پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه تاریخی واجتماعی
مجموعه سیری در تاریخ پیامبر اکرم صلّی اللَه و علیه و آله و سلّم
توضیحات
هو العلیم
دورۀ علوم و مبانی اسلام و تشیّع (٥)
سیری در تاریخ پیامبر اکرم
صلوات الله علیه و علی آله اجمعین
جلد اوّل
تألیف
سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی
حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام:
«فَاقتَدوا بِهَدیِ رسولالله فإنّهُ أفضَلُ الهَدیِ، و استَنّوا بِسُنَّتِهِ فإنّها أشرَفُ السُّنَن.»
”شما به هدایت پیغمبر اکرم اقتدا کنید و با نوری که آن حضرت برای شما فرستاد راه را بیابید که آن هَدی و هدایت و آن نور، بهترین هدایتها است؛ و به سنّت آن حضرت تأسّی کنید که آن سنّت، شریفترین سنّتها است.“
تحف العقول، ص ١٥٠
مقدّمه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اهمّیت تأمّل در تاریخ ادیان و احوال زمامداران و علما و بزرگان ادیان
پس از حمد و ثنای پروردگار و درود و ستایش بر پیامبر عالیمقدار و اهلبیت بزرگوار، چنین گوید راقم سطور، بندۀ گنهکار که: اهمّیت و لزوم تأمّل و تدبّر در تاریخ ادیان علیالخصوص تاریخ اسلام برای دستیابی به عمق مفاهیم و آموزههای آنان، اگر نگوییم همطراز با خود مبانی و اصول مفاهیم آنها است، ولی باید اذعان نمود که بدون توجّه به آن امکان وصول به حقائق و ادراک صحیح آموزههای آن وجود نخواهد داشت؛ مخصوصاً تحقیق در احوال بزرگان و علمای بهنام ادیان و تأمّل در افکار و سیره و منش آنان و تحصیل کیفیّت برداشت و نگرش علمی آنها نسبت به آموزههای دینی را نمیتوان سهل و ساده پنداشت و از آن به آسانی عبور کرد.
چگونه ممکن است به عمق و ژرفای معارف دینی در فنون مختلف فقهی و اخلاقی و فلسفی و عرفانی و غیره پی برد، بدون آنکه در آثار و تألیفات بزرگانی چون شیخ طوسی و شهیدین و محقّق و علاّمه و خاتمالفقهاء مرحوم شیخ انصاری و بزرگان از متأخّرین از فقه و اصول تأمّل و غور نمود؟! و نیز بدون تحقیق و تدقیق در آثار فلسفی و حکمی و نیز عرفانی أعاظمی چون بوعلی و فارابی و صدرالمتألّهین و حکمای متأخّر و آثار محییالدّین عربی و شیخ إشراق و شعرای نامداری چون ابنفارض مصری و خواجه حافظ شیرازی و مولانا جلالالدین رومی، و نیز در تفسیر
از تألیفات مفسّرینی چون صاحب مجمع البیان1 و بیان السعادة2 و المیزان،3 میتوان به مفاهیم عالیه و راقیۀ فلسفی و عرفانی متون وحی، چه در کتاب مبین و چه در احادیث وارده از حضرات معصومین علیهم السّلام، پی برد و آنها را دریافت؟!
تأثیر مطالعۀ گفتار و رفتار اهلبیت علیهم السّلام در فهم معارف دینی
بدینلحاظ، مطالعه در گفتار و رفتار زمامداران دین و لوادارن وحی که همانا رسول خدا و اهلبیت او میباشند، محور اصلی و سنگ بنای فهم معارف دینی و مفاهیم وحیانی خواهد بود که تدبّر و تأمّل در تاریخ زندگی شخصی و اجتماعی هر کدام از ایشان ما را به نکتهای غیرقابل اغماض و گذشت، در فهم دین و معرفت شریعت میرساند.
چگونه ممکن است که بدون توجّه به تاریخ زمامداریِ اندک امیر مؤمنان بتوانیم به کیفیّت حکومت اسلامی و نحوۀ ادارۀ اجتماع توسّط حاکمان دینی و زعمای سیاسی اسلام پی ببریم؟! و به همان اندازه و مقدار، مطالعه در تاریخ فرزند ارشد امیر مؤمنان حضرت مجتبی علیه السّلام ما را در کیفیّت برخورد و تعامل با جریانات و حوادث اجتماعی یاری خواهد نمود؛ مسئلهای که غفلت از آن بر سرمان همان خواهد آورد که افراد زمان آن حضرت و اصحاب ایشان به آن خبط و اشتباه دچار گشتند و قدر امام نشناختند و در تصمیمها و ارادۀ او خدشه وارد نمودند و او را ـ نعوذ بالله ـ به جبن و ترس از دشمنان متّهم ساخته و نسبت به صلح با معاویه بر او خرده گرفتند و اعتراض نمودند.4 آری، همگی اینها ناشی از جهل و عدم ادراک صحیح از مقام و مرتبۀ امامت است.
امامت و زعامت سیّدالشّهدا به همان مقدار در تثبیت و بقاء ریشۀ اسلام مؤثّر و دخیل است که زعامت و امامت امام مجتبی علیهما السّلام تأثیر دارد، و داستان صلح آن حضرت با معاویه به همان میزان در استمرار شجرۀ طیّبۀ شریعت و دیانت دخیل است که واقعۀ کربلا و حادثۀ عاشوراء؛ و بر همین قیاس است حکم سایر دوران حیات و زندگی و مرام و سیرۀ حضرات معصومین علیهم السّلام.
لزوم توجّه به تمام مجموعۀ تاریخ اسلام از زمان بعثت تا غیبت کبریٰ
بنابراین، ادراک صحیح از معرفت دینی و مفاهیم وحیانی اقتضاء میکند که یک عالم دینی و مستنبط احکام و تکالیف شریعت، بهجای اینکه بیاید برای اثبات آراء و سلائق خود به یکی از حضرات معصومین متشبّث و متمسّک شود و از روش و سیره و سخن او برای رسیدن به مقصود و هدف منظور بهره گیرد و با استمداد از بخشی از تاریخ ـ نه همۀ آن ـ و بعضی از سخنان او، مقصد و هدف خویش را به کرسی بنشاند و مردم را بهواسطۀ حسن ظنّ به خود در متابعت از مبانی کلّیۀ شرع انور، بهدنبال آراء خود بکشاند و آنان را به راه و سیری جدای از راه و سیر اولیای دین سوق دهد؛ بیاید و در تطبیق افکار و انظار خویش به سیره و سنّت و تاریخ همۀ حضرات معصومین علیهم السّلام توجّه و تأمّل نماید و نیک بنگرد که این حادثه و مسئله با کدامیک از حوادث و جریانات ازمنۀ معصومین علیهم السّلام انطباق خواهد داشت.
و لذا مشاهده میکنیم که برخی از افراد برای تصحیح و امضاء کار خویش به روش سیّدالشّهدا علیه السّلام تمسّک میکنند و هنگامی که گفته میشود: «اگر سیّدالشّهدا قیام نمود، در مقابل، امام مجتبی صلح و مدارا کرد!» برمیآشوبند و بهشدّت برخورد میکنند و مخالف خویش را مطرود و منکوب مینمایند! تو گویی که از میان ائمّۀ هدیٰ فقط و فقط حضرت سیّدالشّهدا است که باید اسوه و الگو قرار گیرد، و کاری به کار سایر حضرات معصومین نداشته باشیم!! در مقابل، گروهی دیگر که اندیشه و تفکّر دینی خویش را براساس صلح و مماشات با حوادث و جریانات اجتماعی بنا نهادهاند و از هرگونه تعرّض و اعتراض و مقابله و برخورد با قضایای مخالف و معاند
احتراز میکنند و خود را در موضع انفعال و تأثّر از مسائل، گرچه ناگوار، قرار میدهند، و حجّت خویش را سیره و سنّت فرزند رسول خدا امام مجتبی علیه السّلام در ارتباط با معاویه دانستهاند و به تعییر و نقد سایرین نسبت به روشهای متفاوت میپردازند؛ درحالیکه هر دو گروه در اشتباه و خطا قرار گرفتهاند و راه به صواب نخواهند برد.
ازجمله قضایای غریب و آراء عجیب آنکه در زمان هجوم ارتش بعث به کشور اسلامی ایران، روزی مرحوم آیة الله والد ـ قدّس الله نفسه ـ به من فرمودند:
چند روز پیش یکی از علمای معروف مشهد به منزل ما آمد و با اعتراض شدید نسبت به دفاع ملّت ایران از هجوم ددمنشانۀ حکومت بعث میگفت: «به چه دلیل شرعی باید به مقابله و دفاع با ارتش عراق پرداخت؟! زیرا آنان مسلماناند و جنگ با آنان موجب هدم نفوس مسلمین خواهد شد و این حرام است!»
من به ایشان گفتم: آخر اگر ملّت ایران دفاع نکند آنها بلاد مسلمین را تسخیر میکنند و به نوامیس مسلمین تعرّض مینمایند و موجب قتل و هلاکت ملّت خواهند شد!
ولی آن شخص در آراء خود آنچنان مصرّ بود که ابداً تنازل نمینمود!
عجبا! انسان درمیماند از اینهمه حماقت و سخافت رأی و سستی پندار، که تعرّض و قتل نفوس مسلمین و تدمیر بلاد را بر مقاتله و دفاع در برابر ارتش کفر و الحاد ترجیح میدهد و بلکه آن را حرام میپندارد!
بررسی مجموع تاریخ ظهور اسلام از زمان بعثت تا غیبت کبریٰ این نتیجه را بهدست میدهد که حکومت اسلام عبارت است از اداره و تدبیر امور جامعۀ مسلمین براساس ادراک صحیح از حقایق وحیانی و منطبق بر دوران زمامداری امیر مؤمنان علیه السّلام، دورانی که مدیر و مدبّر جامعه یک امام معصوم از خطاء و لغزش و به دور از هواها و هوسها و مشتهیات نفسانی و دنیوی بوده است؛ نه یک فرد عادّی و عالم به علم ظاهری، ولی غیر متحقّق به صفات کمالیّه و خصائل ملکوتیّه.
آری، در چنین زمینه و بستری است که احکام و تکالیف شریعت تنجّز مییابد و اجراء حدود و قصاص و ضرب و تعزیر و حبس و مجازات، جایگاه واقعی خویش
را باز مییابد و احکام نورانی اسلام در نفوس مسلمین از پیر و جوان رسوخ و نفوذ مینماید و زمینۀ عصیان و تمرّد و خلاف از میان مردم رخت برمیبندد و احکام مجازات و عقوبت، محدود به مواردی بسیار اندک و ناچیز میشود و نفوس مسلمین بهسوی ادراک حقایق ربّانی شتاب میگیرند و زمینۀ گناه و عصیان را خود از میان برمیدارند و بستر اطاعت و انقیاد را جایگزین مینمایند؛ رَزقنا اللهُ ـ إنشاءالله ـ بِظهورِ مولانا المَهدیِّ عَجّلَ اللهُ تَعالیٰ فرجَه.
تأثیر شگرف بررسی تاریخ پیامبر اکرم بر نگرش انسان به معارف شریعت
بررسی تاریخ پیامبر اسلام در دوران پیش از بعثت و پس از آن، تأثیری شگرف در نگرش انسان نسبت به معارف شریعت علیالخصوص در تفکّر علما و زعمای امور نسبت به قضایا و جریانات اجتماعی خواهد گذاشت و کیفیّت دیدگاه و منظر دین را در ارتباط بندگان خدا با پروردگار آشکار خواهد ساخت؛ که در این زمینه باید گفت: معالأسف الشّدید جایگاه این نکتۀ حیاتی در ادارۀ امور بلاد اسلامی جدّاً خالی و منسیّ میباشد. همان قضیّهای که موجب شده است حقائق نورانی اسلام در میان سایر ادیان و ملل آنطور که بایدوشاید جایگاه خویش را باز نیافته است و چهبسا حتّی موجب طعن و تحقیر قرار گرفته است.
در اینجا مناسب است به ذکر قضیّهای که فیما بین مرحوم علاّمۀ والد ـ قدّس الله نفسه ـ و بین رهبر انقلاب مرحوم آیة الله خمینی ـ رحمة الله علیه ـ در اوایل استقرار نظام جمهوری در ایران واقع شد، اشاره کنم.
در اوایل انقلاب که مرحوم آیة الله خمینی ـ رحمة الله علیه ـ در قم سکونت داشتند، روزی مرحوم والد وقت ملاقاتی از ایشان برای طرح پارهای از مسائل خواستند. مرحوم والد در وقت ملاقات، مسائلی را در ارتباط با قضایای جاری مطرح نمودند؛ ازجمله: تعیّن اقامۀ نماز جمعه در شخص ایشان و اینکه خود ایشان باید در قم و یا در طهران به اقامۀ نماز جمعه بپردازند. و امّا مسئلۀ مهمّی که بیش از سایر مسائل مورد نظر مرحوم والد بود و بهخاطر آن تقاضای ملاقات خصوصی کرده بودند، قضیّۀ اعدامهایی بود که در آن زمان بهطور گسترده دائر بوده است.
مرحوم والد میفرمودند:
بحمد الله، خداوند متعال با لطف و عنایت خویش نظام طاغوت و استبداد را درهم فرو ریخت و نظام اسلامی را جایگزین آن نمود؛ بنابراین از دیدگاه و منظر اسلام، نظام گذشته نظام کفر و جاهلیّت شرک تلقّی میشود و شما باید با این نگرش و منظر به آن دوران و حکومت نگاه کنید که افرادی که الآن مشمول اعدامهای شما میباشند همگی در آن نظام شرک و کفر پرورش یافته و شکل گرفتهاند و شما باید همان روش و سیرهای را در پیش بگیرید که رسول خدا هنگام فتح مکّه و بلد مشرکین در رابطه با آنها در پیش گرفت و دستور عفو عمومی برای همۀ مشرکین را صادر فرمود و حتّی خانۀ أبیسفیانِ رأسالفتنه را مأمن برای مشرکین قرار داد و عِرض و مال و ناموس همه را در حصن و حضانت اسلام قرار داد و چه و چه... .1
مرحوم آقای خمینی پس از اندکی سکوت گفتند:
خیر، ما نمیتوانیم حکم کفر و شرک را بر حکومت شاه و طاغوت بگذاریم؛ حکومت او هم حکومت اسلام بود، لیکن ظاهر اسلام را رعایت میکردند ولی مسائل فحشاء و خلاف در آن حکومت رائج و دارج بوده است. بنابراین، افرادی که در حکومت سابق در مصدر امور و ادارۀ اجتماع قرار داشتند همگی در حکومت بهظاهر اسلام، خلاف مینمودند و مستحقّ مجازات و اعدام میباشند؛ بهخلاف افرادی که در پیش از فتح مکّه در آن سرزمین زندگی میکردند!
مرحوم والد فرمودند:
گرچه در حکومت سابق اسماً لا رسماً، ظاهری از نمادهای اسلامی مانند پخش اذان از رادیو و یا تعیین مذهب شیعه در قانون اساسی و سوگند به آن در میان زعمای قوم و اقامۀ جماعات در مساجد و تبلیغ شریعت در منابر و غیره وجود داشت، ولی حقیقت و باطن و درون حکومت همان شرک و کفر و جاهلیّت بوده است و ما نمیتوانیم بین این زمان و زمان
پیش از فتح مکّه تفاوتی قائل شویم.
خلاصه اینکه پس از گفتوگوی بسیار بالأخره مرحوم آیة الله خمینی نپذیرفتند که حکومت شاه حکومت جاهلیّت و شرک بوده است و همچنان بر سر موضع و نگرش خود مُصِرّ بودند و پافشاری کردند.1
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ بسیار تأکید داشتند بر اینکه طلاّب و فضلاء حتماً باید به تاریخ اسلام مخصوصاً دوران رسول خدا اطّلاع داشته باشند، تا بتوانند تا حدّ امکان نسبت به حال و هوای ازمنۀ تشریع و کیفیّت نزول احکام و تکالیف و نحوۀ اجرای آن بصیرت پیدا کنند؛ مثلاً میفرمودند:
نباید در ابتداء نسبت به حجاب بانوان سختگیری نشان داد و باید در طول زمان همراه با تعلیم فرهنگ صحیح اسلامی که آمیخته با اخلاق پسندیده و روش انسانی است، آنان را به انجام این فریضه شائق و راغب نمود؛ زیرا افراد بیحجاب سالیان متمادی را در فضای خاص بهدور از رعایت قوانین اسلامی سپری کردهاند و نفوس و ضمائر آنان با آن حال و هوا خو گرفته است و برای از بین بردن آن نیاز به رفتاری صحیح و روشی نیکو و تعلیمی همگون با فرهنگ متعالی اسلامی میباشد.
و بر همین قیاس، سایر موارد و مسائل اجتماعی و فرهنگی.
سفارش امیرمؤمنان در باب تأسّی به سیرۀ رسول خدا
و لذا مشاهده میکنیم در موارد متعدّدی امیر مؤمنان علیه السّلام در نهج البلاغه مردم را دعوت به تأسّی به سنّت رسول خدا میفرماید و آن را تنها راه رستگاری میشمرد؛2و3 زیرا روش و مرام اولیای دین برخاسته از منشأ وحی و الهام ربوبی است
...1
و انسان باید در این شیوه و نگرش خود را بدان منبع و سرچشمۀ عصمت و طهارت نزدیک گرداند، نه اینکه برای رسیدن به اهداف و مقاصد دنیوی و مادّی و شهوانی خویش، آنان را به کمک بطلبد و از آنها سوء استفاده و برداشت بنماید.
از خداوند متعال توفیق ادارک صحیح و معرفت به سیره و سنّت اولیای دین و لواداران شرع مبین را خواستارم.1
سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی
بعدازظهر عاشوراء ١٤٣٩
بلدۀ طیّبۀ قم
مجلس اوّل : اقتدا به سنّت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بهعنوان اسوۀ حسنه
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحَمدُ للّهِ ربِّ العالَمینَ
و صَلَّی الله عَلیٰ سَیِّدِنا و نَبیِّنا و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نفوسنا
أبیالقاسِمِ المصطفیٰ محمّدٍ و عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ المَعصومینَ
و لَعنَةُ عَلیٰ أعدائِهِم أجمَعینَ مِنَ الآنَ إلیٰ قیامِ یَومِ الدِّین
قالَ اللهُ تعالیٰ فی مُحکمِ کتابهِ و مُبرَمِ خِطابهِ:
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * وَٱلضُّحَىٰ * وَٱلَّيۡلِ إِذَا سَجَىٰ * مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ * وَلَلۡأٓخِرَةُ خَيۡرٞ لَّكَ مِنَ ٱلۡأُولَىٰ * وَلَسَوۡفَ يُعۡطِيكَ رَبُّكَ فَتَرۡضَىٰٓ * أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَآئِلٗا فَأَغۡنَىٰ * فَأَمَّا ٱلۡيَتِيمَ فَلَا تَقۡهَرۡ * وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ * وَأَمَّا بِنِعۡمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثۡ﴾.1
ما مترصّد بودیم که طبق معمول و سنوات گذشته از بیانات و افاضات اخوان و اعزّه بهرهمند و مستفیض شویم، ولی از باب ﴿وَيَفۡعَلُ ٱللَهُ مَا يَشَآءُ﴾1 و ﴿يَحۡكُمُ مَا يُرِيدُ﴾،2 قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند!3
قرار بر این است که در وُسع خود و اقتضای مجلس، راجع به تاریخ پیغمبر اکرم و خصوص زندگانی آن حضرت، بدون حشو و زوائد، مطالبی به عرض برسانیم.
تأثیر خصوصیّات نفسانی در اعمال و رفتار
تاریخِ هر کسی را رفتار و أعمال و گفتار و کردار و سکنات و حرکات و خصوصیّات مراوده و معاشرت و حشر و نشر او با مردم و کارهای او در زندگانی خصوصی و رفتار عمومی او تشکیل میدهد.
و بهطور کلّی، خصوصیّات نفسانی او علّت اصلی و سبب مهم در طرز کردار و گفتار و رفتار اوست و با آن خصوصیّات نفسانی است که خود را با محیط خارج وفق میدهد؛ مثلاً اگر ما بخواهیم از خصوصیّات اخلاقی شخصی مطّلع بشویم، باید تمام حرکات و سکنات و گفتار او، چه در زندگی خصوصی و چه در حشر و نشر او با مردم را مورد توجّه قرار دهیم، و الاّ این ارزیابی، ناقص و غیر منتجِ نتیجه خواهد بود.
رسالت یک مورّخ نسبت به حفظ امانت در تاریخنگاری
رسالتی که یک مورّخ بر عهده دارد این است که شخصی را که دربارۀ او تحقیق میکند، آنطور که هست به مردم بنمایاند و از پیش خود و بر حسب مصالح و مفاسد، مطالبی را بر خلاف آنچه که آن شخص عهدهدار آن مطالب است، به مردم ارائه ندهد. این کار، خیانتِ در نقل تاریخ تلقّی میشود! یک مورّخ امین، آن
شخصی است که خوبیها و بدیهای فرد را توأماً باهم به مردم نشان دهد؛ چون بین مردم و بین آن فرد ارتباطی وجود دارد و مردم براساس گفتهها و نوشتههای آن مورّخ، پایههای فکری و اصول اعتقادی خود را پیریزی میکنند.
من به یاد دارم که از بزرگی مطالبی را میشنیدم و سالها اعتقاد من نسبت به او، اعتقادی بود بر پایۀ این شنودههایی که از ایشان بهخاطر میآوردم؛ ولی پس از سالیان متمادی به مطلبی برخورد کردم و حرفی از او برای من نقل شد که بهکلّی پایه و اساس اعتقادات مرا تغییر داد.
البتّه این به معنای بازگو کردن بدیها و زشتیهای فرد برای مردم یا نقل آن برای همدیگر نیست؛ نقل عیوب افراد که کسی از آن اطّلاع ندارد، حرام است و صفات مُقبَّحۀ افراد نباید گفتوگو شود؛ ولی صحبت در اینجاست که اگر بین انسان و بین آن شخص علاقهای باشد که فکر انسان، مرام انسان، روش انسان و نَهَج و طریق انسان به آن بستگی دارد، در اینصورت باید مطلب آنطور که هست برای انسان نقل شود. مثلاً: اگر در مقام مشورت از شما پرسیدند: آیا فلانی صلاحیت دارد که با او معاشرت کنیم؟ و شما این معاشرت را برای این فرد مضرّ میدانید، نمیتوانید او را به این معاشرت تشویق و ترغیب کنید؛ بر شما حرام است! بلکه باید به او بفهمانید که رفتوآمد و معاشرت با این فرد، برای تو ضرر دارد و این فرد قابلیّت حشر و نشر با تو را ندارد؛
المُستَشارُ مُؤتَمَنٌ؛1 «کسی که مورد مشورت انسان قرار میگیرد، در کردار و گفتار خود امین است.»
زیرا ما براساس اعتماد و اعتقاد، به او رجوع کردهایم، لذا او حق ندارد غیر از آنچه را که میپندارد بیان کند؛ او نمیتواند به این بهانه که: «بازگو کردن صفات زشت وی موجب ایجاد منقصتی در کردار و رفتار انسان نسبت به او میشود» از گفتن آنها سر باز بزند!
چنانکه تنقید بیجا حرام است و قبیح، تعریف بیجهت نیز که موجب اغواء و اغراء به جهل میشود، حرام است و قبیح! امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرمایند:
تعریف شما از شخصی اگر کمتر از اندازۀ استحقاق او باشد، منقصت و حسد بهشمار میآید؛ و اگر بیش از آنچه سزاوار او است تعریف کنید، تملّق و چاپلوسی بهشمار میرود.1
مطلب باید براساسِ صحیح و استوار بنا شود. اگر شما دربارۀ یک ازدواج مورد مشورت قرار گرفتید ـ چنانکه معمول است و صحیح هم هست ـ نمیتوانید بهصرف وجود برخی از مصالح، دو زندگی را به خطر بیندازید و این وصلت نامناسب را بهوجود بیاورید؛ بلکه اگر در مقام مشورت قرار گرفتید، باید آنچه را که به ذهن خود صلاح و صواب تشخیص میدهید بیان کنید.
اهمّیت تاریخ و سیرۀ پیغمبر اکرم بهعنوان اسوۀ حسنه در همۀ ازمنه و ملل
تاریخ پیغمبر اکرم صلوات الله و سلامه علیه بهعنوان رهبر مذهب ما حائز اهمیّت است. تاریخ نه بهعنوان بازگو کردن حکایات و قصص تاریخی، بلکه بهعنوان عبرت و نتیجهگیری از جزئیات و تأسّی به خصوصیّات اخلاقی آن حضرت، و پیرویکردن از منویّات و رفتار ایشان باید تلقّی شود.
خداوند متعال در قرآن میفرماید:
﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَهَ كَثِيرٗا﴾؛2 «ای مردم، بر شما باد که به پیامبر اکرم تأسّی کنید وآن حضرت را بهترین اسوه و الگو برای تبعیّت و پیروی قرار دهید! این (الگو بودن حضرت) برای کسانی است که به خدا ایمان بیاورند و بخواهند دائماً به یاد او باشند.»
آیۀ شریفه میفرماید: اگر کسی بخواهد ممشا و رفتار دائمی خود را رضای پروردگار قرار دهد، باید از رسول اکرم تأسّی کند. علّت لزوم تأسّی به سیرۀ رسول
خدا بعداً بیان خواهد شد.1 عنایت پروردگار در این آیه، به ذکر کثیر است: ﴿وَذَكَرَ ٱللَهَ كَثِيرٗا﴾؛ یعنی: کسی که بخواهد در تمام حالات آنچه را که رضای حق و پسندیدۀ خداوند متعال در او قرار گرفته است مدّ نظر خویش قرار دهد، باید پیغمبر اکرم را اسوۀ حسنۀ خود قرار دهد:
﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ﴾.
میفرماید: کسی که به خدا امید دارد، کسی که میخواهد به لقاء خدا برسد؛ نمیفرماید: «یَرجو رِضوانَ الله» یا «یَرجو رِضَی الله» یا «یَرجو الجنّةَ»، بلکه میفرماید: ﴿لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ﴾؛ کسی که فقط خدا را در نیّت دارد، این شخص باید از پیغمبر اکرم تبعیّت کند!
آیۀ قرآن شامل جمیع افراد امّت از زمان آن حضرت تا قیام قیامت میشود. افرادی که در این زمانه زندگی میکنند با مردمی که در عصر پیغمبر اکرم بودند، فرقی ندارند و آیۀ شریفه برای همۀ افراد است.2 تمام افراد، قبل از تبعیّت و پیروی از پیغمبر اکرم، در جاهلیّت مطلق بسر میبرند. تأسّی و پیروی از پیغمبر است که ما را از جاهلیّت بیرون میآورد و یاد خدا را در ما زنده میکند.
به یاد میآورم روزی در همین بیمارستان قائم مشهد برای مداوای شخص مریضی رفتم، مسئول بخش رادیولوژی بیمارستان قائم، که سابقۀ آشنایی هم با ما داشت، به اتّفاق چند نفر از پزشکان دیگر در آنجا حضور داشتند، یکی از آنها از ما پرسید: «آیا شما فلان مطلب را دیدهاید؟ آیا فلان تصویر از نظر شما گذشته است؟»
عرض کردم: نه، ندیدم!
صحبت از این بود که بهواسطۀ یک اختلاف، دو نفر از همدیگر جدا میشوند و زن به خانۀ پدرش میرود و آنها فرزند خود را رها میکنند و او نیز سرگردان میشود؛ و برای تبیین مضرّات جدایی و افتراق، این مطلب را به معرض نمایش گذاشته بودند.
سؤال آنها این بود: «هنگامی که زن از شوهر خود طلاق میگیرد، آیا باید در خانۀ مرد بماند یا باید به منزل والدین یا بستگان خود برود؟»
من در آنجا مطالبی گفتم، منجمله اینکه: در طلاق رجعی خروج زن از منزل شوهر شرعاً حرام است. یعنی: در زمان عدّه حرام است که زن از منزل شوهر بیرون برود و مرد نیز حق ندارد که زن را از منزل خود بیرون کند، و نیز بر مرد واجب است که نفقۀ زن را بپردازد؛ منتها نباید ارتباطی بین آنها باشد. و اینهم بهخاطر آن مصالحی است که اسلام در نظر گرفته است که بهواسطۀ حضور آن دو در بیت واحد و در منزل واحد و حالات و اطواری که در آن منزل میگذرد، موجِبی پدید آید که باعث اتّصال و به هم رسیدن و گذشت از خاطرات گذشته و عفو و اغماض نسبت به اتّفاقات گذشته بشود و این دو، زندگی خود را دوباره از نو آغاز کنند.
اینها خیلی از این مطلب خوشحال شدند و خوششان آمد و گفتند: «چنین چیزی تابهحال به گوش ما نرسیده است که باید زن در خانۀ خود شوهر بماند!»
یکی از آنها گفت: «آقا، البتّه این مطالب مربوط به زمانهای پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم است که در آنموقع رفتار ناشایست و خلاف واقع و غیر منطقی از اعراب جاهلی آنها نسبت به همسرانشان سر میزد؛ ولی الآن که زندگی بر پایۀ منطق و تمدّن جدید و اصول و قواعد محکم و مُبرهَن استوار است، دیگر جایی برای این مطالب نیست، و رفتوآمد برای طرفین محدودیّت ندارد!» و مطالبی از این قبیل مطرح کرد.
ما در ابتدا کمی به این سخن خندیدیم، سپس عرض کردم: جان من، سؤال من از شما این است که چه رفتاری در زمان صدر اسلام از آن اعرابی که در بربریّت
و توحّش، روزگار میگذراندند سر میزد که اکنون از مردم متمدّن ما سرنمیزند؟!
گفت: «آقا، دخترانشان را زندهبهگور میکردند، حتّی دختر بزرگ و چند ساله را بهخاطر تنگدستی و تربیتنداشتن، زندهبهگور میکردند و این عملی است که جامعۀ امروزی آن را تقبیح میکند و عقل و منطق آن را رد میکنند و شما نمیتوانید هیچ دلیلی بر صحّت این مطلب پیدا کنید!»
گفتم: بسیار خوب، خودتان جواب خودتان را دادید! بگویید ببینم بین آن موجودی که زنده است و در رحم مادر قرار دارد، با آن طفلی که به دنیا آمده است چه فرقی هست؟ چطور شما این را تجویز میکنید که انسانی که دارای عقل و هوش و روح و جان است و در رحم مادر زنده است و دوران جنینی را بسر میآورد، شما با دست خود او را زندهبهگور کنید؛ ولی اگر آن مرد عرب فرزندِ به دنیا آمده را زندهبهگور کند قبیح است؟! آیا این عمل، عملی منطقی است؟! مگر ما و شما مالک این طفل هستیم، تا چنین اجازهای به خود بدهیم که طفلی را که دارای جان و روح است و بندهای از بندگان پروردگار میباشد، با دست خود از رحم مادر بیرون آورده و زندهبهگور کنیم؟! این چه حقّی است؟! هیچ فرقی بین اینها نیست، منتها نوع مسئله متفاوت است و تنها صورت قضیّه فرق میکند!
شخصی در آنجا نشسته بود و به من گفت: «چون این جنین در شرایط نامناسبی قرار دارد و ممکن است نقصی بر او وارد شود که در دوران حیات پس از رحم دچار ناراحتی شود، لذا ما حق داریم که او را از بین ببریم!»
من به ایشان گفتم: اگر فرزندی صحیح و سالم به دنیا بیاید و پس از گذشت یک ماه از عمرش بهواسطۀ کسالت یا عارضهای یک پای او قطع شود، آیا شما او را از بین میبرید؟ اگر فرزندی به دنیا بیاید و پس از گذشت دو سال از زندگی دست او قطع شود یا نابینا شود، آیا منطق شما و دلیل و برهانتان اجازه میدهد که بگویید: این ناقص است و چون نقصان دارد و موجب سرخوردگی خود و اذیّت دیگران خواهد شد لذا باید از بین برود؟! پس بدانید که ما اکنون نیز در همان دورانی
زندگی میکنیم که آن اعراب جاهلی در آن دوران میزیستند، و با همان افکاری سر و کار داریم که آنها سر و کار داشتند!
﴿وَلَا تَقۡتُلُوٓاْ أَوۡلَٰدَكُمۡ خَشۡيَةَ إِمۡلَٰقٖ نَّحۡنُ نَرۡزُقُهُمۡ وَإِيَّاكُمۡ إِنَّ قَتۡلَهُمۡ كَانَ خِطۡٔٗا كَبِيرٗا﴾.1
﴿وَإِذَا ٱلۡمَوۡءُۥدَةُ سُئِلَتۡ * بِأَيِّ ذَنۢبٖ قُتِلَتۡ﴾.2
ما میبینیم که إنّیتها، تفاخرهای جاهلی و سایر افکار جاهلی که در زمان پیغمبر اکرم بود، بعینه در زمان ما نیز وجود دارد؛ منبابمثال: نَسَب ما فلان است، پدر ما فلانکس است، موقعیّت ما اینچنین و آنچنان است! تمام آنچه را که در زمان گذشته وجود داشت، بعینه در میان مسلمانها و حتّی در میان خود ما نیز این قضایا وجود دارد.
کار اعراب جاهلی به آنجا میرسد که آیۀ قرآن نازل میشود که:
﴿أَلۡهَىٰكُمُ ٱلتَّكَاثُرُ * حَتَّىٰ زُرۡتُمُ ٱلۡمَقَابِرَ * كَلَّا سَوۡفَ تَعۡلَمُونَ * ثُمَّ كَلَّا سَوۡفَ تَعۡلَمُونَ * كَلَّا لَوۡ تَعۡلَمُونَ عِلۡمَ ٱلۡيَقِينِ * لَتَرَوُنَّ ٱلۡجَحِيمَ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيۡنَ ٱلۡيَقِينِ * ثُمَّ لَتُسَۡٔلُنَّ يَوۡمَئِذٍ عَنِ ٱلنَّعِيمِ﴾.3
خداوند متعال میفرماید: شما بهواسطۀ تفاخر و انتساب خود به آباء و اجداد، کار را به آنجا میکشانید که برای برتری قومی بر قوم دیگر مجبور میشوید که به قبرستان بروید و قبور آباء و اجداد خود را بررسی کنید تا بهواسطۀ ازدیاد یک نسل بر نسل دیگر، موجبات تفاخر خود را بر دیگران فراهم کنید!
مگر این قضیّه در ما وجود ندارد؟ بعینه هست! هیچ فرقی بین ما و بین آنها نیست! لهذا خداوند متعال میفرماید: برای اینکه از این صفات و سنن جاهلی خارج شوید باید اسوهای برای خود برگزینید؛ آن اسوه، وجود پیغمبر اکرم است:
﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَهَ كَثِيرٗا﴾.1
روایاتی در باب لزوم اقتدا به سیره و سنّت رسول خدا
در روایتی آمده است:
خَیرُ السُّنَنِ سُنّةُ نَبیِّکُم؛2 «بهترین روشها، [روش و سنّت پیامبر شما است!]»
اگر شخصی بخواهد از مرامی پیروی کند و مرامنامهای را در جلوی خود قرار بدهد، باید از پیغمبر اکرم تبعیّت کند!
خود پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله وسلّم در روزهای آخر از حیات پربار و پربرکت خود میفرماید:
لا نَبیَّ بَعدی و لا سُنّةَ بَعدَ سُنَّتی؛3 «چنانکه هیچ پیغمبری پس از من نخواهد
آمد، هیچ سنّتی هم پس از من مُستَنّ نخواهد شد و هیچ سنّتی پس از من گزیده نخواهد بود!»
امیرالمؤمنین علیه السّلام راجع به سنّت پیغمبر اکرم میفرماید:
فاقتَدوا بِهَدیِ نَبیِّکم فإنّهُ أفضَلُ الهَدیِ، و استَنّوا بِسُنَّتهِ فإنّها أشرَفُ السُّنَنِ؛1
«شما به هدایت پیغمبر اکرم اقتدا کنید و با نوری که آن حضرت برای شما فرستاد راه را بیابید که آن هَدی و هدایت و آن نور، بهترین هدایتها است؛ و به سنّت آن حضرت تأسّی کنید که آن سنّت اشرف از همۀ سنن است.»
بنابراین، آنچه که ما ـ به حول و قوّۀ خداوند متعال ـ در این ایّام در پی آنیم این است که راه و روش پیغمبر اکرم را در طول زندگانی خود: در دوران طفولیّت و قبل از بعثت، و در دوران بعثت، چه در مکّه و چه در مدینه، و حالات و خصوصیّاتی که بر آن حضرت در این امور و در این احوال و ازمنه گذشته است، و ارتباطات و رفتار آن حضرت با مردم را بر طبق حوصله و مجال و سعۀ خود بیان کنیم.
خصوصیّات ظاهری و جسمانی پیغمبر اکرم
بنا بر آنچه که در روایات، اعمّ از روایات اهلتسنن و روایات شیعه آمده است ـ و تقریباً آنچه را که از پیغمبر بیان کردهاند متّفقٌ علیه است2 ـ خصوصیّات پیغمبر اکرم از نظر ظاهر اینچنین بوده است:
١. حضرت از نظر جسمانی دارای قامتی معتدل بودند.
٢. صورت آن حضرت سفید متمایل به سرخی بود، یعنی: گندمگون نبودند چنانکه معمولاً افرادی که در عربستان و آن امکنه وجود دارند اینچنین هستند.
٣. وقتیکه با شخصی صحبت میکردند تمام وجود خود را در اختیار آن شخص قرار میدادند و با تمام حرکات و سکنات به کلمات او توجّه میکردند، و بهعبارت دیگر: با بیاعتنایی به حرفهای شخص گوش نمیدادند.
٤. وقتیکه با شخصی صحبت میکردند با تمام وجهۀ ظاهر و با تمام رو متوجّه آن شخص میشدند، نه اینکه وقتی با شخصی صحبت میکردند سر را برگردانند و با او تکلّم کنند؛ بلکه با تمام قامت برمیگشتند و در برابر او قرار میگرفتند و با او تکلّم میکردند.
٥. حضرت در راه رفتن همیشه سرشان به سمت زیر بود و به پایین نگاه میکردند و کمتر به آسمان توجّه میکردند.
٦. شانههای آن حضرت فراخ بود.
٧. استخوانهای آن حضرت خیلی محکم بود.
٨. آن حضرت از نظر اندام، متعادل و مُستَویالقامه بودند؛ یعنی: خصوصیّات اندام آن حضرت متعادل بود، شانه و دستها و پاهای آن حضرت دارای کیفیّت متعادلی بود که با همدیگر همگونی و هماهنگی داشت.
٩. دندانهای آن حضرت سفید بود و مُفَلَّجُالأسنان بودند، یعنی: بین دندانهای آن حضرت فاصله بود؛1 و اینقدر از سفیدی میدرخشید که در روایت داریم که: «دندانهای حضرت مانند تگرگ بود.»2
١٠. وقتیکه از جایی عبور میکردند بهواسطۀ بوی بدن آن حضرت، افراد متوجّه میشدند که پیغمبر اکرم از اینجا عبور کرده است. در روایت داریم که: «عرق بدن آن حضرت از مُشک خوشبوتر بود.»3 و این از اختصاصات پیغمبر اکرم است!
١١. یکی دیگر که از خصوصیّات پیغمبر اکرم این بود که حضرت سایه نداشتند.
١٢. حضرت میخوابیدند ولی صداها را میشنیدند. پیغمبر اکرم میفرمایند:
«چشمان ما انبیا به خواب میرود ولی قلبهای ما بیدار است و همانطوری که صداها را از روبهرو میشنویم، از پشت سر و از اطراف نیز إستماع میکنیم.»1
١٣. در روایت داریم:
«روی مبارک آن حضرت مانند ماه میدرخشید و تمام افراد را جذب میکرد.»2
١٤. چشمان آن حضرت، فراخ بود.
١٥. ابروانشان، باریک و بههمپیوسته بود.
١٦. در روایت داریم که:
«موهای آن حضرت بلند بود و تا بناگوش آن حضرت و بلکه پایینتر از بناگوش آن حضرت میرسید.»3
١٧. در راه رفتن، آهسته حرکت میکردند و قدمها را بلند و طویل برنمیداشتند.
و خلاصه اینکه وجود آن حضرت از نظر ظاهر و از نظر باطن، یک اسوۀ حسنه برای جمیع افراد بهحساب میآید.4
...1
...1
...1
...1
...1
...1
این خصوصیّات ظاهری پیغمبر اکرم و کمی از خصوصیّات روحی آن حضرت بود. روایات بسیاری در بیان خصوصیّات آن حضرت نقل شده است، ولی ما فقط در پی مجملی از خصوصیّات ظاهری و مقداری از خصوصیّات روحی و اخلاقی آن حضرت هستیم که ممکن است در صحبتهای آینده مورد استفاده قرار بگیرد.
ولادت حضرت، و تاریخ وفات پدر و مادر و جدّ ایشان
و اما راجع به ولادت آن حضرت: طبق آنچه که در اخبار وجود دارد قبل از آنکه آن حضرت به دنیا بیایند، عبدالله پدر آن حضرت در سفری که از شام به مکّه میآمد در راه مکّه، در مدینه وفات میکند و در همانجا به خاک سپرده میشود؛
درحالیکه پیغمبر اکرم در شکم مادر بودند.1 و پس از گذشت چند سال از عمر آن حضرت، مادر خود آمنه را از دست میدهند.2
﴿أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ﴾.3
فلسفۀ وفات والدین پیغمبر اکرم
از امام صادق علیه السّلام سؤال کردند: چرا باید پیغمبر اکرم پدر خویش را در رحم مادر، و سپس بعد از چند سال مادر خود را از دست بدهد؟ امام صادق علیه السّلام در جواب میفرمایند:
بهخاطر این است که (توکّل حضرت در تربیت و تکامل خود فقط بر پروردگار باشد و) هیچ بندهای از بندگانِ پروردگار (در باب تربیت و پرورش) منّتی بر ایشان نداشته باشد.4
و این عجیب است! یعنی: واقعاً انسان دقّت کند که چرا پیغمبر اکرم، آن شخصی که قرار است رسالتی جهانی را بر عهده بگیرد، باید از کودکی پدر خود را از دست بدهد، مادر خود را از دست بدهد، جدّ خود عبدالمطّلب را در هشت سالگی از دست بدهد و در تحت تکفّل عموی خود حضرت ابوطالب درآید؟! اینها اطوار و حالاتی است که لازمۀ تکامل روح آن حضرت و لازمۀ سعۀ صدر آن حضرت است
و باید این امور انجام بگیرد و آن روح و نفسی که باید آمادگی و استعداد چنین رهبری عظیمی را در این عالم تحصیل نماید، بتواند آماده باشد، بتواند ساخته بشود، بتواند یکچنین موقعیّت و یکچنین مسئولیّتی را قبول کند.
حضرت از کودکی مادر خود حضرت آمنه را از دست میدهد، آنوقت چنین پیغمبر و چنین شخصی که از زمان طفولیّت در تحت هدایت الهی و تربیت و تکفّل اوست، خداوند این فرد را برای ما اسوه قرار میدهد.
خطبۀ امیرالمؤمنین دربارۀ هدایت خاصّۀ رسول خدا از بدو ولادت
امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغة میفرماید:
و لَقَد قَرَنَ اللهُ بِهِ صَلَّی اللهُ عَلیهِ و آلِهِ مِن لَدُن أن کانَ فَطیمًا أعظَمَ مَلَکٍ مِن مَلائِکتهِ، یَسلُکُ بِهِ طَریقَ المَکارِمِ و مَحاسِنِ أخلاقِ العالَمِ، لَیلَهُ و نَهارَهُ.
«خداوند متعال برای تربیت و تعلیم رسول خدا از هنگام شیرخوارگی و طفولیّت (و از آن اوانی که بچهها معصوم هستند و مرتکب خطا و اشتباهی و مرتکب گناهی نمیشوند و در عالمی مافوق عالم مادّی و عالم دنیا سیر و سیاحت دارند) بزرگترین و مقرّبترین و مُعظَمترین ملک از ملائکۀ خود را بر او گماشت تا راه و مسیر مکارم اخلاق و تکامل نفسانی و فرهنگ کرامت و اعتلای اخلاق الهی را به او بیاموزد و در شب و روز او را تحت تربیت و تعلیم قرار دهد.»
اُسوه بودن تمام زندگانی پیامبر اکرم، از طفولیّت تا لحظۀ وفات
بنابراین ما میبینیم در شب و روزِ آن حضرت، آن ملک بر طبق ارادۀ الهی و بر طبق هدایت الهی حرکت میکند! بنابراین، برداشت ما از زندگی پیغمبر اکرم، نه از زمان بعثت آن حضرت است بلکه ما باید آن حضرت را از زمان طفولیّت، اسوه قرار بدهیم.
سپس امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
و لَقَد کُنتُ أتَّبِعُهُ اتّباعَ الفَصیلِ أثَرَ أُمِّه، یَرفَعُ لی فی کُلِّ یَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَمًا و یأمُرُنی بِالِاقتِداءِ بِهِ.1
«از همان هنگامی که من در دامان پیغمبر بودم، حضرت در هر روز از آن
اخلاق حسنه و مکرمتی که از مکارم الهی بود برای من یک نشانههایی ارائه میداد و من را در آن وادی مکرمت و تکامل قرار میداد و به من امر مینمود که از این راه پیروی کنم.»
شاهد بر این مدّعا در روایتی دیدم:
روزی پیغمبر اکرم همراه با عدّهای از اطفال مکّه سنگ جمع میکردند و میبردند و در جایی قرار میدادند، و خلاصه مشغول بازی بودند (معمولاً اعراب مکّه اعمّ از اطفال و افراد بزرگ، لباسی بلند میپوشیدند، و ممکن بود در بعضی از اوقات آنچه که ساتر آن اطفال بود تنها همان لباسی بود که بر تن میکردند و ساتر دیگری نداشتند) و برخی از اوقات لباسشان را بالا میزدند و در آن لباس سنگ جمع میکردند و میبردند؛ یک بار خود پیغمبر اکرم تا آمد لباس خود را بالا بزند و از این سنگها در دامان خود قرار دهد، جبرئیل آمد و روی دست آن حضرت زد و آن حضرت لباسش را انداخت و آن سنگها به زمین ریخت، و آن حضرت متوجّه شدند که نباید لباس را بالا زد!1
این را میگوییم:
و لَقَد قَرَنَ اللهُ بِهِ صَلَّی اللهُ عَلیهِ و آلِهِ مِن لَدُن أن کانَ فَطیمًا أعظَمَ مَلَکٍ مِن مَلائِکتهِ.
بنابراین ما باید روش و برنامۀ خود را بر این اساس تنظیم کنیم! نباید بگوییم: این بچّه است، اشکالی ندارد! نباید بگوییم این طفل است، عیبی ندارد! باید همانطوریکه آن ملک، پیغمبر را در زمان طفولیّت بهسوی مکارم اخلاق سوق میداد ما نیز اطفال خود را بر همان نَهَج و بر همان مسیر حرکت دهیم.
بشارت انبیای سلف به ظهور پیامبر اکرم
تولّد آن حضرت از قبل در کتب انبیای سلف و پیامبران گذشته بشارت داده
شده بود.1 سبط بنجوزی روایتی از پیغمبر اکرم نقل میکند که آن حضرت فرمودند:
من بشارتدادهشدۀ ابراهیم خلیل هستم! من کسی هستم که حضرت عیسی به تولّد من بشارت داد! من آن کسی هستم که مادر من و مادر انبیای گذشته، وجود من و ولادت من را احساس میکردند.2
در آن آیاتی که در سورۀ بقره راجع به حضرت ابراهیم آمده است، در آنجا حضرت ابراهیم علیه السّلام دعاهای بسیار عجیبی دارد:
﴿وَإِذۡ يَرۡفَعُ إِبۡرَٰهِۧمُ ٱلۡقَوَاعِدَ مِنَ ٱلۡبَيۡتِ وَإِسۡمَٰعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلۡ مِنَّآ إِنَّكَ أَنتَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ * رَبَّنَا وَٱجۡعَلۡنَا مُسۡلِمَيۡنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَآ أُمَّةٗ مُّسۡلِمَةٗ لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبۡ عَلَيۡنَآ إِنَّكَ أَنتَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ﴾.3
در آنجا یکی از دعاهای حضرت ابراهیم و درخواستهای آن حضرت از پروردگار متعال این است:
﴿رَبَّنَا وَٱبۡعَثۡ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُزَكِّيهِمۡ﴾؛4 «پروردگارا، در این امّت فرزندی از فرزندان مرا برای آنها برانگیز که علم قرآن و علم الهی و حکمت را به اینها بیاموزد و آنها را تزکیه کند!»
این دعا، همان آیهای است که راجع به پیغمبر اکرم است که:
﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ ٱلۡمَلِكِ ٱلۡقُدُّوسِ ٱلۡعَزِيزِ ٱلۡحَكِيمِ * هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ﴾.1
میبینیم این آیاتی که خداوند راجع به خصوصیّات پیغمبر اکرم در قرآن مجید آورده است همان آیه و همان درخواست و دعاهای حضرت ابراهیم است. و ما میبینیم بشارات انبیای گذشته دربارۀ بعثت و تولّد پیغمبر اکرم در کتب عهدین: کتاب نصاریٰ و کتاب حضرت موسی علیه السّلام بهحدّی است که ابونُعَیم اصفهانی میگوید:
در زمان پیغمبر اکرم، آنقدر قضیّۀ بشارت پیغمبر اکرم در نزد یهود و نصاریٰ مسلّم و یقینی بود که آنها هنگام ولادت پیغمبر و هنگام بعثت، وقتیکه به آن حضرت رجوع میکردند مانند این بود که با یک مطلب ضروری و یک مطلب علمی و متیقّن روبهرو هستند!2
ایمان جناب تبّع به رسول خدا در هزار سال قبل از ولادت حضرت
ابنشهرآشوب در مناقب خود نقل میکند:
یکی از حکّام یمن به نام تُبَّع ـ که در قرآن کریم نیز اسمی از او آمده است: ﴿وَقَوۡمُ تُبَّعٖ﴾،3 و میگویند: یکی از آن چند امیری بود که بر سرتاسر گیتی مسلّط شده بود4 ـ وقتیکه برای سیر در بلاد حرکت میکرد، به هر جایی که
میرسید ده نفر از حکمای همان شهر و همان بلده را ملازم خود قرار میداد. هنگامی که به مکّه میرسد تعداد علمایی که در رکاب او این اسفار را طی میکردند به چهار هزار عالم و دانشمند رسید. وقتیکه به مکّه میرسد، اهل مکّه خیلی به او احترام نمیگذارند و تعظیم او را بجا نمیآورند و او ناراحت میشود؛ به او میگویند: سبب این بیاحترامی آنها این بیتی1 است که آنها در اینجا دارند!
تبّع ناراحت میشود و در نیّت میگیرد که مکّه را خراب کند و خانۀ کعبه را از بین ببرد و اهل مکّه را نیز قتل عام کند. در اینموقع یک ناراحتی در او پیدا میشود و مبتلا به ناراحتی سر میشود؛ سرش دچار عفونت میشود بهطوریکه اطبّا از معالجۀ او عاجز میمانند و میگویند: این بیماری، یک امر سماوی و آسمانی است و ما نمیتوانیم به واقعیّت آن پی ببریم!
یکی از علمای ملازم با او، وزیر را در خلوت میبیند و به او میگوید: من مطلبی با سلطان دارم، اگر ممکن است خدمت او عرض کنم!
هنگامی که آن عالم به نزد تبّع میآید به وی میگوید: مگر تو نیّت بدی کردی که به این بلیّه و به این مصیبت مبتلا شدهای؟
او میگوید: من نیّت کردم که بیتالله و کعبه را خراب کرده و از بین ببرم، چون این مردم به من احترام نگذاشتند و این موجب هتک احترام من است!
آن شخص میگوید: توبه کن و از این عمل دست بردار که این بیت، بیت شریفی است و این نیّت، نیّت ظالمانهای است!
او توبه میکند و همانموقع شفا پیدا میکند! سپس با تمام آن چهار هزار عالم و دانشمند حرکت کرده و به مدینه میآید؛ هنگامی که به مدینه میرسد چهارصد نفر از آن چهار هزار نفر در مدینه باقی میمانند و به او میگویند: اینجا سرزمین شریف و مقدّس همان کسی است که آن بیت به وجود او آنقدر معزّز و محترم و مکرّم است؛ این شخص، صاحب قرآن و صاحب لواء و صاحب توحید است که در مکّه به دنیا میآید و به یثرب هجرت میکند و
در آنجا نزول میکند. ما از اینجا بیرون نمیرویم؛ ما تمام این مدّت را با تو در سفر همراه بودیم، دیگر ما را مرخّص کن که در اینجا (مدینه) بمانیم!
آن امیر وقتیکه این مطلب را میشنود نیّت میکند که یک سال در مدینه بماند بلکه توفیق زیارت آن حضرت برای وی پیدا شود.
پس از یک سال وقتی که میخواهد از مدینه حرکت کند، نامهای مینویسد و آن نامه را در دست آن عالمی که او را نصیحت کرده بود میسپارد و میگوید: «این نامه را به دست این پیغمبر برسان و سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید که من مسلمان شدهام!» و در آن نامه خطاب به پیغمبر اکرم مینویسد که من اسلام آوردهام، و در آن نامه از آن حضرت تقاضای شفاعت میکند.
هزار سال از این قضیّه میگذرد؛ هزار سالِ بعد، که پیغمبر اکرم متولّد میشوند و به رسالت میرسند، هنگام هجرت به مدینه در یکی از روزها این علمایی که نامۀ تبّع نزد آنها بود، نامه را به شخصی به نام ابنأبیلیلی میدهند و میگویند: «این نامه را به دست پیغمبر برسان!» پیغمبر خارج از مدینه بودند. وقتیکه ابنأبیلیلی خدمت پیامبر میرسد پیغمبر به ابنأبیلیلی رو میکنند و میگویند: «نامۀ تبّع را که برای من آوردی، به من تسلیم کن!»
نامه را باز میکنند و خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام میدهند، امیرالمؤمنین نامه را میخواند و حضرت اسلام او را قبول میکنند و سه بار میفرمایند:
«مرحبا به برادرم که شخص صالحی بود!»1
یقینی بودن ولادت پیامبر اکرم نزد علمای یهود و نصاریٰ
هزار سال قبل، این شخصِ موفّق و توفیقیافته ظهور آن حضرت را بشارت میداد و علمای گذشته برای ظهور آن حضرت، علم یقینی و وجدانی داشتند و ظهور آن حضرت و رسالت آن حضرت را میدانستند، و در کتب عهدین: حضرت عیسی و حضرت موسی علیهما السّلام در جاهای عدیده و در موارد مختلفی به ظهور آن حضرت بشارت داده است.2
آداب زیارت امام حسین علیه السّلام
ایّام اربعین است و ایّام زیارتی حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام؛ بنا بر آنچه در تاریخ و روایات آمده است: جابر بن عبدالله انصاری آن حضرت را در روز اربعین زیارت کرد. در روایات نسبت به زیارت آن حضرت مطالب مختلفی بیان شده است. در روایتی از امام صادق علیه السّلام آمده است که:
شیعیان ما وقتیکه میخواهند به زیارت سیّدالشّهدا بروند، باید با سر و روی آشفته و موهای ژولیده و غبارآلود، و با حالت گرسنگی و تشنگی به زیارت آن حضرت بروند، چون حضرت را با این حالت شهید کردند.1
در بسیاری از روایات خیلی تأکید شده است که:
وقتی به زیارت آن حضرت میروید با آب فرات غسل کنید و جامۀ پاکیزه بپوشید.2
و در بعضی از آنها هست که:
کفشها و نعلهای خود را در دست بگیرد و با پای پیاده و پای برهنه مانند بندگان و غلامان، برای زیارت آن حضرت حرکت کنید.3
کیفیّت و اسرار زیارت اربعینیۀ جابر بن عبدالله انصاری
جابر بن عبدالله که از صحابۀ پیغمبر بود و به احادیث وارد بود و به روح اسلام اطّلاع داشت، از آب فرات غسل میکند و با عطیّه، که یکی از بزرگان حدیث است، حرکت میکند. میگویند: برای زیارتِ حضرت، دو جامه بر تن کرد؛ یکی را به کمر میبندد و دیگری را بهعنوان احرام به دوش میاندازد.
این حرکت از جابر حرکتِ یک شیعۀ مخلص امیرالمؤمنین علیه السّلام است. او میداند که اکنون به چه سمتی در حال حرکت است؛ او دارد به سمت کعبۀ واقعی و بهسوی حرم امن و امان الهی حرکت میکند:
﴿وَإِذۡ جَعَلۡنَا ٱلۡبَيۡتَ مَثَابَةٗ لِّلنَّاسِ وَأَمۡنٗا وَٱتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبۡرَٰهِۧمَ مُصَلّٗى وَعَهِدۡنَآ إِلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ وَإِسۡمَٰعِيلَ أَن طَهِّرَا بَيۡتِيَ لِلطَّآئِفِينَ وَٱلۡعَٰكِفِينَ وَٱلرُّكَّعِ ٱلسُّجُودِ﴾.1
حرم امن الهی اینجاست؛ آنجایی که خدا به حضرت ابراهیم توصیه میکند که بندگان مرا بهسوی آن حرم بخوان، آن مقام، مقامِ ولایت است! آن مقام، مقامِ طهارت است!2
برای زیارت سیّدالشّهدا علیه السّلام حرکت میکند، هنگامی که به آنجا میرسد به عطیّه میگوید: «دست من را به روی قبر بگذار!» ظاهراً کسالتی داشت و توان نداشته است.1 عطیّه دست جابر را روی قبر میگذارد، ناگهان صیحهای میزند و از حال میرود، آب بر صورتش میپاشد و بههوش میآید، سه مرتبه صدا میزند:
یا حسین، یا حسین، یا حسین! این حبیب چرا جواب حبیب خود را نمیدهد؟! این دوست چرا جواب چاکر و غلام خود را نمیدهد؟!
سپس با خود میگوید:
حق دارد جواب ندهد درحالتیکه بین سر و بین بدن او جدایی و افتراق افتاده است و سر او و اصحاب و یارانش را بر سر نیزه از این شهر به آن شهر و از این وادی به آن وادی حرکت میدهند!
سپس میگوید:
شهادت میدهم که تو فرزند رسول خدایی! شهادت میدهم که فرزند امیرالمؤمنینی! شهادت میدهم که فرزند فاطمۀ زهرائی! شهادت میدهم که در دامان صدق و تقوا پرورش یافتی و از مشرب تقوا و عصمت و طهارت سیراب شدی!
آنگاه رو میکند به قبور شهدا و خطاب به آنها میکند:
السّلامُ عَلَیکُم أیّتُها الأرواحُ الّتی حَلَّت بِفِناءِ الحُسَینِ و أناخَت بِرَحلِهِ! و أشهَدُ أنَّکُم أقَمتُمُ الصّلاةَ و آتَیتُمُ الزّکاةَ و أمَرتُم بِالمَعروفِ و نَهَیتُم عَنِ المُنکَرِ و جاهَدتُمُ المُلحِدینَ و عَبَدتُمُ الله حَتّیٰ أتاکُمُ الیَقینُ!
«سلام بر شما باد ای نفوس و ای ارواحی که در حوالی قبر أبیعبدالله منزل و مأویٰ گرفتهاید! شهادت میدهم که شما بودید که نماز را بپا داشتید و زکات را اقامه کردید و با ملحدین پیکار نمودید تا اینکه خداوند بهواسطۀ عبادت و اخلاص و عمل شما، به شما مراتب یقین را عنایت فرمود!»
آنگاه میگوید:
قسم به خدا، من با شما شریکم و در این راهی که رفتید، من نیز شرکت دارم! من با شما بودم و با شما هستم و با شما قطع منزل میکنم!
عطیّه میگوید:
کِی میتوانی مانند آنها باشی و این چه ادّعایی است که میکنی، درحالیکه بین آنها و بین سرهایشان جدایی افتاده است؟! تو که نه راهی طی کردی و نه مصیبتی کشیدی!
جابر میگوید:
قسم به خدا، از رسول خدا شنیدم که فرمود: «هر کسی به عمل قومی
راضی بود، خداوند او را با آن قوم محشور میگرداند!»1
ابیاتی در رثای حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام
تا ابد جلوهگه حقّ و حقیقت سرِ توست | *** | معنی مکتب تفویض، علیاکبـر توست |
ای حسینی که تویی مظهر آیات خدا | *** | این صفـت از پدر و جدّ تو در جوهر توسـت |
طفل ششماهه تبسّم نکند، پس چه کند؟! | *** | آن که بر مرگ زند خنده، علیاصغر توست |
درس مردانگی عبّاس به عالم آموخت | *** | زآنکه شد مست از آن باده که در ساغر توست |
ای که در کربوبلا بیکس و یاور ماندی2 | *** | چشم بگشا و ببین خلق جهان یاور توست |
خواهر غمزدهات دید سرت بر نی و گفت: | *** | آن که باید به اسیری برود خواهر توست3 |
نسألک اللهمّ و ندعوک و نُقسِم علیک، بحقّ محمّد و آله الأطهار، یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ... بالنبیِّ و آلِه، و عَجِّل اللهُمّ فی فَرَج مَولانا صاحبَ الزمان!
مجلس دوّم: تحلیل وقایع و اسرار ولادت پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم
أعوذ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللهِ الرّحمٰنِ الرّحیمِ
الحَمدُ لِلَّهِ رَبِّ العالَمینَ و الصَّلاةِ و السَّلامُ عَلیٰ سَیِّدِنا و نَبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نفوسنا المصطفی المؤیّد أبیالقاسِمِ محمّدٍ
و عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ المَعصومینَ المُکَرَّمین
و لَعنَةُ عَلیٰ أعدائِهِم أجمَعینَ مِنَ الآنَ إلیٰ قیامِ یَومِ الدِّین
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * وَٱلضُّحَىٰ * وَٱلَّيۡلِ إِذَا سَجَىٰ * مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ * وَلَلۡأٓخِرَةُ خَيۡرٞ لَّكَ مِنَ ٱلۡأُولَىٰ * وَلَسَوۡفَ يُعۡطِيكَ رَبُّكَ فَتَرۡضَىٰٓ * أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَآئِلٗا فَأَغۡنَىٰ * فَأَمَّا ٱلۡيَتِيمَ فَلَا تَقۡهَرۡ * وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ * وَأَمَّا بِنِعۡمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثۡ﴾.1
احوال مردم در زمان جاهلیّت
امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه، در مواقع عدیده از مردم جاهلی در زمان قبل از رسالت و بعثت پیغمبر اکرم، به اوصاف جاهلی آنها یاد میکنند. حضرت در یک جا میفرمایند:
مردم، به یاد بیاورید زمانی را که در چه وضعی و در چه موقعیّتی بسر میبردید؛ اخلاقی که در بین شما و عاداتی که در بین شما بود، چه بود؟! تغذیۀ شما چگونه بود؟! زندگانی شما چگونه بود؟! چه عاداتی را در بین
خود عمل میکردید؟! دختران خود را زندهبهگور مینمودید! پیدا شدن دختر برای شما عار و ننگ بود! پیغمبر اکرم در یکچنین موقعیّتی پا به عرصۀ وجود گذاردند!1
راجع به ظهور پیغمبر اکرم، چنانچه بعضیها معتقد هستند که رسالت انبیا و ظهور پیامبران به حکم ضرورت تاریخ و جبر زمان است، اینطور نبوده است. اگر خداوند توفیق داد راجع به این مسئله در حالات و احوال آن حضرت هنگام بعثت صحبت میشود.
إنشاءالله اگر خدا توفیق بدهد، ما قصد داشتیم که در این چند روز بتوانیم تاریخ آن حضرت را مرور اجمالی کنیم، ولی مثل اینکه از برنامۀ کار اینطور برمیآید که احتیاج به جلسات عدیده دارد. چون فقط بررسی تاریخ آن حضرت، صِرف نقل وقایع و حوادثی که در زمان عمر پربرکت آن حضرت اتّفاق افتاده است، نیست؛ بلکه جمعآوری مطلب و بررسی آنها هم مسئلۀ دیگری است. إنشاءالله به خواست خدا سعی میکنیم در این چند روز بتوانیم تا حدودی به این مقصود برسیم.
سنّت جاهلی زندهبهگور کردن دختران
روزی قیس بن عاصم خدمت پیغمبر اکرم آمد و عرض کرد: «یا رسولالله! من گناهی مرتکب شدهام که بار آن بر دوشم سنگینی میکند!» حضرت فرمودند: «گناه
تو چه بوده است؟» عرض کرد: «من با دست خود هفت دختر خود را زندهبهگور کردم!» یعنی همانطوری که امیرالمؤمنین علیه السّلام بیان میکند، واقعاً در زمانی که مردم یکچنین رفتار و عادتی داشتند، پیغمبر ما ظهور پیدا میکند و همین مردم را با این کیفیّت به جایی میرساند که مایۀ عبرت و غبطه برای افراد دیگر بشوند.
وقتی قیس بن عاصم خدمت آن حضرت آمد و شرح میداد که چگونه دختران خود را زندهبهگور میکرد، منجمله این مطلب را گفت:
دختری داشتم که وقتی به دنیا آمد (ظاهراً آخرین دختر او بود) من تمایلی به از بین بردن او هنگام تولّد نداشتم، ولی بهجهت آن سرافکندگی که در آن زمان عادت و رسم اعراب جاهلیّت بود، از این موضوع بسیار متأثر شدم. تا اینکه این دختر به سنّ سه سالگی رسید و تازه زبان باز کرده بود و راه میرفت. دختر را برداشتم و در بیابان آوردم و گودالی حفر کردم. همینطور که مشغول حفر این گودال بودم، این دختر هم وقتی که این حالت تعب و رنج و زحمت من را میدید، با دامن خود سر و صورت من را از این عرقهایی که میکردم پاک میکرد؛ تا اینکه گودال تمام شد. من دیدم این خیلی برای من ناراحت است؛ دائماً من را با همان زبان بچگی و کودکانۀ خود دلداری میدهد و از اینکه من در ناراحتی هستم برای من متأثر است.
این مطالب را دارد برای پیغمبر نقل میکند و پیغمبر همینطور اشک میریخت! بعد میگوید:
وقتی که گودال تمام شد، این دختر را آوردم و در آنجا انداختم و روی او خاک ریختم!1
واقعاً ببینید چه افرادی در آن زمان بودهاند! این وضع مردم آن زمان بود! البتّه نظایر آنها در این زمان هم هستند!
در خبر و تاریخ است که: هر زنی که هنگام ولادتِ طفل او نزدیک میشد، او
را در نزدیک گودالی قرار میدادند؛ اگر فرزند او پسر بود قبول میکردند و الاّ بچۀ او را در همان گودال میانداختند!1 این برای ما خیلی عجیب است و جای تعجّب دارد!
حالا پیغمبر با همچنین افرادی باید صحبت کند و باید با آنها حشر و نشر داشته باشد! راجع به تفاخر آنها و انانیّت آنها حکایاتی نقل میکنند، و مطالبی که در این زمینه هست بسیار است. امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه در شرح و تفسیر سورۀ مبارکۀ ﴿أَلۡهَىٰكُمُ ٱلتَّكَاثُرُ﴾، خطبهای بسیار عجیب دارد،2 و ابنأبیالحدید هم آن خطبه را
شرح کرده است،1 و از آنجایی که عادت او بر این است که بالأخره در هر موردی و در هر موقعی بتواند آن مذهب و مرام خودش را تثبیت کند، در این زمینه شروع کرده است از عمر هم مطالبی بیان کرده است.2 و واقعاً امیرالمؤمنین علیه السّلام در آن خطبه مطالب عجیبی از مردم آن زمان و عبرت گرفتن از مردگان میفرماید که جای عبرت است!
موحّد بودن حضرت عبدالمطّلب و حضرت ابوطالب
جدّ پیغمبر اکرم حضرت عبدالمطّلب، از موحّدین بود؛ برخلاف آنچه که در برخی از کتب امروزه نوشتهاند که: «آن حضرت و حضرت ابوطالب بتپرست بودند»،3
که البتّه صحیح نیست.1 حضرت عبدالمطّلب یک موحّد تمام عیار بود و اخلاق و رفتار ایشان در بین مردم آن زمان ضربالمثل بود و هیچگاه بُت را عبادت نکرد! و مطالب بسیاری از حکایات و مکارم اخلاقی که از او نقل میشود، در دست است که اگر بخواهیم وارد آن مطالب بشویم، از اصل موضوع، که زندگانی پیغمبر اکرم است، باز میمانیم؛ ولی راجع به یک مطلب که تذکر او لازم است، چند جملهای باید عرض بشود.
در تاریخ است که روزی حضرت عبدالمطّلب نذر کرد که اگر خداوند متعال فرزندان او را به ده رسانید، قربةً إلی الله و شکراً لِلّه و بهخاطر رضای پروردگار و بهجهت عبور از مراحل نفسانی و وصول به مقامات قرب، یکی از آنها را در مسجدالحرام و نزد کعبه ذبح کند. مطلب، مطلب موثّقی است و در مناقب ابنشهرآشوب آمده است.2
نسخ بعضی از احکام امّتهای قبل، بهواسطۀ وجود پیغمبر اکرم
ممکن است این مسئله برای انسان جای شبهه و تأمّل باشد. برای روشن شدن این مطلب باید عرض کنم که احکامی که پیغمبر اسلام در شریعت ما آوردند ممکن است با احکام شرایع گذشته متفاوت باشد؛ بسیاری از احکامی که در شریعت حضرت موسی و حضرت عیسی علی نبیّنا و آله و علیهما السّلام است، در شریعت پیغمبر اکرم نسخ شده است.
نسخ روزه صمت در اسلام
مثلاً در شریعت گذشته، ما روزۀ صمت و صوم صمت داشتیم. شخصی روزه میگرفت و یکی از شرایط و قیود آن روزه این بود که در آن روز با کسی صحبت نکند؛ در حال خود و متفکّر در خود و به ذکر خدا مشغول باشد، و صحبت کردن با شخص دیگری ممنوع است. نظیر همان اعتکافی که ما در شریعت خودمان داریم که وقتی مسلمان سه روز در مسجد اعتکاف میکند، نباید با کسی رفتوآمد بکند مگر به حدّ ضرورت، از مسجد بیرون نمیرود، تا سه روز روزه میگیرد و
شرایطی دارد؛1 که شامل صحبت کردن نیست، ولکن در روزۀ صمت بههیچوجه نباید صحبت کند. در آیۀ شریفه دربارۀ حضرت مریم سلام الله علیها داریم که میفرماید:
﴿فَكُلِي وَٱشۡرَبِي وَقَرِّي عَيۡنٗا فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ ٱلۡبَشَرِ أَحَدٗا فَقُولِيٓ إِنِّي نَذَرۡتُ لِلرَّحۡمَٰنِ صَوۡمٗا فَلَنۡ أُكَلِّمَ ٱلۡيَوۡمَ إِنسِيّٗا﴾.2
«(خداوند متعال به حضرت مریم خطاب میکند): از این درخت بخور، و بیاشام؛ و اگر به قوم خویش برگشتی و از تو راجع به این مطلب سؤال کردند، بگو: من امروز نذر کردم که روزه بگیرم و جایز نیست با کسی صحبت کنم!»
ولی در شریعت پیغمبر، این روزه نسخ شده و حرام است؛3 و اگر شخصی روزه بگیرد، روزۀ او منعقد نخواهد بود. این یکی از احکامی است که نسخ شده است.
حکم مرتد در اسلام و نسخ حکم ارتداد در شریعت حضرت موسی
یا اینکه دربارۀ قوم حضرت موسی در آیات قرآن داریم که میفرماید:
﴿وَإِذۡ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوۡمِهِۦ يَٰقَوۡمِ إِنَّكُمۡ ظَلَمۡتُمۡ أَنفُسَكُم بِٱتِّخَاذِكُمُ ٱلۡعِجۡلَ﴾؛
«حضرت موسی به قوم خود فرمود: شما بهواسطۀ غیبت من و پرستیدن گوساله، به خودتان ظلم کردهاید و از دین خدا برگشتهاید و مرتد شدهاید!»
﴿فَتُوبُوٓاْ إِلَىٰ بَارِئِكُمۡ فَٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ ذَٰلِكُمۡ خَيۡرٞ لَّكُمۡ عِندَ بَارِئِكُمۡ فَتَابَ عَلَيۡكُمۡ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ﴾.4
«برای جبران و غفران این معصیت و گناه، به جان هم بیفتید و خود را قتلعام کنید؛ این کفارۀ گناه و مغفرت از این خطیئه و معصیت خواهد بود. پروردگار هم آنها را بخشید و بیامرزید.»
در روایت داریم که بنیاسرائیل در یک روز از صبح تا عصر به جان هم افتادند و همدیگر را میکشتند؛ برادر، برادر را میکشت، و پدر، فرزند را میکشت، و پسر، پدر را میکشت، تا هنگام غروب که نسخ این حکم و اتمام این حکم از جانب پروردگار به
حضرت موسی ابلاغ شد.1
اینکه حکم مرتد در شریعت اسلام قتل است، صحیح است، امّا نه اینطور ارتدادی. کسی مرتد میشود که یکی از ضروریّات دین را انکار کند؛ البتّه درصورتیکه ارتداد او با شرایط خود احراز شود که این ارتداد از روی اشتباه و نتیجهگیری از مقدّمات غلط نباشد، یا این شخص دچار اشتباه نشده باشد و خطا نکرده باشد، بلکه تعمّد داشته باشد. اگر شخصی از روی عمد و عناد یکی از ضروریات دین را منکر شود، مرتد است. مثلاً حجاب را منکر بشود که اصلاً حجابی در اسلام نداریم، یا نماز را منکر بشود. دو صورت است: یکوقت شخصی گاهی نماز میخواند و گاهی نماز نمیخواند، یا اینکه توجّهی به نماز ندارد و بیاعتنا میگذرد؛ امّا یکوقت شخصی نماز را انکار میکند که اصلاً نماز نداریم!
در اینصورت، دو حالت دارد: یا اینکه این شخص مسلمان بوده است، یعنی نطفۀ او هنگام بستهشدن در وقتی بوده است که پدر یا مادر او مسلمان بودند و این شخص به فطرت اسلام به دنیا میآید و مسلمان به دنیا میآید، که به او مرتدّ فطری میگویند و حکم این شخص اعدام است، البتّه برای زن استثنا است. یا اینکه نه، این شخص قبلاً به دین دیگری بوده است و بعداً به دین اسلام مشرّف شده است، که به او مرتدّ ملّی میگویند، و حکم مرتدّ ملّی اعدام نیست، بلکه باید او را توبه داد و مطلب را برای او روشن کرد؛ اگر دست از عناد برداشت فَبِها، و الاّ باید او را به قتل رسانید.2 این حکم شریعت اسلام است؛ امّا اینکه جزای کسی که مرتد بشود این است که به جان هم بیفتند و همدیگر را بکشند و چهبسا بسیاری از آنهایی که مرتد شدند زنده بمانند، این حکم به این نحو در شریعت اسلام نیست. این حکم در شریعت حضرت موسی بود و یکی از احکامی بوده است که مربوط به شریعت حضرت موسی است.
نسخ حکم طهارت مخصوص در امّت حضرت موسی
یا مثلاً در شریعت حضرت موسی این بوده است که: اگر جایی از بدن نجس بشود باید آنجا را برید! امّا این در شریعت پیغمبر ما نیست، و با دو بار آب کشیدن، مسئله حل میشود و طهارت پیدا میشود. بسیاری از احکامی که در شرایع گذشته بوده است، در شریعت ما تغییر پیدا کرده است.1
ذبح فرزند برای عبور از مراحل نفسانی، در شریعت حضرت ابراهیم
راجع به حضرت ابراهیم علیه السّلام وارد است که خداوند متعال ذبح فرزند را برای حضرت ابراهیم قربةً إلی الله و وصول به مقامات عالیه قرار داد؛ و این مطلب الآن برای ما جای تعجب است که با اینهمه مسائلی که هست و اینهمه مواردی که هست و اینهمه راهها و طرق عبور از مراحل نفسانی که هست، این چطور ممکن است؟! امّا این کیفیّت و این خصوصیّت در شریعت اسلام و در شریعت پیغمبر نیست. خداوند متعال از قول حضرت ابراهیم حکایت میکند که به اسماعیل میگوید:
﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ ٱلسَّعۡيَ قَالَ يَٰبُنَيَّ إِنِّيٓ أَرَىٰ فِي ٱلۡمَنَامِ أَنِّيٓ أَذۡبَحُكَ فَٱنظُرۡ مَاذَا تَرَىٰ قَالَ يَـٰٓأَبَتِ ٱفۡعَلۡ مَا تُؤۡمَرُ سَتَجِدُنِيٓ إِن شَآءَ ٱللَهُ مِنَ ٱلصَّٰبِرِينَ﴾.2
خداوند متعال به حضرت ابراهیم برای ذبح فرزند خود، اسماعیل، وحی کرد. این حکمی از احکام الهی بوده است که لابد خداوند متعال در آن موقع تشریع کرده است و حضرت اسماعیل هم هیچ نوع تحاشی از این امر نکرد و گفت:
﴿يَـٰٓأَبَتِ ٱفۡعَلۡ مَا تُؤۡمَرُ﴾؛ «انجام بده!» ﴿سَتَجِدُنِيٓ إِن شَآءَ ٱللَهُ مِنَ ٱلصَّٰبِرِينَ﴾.
و حضرت ابراهیم حضرت اسماعیل را آورد و واقعاً کارد بر گلوی او گذارد و واقعاً قصد ذبح او را داشت و واقعاً میخواست او را قربةً إلی الله قربانی کند؛ منتها امر پروردگار تغییر پیدا کرد و کارد، گلوی حضرت اسماعیل را نبرید و قضیّه به آنجا کشید که میدانید.3
نذر حضرت عبدالمطّلب نسبت به ذبح یکی از فرزندان خود
صحبت در این است که ما در تاریخ داریم: در ذهن حضرت عبدالمطّلب اینطور مسئله پیدا شد و اینطور قضیّه را تصوّر کرد که یکی از فرزندان خود را برای رضای پروردگار ذبح کند. صحبت در این است که حضرت عبدالمطّلب کار عبثی انجام نمیداد! حضرت عبدالمطّلب اوّلموحّد بود! حضرت عبدالمطّلب جدّ پیغمبر بود و مانند او کسی در مکّه خدا را پرستش نمیکرد! حضرت عبدالمطّلب همان کسی بود که وقتی ابرهه برای از بین بردن و خرابکردن کعبه آمده بود، در وقتی که شترهایش را غارت کرده بودند و برداشته بودند، میرود تا شترهایش را از ابرهه بگیرد؛ ابرهه میگوید:
من خیال کردم تو آمدهای برای اینکه شفاعت کنی که من دست از قتل و هدم کعبه بردارم! امّا تو آمدهای و از من شترانت را میخواهی؟!
او میگوید:
من صاحب شترانم هستم، و لهذا البیتِ ربٌّ؛ «خود بیت، صاحب دارد و حفظش میکند!»1
یعنی حساب، حساب دیگری است. حضرت عبدالمطّلب یک آدم عادی نبود که ما این عمل را یک عمل عادی از او تلقی کنیم!
در تاریخ داریم که ایشان نذر میکنند که یکی از فرزندان خود را ذبح کنند و وقتی که عدد فرزندان حضرت عبدالمطّلب به ده میرسد و آنها بزرگ میشوند، آنها را در کنار کعبه میآورد و پردۀ کعبه را میگیرد و میگوید:
ای خدایی که صاحب بیت کریمی! ای خدایی که صاحب مشاعر عظام هستی! ای خدایی که صاحب ملائکۀ کرام هستی! اللهمّ أنتَ خَلقتَ الخَلقَ لِطاعَتکَ، و أمَرتَهم بِعِبادتِکَ، لا حاجَةَ مِنکَ!2
(این قضایای حضرت عبدالمطّلب و صحبت آنها و مناجات با پروردگار،
مناجات یک بتپرست و یک آدم عادی نیست؛ قضیّه بالاتر از این حرفها است!)
بعد، آنها را از مسجدالحرام بیرون میآورد و روی سهام هر کدام از این اولاد، اسم آنها را مینویسد و قرعه میزند. قرعۀ آن سهام به نام حضرت عبدالله میآید، یعنی حضرت عبدالله را ذبح کند. این قضیّه واقعاً قضیّۀ عجیبی است که همانطوری که پیغمبر اکرم پدرشان عبدالله بود و میبایست ذبح بشود و نشد، جدّ پیغمبر، حضرت اسماعیل هم همین حال و همین مرتبه را طی کرده بود؛ تا اینکه قرعه به نام سیّدالشّهدا افتاد! این یک جریان عادی نیست که ما صرفاً بخواهیم بهنحو عادی از این قضیّه عبور کنیم. حضرت عبدالمطّلب کارد را برمیدارد که حضرت عبدالله را سر ببرد، در این موقع برادر عبدالله، حضرت ابوطالب میآید و دست پدر را میگیرد و میگوید: «من را بهجای او ذبح کن!» یعنی از تمام برادران عبدالله و فرزندان عبدالمطّلب، ابوطالب این کار را میکند! چه ارتباطی بین حضرت ابوطالب و عبدالله است؟! بعد، سایر قوموخویشهای عبدالمطّلب و ابوطالب هم میآیند و حضرت عبدالمطّلب را نهی میکنند و بنا میگذارند که کار را به یک زن کاهنهای1 ارجاع بدهند و در این امر به او رجوع کنند.2 حضرت عبدالمطّلب به اتّفاق هشتصد نفر از قریش، بیرون مکّه میآید و پیش آن زن میرود و میگوید:
خدایا آنچه حکم تو است دربارۀ من، انجام بده و آنچه که مورد رضای توست راجع به این عمل، تقدیر فرما!
آن زن میگوید: «دیۀ یک مرد در نزد شما چند شتر است؟»
آنها میگویند: «ده شتر.»
میگوید:
بسیار خُب! شما عبدالله را در یک طرف و ده شتر را در طرف دیگر قرار بدهید و قرعه بیندازید؛ اگر قرعه به نام ده شتر اصابت کرد، فَبِها، و الاّ اگر قرعه به نام عبدالله اصابت کند، ده شتر دیگر اضافه کنید تا بیست شتر بشود و دوباره قرعه بزنید؛ اگر باز به نام عبدالله اصابت کرد، ده شتر دیگر اضافه کنید؛ و همینطور اضافه کنید تا قرعه به نام شتران قرار بگیرد.
این کار را انجام دادند تا اینکه بر اثر ازدیاد و اضافۀ شتران، تعداد شتران به صد شتر رسید. در این موقع قرعه به نام شتر افتاد، و صدای تکبیر از آن جمعیّت بلند شد و حضرت عبدالمطّلب بیهوش به روی زمین افتاد. وقتی که به حال آمد، خدا را تکبیر گفت؛ و صدایی از آسمان آمد که آن صدا را تمام افراد شنیدند، و آن صدا این بود:
قُبِل الفداءُ و نَفَذَ القَضاءُ، و آنَ ظهورُ محمّدٍ المصطفی؛ «ما فدا را قبول کردیم و قضای خود را مبرم نمودیم، و ظهور پیغمبر اکرم نزدیک شده است!»
و از آنجا دیۀ یک فرد و یک مرد، صد شتر قرار گرفت.1
این موقعیّت حضرت عبدالمطّلب و خصوصیّت حضرت عبدالله بود که اجداد پیغمبر، چه اجدادی بودند و پدر آن حضرت چه پدری بود!
عظمت حضرت عبدالله پدر رسول خدا
در تاریخ است:
وقتی حضرت عبدالله در میان افراد حرکت میکرد، نوری از پیشانی او ساطع بود که افراد را خیره میکرد.2
ما نباید تعجّب کنیم؛ انسان ممکن است در بعضی از اوقات و در بعضی از افراد، حالت نورانی را در وجهۀ شخصی احساس کند که غلبۀ نور و لطافت و صفا در چهرۀ آن شخص، هالهای از نور را ایجاد میکند؛ و ممکن است این اتّفاق بیفتد. در تاریخ داریم که:
حضرت عبدالله به هر سنگ و درختی که حرکت میکرد، بر آن حضرت سجده میکردند. و این نور در پیشانی آن حضرت بود تا وقتی که پیغمبر اکرم
در رحم مادر خود، حضرت آمنه قرار گرفت، که نور منتقل به آمنه شد.1
روزی حضرت عبدالله از جایی میگذشت، زنی به نام فاطمه بنت مُرِه، آن حضرت را دید؛ زنی از اهلکتاب بود که کتب قدیم و کتب عهدین را مطالعه کرده بود و به مسائل و به مطالب وارد بود. فاطمه بنت مره تا چشمش به حضرت عبدالله میافتد تقاضای ازدواج با آن حضرت را میکند و از آن حضرت درخواست میکند که او را به زنیّت برگزیند. حضرت عبدالله توجّهی نمیکند و درخواست او را اجابت نمیکند و قضیّه را برای پدرش، حضرت عبدالمطّلب بیان میکند. حضرت عبدالمطّلب همان وقت آمنه بنت وهب را به تزویج عبدالله درمیآورند. پس از وصلت و ازدواج آمنه با حضرت عبدالله، روزی عبدالله در میان شوارع مکّه عبور میکند و چشمش به همان فاطمه بنت مره میافتد؛ از باب امتحان و اختبار پیش او میرود و میگوید: «قبلاً از من درخواستی کرده بودی و چیزی میخواستی، یادت میآید؟!»
فاطمه میگوید:
آنموقع من از تو میخواستم، ولی حالا دیگر وقتش گذشت! من در کتب خوانده بودم که از صُلب تو فرزندی در رحم زنی قرار میگیرد که شرق و غرب عالم را مسخّر دین و شریعت خودش میکند؛ و من میخواستم آن زن باشم!2
علائم و حوادث و اسرار زمان تولّد پیامبر اکرم
همانطوری که عرض شد، حضرت عبدالله هنگام مسافرت خود که از شام به مکّه برمیگشتند، در مدینه وفات کردند و پیغمبر اکرم در شکم مادر بودند که پدر خود را از دست میدهند.3
علائم و اخباری راجع به ولادت آن حضرت در تاریخ داریم؛ مثلاً در تاریخ است همان شبی که پیغمبر اکرم به دنیا آمدند، آتشکدۀ فارس، بعد از اینکه هزار سال روشن
بود و محلّ عبادت زرتشتیان بود، خاموش میشود؛ تمام بتهای کعبه فرو میریزد؛ علوم کَهَنه و سِحر سَحَره باطل میشود؛ ایوان مدائن شکاف برمیدارد؛ در آن شب تمام پادشاهانِ روی زمین مَغشیٌّ علیه به روی زمین میافتند؛ دریاچۀ ساوه خشک میشود.1 این آثاری که در آن شب بهواسطۀ وجود آن حضرت ظهور پیدا میکند، تمام اینها اثرات وجود آن حضرت است که بهطور مجمل و مختصر در این عالم بروز و ظهور میکند. چرا باید بتهای کعبه بریزند؟! چرا باید ایوان مدائن شکاف بردارد؟! چرا باید پادشاهان از بین بروند؟! چرا باید علوم کَهنه و سحر سحَره باطل شود؟!
ظهور توحید با تولّد پیامبر اکرم
تمام اینها ما را به یک مطلب میرساند و آن این است که وجود آن حضرت و ظهور آن حضرت نمایانگر از بین رفتن شرک و بتپرستی و ثنویّت و وثنیّت و کفر و نفاق و ظلم و جمیع امور و تعیّنات و تفرعناتی است که انسان را از خدا دور میکند.
مسلّم است که در این قضیّۀ خشکشدن دریاچۀ ساوه باید مسئلهای باشد و قضیّهای داشته باشد؛ از این جهت که این مسئله در کنار بقیۀ مسائل قرار گرفته است، من باب مثال: بتها به روی زمین میریزند، علوم کهَنه از بین میرود و باطل میشود و اعمال آنها نیز باطل میشود، پادشاهان مغشیٌّ علیه میشوند و به روی زمین میافتند، ایوان مدائن که ایوان ظلم و کاخ بیداد و ستم است، شکاف برمیدارد، و نظایر این امور.
در روایت از امام صادق علیه السّلام است:
(در آن شب) شهابها و ستارگان به هم برخورد میکردند و حرکت میکردند، و شیاطین را دفع میکردند!2
﴿وَجَعَلۡنَٰهَا رُجُومٗا لِّلشَّيَٰطِينِ﴾،3 یعنی اثر نفسانی پیغمبر اکرم و ظهور و تولّد
آن حضرت که در ملکوت و در عوالم بالا و سماوات سبع موجب طرد شیاطین است، در این عالم مُلک و عالم دنیا که ﴿وَلَقَدۡ زَيَّنَّا ٱلسَّمَآءَ ٱلدُّنۡيَا بِمَصَٰبِيحَ﴾ است، این نوع جلوه و تجلّی کرده است. در این قضیّه هم باید سرّی نهفته باشد!
تأثیر وجود ولائی پیغمبر اکرم در طرد بالکلّیۀ شیطان از جمیع عوالم مافوق
شیطان قبلاً به هفت آسمان راه داشت؛ به آسمان دنیا و احاطۀ بر عالم ملک، و سماوات ستۀ دیگر که عوالم ملکوت و جبروت و لاهوت و عوالم منطوی در این سه عالم باشد، دسترسی داشت و میتوانست در نفوس بنیآدم بهواسطۀ رسوخ در این عوالم، تسلّطی داشته باشد. اینها همه از اسرار است! از امام صادق علیه السّلام روایت است که فرمودند:
هنگامی که حضرت عیسی علی نبیّنا و آله و علیه السّلام متولّد شدند، شیطان از سه عالم بالا مطرود شد و در چهار عالم و در چهار آسمان تردّد داشت. هنگامی که پیغمبر اکرم به دنیا میآیند، از بقیۀ عوالم هم مطرود میشود.1
یعنی شریعت پیغمبر و نفس مبارک آن حضرت به هنگام تولد، موجب طرد بالکلّیۀ شیطان از عوالم مافوق و عوالم لاهوتی و ناسوتی میشود؛ و این خاصیّت وجودی و ولائی پیغمبر اکرم است. از امام صادق علیه السّلام روایت است:
در شب تولّد پیغمبر، شیطان میبیند اوضاع عالم آشفته است و دیگر نمیتواند آنجاها برود و دیگر او را راه نمیدهند، لذا تمام اعوان و انصار خود را جمع میکند و به آنها میگوید: «امشب چه قضیّهای اتّفاق افتاده است؟!» آنها تفحّص میکنند و به جایی برنمیخورند و مطلبی دستگیر آنها نمیشود. خود او میگوید: «من خودم باید راه بیفتم!» (ظاهراً بقیۀ اعوان و انصار و اولادش آنقدر قوّت و اقتدار او را نداشتند که بتوانند سرکشی کنند و ببینند آن بالاها چه خبر است، و نمیتوانستند بروند.)
خود او حرکت میکند و میآید و در تمام عالم سیر میکند تا به مکّه و به حرم میرسد. به آنجا که میرسد (ملائکه را میشناخته و قبلاً با آنها همدم
و همکاسه بوده است و باهم عبادت میکردند) جبرئیل را میبیند، میکائیل را میبیند و سایر ملائکه را در آنجا زیارت میکند و میبیند دور تا دور حرم را احاطه کردهاند. او میخواهد وارد حرم بشود، ملائکه جلوی او را میگیرند و میگویند: «تا امشب میتوانستی بیایی، از امشب دیگر نمیتوانی بیایی!»
سراغ جبرئیل میرود و به جبرئیل میگوید: «سؤالی از تو میکنم!» جبرئیل میگوید: «بپرس.» سؤال میکند: «امشب چه قضیّهای اتّفاق افتاده است که دیگر من را این طرف و آن طرف راه نمیدهند و دیگر محلّی از اعراب نداریم؟!»
جبرئیل میگوید: «در امشب پیغمبر آخرالزّمان، محمّد مصطفی متولّد شده است و بهخاطر این جهت، تو به آن عوالمی که قبلاً دسترسی داشتی، دیگر نمیتوانی دسترسی پیدا کنی!»
میگوید: «آیا من را نصیبی در این مولود تازه به دنیا آمده هست و میتوانم در او رسوخ کنم؟»
جبرئیل میگوید: «نه!»1
و این خیلی عجیب است! و این یک سرّی از اسرار است که شیطان میگوید: «میتوانم در این مولود نصیبی داشته باشم؟!» راجع به حضرت آدم داریم که شیطان حضرت آدم را اغوا کرد؛ که اگر بخواهیم راجع به این موضوع بحث کنیم، از مطلب خودمان دور میافتیم. خلاصه و مجملاً باید به عرض برسانم که: تنها وجود مقدّسی که شیطان، ولو به نحوی از انحاء و به مقداری از مقادیرِ بسیار کم، نتوانست به آن وجود دسترسی پیدا کند، فقط شخص شخیص پیغمبر اکرم و سیزده معصوم دیگر است؛ و این اختصاص به آن حضرت دارد. در آن روایت گفتیم که قبل از ظهور پیغمبر، شیطان به سماوات دسترسی داشت.
بعد، شیطان در اینجا یک سؤال دیگری میکند که موجب خوشوقتی او میشود:
سؤال میکند: «آیا در امّت او میتوانم نصیبی داشته باشم؟»
جبرئیل میگوید: «بله.»
میگوید: «کافی است، سهمم را گرفتم!»1
حالا باید بدانیم که قضیّه از چه قرار است! به پیغمبر نتوانست دسترسی پیدا کند، ولی به امّت او میتواند! ولی به حول و قوۀ خدا با این پیغمبری که ما داریم و با این ولایتی که پیغمبر ما دارد، شیطان که سهل است، پدرجدّ شیطان هم بخواهد بیاید إنشاءالله دست ما به دامان پیغمبر خواهد بود!
مکاشفۀ حضرت آمنه در شب تولّد پیغمبر اکرم
در آن شبی که پیغمبر اکرم به دنیا میآید، تمام اراضی فارس و ایران و تمام قصرهای شام را در عالم مکاشفه به آمنه مادر آن حضرت نشان میدهند؛ و حکایت از این است که این مولودی که به دنیا میآید، شرق و غرب عالم را فرا میگیرد! آمنه این قضیّه را برای فاطمه بنت اسد نقل میکند. فاطمۀ بنت اسد، مادر امیرالمؤمنین علیه السّلام ـ که از آن زنهای بزرگوار، که واقعاً نظیر او در اسلام نیامده است و پیغمبر اکرم او را مادر خود خطاب میفرمودند ـ خوشحال و شادان پیش شوهر خود حضرت ابوطالب میآید و مژده میدهد که آمنه یکچنین مطلبی را نقل کرده است که بهواسطۀ این مولود، خداوند متعال تمام قصرهای شام و بلاد را به او ارائه داده و نشان داده است. حضرت ابوطالب ـ که عرض شد حسابش با بقیۀ فرزندان عبدالمطّلب فرق میکرد و از این نقطه نظر مثل حضرت عبدالله بود ـ به فاطمه میگوید:
أحسنت، بشارت به وجود چنین مولودی دادی، ولی بدان از تو فرزندی به دنیا میآید که وصی و وزیر او خواهد بود!2
ندای جبرئیل در شب بعد از تولّد پیغمبر
هنگامی که پیغمبر اکرم به دنیا میآیند، شب بعد از تولد، جبرئیل صدایی میزند که تمام اهل مکّه آن صدا را میشنوند که میگوید: ﴿جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَزَهَقَ ٱلۡبَٰطِلُ
إِنَّ ٱلۡبَٰطِلَ كَانَ زَهُوقٗا﴾1.2
حلیمۀ سعدیه، تنها دایۀ پیغمبر اکرم
و در اخبار داریم:
وقتی که آن حضرت متولّد میشوند، سینۀ مادر خود و هیچ زنی را تا چند روز قبول نمیکنند. در آن زمان مرسوم بود که عدّهای از زنان اطراف مکّه به مکّه میآمدند و اطفال شیرخوار را برای رضاع و شیر دادن میبردند. چند روز پس از تولّد حضرت، عدّهای از زنان که منجملۀ آنها حلیمۀ سعدیه بود، به مکّه میآیند؛ او را به منزل حضرت عبدالمطّلب راهنمایی میکنند. هنگامی که پیغمبر اکرم را به دامان حلیمۀ سعدیه میگذارند، حضرت شروع به شیر خوردن میکنند و از پستان راست حلیمه مشغول شیر خوردن میشوند و پستان چپ را برای فرزند دیگر حلیمه قرار میدهند؛ و این عادت آن حضرت بود تا وقتی که از شیر گرفته شدند.3
کیفیّت گذران کودکی پیغمبر اکرم نزد حلیمۀ سعدیّه در قبیلۀ بنیسعد
حلیمۀ سعدیه حکایت میکند و این مطالب را او نقل میکند و میگوید:
هنگامی که آن حضرت را به قبیله برگرداندم، هیچگاه ندیدم که آن حضرت لباس خود را آلوده کند! و در تمام اوقات، جوانی را میدیدم که در فراش آن حضرت میآمد و لباسهای آن حضرت را عوض میکرد و تنظیف مینمود.4
آن حضرت رشد میکنند و قدری بزرگتر میشوند، در اینموقع با بعضی از اطفال به صحرا میروند و با بعضی از آنها مشغول چراندن احشام و گوسفندان و... میشوند، که ناگهان آن حضرت از نظرها غیب میشود. وقتی که اطفال میآیند و به حلیمه میگویند که: «ما محمّد را گم کردیم!» حلیمه سراسیمه از خیمه بیرون میآید و به دنبال آن حضرت حرکت میکند؛ در اینموقع میبیند که دو نفر آن حضرت را احاطه کردهاند، یکی مشغول شستوشوی آن حضرت است و دیگری
مشغول تنظیف آن حضرت، یکی آب میریزد و دیگری آن حضرت را میشوید و لباسهای پاکیزه به تن میکند.1
این دوران کودکی آن حضرت بود، و خصوصیّات کودکی آن حضرت به این کیفیّت سپری میشد.
در قضیّۀ دیگری داریم که وقتی حلیمه آن حضرت را برای دیدن اقوام و حضرت عبدالمطّلب و مادر او به مکّه میآورَد، ناگهان آن حضرت از دیدهها و از اعیان غایب میشود؛ و وقتی این خبر را به حضرت عبدالمطّلب میرساند، خودش بر مرکب سوار میشود و تمام اعوان خود را مأمور به تفحّص میکند. وقتی جستجو میکنند، حضرت عبدالمطّلب میبیند پیغمبر اکرم کنار درختی غیر از درخت خرما نشستهاند و از آن درخت مشغول تناول خرما هستند، و دو نفر جوان زیبا در دو طرف آن حضرت ایستادهاند که یکی از آنها جبرئیل و دیگری میکائیل بوده است. بعد آن حضرت را در بغل میگیرد و به منزل میآورد. هنگامی که چشم آن حضرت به مادرش میافتد، در دامان آن مادر میرود و به کسی التفات و توجّه نمیکند.2
وقایع و خصوصیّات دوران کودکی پیغمبر اکرم
خصوصیّات کودکی آن حضرت به همین کیفیّت سپری میشود تا اینکه حضرت عبدالمطّلب در سن هشت سالگی از دنیا میروند و حضانت پیغمبر اکرم و تربیت و سرپرستی آن حضرت به دست عموی خود، حضرت ابوطالب میافتد.3
فدا شدن حضرت ابراهیم فرزند پیغمبر اکرم در عوض حضرت سیّدالشّهدا
سابقاً راجع به فدیه و فدا بحث کردیم که حضرت اسماعیل علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام قرار بود که قربانی شود، و پروردگار این حکم را تغییر داد؛ و حضرت عبدالله هم قرار بود به دست پدر خود، حضرت عبدالمطّلب قربانی بشود، و خداوند متعال حکم را تغییر داد. همین قضیّه و همین مسئله برای خود پیغمبر اکرم
هم اتّفاق افتاده است! ابنعبّاس نقل میکند:
در خدمت پیغمبر اکرم نشسته بودیم، که ابراهیم فرزند پیغمبر، بر پای چپ و سیّدالشّهدا بر پای راست آن حضرت نشسته بودند. در اینموقع جبرئیل نازل میشود و به پیغمبر اکرم خطاب میکند: «إنّ اللهَ یُقرئُک السَّلام و یَقولُ: ”لَستُ أجمعُهما!“ ای پیامبر ما، من نمیتوانم بین این دو فرزند را جمع کنم؛ یا ابراهیم را برگزین و حسین را فدا کن و یا حسین را اختیار کن و ابراهیم را فدای حسین بنما!»
پیغمبر اکرم میگوید: «عرض کردم: پروردگارا! مادر ابراهیم کنیزی از کنیزان است و اگر ابراهیم فدا بشود فقط او محزون میشود و من؛ ولی مادر حسین، فاطمه است و پدر او علی، پسر عمّ من است که لحم او لحم من و دم او دم من است، و اگر حسین را فدا کنم فاطمه و پسرعمّم محزون میشوند!»1
خبر دادن رسولالله از واقعه کربلا به امّسلمه
عجبا از این امّت که در حقّ فرزند او چه کردند!
در بعضی از روایات وارد است که بعد از شهادت سیّدالشّهدا علیه السّلام، اُمّسلمه میگوید:
پیغمبر اکرم را در خواب دیدم که آمدند و سر و صورت آن حضرت گردآلود بود و حضرت بر سر خود خاک ریخته بودند. عرض کردم: یا رسولالله! چه واقعهای اتّفاق افتاده است؟! فرمودند: «الآن از دفن فرزندم حسین برمیگردم!»2
ورود اسرا به کوفه و کلام حضرت سجّاد علیه السّلام در کوفه
اهلبیت را از کربلا بر شتران برهنه به سمت کوفه حرکت میدهند. علیّ بن الحسین در غل و زنجیر بودند، آن غل جامعه که دستها و گردن آن حضرت را بههمپیوسته میکرد. راوی، مسلم گچکار میگوید:
هنگامی که اهلبیت را به کوفه آوردند من در دارالإماره مشغول گچکاری
بودم؛ در اینموقع صدای همهمه و فریاد شنیدم. بیرون آمدم و دیدم عدهای اسیر را سوار بر شتر برهنه کردهاند، و در میان آنها جوانی را دیدم که دستها و گردن او را با زنجیر بههم بسته بودند. سؤال کردم: اینان چه طایفهای هستند؟ گفتند: «اینها اولاد پیغمبر و ذراری پیغمبر هستند که آنها را به این صورت و به این کیفیّت وارد کوفه میکنند!»
آمدم از دارالإماره نگاه میکردم. در اینموقع دیدم زنان برای اطفال ذراریّ پیغمبر نان و خرما میآورند؛ حضرت اُمّکلثوم آنها را میگیرد و به طرف خودشان پرتاب میکند و میگوید: «صدقه بر ما اهلبیت پیغمبر حرام است!» در اینموقع دیدم صدای اُمّکلثوم خطاب به آنها بلند شد: «ای زنان! مردان شما ما را میکشند و شما برای ما گریه میکنید!»
علیّ بن الحسین علیه السّلام خطاب به آنها مطالبی به این مضمون ایراد کرد: «بد مردمی هستید! مگر شما نمیدانید که ما اولاد پیغمبر هستیم؟! آیا جدّ ما بر شما حق نداشت، که ذراری او و اهلبیت او را به این کیفیّت و با این موقعیّت و به این صورت وارد میکنید؟! و با ما آن معاملهای را روا میدارید که با اسیران انجام میدهید؟! چه جوابی در پیشگاه خداوند در روز قیامت خواهید داشت؟!»
مناجات حضرت زینب سلام الله علیها با سر بریدۀ حضرت سیّدالشهدا علیه السّلام
ابنزیاد برای اینکه بیشتر حزن و اندوه اهلبیت زیاد بشود و آنها سرافکنده و سرشکسته در میان افراد قرار بگیرند، دستور میدهد سرها را بیاورند و در میان اُسراء پخش کنند! حضرت زینب سلام الله علیها وقتی که چشم باز میکند و میبیند که سر برادر در مقابل خود قرار گرفته است، بیاختیار آنچنان سر خود را به محمل میزند که خون از پیشانی آن حضرت روان میشود؛ و با سر آن حضرت مناجات میکند:
١. یا هِلالًا لمّا اسْتَتَمَّ کَمالًا | *** | غالَهُ خَسفُهُ فَأَبدا غُروبًا |
٢. ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤَادی | *** | کانَ هذا مُقَـدَّرًا مَکتـوبًا |
«١. ای هلالی که هنوز به نیمه نرسیده غروب کردی، و به کمال نرسیده خسوف تو را فرا گرفت!
٢. گمان نمیکردم ای پارۀ تن من و ای خون دل من، که اینچنین تو را
ببینم و حکم خدا را اینچنین مقدّر و مختوم بدانم!»1
بیا بلبل که تا با هم بنالیم | *** | که ما هجرانکش و شوریدهحالیم |
ز تو گل رفت، وز ما گلعذاری | *** | تو را فریاد و ما را آه و زاری |
تو را وصل گل دیگر امید است | *** | بهار دیگر از بهر تو عید است |
ولیکن گلعذارم را بدل نیست | *** | بهار دیگری ما را امل نیست |
گلی از گلشن من رفت بر باد | *** | که تا محشر نخواهد رفت از یاد |
ز من باد خزان برگ گلی ریخت | *** | که خاک غم سر هر بلبلی ریخت |
کبابم کرده داغ لالهرویی | *** | که برد از لالۀ حمرا نکویی |
اگر گرگ اجل خونین دهن نیست | *** | چرا پس یوسفِ گلپیرهن نیست |
بیا ای عندلیب گلشن من | *** | ببین تاریک، چشم روشن من |
اگر خو کرده باشی با جدایی | *** | مکن قطع رسوم آشنایی |
سؤال از حال غمناکان ثواب است | *** | خصوصاً آن دلی کز غم کباب است2 |
و سَیَعلَمُ الّذین ظَلَموا آلَ محمَّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
بِسمِکَ اللهُمَّ و نَدعوکَ و نُقسِمُکَ و نَرجوک، بحقّ محمّد و أهلِ بَیتِه الأطهار، یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ... .
مجلس سوّم: کرامات صادره از وجود مبارک رسول خداصلی الله علیه و آله و سلم در کودکی
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ و الصّلاةُ و السَّلامُ علیٰ سَیِّدِنا و نَبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نفوسنا أبیالقاسِمِ المصطفیٰ محمّدٍ
و عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ المَعصومینَ المُکرَّمین
و لَعنَةُ عَلیٰ أعدائِهِم أجمَعینَ مِنَ الآنَ إلیٰ قیامِ یَومِ الدِّین
قالَ اللهُ تعالیٰ فی کتابه:
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * وَٱلضُّحَىٰ * وَٱلَّيۡلِ إِذَا سَجَىٰ * مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ * وَلَلۡأٓخِرَةُ خَيۡرٞ لَّكَ مِنَ ٱلۡأُولَىٰ * وَلَسَوۡفَ يُعۡطِيكَ رَبُّكَ فَتَرۡضَىٰٓ * أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَآئِلٗا فَأَغۡنَىٰ * فَأَمَّا ٱلۡيَتِيمَ فَلَا تَقۡهَرۡ * وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ * وَأَمَّا بِنِعۡمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثۡ﴾.1
بازگشت پیامبر اکرم از نزد دایۀ خود به مکّه
بحث ما به اینجا رسید که حلیمۀ سعدیّه پیغمبر اکرم را برای رضاع به قبیلۀ خود برد و به مدّت دو سال نزد او باقی بود. بعضی از مورّخین زمان مصاحبت پیغمبر اکرم با حلیمۀ سعدیّه را تا پنج سال نیز ذکر میکنند.2
حلیمه در این مدّت، دوبار پیغمبر را به مکّه بازگرداند:
مرتبۀ اوّل: حدود نهماهگی یا دهماهگی از عمر پیغمبر اکرم بود که حضرت را به مکّه آورد و چشمان مادر آن حضرت به دیدار فرزند روشن شد،1 ولی چون مرضی در مکّه آمده بود ـ و ظاهراً وبا آمده بود ـ فوراً آن حضرت را به قبیله بازگرداند.2
مرتبۀ دوّم: هنگامی بود که عدّهای از علما و نصارای حبشه (حبشه همین اتیوپی فعلی است که در قسمت جنوبی آفریقا واقع شده است) به مکّه آمده بودند و هنگامی که چشمشان به پیغمبر اکرم در قبیلۀ بنیسعد افتاد، چون در آن حضرت آثار نبوّت و علاماتی یافتند که در کتب خود مذکور شده بود و در این مواجهه آن علامات را بر آن حضرت منطبق دیدند، درصدد برآمدند که آن حضرت را بربایند و به حبشه ببرند تا این افتخار نصیب آنها شود.3
در تاریخ نیست و یا من تاکنون ندیدم که علمای نصاریٰ، و بهطورکلّی نصرانیون، درصدد ایذاء و اذیّت پیغمبر برآمده باشند؛ بلکه تمام آنچه را که همه از آن حکایت میکنند، پرهیز از یهود و علمای یهود است. عالمان یهودی تمام سعی و همّت خود را بر این قرار داده بودند که به هر وسیلهای که ممکن است پیغمبر اکرم را از بین ببرند؛ لذا حضرت عبدالمطّلب و حضرت ابوطالب، که دو مربّی برای پیغمبر اکرم بودند، به همین جهت لحظهای آن حضرت را از خود دور نمیکردند.
حلیمۀ سعدیّه ـ به روایت أشهر ـ پس از پنج سال پیغمبر اکرم را به مکّه آورد
و به حضرت عبدالمطّلب تسلیم کرد.1 حضرت عبدالمطّلب تمام همّ و غمّ خود را برای تربیت پیغمبر اکرم بهکار بست. در تاریخ داریم که: آن حضرت را از اطفال خود بیشتر دوست داشت و عنایت او به آن حضرت، حتّی از فرزندان خود بیشتر بود.2
شفای چشمدرد پیامبر اکرم با آب دهان خود حضرت
در تمام دوران طفولیّت حضرت، آنچه که از مکارم و معجزات از آن حضرت سر زد، برای کسی پوشیده نبود. در سیرۀ حلبیّه دیدم:
حضرت در سنّ حدود ششسالگی بودند که چند روزی چشمانشان درد گرفت و ناراحتی چشمی پیدا کردند و مینالیدند. حضرت عبدالمطّلب به انواع مداوا آن حضرت را مداوا کرد، ولی مؤثّر نبود. روزی بعضی به حضرت عبدالمطّلب گفتند: بین مکّه و مدینه طبیب راهبی هست و هیچ شخص رَمَد داری که ناراحتی چشم دارد مراجعه نمیکند الاّ اینکه او علاج میکند! بهتر است که فرزندت را پیش آن راهب ببری تا او را علاج کند.
حضرت عبدالمطّلب پیغمبر اکرم را به آن صومعۀ در بین راه میآورد؛ وقتیکه میرسند، همینکه چشم راهب به آن حضرت میافتد، درون صومعه برمیگردد و غسل میکند و لباس تمیز میپوشد، سپس نزد ایشان میآید و در آن حضرت تفحّص و نگاه میکند. آن راهب از حضرت عبدالمطّلب سؤال میکند: «این طفل کیست؟» میگوید: «طفل من است!»
راهب میگوید: «طفل تو نیست! چون ما در کتب خود دیدهایم که پیغمبر آخرالزّمان وقتی متولّد میشود که پدر خود را از دست داده است؛ و تو که ادعای ابوّت این طفل را میکنی نمیتواند صحیح باشد!»
میگوید: «نوۀ من است.»
آن راهب به حضرت عبدالمطّلب میگوید: «شهادت میدهم که این پیغمبر آخرالزّمان است و همان کسی است که من خدا را به او قسم یاد میکنم، و دوای دردِ چشم او در خود اوست؛ آب دهان این طفل دوای چشمدرد
اوست و این از آثار پیغمبر آخرالزّمان است که آب دهانش را به هر چشمی بمالد آن چشم شفا پیدا میکند.»
حضرت عبدالمطّلب در همانجا آب دهان پیغمبر را درآورد و به چشم ایشان مالید، فوراً خوب شد.1
شفای چشمدرد امیرالمؤمنین با آب دهان رسول خدا در جنگ خیبر
بیجهت نبود که در جنگ خیبر، وقتی که لشکر اسلام قلعۀ خیبر را محاصره کرده بود، پیغمبر اکرم در روز اوّل لواء را به ابیبکر دادند و فرمودند: «حمله کن و قلعه را فتح کن!» خب مشخّص است دیگر، ابوبکر هم رفت و خائباً و خاسراً سرجایش برگشت و گفت: «یا رسولالله! نمیشود کاری کرد، قلعه بسته است، همۀ نگهبانان و محافظین مترصّد و آماده هستند و هیچ راهی برای فتح قلعه نیست!» حضرت در روز دوّم لواء را به عمر دادند؛ عمر نیز مانند رفیق و مصاحب خود ابوبکر، خائباً و خاسراً مراجعت کرد.
همۀ این کارها روی حساب و برنامه است، همهاش روی اسرار است؛ بهخاطر این است که حضرت میخواهد به مردم بگوید: اینهایی که ادّعای خلافت ما را میکنند همان افراد ناعمالخدّی2 هستند که فقط لایق نشستن در خانه هستند و خودشان مردم را جلو میفرستند و بعد ادعای خلافت میکنند! در جنگ احد همین دو نفر با آن سوّمی (عثمان) سه روز در کوهها فرار کردند و سه روز پس از جنگ به مدینه برگشتند.3
در روز سوّم حضرت بهدنبال امیرالمؤمنین علیه السّلام فرستادند و فرمودند: «علی کجاست؟» گفتند: یا رسولالله، چشمدرد گرفته و در خیمه افتاده است و از ناراحتی چشم خیلی رنج میبرد. حضرت فرمودند: «او را صدا کنید!» وقتیکه امیرالمؤمنین علیه السّلام آمدند، حضرت از آب دهان خود به چشم مبارک مالیدند و چشم امیرالمؤمنین خوب شد.1
این از خصوصیّات پیغمبر است و راجع به باقی ائمّه چنین مطلبی نداریم.
آمدن نصاریٰ پس از تولّد حضرت برای زیارت ایشان
روزی حضرت عبدالمطّلب در مکّه در کنار بیت نشسته بودند و پیغمبر اکرم در همان اطراف و حَوالیٰ2 گردش میکردند، که ناگهان طائفهای از نصاریٰ و از رهبانیّون آنها به مکّه آمدند؛ گویی خبر تولّد پیغمبر اکرم را شنیده بودند و برای تفحّص و زیارت آن حضرت به مکّه مسافرت کرده بودند تا آن حضرت را از نزدیک ببینند. وقتی دیدند که پیغمبر اکرم در کنار حضرت عبدالمطّلب نشسته است خیلی خوشحال شدند و به حضرت عبدالمطّلب گفتند: «این طفل را از گزند یهود مصون و محفوظ بدار و مراقبت کن که دست آنها به این طفل نرسد!»3
ما در قرآن مجید از راهبان نصرانی و بهطورکلّی از نصرانیّون، تعریف و
تمجید داریم و صفات حسنهای از آنها در قرآن بیان شده است؛ برعکس یهود که در مورد آنها داریم: ﴿لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ ٱلنَّاسِ عَدَٰوَةٗ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلۡيَهُودَ﴾،1 گویی یهودیان نسبت به نصاریٰ، بهخاطر مرام خویش یا بهخاطرخصوصیّتهای نفسانی و ذاتیشان، از گرایش به واقع خیلی دورتر هستند.
وفات حضرت آمنه و حضانت أمّایمن از رسول خدا
بنابر أصحّ اخبار وارده در تواریخ، حضرت در سنّ ششسالگی بودند که مادر خود، حضرت آمنه را از دست دادند. در سفری که آمنه به مدینه داشت، پیغمبر اکرم را به اتّفاق اُمّأیمن ـ که کنیز عبدالله بود و یک زن حبشی بود2 ـ به مدینه آورد تا هم قبر شوهر خود عبدالله را زیارت کند ـ چون اشتیاق بسیاری برای زیارت قبر شوهر خود داشت ـ و هم اینکه پیغمبر اکرم داییها و داییزادههای خود را در مدینه ببینند، و با خویشاوندان صلهای بشود. مدّت اقامت آنها در مدینه حدود یک ماه طول کشید و حضرت آمنه در هنگام مراجعت به مکّه در سرزمینی به نام ابواء3 (ابواء زمینی گودالی بود بهطوریکه وقتی باران از اطراف میآمد، در آنجا برکهای تشکیل میداد و آبها در آنجا جمع میشدند؛ از این نظر نام آن را ابواء گذاشتهاند) مریض شدند و از دنیا رفتند.4
قول صحیح آن است که: «آن حضرت در همانجا، در بین راه مدینه و مکّه،
در نزدیکی مدینه دفن شدند.»1 ولی قول دیگر این است که: «آن حضرت، جنازۀ حضرت آمنه را به مکّه منتقل کردند و در مکّه دفن کردند.»2
حضرت همراه با اُمّأیمن به مکّه مراجعت کردند، و از آنجا به بعد تربیت و حضانت پیغمبر اکرم بر عهدۀ اُمّأیمن افتاد و حضرت در طول حیات خود خیلی از او یاد میکردند و از او بهعنوان «مادرِ پس از مادر» یاد میکردند، و بسیار بر پیغمبر اکرم رحمت و شفقت داشت.3
زیارت و مرمّت قبر مادر توسط پیامبر در جریان صلح حدیبیه
بر طبق تاریخ سیرۀ حلبیّه و سیرۀ ابنهشام، پیغمبر اکرم در آن سفری که برای معاهدۀ صلح حدیبیّه به مکّه حرکت میکردند، وقتیکه حضرت به ابواء میرسند، در آنجا میفرمایند: «خداوند به من دستور داده است که قبر مادرم را زیارت کنم!» کنار قبر مادر میروند و برای مادرشان طلب رحمت و مغفرت میکنند.4 و ظاهراً قبر خراب شده بود، قبر را مرمّت کرده و به مدینه مراجعت میکنند.5
اهلسنّت، از آنجایی که اعتقادی به اسلام حضرت عبدالمطّلب و حضرت ابوطالب و آمنه ندارند، در اینجا میگویند که: شیعیان این مطالب را ساختهاند که حضرت ابوطالب مسلمان بوده است، و حضرت آمنه موحّد از دنیا رفته است. لذا روایتی را اهلتسنن نقل میکنند که:
پیامبر اکرم وقتی که به زیارت قبر مادر رفت، خوشحال رفت ولی در هنگام
مراجعت، چشمان آن حضرت اشکبار بود و بسیار میگریست. هنگامی که از علّت ناراحتی حضرت سؤال کردند، حضرت فرمود: «هرچه از خداوند برای مادرم تقاضای رحمت و مغفرت کردم، خداوند اجابت نکرد و فرمود: چون مادرت مشرک از دنیا رفته است، لذا برای او طلب رحمت و مغفرت نکن!»1
استسقای عبدالمطّلب و بارش باران به برکت پیامبر اکرم
در همانسال (سال ششم یا سال هفتم بعد از تولّد پیامبر) بود که در مکّه قحطی آمد و بسیاری از أحشام و نفوس از بین رفتند؛ باران نیامده بود، آذوقه و غلّه تمام شده بود و همینطور مردم در ناراحتی و ضَنک معیشت2 بسر میبردند و خیلی بر مردم سخت میگذشت.
روزی زن عبدالمطّلب در خواب میبیند که شخصی به او میگوید: «شما چه نشستهاید، بروید و باران طلب کنید و از خدا طلب رحمت کنید!» او میگوید: «چگونه و به چه قِسم برویم؟» آن هاتف میگوید:
از میان خود فردی که از همه شریفتر و با نسبتر و با هیمنه و با اقتدارتر است، بیابید و به اتّفاق فرزندانش و یک نفر از هر قبیله، مُتطهِّرًا و مُستَغفِرًا بالای کوه ابوقبیس بروید و در آنجا دعا کنید تا خداوند بر شما باران ببارد!
خصوصیّاتی که آن شخص برای عیال حضرت عبدالمطّلب بیان میکرد، دقیقاً بر حضرت عبدالمطّلب صدق میکرد. لذا وقتی همسر عبدالمطّلب این مطلب را نقل میکند، اطرافیان میگویند: «این مطلب تنها بر حضرت عبدالمطّلب منطبق است!» لذا حضرت عبدالمطّلب دست پیغمبر اکرم را در دست میگیرد و به اتّفاق فرزندان و افراد عدیدهای به سمت کوه حرکت میکند. در بالای کوه خطاب به پروردگار عرضه میدارد:
ای خدایی که خالق سحاب و خالق رعد و باران هستی، ای خدایی که خالق نفوس هستی، اوضاع و احوال ما را بنگر و سختی معیشت ما را نظاره
کن، و بر ما رحمت آور!
میگویند: هنوز دعای حضرت عبدالمطّلب تمام نشده بود که باران بارید، آنقدر بارید که تمام وادیهای اطراف مکّه پر از آب شد و حیات جدیدی به مکّه و مردم مکّه افاضه شد.1
کمی دورتر از مکّه، طائفۀ مُضَر قرار داشتند، ولی برای آنها باران نیامده بود! فردای آن روز خدمت حضرت عبدالمطّلب آمدند و گفتند: برای ما باران نیامد و فقط بر شما آمد؛ شما برای ما هم دعا کن! (حالا که قرار است دعای شما مستجاب شود، خب سهمی هم به ما برسد!) حضرت عبدالمطّلب به آنها فرمود: «فردا همگی به طرف عرفات حرکت میکنیم و در آنجا دعا میکنیم.» باز مانند روز گذشته با فرزندان و به اتّفاق پیغمبر اکرم حرکت میکنند و به عرفات میآیند، در آنجا بر بالای بلندی قرار میگیرند و دستور میدهند که یک منبر مرتفعی درست کنند و پیغمبر اکرم را در دامن خود مینشانند و خدا را به پیغمبر اکرم یاد میکنند!
نقل میکنند: هنوز دعای حضرت عبدالمطّلب تمام نشده بود که ابری آمد و بالای سر آنها سایه انداخت، سپس ابر حرکت کرد به سمت همان طایفهای که تقاضای باران کرده بودند، حضرت عبدالمطّلب نیز به آنها فرمود: «حرکت کنید و بروید که سیراب شدید!»2
در این قضیّه کاملاً برای اطرافیان حضرت عبدالمطّلب روشن بود و خود حضرت عبدالمطّلب إبائی از افشای این مطلب نداشت که این برکات بهواسطۀ وجود پیغمبر اکرم است.
نظیر این قضیّه در زمان تربیت پیامبر اکرم در دامان حضرت ابوطالب نیز اتّفاق میافتد. در آن زمان دوباره قحطی به مکّه هجوم میآورد و مردم از پا درمیآیند،
بهطوریکه همه مستأصل میشوند. حضرت ابوطالب پیغمبر اکرم را بر بالای کوه ابوقبیس میآورد و از خداوند طلب باران میکند. ناگهان باران شروع به باریدن میکند. حضرت ابوطالب در همانجا هشتاد بیت در مدح و منقبت پیغمبر اکرم سرود که ازجملۀ آنها همین شعر معروف است:
و أبیضُ یُستَسقَـی الغَمامُ بِوَجهِهِ | *** | ثِمالُ الیَتـامیٰ عِصمـةٌ لِلأرامِلِ1 |
وفات حضرت عبدالمطّلب و سرپرستی حضرت ابوطالب
پیغمبر اکرم در سن هشتسالگی یا نهسالگی بودند که حضرت عبدالمطّلب از دنیا میروند. حضرت عبدالمطّلب سفارش و تأکید بسیاری به فرزند خود، حضرت ابوطالب راجع به حضانت پیغمبر و تربیت آن حضرت دارد؛2 چون حضرت ابوطالب با عبدالله، پدر پیغمبر، از یک مادر بودند و از بقیۀ برادران جدا بودند.3
بنابر آنچه که نقل شده است: یا خود حضرت ابوطالب تربیت پیغمبر را به عهده میگیرد و یا به اتّفاق زبیر، که برادر ناتنی اوست، مدّتی توأماً تربیت آن حضرت را عهدهدار میشوند.4
دوران نوجوانی پیامبر اکرم و اوّلین سفر ایشان به شام
از اینجا دیگر زمان صباوت پیغمبر کمکم سپری میشود. پیغمبر به حدود دوازدهسالگی رسیدهاند و حضرت ابوطالب تمام سعی و همّت خود را بر مصاحبت با پیغمبر اکرم قرار داد و خود آن حضرت هم آنقدر به حضرت ابوطالب علاقه داشت که آنی از او جدا نمیشد.
در تاریخ است: در یکی از سفرهایی که در آنموقع اتّفاق افتاده بود، که معمولاً بازرگانان و تجّار مکّه از عربستان حرکت میکردند و برای کسب تجارت به اطراف و بلاد دورتر میرفتند، حضرت ابوطالب نیز میخواست با کاروانی متشکّل از افراد عدیده و أمتِعه به سمت شام حرکت کند و افرادی را برای نگهداری و محافظت پیغمبر در مکّه باقی گذارد. سنّ حضرت در آنموقع دوازدهسال بوده است.1 پیغمبر از این قضیّه خیلی ناراحت میشوند، و وقتیکه حضرت ابوطالب میخواهد حرکت کند، پیغمبر میآیند و زمام ناقه را میگیرند و میگویند: «باید ما را هم با خودت ببری!» و حالت رقّت شدیدی در پیغمبر اکرم پیدا میشود. حضرت ابوطالب وقتی این حال پیغمبر را میبیند، قسم میخورد که: «والله دیگر تو را از خود جدا نمیکنم!» آن حضرت را سوار مرکب میکنند و به سمت شام حرکت میکنند.2
این اوّلین سفری بود که پیغمبر به بلاد دور دست انجام میداد. سفری بود که
از مَدیَن میگذشت و برای آن حضرت بسیار جالب بود.
دیدار راهب نصرانی با حضرت رسول
نقل میکنند:
به اوّلین دِیری که میرسند، وقتی در آنجا نزول میکنند، راهب نصرانی با کتابی در دست از دِیر بیرون میآید و از آن افراد سؤال میکند: «این پسر، فرزندِ کیست؟» آنها به ابوطالب اشاره میکنند و میگویند: «فرزند این شخص است!»
(در آنموقع مرسوم بود که به عمو هم پدر گفته میشد؛ چون شخصی که از دنیا میرفت، معمولاً سرپرستی اطفال او بر عهدۀ برادر او بود، لذا از این نظر به عمو نیز پدر گفته میشد.)
آن راهب میگوید: «نمیبایست فرزند این شخص باشد! ما در کتب خود داریم که: این طفل هنگامی به دنیا میآید که پدر خود را از دست داده است! و آثار نبوّت منحصراً فقط در این طفل نمایان است.»
حضرت ابوطالب میفرماید: «بله، این شخص پدر خود را از دست داده و من سرپرستی او را بر عهده دارم.»
آن راهب بر حفظ و نگهداری و دوری آن حضرت از یهود خیلی تأکید و توصیه میکند.1
ملاقات راهب نصرانی در بُصریٰ با رسول خدا
نقل میکنند:
از آنجا حرکت میکنند تا به بُصریٰ میرسند. راهب معروفی در بصریٰ زندگی میکرد که اُسقف و رئیس رهبانان آن زمان بود، زیرا این دِیر اختصاص به راهبی داشت که باید از تمامی رُهبانها و رؤسای نصرانی تقدّم داشته باشد. علومی که به این راهب میرسید، از بقیۀ آن علوم مقدّم بود و مطالبی که به او میرسید مطالبی بود که از اوصیاء حضرت عیسی علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام به دست آنها میرسید.
وقتی کاروان شام حرکت میکند و به نزدیکی آن دیر میرسد، هنگامی که
حرارت آفتاب شدّت پیدا میکند، ابری پیدا میشود و بر سر آن حضرت سایه میاندازد. کاروان در نزدیکی دیر آن راهب توقّف میکند. دأب آن راهب نصرانی معروف بر این بود که اگر کاروانی از آنجا عبور میکرد، اعتنایی به آنها نمیکرد و با آنها صحبت نمیکرد و به کار خود مشغول بود؛ ولی از قبل برای چنین روزی عُدّه1 و غذا تهیه کرده بود، گویی خبر داشت که چنین قافلهای از اینجا عبور میکند و خصوصیّاتی دارد و از بقیّۀ قوافل امتیاز دارد. لذا وقتی کاروان به آن مکان رسید، کاروانیان بدون توجّه به دیر راهب، همینکه مشغول شدند تا اسباب و اثاثیۀ خود را بگسترانند، راهب از دیر بیرون آمد و از آنها تقاضا کرد که به دیر بیایند و از غذاهای او استفاده کنند. آنها گفتند: ما خیلی زیاد از اینجا رفتوآمد میکنیم و میکردیم، تا بهحال با ما صحبت نمیکردی و با ما رفتوآمد نداشتی! او میگوید: «امروز با روزهای دیگر فرق میکند و مسئله متفاوت است! حالا در این دیر ما بیایید تا ببینیم چه خبر است!»
افراد را برمیدارد و به دیر میبرد و به آنها میگوید: «همۀ افرادی که با شما هستند امروز مهمان من هستند و باید از این غذای من استفاده کنند!»
همه به دیر راهب میآیند و مشغول غذا خوردن میشوند؛ ولی پیغمبر اکرم باقی میمانند، که در زیر سایۀ درختی نزد اسباب و امتعۀ کاروان نشسته بودند و درخت شاخههای خود را پایین آورده بود تا بر سر آن حضرت سایه بیندازد!
آن راهب وقتی تفحّص میکند، میبیند که همه آمدند ولی آن ابری که با آنها در حال حرکت بود همانجا ایستاده است!
عجیب است! وقتی انسان در بعضی از تواریخ نگاه میکند، این مطالب را بعید میشمرند، درحالیکه خود امام علیه السّلام این مطلب را روایت میکند که: «پیغمبر از هر جایی عبور میکردند، حجر و مدر و شجر بر آن حضرت سجده میکردند.»2 و یا اینکه میبینیم که در حضرت عبدالله نوری بود که به هرجا میرفت، بهواسطۀ آن
نورِ نبوّت، بر آن حضرت سجده میکردند.1
اینها مطالبی است که بهدست ما رسیده و غیر قابل انکار است؛ منتها وقتی نظر و مقصد یک مورّخ فقط تحلیل مسائل از نظر علل و اسباب و معدّات مادّی است و نمیتواند به جهات دیگری توجّه داشته باشد، بدیهی است که این مسائل از دید او غریب جلوه میکند.
نقل میکنند:
راهب از آنها تقاضا میکند که: «آن طفل را هم با خود بیاورید!»
آنها میگویند: این یتیمی است که پدر ندارد و ما او را در آنجا برای حفظ و حراست اثاث خود گذاشتهایم! (خلاصه اینکه ما در اینجا عمده هستیم و به او خیلی اعتنا و اتّکایی نیست!)
زبیر یا عُبَیده، که عموی پیغمبر اکرم بهحساب میآید، به لات و عُزّیٰ قسم میخورد که من باید بروم و این طفل را بیاورم؛ چراکه شما او را خفیف شمردید و نسبت به او بیاحترامی کردید! حرکت میکند و پیغمبر اکرم را با خود به دیر راهب میآورد.
این راهب همینطور در پیامبر نظاره میکرد و در خصوصیّات جسمانی حضرت تأمّل میکرد و در خصوصیّات روحی آن حضرت فکر میکرد.
از افراد سؤال میکند: «این کیست؟» آنها میگویند: «فرزند ابوطالب است، پدر او از دنیا رفته و فعلاً عموی او، ابوطالب، او را تکفّل کرده است.»
سؤالات راهب نصرانی از رسول خدا و بیان حالات شبانۀ آن حضرت
راهب از آن حضرت سؤالاتی میکند؛ منجمله اینکه: «دائماً به چه مشغول هستی و بیشتر میخواهی به چه فکر کنی؟» و سؤالاتی از این قبیل از حضرت میپرسد که نشان بدهد افق فکری پیغمبر اکرم و سطح گسترش مقامات آن حضرت در چه حدّی است.
حضرت در جواب میفرمایند: «دائماً میخواهم به یاد خدا باشم.»
میگوید: «در شب به چه فکر میکنی و با چه فکری به خواب میروی؟»
پیغمبر میفرمایند: «به آسمان فکر میکنم و میخواهم با نگاه کردن به ستارگان و آسمان، به خواب بروم. نگاه کردن به ستارگان را در موقع خواب خیلی دوست دارم!»1
کیفیّت برخاستن و اقامۀ نماز شب رسول خدا
و اتّفاقاً این حالت پیغمبر تا آخر عمر هم باقی بود. معاویة بن وهب در روایتی از امام صادق علیه السّلام نقل میکند:
وقتی در مجلس امام صادق علیه السّلام کیفیّت نماز شب و صلاةاللیل آن حضرت مطرح شد، حضرت فرمودند:
«پیغمبر اکرم هنگامی که شب میشد استراحت میکردند و چون پاسی از شب میگذشت برمیخاستند و به مسجد میرفتند، موقع خواب آب را در کنار سر خود قرار میدادند و مسواک را در زیر فراش و رختخواب میگذاشتند. وقتیکه از خواب برمیخاستند نگاهی به آسمان میکردند و این آیات را تلاوت میفرمودند:
﴿إِنَّ فِي خَلۡقِ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَٱخۡتِلَٰفِ ٱلَّيۡلِ وَٱلنَّهَارِ لَأٓيَٰتٖ لِّأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ * ٱلَّذِينَ يَذۡكُرُونَ ٱللَهَ قِيَٰمٗا وَقُعُودٗا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمۡ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلۡقِ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ رَبَّنَا مَا خَلَقۡتَ هَٰذَا بَٰطِلٗا سُبۡحَٰنَكَ فَقِنَا عَذَابَ ٱلنَّارِ * رَبَّنَآ إِنَّكَ مَن تُدۡخِلِ ٱلنَّارَ فَقَدۡ أَخۡزَيۡتَهُۥ وَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ أَنصَارٖ * رَّبَّنَآ إِنَّنَا سَمِعۡنَا مُنَادِيٗا يُنَادِي لِلۡإِيمَٰنِ أَنۡ ءَامِنُواْ بِرَبِّكُمۡ فََٔامَنَّا رَبَّنَا فَٱغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرۡ عَنَّا سَئَِّاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ ٱلۡأَبۡرَارِ * رَبَّنَا وَءَاتِنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَىٰ رُسُلِكَ وَلَا تُخۡزِنَا يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ إِنَّكَ لَا تُخۡلِفُ ٱلۡمِيعَادَ﴾.2
(اینها آیاتی از سورۀ آلعمران است که مستحب است انسان هنگامی که از خواب برمیخیزد و نگاهش به آسمان میافتد، این آیات را بخواند.1 آیات عجیبی است! تمامی جملات، دعائی است که دلالت بر عظمت پروردگار و نور ایمان در قلب مؤمن میکند. این آیات تفکّر در خلقت آسمانها و زمین و حالت عبودیّت نسبت به پروردگار را به ما نشان میدهد و تقاضای رضوان الهی از این آیات بهخوبی مشهود است.)
حضرت این آیات را تلاوت میکردند و سپس به سمت مسجد حرکت میکردند، چهار رکعت نماز میخواندند. رکوع آن حضرت از نظر مدّت، با قرائت آن حضرت مساوی بود، بهطوریکه مردم میگفتند: کِی حضرت سر از رکوع برمیدارد؟! و سجود آن حضرت با رکوع آن حضرت برابر بود، و آنقدر طول میدادند که مردم میگفتند: کِی سر از سجده برمیدارد؟! حضرت چهار رکعت نماز به این نحو بجای میآوردند و برمیگشتند و در منزل استراحت میکردند. دوباره از خواب بلند میشدند و وقتی نظرشان به آسمان میافتاد، همین آیات را تلاوت میکردند و وضو میگرفتند و به مسجد میرفتند و چهار رکعت نماز به همانطریق میخواندند. دوباره به منزل
برمیگشتند و استراحت میکردند. وقتیکه سر از خواب برمیداشتند و چشمشان به آسمان میافتاد، برای مرتبۀ سوّم این آیات را میخواندند و وضو میگرفتند و به مسجد میرفتند و نماز شفع و وتر را میخواندند، و هنگام صبح پس از بجای آوردن نماز صبح و نوافل و اذکار، به منزل برمیگشتند.1
این نماز شب پیغمبر بود؛ نه یک شب، بلکه در تمام ایّام!
لذا ما در روایت داریم:
مستحب است که انسان نماز شب را در یکمرتبه نخواند (یعنی اینطوری نباشد که یکدفعه یازده رکعت بخواند و تا آخر برود) و بین آن فاصله بیندازد، و کمکم و با طمأنینه و با تأمّل بخواند.2
حضرت میخوابیدند، سپس بلند میشدند و به مسجد میرفتند، دوباره برمیگشتند و استراحت میکردند. ما اگر شبی هشت ساعت کمتر بخوابیم صبح کسل از خواب برمیخیزیم! و البتّه ما که مثل پیغمبر نیستیم، آن بهجای خودش محفوظ!
کار پاکان را قیاس از خود مگیر | *** | گرچه باشد در نوشتن شیر شیر3 |
از امیرالمؤمنین علیه السّلام روایت است که فرمودند:
هنگامی که پیغمبر از خواب برمیخاست، بِلا إستثناء این آیات را تلاوت میکرد.4
و از پیغمبر اکرم نقل شده است که فرمودند:
وای بر کسی که این آیات را بخواند و در مضامین آن تأمّل نکند!1
و از ائمّه علیهم السّلام روایت شده است که: اصحاب خود را به تلاوت این آیات هنگامی که از خواب برمیخاستند و هنگامی که به خواب میرفتند، توصیه و تأکید مینمودند.2
آن راهب از حضرت سؤال میکند: «هنگام خواب میخواهی به چه چیزی تأمّل و فکر کنی؟» حضرت میفرمایند: «میخواهم به آسمانها و به ستارگان نگاه کنم!»
پس از آن، راهب به حضرت ابوطالب عرض میکند:
بشارت باد تو را به پیغمبر آخرالزّمان که بهزودی به رسالت مبعوث خواهد شد! و بر تو باد به حفظ و حراست از او؛ که اگر یهود بفهمند که چنین شخصی متولّد شده است، قطعاً درصدد ایذاء و اذیّت و از بین بردن او برمیآیند!3
طبق بعضی از تواریخ، حضرت ابوطالب پیغمبر اکرم را از همانجا به مکّه میفرستد.4 ولی بنا بر قول قویتر، با خود به شام میبرد و بعد از گذراندن آن مراحل و خرید و داد و ستد، با همان قافله به مکّه برمیگردند.5 در اینموقع سنّ آن حضرت حدود دوازده یا سیزده سال بوده است.
علّت و کیفیّت شرکت رسولالله در جنگ میان قریش و قبیلۀ هوازن
یکی از وقایع دوران طفولیّت حضرت، جنگ بین طایفۀ قریش و طایفۀ هوازن است که پیغمبر اکرم نیز در آن جنگ شرکت داشتند. سابقاً در میان اعراب رسم بود
که به بهانههای واهی و به جهات خیلی سخیف، بین آنها نزاع و مشاجره درمیگرفت و عدّهای از طرفین کشته میشدند! و در تاریخ از خصوصیّات اینگونه مرافعات و منازعاتی که بین آنها مرسوم بوده است بسیار وجود دارد! اینطور قضیّه را نقل کردهاند که:
روزی نُعمان بن مُنذر فردی را برای داد و ستد به سمت مکّه میفرستد تا أمتعهای را از طرف نعمان به مکّه برد و در مقابل، بعضی از آنچه را که در مکّه و در آن نواحی وجود داشت، بخرد و برای نعمان ببرد.
در بین راه مکّه، بنا بر همان عادات و رسوم جاهلیّت، شخصی او را از بین میبرد و خودش بهجای او قافلۀ تجاری نعمان بن منذر را به سمت مکّه به حرکت درمیآورد. طائفۀ شخص مقتول، که طائفۀ هوازن است، از این قضیّه مطّلع میشوند؛ منتها قاتل ـ که از قبیلۀ کنانه بوده است ـ برای اینکه زودتر خود را از این مخمصه نجات دهد، به مکّه میآید و خود را به قریش تسلیم میکند. قریش نیز وقتی از این قضیّه مطّلع میشود، متوجّه میشود که جنگی درخواهد گرفت، لذا خود را آماده میکنند و زودتر برای آمدن در حرم حرکت میکنند؛ چون در حرم بودن برای آنها مقدّس بود و آنها کسی را که در حرم میرفت، اذیّت نمیکردند و نمیکشتند؛ منتها طائفۀ هوازن از آنجایی که زودتر از این قضیّه مطّلع میشوند، پیشدستی میکنند و بین آنها نبرد و درگیری اتّفاق میافتد. در آن جنگ، حضرت ابوطالب نیز شرکت داشت و دفاع میکرد و پیغمبر در سنّ پانزدهسالگی در این قضیّه و معرکه حضور داشتند.
هنگام شب در داخل حرم میآمدند و در بعضی از روزها برای جنگ بیرون میرفتند، و همینطور این زد و خورد ادامه پیدا کرد تا اینکه قضیّۀ آنها به صلح انجامید و طرفین حاضر به معاهده و صلح شدند؛ و چون از طائفۀ هوازن عدّۀ بیشتری مقتول شده بودند، قریش دیۀ آنها را پرداخت کرد و مسئله تمام شد.
پیغمبر اکرم در این جنگ شرکت داشت و چنانکه خود آن حضرت فرمودهاند: «تمام همّ و غمّ من در این جنگ این بود که از حضرت ابوطالب
دفاع کنم، و اگر تیری یا حربهای به سمت حضرت ابوطالب میآمد، این حربه را دفع میکردم.»1
حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه میفرماید:
کُنّا إذا احمَرَّ البَأسُ اتَّقَینا بِرسولالله، فَلَم یَکُن أحَدٌ مِنّا أقرَبَ إلَی العَدوِّ مِنه؛2
«در جنگهایی که اتّفاق میافتاد، وقتیکه دائرۀ جنگ خیلی تنگ میشد و نائرۀ3 آن شدّت میگرفت، ما به پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم پناه میبردیم و آن حضرت از تمام افراد ما، به دشمن نزدیکتر بود.»
منتها روش و منهج پیغمبر اکرم این بود که با مشرکین مقاتله نمیکرد، بلکه ضرر آنها را دفع میکرد؛ و در تاریخ نیست که آن حضرت کسی را از بین برده باشد، الاّ یک نفر.4
این جنگ، که اوّلین جنگی بود که پیغمبر اکرم در سنّ طفولیّت در آن شرکت کرده بود، مسلّماً جنگی بود که چارهای از شرکت در آن نبود، و ما نباید اعتراض کنیم که چرا پیغمبر اکرم یا حضرت ابوطالب در این اموری که براساس اعتبارات و براساس اوهام جاهلی بپا میشود، شرکت میکنند! شرکت آنها نه از باب از بین بردن افراد و مقاتله است، بلکه در محذوری قرار میگرفتند که چارهای از شرکت در جنگ نداشتند و کار در دست آنها نبود و این عمل انجام میشد، و چهبسا شرکت آنها در جنگ، باعث بسیاری از مصالح و خیرات میشد.
دوران کودکی پیغمبر در اینجا کمکم به اتمام میرسد و پیغمبر پا به مرحلۀ بلوغ و شباب میگذارد. از این زمان به بعد، مسائل بهگونۀ دیگری میشود؛ شروع مشکلات و وقوع مرحلۀ جدیدی در زندگانی پیغمبر، کیفیّت ازدواج حضرت با
خدیجه، سفرهای حضرت، تنهایی و عبادت حضرت، دوری از مردم، عزلت و اعتکاف در غار حرا، عبور از مقامات و سیر حضرت در آن مراحل، که إنشاءالله در جلسات آینده مطرح خواهد شد.
ورود کاروان اسرای اهلبیت علیهم السّلام به کوفه
دیروز عرض شد که: قافلۀ سیّدالشّهدا علیه السّلام از کربلا حرکت کرد و به کوفه میرسد. در آنجا مردم از ورود اهلبیت مطّلع میشوند و به دور قافله گرد میآیند. ابنزیاد دستور میدهد تا سرها را در مقابل محامل قرار دهند؛ حضرت سجاد علیه السّلام در آنجا مطالبی بیان میکنند1 و حضرت اُمّکلثوم سلام الله علیها به آنها میگویند: «صدقه بر ما حرام است!» در اینموقع صدای گریه و ناله از همۀ مردم بلند میشود!2
خطبۀ کوبندۀ حضرت زینب در کوفه
در تاریخ از یک شخص سنّی دیدم که مطلب را اینطور نقل میکند:
هنگامی که قافله به نزدیک دار الإماره میرسد، حضرت زینب سلام الله علیها منقلب میشوند؛ زیرا چشمشان به آن منزلی میافتد که در آنجا مدّتی سکونت داشتند، جایی که امیرالمؤمنین علیه السّلام مدّتی در آنجا حکومت میکردند و در بین مردم قضاوت میکردند، ولی اکنون میبیند که قاتل برادر و اولادش بهجای آن حضرت نشسته و با این کیفیّت، آن حضرت را به دار الإماره میبرند! به زنان کوفه، که در حال شیون و گریه بودند، صدا میزند:
«یا أهلَ الکوفةِ، یا أهلَ الخَتلِ و الخَذلِ، أ تَبکونَ؟! فَلا رَقَأتِ العَبرةُ و لا هَدَأَتِ الرَّنّةُ؛ إنَّما مَثَلُکُم کَمَثَلِ الَّتی ﴿نَقَضَتۡ غَزۡلَهَا مِنۢ بَعۡدِ قُوَّةٍ أَنكَٰثٗا تَتَّخِذُونَ أَيۡمَٰنَكُمۡ دَخَلَۢا بَيۡنَكُمۡ﴾!3 ... ألا ساءَ ما تَزِرونَ! إی والله، فَابکوا کَثیرًا و اضحَکوا قَلیلًا! ... [أ تَدرونَ أیَّ کَبِدٍ لِرسولالله فَرَیتُم، و أیَّ دَمٍ
سَفَکتُم، و أیَّ کَریمةٍ أبرَزتُم...؟!]»1
”ای مردم کوفه، [ای اهل فریب دادن و اهل تنها گذاشتن و یاری نکردن]! گریه میکنید؟! وای بر شما، چشمان شما از گریه نایستد و نالههای شما آرامش پیدا نکند! مثل شما مثل آن کسی است که ﴿پشمی را بافته و آنگاه او را از هم جدا میکند، [شما کسانی هستید که پیمانها و سوگندهایتان را دستآویز فساد کردهاید]﴾! بد وبالی است که بر عهدۀ خود قرار دادهاید! باید بگریید و چشمان شما از گریه نایستد! آیا میدانید که چه عملی از شما سر زده است؟! شما میدانید که چه کسی را از بین بردید و به قتل رساندید؟! ای اهل کوفه، پسر پیغمبر خودتان را و ذراریّ آنها را اسیر کردید! شوهران شما آمدند و پدران ما را و برادران ما را و اطفال ما را کشتند!“
در این هنگام، قافله با سرهایی که در مقابل آن محامل قرار گرفته بود، به سمت دار الإماره حرکت میکند، دارالإمارهای که ابنزیاد برای خفّت آنها و برای از بین بردن شئون آنها، از جهات عدیده مقدّماتی را تدارک دیده بود.
کیفیّت ورود کاروان اهلبیت به دارالإماره و حضور در مقابل ابنزیاد
در اینجا فاطمه بنت الشاطی، نویسندۀ مصری، ورود اهلبیت و حضرت زینب سلام الله علیها را به دار الإماره اینطور توصیف میکند و میگوید:
با آن مقدّماتی که در دستگاه حکومت ایجاد کرده بودند و با اینهمه مظالمی که بر آن بانوی کربلا رفته بود، بهطوریکه برادر خود و اطفال خود و خویشان خود را از دست داده بود، آنچنان با صلابت و مهابت وارد مجلس ابنزیاد شد! و بدون اعتنا به کسی داخل شد و در جای خود قرار گرفت و با بیاعتنایی، سر را به زیر انداخت، درحالیکه جامههای آن حضرت مندرس و پارهپاره بود و آثار حزن و شکستگی در وجنات آن حضرت نمایان بود.
ابنزیاد متعجّبانه سؤال میکند: «این زن کیست که با این تبختر و بیاعتنایی حرکت میکند؟»
یکی از کنیزان آن حضرت میگوید: «این زینب کبریٰ دختر فاطمۀ زهرا سلام الله علیها است.»
ابنزیاد میگوید: «الحمدُ للّهِ الّذی قَتلَکُم! [”سپاس خداوندی که شما را کشت و نابود ساخت!“]»
حضرت زینب میفرماید: «ما را خدا نکشت، بلکه تو ما را کشتی! ﴿ٱللَهُ يَتَوَفَّى ٱلۡأَنفُسَ حِينَ مَوۡتِهَا﴾؛1 ”خداست که در هر حال جانها را میستاند و روحها را بازمیگرداند!“»
در این هنگام چشم ابنزیاد به حضرت سجّاد میافتد که در غل و زنجیر در گوشهای خاموش ایستاده بودند، میگوید: «این جوان کیست؟»
به او میگویند: «این علیّ بن الحسین است.»
میگوید: «مگر علیّ بن الحسین را خدا نکشت؟»
در این هنگام حضرت سجّاد علیه السّلام میفرمایند: «برادری از خود بزرگتر داشتم که نام او هم علی بود.»2
میگویند: ابنزیاد برای اینکه موجبات ناراحتی و تألّم بیشترِ اهلبیت را فراهم کند دستور میدهد تا سرها را در مقابل آنها قرار دهند؛ امّا از صحبت او با حضرت زینب کبریٰ، که او را در مجلس مفتضح میکنند، آنچنان ناراحت میشود که برای بازگرداندن حیثیّت و اعادۀ موقعیّت خود، چوبی را از زیر فراش خود برمیدارد و بر لب و دندان حضرت میزند!
زید بن أرقم، که پیرمردی از صحابۀ پیغمبر اکرم بود و در آن مجلس حضور داشت، فریاد میزند:
ای پسر زیاد، به خدا قسم، شهادت میدهم که خودم لبان پیغمبر را دیدم که بر این لبان بوسه میزد!3
ابیاتی در مصیبت اسارت اهلبیت علیهم السّلام
فلک فغان ز جفای تو، آه از دل ما | *** | که دست ظلم تو بر باد داده حاصل ما |
فغان که شمع هُداییم و نیست در شبها | *** | به غیر شعلۀ آهی چراغ محفل ما |
جفا و جور فزون بوده در جهان، لیکن | *** | جفا ندیده به عالم کسی مقابل ما |
چه سروها که ز بستان ما به خاک افتاد | *** | چه داغها که بُوَد همچو لاله بر دل ما1 |
و سَیَعلَمُ الّذین ظَلَموا آلَ محمَّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
بِسمِکَ اللهُمَّ و نَدعوکَ و نُقسِمُکَ و نَرجوک، بحقّ محمّد و أهلِ بَیتِه الأطهار، یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ...
مجلس چهارم: تحلیل هدایتهای الهی، و ذکر برخی از فضائل حضرت خدیجه
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ و الصّلاةُ و السَّلامُ علیٰ سَیِّدِنا و نَبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نفوسنا المصطفیٰ محمّدٍ
و عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ المَعصومینَ المُکرَّمین
و لَعنَةُ عَلیٰ أعدائِهِم أجمَعینَ مِنَ الآنَ إلیٰ قیامِ یَومِ الدِّین
قالَ اللهُ الحکیمُ فی کتابهِ الکریمِ:
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * وَٱلضُّحَىٰ * وَٱلَّيۡلِ إِذَا سَجَىٰ * مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ * وَلَلۡأٓخِرَةُ خَيۡرٞ لَّكَ مِنَ ٱلۡأُولَىٰ * وَلَسَوۡفَ يُعۡطِيكَ رَبُّكَ فَتَرۡضَىٰٓ * أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَآئِلٗا فَأَغۡنَىٰ * فَأَمَّا ٱلۡيَتِيمَ فَلَا تَقۡهَرۡ * وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ * وَأَمَّا بِنِعۡمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثۡ﴾.1
ویژگیهای روحی پیامبر اکرم در طفولیّت و جوانی
اوصاف و کمالات پیغمبر اکرم در سنین طفولیّت، بر کسی مخفی و پوشیده نبود، بهنحوی خصوصیّات و صفات برجستۀ آن حضرت آشکارا برای افراد، ظاهر و مُبرَز بود و تمام افراد، آن حضرت را بهعنوان یک فرد غیر عادّی از نظر خصوصیّات کمالی، به همدیگر معرّفی میکردند و مشارٌ بالبنان بودند.
تداوم سنن حضرت ابراهیم علیه السّلام بین بعضی از اعراب مکّه
و همانطوریکه عرض شد، قضیّۀ پیغمبر اکرم از سنین طفولیّت یک مسئلۀ غیر عادّی و خارق عادت بود.
گرچه در تواریخ آمده است که: در آن زمانی که تمام افراد در بتپرستی و شرک و جهالت بسر میبردند، بعضی از همان افراد در همان أزمنه پیدا میشدند که رسوم و عادت جاهلی قوم خود را ترک نموده و از اینگونه امور پرهیز میکردند. مثلاً در بین اعراب جاهلی، شُرب خمر یک امر رایج و دارجی بود، ولی بعضی در همان زمان، این مسئله را بهخاطر قبح آن ترک میکردند.1 و یا بتپرستی یک امر رایجی بود، ولی افرادی پیدا میشدند که بر سنّت حضرت ابراهیم بودند؛ و در بعضی از تواریخ عدد آنها را در حدود ده تا پانزده نفر نیز ذکر میکنند.2 و یا اینکه طبق سنّت جاهلی، ذبایح خود را برای بتها سر میبریدند و برای آنها قربانی میکردند، ولی بعضیها این مسئله را تقبیح میکردند و از آن ذبایح استفاده نمیکردند.3
علّت عصمت رسول خدا از بدو تولّد
ولی امتیازی که پیغمبر اکرم بر سایر افراد داشتند از این نظر بود که یک خطا ولو مختصر از همچون شخصی که نظائر آن در میان چنین افرادی رایج است، نیز از ایشان دیده نشد. و خداوند متعال به همین هدایت اختصاصی ـ که قبلاً عرض
شد1 ـ وجود آن حضرت را از دوران کودکی از هرگونه رجس و پلیدی محفوظ و مصون نگاه داشت؛ بهطوریکه برای مسئلۀ رسالت و نبوّتِ آن حضرت، جای هیچگونه شک و شبهه و خطوری وجود نداشته باشد و منقصتی بر آن حضرت نگیرند و نقصانی بر آن حضرت پدید نیاید. فعلیهذا چنانکه امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند:
خداوند متعال، پیغمبر را بهواسطۀ هدایت اختصاصی، از سنین طفولیّت و از هنگامی که از شیر مادر گرفته شد تا زمانی که به پیغمبری و رسالت مبعوث شدند، از هر گزندی محفوظ و مصون نگه داشت.2
این مسئله در میان آن افراد مسئلۀ خیلی روشن و آشکاری بود.
مواردی از هدایتهای اختصاصی رسول خدا
در اینباره موارد عدیدهای ذکر کردهاند؛ طبق آنچه که شیعه و سنّی روایت کرده است، یکی از آن موارد این است که:
در اعراب جاهلیّت مرسوم بود که در هر سال، در یک روز بتی را به خارج از مکّه میبردند و مراسمی برپا میکردند و تمام افراد در آن مراسم شرکت میکردند. وقتی خواستند پیغمبر اکرم را به آنجا ببرند، حضرت بین ده تا دوازده سال سن داشتند و حضرت استنکاف میکنند، و وقتی با اصرار آنها مواجه میشوند، میفرمایند:
«در این دوران هر وقتیکه من میخواستم به یکی از بتهایی که در مسجدالحرام بودند دست بزنم، ناگاه میدیدم مرد سفید جامه و سفید رویی با قامتی بلند در جلوی من ظاهر میشود و مرا صدا میزند که: ”ای محمّد، به عقب برگرد و توجّهی نکن و به آن دست نزن و برگرد و توجّهی نکن و دست نزن!“»3
این یکی از هدایتهای اختصاصی پیغمبر اکرم بود.
یکی دیگر از آن موارد ـ چنانکه قبلاً گذشت1 ـ هنگامی است که آن حضرت با اطفال مکّه مشغول بازی بودند. آنها در سنین طفولیّت دامنهای خود را پر از سنگ میکردند و از جایی به جای دیگر منتقل میکردند و برای اینکه بتوانند به راحتی این محموله را حمل کنند، دامنها را به گردن خود میبستند و معمولاً زیر آن لباسِ بلند و عربی، ساتری نداشتند، بنابراین مکشوفالعوره میشدند. خب بچّه بودند و در سنین چهار یا پنج یا ششسالگی!
پیغمبر سنگها را در دامن خودش میگیرد و میخواهد به آنجا حمل کند، همینکه میخواهد دامن خود را بالا بزند، ناگهان جبرئیل میآید و روی دست پیغمبر میزند و دست حضرت را پایین میاندازد، و هاتفی به گوش پیغمبر ندا میدهد: «لباست را بینداز و إزارت2 را محکم ببند!»3
یا اینکه میبینیم: در وقتیکه حضرت ابوطالب مشغول مرمّت بیتالله است و برای آن حضرت از اطراف سنگ میآورند و آن حضرت مشغول مرمّت میشود، یکی از افرادی که سنگ میآورد خود پیغمبر اکرم میباشند، که در سنین بین دوازده تا چهارده سالگی هستند و حضرت دیگر بزرگ شده بودند، وقتیکه سنگها را میآورند، سنگ سنگینی بود که پیغمبر میخواستند آن را بردارند و لازمۀ برداشتن این سنگ این بود که چون ساتری نداشتند، طبعاً مکشوفالعوره میشدند؛ در اینموقع همان شخص سفید جامه در مقابل آن حضرت قرار میگیرد و میگوید: «سنگ را بینداز و إزار خود را محکم ببند!»4
اینها هدایتهای اختصاصی مربوط به دوران طفولیّت پیغمبر است که از
کسی دیده نشده است و افراد این را میدانستند.
در کتب شیعه این قضیّه نوشته شده است که:
هنگامی که پیغمبر گوسفندان اهل مکّه را برای چرا میبردند، یکروز هنگامی که شب شده بود، حضرت به یکی از جوانانی که با آن حضرت در چرانیدن گوسفندان مصاحبت میکرد، میفرمایند: «از این گوسفندان من محافظت کن، من به مکّه میروم تا با افرادی که در مکّه هستند، با همین جوانها و بچهها، یکی دو ساعتی صحبت کنم و برگردم!»
حضرت در کوههای مکّه بودند. گوسفندان را به آن شخص میسپارند و خودشان به سمت مکّه حرکت میکنند. یکی دو ساعت با این بچهها و افرادی که در کوچه و خیابان مینشینند، مشغول صحبت و مسامره1 میشوند. وقتیکه نزدیک مکّه میرسند، میبینند که از خانهای صدای دف و نی و آواز و موسیقی بلند است. حضرت به طرف آن صدا حرکت میکند، وقتیکه میرسند میبینند: بله، آنجا مجلس عروسی است و افراد آن منزل به طرب مشغولاند! حضرت در آنجا مینشیند که به آن طرب و موسیقی توجّه داشته باشند که یکمرتبه آن حضرت را خواب فرا میگیرد! با طلوع شمس و شدّت حرارت آفتاب بر بدن آن حضرت، از خواب بلند میشوند و میبینند که روز شده است. حرکت میکنند و به سمت آن کوه میآیند. آن شخصی که گوسفندان آن حضرت را نگه داشته بود ـ و او هم طفلی بود مثل خود حضرت ـ تعجّب میکند و میگوید: «تا بهحال کجا بودی؟» حضرت نیز جریان را شرح میدهند.
همین قضیّه فردا شب برای بار دوّم اتّفاق میافتد. دوباره آن حضرت را خواب فرامیگیرد بهطوریکه حضرت وقتی به آنجا میرسند، یکمرتبه میافتند و با طلوع شمس، از خواب برمیخیزند.2
این قضیّه همان قضیّهای است که خود آن حضرت در هنگامی که به رسالت مبعوث شدند، گاهگاهی یادآوری میکردند و میفرمودند:
در تمام مدّت طفولیّت خود به یاد ندارم که به یک امر لهو و لعب مشغول شده باشم الاّ در این مورد، که خداوند من را از ورود در ابتلاء و گناه، محفوظ و مصون نگاه داشت.1
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرمایند:
روزی از پیغمبر اکرم سؤال کردم: آیا تا بهحال شراب نوشیدهاید؟ حضرت فرمودند: «نه!» گفتم: آیا تا بهحال بتی را استلام کردهاید؟ حضرت فرمودند: «نه!» سپس حضرت فرمودند: «در تمام ایّامی که هنوز مبعوث به رسالت نشده بودم، از هنگام طفولیّت تا هنگام بعثت و رسالت، کارهایی را که مشرکین و مردم جاهلی انجام میدادند، تمام آن کارهای خلاف و رسوم جاهلی را زشت و قبیح میپنداشتم، درحالتیکه هنوز خبری از کتاب نبود و علم به کتاب نداشتم و هنوز به ایمان نرسیده بودم.»2
یعنی: هنوز به ایمان به همین شریعت جدید و رسالت جدید، نرسیده بودم. یعنی آن نور باطن که در وجود مبارک پیغمبر اکرم نهاده شده بود، آن حضرت را به همان راه راست و صراط مستقیم راهنمایی میکرد بدون اینکه خود حضرت مفصّلاً و مبسوطاً و مشروحاً به این نکته و به این مسئله رسیده باشند.
رابطۀ علم مطلق پیامبر از هنگام تولّد و هدایت اختصاصی پروردگار
جملهای در اینجا بگویم و بگذرم: علوم انبیا و مخصوصاً پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، با شواهد و قرائنی که ما در دست داریم و همانطوریکه روایات برای ما بیان میکند که آنها از هنگام تولّد، واجد جمیع علوم اوّلین و آخرین
هستند؛ بر چه اساسی است؟
مثلاً امیرالمؤمنین علیه السّلام در هنگام تولّد در قنداقه، سورۀ مبارکۀ مؤمنون را تلاوت کردند،1 درحالتیکه هنوز قرآن بر پیغمبر نازل نشده بود؛2 چون امیرالمؤمنین حدود ده سال قبل از بعثت پیغمبر متولّد شدند،3 و حضرت اوّلین کسی بودند که بعثت پیغمبر اکرم را قبول کردند. البتّه نظریۀ هفت سال أقویٰ است؛4 زیرا هنگام دعوت عمومی عشیره، که سه سال پس از بعثت رخ داد، حضرت امیرالمؤمنین دهساله بودند. این مسئلۀ تلاوت قرآن در قنداقه و قبل از نزول قرآن، با این مطالبی که نقل میشود چطور وفق داده میشود؟
هدایت اختصاصی پروردگار برای جمیع افراد براساس میزان صفا و پاکی نفس و اتّصال به خداوند
قبل از اینکه به توضیح این مطلب بپردازم، تذکّر این نکته ضروری است که: پیغمبر اکرم چگونه قبل از اینکه مبعوث به رسالت بشوند، آن آداب و رسوم و اخلاق زشت جاهلی را ترک میکردند، و در بسیاری از مواقع ملکی از ملائکۀ مقرّب پروردگار برای آن حضرت متمثّل میشد و آن حضرت را وادار به انجام کاری یا نهی از عملی مینمود؛ ولی در بسیاری از موارد، ذهن صاف و زلال و پاک خود آن حضرت، قبح یا حسن یک عملی را تشخیص میداد و به او عمل میکرد یا از آن دوری میگزید. این مسئله بر چه اساسی است؟
بهطورکلّی هدایت پروردگار در هر حالی اختصاص به جمعی دون جمعی ندارد. بیشتر از دو راه در عالم تکوین و در عالم تشریع قرار داده نشده است: یکی راه ضلالت و دیگری راه نجات و رستگاری؛ و نفوس هم بر یکی از این دو راه سیر و حرکت
میکنند. بنابراین به هر مقداری که اتّصال نفس به پروردگار بیشتر باشد و صفا و پاکی نفس قویتر و زیادتر باشد، از آن سرچشمه و از آن ممشا و مشرب حق و واقعیّت، بیشتر بهرهمند شده و پرنصیبتر خواهد بود؛ و به هر مقدار که انسان از مسیر حق دور بیفتد و ذهن او با آلایش و اوهام و اعتباریّات خو بگیرد، خواهینخواهی بهطور اتوماتیکوار مطالب واقعی و مسائل آن عالم حق و واقعیّت را دیرتر تلقّی میکند و دیرتر قبول میکند، و خواهینخواهی چون افعال و کردار انسان منبعث از نفس و خصوصیّات نفسانی اوست، بنابراین آن حالات نفسانی در افعال و در أعمال انسان تأثیر میگذارد، و کردار و رفتار انسان منطبق با واقع یا منطبق با خلاف خواهد بود.
این یک مسیر واقعی و به دور از هر شک و شبههای است، و این قضیّه دربارۀ جمیع افراد صادق است. بنابراین، ما نباید تعجّب کنیم از اینکه در بسیاری از مسائل، منبابمثال وقتی قضیّهای پیش میآید و رشد و غَیّ آن قضیّه برای ما مجهول است، در آنجا میبینیم که به یکی از دو طرف، متمایل میشویم و گرایش پیدا میکنیم! این مسئله از کجا ناشی میشود؟ به هر مقدار که انسان در راه باشد، خودش فیحدّ نفسه بدون ارتباط با شخص دیگری و بدون مراجعه به فرد دیگری، میتواند آن قضیّه را حل کند و به همان راه صحیح حرکت کند.
ما میتوانیم این قضیّه را بهعنوان یک محک و معیار در افعال و کردار خودمان به بوتۀ آزمایش و امتحان بگذاریم: در مسائل و حوادث و وقایعی که اتّفاق میافتد، ببینیم عقربۀ ذهن ما به کدامیک از این دو طرف متمایل میشود؛ اگر دیدیم بدون اینکه دستوری از کسی بگیریم یا بدون اینکه با کسی مشورت کنیم و طرفی را مورد خطاب و مشورت و استشاره قرار دهیم، به طریق صواب متمایل شدیم و آن راه صحیح را یافتیم، در اینجا میتوان به این مسئله رسید که در آنموقع، آن هدایت پروردگار شامل حال ما شده است. ما از این هدایت به هدایت خفی و اختصاصی تعبیر میکنیم.
بنابراین از این نظر، بین ما و بین رسول اکرم هیچ فرقی نخواهد بود؛ منتها چون نفس مبارک پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم منجمیعالجهات از هر
پلیدی پاک و مبرّا است، دائماً نفس حضرت در مجرا و ممشای صحیح خواهد بود و از آن سرچشمۀ زلال الهی بهرهمند خواهد بود، بدون کوچکترین تخطّی و اشتباه. منتها ما بر حسب مراتب خود و بر حسب صفا و کدورتی که در ذهنمان پیدا میشود، گاهگاهی به این سمت و گاهگاهی به آن سمت متمایل خواهیم شد. با این مطلب، سرّ این مسئله که حضرت پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرمودند:
من قبل از رسالت، تمام اوصاف، خصوصیّات، عناوین، اعتبارات و اوهام جاهلی را تشخیص میدادم و از آنها دوری میکردم و مرتکب نمیشدم!1
روشن میشود.
عدم تنافی علم مطلق پیامبر و عدم اطّلاع ظاهری از برخی مسائل
سؤال بعدی این است که: چگونه پیغمبر اکرم و چهارده معصوم سلام الله علیهم اجمعین بنا بر روایات فراوان داریم که: «اهلبیت جامع جمیع علوم اوّلین و آخرین هستند»2 و «از بدو تولّد، تمام علوم را واجدند»،3 امّا در بعضی از اوقات برخلاف علم خود حرکتی نموده یا اعمالی از آنها سر میزد یا گفتاری که ظاهراً منافاتی با آن علوم دارد متجلّی میشد؛ إنشاءالله در جلسات آینده به تبیین این مطلب میپردازیم.4
دوران جوانی پیامبر اکرم و ورود در عرصۀ اجتماع و تجارت
سنّ مبارک آن حضرت به حدود بیستوپنج سال رسید و در این مدّت اتّفاق غیر مترقّبهای سر نزده و مسئلۀ خاصّی رخ نداده بود. آنچه در تواریخ آمده این است که: حضرت در این مدّت، گاهگاهی به غار حرا میرفتند؛ منتها غرض از رفتن به
غار حرا برای آنها روشن نبوده است، بهطوریکه وقتی قضیّۀ ازدواج آن حضرت با حضرت خدیجه بنت خُویلِد پیش میآید، میبینند که آن حضرت در مکّه نیستند، سؤال میکنند، میگویند: «طبق معمول به غار حرا رفته است!» بهدنبال حضرت به غار حرا میروند و آن حضرت را در آنجا مییابند و با خود میآورند.1
حدود بیست و پنج سال از سن آن حضرت گذشته بود2 که ابوطالب به آن حضرت عرض میکند: «کمکم دوران ازدواج شما نزدیک شده است... .» و خلاصه میخواهد به اینوسیله آن حضرت را در جریانات امروزی و مسائل اجتماعی وارد کند و بهواسطۀ ازدواج و مسائل زندگی، حضرت را قابل برای پذیرش امری بکند. حضرت هم که فارغ از همه چیز، اصلاً دنبال این حرفها نبودند و به فکر این مسائل نبودند، و دائماً اوقات خود را به سیر حالات روحی و گذراندن در غار حرا و امثال آن میگذراندند، و تا آن زمان تجارتکردن و با مردم سر و کلّه زدن و وارد داد و ستد شدن از پیغمبر دیده نشده بود. حضرت ابوطالب خدمت پیغمبر عرض میکند:
وضعیّت و موقعیّت ما بههم ریخته و زندگی بر ما سخت شده است، عیالات زیاد شدهاند و معیشت بر ما تنگ شده است؛ بهتر است که شما چون فرد امینی هستید و در میان مردم به «محمّد امین» معروف هستید، و چون خدیجه بنت خُوَیلِد صاحب مال و عشیره و غلامها و اموال بسیاری است و کاروانهای خود را از اینطرف به آنطرف میبرد، شما هم بهعنوان امین، متصدّی محامل خدیجه بشوید تا از این راه کمکی به زندگی شود، هم برای خود شما و هم برای ما، و مسئله تا حدودی فرق پیدا بکند.
پیغمبر اکرم بهحسب ظاهر دعوت حضرت ابوطالب را قبول میکنند و میگویند: حالا که عموی ما و کسی که سرپرستی ما را برعهده دارد، یکچنین
پیشنهادی میکند صحیح نیست که انسان ردّ کند! وقتی میگوید: «ما عائلهمند شدیم و زندگی بر ما سخت است!» یعنی با زبان بیزبانی میگوید: خودتان سراغ کسبوکار بروید تا وضع و موقعیّت تغییر پیدا کند، و خلاصه شما باید کمکم وارد زندگی شوید! و حضرت نیز قبول میکنند.1
بزرگواری و عظمت حضرت خدیجه علیها السّلام
و اما راجع به حضرت خدیجه، ایشان زنی بسیار شریف و کریم و بزرگوار بود و در اخلاق و صفات حضرت خدیجه آنقدر در تواریخ منقبت داریم که راجع به هیچ زنی به اندازۀ آن حضرت در تاریخ منقبت دیده نشده است!2
آنچه که اهلتسنّن بیان میکنند بهجای خود؛ امّا آنچه که از ائمّۀ ما راجع به آن حضرت آمده است اینکه ایشان واقعاً زن بزرگواری بوده است.
راجع به حضرت خدیجه شاید قبول آن اموالی که ایشان داشتند، قدری مشکل به نظر برسد. میگویند: اموال و اثقال و مالالتجارۀ حضرت خدیجه را چهار هزار شتر به اینطرف و آنطرف برای تجارت حمل میکردند!3 همچنین موقعیّت او بین قوم و عشیره از تمام زنان دیگر ممتاز بود و در نسب بر تمام زنان برتری داشت، و از تمام زنان زمان خود جمیلتر و زیباتر بود، بهطوریکه تمام افراد قوم و قبیله و قریش برای وصلت با چنین موردی اظهار اشتیاق و رغبت میکردند و بزرگانِ آنها حاضر بودند که مبالغ هنگفت و سنگینی را بهعنوان بهای مهریۀ حضرت خدیجه بپردازند.4 ولی حضرت خدیجه قبول نمیکردند؛ چون اوّلاً: احتیاج نداشتهاند، و ثانیاً: با وجود آن بزرگواری و کرامتِ نفس، حاضر نبودند با
چنین افرادی وصلت کنند.
اطّلاع حضرت خدیجه از منزلت رسول خدا، بهواسطۀ یک عالم یهودی
آنطور که در تاریخ نقل کردهاند: در آن زمان بسیار اتّفاق افتاده بود و یک امر رایجی بود که بسیاری از بزرگان و علمای نصاریٰ و یهود بهواسطۀ اطّلاع بر بعضی از علوم، میتوانستند با در نظر گرفتن بعضی از مسائل و امور، اخبار آینده را برای مردم حکایت کنند و تا حدودی به آنچه که در آینده اتّفاق میافتد پی ببرند. یکی از آن افرادی که در این مسئله بسیار متبحّر و زبردست بود، فردی از احبار و علمای یهود بود که گاهگاهی به مکّه میآمد و با حضرت خدیجه رفتوآمد داشت. میگویند:
روزی این عالم یهودی به منزل حضرت خدیجه آمده بود و حضرت خدیجه به اتّفاق جمعی از نسوان درحالیکه بیرون منزل پیدا بود، در همان خانه نشسته بودند. پیغمبر اکرم از آنجا عبور میکردند. آن شخص رو میکند به حضرت خدیجه و میگوید: «این جوان که بود که رفت؟»
او میگوید: «شخصی است به نام محمّد، که پدرش فوت کرده و فعلاً عمویش ابوطالب سرپرستی و تربیت او را بر عهده گرفته است.»
آن عالم یهودی به حضرت خدیجه میگوید: «من در این شخص آثار نبوّت و علائم پیامبری را میبینم، او را صدا کنید تا بیاید!»
بهدنبال پیغمبر اکرم میفرستند و آن حضرت را میآورند، شروع میکند به تفحّص در شمایل آن حضرت، بعداً میگوید: «لباس خود را بالا بزن!» وقتی مهر نبوّت را میبیند، میگوید: «ما در کتب خود داریم که این مهر، علامت پیغمبر آخرالزّمان است و این شخص به مقام پیغمبری میرسد و تمام افراد را مسخّر خود میگرداند، و دین او از شرق تا غرب عالم را فرا میگیرد! و خوشا به حال آن زنی که همسری چنین فردی را برگزیند، که قطعاً از سعادتمندان خواهد شد، چه در دنیا و چه در آخرت!»1
با توجّه به مسائلی که حضرت خدیجه قبلاً از پیغمبر اکرم اطّلاع داشت و ثقه و اعتمادی که به این شخص پیدا کرده بود، لذا محبّت پیغمبر اکرم در دل
حضرت خدیجه پیدا میشود.
برکات سرپرستی رسول خدا بر کاروان تجاری حضرت خدیجه
از این قضیّه میگذرد، دائماً این محبّت شدیدتر میشود تا وقتیکه حضرت ابوطالب به پیغمبر اکرم پیشنهاد سفر تجارت با محامل خدیجه را مطرح مینماید. میگویند:
روزی حضرت ابوطالب به اتّفاق عموهای خود برای طرح این مسئله به منزل حضرت خدیجه تشریف آوردند، درحالیکه حضرت خدیجه شب قبل در خواب دیده بود که فردا بزرگانی از سادات به منزل او میآیند، و مسئلۀ خطیر ازدواج او با پیغمبر و آنچه را که در دل داشت در شرف تکوین است. حضرت خدیجه این مسئله را احساس کرده بود؛ لذا وقتیکه میشنود حضرت ابوطالب بههمراه برادران خود آمدهاند، خیلی استقبال عجیبی میکند و میگویند که آن پذیرایی حضرت خدیجه از ابوطالب و سایر برادران، تا آنموقع بیسابقه بوده است.
آنها میآیند و حضرت ابوطالب شروع به صحبت میکند: «شما دارای شغل و اموال بسیاری هستید، محامل شما در تمام اطراف و اکناف عربستان در حال گردش و سیر هستند؛ اگر احتیاج به شخص امینی داشته باشید که اموال خود را به او بسپرید، اینک من برادرزادۀ خودم را برای این منظور انتخاب کردهام!»
وقتی این مسئله مطرح میشود، حضرت خدیجه خیلی مشعوف میشود و میبیند که گویا این قضیّه کمکم دارد به روال خود پیش میرود و ظاهراً مقدّمهای برای این وصلت است؛ لذا این قضیّه را خیلی به حسن قبول تلقّی میکند و فوراً میپذیرد و در همانجا هنگام طرح مقدار اجرت و حقّالزحمۀ پیغمبر اکرم در این سفر، حاضر میشود که دو برابر مقداری که به یک شخص امین برای این سفر تجاری میداد، به پیغمبر اکرم بپردازد.
پیغمبر همراه با غلام خدیجه، به نام میسره، به سمت شام حرکت میکنند که دوباره همان مسائل ـ قرار گرفتن ابر بر سر پیغمبر و آنچه که قبلاً گذشت1 ـ
اتّفاق میافتد.1
این سفر، سفر خیلی عجیبی بوده است:
هنگامی که به شام میرسند، در بازاری نزول میکنند که دیر راهبی در کنار آن بازار بوده است. گویا آن راهب از قبل منتظر آمدن چنین کاروانی بود، نگاه میکند و وقتی میبیند که منظور خود را در این کاروان پیدا کرده است، از دیر پایین میآید و به میسره، که سابقۀ آشنایی و دوستی با او داشت، میگوید: «این جوان شخصی است که دین او شرق و غرب عالم را فرا میگیرد!»
از برکت پیغمبر اکرم، کاروان با سود مضاعف به سمت مکّه بازمیگردد، و میسره تمام جریانات را برای خدیجه نقل میکند؛ از معجزاتی که از پیغمبر اکرم در این مسیر سر زده بود، و از حالاتی که برای حضرت پیدا شده بود، و قضیّۀ راهب و مسائل دیگری را نقل میکند.
این سفر پیغمبر اکرم به شام، سفر بسیار مفصّلی است که فعلاً مجال شرح آن نیست.
جریان ازدواج پیامبر اکرم با حضرت خدیجه
گویند: حضرت خدیجه از این مسئله بسیار مشعوف و مسرور میشود.
ظاهراً پیغمبر اکرم دو یا سهبار دیگر همراه با محامل خدیجه به اطراف میروند؛ سفری به یمن داشتند، و در مرحلۀ سوّم دوباره سفری به شام داشتند،2 و سفری به جای دیگری هم داشتند. تا اینکه از یکی از این سفرها که برمیگردند، درحالیکه سنّ آن حضرت متجاوز از بیست و پنج است، دیگر صبر خدیجه تمام شده بود و بهاصطلاح میبیند که دیگر «مقتضی موجود است و مانع هم مفقود»، و از باب «اِغتَنِموا الفُرَصَ فإنّها تَمُـرُّ مَرَّ السّحابِ»3 دیگر وقت آن رسیده است که به
منظور برسد؛ لذا یکی از نزدیکان و محارم خود را مخفیانه بهدنبال پیغمبر اکرم میفرستد و میگوید: «برو و به پیغمبر بگو چرا ازدواج نمیکنید؟! بالأخره سنّ شما مقتضی برای ازدواج است!» و خلاصه کمکم مسئلۀ ازدواج با خود را با او در میان میگذارد.
آن زن پیش پیغمبر میآید و از آن حضرت سؤال میکند: «چرا شما ازدواج نمیکنید؟ الآن دیگر ازدواج برای شما مقتضی است!»
حضرت میگویند: «آخر من پول و مالی ندارم و موردی تابهحال نبوده و مسئلهای تابهحال نبوده است؛ من با چه کسی ازدواج کنم؟! اوّلین چیزی که از ما میخواهند مهریه است که ما نداریم بدهیم!»
آن زن میگوید: «اگر منزل میخواهی منزل هست، بیا با کسی ازدواج کن که هم خودش هست، هم منزلش هست، هم اموالش هست و همۀ امکانات دیگر نیز مهیّا است!»
پیغمبر میگویند: «او کیست؟» میگوید: «خدیجه!»
حضرت خیلی تعجّب میکنند و میآیند این مطلب را با عموی خود حضرت ابوطالب در میان میگذارند.1
پیشبینی غیبی ازدواج حضرت خدیجه با پیامبر اکرم
همۀ اینها جریانات و اسراری است؛ ما ظاهر قضیّه را نقل میکنیم ولی اینکه چطور این قضیّه به آنجا منتهی میشود، اینکه آن یهودی باید پیش حضرت خدیجه بیاید و پیغمبر در آنموقع از آنجا عبور کنند و او آن مسائل را بشنود و بعداً مکارم اخلاق حضرت را از غلامش بشنود و در خواب ببیند، خودش یک حسابوکتابهایی دارد! حتّی پسر عموی حضرت خدیجه، که از اهل کتاب بود و به طلسمات و علوم عجیبه و غریبه وارد بود، روزی خدمت حضرت خدیجه میآید و میگوید:
آنچه را که من دیدهام و تحقیق کردهام این است که تو صاحب سعادت
خیلی بزرگی خواهی شد و زن پیغمبری خواهی شد که شرق و غرب عالم را میگیرد و او پیغمبر آخرالزّمان است!
و جریان مفصّلی دارد... و وقتیکه دلائل کار را از او میپرسد، ورقهای به حضرت خدیجه میدهد و میگوید:
این ورقه را در شب در زیر متّکای خود قرار بده؛ آن کسی که با او ازدواج خواهی کرد به خواب تو میآید و به مقصود خود نائل خواهی شد!
حضرت خدیجه وقتی آن ورقه را در زیر فراش خود قرار میدهد، پیغمبر اکرم به خواب او میآیند و میبیند که صاحب این مقام پیغمبری، همان کسی است که همیشه وی را ملاقات میکرده است و در میان همۀ افراد به «محمّد امین» معروف بوده است، و پیامبر را در خواب با چه جلال و چه کمالی میبیند!1
خلاصه، اینها اموری است که اختصاص به آنها دارد و این قضیّه راجع به ائمّه هم بود و ما میبینیم که هدایتهای خاصی بوده است که مراتب، یکی پس از دیگری انجام میشده است تا اینکه این قضیّه اتّفاق میافتاد. جریان ازدواج پیغمبر با حضرت خدیجه هم از این قبیل است و یک مسئلۀ عادی نبود، چنانکه خود حضرت خدیجه هم یک فرد عادی نبود.
به هر صورت، حضرت ابوطالب به اتّفاق برادران خود و سایر اقوام و عشیره به منزل حضرت خدیجه میآیند و در آنجا حضرت ابوطالب به اتّفاق یکی از بستگان حضرت خدیجه عقد نکاح را میخوانند و وصلت صورت میگیرد.2
فضائل حضرت خدیجه سلام الله علیها
نکتۀ مورد نظر ما در اینجا این است که:
پس از اینکه عقد خوانده میشود، پیغمبر اکرم به سمت منزل حضرت ابوطالب حرکت میکند. حضرت خدیجه میگوید: «کجا میخواهی بروی؟» میگوید: «میخواهم به منزل عمویم بروم؛ من که از خود خانه و
زندگی ندارم!» حضرت خدیجه میگوید: «من کنیز تو هستم!»1
اینکه ما راجع به مقام و موقعیّت حضرت خدیجه روایات فراوانی داریم بیخود نبوده و حسابوکتابی داشته است! در آن روز تمام اموال خود را به پیغمبر اکرم میبخشد؛ تمام اموال را!2
اینها از اوّل که اینطور نبودند، گذشت کردند و سیر کردند تا به اینجا رسیدند! حضرت خدیجه زیباترین زن عرب در قریش بود؛3 بنابر آنچه که در تاریخ داریم:
اموال حضرت خدیجه را أحدی از قبایل عرب نداشت، و موقعیّت آن حضرت در میان تمام قبائل عربستان تک بود!4
آنوقت این زن از تمام اموال خود میگذرد و با چه خطاب عجیبی به پیغمبر میگوید:
«البیتُ بیتُکَ و أنا أمَتُکَ؛ من کنیز تو هستم، بیت هم بیت توست!»5
یاد کردن پیامبر از خدیجه تا آخر عمر شریفشان
بیجهت نیست که پیغمبر اکرم در دوران بعثت و رسالت خود اینهمه از آن حضرت یاد میکردند. تمام ذکر و فکر پیغمبر، چه در دورانی که در مکّه بودند یا هنگامی که در مدینه آمدند، حضرت خدیجه بود. در روایتی از امام صادق علیه السّلام دیدم که فرمودهاند:
روزی پیغمبر اکرم وارد منزل شدند و دیدند عایشه با حضرت زهرا بهتندی صحبت میکند و میگوید: «چه خبر است؟! تو که اینهمه ادّعای شرافت و فضیلت بر ما داری، اینطور نیست! مادر تو هم مثل یکی از زنان
است؛ مثل ما بود و فضل و برتری بر ما ندارد!»
حضرت زهرا ناراحت میشوند و گریه میکنند، پیغمبر اکرم که این مطلب را میشنوند، میگویند: «چرا گریه کردی؟» حضرت زهرا کوچک بودند، میگویند: «بهخاطر مطلبی است که من از عایشه شنیدم!»
حضرت غضب میکنند و ناراحت میشوند، و پیش عایشه میآیند و میگویند: «چه میگویی که خدیجه فضیلت و برتری بر ما ندارد! در وقتیکه شما مرا تکذیب کردید، او تصدیق کرد؛ و در وقتیکه همۀ شما به من پشت کردید و من را تنها گذاشتید، او با من همراهی کرد؛ و در وقتیکه تمام شما به من کافر شدید، او ایمان آورد!»1
(من از گفتن این مسائل راجع به اوصاف حضرت خدیجه منظوری دارم!)
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
پیغمبر به رسالت مبعوث شد درحالیکه بیشتر از دو نفر بهدنبال آن حضرت نبود: خدیجه و من!2
مصائب و مشکلات حضرت خدیجه بهخاطر همراهی با رسول خدا
تمام افراد، حضرت خدیجه را بهجهت متابعت از پیغمبر و ایمان به آن حضرت، ترک کردند. این مسئله آسان نیست!
ما میخواهیم یک مسئله را در زندگی خودمان پیاده کنیم، تمام افراد مخالفت میکنند و انسان را ترک میکنند و میگویند: «این شخص از دین خارج شده است! این شخص از وحدت خارج شده است! این هماهنگی و همراهی ندارد و موافقِ با ما نیست!» و انسان متأثّر میشود؛ گاهی کار بهجایی میرسد که حتّی ممکن است بهواسطۀ ترک یک خواهر و یا ترک یک برادر، عیال انسان متأثّر شود و ناراحت شود و موقعیّتش تغییر کند، پرخاش کند و زندگی را بر انسان سخت کند.
نه یک نفر و نه دو نفر، بلکه تمام افراد، حضرت خدیجه را ترک کردند
بهطوریکه وقتی حضرت زهرا به دنیا میآید، یک نفر هم برای کمک نمیآید!1
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
تمام مشکلاتی که پیغمبر اکرم از این مردم در زمان رسالت میکشید، وقتی به منزل میآمد و با حضرت خدیجه مواجه میشد، تمام آن مشکلات تخفیف پیدا میکرد و التیام مییافت!2
حضرت خدیجه تنها یار پیغمبر در تمام دوران رسالتی بود که در مکّه بودند، تا وفات حضرت خدیجه.
آنوقت این زن چقدر بزرگوار است و چه موقعیّتی دارا است که پیغمبر با آن سعه و با آن کیفیّت، وقتی از دست مردم شکایت میکند، حضرت خدیجه او را دلداری میدهد که: «مسئلهای نیست، مهم نیست، تو بر بعثت و رسالت خود استوار باش، ملائکه پشتوانۀ تو هستند!» اینها چیزهایی بود که حضرت خدیجه به پیغمبر میگفت!3
حضرت خدیجه، سرور زنان اهل بهشت
پیغمبر اکرم میفرمودند:
چهار زن در دنیا آمدند و دیگر کسی مانند آنها نیامد؛ حضرت مریم، حضرت آسیه، حضرت خدیجه و حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله علیهنّ.4
ما خیال میکنیم که مسئله فقط نماز خواندن و روزه گرفتن و ذکر و ورد و نماز شب و گریه و حال است؛ درحالیکه مسئله این نیست! مسئله، مسئلۀ گذشت است و مسئلۀ ایثار و از خودگذشتگی است! این مسئله مهم است.
حضرت خدیجه با آن موقعیّت و آن عزّت و آن احترامی که میان مردم داشت، بهگونهایکه پردههایی که در منزل خود میانداخت از طلا بافته شده بود و پارچههایی که بر روی آن مینشست از حریر و دیبا بود، این حضرت خدیجه پیش
پیغمبر میآید و تمام اموال خود را به پیغمبر میبخشد و میگوید: «من کنیز تو هستم!» و با آن گرفتاری و مشقّت و جریان شعب ابیطالب و آن کیفیّات سخت و سنگین، ولی باز هم در کنار حضرت صبر میکند! پیغمبر هم باید او را در ردیف فاطمۀ زهرا بهحساب بیاورد! آنوقت شما ببینید از این زوج طیّب و این خانوادۀ طاهر، چه فرزندی بهوجود میآید: فاطمۀ زهرائی بهوجود میآید! و ببینید که ذراری فاطمۀ زهرا چه افرادی هستند و امتیاز آنها از بقیّه چگونه است!
مصائب اهلبیت هنگام ورود کاروان به شام
حضرت سجّاد علیه السّلام در شام به حضرت خدیجه افتخار میکند!1 مورّخین مینویسند:
ابنزیاد قافله را از کوفه به سمت شام حرکت داد؛ هنگامی که قافله به نزدیکی شام رسید، ولولهای در اوضاع پیدا شد، تمام مرغان به صدا درآمدند و حضور اسرا و وجود سرها را احساس کردند! میگویند: وقتی یزید این اوصاف را میبیند و این احوال را مشاهده میکند، شعری میخواند و میگوید:
لَمّا بَدَت تِلکَ الحُمولُ و أشرَقَت | *** | تِلکَ الشُّموسُ علیٰ رُبیٰ جَیرونِ |
نَعَبَ الغُرابُ فقُلتُ: صِح أو لا تَصِح | *** | فلَقَد قَضَیتُ مِن النّبیِّ دُیونی! |
«وقتیکه این محامل پیدا شد و این سرهایی که مانند خورشید میدرخشید [بر بلندی مُشرف بر قصر جیرون] آشکار شد.
کلاغان و مرغان هوا به صدا و فریاد و به ضجّه و ناله درآمدند، پس من به آن کلاغان و مرغان هوا گفتم: شما چه صدا بزنید یا نزنید، من حقّاً دیون خودم را از غریم خودم و از پیغمبر بازپس گرفتم!“
منهال بن عمرو میگوید:
کاروان اسرا را دیدم که در خیابانها و شوارع دمشق میگرداندند درحالیکه سرهای شهدا در میان محامل پراکنده شده بود. حضرت اُمّکلثوم هنگامی که قافله به شام رسید، بهدنبال شمر ابن ذیالجوشن فرستادند و فرمودند:
«ای شمر، سرها را از میان قافله جدا کن تا مردم کمتر متوجّه ما بشوند! و ما را از دروازهای ببر که مردم کمتر در آن اجتماع کرده باشند!»
آن لعین دستور میدهد که سرها را در بین محامل پخش کنند و از دروازۀ ساعات، که محل اجتماع و تردّد افراد بود، حرکت دهند!1
تکلّم سر بریدۀ أباعبدالله علیه السّلام در شام
منهال میگوید:
من با قافله حرکت کردم و در این شوارع سیر میکردم، شخصی در جلوی سر أباعبدالله علیه السّلام با صدای بلند سورۀ کهف را تلاوت میکرد، تا به این آیه رسید:
﴿أَمۡ حَسِبۡتَ أَنَّ أَصۡحَٰبَ ٱلۡكَهۡفِ وَٱلرَّقِيمِ كَانُواْ مِنۡ ءَايَٰتِنَا عَجَبًا﴾؛2 «آیا خیال میکنید که اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند!»
تا این آیه از او شنیده شد، دیدم سر مبارک آن حضرت به صدا درآمد و فرمود:
«وَاللهِ لَقِصّتی أعجبُ من ذلک؛ «به خدا سوگند که قصّۀ من از قصّۀ اصحاب کهف عجیبتر است!»3
محاجّۀ امام سجّاد با پیرمرد شامی و توبۀ او
اهلبیت را در مسجد جامع دمشق سکنیٰ دادند، پیرمردی از اهل شام خدمت امام سجّاد علیه السّلام میآید و شروع به شماتت میکند: «حمد مخصوص خدایی است که شما را کشت و شهرهای ما را از شما ایمن گردانید و امیرالمؤمنین یزید را بر شما مسلّط گردانید!»
امام سجّاد علیه السّلام میفرماید: «ای شیخ، آیا قرآن خواندهای؟»
میگوید: «بله!»
حضرت میفرماید: «آیا به این آیه رسیدهای: ﴿مَّآ أَفَآءَ ٱللَهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡقُرَىٰ فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡيَتَٰمَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِيلِ﴾؟1»
عرض میکند: «بله!»
حضرت میفرمایند: «آیا به این آیه رسیدهای: ﴿وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّمَا غَنِمۡتُم مِّن شَيۡءٖ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُۥ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾؟2»
عرض میکند: «بله!»
میفرمایند: «آیا به این آیه رسیدهای: ﴿وَءَاتِ ذَا ٱلۡقُرۡبَىٰ حَقَّهُۥ وَٱلۡمِسۡكِينَ وَٱبۡنَ ٱلسَّبِيلِ وَلَا تُبَذِّرۡ تَبۡذِيرًا﴾؟3»
عرض میکند: «بله!»
فرمودند: «آیا به این آیه رسیدهای: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا﴾؟4»
عرض میکند: «این آیات چه مناسبتی با شما دارد؟!»
در اینحال آن حضرت میفرمایند: «ای شیخ، والله ما ذویالقربی هستیم! والله ما آن اهلبیتی هستیم که آیۀ تطهیر دربارۀ ما نازل شده است!»1
ابیاتی در مصیبت امام سجّاد علیه السّلام در شام
آه از آن ساعت که آن بیمار زار | *** | شد به روی ناقۀ عریان سوار |
خصم دون اندر پی آزردنش | *** | پای در زنجیـر و غل بر گردنش |
هر دم آن بیمار زار دلغمین | *** | با زبـان حال میگفـت اینچنین |
کای خدا از بس که در تاب و تبم | *** | جان رسید از شدّت تب بر لبم |
نه بهجز اشک روان دارم دوا | *** | نه بهجز خـون جگر دارم غذا |
همدمم جز نـالۀ شبگیر نیست | *** | مونسم جز حلقۀ زنجیر نیست |
غیر کعبِ نیزۀ این قوم دون | *** | کس نمیپرسد که: احوال تو چون؟ |
ای خدا، گریم به حـال زار خویش | *** | نـالم از بهر تنِ تبدار خـویش |
یا بگریم با فغـان و شور و شین | *** | از غم مظلومی بابم حسین |
بشنوم آواز کوس أشقیا | *** | یا نوای کودکان بینوا |
کس مبادا همچو من زار و علیل | *** | در غل و زنجیرِ أعدای مُحیـل2 |
من که از تب نیست تـاب اندر تنم | *** | غل نهـادند از چـه رو بر گردنم3 |
و سَیَعلَمُ الّذین ظَلَموا آلَ محمَّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
بِسمِکَ اللهُمَّ و نَدعوکَ و نُقسِمُکَ و نَرجوک، بحقّ محمّد و أهلِ بَیتِه الأطهار، یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ...
مجلس پنجم : ابعاد ملکی و ملکوتی ازدواج پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم با حضرت خدیجه
أعوذُ باللهِ من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ و الصّلاةُ و السَّلامُ علیٰ سَیِّدِنا و نَبیِّنا
و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نفوسنا المصطفیٰ محمّدٍ
و عَلیٰ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ المَعصومینَ المُکرَّمین
و لَعنَةُ عَلیٰ أعدائِهِم أجمَعینَ مِنَ الآنَ إلیٰ قیامِ یَومِ الدِّین
قالَ اللهُ تعالیٰ فی مُحکمِ کتابهِ:
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * وَٱلضُّحَىٰ * وَٱلَّيۡلِ إِذَا سَجَىٰ * مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ * وَلَلۡأٓخِرَةُ خَيۡرٞ لَّكَ مِنَ ٱلۡأُولَىٰ * وَلَسَوۡفَ يُعۡطِيكَ رَبُّكَ فَتَرۡضَىٰٓ * أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فََٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَآئِلٗا فَأَغۡنَىٰ * فَأَمَّا ٱلۡيَتِيمَ فَلَا تَقۡهَرۡ * وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ * وَأَمَّا بِنِعۡمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثۡ﴾.1
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * أَلَمۡ نَشۡرَحۡ لَكَ صَدۡرَكَ * وَوَضَعۡنَا عَنكَ وِزۡرَكَ * ٱلَّذِيٓ أَنقَضَ ظَهۡرَكَ * وَرَفَعۡنَا لَكَ ذِكۡرَكَ * فَإِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرًا * إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا * فَإِذَا فَرَغۡتَ فَٱنصَبۡ * وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَٱرۡغَب﴾.2
اهتمام و محبّت بیاندازۀ پیامبر اکرم نسبت به حضرت خدیجه
دیروز راجع به خصوصیّات و صفات بارز حضرت خدیجه سلام الله علیها مطالبی عرض شد. مطلب به اینجا رسید که آن حضرت با وجود جمیع امکانات مادّی و موقعیّت اجتماعی، حاضر به پذیرش وصلت با پیغمبر اکرم شدند درحالیکه آن حضرت به نام «یتیم بنیهاشم» معروف بود،1 گرچه حضرت از نظر خصوصیّات معنوی و مشخّصات نفسانی و روحی در میان طوائف و قبائل مشارٌ بالبَنان بودند. مسئلۀ حضرت خدیجه در بسیاری از لحظات زندگانی پیغمبر اکرم مورد تذکّر قرار میگرفت. در روایتی از امام علی علیه السّلام وارد است که فرمودند:
روزی پیغمبر اکرم از حضرت خدیجه یاد میفرمودند. عایشه، یکی از زنان آن حضرت، ناراحت میشود و به آن حضرت پرخاش میکند که: «تا کی از این پیرزن یاد میکنی، درحالیکه خدا بهتر از او را به تو داده است؟!»
پیغمبر ناراحت میشوند و میفرمایند: «در وقتیکه شما به من کافر بودید، او به من ایمان آورد؛ و در وقتیکه شما از من روی گردانده بودید، او من را تصدیق کرد.»2
این مطلب را اهلتسنّن از قول عایشه نقل میکنند که:
عایشه میگفت: «من در تمام مدّت عمر خود هیچگاه بر کسی غیرت نکردم غیر از آن هنگامی که پیغمبر از حضرت خدیجه یادآوری میکرد، فقط در آن زمان بود که نسبت به او احساس حسادت میکردم!»
پیغمبر دائماً روی مصالح و جهاتی که در نظر داشتند، از او یادآوری میکردند،
و جا هم داشت و حق هم داشت؛ مثلاً گوسفند ذبح میکردند و برای حضرت خدیجه قربانی میکردند و علناً به زبان میآوردند، و یا برای بستگان و بعضی از افرادی که با حضرت خدیجه در ارتباط بودند میفرستادند؛ و این موجب تحریک زنان نامناسبِ پیغمبر، مخصوصاً عایشه، میشد.1
خلاصه اینکه پیغمبر اکرم در طول زندگانی خود یاد حضرت خدیجه را همیشه زنده نگه میداشتند.
دلائل انس و الفت شدید پیامبر اکرم با حضرت خدیجه
مسئلۀ ارتباط حضرت خدیجه با پیغمبر و انس و الفتش به اندازهای بود که شاید کمتر بتوان نظیر آن را پیدا کرد؛ اوّلاً: همانطوریکه گفته شد، ایشان تمام اموال خود را به پیغمبر میبخشد و خطاب به پیغمبر میگوید: «أنا جاریَتُک؛2 من کنیز تو هستم!» ثانیاً: در تمام مشکلات با پیغمبر همراهی میکند؛ مشکلات پیغمبر، مشکلاتی عادّی نبوده است، مشکلاتی بوده که اگر یکصدم، بلکه یکهزارم آن برای ما اتّفاق میافتاد، زندگی ما از بین میرفت!
به این نکات کاملاً توجّه داشته باشید! حضرت خدیجه با آن موقعیّت خود، میخواهد ازدواجی انجام دهد که باعث سرشکستگی او در فامیل خواهد شد، و أعمام و عموهایش او را از این ازدواج برحذر میداشتند و بر او عیب میگرفتند! همانطوریکه عرض شد، فقط یک پسر عمو به نام ورقة بن نوفل داشت که چون از علما و بزرگان نصاریٰ بود و اوصاف پیغمبر را در کتب مشاهده کرده بود، حضرت خدیجه را به این کار تحریک میکرد.3 سپس چنین زنی با این موقعیّت در میان قبیلۀ خود، که تمام بزرگان حاضر بودند ثروت خود را بهای مهریۀ او کنند، با جوانی ازدواج میکند که فقط یک لباس به تن دارد و بس! برای چه؟ فقط برای خدا! یعنی اگر ما بخواهیم در این زندگی نگاه کنیم، هیچ عاملی برای وصلت
حضرت خدیجه غیر از تقرّب به پروردگار وجود ندارد! تازه اکنون که چنین وصلتی را قبول میکند، تمام گرفتاریها و مشقّات و ناراحتیها را در نظر میآورد و بر تمام مشکلاتی که بر سر راه پیغمبر است واقف است؛ بارها قبل از زمان رسالت، به خود پیغمبر میگفت:
من میدانم چه مشکلاتی در پیش داری، و به من خبر دادهاند که این کفّار تو را اذیّت میکنند و قریش به تو ایذاء میرسانند! بر تو باد استقامت و اینکه دست از مرام خودت برنداری!1
آیا همچنین زنی پیدا میشود؟ مسائل و گرفتاریهایی که حضرت خدیجه در زمان رسالت و بعثت پیغمبر متحمّل شد، واقعاً طاقتفرسا بود!
تنها مسئلهای که باعث شد پیغمبر اکرم اینمقدار روی این زوجۀ خود تکیه کنند و همیشه یاد او را زنده نگاه دارند و از او به خیر یاد کنند، همین مسئلۀ همراهی و همکاری با پیغمبر بود؛ و الاّ او هم میشد مانند بقیۀ زنها که بهدنبال کار خود میرفتند و به راه خود ادامه میدادند، که الآن ذکر خیرشان در تاریخ هست و مسائلشان مطرح است! چرا باید از آنها یاد نشود؟
الگو بودن حضرت خدیجه برای جمیع انسانها
اگر انسان احساس کند که در راه و مرام صحیحی حرکت میکند، دیگر مخالفت کردن با آن مرام معنا ندارد. مسئلۀ حضرت خدیجه اختصاص به آن حضرت ندارد و مشکلاتی که برای آن حضرت اتّفاق افتاد و صبر و تحمّل بر آن مسائل و در نتیجه، آن سعۀ صدر و مثوبهای که پروردگار نصیب آن حضرت کرد، فقط مختص به او که نیست؛ هر کسی که در راه خیر و در راه خدا به قدر طاقت و تحمّل خود، بتواند مُمدّ و مؤیّد دیگری باشد، همین مسائل راجع به او هم خواهد بود.
حالا مطالبی که راجع به آن حضرت است بهجای خود، ولی صحبت در این
است که ما از یکطرف خود را مُنقاد و مطیع و متابع شریعت پیغمبر میدانیم، و از یکطرف هم هر اشتباهی که بگوییم، از ما سر میزند و هر کاری که بخواهیم، انجام میدهیم؛ درحالتیکه باید بدانیم اگر فردی قدمی برای رسیدن به مطلوب و رسیدن به هدف برمیدارد، باید تأیید بشود.
در خود ما و در میان همین جمع و در میان همین افرادی که در مجالس شرکت میکنند و همینهایی که خود را مطیع و منقاد بهحساب میآورند و همینهایی که خود را متابعتکنندۀ از حق بهحساب میآورند، شخصی را میشناسم که به من میگفت:
وقتیکه من به زنم میگویم که پوشیه بزن و نقاب بینداز، مخالفت میکند و تمام اقوام او نیز مخالفت میکنند؛ درحالیکه اگر من به این شخص بگویم که بدون چادر بیا بیرون، هیچکس از این فامیل مخالفت نمیکند! اگر من به او بگویم که در آن صراطی که اولیای دین حرکت کردند، یک قدم هم حرکت نکن؛ کسی مخالفت نمیکند! اما در مسئلهای که شخص میخواهد یک قدم بهسمت شریعت و واقعیّت بردارد، از همانجا مخالفت آنها شروع میشود!
اینها مسائل جزئی است؛ حضرت خدیجه خیلی خیلی بالاتر از اینها بود، و هیچگاه عنقای فکر ما طاقت رسیدن به آن بارگاه و درگاه را ندارد! ولی صحبت در این است که همان ملاکی که برای حضرت خدیجه و آن وصلت وجود داشت، همان ملاک باید در زندگی ما هم پیاده شود.
روزی من به یکی از این دوستان گفتم: علّت اینکه ما قدری راجع به این امور از خود مطلبی بیان میکنیم و مسئلهای عنوان میکنیم و روی مکتبی پافشاری میکنیم، به این خاطر است که ما به این مکتب رسیدهایم! چه کنیم که ما غیر از اینها را در کتب و روایات نمییابیم؟! بیایند برای ما بیان کنند که مسئله غیر از این است، ما نیز دست برمیداریم! مگر ما سرمان برای این حرفها درد میکند؟! بیایند به ما بگویند: آقا، به این دلیل، این مرام غلط است و این طرز تربیت غلط است و این
طرز زندگی غلط است، ما از این مرام دست برمیداریم و مانند بقیۀ مردم راحت میشویم، والله راحت میشویم! ولی چه کنیم که به این مطلب رسیدهایم!
وقتی پیغمبر اکرم میفرماید: «هیچ لباسی برای زن زیبندهتر از شلوار او نیست.»1 ما نمیتوانیم این مطلب را ردّ کنیم، حتّی اگر مخالفت شود!
وقتی آن شخص نابینا کنار درب خانۀ حضرت زهرا آمد و آن حضرت از او رو گرفت، پیغمبر اکرم به حضرت زهرا سلام الله علیها میفرماید: «با اینکه نابینا بود چرا رو گرفتی؟» فرمود: «اگر مرا نمیبیند، آیا وجود من و حضور من را هم احساس نمیکند؟!» شاید اگر عطری هم استعمال کرده باشند، حضرت فرموده باشند: «آیا بوی عطر من را هم نمیفهمد؟!»2
اینها مسائلی است که ما به آنها رسیدهایم و در کتب موجود است.
یا وقتیکه امیرالمؤمنین علیه السّلام به امام حسن علیه السّلام میفرماید:
و إن استطعتَ أن لا یَعرِفنَ غَیرَکَ فَافعَل؛3 «اگر میتوانی کاری کنی که غیر از تو را نشناسند، حتماً این کار را انجام بده.»
اگر این متن در دست ما نبود، ما تمام وسائل راحتی و آسایش خیالی و اوهامی را برای آنها فراهم میکردیم؛ ولی چارهای نیست از اینکه با یکچنین متونی سر و کار داریم و اینها در پیش روی ما است!
حالا صحبت در این است اگر ما در اینجا بخواهیم کوتاه بیاییم، پس قضیّۀ ما نیز مثل بقیّه میشود! انسان یا باید خودش را با واقعیّت و با آنچه که در دست دارد وفق بدهد، و یا اینکه ادعائی نداشته باشد.
حضرت خدیجه سلام الله علیها یکچنین فردی بود که دست از تمام اوهام و
اعتبارات برداشت، فقط برای رضای پروردگار؛ لذا جا دارد که پیغمبر اکرم در تمام ایّام عمر از او یاد کند! یاد پیغمبر اکرم از حضرت خدیجه باعث میشود که امروز من در این مجلس از او یاد کنم، و نحوۀ کمالات و صفات ایشان را بیان کنم. آیا پیغمبر بیجهت از کسی یاد میکند؟! اینکه پیغمبر برای زن از دست دادۀ خود، در سنّ شصت و پنج سالگی تا آخر عمر گریه کند، روی حسابوکتاب است و بیجهت نبوده است!
سلام خداوند بر حضرت خدیجه در شب معراج
جابر بن عبدالله انصاری از پیغمبر اکرم روایت میکند که:
حضرت فرمودند: «وقتی مرا به معراج بردند، هنگامی که مراجعت میکردم به جبرئیل گفتم: حاجتی نداری و کاری با من نداری؟ جبرئیل گفت: از طرف پروردگار و از طرف من به عیالت خدیجه سلام برسان و بگو: ”إنّ اللهَ یُقرِئُکِ السّلامَ!“»
وقتی پیغمبر اکرم این مطلب را به خدیجه فرمودند، حضرت خدیجه اظهار داشت: «إنّ اللهَ هو السّلامُ و منهُ السّلامُ و إلیهِ السّلامُ، و عَلیٰ جَبرئیلَ الأمینِ السّلامُ!»1
خدا در شب معراج به پیغمبر اکرم میگوید که به خدیجه سلام برسان! کار خدا، کار ارتباط و رابطه و این مسائل نیست! حضرت خدیجه هم زنی بود مثل بقیۀ زنها، و فردی بود مثل بقیۀ افراد؛ امّا آمد و قدم صدق در این راه گذاشت، لذا همانطوریکه خداوند در معراج راجع به امیرالمؤمنین علیه السّلام به پیغمبر توصیه میکند، همانطور به حضرت خدیجه هم توصیه میکند و سلام میرساند.
مجاهدتهای حضرت خدیجه هنگام حضور پیامبر در غار حرا
محمّدحسین هیکل، در کتاب حیات محمّد مطلبی را نقل میکند که تا حدودی این قضیّه را روشن میکند؛ او مینویسد:
پیغمبر در تمام ایّام سال مرتّب به غار حرا میرفتند، امّا در ماه مبارک رمضان هر سال، بهمدّت یک ماه ممتد، به غار حرا میرفتند و تمام ماه را در
غار حرا بودند، در وقتیکه حضرت خدیجه در منزل خودش تنها بود! پیغمبر فقط توشۀ مختصری با خود برمیداشتند؛ آنوقت حضرت خدیجه هفتهای یک بار با پای پیاده میآمد و برای پیامبر غذا میآورد.1
غار حرا در دو فرسخی مکّه و در بالای کوه نور قرار دارد. خداوند قسمت کند به هر کسی که نرفته و آن کسانی هم که مشرّف شدند متوالیاً و متواتراً مشرّف بشوند و به غار حرا بروند و ببینند که پیغمبر اکرم به کجا و به چه محلّی رفته و تا کجا رسیده است! جایگاه پیغمبر اکرم و محل صعود آن حضرت را ببینید که واقعاً: «کار پاکان را قیاس از خود مگیر!»2 این غار در وسط کوه و در میان کوههایی قرار دارد که سر به فلک کشیده است و اصلاً رفتن به آنجا مشکل است، چه به برسد به شناسایی آن غار؛ حالا پیامبر اکرم این محل را چگونه پیدا کرده است! بالأخره رفتن به آنجا روی یک حسابهایی بوده است! در روایتی دیدم که: «حضرت ابراهیم علیه السّلام نیز به همین غار حرا میآمد.»
صحبت در اینجا است که حضرت خدیجه هفتهای یک بار با پای پیاده میآمد و برای پیامبر غذا میآورد! برای اینکه پیغمبر را به آن مقامات برساند، برای اینکه پیغمبر بهخاطر همین غذا و بهخاطر همین توشه، به مکّه نیاید. یعنی زحمتِ تنهایی و جداییِ خود از پیغمبر را ـ با آن علاقۀ عجیبی که به پیامبر داشت ـ تحمّل میکند و یک ماه در منزل میماند، برای اینکه میدانست چه مراحلی را پیغمبر در پیش دارد و برای رسیدن به آن مراحل، پیغمبر باید به غار برود! متوجّه هستید که چه میخواهم عرض کنم!
اهمیّت عزلت در زندگی معنوی انسان
انسان برای رسیدن به آن مراحل باید عزلت اختیار کند و باید در شبانهروز خود، فرصتی را برای عزلت در نظر داشته باشد؛ و این خیلی مسئلۀ مهمّی است.
مطالب مفصّلی دربارۀ عزلت وجود دارد: وجود روایات عدیدهای دربارۀ عزلت و تعارضاتی که بین این روایات هست یا حدیثی که از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که: «وقتی را برای خود در نظر بگیر و در کار خودت و در أعمال خودت فکر بکن!»1 و اینکه این حالت باعث میشود که جنبۀ ملکه برای انسان پیدا شود و بقیۀ اوقات را هم در خودش حل کند؛ اگر انسان این حال را نداشته باشد، مسائلی که در زندگی اتّفاق میافتد ذهن انسان را بهطور کامل از قضایا و مسائل حقیقی منحرف میکند و دیگر حضور و جمعیّتی برای انسان باقی نمیماند. اینها مسائلی است که کموبیش به گوش ما رسیده است.
پیغمبر اکرم برای رسیدن به آن مقام، باید به غار حرا برود، و این پیغمبر با این خصوصیّات باید از این زوجۀ خود جدا شود! توجّه میکنید؟ پیغمبر باید حتّی از حضرت خدیجۀ با این مقام و موقعیّت، جدا شود و در غار حرا بیاید! و اینها مسائلی بود که حضرت خدیجه میفهمید و ادراک میکرد و برای آنکه پیغمبر را به آن هدف برساند، این مسائل را تحمّل میکرد.
معیار پیامبر اکرم برای برگزیدن حضرت خدیجه به همسری خود
این یکطرف قضیّه، و اما طرف دیگر قضیّه این است که پیغمبر اکرم در سنّ بیست و پنج سالگی با حضرت خدیجه ازدواج کردند، در سنّی که کوران رشد غرائز انسان است. حضرت خدیجه گرچه صاحب مال، مکنت، مقام، موقعیّت، اعتبار، شهرت و شئونات عدیده بود، ولی در هنگام ازدواج با پیغمبر چهل سال از
عمرشان میگذشت؛ قطعاً پانزدهسال از پیغمبر اکرم مسنتر بودند، و قبلاً با دو شوهر ازدواج کرده بودند که هر دو از دنیا رفته بودند.1 آنوقت پیغمبری که در سنّ بیست و پنج سالگی و در کوران غرائز میخواهد ازدواج کند، بالأخره پیغمبر هم مانند یکی از افراد و جوانها است، آنهم در آن موقعیّت عربستان و گرما و مسائل و مقتضیاتی که مختصّ به آن امکنه و آن موقعیّات است، با یک زن چهل ساله ازدواج میکند! و پانزده سال هم تا بعثت آن حضرت طول میکشد، حضرت خدیجه پنجاه و پنج ساله میشود! حضرت خدیجه ده سال پس از بعثت از دنیا میرود؛ یعنی حضرت خدیجۀ شصت و پنج ساله بود! پیغمبر اکرم در بیست و پنج سالگی با حضرت خدیجه ازدواج کرده بود، بنابراین سن آن حضرت هنگام وفات حضرت خدیجه پنجاه سال است. دوران شکوفایی و تمتّع یک انسان در زندگی زناشویی همین دوران بیست و پنج ساله است؛ آیا غیر از این است؟! از حدود بیست و چهار یا بیست و پنج سالگی شروع میشود تا چهل یا چهل و پنج، و نهایتاً تا پنجاه میرسد. انسان دیگر از پنجاه سالگی به سراشیبی میافتد؛ قاعدتاً اینطوری است! آنوقت این ازدواج یک ازدواج عادی است؟!
و پیغمبر اکرم تا زمانی که حضرت خدیجه زنده بود عیالی اختیار نکرد؛ یعنی پیغمبر اکرم تا سن پنجاه سالگی که حضرت خدیجه شصت و پنج سال از عمرش میگذشت، پیغمبر اکرم بهجهت بزرگواری و کرامت حضرت خدیجه، عیالی اختیار نمیکند.2
شبهۀ مستشرقین دربارۀ ازدواجهای متعدّد پیامبر اکرم
آنوقت این مستشرقین و این معاندین میگویند:
پیغمبر یک آدم شهوترانی بود که برای ملک و ریاست اقدام کرد، و به هرجا که رسید زنی گرفت، و به هر طائفهای که رسید دختری گرفت!3
تعداد زنهای پیغمبر نه یا یازده و بنا به قولی سیزدهتا بوده است،1 غیر از آن کنیزهایی که داشتند! آیا پیغمبری که در سن پنجاه سالگی به بعد، ازدواج میکند، درحالتیکه بهترین امکانات خود را در زمان حضرت خدیجه دارا بود، این پیغمبر این ازدواج را براساس همین مسائل عادّی انجام میدهد؟! این ازدواج براساس همین مسائل متعارف و متداول صورت میگیرد؟! اینطور نبوده است؛ یک حساب خاص و مسائل دیگری در کار بوده است، پیغمبر اکرم در افق دیگری بودند و در جای دیگری پرواز میکردند، اصلاً ایشان در این عالم نبوده است!
تأثیرات ملکوتی ازدواج پیغمبر اکرم با حضرت خدیجه
لذا جا دارد که در همچنین وصلتی، در شب ازدواج پیغمبر اکرم با حضرت خدیجه، خداوند متعال به جبرئیل خطاب کند:
ای جبرئیل، به بهشت هبوط کن و یک قبضه از مشک و قبضهای از عنبر و قبضهای از کافور بگیر و بر کوههای مکّه بیفشان!
نقل میکنند: در آن شب تمام اهل مکّه میگفتند: این چه بوی عطری است که ما میفهمیم، این چه بویی است!2
اینها تأثیرات ملکوتی این ازدواج است! اینها تأثیرات عجیبی است، و در بعضی از اوقات برای انسان حالی پیدا میشود که بهواسطۀ آن جنبۀ روحانی، عطری از انسان تراوش میکند و فضا را معطّر میکند؛ آن عطر، عطر بهشتی است که مانند آن در این دنیا وجود ندارد.
نمونهای از تأثیرات ملکوتی افراد در عالم وجود
آقا شیخ ابوالفضل اصفهانی نقل میکند که:
روزی مرحوم آقا سیّد جمالالدین گلپایگانی به وادی السّلام نجف رفته بودند، هنگامی که مراجعت میکنند، احساس کردم یک بوی عطر خیلی
عجیبی از ایشان تراوش میکند و متصاعد است! من بهدنبال آن عطر حرکت کردم، وقتیکه به بازار نجف رسیدند دیدم یک نفر از اعاظم نجف و از مراجع تقلید نجف با ایشان صحبت میکند و سلاموعلیک میکند و میگوید: «فلانی! دیگر سراغ ما نمیآیی!»
ناگهان دیدم آن بوی عطر از بین رفت! آقا سیّد جمال فوراً به پشت سرشان رو میکنند (خب میدانستند که این شخص پشت سرشان در حال حرکت است، منتها او خیال میکرد که ایشان نمیبینند) و میگویند: «دیدی چطور یک ملاقات و یک صحبت، آنچه را که خدا به انسان داده است، از انسان میگیرد!»1
تنها یک سلاموعلیک مختصر، از انسان میگیرد! این عطری که نظیر ندارد، همان جنبۀ ملکوتی و روحانی ایشان است که بهواسطۀ رفتن در قبرستان و زیارت اهل قبور برای ایشان پیدا شده بود.
عزلت متفکّرین بتپرستِ عرب قبل از اسلام
به هر صورت، پیغمبر اکرم طبق روایات، مدّتی از عمر مبارک خود را در غار حرا میگذراندند و غیر از ماه مبارک رمضان، در ایّام دیگر سال نیز به غار حرا میرفتند تا اینکه در روز بیست و هفتم رجب به رسالت مبعوث شدند، که آن داستان مفصّلی دارد.
البتّه در آن زمان رسم بود که بسیاری از افراد عرب و از متفکّرینشان، برای نزدیکی به آلهه و تزکیۀ نفس، مدّتی از عمر خود را در تفکّر و در عزلت میگذراندند؛ نظیر همان اعتکافی که در میان مسلمین رایج است. آنها به این واسطه دارای یک روحانیت خاصّه و مخصوصی میشدند و تجرّد فیالجملهای پیدا میکردند و کارها و أعمال آنها از بقیۀ افراد، ممتاز و جدا بود. البتّه آنها موحّد نبودند و بتپرست بودند، منتها بت را وسیلهای برای رسیدن و قرب به پروردگار تلقّی میکردند. به این عمل آنها «تحنّف» و «تحنّث» گفته میشد.2 تحنّف: یعنی مستقیم بودن و عبادت
پروردگار را مستقیم انجام دادن و صحیح انجام دادن؛ تحنّث نیز به معنای تعبّد است. خداوند متعال میفرماید:
﴿وَمَآ أُمِرُوٓاْ إِلَّا لِيَعۡبُدُواْ ٱللَهَ مُخۡلِصِينَ لَهُ ٱلدِّينَ حُنَفَآءَ﴾؛1 «اینها امر نشدند مگر اینکه عبادت پروردگار را بکنند درحالیکه حنیف هستند.»
﴿مَا كَانَ إِبۡرَٰهِيمُ يَهُودِيّٗا وَلَا نَصۡرَانِيّٗا وَلَٰكِن كَانَ حَنِيفٗا مُّسۡلِمٗا وَمَا كَانَ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ﴾.2
حنیف: یعنی کسی که بر صراط مستقیم است و راهش راه مستقیم است.
حقیقت معنای اُمّی بودن پیامبر اکرم
یکی دیگر از خصوصیّات بارز پیغمبر اکرم این بود که در تمام ایّامِ قبل از رسالت، مطلبی نخوانده بودند و کتابتی انجام نداده بودند. در این زمینه روایات عدیدهای است:
در روایتی از امام صادق علیه السّلام است که وقتی از حضرت راجع به این آیه شریفه: ﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ﴾،3 سؤال میکنند که چرا پیغمبر را اُمّی مینامیدند؟ حضرت فرمودند: «چون از اُمّالقریٰ بود.»4
اُمّالقُریٰ: یعنی مادر قریهها؛ و آن بهترین مکان و بهترین جایی را که در امکنه وجود دارد، اُمّالقریٰ میگویند. چون پیغمبر اکرم از اُمّالقریٰ بود، لذا خدا پیغمبر را اُمّی خطاب میکند:
﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ﴾.1
امام صادق علیه السّلام در روایت دیگری میفرمایند:
پیغمبر میخواندند، ولی نمینوشتند.2
مسئلۀ خواندن و نوشتن پیغمبر، برخلاف آن چیزی است که در میان عوام ما شایع است مبنی بر اینکه آن حضرت تا آخر عمر، نه چیزی نوشتند و نه چیزی خواندند. قول صحیح این است که پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم هم مینوشتند و هم میخواندند؛ منتها قبل از زمان بعثت، از پیغمبر کتابتی دیده نشد، و به همین دلیل آیۀ شریفه وارد است:
﴿وَمَا كُنتَ تَتۡلُواْ مِن قَبۡلِهِۦ مِن كِتَٰبٖ وَلَا تَخُطُّهُۥ بِيَمِينِكَ إِذٗا لَّٱرۡتَابَ ٱلۡمُبۡطِلُونَ﴾؛3
«ای پیغمبر، تو قبل از اینکه به رسالت برسی و ما به تو کتاب بدهیم، کتابی نخواندی و با دست خودت مطلبی ننوشتی؛ اگر این کار را انجام میدادی،
آنها میگفتند که این کتاب نوشتۀ خودت است و انشاء و انشاد خود توست.»
بزنطی نقل میکند:
وقتی از امام جواد علیه السّلام سؤال میشود که معنای اُمّی، که خداوند به پیغمبر اکرم خطاب میکند، چیست؟ امام جواد میفرمایند: «ما یقولُ النّاسُ؛ مردم در این زمینه چه میگویند؟ (یعنی اهلتسنّن و مردم راجع به اُمّی چه نظری دارند؟)»
راوی میگوید: خدمت حضرت عرض کردم که مردم میگویند: منظور از اُمّی این است که پیغمبر اکرم سوادی نداشت، نه کتابتی میکرد و نه نوشتهای میخواند!
حضرت فرمودند: «کَذَبوا، عَلَیهم لَعنةُ اللهِ؛ ”آنها دروغ میگویند، خداوند آنها را لعنت کند!“ چطور پیغمبر نمیخواند و نمینوشت؟! به خدا قسم، پیغمبر به هفتاد و دو زبان، یا هفتاد و سه زبان قرائت میکرد و مینوشت!»1
منظور حضرت این است که پیغمبر به تمام زبانها اطّلاع و آشنایی داشت. روایت دیگری از امام جواد علیه السّلام بههمین مضمون با طریق دیگری روایت شده است.2 و نیز از امام صادق علیه السّلام روایت است که حضرت فرمودند:
پیغمبر اکرم قبل از بعثت نمینوشت ولی میخواند و قرائت میکرد.3
اینکه بعضی از مستشرقین میگویند:
پیغمبر اکرم در سفرهایی که به شام داشت و در مسیر تجارت با محامل خدیجه، بهواسطۀ ملاقات و تردّد در دیر راهب، آن راهب نصرانی سواد را به پیامبر آموزش داد.4
همۀ این مطالب خرافات و باطل است، و پیغمبر اکرم میخواند ولی قبل از زمان بعثت، کتابی نمینوشت:
﴿إِذٗا لَّٱرۡتَابَ ٱلۡمُبۡطِلُونَ﴾؛1 «آنها شکّ میکردند.»
در همینجا سیّد مرتضی ـ که از بزرگترین علمای امامیه است ـ میفرماید:
جمع بین روایاتی که میگوید: «پیغمبر اکرم نمیخواند» و روایاتی که میگوید: «پیغمبر اکرم مینوشت و قرائت میکرد»، این است که: قبل از زمان بعثت، پیغمبر اکرم میخواند ولی کتابت نداشت؛ ولی پس از زمان بعثت، این اتّفاق میافتاد که پیغمبر اکرم کتابی را مینوشت.
و شاهد بر این مطلب، مسائلی ذکر میکند.2
عدم منافات علوم لدنّی انبیا و معصومین با هدایت خاصّۀ پروردگار
دیروز عرض شد که: مطالبی که راجع به پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله اتّفاق میافتد و آن هدایتهای خاصّهای که مختص به حضرت است، با آنچه که ما در دسترس داریم از اینکه علوم انبیا و علوم پیغمبر اکرم و ائمّۀ معصومین سلام الله علیهم اجمعین، علومی لدنّی است، و بهواسطۀ آن علوم بر جمیع ما کانَ و ما یَکونُ اطّلاع و احاطه دارند؛3 جمع بین این دو مطلب چگونه است؟
بهعبارت دیگر: سؤال این است که پیغمبر اکرم با وجود اینکه عالِم بر همۀ علوم بود، چگونه به مطلبی توجّه و میل پیدا میکردند، درحالتیکه ظاهراً اطّلاعی و توجّهی به آن مسئله نداشتند؛ جمع این دو مسئله چگونه است؟
کیفیّت علوم پیامبر اکرم و ائمّه علیهم السّلام
تمام علومی که خداوند متعال بهواسطۀ افاضه و عنایت خود به معصومین علیهم السّلام عنایت میکند، علومی است که بهواسطۀ نفس آن امام معصوم علیه السّلام برای آن معصوم تجلّی کرده و جلوه پیدا میکند.
تمام آنچه را که ما در اینجا فرامیگیریم و میآموزیم، علومی ذهنی و علومی اکتسابی است؛ یعنی مطلبی را که میشنویم یا در کتابی میخوانیم، آن را به ذهن میسپاریم و بعد از آن استفاده میکنیم. هنگامی که مورد استفاده قرار میگیرد، به آن اندوختۀ ذهنی توجّه میکنیم؛ و هنگامی که مورد استفاده قرار نمیگیرد یا ذهن ما به مطلب دیگری اشتغال دارد، آن مطلب در همان ذخیرۀ ذهن ما مخفی و مختفی است و ما اطّلاعی بر او نداریم.
امّا علوم ائمّه اینطور نیست. علومی که پروردگار متعال به ائمّه علیهم السّلام عنایت میکند، علوم إشرابی و إشراقی است؛ یعنی نفس امام بهواسطۀ اتّصال به مبدأ، علم را از آن مبدأ فیض میگیرد و اخذ میکند. علوم امام علیه السّلام مانند علوم ما علوم اکتسابی نیست که در دریچۀ ذهن ما و در اندوختۀ ذهن ما متراکم شود، و وقتیکه بخواهیم استفاده کنیم آن مطلب را به ذهن بیاوریم، و در وقتیکه نخواهیم استفاده کنیم آن علم بهطور مندمج و مجمل در ذهن ما باقی بماند. علم امام علیه السّلام اینطور نیست که این علوم در ذهن او و در نفس او جمع شده باشند، که هر وقت بخواهد، از آن استفاده کند و هر وقت نخواهد، استفاده نکند؛ بلکه یک علم بیشتر نیست و آن، علم پروردگار است؛ یک اندوخته و یک ذخیره بیشتر نیست و آن، ذخیره و اندوختۀ پروردگار است؛ منتها بهواسطۀ اتّصال عملی و بهواسطۀ انجام دادن عملی و متّصل کردن نفس به آن مبدأ و معدن عظمت و علم پروردگار، آن علم در ذهن و در نفس مادّی و مُلکی امام علیه السّلام نزول پیدا میکند.
نفس مبارک امام از لحاظ ولایت و سیطره بر جمیع ما کان و ما یکون، در عالم ملکوت واجد آن علم است؛ ولی همین امام هنگامی که با ما صحبت میکند و هنگامی که به کاری مشغول است و هنگامی که نمیخواهد از آن علم استفاده کند و نمیخواهد در ذهن خود واجد آن علم باشد، چهبسا از آنچه در نفس او میگذرد غافل است!
تفاوت مرتبۀ نزول نفس امام در عالم ملک با ولایت بر عالم ملکوت
مرتبۀ نفس امام و نزول نفس در عالم مُلک، با احاطه و سیطره و ولایت او بر ملکوت متفاوت است، اینها مراتبی بهدنبال هم است. بنابراین ممکن است که پیغمبر
اکرم در همان حالِ قبل از بعثت، بر جمیع عوالم و بر تمام علوم، احاطه و اطّلاع داشته باشد؛ منتها هنوز نفس مبارک آن حضرت بهواسطۀ نزول در عالم ملک، اتّصال به آن نفس قدسی ملکوتی پیدا نکرده باشد. البتّه در بعضی از لحظات بهواسطۀ عنایت پروردگار، آن اتّصال با آن نفس ملکوتی ایجاد میشود و در بقیۀ اوقات آن اتّصال وجود ندارد؛ یعنی با مردم صحبت میکند و رفتوآمد میکند و تکلّم میکند، درحالتیکه بر آن علوم و اسرار اطّلاعی ندارد. «اطّلاع ندارد» یعنی هنوز از آنجا نگرفته است و هنوز به آن مرتبۀ مافوق مُلکی و مرتبۀ ملکوتی نفس ایشان، دسترسی پیدا نکرده است. گاهی عنایت پروردگار موجب میشود تا دسترسی پیدا کند و مطالبی را بیان کند، اما در غیر از اینموقع بهواسطۀ مصالح و جهات عدیدهای، در مرتبۀ نفس مُلکی و تنزّل ملکی خودش وجود دارد و از آن مطالب اطّلاعی ندارد.
احاطۀ علمی معصومین بهواسطۀ اتّصال به مراتب اسماء و صفات
بنابراین بهواسطۀ سلسله مراتب نفس و اینکه آن علوم، علوم اکتسابی نیست و تمام اینها علوم اشراقی است، احاطۀ پیغمبر اکرم و ائمّۀ معصومین علیهم السّلام و احاطۀ انبیائی که به مقام واجدیّت اسماء و صفات رسیدهاند، بهواسطۀ صعود خود به آن علم، بهره میگیرند و بهواسطۀ عدم صعود خود به آن علم، اطّلاعی ندارند. ما برای یادآوری و بهخاطر آوردن یک مسئله باید به نفس خود رجوع کنیم و فکر کنیم و باید إعمالِ رویّهای بهخرج دهیم و بهخود فشار بیاوریم تا مطلبی را که سالها از ذهن ما مختفی است، در ذهن خود حاضر کنیم؛ ولی ائمّه و انبیائی که واجد صفات کمالیۀ پروردگار هستند، این عمل ما را بهواسطۀ اتّصال نفسانی خود به مرحلۀ مافوق انجام میدهند.
بنابراین در بسیاری از موارد که ما میبینیم امام علیه السّلام میفرماید که:
من بر جمیع علوم اطّلاع دارم.1
و در بعضی از موارد امام صادق علیه السّلام میفرماید:
این مردم خیال میکنند که ما عالم به غیب هستیم، درحالیکه من بهدنبال کنیزم میگشتم و در خاطر نداشتم که در کجاست!1
جمع این مسئله به این نحو است که: در آن زمانی که امام معصوم علیه السّلام بخواهد از آن علم استفاده کند و اطّلاعی بر آن علم داشته باشد، نفس خود را از جنبۀ مُلکی بیرون میآورد و جنبۀ ملکوتی به آن میدهد و بهواسطۀ اتّصال جنبۀ ملکی به جنبۀ ملکوتی، آن علم در نفس ملکی آن حضرت ظهور و بروز پیدا میکند؛ ولی در آن مواردی که امام علیه السّلام بهواسطۀ خواست و مشیّت خود نمیخواهد که بر آن علم اطّلاع پیدا کند، حضرت آن جنبۀ ملکی نفس را که در مرحلۀ نازلی قرار دارد، به حال خود باقی میگذارد، درحالیکه حضرت در همان حال، جامعیّتِ بین مُلک و ملکوت را دارد؛ و این از عجائب است!
جامعیت مُلکی و مَلَکوتی نفس امام علیه السّلام
عجب در این است که امام علیه السّلام بهواسطۀ ولایت و مقام جامعیّت، نهتنها از آن جنبۀ ملکوتی غفلت ندارد، بلکه بهواسطۀ جامعیّت، در عین حال که جامع آن نفس ملکوتی است و آن نفس را در خودش مییابد، در همان حال، جنبۀ مُلکیِ مسئله در نفس امام مطرح است؛ لذا ما میبینیم که تمام خصوصیّات حسنۀ نفس ملکی در وجود امام علیه السّلام با حفظ جنبۀ ملکوتی وجود دارد، و این همان مسئلۀ «جامعیّت» است.
ممکن است انسان بهواسطۀ ارتقاء به مرحلۀ ملکوتی، جنبۀ ملکی را از دست بدهد؛ و یا بهواسطۀ هبوط و نزول در عالم دنیا و ملک، جنبۀ ملکوتی را از دست میدهد.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود | *** | آدم آورد در ایـن دیـر خـراب آبـادم2 |
میفرماید: من در جنبۀ ملکوتی و در عالم عِلویٰ بودم، و به جنبۀ مُلکی نزول داده شدم؛ از آنجا دیگر خبر ندارم! تا وقتیکه ما در این مسئله گرفتاریم، از ملکوت خبر
نداریم؛ اگر انسان بهواسطۀ عروج، به جنبۀ ملکوتی صرف برسد، از مُلک خبر ندارد.
نکتۀ مهم در مسئلۀ «جامعیّت در وحدت و کثرت» این است که نفس انسان بهواسطۀ صعود و نزولِ پس از صعود و واجدیّت جمیع عوالم، واجد جمیع عوالم ملکوتیّه و مُلکیّه خواهد بود، بهنحویکه در آنِ واحد هم جنبۀ ملکوتی در انسان وجود دارد و هم جنبۀ ملکی؛ منتها انسان با حفظ جنبۀ ملکوتی، از مقتضیات و از لوازم و تبعات و شرائط و حدود و قیود عالم ملک هم بهرهمند میشود.
لذا میبینیم امام علیه السّلام یا اولیائی که به مقام جمعیّت رسیدهاند، با مردم صحبت میکنند، رفتوآمد میکنند، کارهایی را که مربوط به عالم دنیاست انجام میدهند و در عین حال، آن جنبۀ ملکوتی را در خود حفظ میکنند. منتها اگر بخواهند به آنجا عروج کنند، میتوانند؛ یعنی در عین حال که واجد آن جنبۀ ملکوتی هستند، ذهن خود و نفس مُلکی خود را که لازمۀ صحبت و تردّد و رفتوآمد و حشر و نشر با افراد این جامعه است، از این موقعیّت میگیرند و به آنجا متّصل میکنند؛ یعنی اتّصال نفس ملکی به ملکوتی، با حفظ جنبۀ ملکوتی خواهد بود.
لذا در عین حال میبینیم که پیغمبر اکرم و ائمّه علیهم السّلام واجد جمیع علوم اوّلین و آخرین هستند ـ بلکه مطلب بالاتر از اینها است ـ و در عین حال میبینیم که آن حضرات در سنّ طفولیّت و حتّی پس از بعثت و امامت، کارهایی انجام میدادند که اظهار بیاطّلاعی میکردند و چهبسا خبر میدادند که ما از این موضوع خبر نداریم و مطّلع نبودیم! همۀ اینها بهخاطر جنبۀ نزولی آن نفس ملکی پیغمبر اکرم و ائمّه علیهم السّلام است.
شواهدی بر کتابت حضرت پیغمبر
سیّد مرتضی در اینجا مطالبی را نقل میکند که حاکی از این است که: بلا تردید پیغمبر اکرم در زمان حیات خود، قطعاً قبل از بعثت قرائت میکرد، و همینطور پس از بعثت، پیغمبر اکرم مینوشت. یکی از شواهدی که ذکر میکند همین قضیّه است که میگویند:
هنگامی که پیغمبر اکرم در بستر وفات افتاده بود و اصحاب به دور آن
حضرت جمع شده بودند، حضرت فرمود:
«قلم و کاغذی بیاورید تا برای شما بنویسم چیزی را که پس از من بهواسطۀ آن هیچگاه دچار جهل و مشقّت نشوید!»
(و این حکایت از این میکند که پیغمبر اکرم مینوشتند.)
عمر در اینجا مخالفت کرد و فهمید که پیغمبر اکرم منظورشان چیست و چه میخواهند بنویسند، گفت: «إنَّ الرجُلَ لَیَهجُرُ؛ این مرد هذیان میگوید!»1و2
پیغمبر اکرم تمام مطالب را میدیدند و متوجّه بودند که بر سر اهلبیت آن حضرت و بر سر فرزندان آن حضرت چه خواهد آمد، و این مردم و منافقین برای ایذاء اهلبیتشان چه خوابهایی دیدهاند!
پرهیز پیامبر اکرم از لهو و لعب در ایّام کودکی
امام صادق علیه السّلام در روایتی فرمودند:
پیغمبر در تمام مدّت عمر هیچگاه به لهو و لعب نپرداخت، در تمام مدّت قبل از رسالت حتّی با اطفال هم به لهو و لعب نپرداخت! درحالتیکه جوانهای مکّه به بازیهای لهو و لعب مشغول بودند، پیغمبر اکرم از آنها دوری میگزید؛ و هنگامی که پیغمبر طفل بود، بازیهایی با بچهها انجام میداد که لهو و لعب نباشد.3
[در تاریخ] داریم که:
جوانهای مکّه قماربازی میکردند، ولی پیغمبر داخل در قمار آنها نمیشد، آن مَلک نهی میکرد و نمیگذاشت تا داخل شود؛ و اصلاً به سراغ لهو و
لعب نمیرفت.1
جابر بن عبدالله از پیغمبر اکرم نقل میکند که فرمودند:
هیچگاه در ایّام طفولیّت و قبل از رسالت، لهو و لعبی را ندیدم الاّ اینکه آن لهو و لعب در نظر من زشت و ناپسند آمد.2
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
پیغمبر با اطفال مکّه بازی میکرد، امّا بازی او بازیِ لهو و لعب نبود.
ورود اسرای اهلبیت به مجلس یزید ملعون
از امام رضا علیه السّلام روایت است که فرمودند:
هنگامی که اسرا را به مجلس یزید آوردند، یزید دستور داد تا سر مبارک امام حسین علیه السّلام را آوردند و درون طشتی قرار دادند و در آنحال، مشغول خوردن شراب و بازی شطرنج بود؛ هنگامی که بر حریف خود غلبه میکرد سه پیاله شراب میخورد و بقیۀ آن را روی سر آن حضرت و در کنار همان طشت میریخت.
سپس حضرت میفرمایند:
بر شیعیان ما باد که شراب نخورند و شطرنج بازی نکنند!3
ملاقات جانسوز منهال بن عمرو با امام سجّاد در کوچههای شام
منهال بن عمرو در روایت مفصّلی میگوید:
در یکی از محلّههای شام عبور میکردم که دیدم صدای ضجّه و ناله از آن محل به گوش میرسد، حرکت کردم و آمدم، دیدم صدای گریه از زنها بلند است! حضرت سجّاد را دیدم که به عصایی تکیه کردهاند و از دو پای آن حضرت خون جاری است، جلو رفتم و عرض کردم: یا ابن رسولالله، حال شما چگونه است؟
حضرت فرمودند: «چگونه باشد حال کسی که أقرباء او را به قتل رساندند
و زنان و فرزندانش را به اسیری به اینطرف و آنطرف میبرند؟!»
سپس فرمودند: «عرب بر عجم افتخار میکند که پیغمبر از ایشان است، قریش بر عرب افتخار میکند که پیغمبر از میان ما است، درحالتیکه فرزندان او را به قتل میرسانند و مانند اسیران ترک و دیلم از اینطرف به آنطرف با غل و زنجیر میبرند!»1
در اینموقع صدای ناله و فریاد بلند شد، حضرت فرمودند: «آیا صدای ضجّۀ اهلبیت پیغمبر را نمیشنوی؟! ما را در مکانی جا دادهاند که سقفی ندارد و شدّت آفتاب در روز، طاقت و توان ما را برده است!»
ابیاتی در رثاء مصائب اهلبیت در شام
شد چو در شام اختران برج دین | *** | آسمان گفتی فرو شد بر زمین |
بسته ره حزب شیاطین از هجوم | *** | بر سنان سرها درخشان چون رجوم |
شامیان بر دست و پا رنگینخضاب | *** | چهره خونآلوده آلِ بوتراب |
خواجۀ سجّاد و آن فخر کبار | *** | همچو مصحف در کف کفّارِ خوار |
شهر شام و عترت پاک رسول | *** | در إسار زادۀ هند جهول |
خواجۀ سجّاد و در ذُلِّ قُیود | *** | چون مسیحا در کلیسای یهود |
خواجۀ سجّاد و سبط مستطاب | *** | کرد با آن دلسیه روی عتاب |
گفت: ویحک، ای سیهبختِ جهول | *** | هین گمانت چیست در حقّ رسول |
گر ببیند با چنین حال عجیب | *** | بالله این مستورگان بیحجیب؟ |
وه چه گویم من زبانم بسته باد | *** | خامۀ خونبار من اِشکسته باد |
که چه رفت از ضربتِ چوب جفا | *** | زان سپس بر بوسهگاه مصطفی2 |
و سَیَعلَمُ الّذینَ ظَلَموا آلَ محمَّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
بِسمِکَ اللهُمَّ و نَدعوکَ و نُقسِمُکَ و نَرجوک، بحقّ محمّد و أهلِ بَیتِه الأطهار، یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ...
مجلس ششم : آغاز رسالت و امر به تبلیغ و ترویج اسلام
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بِسمِ اللهِ الرّحمٰنِ الرّحیم
الحَمدُ لِلَّهِ رَبِّ العالَمین
و الصَّلاةُ و السَّلامُ عَلیٰ سَیِّدِنا و نَبیِّنا و حَبیبِ قُلوبِنا و طَبیبِ نفوسنا
أبیالقاسِم محمّدٍ و علیٰ آلهِ الطّیِّبینَ الطّاهِرین
و اللَّعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین، مِن الآن إلیٰ قِیام یَوم الدّین
معجزۀ قرآن کریم
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ * قُمۡ فَأَنذِرۡ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ * وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ * وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ * وَلَا تَمۡنُن تَسۡتَكۡثِرُ * وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ﴾.1
خداوند خطاب به پیغمبر میفرماید:
﴿وَمَا كُنتَ تَتۡلُواْ مِن قَبۡلِهِۦ مِن كِتَٰبٖ وَلَا تَخُطُّهُۥ بِيَمِينِكَ إِذٗا لَّٱرۡتَابَ ٱلۡمُبۡطِلُونَ﴾؛2
«قبل از بعثت و رسالت، کتابی قرائت نمیکردی و مطلبی نمینوشتی؛ چون ممکن بود راه شبهه و ریب برای کسی باز شود و در رسالت و بعثت تو شکّ و تردید داشته باشند.»
یکی از خصوصیّات قرآن کریم و کتاب آسمانی اسلام این است که: کتابی محکم است که دست هیچ باطلی به آن راه ندارد و از گزند تمام شوائب بهدور است.
قرآن کریم کتابی است که خداوند او را برای تمام افراد، حجّت و دلیل و معجزه قرار داده است؛ یعنی این معجزۀ پیغمبر به نحوی است که اگر یک فرد در هر مرتبه و در هر موقعیّتی به این کتاب رجوع کند، برای راهنمایی و حجّیت و دلالت کافی است. ولی سنّت انبیای سلف و رسالت پروردگار بر این قرار گرفته است که از نقطۀ نظر تفاوت آرا و افکار و علوم، دلیل و حجّت برای راهنمایی آنها را بر حسب اختلاف افراد بفرستد. در روایات از ائمّه علیهم السّلام داریم که فرمودند:
اگر هیچ دلیل و معجزهای با پیغمبر اکرم نبود (أعمّ از انشقاق قمر، تکلّم درخت با آن حضرت، شهادتین ریگها و حیوانات و سایر معجزاتی که از آن حضرت مشاهده میکردند) خود قرآن بهتنهایی کافی بود.1
مضرّات وصول به حقیقت و معنویّت از راه حواس و معجزات ظاهری
و این حکایت از یک مطلب دقیق و عمیقی میکند که ما این مطلب را باید در وجود خودمان پیاده کنیم و آن این است که: آیا برای حجّیت و دلالت به حق باید متوسّل و متمسّک به امور حسّی بود و انسان از راه حس، به حقیقت و باطن دلالت شود؟ یا اینکه خود باطن و واقعیّت فیحدّ نفسه ظاهر و روشن است؟
اینکه تمام امّت پیغمبر پس از وفات آن حضرت از دین برگشتند2 و به
فرمایش حضرت زهرا سلام الله علیها گوسالهپرست شدند،1 علتش این بود که آنان از راه حس به واقع و معنویت پیغمبر دلالت پیدا کرده بودند. واقعیّت و حقیقت با خود پیغمبر اکرم مشهود و ظاهر است. امّا اگر انسان بخواهد بهواسطۀ دیدن و شنیدن معجزات و بهواسطۀ حواس به واقعیّت راه پیدا بکند، رتبه و مرتبۀ او در همین محدوده باقی میماند؛ و چهبسا بعد از گذشت از این مرحله بهواسطۀ اینکه از مرحلۀ حواس عبور نکرده است و نفس او در این مرحله تخمیر شده است، با دیدن حوادثی و گذشت جریاناتی دوباره به همان حالت اولیٰ و به همان مرتبه برگردد!
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡ﴾.2
«پیغمبر فرستادهای از ناحیۀ پروردگار است. آیا باید به این منوال باشد که اگر بمیرد یا کشته بشود شما به أعقاب و آن جریانات و حالات اُولای جاهلیّت باز گردید؟!»
لذا از نقطۀ نظر اینکه همین افراد نمیتوانند بهواسطۀ آن نور باطن و بصیرت به آن واقعیّت دسترسی پیدا کنند، خداوند متعال برای راهنمایی اینها امور حسّیِ مشاهَد را بهعنوان معجزه و دلیل قرار میدهد؛ و الاّ خود کتاب مبین و خود قرآن مجید و خود کلام پیغمبر بهتنهایی برای هدایت و دلالت کفایت میکند!
اگر در خود قرآن تدبّر بنماییم، اعجاز این کلام الهی از خود تدبّر در قرآن روشن میشود. آنوقت سعۀ ادراک ما نسبت به واقعیّت، با آن افرادی که بخواهند از نقطۀ نظر حواس به این واقعیّت برسند، خیلی تفاوت پیدا میکند. لغزش و انحراف برای افرادی که دلیل را بهواسطۀ خود دلیل، و حجّت را بهواسطۀ خود او مشاهده کنند، خیلی بهندرت اتّفاق میافتد؛ تا آن افرادی که بخواهند از راه ظاهر و
از روی حواس به مطلبی دسترسی پیدا کنند!
معنای امّی بودن در کلام اهلسنّت
روی این جهت، برای اینکه حتّی فیالجمله شبههای در قلوب افرادی که امکان ریب و شک در آنها میرود وجود نداشته باشد، خداوند پیغمبر اکرم را از اوّل به نحوی در میان مردم ظاهر کرد و جلوه داد که شکّ و شبهۀ اینکه: «این قرآن از جهت خود پیغمبر اکرم است»، از بین برود. لذا پیغمبر اکرم نه حساب میکردند و نه کتابتی مینوشتند و خیلی به ندرت اتّفاق افتاده است که مطلبی بخوانند. البتّه در بعضی از روایات وارد است که چیزی را قرائت میکردند، ولی در بسیاری از روایات وارد است که قرائت نمیکردند؛ به هر صورت، قطعاً مطلبی را نمینوشتند.1 اتّفاق افتاده است که بعضیها میتوانند بخوانند ولی نمینویسند، حتّی شنیده شده است که بعضی از علما هم حتّی نمیتوانستند بنویسند؛ عالم و دانشمند بود، ولی نوشتن یاد نداشت و شخصی در اواخر عمر آمده بود که نوشتن را به او بیاموزد. این دیده شده است و منافاتی هم باهم ندارند. خداوند برای اینکه این شکّ و شبهه را از بین ببرد، پیغمبر را در قبل از رسالت در موقعیّتی قرار داده بود که آن حضرت نمینوشتند.2 لذا بعضیها که به پیغمبر «اُمیّ» میگویند، از همین قبیل است که پیغمبر همانطوری که از مادر متولّد شدند، به همین نحو رشد و نموّ پیدا کردند و به همان نحو عامی بار آمدند؛ لذا «اُمّی» میگویند. و این مطلب در کتب اهلتسنّن بسیار دیده میشود.3
تغییر بعضی از سنّتهای شرایع گذشته در شریعت رسول خدا
در قرآن کریم آیهای راجع به قوم حضرت موسی داریم که خداوند متعال میفرماید:
﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ ٱلَّذِي يَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَ ٱلۡإِنجِيلِ يَأۡمُرُهُم بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَىٰهُمۡ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ فَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ﴾.1
«آن کسانی از قوم موسی که نبیّ اُمیّ ما را متابعت کنند، آن کسی که آنها را امر به معروف میکند... .»
پروردگار در اینجا خصوصیّات پیغمبر اکرم را بیان میکند:
﴿يَأۡمُرُهُم بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَىٰهُمۡ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ﴾؛ «امر به معروف میکند، نهی از منکر میکند.»
﴿وَيُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّيِّبَٰتِ﴾؛ «آن چیزهایی را که قبلاً بر آنها حرام بود، حلال میکند.»
چون همانطوری که عرض شد، بعضی از احکام و بعضی از دستورات در شریعت حضرت موسی به نحوی بود که در شرایع بعدی تغییر پیدا کرد.
﴿وَيُحَرِّمُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ﴾؛ «ثقل و سنگینی را از آنها نسبت به تکالیف برمیدارد.»
﴿وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡ﴾؛ «پیغمبر آنچه را که دامنگیر آنها بود، میزداید و از بین میبرد.»
البتّه قبل از پیغمبر اکرم در شریعت حضرت عیسی علی نبیّنا و آله و علیه السّلام هم بعضی از احکام شریعت حضرت موسی تغییر پیدا کرد؛ خداوند از قول حضرت عیسی میفرماید:
﴿وَمُصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيَّ مِنَ ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَلِأُحِلَّ لَكُم بَعۡضَ ٱلَّذِي حُرِّمَ عَلَيۡكُمۡ﴾؛2 «من پیغمبر قبلی خود، حضرت موسی را تصدیق میکنم.»
چون حضرت عیسی شریعت جداگانهای از طرف پروردگار نیاورد؛ شریعت حضرت عیسی همان تورات بود با کمی اختلاف. لذا در اینجا میفرماید که: وظیفۀ من
تصدیق شریعت حضرت موسی است، نه ابداع و آوردن شریعت جدید؛ شریعت همان شریعت حضرت موسی بوده است، ولی بعضی از تغییرات در آن داده شده است:
﴿وَلِأُحِلَّ لَكُم بَعۡضَ ٱلَّذِي حُرِّمَ عَلَيۡكُمۡ﴾؛ «بعضی از آنچه را که قبلاً بر شما حرام بود، من بر شما حلال کردم.»
در شریعت پیغمبر اکرم هم بسیاری از آن احکامی که در شریعت حضرت موسی و حتّی در شریعت حضرت عیسی علی نبیّنا و آله و علیهم السّلام وجود داشت، تغییر پیدا کرده بود.
بشارت ظهور پیغمبر اکرم در وحی به حضرت موسی
﴿فَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ﴾؛
«آن کسانی که ایمان به پیغمبر بیاورند و او را معزّز و محترم بدارند و پشت و پناه او باشند و به او کمک بکنند و از آن نور (که منظور از آن، قرآن است، و در بسیاری از روایات، امیرالمؤمنین علیه السّلام و اهلبیت او منظور هستند1) متابعت بنمایند، اینها مفلح هستند.»
این آیه بعد از آیهای آمده است که حضرت موسی از خداوند متعال تقاضاها و درخواستهایی میکند؛ حضرت موسی به پروردگار خطاب میکند:
﴿وَٱكۡتُبۡ لَنَا فِي هَٰذِهِ ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٗ وَفِي ٱلۡأٓخِرَةِ إِنَّا هُدۡنَآ إِلَيۡكَ قَالَ عَذَابِيٓ أُصِيبُ بِهِۦ مَنۡ أَشَآءُ وَرَحۡمَتِي وَسِعَتۡ كُلَّ شَيۡءٖ فَسَأَكۡتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَٱلَّذِينَ هُم بَِٔايَٰتِنَا يُؤۡمِنُونَ﴾.2
«برای ما در این دنیا حسنه و در آخرت حسنه قرار بده! خداوند میفرماید: عذاب خودم را بر آن کسانی مقدّر میکنم که مورد خواست و مشیّت من باشند؛ و رحمت من همه را در بر گرفته است، منتها من این رحمت خودم را مقدّر میکنم برای افرادی که متّقی باشند و زکات بپردازند و بذل مال کنند و آن کسانی که به آیات ما ایمان و یقین دارند.»
البتّه هر کسی که از دایرۀ اطاعت و بندگی بیرون برود مستوجب عذاب
خواهد بود، و بنابراین مشیّت پروردگار بر عذاب او تعلّق خواهد گرفت؛ ولی راجع به رحمت، چون داریم: «رَحمَتِهِ الَّتی سَبَقَت غَضَبَه»،1 میفرماید:
﴿وَرَحۡمَتِي وَسِعَتۡ كُلَّ شَيۡءٖ﴾؛ «رحمت من همه را در بر گرفته است!»
منتها در اینجا از باب اینکه پروردگار متعال عذاب و ثواب را به مقتضای حساب و عدالت و اختیار و میزان، مقرّر فرموده است، مقیّد میکند به:
﴿فَسَأَكۡتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ﴾؛ «من این رحمت خودم را مقدّر میکنم برای افرادی که متّقی باشند و زکات بپردازند و بذل مال کنند.»
﴿وَٱلَّذِينَ هُم بَِٔايَٰتِنَا يُؤۡمِنُونَ﴾ «و آن کسانی که به آیات ما ایمان و یقین دارند!»
به دنبال این آیه میفرماید که: ﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ﴾2 که این اطاعت و این ثواب و این درجۀ از حسنه را در دنیا و آخرت برای افرادی که متابعت پیغمبر اکرم را بکنند، متّصل میکند. لذا میبینیم در همینجا خداوند در کتاب تورات خود که دعاهای حضرت موسی و جوابهای خداوند و وحی از ناحیۀ پروردگار است، نام مبارک پیغمبر اکرم و خاطرۀ آن حضرت را محفوظ و مسطور میدارد.
حفص بن غیاث از امام صادق روایت میکند که آن حضرت فرمودند:
روزی حضرت موسی مشغول مناجات با پروردگار بود، در اینموقع شیطان به سراغ حضرت موسی آمد و خواست آن حضرت را إغواء کند. یکی از ملائکه به شیطان گفت: «با این بندۀ خدا که مشغول مناجات است چهکار داری؟!» شیطان گفت: «با او همان کاری را دارم که با پدر او آدم داشتم و آمدم او را از بهشت بیرون کردم!»
خداوند در مناجات به حضرت موسی میفرماید: «من نماز را از کسی قبول میکنم که عظمت من را در دل خود قرار داده باشد و قلب او از خوف من لبریز باشد و اولیای من را موَقَّر و معزّز و محترم بدارد!»
حضرت موسی عرض میکند: «پروردگارا! آیا منظور از اولیا، حضرت ابراهیم و اسحاق و یعقوب است؟»
خطاب میرسد: «اینها اولیای من هستند، ولی منظور از اولیا آن کسی است که بهشت و جهنّم را بهخاطر او خلق کردم و او محمّد احمد است که اسم او را مشتق از اسم خودم، محمود قرار دادم! فَمَن عَرَفَهم و عَرَفَ حَقَّهم، جَعَلتُ لَهُ عِندَ الجَهلِ عِلمًا و عِندَ الظُّلمَةِ نُورًا أُجیبَنَّهُ قَبلَ أن یَدعُوَنی و أُعطِیَنَّهُ قَبلَ أن یَسألَنی؛1 ”ای موسی! کسی که او و اهلبیت او را بشناسد، من برای او هنگامی که همه در جهل فرو رفتند، علم قرار میدهم و هنگامی که همه در ظلمت هستند، من برای او نور قرار میدهم؛ و او را اجابت میکنم قبل از اینکه من را بخواند، و به او عطا میکنم قبل از اینکه از من درخواست کند!“»
کیفیّت القائات شیطان در مسیر هدایت
انسان تا وقتی که مشغول به خود است، شیطان کاری به او ندارد؛ ولی عجیب اینجا است که هر وقت انسان میخواهد قدمی برای خدا بردارد، شیطان همان موقع سراغ انسان میآید، و این خیلی عجیب است!
آیهای در قرآن است میفرماید که:
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن قَبۡلِكَ مِن رَّسُولٖ وَلَا نَبِيٍّ إِلَّآ إِذَا تَمَنَّىٰٓ أَلۡقَى ٱلشَّيۡطَٰنُ فِيٓ أُمۡنِيَّتِهِۦ﴾.2
مطلب از این قرار است که خداوند متعال راه هدایت را توأم با گذشت و اختیار قرار داده است؛ انسان باید گذشت کند و مختاراً این راه را طی کند. خُب همانطوری که گفتیم، وقتی انسان بخواهد عملی را جدای از هدایت انجام بدهد، شیطان با او کاری ندارد و میگوید: «خُب خود او دارد میرود و احتیاجی به سربهسر گذاشتن با او نیست؛ خود او با ما همراهی هم میکند و خیلی لازم نیست که ما به دنبال او برویم!» ولی همینقدر که میخواهد یک قدم بردارد و در راه برود، فوراً جلوی او قرار میگیرد؛ اوّلکسی که میخواهد با او مخالفت کند خود بچۀ اوست، عیال اوست،
رفیق اوست و قوموخویش اوست! اینها تا حالا کجا بودند؟! در آیه میفرماید:
﴿پیغمبران و انبیا (تا وقتی ساکت هستند مسئلهای و مطلبی نیست، امّا) وقتی میخواهند یک نیّت و مسئلهای را در میان مردم اجرا کنند، شیطان میآید و میایستد و جلوی اینها را میگیرد!﴾
چطور میگیرد؟ در میان افراد نفوذ میکند: «این کاری که میخواهی انجام بدهی و این اطاعتی که میخواهی انجام بدهی، باعث گرفتاری تو و باعث دوری تو از مردم میشود! موقعیّت اجتماعی تو به خطر میافتد، و موقعیّت اجتماعی مهمتر و بالاتر است! این کاری که میخواهی انجام بدهی، در میان مردم انگشتنما میشوی!»
آقاجان مگر شما قیّم و ولیّ دین هستی که دل تو برای دین میسوزد؟! وقتی میگویند: «این کار را انجام بده» پس انجام بده! حفظ اسلام و انگشتنما شدن و خلاف دستور پیغمبر و لطمه خوردن و... به من و شما چه مربوط است؟! اگر امام علیه السّلام به تو امری بکند، خدشه و شبههای در آنجا جاری میکنی؟! اگر امام علیه السّلام یا پیغمبر اکرم صریحاً این دستور را به تو بدهد، در آنجا هم میگویی موقعیّت اسلام به خطر افتاده است؟! یا نه، دیگر در آنجا نمیشود حرف زد. اظهار نظر کردن در مقابل اوامر و دستورات الهی، فضولیکردن بهحساب میآید. وقتی انسان بخواهد یک قدم به سمت پروردگار بردارد، یک قدم به سمت حق بردارد، یک قدم به سمت واقعیّت بردارد، بخواهد یک مسئله انجام بدهد، بخواهد کاری انجام بدهد و کوچکترین مسئلهای را انجام بدهد، در این موقع میبینیم تمام مخالفتها از اینطرف و از آنطرف شروع شد؛ درحالتیکه اگر ما بخواهیم یک قدم به عقب و قهقرا برداریم، ابداً هیچگونه از این مسائل وجود ندارد!
روایتی داریم که اهلتسنّن آن را نقل میکنند و میگویند:
وقتی شیطان از جمیع اموری که ممکن است بهواسطۀ آن امور، در انسان نفوذ و رسوخ پیدا کند، مأیوس شد، آنوقت از طریق نزدیکترین افراد به انسان وارد میشود!
یعنی وقتی که نتوانست بهواسطۀ موقعیّت، بهواسطۀ مال، بهواسطۀ شهرت، بهواسطۀ علم، بهواسطۀ اعتبارات، بهواسطۀ فرزند، بهواسطۀ دنیا و سایر مسائلی که انسان با آنها سر و کار دارد، در انسان نفوذ پیدا بکند، راههای دیگری برای نزدیک شدن برمیگزیند! این همان معنایی است که خداوند در قرآن میفرماید: «هر پیغمبری را ما بخواهیم بفرستیم،» ﴿أَلۡقَى ٱلشَّيۡطَٰنُ فِيٓ أُمۡنِيَّتِهِۦ﴾؛ شیطان میآید و با آن پیغمبر معیّت دارد!
یک حکمی که پیغمبر میخواهد بیاورد، فوراً مخالفت شروع میشود! تمام احکام که یکباره نمیآید؛ کمکم میآید. یک مطلبی بخواهد نقل بکند، مخالفت شروع میشود؛ جهاد، مخالفت؛ زکات، مخالفت؛ روزه، مخالفت؛ ترک محرمات، مخالفت!
معنای صحیح اُمّی بودن رسول خدا
﴿وَمَا كُنتَ تَتۡلُواْ مِن قَبۡلِهِۦ مِن كِتَٰبٖ وَلَا تَخُطُّهُۥ بِيَمِينِكَ إِذٗا لَّٱرۡتَابَ ٱلۡمُبۡطِلُونَ﴾.1
وضع پیغمبر اینطور بود، لذا پیغمبر به اُمّی معروف بودند؛ ولی آنچه که روایات اهلبیت علیهم السّلام بیان میکند، منظور از اُمّی همان اُمّالقریٰ و مکّه است. ما روایات بسیاری داریم که در آنجا تصریح شده است که پیغمبر را اُمّی میگفتند چون منسوب به مکّه و اُمّالقریٰ بود.2
اعتکافهای پیغمبر اکرم در غار حرا قبل از بعثت
﴿بِسۡمِ ٱللَهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ * يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ * قُمۡ فَأَنذِرۡ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ * وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ * وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ * وَلَا تَمۡنُن تَسۡتَكۡثِرُ * وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ﴾.3
حدود چهل سال از عمر آن حضرت میگذرد؛ همانطوری که عرض کردیم،4 امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
پیغمبر اکرم در تمام ایّام سال به غار حرا میرفتند و در آنجا اعتکاف داشتند.
تمام ماه مبارک رمضان در غار حرا بودند و در ایّام سال هم در بسیاری از اوقات در
غار حرا بسر میبردند؛ بهطوریکه هر وقت پیغمبر اکرم در مکّه نبودند و مسئلهای پیش میآمد، حضرت خدیجه به دنبال پیغمبر در غار حرا میفرستادند و مطلب را به آن حضرت بیان میکردند؛ آنوقت حضرت از غار حرا به مکّه میآمدند. امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
و لقد کان یُجاوِرُ فی کُلِّ سَنَةٍ بِحِراءَ، فَأَراهُ و لا یَراهُ غَیری؛ «در هر سنهای پیغمبر مدتی را در غار حرا میگذراندند، درحالتیکه فقط من آن حضرت را میدیدم و کسی غیر من او را نمیدید (یعنی در دوران قبل از رسالت و در دروان قبل از بعثت نمیدید).»
أرَی نورَ الوَحیِ و الرِّسالَةِ و أشُمُّ ریحَ النُّبوّة؛1 «من نور وحی و رسالت را در همان زمان (زمان قبل از رسالت) مشاهده میکردم و بوی نبوّت را از آن حضرت استشمام میکردم.»
بشارتهای جبرئیل به پیغمبر اکرم برای رسالت ایشان در قبل از بعثت
طبق بعضی از روایات، قبل از اینکه پیغمبر اکرم رسماً به بعثت و به رسالت مبعوث بشوند، در عالم رؤیا و غیر رؤیا جبرئیل میآمد و آن حضرت را بشارت به رسالت میداد و پیغمبر اکرم قبل از رسالت و بعثت، نماز میخواندند2 و قبل از اینکه به رسالت مبعوث بشوند و احکام و شرایع را بیاورند، امیرالمؤمنین علیه السّلام و حضرت خدیجه به آن حضرت اقتدا میکردند و با آن حضرت نماز میخواندند؛ و در روایتی داریم:
قبل از زمان بعثت و قبل از اینکه هنوز به رسالت برسند، روزی حضرت ابوطالب به منزل حضرت خدیجه آمد و دید که پیغمبر اکرم مشغول نماز هستند و امیرالمؤمنین علیه السّلام در جنب آن حضرت نماز میخواند. رو به پیغمبر اکرم کرد و فرمود: «این چیست؟» فرمود: «این دستور خدا به من است.»
در یکی از روایات است که امیرالمؤمنین علیه السّلام در سنّ سی و هفت سالگیِ پیغمبر، نماز میخواندند؛ یعنی در وقتی که امیرالمؤمنین هفت ساله و پیغمبر
سی و هفت ساله بودند و هنوز سه سال به زمان بعثت باقی مانده بود!1
اوّلین خطاب رسالت به پیغمبر اکرم از جانب پروردگار
در اینجا روایتی را مرحوم مجلسی نقل میکند که ذکر آن خالی از نکته نیست؛ میفرماید:
یحیی بن أبیکثیر از أباسلمه سؤال میکند: «اوّلین سورهای که در قرآن نازل شد چه سورهای بود؟»
أباسلمه میگوید: «سورۀ ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ﴾2 است.»
میگوید: «آنطور که من شنیدهام، سورۀ علق: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ * ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ﴾3 است.»
أباسلمه میگوید: «من خود، همین سؤال تو را از جابر بن عبدالله انصاری سؤال کردم؛ جابر گفت: حدیثی از پیغمبر اکرم برای تو نقل کنم که آن حضرت فرمود: ”در وقتی که من به غار حرا میرفتم، وقتی تمام مدت اقامت خود را در غار حرا به پایان رساندم، جبرئیل نازل شد و صدایی از بالا شنیدم که هرچه تفحّص کردم گویندۀ آن را نیافتم. دوباره صدایی شنیدم، وقتی که به بالا نگاه کردم دیدم جبرئیل بر فراز عرش است، و حالتی به من دست داد که گفت: ﴿إِنَّكَ لَرَسُولُ ٱللَهِ﴾؛ یا رسولالله، تو پیغمبر خدا هستی! (و در آن زمان، جبرئیل به پیغمبر اکرم خطاب رسالت کرد!)
حالتی به من دست داد که از شدّت اضطراب، به زمین افتادم و قلق و اضطرابی در درون من پیدا شد؛ برخاستم و گفتم: دَثِّرونی، دَثِّرونی؛ «من را بپوشانید، من را بپوشانید!»
در اینموقع جبرئیل آبی بر من ریخت و من را غسل و شستشو داد. به منزل آمدم، دچار التهاب و ناراحتی شدم، و به خدیجه گفتم: من را بپوشان!
خدیجه من را پوشانید، که در اینجا سورۀ ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ﴾1 آمد.“»
کیفیّت تأثیر واردات ملکوتی و تجلّیات ذاتی پیامبر اکرم بر جسم ایشان
ایشان پس از ذکر این روایت میفرمایند:
این روایت ممکن است ضعیف باشد. چون بعید است که شخصی را که خداوند به مقام رسالت و بعثت مبعوث میکند، بهواسطۀ وحی و امر پروردگار دچار اضطراب و وحشت بشود! وحشت و اضطراب از امور عادی است که برای افراد عادی اتّفاق میافتد؛ اما پیغمبری که به مقام رسالت و به مقام بعثت مبعوث میشود، از این حرفها و از این مطالب مبرّا است.2
و بعضی به متابعت از ایشان راجع به این روایت و راجع به حال پیغمبر دچار شکّ و تردید شدند و میگویند:
مناسبت با مقام رسالت این نیست که یکچنین حالی به پیغمبر دست بدهد. وحشت و اضطراب و شک و امثال اینها از امور عادی است که برای افراد عادی اتّفاق میافتد؛ و اگر قرار بر این باشد که پیغمبری دچار ترس و اضطراب بشود، حضرت موسی به این مسئله الیَق است، در وقتی که شب بود و آتشی دید؛ در آیۀ قرآن میفرماید:
﴿فَلَمَّآ أَتَىٰهَا ...﴾؛ «حضرت موسی در آنجا آمد، خطاب رسید»: ﴿إِنِّيٓ أَنَا۠رَبُّكَ﴾؛ «من پروردگار تو هستم.»
﴿فَٱخۡلَعۡ نَعۡلَيۡكَ إِنَّكَ بِٱلۡوَادِ ٱلۡمُقَدَّسِ طُوٗى * وَأَنَا ٱخۡتَرۡتُكَ فَٱسۡتَمِعۡ لِمَا يُوحَىٰٓ﴾.3
وقتی که حضرت موسی در آن شب میآید و آن آتش را میبیند، در آنجا خطاب رسالت و بعثت به حضرت موسی تعلّق میگیرد. پروردگار میگوید:
«من تو را اختیار کردم!» ﴿فَٱسۡتَمِعۡ لِمَا يُوحَىٰٓ﴾؛ «از هماکنون وحی به تو نازل خواهد شد.»
اگر قرار بود که این حالات در هنگام وحی برای شخصی دست بدهد،
حضرت موسی سزاوارتر بود؛ چون شب بود و تنها بود، و آن حالت وحی در یکچنین موقعیّتی در او تأثیر میگذاشت! لذا این مطلب خیلی بعید است.1
در اینجا باید به این نکته توجّه کرد که روایاتی که از ائمّه علیهم السّلام و پیغمبر اکرم وارد است، دارای مضامین و معانی متفاوته، و بر حسب مقامات و درجات است. حالاتی که برای انسان دست میدهد بهواسطۀ قرب پروردگار و بهواسطۀ تجلّیات خداوند متعال، و تأثیر این حالات بر بدن انسان، مطلبی نیست که بر اهل عرفان و سیر مخفی و پوشیده باشد. ما در حالات بزرگان و اولیا مییابیم که بهواسطۀ قدرت و قوّت و جاذبۀ آن نور و تجلّی پروردگار و تأثیر آنها بر بدن، حالتی برای آنها پیدا میشود که به روی زمین میافتند و ممکن است مدتها مَغشیٌ علیه باقی بمانند، ممکن است تب کنند و ممکن است دچار ناراحتیهای جسمی بشوند.2 ما در حالات امیرالمؤمنین علیه السّلام یکچنین حالاتی داریم،3 در حالات حضرت سجّاد هم
میبینیم،1 و در حالات امام صادق علیه السّلام هم راجع به آن روایاتی داریم.2 دربارۀ بزرگان و اولیا وارد است که وقتی تجلّیات پروردگار قوی میشود، بدن دیگر قدرت تحمّل یکچنین تجلّی را ندارد، و آن حالت در بدن تأثیر میگذارد؛ تب میکنند، میافتند، بیهوش میشوند و ممکن است ناراحتیهایی برای آنها پیدا بشود.
خود پیغمبر اکرم هنگامی که وحی بر آن حضرت نازل میشد، آنچنان دچار سنگینی و ثقل میشدند که آن ثقل و سنگینی بر ناقه و مرکب آن حضرت تأثیر میگذاشت و مرکب آن حضرت هم نمیتوانست یکچنین ثقلی را تحمّل کند!3 این ثقل، ثقل ظاهری نیست؛ این ثقل بهواسطۀ ازدیاد و شدّت تجلّیات پروردگار و تأثیر او بر بدن است و موجب میشود که این بدن دچار ثقل بشود.
همانطوری که عکس این مرحله هم صادق است؛ یعنی ممکن است در بعضی از اوقات بهواسطۀ خفّت و بساطت و انبساط و شرح، انسان در موقعیّتی قرار بگیرد و در موقعیّتی واقع بشود که تأثیر آن حالت روحانی در بدن، موجب خفّت بدن و از بین رفتن ثقل بشود و مانند پرِ کاهی، هیچگونه وزن و ثقلی نداشته باشد.
سعدی در اینجا شعری لطیف دارد؛ در گلستان حکایتی نقل میکند که: «شنیدم که آن شیخ در دریای مغرب میرفت و از روی آب عبور میکرد، ولی در یکجا که رسید، ندید و در آنجا افتاد و داشت غرق میشد!» بعد در آنجا از قول بزرگان و حکایت حال آنها نقل میکند و میگوید:
یکی پرسید از آن گم کـرده فرزنـد | *** | که ای روشنروان پیـر خردمنـد |
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی | *** | چرا در چاه کنعانش ندیدی؟ |
بگفت: احوال ما برق جهـان است | *** | دمی پیدا و دیگر دم نهان است |
گهی بـر طارم اعـلا نشینیم | *** | گهی بر پشت پـای خـود نبینیـم |
اگـر درویـش در حالی بمـاندی | *** | سر دست از دو عـالم برفشـاندی1 |
حالات اولیای خدا متفاوت است. حالتی که برای پیغمبر اکرم در هنگام نزول وحی دست داد یکچنین حالتی بود، حالتی بود که بهواسطۀ ازدیاد و قدرت و قوّت تجلّیات پروردگار بر نفس آن حضرت، تا آن موقع سابقهای نداشت؛ لذا جسم آن حضرت نتوانست تحمّل کند و به روی زمین افتاد.
این تعییر و تنقید آنان و شکّ و شبهه بهخاطر این جهت است که آنها به این مطلب نرسیدهاند و دست آنها از این معانی خالی است، و آنها وحی را مانند امور عادی میپندارند؛ درحالتیکه معانی و عوالم و اسراری در اینجا هست که ما لا یحصیٰ و فوق ما یُعدّ و یحصیٰ2 است.
شروع دعوت مخفیانۀ اسلام با نزول آیۀ ﴿یا أیّها المدّثّر﴾
به هر صورت، خطاب ﴿يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ﴾3 آمد و پیغمبر اکرم مبعوث به رسالت شدند. طبق بعضی از روایات، وارد است که مدت پنج سال و بنا بر أشهر و أقویٰ، مدت سه سال پیغمبر اکرم دعوت خود را مخفی کردند و غیر از امیرالمؤمنین علیه السّلام و حضرت خدیجه و زید بن حارثه و جعفر طیّار و حضرت ابوطالب و ظاهراً یکی دو نفر دیگر، کسی در این مدّت به آن حضرت ایمان نیاورده بود؛4 و بسیار اتّفاق میافتاد که پیغمبر اکرم در منزل خود به اتّفاق همین افراد اقامۀ نماز میکردند. کسی از حالات آنها مطّلع نبود؛ تا اینکه آیۀ ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ﴾5 میآید و در اینجا خداوند متعال بر
پیغمبر تکلیف میکند که رسالت خود را گسترش بدهد. ابتدای امر از میان قبیله و از میان قوم خود و اقربای خود انتخاب میکنند. در روایت وارد است:
شروع دعوت علنی اسلام با دعوت پیغمبر اکرم از اقربای خود
پیغمبر به امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: «قدری نان و یک قدح از شیر و یک ران گوسفند تهیّه کن و چهل نفر از بزرگان قوم را دعوت کن!»
حضرت ابوطالب، عبّاس بن عبدالمطّلب، ابولهب و بزرگان قوم پیغمبر در آن مجلس دعوت میشوند، و پیغمبر اکرم از آنها پذیرایی میکنند و این مقدار کم از غذا را جلوی آنها قرار میدهند؛ درحالتیکه آنها کسانی بودند که آن یک ران و آن یک قدح شیر، فقط برای یک نفر آنها کافی بود! پیغمبر اکرم این غذای مختصر را در میان آنها قرار میدهد و آن چهل نفر از این غذا استفاده میکنند؛ و آن غذا باقی میماند درحالتیکه تمام آن چهل نفر سیر میشوند!
پیغمبر اکرم به آنها رو میکنند و خطاب میکنند: «من از طرف پروردگار به رسالت مبعوث شدم. باید شهادتین بدهید؛ شهادت به خدا و شهادت به رسالت من! و کیست از میان شما که وصی و وزیر من و معین من و خلیفۀ بعد از من باشد؟!»
آنها پیغمبر اکرم را مسخره میکنند و استهزا میکنند و مطلب پیغمبر اکرم ناتمام میماند، و از منزل بیرون میآیند.
دوباره آن حضرت آنها را به همین کیفیّت دعوت میکند؛ و برای بار سوّم که آنها دعوت میشوند، پیغمبر اکرم میفرماید: «کیست که در این امر، وصیّ من و وزیر من و خلیفۀ بعد از من باشد و بتواند دَین من را پس از من ادا کند؟»
امیرالمؤمنین علیه السّلام که در آنموقع طفل سیزده سالهای بودند، برمیخیزند و میگویند: «أنا یا رسولالله!»
بعد حضرت میفرماید: «تو خلیفۀ من و وصیّ من و وزیر من هستی، و تو هستی که دَین من را پس از من اداء میکنی!»1
فراگیری دعوت عمومی رسول خدا و تبلیغ اسلام
این دعوت پیغمبر در اینجا دعوت أقرباء بود. و اما دعوت عام آن حضرت، به فاصلۀ دو یا سه سال پس از این دعوت از أقرباء، اتّفاق میافتد، که آیه میآید و خداوند به پیغمبر اکرم خطاب میکند:
﴿فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ ... * إِنَّا كَفَيۡنَٰكَ ٱلۡمُسۡتَهۡزِءِينَ﴾؛1 «به آنچه ما به تو امر کردیم، اعلان عمومی بده!»2
همانطوری که میدانید، پیغمبر اکرم میآیند و بر سنگی در کوه ابوقبیس میایستند و اعلان عمومی میکنند و میفرمایند:
ای مردم! تا بهحال کسی از من کذبی شنیده است؟! و کسی از من خلاف امانتی دیده است؟!
آنها میگویند: «نه، ما تو را شخص امینی میپنداریم!»
حضرت میفرمایند:
پس بدانید که من از طرف خداوند مأمور شدهام برای اینکه بتها را کنار بگذارید و فقط او را عبادت کنید! و برای اینکه به وحدانیّت او و رسالت من شهادت بدهید!
آنها میگویند:
یعنی تو میگویی ما سیصد و شصت بت را کنار بگذاریم؟! سیصد و شصت آلهه و خدا را کنار بگذاریم و فقط خدای تو را عبادت کنیم؟!
مخالفتهای قریش با رسالت پیغمبر اکرم
و بعد رو میکنند به ابوطالب و میگویند:
این برادرزادۀ تو مجنون و جنزده شده است! اگر پولی میخواهد، ما در اختیار او قرار بدهیم؛ یا اگر زن میخواهد، ما در اختیار او قرار بدهیم!
حضرت ابوطالب پیش پیغمبر میآید و میگوید:
این مردم میگویند که: «این چه حادثهای است که برای ما اتّفاق افتاده
است؟! محمّد جوانان ما را از دین برمیگرداند و مردم را به سمت خود میخواند!» اگر مال میخواهی یا اگر زن میخواهی، اینها در اختیار تو قرار میدهند.
پیغمبر اکرم در اینجا میفرماید:
اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار بدهند، از مأموریّت خود تخطّی نمیکنم و مخالفت با امر پروردگار نمینمایم!1
قضیّه بر آن حضرت سخت میشود و آنها به ابوطالب میگویند:
تو برادرزادۀ خود را در اختیار ما قرار بده که ما او را از بین ببریم و در عوض او یکی از جوانان قریش را به فرزندی به تو تحویل و تسلیم میکنیم!
حمایتهای بیدریغ حضرت ابوطالب از پیغمبر اکرم
حضرت ابوطالب در اینجا اشعار مفصّلی دارد و میگوید:
آیا فرزندم را به شما بدهم که از بین ببرید و در مقابل، فرزندتان را به من بدهید که من تربیت کنم؟!
و در آن اشعار خود میگوید:
اگر تمام ما در جلوی تو زمین بیفتیم و از بین برویم، دست از حمایت تو برنمیداریم!2
و برای محافظت از پیغمبر اکرم، آن حضرت را به اتّفاق افرادی که با آن حضرت بودند، مدّتی در شعب أبیطالب قرار میدهد، و از اقوام خود، محافظینی بر آن حضرت میگمارد. حدود چهار سال آن حضرت در شعب أبیطالب بودند، بهطوریکه بعد از انقضای مدّت اقامت آن حضرت در شعب، حضرت ابوطالب از دنیا میرود. یعنی سه سال که دوران رسالت خفیّۀ آن حضرت بود، و سه سال بعد از رسالت خفیّه که دوران رسالت عامۀ آن حضرت شروع شد، و چهار سال در شعب أبیطالب، که جمعاً ده سال
میشود؛ پس از ده سال، حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه از دنیا میروند.1
مسخره نمودن و سلطنت خواندن رسالت، از جانب مشرکین و معاندین
این قوم همانهایی بودند که پیغمبر اکرم را مسخره میکردند! ولید در میان آنها بود که میگویند: از آن پنج نفر افرادی که پیغمبر اکرم را خیلی اذیّت میکردند، یکی ولید و دیگری ابولهب بود.2 از میان آنها این دو نفر و همچنین ابوسفیان خیلی معروف بودند! و اینها افرادی بودند که اصلاً به پیغمبر اکرم ایمان نیاوردند؛3 و حتّی قبل از اینکه پیغمبر اکرم به فتح مکّه نائل آمدند، ولید و ابولهب به فاصلۀ اندکی کشته شدند،4 ولی ابوسفیان باقی بود.
اینها به پیغمبر ایمان نیاوردند، و سلطنت را بهجای رسالت قلمداد میکردند و آن حضرت را یک مَلِک و یک پادشاه در میان مردم معرّفی میکردند و در صحبتهای خود وقتی که با ابوطالب یا با نزدیکان پیغمبر صحبت میکردند، میگفتند: «این شخص یک سلطنت و پادشاهی آورده است!» و بر همین مرام و بر همین کیفیّت هم باقی بودند، و آن مصائبی که بعد از اسلام از اینها سر زد، براساس همین مرام آنها بود؛ بهطوریکه عبدالله علائلی در کتاب إمام الحسین میگوید:
بنیامیّه حزبی برای از بین بردن اسلام و برای برگرداندن از اسلام بودند؛ حزبی بودند که آمدند تا اسلام را از آن مسیر خودش منحرف کنند و
برگردانند! هنگامی که حکومت به عثمان میرسد، همین ابوسفیان میگوید: «با حکومت مانند کُره و توپی که در دست بچههاست، بازی کنید؛ چون پیغمبر یک پادشاه بود که آمد و پادشاهی کرد، و فعلاً سلطنت به دست شما افتاده است! رسالتی نبود و اصلاً خبری نبود!»1
و فرزند او یزید هم که در آن مجلس میگفت:
لَعِبَت هاشمُ بالملکِ فلا | *** | خبرٌ جاءَ و لا وحیٌ نَزَلَ2 |
مصائب عظیم اهلبیت در شهر شام
اینها به این کیفیّت از همان زمان رسالت پیغمبر نشئت گرفتند و رشد پیدا کردند تا اینکه پس از تثبیت سلطنت به بنیامیّه، اسلام را برگرداندند و به آنجایی رساندند که رساندند!
وقتی از حضرت امام سجاد علیه السّلام سؤال میشود: «در این سفری که بر شما از کربلا تا به کوفه و از کوفه تا شام و مدینه گذشت، کدام محلّ و موقعیّت برای شما از همه ناگوارتر و سختتر بود؟» حضرت میفرمایند:
الشّام؛ «شام از همه برای ما سختتر بود!»
در آنجا ما را منزلی دادند که سقف نداشت؛ روزها از شدّت آفتاب و حرارت شمس، جراحات ما باز میشد و خون از جراحات ما جاری میشد! و زنان ما بهواسطۀ مصائب و تألّمات، دائماً در حال گریه بودند و صدای ناله و فریاد از اطفال ما بلند بود، بهطوریکه هر کسی از آن محل عبور میکرد به حال ما رقّت میآورد!3
رؤیای حضرت سکینه سلام الله علیها
شبی حضرت سکینه سلام الله علیها در خواب میبیند پنج ناقه از آسمان فرود آمدند و بهسوی جایی حرکت میکنند. حضرت جلو میرود و از یکی از افرادی که به دنبال این مراکب حرکت میکند، سؤال میکند: «اینان چه کسانی هستند؟» آن شخص میگوید: «اوّل آدم صفیّالله است، و دیگری نوح، و سوّم ابراهیم، و چهارم موسی.» آنگاه میگوید: «آن کسی که آثار خستگی در او پیدا است و دائماً از شدّت خستگی به رو میافتد، کیست؟» میگوید: «او جدّ تو، پیغمبر آخرالزّمان است!» میگوید: «اینها را به کجا میبرند؟» میگوید: «برای زیارت قبر پدر تو، به کربلا میروند.» جلو میرود که دامن پیغمبر را بگیرد، در اینموقع میبیند که پنج هودج از آسمان آمدند؛ در میان یکی از آنها حضرت حوّا، در دوّمی آسیه، و در سوّمی حضرت مریم، و در چهارم حضرت خدیجه قرار گرفته است. بعد نگاه میکند و جدّۀ خود فاطمۀ زهرا سلام الله علیها را میبیند که در هودج نشسته است و آثار حزن از وجنات آن حضرت پیدا است. میرود و عرض میکند: «یا أُمّاه! نمیدانی که این امّت بر سر ما چه آوردند؟! پدران ما را کشتند! و ما را به این وضع اسیر کردند!» حضرت میگوید:
دیگر بس کن! قلب من را پاره کردی! رگ حیات من را بریدی! مگر نمیبینی که پیراهن پدر تو حسین در دست من است؟! این پیراهن را نزد خود نگه میدارم تا وقتی که خدا را ملاقات کنم!1
مصائب اهلبیت علیهم السّلام در قصر یزید
امام سجّاد علیه السّلام میفرماید:
طنابی به گردن من و حضرت اُمّکلثوم انداخته بودند، و عمّهام زینب و بقیۀ اهلبیت آن حضرت را با کتفهای بسته به سمت قصر یزید میبردند!2
(واقعاً ما این حالت را تصوّر کنیم؛ چه منظرهای پیدا میکند و موقعیّت اهلبیت پیغمبر در میان مردم چگونه میشود؟!)
در این هنگام حضرت زینب به یزید میفرماید:
أ مِنَ العَدلِ یا ابن الطُّلَقاءِ، تَخدیرُکَ حَرائِرَکَ و [إماءَک و سوقُک] بَناتِ رسولِالله سَبایا؟!1
«ای پسر طلقاء! آیا از عدالت است که زنان خود و دختران خود و کنیزان خود را در خدر و در حصر نگاه داری، و فرزندان و اقربای پیغمبر اکرم را اینطور بدون حجاب و بدون ستر در میان مردم قرار بدهی؟!»
میگویند: بهواسطۀ مکالمات زینب کبریٰ و اُمّکلثوم، صدای گریه از همۀ مردم بلند میشود؛ حتّی زنان در پردۀ یزید صدا به گریه بلند میکنند!
میگویند: زنی از پرده بیرون میآید و به یزید میگوید:
خجالت نمیکشی که ذراری پیغمبر و اهلبیت آن حضرت را به این کیفیّت در میان انظار مردم جلوه مینمایی؟!2
یزید برای اینکه آن حالت و موقعیّت مجلس را از بین ببرد و بیشتر موجب تألّم و حزن اهلبیت را فراهم بکند، دستور میدهد که سر آن حضرت را بیاورند و در مقابل خود قرار بدهند. هنگامی که چشم اهلبیت به سر حضرت میافتد، صدای: «وا حسیناه! یا حبیب محمّداه! یا ابن بنت المصطفی!» از آن ذراری بلند میشود و تمام اهل مجلس را ضجّه و فریاد فرا میگیرد. نقل میکنند که در اینموقع یزید چوبی میطلبد و با آن چوب بر لب و دندان آن حضرت میزند!3
اشعاری در مرثیۀ حضرت اباعبدالله الحسین الشهید
یا حسین ای که شهید از ستم قوم دغائی | *** | وی که هم خون خدا هم پسر خون خدایی |
هم تو پروردۀ دوش علی و دامن زهرا | *** | هم تو زینتده آغوش رسول دو سرایی |
سجده بر خاک سر کوی تو آرند خلایق | *** | جان فدای تو که هم قبله و هم قبلهنمایی |
بهخدا هم تو خلیلی بهخدا هم تو ذبیحی | *** | بهخدا هم توحرم هم تو صفا هم تو منایی |
چه عجب دیده گر از اکبر و عبّاس بپوشی | *** | که به قربان شدن کودک شش ماهه رضایی |
با لب تشنه بریدند سر از جسم شریفت | *** | با وجودی که تو هم خضری و هم آب بقائی |
سوخت داغت جگر آدمی و جنّ و ملک را | *** | مایۀ درد غم خلق زمین، اهل سمائی1 |
و سَیَعلَمُ الّذین ظَلَموا آلَ محمَّدٍ أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾.
بِسمِکَ اللهُمَّ و نَدعوکَ و نُقسِمُکَ و نَرجوک، بحقّ محمّد و أهلِ بَیتِه الأطهار، یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ...
مجلس هفتم: اعجاز قرآن در تطبیق نظام تکوین با تشریع
أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشّیطانِ الرّجیم
بِسمِ اللهِ الرّحمٰنِ الرّحیمِ
الحَمدُ لِلهِ رَبِّ العالَمین
ثُمّ الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ سیِّدنا و نبیِّنا و حبیب قلوبِنا و طَبیبِ نُفوسِنا
المصطفیٰ محمّدٍ و علیٰ آلِه الطّیِّبینَ الطّاهرین
و اللَّعنةُ علیٰ أعدائِهِم أجمعین من الآنَ إلیٰ قیامِ یومِ الدّین
قالَ اللهُ تعالیٰ فی مُحکمِ کتابهِ:
هجمۀ تهمتها و افترائات به رسول خدا از جانب ولید بن مغیره و سایر معاندین
﴿ذَرۡنِي وَمَنۡ خَلَقۡتُ وَحِيدٗا * وَجَعَلۡتُ لَهُۥ مَالٗا مَّمۡدُودٗا * وَبَنِينَ شُهُودٗا * وَمَهَّدتُّ لَهُۥ تَمۡهِيدٗا * ثُمَّ يَطۡمَعُ أَنۡ أَزِيدَ * كَلَّآ إِنَّهُۥ كَانَ لِأٓيَٰتِنَا عَنِيدٗا * سَأُرۡهِقُهُۥ صَعُودًا * إِنَّهُۥ فَكَّرَ وَقَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيۡفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيۡفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ * ثُمَّ أَدۡبَرَ وَٱسۡتَكۡبَرَ * فَقَالَ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ يُؤۡثَرُ * إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا قَوۡلُ ٱلۡبَشَرِ * سَأُصۡلِيهِ سَقَرَ﴾.1
این آیات دربارۀ ولید بن مُغیرۀ مخزومی است که یکی از معاندین بود و به پیغمبر اکرم لقب ساحر داد. خداوند متعال در این آیات شریفه او را مورد مذمّت و قدح قرار میدهد.1
تأثیر قرآن و قرائت آن توسّط نفس مبارک رسولالله، بر قلوب کفّار
وقتی که پیغمبر اکرم إعلان عامّ رسالت خود را فرمودند، طبعاً در این مدّت قرآن کریم کمکم و تدریجاً بر قلب آن حضرت نازل میشد و آن حضرت به امر پروردگار، این مطالب و آیات را برای مردم قرائت میکردند. تأثیر عجیب آیات قرآن مجید از یک طرف، و بازگویی و قرائت آنها از نفس مبارک و زبان پیغمبر اکرم از طرف دیگر، موجب میشد که این آیات در قلب مستمعین تأثیر عجیبی بگذارد، بهطوریکه خود این کفّار در بسیاری از مواقع تحت تأثیر این آیات قرار میگرفتند! چون خود گوینده تأثیر مهمّی در إلقاء مطالب دارد، و ممکن است سخن واحدی به دو طریق و به دو زبان و از دو متکلّم ایراد بشود، ولی تأثیر این کلام از یک متکلّم به مراتب، أقویٰ از متکلّم دیگر باشد؛ یعنی پیغمبر که آیات قرآن مجید را تلاوت میکردند، آنقدر نفوذ کلام ایشان و قرآن کریم شدید بود که باعث میشد شبهات و پردههای جهل همین معاندینی که سالها در عناد و کفر و شرک بسر میبردند و قلب آنها ممهور بر کدورت و شرک و عناد شده بود، کنار برود و تا حدودی آنها به اصل و موقعیّت خودشان باز گردند.
اتّهام شاعری و دسیسۀ دار النّدوه علیه پیامبر اکرم
یکی از آن افرادی که بسیار در انکار پیغمبر پا فشاری میکرد و رئیس قوم بود، ولید بن مغیرۀ مخزومی بود. نقل میکنند:
هنگامی که پیغمبر اکرم رسالت خود را إعلان فرمودند، افراد از اینطرف و
آنطرف به مکّه میآمدند و تحت تأثیر کلام پیغمبر، مسلمان میشدند و به اوطان خودشان بر میگشتند. بسیاری از جوانها و افراد صالحی که در حول و حوش بزرگان مکّه و صنادید آنها نبودند و ذهن آنها در تلقّیِ مطالب، تا حدودی ذهن مصفّایی بود، کمکم به پیغمبر گرویدند؛ و این خود موجب شد که بزرگان قریش به تشویش و اضطراب بیفتند، و لذا اجتماعی را در دار النّدوه تشکیل دادند.
ولید بن مغیره در آن اجتماع آمد و گفت: «ما بزرگان قریش دارای اصل و نسب و حسب هستیم، و افراد از اطراف به ما رجوع میکنند و در تلقّی مطالب از ما استمداد میکنند و ما را در حلّ اختلافات خود، مرجع و حاکم قرار میدهند. اگر قرار باشد که دربارۀ محمّد در میان ما اختلاف وجود داشته باشد، ما نمیتوانیم آنها را قانع کنیم و آنها در ما تشتّت و اضطراب و چند رنگی میبینند؛ لذا کمکم آن موقعیّت و آن محبوبیّتی که در میان قبایل و آن شرافتی که در میان افراد داشتیم، از بین میرود! باید چارهای بیندیشیم!»
آنها گفتند: «ما برای رفع این محذور اعلام میکنیم که: این شخص شاعر است و کلمات مسجّعی را بهدنبال هم ترکیب کرده و بهصورت شعر در آورده است، و این مطالب همه شعر و خیالات است!»1
تفاوت قالب شعری و محتوای شعری
شعر در اصطلاح و لغت به معنای خیالبافی است؛ به مطالبی که حکایت از یک امر خیالی و وهمی کند، شعر میگویند؛ ﴿وَٱلشُّعَرَآءُ يَتَّبِعُهُمُ ٱلۡغَاوُۥنَ﴾.2
همانطوریکه در آن زمان و در میان أعراب مرسوم بود، محدودۀ فکری آنها و نهتنها آنها، تمام مردم و افراد عامّی و افرادی که بویی از معنویّت و حقیقت و واقعیّت به مشام آنها نخورده است، در محدودۀ هواهای نفسانی و خیالات و اوهام است و از
این مرحله فراتر نمیروند. گزیدههایی را که یک شخص برای خود انتخاب میکند، معرّف سعۀ فکری اوست؛ و ما میتوانیم از محفوظات یک نفر و آنچه که به ذهن او پسندیده و مناسب میآید و یادداشت و ضبط میکند و در حفظ و قوای ذهنی خود نگه میدارد، به سعۀ فکری او و به افق سیْر روحی او پی ببریم. الآن شما نگاهی به مردم و به این جوانها کنید و ببینید که مطالبی که آنها با هم ردّ و بدل و گفتگو میکنند، چه مطالبی است؟ اشعاری که آنها حفظ میکنند، چه اشعاری است؟ مطالبی که برای آنها پسندیده است، چه نوع مطالبی است؟ چه مطالبی را در ذهن خودشان میپرورانند، و در چه محدودهای سیر میکنند، و چه کلماتی برای خودشان انتخاب میکنند؟ این نشاندهندۀ افق فکری آنها است!
تمام همّ و غم مردم آن زمان و اعراب جاهلی، سیر و سیاحت در همین مطالب مُنحط و قضایای ما دونی بود که افرادی که به واقعیّت دسترسی ندارند، در آن مطالب سیر و سیاحت میکنند؛ مثل: بیان شجاعتهای خودشان در میدانهای جنگ، بیان زورآزماییهای خودشان، بیان افتخارات جاهلی ـ همان چیزهایی که الآن در میان ما هم وجود دارد ـ ، بیان حکایات و خیالاتی که زندگی و روزگار خودشان را با آن خیالات و اوهام میگذرانند، و شرح لذایذ و تفنّنات خودشان در قصیدههای طولانی و مطوّل!
بهطور کلّی آنچه در آن زمان مورد توجّه همگان بود، تنها و تنها شرح و بسط مطالب فکاهی و لذایذ دنیوی و افتخارات جاهلی و بیان اصل و نسب جاهلی بود و بس! بهطوریکه ما در اشعار عرب جاهلی کمتر به شعری بر میخوریم که حاکی از مطلبی نغز و در افقی بالا و با معنا و واقعیّت و مطلبی در توحید و اعتقادات اصیل باشد؛ خیلی کم اتّفاق میافتد. اشعاری را که آنها میسرودند و مورد توجّه قبایل قرار میگرفت، غالباً از این قبیل بود؛ لذا به اینها شعر میگفتند. مثلاً قصائد طویلۀ إمرؤ القیس یا لُبید و امثال ذلک، قصائدی بود که دهانبهدهان و سینهبهسینه در میان اقوام و قبایل میگردید. یک قصیده میگفت فقط در شرح دندان محبوبۀ خود، و یک قصیده میگفت در شرح افتخارات جاهلی خود؛ قصائد طولانی و شرح و بسط
و نکات دقیق و ظریفی که واقعاً میتوان گفت که یکچنین ذهنی به این سلاست و یکچنین ذوقی به این کیفیّت، شاید در حدّ إعجاز مینمود! بیان مطالبی که نشان میداد مسیر آنها در مسیر منحطّی قرار گرفته بود؛ این را میگفتند: شعر.
و چون برای قرآن کریم از نظر تأثیر در عذوبتِ کلام و در سلاست و تأثیر آن در نفوذ و نفوس، به هیچ وسیله و عیاری نتوانستند محَکی قرار بدهند، قرآن کریم را از نقطۀ نظر سلاست و بیان مطلب، به تأثیر و نفوذ اشعار جاهلی تشبیه کردند!
منظور از شعر مذموم و مکروه در روایات ائمّه علیهم السّلام
لذا اینکه ما در روایات میبینیم که گفتن شعر کراهت دارد و مکروه است،1 منظور از این شعر، خیالات است؛ امّا گفتن اشعار صحیح و بیان مطالب اخلاقی و مکارم، که شعر نیست. همانطوریکه بیان یک مطلب و معنا باید در قالب لفظی بگنجد، در آن قالب لفظی ـ که عبارت است از ترکیبات کلمات ـ چه فرقی میکند که آن کلمات بهطور نثر اداء بشود یا بهصورت نظم؟! نظم و نثر، دو قالب برای اداء و ایراد معنا هستند. بهترین معنا و بهترین مطلب، آن مطلبی است که بهتر در ذهن مخاطب قرار بگیرد و بهتر او را تلقّی کند. بنابراین اگر ما بتوانیم برای رساندن مطلب و معنای خود، قالبی را انتخاب کنیم که در ذهن مستمع، شیرین و جالب جلوه کند، این چه اشکالی دارد؟! این که عین حُسن است و موافق با فطرت و منطق است!
روی این حساب، آن افرادی که شعر را بهطور کامل مورد مذمّت قرار میدهند، آنطور که بایدوشاید مقصود و منظور از شعر را در نیافتهاند. شعر عبارت است از: ایراد مطلب خیالی و خیالپروری و مطلبپردازیِ ذهن بهطور واهی، و ایراد آن و تأثیر آن در ذهن مستمع و مخاطب؛ و در این قضیّه فرقی نمیکند که ایراد آن مطلب، مسجّع باشد یا دارای مصرع باشد یا بهصورت نثر باشد و یا بهنحو رمان باشد، و به تمام اینها شعر گفته میشود و کراهت دارد. ولی بیان اشعاری که حاکی از اعتقادات اصیل و بیان مکارم اخلاق است، شعر نخواهد بود! چطور اینکه ما از
ائمّه علیهم السّلام اشعار بسیاری سراغ داریم که تمام آنها مکارم اخلاق و تمام آنها مطالب عالی و راقی است!1 و اینها شعر نبوده است.
بینتیجه بودن دسیسۀ دار النّدوه و تهمت ساحری به پیامبر اکرم
کفّار گفتند: «ما میگوییم: قرآن شعر است!»
ولید بن مغیره گفت: «کدامیک از این آیات قرآن، منطبق با شعر است؟! اشعار جاهلی در دست ما است؛ این آیات قرآن که با آنها منطبق نیست!»
فکری کردند و گفتند: «پس میگوییم: این شخص، مجنون است!» ولی بعد گفتند: «خب، این افراد از بیرون میآیند و او را میبینند و با او صحبت میکنند؛ وانگهی مگر تا بهحال آثاری از جنون در او مشاهده کردهایم؟!»
دیدند که اینطور هم نشد؛ گفتند: «میگوییم که او کاهن است و إخبار از مغیبات میدهد!»
ولید گفت: «این هم نمیشود؛ چون در اینصورت آنها میآیند و مطالب او را میشنوند و میبینند که با مطالب کَهَنه مطابقت نمیکند و منطبق نیست!»
گفتند: «پس میگوییم: ساحر است!»
ولید گفت: «ساحر به چه کسی گفته میشود؟»
آنها گفتند: «ساحر کسی است که بین دو شخص متباغضَین، محبّت و اُلفت ایجاد میکند؛ و بین دو شخص متئانسَین، دوری و جدایی ایجاد میکند!»
ولید گفت: «این، درست است؛ بهخاطر اینکه این شخص باعث میشود که پدر از فرزند و فرزند از پدر، و زن از شوهر و شوهر از قوم و أقربای خود جدا بشود، و هر شخصی بهواسطۀ تشرّف به دین اسلام و گرایش به پیغمبر اکرم، طبعاً مورد طرد فامیل خود قرار میگیرد و از آنها جدا میشود. این حرف، حرف خوبی است!»
از آن به بعد اسم پیغمبر را ساحر گذاشتند! و هر کسی پیغمبر را صدا میزد، میگفت: «یا ساحر!»2
چگونگی تأثیر آیات قرآن بر ولید بن مغیره و مقابلۀ قریش با آن
نقل میکنند:
وقتی آیات اولیّۀ سورۀ غافر: ﴿حمٓ * تَنزِيلُ ٱلۡكِتَٰبِ مِنَ ٱللَهِ ٱلۡعَزِيزِ ٱلۡعَلِيمِ * غَافِرِ ٱلذَّنۢبِ وَقَابِلِ ٱلتَّوۡبِ شَدِيدِ ٱلۡعِقَابِ ذِي ٱلطَّوۡلِ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ إِلَيۡهِ ٱلۡمَصِيرُ﴾،1 (این آیات واقعاً آیات عجیبی است!) بر پیغمبر نازل شد، پیغمبر این آیات را در مسجدالحرام بلندبلند قرائت میکردند، بهنحویکه افرادی که دور آن حضرت بودند، متوجّه بشوند که چه آیاتی بر پیغمبر نازل شده است؛ این رسم و دَیدن پیغمبر اکرم بود. ولید بن مغیره پیش پیغمبر میآید و این آیات را میشنود؛ خُب، آیات عجیبی است و پیغمبر همینطور این آیات را قرائت میکنند، و در او تأثیر میگذارد و متفکّراً به منزل خود میرود و مدّتی از منزل بیرون نمیآید.
قوم و قبیلۀ قریش متوجّه میشوند که علّت عزلت ولید بن مغیره، استماع آیات قرآن بهواسطۀ پیغمبر است! اجتماعی تشکیل میدهند و میآیند و مشورت میکنند؛ چون اگر ولید بن مغیره که یکی از بزرگترین افراد قریش و از صنادید آنها بهحساب میآید، به پیغمبر گرایش پیدا بکند، دیگر کار بقیّه تمام است!
ابولهب ـ که آتشبیار معرکه بود و هیچ واقعهای نبود الاّ اینکه ما ردّ پای این شخص را در آن واقعه میبینیم ـ میگوید: «من این مطلب را فیصله میدهم!» و نزد ولید بن مغیره میآید و خودش را به ناراحتی میزند و همینطور مینشیند!
ولید میگوید: «چه شده است؟»
ابولهب میگوید: «آخر تو آبرویی برای ما نگذاشتهای، و آبروی قریش را بردهای! تو تمام مقصد و اهتمام قریش بودی و همه به تو اتّکا داشتند، تو آمدی و کلام این شخص را بزرگ جلوه دادهای و برای مردم تزیین کردهای و گفتهای: ”این کلام، کلام عجیبی است، و این کلامی است که ما فوق کلمات است، و این کلامی است که بالاتر از او کلامی نیست!“ تو آمدهای و آیات این شخص را اینطور برای مردم توجیه کردهای! دیگر آبرویی برای ما باقی نمانده است!»
ولید شروع به تفکّر میکند و بعد به اتّفاق ابولهب، در اجتماع قریش میآید و به آنها میگوید: «آیا شما خیال میکنید که این شخص، شاعر است؟!»
میگویند: «نه!»
میگوید: «آیا خیال میکنید که این شخص، کاهن است؟! آیا از او مطالبی را که از کَهَنه سر میزند، شنیدهاید؟!»
میگویند: «نه!»
میگوید: «آیا خیال میکنید که مجنون است و این مطالبی که میگوید، در حال إغما و جنون از او تراوش کرده است؟!»
میگویند: «نه، ما سابقۀ جنون از او ندیدهایم!»
ولید میگوید: «بنابراین هیچ راه و چارهای نیست مگر اینکه بگوییم که این کلام، کلام ساحر است! چون همانطور که ساحر در نفوس تأثیر میگذارد و نفوذ میکند و در قلوب راه پیدا میکند، هیچ مفرّی از این نداریم که بگوییم که تأثیر کلام او، همان تأثیر سحر است!1
لذا این آیات قرآن برای ولید میآید که:
﴿ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ * ثُمَّ أَدۡبَرَ وَٱسۡتَكۡبَرَ * فَقَالَ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ يُؤۡثَرُ * إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا قَوۡلُ ٱلۡبَشَرِ﴾.2
«(ولید) میگوید: این سحری است که در نفوس تأثیر گذاشته است * این قول بشر است منتها سحر است! (نه اینکه این قول، آنطوریکه این شخص ادّعا میکند که از طرف غیب آمده است، قول پروردگار است!)»
اعجاز قرآن یعنی استماع آیات قرآن و تأثیر معنوی آن در قلوب
تأثیر قرآن مجید به حدّی بود که فقط کافی بود یک نفر از اعراب به مکّه بیاید و چند آیه از آیات قرآن مجید را از زبان مبارک پیغمبر استماع کند و آنگاه مسلمان بشود! ما این را میگوییم: معجزه؛ و به همین میگوییم: دلیل! یعنی استماع آیات قرآن و تأثیر معنوی آن در قلوب، إعجاز قرآن است؛ نه آنطور که دیگران
میگویند که: «ترکیب الفاظ قرآن بهنحوی است که موجب عذوبت کلام و سلاست مطلب میشود.» عذوبت کلام و سلاست مطلب، إعجاز قرآن بهحساب نمیآید! البتّه کسی مانند قرآن نیاورده است و کسی نمیتواند مانند این کلمات را به این نحو و به این کیفیّت ترتیب بدهد؛ ولی صحبت در این است که إعجاز قرآن عبارت است از: تأثیر نفسانی او در قلب، به جهت ارتباط قلب با مبدأ و حقیقت.
قرآن، کتاب تشریع و حکایتکننده از تکوین
همانطور در بسیاری از روایات داریم که قرآن کریم ظاهری دارد و باطنی،1 و در بعضی از روایات برای قرآن کریم هفتاد بطن ذکر کردهاند،2 و در بعضی از روایات هفت بطن ذکر کردهاند؛3 لذا قرآن کریم عبارت است از: مجموعۀ نزول نور توحید در مرائیِ متکثّره؛ و عبارت است از: نزول نور پروردگار در سماوات سبعه؛ و عبارت است از: کتاب تشریعیِ حاکی از کتاب تکوینی. یعنی ما هفت آسمان داریم، بنا بر آیۀ شریفه که میفرماید:
﴿ٱلَّذِي خَلَقَ سَبۡعَ سَمَٰوَٰتٖ طِبَاقٗا ... * وَلَقَدۡ زَيَّنَّا ٱلسَّمَآءَ ٱلدُّنۡيَا بِمَصَٰبِيحَ وَجَعَلۡنَٰهَا رُجُومٗا لِّلشَّيَٰطِينِ﴾.4
«ما هفت آسمان بهپا داشتیم ... * و آسمان دنیا را با ستارگان و نجوم مزیّن کردیم و بهواسطۀ تأثیر نفوس فلکیِ آنها، موجبات طرد شیاطین را فراهم کردیم!»
و تمام این کهکشانها و هرجا که در این آسمان دنیا قدم بگذاریم، آسمان اوّل بهحساب میآید و سماء اُولیٰ شمرده میشود، و ما بقی این آسمانها (ملکوت، لاهوت، جبروت و امثال ذلک) سماواتِ معنا هستند؛ و نور توحید بهواسطۀ نزول در این مرائی، متکثّر
میشود و به هر مرتبه که میرسد سمائی از او متولّد میشود، و به هرجا میرسد آسمانی از او زاییده میشود و کتاب تکوین را بهوجود میآورد؛ و انسان برای سیر خود به سماوات عُلیا و سماوات سبع باید از سماء دنیا ـ که عالم ناسوت و عالم مادّه و طبیعت است ـ عبور کند و به سماوات بعد ـ که ملکوت و فوق آن است ـ احاطه و دسترسی پیدا بکند، و برای گذشتن از اینها، سیر انسان در کتاب تکوین خواهد بود. بنابراین، قرآن مجید هم که کتابی از ناحیۀ پروردگار و کتابی حق و مطابق با واقع است، کتاب تشریعِ حاکی از کتاب تکوین ـ که عبارت است از سماوات سبع ـ بهحساب میآید!
اعجاز قرآن در انطباق با تمام مراتب نفس
معجزۀ قرآن در تأثیرش بر نفس از این باب است که: این قرآن نفس را بر آنچه که نفس در آن مرحله، واقعیّت دارد، منطبق میکند. یعنی اگر ما در سماء دنیا باشیم، قرآن کریم در همین سماء دنیا با ما در واقعیّت منطبق است؛ و اگر ما سیر کنیم و به سماء بالا