پدیدآورعلامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
مجموعهسالک آگاه
تاریخ 1414/10/05
توضیحات
موضوعات این مجلس : وظیفۀ عالم دینی در آیات قرآن. عالم نباید مردم را به سوی خود دعوت کند. روایاتی در فضیلت علما. روایت شفیعان روز قیامت. روایت «وُزِّنَ مِدادُ العُلَماءِ بدِماء الشّهداء» . سند روایت « مِدادُ العُلَماءِ أفضلُ من دِماء الشّهداء» از طریق مرحوم علاّمه طهرانی. روایت «علمای امّت من مثل انبیای بنیاسرائیلاند». روایت «کراهت تعظیم نمودن غیر علما». استدراج عالمی نجف دیده و قیاس آن با عارفی شوریده. عبارت مرحوم مجلسی راجع به مقدّس اردبیلی رضوان اللَه علیهما. خطر غرورِ ناشی از علم. تغییر نعمتهای الهی به واسطۀ تغییر صفات نفسانی. زحمات علاّمه حلّی برای حفظ شریعت. شیخ انصاری در مسائل حِکَمی افراد را به ملاّ هادی سبزواری ارجاع میدادند. داستان مرجعیّت میرزا محمّدحسن شیرازی. داستان مراجعۀ شیخ محمّد بهاری جهت تقلید از میرزا محمّدتقی شیرازی رضوان اللَه علیهما. تعطیلی دروس حکمت و فلسفه و عرفان در حوزهها. قدغن بودن عرفان، یعنی قدغن بودن نام امیرالمؤمنین. احوالات حوزۀ نجف و تأسّف مرحوم علاّمه. عواملی که باعث شد نتوانند علاّمه طهرانی را از نجف بیرون کنند.
مضیقهها و اتّهاماتی که مرحوم قاضی و علاّمه طباطبائی و امثالهم تحمل کردند. «الظّالم سَیفی، أنتَقِمُ به و أنتَقِمُ منه». إخبار علاّمه طهرانی از ایجاد حوزۀ مرضیّ امیرالمؤمنین علیه السّلام در نجف. باید حفظ شریعت کرد نه حفظ شخصیّت و مقام. وجوب حرکت طلاّب علوم دینی بر اساس علم و عمل.
تغییر و تحوّل روش دروس حوزه توسط استعمار.غربزدگی برخی از اساتید فلسفه.
مجلس دوّم: علل زوال حوزۀ نجف
جمعه ٤ شوّال ١٤١٤ ه. ق، مشهد مقدّس
أعوذُ باللَه مِن الشَّیطان الرّجیم
بسمِ اللَه الرّحمٰنِ الرّحیم
و صَلَّی اللَه علیٰ محمّدٍ و آلهِ الطّاهرینَ
و لَعنةُ اللَه علیٰ أعدائهِم أجمَعینَ
منَ الآن إلی یومِ الدّین
وظیفۀ عالم دینی در آیات قرآن
﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤۡتِيَهُ ٱللَهُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحُكۡمَ وَٱلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُواْ عِبَادٗا لِّي مِن دُونِ ٱللَهِ وَلَٰكِن كُونُواْ رَبَّـٰنِيِّۧنَ بِمَا كُنتُمۡ تُعَلِّمُونَ ٱلۡكِتَٰبَ وَبِمَا كُنتُمۡ تَدۡرُسُونَ﴾.1
«هیچ فردی از افراد بشر چنین توانایی و قدرتی ندارد و درخور گنجایش و سعۀ او نیست که خدا به او کتاب و حکم و نبوّت را بدهد، آنوقت او به مردم بگوید: شما بیایید بندگان من باشید، در برابر پروردگار! و لکن شما (علمائی که پاسدار کتاب هستید) ربّانیّون باشید (یعنی نسبتتان با ربّ باشد، علمای ربّانی باشید نه علمای جسمانی، نه علمای شهوی؛ یا اینکه از مادّۀ تربیت باشد، ربّانیّین یعنی اهل تربیت باشید و مردم را تربیت کنید و به محلّ أعلی سوق بدهید) به واسطۀ اینکه شما کتاب را تدریس میکنید، قرآن را تدریس میکنید؛ و به واسطۀ آنکه شما سر و کارتان و بحث و دراساتتان با قرآن و با مسائل عقلی و مسائل الهی است.»
عالم نباید مردم را به سوی خود دعوت کند
بنابراین راه و ممشای حرکت کسی که به مقام علم میرسد این است که بههیچوجه من الوجوه نمیتواند مردم را به خود بخواند و به خود دعوت کند، و امر و نهیی از ناحیۀ شخصی خود نسبت به آنها داشته باشد و آنها را بنده و بردۀ خود بگیرد.
اوامر باید اوامر الهی باشد و برای إله؛ و انسان نباید اشتباه کند و اوامری از پیشِ خود صادر کند که مرجعش ریاست و شهوت و حسّ تفوّق و جاه است و لیکن به نام خدا و به نام دین و شریعت و آیین جا بزند و قالب بزند و به مردم تحمیل کند! اگر این کار را بکند، فردا از عهدۀ جواب برنمیآید؛ زیرا طبق این آیه، قرآن میفرماید: «شما که در راه علم و در راه کمال هستید و علم و اطّلاعتان به کتاب زیاد است و پاسدار کتاب هستید و تعلیم و دراساتتان دور این محور میچرخد، بایستی که به حقیقت علم برسید.» و حقیقت علم این نیست که انسان مردم را به خود دعوت کند و به سجده و به عبادت و پرستش یعنی اطاعت و بردگیِ خودش، در نقطهای از توهّم و تفکّر و پندار بنشیند و خود را شاخص ببیند و آنوقت مردم را به عبادت و فرمانبرداری از خویش دعوت کند، این غلط است؛ بلکه حقیقت علم، انکشاف واقع و حقیقت است، و هر کسی که به علم برسد باید مردم را به خدا دعوت کند، خودش و همۀ مردم باید به سوی خدا حرکت کنند.
کسی که عالم است حکم راهنمایی دارد که چراغ در دستش است و در پیشِ پای مردم قرار میدهد تا اینکه راه را پیدا کنند و بروند پیش خدا؛ نه اینکه با این چراغ موجب بشود که راه بر مردم گم و تاریک شود و آنوقت مردم به واسطۀ اینکه به دنبال فرامین و اطاعات شخصی او مِن حَیثُ هو هو میروند، در چاه عمیق ظلمت سقوط کنند.
روایاتی در فضیلت علما
روایت شفیعان روز قیامت
١. در کتاب قُربُ الإسناد ـ که از کتابهای بسیار خوب و معتبر است ـ روایت میکند: «هارون عن ابن صَدَقة، عَن الصّادِق، عَن أبیه، عَن آبائِه علَیهمُ السّلام، أنَّ رسولَ اللَه قال: ”ثَلاثةٌ یَشفَعونَ إلی اللَه یومَ القیامَةِ فَیُشَفِّعُهم: الأنبیاءُ، ثُمَّ العُلَماء، ثُمَّ الشُّهداء.“»1
«رسول خدا میفرماید که: ”سه دسته هستند که در روز رستاخیز در پیشگاه پروردگار از مردم شفاعت میکنند و خداوند شفاعت آنها را میپذیرد و قبول میکند: اوّل پیامبراناند، دوّم علما، و از آن گذشته شهدا.“»
پس درجۀ علما اینجا از انبیا پایینتر و از شهدا بالاتر است؛ زیرا که اوّل انبیا شفاعت میکنند و سپس علما و سپس شهدا.
روایت «وُزِّنَ مِدادُ العُلَماءِ بدِماء الشّهداء»
٢. در أمالی شیخ طوسی ـ رحمة اللَه علیه ـ با اسناد خود از مُجاشِعی از حضرت صادق، عن آبائِهِ، عَن عَلیٍّ علیهمُ السّلام قال: «قال رسولُ اللَه صَلَّی اللَه علیه و آلِه: ”إذا کان یَومُ القیامةِ وُزِّنَ مِدادُ العُلَماءِ بدِماء الشّهداء، فَیُرَجَّحُ مِدادُ العُلَماءِ علیٰ دِماءِ الشُّهداءِ.“»2
حضرت رسول میفرماید: «زمانی که روز قیامت میشود، وزن و مقدار مداد علما (مداد، آن مرکّب و نوک قلم را میگویند؛ وقتی انسان با قلم مینویسد یک اثری از سر قلم او روی کاغذ میماند که اسم او مداد است. مداد علما یعنی سر قلمی که علما داشتند و بر روی کاغذها آوردند) با خونهای شهیدان سنجش و اندازهگیری میشود که کدامیک از اینها سنگینترند؟ آنوقت سر قلم اینها بر خون همۀ شهدا ترجیح پیدا میکند و سنگینتر است.»
سند روایت « مِدادُ العُلَماءِ أفضلُ من دِماء الشّهداء» از طریق مرحوم علاّمه طهرانی
و این روایت، روایت صحیحی است: «مِدادُ العُلَماءِ أفضَلُ مِن دِماء الشّهداء.» از جمله طرق آن، طریقی است که خود بنده به وسیلۀ حضرت آقای حاج آغا بزرگ طهرانی ـ رحمة اللَه علیه ـ که از مشایخ اجازۀ ما در علوم درایت هستند، و همچنین به واسطۀ علاّمه طباطبائی که ایشان هم از مشایخ اجازه هستند،1 این روایت را با سند متّصل روایت میکنیم تا به رسول خدا میرسد؛ و تمام این سلسله همه عدول هستند. در اصطلاح اهل علم، روایت صحیح به آن روایتی میگویند که سلسلۀ سند آن مقطوع و مُرسل و مرفوع نباشد، مُسند باشد و تمام راویان امامیِ موثّق و عادل باشند؛ یعنی حَسن و ضعیف در سلسله سند این روایت نیست.
روایت «علمای امّت من مثل انبیای بنیاسرائیلاند»
٣. در عوالی اللّئالی، ابن أبیجمهور أحسائی روایت میکند و میگوید: «قالَ رسولُ اللَه صَلَّی اللَه علَیهِ و آلِه: ”عُلَماءُ أُمَّتی کَأنبیاءِ بَنیإسرائیل؛2 علمای امّت من مثل انبیای بنیاسرائیلاند.“»3
روایت «کراهت تعظیم نمودن غیر علما»
٤. در کتاب محاسن برقی، احمد بن محمّد بن برقی روایت میکند از پدرش از سعدان از عبدالرّحیم بن مسلم از اسحاق بن عمّار ـ که سند خیلی خوبی است ـ: «قالَ: ”قُلتُ لِأبیعبدِاللَه علَیهِ السّلام: مَن قامَ مِن مَجلِسه تَعظیمًا لرَجُلٍ؟
قال: مَکروهٌ إلّا لِرجُلٍ فی الدّین.“»4
«اسحاق بن عمّار از حضرت صادق علیه السّلام سؤال میکند: کسی که برای تعظیم و تکریم مردی از جای خود برخیزد چطور است؟
حضرت میفرماید: ”مکروه است، ما دوست نداریم، خوشایند نیست؛ مگر برای مردی در امر دین، که عیب ندارد انسان از جای خود برخیزد.“»
استدراج عالمی نجف دیده و قیاس آن با عارفی شوریده (ت)
علمای سابق که از شهرها و دهات خود حرکت میکردند و میرفتند در حوزهها درس میخواندند، بر اساس همین روایاتی است که برخی از آنها به عنوان شاهد عرض شد؛ و إلاّ مرحوم مجلسی، جلد اوّلِ کتاب بحار الأنوار خود را در فضیلت علم و علما و اخلاص در عمل و علمای سوء و علمای روحانی و الهی و شرایط علم، اختصاص داده و صدها روایت آنجاست. افراد جوانی هستند در گوشه و کنار که این روایات به گوش آنها میخورد، یا به وصیّت پدرشان یا به نصیحت مادرشان، برای خدا حرکت میکنند و میآیند در حوزهها و مشغول درس میشوند، و میرسند به آن مقامی که باید برسند؛ البتّه درصورتیکه طبق آن شرایطی که ذکر شده است عمل کنند، تا اینکه کمکم روحشان برنگردد، نفسشان برنگردد، متوجّه حطام دنیا نشوند، از علم و شخصیّتی که پیدا کردهاند سوء استفاده نکنند و آن را دام و شبکه برای صید مردم و ما سِوی اللَه قرار ندهند، و غیر خدا را در دام نیندازند؛ که در غیر این صورت، خودشان هم طعمۀ شیطان میشوند؛ اینها شرط است!5 در سابق علمائی بودند بسیار عالی و کم هم نبودند، و در هر زمانی خیلی بودند، مثل شیخ مفید، شیخ طوسی، همین برقی که عرض شد ـ یعنی احمد بن محمّد بن خالد برقی که بر کلینی هم مقدّم است و از رُواتِ در سلسلۀ سند کلینی قرار دارد ـ و مثل خواجه نصیرالدّین طوسی، شهید ثانی، شهید اوّل، قاضی نوراللَه شوشتری، علاّمۀ حلّی، مقدّس اردبیلی و ... که وقتی انسان تاریخ آنها را نگاه میکند، میبیند یک پارچه علم و کمال و درایتاند و در عین حال قدس و تقوا هم به روح آنها نشسته و دنیا برای آنها یک پشه ارزش نداشته، واقعاً ارزش نداشته! و اینها چراغ بودند و جماعت را به سوی همان مقامی حرکت میدادند که رسول اللَه و ائمّه پیشدار آن بودند، و خود و هر کسی که در طیفِ شعاع و مغناطیس آنها قرار میگرفت آنها هم هدایت میشدند و میرفتند به مقام کمال.6
عبارت مرحوم مجلسی راجع به مقدّس اردبیلی رضوان اللَه علیهما
مرحوم مجلسی یک عبارتی در مقدّمۀ بحار الأنوار نقل میکند که در آن مصادر کتابهایی را که در بحار از آنها نقل کرده، یک به یک ذکر میکند و بعد نام مؤلّفین آنها را هم میبرد و مفصّل ذکر میکند؛ در آنجا دربارۀ مقدّس اردبیلی که از علمای تقریباً چهارصد سال پیش نجف بوده و قبرش هم متّصل به قبر امیرالمؤمنین علیه السّلام است، فقط در دو سه سطر میگوید:
و المحقِّقُ الأردبیلیُّ فی الوَرَع و التَّقویٰ و الزُّهدِ و الفَضلِ بلَغَ الغایةَ القُصویٰ؛ و لم أسمَعْ بِمِثله فی المُتَقدِّمین و المُتأخِّرین. جمَعَ اللَه بَینَهُ و بَینَ الأئمَّةِ الطّاهرینَ. و کُتبُه فی غایةِ التَّدقیقِ و التَّحقیق.1
خوب توجّه کنید! میگوید:
مقدّس اردبیلی که من از یکی از کتابهای او در اینجا نقل میکنم (وی فقط صد سال بر مجلسی مقدّم بوده است، در واقع میشود گفت در دو عصرِ پشت سر هم بودهاند) در ورع و تقوا و زهد و علم و فضل به آن
آخرین درجهای رسیده که انسان میتواند برسد، (الغایة القصوی یعنی آخرین نقطۀ هدف)؛ و من نشنیدهام در میان تمام علمای متقدّم و متأخّر کسی همانند او باشد. خداوند بین او و بین ائمّه طاهرین جمع کند. و کتبی که او نوشته در غایت تحقیق و تدقیق است.
مجلسی خِرّیت فنّ است، یعنی در آدمشناسی و عالِمشناسی و تشخیص کتاب یگانۀ زمان است. مجلسی در این فن رو دست ندارد؛ و این مطلب جای حرف ندارد. مجلسی دربارۀ این مرد میگوید:
«لم أسمَعْ بمِثلِه فی المُتَقدِّمینَ و المُتأخِّرین!»
خیلی مسئلۀ مهمی است که مقدّس اردبیلی چه قسم بوده، چه قسم تحصیل کرده، چه قسم در نجف زندگی میکرده، چه قسم در مشکلات تحمّل میکرده، چقدر خویشتندار بوده، چقدر ایثار داشته، چقدر از هویٰ و هوس دور بوده، و چقدر به علم و حقیقت علم دست یافته تا ما چنین کلامی را دربارۀ او بپذیریم و قبول کنیم.
پس علم به انسان کمال و قدرت میدهد، و افرادی که دنبال علم میروند و علم را با عمل توأم میکنند ـ که حقیقت علم همان عملی است که انسان بر طبق علم انجام میدهد؛ عالم بدون عمل را عالم نباید گفت ـ به آن مقاماتی میرسند که در روایات آمده و در آیۀ قرآن هم ذکر شده است:
﴿وَلَٰكِن كُونُواْ رَبَّـٰنِيِّۧنَ بِمَا كُنتُمۡ تُعَلِّمُونَ ٱلۡكِتَٰبَ وَبِمَا كُنتُمۡ تَدۡرُسُونَ﴾.1
خطر غرورِ ناشی از علم
خداوند شما را چراغ و مصباح هدایت قرار داده، راهنمای تمام افراد بشر و خلیفۀ خدا در روی زمین کرده. شما لوادار پرچمی هستید که در روز قیامت این لوای حمد به دست رسول خدا و سپس به دست امیرالمؤمنین، و از آن به بعد به دست شما میرسد. باید این را نگه دارید، مواظب باشید که غرور شما را نگیرد! علم، شما را نگیرد! علم از همه چیز بیشتر انسان را زمین میزند! یعنی علم یک کمالی است مثل زیبایی زن؛ زن زیبا یک غروری دارد، حُسن برای او غرور میآورد. علم نیز در مرد، حکم زیبایی زن را دارد؛ اگر کسی علمش بالا رفت طبعاً و ذاتاً به خود میبالد و مغرور میشود، بایستی به حساب این غرور برسد و بفهمد که این علم مال خودش نیست، مال خداست، میدهد و میگیرد، و این آلتی بیشتر نیست. اگر به خود ببندد، خودش و خانواده و تمام افرادی که به او بستگی دارند را دور فرعونیّت و شخصیّت نفس خود حرکت میدهد، و خودمحور و خودشخصیّت میشود. و بهجای اینکه خود و وجود خود را مرآت برای خدا بداند، خودش میشود مرکز دعوت همۀ افراد به سوی خود؛ چونکه خود را از همه بالاتر و در مقابل پروردگار میداند، گرچه نمیگوید: خدایی نیست، پیغمبری نیست، امامی نیست، کتابی نیست؛ ولی عملاً آنچه از فکرش تراوش میکند، حق میبیند و غیر او را هرچه هست، باطل. و لو اینکه به آیۀ قرآن یا روایت صحیحهای هم برخورد بکند، آنها را تأویل میکند و حسابش را میرسد و کنار میگذارد و میگوید: مطلب همین است و بس!
و این اعظم از خطرات است که آن علم صاف و پاک، الآن در کانون وجود این شخص تبدیل به یک کانون آتش، و آن مرکز خیر تبدیل به یک جهنّم گداخته شده است؛ و لذا در روایات داریم که از این علما بترسید و دنبال همچنین عالمی نروید!1 مبادا اینکه شما عملتان عملی باشد که از این جاها سر دربیاورد! تحصیلتان در علم، شما را به شخصیّت و تجبّر و تکبّر بکشاند! شما همیشه باید خود را نیست و نابود و مرکز تجلّیات علمی پروردگار ببینید. در کتاب عُدَّة الداعی بنا بر نقل بحار، از رسول خدا صلّی اللَه علیه و آله و سلّم روایت شده است:
مَنِ ازْدادَ عِلمًا و لم یَزدَد هُدًی، لم یَزدَد من اللَه إلّا بُعدًا؛2
«کسی که علمش زیاد بشود ولی هدایت و نور قلبش زیاد نشود و راه یافتگیاش به پروردگار بیشتر نشود، این علم برای او چیزی اضافه نمیکند مگر دوری و بُعد را!»
یعنی علم به عوض اینکه انسان را نزدیک کند، برای او موجب دوری است. مثلاً امروز که درس میخواند در درجۀ پنجم واقع است؛ فردا که درس میخواند و میخواهد برود در درجۀ ششم، میآید چهارم؛ پس فردا درس میخواند میآید سوّم، فردای آن میآید دوّم، اوّل، بعد میرود منهای صفر. و ای کاش که در آنجا متوقّف میشد! منهای یک، منهای دو، منهای ده هزار، صدهزار، برو منهای بینهایت!
خداوند هم که الحمدلِلّه از آن طرف بینهایت مقام فضل و کرم و رحمت دارد، و از این طرف هم بینهایت غضب و تجلّی جلال. جهنّمهای گداختۀ ناشی از فوران نفس! یک نفسی به او داده میشود ـ که البتّه خودش به دنبال آن رفته است ـ که از هر آتشی سوزانندهتر و خطرناکتر است؛ امّا به صورت دین، به لباس دین، به عنوان تأیید شریعت سیّد المرسلین، به صورت قرآن، به صورت کتاب، به صورت سنّت؛ ولی همهاش دعوت به نفس و مبارزۀ با خدا و با امام علیه السّلام است. این خیلی عجیب است! چه قسم انسان میتواند این را باور کند که کسی که دنبال علم و کمال رفته، از این جاها سر دربیاورد! مگر میشود؟! بله!
تغییر نعمتهای الهی به واسطۀ تغییر صفات نفسانی
قرآن میفرماید:
﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَهَ لَمۡ يَكُ مُغَيِّرٗا نِّعۡمَةً أَنۡعَمَهَا عَلَىٰ قَوۡمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡ﴾.1 و در آیۀ دیگر میفرماید:
﴿إِنَّ ٱللَهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّیٰ یغَیرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡ﴾؛2 «خداوند نعمتی را بر مردم تغییر نمیدهد مگر اینکه آنها ما بالنّفس را تغییر بدهند.»
چون خودشان ما بالنّفس (صفات نفسانی) را تغییر میدهند و برمیگردند، خدا نعمت را بر آنها تغییر میدهد. خدا عذاب خالد بر آنها مسلّط میکند؛ مثلاً سیل میآید، زلزله میآید، کوهها دهان باز میکند و آتشفشان میشود، مرض میآید، وبا میآید، خشکسالی و قحطی میآید، جنگ میآید و نسل و حرث آنها را از بین میبرد؛ چرا؟ برای اینکه اینها آن نعمتی را که خدا به آنها داد به عوض اینکه از خدا ببینند و شاکر باشند، کافر شدند و به خود نسبت دادند و به امور طبیعی و به امور سطحی اتّکا کردند و ربط خود را از خدا بریدند؛ خدا هم گفت: بسم اللَه! حالا که میگویی از عهدۀ خودم ساخته است، بیا این عنانْ گردن خودت، برو ببینم از کجا سر درمیآوری؟!
﴿وَلَوۡ أَنَّ أَهۡلَ ٱلۡقُرَىٰٓ ءَامَنُواْ وَٱتَّقَوۡاْ لَفَتَحۡنَا عَلَيۡهِم بَرَكَٰتٖ مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ وَلَٰكِن كَذَّبُواْ فَأَخَذۡنَٰهُم بِمَا كَانُواْ يَكۡسِبُونَ﴾.3
«اگر اهل دهها و شهرها و قراء ایمان میآوردند و تقوا پیشه میکردند، ما برکات آسمانها و زمین را بر آنها نازل میکردیم، برکات روحی و مادّی (برکات سماوی: علم و معرفت و درایت و فعلیّت است؛ برکات زمینی: رفع گرفتاریها و مرض و شدائد و مصائب است. ما این مشکلات را هم از بین میبردیم و دنیا برای آنها گلستان میشد و از هر طرف که دست میزدند، راه خیرات بر آنها باز میشد. این لازمۀ ایمان و تقوا است.) امّا اینها آیات ما را تکذیب کردند، پس ما آنها را گرفتیم ﴿بِمَا كَانُواْ یكۡسِبُونَ﴾، در اثر همان
تکذیب آیات، ما همۀ این برکات را از آنها گرفتیم، (و برای ما گرفتن برکات کاری ندارد.)»
زحمات علاّمه حلّی برای حفظ شریعت
زمان سابق در حوزههای علمیّه تدریس قرآن و تفسیر میشد، علمای بزرگ مانند شهید اوّل و شهید ثانی دروس معرفتی و کلامی داشتند. علاّمۀ حلّی در رکاب سلطان محمّد خدابنده مدرسۀ سیّار داشت. این بندۀ خدا (علاّمه) برای حفظ شریعت تا آخر عمر هرجا که سلطان میرفت، دنبالش میرفت؛ هرجا که چادرها پیاده و گسترده میشد، طلاّب در آن چادرهای فراوان جا میگرفتند، شترها کتابها را زمین میگذاشتند؛ یک مدرسه میشد، و این مدرسه و تعلیمش بود. آخر هم در کرمانشاه از دنیا رفت و این مدرسه به پایان رسید. انسان در بعضی از کتابهای علاّمه میبیند که مثلاً این کتاب در کرمانشاه، مدرسۀ سلطانیّۀ سیّار به پایان رسید.
برای چه این کار را میکرد؟ برای اینکه خون دل خورده است، حالا که سلطان محمّد خدابنده را مسلمان کرده،1 اگر رهایش کند، میبرندش. ایشان با هزار مرارت ـ برای یک عالم پیرمردی مانند علاّمه ـ بیاید و برای حفظ شریعت، طلاّب را با شترها و چادرهایی از کرباس، این طرف و آن طرف ببرد، در جنگها و حضر و سفر؛ برای اینکه این مرد را حفظ کند و حفظ هم کرد.
شیخ انصاری در مسائل حِکَمی افراد را به ملاّ هادی سبزواری ارجاع میدادند
در زمان شیخ انصاری ـ رحمة اللَه علیه ـ که مردی مقدّس، متدیّن و فقیه بود؛ گرچه اهل عرفان و اهل توحید نبود، ولی مرد عادل و صادقی بود، بعضیها در امور حکمت و امور الهی به آن بزرگمرد مراجعه کردند، ایشان گفت:
من اهل این درسها نیستم، بروید سبزوار پیش ملاّ هادی سبزواری و پیش او درس بخوانید!
داستان مرجعیّت میرزا محمّدحسن شیرازی (ت)
ببینید، مرجع و شخصی که در رأس واقع شده، میتواند به خود اجازه بدهد و بگوید: من این مطلب را نمیدانم، از اینجا حرکت کن برو آن طرف دنیا! میدانید طیّ مسافت بین نجف و سبزوار در آن زمان چقدر وقت میبرده است! شاگردانی که مرحوم شیخ تربیت کرد خیلی شاگردان خوبی بودند؛ هفده نفر از آنها که حقّاً از اساتید فقه و درایت و تقوا بودند، هوای نفس اصلاً در آنها نبود. بعد از شیخ وقتی خواستند رئیس معیّن کنند، بین آنها نزاع شد که بعضیها میگفتند: تو حتماً باید رئیس بشوی! ولی او زیر بار نمیرفت و میگفت: من قابلیّت این مقام را ندارم. و در آن مجالس کار به گریه و داد و بیداد میکشید!2
داستان مراجعۀ شیخ محمّد بهاری جهت تقلید از میرزا محمّدتقی شیرازی رضوان اللَه علیهما (ت)1
تعطیلی دروس حکمت و فلسفه و عرفان در حوزهها
امّا بعد از مرحوم شیخ و شاگردان او که مشروطیّت پیش آمد و در اثر نفوذ دو سیاست متضادّۀ انگلیس و روس، میان علما اختلاف ایجاد شد، از اینجا دیگر یک قدری آب خراب و آلوده شد؛ و کُلٌّ یَجُرُّ النّارَ إلیٰ قُرصَتِه،2 [هر شخص آتش تنور را به سمت نان خود سوق میدهد] تا نان خود را بپزد، این آتش را به سوی قرص خود، و آن هم آتش را به سوی قرص خود میکشد؛ این به عنوان شریعت، آن به عنوان شریعت؛ به جان هم افتادند و همینطور ادامه پیدا کرد ... دروس حکمت و فلسفه و عرفان و معارف، اینها همه در حوزهها تعطیل شد.3 و اخیراً که دیگر خیلی افتضاح شد! کار به جایی رسید که اصلاً کسی مثلاً نام أسفار را در حوزۀ نجف یا در حوزۀ قم نمیتوانست ببرد، در کتابفروشیها یک کتاب حکمت پیدا نمیشد! و کسی که میخواست این درسها را بخواند، مثل یک شخص غریب بود، مدرّسی در آن حوزه وجود نداشت! با اینکه اساتید بزرگ حکمت، مثل آقا شیخ محمّدحسین اصفهانی، آقا میرزا محمّدباقر اصطهباناتی و شیخ الشّریعۀ اصفهانی، خود اینها پاسدار و از مدّرسین حکمت بودند.
بعد از اینکه اینها از بین رفتند، دیگر همه چیز از بین رفت! علوم معقول از بین رفت؛ غیر از اینکه فلان روایت را بخوانیم و ظاهرش را بیان کنیم، دیگر چیزی در دست کسی نماند، و آن را هم بر طبق افکار و پندارهای خود توجیه و تأویل کردند؛ بدون علوم عقلی معنی روایات اصلاً فهمیده نمیشود.4
اینها راجع به حکمت بود؛ عرفان که اصلاً اسمش را نیاور! خدای ناکرده اگر کسی میخواست یک قدری دنبال واقع برود، دنبال حقیقت برود، یک قدری به خود برسد، همین قدر کافی بود که تمام حوزه به او با نظر اهانت و سخافت و رذالت بنگرد، و او را یک شخص اجنبی و کافر و تافتۀ جدا بافته ببیند!
قدغن بودن عرفان، یعنی قدغن بودن نام امیرالمؤمنین
آخر یعنی چه؟! اگر حوزه، حوزۀ نجف است، اینجا مقام امیرالمؤمنین است، این حرفها چیست؟! چرا عرفان در اینجا نامش قدغن است؟! میدانید معنایش چیست؟ معنایش این است که نام خود امیرالمؤمنین علیه السّلام قدغن است! خود امیرالمؤمنین علیه السّلام تیرباران شده؛ لذا علومش هم تیرباران شده است. نهج البلاغه مگر در نجف بود؟! مگر کسی نهج البلاغه میدانست؟! شاید طلبههایی میرفتند نجف و بیست سال میماندند و برمیگشتند، دستشان به نهج البلاغه نمیخورد و نمیدانستند چیست؟ بله امیرالمؤمنین یک نهج البلاغهای نوشته است که میگویند: در فصاحت و بلاغت تالی تِلو قرآن است.
احوالات حوزۀ نجف و تأسّف مرحوم علاّمه
اینها افسانه نیست!! آنوقت شما میفهمید که مرحوم قاضی ـ رضوان اللَه علیه ـ و از آن بالاتر اساتیدش، آخوند ملاّحسینقلی همدانی را رمی به تصوّف میکنند که اینها صوفیاند؛1 آقا سیّد جمال را میگفتند صوفی؛ آقا سیّد عبدالهادی شیرازی که یک قدری مرد منزّه و خویشتنداری بود، میگفتند: گرایش به تصوّف دارد و به شاگردهای مرحوم قاضی عنایت دارد.2 این میزانِ سنجش نجف است. آنوقت این حوزه نباید فاتحهاش خوانده بشود؟! واقعاً نباید خوانده بشود؟! این، حوزه است؟! یعنی این حوزه، تربیتِ مکتب قرآن و امیرالمؤمنین میکند؟! چند نفر بر سر سفرۀ سیاهی دورِ هم جمع شدند، این او را به سوی خود میکشد، آن او را به سوی خود میکشد؛ این فلان را دعوت میکند، آن فلان را دعوت میکند؛ این برای طبع رساله به فلان شهر میفرستد، و آن همچنین و همچنین و همچنین!
شما میدانید ما این چند سالی که در نجف اشرف بودیم چه مرارتهایی از دست همینها کشیدیم؛3 رویّۀ ما چه بود؟! صوفی بودیم؟! سبیل گذاشته بودیم؟! کشکول دستمان بود؟! طبرزین داشتیم؟! ابداً این حرفها نبود؛ فقط همین بود که انسان میخواهد بفهمد که چیست؟ اگر خدا راست است، خُب ببینیم چیست؟ اگر آنچه را که امام میگوید راست است، ببینیم چیست؟ غیر از دنبالِ فهم رفتن که چیزی نبود؛ امّا همینکه میدیدند اگر این روش آفتابی و روشن بشود، دکّان همۀ آنها به هم میخورد، در اضطراب میافتادند؛ علمشان علم شیطانی است، از این میترسند که مبادا این حرف به گوش یک مسافر یا یک تازه وارد بخورد و او هم اهل علم و اطّلاع باشد و بیاید و تفحّصی کند و ببیند چنتۀ آنها اصلاً خالی است!
من خودم در مجلسی در نجف بودم که بین دو نفر دعوا شد، و یک نفر به دیگری میگفت: چرا فلان کس (آقای حاج عبدالرّزاق کرمانشاهی) را تو آوردی در نجف و پیش فلان کس بردی؟ اینها را که میآورند در نجف باید چند روز نگه داشت و بیرون کرد؛ زیرا که اگر در نجف بمانند و از حقیقت افکار و اخلاق بعضی اطّلاع پیدا کنند، دیگر هیچ وجوهات خود را برای نجف نمیفرستند!
حوزۀ نجف، حوزۀ قتل و غارت و نهب و استلاب سهم امام شده بود، امیرالمؤمنین چقدر تحمّل کند؟ چقدر اینها را بیرون نریزد؟ گوش میکنید چه میگویم؟!
عواملی که باعث شد نتوانند علاّمه طهرانی را از نجف بیرون کنند
بنده که در نجف بودم، خدا نگه داشت. سه عامل بود که نتوانستند ما را بیرون کنند و الاّ بیرون میکردند.
اوّل: اینکه از کسی شهریه نمیگرفتم، و الاّ شهریهام را تحقیقاً قطع میکردند. هر کسی که یک کمی بیشتر در مسجد سهله یا مسجد کوفه بود؛ یا کمتر در مجالس عمومی وارد میشد، شهریهاش قطع میشد.
دوّم: اینکه اقوام و عشیرۀ ما همه از علما و اهل علم بودند، چه از مُردگان چه از زندگان، و اینها همه را میشناختند و نمیتوانستند با من مبارزه بکنند؛ زیرا که از أحیاء از علما هم بسیاری بودند که با آنها در میافتادند، و آنها در وِجهه و شخصیّت خودشان نمیدیدند که بتوانند با اینها در بیفتند.
سوّم: اینکه من یک طلبهای بودم که واقعاً هر کسی جلوی من درمیآمد، زود حسابش را میدادم به دستش؛ در مجالس و محافل ابداً کسی نمیتوانست بر علیه قاضی حرف بزند، اینها همه پشت سر بود و صدایش به گوش ما میرسید، یا پشت سر علاّمۀ طباطبائی، ابداً و ابداً! ما با چهار کلمه روشن میکردیم که آنچه شما دارید پشیزی بیش نیست و حقیقت این است ـ الآن هم بعضی از آنها حیات دارند ـ.. و معذلک وقتی که در بازار راه میرفتیم نگاه همه به ما نگاهِ بغض و عداوت بود؛ معلوم بود که یک چیزی شنیدهاند و الاّ چه کسی به ما نگاه میکرد؟ ما یک طلبهایم سیّد، که رفتهایم نجف، و مشغول درس خواندن هستیم، به کار خودمان هم مشغولیم، درسمان هم بد نیست، بزرگان میگویند: درسش هم بد نیست، عمرش را هم تلف نمیکند، چنین و چنان است، جزوهها و تقریرات را هم مینویسد، از این جهت هم که اشکال ندارد.
پس این اشکال چیست؟! اینکه شما میگویید: فلان کس صوفی است و منحرف است، ما بیاییم این را بشکافیم؛ صوفی یعنی چه؟ یعنی درست درس خواندن؟! متوجّه شدن! مراقبه داشتن! اگر این است، خُب انسان خیلی خوب است صوفی باشد؛ اگر این نیست، خُب شما که دارای عنوان مرجعیّت هستید چرا تهمت میزنید؟! مراجع در آن وقت همه بر این اساس بودند، و بعضیها میگفتند: ما کلیّات عرفان را قبول داریم؛ ولی این حرفها چیزهای جزئی است و خیلی مهم نیست، انسان به اینها میرسد؛ انسان باید دنبال همین مصادر و اموری باشد که عنوان تبلیغ و ترویج و شریعت دارد، و غیر از این چیزی نیست!1
مضیقهها و اتّهاماتی که مرحوم قاضی و علاّمه طباطبائی و امثالهم تحمل کردند
شما میدانید در این سالها مرحوم قاضی و علاّمۀ طباطبائی و امثال اینها و هر کسی که میخواست یک بویی از عرفان ببرد، در چه اتّهامات و مضیقههایی بود؟ از هستی ساقط میشد! اینها هم جمع شدهاند دور قبر امیرالمؤمنین به عنوان دین، به عنوان حفظ شریعت، به عنوان نگهداری حوزۀ هزار سالۀ شیخ طوسی که الآن بر گردن ماست؛ میخواهند حوزه را نگهدارند، بسم اللَه! بفرما نگهدار! امّا مگر میشود امیرالمؤمنین را گول زد؟! عزیز من، امیرالمؤمنین زنده و مردهاش یکی است؛ نگه میدارد، نگه میدارد، نگه میدارد ... بعد آخر میآید و با مُخ میاندازدتان در قعر جهنّم، و ابداً باکی ندارد! با امیرالمؤمنین که نمیشود بازی کرد!
علمائی که به خود مغرورند و مشهورند و دنیا را برای طعمههای نفسانی خود صید و شبکه قرار دادهاند، از هر موجودی خطرناکترند.
من یک وقتی فکر میکردم خداوند در این دنیا حیواناتی قرار داده است: گرگ، شیر، پلنگ، اینها هر کدام حیوانات درّنده هستند؛ اینها مانند کدامیک از این حیوانات هستند؟ دیدم که نمیشود اینها را به هیچ حیوانی تشبیه کرد، بلکه باید حیوان را به آنها تشبیه کرد؛ بعد دیدم که نه، شیر و پلنگ را هم نمیشود به اینها تشبیه کرد؛ اینها حکم تانک را دارند. تانک وقتی حرکت میکند و میآید جلو، هیچ نمیفهمد که زیر آن انسان باشد، حیوان باشد، درخت باشد، در باشد، دیوار باشد، هرچه باشد، زیر خود میگیرد و نابود میکند و میرود. علمای سوء ـ العیاذ بِاللَه ـ اینطور نفسی پیدا میکنند که برای بهدست آوردن مقاصد و پندارهای شیطانی خود، هیچ چیزی [مانع و] رادعشان نیست؛ شما هزار آیۀ قرآن برایشان بخوانید، زود چهار تا فرمول جلوی دستتان میگذارد که این آیه راجع به آنجاست، این آیه راجع به اونجاست، راجع به اینجا نیست. روایت میخوانید، میگوید: آقاجان! این روایت معارض است با آن روایت، آن را باید عمل کنی. آقاجان! شما که دیروز در فلان مجلس، آن روایت را ترجیح میدادی، چگونه الآن به مصلحت خود این روایت را ترجیح میدهی؛ شما میگفتی: آن روایت معارض دارد و قابل عمل نیست، چرا امروز به آن تمسّک میکنی؟! و امثال اینها ... خیلی عجیب است!
«الظّالم سَیفی، أنتَقِمُ به و أنتَقِمُ منه»
آنوقت توجّه کنید مسئله از چه قرار است؟ مسئله از این قرار است که اگر شما میشنوید که صدّام ـ لعنة اللَه علیه ـ با تانک وارد صحن امیرالمؤمنین علیه السّلام شده است، خیلی تعجّب نکنید.
به خدا قسم آن شخصی که به نام مرجعیّت و امثال اینها انحراف از صراط مستقیمِ امیرالمؤمنین دارد و با کبکبه و دبدبه وارد صحن میشود، او از هزارتا از این تانکها بدتر و خطرناکتر است! و آن تانکهاست که این تانکها را به وجود آورده است. این تانکها برای امتحان من و شماست:
الظّالِمُ سَیفی، أنتَقِمُ بهِ و أنتَقِمُ منه؛1 «ظالم، شمشیر من است، من با او از
مردم انتقام میکشم، بعد هم از خود او انتقام میکشم.»
صدّام، ظالم است و منتقِم؛ و لیکن این جریانات گُتره نیست، خود به خود نیست، از زیر نظر پروردگار مخفی نیست، از زیر نظر امام زمان مخفی نیست. صدّام نمیتواند خدا را گول بزند و در یک حجرهای مخفی کند و بعد خودش بیفتد جلو؛ او با اینکه ظالم و ستمکار است ـ لعنت اوّلین و آخرین بر او باد، که جنایتکاری مثل او پیدا نشده ـ ولی معذلک اگر از نقطۀ نظر تحقیق بسنجیم، این خطرناکتر است یا آن که از اوّل عمر ریش و پشمی گذاشته و عمّامه و قبا و ردایی و رفته در سردابهای نمور نجف و شبها هم در بالای بام، آن عجّههای شدید را خورده، برای اینکه رئیس بشوم؛ نه برای اینکه من خدمتی به دین کنم!
إخبار علاّمه طهرانی از ایجاد حوزۀ مرضیّ امیرالمؤمنین علیه السّلام در نجف
امیرالمؤمنین را نمیشود گول زد؛ امیرالمؤمنین بیدار است و میخواهد این دستگاه را برچیند! حالا شما إنشاءاللَه بعداً ببینید چه دستگاههای خوبی پیش میآید و اینها همه از بین میروند. حوزه تشکیل میشود، حوزۀ خوب، حوزهای که شهید اوّل و شهید ثانی و علاّمه حلّی و مقدّس اردبیلی و امثال اینها میپسندند؛ حوزهای که پاسدار قرآن و علم و عرفان و عقل و درایت و رسیدن به حقایق است. حوزهای که طلبههای خود را به ایثار و گذشت و عبادت و شبزندهداری و تفکّر در آلاء پروردگار دعوت میکند. حوزهای که طلبههای محصّل و جدّی و درسخوان و مراقب که هر ساعت از زندگی خود را بیهوده هدر نمیدهند و خود را مأمور و عبد پروردگار میدانند و بر طبق آن امریّه عمل میکنند، تربیت میکند؛ از این به بعد، آن حوزه إنشاءاللَه تشکیل میشود. آری! این صفاتی که ما در روایات میخوانیم، وقتی با کارهای این افراد تطبیق میکنیم، تا یک اندازهاش را میگوییم که: حمل به ظاهر کن! حمل به ظاهر کن! حمل به صحّت کن! حمل به صحّت کن! انسان ظاهر را هم نباید از دست بدهد. خُب، این کار را هم میکنیم، ولی حالا واقعاً حمل به ظاهر کردن، واقع را عوض میکند؟! ما حمل به ظاهر میکنیم، ما سکوت اختیار میکنیم؛ جماعتهای بیچاره میروند دنبال این مسکینان و از اینها تبعیّت میکنند! امّا پیش حقیقت و حقیقة الحقائق و اصل الوجود و سرّ رحمانی و حقیقت محمّدیّه هم مخفی است؟! پیش خود امیرالمؤمنین هم مخفی است؟!
وقتی انسان میبیند تا همین اخیر در صحن نجف اشرف پنج نماز جماعت در موقع مغرب اقامه میشود، پنج نماز در این صحن کوچک! این صحیح است؟ خدا که میگوید: همه باید با هم اتّفاق کنید و دست از تفرّق بردارید؛ چند نماز در یک مکان مختصر خواندن، این درست است؟! البتّه این غیر از آن مساجد اطراف و غیر از مساجد خود صحن مثل مسجد عمران و بالاسر و خضراء است؛ در خود صحن، غیر از رواقها که در هر گوشۀ رواق یک نمازِ دیگر؛ بعد این آقا میرفت، ده دقیقه دیگر یک آقای دیگر میآمد؛ تا نزدیک طلوع آفتاب چندین نماز جماعت، یکی پس از دیگری خوانده میشد. خدا میفرماید: ﴿إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ كَانَتۡ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ كِتَٰبٗا مَّوۡقُوتٗا﴾،1 نماز را باید اوّل وقت خواند؛ تمام شد. یک نماز هم بیشتر نخوانید، در صحن هم یک نماز بیشتر نباید خواند! اگر کس دیگری بخواهد نماز بخواند، باید جلوی او را گرفت، نباید نماز خواند! همچنین نباید خود انسان بایستد و نمازهای متعدّد بخواند، یا اینکه مثلاً نماز جماعت ظهر را در این مسجد بخواند، آنوقت دو مرتبه برود همان ظهر را در مسجد دیگر بخواند!
باید حفظ شریعت کرد نه حفظ شخصیّت و مقام
﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ﴾،2 آیا پیغمبر هم همینطور بود؟! ائمّه هم همینطور بودند؟!
و به عنوان حفظ شریعت [این کارها را میکردند]؛ مگر این حفظ شریعت است؟! این حفظ شکم است، این حفظ مقام است؛ کدام مقام؟ آن مقامی که از هر مقامی رذلتر و پستتر است و انسان را بالنّهایه میکشاند به این جاهایی که ملاحظه میکنید.
الإسلامُ یَعلُو و لا یُعلیٰ علیه؛3 «اسلام بالاست و بر فراز همه چیز، و چیزی بر فراز اسلام نیست.»
﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِینَ وَلَٰكِنَّ ٱلۡمُنَٰفِقِینَ لَا یعۡلَمُونَ﴾؛4
«عزّت لباسی است که پروردگار بر تنِ خود دارد و برای رسول خود دارد و برای مؤمنین دارد، امّا این مسکینان و منافقین نمیفهمند.»
ما که میگوییم منافقین، شما خیال میکنید منافقین یعنی همان منافقین زمان رسول خدا؛ امّا نه، انحصار به آنها ندارد. هر کسی که اصلاً نفهمد عزّت اختصاص به خدا و رسول خدا و مؤمنین دارد، او منافق است؛ هر کسی که دعوت به نفس کند، طبق این آیۀ مبارکۀ قرآن: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤۡتِيَهُ ٱللَهُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحُكۡمَ وَٱلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُواْ عِبَادٗا لِّي مِن دُونِ ٱللَهِ﴾،1 منافق است.
منافق یعنی آن کسی که دو رو است، یعنی ظاهرش یک چیز نشان میدهد ولی باطنش چیز دیگر است؛ وقتی شما با او برخورد کنید یک قسم با شما مواجه میشود، در پشت سرتان یک حرف دیگری میزند. و از آن نفاق عجیبتر آن است که اگر هم حرفی نزند، در دلش آن طوری نیست که با شما برخورد کرده؛ با شما به بشاشت و خوشی، قربانت گردم، فدایت شوم، و لیکن در باطن نقشهای کشیده که شما را از پا دربیاورد. در ظاهر میگوید: مردم، دنبال اسلام بروید، دنبال قرآن بروید، و چنین و چنان! ولی خودش بر خلاف اسلام عمل میکند و پایش را در یک کفش کرده تا این احکام را از بین ببرد؛ این منافق است!
خدا با کسی رفاقت خاص ندارد، او در صراط مستقیم مردم را حرکت میدهد؛ میزانش، میزان مستقیم است، فرموده است: ﴿وَٱلسَّمَآءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ ٱلۡمِيزَانَ * أَلَّا تَطۡغَوۡاْ فِي ٱلۡمِيزَانِ﴾،2 آنوقت میشود این حرفها را بزند و بگوید: «ما آسمان و زمین را بر اساس عدل و میزان حق آفریدیم»؛ ولی در این امور عنان ما را به دست خود ما بدهد و بگوید: «هر پنداری، هر غلطی و هر کثافتکاری که کردید، اختیار با جنابعالی است، چون شما عالم شریعت هستید و من اختیار را به دست شما دادم و شما هم دارای ولایت هستید و هر کاری میخواهید بکنید!»، این درست است؟! نه!
وجوب حرکت طلاّب علوم دینی بر اساس علم و عمل
طلاّب علوم دینیه، همه باید از قدم اوّل با علم و عمل حرکت کنند، همانطوریکه سابقین حرکت کردند. ببینید سیّد بن طاووس، خودش و دو برادرش علی و احمد، به چه مقاماتی رسیدند! یا اینکه ببینید بحرالعلوم ـ که زمان زیادی هم از موتش نمیگذرد، حدّاکثر حدود دویست سال است ـ چه مقاماتی داشت! ببینید کسانی مانند شیخ جعفر کاشفالغطاء که از شاگردان بحرالعلوم و همدورهایهای او بودند، چه مردمان پاک و صافی بودند! و چه قسم دنیا به آنها رو میکرد، ولی آنها خود را نمیباختند و شب برمیخاستند و در محراب عبادت، گریه و زاری میکردند، و تمام دنیا مقلّدشان میشدند یا نمیشدند تفاوتی نداشت و این چیزها را به پشیزی نمیخریدند.
انسان بایستی که بر این صراط حرکت کند و الاّ خطر حتمی است. آنچه را که خداوند برای سابقین گفته برای ما هم هست، آیات قرآن کلّیت دارد و انحصار به رسول خدا و زمان رسول خدا ندارد، بلکه همۀ زمانها را تا روز قیامت بدون استثناء شامل میشود.1
تغییر و تحوّل روش دروس حوزه توسط استعمار2
درس حکمت که در این حوزهها از بین رفته، این یک ضایعهای است! و من خیال میکنم که درست روی نظر همان استعمار کلّی و استعمار بزرگ است که برای از بین بردن تحقیق و علم و تدقیق و استواری قرآن، اینها را از بین بردند.
سابقاً درس حکمت در حوزهها گفته میشد، در نجف اشرف درسهای حکمت و جلسات تدریس حکمت و عرفان، جدا جدا بوده است، و اساتید در الهیّات بحثها و جلسات داشتند؛ و شاگردهای آنان دویست تا سیصد نفر بودهاند.
[از جمله] آقای شیخ علیمحمّد نجفآبادی ـ که به نام آخوند گربه معروف است، که بعد از اتمام دروس سطح آمد خدمت مرحوم آخوند میرزای شیرازی و بعد هم آمد در نجف، سالیان دراز در مسجد شیخ و ترکها و... جلسۀ تدریس داشته و خیلی مرد وارسته و معروف و صاحب مقاماتی بوده است3 ـ و شیخ الشّریعة اصفهانی ـ شیخ شریعت معروف که از اساتید معقول بوده و در آخر عمر، مرجعیّت بر گردن ایشان افتاد، و الاّ عمدۀ تبحّر ایشان در معقول بوده و از اساتیدی بوده که در نجف جلسات معقول داشتند ـ و آقا شیخ محمّدحسین کمپانی اخیراً همینطور بود، و استادِ مرحومِ علاّمه طباطبائی: آقا سیّد حسین بادکوبهای که از أعلام مدرّسین حکمت بود، و آقا سیّد محمّدباقر اصطهباناتی که استاد آقا شیخ محمّدحسین کاشفالغطاء و از اساتید حکمت بوده است. سابقاً درس حکمت خیلی رائج و دائر بوده است.4
استعمارگران برای اینکه عظمت قرآن را بشکنند، درست از همان وقتی که آن گِلادستون ـ رئیس مجلس اعیان و لردها در انگلستان که پست نخست وزیری داشت، و مردی یهودی الأصل و صهیونیست بود ـ در جریان عجیبی، پشت تریبون، قرآن را روی زمین میکوبد و اعلام میکند:
تا هنگامی که این قرآن باقی است، ادامۀ استعمار انگلستان در سرزمینهای مسلماننشین محال است!1
از همان وقت تا به حال، طبق یک هدف واحد حرکت کردند که باید قرآن را بردارند! حالا چه اموری رابطۀ مستقیم با این جهت دارد و چطور قرآن را برمیدارند؟ یکی از اقسامش این است که بایستی دروس معقول خوانده نشود، توحید برای مردم روشن نشود، مردم به همین درسهای سطحی اکتفا کنند؛ این فرهنگِ اسلام است دیگر!
از همان وقت دیگر میبینیم که تدریس دروس معقول پایین آمد؛ چطور پایین میآید؟ این آقا میخواهد درس شروع کند، میگوید: چه درسی شروع کنم؟ میگویند: آقا حالا درس حکمت که لازم نیست، فقه و اصول شروع کنیم! آن دیگری هم میبیند رفیقش فقه و اصول شروع کرده است، او هم شروع میکند! بعد به جایی میرسد که فقط افراد کمی درس حکمت میدهند، بعد کمکم از بین میرود و به جایی میرسد که واقعاً الآن اگر در نجف کسی یک درس حکمت بدهد، به این معنا است که خودش را ضایع کرده، اصلاً نابود کرده، شرافتش را فروخته، این مُستهجن است!
این درسی که الآن شما میبینید در قم راه افتاده، همهاش از علاّمه است که قم را زنده کرد. ایشان به اصطلاح، انقلاب علمی ایجاد کرد و از همه چیز گذشت.2 او هم میتوانست درس فقه و اصول تشکیل بدهد و آیة اللَه شود و بیرونی و اندرونی و شهریه و... راه بیندازد! مثل همان پیغام، مخصوصاً این عبارت که گفتند: «شما از دیگران کمبودی ندارید؛ بگذارید همه این مطلب را بفهمند!» ولی ایشان شروع کرد به درس حکمت تا اینکه چند نفری پیدا شوند و جمع شوند و قم را بگردانند و پشتیبانی داشته باشند.
آخر، حکمت یعنی درس کلام، کلام اسلامی یعنی پشتیبان مسائل اعتقادی، پشتیبان امامت، پشتیبان معاد، پشتیبان توحید! ردّ نصاریٰ، ردّ کمونیستها و ردّ مادّیین، همه با حکمت است. و الاّ این آقایانی که حکمت نخواندهاند اگر مرجع هم بشوند و از ایشان دربارۀ فلان مسئله بپرسید، در آن میمانند! و وقتی یک قضیّهای پیش بیاید، یک سر و صدایی و یک اقداماتی بر علیه دین بشود، آنها فقط غصّه میخورند! امّا آنهایی که درس حکمت خواندهاند غصّه نمیخورند، آنها میزنند و میبرند، یا در سخنرانیشان یا در نوشتجاتشان یا به واسطۀ شاگردانشان؛ چون قلبشان مطمئن است!
بله، حکمت در نجف به کلّی از بین رفت، در قم هم که از بین رفته بود و خُب الحمد للّه علاّمه دومرتبه آن را إحیا کرد. یکی از ائمّۀ جماعات معروف طهران که الآن حیات دارد، خودش نقل کرده بود که:
من در نجف به یکی از بزرگان گفتم: آقا چرا شما تفسیر شروع نمیکنید؟ خُب با این درسهایی که دارید تفسیر هم بگویید.
گفت: «اگر من درس تفسیر شروع کنم خلاصه از بین میروم!» چون با این شخص خیلی رو دربایستی نداشت و خیلی خودمانی بود، میگفت: «شأنیّت و مقام من این است که به همین درسها اکتفا کنم، شأن من نیست تفسیر درس بدهم!»
(این شخص گفته بود): پس چرا علاّمه طباطبائی شروع کرد؟!
گفت: «او خودش را أُضحِیّه کرد؛ یعنی قربانی کرد!»1
غربزدگی برخی از اساتید فلسفه
مقالات آقای فروغی را برای بنده آوردند و من دیدم خیلی عجیب است، ما طور دیگری دربارۀ ایشان خیال میکردم؛ ولی دیدم واقعاً خیلی چرند نوشته است، نه مبدأ دارد نه منتها دارد، هرچه دستش آمده نوشته، بدون اطّلاع و بدون سرمایه و مادّه! یک اسم دکتر روی اینها میگذارند، واقعاً خیال میکنند که چه کسی هستند؟! امّا حالا فهمیدیم اصلاً و ابداً، خیلی خیلی منحرفاند و مطالبشان بیاساس و بیپایه و بیبنیاد است.2
در همین نوشتجاتی که الآن مشغول هستم به نام کتاب نور ملکوت قرآن، تقریباً صد صفحه تا بهحال در ردّ ایشان و امثال ایشان نوشتهایم؛ امّا اگر تمام مطالب ایشان بخواهد رد شود، صد صفحۀ دیگر لازم داریم!
در همین مباحث یک سلسلۀ خیلی مفصّلتر از این دارد که در طول دو سال دانشگاهی به دانشجوها درس میداده و جزوههایش هم هست. خُب بدبخت آن دانشجوها که چه بلاهایی به سرشان میآید! این دانشجوها به نظر استادی به او نگاه میکنند، حرفهایش را تلقّی به قبول میکنند. آدمی که شیفتۀ خارج و تمدّن خارج و شیفتۀ نظر اروپا و علوم و اکتشافات جدید امروز شده است، اینها برایش خیلی جالب است؛ مثلاً نیوتن برایش به اندازهای مُعجب است که به قول جان لاک:
او یگانه مردی بود که دویست سال فلسفۀ اروپا را در دست گرفت، و کاخ عرفان و فلسفه را لایروبی و خاکروبی کرد!1
نیوتن! کدام فلسفه و فیلسوف خارجی این کارها را کرده است؟!
بعد ایشان به طور خیلی چَرند، فلسفۀ ماوراءالطّبیعه را با این فلسفه قاطی کرده و گفته است:
این فلسفه که از بین رفته، آن فلسفۀ ما بعد الطّبیعه هم باید از بین برود! اصلاً از نو باید فلسفههای نویی بنا کرد و موزون ساخت!
مطالب صاحب کتاب پرتویی از قرآن، راجع به جن و... هم اینگونه است. علاّمه طباطبائی حرف او را رد میکنند، آنوقت ایشان بر علیه علاّمه مینویسد که:
این نظر، پایۀ علمی ندارد و برای خود ایشان قابل قبول میباشد؛ ولی آن کسی که کلامی یا أشعری باشد میتواند کلام ایشان را قبول نکند!
این حرف منطقی است؟! اگر کسی برهان و دلیل بر نتیجهای بیاورد، آدم باید بگوید این حرفها قبول نیست چون این را اشعری و کلامی قبول ندارد؟!2
خطر اینگونه افراد خیلی خیلی بیش از دکتر شریعتی است، دکتر شریعتی سطحی بود.