرح نمودم؛ زیرا من نگرانم که به طور آشکار بین ما کلماتی ردّ و بدل شود که تو خوش نداری به سمع سایرین برسد.
خلیفه به افراد دستور داد مجلس را ترک کردند، سپس به عالم خراسان گفت: بفرمایید.
آن شخص رو کرد به عمر بن عبدالعزیز و گفت: این خلافت از کجا و به چه دلیلی به شما رسیده است؟
عمر بن عبدالعزیز سر به زیر انداخت و مدّتی ساکت و بیحرکت ماند. عالم خراسان گفت: چرا سخن نمیگویی؟ خلیفه گفت: نمیتوانم. گفت: چرا نمیتوانی پاسخ دهی؟
خلیفه گفت: اگر بگویم به نصّ و تصریح از جانب خدا و پیامبر اوست، که قطعاً کذب و خلاف واقع است؛ و اگر بگویم اجماع و اتّفاق مسلمین مرا به خلافت و حکومت برگزید، تو در جواب خواهی گفت: مگر ما از مسلمین نیستیم؟ در حالیکه اصلاً خبری از این مسأله به گوش ما که در شرق بلاد اسلام زندگی میکنیم نرسیده است، و به این اتّفاق رأی ندادهایم و موافقت ننمودهایم؛ و اگر بگویم: خلافت، میراثی است که از اجداد من به جای مانده و به من رسیده است، تو در پاسخ خواهی گفت: فرزندان پدرت بسیارند، چرا تو از میان آنها خلافت را از آنِ خود نمودی و آنها را به کناری نهادی؟!
عالم خراسانی در این هنگام گفت: حمد مخصوص پروردگار است که حقّ را بر زبانت جاری ساخت و خودت با زبانت اقرار و اعتراف به اشتباه و خطای خود نمودی. و دیگر جایی برای درنگ و اقامت نزد تو با این وصف باقی نمانده است. آیا اذن میدهی که به وطنم بازگردم؟
عمر بن عبدالعزیز گفت: خیر، تو واعظی هستی که حقّ کلام را خوب ادا میکنی و به جان مطلب دسترسی پیدا میکنی. پس باید مرا نصیحتی بنمایی.
عالم خراسانی گفت: حال پس از این اعترافی که من از تو مشاهده نمودم، چه چیزی را میخواهی به تو گوشزد نمایم؟
عمر بن عبدالعزیز گفت: تو به خوبی میدانی کسانی که قبل از من به خلافت رسیدند، همه به ظلم و ستم و جور و تعدّی بر مردم روزگار سپردند و عوائد مسلمین را برای خود جمع نمودند، و این را نیز میدانی که من چنین نکردم و به عدل و داد در میان رعیّت به حکومت پرداختم و نسبت به امور مؤمنین بر آنها به تمام و کمال میگذرانم و بدین جهت است که خلافت را پذیرا گشتم.
در این هنگام عالم خراسانی گفت: بگو ببینم، اگر تو این حکومت را نمیپذیرفتی و افراد دیگر تقبّل میکردند و به همان ظلم و تعدّی و اجحافی که گذشتگان پرداخته بودند، آنها هم به همان شیوه عمل مینمودند، آیا از گناه و وزر و وبال آنها چیزی نصیب و عاید تو میگردید؟ عمر بن عبدالعزیز پاسخ داد: خیر.
آن عالم خراسانی گفت: پس در این حال تو سختی و صعوبت و مشکلات خلافت را در عوض راحتی آنها برای خود پسندیدی، و خطرهای حکومت را در مقابل سلامت و عافیت آنها پذیرا شدی.
عمر بن عبدالعزیز گفت: تحقیقاً که تو مرد ناصح و پندآوری هستی که هیچ گریز و گزیری از سخنانت نمیباشد.
در این وقت آن عالم از جای خود برخاست و در حالیکه از پیش او خارج میشد، گفت: قسم به خدا، که متقدّمین از ما به دست ستم و تعدّی متقدّمین از شما به هلاکت رسیدند و افراد میانۀ ما با ظالمان و حاکمان میانۀ شما نابود گشتند و آیندگان از ما توسّط آیندگان از شما هلاک خواهند شد، و خداوند خود بر شما سخط و عذابش را فرو خواهد فرستاد و او ما را کفایت و سرپرستی خواهد نمود.1
اشتباه مورّخین عامّه و خاصّه در تمجید از عمر بن عبدالعزیز
همۀ مورّخین از عامّه و خاصّه در تألیفات خود زبان به مدح و ستایش این خلیفۀ اموی گشودهاند و او را به عدل و انصاف و رعایت حقوق رعایا ستودهاند، و شاید اذعان نموده باشند: کمتر حاکم و یا مدیری همانند او در این مناقب و خصایص دیده شده باشد. امّا در این روایت چرا امام علیه السّلام او را نکوهش نموده و مورد لعن و نفرین اهل سماوات قلمداد نموده است؟ و به عبارت دیگر، برعکس این بیخردان و کجاندیشانی که شخص فاسق و فاجری چون أبوحنیفه را از افتخارات عالم اسلام برمیشمرند، و معاند و دشمن امام معصوم علیه السّلام را به صرف حبس
شدن در زندان منصور دوانیقی، مجاهد فی سبیل الله و شهید در راه حقّ و مبارزه با ظلم برمیشمرند، قطعاً باید فرد عادل و دادگستری همچون عمر بن عبدالعزیز را که سراسر دوران خلافت و حکمرانی او به برقراری امن و عدل سپری گردید، مصداق بارز تربیت و تزکیۀ اسلامی و اسوۀ شاخص تخلّق به اخلاق الهی و قابل پیروی و تأسّی در دوران حکومت اسلام، قلمداد کنند، و حقّانیّت و کار او را به رخ عالمیان بکشانند و به او بر سایر حکمرانان و زمامداران افتخار نمایند، و سند برتری تعالیم اسلام را در ظهور چنین فردی در عالم سیاست و حکومت اعلام نمایند.
ما میبینیم که امام علیه السّلام او را مورد طرد و لعن الهی قرار میدهد و ملعون و مطرود میشمرد و از دایرۀ حقّ و انصاف بیرون مینهد؛ به راستی چرا؟
مگر همین عمر بن عبدالعزیز نبود که لعن و سبّ بر امیر مؤمنان علیّ بن أبیطالب علیه السّلام را که از زمان معاویۀ ملعون در تمامی بلاد اسلامی به عنوان یک سنّت دایر شده بود و کسی جرأت نمینمود مخالفت نماید، از میان برداشت و ممنوع نمود؟1
و مگر هم او نبود که فدک را پس از اغتصاب خلیفۀ اوّل و چپاول او از دست فاطمه دختر رسول خدا، پس از دهها سال به صاحب اصلی آن امام باقر علیه السّلام بازگرداند؟
در این حکایتی که از عالم خراسان و ملاقات او با عمر بن عبدالعزیز نقل شد به خوبی محکومیّت او توسّط عالم شیعی روشن و مبرهن گشت، و راه گریز از هر طرف به روی او بسته شد. عالم شیعی بسیار روشن برای او توضیح داد که صرف حکومت به عدل و قسط و رعایت رعیّت و عنایت به خلق، بدون اذن و دستور از جانب پروردگار، که اکنون واسطه و متولّی او در زمین امام معصومِ وقت علیه السّلام
است، پشیزی ارزش ندارد. و خود همین حکومت، غصب حقّ خلافت امام و دزدی ولایت و امارت او محسوب میگردد. و این خود بالاترین ظلم و جور و تعدّی است، هم نسبت به امام معصوم و هم نسبت به رعایا و خلق؛ و نکته همینجا است؛ زیرا ما گرچه او را همانند معاویه و یزید و هارون و متوکّل در شقاوت و قساوت و تعدّی و تجاوز برنمیشمریم، ولی عدم پذیرش حقّ و تسلیم خلافت و حکومت به صاحب اصلی آن، امام وقت علیه السّلام، خود ذنب لا یغفر و گناهی نابخشودنی است.
اوّلین گناه و جرم حکومتهای جائر غصبِ خلافت و جایگاه امام معصوم علیه السّلام است
یکی از اشکالات مهمّ اینگونه حکومتها در مرحلۀ اوّل، به غصب حکومت و حقّ قانونی و شرعی و الهی منصب خلافت برای امام معصوم علیه السّلام برمیگردد؛ زیرا منصب خلافت به توافق و اجماع و اشتراک آراء نمیباشد، بلکه این منصب منصبی است الهی، که به نصب و انشاء تعیّن پیدا میکند نه به مشورت و نظرخواهی. حکومت و خلافت، که تصرّف شخص در مقام تشریع است، از آثار و تبعات امامت و ولایت مطلقۀ معصوم است. و این یک حقیقت تکوینیّه است، نه اعتباریّه و تشریعیّه و قابل انفکاک از تصدّی ظاهری و به دست گرفتن زمام امور اجتماع و فرد نمیباشد. و بر همۀ افراد و آحاد ملّت فرض و واجب است که زمام امور خویش را به دست والی مُلک ولایت بسپرند و سر در اطاعت و انقیاد او فرود آورند. و کلام او را عین کلام پروردگار، و امر و نهی او را همان امر و نهی الهی بشمرند و به اندازۀ سر سوزنی از آن تخطّی ننمایند.
غصب خلافت وصیّ رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به صرف استدلال واهی و عبث اجتماع امّت، با تمام ایرادها و اشکالاتش، تخطّی از ممشیٰ و منهج راستین شریعت رسول الله بوده است که به نصّ و تصریح خود آن جناب: «من کنتُ مَولاه فهَذا علیٌّ مَولاه»، علیّ مرتضی را به این منصب منصوب و انشاء فرمود. و همین انحراف، سنگ زیر بنای ضلالت و اعوجاج و انحراف تا قیام قائم
آل محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم گردید، و تمام جنایات و فجایع و ضلالت و اضلالها از همان نقطه اُولی آغاز گردید.
عمر بن عبدالعزیز به چه عذر و بهانهای حقّ خلافت و حکومت را از ولیّ زمان خویش و صاحب اختیار بر خود و همۀ مخلوقات عالم وجود میرباید، و با بهانۀ اقامۀ عدل و داد، نفس و ضمیر خویش را آسوده میدارد و از ملامت ملامتکنندگان و حتّی نفس لوّامۀ خود، به خیال باطل و توهّم بیجای خویش محفوظ مینماید؟ این خود بزرگترین ظلمها و تعدّیها و انحرافها نیست؟! منصبی را که خدا به ولیّ زمانش سپرده است از آنِ خود میگرداند و اختیار خود را بر اختیار و ارادۀ او برتری میبخشد. مثل اینکه فردی مال شخصی را بدزدد و آن را به فقیر انفاق نماید. او نه تنها بر این عمل اجر و پاداشی نخواهد داشت، بلکه باید شرعاً و قانوناً آن مال را از جیب خود به صاحب اصلی بازگرداند و از این گناه توبه کند و چه بسا مستحقّ عقوبتهای دیگر هم خواهد بود.
غصب خلافت توسّط حکّام جائر، بالاترین ظلم و جنایت بر رعیّت
و امّا غصب حقّ رعیّت و ظلم بر آنان از امثال عمر بن عبدالعزیز این است که حکومت و خلافت، حقّی که میتواند آنچه خیر و صلاح واقعی و مرضیّ الهی و موجب سعادت دارَین و فلاح و رستگاری ابدی برای آحاد ملت به ارمغان آورد، از آنان دریغ گردد و دست مردم از رسیدن به آن حکومت و خلافت که حکومت پروردگار است، که توسّط ولیّ خود برای مردم مقرّر نموده است، کوتاه شود. و این بالاترین ظلم و جنایتی است که یک فرد میتواند در حقّ رعیّت و خلق خدا انجام دهد.
تفاوتهای حکومت اولیاء الهی با حکومتهای جائر
حکومت ولیّ خدا حکومت الله است بر رعیّت، نه حکومت شیطان و اهواء انفسیّه و سلایق شخصیّه و اوهام برخاسته از مغزهای ناتوان و ادراکات ناقص و تخیّلات موهوم و نفوس شهوانی و مطیع دنیای دنیّ، گرچه به رنگ و لعاب شرع و دین، زر و زیور گرفته باشد و به مظاهر دینی و چشمپُرکن عامیانه و جذّاب آمیخته گردد.
حکومت ولیّ خدا حکومت نفس واقع و عین صلاح و متن نفسالأمر برای رشد و تربیت نفوس و ارتقاء به مدارج تجرّد و توحید است؛ و این کجا در حکومتهای امثال عمر بن عبدالعزیز و غیره یافت میشود؟! لذا بالعیان مشاهده میشود که در این حکومتها چه بسا تعارضات جدّی و تناقضات بتّی با فطریّات بشر و وجدانیّات آنان صورت میگیرد، و با توجیهات و تأویلات جهت رفع ابهامات و پرسشهای به حقّ، به انواع حیلهها و خدعهها متشبّث میگردد تا مردم از حقایق پشت پرده و جریانات تأثیرگذار بر حوادث مطّلع نگردند و آنها را اموری ضروری و بدیهی قلمداد نمایند.
در حکومت امام علیه السّلام مدیریت جامعه بر اساس تراوشات نفس قدسی و متّصل به غیب است، و نه ملاحظات مصالح و مفاسد بافته شده در نفس آلودۀ بشری.
در حکومت امام علیه السّلام امر و نهی بر اساس لحاظ حاقّ واقع و مصلحت واقعیّه نسبت به تکتک آحاد رعیّت است. و تصمیم بر اساس انکشاف و شهود عوالم غیب است، نه مطالعۀ جرائد و استماع رادیو و إخبار افراد بر اساس سلایق شخصی و بینشهای سطحی و کج و معوج.
لذا چه کسی است جز خود امام معصوم علیه السّلام و یا آن ولیّ عارف کامل متّصل به عوالم غیب، که نفس او متّحد با نفس ملکوتی و قدسی امام علیه السّلام گشته که در نتیجه واردات قلبیّۀ او نزول تراوشات قلب و نفس امام علیه السّلام خواهد بود و بالمَآل فعل و گفتار او فعل و گفتار امام علیه السّلام میباشد، که میتواند مدّعی احراز این مرتبت و منزلت گردد؟! هیهات!
از کجا عمر بن عبدالعزیز میتواند مدّعی گردد که اقدام به عدل و امنیّت او درست همان عدل و قسطی است که از امام سجّاد و امام باقر علیهما السّلام متمشّی و جاری است و هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند؟ و بر چه اساسی رعایت حقوق رعیّت بر اساس همان مصلحت و ملاکی است که نفس ملکوتی امام معصوم
علیه السّلام آن مصلحت و واقعیّت را کشف و اجرا مینماید؟ این نکته بسیار بسیار حائز تأمّل و تعمّق است، و دست انسان را در اقدام به خیلی از قضایا میبندد و او را شدیداً به تفکّر در وقوف و رعایت احتیاط وا میدارد.
به همین دلیل امام علیه السّلام میفرماید: «مردم او را ستایش نموده، بر فقدانش اشک ماتم میریزند، و ملائکه او را لعنت میکنند»؛ زیرا هم او موجب شده است که بسیاری از استعدادها و قابلیّتهایی که میتوانستند در سایۀ حکومت و ارشاد امام معصوم علیه السّلام به فعلیّت برسند، همه مضمحل شده و ناپخته و کال از این دنیا رخت بربستند.
نظر مرحوم علاّمه طهرانی رضوان الله علیه، پیرامون تصدّی حکومت و زعامت
مرحوم والد ما حضرت علامۀ طهرانی ـ قدّس الله سرّه ـ بارها میفرمود:
کسی که متصدّی حکومت و زعامت میشود، یا باید بدون واسطه و مستقیم با مقام ولایت کبرای حضرت حجّة بن الحسن ارواحنا لتراب مقدمه الفداء مرتبط باشد و زیر نظر او به تدبیر و رتق و فتق امور بپردازد، و یا در تحت تربیت و ارشاد ولیّ عارف کامل الهی قرار گیرد و دستورات او را مو به مو به مرحلۀ اجرا درآورد، در غیر این دو صورت، هلاکت و ضلالت هم برای خود و هم برای رعیّت قطعی و مسلّم خواهد بود.
و دلیل این مطلب بسیار روشن است؛ زیرا تصرّفات ما بر اساس مبادی تصوریّه و تصدیقیّۀ بر محوریّت شعور ظاهری و برداشتهای سطحی میباشد، چون استماع اخبار و خواندن روزنامه و مجلاّت و غیره که ترکیب و مونتاژ آنها در ذهن علیل و فهم ناقص و ظرفیّت محدود نفسانی نتیجهای را به بار خواهد آورد که علّت تصمیمگیریها و تصرّفات و امر و نهی ما خواهد بود؛ در حالیکه چه بسا مطلب خلاف آن باشد و مبادی تصوریّه و تصدیقیّۀ ما درست عکس و ضدّ آنچه که در واقع اتّفاق افتاده است، برای ما بوده باشند؛ در نتیجه تصمیم و تصرّفی که از ما سرزند، عکس مصلحت و در نقطۀ مقابل نفع و صلاح فرد و جامعه باشد؛ چنانچه این مسأله کاملاً مشهود و بر همگان مکشوف است.
برای خود نگارنده دهها مورد اتّفاق افتاده که در قضایا و مرافعهها آنچنان صورت مسأله با ترفندهای زیرکانه و ظهورات مکّارانه زیور داده شده است، که اگر لطف و عنایت خاصّ الهی نبود، قطعاً و بدون هیچ شکّ و شبههای در دام أبالسه و شیاطین انس گرفتار میشدم و حکم بر خلاف ما أنزل الله و مخالف واقع صادر مینمودم و سخط الهی و فساد خارجی را موجب میگشتم. و بداهت این مطلب آنچنان روشن و آشکار است که منکر آن جز مُکابر و معاند نمیتواند بوده باشد.
حال بنگرید در قضایای جزئیّه و مرافعات محدود که عدم اطّلاع بر واقع و قضاوت بر اساس برداشتهای متعارف که موجب این همه فساد و اختلاف و ناهنجاری شود، در مسائل کلیّه چون زعامت و حکومت بر خَلقی عظیم و ادارۀ امور اجتماعی آنان، در این فرض و صورت چه فاجعهای را به دنبال خواهد داشت و چه مصیبتی را برای اجتماع به وجود خواهد آورد.
اشکالات وارد بر قیامهای علویّان
همین اشکال با همین قوّت و شدّت دربارۀ قیامهای علویان، چون بنیالحسن، وجود دارد. محمّد و ابراهیم فرزندان عبدالله محض در زمان امام صادق علیه السّلام بدون اذن و اجازۀ امام، بر علیه دستگاه بنیعبّاس و منصور دوانیقی قیام نمودند و عدّهای را به دنبال خود روانه ساختند و جمعی را به کشتن دادند؛ و در این مسأله نه تنها از طرف امام علیه السّلام جواز و حجّتی بر کار خود نداشتند، بلکه امام علیه السّلام آنان را از دست زدن به این اقدام برحذر داشت و صریحاً فرمود که: «به آرزوی خود در بهدست آوردن خلافت نخواهند رسید.»
آنان به دروغ و مکر و حیله بر این اساس که محمّد فرزند عبدالله محض، همان مهدی موعود میباشد، مردم را به سوی خود جمع و جذب مینمودند و پدر آنان عبدالله علناً از مردم برای این مهدی موعود قلاّبی و فتنهگر بیعت میگرفت و هر کس را که از بیعت با آنان سرباز میزد، تهدید به قتل و ایذاء مینمود، حتّی در این مسأله وقاحت و بیشرمی را به آنجا رساندند که امام صادق علیه السّلام را که از
بیعت با آنان استنکاف فرمود، در زندان مدینه محبوس ساختند و یک شب در محلّی که چهار پایان را اسکان میدادند نگه داشتند1 و تهدید کردند چنانچه تا صبح از کار خود دست برندارد و با محمّد و ابراهیم بیعت نکند، او را به قتل برسانند، و نزدیک بود که این فاجعۀ عظما رخ دهد و امام شیعیان را به قتل برسانند که منصور دوانیقی بر مدینه مسلّط گشت و امام صادق علیه السّلام را از زندان و نشخوارگاه چهارپایان بیرون آورد؛ نعوذ بالله.2
قیام بنیالحسن و رفتار آنان با وجود امام معصوم علیه السّلام نقطه سیاهی است که بر دفتر تاریخ حیات آنان باقی خواهد ماند که هیچگاه با مرور زمان و تغیّر حوادث تغییر نخواهد کرد.
باری، اینان چه کسانی بودند و به چه داعی و مقصدی مرتکب این جنایت هولناک گردیدند؟ آیا جز این بود که ادّعای مبارزه با ظلم و مخالفت با دستگاه جائر بنیعبّاس را شعار خود ساخته بودند و بر اساس همین شعار کمر به قتل امام به حقّ و ولیّ زمان خویش، حضرت صادق علیه السّلام بسته و او را در زندان مدینه محبوس نمودند؟ جنایات بنیالحسن روی تاریخ را سیاه کرده است.
عجبا و وامصیبتا! برقراری حکومت اسلام و نظام اسلامی، به قیمت حبس و قتل امام صادق علیه السّلام؟!
سخن خندهآور اینکه برخی از خطبا، قیام بنیالحسن را استمرار نهضت کربلا مینامند و احیاء کنندۀ واقعۀ عاشورا!!1
کار پاکان را قیاس از خود مگیر | *** | گرچه باشد در نوشتن شیر شیر2 |
اشکالات وارد بر قیام زید بن علیّ بن الحسین علیهما السّلام
زید بن علیّ بن الحسین علیهما السّلام نیز بدون دستور و اجازه از ناحیۀ امام معصوم علیه السّلام دست به قیام علیه دستگاه اموی زد و عاقبت، جان خویش بر سر این راه نهاد.
زید گرچه مانند بنیالحسن نبود و دارای مقاماتی در تزکیه و تربیت نفس و احاطه بر علوم اهل بیت علیهم السّلام و درجاتی در تقوا و طهارت بود، ولی بصیرت و بینش او نسبت به جریانات و حوادث خارجی قابل مقایسه با علم و شهود امام علیه السّلام نبود؛ و گرچه دارای نیّتی صاف و ضمیری پاک و غیرتی الهی و همّتی والا بود و خود اعتراف مینمود که پس از استیلاء بر خلافت و قلع و قمع خلافت جور، زمام امور را تسلیم برادر خود امام باقر علیه السّلام مینماید، ولی آن بصیرت و دید باطن و اشراف بر قضایا و مسائل پشت پرده که طبیعتاً برای امام معصوم علیه السّلام چون روز روشن و آشکار مینمود، قطعاً برای جناب زید میسّر نبود؛ و لذا فریب اطرافیان طمّاع و پیروان سست بنیاد و مریدان خائن را خورد و دل به وعده و بیعت آنان خوش نمود و خود را در دام فریب و مکر حواریّون خویش گرفتار نمود. امّا امام علیه السّلام از آنجا که با چشم باطن و ضمیر جهانبین به تمام این حوادث و جریانات اشراف کاملِ شهودی داشتند، او را از اقدام بر این امر برحذر داشتند و منع نمودند.
امام باقر علیه السّلام به أبوالصّباح کنانی میفرماید:
اگر قرار باشد این دیوارها مانع از دیدن ما شود، همچنان که مانع از دیدن شما هستند، پس فرق بین ما و شما کجاست؟1
أخبار و حکایاتی در شأن و منزلت جناب زید بن علیّ بن الحسین
داستانی از شخصی به نام معمّر نقل شده است که میگوید:
من در خدمت امام صادق علیه السّلام نشسته بودم که ناگاه زید بن علیّ بن الحسین علیهما السّلام آمد و با دستانش دو چوبِ دو طرف درب را گرفت و همانجا ایستاد. امام صادق علیه السّلام به او فرمود: «ای عموجان، به خدا پناه میبرم از اینکه میبینم تو را در کناسۀ کوفه به دار میآویزند.»
در این وقت، مادر زید که آنجا حضور داشت، رو کرد به حضرت و گفت: به خدا قسم هیچ علّت و سببی جز حسادت باعث نشد که چنین مطلبی به فرزندم اظهار کنی!
پس حضرت سه بار فرمودند: «ای کاش فقط حسادت بود، ای کاش فقط حسادت بود، ای کاش فقط حسادت بود.» سپس فرمودند: «خبر داد پدرم از جدّم علیهما السّلام که از صلب او فرزندی خواهد آمد که به او زید گویند، و او را در کوفه میکشند و به دار میآویزند، روح او در چینهدان یک پرندۀ سبز بهشتی قرار میگیرد و در بهشت به هرجا که بخواهد پرواز خواهد نمود.»2
عدم رضایت امام علیه السّلام از قیام زید بن علیّ بن الحسین
از این داستان چنانچه آشکار است، عدم رضایت امام علیه السّلام از اقدام زید به چشم میخورد، امّا به طور تلویحی نه تصریحی. همچنین از این کلام، مرتبت و درجات جناب زید و اینکه مورد رحمت پروردگار و متنعّم به نعمات بهشت میگردد، مشهود است؛ و این به خاطر نیّت صاف و ضمیر پاک و مقصد الهی بوده است که در جنابش وجود داشته است، به خلاف بنیالحسن.
و به همین لحاظ خود و یارانش مستوجب مغفرت و رحمت پروردگار واقع گردیدند؛ چنانچه در روایت دیگر این مطلب به خوبی بیان گشته است:
جابر بن یزید جُعفی از امام باقر علیه السّلام از پدرانش روایت میکند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله به امام حسین فرمود:
یا حسینُ، یَخرجُ مِن صُلبِکَ رَجلٌ یُقالُ لَهُ زَیدٌ، یَتخطَّی هو و أصحابُه یومَ القِیامةِ رِقابَ النّاسِ غُرًّا مُحَجَّلینَ یَدخلونَ الجنّةَ بِلا حِسابٍ.1
«ای حسین، از اعقاب تو فردی به نام زید زاده خواهد شد که در روز قیامت با اصحاب خود بر فراز تودههای مردم سبکبال، در حالیکه پیشانی آنها از نور میدرخشد، حرکت میکنند و بدون حساب داخل بهشت خواهند شد.»
نام گذاری و إخبار به شهادت زید بن علیّ بن الحسین توسّط امام سجاد علیه السّلام
و نیز ابن قولویه نقل میکند:
من خدمت امام سجاد علیّ بن الحسین علیهما السّلام نشسته بودم، (ظاهراً این حکایت پس از نماز صبح و بین الطّلوعین اتّفاق افتاده است) و روش امام سجاد علیه السّلام این بود که پس از قرائت نماز صبح، همینطور در سجّاده مینشستند و تا طلوع آفتاب با کسی سخن نمیگفتند. در همین هنگام شخصی آمد و بشارت ولادت فرزندشان زید را به ایشان داد، حضرت رو کردند به اصحاب و فرمودند: ”چه اسمی را مناسب میدانید که بر او بگذاریم؟“
هر کدام از اصحاب نامی را برای او پیشنهاد کردند، حضرت به غلامی که ایستاده بود فرمودند:”قرآن را بیاور.“ غلام قرآنی آورد و به دست حضرت داد، و حضرت آن را روی زانوی خود قرار دادند، سپس آن را باز کردند و به اولین کلمه از صفحه نظر انداختند؛ نوشته شده بود:
﴿وَفَضَّلَ ٱللَهُ ٱلۡمُجَٰهِدِينَ عَلَى ٱلۡقَٰعِدِينَ أَجۡرًا عَظِيمٗا﴾؛2 «خداوند مجاهدین در
راه خدا را بر راحتطلبان و خوشگذرانان برتری عظیم بخشیده است.»
سپس حضرت قرآن را بر هم نهادند و دوباره آن را باز کردند، در اوّل صفحه نوشته شده بود:
﴿إِنَّ ٱللَهَ ٱشۡتَرَىٰ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَنفُسَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُم بِأَنَّ لَهُمُ ٱلۡجَنَّةَ يُقَٰتِلُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَهِ فَيَقۡتُلُونَ وَيُقۡتَلُونَ وَعۡدًا عَلَيۡهِ حَقّٗا فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِيلِ وَٱلۡقُرۡءَانِ وَمَنۡ أَوۡفَىٰ بِعَهۡدِهِۦ مِنَ ٱللَهِ فَٱسۡتَبۡشِرُواْ بِبَيۡعِكُمُ ٱلَّذِي بَايَعۡتُم بِهِۦ وَذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ﴾.1 ثُمَّ قالَ:”هُوَ و اللهِ زَیدٌ، هو و اللهِ زَیدٌ، فَسَمَّی زَیدًا.“2
«خداوند جانها و اموال مؤمنین را در مقابل بهشت و رضوان ابدی از آنان خریداری مینماید که در راه خدا به نبرد بپردازند، پس بکشند و کشته شوند. این وعده و بشارت حقّی است که در تورات و انجیل و قرآن بدان تصریح شده است. و چه کسی از خدای متعال سزاوارتر است که به عهد خود جامۀ عمل بپوشاند و آن را به منصّۀ ظهور درآورد؟ پس حال که چنین است، بشارت باد شما را به معاملهای که با خدای خود انجام دادهاید و جان و مال خویش را در عوض بهشت و رضوان پروردگار در راه او نثار نمودید! و این مرتبه و پاداش، همان رستگاری و سعادت عظیم خواهد بود.»
سپس حضرت فرمودند: ”قسم به خدا نام او زید است، قسم به خدا نام او زید است، پس او را زید نام نهاد.“»
محبّت رسول خدا به زید بن حارثه به جهت همنامی با زید بن علیّ بن الحسین
و از حذیفة بن یمان منقول است که گفت:
روزی رسول خدا نگاهی به زید بن حارثه انداختند و فرمودند: «آن که در راه خدا کشته میشود و در امّت من او را بر دار میآویزند و از اهل بیت من، مظلوم و مورد ستم واقع میگردد، همنام این است.» و با دست خود به زید بن
حارثه اشاره کردند. سپس فرمودند: «نزدیک من آی ای زید! اسم تو محبّت مرا به تو بیشتر میگرداند؛ زیرا تو همنام محبوب من از اهل بیتم میباشی.»1
امام صادق علیه السّلام به أبیولاّد کاهلی فرمودند:
«عمویم زید را مشاهده کردی؟» عرض کرد: بلی، او را بر دار کوفه مشاهده کردم. و مردم دربارۀ او به دو دسته بودند؛ برخی او را مورد مذمّت و شماتت از روی غضب و خصومت قرار میدهند، و بعضی با حزن و اندوهی جانکاه از او یاد مینمایند.
حضرت فرمودند: «آن که بر او میگرید، پس با او در بهشت خواهد بود؛ و کسی که او را مذمّت و سبّ مینماید، پس شریک خون او خواهد بود.»2
اینها بخشی از حکایات و اخباری است که در شأن و منزلت جناب زید بن علی وارد شده است، و همگی حکایت از صفای باطن و خلوص نیّت و غیرت دینی و حرّیّت در بیان و ابراز حقّ او میکند. و بدین لحاظ، اجر و منزلت او و کسانی که با او در این رتبه و افق قرار داشتند، سرای جاوید و غفران و رضوان الهی و جنّات نعیم بوده است؛ و کسانی که با او بیعت کردند و سپس به او خیانت ورزیدند و او را تنها گذاشتند، به عقاب الیم گرفتار خواهند بود.
عدم کفایت غیرت دینی و صفای نفسانی برای تشخیص حقّ از باطل
اما صحبت و سخن اینجاست که آیا صرف حمیّت و غیرت دینی و صفای در نفس و خلوص نیّت برای تشخیص حقّ از باطل و حرکت در مسیر حقّ بدون هیچگونه شکّ و شبهه، کفایت میکند یا نیاز به بصیرت و آگاهی و اشراف بر مصالح و مفاسد میباشد؟
و از کجا آنچه را که اینچنین فردی حقّ و صحیح پنداشته، در حاقّ واقع و نفسالأمر حقّ و واقع بوده، و آنچه را که نزد او باطل و سقیم مینموده است، واقعاً اینچنین بوده است؟!
کسی هیچ شک و شبههای در صفای باطن و صداقت یک طفل دوازده سیزده ساله ندارد، ولی آیا این مسأله ایجاب میکند که هدایت یک هواپیما با پانصد سرنشین را به او بسپاریم؟! و به صرف صفای نفس و لطافت روح او، از همۀ معیارها و ملاکهای عقلانی دست بکشیم؟! اگر چنین کنیم، مردم و عقلاء ما را دیوانه میپندارند و دیوانه خواهیم بود!
مسأله در اینجا دچار ابهام و اشکال میگردد که با وجود حقیقت و امام معصومی همچون حضرت محمّد بن علیّ الباقر علیهما السّلام، و اعتراف حضرت زید به اعلمیّت او، چطور میتوان بدون اذن و ترخیص از جانب حضرتش به این اقدام خطرناک دست یازید و همۀ تبعات و عواقب آن را به جان پذیرا گشت؟
روایاتی از ائمّۀ اطهار علیهم السّلام در عدم تأیید قیام زید بن علیّ بن الحسین
لذا مشاهده میکنیم که امام باقر و امام صادق علیهما السّلام از قیام او استقبال نکردند و افراد و اصحاب را به شرکت در قیام ترغیب و تشویق ننمودند؛ بلکه به عکس، به نوعی کراهت و عدم تمایل خود را به اصحاب ابراز کردهاند.
جابر گوید:
شنیدم از امام باقر علیه السّلام که میفرمود: «هیچ فردی به مبارزه و جنگ با هشام بن عبدالملک برنمیخیزد مگر اینکه کشته خواهد شد.» ما این مطلب را به گوش زید رساندیم و گفتیم که برادر شما دربارۀ قیام و جنگ شما با هشام اینچنین فرمودهاند.
زید در پاسخ ما گفت: من نزد هشام بودم در حالیکه اطرافیانش رسول خدا را دشنام میدادند، و او همچنان ساکت بود و با دشنام دهندگان تغیّر و تندی ننمود. و قسم به خدا، اگر در آنجا حتّی یک نفر همراه و یاور داشتم بر او خروج مینمودم و با او به جنگ میپرداختم.1
داستانی از زراره در این ارتباط نقل شده است:
زید بن علی و من در خدمت امام صادق علیه السّلام نشسته بودیم، در این
هنگام زید بن علی رو کرد به من و گفت: ای جوانمرد، نظرت درباره مردی از اهل بیت رسول خدا چیست اگر تو را به یاری و نصرت خویش بطلبد؟
زراره میگوید در پاسخش گفتم: اگر اطاعت از او واجب و فرض باشد، امر و دستور او را اجابت مینمایم. و اگر اطاعت از او واجب نباشد، راه انتخاب برای من باز است؛ اطاعت کنم یا نکنم.
وقتی زید از مجلس امام صادق علیه السّلام خارج شد، حضرت فرمودند:
”أخَذتَهُ و اللهِ مِن بَینِ یَدَیهِ و مِن خَلفِهِ و ما تَرَکتَ لَهُ مَخرَجًا“؛1 «قسم به خدا که راه او را از جلو و عقب مسدود نمودی و هیچ راه فراری برای او باقی نگذاشتی.»
نظیر این داستان برای یکی از اصحاب امام صادق علیه السّلام با زید اتّفاق افتاد. اسماعیل بن عبدالخالق میگوید:
شخصی به مؤمن الطّاق گفت: جریانی را که بین تو و زید بن علی در محضر امام صادق علیه السّلام روی داد، برای ما بیان کن.
مؤمن الطّاق میگوید: در خدمت امام صادق علیه السّلام نشسته بودیم که زید بن علی رو کرد به من و گفت: ای محمّد بن علی، شنیدهام که گفتهای در اهل بیت رسول خدا امامی است که اطاعت از او بر همگان واجب و لازم است؟
گفتم: بلی، این مطلب را گفتهام و به آن اعتقاد دارم و پدر تو حضرت سجّاد علیّ بن الحسین علیهما السّلام نیز یکی از آنان است.
زید گفت: چگونه چنین چیزی قابل پذیرش است؟ پدر من در هنگام طفولیّت لقمۀ داغ را با دست خود برمیداشت و آن را خنک و گوارا مینمود، آنگاه در دهان من میگذاشت؛ آنوقت چطور ممکن است که از آزرده شدنم به واسطۀ گرمای غذا نگران بود، ولی از سوختن در آتش و عقاب اخروی بر من باکی نداشت؟
در پاسخ زید گفتم: پدرت نگران آن بود که حقیقت مطلب را به تو بازگو نماید و تو نتوانی بپذیری و کافر گردی و او نتواند شفاعت تو را در روز قیامت بجای آورد و اراده و تقدیر الهی را دربارۀ تو تغییر دهد.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: «راه او را از هر طرف بستی و مفرّی برایش باقی نگذاردی.»1
باز در این رابطه حکایتی از أبیالصّباح کنانی نقل شده است که ذکر آن خالی از لطف نیست. میگوید:
روزی سُدَیر نزد من آمد و گفت: زید بن علی از تو ابراز بیزاری نموده است. ابوالصّباح میگوید: پس از شنیدن این کلام، لباس خود را پوشیدم. (سدیر گوید: ابوالصباح فردی صریح اللهجه و منطیق بود.) و به خانۀ زید آمدم و بر او سلام کردم و به او گفتم: ای ابوالحسین،2 شنیدهام که گفتی: ائمّه پس از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم چهار نفر میباشند که سه نفر از آنان درگذشتند و نفر چهارم قائم خواهد بود. زید گفت: بلی، من این را گفتم. ابوالصّباح به زید گفت: آیا به یاد میآوری کلامی را که در مدینه زمان حیات امام باقر علیه السّلام به من گفتی و آن این بود: ”خدای متعال حکم نموده است در کتاب مبین خویش که: ﴿وَمَن قُتِلَ مَظۡلُومٗا فَقَدۡ جَعَلۡنَا لِوَلِيِّهِۦ سُلۡطَٰنٗا﴾؛3 «کسی که به ظلم کشته شود ما برای ولیّ دم او حقّ قصاص قرار دادهایم.» و ائمّه متولّیان خون مظلوم هستند و آنها باب مدینۀ علم پیامبر میباشند. و اینک ابوجعفر امام و ولیّ دم از میان ما است. و اگر حادثهای برای او پیش آمد، جانشین او از میان ما خواهد بود؟“
و در حالیکه خطبههای أمیرالمؤمنین علیه السّلام را برای او میخواندم، گفت: «آیا به یاد نمیآوری که به تو گفتم به اهل بیت رسول خدا چیزی را
تعلیم ندهید، زیرا آنان بر همه چیز از شما داناترند؟»
من گفتم: پس در این صورت چه کسی الآن امام و داناترین مردم است از خاندان شما؟ در این وقت از جای خود برخاستم و سوار بر مرکب خود گشته خدمت امام صادق علیه السّلام آمدم و آنچه را که بین من و زید گذشته بود برای حضرت شرح دادم.
حضرت فرمودند: «بگو ببینم اگر خداوند زید را به سرای باقی برد و پس از او دو نفر از خاندان ما قیام کردند، با کدام دلیل و برهان و حجّت میتوانی حقّ را از میان آن دو نفر تشخیص بدهی؟ قسم به خدا اینچنین نیست که او گفته است، و اگر قیام کند قطعاً کشته و نابود خواهد شد.»
ابوالصّباح گوید: از خدمت حضرت بیرون آمدم و به سوی قادسیّه حرکت کردم و وقتی که بدانجا رسیدم، خبر آوردند که زید در کوفه به قتل رسیده است.1
صرف انتساب به خاندان پیامبر و قیام مسلّحانه، دلیل بر صحّت طریق نمیباشد
مرحوم مجلسی ـ رحمة الله علیه ـ در ذیل این داستان توضیح خوبی دارد. ایشان میگوید:
مفاد کلام امام صادق علیه السّلام این است: صِرف مبارزه و قیام مسلّحانه از هر کسی که انتساب به خاندان پیامبر دارد، دلیل بر حقّانیّت او و اینکه او قائم به امر خدا و شریعت اوست، نخواهد بود؛ و چه بسا راه و مسیر آن شخص در ضلالت و هلاکت باشد. بلکه برای تشخیص حقّ از میان آن دو (یا هر جای دیگر) باید به علامات و دلائل و معجزات تمسّک جست. و اگر چنین بود که هر فردی از خاندان پیامبر قیام مسلّحانه بر علیه دستگاه ظلم و جور کند باید به سمت او رفت و او را پیشوا و امام قرار داد و با او بیعت نمود، پس اگر در این زمان دو نفر (یا بیشتر) از خاندان پیامبر قیام کنند و به معارضه و محاربه بپردازند و یکی بر علیه دیگری اقدام نماید و آن گروه دیگر را تخطئه کند، پس چگونه ممکن است که حقّ را از میان آن
دو تشخیص داد؟ پس روشن شد که صِرف قیام مسلّحانه دلیل بر صحّت مسیر و نشانۀ حقّ نخواهد بود؛ و قیامکننده، مهدی موعود و قائم به شریعت و آیین الهی نمیباشد؛ و برای غلبه بر مخالف و وجوب متابعت، الزامی نیست. و حضرت به این مثال تمثل جستند زیرا فرض دو شمشیر، خود دلیل بر بطلان یکی از آن دو، یا هر دوی آنهاست.1
نگارنده گوید: صحّت کلام امام علیه السّلام در طول تاریخ بارها و بارها برای مردم و حتّی خود ما به اثبات رسیده است، و خود مشاهده کردهایم که چطور آنهایی که در شعار و تظاهر خود را مبارز با ظلم و فساد و استکبار قلمداد میکنند، وقتی مشاهده میکنند که رقیب در این زمینه بر آنها پیشی گرفته است، مبارزه با خارج تبدیل به نزاع و سبّ و شتم و کوبیدن حریف داخلی میگردد، و صورت مسأله از حالت اوّلیه به حالت ثانویّه برگشت مینماید.
و نیز به خوبی روشن و آشکار گشت که صرف قیام مسلّحانه و مبارزه با کفر و ظلم از هر شخص و هر گروه، به هیچوجه دلیلی بر استقامت مسیر و صحّت و اتقان راه و حقّانیت در تصرّفات و تدبیر امور مملکت و رعایا نمیباشد.
تخطئه صریح و اتمام حجّت امام باقر علیه السّلام بر قیام زید بن علی بن الحسین
و بر این مطلب تأیید و تأکید دارد جریانی که بین زید بن علی و برادر ایشان امام باقر علیه السّلام روی داد و حضرت مطلب را برای او تمام نمودند. امام باقر علیه السّلام خود ناقل این جریان و قضیّه میباشند و میفرمایند:
روزی زید بن علی به منزل ایشان آمد و با خود تعداد بسیاری از نامههای اهل کوفه را آورده بود که او را دعوت به کوفه و قیام بر علیه دستگاه ظلم کرده بودند و نوشته بودند همگی مُتّفقاً او را به قیادت و پیشوایی جهت این امر مهمّ برگزیدهاند و به دور او مجتمع شدهاند.
حضرت فرمودند: ”این نامهها درخواست و تقاضای آنهاست، یا پاسخ درخواست و تقاضای توست که آنها را دعوت به پیروی از خود و قیام
علیه دستگاه خلافت نمودهای؟!“
زید در پاسخ گفت: این نامهها صرفاً درخواست و تقاضا از ناحیۀ آنهاست؛ زیرا به موقعیّت و شخصیّت ما معرفت پیدا کردهاند و قرابت ما را با رسول خدا در نظر آوردهاند، و همچنین در کتاب خدا وجوب محبّت و مودّت ما را یافتهاند و اطاعت از ما را بر خود فرض و واجب میشمرند، و از آن طرف وضعیّت ما را در تنگی و ابتلاء و شدّت مشاهده میکنند.
امام باقر علیه السّلام فرمودند: ”اطاعت و انقیاد تکلیفی است الزامی و واجب از ناحیۀ پروردگار، و سنّتی است که در پیشینیان روا داشته است و نیز آن را در آیندگان جاری خواهد ساخت؛ ولی اطاعت برای یک نفر از ماست، و محبّت و مودّت برای همۀ منتسبین به رسول خداست. و امر پروردگار برای اولیاء او (معصومین علیهم السّلام) نازل گشته است (فقط آنان قابلیّت مقام امر و نهی را از جانب پروردگار دارا میباشند، نه غیر آنان)، و تقدیر الهی فقط بر آنان تعیّن پیدا کرده است و حکم و قضای محتوم او فقط بر عدّهای خاص تعلّق پذیرفته است و قَدَر و مشیّت او بر اولیای خاصّ او تحقّق یافته و مدّت زمان محدود و معیّن برای تصدّی این مرتبت از ناحیۀ او معیّن شده است.
﴿وَلَا يَسۡتَخِفَّنَّكَ ٱلَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ﴾،1 ﴿إِنَّهُمۡ لَن يُغۡنُواْ عَنكَ مِنَ ٱللَهِ شَيۡٔٗا﴾؛2 «پس افراد سست ایمان و سست بنیاد تو را خفیف و پست نسازند.» «آنان نمیتوانند هیچ گرهای از کار تو باز کنند و تو را از تقدیر و مشیّت خدا برهانند.»
پس مبادا در این کار تعجیل نمائی؛ زیرا خداوند در امر و مشیّت خود به دنبال مشیّت و خواست بندگانش حرکت نمینماید و عجله به خرج نمیدهد و نظام هستی را بر پایۀ اراده و خواست خود به پیش میبرد، و
زنهار که بر مشیّت خدا سبقت گیری! که در این صورت ابتلاء تو را به چنگ خود میآورد و به زمین خواهد زد و نابودت خواهد کرد.“
در این هنگام زید غضبناک شد و گفت: امام از میان ما اهل بیت کسی نیست که در خانۀ خود بنشیند و پرده بیندازد و جهاد را فرو گذارد؛ ولکن امام از ما کسی است که دافعه داشته باشد و حریم خود را از دستبرد اجانب محفوظ دارد و در راه خدا به جنگ و قتال بپردازد و حقّ جهاد را ادا کند و از رعیّت او دفع فتنه و بلا نماید و از حریم او دشمنان را دور سازد و براند.
در این وقت امام باقر علیه السّلام فرمودند: ”ای برادر، آیا در نفس خود از این اوصاف و خصوصیّاتی که برای امام گفتی مشاهده میکنی و میتوانی از کتاب الهی بر صحّت مدّعای خود شاهدی بیاوری، یا از رسول خدا حجّت و دلیلی برای خود بیابی و مانندی برای خود از مصادیق این صفات پیدا کنی؟!
خداوند متعال حلال را حلال، و حرام را حرام گردانیده است و واجباتی بر بندگان تکلیف نموده و نمونههایی از حقّ و تکلیف، روشن نموده است و روشهایی مقرّر کرده است. و هیچ شکّ و شبههای در نفس امام که قائم به امر اوست، نسبت به طاعات و تکالیف و امور اجتماعی و غیره قرار نداده ـ نفس شکّ و شبهه در تکلیف، مساوی سقوط از امامت و ولایت است ـ تا اینکه در امری از امور قبل از وقت و زمان مقرّر اقدامی بنماید یا پیش از زمان مشخص و مصلحت واقعیّه اقدام و قیامی علیه ظلم و جور کند، در حالیکه خدای متعال در مورد صید فرموده است: ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَقۡتُلُواْ ٱلصَّيۡدَ وَأَنتُمۡ حُرُمٞ ﴾؛1 «در حال احرام حیوانات را نکشید.» بگو ببینم آیا کشتن صید بالاتر و عظیمتر است، یا کشتن یک انسان که خداوند آن را حرام گردانیده است؟ و خداوند برای هر امری جایگاهی قرار داده است که از آن نمیتوان تعدّی و تجاوز نمود. و هم او فرموده است: ﴿إِذَا حَلَلۡتُمۡ
فَٱصۡطَادُواْ ﴾؛1 «وقتی که از احرام خارج شدید، آنگاه مجاز خواهید بود که صید کنید.» و نیز خداوند فرموده است: ﴿لَا تُحِلُّواْ شَعَـٰٓئِرَ ٱللَهِ وَلَا ٱلشَّهۡرَ ٱلۡحَرَامَ﴾؛2 «شعائر خدا را جایز نشمرید و حرمت ماه حرام را نگه دارید.» پس خداوند تعداد ماهها را مشخص فرمود و چهار ماه از آنها را ماه حرام اعلام کرد و فرمود: ﴿فَسِيحُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ أَرۡبَعَةَ أَشۡهُرٖ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّكُمۡ غَيۡرُ مُعۡجِزِي ٱللَهِ﴾؛3 «پس گردش کنید در زمین چهار ماه، و بدانید که شما نمیتوانید خدا را ناتوان نموده، از اراده و قدرت مطلقۀ او اندکی بکاهید.» سپس خدای تعالی فرمود: ﴿فَإِذَا ٱنسَلَخَ ٱلۡأَشۡهُرُ ٱلۡحُرُمُ فَٱقۡتُلُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَيۡثُ وَجَدتُّمُوهُمۡ﴾؛4 «پس زمانیکه ماههای حرام پایان یافت مشرکین را در هر نقطه و مکان که یافتید به قتل برسانید.» پس خداوند برای قتال با مشرکین نیز جایگاه خاصّ خود را قرار داده است (حتّی کشتن مشرکین سرخود و گُتره و بدون حساب و کتاب جایز نیست).
و نیز فرمود: ﴿وَلَا تَعۡزِمُواْ عُقۡدَةَ ٱلنِّكَاحِ حَتَّىٰ يَبۡلُغَ ٱلۡكِتَٰبُ أَجَلَهُۥ﴾؛5 «اقدام به عقد نکاح نکنید تا اینکه مدّت زمان عدّه زن تمام گردد.» پس خداوند برای هر چیزی جایگاه و زمان مخصوص و معیّن را قرار داده است.
پس ای زید، بدان اگر تو در مسیری که در پیش داری از روی دلیل و حجّت شرعی و برهان آشکار الهی قدم برمیداری، و نسبت به مسائل و حوادثِ پیش رو به مرتبۀ یقین و قطع رسیدهای، و موقعیّت خود را به نحو اتقان ارزیابی کردهای؛ خود دانی. و در غیر این صورت، در راهی که نسبت به آن دچار شکّ و شبهه میباشی قدم مگذار، و به دنبال براندازی
خلافت و سلطنتی مرو که نصیب او از دنیا هنوز پایان نیافته است و زمانش بسر نیامده است و مدّت تعیین شدهاش در قضا و قدر الهی منقضی نگردیده است. پس اگر این خلافت زمانش بسر رسیده باشد و نصیبش پایان یافته باشد و مشیّت الهی بر زوال آن حتم گردیده باشد، انسجام و استمرار نظام تکوین متحوّل و متغیّر خواهد شد (همه چیز بههم خواهد ریخت، زیرا موقع مناسب و جایگاه خاصّ خود را از دست خواهد داد)، و خدای متعال همه را، چه مهین و چه کهین، دستخوش ذلّت و مسکنت مینماید. پناه میبرم به خدا از پیشوایی که وقت مناسب نشناسد، که در این صورت پیروان او داناتر از خود او خواهند بود.
ای برادر، آیا میخواهی زنده گردانی قوم و ملّتی را که به آیات و تکالیف الهی کافر گشتند و با پیامبر او به عصیان و سرکشی پرداختند و از هواهای نفسانی بدون هدایت و دستگیری الهی پیروی نمودند و خلافت را بدون دلیل و برهان الهی تصاحب نمودند و از رسول خدا و سنّت او سرپیچی کردند؟! پناه میبرم به خدا از بلیّه و حادثهای که در انتظار تو خواهد بود، و میبینم که در کناسۀ کوفه تو را بر دار میآویزند.“
سپس حضرت چشمانشان از اشک پر شد و بر صورتشان سرازیر گردید، و فرمود: ”خدا را حاکم قرار میدهم بین خود و بین کسی که پردۀ ما را بدرد و حقّ ما را انکار کند و سرّ ما را فاش نماید و ما را به غیر جدّمان منسوب نماید و نسبت به ما مطالبی گوید که ما آنها را دربارۀ خود نگفتهایم و بدان تکلّم ننمودهایم.“1
در این حکایت امام باقر علیه السّلام به طور صریح و بدون هیچ ابهام و اجمالی مسیر و ممشای زید بن علی را تخطئه مینمایند و آن را بدون حجّت و دلیل از ناحیۀ پروردگار برمیشمرند. نکتۀ فوق العاده حسّاس و قابل تأمّل در فرمایشات حضرت این است که هر شخص غیر از امام معصوم علیه السّلام قادر به تشخیص
صلاح از فساد و قیام از قعود و حرکت از سکون و تکلّم از سکوت نخواهد بود، گرچه هزار بار فریاد زند: از همه داناتر و به مصالح مطّلعتر است و کسی به رتبه و منزلت او نمیرسد.
إشراف و اطّلاع امام بر اسرار و رموز نظام تکوین و تشریع
امام علیه السّلام در این قضیّه به نکتهای دقیق اشاره میفرمایند و آن اینکه:
نظام هستی بر اساس نظم و تدبیر خاصّ خود که منبعث از مشیّت و تقدیر الهی است به راه و مسیر خود ادامه میدهد، و هیچ کس جز امام معصوم علیه السّلام قادر بر اطّلاع و تشخیص این تقدیر و تدبیر و مشیّت نیست؛ و بر اساس همین اشراف و اطّلاع، کیفیّت تکالیف و نحوۀ تصرّفات و اوامر و نواهی او اختلاف پیدا خواهد کرد: امروز به فردی امر به انجام کاری مینماید و فردا او را از انجام آن کار برحذر میدارد، و آن شخص اگر تا قیامت بیندیشد به حکمت و علّت این اختلاف پی نخواهد برد؛ و یا اینکه فردی را مأمور انجام امری میکند و فرد دیگری را گرچه به ظاهر از او اصلح و ارجح باشد، از انجام آن کار نهی مینماید و بدین لحاظ موجب تعجّب همگان و ابهام آنان میگردد؛ و به همین جهت است که بسیاری نسبت به اعمال و رفتار ائمّه علیهم السّلام و حتّی اولیای الهی اعتراض و اشکال مینمودند و چه بسا تخطئه میکردند و خود را ذی حقّ در این قضاوت میدانستند.
روشهای متفاوت ائمّه علیهم السّلام در مواجهه با خلفا و حکّام جور
در زمان ائمّه علیهم السّلام روشهای متفاوتی را با خلفا و حکّام از آنان مشاهده مینماییم. در بعضی از مواقع ارتباطی نرم و ملایم و در برخی از اوقات تهدید و پرخاش، در بعضی از موارد بیاعتنایی به امور آنان و در مواطنی دخالت در تصرّفات ایشان احساس میکنیم. در دورانی تشویق و ترغیبِ احیای ولایت و بحث و مناظره با مخالفین را میبینیم و در بعضی از ازمنه امر به تقیّه و اخفای اسرار و عدم تکلّم در ملأ عام و پرهیز از نشر معارف اهل بیت به صورت علن و ظاهر مشاهده مینماییم.
در زمان خلافت عثمان، نهی اکید امام علیه السّلام را نسبت به قتل خلیفه میبینیم و پس از کشتن عثمان ترغیب امام را به از بین بردن معاویه و براندازی حکومت شام احساس میکنیم.
پس از شهادت أمیرالمؤمنین علیه السّلام صلح امام حسن مجتبی علیه السّلام با معاویه را میبینیم و پس از شهادت امام حسن ده سال صبر و پایداری امام حسین علیهما السّلام با معاویه را مییابیم، و همین امام معصوم پس از مردن معاویه اعلان جنگ و جهاد با یزید را سر میدهد و ندای: ”فَمَن کانَ یَرجو لِقاءَ اللهِ فَلیَرحلْ معنا“؛1 «پس کسی که آرزوی لقای حضرت حق را به نورانیّت و توحید و حقّالمعرفة دارد، به ما ملحق شود که ما به آن سو رهسپار خواهیم بود»، از آن حضرت به گوش میرسد، و هکذا.
بر این اساس کجا برای ما و امثال ما امکان تشخیص صحیح و اصلح در کشاکش حوادث و بروز شبهات و تشابه قضایا، با وجود اختلاف جوهری در متن واقع و حقیقت امر، وجود دارد که بتوانیم به ضِرس قاطع و ارادهای متین و عزمی راسخ، خود و جامعۀ گوش به فرمان خویش و افراد باورمند به راه و مسیر خود و جوانان سادهلوح و اشخاص زودباور و رعیّت ناپخته را به سمت و سوی صلاح و رضای پروردگار و امام زمان خود سوق دهیم و از عهدۀ پاسخ و عرض حال در روز جزا و سرای اخروی برآییم؟!
آیا در موقع و ظرفیّتی که سخن میگوییم، در واقع و نفسالأمر هم میبایست تکلّم کنیم یا اینکه سکوت اختیار نماییم؟ و در جایی که به سکوت و مدارا میگذرانیم، در واقع هم میبایست اینچنین عمل کنیم یا اینکه میبایست به تندی و خشونت برخورد نماییم؟ آیا در موضعی که مردم را به جهاد و مبارزه دعوت میکنیم، در واقع میبایست همینگونه باشد یا اینکه تکلیف و مصلحت واقعی در آن برهه برای ما مدارا و مرافقت و سکون بوده است؟ این مسائل شوخی و مزاح نیست و نباید به آسانی از آن عبور کرد.
امروزه صدق و صحّت فرمایشات امام محمّد بن علیّ الباقر علیهما السّلام مانند روزِ روشن بر همگان ثابت و محرز شده است و کلام امام معصوم عصمت و اعجاز خود را به روشنی بر همگان آشکار نموده است و حقیقت آن مطالب عالیه و راقیه مانند خورشید در میان آسمان متلألئ و ظاهر گشته است؛ مگر اینکه از روی عناد و خصومت و تجاهل، به نفی و انکار آن بپردازیم و با توجیهات واهیه و تأویلات نفسانیّه، در مقام ردع و دفع آن برآییم.
مناظره شیخ مفید با فردی از فرقه زیدیّه
روزی یکی از زیدیّه (افرادی که قائل به امامت زید بن علی پس از امام سجّاد علیه السّلام هستند) خدمت شیخ مفید میرسد و با لحن معترضانه و فتنهگرانه، از او سؤال میکند: به چه دلیل شما به انکار امامت جناب زید پرداختهاید و از ایشان نفی کردهاید؟
شیخ مفید در پاسخ میگوید: شما نسبت به من گمان خلاف بردهاید و اعتقاد من نسبت به زید به نحوی است که هیچکس از زیدیّه نمیتواند مخالف او باشد.
آن شخص گفت: اعتقاد شما نسبت به زید چگونه است؟
شیخ مفید گفت: من همان امامتی را برای زید اثبات میکنم که زیدیّه خود به آن قائل و مقرّ هستند، و امامتی را از زید نفی و طرد میکنم به همان کیفیّت که زیدیّه آن را نفی کرده و نمیپذیرند. من معتقدم که جناب زید، در علم و زهد و امر به معروف و نهی از منکر، امام و پیشوا بود؛ و امّا امامتی که برای صاحب خود، عصمت از خطا میآورد و به نصّ و تصریح از جانب رسول خدا و امام پیش از خود اثبات گردیده است و دارای اعجاز و امور خارج از قدرت و طاقت بشری است، از جناب زید نفی مینمایم و در این قضیّه حتّی زیدیّه با من مخالفتی نخواهند داشت.1
و حقیقت مطلب هم همین است، در جایی که پای امام معصوم علیه السّلام
در کار است، دیگر نوبت به غیر او نمیرسد، هرکه میخواهد باشد. و تمام مطلب همینجاست. تا وقتی که کلام امام معصوم علیه السّلام قابل استماع هست و حضور او برای انسان مقدور، دیگر به چه مجوّزی انسان میتواند سرخود دست به امور خطرآفرین و عظیم ـ همچون جهاد و جنگ با مخالفین ـ بزند و خود و افراد وابسته به خود را در معرض اضمحلال و نابودی درآورد؟
مرحوم والد حضرت علاّمۀ طهرانی ـ قدّس الله سرّه ـ روزی به بنده فرمودند:
میگویند نادرشاه کشورگشای خوبی بود، ولی کشوردار خوبی نبود.
امر امام صادق علیه السّلام بر تقیّه و سکوت اصحاب
أبیبصیر روایت میکند از امام صادق علیه السّلام که فرمودند:
اتَّقُوا اللهَ، و عَلَیکُم بِالطّاعَةِ لِأئِمَّتِکُم. قولُوا ما یَقولونَ، و اصْمُتُوا عَمّا صَمَتُوا، فَإنَّکُم فی سُلطانِ مَن قالَ اللهُ تَعالَی ﴿وَإِن كَانَ مَكۡرُهُمۡ لِتَزُولَ مِنۡهُ ٱلۡجِبَالُ﴾؛1 یَعنی بِذَلِکَ وُلدَ العَبّاسِ، فَاتَّقُوا اللهَ فَإنَّکُم فی هُدنَةٍ، صَلُّوا فی عَشائِرِهِم و اشهَدُوا جَنائِزَهُم و أدُّوا الأمانَةَ إلَیهِم.2
«خدا را پیوسته مدّ نظر داشته باشید (از سرخود و سلیقۀ شخصی کاری انجام ندهید)، و بر شما است که فقط اطاعت از ائمّۀ زمان خود را بنمایید. هر آنچه آنها ابراز و اظهار کردند، شما نیز همان را بر زبان آورید، و آنچه را که کتمان و اخفاء کردند و دربارۀ آن سخنی بر زبان نیاوردند، شما نیز همانطور رفتار کنید؛ زیرا شما گرفتار سلطان و خلیفۀ جور و ظلم هستید. همان کسی که در کلام الهی ذکرش به میان آمده است: «اگر چه مکر آنان به حدّی است که کوهها از آن حیله به لرزه درآیند»، مقصود از آیه همین بنیعبّاس میباشند.
پس، از خدا فقط اطاعت نمایید؛ زیرا شما در زمان سکوت و آرامش واقع شدید و نمیتوانید سخن یا حرکتی که موجب حسّاسیّت و تحریک آنان
گردد، انجام دهید. در نماز جماعت آنان شرکت کنید و در تشییع جنازۀ آنها حضور یابید و امانت آنان را به ایشان مسترد نمایید.»
حکایت لطیف داخل تنور رفتن هارون مکّی به امر امام صادق علیه السّلام
در اینجا بیمناسبت نیست داستانی لطیف از شخصیّت و شأن اصحاب ائمّه علیهم السّلام نقل نماییم. در کتاب مناقب ابن شهر آشوب از مأمون رقّی نقل میکند:
من خدمت امام و آقای خود، حضرت صادق علیه السّلام نشسته بودم که ناگاه سهل بن حسن خراسانی وارد منزل و اطاق شد و به حضرت سلام داد و نشست و رو کرد به حضرت و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا، رأفت و رحمت بر بندگان خدا اختصاص به شما دارد و شما اهل بیت عصمت و امامت هستید، چه چیزی مانع از آن شده است که از حقّ خود درگذرید و خلافت را از آن خود ننمایید و آن را به غاصبین واگذاردهاید؟ در حالیکه هم اکنون صد هزار شمشیرزن از شیعیان خود در رکاب تو حاضرند و جانهای خود را فدای تو مینمایند.
امام علیه السّلام به او فرمودند: «بر جای خود باش ای خراسانی! خداوند حقّ تو را رعایت فرماید و تو را به حقّ خود برساند.»
امام علیه السّلام سپس به کنیزی فرمودند: «ای حنیفه، تنور را شعلهور ساز.» او نیز آتش در آن افکند و آن را برافروخته و ملتهب نمود. شعلههای آتش از تنور زبانه میکشید و آن را مانند ذغال پرداخته، فروزان ساخت. در این هنگام حضرت رو کردند به آن مرد خراسانی و فرمودند: «ای خراسانی، برخیز و درون این تنور بنشین.» مرد خراسانی هراسان رو کرد به امام و عرض کرد: ای آقای من، ای فرزند رسول خدا! مرا به آتش تنور مسوزان و از من درگذر، خدا از تو درگذرد!
حضرت فرمودند: «از تو گذشتم و با تو کاری ندارم.»
در همین اثناء هارون مکّی وارد شد، در حالیکه نعلین خود را به دست گرفته بود و بر امام علیه السّلام سلام کرد.
حضرت فرمودند: «نعلین را به کناری بگذار و داخل تنور شو!»
هارون مکّی نعلین را فروگذاشت و داخل تنور گردید و درون آن بنشست. امام علیه السّلام شروع کردند به صحبت با آن مرد خراسانی و از اخبار و حوادث آنجا سخن به میان آوردند، گویی خود در آن حوادث و قضایا حضور داشتند، پس از مدّتی رو کردند به آن مرد و فرمودند: «برخیز و از حال این مرد داخل تنور خبری بیاور.»
سهل بن حسن برخاست و به کنار تنور آمد و دید که هارون مکّی داخل تنور چهار زانو نشسته و او را باکی نیست، در این وقت هارون از تنور خارج شد و به سوی امام آمد و سلام کرد.
حضرت به آن خراسانی فرمودند: «چند نفر در خراسان، مانند این مرد پیدا میشود؟» گفت: قسم به خدا، یک نفر هم پیدا نخواهد شد.
حضرت هم فرمودند: «قسم به خدا یک نفر هم پیدا نمیشود، پس ای خراسانی! بدان ما در زمانی که پنج نفر مانند این مرد وجود نداشته باشد، قیام و خروج نمینماییم، و ما به زمان و وقت مناسب از شما آگاهتریم.»1
و بدین جهت است که ما میبینیم امام صادق علیه السّلام عموی خود جناب زید را از قیام برحذر میداشتند و او را نهی مینمودند و میفرمودند: «هنوز موقع آن نرسیده است که حکومت و خلافت از آن ما اهل بیت گردد.»
روایت معتب در کیفیّت آخرین ملاقات زید بن علی با امام صادق علیه السّلام
معتب گوید:
در منزل امام صادق علیه السّلام با عدّهای از اصحاب نشسته بودیم که درب خانه به صدا درآمد. من آمدم درب را باز کردم دیدم جناب زید بن علی، عموی حضرت است. امام صادق علیه السّلام فوراً به حضّار فرمودند: داخل اطاق دیگر شوند و درب را ببندند و کسی هیچ تکلّم نکند. وقتی که جناب زید داخل شد حضرت برخاستند و با زید معانقه کردند و زید را در کنار خود نشاندند و مدّتی با یکدیگر آهسته صحبت و مشورت میکردند.
کمکم صدا بالا گرفت به طوری که افراد حاضر در اطاق دیگر، سخنان آن دو را میشنیدند. زید به امام عرض کرد: سخنت را فروگذار و به تقاضای من پاسخ بده! یا دستت را پیش گذار تا من با تو بیعت کنم (برای جهاد و جنگ با خلیفه) یا من دست پیش میگذارم تا با من بیعت کنی و تابع من در مسائل و قضایا باشی!! و قسم به خدا، اگر چنین نکنی چنان بر تو سخت گیرم و تو را در فشار بگذارم که توان و طاقتت تمام شود! تو جهاد در راه خدا را کنار گذاشتی و خود را زمینگیر ساختی و پرده و دستار بیاویختی و به جمع اموال از هر طرف بپرداختی!
امام صادق علیه السّلام فرمودند: «خداوند تو را رحمت کند ای عموجان، خداوند تو را مورد مغفرت قرار دهد.» و زید بدون توجّه به کلام حضرت میگفت: وعدۀ ما فردا صبح خواهد بود، ﴿أَلَيۡسَ ٱلصُّبۡحُ بِقَرِيبٖ﴾.1 و از جای خود برخاست و خارج شد.
افراد حاضر در اطاق سخت متحیّر و متعجّب شدند و شروع کردند در اینباره صحبت کردن.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: «آرام باشید و دربارۀ عموی من سخن جز به نکویی مگویید. خداوند رحمت کند عمویم زید را که اگر در این جهاد و جنگ با مخالفین پیروز میگشت قطعاً به وعدۀ خود وفا مینمود.»
معتب گوید: هنگام سحر متوجّه شدیم درب خانه را میکوبند. پس درب را باز کردم، دیدم جناب زید است که نالهاش بلند و چشمانش گریان و همینطور تکرار میکرد: ای جعفر به من رحم کن! خدا بر تو رحمت آورد. از من راضی باش، خدا از تو راضی باشد، مرا ببخش ای جعفر، خدا از تو درگذرد!
امام صادق علیه السّلام فرمود: «خدا از تو درگذرد و بر تو رحمت آورد و از تو راضی باشد، چه شده است ای عموجان؟»
زید گوید: دیشب به خواب رفتم و در خواب رسول خدا را دیدم که بر من داخل شدند. در سمت راست، امام حسن و در سمت چپ، امام حسین، و فاطمۀ زهرا پشت سر، و أمیرالمؤمنین علیهم السّلام در جلو بودند، و در دست حضرت پارۀ آهنی بود که همچون آتشی ملتهب سوزان و مشتعل مینمود و حضرت میفرمودند: «وای بر تو ای زید! تو دل رسول خدا را با سخنانت به جعفر به درد آوردی! قسم به خدا، اگر او تو را مورد رحمت و بخشش قرار ندهد و از تو راضی نگردد، تو را با این حربه بیازارم و آن را بر کتفت فرود آورم و از سینهات خارج سازم.» به ناگاه از شدّت فزع و وحشت از خواب بیدار شدم و چنان خوف و هراسی بر من غالب آمد که خویشتن را نتوانستم نگاه دارم، فوراً به خانۀ تو آمدم تا مرا مورد رحمت خود قرار دهی؛ خدای تو را رحمت کند.
امام صادق علیه السّلام فرمودند: «خداوند از تو راضی باشد و تو را مورد بخشش قرار دهد. حال اگر وصیّتی داری بنما که به زودی تو را میکشند و بر دار میآویزند و سپس جنازهات را آتش میزنند.»
زید وصیّتهایی دربارۀ اهل بیت و عیال و اولاد خود نمود و همچنین نسبت به قرضهایی که بر ذمّه داشت با آن حضرت در میان گذاشت.1
تشبیه قیام کننده قبل از خروج حضرت مهدی علیه السّلام به جوجه غیر قادر بر پرواز
در این زمینه باز مرحوم مجلسی روایتی را نقل میکند که در مناقب ابن شهر آشوب آمده است:
و یُروَی أنَّ زَیدَ بنَ عَلِیٍّ لَمّا عَزَمَ علَی البَیعَةِ، قالَ لَهُ أبوجَعفَرٍ علیه السّلام: ”یا زَیدُ، إنَّ مَثَلَ القائِمِ مِن أهلِ هَذا البَیتِ قَبلَ قِیامِ مَهدِیِّهِم، مَثَلُ فَرخٍ نَهَضَ مِن عُشِّهِ مِن غَیرِ أن یَستَوِیَ جَناحاهُ، فَإذا فَعَلَ ذَلکَ سَقَطَ فَأخَذَهُ الصِّبیانُ یَتَلاعَبونَ بِهِ؛ فَاتَّقِ اللهَ فی نَفسِکَ أن تَکونَ المَصلوبَ غَدًا بِالکُناسَةِ!“ فَکانَ کَما قالَ.2
ابن شهر آشوب میگوید: «روایت شده است: هنگامی که زید بن علی بن الحسین علیهم السّلام عازم بر خروج شد و میخواست از مردم برای قیام خود بیعت بگیرد و علیه حکومت اموی و هشام بن عبدالملک جهاد کند، حضرت ابوجعفر امام باقر علیه السّلام، یعنی برادرشان به او فرمودند: ”ای زید! مَثل کسی از این اهل بیت که قبل از قیام مهدیّ آنها قیام کند، مَثل جوجهای را میماند که از لانه و آشیانۀ خود پرواز کند قبل از اینکه بالهای این جوجه استوار شده و قدرت بر پرواز داشته باشد، در این صورت آن جوجه میافتد، و وقتی جوجه افتاد بچّهها او را میگیرند و با او بازی میکنند؛ بنابراین، خدا را در ریخته شدن خون خود در نظر بدار که مبادا تو را فردا در کناسه و مزبلۀ کوفه بر دار زنند!“ و مطلب هم همینطور بود که حضرت فرمود.»
در این روایت بر خلاف اعتقاد و سخن برخی که میگویند: «نهی از جهاد و خروج در لسان ائمّه علیهم السّلام قبل از قیام حضرت مهدی عجّل الله فرجه الشّریف مربوط به مدّعیان مهدویّت است و ارتباطی با قیام امثال زید ندارد»، صراحتاً بر نفی خروج حتّی در غیر مدّعیان مهدویّت ـ چون محمّد و ابراهیم، فرزندان عبدالله محض که مدّعی بودند همان مهدی موعود در السنه و اخبار میباشند ـ دارد؛ زیرا قطعاً جناب زید ادّعای مهدویّت نداشت، و بر خلاف آن دو از بنیالحسن، میخواست که خلافت را به برادرش امام باقر علیه السّلام تفویض نماید.
پس در این روایت امام علیه السّلام صراحتاً به او میفرماید که قیام تو به نتیجه نخواهد رسید و تو و اطرافیانت همگی کشته خواهید شد و حکومت هم به کار خود ادامه خواهد داد و چیزی هم تغییر نخواهد کرد.
جناب زید مردی عالم و فقیه و زاهد و عارف به قرآن و احکام و تکالیف، و دارای صفای باطن و خلوص نیّت بود. و در مباحثات و جلساتی که با برادر خود امام باقر و برادرزاده خود امام صادق علیهما السّلام داشت، به ضرورت دفع ظلم و
وجوب قیام علیه استبداد و لزوم امر به معروف و نهی از منکر و احقاق حقّ و اماتۀ ظلم و جور اشاره میکرد، و در عین حال پاسخ امام علیه السّلام به او این بود:
تمام این مطالبی که شما در توجیه قیام و خروج خود بیان میکنی مربوط به زمان فعلی و حال نیست، بلکه مربوط به زمینه و بستر مناسب است که فقط در زمان قیام مهدی ما عجّل الله فرجه الشّریف میسّر خواهد شد. و این نکته بسیار شایان دقت و تأمّل است.
سخن امام علیه السّلام قبل از استدلال زید و امثال زید بر وجوب دفع ظلم و جور نیست، بلکه پس از استدلال بر این نکته است؛ بنابراین چطور ما میتوانیم این نکتۀ فوقالعاده مهم را نادیده بگیریم و این روایات را حمل بر خروج و قیام به عنوان مهدویّت نماییم.
این اخبار و روایات یکی دو تا نیست که یا در سند و یا در دلالت آنها بتوان خدشه وارد نمود، و به قول بعضی: «آنها را چون مخالف با آیات و قرآن کریم است باید به دیوار کوبید!!»
تقاضای اعتراضگونۀ جناب زید از امام باقر علیه السّلام هنگام احتضار آن حضرت
حقیقت این مطلب آنجا روشن خواهد شد که تقاضای جناب زید را از امام باقر علیه السّلام به یاد آوریم؛ در عیون أخبار الرّضا با سند متّصل خود از أبونضرة حدیث مینماید که:
چون حالت احتضار به حضرت أبوجعفر محمّد بن علی علیهما السّلام دست داد، فرزند خود حضرت صادق علیه السّلام را فراخواند تا عهد و میثاق امامت را به او واگذار نماید، برادرش زید بن علی گفت:
”لَوِ امتَثَلتَ فی تِمثالِ الحسَنِ و الحسَینِ علیهما السّلام لَرَجَوتُ أن لا تَکونَ أتَیتَ مُنکَرًا.“
«تو در این پیمان اگر مثل انتقال امامت از حسن به حسین علیهما السّلام (که از برادر به برادر دیگر بود، نه به فرزند) عمل مینمودی، من امیدوار بودم که عمل زشت و منکری را در اینجا بجا نیاورده باشی!»
حضرت امام باقر علیه السّلام در پاسخ فرمود:
”یا أباالحُسَینِ، إنَّ الأماناتِ لَیسَت بِالمثالِ، و لا العُهُودَ بِالرُّسُومِ، و إنَّما هِیَ أُمورٌ سابِقَةٌ عَن حُجَجِ اللهِ تبارک و تعالی.“
«ای أبوالحسین، مواثیق و عهود و امانتهای ولایت را راهی به قیاس و به مَثَل عمل نمودن نیست؛ و پیمانها و التزامهای آن، به معامله و عرض متاع و ثمن نمیماند؛ بلکه تنها مربوط به امور سابقه و وصیّتها و التزامهایی است که از حجّتهای خداوند تبارک و تعالی رسیده است.»
در این حال حضرت، جابر بن عبدالله انصاری را طلب کردند و به او گفتند: «ای جابر، آنچه خودت بِالعیان از صحیفۀ فاطمیّه مشاهده کردهای، برای ما بیان کن.»
جابر عرض کرد: آری یا أباجعفر، من وارد شدم بر سیّده و خانم خودم، فاطمه دختر رسول خدا صلّی الله علیه و آله تا آنکه وی را به میلاد حسین علیه السّلام تهنیت گویم، در آنجا صحیفهای در دست او دیدم از جنس دُرّ سفید. گفتم: ای خانم و سیّد و سرور بانوان! این صحیفهای را که من با تو میبینم چیست؟
فرمود: «در آن اسامی ائمّه، از فرزندان من میباشد.» عرض کردم: آن را به من بده تا ببینم. فرمود: «ای جابر، اگر منع و نهیی نبود به تو میدادم، ولیکن نهی شده است از اینکه کسی او را مسّ کند مگر پیغمبر یا وصیّ پیغمبر یا اهل بیت پیغمبر؛ و امّا تو اجازه داری از ظاهر آن، نگاه به درون آن بیندازی.»
جابر گفت: من آن را خواندم. سپس شرح میدهد که: در آن اسماء دوازده امام علیهم السّلام و قبل از آنان پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم که نام وی أبوالقاسم محمّد بن عبدالله المصطفی و مادرش آمنه است، تا به آخر که اسم آن حضرت أبوالقاسم محمّد بن الحسن است که حجّت قائم و مادرش جاریهای است به نام نرجس، صلوات الله علیهم أجمعین، موجود بود.1
کلام امام صادق علیه السّلام در باب قیام زید و پسرش یحیی
در اینجا لازم است روایتی را که از امام صادق علیه السّلام دربارۀ یحیی، فرزند زید بن علی، پس از کشته شدن او فرمودند بیاوریم تا مطلب تمام شود و حقیقت امر روشن گردد:
متوکّل بن هارون وقتی صحیفۀ سجّادیّه را از یحیی بن زید گرفت و به مدینه آورد و به محضر حضرت صادق علیه السّلام رسید، حضرت از احوال یحیی سؤال فرمود، او گفت: کشته شد! حضرت ناراحت شدند و بعد که صحیفه را خدمت حضرت صادق گذاشت، حضرت فرمودند:
”ما خَرَجَ و لا یَخرُجُ مِنّا أهلَ البَیتِ إلَی قِیامِ قائِمِنا أحَدٌ لِیَدفَعَ ظُلمًا أو یَنعَشَ حَقًّا إلّا اصطَلَمَتهُ البَلِیَّةُ، و کانَ قِیامُهُ زِیادَةً فی مَکروهِنا و شیعَتِنا.“1
«خارج نمیشود از ما اهل بیت تا قیام قائم احدی برای اینکه ظلمی را از بین ببرد یا حقّی را حیات ببخشد، مگر اینکه بلیّات و مصائب و گرفتاریها وی را خرد میکند و از پا درآورده، میشکند. و قیام او موجب زیادی در گرفتاریها و ناراحتیهای ما و شیعیان ما خواهد شد!»
در این روایت تصریح شده است هر فردی از اهل بیت ما که قبل از ما یا پس از ما تا قیام مهدی موعود قیام کند، جز گرفتاری و زیادی اندوه و مصیبت بر ما و شیعیان ما ثمری به بار نمیآورد.
آیا زید بن علی که پیش از پسرش یحیی قیام کرد و در زمان امام صادق علیه السّلام کشته شد، از اهل بیت نبود؟ و عبارت امام علیه السّلام که فرمود: «قیام نکرده است و نخواهد کرد» شامل او نمیشود؟ و بنابراین، قیام او موجب زیادی اندوه و مصیبت و گرفتاری برای حضرت و شیعیان نگشت؟
نکته غیر قابل اغماض و انکار در این روایت و سایر روایات در این قضیه این است: این مطالب از ائمّه علیهم السّلام در جریان جناب زید و فرزندش یحیی صادر شده است، آن وقت چطور ما میتوانیم بگوییم ارتباطی به آنها ندارد و مربوط است به
افرادی همچون محمّد و ابراهیم فرزندان عبدالله محض که مدّعی مهدویّت بودند؟ آخر در کجای این عبارات دعوی مهدویّت آمده است تا بر آن حمل گردند؟ مگر جناب زید ادّعای مهدویّت داشت؟ یا فرزندش جناب یحیی مدّعی مهدویّت بود؟1
روایت: «کُلُّ رایةٍ تُرفَعُ قَبلَ قِیامِ القائمِ فَصاحِبُهَا طاغوتٌ»
در همین زمینه روایتی در روضۀ کافی و بحار الأنوار از امام صادق علیه السّلام نقل شده است که میفرماید:
کُلُّ رایَةٍ تُرفَعُ قَبلَ قِیامِ القائمِ فَصاحِبُها طاغوتٌ یُعبَدُ مِن دونِ اللهِ عَزَّوجَلَّ؛2
«هر پرچم و رایتی که قبل از قیام قائم آل محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم برافراشته شود، متولّی آن طاغوت خواهد بود که مردم را به سوی خود، نه به سمت و سوی خدای تعالی، سوق خواهد داد.»
مرحوم والد ما حضرت علاّمۀ طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ در کتاب ولایت فقیه در حکومت اسلام، این روایت را حمل بر مواردی نمودهاند که قیام در تقابل و تضاد با قیام حضرت مهدی سلام الله علیه باشد، نه در راستای قیام آن حضرت؛ بنابراین منافاتی با حکومت اسلام توسّط حاکم شرع مطاع و متّقی و عادل نخواهد داشت؛ رضوان الله علیه.3
وجوب إشراف و اتّصال باطنی به ملکوت در متولّی و حاکم
الغرض مفاد و مضمون اخبار و روایات وارده از معصومین علیهم السّلام دلالت دارد بر اینکه متولّی و حاکم باید نسبت به حوادث و قضایا و مسائل إشراف باطنی داشته باشد و از دریچۀ غیب و اتّصال به ملکوت و عالم أمر و مشیّت، جریانات را پیگیری نماید و در هر لحظه و ظرفیّت و موقعیّت، همان تصرّف و اقدامی را بنماید که صلاح امّت و اجتماع در آن لحظه و پس از آن در آن باشد و
عواقب وخیم و تبعات هزینهبردار که به ضرر مصالح اجتماع و امّت تمام خواهد شد، در پی نداشته باشد تا مردم و پیروان چنین فرد که در ابتدا با رویی گشاده و ذهنی صاف و ضمیری معتقد و باورمند به ایدهها و وعدهها و مطالبات و بشارتها، پای در عرصۀ مبارزه و جهاد و تقابل با مخالفین و منحرفین نهاده بودند، به واسطۀ خلف وعدهها و تبدّل و تحوّل اوضاع و ناهمگونی بین وعدهها و مشاهدات و تقابل بین بشارتها و حقایق ملموسۀ خارجی و تضادّ بین سخنان زیبا و دلنشین گذشته و صعوبات و سختیها و ناهنجاریهای موجود و تناقض بین تعابیری همچون احقاق حق و إماتۀ ظلم و اجرای عدالت فردی و اجتماعی و ایجاد مدینۀ فاضله، و احیای ظلم و تعدّی و تجاوز و اماتۀ حق و عدل و داد و رشد و توسعۀ انحصارطلبی و خیانت و دروغ و تقلّب و تزویر، یکسره بر هرچه باور و اعتقاد دارند خطّ بطلان نکشند و دین و آیین تشیّع و مکتب اهل بیت علیهم السّلام را به سخره و ریشخند نگیرند و بر هرچه وعده و بشارت و صدق و صفا و حقّ و فضیلت است، فاتحه قرائت نکنند؛ و این است مفاد و پیام فرمایش امام معصوم علیه السّلام.
مقایسۀ تحلیلی ظلم بنیالعبّاس با بنیاُمیّه
در حکومت بنیعبّاس مسأله اینچنین بود، آنها با چه شعاری مردم را به قیام علیه بنیامیّه تحریک و تشویق کردند؟ آیا آنان فجایع بنیامیّه را در قتل و نهب و حبس و شکنجه و تعدّی و تجاوز و تکالب بر اموال و نفوس گوشزد نمینمودند و آنها را به رخ مردم نمیکشیدند؟ آیا با حربه و بهانۀ کشتن فرزند رسول خدا و مسموم کردن باقی ائمّه علیهم السّلام مردم را تحریک به قیام و جنگ با آنان ننمودند؟ امّا پس از رسیدن به خلافت و استقرار حکومت و دفع و قلع و قمع مخالفین، با اهل بیت چه کردند؟ کاری کردند که مردم صد رحمت به زمان بنیامیّه میفرستادند و آنها را در مقابل اینان روسفید میدانستند؛ اینها برای چه بود؟
اینها برای این بود که لیاقت و شأنیّت تصدّی امارت و حکومت بر مردم را که اتّصال به غیب و اشراب از سرچشمۀ وحی و تشریع و ولایت است، نداشتند و
در مقام تزکیه و تربیت از حدّ عادی فراتر نرفتند و خود را از چنبرۀ نفس امّاره و هواها و هوسها درنیاوردند و علائق دنیوی و تعلّقات نفسانی را که در ضمیر و قلب و سرّ آنها نفوذ نموده و ریشه تا اعماق آنها دوانیده بود، نادیده گرفتند و از آن به سهولت و آسانی درگذشتند. آنها متوجّه نبودند در حالیکه پیش از قیام، مردم را دعوت به مبارزۀ با ظلم و تعدّی میکردند، در همان حال ریشۀ ظلم و تعدّی و تجاوز به نوامیس، درون نفس و ضمیر آنها تا اعماق وجودشان ریشه دوانده بود؛ ولی هنوز زمینه و بستر مناسب اظهار و ابراز و ظهور آنها بهدست نیامده بود.
آنها از این نکته غافل بودند که: دعوت و تحریک مردم به برقراری حقّ و عدالت و تزکیه و تربیت و امنیّت اجتماعی و صلاح نظام اجتماعی، باید از نفس پاک و از تعلّقات برون آمده و شوائب عالم کثرت را از دست داده و متّصل به عالم غیب و حریم قدسی ملکوت شده، برآید و تحقّق پیدا کند؛ نه از نفوس خبیثه و فرصتطلب و متکدّر به علائق ظلمانی دنیوی. که صد البته در ابتدای امر با تظاهر به صلاح و تواضع و فروتنی و نوعدوستی و دوری از دنیا و زخارف آن، دل و جان مردم سادهلوح و زودباور و مسکین را میربایند و آنان را شیفته و فریفتۀ ظاهر متواضع و دلسوز و حقطلب خود میکنند؛ و وقتی که بر اریکۀ قدرت مستقر شدند، آن میکنند که فقط از شمر و یزید و سنان برخواهد آمد! آیا بنیعبّاس اینچنین نکردند؟!
بسیار جالب است این داستان، که در طول تاریخ پیوسته در حال تکرار است و هیچگاه کهنه و مندرس و مغفول نمیماند.
احقاق حقّی که یک زمان به عنوان یک ارزش و حقّ و ایدۀ شعاردهندگان و محرّک آنان به شمار میرود، پس از تسلّط بر حکومت و اریکۀ قدرت به یک شعار ضدّ ارزش و محرّف و گمراهکننده و مخلّ به نظام خلافت و سلطنت تبدیل میشود، و گویندگان آن تحت تعقیب و حبس و شتم قرار خواهند گرفت.
اقامۀ عدلی که پیش از ظفر و پیروزی بر حریف، سرلوحۀ برنامه و سیرۀ موعود به شمار میرفت، پس از استیلای بر قدرت و تسلّط بر زمام امور، منفورترین و ناهنجارترین کلام در ادبیّات و فرهنگ خودکامگی آنان محسوب خواهد شد و گویندۀ آن به عنوان فرد مُغرض و معاند و تحریککنندۀ افکار عمومی و برهمزنندۀ نظم و روال عادی حیات اجتماعی شمرده میشود.
صدق و صفا و حریّت و آزادیِ در اختیار، که زمانی اجزای لا تنفکّ مدینۀ فاضله و بهشت موعود شمرده میشدند، اینک با تغییر یکصد و هشتاد درجۀ متصدّیان، به عدم مصلحت و عدم نیاز و عدم پذیرش اجتماعی و عدم قابلیّت و استعداد ملّی، از طرح و سخن دربارۀ آنان با شدّت هرچه تمامتر جلوگیری به عمل میآید و گویندگان تحت پیگرد قرار خواهند گرفت.
آری، بنیعبّاس و امثال آنان از این کلمات زیبا و تعابیر دلفریب و سخنان نغز و دلنشین فقط و فقط برای استیلای بر خصم و پیروزی بر حریف استفاده میکنند، و خدا نیاورد آن روزی را که به آرزو و مراد دل برسند و از حکومت و سلطنت و خلافت کام دل بستانند.
اینان مردمانی هستند که از این شعارها و تعابیر فقط به عنوان نردبان صعود به خواستها و تمایلات نفسانی بهره میبرند، و پس از رسیدن به مقصود، از آنجا که نمیتوانند بر اساس همان صدق و عدالت موعود با مردم رفتار نمایند، خود و وعّاظ درباری خود را به توجیه و تأویل و تحریف و قلب حقایق و واقعیّات و اخبار وارده از معصومین و کلمات بزرگان میاندازند.
به همین دلیل و علّت است که امام میفرماید: تا پیش از ظهور قائم ما، هر قیام و اقدامی در تقابل با ظلم و داد، محکوم به شکست و دمار خواهد شد، و بر بلیّه و مصیبت و اندوه ما اضافه میکند! ائمّه ما در ارتباط با افراد زمان خود به همین بلیّه و مصیبت دچار بودند.
سخن سربسته گفتی با حریفان | *** | خدارا زین معمّا پرده بردار1 |
اشکال وارد بر کسانی که فقط به ظاهر تکالیف و احکام شریعت اکتفا میکنند
اشکال بسیار مهمّ و اساسی که در تفکّر بسیاری از ما و حتّی دانشمندان ما وجود دارد این است که: ظاهر تکالیف و احکام شریعت را گرفته و از باطن و مغز و حقیقت آن به کلّی غفلت ورزیدهایم. أبوحنیفۀ معاند و دشمن امام صادق علیه السّلام را ـ که حضرت دربارۀ او فرمودند: «خداوند بر دلهای تو و امثال تو فرموده است که: ما بر آنها قفل نهادهایم و چرک و پلیدی بر آنها چیره گردیده است.»2 ـ فراموش کردهاند، و أبوحنیفهای که بر منصور دوانیقی اعتراض داشته و در زندان او قرار گرفته است را به حساب میآورند و او را از افتخارات اسلام میشمرند!!
صلاحالدّین ایّوبی ضدّ شیعی را که دهها هزار نفر از شیعیان به امر و دستور او به هلاکت رسیدهاند را نمیبینیم، و صلاحالدّینی که علیه مسیحیان به نبرد پرداخت و ممالک اسلامی را از چنگ آنان بیرون آورد مورد مدح و ثنا قرار میدهیم و از سرداران رشید اسلام برمیشمریم.
غصب خلافت به حقّ مولای متّقیان و مخالفت صریح با کلام الهی و فرمایش رسول خدا را به هیچ میشمریم، و اجتماع عدّهای از خدا بیخبر و لااُبالی را در سقیفۀ بنیساعده، به بهانۀ برقراری دموکراسی و اصل آزادی در انتخاب، مورد تمجید و ستایش قرار میدهیم.
همۀ اینها به یک اصل و ریشه باز میگردد که آن: گرایش و میل نفسانی به مظاهر تکلیف، و غفلت از باطن و اصل و حقیقت آن است.
این مسأله در قضایای سیاسی و حرکتهای اجتماعی نمود و ظهور بیشتری دارد و باعث ایجاد شکّ و شبهۀ بیشتری در افراد سادهلوح و بیبصیرت و خام میگردد.
جناب زید و فرزندش یحیی با وجود جلالت قدر و منزلت، به این شبهه گرفتار شدند و بالأخره از پا درآمدند. آری، جهاد با مخالفین خوب است، امّا نه هر جهادی. جهادی که با امضاء و رضای امام علیه السّلام باشد، نه از سرِ خود و به تشخیص خود. دفع ظلم امری ممدوح و پسندیده است، امّا نه همه جا و در هر شرایط، در جایی که مورد تأیید و تقریر امام علیه السّلام باشد. دفاع از ولایت و کوبیدن استدلال مخالفین بسیار امر نیکو و شایسته است، امّا نه در هر زمان و به هر کیفیّت.
اشکال وارد بر هشام بن حکم در رعایت ننمودن تقیّه
همین هشام بن حکمی که زمانی به عنوان شاگرد مکتب امام صادق علیه السّلام با مخالفین و منحرفین به بحث و احتجاج میپرداخت و آنها را محکوم و منکوب مینمود و آنقدر مورد تشویق و ترغیب امام علیه السّلام قرار میگرفت، در زمان موسی بن جعفر بر خلاف دستور و امر آن حضرت که او را به سکوت و تقیّه امر نموده بودند، به بحث میپرداخت و موجب حسّاسیّت دستگاه ظالمانۀ عبّاسی میگردید و باعث زحمت و ایذاء و شدّت بر اهل بیت از طرف آنها بود، و به همین جهت دل امام زمان، حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام از دست او در فشار و اذیّت بود و بحثهای او مورد تأیید و امضای امام علیه السّلام واقع نمیگردید.
باید به جناب هشام و امثال او گفت: داعی و منظور شما از دفاع از ولایت و تشیّع چیست؟ و به چه قصد و غرضی با مخالفین و معاندین به بحث و نِقاش در این موضوع میپردازید؟ اگر مقصود حسّ برتری و استعلاء بر افراد و اشتهار در بین مردم و چیرهدستی در کلام و محبوبیّت است، که دیگر با امام علیه السّلام چه کار دارید و چرا از امام مایه میگذارید؟! و چرا خود را تابع و منقاد و مطیع او قلمداد میکنید؟ شما از امام اطاعت نمیکنید؛ از امیال و هواهای نفس خود پیروی مینمایید، منتهی در صورت و شکل دفاع از ولایت.
و اگر مقصود و منظور، دفاع از ولایت و شخص امام معصوم است و هدف از این بحثها و نقدها، تثبیت اراده و ولایت و اختیار او بر همۀ ارادهها و اختیارات،
پس در اینجا با مخالفت شخص امام علیه السّلام چه میکنید؟ و با نهی او چگونه کنار خواهید آمد؟
آری بحث از ولایت و تثبیت آن خوب است، امّا نه همه جا، بلکه در جایی که مورد رضا و امضای امام معصوم علیه السّلام باشد، نه از سر خود و به میل و خواست خود.
و لذا میبینیم همانطور که قیام بر ضدّ خلفای غاصب، به فرمودۀ امام علیه السّلام جز سختی و شدّت و اندوه و مصیبت بر اهل بیت و شیعیان ثمری به بار نمیآورد، این بحثها و نقدها و تشکیل مجالس که بر خلاف رضا و خواست امام معصوم علیه السّلام باشد، جز گرفتاری و شدّت و ایجاد ضیق و غیره برای امام علیه السّلام نتیجهای نداشته است.
احکام و تکالیف دارای دو جنبۀ ظاهر و باطن میباشند
در اینجا به نکتهای در توضیح این مسأله اشاره کرده و مطلب را تمام مینماییم.
تمام احکام و تکالیف و آنچه از ناحیۀ پروردگار دربارۀ مکلّفین و متدیّنین به شریعت حقّه نازل شده است، دارای دو جنبه و دو وجهۀ ظاهر و باطن میباشد:
جنبۀ ظاهر و وجهۀ ظاهر که از آن تعبیر به مادّه تکلیف میکنیم، همین صورت ظاهری افعال و اعمال است که ما مشاهده مینماییم. در این جنبه تشابه و همگونی میتواند برای همه افراد وجود داشته باشد.
نمازی را که یک منافق میخواند با نماز یک فرد مؤمن تشابه دارد و چه بسا نماز منافق به حسب ظاهر ارجح و افضل بنماید. حجّی را که یک فاسق و فاجر بجای میآورد درست همانند حجّ یک مؤمن دارای تلبیه و احرام و سایر اجزا و شرایط است؛ و به عبارت دیگر در مادّۀ حجّ، هیچ افتراقی بین آن دو مشاهده نمیشود. جهادی را که دو نفر یکی پاکدل و صافی ضمیر، و دوّمی آلوده و مریض انجام میدهند، تفاوتی با یکدیگر ندارند؛ زیرا هر دو اسلحه به دست دارند و هر دو
به طرف دشمن هجمه میآورند و چه بسا هر دو در معرکه جان میبازند؛ و همینطور همۀ تکالیف مادّهای مشترک و همسان در بین مکلّفین و مجریان آن دارند که برای یک فرد عادی تشخیص کُنه و باطن آنها امکان نخواهد داشت.
نمازی را که خلیفۀ غاصب پس از رسول خدا در محراب پیامبر میخواند همان نمازی بود که وصیّ بر حقّش علیّ مرتضی بجای میآورد، هر دو تکبیرة الإحرام و حمد و سوره و رکوع و سجود و غیره داشتند، و در مادّۀ عبادت و تکلیف هر دو مشترک و متشابه بودند.
و امّا جنبه دیگر که وجهۀ باطنی و نفسی و ملکوتی آنهاست، همان حیثیّت صورت را دارد نسبت به مادّه، که «حقیقة الشّیء بصورته لا بمادّته؛ واقعیّت اشیاء به حیثیّت صوری آنها برمیگردد، نه به جهت مادّی آنها.» و همان صورت است که هویّت اشیاء را به وجود میآورد و انواع از آن متولّد میشوند، یکی جماد و دیگری نبات و همچنین حیوانات و انسان و هکذا ... .
حیثیّت صوری تکالیف و اعمال است که یکی را مقبول و دیگری را مردود میسازد، یکی نورانی و دیگری ظلمانی میشود. یک نماز میشود نمازِ ریایی، و نماز دیگر نماز موحّدین؛ یکی برای فریب و دیگری برای تجرّد و نورانیّت. و همینطور روزه و حجّ و جهاد و هکذا ... .
یکی جنگ میکند برای احقاق حقّ و تثبیت عدل و داد و تحکیم ولایت، دیگری جهاد میکند برای کشورگشایی و بسط قدرت و سلطه و توسعۀ انانیّت و فرعونیّت.
وجهۀ ملکوتی اعمال ملاک و معیار نورانیّت و ظلمت آنهاست
بنابراین صورت ملکوتی یک جهاد، تحقّق عبودیّت و انقیاد تامّ نسبت به اوامر پروردگار و رفض اختیار و تسلیم اراده به ارادۀ حق و پذیرش نتیجۀ جهاد، چه به سود خود و چه به پیروزی ظاهری حریف، و عدم تبدّل حال و تحوّل احوال در هر دو صورتِ ظفر و شکست است؛ چنانچه در جهاد رسول الله و امیر مؤمنان و
صلح امام مجتبی و داستان کربلا مشاهده میکنیم.
و صورت ملکوتی دیگری، ابراز انانیّت و نفسانیّت و برتری و استعلاء و تکبّر و تثبیت شئون اجتماعی و شخصیّت فردی است که به ظاهر در رنگ و لعاب تبلیغ اسلام و محو ظلم و فساد و دفع شرارت و برافراشتن پرچم توحید و اسلام و حکومت مستضعفان و تدمیر ظالمان میباشد؛ و در نتیجه وقتی در بعضی از احوال به مراد ظاهری دست یابند، از شدّت شعف و شادی در پوست خود نمیگنجند و نفس در مقام انانیّت به انواع مظاهر، خود را جلوهگر میسازد؛ گاه به صورت تواضع و فروتنی خود را خاک پای فداییان و سادهلوحان قلمداد میکند، و گاه با تعبیر عنایت پروردگار و لطف او، خود را به ظاهر مرهون لطف او مینمایاند، و گاه با تظاهر به «الإسلامُ یَعلُو و لا یُعلَی عَلَیهِ؛1 اسلام همواره به قلل رفیعه عزّت و رفعت ارتقاء مییابد و هیچچیز دیگری نمیتواند بر اسلام برتری یابد»، این ظفر و پیروزی را به پای مکتب و آیین ظفرمند خویش مینهد. امّا خدا نیارد آن روزی را که حریف و مخالف بر او پیروز گردد و شکست دامن او را فراگیرد و منکوب نیرو و ارادۀ خصم گردد، دیگر زمین و آسمان را به هم میدزود و سبّ و فحش را نثار فدویان نموده، نتیجۀ نبرد را معلول کوتاهی و سهلانگاری و عدم ابراز وجود و استقامت و عدم تبعیّت و پیروی تامّ از دستورات و آراء خویش میشمارد.
در خلوت و مجلس خواص، هر ناسزا و سخن بیربطی را نثار مجلسیان میکند و آبروی از دست رفته خود را به پای ضعف و سستی و نقص آنان میگذارد؛ و امّا در جلوت و عَلَن، خود را مطیع و منقاد اراده و مشیّت خدای متعال مینمایاند و در برابر تقدیر و خواست او، خود را متواضع میشمارد!
همۀ اینها بدین جهت است که صورت و جوهر این جهاد، صورتِ کفر و
ظلمت و انانیّت نفس است؛ و إلاّ چه فرقی میکند شکست و پیروزی در برابر خواست و مشیّت پروردگار؟!
اگر خدای متعال روزی برای امیر مؤمنان در جنگ جمل فتح و پیروزی را تقدیر کرده بود، در جنگ صفّین شکست و عدم توفیق را نصیب آن حضرت ساخت، و هردوی آنها برای آن حضرت یکی است، منتها در دو صورت و دو چهره؛ او نه تنها در صورت شکست به اطرافیان دشنام نمیدهد و بر نمیآشوبد و دستمزد این فداکاری را با سخنان درشت و ناهنجار تحویل نمیدهد، بلکه به دلجویی و دلگرمی از آنان برمیآید و پاداش اخروی آنان را یادآور میشود و مسیر عبودیّت و توحید را به آنان مینمایاند و آنان را دلگرم و شادان به لطف و عنایت پروردگار میکند و خستگی نبرد و جهاد را با سخنان و نصایح توحیدی از تنشان بهدر میآورد.
حقیقت تکالیف و جوهرۀ آن، ربط بین بنده و پروردگار اوست
حقیقت تکالیف و جوهرۀ آن، ربط بین بنده و پروردگار اوست؛ و هرچه این ربط عمیقتر و بیآلایشتر و مجرّدتر و بدون شائبهتر در تعلّقات و کثرات و خواستهای بنده باشد، آن تکلیف و عمل بیشتر و عالیتر و راقیتر به سوی پروردگار صعود خواهد نمود.
نظر مرحوم علاّمۀ طهرانی دربارۀ ضربت أمیرالمؤمنین در جنگ خندق
در زمان سابق سنواتی که مرحوم علاّمۀ والد ـ رضوان الله علیه ـ در طهران اقامت داشتند، روزهای اعیاد و شهادتهای معصومین علیهم السّلام صبحها در منزل مجلس ذکر و احیاء مآثر اهل بیت رایج و دارج بود. در روز عید غدیر پس از اتمام وعظ و مدیحه، یکی از تجّار محترم بازار که با علما و مراجع و اهل منبر زیاد حشر و نشر داشت، رو کرد به مرحوم والد و عرض کرد: حضرت آقا، من سؤالی دارم راجع به فرمایش رسول خدا به أمیرالمؤمنین در جنگ خندق، و این سؤال را از خیلی پرسیدهام امّا دلم آرام نگرفته است. حال میخواهم از شما بپرسم؛ و آن این است:
پیامبر اکرم در روز جنگ خندق پس از کشته شدن عمرو بن عبدود دربارۀ
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: «ضربة علیّ یوم الخندق أفضل من عبادة الثقلین؛1 شمشیر علی در روز خندق از عبادت جنّ و انس تا روز قیامت بالاتر است.»
آن مرد محترم میگفت: علّتی را که همه برای این عبارت ذکر میکنند به اهمیّت آن روز و خطری که اسلام را جدّاً تهدید مینمود برمیگردد، و اگر ضربت أمیرالمؤمنین علیه السّلام در آن روز نبود دیگر اثری از اسلام و مسلمین باقی نمیماند، و به عبارت دیگر: جنگ، جنگ سرنوشت بود، پس همۀ عبادتهای انس و جنّ تا روز قیامت مرهون آن ضربت در آن روز میباشد.
البته این توجیه ایرادی ندارد و اشکالی بر او وارد نیست و حقیقت امر هم همینطور بوده است. عمرو بن عبدود کسی بود که او را با هزار مرد جنگی برابر میدانستند؛ یعنی در کارزارها و جنگهایی که بین قبایل عرب اتّفاق میافتاد، سیاستگزاران جنگ اوّل هزار نفر را در مقابل او تعیین میکردند، آنگاه به بقیّۀ افراد دشمن از نظر عِدّه و عُدّه میپرداختند. و با اینکه او در مکّه نبود و ارتباطی با قریش و مشرکین مکّه نداشت، ولی آنها از او دعوت به عمل آوردند که در این جنگ سرنوشت ساز حضور پیدا کند و کار رسول خدا و اسلام را یکسره نماید؛ فلهذا به این جنگ، جنگ احزاب هم میگویند.
مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ اندکی سر را پایین انداختند و سپس فرمودند:
مطلب از اینها بالاتر است، و خیلی هم بالاتر است. أمیرالمؤمنین در آن روز و بلکه در هر روز از ایّام حیاتش، در حال اتّصال به مبدأ هستی و ربطیّت محضه قرار داشت، به طوری که هر عمل و تصرّفی که از او سر میزد، عین هویّت ربطیّۀ حق بود و چیزی از خود نداشت که حتّی به اندازۀ سر سوزنی
میل و خواست او در آن عمل نقش داشته باشد. برای او به اندازۀ سر سوزنی تفاوت نمیکرد شمشیر عمرو بن عبدود بر سر او فرود آید، یا شمشیر او بر سر عمرو بن عبدود؛ نتیجۀ جنگ در امروز به نفع اسلام باشد، یا نتیجۀ آن محو اسلام و مسلمین. اینجا محل دقّت و تأمّل است!
او همه چیز را به ارادۀ پروردگار و در ید قدرت و ولایت او میدید، پس دیگر تبدّل صورت مسأله چه تفاوتی برای او خواهد داشت؟
مگر قبل از ولادت و رسالت رسول خدا، مردم مشرک نبودند و خدا بر احوال و اوضاع آنها ناظر و آگاه نبود؟ و آیا خداوندیِ خدا قبل از بعثت پیامبر و در زمان حال تفاوتی پیدا کرده است؟ و آیا پیشرفت اسلام و مسلمین مگر غیر از اراده و مشیّت پروردگار بوده است؟ و آیا عامل دیگری غیر از ارادۀ پروردگار در این پیشرفت و توسعه دخالت داشته است؟ پس چه ایراد و چه اشکالی دارد که خواست خدا برگرداندن این امّت به پیش از زمان بعثت رسول الله و رسالت او باشد؟ چه مشکلی پیش خواهد آمد؟!
ایشان میفرمودند: تصوّر ما بر این است که وقتی رسول خدا سه بار فرمود: «چه کسی حاضر است تا به نبرد با این کافر مشرک برود؟» و هیچکس از جای خود نتوانست حرکتی بکند و فقط علیّ مرتضی هر سه بار برخاست و عرض کرد: «یا رسول الله، من آمادهام دفع این کافر را بکنم.» آن حضرت از باطن میدانست که بالأخره عمرو بن عبدود به دست او کشته خواهد شد؛ ولی مطلب اینچنین نبود.
أمیرالمؤمنین وقتی که برخاست و اعلام آمادگی کرد، اصلاً به مخیّلۀ او حتّی خطور هم نکرده بود که عمرو به دست او کشته میشود، فقط او آمادۀ نبرد با این کافر بود و بس. و احتمال پیروزی و شکست در نفس أمیرالمؤمنین دقیقاً یکسان و به یک اندازه بود، و با توطین نفس بر کشته شدن توسط عمرو بن عبدود پا به میدان حرب گذارد؛ زیرا هر دو قسم را به ید اراده و مشیّت خدا میدید. او در این حال فانی در ذات پروردگار بود، و فانی از خود میل و خواستی ندارد که بر آن اساس فعل و حرکت
نماید؛ پس در آن حال علی شمشیر نمیزد، تجلّی ذات حق بود که شمشیر میزد و پیش میبرد. و در کلّ عالم وجود کدام هویّتی میتواند اینچنین فعل و تصرّفی از خود ظهور و بروز نماید؟!
علی علیه السّلام در آن روز صرفاً مجری مشیّت پروردگار بود، نه مجری میل و ارادۀ خود؛ زیرا خود میل و ارادهای نداشت؛ لذا شمشیر او شمشیر حق بود نه شمشیر بشر، و ضربت او ضربت پروردگار بود نه ضربت إنس.
بنابراین، نه تنها ضربت علی از عبادت انس و جن بالاتر است، بلکه نماز علی از نماز انس و جنّ بالاتر است، روزۀ علی، حجّ علی، خواب علی، بیداری علی و... .
ولی چون مردم نمیتوانند سایر موارد را فهم و ادراک کنند، رسول خدا ضربت علی را در آن روز از عبادت انس و جن برتر و بالاتر دانسته و اعلام کرده است.
این بود حاصل فرمایش مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ در آن روز عید غدیر.
نگارنده گوید: در اینجا بسیار مناسب است که عین عبارات و فرمایشات مرحوم والد ـ قدّس الله سرّه ـ را که در یکی از شبهای قدر ماه مبارک رمضان در مسجد قائم طهران ایراد فرمودند، ذکر کنیم تا حقیقت مسأله کاملاً روشن و واضح شود، و سپس به ذکر بعضی از موارد و مصادیق در این باب بپردازیم.
... یا أباجعفر، مگر قرآن هم تکلّم میکند؟
حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام تبسّم کردند و فرمودند: ”رَحِمَ اللهُ الضُّعَفاءَ مِن شِیعَتِنا، إنَّهُم أهلُ تَسلِیم؛ «خدا ضعفای شیعۀ ما را رحمت کند، آنها مردمانی هستند اهل تسلیم، هرچه به آنها گفته شود قبول میکنند.» آری قرآن تکلّم میکند، نماز هم سخن میگوید، و از برای نماز صورتی است و هیئتی است، امر میکند و نهی میکند.“
بعد میگوید: از این کلام حضرت رنگ من تغییر کرد، بعد گوید: این مطلبی است که من قدرت ندارم با مردم این سخن را در میان بگذارم.
حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام فرمودند: ”مگر مردم، غیر از این
شیعیان ما هم هستند؟ کسی که نماز را نشناسد، حقّ ما را انکار کرده.“ بعد فرمودند: ”ای سعد، من الآن کلام قرآن را به تو نشان میدهم.“
سعد میگوید گفتم: تقاضا میکنم صلّی الله علیک، برای من بیان کنید.
حضرت فرمودند: ﴿إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ تَنۡهَىٰ عَنِ ٱلۡفَحۡشَآءِ وَٱلۡمُنكَرِ وَلَذِكۡرُ ٱللَهِ أَكۡبَرُ﴾؛1 «نماز نهی میکند انسان را از فحشاء و منکر، (نهی میکند، نهی کلام است. فحشاء و منکر، رجالی هستند و ما ذکر الله هستیم) و ذکر الله اکبر.» این روایت تمام.2
بیان مرحوم مجلسی در تجسّم و تکلّم قرآن
مرحوم مجلسی که این روایت را دارد، یک بحث مفصّلی دارد در معنای این روایت، و بعد یک بیانی دارد در تجسّم و تکلّم قرآن و میفرماید:
«در اینکه قرآن چگونه در روز قیامت حاضر میشود و صحبت میکند، بعضی گفتند که: قرآن تکلّمش عبارت از این است که آن موجودیّتش قسمی به انسان القا میکند که انسان ادراک آن معانی و گفتگو را با قرآن میکند، و در تکلّم لازم نیست که با زبان گوشتی سخن بگوید. هر موجودی اگر بتواند آن مطالب خود را به انسان القا کند کلام است، و قرآن کریم و نماز و زکات و حجّ و سایر اعمال که در روز قیامت با انسان تکلّم میکنند یک قسمی القا میکنند به گوش انسان که انسان آن حقیقت را درک میکند، این است معنای تکلّم قرآن.» بعد فرمودند: «معنای تکلّم قرآن این است که خداوند در روز قیامت قرآن را به صورتی ظاهر میکند و آن حقیقت قرآن است. صورت مثالی و حقیقی قرآن ظاهر میشود و با انسان تکلّم میکند؛ کما اینکه در دنیا اگر انسان بخواهد از قرآن استفاده کند، خداوند میتواند افرادی را از روحانیّین از بزرگان که دارای قرآن هستند، بر انسان بگمارد که قرآن را بر انسان قرائت و بیان کنند. این تکلّم قرآن است در دنیا با انسان به وسیلۀ ملائکه یا روحانیّین، و در قیامت
تجسّم صورت واقعی قرآن است. این هم یک وجه.
خود ایشان میفرماید: آنچه به برکات ائمّه طاهرین بر من افاضه شده و به واسطۀ آن بسیاری از غوامض اخبار ائمّۀ معصومین حلّ میشود، این است که دو مقدّمه بیان میکنیم و از آن دو مقدّمه نتیجه میگیریم که قرآن چگونه با انسان تکلّم میکند.
انسان به وسیله روح متعالی کشف حقایق میکند
مقدّمۀ اوّل این است که: همانطور که انسان یک بدن مادّی دارد، یک جسدی دارد که به واسطۀ آن جسد حرکت میکند، قلبی دارد که به واسطۀ آن قلب، خون در تمام شریان انسان ساری و جاری است، و به واسطۀ آن انسان میبیند، میشنود، دستش حرکت میکند، اعضا و جوارحش حرکت میکند؛ همینطور انسان دارای یک معنا و خاصیّتی است که اگر آن خاصیّت زنده باشد ادراکات و معارف انسان زنده است، و اگر آن خاصیّت زنده نباشد انسان جاهل است؛ آن خاصیّت روح انسان است. که اگر انسان روح خود را به غذاهای معنویّه: معرفت، عبادت، توجّه، تفکّر، تقویت کرد، انسان دارای مرتبۀ یقین و دارای مرتبۀ ایمان میشود، و برای او کشف حقایق میشود، اطّلاع بر اسرار عالم پیدا میکند؛ و چنین شخص مؤمنی دستش دست خدا میشود، گوشش گوش خدا میشود.
در روایت داریم: «اِتّقوا فِراسَةَ المُؤمنِ فإنَّ المُؤمنَ ینظرُ بنورِ الله.»1
مؤمن به نور خدا نگاه میکند، با گوش خدا میشنود، با دست خدا داد و ستد میکند، چون هرچه داشته در راه خدا داده، و وجود او از این مضیق جهان و عالم شهوت بالا آمده و با علم پروردگار علم دارد و میبیند. این یک حال تجرّدی است که برای انسان به واسطۀ عبادت و تفکّر و تعقّل پیدا میشود. پس همانطور که انسان یک قلب صنوبری مادّی و یک بدن مادّی دارد، اگر قلبش از کار بیفتد بدنش میمیرد، یک قلب معنوی و یک خزانۀ
علم دارد که اگر او را به نور خدا منوّر کند جانش زنده است، و اگر منوّر نکند جانش مرده است گرچه بدنش زنده باشد.
و لذا در آیۀ قرآن داریم: ﴿أَمۡوَٰتٌ غَيۡرُ أَحۡيَآءٖ وَمَا يَشۡعُرُونَ أَيَّانَ يُبۡعَثُونَ﴾؛1 آن کسانی که از ایمان و حقیقت خبری ندارند، مؤمن نیستند، کافرند، اینها مردگانی هستند، زنده نیستند. چون درک نمیکنند.
یا داریم: ﴿صُمُّۢ بُكۡمٌ عُمۡيٞ فَهُمۡ لَا يَعۡقِلُونَ﴾؛2 «اینان کرانند و نابینایان و لالان، بلکه تعقّل ندارند.» یعنی آن جثّۀ انسانیّت و خلیفة اللهی که مرکز ادراکات آنهاست، در زیر پرده و رین و چرک گناه و شهوت مخفی شده، و با اینکه گوش دارند حقایق را نمیشنوند، چشم دارند حقایق را نمیبینند، زبان دارند به حقایق متکلّم نیستند.
حقیقت قرآن معنای آن است
مقدّمه دوّم که بیان میکند، میفرماید: قرآن تنها این نقوش نیست که انسان بر روی صفحه نوشته و در میان جلد در این صفحات قرار داده، این قرآن کتبی است؛ حقیقت قرآن معنا است و معنای قرآن چیز دیگر است. افرادی که با قرآن مزاولت داشته باشند، سر و کار داشته باشند، اینها همینطور که از ظاهر قرآن بهرهمند میشوند، از آن حقیقت و معنا هم بهرهمند میشوند.
در قرآن مجید داریم: ﴿بَلۡ هُوَ ءَايَٰتُۢ بَيِّنَٰتٞ فِي صُدُورِ ٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡعِلۡمَ﴾؛3 «حقیقت قرآن همان آیات بیّنات است در سینههای کسانی که دارای علم شدهاند، آن حقیقت قرآن است.»
بنا بر این دو مقدّمه، وقتی که مؤمن دارای مقام ایمان شد و ایمان جان او را زنده کرد، و حقیقت قرآن هم معنای قرآن شد و مؤمن به قرآن آشنا شد و
حقیقت قرآن در روح مؤمن پیاده شد و تجلّی کرد، خود مؤمن میشود قرآن؛ کما اینکه در روایات داریم:
احترام مؤمن از کعبه و قرآن بالاتر است
«المُؤمِنُ أعظَمُ حُرمَةً مِنَ القُرآنِ و الکَعبَة؛1 مؤمن احترامش از کعبه بیشتر است و مؤمن احترامش از قرآن بیشتر است.»
چرا؟ برای اینکه این قرآن یک کاغذی است که بر روی او نوشته شده، کعبه خشت و گلی است که ساخته شده؛ ولیکن آن حقیقت قرآن اگر در روح مؤمن تجلّی کرد، این مؤمن موجودیّتش زنده شده است به حیات قرآن و شده است قرآن واقعی؛ و اگر مؤمن به درجۀ معرفت پروردگار رسید، وجودش مطاف میشود، یعنی حقیقت کعبه میشود، و البته حقیقت کعبه از این کعبه، و حقیقت قرآن از این قرآن اشرف است.
روی این مقدّمات میفرماید: بسیاری از اخبار در این صورت معنایش برای ما روشن میشود: اگر کسی قرآن را در خود راه داد به طوری که تمام جهات قرآن از ظاهر و باطن و اخلاق و ملکات و توحید و عالم مادّه و عالم معنا و تمام این خصوصیّات در وجود او متجلّی شد، این میشود حقیقت قرآن.
وجود مقدّس أمیرالمؤمنین علیه السّلام حقیقت قرآن است
وجود مقدّس أمیرالمؤمنین علیه السّلام حقیقت قرآن است؛ یعنی هیچ مرتبهای قرآن ندارد در هیچ یک از عوالم إلاّ اینکه آن حقیقت در این موجودیّت تجلّی کرده و أمیرالمؤمنین حائز تمام مقامات و درجات قرآن است. این قرآن حقیقی است. آنوقت این در روز قیامت حرکت میکند، أمیرالمؤمنین دارای زندگانی است، و موجودیّتش شده است قرآن، در روز قیامت حرکت میکند، از میان صفوف مسلمین و ملائکه و شهدا میگذرد و همه آنها میگویند: ما این را میشناختیم، ولی دارای بهاء و نوری است که ما نداشتیم. مسلّم اجتهاد او در دنیا برای وصول به حقیقت قرآن در وجود او از ما زیادتر بود. همین هم هست. چون هر یک از مؤمنین، هر
یک از شهدا اینها میخواهند خودشان را به حقیقت قرآن برسانند. مثلاً ما که مسلمانیم دائماً جهد میکنیم، کوشش میکنیم که خودمان را به قرآن نزدیک کنیم. و هرچه نزدیک میکنیم باز طمع میکنیم که نزدیکتر کنیم، و این اشتها و این آرزو در ما هست که ما خودمان را به مقام کامل قرآن برسانیم؛ ولی چون نرساندهایم یک حالت منتظره و ضعفی در ما موجود است که اگر برخورد کنیم به آن موجود حقیقی که قرآن را به تمام موجودیّت خودش در صُقع وجود خویش ظاهر کرده است، متوجّه میشویم، از طرفی میگوییم ما این را میشناسیم، ما با این آشنایی داشتیم، ولی از ما بهتر است، حسن و جمال و نور و بهاء او بهتر است، چون اجتهادش در راه خدا از ما زیادتر بوده است. او به حقیقت قرآن رسید و ما نتوانستیم خود را به آن درجه برسانیم؛ و از طرفی آشنایی داریم و مسلّم اجتهاد او بیشتر بوده و به اندازهای بوده که به حقیقت قرآن رسیده و حقیقت قرآن در وجود او متجلّی شده، لذا تمام این گفتار و گفتگوها بر منصّۀ خود مینشیند و همه بروز و ظهور آن واقعیّتی میشود که قرآن دارد برای ما بیان میکند.
تجلّی حقیقت نماز در وجود أمیرالمؤمنین
همچنین در روایت است: نماز حرکت میکند، نماز واقعی؛ نماز ما نماز واقعی نیست. نماز واقعی یعنی ظاهرش، باطنش، مِعراجُ المُؤمِن،1 قُربانُ
کُلِّ تَقیٍّ.1 آن نمازی که انسان در حالِ نماز، معراج میکند. آن نمازی که در حال نماز به هیچوجه، نه بدن، نه روح، نه دل، سراغ غیر خدا نیست. همینطور که رو به کعبه ایستاده روح هم میرود سراغ کعبۀ قدس و حرم الهی. آن نماز اگر در خارج بخواهد تشکّل بگیرد و تجسّم بگیرد میشود: أمیرالمؤمنین. چون او نماز است و نماز او این شکلی بوده، یعنی حقیقت نماز در وجود أمیرالمؤمنین پیدا شده.
تفسیری زیبا از احادیث دالّه بر اینکه ائمّه علیهم السّلام حقیقت صلاة و صوم و حج و زکاتند
لذا آن روایاتی که دلالت میکند در بعضی از تفاسیر که «نحن الصّلاة؛2 ما نماز هستیم»، اشاره به این معنا است؛ ما قرآن هستیم، اشاره به این معنا است؛ ما زکات هستیم، اشاره به این معنا است؛ ما حجّ هستیم، اشاره به این معنا است؛ ما جهاد هستیم، اشاره به این معنا است؛ چون این حقایق در دل عوالمی است که موجودیّت دارد و موجودیّتش در انسان کامل است، چون انسان از ملائکه اشرف است و هیچ موجودی جز ذات پروردگار از انسان اشرف نیست.
بنابراین آن انسانی که خود را به مرحلۀ کمال برساند و هیچ حالت منتظره و ضعفی در او نباشد، حقیقت ایمان، حقیقت نماز، حقیقت قرآن، حقیقت زکات با روح و خون او عجین و قرین شده و توأم شده.
بنابراین مرحوم مجلسی ـ رضوان الله علیه ـ روایت را این قسم معنا میکند که:
حقیقت أمیرالمؤمنین که در روز قیامت حرکت میکند، انسان میبیند حقیقت نماز آمد، و واقعاً حقیقت نماز است. حقیقت زکات است، حقیقت صوم است، حقیقت امر به معروف و نهی از منکر است؛ یعنی تمام نهی از منکرها و امر به معروفهایی که در دنیا هست، هر کدام یک خصوصیتی دارد، یک تعب و یک رنجی دارد، در هزار امر به معروف و نهی از منکر، یک امر به معروف و نهی از منکری که صد در صد برای خدا باشد و هیچ شائبۀ نفس در او دخالت نداشته باشد و انسان روحیّهاش ملکۀ امر به معروف و نهی از منکر باشد، این میشود مقام مقدّس امام که بالاتر از او مقامی نمیتوان تصوّر کرد. پس بنابراین، بسیاری از مشکلات اخبار حلّ میشود، بنا بر این روایاتی که دلالت میکند ائمّه علیهم السّلام نمازند و زکاتند و حجّند، و صومند و قرآن.
روایاتی نیز که دلالت میکند دشمنان ما فحشا هستند و منکر هستند و فساد هستند و ظلمات هستند، آنها هم با این قیاس و مقارنۀ تکوینیّه، با این آیات مبارکات قرآن، معنایش روشن میشود؛ چون بالأخره فحشا یک حقیقتی دارد، در میان مردم فحشا گسترده شده و فحش شده، حتّی بعضی افراد مصدر فحشا هستند که از آنها فحشا به خارج سرایت میکند و به لسان قرآن آنها وقود آتشند،1 یعنی آتشگیرانۀ جهنّمند که جهنّم از وجود آنها متجلّی میشود و در عالم قیامت ظهور و بروز پیدا میکند. آن میشود مرکز فحشا، آن میشود مرکز منکر، آن میشود مرکز تاریکی و ظلمات.»2
و حق مطلب هم همینطور است، انصافاً این تحقیقی که ایشان فرمود، تحقیق بسیار لطیفی بود... .
تحقیقاً باید گفت که مرحوم علامۀ والد ـ قدّس سرّه ـ با این بیان، مطلب را بما لا مزید علیه تمام کردهاند، و حقیقت کلام و فعل و تصرّف امام معصوم علیه السّلام را با این بیان شیوا و رسا برای ما روشن و مبرهن ساختهاند.
اشکال عمدۀ غیر مطّلعین بر مبانی ولایت و تشریع
اشکال و ابهامی که برای بسیاری از افراد و غیر مطّلعین به مبانی ولایت و تشریع وجود دارد، به همین نکته باز میگردد. آنها بین ظاهر نماز و روزه و حجّ و جهاد و امر به معروف و غیره، با باطن و حقیقت آن خلط نمودهاند و ولایت را که حقیقت و مغز و نفس و روح و جان این احکام است و بدون آن تمامی این افعال و تکالیف صرفاً حرکات و سکنات یک مجسّمه و رُبات خواهند بود، مدّ نظر قرار ندادهاند.
برخی میگویند: «امام علیه السّلام خود را فدای نماز و روزه و حکومت اسلام و... مینماید و برای نظام اسلامی خود را قربانی میکند.»
عجبا! کدام نظام و کدام تکلیف؟! نظامی که غصب خلافت رسول خدا را بکند و نمازی که در تقابل و تضادّ با نماز رسول الله منعقد گردد یا نماز و نظامی که خود، متولّی و متصدّی آن باشد؟
جهادی که فرماندۀ آن خالد بن ولید به عنوان سردار لشکر اسلام بر مسلمان شیعۀ علی یورش آورد و در حال نماز او را به قتل برساند و شب با زن او زنای محصنه کند،1 این جهاد جهادی است که امام علیه السّلام خود را فدای آن باید بکند؟! یا جهاد، جهادی است که متولّی آن امام معصوم باشد، تدبیر و ادارۀ آن جهاد به اراده و مشیّت او صورت پذیرد، هر کجا که گوید حمله کنید، لشکر اقدام کند و هر کجا که گوید دست نگه دارید، لشکر توقّف کند گرچه امید و انتظار ظفر و پیروزی در همان لحظه برای افراد محرز باشد.
با این بیان مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ روشن گردید که نتیجه و نهایت همۀ احکام و تکالیف وصول به مرتبۀ معرفت و ولایت امام علیه السّلام است و شناخت آنها به نورانیّت؛ و خود نماز و روزه و غیره در ظاهر خود نقشی بیش نیستند و مادّهای ناقابل.
وقتی امام میفرماید: نماز ما هستیم؛ یعنی حقیقتی که در وجود ما متجلّی شده است، نه آنچه در وجود أبوحنیفه و عمر بن عبدالعزیز و صلاحالدّین ایّوبی و بنیالحسن و امثال آنها.
وقتی امام میفرماید: جهاد ما هستیم؛ یعنی جهادی که خود ما مدیر و مدبّر آن باشیم، نه جهاد و نبردی که أبوحنیفه در قبال منصور به راه انداخته بود و نبرد خوارج با معاویه و نبرد بنیعبّاس و غیره... و هکذا.
مقایسۀ جهاد امام معصوم علیه السّلام با سایر نبردها
در اینجا به یک نمونه از جهاد و معارضۀ امام معصوم علیه السّلام و مقایسۀ آن با سایر جهادها و نبردها اشاره میکنیم تا حقیقت مطالب فوق و کنه آن برای ما روشن و واضح گردد و تفاوت بین آنها را به خوبی و وضوح دریابیم. و علّت انتخاب جهاد برای تمثیل و مصداقیّت بدان جهت است که در جنگ داعی و غرض، پیروزی بر حریف و غلبه بر آن است. هیچ مبارزی در میدان جنگ به قصد شکستِ خود پا پیش نمیگذارد، و هیچ فرماندهای سربازانش را به قصد شکست روانۀ میدان نمیکند؛ و إلاّ اگر سخن از نماز و روزه و حجّ و... علی علیه السّلام به میان آید، حرفی برای مقایسه و سنجش نخواهد بود.
مکر و حیله معاویه در جنگ صفّین برای رسیدن به پیروزی
پس از کشته شدن عثمان، معاویه که حاکم بر شامات بود، خونخواهی عثمان را دستاویز قرار داد و از بیعت با أمیرالمؤمنین علیه السّلام سرپیچی نمود و علَم طغیان برافراشت و از حکومت مرکزی تمرّد نمود.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام در نامههایی که برای او فرستادند، خود را از این اتّهام تبرئه نموده و فرمودند: «تو از هر شخص دیگری آگاهتر به احوال و قضیّۀ
عثمان میباشی و میدانی که من نه تنها در خون او شریک نبودم، بلکه مردم را از این اقدام نهی مینمودم؛ ولی آنان به توصیۀ من توجّه نکردند و او را به قتل رساندند.» ولی معاویه همچنان بر سر اصرار کذب و اتّهام خود باقی ماند و ابداً تنازل ننمود.1
أمیرالمؤمنین علیه السّلام که چاره را جز نبرد با او و سرنگونی حکومت و سلطنت جائرانهاش نمیدید، به تهیّۀ لشکر و فراهم نمودن معدّات پرداخت و با خطبههای آتشین و نامههایی که برای سران قبایل فرستاد، دهها هزار نفر را به فرماندهی مالک بن اشتر نخعی به سمت مناطق شام گسیل داشت.
لشکر عراق صدها کیلومتر مسافت را طیّ کرد تا در منطقهای به نام «رقّه» که در کنار رود فرات واقع است با لشکریان شام مصادف شد. و چون لشکر شام زودتر به آنجا رسیده بود، بر نهر فرات مسلّط گردید و از ورود لشکر عراق به سمت رود فرات جلوگیری نمود.
در اینجا مشاهده میکنیم معاویه اوّلین مکر و حیله و شیطنت خود را برای غلبه بر حریف و شکست لشکر عراق به کار گرفت و میخواست در اوّلین فرصت پیش از جنگ، توان و بنیۀ لشکر عراق را با عطش و محرومیّت از آب به آخر برساند و آنها را تسلیم اراده و خواست خود بنماید.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام وقتی دیدند نصیحت و تذکّر آنان ثمری ندارد، دستور دادند عدّهای از لشکر به فرماندهی سیّدالشّهداء علیه السّلام بر آنان یورش آوردند و شریعۀ فرات را برای لشکر عراق باز کنند.
لشکر عراق با حمله به لشکر شام آنها را متواری نمود و خود بر نهر فرات مسلّط گشت. حال قضیّه بر عکس شد، و لشکر شام در تنگنا و مضیقه واقع شدند.
اصحاب به حضرت عرض کردند: عجب فرصت طلایی برای ما دست داده است، مدّتی نخواهد گذشت که همگی آنها از پای درخواهند آمد و تسلیم خواهند شد.
رفتار توحیدی أمیرالمؤمنین علیه السّلام با مکرهای معاویه در جنگ صفّین
حضرت فرمودند: «در این صورت ما مثل آنها خواهیم بود! جنگ ما، جنگ مردانه است، جنگ عزّت و شرافت و کرامت است، و غلبه بر خصم به هر نحو و به هر طریق در کار ما نیست. راه را بر آنان باز کنید تا آنها نیز از آب استفاده کنند، ما تابع خواست و تقدیر و ارادۀ خدا هستیم.»
در این هنگام حضرت متغیّر شدند و اشک از چشمانشان سرازیر گشت و فرمودند:
«امروز حسین راه شریعۀ فرات را بر آنان گشود، در حالیکه آنها خود به بستن آن اقدام نموده بودند؛ ولی روزی خواهد آمد که فرزند این مرد (معاویه) آب فرات را بر او و اهل بیت او و اصحاب او خواهد بست به نحوی که عطش آنان را از پای درخواهد آورد.»1
در این قضیّه ما چه مسألهای را از أمیرالمؤمنین علیه السّلام مشاهده میکنیم؟ و چطور میتوانیم در قوای مفکّرۀ خود به تحلیل و توجیه این مطلب بپردازیم؟ پس این همه خطابه و نامهنگاری و ترغیب و تحریک برای از بین بردن حکومت شام چه شد؟ و این سختی راه و دور افتادن از زندگی و زن و فرزند و مشقّتها کجا رفت؟ و مگر در اینجا کار خلافی صورت میپذیرد و عمل حرامی مرتکب میشود، که حضرت از وقوع آن استیحاش داشتهاند؟ گروهی به ظلم و عدوان و مکر و خدعه که قطعاً راه و مسیر آنها، راه و مسیر شیطان به سرکردگی معاویة بن أبیسفیان، مکّار نمرۀ یک روزگار است، در مقابل حقّ و جنود امام معصوم و ولیّ مطلق، اقدام به بستن مسیر شریعۀ فرات نمودند که لشکر عراق را از پای درآورند؛
ولی با هجوم و یورش اصحاب علی علیه السّلام زبونانه پا به فرار گذاشته، راه را به روی اصحاب حضرت باز گذاشتند. حال که شریعه به دست لشکر ولایت و امامت افتاده است، چرا از این فرصت برای رسیدن به هدف و مقصود استفاده نشود؟ بدون اینکه خونی ریخته شود و زخمی بر کسی وارد گردد و افراد در راه وصول به این هدف جان خود را از دست بدهند؟
اگر ما در آنجا مدیریّت و مسئولیّت جبهه را بر عهده داشتیم چه میکردیم؟ آیا مقتضای شرع و حکم عقل و قضاوت عرف، ما را بر بستن شریعۀ فرات سوق نمیداد؟ پس این چه شرع و عقل و منطقی است که علی را به بازگذاردن شریعۀ فرات ترغیب و متمایل میسازد؟ مطلبْ بسیار حسّاس و مهمّ و قابل تأمّل است. و اگر تا کنون به سرّ و رمز و راز این مسأله میرسیدیم، کارمان به اینجا نمیرسید و دنیایی غیر از این برای خود و دیگران به وجود میآوردیم.
هدف أمیرالمؤمنین اطاعت از دستور پروردگار است نه پیروزی
شریعت علی و منطق او شریعت حرّیت و آزادگی و رهایی از هر قید و بندی غیر از عبودیّت و انقیاد در برابر خداست. او به شکست و پیروزی فکر نمیکند، او به ایجاد و برقراری حکومت و نظام به هر کیفیّت و به هر ترفند و به هر طریق و به هر حیله و مکری نمیاندیشد؛ او به حرّیّت میاندیشد، او به اطاعت از دستور پروردگار مینگرد، و به انجام تکلیف خویش نظر دارد، نه به عاقبت و نتیجه کار.
و این است فرق بین حکومت امام معصوم علیه السّلام و بین حکومت سایرین.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام هنگام باز نمودن راه فرات تنها به لشکر و اطرافیان خویش نمینگریست، بلکه به لشکر شام و بلکه به تمامی ادوار تاریخ تا انقضای بشریّت فکر مینمود و به همۀ آنان درس و آموزش آزادگی و انقیاد در برابر حقّ را داد، گرچه موجب شکست ظاهری و دو روزۀ دنیای گذران گردید.
و به همین جهت است که غیر از علی را نمیتوان الگو و اسوه در مسیر زندگی قرار داد.
این مسأله به حقیقت اندکاک ذات علی در ذات حقّ بر میگردد که لازمۀ آن تحقّق هوهویّت در صفات و افعال و گفتار علی با صفات و تصرّفات پروردگار است، و پروردگار همچنان که خدای لشکر علی است، خدای لشکر معاویه نیز هست؛ ـ به این نکته توجّه کنید! ـ پس علی همچنان که امام بر لشکر خویش است، امام و پیشوا و ولیّ و صاحب اختیار بر لشکر معاویه نیز میباشد؛ و همانطور که صلاح و فلاح و رضای حقّ را نسبت به لشکر خویش رعایت میکند، صلاح و رضای حقّ را در لشکر مقابل عیناً مانند لشکر خویش مدّ نظر قرار میدهد. امّا معاویه و معاویهها اینچنین نیستند.
تنها ائمّۀ طاهرین و اولیای خاص الهی به رمز و راز عملکرد أمیرالمؤمنین علیه السّلام پیمیبرند
و فقط و فقط به این سرّ ائمّه معصومین علیهم السّلام و اولیای خاصّ الهی پی بردهاند و رمز و راز این داستان بر آنان مکشوف گشته است؛ چنانچه خواجه حافظ شیرازی ـ رضوان الله علیه ـ میفرماید:
هر کو نکند فهمی زان کِلک خیال انگیز | *** | نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد |
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند | *** | در دائرۀ قسمت اوضاع چنین باشد |
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود | *** | کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد |
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر | *** | کاین سابقۀ پیشین تا روز پسین باشد1 |
باری فقط این اولیای الهی هستند که میتوانند حقیقت سرّ مکتوم و نقش تقدیر و مشیّت حقّ را دریابند و به آن تأسّی نمایند.
باری أمیرالمؤمنین علیه السّلام با این عمل خویش، نه تنها درسی به اطرافیان و لشکر خویش میدهد که در راه احقاق حقّ مسیر را با کَلَک و حیله و تزویر و تقلّب و دروغ و کتمان و نفاق و نیرنگ و دزدی و تظاهر به زهد و ورع هموار نکنید، که این مسیر، مسیر حکومت شیطان است نه حکومت حقّ و اسلام؛ بلکه راه را برای فهم و بینش و ادراک و به خود آمدن و باز شدن روزنههای نور و ایمان در لشکر معاویه و آیندگان فراهم میآورد و هموار میسازد؛ و به همین دلیل او امام است بر همه و نه تنها بر اهل زمان خویش، و حجّیّت و بقاء و حیات فعل و تصرّف او جاودان است؛ نه مانند افعال ما که قائم به ما و مستند به ما فقط در زمان حیات است، و پس از آن دیگر سندیّت و حجّیّت و قابلیّت تأسّی و پیروی ندارد. مانند فتوای مجتهد برای مقلّدین خود در زمان حیات که پس از مرگ از درجۀ اعتبار ساقط میشود و مقلّدین او باید به مجتهد زنده و حیّ دیگری مراجعه نمایند.
مقابله أمیرالمؤمنین با مکر و حیلۀ عمرو بن عاص بر اساس حق و عدل
نظیر این مسأله در قضیۀ عمرو بن عاص اتّفاق افتاد. هنگامی که حضرت در یکی از روزهای نبرد بر او مسلّط شدند و او برای فرار از شمشیر علی به آن عمل قبیح دست یازید، حضرت فوراً صورت خود را از او برگرداندند و از قتل او منصرف شدند.1
حال باید این رفتار حضرت را به چه صورت و در چه آینهای تماشا کرد و از چه منظری بدان نگریست؟ از آینۀ اهل سیاست و حکومت یا در آینۀ اهل شرع و فقاهت و یا از دیدگاه ملکوتی و لاهوتی؟
پر واضح است که قوام و بقاء و حیات لشکر معاویه به تدبیر و اداره و شیطنت عمرو بن عاص بوده است، و در این مسأله هیچ شکّی وجود ندارد، و اگر او در این جنگ کشته میشد، قطعاً سپاه أمیرالمؤمنین علیه السّلام پیروز و غالب
میگشت و کار را بر معاویه یکسره میکرد، و در نتیجه حکومت ظالمانۀ معاویه محکوم به شکست میگردید و حکومت عدل علی جای او را میگرفت؛ اینها تمام قضایا و نتایج قطعی از بین رفتن عمرو بن عاص در این جنگ بوده است. و با این عمل أمیرالمؤمنین علیه السّلام تمام این نتایج بر باد رفت و به حسب ظاهر اهداف آن حضرت همگی عقیم ماند و با شکست ظاهری، لشکر عراق به سمت کوفه مراجعت نمود.
دیدگاههای مختلف در انصراف أمیرالمؤمنین از کشتن عمرو بن عاص
از دیدگاه اهل سیاست و سلطنت قطعاً این عمل، مردود و غیر قابل توجیه مینماید؛ زیرا در بطن و سرشتِ سیاست و حکومت، غلبه بر حریف به هر قیمت و به هر وسیله و طریق مجاز میباشد، و به طور کلّی اصل و اساس سیاستها و حکومتها بر این پایۀ اساسی و حیاتی بنا نهاده شده است. و ما در اینجا شاهد و ناظر تخلّف منهج و ممشای علی از این اصل و قانون اساسی میباشیم.
و امّا از دیدگاه و منظر شرع و فقه ظاهری، دفع ظلم و رفع مادّۀ فساد و إفساد و وجوب مقدّمیّت محو ضلال و إضلال چیزی نیست که بر کسی مخفی و نامعلوم باشد، که چنین مصداق بارز و روشنی قطعاً میتواند موجب تعلّق حکم و رفع آن باشد، آنهم در چنین شرایط وقیح و قبیحی که از او سرزده است. پس اگر ما بودیم و این برداشت و قرائن، قطعاً نسبت به قتل و محو او اقدام مینمودیم.
و امّا از منظر اهل نظر و معرفت، عمل قبیح او در چنین شرایطی به معنای تسلیم و از دست دادن نیرو و توان مقابله و مبارزه است، مثل اینکه شمشیر از دست او بیفتد و وسیلۀ دفاع از او سلب گردد، که در چنین شرایطی قطعاً ولیّی مانند أمیرالمؤمنین علیه السّلام دست از مقاتله با او میکشید تا در مبارزه قانون مساوات و عدالت رعایت گردد. و در این صورت است که هم مقدّمه و هم هدف و غایت، هر دو در یک راستا که تحقیق و تکوین حقّ مطلق و صدق مطلق و عدل مطلق و عبودیّت مطلقه است، تبلور خارجی پیدا میکند؛ و همین است فرق بین حکومت
علی و سایر افراد. و همین مسأله موجب آن میشود که امثال عمرو بن عاص و معاویه1 پس از ضربت خوردن علی، بر آن حضرت گریه کنند و بر فقدان او تأسّف خورند. و هنوز که هنوز است پس از گذشت یک هزار و چهارصد سال، تمام اندیشمندان و سیاسیّون و زمامداران و حکما و عرفای الهی هر کدام به نوبه و رتبۀ خود انگشت حیرت به دندان گزند و در کار او حیران بمانند.
جاودانگی واقعۀ عاشوراء به سبب مدیریّت و تدبیر امام معصوم علیه السّلام
و همین قضیّه را ما در سایر ائمّه علیهم السّلام و موارد مختلفه مشاهده میکنیم؛ مثلاً در داستان حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام و سیراب کردن لشکریانِ حرّ بن یزید ریاحی،2 به خوبی مسأله ملموس و محسوس است. فلذا این بنده بارها در سخنرانیها و مقالات تذکّر دادهام که داستان کربلا را باید در تدبیر و اداره و انتظام یک امام معصوم به حساب آورد؛ و اگر هر فرد دیگری گرچه در رتبه و درجه تالی تلو امام علیه السّلام قرار گرفته باشد، باز نمیتوانست مانند امام معصوم مدیریّت و تدبیر نماید تا عاشوراء برای ابدیّت عاشوراء شود.
حرمت اتّصاف افراد غیر معصوم به عناوین امامت و ولایت
متأسّفانه امروزه با غفلت از این مبانی و چشمپوشی از حقایق راستین امامت و ولایت، صرفاً به لحاظ برخی از ظواهر و مظاهر چشمپرکن و احساسات برانگیز، عنوان امام به افراد عادی داده میشود و اشخاص عادی با اتّصاف به علی زمان و حسین زمان به جامعه معرّفی میگردند.
آری جایی که أبوحنیفۀ زندیق و معاند اهل بیت، افتخار عالم اسلام تلقّی گردد،3 دیگر چه استبعادی دارد که اطلاق حسین زمان و علی زمان به سایر افراد مجاز و مباح نباشد؟!
جای تأسّف است که ظهور و بروز این عناوین توسّط پارهای از فضلا در نوشتارها و منابر و سخنرانیها در اختیار عموم مردم و فرهنگ تشیّع قرار میگیرد و همه بدان به دیدۀ مقبول و مرضیّ مینگرند!
اتّصاف افراد غیر معصوم به عناوین امامت و ولایت شرعاً حرام و مستوجب غضب و قهر الهی و غیرت ربوبی خواهد شد. تعدّی و تجاوز به ناموس عالم خلقت و مقصود از عالم هستی و تکوین موجودات، تعدّی به حریم قدس الهی و عصارۀ عالم وجود و تنزّل ذات ربوبی در قوالب ذوات مقدّسۀ معصومین علیهم السّلام خواهد بود، و خدای متعال از این اجحاف و پردهدری درنخواهد گذشت.
مرحوم والد ما حضرت علاّمه طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ در جلد هجدهم کتاب نفیس امام شناسی مفصّلاً به توضیح و تبیین این مسأله پرداختند و مطلب را به نحو اتمّ و اکمل به بهترین وجهی ارائه دادند.
علیّ مرتضی فقط یک نفر بود و او معصوم بود، و سایر افراد در هر رتبه و مقامی باشند معصوم نیستند و نخواهند بود. حسین بن علی نیز فقط یک نفر بود، و اگر قرار باشد فردی در عالم وجود مانند او و بر مثال او و قرین او باشد فقط و فقط یک نفر و آن فرزند بیمثالش، حضرت صاحب العصر و الزّمان حجّة بن الحسن المهدی أرواحنا لتراب مقدمه الفداء میباشد و بس؛ و سایر افراد از زمرۀ شیعیان و موالیان او محسوب خواهند شد.
ما با اتّصاف افراد به این اوصاف نه تنها به آنها قرب و منزلت نمیبخشیم، بلکه موجب وهن آنان و دورباش آنها از رحمت پروردگار و ابتعاد و دوری آنان از فیوضات و الطاف ولایت و امامت خواهیم شد؛ و این مسأله کاملاً بر اهل معرفت و درایت محسوس و ملموس میباشد.
آری:
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی | *** | در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی |
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد | *** | ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی |
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم | *** | مُلک آن توست و خاتم، فرمای هرچه خواهی |
باز ارچه گاهگاهی بر سر نهد کلاهی | *** | مرغان قاف دانند آیین پادشاهی1 |
باری یکی از خطبا در زمان سابق در مقام تشبیه زمان حاضر که زمان سلطۀ یهود و غلبۀ حکومت صهیونیزم بر امور دُوَل عالم و تحمیل اراده و نقشههای شوم مستعمران بر ممالک دنیا است، به زمان سلطنت و حکومت یزید و قیام حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام، میگفت:
انسان باید به الگوهای زندۀ هر زمان توجّه کند. امروز باید به حسینهای زمان توجّه کرد.2 شمر زمان سابق در همان زمان مُرد و به درک واصل شد، شمر این زمان (موشه دایان)3 است و باید به این شمر توجّه نمود؛ چنانچه باید به حسینهای این زمان توجّه شود و به آنها تأسّی گردد و از آنها روش و مسیر زندگی را روشن نمود!!
مصادیقی از ماتریالیسم دینی و مادّیگرایی مذهبی
با توجّه به مطالب گذشته، سستی و سخافت این کلام به خوبی روشن میگردد؛ چرا که حسین زمان یعنی حقیقت مجسّم سیّدالشّهداء در زمان ما، فقط و
منحصراً در وجود مقدّس فرزندش حضرت بقیة الله عجّل الله فرجه الشّریف متبلور است و بس؛ و شخص ثانی برای احراز این عنوان در عالم وجود متصوّر نخواهد بود، و اطلاق این عنوان بر فرد دیگری تجاوز به حریم ربوبی خواهد بود و گناهی نابخشودنی. بلی، اطلاق شمر بر افراد ستمکار و جنایتکار مانعی ندارد و میتوان آنها را در رتبه و منزلت شمر لعین قرار داد و در یک صفّ از آنان نام برد.
این بنده بهترین تعبیری که میتوانم از اینگونه افراد بنمایم، تعبیر «ماتریالیست دینی و مذهبی» است؛ گرچه در بدو امر ممکن است برای خیلی از افراد هضمش مشکل بنماید.
خلوص نیّت و صفای باطن تنها صعود کننده به پیشگاه ربوبی
شکّی نیست که همانطور که در جای خود ثابت و مبرهن است، هر تکلیفی یک صورت ظاهر و هویّت خارجی و عینی دارد که از آن به مادّه و جنس تکلیف و فعل خارجی انسان تعبیر میکنیم، و این جنس و یا مادّه در افعال و کردار و گفتار انسان به نحو یک حقیقت و واقعیّت مشترک حضور عینی دارد و ما آن را لمس و مسّ و مشاهده و ادراک مینماییم.
در این مادّه و جنسیّت، همۀ افراد ممکن است به یک نوع ظهور و بروز خارجی داشته باشند، گرچه خود افراد دارای مراتب متفاوت و متضادّی با یکدیگر باشند.
نماز ابوبکر و عمر دارای همان تعداد رکعاتی است که نماز سلمان و مقداد میباشد، و اجزای نماز در هر دو یکسان و مشابه است. روزۀ آنها نیز از جهت تحفّظ بر محرّمات و رعایت ملزمات متقارن میباشد، همینطور در حجّ و زکات و انفاق و جهاد و غیره مطلب به همین میزان و قانون خواهد بود.
و امّا آنچه که حقیقت تکلیف و فعل آدمی و به عبارت دیگر، صورت و ماهیّت نوعیّۀ آن را تشکیل میدهد همان جنبۀ ملکوتی و روحانی و یا ظلمانی و شیطانی آن است؛ چنانچه در آیۀ شریفه میفرماید:
﴿لَن يَنَالَ ٱللَهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَآؤُهَا وَلَٰكِن يَنَالُهُ ٱلتَّقۡوَىٰ مِنكُمۡ﴾؛1. «گوشت و خون این قربانیها نصیب خداوند نخواهد شد، بلکه آنچه به پیشگاه ربوبی صعود مینماید و بالا میرود همان خلوص نیّت و صفای باطن و حیثیّت عبودیت شما است که مورد پذیرش و امضای عوالم غیب قرار میگیرد.»
از این جهت هم چنانچه حقیقت اشیای خارجی به صورت و واقعیّت نوعیّۀ آنهاست نه به مادّه و جنسیّت آنها، همینطور حقیقت و واقعیّت افعال و گفتار انسان به حقیقت باطنی و صورت نوعیّۀ آنها برمیگردد نه به ظهور و بروز آنها در عالم خارج؛ گرچه ظهور آنها از افراد متفاوت، متشابه و متماثل باشد.
در شب عاشوراء، عمر بن سعد همان نماز و قرائتی را داشت که سیّدالشّهداء علیه السّلام داشتند، ولی این کجا و آن کجا؟!
در جنگ صفّین هر دو طرف متخاصم مدّعی احقاق حقّ و تقرّب الی الله و قیام به عدل را بودند، ولی دعوی به حقّ علی کجا و ادّعای پوچ و شیطانی معاویه کجا؟!
در جنگ نهروان هر دو گروه، از ناحیه أمیرالمؤمنین علیه السّلام و خوارج، مدّعی قیام به حقّ و اماتۀ ظلم و رفع فتنه بودند؛ امّا واقع و حقیقت امر چگونه بوده است؟ آیا ما میتوانیم به صرف اینکه خوارج نهروان، مخالف و خصم با معاویه و حکومت شام بودند آنان را در جایگاه مجاهدین اسلام و مقاتلین فی سبیل الله قلمداد کنیم؟ یا اینکه معیار حقّ و باطل موافقت و مخالفت با علی است و بس؟ و اگر ما به قتال آنها با معاویه بنگریم و از اینکه خون خود را برای مقابله و از میان برداشتن معاویه به زمین میریزند نظر کنیم، ولی از باطن نیّت آنها و مشی و مرامشان و ضدّیّت با ولایت علی خبر نداشته باشیم، آنان را از مفاخر اسلام به شمار میآوریم و برای آنها آرزوی فوز و نجات و فلاح مینماییم؛ چرا؟ چون آنان را در
تقابل و ضدّیّت با یک حاکم ظالم و ستمکار احساس میکنیم و همین مقدار ما را کفایت است!
تحلیلی صحیح از فتوحات و آثار باقی مانده از بنیامیّه
امروزه برخی، فتوحات بنیامیّه و عمارتهای آنچنانی حکّام آنان را در کشورهای خارجی و به خصوص غرب از افتخارات اسلام میشمرند! کاخهای محیّر العقول و مساجد و بناهای شاهانه از نشانههای فرهنگ مترقّی و متعالی اسلام به حساب میآیند و تمدّن اسلام را در ساخت و ساز این ابنیه متبلور میبینند!1
ولی آیا فرهنگ و تعالیم اسلام در این کاخها و مساجد ظهور و بروز یافته است؟! و نماد ما از مبانی اسلام، نقّاشیها و کندهکاریها و ظرافتهای به کار رفته در ایوانها و دیوارها و سقفهای این بناها است؟ آیا چیدن آجرها بر روی هم و پرداختن به در و دیوار و انجام گچبریها و تزیینات و تالارهای مرتفع و ایوانهای مجلّل ناشی از فرهنگ اسلام است؟! در اسلام کجا به تجمّل و تزیّن به زر و زیورهای متعارف و صرف هزینههای نجومی و زرق و برق چشمگیر توصیه شده است؟!
در این کاخها چه کسانی حکمرانی میکردهاند و چگونه به تدبیر و اداره امور بلاد میپرداختند؟ آیا به کاشیکاریهای افسونگر و تالارهای آینه و مرصّع و تختهای آنچنانی، فرهنگ اسلام بگوییم یا به ظلمها و تعدّیها و عیّاشیها و هرزهگیها و مجالس شبانۀ رقص و آواز، اندیشه و تفکّر و منش اسلامی نام بگذاریم؟
در کاخ الحمراء غرناطۀ اسپانیا که مَطمَح نظر این افراد میباشد، به راستی چه میگذشته است؟2
ساختن بناهای مجلّل چیزی جز ابراز سلیقه و هنر از یک فرد متخصّص نیست، خواه او مسلمان باشد یا غیر، و چه بسا در ایجاد چنین ابنیهای از افراد غیر مسلمان بهره جستهاند.
از این گذشته، مگر همانند بلکه بهتر و بالاتر از این بناها در مجامع مسیحیّت و یهود یافت نمیشود؟ بناهای عظیم و مجلّل و معظّم، قصرها و کلیساهای دُوَل غرب و مسیحیّت قطعاً از حیث عظمت و دقّت و ظرائف معماری و نقش و نگار بر مشابههای آن در جوامع اسلامی برتری و تفوّق دارند. مجسّمههای ساخته و پرداخته در بهترین سنگهای قیمتی با ظریفترین شیوه و اسلوب هنر مجسمهسازی که واقعاً دیده را خیره و عقل را حیران میسازد، در کجای از مجموعههای هنر و فرهنگ اسلامی یافت میشوند؟ تابلوهای بسیار نفیس و ارزشمند از معروفترین نقّاشان و پُرترهسازان1 جوامع مسیحی را کمتر در سایر فرهنگها میتوان جستجو نمود؛ و در اینصورت دیگر چه جای فخر و مباهات در به رخ کشیدن عظمت و بهای این هنرها باقی میماند؟
افتخار اسلام در تبدیل نفس ظلمانی شهوانی به نفس قدسی و لاهوتی است
باری هنر و افتخار اسلام در ساختن و پرداختن قصرهای مجلّل و مساجد مزیّن به نقش و نگارهای خیرهساز و مذهّب نیست، که این هنر و افتخار در مظاهر سایر ادیان نیز به نحو احسن و اکمل به چشم میخورد؛ بلکه افتخار اسلام در تبدیل و تحویل جوهرۀ جهل و قساوت و بیرحمی در زنده به گور کردن دختران معصوم، به جوهرۀ حیات طیّبه و نفس مطمئنّه و افق اعلی در والاترین مرتبۀ علم و نور و تجرّد است.
افتخار اسلام تربیت و تزکیۀ نفوس و عبور از بَوادی کثرت و مهالک نفس امّاره و وصول به حرم و حریم ذات إله است، نه چیدن سنگ و آجر و نقش و نگار بر ایوان و سرای!
﴿لَقَدۡ مَنَّ ٱللَهُ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ بَعَثَ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡ أَنفُسِهِمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ﴾.2
«به تحقیق و حقّاً که خداوند بر مؤمنین منّت نهاد و پیامبری از میانشان برانگیخت که آیات خود را بر آنان بخواند و آنها را پاک و تزکیه نماید و کتاب و حکمت بیاموزد، در حالیکه آنها در گمراهی و ضلالت آشکار قرار داشتند.»
افتخار اسلام تبدیل نفس ظلمانی و منغمر در شهوات و تعلّقات دنیوی و انانیّتها، به نفس قدسی و لاهوتی و فناء در ذات قدس الهی است، که آینۀ تمامنمای اسماء و صفات حضرت حقّ است که به خلعت «بی یُبصِر و بی یَسمَع»1 مخلّع میگردد و ذات و صفات و افعالش جملگی مظهر ذات و صفات و افعال حقّ
خواهد شد، و مصداق اتمّ: ”أقولُ لِلشّیءِ کُن فَیَکونُ، و تَقولُ لِلشّیءِ کُن فَیکون“؛1 «همچنان که به نفس اراده بر خلقت یک شیء و ماهیّت، او را به مرتبۀ وجود و تعیّن میرسانم، تو نیز به نفس اراده بر تکوین یک شیء، او را به عینیّت و تکوّن خارجی تبدیل مینمایی.» آری این افتخار اسلام و مکتب تشیّع و اهل بیت علیهم السّلام است.
در آیۀ دیگر خداوند متعال افتخار اسلام را نیز اینگونه بیان میکند:
﴿وَٱذۡكُرُواْ نِعۡمَتَ ٱللَهِ عَلَيۡكُمۡ إِذۡ كُنتُمۡ أَعۡدَآءٗ فَأَلَّفَ بَيۡنَ قُلُوبِكُمۡ فَأَصۡبَحۡتُم بِنِعۡمَتِهِۦٓ إِخۡوَٰنٗا﴾.2
ساخت کلیساهای مجلّل به علّت دور بودن از فرهنگ توحید و حقیقت عبودیّت
در ادیان مختلف به خصوص مسیحیّت، ساختن معابد مرتفع و تزیین آنها به
انواع زینتها و ظرافتها به عنوان مظهر اقتدار و هیمنۀ ارباب معابد تلقّی میگردد؛ و بدینسان هر قوم و ملّتی نهایت کوشش خود را برای هرچه با عظمتتر و مجلّلتر و چشمپرکنتر و گیراتر نمودن آنها به کار میبندند. کلیسای مجلّل پاپ در شهر واتیکان به خوبی روشنگر و بیانکنندۀ این ایده و تفکّر میباشد، و نیز در کلیساهای بزرگ هر شهر (کاتدرال)1 کاملاً این نکته مشهود میباشد، نیز در صومعهها و معابد سایر ادیان و بتخانهها به همین شیوه و سنّت رفتار میشود. امّا به راستی چرا چنین است؟ و چه هدف و داعی آنان را بر آن داشته است که دست به چنین کاری بزنند و هر گروه و فرقهای در مقام تفاخر به تجلیل بیشتر و تعظیم افزونتری نسبت به امثال و اقران خود بپردازند؟
امروزه در یکی از کشورهای افریقا کلیسایی بنا شده است که گویند چند متر مربّع از کلیسای سنتپیتر در واتیکان که مجلّلترین و معظّمترین کلیسای جهان است، بزرگتر میباشد و ارتفاع آن نیز بیشتر، و گویند: بانی این کلیسا گفته بود:
میخواهم معبدی بسازم که بر همۀ معابد جهان و از جمله کلیسای روم برتری داشته باشد.2
علّت این مسأله آن است: از آنجا که ارباب این معابد به واسطۀ دور بودن و تهی بودن از فرهنگ توحید و عرفان و حقیقت عبودیّت و اتّصال به مبدأ لا یزال، بهرهای از ظهور مرتبۀ توحید و خضوع در مقام عبودیّت در قبال مقام ربوبیّت ندارند، و بدین جهت جاذبه و کِششی در میان مردم نمیتوانند به وجود آورند و مردم را به واسطۀ آن کشش به سمت خدا سوق دهند، با این ترفند و حیله توجّه مردم و زیارتکنندگان را به سمت و سوی عظمت مجازی و رفعت ظاهری و زرق
و برق دنیوی میکشانند، و جایگاه خود را در بالاترین مرتبه از سطح جلوس حاضرین قرار میدهند تا از جهت ترفّع ظاهری و مرتبۀ بلندتر, چشمهای ظاهربین و احساسات و توهّمات آنان را تحت تسخیر خویش قرار دهند, و مردم را به نوعی به عبودیّت و خشوع و خضوع در برابر خود وادار سازند و با تزریق تخیّلات و توهّمات و بزرگنمایی کاذب و محتالانه، رفعت و ابّهت و سیطرۀ دروغین برای خویش کسب نمایند.
حال سخن اینجاست: آیا ما نیز چنین نمیباشیم؟ و رفتار و گفتار و منش و مرام ما در راستای تحقّق چنین هدف و غایتی نیست؟ مجالس و مراسم و تشریفات و هزینههای نجومی و بهتآور، همه و همه در راستای تحقّق چنین رفعت و اعتلای تخیّلی و توهّمی و نفسانی قرار ندارند؟!
در مساجد اسلامی باید همۀ توجّه به سوی پروردگار باشد نه به رنگ و لعاب دیوار
در مکتب اسلام رفعت و عزّت و کبریائیّت مختص ذات پروردگار است و غیری را در این اتّصاف راهی نیست:
﴿إِنَّ ٱلۡعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا﴾؛1 «همۀ شئون و مراتب عزّت در همۀ اوصاف و مصادیق، فقط و فقط از آن خدای متعال است.»
بدین لحاظ خضوع و خشوع و عبودیّت منحصراً باید در مقابل حضرت حقّ باشد، و جز او هیچ شائبهای از کثرت و غیر در خاطر یک انسان ظهور نکند، و هیچ غیری را، هر که میخواهد باشد، در عرض عزّت حقّ ننشاند و به حساب نیاورد.
فلذا ملاحظه میکنیم دستور اسلام بر بنای مساجد با آنچه در میان ما متداول و متعارف شده است، زمین تا آسمان متفاوت است.
در اسلام مساجد باید از رنگ و نگار خالی و عاری باشد، دیوارها از ارتفاع یک فرد عادی تجاوز نکند، و اگر به خاطر گرما و یا برف و باران مجبور به بنای سقف گشتیم، باید با چوب و شاخههای درختان تهیّه شود و طبق کلام نبوی:
«عَریشٌ کعَریشِ مُوسَی؛1 سایبانی همچون سایبان حضرت موسی علیه السّلام»، ساخته و پرداخته گردد؛ زیرا در این مسجد و معبد، فقط ذهن و فکر و توجّه باید به سمت و سوی پروردگار باشد، نه به در و دیوار و کاشیکاریها و طلاکاریها و سقفهای مرتفع مجلّل. و نماز باید با حال توجّه و ذُکر به مبدأ هستی انجام پذیرد. و چگونه یک نمازگزار میتواند جمعیّت ذهن و قلب در هنگام نماز پیدا کند در چنین مساجد و حسینیّههایی که هر کدام برای خود داستانی جدا جدا دارند و هر یک در مظاهر دنیوی بر دیگری طعنه و پهلو میزنند؟
مرحوم والد ما ـ قدّس الله سرّه ـ بارها میفرمود: «اگر قدرت و اختیار داشتم با کلنگ این محراب (مسجد قائم طهران) را ویران میساختم.» در حالیکه محراب مسجد در مقابل کاشیکاریها و تذهیب سایر مساجد و حسینیّهها چیزی به حساب نمیآمد و چندان ارج و بهایی نداشت.
مجلّل نمودن مساجد ناشی از دور ماندن از حقایق نورانی مکتب تشیّع و عرفان است
در مساجدی که بر مبنای مکتب اسلام بنا شود فقط و فقط حقیقت توحید و عظمت و کبریائیّت حقّ باید تجلّی نماید، و آن با رنگ و لعاب در و دیوار سازگاری ندارد.
همۀ این اشتباهات ناشی از رسوخ تفکّر ماتریالیسم دینی و ظاهرنگری و غلبه تخیّل و توهّم و دور ماندن از حقایق نورانی مکتب تشیّع و عرفان است، و این دیدگاه باید تغییر کند و جای خود را به منظر عالی و راقی سنّت نبوی و سیره و ممشای اهل بیت علیهم السّلام بدهد.
حقیقت شرع یعنی ارتباط روح انسان با نفس ولایت و قلب امام معصوم
از دیدگاه و منظر یک متشرّع و عارف به شریعت و آگاه به ولایت و عالم به توحید و حقایق ملکوت، حقیقت شرع و دین چیزی جز تعلّق قلب و تمسّک نفس و ارتباط روح انسان با نفس ولایت و قلب امام معصوم علیه السّلام نمیباشد؛ و اگر
هزار سال شب را به صبح در تهجّد بگذرانی و صبح را به شب به روزه و امساک سپری نمایی و شمشیرت را در نبرد با کفّار و ظالمان در نیام نیاوری، ولی هدفت و مقصود از این کارها متابعت و انقیاد از ولیّ حقّ نباشد، به اندازۀ پشیزی در دستگاه ربوبی ارزش و مقدار نخواهد داشت و سرسوزنی تو را به سمت و سوی تجرّد و توحید سوق نخواهد داد و تمام مدّت عمرت در هواها و تخیّلات و اوهام نفسانی خویش سپری خواهد گردید.1
از دیدگاه این کوتهنگران همین که فردی به مقابلۀ با معاویه برخیزد و یا مانند أبوحنیفۀ معاند و لامذهب به معارضه با منصور دوانیقی قیام نماید، دیگر کارش تمام است و از مفاخر اسلام شمرده میشود؛ حال ضدّیت و خصومتی با امام علیه السّلام داشته باشد یا خیر.
ظاهربینی و مادّیگرایی دینی یعنی ارزش دادن به رفتار ظاهری بدون لحاظ قصد و نیّت
و به همین جهت و دلیل است که میبینیم این افراد در هنگام بروز حوادث و
قضایایی اینچنین در دوران حیات خویش، بدون توجّه به رمز و راز و حقایق پشت پردۀ این حوادث و قضایا، به سمت آنها گرایش پیدا میکنند و به سوی آنها جذب میگردند و از این جریانات با تمام وجود دفاع مینمایند و در مقام توجیه و تحسین آنها برمیآیند و تاب و تحمّل پذیرش نقد و کنکاش در محتوا و مغزای آنها را ندارند و از این حوادث به عنوان تجلّی ارادۀ حقّ و ظهور مشیّت او در برقراری نظام عدل و توحید یاد میکنند؛ در حالیکه خود را از ادراک واقع و نفسالأمر محروم مینمایند و ارتباط خویش را با مبدأ نور و شناختِ کُنه مسائل منقطع میسازند و چشم خود را به روی رموز و اسرار این قضایا میبندند و نصیب خود را از پرتوی انوار عرفای بالله و اولیای الهی، که در مقام روشنگری و بیناییِ چشم عقل و قلب و پردهبرداری از حقایق پشت پرده و اسرار نهان این وقایع میباشند، قطع مینمایند، و ناپخته و خام بدون وصول به نتیجۀ مقصود، با حال یأس و أسف از سرمایۀ بر باد رفته و عمر تباه گردیده، رخت به سرای باقی درمیکشند تا خداوند با آنان چه حساب و رفتاری بنماید.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید | *** | ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی1 |
اینان در این قضایا، و سردمداران این حوادث به دیدۀ ظاهر ـ که همان مادّه و مَتریال رفتار ظاهر و اعمال آنهاست ـ مینگرند و از نیّت و مقصد و مقصود این قضایا و زعمای آنها غافلند، و ارزش و بها را به همین اعمال و رفتار ظاهری و چشمپرکن و عوامپسند این افراد میدهند، و از روح و جان این رفتارها و گفتارها خبری ندارند و به همان ماتریالیزم و ظاهربینی دینی دچار میشوند و خویش را از حقیقت، و دیگران را از وصول به واقعیّت محروم میسازند؛ ضلّوا و أضلّوا.
و لذا مشاهده میکنیم پس از گذشت زمان و وقوع مسائلی در فراز و نشیب این جریانات و انکشاف پارهای از اسرار نهان و رموز و دریافت کنه و باطن نفوس
و نیّات سربسته، آه از نهادشان برمیآید و بر عمر بر باد رفته و زحمات هدر رفته و کوششهای بینتیجه و حاصل، ندای ﴿أَن تَقُولَ نَفۡسٞ يَٰحَسۡرَتَىٰ عَلَىٰ مَا فَرَّطتُ فِي جَنۢبِ ٱللَه﴾ 1 سر میدهند و مینالند، ولی دیگر چه سود که آب رفته را به جوی باز نمیتوان گردانید، و تبعات و خسارات و عواقب جهالت و ضلالت را نمیتوان جبران نمود.
هدایت و راهنمایی اولیای الهی تنها سبب نجات از ظاهربینی
این بنده خود اعتراف و اقرار میکنم: اگر نبود توجّهات و ارشادات و تنویر افکار و بیان حقایق و اسرار و کشف برخی از مسائل و حقایق پشت پرده توسّط والد معظّم ـ روحی فداه ـ، خود نیز به همان ورطه و دامی گرفتار میشدم که سایرین گرفتار آمدند و مبتلا شدند. و در این زمان که عمر و حیات خویش را پشت سر گذاردم و روی به جانب رحمت و غفران و عفو ربّ ودود دارم، از خدای منّان سپاسگزار و بر الطاف بیکرانش سر به سجدۀ شکر و عبودیّت میگذارم که با هدایت و رهنماییهای چنین عبد صالح و مطیع پروردگار و منقاد اوامر و تکالیف الهی که قلب و سرّش با قلب و سرّ حقیقت ولایت، صاحب الأمر أرواحنا فداه متّحد و متعیّن گشته بود و انوار ربوبی بر نفس مستنیرش لایزال در تابش و فیضان بوده است، در دام دیوان و غولان رهزن زمانه گرفتار نشدم و راه را از چاه، و جادّه را از پرتگاه، و مسیر را از درّههای مخوف و هولناک بازشناختم، و خود و دیگران را به همان روش و سنّتی که از اولیای الهی به یاد داشتم متذکّر شدم و امانتی را که از گذران عمر و صحبت با عرفای بالله بر دوش خویش احساس مینمودم به اهلش تفویض و تسلیم نمودم؛ و الحمد لِلّه أوّلاً و آخرًا و ظاهرًا و باطنًا و هو بکلِّ شَیءٍ عَلیم، ﴿وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ٱللَهُ إِنَّ ٱللَهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمٗا * يُدۡخِلُ مَن يَشَآءُ فِي رَحۡمَتِهِۦ وَٱلظَّـٰلِمِينَ أَعَدَّ لَهُمۡ عَذَابًا أَلِيمَۢا﴾.2
حفظ حریم ولایت، حفظ مکتب و ناموس انسان است
حفظ حریم اهل بیت، حفظ و رعایت مکتب است و مکتب یک انسان ناموس او به حساب میآید. پس حفظ حدود و حریم اهل بیت علیهم السّلام حفظ حریم شخصی و ناموس انسان خواهد بود و بالعکس.
افتخار یک شیعه به این است که چگونه در فرهنگ و محاورات و سخنان و رفتار خویش، جایگاه زعمای دین و لواداران مکتب تشیّع را که همان هادیان معصوم علیهم السّلام میباشند، حفظ نماید و مرتبه و منزلت آنان را در اصطلاحات و تعابیر رعایت نماید و هیچ احدی را به حوزه و دایرۀ شئون و مراتب آنان راه ندهد، و آنان را از آن جایگاه رفیع که فقط حضرت حقّ سبحان معرّف و مبیّن آن مرتبت و منزلت است و بس، به مراتب دون و نازلۀ نفوس عادی بشری و مختلط با اوهام و اهواء ساقط نگرداند، که در این صورت به ناموس خود تعدّی و تجاوز روا داشته و حرمت او را نگه نداشته و منزلت او را پاس ننهاده است.
قیام جناب زید بن علی و یحیی بن زید گرچه قیام و جهاد با کفّار و ظلمه بود و دارای نیّت صادق و ضمیری صاف، ولی بدون اذن و اجازه از طرف ولیّ زمان و امام معصوم علیه السّلام بوده است و قطعاً مورد امضا و رضایت قلبی آنان نبوده است، گرچه در ظاهر، تشدّد و منعی صریح و قاطع و کوبنده از ناحیه معصومین علیهم السّلام صورت نگرفته باشد؛ بنابراین اگر ما در زمان آنان میبودیم و محضر آنان را ادراک میکردیم چه تکلیفی در برابر آنها و قیام آنها نسبت به خود احساس میکردیم؟ کاملاً روشن است، تکلیف، اطاعت از امام باقر و امام صادق علیهما السّلام بوده است و بس؛ نه فرد دیگر، حال هر که میخواهد باشد، حساب او با خداست ربطی به ما ندارد.
وظیفۀ انسان اطاعت از امام است و بس
وظیفۀ ما اطاعت از امام بوده است، اگر امام علیه السّلام به ما میفرمود: در لشکر زید بن علی شرکت کن و او را یاری نما، در این صورت تکلیف ما شرکت در لشکر زید بوده است و اگر کشته میشدیم شهید محسوب میشدیم و از موالیان
امام معصوم علیه السّلام به شمار میآمدیم؛ و اگر امام علیه السّلام میفرمود: کاری با آنها نداشته باش، و یا اینکه: نتیجهای مترتّب نخواهد شد، در این صورت وظیفه و تکلیف ما توقّف و عدم شرکت در این قتال و مقابله بوده است، و این روش و سنّت پیوسته در طول تاریخ مستمرّ بوده است و خداوند هیچگاه بندگانش را از هدایت و ارشاد به واقع محروم نگردانیده است.
و امّا داستان محمّد و ابراهیم، فرزندان عبدالله محض که علیه منصور خلیفه عبّاسی قیام کردند، قطعاً قیام به جور بوده است؛ زیرا قصد و غرض آنها سلطۀ بر امور و کنار زدن امام معصوم علیه السّلام بوده و در این راه حتّی از ظلم و تعدّی نسبت به امام و به زندان انداختن حضرت دریغ نورزیدند، و اگر منصور دوانیقی بر آنان چیره نمیگشت احتمال قتل حضرت توسط آنها نیز محتمل مینمود؛ در چنین صورتی گرچه آنها در مقابل نظام سلطه و طاغوت بنیعبّاس قرار گرفته بودند، ولی خود نیز خالی از غوایت و عاری از ضلالت نبودند و فعل و عمل آنها قطعاً فعل و کردار فرد صالح و پرهیزکاری همچون زید بن علی نبوده است.
ملاک صحّت عمل و گفتار، به انطباق آن با موازین ولایت و امامت است
خلاصه سخن آنکه در مکتب تشیّع ملاک صحّت عمل و گفتار، به انطباق آن با موازین ولایت و امامت است، و آن میزان حقیقت و صورت و جوهر عمل و رفتار انسان خواهد بود. و امّا ظاهر عمل، هرچه میخواهد باشد، اعمّ از نماز و روزه و خمس و جهاد و حجّ و غیره که همان مادّه و مَتِریال احکام و تکالیف است، در پیشگاه عزّ ربوبی پشیزی ارزش و مقدار ندارد و ارزش و بهاء آنها به حقیقت و مغز و باطن آنها مربوط و منوط میشود.
روی این لحاظ کمخردانی که سقیفۀ بنیساعده را از افتخارات اسلام برمیشمرند و یا دوران خلافت و سلطنت بنیامیّه را دوران طلایی و شکوفایی حکومت اسلامی به حساب میآورند، سخت به خطا و اعوجاج و انحراف افتادهاند. و آنان به همین ابتلاء ماتریالیزم دینی و ظاهربینی در فتوحات و نبردها و ستیزها مبتلا گشتهاند و باید به تاریخ و مکتب پاسخگو باشند.
آنچه تا اینجا ذکر شد نموداری بود از بخشی از فرهنگ تشیّع در مورد بهکارگیری و استفاده از اصطلاحات و تعابیر و رعایت ضوابط القاب و تحفّظ بر مبانی تشیّع و حفظ کلام و سخن از اغراق و افراط و تجاوز از حدود و حریمها، که صد البته آنطور که باید و شاید حقّ مطلب اداء نگردید. و این اجمالی است از شرح و بسط بیشتر که طبعاً وضع و قاعدۀ تألیف کتاب، اقتضای آن را نمیطلبد. و این بنده تمامی این مطالب را از گفتار و نوشتجات و روش و ممشای مستفاد از حضرت علاّمه والد ـ قدّس الله سرّه ـ آوردهام و ذرّهای از خود بدان اضافه ننمودم و رعایت امانت را حتّی المقدور به انجام رساندم؛ بنابراین خوانندگان محترم، مطالب مذکوره را میتوانند به عنوان آراء و عقاید و مبانی آن عارف ربّانی، بدون کم و زیاد، به حساب آورند؛ ﴿وَٱللَهُ مِن وَرَآئِهِم مُّحِيطُۢ﴾.1
حال بازگردیم به تتمّۀ مباحث جلد دوّم و استمرار مطالب آن دربارۀ ولیّ خدا و عارف بالله، که از حیث ثبوت و اثبات توضیح داده شد و کم و بیش نسبت به شأن و شخصیّت آن مطالبی معروض گردید.
مجلس پانزدهم : وظیفۀ سالک إلی الله در صورت وجود وصیّ ظاهر
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و الصّلاة و السّلام علی خیر المرسلین محمّد و آله الطّاهرین
و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
حقیقت و هویّت عارف بالله عبور از جمیع مراتب کثرتی است
به طور اجمال در جلد دوّم ذکر شد که حقیقت و هویّت عارف بالله، عبور از نفس در جمیع مراتب کثرتی آن، چه منازل وهم و خیال و چه عوالم روحانی، و خروج از إنّیّت و أنانیّت و محو و فنای در ذات اقدس الهی است، که طبیعتاً در این مرتبه سرّ و قلب و نفس و فعل و فکر او از مبدأ و سرچشمۀ توحید، حیات و بقاء پیدا میکند، و تراوشات ذات او از رشحات و انوار عالم قدس تکوّن مییابد، و سمع او سمع پروردگار و بصر او بصر خداوند و لسان او لسان الله میگردد. و به همین علّت کلام او حجّیت ذاتی مییابد؛ زیرا کلام اثری است از آثار مترشّحه از نفس و ملکات آن، که نفس متّحد با نفس ولایت کبرای الهیّه گشته و همان تراوش و اثر را از دریچۀ او ابراز و اظهار مینماید، و بدین لحاظ روش او و مماشای او سنّت میگردد و قابل استناد و اتّباع؛ چنانچه خود مرحوم علاّمه والد ـ قدّس سرّه ـ در کتاب روح مجرّد1
بیان فرمودند!1
انتقاد و اعتراض به مضامین بلند عرفانی، حاکی از عدم تأمّل و برخورد نفسانی است
گرچه در جلد دوّم سعی بر آن شده بود که مطالب تا حدّ امکان در قوالب و الفاظ قابل فهم و پذیرش گنجانده شود، و تا جایی که به اصل مطلب و مقصود لطمه و صدمهای وارد نشود از آن مرتبۀ عالیه و افق أعلی به مفاهیم و مصادیق مأنوس تنزّل داده شود، ولی باز به جهاتی که همیشه و پیوسته در طول تاریخ در جریان بوده و خواهد بود مقبول طبع بسیاری واقع نگردید و زبان و قلم به خرده و اعتراض از هر طرف و هر گروه ساری و جاری گشت و کلماتی که حکایت از عدم تأمّل و دقّت و بررسی کافی دارند در این زمینه ظهور نمود و هر گروه و دستهای به فراخور حال و هوای خود و چه بسا مختلط با دواعی نفسانی و اوهام دنیوی و یا مصالح فردی و شخصی به جنبهای از جنبههای آن نقد و ایراد وارد ساختند و پرده از ضمائر و اسرار خویش و مکنونات ضمیر برانداختند، و با این روش، دیگران را به تأمّل و تدبّر در مضامین و افق عالیۀ این سِفر قویم واداشتند، و خواه ناخواه مطالب و مندرجات آن من حیث لا یشعر در اختیار فهم و ادراک سایرین و پذیرش و قبول غافلین قرار گرفت؛ و للّه الحمد و له المنّة.
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم | *** | محتسب داند که من این کارها کمتر کنم |
من که عیب توبهکاران کرده باشم بارها | *** | توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم |
عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده | *** | سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم |
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق | *** | داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم |
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار | *** | عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغر کنم |
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست | *** | کی طمع در گردش گردون دونپرور کنم1 |
عبارات و اصطلاحات نمیتواند خبر از حقایق بلند عرفانی بدهد
باری آنچه در جلد دوم اسرار ملکوت آمده است شمّه و پارهای است از آنچه در ضمیر و خاطر خویش از مراتب وجودی و عوالم ربوبی اولیای الهی و عرفای بالله نقش بسته است، که بدینسان به حول و قوّۀ الهی از این کمترین قلم بر اوراق و صفحات قبول طبع و نشر یافت؛ و إلاّ آنچه از کلمات و تعابیر بزرگان در این مسأله در نزد حقیر ثبت و ضبط یافته است، اصلاً قابل بیان و ابراز برای خواصّ ـ تا چه رسد به عوام ـ نخواهد بود؛ چنانچه خود مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ پس از تحریر کتاب روح مجرّد به حقیر فرمودند:
آنچه ما در این کتاب آوردیم، عُشری از اعشار آنچه در وصف آن عارف بالله باید گفت نمیباشد، و اصلاً او برتر و بالاتر از نعت و توصیف است. چگونه من میتوانم با این عبارات و با این اصطلاحات خبر از آن افق أعلی و آن مرتبۀ لا حدّی و لا رسمی و لا اسمی بدهم؟ تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل!
وظیفۀ سالک الی الله در صورت عدم دسترسی به اولیاء کمّل الهی
و اینک به توضیح و بیان این مطلب میپردازیم که در صورت عدم دسترسی به یک ولیّ کامل و عارف بالله و سپردن زمام اختیار و اراده به او و تسلیم در برابر امر و نهی و خواست او، چه تکلیف و وظیفهای عقلاً و شرعاً متوجّه انسان خواهد بود؟ و چه راه و مسیری را در صورت فقدان چنین راهنما و مرشدی باید اختیار
نمود؟ آیا به صرف عدم وصول به یک عارف آگاه باید نظام شرع و تکلیف را تعطیل نمود و از خود سلب مسئولیّت و تکلیف کرد و به صرف اتیان واجبات و ترک محرّمات معروفه و مشهوره بسنده کرد و مانند بعضی که میگویند: «وظیفه و تکلیف در زمان غیبت همان تقلید ظاهری و رعایت مسائل و احکام در حدّ همین مرجعیّت اصطلاحی و ظاهری است»، عمل نمود؟ یا اینکه مطلب و مسأله بسیار بالاتر و دقیقتر از این حرفها است.
انسان باید در جمیع افعال و اعمال دارای حجّت عقلی و الزام شرعی باشد
شکّی وجود ندارد که فعل و گفتار انسان در مسائل و زمینههای مختلف زندگی شخصی و اجتماعی باید بر اساس حجّت عقلی و الزام شرعی باشد و ملاک عقل و نقل در همه جا و همۀ سطوح باید مورد توجّه قرار گیرد:
﴿لِّيَهۡلِكَ مَنۡ هَلَكَ عَنۢ بَيِّنَةٖ وَيَحۡيَىٰ مَنۡ حَيَّ عَنۢ بَيِّنَةٖ وَإِنَّ ٱللَهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾؛1
«هر که به نابودی و هلاکت و ضلالت میافتد باید از روی حجّت و دلیلِ مقبول باشد، و هر که به حیات و زندگی جاودان و مؤبّد برسد از روی حجّت و دلیل باشد.»
آیه شریفۀ دیگر نسبت به رفتار و منش انسان اینگونه دلالت دارد:
﴿فَبَشِّرۡ عِبَادِ * ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓ أُوْلَـٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ هَدَىٰهُمُ ٱللَهُ وَأُوْلَـٰٓئِكَ هُمۡ أُوْلُواْ ٱلۡأَلۡبَٰبِ﴾؛2
«بشارت باد بندگان مرا! آن کسانی که از میان سخنان و گفتار مسموع، بهترین و پسندیدهترین آنها را برمیگزینند و در زندگی بهکار میبندند.»
حضرت موسی در طلب علم و رشد به سمت حضرت خضر روانه شد
در داستان حضرت موسی و خضر علیهما السّلام به وضوح مشاهده میکنیم که حضرت موسی از خداوند طلب علم و رشد میکند و خداوند او را به سمت خضر روانه میسازد:
﴿قَالَ لَهُۥ مُوسَىٰ هَلۡ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰٓ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمۡتَ رُشۡدٗا﴾؛1
«حضرت موسی به حضرت خضر گفت: اجازه میدهی که در صحبت و همنشینی تو، از آن علم که خداوند نصیب تو کرده است به من نیز بیاموزی، و موجب رشد و ترقّی و باز شدن افقهای جدید معرفتی و شناخت من نسبت به اختلاف مقادیر و تغایر در ظهور ارادهها و مشیّتهای پروردگار گردی؟»
در این آیه با صراحت دربارۀ حضرت موسی میفرماید که از حضرت خضر درخواست هدایت و ارشاد نمود، با اینکه او خود از پیامبران اولواالعزم و صاحب کتاب و شریعت و تبلیغ بوده است. و این مطلب دلیل بر این است که در دستگاه خلقت و تربیت و تزکیۀ ربوبی، ملاک در حقّ و واقع، همان حیثیّت کشف و انطباق با نفسالأمر است که از سرچشمه و مبدأ لایزال علم ربوبی بر قوالب ممکنات و مظاهر عالم کثرت افاضه میشود، و هیچ کس از پیش خود سرمایه و اندوختهای ندارد که بخواهد متاع خویش را در این بازار عرضه نماید. خواه آن فرد پیامبر باشد یا غیر، و خواه فرد طالب از پیامبران باشد یا شخص عادی، تفاوتی ندارد.
جالب اینکه حضرت موسی علیه السّلام در زمانی چنین درخواستی نمود که از پیامبران اولواالعزم به حساب میآمد و صاحب شریعت و کتاب شده بود و خود مجری شریعت و احکام الهی و محلّ نزول وحی و ملائکۀ مقرّب گشته بود, و در چنین حالتی از خداوند تقاضای رشد و صلاح و تکمیل علم و معرفت داشت.
تحلیل حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد از ماجرای حضرت موسی و خضر
روزی در محضر عارف کامل حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ بودم، سخن از ماجرای حضرت موسی و خضر علیهما السّلام به میان آمد و اینکه از آیه استفاده میشود: مقام و مرتبۀ حضرت خضر بالاتر از حضرت موسی بوده است، زیرا تقاضای تعلیم و رشد نموده است. مرحوم حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ فرمودند:
خیر، مطلب اینچنین نیست. حضرت موسی پیامبر اولواالعزم بود و صاحب کتاب و شریعت بود، و حضرت خضر در آن زمان در تحت شریعت و دین و آیین حضرت موسی بوده است، حال چگونه میتوان تصوّر نمود که مرتبه و منزلت حضرت خضر بالاتر از حضرت موسی بوده است؟ بلکه مطلب غیر از این است.
حضرت موسی علیه السّلام از آنجا که صاحب شریعت و کتاب و قانون و تکلیف بود، حقیقت وجود و نفس و قلب او با واقعیّت این مرتبه از اراده و مشیّت الهی که نزول کتاب و شریعت و قانون است، متّحد گشته بود و امری جز این در نفس و قلب و ضمیر او اصلاً وجود و حضور نداشت. او اراده و مشیّت پروردگار را صرفاً در تجلّی و ظهور او در عالم کثرت بر اساس رعایت تکالیف ظاهریّه و احکام عامّه تماشا میکرد، و بر همین اساس هم در میان مردم به رتق و فتق امور میگذراند.
حضرت موسی علیه السّلام مقام مشیّت و ارادۀ حقّ را یکسو مینگریست و ادراک او بر این بود که جریان نظام اجتماعی و تربیت و تدبیر فقط بر اساس معادلات ظاهری و متعارف که منطبق با شریعت اوست باید انتظام یابد، و هر پدیده و رخدادی خارج از این چهارچوب خلاف اراده و رضا و مشیّت پروردگار است و باید از آن جلوگیری نمود، گرچه فاعل آن فرد صالح و مطیع اوامر پروردگار و حتّی از انبیا و اولیا باشد. و اگر حضرت موسی علیه السّلام در زمان امام صادق علیه السّلام بود و صحنۀ اطاعت امر آن حضرت توسّط هارون مکّی را مشاهده میکرد، قطعاً همان اعتراض و ایراد را به آن حضرت وارد میساخت.
حکایت رفتن هارون مکّی داخل تنور گداخته به امر امام صادق علیه السّلام
در مناقب ابن شهر آشوب آورده است:
«روزی یکی از شیعیان خراسان خدمت امام صادق علیه السّلام در مدینه رسید و از اوضاع و احوال خراسان و شیعیان آنجا بیاناتی خدمت حضرت ارائه داد، و در ضمن گفتار از فداکاری و جاننثاری و بذل مال و جان در راه تثبیت خلافت و امامت حضرت صادق علیه السّلام دادِ سخن داد و با لحن معترضانه عرض کرد: ”یا بن رسول الله، چرا نسبت به احقاق حقّ و
ابطال ظلم و جور و گرفتن حقّ خلافت از این خلفای جور اقدام نمیکنید، در حالیکه شیعیان شما در خراسان در انتظار دستور و فرمان شما بیصبرانه روزگار میسپرند و چشم به اراده و اوامر شما دوختهاند؟“
امام صادق علیه السّلام خدمتکار را صدا زدند و فرمودند: تنور پخت نان را از آتش ملتهب نماید. چیزی نگذشت که شعلههای آتش از داخل تنور زبانه کشید و تنور چنان گداخته گردید که حرارت آن را احساس نمودند.
در این هنگام امام صادق علیه السّلام به آن مرد خراسانی فرمودند: ”برخیز و در میان آتش قرار گیر!“ آن مرد از شنیدن این سخن چنان وحشتزده گشت که در مقابل امام علیه السّلام به جزع و فزع درآمد و عرض کرد: ”یا بن رسول الله، این چه دستوری است که میفرمایید؟ شما را به حقّ اجدادتان بر من رحم کنید و ما را به این زبانههای آتش مسپارید.“ امام صادق علیه السّلام او را معاف نمودند و سخن را در موضوعی پیش کشیدند.
مدّتی نگذشته بود که هارون مکّی، از اصحاب خاصّ و سرّ آن حضرت، به درون خانه آمد و به حضرت سلام کرد، حضرت پاسخ سلام او را دادند و قبل از آنکه بنشیند به او فرمودند: ”برو و در داخل تنور بنشین!“
هارون مکّی کفش خود را به کناری نهاد و یکسره به سمت تنور رفت و داخل آن قرار گرفت. اینبار مرد خراسانی از وحشت و دهشت این قضیّه، چنان مضطرب و پریشان گشت که از حضرت تقاضای عفو هارون مکّی را نمود. حضرت توجّهی به کلام او نکردند و به سخنان خویش ادامه دادند و از احوال شیعیان خراسان از او پرسش مینمودند، تو گویی حضرت خود در خراسان و در میان شیعیانشان حضور داشتهاند. پس از مدّتی رو کردند به مرد خراسانی و فرمودند: ”برو و از نزدیک رفیقت را داخل تنور مشاهده کن و ببین چه بر سر او آمده است!“
مرد خراسانی حرکت کرد و به سر تنور آمد و دید هارون مکّی در میان شعلههای آتش و زغالهای گداخته نشسته و با آنها بازی میکند. امام صادق به هارون فرمودند: از تنور بیرون آید، و سپس به مرد خراسانی
فرمودند: ”در خراسان چند نفر از شیعیان ما مانند این مرد وجود دارد؟“
مرد خراسانی عرض کرد: ”یا بن رسول الله، قسم به خدا دو نفر از میان آنها یافت نمیشود.“
حضرت فرمودند: ”اگر ما پنج نفر مانند این شخص یار و یاور داشتیم قیام مینمودیم.“»1
تفاوت واردات و تجلّیات حضرت موسی و خضر
حال سخن در این است که حضرت موسی علیه السّلام به واسطۀ تجلّی برخی از اسماء و صفات حقّ، در همان محدوده و افق و عوالم وجود میتواند سیر و سلوک نماید، و نسبت به سایر تجلّیات اسماء و صفات طبعاً ادراک او ناقص خواهد بود؛ زیرا آن جامعیّت و سعهای که بتواند سایر تجلّیات را در مظاهر احساس و ادراک و لمس کند، فاقد میباشد.
امّا حضرت خضر علیه السّلام گرچه سعه و جامعیّت حضرت موسی را نداشت، ولی در تجلّی برخی از اسماء و صفات بر حضرت موسی پیشی گرفته بود؛ و از این جهت نفس و قلب و فکر و تصمیم و اراده و فعل او نیز بر اساس همان تجلّی و ظهور تعیّن یافته بود، تعیّنی که حضرت موسی علیه السّلام ابداً و به هیچوجه منالوجوه نتوانست آن را دریابد و خود را با آن انطباق دهد. و لذا در مقام اعتراض و انتقاد برآمد و سخت بر حضرت خضر برآشوبید و فعل او را تقبیح نمود، در حالیکه قطعاً میدانست که او همان فرد عالمی است که از خداوند توفیق تعلّم و رشد در خدمت او را تقاضا کرده بود.
مرحوم حدّاد ـ قدّس الله سرّه ـ میفرمودند:
با روشن شدن این حقیقت و مسائلی که اتّفاق افتاد، حضرت موسی علیه السّلام دریافت مسألۀ تجلّی ذات خداوند بر نفوس بشری فقط و فقط در محدودۀ نفس و ضمیر و قلب او نیست، بلکه مطلب بسیار بالاتر از این حرفهاست، و جلوۀ حقّ در مظاهر مختلف نه در حدّ فهم و ادراک و
احساس ما است، و چه بسا اسرار و رموزی است که ابداً فکر و قلب ما بدان راه ندارد و به کُنه آن نخواهد رسید. و البته این مسأله برای رشد و باز شدن افق جدید معرفتی و کشفی حضرت موسی علیه السّلام بوده است که بدین وسیله حاصل شد و مقصود حضرت موسی علیه السّلام برآورده گردید.
این بود فرمایشات حضرت حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ در قضیّه موسی و خضر علیهما السّلام.
مقصد و هدف غایی سالک راه خدا تحصیل علم و معرفت است
بنابراین برای سالک راه خدا، مقصد و هدف غایی فقط تحصیل علم و معرفت است، و آن نقطه و نکتۀ اصلی در جمیع تصرّفات و جهتگیریها و انتخابهای او میباشد، و در این راستا هیچ حدّ و مرزی را نمیشناسد و هیچ خطّ قرمزی را تصوّر نمینماید و هیچ مانعی را سر راه خود قرار نمیدهد و هیچ اعتباری را معتبر نمیشمرد و به حرف و نقل هیچ ابله و نادانی گوش نمیسپرد.
نقل میکنند زمانی که مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ در نجف اشرف مشغول به تحصیل بودند، دو نفر از فضلای قم که یکی از ایشان نسبت رحمیّت نیز با ایشان داشته است، نامهای به والدۀ ایشان مینویسند و نسبت به ارادت ایشان به مرحوم آیة الله انصاری همدانی ـ قدّس الله سرّه ـ هشدار میدهند و از او میخواهند فرزند خود را از ارتباط و تتلمذ نزد آن مرد الهی بازدارد و عدم رضایت خویش را اعلام دارد.
مرحوم والد پس از اطّلاع بر این مطلب، چند عدد گردو برای آنها میفرستد و از آنان میخواهد که فعلاً به آنها مشغول گردند تا دربارۀ این نامه در وقت مناسب تأمّل و تدبّری نماید.1
البته ناگفته نماند که آن فرد دیگر که از ارحام ایشان نبود، خود در اواخر عمر از ارادتمندان حضرت حدّاد قرار گرفت و هر هفته روزهای پنجشنبه از نجف به کربلا میآمد و از محضر منوّر استاد مستنیر و بهرهمند میگشت و سپس به نجف مراجعت میکرد؛ رحمة الله علیه.
بنابراین نفس وصول به معرفت و علم و کمال، مطلوب اوّلی و ذاتی هر انسان است در هر مرتبه و در هر افقی از علم و ادراک که باشد؛ حتّی رسول خدا صلّی الله علیه و آله در دعای خویش عرضه میداشت:
ربّ زدنی فیک تحیّرًا؛1 «پروردگارا پیوسته حیرت مرا نسبت به مراتب بینهایت و اطلاقی اسماء و صفاتت بیشتر و بیشتر گردان.»
روایت امام علیه السّلام در تقسیم مردم به چهار دسته
در همین راستا روایتی از امام علیه السّلام نقل شده است که مردم را به چهار دسته تقسیم میکنند, روی عن بعض الصادقین علیه السّلام:
رَجُلٌ یَعلَمُ و یَعلَمُ أنَّهُ یَعلَمُ، فَذاکَ مُرشِدٌ عالِمٌ فَاتَّبِعوهُ؛ و رَجُلٌ یَعلَمُ و لا یَعلَمُ أنَّهُ یَعلَمُ، فَذاکَ غافِلٌ فَأیقِظوهُ؛ و رَجُلٌ لا یَعلَمُ و یَعلَمُ أنَّهُ لا یَعلَمُ، فَذاکَ جاهِلٌ فَعَلِّموهُ؛ و رَجُلٌ لا یَعلَمُ و یَعلَمُ أنَّهُ یَعلَمُ، فَذاکَ ضالٌّ فَأرشِدوهُ.2
«گروه اول: افرادی هستند عالم و عارف به مسائل و قضایا و شبهات، و خود نیز اذعان و اقرار به معرفت و یقین و شهود دارند. این افراد شایستگی رهبری و ارشاد و دستگیری را دارند. در مقابل ایشان زانو بزنید و از دستورات آنها سرپیچی ننمایید.
گروه دوّم: افرادی هستند که اطّلاع بر مسائل و مبانی دارند و از مصاحبت با بزرگی یا مطالعۀ کتابی و یا شنیدن سخنی، اطّلاع اجمالی و تصوّر ذهنی از راهها و راهکارها و مسائل مختلف برای آنان حاصل شده است، ولی این
علوم و ذهنیّات به باور قطعی و اطمینان قلب نرسیده است و شکّ و شبهه و تردید را از نفس آنها نزدوده است و آنها همچنان در سرگردانی و تحیّر قرار گرفتهاند. با مجالست و تذکّرهای پی در پی و روشن نمودن برخی از ذهنیّات و باز کردن بعضی از یافتهها، حقیقت آن مطالب را از دریچۀ ذهن و تصوّر به قلب و ضمیر آنان انتقال دهید و آنان را به یقین و باور آنچه با خود دارند برسانید تا به آنها عمل نمایند و آن مطالب را عبث و رها و بیهوده نگذارند.»
حقیر گوید: اتّفاقاً از این گروه در میان جامعه افراد زیادی یافت میشوند که با اینکه نسبت به مسائل جامعه و یا غیر جامعه اطّلاع و اندوختۀ کافی در اختیار دارند، ولی به واسطۀ بروز بعضی از رخدادها و شبهات، پرده و ستاری بر روی یافتهها و اطّلاعات آنها قرار میگیرد و آنان را از باور و تصمیمگیری قطعی در زمینههای مختلف بازمیدارد و توفیق رهایی از جهل و حرکت در مسیر حقّ را از آنان میستاند.
ضرورت مطالعۀ دقیق حوادث و وقایع جنگ جمل
در جنگ جمل پیش از شروع کارزار، فردی از لشکریان أمیرالمؤمنین علیه السّلام خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: «یا علی، به فریادم برس که هلاک شدم و عنقریب است که اعتقاد و باور و دینم را از دست بدهم و نابود شوم!»
جنگ جمل جنگ عجیبی بود و مانند آن تا آن زمان اتّفاق نیفتاده بود. جنگی که اطّلاع بر زوایا و اسرار آن برای روشنگری و روشنایی و فهم صحیح ما از وقایع و حوادث اجتماعی امروز، از ضروریترین مسائل و قضایای دینی و اجتماعی ما محسوب خواهد شد و هر فرد لازم است به مطالعه دقیق و عمیق در این واقعۀ بسیار نادرِ پس از رحلت رسول خدا بپردازد و نکتهها بیاموزد و برای مسیر زندگی و راه سعادت اخروی چراغ راهنمایی برافروزد.
در این جنگ یک طرف أمیرالمؤمنین علیه السّلام، امام معصوم و واجبالطّاعة و خلیفۀ رسول خدا و حاکم وقت در میان مسلمین بود. فضایل و مناقب آن
حضرت بر کسی پوشیده نبود، و روایات و سخنانی که عامّه مردم از زبان رسول خدا دربارۀ او شنیده بودند راه را بر هر وسوسه و شبههای فرو میبست، و از طرفی آنچه را که خود شاهد و ناظر بودند از معجزات و رفتار و گفتار حضرت دیگر نیازی به تأیید و تأکید امر ولایت و حکومت ایشان باقی نمیگذاشت، و همینطور شواهد حال و قرائن احوال تردیدی در صحّت مدّعای حضرت به وجود نمیآورد.
و امّا از طرف دیگر جبهۀ مقابل را افرادی چون زبیر و طلحه و عایشه زوجۀ رسول خدا مدیریّت میکردند. و سوابق طلحه و زبیر در جنگهای با مشرکین و به خصوص در جنگ احد بر کسی پوشیده نبود1،2 و همانها جزو افرادی بودند که پس از رحلت رسول خدا با ابوبکر بیعت نکردند و در منزل أمیرالمؤمنین متحصّن بودند. علی کلّ حال شخصیّت آنها برای بسیار از افراد موجب سؤال و ابهام و تشکیک در این نبرد بوده است.
حال در چنین وضعیّتی آن شخص به حضرت پناه میبرد و تقاضای دستگیری مینماید.
حضرت به او فرمودند:
”إنَّکَ لَمَلبوسٌ عَلَیکَ، لا یُعرَف الحقَّ بِأقدارِ الرِّجالِ، اعْرِفِ الحقَّ تَعرِفْ أهلَهُ، اعْرِفِ الباطِلَ تَعرِفْ أهلَهُ.“1
«قضیّه بر تو مشتبه شده است و تو را از ادراک کنه و باطن امر بازداشته است و راه را بر تو مسدود ساخته است. حق را نمیتوان با شخصیّت و شئون افراد به میزان و سنجش درآورد، حق بالاتر و رفیعتر از شأن و مقام افراد است و با شئون اجتماعی و شخصیّتهای اعتباری تشخیص داده نمیشود. ابتدا حق را بشناس که پس از آن، افراد ذیحقّ را خواهی شناخت؛ همچنین باطل را بشناس تا افراد باطل برای تو روشن و آشکار گردد.»
حال نکته در این است که این فرد با تمام معلومات و شناختی که از أمیرالمؤمنین علیه السّلام داشت، همچنان در غفلت و تحیّر و شک قرار داشت تا اینکه حضرت او را بیدار کردند و به نکتهای مهمّ و حیاتی راهنمایی کردند و بزنگاه
مسأله را برای او آشکار ساختند، و در این هنگام حقّ و واقعی که در وجود او مستور و مخفی گشته بود و به واسطۀ شبهات و ظروف و قرائن، قدرت تنویر و تبیین از او سلب گشته بود، خود را آشکار کرد و پرده از رخسار خود بیفکند.
«قسم سوّم: افرادی هستند که نمیدانند و به مسائل اطّلاع ندارند، و خود میدانند که جاهل میباشند و محتاج به تعلّم و تربیت هستند، پس اینها را تعلیم دهید و از جهل بیرون آورید.»
این گروه را میتوان به بسیاری از لشکر معاویه در جنگ صفّین تشبیه نمود که به واسطۀ دور بودن از مدینه و نیز القای شبهات از ناحیۀ معاویه دسترسی به حاقّ واقع و حقیقت امر در مسائل و حوادث اجتماعی نداشتند و از کیفیّت وقایع مدینه بیخبر بودند، تا جاییکه وقتی حضرت را در محراب مسجد کوفه به شهادت رساندند، با تعجّب سؤال میکردند: «مگر علی نماز میخواند که او را در محراب مسجد به قتل رساندند؟!»
«قسم چهارم: افرادی هستند که نه عالم و آگاه به قضایا میباشند و نه خود را جاهل و نادان میپندارند، بلکه خود را عالم و دانا و آگاه و بصیر به همه مسائل و مطالب میدانند، تو گویی در دنیا هیچ مسأله و مشکلی نیست که با علم و درایت و تدبیر آنها حل نگردد و گره از کار بستۀ قوم باز نشود. این گروه گمرهانی هستند که نیاز مبرم به ارشاد و تنبّه دارند.»
ضرورت تحصیل بصیرت و آگاهی دینی یا مراجعه به اهل بصیرت و آگاهی
حال در این روایت مشاهده میکنیم که امام علیه السّلام مراجعه به عالم آگاه را بر غافل و جاهل لازم شمرده است و متابعت از او را واجب دانسته است.
در محاسن برقی از محمّد بن نعمان از امام صادق علیه السّلام روایت میکند که فرمودند:
لا یَسَعُ النّاسَ حَتَّی یَسألُوا أو یَتفقَّهُوا؛1 «مردم چارهای جز این ندارند که یا سؤال کنند یا اینکه خود به مرز اجتهاد و فقاهت رسیده باشند.»
کلام علاّمه محمّد تقی مجلسی در لزوم مراجعه به صاحبدلان و علمای حقیقت
مرحوم علاّمه محمّد تقی مجلسی ـ رحمة الله علیه ـ در رسالۀ تشویق السالکین چنین میفرماید:
سیّد المحدّثین و أفضل المجتهدین زین الملّة و الدّین العاملی که سند حدیث علمای عصر اکثر بلکه همه به او میرسد و همه به فتوای او عمل میکنند، در کتاب منیة المرید میفرماید:
«عالم را بعد از آنکه فرا گرفت ظواهر شریعت و استعمال کرد آنچه علمای قدما در کتابهای خود تدوین کردهاند از نماز و روزه و دعا و تلاوت قرآن و غیر آن در عبادت، چیزهای دیگر هست که معرفت آن واجب و لازم است؛ زیرا اعمالی که لازم است بر مکلّف از افعال غیر واجبه منحصر نیست در آنچه تدوین کردهاند، بلکه خارج از آن چیزهایی است که معرفت آن واجبتر و مطالب آن عظیمتر است و آن تطهیر نفس است از رذائل خلقیّه از کبر و ریا و حسد و کینه و غیر آن از صفاتی که مبیّن شده است در علومی که مخصوص است به آن، و این تکلیفاتی است که یافت نمیشود در کتب شرع و اخبارات و غیر آن از فقه، بلکه ناچار است مکلّف را از رجوع کردن در آن به خدمت علمای حقیقت و کتب ایشان که در این باب نوشته شده» و میفرماید که: «عجیب است عالم فریفته شود به علوم رسمی و راضی شود به آن و غافل شود از اصلاح نفس خود و راضی کردن پروردگار.»
تا میرسد به اینجا که:
در طریق مجاهده بر تو باد که رجوع کنی به خدمت صاحبان دل، و اگر ایشان را نیابی گوشهگیری و عزلت اختیار کنی.1
روایت أمیرالمؤمنین علیه السّلام در تقسیم بندی مردم به سه دسته
أمیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه میفرماید:
النّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِیٌّ، و مُتَعَلِّمٌ عَلَی سَبیلِ نَجاةٍ، و هَمَجٌ رَعاعٌ أتباعُ کُلِّ ناعِقٍ یَمیلونَ مَعَ کُلِّ ریحٍ لَم یَستَضیئُوا بِنورِ العِلمِ و لَم یَلجَئُوا إلَی رُکنٍ وَثیق.2
«مردم بر سه گروه تقسیم میشوند:
دستۀ اوّل: عالم و عارف بالله است که با اتّصال قلب خویش به سرچشمۀ حیات و منبع علم و ذات لایزال، پرده از جلوی چشمانش به کناری میرود و دیدگان قلب و سرّ او به حقایق جهان هستی باز میشود و به آنچه سایر افراد، جاهل و ناآگاهند اطّلاع عینی و شهودی پیدا میکند و دیگر کسی نمیتواند با اخبار نادرست و جوّسازی و شایعهسازی و تملّق و چاپلوسی او را بفریبد و از یافتههایش منصرف گرداند.
دستۀ دوّم: طالبان علم و معرفتند که با هدایت و ارشاد چنین عالم ربّانی، راه به سوی معرفت و کشف شهودی باز میکنند و به سرچشمۀ نور و بقاء وفود مینمایند.
و بالأخره دستۀ سوّم: نادانان و ابلهانی هستند همچون مگس که به هر بادی به حرکت درآیند و به آن سو روند و به هر صدایی گوش فرا دهند و به دنبالش روان گردند. اینان به نور علم جان و روان خویش را مستنیر نگردانیدهاند و به تکیهگاهی معتبر و وثیق روی نیاوردهاند، فلهذا همچنان در کوری و گمراهی در هر زمانی به دنبال فردی به راه میافتند و پس از گذشت مدّت او به شخص دیگری مراجعه میکنند؛ تا آخر عمر، و سپس با دست خالی و عمر بر باد رفته و پشیمانی ناعلاج و خسران ابدی روی در نقاب خاک میکشند و به سرای آخرت میشتابند.»
ملاک در تحصیل علم و کسب معرفت دستیابی به منبع علم و سرچشمه آن است
از مطالب فوق روشن گشت که ملاک در تحصیل علم و کسب معرفت، دستیابی به منبع علم و سرچشمۀ آن است، و در این راستا مصداق مشخّص و مسیر معیّنی نخواهد بود، و هر منبع و مصداقی که بتواند راهرو را به این مرحله برساند عقلاً و نقلاً ممدوح و قابل تقدیر و استفاده است.
من نگویم خدمت زاهد گزین یا می فروش | *** |
*** | هر که حالت خوش کند در خدمتش چالاک باش1 |
البته به همین ملاک و قانون، فرد کامل و عارف واصل در مرتبه أولی و أرجح از سایر افراد در رتبههای دیگر قرار دارد؛ و با وجود آن، رجوع به سایر افراد لغو و عبث و کمفایده خواهد بود؛ چنانچه با وجود امام علیه السّلام رجوع به غیر امام دیگر معنایی ندارد، مگر اینکه از ناحیه خود امام علیه السّلام اشارتی حاصل گردد.
بنابراین به حکم عقل و دلالت نقل، در صورت عدم دسترسی به انسان کامل، سالک باید برای راهیابی به مسیر مستقیم و کسب بینش و بصیرت در مسائل اجتماعی و شخصی از فرد آگاه و خبیر و بصیر و مطّلع بر رمز و راز این راه و مکتب، کسب فیض و هدایت نماید و صحبت و همنشینی با او را مغتنم شمارد و از بیانات و رهنمودهای او حدّاکثر استفاده و استناره را بنماید؛ حال خواه این فرد وصیّ ظاهری استاد و عارف کامل و ولیّ الهی باشد یا شخص دیگری.
کلام حضرت سیّد هاشم حدّاد دربارۀ استاد عام و وصیّ ظاهر و باطن
مرحوم آقا ـ رضوان الله علیه ـ در کتاب روح مجرّد دربارۀ استاد عام و ظاهر چنین میفرمایند:
امّا وصیّ ظاهر آن کس است که استاد در ملأ عام او را وصیّ خود قرار میدهد و مینویسد و امضاء مینماید و معرّفی میکند. و به مذاق مرحوم قاضی که عالمی بود جامع و مجتهد و ذوالرّیاستین من العلوم الظاهریّة و الباطنیّة، حتماً باید کسی باشد که دارای علوم ظاهریّه از فقه و اصول و تفسیر و حدیث و حکمت و عرفان نظری بوده باشد تا سدّ شریعت شکسته نشود و دو مجرا و ممشی در جریان نیفتد. و این اصلی بود که مرحوم قاضی بسیار بدان تکیه داشت و برای شریعت غرّاء خیلی حساب باز میکرد. خودش یک مرد متشرّع به تمام معنا بود و معتقد بود که: شریعت است که راه وصول به حقایق عرفانی و توحیدی است؛ و به قدری در این مسأله مجدّ بود که از کوچکترین سنّت و عمل استحبابی دریغ نمیکرد، تا جاییکه بعضی از معاندان گفتند: «این درجه از زهد و اتیان اعمال مستحبّه را که قاضی انجام میدهد از روی اخلاص نیست؛ او
میخواهد خود را در خارج بدین شکل و شمایل معرّفی کند، و الاّ او یک مرد صوفی محض است که برای این اعمال ارزشی قائل نیست!»
روی این اصل مرحوم قاضی به علوم ظاهریّه التفات داشت.
و دیگر آنکه عالم درس خوانده را کسی نمیتواند گول بزند و بفریبد. و امّا اگر اصل تعیین وصی در غیر علما دارج و رایج گردد، چه بسا شیاطینی ادّعای معرفت کنند و خلقی را به خود بخوانند، و مردم ساده لوح در دام آنها گرفتار آیند و دیگر با هیچ منطقی نتوان ایشان را به اشتباه و خطایشان واقف نمود.
لهذا مرحوم قاضی از شاگردان خود، آقای حاج شیخ عبّاس را که مردی عالم و بدون هوای نفس و رنج دیده و بلاکشیده بود، اختیار فرمود. و ایشان آن ابّهت و مقام و مسند مرحوم استاد قاضی را به نحو کامل و اکمل حفظ کرده و میکنند.
و امّا وصیّ باطن آن کس است که در باطن خود به کمالات استاد مکمّل بوده باشد و دارای معرفت شهودی و قدرت رهبری باطنی و سرّی باشد، گرچه استاد وی را معرّفی نکرده باشد؛ زیرا که خواهی نخواهی او از باطن بر نفوس سیطره دارد و شاگردان را به امر خدا هدایت مینماید و به راه و روش آنها نظر میکند و میرسد.
وصیّ ظاهر، از ظاهر، عمل به مقتضای وصایتش میکند؛ و وصیّ باطن از باطن کار میکند؛ و چون این دو با هم توأم شوند چه منافع بیشماری عائد گردد و چه گلهایی از غنچههای بوستان توحید بشکفد.
وصیّ ظاهر، افراد طالب را قبول میکند؛ و وصیّ باطن آنها را سَوا میکند و انتخاب مینماید. فلهذا افرادی که مدّتی در تحت تربیت وصیّ ظاهر قرار گرفتند اگر منافق از آب درآمدند، وصیّ باطن از اوّل آنها را نمیپذیرد، و بنابراین پس از مدّتی خود به خود دلسرد شده و برمیگردند یا خدای نخواسته سر از عناد بیرون میآورند. و شاگردان واقعی را از راه باطن هدایت میکند، و البتّه در اینصورت چون آنها اهل طلبِ صادق و نیّت صحیحه میباشند، طبعاً با وصیّ باطن آشنایی پیدا میکنند و از تعالیم وی مستفیض و کامیاب میگردند.
بنابراین روی این بیان، استاد ظاهر و استاد باطن هر دو موجود است، و هر کدام مقوّی و مؤیّد دیگری میباشند و در پیشبرد شاگرد به سوی مقصد اصلی سهمیّۀ گرانی را بر عهدۀ خود دارند. و در این صورت حتماً باید میان استاد ظاهر با باطن مخالفتی اتّفاق نیفتد، که اختلاف دلیل بر عدم صحّت طریق است.1
وصیّ ظاهر باید حرمت و شأن ولیّ خود را به أحسن وجه حفظ کند
در این بیانات موقعیّت استاد ظاهر و وصیّ ظاهر به خوبی روشن شده است.
اوّلاً: وصیّ ظاهر باید فردی باشد که بتواند حرمت و شأن و شخصیّت و جایگاه ولیّ خود را به نحو اتمّ و احسن حفظ نماید، و کوچکترین خدشه و ضربه به واسطۀ اعمال و رفتار و گفتار و رهنمودهایش، به موقعیّت و مرتبت استاد خویش وارد نیاورد؛ و این مطلب کاملاً از سخنان و طرز فکر و علایق و امیال و تدبیر او هویدا و آشکار است، و یا حدّاقل بر اهل فنّ و خبیر مخفی نخواهد ماند.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمودند:
ما أضمر أحدکم شیئًا إلّا و أظهره الله علی صفحات وجهه و فَلَتات لِسانه؛2 «هیچ مسأله و مطلبی نیست که یکی از شما در صدد کتمان و اخفاء آن برآید، مگر اینکه خداوند در لابهلای گفتار و سخنانش آن را آشکار خواهد نمود.»
روزی یکی از اهل فضل و درایت که با حقیر مراتب مودّت و محبّت ایشان برقرار است، در سفر به ایران به دیدن بعضی از افرادی که مدّعی وصایت و خلافتِ ولایت یکی از عرفای بالله و اولیای الهی بوده است، میرود و سخنانی در آن مجلس در میان حضّار ردّ و بدل میشود. پس از خروج از مجلس میگوید:
فلانی در سخنانش خیلی سعی بر این داشت که خود را بیهوا و بینفس بنمایاند، ولی ظاهراً ایشان در همان ایراد و اشکالی قرار دارد که ما هم گرفتاریم.
همینطور برخی دیگر نقل میکردند، با بعضی از افراد که ملاقات داشتهاند پس از خروج از منزل ایشان گفته بودند:
اگر وصایت و تصدّی مقام اولیای الهی همین است که ما مشاهده میکنیم پس بر عرفان و سیر و سلوک الی الله باید فاتحه خوانده شود!
گفتار و رفتار ولیّ خدا برخاسته از ملکات و صفات قدّوسی ذات اوست
و این سخن بسیار بدیهی و روشن است؛ زیرا رفتار و گفتار یک ولیّ خدا برخاسته از ملکات و صفات قدّوسی ذات اوست و او هرگز نمیتواند و نخواهد توانست خلاف مقتضیات ذات و نفس مطهّر خود بروز و ظهوری داشته باشد، و گفتار و کردار او نشأت گرفته و منبعث از طهارت سرّ و صفای قلب و ضمیر اوست و هم اوست که تراوشات ذاتِ مصفّا و مطهّرش انسان را به سوی عالم قدس و طهارت میکشاند. او اهل ریا و ظاهرسازی و شکستهنفسی و کلک و مردمداری نیست، و نیازی به پایین آوردن صدای خود و سر را به زیر انداختن و تبسّم به لب داشتن ندارد، او محتاج به خضوع و اظهار انکسار دروغین نمیباشد، و از اینکه سخنان او در مخاطب تأثیر میگذارد یا نه باکی ندارد، و در صدد جلب و جذب مریدان نفهم و دست و پا بوسان کالأنعام نمیباشد. او حرّ و آزاد است. در سخن گفتن صدای خود را پایین نمیآورد و حالت تواضع فریبکارانه به خود نمیگیرد و گفتار خویش را با هزار مرتبه آزادی و آزادگی، شفّاف و بیپرده و روشن ابراز میکند. امروز سخنی نمیگوید و فردا آن را انکار نماید و امروز دستوری نمیدهد و فردا آن را لغو کند و یا با بعضی در خلوت مطلبی ندارد که عُرضۀ افشای آن را در جلوت نداشته باشد، چون مُچَش باز میشود و نیرنگش بر ملاء میگردد و خدعه و مکرش افشا میشود.
مرحوم حدّاد از جدا شدن هیچ یک از شاگردان هراسی به خود راه نمیداد
مرحوم حدّاد را بنگرید که چگونه نسبت به نزدیکترین و برگزیدهترین شاگرد سلوکی خویش، مرحوم علاّمۀ طهرانی، قضاوت میکند و از ارتباط خویش با او چگونه سخن میگوید و از اینکه بر فرض بعید بلکه محال روزی این شاگرد و محرم اسرار او پیوند رفاقت و شاگردی را بگسلد و از او جدا شود، ابداً و ابداً به اندازۀ
سر سوزنی بیم و هراس به خود راه نمیدهد و ذرّه مثقالی از راه و روش و منش توحیدی خود عقبنشینی نمیکند و همۀ امور خود را به خدای متعال میسپارد.
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ در کتاب روح مجرّد در اینباره چنین نگاشتهاند:
تبلیغات این دو نفر بسیاری را متزلزل نمود که دیگر راه بازگشت برایشان نبود، و بعضی را متحیّر و سرگردان و در شکّ انداخت که تا آخر عمر بدینگونه بودند، و بعضی هم مطلب برایشان منکشف شد که: اینها همه دعایات شیطانی است، و حدّاد که روح توحید است، روح ولایت است، و توحید عین ولایت است و تفکیک بردار نیست.
تمام این قضایا وقتی بود که حقیر طهران بودم و اصلاً از جریان اطّلاعی نداشتم. و در اواخر آن که مصادف با اوان تشرّف بنده بود، بعضی از دوستان به حضرت آقا گفته بودند: ما خائفیم از اینکه ارتباط و محبّت شدید سیّد محمّدحسین با آقای حاج هادی ابهری که او هم از زوّار بود و ذهن ساده و نورانی و بیآلایش وی را سخت مشوب نموده بودند، موجب شود که اینک که او از طهران میآید، او هم از شما برگردد و منصرف شود.
حضرت آقا فرموده بودند: «سیّد محمّدحسین؟! ابداً ابداً! او مانند کوه است. کجا متزلزل میشود؟»
سپس فوراً فرموده بودند: «فرض کن او هم برگردد و با من یک نفر هم نباشد؛ امّا من خدا دارم، خدای من با من است، گو در تمام عالم یک نفر حرف مرا نپذیرد.»1
وصیّ ظاهر نمیتواند با خودخواهی و سلایق شخصیّه و اغراض نفسانی جای ولیّ خدا بنشیند
آری، این است راه اولیاء و مسیر اهل توحید؛ که اگر نبود هیچ إماره و قرینه و دلیل و حجّتی بر علوّ مقام و مرتبۀ علیای حضرت حدّاد در توحید و تجرّد جز همین یک قضیّه، ما را بر صحّت راه و مسیر او کفایت مینمود.
بنابراین کسی که مدّعی وصایت از یک عارف بالله است نمیتواند با خودخواهی و خودمحوری و اظهار سلایق شخصیّه و إعمال غرائز شهوانی و کامجویی و کامیابی افسار گسیخته و عدم تحمّل نقد و تنبیه و طرد و رفض دیگران، پا جای پای اولیای حقّ بگذارد و خود را در زمرۀ اصحاب کشف و شهود قرار دهد.
وصایت ظاهری باید بر اساس اعلان عمومی و ثبت شفاهی و کتبی ولیّ خدا باشد
ثانیاً: چنانچه در عبارت مرحوم آقا ذکر شد، وصیّ ظاهر باید با اعلان عمومی از طرف ولیّ خدا و ثبت و ضبط شفاهی و کتابتی توأم باشد، و همه باید او را بدین وصف بشناسند؛ زیرا مقام اثبات نیاز به مثبِت دارد و حجیّت تنزیلیّه و اعتباریّه محتاج به منزِّل و معبِّر است.
نظیر این مسأله در مواردی که رسول خدا برخی از اصحاب را به فرماندهی لشکر برای جنگ با کفّار تعیین میفرمودند، وجود دارد. و صد البته در این موارد حجّیّت اوامر و دستور آنها به واسطۀ نصب این مسئولیّت از ناحیه رسول خدا بوده است که پس از اتمام مسئولیّت، دیگر حجّیّتی در کلام و دستور آنها نسبت به افراد وجود نخواهد داشت و آنها مانند سایر افراد در یک طراز و یک نسق به حساب میآیند و مزیّت و ترجیحی نسبت به دیگران نخواهند داشت.
اطاعت و انقیاد از وصیّ ظاهر تا وقتی است که مخالفت با تکالیف شرعی نکند
علاوه بر این اطاعت و انقیاد از آنها تا وقتی است که مخالفت با احکام الهی و تکالیف شرع نکرده باشند، که در این صورت امر و نهی آنها دیگر نافذ نیست و از حجّیّت ساقط خواهد شد. فلهذا مشاهده میکنیم که أمیرالمؤمنین در این موارد میفرمودند: ”أطیعوا أمرَه ما أطاع الله“؛1 «تا زمانی که در اطاعت و انقیاد از حکم الهی قدم برمیدارد، شما باید از او اطاعت کنید.» و اگر مشاهده کردید که پا از حریم و حدود شرع فراتر نهاد و با اظهار سلیقه و ابراز تفکّر شخصی خویش بر خلاف موازین شریعت اقدام میکند، جایز نیست از او اطاعت کنید، و در صورت
اطاعت خود شما مجرم محسوب خواهید شد.
و خود أمیرالمؤمنین در بعضی از این موارد نسبت به رفتار اینگونه افراد اعتراض نموده و اظهار برائت مینمودند. و انتقاد از گماشتگان خود را به بهانۀ تضعیف حکومت و مصلحت نظام اسلام و تنزّل شخصیّت و شئون رسالت ترک نمیکردند.
وجوب احتیاط سالک راه خدا در برابر وصیّ ظاهر
بنابراین ملاک حجّیّت دستور وصیّ ظاهر همان تأیید و تسدید و امضای عارف و ولیّ الهی است، و در این صورت چه بسا در برخی از آراء و نظرات ممکن است دچار اشتباه گردد، ولی از آنجا که وصی ظاهر مانند عارف کامل و سالک واصل، حقایق نفسالأمریّه و مصلحت واقعیّه همچنان که بر قلب و ضمیر ولی الهی کما هی هی به انکشاف شهودی و شهود حسّی و عینی رسیدهاند، نمیباشد؛ لذا بر عهدۀ سالک سبیل الله و پویندۀ مسیر حقّ و معرفت واجب و لازم است که جانب احتیاط و حزم را مراعات نماید، و در مواردی که فرد خود بر مسائل اطّلاع و آگاهی دارد بیشتر باید بر این معنی التزام داشته باشد.
نهی مرحوم قوچانی رجل معروف را از کارگری در حرم أمیرالمؤمنین علیه السّلام
روزی از مرحوم آیة الله والد ـ قدّس سرّه ـ سؤال کردم: نظر شما دربارۀ نهیی که مرحوم حاج شیخ عبّاس هاتف قوچانی ـ رحمة الله علیه ـ نسبت به آن شخص معروف و محترمی که میخواست به عنوان کارگر در تعمیر حرم مطهّر أمیرالمؤمنین علیه السّلام مشغول کار شود، کردند چه میباشد؟
ایشان در کتاب روح مجرّد این داستان را بدینگونه ذکر کردهاند:
توضیح آنکه: این رجل معروف که حقّاً مردی با صفا و پاکدل و عاشق خاندان ولایت است و الحمد للّه هم اینک در قید حیات است، در نجف اشرف که به عنوان زیارت، تشرّف حاصل نموده بود، به فقید سعید آیة الله حاج شیخ عبّاس گفته بود: «من میخواهم یک روز لباس عملگی در تن کنم، و در آن هنگام که رواقها را چوب بست نموده و مشغول تعمیر و گچکاری و آینهکاری بودند، در میان عملهها به طور ناشناس وارد و مشغول کار شوم، از صبح تا به غروب آفتاب.»
آیة الله حاج شیخ عبّاس که وصیّ رسمی مرحوم قاضی در امر طریقت و اخلاق و سلوک الی الله هستند، وی را از این عمل منع کردند و فرمودند: «شما یک مرد معروف و سرشناسی هستی، و این کار زیبا و نیکو را هرچه هم پنهان کنی بالأخره آشکارا خواهد شد، و بر سر زبانها خواهد آمد، آنگاه غرور و عُجبی که احیاناً برای شما این عمل به بار میآورد چه بسا ضررش بیشتر از منافع این عمل پسندیده باشد. و من اینطور صلاح میبینم که شما به عوض این نیّت خیر، اینک که ایّام زیارتی مخصوصۀ نیمۀ شعبان است، پیاده با ما به کربلا مشرّف شوید! این کار را کسی نمیفهمد، تازه اگر هم بفهمد، مثل آن عمل سر و صدا ایجاد نمیکند و عواقب وخیم روحی برای شما ندارد.»
آن مرد محترم این سخن را پذیرفت و آمادۀ سفر پیاده برای کربلا شد...1
حقیر به مرحوم والد عرض کردم اگر شما به جای مرحوم حاج شیخ عبّاس بودید، آیا او را از انجام این کار منع میکردید؟
ایشان تبسّمی کردند و پاسخی ندادند!
اتّفاقاً مشابه این داستان برای خود مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ در زمان حیات مرحوم آیة الله انصاری همدانی ـ رحمة الله علیه ـ واقع گردید که تذکّر آن خالی از لطف نمیباشد، خصوصاً برای سالکان الی الله و رافضان تعلّقات دنیویّه و اعتبارات وهمیّه.
پذیرایی و اکرام مرحوم انصاری همدانی از سالکان إلی الله
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ میفرمودند:
در زمان حیات مرحوم انصاری ـ رضوان الله علیه ـ رفقای ایشان از اطراف بلاد جهت استفاده و ادراک محضرشان به سوی همدان و اغلب در منزل خود ایشان وارد میشدند، و ایشان در کمال لطف و بهجت و سعۀ صدر و انبساط وجه همچون پدری مهربان و عطوف از واردین پذیرایی مینمودند و مایحتاج معیشت را شخصاً تهیّه میکردند، و هرچه دوستان و ارادتمندان
ایشان اصرار میورزیدند که زحمت تهیّه غذا و غیره را از دوش ایشان بردارند، ابداً قبول نمیفرمودند، و با آن جثّه نحیف که مشتی استخوان بیش نبود، روزها به بازار میرفتند و میوه و موادّ غذایی برای رفقا فراهم میکردند، و این کار را در نهایت خفا و اختفا انجام میدادند.
البته ناگفته نماند که مرحوم انصاری این رفتار را نه تنها با دوستان و رفقای خود داشتند، بلکه با مستمندان و افراد غریبه نیز به همین روش عمل مینمودند، و این سنّت محموده را از مولا و مقتدای خویش، حضرت مولی الموالی أمیرالمؤمنین علیه السّلام و سایر ائمّۀ طاهرین أخذ نمودند.
اکرام و احسان مرحوم انصاری همدانی به فقرا و نیازمندان
مرحوم والد میفرمودند:
در یکی از زمستانهای بسیار سرد و پر برف همدان روزی یکی از دوستان ایشان دید، مرحوم انصاری کیسهای بزرگ بر دوش خود دارند و در میان برفها به سمت بیرون همدان حرکت میکنند. جلو آمد و سلام کرد و عرض کرد: «آقا این کیسه بزرگ و سنگین چیست که بر دوش گرفتهاید و به خارج شهر حرکت میکنید؟»
ایشان فرمودند: «برف سنگینی آمده و ارتباط دهات اطراف با همدان قطع شده است. من قدری نان تهیّه کردهام و برای قریهای نزدیک همدان میبرم.» آن شخص عرض میکند که: «پس اجازه دهید من آن را بردارم و با شما ببریم.» ایشان قبول نکردند. گفت: «پس اجازه دهید همراه شما بیایم، آخر در این بیابان و برف سنگین ممکن است خطراتی متوجّه شما شود.» باز ایشان نپذیرفتند و خداحافظی کردند و رفتند.
مرحوم انصاری در اصلاح نواقص منزل و امور شخصی از کسی تقاضا نمیکردند
همچنین در امور مربوط به منزل هیچگاه باری بر عهده کسی نمیگذاشتند و برای اصلاح نواقص از شخصی تقاضا نمیکردند.
در منزل ایشان چاه آبی بود که رفقا برای تجدید وضو میبایست از آن چاه، آب بکشند و آن هم با تلمبه که وسیلهای بود در قدیم برای آب بالا کشیدن، و در عین حال بسیاری از اوقات آن تلمبه خراب میشد و رفقا با مشکل مواجه میشدند، فلذا ناچار بودند با دلو آب را بیرون آورند.
تعمیر چاه آب منزل مرحوم انصاری همدانی توسط مرحوم علاّمه طهرانی و رفقا
مرحوم والد میفرمودند:
ما دیدیم اینطور نمیشود و باید فکری برای این مسأله کرد، گفتیم چاره آن است که یک پمپ شناور در چاه نصب کنیم تا این مشکل حل شود. بدون اینکه مطلب را با مرحوم آقای انصاری در میان بگذارم حرکت کردم به سمت منطقهای در همدان به نام چاپارخانه که اسباب و ادوات مکانیکی در آنجا فروخته میشد. مغازهای نظرم را جلب کرد، وارد شدم دیدم فرد تنومندی با سبیلهای پرپشت و قیافهای لوطیمنشانه پشت میز نشسته و عدّهای اطراف مغازه به سخنان او گوش میدهند. وقتی وارد شدیم خیلی توجّهی به ما نکرد، گویا از دیدن ما هم تا حدودی ناراحت شده بود. ما هم کناری نشستیم و به سخنان او گوش میکردیم. پس از مدّتی رو کرد به ما و گفت: فرمایشی بود حاج آقا؟
ما قضیّه را مختصراً توضیح دادیم و در ضمن به بعضی از نکات فنّی هم اشاره کردیم. صاحب مغازه دید که خیر، ما هم از مسائل فنّی و تخصّصی اطّلاعاتی کسب کردهایم. کمکم چهرهاش تغییر کرد و اخمهایش باز شد تا اینکه یک مرتبه از جای خود برخاست و به سمت ما آمد و گفت: حاج آقا من نوکرتم، چاکرتم، غلامتم، هرچه دستور بدی رو چشمم، اطاعت. و مرا در بغل گرفت و یک معانقه و فشار جانانه هم به ما داد.
گفت: من اوّل باید از نزدیک موقعیّت را ببینم تا بتوانم نسبت به موتور و جایگاهش اظهار نظر کنم. قرار را برای ساعتی در بعد از ظهر گذاشتیم، و من به منزل مرحوم انصاری مراجعت نمودم.
بعد از ظهر آن مرد آمد و از نزدیک آنجا را بازرسی نمود و گفت: این چاه باید چند متر دیگر خاکبرداری شود تا به موتور آسیبی وارد نشود، و گفت: هر وقت آماده شد، مرا با خبر کنید تا با وسایل بیایم.
پس از رفتن آن شخص، ما به دنبال مُقَنّی گشتیم تا اینکه یک نفر پیدا شد و گفت: من آمادهام امّا شاگردم به سفر رفته و کسی را ندارم که خاک را بالا بیاورد. من به او گفتم: مشکلی نیست، من خودم خاک را بالا میکشم، تو
کار خودت را بکن. مقنّی نگاهی به من انداخت و گفت: حاج آقا، مگر تو قبلاً مقنّی بودی و چاه میکندی؟!
گفتم: خیر، امّا بالأخره عملگی بلدیم و دوستان نیز هستند، کمک میکنند.
خلاصه به هر قسمی بود مقنّی را راضی کردیم که چرخ چاه کنی خود را شبانه به آنجا آورد تا صبح زود مشغول کار شویم. صبح مقنّی آمد و چرخ را آماده کرد و کیفیّت کار را به ما تعلیم داد و خود به درون چاه رفت.
من به اتّفاق مرحوم حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی که او هم برای زیارت حضرت آقای انصاری به همدان آمده بود، چرخ را به گردش درآوردیم و کیسۀ اوّل خاک را بالا کشیدیم و آن را به بیرون منزل بردیم و در کنار خیابان خالی کردیم و دوباره کار را شروع کردیم و آنقدر در کیف و سرور و ابتهاج و مستی عشق و محبّت بودیم که اصلاً نمیفهمیدیم داریم چه میکنیم، و ما که تا کنون خبرویّتی در این مسأله کسب نکرده بودیم، اگر اشتباهی میشد و این کیسه خاک بر سر آن بیچاره فرود میآمد چه به روزگارش میرسید! اصلاً و ابداً فکرمان به این سمتها کشیده نمیشد، و مردم در کوچه و خیابان ما را مینگریستند و بعضی با تعجّب و برخی با خنده و تمسخر به ما نظر میکردند و مطالبی بر زبان میآوردند.
بعضی از اوقات نیز مرحوم انصاری پیش ما میآمدند و با تبسّم و خندهای روان و جان ما را نیرو میبخشیدند.
تا اینکه چاه به مقدار کافی عمیق شد و آن شخص را خبر کردیم و به کمک و مساعدت همدیگر موتور را در چاه نصب کردیم.
ولیّ خدا در تعیین وصیّ ظاهر مصالح و ملاکاتی را در نظر میگیرد
در اینجا باید به این نکته التفات کرد که ولیّ خدا برای تعیین وصیّ ظاهر قطعاً مصالح و ملاکاتی را مدّ نظر قرار میدهد، و چه بسا شاگردان و سایر افراد به این ملاکات پی نبرند، و خود ولیّ خدا در انتخاب وصیّ ظاهر میداند که چه میکند و چه دواعی را در نظر میآورد.
دلیل بر این مطلب اینکه: در بین شاگردان مرحوم قاضی ـ رضوان الله علیه ـ قطعاً افرادی بودند که از جهات مختلف بر مرحوم قوچانی برتری و فضیلت
داشتند، امثال مرحوم علاّمه طباطبایی و اخوی بزرگوارشان، مرحوم آیة الله سیّد محمّد حسن الهی، و برخی دیگر؛ ولی مرحوم قاضی آیة الله قوچانی را انتخاب کردند؛ و به همین جهت هیچ الزامی برای رجوع به وصیّ ظاهر نمیباشد، بلکه او طریقی است به سوی راه خدا مانند خیلی از افراد دیگر.
جالب توجّه اینکه در همان زمان که مرحوم والد در قم خدمت علاّمه طباطبایی به تهذیب و تزکیه و تعلیم و أخذ اوراد و اذکار مشغول بودند، مرحوم علاّمه طباطبایی بارها از وصایت مرحوم قوچانی سخن بر زبان میآوردند و هیچگاه به مرحوم والد نفرمودند: شما باید به ایشان مراجعه کنی و خدمت ایشان حضوراً یا با نامه أخذ دستور و ذکر کنی؛ بلکه خود ایشان دستورات سلوکی و اذکار را به مرحوم والد میدادند و به نکات و دقائق و کیفیّت سلوک الی الله اشاره میفرمودند، و اکنون دستنوشتههای ایشان از آن زمان در کتابهای جُنگ موجود است؛ حتّی پس از هجرت مرحوم والد به نجف اشرف مراسلات بین مرحوم والد و علاّمه طباطبایی برقرار بود، و در همان نامهها مطالبی را به عنوان دستور سلوکی به ایشان متذکّر میشدند؛ یعنی در همان وقت که مرحوم والد از مرحوم قوچانی أخذ دستور داشتند، از علاّمه طباطبایی نیز کسب فیض و دستور مینمودند و به آنها عمل میکردند.1
مراجعه مرحوم علاّمه طهرانی به آقا شیخ عبّاس قوچانی به امر علاّمه طباطبایی، رضوان الله علیهم
این حقیر در اواخر حیات مرحوم والد شبی از ایشان پرسیدم: حالات و خصوصیّات مرحوم قوچانی را ما تا حدودی متوجّه شدهایم و میدانیم که ایشان فرد صادق و بیهوائی بود، آیا همین مقدار کفایت میکند که شما به ایشان مراجعه کردهاید و خود را تحت تربیت و ارشاد ایشان قرار دادهاید؟!
مرحوم والد تأمّلی کردند و فرمودند:
ما به دستور علاّمه طباطبایی به ایشان مراجعه کردیم، و در حقیقت با اتّصال
به علاّمه طباطبایی و تحت ارشاد ایشان ما به مرحوم قوچانی مراجعه نمودیم، و تا زمانی که در نجف بودیم تحت نظر و هدایت و ارشاد علاّمه طباطبایی بودهایم، تا اینکه به مرحوم حدّاد متّصل شدیم.
و تأیید بر این مطلب اینکه تعریف و توصیف مرحوم والد از علاّمه طباطبایی و مرحوم قوچانی و سایر شاگردان قاضی، خود گویای تفاوت و اختلاف مراتب آنها میباشد.
ملائکه بدون وضو نام علاّمه طباطبایی را نمیبرند
مرحوم والد گاهی از اوقات از علاّمه طباطبایی بدین صورت یاد مینمودند که:
ملائکه بدون وضو نام ایشان را نمیبرند!1 و قدر و منزلت علاّمه در ملأ أعلی شناخته میشود، نه در کرۀ ارض و در میان دوستان و ارادتمندان ایشان.
ولی از مرحوم قوچانی فقط اینچنین تعبیر میفرمودند که:
ایشان مرد صادقی بود، و خودشان میگفتند: «من چیزی ندارم، و تعجّب میکنم چگونه مرحوم قاضی مرا وصیّ خود قرار دادهاند.»
روی این اصل، رجوع افراد به وصیّ ظاهر به معنای الزام بر استمرار و تداوم استفاده از او نیست، بلکه او وسیلهای است در کنار سایر وسایل، و طریقی است در کنار سایر طرق؛ و چه بسا سایر طرق و وسایل از او قویتر و بصیرتر و خبیرتر به مطالب و ظرائف سلوک باشند.
علّت ارجاع سالکان إلی الله به وصیّ ظاهر
در اینجا ملاحظه میشود رجوع به وصیّ ظاهر طبق همان قانون و اصل و میزانی است که قبلاً ذکر شد، و آن: وصول به مرتبۀ معرفت بدون هیچ حدّ و مرز و منعی است که خود یک اصل عقلی و فطری و اعتقادی است که در متون دینی نیز بدان تصریح شده است.
و روی همین اصل، وقتی مرحوم آیة الله انصاری همدانی به نجف مشرّف شدند، مرحوم قوچانی به مرحوم والد گفتند: «شما از این به بعد تحت نظر و
اشراف و تربیت مرحوم انصاری قرار بگیرید.» و از آن پس مرحوم آقا دیگر از دستورات مرحوم انصاری پیروی مینمودند و در مراسلات به ایشان این مطلب به خوبی روشن است.1
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ به همۀ این بزرگان به جنبه مرآتیّت و طریقیّت مینگریست و هر فرد را در موضع و جایگاه خودش قرار میداد، حتّی از بعضی از شاگردان مرحوم قاضی مواردی را أخذ مینمودهاند در حالیکه آن شخص در اواخر عمر به ضلالت و گمراهی افتاده بود.
سیرۀ اولیای الهی نظر کردن در گفتههاست، نه افراد
آری، سیره و روش مرحوم والد سخن والای امیر مؤمنان است که فرمود:
انظر إلی ما قالَ و لا تَنظُر إلی مَن قالَ؛2 «به سخن و کلام حکمتآمیز توجّه و التفات کنید و به گوینده آن نظر استقلالی و موضوعی نداشته باشید.»
و یا در جای دیگر میفرماید:
الحِکمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ؛3 «گمشدۀ مؤمن و آنچه که پیوسته در طلب آن است، حقایق عالم وجود و آدابی است که فرد را به آن حقایق میرساند و متخلّق به آن اخلاق میگرداند.»
ارجاع علاّمه طهرانی رضوان الله علیه مؤلّف را به آیة الله بهاءالدینی
روزی مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ به حقیر فرمودند:
شما به منزل آیة الله حاج سیّد رضا بهاءالدینی میروید؟
عرض کردم: خیر، گاهی ندرتاً خدمتشان میرسم. فرمودند:
حتماً به دیدار ایشان بروید و از محضر ایشان بهرهمند شوید، ایشان فرد مؤمنی است که دریافتهایشان برای شما میتواند مفید واقع شود و از آن استفاده نمایید.
و این مطلب وقتی بود که این حقیر ظاهراً تحت تعلیم و تربیت مرحوم والد بودم و ایشان را ولیّ خدا میدانستم و بدان اعتقاد داشتم.
بنده در اینجا صراحتاً اعتراف میکنم: به عنوان فرزند ایشان و کسی که بیش از دیگران نسبت به موازین و مبانی و سیره و سلوک و طرز فکر و منش تربیتی و تعلیم آن بزرگوار اطّلاع و تجربه دارد، در تمام مدّت عمر حتّی یک بار از ایشان نشنیدم که فردی را از کسب فیض و استفاده از محضر شخصی منع کرده باشند، مگر اینکه ارتباط با شخص مذکور برای انسان موجب ضرر و زیان بوده باشد.
نهی مرحوم علاّمه از مراجعه به کسی که موجب ضرر و زیان میشود
روزی یکی از بستگان نزدیک که شخص سادهلوح و بیتجربهای است، در طهران به مجلس یکی از افراد مشهور و معروف رفته بود و هنگامی که برای مرحوم والد توضیح میداد، از آن مجلس به نیکی و صفا و ایراد سخنان زیبا یاد میکرد. وقتی کلامش تمام شد مرحوم والد به او فرمودند:
اگر یک مرتبه دیگر پا به آن مجلس بگذاری، ارتباطم را با تو قطع خواهم کرد!
و این شخص که مرحوم آقا مجلس او را منع کرده بودند همان فردی بود که منکر نیاز به استاد و تربیت سلوکی بود و در کلام و سخنانش گویا سحری در جذب و انحراف افراد وجود داشت، و بدین جهت مرحوم والد آن فرد را از شرکت در مجالس او برحذر داشتند. حتّی روزی فرمودند:
من وقتی میشنوم که یکی به او مراجعه کرده است، بدنم به لرزه درمیآید و میگویم: دیگر کارش تمام است!
مرحوم علاّمه برای وصول به معرفت و کسب بصیرت هیچ حدّ و مرزی قائل نبودند
از جمله شواهد بر اینکه روش و سنّت مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ وصول به معرفت و کسب بصیرت بدون هیچ حدّ و مرزی بود، دستور ایشان به طلاّب علوم دینی بود که فرموده بودند:
طلاّب برای کسب علم و تحصیل معرفت هر کجا را که مناسب یافتند، بدون اجازه و کسب مجوّز از این جانب میتوانند بدانجا عزیمت کنند و نیاز به سؤال از من نیست.
بارها به شاگردان و ارادتمندانشان میفرمودند:
انسان باید صحبت بزرگان را مغتنم بشمارد، و از هر فردی که کلامی حکمتآمیز از او برخاست، گوش جان را نوازش دهد و روان خود را معطّر سازد.
توصیه ایشان به تشرّف در محضر علاّمه طباطبایی برای بسیاری از افراد مکشوف است. ادراک محضر بزرگان از اهل علم و صلاح، از مبانی لاینفکّ سلوک عملی ایشان به حساب میآمد. و حتّی نسبت به وعّاظ و منبریهایی که برای مجالس مسجد خودشان دعوت میکردند، تأکید داشتند دوستانشان شرکت کنند و از مطالب آن واعظ بهرهمند شوند؛ گرچه آن واعظ چندان با مبانی سلوک و عرفان انس و الفتی نداشته است و یا اینکه تا حدودی مشرب و مذاق خلاف را داشته است.
لزوم هوشیاری سالک در کسب علم و معرفت
بلی همچنان که مذکور شد انسان باید در کسب علم و معرفت به دنبال طریقی باشد که برای او ضرر نداشته باشد، و چه بسا دیوسیرتان ظاهرنما و غولان رهزن دل و دین و قطّاعالطریقهای بیخبر از خدا و رسول و ابوسفیانهای سلماننما و معاویهصفتان علیگونه بسیارند، که در کمین صید و به دام انداختن افراد سادهلوح و بیبصیرت نشستهاند و با ظاهری فریبنده و رفتاری متواضعانه و سیمایی خندان و متبسّم و سخنانی فتنهانگیز به قصد فریب و اغوای اینان همّت گماردهاند.
بنابراین سالک راه خدا کاملاً باید به هوش باشد و بر گوش و چشم و قلب خویش حارث و نگهبان بگمارد و به هر سخنی گوش نسپارد و به هر ظاهر فریبندهای چشم نیندازد و به هر رفتار و منشی دل و دین نسپارد؛ چنانچه از امام صادق علیه السّلام مروی است که فرمودهاند:
آیه شریفه: ﴿فَلۡيَنظُرِ ٱلۡإِنسَٰنُ إِلَىٰ طَعَامِهِۦٓ﴾؛1 «انسان باید به مأکولات خویش نظر اندازد و با دقّت به آنان بنگرد.» مقصود: ”أی فَلیَنظُر إلی عِلمِهِ مِمَّن
أخَذَه“؛1 «باید ببیند که علم و معرفتش را از چه کسی بهدست میآورد.»
و این مسأله کاملاً واضح و آشکار است و چه بسا خود ما در طول زندگی بارها و بارها به آن برخورد کردهایم و آن را تجربه نمودهایم.
گرایش نفوس به یکدیگر عامل اصلی در شکلگیری تفکّر و اندیشه افراد
از جمله مسائلی که سالک به خصوص باید بدان توجّه کند، مسألۀ گرایش نفوس به یکدیگر و تعلّقات نفسانی و روحی است، و این مسأله فوق العاده مورد نظر و توجّه بزرگان و مربّیان نفوس و اولیای الهی بوده است، به طوری که شاید بتوان گفت: کمترین نکته و مسألهای در باب عرفان و سلوک به این اندازه مورد توجّه و تأمّل ارباب سلوک و تزکیه قرار گرفته است.
یکی از علل معدّه در کیفیّت شکلگیری افکار و اندیشههای انسان، تعلّقات و تمایلات نفسانی و نیز فضا و شرایط محیط و جریانات و حوادثی است که پیرامون انسان قرار دارند، و این تمایلات و شرایط به نحوی در شکلگیری تفکّر و اندیشه و قضاوت انسان تأثیرگذار هستند که حتّی خود انسان از کیفیّت این تأثیرگذاری چه بسا غافل بماند و هرگز به ذهن و خاطرش خطور نکند؛ یعنی نفس آدمی به واسطۀ محبّت و علاقهای که به فردی پیدا میکند، کمکم من حیث لایشعر به موازات تمایل بیشتر و روز افزون، تفکّر و نحوۀ نگرش او نسبت به آن شخص و نیز نسبت به ایدهها و عقاید او و نسبت به جریانات و حوادث مربوط به او و حتّی نسبت به مبانی و موازین شرعی و اعتقادی او نیز تغییر و تحوّل پیدا میکند، و خطر در همین جاست.
در قرآن یکی از عوامل تبدّل اعتقادات علاقه به فرزند شمرده شده است
خداوند متعال از این مطلب در داستان حضرت موسی و خضر چنین پرده برمیدارد:
﴿فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَا لَقِيَا غُلَٰمٗا فَقَتَلَهُۥ قَالَ أَقَتَلۡتَ نَفۡسٗا زَكِيَّةَۢ بِغَيۡرِ نَفۡسٖ لَّقَدۡ جِئۡتَ شَيۡٔٗا نُّكۡرٗا﴾.2... ﴿وَأَمَّا ٱلۡغُلَٰمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤۡمِنَيۡنِ فَخَشِينَآ أَن يُرۡهِقَهُمَا طُغۡيَٰنٗا وَكُفۡرٗا * فَأَرَدۡنَآ أَن يُبۡدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيۡرٗا مِّنۡهُ زَكَوٰةٗ وَأَقۡرَبَ رُحۡمٗا﴾.3
«حضرت موسی و خضر حرکت کردند تا اینکه به نوجوانی خردسال رسیدند، به ناگاه خضر آن پسر بچّه را بگرفت و جانش بستاند و او را رها کرد. حضرت موسی تاب نیاورد و فریاد برآورد: ”چه میکنی؟ چرا یک کودک بیگناه و معصوم را اینچنین بیجرم و گناه بیجان نمودی؟ بسیار عمل زشت و ناروایی مرتکب شدی!“
آنگاه حضرت خضر در مقام توجیه و تعلیل این رفتار میفرماید:
”بدان و آگاه باش که کشتن من این نوجوان را کاری عبث و لغو نبوده است؛ زیرا اگر این کودک بزرگ میشد و به سنّ رشد و استقامت میرسید، پدر و مادر مؤمن و موحّدِ خود را از راه برون میکرد و آنان را به کفر و طغیان میرساند، (به واسطۀ تمایلات الحادی و ضدّ خداپرستی و توحید و ابراز فسق و فجور، پدر و مادر تحت تأثیر احساسات و عواطف فرزندی، کمکم از صراط مستقیم منحرف میشدند و به خواستهای او پاسخ مثبت میدادند، و به جای نهی و طرد او خود آنها کمکم به میل و سلیقه و تفکّر او متحوّل میگشتند تا اینکه یکسره پا بر هرچه اعتقاد و مبنای دینی و شرعی گذاشته، از توحید و ایمان به کفر و شرک میگراییدند.)
پس اراده و مشیّت ما چنین تعلّق گرفت که او را به قتل برسانیم، و خداوند به آنها فرزندی شایستهتر و پاکتر که موجب روشنی چشم آنها و برکت و خیر دنیا و آخرت گردد، عطا خواهد کرد.“»
در این آیه شریفه صراحتاً خدای متعال میفرماید: علاقۀ فرزندی در آینده موجب تبدّل اعتقادات و ایمان پدر و مادر خواهد شد و آنها را کافر و مشرک خواهد نمود.
علّت نهی شریعت از رفاقت با افراد ناباب
بارزترین و سادهترین مثال در این زمینه، اعتیاد افراد به واسطۀ رفاقت و دوستی با فرد معتاد است. تمایل قلبی یک فرد زمینۀ وسوسههای شیطانی و اغوای
فرد تبهکار شده تا اینکه کمکم او را در دام هولناک اعتیاد گرفتار مینماید؛ و بر همین قیاس در سایر امور خلاف و تباهی.
علّت نهی شریعت از سکونت در بلاد کفر، استدراج است
و به همین جهت است که سکونت در بلاد کفر حرام میباشد، گرچه انسان نسبت به ادای نماز و روزه و رفتن به مجالس اهتمام ورزد و به خیال خود مراسم مذهبی و محافل دینی را ترک ننماید؛ زیرا نفس حضور در فضای کفر و اجتماع کفر باعث میشود کمکم روح و نفس انسان به واسطۀ کمرنگ شدن نورانیّت محیط، جنبۀ ربطی خویش را با مبدأ أعلی کم کند، و بدون اینکه این تغییر برای او محسوس باشد پیوسته رو به نقصان و ضعف برود و از هویّت خویش کاسته گردد و از سرمایه وجودی که همان حیثیّت ارتباطی او با پروردگار متعال است تهی شود، و بالأخره پس از مدّتی با تغییر صفات و ملکات و تعلّقات، کیفیّت تفکّر و اندیشۀ او نیز متحوّل و متغیّر خواهد شد. و بدون آنکه این تحوّل ملموس و محسوس او باشد میبیند نسبت به مسائل به نحو دیگری فکر میکند، و آن استقامت و پایداری و ثبات و إحکام در اندیشه و مبنا و اعتقاد، دیگر وجود ندارد و آن غیرت و حمیّت دینی در نفس او جایی ندارد و آن صلابت و استواری جای خود را به نوعی نرمش و پذیرش و بیخیالی و سستانگاری و تساهل داده است. و به مقتضای آیه شریفه محکوم به استدراج خواهد شد:
﴿فَذَرۡنِي وَمَن يُكَذِّبُ بِهَٰذَا ٱلۡحَدِيثِ سَنَسۡتَدۡرِجُهُم مِّنۡ حَيۡثُ لَا يَعۡلَمُونَ * وَأُمۡلِي لَهُمۡ إِنَّ كَيۡدِي مَتِينٌ﴾.1
«ما را با کسانی که انکار کلام وحی میکنند و آن را از ناحیۀ بشر و انسان عادی میشمرند، کاری نیست و ما با آنها ارتباط نداریم، و ایشان را به وادی شکّ و تردید و ضلالت و غوایت درمیافکنیم، و بدون آنکه خود متوجّه گردند نور ایمان و اتّصال به خود را از آنان سلب مینماییم * و به
آنها مینمایانیم که نقشه و برنامۀ ما برای گمراهی و ضلالت آنها بسیار حساب شده و متقن است و کسی نمیتواند با آن به مقابله و معارضه برخیزد.»
تأثیر کدورت و ظلمت بلاد کفر در حیثیّت تعلّقی و ربطی نفس سالک
و جالب اینکه این مسأله حتّی در مسائل فقهی و استنباطات شرعی و اجتهاد یک فقیه نیز تأثیر بسزایی دارد، و به تعبیر دیگر همان حیثیّت ربطی و تعلّقی که نفس در یک فضای روحانی و نورانی به مبدأ وحی و تنزیل احساس میکند و بر آن اساس و پایه کیفیّت مدرکات او در مسائل مختلفه شکل میگیرد، در فضای غیر معنوی و روحانی برعکس، به واسطۀ انسلاخ و گسیختگی، این حیثیّت ربطیّه و تعلّق و تمسّک به مبدأ تشریع مدرکات و استنباطات او به صورت مادّی و ظاهری و رُباتی درخواهد آمد.
بسیارند افرادی که پیش از اقامت و سکنیٰ در بلاد کفر دارای عقاید و تفکّرات نسبتاً صحیح و مناسبی بودند، ولی پس از توطّن و سکنیٰ در بلاد کفر تغییر اساسی در اندیشههای آنان پدید آمده است.1
بعضی از آقایان، انگلیس را مادر جهان اسلام مینامند
و از عجایب روزگار اینکه بعضی از همین آقایان، بلاد کفر چون انگلیس را مادر جهان اسلام مینامند؛ یا للعجب! که تا چه قدر باید انسان دچار انحطاط فکری و اعتقادی گردد تا لب و قلم به چنین اباطیلی بگشاید! مگر کفر با اسلام جمع میشود؟! و مگر استعمار مکّارِ حیلهگر با ایمان و اعتقاد به مبدأ و معاد سازگاری دارد؟! اینان نمیدانند و نخواهند فهمید که این زمینه و بستری را که استعمار پیر انگلیس برای تبلیغ و انتشار مذاهب مختلف از جمله اسلام فراهم نموده است، نه به خاطر رضای خدا و رسول و نه به خاطر حمایت و تأیید آزادی و دموکراسی در ابراز و اعلان ادیان الهی و نه به خاطر توجیه حیثیّت مملکت و دولت و کسب وجهه و آبرو برای کشور خویش، بلکه به جهت اطّلاع هرچه بیشتر بر افکار و
عقاید مردم و ترسیم نقشههای مزوّرانه و اهریمنی برای به انحراف و اعوجاج کشیدن پایههای اعتقادی ملل دنیا و در سلطه و اختیار گرفتن زمام امور بلاد بر اساس تغییر فکر و اندیشه و باورهای رهبران و اندیشمندان ملل و مذاهب است، و این نکتهای است که همه از آن غافلند و آنجا را مهد تمدّن و شکوفایی اندیشههای مذهبی و اجتماعی میشمرند.
مرحوم علاّمه: «اگر همه دنیا بگویند مرگ بر آمریکا، من میگویم مرگ بر انگلیس!»
مرحوم والد ما، علاّمه طهرانی ـ قدّس سرّه ـ بارها میفرمود:
تمام فتنههای دنیا و برنامهریزیهای شوم بر ضدّ مذاهب و ملل در بریتانیا طرحریزی میشود، و اگر همه دنیا بگویند: مرگ بر امریکا، من میگویم: مرگ بر انگلیس!
استاد اخلاق و عرفان ایشان، مرحوم سیّد هاشم حدّاد ـ قدّس سرّه ـ نیز میفرمودند:
تمام تصمیمگیریها و نقشههایی که جهت تدبیر و ادارۀ ممالک دنیا انجام میپذیرد، در بریتانیا احراز میشود؛ حتّی تغییر و تحوّلاتی که در شوروی صورت میپذیرد، در انگلستان تصمیم گرفته میشود.
باری مسألۀ تغییر و تحوّل نفس و تمایلات و خواستهای آن به واسطۀ شرایط اجتماعی و ارتباط با رفیق مسألهای نیست که جای شکّ و شبهه داشته باشد، و هر فرد در طول زندگی خود بارها و بارها با مواردی برخورد کرده است که چگونه یک نفر با تمایلات مخصوص و تفکّر خاص صرفاً با تغییر و تبدّلی که در ارتباط با محیط و افراد و شرایط گوناگون برایش حاصل میشود، تغییر اساسی در تمایلات و تفکّرات او رخ میدهد و هر آنچه را که سابقاً قضاوت مینمود اینک بر خلاف آن حکم میراند و به هرچه در زمان گذشته تمایل و رغبت نشان میداد اکنون عدم تمایل و اکراه دارد، در حالیکه هیچ معلوماتی به خلاف گذشته در ذهن و قلب او وارد نشده است و آن شخص همان است و او نیز همان.
هیچ الزامی بر رجوع به وصیّ ظاهر نیست
بنابراین از مطالب ذکر شده نتیجه گیری میشود که: هیچ الزامی بر رجوع به
وصیّ ظاهر نیست؛ چنانچه هیچیک از شاگردان مرحوم قاضی ـ قدّس سرّه ـ پس از فوت ایشان به مرحوم قوچانی مراجعه نکردند و از ایشان دستور و ذکری نگرفتند، در حالیکه آنها به مرتبۀ کمال نرسیده بودند و اسفار اربعۀ سلوکی را طی نکرده بودند و همۀ آنها به جز مرحوم حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ محتاج و نیازمند به استمرار تربیت و تزکیه بودند.
مضافاً به اینکه اکثر شاگردان مرحوم قاضی از جهات مختلفی نسبت به مرحوم قوچانی تفوّق و برتری داشتند، و در این صورت رجوع آنها به مرحوم قوچانی، رجوع اعلم به عالم خواهد بود و این مسأله عقلاً و نقلاً باطل و مطرود میباشد.
وصیّ ظاهر صرفاً یک راهنما و دلیل راه است نه بیشتر
التفات و توجّه به این نکته بسیار مهم است که: وصیّ ظاهر صرفاً یک راهنما و دلیل راه است نه بیشتر، و هیچ امتیازی بین او بین سایر افراد از خُبراء و اهل بصیرت و شناخت نسبت به راه خدا و تبیین موانع و توضیح معدّات و ارشاد به مطلوب نمیباشد. و به عبارت دیگر ارشاد و دلالت وصیّ ظاهر و سخنان و رهنمودهای او و کیفیّت مشی و سلوک او تماماً جنبه طریقی و ارشادی دارد نه جنبه موضوعی و مولوی.
روی این اصل کسانی که میگویند: «در راه خدا فقط باید از یک دریچه و یک استاد و یک منظر کسب دستور و ذکر نمود، و رجوع به دو نفر یا بیشتر موجب تشکیک در قلب و حیرت و گمراهی خواهد شد»، صد در صد راه به خطا رفتهاند و سخن به لغو و عبث راندهاند و با خلط در موضوع و مسألهای مجزّی و متفاوت، نتیجهای ناصواب بهدست آوردهاند.
این مسأله، که سالک راه خدا نباید از دو نفر دستور و برنامه ذکر و ورد داشته باشد، مربوط به عارف کامل و سالک واصل و ولیّ الهی است، نه مربوط به وصیّ ظاهری.
شاگردی مرحوم علاّمه همزمان نزد چند استاد
و شاهد بر این مسأله اینکه: مرحوم والد ما ـ قدّس الله سرّه ـ در زمان اقامت در نجف هم از دستورات و ارشادات مرحوم علاّمه طباطبایی بهره میبردند و هم از مرحوم آیة الله انصاری همدانی استفاده میکردند و هم از مرحوم آیة الله سیّد جمالالدّین گلپایگانی کسب فیض میکردند و هم از مرحوم قوچانی بهرهمند میشدند و هم از برخی دیگر از شاگردان مرحوم قاضی. و هیچ منافاتی بین این ارتباطات وجود نداشته است و هیچ تعارضی در این معاشرتها و جلسات و ارشادات نبوده است.
حتّی این بنده میتوانم مدّعی شوم در همان زمان که مرحوم والد ما با مرحوم قوچانی حشر و نشر داشتهاند، قطعاً از نقطه نظر علمی در جهات مختلف و در بسیاری از دقائق و رقائق عرفانی و سلوکی بر ایشان سبقت داشتند، در حالیکه چنانچه عرض شد اگر واقعاً این رجوع، رجوع حقیقی و واقعی باشد، رجوع اعلم به عالم خواهد بود که باطل و ممنوع است.
شاگردان آقا سیّد احمد کربلایی به وصیّ ظاهر مراجعه نکردند
همینطور شاگردان و تلامذۀ سلوکی مرحوم آقا سیّد احمد کربلایی، کجا به وصیّ ظاهری ایشان مرحوم آقا سیّد ابوالقاسم لواسانی مراجعه کردند؟ که از جملۀ همین تلامذه مرحوم آیة الله آقا سیّد جمالالدین گلپایگانی بودهاند.
بنابراین مطلبی که بعضی مطرح میکنند: «وصیّ ظاهر شاخصترین و ممتازترین فرد پس از ولیّ کامل است و حتماً باید به او رجوع نمود»، پایه و اساسی ندارد. و انسان حتّی با وجود وصیّ ظاهر یک عارف بالله میتواند به سایر دوستان و شاگردان او و حتّی غیر مرتبطین با او مراجعه نماید و از آنها کسب فیض کند، و به طور کلّی دیدگاه عرفان و توحید در این قضیّه بسیار باز و در کمال انشراح و انبساط است؛ زیرا ظهور پروردگار را در مظاهر مختلف و آینههای گوناگون، عامّ و شامل میداند و انحصاری در مظهریّت خاصّ و تعیّن خاص قائل نمیباشد و سلیمان نبیّ از نصیحت مور و گنجشک بیمی به خود راه نمیدهد.
یکی از نقاط افتراق مکتب عرفان از سایر مکاتب
و این است نقطه افتراق بین مکتب عرفان و توحید و بین سایر مکاتب و نِحَل.
در مکتب عرفان مرزی برای کسب معرفت و علم وجود ندارد و حدّی برای استفاده و استفاضه از فیوضات الهی نمیباشد و حصری در رجوع و معاشرت افراد با خبراء و ذویالبصائر این راه، نخواهد بود. سالک و راهروِ مسیر معرفت، هم میتواند به وصیّ ظاهر مراجعه کند و هم به سایر افراد و از همه کسب فیض بنماید؛ چنانچه مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ نیز به همین روش و منهج در طول زمان سیر و سلوک خود پیش از اتّصال به استاد و مرشد ربّانی خود، حضرت سیّد هاشم حدّاد ـ قدّس سرّه ـ سیر مینمودند و از مصاحبت و ارتباط با همه نکتهها برمیگرفتند و آنها را به کار میبستند، چنانچه بارها در زمان حیات به این نکتهها اشارت میفرمودند و برای تلامذۀ خود نقل میکردند و دستور میدادند.
عنایت مرحوم حدّاد به مذکورات بدیع افراد
در بسیاری از موارد دیده میشد که در حضور مرحوم حدّاد مطلبی قابل توجّه و بدیع و طرفه از شخصی نقل میشد، مرحوم حدّاد به اطرافیان میفرمودند: «این مطلب را بنویسید و به کار بندید.» و یا اینکه حدیث و شعری لطیف قرائت میشد، ایشان میفرمودند: «این حدیث و یا شعر را حفظ کنید.» و نیز گاهی از اوقات دستوری عملی مطرح میشد، میفرمودند: «به این دستور عمل نمایید.»
مجلس شانزدهم : وظیفۀ سالک إلی الله در صورت عدم وجود وصیّ ظاهر
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و الصّلاة و السّلام علی خیر المرسلین محمّد و آله الطّاهرین
و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
دعوی خلافت طریق و وصایت سلوکی نمودن افراد بعد از مرحوم علاّمه طهرانی
تا اینجا سخن در این بود که پس از رحلت عارف بالله، شاگردان او و نیز غیر شاگردان، در صورت وجود وصیّ ظاهر چه باید بکنند؟ که ما حصل مطلب گذشته این بود: وصیّ ظاهر فردی است صالح و برجسته و صاحب نفس صافی و بیآلایش و صادق و خبیر به رمز و راز و مسائل سلوک، و هر فرد میتواند در صورت نیاز و کشف استفاده و استفاضه از او بهرهمند شود، چنانچه از سایر افراد میتواند بهرهمند گردد؛ و در صورت عدم نیاز هیچ الزامی به رجوع به وصیّ ظاهر، نه عقلاً و نه شرعاً و نه طریقتاً نمیباشد.
و امّا در صورت عدم وجود وصیّ ظاهر، چنانچه این مسأله پس از رحلت مرحوم علاّمۀ والد ـ قدّس سرّه ـ مکشوف شد و نقاب از چهرۀ مدّعیان وصایت و خلافت آن ولیّ الهی برافتاد و کذب مدّعایشان چون شمس فی رائعة النّهار بر همگان آشکار گشت.
جالب توجّه اینکه عدّهای در شهرهای مختلف پس از ارتحال مرحوم علاّمه
والد ـ قدّس سرّه العزیز ـ دعوی خلافت طریق و وصایت سلوکی نمودند و با انحاء مختلف از ترفندهای مزوّرانه و مکّارانه و نسبتهای کذب و خلاف خواستند که آن رِدای کبریای تجرّد و توحید را که فقط بر قامت رعنای آن یار برازنده و شایسته مینمود، بر قامت نحیف و ضعیف و رنجور و درمانده و بیمار خویش بیارایند و بر مسند و جایگاه آن عارف الهی تکیه زنند و به امر و نهی و ذکر و فکر و ارشاد بپردازند و با نفس آلوده و منغمر در شهوات و انانیّتها و کثرات، خود را همنشین سدرۀ منتهای عرش بنیان، ملائک پاسبان آن حریم قدّوسی و ساحت سبّوحی بنمایند، غافل از اینکه:
اشعار نغز حافظ شیرازی در باب مدّعیان دستگیری و ارشاد
ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه توست | *** | عِرض خود میبری و زحمت ما میداری1 |
و یا به قول خواجۀ شیراز، رحمة الله علیه:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند | *** | نه هر که آینه سازد سکندری داند |
نه هر که طرف کُلَه کج نهاد و تند نشست | *** | کلاه داری و آیین سروری داند |
هزار نقطه بینش ز خال توست مرا | *** | که قدر گوهر یکدانه جوهری داند |
غلام همّت آن رِند عافیت سوزم | *** | که در گدا صفتی کیمیاگری داند |
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست | *** | نه هر که سر بتراشد قلندری داند |
در آب دیدۀ خود غرقهام چه چاره کنم | *** | که در محیط نه هر کسی شناوری داند |
ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه | *** | که لطف نکته و سرّ سخنوری داند1 |
آری:
ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه | *** | که لطف نکته و سرّ سخنوری داند |
باری این مدّعیان دروغین خیال میکردند اینکه چند صباحی در صحبت آن عزیز بسر بردهاند و نکتههایی از فرمایشات و طرائف و ظرائف بیانات او برگرفتهاند، و در حال و هوای او سخن از خاطرهها و سرگذشتها و داستانهای او برانند و مجلس را به این گونه از سخنان و قضایا گرم کنند و اطرافیان را با این بیانات شائق و راغب کنند، مطلب تمام میشود؛ هیهات!
ملاک ارتباط و استفاده و کسب فیض از هر خبیر و بصیر
جالب اینکه همان معیار و ملاکی که اخیراً در ارتباط با استفاده و کسب فیض از هر خبیر و بصیر و سالک راه ذکر شد، و آن انبساط طریق و عدم انحصار فیض در مَجرا و مظهر خاص، که لازمۀ انشراح صدر و انفتاح طریق و نورانیّت نفس است، در مدّعیان وصایت مرحوم والد برعکس واقع شد. بدین صورت که هر که در جرگه و حزب آنها وارد نمیشد و بر آن آستان سر تعظیم و تسلیم فرود نمیآورد، مطرود و منکوب و مخذول میگردید و از دایره رفاقت و مصاحبت کنار گذاشته میشد، گرچه از نزدیکترین احبّه و تلامذۀ مرحوم علاّمه والد ـ قدّس سرّه ـ بوده است و از اسرار و رموز آن بزرگ مطّلع و آگاه بوده است و تا پایان عمر از حواریّون خاصّ ایشان به شمار میرفته است. عجبا، که این چه وصایت و ارشادی است که حتّی نزدیکترین
یار و مصاحب آن عزیز را اینگونه به چوب ستم و ظلم و قهر مینوازد و او را از نعمت صحبت و ارتباط با دوستان محروم مینماید!!
عظمت فتنۀ بعد از مرحوم علاّمه در مقابل فتنۀ بعد از مرحوم انصاری
در اینجا باید صراحتاً عرض کنم: فتنهای را که مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ در روح مجرّد پس از فوت مرحوم انصاری همدانی ـ رحمة الله علیه ـ ذکر کردند با آن تفاصیل و شیطنتها که خود این حقیر تا حدودی شاهد و ناظر بر آن بودم، اندکی از این فتنهای است که پس از ارتحال مرحوم والد اتّفاق افتاده است.
شیطان لعین با تمام حِیَل و وسائط و وسایل در مراتب مختلفِ إغوا و رهزنی وارد این معرکه گردید. و نه تنها دلها و قلبها بلکه افکار و اندیشهها و ملاکها و معیارها را به کلّی زیر و رو کرده و واژگون ساخت.
خوابهای دروغین، مکاشفات کذب و مندرآوردی و نقل قولهای افتراگونه و ورود تخیّلات و توهّمات در تثبیت و اثبات وصایت تخیّلی و توهّمی و باطل، تنها بخشی از انحراف و فتنهای بود که پس از ارتحال آن بزرگ برای برخی از شاگردانش رخ نمود و آنان را از مسیر حقّ و منهج راستین او به بیراهه و هلاکت کشاند و به فساد و افساد و تباهی افکند.
سعی و کوشش مؤلّف در جلوگیری از فتنۀ بعد از مرحوم علاّمه
این حقیر که بطلان مسیر و کذب مبانی و اشتعال انانیّتها و نفسانیّات اشخاص را مانند روز روشن واضح و آشکار میدید، در صدد اصلاح و تصحیح مسائل برآمد و با افراد مختلف جلسات بحث و محاجّه و استدلال اقامه نمود و از مدّعیان وصایت اقامۀ دلیل و شواهد را خواستار شد و صریحاً عرضه داشت: شما تصوّر نکنید که ایمان و خوف از روز جزا و اشتیاق کسب فیوضات فقط در انحصار خود شماست و دیگران را از آن بهره و نصیبی نمیباشد! ما هم به نوبۀ خود به همان اعتقادات و ملاکات معتقدیم و ترس و خوف از روز جزا برای ما نیز وجود دارد، و اگر از دیگران بیشتر نباشد، کمتر نیست، و شوق زیارت حضرت حقّ و اکتساب فضیلت و وصول به سر منزل محبوب برای ما نیز موجود است. و اگر
مطلبی هست، بسم الله ما هم بدانیم. چطور ما که فرزند این عارف الهی بودیم و نسبتاً به مسائل و قضایای او اطّلاع کافی و مکفی داشتیم و از رموز و اسرار و حرکات و سکنات او اگر بیش از دیگران مطّلع نبودیم، کمتر نیز نبودیم، نتوانستیم به این مسأله اطّلاع و معرفت حاصل نماییم؟ و این چه سرّ مگویی بود که هیچیک از فرزندان و اقربا و دوستان و شاگردان او در زمان حیاتش مطّلع نگشتند، و یکمرتبه پس از ارتحالش همه فهمیدند به جز ما و عدّهای دیگر از ارادتمندان ایشان؟!
آری، فقط یک نفر مدّعی شد که در زمان حیات والد معظّم راجع به رجوع به فردی پس از رحلت ایشان سؤال نموده بود و ایشان فرموده بودند: به فلانی مراجعه کنید. حال بر فرض صحّت این قضیّه و دلالت بر رجوع، کجای این مطلب دلالت بر وصایت ظاهری میکند؟ تازه خود آن شخص پس از ابراز این سخن از حرف خود برگشت و گفت: «این یک مسأله شخصی بوده است و ربطی به سایر افراد ندارد.»
شاهد بر این مدّعا اینکه پس از ارتحال مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ چند نفر از دوستان و ارحام به خود حقیر گفتند: ما از والد شما سؤال کردیم که اگر خدای نخواسته مسألهای اتّفاق افتاد به چه فردی پس از شما مراجعه کنیم؟
ایشان فرمودند: به فلانی. و وقتی این سخن را به حقیر ابراز کردند، من گفتم: در این قضیّه دلالت و اشارتی بر وصایت حقیر نیست، و اگر بخواهید این مسأله را افشا کنید من تکذیب خواهم کرد و برخورد مینمایم. و اگر شما خود را موظّف و مکلّف بر اطاعت و انقیاد از حقیر میدانید، من به شما امر میکنم که دربارۀ این مسأله با احدی صحبت و سخن نگویید.
عدم تأثیر احتجاجات مؤلّف در بطلان وصایت مدّعیان دروغین
صحبتها و احتجاجات حقیر در بطلان وصایت مدّعیان دروغین راه به جایی نرساند، و در مقابل بیانات متقن و برهانی چارهای جز سکوت و عدم تکلّم نمیپسندیدند؛ امّا در خفا و پنهان احکامِ مولوی بر طرد و دورباش و سلام نکردن و قطع ارتباط، پیوسته برقرار بود و ابداً از آن منهج شیطانی و مسیر بطلان تنازل
نمیکردند و کاملاً مصداق آیۀ شریفه: ﴿ٱسۡتَحۡوَذَ عَلَيۡهِمُ ٱلشَّيۡطَٰنُ فَأَنسَىٰهُمۡ ذِكۡرَ ٱللَهِ﴾،1 در حقّ آنها صادق و بارز مینمود.
سخنان حقّ و پندهای مشفقانه دیگر اثر خود را از دست داده بودند و از گوش آنها راهی به سوی قلب و ضمیر وجود نداشت. و طرفه آنکه اطّلاع و علمیّت حقیر را بزرگترین سدّ و مانع رسیدن به حقّ و پذیرش وصایت مندرآوردی آقایان میشمردند، و بر هلاکت و انحراف حقیر ابراز تأثّر و تأسّف مینمودند. واقعاً انسان باید از این همه حماقت و نفهمی و ضلالت به خدا پناه ببرد!
دوستان و رفقای حقیر را کافر و مرتدّ و منافق میشمردند و سلام بر آنها را موجب تکدّر نفس و ظلمت دل میدانستند؛ نعوذ بالله.
اینها داستان و تخیّلات نیست، واقعیّتهای ملموس و محسوس و مُشاهَد خارجی است که همه در خارج اتّفاق افتاده است، و به همین دلیل موجب عبرت و تنبّه و تذکّر انسان میشود و باید پیوسته این مسائل را مدّ نظر داشته باشیم و از ابتلای به آنها به خدا پناه ببریم و متوجّه باشیم که خدای ناکرده خود ما به همان مصائب و ضلالتها و سرنوشتها مبتلا نگردیم.
عدم پذیرش سخن مرحوم علاّمه طهرانی توسط افراد
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ در کتاب روح مجرّد فرمودهاند:
تا بهحال برای حقیر چند بار در مدّت عمر چنان اتّفاق افتاده که سخن حقّم را یک نفر هم نپذیرفته است، و ناچار شدهام از جمعی انبوه که با یکایک آنان سوابق ممتدّ خویشاوندی و یا رفاقت و مصاحبت داشتهام، کناره بگیرم؛ و این مهمترین و بزرگترین آن موارد بوده است.2
این حقیر نیز میتوانم مدّعی شوم که در این قضیّه و فتنه پس از ارتحال مرحوم والد کسی سخن و کلام حقّ مرا نفهمید، و آن را به اغراض نفسانی و توهّمات شیطانی حمل مینمودند. ما نیز امر خود را به خدای حیّ قیّوم و ربّ ودود و عطوف واگذار نمودیم و کار بندگانش را به او محوّل کردیم و لب از سخن و احتجاج فرو بستیم و به کار و مَآل خویش بپرداختیم.
جالب توجّه آنکه بنده در طول حیات خویش بارها به این مسأله فکر میکردم که چطور متصوّر است برای مسلمانان صدر اسلام با وجود رؤیت و مشاهدۀ حضوری رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و این همه توصیه و بیان دربارۀ أمیرالمؤمنین علیه السّلام و بالأخره جریان و واقعۀ غدیر خم و حتّی تذکّر رسول خدا نسبت به ولایت و وصایت علیّ بن أبیطالب یک روز پیش از ارتحال در مسجد مدینه، اینگونه تمام آن سخنان و توصیهها را پس از رحلت حضرت به کناری بگذارند و به اطاعت و انقیاد سایرین بپردازند؟! آخر اینها چگونه مسلمانی بودند که هنوز کفن رسول خدا خشک نشده، در مقام تمرّد از دستور او برآمدند و به تمام سفارشها پشت پا زدند و اوامر واجبالطاعة او را کأن لم یکن تلقّی نمودند؟! این چه مسلمانی و دیانت و شریعت است!
و خود این بنده بارها و بارها این مطلب را در طول حیات خویش برای دوستان و بر فراز منبر و خطابه بیان میکردم و تعجّب و ابهام خویش را از این مسأله و معمّا پنهان نمینمودم.
ولی گویا حقیقت این مطلب در وجود من به صورت یک سؤال بیپاسخ و مبهم پیوسته مکنون بود، و هیچگاه نتوانستم وجدان و ضمیر خویش را نسبت به توجیهات و تأویلات راضی سازم و پرده از سیمای این معمّا و معضل بردارم و راز این واقعه را کشف نمایم.
امّا اکنون میتوانم بگویم که: دیگر آن معمّا و معضل و سؤالِ بیپاسخ و
جواب در نفس من وجود ندارد و حقایق تاریخی، سیما و مکنون واقعی خویش را بر من منکشف نمودهاند، و راز سر به مُهری دیگر برای من وجود ندارد. برخورد با فتنه پس از رحلت مرحوم والد و قضایایی که خود بالعیان شاهد و ناظرش بودم، بسیار بسیار نقش اساسی و کلیدی در حلّ این معمّای دهها سالۀ عمر من داشته است، و دیگر آن سرگذشتها و مطالبی که از اصحاب رسول خدا پس از رحلت حضرتش در کتابها میخوانیم، برای بنده جای سؤالی باقی نمیگذارد و کاملاً واضح و آشکار مینماید.
جایی که تلامذه و دوستان مرحوم علاّمه والد ـ قدّس سرّه ـ با آن سوابق و حالات و با آن نزدیکی و اقتراب به ایشان اینچنین در دام ابالسۀ جنّ و انس گرفتار آیند که به هیچوجه منالوجوه منفذی برای نفوذ جریان حقّ در قلب و ضمیر خویش باقی نگذارند و مصداق آیۀ شریفه: ﴿صُمُّۢ بُكۡمٌ عُمۡيٞ فَهُمۡ لَا يَعۡقِلُونَ﴾،1 در وجود آنان کاملاً محقّق و متعیّن شود، دیگر چه انتظاری از مسلمانان زمان رسول خدا در طیفهای مختلف و متفاوت میتوان داشت.
تأثیر عجیب و شگفتانگیز فتنۀ بعد از مرحوم علاّمه در جهانبینی مؤلّف
بنده اعتراف میکنم که: فتنۀ پس از رحلت مرحوم والد تأثیر عجیب و شگفتانگیزی در جهانبینی حقیر پدید آورد، و از این بابت باید خدای سبحان را شاکر باشم که چنین نعمت عظیمی را نصیب این بنده نمود، و بسیاری از مبانی و نکات عمیق و دقیق عرفانی را بر من فاش نمود و از مرحلۀ خامی و ناپختگی و جهالت بهدر آورد و حقیقت دنیای دون و عالم شهوات و کثرات و نفسانیّات و توهّمات را به خوبی و وضوح آشکار نمود. فللّه الحمد و له الشّکر، إنّه هو الموفِّق و المعین.
آری، به فرموده خواجه حافظ شیرازی، رحمة الله علیه:
ز دست کوته خود زیر بارم | *** | که از بالابلندان شرمسارم |
مگر زنجیر مویی گیردم دست | *** | و گرنه سر به شیدایی برآرم |
ز چشم من بپرس احوال گردون | *** | که شب تا روز اختر میشمارم |
به آن شکرانه میبوسم لب جام | *** | که کرد آگه ز راز روزگارم |
من از بازوی خود دارم بسی شکر | *** | که زور مردم آزاری ندارم |
اگر گفتم دعای می فروشان | *** | چه باشد حقّ نعمت میگزارم |
تو از خاکم نخواهی برگرفتن | *** | به جای اشک اگر گوهر ببارم |
مکن عیبم به خون خوردن در این دشت | *** | که کارآموز آهوی تتارم |
مِیی خوردم من از میخانۀ عشق | *** | که هشیاری و بیداری ندارم |
سری دارم چو حافظ مست لیکن | *** | به لطف آن سری امیدوارم1 |
بنده بارها به این مطلب تصریح کردهام که: اگر مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ تا به حال در قید حیات بودند و ما از نعمت مصاحبت و حضور ایشان برخوردار بودیم، اینقدر در تبدّل حال و کشف حقایق در نفس من مؤثّر نبودند که فقدان ایشان و بروز فتنۀ غریب توانست دیدگاههای مرا به کلّی تغییر دهد و نگرش مرا نسبت به حال و هوای روزگار و ابنای روزگار دگرگون نماید و واقعیّت دنیای دون و باطنِ کثرات و ارتباطات و اجتماعات و ارادتورزیها و جاهلان دوستنما و دیدگاههای اطرافیان نسبت به خود را بنمایاند.
بروز منویّات و کنار رفتن نقاب از چهرۀ افراد پس از رحلت مرحوم علاّمه
در زمان مرحوم والد ارتباطات و تمایلات و لبخندها و تبسّمها به واسطۀ انتساب اینجانب با ایشان بود، و ما این رفتار و منش افراد را به حساب خود میگذاشتیم و خرسند و خوشوقت از این همه لطف و محبّت؛ و تصوّر میکردیم
که این رفتار و کردار و گفتار پس از فوت و رحلت ایشان پیوسته خواهد بود و ما باید همیشه منّتپذیر لطفها و ارادت افراد بوده باشیم.
رحلت این بزرگوار همۀ این محاسبات را در هم ریخت. افراد در این مضمار بواطن خود را به نمایش گذاردند و نقاب از قلب و ضمیر منافقشان برافتاد و سیرت پنهان چون صورت کریه و مشوّه آنها، عیان گشت. احقاد بدر و حنین و کینههای در درون انباشته شده، سر باز کرد، و از آنجا که زمینه را خالی از پاسدار و پاسبانی چون مرحوم والد یافتند، با تمام توان به ابراز و اظهار مکر و حیله و نیرنگ و دغل بپرداختند و سایر افراد را تحت تأثیر انفاس شوم و نفسهای مسموم خویش قرار دادند. دیگر از ابّهت و هیمنه و سیطرۀ آن عارف نامدار خبری نبود و عرصۀ سیمرغ جولانگاه بیخردان و فاسدین و مفسدین گردید. کسانی که در زمان حیات والد، هدیه و تحفهشان به مرحوم والد توسّط حقیر پس فرستاده میشد، معرکهگیر و گردانندۀ این اوضاع بلبشو و آشفته شدند.
کشتی دریازدهای که سکّان و بادبان آن به هدایت و ارشاد آن ولیّ الهی در تلاطم دریا و اقیانوس در حرکت و انسجام بود، با ورود طوفانهای سهمگین و شکنندۀ امواج فتنه و اغوا چنان درهم شکست که هر تکّۀ آن در برخورد با تخته سنگها و امواج ویرانگر محو و نابود گشت و اثری از آن صلابت و استقامت و استواء مطلقاً باقی نماند.
فاصله گرفتن افراد از خط و ممشای مرحوم علاّمه طهرانی
در مسائل اجتماعی و جهتگیریهای حسّاس، دیگر از آن خطّ و ممشای مرحوم والد اثری باقی نماند و کار بدانجا رسید که طشت رسوایی از بام هفت فلک بر زمین افتاد! و گرچه با تمام این اوصاف این حقیر در موارد مختلف و زمانهای مختلف با ارسال رساله و پیک، نقطه نظرهای خویش را به سمع افراد میرساندم و از باب:.﴿وَمَا عَلَى ٱلرَّسُولِ إِلَّا ٱلۡبَلَٰغُ ٱلۡمُبِينُ﴾،1 ابلاغ حقیقت امر و اتمام حجّت
مینمودم ـ مخصوصاً در این حوادث و قضایای سنوات اخیرـ، ولی گوش شنوایی برای این سخنان و اندرزها نیافتم و با رویکرد و برخوردی متفاوت روبرو شدم، و دیگر از ارسال نامه و ابلاغ پیام صرفنظر نمودم و به این آیۀ شریفه متذکّر گردیدم:
﴿أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ ٱلۡقُرۡءَانَ أَمۡ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقۡفَالُهَآ﴾؛1
«آیا این افراد به آیات قرآن توجّه نمیکنند و در آن معانی و حقایق تدبّر و تأمّل نمینمایند، یا اینکه اصلاً بر قلوب و ضمائر آنها قفل زده شده است و دیگر قدرت و توان ادراک حقایق را ندارند.»
ولی با تمامی این اوصاف، تأثیر بسیار مثبت و سازندهای که این جریانات در نفس و دیدگاه من به وجود آورد ـ چنانچه ذکر شد ـ، رسیدن به حقیقت وجودی و حیثیّت ربطیّه و ادراک صحیح معنای حرفی وجود خود ما بود. برخورد و رفتار زشت افراد به حقیر و منتسبین به اینجانب که در ارتباط با انتساب به مرحوم علاّمه والد جهتگیری شده بود، مرا بر آن داشت که ربط و تعلّق خویش را به مبدأ هستی و سرچشمۀ وجود بازیابی و ارزیابی نمایم، و جایگاه خویش را در این اقیانوس بیکران هستی مورد دقّت و بازرسی قرار دهم، و به این نکته واقف شوم که تمام ذوات هستی با تمام صفات و ملکات فاضله و حسنه، همه و همه دربست از آن ذات حیّ قیّوم و سرمد است و ذرّهای از این صفات و کمالات در دایرۀ وجود به غیر او تعلّق نخواهد گرفت.
کنار رفتن پرده مجاز و نفاق از چهره افراد پس از رحلت مرحوم علاّمه طهرانی رضوان الله علیه
آری، آن عزّت و اعتباری که در زمان حیات مرحوم والد در ذات خود مییافتیم، به یکباره از هم فرو ریخت و عزّت و اعتبار از آن خدای سبحان گردید؛ ﴿إِنَّ ٱلۡعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا﴾.2 آن حشمت و جاه و مقام که در آن ازمنه از حرکات و سکنات ما عزّ صدور مییافت، به ناگاه تبدیل به ذلّت و مسکنت و عدم مقبولیّت و انزجار و
نفرت گشت. که خود فرموده است: ﴿لِّمَنِ ٱلۡمُلۡكُ ٱلۡيَوۡمَ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ﴾.1
آن تعریفها و تمجیدها و توصیفها به یکباره متحوّل به ضد بلکه نقیض آن گشت، تا جایی که برای افراد خارج از این گردونه قابل تصوّر و باور نبود. و در اینجا زنگ هشدار از جانب ملأ أعلی به صدا درآمد که: ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعۡمَةٖ فَمِنَ ٱللَهِ﴾.2
آن محبّتها و انسها و رفت و آمدها تبدیل به خصومت و دشمنی و فرار و تهمت و کذب گردید که خود فرمود: هو الّذی ألّف بین قلوبکم. پس این الفت و اُنس، ذاتیِ ذات و شخصیّت ما نبود، بلکه عاریتی بود و مقطعی، که خدای سبحان در برههای عنایت کرد و پس از آن، آن را پس گرفت.
آثار و نتایج حوادث بعد از مرحوم علاّمه در سرّ و ضمیر مؤلّف
باری لطف و عنایت خدای متعال بر این ناچیز چنین تعلّق و تقدیر نمود که با ورود این حوادث و فتنۀ عمیاء به پوچی دنیای دنیاپرستان پی برد و به عالم شهوات و کثرات و انانیّتها در هر لباس و هر مسلکی واقف گردد و حقایق را از مجازها و توهّمات باز شناسد و به ارادت و مودّت مجازی و فریبکارانۀ اهل مکر و تزویر و ارباب سیاسات و مصالح دنیوی آشنا شود، و بداند و بفهمد و لمس و وجدان کند که سعادت و فلاح صرفاً با چند صباحی در خدمت بزرگی بسر بردن مهیّا نمیشود، و صحبت مستمرّ با اولیای الهی بدون عمل به آنها نتیجهای در بر نخواهد داشت و در مجالس ذکر و محافل ائمّه علیهم السّلام شرکت کردن بدون وصول به عمق و حقیقت راه و ممشای عرفای بالله مثمر ثمری نخواهد بود، و حشر و نشر با اولیای خدا و در سفر و حضر به همراه او بودن و ملاقاتهای خصوصی و استماع سخنان شیرین و چه بسا بعضی از اسرار و رموز، دردی از آلام و اسقام او دوا نخواهد نمود.
و نیز به این نکته کاملاً واقف گشتم که انتساب با اولیای خدا بدون عمل به دستورات و نفوذ در ریشه و عمق مبانی و تفکّرات آنها، جز وبال و خسران و مسئولیّت سنگینتر و آسیب بیشتر نتیجهای نخواهد داد.
﴿يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ لَسۡتُنَّ كَأَحَدٖ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِنِ ٱتَّقَيۡتُنَّ فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا * وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰ وَأَقِمۡنَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتِينَ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِعۡنَ ٱللَهَ وَرَسُولَهُۥ﴾.1
«ای زنان پیامبر! شخصیّت و شأن شما مانند شأن و ارزش بقیّه از زنان نیست، و اگر تقوای پروردگار را پیشۀ خود سازید اجر بیشتری را نصیب خود کردهاید. پس هنگام سخن گفتن صدای خود را نازک نکنید که این امر موجب تحریک افراد مریض و آلوده خواهد شد، و پیوسته با کلام نیکو و سخن مناسب با مردم تکلّم نمایید تا شأن و شخصیّت پیامبر در رفتار شما محفوظ بماند. *
و همچنین در منزلهای خود مستقرّ باشید و بیجهت از منزل خارج نشوید و مانند زنهای دوران جاهلیّت با زر و زیور و آرایش نامناسب خود را به مردم ننمایانید و حجاب و عفاف را همیشه مراعات کنید و نماز را بهپا دارید و زکات اموال خود را بپردازید (مانند سایر افراد به احکام و تکالیف التزام داشته باشید و نگویید: ما ازواج رسول خدا هستیم، پس حکم و تکلیفی بر عهده ما نمیباشد.)
و از خدا و رسول او اطاعت و فرمانبرداری نمایید... .»
مسئولیّت خطیر اولاد و ازواج و ارحام اولیاء خدا نسبت به سایرین
در این آیات خداوند مسئولیّت زنان پیامبر را بیش از سایر افراد قرار داده است، و به همان درجه از قرب که انتساب و ارتباط با رسول خدا برای آنها فراهم مینماید و موقعیّت و شأن آنان را نزد مردم افزون میسازد، به همان مقدار در صورت تمرّد و سرپیچی از اوامر الهی و ابراز خودسری و اظهار انانیّت و مقابله با
حکم و تکلیف و دستور الهی، موجبات سخط و غضب و قهر و دورباش از رحمت خدا را ایجاب مینماید؛ و این مسأله کاملاً دربارۀ منتسبین به یک عارف بالله و ولیّ الهی صادق و منطبق است.
اولاد و ازواج و ارحام یک ولیّ خدا و عارف بالله باید بدانند که به واسطۀ این اقتراب و انتساب مسئولیّت بیشتری از سایر افراد متوجّه آنها خواهد بود و باید در قبال این مسئولیّت پاسخگو باشند.
آنها چه بخواهند و چه نخواهند به واسطۀ این انتساب، دیدگاه مردم و تمایل آنها به آنان صورت دیگری به خود خواهد گرفت، و خدای نکرده چه بسا به واسطۀ ابراز سلیقههای فردی و تفکّرات شخصیِ آمیخته با انگیزههای نفسانی و حبّ و بغضها، سرنوشت و مسیر یک فرد دستخوش خطرات و آسیبهای جبران ناپذیر خواهد شد.
تمام فتنهای که پس از مرگ عثمان و دوران خلافت و حکومت أمیرالمؤمنین علیه السّلام برای آن حضرت و مسلمانان تا به امروز واقع گردید، ناشی از سرپیچی عایشه زوجه رسول خدا از حکم و تکلیف الهی او بود. و به جای اینکه او در خانه بنشیند و کاری به کار خلافت و حکومت امیر مؤمنان نداشته باشد، از خانه بیرون آمد و اتّهام قتل عثمان را بر خلیفه و جانشین رسول خدا، علیّ مرتضی وارد نمود و با فرستادن رسائل و پیکها به سران قبایل آنان را بر علیه دستگاه خلافت علوی تحریک نمود و از شأن و مرتبتِ خود و انتسابش به رسول خدا برای شکستن صولت و اقتدار و شکست أمیرالمؤمنین علیه السّلام بهره برد و مردم را به هلاکت افکند، و همینطور این قضیّۀ جنگ صفّین را به وجود آورد تا جایی که أمیرالمؤمنین علیه السّلام به شهادت رسیدند.
تفویض نمودن رسول خدا امر طلاق ازواج خویش را بعد از رحلت به دست أمیرالمؤمنین و اوصیاء او علیهم السّلام
لذا جالب است که بدانیم رسول خدا به أمیرالمؤمنین علیه السّلام وصیّت کردند که: «ای علی، هرگاه دیدی که یکی از زوجات من از تحت حکم و تکلیف
الهی خارج گشتند، تو میتوانی او را طلاق دهی و در این صورت دیگر اطلاق امّالمؤمنین بر او نخواهد بود.»
در مناقب ابن شهر آشوب، جلد یک، صفحۀ ٣٩٦ چنین آورده است:
الأصبَغُ بنُ نُباتَةَ قالَ: بَعَثَ عَلِیٌّ علیه السّلام یَومَ الجَمَلِ إلَی عائِشَةَ، ارجِعی و إلّا تَکَلَّمتُ بِکَلامٍ تَبرَءِینَ مِنَ اللهِ و رسولِهِ. و قالَ أمیرُالمؤمنینَ لِلحَسنِ:
«اذهَب إلَی فُلانَةَ فَقُل لَها قالَ لَکِ أمیرُالمُؤمنینَ: ”و الَّذی فَلَقَ الحَبَّةَ و النّویٰ و بَرَأ النَّسَمَةَ، لَئِن لَم تَرحَلی السّاعَةَ لَأبعَثَنَّ إلَیکِ بِما تَعلَمینَ.“»
فَلَمّا أخبَرَها الحسنُ بِما قالَ أمیرُالمؤمنینَ، قامَت ثُمَّ قالَت: «رحِّلونی!» فَقالَت لها امرَأةٌ مِنَ المَهالِبَةِ: «أتاکِ ابنُ عَبّاسٍ شَیخُ بنیهاشمٍ و حاوَرتِیهِ و خَرَجَ مِن عندِکِ مُغضَبًا و أتاکِ غُلامٌ فَأقلَعتِ؟»
قالَت: «إنَّ هَذا الغُلامَ ابنُ رسولِ اللهِ فَمَن أرادَ أن یَنظُرَ إلَی مُقلَتَی رسولِ اللهِ فَلیَنظُر إلَی هَذا الغُلامِ، و قَد بَعَثَ إلَیَّ بِما عَلِمتِ.»
قالَت: «فَأسألُکِ بِحَقِّ رَسولِ اللهِ عَلَیکِ، إلّا أخبَرتینا بِالَّذی بَعَثَ إلَیکِ.»
قالَت: «إنَّ رسولَ اللهِ جَعَلَ طَلاقَ نِسائِهِ بِیَدِ عَلِیٍّ، فَمَن طَلَّقَها فی الدُّنیا بانَت مِنهُ فی الآخِرَةِ.»1
«اصبغ بن نباته گوید: در جنگ جمل، أمیرالمؤمنین علیه السّلام پیکی را به سوی عایشه فرستاد و به او فرمود: برگردد و دست از جنگ بشوید و الاّ سخنی را بر زبان جاری خواهم ساخت که دیگر بین تو و خدا و رسولش هیچ رَبط و تعلّقی باقی نخواهد ماند. أمیرالمؤمنین علیه السّلام به فرزندش امام حسن علیه السّلام فرمود:
”برو نزد عایشه و به او بگو: أمیرالمؤمنین به تو میگوید: قسم به آن ذات لایزالی که دانه را شکافت و جاندار را بیافرید، اگر هماکنون از اینجا بیرون
نروی و از این معرکه فاصله نگیری، سخنی را دربارۀ تو بر زبان خواهم راند که تو از آن اطّلاع داری.“
وقتی که امام حسن علیه السّلام پیغام أمیرالمؤمنین را به او رساند، فوراً از جای خود برخاست و به اطرافیان گفت: ”مرا از این نقطه بیرون برید و کوچ دهید.“
در این وقت یکی از زنهای مهالبه به او گفت: ”چه شده است تو را؟ ابن عبّاس که بزرگ خاندان بنیهاشم است پیش تو آمد و تو با او سخن گفتی و او در حال غضب و قهر از نزد تو خارج شد، ولی الآن یک نوجوان تو را اینچنین پریشان نمود که فوراً از جای خود کنده شدی؟“
عایشه در پاسخ گفت: ”این نوجوان فرزند رسول خداست، پس کسی که میخواهد به جگرگوشۀ رسول خدا نگاه کند به این جوان نظر بیندازد، و او پیغامی برای من آورد که من خود میدانم چیست.“
آن زن گفت: ”تو را به حقّ رسول الله بر تو قسم میدهم که مرا از آن پیغام مطّلع نمایی.“
عایشه گفت: ”رسول خدا طلاق زنان خویش را در دست علی قرار داده است؛ پس هر زنی از زنهای رسول خدا را که علی طلاق دهد، آن زن در آخرت از رسول خدا جدا خواهد بود.“»
و فی رِوایَةٍ: کانَ النَّبِیُّ یَقسِمُ نَفلًا فی أصحابِهِ فَسَألناهُ أن یُعطِیَنا مِنهُ شَیئًا و ألحَحنا عَلَیهِ فی ذَلِکَ. فَلامَنا عَلِیٌّ فَقالَ: «حَسبُکُنَّ، ما أضجَرتُنَّ رَسولَ اللهِ!» فَتَهَجَّمناهُ، فَغَضِبَ النَّبِیُّ مِمّا استَقبَلنا بِهِ عَلِیًّا، ثُمَّ قالَ: «یا عَلِیُّ، إنِّی قَد جَعَلتُ طَلاقَهُنَّ إلَیکَ، فَمَن طَلَّقتَها مِنهُنَّ فَهِیَ بائِنَةٌ.» و لَم یُوَقِّتِ النَّبِیُّ فی ذَلِکَ وَقتًا فی حَیاةٍ و لا مَوتٍ، فَهِیَ تِلکَ الکَلِمَةُ فَأخافُ أن أبِینَ مِن رَسولِ اللهِ.1
«و نیز در روایت دیگری آمده است:
رسول خدا اموالی را بین اصحاب خود تقسیم میکردند. عایشه میگوید:
ما از حضرت تقاضا کردیم از آن اموال سهمی هم به ما بدهد، و به او اصرار میورزیدیم. در این هنگام علی ما را مورد ملامت قرار داد و گفت: ”آزار و اذیّتی که به رسول خدا میدهید کافی نیست، اینجا هم میخواهید او را بیازارید؟“ ما به علی پرخاش کردیم و با درشتی با او برخورد نمودیم. رسول خدا از این کردار ما با علی ناراحت و غضبناک شد و رو کرد به علی و فرمود:
”ای علی، من طلاق زنهای خود را به دست تو سپردم؛ پس هر کدام از آنها را که طلاق دادی او دیگر عیال من نخواهد بود.“ و رسول خدا زمانی را برای این مطلب تعیین نکرد، نه در زمان حیات خویش و نه پس از رحلت. پس آن کلمهای که علی گفت، همین مسأله بود. و من میترسم که از رسول خدا به واسطه این کلمه (طلاق به وسیلۀ علی) برای همیشه جدا گردم.»
و همچنین در خبری دیگر چنین آمده است:
فَقالَ رَسولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: «یا أبا الحَسَنِ، إنَّ هَذا الشَّرَفَ باقٍ لَهُنَّ ما دُمنَ لِلَّهِ عَلَی الطّاعَةِ، فَأیَّتُهُنَّ عَصَتِ اللهَ بَعدی بِالخُروجِ عَلَیکَ فَأطلِق لَها فی الأزواجِ و أسقِطها مِن شَرَفِ أُمومَةِ المُؤمنینَ.»1
«پیامبر اکرم به أمیرالمؤمنین علیهما السّلام فرمود: ای أبا الحسن، شرافت و احترام برای زنان من تا وقتی است که از اطاعت پروردگار خارج نشوند. پس هر زنی که از تحت اطاعت خدا خارج شد و معصیت او را در مقابلۀ با تو و نبرد با تو و خروج بر تو پس از مرگ من نمود، او را طلاق بده و علقۀ ازدواج او را با من قطع نما، و او را از شرافت و عنوان مادر مؤمنین ساقط کن.»
جالب توجّه اینکه گرچه این قضیّه توسّط أمیرالمؤمنین علیه السّلام انجام نشد، ولی در زمان امامت و زعامت سیّدالشّهداء علیه السّلام به وقوع پیوست و این
زن به واسطۀ طلاقی که حضرت اجرا نمودند از زوجیّت با رسول خدا ساقط گشت و دیگر عنوان امّ المؤمنین بر او نخواهد بود.
در إثبات الهداة بالنّصوص و المعجزات و نیز در إثبات الوصیّة چنین آوردهاند:
و رُوِی أنَّ الحسینَ علیه السّلام بعدَ ما فعلَت عائشةُ، یعنی: مَنع الحسینِ علیه السّلام من دفنِ الحسن عند جَدّه، وجَّه إلیها بطلاقها، و کان رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم جَعل طلاقَ أزواجِه من بعده إلی أمیرِالمؤمنین، و جَعله أمیرُالمؤمنین إلی الحسنِ، و جعله الحسنُ إلی الحسینِ، و قال رسولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: «إنَّ فی نِسائی مَن لا تَرانی یَوم القیامَةِ، و هی الَّتی یُطَلِّقها الأوصیاءُ بعدی.»1
«در خبر آمده است که پس از آنکه عایشه از دفن جنازۀ امام حسن علیه السّلام جلوگیری کرد و آن جنایت و فاجعه را مرتکب شد و دستور تیراندازی به بدن مطهّر امام علیه السّلام را صادر کرد، که گویند چوبههای تیر بر بدن حضرت فرو رفته بود، امام حسین علیه السّلام پیکی را به سوی عایشه فرستادند و فرمودند: ”به او بگو که: من تو را طلاق دادم و از این پس دیگر زوجۀ رسول خدا نخواهی بود.“ زیرا رسول خدا طلاق زنهای خویش را پس از رحلتش در اختیار أمیرالمؤمنین علیه السّلام قرار داده بود و أمیرالمؤمنین این اختیار را به فرزندش امام حسن مجتبی علیه السّلام تفویض کرده بود و حضرت این اختیار را در اختیار برادرش حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام قرار داده بودند.
و رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرموده بودند:
”بعضی از زنان من در روز قیامت مرا نخواهند دید (با من نامحرم میباشند)، و او آن زنی است که یکی از اوصیای پس از من او را طلاق داده است.“»