1

آموزه‌های معرفت ج 1

شرح دعای ابو حمزه ثمالی

آموزه‌های معرفت ج 1 25024
مشاهده متن

پدیدآور آیت‌اللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی

گروه قرآن وحدیث ودعاء

مجموعه آموزه‌های معرفت

جلدهای کتاب (3 جلد)

توضیحات

جلد اول از مجموعۀ ارزشمندِ «آموزه‌های معرفت» حاصل مجالس حضرت آیت‌اللَه حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی قدّس‌اللَه‌سرّه در «شرح دعای ابوحمزۀ ثمالی» است که طیّ سالیان متمادی، در شبهای ماه رمضان برای رفقا و شاگردان سلوکی و رهپویانِ مکتب عرفان و توحید ایراد فرموده‌اند که همراه با ویرایش به زیور طبع آراسته شده است.
از آنجا که خود مرحوم مؤلّف بارها این دعای شریف را با نام «آیین‌نامه سلوک» یاد کرده‌اند، از اینرو در شرح این دعا، به طرح مباحث دقیق عرفان عملی پرداخته و سرمایۀ عظیمی برای مشتاقان لقای محبوب و دلدادگان حریم معبود به‌جای گذاشته‌اند، که به تصدیق اهل معرفت، در نوع خود بی‌نظیر و بی‌بدیل است.
جلد اول مربوط به شرح این دعای شریف در طی سالهای 1414 تا 1416 هجری‌قمری می‌باشد.
اهم مطالب مندرج در این مجلّد:
• اهمیت ادب در سلوک‌الی‌اللَه
• تأکید اولیای‌الهی نسبت به سکوت و تفکر در ذات خویش
• جایگاه عقل و حجّیّت آن، در مواجهه با دستورات اولیای‌الهی
• اهمیّت فهم و ادراک ظرافت‌های سلوکی
• لزوم آمادگی سالک برای امتحانات و ابتلائات
• نزدیکی به پروردگار بر اساس میزان اعتراف انسان به فقر و نیاز خویش
• خلوص و حال فقر، عمود خیمۀ سالک
• لزوم خالی‌بودن ذهن و صفای ضمیر جهت حضور نزد اولیای‌الهی
• اولیای‌الهی مجرای نزول مشیّت پروردگار
• آینۀ وجود اولیای‌الهی، نشان‌دهندۀ باطن انسان‌ها
• حالت پدرانۀ اولیای‌الهی نسبت به جمیع انسان‌ها
• دلیل وحشت افراد از شنیدن کلمات توحیدی اولیای‌الهی
• کیفیت دعای بنده و اجابت پروردگار
• نحوۀ تربیت باطنی ولیّ‌خدا برای ایجاد استعداد تجلیات خداوند در انسان
• حضرت حدّاد: «لطف اولیای‌الهی در ستاندن است نه دادن!»

/436
پی دی اف پی دی اف موبایل ورد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

1

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

2

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

3
  • هو العلیم

  •  دورۀ علوم و مبانی اسلام و تشیّع (١)

  • آموزه‌های معرفت

  • شرح دعای أبوحمزۀ ثمالی

  • جلد اوّل

  • رمضان المبارک ١٤١٤ الی ١٤١٦ هجری قمری

  • سیّد محمّدمحسن حسینی طهرانی

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

4

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

5
  • قالَ أمیرُالمؤمِنین علیه السّلام:

  •  «قَصَمَ ظَهری عالِمٌ مُتَهَتِّکٌ و جاهِلٌ مُتَنَسِّکٌ؛ فَالجاهِلُ یَغُشُّ النّاسَ بِتَنَسُّکِهِ و العالِمُ یَغُرُّهُم بِتَهَتُّکِه.»

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند:

  • «دو طائفه کمر مرا شکستند: عالم بی‌باک و جاهل مقدّس‌مآب؛ چراکه جاهل، مردم را با مقدس‌مآبی‌اش می‌فریبد، و آن عالم با بی‌باکی و جسارتش آنان را فریفته می‌سازد.»

  • بحار الأنوار، ج ٢، ص ١١١

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

21
  • مقدمه

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

23
  • بسم الله الرّحمن الرّحیم

  • ستایش و ثنا ذات اقدس پروردگار را سزاست، و درود و تحیّات پیامبر اکرم و اهل بیت اطهارش را رواست، که مقام تکوین و تشریع خلائق را در دو نقطۀ نزول و صعود متعهّد گشته‌اند و با هدایت و ارشاد راستین، افراد مستعد را به سر منزل مقصود و نشئۀ تجرّد و توحید رهنمون می‌شوند.

  • نوشتار پیش رو که متضمّن ترجمه و توضیحی ناقص از بی‌بضاعتی چون حقیر در دعای أبی‌حمزۀ ثمالی از حضرت زین‌السّاجدین علیه السّلام است، محصول سخنان و گفتارهای شب‌های مبارک رمضان از سال‌های ١٤١٤ هجری قمری تا زمان حاضر در بلدۀ‌ طیّبۀ قم می‌باشد. البته این سخنرانی‌ها در مدّت یک ماه به‌طور مستمر و متوالی نبوده‌اند، بلکه به‌واسطۀ عروض موانع و شواغل، به‌طور معمول در هر ماه حدود پانزده جلسه یا قدری بیشتر منعقد می‌گردید؛ و از طرفی دیگر، حال و هوای آن شب‌های طرب‌انگیز و روائح جانبخش آن فضای عطرآگین و شور و حال آن لیالی متبرّکه، چه بسا گوینده را از مسیر اصلی بحث که تمرکز در توضیح و شرح فقرات معجزنمای این دعای عظیم‌الشأن و رفیع‌المنزلة است، به سایر مباحث و فضاهای دیگر می‌کشاند و از سیر در بحث اصلی باز می‌داشت؛ و لهذا خوانندگان محترم تعجّب نخواهند نمود که چرا توضیح و شرح این فقرات، پس از گذشت حدود بیست و پنج سال هنوز در این فقرات ابتدایی متوقّف شده است. البته در

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

24
  • طول این سالیان چه‌بسا مسائلی پیش می‌آمد که طرح آنها در شب‌های ماه مبارک ضروری می‌نمود و همین نکته موجب تأخیر در روند مباحث دعای أبی‌حمزه بوده است.

  • علی‌أیّ‌حال در این سال‌های همدمی و هم‌صحبتی با فقرات منشئۀ از لسان وحی، بیش از آنچه که در صدد شرح و بیان این مضامین عرش‌بنیان برآییم، این خود دعای أبی‌حمزه بود که ما را به‌سوی خویش می‌کشاند و جان و روان و ضمیر ما را مست از زلال حقائق وحیانی خویش می‌نمود؛ و تو گویی پیش از آنکه ما زحمت تفسیر و توضیح با فهم و ادراک ناقص و ضعیف خویش به خود بدهیم، شمّه‌ای از آن حقائق ناخودآگاه بر قلب و زبان جاری می‌گشت، به‌طوری که پیوسته با خود می‌گفتم: آخر این مطالب از کجا آمده است و من که تا به‌حال چنین درکی از این مضامین نداشته‌ام، پس چرا اکنون این‌گونه بر زبان من جاری می‌شود؟ و این نیست جز عنایت و لطف حضرات معصومین علیهم السّلام بر ما بندگان مفلس و ضعیف و درمانده، که دست نیاز و مسکنت به‌سوی رحمت و رأفت و کرامت آن بزرگواران دراز نموده‌ایم، و از جمیع ما سوی‌الله إعراض نموده و با تمام وجود و سویدای ضمیر به‌سوی این کعبۀ مقصود روی آورده‌ایم.

  • جدّاً باید اذعان نمود که تأمّل در مضامین دعای أبی‌حمزه تار و پود آدمی را در هم می‌ریزد و سرنوشت انسان را دگرگون می‌سازد و حقیقت وجودی و موقعیّت شئون او را به‌خوبی می‌نمایاند، و ارتباط او را با پروردگار نمایان می‌سازد و راه سلوک و طریق عبودیّت و سیر إلی الله را به او نشان می‌دهد، و تمام نقائص و ضعف‌های نفس او را در برابر او واضح و آشکار می‌سازد؛ و از طرفی دیگر، روح امید و شوق و رغبت به‌سوی خالق معبود را در وجود او زنده و فروزنده می‌سازد. خلاصه در یک جمله باید گفت: این دعا برای یک سالک مستعد و جویندۀ راه خدا دستورالعملی است روشن و آیین‌نامه‌ای است که او را از سایر مطالب و مباحث بی‌نیاز خواهد نمود، و خوشا به حال آنان که این دعا را نه‌تنها در شب‌های ماه

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

25
  • مبارک، بلکه در سایر ازمنه از سال نیز با تأمّل و تدبّر قرائت و مطالعه می‌نمایند! و اکنون این قلم با اعتراف به ادراک ناقص و ضعیف خود، برگ سبزی حضور برادران طریق و دوستان مسیر تقدیم می‌دارد.

  • از خداوند منّان توفیق روز افزون را برای اخلاّء ایمانی و اصدقاء روحانی در تثبیت و شهود این فقرات عرشیّه و تحقّق به آن حقائق خواستارم.

  • و ما تَوفیقُنا إلّا بِالله، علیه تَوَکَّلنا و إلیه أنَبنا و إلیه المَصیر.

  • شب سه‌شنبه پنجم جمادی‌الأولی ١٤٣٩ هجری قمری

  • مشهد مقدّس علی ثاویها آلاف التحیّة و الثناء

  • و أنا الرّاجی عفوَ ربِّه السیّد محمّدمحسن الحسینی الطهرانی

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

27
  • رمضان المبارک ١٤١٤

  •  

  •  

  •  

  •  

  • مجلس اوّل : اهمّیت ادب در سلوک؛ شرح و توضیح مکر الهی

  •  

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٤

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

29
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی‌ فی حیلَتِکَ.1

  • جاودانگی و حیات کلام اولیاء الهی

  • این کلمات ائمّه علیهم السّلام همیشه زنده است و در هر مرحله‌ای با انسان هست؛ لذا هیچ‌وقت تمامی ندارد و خستگی برنمی‌دارد و به‌طور کلّی هر کسی به واقعیّت و نفس‌الامر اتّصال پیدا بکند، مطلبش همین‌طور است. من هر ‌وقت کتاب‌های آقا را مطالعه می‌کنم، در آن مواردی که خودشان راجع به مسئله‌ای اظهار نظر کرده‌اند ـ نه نقل‌قول‌ها، منقولات تفاوت می‌کند ـ در مطالب خود ایشان این مطلب را می‌بینم؛ یعنی هروقت نگاه می‌کنم، می‌بینم یک مطلب جدیدی برای من مطرح می‌شود. اتّفاقاً

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى خداى من، ادب کردن مرا از راه گوشمالى و عقوبتت قرار مده! و در راه چاره‌جویى و آزمایشى که از من مى‌کنى، با من مکر و خدعه منما!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

30
  • یادم هست که یک روز با ایشان راجع به مثنوی صحبت می‌کردیم، من به ایشان عرض کردم: آقا، هر‌وقت مثنوی می‌خوانم، مطالب جدیدی به نظر می‌رسد!

  • یادم هست در همان بیمارستان قلب با خودمان مثنوی برده بودیم که وقتی ایشان استراحت کردند، مثنوی بخوانیم. ایشان گفتند: «آن کتاب در آنجا چیست؟» گفتم: مثنوی. گفتند: «هان! خوب شد آوردی! خواستم به تو بگویم که یک‌خرده در این بیمارستان مثنوی بخوانی!» و گفتند: «از اوّل آن شروع کن بخوان!» 

  • آقا ما تا یک فصل همین‌طوری خواندیم! اشکالاتمان را هم می‌گرفتند که اینجا را این‌طوری بخوان، کِش بده، اینجا را زود رد شو و... ، و همۀ غلط‌هایمان را چه صوتی و چه غیرصوتی بیان می‌کردند. گاهی اوقات هم یک شعر را مطرح می‌کردند و چرندیات ما را اوّل گوش می‌کردند، بعد شروع می‌کردند خودشان تفسیر کردن و مطالبی بیان می‌کردند؛ یک‌دفعه می‌دیدی یک ساعت رفتند در آن مطلب، و من نوشته‌هایش را هم دارم. وقت و بی‌وقت هم داشت، ساعت ده یک‌‌دفعه می‌گفتند: «بخوان آقا سیّد محمّدمحسن!» یا دو ساعت به اذان، و خلاصه موقع طلوع آفتاب؛ صبح‌ها که قرآن می‌خواندند و یک سوره جیرۀ هر روز‌مان بود.

  • یک شب، تقریباً ساعت ده شب بود که دکتر خوارزمی که آن موقع رئیس بیمارستان بود، پشت در آمد، دید که ما داریم شعری می‌خوانیم. همانجا ایستاد و تا آخر نیامد داخل و رفت، بعد گفت: «آقای طهرانی مثل اینکه با حاج آقا خوب حال می‌کنی ها!» گفتم: خب چرا نیامدی؟ گفت: «اگر می‌آمدم به‌هم می‌خورد.» گفتم: نه آقا، ادامه‌اش می‌دادیم! که دیگر بندۀ خدا نیامده بود.

  • علّت تأکید بر قرائت قرآن و روایات معصومین علیهم السّلام

  • حالا این روایت‌ها و کلمات ائمّه همین‌طور است. مطالب ما مطالبی است که ناشی از ضعف و جهل ما است، ولی ائمّه مطالبشان عین حقیقت و عین واقعیّت است. علّت اینکه آقا تأکید دارند بر اینکه در این مجالس قرآن خوانده بشود، به‌عنوان یک امر صوری و یک دستورالعملِ جلسه‌ای و خلاصه یک روند طبیعی و... نیست، بلکه دلالت بر یک حقیقت و واقعیّتی می‌کند و ما جدّاً می‌توانیم

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

31
  • بگوییم که از این مسائلِ واقعی اطّلاع نداریم و قدر آن را هم نمی‌دانیم!

  • خلاصه، ببینید مردم در چه مطالبی هستند! یک شب ما رفته بودیم جایی، بعد گفتند: فلان شخص، رئیس مرشدهای کذا و کذا را به فلان شهر دعوت کردند و مجلسی بود، اتّفاقاً یک فیلم تصویری هم از آن مجلس گرفته بودند و به ما گفتند که: « بیاوریم ببینیم؟» گفتم: بیاورید! خلاصه، آوردند و تماشا کردیم؛ مجلسی و ضیافتی بود و جناب آقای درویش کذا با آن مندیل و کلاه عجیب و غریب و گیسوان و ریش کذا آنجا نشسته بود، و هر چرندی که شما می‌خواهید در این مجلس گفته می‌شد! آن مردک هم اصلاً هیچ چیزی نمی‌فهمید! اوّل همه می‌آمدند می‌خواندند! هر ریش‌تراشی که مگس روی صورتش بُکس‌و‌باد می‌کرد، و چنان تابی به این سبیل داده بود و ریش را زده بود که برق افتاد بود! نمی‌دانم پارافین زده بود، ادکلن زده بود، چه زده بود که جدّاً برق چراغ در صورت او می‌افتاد! آن‌وقت می‌خواند: ها ها ها! و آن درویش هم ‌آنچنان حال می‌کرد! خودش هم گاهی اوقات شروع می‌کرد و یکی از شرق می‌خواند، یکی از غرب می‌خواند. یکی شعر شیخ بهایی می‌خواند، آن یکی از علی می‌خواند، آن یکی از فؤاد کرمانی و امام حسین می‌خواند! یک مجلس بی در و پیکر و بازار مکّاره‌ای بود! و بعد هم شروع کردند تنبک زدن و نی و... خلاصه، غم عشقت بیابون پرورم کرد! و خود آن درویش هم می‌خواند و آنها هم با نی و... دالام دالام می‌زدند!

  • گفتم: جدّاً ما قدر نمی‌دانیم! آن بدبخت‌هایی هم که آنجا بودند، مشخّص بود همۀ وقتشان را به بطالت و... گذراندند! و واقعاً جدّاً بِرکة السّباع که می‌گویند، همین محلّ اینها بود!

  • خود نفس حضور قرآن در جلسه برای انسان مفید است.

  • توصیه و تأکید اولیاء الهی نسبت به سکوت و تفکّر در ذات خویش

  • یک مسئله‌ است و من این را از بعضی‌ها شنیده‌ام و از سابق روی این مسئله خیلی فکر می‌کردم، و وقتی خدمت مرحوم آقای حدّاد رسیدم قضیّه برای من حل شد؛ و آن مسئله این بود که آیا سلوک به حرف است یا به سکوت است؟ آیا ما با حرف، یک مطلب را می‌فهمیم یا اینکه با آرامش و اطمینان و در خود فرورفتن و

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

32
  • از خود یافتنِ آنچه را که به دنبالش هستیم؟ ما می‌خواهیم در جلساتمان صحبتی باشد، مطلبی گفته بشود و مسئله‌ای مطرح بشود، البته اینها تا حدودی خوب است و جنبۀ راه‌گشایی دارد؛ ولی اگر انسان به صحبت اکتفا بکند، در همین صحبت می‌ماند و صحبت هم که تمام شدنی نیست! امّا اگر انسان نخواهد راه و مرام خودش را بر حرف قرار بدهد، بلکه بر شنیدن قرار بدهد، همین که یک‌مقدار به انسان بگویند، دیگر کفایت می‌کند. این افراد، افرادی هستند که بهره می‌برند!

  • یک‌وقت جایی بودیم و مرحوم آقای حدّاد می‌فرمودند:

  • فلان کس می‌آید و مدام از من سؤال می‌کند که آقا این چه می‌شود، آقا آن چه می‌شود؟ دوباره همین پس‌فردا می‌آید و همین‌طور مدام می‌پرسد: این چه می‌شود، آن چه می‌شود؟ ولی فلان کس می‌آید و لبش را باز نمی‌کند، آن گوشه می‌نشیند و صدایش درنمی‌آید و آن حظّ خودش را می‌گیرد و می‌رود!

  • با حرف مطلب برای کسی روشن نمی‌شود؛ با فکر و سکوت و تأمّل قضیّه برای انسان روشن و حل می‌شود. صحبت‌های من و امثال من، صحبت‌هایی است در حدود و اندازۀ فهم خودمان؛ ما برداشتی از یک مسئله داریم‌، حسن آقا برداشتی دارد، حسین آقا هم برداشت متفاوتی دارد؛ امّا کدام یک صحیح است، معلوم نیست. آن کسی می‌تواند به این قضیّه إشراف داشته باشد و إخبار بدهد که خودش محیط باشد. هر کدام مطلب دیگری را تخطئه می‌کنیم و همیشه در مقام اثبات هستیم، هیچ‌وقت در مقام ثبوت نیستم. ولی قرآن و مطلبی که کلام خدا یا کلام امام علیه السّلام است، مطلبی است که این دیگر حتمی است!

  • ملاکات اولیاء الهی در کیفیّت تشکیل جلسات و انتخاب ادعیۀ آن

  • اینکه یکی دو صفحه از دعای ابوحمزه بخوانند، به معنای تعبّد و اطاعت کورکورانه نیست، این مسئله‌ای است که انسان باید در این معانی غور کند و غوص کند. این‌طور ما برداشت نکنیم که این جلسات صِرفاً اجتماعی است برای صحبت کردن و اینکه مطالبی مطرح ‌شود، همین! بلکه نکته در اینجاست که این مسائلی که می‌فرمایند در جلسات إعمال بشود، تمامش روی حساب است!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

33
  • یکی از رفقا می‌گفت:

  • به‌جای دعای سِمات، زیارت عاشورا بخوانیم یا دعای کمیل و امثال ذلک بخوانیم، این چه مشکلی دارد؟!

  • این درست مثل حرف آن شخصی بود که به آقا می‌گفت:

  • آقا، چرا ما پای منبرهای آقای ... ـ خدا او را بیامرزد، دعای ندبه می‌خواند ـ نمی‌رویم؟! چرا ما به دعای ندبۀ آقای شیخ ... نرویم که این‌قدر باحال است و این‌قدر مردم گریه می‌کنند؟!

  • نهی اولیاء الهی از توسّل به ائمّۀ معصومین برای رسیدن به رفاه مادّی و زندگی دنیوی

  • آخر، آن دعای کمیلی که بخواهند امام زمان را در آن برای شفا دادن دل درد، بالا و پایین بکشانند، خب همین است دیگر! مریض‌دارها بیایید، حاجتمندها بیایید! مگر امام زمان برای حاجت‌روا کردن درست شده است؟! مگر امام زمان برای پا درد شفا دادن درست شده است؟! شاید امام زمان بیاید و قلم پای یکی را خُرد کند، چه اشکالی دارد؟! این چه اشتباهی است که ما می‌کنیم؟! چرا باید این‌طور باشد که اگر آقا در منزلمان بیایند و بچّۀ ما مریض باشد، شفا پیدا کند؟! شاید آقا بیایند و بچّه‌مان بمیرد! این چه اشتباهی است ما داریم که اگر آقا یا بزرگان عنایتی بکنند، قرض انسان أدا می‌شود؟! چرا باید این‌طور باشد که ما خیال بکنیم منظور از برکتی که بزرگان در منزل می‌آورند، این است که انسان به واسطۀ آن یک زندگیِ خوش و با سعادت و با سلامت و با رفاه خواهد داشت؛ چرا باید این‌طور باشد؟!

  • پیغمبر وارد منزل یکی از انصار شدند، همین که وارد شدند بچّه‌اش در چاه افتاد و مُرد و تمام شد! این هم از قدم پیغمبر! پیغمبر که آنجا رفتند، این زن هیچ‌کاری نکرد و ابداً به روی مبارک نیاورد، هیچ! بعد بلند شد و راهش را کشید و در خانه‌اش رفت و شام و ناهارش را قشنگ خورد و سیر شد! شوهرش که آمد، گفت: جریان از این قرار است! اصلاً صدایش را هم در‌نیاورد؛ چون پیامبر آنجا بودند! ببینید چه زن‌هایی بودند که اصلاً آدم شاخ درمی‌آورد! زن‌ عجیبی که اصلاً به روی پیغمبر نمی‌آورد! پیغمبر یک جمله‌ای فرمودند که: «من به امثال این زنان بر

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

34
  • امّت‌های گذشته افتخار می‌کنم1

  • حالا پیغمبر که در منزل می‌آید، حتماً باید مریض شفا پیدا کند؟! چرا؟! چه کسی گفته است که وقتی پیغمبر وارد یک منزل می‌شود باید درخت خشکیده‌اش مثمره و سبز بشود؟! نه، شاید درخت سبزش بخشکد!

  • رفقای آقای انصاری و آقای حدّاد به این إشکال مبتلا بودند و خیال می‌کردند استاد آن کسی است که برایشان رفاه دنیوی بیاورد! فلان شخص می‌آمد پیش آقای حدّاد که: «آقا، صدّام می‌خواهد بیاید از ما مالیات بگیرد، شما کاری بکنید!» و مثلاً آقای حدّاد هم دعایی به او می‌دادند که این دعا را در دکّانت آویزان کن! طرف هم می‌آمد و نگاه می‌کرد و جنس را نمی‌دید، بلند می‌شد و می‌رفت پی کارش و مالیات نمی‌گرفت! ولی آیا این درست است؟! درست نیست! طرف می‌آمد پیش آقا، که: «آقا پارچه‌های فاستونی‌مان دارد وقت تابستانش می‌گذرد و تومانی پنج زار تو سرش خورده است؛ اینها را نمی‌خرند، دعا کنید بخرند!» خب چه بگویند؟! حالا فروش رفتن اینها به صلاح توست؟! این خوب است؟! طرف می‌آید پیش آقای حدّاد که: «آقا بچّه‌مان فلان عیب را پیدا کرده است، فلان مشکل را پیدا کرده است، دعا کنید برطرف بشود!» ایشان دعا می‌کردند و اتّفاقاً برطرف هم می‌شد! خب ایشان با ما راه می‌آیند! یعنی خلاصه می‌خواهند ما را داشته باشند!

  • شخصی بود که آقای حدّاد را اذیّت می‌کرد. در مجلسی که ایشان در طهران تشریف آورده بودند، آقای حدّاد مطلبی فرمودند که این مطلب، مطلب بالایی بود. یکی از همین جهّالی که ملازم حاج آقا کذا بودند، شروع ‌کرد به اعتراض و گفت: «شاید صحیح نباشد!» آقای حدّاد سرشان را پایین ‌انداختند و عصبانی شدند و بعد سرشان را بلند کردند و رو کردند به افراد که: «آخر ما با اینها چه کنیم؟! نه می‌روند،

    1. مرحوم شهید ثانی ـ‌ رضوان الله علیه ـ‌ در مسکّن الفؤاد، ص ٦٥ ـ ٦٨ این داستان را به چند طریق نقل می‌کنند.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

35
  • نه می‌آیند، نه رهایمان می‌کنند!»

  • خلاصه، اینها با ما راه می‌آیند و دیگر به بزرگواری خودشان ندیده می‌گیرند و اغماض می‌کنند؛ ولی بالأخره ما هم باید حیائی داشته باشیم، عقلی داشته باشیم و قدری فکر داشته باشیم!

  • خدا رحمت کند مرحوم آقای حدّاد می‌فرمودند:

  • آنچه به درد سلوک می‌خورد، فکر و عقل است؛ اینکه عقلتان زیاد بشود و قضیّه را بفهمد، به‌درد می‌خورد!

  • ایشان به من می‌فرمودند:

  • به عمل نگاه نکنید، ببینید او چقدر می‌فهمد و فهم سلوکی‌اش چقدر است؛ این مهم است!

  • ادراک کلام اولیاء الهی براساس سعۀ وجودی و تخیّلات جزئیّۀ افراد

  • لذا افرادی که در ‌صدد هستند مشکلات خودشان را با سؤال و جواب و با پرسش و پاسخ و با مطرح کردن مشکله‌ای و مسئله‌ای حل بکنند، بدانند که هیچ‌گاه به مقصود نخواهند رسید! دلیلش این است که آن جوابی که استاد می‌دهد، هیچ‌وقت جوابی نیست که کما هو حَقُّه باشد؛ جوابی طبق تخیّل ما و طبق سعۀ ما است! اگر بخواهد آن جواب ما حَقُّه را بدهد، کسی نمی‌تواند آن جواب را تحمّل کند، و ما هم نمی‌توانیم از محدوده خیال بیرون بیاییم؛ بنابراین مسائلی که سؤال می‌شود جنبۀ مقطعی و جزئی پیدا می‌کند، و جزئی هم هیچ‌گاه راه به کلّی نمی‌برد! در این جزئی‌ و این مورد، در آن جزئی و آن مورد و... . و لذا من خودم بعینه و با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم افرادی که به این نحو هستند، در قضاوت‌هایشان نسبت به ‌آقا اشتباه می‌کنند! خیلی مشکل است که انسان از مسائل جزئی به کمالات کلّی پی‌ببرد، مگر اینکه آن‌قدر با ولیّ خدا ممارست داشته باشد که خم و چم قضیه را به‌دست آورده باشد، والاّ نمی‌شود.

  • روی این حساب، ما خیلی در ‌صدد این نباشیم که صحبتی بشود و مطالبی مطرح بشود؛ آن چیزی که هست این است که حالا یک‌وقت این دستور است، خب

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

36
  • این دستور عمل می‌شود و صحبت گفته می‌شود و من هم ابایی ندارم. مطلب از این قرار است که این مسائلی که مطرح می‌کنم، اینها مطالبی است که مطرح نمودنش برای این است که بالأخره اگر نفس مستعدّی هست، بتواند اینها را قبول کند. ما که طَرْفی نبستیم، حالا در هر صورت مانع خیر هم نباشیم.

  • امّا اینکه آیا مسئله منحصر به ما است؟ نه، واقعاً از رفقا می‌خواهیم که خودشان مثلاً یک فقره از دعا را بخوانند و ترجمه بکنند و تفسیر بکنند. من این را جدّی می‌گویم، نه اینکه فکر کنید شوخی می‌کنم! چون هر نفسی برداشتی دارد؛ الآن اگر من باب مثال، یکی از رفقا بیاید این «إلهی لا تُؤَدِّبنی بِعُقوبَتِکَ و لاتَمکُر بی‌ فی حیلَتِکَ» را معنا کند، واللهِ العلیِّ العَظیم قسم می‌خورم که منِ آسیّد محسن از مطلب ایشان شاید استفاده کنم! و شاید مطلبی به ذهن ایشان برسد که به ذهن من نرسیده باشد. واقعش همین است! اصلاً چرا رودربایستی کنیم؟! ما می‌خواهیم بیاییم و مدام سر چه کسی را کلاه بگذاریم؟! چرا می‌خواهیم این کار را بکنیم؟!

  • خب، این یک مطلب می‌گوید، آن یک مطلب می‌گوید، آن مطلب دیگری می‌گوید؛ همین‌طوری برداشت‌ها برای انسان متفاوت است. هم دعا خوانده شده و هم مطلب تقسیم شده است و هر کسی استفاده می‌کند.

  • این به عنوان مقدّمه، حال ببینیم إن‌شاءالله ذی‌المقدّمه چه می‌شود!

  • معنای ادب و نحوۀ تحقّق آن در هر شیء

  • حضرت می‌فرماید:

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی‌ فی حیلَتِکَ؛ «خدایا، مرا به عقوبتت ادب نکن و با من مکر نکن و برای من حیله نتراش!»

  • ادب بر دو قسم است، و به‌طور کلّی، ادب یعنی یک ذاتِ مستعدّ بالقوّه را به فعلیّت درآوردن، چه انسان و چه غیر انسان، این معنای ادب و تربیت است.

  • ادب در هر شیئی متناسب با خود آن شیء است. وقتی یک چوب را به دستتان می‌دهند که از آن یک میز یا یک تخت بسازید، شما این چوب را ادبش می‌کنید، یعنی این طرف و آن طرفش را می‌تراشید و درستش می‌کنید، و خلاصه

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

37
  • این را بار می‌آورید تا اینکه برای میز یا تخت آماده می‌شود؛ یا اینکه یک درخت را ادب می‌کنید، یعنی وقتی که درخت نهال است بغلش چوب می‌گذارید و می‌بندید که این مستقیم بالا برود تا اینکه قدرت پیدا بکند و خودش بایستد؛ به این می‌گویند ادب.1 آن نفوس و آن ذواتی ـ چه انسان و چه غیر انسان ـ که قابلیّت برای صیرورت و فعلیّت دارند، انسان استعداد آنها را تبدیل به فعلیّت می‌کند.2

  • مرحلۀ اوّلِ تأدیب، و روایت أمیرالمؤمنین علیه السّلام در مذمّت تذکّر در ملأ عام

  • در مورد انسان نیز خدا می‌خواهد انسان را ادب کند. ادب بکند، یعنی شخصی گناهی کرده و خطایی مرتکب شده است و باید اثر آن گناه و اثر آن خطا از نفس این بیرون بیاید. با او چه‌کار می‌کند؟! یک‌وقت به او یک تذکّری می‌دهند که این کاری که کردید اشتباه بود. (چقدر خوب است که همیشه انسان اگر می‌خواهد به کسی تذکّر بدهد، در جای خلوت بگوید، نه در یک مکان عمومی! امیرالمؤمنین علیه السّلام دارند که: «النُصحُ بَینَ المَلَإ تَقریعٌ؛3 انسان اگر در ملإ عام نصیحت کند، کوبیدن شخص است!» اگر انسان می‌خواهد نصیحت بکند، اصلاً جلوی کسی نصیحت نکند، بلکه در خلوت و خفاء بهتر است!) یک‌وقت این‌طوری است که می‌آید و تأثیر می‌کند و مؤثّر واقع می‌شود، و یک‌وقت هم می‌آید گوشمالی می‌دهد. حالا راجع به این تأدیب و عقوبت و... و اینکه در چه مواقعی است، خیال می‌کنم قبلاً صحبتی شده بود!

  • معنای صفت ناپسند مکر

  • گفتم امشب راجع به این «لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ» صحبت کنم که منظور چیست؟ مکر، به‌طور کلّی یک صفت ناپسندی است. مکر: یعنی وسیله‌ای که به

    1. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون معنای ادب از دیدگاه عرفاء بالله رجوع شود به منازل السائرین، ص ٨٤، باب الأدب؛ المیزان فی تفسیرالقرآن، ج ٦، ص ٢٥٦، کلامٌ فی معنی الأدب.
    2. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون این مطلب رجوع شود به آیین رستگاری، ص ٩٩ و ١٠٦؛ مجموعه آثار استاد شهید مطهری، ج ١٥، ص ١٣٨، ذیل عنوان: فرق تربیت و صنعت؛ ج ٢٢، تعلیم و تربیت در اسلام، ص ٥٥١، ذیل عنوان: پرورش استعدادها.
    3. شرح نهج البلاغة، ابن‌أبی‌الحدید، ج ٢٠، ص ٣٤١.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

38
  • واسطۀ آن، انسان ذهن شخص را منحرف کند و یک مطلب ناخواسته‌ای را بر او تحمیل کند. وقتی که یک شخص به دیگری مکر می‌کند، یعنی مطلب را به‌نحوی برای او جلوه می‌دهد که او روندِ کار را عادی می‌بیند، امّا چون خود این شخص ماکِر و مکّار از پسِ پرده خبر دارد و می‌داند که این روند چه نتیجه‌ای دارد، می‌گوید بیا از من بخر! مثلاً طرف خودش جزء اعضای دولت است و خبر دارد که فردا یا پس فردا دولت لایحه‌ای را تصویب می‌کند که بر طبق تصویبِ این لایحه، تعرفۀ گمرکی پایین می‌آید و ماشین ارزان می‌شود؛ و زود ماشین را می‌فروشد و می‌گوید: آقا این ماشین را از من بخر، خیلی برایت خوب است! دارد گران می‌شود! آن بندۀ خدا هم از همه‌جا بی‌خبر می‌آید این ماشین را می‌خرد، بعد یک‌دفعه فردا می‌بیند ماشین یک میلیون پایین آمد! این را می‌گویند مکر.

  • یکی از رفقا می‌گفت:

  • آن روزی که قطعنامه را اعلام کردند، ما یک‌دفعه دیدیم تیرآهن در بازار آهن زیاد شد. کامیون‌های پر از آهن آمد و خلاصه این آهن‌ها را یکی دو تومان پایین‌تر می‌فروخت. گفته بودند: انبارهایمان زیاد آمده است و می‌خواهیم بفروشیم! خیلی‌ها خریدند. من استخاره کردم بد آمد! یعنی به دلم گذشت، گفتم نمی‌شود این دلش برای مردم بسوزد و بیاید کمتر بدهد، خنده‌دار است! آقا ملّت خریدند! ساعت دو بعد از ظهر، قطعنامه را اعلام کردند، یک‌دفعه آن آهنی که دو تومان ارزان‌ترخریدند، بیست تومان پایین آمد! فرض کن که اصلاً هیچ! لذا پشت سرِ هم سکته‌ای به بیمارستان می‌بردند!

  • این را مکر می‌گویند؛ یعنی خودش از پشت‌پرده خبر دارد و کس دیگری خبر ندارد و او قضیه را برمی‌گرداند و کلاه سر طرف می‌گذارد!

  • تببین و تفسیر معنای مکر خداوند

  • مکر به طور کلّی یک صفت نا‌پسندی است؛ حالا چه‌طور ممکن است که خدا هم مکّار باشد؟! می‌فرماید: «لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ؛ در حیله‌ای که به من به‌کار می‌بری، مکر نکن!» اصلاً معنا ندارد که خدا واجد صفت ناپسندی باشد! در آیه

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

39
  • داریم که: ﴿وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَهُ وَٱللَهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ﴾؛1 در جریان حضرت موسی که خدا فرمود در روز شنبه صید نکنید و اینها بر‌می‌داشتند حصیر می‌گذاشتند و ماهی می‌رفت و آنها صید می‌کردند، اینها کلک می‌زدند: ﴿وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَهُ﴾، خدا هم با اینها مکر می‌کند و می‌گوید: باشد، عیب ندارد، تو به ما مکر کن؛ ما هم به تو مکر می‌کنیم! ببینیم چه کسی جلوتر است؟! ﴿وَٱللَهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ﴾؛ و ﴿يَدُ ٱللَهِ فَوۡقَ أَيۡدِيهِمۡ﴾،2 «دست خدا بالا است و خدا همیشه دست بالا را دارد!» وقتی خدا دست بالا را دارد، آن‌وقت چه کسی می‌بَرَد؟! مشخّص است که خدا می‌برد!

  • حالا مکر خدا به چه معنا است؟ آیا به معنای این است که خدا به انسان پاتَک می‌زند؛ یعنی ما یک کاری انجام می‌دهیم، خدا می‌آید به انسان رودست می‌زند، از باب اینکه خدا قهّار است و مدیر است و مدبّر است و فَعّالٌ لِما یَشاء است؟! یا اینکه نه، مکر خدا عبارت است از عمل و فعل خود انسان!

  • آقا به انسان دستور می‌دهند: شما باید فلان کار را انجام بدهید! یک‌وقت دستوری که به انسان می‌دهند موافق با طبع و میل ما است، خب فوراً اقدام می‌کنیم و حتماً بلند می‌شویم می‌رویم ـ من خودم را می‌گویم و با کسی هم کاری ندارم ـ امّا یک‌وقت دستوری که آقا به ما می‌دهند موافق با طبع ما نیست، دائم می‌گردیم تا برایش راه فرار پیدا کنیم! این مکر است. فرض کنید آقا دستور می‌دهند که شما باید این کار را انجام بدهید، مثلاً بروید پیش فلان شخص و این کتاب را ببرید و به ایشان بدهید! و من با آن شخص قهر هستم و کدورت و نقاری دارم، کتاب را می‌دهم رفیقم ببرد و می‌گویم منظور این است که کتاب برده بشود دیگر! این مکر است.

  • یک‌وقت آقا چند سال پیش به من یک بسته‌ یا نامه‌ای دادند و فرمودند: «این

    1. سوره آل عمران (٣) آیه ٥٤. معاد شناسی، ج ٥، ص ٣٠٨:
      «مردم مَکر نمودند و خداوند مکر نمود، و خداوند بهترین مکر کنندگان است.»
    2. سوره فتح (٤٨) آیه ١٠.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

40
  • را برو بده فلان شخص و بگو به مادرش بدهد!» من رفتم دادم و گفتم این را بده به مادرت! آن شخص یک فکری کرد، و چون محرم و قوم‌و‌خویش بودیم، گفت: «نشد، این را شما خودتان ببرید بدهید!» آخر با مادرش خیلی خوب نبود! من رفتم مشهد، آقا فرمودند: «دادی به آن شخص؟!» گفتم دادم ولی ایشان این‌طور کردند.

  • وقتی آقا به من می‌فرمایند: برو با فلان کس که با تو مسئله دارد، مسئله‌ات را حل بکن! امّا من نمی‌خواهم از موضع خودم پایین بیایم و نمی‌خواهم به طرف بگویم که من اشتباه کردم! چون می‌خواهم بگویم من همان فلان هستم و نمی‌خواهم این‌طور بگویم، پس بلند می‌شوم و درِ خانۀ آن شخص می‌روم و می‌گویم که شنیده‌ام فلانی اینجاست؛ آمده‌ام فلانی را ببینم. حالا اصلاً خبری نیست! یعنی خیال نکن من برای تو آمده‌ام، من آمده‌ام فلانی را ببینم! برای اینکه همین‌قدر با طرف صحبت کرده باشم آنجا رفتم؛ این مکر است! باید بلند شوی بروی بگویی: سلامٌ علیکم! حال شریف خوب است؟! آقا ما غلط کردیم! امّا چون نمی‌خواهم از موضع خودم پایین بیایم، فکرم شروع می‌کند به کار کردن؛ البتّه فکر نیست، وهم و خیال است و شیطان است! این فکر شروع می‌کند به کار کردن که این‌طرفش کنم، آن‌طرفش ‌کنم، این‌طوری بروم با او برخورد کنم که از موضع خودم پایین نیایم! اگر این کار را بکنم، می‌رود به رفقایم می‌گوید که دیدی فلانی آمده و چه کار کرده است! لذا مدام شروع می‌کنم اینها را درست می‌کنم، درست می‌کنم و می‌بافم و می‌بافم. بله، به یک نتیجه رسیدم! پس این‌طوری بروم مطرح بکنم! امّا می‌رود و نتیجه هم که نمی‌گیرد؛ بعد می‌آید که بله، آقا من رفتم این‌کار را کردم و درست شد و تمام شد!

  • عدم وصول به حقیقت دستورات و افعال اولیاء الهی

  • چرا راه دور برویم، از خودمان بگوییم؛ قضیّه‌ای راجع به خود من اتّفاق افتاده بود. مثل اینکه یک دفعه به رفقا گفتم که آقا به من دستوری داده بودند و من در آن دستور کوتاهی کرده بودم. قضیّۀ دکتر بردن یک خانمی از قوم و خویشان بود، و خب این قضیّه‌اش خیلی روشن بود؛ و بعد وقتی که ایشان مطّلع شدند، برای من تأسّف خوردند! بعضی از افرادی که در آنجا بودند از این تأسّفِ آقا خیلی

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

41
  • خوششان نیامده بود، ولی من خودم از این تأسّف آقا خیلی متأثّر شدم که خلاصه من در اینجا کوتاهی کردم! تقریباً حدود سه چهار ماه از این قضیّه گذشت، گفتیم بیاییم مثلاً بعدش [جبران کنیم]. یک روز جایی نشسته بودم و اصلاً ذهنم در این قضیّه نبود و جای دیگر بود، که یک‌دفعه این قضیّه همین‌طوری به ذهنم آمد و یک مسئله برای من روشن شد که مشکلی در نفس من بوده است و آن مشکل رفع نمی‌شد مگر با انجام دادن این دستور؛ و چون انجام ندادم، هنوز آن مشکل باقی است. قشنگ مثل یک چراغ برای من روشن است، و اگر بخواهد این برطرف بشود، باید دوباره نظیر یک‌چنین قضیّه‌ای اتّفاق بیفتد؛ در‌حالتی‌که قضیّۀ ماست و دروازه بود، یعنی هیچ ربطی به هم نداشت، ابداً!

  • این را که می‌گویم، صد دفعه گفته‌ام، هزار دفعه گفته‌ام، دیگر زبانم مو درآورد و آن اینکه: ما نمی‌توانیم کارهای اولیای خدا را در معیار بگنجانیم! به وحدانیّت خدا، اگر من تا روز قیامت فکر می‌کردم، رابطۀ بین این دو مسئله را هیچ‌وقت پیدا نمی‌کردم! حتّی آقای سروش هم نمی‌توانست ـ با آن ‌گشادگی که او قائل است ـ پیدا بکند! اصلاً ذهن به این نمی‌رسد که بین این دو مسئله رابطه است، ابداً! مطلب حق است! نمی‌تواند!

  • این را می‌گویند مکر کردن! یعنی وقتی آقا دستور می‌دهند که آقای فلان، برو این کار را انجام بده! چرا دیگر دنبال کَلَک می‌گردی؟! چرا داری کلک می‌زنی؟! آقا خودش ختم همه است، آن‌وقت نتیجه‌اش را می‌بینی که ختم همه است! گاهی اوقات شده است که من می‌آیم قضیّه‌ای را برای آقا بگویم، هنوز نگفته‌ام، می‌بینم وای، وای، پاتک را زده است! و هنوز دهنم را باز نکرده‌ام، با آن نگاهی که می‌کند می‌گوید: برو، نادان خودتی! تا آخر خواندم که چه می‌خواهی بگویی! یعنی پاتک را زدیم قبل از اینکه تو به فکر تک بیفتی! بنده خدا پاتک خورده به تو، دیگر نمی‌خواهد بقیّه‌اش را بگویی! آقا همین است! بد جایی آمده‌ایم؛ یعنی خوب جایی آمدیم، ولی جای سفتی است، هر کاری نکن، سنگْ سنگِ سفتی است!

  • نحوۀ تسلیم بودن مرحوم علاّمه طهرانی در مقابل اساتید سلوکی خود

  • آن‌طور که من خودم از رفتار و کردار ایشان نسبت به بزرگان و اساتیدشان به

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

42
  • یاد دارم، خدا را شاهد می‌گیرم با اینکه من بچّه بودم و حتّی وقتی بزرگ شدم و الآن که دارم قیاس می‌کنم و مسائل را در نظر می‌گیرم، ایشان در جلوی استادش عین آینه بود! یعنی وقتی که با استادش حرف می‌زد، به اندازۀ سر سوزنی باطن و ظاهرش اختلاف نداشت؛ عین آینه بود! آینه چطور است؟ آینه بی‌موج است، همانی را که می‌گوید، نشان می‌دهد؛ یعنی همانی که در دلش می‌گذشته است، همان به زبان می‌آمد. فکر اینکه چه‌طوری بگویم، نمی‌آمد و فکر اینکه چه‌طوری و به چه قسمی مطلب را مطرح بکنم، نمی‌آمد. می‌گویند رفتن به این سفر خوب نیست، حالا بگوییم برویم پیش آقا قضیّه را این‌طرفی مطرح کنیم، شاید آقا به ما بگوید برو مکّه! آن مکّه‌ای که به دور سنگ باشد بدون ولایت آقا، این چیست؟!

  • سیر باطنی در ممشای سلوکی عرفای اویسی

  • اویس در همۀ عمرش پیغمبر را یک بار هم ندید؛1 یعنی اصلاً اویس یک جریانی در بین عرفا دارد و یک حساب و کتاب جدایی دارد! اویس خیلی قوی بود!2 اویس همان کسی بود که الآن صحبتش را کردیم؛ یعنی دنبال حرف نبود، در خودش بود. این‌طوری دنبال ظاهر نمی‌گشت که بشنود و ببیند و لمس کند؛ نه، در خودش می‌رفت. پیغمبر را دیدم، ندیدم؛ برو آقا، نمی‌خواهم اصلاً ببینم! و اصلاً اویسی‌ها معروف‌اند! لذا در بین عرفا اویسی یعنی مَشی او، مَشیِ اویسی باشد، باطنش باطنِ اویسی باشد؛ آنها یک چیز دیگر هستند که با بقیّه فرق می‌کنند و با افراد دیگر متفاوت هستند. اصلاً پیغمبر را ندید! خب از آن طرف بالأخره نفس است و اشتیاق دارد، هنوز به کمال نرسیده و این عقربه از جایش تکان نخورده است. بعد از آرزوهای زیاد، می‌گوید: بلند شوم و بیایم! ولی حالا از آن طرف گرفتار است! عجیب اینجاست که تمام گرفتاری اویس، مادرش است که خدا

    1. رجوع شود به أسد الغابة، ج ١، ص ١٧٩.
    2. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون احوالات اویس قرنی ـ رضوان الله علیه ـ رجوع شود به انوار الملکوت، ج ٢، ص ٢٦٣.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

43
  • همین را می‌گذارد بالای سرش! اگر مادرش می‌گذاشت، خب اصلاً مدینه بود! او که دو تا شتر و یک جُل و پوست بیشتر نداشت؛ بلند می‌شد می‌آمد مدینه!

  • می گوید:

  • آسوده خودم که خر ندارم***از کاه و جوَش خبر ندارم1
  • * * *

  • رند عالم سوز را با مصلحت‌بینی چه کار***کار مُلک است آن که تدبیر و تأمّل بایدش2
  • یعنی خدا درست یک کسی را بالا سر می‌گذارد و می‌گوید: هان، او را بگیر و نگه‌دار و نگذار برود پیغمبر را ببیند! هر دفعه که پیش مادر می‌آید، می‌گوید: نه! ـ : بگذار بروم پیغمبر را ببینم! می‌گوید: نه! ـ : دلم تنگ شده است! ـ : نه! ـ : مُردم از فراق! ـ : نه، نه، نه، نه! هر دفعه او پیش این مادر آمد که یک‌ دفعه بروم ببینم، نمی‌شود! چه کسی در سر این مادر می‌اندازد؟! همان که این را نگه داشته است، همان می‌گوید: نه! حالا اگر مکر می‌کرد که تجارتم و گوسفندانم دارد در مدینه از بین می‌رود، الآن سیل می‌آید و... سر مادرش کلک درمی‌آورد که بیاید و پیغمبر را ببیند، و مادرش هم راضی می‌شد؛ امّا پیغمبر را می‌دید که چه شود؟!

  • یکی از همین رفقای ایشان به آقای حدّاد خیلی علاقه داشتند، امّا پدرشان راضی نبود که برای دیدن آقای حدّاد کربلا بروند. آنها می‌رفتند و این می‌دید اگر بخواهد به پدرش بگوید، می‌گوید: نه! و آن وقت این چه سفری است؟! لذا او می‌رفت از کربلا نامه می‌داد که من کربلا هستم و دارم برمی‌گردم؛ و پانزده روز به فرض اینکه مثلاً طهران است، می‌ماند. پدرش هم خیال می‌کرد که او طهران است و خب کاری به او نداشت. بعد می‌رفت کربلا، و تازه بعد از پانزده روز یا بیست روز که آن نامه می‌آمد،

    1. امثال و حکم دهخدا، ج ١، ص ٣٤.
    2. دیوان حافظ، غزل ٢٨٦.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

44
  • یک ماه دیگر می‌ماند! خب این چه مسافرتی است؟! آقای حداد هم می‌گوید و می‌خندد و... ولی چیزی که هست اینکه آن‌طوری‌که باید و شاید بهره نمی‌برد و از فیوضات خود ایشان محروم می‌شود. این قضیّه خیلی مهم است! این را چه‌کار کنیم؟!

  • مکر خدا نتیجه و حاصل مکر و تفکّرات نفسانی خود شخص

  • ﴿وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَهُ﴾؛ ما می‌رویم مکر می‌کنیم؛ مطالب آقا را می‌شنویم، آنهایی که برای ما خوب است زود دنبالش می‌رویم، امّا آنهایی که نه، با شئونات ما درگیر است و با نفسانیّات ما در تضاد است و با موقعیّت ما در تصادم است، این کلّۀ کامپیوتری ما شروع می‌کند به نقشه‌کشیدن، و همین‌طور بالا می‌رود، پایین می‌آید، بالا می‌رود، پایین می‌آید، یک‌دفعه معادلۀ سه مجهولی را حل می‌کند! بله، پیدا کردم؛ این‌طوری می‌روم، این‌طوری می‌کنم و چه‌کار می‌کنم! در‌حالی‌که ﴿وَٱللَهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ﴾؛ این نادان خبر ندارد از آن وقتی که کامپیوترت کار کرد، مکر خدا هم شروع شد!

  • نتیجه‌ای که می‌خواستم بگویم این است که از همان موقعی که شروع کردی به اینکه چه‌کار کنم، داری پاتک می‌خوری و خبر نداری که داری می‌خوری! همین که می‌گویی می‌روم و این را می‌گویم، پاتک خوردی! نوش جانت باشد! منتها نادان، خبر نداری، یک آمپول به تو می‌زند و بی‌هوشی و نمی‌فهمی و صدایت درنمی‌آید! همین که رفتی نقشۀ دوم، یک کارد دیگر به طرفت آمد، نقشۀ سوم یک کارد دیگر، بعد نقشۀ آخر که تمام شد، پاره‌پاره افتاده‌ای، الفاتحه! ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾!1 تازه او خوشحال است که هم به دستور آقا عمل کردم و هم از موضع خودم پایین نیامدم؛ این را ببین!

  • مکر خدا چه زمانی شروع می‌شود؟ از وقتی که تو داری مکر می‌کنی شروع می‌شود؛ نه اینکه تو مکرت را کردی بعد خدا به تو پولتیک2 می‌زند، نه! از همان نفسِ فکر و نفسِ نقشه‌ای که تو داری و از قدم اوّلی که می‌کشی برای اینکه تغییر بدهی! و

    1. سوره بقره (٢) آیه ١٥٦.
    2. فرهنگ فارسی عمید: «سیاست، به‌کار بردن تدبیر و مکر برای پیش‌بردن کاری و رسیدن به نتیجه‌ای.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

45
  • این را می‌دانی! خودت را به ندانستن و جهل نزن! اگر نمی‌دانستی، این بازی‌ها را درنمی‌آوردی! منظور آقا را می‌دانی و خوب هم می‌دانی، همه‌مان خوب می‌دانیم!

  • شخصی پیش من آمده بود و می‌گفت: «آقا به من گفته‌اند: فلان کار را نکن! و من این‌قدر دعا و استخاره کردم که خوب بیاید!» گفتم اگر تو می‌دانی که قضیّه یک جایش عیب دارد، دیگر دعا و استخاره ندارد، رهایش کن؛ شد شد، نشد نشد! می‌خواهی با دعا و استخاره، منویّ آقا را برگردانی؟! از همان موقعی که ما شروع کردیم امر ایشان را به نحو مطلوب پیاده کنیم، ﴿مَكَرَ ٱللَهُ﴾ شروع شده است! نه اینکه بعداً می‌دانی! درست مثل این می‌ماند که با شخصی عداوتی دارید یا از او طلبی دارید، و در منزل او یک کاسۀ خیلی قیمتی هست و می‌دانید که یک مایع خیلی قیمتی هم در آن کاسه هست و فرض کنید که صد هزار تومان یا دویست هزار تومان یا ده میلیون خرج کرده است تا این مایع را به‌دست بیاورد. بلند می‌شوید می‌روید آنجا و به هوای آب خوردن، همۀ مایع داخل آن کاسه را می‌خورید و تمام سرمایه‌اش را از بین می‌برید! و حالا نگو که اصلاً داخل این کاسه سم است و خیال می‌کردید با ارزش است! با همان جرعه‌ای که دارید می‌خورید، مکر او شروع شده است؛ یعنی همان نفسِ خوردن، پاتک اوست! هر جرعه‌ای که داری می‌خوری، خیال می‌کنی داری به او مکر می‌کنی، ولی خبر نداری که او دارد به تو می‌زند! می‌گوید: بی‌خیال، بگذار بخورد؛ بخور، بخور بابا جان، آره خیلی شیرین است! تو داری به او می‌خندی، او هم دارد به تو می‌خندد! تو به او می‌خندی و می‌گویی: کلکش زدم و آن چیزی را که این‌قدر برایش پول داده و خرج کرده بود، دارم می‌خورم و الآن سرمایه‌اش را از بین می‌برم! داری به او مکر می‌کنی و داری به او می‌خندی؛ نقشه است دیگر! او هم از آن پشت مدام می‌خندد و هیچ نمی‌گوید! بخور، بله خیلی عالی است، برای تو خوب است! مدام می‌گوید: بخور! کِی معلوم می‌شود که کدام‌یک از شما برنده شده‌اید؟ وقتی که می‌خوری و یک‌دفعه دراز به دراز روی زمین می‌افتی؛ آن موقع معلوم می‌شود که تو مکر کردی یا او!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

46
  • ما هم همین هستیم، «و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ»؛ یعنی خدایا، من را به روزگاری نینداز که با هر قدمی که برمی‌دارم، چاهی برای خودم بکنم! من را در وضعی قرار نده که دست به هر چیزی که می‌زنم، آن چیز برای من بلا ‌شود! آن کسی که از مسئله دور است، همین است؛ او مدام برای خودش چاه می‌کند و مدام دارد برای خودش مکر می‌کند! پس ﴿وَمَكَرَ ٱللَهُ﴾ یعنی نه اینکه خدا مکر کرده است؛ مکر برای خدا نیست، خدا مکر نمی‌کند، خدا سر کسی کلک نمی‌زند، خدا با کسی دشمنی ندارد، چرا باید کلک بزند؟! بلکه نتیجۀ عمل هر شخصی مکر خداست، و این برای همین فرد مکر است!

  • او می‌خواهد سر خدا را کلاه بگذارد، در گوشش پنبه می‌گذارد! پنبه می‌دهد به آنهایی که می‌آیند قرآن بشنوند که پنبه‌ها را در گوشتان بکنید تا کلام محمّد را نشنوید!1 یک گونی پنبه آورده بود و به هر کسی وارد مسجد‌الحرام می‌شد یک بسته پنبه می‌داد و می‌گفت: بیا بگیر و در گوشت بگذار! نمی‌داند با هر پنبه‌گذاشتنی، خودش دارد دو قدم عقب می‌رود! تو می‌خواهی نگذاری صدای پیغمبر را بشنوند؟! اگر تو خودت را نگاه می‌کردی که الآن با این عملت چه دارد به سرت می‌آید، فریاد استغاثه‌ات به ثریّا می‌رسید! ای مسکین، خبر نداری! او می‌خواهد جلوی دیگران را بگیرد امّا مدام دارد جلوی خودش سنگ و آجر می‌چیند؛ و این کار، کار شیطان است!

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

    1. إعلام الوری، ج ١، ص ١٣٧؛ بحار الأنوار، ج ١٩، ص ٨.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

47
  •  

  •  

  • مجلس دوّم : شرح و توضیح عالِم مُتَهَتِّک و جاهل مُتَنَسِّک (١)

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٤

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

49
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا رَبِّ، و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ، و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لا الَّذی أحسَنَ استَغنیٰ عَن عَونِکَ و رَحمَتِک‌.

  • آن خیری که به ما می‌رسد از کجا می‌رسد؟! و آن نجاتی که برای ما است، چه شخصی غیر از تو می‌تواند و قدرت دارد که آن را برای خودش تحصیل کند؟!»

  • لا الَّذی أحسَنَ استَغنیٰ عَن عَونِکَ؛

  • «هر کسی بخواهد کار خوبی انجام بدهد، با عون تو این عمل را انجام داده و مستغنیِ از عون و کمک تو نبوده است!»

  • و لا الَّذی أساءَ و اجتَرأ عَلَیکَ و لَم یُرضِکَ خَرَجَ عَن قُدرَتِکَ‌؛1

  • «و نه آن کسی که کار زشت انجام بدهد و بر تو جرئت کند، از قدرت تو خارج است.»

  • سیطرۀ قدرت الهی بر تمام افعال و کردار انسان

  • این همان مضمون است، منتها حضرت در اینجا خیلی ادب به خرج داده

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

50
  • است! در آنجایی که می‌فرماید: «اگر کسی خوبی کند، این خوبی به عون تو بوده است» ولی در اینجا حضرت این‌طوری نمی‌گوید که اگر کسی کار ناپسند انجام بدهد، آن هم با قدرت تو بوده است، بلکه می‌فرماید: «از قدرت تو خارج نبوده است»؛ یعنی خیال نکنید این قدرتی که الآن برای این گناه پیدا کرده است، قدرت شخصی بوده است؛ و منفکّ از قدرت خدا بوده است؛ بلکه این هم همان است، منتها آن قدرت را در راه خلاف به کار برده است!

  • سیر نزولی انسان از توحید و بی‌پیرایگیِ دوران طفولیّت از روح انانیّت و فرعونیّت

  • مسئلۀ مهم این است که راه سلوک و راه توحید به‌طور کلّی با مسیری که مردم دارند زندگیشان را با آن مسیر می‌گذرانند، در دو قطب مخالف و دو محور مقابل هم قرار دارد! اگر شما تمام افراد را نگاه کنید می‌بینید که ابتدا وقتی ما به دنیا می‌آییم و با همان روح توحید پا به این دنیا می‌گذاریم، ملکات ما و اوصاف و صفات ما، صفات توحیدی است. وقتی که شما نگاه می‌کنید به یک بچّۀ دو ساله و سه ساله یا کمتر، می‌بینید که در مُدرکات خودش پیرایه ندارد، به خودش زر و زیور ندارد، فقط صِرف الوجود در خودش لحاظ می‌کند، امّا از شئون ماهوی و... در این بچّه‌ها خبری نیست! بچّه‌ای که پدرش من باب مثال پادشاه است، با آن بچّه‌ای که فرض کنید پدرش یک فقیر است، اینها را از نقطۀ نظر ارتباط لحاظ نمی‌کند؛ فقط همین‌قدر که با هم سنخیّت داشته باشند، او سه سالش باشد و این هم سه سالش باشد، دیگر بس است و دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد. حالا بابای تو کیست؟ پادشاه است، خب باشد! مادرت کیست؟ فلان‌الدّوله است، خب باشد! هیچ این مسائل نیست! امّا همین‌که کم‌کم بالا می‌آییم و بالاتر می‌آییم، آن مسئلۀ توحیدی کم‌کم فراموش می‌شود و این پیرایه‌ها و این زوائد می‌آید و جایگزین اصل می‌شود، تا حدّی که انسانی که با آن روح توحید پا به این دنیا گذاشته و از مادر متولّد شده بود، تبدیل به یک شیطان مَریدی می‌شود که تمام دنیا را برای خودش می‌طلبد! عجیب است! یعنی آن‌چنان این روح انانیّت و روح تفرعن در او قوی می‌شود که حاضر است تمام دنیا بسوزند ولی این حرفش روی زمین نماند! و خدا می‌داند که خلاصه کار از این انانیّت به کجا می‌رسد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

51
  • که آن را هیچ کاری نمی‌شود کرد! و واقعاً این نفس می‌آید و شروع می‌کند به توجیه کردن و مسائل غیرواقعی را واقعی پنداشتن و تمام مسائل را بر منویّات خودش تطبیق می‌دهد و استدلال می‌کند و کار را خراب می‌کند، و بعد خرابی را به عهدۀ خودش نمی‌اندازد! اگر انجام شد که خب فبها، دیگر سر از کجا درمی‌آورد؛ و اگر انجام نشد خرابی را به گردن خودش نمی‌اندازد، بلکه به گردن حسن و حسین می‌اندازد!

  • جاهل مُتَنَسِّک در کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام در یک عبارت عجیب می‌فرماید: «قَصَمَ ظَهری صِنفانِ: عالِمٌ مُتَهَتِّکٌ و جاهِلٌ مُتَنَسِّکٌ.»1 متنسّک با ناسک دوتا است؛ ناسک: یعنی کسی که ذاتاً حالت عبودیّت دارد،2 متنسّک: باب تفعّل است، یعنی کسی که خودش را می‌بندد و به نُسک می‌چسباند. خب مردم عوام این‌گونه‌اند که می‌گوید:

  • آن کس که نداند و بداند که نداند***لَنگان خَرَک خویش به مقصد برساند3
  • امّا آن کس که نداند و نداند که نداند،4 این همان جهل مرکّب افراد عوامّی‌ است

    1. معدن الجواهر، کراجکی، ص ٢٦، با قدری اختلاف؛ مهر تابان، ص ١٢٤، تعلیقه ١:
      «دو طائفه کمر مرا شکستند: اوّل: عالم بی‌باک، دوّم: جاهل مقدّس‌مآب.
      در بحار الأنوار، طبع حروفی، ج ٢، ص ١١١، از مُنیة المرید روایت می‌کند که:
      قالَ أمیرُالمُؤمِنینَ عَلَیهِ السَّلامُ: قَصَمَ ظَهری عالِمٌ مُتَهَتِّکٌ و جاهِلٌ مُتَنَسِّکٌ؛ فَالجاهِلُ یَغُشُّ النّاسَ بِتَنَسُّکِهِ و العالِمُ یَغُرُّهُم بِتَهَتُّکِه.“
      و در بحار الأنوار، طبع کمپانی، ج ١، ص ٦٥، از غَوالی اللَئالی نقل کرده است که:
      از حضرت صادق علیه السّلام مَروی است که فرمود: ”قَطَعَ ظَهری اثنانِ: عالِمٌ مُتَهَتِّکٌ و جاهِلٌ مُتَنَسِّکٌ؛ هَذا یَصُدُّ النّاسَ عَن عِلمِهِ بِتَهَتُّکِهِ و هَذا یَصُدُّ النّاسَ عَن نُسکِهِ بِجَهلِه.“»
    2. المحیط فی اللغة، ج ٦، ص ١٨٨.
    3. امثال و حکم دهخدا، ص ٦٠و ٦٢: «آنکس که نداند و بداند که نداند، آخر خرک لنگ به منزل برساند.»
    4. از جمله مثنوی‌های ابن‌یمین: 
      *آن کس که بداند و بداند که بداند ** اسب خرد از گنبد گردون بجهانَد
      *آن کس که بداند و نداند که بداند ** آگاه نمایید که بس خفته نمانَد
      *آن کس که نداند و بداند که نداند ** لنگان خرک خویش به منزل برسانَد
      *آن کس که نداند و نداند که نداند ** در جهل مرکب ابد‌الدهر بماند

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

52
  • که دو کلام یاد گرفتند و خب بالأخره ریشی و تسبیحی و مسواکی، و پای دو تا منبر می‌روند و بعد هم خودشان را می‌آیند جا می‌زنند و در مقابل حق و در مقابل مطلب واقع و در مقابل ولیّ می‌ایستند، در مقابل امیرالمؤمنین هم می‌ایستند! همین نهروانی‌ها، اینها جاهل متنسّک بودند! اینها دوتا روایت از پیغمبر شنیدند؛ خب نادان، تو که این روایت را شنیدی، آن طرفش را هم بشنو که علی فلان است و علی کذا است! اینجاست که نفس در کار می‌آید! حالا اگر تو نفسانیّات را داشتی و چیزی نشنیده بودی، همین نداشتنْ خلع سلاح نفس است، و این خلع سلاح خیلی برای انسان مفید است؛ انسان خلع سلاح است و دیگر چیزی ندارد. ولی صحبت در این است که نه، نفس الآن وسیله به‌دست آورده است، وسیلۀ برای مقابله و وسیلۀ برای رودررویی؛ و ای کاش آن وسیلۀ او وسیلۀ درست و حسابی بود! فقط چهار تا حرف به‌دست آورده است! اگر قضیه این است، آن هم در مقابلش است! امّا توجیه می‌کند که نه آقا، اینکه من می‌گویم، این درست است! این جاهل متنسّک است! افراد عوام و بی‌سوادی که دوتا کلمه خوانده‌اند و دوتا منبر دیده‌اند، اینها می‌آیند و در مقابل انسان و در مقابل ولیّ می‌ایستند و اظهار لحیه می‌کنند! بی‌شعورها قشنگ می‌آیند و صاف می‌ایستند و اظهار لحیه می‌کنند!

  • لزوم سرسپردگی محض نزد اولیاء الهی

  • در قضیه‌ای آقا به همه فرموده بودند که سر جایتان بنشینید و تکان نخورید! یک روز ما زیر کرسی نشسته بودیم، ایشان فرمودند:

  • همین‌طوری که زیر کرسی هستید بنشینید و از جایتان تکان نخورید! یک عدّه خون می‌دهند و یک عدّۀ دیگر می‌آیند بر سر این سفره می‌نشینند!

  • عین عبارت ایشان بود. آن‌وقت یک مشت آدم آمده بودند و داشتند به آقا

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

53
  • استدلال می‌کردند! عجب تو شاگردِ آقا بودی، تو دیگر دنبال چه داری می‌گردی؟! اینها آمده بودند و استدلال می‌کردند! حالا آن عالم متهتّک را بعداً می‌گوییم، آن باشد طلبتان؛ فعلاً ما در آن جاهل متنسّک هستیم که همین‌طوری می‌آمدند و استدلال می‌کردند. یکی از همین‌هایی که ریشش را می‌تراشید، آمده بود و ریشی گذاشته بود تا ناف، و به آقا استدلال می‌کرد:

  • شما چرا نشستید؟! پس ما منتظر چه هستیم؟! منتظر اسلام هستیم؟! خب این اسلام از زمین درآمد دیگر! منتظر چه هستیم؟! مگر ما تا به‌حال دعوت به اسلام نمی‌کردیم و مگر تا به‌حال در همین دعای افتتاح هر شب نمی‌خواندیم: «اللهُمَّ إنّا نَرغَبُ إلَیکَ‌... »؟! خب اینها همه به‌خاطر این است که یک روز این دعاهایی که می‌خوانیم تجلّی و ظهور پیدا کند. آخر نشستن و با دعا و این حرف‌ها که کار درست نمی‌شود! آخر یک قدمی هم برداریم!

  • اصلاً می‌آمد و در مقابل آقا استدلال می‌کرد! حالا آقا به او چه بگویند؟! بگویند: جان من، خب ما این دعاها را خودمان هم بلدیم، اصلاً ما به شما گفتیم بخوانید! از شما هم بیشتر خواندیم! ولی این دعا کدام اسلام را دارد تبلیغ می‌کند؟! به‌خدا بنی‌عبّاس هم مسلمان بودند، یزید هم مسلمان بود، عمر هم مسلمان بود، ابابکر هم مسلمان بود؛ ولی صحبت در این است که کدام اسلام منویّ امام است؟! 

  • دستور امام کاظم علیه السّلام بر تقیّه، و نافرمانی شاگردان آن حضرت

  • امام کاظم، موسی بن جعفر علیه السّلام، بارها به هشام بن حکم فرمودند:

  • تمام این مصیبت‌هایی که دارد بر سر ما اهل بیت می‌آید، از دست تو دارد می‌آید!

  • خب حرف امام را گوش نمی‌داد! آقاجان، زمانْ زمان هارون است، حرف نزن! آخر تو بیشتر دلت می‌سوزد یا موسی بن جعفر؟! آمدی در محضر امام صادق و موسی بن جعفر روایات یاد گرفتی، آن‌وقت شمشیر کشیدی و داری سر موسی بن جعفر را می‌زنی؟!1

    1. رجال الکشی، ص ٢٧٠و ٢٧٨:
      «عَلیُّ بنُ محمّدٍ، قالَ حَدّثَنی محمّدُ بنُ أحمدَ، عن یَعقوبَ بنِ یزیدَ، عن ابنِ‌أبی‌عُمَیرٍ، عن عَبدِالرّحمَنِ بنِ الحجّاجِ قالَ، قالَ أبو‌الحسنِ علیه السّلام: ”اِیتِ هِشامَ بنَ الحَکَمِ فَقُل لَه: یَقولُ لَکَ أبو‌الحسَنِ: أ یَسُرُّکَ أن تَشرَکَ فی دَمِ امرِئٍ مُسلِمٍ؟! فَإذا قالَ: لا! فَقُل لَهُ: ما بالُکَ شَرِکتَ فی دَمی؟!“»
      ترجمه: «عبد‌الرحمن بن حجاج گوید که امام کاظم علیه السّلام به من فرمودند: ”برو و به هشام بن حکم بگو که ابو‌الحسن (امام کاظم علیه السّلام) به تو می‌گوید: آیا دوست داری که در خون مسلمانی شریک باشی؟! پس اگر گفت: نه! پس به او بگو: پس چرا در خون من (امام کاظم) شریک شده‌ای؟!“» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

54
  • هارون در مجلس مباحثه‌ای آمده بود و با فضل بن یحیی پشت یک پرده نشسته بود. وقتی هشام بن حکم با همه بحث می‌کرد، رو کرد به فضل و گفت:

  • زبان این مرد از شمشیر شصت هزار رزمنده و لشکر برنده‌تر است و برعلیه من کوبنده‌تر است!1

  • دنبال او بودند دیگر! خب او خیال می‌کرد که با این زبانش می‌خواهد ترویج موسی بن جعفر را بکند، و نمی‌دانست هر مجلسی تشکیل می‌دهد، ضربتی بود که به گردن موسی بن جعفر وارد می‌شد! لذا حضرت می‌گفت: «آقا این کارها را نکن!»

  • لذا در روایت داریم: لا دینَ لِمَن لا تَقیَّةَ لَه؛2 «کسی که تقیّه ندارد، دین ندارد!»

  • تقیّه نداشتن: یعنی فضولی کردنِ بی‌خود، یعنی دلسوزیِ بی‌خود، یعنی حرف گوش نکردن.

  • و یا در روایت داریم:

  • ای کاش تنم را پاره‌پاره می‌کردند در قبال اینکه یکی از دوستان و از محبّین ما جلوی زبانشان را بگیرند!3

    1. کمال الدین، ج ٢، ص ٣٦٧، با قدری اختلاف.
    2. الکافی، ج ٢، ص ٢١٧.
    3. همان، ص ٢٢١:
      «عن أبی‌حَمزَةَ عن عَلیِّ بنِ الحسینِ علیه السّلام قالَ: ”وَدِدتُ وَ‌اللهِ أنّی افتَدَیتُ خَصلَتَینِ فی‌ الشّیعَةِ لَنا بِبَعضِ لَحمِ ساعِدی: النَّزَقَ و قِلَّةَ الکِتمانِ‌.“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

55
  • خب اینها شیعیان حضرت بودند! حضرت دارد می‌بیند که الآن وضعی است که فایده ندارد و نباید این کار را انجام داد و مفید نیست! آن‌وقت اگر قرار بر این بود که کسی بیاید و دست به کاری بزند، چه شخصی لایق‌تر از خود حضرت می‌توانست این کار را انجام بدهد؟! وقتی که حضرت خودش نشسته است، چرا شما اقدام می‌کنی؟! آیا حضرت به یکی از شاگردان گفت که بلند شو و در مقابل هارون اقدام کن؟!

  • من در یک سخنرانی شنیدم که یک نفر گفته بود: موسی بن جعفر برعلیه هارون مبارزه می‌کرد، رفت در سوریه، در شام، در غار! آقا چرا می‌آیید دروغ می‌گویید؟! کِی موسی بن جعفر برعلیه هارون مبارزه و قیام کرد؟! چرا تاریخ را [تحریف می‌کنید؟!] چرا باید ما اسلام را فقط در مبارزه ببینیم و بس؟! چرا در تعریف از یک امام، مسئلۀ مبارزه مطرح است و هیچ‌وقت مسئلۀ تعبّد در کار نمی‌آید؟! این برای امام ننگ است، زشت است و مقام امام پایین می‌آید!

  • هارون می‌خواست موسی بن جعفر را بکشد، حضرت رفت!1 کجا داریم که موسی بن جعفر بر علیه هارون سرباز جمع کرد و نامه جمع کرد و شمشیر جمع کرد و پول جمع کرد؟! بیایید نشان بدهید! آن پسرش امام رضا که مأمون آمد اصلاً خود خلافت را با زور به حضرت تحمیل کند، حضرت گفت: «نمی‌خواهم!» دیگر مأمون گفت: «اگر ولایت عهدی را قبول نکنی، تو را می‌کشم!» حضرت گفت: «حالا اگر جای کشتن است، باشد به این شرایط قبول می‌کنم!»2

  • مطابقت دستورات اولیاء الهی بر واقع و مشیّت الهی

  • اینها اوضاع را می‌دانستند و به اوضاع وارد بودند، این ائمّه مجرای مشیّت پروردگار بودند؛ یعنی در عین اینکه می‌داند اوضاع چگونه است و چه نحوه است، در عین معرفت، وضع ظاهر را به بهترین نحوی که منافیِ با آن مشیّت پروردگار

    1. مناقب آل أبی‌طالب علیهم السّلام، ج‌ ٤، ص ٣١١ و ٣٢٧.
    2. شرح الأخبار، ج ٣، ص ٣٤٠؛ عیون أخبار الرضا علیه السّلام، ج ٢، ص ١٤٠.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

56
  • نباشد حرکت می‌دهد.

  • دیگران چون این را نمی‌دانند، می‌آیند خراب‌کاری می‌کنند. و حالا اینکه نمی‌دانند، به جای خود، اگر نهی هم داشته باشد باز گوش نمی‌دهند! چرا گوش نمی‌دهند؟! چون شاکله و نفس آنها طوری است که با این نوع از مسائل می‌سازد؛ آن‌وقت می‌آیند چه‌کار می‌کنند؟ مثل اینکه بنده دل درد دارم یا ناراحتی فلان دارم، خب الآن برای من چه خوب است؟ فرض کنید که آب جوش و نبات خوب است؛ خیلی خوب، آب جوش و نبات می‌خورم تا خوب می‌شوم و بعد هر کسی هم که دل درد می‌گیرد، می‌گویم: آقا آب جوش و نبات بخور! آخر شاید یک کسی آب جوش و نبات او را بکشد! اتّفاقاً بعضی دل دردها هست که نبات را باید با آب سرد خورد، نه با آب گرم.

  • آقا می‌فرمودند:

  • یک نفر در همدان متطبّب بود ولی دکتر نبود، سوار یک خری می‌شد و در خانه‌ها می‌رفت؛ سابقاً از اینها بودند. رسمش این بود که وقتی بالای سر مریض می‌رفت، هر‌چه میل داشت می‌گفت بیاورند و بعد می‌گفت: همان را به مریض بدهید! یک روز بالای سر مریضی رفت، و تابستان هم بود و خیلی گرمش شده بود، گفت: «اینجا یک شربت آلبالو پیدا می‌شود؟!» (این قضیه واقعاً بوده است و شوخی نیست!) شربت آلبالو را خورد و گفت: بقیّۀ این را بدهید به این مریض بخورد! او هم این را می‌خورد و همان‌جا فی المجلس می‌میرد! این شخص ترک هم بود، می‌گوید: «الله رحمت ایله!» خلاصه اجلش رسیده بود. خرش را سوار می‌شود و می‌رود خانه‌‌اش؛ آنها هم این را برمی‌دارند و می‌برند.

  • اینها خلاصه افرادی هستند که آن مسئلۀ اصلی را رها کرده‌اند و می‌آیند در مقابل امام علیه السّلام و صاف می‌ایستند و استدلال می‌کنند! و حالا امام به او چه بگوید؟! خب هر ‌کاری هم که نمی‌شود کرد! واقعاً ائمّه در عجیب دورانی بودند! 

  • من یک‌وقت به مظلومیّت امام حسن حقیقتاً فکر می‌کردم و می‌دیدم چقدر

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

57
  • حضرت مظلوم بود! جدّاً آدم تعجّب می‌کند که اطرافیان این حضرت چه کسانی بودند! بعد آدم می‌بیند نه، تعجّب ندارد، خودمان هم کمتر از آنها نیستیم! آخر تو که از پیغمبر شنیدی «الحَسَنُ و الحُسَینُ إمامانِ، قاما أو قَعَدا!»1 آخر تو دیگر چرا؟!

  • کیفیّت اطاعت سالک از دستورات اولیاء الهی

  • صحبت در این است که در هر نقطه‌ای که ولیّ هست، ما باید در آنجا باشیم! به خصوصیّت آنجا چه کار داریم؟! ما دیگر چه توجّهی به خصوصیّت آن مکان داریم؟! این همان است که آن شب صحبتش را کردم که بعضی‌ها خیال می‌کنند سلوک این است که انسان هر راهی را که می‌رود، یقین به صحّت آن داشته باشد! اگر یقین داشته باشی خب دیگر نیازی به استاد نداری! این دستوری که الآن استاد به تو می‌دهد باید یقین داشته باشی که برای تو مفید است؛ خب تو یقین داری؟! از کجا می‌دانی این دستوری که الآن استاد به تو می‌دهد برای تو خوب است؟! شاید استاد اشتباه کند! این امری که الآن استاد دارد می‌کند که شما این کار را انجام بده، آیا یقین به صحّت آن داری؟ اگر یقین داری پس چرا از او اطاعت می‌کنی؟! خودت برو انجام بده! چطور شد در بعضی از مطالبی که استاد می‌گوید، اگر به ذهنت نرسد، در آنها تشکیک می‌کنی؛ ولی دستورات سلوکی این‌قدر آبکی و بی‌اهمّیت است که جزء یقینیات می‌رود؟! پس این‌قدر این دستورات باید دستوراتِ بی‌توجّهی باشد که گفتیم: حالا اگر به‌جای یونسیّه، توحید گفت عیب ندارد؛ اگر به‌جای توحید، زیارت عاشورا گفت عیب ندارد؛ به‌جای زیارت عاشورا، دعای صباح گفت عیب ندارد؛ اینکه مسئله‌ای نیست و مهم نیست! حالا این را خواندی، آن را خواندی، بالأخره در همۀ اینها «الله» که هست، حالا این و آن خیلی فرقی نمی‌کند! امّا اگر استادت تو را به یک مسئلۀ اجتماعی امر کرد و تو بر خلافش داری حرکت می‌کنی، اینجا دیگر شکّ و شبهه شروع به پیدا شدن می‌کند که شاید استاد متوجّه نبوده است، شاید خلاف به او گفتند، شاید نظرش این‌طور باشد،

    1. علل الشرائع، ج ١، ص ٢١١. اربعین در فرهنگ شیعه، ص ٥٧، تعلیقه: 
      «حسن و حسین هر دو امام‌اند، چه قیام کنند و چه سکوت نمایند!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

58
  • شاید ما این‌طور بهتر رشد کنیم! خب آن اوّلی که مهم‌تر است، اوّلی با نفس تو کار دارد، اوّلی با ضمیر تو کار دارد؛ البتّه هر دو، منتها اوّلی دستور است، دستور خیلی مهم است! دستور یعنی تشکّل نفس به این ذکر و تصوّر نفس به این تصویر؛ خب اینکه مهم‌تر از آن بقیّه است! منتها چون این دستورات و این حرف‌ها برای ما خیلی ارزش ندارد، می‌گوییم خب اگر به‌جای توحید یونسیّه گفت، عیب ندارد، دیگر مسئلۀ مهمّی ‌نیست!

  • جایگاه هدایت و راهنمایی عقل در سیر و سلوک

  • هدایت عقل و راهنماییِ عقل محدود به حدّ است؛ عقل در حدّی که بتواند قضاوت کند حجّت است. از آن به بعد وقتی که در محدودۀ عقل نباشد، دیگر حجّیت عقل هم به انتفاء موضوع از بین می‌رود. عقل در ارتباط با براهینی که از نقطۀ نظر ظاهر به‌دست می‌آورد حجّت است، امّا در آنچه که در حیطۀ تصرّفش نیست حجّیت ندارد. عقل مگر از آینده خبر دارد؟! نه! عقل مگر از گذشته خبر دارد؟! نه! عقل مگر از خودِ نفس ناطقه خبر دارد؟! از هیچ‌کدام اینها خبر ندارد! حالا آیا در مسئله‌ای که به آینده و به صلاح آیندۀ انسان مربوط می‌شود، عقل می‌تواند قضاوت کند که این را انجام بدهد یا انجام ندهد؟! نه، به این چه مربوط است؟! مثل اینکه شما از چشم توقّع شنیدن داشته باشی! چشم برای شما حجّت است در مبصرات، نه در مسموعات؛ به مسموعات چه‌کار دارد؟! گوش برای شما آلت است در مسموعات، به مبصرات کاری ندارد! مثل اینکه شما از گوش توقّع دیدن داشته باشید؛ یعنی بر گوش همان ملاکی را بار کنید که از دیدن برای شما پیدا بشود. مثل اینکه کسی می‌آید و چیزی به شما می‌گوید، فرض کنید من باب مثال می‌گوید: بیرون آفتاب گرمی است! و شما هم در اطاق هستید، در‌حالی‌که دارد برف می‌آید؛ شما فوری می‌گویید چون این گفته است پس همین‌طور است، و با یک زیرپیراهنی می‌روید بیرون و سرما می‌خورید و می‌افتید! این اشکال از شما است، چون بر گوش همان حجّیت را بار کردید که بر چشم بار می‌کنید. اگر شما با چشم خودتان می‌دیدید که بیرون دارد برف می‌آید، آیا با زیرپیراهنی بیرون می‌رفتید؟! این کار را نمی‌کردید! این خطا برای این است که شما دارید آن ملاکی را که به چشم می‌دهید، به گوشتان می‌دهید؛ لذا با زیرپیراهنی بیرون

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

59
  • می‌روید، مثل آدمی‌ که کور است یا چشمش را بسته‌اند! مگر اینکه کار به جایی برسد که ملاکی پیدا بشود که مثل دیدن باشد؛ فرض کنید که شخصی بگوید که مورد وثوق است یا دو نفر یا ده نفر یا صد نفر، یا از لمس و از قرائن و این حرف‌ها، مثل همان دیدن برای شما حجّت بشود، آن‌وقت آن ملاکِ تبعیّت را پیدا می‌کند، تازه باز مثل دیدن نیست؛ یعنی آنچه را که از دیدن برای شما پیدا می‌شود، با نقل صد هزار نفر هم پیدا نمی‌شود، یعنی بعینه برف را ببیند که دارد از آسمان می‌آید! آن دگرگونی و آن حالت نفسانی که از دیدن برای شما باشد، اگر صد میلیون نفر هم بیایند و بگویند که آقا دارد برف می‌آید، برای شما پیدا نمی‌شود، و باز دلتان یک‌طوری است؛ علم و یقین دارید، ولی باز دارید دنبال آن می‌گردید که خوب می‌شد اگر می‌دیدم! ترتیب اثر می‌دهید و شک هم ندارید، ولی آن حالت فرق می‌کند و متفاوت است!

  • عقل در یک محدوده است که در این محدوده با مقدّماتی، براهینی می‌چیند. ما ناقص هستیم و نمی‌توانیم پی به واقع ببریم؛ همۀ اینها براهین عقل است و مقدّماتی است که دارد می‌چیند؛ حالا قضیۀ ما گاهی اوقات از دو مقدّمه تشکیل می‌شود و گاهی اوقات از صد تا مقدّمه تشکیل می‌شود، همۀ اینها با یکدیگر ارتباط دارند به شرط اینکه آن شرایط کلّیت و جزئیّت و سلب و... همه مأخوذ بشود.

  • همۀ ما ناقص هستیم ـ بالوجدان داریم احساس می‌کنیم، مجهولات را در خودمان احساس می‌کنیم، دیگر نیازی به چیزی ندارد، از بدیهیّات و قضایای اولیّه است، از وجدانیّات است ـ و کسی که ناقص است نمی‌تواند پی به واقع ببرد. از آن‌طرف، ما بیهوده خلق نشده‌ایم و غرضی در خلقت ما وجود دارد؛ از این‌طرف، در خودمان نفسِ کمال‌یابی را احساس می‌کنیم و مشاهده می‌کنیم که خود انسان کمال‌یاب است و دارد به دنبال کمال می‌رود. تمام اینها مقدّمات عقلی است و عقل راهنمایی می‌کند. از آن‌طرف، احساس می‌کنیم که خدا نمی‌تواند ما را بی‌خود، یله و رها کرده باشد، پس احتیاج به شخصی داریم که او انسان را راهنمایی کند. آیا او باید کسی مثل خودمان باشد؟ نه، اگر مثل خودمان باشد که خودمان هستیم! مگر

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

60
  • من اینجا بیکار هستم که زمامم را دست یکی مثل خودم بدهم؟! اگر این کار را بکنم که خیلی نادان هستم! باید یکی باشد مافوق من! آیا آن کسی که مافوق من است، از همین راه‌هایی که من رفتم او هم رفته است؟! نه، چون چه بسا او هم اشتباه کند، چون من هم اشتباه می‌کنم؛ اشتباه در اشتباه، وای، اشتباه اشتباه!

  • نهی اهل بیت علیهم السّلام از قضاوت عجولانه و توجّه به أعمال ظاهری افراد

  • یک روایت داریم که اگر مؤمن تا هفتاد بار حمل به صحّت کند و بعد از هفتاد و یکمین بار، ترتیب اثر بدهد، ایمانش نقص دارد!1 نقص دارد، یعنی در هواست و پایه ندارد. لذا نود و هشت درصد قضاوت‌های ما از روی شنیده‌ها است! شما فقط به همین حرف می‌رسید که می‌گوید فلانی این را گفته است؛ خب شاید چیزی قبلش بوده است! نود و هشت درصد به همین مربوط است؛ مگر کسی که إشراف داشته باشد. می‌گویند: بگذار بخواند ببینیم که قضیه چیست و چه می‌خواهد بگوید! امّا او نه، او حسابش جدا است. لذا می‌گویند هرچه را که شنیدی تأمّل کن و زود قضاوت نکن!

  • بسیاری از آن مسائلی که قبلاً مطرح بوده است به‌خاطر همین زود قضاوت‌کردن و تعجیل بوده است! آخر گاهی اوقات ممکن است این‌قدر لطیف و دقیق باشد! برای خود من مسائلی پیش آمده بود که قطعاً ـ یعنی دیگر هیچ مویی لای درزش نمی‌رود ـ اگر شخصی متوجّه می‌شد، حمل بر معنایی می‌کرد؛ درحالتی‌که اصلاً در فکر ما این‌‌چنین نبوده است! یعنی می‌خواهم بگویم حتّی از خود دیدن هم بالاتر است؛ حتّی اگر مسئله را دیدی!

    1. مصباح الشریعة، ص ١٧٣:
      «قال الصّادق علیه السّلام: ”…قال أُبَیُّ بنُ کَعبٍ: إذا رَأیتُم أحَدَ إخوانِکُم فی خَصلَةٍ تَستَنکِرونَها مِنهُ فَتَأوَّلوها سَبعین‌ تَأویلًا فَإن اطمَأنَّت قُلوبُکم علی أحَدِها، و إلّا فلُوموا أنفُسَکُم حیث لم تَعذِروهُ فی خَصلَةٍ یَستُرُها علیه سَبعینَ [سَبعونَ‌] تَأویلًا، فأنتم أولَی بالإنکارِ علی أنفُسِکُم مِنه.“»‌
      ترجمه: «اُبَیّ بن کعب گفت: اگر از کسی از برادرانتان امر زشتی دیدید، آن را هفتاد بار توجیه نمایید تا اینکه قلوبتان بر یکی از آن توجیهات آرام شود! امّا چنانچه برای زشتی او از میان هفتاد توجیه، چیزی نیافتید که آن را بپوشاند، پس شما سزاوارترید از او که خود را نکوهش نمایید!» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

61
  • اینجاست که ما نمی‌توانیم به صِرف أعمال ظاهری یک نفر نگاه کنیم، یعنی نمی‌شود برای ما حجّت باشد مگر اینکه یقینِ یقینِ یقین پیدا کنیم که این عمل بر این اساس از این شخص سر‌زده است؛ لذا نمی‌شود به عمل نگاه کرد!

  • ملاک حجّیت دستورات اولیاء الهی

  • پس این عقل می‌آید انسان را به شخصی می‌رساند که مدرکات آن شخص نباید از طریق ظاهر باشد، بلکه از طریق غیر ظاهر و از طریق جایی باشد که در آنجا خطا نیست. وقتی که به او رساند، حجّت تمام است! حتّی اگر ما انسدادی هم باشیم، ظن در اینجا منجّز می‌شود؛ هم منجّز می‌شود هم مؤمِّن، بنا بر اصطلاح آقایان. خب ما انسدادی که نیستیم، انفتاحی هستیم. اگر ما بر تحقّق این، ظن هم پیدا کنیم، در اینجا برای ما حجّت می‌شود؛ حالا چه برسد به اینکه ما رفتیم و بررسی کردیم و یقین پیدا کردیم.

  • امتناع از پذیرش حق و حکم عقل با وجود شناخت حقیقت

  • آنهایی که پیش پیغمبر بودند و پیغمبر را می‌شناختند، آنها یقین داشتند یا نداشتند؟! در سورۀ بقره می‌فرماید:

  • ﴿يَعۡرِفُونَهُۥ كَمَا يَعۡرِفُونَ أَبۡنَآءَهُمۡ﴾؛1 «همان‌طوری که بچّه‌هایشان را می‌شناختند، آن‌طوری پیغمبر را می‌شناختند!»

  • کسی در بچّه‌اش شک دارد؟! این از او متولّد شده است، دیگر شک ندارد؛ همین‌طوری پیغمبر را می‌شناختند، آن‌وقت زیر بار نمی‌رفتند! اگر یک‌خرده انصاف داشته باشی، وجدان داشته باشی و بخواهی دنبال بروی، عقلِ همان ابوسفیان می‌گوید: این درست است! همین ابوسفیان! ﴿يَعۡرِفُونَهُۥ كَمَا يَعۡرِفُونَ أَبۡنَآءَهُمۡ﴾، پیغمبر را می‌شناختند. اگر نمی‌شناختند، خدا عذابشان نمی‌کرد؛ خدا طبق مُدرکات عقاب می‌کند. اگر ابوسفیان واقعاً پیغمبر را تا آخر عمر به رسالت نمی‌شناخت و می‌گفت: خدایا، من نشناختم، چه‌کار کنم که نشناختم؟! نمی‌شناختم و آمدم با او جنگیدم! اگر این‌طور باشد، خدا با او کاری ندارد! ولی می‌گوید: می‌خواست بیاید و بت‌های

    1. سوره بقره (٢) آیه ١٤٦.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

62
  • ما را فلان کند و ریاست را از ما بگیرد؛ خب من رئیسم! چرا می‌خواهی بگیری؟! خب تو نباش، من باشم!

  • اینجا مسئله خیلی دیگر دقیق می‌شود. دقّتش در اینجا است که بسیاری از آن افرادی که با ما مقابله می‌کردند، حقّانیت را در ما نمی‌دیدند و با ما مقابله می‌کردند؛ اگر حق را می‌دیدند، چه‌بسا گرایش پیدا می‌کردند! از کجا می‌دانید؟! بنی‌عبّاس یک طرف بودند و بنی‌امیّه یک طرف، هم او این را می‌شناخت و هم این او را می‌شناخت؛ او می‌گفت چرا تو باشی و من نباشم، این می‌گفت چرا تو باشی و من نباشم؟! بر سر همدیگر می‌زدند! او می‌گفت ما از خاندان پیغمبریم، ما از عباس هستیم و... هستیم، او هم می‌گفت ما از بنی‌امیّه و قریش و... هستیم! مگر برای این سلطنتمان کم زحمت کشیدیم؟! خیلی زحمت کشیدیم و نمی‌خواهیم از دست بدهیم! شاه وقتی می‌خواست از ایران برود، می‌گفت:

  • یک ارتش وفادار به من که سلطنت را نگه دارد کافی است، بقیّه را بریزیم بیرون! می‌خواهیم چه‌کار؟! فقط سلطنت من مهم است! من باید باشم!1

  • جایگاه عقل در پذیرش دستورات و کشف حقیقت اوامر و نواهی اولیاء الهی

  • حالا عقل آمد انسان را به این شخص سوق و گرایش داد، آن‌وقت دیگر انسان باید اطاعت چه کسی را بکند؟ تمام شد، اطاعت کن! حالا تازه اینجا مسائل شروع می‌شود؛ آقا یک دستور می‌دهند و دستور آقا با آنچه که ما در ذهنمان است منافات پیدا می‌کند، چه‌کار کنیم؟ انجام بدهیم یا ندهیم؟! ما باید اینها را از هم تفکیک کنیم؛ آن کسی که الآن به شما حکمِ بر خلاف می‌کند، کدام نیرویِ باطنیِ شما است؟ آیا عقل است یا متخیّله است یا واهمه؟ قضیه چیست؟ اگر عقل است، خب عقل در صورتی می‌تواند حکم بر خلاف کند که یقین بر خلاف داشته باشد، و در اینجا عقل که یقین بر خلاف ندارد، چون قضیه، قضیۀ جزئیّه است و عقل نمی‌تواند در جزئیّه حکم کند؛ چون دستوری که ولیّ می‌دهد براساس باطن است، نه براساس ظاهر. یک‌وقت براساس ظاهر

    1. رجوع شود به سی سال در گذر تاریخ، رحیم شریفی، ص ١٠٢.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

63
  • حکم می‌دهد، مثلاً می‌گوید: آقاجان، آن ماستی که در آنجا است را برو دوغ کن و بیاور و سر سفره بگذار! ما آنجا می‌رویم و می‌بینیم شیره است، می‌گوییم: آنجا شیره است! می‌گوید: ببخشید آقاجان، اشتباه کردم! یک‌وقت می‌گوید: آقاجان، شما باید این کار را انجام بدهی! و بنده می‌بینم که کار، کار خلافی است؛ می‌مانم که آیا این مسئله از باطن سرچشمه گرفته است یا از ظاهر؟ سراغ آقا می‌آیم و می‌گویم: آقا این حکمی که شما دارید می‌کنید، از روی دید باطن است یا از روی ظاهر است؟ اگر از روی ظاهر است انجام نمی‌دهم، اگر از روی باطن است مجبورم انجام بدهم. می‌گوید: می‌خواهی انجام بده، می‌خواهی انجام نده! همین است که هست! مجبورت نکردم انجام بدهی، همین است! آن‌وقت اگر من آدم عاقلی باشم، زود خودِ عقل من، عقل من را در اینجا طرد می‌کند! عقل، من را اینجا آورده است. عقل می‌گوید: مگر تو نمی‌گویی این اطّلاع بر غیب دارد و مگر احکام این برای تو منجّز نیست؟! بنابراین من در اینجا راه ندارم! من به‌عنوان یک حاکم در اینجا بر تو از بالا و إشراف، حکم می‌کنم که بیایی از این شخص اطاعت بکنی! من اینجا نیستم، ولی همین‌قدر می‌دانم که باید گوش کنی! پس خودم را عقب کشیدم و تو را جلو انداختم، برو انجام بده! و اینجا بزنگاه قضیه است! تمام سکندری‌هایی که ما می‌خوریم، در همین یک‌جا می‌خوریم؛ که ما بین این دو نقطۀ‌ حکومت عقل بر ناتوانی خودش و حکومت عقل بر تنافیِ حکم خودش، خلط می‌کنیم!

  • آن عقلی که بگوید که انسان در مقابل امر استاد و ولیّ بایستد، واهمه و متخیّله است، او دیگر عقل نیست! و ما در اینجا اشتباه می‌کنیم و خلط می‌کنیم.

  • احوال جهّال متنسّک و گرفتار تخیّلات و نفسانیّات

  • پس اینهایی که مقابل امیرالمؤمنین می‌ایستادند، این جهّال متنسّک، این‌طوری بودند که می‌آمدند و می‌ایستادند و با تمسّکِ به یک کلام پیغمبر و یک آیۀ قرآن، اصلاً اصل قضیه را زیر سؤال می‌بردند، و اصلاً اصل ولایت امیرالمؤمنین و امارت امیرالمؤمنین و همه را زیر سؤال می‌بردند! این درست مثل این است که خود عقل آمده ما را به استاد راهنمایی کرده است، حالا که به استاد رسیده‌ایم می‌آید زیر پای استاد را می‌زند! این دوتا که با هم تنافی دارند! تو خودت آمدی و گفتی برو پیش

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

64
  • این، کسی که نیامد بگوید، خودت آمدی و گفتی که این چشمش به مسائلی باز شده است و مسائل را از جای دیگر ادراک می‌کند و مطالب را از جای دیگر می‌فهمد، و آن احتمال اشتباهی که در کار تو و در مسیر تو است، در اقوال و رفتار این نیست! خب حالا که رفتی و به او چسبیدی، می‌آید و می‌گوید: نه‌خیر، این کارش اشتباه است، نمی‌شود! نه‌خیر، این حرفی که زده جای تأمّل است؛ نمی‌شود! آقا، این‌همه مردم دارند شعار می‌دهند، این‌همه مردم دارند... !

  • از روی همین پل حجّتیه ـ به این حضرت معصومه قسم ـ خودم داشتم می‌گذشتم که یک نفر از افراد ـ که بنا ندارم اسم بیاورم ـ از همین آقایانی که فعلاً جایگاه عظیمی پیدا کرده است و با آقا سابقه داشت، من را دید و آن موقع تازه‌ اوایل انقلاب بود، سخنرانی هم کرده بود و بعد ظاهراً همان اوّلین روزی که در قم تیراندازی شده بود، یکی از جاهایی که طلبه‌ها رفته بودند، منزل همین ایشان بود، و این هم برای خودش فخری می‌دانست که بالأخره از منزل ما مردم کشته شدند و انقلاب راه افتاد! گفت: «سلامٌ علیکم و... خب، آقای شما در این مسائل و این انقلابات چه‌کار می‌کنند؟»

  • آن موقع من بیست و سه ساله بودم، گفتم: «فعلاً مسئله برای ایشان آن‌طور که باید و شاید روشن نشده است.»

  • فکری کرد و گفت:

  • بسیار خوب، امّا خب بالأخره دیگر الآن همه حرکت کردند و دیگر آنچه را که تا به‌حال به دنبالش بودیم و در صددش بودیم و در کتاب‌ها می‌خواندیم و بحث می‌کردیم، الآن دیگر در شُرُف است.

  • خلاصه، یک‌چنین مسائلی هم ایشان به ما فرمودند و گذشتیم، بعد گفت: «حالا ما کِی می‌توانیم ایشان را ببینیم و صحبت کنیم؟» و منظورشان این بود که ایشان را هم راه بیندازیم!

  • این جریانات گذشت و اصلاً ما به آقا نگفتیم! کار به اینجا رسید که همین آقا دارد می‌گوید: «سهم ما در این انقلاب نادیده گرفته شد!» عجب! شما برای اسلام

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

65
  • کار می‌کردی یا دنبال سهمت می‌گشتی؟! نادیده گرفته شد که شد! می‌گفت: 

  • چرا آقای خمینی بازدید ما را گذاشتند بعد از آقای گلپایگانی و آقای میرزا هاشم آملی و... ؟! مگر ما هم‌ردیف آنها نیستیم؟! چرا فلان موقعیّت را به ما سپردند، ما که از آنها بالاتریم؟! چرا، چرا، چرا؟!

  • امثال همین آقا‌‌ آدم‌هایی هستند که در همین حد هستند! حالا آن عالم متهتّک و... بماند إن‌شاءالله برای یک شب دیگر، که خب بالأخره یکی از آقایان بیاید راجع به آن قضیه بیان کند، ما گوش می‌دهیم و شما صحبت کنید. ما حالا جاهل متنسّک را که خودمان جزء ردیف اینها هستیم، داریم می‌گوییم و از خودمان داریم می‌گوییم.

  • خب اینها هم همین هستند! اگر مقام به او بدهی، می‌گوید: انقلاب و اسلام و... ؛ مقام به او ندهی، در سر همه می‌زند! یعنی همین اسلامی ‌که برای آن سینه می‌زند، خودش شمشیر می‌کشد و از وسط دو نصفش می‌کند که چرا من کاره‌ای نیستم، چرا به من چیزی ندادند، چرا به من موقعیّتی ندادند! همان آقایی که دارد می‌گوید باید نظام را با چنگ و دندان حفظ کرد، همان آقا وقتی که در انتخابات کنار می‌رود، می‌گوید اگر فضای جمهوری اسلامی ‌فضای سالمی ‌باشد حتماً ما به مجلس می‌رویم! دست شما درد نکند، یعنی این مجلسی که الآن هست، طبق نظر خودتان، مجلسِ قلاّبی است؟! حالا اگر خودت رئیس می‌شدی، همین را می‌گفتی؟! آقا در این مجلس امام زمان حضور دارد، یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر پر کردند، ملائکه را جای نشستن در این مجلس نیست، چه هست و چه هست و...! همۀ اینها کشک است آقاجان! همه بی‌خود است! همه سنگ این نفس را به سینه می‌زنند، این نفس بد اندیش!

  • این نفس بد اندیش به فرمان‌شدنی نیست***این کافر بد کیش مسلمان شدنی نیست1
  • اسلامشان هم کفر است!

  • دستور مرحوم آقای حدّاد رضوان الله تعالی علیه در محدودیّت ارتباط با جهّال متنسّک

  • حالا می‌رسیم به آنجایی که آقا یک روز از آقای حدّاد سؤال کردند؛ وقتی آقای

    1. دیوان میرزا حبیب الله خراسانی، ص ٨٨.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

66
  • حدّاد صحبت می‌کردند که انسان باید تا حدودی با این مردم جهّال متنسّک ارتباط داشته باشد، و خیلی خلاصه فرمودند که آقا سیّد محمّدحسین برای آنها دل نسوزان! آقا در جواب عرض کردند: «خب آقا اگر اسلام از بین برود، همۀ مردم بهائی می‌شوند!» آن موقع بهائی زیاد نبود؛ آقای حدّاد فرمودند: «مردم بهائی هستند!»

  • آقا انتخاب می‌شود در انتخابات، می‌گوید: «قلب رسول‌الله را شاد کردید!» حالا اگر انتخاب نمی‌شدی هم همین را می‌گفتی؟! عالم متهتّک بماند برای شب بعد، خدا به داد آن‌موقع برسد!

  • دیروز عرض کردم خدمتتان که تاریخ را نگاه کنید و ببینید در سابق وقتی اعراب می‌آمدند می‌جنگیدند، کُفو می‌طلبیدند؛ یعنی کسی که در مقابل من می‌آید، باید اندازۀ من باشد، یک آدمی که‌ از حیث حسب و نسب پایین تر از من است نباید دنبال من بیاید! اگر می‌آ‌مد، نمی‌رفت با او بجنگد؛ و اگر طرفش شمشیر می‌کشید، همین‌طور صاف می‌ایستاد و طرفش شمشیر در سرش می‌زد و دو نصفش می‌کرد و این تکان نمی‌خورد! می‌گفت: تو کُفو من نیستی! یعنی در راه انانیّت خودش کشته می‌شد! حالا این را می‌توانیم بگوییم کذا است و فلان است و... ؟! نه آقا، جهالت است؛ در نادانی و انانیّت و فرعونیّت، خودش را از بین می‌برد و هیچ طوری هم نمی‌شود! یا اگر حریف از پشت می‌آمد، می‌گفت: من رویم را برنمی‌گردانم، راست می‌گویی از جلو بیا! و طرف از عقب می‌آمد و می‌زد و سر او را می‌انداخت، و این همین‌طور صاف می‌ایستاد و می‌گفت: من رویم را برنمی‌گردانم! یک چیزهایی بودند آقا!

  • خیلی از کارهای ما همین‌طور است! وقتی در نفس بیفتیم می‌بینیم اشتباه است ولی می‌خواهیم حرفمان زمین نخورد! ـ: آخر دارند تو را می‌کشند! ـ: خب بکشند، من از حرفم برنمی‌گردم! قضیه این است! این مسئله، مسئلۀ مهمّی ‌است و خلاصه، انسان نباید خلط کند و بایستی موارد را دقیق تشخیص بدهد که کدام‌یک موافق نفس است و کدام‌یک مخالف نفس است!

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

67
  •  

  •  

  • مجلس سوّم : تفسیر و توضیح عالم مُتَهتِّک و جاهل مُتَنَسِّک (٢)

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٤

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

69
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی‌ بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ! مِن أینَ لی الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لا الّذی أحسَنَ استَغنیٰ عَن عَونِکَ و رَحمَتِکَ، و لا الّذی أساءَ و اجتَرَأ عَلَیکَ و لَم یُرضِکَ خَرَجَ عَن قُدرَتِکَ.1

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى خداى من، ادب کردن مرا از راه گوشمالى و عقوبتت قرار مده! و در راه چاره‌جویى و آزمایشى که از من مى‌کنى، با من مکر و خدعه منما! اى پروردگار من، کجا براى من خیر و رحمتى به‌وجود آید، درحالى‌که آن خیر و رحمت اختصاص به کان و کانون موجود در نزد تو دارد؟! و کجا براى من نجات و رستگارى امکان‌پذیر مى‌باشد، درحالى‌که راه وصول به آن، غیر مقدور است مگر به‌وسیلۀ تو؟! نه آن کس که نیکى کند، از عون و کمک و رحمت تو بى‌نیاز مى‌باشد؛ و نه آن کس که بدى نماید و بر تو جرئت ورزد و تو را از خودش خشنود نسازد، از ناحیۀ قدرت و حیطه توانایى تو بیرون شده است!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

70
  • بیان چکیده‌ای از مطالب جلسات قبل

  • در جلسۀ قبل عرض شد که آنچه ما به‌دست می‌آوریم، تمام اینها از طرف خودمان نیست؛ خدا إن‌شاءالله باید آن بصیرتش را بدهد تا اینکه انسان بحقیقته به آن برسد. خیلی از وقت‌ها است که من وقتی مطلبی را می‌گویم، می‌گویم فعلاً این را به‌عنوان یک اصل موضوعی بپذیرید تا بعد وقتش برسد، و حالا تفصیلش دیر نمی‌شود، آرام‌آرام؛ همین‌قدر بپذیریم و رد نکنیم که بالأخره این چیزهایی که به‌دست می‌آید، از طرف خودمان نیست، اینها همه چیزهایی است که از دیگران به ما رسیده است. لذا بی‌خود فخر نفروشیم، بهتر است احتراممان دست خودمان باشد، گرچه آن را هم از پیش خودمان نیاوردیم؛ امّا حالا خیلی تنازل کنیم و به خودمان إرفاق کنیم، مطلب همین است!

  • و عرض کردیم که امیرالمؤمنین می‌فرماید: «قَصَمَ ظَهری صِنفانِ؛ عالِمٌ مُتَهَتِّکٌ و جاهِلٌ مُتَنَسِّک!»

  • و عرض شد که جاهلی که می‌آید و در مقابل پیغمبر یا امام می‌ایستد و اظهار نظر می‌کند، آن‌قدر مسئله‌اش برای امام سخت است که امام می‌فرماید: «اینها پشت من را شکستند!» یعنی من هر کاری کردم نتوانستم او را درست کنم! پشت شکستن: یعنی عاجز شدن. خود پیغمبر هم می‌گوید: من عاجز شدم از دست جاهلی که پای منبر این آخوند دو تا کلمه یاد گرفته و از آن آخوند دوتا حرف یاد گرفته است و زیر بار نمی‌رود؛ نه سوادش را دارد و نه اینکه حالت قبول دارد!

  • و در انطباقش با مسائل خودمان عرض کردیم که همین‌ها چه برنامه‌هایی برای آقا پیش آورده بودند، همین‌هایی که آمده بودند و به آقا خط می‌دادند و دستورالعمل می‌دادند که آقا این کار را بکنید، آن کار را بکنید و... ؛ اینها جاهل متنسّک بودند. خلاصه، این مسائل گذشته برای همه امتحان بزرگی بود! حالا راجع به این مطلب دیگر خیال می‌کنم همان مقدار کافی بود؛ خود رفقا که بهتر از ما این مسائل را می‌دانند، ولی می‌گویند: آقا شما حرف بزن! می‌گوییم: چشم، حرف

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

71
  • می‌زنیم، حالا دیگر کم و زیادش با خود شما!

  • این جاهل متنسّک که بی‌سواد بود، پشت پیغمبر را شکست؛ حالا ببینید عالم متهتّک چه می‌کند! این که سواد دارد و دو تا کلمه بلد است، چه‌کار می‌کند!

  • نافرمانی جاهلان متنسّک در سپاه امیرالمؤمنین علیه السّلام در جنگ صفّین

  • گفتیم همین‌ها در مقابل امیرالمؤمنین آمدند و آن حضرت را کشتند و دیگر تمام شد! در جریان جنگ صفّین، شکست امیرالمؤمنین به‌خاطر همین جاهل‌های متنسّک بود، یعنی همین‌ مسلمان‌هایی که به ظاهرِ قرآنی تشبّث پیدا کردند، مثل همین سنّی‌ها. آقا اینها این‌قدر قرآن می‌خوانند، این‌قدر حفظ قرآن می‌کنند! ما همین پارسال که مکّه مشرّف شده بودیم، اینها حلقات قرآن داشتند، حفظ قرآن، تجوید، قرائت و... داشتند؛ در مغازه‌های آنها می‌رفتیم، طرف داشت ادکلن و کراوات می‌فروخت، نوار قرآن گذاشته بود و همین‌طور تواشیح و از این چیزها می‌خواند. خلاصه، یک‌جا رفتیم کتاب بخریم، دیدیم چیزهایی می‌فروشد که اصلاً زود درآمدیم که بیشتر نمانیم! هیچی آقا، هم مجلاّتش را می‌فروشد، هم صدای قرآن گوش می‌دهد! اینها این‌طوری و به این کیفیّت هستند و به ظاهر قرآن خیلی توجّه دارند و نفسشان با همین خواندن قرآن و ظاهر قرآن یک نوع عُلقه‌ای پیدا کرده است. بعد همین‌ها را می‌بینیم که در جنگ صفّین آمدند و در مقابل امیرالمؤمنین ایستادند و هرچه حضرت می‌گوید: «این الآن کاغذ است! این وقتی قرآن بود که در مقابل من واقع نمی‌شد؛ حالا که در مقابل من واقع شد، این شد کاغذ، کاغذ را بزنید و بیندازید!» کلام حضرت این بود؛ اینکه قرآن‌ها را با تیر بزنید، یعنی کاغذ را بزنید!1 آن قرآنی که در

    1. الإرشاد، ج ١، ص ٣١٦:
      «و من ذلک قَولُه علیه السّلام و قد رفع أهلُ الشّامِ المَصاحِفَ و شَکَّ فَریقٌ مِن أصحابِهِ و لَجَئوا إلَى المُسالَمَةِ و دَعَوهُ إلَیها: ”وَیلَکُم! إنّ هَذِهِ خَدیعَةٌ، و ما یُریدُ القَومُ القُرآنَ لِأنَّهُم لَیسوا بِأهلِ قُرآنٍ! فاتَّقوا اللهَ وَ امْضوا عَلىٰ بَصائِرِکُم فی قِتالِهِم؛ فإن لَم تَفعَلوا، تَفَرَّقَت بِکُمُ السُّبُلُ و نَدَمتُم حَیثُ لا تَنفَعُکُمُ النَّدامَة!“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

72
  • مقابل من واقع بشود آن کاغذ است، قرآن نیست! گفتند: «نه، قرآن را نمی‌زنیم!» آن‌وقت نباید کمر امیرالمؤمنین بشکند؟! هجده ماه جنگ و این‌همه کشتار در آن لیلة‌الهرّیر که چه اوضاعی بود، و شب‌ها و روزهای دیگرش که بعد از هجده ماه حالا دیگر کم‌کم مسئله به بزنگاه رسیده و نزدیک است که خیمۀ معاویه برود هوا؛ بعد یک‌دفعه این مسئله پیش می‌آید! آن‌وقت چه می‌شود؟ دیگر کمر امیرالمؤمنین می‌شکند! چه کسی آن وسط ایستادگی می‌کند؟ امثال قیس بن سعد بن عباده و مالک اشترها و اینهایی که می‌گویند ما قرآنی را قبول داریم که پیش تو باشد، قرآن جدای از تو را قبول نداریم! امّا اینها آن مطلب را می‌گفتند! و آخر هم پیش بردند و ده هزار نفر آمدند و دور امیرالمؤمنین را محاصره کردند و شمشیرها را هم کشیدند و سرکردگیِ آنها هم اشعث بود، گفتند: «بایستی قضیه خاتمه پیدا بکند!»1

  • هر کدام از ائمّه به این افراد مبتلا بودند، اولیای خدا هم همین‌طور بودند و هستند. افرادی که یک مکاشفه می‌بینند و یک حالی برایشان دست می‌دهد و یک مسئله‌ای پیدا می‌شود، اینها می‌خواهند بیایند و نظر خودشان را بر ولیّ تحمیل کنند! و بعد تولید دردسر می‌کنند و زحمت ایجاد می‌کنند. آخر اگر تو یکی از آنها را داری، او صدتای آنها را دارد، او یک میلیاردش را دارد! 

  • من یادم است که ایشان یک روز به یکی از این افرادی که سابق بودند و از دستورات آقا تخطّی می‌کردند و حرف‌های نامربوطی می‌زدند، در یک جلسه فرمودند:

  • آخر مگر شما این حرف‌هایی را که می‌زنی و این حالاتی را که به قول خودت داری، از خانۀ خاله‌ات آوردی؟! مگر غیر از این است که از اینجا به‌دست آوردی؟! چطور شد که تا اینجا درست بود، امّا از اینجا به بعدش اشتباه است؟!

  • گوش نمی‌دادند! گوش ندادن یعنی هوس! همۀ ما همین‌طور هستیم! یک شعر است که حال همه را بیان می‌کند، هر کسی که هست و هر کسی که نیست؛ گفت:

    1. رجوع شود به وقعة صفین، ص ٤٧٨ ـ ٤٩٤.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

73
  • می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب***چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند1
  • البته اینها هم تا حدّی است، به یکی دو سه کلمه و به یکی دو تذکّر داده می‌شود، و وقتی دیده بشود که نه، مسئله این است که آنچه را که من می‌بینم و می‌پندارم باید به آن ترتیب اثر داده بشود، وقتی که این‌طور است، می‌گوید: خب خداحافظ شما!

  • تمایز عملکرد عالم بالله از عالم متَهَتِّک

  • حالا اگر قرار باشد عالم و آن کسی که فوت‌و‌فن دست اوست و آن کسی که فرمول دست او است، این‌طور باشد، این دیگر چه کار می‌کند!

  • یکی از چیزهایی که من در آقا سراغ دارم این است که ایشان از آن ابتدایی که در نجف رفتند و بعد در مسجد آمدند و... ، در بیان حقایق خیلی صریح بودند؛ به این معنا که: نگاه نمی‌کردند جوّ علما چه چیزی می‌گوید؛ روزهای جمعه می‌آمدند بین دو نماز ظهر و عصر می‌ایستادند و برای مردم مسئله می‌گفتند و صریحاً معاملۀ با بانک را رد می‌کردند که ربا است و همۀ آنها حرام است! سر و صدای مردم بلند شد که آقا چه‌کار کنیم؟! صاف می‌گفتند: «بروید لبو بفروشید! بنده چه کنم؟!» خلاصه، یک روز به بازار رفته بودند، یکی از همان‌ بازاری‌ها آمد و گفت:

  • آقا این حرف‌هایی که شما می‌فرمایید، أحدی از علمای طهران نمی‌زند! اینها کار بانک را تصحیح می‌کنند و بالأخره وضع مردم را درست می‌کنند و جور می‌کنند!

  • درست می‌کنند، یعنی طرف می‌رود پیش ایشان و می‌گوید: آقا من گرفتارم! می‌گوید: بیا این‌طوری برایت قضیه را درست می‌کنم! ایشان می‌فرمودند: «نه، من نمی‌توانم درست کنم، کار من درست کردن نیست!»

  • یکی از رفقا نقل می‌کرد از قول یکی از آقایان معروفی که در طهران است، می‌گفت:

    1. دیوان حافظ، غزل ١٢٩.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

74
  • من از او سؤال کردم: افرادی که پیش شما می‌آیند و خمس حساب می‌کنند، آخر این پول‌هایی که شما می‌گیرید ربا است! او گفت: «آقا چه‌کار کنیم، زندگی ما نمی‌گذرد!»

  • چون خیلی صمیمی ‌بودند، این را به او گفته بود! از افراد خیلی معروف است، یعنی دستش در خیلی از جاها هم باز است؛ اگر بیاید توجیه می‌کند و شروع می‌کند این طرف کردن و آن طرف کردن و فرمول درست کردن، و قضیه را حل می‌کند. کمر پیغمبر را این می‌شکند!

  • تازه اوّلی هم این‌طوری که بایدوشاید نه، بلکه عالمی‌ که فرمول دستش است و حرف خود پیغمبر را می‌آ‌ورد و بر سر پیغمبر می‌زند! چون این چیزهایی که ما داریم از همین روایات و ادلّه است؛ از شیطان که نیاوردیم! اگر بگوییم از شیطان آوردیم، می‌گوید برو آقا!

  • اینها با موقعیّت‌های مختلفی که به‌دست می‌آورند، مسائل را برای مردم عوض می‌کنند؛ ﴿منَ ٱلَّذِينَ هَادُواْ يُحَرِّفُونَ ٱلكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ﴾.1 قبلاً خدمتتان عرض کردم که این آیه مربوط به همین قضیه است.

  • یکی از شهرها امام جمعه‌ای داشت که نماز جمعه بجا می‌آورد، امّا یکی از عالمان معروف آنجا، در هر جا می‌رفت اصلاً نماز جمعه را تحریم می‌کرد و می‌گفت: «نماز جمعه اختصاص به زمان پیغمبر دارد! جمع کردن مردم حرام است!» کاری برای امام جمعه شهر پیدا می‌شود و یکی دو هفته به طهران می‌رود؛ بعد آن عالم معروف شروع می‌کند به خواندن نماز جمعه، وقتی امام جمعه شهر می‌آید دیگر امامت جمعۀ آن عالم تثبیت شده بود. او می‌گفت: «من تعجّب می‌کنم

    1. سوره نساء (٤) آیه ٤٦. امام شناسی، ج ١٠، ص ٤٧:
      «بعضی از کسانی که یهودی هستند، کلمات خداوند را از جای خود تغییر می‌دهند و می‌گویند: ما شنیدیم و مخالفت می‌کنیم.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

75
  • که یک حکم شرعی چطور در یک هفته از این رو به آن رو شد؟!»

  • آقا می‌فرمودند:

  • اغلب کسانی که راجع به عدم اقامۀ جمعه یا عدم تحقّق حکومت اسلامی ‌و قضا و... کتاب نوشتند افرادی بودند که خودشان در مصدر کار نبودند، و اغلب کسانی که نوشتند کسانی بودند که در مصدر کار بودند!

  • جدّاً خدا خودش آدم را نگه دارد! دیگر إلی ما شاء الله خودتان بیشتر از ما امثله و مصادیق آن را دارید!

  • تأثیر بیان شیوا و علوم ظاهری در وصول به اهداف اهل سعادت و اهل شقاوت

  • این عالم می‌آید در مقابل امام می‌ایستد و می‌تواند استدلال هم بکند و نطق و بیان هم دارد. اینها ابزاری است که خدا در اختیار طرفین قرار می‌دهد؛ هم اهل سعادت و هم اهل شقاوت. ابزار مسئله‌ای نیست؛ ما کسی از اولیاء که بیان خوب و عالی داشته باشد نداشتیم؛ همین معمولی بودند. اگر دیدی کسی خوب حرف می‌زند ابزار است.

  • این شریعتی وقتی صحبت می‌کرد، واقعاً سحر می‌کرد! من خودم نوارهای او را گوش می‌دادم، آن‌موقع می‌دیدم او عجیب مِنطیقی است! چنان یک مسئله را جا می‌انداخت و چنان صورت قضیه را مشوّه می‌کرد و برمی‌گرداند که اصلاً این خلق منکوس واقعاً زیر و رو می‌شدند! به نظر من حق داشتند، چون چیزی سرشان نمی‌شد و بیان او خوب بود. شاید خدا یک‌چنین بیانی را به کسی ندهد، امّا به او می‌دهد! او شیطان است و به قول آقای حدّاد که می‌فرمودند: «شیطان عجیبی بود!» این بیان را خدا به این شیطان می‌دهد. می‌گویند: وقتی آخرالزّمان می‌آید، دجّال صدا می‌زند که به طرف ما بیایید! و همۀ آنهایی که باید بروند می‌روند. همین است دیگر! او با این بیانش همه را می‌کشاند! بیان که دارد، سواد هم که دارد؛ آن سواد را در راه پیاده کردن منویّاتش، با آن بیان آمیخته می‌کند و تحویل مردم می‌دهد!

  • بیان، یک ابزار است، ابزاری برای جذب و جلب قلوب. این علوم هم ابزار است. ابزار: یعنی وسیله‌ای که انسان با آن وسیله بتواند اهدافش را پیاده کند. ما

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

76
  • نباید به این ریش و عمامه‌ها نگاه کنیم! خدا می‌داند وقتی که حضرت بیاید، چقدر از این ریش و عمّامه‌ها و سر‌ها را باید با بولدوزر بردارند و سوار ماشین کنند و ببرند! اینها کسانی هستند که جلوی حضرت می‌ایستند و مردم را منحرف می‌کنند و با هزار تا دلیل می‌گویند که این مهدی دروغ است، این مهدی کذّاب است، این جزء آن مهادی‌ای است که به‌دروغ می‌آمده و ادّعا می‌کرده است! خب مردم هم گول می‌خورند. آن‌کسانی از رهبان و قسّیسیون و کشیش‌ها و به اصطلاح أحبار یهود و... که یهود و نصاریٰ را فریب می‌دادند، اینها افرادی بودند که پیغمبر را غیرموجّه جلوه می‌دادند و می‌گفتند: این او نیست، او پدرش کسی دیگر است و... ! خلاصه کم می‌کردند، زیاد می‌کردند و... .

  • برخی از مصادیق علماء سوء در روایت: «هُم أضَرُّ علی ضُعَفاءِ شیعَتِنا مِن جَیشِ یَزیدَ!»

  • من یک‌دفعه در یک‌جا گفتم که اگر قرار باشد بر اینکه بگویند باید قضیۀ تکثیر نسل در مملکت انجام بشود؛ یا الله، آخوندها بیایید! همین شخصی ‌که الآن دارد به هر سوراخ و سنبه‌ای می‌زند که یک روایت پیدا کند که آن را عَلَم کند، همین شخص می‌افتد دنبال اینکه روایتی برای تکثیر نسل پیدا کند؛ آن‌وقت تمام این روایت‌های ما دیگر سند‌دار می‌شوند و دیگر همه معتبر می‌شوند و همه حجّت می‌شوند و همه مستدل می‌شوند! و دیگر صحبت‌ها می‌شود و منابر و سخنرانی‌ها و... ! «و هُم أضَرُّ علی ضُعَفاءِ شیعَتِنا مِن جَیشِ یَزیدَ»،1 اینها هستند! همین‌ها،

    1. الاحتجاج، طبرسی، ج ٢، ص ٤٥٨؛ ولایت فقیه در حکومت اسلام، ج ‌٢، ص ٩٤:
      «عن أبی‌محمَّدٍ العسکریِّ علیه السّلام: ”و هم أضَرُّ علی ضُعَفاءِ شیعَتِنا مِن جَیشِ یزیدَ علیٰ الحُسَینِ بنِ علیٍّ علیه السّلام و أصحابِهِ، فإنَّهُم یَسلُبونَهمُ الأرواحَ و الأموالَ.“
      و این دسته از علماء، ضررشان برای ضعفای شیعیان ما از لشکر یزید بر حسین بن علی علیه السّلام و أصحاب آن حضرت بیشتر است؛ زیرا لشکریان یزید، جان‌ها و اموال آنها را گرفتند، اموال را غارت کردند و جان‌ها را از بدن‌ها بیرون کشیدند.
      و هَؤُلاء عُلَماءُ السّوءِ، النّاصِبونَ، المُتَشَبِّهونَ بِأنّهُم لَنا مُوالونَ و لِأعدائِنا مُعادونَ، و یُدخِلونَ الشَّکَّ ”و الشُّبهَةَ عَلىٰ ضُعَفاء شیعَتِنا، فَیُضِلّونَهُم و یَمنَعونَهُم عن قَصدِ الحَقِّ المُصیب.“
      امّا اینها علماء سوء هستند که با جان‌ها و روح‌هاى مردم بازى مى‌کنند، اینها با عدالت و شخصیّت و شرف و انسانیّت انسان بازى مى‌کنند، اینها ایمان و ایقان را از مردم مى‌گیرند، اینها رابطه بین خلق و خدا را از بین مى‌برند. این علماء سوء که دشمنان ما هستند، خودشان را به صورت موالیان و نزدیکان ما در مى‌آورند و به مردم جلوه مى‌دهند که آنها با ما موالى هستند و با دشمنان ما دشمن‌اند. آن‌وقت شکّ و شبهه بر ضعفاى شیعیان ما وارد مى‌کنند و قلوب شیعیان ما را دچار شکّ و شبهه کرده، آنها را گمراه مى‌کنند، و از پیمودن راه حقّ باز می‌دارند، آن راه حقّى که انسان را به مقصد و کمال می‌رساند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

77
  • همین‌هایی ‌که دارند کتاب می‌نویسند و دارند احکام خدا را برمی‌گردانند!

  • صبح چند روز پیش بود که یکی آمد و مقداری از سخنرانی آقایی را تعریف می‌کرد، دیدم که اصلاً این اهل جهنّم است! آخر تو داری یک چیز به این واضحی را انکار می‌کنی؟! در قضیۀ ارث، آقا صراحتاً دارد می‌گوید که چه‌کسی گفته است ارث مرد بیشتر از زن است؟! عجب! امیرالمؤمنین دارد می‌گوید:

  • و أمّا نُقصانُ حُظوظِهِنَّ فَمَواریثُهُنَّ علیٰ الأنصافِ مِن مَواریثِ الرِّجالِ؛1

  • «در ارث داریم که قسمت رجال بیشتر است.»2

  • می‌گوید: نه آقاجان، در بعضی جاها مرد بیشتر است، در بعضی جاها مساوی، در بعضی جاها هم زن بیشتر است! آن‌وقت برای آنجایی که زن بیشتر است مثال می‌زند که اگر کسی بمیرد و یک پسر و یک دختر داشته که این پسر و دختر قبل از خودش مرده بودند، نوه‌های اینها سهم پدر و مادر خودشان را می‌گیرند، حالا اگر نوۀ پسری دختر باشد و نوۀ دختری پسر باشد، آن‌وقت نوۀ دختری بیشتر از این نوۀ پسری می‌برد؛ مثل اینکه کسی پدرش بمیرد و یک ریال ارث برایش بگذارد، آن یکی پدرش بمیرد و دو ریال برایش بگذارد، به‌خاطر

    1. نهج البلاغة، ج ١، ص ١٢٩، خطبه ٧٦. حیات جاوید، ص ١٨٥:
      «و امّا نسبت به نقصان نصیب و حظّ ایشان، باید گفت: میراث آنها از متوفّى، نیمى از میراث مردان است‌.»
    2. وسائل الشیعة، ج ٢٦، ص ٩٣.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

78
  • پدرش به این زیاد رسیده است، اینکه چیزی ندارد! این تحریف است! حالا در همان‌جا اگر پسر و دختر بودند، پسر دو برابر می‌برد؛ چرا این را نمی‌گویی؟! چرا داری قضیه را پنهان می‌کنی؟!1 «هُم أضَرُّ علیٰ ضُعَفاءِ شیعَتِنا مِن جَیشِ یَزیدَ!»

  • آقایانی که روز بیست وسوّم می‌فرمودند که یکی از سلب توفیقات این است که انسان نسبت به علماء بدبین می‌شود؛ علماء مراد است، نه «أضَرُّ علیٰ ضُعَفاءِ شیعَتِنا»! بله، کسی که به علماء بی‌احترامی بکند، خدا توفیقش را سلب می‌کند و چنین و چنان می‌کند؛ امّا انسان باید مانند کوه در برابر این بی‌دین‌ها و بی‌وطن‌ها و خائنین به خدا و خلق بایستد! امیرالمؤمنین دارد می‌گوید: «عقل زن کمتر از عقل مرد است2 آن آقا دارد می‌گوید که ای آقا، این حرف‌ها چیست؟! نهج البلاغه دارد می‌گوید: «ایمان زن از مرد کمتر است!»3 آن‌وقت اینها چطوری حساب می‌کنند؟ می‌گویند: نه‌خیر، ایمان زن بیشتر است! چون زن نه سالگی به تکلیف می‌رسد و مرد در پانزده سالگی! آن‌وقت یک جدولی درست می‌کنند که زن در ماه ده روز عادت است و ضرب در سه کنید و ضرب در شش کنید و یک حرف‌های مسخره می‌زنند که اصلاً یَضحَکُ به الثَّکلیٰ! این حرف‌ها را شما داری برای چه کسی می‌زنی؟! داری هیزم برای چه کسی می‌آوری؟! برای چه کسی داری این قضیه را می‌گویی؟! علی می‌آید در جلویت می‌ایستد و می‌گوید: آیا خطبۀ من: «و أمّا فلانةُ فَقَد أدرَکَها ضَعفُ

    1. جهت اطّلاع از احکام ارث اولاد، رجوع شود به وسائل الشیعة، ج ٢٦، ص ٩١ ـ ١٤٣، أبواب میراث الأبوین و الأولاد.
    2. نهج البلاغة، ج ١، ص ١٢٩، خطبه ٧٦:
      «و أمّا نُقصانُ عُقولِهِنَّ فَشهادَةُ امْراتَینِ کشَهادَةِ الرَّجُلِ الواحِد.»
      حیات جاوید، ص ١٨٥: «و امّا دربارۀ ضعف عقول آنها،‌ همین بس که شهادت دو زن در حکم شهادت یک مرد پذیرفته می‌شود‌.»
    3. نهج البلاغة، ج ١، ص ١٢٩، خطبه ٧٦.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

79
  • رَأیِ النِّساءِ»1 معنایش این است؟! اگر قرار باشد بر اینکه هم زن و هم مرد هر دو ناقص باشند، پس چرا حضرت می‌گوید: «ضعفُ رَأیِ النّساء»؟! خب بگوید ضعفُ رَأیِ الرّجال! شما داری نور چراغ را انکار می‌کنی! آقا ما خودمان در زندگی داریم می‌بینیم که احساساتشان بر عقلشان غلبه دارد؛ چه چیزی را داریم انکار می‌کنیم؟!! حالا بگذریم. اینها در روز قیامت نیاز به جواب دارد، آدم باید از عهده بربیاید! به خدا قسم می‌دانند و دارند این کار را می‌کنند! والله العظیم اینها می‌دانند و دارند این کار را انجام می‌دهند! منتها این حرف‌ها را چه کسی می‌فهمد و چه کسی إدراک می‌کند؟ آن کسی که وقتی نگاه به چشمش می‌کند، تا ته قضیه را می‌خواند! حرف خیلی قشنگ است، حرف خیلی خوب است؛ ولی حرف‌شناس کجاست؟!

  • عدم ادراک عقل نسبت به مصالح واقعیِ دستورات اولیاء الهی

  • ما می‌رویم پیش آقا و خب از این فرمول‌ها هم که بلدیم، هرچه آقا می‌گویند مسئله از این قرار است، امّا طبق روایات و این مسائلی که در پیش داریم خلاف در می‌آید! نه‌خیر! من در جلسۀ ‌ایّام ماه صفر پارسال، یکی از مسائلی که مطرح کردم این بود که سنّت ائمّه مو گذاشتن بود و طبق روایات موی بلند می‌گذاشتند؛2 ولی آقا

    1. نهج البلاغة (عبده)، ج ٢، ص ٤٨؛ الاحتجاج، ج ١، ص ١٦٩، با قدری اختلاف در مصادر؛ امام شناسی، ج ‌١٠، ص ٩٣:
      «و راجع به عایشه در کنز العمّال* بدین عبارت است که: ”و أمّا عائشَة فَقَد أدرَکَها رأیُ النِّساءِ، و شَی‌ءٌ کانَ فی نَفسِها علیَّ یَغلِی فی جَوفِها کالمِرجَلِ؛ و لَو دُعیتُ لِتَنالِ مِن غَیری ما أنتَ بِهِ إلَیّ، لَم تَفعَل! و لَها بَعدَ ذَلِکَ حُرمَتُها الأُولَی، و الحِسابُ عَلَی اللهِ؛ یَعفو عَمَّن یَشاءُ، و یُعَذِّبُ مَن یشاءُ!“
      و امّا عایشه را از یک‌سو رأی زنانگی درگرفت، و از سوی دیگر چیزی که در نفس او بر علیه من بود و در شکم او مانند دیگ جوش می‌زد و در غلیان بود؛ و اگر او را دعوت می‌کردند که این کاری را که با من کرد، با أحدی دیگر غیر از من بکند نمی‌کرد! ولیکن ما حُرمَت أوّلیۀ او را نگاه داشتیم، و حساب بر خداست؛ هر که را بخواهد ببخشد و هر که را بخواهد عذاب کند.»
      کنز العمال، ج ١٦، ص ١٨٦.
    2. الکافی، ج ٦، ص ٤٨٥ و ٤٨٦؛ من لا یحضره الفقیه، ج ١، ص ١٢٩.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

80
  • می‌گویند مو را بزنید!1 سنّت این بود و این‌همه روایت داریم که پیغمبر چطور بود، امام سجّاد چطور بود، امام رضا وقتی که داشت مشهد می‌آمد، آنهایی که در نیشابور از حضرت روایت نقل کردند، گفتند: وقتی کجاوه آمد حضرت را دیدیم که موهای بلند او چطور بود! چه شد، اینکه می‌فرماید: «ولایةُ علیّ...» این حرف‌ها را می‌گیرید، امّا این یکی را می‌گویید نه، دروغ است، آن یکی درست است؟! همان کسی که آن را نقل کرده، این را هم نقل کرده است! و شاید زمان حضرت بیاید و حضرت بگوید مویتان را بگذارید و بلند کنید! در مورد حضرت علی سنت بود! اکثر مورخین کربلا می‌گفتند: جوانی آمد مویش کجا بود! اباالفضل این‌طور بود! امّا آقا می‌گویند: مویتان را بزنید! حالا چیزهایی در ذهنمان می‌رود، مثلاً قرتی‌بازی و این حرف‌ها که خب کم و بیش هست؛ امّا ممکن است قضیۀ ‌دیگری باشد و ما نفهمیم! آیا باید بیایم چون و چرا کنیم و إن قلت کنیم؟! ما خیلی کارمان خراب‌تر است! حالا اینکه چیزی نیست! ما در مسائل اعتقادی می‌آییم إن قلت می‌کنیم! مسائل اعتقادی خیلی مهم است و انحراف از آنجا پیدا می‌شود، آنجا می‌آییم این کارها را انجام می‌دهیم!

  • تبیین حجّیت عقل در وصول به ولیّ الهی و در پذیرش دستورات

  • عقل ما نمی‌تواند به مطالبی که بزرگان مطرح می‌کنند برسد و در حجّیت ساقط است! حجّیت عقل برای رساندن انسان است به ولیّ، نه ادامه و سلوک استمراریِ سالک، آنجا عقل نمی‌تواند برسد و عقل نمی‌تواند مصالح جزئیه را ادراک بکند؛ به‌خاطر اینکه اگر یکی از آن مصالحْ مصالح عالم شهادت باشد، نهصد و نود و نه تای آن مصالح عالم غیبت است؛ آن را چه‌کار می‌کند؟! آیا عقل شما به ما یقع اطّلاع دارد؟! آیا عقل شما به ما وقع اطّلاع دارد؟! آیا عقل شما به آنچه که فعلاً در ضمیر شما می‌گذرد مطّلع است؟! آیا شما الآن نفس و ضمیر خودتان را آن‌چنان ‌که باید و شاید وجدان کرده‌اید، مشکلات خودتان را می‌دانید، نقایص خودتان را می‌دانید، نقاط ضعف خودتان را می‌دانید؟! اگر می‌دانید پس چرا آمده‌اید؟!

    1. راجع به روایاتی که دستور به کوتاه کردن موهای سر می‌دهند رجوع شود به الکافی، ج ٦، ص ٤٨٤.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

81
  • به عبارت دیگر، چون ما خلط بین تخیّل و وهم و عقل می‌کنیم، در اینجا عقل راه ندارد؛ اگر این خلط نبود، حجّیت عقل سرجایش بود. ما خیال می‌کنیم وقتی این دلیل، این کبری، این صغری و این نتیجه آمد، بنابراین باید این کار را انجام داد؛ درحالی‌که یکی از اینها جنبۀ تخیّلی یا جنبۀ وهمی ‌داشته و عقلی نبوده است، آن‌وقت می‌آییم در مقابل آقا می‌ایستیم که نه‌خیر آقا، کت بلند در این زمان اشکال دارد، مردم الآن بد می‌گویند؛ می‌دانم عمامه گذاشتن برای من قطعاً خلاف مصلحت است، هرچه آقا می‌گویند آقا باید عمامه بگذاری، می‌گویم نه‌خیر آقا، الآن عمامه گذاشتن برای من و برای موقعیّت من خلاف است و دلیل هم می‌آورد، یعنی پیش خودش دلیل می‌آورد که این‌طور، آن‌طور، وضعم و موقعیّتم چه می‌شود و الآن بهتر می‌توانم کار کنم، الآن من این‌طور هستم، من آن‌طور هستم! آقا می‌گویند نمی‌شود، آیا می‌توانیم بگوییم عقل در اینجا راه دارد؟! آنچه را که او در پس پرده می‌بیند، این نمی‌بیند و چون نمی‌بیند نمی‌تواند عقل را در اینجا بیاورد.

  • عقل برای رساندن به دست ولیّ ‌است، امّا برای ادامه‌اش چه؟! آیا دیگر کافی است، پس دیگر نیازی به آمدن نزد ولیّ نیست! شما می‌گویید عقل در هر موردی تشخیص داد که عمل بکند، کافی است؛ من می‌خواهم این را بگویم که درست است عقل کافی است، امّا عقلی در کار نیست! عقل حجّیتش از بین نمی‌رود، ولی عقلی در کار نیست؛ خلط بین وهم و تخیّل و بین عقل است! و اصلاً سلوک یعنی تعبّد! آن علمی‌که الآن شما به مرام آقا دارید، آیا علم تفصیلی است یا اجمالی است؟! تفصیلی که نیست، اجمالی است. به خودِ حجّیت کلام ایشان و به خودِ حجّیت شخص ایشان، ما تفصیلاً علم داریم؛ اگر علم نداشتیم که [کاری نمی‌توانستیم بکنیم!] چون برگشت حجّیت اجمالی همیشه به تفصیل است و هر اجمالی باید برگشتش به تفصیل باشد، و حجّیت بالعرض حجّیتش بالذّاتی است.

  • برگشت حجّیت اجمالی کلام راوی به حجّیت تفصیلیِ قول معصوم

  • چرا ما کلام راوی را قبول می‌کنیم؟ به‌خاطر اینکه این راوی حکایت از قول معصوم می‌کند؛ آیا ما الآن می‌دانیم که این راوی درست می‌گوید؟ نه، حجّیت که ندارد!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

82
  • امّا بالاجمال می‌دانیم چون معصوم این راوی را حجّت قرار داده است، بنابراین قول این هم حجّت می‌شود. حجّیت راوی برگشتش به چیست؟ چون قول معصوم برای ما تفصیلاً حجّت است، این ابوبصیر هم برای ما حجّت می‌شود، والاّ ما چه می‌دانیم که ابوبصیر راست می‌گوید یا دروغ می‌گوید؟! عمل به کلام ابوبصیر از این نظر حجّت است که حکایت از قول امام صادق می‌کند؛ والاّ ابوبصیر کیست؟! هزار تا مثل ابوبصیر هم ممکن است باشند؛ خب من هم یکی، او هم یکی، چه فرقی می‌کند؟!

  • آمدن نزد ولیّ خدا با علم تفصیلی و تبعیّت از او با علم اجمالی

  • آمدنِ پیش ولیّ، دلیل می‌خواهد، اینجا دیگر اجمال برنمی‌دارد؛ منتها هر کسی بنابر سعه و ادراک خودش مکلّف است. شاید آن ادلّه‌ای که برای شما در حجّیت شخصیّت ولیّ اقامه شده است، آن ادلّه برای من کافی نباشد؛ خب نباشد، من باید دنبال دلیل بروم، حالا خواب است، مکاشفه است، الهام است، حشر و نشر است، برخورد است، بالأخره به نحوی باید برای انسان حجّیت تمام بشود و باید علم تفصیلی پیدا بکنیم. حالا علم تفصیلی پیدا کردیم و گفتیم سمعاً و طاعتاً، یک‌جا برخورد می‌کند، نمی‌فهمیم. آیا شما در مواردی که از ولیّ اطاعت می‌کنید علم تفصیلی به مصالح و مفاسد دارید؟! ندارید؛ از صدتا، ده‌تای آن را ندارید! باید تعبّد کنید؛ این می‌شود علم اجمالی! اجمالاً می‌دانیم درست است، تفصیلاً نمی‌دانیم.

  • آن عقل آمد ما را به ولیّ رساند، عقل آمد حجّیت رسالت پیغمبر را برای ما تمام کرد و ما مسلمان شدیم؛ حالا پیغمبر به ما دستور می‌دهد، عقل ما نمی‌رسد. می‌گوییم: چون عقل تا به‌حال حجّیت داشت، از این به بعد هم باید حجّیت داشته باشد! اینجا کار خراب می‌شود! چطور ممکن است آن عقلی که در اصل گرایش و تبعیّت از رسول اکرم حجّیت داشت، در اینجا حجّیتش را از دست بدهد؟! نه جانم، حجّیتش را از دست نداده است، جایش اینجا نیست! بله، اگر تو عقل داشتی باز هم حجّت بود؛ تو عقل نداری، عقل تو تا یک محدوده جلو آمد، بیش از آن مقدار نمی‌آید و می‌گوید: در حیطۀ من نیست! مثل اینکه شما از چشمتان توقّع شنیدن داشته باشید! چشم برای دیدن است و گوش برای شنیدن است؛ از گوش باید کار

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

83
  • گوش و از چشم کار چشم را توقّع داشت!

  • همان عقل اوّل، ما را وادار به تبعیّت اجمالی می‌کند و می‌گوید: چون او حق است و کلامش کلام باطل نیست و ادراکش ادراک ظاهر نیست بلکه ادراک غیب است، پس بدان یک جای این یقین تو خراب است! ما در مظنونات می‌رویم درمی‌افتیم، حالا چه برسد به یقینیات! این یقین تو یک جایش خراب است! یا باید دست از آن علم تفصیلی برداری؛ که اگر دست از یک مطلب برداشتی و گفتی: در اینجا دست بردار و در بقیّۀ جاها بپذیر، عقل می‌گوید: این که نشد! وقتی که ملاک تبعیّت ملاک واحد باشد، اگر بخواهی یک جا دست برداری، ریشۀ همۀ آن را خراب می‌کند! چون او می‌گوید: به همان ملاکی که من تا به‌حال به تو دستور می‌دادم، این دستور هم با همان ملاک است، دو ملاک که نشده است! ملاک، اطّلاع بر نفس‌الامر و مصالح است، که از ما غایب است؛ این ملاک که در اینجا تغییری نکرده است. مثل کسی که بگوید: آقا ما از قرآن، این یک آیه را قبول نداریم و بقیّه را قبول داریم؛ پس تو هیچ چیز را قبول نداری! چون این یک آیه به همان ملاکی برای ما حجّیت دارد که بقیّۀ آیات حجّت است. به همان ملاکی که می‌گوید: ﴿وَأَن تَصُومُواْ خَيۡرٞ لَّكُمۡ﴾1 و شما صوم را مفترَض می‌دانید، به همان آیه ﴿ٱلرِّجَالُ قَوَّ ٰمُونَ عَلَى ٱلنِّسَآءِ﴾2 آمده است؛ اگر تو می‌خواهی منکر این بشوی، پس منکر ﴿وَأَن تَصُومُواْ﴾ هم بشو، منکر ﴿وَلِلَّهِ عَلَى ٱلنَّاسِ حِجُّ ٱلۡبَيۡتِ﴾3 هم بشو! چون همه از یک مبدأ آمده است.

    1. سوره بقره (٢) آیه ١٨٤. انوارالملکوت، ج ١، ص ٥٧ تعلیقه:
      «و البته بی‌تعلّل روزه‌داشتن شما را بهتر خواهد بود.»
    2. سوره نساء (٤) آیه ٣٤. رساله بدیعه، ص ٣٩:
      «مردان بر زنان به‌واسطۀ برتر‌ی‌ای که خداوند یکی را بر دیگری داده است، قیمومیّت دارند.»
    3. سوره آل عمران (٣) آیه ٩٧. امام شناسی، ج ‌٦، ص ٥٠:
      «و از برای خدا بر عهدۀ مردم است که کسانی که راه تمکّن و طریق قدرتی برای رفتن به خانۀ خدا را دارند، حجّ خانۀ او را انجام دهند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

84
  • حالا در مشکوکات و مظنونات که بماند؛ در یقینیّاتمان نسبت به اوامر استاد چه کنیم؟ وقتی که یقین است، اگر ما یقین به خلاف داریم و استاد امر به مسئله‌ای می‌کند، آیا باید بگوییم بی‌خیال، هر چه یقین است؟! و ما در این زمینه روایات بسیاری داریم:

  • اگر مطلبی را از ما نمی‌فهمید، نگویید نیست، این را بگذارید و علمش را به ما واگذار کنید.1

  • علمش را واگذار کنید، یعنی تو نمی‌فهمی؛ ‌اگر عقل داشتی می‌فهمیدی! یعنی برو انجام بده! این‌قدر آدم باش که بالأخره کار را کرده باشی! مرحوم شیخ هم در آن قسمت آخر رسائل، نظایر هم‌چنین روایاتی را آوردند: اگر دیدید روز است و ما می‌گوییم شب است، مصلحتی در آن است؛ و امثال ذلک.2

  • اینها همه یک مناط و یک ملاک دارد و آن این است که اصلاً سلوک یعنی علم اجمالی؛ تعبّد یعنی علم اجمالی.

  • آن عُمَری که پیش پیغمبر آمد و گفت که من هیچ‌وقت شک نکردم غیر از این مورد که پیغمبر گفت می‌رویم و مکّه را فتح می‌کنیم، آمدند مکّه و برگشتند و مکّه را فتح نکردند! عجب!‌ خب این خلاف درآمد! پیغمبر گفت: «گفتم امسال ولی نگفتم در اینجا3 او دارد با همین اسباب ظاهر با پیغمبر عمل می‌کند؛ از یک طرف می‌بیند

    1. رجوع شود به الکافی، ج ‌١، ص ٤٠١؛ بحار الأنوار، ج ٢، ص ١٨٦، بابٌ فیما جاءَ أنَّ حَدیثَهُم صَعبٌ مُستَصعَبٌ.
    2. فرائد الأصول، ج ٢، ص ٨١١.
    3. تاریخ الإسلام، ذهبی، ج ٢، ص ٣٧١: «... فقال عُمَرُ: وَاللهِ ما شَکَکتُ مُنذُ أسلَمتُ إلّا یومئذٍ، فأتیتُ النّبیَّ، صلّى اللهُ علیه و [آله و] سلّم فقُلتُ: یا رسولَ الله، أ لَستَ نبیَّ الله؟ قال: ”بلىٰ!“ قلتُ: أ لَسنا علىٰ الحقِّ و عدُوُّنا علىٰ الباطل؟ قال: ”بلىٰ!“ قلتُ: فلِمَ نُعطی الدَّنیَّةَ فی دینِنا إذًا؟ قال: ”إنّی رسولُ اللهِ و لَستُ أعصیهِ و هو ناصِری!“ قلتُ: أ وَ لَستَ‌ کُنتَ تُحَدِّثُنا أنّا سَنَأتی البَیتَ فنَطوفُ حَقًّا؟ قال: ”بلىٰ، أ فَأخبَرتُک أنَّک تَأتیه العامَ؟“ قلتُ: لا! قال: ”فإنَّک آتیهِ و مُطَوِّفٌ به.“»
      تفسیر القمی، ج ٢، ص ٣١٢: «... و رَجَعَ سُهَیلُ بنُ عَمرٍو و حَفصُ بنُ الأحنَفِ إلىٰ قُرَیشٍ فأخبَرَهُم بِالصُّلحِ، فَقالَ عُمَرُ: یا رَسولَ اللهِ، أ لَم تَقُل لَنا أن نَدخُلَ المَسجِدَ الحَرامَ و نَحلِقَ مَعَ المُحَلِّقینَ؟! فَقالَ: ”أ مِن عامِنا هَذا وَعَدتُکَ؟“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

85
  • پیغمبر است و خب قبول دارد، از یک طرف می‌بیند که این حرفش با این اسباب ظاهر خلاف درآمد؛ لذا می‌گوید: این یکی را قبول نداریم و کنار می‌گذاریم!

  • انسان چون در گیر‌و‌دار نفس أمّاره و هویٰ است، نفس أمّاره مسائل را به نفع خودش توجیه می‌کند؛ اینجا است که یک‌دفعه در مقابل هم قرار می‌گیرند!

  • اعتراض و تمرّد برخی علماء متهتّک در مقابل اولیاء الهی

  • عالم متهتّک عالمی است ‌که در مقابل ولیّ قرار می‌گیرد و می‌گوید: باید این‌طور باشد، باید آن طور باشد!

  • من یک روز به آقا عرض کردم: بعضی از علما از شاگردان شما به اجازۀ شما برای ملاقات با یکی از مراجع به مسافرت رفتند؟ ایشان فرمودند:

  • نه‌خیر، ایشان فقط آمد از من خداحافظی کرد و گفت: «شما مطلبی نداری که به آن مرجع بگویم؟» و من گفتم که این مطالب هست.

  • آقا دارد قضیۀ دو روز بعدش را می‌بیند، امّا تو این را نمی‌بینی؛ آقا دارد اوضاع و احوال را می‌بیند، امّا تو نمی‌بینی، تو فقط نگاه می‌کنی به اینکه ای وای، اسلام از دست رفت، به داد اسلام برسید! قیّمِ اسلام اینجا نشسته است!

  • امام حسن نشسته است و می‌گوید: من می‌خواهم با معاویه صلح کنم! به تو چه مربوط است، مگر تو دینت بیشتر از من است؟! تو داری می‌آیی به امام حسن دستور می‌دهی بلند شو بجنگیم؟! به تو چه مربوط است؟! دارد می‌گوید: من می‌خواهم با معاویه صلح کنم و اصلاً می‌خواهم پشت سر معاویه بایستم و نماز بخوانم و من اصلاً می‌خواهم به معاویه اقتدا کنم و از او تقلید کنم!! به تو چه مربوط است؟!

  • این شخصی که مطرود شد علّتش همین بود؛ عالم متهتّک بود، جاهل نبود! با مسائلی که برایش پیدا شده بود و چشمش باز شده بود، حربه دستش بود،

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

86
  • انکشافاتی برایش شده بود و حربه داشت. از نجف می‌آمد کربلا و پشت سر آقای حدّاد نماز می‌خواند، می‌گفت: «من هفته‌ای یک دفعه کربلا می‌آیم تا نمازی بخوانم.» پنجشنبه می‌آمد و جمعه هم برمی‌گشت. می‌آمد و یک‌دفعه می‌دید که اتّفاقاً یکی از آنهایی که آقای حدّاد اصلاً نمی‌خواست به او نگاه کند و از آن معاندین آقای حدّاد بود، آنجا است! این ناجنس در دستگاه آقای حدّاد می‌آمد که ببیند و حرفی از آقای حدّاد دربیاورد، بعد برود در مجلس عَلم کند و بر علیه او حرف جمع کند و... و بسیاری از اوقات می‌شد که می‌افتاد جلو و آقای حدّاد پشت سرش اقتدا می‌کرد، و این شخص عصبانی می‌شد! خودش به من گفت که:

  • یک روز از نجف به عشق نماز آمدم در منزل آقای حدّاد، دیدم آقای حدّاد دارد به شیطان اقتدا می‌کند! (دروغ هم نمی‌دید، واقعاً می‌دید، اصلاً می‌دید که شیطان آمده است! صورت برزخی او برایش روشن بود و راست هم می‌گفت) واویلا! رفتم از آشپزخانه چاقو آوردم تا در شکم این بزنم! (جدّی می‌گفت، یعنی قصد داشت!) امّا همین‌که دستم با آن کارد کذایی بالا رفت، یک‌دفعه آقای حدّاد نگاهی به من کرد که خجالت نمی‌کشی! دیگر دستم سست شد و کارد از دستم افتاد و دیگر اصلاً نماز نخواندم!

  • کنار رفت و رنگش زرد و سفید شد! داشت می‌زد و آن بدبخت را می‌کشت! قصدش جدّی بود! بعد آقای حدّاد گفت: «به تو چه مربوط است، مگر تو قیّم من هستی!» آقا، خب می‌مردی اگر می‌ایستادی؟! اگر آقای حدّاد بخواهد جهنّم برود، تو با او نمی‌روی! حالا فرض کن ما از همه بالاتر، اصلاً من دلم می‌خواهد که بروم جهنّم! نه‌خیر آقا، نمی‌شود! آنجا برای شما، اینجا برای ما؛ حورالعینش برای ما، آن آتشش برای شما!

  • رمز سلوک یعنی تعبّد سالک به دستورات امام و ولیّ الهی

  • اینها خیلی دقیق است؛ اینها رمز سلوک است! اینها چیزهایی است که چون من از گوشه و کنار یک حرف‌هایی می‌شنوم، این حرف‌ها را مطرح می‌کنم. اگر کسی به شما گفت رمز سلوک چیست؟ اینها است! اینکه چه می‌کند، نباید برای

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

87
  • سالک مسئله باشد؛ اینکه چه می‌خواهد و این کجا است، باید برای ما مسئله باشد! [نعوذ بالله] امام حسین می‌خواهد جهنّم برود، ما هم می‌رویم، بهتر هم است، گرممان می‌شود؛ می‌خواهم بروم به کوفه، بسم الله؛ می‌خواهم بروم یمن، بسم الله؛ می‌خواهم کشته بشوم، یا علی؛ می‌خواهم زنده بمانم، یا علی؛ می‌خواهم بروم زن بگیرم، به‌به چه بهتر؛ می‌خواهم طلاق بگیرم، برو؛ و هر کاری! بودن زیر چادر امام حسین مسئله است و این مهم است! اینکه چه‌کار می‌کند، به من چه مربوط است، خودش می‌داند!

  • عالم متهتّک می‌آید و می‌گوید: نه، بودنت را قبول ندارم، نگاه به کارت می‌کنم؛ کارت نباید خلاف باشد! اگر کار تو خلاف باشد می‌آیم جلوی آن را می‌گیرم! لذا اینجا است که قضیۀ اختلاف طریق در این مسئله پیدا می‌شد! مسئله همین می‌شود که آقای حدّاد می‌فرمایند: «آن عالم میوۀ خام و نرسیده‌ای بود که از درخت افتاد!» خیلی تأسّف خوردم، شخصی با این همه کذا و کذا این‌طور می‌شود؛ امّا یک آدم بی‌سواد، انگار نه انگار، هرجا آقا بود ما هستیم، ما هیچ چیزی سرمان نمی‌شود! حالا چه کسی علمش بیشتر است؟! علم به کتاب است؟! خب علمش باعث آن می‌شود!

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

89
  • رمضان المبارک ١٤١٥

  •  

  •  

  • مجلس چهارم : منشأ خیرات عالَم

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٥

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

91
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندکَ؟!

  • «خیر برای من از کجا میسّر می‌شود و از کجا به وجود می‌آید و من کِی می‌توانم مظهر خیر باشم درحالتی‌که فقط انحصار به تو دارد؟!»

  • و مِن أینَ لیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟!1

  • «و چگونه ممکن است من رستگار بشوم درحالتی‌که فقط این امر به تو حاصل می‌شود؟!»

  • صدور تمام خیرات و برکات از ناحیۀ خداوند

  • چرا خدا در هر خیری که از ما سر بزند، مصدر خیر است؟ چرا نباید این امر به ما انتساب داشته باشد؟ چون پروردگار مُبدِئ تمام خیرات است! در آیات قرآن هم زیاد داریم که: ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعۡمَةٖ فَمِنَ ٱللَهِ﴾،2 «همۀ خیرها از ناحیۀ‌ خدا است» و همۀ بدی‌ها از ناحیۀ ما است؛ چون ما هم اصل وجود خودمان و هم کمالات ثانوی‌مان همه از ناحیۀ

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.
    2. سوره نحل (١٦) آیه ٥٣.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

92
  • پروردگار می‌آید و از خودمان هیچ‌چیز نداریم، خودمان ظلمت محض هستیم و صِرف العدم که چیزی از او تراوش نمی‌کند! خدا چون اصل وجود و حقیقت وجود و خیر محض است بنابراین چه کمالات اوّلی و چه کمالات ثانوی، تمام آنها از ناحیۀ پروردگار باید بیاید. خدا چون نور محض است، تمام برکات از ناحیۀ اوست؛ بنابراین مظاهر این خیر و برکت هم طبق قاعدۀ «کُلّ ما بِالعَرَضِ یَنتَهی إلی ما بِالذّات»1 باید به خدا بر‌گردد!

  • عدم مسامحۀ پروردگار در مسئلۀ توحید حتّی نسبت به پیغمبر اسلام

  • پیغمبر می‌فرماید: «إلهی لا تَکِلنا إلی أنفُسِنا طَرفَةَ عَینٍ أبَدًا فی الدُّنیا و الآخِرَةِ2

  • یک بار پیغمبر از خودش به آن افرادی که از ایشان سؤال کرده بودند، فرمودند که من جواب شما را تا فردا می‌دهم! تا چهل روز وحی قطع شد!3 که چرا

    1. جهت اطّلاع از این قاعدۀ کلّى فلسفى، رجوع شود به الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیّة الأربعة، ج ٣، ص ٦٧؛ قواعد کلّى فلسفى در فلسفۀ اسلامى، ج ١، ص ٢٩٣. ترجمه:
      «هر چیزی که بالأصاله و حقیقتاً برای چیزی نباشد بلکه مجازاً برای آن شیء باشد، قطعاً آن را یک منشأ حقیقی است که آن منشأ حقیقی بنفسه منشأ آن خیرات برای آن موصوف می‌باشد.» (محقّق)
    2. البلد الأمین، ص ٣٥. ترجمه:
      «خداوندا، ما را به اندازۀ یک چشم به‌هم‌زدن، نه در دنیا و نه در آخرت، به خود وا مگذار!» (محقّق)
    3. تفسیر القمی، ج ٢، ص ٣٢؛ بحار الأنوار، ج ١٤، ص ٤٢٣؛ اربعین در فرهنگ شیعه، ص ٣٧:
      «در بحار از تفسیر علیّ بن ابراهیم نقل می‌کند، تا آنجا که می‌فرماید:
      جماعتی از یهود نزد أبوطالب آمدند و گفتند: ”یا أباطالبٍ! إنّ ابنَ أخیکَ یَزعَمُ أنّ خَبَر السّماءِ یأتیهِ؛ و نحن نَسألُه عن مسائلَ، فإن أجابَنا عنها عَلِمنا أنّه صادقٌ و إن لم یُخبِرنا عَلِمنا أنّه کاذبٌ.“ فقال أبوطالب: ”سَلوهُ عَمّا بَدا لکُم“. فسالوهُ عن الثَّلاثِ المسائل، فقال رسولُ‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: ”غَدًا اُخبِرُکم“ و لم یَستَثنِ؛ فاحتُبِسَ الوحیُ عَنهُ أربعینَ یومًا حتَّی اغتَمَّ النَّبیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم و شکَّ أصحابُه الّذینَ کانوا آمَنوا بِه ... .
      ”ای أبوطالب! برادرزاده‌ات را گمان بر آن است که اخبار آسمان بر او نازل می‌شود؛ بنابراین ما مسائلی را از او سؤال می‌کنیم، اگر پاسخ صحیح و درست داد می‌دانیم که ادّعای او راست و مطابق با واقع است، و در غیر این‌صورت مُفتری و کذّاب است.“
      حضرت أبوطالب فرمود: ”هر آنچه را خواهید بپرسید تا پاسخ‌ صحیح و حق را بیابید.“ جماعت یهود از سه مسأله پرسش نمودند.
      رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: ”فردا پاسخ شما را خواهم داد.“ ولی ”إن‌شاءالله“ نفرمود. خدای متعال نیز تا چهل روز وحی را از آن حضرت قطع گردانید تا اینکه رسول خدا مغموم و دل‌شکسته گردید و اصحاب او نیز در رسالت و بعثتش شک بردند ... .»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

93
  • از جانب خودت گفتی؟! تجلّیِ مسئلۀ توحید در قرآن کریم به اندازه‌ای ظاهر است که خدا برای ما اوّل از پیغمبرش شروع می‌کند و می‌گوید ببینید این پیغمبر با این ید ‌و ‌بیضایی که دارد و با این أوّلُ ما خَلَقی که هست و با این تجلّیِ أعظمی که در شب مبعث هست که: «اللهُمَّ إنّی أسألُکَ بِالتَّجَلّی‌ الأعظَمِ‌ فی هَذِهِ اللَّیلَةِ مِنَ الشَّهرِ المُعَظَّم‌»1 و با این خصوصیّات که من تمام عالم امکان را در تحت اراده و قدرت او قرار دادم، تمام اینها در صورتی مفید است و در صورتی ارزش دارد که پیغمبر این را از خودش نبیند، و سرّ مطلب اینجاست؛ اگر بخواهد اینها را از خودش بداند چنان بر سر این پیغمبر می‌زند که به اندازۀ یک پشه هم به حساب نیاید!

  • ﴿وَلَوۡ تَقَوَّلَ عَلَيۡنَا بَعۡضَ ٱلۡأَقَاوِيلِ * لَأَخَذۡنَا مِنۡهُ بِٱلۡيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعۡنَا مِنۡهُ ٱلۡوَتِينَ﴾.2

  • آن رگ حیاتی او را برمی‌داریم! از خود پیغمبر شروع می‌کند! هستیِ پیغمبر به هستیِ او است، خیراتی که از ناحیۀ پیغمبر است به خیر اوست، تمام تراوشات پیغمبر همه در صورتی ارزش دارد که تراوش او باشد! نه اینکه او به پیغمبر داده است، بلکه تراوش او‌ست؛ اینکه او به پیغمبر داده این شرک است!

  • تقدّم مقام عبودیّت بر رسالت و امامت و ولایت

  • این قضیّه از اوّل تا آخر به چشم می‌خورد. دربارۀ حضرت هم داریم که در تشهد می‌خوانیم: «أشهَدُ أن لا إلهَ إلّا اللهُ وَحدَهُ لا شَریکَ لَه، و أشهَدُ أنّ محمَّدًا عَبدُهُ

    1. البلد الأمین، ص ١٨٣. معاد شناسی، ج ٣، ص ١٧٧:
      «بار پروردگارا! من از تو مسألت مى‌نمایم به حقّ بزرگترین تجلّى که از مقام عزِّ تو در این شب از ماهِ بزرگ داشته شده صورت گرفت.»
    2. سوره حاقّه (٦٩) آیه ٤٤ ـ ٤٦. امام شناسی، ج ٧، ص ٤٨:
      «و اگر پیغمبر از نزد خود مطالبی ساخته و به ما نسبت دهد و به ما ببندد * ما با دست قدرت خود او را درخواهیم گرفت * پس از آن، رگ حیاتی و رگ قلب او را می‌بریم.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

94
  • و رَسولُهُ» مقام عبودیّت باید باشد تا مقام رسالت بعد از آن بیاید، و تا عبودیّت نباشد رسالت هیچ ارزشی ندارد! ای پیغمبر، اوّل تو باید عبد باشی تا بعد رسول شوی؛ اگر عبد نباشی رسالت فایده‌ای ندارد، هیچ ارزشی ندارد. باید عبد باشی بعد امام باشی؛ تا عبد نباشی این امامتت هیچ فایده‌ای ندارد. اوّل باید عبد باشی بعد حکومت کنی؛ تو که می‌خواهی حاکم بر مسلمین باشی، اوّل باید عبودیّت تو اثبات شده باشد، و بدون عبودیّت، حکومت بر مسلمین حکومت کفر است!

  • چرا باید عبد بود؟ چون عبد از خودش چیزی ندارد. و اینکه ما قائل به ولایت فقیه در زمان غیبت هستیم چون ولیّ فقیه عبد است، عبد از خودش هیچ چیزی ندارد و چون هیچ چیزی ندارد می‌تواند بر ما حکومت کند. اگر آمد و از خودش چیزی داشت، خب تو داری و ما هم داریم، دیگر برای چه و به چه ملاکی و روی چه حسابی شما حکومت کنی؟! ترجیح بلا مرجّح است! آن عبدی می‌تواند به‌جای مولا امضا کند، که امضای او امضای مولا است.

  • مولانا یک قضیّۀ خیلی جالبی دارد که الآن یادم آمد: آخوندی در مسجدی نماز می‌خواند، گدایی آنجا بود و مدام از او پول می‌خواست، او هم به این پول نمی‌داد و این هم مدام می‌گفت! این گدا گفت: من سر این را کلاه می‌گذارم؛ حالا ببین! خودش را به مردن زد! آخوند آمد دید بله، این افتاده و مرده است و مردم به دورش جمع شده‌اند، یکی گفت: «آقا این مرده است، لااقل پولی بده برای کفن و دفنش!» او هم مثلاً یک پنج تومانی انداخت. این بلند شد گفت: «احسنت! دیدی آخرش از تو گرفتم!» گفت: «چون مرده بودی به تو دادم، اگر زنده بودی به تو نمی‌دادم!»1

  • پیغمبر چون مُرده است، رسالت را به او دادند؛ رسالت پس از مردن ارزش دارد. حجّیت کلام رسول‌الله به‌خاطر این است که مرده است و بعد به رسالت رسیده است. حجّیت کلام امام به‌خاطر این است که مرده است و بعد به رسالت و

    1. مثنوی معنوی، دفتر ششم، حکایت صدر جهان بخارا.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

95
  • امامت رسیده است. حجّیت کلام ولیّ به‌خاطر این است که مرده است و به ولایت رسیده است؛ اگر نمی‌مرد، کلام او برای ما حجّت نبود. به هر اندازه که انسان بمیرد ـ مردن هم مراتب تشکیکی دارد ـ به همان اندازه حجّیت دارد، بیشتر از آن حجّیت ندارد. چون عبد است، خدا رسالت را به او می‌دهد.

  • ظهور تمام خیرات و جمال‌های عالم از ناحیۀ پروردگار

  • تمام خیراتی که به انسان می‌رسد، اگر از خیرات باشد از ناحیۀ پروردگار است. تمام چیزهایی که شما در این عالم خیر می‌بینید، اینها همه از ناحیۀ پروردگار است. ما مَظهَر هستیم؛ مظهر یعنی عاریه، یعنی خودش هیچ چیز ندارد، فقط صورت است، حباب است. حباب می‌گوید: درون من آب هست، من چه چیزی هستم؟! یک سوزن به آن می‌زنی و می‌بینی بله، حباب بود. حباب مظهر آب است و آب را ظاهر می‌کند؛ نگاه به حباب می‌کنی می‌بینی زیرش آب است، خودش که آب نیست. تمام آنچه که در عالم از خیرات و از جمال‌ها و این جمالِ یوسف است، جمال اوست!

  • خدا مرحوم آقای دستغیب را رحمت کند! شب‌های ماه رمضان دو سال پیش، من منبرهای ایشان را گوش می‌دادم، ساعت دوازده به بعد منبرهای آقای دستغیب را می‌گذاشتند، حرف‌های خیلی خوب و دلنشینی می‌زد. در بیان مسخ می‌گفت که خدا اُمم گذشته را مسخ می‌کند و تبدیل به میمون می‌کند، و حکایاتی نقل می‌کرد، من‌جمله یک مطلبی گفت که برای من خیلی جالب بود! گفت:

  • آقاجان، تو الآن چند سال داری؟ مثلاً هشتاد یا نود سال؛ برو خودت را در آینه ببین! بعد عکس بیست سالگی خودت را بیاور و کنار این بگذار و ببین مسخ نشدی؟! مسخ شدی دیگر! پس مسخ به چه می‌گویند؟! این عکس بیست سالگی، این هم قیافۀ نود سالگی! کجا رفت، چه شد؟! آن چشم و ابرو و قد و قامت و... کجاست؟! ترکیب این سلول‌ها یک‌خرده که جایشان را با هم عوض می‌کنند، اصلاً نمی‌شود نگاهش کرد، می‌خواهی کفّاره بدهی!

  • این علم‌ها از کجاست؟ مرحوم وحید بهبهانی در آخر عمرش رفت بالای منبر و گفت:

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

96
  • آقایان، من دیگر ادلّه فراموشم شده است، و تقلید از من جایز نیست، به شاگردم سیّد بحرالعلوم مراجعه کنید!

  • وحید بهبهانی یکی از اینها بود، گفت تمام شد، فراموشم شد، ادلّه در دستم نیست!

  • میرزا حبیب‌الله رشتی با آن ید ‌و ‌بیضایی که داشت؛ مرحوم شیخ می‌گفت:

  • من برای سه نفر درس می‌دهم، یکی برای حاج میرزا حبیب، یکی برای حاج میرزا حسن نجم‌آبادی، یکی هم برای میرزای شیرازی (یا میرزا حسن آشتیانی)!1

  • حاج میرزا حبیب‌الله رشتی که واقعاً مرجعیّت در نجف دیگر به ایشان اختصاص پیدا کرده بود، آدرس خانه‌اش را یادش می‌رفت؛ با خودش ذغال می‌آورد و سر کوچه علامت می‌زد و می‌رفت حرم امیرالمؤمنین، وقتی برمی‌گشت تشکیک می‌کرد که این ذغال من است یا یکی دیگر زده است؟! اینها که این‌قدر تدقیق می‌کنند و چهار ماه بحث می‌کند که مقدَّمه درست است یا مقدِّمه، کارشان به اینجا رسید! اینها همه قدرت خداست!

  • «مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ یا رَبِّ و لایوجَدُ إلّا مِن عِندکَ؟!»2 چون ما مظهَر هستیم و مظهر از خودش چیزی ندارد و بودی ندارد؛ مظهر فقط نما دارد، اصالت و حقیقت به مظهر برنمی‌گردد، مظهر مثل آینه می‌ماند؛ اگر زنگی در آینه نگاه کند آینه زنگی را نشان می‌دهد، و اگر یک شخص رومی ‌نگاه کند رومی ‌نشان می‌دهد. آینه مظهر است، ما هم مظهر هستیم، در هر آنی از آنات ظهوری در ما پیدا می‌شود؛ پس باید دعا کنیم که خدایا همیشه آن ظهوری که برای ما است، خیر باشد، یعنی جنبۀ قرب تو در ما جلوه کند و جنبۀ بُعد از تو در ما تجلّی نکند.

  • منشأ تغییر حالات رحمانی و شیطانی در نفس انسان

  • هر وقتی که ما حالی پیدا بکنیم، اگر دیدیم آن حال ما حالت رحمت و حالت

    1. رجوع شود به مطلع انوار، ج ٣، ص ٣٣٥.
    2. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

97
  • عطوفت است، بدانیم که این از ناحیۀ ‌خدا آمده است؛ و اگر حالت قساوت و حالت گرفتگی است بدانیم که این از ناحیۀ ‌نفسمان و از ناحیۀ بُعد از خدا در ما جلوه کرده است. حالا اینکه این مسائل چطور برمی‌گردد و تغییر شکل می‌دهد تا در نفس به این صورت درمی‌آید، این خودش بحث خیلی طولانی است.

  • دیده‌اید ما بعضی وقت‌ها نسبت به شخصی قضاوتی داریم، او را در نفسمان محکوم می‌کنیم و حتّی در نماز هم که هستیم دائماً داریم کلنجار می‌رویم که او این‌طور کرد، آن این طور کرد، خلاف کرد، فلان حرف را زد و این‌گونه مسائل؟ بعد از یک مدّت که می‌گذرد، یک‌دفعه حالمان نسبت به او عادی می‌شود؛ او که عوض نشده است و او که سر جایش است، پس این وسط چه شده است؟! ما عوض شدیم؛ ما در آن حال، شیطانی بودیم و در این حال، رحمانی شدیم! الآن در اینجا خیر آمده و در آنجا شر از ناحیۀ شیطان آمده است! او همان است، قضیّه برای او تفاوت نمی‌کند، ما نسبت به او عوض شدیم. حالا اگر سؤال بکنیم که کدام یک از این دو حال بهتر است، قطعاً دوّمی ‌بهتر است؛ چون هم خودمان راحت‌تریم و هم نسبت به یک مؤمن دیگر سوء ظن نداریم، او هم یکی از افراد است. در اینجا برای ما «مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ» آمده است. امّا اوّلی بهتر نبود، چون در اوّلی جنبۀ تضاد بود و این جهات را نداشت.

  • در بعضی از اوقات می‌بینیم که نسبت به یک نفر یک حالت بی‌تفاوتی داریم؛ قرض دارد که دارد، به من چه مربوط است؟! خب می‌خواست این کار را نکند، می‌خواست آن کار را نکند، و... و شروع می‌کنیم مسائلی را که از او داریم مدام در ذهنمان خطور می‌دهیم؛ بعد کم‌کم آن دیواری را که در ذهنمان ایجاد می‌کنیم، قطور می‌شود، قطور می‌شود که دیگر به‌هیچ‌وجه قابل نفوذ نیست! فردای آن روز می‌گوییم حالا یک اشتباهی کرده بود، بی‌خیال! چه شد؟! در یک روز که نمی‌شود طرف عوض شود! ما عوض شدیم. باید از خدا بخواهیم که همیشه ما را به آن حالت دوّم بگردان! حالت دوّم می‌شود حالت رحمانی و حالت عطوفت.

  • در مجلس امام حسین که می‌آییم و یک روضه گوش می‌دهیم، حالت رقّتی

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

98
  • در ما پیدا می‌شود. آیا دیده‌اید در مجلس امام حسین که افراد گریه می‌کنند و حال رقّتی ایجاد می‌شود، عدّه‌ای سوء استفادۀ مالی می‌کنند؟

  • دلیل تأکید بر هم‌نشینی با حضرات معصومین و اولیاء الهی و سیر در تاریخ آنها

  • آن جوان آمد پیش پیغمبر و گفت:

  • یا رسول‌الله، چطور می‌شود که ما وقتی خدمت شما می‌رسیم و کلمات و مسائل شما را می‌شنویم، دیگر از دنیا بیزار و بری می‌شویم؛ امّا همین‌که بیرون می‌آییم و چشممان به این‌طرف و آن‌طرف و بازار و زن و این حرف‌ها می‌افتد و دوباره در بین مردم می‌رویم، کم‌کم آن حالت تغییر پیدا می‌کند؟!

  • حضرت می‌فرماید:

  • اگر به این حالت بمانی، لَرَأیتُم ما أریٰ و لَسَمِعتُم ما أسمَعُ؛1 «آنچه را که من می‌بینم شما می‌بینید و آنچه را که من می‌شنوم شما هم می‌شنوید!»2

    1. انوار الملکوت، ج ١، ص ٧٧، تعلیقه ٢: «تفسیر المیزان، ج ٥، ص ٢٧٠:
      فیما رواه الجمهور عن النّبی صلّی الله علیه و آله و سلّم قال:لَولا تَمرِیجٌ فی قُلوبِکُم و تَکثیرٌ فی کَلامِکُم لَرایتُم ما أرَی و لَسَمِعتُم ما أسمَعُ؛ اگر نبود تشویش و اضطراب در قلوب و زیاده سخن گفتن شما، قطعاً می‌دیدید آنچه را من می‌بینم و می‌شنیدید آنچه را من می‌شنوم!“»
    2. الکافی، ج ٢، ص ٤٢٣:
      «عن سَلّامِ بنِ المُستَنیرِ قالَ: کُنتُ عِندَ أبی‌جعفرٍ علَیه السّلامُ فدخلَ علیهِ حُمرانُ بنُ أعیَنَ و سألَهُ عن أشیاءَ، فلَمّا هَمَّ حُمرانُ بِالقیامِ قالَ لِأبی‌جعفرٍ عَلَیه السّلامُ:: أُخبِرُکَ ـ أطالَ اللهُ بَقاءَکَ لَنا و أمتَعَنا بِکَ ـ أنّا نَأتیکَ فَما نَخرُجُ مِن عِندِکَ حتّى تَرِقَّ قُلوبُنا و تَسلو أنفُسُنا عن‌ الدُّنیا و یَهونَ عَلَینا ما فی أیدی النّاسِ مِن هَذِهِ الأموالِ، ثُمَّ نَخرُجُ مِن عِندِکَ فَإذا صِرنا مَعَ النّاسِ و التُّجّارِ أحبَبنا الدُّنیا!
      قالَ: فَقالَ أبوجَعفَرٍ علیه السّلام: ”إنَّما هی القُلوبُ مَرَّةً تَصعُبُ و مَرَّةً تَسهُلُ.“ ثُمَّ قالَ أبوجعفرٍ علیه السّلام: ”أما إنّ أصحابَ محمّدٍ صلّی الله علیه و آله و سلّم قالوا: یا رَسولَ اللهِ، نَخافُ عَلَینا النِّفاقَ!“ قالَ: ”فقال: و لِمَ تَخافونَ ذَلِکَ؟ قالوا: إذا کُنّا عِندَکَ فَذَکَّرتَنا و رَغَّبتَنا و جِلنا و نَسینا الدُّنیا و زَهِدنا حَتّىٰ کأنّا نُعایِنُ الآخِرَةَ و الجَنَّةَ و النّارَ و نَحنُ عِندَکَ! فَإذا خَرَجنا مِن عِندِکَ و دَخَلنا هَذِهِ البُیوتَ و شَمِمنا الأولادَ و رأینا العیالَ و الأهلَ یَکادُ أن نُحَوَّلَ عَنِ الحالِ الّتی کُنّا عَلَیها عِندَکَ و حَتَّى کأنّا لَم نَکُن عَلىٰ شَی‌ءٍ! أ فَتَخافُ عَلَینا أن یَکونَ ذَلِکَ نِفاقًا؟! [ادامه در صفحه بعد]

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

99
  • ...1

    1. [ادامه تعلیقه صفحه قبل] فقال لَهُم رَسولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلم: کَلّا! إنّ هَذِهِ خُطُواتُ الشَّیطانِ فَیُرَغِّبُکُم فی الدُّنیا! وَاللهِ لَو تَدومونَ عَلَى الحالَةِ الّتی وَصَفتُم أنفُسَکُم بِها، لَصافَحَتکُمُ المَلائِکَةُ و مَشَیتُم عَلَى الماءِ! و لَولا أنَّکُم تُذنِبونَ فَتَستَغفِرونَ اللهَ لَخَلَقَ اللهُ خَلقًا حَتَّى یُذنِبوا ثُمَّ یَستَغفِروا اللهَ فَیَغفِرَ اللهُ لَهُم! إنّ المُؤمِنَ مُفَتَّنٌ تَوّابٌ! أ ما سَمِعتَ قَولَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ: ﴿إنَّ اللهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ المُتَطَهِّرِينَ﴾؟! و قالَ: ﴿استَغفِروا رَبَّكُم ثُمَّ تُوبُواْ إلَيهِ﴾.“»
      ترجمه: «سلام بن مستنیر گوید: نزد امام باقر علیه السّلام بودم که حُمران بن أعین بر حضرت وارد شد و از حضرت مسائلی را پرسید، چون عزم رفتن کرد به حضرت عرض کرد: خداوند سایه شما را بر سر ما طولانی گرداند و ما را به وجود مبارک شما متمتع گرداند! همانا ما پیش شما می‌آییم و بیرون نمی‌رویم الاّ اینکه رقّتی در قلب پیدا می‌کنیم و نفوس ما از دنیا کنده می‌شود و آنچه در دستان مردم از اموال وجود دارد نزد ما پست می‌گردد! سپس چون از نزد شما می‌رویم و با مردم و تاجران همنشین می‌شویم، دوباره به دنیا علاقه‌مند می‌شویم!
      حضرت فرمودند: ”همانا دل‌ها گاهی سخت می‌گردد و گاهی نرم می‌شود!“
      سپس فرمودند: ”همانا اصحاب پیغمبر به حضرت عرض کردند که ما از نفاق می‌ترسیم!
      حضرت فرمودند: چرا چنین‌اید؟
      عرض کردند: ما وقتی نزد شما هستیم و شما ما را متذکّر می‌نمایید و در ما رغبت آخرت ایجاد می‌کنید، در ما جنبشی به وجود می‌آید، دنیا را فراموش می‌کنیم و بدان بی‌رغبت می‌شویم، گویی ما همین‌جا آخرت و بهشت و جهنّم را مشاهده می‌کنیم! امّا چون از پیش شما می‌رویم و وارد این خانه‌ها می‌شویم و بوی این بچه‌ها و خانواده و زندگی به مشام ما می‌رسد، نزدیک است که از این حال خارج شویم، و حتّی گویی که اصلاً خبری از این‌چنین قضیه‌ای نبوده است! آیا نمی‌ترسی که این قضیه در ما نشان از نفاق باشد؟!
      رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: نه، چنین نیست؛ اینها دام‌های شیطان است که شما را به دنیا رغبت می‌دهد. به خدا قسم اگر در آن حالی که گفتید، مداومت داشته باشید همانا با ملائکه مصافحه می‌کنید و بر روی آب راه می‌روید! ولیکن (خدا می‌بخشد و) اگر شما گناه نمی‌کردید که در پس آن استغفار نمایید، خداوند خلق دیگری می‌آفرید که گناه کنند و سپس استغفار نمایند و خدا هم آنان را ببخشد. همانا مؤمن فریفته می‌شود و بسیار هم توبه می‌کند. آیا قول خداوند عزّوجلّ را نشنیدی: ﴿خداوند توبه‌کنندگان و تطهیر کنندگان را بسیار دوست دارد﴾؟! و فرمود: ﴿از خدایتان طلب مغفرت نمایید، سپس به‌سوی او رجوع نمایید!﴾“» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

100
  • این به‌خاطر این است که کلام پیغمبر و اولیاء جنبۀ‌ خیر و برکت دارد، نفس پیغمبر جنبۀ برکت دارد؛ شما پیش آقا می‌روید و آقا دو کلمه با شما صحبت می‌کند، یک‌دفعه انبساط و انشراح صدر پیدا می‌کنید. چرا پیش بقیّه این‌طور نیستید؟! این تاثیر نفس است.

  • رفیق انسان باید رفیقی باشد که اهل دنیا و حرف‌های دنیوی نباشد؛ آخر این حرف‌ها برای ما و امثال ما نیست! به شما بگویم: اگر فحش ناموسی به هم بدهید، بهتر از این حرف‌ها است و اینکه سکّه این‌قدر شد، دلار بالا رفت، چه چیزی پایین آمد، آن بالا رفت، این پایین آمد و... !

  • صوفی اِبنُ‌الوقت باشد ای رفیق***نیست فردا گفتن از شرط طریق1
  • رند عالم سوز را با مصلحت‌بینی چه‌کار***کار مُلک است آن که تدبیر و تأمّل بایدش2
  • به قول آقا می‌فرمودند:

  • این کسی که هزار و یک بدبختی و بیچارگی دارد، بیاید ذهن خودش را با چه بگذراند؟! با بالا رفتن و پایین آمدن دلار بگذراند؟! اینها برای ما نیست!

  • لذا می‌بینید خود کلام اولیا انشراح صدر می‌آورد، منبع خیر است و همۀ خیرات از اینجا تراوش می‌کند! نشستن با اولیا خیر است، یاد اولیا ‌خیر است. نمی‌شود شما یاد اولیا بکنید و در آن حال گناه بکنید؛ یعنی واقعاً نمی‌شود! این که حافظ می‌گوید:

  • به یاد رفتگان و دوستداران***موافق گرد با ابر بهاران3
    1. مثنوی معنوی، دفتر اول.
    2. دیوان حافظ، غزل ٢٨٦.
    3. دیوان حافظ، مثنوی: اَلا ای آهوی وحشی.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

101
  • یاد گذشتگان و سیر در تاریخ اولیاء به‌خاطر این است که وقتی انسان در تاریخ سیر می‌کند، خودش هم در آن می‌رود و خودش هم با قضایا جلو می‌رود و با خود تاریخ حرکت می‌کند و می‌رود و داخل در نفس آن شخص می‌شود؛ نفس، این است دیگر! وقتی انسان به سمتی حرکت می‌کند، چون نفس جنبۀ تجرّدی دارد، می‌آید و انسان را احاطه می‌کند و در تحت تأثیر خودش قرار می‌دهد.

  • اینکه یاد یک ولیّ، انسان را متأثّر می‌کند، به‌خاطر این است که انسان را می‌برد در نفس او. اینکه یاد سیّدالشّهدا انسان را متغیّر می‌کند، چون انسان را در نفس سیّدالشّهدا و در همان خیمه می‌برد. شما که دعای ابوحمزه می‌خوانید، چرا برای شما حال تأثّر پیدا می‌شود؟ چون نفس حضرت سجّاد در موقع این دعا می‌آید و شما را می‌گیرد و وقتی که گرفت، آن جنبۀ شرور کنار می‌رود و جنبۀ خیر می‌آید و جایگزین می‌شود!

  • نهی اولیاء الهی از توجّه به جریانات و امور دنیوی و نحوۀ تأثیر سوء آنها بر نفس

  • امّا اگر انسان نفسش را در حوادث برد که آقا فلان‌جا زلزله آمد، آدم را در زلزله می‌برد! به من چه مربوط است که زلزله شده است؟! آقا فلان رئیس جمهور آمد و کاری کرد، آدم می‌رود در نفس آن رئیس جمهور؛ یعنی نفس او می‌آید و انسان را تحت تأثیر خودش قرار می‌دهد! آقا سکّه این‌قدر شد، آدم در نفس سکّه می‌رود، سکّه هم خودش نفس دارد لذا می‌برد داخل این دنیا می‌کند! سکّه همان دنیاست. آن‌وقت قوّۀ متخیّلۀ انسان مدام تقویت پیدا می‌کند و از کلّیات باز می‌ماند!

  • من سابقاً و زمان شاه به کتاب‌های سیاسی خیلی علاقه داشتم و کتاب‌های سیاسی را می‌گرفتم. داشتم یک کتاب مطالعه می‌کردم، دیدم آقا فرمودند: «چه می‌خوانی؟ این کتاب‌ها انسان را از کلّیات باز‌می‌دارد!»

  • این مطالب روزمرّه‌ای که از سابق بوده است و الآن هم هست و بعداً هم خواهد آمد؛ پس چرا ما خودمان را با گذران زمان جلو ببریم؟! چرا خودمان را در بالای زمان قرار ندهیم؟! خب من بیایم با اینها حرکت کنم و با اینها بروم؟! حالا آن یک‌طور است و این یک‌طور دیگر است، قدّ این دو متر است و آن یک متر و نیم

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

102
  • است؛ فرقی نمی‌کند! و از اینها زیاد بوده است!

  • تمام اینها جهاتی است که ما را به خودمان برمی‌گرداند و آن جهت ربّی را در ما تضعیف می‌کند و آن جنبۀ تأصیلیِ سببی را در ما تضعیف می‌کند و آن جنبۀ ظهور را در ما تضعیف می‌کند، و جنبۀ خیر را از ما می‌گیرد!

  • ملاک تشخیص صحّت طریق و بهره‌مندی از فیوضات عوالم ربوبی

  • بنابراین ما در هر مرحله‌ای که هستیم، اگر در آن مرحله احساس سبکی، احساس راحتی، احساس همبستگی، احساس رحمت، احساس رأفت، احساس عطوفت، احساس وحدت و احساس جمعیّت داشتیم، بدانیم که مدام دارد از آن طرف می‌رسد! امّا اگر نشستیم و مدام شروع کردیم این را کنار زدیم، آن را کنار زدیم، این را عقب زدیم، آن را طرد کردیم، این را فلان کردیم، بدانیم که خلاصه آن خیرات و برکات و... فعلاً در اینجا جایی ندارد!

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

103
  •  

  •  

  • مجلس پنجم : اهمّیت خلوص و عبودیّت

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٥

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

105
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ یا رَبِّ و لایوجَدُ إلّا مِن عِندکَ؟!1

  • هر خیری که از انسان تراوش کند، بالعرض است و جنبۀ مظهریّت دارد و باید این خیر به ذاتی رجوع کند که تراوشِ خیر از آن ذات، بالذات باشد و او مستقلّ در خیر باشد. بنابراین ما نمی‌توانیم این خیراتی را که از وجود خودمان تراوش می‌کند، به خودمان ببندیم؛ این خیانت است و این تصرّف در مِلک مولا است. عبد نمی‌تواند سرمایۀ ‌مولا را به حساب خودش قلمداد کند، سرمایه برای مولا است؛ اگر عبد بخواهد امضایی بکند یا بخواهد چکی را از طرف مولا امضا کند باید بگوید که من از طرف او دارم این کار را انجام می‌دهم. ما باید بگوییم: این عنایاتی که خدا به ما کرده است برای ما نیست. اگر گفتیم، خدا زیاد می‌کند و اگر نگفتیم، خدا همان را برای ما حجابی قرار می‌دهد که لا یُعبَرُ عنه؛ [نمی‌توان از آن عبور نمود!]

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

106
  • وصول اولیاء الهی به حقیقت «مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ یا رَبّ؟»

  • خدمت مرحوم علاّمه طباطبائی بودیم، یک شخص نیشابوری آنجا بود که آدم خوش‌مشرب‌ و خوش‌فهمی بود، این شخص از اینکه مرحوم علاّمه جواب همۀ سؤالات را از هرجا می‌دادند خیلی مبتهج و خیلی معجب بود! بعد رو کرد به ایشان و گفت: «سبحان الله! مگر می‌شود شخصی این‌قدر علم داشته باشد؟!» بعضی‌ها آنجا بودند، دکتری هم آنجا بود، و افرادی آنجا بودند که شکل مناسبی نداشتند و افکارشان افکار مناسبی نبود، مرحوم علاّمه همین‌طوری یک‌دفعه خیلی آرام و بی‌پیرایه و دور از هویٰ فرمودند: ﴿وَقُل رَّبِّ زِدۡنِي عِلۡمٗا﴾!1

  • او چه فکر می‌کند، این چه فکر می‌کند؟! جدّاً کلام ایشان برای ما درس است، واقعاً درس است، و از هر جهت ایشان یک اقیانوس عظمت و علم و کمال و متانت بود، و واقعاً از خودش هیچ نمی‌دید! یعنی وقتی که ما پیش ایشان می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم، در جلسات پنجشنبه در قم که هفته‌ای دو ساعت سؤال و جواب بود و ما هر هفته می‌رفتیم ـ واقعاً وقتی که ما به ایشان نگاه می‌کردیم می‌دیدیم ایشان اینها را اصلاً از خودش نمی‌بیند، به‌هیچ‌وجه به خودش نمی‌بست!2 

  • در همین مواقع یک روز نشسته بودیم، یکی از آقایان از مدرّسین فعلی آمد و ما هم تصمیم گرفتیم که یک‌خرده سر به سرش بگذاریم! شخصی از علاّمه یک سؤال کرد، امّا به‌جای اینکه علاّمه جواب بدهد، او جواب داد! گفتیم: آقاجان، خودش نشسته است! ما اشکالی به همین آقا کردیم، بعد یک‌خرده که مطلب مشکل شد، ایشان گفت: «روی این مطالب تأمّل شده است!» و دیگر حرف نزد، نمی‌خواست [کم بیاورد!]

  • ببینید چقدر ظرفیت کم است! آن چه ظرفیتی دارد و این چه ظرفیتی که با دو سه جمله و یک‌مقدار سؤال و جواب، می‌گوید: «روی این مسائل تأمّل شده است!» این

    1. سوره طٰه (٢٠) آیه ١١٤.
    2. جهت اطّلاع از حالات و سجایای اخلاقی مرحوم علاّمه طباطبائی ـ رضوان الله علیه ـ رجوع شود به مهرتابان، بخش نخست؛ مطلع انوار، ج ٢، ص ١٨١ ـ ٢٩٢.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

107
  • علاّمه به «مِن أین لِی الخیر» رسیده است که در تمام این خیرات، خودش هیچ است! امّا او نرسیده است، لذا خیری را می‌بیند و واقعاً در خودش علمی ‌را می‌بیند و چون این علم را از خود می‌بیند، با یک موقعیّت غیرمناسب تحت تأثیر قرارمی‌گیرد و عکس‌العمل نشان می‌دهد؛ امّا اگر از خودش نبیند، حالا کسی هم چیزی گفت، خب بگوید!

  • دعوت مکتب انبیاء و اولیاء به ذات حق براساس انصاف و خلوص از شائبه‌های نفسانی

  • بنابراین فرق بین مکتب انبیاء و مکتب غیر انبیاء در این است که انبیاء همه را به مُفیض بالذّات سوق می‌دهند، امّا غیر انبیاء همه را به خودشان سوق می‌دهند و خودشان هم شر هستند، پس گرایش به آنها شرّ محض است و دیگر معنا ندارد خیر باشد. نکته‌ای که مکتب اولیاء را از غیر اولیاء و مدّعین جدا می‌کند این است که اولیاء مثل انبیا و ائمّه، هیچ‌گاه به خود دعوت نمی‌کنند؛ امّا آنها به خود دعوت می‌کنند، آقا چرا مجالس ما نمی‌آیید، آقا ما هم یک مجلسی داریم، آقا... .

  • بعد از مرحوم آقای انصاری، مکتب انبیاء از غیر انبیاء تفکیک پیدا کرد؛ مدّعیان تصدّیِ ولایت از آن پابرجاهای گرایش به ولایت و... جدا شدند و انفکاک پیدا کردند. آقای حدّاد برای آنها شناخته شده بود و آنها کم‌و‌بیش از آقای حدّاد اسمی شنیده بودند؛ آقای انصاری خودشان از آقای حدّاد اسم می‌بردند. آقای حدّاد هم ساکت در کربلا نشسته بودند و اصلاً توجّهی نداشتند! بعد از مرحوم آقای انصاری دیگر شروع شد؛ آقا شیخ حسنعلی نجابت با دسته‌ای جدا شد و در مقابل آقای حدّاد، عدّه‌ای را به دور خودش جمع کرد. من یک روز در کربلا در همان سفری که بعد از مکّه برگشتیم و خدمت آقای حدّاد بودیم، صحبت شد و آقای حدّاد فرمودند:

  • آقا شیخ حسنعلی سوال کرد و گفت: «شاگردان من گاهی اوقات در حالاتی هستند که اگر سؤالی بالاتر از این مطالب بکنند من نمی‌توانم جواب بدهم!» من به ایشان گفتم: خب بفرست پیش کسی که بتواند جوابشان را بدهد! و او هم خنده‌ای کرد و گذشت. (بعد وقتی که این قضیّه را نقل کردند، رو کردند به آقا و فرمودند:) خب تو که بارکش نیستی، چرا بار می‌کشی؟! چرا

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

108
  • این نفوس مستعدّه را همین‌طور یله و رها می‌گذاری؟! خب اینها جوان‌های مستعدّی هستند و در اینها افرادی هستند که اگر در تحت تربیت باشند می‌توانند کمالاتی پیدا کنند! تو برای چه همۀ اینها را دور خودت نگه می‌داری؟!

  • این مکتب، مکتب انبیاء نیست؛ در مکتب انبیاء انصاف است:

  • لَیسَ مِنَ الإنصافِ تَوَقُّعُ الإنصافِ؛1 «انصاف نیست که آدم توقّع انصاف از غیر داشته باشد ولی خودش انصاف نکند!»

  • کلام معصوم است که توقّعِ انصاف، انصاف نیست! خب اوّل خودت بسم الله! مکتب انبیاء مکتب انصاف است و حق را در موقعیّت خودش قرار می‌دهند؛ وقتی نگاه می‌کنند می‌بینند که شخصی واجد شرایط است و از خودشان أولی است، نمی‌آیند مطلب را بپوشانند، نمی‌آیند بازار خودشان را گرم کنند. خب تو نمی‌توانی افراد را راهبری کنی، نتیجۀ آن هم معلوم است که اینها در اواخر عمر به چه روزگاری می‌افتند و چه مسائلی دامن‌گیر اینها می‌شود! اینها نفوس را از بین می‌برند، آن امکان استعدادیِ آنها را از بین می‌برند و دیگر استعداد را در آنها خفه می‌کنند؛ خب آن دنیا هم باید جواب بدهند!

  • و یک عدّۀ دیگر هم درست شدند و گفتند که ما نیاز به استاد نداریم و... دور هم می‌نشستند و مجلسی و... همین! من خودم در مجلس اینها بودم؛ شب حافظ و جوشن می‌خواندند، و صبح هم هر فحشی دلشان می‌خواست به همدیگر می‌دادند! من بودم، به عنوان یک اصل موضوعی از ما بپذیرید؛ نه نمازی، نه وردی، نه ... ، فقط به اینکه ما دو صباحی و چند صباحی خدمت آقای انصاری بودیم و ... مسئله تمام شد! همان‌طور که امامت به حضرت مهدی ختم شد، مثل اینکه

    1. الأمالی، شیخ طوسی، ص ٢٨٠:
      «... الصّادِقِ علیه السّلام یَقولُ: ”لَیسَ‌ مِنَ‌ الإنصافِ‌ مُطالَبَةُ الإخوانِ بِالإنصافِ.“»
      ترجمه: «امام صادق علیه السّلام فرمودند: ”مطالبۀ انصاف از برادران، از انصاف نیست.“» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

109
  • ولایت هم به آقای انصاری ختم شد و بعد از ایشان کسی نبود! تنها نکته‌ای که در مجالس اینها بود اینکه روزی با مرحوم آقا چه‌کار کردیم، روزی با مرحوم آقا کجا بودیم، مرحوم آقا این‌طور، مرحوم آقا آن‌طور؛ هیچ چیز در مجالس اینها نبود! خب اینها هم آمدند؛ ولی آنچه که در مرام آقا از آن اوّل مشاهده می‌شد ـ من کوچک بودم، ولی الآن دارم روی اینها قضاوت می‌کنم و الآن آن مسائل در ذهن من هست ـ اینکه ایشان از آن ابتدا برای خودشان هیچ چیزی باقی نگذاشت!

  • در مجلسی بعد از فوت آقای انصاری که خود آقا هم صحبت کردند، در همدان یا در طهران بود و ظاهراً منزل مهندس تناوش بود، خلاصه حال خیلی عجیبی هم پیدا شده بود! جلوی همان‌ها و جلوی همان رفقای ... در آنجا خیلی دعاهای عجیبی کردند، خیلی مجلس عجیبی هم بود، خیلی انقلاب عجیبی بود! یکی از دعاهایی که ایشان کردند این بود که: «خدایا هرچه زودتر دست ما را به دامان ولیّ مطلق خودت برسان و ما را از حیرت نجات بده!» خود ایشان از قضایا خبر داشتند و مطّلع بودند، ولی اینها را برای این بیچاره‌ها می‌گفتند والاّ خود ایشان که اصلاً به دستور آقای حدّاد آمده بودند! خب یک عدّه در آنجا متوجّه شدند؛ ولی بقیّه وقتی مجلس تمام شد، زیر لب شروع کردند به صحبت کردن و چه گفتن، و خلاصه از همان اوّل مسائلی اتفاق افتاد که نباید اتّفاق بیفتد! اینها آمدند و مدّعی شدند و قضایا را به خودشان بستند!

  • کیفیّت نگرش و نحوۀ تواضع سالک نسبت به یافته‌هایش از استاد طریقت و مکتب اولیاء

  • چرا شما این خیراتی را که الآن آمده است، به خودتان می‌بندید؟! شما که قبل از آقای انصاری کسی نبودید! شما که قبل از آقای انصاری کسی نگاهتان نمی‌کرد! قبل از آقای انصاری که کسی به شما سلام نمی‌کرد! این سلام کردنِ به شما از کجا آمد؟! این اعتنای به شما از کجا آمد؟!

  • من که الآن پسر آقا هستم، اگر من این مسئله را کنار بگذارم، یعنی انتساب به ایشان را کنار بگذارم، یک طلبه هستم؛ قم پانزده هزار طلبه دارد، خب من هم می‌شوم پانزده هزار و یکمین! خودمان را که دیگر نمی‌توانیم گول بزنیم! این‌قدر از ما فاضل‌تر

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

110
  • هستند، پایین‌تر هستند، بالاتر هستند، متوسط و هم‌قرین ما هم هستند! پس داعیِ برای اینکه شما به من سلام کنید و جلوی من بلند شوید، غیر از این انتساب به آقا مگر چیز دیگری است؟! بگویید: بله! دیگر چرا رودربایستی دارید؟! من که می‌دانم تمام اینها به‌خاطر انتساب به آقا است، پس چرا بیایم خودم را گول بزنم؟! شما به علم من نیاز دارید؟ نه! این‌همه کتاب هست، این‌همه مُدرّس هست، این‌همه مطالعه هست، خودتان درس خواندید و الحمدللّه همه مطلب به دستتان آمده است! آیا شما به راه و مرام من کار دارید؟ نه! هر کسی برای خودش راهی و روشی دارد. پس همۀ اینها به‌خاطر محبّتی است که شما به آقا دارید! و آقایان هم می‌گویند محبّت به یک ذات، محبّت به لوازم و جوانب ذات را هم لازم می‌آورد، و خب ما هم از این نقطۀ نظر الحمدللّه متنعّم هستیم ـ خدا سایۀ پدرمان را از سر ما کم نکند ـ ولی ما چرا بخواهیم این را به خودمان ببندیم؟! چرا بایستی که در انسان این مسائل رسوخ پیدا بکند؟! چرا ما باید این مسائل عرَضی را برای خودمان ذاتی بدانیم؟! چرا باید این‌طور باشد؟!

  • اینها آمدند سراغ آقا و گفتند: «آقا ما شما را قبول داریم، ولی آقای حدّاد را قبول نداریم!» این آقای با این ید ‌و‌ بیضا، من خودم شنیدم که ایشان رو کرد به آنها و گفتند: «من در مقابل آقای حدّاد صفر صفر صفرم، هیچ ندارم!» دو بار هم تکرار کردند! خب ایشان این‌طور می‌شود و دیگری آن‌طور می‌شود! امّا بقیّه شروع کردند به این طرف و آن طرف رفتن و افراد جمع کردن!

  • در همین مدرسۀ ‌فیضیّه نشسته بودم، شخصی که آقا هم اسمشان را بردند که الآن افراد هم دارد و با او هم بحث کردند، او آمد و گفت: «سلام حاج آقا، چطوری؟!» گفتم: الحمدللّه! (و نمی‌دانستم که ایشان اینجا مریدهایی دارد و منازلشان هست!) گفتم: حاج آقا، این افرادی که شما الآن با اینها حشر ‌و ‌نشر دارید، آیا از ارتباط با شما بهره‌مند هم می‌شوند یا نه؟! بعد گفت: «هر کسی طبق استعدادش نفع می‌برد.» گفتم که آیا شما در خودتان فاعلیّتی می‌بینید تا در قابلیّت آنها تشکیک کنید؟! دیگر بندۀ خدا هیچ چیزی نگفت! آخر خودت کسی نیستی!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

111
  • هیچ چیزی نگفت و مطلب را برگرداند و گفت: «خب حال آقایت چطور است؟!» پس اینها می‌آیند و راه افراد را می‌بندند و حرف‌های اشتباه می‌زنند، و باید تمام این مسائل را جواب بدهند! حالا اینها این خیر و همۀ این مسائل را از ناحیۀ آقای انصاری داشتند! اینها نسبت به آقای حدّاد معرفت دارند و می‌دانند که آقای حدّاد کیست، ولی در عین حال انکار می‌کنند!1

  • بی‌توجّهی و بی‌انصافی برخی از افراد در مقابل تذکّر و نصایح اولیاء

  • آقای حدّاد می‌فرمودند:

  • من دیدم فلانی ـ این شخص از رفقای آقا بود که کربلا آمده بود ـ زن و بچّه‌اش را رها کرده و آنها الآن ناراحت هستند. (خب او می‌بیند و ولایت دارد) شب رفتم آنجا در منزل دیدم نشستند، رو کردم به این آقا و گفتم: شما که در کربلا به زیارت امام حسین آمدید، آیا امام حسین از زیارت شما راضی است با وجود اینکه زنِ شما الآن در اضطراب بسر می‌برد و دارای این خصوصیّت است؟!

  • و اصلاً کسی هم خبر نداشت! او سرش را پایین انداخت و گفت: «مطلبی که به شما مربوط نیست، در آن دخالت نکنید!» او می‌خواهد یک شخص را هدایت کند، چرا می‌آیید و جلوی او را می‌گیرید؟! یعنی مطلب اولیاء را می‌شکنند و بی‌رنگش می‌کنند! اگر دارد دروغ می‌گوید، خب بگو آقا داری دروغ می‌گویی! خب می‌خواهی زنت را کف دستت بگذارد و او را به طرفة‌العینی از طهران به کربلا بکشد و بگوید بفرما؟! اگر هم دروغ نمی‌گوید، پس چرا می‌آیی این کار را می‌کنی و چرا اهمّیت کلام اولیاء را از بین می‌برید؟! چرا وقتی در مقابل آنها قدرت ندارید، متشبّث به مسائل دیگر می‌شوید؛ به هیاهو کردن ومسخره کردن و این حرف‌ها؟! این مسئله مسئلۀ مهمّی‌است که آن‌چیزی را که ما در این خانه به‌دست آوردیم، این را از این خانه بدانیم، نه از خودمان!

  • یکی از افرادی که می‌آمد و با ما هم نسبت داشت و الآن نیست، به واسطۀ

    1. جهت اطّلاع از جریانات واقعۀ بعد از ارتحال مرحوم آیة الله انصاری همدانی ـ قدس سرّه ـ رجوع شود به روح مجرد، ص ٤٠.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

112
  • آمدن پیش آقا و کذا و کذا حالاتی و خصوصیّاتی پیدا کرد، می‌آمد و مکاشفاتش را برای آقا می‌گفت. خب حالاتی پیدا کرد؛ البتّه همان موقع هم مسائلی داشت. یک روز بیرون مسجد قائم مرا کنار کشید و گفت: «چرا فلانی از پیش آقا رفته است؟ مگر ممکن است کسی خورشید را ببیند و انکار کند؟!» گفتم: برو توکّل کن بر خدا و نگذار کار به آنجا برسد، که اگر برسد آدم خورشید را هم می‌بیند و انکار می‌کند! و همین‌طور هم شد، و ایشان یک روز آمد به من مطلبی را گفت، گفتم: آقا این حرف را شما نزن! بر فرض هم این حرف صحیح باشد، گفتن آن غلط است! این کشف سرّ است و درست نیست و نبایست هر چیزی گفت: «لَیسَ کُلُّ ما یُعلَمَ یُقالَ!»1 خلاصه توجّهی نمی‌کرد و بعد در مجلسی که خطاب به او نبود، آقا فرمودند:

  • آخر ما که می‌گوییم این کار را بکنید، چرا نمی‌کنید؟! وقتی می‌گوییم این حرف را نزنید، چرا می‌زنید؟! مگر آنچه را که شما به‌دست آوردید از خانۀ‌ خاله‌تان به‌دست آوردید؟! غیر از این است که از همین‌جا پیدا کردید؟! آن‌وقت چرا روی صاحب‌خانه بلند می‌شوید؟!

  • خیلی عجیب است! تو که معتقد هستی و خودت هم می‌گویی که قبل از این نبوده است، چطور حالا داری روی صاحب‌خانه بلند می‌شوی و این‌طور می‌گویی؟! اینها معنای «مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ» را نفهمیدند که این خیر از کجا آمد، این حالاتی که برای اینها بود از کجا آمد! این می‌شود ادّعا، این می‌شود خیانت، خیانت به مولا!

  • در بیان غیور بودن خدا

  • خدا هم که غیرت دارد و می‌گوید هرچه هست برای من است و کلّ عالم وجود به من اختصاص دارد و من مالک همۀ رقاب هستم! خدا می‌گوید: بیا به من فحش بده عیب ندارد، به من لاطائلات بگو عیب ندارد، هرچه می‌خواهی بگویی بگو؛ ولی چیزی را از خودت ندان! نگو تو را نمی‌خواهم؛ بگو دوستت دارم! این دوستت

    1. بحار الأنوار، ج ٥٣، ص ١١٥. ترجمه:
      «هر آنچه دانسته می‌شود قابل گفتن نیست!» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

113
  • دارم را بگو تا من بدانم یک سر نخی با تو دارم؛ بعد هرچه می‌خواهی من را بزن! بزن و بیرونم بکن و هر کاری می‌خواهی بکنی بکن؛ ولی این حرف را نزن! اینکه به قلبم می‌خورد، این را نگو و هر کار می‌خواهی بکن! خدا هم با بندگانش همین حرف را می‌زند! من اگر بیایم و درد دل خدا را بگویم که هر کاری که با خدا بکنیم عیب ندارد، ولی بگوییم خدایا هرچه داریم از تو است، و برای خودمان چیزی نگذاریم؛ می‌گوید باشد این یکی را نادیده می‌گیریم! ما چیزهایی که داریم را نادیده می‌گیریم و خلاصه درست می‌کنیم! امّا اگر نه، بیاییم و بگوییم: خدایا این خوبی را من خودم آوردم، علم را خودم آوردم؛ مثل قارون که می‌گفت: «هرچه که من به‌دست آوردم از روی علم خودم به‌دست آوردم!»1 خدا هم می‌گوید: از روی علم خودت؟! حالا بیا بگیر!

  • بنابراین انسان در مسیر تکامل باید این جنبۀ خیر را هرچه بیشتر به او منسوب کند!

  • کیفیّت حال انسان هنگام دعا نمودن

  • وقتی که ما می‌خواهیم دعا ‌کنیم، همان‌طوری دعا کنیم که خود آقای حدّاد فرمودند و آقا هم در کتاب نوشتند، می‌فرمایند:

  • این افراد زیارت می‌روند و مدام می‌گویند: خدایا به ما بده؛ به ما بهشت بده، به ما علم بده، به ما کمال بده، به ما دنیا بده، آخرت بده! هیچ‌کسی نمی‌گوید: خدایا از من بگیر!2

    1. سوره قصص (٢٨) آیه ٧٨؛ نور ملکوت قرآن، ج ٤، ص ٤٦:
      «﴿قالَ إنَّمآ أوتِيتُهُۥ عَلَىٰ عِلۡمٍ عِندِيٓ﴾؛ ”من این همه اموال را از راه علم و دانش خود گرد‌آوری کرده‌ام.“»
    2. روح مجرد، ص ٢٦٩:
      «حضرت حدّاد قدَّس الله سرَّه می‌فرمود: من مى‌بینم در همه حرم‌هاى مشرّفه مردم خود را به ضریح مى‌چسبانند و با التجا و گریه و دعا می‌گویند: وَصله‌اى بر وصله‌هاى لباس پاره ما اضافه کن تا سنگین‌تر شود. کسى نمى‌گوید: این وصله را بگیر از من تا من سبک‌تر شوم، و لباسم ساده‌تر و لطیف‌تر شود!
      حاجات مردم غالباً راجع به امور مادّى است گرچه مشروع باشد، مثل ادا شدن قرض و به‌دست آمدن سرمایه کسب و خریدن منزل و ازدواج دختر جوان و شفاى مریض و میهمانى دادن در ماه رمضان و امثالها. و اینها خوب است در صورتى که موجب قرب و تجرّد انسان گردد، نه آنکه بر شخصیّت و أنانیّت وى افزوده کند و هستى او را تقویت نماید؛ زیرا این تقویتِ هستى موجب سنگینى نفس و بُعد از راه خدا مى‌شود؛ به خلاف آنکه اینها باید موجب قرب و سبکى و انبساط نفس گردد. عملى خوب و صلاحِ واقعى بشر است که موجب قرب شود و نفس او را آزاد کند، خواه توأم با منفعت طبعى و طبیعى باشد و یا نباشد.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

114
  • «خدایا از من بگیر!» یعنی خدایا، مدام من را به عبودیّت خودت نزدیک کن! خیلی مانده است تا ما عبد بشویم، ما هنوز آقا هستیم، ما هنوز ارباب هستیم، خیلی مانده است به عبودیّت نزدیک بشویم!

  • وقتی بگوییم: خدایا، من علم ندارم و واقعاً در وجود خودم احساس کردم! حالا مجازاً بگو؛ می‌فرمایند: «المَجازُ قَنطَرَةُ الحَقیقَةِ.»1 بالأخره خدا یک کاری می‌کند و قبولش می‌کند! خدایا، من علم ندارم و این را واقعاً در وجود خودمان احساس کنیم! خدایا، من کمال ندارم و این را احساس کنیم! خدایا، من عزّت ندارم و احساس کنیم! خدایا، خلاصه من حیثیّات ذی‌قیمتِ اجتماعی و عرفی ندارم و این را در وجود خودمان احساس کنیم! هرچه که بیشتر احساس کردیم، یعنی مدام از وجود خودمان کنده‌ایم و یک قدم به عبودیّت نزدیک می‌شویم؛ مدام نزدیک می‌شویم، مدام خیر را به او برمی‌گردانیم، مدام به او برمی‌گردانیم، برمی‌گردانیم، تا یک‌دفعه در وجود خودمان نگاه می‌کنیم، هیچ، صفرِ محضیم! تازه یاد حرف آقا می‌افتیم که فرمودند: «من در مقابل حدّاد صفر هستم!» ایشان این حرف را از روی شوخی که نمی‌زد، یعنی آقا واقعاً شوخی نمی‌کرد! همان موقع که آقا این حرف را می‌زد ما چیزهایی از ایشان مشاهده می‌کردیم! یعنی در عین اینکه مسائلی بود، ولی در عین حال بواقعیّته در مقابل آقای حدّاد احساس عبودیّت می‌کرد!

    1. امثال و حکم، دهخدا، ج ١، ص ٢٧٠. ترجمه:
      «مجاز پلی است برای رسیدن به حقیقت.» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

115
  • دعوت به عبودیّت در روایات و ادعیۀ حضرات معصومین علیهم السّلام

  • آن امیرالمؤمنین که درِ خیبر را کند و فرمود: «ما قَلَعتُ بابَ خَیبرَ بِالقُدرَةِ البَشَریَّةِ!»1 این را واقعاً می‌گفت! و اینکه: «أنا عَبدٌ مِن عَبیدِ مُحَمَّدٍ.»2 واقعاً می‌گفت! امیرالمؤمنین واقعاً عبد بود؛ یعنی واقعاً در مقابل پیغمبر صفر بود، والله صفر بود، صفر صفر! امیرالمؤمنین صفر بود و هیچ چیزی نداشت؛ چون هیچ چیزی نداشت، شد علی؛ چون صفر بود، شد علی!3 اگر علی یک می‌شد، نه مثلاً مالک اشتر یا ابوذر یا مقداد می‌شد، آنها یک و دو و سه و چهار بودند؛ هرچه برود بالا بدتر! بعضی‌ها صد هستند! ماشاءالله بعضی‌ها هزار هستند! مدام کم می‌شود، کم می‌شود، ‌کم می‌شود تا می‌رسد به یک، بعد نیم، بعد یک‌دفعه صفر می‌شود! صفر که می‌شود، می‌شود علی! «أنا عبدٌ مِن عبیدِ محمّد

  • باید صفر شد و همۀ خیرات را به اصل خودش برگرداند، و راه هم همین است! شما این را از من بپذیرید. حالا قبول نمی‌کنید، فعلاً بگذارید بعدها إن‌شاءالله به این می‌رسید؛ نه این دنیا، در آن دنیا! خودمان هم معلوم نیست به این حرف‌ها رسیده‌ایم، شنیده‌ایم و داریم می‌گوییم. کجا این حرف‌ها در ذات خودمان محقّق می‌شود؟! ولی آن دنیا بالأخره قضیه روشن می‌شود که چطور واقعاً علی صفر بود و چطور پیغمبر می‌فرمود: «الفَقرُ فَخری؛4 فقر افتخار من است!»

    1. روضة الواعظین، طبع قدیم، ج ١، ص ١٢٧؛ إرشاد القلوب، ج ٢، ص ٢٤٦، با قدری اختلاف در مصادر؛ امام شناسی، ج ٤، ص ٣٥:
      «قال علی علیه السّلام:واللهِ ما قَلَعتُ‌ بابَ خَیبَرَ بِقوةٍ جِسمانیَّةٍ، و لَکِن بِقوةٍ رَبّانیَّةٍ؛ سوگند به خدا که من درِ خیبر را به قوّه جسمانی نکندم، بلکه به قوّه ربّانی از جای برآوردم!“»
    2. الکافی، ج ١، ص ٩٠. اسرار ملکوت، ج ١، ص ٢٠٤:
      «من بنده‌ای از بندگان پیغمبرم!»
    3. جهت اطّلاع بیشتر رجوع شود به امام شناسی، ج ٤، ص ٣٢.
    4. جامع الأخبار، شعیری، ص ١١١؛ عوالی اللئالی، ج ١، ص ٣٩.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

116
  • وای به اینکه ما پولدار بشویم! وای به اینکه صاحب مُکنت بشویم! خدا نیاورد آن روزی که ما چنین بشویم! نه، «الفَقرُ فَخری»، این فقر است! یعنی این مقام، مقام عبودیّت است. این مقام مقامی است ‌که وقتی حضرت سجّاد دارد می‌گوید: «مِن أینَ لیَ الخَیرُ»، واقعاً خودش را صفر می‌بیند! والله حضرت سجّاد در موقع این دعا خودش را صفر می‌بیند! می‌بیند که اصلاً در عالم وجود، هیچ ذرّه‌ای نمی‌تواند اظهار وجود بکند! چه‌کار کند، دست خودش نیست؛ هیچ چیزی نمی‌تواند! اگر این‌طور نباشد، این دعاها را نمی‌تواند بگوید: «مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لا الّذی أحسَنَ استَغنیٰ عن عَونِکَ و رَحمَتِکَ!»1

  • علّت گریه و حال ابتهال ائمّۀ معصومین و اولیاء خدا هنگام مناجات با حق تعالیٰ

  • یک روز ما مشهد بودیم، یکی از رفقا می‌گفت:

  • من این دعاهایی را که حضرت سجّاد گفتند، نمی‌فهمم! آخر چطور می‌شود؟! اینها را برای ما گفتند!

  • گفتم: این را برای ما گفتند؟! پس این گریه‌ای که از چشمش می‌آید برای کیست؟! پس حضرت سجّاد دارد نقش بازی می‌کند؟! آن‌موقعی که در اطاق رفته و درب را هم بسته است و کسی هم نمی‌بیند که دارد گریه می‌کند، آن گریه از کجا می‌آید؟! برای ما گفتند یعنی چه؟! برای خودشان گفتند!2

  • ما دیدیم آقای حدّاد وقتی داشتند این مناجات را می‌خواندند:

  • الهی چون در تو می‌نگرم از جملۀ تاجدارانم و تاج بر سر، و چون بر خود می‌نگرم از جملۀ‌ خاکسارانم و خاک بر سر!3

  • می‌فرمودند:

  • من وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم قضیّه همین است؛ وقتی که به عظمت

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.
    2. جهت اطّلاع بر اینکه ادعیه و مناجات و ابتهال و تضرع ائمّۀ اطهار علیهم السّلام تصنعی و جهت ارشاد و تعلیم عباد نبوده است، رجوع شود به رسالۀ لبّ اللباب، ص ٩٨؛ حیات جاوید، ص ٥٦ ـ ٦٢.
    3. الهی‌نامه،‌ ج ٢، ص ٦٥٨، فرازی از مناجات‌های خواجه عبدالله انصاری.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

117
  • و عزّت او نگاه می‌کنم، خودم را محو در آن عالم ربوبی می‌بینم و... ؛ ولی وقتی که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم از شمر و یزید بدتر هستم!

  • چطور ممکن است شخصی یک‌چنین حرفی بزند؟! این را من از ایشان شنیدم! نگاه به خود یعنی چه؟ یعنی نگاه به دنیا! نگاهی که دیگران دارند برای آن دکّان درست می‌کنند و آن‌قدر بر سر همدیگر می‌زنند و آن‌قدر برای آن جان می‌دهند! امّا او می‌گوید: وقتی نگاه به این می‌کنم، دارم می‌بینم واویلا، چه خبر است! چیزی که ما به آن ارزش می‌دهیم، اینها خلاف ارزش می‌بینند! اصلاً فرهنگ اولیاء به‌طورکلّی با فرهنگ ما تغییر پیدا می‌کند. اینها به مرحله‌ای می‌رسند که مقام عبودیّت صِرفه است، وقتی که به مقام عبودیّت صِرف رسیدند آن‌موقع خیر در اینها بالذّات می‌شود؛ چون ذات اینها عوض می‌شود، تازه بالذات می‌شود. مس الآن زرد است امّا این زردیِ مس طلا‌نما و دروغ است! کِی این زردی ذاتیِ مس می‌شود؟ وقتی که اکسیر بخورد، طلا که شد دیگر زردیِ این را نمی‌شود بگوییم طلانما، این دیگر می‌شود طلا! پس باید به عبودیّت صِرفه رسید که وقتی انسان به عبودیّت صِرفه می‌رسد، دیگر مسائل تغییر پیدا می‌کند.

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

119
  •  

  •  

  • مجلس ششم : شرح و تبیین احکام و تکالیف اولیاء الهی

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٥

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

121
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی‌ بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ! مِن أینَ لی الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟!1

  • تشابه حال اولیای خدا به اطفال، در ارجاع تمام خیرات به پروردگار

  • مبدأ همۀ خیرات ـ خیر به‌طور اطلاق ـ فقط وجود پروردگار است، و بقیّۀ اشیاء و مخلوقات، همه مرائی و مظاهر خیرات او هستند. انسان در مقام کثرت به‌واسطۀ تعلّقاتش که از ناحیۀ ابتعاد از مبدأ پیش می‌آید که تمام اینها ناشی از بُعد و

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى خداى من، ادب کردن مرا از راه گوشمالى و عقوبتت قرار مده! و در راه چاره‌جویى و آزمایشى که از من مى‌کنى، با من مکر و خدعه منما! اى پروردگار من، کجا براى من خیر و رحمتى به‌وجود آید، درحالى‌که آن خیر و رحمت اختصاص به کان و کانون موجود در نزد تو دارد؟! و کجا براى من نجات و رستگارى امکان‌پذیر مى‌باشد، درحالى‌که راه وصول به آن، غیر مقدور است مگر به‌وسیلۀ تو؟!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

122
  • فاصله‌‌ای است که از آن مبدأ می‌گیرد، کم‌کم این خیرات را در خودش تبدیل به سیّئات می‌کند.

  • وقتی به بچّه‌ها نگاه کنیم می‌بینیم که چون اینها به مبدأ نزدیک هستند و به این دنیا و مظاهر عالم کثرت آلوده نشده‌اند، جهات خیر در آنها أقوای از جهات شر است؛ در انفاق آن توهّمات و تخیّلاتی که ما داریم و آن مِیْزهایی را که ما داریم ندارند؛ در همبستگی‌ها آن وجوه افتراقی که ما برای خود می‌تراشیم، آنها آن وجوه افتراق را ندارند. فرض کنید بچّه‌ای که سه سالش است و از ثروتمند‌ترین افراد است با آن بچّه‌ای که گدا است، اصلاً هیچ تفاوتی از این نظر نمی‌گذارد و می‌گوید بیا باهم رفیق بشویم. این الآن اصل‌الوجود و به عبارت دیگر، صرف‌الوجودِ او در نظرش است؛ تعیّنات که در نظرش نیست. اینکه حالا من که هستم و بابایم که هست، این حرف‌ها را نمی‌فهمد و می‌گوید تو مثل من هستی، بیا باهم رفیق بشویم؛ بچّه‌ها همین هستند دیگر! یک بچّۀ سه ساله‌ای خیلی قشنگ و خیلی زیبا و خیلی ثروتمند است، یک بچّۀ سه یا چهار ساله‌ای هم متوسط است، می‌بینیم اصلاً این جهات در نظر اینها نیست؛ این به‌خاطر این نیست که خودش نزدیک است، بلکه هنوز از مبدأ خیر دور نشده است و جهات شروری که ما در نظر داریم هنوز این را فرا‌نگرفته و دور‌ و‌ بر این را نگرفته است، و حساب‌هایی که ما برای خودمان می‌کنیم هنوز دامن‌گیر اینها نشده است، لذا اینها به هیچ وجه من الوجوه این جهات کثرت و جهات شر را در نظر نمی‌آورند. آن‌وقت هرچه بزرگ‌تر بشوند مدام کم می‌شود؛ این بچّه‌ای که به دنیا می‌آید، اول خیلی پاک است، بعد کم‌کم می‌آید در اینجا و آلوده می‌شود و مدام خودش را در اینجا مستکین و دارای استکانت احساس می‌کند و برای خودش حساب و کتاب باز می‌کند.

  • یک‌وقت خدمت‌ مرحوم آقای حدّاد بودیم، ایشان می‌فرمودند:

  • من وقتی نگاه به این بچّۀ شیرخوار می‌کنم می‌بینم در عین حالی که تمام عوالم وجود در این بچّه منطوی است و این قابلیّت دارد که تمام عوالم را در خودش جای بدهد، ولی در عین حال هیچ چیز از خودش ندارد!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

123
  • و بعد می‌فرمودند ـ البتّه طرفشان اشخاص دیگری بودند ـ :

  • من وقتی با بچّه‌ها هستم خسته نمی‌شوم، هرچه هم با آنها باشم خسته نمی‌شوم؛ ولی دو دقیقه که با آدم‌های بزرگ بنشینم خسته می‌شوم!

  • یک دفعه هم می‌فرمودند:

  • من حاضرم چهار هزار دینار بدهم که یک ساعت به این ادارات مراجعه نکنم!

  • البته منظورشان ادارات زمان شاه بود، یعنی همان زمان سابق. بعد به بعضی از افراد می‌فرمودند:

  • چون بچّه‌ها از خودشان هیچ چیز ندارند، لذا من خسته نمی‌شوم و هرچه با آنها بنشینم خسته نمی‌شوم!

  • آن‌موقع آقا سیّد ابوالحسن کوچک بود و می‌آمد پیش آقای حدّاد، و ایشان می‌فرمودند: «من هرچه با این آقا سیّد ابوالحسن بنشینم خسته نمی‌شوم!» لابد از دست ما خیلی ناراحت بودند و آن‌موقع آقا سیّد ابوالحسن حالی داشت که در عین حال که می‌آمد، دست ایشان را می‌بوسید ولی هیچ از مقام خودش تنازل نمی‌کرد، یعنی خیال نکن آقای حدّاد هستی! امّا مثلاً ما پیش ایشان می‌آمدیم و می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم و خب یک‌خرده بزرگ شده بودیم و آن‌موقع من سیزده یا چهارده ساله بودم و برای آقای حدّاد حسابی باز می‌کردیم، البتّه به روحیّات هم بستگی دارد؛ ولی آقا سیّد ابوالحسن حدود ده سال یا نه سالش بود و می‌آمد پیش آقای حدّاد می‌نشست و دست آقای حدّاد را هم می‌بوسید ولی هیچ از مقام خودش تنازل نمی‌کرد که مثلاً حالا ما در مقابل شما کرنش و تعظیم کنیم، نه ابداً! لذا ایشان می‌فرمودند: «من هرچه با این می‌نشینم خسته نمی‌شوم!» به جهت اینکه این در یک فکر و در یک عالمی بود که در آن عالم هنوز مسئلۀ تعظیم و احترام و کرنش اصلاً مطرح نبود، یعنی به کثرت نزول پیدا نکرده بود. ما را تقسیم می‌کردند ـ البته همان زمانی که ایران تشریف آورده بودند ـ و می‌فرمودند:

  • آقا سیّد محمّد‌صادق دیگر وارد کثرت شده، آقا سیّد محسن بینابین است، آقا سیّد ابوالحسن همان بالاست!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

124
  • و تمام اینها به‌خاطر این است که آن بچّه، خوبی را از خدا می‌بیند و از خودش نمی‌بیند؛ لذا وقتی که از خودش ندید و از خدا دید، در اینجا مسائل تفاوت پیدا می‌کند، احکام و تکالیف تفاوت پیدا می‌کند. تا وقتی در آنجاست تکلیفی نیست؛ وقتی که به خودش آمد و کم‌کم متوجّۀ کثرت شد، ممیّز می‌شود و تکالیف فرق می‌کند؛ وقتی که باز به خودش آمد، بالغ می‌شود و تکالیف تفاوت پیدا می‌کند.

  • اولیای خدا هم وقتی که تمام این جهات شرور در وجودشان تبدیل به جهات خیر شد، دیگر در کردارشان فقط خیر محض حاکم است؛ اگر دیگر جهات نفسانی در اولیای خدا حکومت نکرد، آن‌موقع تکالیف برای آنها تفاوت پیدا می‌کند.

  • از بین رفتن موضوع تحقّق تکالیف در اولیای خدا

  • انسان به واسطۀ دفع جهات شرور به مرحله‌ای می‌رسد که تمام وجود او را خیر محض می‌گیرد و دیگر از عالم نفس عبور می‌کند و دیگر نفسی ندارد، هرچه می‌بیند به چشم او می‌بیند و هرچه را که می‌شنود به گوش او می‌شنود و هرچه را احساس می‌کند به احساس اوست و هرچه را که فکر می‌کند با الهام اوست و هر قدمی که برمی‌دارد با حرکت اوست؛ وقتی که این‌طور شد و دیگر برای او نفسی باقی نماند، دیگر آنچه که در خیال ما می‌آید در خیال او نمی‌آید، بلکه به صورت صحیح و منطقی خودش می‌آید؛ و آنچه را که ما برای خود نیکو می‌پنداریم، او آن چیز را براساس حق و براساس منطق نیکو می‌پندارد. مولانا در اینجا اشعار خیلی خوبی دارد.1

    1. مثنوی معنوی، دفتر اول:
      ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی ** زاری از ما نی، تو زاری می‌کنی
      ما چو ناییم و نوا در ما ز توست ** ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
      ما چو شطرنجیم اندر برد و مات ** برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
      ما که باشیم ای تو ما را جان جان ** تا که ما باشیم با تو در میان
      ما عدم هاییم هستی‌ها نما ** تو وجود مطلق و هستیّ ما
      ما همه شیران ولی شیر علَم ** حمله‌شان از باد باشد دم به دم
      حمله‌شان از باد و ناپیداست باد ** جان فدای آنکه ناپیداست باد
      باد ما و بود ما از دادِ توست ** هستی ما جمله از ایجاد توست
      * * *
      ما نبودیم و تقاضامان نبود ** لطف تو ناگفتۀ ما می‌شنود
      نقش باشد پیش نقّاش و قلم ** عاجز و بسته چو کودک در شکم
      پیش قَدرت، خلق جمله بارگه ** عاجزان چون پیش سوزن، کارگه
      گاه نقش دیو و گه آدم کند ** گاه نقش شادی و گه غم کند
      دست نی تا دست جنباند به دفع ** نطق نی تا دم زند از ضرّ و نفع
      تو ز قرآن باز خوان تفسیر بیت ** گفت ایزد ﴿مَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ﴾
      گر بپرّانیم تیر آن کی ز ماست ** ما کمان و تیر اندازش خداست
      * * *
      گر به جهل آییم آن زندان اوست ** ور به علم آییم آن ایوان اوست
      ور به خواب آییم مستان وییم ** ور به بیداری به دستان وییم
      ور بگرییم ابر پر زرق وییم ** ور بخندیم آن زمان برق وییم
      ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست ** ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
      ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ ** چون الف کو خود چه دارد هیچ هیچ

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

125
  • ولی وقتی انسان به مقام ولایت می‌رسد و از نفس می‌گذرد و وجودش مندک و فانی در وجود پروردگار در عالم بقاء می‌شود، دیگر در عالم کثرت نفسی ندارد؛ نفس بشری ندارد، نفس مادّی ندارد، نفس دارد ولی نفس او نفس الهی است، غذا را می‌خواهد برای منفعتی که این غذا برای او دارد، زن را می‌خواهد به جهت خود وجود زن و ارتباط بین او و بین زن در ارتباط با خدا، نه اینکه زن را بخواهد برای خودش.

  • توجّه مطلق اولیای خدا به خیر محض

  • اولیای خدا به این مرحله می‌رسند که فقط و فقط خیر محض می‌بینند و دیگر شرّی در آنها نیست، به حقِّ مطلب نگاه می‌کنند و دیگر در وجود خودشان

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

126
  • چیزی را احساس نمی‌کنند؛ عملی را که انجام می‌دهند خودشان را دیگر لحاظ نمی‌کنند، و در کاری که انجام می‌دهند خودشان را مطرح نمی‌کنند، می‌خواهند ببینند کار چگونه است و اینکه این کار صحیح است یا صحیح نیست.

  • امّا ما این‌طور نیستیم، ما وقتی که با مسئله‌ای برخورد می‌کنیم، اوّل خودمان را در نظر می‌گیریم، بعد آن کار را؛ مثل اینکه به یک مأمور دولت یک برنامۀ خرید یا پیمانکاری یا... بدهند، اوّل نگاه می‌کند ببیند چقدر پول در جیب خودش می‌رود و اینکه نقشه را چطور بکشیم که پول در جیبمان برود، بعد آن‌وقت این امر را در خارج انجام بدهیم. امّا اولیای خدا در کاری که انجام می‌دهند اصلاً موضوع خودشان مطرح نیست!

  • لزوم اقتدا به سیرۀ مرحوم علاّمه طهرانی رضوان الله تعالیٰ علیه در توجّه به مبدأ خیر

  • رفقا شاید یادشان بیاید؛ الآن که می‌آمدیم، در همین راه صحبت شد که ما یک قوم‌و‌خویش سببی داشتیم که از دنیا رفته است ـ خدا رحمتش کند ـ و او همان کسی است که آقا بعضی وقت‌ها اسمش را در کتاب‌ها به اشاره آورده‌اند و از او خواب‌ها و حالاتی را تعریف کردند. جریان معجزۀ حضرت رضا در روح مجرد مربوط به چشم ایشان است،1 و من همۀ آنها را یادم است. او آدمی بود که سه بار و شاید چهار بار پیش آقا آمد و برگشت، تا اینکه در آخر کار به‌واسطۀ بعضی از مسائل انقلاب و... رفت؛ البته قبل از آن، قدری سرد شده بود. واقعاً خدا می‌داند که چقدر آقا به این محبّت کردند! در همان قضیّۀ ما حرفی که این شخص زد، این بود که گفت: «آقا دایی کاری که کرده است، کار رسول‌الله است که مثلاً آقا سیّد محسن را به این داد!» یعنی این کار از پیغمبر برمی‌آید، و خلاصه دیگر خیلی گرم و... بود. وقتی که آقا مکّه رفته بودند، این می‌آمد قم پیش ما. البته آن‌موقع با یک شخص دیگری هم خیلی رفیق بود، و او نمی‌خواست که این با ما باشد و مدام پیش این علیه ما می‌گفت. یک روز قم آمد و ما باهم برمی‌گشتیم طهران، در همان جادّۀ

    1. روح مجرد، ص ٢٧٣.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

127
  • قدیم در زمان شاه، من رو کردم به او و گفتم: نامه‌ و خبری از آقا نداریم! گفت: «می‌دانید الآن کجا هستند؟ الآن دارند این کار را انجام می‌دهند و همه حالشان خوب است؛ خیالت هم راحت!» گفتم: ای و الله! بارک الله! خب راست هم بود. گفتم: دیروز کجا بودند؟ گفت: «دیروز مسجد مباهله و... رفتند و برگشتند.» گفتم: فردا کجا هستند؟ گفت: «فردا را نمی‌دانم، هر‌وقت رفتند آن‌موقع به تو می‌گویم.» ایشان این‌طور حالاتی داشت و بعد هم که آمدند دیدیم آن مسائل و حرف‌هایش درست بود. و خلاصه کارهایی هم می‌کرد و مسائل غیرعادی هم انجام می‌داد که البته آقا هم او را نهی می‌کردند. کارش دیگر به جایی رسیده بود که مسائلی می‌گفت که رفقای دیگر تحمّل نمی‌کردند و اشکال می‌کردند؛ و خب روی حرارتش و عشقش و داغی‌اش حرف‌هایی هم می‌زد که حرف‌های صحیحی نبود، مسائلی می‌گفت که رفقای دیگر قدری به او اعتراض داشتند، و آقا خیلی به او محبّت کردند تا اینکه کم‌کم مقداری که جلو آمد ـ خدا برای انسان پیش نیاورد یا اگر پیش می‌آورد خودش دست انسان را بگیرد! ـ هم‌دوش با مسائل آقا، مسائل خودش مطرح شد و نتوانست آن جهات جلالیّه را تحمّل کند، و حرکت هم که بی‌جلال نمی‌شود و جمال باید توأم با جلال باشد. خب مقداری توقّع نداشت تا اینکه یک روز به من گفت:

  • چرا آقا فلان سیّد را نمی‌پذیرند، یک آدم به این خوبی و یک‌چنین شخصی را نمی‌پذیرند، در مقابل فلان شیخ را می‌پذیرند که با آدم‌های ناجور سر و کار دارد؛ این باید بیاید پیش آقا ولیکن آقای فلانی نباید بیاد؟!

  • گفتم: خوب است که شما هم حلقۀ ارادت چند نفری را به‌جای آقا بگیرید و مشغول شوید! کم‌کم دارید از حدّتان فراتر می‌روید! چرا با این مسائل مشغول نمی‌شوید؟!

  • گفتم که اولیای خدا کارهایشان در حیطۀ تفکّر ما نمی‌گنجد! پیغمبر با همه‌گونه از افراد بود و با همه‌کس نشست‌و‌برخواست می‌کرد و کسی به آن مصالح پی‌نمی‌برد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

128
  • جز افراد معدودی من‌جمله امیرالمؤمنین، بقیّه پی‌نمی‌بردند!

  • در قضیّۀ دیگری یک‌روز شخصی که از رفقا هم هست، پیش آقا آمده بود و اشکال می‌کرد که اینها این‌طور هستند و این اشکالات را دارند و این مسائل را دارند، و چرا ما این مطالب را از اینها می‌بینیم؟! بعد آقا فرمودند که:

  • من نمی‌خواهم خودم را تشبیه به رسول‌الله کنم، ولی شما این اشکالی که به من می‌کنید به رسول‌الله هم وارد است که چرا پیغمبر با این افراد نشست‌و‌برخواست می‌کرد و چرا درب منزلشان برای اینها باز بود؟!

  • یک‌وقت صرف نظر از آن جهات ولایی، شخصی مأمور به باطن است و با افراد زیادی سر و کار ندارد. فلان شخص است که وقتی عدد اصحابش به هفت نفر می‌رسد، فکر می‌کند که چین را فتح کرده است و می‌گوید: «الحمدللّه که عدد اصحاب من عدد اصحاب کهف است!» خلاصه یک‌وقت مأمور به باطن است و با کسی رفت‌وآمد ندارد، خب این تفاوت می‌کند.

  • ایشان گفتند که مگر پیغمبر با آنها نبودند؟! چند نفر از آنها با پیغمبر بودند؟! آنچه دربارۀ آنها است، در مرام و مکتب ایشان هم همان‌گونه باشد.

  • شخصی خدمت ایشان آمده بود و داشت اعتراض می‌کرد که چرا شما با اینها هستید، اینهایی که به این قِسم هستند، این‌طور هستند و این کیفیّت را دارند و این حرف‌ها را می‌زنند؟! چرا مثلاً به‌طور خصوصی و... که من دیگر به اجمال می‌گویم؛ ایشان می‌فرمودند که: «ترس من این است که علی و حوضش بماند!» خلاصه، یعنی اگر صحبت در این بشود که چوب جلال از آستین دربیاید و شروع به تاراندن بکند، فقط علی می‌ماند و حوضش!

  • لذا اگر با همین کیفیّت و با همین سلاّنه‌سلاّنه و آرام‌آرام بیایند، آن کسی که باید مطلب را بگیرد، با همین کیفیّت می‌گیرد، و من به شما اطمینان می‌دهم آن کسانی که باید حرکت بکنند، با همین مسائلی که کم‌و‌بیش مطرح است حرکت خودشان را می‌کنند و بی‌صدا پیالۀ خودشان را هم می‌زنند!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

129
  • در آن‌وقت این بندۀ خدا که این‌همه آقا به او محبّت کردند، خلاصه کم‌کم به واسطۀ بعضی از جهات و... دیگر از آقا فاصله گرفت، و حالا ای کاش فقط فاصله می‌گرفت! کم‌کم شروع کرد به طعنه‌زدن و مسخره‌کردن و این حرف‌ها و اینکه این آقا دایی هم چند نفر مثل میثم تمّار باید دورش باشند و ما می‌خواهیم دنبال نان بگردیم، و یک دفعه می‌گفت: «ما گندم از بهشت خوردیم و بیرون‌مان کردند!» و مسخره می‌کرد. این قضایا کم‌کم گذشت و ایشان آمدند در مشهد، تا اینکه مسئله‌اش با آقا قدری بالا گرفت و به واسطۀ ارتباطاتی که این طرف و آن طرف پیدا کرده بود، خیلی مفصّل وارد در دنیا شده بود و دیگر کارهایی می‌کرد و مسائلی داشت و بند‌و‌بست‌هایی و دیگر در بیت کذا و کذا هم بود و بگیر و ببند و دستور بده، و خلاصه این‌طوری شده بود!

  • یک‌وقت جریانی برای ما اتّفاق افتاد که شخصی از بعضی از مسائل اطّلاع داشت ـ ذهنتان به شخص مشخّصی نرود، چون قطعاً نمی‌شناسید و من هم اسم نمی‌برم ـ و یک روز ما را دید و خیلی از دیدن ما تعجّب کرد؛ گفتم: چرا این‌قدر تعجّب می‌کنی؟! گفت:

  • من تعجّب می‌کنم که چطور تو زنده هستی؟! چون مسائلی برای تو گسترده شده بود که هیچ شخصی امید رهایی از آن را ندارد، و من تعجّب می‌کنم که چطور تو زنده‌ای؟!

  • و بی‌جهت هم نمی‌گفت، و بعد ما مطّلع شدیم که قضایایی بوده است.

  • آن شخص مسئله‌اش با آقا دیگر خیلی بیخ پیدا کرد و سر از مسائل رکیک و علنی و فحّاشی و... درآورد، یعنی قضایا و مطالبشان دیگر خیلی از حدّ منطقی فاصله گرفته بود! آقا در سفری که می‌خواستند مکّه مشرّف بشوند، می‌آیند طهران و به دیدن ارحام من‌جمله همین شخص می‌روند، دیگر حالا این شخص یا در منزل بود و نیامد یا بیرون بود، در هر صورت آنجا می‌روند و عیالشان پذیرایی و صحبت و... می‌کند؛ در همان وقتی که عیالش و خودش در یک موضع خیلی وقیحانه‌ای

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

130
  • نسبت به بعضی از جریانات قرار داشتند، یعنی قضیه از قباحت گذشته بود!

  • آقا مکّه می‌روند و برمی‌گردند، و چهار پنج روز طهران بودند و اقوام می‌آمدند، امّا ایشان به دیدن آقا نمی‌آید. از این جریان می‌گذرد و آن مسئلۀ بمباران و موشک‌باران طهران و... می‌شود و آن شخص یک منزلی در مشهد می‌خرد و دخترانش را به همان دانشگاه مشهد منتقل می‌کنند و خودش هم این‌طرف و آن‌طرف و خارج و... می‌رفت. یک روز آقا با یکی از اقوامی که در مشهد داشتیم می‌روند دیدن زن و بچّۀ همین شخص و اتّفاقاً خودش هم آنجا بود، وقتی که بیرون می‌آیند، رو می‌کند به زنش و می‌گوید: «فلانی دیگر با این آمدنش، ما را از رو برد!» اینها کارهای اولیای خداست! اصلاً نگاه نمی‌کند که طرف به دیدنش آمده یا نیامده است؛ چیزی پشت سرش می‌گوید یا نمی‌گوید؛ انگار نه انگار! می‌گوید: «فلانی ما را از رو برد، حالا دیگر بلند شویم و به دیدنش برویم!» خلاصه، یکی دو روز بعد با زنش و... می‌آیند دیدن آقا، و همین رفتن آقا باعث می‌شود که نظر آن شخص نسبت به بقیّۀ جریان‌ها هم برگردد. تا حالا که فلان کس، اوّل مرتد و اوّل بی‌دین بود! حالا شروع می‌کند از او معذرت خواهی کردن که ما اشتباه کردیم، غلط کردیم، ما را ببخش و ما را حلال کن! می‌بیند چقدر قضایا متفاوت است؟! مدام پیغام، مدام پیغام، توسّط مادر، توسّط برادر و توسّط دیگران می‌فرستاد، این‌طرف بگو، آن‌طرف بگو؛ یک مطالب خلافی را می‌گفت! (به طرف گفتند: نرو جلوی پشت بام! از پس آمد و از آن‌طرف افتاد!) حالا این دیگر از آن‌طرف افتاده بود و شروع کرد مطالبی را به بعضی‌ها نسبت دادن. گفتیم: آقا، این‌طوری هم نیست، آخر ما نمی‌خواهیم از آن‌طرف بیفتی! همین وسط بایست، نه این‌طرف بیفت و نه آن‌‌طرف! ما راضی نیستیم حرف‌های خلاف، ولو نسبت به دیگران زده بشود، و این درست نیست! می‌گفت: «فلان است و چنان است ولی آقا سیّد محسن خبر ندارد و نمی‌داند!» گفتیم: این مسائل را نگو، درست نیست، صحیح نیست، آدم باید مواظب دهانش باشد! و بعد هم دیگر مسائلش به کجا منتهی شد و... !

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

131
  • این عمل اولیای خدا برای ما الگو می‌شود که ما در رفتارمان چه کنیم، ما در رفتار خودمان فقط خیر را در نظر بگیریم و دیگر مسائل نفسانیِ خودمان را کنار بگذاریم.

  • مشکل است، همۀ ما درگیر نفس هستیم! من الآن با خودم فکر می‌کنم که من اهلیّت این را دارم؟ امّا می‌بینم ما اهلش نیستیم، ولی خب بالآخره می‌خواهیم یک قدمی هم بردایم! این هم در این مسئله هست و تا این مسئله انجام نشود، قدم بعدی برداشته نخواهد شد!

  • سلوک یعنی کنار گذاشتن نفس و جایگزین کردن ارادۀ او

  • دو سه بار این مسئله را گفتم که من یک‌وقت وضعیّتی برایم پیش آمده بود و در انجام مطلبی که آقا فرمودند، کوتاهی کردم و با خودم می‌گفتم که چرا باید این‌طور باشد؟! ذهنم هیچ منطقی را نتوانست برای این امر توجیه کند، چون همۀ جهات و همۀ وسائل و همۀ جوانب آماده بود و هیچ جهتی نمانده بود؛ بعد در یک جریانی متوجّه شدم که خودم یک مشکل نفسانی داشتم و این مشکل نفسانی می‌بایست به این وسیله از بین برود، و چون انجام ندادی هنوز آن مشکل در تو هست، و به من گفتند که:

  • برای اینکه این مشکل از بین برود باید جریان دیگری نظیر این انجام بشود، آن‌وقت اگر از پل گذشتی دیگر درست است و این مشکل تو از بین می‌رود؛ امّا اگر نگذشتی دوباره همین‌جا هستی!

  • همۀ قدم‌های سلوکی همین است، و اصلاً سلوک یعنی پا روی نفس گذاشتن و حرکت کردن! باید پا روی نفس گذاشته بشود، آن‌وقت مسئله برای انسان راحت می‌شود. وقتی که انسان در ذهن خودش قضایا را به این نحو توجیه کند که خودش را از واقعه کنار بگذارد و خود قضیه و خود امر را برای خود آن امر انجام بدهد، نه برای خودش، و دیگر پای نفس خودش را جلو نکشد؛ این یک‌قدر مطلب را سبک‌تر می‌کند!

  • صحبت در این است که برای نجات یک نفس که در ورطه‌ای افتاده و در موقعیّتی افتاده است، دیگر من نباید خودم را در نظر بگیرم. الآن این را به من

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

132
  • گفتند، خب بگویند؛ من نباید خودم را در نظر بگیرم، شما نباید خودتان را در نظر بگیرید، کسی نباید خودش را در نظر بگیرد! ما باید او را در نظر بگیریم که این الآن باید نجات پیدا بکند؛ این است قضیه! آن حرف‌هایی را که آن بندۀ خدا به آقا می‌زد اگر بشنوید، به‌جای دوتا شاخ، بیست‌تا، سی‌تا شاخ درمی‌آورید! بنده در نفس‌الامر و ثبوت ـ نه در اثبات ـ هیچ‌گونه اطمینانی ندارم به اینکه واقع چیست، و با این تفکّرات وخیالاتی که دور‌تا‌دور ما را گرفته است، ما نمی‌دانیم، شاید واقعاً او به خودش حق می‌دهد که این واقعه خلاف درآمده است، خب حق بدهد! ما نباید به خودمان نگاه کنیم که او این حرف را زده است، پس ما هم این موضع را بگیریم!

  • خلاصه، اگر ما بخواهیم خودمان را با این ادعیۀ حضرت سجّاد که:

  • مِن أینَ لیَ الخَیرُ یا رَبِّ؛ «کجا و کِی می‌تواند خیر از من تراوش کند درحالتی‌که» و لا یُوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؛ «همۀ آن دست توست!»

  • مطابق بکنیم، باید آن مسائلی را که با نفس ما سر و کار دارد کنار بزنیم و فقط خیر را از ناحیۀ او بدانیم، و بدانیم این قدمی که الآن داریم برای خیر برمی‌داریم، دستی پشت کار است که دارد ما را حرکت می‌دهد؛ باز به خود نگیریم! گرچه این امر موجب خیر است، ولی بخواهیم که نفعش بیشتر به خودمان برسد! شما که می‌خواهی یک معامله بکنی، یک معامله بکن که صد‌در‌صد در آن ربح باشد؛ نباید به نود درصد و هشتاد درصد و هفتاد درصد اکتفا کرد! لذا در قدم‌هایی که انسان برمی‌دارد، باید قدم‌هایی برداشته بشود که به‌هیچ‌وجهی خودش را اصلاً ملاک قرار ندهد! همین که آقای حدّاد می‌فرمایند:

  • مردم مدام می‌گویند: به من اضافه کن، اضافه کن! نمی‌گویند: از ما کم کن! و نمی‌آیند خودشان را کنار بگذارند!1

  • لذا چه در مسئلۀ ایشان و چه در مسئلۀ غیر ایشان، در آنجایی که ما احساس

    1. رجوع شود به روح مجرد، ص ٢٦٩.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

133
  • کنیم حکمی از ناحیۀ ولیّ آمده و اشاره‌ای شده است، باید آن اشاره را بگیریم و به آن ترتیب اثر بدهیم و به دنبالش برویم و این فرصت طلایی را از دست ندهیم؛ که اگر این فرصت از بین برود، پیدا شدن فرصت دیگری برای ما مشکل است.

  • می‌توانیم بگوییم بیت زیر تا حدودی مربوط است:

  • زیر شمشیر غمش رقص‌کنان باید رفت***کآنکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد1
  • شمشیر غم: یعنی آن آثار جلالیّه و آن بارقّه‌های جلالیّه‌ای که می‌آید. می‌گوید: این بارقه‌های جلالی را رقص‌کنان باید بگیری، نه اینکه از آن فرار کنی، بلکه به دنبالش بروی! نه اینکه اخم کنی و بگویی: ای داد بیداد و... خب حالا چاره‌ای نیست و بزرگان می‌گویند و ما هم می‌رویم و... ! بلکه باید رقص‌کنان رفت که اگر ‌رقص‌کنان بروی، آن‌وقت رقص‌کنان هم به تو می‌دهند و هرچه بخواهند می‌دهند! امّا اگر اخم کردی، به تو می‌دهند امّا کمتر می‌دهند؛ دیگر بستگی به این دارد که چقدر همّتت بالا باشد و خدا چقدر مدد کند و خدا چقدر توفیق بدهد. هیچ‌وقت به خودمان نگیریم! اگر دیدیم کاری کردیم، ببینیم خدا چقدر مایه گذاشته است؛ کم گذاشته یا زیاد گذاشته است؟ بدی را از خودمان ببینیم و آن جنبۀ جمالش را از او ببینیم و اینکه او چقدر به ما توفیق داده است.

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

    1. دیوان حافظ، غزل ١٧٧.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

134
  •  

  •  

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

135
  • مجلس هفتم : اهمّیت فهم و ادراک ظرافت‌های سلوکی

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٥

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

137
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • چگونگی تکالیف اولیای خدا در مقام ثبوت و در مقام عمل

  • مطلب خیلی خیلی مهم است، ما خیلی بدبختی و بیچارگی داریم که بخواهد نوبت به مسائل دیگر برسد، و خب روش و دَیدَن آقا بر این صورت است و من چند دفعه خدمت رفقا گفتم که تکیه روی نقاط مشترک است، و نقاط افتراق مدّ نظر نیست، به‌خاطر اینکه دو نفر با هم جهات اشتراک بجمیع‌الوجوه ندارند. این قضیه در زمان گذشته هم بوده است، در زمان مرحوم آقای انصاری هم بود، در زمان آقای قاضی هم بود، و قبل از این هم ما سابقاً کم‌و‌بیش از این مطالب و اختلافات سراغ داشتیم، و خصوصاً که الحمدللّه در جمع طلبه‌ها باشد که دیگر قضایا و مسائل نورٌ علیٰ نور می‌شود!

  • آیۀ قرآن می‌فرماید: ﴿فَبَشِّرۡ عِبَاد * ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُ﴾.1

    1. سوره زمر (٣٩) آیه ١٧ و ١٨. امام شناسی، ج ١٦، ص ٥٦٠:
      «پس (ای پیامبر) بشارت بده بندگان مرا * آنان که هر گونه گفتار را می‌شنوند و از بهترین آن پیروی می‌نمایند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

138
  • کلام من موضوعیّت و حجّیت ذاتی ندارد، اگر حجّیت هم داشته باشد اینها طریقی است. ما دیگر از ابوبصیر و زراره که بالاتر نیستیم؛ کلام اینها حجّیت دارد چون منتسب به امام است و مانند قول خود امام است، چون تصدیق قول اینها را فرمودند، و از این نظر باید أخذ به قول اینها کرد. و مطلب هم خیلی راحت و خیلی قابل حل است؛ در صورت تعارض در دو روایت، به جهات و قرائن خارجیّه و به مرجّحات نگاه می‌کنیم. درصورتی‌که رفقا هم با هم مطالبی را از آقا نقل کردند، اگر تعارضی بود باید به مرجّحات عمل کرد، و گاهی اوقات ممکن است این‌طرف ترجیح پیدا کند و گاهی اوقات ممکن است آن‌طرف ترجیح پیدا بکند، و هیچ‌ کس مصون از خطا و اشتباه نیست، إن‌شاءالله تعمّدی هم در کار نیست.

  • سه مطلب راجع به جلسۀ گذشته به نظرم رسید؛ مطلبی راجع به مسئلۀ تحقّق موضوع در تکلیف مطرح شد که بعداً پشیمان شدم که چرا در آن جلسه مطرح کردم، جلسه استعداد پذیرش این مطلب را نداشت، ولی این مطلب مبنای فقهی و مبنای اصولی من است، و ما این مطالب را از هر جایی به‌دست نیاوردیم، در همین حوزه و همین درس و بحث‌ها بوده است. یک‌وقت نظر انسان به یک طرف قضیه است و گاهی اوقات به طرف دیگر قضیه است؛ همۀ افراد دارای نظرات متفاوتی هستند و إن‌شاءالله در روز قیامت و آنجا دیگر همۀ نظرها یکی می‌شود، فعلاً این دنیا دار تعارض است و دیگر این مقدار را باید قبول کنیم.

  • اینکه من گفتم از اولیاء تکلیف از نقطۀ نظر قصد بصر برداشته می‌شود، به این معنا نیست که اینها حکم ظاهر را رها می‌کنند؛ بلکه به معنای این است که اگر اینها نگاه بکنند معاقب نمی‌شوند، والاّ من خدا را شاهد می‌گیرم که در تمام مدّتی که با حضرت آقا بودم یک بار ندیدم که یک زن با ایشان صحبت کند و ایشان در رویش نگاه کرده باشد! این را دارم الآن جلوی همه می‌گویم که این مطلب من را به بقیّه برسانید تا یک‌وقت برداشت خلاف نشود. آن مسئله‌ای که عرض کردم در عالم ثبوت است، در عالم ثبوت اولیای خدا و پیغمبران و ائمّه محرم و نامحرمی نداشتند؛

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

139
  • ولی از نظر اجرای احکام ظاهر، خود آقا از ما دقیق‌تر هستند! و من خودم از پشت پرده و از بین در نگاه کردم، گاهی اوقات که بین ایشان و بین یکی ازمخدّرات از رفقا و غیر رفقا صحبت بین الاثنینی بود، یک بار هم ندیدم که ایشان به زنی نگاه بکنند! و این را بدانید که اگر مطلبی من گفتم که شاید مثلاً غیر از این باشد، الآن دارم جلوی شما تصحیح می‌کنم؛ این یک مسئله است.

  • مسئلۀ دوّم اینکه: مطالبی که من در جلسۀ گذشته خدمتتان عرض کردم، همۀ آنها محتاج به بسط و گسترش و توضیح کامل می‌باشد.1

  • و مطلب دیگر اینکه همۀ ما با هم بر سر یک سفره نشسته‌ایم و خوب نیست حالا که زحمتی کشیده شده و سفره‌ای پهن شده است، انسان بیاید و بنشیند و بعد آن‌طوری که باید‌ و شاید استفاده نکند! من خودم در آن زمان آقای حدّاد بودم که از دوستان آقای حدّاد ـ حالا اسم نمی‌برم ـ پیش آقا می‌آمدند و این از او به آقا می‌گفت و او از این می‌گفت، و آقا این وسط شده بود واسطۀ برای حلّ و فصل قضایا و مسائل، و وقتی هم نگاه می‌کردیم می‌دیدیم که نه این تعمّد دارد و نه او، هیچ‌کدام تعمّدی در کارشان نیست؛ فقط چیزی که هست اینکه این شخص چیزی به نظرش آمده است و او هم حواسش جای دیگری بوده است، مثلاً داشته چای می‌ریخته و یک چیزی به گوشش خورده است و... ، بعد بلند می‌شد و پیش آقای حدّاد می‌آمد، و ایشان هم توجّهی نمی‌کرد، بعد پیش آقا می‌آمدند و این را می‌گفتند. حالا الحمدللّه همۀ اتّکایمان به این است که جای خوبی هستیم، فقط این نکته مهم است که جا، جای خوبی است؛ همین! اگر این یک مهره از وسط برداشته شود، هر کسی به راه خودش رفته است؛ حالا حقّ این مهره و حقّ این محور را داشته باشیم.

    1. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون حجّیت فعل و قول اولیاء الهی رجوع شود به نفحات انس انسان کامل در فرهنگ شیعه، مصاحباتی پیرامون عارف کامل حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد قدّس الله سرّه.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

140
  • تبیین خوش‌فهمی در سلوک، و تمایز آن از هوش زیاد و ذهن قوی

  • ذهن قوی داشتن و باهوش بودن، همۀ اینها از آلات و اسباب و معدّات هستند، والاّ شما از بقیّۀ آنهایی که مدّعی هستند چه چیزی کم دارید و شاید زیادتر هم داشته باشید. شما خیال می‌کنید خوش‌فهم بودن به چیست؟ خوش‌فهم به چه کسی می‌گویند؟ آن کسانی که مدرّس حکمت باشند و بتوانند دقائق حِکَمی را بیان بکنند، آیا واقعاً می‌شود به اینها خوش‌فهم گفت؟! و آیا فهم به این است؟! فهم به این نیست! من یک دفعه گفتم: فهم به إدراک ریزه‌کاری‌های سلوک است! این را می‌گویند فهم؛ والاّ اینکه شما بیایید و مسائل ریاضی را حل بکنید، این برای مغز است. ابن‌سینا فکرش باز بود ولی فهم چیز دیگری است، یعنی این‌طور نبود که ریزه‌کاری قضایا را بفهمد، والاّ دنبال می‌کرد و نمی‌گفت: می‌خواهم در دنیایمان خوش باشم!1

  • یک‌وقت آقا داشتند برای خانمی از رفقا صحبت می‌کردند، ایشان ابتدای کارش بود که پیش آقا و مجالس و... می‌آمد، هر دفعه دو سه ساعت با هم صحبت داشتند. من گاهی اوقات پیش آقا می‌رفتم و ایشان آنجا بودند، بعد مسجد می‌رفتند و نماز مغرب و عشا را می‌خواندند و برمی‌گشتند و دوباره ادامه می‌دادند. یک روز آقا از این کلام ابن‌سینا برای ایشان صحبت می‌کردند که:

  • از قعر گِلِ سیاه تا اوج زحل***کردم همه مشکلات گیتی را حل
  • بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل***هر بند گشاده شد مگر بند اجل2
    1. رجوع شود به امام شناسی، ج ١، ص ٦٤.
    2. معاد شناسی، ج ١، ص ٥٤، تعلیقه ١:
      «این رباعی را در لغت‌نامۀ دهخدا از جمله اشعار فارسی أبوعلی سینا در مادّه أبوعلی سینا در ص ٦٥٤ آورده است. و نیز در کتاب جشن‌نامۀ ابن‌سینا، جلد اوّل، تألیف دکتر ذبیح‌الله صفا ص ١١٤ از جمله اشعار فارسی او آورده است، و در ص ٢١٧ از همین کتاب گوید: این رباعی با *** خطّ نستعلیق بر روی سنگ مرمر یزد در کتیبه‌ای بالای سر در مقبره ابن‌سینا نوشته شده است. ولیکن در کتاب رباعیّات حکیم خیّام که با مقدّمه دکتر فرید رخ‌روزن در ١٣٠٤ شمسی در برلین طبع شده، در ص ٩٧ این رباعی را از او نقل می‌کند که:
      از جرم حضیض خاک تا اوج زحل *** کردم همه مشکلات گردون را حلّ
      بیرون جستم ز بند هر مکر و حیل *** هر بند گشاده شد مگر بند اجل‌.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

141
  • بعد یک‌دفعه او یک حالتی پیدا می‌کند، رو به آقا می‌کند و می‌گوید:

  • آقا من الآن احساس می‌کنم که از ابن‌سینا بالاتر هستم! به‌خاطر اینکه او در موقع مردن مسئلۀ أجل برایش حل نشد ولی الآن که شما این مطلب را می‌گویید من می‌بینم الآن مسئلۀ أجل برای من حل شده است!

  • یعنی آن حالت مرگ و کیفیّت جدا شدن روح از بدن و... را اصلاً در همان لحظه‌ای که آقا صحبت می‌کردند، حل شد و در همان لحظه مطلب را گرفت! فرض کنید که یک دختر حدود بیست و چند ساله‌ای در همان لحظه می‌گوید: من الآن فهمیدم که برای مسئلۀ مرگ هیچ مشکلی ندارم؛ درحالی‌که ابن‌سینا می‌گوید: من تا موقع مرگ نفهمیدم!

  • فهم به این است که انسان آن حقایق و ظرائف را ادراک بکند؛ و الاّ شما نگاه می‌کنید به کسی که اصلاً سواد ندارد و یا رفقایی در میان ما که واقعاً سواد ندارند و سوادشان در حدّ معمولی است، ولی مسائلی را به ما می‌گویند که ما این مسائل را از افراد خیلی کذا و کذا نمی‌بینیم! می‌گوید: الآن باید این شخص این کار را انجام می‌داد! یعنی به چه نکته‌ای رسیده است که می‌بیند؟!

  • منظور و مراد فرمایش حضرت حدّاد: «راه سیر و سلوک فهم می‌خواهد!»

  • اینجاست که آقای حدّاد می‌فرمودند: «این راه فهم می‌خواهد!» فهم یعنی این؛ نه اینکه شما دو دو تا را حل کنی که بشود چهار تا، یا X و Y و معادلۀ درجه دو و سه و... را حل کنید، این که فهم نشد! شاید خود آقای حدّاد هم نمی‌فهمید دو سه تا چند تا می‌شود، هفت تا می‌شود یا هشت تا می‌شود یا پنج تا! فهم: یعنی رسیدن به رمز و ریزه‌کاری‌ها و تشخیص موقعیّت!

  • من آن دفعه گفتم که در یک جلسه بودیم که آقا به یکی از علماء از شاگردانشان

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

142
  • تعارف کردند و او جلوتر از آقا راه افتاد؛ این بدبخت فهم نداشت! این است منظور من از کسی که وضع و موقعیّت را به‌دست بیاورد.

  • آقای حدّاد به ایشان گفتند که:

  • آقا سیّد محمّدحسین، شما پشت سر من نیا! و اگر بخواهی پشت سر من راه بروی، برای مردم [جای تعجّب است!]

  • هرچه گفتند، آقا گوش ندادند! بعضی اوقات با آقای حدّاد با هم می‌رفتند و می‌گفتند که حالا من پشت سر باشم. بعضی اوقات که زیارت دسته‌جمعی به حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل می‌رفتند، عبدالجلیل و ابوموسی و آقا بودند و آقای حدّاد، با‌هم چند نفری می‌رفتند و زیارت می‌خواندند و برمی‌گشتند خانه. هر دفعه آقای حدّاد به یکی می‌گفتند دعا بخوان؛ یک دفعه به آقا می‌گفتند که شما زیارتنامه بخوان، یک دفعه به حاج عبدالجلیل می‌گفتند، یک دفعه به شخص دیگری. یک بار نشد وارد حرم بشوند و آقا قبل از آقای حدّاد وارد بشوند! جلوی امام حسین که می‌ایستادند، آقای حدّاد جلو و آقا پشت سر؛ هرچه آقای حدّاد می‌گفتند: «آقا سیّد محمّدحسین بیا جلو!» ایشان می‌گفتند که: «بله، چشم» بعد دوباره عقب می‌رفتند؛ این آدم آدمی است که فهم دارد و این فهم، منظور است.

  • اگر نگوییم سوادِ آن عالم مثل آقا بود، بالأخره در حدود آقا بود. آدمی بود فقیه، اصولی، ادیب، حکیم، و واقعاً از نظر مسائل مرجعیّت و اجتهاد کم نداشت، از بقیّه بالاتر بود که پایین‌تر نبود؛ ولی آن فهمی که بخواهد تشخیص و تمیز حق و باطل را بخواهد بدهد کم داشت، بیش از این از ایشان توقّع می‌رفت و همین‌طور بقیّه افراد.

  • این است مسئلۀ فهم؛ والاّ اگر آدم مطالعه بکند و یک‌جا را نفهمد که نشد فهم! و آن را آدم باید داشته باشد تا به یک نکته بخواهد برسد. فرض کنید که اگر در یک مسئلۀ اصولی موشکافی کرد که مثلاً شرط مفهوم دارد یا ندارد، خب چه ثمره‌ای در این قضایا می‌تواند پیدا بکند؟! بالأخره اجتهادات به هم نزدیک است! شما کتاب رساله را بردار و نگاه کن و ببین چند تا مسئله با هم اختلاف دارد؟! او می‌گوید حج

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

143
  • را این‌طوری انجام بده، آن می‌گوید آن‌طوری؛ او می‌گوید دو متر جلوتر می‌توانی ذبح و نحر کنی، آن می‌گوید دو متر عقب‌تر هم می‌توانی؛ بالأخره هر دو می‌گویند انجام بده، حالا یک‌خرده جلوتر و یک‌خرده عقب‌تر؛ این می‌گوید طواف را تا دم خط باید انجام بدهی، یا نه آن‌طرف‌تر هم رفتی عیبی ندارد؛ اینکه مشکل را حل نمی‌کند و اینکه نشد کار! تمام اینها به‌خاطر این است که انسان به آن مرتبۀ از فهم و ادراک برسد که بفهمد چه کند! اگر یک‌وقت آمد و ولیّ نبود، این بدون ولیّ چه‌کار کند و چطوری زندگی کند و چطوری با مردم معاشرت کند و راه و روشش چه باشد؟! این مسئله و این قضیه مهم است که آقا می‌فرمودند:

  • آخر تا کی ما مدام بیاییم و برای مردم بگوییم، بگوییم، بگوییم؟! یک‌خرده هم باید فهم‌شان را به کار بیندازند، آیا در هر قضیه‌ای باید بیایند سؤال کنند! پس این‌همه ما صحبت کردیم، آیا طرف نباید بالأخره به یک ملاک و مناطی برسد؟!

  • حالا نگاه می‌کنیم و می‌بینیم نه آقا، این حرف‌ها چیست؟! می‌زند به کربلا و می‌زند به کوفه!

  • در جریانی طرف مدام سؤال می‌کرد؛ خب تو بعد از این‌همه مدّت، در آخر این‌قدر نباید بفهمی که بروی یا نروی؟! بعد آقا می‌گویند که به ایشان جواب بدهید بگویید که این مطالب را نمی‌شود اظهار کرد! طرف باز هم گیج است و می‌ماند! نادان، اگر آقا می‌گفتند برو که دیگر اظهار کردن ندارد، خب می‌گفتند برو دیگر! باز می‌گوید بالأخره جواب ما داده نشد! یعنی آدم این‌قدر نفهم؟! از اینجاست که شما باید به مرام سلوکی پی‌ببرید که در قضایایی که اتّفاق می‌افتد و می‌گویند خودتان می‌دانید، یا اینکه استخاره بکنید، یا مطلبی به نظر نمی‌رسد؛ آدم باید کم‌کم خودش به‌دست بیاورد که قضیه چیست. در آن قضایا و آن مسائلی را که طرفِ موافق با نفس ترجیح داشته باشد و مطابق با مصلحت باشد، خب بیان می‌کنند دیگر!

  • ما از اینجا می‌توانیم به جهات قضیه پی‌ببریم؛ این همانی است که آقای حدّاد می‌فرمایند که: «این راه فهم می‌خواهد!» منظور این نیست که حلّ مسئله را نتوانست،

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

144
  • خب نتوانست که نتوانست؛ چیزی که نیست! کسی که هنوز یک سال نیست آمده است، حرف‌هایی می‌زند که آدم جدّاً تعجّب می‌کند که این چه مسائلی دارد می‌گوید! امّا کسی هم بیست سال است که آمده است ولی تازه حرف‌هایی آدم می‌شنود که می‌بیند اوّل بسم الله است!

  • آن‌وقت در اینجا مدام رو به تزاید و یا رو به تناقص می‌رود؛ مدام زیاد می‌شود، و اگر آدم کفران بکند مدام کم می‌شود، یعنی فهم مدام از او گرفته می‌شود. و خدا به داد این برسد که فهم را از او بگیرد و آدم نداند که چه‌کار کند! امّا اگر آدم شکر کرد، فهمش مدام زیاد و قوی‌تر می‌شود.

  • آن جوانی که دنبال پیغمبر آمده بود و واقعاً با فکر خودش فهمیده بود که این رسول خداست و رسول خدا حق است و همۀ اینها را در ذهن خودش دارد مرور می‌دهد، دیگر انسان باید خودش را کنار بگذارد و تسلیم حق بشود! آیا او از یک اشراف قریش فهمش بالاتر نیست؟! آن کسی که واقعاً منغمر در دنیاست و شرافت را به ازدیاد مال و ثروت و جاه و شوکت و... می‌داند و ارج و مقام را به تکاثر و تفاخر و امثال ذلک می‌داند، کِی می‌تواند تسلیم حق بشود و کِی می‌تواند به مقام پیغمبر برسد و کِی می‌تواند پیغمبر را ادراک بکند؟! می‌آید و می‌میرد و از این دنیا می‌رود، و اگر هم ایمان بیاورد، قهری و جبری باشد و در یک سطح ظاهری و... ؛ ولی این جوان می‌آید و می‌ایستد و در آن مرام خودش راسخ است و دست هم برنمی‌دارد!

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام مافوق فهم و ادراک بشری

  • امیرالمؤمنین از آن کوچکی فهمش کار می‌کرد، از آن بچّگی عقلش کار می‌کرد و از همان کوچکی فهمش بالا بود؛ خیلی عجیب بود! کسی که در دامان پیغمبر بزرگ شده و از بچّگی و شیرخوارگی دست پیغمبر بوده است و حضرت غذا را می‌جویدند و در دهان امیرالمؤمنین می‌گذاشتند.1 و این خیلی عجیب بود که تا

    1. نهج البلاغة، خطبه ١٩٢، خطبه قاصعه؛ امام شناسی، ج ١، ص ٧١:
      «امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج البلاغه ضمن خطبۀ قاصعه، شرح حالات دوران کودکی خود را در صحبت رسول خدا ذکر می‌کنند:
      و قَد عَلمتُم مَوضِعی مِن رَسولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ بِالقَرابَةِ القَریبَةِ و المَنزِلَةِ الخَصیصَةِ! وضَعَنی فی حِجرِهِ و أنا ولَدٌ، و یَضُمُّنی إلی صَدرِهِ، یَکنُفُنی إلیٰ فِراشِهِ و یَمِسُّنی جَسدَهُ، و یُشِمُّنی عُرفَه و کانَ یَمضَغُ الطَّعامَ ثُمَّ یُلَقِّمُنیهِ! و ما وجَدَ لی کَذبَةً فی قَولٍ و لا خَطلَةً فی فِعلٍ‌! و لَقَد قَرَنَ اللهُ بِهِ صَلَّی اللهُ عَلیهِ و آلِهِ مِن لَدُن أن کانَ فَطیمًا أعظَمَ مَلَکٍ مِن مَلائِکتهِ، یَسلُکُ بِهِ طَریقَ المَکارِمِ و مَحاسِنِ أخلاقِ العالَمِ لَیلَهُ و نَهارَهُ؛ و لَقَد کُنتُ أتَّبِعُهُ اتّباعَ الفَصیلِ أثَرَ أُمِّه، یَرفَعُ لی فی کُلِّ یَومٍ مِن أخلاقِهِ عَلَمًا و یَأمُرُنی بِالِاقتِداءِ بِهِ.“
      می‌فرماید:”ای مردم شما موقعیّت و منزلت مرا نسبت به رسول خدا می‌دانید، که تا چه اندازه رحِم نزدیک آن حضرت بوده‌ام و دارای محل و منزلتی مخصوص بوده‌ام.
      من کودکی صغیر بودم که رسول خدا مرا در دامان خود می‌نشانید و به سینۀ خود می‌چسبانید، و مرا در فراش خود به آغوش خود می‌گرفت، بدن خود را به من می‌سود و بوی پاکیزه و لطیف خود را به من می‌بویانید، و چه بسا غذا را می‌جوید و سپس از آن به من لقمه می‌داد؛ و در تمام این مدت از من حتّی یک دروغ در گفتارم و یک خطا و گناهی در کردارم نیافت.
      و از روزی که آن حضرت را از شیر بازگرفتند، خداوند بزرگ‌ترین مَلَکی از فرشتگان خود را با او ملازم نمود، که طریق اخلاق پسندیده و صفات عالیه انسانی و امور محسَّنۀ خلق‌های عالَم را در شب و روز به او بیاموزد. و امّا من پیوسته مانند بچّه شتری که از هر طرف به دنبال مادرش می‌دود، دائماً به دنبال او حرکت می‌کردم و از او پیروی می‌نمودم، و آن حضرت هر روز برای من از اخلاق حمیدۀ خود نشانه‌ای را ظاهر می‌نمود، و مرا به پیروی و متابعت از آن اخلاق امر می‌فرمود.“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

145
  • وقتی سراغ امیرالمؤمنین نیامدند و به امیرالمؤمنین پیشنهاد نکردند، نیامد از حضرت فاطمه ‌خواستگاری کند! امیرالمؤمنین حدود بیست و چهار ساله بود که از مکّه به مدینه آمد، و حضرت زهرا و فاطمه بنت اسد و ظاهراً یکی دیگر از دخترها، این سه نفر را برداشتند و به مدینه آوردند1 و چند سال هم در مدینه بود. خب یک جوان بیست و چهار ساله وقتی ببیند پیغمبر دختر دارد، [چه کار می‌کند؟] ولی خب این

    1. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون داستان هجرت امیرالمؤمنین علیه السّلام به مدینه رجوع شود به الأمالی، شیخ طوسی؛ نور ملکوت قرآن، ج ‌٣، ص ٣١١.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

146
  • اصلاً هیچ حرفی نمی‌زند! آن‌وقت صحبت این است که پیغمبر هم هیچ چیزی نمی‌گوید! می‌گذارد سر وقتش، هنوز زود است، الآن نباید فاطمه را به‌دست بیاوری؛ بعد سراغ امیرالمؤمنین می‌آیند که: «یا علی، تو برو خواستگاری!» می‌گوید: «من چطوری بروم، من خودم نمی‌توانم بروم؟!» بعد پیش پیغمبر می‌آیند و صحبت می‌کنند، و پیغمبر می‌گوید: «چرا خودش نمی‌آید؟!» ببینید اینها همه حساب و کتاب‌هایی است! می‌آیند و می‌گویند پیغمبر این‌طوری گفت و خلاصه چراغ سبزی می‌دهند، بعد امیرالمؤمنین پیش پیغمبر می‌رود و سرش را پایین می‌اندازد! پیغمبر می‌گویند: «برای چه آمدی؟!» می‌خواهند یک‌خرده شوخی کنند!1 خب این حساب‌ها خیلی نکات عجیبی است که این امیرالمؤمنین چه بود؟! یک آدم این‌قدر فهم داشته باشد!

  • هرکس تمام زندگی امیرالمؤمنین را نگاه بکند، نمی‌تواندیک نقطۀ ضعفی پیدا کند! واقعاً می‌گویم که اصلاً ما خودمان را بگذاریم جای سنّی‌ها، ارمنی‌ها، جرج جرداق، و زندگی امیرالمؤمنین را ببینیم که یک نقطۀ ضعفی بگیریم، که بهتر بود علی این کار را نمی‌کرد و بیاییم به‌عنوان بی‌طرف بگوییم که چرا علی این کار را کرد؟ یعنی چاره نداریم که بگوییم فهممان نمی‌رسد! یعنی امیرالمؤمنین مافوق فهم ما انجام می‌دهد! بایستی برویم تا برسیم، اگر هم به یک‌جا برسیم نمی‌توانیم زود بگوییم که اینجا بهتر بود!

  • اینها همه مسائلی است که به سلوک مربوط نیست؛ به آن فهمی است که پیغمبر امیرالمؤمنین را تربیت کرد؛ والاّ می‌گفت یا علی، تو که مقام اوّلین و آخرین را داری، خوش آمدی، تو برو ما هم رفتیم! امّا او را آورد؛ «کُنتُ أتَّبِعُهُ اتِّباعَ الفَصیلِ»؛2 دنبالش بودم و حالاتش را می‌دیدم که پیغمبر با این چه‌کار کرد و چطور برخورد کرد، من هم

    1. المناقب، خوارزمی، ص ٣٣٨.
    2. نهج البلاغة (عبده)، ج ٢، ص ١٥٧، خطبه ١٨٧.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

147
  • همین‌طور بکنم؛ پیغمبر با او چه‌کار کرد، من هم همان کار را بکنم؛ پیغمبر چطور غذا می‌خورد و با فقرا و مردم چطور است، حوصله‌اش چطور است، صبرش چطور است، عبادتش چطور است، چطور می‌خوابد، چطور بلند می‌شود؛ امیرالمؤمنین یکی‌یکی از اینها یادداشت برمی‌داشت و یکی‌یکی عکس‌برداری می‌کرد.

  • ما همین‌طور خیال می‌کنیم اینها که کارشان درست است! امّا به قول آقا:

  • اینها در تخت روان و کنار نهر آب به فنا نرسیدند؛ بلکه در تیر و شمشیر و هزار تا بدبختی و این حرف‌ها این‌طور شدند!

  • اهمّیت و لزوم آمادگی سالک برای امتحانات و ابتلائات

  • یک‌دفعه یکی از این رفقا پیش آقا رفته بود و شکایت کرده بود که: «خلاصه اوضاع سخت است و مشکل است و چه شده است!» آقا فرمودند:

  • یعنی چه سخت است آقا؟! شما برای اسلام چه‌کار کردید؟! خَبّاب بن الأرَت را آوردند و پوست تنش را زنده‌زنده کندند و او را در زغال انداختند چون می‌گفت:«أحد! أحد!» شما برای اسلام چه‌کار کردید؟!

  • در زمان عمر، عمر به او گفت: «بیا ببینم چه‌کار کردند!» ـ شنیده بود که این خبّاب چه به سرش آورده بودند ـ این هم نگاهش کرد و به او خندید و گفت: «بیا پیراهنم را بالا بزن و تماشا کن!» می‌گویند وقتی پیراهنش را بالا زد، پوست پشت بدن این بدبخت اصلاً مثل چرم مَشکی که قاچ‌قاچ خورده باشد و رویش نمک ریخته باشند شده بود! گفت: «واویلا، چه به‌سر شما آوردند؟! آخر مگر شما چه‌کار کردید؟!»1 پس اگر حسابش را برسیم ما خیلی وضعمان خوب است، ما همان تخت روان هستیم!

  • عمده این است که انسان آماده باشد؛ حالا در یک برهه هست، در یک برهه نیست. آماده‌بودن انسان مهم است، نه عمل و نه فعل! آماده‌بودن برای هر چیزی، آماده‌بودن برای ابتلاء و مسائل؛ حالا یا هست یا نیست، گاهی این‌طور است و

    1. شرح نهج البلاغة، ابن‌أبی‌الحدید، ج ‌١٨، ص ١٧١.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

148
  • گاهی اوقات هم آن‌طور است، صورتش گاهی اوقات فرق می‌کند. مسئله آماده‌بودن است، والاّ خب ممکن است مسائلی برای انسان پیدا بشود که از شرکت در جنگ و... مشکل‌تر باشد.

  • فهم و ادب مرحوم علاّمه طهرانی رضوان الله تعالی علیه در مقابل اساتیدشان

  • می‌گوییم «أُحِبُّ الصالحِینَ»1 ما این را گرفتیم! یک بار من ندیدم که آقا در مقابل آقای حدّاد چهار زانو بنشینند؛ همیشه دو زانو می‌نشستند!

  • تلمیذ: ما این‌طوری نشستیم!

  • استاد: در مقابل آقای حدّاد آقا‌جان! ما همه طلبه و مثل هم هستیم، مسئله به اینجا نمی‌خورد و نزنید؛ اگر بخواهید این حرف‌ها را بزنید دیگر نمی‌زنم! آنجا حساب استاد و این حرف‌ها است.

  • تلمیذ: برمی‌گردد به همان ادبی که شما فرمودید.

  • استاد:‌بله، آن ادب، آن فهم، آن درایت! این فقط نسبت به آقای حدّاد نبود، بلکه اصلاً به‌طورکلّی بود؛ یک استادی به نام آقا شیخ عبدالجواد سدهی اصفهانی داشتند که فوت کرد، آقا می‌فرمودند:

  • از مراجع بالاتر نباشد، کمتر نیست! من رسائل را پیش ایشان خواندم، که ما بودیم و آقای منتظری بود و سیّد محمّد بهشتی بود و آقا شیخ اسماعیل ملایری که احادیث الشیعه را دارد بود (و شاید هم آقای مطهّری)؛ حدود ده پانزده نفر بودیم. در مدرسه دارالشّفا حجره داشت، آنجا می‌رفتیم و رسائل می‌خواندیم و مکاسب هم یک‌مقدار پیش ایشان می‌خواندیم. بسیار مرد دقیق‌النظر و بی هویٰ و هوسی بودند، خیلی دیر هم زن گرفت، در تمام حجره‌اش دویست تومان جنس نبود، به اندازه‌ای تمیز و به اندازه‌ای نظیف

    1. شرح فقراتی از دعای ابوحمزه ثمالی، ج ٢، ص ٢٤٣:
      أُحِبُّ الصالحینَ و لَستُ مِنهُم ** لَعَلَّ اللهَ یَرزُقُنی الصَلاحا
      «من صالحین را دوست دارم، امّا خودم از صالحین نیستم؛ دوستشان دارم، لعلّ اینکه خدا هم مرا صلاحى عنایت کند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

149
  • بود! خیلی مختصر، یک پلاس و یک سماور نفتی و یک قوری داشت، می‌آمد چایی درست می‌کرد در استکان خیلی تمیز!

  • طهران هم آمده بود و یادم هست که یک‌وقت ایشان دعوتش کردند و آمد. و در این سال‌هایی که من مشهد بودم و آقا مشهد مشرّف شدند، قبل از اینکه قم بیاییم و ایشان هم فوت بکند، سال‌ها در تابستان مشهد می‌آمد، و هروقت که ایشان مشرّف می‌شدند، با آقا به دیدنش می‌رفتیم؛ بسیار مرد مؤدّبی بود، در حرف‌هایی که می‌زد بسیار مرد مواظبی بود تا یک لفظ کم و زیاد نشود! آقا به من می‌گفتند:

  • بیا ببین امشب می‌توانی از او در صحبت‌هایی که می‌کند و این حرف‌ها، یک ضعف بگیری!

  • نگاه می‌کردیم می‌دیدیم که در صحبت‌کردن، همین‌طوری حرفی نمی‌اندازد؛ این‌قدر مواظب بود! (امّا ما که می‌خواهیم حرفی بزنیم، شش تا چرخش می‌دهیم!) هر دفعه که آقا با ایشان ملاقات کردند دستشان را بوسیدند، ما هم دستشان را می‌‌بوسیدیم، و او هم متأثّر می‌شد و دستش را می‌کشید! پیرمردی بود واقعاً نازنین، یعنی می‌توانیم بگوییم واقعاً از اولیاء‌الله بود، نه اولیاء‌الله به معنای عرفان، واقعاً به معنای محبّ بود! مرد عالمی بود، و اصفهانی‌ها و سدهی‌ها خیلی رویش حساب می‌کردند!

  • یک دفعه آقای... که آشنا است و با ما رفت‌و‌آمد دارد، آقا را دعوت کرد و این آقا شیخ عبدالجواد اصفهانی را هم با پسرش دعوت کرد که پسرشان الآن ظاهراً در قم است، و ما و آقا سیّد محمّدصادق و آقا سیّد ابوالحسن و یک عدّه‌ای دیگر هم بودیم. موقع ظهر آنجا بودیم و ناهار خوردند، بعد آقا دیگر بلند شدند بروند، ظاهراً آقا شیخ عبدالجواد هم می‌خواست برود، یعنی دیگر ایشان هم در حین بلند شدن بودند؛ به هر صورت، آقا زودتر بیرون آمدند، آقای... آمد ماشینش را روشن کند که آقا را برسانند ـ تا می‌خواست آقا را برساند و برگردد نیم ساعت طول می‌کشید و احتمال داشت آقا شیخ عبدالجواد برود ـ آقا فرمودند: «آقا من سوار

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

150
  • ماشین نمی‌شوم، شما بروید آقا شیخ عبدالجواد را برسانید!» آمد اصرار کرد و گفت: «آقا من برمی‌گردم!» آقا با حال عصبانیت فرمودند:

  • ابداً من سوار نمی‌شوم! آقا ما با تاکسی می‌رویم! این پیرمرد را در اینجا رها می‌کنید و می‌خواهید من را برسانید؟! آقا من سوار ماشین نمی‌شوم، بی‌خود نیایید؛ شما تشریف ببرید ایشان را برسانید!

  • این هم دید که آقا عصبانی شدند، قبول کرد. به ما فرمودند: «آقا بیایید برویم!» ما هم آمدیم و یک اتوبوس آمد، سوار شدیم و ما را تا میدان شهدا آورد، اتوبوس هم تقریباً خالی بود و چند نفری بیشتر در آن نبودند، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و آقا هم سرِ حال بودند و مدام جوک می‌گفتند و شوخی می‌کردند، و راننده اتوبوس هم خوشحال شده بود. خلاصه میدان شهدا پیاده شدیم و بقیّه را تا خانه پیاده آمدیم، راهی نبود، از میدان شهدا تا خانه ده دقیقه بود.

  • ببینید او نه ولی است، نه عارف است، ولی همین‌قدر که استادشان بود، حالا استاد هم نه، پیرمرد محترم و قابل احترام؛ نمی‌گوید حالا من سیّد هستم، نمی‌گوید حالا من کذا هستم، این حرف‌ها هیچ در کار نیست؛ این یک عبد صالح است و الآن باید به او احترام گذاشت. این را می‌گویند فهم سلوکی!

  • سلوک این نیست که فقط ما این قوانین را در محدودۀ خودمان انجام بدهیم، یعنی روش ما در زندگی چطور باید باشد، با افراد چطور باشد، با غریبه‌ها چطور باشد، با خودی چطور باشد؛ این را می‌گویند روش سلوک و فهم سلوکی! خب نسبت به خودمان مسئله مشکل‌تر و دقیق‌تر می‌شود و رعایتش بیشتر می‌شود!

  • بعد بندۀ خدا فوت کرد و در آن سفری که آمده بودیم و آقا هم از مشهد به قم مشرّف شده بودند، در تابستان داغ که در اینجا آقا سیّد علی بود و خواستگاری از شخصی بود که انجام نشد، بعد موکول شد برای زمستان و انجام شد. بعد سه روزی اصفهان رفتیم، چون خود آقا سیّد محمّد هم با عیالش قم بود و آقا سیّد محمّدصادق و ما و آقا سیّد ابوالحسن و آقا سیّد علی و زن‌ها همه اینجا خانۀ آقا

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

151
  • سیّد ابوالحسن بودند، آن‌موقع آقا سیّد ابوالحسن هنوز قم بود، بعد تابستانش دیگر برگشت. خلاصه اصفهان رفتیم و بعد یک روز سده رفتیم، و آن قبرستان سده سر قبر همین مرحوم آقا شیخ عبدالجواد، آنجا فاتحه‌ای خواندیم و بعد هم مفصّل از ما پذیرایی کرد و خلاصه اهالی محل آمدند و ما را مسجدشان بردند و زردآلو آوردند و آقا فرمودند: «هرچه بیشتر بخورید بیشتر به نفعتان است، این برای آقا شیخ عبدالجواد است، کم بخورید از کیسه‌تان رفته است!» خلاصه پذیراییِ خیلی خوبی کرد و ما هم زردآلو خوردیم و چیزی نفهمیدیم! و بعد دیگر برگشتیم اصفهان.

  • یک دفعه هم سر قبر فیض رفتیم که آن هم خیلی جالب و با حال بود! از قمصر که به کاشان برمی‌گشتیم، آن‌موقع راه قمصر خاکی بود و آسفالت نبود، واقعاً یک ده بود و برق نداشت، فقط شب‌ها چند ساعت موتوری داشت که راه می‌افتاد و برق به ده می‌داد، و آن صفای دیگری داشت تا اینهایی که ما الآن می‌رویم، آن موقع خیلی با‌صفاتر بود.

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

153
  •  

  •  

  • مجلس هشتم : حقیقت نجات و رستگاری (١)

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٥

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

155
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • تبیین معنا و حقیقت نجات و رستگاری

  • و مِن أینَ لِیَ النجاةُ و لاتُستَطاعُ إلّا بِکَ؟!1

  • در جلسات گذشته عرض کردیم که نجات و رستگاری از ناحیۀ پروردگار است، به جهت اینکه نجات یعنی از مهلکه به‌درآمدن و نجات به معنای فلاح است، حتّی می‌توانیم بگوییم اعم از فلاح است: ﴿قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾؛2 یعنی: «من را از این مهلکه در‌بیاور!» نجات به معنای از دریا به ساحل رسیدن است، از سختی به آسایش درآمدن است، از تنگی به یسر رسیدن است؛ اینها معنای نجات و از مصادیق نجات است. منشأ برای همۀ شرور همان ابتعاد و همان دوری از قرب و انغمار در دنیا و مظاهر دنیاست؛ وقتی این منشأ برای شرور و مَهلکه باشد، طبعاً طرفِ خلافش خیر و سعادت است که حضرت می‌فرماید: «مِن‌ أینَ‌ لی‌ الخَیرُ یا رَبِّ

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. 
    2. سوره قصص (٢٨) آیه ٢١.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

156
  • و لایوجَدُ إلّا مِن عِندکَ؟!»1این خیر طبعاً از ناحیۀ پروردگار است؛ پس این عبارت اوّل، عبارت دوّم را تفسیر می‌کند و می‌توانیم بگوییم عبارت دوّم، بدل یا عطف بیان از عبارت اوّل است.

  • و مِن أینَ لیَ النجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؛ «از کجا نجات برای من میّسر می‌شود و من چطور از این مهلکۀ عالم طبع و عالم مادّه درمی‌آیم؟!»

  • آیا من به اندازۀ سر سوزنی قدرت دارم که قدمی بردارم؟! ابداً امکان اینکه قدمی بردارم برای من نیست! آیه دارد که:

  • ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَهِ لَن يَخۡلُقُواْ ذُبَابٗا وَ لَوِ ٱجۡتَمَعُواْ لَهُ وَإِن يَسۡلُبۡهُمُ ٱلذُّبَابُ شَيۡ‍ٔٗا لَّا يَسۡتَنقِذُوهُ مِنۡهُ ضَعُفَ ٱلطَّالِبُ وَٱلۡمَطۡلُوبُ﴾.2

  • ما به اندازۀ یک سر سوزن و به اندازۀ بال‌زدن مگس قدرت نداریم قدمی برداریم، پس چطور می‌توانیم نجات را برای خودمان تحصیل کنیم؟! و آنهایی که به این مخمصه و بلیّه دچار شدند، همه سر از مسائل دیگر درآوردند.

  • ابن‌سینا شخص غیرعادی بود، قوایش غیرعادی بود، از همین ابن‌سینا یک عبارتی می‌دیدم که گفته بود:

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى پروردگار من، کجا براى من خیر و رحمتى به‌وجود آید، درحالى‌که آن خیر و رحمت اختصاص به کان و کانون موجود در نزد تو دارد؟!»
    2. سوره حج (٢٢) آیه ٧٣. الله شناسی، ج ٢، ص ٢٦:
      «تحقیقاً آن کسانی را که شما از غیر خداوند پرستش می‌کنید (و برای قضاء حوائجتان می‌خوانید) هیچ‌گاه نمی‌توانند مگسی را بیافرینند، و اگرچه همه با هم برای آفرینش آن گرد هم برآیند! و اگر مگس از ایشان چیزی را برباید، نمی‌توانند آن را از آن مگس برای خود برگردانند! در این‌صورت هم طالب (عبادت‌کنندگان غیر خدا) و هم مطلوب (آن کسان مورد پرستش) ضعیف و ناتوان خواهند بود.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

157
  • اگر شخصی در عالم بتواند به حقایق و اسرار هستی پی‌ببرد، آن من هستم!1

  • همین یک عبارت، او را به زمین زد به‌طوری‌که می‌گویند در آخر عمر از بیست و چهار ساعت، حدود ده ساعت گریه می‌کرد و می‌گفت: «خدایا، دستم کوتاه است و دارم می‌روم!» البتّه به‌طور کلّی در آن اواخر عمر دیگر حالش تغییر کرده بود و فهمیده بود که هیچ چیزی نیست!2

  • یکی از همین دوستان ما که حالاتی داشت و می‌آمد این حالاتش را برای ما تعریف می‌کرد، و حالاتش طوری بود که موجب حسرت بقیّۀ رفقا بود. خلاصه خیلی مبتهج بود، یک روز می‌گفت:

  • من هر‌ وقت خدمت آقا می‌رسم، با یک کیسۀ پر و جیب پر خدمت ایشان می‌رسم!

  • من از این حرفش خوشم نیامد! و می‌گفت:

  • افرادی که خدمت آقا می‌رسند اینها تفاوت دارند، بعضی‌ها استعداد این راه را دارند و بعضی‌ها ندارند؛ من در خودم می‌بینم که می‌توانم این راه را طی کنم!

  • و خلاصه همین مسائل هم کار دستش داد!

  • این حرف‌ها چیست؟! «من در خودم استعداد می‌بینم» دیگر چیست؟!

  • مِن أینَ لِیَ النجاةُ؛ «نجات از کجا برای ما پیدا می‌شود؟!»

  • تبیین هویّت انسانیِ پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم

  • او که پیغمبر است، خدا می‌گوید:

  • ﴿أَلَمۡ نَشۡرَحۡ لَكَ صَدۡرَكَ * وَوَضَعۡنَا عَنكَ وِزۡرَكَ * ٱلَّذِيٓ أَنقَضَ ظَهۡرَكَ * وَرَفَعۡنَا لَكَ ذِكۡرَكَ﴾.3

    1. رجوع شود به معاد شناسی، ج ١، ص ٥٤.
    2. رجوع شود به جشن نامه ابن سینا، ج ١، ص ٣٧ و ٣٨.
    3. سوره شرح (٩٤) آیات ١ ـ ٤. نور ملکوت قرآن، ج ٤، ص ٥٦:
      «آیا ما سینه‌ات را فراخ (برای تحمّل بارِ وحی و رسالت عظیم) ننمودیم؟! * و آیا وزر و بار سنگین (توجّه به کثرات را به‌واسطۀ تابش نور توحید) از تو برنگرفتیم؟! * آن گران‌باری که پشت تو را می‌شکست!» [* «ما یاد تو و آوازۀ تو را بلند کردیم.» (محقّق)]

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

158
  • در سورۀ قبل می‌گوید:

  • ﴿أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فَ‍َٔاوَىٰ * وَوَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ * وَوَجَدَكَ عَآئِلٗا فَأَغۡنَىٰ﴾.1

  • تو گمراه بودی! خدا در اینجا مقام هویّت انسانی‌اش را دارد به رخ پیغمبر می‌کشد و می‌گوید: تو با سایر افراد چه فرقی داشتی؟! ﴿ضَآلّ خطاب به پیغمبر است، ولی منظور همۀ افرادند. لولا اتّصالٌ بمقامِ الرّبوبی، بین پیغمبر و بین یزید هیچ فرقی نمی‌کند، ابداً! وقتی پیغمبر می‌گوید:

  • رَبَّنا لا تَکِلنا إلی أنفُسِنا طَرفَةَ عَینٍ أبدًا فی الدَنیا و الآخِرَةِ!2

  • راست می‌گوید، درست می‌گوید، پیغمبر واقعاً این مسئله را فهمیده است!

  • حقیقت مقام ولایت

  • ولایتی‌ها آمدند بین توحید و بین کثرت فاصله انداختند و در این وسط یک برزخی را ایجاد کردند به نام «ولایت»، و گفتند: خدا همۀ اختیاراتش را به ولیّ واگذار کرده است و این یک مقامی است کذا و کذا!

  • اهل توحید نه‌تنها دارند این برزخ بین کثرت و بین وحدت را برمی‌دارند، بلکه اصلاً کثرت را هم دارند برمی‌دارند و می‌گویند کثرتی در کار نیست! ولیّ بدون نظر خدا هیچ‌کاره است! این مطلب را آنها می‌فهمند و ما خیال می‌کنیم مسامحه می‌کنند. مطلب حق است، واقعیّت است، شکّی در آن نیست؛ امّا ما خیال می‌کنیم آنها دارند مسامحه می‌کنند.

  • قرب به پروردگار براساس میزان اعتراف ذات انسان به فقر و نیاز خود

  • هر کسی به اندازۀ سر سوزنی بخواهد این مسئله را به خودش نسبت بدهد و

    1. سوره ضحی (٩٣) آیات ٦ ـ ٨. ترجمه:
      «آیا تو یتیمى نبودى که خدا تو را مأوىٰ داد؟! * و آیا تو گم نبودى که‌ خدا تو را هدایت کرد؟! * و آیا تو را تنگدست نیافت و بی‌نیازت نمود؟!» (محقّق)
    2. البلد الأمین، ص ٣٥١: «اللهُمَّ لا تَکِلنا إلَى أنفُسِنا طَرفَةَ عَینٍ و لا أقَلَّ مِن ذَلِک
      اسرار ملکوت، ج ٢، ص ٥٣٤: «خداوندا، ما را به اندازۀ یک چشم به‌هم‌زدن به خود وا مگذار!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

159
  • بخواهد حساب خودش را جدا بکند، بداند که در آن موقع مرتبه‌ای از مراتب دوزخ را حائز است و به همان مقدار از جنّت و از رضوان پروردگار دور است! و هر ‌وقت ما این حال مسکنت را در خودمان دیدیم و واقعاً احساس کردیم، بدانیم که در آن موقع به حق نزدیک هستیم؛ چون حقّانیت ماهیّت ما در فقر و نیاز است، و حقّیت هویّت پروردگار در غناء و عدم نیاز است، پس هرچه ما خیرات و مبرّات و حُسن را به آن طرف بیندازیم خودمان را به حق نزدیک کرده‌ایم، و هر مقدار که خودمان را بیچاره دیدیم خودمان را به حق نزدیک کرده‌ایم! نباید جای این دو کفّۀ ترازو را تغییر بدهیم و عوض کنیم که باطل، حق و حق، باطل جلوه می‌کند!

  • تمام اینها به‌خاطر این است که ما نمی‌توانیم موقعیّت خودمان را بازیابی کنیم؛ مولانا در اینجا حکایت ایاز و سلطان محمود را خیلی عالی آورده است که می‌بیند او می‌رود در اطاق و در را می‌بندد، نگاه می‌کند و می‌پرسد: «این چیست؟» می‌گوید:

  • من از دوران شباب و چوپانی پوستینی دارم و این را گذاشته‌ام و هفته‌ای یکی دو دفعه می‌روم و اینها را می‌پوشم، چوب را جلویم می‌گذارم و می‌گویم تو همان هستی؛ لولا نظر پادشاه، تو همان چوپان هستی و اینکه الآن می‌بینی پادشاه تو را بر تمام اُمراء و سلاطین و... برتری داده است، به‌جهت این است که نظر پادشاه تو را گرفته و عاشق چشم و ابرویت شده است، و اگر نظر سلطان محمود تو را نمی‌گرفت تو همان چوپان در بیابان بودی!1

  • ایاز آدم فهمیده‌ای بود؛ اگر این قضیه به‌عنوان مَثل نباشد و واقعیّت باشد که ظاهراً همین‌طور هست، معلوم می‌شود ایاز آدم بافهمی بوده و گویی از حقّانیت در او بوده است و حقیقت را می‌فهمید، منتها از ناحیۀ پادشاه و از ناحیۀ ظاهر، ولی اصل مطلب و اصل قضیه را إدراک می‌کرد گرچه صورت این را می‌فهمید. این مثال برای ماست؛ ما که الآن در اینجا آمده‌ایم باید بدانیم: لولا این جهت انتساب به حضرت آقا، کسی کاه بارمان نمی‌کرد!

    1. مثنوی معنوی، دفتر پنجم، قصه ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

160
  • [به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را]***اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب‌ها1
  • تمام این خیرات و تمام این مظاهر و تمام این عنایاتی که ما از بزرگان و از این‌طرف و از آن‌طرف داریم می‌بینیم، به‌خاطر:

  • [این همه عکس می و نقش نگاری2 که نموده]***یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد3
  • اتّصال به ولایت و تأثیر آن در ظاهر و باطن افراد

  • یک عنایت می‌شود به آن ماهیّت سوداءِ عمیاءِ ظلماء که هیچ‌گونه‌ ارزشی ندارد، و همین‌که به او نظر می‌شود شما نگاه می‌کنید و می‌بینید عوالمی را از وجودِ خودش پر می‌کند! مثلاً افراد را می‌بینید که اینها هیچ ارتباطی باهم ندارند، ولی همین‌که می‌شنویم این آمده و رفیق شده است، می‌بینیم حالمان نسبت به او تغییر کرده است؛ این آمده و رفیق شده و عوض شده است، چهره‌اش را که نگاه می‌کنی می‌بینی قبل از اینکه خدمت آقا بیاید یک حالی داشت، همین‌ که اتّصال به آقا پیدا کرد قیافه‌اش عوض می‌شود!

  • أنطاکی کتابی دارد به نام لماذا اختَرتُ مذهبَ الشیعة مذهبَ أهلَ البیت،4 یک

    1. دیوان اشعار نظیری نیشابوری.
    2. خ ل: نگارین.
    3. دیوان حافظ، طبع پژمان، غزل ١٧٧.
    4. امام شناسی، ج ١٣، ص ١٥٩، تعلیقه:
      «عالم جلیل و علاّمۀ کبیر، مجاهد، قاضی قضاة سوریا ـ حلب، الشّیخ محمّد مرعی امین انطاکی که به مذهب تشیّع درآمد و کتاب لماذا اختَرتُ مذهبَ الشیعة مذهبَ أهل البیت را نوشت و این اشعار از اوست:
      لماذا اخترتُ مَذهبَ آلَ طه ** و حارَبتُ الأرقابَ فی وِلاها
      و عِفتُ دیارَ آبائی و أهلی ** و عَیشًا کان ممتَلِئًا رِفاها
      لأنّی قد رأیت الحقَّ نَصًّا ** و ربُّ البیت لم یألَف سِواها
      فمَذهبی التشیُّعُ و هوَ فَخرٌ ** لمَن رامَ الحقیقةَ و امتَطاها
      و هل یَنجو بیَوم الحشـرِ فَردٌ ** مَشـیٰ فی غیر مَذهب آلِ طه
      حقیر این کتاب را مطالعه نموده‌ام؛ الحق کتاب نفیس و ارزشمندی است.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

161
  • عکس اوّلش دارد و یک عکس بعدش دارد، امّا وقتی عکس آن زمانی که قاضی‌القضات دمشق بود را نگاه بکنی واقعاً عین عامّه می‌ماند، ولی وقتی که مکتب اهل بیت را قبول می‌کند و شیعه می‌شود، چنان حالت انکسار و حالت خضوعی برای او ایجاد می‌شود که اصلاً از چشم‌هایش پیداست و لازم نیست بگوید این عکس برای کدام وقت است؛ همین دوتا عکس را جلوی خود بگذارند، شما نگاه بکن و ببین این عکس تشیّعش است یا آن؟ جدّاً در آن عکس عین عامّه است‌؛ چشمش خیلی حدّت و تیزی دارد! امّا بعدش آن‌چنان ملایم است و معلوم است که این ولایت حسابی کارش را ساخته است! در آن عکس جهت قاضی‌القضاتی و آن جهات تأثیر نفس جناب حضرت مولانا عمر در او جلوه می‌کند! خب همۀ اینها را بیرون ریخته و واقعاً سختی کشیده است، و حالا وقتی نگاه می‌کنی می‌بینی خیلی مظلوم و آرام شده است؛ بارک الله، حالا انسان خوبی شدی، حالا آدم خوبی هستی!

  • این به‌خاطر همین است که اکسیر عشق در مِسم آمیخت و زر شدم! گفت:

  • گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد***اکسیر عشق بر مِسم افتاد و زر شدم1
  • این عشق چه‌کار می‌کند که وقتی به این می‌خورد، او را طلا می‌کند؟! رنگش زرد می‌شود ولی طلا می‌شود! امّا قبل از این، مجاز بود، رنگ‌آمیزی بود، رنگ بود، دست می‌زدی از بین می‌رفت. دیدید سیب از گچ درست می‌کنند، تا ناخن می‌زنی گچ پیدا می‌شود؛ این می‌شود مجاز! امّا به حقیقت، هرچه ناخن بزنی بیشتر بو و عطرش درمی‌آید؛ پس این حقیقت است!

  • کار ولیّ کیمیاگری است، اتّصال به ولیّ انسان را عوض می‌کند به شرطی که انسان قدر بداند! از شخصی شنیدم که می‌فرمود:

  • ما تخم ولایت را در شما کاشته‌ایم، دیگر خودتان باید آبیاری کنید؛ آن‌چیزی

    1. دیوان اشعار سعدی، غزل ٣٧٤.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

162
  • که ما باید انجام بدهیم انجام داده‌ایم، حالا تنبلی می‌کنید یک حرف دیگر است!

  • عرضه‌نمودن حق و دعوت به آن در رفتار و کلام اولیای خدا

  • حالا شما حساب کنید در این کرۀ زمین چه افرادی هستند که خدا اینها را موفّق نمی‌کند که به این دایره اتّصال پیدا کنند! «مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ؟!» جدّاً آدم نمی‌داند چه‌کار کند؛ یعنی واقعاً نمی‌داند! امام حسین خودش بلند می‌شود و سراغ عبیدالله بن حرّ جعفی می‌آید! یعنی بالاترین مقام ولایت بلند می‌شود و در خیمۀ شخصی که بدبخت دنیا و آخرت است می‌آید و به او می‌گوید: «من اینجا آمده‌ام تا دستت را بگیرم!» او می‌گوید: «این شمشیرم را بردار، این اسبم هم خوب است!»1 ای جاهل نفهم! می‌گویی اسب خوبی دارم، خوب تند می‌رود، شمشیرم هم تیز است! خاک بر سرت کنند! اگر من دنبال اسب و شمشیرت بودم خب می‌رفتم با یزید بیعت می‌کردم! چرا کربلا آمده‌ام؟!

  • این از یک طرف، از طرف دیگر هم زهیر که هرجا امام حسین بود فرار می‌کرد، اصلاً وقتی که حضرت خیمه می‌زد، این عقب بود، وقتی راه می‌افتادند این خیمه می‌زد و همیشه یک منزل فاصله داشتند. بالأخره حضرت یک‌جا او را به دام انداخت و سراغش فرستاد؛ آمد و اکسیر عشق در مِسش آمیخت.2 این چه فرقی است که برای آن خودش بلند می‌شود و سراغش می‌رود، ولی این نه؟! «مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ؟!» وقتی قرار نیست، قرار نیست! ولیّ خودش بلند می‌شود و سراغ شخص می‌رود که بیا، می‌گوید نمی‌آیم!

  • این مطالبی که بزرگان در صحبت‌ها در این طرف و آن طرف بیان می‌کنند، تمام اینها رفتن است و تمام اینها عرضه‌داشتن است! از کسی شنیدم که می‌فرمود: «ما سفره را پهن کردیم، کیست که بیاید؟!»

    1. الدرّ النظیم، ص ٥٤٩.
    2. وقعة الطف، ص ١٦١.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

163
  • تحلیل عملکرد افراد مختلف در مقابل دعوت اولیاء

  • یک‌وقت افرادی آن اوایل آمدند و رفتند، دوباره آمدند و با یک امتحان تشریف بردند! حالا خوب است که بروند، ولی دیگر چرا متلک می‌گویند و دیگر چرا مسخره می‌کنند و دیگر چرا طعنه می‌زنند؟! از نزدیکان آقا با آن کیفیّات کذا آمدند و رفتند؛ چه کسی بخل کرد و چه کسی ممانعت کرد؟! ما که خودمان شاهد بودیم. آن آقای شیخ کذایی آمد و مدّتی بود و چقدر آقا با ایشان صحبت کرد و خلاصه مطالب را بیان کرد و چقدر روشن کرد، آخرش حرفی که تحویل می‌دهد این است که: «من خیال می‌کنم اینها با مظاهر شریعت وفق ندارد!» خب خوش آمدی!

  • آن جناب عالِم آمد و چند سال بود و حالش تغییر پیدا کرد، ولی در هر صورت، راه خودش را جدا کرد و در مهم‌ترین مسئله از مسائل به ایشان مراجعه نکرد و خودش را مستقلّ در رأی دید؛ درحالی‌که برای آقا هم همین قضیه قبلاً اتّفاق افتاده بود و با یک اشارۀ آقای حدّاد همۀ مسائل کنار رفت! اینها برای چه بود؟! این انتخاب شده بود و تا آخرش هم می‌رسد؛ ولی او انتخاب نشده بود، خوش آمدی!

  • خواجه عبدالله می‌گوید: «الهی همه از آخر ترسند، من از اوّل!» اینکه در اوّل برای انسان چه چیزی نوشتند؛ البتّه نه اوّل زمان، اوّلی که الآن با ما معیّت دارد و اینکه از ازل برای من چه تقدیر کردند؛ من فقط همان را دارم نگاه می‌کنم.

  • اینها حدّشان همین‌قدر است و سهمشان این‌قدر است! ولیّ‌ می‌گوید: بیا اینجا، بیا اینجا، بیا، بیا! یکی کمی می‌آید، امّا یکی تا این بالا می‌آید و بعد هم کار تمام می‌شود! حالا مدام بنشین و مسخره کن که رفتند و صوفی شدند و مرید جمع می‌کنند! خب مسخره کن!

  • طوطیان در شکّرستان کامرانی می‌کنند***وز تحسّر دست بر سر می‌زند مسکین مگس1
  • * * *

    1. دیوان حافظ، غزل ٢٧٦.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

164
  • هر هدایت که داری ای درویش***هدیۀ حق شِمُر، نه کردۀ خویش1
  • اگر به اندازۀ سر سوزنی ما این نجات و این رستگاری را از خودمان بدانیم، در آنجا گرفتار هستیم. پس بدانید در آن وقتی ما مطلوب هستیم و در آن وقتی مقرّب هستیم و در آن وقتی مرضیّ هستیم که کما هو حقُّه به موقعیّت خویش واقف باشیم؛ و این را هم می‌شود به‌دست آورد که موقعیّت خودمان برای ما روشن باشد!

  • جریانی در اثبات تغییر ماهویِ انسان

  • بین مرحوم حاج میرزا جعفر کبودرآهنگی و یکی از بزرگان اختلاف بر سر این بود که آیا ذاتیّات تغییر پیدا می‌کنند یا نه، و آیا ماهیّت هر کسی قابل تغیّر هست یا نه؟! ایشان می‌گفتند: «قابل تغیّر است» و او می‌گفت: «نه، آن چیزی که از اوّل زده شده همان است!» خب این جای بحث دارد. و می‌گفت: «به من نشان بده که اینها قابل تغییر هستند!» منظور از ماهیّت افراد، یعنی همان عوارض و ذاتیّاتشان، یعنی شقاوت و سعادتشان! مرحوم کبودر آهنگی گفت: «خب برو یکی را پیدا کن و بیاور!» او هم رفت و دید یکی دارد با سگ‌ها بازی می‌کند، گفت بروم این را بردارم و ببرم، دیگر خیال نمی‌کنم در این مملکتمان از این آدم بهتر پیدا شود! گفت: «فلانی، پولی به تو می‌دهم، می‌آیی باهم جایی برویم؟» گفت: «باشد برویم، کاری ندارم.» آمد پیش مرحوم میرزا جعفر کبودرآهنگی که مجتهد و از علماء بود و در همان کبودرآهنگ همدان مرجع تقلید بود و دیوان دارد، و ایشان یک نگاه به او کرد و او صیحه‌ای کشید و زمین افتاد و غش کرد و بعد هم بلند شد رفت و جزء رجال‌الغیب شد!

  • حال سالک نسبت به استاد سلوکی

  • نجات از طرف کیست؟ یک دم ولیّ، یک دم درویش، یک دم خدایی؛ از این است! ما چه کسی هستیم؟! ما چه هستیم؟! ما حالا خدمت آقا آمدیم، پس باید حساب و کتابی داشته باشیم! این حرف‌ها چیست؟! آقا خیلی دارند با ما متواضعانه عمل می‌کنند، رسم گذشتگان این‌طور نبود، خیلی دارند خودشان را پایین می‌آورند، خیلی!

    1. حدیقة الحقیقة، سنائی، ص ٧٨.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

165
  • اگر شماها بدانید که در دل ایشان چه می‌گذرد و ما چگونه عمل می‌کنیم، از خجالت دیگر نمی‌توانیم به روی ایشان نگاه کنیم! سر‌بسته می‌گویم و دیگر قضیه را باز نمی‌کنم. گفتم که من نظر خودم را می‌گویم و آنچه را که خودم فهمیده‌ام. حالا می‌بینیم بعضی‌ها می‌آیند منّت می‌گذارند که ما اینجا آمدیم! خب نیا، برو، خوش آمدی! چه‌کسی گفت بیایی؟! دستمال ابریشم برایت آوردند؟! کارت فدایت شوم فرستادند؟!

  • بیان حال عبودیّت ائمّۀ معصومین و اولیاء الهی

  • جریان برخورد امیرالمؤمنین علیه السّلام با عقیل و رو‌آوردن وی به معاویه

  • امیرالمؤمنین افتخارش این بود که بگوید: «أنا عَبدٌ مِن عَبیدِ مُحَمَّدٍ»؛1 این افتخار علی بود! او این قضیه و این مسئله را می‌فهمید که هرچه دارد از پیغمبر دارد؛ والاّ بین علی و بین آن عقیل که بلند شد و پیش معاویه رفت، و معاویه سبیل او را چرب کرد و پول حسابی به او داد، چه فرقی هست؟!2 آن یک برادر و این هم یک برادر! از امیرالمؤمنین چیزی به او نرسید، خیری به او نرسید، فقط آهن داغ رسید!3 گفت خیلی

    1. الکافی، ج ١، ص ٩٠. اسرار ملکوت، ج ١، ص ٢٠٤:
      «من بنده‌ای از بندگان پیمبرم.»
    2. فی ‌ظلال ‌نهج‌البلاغة، محمدجواد مغنیه، ج ٣، ص ٣١٦.
    3. مناقب اهل بیت علیهم السّلام، ص ١١٨:
      «در همۀ تواریخ داستان عقیل و امیرالمؤمنین علیه السّلام مشهور است؛ خودش در نهج البلاغه می‌فرماید:
      واللهِ لَأن أبیتَ علیٰ حَسَک السَّعدانِ مُسَهَّدًا و اُجَرَّ فی الأغلالِ مُصَفَّدًا أحَبُّ إلَیَّ مِن أن ألقَی اللهَ و رَسولَهُ ظالِمًا لِبَعضِ العِبادِ و غاصبًا لِشی‌ءٍ مِن الحُطامِ! و کیفَ أظلِمُ نفسًا لِنَفسٍ یُسرِعُ إلَی البِلیٰ قُفولُها و یَطولُ فی الثَّرَی حُلولُها؟!
      ”قسم به خدا که اگر من شب را به صبح بیاورم روی خارهای نوک‌تیز، بدنم شب تا به صبح روی خارهای سَعدان باشد (آن خارهای نوک تیز که خوراک شتران است) و مرا به زنجیر و سلسله دربیاورند و روی این خارها بکشند، در نزد من بهتر است از آنکه خدا و رسول را ملاقات کنم درحالتی‌که نسبت به حقوق بعضی از بندگان ظلم کرده باشم، یا بعضی از أمتِعۀ دنیا را غصب کرده و به جور برده باشم! من چگونه ظلم کنم به کسی، برای نفسی که با سرعت رو به کهنگی و پارگی می‌رود و درنگ او در میان قبر زیاد طول می‌کشد؟!“
      واللهِ لَقَد رَأیتُ عَقیلًا و قَد أملَقَ، حَتَّی استَماحَنی مِن بُرِّکُم صاعًا، و رَأیتُ صِبیانَهُ شُعثَ الشُّعورِ غُبرَ الألوانِ مِن فَقرِهِم کَأنَّما سُوِّدَت وُجوهُهُم بِالعِظلِم.‌
      ”قسم به خدا، عقیل برادر خودم را دیدم که فقر و پریشانی او را از پا درآورده بود، و بچّه‌های او را دیدم که از شدّت فقر موهایشان ژولیده و گرد و غبار بر صورت آنها نشسته و رنگ آنها تاریک شده، کأنّه صورت آنها را با نیل رنگ کرده‌اند؛ آمد پیش من و از گندم شما یک مَن می‌خواست.“
      و عاوَدَنی مُؤَکِّدًا و کرّرنی مُکَرِّرًا و قد أصغَیتُ إلیه سَمعی و ظَنَّ أنّی أبیعُهُ دینی و أتَّبِعُ قیادَهُ مُفارِقًا طَریقَتی!
      ”نه یک مرتبه آمد، چندین مرتبه آمد و گفتار سابق خود را تکرار کرد و تأکید کرد. من هم گوش می‌دادم و استماع می‌کردم؛ از این استماع و گوش دادن من چنین پنداشت که من هم راضی هستم از این گندم مسلمان‌ها یک مَن به او بدهم، و من از طریقه و روش خودم دست بردارم و دنبال خواست و گفتۀ او بروم!“
      فأحمَیتُ حَدیدَةً فأدنَیتُها مِن جِسمِه لِیَعتَبِرَ بِها؛ فَضَجَّ ضَجیجَ ذی دَنَفٍ مِن‌ ألَمِها و کادَ أن یحتَرِقَ مِن میسَمِها! فَقُلتُ: ثَکَلَتک الثَّواکِلُ! أ تَئِنُّ مِن نارٍ أحماها إنسانُها لِلَعِبِه، و تَجُرُّنی إلی نارٍ أسَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه؟! أ تَئِنُّ مِن أذًی و لا أئِنُّ مِن لَظًی؟!
      ”من رفتم یک قطعه آهنی داغ کردم و آوردم به پوست بدن برادرم عقیل چسباندم؛ یک‌مرتبه صدای ناله‌اش بلند شد و نزدیک بود بدنش محترق بشود و بسوزد! گفتم: ای مادر بر تو بگرید! چرا فریاد می‌کنی؟! چرا داد و بیداد می‌کنی؟! فریاد می‌کنی از آتشی که یک انسانی مانند من برای بازی، آهنی را گرم کرده و روی پوست بدن تو گذاشته است؟! آن‌وقت مرا دعوت می‌کنی به آن آتش قیامت که جبّارش از روی غضب برای مخالفین و سرکشان تهیه کرده است؟! تو از این آهن داغ ناله می‌کنی و من از آن آتش غضب پروردگار در روز قیامت، ناله نکنم؟!“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

166
  • خوب، تو به ما نمی‌دهی، می‌رویم پیش معاویه! رفت و معاویه کیسه‌اش را پر کرد آمد، علی هم گفت که رفتی، دیگر چه کارت کنم؟! ولی این علی است و آن هم عقیل!

  • لذا ما این مسئلۀ فقر و نیاز و احتیاج را در تمام ادعیۀ ائمّه مشاهده می‌کنیم؛ دعای کمیل امیرالمؤمنین را نگاه کنید، دعای روز عرفۀ امام حسین را نگاه کنید، فریاد می‌زند که من بدبخت هستم، من بیچاره هستم، من ندار هستم! امام حسین دارد می‌گوید! او امام حسین است و دارد فریاد می‌زند!

  • امّا ما می‌گوییم نه، ما داریم، ما چه هستیم، ما فلان هستیم! اصلاً می‌گویند

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

167
  • آخرالزّمان شده است و ارزش‌ها تغییر پیدا کرده است! عارف به چه کسی می‌گویند؟! در این دور و زمان به بچّۀ سیزده ساله و چهارده ساله می‌گویند عارف! جایی که آقای قصّاب‌العلماء بشود عارف و کتاب بنویسد، دیگر بقیّه باید کلاً بروند! متعهّد به چه کسانی می‌گویند؟ مسئول به چه کسانی می‌گویند؟ عالم به چه کسانی می‌گویند؟ اینها همه عوض شده است؛ خب آخرالزّمان است و دیگر لغات برعکس شده است! آن امام حسین دارد واقعیّت را می‌گوید، بعد ما داریم این طرف قضیه را می‌گوییم!

  • دستگیری خداوند از طالب واقعی حقیقت

  • لذا آنهایی را که در مقام باشند و بخواهند به مسئله‌ای برسند و به حق برسند، بدانید که به هر وجهی شده است خدا آنها را به آن حق می‌رساند! نباید خودمان را گول بزنیم! کسی که بخواهد مسئله را بفهمد، لو خُلِّیَ و طَبعَه، و بَینَه و بَینَ الله بخواهد واقعیّت را بفهمد، اگر در خواب باشد به او الهام می‌کنند، اگر در بیداری باشد مسئله را به او می‌رسانند؛ دوری و نزدیکی ملاک نیست، قرب ظاهر ملاک نیست. دَع نَفسَکَ و تَعال!1 عمدۀ مطلب سر همین است؛ شما این دَع نَفسَکَ را اثبات بکن و تثبیت بکن، مسئله به شما خواهد رسید ولو از پر زدن یک طائر، ولو از حرکت یک حیوان، ولو از یک اشاره، ولو از یک کنایه، ولو در الهام، ولو در مکاشفه! مطلب به شما خواهد رسید به شرطی که در مقام باشیم، در تلّقی صادق باشیم، خودمان را گول نزنیم، مسائل دیگر نیاید و آمیخته نشود؛ ما به او می‌رسیم.

    1. رساله سیر و سلوک منسوب به بحر العلوم، ص‌ ١٠٦، تعلیقه ٢:
      «در تذکرة الأولیاء، ج ١، صفحه ١٤٩، از بایزید بسطامى نقل کرده است که گفت: ”چون به مقام قرب رسیدم، گفتند: بخواه! گفتم: مرا خواست نیست؛ هم تو از بهر ما بخواه! گفتند: بخواه! گفتم: تو را خواهم و بس! ... گفتند: تا وجود بایزید ذره‌اى مى‌ماند این خواست محال است؛ دَع نَفسَکَ و تَعال! [خود را رها کن و بیا!]“
      و در صفحه ١٥٠نیز از بایزید نقل کرده است که گفت: ”یک بار به درگاه او مناجات کردم و گفتم: کیفَ الوُصولُ إلیک؟ ندایى شنیدم که: اى بایزید، طَلِّق نَفسَک ثَلاثًا ثُمَّ قُل الله؛ نخست خود را سه طلاقه کن، وانگه حدیث ما کن!“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

168
  • این روایت امام حسن عسکری در این مورد است.1

  • حتّی از این بالاتر، اگر کسی واقعاً طالب باشد، خدا بعضی‌ها را به‌عنوان واسطه وارد در این جرگه می‌کند تا به‌واسطۀ اینها، آن اصلی کشیده بشود و بیاید؛ وچه‌بسا ممکن است عدّه‌ای از این افرادی که در این حول و حوش قضیه هستند، اینها واسطه باشند. از خدا بخواهیم که ما را جزء وسائط قرار ندهد که ‌صرفاً واسطه باشیم! این می‌آید و دورانی را می‌گذراند و شخصی را برمی‌دارد و می‌آورد؛ هدف آن است و این واسطه بوده است. حالا آیا این به نفعی هم می‌رسد یا نمی‌رسد، یک مطلب دیگر است؛ امّا آن همان هدف است.

  • خلوص و حال فقر در قبال حضرت حق به‌عنوان حَجر اساسی سلوک و عمود خیمۀ سالک

  • بنابراین آنچه که برای یک سالک، حَجر اساسیِ سلوکش را تشکیل می‌دهد و آن عمود خیمۀ جایگاه سالک را محقِّق است، همان جهت فقر و جهت نیاز و ندیدن خود در قبال حقّانیت ولیّ و در قبال حقّانیت حق و مقام ولایت است، که البتّه تفاوتی نمی‌کند؛ فقط مسئله این است! اگر این را ما از اوّل پی‌ریزی کردیم، از اوّل درست بالا می‌آییم؛ و امّا اگر پی‌ریزی نکردیم، به همان اندازه لنگ می‌زنیم؛ حالا تا کِی کم بشود، زیاد بشود، این طرف بشود، آن طرف بشود، آن دیگر با خداست که

    1. الاحتجاج، ج ٢، ص ٤٥٨: «... لا جَرَمَ أنّ مَن عَلِمَ اللهُ مِن قَلبِهِ مِن هٰؤُلاءِ القَومِ أنّهُ لا یُریدُ إلّا صیانَةَ دینِهِ و تَعظیمَ وَلیِّهِ، لَم یَترُکهُ فی یَدِ هَذا المُتَلَبِّسِ الکافِرِ؛ و لَکِنّهُ یُقَیِّضُ لَه مُؤمِنًا یَقِفُ بِهِ عَلَى الصَّوابِ، ثُمّ یُوَفِّقُهُ اللهُ لِلقَبولِ مِنهُ، فَیَجمَعُ اللهُ لَهُ بذَلک خَیرَ الدُّنیا و الآخِرَة... .»
      ولایت فقیه در حکومت اسلام، ج ٢، ص ٩٤: «لا جرم چون خداوند داراى لطف و محبّت است و مى‌داند که بعضى از این ضعفاى شیعۀ ما راهى براى ادراک واقع ندارند، و در دست چنین علمایى گرفتار شده‌اند، اگر اینها در درون قلبشان دنبال واقع بگردند، و خود را بیچاره ببینند، خداوند یکى از افرادى را که حقّ باشد، براى هدایت آنها مى‌گمارد تا اینکه آنها را از دست آن علمای فسقه خارج کند و راه حقِّ مُصیب را به آنها نشان بدهد؛ و این را خدا بر عهده گرفته است که: اشخاصى که از درون قلب، دنبال واقع مى‌گردند، از این افراد به آنها ارائه نماید و آنها را بر طریق حق دلالت کند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

169
  • چقدر موفّق باشیم و خدا به ما توفیق بدهد که بتوانیم هرچه زودتر این مسئله را از خودمان رد کنیم! اگر به توفیق خدا این مسئله را از خودمان رد کردیم، دیگر برکات از بالا و پایین سرازیر می‌شود! ﴿وَلَوۡ أَنَّ أَهۡلَ ٱلۡقُرَىٰٓ ءَامَنُواْ وَٱتَّقَوۡاْ لَفَتَحۡنَا عَلَيۡهِم بَرَكَٰتٖ مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾،1 ولی اینها آمدند و عُتوّ کردند و عصیان و طغیان کردند، و ما آنها را نگه داشتیم.

  • در روایت داریم وقتی که نماز می‌خوانیم بایستی که آن نماز خالِصاً لِوَجهِ الله باشد. وقتی که غیر در آن شریک باشد، خدا می‌گوید که من غیرت دارم و غیرت من اجازه نمی‌دهد که غیری را در آن فعلی که به من منتسب است شریک کنم؛ من می‌آیم سهم خودم را هم می‌بخشم به همان غیر، همۀ آن بشود برای آن غیر!2 خدا

    1. سوره أعراف (٧) آیه ٩٦؛ معاد شناسی، ج ٨، ص ١٩٥:
      «و اگر چنانچه اهل شهرها و قریه‌ها ایمان می‌آوردند و تقوا پیشه می‌ساختند، ما هرآینه برکت‌های خود را از آسمان و زمین به روی آنها می‌گشودیم.»
    2. الکافی، ج ٢، ص ٢٩٥. الله شناسی، ج ‌١، ص ٢٤١:
      «در الدرّ المنثور از ابن‌أبی‌حاتِم، از سعید بن جُبَیر در این آیه وارد است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت:
      ”إنّ ربَّکُم یَقولُ: أنا خَیرُ شَریکٍ؛ فَمَن أشرَکَ مَعی فی عَملِه أحَدًا مِن خَلقی تَرَکتُ العَمَلَ کُلَّهُ لَه، و لَم أقبَل إلّا ما کان لی خالِصًا.“ ثُمَّ قَرَأَ النَّبیُّ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ و سَلَّمَ﴿فَمَن كَانَ يَرۡجُواْ لِقَآءَ رَبِّهِۦ فَلۡيَعۡمَلۡ عَمَلٗا صَٰلِحٗا وَلَا يُشۡرِكۡ بِعِبَادَةِ رَبِّهِۦٓ أَحَدَۢا﴾.*
      ”پروردگارتان می‌گوید: من شریک پسندیده و برگزیده‌ای هستم؛ پس‌ کسی که در کردارش احدی را از خلق برای من شریک قرار دهد، من تمام عملی را که بجا آورده است، برای آن شریک واگذار می‌نمایم! و من عمل را نمی‌پذیرم مگر آنکه خالص برای من بوده باشد. سپس پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم قرائت کردند آیۀ ﴿فَمَن كَانَ يَرۡجُواْ﴾ را تا آخر آن. [یعنی: ”پس هر کس امید دیدار و لقاء پروردگارش را داشته باشد، باید حتماً کار نیکو انجام دهد و هیچ‌کس را با پروردگارش انباز و همتا قرار ندهد!“]»
      * سوره کهف (١٨) آیه ١١٠.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

170
  • به اندازۀ سر سوزنی حاضر نیست در فعلی که به او منتسب است، غیری داخل باشد! حالا ببینید اگر غیر در قلبی داخل بشود خدا چه‌کار می‌کند؟ چاره‌ای نیست جز اینکه اوّل آن غیر را بیرون کند، بعد خودش تشریف بیاورد!

  • لذا به نظر من می‌رسد تنها و تنها دعایی که ما می‌توانیم بکنیم و تنها توجّهی که در ادعیه و در حال خودمان و در تفکّر خودمان و در تأمّل در نفس خودمان می‌توانیم داشته باشیم، همین مسئلۀ بدبختی و بیچارگی و ضلالتی است که ﴿وَ وَجَدَكَ ضَآلّٗا فَهَدَىٰ﴾،1 و شاکر این نعمت باشیم و متوجّه باشیم که:

  • بی عنایات حق و خاصان حق***گر مَلک باشد سیاه استش ورق2
  • تمام آنچه که ما را از دیگران امتیاز داده همان نظر ولیّ است که به ما افتاده است و این ما را امتیاز داده است؛ امّا خودمان چه متاعی به بازار آوردیم و خودمان چه‌کار کردیم؟! هیچ کاری نکردیم!

  • شاید این قضیه را گفته باشم که مولانا می‌گفت: کسی در حلب قاضی بود و آن طرف نزد او آمد و گفت که ما فقط یک دست پیراهن و شلوار با خودمان آوردیم، همین؛ بقیه‌اش هیچ است! تمام این چیزها و تمام آثار و این مظاهرِ کمال، إن‌شاءالله که کامل می‌شود و تمام می‌شود بلکه أتمّ هم می‌شود، تمام اینها فقط نظر ولیّ است! نظر بکند می‌آید، نظر نکند هیچ خبری نیست آقاجان من! هیچ خبری نیست!

  • بیان حال مُتمَرِّدین از حقّ

  • به جان شما، من افرادی را دیده‌ام که حالات کذا و کذا داشتند که شاید اگر شما متوجّه می‌شدید تعجّب می‌کردید! حالات توحیدی داشتند، نه این مکاشفات صوری؛ ولی وقتی که نظر ولیّ از اینها برگشت، اینها به قعر جهنّم رفتند و ای کاش این وسط می‌ماندند! نه اینکه آن حالات از آنها گرفته ‌شود، بلکه قرآن آتش زدند و

    1. سوره ضحیٰ (٩٣) آیه ٧.
    2. مثنوی معنوی، دفتر اول.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

171
  • مفاتیح آتش زدند! من با چشم خودم اینها را دیدم! تمام اینها به‌خاطر این است که نظر ولیّ برگشت! برای اینکه او گفت: این کار را انجام بده! آن گفت: این را برای شماها گفته، برای من نگفته است؛ من الآن آن یکی را انجام می‌دهم! در مقابل ولیّ ایستاد و گفت که نه، من به نظرم می‌رسد که آن خوب است! به نظرت می‌رسد؟! پس برو انجام بده! رفت انجام داد و کارش هم به اینجا رسید!

  • اگر قرار باشد که قضیه برگردد، آرام‌آرام برمی‌گردد، نه یک‌دفعه! دیگر باید از خدا بخواهیم که این ادعیۀ حضرت سجّاد را در حقّ ما مستجاب کند و ما را به همان مسئلۀ اساسی و نقصان واقعیِ خودمان متوجّه کند که تمام اینها ناشی از جهالت است! چون جاهل هستیم، برمی‌داریم آن طرف می‌کنیم! راه را به ما نشان دادند، نمی‌پذیریم! خب دیگر باید چه کرد؟!

  • وقتی که من خدمت شخصی گفتم که آقا شما که این مسئله را بیان می‌کنید، پس چرا با این روشنی و واضحی مسئله قبول نمی‌شود؟! ایشان فرمود:

  • خب چه باید کرد وقتی که خدا نمی‌خواهد کسی را هدایت کند؟! انسان چه‌کار می‌تواند انجام بدهد؟ هر کاری می‌کنیم قبول نمی‌کند!

  • از این راه می‌روی، از آن راه می‌آیی، محبّت و ملاطفت می‌کنی، مطلب را می‌گویی، فلان می‌کنی؛ امّا انجام نمی‌دهد! چه باید کرد؟! چه باید گفت؟!

  • إن‌شاءالله خدا خودش [عنایت کند]، اللهمّ اجْعَل عواقِبَ اُمورِنا خیرًا!

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

173
  •  

  •  

  • مجلس نهم : شرح و تبیین حال خوف و ابتهال اولیاء الهی

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٥

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

175
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • مِن أینَ لِیَ النجاةُ یا رَبِّ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟!1

  • تبیین حال خوف و حزن ائمّۀ معصومین و اولیاء الهی

  • مطلبی ممکن است به ذهن خطور کند و آن این است که آیا اولیاء و ائمّه و افرادی که کارشان تمام است، اینها هم در مقام خوف و رجاء هستند یا اینکه دیگر بر اینها مهر زده شده است و به عبارت دیگر، اینها می‌دانند که دیگر مسئلۀ آنها تمام است و ﴿فِي مَقۡعَدِ صِدۡقٍ عِندَ مَلِيكٖ مُّقۡتَدِرِ﴾2 مأویٰ و مسکن دارند و خلاصه دیگر مطلبی برای آنها باقی نمانده است؟!

  • این دعاهایی که ما از ائمّه می‌شنویم، مثل دعای کمیل یا دعای ابوحمزه یا این ادعیه‌ای که اینها واقعاً خودشان را بیچاره قلمداد می‌کنند و حالت آنها حالت

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.
    2. سوره قمر (٥٤) آیه ٥٥. معاد شناسی، ج ‌١٠، ص ٤١:
      «در نشیمنگاه راست و درستی، در نزد خداوند مالک و مقتدر، نشست دارند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

176
  • خوف است؛ این مسئله با آنچه داریم که: ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾1 چطور با هم می‌سازد؟! چون در آن آیه دارد که اولیای خدا دیگر هیچ خوفی برایشان نیست؛ به عبارت دیگر، گرچه لای نفی جنس نیست ولی بالأخره نکره در سیاق نفی است و لای مشبهه به لیس است.

  • پس از یک طرف، هیچ خوفی نیست، و چرا خوفی باشد برای کسی که سیْرش تمام بشود و از مراتب انیّت بگذرد و دیگر نفسی برای او نماند که از آن نفس، احتمال عتوّ و سرکشی برود؟! بنابراین دیگر از چه باید بترسد؟! ترس معنا ندارد! می‌گویند:

  • معنایش این است که خوف به‌خاطر امر ما یُتَرَقَّب [آنچه در آینده انتظار آن می‌رود] است و حزن به‌خاطر امر ما مَضیٰ [آنچه گذشته است] و فوت شده است.

  • و هر دوی اینها از اولیای ‌خدا مفقود است!

  • فخر رازی در تفسیرش راجع به این کلام پیغمبر که به أبی‌بکر می‌گوید: ﴿إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَهَ مَعَنَا﴾2 لاطائلاتی می‌گوید که واقعاً تماشایی است! بعد ده، دوازده تا دلیل بر عصمت ابوبکر می‌آورد و می‌گوید:

  • رسول خدا که کلامش گزاف نیست و کلام بی‌خود نمی‌گوید: ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ﴾،3 از آن طرف هم حزن قطعاً به امور دنیوی تعلّق نمی‌گیرد؛ پس این کلام پیغمبر را باید حمل کرد بر أتمّ و أکمل افراد، و از حزن دنیوی و اخروی کدام یک أتمّ است و کدام شایستۀ مقام نبوّت است؟ حزن اخروی

    1. سوره یونس (١٠) آیه ٦٢. امام شناسی، ج ‌٥، ص ٢٤:
      «آگاه باشید که برای اولیای خداوند هیچ‌گونه ترس و هیچ‌گونه اندوه و حزنی نیست.»
    2. سوره توبه (٩) آیه ٤٠. امام شناسی، ج ٩، ص ١٠٨:
      «در آن وقتی که پیغمبر به مصاحب خود می‌گفت: اندوهگین مباش، خداوند با ماست!»
    3. سوره نجم (٥٣) آیه ٣. امام شناسی، ج ٢، ص ٢٥٣:
      «و از روی هوای نفس تکلّم نمی‌کند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

177
  • دیگر، چون دنیا زودگذر است؛ بنابراین پیغمبر دارد به أبی‌بکر می‌گوید: ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾، یعنی آخرت تو آخرتی است که نباید به‌خاطر آن حزن پیدا کنی، تو قطعاً اهل بهشت هستی! چون کلام پیغمبر باید حمل بر اکمل از افراد و اکمل از انواع و اکمل از مصادیق بشود؛ وقتی که معنا ندارد پیغمبر به امور دنیوی بگوید ناراحت نشو، پس باید به امور اخروی بگوید، و چون ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾ پیغمبر حکایت از ما یقع است، به معنای نهی است و نهی به معنای إخبار است. ﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾، یعنی قابل حزن نیست و مسئلۀ تو حزنی برنمی‌دارد، بنابراین یعنی اصلاً آخرت تو تضمین است!1

  • اگربگوید﴿لَاتَحۡزَنۡ﴾، دیگر ﴿إِنَّ ٱللَهَ مَعَنَا﴾ به چه معناست؟ اینکه عاقبت تو تضمین است، پس خدا با ما است؟! و اصلاً اینکه در این موقع و در این خصوصیّت این را گفتند، چه جایگاهی دارد؟! اصلاً اینهایی که دارد می‌بافد واضح‌الفساد و واضح‌البطلان است!

  • حالا این مسئله در اولیای ‌خدا چه حسابی دارد؟ اگر واقعاً جنبۀ حزن و جنبۀ خوف در اولیای ‌خدا نبود، پس این حالاتی که دارند یعنی چه؟! این حال گریۀ آنها یعنی چه؟! این حال بکاء یعنی چه؟! این یک مسئلۀ عویصه‌ای است که خلاصه، این مشکل برای اینها می‌ماند.

  • اینکه آقایان می‌گویند: «اینها حزنشان از ترک أولیٰ است؛ مثلاً یک‌وقت غیر أولیٰ‌ای از آنها سر نزند!» ترک اولیٰ هم همین‌طور است؛ وقتی معصوم است، دیگر ترک اولیٰ و غیر ترک اولیٰ ندارد: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا﴾؛2 منظور از ﴿يُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا﴾ طهارت مطلقه است. وقتی که امام به

    1. مفاتیح الغیب، فخر رازی، ج ١٦، ص ٥٣.
    2. سوره أحزاب (٣٣) آیه ٣٣. امام شناسی، ج ٢، ص ١٥٠:
      «این است و جز این نیست که خداوند اراده کرده است که فقط از شما اهل بیت هرگونه رجس و پلیدی را از میان بردارد و بتمام‌معنا شما را پاک و پاکیزه گرداند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

178
  • مقام طهارت مطلقه می‌رسد، دیگر ترک اولیٰ هم داخل در همین طهارت مطلقه خوابیده است، والاّ پس معلوم است که طهارت به معنای واقعی پیدا نشده است؛ درصورتی‌که ما می‌گوییم: طهارت مطلق است!

  • پس این گریه‌های امیرالمؤمنین در شب برای چیست؟! قطعاً اولیاء ‌به‌خاطر امور دنیوی حزن نمی‌گیرند! اگر تمام عالم از طلا باشد و آن را از دست بدهند و همین‌طور ما فات، حزن برای آنها معنا ندارد؛ به‌خاطر اینکه وقتی که اولیاء، تمام ما سوی الله را از متأثّرات و مسبّبات اسماء الهیّه بدانند، دیگر بنابراین معنا ندارد که از فوت یک متأثّری برای اینها یک حالت حزنی پیدا بشود، در‌حالتی‌‌که اینها خودشان مَجرا و مَمشای افاضۀ آن اسم و آن صفت هستند. وقتی خود امام علیه السّلام مُجریِ عالم امکان است، دیگر از فوت یک خانه و یک منزل و یک باغ و یک حدیقه و یک عقاد برایش حزنی پیدا می‌شود؟! وقتی که تمام عالم را فعل خدا بدانند، دیگر از فوت یک بچّه و یک زن و یک زمین و... برایش حزنی پیدا نمی‌شود؛ اگر هم حزن پیدا بشود، حزن معنوی است!

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام راجع به عثمان بن مظعون آه می‌کشد و می‌فرمود: «کانَ لی فیما مَضیٰ أخٌ1 فی اللهِ!» یا راجع به زید می‌فرماید: «رَحِمَ اللهُ زیدًا! کانَ قَلیلَ

    1. نهج البلاغة (عبده)، ج ٤، ص ٢٠٥، حکمت ٢٨٧؛ معاد شناسی، ج ٢، ص ٨٦، تعلیقه:
      «در مراد آنکه این «أخ» کدام است، در بین شُرّاح نهج اختلاف است؛ ابن‌میثم بحرانی در جلد ٥، از شرح نهج، ص ٣٩٠؛ و ملاّ فتح‌الله کاشانی در ص ٥٨١، از طبع سنگی گوید: ”مراد أبوذر غِفاری است.“ و بعضی گفته‌اند: ”مراد عثمان بن مظعون است.“
      و ابن‌أبی‌الحدید در جلد ١٩، ص ١٨٣ و ١٨٤ از شرح گوید: ”بعضی گفته‌اند: مراد از این برادر، رسول خداست.“ و این بعید است چون در عبارت است که: ”و کان ضَعیفًا مُستَضعَفًا؛“ و این صفتِ رسول خدا نبوده است. و بعضی گفته‌اند: ”مراد أبوذر غفاری است.“ و این را نیز جمعی مستبعَد شمرده‌اند، چون در عبارت آن حضرت است که:”فَإن جاءَ الجِدُّ فَهُوَ لَیثُ عادٍ و صِلُّ وادٍ.“ و أبوذرّ از معروفین به شجاعت و بَسالت نبوده است.
      و بعضی گفته‌اند: ”مراد مقداد بن عَمرو، معروف به مقداد بن أسود است که از شیعیان مخلص علی بوده است و در فضیلت او حدیث صحیح مرفوع وارد شده است.“ و بعضی گفته‌اند که: ”اشاره به أخ و برادر معیّن نیست و این کلام از باب مَثَل است و عادت عرب بر این جاری بوده است؛ مثل قولهم فی الشّعر: فَقلتُ لِصاحبی، و یا صاحبی.“ و سپس می‌گوید: ”این أقویٰ از وجوه مذکوره است.“
      و در شرح نهج البلاغه خوئی، در جلد ٢١، ص ٣٧٨ که شارح آن آقا میرزا محمّد‌باقر کمره‌ای است، این عبارت را از ابن‌أبی‌الحدید نقل می‌کند و اضافه می‌کند که: ”ابن‌میثم بر این جماعت که احتمال داده شده، عثمان بن مظعون را اضافه کرده است.“ و سپس می‌گوید: ”درصورتی‌که احتمال ابن‌أبی‌الحدید صحیح باشد، حضرت امیرالمؤمنین را باید مبتکر فنّ رُمانتیک و روایات تمثیلیّه گرفت‌.“»
      ترجمه: «در زمان گذشته برای من یک برادر الهى بود.‌» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

179
  • المَئونَةِ کَثیرَ المَعونَةِ؛1 وِزر و ثقلش به مردم کم بود، ولی کمک او زیاد بود و بار برمی‌داشت.» یا راجع به رفتن مالک اشتر که حضرت گریه کرد،2 یا راجع به رفتن محمّد بن أبی‌بکر که حضرت گریه کرد،3 یا راجع به رفتن عمّار؛4 همۀ این حالات حزنی است که برای از‌دست‌دادن رفیق راه پیدا می‌شود، و خب اشکالی هم ندارد! اینها مهم نیست، صحبت در امور دنیوی است که معنا ندارد در اینها حزنی پیدا بشود.

  • عدم منافات حال خوف با اطمینان در طریق و یقین به مآل

  • آن کسی که نخلستان‌ها را با آن وضع می‌کارد و درست می‌کند و بعد هم وقف فقرای مدینه می‌کند،5 و بعد هم می‌رود و خودش را به سختی درمی‌آورد و نهر و آب چاه و قنات می‌زند، و وقتی آب درمی‌آید وقف بنی فلان و بنی فلان

    1. المناقب، خوارزمی، ص ١٧٧.
    2. الغارات، ج ١، ص ١٦٩ و ١٧٠.
    3. همان، ص ١٩٨.
    4. کفایة الأثر، ص ١٢٣:
      «امیرالمؤمنین علیه السّلام وقتی بین کشته‌ها جنازۀ عمار را دید، با چشمانی اشک‌بار فرمود: ”﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾هرکس قتل عمّار را بزرگ نشمرد و محزون نشود، از اسلام حظّ و بهره‌ای نبرده است.“»
    5. مناقب آل أبی‌طالب علیهم السّلام، ج ‌٢، ص ١٢٢.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

180
  • می‌کند؛1 این دیگر معنا ندارد که خوف یا حزن به امور دنیا پیدا کند! پس این چه حزن و چه خوفی است که اینها دارند؟! وقتی که پیغمبر به امیرالمؤمنین بشارت می‌دهد بر اینکه ماه رمضان می‌آید، و بعد امیرالمؤمنین بلند می‌شود و سؤال می‌کند: «أیُّ الأعمالِ أفضَلُ فی هَذا الشَّهرِ العَظیم؟» حضرت می‌فرماید: «أفضَلُ الأعمالِ الوَرَعُ عَن مَحارِمِ اللهِ.» بعد حضرت گریه می‌کند، امیرالمؤمنین می‌گوید: «ما یُبکِیک یا رَسُولَ‌اللهِ؟» حضرت می‌فرماید: «أبکی لِما یُستَحَلُّ مِنکَ فی هَذا الشَّهرِ...» بعد امیرالمؤمنین سؤال می‌کند: «أ فی سَلامَةٍ مِن دینِی؛ دینم آن موقع درست است، سالم است و با تدیّن و با دین واقعی از دنیا می‌روم؟» حضرت می‌فرماید: «فی سَلامَةٍ مِن دینِک.»2 بعد امیرالمؤمنین می‌فرماید: «لا اُبالی؛ مسئله‌ای نیست!» آیا امیرالمؤمنین

    1. همان، ص ١٢٣.
    2. .الأمالی، شیخ صدوق، ص ٩٥، با قدری اختلاف. معاد شناسی، ج ‌١، ص ٤٤:
      «امیرالمؤمنین علیه السّلام که این روایت را بیان می‌کنند می‌گویند: ”در پایان خطبه برخاستم و عرض کردم: یا رَسولَ اللهِ! ما أفضَلُ الأعمالِ فی هَذا الشَّهرِ؟
      فَقالَ: یا أباالحَسَنِ! أفضَلُ الأعمالِ فی هَذا الشَّهرِ الوَرَعُ عَن مَحارِمِ اللهِ.
      ای رسول، خدا بهترین اعمال در این ماه چیست؟
      رسول خدا فرمود: ای أبوالحسن! بهترین اعمال در این ماه اجتناب از گناهان است.
      ثُمَّ بَکَی، فَقُلتُ: ما یُبکیکَ یا رَسُولَ اللهِ؟
      فَقالَ: أبکی لِما یُستَحَلُّ مِنکَ فی هَذا الشَّهرِ؛ کأنّی بِکَ و أنتَ تُصَلّی لِرَبِّکَ و قَد انبَعَثَ أشقَی الأوَّلینَ و الآخِرینَ، شَقیقُ عاقِرِ ناقَةِ ثَمودَ؛ فَضَرَبَکَ ضَرَبَةً عَلیٰ قَرنِکَ فَخُضِبَت مِنها لِحیَتُکَ.
      سپس رسول خدا گریه کرد. عرض کردم: ای پیامبر، خدا علّت گریۀ شما چیست؟
      فرمود: گریه می‌کنم برای آن حادثۀ عظیمی که در این ماه بر تو فرود آید و خون تو را حلال کنند؛ مثل اینکه من می‌بینم که تو در حال نماز و مناجات با پروردگارت هستی، در این حال شقی‌ترینِ اوّلین و آخرین، هم‌دوش و هم‌ردیف پی‌کنندۀ ناقۀ صالح، برانگیزد و چنان ضربتی بر مغز سر تو فرود کند که از آن ضربت محاسنت به خون خضاب شود.
      فَقُلتُ: یا رَسولَ اللهِ! فی سَلامَةٍ مِن دینی؟ فَقالَ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ و سَلَّمَ: فی سَلامَةٍ مِن دینِکَ.
      عرض کردم: ای پیغمبر خدا، آیا در آن حال دین من سالم خواهد بود؟
      پیغمبر که درود خدا بر او و آلش باد فرمود : بلی، دین تو سالم خواهد بود.
      ثُمَّ قالَ: یا عَلیُّ، مَن قَتَلَکَ فَقَد قَتَلَنی، و مَن أبغَضَکَ فَقَد أبغَضَنی؛ لِأنَّکَ مِنّی کَنَفسی، و طینَتُکَ مِن طینَتی، و أنتَ وَصیّی و خَلیفَتی فی أُمَّتی‌.
      سپس رسول خدا فرمود: ای علی، کسی که تو را بکشد حقّاً مرا کشته است، و کسی که تو را دشمن دارد حقّاً مرا دشمن داشته است؛ زیرا که نسبت تو با من مثل جان من است، و سرشت تو از سرشت من است، و تو وصیّ من و جانشین من در امّت من هستی.“»‌

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

181
  • می‌داند پیغمبر راست می‌گوید یا نمی‌داند؟! پس چرا خوف دارد؟! فرض کن که من باب مثال شما به این و آن بدهی دارید، فردا یک شخصِ صادقِ مصدّقی خبر می‌دهد که آقا فلان کس تلفن می‌زند که من فردا صبح حرکت می‌کنم و می‌آیم و به شما فلان مبلغ را می‌دهم، و این مبلغ نه‌تنها بدهی شما را می‌پردازد بلکه به اضعاف مضاعف هم برای شما می‌رسد، و شما هم به این مسئله یقین دارید؛ آیا باز خوف دارید یا ندارید؟! چه خوفی داشته باشید؟! دیگر خوف یعنی چه؟! او می‌گوید: «فی سَلامَةٍ مِن دینِک؛ دیگر دینت سالم است.» پس این گریه‌ها یعنی چه؟!

  • اشکالی که الآن سنّی‌ها دارند به لیلة‌المبیتِ امیرالمؤمنین می‌گیرند این است که علی هنر نکرده است، چون پیغمبر به او گفت: تو سالم می‌مانی و در مدینه به من ملحق می‌شوی! پس علی که رفت و آنجا خوابید، می‌داند که طوری نمی‌شود؛ خب من هم اگر پیغمبر را صادق بدانم، می‌دانم هیچ طوری نمی‌شود! صحبت سر این نیست که پیغمبر به او گفت سالم می‌مانی یا نه، صحبت سر این است که قبل از اینکه پیغمبر به امیرالمؤمنین بگوید تو سالم می‌مانی و به مدینه می‌رسی، وقتی که پیغمبر به علی گفت: «آیا می‌روی سر جای من بخوابی؟» علی گفت: «یا رسول‌الله اگر من بخوابم، تو سالم به مدینه می‌رسی؟» حضرت فرمود: «بله!» او هم گفت: «خب می‌روم می‌خوابم!» بعد وقتی می‌خواست برود بخوابد، حضرت فرمودند:

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

182
  • «تو هم سالم می‌رسی و اهل و عیال من را می‌آوری.»1 قبلاً که به او نگفته بود! و عبارت امیرالمؤمنین این است که می‌گفت: «آن شب ما یک خواب راحتی کردیم که در عمرمان این‌طور نخوابیدم!» نه اینکه بداند سالم است، خب سالم نماندم که نماندم! حال حضرت این است که رسول خدا سالم بماند، هرچه شد که شد! بعد پیغمبر می‌گوید: «نه، تو هم می‌آیی و این فاطمه را می‌آوری، مادر خودت فاطمه بنت اسد را هم می‌آوری و...» و حضرت اینها را با آن وضع و کیفیّت آوردند.

  • حالا صحبت در این است که اوّلاً آیا اولیای خدا به مآل خودشان واقف هستند یا نیستند؟! این یک مسئله، دوّم اینکه حالا واقف هم نباشند بالأخره در وضعیّت فعلی مگر اینها دارای مقام اطمینان نیستند، آیا اطمینان با این حالات منافات دارد یا ندارد؟! کوسه و ریش پهن که نمی‌شود، یک بام و دو هوا که نمی‌شود! از یک طرف می‌گوید: ﴿لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَ لَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾2 و از طرف دیگر این دعاها و این چیزهایی که دارد می‌گوید و گریه‌ها و زاری‌ها و... را چه‌کار کنیم؟! این را می‌گویند مقام جمع‌الجمعی و مقام جمعیّت! ما الآن روزه می‌گیریم و تا موقع افطار گرسنه می‌شویم، بعدازظهر که گرسنگی غالب می‌شود، در آن‌موقع آنچه که بر وجود ما حاکم است، گرسنگی است یا سیری؟! آیا می‌توانیم در آن موقع سیری را در وجود خودمان حاکم کنیم؟! نه، ما گرسنه هستیم، حال ما حال یک شخص گرسنه است؛ حالا که افطار کردیم و سیر شدیم، دیگر از گرسنگی خبری نیست! الآن آیا شما می‌توانید گرسنگی را در وجود خودتان پیاده کنید؟! دیگر نمی‌توانید، هرچه بگردید پیدایش نمی‌کنید! مگر اینکه بگذرد تا این غذا هضم بشود و دوباره این معده طلب کند، آن‌موقع دوباره گرسنگی در وجود ما پیدا

    1. .الأمالی، شیخ طوسی، ص ٤٦٥ ـ ٤٦٩، با قدری اختلاف.
    2. سوره یونس (١٠) آیه ٦٢. امام شناسی، ج ‌٥، ص ٢٤:
      «برای اولیای خداوند هیچ‌گونه ترس و هیچ‌گونه اندوه و حزنی نیست.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

183
  • می‌شود. ما در یک حال نمی‌توانیم هم سیری و هم گرسنگی را با همدیگر واجد باشیم. امّا اولیای خدا این‌طور نیستند، می‌توانند گرسنگی و سیری را با همدیگر داشته باشند. اگر ما رسیدیم به جایی که توانستیم این دو حال را داشته باشیم، می‌فهمیم که مقام خوفی که امیرالمؤمنین دارد چیست.

  • مقام خوف چه مقامی ‌است؟! یک مثال می‌زنم: در جادّه‌ای کوهستانی و خیلی خطرناک که دارای خطر پرتگاه است، شما سوار یک ماشین یا سوار یک موتور می‌شوید و باید از این جادّۀ کوهستانی بالا بروید و بعد دوباره گردنه‌ها را طی بکنید پایین بیاید و به آن شهر بروید. موتور یا ماشینتان را روشن می‌کنید و حرکت می‌کنید، وقتی که می‌خواهید حرکت کنید، حضرت آقا می‌آیند و به شما می‌گویند که شما به سلامت به آنجا خواهید رسید، و اگر رسیدید داخل در منزل فلانی بشوید و پیغام من را به فلان شخص برسانید! شما در حرف ایشان هم حرفی ندارید و وقتی که ایشان بگویند خواهید رسید، دیگر مسئله تمام است! البته اگر حرف نداشته باشید! شما راه می‌افتید و بالا می‌آیید و شروع به طی‌کردن این گردنه‌ها می‌کنید. آیا وقتی که دارید این گردنه‌ها را طی می‌کنید، هیچ شده که بگویید حالا که آقا گفتند شما به آنجا می‌رسید، پس من فرمان را رها کنم تا خودش هر‌جا می‌خواهد برود؛ یا اینکه ایشان گفتند شما سالم به آنجا می‌رسید، باید با مواظبت بر مسیر هم توأم باشد؟! شما نمی‌توانید بگویید که چون به من گفتند سالم می‌رسی، پس از آن بالای گردنه پایم را از روی ترمز بردارم و بگویم خودت برو؛ گفته است سالم می‌رسی! امّا شما از اوّل جادّه تا آخر جادّه چشمت به جادّه است که نیفتی، در عین حال می‌دانی که گفتند تو سالم خواهی رسید! بین این حکایت و این قضیه هیچ منافاتی ندارد که در عین حال که انسان می‌داند قضیه‌ای اتّفاق خواهد افتاد، حالش در طی مسیر حال یک شخص مواظب و مراقب بر امور باشد؛ به عبارت دیگر بین سالم رسیدن به آنجا تلازمی‌ است با این مراقبت و مواظبت فعلیّه، یعنی این مراقبت و مواظبت است که ما را سالم و به سلامت به آنجا می‌رساند.

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام از نقطۀ نظر مسائل دنیوی و مسائل ما سوی الله اصلاً

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

184
  • نظری ندارد تا اینکه او را خوف بگیرد یا نگیرد! او می‌گوید من تمام دنیا را سه طلاقه کرده‌ام،1 دیگر خوف چه چیزی را داشته باشم؟!

  • شأنیّت تکالیف دائر مدار تحقّق موضوع

  • در آن بحثی که مطرح شد که تکالیف دائر مدار تحقّق موضوع هستند، یکی از ریشه‌هایی که از آن بحث جلو می‌آید و به آنجا ختم می‌شود، این است که در هر مرحله‌ای تکالیف مرحلۀ قبل از انسان برداشته می‌شود. اصلاً تکلیف شرب خمر دیگر برای سلمان نمی‌آید، شرب خمر برای سلمان نیست چون موضوع در سلمان دیگر منتفی شده است؛ تکلیف حرمت لواط و زنا و سرقت و... برای سلمان دیگر نیست؛ اینها برای یک طبقۀ خاص است، برای او تکلیف بالاتر است. و همین‌طور مراتب افراد در موضوعیّت برای تکلیف و موردیّت برای تکلیف تفاوت پیدا می‌کند؛ چطور اینکه خود تکلیف تفاوت پیدا می‌کند.

  • ما تکلیف عام داریم، تکلیف خاص داریم، تکلیف خاصّ‌الخاص داریم. روزه‌ای که به عام می‌گویند بگیرید، روزه‌ای است که محرمات و مفطراتی که ذکر شده را انجام ندهد؛ روزۀ خاص روزه‌ای است که علاوه بر اینکه از اینها پرهیز می‌کنند، از غیبت هم پرهیز می‌کنند، از شنیدن امر حرام هم پرهیز می‌کنند، چون اینها مفطر ظاهری روزه که نیست امّا از اینها هم پرهیز می‌کنند؛ روزۀ‌ خاصّ‌الخاص روزه‌ای است که حتّی از فکر

    1. نهج‌البلاغة (عبده)، ج ٤، ص ١٥٢، حکمت ٧٦:
      «یا دُنیا، یا دُنیا، إلَیکِ عَنِّی! أ بی تَعَرَّضتِ أم إلَیَّ تَشَوَّقتِ؟! لا حانَ حَینُکِ! هَیهاتَ! غُرِّی غَیرِی! لا حاجَةَ لی فیکِ! قَد طَلَّقتُکِ ثَلاثًا، لا رَجعَةَ فیها؛ فَعَیشُکِ قَصیرٌ و خَطَرُکِ یَسیرٌ و أمَلُکِ حَقیرٌ! آهِ مِن قِلَّةِ الزّادِ و طولِ الطَّریقِ و بُعدِ السَّفَرِ و عَظیمِ المَورِدِ
      ترجمه: «اى دنیا، اى دنیا، از من دور شو! آیا متعرّض من شده‌اى یا به من شوق داشته و مرا خواهانى؟! نزدیک مباد هنگامۀ (فریب و استیلای) تو؛ هیهات! دیگرى را بفریب! مرا به تو نیازى نیست، تو را سه طلاقه گفته‌ام که دیگر رجوع و بازگشتى در آن نیست! زندگی تو کوتاه، و قدر و منزلت تو ناچیز، و آرزوى تو چه پست و بى‌ارزش است! آه از کمى توشه و طول مسافت و دورى سفر و شدّت و سختی منزلگاه قیامت!» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

185
  • گناه هم نهی دارد، از خطور گناه هم نهی دارد، از خطور فکر بد و سوء ظن نسبت به مؤمن هم نهی دارد، از خطور مسائل تفاخر و مسائل انانیّت و... هم نهی دارد، این می‌شود روزۀ خاصّ‌الخاص؛ روزۀ أخص روزه‌ای است که از غیر خدا نهی دارد، یعنی غیر خدا را اصلاً نباید در دلت راه بدهی، اصلاً نباید به غیر خدا توجّه پیدا کنی. روزه می‌گیری ولی وقتی که در منزل می‌روی و به بچّه‌ها و به عیال و... نگاه می‌کنی، نباید اینها تو را بگیرد ولو اینکه خب نگاه، نگاه حلال است؛ یعنی غیر خدا نبایستی که در این دل جا بگیرد؛1 خب حالا این دیگر صحبت دارد. آیا اصلاً به مخیّلۀ‌ انسان خطور می‌کند که سلمان بیاید شراب بخورد، سلمان بیاید زنا کند یا نه؟! اصلاً خطور می‌کند و اصلاً معنا دارد؟! وقتی معنا ندارد، پس تعلّق تکلیف به همچون سلمان از یک حکیم لغو خواهد بود، و شأنیّت هم ندارد! شأنیّت برای این است که تکلیف تعلّق بگیرد به این مکلّف ولو مکلّف جاهل باشد؛ این می‌شود شأنیت. تنجّز دارد ولی هنوز به فعلیّت نرسیده است؛ فعلیّت آن‌وقتی است که شخص متنبّه باشد. این شأنیّت شأنیّتی است که خودمان داریم می‌گوییم، والاّ آن شأنیّتی که آقایان می‌گویند که تکلیف به همۀ مکلّفین علَی‌السویّه تعلّق می‌گیرد، خب این مسئله‌ای است که آن دفعه هم صحبت شد که این حرف خیلی پایه ندارد. امّا شأنیّتی که ما می‌گوییم این است که تکلیف روی موضوع کلّیِ خودش بر فرض تحقّق، بار است؛ چه مکلّف عالم باشد یا نباشد. بنابراین وقتی مکلّف از تحت دایرۀ موضوع تکلیف کلّی درآمد، دیگر نسبت به او شأنیّت ندارد و تکالیف دیگری بر او است. مثلاً یک مکلّفِ مرد، با اعجاز تبدیل به زن شد؛ همان‌طور که امام حسن تبدیل کرد. در مسجد مدینه نشسته بودند، یک شامی‌شروع کرد به هتّاکی کردن. حضرت داشت صحبت می‌کرد و می‌گفت:

  • شماها چه کسی هستید؟! ما روی مصلحت خدا داریم اینها را انجام می‌دهیم! ... من اگر بخواهم مدینه را تبدیل به شام می‌کنم و شام را تبدیل به مدینه

    1. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون علّت غائی روزه، رجوع شود به انوار الملکوت، ج ١، ص ٧٥.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

186
  • می‌کنم و جاهای اینها را عوض می‌کنم! مرد را زن می‌کنم و زن را مرد می‌کنم!

  • یک‌دفعه یکی شروع کرد به خندیدن که: «اگر راست می‌گویی من را زن بکن!» حضرت گفت: «خجالت بکش، بلند شو چادر سرت کن!» نگاه کردند و دیدند که تمام ریش‌های این ریخت و زن شد! دید ای داد بیداد، گیس درآورد و ریشش ریخت! بلند شد و دررفت. حضرت گفت: «این را زن کردم و آن یکی در خانه را مرد کردم!» آن طرف بلند شد و به خانه رفت، دید حالا یک سبیل کلفت در خانه گرفته نشسته است! حضرت گفت: «حالا صبر کنید؛ آنها یک بچّۀ خنثی بیاورند که نه مرد است و نه زن!» آبرویش همه‌جا رفته بود. خلاصه بعد از یک مدّت آمد و روی دست و پای امام افتاد، بعد حضرت دوباره ریش و سبیل را عوض و بدل کرد و گفت: «بروید!» قضیه در مناقب ابن‌شهرآشوب است.1

  • حالا امام حسن آمد و این آقا را تبدیل به خانم کرد، فوراً احکام بر او عوض می‌شود، دیگر این مرد نیست که حکم کذا و کذا داشته باشد؛ همۀ احکام خانم‌ها فوراً بار می‌شود! آن هم الآن تبدیل به مرد شد و آن احکامی ‌که تا حالا برای این بود، همه از بین رفت، حتّی شأنیّت هم ندارد و اصلاً از تحت موضوع تکلیف بیرون رفت؛ مثل اینکه مُرد و یک احکام دیگری بر او تعلّق گرفت.

  • حکم دائر مدار موضوع است.حالا صحبت در این است که وقتی قرار شد این‌طور باشد، سلمان با توجّه به یک‌چنین مقامی‌ و با توجّه به یک‌چنین ظرفی اصلاً دیگر معنا ندارد که گناهانِ ظاهر از او متمشّی بشود؛ از تحت موضوعیّت برای تکلیف اصلاً خارج شده و دیگر بیرون آمده است و یک احکام دیگری برای او بار می‌شود و خصوصیّت احکام تغییر پیدا می‌کند. این مراتب و حالتی است که اینها دارند!

  • خوف اولیاء الهی از عدم التفات محبوب

  • امیرالمؤمنین یا اولیای خدا که نسبت به قضایای مادّی اصلاً توجّهی ندارند،

    1. مناقب آل أبی‌طالب علیهم السّلام، ج ‌٤، ص ٨؛ اثبات الهداة، ج ٤، ص ٣١؛ الخرائج و الجرائح، ج ١، ص ٢٣٦، با قدری اختلاف در تمامی مصادر.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

187
  • تحت آیۀ ﴿لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾ داخل هستند، پس معنای آیۀ ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَ لَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾1 این است: «ای مردم، دیگر ما سوی الله نمی‌تواند اولیای خدا را به خوف یا به حزن دربیاورد، اینها از تحت دایرۀ خوف و حزن نسبت به ما سوی الله خارج شده‌اند؛ پس دیگر در اینها چه خوفی می‌ماند؟!» فقط خوف التفات و عدم التفات محبوب برای اینها باقی می‌ماند. خوف اینها فقط این است؛ نه نسبت به ما سوی الله، ما سوی الله دیگر خوفی ندارد، از تحت دایرۀ خوفِ از ما سوی الله درآمدند. ما هستیم که نسبت به مسائل روزمرّه و گناه و... دارای تشویش و خوف هستیم؛ پول از دستمان برود حزن می‌گیریم، نسبت به یک قضیه خوف پیدا می‌کنیم، و اینکه آیا در این قضیه ربح پیدا بکنیم و ‌برسیم یا نرسیم؟! اولیای خدا از تحت تأثیر علل و معلولات درآمده‌اند، از تحت تأثیر سبب و مسبّبات درآمده‌اند، از تحت تأثیر أثر و متأثّرات درآمده‌اند. فقط تنها چیزی که برای اولیاء می‌ماند این است که مبادا یک‌وقت خدا نظرش را نسبت به اینها بگیرد، همین؛ نه نسبت به غیر!

  • امیرالمؤمنین که در دعای کمیل می‌گوید: «صَبَرتُ عَلیٰ عَذابِکَ فَکَیفَ‌ أصبِرُ عَلیٰ فِراقِکَ‌»،2 معنایش این است که رفتن به آتش برای من مهم نیست، چون آتش ما سوی الله است؛ برای من ناراحتی‌های دنیا مهم نیست، چون اینها ما سوی الله است؛ برای من بهشت نرفتن مهم نیست، چون اینها ما سوی الله است؛ برای من مهم این است که آن ارتباط بین من و تو که مانده است، همۀ ما سوی الله که کنار رفتند و فقط خودم و تو مانده‌ایم، تو بیایی یک لحظه نظرت را از ما بگیری؛ این برای من باعث خوف است و این برای من باعث ترس و ناراحتی است، والاّ نسبت به ما سوی الله دیگر مسئله تمام است!

    1. سوره یونس (١٠) آیه ٦٢. 
    2. مصباح المتهجّد، ج ٢، ص ٨٤٧. ترجمه:
      «بر فرض که بر عذابت صبر و شکیبایى کنم، پس چگونه مى‌توانم بر فراقت شکیبا باشم؟!» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

188
  • ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَ لَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ﴾، اولیاء خوف و حزن ندارند! دیگر می‌ماند حزن و خوف نسبت به خودش؛ اینکه خود خدا آمد و گفت که من امشب کاری با تو ندارم! علی می‌گوید که من تحمّل این یک لحظه که به من نظر نکنی و کم‌التفاتی بکنی را ندارم! می‌گوید: من همه‌چیز را قبول دارم، فقط این یکی را نمی‌توانم قبول کنم!

  • من باب مثال، اگر عاشقی به در خانۀ معشوقی بیاید و به او بگوید: اگر بیایی درب خانه، تو را می‌گیرم و این‌قدر با این چوب بر سرت می‌زنم که سرت خون بیاید! اگر واقعاً عاشق باشد، می‌گوید: باشد، عیب ندارد! می‌گوید: می‌آیم جلوی همسایه‌ها آبرویت را می‌برم! می‌گوید: بیا ببر! می‌گوید: می‌آیم و تمام مال و اموالت را برمی‌دارم و به تاراج می‌برم! او هم می‌گوید: بفرما! واقعاً من دیده‌ام و خودم به یک‌چنین قضایایی برخورد کرده‌ام، یعنی نسبت به بعضی‌ها دیده‌ام که یک‌چنین حالی داشتند. خدا قسمت کند! مجازش هم خوب است، مجازش هم راه خوبی است! در هر صورت، خیلی حال عجیبی داشت! می‌گوید: تو به من بگو من تو را می‌خواهم؛ دیگر هر کاری دلت می‌خواهد بکن، من فقط این را از تو می‌خواهم که نگو نمی‌خواهمت! عاشق فقط یک حرف از معشوق می‌خواهد که معشوق بگوید: من تو را می‌خواهم! می‌گوید: ما سوای تو هرچه هست را از دست می‌دهم، بیا آبرویم را ببر، بیا مالم را ببر، بیا بزن، اصلاً بیا و من را بکش؛ ولی بگو می‌خواهمت! امّا اینکه بگویی نمی‌خواهمت ولی تمام دنیا را به تو می‌دهم، فایده ندارد!

  • خوف امیرالمؤمنین از این است که یک‌وقت خدا نگوید که ای علی، امشب تو را نمی‌خواهم! «هَبنی صَبَرتُ عَلیٰ حَرِّ نارِکَ!»1 می‌گوید: من را در جهنّم‌ می‌اندازی

    1. مصباح المتهجد، ج ٢، ص ٨٤٧، فرازی از دعای شریف کمیل:
      «فَهَبنی یا إلَهی و سَیِّدی و مَولایَ و رَبّی صَبَرتُ عَلَى عَذابِکَ فَکَیفَ أصبِرُ عَلىٰ فِراقِکَ؟ و هَبنی صَبَرتُ عَلىٰ حَرِّ نارِکَ فَکَیفَ أصبِرُ عَنِ النَّظَرِ إلىٰ کَرامَتِک‌؟»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

189
  • بینداز، مسئله‌ای نیست! ما حال امیرالمؤمنین را نداریم!

  • جریان تدبیر و مشیّت پروردگار در قضایای عالم وجود

  • حال امیرالمؤمنین این است که امام حسین می‌گوید:

  • إلَهی إنّ اختِلافَ تَدبیرِکَ و سُرعَةَ طَواءِ مَقادیرِکَ، مَنَعا عِبادَکَ العارِفینَ بِکَ عَنِ السُّکونِ إلیٰ عَطاءٍ و الیَأْسِ مِنکَ فی بَلاءٍ.1

  • «[خدایا] اگر به آن کسانی که به تو عارف هستند و به قضا و قدر اطّلاع دارند و از مسائل تقدیر و مشیّت تو مطّلع هستند، نعمت و وعده‌ای دادی؛ این دو مطلب، یکی اینکه تقدیرات تو مختلف است و دائماً در حال اختلاف است، و یکی اینکه این تقدیرات در هم می‌پیچد و همین‌طور سریع در حال گردش است، [مانع دل‌خوشی و آرامش آنها و مانع یأس و نا امیدی در بلاء و امتحان می‌شود]!»

  • یعنی فعّال ما یَشاء و حاکم ما یُرید، به این کیفیّت است.

  • درین درگه که گه‌گه کَه کُه و کُه کَه شود ناگه***مشو نومید اگر هستی به لطف و قهر او آگه
  • اگر آگاه هستی که ناامید نشو و اگر آگاه نیستی که هیچ! اگر آگاه هستی از لطف و قهر او ناامید نشو؛ چون فعّال ما یشاء فقط او است و تقدیر او بر مشیّتش حاکم نیست، بلکه مشیّت او بر تقدیر حاکم است، و هرچه را که او می‌خواهد مشیّت می‌کند!

  • حضرت یونس عصبانی شد و گفت: «یعنی چه شما فقط بت می‌پرستید و گوش نمی‌دهید!» و از این حرف‌ها، و دعا کرد که: «خدایا، اینها را نابود کن و از بین ببر!» ﴿وَ ذَاٱلنُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَٰضِبٗا﴾؛2 «غضب کرد و نفرین کرد!» از آن طرف هم خب پیغمبر است و نفرین او می‌گیرد؛ چون دل ولیّ همان مشیّت خداست، نفرین او گرفت و عذاب آمد! دید عجب، اگر خودش هم اینجا باشد دیگر مرخّص است،

    1. إقبال الأعمال، ج ١، ص ٣٤٨.
    2. سوره أنبیاء (٢١) آیه ٨٧.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

190
  • فوراً فرار کرد و گفت: بگذار برویم که لااقل ما را عذاب نگیرد! از قومش فرار کرد و آمد، ﴿فَظَنَّ أَن لَّن نَّقۡدِرَ عَلَيۡهِ﴾؛ «خیال کرد حالا که ما دعایش را مستجاب کردیم، این قِسِر در رفته است!»

  • خب جناب ذا النّون، حالا که خدا دعای تو را مستجاب کرد، تو هم می‌روی بر تخت سلطنت می‌نشینی؟! نه، تو هم برای ما مثل یکی از آنها هستی! تو با آن آدمی‌ که مخالفت تو را کرده است، برای من هیچ فرقی نمی‌کنی! آن هم اگر برگردد و عوض بشود، تقدیر من را عوض کرده است؛ دل او هم مشیّت من است! نکته اینجا است که اگر قلب تو مجرای مشیّت من است، قلب آن بندۀ عاصیِ گناهکار هم مجرای مشیّت من است؛ تو از این نکته غافل بودی و قضیه را یک‌طرفه دیدی! تو خیال کردی فقط خودت همه‌کاره هستی و مهر و امضا را به دست تو سپردیم، بزنی و بروی جلو! نه آقا، بایست! تو یکی هستی در این عالم، یکی هم آن قوم هستند! آنها اگر عوض بشوند ما تو را مرخّص می‌کنیم، تو چه کسی هستی؟! پیغمبری، باش؛ ولی تو یک نفر هستی، آن هم یک نفر است، این هم یک نفر است، او هم یک نفر است؛ برای ما توی پیغمبر و آن بندۀ گناهکار فرق نمی‌کنید! چرا این را از خودت دانستی و آن حالات آنها را از ما ندانستی؟! این حال توجّهی که ما الآن به تو دادیم، تو این حال توجّه را از ما می‌بینی، ولی چرا آن حال عصیان آنها را از ما نمی‌بینی؟! و چرا تو حساب آنها را از من جدا کردی، مگر آنها بندگان من نیستند؟! چرا نفرین کردی؟! آنها هم بالأخره بندگان من هستند و همۀ شما سر این سفره نشستید! «مِن أینَ لِیَ النجاةُ؟!»1 چه کسی تو را به این بالا برده است؟! چه کسی تو را پیغمبر کرده و چه کسی آنها را پیغمبر نکرده است؟! هر دو یکی است و هر دو به یک کیسه می‌رسد؛ این کیسه تو را پیغمبر کرده و اینها را نکرده است! چرا تو خودت را داخل می‌کنی ولی آنها را پس‌می‌زنی؟! چرا تو خودت را داخل در این

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

191
  • خانه می‌دانی و آنها را نمی‌دانی؟!

  • ﴿فَظَنَّ أَن لَّن نَّقۡدِرَ عَلَيۡهِ﴾؛ «خیال کرد می‌تواند قِسر در برود!» ما او را گرفتیم و در دهان ماهی انداختیم؛ وقتی رفت و دید، گفت: ای داد بیداد، از چاله افتادیم در چاه! حالا اینجا در این ظلمات ثلاث، ظلمت شکم و ظلمت درون دریا و ظلمت شب، چه‌کار کنیم؟! ﴿فَنَادَىٰ فِي ٱلظُّلُمَٰتِ أَن لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ﴾،1 حالا فهمید، و لابد این ماهی هم چند تا فشار به او داد؛ گفت: ای داد بیداد، آخر کار است، رسیدیم آخر خط! خدایا غلط کردیم!

  • این گوشمالی‌های جلالیّه است! چند تا گوشمالی می‌دهند و هرچه دارد را در می‌آورند؛ یعنی آدم را به جایی می‌رسانند که هیچ مفرّی ندارد، نه رفیق می‌تواند از انسان دست بگیرد، نه پدر و مادر می‌توانند کمک کنند، نه پول می‌تواند چاره‌ساز باشد و نه زن و بچّه، هیچ چیز؛ چنان خودش را در تنگنا می‌بیند که می‌گوید: خدایا، غلط کردم!

  • آقا سیّد جمال گلپایگانی رفت به امیرالمؤمنین گفت: «یا علی، اشتباه کردم! خودت هر‌کاری می‌خواهی بکنی بکن، ما نیستیم!» چنان علی او را در منگنه انداخت که هرچه داشت درآمد؛ اوضاعش مفصّل است.2

  • ﴿فَنَادَىٰ فِي ٱلظُّلُمَٰتِ أَن لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآأنتْ﴾؛ «آنجا گفت که فقط تو مؤثّر هستی! (اگر تو من را پیغمبر کردی، آنها را هم این‌طوری کردی!)»

  • آنجا تازه فهمید که یونس برو با مردم سر‌کن، برو با مردم بساز!

  • پیغمبر ما هیچ‌وقت نفرین نکرد؛ در آن شدائد می‌گفت: «اللهمَّ اهْدِ قَومی فَإنّهُم لا یَعلَمونَ!»3 پیغمبر کامل بود، پخته بود؛ امّا یونس هنوز خام بود، او را در شکم

    1. سوره أنبیاء (٢١) آیه ٨٧.
    2. رجوع شود به مطلع انوار، ج ٢، ص ٤٢٠، تعلیقه.
    3. مناقب آل أبی‌طالب علیهم السّلام، ج ١، ص ١٩٢. امام شناسی، ج ١٣، ص ٩٣:
      «بار پروردگار من، قوم مرا هدایت کن! زیرا این کردار آنها ناشی از جهل است.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

192
  • ماهی فرستاد تا یک اربعین روزی چهار صد دفعه به حال سجده یونسیّه بگوید و حالش درست شود و دیگر از این کارها نکند! وقتی که فهمید قضیه از چه قرار است، عوض شد، و خدا گفت: حالا برو به طرف قومت! آمد دید عجب! همه دارند زندگی می‌کنند! گفت چه شده است؟! فلان شخص گفت: «معذرت می‌خواهیم، ببخشید!» آن دیگری رو کرد به او و گفت: «ببخشید!» آنها هم دیگر حالشان خوب شده بود! اینها همه باید دست به دست هم بدهد، هم حال این باید درست شود و هم حال آنها؛ حال این که عوض شد، کارش درست شد و یک دگرگونی در دلش ایجاد شد و فهمید که مؤثّر خداست و فهمید با آن بندۀ گناهکار نزد خدا هیچ فرقی نمی‌کند، و این طرف قضیه درست شد؛ آنها هم فهمیدند که اگر دست از پا خطا کنند، چوب یونس بالای سر آنها است، و آنها هم عوض شدند؛ پس حالا بیاییم با هم آشتی کنیم،1 و این می‌شود مدینۀ فاضله. مشیّت در قضایای عالم این‌طوری است.

  • حال خوف اولیاء الهی در مقام بقاء

  • امیرالمؤمنین همۀ این حرف‌ها و این مسائل را گذرانده است و می‌داند که «فی سلامةٍ مِن دینِه» است؛ ولی آیا خیالش راحت است یا اینکه نه، الآن دائماً نگران است؟! می‌داند که کار خدا حساب و کتاب برنمی‌دارد، برای خدا علی و ابن‌ملجم فرق نمی‌کند، برای خدا علی و یک درخت فرق نمی‌کند؛ وقتی که این را می‌داند، دائماً نگران است که او نظرش نسبت به این برمی‌گردد یا نه! دائماً حالش حال خوف است و دائماً مواظب است. دیگر از ما سوی الله که خیالش راحت است و می‌داند که الآن دیگر مورد تکلیف ما سوی الله ندارد؛ فقط مانده است خودش و خدا، یعنی این دو در مقابل هم، و اینکه او نظرش برنگردد و بگوید که ای علی، تو را نمی‌خواهم؛ فقط منتظر همین قضیه است! لذا در دعاها می‌بینیم که ائمّه فقط دنبال این هستند که خدایا نظرت را از ما برنگردان! یعنی احساس می‌کنند که در عالم مشیّت فقط عنایت

    1. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون داستان حضرت یونس و قومش، رجوع شود به تفسیر العیّاشی، ج ٢، ص ١٢٩ ـ ١٣٧.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

193
  • خداست که اینها را نگه داشته است و اگر او نباشد، اینها هم نیستند.

  • این قضیۀ احساس است که آنها را مدام تحریک می‌دهد، والاّ در مقام فنا اصلاً خوفی نیست، هیچ چیزی نیست؛ تمام اینها برای کثرت است، تمام اینها برای جمع‌الجمعی است، برای عالمی ‌است که در عینِ شناخت وحدت، وجودِ خودشان را هم احساس می‌کنند، نفس خودشان را احساس می‌کنند، تعلّق مشیّت الهی به خودشان را احساس می‌کنند. او عالم را با یک اشاره این طرف و آن طرف می‌کند؛ این می‌شود ما سوی الله! به جبرئیل و میکائیل حکم می‌راند، ولی باز تمام اینها ما سوی الله است. آن چیزی که دلش را می‌لرزاند، خود ارتباطش با خداست که آیا نظرش هست یا نه؟!

  • این حال همین‌طور ادامه دارد تا وقتی که ابن‌ملجم می‌آید و ضربت را می‌زند؛ اینجا که ضربت را می‌زند دیگر کار تمام شد و دیگر راحت شدم! معنای «فُزتُ»1 این است که این حالت عنایتی که تو به من داری، اینجا دیگر فهمیدم که کار تمام است و دیگر تمام شد و رفتیم؛ می‌دانیم که دیگر آن دنیا هیچ خبری نیست و دیگر خیالمان راحت است! لذا من خیال می‌کنم خوش‌ترین اوقات امیرالمؤمنین همین یک شب آخر بود که دیگر خیالش راحت شد! معنای «فُزتُ» این است که دیگر کارم تمام شد؛ نه اینکه دیگر گناه نمی‌کنم، این حرف‌ها چیست؟! یعنی تو دیگر نظرت به من تمام شد! تا به‌حال من نگران این بودم که نظرت را نسبت به من تا آخر داری یا نداری؛ الآن فهمیدم اینکه پیغمبر گفت: «فی سلامةٍ»، الآن انجام شد! لذا این قضیه‌ای که حضرت

    1. معاد شناسی، ج ٣، ص ٢٠٣:
      «امام حسن فرمود: ”ابن‌أبى‌السّاج آمد و به پدرم اعلام نماز کرد، پدرم از منزل خارج شد و من هم خارج شدم، که آن دو نفر آهنگ کشتن پدرم را نمودند و شمشیر پرتاب کردند؛ شمشیر یکى بر طاق فرود آمد و شمشیر دیگرى در سر پدرم نشست!“ در این حال است که صدا می‌زند: ”فُزتُ وَرَبِّ الکَعبَة؛ سوگند به پروردگار کعبه که فائز شدم!“ شهادت در نزد آن حضرت فوز است، کشته شدن در راه خدا سعادت است و بهشت است.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

194
  • سجّاد دارند و در همین دعا دارد که: «مِن أینَ لِیَ النجاةُ یا رَبِّ»؛ [کجا براى من نجات و رستگارى امکان‌پذیر مى‌باشد؟] تا آخرین لحظۀ حیات دارد این را احساس می‌کند!

  • امام حسین هم همین حرف را می‌زند، تمام آن دعایش در روز عرفه همین است؛ می‌گوید خدایا، هرچه بوده از ناحیۀ تو بوده است، اگر تو نباشی من این هستم، اگر تو نباشی من آن هستم؛ یعنی دائماً من در حال اضطراب هستم که آیا تو آن نظرت را که به من داری، ادامه می‌دهی یا ادامه نمی‌دهی؟! و همین حال، من را نگه داشته است؛ و دستم به هیچ چیزی بند نیست و روی هوا است!

  • بین امام و غیر امام فرق نمی‌کند، البتّه امام به حقیقت مطلب می‌رسد؛ ما جاهل هستیم و خیال می‌کنیم که امام روی پر طاووس نشسته است و کار تمام است، ولی ما باید زور بزنیم و زحمت بکشیم و... ! آن موقعیّتی که امام دارد و آن شناختی که امام دارد و آن نفسی که امام دارد و آن حالاتی که او دارد، او را مضطرب نگه می‌دارد! اگر این قضیه برای ما حل بشود و روشن بشود، آن‌وقت دیگر این حرف‌ها وجود ندارد که چرا اینها گریه می‌کردند، اینها که دیگر کارشان تمام بود، اینها که دیگر سیْرشان تمام بود! درست است که سیْر تمام است، ولی بالأخره آیا در مقام بقاء، این وجود هست یا نیست؟! این شخص، آن مقام و عظمت پروردگار را احساس می‌کند یا نه؟!

  • می‌گویند: قوام‌السّلطنه که نخست‌وزیر محمّدرضا شاه بود، خیلی ترسیده بود؛ به او گفتند: «تو نخست‌وزیری، چرا این‌قدر می‌ترسی؟!» گفت: «شما به مقام عظمت شاه پی نمی‌برید؛ اگر او یک‌آن تصمیم بگیرد، قوام‌السّلطنه دیگر وجود ندارد!» همین محمّدرضا شاه دروغی! می‌گفت: «شما مقام شاه و عظمت شاه و مشیّت شاه را نمی‌دانید؛ اگر یک اشاره‌ای خلاف آن باشد، یک‌دفعه می‌بینی آدم را مرخّص می‌کند!» قوام‌السّلطنه موقعیّت أعلی‌ٰحضرت را می‌فهمد؛ امّا آن سپوری که در خیابان میدان شاه و میدان شوش دارد کار می‌کند، چه می‌فهمد؟! او فقط پاسبانِ بالای سر خودش و مأمور شهرداری را می‌شناسد!

  • آن کسی که به مقام اسماء ‌و صفات و مشیّت خدا می‌رسد، و به این می‌رسد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

195
  • که یک مشیّت در عالم است و آن مشیّت هر‌کاری بخواهد انجام می‌دهد و هیچ رادع و مانعی ندارد:

  • ﴿يَمۡحُواْ ٱللَهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثۡبِتُ﴾؛1 «هرچه را که بخواهد محو می‌کند و اثبات می‌کند!»

  • ﴿وَيَفۡعَلُ ٱللَهُ مَا يَشَآءُ﴾،2 ﴿يَحۡكُمُ مَا يُرِيدُ﴾.3

  • وقتی به مقام مشیّت مطلقه و به اینکه او هیچ رادعی ندارد برسد، دیگر نمی‌تواند مضطرب نباشد. او گرچه تمام عالم را با یک اشاره عوض کند، شقّ القمر کند، درخت را به نطق بیاورد، تمام زمین را تبدیل به جبرئیل کند، بر میکائیل حکومت کند، بر اسرافیل حکم براند و... ؛ ولی تمام اینها ما سوی الله است، پس خود خدا چه می‌شود؟! تازه می‌رسد به خود خدا! این وسط فعلاً نگرانی از خود خداست.

  • انحصار طریق عبور از نفس و فناء ذات سالک، به شفاعت و دستگیری امیرالمؤمنین علیه السّلام

  • لذا اینجاست که سالک وقتی که تمام زحمت و کوشش و مجاهده و همه را انجام داد و بالا رفت و تمام حجاب‌ها را کنار زد، می‌رسد به یک‌جا که دیگر باید از نفس بگذرد و نفس را باید از دست بدهد؛ آنجا با چه نیرویی این کار را انجام بدهد؟ تا حالا هر کاری که می‌کرده با نفس می‌کرده است؛ اگر نماز می‌خواند، با نفس بود؛ مجاهده با نفس بود؛ گذشت ازعوالم نور، همه با نفس بود؛ وقتی که از عوالم نور و از حورالعین و... می‌گذرد، مگر با غیر از نفس است؟! با نفس دارد می‌گذرد! می‌رسد به جایی که خودش می‌ماند؛ خودش را چه‌طور از دست بدهد، خودش که نمی‌تواند خودش را از دست بدهد! اینجا دیگر می‌ماند و فریادش بالا می‌رود که دیگر چه کنم؟! اینجا تازه امیرالمؤمنین به داد می‌رسد! «السّلامُ عَلیکَ أیُّها الزَّنادُ القادِحُ»4 معنایش این

    1. سوره رعد (١٣) آیه ٣٩.
    2. سوره ابراهیم (١٤) آیه ٢٧. امام شناسی، ج ١٦، ص ٢٣٠:
      «خداوند هر‌کاری را که بخواهد انجام دهد، انجام می‌دهد.»
    3. سوره مائده (٥) آیه ١. نور ملکوت قرآن، ج ‌٢، ص ١٥٢:
      «حکم‌ می‌کند بر آنچه اراده کند.»
    4. المزار، شهید اول، ص ٤٧:
      «السّلامُ عَلَى الصِّراطِ الواضِحِ و النَّجمِ اللّائِحِ و الإمامِ النّاصِحِ و الزِّنادِ القادِحِ و رَحمَةُ اللهِ و بَرَکاتُه.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

196
  • است که او می‌آید و این «خود» را می‌سوزاند. یعنی انسان به مرحله‌ای می‌رسد که دیگر همۀ امیدهایش سرد می‌شود، تا به‌حال با اتّکای به نفس بود، حالا می‌خواهد نفس را از دست بدهد؛ خب همه را گذراندیم، مُلک را گذراندیم، ملکوت را گذراندیم، جبروت و... همه را یکی‌یکی طی‌کردیم و به جایی رسیدیم که دیگر خودمان مانده‌ایم، حالا خودمان را چه‌کار کنیم؟! خودمان که نمی‌توانیم خودمان را از بین ببریم؟! آیا این لیوان می‌تواند خودش را بشکند؟! یک دست می‌خواهد که این لیوان را از بالا بیندازد پایین و بشکند، امّا اینکه خود لیوان باعث بشود که خودش را بشکند، نمی‌شود! آیا خود این آب می‌شود خودش را در این لیوان بریزد؟! نمی‌شود! انسان به مرحله‌ای می‌رسد که صفتش فانی می‌شود، اسمش فانی می‌شود، فعلش فانی می‌شود، توحید افعالی را می‌فهمد، توحید صفاتی را می‌فهمد، اسماء را می‌فهمد، تمام اینها را احساس می‌کند ولی فقط تعیّنِ او باقی می‌ماند؛ تعیّن باقیمانده است، لذا نمی‌تواند توحید ذاتی را بفهمد. برای توحید ذاتی را باید یکی دیگر بیاید؛ اینجاست که امیرالمؤمنین می‌آید. لذا آقا می‌فرمودند: «وقتی که سالک به اینجا می‌رسد، امیرالمؤمنین تازه به سراغ او می‌آید!» نه اینکه تا اینجا نبوده است، امّا تا اینجا خیال می‌کرده است که بالأخره خودش هم یک‌خرده محلّی از اعراب دارد! به اینجا که می‌رسد، می‌بیند نه، دیگر شوخی برنمی‌دارد! محلّی از اعراب داری؟! هرگز! به اینجا که می‌رسد، آن‌وقت باید این «الزَّنادُ القادِحُ» جلو بیاید؛ او می‌آید و کار را تمام می‌کند و دیگر هیچ نفسی باقی نمی‌ماند!

  • این هم تا حدودی معنای «مِن أینَ لِیَ النّجاة» است؛ و اینکه اولیاء و کُمَّلین چطور این معنا را در نفس خودشان می‌یابند، با وجود اینکه اینها به مقام فناء و بعد به مقام بقاء رسیدند.

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

197
  • رمضان المبارک ١٤١٦

  • مجلس دهم: فقر وجودی سالک در مقابل پروردگار

  • رمضان المبارک ١٤١٦

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

199
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلـٰهی لا تُؤَدِّبنی‌ بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ! مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لا الَّذی أحسَنَ استَغنیٰ عَن عَونِکَ و رَحمَتِکَ، و لا الَّذی أساءَ و اجتَرَأ عَلَیکَ و لَم یُرضِکَ خَرَجَ عَن قُدرَتِکَ! یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ!1

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى خداى من، ادب کردن مرا از راه گوشمالی و عقوبتت قرار مده! و در راه چاره‌جویى و آزمایشى که از من مى‌کنى، با من مکر و خدعه منما! اى پروردگار من، کجا براى من خیر و رحمتى به‌وجود آید، درحالى‌که آن خیر و رحمت اختصاص به کان و کانون موجود در نزد تو دارد؟! و کجا براى من نجات و رستگارى امکان‌پذیر مى‌باشد، درحالى‌که راه وصول به آن، غیر مقدور است مگر به‌وسیلۀ تو؟! نه آن کس که نیکى کند، از عون و کمک و رحمت تو بى‌نیاز مى‌باشد؛ و نه آن کس که بدى نماید و بر تو جرئت ورزد و تو را از خودش خشنود نسازد، از ناحیۀ قدرت و حیطه توانایى تو بیرون شده است! اى پروردگارم! اى پروردگارم! اى پروردگارم!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

200
  • امکان فقری و فقر وجودی سالک إلی الله

  • این خیری که به ما انتساب دارد و از جنبۀ فعلی یا از جنبۀ وصفی و نعتی است، از کجا است؟ ما که وجودمان در اصل و در حقیقت خودش فناء محض بود و این ماهیات به ‌واسطۀ وجودِ حق، تعیّن و تشخّص پیدا کرد و به قول مرحوم آخوند: «اطلاق فقیر بر ما اصلاً غلط است؛ باید اطلاق فقر گذاشت، که همان صِرف وجود رابط است!»1 پس این خیر چیست؟ خدایا تو داری ما را سرِ کار می‌گذاری که این همه هندوانه بار ما می‌کنی؟! مدام می‌گویی: شما آدم‌های خوبی هستید؛ کسی که این کار را بکند، چه است و... ! آخر قضیه چیست؟! آن مسئله از کجاست؟ یک‌وقت انفاق می‌کنیم و می‌بینیم که این انفاقمان به‌جا بوده است و خوشحال می‌شویم؛ چرا باید خوشحال بشویم؟! حالا موارد دیگر که کار خلاف می‌کنیم و اسراف‌ها و خرج‌هایی که در اینجا هست و... به کنار؛ این انفاقی که می‌کنیم و این امر خیری که از ما سرمی‌زند وخوشمان می‌آید و می‌گوییم که الحمدللّه این‌طور شد و به‌جا و به‌موقع بود؛ جهت این خوشحالی چیست؟

  • دیدگاه اولیاء الهی به فریضۀ حج

  • در آن سفر اوّلی که ما به مکّه مشرّف شدیم، من شانزده سال و خرده‌ای داشتم. شب اوّل مدینه بودیم. افرادی آن موقع با ما بودند ـ اسم نمی‌برم ـ که الآن نیستند؛ از رفقای سلوکی کسی نبود، ولی چند نفری از همین رفقای مسجدیِ آقا بودند که دو سه‌تا یا بیشتر آنها از دنیا رفته‌اند؛ از این بزرگان هیئت بنی‌فاطمه هم آنجا بودند. آنجا ما خیلی چیزها دیدیم! شب نشسته بودیم و هنوز به حرم مشرّف نشده بودیم، که یکی از اینها آمد و گفت:

  • آقا، قبل از اینکه شما تشریف بیاورید، با رفقا صحبت و بحث بود که بالأخره ما پولی خرج کرده‌ایم، از بچّه‌ها دور افتاده‌ایم و در یک کشور غریب آمده‌ایم؛ چه کاری انجام بدهیم که بتوانیم در ازای این کارها و این پولی که خرج کرده‌ایم، فایده‌ای ببریم؟ (خب بندۀ خدا به خیال خودش می‌خواست

    1. الحکمة المتعالیة فی الأسفار الأربعة العقلیّة، ج ١، ص ٤٦ و ٤٧.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

201
  • حالا حداکثر استفاده را داشته باشد) چه عملی انجام بدهیم؟ هر کسی حرفی می‌زد، ولی حالا که شما تشریف آوردید می‌خواهیم از شما بشنویم.

  • آقا تبسّمی‌کردند و قدری سکوت کردند، بعد فرمودند:

  • خب بله درست است، بالأخره مخارجی متحمّل شدید و... ، امّا خب حالا من سؤالاتی از شما دارم:

  • یکی اینکه: شما در طول مدّت عمرتان (مثلا آن موقع این بندۀ خدا پنجاه و پنج سالش بود) و در این پنجاه و پنج سال که الآن از عمرتان می‌گذرد، چقدر در زندگی خرج کرده‌اید، چه غذاهایی داده‌اید، چه اطعام‌هایی داده‌اید، برای تَعیُّش و تفکّه و این‌طرف و آن‌طرف و... چه خرج‌هایی کرده‌اید؛ که اگر بخواهید حساب کنید، این مکّه آمدن در برابر این پول‌هایی که این مدّت خرج کرده‌اید صفر هم به حساب نمی‌آید! همین‌طور است یا نه؟!

  • گفت: «بله همین‌طور است.»

  • آقا فرمودند:

  • سؤال دوّم: شما حساب کنید برای کار و کسب و این حرف‌ها چقدر به این‌طرف و آن‌طرف و به خارج و... مسافرت کردید! و برای به‌‌دست آوردن سه شاهی سنّار، سفر ژاپن و چین و... کردید و اینکه چه چیزی بخرید از چینی و بلور و موتور و شتر و... ! و چقدر از این سفرهایی که تا حالا رفته‌اید و اگر الآن بخواهیم حساب کنیم، کلّ این یک ماه سفر مکّه، چیزی به پای این حساب نمی‌شود! شما چقدر تا به‌حال از زن و بچّه‌تان دور بودید؟! چقدر تا حالا چه بودید؟! و...

  • و شروع کردند همین‌طور یکی‌یکی گفتن، بعد گفتند:

  • حالا چه شد که این یک ماه را آوردید و به رخ خدا می‌کشید و می‌گویید: «خدایا ما آمده‌ایم و پول خرج کرده‌ایم، خدایا از زن و بچّه جدا شده‌ایم»؟!

  • اگر خدا بخواهد حساب برسد، آن‌چنان در کف دست آدم می‌گذارد! تازه امسال هم چون به اسمت درآمده است بلند شدی داری می‌آیی!

  • خود ما حدود سه سال پیش در ایّام حج که به مکّه مشرّف شده بودیم، یک

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

202
  • روز یکی از همین افرادی که با ما بود، در مدینه دیدیم و با او حال و احوال کردیم؛ می‌گفت: «إن‌شاءالله زود می‌گذرد و برمی‌گردیم سراغ زن و بچّه‌مان! إن‌شاءالله تمام می‌شود و برمی‌گردیم سراغ زن و بچه‌مان!»

  • خب حالا مسئلۀ حج اینجا بحث استطرادی است، و البتّه مسئلۀ حج این‌طوری نیست که مطرح است؛ مسئلۀ حج خیلی مهم است! من این‌طور به نظرم می‌رسد که حتّی اگر کسی ماشیاً مستطیع است، باید مکّه برود؛ یعنی اگر کسی بدون وسیله به‌طور ماشیاً می‌تواند برود ولو شش ماه طول بکشد، واجب است که مکّه برود!1 و اگر کسی می‌تواند برود و در راه هم کسب معاش کند، باید به حج برود و بر او واجب است!2 این نیست که حتماً یک صندوق پول کنار باشد و خرج ایاب و ذهاب و عائله و برگشت و... ؛ این حرف‌ها نیست! اگر کسی نمی‌تواند تنها برود و برای حجّش باید با معین برود، واجب است که حتّی پول معین را هم بدهد و مکّه برود! مسئلۀ حج خیلی مهم‌تر از این حرف‌ها است! این حرف بی‌حساب نیست، از ادلّه است! آن‌وقت ما همه کاری انجام می‌دهیم، حالا که دو زار به‌دست می‌آوریم و داریم مکّه می‌رویم، می‌خواهیم شش درب بهشت را با این بخریم! نمی‌دانم هفت‌تا در است یا شش‌تا! می‌خواهیم دیگر تمام حور و غلمان را به اسارت خودمان دربیاوریم و ملائکه و همه را در استخدام و تسخیر خودمان بگذاریم!

  • اختصاص جمیع خیرات به حضرت حق

  • پس اصل قضیه چیست؟ اصل قضیه این است که بگوییم: خدایا! نه خرجی کردیم، نه راهی آمدیم، نه کاری کردیم، بدبخت و بیچاره و فقیر و سراپا گناه و بدون هیچ چیزی آمدیم؛ همین، یا علی مدد آمدیم! اگر این‌طوری آمدیم، این خوب است. امّا اگر نه، آمدیم و گفتیم: خدایا، من خرج کردم! خدا به حسابت می‌رسد و می‌گوید: تو چقدر خرج کردی؟! یکی‌یکی می‌آورد: خدایا، من عمر

    1. وسائل الشیعة، ج ١١، ص ٤٣، باب وجوب الحجّ علی مَن أطاقَ المشی.
    2. رجوع شود به وسائل الشیعة، ج ١١، ص ٥٩.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

203
  • خودم را در اینجا برای تو صرف کردم! می‌گوید: تو تاحالا کجا بودی؟! این عمرت را کجاها صَرف کردی؟! وقتی بنا بر حساب‌کشی باشد، چنان حسابی می‌کِشند! مو را از ماست، بلکه کره را از ماست بیرون می‌کِشند بدون به‌هم زدن و بدون اینکه تبدیل به دوغش کنند! این‌طوری‌ درمی‌آورند! شما نشستید و پیش خودتان می‌گویید که فلان کار خیر را انجام دادم. آدم می‌گوید: خیلی خوب! بعد می‌رود و با خودش فکر می‌کند و می‌بیند که نه، خودمان هم در آن دخیل بودیم؛ اگر این‌طور می‌شد و اگر این کار را نمی‌کردیم بهتر بود. خب حالا این‌طور چیزها زود معلوم می‌شود، امّا بعضی وقت‌ها این‌قدر کارهای ما تو در تو و پیچیده است که مدام می‌نشینی و فکر می‌کنی، یک ساعت فکر می‌کنی و بعد می‌بینی بله، آن‌طوری که باید خالص باشد خالص نبوده است! آن‌وقت برای او که دیگر نشستن و محاسبه کردن ندارد، اوصاف پرونده را می‌آورد و جلویت می‌گذارد! روی شاسی می‌زند و تمام اینهایی را که باید تو در تو برویم، صاف می‌آورد و جلویت می‌گذارد و تو نگاه می‌کنی! آقا، چه کار می‌خواهی بکنی و چه چیزی را می‌خواهی اینجا عرضه بداری؟! می‌گویی: «خدایا، من این کار را انجام دادم»؟! امّا تو در وجود خودت محتاج به غیر هستی، چه برسد به فعلت، تا بگویی: «من انجام دادم»!

  • سرّ محبوبیّت کار خیر

  • پس این انفاق و این کار خیری که ما می‌کنیم و خوشمان می‌آید، این خوش آمدن برای چیست؟ یک وقت این خوش آمدن به‌خاطر این است که: «خدایا، ما وسیله‌ای بودیم از وسایل تو، و واسطه‌ای بودم از وسائط تو»؛ اگر این باشد این خوب است! آن‌وقت اگر این‌طور باشد، اگر کس دیگری هم این کار را بکند باید به همین اندازه خوشمان بیاید؛ ولی اگر نه، خوشمان آمد که ما این کار را کردیم، گرچه کار خوبی است و در خوب بودنش صحبت نیست، ولی اینکه ما کار خوب را انجام دادیم، خدا می‌گوید: ﴿إِنَّ ٱلۡعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا﴾؛1 مقام عزّت و مقام غیرت برای

    1. سوره یونس (١٠) آیه ٦٥.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

204
  • خدا است! خدا می‌گوید: تمام خیرها برای من است، ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ﴾؛1 اصلاً تمام حمدها و حقیقت حمد برای من است! حقیقت حمد برای او است، چون او مسبِّب حمد و سبب حمد است.

  • انسان بر یک امر پسندیده حمد می‌کند. اگر کسی شما را کتک بزند، آیا شما دستش را می‌بوسید و از او تشکر می‌کنید؟! یا اگر کسی بیاید و مال شما را ببرد، آیا او را حمد و ستایش می‌کنید؟! نه! اگر کسی به شما تعلیم بدهد حمدش می‌کنید، کسی به شما پولی بدهد حمدش می‌کنید، کسی به شما محبّتی بکند حمدش می‌کنید؛ این حمد یک سبب و ریشه می‌خواهد. وقتی که می‌گوییم: «إنَّ الحَمدَ لِلهِ» یعنی «إنَّ أصلَ الحَمدِ و سَبَبَ الحَمدِ و مَنشَأَ الحَمدِ لِله جَمیعًا»؛ بنابراین تمام خیری که از ناحیۀ ‌خدا است و آن خیر موجب حمد است، آن خیر برای او است! پس این انفاقی که الآن تو داری انجام می‌دهی، حقیقت این انفاق، از او است؛ او می‌توانست کاری کند که تو از این فقیر بگذری و فکرت را در جای دیگر ببرد و فقیر رد بشود و دست در جیبت نکنی، می‌تواند این کار را بکند و این کار شده است.

  • نگرش اولیاء الله به مسائل تربیتی و دستورالعمل‌های سلوکی دعای ابوحمزه

  • این دعای ابوحمزۀ ثمالی عجیب دعایی است! حضرت سجّاد لباس ما را به خودش پوشیده است و دارد دعا می‌کند؛ یعنی در قالب منِ نوعی آمده است و دارد دعا می‌کند! عبارت‌هایی در آن هست که واقعاً عجیب است! اصلاً خودش را در حدّ یک فرد عادی و معمولی پایین آورده است و دارد از زبان او می‌گوید: خدایا من این هستم، من این هستم! یعنی حضرت دارد حقیقت وجودی خودش و تمام اطوار وجود را که بر یک انسان می‌گذرد، به لسان دعا بیان می‌کند؛ یعنی واقعاً این دعای ابوحمزه یک کتاب تربیتی و یک دستور سلوکی است! در این دعای ابوحمزه ما می‌دانیم که صفریم، از صفر پایین‌تر هستیم، هیچیم و محویم! و نکتۀ مهم این است که تمام اینها در ما تحقّق دارد.

    1. سوره فاتحه (١) آیه ٢.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

205
  • حالا ما باید چه کنیم؟ برخورد ما با این دعا واقعاً باید چگونه باشد؟ دستور سلوک این نیست که انسان مطلبی را از یک استاد بشنود و بعد برود به آن عمل کند؛ دستور سلوک این است که انسان آن مطالبی که جنبۀ ‌واقعی دارد، چه ازاستاد بشنود یا از استاد نشنود، آنها را در خودش متحقّق کند! متحقّق کردن: یعنی بینه و بین الله در خودش این معانی را ایجاد کند، و این معانی را به هر طور که می‌تواند و به هر اندازه که قدرت دارد در خودش بیاورد!

  • مرام و روش اولیاء و بزرگان این بوده است که اصلاً منتظر نبودند تا اینکه بروند از استاد چیزی بشنوند ـ بقیّۀ شاگردان این‌گونه نبودند ـ بلکه می‌رفتند و جادّه را صاف می‌کردند برای اینکه استاد بیاید و هرچه می‌خواهد در آن بریزد. قضیّه این بود؛ یعنی قبل از اینکه او بخواهد بگوید، پیش استاد می‌رود و به استاد می‌گوید: آقا چه می‌خواهی؟ استاد می‌گوید: من از تو هرچه سرمایه داری می‌خواهم! او می‌گوید: این را قبل از اینکه تو بگویی من داده‌ام، دیگر چه می‌خواهی؟ می‌گوید: من جانت را می‌خواهم! می‌گوید: قبل از اینکه تو بگویی من داده‌ام! می‌گوید: نفست را می‌خواهم! می‌گوید: این دیگر دست من نیست، این را خودت بیا درست کن! امّا آنچه که از این چیزها در ظاهر است، قبل از اینکه تو بگویی می‌دهم! آنها را که او نباید بیاید درست کند، او باید خودیّت و أنانیّت را بگیرد و اینها را باید درست کند، ظواهر را که دیگر نباید او درست کند!

  • آقا، ما در همان اوّلی‌مان گرفتار هستیم! می‌گوید: آقا بیا پنج تومان به او بده! نمی‌دهد! اینها به‌اصطلاح برای ابتدائیّات است. در هر علمی‌ یک مقدّمات ابتدائیّه دارد که انسان باید آنها را قبل از شناخت مسائل آن علم بشناسد؛ شناخت موضوع، شناخت محمول، تصوّرات ابتدائیه. اینها جزء آن مقدّمات ابتدائیه است! این را درست بکن و تازه بعد بیا سراغ استاد! امّا حالا نه! می‌گوید: آقا بیا این کار را بکن! می‌گوید: نمی‌خواهم! می‌گوید: آن کار را بکن! بهانه‌جویی می‌کند! می‌گوید: این کار را بکن! اگر هم انجام بدهیم، در آن حرف داریم!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

206
  • من دارم آنچه را شنیدم و دیدم می‌گویم، به‌خاطر همین برای خودِ من هم خوب است. رفقا همه خوب هستند و این مسائل حقیقی برای همه خوب است، برای خود ما هم خوب است و من از همه بیشتر نیازمندم، جدّاً می‌گویم که من خودم را بیشتر از همه محتاج می‌بینم!

  • وقتی که آقا پیش اساتید خودشان می‌رفتند، این نبود که من دارم آنجا می‌روم؛ وقتی که ایشان پیش استاد می‌رفتند یعنی اینکه هرچه که تو می‌خواهی در آن بریز، یعنی من هیچ ندارم و در این قلب ما هیچ چیزی نیست، تو هرچه می‌خواهی در آن بریز! می‌خواهی خدا را در آن بگذار، می‌خواهی کسی دیگر را در آن بگذار، من دیگر هیچ چیزی ندارم! اگر کسی این‌گونه رفت آن بهره را می‌برد؛ امّا ما می‌رویم و اگر او حرف بزند می‌نشینیم و فکر می‌کنیم که این را برای چه گفت؟ چرا گفت؟ آیا نمی‌شود آن‌طورش کنیم؟ حالا نمی‌شود این‌طورش کنیم؟ اصلاً این حرف‌ها راه ندارد!

  • لزوم خالی نمودن ذهن و صاف نمودن ضمیر جهت حضور نزد اولیاء الهی

  • سابق دو نفر اختلاف داشتند ـ این قضیه برای ده، دوازده سال پیش است ـ و قرار شد که آقا اختلافشان را حل کند، و من هم در جریان بودم؛ من دیدم که این دو تا دائماً دارند برای خودشان مدرک جمع می‌کنند، آن زید را می‌بیند و عمرو را می‌بیند که آیا تو آن قضیّه یادت است؟ آنجا بیا بگو! آیا تو فلان قضیّه یادت است؟ بیا بگو! آن یکی هم دارد می‌رود برای خودش شواهد جمع ‌کند؛ تا هر دو با دست پُر و با کیسۀ پُر بروند که ‌وقتی شروع می‌شود، این ادلّه را بیرون بریزند و آن هم به مصافش بیاید. من آن روز آخر نزد یکی از این دو تا که مأنوس‌تر بودم رفتم، گفت: «من به مدارکی دسترسی پیدا کرده‌ام که این غیر از اینکه جلوی آقا لال بشود هیچ چاره‌ای ندارد!» گفتم: من از تو یک تقاضا می‌کنم، وقتی رفتی این زیپ دهان را بکش، همین! می‌توانی یا نمی‌توانی؟! وقتی رفتی هرچه پرسید بگو نمی‌دانم؛ می‌توانی یا نمی‌توانی؟! یک‌خرده نشست و فکر کرد و بعد گفت: «باید بروم روی آن فکر کنم؛ آخر خیلی به من ظلم کرده و خیلی به من فشار آورده است!» گفتم: چه کسی به تو ظلم کرده است؟! این به تو ظلم کرده است؟! این خیلی کوچک‌تر

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

207
  • از آن است که بخواهد به توظلم کند! این کیست؟! آدم بافهمی ‌بود، گفت: «فهمیدم!» حرفم را گرفت و گفت: «خیلی خوب، باشد.» و پیش آقا رفت و اصلاً قضیّه به نحو دیگری تمام شد که نه به ضرر این و نه به ضرر آن بود. خب این شخص خیلی خوشحال بود ـ البته برای آن هم خوب بود ـ و بیرون آمد و به من می‌گفت: «ای خدا پدرت را بیامرزد! پدر تو که آمرزیده شده است، خدا خودت را فلان کند و چه کند!» می‌گفت: «قسم به خدا اگر بیست سال نماز شب می‌خواندم، این حالی را که الآن دارم پیدا نمی‌کردم!»

  • نحوۀ غلبۀ امر پروردگار بر مسائل انسان

  • آقا سلوک یعنی این! می‌خواهی جلوی استاد بروی حاکم بشوی؟! تو چه کسی هستی؟! تو می‌خواهی بگویی من غلبه دارم؟! بندۀ خدا، تو آن کسی هستی که از یک مگس کمتر هستی! امروز صاحب چه چیزی هستی؟! تو چه کسی هستی؟! می‌گویی مال من را برده است؟! مال چه کسی را برده است؟! همۀ این اموال مال خداست! خدا مال‌هایش را از اینجا برمی‌دارد و می‌چرخاند، امروز در جیب این می‌کند، فردا درمی‌آورد و این‌طوری در جیب آن می‌کند، پس‌فردا از آنجا درمی‌آورد! غیر از این است؟! شب یک دزد می‌آورد و همه را جمع می‌کند و می‌برد؛ خب حالا برو دنبالش و دزد را بگیر، برو دزد را بگیر دیگر! مال خداست، همه را جمع می‌کند و برمی‌دارد و یک کاسه می‌برد!

  • یکی از انبیاء بنی‌اسرائیل به یکی از دوستانش که تاجر بود و سفر می‌کرد، پیش‌گویی کرد که تو در دریا می‌میری و به او گفت: «خدا موت تو را در دریا مقرّر کرده است و غرق می‌شوی!» حالا او به این‌طرف و آن‌طرف مسافرت می‌کرد، بعد تا دید این‌طور است دیگر مسافرت نرفت! گفت: «من دیگر دریا نمی‌روم!» غلامش را می‌فرستاد و شتر و وسایل و همه را بار می‌کردند و با کشتی به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. چند سال گذشت و خسته شد و گفت: آقا بی‌خیال! وقتی قضا آید شخص أبله می‌شود! همان که قضا می‌آورد، کم‌کم مقدّمات را هم آماده می‌کند دیگر؛ اوّل فکرش را می‌اندازد و می‌گوید: حوصلۀ ‌من سر رفت، چقدر یک جا

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

208
  • بمانم؟! این اوّلش است و دارد آماده‌اش می‌کند. بعد دوباره می‌گوید: حالا معلوم نیست که این همان سالی است که او گفته باشد! نمی‌شود که دائماً در خانه بمانم! این دوّمی‌اش است. بعد می‌گوید: نکند این‌طوری باشد، نکند فلان باشد! نه، حالا می‌نشینیم و فکری می‌کنیم! خب من که تنها نمی‌روم دریا، با سیصد نفر دیگر می‌روم، اگر خواستم غرق بشوم به آنها می‌چسبم! حکم برای من است، آنها که به‌خاطر من غرق نمی‌شوند! گفت: خب ما با این سیصد نفر می‌رویم! با این سیصد نفر راه افتاد و آمد وسط دریا، دید هوا نامساعد شد و اوضاع خراب شد و... خلاصه گفت: خدایا می‌خواهی غرقم بکنی بکن! وقت آن رسیده است! ولی چرا این سیصد نفر به آتش من باید بسوزند؟! خدا گفت: راستش من می‌خواستم همۀ شما را این وسط غرق بکنم، یکی‌یکی جمعتان کردم، تو را از آن شهر، آن را از آن شهر، همه را در این کشتی جمع کردم؛ حالا همه با هم بروید پایین! رفتند پایین!

  • می‌گویند: اوایل انقلاب بود، یک هواپیمایی آمد که خلبانش از آفریقای جنوبی [که تبعه انگلستان] بود، این‌طور که یادم است اسمش خلبان بنت بود، و مثل اینکه آن موقع هم برج فرودگاه طهران اعتصاب بود. او می‌آید و به کوه‌های لشگرک می‌زند، و من خودم ته‌مانده‌های لاشه‌اش را در کوه‌های لشگرک دیدم که یک تکّه‌اش آنجا افتاده بود. بعداً در احوالات اینها در روزنامه خواندم که از این گروه پروازی، یک مهماندار قرار بود سوریه برود و یکی قرار بود با همین پرواز بلند شود و طهران بیاید؛ آن کسی که قرار بود به سوریه برود، به یکی از اینها رو می‌کند و می‌گوید:

  • مانعی برای من پیش آمده است، تو را به خدا بیا به‌جای من برو به سوریه، دفعۀ دیگر که تو پرواز خارجی داشتی من به‌جای تو می‌روم!

  • آن هم قبول می‌کند و بعد این‌گونه اتّفاق می‌افتد! ببینید قضا چگونه است! آن‌وقت آن که قرار بود سوریه برود، دیگر قضایش رسیده بود و با این پرواز مشهد می‌آید و می‌خورد به کوه و ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾؛ و آن که باید مشهد می‌آمد و سقوط می‌کرد، بلند می‌شود و سوریه می‌رود!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

209
  • سرچشمه و حقیقت همۀ خیرات

  • حالا جریان ما هم همین است؛ باید تمام آنچه را که هست و تمام آنچه را که ما برای خود در خیالات خودمان آورده‌ایم، باید همه را به صاحبش برگردانیم و بایستی همه را به آن اصل و منبعش برگردانیم! خدا دلش می‌خواهد امروز این‌طور باشد، فردا آن‌طور باشد، پس‌فردا این‌طور باشد و... .

  • این روایت عنوان بصری دستور سلوکی است! امام صادق که دیگر با ما شوخی ندارد! امام صادق فقط آمده و قضیۀ مال را مطرح کرده است، همه‌اش همین‌طور است! آیا ما در نزد خود برای خودمان جانی قائل هستیم؟ بله، ما قائل هستیم، خب این جانی که برای خودمان قائل هستیم چیست؟ این لِلّه است، لذا باید نَضَعُهُ حَیثُ ما أمَرَنا اللهُ أن نَضَعَ فیهِ؛ «هرجا خدا گفته است برو این جانت را بگذار، تو برو آنجا بگذار!» دیگر برای چه دخالت می‌کنی؟! دیگر چرا می‌روی و فضولی می‌کنی؟! دیگر چرا إن قلت و إن قلت می‌کنی؟! این‌طور و آن‌طور می‌کنی؟! خدا می‌گوید: من نمی‌خواهم این جانت را همین‌طوری بگیرم، من می‌خواهم این جانت را به‌ دست شمر بگیرم! می‌گوید: باشد! به او می‌گوید: من می‌خواهم جان تو را به‌ دست ابن‌ملجم بگیرم؛ ابن‌ملجم یکی از وسایل من است، شمر هم دست من و از وسایل من است! من می‌خواهم جان تو را به‌وسیلۀ میکروب بگیرم، من می‌خواهم جان تو را به‌وسیلۀ تصادف بگیرم، من می‌خواهم جان تو را به‌وسیلۀ سکته بگیرم، من می‌خواهم... ! هر طوری می‌خواهد بگیرد بگیرد؛ آخرش یکی است، نحوه‌اش فرق می‌کند. چرا آدم بگوید: نه، خدایا من این‌گونه خوشم نمی‌آید، آن‌گونه خوشم می‌آید؟! خب اینکه نمی‌شود! بنابراین ما باید بدانیم که تمام شراشر وجود ما، تمام تبعات ما، تمام حیثیّات ما، تمام اینها به اندازۀ سر سوزنی به ما تعلّق ندارد! و ما باید اینها را عاریه فرض کنیم و بدانیم که خودمان و تمام اینها عاریه هستیم! و کُلُّ شَیءٍ یَرجِعُ إلی أصلِهِ؛ «همه چیز باید به آن منبع خیرات برگردد!»

  • لذا حضرت می‌فرماید:

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

210
  • مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؛

  • «آن خیری که برای من است از کجا آوردم، درحالتی‌که آن خیر فقط از ناحیۀ تو پیدا می‌شود و سرچشمۀ آن تو هستی و حقیقت همۀ خیرات تو هستی؟!»

  • اگر بخواهی این از من سرمی‌زند و اگر نخواهی این از من سر نمی‌زند؛ لذا در راه هم مواردی پیدا می‌شود که انسان خیال می‌کند به حسب ظاهر توفیقی نداشته است که این عمل را انجام بدهد، ولیکن حقیقت این مسئله این است که به انسان بفهماند که اگر هم کاری انجام می‌دهی خیال نکن خودت انجام دادی و بیهوده خوشحال نباش! شاکر باش! ولی از اینکه این کار را من انجام دادم و من این توفیق را پیدا کردم و این آقا به من نظر لطف را داشته است، خوشحال نباش! آقاجان این حرف‌ها نیست! مسئله از اینها دقیق‌تر و بالاتر است.

  • گر در یمنی چو با منی پیش منی***گر پیش منی چو بی‌منی در یمنی1
  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

    1. رباعیات ابوسعید ابوالخیر، رباعی شماره ٦٩٩.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

211
  •  

  •  

  • مجلس یازدهم : حقیقت نجات و رستگاری (٢)

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٦

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

213
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی‌ بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ! مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟!1

  • رستگاری یعنی نجات از گرفتاری‌های نفسانی

  • حضرت می‌فرماید: «نجات و رستگاری از کجا برای ما حاصل می‌شود؟» نجات: یعنی فلاح؛ نجات از شرک، نجات از نفس، نجات از این گرفتاری‌ها و این تارهایی که ما به دور خودمان تنیدیم و خودمان را مثل عنکبوت در آن تارهای

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى خداى من، ادب کردن مرا از راه گوشمالی و عقوبتت قرار مده! و در راه چاره‌جویى و آزمایشى که از من مى‌کنى، با من مکر و خدعه منما! اى پروردگار من، کجا براى من خیر و رحمتى به‌وجود آید، درحالى‌که آن خیر و رحمت اختصاص به کان و کانون موجود در نزد تو دارد؟! و کجا براى من نجات و رستگارى امکان‌پذیر مى‌باشد، درحالى‌که راه وصول به آن، غیر مقدور است مگر به‌وسیلۀ تو؟!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

214
  • تخیّلی محصور کردیم! و اگر به واقع نگاه کنیم، همان‌طور که این آیۀ قرآن می‌فرماید: ﴿وَإِنَّ أَوۡهَنَ ٱلۡبُيُوتِ لَبَيۡتُ ٱلۡعَنكَبُوتِ﴾،1 واقعاً این خانه‌هایی که ما ساختیم و بر آن خانه‌ها نشستیم و بناهای مرتفعی که در ذهن خودمان بنا کردیم، به اندازه‌ای سست است که واقعاً از بیت عنکبوت سست‌تر است! نگاه می‌کنیم می‌بینیم دو نفر که باهم سر قضیه‌ای حرفشان می‌شود یا این اختلافاتی که الآن در میان مردم است، سر حرف‌های پوچ و واقعاً پوچ است که به‌هم می‌ریزند و گاهی اوقات دوتا فامیل را به‌هم می‌ریزند! آخرش که نگاه می‌کنی می‌بینی که این آقا یا خانم یک حرف را عوضی فهمیده است، آن‌وقت چه بازی‌هایی درمی‌آورند که همۀ آنها پوچ است! این اختلافات و این مسائلی که هست، همۀ اینها برای آن چیزی است که ما در ذهن خودمان تنیده‌ایم و آنها را برای خودمان ملاک و معیار قرار داده‌ایم؛ حالا خودمان هیچ، داریم مردم را به طرف خودمان و به طرف اهواء و تخیّلات خودمان می‌کشانیم! می‌گوییم: پناه بر خدا از اینکه روزی بیاید و پرده بیفتد و بعد معلوم بشود که تمام اینها همه به سوی خود‌کشیدن بوده است!

  • مراد و منظور روایت شریف: «فَأمّا مَن‌ کانَ‌ مِنَ الفُقَهاءِ صائِنًا لِنَفسِهِ حافِظًا لِدینِهِ ...»

  • بعد از مرحوم آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی، آقای حکیم مرجع بودند. حضرت والد از شاگردان آقا شیخ حسین حلّی بودند؛ خب آقا شیخ حسین حلّی خیلی قوی بود و در مبانی خیلی متصلّب و قوی بود و از جهات معنوی هم بر مرحوم آقای حکیم ترجیح داشت، و خیلی مرد بی‌هوایی بود. یک‌وقت آقا می‌فرمودند:

  • یک‌ دفعه در جلسۀ‌ درس وقتی بحث به این مضمون شریف رسید که: «فَأمّا مَن‌ کانَ‌ مِنَ الفُقَهاءِ... »،2 صحبت در این بود که بعضی‌ها مدّعی هستند که مصداق این مضمون باید فردی باشد که حداقل فرد عادی نباشد و تا حدودی مرتبط باشد؛ امّا آقای بروجردی و غیره می‌فرمودند:

    1. سوره عنکبوت (٢٩) آیه ٤١.
    2. الاحتجاج، ج ٢، ص ٤٥٨.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

215
  • «نه، همین عدالت ظاهری و همین مضمون این روایت کفایت می‌کند؛ ”حافِظًا لِدینِهِ“یعنی دینش را نگه دارد و ”مُخالِفًا لِهَواهُ“ یعنی همین که اگر مثلاً یک‌وقت در محلّ قضاوت و حکومت قرار گرفت و قوم‌وخویشش آمدند، عدالت را جاری کند!»

  • ایشان این قضیه را در جلسه‌ای می‌فرمودند و افرادی ازجمله آقا سیّد ابراهیم کرمانشاهی، آقا شیخ محمّدعلی شاه‌آبادی و چند نفر دیگر بودند.

  • آن‌طوری که می‌گویند و آن‌طوری که من امیرکبیر را شناختم، آدمی‌ بود که به مبانی خودش خیلی معتقد بود؛ آدم خیلی متدیّنی هم نبود، ولی برای خودش حساب و کتابی داشت و می‌خواست کار درست و صحیح را انجام بدهد. ما فقط تحسّر و افسوس یک‌چنین مردانی ‌را خوردیم! یک روز آن آخوندی که مسئول قضاوت بود نزد امیرکبیر آمد و گفت:

  • امروز دو نفر برای محاکمه نزد من آمدند، یکی از این دو از قوم‌وخویش‌های شما است؛ من اینها را ارجاع دادم به فردا برای اینکه اوّل بیایم از جناب حضرت اشرف صدر أعظم استفسار کنم که مسئله از چه قرار است و هرچه ایشان نظر می‌دهند، فردا که اینها آمدند من طبق آن حکم کنم؛ حالا نظر شما چیست؟

  • امیرکبیر بلند شد و عمامه‌اش را برداشت و بر مغزش کوبید، یک سیلی هم در گوشش زد و گفت: «گم شو، آن آخوندی که بیاید از من سؤال کند به درد نمی‌خورد!»1 به هر صورت، اگر گناهی کرده است خدا او را ببخشد؛ و خلاصه ما برای هم‌چنین افرادی طلب خیر می‌کنیم!

  • می‌گویند: «مُخالِفًا لِهَواهُ» یعنی کسی که وقتی یکی آمد و گفت: قوم و خویش من است، حقّی به او ندهی و حق را انجام بدهی؛ همین عدالت است، عدالت ظاهری همین است!

    1. امیرکبیر و ایران، ص ٣٠٨؛ امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار، ص ١٢٩، با قدری اختلاف.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

216
  • نقل می‌کنند و می‌گویند: سلطان محمود غزنوی زنگ‌هایی درست کرده بود که افرادی که می‌آیند برای تظلّم، زنگی بزنند و به این وسیله مطّلع بشود. یک بار نصفه‌های شب این زنگ به صدا درآمد و سلطان محمود خیلی تعجّب کرد که نصف شب زنگ اینجا به صدا درآمده است!

  • سلطان محمود گفت: هر کسی هست حتماً مسئله‌ای دارد؛ بگویید بیاید!

  • او آمد؛ سلطان محمود گفت: این موقع شب آمدی و ما را از خواب و زندگی انداختی؛ آخر چه شده است؟!

  • گفت: دیدم هیچ راهی ندارم؛ خلاصه از خانه زدم بیرون که بیایم مسئله را بگویم.

  • گفت: قضیه چیست؟

  • گفت: مدّتی است که یکی از افرادی که به تو منسوب است و زن من را یک جایی دیده است، شب‌ها در منزل ما می‌آید و من را از منزل بیرون می‌کند و مدّتی می‌گذرد و بعد هم صبح بیرون می‌آید و پی کارش می‌رود؛ و هر شب هم این کارش است!

  • سلطان محمود گفت: الآن در منزل تو است؟

  • گفت: بله!

  • گفت: بلند شو برویم!

  • شمشیرش را برداشت و به طرف منزل آمد. چراغی روشن بود و سوسو می‌زد، گفت: برو چراغ را خاموش کن!

  • چراغ را خاموش کرد و آمد، این شخص را نمی‌دید ولی متوجّه شد که بله شخصی اینجا است و خب زن او هم بود، آمد با شمشیر زد و سر این شخص را از بدن جدا کرد!

  • بعد گفت: حالا چراغ را روشن کن!

  • چراغ که روشن شد نگاه کرد به این مرد و افتاد و سجدۀ شکر بجا آورد، و گفت:

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

217
  • می‌دانی چرا گفتم چراغ را خاموش کن؟ به‌خاطر اینکه من دیدم هیچ‌کس در حکومت من جرئت ندارد هم‌چنین کاری انجام بدهد جز پسرهای خود من، فقط آنها می‌توانند هم‌چنین غلطی بکنند؛ و من دیدم اگر بیایم و چراغ روشن باشد و چشمم بیفتد، شاید آن محبّت پدرانه نگذارد که این کار را بکنم، و لذا گفتم چراغ را خاموش کن که وقتی سرش را جدا کردم بعد ببینم که چه کسی است، آیا پسر من است یا یکی از همان سرهنگان ارتش این کار را کرده است؟!1

  • نه اینکه سلطان محمود آدم خوبی است، ما این مسئله را فقط از باب حکایت نقل کردیم.

  • نظر مرحوم آقا شیخ حسین حلّی پیرامون عدالت فقهاء

  • مرحوم آقای بروجردی و امثال او می‌گفتند: مضمون این روایت همان عدالت ظاهری است و برای یک مرجع همین عدالت ظاهری کفایت می‌کند؛ یعنی عادل باشد و ما بیش از این نیاز نداریم، بنابراین مضمون روایت:

  • فَأمّا مَن‌ کانَ‌ مِنَ الفُقَهاءِ صائِنًا لِنَفسِهِ حافِظًا لِدینِهِ مُخالِفًا لِهَواهُ مُطیعًا لِأمرِ مَولاهُ فَلِلعَوامِّ أن یُقَلِّدوهُ!2

  • یک فرد عادی است که عدالتی دارد، دوغ‌فروش و قصّاب و بقّال هم اگر درس بخوانند، در همین حد باید از آنها تقلید کرد!

  • آقا می‌فرمودند:

  • مرحوم آقا شیخ حسین حلّی در آن جلسۀ درس گفت: «یعنی چه عدالت ظاهری؟! آقا اینها مسائلی است، اینها مراتبی است! کجا منِ ...3 می‌توانم به این مسائل برسم؟! عدالت ظاهری یعنی چه؟!»

    1. معراج السعادة، ص ٤٩٧.
    2. الاحتجاج، ج ٢، ص ٤٥٨.
    3. این قلم به واسطۀ شرم نگارش نتوانست لفظ صریح ایشان را در متن ذکر کند، امّا براى اثبات طهارت نفس و علوّ روح آن رجل الهى ـ رضوانُ اللهِ و برکاتُه علیه ـ مناسب مى‌داند در پاورقى بیاورد: «الاغ». (رسالۀ اجتهاد و تقلید، ص ٣٦، تعلیقه)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

218
  • آقا شیخ حسین حلّی خیلی مرد از هوا گذشته‌ای بود؛ خدا رحمتش کند. بعد از فوت مرحوم آقا سیّد ابو‌الحسن دیگر قرار بر این شد که یا آقای حکیم مرجع بشوند یا آقا شیخ حسین حلّی؛ خب آقا طبعاً می‌خواستند که آقا شیخ حسین حلّی بشوند، چون ایشان از هر نظر أولی بودند؛ امّا خلاصه بالأخره آقای حکیم جلو افتاد، و ایشان گفتند:

  • وقتی که الآن او جلو افتاده است، دیگر ما بایستی هوای او را داشته باشیم و بایستی ایشان را محافظت کنیم و نگذاریم که مسئله به صورت دیگری دربیاید؛ تا به‌حال به نحوی بود و الآن به نحوی دیگر.

  • به این می‌گویند کسی که از هویٰ گذشته است و خیر را برای خودش می‌خواست و صلاح و مطلب را برای خودش می‌خواهد!

  • گرفتاری ملت‌ها به‌واسطۀ مصلحت‌بینی‌ها و تخیّلات پادشاهان

  • رسیدیم به اینجا که ما آمده‌ایم و داریم همه را به خودمان دعوت می‌کنیم، یعنی در ذهن خودمان می‌بافیم و می‌تنیم و می‌بینیم که این مصلحت است، و وقتی که این مصلحت شد، پس باید مردم هم متابعت کنند و حکم اسلام همین است!!

  • سابقاً هم همین‌طور بود؛ پادشاهی نشسته بود و ملّتی را باهم درگیر می‌کرد! شما این شاهنامۀ دروغین را بردارید و بخوانید و ببینید،1 همه‌اش دارد همین چیزها را می‌گوید! حالا غیر از این، اصلاً در طول تاریخ مطلب از این قرار است که کسی به یکی فحشی می‌دهد، آن یکی می‌آید به نام ملّیت و به نام اسلام با آن یکی قطع رابطه می‌کند و... . در همین زمان گذشته و زمان محمدرضا شاه، هر کسی که نه به مردم کار داشت و نه به ما کار داشت، ولی به او فحش می‌داد، این می‌آمد و به نام ایران و به نام ملّیت و به نام اهانت به مقدّسات ملّی، اصلاً با آن کشور قطع رابطه می‌کرد و مبالغی هم صرف می‌کرد که چرا آن مثلاً چه گفته است و این به ابرویش برخورده است! آن‌وقت تمام این خسارات از خزانۀ این مملکت و از بودجۀ همین ملّت بیچاره خرج می‌شد! چون

    1. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون فردوسی و شاهنامه رجوع شود به مطلع انوار، ج ١٠، ص ١٠٥ ـ ١١٦، تعلیقه؛ نور ملکوت قرآن، ج ٤، ص ١٤٦؛ نوروز در جاهلیت و اسلام، ص ٢٢٨ ـ ٢٤٥.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

219
  • به گوشۀ قبای أعلیٰ حضرت برخورده بود؛ او که قبا نداشت، قضیّه به کلاه او برخورده بود! درحالی‌که وقتی‌ نگاه می‌کنی می‌بینی خب تو با او طرف هستی، ملّت چه گناهی کرده است؟! چرا اینها باید تاوان پس بدهند؟! چرا اینها باید قصاص پس بدهند؟! آخر تا کی این ملّت باید تاوان تخیّلات شاهان و تارهای عنکبوتی را که اینها تنیده‌اند، پس بدهند؟! روی چه حسابی است؟! الآن تازه قدری جمهوری شده است و اوضاع دنیا عوض شده است، باز هم بالأخره حساب و کتاب و قانون و مجلس و... و همین تقسیم قدرت، خودش قضیّه را کم کرده است؛ امّا سابق که این‌طوری نبود، سابق همه شاه بودند! این شاه بود، آن هم شاه بود، شاه توران و ایرانیان و اشکانیان و ساسانیان و... تا همین قاجاریّه و صفویّه و... ، تمام اینها دعواهای شخصی بوده است! در این دعواهای شخصی، این ملّت بیچاره دِرو می‌شدند؛ آقا یک دفعه بیست هزار نفر باید بمیرند، صد هزار نفر باید بمیرند، چون گفته فلان است!

  • اینها تارها است، اینها تخیّلات است، اینها بت‌ها است! آن‌وقت بر این اساس برنامه می‌ریزیم، صغریٰ و کبریٰ تشکیل می‌دهیم، نتیجه می‌گیریم و به‌عنوان یک حکم اسلامی یا ‌یک فتوای اسلامی ‌یا فتوای ملّی، می‌آییم و اقدام می‌کنیم، امّا در واقع تمام اینها تخیّل است! ما باید از اینها نجات پیدا ‌کنیم!

  • اینکه می‌فرماید: «فَأمّا مَن‌ کانَ‌ مِنَ الفُقَهاءِ صائِنًا لِنَفسِهِ، حافِظًا لِدینِهِ»، کسی است که نجات پیدا کرده است. عزیز من! من بعد از چهل سال در خودم می‌بینم نجات پیدا نکرده‌ام! والله نجات پیدا نکرده‌ام! به این حضرت معصومه قسم، نجات پیدا نکرده‌ام! خب تو هم مثل من، تو که تافتۀ جدا بافته نیستی! شاید هم من جلوتر از تو باشم! آخر روی چه حسابی و چه کتابی؟! چطور شد تا وقتی که ما بر سر قدرت هستیم این حکومت، حکومتِ اسلام است؛ وقتی که می‌خواهند ما را کنار بزنند، حکومت از یزید هم بدتر است؟! خب این معلوم است که آن طرف تو هم خراب بوده است! چطور تا وقتی که شما قاضی بودی، کذا و کذا است؛ حالا که تو

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

220
  • را کنار می‌گذارند، می‌گویی دیگر بالا و پایین شما را فاش می‌کنم؟! خب معلوم است که آن طرف تو هم خراب بوده است! نجات از این، نجات از هویٰ، نجات از تخیّل؛ این منظور حضرت است!

  • نجات فقط از جانب خداوند

  • و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ؛ «ما کی می‌توانیم نجات پیدا کنیم و کی نجات برای ما میسّر می‌شود» و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؛ «درحالتی‌که این نجات و رستگاری فقط به دست تو است؟! فقط و فقط به دست تو است!»

  • ما خیال می‌کنیم که می‌توانیم یک قدم از خودمان برداریم! امّا طبق برهان، متحرِّک هیچ‌وقت نمی‌تواند محرِّک باشد، امکان ندارد! ذات ما که از جنبۀ فعلیّت محتاج است و در وجود خودمان متجلّی از او و متّکی به او هستیم و ظلّ برای او هستیم، چطور ممکن است در افعال خودمان مستقلّ به ذات باشیم و از او مستغنی باشیم؟! چطور ممکن است؟! مگر امکان دارد؟! این افرادی که مدام می‌گویند اتّکاء‌ به نفس و غرور ملّی و... ، اینها اصلاً بویی از اسلام نبرده‌اند! اتّکاء به نفس یعنی چه؟! باید اتّکاء به خدا باشد، باید به خدا متکّی بود.1 نفس کیست؟! ما چه کسی هستیم؟! ما باید شعارهایمان تفاوت داشته باشد، شعارهای ما باید با بقیّۀ جاها فرق بکند! کمونیست‌ها هم همین را می‌گویند! پس بین اسلام و بین آنها چه فرقی است؟! هوشی‌مینه ‌همین حرف را می‌زد و می‌گفت: «ویتنام وقتی می‌تواند بر آمریکا غلبه کند که خودش بتواند روی پای خودش بایستد!» همین حرف را می‌زد دیگر؛ امّا اسلام این حرف را نمی‌زند، اسلام می‌گوید فقط خدا!

  • در جنگ احد می‌گفتند: «اُعلُ هُبَل! اُعلُ هُبَل! هُبَل را بالا ببرید! هُبل را بالا ببرید!» حضرت فرمود: «اللهُ أعلیٰ و أجَلُّ!»2 البته در این مضمون قدری اختلاف

    1. جهت اطّلاع بیشتر رجوع شود به آیین رستگاری، ص ٣٤.
    2. تفسیر القمی، ج ١، ص ١١٧. ترجمه: 
      «خداوند بلند مرتبه‌تر و با عظمت‌تر می‌باشد!» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

221
  • است. نگفت ما متکّی به خود هستیم، نگفت ما غرور ملّی داریم، نگفت ما مسلمان‌ها چه هستیم! فرمود: «اللهُ أعلیٰ و أجَلُّ!» از اوّل خدا است!

  • ما چه کسی هستیم؟! طبیعت کیست؟! قهر طبیعت چیست؟! این حرف‌ها چیست؟! هرچه هست خدا است! حتّی همان هُبَلی که او دارد بالا می‌برد، الله دارد بالا می‌برد. وقتی که پیغمبر می‌گوید: «اللهُ أعلیٰ و أجَلُّ!» مرز و حدّی برای این کلامش نمی‌گذارد و کلامش را به نحو اطلاق بیان می‌کند، و هم شامل مسلمین و هم غیر آن می‌شود؛ این می‌شود توحید. نه اینکه پیغمبر بیاید و بگوید که شما آمدید در مقابل ما و در مقابل خدا ایستادید! خدا مقابلی ندارد! چه کسی است که بیاید در مقابل خدا بایستد؟! چه کسی می‌تواند بیاید در مقابل خدا قد علم کند؟! این توحید نیست، این شرک است! آن کسی که یزید را در مقابل امام حسین می‌بیند، مشرک است! یزید کیست که بیاید در مقابل امام حسین بایستد؟! شمر کیست؟! مگر شمر در مقابل حضرت قدرتی دارد؟! شمر این قدرت را از کجا آورده است؟ یزید این قدرت را از کجا آورده است؟ می‌فهمید کجا داریم می‌رویم؟! این نجات از کجا آمده است؟! اسلام می‌آید حد را برمی‌دارد و می‌گوید: هرچه هست فقط خدا است!

  • تفاوت دیدگاه مادّی و ملکوتی به حکومت و مملکت

  • ظاهراً در دعای جوشن است:

  • یا مَن لا یُهرَبُ مِنهُ إلّا إلَیهِ!1 «از او فرار می‌کنیم امّا نه اینکه این فرارمان ما را از او دور بکند، بلکه دور شدن از او عین نزدیک شدن به او است؛ هرچه می‌خواهیم از او دور بشویم، نزدیک می‌شویم!»

  • حالا آن‌وقت ما می‌آییم این را به خودمان می‌بندیم!

  • هارون یک روز به ابر می‌گفت: «ای ابر، هرجا می‌خواهی بروی برو، از

    1. قابل ذکر است که در بحار الأنوار، ج ٩٢، ص ٤٥٣ در صحیفۀ منسوب به حضرت ادریس نبی علیه السّلام آمده است: «و لا یُهرَبُ منه إلّا إلیه!» ولیکن در بلد الأمین، ص ٤٠٥، در دعای جوشن کبیر عباراتی قریب به این مضمون دارد: «یا مَن لا مَفَرَّ إلّا إلیه! یا مَن لا مَفزَعَ إلّا إلیه!» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

222
  • مملکت من که نمی‌توانی خارج بشوی!» به خورشید هم می‌گفت: «از هرجا می‌خواهی بیرون بیا و از هرجا می‌خواهی غروب کن، طلوع و غروبت در مملکت من است!»1 این مال خدا است ولی او دارد به خودش می‌بندد! آن حکومت علَی‌الاطلاق مال خدا است و او دارد به خودش می‌بندد! فرق بین هارون و بین حضرت سلیمان در این بود که حضرت سلیمان اینها را از خودش نمی‌دید با اینکه از هارون بیشتر داشت؛ باد در اختیارش بود، جن در اختیارش بود، مَلَک در اختیارش بود، عاصف بن برخیا با آن ید و بیضا در اختیارش بود، همۀ اینها در اختیار حضرت سلیمان بود ولی آنچه او را پیغمبر کرد و او را هارون، این بود که:

  • نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست***سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش2
  • یعنی وقتی که آن حشمت را دارد، آن حشمت را از خودش نمی‌بیند و به آن مور هم نظر دارد. امّا هارون نه، هارون این حشمت را از خودش می‌بیند.

  • تو سلیمان بشو، آن‌وقت برو هر کاری می‌خواهی بکنی بکن! ما سلیمان نشده‌ایم و می‌خواهیم ادای سلیمان را دربیاوریم! خب اینکه نمی‌شود! اوّل باید ذات ما دگرگون بشود و در آن دگردیسی و تغییر و تحوّل ایجاد بشود، بعد وقتی که این‌طور شد دیگر به تو حکومت دادند که دادند، ندادند که ندادند؛ تو را مرجع کردند که کردند، نکردند که نکردند؛ تو را شاه کردند که کردند، نکردند که نکردند؛ به تو پول دادند و مستغنی شدی و غنی شدی که شدی؛ تمام ثروت دنیا را ندادند که ندادند!

  • جایگاه دنیا در نظر امیرالمؤمنین علیه السّلام

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام کسی بود که وقتی فضّه آمد و آن کیمیا را آورد و آن طلا را به آن حضرت داد، حضرت فرمود: «این چیست این را برای چه کسی آوردی؟! برای چه آوردی؟! نگاه کن ببین!» نگاه کرد دید که یک نهر آبی دارد

    1. مناقب آل أبی‌طالب علیهم السّلام، ج ٤، ص ٣١٢؛ بحار الأنوار، ج ٤٨، ص ١٤١.
    2. دیوان حافظ، غزل شماره ٢٨٠.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

223
  • می‌رود و این جواهرات عجیبی که او درست کرده است و اصلاً در حساب نمی‌آید، همین‌طور دارد حرکت می‌کند.

  • حضرت فرمود: «بابا اینها مال ما است! تو مس را طلا کردی و داری برای ما طلا می‌آوری؟!» وقتی که او ‌‌‌چنین چیزی را می‌بیند، می‌گذرد و می‌گوید: «چه‌کار کنم؟» فرمود: «در این رودخانه بینداز تا برود!» آن هم آن کیمیا و آن اکسیری را که داشت، برداشت و در رودخانه انداخت و آن را برد.1

  • حالا یک‌چنین کسی سه روز نان جو هم بخورد، خب خورده است؛ ﴿وَيُطۡعِمُونَ ٱلطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ﴾.2

  • آن معاویه بی‌عقل بود که می‌گفت: «اگر در یک دست علی یک خانه از کاه بود و در دست دیگر او خانه‌ای از طلا بود، آن را زودتر می‌بخشید!»3 برای آن بیچاره ارزش طلا از کاه و گندم بیشتر بود که این حرف را می‌زد؛ امّا برای علی بین کاه و طلا اصلاً تفاوت نمی‌کند! والله تفاوت نمی‌کند! یعنی اصلاً وقتی که نگاه به کاه می‌کند انگار طلا است، نگاه به طلا می‌کند مثل اینکه کاه است؛ چون هر دو را از یک مبدأ می‌بیند، وقتی که هر دو از یک مبدأ است و تو وسط اینجا هیچ کاره هستی، حالا ـ به قول ترک‌ها ـ مرا سَنَنه؟! فرض کنید در جیب شما یک چک صد میلیاردی است، برای من با یک لیوان آب چه فرقی می‌کند و چه چیزی به من می‌دهند؟! حضرت علی این دوتا را از یک مبدأ می‌دید، لذا برایش هیچ فرقی نمی‌کرد!

  • صبح می‌رفت و تا شب چاه می‌کَند و خود را به انواع رنج‌ها مبتلا می‌نمود،

    1. مشارق أنوار الیقین، ص ١٢٦؛ انوار الملکوت، ج ١، ص ٦٩، با قدری اختلاف.
    2. سوره انسان (٧٦) آیه ٨. امام شناسی، ج ٩، ص ١٠٥:
      «و براساس محبّت خداوندی، مسکین و یتیم و اسیر را اطعام می‌نمایند.»
    3. کشف الغمّة، ج ١، ص ٤٢١:
      « قال معاویة: ” ...فوالله لو کان بَیتانِ بَیتُ تِبنٍ و بَیتُ تِبرٍ، لأَنفَدَ تِبرَه قبلَ تِبنِه!“»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

224
  • فردا دوباره می‌آمد و می‌کَند، پس‌فردا دوباره می‌آمد می‌کند، بعد از یک هفته یک‌دفعه به آب می‌رسید، گل‌آلود و خاک‌آلوده بلند می‌شد و بیرون می‌آمد، آب که بالا می‌آمد، شروع می‌کرد و می‌گفت: «وقف برای بنی فلان کردم و اهل بیت من در این حقّی ندارند!»1 خدا را هم شکر می‌کرد که خدایا تو به من قدرت دادی که من توانستم این کار را بکنم، وإلاّ یک بیل هم نمی‌توانستم بزنم! هم می‌رود خودش را به سختی درمی‌آورد و هم چاه را درمی‌آورد و می‌بخشد، تازه می‌گوید: «خدایا همه را تو دادی!» این دیگر خیلی عالی است! یعنی علی واقعاً چه کیفی آنجا می‌برد!

  • در جلسۀ قبل عرض کردم که گاهی اوقات انسان انفاق می‌کند و در این انفاق، احساس رضایت می‌کند، و بهتر است که این‌جور نباشد. این برای همین جهت است که می‌بیند این انفاق از او متمشّی شده است؛ چرا باید تمشّی را از خودش ببیند؟! چرا این انفاق از او متمشّی شده است؟! خب خدا این مال را داده است، می‌توانست این را ندهد؛ مگر خدا به آقای حدّاد مال داد که آقای حدّاد انفاق کند؟! آقای حدّاد غصّه خورد؟! آقای حدّاد که به نانش محتاج بود! بله، یک کارهای دیگری کرد که هزار تا منفِق هم نمی‌کنند! همین‌ که خود آقا ذکر کردند که وقتی پول درمی‌آورد، اوّل به شاگردش می‌گفت بردارد، هرچه هست بردارد، بعد یک پنجاه فلس یا ده فلس برای خودش می‌ماند.2 این از هزار تا انفاق بالاتر است! ولی آیا آقای حدّاد باید غصّه بخورد که چرا الآن من در یک هم‌چنین فقری هستم که نمی‌توانم انفاق کنم؟! قضیّه خیلی مهم است! تو که الآن داری انفاق می‌کنی، چه کسی این پول را آورده و در جیب تو گذاشته است که تو داری انفاق می‌کنی؟! چه کسی دارد این کار را می‌کند؟!

  • عدم جواز دخالت در امور خداوند

  • مدّتی پیش در همین زمان مرحوم آقا بود که گاهی اوقات این افراد از همین رفقا پیش ما می‌آمدند و از این حرف‌ها می‌گفتند که هیچ چیزی در بساطمان نیست.

    1. الکافی، ج ٧، ص ٤٩؛ تهذیب الأحکام، ج ٩، ص ١٤٦.
    2. روح مجرّد، ص ٧٣.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

225
  • بعد کم‌کم با خودم می‌گفتم که بندگان خدا این همه می‌آیند، خب آدم چه‌کار کند؟ بالأخره باید کاری انجام بدهد! غافل از اینکه به تو چه مربوط است! تو چه‌کاره هستی که بخواهی دل بسوزانی؟! اینها بندۀ خدا هستند و تو هم بندۀ خدا، داشتی بده، نداشتی نده؛ چرا بروی فضولی کنی؟! چرا برای خدا تکلیف تعیین کنی که خدایا بیا به من بده که به اینها بدهم؟! چرا برای خدا تکلیف تعیین می‌کنی؟! اگر داد خب بده، بعد بنشین سر جایت! بعد گفتم که بلند می‌شویم می‌رویم فرشمان را می‌فروشیم و کار اینها را راه می‌اندازیم، بعد حالا خدا بزرگ است. این قضیه‌ تقریباً برای هفت یا هشت سال پیش در همان مشهد است. رفتیم کسی را صدا کردیم که بیاید و دو جفت فرش را بردارد و بفروشد، خیال می‌کنم آن موقع صد تومان می‌شد؛ همین‌که فردا خواست بیاید این کار را بکند یک‌دفعه یک نفر غریبۀ غریبه که فقط ما را پانزده سال پیش دیده بود، یک تماس گرفت که آقا من عرضی با شما دارم. گفتم: بفرمایید! آمد و گفت: «آقا من امسال مقداری استفاده کرده‌ام؛ دلم نیامد که پول را به کسی بدهم، به دلم آمد که بیایم و به شما بدهم.» اوضاع را ببینید! خدا می‌خواهد یاد بدهد و بگوید در کار من فضولی نکن؛ من خودم دارم می‌چرخانم! پانزده میلیون استفاده کرده بود، خمسش سه میلیون می‌شد و به من داد؛ ما همۀ آن را پخش کردیم و همه آباد شدند و کارشان حل شد و فرشمان هم سرجایش ماند! خدا گفت: نمی‌خواهد فرش خود را بفروشی، بگذار سرجایش باشد! حالا چه کسی در سرِ این آقا انداخته است که حسابش را برسیم؟! اصلاً ده سال است که من را ندیده است، حالا این باید تلفن بزند و بلند شود بیاید اینجا و این کار را بکند، بعد هم خدا بگوید: پایت را از حدّ خودت بیرون نگذار و در کار من دخالت نکن؛ بخواهم می‌دهم، نخواهم نمی‌دهم! تو چه‌کاره هستی؟! تو داری برای من تکلیف تعیین می‌کنی که خدایا به من بده! می‌گوید: نمی‌خواهم بدهم!

  • بله، البته اینجا یک مسائل دیگری و یک چیزهای زیرکانه و ظریفانه هم هست، ولی إن‌شاءالله در وقت خودش؛ ولی فعلاً مرحلۀ اوّل، مسئله این است که ما نباید در کار خدا دخالت کنیم!

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

226
  • فرار از حضرت حق عین نزدیکی به اوست

  • حالا این هربی که الآن هست: «یا مَن لا یُهرَبُ مِنهُ»، از کجا می‌خواهیم فرار کنیم؟! از چه کسی می‌خواهیم فرار کنیم؟! «یا مَن لا یُهرَبُ مِنهُ إلّا إلیهِ! فرار از او به‌سمت اوست!» امیرالمؤمنین علیه السّلام می‌فرماید: «أفِرُّ مِن قضاء الله إلیٰ قَدَرِه!1 این فرار از قضای خداست!» هر دوی اینها مربوط به خداست؛ هم از زیر دیوار آمدن به امر خدا و به قدرت و ارادۀ ‌خداست و هم نجاتی که به‌‌واسطۀ ‌این پیدا می‌شود، آن هم به قدرت خداست!

  • دختری از فامیل مادری ما در کرمانشاه بود. شخصی هم از اعیان آنجا بود که عادتش این بود که در خواب بلند می‌شد و قشنگ لباسش را می‌پوشید و از خانه بیرون می‌آمد و چرخ می‌زد و دوباره می‌آمد و می‌خوابید؛ بعداً که او می‌پرسیدند، چیزی یادش نبود! آخر بعضی افراد در خواب بلند می‌شوند و راه می‌روند و صحبت می‌کنند! یک روز که هوا گرم بود و اهل منزل بالای پشت‌بام خوابیده بودند، بلند می‌شود و در حیاط می‌آید و شروع می‌کند به راه رفتن که به طرف درب برود؛ در همین موقع، یک دختر بچۀ کوچک از بالای پشت‌بامِ بدون محجر (نرده)، در خواب غلت می‌خورد و پرت می‌شود و پایین می‌افتد و می‌خورد در سر همین آقایی که در حیاط داشته راه می‌رفته است! او متوجّه می‌شود و در همان‌جا بچّه را می‌گیرد؛ گرچه در همان حال که یک‌دفعه بچّه را می‌گیرد، و بچّه از یک متری می‌افتد پایین، ولی دیگر چیزی نمی‌شود. این تازه از خواب می‌پرد وتعجّب می‌کند

    1. التوحید، شیخ صدوق، ص ٣٦٩:
      «إنّ أمیرالمؤمنین علیه السّلام عَدَلَ مِن عند حائطٍ مائلٍ إلی حائطٍ آخَرَ؛ فقیل له: یا أمیرالمؤمنین، أ تَفِرُّ مِن قَضاءِ الله؟ فَقالَ:أفِرُّ مِن‌ قَضاءِ اللهِ‌ إلیٰ‌ قَدَرِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ‌!“»
      ترجمه: «امیرالمؤمنین علیه السّلام از کنار دیواری مایل، به کنار دیواری دیگر رفتند. به آن حضرت عرض شد: یا امیرالمؤمنین، آیا از قضای خداوند فرار می‌کنی؟ حضرت فرمود: از قضای خدا به قدر خداوند عزّوجلّ فرار می‌کنم!“» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

227
  • که این بچّه اینجا چه‌کار می‌کند؟! این دختر بچّه بزرگ می‌شود و ازدواج می‌کند، مدّت کمی‌ که از آن می‌گذرد، از یک پلّه پایش سُر می‌خورد و می‌افتد و سرش به گوشۀ پله می‌خورد و همان‌جا درجا می‌میرد! همین دختر بچّه از پشت‌بام می‌افتد و خدا نگهش می‌دارد و بعد همین دختر بندۀ خدا این‌طور از یک پلّه پایش پیچ می‌خورد و می‌افتد و دیگر آب از گلویش پایین نمی‌رود و طفلکی از دنیا می‌رود!

  • پس این نجاتی که الآن حضرت تقاضا می‌کنند که: «مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ؟!» این چه نجاتی است؟ و ما در چه وضع و موقعیّتی هستیم که تقاضای نجات می‌کنیم؟ و نجات از چه چیزی است؟ و رستگاری از چه چیزی است؟ و نتیجۀ آن نجات چیست؟ انسان به چه مسئله‌ای دسترسی پیدا می‌کند که در آنجا دیگر احساس می‌کند که نجات پیدا کرده است؟ خب دیگر اینها روشن است، منتها از باب تکرار مکرّرات است و إن شاء الله بقیّه برای جلسۀ بعد.

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

229
  •  

  •  

  • مجلس دوازدهم : حقیقت نجات و رستگاری (٣)

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٦

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

231
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی‌ بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ! مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لا الَّذی أحسَنَ استَغنیٰ عَن عَونِکَ و رَحمَتِکَ، و لا الَّذی أساءَ و اجتَرَأ عَلَیکَ و لَم یُرضِکَ خَرَجَ عَن قُدرَتِکَ! یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ!1

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی. الله شناسی، ج ١، ص ٢٤٨:
      «اى خداى من، ادب کردن مرا از راه گوشمالی و عقوبتت قرار مده! و در راه چاره‌جویى و آزمایشى که از من مى‌کنى، با من مکر و خدعه منما! اى پروردگار من، کجا براى من خیر و رحمتى به‌وجود آید، درحالى‌که آن خیر و رحمت اختصاص به کان و کانون موجود در نزد تو دارد؟! و کجا براى من نجات و رستگارى امکان‌پذیر مى‌باشد، درحالى‌که راه وصول به آن، غیر مقدور است مگر به‌وسیلۀ تو؟! نه آن کس که نیکى کند، از عون و کمک و رحمت تو بى‌نیاز مى‌باشد؛ و نه آن کس که بدى نماید و بر تو جرئت ورزد و تو را از خودش خشنود نسازد، از ناحیۀ قدرت و حیطه توانایى تو بیرون شده است! اى پروردگارم! اى پروردگارم! اى پروردگارم!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

232
  • این دو فقره‌ای که در اینجا است، همه در یک ممشا مفهوم پیدا می‌کند: «و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ» و «خَرَجَ عَن قُدرَتِکَ».

  • معنای نجات در لسان عوام

  • جلسۀ قبل عرض شد که معنای نجات چیست. نجات را در همین اَلسِنه تفسیر و معنا می‌کنند به زمانی که گرفتاری و مرضی پیدا بشود و برای شفای آن مرض، دستشان از همه‌جا که قطع شد و پیش هر دکتری رفتند و در هر آزمایشگاهی رفتند و خلاصه وقتی که همۀ این دکترها جیبشان را خالی کردند، تازه سراغ خدا می‌آیند و سفرۀ حضرت قاسم و حضرت امّ‌کلثوم می‌اندازند و نذر می‌کنند و دخیل به امام رضا می‌بندند و امثال ذلک، و می‌گویند: دیگر خدایا آخر خط هستیم! یا اینکه گرفتاری دارند یا قرضی برایشان پیدا می‌شود که طلبکاران از هرجا سراغ آدم می‌آیند و می‌گویند که اگر ندهی چه می‌کنم، و اگر تا روز فلان ندهی چکت را به اجرا می‌گذارم و به زندانت می‌اندازم و یک بلایی سر تو دربیاورم که چه بشوی! تو این حرف‌ها را به ما نزدی! چرا از اوّل به ما نگفتی کلاهبرداری؟! آقا شما که از اوّل به هم می‌خندیدید، چه شد که طرف نامرد و کلاهبردار و منافق شد و دروغ و کلک و چه و چه شد؟! خلاصه، آن بیچارۀ بدبخت هم یا می‌زند به طبل بی‌عاری و می‌گوید که بادا باد، یا مجبور می‌شود شب‌ها قرص اعصاب بخورد تا خوابش ببرد و... ؛ به هر صورت، وقتی از همه‌جا ماند، دیگر دست به دعا بلند می‌کند که خدایا، قرض مقروضین ادا بفرما! در دعاهای ماه رمضان می‌خوانیم که: «اللهُمَّ اقْضِ‌ عَنّا الدَّینَ،‌ و أغنِنا مِن الفَقر؛ إنّکَ عَلی کُلِّ شَی‌ءٍ قَدیر.»1 سراغ خدا می‌آییم که خدایا از دریچۀ غیبت یک فرجی برسان و ما را خلاص کن! یا اینکه فرض کنید که گرفتاری‌های دیگری که در زندگی پیدا می‌شود و این حرف‌هایی که در مسائل روزمرّه است و در ألسِنه و أفواه دارج و رایج می‌باشد.

    1. المصباح، کفعمی، ص ٦١٨. ترجمه:
      «خداوندا، دِین ما را ادا کن و ما را از فقر بی‌نیاز بگردان، که تو بر هر کاری قادر و توانا هستی.» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

233
  • گرفتاری حقیقی به‌واسطۀ جهل و دوبینی

  • ولی صحبت در این است که آن گرفتاری واقعی و حقیقی چیست؟ آن گرفتاری که أمّ‌الأمراض است و تمام دردها و مرض‌ها ناشی از آن گرفتاری است، چیست؟ آن گرفتاری عبارت است از «جهل»! جهل به حقیقت، جهل به واقع و جهل به مطلب!

  • شما ببینید نهصد و نود و نه مورد از هزار موردی که در این دنیا ـ حتّی آن یک موردش را ما دیگر خیلی کوتاه می‌آییم ـ دارند در سر همدیگر می‌زنند، همه به‌خاطر جهل است! اگر واقع و حقیقت را می‌دیدند دیگر این حرف‌ها نبود. چرا پیغمبر باید با ابوسفیان و ابوجهل دربیفتد؟! جاهل بودند! فرمود: من که از شما خانه و زندگی نمی‌خواهم، من که از شما مال نمی‌خواهم؛ بی‌عقل‌ها، آخر خدا شما را انسان آفریده است! این چندتا چوب چیست که درست کرده‌اید؟! آخر این خرماهایی که درست کرده‌اید و به شکل یک بت درآورده‌اید و بعد هم وقتی گرسنه می‌شوید حمله می‌کنید و همه را می‌خورید، این چیست؟! این‌طور بوده است! از خرما بت درست می‌کردند، وقتی هم که عامُ‌المَجاعَه می‌شد همه می‌آمدند و خرماهایشان را می‌خوردند؛1 حالا یکی سر خدا را به‌دست می‌آورد و یکی لنگ خدا را به‌دست می‌آورد و یکی بقیّۀ جاها، خلاصه بستگی داشت که هر کسی کجای خدا به دستش بیاید! و بعد دیگر هیچ خدایی وجود نداشت! حالا شما دارید این خدا را می‌پرستید؟! به قول حضرت ابراهیم: «عقلتان کجاست؟! آن بت بزرگ زده و همه را خراب کرده است!» ﴿فَرَجَعُوٓاْ إِلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ﴾؛2 گفتند: «مگر بت بزرگ کاری انجام می‌دهد؟!» ﴿وَٱللَهُ خَلَقَكُمۡ وَمَا تَعۡمَلُونَ﴾؛3 «ما» ی مصدریه است، یعنی «و اللهُ خَلَقَکُم و عَمَلَکُم و فِعالَکُم

  • همۀ اینها ناشی از جهل و دو دیدن است! نجات یعنی ما از این دو‌بینی بیرون

    1. المعارف، ابن‌قتیبیة، ص ٦٢١.
    2. سوره أنبیاء (٢١) آیه ٦٤. افق وحی، ص ٥٨٠: «پس به خود مراجعه کردند.»
    3. سوره صافّات (٣٧) آیه ٩٦. افق وحی، ص ٩٣:
      «و خداوند هم شما را و هم آنچه ساخته و پرداخته‌اید، خلق نموده است.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

234
  • بیاییم؛ نجات یعنی از این کفر و ایمان‌ دیدن، بیرون بیاییم؛ از این استقلالِ در قدرت و تشخُّص و تحیُّز، بیرون بیاییم؛ دیگر امام حسین و شمری تصوّر نکنیم، که شمری بیاید و با آن مسائل خاص سر امام حسین را ببرد؛ دیگر ابن‌ملجم و علی را تصوّر نکنیم که یک ابن‌ملجمی ‌هست و یک قدرت و نیرو و توانی دارد و این در مقابل می‌ایستد و علی را به زانو درمی‌آورد و علی را شکست می‌دهد و از بین می‌برد و او را زیر خاک می‌کند؛ این جهالت است و تمام اینها همه ناشی از جهل است!

  • وحدت اراده و مشیّت در عالم وجود

  • یک قدرت در عالم بیشتر نیست، یک اراده در عالم بیشتر وجود ندارد، یک مشیّت بیشتر در عالم وجود ندارد! اگر علی قدرت دارد و معاویه قدرت دارد و قدرت معاویه بر قدرت علی غلبه کند، آن علی که دیگر امام نیست؛ آن علی می‌شود یکی از مراجع! آیا این مراجع قدرت دارند؟! نه! او رفته و درس خوانده و زحمت کشیده است و به حسب ظاهر مجتهد شده است، و روی صفا و پاکی خودش و روی علمش رساله داده است و یک عدّه هم از او تقلید می‌کنند؛ امّا آیا به باطن اتصال دارد؟! نه! طبق وظیفۀ خودش و طبق آنچه از ادلّه به‌دست آورده است، دارد به وظیفه‌اش عمل می‌کند و خدا هم به او اجر می‌دهد؛ امّا آیا می‌توانیم بگوییم این شخص دارای قدرت ولایت و این حرف‌ها است؟! نه! اگر قرار باشد علی هم مانند این باشد و معاویه بیاید غلبه کند، این که دیگر امام نیست!

  • در این جریانات انتخاباتی که در زمان شاه برای همین قضیۀ انجمن‌های ایالتی ولایتی برگزار شد، بیان آقا همین بود؛ در آنجا که می‌فرمودند: «شاه آمد به ما کلک زد و به ما رودست زد و همه ماندیم که چه‌کار کنیم؟!»1

  • لزوم عملکرد و رفتار صادقانه در مسائل اجتماعی و سیاسی

  • شیطان بی‌کار نمی‌شود! اگر حساب، حساب سیاست باشد آنها از ما جلوتر هستند! حواسمان باشد اگر ما بخواهیم از راه سیاست با دنیا طرف بشویم، آنها صد در صد بر ما پیروز هستند، چون شیطان دست بالا را دارد؛ پس صادقانه عمل

    1. رجوع شود به وظیفۀ فرد مسلمان، ص ٢٧.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

235
  • کنیم و رو ‌راست باشیم.1

  • یک روز شخصی از همین مسجدی‌ها فوت کرده بود، مرد خوبی بود، از مؤمنین بود. قضیه برای بیست سال پیش است. آقا در تشییعش شرکت کردند و من هم بودم؛ سرهنگی از اقوام نزدیک این شخص هم در تشییع بود که در دستگاه شاه هم خیلی کاره‌ای بود، این آقا آمده بود و به‌دقّت روی کار حضرت آقا تمرکز کرده بود، و فقط همین‌طور داشت نگاه می‌کرد! خدایا این چیست؟! آقا تشییع کردند و نماز خواندند و در بهشت زهرا دفن کردند، حتّی رفتند بالای قبر او و یادم است که تلقین خواندند، و آنها هم خیلی خانوادۀ بی‌حجابی بودند و همه قرطی بودند، امّا آنها کنار بودند و آقا در نماز فرموده بودند: «خانم‌ها هیچ کس حق ندارد جلو بیاید، و در موقع تشییع هم خانم‌ها عقب بروند که با وضع نامناسب نباشند!» آنها هم رعایت کردند و کنار ایستادند. البته چندتا زن چادری و باحجاب بود، و زنش هم زن خیلی مؤمنه‌ای بود. وقتی که تمام شد و داشتند برمی‌گشتند، آن سرهنگ آمد پیش آقا و سلام کرد و با آقا دست داد و یک جمله به آقا گفت: «کار امروز شما مرا

    1. امام شناسی، ج ١٨، ص ٢٣٢:
      «مگر ما نمى‌دانیم که حکومت اسلام بر اصل و اساس حکومت حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام پایه‌گذارى مى‌گردد؟! پایه‌هایش عین صدق و راستى مى‌باشد؛ اگر از این محور بیرون گردد حکومت على نیست! داخل و خارج، ما را باید آن‌طور که هستیم بشناسند؛ زیاده و کم موجب رسوایى و ریختن آبروى ماست. بیاییم شما را به خدا سوگند، جوش اسلام و مسلمین را برون از حدّ نخوریم، و با شایعات کاذبه، در صدد حفظ و صیانت اسلام برنیاییم! و گرنه در این معرکه خواهیم باخت؛ چراکه دشمنان ما در شیطنت از ما شیطان‌تر هستند، و اگر با دروغ و شیطنت بخواهیم آنها را به زمین بزنیم، به خطر افتاده‌ایم، زیرا بر فرض أقوائیّت شیطنتشان، آنها ما را به زمین خواهند کوفت!
      راه صدور انقلاب، صدق و درستى است که بدون مایۀ تبلیغى، خارجیان حتّى یهود و نصارى و سایر دولت‌هاى کفر را خاضع مى‌کند و ملّت‌ها را به خود مى‌کشاند؛ چون حقّانیّت اسلام و رسول‌الله را عملاً در وجود ما مشاهده مى‌کنند. و امّا اگر با غیر صدق بخواهیم آنها را تسلیم نماییم، ابداً امکان ندارد؛ چرا که راه غیر صدق را ایشان بهتر مى‌دانند، تازه اطّلاعى جدید هم بر دروغ ما پیدا مى‌نمایند.»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

236
  • به تأمّل جدیدی در امر روحانیّت واداشته است!» همین آقا معاون وزارت اوقاف در زمان شاه بود؛ حالا این حرف یعنی چه که: «کاری که من امروز از شما دیدم مرا به تأمّل جدیدی در امر روحانیت واداشت»؟! چه چیزی از ما دیده بود که آمد این حرف را به آقا زد؟! اینها را دارم می‌گویم که ما بفهمیم چه‌کار کنیم؛ گذشته‌ها گذشته، ما خدای ناکرده قصد عیب به دیگران را نداریم، خدا إن‌شاءالله همه را در روز قیامت مشمول عفو و درجات خودش قرار بدهد!

  • گفته‌اند که: آخوند ملاّ آقای دربندی رفته بود ضریح امام حسین را گرفته بود و رها نمی‌کرد، بندۀ خدا به امام حسین می‌گفت: «تو را به حقّ مادرت فاطمۀ زهرا از شمر نگذر!» حالا به تو چه مربوط است که می‌خواهد بگذرد، تو چه‌کاره هستی؟! حالا اگر امام حسین آمد و خواست بگذرد، خب بگذرد، چه کسی می‌خواهد جلویش را بگیرد؟! آن رحمة الله الواسعه‌ای که خدا به امام حسین داده است، شاید از شمر و یزید هم بگذرد؛ ما چه می‌دانیم؟! و حالا تو چرا ناراحتی؟! به امام حسین بگو تو بیا شفاعت مرا بکن؛ به بقیّه چه‌کار داری؟! تو برو به کار خودت برس! حالا تو داری برای امام حسین تکلیف تعیین می‌کنی که تو را به حقّ مادرتان... ، قسم هم می‌دهی که در رو در بایستی بماند؟! چون می‌گویند هر کدام از ائمّه را اگر به حضرت فاطمۀ زهرا قسم بدهی دیگر دعا قطعی و رد ناشدنی است؛ و این هم می‌خواست به‌اصطلاح چهار میخه کند!

  • حالا صحبت در این است که ما باید ببینیم خودمان چه هستیم؛ این مطالبی که نقل می‌کنم نمونه است، یعنی ما احساس وظیفه برای خودمان بکنیم.

  • کاری که آقا با رفیقشان می‌کردند، با کارشان با آن ارتشبد فلانی که می‌آمد سراغشان یکسان بود؛ به کسی کلک نمی‌زد و صداقت داشت. آن سرهنگ الآن دارد آخوندها را می‌بیند و نگاه می‌کند که آن آقایی که الآن از دنیا رفته است، برای این آقا که مال به ارث نگذاشته و وصیّت به ثلث نکرده است و آقا نفعی در این قضیّه ندارد ـ خودش خبر دارد، چون از خانوادۀ نزدیک است ـ و هیچ ملاک و هیچ مناطی برای این شرکت نیست غیر از رضای خدا؛ فقط همین است! آنها می‌فهمند،

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

237
  • خیلی خوب هم می‌فهمند، از ما بهتر می‌فهمند! اگر ما خیال می‌کنیم که نمی‌فهمند خودمان گول خورده‌ایم. الآن رئیس جمهور آمریکا دقیقاً دارد کارهای ما را نگاه می‌کند و خوب می‌فهمد، اگر او نفهمد مشاورش دارد می‌فهمد؛ دقیق و حسابی دارند می‌فهمند! دیگر بیش از این نمی‌گویم، ولی آنها می‌دانند که اگر قرار است قانون رعایت بشود، اوّل باید برای نزدیکان خود ما رعایت بشود!

  • رفتار صادقانۀ ائمّۀ معصومین علیهم‌ السّلام و اعتراف دشمنان ایشان به این قضیه

  • امیرالمؤمنین علیه السّلام به دخترش گفت: «رفتی این را از بیت‌المال برداشتی؟! الآن دستت را قطع می‌کنم! اشتباه کردی!»

  • گفت: «من که نرفتم برای خودم بردارم!»

  • گفت: «اگر برای خودت برمی‌داشتی که دستت را می‌بریدم! تو اشتباه کردی رفتی از بیت‌المال برداشتی!»1

  • لذا وقتی اسم امیرالمؤمنین می‌آید همین معاویه ـ علیه اللعنة ـ گریه می‌کند؛ واقعاً گریه می‌کند! دروغ هم گریه نمی‌کند، واقعاً متأثّر می‌شود! وقتی ضِرار بن ضَمرةِ اللَّیثیّ می‌رود و قضایای علی را برای معاویه شرح می‌دهد، معاویه می‌نشیند و گریه می‌کند.2

  • یک روز مأمون یکی از شعرای زمان امام رضا علیه السّلام به نام أبونواس را آورد و گفت: «از مولایت برای من بگو!» ترسید که بگوید؛ گفت: «نه، تقیّه نکن و بگو!»

  • شروع کرد از احوال حضرت برای مأمون گفت، بعد مأمون گفت: «تو فقط همین قدر می‌دانی؟! من که بیشتر از تو می‌دانم!»

  • بعد شروع کرد گفت: «مرثیه‌خوان‌ها بیایند مرثیه بخوانند و این حرف‌ها را بزنند!» بعد هم خودش شروع کرد و حالات امام رضا را گفت و گریه می‌کرد! نه اینکه به دروغ

    1. تهذیب الأحکام، ج ١٠، ص ١٥١، با قدری اختلاف.
    2. أعلام الدّین فی صفات المؤمنین، ص ١٥٠.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

238
  • گریه کند، راست گریه می‌کنند!1 آنها بهتر می‌دانند، ولی خب نفس نمی‌گذارد که اینها بیایند و تسلیم این گریه‌شان بشوند و به این حقیقتی که پذیرفتند سر فرود بیاورند.

  • نمونه‌ای از رفتار غیر صادقانۀ بعضی از آقایان

  • یک آقایی را زندان برده بودند ـ من دیگر بالإجمال می‌گویم برای اینکه مطلب خودم را برسانم ـ یکی از مقامات مملکتی به دیدن او آمد، به گماشته‌اش گفته بود: «برو و بدون اینکه به او اطّلاع بدهی از سوراخ زندان نگاه کن که در چه حال و وضعیّتی است و ببین که اگر شرایط مساعد نیست با او کار نداشته باشیم.» می‌گفت: «من نگاه کردم و دیدم چیزی رویش انداخته و خوابیده است.» گفت: «خیلی خوب؛ حالا برویم.» رفت داخل و شروع کرد به در زدن، در زندان را زد و دوباره نگاه کرد، از داخل زندان گفت: «بفرمایید کیست؟» وقتی که داخل رفتند دیدند که نشسته و کتاب هم دستش است و دارد کتاب می‌خواند!

  • فهمیدید چه عرض می‌کنم؟! آیا او حق دارد سر تسلیم به این فرود نیاورد یا حق ندارد؟! ما کجا هستیم؟!

  • شهید مطهری: «توقّع مردم از یک مرجع، توقّع از یک پیغمبر است!»

  • در کتاب ولایت فقیه هست که کسی رفته بود به حاج آقا حسین قمی2 ‌گفته بود:

  • آقا آنچه که مردم از شما توقّع دارند توقّع یک مرجع نیست، مردم از شما توقّع پیغمبر را دارند! آیا شما در این مقام هستید یا نیستید؟!‌

  • مرحوم آقای مطهری ـ خدا بیامرزدش ـ وقتی پاریس رفت و برگشت، در آن جلسه‌ای که از پاریس برگشته بود و داشت شرح ماجرا و مسائل را برای آقا تعریف می‌کرد؛ البته من بخشی از آن را بودم و بعد دیدم این‌طور راحت‌تر است که خصوصی باشد، و رفتم. می‌گفت:

  • من یک روز رفتم پیش ایشان و گفتم: آقا شما الآن می‌دانید که چطور در ایران مطرح هستید؟! حرف شما حرف اوّل است، کلام شما کلام اوّل

    1. بحار الأنوار، ج ٤٩، ص ٣٠٦؛ الغیبه، ص ٥٣.
    2. جهت اطّلاع بیشتر پیرامون احوالات حاج آقا حسین قمی رجوع شود به ولایت فقیه در حکومت اسلام، ج ٤، ص ٢٥.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

239
  • است؛ شما یک اعلامیه که می‌دهید بعد از یک ساعت در تمام ایران انجام می‌دهند. نه‌تنها در ایران، چشم دنیا الآن به شما دوخته شده است! توقّعی که مردم از شما دارند و اهتمام به انجام اوامری که از شما دارند، آن اهتمامی‌ است که مردم به رسول‌الله دارند! آیا شما خودتان را در این مقام می‌بینید و به موقعیّت خودتان واقف هستید؟!

  • ایشان هیچ جوابی ندادند و همین‌طور سرشان را پایین انداختند و هیچ حرفی نزدند!

  • ببینید اینها چیزهایی است که خود اینها هم به این مسائل واقف بودند؛ مسئله خیلی حسّاس است!

  • لزوم تصحیح نحوۀ عملکرد در ارتباط با دیگران

  • ما فقط ادّعای سلوک نکنیم؛ ادّعای سلوک به اینکه الحمدللّه ذکر می‌گوییم و نماز شب و این حرف‌ها را داریم، و خودمان را گل سرسبد بدانیم! باید بدانیم که کارمان و فعلمان چیست؟ ما که مقام ثبوتش را نمی‌دانیم و خبر نداریم، ما را چه به اینکه این حرف‌ها را بزنیم؟! ولی دیگر این‌قدر که پسر ایشان هستم و در زندگی ایشان هستم، این را دارم می‌گویم که ایشان چنان عدلی را در زندگی خانوادگی پیاده کردند که صدای ما را درآورده بودند! قضیّه این است.

  • مسئله این است که ما کجا داریم قدم می‌گذاریم و چه مسائل و قضایایی در ذهن ما است و اهداف ما برای این قضیه چیست و جایی که ما داریم می‌رویم و کاری که داریم انجام می‌دهیم، و صحبت ما و کردار ما و فعل ما به چه نحوه‌ای است؟!

  • آنهایی که ما آنها را مسلمان نمی‌دانیم، آیا واقعاً آنها انسان هم نیستند؟! آنها بین خود و بین خدا رابطه‌ای ندارند؟! آنها راهی برای هدایت ندارند؟! یک‌وقت نکند که ما راه آنها را ببندیم! «کونوا لَنا زَینًا و لا تَکونوا عَلَینا شَینًا.»1 نکند ما با این کار خودمان راه آنها را بسته باشیم! او که الآن نیامده است و به قول ما، مار بخورد و

    1. الأمالی، شیخ صدوق، ص ٤٠٠. فقاهت در تشیّع، ص ٥٢:
      «پیوسته موجب زینت و آبروی ما باشید، نه موجب ننگ و عار و ذلّت ما!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

240
  • افعی بشود؛ وقتی یک نفر می‌آید و دیگر جزء ما می‌شود و عادت می‌کند و دیگر به شلنگ تختۀ ما عادت می‌کند، دیگر ما را باکی نیست! ولی چیزی که هست اینکه افراد دیگری هستند که می‌توانند.

  • چه کسی آمد و دست ما را گرفت؟ «مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ؟» شما این نجات را از کجا آوردید؟! ما از کجا آوردیم؟! چه کسی برای شما نامۀ فدایت شوم نوشت؟! و به قول امروزی‌ها چه کسی با دستمال ابریشم درِ خانۀ شما آمد؟! هر کسی به یک طریق دیگر و هریک به یک نحوۀ دیگر!

  • روایت امام صادق علیه السّلام در نحوۀ دستگیری خدا از مؤمنان راستین

  • امام صادق علیه السّلام در آن روایت می‌فرماید:

  • هر کسی از شیعیان ما صداقت و صفایی داشته باشد، خدا مؤمنی را بر سر راهش قرار می‌دهد.1

  • پس هرکس را نگاه بکنی، یک وسیله‌ و راهی بوده است که او را ببرد و چرخ بزند و دور بزند و اینجا بیاورد.

  • یکی از رفقا می‌خواست شخصی را ببیند، من گفتم: این به‌درد نمی‌خورد! گفت: «نه، بیا برویم!» خلاصه ما نزد آن شخص رفتیم. من شروع کردم از او سؤالاتی پرسیدم و بحثی درگرفت که حدود دو ساعت ایشان برای ما صحبت کرد. استاد به این می‌گویند یا به شخصی که شما پیش او بروید و صاف به شما بگوید؟! استاد شخصی است که به آقای مطهّری بگوید: «از من هرچه می‌خواهی بپرس تا جوابش را به تو بدهم!»2 درحالتی‌‌که سواد ظاهری ندارد! این شخص کجا پیدا می‌شود؟! [مرحوم والد] به آقا سیّد ابراهیم کرمانشاهی گفت: «تو از هر کتابی که می‌خواهی سؤال کن تا ایشان به تو جواب دهند!»3 از فصوص محیی‌الدّین سؤال

    1. الاحتجاج، ج ٢، ص ٤٥٨. جهت اطّلاع بیشتر رجوع شود به ص ١٦٨.
    2. روح مجرّد، ص ١٦٠.
    3. همان، ص ١٢٢ ـ ١٢٥.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

241
  • کنید، می‌ریزد بیرون! از اسفار ‌بپرسید، می‌ریزد بیرون! او کسی است که تا نصفه‌های سیوطی هم نخوانده است! اینها از کجا آمده است؟! این چه توفیقی بوده که قسمت ما شده است و خدا ما را از میان این جمع برگزیده و گردآورده و بر سر این سفره نشانده است؟! این را از کجا آورده‌ایم؟! خب بفرمایید دیگر! خب بروید دیگر! هر کسی که می‌خواهد بلند شود و برود! برود سراغ بگیرد، عراق برود، هند برود، پاکستان برود، مالزیا برود، اندونزی برود، آمریکا برود هرجا، این‌طرف آن‌طرف، اگر آنجا چیزهای خوبی پیدا می‌شود، خب بسم الله! 

  • علاّمه طهرانی: «این راه، راه یقین و علم است و با شک جمع نمی‌شود!»

  • خب واقعش همین است، از اوّل هم این‌طور بوده است! آخرین مرتبه‌ای که من خدمت ایشان رسیدم و ایشان داشتند می‌نوشتند، عصر بود، سه ماه به ارتحالشان بود. من کنارِ درب ایستاده بودم و ایشان مشغول بودند، فرمودند: «خب چطوری؟ رفقای قم چطورند؟» یک سؤالاتی کردند و بعد از این حرف‌ها، فرمودند:

  • هر کسی که شکّی دارد نباید بگذارد این شک در او بماند! این راه، راه یقین و راه علم است، این راه با شک جمع نمی‌شود؛ هر کسی شک دارد برود تحقیق کند و شکّش را برطرف کند که با یقین و با علم جلو برود!

  • این آخرین حرفی بود که ایشان به من زدند. اینجا نیا، ندارد؛ با یقین بلند شو و بیا! خب ما این را از کجا آورده‌ایم؟ این را چه کسی به ما داده است؟ آیا ما خودمان بودیم، خودمان باعث شدیم و خودمان موجب بودیم؟! هیهات! کجا ما می‌توانیم قدمی ‌از قدم برداریم؟!

  • تمام اینها برای این است که جهل بیرون برود، ﴿وَيَعۡلَمُونَ أَنَّ ٱللَهَ هُوَ ٱلۡحَقُّ ٱلۡمُبِينُ؛1 تمام این مسیر برای این است که بدانید خدا حق است! حالا من گفتم خدایا تو حق هستی، همین، تمام شد؟! ﴿وَيَعۡلَمُونَ أَنَّ ٱللَهَ...﴾، نه اینکه فقط بگویید

    1. سوره نور (٢٤) آیه ٢٥. الله شناسی، ج ١، ص ٣٣٢:
      «و می‌دانند که حقّاً و حقیقتاً الله است که اوست حقّ آشکارا!»

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

242
  • خدا تو حقّی! خدایا تو حق هستی، یعنی حقیقت در عالم منحصر به یک ذات است و بس! دیگر نه کافر در آنجا عرض اندام دارد و نه مؤمن، نه ابوسفیان آنجا می‌تواند قد علم کند و نه پیغمبر اکرم رسول‌الله! در برابر حقّیتِ حق، کلّ ما سواه فهو صفر؛ هیچ چیز دیگری وجود ندارد! ﴿وَيَعۡلَمُونَ﴾ یعنی به اینجا برسید! ﴿وَيَعۡلَمُونَ أَنَّ ٱللَهَ هُوَ ٱلۡحَقُّ ٱلۡمُبِينُ﴾ یعنی نه آن کافر از خودش قدرت دارد و نه غیر آن!

  • مـرا پیر طریقت جز علی نیست***که هستی را حقیقت جز علی نیست
  • مجـو غیر از علی در کعبه و دیر***که هفتـاد و دو ملّت جز علی نیست
  • اشعار خیلی جان‌داری است! به قول آقا می‌فرمودند: «مرحوم حاج میرزا حبیب‌الله خراسانی خیلی آدم جان‌داری بود!» می‌گوید:

  • شنیدم عـاشقی مستانه می‌گفت***خـدا را حول و قوّت جز علی نیست
  • بعد می‌آید می‌گوید:

  • تو را پیر طریقت گو عمـر بـاش***مـرا پیر طریقت جز علی نیست1
  • انصراف به مبدأ و حقیقت، یگانه هدف و رسالت اولیاء الهی

  • آخر می‌گوید: همۀ هفتاد و دو ملّت، خودش است! مظاهر خدا دارای صفات متفاوت پروردگار هستند که هر مظهَری در مظهریّت ظهوری دارد، و توحید این است که انسان به منشأ این ظهور واقف بشود، نه اینکه به این مظهر نگاه کند! تا دیدِ ما در مظهر است، در جهل و خودپرستی و شرک باقی هستیم. وقتی که مظهر کنار رفت دیگر بین پیغمبر و بین غیر پیغمبر فرق نمی‌گذاریم؛ تمام اینها به‌خاطر این است که ما گرفتار مظهر هستیم، ما گرفتار این ظواهریم، ما گرفتار این صوَر متعیّنۀ این عالَم هستیم، ما قائل به ثنویّت و بلکه تَثلیث و تَربیع و تَخمیس و تسدیس شده‌ایم! اگر هزار ألف و تألیف هم بگیریم، هزار تا بت درست کرده‌ایم! خدا می‌گوید: من در این عالَم دارم کار انجام می‌دهم؛ زید و عمر و این و آن چه کسی هستند؟!

    1. دیوان میرزا حبیب الله خراسانی، مدائح، ص ٢٠٠و ٢٠١.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

243
  • تمام این زحمات و داد و بیدادِ پیغمبر و این جنگ‌ها و این حرف‌ها به‌خاطر این بود که به مردم بگوید: ای مردم، من هیچ هستم! تمام اینها به‌خاطر این بود. آن‌وقت مردم می‌گفتند: نه، تو رسول اللهی! فرمود: خب آخر با تعارف کردن که کاری درست نمی‌شود! این ولایتی‌ها را دیده‌اید که می‌نشینند و می‌گویند: علی، علی، فقط علی! آقا خود علی می‌گوید: تمام این جنگ صفین و نهروان و جمل و بیست و پنج سال خانه‌نشینی، به‌خاطر این است که شما بفهمید علی هیچ ‌کس نیست!

  • بعد از ارتحال آقا یکی از رفقا بدجوری افتاده بود و اوضاعش خراب بود، متوسّل به آقا شد؛ می‌گفت: «هرچه من به آقا می‌گفتم که فقط شما بودی که ما را از گرفتاری درآوردید! آقا می‌فرمود: هیچ کاری نکردیم!» محکم! همان موقع محکم بودند، حالا هم محکم هستند و هیچ کاری ندارند! می‌گفت: «من فلان بودم و من چه بودم؛ شما چنان کردی! می‌فرمودند: من کاری نکردم!» خیلی هم خودشان را جدّی گرفته بودند! باز می‌گفت: «ما این‌طور بودیم، آن‌طور بودیم، بدبخت بودیم، بیچاره بودیم! می‌فرمودند: من هیچ کار نکردم! دیگر هم از این حرف‌ها نزن! من هیچ‌کاره هستم!» یعنی تمام بدبختی‌ها را این مرد در این هفتاد سال متحمّل شد، تازه الآن می‌گوید: من هیچ کاری نکردم! چرا می‌گویی من؟! چرا مشرکی و داری شرک می‌آوری؟! این زحمات من برای این بود که تو توحید پیدا کنی، نه اینکه تازه من را در مقابل خدا بگذاری! من را در مقابل خدا می‌گذاری؟! تو الآن مشرک هستی، شرکت را کنار بگذار؛ من کاره‌ای نبودم! و راست هم می‌گفت!

  • ما باید چگونه این را جمع کنیم؟! او که می‌گوید: «مَن لَم یَشکُرِ المَخلوقَ لَم یَشکُرِ الخالِقَ.»1 از این طرف، قضیّه این است. از آن طرف می‌گوید که تمام این

    1. عیون أخبار الرضا علیه السّلام، ج ٢، ص ٢٤:
      «عن عبدالعَظیمِ بنِ عبداللهِ الحَسَنیِّ عن محمودِ بنِ أبی‌البِلادِ قال: سَمِعتُ الرّضا علیه السّلام یَقولُ: ”مَن‌ لَم‌ یَشکُرِ المُنعِمَ مِنَ المَخلوقینَ لَم یَشکُرِ اللهَ عَزَّوَجَلَّ.“»
      ترجمه: «شنیدم که امام رضا علیه السّلام می‌فرمود: «آن کس که نعمت‌دهنده از میان مخلوقات را شکرگزار نباشد، شکرگزار خداوند عزّوجلّ نخواهد بود.» (محقّق)

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

244
  • بی‌رنگ‌ها وقتی در اینجا آمد همه رنگ شد! خب این اوضاعِ آشفته را چگونه جمع کنیم؟! این را چه‌کار کنیم؟! این إن‌شاءالله اگر خداوند بخواهد بماند برای فردا شب.

  • اللهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

245
  •  

  •  

  • مجلس سیزدهم : اولیاء الهی مجرای نزول مشیّت پروردگار

  •  

  •  

  •  

  •  

  • رمضان المبارک ١٤١٦

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

247
  •  

  •  

  • أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم

  • بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

  • الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ

  • و خاتمِ النّبیّینَ أبی‌‌القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ

  • و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین

  •  

  •  

  • إلهی لا تُؤَدِّبنی‌ بِعُقوبَتِکَ و لا تَمکُر بی فی حیلَتِکَ! مِن أینَ لِیَ الخَیرُ یا رَبِّ و لا یوجَدُ إلّا مِن عِندِکَ؟! و مِن أینَ لِیَ النَّجاةُ و لا تُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لا الَّذی أحسَنَ استَغنیٰ عَن عَونِکَ و رَحمَتِکَ، و لا الَّذی أساءَ و اجتَرَأ عَلَیکَ و لَم یُرضِکَ خَرَجَ عَن قُدرَتِکَ!1

  • حضرت در اینجا می‌فرماید:

  • «از کجا برای من نجات و رستگاری میسّر خواهد شد درحالتی‌که این امر فقط به تو انجام می‌پذیرد؟! آن کسی که کار نیکو انجام داده، از کمک و رحمت تو مستغنی نبوده و این عمل نیکو را مستقلّ به ذات، انجام نداده است؛ و نه اینکه آن کسی که کار زشت انجام داده و بر تو جرئت کرده و مخالفت امر و نهی تو را بجای آورده و تو را از خودش راضی نکرده است، از قدرت تو بیرون رفته است.»

    1. الإقبال بالأعمال الحسنة، ج ١، ص ١٥٧، فقره‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

248
  • فلاح و رستگاری به‌‌واسطۀ علم و بیرون آمدن از جهل

  • عرض شد که نجات به معنای فلاح است؛ فلاح و رستگاری به‌‌واسطۀ علم و بیرون آمدن از جهل برای انسان حاصل می‌شود:

  • ﴿كَلَّا لَوۡ تَعۡلَمُونَ عِلۡمَ ٱلۡيَقِينِ * لَتَرَوُنَّ ٱلۡجَحِيمَ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيۡنَ ٱلۡيَقِينِ * ثُمَّ لَتُسۡئلُنَّ يَوۡمَئِذٍ عَنِ ٱلنَّعِيمِ﴾.1

  • تفاوت مراتب علم و قطع و اطمینان

  • علم یعنی حال اطمینان به واقع؛ در قبال یقین. یقین یعنی قطع به یک موضوع ولو اینکه بعداً کشف خلاف بشود. شما فرض کنید که به قضیّه‌ای یقین دارید، من باب مثال: زید فلان حرف را زده است و بعد هم روی حرف او ترتیب اثر می‌دهید و چه می‌کنید و بعد هم کشف خلاف می‌شود. آن قَطّاعی که قطع پیدا می‌کند واقعاً یقین می‌کند، یعنی قطع دارد و به لحاظ این قطعش ترتیب اثر می‌دهد، درحالی‌که مرتّب برایش کشف خلاف می‌شود؛ چون قَطّاع همان‌طوری که زیاد برایش قطع پیدا می‌شود، در نتیجه زیاد هم برایش در مقابل این قطع، کشف خلاف می‌شود، چون قطعش بر پایه‌ای استوار نیست، لذا کشف خلافش هم خیلی سریع است؛ به‌عکس آن افرادی که خیلی دیر باور می‌کنند. آ‌ن افرادی که خیلی دیر باور می‌کنند، خیلی خوب هستند، اینها افرادی هستند که خیلی زود با یک حرف باور نمی‌کنند. اتفاقاً در روایت هم داریم:

  • اگر خواستید عقل شخصی را آزمایش کنید، یک مطلب تقریباً غیر عادّی به او بزنید؛ اگر زود پذیرفت این خیلی خوب نیست، امّا اگر گفت حالا ببینیم شاید این‌طور و شاید آن‌طور باشد، معلوم می‌شود که فردی است که روی کار خودش حساب و کتاب دارد و این‌طور نیست که سریع مطلبی را بپذیرد.2

    1. سوره تکاثر (١٠٢) آیات ٥ ـ ٨. الله شناسی، ج ٣، ص ٣:
      «شما اگر بالمعاینه علم پیدا کنید * تحقیقاً (آن کَثرت‌طلبی را) به‌صورت جَحیم سوزان و آتش گداخته خواهید دید * و پس از آن، آن را به حقیقت یقین خواهید دانست * و سپس از نعیم (که راه‌ قرب بنده به‌سوی خدا و ولایت است) از شما در آن روز پرسش خواهد شد (که در چه حد حجاب کثرت را کنار زدید و در عرصۀ توحید گام نهادید)!»
    2. رجوع شود به الکافی، ج ١، کتاب العقل و الجهل.

آموزه‌های معرفت ج 1 - شرح دعای ابو حمزه ثمالی

249
  • اما علم این‌طور نیست؛ علم یعنی انکشاف واقع برای انسان، وقتی واقع برای انسان منکشف شد دیگر خلاف معنا ندارد. معمولاً راه‌هایی که ما در این دنیا برای رسیدن به واقع طی می‌کنیم، در انسان حال قطع می‌آورد، نه علم. علم برای ما خیلی کم پیدا می‌شود، غالباً قطع است؛ تازه اگر قطعی باشد، این جنبۀ علم ندارد مگر موارد خیلی نادر که ما به علم می‌رسیم. البته خب قطع هم حجّت است، به جهت عدم فرق و امتیازی که ما وجداناً و نفساً بین این دو می‌بینیم، لذا این قطع حجّت است و متابعت از آن واجب است. اگر برای شخصی علم به واقع پیدا بشود، دیگر نمی‌تواند مخالفت آن را بکند؛ خیلی مشکل است. حالا اگر هوای نفس بیاید و جلوی راه را بگیرد، آن یک مطلب دیگری است. یک مرتبۀ بالاتر از علم هم هست و آن مرتبۀ اطمینان است؛ مرتبۀ اطمینان یعنی نفس انسان به مطلبی آرامش پیدا می‌کند. این برای شخصی است که نفسش برگردد و متحوّل بشود و به قضیّه‌ای برسد؛ آن‌وقت در اینجا دیگر مخالفت معنا ندارد و آن مقام، مقام اطمینان است.

  • مصادیقی از انسان‌های نجات‌یافته و یا افراد گرفتار جهل

  • نجات یعنی انسان از شرک و از دوبینی بیرون بیاید، از اثر بگذرد و به مؤثّر برسد، از مسبّب بگذرد و به سبب برسد، از مجاز بگذرد و به حقیقت برسد؛ این می‌شود «نجات». وقتی که این‌طور شد دیگر تمام گرفتاری‌های دنیا برای او بی‌معنا می‌شود. مرحوم آقا سیّد جمال گلپایگانی بارها به آقا می‌فرمودند:

  • آقا سیّد محمّدحسین کسی که عرفان ندارد، نه دنیا دارد و نه آخرت دارد! من را می‌بینی در این حال هستم، خوشم!1

  • حالشان هم خیلی حال نامساعدی بود؛ اوّلاً خودشان