پدیدآورمولانا جلالالدین محمد بلخی رومی
گروه اخلاق وحکمت وعرفان
مجموعه مثنوی معنوی
توضیحات
دفتر اول از کتاب شریف «مثنوی معنوی» از آثار نفیس و گرانسنگ مولانا جلالالدین محمد رومی بلخی است که با تصحیحی بر متن مصحَّح مرحوم سیدحسن میرخانی، به ساحت طالبان علم و معرفت تقدیم میگردد.
برخی از مهمترین موضوعات مندرج در این دفتر:
- نینامه
- حقیقت عشق إلهی و کیفیت حرکت سالک در مسیر معبود.
- توصیف حال عارف بِالله نسبت به دنیا.
- لزوم تبعیت از ولیّ إلهی.
- بیان راههای انحرافی مزوّران در مقابل مسیر حق.
- معنای جبر و تفویض.
- ادب حضرت آدم علیهالسلام در مقابل خداوند.
- غیرت خداوند متعال در تحریم زشتیها.
- تفسیر «مَن کانَ للّٰه کانَ اللٰهُ له».
- بیان نفحههای الهی بر سالکان.
- هدایتنیافتن معاندان.
- توصیۀ پیامبر دربارۀ تقرّب به خدا با عقل.
- اخلاص در عشق.
- نکوهش قیاس.
کتاب حاضر هنوز به زیور طبع آراسته نشده است؛ در شرف چاپ و نشر قرار دارد؛ لذا حق چاپ و نشر برای مکتب وحی محفوظ است.
مقدمه
بسم اللٰه الرحمٰن الرحیم
الحمد للّه ربّ العالمین
و صلّی اللٰه علیٰ محمّد و آله الطاهرین
و لعنة اللٰه علیٰ أعدائهم أجمعین
در وصف حضرت مولانا و مثنوی معنوی او
مولانا جلالالدّین محمّد بلخی رومی، بزرگمردی است عارف که بزرگان اهل معرفت او را دُرّ بیمثالِ بحر معنا و نابغۀ وادی توحید و عرفان، و از شیعیان بهحقّ مولا امیرالمؤمنین علیه السلام و افتخار عالم تشیّع میدانند، و کتابش را دریایی از معارف و اکسیری از حقایق بهشمار میآورند که هرچه انسان بیشتر در آن غور کند به گوهرهای ناشناختهتری دست مییابد.
عارف بیبدیل مرحوم آیتاللٰه حاج سیدعلی قاضی قدّس اللٰه سرّه، حضرت مولانا رضوان اللٰه علیه را عارفی بلندمرتبه و شیعهای خالص میدانست و میفرمود:
«من هشت بار مثنوى مولانا جلالالدّین رومى قدّس اللٰه سرّه را مطالعه نمودهام، و هربار مطلبى جدید جداى از مطالب پیشین برایم مکشوف شده است!»
و نیز عارف ربّانی مرحوم آیتاللٰه حاج سیدمحمّد محسن حسینی طهرانی قدّس اللٰه سرّه دراینباره چنین مینگارد:
«مطالعۀ دیوان بىنظیر و درّ نایاب مولانا جلالالدّین رومى بلخى أعلَی اللٰه مقامَه از أوجب واجبات است براى سالکین راه خدا، و هر سالکى که موفّق به مطالعه و دقّت و تأمّل در این دریاى موّاج معارف اِلهى نشده است، به خسران عظیم و پشیمانى از بىنصیبى از نَعمات و عنایات خاصّۀ ربّانى دچار مىگردد.»
داستان شروع سُرایش مثنوی
در کتاب مناقب العارفین دربارۀ شروع سرودن مثنوی چنین مینگارد:
...صاحبُ السَّیر و السِّیَر، سیّدُ أصحابِ النّظر، مولانا سراجالدین مثنوىخوانِ تربه چنان حکایت کرد که: سبب تألیف کتاب مثنوى معنوى که کشّاف اسرار قرآن است، آن بود که روزى حضرت خلیفةاللٰه بینَ خَلیقته، و السّالکُ فى طریقةِ حقیقتِه، حسام الحق و الدّین قدّس اللٰه سرَّهُ العزیز بر بعضى یاران اطّلاع یافت که به رغبت تمام و عشق عظیم، الهىنامۀ حکیم را و منطقُ الطّیر فریدالدّین عطّار و مصیبت نامۀ او را بهجِدّ مطالعه میکنند، و از آن اسرار متلذّذ میشوند و آن شیوۀ معانى غریبْ ایشان را عجیب مینُمود؛ همانا که طالب فرصتِ حال گشته -که «الفُرَصُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب» - شبى حضرت مولانا را خلوت یافته سَر نهاد و گفت که: «دَواوینِ غزلیّات بسیار شد و انوارِ آن اسرارْ طَرَفَىِ البَرّ و البَحر و حاشیتَىِ الشّرق و الغرب را فرا گرفت، للّٰه الحَمد و المنّة سخنانِ تمامَتِ سخنگویان از عظمت آن کلام فرو ماند، اگر چنانکه بهطرز الهى نامۀ حکیم و امّا به وزن منطق الطّیر کتابى باشد تا در میان عالَمیانْ یادگارى بماند و مونسِ جان عاشقان و دردمندان گردد، بهغایت مرحمت و عنایت خواهد بود، و این بنده میخواهد که یارانِ وجیه من جمیع الوجوه توجّه کلّى به وجه کریمِ شما کنند و به چیزى دیگر مشغول نشوند؛ باقى به عنایت و کفایت خداوندگار وابسته است!»؛ فى الحال [حضرت مولانا رضوان اللٰه علیه] از سر دستار مبارک خودْ جزئى که شارح اسرار کلیّات و جزئیّات بود، به دست چلبى حسام الدّین داد و در آنجا هجده بیت از اوّل مثنوى که شعرِ:
بشنو این نى چون شکایت میکند | *** | از جداییها حکایت مىکند |
تا آنجا که:
در نیابد حالِ پخته هیچ خام | *** | پس سخن کوتاه باید، وَ السّلام! |
نوشته بود.
نُسَخ موجود از مثنوی و سبکهای تصحیح آن
با توجه به اهمیت این کتاب شریف و حقایق گرانبها و لَآلی مَطویّه در آن، همواره ناسخان و مصحّحان -شکّرَ اللٰهُ مَساعیَهم- در پی ارائۀ نسخهای صحیح و جامع از ابیات این سِفر عظیم بودهاند؛ و از اینرو نُسخ بسیار از این کتاب شریف در دست طالبان آن قرار گرفته است.
در میان این نسخهها، نُسخ موجود در ترکیه به لحاظ اعتبار بر نسخ هند ترجیح داده میشوند و [چون] از لحاظ تعدادِ ابیات کمتر بوده و از لحاظ زمانی نیز به زمان مولانا نزدیکتر هستند، بیشتر مورد توجه مصحّحان قرار گرفتهاند. در این میان تصحیح رینولد نیکلسون و دکتر محمّدعلی موحّد [هم] غالباً ناظر به نسخ ترکیه و قونیه میباشد.
از طرف دیگر نسخ هند غالباَ ابیاتی اضافه بر نسخ مذکور داشته که هرچند از لحاظ انتساب قطعی به حضرت مولانا یقینی نیست، امّا در بسیاری از موارد کاملکنندۀ معنی و رافع ابهامات میباشد که گویی نسخ ترکیه و قونیه در این موارد دارای سَکت هستند و از لحاظ محتوا ناقصند.
در میان تصحیحات انجامشده میتوان به نسخۀ ناسخه اشاره کرد که حدود 80 نسخه از نسخ موجود در هند را مورد بررسی قرار داده است. و نیز در میان تصحیحات انجامشدهای که در ایران به طبع رسیده است، میتوان به تصحیح علاءالدوله، میرزا محمود و کلاله خاور اشاره نمود که در زمان خود (پیش از انتشار تصحیح نیکلسون) مستنَد کار محقّقان و پژوهشگران بودهاند.
در این راستا مرحوم سیدمحمدحسن میرخانی براساس این تصحیحات، تصحیح آخر خود را ارائه کرد که پس از چاپ اول و تجمیع و اصلاح اَغلاط، آن را بهعنوان نسخۀ نهایی به علاقهمندان ارائه داد و آن را صحیحترین نُسخ و ناسخِ نُسخ ماضیه برشمرد.
روش تصحیح متن پیشِ روی
آنچه در تصحیحات مشهوره از نسخ مثنوی مشهود است، توجه به قدمت زمانی نسخه و قطعیّت بیشترِ انتساب آن به حضرت مولانا بهجهت قُرب زمانی است، و شاید جنبۀ ترجیحات معنایی در آنها کمتر مورد توجه قرار گرفته باشد، و چهبسا در بعضی از مواردْ ترجیح معنایی بعضی نسخهها بر نسخۀ قونیه و نسخ ترکیه مشهود است.
بنابراین آنچه در این تصحیح مورد توجه قرار گرفته است، جمع بین جنبۀ معنایی و صحّت انتساب نُسَخ در هر مورد است؛ بر این اساس:
1- اصل متن براساس تصحیح میرخانی قرار گرفته است.
2- ابیاتی که در نسخۀ قونیه موجود نیست، با علامت 🔹 مشخص شده است.
3- با توجه به کثرت نسخهبدلها، فقط مواردی که از لحاظ معنایی متفاوت بودند در تعلیقه ذکر شده است.
4- چنانچه نسخهای از لحاظ معنایی ترجیح داشت - و چهبسا عبارت متن اصلی اشتباه مینُمود- جایگزین گردیده و اصل متن در تعلیقه ذکر گردیده است.
5- ابیاتی که در نُسخ و متنهای مصحَّح دیگر اضافه بود، به متنْ ملحق گردیده و در تعلیقه بدان اشاره شده است.
6- بهجهت درستی و سهولت خواندن، متن از لحاظ علائم ویرایشی، رسمالخط، فاصله و حرکات کلمات، حتی المقدور طبق قوانین روز ویرایش شده است.
7- بهجهت مشخصشدن و راحتی در فهم مطلب، نقلقولها با گیومههای اصلی «» و فرعی ” “ و... مشخّص شده است.
8- برای تمایز میان توضیحات حضرت مولانا و اصل داستانها، از علامت ---------- استفاده شده است.
9- مستندات ابیات که شامل آیات قرآنی و احادیث و امثال میباشد، در تعلیقه به همراه ترجمه ذکر گردیده است.
10- عبارات و کلمات عربی ابیات، در تعلیقه ترجمه گردیده است.
11- لغات نامأنوس و دشوار و نیز ابیاتی که معنای پیچیده داشتند، حتیالمقدور در تعلیقه توضیح داده شده است.
و برای توضیح کلمات اگر دو معنی برای کلمهای محتمَل باشد، در پاورقی اینچنین آمده است:
چون: 1) چرا؛ 2) آنزمان
و اگر کلمهای در یک بیت تکرار شده باشد امّا معنای آنها متفاوت باشد، در پاوقی اینچنین آمده است:
پرده (1): ... پرده (2): ...
چند نمونه از ویرایش کلمات:
1- کان: معدن؛ کآن: که آن.
2- کِی: بهمعنای چه زمانی؛ کِای: بهمعنای که ای.
3- کین: بهمعنای کینه؛ کاین: بهمعنای که این.
4- کو بهمعنای کجا؛ کُاو: بهمعنای که او.
5- نیم: نصف؛ نیام: نیستم.
6- معنی: در مقابل لفظ؛ معنا: در مقابل صورت و ظاهر.
7- هوا: باد؛ هویٰ: میل و خواهشهای نفس.
... .
نسخههای بررسی شده
آنچه در تصحیح این مجموعه مورد نظر قرار گرفته است بهطور کلی نسخ زیر است که بهصورت مستقیم یا باواسطه مورد رجوع قرار گرفته است و در صورت نیاز و وجود تفاوت معنایی یا احتمال آن بدان اشاره شده تا بهواسطۀ کثرت ذکر نسخهها خواننده دچار سردرگمی نشود و از اصل مقصود که استفاده از مطالب این سِفر قَویم و کتاب عظیم بیبهره نگردد. نسخ مورد استفاده در این مجموعه از این قرار است:
نسخۀ قونیّه (رجب 677 ق) به خطّ محمد بن عبداللٰه المولوی.
نسخۀ قسطنطیّه (الف): (15 ربیع الأول 680 ق) به خطّ اسماعیل بن سلیمان بن محمد الحافظ القیصری.
نسخۀ قسطنطیّه (ب): (4 شوّال 687 ق) به خطّ حسن بن الحسین المولوی.
نسخۀ مونیخ (الف): (4 شعبان 706 ق) به خطّ یحیی بن حمزة المولوی.
نسخۀ مونیخ (ب): (15 ذو الحجّة 744 ق) به خطّ محمد بن الحاج دولتشاه بن یوسف الشّیرازی.
نسخۀ موزۀ بریتانیا (الف): (اواخر 718 ق) به خطّ علیّ بن محمد.
نسخۀ موزۀ بریتانیا (ب): (اواخر قرن 7 یا اوایل قرن 8).
نسخۀ مِلکی نیکلسون (7 ربیع الثّانی 843 ق).
نسخۀ قاهره (الف): (شعبان 668 یا 768 ق) به خطّ محمد بن عیسی الحافظ المولوی القونَوی.
نسخۀ قاهره (ب): (4 صفر 674 ق).
نسخۀ وقف جماعتخانۀ مزار مولانا، احتمالاً به خطّ سلطان ولد.
نسخۀ مجموعۀ خسرو پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (موقوفۀ بقعۀ ابو أیّوب انصاری) احتمالاً به خطّ سلطان ولد.
نسخۀ مجموعۀ خسرو پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (ایّوب سلطان) به خطّ سلطان ولد.
نسخۀ مجموعۀ نافذ پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (680 ق) به خطّ اسماعیل بن سلیمان بن محمد الحافظ القیصری.
نسخۀ مجموعۀ نافذ پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (680 ق) به خطّ جمال المولوی الأنقَرَوی.
نسخۀ مجموعۀ ملاّ مراد کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (695 ق) به خطّ نظام مولوی.
نسخۀ کتابخانۀ مرکز احیاء میراث اسلامی قم (701 ق).
نسخۀ موجود به خطّ حسین بن یعقوب چلبی (756 ق).
نسخۀ ناسخه مثنوی معنوی، عبد اللّطیف بن عبدالله عباسی (قرن 11 ق).
مثنوی معنوی، طبع بولاق (1268 ق).
مثنوی معنوی، طبع میرزا محمود خوانساری (1268 ق ــ1306 ش).
مثنوی شریف (طبع 1331 ق).
مثنوی معنوی، طبع کلاله خاور (1315 ش).
مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسون (براساس آخرین تصحیح).
فاتح الأبیات، شرح مثنوی، رسوخالدّیناسماعیل اَنقَرَوی.
خدا را شاکریم که توفیق نشر این کتاب شریف را به این مجموعه عطا نمود!
از خوانندگان محترم خواهانیم چنانچه اشتباه و خطایی را مشاهده نمودند، به این مجموعه ارجاع دهند تا اصلاح گردد!
و آخِرُ دَعوانا أن الحمدُ للّٰه رَبّ العالمین!
گروه تحقیق مکتب وحی
بسم الله الرحمن الرحیم
و صلّی الله علیه و آله اجمعین
خلاصۀ شرح حال مولانا
عالم عامل و عارف کامل، صاحب علم الیقین، مولانا جلالالدّین محمّد بن محمّد بن الحسین البلخیّ قُدِّسَ سرُّه.
مولود شریفش در قبّة الإسلام بلخ از بلاد خراسان در ششم ربیع الأوّل سنۀ 604 هجری [قمری] روی نمود. پدر آن جناب از علما و فضلای کبار آن دیار بودهاند.
گویند: «مولانا در کودکی به هر سه یا چهار روز یک بار افطار مینمود!» و در سنّ شش سالگی با والد خود، مولانا بهاء الدّین محمّد، ملقّب به سلطان العلماء او را اتفاق سفر افتاد و مولانا بهاء الدّین در نیشابور با جناب شیخ فریدالدّین عطار قُدِّس سرُّه ملاقات نموده، جناب شیخْ کتاب اسرارنامه را که یکی از مؤلَّفات خود بود به مولانا جلالالدّین عنایت فرمود و به مولانا بهاءالدّین گفت که: «این فرزند را گرامی بدار، زود باشد که از نفَس گرم [خویش]، آتش به سوختگان عالَم بزند!»
سپس مولانا بهاءالدّین جناب شیخ را وداع کرده، عازم بیت اللٰه الحرام گردید و به بغداد آمد و در بغداد بزرگان و دانشمندانْ لوازم احترام نسبت به آن جناب [را] بجای آوردند. مولانا بهاءالدّین در آنجا مدّت یک ماه تفسیر ﴿بسمِ اللٰه﴾ فرمود چنانکه تقریر روز اوّل به ثانی نسبت نداشت. جمعی که از طرف سلطان علاءالدّین کیقُباد سلجوقی از کشور روم به دارالخلافۀ بغداد آمده و آن تقریر دلپذیر را استماع نموده بودند، چون به روم بازگشتند از مناقب مولانا آنچه مشاهده کرده بر سلطان عرضه داشتند؛ سلطان را در غیابْ اعتقادی راسخ در حقّ وی پدید آمد و تمنّای ملاقات مولانا را داشت تا اتفاقاً مولانا را عزیمتِ حجاز افتاد و از آنجا بهطرف شام عبور فرمود و در آنجا مولانا سیّد برهانالدّین ترمذی که از مریدان و همراهان وی بود رحلت نمود و در حین وفات به مولانا بهاء الدّین وصیّت کرد که: «شما بهطرف روم عزیمت فرمایید که جهت شما در آنجا فتوحی باشد!»
مولانا قبول نموده به مدینۀ ارزنجان آمده در خانقاه عصمتیّۀ تاج مَلِک خاتون عمّۀ سلطان علاءالدّین نزول فرمود و پس از مدّتی اقامت بهطرف روم رهسپار گردید. چون به صحرای قونیّه رسید، سلطان با جمیع اکابر و ارکان دولتْ مولانا را استقبال نموده به شهر در آمدند و به منزلی که درخور آن جناب بود درآورده و خدمات بجای آوردند. در آن اَوان مولانا جلالالدّین به سنّ چهارده سالگی بود و در آن صِغَر سنّ از علمای بزرگ بهشمار میآمد.
چون والد بزرگوارش در سنۀ 631 رحلت نمود، مولانا به موجِب وصیّت والد، بر مَسند افاده قدم گذاشت و لوای نشر علوم و درس فنون و امر به معروف و نهی از منکر برافراشت و ذات مَلَک صفات او را از ریاضات و مجاهداتْ مکاشفات و مشاهدات روی داد و به صحبت حضرت خضر علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام رسیده و جمعی کثیر از عرفای عصر را ملاقات نمود. آخِرَ الأمر به خدمت تاج العارفین مولانا شمسالدّین تبریزی رسید و ارادت او را از جان و دل برگزید و با یکدیگر در خلوتْ صحبت داشتند. مولانا طریقۀ سماع و فرَجیّ1 و وضع دَستار بهمثابۀ ایشان ساخت. به یُمن تربیت او عَلم معرفت بر سر عالَم برافراخت چنانچه خود میفرماید:
هزاران دُرج و درّ دارد بناگوشِ ضمیرِ من | *** | سه منزل از آنسوتر ببین بازار شمسالدّین |
نقل است که چون شمسالدّین در عالَمِ طلبْ سیاحت میکرد، به خدمت بابا کمالالدّین جُندی قُدِّس سرُّه رسید و مرید او گردید. روزی بابا به شمس فرمود: «باید به روم رفته، در آنجا سوختهای است؛ وی را مشتعل گردانی!» بنا به فرمودۀ بابا، شمس الدّین به روم آمد و مولانا جلالالدّین را ملاقات نمود.
ملاقات شمسالدّین با مولانا را اخبار مختلف است؛ از جمله: چون شمس الدّین به روم آمد و مولانا را ملاقات نمود، مولانا در کنار حوضی نشسته و کتابی چند در نزد او بود. شمس الدّین از مولانا پرسید: «این چه مَصاحِف است؟» مولانا گفت: «اینها را قیل و قال گویند؛ تو را با آن چه کار؟!» شمس الدّین کتابها را در آب انداخته و مولانا را متحیّر ساخت. مولانا از روی تأسّف و تأثّر روی بدو کرده گفت: «ای درویش! چندین علوم بود که دیگر یافت نمیشود، فاسد و ضایع ساختی!» شمسالدّین دست دراز کرده کتابها را از آب بیرون آورد بدون آنکه آب در آن اثر کرده باشد. مولانا از این مشاهده پرسید: «این چه سرّی بود که به ظهور پیوست؟!» شمسالدّین فرمود که: «این از ذوق و حال است؛ تو را از آن چه خبر؟!»
پس از این، مولانا مرید شمس الدّین گشت و تا مدّت شش ماه در خلوت با یکدیگر صحبت میداشتند تا اینکه دوستان مولانا شور و غوغا برآورده، طعن و تشنیع به شمس الدّین زدند که: «سر و پا برهنۀ شکمْگرسنهای ظهور نموده، مقتدای مسلمانان را گمراه کرده است!»
شمس الدّین ناچار به صوب تبریز روان گردید و مولانا را سوز عشقْ زبانه کشید و در فراق شمس الدّین اشعار سوزناکگفتن گرفت و بالأخره طاقتش طاق شده بهسوی تبریز شتافت و پس از زحمات زیاد مطلوب را دریافت و بهاتّفاق به روم بازگشته، چندگاهی خالی از اغیار مشغول صحبت شدند؛ باز حسودان غوغا برآوردند. این بار شمسالدّین به طرف شام فرار نمود، مولانا در فراق او قرار و آرام نداشت و پس از چندی مولانا فرزند خود بهاءالدّین ولد را به شام فرستاد که شمس الدّین را به روم بازگردانَد و بنا به خواهش و تمنّای مولانا دوباره شمس الدّین به روم بازگشت و پس از مدّتی معاندینْ او را کشته و در چاهی انداختند.
مولانا بنا به خوابی که دیده بود، جنازۀ شمسالدّین را از چاه بیرن آورده و در محلّی مناسب مدفون ساخت.
آوردهاند مولانا بعد از واقعۀ هایلۀ شمسالدّین پیوسته اندوهناک و بیقرار بود تا اینکه خاطر حزین خود را به صحبت و تربیت حسامالدّین چلبی که یکی از شاگردان و مریدان خاص و محبوب و منظور او بود، معطوف ساخت و کتاب مثنوی مشهور را بنا به استدعای وی [به] رشتۀ نظم درآورد و به نور هدایتْ جان گمراهان ظلالت را از ظلمت جهالت برهانید.
الحقّ کتابی بدین نظم و نسق به زبان فارسی، چشم زمانه ندیده و گوش روزگار نشنیده، و به مرتبهای مقبول و مطبوع عرفا گردیده که شیخ بهاءالدّین عاملی قُدِّس سرُّه با آنهمه فضل و کمال در تعریف آن میفرماید:
من نمیگویم که آن عالیجناب | *** | هست پیغمبر ولی دارد کتاب |
مثنویِّ او چو قرآنِ مُدِلّ | *** | هادیِ بعضیّ و بعضی را مُضِلّ |
وفات مولانا: چون جلد ششم بهپایان رسید، عارضهای بر بدن شریف مولانا روی نمود و در آن بیماری در سنۀ 672 [هجری قمری] از جهان فانی به عالَم جاودانی رحلت فرمود. مزار شریفش در شهر قونیّه در غایت اشتهار و زیارتگاه ابنای روزگار میباشد.
(مُلَخَّص شرح حال مولانا از کتاب بستان السیّاحۀ مرحوم شیروانی)
هٰذا مِن فَضلِ رَبّی!
این کتاب مُستَطاب به خط این بنده سیّد حسن میرخانی و از روی نسخههای معروف چاپی وقار، میرزا محمود، نیکلسون، خاور، بصیر المُلک، علاء الدّوله که به نظر فضلاء و دانشمندان بزرگْ تصحیح و تنقیح گردیده، با کمال دقّت و نهایت مراقبت تصحیح و مقابله شد و از هر جهت بر نُسَخ مذکور ترجیح دارد؛ زیرا هر یک از نُسَخ نامبرده دارای اغلاط زیادی میباشد که به نظر مصحِّحین نیامده و یا قطع و خطّ آنها متناسب نبوده، لذا میتوان گفت که نسخۀ موجوده صحیحترین نسخهای است که تا کنون به چاپ رسیده و در حقیقتْ ناسخ جمیع نُسَخِ ما تَقَدّم است و أن یَأتیَ بِمِثلِه. اللٰهُ أعلَم.
گواه صدقِ بیان برای صادقان، همین نسخه کفایت است و چنانچه خوانندگان محترم غلط املائی یا عبارتی که مغیِّر معنی باشد مشاهده نمایند از برای هر ده غلط یک جلد کتاب مجاناً به ایشان داده خواهد شد. از زحمات کسانی که در مقابله و جمع آوری کشف الأبیات و سایر امور این نسخه کشیدهاند، کمال امتنان داشته و از خداوند منّان اجر جزیل برای ایشان خواهانم!1
سیّد حسن بن مرحوم سیّد مرتضیٰ خوشنویس میرخانی عفَی اللٰهُ عنهما
1331 /1371
دفتر اوّل
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
[دیباچۀ حسام الدّین چلبی]1
هٰذه الأسرارُ القُدسیّةُ و الأنوارُ الرّوحیّةُ و اللایحاتُ الخَفیّةُ و الإلهاماتُ الجَلیّةُ و الإشارتُ الغَریبةُ و العِباراتُ العَجیبةُ، و هی غُرَرُ بَحرِ العَینِ و دُرَرُ بَحرِ الغَیب، لِحضرةِ مَولانا قُطبِ عَرشِ الخِلافة، شَمسِ سَماءِ الرّحمةِ و الرأفة، عظیمِ الشأن، عالی المَکان، قِبلةِ العارفین، کعبةِ الطائِفین، مکّةِ العُلومِ الدّینیة، مدینةِ المَعارفِ اللَّدُنّیّة، واردِ أودیةِ الحَقائق، فارِدِ أندیةِ الدّقائق، نوریِّ الجوهر، قُدسیِّ العُنصُر، لطیفِ الحِسّ، صدوقِ الحَدس، النّورِ الباهِر و الحقِّ الظاهر و السِّرِّ الطاهِر و العقلِ المشخَّص و الروحِ المخصَّص، ناسِجِ دُروعِ الجَلالة، ناسِخِ فُروعِ الضلالة، سَفیرِ بَوادی القلوب، خَفیرِ نَوادی العُیوب، حامی أساطینِ الموَحِّدین، ماحی أساطیر المُلحِدین، مُفَسِّرِ سرِّ الحَوامیم، مُشَرِّحِ رُموزِ ما فی ﴿الم﴾، عنایةِ اللٰهِ علَی الجمهور، الدّاعی إلیٰ مَعالی الأمور، الّذی أفردَه اللٰهُ سبحانَه و تعالیٰ بمَحاسنِ الألطافِ و الشّیَم، و وَحَّدَه بِبَدایعِ العلوم و الحِکَم و اصطَفاهُ و شَهَرَه فی العالَم بینَ العَرَبِ و العَجَم، مَعشوقِ الأوّلینَ و الآخِرین، سلطانِ العارِفینَ و وارثِ حَقائقِ کُلِّ المُرسَلین، سیِّدِنا و مولانا جلالِ الحقِّ و الدّین محمّدِ بنِ محمّدِ بنِ الحُسینِ البَکریِّ البَلخیِّ الرّومیّ عَظَّمَ اللٰهُ تَعالیٰ ذِکرَه و قَدَّسَ سِرَّه و أیَّدَنا بِروحِه. آمینَ ربَّ العالَمین.2
دیباچه
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
هذا کتابُ المثنَویِّ المعنوی، و هوَ اُصولُ اُصولِ أُصولِ الدّین، فی کَشفِ أسرارِ الوُصولِ و الیقین، و هُوَ فِقهُ اللٰهِ الأکبر، و شَرعُ اللٰهِ الأزهَر، و بُرهانُ اللٰهِ الأظهَر. ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشكاةٍ فيها مِصباحٌ﴾1 یُشرِقُ إشراقًا أنوَرَ مِنَ الإصباح. و هُوَ جِنانُ الجَنانِ، ذو العُیونِ و الأغصانِ، مِنها عَینٌ تُسَمّیٰ عِندَ أبناءِ هذا السَّبیلِ سَلسَبیلًا2، و عِندَ أصحابِ المَقاماتِ و الکَراماتِ خَیرٌ مُقامًا و أحسَنُ مَقِیلًا3، الأبرارُ مِنهُ یَأکُلونَ و یَشرَبُونَ، و الأحرارُ مِنهُ یَفرَحونَ و یَطرَبونَ، و هُوَ کَنِیلِ مِصرَ شَرابٌ لِلصّابرینَ، [و]4 حَسرَةٌ عَلیٰ آلِفرعَونَ و الکافِرینَ، کَما قالَ [تعالیٰ]5: ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا﴾6، و أنّهُ شِفاءُ الصُّدورِ7 وَ جَلاءُ الأحزانِ، و کَشَّافُ القُرآن، و سَعةُ الأرزاقِ، و تَطَیُّبُ الأخلاقِ، بِأیدِی سَفَرَةٍ کِرامٍ بَرَرَةٍ8، یَمنَعونَ بِأن لا یَمَسُّهُ إلّا المُطَهَّرُونَ، [تنزیلٌ مِن ربِّ العالَمین]9 لا یَأتِیهِ الباطِلُ مِن بَینِ یَدَیهِ و لا مِن خَلفِهِ10، و اللهُ یَرصُدهُ و یَرقُبُه و هُوَ خَیرٌ حافِظًا و هُوَ أرحَمُ الرّاحِمِینَ11، و لَهُ ألقابٌ أُخَرُ لَقَّبَهُ اللهُ تَعالیٰ بِها، و اقتَصَرنا عَلٰی هذا القَلیلِ و القَلیلُ یَدُلُّ عَلَی الکَثیر، وَ الجُرعَةُ تَدُلُّ عَلَی الغَدیر، وَ الحَفنَةُ تَدُلُّ عَلَی البَیدَرِ الکَبیر.
یَقولُ العَبدُ الضَّعیفُ المُحتاجُ إلیٰ رَحمَةِ اللٰهِ تَعالٰی مُحمّدُ بنُ مُحمّدِ بنِ الحُسینِ البَلخیّ تَقَبَّلَ اللٰهُ مِنهُ: اِجتَهَدتُ فی تَطویلِ المَنظومِ المَثنویِّ المُشتَمِلِ عَلَی الغَرائبِ و النّوادرِ و غُرَرِ المَقالاتِ، و دُرَرِ الدَّلالاتِ، و طَریقَةِ الزُّهّادِ و حَدیقَةِ العُبّادِ، قَصیرَةَ المَبانی، کَثیرَةَ المَعانی، لِاستِدعاءِ سَیدی و سَنَدی و مُعتَمَدی، و مَکانِ الرُّوحِ مِن جَسَدی، و ذَخیرةِ یَومی و غَدی، و هُوَ الشَّیخُ قُدوَةُ العارفینَ، امامُ الهُدیٰ و الیَقینِ، مُغیثُ الوَریٰ، أمینُ القُلوبِ و النُّهیٰ، وَدیعَةُ اللٰهِ بَینَ خَلیقَتِهِ، و صَفوَتُهُ فی بَریَّتهِ، و وَصایاهُ لِنَبیِّهِ، و خَبایاهُ عِندَ صَفیِّهِ، مِفتاحُ خزائِنِ العَرشِ، أمینُ کُنوزِ الفَرشِ، أبوالفَضائِل حُسامُالدّینِ1 حَسَنُ بنُ مُحمّدِ بنِ حَسنِ المَعروفُ بِابنِأخی تُرک، أبویزیدِ الوقتِ جُنَیدُ الزّمانِ، صِدّیقٌ بنُ الصِدّیقِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ و عَنهُمُ، الأُرمَویُّ الأصل، المُنتَسَبُ إلَی الشَّیخِ المُکَرَّمِ بِما قالَ: «أمسَیتُ کُردیًّا و أصبَحتُ عَرَبیًّا»، قَدَّسَ اللٰهُ رُوحَهُ و أرواحَ أخلافِهِ، فَنِعمَ السَّلَفُ و نِعمَ الخَلَفُ، لَهُ نَسَبٌ ألقَتِ الشّمسُ عَلیهِ رِداءَها، و حَسَبٌ أرخَتِ النُّجومُ عَلیهِ2 أضواءَها، لَم یَزَل فِناءُهُم قِبلَةَ الإقبالِ یَتَوجَّهُ إلَیها بَنو الوُلاة، و کَعبةَ الآمالِ یَطوفُ بِها وُفودُ العُفاة، و لا زالَ کَذلِکَ ما طَلَعَ نَجمٌ و ذَرَّ شارِقٌ لِیَکُونَ مُعتَصَمًا لِأُولِی البَصائِرِ الرَبّانیّینَ الرّوحانیّینَ السّمائیّینَ العَرشیّینَ النّوریّیّنَ، السُّکَّتِ النُّظّارِ، الغُیَّبِ الحُضّارِ، المُلوکِ تَحتَ الأطمارِ، أشرفُ القبائِل، أفضَلُ الفضائِل، أنوَرُ الدّلائِل، آمینَ یا رَبَّ العالَمین.و هذا دُعاءٌ لا یُرَدُّ فَإنّهُ دُعاءٌ لأصنافِ البَریَّة شامِلٌ.
و الحمدُ لِلّٰهِ وَحدَهُ و صلَّی اللٰهُ عَلیٰ [سیّدِنا]3 مُحمّدٍ و آلِهِ و عِترتِه، حَسبُنَا اللٰهُ و نِعمَ الوکیلُ، نِعمَ المَولیٰ و نِعمَ النّصیر!
ترجمۀ دیباچه1
بسم اللٰه الرّحمٰن الرّحیم
این، کتاب مثنوى معنوی است که اصول اصول اصول دین، در کشف اسرار وصول به حق و یقین است. و فقه الله اکبر است و آیین تابناک و دلیل آشکار خداوندی. ﴿مثال نورش همچون چراغداني است كه در آن چراغي است تابان﴾ که پرتو نورش از صبحْ پرفروغتر است. و این کتابْ باغ و بهشت دلهاست، آکنده از درختان و چشمهساران که از میان آنها چشمهای جاری است که رهروان طریقْ آن را سلسبیل خوانند و نزد واصلان و اهل مقامات و کرامات والاترین منزلگاه است و برترین محلّ امن و آرامش. نیکان در این بهشت میخورند و مینوشند، و آزادگان از آن به خوشی و طرب و نشاط درمیآیند.
و این کتاب بهسانِ رود پرآب نیل در مصر است که شرابی است برای صابران و حسرتی بر آلفرعون و کافران. چنانچه خداوند متعال فرمود: ﴿بسياري را بهوسيلۀ آن گمراه ميسازد و بسياري ديگر را بدان هدايت ميبخشد!﴾ و آن شفای درد سینه و زدایندۀ غم و اندوههاست، و آشکارکنندۀ اسرار قرآنی و فراخیِ روزی و پیرایندۀ خُلق و خو است. کتابی است در دستان فرستادگان و سفیرانى گرامى و نیکو سیرت که به کسی اجازه نمیدهند که آن [حقایق] را مَسّ و لمس نماید مگر به پاکان! بطلان از هیچ سوی، نه از مقابل و نه از قَفا بدان راه نمییابد! و خداوند آن را از هر گزندی حفظ مینماید و خدا بهترین نگهبان است و مهربانترین مهربانان. و این کتاب را خداوند به القابی دیگر نیز نامیده است، لیکن ما به همین اندک بسنده کردیم؛ زیرا که اندک بر بسیار گواه است و مشت نمونۀ خروار.
اما بعد، این بندۀ ضعیف و نیازمند به رحمت الٰهی، محمّد پسر محمّد پسر حسین بلخی که خداوند عملش را قبول فرماید، چنین گوید: در تطویل و بسط منظومۀ مثنوی بسیار کوشیدم، منظومهای که شامل است بر مطالبی غریب و نادر، سخنانی روشن، مرواریدهایی از اشارات، روش و طریقۀ پارسایان و بهشت عابدان. نوشتهای که عباراتش کوتاه است و معنیاش بلند. و آن را به درخواست سرور و معتَمَدم که بهمنزلۀ روح و جان من و ذخیرۀ امروز و فردای من است، نوشتم. و او اسوۀ عارفان، پیشوای هدایت و یقین، فریادرس خَلق، امین جانها و خِرَدها، و امانت الٰهی و برگزیدۀ او در میان آفریدگان، و سفارششدۀ حضرت حق به پیامبر و ولیّ پنهان او نزد وصیّ برگزیدۀ اوست، کلید خزانههای عرش، امانتدار گنجهای فرش، صاحب فضیلتها: حُسامالدّین (شمشیر حق و دین) حسن فرزند محمّد فرزند حسن، معروف به اِبن أخیتُرک، که بایزید زمان است و جُنید دوران، صدّیقْ فرزند صدّیق، که خدا از او و از ایشان خشنود باشد. اصل و ریشهاش از ارومیه و تبارش به شیخ بزرگواری (سید أبو الوفاء کُرد) رسد که گفت: «شبهنگام کُردی بودم (ناآگاه و از قافله دور)؛ و چون صبح کردم عربی بودم (آگاه و آشنا)» که خداوند روح او و ارواح فرزندان و نائبان او را پاک دارد! چه تباری و چه جانشینانی! او (حُسامالدّین) را چنان تباری است که خورشید، ردای خویش را بر دوش او انداخته و چنان شرافتی است که ستارگان در پیشگاهش بیفروغ شدهاند. همواره درگاهشان قبلۀ مشتاقان بوده که بزرگزادگان بهسویشان روی آورده و کعبۀ آمال شیفتگان بوده که طالبان حقیقت به دور آن طواف مینمودهاند. درگاهشان تا آن زمانکه ستارهای بدرخشد و خورشیدی پرتوافشانی کند، همچنان پرفروغ باد تا که ریسمان نجات اهل بصیرت باشد! آنان که ربّانی و آسمانی، و بستۀ عرش و نور حقیقتاند و مُهر خَموشی بر لب دارند و نظارهگرانند، غایبان حاضر، شاهان ژندهپوش، بزرگان قبایل، و برترینِ اهلِ فضائل، و روشنترین دلایلاند. آمینَ ربَّ العالَمین! و این دعایی است که ردّ نمیشود؛ زیرا دعایی است که لطفش شامل حال همگان میگردد.
و حمد و ستایش تنها از آنِ خداوند است و درود بر [سرور ما] محمّد و خاندان پاک او. خدا ما را کافی است که او بهترین تکیهگاه و بهترین مولا و یاور است!
[نینامه]
بشنو از نِی چون حکایت میکند | *** | وز جداییها شکایت میکند1 |
کز نیِستان تا مرا بُبْریدهاند | *** | از نَفیرم مرد و زن نالیدهاند2 |
سینه خواهم شَرحهشَرحه از فِراق | *** | تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق3 |
هر کسی کاو دور مانْد از اصلِ خویش | *** | باز جوید روزگارِ وَصلِ خویش |
من به هر جمعیّتی نالان شدم | *** | جفتِ بدحالان و خوشحالان شدم |
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من | *** | وز درونِ من نجُست اسرارِ من |
سرِّ من از نالۀ من دور نیست | *** | لیک چشم و گوش را آن نور نیست |
تن ز جان و جان ز تنْ مستور نیست | *** | لیک کس را دیدِ جانْ دستور نیست4 |
آتش است این بانگِ نای و نیست باد | *** | هر که این آتش ندارد، نیست باد5 |
آتشِ عشق است کاندر نِی فتاد | *** | جوششِ عشق است کاندر مِی فتاد |
نِی حریفِ هر که از یاری بُرید | *** | پردههایش پردههای ما دَرید6 |
همچو نِی زهریّ و تریاقی که دید؟! | *** | همچو نِیْ دمساز و مشتاقی که دید؟!7 |
نِی حدیثِ راهِ پُر خون میکند | *** | قصّههای عشقِ مجنون میکند8 |
🔹 دو دهان داریم گویا همچو نِی | *** | یک دهانْ پنهانْست در لبهای وی |
🔹 یک دهانْ نالان شده سوی شما | *** | های و هویی درفِکَنده در سَما9 |
بشنو این نِی چون شکایت میکند | *** | از جداییها حکایت میکند. |
🔹 لیک داند هر که او را مَنظَر است | *** | کاین فغانِ این سَری هم زآن سَر است1 |
🔹 دَمدمهیْ این نای از دَمهای اوست | *** | های و هوی روحْ از هِیهای اوست2 |
محرَمِ این هوشْ جز بیهوش نیست | *** | مَر زبان را مشتری جز گوش نیست3 |
🔹 گر نبودی نالۀ نِی را ثَمر | *** | نِی جهان را پُر نکردی از شِکر |
در غمِ ما روزها بیگاه شد | *** | روزها با سوزها همراه شد4 |
روزها گر رفت، گو: «رو باک نیست | *** | تو بمان، ای آن که چون تو پاک نیست» |
هرکه جز ماهی زِ آبش سیر شد | *** | هر که بیروزیست روزش دیر شد5 |
درنیابد حالِ پخته هیچ خام | *** | پس سخن کوتاه باید وَ السّلام! |
🔹 باده در جوشش، گدای جوشِ ماست | *** | چرخِ در گردش، اسیرِ هوشِ ماست6 |
🔹 باده از ما مست شد نی ما از او | *** | قالب از ما هست شد نی ما از او |
🔹 بر سَماعِ راستْ هر تن چیر نیست | *** | طعمۀ هر مرغَکی انجیر نیست7 |
بند بُگسَل، باش آزاد ای پسر | *** | چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟!8 |
گر بریزی بحر را در کوزهای | *** | چند گنجد؟ قسمتِ یکروزهای |
کوزۀ چشمِ حَریصان پُر نشد | *** | تا صدف قانع نشد، پُر دُرّ نشد |
هر که را جامه ز عشقی چاک شد | *** | او ز حرص و عیبِ کلّی پاک شد |
شاد باش ای عشقِ خوشسودای ما | *** | ای طبیبِ جمله علّتهای ما |
ای دوای نَخوَت و ناموسِ ما | *** | ای تو افلاطون و جالینوسِ ما9 |
جسمِ خاک از عشق بر افلاک شد | *** | کوه در رقص آمد و چالاک شد10 |
عشقْ جانِ طور آمد عاشقا | *** | طورْ مست و خَرَّ موسیٰ صاعِقا1 |
🔹 سرِّ پنهان است اندر زیر و بم | *** | فاش اگر گویم، جهان بر هم زنم |
🔹 آنچه نِی میگوید اندر این دو باب | *** | گر بگویم، میشود عالَم خراب2 |
با لبِ دمسازِ خود گر جُفتَمی | *** | همچو نِی من گفتنیها گفتمی3 |
هر که او از همزبانی شد جدا | *** | بینوا شد گرچه دارد صد نوا |
چونکه گُل رفت و گلستان در گذشت | *** | نشْنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت |
🔹 چونکه گُل رفت و گلستان شد خراب | *** | بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب |
جمله معشوق است و عاشق پردهای | *** | زنده معشوق است و عاشق مُردهای4 |
چون نباشد عشق را پروای او | *** | او چو مرغی مانْد بیپَر، وایِ او5 |
🔹 پرُّ و بالِ ما کمندِ عشقِ اوست | *** | موکِشانَش میکِشد تا کوی دوست6 |
من چگونه هوش دارم پیش و پس | *** | چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟! |
🔹 نورِ او در یَمْن و یَسر و تَحت و فوْق | *** | بر سَر و بر گردنم چون تاج و طوْق7 |
عشق خواهد کاین سخن بیرون بوَد | *** | آینَهت غَمّاز نبوَد، چون بوَد؟!8 |
آینَهت دانی چرا غمّاز نیست؟ | *** | زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست |
🔹 آینه کز زنگِ آلایش جداست | *** | پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست |
🔹 رو تو زنگار از رُخِ او پاک کن | *** | بعد از آن، آن نور را اِدراک کن |
🔹 این حقیقت را شنو از گوشِ دل | *** | تا برون آیی بهکلّی زآب و گِل |
🔹 فهم اگر دارید، جان را ره دهید | *** | بعد از آن از شوقْ پا در ره نهید |
حکایت عاشق شدنِ پادشاه بر کنیزک، و خریدنِ او آن کنیزک را، و بیمار شدنِ کنیزک و درازیِ بیماری
بشنوید ای دوستان این داستان | *** | خودْ حقیقتْ نقدِ حالِ ماست آن |
🔹 نقدِ حالِ خویش را گر پِی بریم | *** | هم ز دنیا هم ز عُقبیٰ بر خَوریم1 |
بود شاهی در زمانی پیش ازین | *** | مُلکِ دنیا بودش و هم مُلکِ دین |
اتّفاقاً شاه روزی شد سوار | *** | با خواصِ خویش از بهرِ شکار |
🔹 بهرِ صیدی میشد او بر کوه و دشت | *** | ناگهان در دامِ عشقْ او صید گشت |
یک کنیزک دید شَهْ در شاهراه | *** | شد غلامِ آن کنیزکْ جانِ شاه |
مرغِ جانش در قفس چون میطَپید | *** | داد مال و آن کنیزک را خرید |
چون خرید او را و برخوردار شد | *** | آن کنیزک از قضا بیمار شد |
----------
آن یکی، خر داشت پالانش نبود | *** | یافت پالان، گرگْ خر را دَر ربود |
کوزه بودش، آب مینآمد بهدست | *** | آب را چون یافت، خودْ کوزه شکست2 |
----------
شهْ طبیبان جمع کرد از چپّ و راست | *** | گفت: «جانِ هر دو در دستِ شماست |
جانِ من سهل است، جانِ جانم اوست | *** | دردمند و خستهام، درمانم اوست |
هر که درمان کرد مَر جانِ مرا | *** | بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا»1 |
جمله گفتندش که: «جانبازی کنیم | *** | فهمْ گِرد آریم و اَنبازی کنیم2 |
هر یکی از ما مسیحِ عالَمیست | *** | هر ألَم را در کفِ ما مَرهَمیست»3 |
«گر خدا خواهد» نگفتند از بَطَر | *** | پس خدا بنْمودِشان عجزِ بشر4 |
----------
ترکِ اِستثنا، مُرادم قَسوَتیست | *** | نی همین گفتن که عارِضحالتیست5 |
ای بسا نآورده استثنا به گفت | *** | جانِ او با جانِ استثناست جفت6 |
----------
هرچه کردند از عِلاج و از دوا | *** | گشت رنجْ افزون و حاجتْ ناروا |
آن کنیزک از مرضْ چون موی شد | *** | چشمِ شاه از اشکِ خونْ چون جوی شد |
🔹 چون قضا آید، طبیب اَبلَه شود | *** | آن دوا در نفعِ خود گُمرَه شود7 |
از قضا سِرکَنگبین صَفرا فُزود | *** | روغنِ بادامْ خشکی مینمود8 |
از هَلیله قبض شد، اطلاق رفت | *** | آب، آتش را مدد شد همچو نفت9 |
🔹 سستیِ دل شد فزون و خوابْ کم | *** | سوزشِ چشم و دلِ پُر درد و غم |
🔹 شربت و ادویّه و اسبابِ او | *** | از طبیبان ریخت یکسَر آبرو10 |
عاجز شدنِ طبیبان در معالجۀ کنیزک، و ظاهر شدنِ [عجزشان] بر پادشاه، و روی آوردن او به درگاه پادشاهِ حقیقی
شَه چو عجزِ آن طبیبان را بدید | *** | پابرهنه جانبِ مسجد دوید |
رفت در مسجد، سوی محراب شد | *** | سجدهگاه از اشکِ شَه، پُر آب شد |
چون بهخویش آمد ز غَرقابِ فَنا | *** | خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا:1 |
«کِای کمینهیْ بخشِشَت مُلکِ جهان | *** | من چه گویم چون تو میدانی نهان؟!2 |
🔹 حالِ ما و این طبیبانْ سربهسر | *** | پیشِ لطفِ عامِ تو باشد هدر |
ای همیشه حاجتِ ما را پناه | *** | بارِ دیگر ما غلط کردیم راه |
لیک گفتی: ”گرچه میدانم سِرَت | *** | زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت“»3 |
چون برآورْد از میانِ جانْ خروش | *** | اندر آمد بحرِ بخشایِش به جوش |
در میانِ گریه خوابش در رُبود | *** | دید در خواب او که پیری رو نمود4 |
گفت: «ای شه، مژده حاجاتت رواست | *** | گر غریبی آیدَت فردا، ز ماست |
چونکه آید او حکیمِ حاذق است | *** | صادقش دان؛ کاو امین و صادق است |
در عِلاجش سِحرِ مطلق را ببین | *** | در مزاجش قدرتِ حق را ببین»5 |
🔹 خفته بود، آن خواب دید آگاه شد | *** | گشتهمَملوکِ کنیزک شاه شد6 |
چون رسید آن وعدهگاه و روز شد | *** | آفتاب از شرقْ اخترسوز شد7 |
بود اندر منظره شهْ منتظِر | *** | تا ببیند آنچه بنمودند سِرّ1 |
دید شخصی کاملی پُرمایهای | *** | آفتابی در میانِ سایهای |
میرسید از دور مانندِ هلال | *** | نیست بود و هست، بر شکلِ خیال2 |
----------
نیستوَش باشد خیال اندر جهان | *** | تو جهانی بر خیالی بین روان3 |
بر خیالی صلحشان و جنگشان | *** | وز خیالی فخرشان و ننگشان |
آن خیالاتی که دامِ اولیاست | *** | عکسِ مَهرویانِ بُستانِ خداست4 |
----------
آن خیالی را که شَه در خواب دید | *** | در رخِ مهمان همی آمد پدید |
🔹 نورِ حق ظاهر بوَد اندر ولیّ | *** | نیک بین باشی اگر اهلِ دلی5 |
🔹 آن ولیِّ حق چو پیدا شد ز دور | *** | از سر و پایش همی میتافت نور |
شَه بهجای حاجِبان در پیش رفت | *** | پیشِ آن مهمانِ غیبِ خویش رفت6 |
🔹 ضَیفِ غیبی را چو اِستقبال کرد | *** | چون شِکر، گویی که پیوست او به وَرد7 |
هر دو بَحریّ، آشنا آموخته | *** | هر دو جانْ بیدوختن بَردوخته8 |
🔹 آن یکی چون تشنه وآن دیگر چو آب | *** | آن یکی مَخمور وآن دیگر شراب9 |
گفت: «معشوقم تو بودَهستی نه آن | *** | لیک کار از کار خیزد در جهان10 |
ای مرا تو مصطفیٰ، من چون عُمَر | *** | از برای خدمتت بندم کمر» |
درخواستن توفیقِ رعایتِ ادب، و وِخامتِ بیادبی
از خدا جوییم توفیقِ ادب | *** | بیادب محروم مانْد از لطفِ ربّ |
بیادبْ تنها نه خود را داشت بَد | *** | بلکه آتش در همهیْ آفاق زد |
مائده از آسمان درمیرسید | *** | بیشِریٰ و بَیع و بیگفت و شنید1 |
در میانِ قومِ موسیٰ چند کس | *** | بیادب گفتند: «کو سیر و عدس؟» |
مُنقطِع شد خوان و نان از آسمان | *** | ماند رنجِ زَرع و بیل و داسِمان2 |
بازْ عیسیٰ چون شفاعت کرد، حقّ | *** | خوان فرستاد و غنیمت بر طَبَق3 |
🔹 مائده از آسمان شد عائِده | *** | چونکه گفت: ﴿أنزِل عَلَينا مائِده﴾4 |
بازْ گستاخانْ ادب بُگذاشتند | *** | چون گدایانْ زَلّهها برداشتند5 |
کرد عیسیٰ لابه ایشان را: «که این | *** | دائم است و کم نگردد از زمین»6 |
بدگمانیکردن و حِرصآوریّ | *** | کفر باشد نزدِ خوانِ مِهتری |
زآن گدارویانِ نادیده زِ آز | *** | آن درِ رحمت بر ایشان شد فراز7 |
🔹 نان و خوان از آسمان شد مُنقَطِع | *** | بعد از آن، زآن خوان نشد کس مُنتَفِع8 |
----------
ابر بَرناید پیِ مَنعِ زکات | *** | وز زِنا افتد وَبا اندر جهات |
هرچه بر تو آید از ظُلْمات و غم | *** | آن ز بیباکیّ و گستاخیست هم |
هر که بیباکی کند در راهِ دوست | *** | رهزنِ مردان شد و نامردْ اوست1 |
از ادب، پُر نور گشتهست این فَلَک | *** | وز ادب، معصوم و پاک آمد مَلَک |
بُد ز گستاخی کسوفِ آفتاب | *** | شد عَزازیلی ز جرأتْ رَدِّ باب2 |
🔹 هر که گستاخی کند اندر طریق | *** | گردد اندر وادیِ حیرتْ غَریق3 |
🔹 حالِ شاه و میهمان بَرگو تمام | *** | زآنکه پایانی ندارد این کلام |
ملاقات پادشاه با طبیب الٰهی که در خوابش دیده بود، و بشارت به قُدومش داده شده بود
🔹 شَه چو پیشِ میهمانِ خویش رفت | *** | شاه بود او، لیک بس درویش رفت |
دست بگشاد و کنارانش گرفت | *** | همچو عشق اندر دل و جانش گرفت |
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت | *** | وز مُقام و راهْ پرسیدن گرفت4 |
پُرسپرسان میکشیدش تا به صدر | *** | گفت: «گنجی یافتم امّا به صَبر»5 |
🔹 صبرْ تلخ آمد وَلیکن عاقبت | *** | میوۀ شیرین دهد پُر مَنفعت |
گفت: «ای نورِ حق و دفعِ حَرَج | *** | معنیِ ”اَلصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج“6 |
ای لِقای تو جوابِ هر سؤال | *** | مشکل از تو حل شود بیقیل و قال7 |
ترجمانِ هرچه ما را در دل است | *** | دستگیرِ هر که پایش در گِل است1 |
مَرحَبا یا مُجتَبیٰ یا مُرتَضیٰ | *** | إن تَغِبْ، جاءَ القَضا ضاقَ الفَضا2 |
أنتَ مَولَی الْقَومِ مَن لا یَشتَهِی | *** | قَد رَدیٰ ﴿كلاّ لَئِنْ لَم ينتَهِ﴾»3 |
بردن پادشاهْ طبیبِ غیبی را بر سرِ بیمار
چون گذشت آن مجلس و خوانِ کرَم | *** | دستِ او بگرفت و بُرد اندر حرم |
قصۀ رنجور و رنجوری بخواند | *** | بعد از آن در پیشِ رنجورش نشاند4 |
رنگِ روی و نبض و قاروره بدید | *** | هم علاماتش هم اسبابش شنید5 |
گفت: «هر دارو که ایشان کردهاند | *** | آن عِمارت نیست، ویران کردهاند6 |
بیخبر بودند از حالِ درون | *** | أستَعیذُ اللٰهَ مِمّا یَفتَرون!»7 |
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت | *** | لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت8 |
رنجَش از صفرا و از سودا نبود | *** | بویِ هر هیزم پدید آید ز دود9 |
دید از زاریش کاو زارِ دل است | *** | تنْ خوش است و او گرفتارِ دل است |
----------
عاشقی پیداست از زاریّ دل | *** | نیست بیماری چو بیماریّ دل |
علّتِ عاشق ز علّتها جداست | *** | عشقْ اُصطُرلابِ اسرارِ خداست1 |
عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است | *** | عاقبتْ ما را بدان شَه رهبر است2 |
هرچه گویم عشق را شرح و بیان | *** | چون به عشق آیم، خَجِل باشم از آن |
گرچه تفسیرِ زبانْ روشنگر است | *** | لیک عشقِ بیزبان روشنتر است3 |
چون قلم اندر نوشتن میشتافت | *** | چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت |
🔹 چون سخن در وصفِ این حالت رسید | *** | هم قلم بشْکست و هم کاغذ درید |
عقلْ در شرحش چو خَر در گِل بخُفت | *** | شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت |
آفتاب آمد دلیلِ آفتاب | *** | گر دلیلت باید، از وی رُو مَتاب4 |
از وی اَر سایه نشانی میدهد | *** | شمسْ هر دَم نورِ جانی میدهد |
سایه خواب آرَد تو را همچون سَمَر | *** | چون برآید شمس، ﴿اِنشَقَّ الْقَمَر﴾5 |
خودْ غریبی در جهان چون شَمس نیست | *** | شَمسِ جانِ باقیای کِش أمس نیست6 |
شَمسْ در خارج اگرچه هست فرد | *** | میتوان هم مثلِ او تصویر کرد |
لیک شَمسی که از او شد هست أثیر | *** | نبوَدش در ذهن و در خارجْ نظیر7 |
در تصوّرْ ذاتِ او را گُنج کو؟! | *** | تا درآید در تصوّرْ مثلِ او8 |
🔹 شمسِ تبریزی که نورِ مطلق است | *** | آفتاب است و زِ انوارِ حق است |
چون حدیثِ روی شمسُالدّین رسید | *** | شمسِ چارُمآسمان رُو درکشید9 |
واجب آمد چونکه بردم نامِ او | *** | شرح کردن رمزی از إنعامِ او1 |
این نَفَس، جانْ دامنم برتافتَهست | *** | بوی پیراهانِ یوسُف یافتهست:2 |
«کز برای حقِّ صحبتْ سالها | *** | باز گو رمزی از آن خوش حالها3 |
تا زمین و آسمانْ خندان شود | *** | عقل و روح و دیده صد چندان شود» |
🔹 گفتم: «ای دور اوفتاده از حَبیب | *** | همچو بیماری که دور است از طبیب |
لا تُکَلِّفْنی فَإنّی فِی الْفَنا | *** | کَلَّتْ أفهامی فَلا اُحْصِی ثَنا4 |
کُلُّ شیءٍ قالَهُ غَیرُ المُفیق | *** | إن تَکَلَّفْ أو تَصَلَّفْ لا یَلیق»5 |
🔹 هرچه میگوید موافق چون نبود | *** | چون تکلّفْ نیک نالایق نمود |
من چه گویم؟! یک رگم هشیار نیست | *** | شرحِ آن یاری که آن را یار نیست |
🔹 خودْ ثنا گفتن ز من ترکِ ثناست | *** | کاین دلیلِ هستی و هستی خطاست |
شرحِ این هجران و این خونِ جگر | *** | این زمان بُگذار تا وقتِ دگر |
قالَ: «أطْعِمْنی فَإنّی جائِعٌ | *** | فَاعْتَجِلْ فَالْوَقتُ سَیْفٌ قاطِعٌ»6 |
صوفی اِبنُ الْوَقت باشد ای رفیق | *** | نیست فردا گفتن از شرطِ طریق7 |
🔹 صوفی اِبنُ الْحال باشد در مثال | *** | گرچه هر دو فارغَند از ماه و سال8 |
تو مگر خودْ مردِ صوفی نیستی؟! | *** | نقد را از نسیه خیزد نیستی9 |
گفتمش: «پوشیده خوشتر سرِّ یار | *** | خودْ تو در ضمنِ حکایتْ گوش دار |
خوشتر آن باشد که سرِّ دلبران | *** | گفته آید در حدیثِ دیگران»1 |
گفت: «مکشوف و برهنه بیغُلول | *** | باز گو، رَنجم مده ای بو الفُضول2 |
🔹 باز گو اسرار و رمز مُرسَلین | *** | آشکارا بِهْ که پنهان ذکرِ دین3 |
پرده بردار و برهنه گو که من | *** | مینگُنجم با صَنَم در پیرُهن»4 |
گفتم: «اَر عریان شود او در عیان | *** | نی تو مانی، نی کنارت، نی میان5 |
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه | *** | برنتابد کوه را یک برگِ کاه6 |
آفتابی کَز وی این عالَم فروخت | *** | اندکی گر بیش تابد، جمله سوخت7 |
🔹 تا نگردد خون، دل و جانِ جهان | *** | لب بدوز و دیده بربند این زمان |
فتنه و آشوب و خونریزی مجو | *** | بیش از این از شمسِ تبریزی مگو»8 |
این ندارد آخِر، از آغاز گو | *** | رو تمامِ آن حکایت باز گو |
خلوت طلبیدنِ طَبیب از پادشاه، جهت دریافتنِ مرضِ کنیزک9
🔹 چون حکیم از این سخن آگاه شد | *** | وَز درونْ همداستانِ شاه شد10 |
گفت: «ای شَه، خلوتی کن خانه را | *** | دور کن هم خویش و هم بیگانه را |
کس ندارد گوش در دِهلیزها | *** | تا بپرسم از کنیزکْ چیزها»1 |
🔹 خانه خالی کرد شاه و شد برون | *** | تا بپرسد از کنیزک او فُسون2 |
خانه خالی کرد و یک دیّارْ نه | *** | جز طبیب و جز همان بیمارْ نه3 |
🔹 بعد از آن در کارِ او بنیاد کرد | *** | وز حکایتهای ماضی یاد کرد4 |
نرم نرمَک گفت: «شهرِ تو کجاست؟ | *** | که عِلاجِ اهلِ هر شهری جداست |
وَاندر آن شهر از قَرابَت کیستَت؟ | *** | خویشی و پیوستگی با چیستت؟»5 |
دست بر نبضش نهاد و یک به یَک | *** | باز میپرسید از جورِ فلَک6 |
----------
چون کسی را خار در پایش خَلَد | *** | پایِ خود را بر سرِ زانو هِلَد7 |
وز سرِ سوزن همی جویَد سَرش | *** | ور نیابد، میکند با لب تَرَش |
خار در پا، شد چنین دشوارْ یاب | *** | خارْ در دل، چون بوَد؟! وا دِه جواب8 |
خارِ دل را گر بدیدی هر خَسی | *** | کیْ غَمان را دست بودی بر کسی؟!9 |
کس به زیر دُمِّ خرْ خاری نهد | *** | خر نداند دفعِ آن، برمیجَهد |
خر ز بهرِ دفعِ خارْ از سوز و درد | *** | جُفته میانداخت، صد جا زخم کرد |
🔹 آن لگد کیْ دفعِ خارِ او کُنَد؟! | *** | حاذِقی باید که بر مرکز تَنَد10 |
بَرجَهد، وآن خارْ محکمتر کند | *** | عاقلی باید که خاری بَرکَند |
----------
آن حکیمِ خارچینْ استاد بود | *** | دست میزد، جابهجا میآزمود |
زآن کنیزک بر طَریقِ داستان | *** | باز میپرسید حالِ دوستان |
با حکیمْ او رازها میگفت فاش | *** | از مُقام و خواجگان و شهرْتاش1 |
سوی قصّه گفتنش میداشت گوش | *** | سوی نبض و جَستنش میداشت هوش |
تا که نبض از نامِ که گردد جَهان؟ | *** | او بوَد مقصودِ جانش در جهان2 |
دوستانِ شهرِ او را برشمرد | *** | بعد از آن، شهرِ دگر را نام برد |
گفت: «چون بیرون شدی از شهرِ خویش | *** | در کدامین شهر میبودی تو پیش؟»3 |
نامِ شهری گفت و زآن هم در گذشت | *** | رنگِ رو و نبضِ او دیگر نگشت4 |
خواجگان و شهرها را یک به یَک | *** | باز گفت از جای و از نان و نمک |
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد | *** | نی رگش جنبید و نی رُخ گشتْ زرد |
نبضِ او بر حالِ خود بُد بیگزند | *** | تا بپرسید از سمرقندِ چو قند5 |
🔹 آهِ سردی برکشید آن ماهروی | *** | آب از چشمش روان شد همچو جوی |
🔹 گفت: «بازرگانم آنجا آورید | *** | خواجۀ زرگر در آن شهرم خرید6 |
🔹 در بَرِ خود داشت شش ماه و فروخت» | *** | چون بگفت این، زآتشِ غم برفروخت7 |
نبضْ جَست و روی سرخشْ زرد شد | *** | کَز سمرقندیِّ زرگر فرد شد8 |
چون ز رنجورْ آن حکیم این راز یافت | *** | اصلِ آن درد و بلا را باز یافت |
گفت: «کوی او کدام است و گذر؟» | *** | او «سَرِ پُل» گفت و «کوی غاتْفَر»9 |
🔹 گفت آنگه آن حکیمِ باصواب | *** | آن کنیزک را که: «رَستی از عذاب»10 |
گفت: «دانستم که رنجت چیست زود | *** | در عِلاجت سِحرها خواهم نمود1 |
شاد باش و ایمن و فارغ که من | *** | آن کُنم با تو که باران با چمن2 |
من غمِ تو میخورم، تو غم مخَور | *** | بر تو من مُشفِقترم از صد پدر |
هان و هان این راز را با کس مگوی | *** | گرچه شاه از تو کند بس جست وجوی3 |
🔹 تا توانی پیشِ کس مگشای راز | *** | بر کسی این در مکُن زِنهارْ باز»4 |
----------
چونکه اسرارت نهان در دل شود | *** | آن مرادت زودتر حاصل شود |
گفت پیغمبر: «هر آن کاو سِرْ نهفت | *** | زود گردد با مرادِ خویش جفت»5 |
دانه چون اندر زمین پنهان شود | *** | سرِّ آن، سرسبزی بُستان شود6 |
زرّ و نقره گر نبودندی نهان | *** | پرورش کیْ یافتندی زیرِ کان؟7 |
----------
وعدهها و لطفهای آن حکیم | *** | کرد آن رنجور را ایمن ز بیم |
----------
وعدهها باشد حقیقی، دلپذیر | *** | وعدهها باشد مجازی، تاسِهگیر8 |
وعدۀ اهلِ کَرمْ گنجِ روان | *** | وعدۀ نا اهل شد رنجِ روان9 |
🔹 وعده را باید وفا کردن تمام | *** | ور نخواهی کرد، باشی سرد و خام |
دریافتنِ آن طَبیبِ الٰهی رنجِ کنیزک را، و به شاه وا نمودن
🔹 آن حکیمِ مهربان چون راز یافت | *** | صورتِ رنجِ کنیزک باز یافت |
بعد از آن برخاست، عزمِ شاه کرد | *** | شاه را زآن، شمّهای آگاه کرد1 |
🔹 شاه گفت: «اکنون بگو تدبیر چیست؟ | *** | در چنین غم، موجبِ تأخیر چیست؟»2 |
گفت: «تدبیر آن بوَد کآن مرد را | *** | حاضر آریم از پیِ این درد را3 |
🔹 تا شود محبوبِ تو خوشدل بِدو | *** | گردد آسان اینهمه مشکل بدو4 |
🔹 قاصدی بفرست کِاخْبارش کند | *** | طالبِ این فضل و ایثارش کند5 |
مردِ زرگر را بخوان زآن شهرِ دور | *** | با زر و خلعت بده او را غرور6 |
🔹 چون ببیند سیم و زرْ آن بینوا | *** | بهرِ زر گردد ز خان و مان جدا»7 |
🔹 زر، خِرد را والِه و شیدا کند | *** | خاصه مُفلِس را که خوش رسوا کند8 |
🔹 زر اگرچه عقل میآرَد وَلیک | *** | مردِ عاقل یابد او را نیکِ نیک9 |
فرستادن پادشاهْ رسولان [را] به سمرقند در طلبِ آن مرد زرگر
چونکه سلطان از حکیم آن را شنید | *** | پندِ او را از دل و از جان گُزید1 |
🔹 گفت: «فرمانِ تو را فرمان کنم | *** | هرچه گویی: ”آنچنان کن“، آن کنم»2 |
پس فرستاد آنطرف یک دو رسول | *** | حاذقان و کافیانِ بس عَدول3 |
تا سمرقند آمدند آن دو امیر | *** | پیشِ آن زرگر ز شاهنشه بَشیر:4 |
«کِای لطیفْ استادِ کاملْ معرفت | *** | فاش اندر شهرها از تو صفت5 |
نَکْ فلان شه از برای زرگری | *** | اختیارت کرده زیرا مِهتری6 |
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم | *** | چون بیایی، خاص باشیّ و نَدیم»7 |
مردْ مال و خلعتِ بسیار دید | *** | غِرّه شد، از شهر و فرزندان بُرید8 |
اندر آمد شادمان در راهْ مرد | *** | بیخبر کآن شاهْ قصدِ جانْش کرد |
اسبِ تازی برنشست و شاد تاخت | *** | خونبهای خویش را خلعت شناخت9 |
ای شده اندر سفر با صد رضا | *** | خود به پای خویش تا سوءُ الْقَضا10 |
در خیالش مُلک و عِزّ و سَروری | *** | گفت عزرائیل: «رو، آری، بَری!»11 |
چون رسید از راهْ آن مردِ غریب | *** | اندر آوردش به پیشِ شهْ طبیب |
پیشِ شاهنشاه بردش خوش به ناز | *** | تا بسوزد بر سرِ شمعِ طَراز12 |
شاه دید او را و بس تکریم کرد | *** | مخزنِ زر را بدو تسلیم کرد |
🔹 پس بفرمودش که بَرسازد ز زر | *** | از سِوار و طوْق و خَلخال و کمر1 |
🔹 هم زِ انواع أوانی بیعدد | *** | کآنچنان در بزمِ شاهنشه سزَد2 |
🔹 زر گرفت آن مرد و شد مشغولِ کار | *** | بیخبر زین حالت و این کارِ زار3 |
پس حکیمش گفت: «کِای سلطانِ مِه | *** | آن کنیزک را بدین خواجه بده4 |
تا کنیزک در وِصالش خوش شود | *** | زآبِ وصلش دَفع این آتش شود» |
شه بدو بخشید آن مَهروی را | *** | جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را5 |
مدّتِ شش ماه میراندند کام | *** | تا به صحّت آمد آن دخترْ تمام |
بعد از آن از بهرِ او شربت بساخت | *** | تا بخورْد و پیشِ دختر میگداخت6 |
🔹 چون ز رنجوری جمال او نمانْد | *** | جانِ دختر در وَبال او نمانْد7 |
چونکه زشت و ناخوش و رُخزرد شد | *** | اندک اندک در دلِ او سرد شد |
----------
عشقهایی کَز پیِ رنگی بوَد | *** | عشق نَبوَد، عاقبتْ نَنگی بوَد |
کاشکی آن ننگ بودی یکسَری | *** | تا نرفتی بَر وِی آن بَد داوری |
خون دوید از چشمِ همچون جوی او | *** | دشمنِ جانِ وی آمد روی او8 |
دشمنِ طاووس آمد پَرِّ او | *** | ای بسا شَه را بکُشته فَرِّ او9 |
----------
🔹 چونکه زرگر از مرض بد حال شد | *** | وز گُدازَش شخص او چون نال شد1 |
گفت: «من آن آهوَم کز نافِ من | *** | ریخت آن صیّادْ خونِ صافِ من2 |
ای من آن روباهِ صحرا کز کمین | *** | سر بُریدندم برای پوستین |
ای من آن پیلی که زخمِ پیلبان | *** | ریخت خونم از برای استخوان3 |
آن که کُشتَهسْتم پیِ مادونِ من | *** | مینداند که نخُسبد خونِ من4 |
بر مَن است امروز و فردا بر وی است | *** | خونِ چون من کس چنین ضایع کی است؟!» |
----------
گرچه دیوار افکنَد سایهیْ دراز | *** | باز گردد سوی او آن سایه باز |
این جهانْ کوه است و فعلِ ما نِدا | *** | سوی ما آید نِداها را صَدا5 |
----------
این بگفت و رفت در دَم زیرِ خاک | *** | آن کنیزک شد ز رنج و دردْ پاک6 |
----------
زآنکه عشقِ مردگان پاینده نیست | *** | چونکه مرده سوی ما آینده نیست7 |
عشقِ زنده در روان و در بَصَر | *** | هر دمی باشد ز غنچه تازهتر |
عشقِ آن زنده گُزین کاو باقی است | *** | وز شرابِ جانفَزایت ساقی است |
عشقِ آن بگزین که جمله انبیا | *** | یافتند از عشقِ او کار و کِیا8 |
تو مگو: «ما را بدان شهْ بار نیست» | *** | با کریمان کارها دشوار نیست9 |
در بیانِ آنکه کُشتن مردِ زرگر به اشارۀ الٰهی بود؛ نه به خیالِ باطل
کُشتنِ آن مرد بر دستِ حکیم | *** | نی پیِ امّید بود و نی ز بیم |
او نکشتش از برای طبعِ شاه | *** | تا نیامد امر و الهام از إلٰه1 |
آن پسر را کِش خَضِر بُبْرید حلق | *** | سِرِّ آن را درنیابد عامِ خَلق2 |
آن که از حق یابد او وحی و خطاب | *** | هرچه فرماید، بوَد عینِ صَواب3 |
آن که جان بخشد، اگر بُکْشد روا ست | *** | نائب است و دستِ او دستِ خداست4 |
همچو اسماعیلْ پیشش سَر بِنه | *** | شاد و خندان پیشِ تیغش جان بده |
تا بِمانَد جانْت خندان تا اَبد | *** | همچو جانِ پاکِ احمد با اَحَد |
عاشقانْ جامِ فرَح آنگه کِشند | *** | که به دستِ خویش خوبانْشان کُشند5 |
شاهْ آن خون از پیِ شهوت نکرد | *** | تو رها کن بدگُمانیّ و نبرد6 |
تو گمان کردی که کرد آلودگی | *** | در صفا، غِشّ کی هِلَد پالودگی؟!7 |
🔹 بُگْذر از ظنِّ خطا ای بدگُمان | *** | ﴿إنّ بَعضَ الظَّنِّ إثمْ﴾ آخِر بخوان8 |
بهرِ آن است این ریاضت، این جَفا | *** | تا برآرَد کوره از نقره جُفا9 |
بهرِ آن است امتحانِ نیک و بد | *** | تا بجوشد، بَر سر آرَد زَرْ زَبَد1 |
گر نبودش کار از الهامِ إلٰه | *** | او سگی بودی دَراننده، نه شاه2 |
پاک بود از شهوت و حرص و هویٰ | *** | نیک کرد او، لیکْ نیکِ بَد نَما3 |
گر خَضِر در بَحرْ کشتی را شکست | *** | صد درستی در شکستِ خِضر هست4 |
وَهمِ موسیٰ با همه نور و هنر | *** | شد از آنْ محجوب، تو بیپَر مَپر5 |
آن گلِ سرخ است، تو خونش مخوان | *** | مستِ عقل است او، تو مجنونش مدان6 |
گر بُدی خونِ مسلمانْ کامِ او | *** | کافرم گر بُردَمی من نامِ او7 |
میبِلَرزد عرش از مدحِ شَقیّ | *** | بدگمان گردد ز مَدحش مُتّقیّ8 |
شاه بود و شاهِ بس آگاه بود | *** | خاصه بود و خاصۀ اَللٰه بود |
آن کسی را کِش چنین شاهی کُشد | *** | سوی تخت و بهترین جاهی کِشد9 |
🔹 قهرِ خاصی از برای لطفِ عام | *** | شرع میدارد روا، بُگذار کام10 |
🔹 نیم جان بسْتانَد و صد جان دهد | *** | آنچه در وهمت نیاید، آن دهد |
گر ندیدی سودِ او در قهرِ او | *** | کی شدی آن لطفِ مطلقْ قَهرجو؟!11 |
طفل میلرزد ز نیشِ اِحتِجام | *** | مادرِ مُشفِق در آن غمْ شادکام1 |
تو قیاس از خویش میگیری وَلیک | *** | دورِ دور افتادهای، بنْگر تو نیک2 |
🔹 پیشتر آ تا بگویم قصّهای | *** | بو که یابی از بَیانم حِصّهای3 |
حکایت مرد بقّال و روغن ریختنِ طوطی
بود بقّالی مر او را طوطیای | *** | خوشنوا و سبز و گویا طوطیای |
بر دُکان بودی نگهبانِ دکان | *** | نکته گفتی با همه سوداگران4 |
در خطابِ آدمی ناطق بُدی | *** | در نوای طوطیانْ حاذق بُدی |
🔹 خواجه روزی سوی خانه رفته بود | *** | بر دکانْ طوطی نگهبانی نمود |
🔹 گربهای برجَست ناگَه از دکان | *** | بهرِ موشی، طوطیَک از بیمِ جان |
جَست و از صدرِ دکان سویی گریخت | *** | شیشههای روغنِ بادام ریخت |
از سوی خانه بیامد خواجهاش | *** | بر دکان بنشست فارغْ خواجهوَش5 |
دید پُر روغن دکان و جاشْ چرب | *** | بر سرش زد، گشت طوطی کَلْ ز ضَرْب6 |
روزکِ چندی سخنْ کوتاه کرد | *** | مردِ بقّال از ندامت آه کرد |
ریش برمیکنْد و میگفت: «ای دریغ | *** | کآفتابِ نعمتم شد زیرِ میغ7 |
دستِ من بشکسته بودی آن زمان | *** | چون زدم من بر سرِ آن خوشزبان؟!» |
هدیهها میداد هر درویش را | *** | تا بیابد نُطقِ مرغِ خویش را8 |
بعدِ سه روز و سه شبْ حیران و زار | *** | بر دکان بنشسته بُد نومیدوار |
🔹 با هزاران غصّه و غم گشته جفت | *** | کِای عجب، این مرغْ کی آید به گفت؟ |
مینمود آن مرغ را هر گون شگِفت | *** | وز تعجّب لب به دندان میگرفت1 |
🔹 دم به دم میگفت از هر در سخن | *** | تا که باشد کاندر آید در سخن |
🔹 بر امیدِ آنکه مرغ آید به گفت | *** | چشمِ او را با صُوَر میکرد جفت2 |
ناگهانی جولَقیّای میگذشت | *** | با سَری بیمو بهسانِ طاس و طَشت3 |
طوطی اندر گفت آمد در زمان | *** | بانگ بر وی زد بگفتش: «کِای فلان4 |
کَز چهای کَل؟ با کَلان آمیختی؟ | *** | تو مگر از شیشه روغن ریختی؟» |
از قیاسش خنده آمد خلق را | *** | کاو چو خود پنداشت صاحبدَلق را5 |
----------
کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر | *** | گرچه باشد در نوشتنْ شیرْ شیر |
جمله عالَم زین سبب گمراه شد | *** | کم کسی زَ ابْدالِ حقّ آگاه شد6 |
🔹 اَشقیا را دیدۀ بینا نبود | *** | نیک و بد در دیدهشان یکسان نمود7 |
همسَری با انبیا برداشتند | *** | اولیا را همچو خود پنداشتند8 |
گفته: «اینک ما بشر، ایشان بشر | *** | ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور»9 |
این ندانستند ایشان از عَمیٰ | *** | هست فرقی در میانْ بیمُنتَهیٰ10 |
هر دو گونْ زنبور خوردند از محل | *** | لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل |
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب | *** | زین یکی سِرگین شد و زآن مُشکِ ناب |
هر دو نِی خوردند از یک آبخَور | *** | آن یکی خالیّ و این پُر از شِکر11 |
صد هزاران اینچنین اَشباه بین | *** | فرقشان هفتاد ساله راه بین |
این خورَد، گردد پلیدی زو جدا | *** | وآن خورَد، گردد همه نورِ خدا |
این خورَد، زاید همه بُخل و حسد | *** | وآن خورَد، زاید همه نورِ اَحَد1 |
این، زمینِ پاک و آن شورَه ست و بد | *** | این، فرشتهیْ پاک و آن دیو است و دَد2 |
هر دو صورت گر به هم مانَد، رواست | *** | آبِ تلخ و آبِ شیرین را صفاست3 |
جز که صاحبذوق، که شْناسد؟! بیاب | *** | او شناسد آبِ خوش از شورهآب |
🔹 جز که صاحبذوق، که شْناسد طُعوم؟! | *** | شهد را ناخورده کی داند ز موم؟!4 |
سِحر را با معجزه کرده قیاس | *** | هر دو را بر مکر بنْهاده اساس5 |
ساحران با موسِی از اِستیزه را | *** | برگرفته چون عصای او عصا6 |
زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف | *** | زین عمل تا آن عمل راهی شگَرف7 |
لعنةُ اللَهْ این عمل را در قفا | *** | رحمةُ اللَهْ آن عمل را در وفا8 |
کافران اندر مِری بوزینهطبع | *** | آفتی آمد درونِ سینهْ طبع9 |
هرچه مردم میکُند، بوزینه هم | *** | آن کُند کز مَرد بیند دم به دم |
او گمان بُرده که: «من کردم چو او» | *** | فرق را کی داند آن استیزهخو؟!10 |
این کند از أمر و آن بهرِ ستیز | *** | بر سرِ استیزهرویان خاک بیز11 |
آن منافق با موافق در نماز | *** | از پیِ اِستیزه آید نی نیاز12 |
در نماز و روزه و حجّ و زکات | *** | با منافقْ مؤمنان در بُرد و مات1 |
مؤمنان را بُرد باشد عاقبت | *** | با منافق ماتْ اندر آخرت |
گرچه هر دو بر سرِ یک بازیاند | *** | لیک با هم مَروَزیّ و رازیاند2 |
هر یکی سوی مُقامِ خود رَود | *** | هر یکی بر وفقِ نامِ خود رَود3 |
مؤمنش گویند، جانش خوش شود | *** | ور منافق، تند و پُر آتش شود |
نامِ آن، محبوب از ذاتِ وی است | *** | نامِ این، مبغوض ز آفاتِ وی است |
میم و واو و میم و نون، تشریف نیست | *** | لفظِ مؤمن جز پیِ تعریف نیست4 |
گر منافق خوانیاش، این نامِ دون | *** | همچو کژدم میخَلَد در اندرون5 |
گر نه این نامْ اشتقاقِ دوزخ است | *** | پس چرا در وی مَذاقِ دوزخ است؟!6 |
زشتیِ این نامِ بَدْ از حرف نیست | *** | تلخیِ آن آبِ بحرْ از ظرف نیست |
حرفْ ظرف آمد، در او معنا چو آب | *** | بحرِ معنیٰ ﴿عِندَهُ اُمُّ الكتاب﴾7 |
بَحرِ تلخ و بحرِ شیرین همعِنان | *** | در میانْشان ﴿بَرزَخٌ لا يبغيان﴾8 |
وآنگه این هر دو ز یک اصلی روان | *** | درگذر زین هر دو، رو تا اصلِ آن |
زرِّ قلب و زرِّ نیکو در عِیار | *** | بیمِحَکّ هرگز ندانی زِ اعْتبار9 |
هر که را در جانْ خدا بنْهد مِحَکّ | *** | هر یقین را باز داند او ز شکّ |
🔹 آنچه گفت: «اِستَفتِ قَلبَک» مصطفیٰ | *** | آن کسی داند که پُر بود از وفا10 |
در دهانِ زنده خاشاک اَر جَهَد | *** | آنگَه آرامد که بیرونش نَهَد |
در هزاران لقمه یک خاشاکِ خُرد | *** | چون در آمد، حسِّ زنده پی ببُرد |
حسّ دنیا نردبانِ این جهان | *** | حسِّ عُقبیٰ نردبانِ آسمان1 |
صحّتِ این حسّ بجویید از طبیب | *** | صحّتِ آن حسّ بجویید از حبیب |
صحّتِ این حسّ ز معموریِّ تن | *** | صحّتِ آن حسّ ز تخریبِ بدن2 |
شاهِ جانْ مر جسم را ویران کند | *** | بعدِ ویرانیش آبادان کند3 |
🔹 ای خُنُک جانی که بهرِ عشق و حال | *** | بَذل کرد او خان و مان و مُلک و مال4 |
کرد ویرانْ خانه بهرِ گنجِ زر | *** | وز همان گَنجش کند مَعمورتر |
آب را بُبْرید و جُو را پاک کرد | *** | بعد از آن در جُو روان کرد آبِ خَورد |
پوست را بشکافت، پیکان را کشید | *** | پوستِ تازه بعد از آنَش بردمید5 |
قلعه ویران کرد و از کافر سِتَد | *** | بعد از آن برساختش صد بُرج و سدّ6 |
کارِ بیچون را که کیفیّت دهد؟! | *** | اینکه گفتم هم ضرورت میدهد |
گه چنین بنماید و گه ضدِّ این | *** | جز که حیرانی نباشد کارِ دین |
🔹 کاملان کز سرِّ تحقیق آگهاند | *** | بیخود و حیران و مست و والِهاند |
نه چنین حیران که پشتش سوی اوست | *** | بَل چنان حیران که غرق و مستِ دوست7 |
آن یکی را رویِ او شد سوی دوست | *** | وین یکی را رویِ او خودْ روی اوست |
روی هر یک مینگر، میدار پاس | *** | بو که گردی تو ز خدمتْ روشناس8 |
🔹 دیدنِ دانا، عبادت این بوَد | *** | فَتحِ أبوابِ سعادت این بوَد1 |
چون بسی ابلیسِ آدمروی هست | *** | پس به هر دستی نشاید داد دست2 |
زآنکه صیّاد آورَد بانگِ صفیر | *** | تا فریبد مرغ را آن مرغگیر3 |
بشنوَد آن مرغْ بانگِ جنسِ خویش | *** | از هوا آید، بیابد دام و نیش4 |
حرفِ درویشان بدُزدد مردِ دون | *** | تا بخواند بر سَلیمی زآن فُسون5 |
کارِ مردانْ روشنیّ و گرمی است | *** | کارِ دونانْ حیله و بیشرمی است6 |
شیرِ پشمین از برای کَدّ کنند | *** | بومُسَیلِم را لقبْ احمد کنند7 |
بومُسَیلِم را لقبْ کَذّاب ماند | *** | مر محمّد را اُولُوالْألباب ماند8 |
آن شرابِ حقْ خِتامش مُشکِ ناب | *** | باده را خَتمش بوَد گَند و عذاب9 |
داستانِ پادشاهِ جُهودان که نصرانیان را میکُشت از بهرِ تعصّبِ ملّتِ خود و حکایتِ آن استاد و شاگردِ او
بود شاهی در جُهودانْ ظلمساز | *** | دشمنِ عیسیّ و نَصرانیگُداز1 |
عهدِ عیسیٰ بود و نوبتْ آنِ او | *** | جانِ موسیٰ او و، موسیٰ جانِ او2 |
شاهِ اَحول کرد در راهِ خدا | *** | آن دو دمسازِ خدایی را جدا3 |
----------
گفت استادْ اَحولی را: «کاندر آ | *** | رو، برون آر از وُثاقْ آن شیشه را»4 |
🔹 چون درونِ خانه اَحول رفت زود | *** | شیشه پیشِ چشم او دو مینمود |
گفت اَحول: «زآن دو شیشه تا کدام | *** | پیشِ تو آرم؟ بکن شرحی تمام» |
گفت استاد: «آن، دو شیشه نیست، رو | *** | احولی بگذار و افزونبین مشو» |
گفت: «ای اُستا مرا طعنه مزن» | *** | گفت اُستا: «زآن دو، یک را برشکن» |
چون یکی بشکست، هر دو شد ز چَشم | *** | مردْ أحوَل گردد از مَیلان و خشم5 |
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود | *** | چون شکست آن شیشه را، دیگر نبود6 |
خشم و شهوت مرد را أحوَل کند | *** | زِ اسْتقامتْ روح را مُبدَل کند7 |
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد | *** | صد حجاب از دل به سوی دیده شد |
چون دهد قاضی به دلْ رِشوت قرار | *** | کی شناسد ظالم از مظلومِ زار؟!8 |
----------
شاه از حقدِ جُهودانه چنان | *** | گشت أحوَل، کَالْأمان! یا رَبْ أمان!1 |
صد هزاران مؤمنِ مظلوم کُشت | *** | که پناهم دینِ موسیٰ را و پُشت |
حکایتِ وزیرِ پادشاه و مکرِ او در تفریقِ ترسایان
شه وزیری داشت رهزنْ عِشوهدِه | *** | کاو بر آب از مکر بربستی گِره2 |
گفت: «تَرسایان پناهِ جان کنند | *** | دینِ خود را از مَلِک پنهان کنند»3 |
🔹 با مَلِک گفت: «ای شهِ اسرارجو | *** | کَم کُش ایشان را و دست از خون بشو |
کم کُش ایشان را که کُشتن سود نیست | *** | دین ندارد بوی، مُشک و عود نیست |
سرِّ پنهان است اندر صد غِلاف | *** | ظاهرش با توست و باطن بر خِلاف»4 |
شاه گفتش: «پس بگو تدبیر چیست؟ | *** | چارۀ این مکر و این تزویر چیست؟ |
تا نمانَد در جهانْ نصرانیای | *** | نی هُویدا دین و نی پنهانیای» |
تَلبیسْ اندیشیدنِ وزیر با نصاریٰ و مکرِ او5
گفت: «ای شه، گوش و دستم را ببُر | *** | بینیام بشکاف و لب از حکمِ مُرّ6 |
بعد از آن در زیرِ دار آور مرا | *** | تا بخواهد یک شفاعتگر مرا |
بر مُنادیٰگاه کن این کارْ تو | *** | بر سرِ راهی که باشد چارسو7 |
آنگهَم از خود بِران تا شهرِ دور | *** | تا دراندازم در ایشان صد فُتور1 |
🔹 چون شوند آن قوم از من دینپذیر | *** | کارِ ایشان سربهسر شوریده گیر2 |
🔹 در میانْشان فتنه و شور افکَنم | *** | کاهِنانْ خیره شوند اندر فَنَم3 |
🔹 آنچه خواهم کرد با نصرانیان | *** | آن نمیآید کنون اندر بیان |
🔹 چون شمارَندم امین و رازدان | *** | دامِ دیگر گون نِهَم در پیششان4 |
🔹 وز حِیَل بِفْریبم ایشان را همه | *** | وَ اندر ایشان افکنم صد دمدمه5 |
🔹 تا به دستِ خویش خونِ خویشتن | *** | بر زمین ریزند، کوتَه شد سخن |
پس بگویم: ”من به سِر نصرانیام | *** | ای خدای رازدان میدانیام |
شاهْ واقف گشت از ایمانِ من | *** | وز تعصّب کرد قصدِ جانِ من |
خواستم تا دین ز شه پنهان کنم | *** | آنچه دینِ اوست، ظاهرْ آن کنم |
شاه بویی بُرد از اسرارِ من | *** | متّهَم شد پیشِ شهْ گفتارِ من |
گفت: ’گفتِ تو چو در نان، سوزن است | *** | از دلِ من تا دلِ تو رُوزَن است |
من از آن روزن بدیدم حالِ تو | *** | حال دیدم، کی نِیوشم قالِ تو؟!‘6 |
گر نبودی جانِ عیسیٰ چارهام | *** | او جُهودانه بکردی پارهام |
بهرِ عیسیٰ جان سپارم، سَر دهم | *** | صد هزاران منّتش بر جان نَهم |
جان دریغم نیست از عیسیٰ وَلیک | *** | واقفم از علمِ دینش نیکِ نیک |
حیف میآید مرا کآن دینِ پاک | *** | در میانِ جاهلان گردد هلاک |
شُکرْ یزدان را و عیسیٰ را که ما | *** | گشتهایم این دینِ حق را رهنما |
وز جُهود و از جُهودان رَستهایم | *** | تا به زُنّار، این میان را بستهایم7 |
دورْ دورِ عیسِی است ای مردمان | *** | بشْنوید اسرارِ کیشِ او به جان“ |
🔹 چون شمارَندم امین و مُقتَدا | *** | سر نهَندم، جمله جویند اِهتدا» |
🔹 چون وزیر آن مکر را بر شه شمرد | *** | از دلش اندیشه را کلّی ببُرد |
کرد با وی شاه آن کاری که گفت | *** | خلقْ حیران مانده زآن رازِ نهفت1 |
🔹 کرد رُسوایش میانِ انجمن | *** | تا که واقف شد ز حالش مرد و زن |
راند او را جانبِ نصرانیان | *** | کرد در دعوت شروع او بعد از آن |
🔹 چون چنین دیدند ترسایانْش زار | *** | میشدند اندر غمِ او اشکبار |
🔹 حالِ عالَم اینچنین است ای پسر | *** | از حسد میخیزد اینها سر به سر |
جمع آمدن نصاریٰ با وزیر، و راز گفتنِ او با ایشان
صد هزاران مردِ تَرسا سوی او | *** | اندک اندک جمع شد در کوی او |
او بیان میکرد با ایشان به راز | *** | سرِّ اَنگَلْیون و زُنّار و نماز2 |
🔹 او بیان میکرد با ایشان فَصیح | *** | دائماً زَ افْعال و أقوالِ مسیح |
او به ظاهرْ واعظِ احکام بود | *** | لیک در باطنْ صَفیر و دام بود3 |
----------
بهرِ این معنا صحابه از رسول | *** | مُلتمِس بودند مکرِ نفسِ غول4 |
کاو چه آمیزد زِ أغراضِ نهان | *** | در عبادتها و در اخلاصِ جان؟5 |
فضلِ ظاهر را نجُستندی از او | *** | عیبِ باطن را بجُستندی که گو!6 |
مو به مو و ذرّه ذرّه مکرِ نفْس | *** | میشناسیدند چون گُل از کرفس |
🔹 گفت فصلی زآن، حُذَیفه با حَسَن | *** | تا بِدان شد وَعظ و تَذکیرش حَسَن7 |
فضل طاعت را نجستندی از او | *** | عیب ظاهر را بجستندی که کو؟ |
موشکافانِ صحابه جملهشان | *** | خیره گشتندی در آن وَعظ و بیان |
[متابعتِ نصاریٰ وزیر را]1
دل بدو دادند ترسایانْ تمام | *** | خود چه باشد قوّتِ تقلیدِ عام؟!2 |
در درونِ سینه مِهرش کاشتند | *** | نائبِ عیسیش میپنداشتند |
او به سِرّ، دَجّالِ یکچشمِ لَعین | *** | ای خدا فریاد رس، نِعمَ الْمُعین!3 |
----------
صد هزاران دام و دانَهسْت ای خدا | *** | ما چو مرغانِ حریصِ بینوا |
دم به دم پا بستۀ دامِ نُویم | *** | هر یکی گر باز و سیمرغی شویم |
میرهانی هر دَمی ما را و باز | *** | سوی دامی میرَویم ای بینیاز |
ما درین انبارْ گندم میکنیم | *** | گندمِ جمعآمده گُم میکنیم |
مینیندیشیم آخِر ما به هوش | *** | کاین خَلَل در گندم است از مکرِ موش4 |
موش تا انبارِ ما حفره زدهست | *** | وز فَنَش انبارِ ما ویران شدهست5 |
اوّل -ای جان- دفعِ شرِّ موش کن | *** | وآنگه اندر جمعِ گندم جوش کن6 |
بشنو از اخبارِ آن صدرِ صُدور | *** | «لا صَلاةَ تَمَّ إلّا بِالحُضور»7 |
گر نه موشی دزدْ در انبارِ ماست | *** | گندمِ اعمالِ چلساله کجاست؟ |
ریزه ریزه صدقِ هر روزه چرا | *** | جمع میناید در این انبارِ ما؟! |
بس ستارهیْ آتش از آهن جهید | *** | وین دلِ سوزیده پَذرُفت و کِشید1 |
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان | *** | مینهد انگشت بر اِستارگان |
میکُشد استارگان را یَک به یک | *** | تا که نَفْروزد چراغی بر فلَک |
چون عنایاتت شود با ما مُقیم | *** | کی بوَد بیمی از آن دزدِ لَئیم؟!2 |
گر هزاران دام باشد هر قدم | *** | چون تو با مایی، نباشد هیچ غم |
----------
هر شبی از دامِ تنْ ارواح را | *** | میرهانی، میکَنی اَلواح را3 |
میرهند ارواح هر شب زین قفس | *** | فارغان، نی حاکم و محکومْ کس |
شب ز زندان بیخبر زندانیان | *** | شب ز دولتْ بیخبرْ سلطانیان |
نی غم و اندیشۀ سود و زیان | *** | نی خیالِ این فلان و آن فلان |
🔹تمثیلِ مرد عارف و تفسیرِ ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾4
حالِ عارف این بُوَد بیخواب هم | *** | گفت یزدان: ﴿هُم رُقُودٌ﴾، زین مَرَم5 |
خفته از احوالِ دنیا روز و شب | *** | چون قلم در پنجۀ تَقلیبِ رَبّ6 |
آن که او پنجه نبیند در رَقم | *** | فِعل پندارد به جُنبش از قلم7 |
شمّهای زین حالِ عارف وا نمود | *** | خلق را هم خوابِ حسّی در رُبود8 |
رفت در صحرای بیچون جانشان | *** | روحشان آسوده و أبدانشان |
🔹 تُرکِ روزْ آخِر چو با زرّینسپر | *** | هندوی شب را به تیغ افکنْد سَر1 |
🔹 میلِ هر جانی بهسوی تَن بوَد | *** | هر تنی از روحْ آبستن بوَد |
🔹 هر یکی آسودۀ حِرص و حِصَص | *** | مرغوَش آزادۀ دام و قفس2 |
از صفیری باز دام اندر کِشی | *** | جمله را در دام و در داور کِشی3 |
چونکه نورِ صبحدم سر بَر زند | *** | کرکسِ زرّینِ گردون پر زند4 |
﴿فالِقُ الإصْباح﴾ إسرافیلوار | *** | جمله را در صورت آرَد زآن دیار5 |
روحهای مُنبَسِط را تن کند | *** | هر تنی را باز آبستن کند6 |
اسبِ جانها را کُنَد عاری ز زین | *** | سرِّ «اَلنَّومُ أخُو الْمَوت» است این7 |
لیک بهرِ آنکه روز آیند باز | *** | برنهد بر پایشان بندِ دراز8 |
تا که روزش وا کِشد زآن مَرغزار | *** | وز چراگاه آرَدش در زیرِ بار9 |
کاش چون اصحابِ کهفْ آن روح را | *** | حفظ کردی، یا چو کشتیْ نوح را |
تا ازین طوفانِ بیداریّ و هوش | *** | وارَهیدی این ضمیر و چشم و گوش10 |
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان | *** | پهلوی تو، پیشِ تو هست این زمان |
غار با تو یار با تو در سرود | *** | مُهر بر چشم است و بر گوشَت؛ چه سود؟!1 |
🔹 باز دان کز چیست این روپوشها؟ | *** | خَتمِ حق بر چشمها و گوشها2 |
سؤال کردن خلیفه از لیلی و جواب دادن لیلی او را
گفت لیلی را خلیفه: «کآن تویی | *** | کز تو مجنون شد پریشان و غَویّ؟!3 |
از دگر خوبان تو افزون نیستی» | *** | گفت: «خامُش! چون تو مجنون نیستی |
🔹 دیدۀ مجنون اگر بودی تو را | *** | هر دو عالَم بیخطر بودی تو را4 |
🔹 با خودی تو، لیک مجنونْ بیخود است | *** | در طریقِ عشقْ بیداری بد است»5 |
----------
هر که بیدار است، او در خوابتر | *** | هستْ بیداریش از خوابش بَتَر6 |
🔹 هر که در خواب است، بیداریش بِهْ | *** | مستِ غفلت، عینِ هشیاریش بِهْ7 |
چون به حق بیدار نَبوَد جانِ ما | *** | هست بیداری چو دَربندانِ ما8 |
جان همه روز از لگدکوبِ خیال | *** | وز زیان و سود و از خوفِ زوال9 |
نی صفا میمانَدش نی لطف و فَرّ | *** | نی بهسوی آسمان راهِ سفر10 |
خفته آن باشد که او از هر خیال | *** | دارد امّید و کُند با او مَقال1 |
🔹 نی چنان که از خیال آید به حال | *** | آن خیالش گردد او را صد وبال؟!2 |
دیو را چون حور بیند او به خواب | *** | پس ز شهوت ریزد او با دیوْ آب3 |
چونکه تخمِ نسل در شوره بریخت | *** | او به خویش آمد، خیال از وی گریخت4 |
ضعفِ سر بیند از آن و، تن پلید | *** | آه از آن نقشِ پلیدِ ناپدید5 |
مرغ بر بالا پَران و سایهاش | *** | میدود بر خاک و پَرّانْ مرغوَش6 |
ابلهی صیّادِ آن سایه شود | *** | میدوَد چندان که بیمایه شود |
بیخبر کآن عکسِ آن مرغِ هواست | *** | بیخبر که اصلِ آن سایه کجاست |
تیر اندازد بهسوی سایهْ او | *** | تَرکشَش خالی شود در جست وجو7 |
ترکشِ عمرش تهی شد، عمر رفت | *** | از دویدن در شکارِ سایهْ تَفت8 |
سایۀ یزدان چو باشد دایهاش | *** | وا رهاند از خیال و سایهاش9 |
سایۀ یزدان بوَد بندهیْ خدا | *** | مردۀ این عالَم و زندهیْ خدا |
در تَحریصِ متابعتِ ولیِّ مُرشد10
دامنِ او گیر زوتر بیگمان | *** | تا رهی از آفتِ آخِر زمان11 |
... | *** | بر زمین پرّان نماید مرغوش. |
﴿كيفَ مَدَّ الظِّلَّ﴾ نقشِ اولیاست | *** | کاو دلیلِ نورِ خورشیدِ خداست1 |
اندرین وادی مرو بی این دلیل | *** | ﴿لا اُحِبُّ الآفِلِين﴾ گو چون خلیل2 |
رو ز سایه، آفتابی را بیاب | *** | دامنِ شَهْ شمس تبریزی بتاب |
ره ندانی جانبِ این سور و عُرْس؟ | *** | از ضیاءُ الْحقْ حُسامُ الدّین بپرس3 |
ور حسد گیرد تو را در رهْ گلو | *** | در حسدْ ابلیس را باشد غُلو4 |
کاو زِ آدم ننگ دارد از حسد | *** | با سعادت جنگ دارد از حسد |
عَقْبهای زین صَعبتر در راه نیست | *** | ای خُنُک آن کِش حسدْ همراه نیست5 |
این جسد خانهیْ حسد آمد، بِدان | *** | کز حسد آلوده گردد خاندان |
🔹 خان و مانها از حسد گردد خراب | *** | بازِ شاهی از حسد گردد غُراب6 |
گر جسد خانهیْ حسد باشد، ولیک | *** | آن جسد را پاک کرد اَللٰهْ نیک |
🔹 یافت پاکی از جنابِ کبریا | *** | جسمِ پُر از کبر و پُر حِقد و ریا |
﴿طَهِّرا بَيتي﴾ بیانِ پاکی است | *** | گنجِ نور است اَر طلسمش خاکی است7 |
چون کُنی با بیحسد مکر و حسد | *** | زآن حسد دل را سیاهیها رسد |
خاک شو مردانِ حق را زیرِ پا | *** | خاک بر سر کن حسد را همچو ما |
در بیانِ حسدکردن وزیرِ جُهود
آن وزیرک از حسد بودش نژاد | *** | تا به باطلْ گوش و بینی باد داد1 |
بر امیدِ آنکه از نیشِ حسد | *** | زهرِ او در جانِ مسکینان رسد |
هر کسی کاو از حسد، بینی کَند | *** | خویشتن بیگوش و بیبینی کُند |
بینی آن باشد که او بویی بَرَد | *** | بویْ او را جانبِ کویی بَرَد |
هر که بویَش نیست، بیبینی بوَد | *** | بویْ آن بوی است کآن دینی بوَد |
چونکه بویی بُرد و شُکرِ آن نکرد | *** | کفرِ نعمت آمد و بینیش خَورد2 |
شُکر کن، مر شاکِران را بنده باش | *** | پیشِ ایشان مرده شو، پاینده باش3 |
فهم کردنِ حاذِقانِ نصاریٰ مکرِ وزیر را4
چون وزیرْ از رَهزنی مایه مَساز | *** | خَلق را تو بر مَیاور از نماز5 |
ناصحِ دین گشته آن کافرْ وزیر | *** | کرده او از مکر در لَوزینه سیر6 |
هر که صاحبذوق بود، از گفتِ او | *** | لذّتی میدید و تلخی جُفتِ او7 |
نکتهها میگفت او آمیخته | *** | در جُلابِ قندْ زهری ریخته8 |
----------
🔹 هان مشو مغرورِ آن گفتِ نکو | *** | زآنکه دارد صد بَدی در زیرِ او |
🔹 او چو باشد زشت، گفتش زشت دان | *** | هرچه گوید مُرده، آن را نیست جان |
🔹 گفتِ انسان پارهای زِانسان بوَد | *** | پارهای از نان، یقین که نان بوَد |
🔹 زآن علی فرمود: «نَقلِ جاهلان | *** | بر مَزابِل همچو سبزهست، ای فلان»1 |
🔹 بر چنان سبزه هر آن کاو برنشست | *** | بر نجاست بیشَکی بنشسته است |
🔹 بایدش خود را بشستن از حَدَث | *** | تا نمازِ فرضِ او نبوَد عَبَث2 |
----------
ظاهرش میگفت: «در ره چُست شو» | *** | وز اثر میگفت جان را: «سُست شو» |
----------
ظاهرِ نقره گر اِسپید است و نو | *** | دست و جامه میسِیَه گردد از او |
آتش ارچه سرخروی است از شَرَر | *** | تو ز فعلِ او سِیَهکاری نِگر |
برق اگرچه نور آید در نظر | *** | لیک هست از خاصیَتْ دزدِ بَصر |
هر که جز آگاه و صاحبذوق بود | *** | گفتِ او در گردنِ او طُوق بود3 |
مدّتِ شش سال در هجرانِ شاه | *** | شد وزیرْ اَتباعِ عیسیٰ را پناه4 |
دین و دل را کُل بدو بسْپرد خلق | *** | پیشِ امر و نهیِ او میمُرد خلق |
پیغامِ شاهْ پنهانی بهسوی وزیرِ با تَزویر
در میانِ شاه و او پیغامها | *** | شاه را پنهان بدو آرامها |
آخِرَ الأمر از برای آن مراد | *** | تا دهد چون خاکْ ایشان را به باد |
پیش او بنوشت شَه: «کِای مُقبِلم | *** | وقت آمد، زود فارغ کن دلم5 |
🔹 زِانتظارم دیده و دل بر ره است | *** | زین غمم آزاد کن گر وقت هست» |
گفت: «اینک اندر آن کارم -شَها!- | *** | کَافکنم در دینِ عیسیٰ فتنهها» |
قوم عیسیٰ را بُد اندر دار و گیر | *** | حاکمانْشان ده امیر و دو امیر |
هر فَریقی مر امیری را تَبَع | *** | بنده گشته میرِ خود را از طمع1 |
این دَه و آن دو امیر و قومشان | *** | گشته بندهیْ آن وزیرِ بَدنِشان2 |
اعتمادِ جمله بر گفتارِ او | *** | اقتدای جمله بر رفتارِ او |
پیشِ او در وقت و ساعت هر امیر | *** | جان بدادی، گر بدو گفتی که: «میر!»3 |
🔹 چون زبون کرد آن جُهودک جمله را | *** | فتنهای انگیخت از مکر و دَها4 |
تَخلیطِ وزیر در احکامِ انجیل و مکرِ آن [وزیر]5
ساخت طوماری به نامِ هر یکی | *** | نقشِ هر طومارْ دیگر مَسلَکی6 |
حُکمهای هر یکی نوعِ دگر | *** | این خلافِ آن، ز پایان تا به سَر |
در یکی راهِ ریاضت را و جوع | *** | رُکنِ توبه کرده و شرطِ رُجوع7 |
در یکی گفته: «ریاضت سود نیست | *** | اندر این رهْ مَخلَصی جز جود نیست»8 |
در یکی گفته که: «جوع و جودِ تو | *** | شرک باشد از تو با معبودِ تو9 |
جز توکّل، جز که تسلیمِ تمام | *** | در غم و راحت همه مکر است و دام» |
در یکی گفته که: «واجبْ خدمت است | *** | ور نه اندیشهیْ توکّلْ تهمت است» |
در یکی گفته که: «امر و نَهیْهاست | *** | بهرِ کردن نیست، شرحِ عجزِ ماست |
تا که عجزِ خویش ببینیم اندر آن | *** | قدرتِ حق را بدانیم آن زمان» |
در یکی گفته که: «عجزِ خود مَبین | *** | کفرِ نعمت کردن است آن عجز، هین |
قدرتِ خود بین که این قدرت از اوست | *** | قدرتِ خودْ نعمتِ او دان که هوست»1 |
در یکی گفته: «کزین دو درگذر | *** | بُت بود هرچه بگنجد در نظر»2 |
در یکی گفته: «مَکُش این شمع را | *** | کاین نظرْ چون شمع آمد جمع را3 |
🔹 از هوای خویش در هر ملّتی | *** | گشته هر قومی اسیرِ ذِلّتی4 |
از نظر چون بگذریّ و از خیال | *** | کُشته باشی نیمشب شمعِ وصال»5 |
در یکی گفته: «بکُش، باکی مدار | *** | تا عِوَض بینی یکی را صد هزار |
که ز کُشتن شمعِ جانْ افزون شود | *** | لیلیات از صبرْ چون مجنون شود |
ترکِ دنیا هر که کرد از زهدِ خویش | *** | پیش آید پیشِ او دنیا و بیش» |
در یکی گفته که: «آنچَهت دادْ حق | *** | بر تو شیرین کرد در ایجادْ حق |
بر تو آسان کرد خوش، آن را بگیر | *** | خویشتن را درمَیَفکن در زَحیر»6 |
در یکی گفته که: «بگذار آنِ خَود | *** | کآن قبولِ طبعِ تو، رَدّ است و بَد7 |
راههای مختلفْ آسان شده | *** | هر یکی را ملّتی چون جان شده |
گر مُیَسَّر کردنِ حق ره بُدی | *** | هر جُهود و گَبر از او آگَه شدی»1 |
در یکی گفته: «مُیَسَّر آن بوَد | *** | که حیاتِ دلْ غذای جان بوَد2 |
هرچه ذوقِ طبع باشد چون گذشت | *** | برنیارد همچو شوره رَیع و کَشت3 |
جز پشیمانی نباشد رَیعِ او | *** | جز خسارت پیش نارَد بَیعِ او4 |
آن مُیَسَّر نبوَد اندر عاقبت | *** | نامِ او باشد مُعَسَّرْ عاقبت5 |
تو مُعَسَّر از مُیَسَّر بازدان | *** | عاقبت بنگر جمالِ این و آن» |
در یکی گفته که: «اُستادی طلب | *** | عاقبتبینی نیابی در حَسَب6 |
🔹 چشمْ بر سِرّت بدار و از خلاف | *** | دور شو، تا یابی از حقْ اِئتلاف7 |
عاقبت دیدند هر گون امّتی | *** | لاجَرَم گشتند اسیرِ زَلَّتی8 |
عاقبتبینی نباشد دستباف | *** | ور نه کی بودی ز دینها اختلاف؟»9 |
در یکی گفته که: «اُستا هم تویی | *** | زآنکه اُستا را شناسا هم تویی |
مرد باش و سخرۀ مردان مشو | *** | رو، سرِ خود گیر و سرگردان مشو» |
🔹 در یکی گفته که: «این جمله تویی | *** | مینگنجد در میانِ ما دویی» |
در یکی گفته که: «این جمله یکیست | *** | هر که او دو بیند، أحولْ مردَکیست»10 |
در یکی گفته که: «صد، یک چون بوَد؟! | *** | این که اندیشد؟! مگر مجنون بوَد»11 |
هر یکی قولیست ضدِّ یکدگر | *** | چون یکی باشد؟! بگو زهر و شِکر |
در معانی اختلاف و در صُوَر | *** | روز و شب بین، خار و گُل، سنگ و گُهَر |
تا ز زهر و از شِکر درنَگْذری | *** | کی تو از گُلزارِ وحدت بو بَری؟! |
وحدت اندر وحدت است این مثنوی | *** | از سَمَک رو تا سِماک، ای معنویّ1 |
در بیانِ آنکه اختلافْ در صورتِ روش است نه در حقیقت
زین نَمَط، زین نوع، دَه طومار و دو | *** | بر نوشت آن دینِ عیسیٰ را عَدو2 |
او ز یکرنگیّ عیسیٰ بو نداشت | *** | وز مزاجِ خُمِّ عیسیٰ خو نداشت3 |
جامۀ صد رنگ از آن خُمِّ صفا | *** | ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا4 |
نیست یکرنگی کزو خیزد مَلال | *** | بَل مثالِ ماهی و آبِ زُلال |
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست | *** | ماهیان را با یُبوسَت جنگهاست5 |
کیست ماهی؟ چیست دریا در مَثَل؟ | *** | تا بدان مانَد خدا عَزَّ و جَلّ؟! |
صد هزاران بَحر و ماهی در وجود | *** | سَجده آرد پیشِ آن دریای جود6 |
چند بارانِ عطا باران بُده | *** | تا بدانْ آن بحرْ دُرّاَفشان شده!7 |
چند خورشیدِ کَرَم افروخته | *** | تا که ابر و بحرْ جود آموخته!8 |
🔹 چند خورشیدِ کَرم تابان بُده | *** | تا بدانْ آن ذرّه سرگردان شده! |
پرتوِ ذاتش زده بر ماء و طین | *** | تا شده دانهپذیرنده زمین9 |
خاکْ امین و هرچه در وی کاشتی | *** | بیخیانت جنسِ آن برداشتی |
این امانت زآن عنایت یافتهست | *** | کآفتابِ عدلْ بر وی تافتهست |
تا نشانِ حق نیارد نوبهار | *** | خاکْ سِرّها را نسازد آشکار |
آن جوادی که جَمادی را بداد | *** | این هنرها، وین امانت، وین سَداد1 |
🔹 آن جَماد از لطفْ چون جان میشود | *** | زَمهَریر از قهرْ پنهان میشود2 |
🔹 آن جمادی گشت از فضلش لطیف | *** | کُلُّ شَیءٍ مِن ظَریفٍ هو ظَریف3 |
هر جمادی را کُند فضلش خَبیر | *** | عاقلان را کرده قهرِ او ضَریر4 |
جان و دل را طاقتِ این جوش نیست | *** | با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست5 |
هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت | *** | هر کجا سنگی بُد، از وی یَشم گشت6 |
کیمیاسازیست، چه بْوَد کیمیا؟! | *** | معجزهبخشیست، چه بْوَد سیمیا؟!7 |
این ثَنا گفتن ز من، ترکِ ثناست | *** | کاین دلیلِ هستی و، هستی خطاست |
پیشِ هستِ او بباید نیست بود | *** | چیست هستی پیشِ او؟ کور و کبود8 |
گر نبودی کور، از او بُگداختی | *** | گرمیِ خورشید را بشْناختی9 |
ور نبودی او کبود از تَعزیَت | *** | کی فِسُردی همچو یخْ این ناحیَت؟!10 |
بیانِ خسارتِ وزیر در این خُدعه و مکر
🔹 همچو شه، نادان و غافل بُد وزیر | *** | پنجه میزد با قدیمِ ناگزیر1 |
ناگزیرِ جملگان، حَیِّ قَدیر | *** | لا یَزال و لَمْ یَزَلْ فردِ بَصیر2 |
با چنان قادرْ خدایی کز عَدَم | *** | صد چو عالَمْ هست گرداند به دَم |
صد چو عالَم در نظر پیدا کند | *** | چونکه چشمت را به خود بینا کند |
گر جهانْ پیشت بزرگ و بیبُنیست | *** | پیشِ قُدرتْ ذرّهای میدان که نیست3 |
این جهانْ خود حَبسِ جانهای شماست | *** | هین دوید آن سو که صحرای شماست4 |
این جهانْ محدود و، آنْ خود بیحد است | *** | نقش و صورتْ پیشِ آن معنا سَد است5 |
صد هزاران نیزۀ فرعون را | *** | درشکست از موسِیای با یک عصا |
صد هزاران طبِّ جالینوس بود | *** | پیشِ عیسیٰ و دَمش افسوس بود6 |
صد هزاران دفترِ اشعار بود | *** | پیشِ حرفِ اُمّیّای آن عار بود7 |
با چنان غالبْ خداوندی، کسی | *** | چون نمیرد، گر نباشد او خَسی؟!8 |
بس دلِ چون کوه را انگیخت او | *** | مرغِ زیرک با دو پا آویخت او |
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه | *** | جز شکسته مینَگیرد فضلِ شاه9 |
ای بسا گنج آکَنانِ کُنجکاو | *** | کآن خیالاندیش را شد ریشْگاو1 |
گاوْ که بْوَد تا تو ریشِ او شوی؟! | *** | خاکْ چه بْوَد تا حَشیشِ او شوی؟!2 |
🔹 زرّ و نقره چیست تا مَفتون شوی؟! | *** | چیست صورت تا چنین مجنون شوی؟!3 |
🔹 این سرا و باغِ تو زندانِ توست | *** | مُلک و مالِ تو بلای جان توست |
🔹 آن جماعت را که ایزد مَسخ کرد | *** | آیتِ تصویرشان را نَسخ کرد4 |
چون زنی از کارِ بَد شد رویزرد | *** | مسخ کرد او را خدا و زُهره کرد |
عَورتی را زهرهکردن مَسخ بود | *** | خاک و گِل گشتن چه باشد ای عَنود؟!5 |
روح میبُردت سوی چرخِ برین | *** | سوی آب و گِل شدی در أسفَلین6 |
خویشتن را مسخ کردی زین سُفول | *** | زآن وجودی که بُد آن رَشکِ عقول7 |
پس بَتر زین مسخ کردن چون بوَد؟! | *** | پیشِ آن مسخْ این بهغایت دون بوَد |
اسبِ همّت سوی آخور تاختی | *** | آدمِ مسجود را نشناختی |
آخِر آدم زادهای ای ناخَلَف | *** | چند پنداری تو پستی را شرف؟! |
چند گویی: «من بگیرم عالَمی | *** | این جهان را پُر کنم از خود همی»؟! |
گر جهان پُر برف گردد سر به سر | *** | تابِ خور بُگدازدش از یک نظر8 |
وِزرِ او و وِزرِ چون او صد هزار | *** | نیست گرداند خدا از یک شَرار9 |
عینِ آن تخییل را حکمت کند | *** | عینِ آن زهراب را شربت کند10 |
🔹 در خرابیْ گنجها پنهان کند | *** | خار را گُل، جسمها را جان کند |
آن گمانانگیز را سازد یقین | *** | مِهرها انگیزد از اسبابِ کین1 |
پرورَد در آتشْ ابراهیم را | *** | ایمنیِّ روح سازد بیم را |
از سببسازیش من سوداییام | *** | وز سببسوزیش سوفسطاییام2 |
🔹 در سببسازیش سرگردان شدم | *** | در سببسوزیش هم حیران شدم |
مکرکردنِ وزیر و در خلوت نشستن و شور افکندن در قوم
🔹 چون وزیرِ ماکِرِ بَداعتقاد | *** | دینِ عیسیٰ را بدل کرد از فساد3 |
مکرِ دیگرْ آن وزیر از خود ببست | *** | وعظ را بُگذاشت، در خلوت نشست |
در مُریدان درفِکند از شوقْ سوز | *** | بود در خلوتْ چهلْ پنجاه روز |
خلقْ دیوانه شدند از شوقِ او | *** | از فراقِ حال و قال و ذوقِ او |
لابه و زاری همی کردند و او | *** | از ریاضت گشته در خلوت دو تو4 |
گفته ایشان: «بیتو ما را نیست نور | *** | بیعصاکِش چون بوَد احوالِ کور؟! |
از سرِ اِکرام و از بهرِ خدا | *** | بیش از این ما را مکُن از خود جدا |
ما چو طفلانیم و ما را دایهْ تو | *** | بر سرِ ما گستران آن سایهْ تو» |
گفت: «جانم از مُحِبّان دور نیست | *** | لیک بیرون آمدن دستور نیست» |
آن امیران در شَفاعت آمدند | *** | وآن مُریدان در ضَراعت آمدند:5 |
از سببسوزیش من سوداییام | *** | در خیالاتش چو سوفسطاییام. |
«کاین چه بدبختیست ما را ای کریم؟ | *** | از دل و دین مانده ما بیتو یتیم |
تو بهانه میکنی و ما ز درد | *** | میزنیم از سوزِ دلْ دَمهای سرد |
ما به گفتارِ خوشَت خو کردهایم | *** | ما ز شیرِ حکمتِ تو خوردهایم |
اَللَه اَللَه، این جفا با ما مکُن | *** | لطف کن، امروز را فردا مکن |
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان | *** | بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟! |
جمله در خشکی چو ماهی میطپند | *** | آب را بگشا، ز جو بردار بند |
ای که چون تو در زمانه نیست کس | *** | اَللَه اَللَه، خَلق را فریاد رَس» |
دفع کردن وزیرْ مُریدان و اَتباعِ خود را
گفت: «هان، ای سُخرگانِ گفت وگو | *** | وَعظ و گفتارِ زبان و گوش جو |
پنبه اندر گوشِ حسِّ دون کنید | *** | بندِ حسّ از چشمِ خود بیرون کنید» |
----------
پنبۀ آن گوشِ سِرّ، گوشِ سَر است | *** | تا نگردد این کَر، آن باطنْ کَر است |
بیحس و بیگوش و بیفکرَت شَوید | *** | تا خطابِ ﴿اِرجِعي﴾ را بشنوید1 |
تا به گفت وگویِ بیداری دَری | *** | تو ز گفتِ خوابْ کی بویی بَری؟!2 |
سیرِ بیرونیست فعل و قولِ ما | *** | سیرِ باطن هست بالای سَما3 |
حِسْ خشکی دید، کز خشکی بزاد | *** | موسیِ جانْ پای در دریا نهاد4 |
سیرِ جسمِ خشک بر خشکی فتاد | *** | سیرِ جانْ پا در دلِ دریا نهاد |
چونکه عُمر اندر رهِ خشکی گذشت | *** | گاه کوه و گاه صحرا گاه دشت1 |
آبِ حیوان را کجا خواهی تو یافت؟! | *** | موجِ دریا را کجا خواهی شکافت؟! |
موجِ خاکی، فهم و وهم و فکرِ ماست | *** | موجِ آبی، صَحو و سُکر است و فَناست2 |
تا در این فکری، از آن سُکری تو دور | *** | تا از این مستی، از آن جامی نَفور3 |
گفت وگوی ظاهر آمد چون غبار | *** | مدّتی خاموش کن، هین هوش دار4 |
مکرّر کردن مُریدان که: «خلوت را بشکن»
جمله گفتند: «ای حکیمِ رخنهجو | *** | این فریب و این جَفا با ما مگو |
🔹 ما اسیرانیم، تا کی زین فریب؟! | *** | بیدل و جانیم، چندین این عِتیب؟!5 |
🔹 چون پذیرفتی تو ما را ز ابْتدا | *** | مرحمت کن همچنین تا انتها |
🔹 ضعف و عجز و فقرِ ما دانستهای | *** | دردِ ما را هم دوا دانستهای |
چارپا را قدرِ طاقتْ بار نِه | *** | بر ضعیفان قَدرِ قوّتْ کار نِه |
دانۀ هر مرغْ اندازهیْ وی است | *** | طعمۀ هر مرغ، انجیری کی است؟! |
طفل را گر نان دهی بر جای شیر | *** | طفلِ مسکین را از آن نانْ مُرده گیر |
چونکه دندانها برآرَد بعد از آن | *** | هم به خود گردد دلش جویای نان |
مرغِ پَرنارُسته چون پَرّان شود | *** | لقمۀ هر گربۀ دَرّان شود |
چون برآرَد پَر، بپرّد او به خَود | *** | بیتکلّف، بیصَفیرِ نیک و بد1 |
دیو را نُطقِ تو خامُش میکند | *** | گوشِ ما را گفتِ تو هُش میکند2 |
گوشِ ما هوش است؛ چون گویا تویی | *** | خشکِ ما بَحر است؛ چون دریا تویی |
با تو ما را خاکْ بهتر از فلک | *** | ای سِماک از تو منوَّر تا سَمَک3 |
بیتو ما را بر فلکْ تاریکی است | *** | با تو -ای مَه- این زمینْ تاری کی است؟!4 |
🔹 با مهِ رویِ تو شبْ تاری کی است؟! | *** | روز را بی نورِ تو تاریکی است |
🔹 با تو بر خاک از فلک بُردیم دست | *** | بر سَما ما بیتو چون خاکیم پست» |
----------
صورتِ رَفعت بوَد افلاک را | *** | معنیِ رَفعتْ روانِ پاک را |
صورتِ رفعت برای جسمهاست | *** | جسمها در پیشِ معنا اسمهاست |
----------
🔹 «اَللَه اَللَه یک نظر بر ما فِکَن | *** | لا تُقَنِّطْنا، فَقَد طالَ الْحَزَن»5 |
جواب گفتنِ وزیر که: «خلوت را نمیشکنم»
گفت: «حجّتهای خود کوتَه کنید | *** | پند را در جان و در دلْ ره کنید |
گر امینم، متّهَم نبوَد امین | *** | گر بگویم آسمان را من زمین |
گر کمالم، با کمال انکار چیست؟! | *** | ور نیام، این زحمت و آزار چیست؟! |
من نخواهم شد از این خلوت بُرون | *** | زآنکه مشغولم به احوالِ درون» |
اعتراض کردنِ مُریدان بر خلوت وزیرْ بار دیگر
جمله گفتند: «ای وزیر، انکار نیست | *** | گفتِ ما چون گفتۀ اَغیار نیست1 |
اشکِ دیدَه ست از فراقِ تو دَوان | *** | آه آه است از میانِ جانْ روان |
طفل با دایه نَاِستیزد وَلیک | *** | گریَد او، گرچه نه بد داند نه نیک»2 |
----------
ما چو چنگیم و تو زَخمه میزنی | *** | زاری از ما نی، تو زاری میکنی3 |
ما چو ناییم و، نوا در ما ز توست | *** | ما چو کوهیم و، صَدا در ما ز توست4 |
ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات | *** | بُرد و ماتِ ما ز توست ای خوشصفات |
ما که باشیم -ای تو ما را جانِ جان- | *** | تا که ما باشیم با تو در میان؟! |
ما عدمهاییم و هستیهای ما | *** | تو وجودِ مُطلَقی، فانینما5 |
ما همه شیران، ولی شیرِ عَلَم | *** | حملهمان از باد باشد دم به دم6 |
حملهمان پیدا و، ناپیداست باد | *** | جان فدای آن که ناپیداست باد7 |
بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست | *** | هستیِ ما جمله از ایجادِ توست |
لذّتِ هستی نمودی نیست را | *** | عاشقِ خود کرده بودی نیست را |
لذّتِ اِنعامِ خود را وا مَگیر | *** | نُقل و باده و جامِ خود را وا مگیر |
ور بگیری کیت جست و جو کند؟! | *** | نقش با نقّاشْ چون نیرو کند؟!1 |
منْگر اندر ما، مکُن در ما نظر | *** | اندر اِکرام و سَخای خود نگر |
ما نبودیم و تقاضامان نبود | *** | لطفِ تو ناگفتۀ ما میشنود |
نقش باشد پیشِ نقّاش و قلم | *** | عاجز و بسته، چو کودک در شکم |
پیشِ قدرت، خلقِ جملهیْ بارگَه | *** | عاجزان، چون پیشِ سوزنْ کارگه2 |
گاه نقشِ دیو و گه آدم کُند | *** | گاه نقشِ شادی و گه غم کُند3 |
دستْ نی، تا دست جُنباند به دفع | *** | نطقْ نی، تا دَم زند از ضَرّ و نفع4 |
تو ز قرآن باز خوان تفسیرِ بَیت | *** | گفت ایزد: ﴿مَا رَمَيتَ إذْ رَمَيت﴾5 |
گر بپرّانیم تیر، آن کِی ز ماست؟! | *** | ما کمان و تیراندازش خداست |
این نه جبر، این معنیِ جبّاری است | *** | ذکرِ جبّاری برای زاری است6 |
زاریِ ما شد دلیلِ اِضطرار | *** | خِجلت ما شد دلیلِ اختیار7 |
گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟ | *** | وین دریغ و خجلت و آزَرم چیست؟8 |
زجرِ استادان به شاگردان چراست؟ | *** | خاطر از تدبیرها گَردان چراست؟ |
ور تو گویی: «غافل است از جبرِ او | *** | ماهِ حق پنهان شد اندر ابرِ او»9 |
هست این را خوش جواب اَر بشنوی | *** | بگذری از کفر و بر دین بِگرَوی: |
ور تو گویی: «غافل است از جبرْ او | *** | ماهِ حق پنهان کند در ابرْ رو» |
حسرت و زاری که در بیماری است | *** | وقتِ بیماری همه بیداری است |
آن زمان که میشوی بیمارْ تو | *** | میکُنی از جُرمْ استغفارْ تو |
مینماید بر تو زشتیِّ گُنه | *** | میکُنی نیّت که باز آیم به ره |
عهد و پیمان میکُنی که بعد از این | *** | جز که طاعت نبوَدم کاری گُزین |
پس یقین گشت آنکه بیماری تو را | *** | میببخشد هوش و بیداری تو را |
پس بدان این اصل را ای اصلجو | *** | هر که را دَرد است، او بُردهست بو |
هر که او بیدارتر، پُر دردتر | *** | هر که او آگاهتر، رُخزردتر |
گر ز جبرش آگَهی، زاریت کو؟! | *** | جنبشِ زنجیرِ جبّاریت کو؟!1 |
بسته در زنجیرْ شادی چون کند؟! | *** | چوبِ اِشکسته عِمادی چون کند؟!2 |
کی اسیرِ حبسْ آزادی کند؟! | *** | کی گرفتارِ بلا شادی کند؟! |
ور تو میبینی که پایت بستهاند | *** | بر تو سرهنگانِ شه بنشستهاند |
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان | *** | زآنکه نبوَد طبع و خوی عاجزْ آن3 |
چون تو جبرِ او نمیبینی، مگو | *** | ور همی بینی، نشانِ دید کو؟! |
در هر آن کاری که میل استَت بدان | *** | قدرتِ خود را همی بینی عیان |
در هر آن کاری که میلت نیست و خواست | *** | اندر آن جبریّ شوی: «کاین از خداست» |
انبیا در کارِ دنیا جبریاند | *** | کافران در کارِ عُقبیٰ جبریاند |
انبیا را کارِ عقبیٰ اختیار | *** | کافران را کارِ دنیا اختیار |
زآنکه هر مرغی بهسوی جنسِ خویش | *** | میپَرَد او در پس و جانْ پیش پیش |
کافران چون جنسِ سِجّین آمدند | *** | سِجنِ دنیا را خوشآیین آمدند4 |
انبیا چون جنسِ عِلّیّین بُدَند | *** | سوی علّیّین به جان و دل شدند5 |
🔹 ای خدا، بنما تو جان را آن مقام | *** | کاندر او بیحرف میرویَد کلام |
این سخن پایان ندارد لیک ما | *** | باز گوییم آن تمامی قصّه را |
نومید کردنِ وزیرْ مُریدانِ خود را از نقضِ خلوتِ خود
آن وزیر از اندرون آواز داد: | *** | «کِای مریدان، از من این معلوم باد |
که مرا عیسیٰ چنین پیغام کرد | *** | کز همه یاران و خویشان باش فرد |
روی بر دیوار کن، تنها نشین | *** | وز وجودِ خویش هم خلوت گزین |
بعد از این، دستوریِ گفتار نیست | *** | بعد از این، باگفت وگویم کار نیست |
اَلوِداع ای دوستان، من مُردهام | *** | رَخت بر چارُم فلک بَربُردهام |
تا به زیرِ چرخِ ناری چون حَطَب | *** | من نسوزم در عَنا و در عَطَب1 |
پهلوی عیسیٰ نِشینم بعد از این | *** | بر فرازِ آسمانِ چارُمین» |
فریفتن وزیرْ امیران را هر یک به نوعی و طریقی
وآنگهانی آن امیران را بخوانْد | *** | یک به یک، تنها به هر یک حرف راند |
گفت هر یک را: «به دینِ عیسَوی | *** | نائبِ حقّ و خلیفهیْ من تویی |
وآن امیرانِ دگر، اَتباعِ تو | *** | کرد عیسیٰ جمله را اَشیاعِ تو2 |
هر امیری کاو کِشد گردن، بگیر | *** | یا بکُش یا خود همی دارش اسیر |
لیک تا من زندهام، این را مگو | *** | تا نمیرم، این ریاست را مجو |
تا نمیرم من، تو این پیدا مکُن | *** | دعویِ شاهیّ و اِستیلا مکُن |
اینک این طومار و احکامِ مسیح | *** | یک به یک برخوانْ تو بر اُمّتْ فَصیح» |
هر امیری را چنین گفتْ او جدا: | *** | «نیست نائبْ جز تو در دینِ خدا» |
هر یکی را کرد اندر سِرْ عزیز | *** | هرچه آن را گفت، این را گفت نیز1 |
هر یکی را او یکی طومار داد | *** | هر یکی ضدِّ دگر بُد، اَلمُراد |
🔹 ضدّ همدیگر ز پایان تا به سَر | *** | شرح دادَهسْتم من این را ای پسر2 |
جملگی طومارها بُد مختلف | *** | همچو شکلِ حرفها یا تا الف |
حکمِ این طومارْ ضدِّ حکمِ آن | *** | پیش از این کردیم این ضدّ را بیان |
کُشتن وزیرْ خود را در خلوت از مُریدان
بعد از آن، چل روزِ دیگر در ببَست | *** | خویش کُشت و از وجودِ خود بِرَست |
چونکه خلق از مرگِ او آگاه شد | *** | بر سرِ گورش، قیامتگاه شد |
خلق چندان جمع شد بر گورِ او | *** | موکَنان، جامهدَران در شورِ او |
کآن عدد را هم خدا داند شمرد | *** | از عرب، وز تُرک، وز رومیّ و کُرد |
خاکِ او کردند بر سرهای خویش | *** | دردِ او دیدند درمانهای خویش |
آن خلائق بر سرِ گورش مَهی | *** | کرده خون را از دو چشمِ خود رَهی3 |
جمله از دردِ فراقش در فَغان | *** | هم شَهان و هم کِهان و هم مِهان4 |
بعدِ ماهی، خلق گفتند: «ای مِهان | *** | از امیران کیست بر جایش نشان؟ |
تا بهجای او شناسیمَش امام | *** | تا که کارِ ما از او گردد تمام |
سَر همه بر اختیارِ او نهیم | *** | دست بر دامان و دست او دهیم |
چونکه شد خورشید و، ما را کرد داغ | *** | چاره نبوَد بر مُقامش از چراغ5 |
چونکه شد از پیشِ دیده روی یار | *** | نائبی باید از او مان یادگار |
🔹 چونکه گل بُگذشت و گلشن شد خراب | *** | بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب»1 |
----------
چون خدا اَندر نیاید در عیان | *** | نائبِ حقّند این پیغمبران |
نی، غلط گفتم؛ که نائب با مَنوب | *** | گر دو پنداری، قَبیح آید، نه خوب2 |
نی، دو باشد تا تویی صورتپرست | *** | پیش او یک گشت کز صورت بِرَست3 |
چون به صورت بنْگری، چشمت دو است | *** | تو به نورش در نگر، کآن یکتو است4 |
🔹 لاجَرم چون بر یکی افتد بَصر | *** | آن، یکی باشد، دو ناید در نظر5 |
نورِ هر دو چشمْ نتْوان فرق کرد | *** | چونکه بر نورش نظر انداخت مَرد |
بیانِ آنکه جملۀ پیغمبرانْ حقّند، که: ﴿لا نُفَرِّقُ بَينَ أحَدٍ مِن رُسُلِه﴾6
ده چراغ اَر حاضر آری در مکان | *** | هر یکی باشد به صورتْ غیرِ آن |
فرق نتْوان کرد نورِ هر یکی | *** | چون به نورش روی آری بیشکی |
🔹 اُطلُبِ المَعنیٰ مِنَ الفُرقانْ وَ قُل: | *** | «لا نُفَرِّقْ بَینَ آحادِ الرُّسُل»7 |
گر تو صد سیب و صد آبی بِشمُری | *** | صد نماند، یک شود چون بِفشُری8 |
در معانی، قسمت و اَعداد نیست | *** | در معانی، تجزیه و اَفراد نیست |
اتّحادِ یار با یاران خوش است | *** | پای معنا گیر، صورت سرکش است1 |
صورتِ سرکشْ گدازان کن به رنج | *** | تا ببینی زیرِ آن، وحدت چو گنج2 |
ور تو نَگْدازی، عنایتهای او | *** | خود گدازد، ای دلم مولایِ او3 |
او نماید هم به دلها خویش را | *** | او بدوزد خرقۀ درویش را4 |
مُنبسِط بودیم و یک گوهر همه | *** | بیسر و بیپا بُدیم آن سَر همه5 |
یک گهر بودیم همچون آفتاب | *** | بیگِره بودیم و صافی همچو آب |
چون به صورت آمد آن نور سَرِه | *** | شد عدد چون سایههای کُنگره6 |
کنگره ویران کنید از منجنیق | *** | تا رَود فرق از میانِ این فریق7 |
در بیانِ آنکه انبیا علیهم السّلام را گفتند: «کَلِّمُوا النّاسَ عَلیٰ قَدرِ عُقولِهِم»؛1 زیرا که آنچه ندانند انکار کنند و ایشان را زیان دارد؛ قالَ علیه السّلام: «اُمِرنا أن نُنَزِّلَ النّاسَ مَنازِلَهُم و نُکَلِّمَهم علىٰ قَدرِ عُقولِهم»2
شرحِ این را گفتمی من، از مِری | *** | لیک ترسم تا نلغزد خاطری3 |
نکتهها چون تیغِ پولاد است تیز | *** | گر نداری تو سپر، وا پس گریز |
پیشِ این الماسْ بیاِسپَر مَیا | *** | کز بُریدنْ تیغ را نبوَد حیا |
زین سبب من تیغ کردم در غلاف | *** | تا که کژخوانی نخوانَد برخلاف |
منازعت کردن اُمَرا با یکدیگر
آمدیم اندر تمامی داستان | *** | وز وفاداریّ جمعِ راستان |
کز پسِ آن پیشوا برخاستند | *** | بر مُقامش نائبی میخواستند4 |
یک امیری زآن امیران پیش رفت | *** | پیشِ آن قومِ وفا اندیش رفت |
گفت: «اینک نائبِ آن مردْ من | *** | نائبِ عیسیٰ منم اندر زَمَن |
اینک این طومارْ بُرهانِ من است | *** | کاین نیابت بعد از او آنِ من است» |
آن امیرِ دیگر آمد از کمین | *** | دعویِ او در خلافت بُد همین |
از بغلْ او نیز طوماری نمود | *** | تا برآمد هر دو را خشم و جُحود1 |
آن امیرانِ دگر، یک یک قطار | *** | برکشیده تیغهای آبدار |
هر یکی را تیغ و طوماری به دست | *** | در هم افتادند چون پیلانِ مست |
🔹 هر امیری داشت خیلِ بیکران | *** | تیغها را برکشیدند آن زمان2 |
صد هزاران مردِ تَرسا کُشته شد | *** | تا ز سرهای بریده پُشته شد3 |
خون روان شد همچو سیل از چپّ و راست | *** | کوه کوه اندر هوا زین گَرد خاست |
تخمهای فتنهها کاو کِشته بود | *** | آفتِ سرهای ایشان گشته بود |
----------
جوْزها بشْکست و آن کآن مغز داشت | *** | بعدِ کُشتنْ روحِ پاکِ نَغز داشت4 |
کشتن و مردن بر نقشِ تن است | *** | چون انار و سیب را بشکستن است |
آنچه شیرین است، آن شد یارِ دانگ | *** | وآنچه پوسیدهست، نبوَد غیرِ بانگ5 |
🔹 آنچه پر مغز است، چون مُشک است پاک | *** | وآنچه پوسیدهست، نبوَد غیرِ خاک |
آنچه بامعناست خود پیدا شود | *** | وآنچه بیمعناست، خود رُسوا شود |
رو به معنا کوش ای صورتپرست | *** | زآنکه معنا بر تنِ صورتْ پَر است6 |
همنشینِ اهلِ معنا باش تا | *** | هم عطا یابیّ و هم باشی فَتیٰ7 |
جانِ بیمعنا در این تنْ بیخِلاف | *** | هست همچون تیغِ چوبینْ در غِلاف |
تا غلافاندر بوَد، با قیمت است | *** | چون برون شد، سوختن را آلت است8 |
تیغِ چوبین را مبَر در کارزار | *** | بنْگر اوّل تا نگردد کارْ زار |
گر بوَد چوبین، برو دیگر طلب | *** | ور بوَد الماس، پیش آ با طَرَب1 |
تیغْ در زرّادخانهیْ اولیاست | *** | دیدنِ ایشان شما را کیمیاست2 |
جمله دانایان همین گفته همین: | *** | «هست دانا رَحمَةٌ لِلعالَمین» |
گر اناری میخری، خندان بخر | *** | تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر |
ای مبارک خندهاش کاو از دهان | *** | مینماید دلْ چو دُرّ از دُرجِ جان3 |
🔹 نارِ خندانْ باغ را خندان کند | *** | صحبتِ مردانْت چون مردان کند4 |
نامبارکْ خندۀ آن لاله بود | *** | کز دهانِ او سَوادِ دل نمود5 |
🔹 یک زمانی صحبتی با اولیا | *** | بهتر از صد ساله طاعت بیریا |
گر تو سنگِ خاره و مَرمَر بُوی | *** | چون به صاحبدل رسی، گوهر شوی |
مِهرِ پاکان در میانِ جان نشان | *** | جان مده إلّا به مِهرِ دلخوشان |
کوی نومیدی مرو، امّیدهاست | *** | سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست |
دلْ تو را در کوی اهلِ دل کِشد | *** | تنْ تو را در حبسِ آب و گِل کشد |
هین، غذای دلْ طلب از همدلی | *** | رو بجوی اِقبال را از مُقبِلی6 |
🔹 دستْ زن در ذیلِ صاحبدولتی | *** | تا ز اِفضالش بیابی رَفعتی7 |
🔹 صحبتِ صالح، تو را صالح کند | *** | صحبتِ طالح، تو را طالح کند |
نَعتِ تعظیمِ مصطفیٰ صلّی اللهُ علیه و آله و سلّم که در انجیل بود
بود در انجیل نامِ مصطفیٰ | *** | آن سَرِ پیغمبران، بَحرِ صفا |
بود ذکرِ حِلْیهها و شکلِ او | *** | بود ذکرِ غَزو و صَوم و أکلِ او1 |
طایفهیْ نصرانیان بهرِ ثواب | *** | چون رسیدندی بدان نام و خطاب2 |
بوسه دادندی بر آن نامِ شریف | *** | رو نهادندی بر آن وصفِ لطیف |
اندر این فتنه که گفتم، آن گروه | *** | ایمن از فتنه بُدند و از شکوه |
ایمن از شرِّ امیران و وزیر | *** | در پناه نامِ احمدْ مُستَجیر3 |
نسلِ ایشان نیز هم بسیار شد | *** | نورِ احمدْ ناصر آمد یار شد4 |
وآن گروهِ دیگر از نصرانیان | *** | نامِ احمد داشتندی مُستَهان5 |
مُستَهان و خوار گشتند از فِتَن | *** | از وزیرِ شومرأیِ شومفَن |
🔹 مُستَهان و خوار گشتند آن فریق | *** | گشته محروم از خود و شرطِ طریق |
هم مُخَبَّط دینشان و حُکمشان | *** | از پیِ طومارهای کَژ بَیان6 |
نام احمد چون چنین یاری کند | *** | تا که نورش چون مددکاری کند؟!7 |
نام احمد چون حصاری شد حَصین | *** | تا چه باشد ذاتِ آن روحُ الأمین؟!1 |
حکایتِ پادشاهِ جُهودِ دیگر که در هلاکِ قومِ دینِ عیسیٰ علیه السّلام جَهد مینمود2
بعد از این خونریزِ درمانناپذیر | *** | کاندر افتاد از بلای آن وزیر3 |
یک شهِ دیگر ز نسلِ آن جُهود | *** | در هلاکِ قومِ عیسیٰ رو نُمود |
گر خبر خواهی از این دیگر خروج | *** | سوره برخوان: «وَ السَّما ذاتِ البُروج»4 |
سنّتِ بد کز شهِ اوّل بِزاد | *** | این شهِ دیگرْ قدم بر وی نهاد |
----------
هر که او بنْهاد ناخوشسنّتی | *** | سوی او نفرین روَد هر ساعتی |
🔹 زآنکه هرچه این کُند زآنگون ستم | *** | زَ اوّلین جویَد خدا بیبیش وکم5 |
نیکُوان رفتند و سنّتها بمانْد | *** | وز لَئیمانْ ظلم و لعنتها بماند6 |
تا قیامت هر که جنسِ آن بُد، آن | *** | در وجود آید، بوَد رویَش بِدان |
رگ رگ است این آبِ شیرین وآبِ شور | *** | در خلایق میرود تا نفخِ صور |
نیکُوان را هست میراث از خوشآب | *** | آن چه میراث است؟! ﴿أورَثنَا الْكتاب﴾7 |
شد نثارِ طالبانْ اَر بنگری | *** | شعلهها از گوهرِ پیغمبریّ |
شعلهها با گوهرانْ گَردان بوَد | *** | شعله آن جانب روَد هم کآن بوَد |
نورِ رُوزن گِردِ خانه میدود | *** | زآنکه خُور برجی به برجی میرود1 |
هر که را با اختری پیوستگیست | *** | مر وِرا با اخترِ خود همتگیست2 |
طالعش گر زُهره باشد، در طَرَب | *** | میلِ کلّی دارد و عشق و طلب |
ور بوَد مرّیخیِ خونریزخو | *** | جنگ و بُهتان و خصومت جویَد او |
اَخترانند از وَرای اَختران | *** | کهاحْتراق و نَحس نبوَد اندر آن3 |
سایران در آسمانهای دگر | *** | غیرِ این هفت آسمانِ مُشتَهر4 |
راسِخانْ در تابِ انوارِ خدا | *** | نی به هم پیوسته نی از هم جدا5 |
هر که باشد طالعِ او زآن نُجوم | *** | نفْسِ او کفّار سوزد در رُجوم6 |
خشمِ مرّیخی نباشد خشمِ او | *** | مُنقلِبرُو، غالب و مغلوب خو7 |
نورِ غالب، ایمن از کَسْف و غَسَق | *** | در میانِ إصبَعَینِ نورِ حق8 |
حق فشانْد آن نور را بر جانها | *** | مُقبلان برداشته دامانها9 |
وآن نثارِ نورْ هر کاو یافته | *** | روی از غیرِ خدا برتافته |
هر که را دامانِ عشقی نابُده | *** | زآن نثارِ نورْ بیبهره شده |
جزوها را رویها سوی کُل است | *** | بلبلان را عشق با روی گُل است |
گاو را رنگ از برون و مرد را | *** | از درونْ جو رنگِ سرخ و زرد را |
رنگهای نیک از خُمِّ صفاست | *** | رنگِ زشتان از سیاهآبهیْ جَفاست1 |
صِبغَةُ اللَهْ نام آن رنگِ لطیف | *** | لَعنَةُ اللَهْ بوی این رنگِ کثیف2 |
آنچه از دریا، به دریا میرود | *** | از همانجا کآمد آنجا میرود |
از سَرِ کُه، سیلهای تیزرو | *** | وز تنِ ما، جانِ عشقآمیزرو |
آتش افروختن پادشاه، و بت در پهلویِ آتش نهادن که: «هر که سجود کند، از آتش برهد!»
آن جُهودِ سگ ببین چه رای کرد | *** | پهلوی آتش، بُتی بر پای کرد:3 |
«کآنکه این بت را سجود آرَد، بِرَست | *** | ور نیارد، در دلِ آتش نِشَست» |
چون سزای این بتِ نفْسْ او نداد | *** | از بتِ نفْسش بُتی دیگر بِزاد |
----------
مادرِ بتها بتِ نفْسِ شماست | *** | زآنکه آن بتْ مار و این بُتْ اژدهاست |
آهن و سنگ است نفْس و بتْ شَرار | *** | آن شَرار از آب میگیرد قرار |
سنگ و آهن زآبْ کی ساکن شود؟! | *** | آدمی با این دو کی ایمن شود؟! |
🔹 سنگ و آهن در درون دارند نار | *** | آب را بر نارِشان نبوَد گذار |
🔹 زآبِ جو، نارِ برون کُشته شود | *** | در درونِ سنگ و آهن کی رَود؟! |
🔹 آهن و سنگ است اصلِ نار و دود | *** | فرعِ هر دو، کفرِ تَرسا و جُهود |
بُتْ سیاهآبَه ست در کوزه نهان | *** | نفْسْ مر آبِ سیَه را چشمه دان |
آن بُتِ مَنحوتْ چون سیلِ سیاه | *** | نفْسِ بُتگرْ چشمهای بر شاهراه |
🔹 بتْ درونِ کوزه چون آبِ کَدِر | *** | نفْسِ شومَت چشمۀ آن ای مُصِرّ1 |
صد سَبو را بشْکند یک پارهسنگ | *** | وآبِ چشمه میزَهاند بیدرنگ |
🔹 آبِ خُمّ و کوزه گر فانی شود | *** | آبِ چشمه تازه و باقی بوَد |
بت شکستنْ سَهل باشد نیک سَهل | *** | سَهل دیدنْ نفْس را جهل است جهل |
صورتِ نفْس اَر بجویی ای پسر | *** | قصّۀ دوزخ بخوان با هفت در |
هر نفَس مَکریّ و در هر مکر از آن | *** | غرقْ صد فرعون با فرعونیان |
در خدای موسِی و موسیٰ گریز | *** | آبِ ایمان را ز فرعونیّ مَریز |
دست را اندر اَحد وَ احْمد بزن | *** | ای برادر وا رَه از بوجهلِ تن |
آوردنِ پادشاهِ جُهود زنی را با طفل، و انداختن او طفل را در آتش، و بهسخنآمدنِ طفل در میانِ آتش
یک زنی با طفل آورْد آن جُهود | *** | پیشِ آن بت، و آتشْ اندر شعله بود |
🔹 گفت: «ای زن پیشِ این بت سجده کن | *** | ور نه در آتش بسوزی بیسُخُن» |
🔹 بود آن زنْ پاکدین و مؤمِنه | *** | سجدۀ آن بُت نکرد آن موقِنه2 |
طفل از او بِستَد، در آتش درفِکند | *** | زن بترسید و دل از ایمان بکَند3 |
خواست تا او سجده آرَد پیشِ بت | *** | بانگ زد آن طفل: «کِانّی لَم أمُت4 |
اندر آ مادر که من اینجا خوشم | *** | گرچه در صورتْ میانِ آتشم |
چشمبند است آتش از بهرِ حِجیب | *** | رحمت است این، سر بر آورده زِ جیب1 |
اندر آ مادر ببین بُرهانِ حق | *** | تا ببینی عِشرتِ خاصانِ حق |
اندر آ و آب بینْ آتشمثال | *** | از جهانی کآتش است، آبش مثال2 |
اندر آ اسرارِ ابراهیم بین | *** | کاو در آتش یافت وَرد و یاسمین |
مرگ میدیدم گَهِ زادن ز تو | *** | سختْ خَوفم بود افتادنْ ز تو |
چون بزادم، رَستم از زندانِ تنگ | *** | در جهانی خوشسَرایی خوبرنگ |
این جهان را چون رَحِم دیدم کُنون | *** | چون در این آتش بدیدم این سُکون |
اندر این آتش بدیدم عالَمی | *** | ذرّه ذرّه اندر او عیسیٰدمی |
نَک جهانِ نیستْشکلِ هستْذات | *** | وآن جهانْتان هستْشکلِ بیثبات |
اندر آ مادر به حقّ مادری | *** | بین که این آذر ندارد آذری |
اندر آ مادر که اِقبال آمدهست | *** | اندر آ مادر، مَده دولت ز دست3 |
قدرتِ آن سگ بدیدی، اندر آ | *** | تا ببینی قدرت و فضلِ خدا |
من ز رحمت میگشایم پای تو | *** | کز طَرَب خود نیستم پروای تو |
اندر آ و دیگران را هم بخوان | *** | کاندر آتشْ شاه بنهادَهست خوان |
اندر آیید ای همه پروانهوار | *** | اندر این آتش که دارد صد بهار |
اندر آیید ای مسلمانان همه | *** | غیرِ عَذبِ دینْ عذاب است آن همه4 |
🔹 اندر آیید و ببینید اینچنین | *** | سرد گشته آتشِ گرمِ مُهین |
🔹 اندر آیید ای همه مست و خراب | *** | اندر آیید ای همه عینِ عِتاب |
🔹 اندر آیید اندر این بحرِ عمیق | *** | تا که گردد روحْ صافیّ و رقیق» |
🔹 مادرش انداخت خود را اندر او | *** | دستِ او بگْرفت طفلِ مِهرخو |
🔹 اندر آمد مادرِ آن طفلِ خُرد | *** | اندر آتش گویِ دولت را ببُرد |
🔹 مادرش هم زین نَسَقْگفتن گرفت | *** | دُرِّ وصفِ لطفِ حقْ سُفتَن گرفت |
بانگ میزد در میانِ آن گروه | *** | پُر همیشد جانِ خَلقان از شُکوه |
🔹 نعره میزد خلق را: «کِای مردمان | *** | اندر آتش بنْگرید این بوستان» |
انداختنِ مردمانْ خود را با اراده در آتشْ از سرِ شوق
خَلقْ خود را بعد از آن بیخویشتن | *** | میفِکندند اندر آتشْ مرد و زن |
بیمُوَکَّلْ بیکشش، از عشقِ دوست | *** | زآنکه شیرینکردنِ هر تلخ از اوست |
تا چنان شد کآن عَوانانْ خلق را | *** | منع میکردند: «کآتش دَر مَیا»1 |
آن یهودی شد سیهروی و خَجِل | *** | شد پشیمان زین سببْ بیمارْدل |
کاندر آتشْ خلق عاشقتر شدند | *** | در فَنای جسمْ صادقتر شدند2 |
مکرِ شیطان هم در او پیچید، شُکر | *** | دیوْ خود را هم سیهرو دید، شُکر |
آنچه میمالید بر روی کَسان | *** | جمع شد در چهرۀ آن ناکَسْ آن |
آن که میدَرّید جامهیْ خَلقْ چُست | *** | شد دریده آنِ او، زایشان درست |
کژ ماندن دهانِ آن شخصِ گستاخ که نامِ پیغمبر به تَسخَر بُرد3
آن، دَهَن کژ کرد و از تَسخَر بخوانْد | *** | نامِ احمد را؛ دهانش کژ بمانْد |
باز آمد: «کِای محمّد، عفو کن! | *** | ای تو را اَلطافِ علمِ مِنْ لَدُن4 |
من تو را افسوس میکردم ز جهل | *** | من بُدم افسوس را مَنسوب و اهل»1 |
----------
چون خدا خواهد که پردهیْ کس دَرَد | *** | مِیلش اندر طعنۀ پاکان بَرَد |
ور خدا خواهد که پوشد عیبِ کس | *** | کم زند در عیبِ مَعیوبانْ نفَس |
چون خدا خواهد که مان یاری کند | *** | میلِ ما را جانبِ زاری کند2 |
ای خُنُک چشمی که او گریانِ اوست | *** | ای همایون دل که او بریانِ اوست |
از پیِ هر گریه آخِر خندهایست | *** | مردِ آخِربین مبارکبندهایست |
هر کجا آبِ روان، سبزه بوَد | *** | هر کجا اشکِ روان، رحمت شود |
باش چون دولابِ نالانْ چشم تر | *** | تا ز صحنِ جانْت بَر رویَد خُضَر |
🔹 مرحمت فرمود سیّد، عفو کرد | *** | چون ز جرأت توبه کرد آن رویزرد3 |
اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار | *** | رحم خواهی، بر ضعیفان رحمت آر4 |
عِتاب کردنِ جُهودْ آتش را که: «چرا نمیسوزی؟!» و جوابِ او5
رو به آتش کرد شَه: «کِای تُندخو | *** | آن جهانسوزِ طبیعیخوت کو؟ |
چون نمیسوزی؟ چه شد خاصیّتت؟ | *** | یا ز بختِ ما دگر شد نیّتت؟6 |
مینَبخشایی تو بر آتشپَرَست | *** | آن که نپْرَستَد تو را، او چون بِرَست؟ |
هرگز -ای آتش- تو صابر نیستی | *** | چون نسوزی؟ چیست قادر نیستی؟ |
چشمبند است -ای عجب- یا هوشبند | *** | چون نسوزاند چنین شعلهیْ بلند؟ |
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟ | *** | یا خِلافِ طبعِ تو از بختِ ماست؟!»1 |
گفت آتش: «من همانم، آتشم | *** | اندر آ تا تو ببینی تابِشم |
طبعِ من دیگر نگشت و عُنصرم | *** | تیغِ حقّم، هم به دستوری بُرَم |
بر در خرگَهْ سگانِ تُرکَمان | *** | چاپلوسی کرده پیش میهمان2 |
ور به خرگَه بُگذرد بیگانهرو | *** | حمله بیند از سگانْ شیرانه او |
من ز سگْ کم نیستم در بندگی | *** | کم ز ترکی نیست حق در زندگی» |
----------
آتشِ طبعت اگر غمگین کند | *** | سوزش از امرِ مَلیکِ دین کند |
آتشِ طبعت اگر شادی دهد | *** | اندر آن شادی مَلیکِ دین نهد3 |
چونکه غم بینی، تو استغفار کن | *** | غم به امرِ خالق آمد، کار کن |
چون بخواهد، عینِ غمْ شادی شود | *** | عینِ بندِ پایْ آزادی شود |
باد و خاک و آب و آتش بندهاند | *** | با من و تو مرده، با حق زندهاند |
پیشِ حق، آتش همیشه در قیام | *** | همچو عاشقْ روز و شب پیچان مدام |
سنگ بر آهن زنی، آتش جَهَد | *** | هم به امرِ حقْ قدم بیرون نهَد |
آهن و سنگِ ستم بر هم مزن | *** | کاین دو میزایند همچون مرد و زن4 |
سنگ و آهنْ خودْ سبب آمد وَلیک | *** | تو به بالاتر نِگَر ای مردِ نیک |
کاین سبب را آن سبب آورْد پیش | *** | بیسبب کی شد سبب هرگز به خویش؟! |
این سبب را آن سببْ عامل کند | *** | باز گاهی بیپَر و عاطِل کند5 |
وآن سببها کَانبیا را رهبر است | *** | آن سببها زین سببها برتر است |
این سبب را مَحرَم آمد عقلِ ما | *** | وآن سببها راست محرَمْ انبیا |
این سبب چه بْوَد؟ به تازی گو رَسَن | *** | اندر این چَه، این رَسَن آمد به فَن1 |
گردشِ چرخْ این رَسَن را علّت است | *** | چرخْگردان را ندیدنْ زَلّت است |
این رَسَنهای سببها در جهان | *** | هان و هان زین چرخِ سرگردان مدان |
تا نمانی صِفر و سرگردان چو چرخ | *** | تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مَرخ2 |
باد و آتش میشوند از امرِ حق | *** | هر دو سرمست آمدند از خَمرِ حق3 |
آبِ حِلم و آتشِ خشم ای پسر | *** | هم ز حق بینی چو بگشایی نظر |
گر نبودی واقف از حقْ جانِ باد | *** | فرقْ چون کردی میانِ قومِ عاد؟! |
قصّۀ هلاککردنِ بادْ قومِ هود علیه السّلام را
هودْ گردِ مؤمنان خط میکشید | *** | نرم میشد بادْ کآنجا میرسید |
هر که بیرون بود زآن خط، جمله را | *** | پارهپاره میشکست اندر هوا |
همچنین شَیبانِ راعی میکشید | *** | گِرد بر گِردِ رَمه خطّی پدید4 |
چون به جمعه میشد او وقتِ نماز | *** | تا نیارد گرگْ آنجا تُرکتاز5 |
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن | *** | گوسپندی هم نگشتی زآن نشان6 |
بادِ حرصِ گرگ و حرصِ گوسپند | *** | دایرهیْ مردِ خدا را بود بند |
----------
همچنین بادِ اجل با عارفان | *** | نرم و خوش همچون نسیمِ بوستان |
آتشْ ابراهیم را دندان نزد | *** | چون گُزیدهیْ حق بوَد، چونش گَزد؟! |
آتشِ شهوت نسوزد اهلِ دین | *** | باغیان را بُرده تا قعرِ زمین1 |
موجِ دریا چون به امرِ حق بتاخت | *** | اهلِ موسیٰ را ز قِبطی وا شناخت |
خاکْ قارون را چو فرمان دَر رسید | *** | با زر و تختش به قعرِ خود کِشید |
آب و گِل چون از دَمِ عیسیٰ چَرید | *** | بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید2 |
🔹 از دهانَت چون برآید حَمدِ حق | *** | مرغِ جَنَّت سازدش رَبُّ الْفَلَق3 |
هست تسبیحت بخارِ آب و گِل | *** | مرغِ جَنَّت شد ز نَفحِ صدقِ دل4 |
کوهِ طور از نورِ موسیٰ شد به رقص | *** | صوفیِ کامل شد و رَست او ز نقص |
چه عجب گر کوهْ صوفی شد عزیز | *** | جسمِ موسیٰ از کلوخی بود نیز |
طنز و انکار کردنِ پادشاهِ جُهود، و نصیحتِ ناصحانْ او را
این عجائب دید آن شاهِ جُهود | *** | جز که طنز و جز که انکارش نبود |
ناصحان گفتند: «از حدّ مَگْذران | *** | مرکبِ اِستیزه را چندین مَران |
🔹 بگذر از کُشتن، مکن این فعلِ بد | *** | بعد از این، آتش مزن در جانِ خَود» |
ناصِحان را دست بست و بند کرد | *** | ظلم را پیوند در پیوند کرد |
بانگ آمد کار چون اینجا رسید: | *** | «پای دار ای سگ؛ که قهرِ ما رسید»5 |
بعد از آن، آتش چهل گَز برفروخت | *** | حلقه گشت و آن جُهودان را بسوخت |
هست تسبیحَت به جای آب و گل | *** | مرغ جنّت شد ز نفخ صدقِ دل. |
اصلِ ایشان بود آتش زِ ابْتدا | *** | سوی اصلِ خویش رفتند انتها |
هم زِ آتش زاده بودند آن فَریق | *** | جزوها را سویِ کُلّ باشد طَریق |
🔹 هم زِ آتش زاده بودند آن خَسان | *** | حرف میراندند از نار و دُخان1 |
آتشی بودند مؤمنسوز و بس | *** | سوخت خود را آتشِ ایشان چو خَس2 |
----------
آنکه او بودَهسْت ﴿اُمُّهْ هاويه﴾ | *** | هاویه آمد مر او را زاویه3 |
مادر فرزندْ جویانِ وی است | *** | اصلها مر فرعها را در پی است |
آبْ اندر حوض گر زندانی است | *** | بادْ نَشفَش میکند کَارْکانی است4 |
میرهاند میبَرد تا معدنش | *** | اندک اندک، تا نبینی بُردنش |
وین نَفَسْ جانهای ما را همچنان | *** | اندک اندک دُزدَد از حَبسِ جهان |
تا إلَیهِ یَصعَدْ أطْیابُ الْکَلِم | *** | صاعِدًا مِنّا إلیٰ حَیثُ عَلِم5 |
تَرتَقِی أنفاسُنا بِالمُنتَقیٰ | *** | مُتحَفًا مِنّا إلیٰ دارِ البَقا6 |
ثُمَّ تَأتینا مُکافاتُ المَقال | *** | ضِعفَ ذاکَ، رَحمةً مِن ذِی الجَلال7 |
ثُمَّ یُلجینا إلیٰ أمثالِها | *** | کَیْ یَنالَ الْعَبدُ مِمّا نالَها1 |
هٰکَذا تَعرُجْ و تَنزِلْ دائمًا | *** | ذا فَلا زالَت عَلَیهِ قائمًا2 |
پارسی گوییم، یعنی: این کِشش | *** | زآن طرف آید که آمد این چِشش3 |
چشمِ هر قومی به سویی مانده است | *** | کآن طرف یک روزْ ذوقی رانده است |
ذوقِ جنس از جنسِ خود باشد یقین | *** | ذوقِ جزو از کُلِّ خود باشد ببین |
یا مگر آن قابلِ جنسی بوَد | *** | چون بدو پیوست، جنسِ او شود4 |
همچو آب و نان که جنسِ ما نبود | *** | گشت جنسِ ما و اندر ما فُزود |
نقشِ جنسیّت ندارد آب و نان | *** | زِاعْتبارِ آخِر آن را جنس دان5 |
ور ز غیرِ جنس باشد ذوقِ ما | *** | آن مگر مانند باشد جنس را6 |
آن که مانند است، باشد عاریَت | *** | عاریَت باقی نماند عاقبت7 |
مرغ را گر ذوق آید از صَفیر | *** | چونکه جنسِ خود نیابد، شد نَفیر8 |
تشنه را گر ذوق آید از سراب | *** | چون رسد در وی، گریزد، جویَد آب |
مُفلِسان گر خوش شوند از زرِّ قلب | *** | لیک آن رسوا شود در دارِ ضَرب9 |
تا زر اندودیت از ره نفْکنَد | *** | تا خیالِ کژ تو را چَه نفْکنَد1 |
قصّۀ نَخجیران و بیانِ توکّل و ترکِ جهدکردن2
از کِلیله باز خوان این قصّه را | *** | وَ انْدر آن قصّه طلب کن حِصّه را3 |
🔹 در کلیله خوانده باشی لیک آن | *** | قِشرِ افسانه بوَد نی مغز جان4 |
طایفهیْ نخجیر در وادیِّ خَوش | *** | بودِشان با شیرْ دائم کشمکَش |
بس که آن شیر از کمین در میرُبود | *** | آن چَرا بر جمله ناخوش گشته بود |
حیله کردند، آمدند ایشان به شیر: | *** | «کز وظیفه ما تو را داریم سیر |
جز وظیفه در پیِ صیدی مَیا | *** | تا نگردد تلخ بر ما این گیا»5 |
جوابِ شیرْ نخجیران را، و بیانِ خاصیّتِ جهد
گفت: «آری گر وفا بینم نه مکر | *** | مکرها بس دیدهام از زِید و بَکر6 |
من هلاکِ فعل و قولِ مردمم | *** | من گَزیدهیْ زخمِ مار و کژدُمم |
نفْس هر دم از درونم در کمین | *** | از همه مردم بَتَر در مکر و کین7 |
گوشِ من ”لا یُلدَغُ الْمُؤمِن“ شنید | *** | قولِ پیغمبر به جان و دل گُزید»1 |
باز ترجیح نهادنِ نخجیرانْ توکّل را بر جَهد
جمله گفتند: «ای حکیمِ باخبر | *** | اَلحَذَر دَع! لَیسَ یُغنِی عَن قَدَر2 |
در حَذَرْ شوریدنِ شور و شر است | *** | رو توکّل کن، توکّل بهتر است3 |
با قضا پنجه مَزن ای تند و تیز | *** | تا نگیرد هم قضا با تو ستیز |
مرده باید بود پیشِ امرِ حق | *** | تا نیاید زخمت از رَبُّ الْفَلَق»4 |
باز ترجیح نهادن شیرْ جهد را بر توکّل و تسلیم
گفت: «آری گر توکّلْ رهبر است | *** | این سبب هم سنّتِ پیغمبر است |
گفت پیغمبر به آوازِ بلند: | *** | ”با توکّل، زانوی اُشتر ببند“5 |
رمزِ ”اَلکاسِبْ حَبیبُ اللَهْ“ شنو | *** | از توکّلْ در سببْ کاهِل مشو |
🔹 در توکّلْ جَهد و کسبْ أولیٰتر است | *** | زآنکه در ضمنش محبّتْ مُضمَر است6 |
🔹 رو توکّل کن تو با کسب ای عمو | *** | جهد میکن، کسب میکُن مو به مو |
🔹 جَهد کن، جِدّی نما تا وا رَهی | *** | ور تو از جَهدش بمانی، ابلَهی»1 |
باز ترجیحِ نخجیرانْ توکّل را بر جهد و کسب
قوم گفتندش که: «کسبْ از ضعفِ خَلق | *** | لقمۀ تزویر دان بر قدرِ حَلق2 |
🔹 پس بدان که کسبها از ضعفْ خاست | *** | در توکّل تکیه بر غیری خطاست» |
نیست کسبی از توکّل خوبتر | *** | چیست از تسلیمْ خود محبوبتر؟! |
بس گریزند از بلا سوی بلا | *** | بس جَهند از مار سوی اژدها |
حیله کرد انسان و حیلَهش دام بود | *** | آن که جان پنداشت، خونآشام بود |
در ببست و دشمن اندر خانه بود | *** | حیلۀ فرعون زین افسانه بود |
صد هزاران طفل کشت آن کینهکَش | *** | وآن که او میجست، اندر خانهاش3 |
----------
دیدۀ ما چون بسی علّت در اوست | *** | رو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوست4 |
دیدِ ما را دیدِ او نِعمَ الْعِوَض | *** | هست اندر دیدِ او کلّی غرَض5 |
طفل تا گیرا و تا پویا نبود | *** | مَرکبش جز گردنِ بابا نبود |
چون فضولی کرد و دست و پا نمود | *** | در عَنا افتاد و در کور و کبود6 |
جانهای خَلق پیش از دست و پا | *** | میپریدند از وفا سوی صفا |
چون به امرِ ﴿اِهبِطوا﴾ بندی شدند | *** | حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند1 |
ما عِیالِ حضرتیم و شیرخواه | *** | گفت: «اَلخَلقُ عیالٌ لِلإلٰه»2 |
آن که او از آسمان باران دهد | *** | هم تواند کاو به رحمت نان دهد |
دیگر بار بیانکردنِ شیرْ ترجیحِ جَهْد را بر توکّل
گفت شیر: «آری، ولی ربُّ الْعِباد | *** | نردبانی پیشِ پای ما نهاد |
پایه پایه رفت باید سوی بام | *** | هست جَبری بودن اینجا طمْعِ خام»3 |
----------
پای داری، چون کُنی خود را تو لَنگ؟! | *** | دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟!4 |
خواجه چون بیلی به دستِ بنده داد | *** | بیزبان معلوم شد او را مراد |
دستْ همچون بیلْ اشارتهای اوست | *** | آخِراندیشی، عبارتهای اوست5 |
چون اشارتهاش را بر جان نهی | *** | در وفای آن اشارت جان دهی |
پس اشارتهاش اَسرارت دهد | *** | بار بردارد ز تو، کارَت دهد6 |
حاملی، مَحمول گرداند تو را | *** | قابلی، مقبول گرداند تو را7 |
قابلِ امرِ وِیای، قابل شوی | *** | وصل جویی، بعد از آن واصل شوی1 |
سعی، شکرِ نعمتِ قدرت بوَد | *** | جبرِ تو، انکارِ آن نعمت بوَد |
شکرِ نعمتْ نعمتت افزون کند | *** | کفرْ نعمت از کَفت بیرون کند2 |
جبرِ تو خفتن بوَد، در ره مخُسب | *** | تا نبینی آن در و درگَه مخُسب |
هان مخُسب -ای جبریِ بیاعتبار- | *** | جز به زیرِ آن درختِ میوهدار3 |
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد | *** | بر سرِ خفته بریزد نُقل و زاد4 |
جبر، خفتن در میانِ رهزنان | *** | مرغِ بیهنگام کی یابد امان؟!5 |
ور اشارتهاش را بینی زنی | *** | مرد پنداریّ و، چون بینی، زنی!6 |
این قدَر عقلی که داری، گم شود | *** | سَر که عقل از وی بپرّد، دُم شود |
زآنکه بیشُکری بوَد شوم و شَنار | *** | میبَرد بیشُکر را در قَعرِ نار7 |
گر توکّل میکنی، در کار کن | *** | کسب کن، پس تکیه بر جبّار کن8 |
🔹 تکیه بر جبّار کن تا وا رَهی | *** | ور نه اُفتی در بلای گُمرهی9 |
شکرِ قدرت، قدرتت افزون کند | *** | جبر، نعمت... . |
باز ترجیح نهادنِ نخجیران مر توکّل را بر جهد
جمله با وی بانگها برداشتند: | *** | «کآن حریصان کاین سببها کاشتند1 |
صد هزار اندر هزاران مرد و زن | *** | پس چرا محروم ماندند از زَمن؟2 |
صد هزاران قرن ز آغازِ جهان | *** | همچو اژدرها گشاده صد دهان |
مکرها کردند آن دانا گروه | *** | که ز بُن برکَنده شد زآن مکرْ کوه |
🔹 کرده مکر و حیله آن قومِ خبیث | *** | ور ز ما باور نداری این حدیث |
کرد وصفِ مکرشان را ذُو الْجلال: | *** | ”لِتَزولَ مِنهُ أقلالُ الْجِبال“3 |
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل | *** | روی ننمود از سِگال و از عمل4 |
جمله افتادند از تدبیرِ کار | *** | مانده کار و حُکمهای کردگار |
کسبْ جز نامی مدان ای نامدار | *** | جهدْ جز وهمی مپندار ای عَیار»5 |
نِگریستنِ عزرائیل علیه السّلام بر مردی، و گریختن او در سرای سلیمان علیه السّلام، و تقریرِ ترجیحِ توکّل بر جَهد و کوشش
سادهمردی چاشتگاهی در رسید | *** | در سرا عدلِ سلیمانی دوید6 |
رویش از غمْ زرد و هر دو لبْ کبود | *** | پس سلیمان گفت: «ای خواجه چه بود؟» |
گفت: «عزرائیل در من اینچنین | *** | یک نظر انداخت پُر از خشم و کین» |
گفت: «هین اکنون چه میخواهی؟ بخواه» | *** | گفت: «فرما باد را ای جانپناه |
تا مرا زینجا به هندِستان بَرد | *** | بو که بنده کآن طرف شد، جان بَرد»1 |
----------
نَک ز درویشی گریزانند خَلق | *** | لقمۀ حرص و أمَل زآنند خَلق2 |
ترسِ درویشی مثالِ آن هراس | *** | حرص و کوشش را تو هندِستان شناس |
----------
باد را فرمود تا او را شتاب | *** | بُرد سوی خاکِ هندِستان بر آب |
روز دیگر، وقتِ دیوان و لِقا | *** | شهْ سلیمان گفت عزرائیل را:3 |
🔹 «کاین مسلمان را به خشم از چه سبب | *** | بنْگریدی؟ بازگو ای پیکِ رَبّ! |
ای عجب، این کرده باشی بهرِ آن | *** | تا شود آواره او از خان و مان؟!» |
🔹 گفتش: «ای شاهِ جهانِ بیزوال | *** | فهمْ کژ کرد و نمود او را خیال4 |
🔹 من وِرا از خشم کی کردم نظر؟! | *** | از تعجّب دیدمش در رهگذر5 |
که مرا فرمود حقّ: ”که امروز هان | *** | جانِ او را تو به هندِستان سِتان!“ |
🔹 دیدمش اینجا و بس حیران شدم | *** | در تفکّر رفته، سرگردان شدم |
از عجب گفتم: ” گر او را صد پَر است | *** | زو به هندِستان شدنْ دور اندر است!“ |
🔹 چون به امرِ حقّ به هندِستان شدم | *** | دیدمش آنجا و جانش بِستَدم» |
----------
تو همه کارِ جهان را همچنین | *** | کن قیاس و چشم بگشا و ببین |
از که بگریزیم، از خود؟! این مُحال | *** | از که برتابیم، از حقّ؟! این وبال1 |
باز ترجیحِ شیرْ جَهد را بر توکّل، و فوایدِ جَهد [را] بیانکردن
شیر گفت: «آری وَلیکن هم ببین | *** | جَهدهای انبیا و مُرسَلین2 |
🔹 سعیِ أبرار و جِهادِ مؤمنان | *** | تا بدین ساعت ز آغازِ جهان |
حق تعالیٰ جَهدشان را راست کرد | *** | آنچه دیدند از جَفا و گرم و سرد3 |
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف | *** | کُلُّ شَیءٍ مِن ظَریفٍ هُو ظَریف4 |
دامهاشان مرغِ گردونی گرفت | *** | نقصهاشان جمله افزونی گرفت»5 |
----------
جَهد میکن تا توانی ای کیا | *** | در طریقِ انبیا و اولیا6 |
با قضا پنجه زدن نبوَد جهاد | *** | زآنکه این را هم قضا بر ما نهاد |
کافرم من گر زیان کردَهست کس | *** | در رهِ ایمان و طاعتْ یک نفَس |
سر شکسته نیست، این سر را مبَند | *** | یک دو روزی جَهد کن، باقی بخند |
بد مَحالی جُست کاو دنیا بجُست | *** | نیکْ حالی جُست کاو عُقبیٰ بجُست7 |
مکرها در کسبِ دنیا، بارِد است | *** | مکرها در ترکِ دنیا، وارد است8 |
مکرْ آن باشد که زندانْ حُفره کرد | *** | آن که حفره بست، آن مکریست سرد |
این جهانْ زندان و ما زندانیان | *** | حفره کُن زندان و خود را وا رَهان |
چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدَن | *** | نی قُماش و نقره و فرزند و زن1 |
مال را کز بهرِ دین باشی حَمول | *** | «نِعمَ مالٌ صالحٌ» گفت آن رسول2 |
آب در کشتی، هلاکِ کشتی است | *** | آب در بیرونِ کشتی، پُشتی است3 |
چونکه مال و مُلک را از دل بِرانْد | *** | زآن، سلیمانْ خویش جز مِسکین نخواند4 |
کوزۀ سربسته اندر آبِ زَفت | *** | از دلِ پُر بادْ فوقِ آبْ رفت5 |
بادِ درویشی چو در باطن بوَد | *** | بر سَرِ آبِ جهانْ ساکن بوَد6 |
🔹 آب نتْواند مَر او را غوطه داد | *** | کِش دل از نفحهیْ الٰهی گشت شاد7 |
گرچه این جملهیْ جهانْ مُلکِ وی است | *** | مُلکْ در چشمِ دلِ او لا شِیْ است8 |
پس دهانِ دل ببند و مُهر کن | *** | پُر کُنَش از بادِ کِبرِ مِن لَدُن9 |
جَهدْ حقّ است و دوا حقّ است و درد | *** | مُنکِر اندر نفیِ جَهدش جهد کرد10 |
🔹 کسب کن، سَعیی نما و جَهد کن | *** | تا بدانی سِرِّ علمِ مِنْ لَدُن11 |
🔹 گرچه این جمله جهان بر جَهد شد | *** | جَهدْ کی در کامِ جاهل شَهد شد |
مقرّر شدن ترجیحِ جَهد بر توکّل
زین نَمَط بسیار بُرهان گفت شیر | *** | کز جوابْ آن جبریان گشتند سیر1 |
روبَه و خرگوش و آهو و شغال | *** | جبر را بگذاشتند و قیل و قال |
عهدها کردند با شیرِ ژیان | *** | کاندرین بیعت نیفتد در زیان |
قِسمِ هر روزش بیاید بیضرر | *** | حاجتش نبْوَد تقاضای دگر2 |
🔹 عهد چون بستند و رفتند آن زمان | *** | سوی مَرعیٰ ایمن از شیرِ ژیان3 |
🔹 جمع بنشستند یک جا آن وحوش | *** | اوفتاده در میانِ جمله جوش4 |
🔹 هر کسی تدبیر و رأیی میزدی | *** | هر کسی در خونِ هر یک میشدی5 |
🔹 عاقبت شد اتّفاقِ جملهشان | *** | تا بیاید قُرعهای اندر میان |
🔹 قُرعه بر هر کاو فِتَد، او طعمه است | *** | بیسخنْ شیرِ ژیان را لقمه است |
🔹 هم بر این کردند آن جمله قرار | *** | قرعه آمد سربه سر را اختیار |
قرعه بر هر کاو فِتادی روزِ روز | *** | سوی آن شیرْ او دَویدی همچو یوز |
چون به خرگوش آمد آن ساغر به دوْر | *** | بانگ زد خرگوش: «کآخِرْ چند جوْر؟!»6 |
انکارکردنِ نَخجیران و جوابِ خرگوشْ ایشان را
🔹 قوم گفتندش که: «چندین گاهْ ما | *** | جان فدا کردیم در عهد و وفا |
تو مجو بد نامیِ ما ای عَنود | *** | تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود!»1 |
گفت: «ای یاران مرا مهلت دهید | *** | تا به مَکرم از بلا ایمن شَوید |
تا امان یابد به مَکرم جانتان | *** | مانَد این، میراثِ فرزندانتان» |
----------
هر پیَمبرْ اُمَّتان را در جهان | *** | همچنین تا مَخلَصی میخوانْدشان2 |
کز فلکْ راهِ برونشو دیده بود | *** | در نظرْ چون مردمک پیچیده بود3 |
مَردمش چون مردمک دیدند خُرد | *** | در بزرگیْ مردمکْ کس پی نبُرد4 |
اعتراضکردنِ نَخجیران بر خرگوش، و جوابِ خرگوشْ ایشان را
قوم گفتندش که: «ای خر، گوشدار | *** | خویش را اندازۀ خرگوش دار! |
هین چه لاف است این؟! که از تو مِهتران | *** | درنیاوردند اندر خاطرْ آن5 |
مُعجِبی یا خودْ قضامان در پی است؟ | *** | ور نه این دَم، لایقِ چون تو کِی است؟»6 |
گفت: «ای یاران، حقَم الهام داد | *** | مر ضعیفی را قوی رأیی فِتاد»7 |
----------
آنچه حق آموخت مر زنبور را | *** | آن نباشد شیر را و گور را1 |
خانهها سازد پُر از حلوای تر | *** | حق بر او آن علم را بگشود در |
آنچه حق آموخت کرمِ پیله را | *** | هیچ پیلی داند آنگون حیله را؟! |
آدمِ خاکی ز حق آموخت علم | *** | تا به هفتم آسمان افروخت علم2 |
نام و ناموسِ ملَک را درشکست | *** | کوریِ آن کس که با حقْ در شَک است3 |
زاهدِ ششصد هزاران ساله را | *** | پوزبندی ساخت آن گوساله را4 |
تا نتاند شیرِ عِلمِ دین کِشید | *** | تا نگردد گِردِ آن قصرِ مَشید5 |
علمهای اهلِ حسّ شد پوزبند | *** | تا نگیرد شیر زآن علمِ بلند |
قطرۀ دل را یکی گوهر فِتاد | *** | کآن به گردونها و دریاها نداد6 |
چند صورت، آخِر ای صورتپرست؟! | *** | جانِ بیمعنیت از صورت نَرَست؟!7 |
گر به صورتْ آدمی انسان بُدی | *** | احمد و بوجهل هم یکسان بُدی |
🔹 احمد و بوجهل در بتخانه رفت | *** | زین شدن تا آن شدن فرقیست زَفت8 |
🔹 این درآید، سر نهند آن را بُتان | *** | وآن درآید، سر نهد چون اُمَّتان |
نقشِ بر دیوار، مثلِ آدم است | *** | بنگر از صورت چه چیز او را کم است؟! |
جان کم است آن صورتِ بیتاب را | *** | رو بجو آن گوهرِ کمیاب را9 |
شد سرِ شیرانِ عالَمْ جمله پست | *** | چون سگِ اصحاب را دادند دست1 |
چه زیان اَستش از آن نقشِ نَفور | *** | چونکه جانش غرق شد در بحرِ نور؟!2 |
وَصفِ صورت نیست اندر خامهها | *** | عالِم و عادل بوَد در نامهها3 |
عالِم و عادل همه معنیست بس | *** | کِش نیابی در مکان و پیش و پس4 |
میزند بر تن ز سوی لا مَکان | *** | مینَگنجد در فلکْ خورشیدِ جان5 |
این سخن پایان ندارد، گوشدار | *** | گوشْ سوی قصّۀ خرگوش دار |
ذکرِ دانشِ خرگوش، و بیانِ فضیلت و منافعِ دانش
گوشِ خر بفروش و دیگر گوشْ خر | *** | کاین سخن را درنیابد گوشِ خر |
رو تو روبَهبازیِ خرگوش بین | *** | مکر و شیراندازیِ خرگوش بین |
خاتَمِ مُلکِ سلیمان است عِلم | *** | جمله عالَمْ صورت و جان است عِلم |
آدمی را زین هنرْ بیچاره گشت | *** | خَلقِ دریاها و خلقِ کوه و دشت6 |
زو پلنگ و شیرْ ترسان همچو موش | *** | زو شده پنهان به دشت و کُهْ وحوش |
زو پَریّ و دیوْ ساحلها گرفت | *** | هر یکی در جای پنهان جا گرفت7 |
آدمی را دشمنِ پنهان بسیست | *** | آدمیِّ باحَذَرْ عاقل کسیست8 |
خُلقِ خوب و زشت هست از ما نهان | *** | میزند بر دل به هر دَم کوبِشان9 |
بهرِ غَسل اَر در رَوی در جویبار | *** | بر تو آسیبی زند در آبْ خار1 |
گرچه پنهانْ خارْ در آب است پست | *** | چونکه در تو میخَلَد، دانی که هست2 |
خار خارِ حسّها و وسوسه | *** | از هزاران کس بوَد، نی یک کَسه3 |
باش تا حسّهای تو مُبدَل شود | *** | تا ببینیشان و مشکلْ حل شود4 |
تا سخنهای کیان رد کردهای؟ | *** | تا کیان را سرورِ خود کردهای؟5 |
باز جُستن نخجیرانْ سرّ و اندیشۀ خرگوش را
بعد از آن گفتند: «کای خرگوشِ چُست | *** | در میان نِهْ آنچه در ادراکِ توست6 |
ای که با شیری تو درپیچیدهای | *** | باز گو رأیی که اندیشیدهای |
مشورتْ ادراک و هشیاری دهد | *** | عقلها مَر عقل را یاری دهد |
گفت پیغمبر: بکن -ای رایزن- | *** | مشورت ”کَالْمُستَشارُ مُؤتَمَن!“7 |
🔹 قولِ پیغمبر به جان باید شُنود | *** | بازگو تا چیست مقصودِ تو زود؟» |
منعکردنِ خرگوشْ راز را از نَخجیران
گفت: «هر رازی نشاید باز گفت | *** | جفتْ طاق آید گهی، گه طاقْ جفت»1 |
----------
از صفا گر دَم زنی با آینه | *** | تیره گردد زود با ما آینه2 |
در بیانِ این سه، کم جُنبان لَبَت | *** | از ذَهاب و از ذَهَب وَز مَذهبت3 |
کاین سه را خَصم است بسیار و عَدو | *** | در کَمینت ایستد چون داند او4 |
ور بگویی با یکی، گوی: «اَلوِداع» | *** | کُلُّ سِرٍّ جاوَزَ الْإثنَینِ شاع5 |
گر دو سه پرّنده را بَندی به هم | *** | بر زمین مانندْ مَحبوس از ألَم6 |
مشورت دارند سرپوشیده خوب | *** | در کنایتْ با غلط افکنْ مَشوب7 |
مشورت کردی پیَمبر بسته سَر | *** | گفته ایشانش جواب و بیخبر |
در مثالی بسته گفتی رای را | *** | تا نداند خصمْ سَر از پای را8 |
او جوابِ خویش بگْرفتی از او | *** | وز سؤالش مینبُردی غیرْ بو |
🔹 این سخنْ پایان ندارد، بازگرد | *** | سوی خرگوشِ دلاور تا چه کرد |
قصّۀ مکرکردنِ خرگوش با شیر، و به سر بردن1
🔹 حاصل، آن خرگوشْ رأیِ خود نگفت | *** | مکر اندیشید با خود طاق و جفت2 |
🔹 با وُحوش از نیک و بد نگْشود راز | *** | سرِّ خود با جانِ خود میرانْد باز |
ساعتی تأخیر کرد اندر شدن | *** | بعد از آن شد پیشِ شیرِ پنجه زن3 |
زآن سبب کاندر شدن وا مانْد دیر | *** | خاک را میکَنْد و میغرّید شیر4 |
گفت: «من گفتم که عهدِ آن خَسان | *** | خام باشد، خام و سست و نارَسان!5 |
دمدمهیْ ایشان مرا از خر فِکند | *** | چند بفْریبد مرا این دهر، چند؟!»6 |
----------
سخت درمانَد امیرِ سُستریش | *** | چون نه پس بیند نه پیش، از احمقیش7 |
راهْ هموار است و زیرش دامها | *** | قحطِ معنا در میانِ نامها8 |
لفظها و نامها چون دامهاست | *** | لفظِ شیرینْ ریگِ آبِ عمر ماست9 |
🔹 عمرْ چون آب است، وقتْ او را چو جو | *** | خُلقِ باطنْ ریگِ جویِ عمرِ تو10 |
آن یکی ریگی که جوشد آب از او | *** | سخت کمیاب است، رو آن را بجو |
منبعِ حکمت شود حکمتطلب | *** | فارغ آید او ز تحصیل و سبب1 |
🔹 هست آن ریگ -ای پسر- مردِ خدا | *** | کاو به حق پیوست و از خود شد جدا |
🔹 آبِ عَذْبِ دین همیجوشد از او | *** | طالبان را زآن حیات است و نُمو2 |
🔹 غیرِ مردِ حقْ چو ریگِ خشکْ دان | *** | کآبِ عمرت را خورَد او هر زمان |
🔹 طالبِ حکمت شو از مردِ حکیم | *** | تا از او گَردی تو بینا و عَلیم |
لوحِ حافظْ لوحِ محفوظی شود | *** | عقلِ او از روحْ مَحظوظی شود3 |
چون معلِّم بود عقلش ز ابْتدا | *** | بعد از این شد عقلْ شاگردی وِرا4 |
عقلْ چون جِبریل گوید: «اَحمدا | *** | گر یکی گامی زنم، سوزد مرا |
تو مرا بگذار، زین پس پیش ران | *** | حدّ من این بود ای سلطانِ جان»5 |
هر که مانْد از کاهِلی بیشُکر و صبر | *** | او همین داند که گیرد پای جَبر6 |
هر که جبر آورْد، خود رنجور کرد | *** | تا همان رنجوریاش در گور کرد |
گفت پیغمبر که: «رنجوریّ به لاغ | *** | رنج آرد تا بمیرد چون چراغ»7 |
جبر چه بْوَد؟ بستنِ اشکسته را | *** | یا بپیوستنْ رگی بگْسسته را8 |
چون در این ره پایِ خود بشْکستهای | *** | بر که میخندی چو پا را بستهای؟!9 |
وآن که پایش در رهِ کوشش شکست | *** | در رسید او را بُراق و برنشست10 |
حاملِ دین بود او، مَحمول شد | *** | قابلِ فرمان بُد او، مقبول شد1 |
تا کنون فرمان پذیرفتی ز شاه | *** | بعد از این، فرمان رسانَد بر سپاه |
تا کنون اخترْ اثر کردی در او | *** | بعد از این باشد امیرِ اخترْ او2 |
گر تو را اشکال آید در نظر | *** | پس تو شکّ داری در ﴿اِنْشَقَّ الْقَمَر﴾3 |
تازه کن ایمان، نه از گفتِ زبان | *** | ای هویٰ را تازه کرده در نهان4 |
تا هویٰ تازَهست، ایمان تازه نیست | *** | کاین هویٰ جز قفلِ آن دروازه نیست |
کردهای تأویلْ حرفِ بِکر را | *** | خویش را تأویل کن، نی ذِکر را5 |
🔹 فکرِ تو تأویل کرده ذکر را | *** | ذكر را مان و بگَردان فكر را6 |
بر هویٰ تأویلِ قرآن میکُنی | *** | پست و کژ شد از تو معنیِّ سَنیّ7 |
زیافتِ تأویلِ رَکیکِ مگس8
🔹 مانَد احوالت بدان طُرفه مگس | *** | کاو همی پنداشت خود را هستْ کس9 |
🔹 از خودی سرمست گشته بیشراب | *** | ذرّهای خود را شمرده آفتاب |
🔹 وصفِ بازان را شنیده در زمان | *** | گفته: «من عَنقای وقتم بیگمان»10 |
آن مگس بر برگِ کاه و بولِ خر | *** | همچو کشتیبان همی افراشت سر1 |
گفت: «من کشتیّ و دریا خواندهام | *** | مدّتی در فکرِ آن میماندهام2 |
اینک این دریا و این کشتیّ و من | *** | مردِ کشتیبان و اهلِ رأی و فن» |
بر سرِ دریا همی رانْد او عَمَد | *** | مینمودش این قدَر بیرون ز حدّ3 |
بود بیحدْ آن چَمین نسبت بِدو | *** | آن نظر کاو بیند آن را راستْ کو؟!4 |
عالَمش چندان بوَد کِش بینش است | *** | چشمِ چندین بحرْ همچندینش است5 |
صاحبِ تأویلِ باطل چون مگس | *** | وهمِ او بولِ خر و، تصویرْ خَس6 |
گر مگسْ تأویل بگذارَد به رای | *** | آن مگس را بخت گردانَد هُمای7 |
آن، مگس نَبوَد کِش این غیرت بوَد | *** | روحِ او نی درخورِ صورت بوَد8 |
همچو آن خرگوشْ کاو بر شیر زد | *** | روحِ او کی بود اندرخورْدِ قد؟!9 |
رنجیدن شیر از دیرآمدن خرگوش
شیر میگفت از سرِ تیزیّ و خشم: | *** | «کز رهِ گوشم عَدو بربست چشم10 |
مکرهای جَبریانم بسته کرد | *** | تیغِ چوبینْشان تنم را خسته کرد1 |
زین سپس من نشنوم آن دمدمه | *** | بانگِ دیوان است و غولانْ آن همه2 |
----------
بردَران -ای دل- تو ایشان را، مَـایست | *** | پوستْشان برکَن کِشان جز پوست نیست»3 |
پوست چه بْوَد؟ گفتههای رنگ رنگ | *** | چون زرِه بر آبْ کِش نبوَد درنگ |
این سخن چون پوست و، معنا مغز دان | *** | این سخن چون نقش و، معنا همچو جان |
پوست باشد مغزِ بد را عیبپوش | *** | مغزِ نیکو را ز غیرتْ غیبپوش |
چون قلم از باد بُد، دفتر ز آب | *** | هرچه بنویسی، فنا گردد شتاب |
نقشِ آب است، ار وفا خواهی از آن | *** | بازگردی دستهای خود گَزان |
بادِ در مردمْ هویٰ و آرزوست | *** | چون هویٰ بگذاشتی، پیغامِ هوست |
خوش بوَد پیغامهای کردگار | *** | کاو ز سر تا پایْ باشد پایدار |
خطبۀ شاهان بگردد وآن کیا | *** | جز کیا و خطبههای انبیا4 |
زآنکه بَوشِ پادشاهان از هواست | *** | بارنامهیْ انبیا از کبریاست5 |
از دِرَمها نامِ شاهان برکَنند | *** | نامِ احمد تا قیامت میزنند6 |
نامِ احمد نامِ جملهیْ انبیاست | *** | چونکه صد آمد، نود هم پیشِ ماست |
🔹 این سخن پایان ندارد ای پسر | *** | قصّۀ خرگوشْ گو و شیرِ نر |
هم در بیانِ مکرِ خرگوش و تأخیرِ او در رفتن
در شدنْ خرگوش بس تأخیر کرد | *** | مکر را با خویشتن تقریر کرد1 |
در ره آمد بعدِ تأخیرِ دراز | *** | تا به گوشِ شیر گوید یک دو راز |
----------
تا چه عالَمهاست در سودای عقل! | *** | تا چه باپهناست این دریای عقل!2 |
🔹 بحرِ بیپایان بوَد عقلِ بشر | *** | بَحر را غوّاص باید ای پسر |
صورتِ ما اندرین بحرِ عِذاب | *** | میدَود چون کاسهها بر روی آب3 |
تا نشد پُر، بر سَرِ دریا چو طشت | *** | چونکه پر شد طشت، در وی غرق گشت |
عقلْ پنهان است و، ظاهرْ عالَمی | *** | صورتِ ما موج یا از وی نَمی |
هرچه صورت می وَسیلت سازدش | *** | زآن وَسیلت بَحرْ دور اندازَدش4 |
تا نبیند دلْ دهندهیْ راز را | *** | تا نبیند تیرْ دورانداز را5 |
اسبِ خود را یاوه داند وز ستیز | *** | میدواند اسبِ خود در راهْ تیز6 |
اسبِ خود را یاوه داند آن جواد | *** | و اسبْ خود، او را کِشان کرده چو باد7 |
در فغان و جست وجو آن خیرهسر | *** | هر طرف پرسان و جویان در به در: |
«کآن که دزدید اسبِ ما را کو و کیست؟» | *** | این که زیرِ رانِ توست ای خواجه چیست؟! |
«آری این اسب است لیک آن اسب کو؟» | *** | با خود آ ای شهسوارِ اسبجو!8 |
🔹 وصفها را مُستَمِع گوید به راز | *** | تا شناسد مَردْ اسبِ خویشْ باز9 |
جان ز پیداییّ و نزدیکیست گُم | *** | چون شکم پرآب و لبْ خشکی چو خُم1 |
🔹 در درونِ خود بیَفزا درد را | *** | تا ببینی سبز و سرخ و زرد را2 |
کی ببینی سرخ و سبز و بور را | *** | تا نبینی پیش از این سه، نور را |
لیک چون در رنگْ گم شد هوشِ تو | *** | شد ز نورْ آن رنگها روپوشِ تو |
چونکه شب آن رنگها مَستور بود | *** | پس بدیدی دیدِ رنگ از نور بود |
نیست دیدِ رنگْ بینورِ بُرون | *** | همچنین رنگِ خیالِ اندرون |
این برون از آفتاب و از سُهاست | *** | وآن درون از عکسِ انوارِ عُلاست3 |
نورِ نورِ چشمْ خود نورِ دل است | *** | نورِ چشم از نورِ دلها حاصل است |
باز نورِ نورِ دل، نورِ خداست | *** | کاو ز نورِ عقل و حسّ، پاک و جداست |
شب نَبُد نور و ندیدی رنگ را | *** | پس به ضِدّ، آن نور پیدا شد تو را4 |
🔹 شب ندیدی رنگ، کآن بینور بود | *** | رنگ چه بْوَد؟ مُهرۀ کور و کبود5 |
که نظر بر نور بود، آنگَه به رنگ | *** | ضِدّ، به ضِدّ پیدا شود چون رُوم و زنگ6 |
دیدنِ نور است، آنگه دیدِ رنگ | *** | وین به ضدِّ نور دانی بیدرنگ |
پس به ضِدِّ نور دانستی تو نور | *** | ضِدْ ضِد را مینماید در صُدور7 |
🔹 رنج و غم را حق پیِ آن آفرید | *** | تا بدین ضدّ، خوشدلی آید پدید |
پس نهانیها به ضدّ پیدا شود | *** | چونکه حق را نیست ضدّ، پنهان بوَد8 |
نورِ حق را نیست ضدّی در وجود | *** | تا به ضدّ، او را توان پیدا نمود |
لا جَرَم أبصارُنا لا تُدرِکُه | *** | ﴿وَ هْوَ يدرِك﴾ بین تو از موسیٰ و کُه1 |
صورت از معنا، چو شیر از بیشه دان | *** | یا چو آواز و سخن زَ اندیشه دان |
این سخن و آواز از اندیشه خاست | *** | تو ندانی بحرِ اندیشه کجاست2 |
لیک چون موجِ سخن دیدی لطیف | *** | بَحرِ آن دانی که هم باشد شریف |
چون ز دانشْ موجِ اندیشه بتاخت | *** | از سخن و آوازِ او صورت بساخت |
از سخنْ صورت بزاد و باز مُرد | *** | موجْ خود را باز اندر بحر بُرد |
صورت از بیصورتی آمد بُرون | *** | باز شُد که: ﴿انّا إلَيهِ راجِعون﴾3 |
پس تو را هر لحظه مرگ و رَجعَتیست | *** | مصطفیٰ فرمود: «دنیا ساعتیست»4 |
فکرِ ما تیریست از هُو در هوا | *** | در هوا کی پایدار آید ندا؟!5 |
هر نفَسْ نو میشود دنیا و، ما | *** | بیخبر از نو شدن اندر بقا6 |
عمرْ همچون جویْ نُو نُو میرسد | *** | مُستَمِرّیّ مینماید در جسد7 |
آن ز تیزی، مُستَمِرّشکل آمدهست | *** | چون شرَرْ کِش تیز جُنبانی به دست8 |
شاخِ آتش را چو جنبانی بهساز | *** | در نظر آتش نماید بس دراز1 |
این درازیْ مُدّت از تیزیّ صُنع | *** | مینماید سرعتانگیزیِّ صُنع2 |
طالبِ این سِرّ اگر علّامهایست | *** | نَک حُسامُ الدّین که سامینامهایست3 |
🔹 وصفِ او از شرحْ مُستَغنِی بوَد | *** | رو حکایت کن که بیگَه میشود4 |
رسیدن خرگوش به شیر، و خشمِ شیر بر وی
شیرْ اندر آتش و در خشم و شور | *** | دید کآن خرگوش میآید ز دور5 |
میدَود بیدهشَت و گستاخْ او | *** | خشمگین و تند و تیز و تُرشرو6 |
کز شکسته آمدنْ تهمت بوَد | *** | وز دلیریْ دفعِ هر رَیبَت بوَد7 |
چون رسید او پیشتر نزدیکِ صف | *** | بانگ بر زد شیر: «هان ای ناخلف!8 |
من که گاوان را ز هم بِدْریدهام | *** | من که گوشِ شیرِ نر مالیدهام |
نیم خرگوشی که باشد کاو چنین | *** | امرِ ما را اَفکنَد اندر زمین؟!» |
ترکِ خواب و غفلتِ خرگوش کن | *** | غُرّشِ این شیرْ ای خرْ گوش کن |
عذرگفتنِ خرگوش به شیر از تأخیر، و لابهکردن1
گفت خرگوش: «اَلأمان، عذریم هست | *** | گر دهد عفوِ خداوندیت دست |
🔹 بازگویم چون تو دستوری دهی | *** | تو خداوندیّ و شاه و من رَهی»2 |
گفت: «چه عذرْ ای قُصورِ اَبلهان؟! | *** | این زمان آیند در پیشِ شَهان؟!3 |
مرغِ بیوقتی، سرت باید بُرید | *** | عذرِ احمق را نمیباید شنید |
عذرِ احمقْ بدتر از جُرمش بوَد | *** | عذرِ نادانْ زهرِ هر دانش شود4 |
عُذرت ای خرگوشِ از دانش تهی | *** | من نه خرْ گوشم که در گوشم نهی»5 |
گفت: «ای شه، ناکسی را کس شمار | *** | عذرِ اِستمدیدهای را گوش دار |
خاص از بهرِ زکاتِ جاهِ خود | *** | گمرهی را تو مَران از راهِ خود6 |
بَحرْ کاو آبی به هر جو میدهد | *** | هر خَسی را بر سر و رو مینهد7 |
کم نخواهد گشت دریا زین کَرم | *** | از کَرم دریا نگردد بیش و کم» |
گفت: «دارم من کَرم بر جای او | *** | جامۀ هر کس بُرَم بالای او»8 |
گفت: «بشنو، گر نباشم جایِ لطف | *** | سَر نهادم پیشِ اژدرهای عُنف9 |
من به وقتِ چاشت در راه آمدم | *** | با رفیقِ خود سوی شاه آمدم10 |
با من از بهرِ تو خرگوشی دگر | *** | جفت و همرَه کرده بودند آن نفر11 |
شیری اندر راهْ قصدِ بنده کرد | *** | قصدِ هر دو همرَهِ آینده کرد1 |
گفتمش: ”ما بندۀ شاهَنشهیم | *** | خواجهتاشانِ کِهِ آن درگَهیم“2 |
گفت: ”شاهنشه که باشد؟! شرم دار! | *** | پیشِ منْ تو یادِ هر ناکس مَیار! |
هم تو را و هم شَهَت را بَردَرم | *** | گر تو با یارت بگردید از بَرم“ |
گفتمش: ”بگذار تا بارِ دگر | *** | رویِ شه بینم، بَرم از تو خبر“ |
گفت: ”همرَه را گِرو نِهْ پیشِ من | *** | ور نه قربانی تو اندر کیشِ من“ |
لابه کردیمش بسی، سودی نکرد | *** | یارِ من بِستَد، مرا بگذاشت فرد3 |
🔹 مانده آن همرَهْ گرو در پیشِ او | *** | خون روان شد از دلِ بیخویشِ او |
یارم از زَفتی سه چندان بُد که من | *** | هم به لطف و هم به خوبی هم به تن4 |
بعد از این، زآن شیرْ آن ره بسته شد | *** | حالِ ما این بود کِت دانسته شد5 |
از وظیفه بعد از این امّید بُر | *** | حق همیگویم تو را وَ الحَقُّ مُرّ6 |
گر وظیفه بایدَت، رَه پاک کن | *** | هین بیا و دفعِ آن بیباک کن» |
جوابگفتن شیرْ خرگوش را و روان شدن در راه
گفت: «بِسمِ اللَه، بیا تا او کجاست؟ | *** | پیشِ رو شو، گر همیگویی تو راست |
تا سزای او و صد چون او دهم | *** | ور دروغ است این، سزای تو دهم» |
اندر آمد چون قَلاووزی به پیش | *** | تا بَرد او را بهسوی دامِ خویش7 |
سوی چاهی کاو نشانش کرده بود | *** | چاهِ مَغ را دامِ جانش کرده بود8 |
میشدند آن هر دو تا نزدیکِ چاه | *** | اینْت خرگوشی چو آبِ زیرِ کاه1 |
آبْ کاهی را ز هامون میبَرد | *** | آبْ کوهی را عجب چون میبرد؟!2 |
دامِ مکرِ او کمندِ شیر بود | *** | طُرفه خرگوشی که شیری را رُبود3 |
----------
موسِیای فرعون را تا رودِ نیل | *** | میکِشد با لشکر و جمعی ثَقیل4 |
پشّهای نمرود را با نیم پَر | *** | میشکافد بیمُحابا مغزِ سر5 |
حالِ آن کاو قولِ دشمن را شُنود | *** | بین سزای آن که شد یارِ حسود |
حالِ فرعونی که هامان را شُنود | *** | حالِ نمرودی که شیطان را سُتود |
دشمن ار چه دوستانه گویدت | *** | دام دان، گرچه ز دانه گویدت |
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان | *** | گر به تو لطفی کند، آن قهر دان |
چون قضا آید، نبینی غیرِ پوست | *** | دشمنان را باز نشْناسی ز دوست |
چون چنین شد، اِبتهال آغاز کن | *** | ناله و تسبیح و روزه ساز کن6 |
ناله میکُن: «کای تو عَلاّمُ الغُیوب! | *** | زیرِ سنگِ مکرِ بدْ ما را مَکوب7 |
🔹 یا کریمَ العَفو، سَتّارَ العُیوب | *** | انتقام از ما مَکِش اندر ذُنوب8 |
🔹 آنچه در کَون است زَ اشْیا وآنچه هست | *** | وا نَما جان را به هر حالت که هست9 |
گر سگی کردیم ای شیرآفرین | *** | شیر را مَگمار بر ما زین کمین10 |
آبِ خوش را صورتِ آتش مده | *** | اندر آتشْ صورتِ آبی مَنِه1 |
از شرابِ قهرْ چون مستی دهی | *** | نیستها را صورتِ هستی دهی»2 |
چیست هستی؟ بندِ چشم از دیدِ چشم | *** | تا نماید سنگْ گوهر، پشمْ یَشم3 |
چیست هستی؟ حسّها مُبدَل شدن | *** | چوبِ گز اندر نظر صَندل شدن4 |
قصّۀ سلیمان علیه السّلام و هدهد، و بیانِ آنکه چون قضا آید، چشمها بسته شود
چون سلیمان را سرا پرده زدند | *** | جمله مرغانش به خدمت آمدند5 |
همزبان و مَحرمِ خود یافتند | *** | پیش او یک یک به جان بشتافتند |
جمله مرغان، تَرک کرده جیک جیک | *** | با سلیمان گشته أفصَحْ مِن أخیک6 |
----------
همزبانی خویشی و پیوندی است | *** | مَرد با نامَحرمان چون بندی است7 |
ای بسا هندو و تُرکِ همزبان | *** | ای بسا دو تُرکْ چون بیگانگان |
گه خیالِ تاجریّ و داوری | *** | همدلیّ از همزبانی بهتر است8 |
غیرِ نُطق و غیرِ ایما و سِجِلّ | *** | صد هزاران تَرجُمان خیزد ز دل9 |
----------
جمله مرغان هر یکی اسرارِ خود | *** | از هنر وز دانش و از کارِ خود |
با سلیمان یک به یک وا مینمود | *** | از برای عَرضه خود را میستود |
از تکبّر نیّ و از هستیِّ خویش | *** | بهرِ آن تا ره دهد او را به پیش1 |
چون بباید بَردهای را خواجهای | *** | عَرضه دارد از هنرْ دیباچهای |
چونکه دارد از خریداریش ننگ | *** | خود کُنَد بیمار و شَلّ و کور و لنگ |
نوبتِ هدهد رسید و پیشهاش | *** | وآن بیانِ صنعت و اندیشهاش |
گفت: «ای شه یک هنر کآن کِهتر است | *** | بازگویم، گفتِ کوتَه بهتر است»2 |
گفت: «بَرگو تا کدام است آن هنر؟» | *** | گفت: «من آنگه که باشم اوج پَر3 |
بنْگرم از اوجْ با چشمِ یقین | *** | من ببینم آبْ در قعرِ زمین |
تا کجای است و چه عمق استش، چه رنگ | *** | از چه میجوشد، ز خاکی یا ز سنگ؟ |
ای سلیمان بهرِ لشکرگاه را | *** | در سفر میدار این آگاه را» |
پس سلیمان گفت: «شو ما را رفیق | *** | در بیابانهای بیآب، ای شَفیق4 |
🔹 همرهِ ما باشی و هم پیشوا | *** | تا کُنی تو آبْ پیدا بهرِ ما |
🔹 تا بیابی بهرِ لشکرْ آب را | *** | در سفرْ سَقّا شَوی اصحاب را |
🔹 باش همراهِ من اندر روز و شب | *** | تا نبیند از عَطَشْ لشکرْ تَعَب»5 |
🔹 بعد از آن، هدهد بِدو همراه بود | *** | زآنکه از آبِ نهان آگاه بود |
طعنه زدن زاغ در دَعویِ هدهد
زاغ چون بشنُود، آمد در حسد | *** | با سلیمان گفت: «کاو کَژ گفت و بد |
از ادب نبوَد به پیشِ شهْ مَقال | *** | خاصه، خود لافِ دروغین و مُحال1 |
گر مر او را این نظر بودی مُدام | *** | چون ندیدی زیرِ مُشتی خاکْ دام؟ |
چون گرفتار آمدی در دامْ او؟ | *** | چون قفساندر شدی ناکامْ او؟»2 |
پس سلیمان گفت: «ای هدهد رَواست | *** | کز تو در اوّل قَدَح این دُرد خاست؟!3 |
چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ؟! | *** | پیشِ من لافی زنی آنگه دروغ؟!»4 |
جوابگفتنِ هدهد مر سلیمان را علیه السّلام در این طعنه
گفت: «ای شه، بر منِ عُورِ گدا | *** | قولِ دشمن مشْنو از بهرِ خدا5 |
گر به بُطلان است دَعویکردنم | *** | من نهادم سَر، ببُر از گردنم» |
----------
زاغ کاو حکمِ خدا را مُنکِر است | *** | گر هزاران عقل دارد، کافِر است |
در تو تا کافی بوَد از کافران | *** | جای گند و شهوتی، چون کافِ ران6 |
----------
«من ببینم دام را اندر هوا | *** | گر نپوشد چشمِ عقلم را قضا |
چون قضا آید، شود دانش به خواب | *** | مَه سیَه گردد، بگیرد آفتاب |
از قضا این تعبیه کی نادر است؟! | *** | از قضا دان کاو قضا را مُنکِر است»1 |
قصّۀ آدم علیه السّلام و بستنِ قضا نظرِ او را از مراعاتِ صریحِ نهی، و ترکِ تأویل
«بُوالبَشَر کاو ”عَلَّمَ الأسما“ بَگ است | *** | صد هزاران علمش اندر هر رگ است2 |
اسمِ هر چیزی چنان کآن چیز هست | *** | تا به پایانْ جانِ او را داده دست |
هر لقب کاو داد، آن مُبدَل نشد | *** | آن که چُستش خوانْد، او کاهِل نشد3 |
🔹 هر که را او مُقبِل و آزاد خوانْد | *** | او عزیز و خرّم و دلشاد ماند4 |
هر که آخِر مؤمن است، اوّل بدید | *** | هر که آخِرْ کافِر، او را شد پدید |
🔹 هر که آخِربین بوَد او مؤمن است | *** | هر که آخوربین بوَد او بیدِن است5 |
اسمِ هر چیزی تو از دانا شنو | *** | رمزِ سرِّ ”عَلَّمَ الأسما“ شنو |
اسمِ هر چیزی بَرِ ما ظاهرش | *** | اسمِ هر چیزی بَرِ خالقْ سِرَش6 |
نزدِ موسیٰ نامِ چوبَش بُد عصا | *** | نزدِ خالق بود نامش اژدها |
بُد عمَر را نامْ اینجا بُتپرست | *** | لیک مؤمن بود نامش در ألَست7 |
آن که بُد نزدیکِ ما نامش مَنی | *** | پیشِ حقْ این نقش بُد که: با منی8 |
صورتی بُد این مَنی اندر عدم | *** | پیشِ حق موجود، نه بیش و نه کم1 |
حاصل، آمد آن حقیقتْ نامِ ما | *** | پیشِ حضرت، کآن بوَد انجامِ ما2 |
مَرد را بر عاقبت نامی نهند | *** | نی بر آن کآن عاریت، نامی نهند3 |
چشمِ آدم کاو به نورِ پاک دید | *** | جان و سرِّ نامها گَشتش پدید |
چون مَلَکْ انوارِ حق از وی بیافت | *** | در سجود افتاد و در خدمت شتافت4 |
🔹 چون ملائکْ نورِ حق دیدند از او | *** | جمله افتادند در سجده به رو |
مدحِ این آدم که نامش میبَرم | *** | قاصرم گر تا قیامت بشمُرم |
این همه دانست و چون آمد قضا | *** | دانشِ یک نهی شد بر وی خطا:5 |
”کِای عجب، نهی از پیِ تحریم بود؟ | *** | یا به تأویلی بُد و تَوهیم بود؟“6 |
در دلش تأویل چون ترجیح یافت | *** | طبعْ در حیرت سوی گندم شتافت7 |
باغبان را خار چون در پای رفت | *** | دزد فرصت یافت، کالا بُرد تَفت8 |
چون ز حیرت رَست و باز آمد به راه | *** | دید بُرده دزدْ رَخت از کارگاه |
”ربَّنا إنّا ظَلَمْنا“ گفت و آه | *** | یعنی آمد ظلمت و گُم گشت راه9 |
این قضا ابری بوَد خورشیدپوش | *** | شیر و اژدرها شود زو همچو موش |
من اگر دامی نبینم گاهِ حُکم | *** | من نه تنها جاهلم در راهِ حُکم»10 |
----------
ای خُنُک آن کاو نکوکاری کُند | *** | زور را بگذارد و زاری کُند |
گر قضا پوشد سیَه همچون شَبَت | *** | هم قضا دستت بگیرد عاقبت |
گر قضا صد بار قصدِ جان کند | *** | هم قضا جانَت دهد، درمان کند |
این قضا صد بار اگر راهت زند | *** | بر فرازِ چرخ، خرگاهت زند1 |
از کرَم دان آنکه میترسانَدت | *** | تا به مُلکِ ایمنی بنْشانَدت |
🔹 چون بترسانَد تو را، آگه شوی | *** | ور نترساند تو را، گُمره شوی |
این سخن پایان ندارد، گشت دیر | *** | گوش کن تو قصّۀ خرگوش و شیر |
پای وا پسکشیدن خرگوش از شیر چون نزدیکِ چاه آمد
شیر با خرگوش چون همراه شد | *** | پرغضب، پرکینه و بدخواه شد |
🔹 بود پیشاپیشْ خرگوشِ دلیر | *** | ناگهان پا وا کشید از پیشِ شیر |
🔹 چونکه نزدِ چاه آمد شیر دید | *** | کز رهْ آن خرگوش مانْد و پا کشید |
گفت: «پا وا پسکشیدی تو چرا؟ | *** | پای را وا پس مکِش، پیش اندر آ» |
گفت: «کو پایم؟ که دست و پای رفت | *** | جانِ من لرزید و دل از جای رفت |
رنگِ رویَم را نمیبینی چو زر؟ | *** | زَ اندرونْ خود میدهد رنگم خبر» |
----------
حقْ چو سیما را مُعرِّف خوانده است | *** | چشمِ عارف سوی سیما مانده است2 |
رنگ و بو غَمّاز آمد چون جَرَس | *** | از فَرَس آگَه کند بانگِ فَرَس3 |
بانگِ هر چیزی رسانَد زو خبر | *** | تا بدانی بانگِ خر از بانگِ در |
گفت پیغمبر به تمییزِ کَسان: | *** | «مَرءُ مَخفیٌّ لَدیٰ طَیِّ اللِّسان»4 |
رنگِ رو از حالِ دل دارد نشان | *** | رحمتم کن، مِهر من در دل نشان |
رنگِ روی سرخ دارد بانگِ شُکر | *** | رنگِ روی زرد دارد صبر و نُکر1 |
در من آمد آنچه در وی گشت مات | *** | آدمیّ و جانور، جامد، نبات2 |
در من آمد آن که دست و پا بَرَد | *** | رنگِ روی و قوّتِ سیما بَرَد3 |
آن که در هرچه درآمد، بشکنَد | *** | هر درخت از بیخ و بُنْ او برکَنَد |
این خود اَجزایند، کلّیّات از او | *** | زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو4 |
تا جهان گه صابر است و گه شَکور | *** | بوستان گه حُلّه پوشد گاهْ عُور5 |
آفتابی کاو برآید نارگون | *** | ساعتی دیگر شود او سرنگون6 |
اخترانِ تافته بر چارطاق | *** | لحظه لحظه مبتلای اِحتراق7 |
ماهْ کاو افزود زَ اختر در جمال | *** | شد ز رنجِ دِقِّ او همچون خیال8 |
این زمینِ با سُکونِ با ادب | *** | اندر آرَد زَلزلَهش در لرز و تب |
ای بسا کُه زین بلای مُرده ریگ | *** | گشته است اندر جهانْ او خرده ریگ9 |
این هوا با رَوح آمد مُقترِن | *** | چون قضا آید، وَبا گشت و عَفِن10 |
آبِ خوش کاو روح را همشیره شد | *** | در غدیری، زرد و تلخ و تیره شد11 |
آتشی کاو باد دارد در بُروت | *** | هم یکی بادی بر او خوانَد، تَموت12 |
🔹 خاکْ کاو شد مایۀ گُل در بهار | *** | ناگهان بادی برآرَد زو دَمار |
حالِ دریا زِ اضطراب و جوشِ او | *** | فهم کن تبدیلهای هوشِ او1 |
چرخِ سرگردان که اندر جست وجوست | *** | حالِ او چون حالِ فرزندانِ اوست2 |
گَه حَضیض و گه میانه گاهْ اوج | *** | اندر آن از سَعد و نَحسی فوج فوج3 |
🔹 گَه شَرَف گاهی صُعود و گه فَرَح | *** | گه وبال و گه هُبوط و گه تَرَح4 |
از خود -ای جزوِ ز کُلّها مُختَلِط- | *** | فهم میکن حالتِ هر مُنبَسِط5 |
🔹 چون نصیبِ مِهتران درد است و رنج | *** | کِهتران را کی تواند بود گنج؟!6 |
چونکه کلّیّات را رنج است و درد | *** | جزوِ ایشان چون نباشد روی زرد؟! |
خاصه جزوی کاو ز اَضداد است جمع | *** | زآب و خاک و آتش و باد است جمع |
این عجب نبوَد که میش از گرگ جَست | *** | این عجب که میشْ دل در گرگ بست |
زندگانی آشتیِّ ضِدّهاست | *** | مرگْ آن کاندر میانْشان جنگ خاست |
🔹 صلحِ اَضداد است این عمرِ جهان | *** | جنگِ اضداد است عمرِ جاودان7 |
🔹 زندگانی، آشتیِّ دشمنان | *** | مرگْ وا رفتن به اصلِ خویش دان |
🔹 صلحِ دشمندار باشد عاریت | *** | دل بهسوی جنگ دارد عاقبت |
🔹 روزَکی چند از برای مصلحت | *** | با هَمند اندر وفا و مَرحَمت8 |
🔹 عاقبت هر یک به جوهر بازگشت | *** | هر یکی با جنسِ خود اَنباز گشت9 |
🔹 لطفِ باری این پلنگ و رَنگ را | *** | إلف داد و بُرد زیشان جنگ را10 |
لطفِ حقْ این شیر را و گور را | *** | إلف دادَهست این دو ضدِّ دور را |
چون جهانْ رنجور و زندانی بوَد | *** | چه عجب رنجور اگر فانی بوَد؟! |
----------
خوانْد بر شیرْ او از این رو پندها | *** | گفت: «من پس ماندهام زین بندها»1 |
پرسیدنِ شیر سببِ پا وا پَسکشیدن خرگوش را و جوابِ او
شیر گفتش: «تو ز اسبابِ مرض | *** | این سبب گو خاص، کاین اَستَم غرض2 |
🔹 پای را وا پس کشیدی تو چرا؟ | *** | میدهی بازیچۀ واهی مرا؟» |
گفت: «آن شیرْ اندر این چَه ساکن است | *** | اندر این قلعه ز آفات ایمن است |
🔹 یارِ من بستَد ز من در چاه بُرد | *** | برگرفتش از ره و بیراه بُرد» |
----------
قعرِ چَه بُگزید هر کاو عاقل است | *** | زآنکه در خلوتْ صفاهای دل است |
ظلمتِ چَه، بِهْ که ظلمتهای خَلق | *** | سَر نبُرد آن کس که گیرد پای خلق3 |
----------
گفت: «پیش آ، زخمم او را قاهر است | *** | تو ببین کآن شیر در چَه حاضر است؟»4 |
گفت: «من سوزیدهام زآن آتشی | *** | تو مگر اندر برِ خویشم کِشی5 |
تا به پشتیِّ تو -ای کانِ کرَم- | *** | چشم بُگشایم، به چَه دربنگرم6 |
🔹 من به پشتیِّ تو تانم آمدن | *** | تو نگه دارم در آن چَه بیرَسَن»7 |
[نظر کردن شیر در چاه، و دیدنِ عکسِ خود را و آنِ خود را آب]
چونکه شیر اندر بَرِ خویشش کشید | *** | در پناهِ شیر تا چَه میدوید |
چونکه در چَه بنْگریدند اندر آب | *** | اندر آب از شیر و او دَرتافت تاب1 |
شیرْ عکسِ خویش دید از آبْ تَفت | *** | شکلِ شیری در بَرَش خرگوشِ زَفت2 |
چونکه خَصمِ خویش را در آب دید | *** | مر وِ را بُگذاشت وَ اندر چَه جهید |
درفِتاد اندر چَهی کاو کَنده بود | *** | زآنکه ظلمش بر سرش آینده بود3 |
----------
«چاهِ مُظلِم گشت، ظلمِ ظالمان» | *** | اینچنین گفتند جملهیْ عالِمان4 |
هر که ظالمتر، چَهَش پُرهوْلتر | *** | عَدل فرمودهست بدتر را بَتَر5 |
ای که تو از ظلمْ چاهی میکَنی | *** | از برای خویش دامی میتَنی6 |
🔹 بر ضعیفان گر تو ظلمی میکُنی | *** | دان که اندر قعرِ چاهِ بیبُنی7 |
گِردِ خود چون کِرمِ پیله بَر مَتَن | *** | بهرِ خود چَه میکَنی، اندازه کَن |
مر ضعیفان را تو بیخَصمی مدان | *** | از نُبی «إذ جاءَ نَصرُ اللَه» بخوان8 |
گر تو پیلی خصمِ تو از تو رمید | *** | نَک جزا طَیْراً أبابیلَت رسید9 |
گر ضعیفی در زمین خواهد امان | *** | غُلغل افتد در سپاهِ آسمان |
گر به دندانش گَزی پُرخون کُنی | *** | دردِ دندانت بگیرد چون کُنی؟1 |
----------
شیرْ خود را دید در چَه وز غُلو | *** | خویش را نشناخت آن دَم از عَدو2 |
عکسِ خود را او عَدوی خویش دید | *** | لا جَرم بر خویش شمشیری کشید |
----------
ای بسا ظلمی که بینی در کَسان | *** | خوی تو باشد در ایشان ای فُلان |
اندر ایشان تافته هستیِّ تو | *** | از نفاق و ظلم و بد مستیِّ تو3 |
آن تویی وآن زخمْ بر خود میزنی | *** | بر خود آن دَم تارِ لعنت میتَنی |
در خود این بد را نمیبینی عیان | *** | ور نه دشمن بودهای خود را به جان |
حمله بر خود میکنی ای سادهمَرد | *** | همچو آن شیری که بر خود حمله کرد |
چون به قعرِ خویِ خود اندر رَسی | *** | پس بدانی کز تو بود آن ناکَسی |
----------
شیر را در قعرْ پیدا شد که: بود | *** | نقشِ او، آن کِش دگر کس مینمود4 |
هر که دندانِ ضعیفی میکَنَد | *** | کارِ آن شیرِ غلطبین میکُند |
ای بدیده خالِ بد بر روی عَم | *** | عکسِ خالِ توست آن، از عَم مَرَم5 |
----------
«مؤمنان آیینۀ یکدیگرند» | *** | این خبر را از پیَمبر آورند6 |
پیشِ چشمت داشتی شیشهیْ کبود | *** | زآن سببْ عالَم کبودَت مینمود7 |
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش | *** | خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش |
مؤمن اَر «یَنظُرْ بِنورِ اللَه» نبود | *** | عیبِ مؤمن را برهنه چون نمود؟!1 |
چونکه تو «یَنظُرْ بِنارِ اللَه» بُدی | *** | نیکویی را وا ندیدی از بَدی2 |
اندک اندک نور را بر نار زن | *** | تا شود نارِ تو نور ای بُوالْحَزَن3 |
تو بزن یا رَبَّنا آبِ طَهور | *** | تا شود این نارِ عالَمْ جمله نور4 |
آب و دریا جمله در فرمانِ توست | *** | آب و آتش -ای خداوند- آنِ توست |
گر تو خواهی، آتشْ آبِ خوش شود | *** | ور نخواهی، آب هم آتش شود |
بیطلبْ تو این طَلَبْمان دادهای | *** | بیشمار و عَدْ عطا بنهادهای5 |
🔹 با طلب چون نَدْهی ای حَیِّ وَدود؟! | *** | کز تو آمد جملگی جود و وجود6 |
🔹 در عدمْ کی بود ما را خودْ طلب؟! | *** | بیسبب کردی عطاهای عجب |
🔹 جان و نان دادی و عمرِ جاودان | *** | سایرِ نعمت که نآید در بیان |
این طلبْ در ما هم از ایجادِ توست | *** | رَستن از بیدادْ یا رَبّ، دادِ توست7 |
بیطلب هم میدهی گنجِ نهان | *** | رایگان بخشیدهای جانِ جهان |
🔹 هٰکَذا أنعِمْ إلیٰ دارِالسّلام | *** | بِالنَّبیِّ الْمُصطَفیٰ خَیرِالأنام!8 |
مژده بردن خرگوش سوی نخجیران که: «شیر در چاه افتاد!»
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت | *** | سوی نخجیران روان شد تا به دشت |
🔹 شیر را چون دید محوِ ظلمِ خویش | *** | سوی قومِ خود دوید او پیش پیش |
🔹 شیر را چون دید کُشتهیْ ظلمِ خَود | *** | میدوید او شادمان و با رَشَد1 |
شیر را چون دید در چَهْ کُشته زار | *** | چرخ میزد شادمان تا مَرغزار2 |
دست میزد چون رَهید از دستِ مرگ | *** | سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ |
----------
شاخ و برگ از حبسِ خاک آزاد شد | *** | سر برآورد و حریفِ باد شد3 |
برگها چون شاخ را بشْکافتند | *** | تا به بالای درخت اِشتافتند |
با زبانِ ﴿شَطْأهُ﴾ شُکرِ خدا | *** | میسُراید هر بر و برگی جدا4 |
🔹 بیزبانْ هر بار و برگ و شاخها | *** | میسُراید ذکر و تسبیحِ خدا |
که بپَرورْد اصلِ ما را ذوالْعَطا | *** | تا درختْ ﴿اِسْتَغلَظ﴾ آمد ﴿فَاسْتَويٰ﴾5 |
جانهای بسته اندر آب و گل | *** | چون رَهند از آب و گِلها شادْ دل |
در هوای عشقِ حقْ رقصان شوند | *** | همچو قرصِ بَدرْ بینُقصان شوند6 |
جسمشان در رقص و جانها خود مپُرس | *** | وآن که گردد جان از آنها، خود مپُرس7 |
شیر را خرگوش در زندان نشانْد | *** | ننگِ شیری کاو ز خرگوشی بمانْد |
در چنین ننگیّ و آنگه -ای عجب- | *** | «فخرِ دین» خواهی که گویندت لقب! |
ای تو شیری در تَکِ این چاهْ فرد | *** | نفسِ چون خرگوشْ خونت ریخت، خَورد8 |
نفسِ خرگوشت به صحرا در چَرا | *** | تو به قعرِ این چَهِ چون و چِرا9 |
----------
سوی نخجیران دوید آن شیرگیر: | *** | «کَابْشِروا یا قَومْ، إذ جاءَ البَشیر1 |
مژده مژده ای گروهِ عیشساز | *** | کآن سگِ دوزخ به دوزخ رفت باز |
مژده مژده کآن عدوِّ جانها | *** | کَند قَهرِ خالقش دندانها2 |
🔹 مژده مژده کز قضا ظالم به چاه | *** | اوفتاد از عدل و لطفِ پادشاه |
آن که از پنجه بسی سرها بکوفت | *** | همچو خَسْ جاروبِ مرگش هم بِروفت3 |
🔹 آن که جز ظلمش دگر کاری نبود | *** | آهِ مظلومش گرفت و کوفت زود |
🔹 گَردنش بشکست و مغزش بَردرید | *** | جانِ ما از قید مِحنت وا رَهید |
🔹 گُم شد و نابود شد از فضلِ حق | *** | بر مهمْدشمنْ شما را شد سَبَق»4 |
جمع شدنِ نخجیران گردِ خرگوش، و ثنا و مدح گفتنْ او را
جمع گشتند آن زمان جملهیْ وحوش | *** | شاد و خندان وز طَرَب در ذوق و جوش5 |
حلقه کردند، او چو شمعی در میان | *** | سجده کردندش همه صحراییان: |
«تو فرشتهیْ آسمانی یا پَری؟! | *** | یا تو عزرائیلِ شیرانِ نری؟! |
هرچه هستی، جانِ ما قربانِ توست | *** | دست بردی، دست و بازویت درست6 |
رانْد حقْ این آب را در جوی تو | *** | آفرین بر دست و بر بازوی تو |
بازگو تا قصّه درمانها شود | *** | بازگو تا مَرهمِ جانها شود |
بازگو تا چون سِگالیدی به مکر؟ | *** | آن عَوان را چون بمالیدی به مکر؟7 |
بازگو کز ظلمِ آن اِستَمنما | *** | صد هزاران زخم دارد جانِ ما |
🔹 بازگو آن قصّه کآن شادیفزاست | *** | روحِ ما را قوت و دل را جانفزاست»1 |
گفت: «تأییدِ خدا بود ای مِهان | *** | ور نه خرگوشی که باشد در جهان؟2 |
قوّتم بخشید و دل را نور داد | *** | نورِ دل مَر دست و پا را زور داد |
از بَرِ حق میرسد تَفضیلها | *** | باز هم از حق رسد تبدیلها3 |
🔹 جمله فضل اوست، دانید اینچنین | *** | سجدهاش از جان و دل آرید هین4 |
حق به دور و نوبتْ این تأیید را | *** | مینماید اهلِ ظنّ و دید را»5 |
پند دادن خرگوشْ نخجیران را که: «از مردنِ خَصم شاد مشوید!»
هین به مُلکِ نوبتی شادی مکن | *** | ای تو بستهیْ نوبت، آزادی مکن6 |
آن که مُلکش برتر از نوبت تَنَند | *** | برتر از هفت انجُمَش نوبت زنند7 |
برتر از نوبتْ مُلوکِ باقیاند | *** | دورِ دائمْ روحها را ساقیاند8 |
🔹 چون به نوبت میدهند این دولتت | *** | از چه شد پُرباد آخِر سَبلَتَت؟9 |
ترک این شُرب ار بگویی یک دو روز | *** | تَر کنی اندر شرابِ خُلدْ پوز10 |
🔹 یک دو روزه چه؟! که دنیا ساعتیست | *** | هر که ترکَش کرد، اندر راحتیست |
🔹 معنیِ «اَلتَّرکُ راحَه» گوش کن | *** | بعد از آن، جامِ بقا را نوش کن1 |
🔹 با سگان بگذار این مُردار را | *** | خُرد بشکن شیشۀ پندار را |
تفسیرِ «رَجَعنا مِنَ الْجِهادِ الأصغَرِ إلَی الْجِهادِ الأکبَر»2
ای شَهان کُشتیم ما خَصمِ برون | *** | مانْد خَصمی زآن بَتَر در اندرون3 |
کشتنِ این، کارِ عقل و هوش نیست | *** | شیرِ باطنْ سُخرۀ خرگوش نیست4 |
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست | *** | کاو به دریاها نگردد کمّ و کاست |
هفت دریا را درآشامد، هنوز | *** | کم نگردد سوزشِ آن خَلقْسوز |
سنگها و کافرانِ سنگدل | *** | اندر آیند اندر او زار و خَجِل5 |
هم نگردد ساکن از چندین غذا | *** | تا ز حق آید مر او را این ندا: |
«سیر گشتی سیر؟» گوید: «نی هنوز | *** | اینْت آتش، اینْت تابش، اینْت سوز»6 |
عالَمی را لقمه کرد و درکشید | *** | معدهاش نعره زنان: ﴿هَل مِن مَزيد؟!﴾7 |
حقْ قدم بر وی نهد از لامَکان | *** | آنگه او ساکن شود از کُنْ فَکان8 |
چونکه جزوِ دوزخ است این نفسِ ما | *** | طبعِ کُلّ دارد همیشه جزوها1 |
این قدمْ حق را بوَد کاو را کُشد | *** | غیرِ حقْ خود که کمانِ او کِشد؟!2 |
در کمان ننْهَند إلّا تیرِ راست | *** | این کمان را باژگون کژْتیرهاست3 |
راست شو چون تیر و، وا رَه از کمان | *** | کز کمانْ هر راست بِجْهد بیگمان |
چونکه واگَشتم ز پیکارِ بُرون | *** | روی آورْدم به پیکارِ درون |
قَد رَجَعنا مِن جِهادِ الأصغَریم | *** | با نَبی اندر جِهادِ أکبریم |
قوّت از حق خواهم و توفیقِ لاف | *** | تا به سوزن برکَنم این کوهِ قاف4 |
سَهلْ شیری دان که صَفها بشکند | *** | شیر آن است آن که خود را بشکند |
🔹 تا شود شیر خدا از عَونِ او | *** | وا رَهد از نفس و از فرعونِ او5 |
در بیانِ این شِنو یک قصّهای | *** | تا بَری از سرِّ گفتم حِصّهای6 |
آمدن رسولِ قیصرِ روم به نزدِ عُمَر به رسالت7
بر عمَر آمد ز قیصر یک رسول | *** | در مدینه از بیابانِ نُغول8 |
گفت: «کو قصرِ خلیفه ای حَشَم؟ | *** | تا من اسب و رَخت را آنجا کِشم»9 |
قوم گفتندش که: «او را قصر نیست | *** | مر عمَر را قصرْ جانِ روشنیست |
قوّتی خواهم ز حق دریا شکاف | *** | تا به ناخن برکَنم این کوه قاف. |
گرچه از میری وِرا آوازهایست | *** | همچو درویشان مر او را کازهایست1 |
ای برادر چون ببینی قصرِ او؟! | *** | چونکه در چشمِ دلت رُستَهست مو2 |
چشمِ دل از مویِ علّتْ پاک آر | *** | وآنگهان دیدارِ قصرش چشم دار»3 |
----------
هر که را هست از هوسها جانِ پاک | *** | زود بیند حضرت و ایوانِ پاک4 |
چون محمّد پاک شد زین نار و دود | *** | هر کجا رو کرد، ﴿وَجهُ اللٰه﴾ بود5 |
چون رفیقی وَسوسهیْ بدخواه را | *** | کی ببینی ﴿ثَمَّ وَجهُ اللٰه﴾ را؟!6 |
هر که را باشد ز سینه فَتحِ باب | *** | او ز هر ذرّه ببیند آفتاب7 |
حق پدید است از میانِ دیگران | *** | همچو ماهْ اندر میانِ اختران |
دو سرِ انگشتْ بر دو چشم نِه | *** | هیچ بینی از جهان؟! انصاف دِه |
ور نبینی، این جهانْ معدوم نیست | *** | عیبْ جز زَ انگشتِ نفسِ شوم نیست |
تو ز چشمْ انگشت را بردار هین | *** | وآنگهانی هرچه میخواهی ببین |
نوح را گفتند امّت: «کو ثواب؟» | *** | گفت او: « زآن سوی ﴿وَ اسْتَغشَوْا ثِياب﴾8 |
رو و سَر در جامهها پیچیدهاید | *** | لاجَرم بادیده و بیدیدهاید»9 |
آدمی دیدَه ست و باقی پوست است | *** | دیده آن است آن که دیدِ دوست است |
چونکه دیدِ دوست نبوَد، کورْ بِهْ | *** | دوستْ کاو باقی نباشد، دورْ بهْ10 |
----------
چون رسولِ روم این الفاظِ تر | *** | در سَماع آورْد، شد مشتاقتر1 |
دیده را بر جُستنِ عُمَّر گماشت | *** | رَخت را و اسب را ضایع گذاشت2 |
هر طرف اندر پیِ آن مردِ کار | *** | میشدی پُرسانِ او دیوانهوار |
«کاینچنین مردی بوَد اندر جهان؟! | *** | وز جهانْ مانندِ جان باشد نهان؟!» |
جُست او را تا ز جانْ بنده شود | *** | لاجَرم جوینده یابنده بوَد |
یافتن رسولِ قیصرْ عمَر را خفته در زیرِ خُرما بُن3
دید اَعرابیزنی او را دَخیل | *** | گفت: «نَک خفتهست زیرِ آن نَخیل»4 |
زیرِ خُرما بُن ز خَلقانْ او جدا | *** | زیرِ سایه خفته بین سایهیْ خدا |
آمد آنجا و از او دور ایستاد | *** | مر عمَر را دید و در لرزه فِتاد |
هیبتی زآن خفته آمد بر رسول | *** | حالتی خوش کرد بر جانش نُزول |
مِهر و هیبت هست ضدِّ همدگر | *** | این دو ضدّ را دیدْ جمع اندر جگر5 |
گفت با خود: «من شَهان را دیدهام | *** | پیشِ سلطانانْ خوش و بُگزیدهام6 |
از شَهانم هیبت و ترسی نبود | *** | هیبتِ این مرد هوشم را ربود |
رفتهام در بیشۀ شیر و پلنگ | *** | روی من زیشان نگردانید رنگ7 |
بس شُدَهستَم در مَصاف و کارزار | *** | همچو شیرْ آندَم که باشد کار زار8 |
بس که خوردم، بس زدم زخمِ گران | *** | دلقویتر بودهام از دیگران |
بیسلاحْ این مردْ خفته بر زمین | *** | من به هفت اندامْ لرزان، چیست این؟!» |
هیبتِ حقّ است این، از خَلق نیست | *** | هیبتِ این مردِ صاحبدَلق نیست1 |
هر که ترسید از حق و، تقوا گُزید | *** | ترسد از وی جنّ و اِنس و هر که دید |
اندر این فکرت به حُرمت دست بست | *** | بعدِ یک ساعت عمَر از خواب جَست2 |
کرد خدمت مر عمَر را و سلام | *** | گفت پیغمبر: «سلام، آنگه کلام!»3 |
پس علَیکَش گفت و او را پیش خوانْد | *** | ایمنش کرد و به نزدِ خود نشانْد4 |
----------
هر که ترسد، مر وِ را ایمن کنند | *** | مردِ دلترسنده را ساکن کنند |
﴿لا تَخافوا﴾ هست نُزْلِ خائِفان | *** | هست درخور از برای خائِفْ آن5 |
آن که خوفش نیست چون گویی: «نترس»؟ | *** | درسْ چِه دْهی؟ نیست او محتاجِ درس |
سخنگفتن عمَر با رسولِ قیصرِ روم و مکالمات وی
آن دلْ از جا رفته را دلشاد کرد | *** | خاطرِ ویرانْش را آباد کرد |
بعد از آن گفتش سخنهای دقیق | *** | وز صفاتِ پاکِ حقْ نِعمَ الرَّفیق6 |
وز نوازشهای حقْ اَبدال را | *** | تا بداند او مَقام و حال را7 |
----------
حالْ چون جلوهست زآن زیبا عروس | *** | وین مقامْ آن خلوت آمد با عروس8 |
جلوه بیند شاه و غیرِ شاه نیز | *** | وقتِ خلوت نیست جز شاهِ عزیز |
جلوه کرده عام و خاصان را عروس | *** | خلوت اندر شاه باشد با عروس1 |
هست بسیارْ اهلِ حال از صوفیان | *** | نادر است اهلِ مقام اندر میان |
----------
از منازلهای جانَش یاد داد | *** | وز سفرهای روانش یاد داد2 |
وز زمانی کز زمانْ خالی بُدَهست | *** | وز مقامِ قُدسْ کِاجلالیّ بُدَهست3 |
وز هوایی کاندر او سیمرغِ روح | *** | پیش از این دیدهست پرواز و فُتوح4 |
هر یکی، پروازش از آفاقْ بیش | *** | وز امید و نَهمَتِ مشتاقْ بیش5 |
چون عمَرْ اَغیار رو را یار یافت | *** | جانِ او را طالبِ اسرار یافت6 |
شیخْ کامل بود و طالبْ مُشتَهی | *** | مردْ چابک بود و مَرکبْ درگَهی7 |
دیدْ آن مُرشِد که او ارشاد داشت | *** | تخمِ پاک اندر زمینِ پاک کاشت8 |
سؤال رسولِ قیصرِ روم از عمَر
مرد گفتش: «کِای امیرالمؤمنین | *** | جان ز بالا چون درآمد در زمین؟ |
مرغِ بیاندازه چون شد در قفص؟» | *** | گفت: «حق بر جانْ فُسون خوانْد و قِصَص9 |
بر عدمها کآن ندارد چشم و گوش | *** | چون فسون خوانَد، همی آید به جوش10 |
از فسونِ او عدمها زود زود | *** | خوش مُعَلَّق میزند سوی وجود1 |
باز بر موجود، افسونی چو خواند | *** | زود او را در عدم دو اسبه راند2 |
گفت با جسم آیَتی، تا جان شد او | *** | گفت با خورشید تا رخشان شد او3 |
باز در گوشش دَمَد نکتهیْ مَخوف | *** | در رُخِ خورشید افتد صد کُسوف4 |
🔹 گفت با نی تا که شکّر گشت او | *** | گفت با آبیّ و، گوهر گشت او5 |
گفت در گوشِ گُل و خندانْش کرد | *** | گفت با لَعلِ خوش و، تابانْش کرد6 |
تا به گوشِ خاک، حق چه خوانده است؟ | *** | کاو مراقب گشت و خامُش مانده است |
تا به گوش ابر، آن گویا چه خواند؟ | *** | کاو چو مَشک از دیدۀ خودْ آب راند» |
----------
در تردّدْ هر که او آشفته است | *** | حق به گوشِ او معمّا گفته است7 |
تا کُند محبوسش اندر دو گمان: | *** | «آن کنم کاو گفت؟ یا خود ضدِّ آن؟» |
هم ز حق، ترجیح یابد یک طرف | *** | زآن دو، یک را برگُزیند زآن کَنَف8 |
گر نخواهی در تردّدْ هوشِ جان | *** | کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان |
🔹 پنبۀ وسواس بیرون کن ز گوش | *** | تا به گوشَت آید از گردون خروش |
تا کنی فهمْ آن معمّاهاش را | *** | تا کنی ادراکْ رمز و فاش را9 |
پس محلِّ وحی گردد گوشِ جان | *** | وحی چه بْوَد؟ گفتن از حسِّ نهان |
گوشِ جان و چشمِ جانْ جز این حس است | *** | گوشِ عقل و چشمِ ظَنّ زآن مُفلِس است1 |
لفظِ جَبرم عشق را بیصبر کرد | *** | وآن که عاشق نیست، حبسِ جبر کرد2 |
این، معیّت با حق است و جبر نیست | *** | این تجلّیِ مَه است، این ابر نیست3 |
ور بوَد اینْ جبر، جبرِ عامه نیست | *** | جبرِ آن امّارۀ خودکامه نیست4 |
جبر را ایشان شناسند ای پسر | *** | که خدا بُگشادشان در دل بَصَر5 |
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش | *** | ذکرِ ماضی پیشِ ایشان گشت لاش6 |
اختیار و جبرِ ایشان دیگر است | *** | قطرهها اندر صدفها گوهر است |
هست بیرونْ قطرۀ خُرد و بزرگ | *** | در صدفْ آن، دُرِّ خُرد است و سِتُرگ |
طبعِ نافِ آهو است آن قوم را | *** | از برونْ خون وَز درونْشان مُشکها7 |
تو مگو: «کاین نافه بیرونْ خون بوَد | *** | چون روَد در نافْ مُشکی چون شود؟»8 |
تو مگو: «کاین مِسْ برون بُد مُحتَقَر | *** | در دلِ اکسیرْ چون گشتهست زَر؟»9 |
اختیار و جبر در تو بُد خیال | *** | چون در ایشان رفت، شد نورِ جلال10 |
نان چو در سفرهست، باشد او جماد | *** | در تنِ مردم شود او روحِ شاد |
در دلِ سفره نگردد مُستَحیل | *** | مُستَحیلَش جان کُند از سَلسَبیل11 |
قوّتِ جان است این، ای راستخوان | *** | تا چه باشد قوّتِ آن جانِ جان؟!1 |
🔹 نان است قوتِ تن ولیکن دَرنِگر | *** | تا که قوتِ جان چه باشد ای پسر؟!2 |
گوشتپارهیْ آدمی، با عقل و جان | *** | میشکافد کوه را با بحر و کان3 |
زورِ جانِ کوهکَنْ شَقُّ الْحَجَر | *** | زورِ جانِ جان در ﴿اِنشَقَّ الْقَمَر﴾4 |
گر گشاید دلْ سَرِ انبانِ راز | *** | جان بهسوی عرش سازد تُرکتاز5 |
🔹 گر زبان گوید ز اسرارِ نهان | *** | آتش افروزد، بسوزد این جهان6 |
فعلِ حقّ و فعلِ ما هر دو ببین | *** | فعلِ ما را هست دان، پیداست این7 |
گر نباشد فعلِ خَلق اندر میان | *** | پس مگو کس را: «چرا کردی چنان؟» |
اضافتکردنِ آدم علیه السّلام زَلَّتِ خود را به خویش که: «رَبَّنا إنّا ظَلَمْنا»، و اضافتکردنِ ابلیس به حقّ تعالیٰ که: ﴿رَبِّ بِما أغوَيتَني﴾8
خَلقِ حقْ افعالِ ما را مُوجِد است | *** | فعلِ ما آثارِ خَلقِ ایزد است9 |
لیک هستْ آن فعلِ ما مختارِ ما | *** | زو جزا گه مارِ ما گه یارِ ما10 |
زآنکه ناطق حرف بیند یا غرض | *** | کی شود یکدَم محیطِ دو عَرَض؟1 |
گر به معنا رفت، شد غافل ز حرف | *** | پیش و پس یکدَم نبیند هیچ طَرْف2 |
آن زمان که پیش بینی، آن زمان | *** | تو پسِ خود کی ببینی؟! این بدان |
چون محیطِ حرف و معنا نیست جان | *** | چون بوَد جانْ خالقِ این هر دُوان؟3 |
حقْ محیطِ جمله آمد ای پسر | *** | وا ندارد کارش از کارِ دگر4 |
گفتِ ایزدْ جانِ ما را مست کرد | *** | چون نداند آن که را خود هست کرد؟!5 |
----------
گفت شیطان که: ﴿بِما أغْوَيتَني﴾ | *** | کرد فعلِ خود نهانْ دیوِ دَنی6 |
گفت آدم که: «ظَلَمْنا نَفسَنا» | *** | او ز فعلِ حق نَبُد غافل چو ما7 |
در گُنهْ او از ادب پنهانْش کرد | *** | زآن گُنَه بر خود زدنْ او بر بِخَورد8 |
بعدِ توبه گفتش: «ای آدم، نه من | *** | آفریدم در تو آن جُرم و مِحَن؟!9 |
نی که تقدیر و قضای من بُد آن؟! | *** | چون به وقتِ عُذر کردی آن نهان؟»10 |
گفت: «ترسیدم، ادب نگذاشتم» | *** | گفت: «هم من پاسِ آنَت داشتم»11 |
----------
هر که آرَد حُرمَت، او حُرمَت بَرَد | *** | هر که آرَد قند، لوزینه خورَد1 |
﴿طَيبات﴾ از بهرِ که؟ ﴿لِلطَّيبين﴾ | *** | یار را خوش کُن مَرَنجان و ببین2 |
تمثیل [در بیان جَبر و اختیار]
یک مثال -ای دل- پیِ فرقی بیار | *** | تا بدانی جبر را از اختیار |
دستْ کآن لرزان بوَد از اِرتعاش | *** | وآنکه دستی را تو لرزانی ز جاش |
هر دو جنبشْ آفریدهیْ حقْ شناس | *** | لیک نتْوان کرد این با آن قیاس |
زین پشیمانی که لرزانیدیاش | *** | چون پشیمان نیست مرد مُرتَعِش؟3 |
🔹 مُرتَعِش را کی پشیمان دیدهای؟! | *** | بر چنین جبری چه بَرچسبیدهای؟! |
بحثِ عقل است این، چه عقل؟ آن حیلهگر | *** | تا ضعیفی ره بَرَد آنجا مگر4 |
بحثِ عقلی گر دُر و مرجان بوَد | *** | آن، دگر باشد که بحثِ جان بوَد |
بحثِ جان اندر مقامی دیگر است | *** | بادۀ جان را قِوامی دیگر است |
آن زمان که بحثِ عقلی، ساز بود | *** | این عمَر با بُوالحَکَم همراز بود5 |
چون عمَر از عقل آمد سوی جان | *** | بُوالحَکَمْ بوجَهل شد در بحثِ آن |
سوی عقل و سوی حسْ او کامل است | *** | گرچه خود نسبت به جانْ او جاهل است6 |
بحثِ عقل و حسْ اثر دان یا سبب | *** | بحثِ جانی، یا عجب یا بُوالعَجب7 |
ضوءِ جان آمد، نمانْد -ای مُستَضی- | *** | لازم و ملزوم و نافی، مُقتَضی1 |
زآنکه بینا را که نورش بازِغ است | *** | از عصا و از عصاکش فارغ است2 |
تفسیر آیۀ ﴿وَ هُوَ مَعَكم أينَ ما كنتُم﴾ و بیانِ آن3
بارِ دیگر ما به قصّه آمدیم | *** | ما از این قصّه برونْ خود کی شدیم؟! |
گر به جهل آییم، آن زندانِ اوست | *** | ور به علم آییم، آن ایوانِ اوست4 |
گر به خواب آییم، مستانِ ویایم | *** | ور به بیداری، به دستانِ ویایم |
ور بگِرییم، ابرِ پر زَرقِ ویایم | *** | ور بخندیم، آن زمان برقِ ویایم5 |
ور به خشم و جنگ، عکسِ قهرِ اوست | *** | ور به صُلح و عذر، عکسِ مِهر اوست6 |
ما کهایم اندر جهانِ پیچ پیچ؟ | *** | چون اَلف کاو خود ندارد هیچ هیچ |
چون اَلف گر تو مجرّد میشوی | *** | اندر این ره مَردِ مفرَد میشوی7 |
جهد کُن تا تَرکِ غیرِ حق کُنی | *** | دل از این دنیای فانی بَرکَنی |
این سخن را نیست پایان ای پسر | *** | از رسولِ روم برگو وز عمَر |
سؤالکردن رسول روم از عمر رضی اللٰه عنه از سبب ابتلای ارواح به این آب و گِلِ جسم1
از عمَرْ چون آن رسول این را شنید | *** | روشنیای در دلش آمد پدید |
محو شد پیشش سؤال و هم جواب | *** | گشت فارغ از خطا و از صواب |
اصل را دریافت، بگذشت از فروع | *** | بهرِ حکمت کرد در پُرسش شروع |
🔹 گفت: «یا عُمَّر، چه حکمت بود و سِرّ | *** | حَبسِ آن صافی در این جای کَدِر2 |
آبِ صافی در گِلی پنهان شده | *** | جانِ صافی بستۀ اَبدان شده |
🔹 فایده فرما که این حکمت چه بود؟ | *** | مرغ را اندر قفس کردن چه سود؟» |
گفت: «تو بحثِ شِگَرفی میکُنی | *** | معنیای را بندِ حرفی میکُنی3 |
حبس کردی معنیِ آزاد را | *** | بندِ حرفی کردهای تو باد را4 |
از برای فایده این کردهای | *** | تو که خود از فایده در پردهای5 |
آن که از وی فایده زاییده شد | *** | چون نبیند آنچه ما را دیده شد؟6 |
صد هزاران فایدهست و هر یکی | *** | صد هزاران پیشِ آن یک، اندکی |
آن دَمِ لطفش که جانِ جانهاست | *** | چون بوَد خالی ز معنا؟ گوی راست7 |
🔹 آن دَمِ نُطقت که جزوِ جزوهاست | *** | فایده شد، کُلِّ کُلّ خالی چراست؟1 |
تو که جزوی، کارِ تو با فایدهست | *** | پس چرا در طعنِ کُل آری تو دست؟2 |
گفت را گر فایده نبوَد، مگو | *** | ور بوَد، هِلْ اعتراض و شُکر جو3 |
شُکرِ حق چون طوْقِ هر گردن بوَد | *** | نی جدال و رو تُرُش کردن بوَد4 |
گر تُرُشرو بودن آمد شُکر و بس | *** | همچو سرکه، شُکرگویی نیست کس! |
سرکه را گر راه باید در جگر | *** | گو: ”برو سرکنگبین شو از شِکر“»5 |
معنی اندر شعرْ جز با خَبط نیست | *** | چون فَلاسنگ است، آن را ضبط نیست6 |
در بیان حدیثِ «مَن أرادَ أن یَجلِسَ مَعَ اللٰهِ، فَلیَجلِسْ مَعَ أهلِ التَّصَوُّف»7
آن رسول اینجا رسید و شاه شد | *** | والِه اندر قدرتِ اَللٰه شد |
آن رسول از خود بشد، زین یک دو جام | *** | نی رسالت یادْ مانْدش نی پیام8 |
----------
سیل چون آمد به دریا، بَحر گشت | *** | دانه چون آمد به مزرَع، کِشت گشت |
چون تعلّق یافت نان با بوالْبَشَر | *** | نانِ مُرده، زنده گشت و با خبر |
موم و هیزم چون فدای نار شد | *** | ذاتِ ظلمانیِّ او اَنوار شد9 |
سنگِ سُرمه چون که شد در دیدگان | *** | سنگِ بینایی شد آنجا دیدهبان1 |
ای خُنُک آن مُرده کز خود رَسته شد | *** | در وجودِ زندهای پیوسته شد |
وایِ آن زنده که با مُرده نِشست | *** | مرده گشت و زندگی از وی بجَست2 |
چون تو در قرآنِ حق بُگریختی | *** | با روانِ انبیا آمیختی3 |
هستْ قرآنْ حالهای انبیا | *** | ماهیانِ بحرِ پاکِ کبریا |
ور بخوانیّ و نِهای قرآنپذیر | *** | انبیا و اولیا را دیده گیر4 |
ور پذیرایی، چو برخوانی قِصَص | *** | مرغِ جانَت تنگ آید در قَفَص5 |
مرغْ کاو اندر قفس زندانی است | *** | مینَجوید رَستن، از نادانی است |
روحهایی کز قفسها رَستهاند | *** | انبیا و رهبرِ شایستهاند |
از برونْ آوازشان آید بدین | *** | که: «رهِ رَستنْ تو را این است این |
ما بدین رَستیم زین تَنگین قفس | *** | غیرِ این ره نیست چارهیْ این قفس |
خویش را رنجور ساز و زارِ زار | *** | تا تو را بیرون کنند از اِشتِهار»6 |
کِاشْتهارِ خَلقْ بندی محکم است | *** | در رهْ این از بندِ آهن کی کم است؟! |
یک حکایت بشنو ای زیبا رفیق | *** | تا بدانی شرط این بحرِ عمیق |
🔹 بشنو اکنون داستانی در مثال | *** | تا شوی واقف بر اسرارِ مَقال7 |
قصّۀ آن بازرگان که به هندوستان به تجارت میرفت و پیغام دادن طوطیِ محبوس به طوطیانِ هندوستان
بود بازرگانی، او را طوطیای | *** | در قفسْ مَحبوسْ زیبا طوطیای |
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد | *** | سوی هندِستان شدن آغاز کرد1 |
هر غلام و هر کنیزک را ز جود | *** | گفت: «بَهر تو چه آرَم؟ گوی زود» |
هر یکی از وی مُرادی خواست کرد | *** | جمله را وعده بداد آن نیکمرد |
گفت طوطی را: «چه خواهی ارمغان | *** | کآرَمَت از خِطّۀ هندوستان؟»2 |
گفتش آن طوطی که: «آنجا طوطیان | *** | چون ببینی، کن ز حالِ من بیان |
که فلان طوطی که مشتاقِ شماست | *** | از قضای آسمانْ در حَبسِ ماست |
بر شما کرد او سلام و داد خواست | *** | وز شما چارهیْ رَه و ارشاد خواست3 |
گفت: ”میشاید که من در اشتیاق | *** | جان دهم اینجا، بمیرم از فراق؟!4 |
این روا باشد که من در بندِ سخت | *** | گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟! |
اینچنین باشد وفای دوستان | *** | من در این حَبس و شما در بوستان؟! |
یاد آرید -ای مِهان- زین مرغِ زار | *** | یک صَبوحی در میانِ مَرغزار5 |
یادِ یارانْ یار را مَیمون بوَد | *** | خاصه کآن لیلیّ و این مجنون بوَد6 |
ای حریفان با بُتِ موزونِ خود | *** | من قدحها میخورم از خونِ خود7 |
یک قدح مِیْ نوش کن بر یادِ من | *** | گر همیخواهی که بِدْهی دادِ من1 |
یا به یادِ این فِتادهیْ خاکبیز | *** | چونکه خوردی، جرعهای بر خاک ریز“»2 |
----------
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟! | *** | وعدههای آن لبِ چون قند کو؟! |
ور فراقِ بنده از بَد بندگیست | *** | چون تو با بد بَد کُنی، پس فرق چیست؟ |
ای بَدی که تو کُنی در خشم و جنگ | *** | باطرَبتر از سَماع و بانگِ چَنگ3 |
ای جفای تو ز دولت خوبتر | *** | و انتقامِ تو ز جان محبوبتر4 |
نارِ تو این است، نورت چون بوَد؟! | *** | ماتمْ این، تا خود که سورت چون بوَد؟!5 |
از حَلاوتها که دارد جورِ تو | *** | وز لطافت، کس نیابد غورِ تو6 |
🔹 یاد آور از محبّتهای ما | *** | حقِّ مجلسها و صحبتهای ما7 |
نالم و، ترسم که او باور کند | *** | وز ترحّمْ جور را کمتر کند |
عاشقم بر قهر و بر لطفش بهجِدّ | *** | ای عجب، من عاشقِ این هر دو ضدّ |
واللَه اَر زین خارْ در بُستان شوَم | *** | همچو بلبلْ زین سببْ نالان شوَم8 |
این عجب بلبل که بگشاید دهان | *** | تا خورَد او خار را با گُلْسِتان! |
این نه بلبل، این نهنگِ آتشیست | *** | جمله ناخوشهای عشقْ او را خوشیست1 |
عاشقِ کلّ است و خودْ کُلّ است او | *** | عاشقِ خویش است و عشقِ خویشجو2 |
صفتِ اُولی أجْنِحۀ طُیورِ عقولِ الٰهی3
قصّۀ طوطیِّ جانْ زین سان بوَد | *** | کو کسی کاو مَحرمِ مرغان شود؟4 |
کاو یکی مرغی ضعیفی بیگناه | *** | وَ اندرونِ او سلیمان با سپاه5 |
چون بنالد زارْ بیشُکر و گِله | *** | افتد اندر هفت گردون غُلغله6 |
هر دَمش صد نامه، صد پیک از خدا | *** | «یا رَبی» زو، شصت لبّیک از خدا7 |
زَلّتِ او بِهْ ز طاعتْ پیشِ حق | *** | نزدِ کفرش جمله ایمانها خَلَق8 |
هر دمی او را یکی مِعراجِ خاص | *** | بر سرِ تاجش نهد حقْ تاجِ خاص |
صورتش بر خاک و، جانْ در لامَکان | *** | لامَکانی فوقِ وهمِ سالِکان |
لامکانی نی که در وَهم آیَدَت | *** | هر دمی در وی خیالی زایَدَت9 |
بَل مکان و لامکان در حکمِ او | *** | همچو در حکمِ بهشتی چارجو10 |
شرحِ این کوتَه کن و رُخ زین بتاب | *** | دَم مزن، وَ اللٰهُ أعلَمْ بِالصَّواب1 |
دیدنِ خواجه طوطیان را در دشت و پیغام رسانیدن
باز میگردیم از این ای دوستان | *** | سوی مرغ و تاجر و هندوستان |
مردِ بازرگان پذیرفت آن پیام | *** | کاو رسانَد سوی جنس از وی سلام2 |
چونکه تا أقصای هندِستان رسید | *** | در بیابانْ طوطیِ چندی بدید |
مَرکب اِستانید و پس آواز داد | *** | آن سلام و آن امانت باز داد3 |
طوطیای زآن طوطیان لرزید و پس | *** | اوفتاد و مُرد و بُگسَستش نفَس |
شد پشیمان خواجه از گفتِ خبر | *** | گفت: «رفتم در هلاکِ جانور |
این مگر خویش است با آن طوطیَک؟ | *** | این مگر دو جسم بود و روحْ یَک؟4 |
این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟ | *** | سوختم بیچاره را زین گفتِ خام»5 |
----------
این زبان چون سنگ و فَمْ آهنوَش است | *** | وآنچه بِجْهد از زبانْ چون آتش است6 |
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف | *** | گه ز روی نَقل و گه از روی لاف7 |
زآنکه تاریک است و هر سو پنبهزار | *** | در میانِ پنبه چون باشد شَرار؟!8 |
ظالمْ آن قومی که چشمان دوختند | *** | وز سخنها عالَمی را سوختند9 |
عالَمی را یک سخنْ ویران کند | *** | روبَهانِ مرده را شیران کند10 |
جانها در اصلْ خود عیسیٰدَمند | *** | یک زمان زخمند و دیگر مَرهمند |
گر حجاب از جانها برخاستی | *** | گفتِ هر جانی مسیحآساستی1 |
گر سخن خواهی که گویی چون شکَر | *** | صبر کن از حرص و، این حلوا بخَور2 |
صبر باشد مُشتَهای زیرکان | *** | هست حلوا آرزوی کودکان3 |
هر که صبر آورْد، گردون بَر روَد | *** | هر که حلوا خورْد، وا پستر شود4 |
تفسیرِ قول شیخ فَریدالدّین عطّار قُدِّسَ سِرُّه:
«تو صاحبنفْسی ای غافل؛ میانِ خاکْ خون میخور | *** | که صاحبدل اگر زهری خورَد، آن انگبین باشد» 5 |
صاحبِ دل را ندارد آن زیان | *** | گر خورَد او زهرِ قاتل را عَیان |
زآنکه صحّت یافت، از پرهیزْ رَست | *** | طالبِ مسکینْ میان تبْ دَر است6 |
گفت پیغمبر که: «ای طالب جِری | *** | هان مکن با هیچ مطلوبی مِری!»7 |
در تو نمرودیست، آتش دَر مرو | *** | رفت خواهی، اوّل ابراهیم شو8 |
چون نِهای سَبّاح و نی دریاییای | *** | در مَیَفکن خویش از خود راییای9 |
🔹 او ز قعرِ بحرْ گوهر آورَد | *** | از زیانها سود بر سر آورَد |
کاملی گر خاک گیرد، زر شود | *** | ناقص ار زر بُرد، خاکستر شود |
چون قبولِ حق بوَد آن مردِ راست | *** | دستِ او در کارها دستِ خداست1 |
دستِ ناقص، دستِ شیطان است و دیو | *** | زآنکه اندر دامِ تَلبیس است و ریو2 |
جهل آید پیشِ او، دانش شود | *** | جهل شد علمی که در ناقص رود3 |
هرچه گیرد علّتی، علّت شود | *** | کُفر گیرد کاملی، ملّت شود4 |
ای مِریکرده پیاده با سوار | *** | سر نخواهی بُرد، اکنون پای دار5 |
تعظیمِ ساحرانْ مر موسیٰ را علیه السّلام که: «چه میفرمایی؟ اوّل تو اندازی عصا؟»6
ساحران در عهدِ فرعونِ لَعین | *** | چون مِری کردند با موسیٰ ز کین7 |
لیک موسیٰ را مقدَّم داشتند | *** | ساحرانْ او را مُکرَّم داشتند |
زآنکه گفتندش که: «فرمانْ آنِ توست | *** | گر تو میخواهی، عصا بِفْکن نخُست» |
گفت: «نی، اوّل شما -ای ساحران- | *** | افکنید آن مکرها را در میان» |
این قدَر تعظیم، ایشان را خرید | *** | وز مِری، آن دست و پاهاشان بُرید8 |
دینشان را خرید | *** | کز مِری... |
ساحرانْ چون قدرِ او بشناختند | *** | دست و پا در جُرمِ آن درباختند1 |
----------
لقمه و نکتهست کامل را حلال | *** | تو نِهای کامل، مخور، میباش لال! |
تو چو گوشی، او زبان، نی جنسِ تو | *** | گوشها را حق بفرمود: ﴿أنْصِتوا﴾2 |
کودکْ اوّل چون بزاید، شیرنوش | *** | مدّتی خامُش بوَد، او جمله گوش3 |
مدّتی میبایدش لبدوختن | *** | از سخنگویانْ سخن آموختن |
🔹 تا نیاموزد، نگوید صد یکی | *** | ور بگوید، حَشو گوید بیشکی4 |
ور نباشد گوش، تیتی میکند | *** | خویشتن را گُنگِ گیتی میکند5 |
کَرِّ اصلی کِش نبود آغازْ گوش | *** | لال باشد، کی کُنَد در نُطقْ جوش؟!6 |
زآنکه اوّلْ سمعْ باید نُطق را | *** | سوی منطق از رهِ سَمعْ اندر آ7 |
«اُدخُلُوا الأبیاتَ مِنْ أبوابِها» | *** | وَ اطْلُبُوا الأرزاقَ مِنْ أسبابِها8 |
نُطقْ کآن موقوفِ راهِ سَمع نیست | *** | جز که نطقِ خالقِ بیطَمْع نیست9 |
مُبدِع است و تابعِ استادْ نی | *** | مُسنَدِ جمله، وِرا اِسناد نی10 |
باقیانْ هم در حِرَف هم در مَقال | *** | تابعِ استاد و محتاجِ مثال11 |
زین سخن گر نیستی بیگانهای | *** | دَلق و اشکی گیر و جو ویرانهای1 |
زآنکه آدم زآن عِتابْ از اشک رَست | *** | اشکِ تر باشد دَمِ توبهپرست2 |
بهرِ گریه آدم آمد بر زمین | *** | تا بوَد نالان و گریان و حَزین |
آدم از فردوس و از بالای هفت | *** | پایماچان از برای عذر رفت3 |
گر ز پشتِ آدمی وَز صُلبِ او | *** | در طَلَب میباش هم در طُلبِ او4 |
🔹 تو چه دانی ذوقِ آب ای شیشهدل | *** | زآنکه همچون خر شدی تو پا به گِل5 |
ز آتشِ دل و آبِ دیده نُقل ساز | *** | بوستان از ابر و خورشید است تاز6 |
تو چه دانی ذوقِ آبِ دیدگان | *** | عاشقِ نانی تو چون نادیدگان |
گر تو این اَنبان ز نان خالی کنی | *** | پُر ز گوهرهای إجلالی کنی7 |
طفلِ جان از شیرِ شیطان باز کن | *** | بعد از آنَش با ملَک اَنباز کن8 |
تا تو تاریک و مَلول و تیرهای | *** | دان که با دیوِ لَعین همشیرهای |
لقمهای کآن نور افزود و کمال | *** | آن بوَد آورده از کسبِ حلال |
روغنی کآید چراغِ ما کُشد | *** | آب خوانش چون چراغی را کُشد |
علم و حکمت زایَد از لقمهیْ حلال | *** | عشق و رِقّت زاید از لقمهیْ حلال9 |
چون ز لقمه تو حسد بینیّ و دام | *** | جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام |
هیچ گندم کاری و جو بَر دهد؟! | *** | دیدهای اسبی که کرّهیْ خر دهد؟! |
لقمه تخم است و بَرَش اندیشهها | *** | لقمه بَحر و گوهرش اندیشهها10 |
زاید از لقمهیْ حلال اندر دهان | *** | میلِ خدمت، عزمِ رفتن آن جهان11 |
🔹 زاید از لقمهیْ حلال -ای مِه- حضور | *** | در دلِ پاکِ تو و در دیده نور1 |
🔹 این سخن پایان ندارد ای کیا | *** | بحثِ بازرگان و طوطی کن به پا2 |
باز گفتن بازرگان با طوطی آنچه در هندوستان دیده بود
کرد بازرگان تجارت را تمام | *** | باز آمد سوی منزل شادکام |
هر غلامی را بیاورْد ارمغان | *** | هر کنیزک را ببخشید او نشان3 |
گفت طوطی: «ارمغانِ بنده کو؟ | *** | آنچه دیدی وآنچه گفتی بازگو» |
گفت: «نی، من خود پشیمانم از آن | *** | دستِ خود خایان و انگشتانْ گزان4 |
که چرا پیغامِ خامی از گزاف | *** | بردم از بیدانشیّ و از نَشاف؟»5 |
گفت: «ای خواجه پشیمانی ز چیست؟ | *** | چیست آن کاین خشم و غم را مُقتضیست؟» |
گفت: «گفتم آن شکایتهای تو | *** | با گروهِ طوطیانْ همتای تو |
آن یکی طوطی ز دردت بوی بُرد | *** | زَهرهاش بِدْرید و لرزید و بمُرد |
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟ | *** | لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟» |
----------
نکتهای کآن جَست ناگه از زبان | *** | همچو تیری دان که جَست آن از کمان |
وا نَگردد از رهْ آن تیر ای پسر | *** | بند باید کرد سِیلی را ز سر |
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت | *** | گر جهان ویران کند، نبوَد شگفت |
فعل را در غیبْ اثرها زادنی ست | *** | وآن مَوالیدش به حکمِ خَلق نیست6 |
بیشریکی جمله مخلوقِ خداست | *** | آن مَوالید ارچه نسبتْشان به ماست7 |
زِیْد پرّانید تیری سوی عَمرْو | *** | عَمرْو را بگرفت تیرش همچو نَمر1 |
مدّتِ سالی همی زایید درد | *** | دردها را آفریند حق، نه مَرد2 |
عَمرْو دائم مانْد در درد و وَجَل | *** | دردها میزاید آنجا تا أجل3 |
زآن مَوالیدِ وَجَع چون مُرد او | *** | زِیْد را زَ اوّل سببْ قَتّال گو4 |
آن وَجَعها را بدو مَنسوب دار | *** | گرچه هست آن جمله صُنعِ کردگار |
همچنین کسب و دَم و دام و جِماع | *** | آن موالید است حق را مُستَطاع5 |
بسته درهای مَوالید از سبب | *** | چون پشیمان شد ولیّ از دست رَبّ6 |
اولیا را هست قدرت از إلٰه | *** | تیرِ جَسته باز آرندش ز راه7 |
گفته ناگفته کنند از فتحِ باب | *** | تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب8 |
از همه دلها چو آن نکته شنید | *** | آن سخن را کرد محو و ناپدید9 |
گَرْت بُرهان باید و حجّت، مِها | *** | از نُبی خوان: ﴿آيةٍ أوْ نُنسِها﴾10 |
آیَتِ «أنسَوْکُمُوا ذِکْرِی» بخوان | *** | قوّتِ نِسیانْ نهادَنْشان بدان11 |
چون به تَذکیر و به نِسیان قادرند | *** | بر همه دلهای خلقان قاهرند12 |
چون به نِسیانْ بست او راهِ نظر | *** | کار نتْوان کرد، ور باشد هنر |
زید رامی آندم اَر مُرد از وَجَل | *** | دردها... . (رامی: تیرانداز). |
«خَذتُموا سِخریَّةً أهلَ السُّمُو» | *** | از نُبی خوانید تا «أنسَوکُمُوا»1 |
صاحبِ دِهْ پادشاهِ جسمهاست | *** | صاحبِ دلْ شاهِ دلهای شماست |
فرعِ دید آمد عملْ بیهیچ شک | *** | پس نباشد مَردم إلّا مَردمک2 |
🔹 مردمش چون مردمَک دیدند خُرد | *** | در بزرگیْ مردمَکْ کس پی نبرد3 |
من تمامِ این نیارم گفت، از آن | *** | منع میآید ز صاحبمرکزان4 |
چون فراموشیّ خلق و یادشان | *** | با وی است، او میرسد فریادشان5 |
صد هزاران نیک و بد را آن بَهیّ | *** | میکُند هر شب ز دلهاشان تُهی6 |
روزْ دلها را از آن پُر میکند | *** | آن صدفها را پُر از دُرّ میکند |
آنهمه اندیشۀ پیشانها | *** | میشناسند از هدایتْ جانها7 |
پیشه و فرهنگِ تو آید به تو | *** | تا درِ اسباب بگْشاید به تو |
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد | *** | خوی این خوشخو بِدان مُنکَر نشد8 |
پیشهها و خُلقها همچون جَهیز | *** | سوی خَصم آیند روزِ رَستخیز9 |
🔹 صورتی کآن بر نهادت غالب است | *** | هم بر آن تصویرْ حَشرَت واجب است10 |
پیشهها و خُلقها از بعدِ خواب | *** | وا پس آید هم به خَصمِ خود شتاب11 |
پیشهها وَ اندیشهها در وقتِ صبح | *** | هم بدانجا شد که بود آن حُسن و قُبح12 |
...پیشانهها | *** | ...خانهها. |
چون کبوترهای پیک از شهرها | *** | سوی شهرِ خویش آرَد بهرهها |
🔹 هرچه بینی، سوی اصلِ خود روَد | *** | جزوْ سوی کُلِّ خود راجِع شود |
شنیدنِ آن طوطی حرکتِ آن طوطی را و مردن، و نوحهکردن خواجه
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد | *** | هم بلرزید و فتاد و گشت سرد |
خواجه چون دیدش فتاده همچنین | *** | بَرجَهید و زد کُلَه را بر زمین |
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید | *** | خواجه برجَست و گریبان را درید |
گفت: «ای طوطیِّ خوبِ خوشحَنین | *** | هین چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟1 |
ای دریغا مرغِ خوشآوازِ من | *** | ای دریغا همدم و همرازِ من |
ای دریغا مرغِ خوش ألحانِ من | *** | راحِ روح و روضۀ رضوانِ من2 |
گر سلیمان را چنین مرغی بُدی | *** | کی دگر مشغولِ آن مرغان شدی؟ |
ای دریغا مرغْ کَارزان یافتم | *** | زود روی از رویِ او برتافتم |
ای زبان، تو بس زیانی مَر مرا | *** | چون تویی گویا، چه گویم مَر تو را؟ |
ای زبان، هم آتش و هم خِرمنی | *** | چند این آتشْ در این خِرمن زنی؟3 |
در نهان، جان از تو افغان میکند | *** | گرچه هرچه گوییاش، آن میکند |
ای زبان، هم گنجِ بیپایان تویی | *** | ای زبان، هم رنجِ بیدرمان تویی |
هم صَفیر و خدعۀ مرغان تویی | *** | هم بِلیس و ظلمتِ کُفران تویی4 |
هم خَفیر و رهبرِ یاران تویی | *** | هم أنیسِ وحشتِ هجران تویی5 |
چند امانم میدهی ای بیامان؟! | *** | ای تو زِه کرده به کینِ من کمان6 |
نَک بِپرّانیدهای مرغِ مرا | *** | در چراگاهِ ستمْ کم کن چَرا7 |
... | *** | هم أنیسِ وحشت هجران تویی. |
یا جوابِ من بگو یا دادْ دِه | *** | یا مرا اسبابِ شادی یاد دِه» |
----------
ای دریغا نورِ ظلمتسوزِ من | *** | ای دریغا صبحِ روزافروزِ من |
ای دریغا مرغِ خوشپروازِ من | *** | زِ انتها پرّیده تا آغازِ من1 |
عاشقِ رنج است نادان تا اَبد | *** | خیز و ﴿لا اُقْسِم﴾ بخوان تا ﴿في كبَد﴾2 |
از کَبَد فارغ شدم با رویِ تو | *** | وَز زَبَد صافی بُدم در جویِ تو3 |
این دریغیها خیالِ دیدن است | *** | وز وجودِ نقدِ خود بُبْریدن است4 |
غیرتِ حق بود و با حق چاره نیست | *** | کو دلی کز حکمِ حقْ صد پاره نیست؟!5 |
غیرتْ آن باشد که آن غیرِ همَهست | *** | آن که افزون از بیان و دمدمَهست6 |
ای دریغا اشکِ من دریا بُدی | *** | تا نثارِ دلبرِ زیبا شدی7 |
طوطیِ من، مرغِ زیرَکسارِ من | *** | ترجمانِ فکرت و اسرارِ من8 |
هرچه روزی داد و ناداد آمدم | *** | او ز اوّل گفت تا یاد آمدم9 |
طوطیای کآید ز وحیْ آوازِ او | *** | پیش از آغازِ وجودْ آغازِ او10 |
اندرونِ توست آن طوطی نهان | *** | عکسِ او را دیده تو بر این و آن1 |
میبَرد شادیت را، تو شاد از او | *** | میپذیری ظلم را چون داد ازو2 |
ای که جان از بهرِ تن میسوختی | *** | سوختی جان را و تن افروختی3 |
سوختم من، سوخته خواهد کسی؟ | *** | تا ز من آتش زند اندر خَسی؟4 |
سوخته چون قابلِ آتش بوَد | *** | سوخته بِستان که آتشکِش بوَد5 |
ای دریغا ای دریغا ای دریغ! | *** | کآنچنان ماهی نهان شد زیرِ میغ6 |
چون زنم دَم؟ کآتشِ دلْ تیز شد | *** | شیرِ هجرْ آشفته و خونریز شد7 |
آن که او هشیارْ خود تُند است و مست | *** | چون بوَد چون او قدح گیرد به دست؟8 |
شیرِ مستی کز صفت بیرون بوَد | *** | از بَسیطِ مَرغزار افزون بوَد9 |
قافیه اندیشم و دلدارِ من | *** | گویدم: «مَندیش جز دیدارِ من |
خوش نشین ای قافیهاندیشِ من | *** | قافیهیْ دولت تویی در پیشِ من10 |
حرف چه بْوَد تا تو اندیشی از آن؟! | *** | صوت چه بْوَد؟ خارِ دیوارِ رَزان11 |
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم | *** | تا که بی این هر سه با تو دَم زنم |
آن دَمی کز آدمَش کردم نهان | *** | با تو گویم، ای تو اسرارِ جهان12 |
آن دمی را که نگفتم با خلیل | *** | وآن دمی را که نداند جبرئیل» |
آن دمی کز وی مسیحا دَم نزد | *** | حق ز غیرت نیز بی«ما» هم نزد1 |
«ما» چه باشد در لغت؟ اِثباتِ نفی | *** | من نه اِثباتم، منم بیذاتِ نفی2 |
من کَسی در ناکَسی دریافتم | *** | بس کَسی در ناکَسی دریافتم3 |
جمله شاهانْ پستْ پستِ خویش را | *** | جمله خَلقانْ مستْ مستِ خویش را4 |
جمله شاهانْ بردۀ بردهیْ خودند | *** | جمله خَلقانْ مردۀ مردهیْ خودند5 |
میشود صیّادْ مرغان را شکار | *** | تا کُند ناگاهْ ایشان را شکار6 |
دلبران بر بیدلانْ فتنه به جان | *** | جمله معشوقانْ شکارِ عاشقان7 |
هر که عاشق دیدیاش، معشوق دان | *** | کاو به نسبت هست هم این و هم آن |
تشنگان گر آب جویند از جهان | *** | آب جویَد هم به عالَمْ تشنگان8 |
چونکه عاشق اوست، تو خاموش باش | *** | او چو گوشَت میدهد، تو گوش باش9 |
بند کُن چون سیلْ سَیلانی کند | *** | ور نه رسواییّ و ویرانی کند10 |
من چه غم دارم که ویرانی بوَد؟! | *** | زیرِ ویرانْ گنجِ سلطانی بوَد |
غرقِ حق، خواهد که باشد غرقتر | *** | همچو موجِ بحرِ جان، زیر و زبَر1 |
زیرِ دریا خوشتر آید یا زبَر؟! | *** | تیرِ او دلکشتر آید یا سپر؟!2 |
بس زبونِ وسوسه باشی دِلا | *** | گر طَرَب را باز دانی از بلا3 |
گر مُرادَت را مَذاقِ شِکّر است | *** | بیمرادی نی مرادِ دلبر است؟!4 |
هر ستارَهش خونبهای صد هِلال | *** | خونِ عالَم ریختنْ او را حلال5 |
ما بها و خونبها را یافتیم | *** | جانبِ جانباختن بشْتافتیم6 |
ای حیاتِ عاشقان در مُردگی | *** | دل نیابی جز که در دلبُردگی |
من دلش جُسته به صد ناز و دَلال | *** | او بهانه کرده با من از مَلال7 |
گفتم: «آخِر غرقِ توست این عقل و جان» | *** | گفت: « رو رو، بر من این افسون مخوان!8 |
من ندانم آنچه اندیشیدهای | *** | ای دو دیده، دوست را چون دیدهای؟9 |
ای گرانجان، خوار دیدَهستی مرا | *** | زآنکه بس ارزان خریدَهستی مرا» |
هر که او ارزان خَرد، ارزان دهد | *** | گوهری طفلی به قرصی نان دهد |
غرقِ عشقیّام که غرق است اندر این | *** | عشقهای اوّلین و آخِرین |
مُجمَلش گفتم، نکردم من بیان | *** | ور نه هم لبها بسوزد هم زبان10 |
من چو لب گویم، لبِ دریا بوَد | *** | من چو «لا» گویم، مراد «إلّا» بوَد1 |
من ز شیرینی نشینم رو تُرُش | *** | من ز بسیاریِّ گفتارم خَمُش2 |
تا که شیرینیِّ ما از دو جهان | *** | در حجابِ رو تُرُش باشد نهان |
تا که در هر گوش ناید این سُخُن | *** | یک همیگویم ز صد سِرِّ لَدُن3 |
تفسیرِ قولِ حکیم سَنایی رَوّحَ اللٰهُ روحَه
به هر چَه از راه وا مانی | *** | چه کفرْ آن حرف و چه ایمان |
به هر چَه از دوست دور افتی | *** | چه زشتْ آن نقش و چه زیبا 4 |
وَ فی مَعنیٰ قَولِ النَّبیِّ علیه السّلام: «إنّ سَعداً لَغَیورٌ و أنا أغیَرُ مِنهُ و اللٰهُ تَعالیٰ أغیَرُ مِنّی، و مِن غیرَتِهِ حَرَّمَ الفَواحِشَ ما ظَهر مِنها و ما بَطَن»5
جمله عالَم زآن غَیور آمد که حق | *** | بُرد در غیرت بر این عالَم سَبَق6 |
او چو جان است و جهان چون کالبَد | *** | کالبَد از جان پذیرد نیک و بد7 |
هر که محرابِ نمازش گشت عَین | *** | سوی ایمان رفتنش میدان تو شَین8 |
هر که شد مَر شاه را او جامهدار | *** | هست خُسرانْ بهر شاهَش اِتِّجار1 |
هر که با سلطان شود او همنشین | *** | بر درش شِستن، بوَد حیف و غَبین2 |
دستبوسش چون رسید از پادشاه | *** | گر گزیند بوسِ پا، باشد گناه3 |
🔹 چون بیابی دست، گِردِ پا مگرد | *** | هست سربازی نشان مرد مرد4 |
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است | *** | پیشِ آن خدمت، خطا و زَلَّت است5 |
شاه را غیرت بوَد بر هر که او | *** | بو گزیند، بعد از آنکه دید رو6 |
غیرتِ حق، بر مَثَلْ گندم بوَد | *** | کاهِ خِرمَن، غیرتِ مردم بوَد |
اصلِ غیرتها بدانید از إلٰه | *** | آنِ خَلقان، فَرعِ حقْ بیاشتباه7 |
----------
شرحِ این بگذارم و گیرم گِلِه | *** | از جَفای آن نگارِ دَه دِله8 |
نالم ایرا نالهها خوش آیدش | *** | از دو عالَم ناله و غم بایدش9 |
چون ننالم تلخ از دستانِ او؟! | *** | که نیام در حلقۀ مَستانِ او10 |
چون نباشم همچو شب، بی روزِ او | *** | بیوصالِ رویِ روز افروزِ او؟!11 |
ناخوشِ او خوش بوَد در جانِ من | *** | جان فدای یارِ دلرنجانِ من |
عاشقم بر رنجِ خویش و دردِ خویش | *** | بهر خشنودیِّ شاهِ فردِ خویش |
خاکِ غم را سُرمه سازم بهر چشم | *** | تا ز گوهر پُر شود دو بَحرِ چشم |
اشکْ کآن از بهر او بارند خَلق | *** | گوهر است و اشک پندارند خلق |
من ز جانِ جان، شکایت میکنم | *** | من نیام شاکی، روایت میکنم |
دل همی گوید از او رنجیدهام | *** | وز نفاقِ سُست میخندیدهام |
راستی کن، ای تو فخرِ راستان | *** | ای تو صدر و من دَرت را آستان |
آستانه وْ صَدر در معنا کجاست؟ | *** | ما و من کو؟ آنطرف کآن یارِ ماست |
ای رهیده جانِ تو از ما و من | *** | ای لطیفهیْ روحْ اندر مرد و زن |
مرد و زن چون یک شوند، آن یک تویی | *** | چونکه یکها محو شد، آنَک تویی |
این من و ما، بهر آن برساختی | *** | تا تو با خود نردِ خدمت باختی |
🔹 تا تو با ما و تو، یک جوهر شوی | *** | عاقبتْ محضِ چنان دلبر شوی |
تا من و تو ها همه یک جان شوند | *** | عاقبتْ مُستَغرَقِ جانان شوند |
این همه هست و بیا ای امرِ کُن | *** | ای منزّه از بیان و از سُخُن1 |
چشم جِسمانه توانَد دیدنت؟! | *** | در خیال آرَد غم و خندیدنت؟!2 |
دل که او بستۀیْ غم و خندیدن است | *** | تو مگو: «کاو لایقِ آن دیدن است» |
آن که او بستهیْ غم و خنده بوَد | *** | او بدین دو عاریت زنده بوَد |
باغِ سبزِ عشق کاو بیمُنتَهاست | *** | جز غم و شادی در او بس میوههاست |
عاشقی زین هر دو حالت برتر است | *** | بیبهار و بیخزانْ سبز و تر است |
دِه زکاتِ روی خوب ای خوبرو | *** | شرحِ جانِ شَرحه شَرحه بازگو |
کز کِرِشمهیْ غَمزۀ غَمّازهای | *** | بر دلم بنْهاده داغِ تازهای |
من حلالش کردم ار خونم بریخت | *** | من همی گفتم: «حلال»، او میگریخت |
چون گریزانی ز نالهیْ خاکیان؟ | *** | غم چه ریزی بر دلِ غَمناکیان؟ |
ای که هر صبحی که از مَشرق بتافت | *** | همچو چشمهیْ مُشرِقَت در جوش یافت3 |
چه بهانه میدهی شیدات را؟ | *** | ای بها نَه شکّرِ لبهات را |
ای جهانِ کهنه را تو جانِ نو | *** | از تنِ بیجان و دل، افغان شنو |
شرحِ گُل بگْذار از بهر خدا | *** | شرحِ بلبل گو که شد از گُل جدا |
از غم و شادی نباشد جوشِ ما | *** | با خیال و وهم نَبوَد هوشِ ما |
حالتِ دیگر بوَد کآن نادر است | *** | تو مشو مُنکِر که حق بس قادر است |
تو قیاس از حالتِ انسان مکن | *** | منزل اندر جور و در احسان مکن |
جور و احسان، رنج و شادی، حادث است | *** | حادثان میرند و حقْشان وارث است1 |
صبح شد، ای صبح را پشت و پناه | *** | عذر مخدومی حُسامُ الدّین بخواه2 |
عذرخواهِ عقلِ کُلّ و جانْ تویی | *** | جانِ جان و تابشِ مرجانْ تویی |
تافت نورِ صبحِ ما از نورِ تو | *** | در صَبوحیّ با مِیِ منصورِ تو3 |
دادۀ تو چون چنین دارد مرا | *** | باده چه بْوَد تا طَرَب آرَد مرا؟! |
باده در جوششْ گدای جوشِ ماست | *** | چرخِ در گردشْ اسیرِ هوشِ ماست |
باده از ما مست شد، نی ما از او | *** | قالب از ما هست شد، نی ما از او |
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم | *** | خانه خانه کرده قالب را چو موم |
بس دراز است این، حدیثِ خواجه گو | *** | تا چه شد احوالِ آن مردِ نکو |
رجوع به حکایتِ خواجۀ تاجر
خواجه اندر آتش و درد و حَنین | *** | صد پراکنده همی گفت اینچنین |
گه تناقض، گاه ناز و، گه نیاز | *** | گاهْ سودای حقیقت، گه مجاز |
----------
مردِ غرقهگشته جانی میکَند | *** | دست را در هر گیاهی میزند |
تا کدامش دست گیرد در خطر | *** | دست و پایی میزند از بیمِ سر |
دوست دارد دوستْ این آشفتگی | *** | کوششِ بیهوده بِهْ از خفتگی |
آن که او شاه است او بیکار نیست | *** | ناله از وی طُرفه، کاو بیمار نیست |
بهر این فرمود رحمٰن، ای پسر: | *** | ﴿كلَّ يوْمٍ هُوَ في شَأنْ﴾ ای پسر4 |
اندر این ره میتراش و میخراش | *** | تا دَمِ آخِر، دَمی فارغ مباش |
تا دَمِ آخِر، دمی آخَر بوَد | *** | که عنایت با تو صاحبسِرّ بوَد |
هر که میکوشد، اگر مرد و زن است | *** | گوش و چشمِ شاهِ جانْ بر روزن است |
این سخن پایان ندارد ای عمو | *** | قصّۀ طوطی و خواجه بازگو |
برون انداختن مردِ تاجرْ طوطی را از قفس، و پریدنِ طوطیِ مرده
بعد از آنَش از قفس بیرون فِکند | *** | طوطیَک پرّید تا شاخِ بلند |
طوطیِ مرده چنان پرواز کرد | *** | کآفتاب از چرخْ تُرکیتاز کرد |
خواجه حیران گشت اندر کارِ مرغ | *** | بیخبر ناگه بدید اسرارِ مرغ |
رویْ بالا کرد و گفت: «ای عندلیب | *** | از بیانِ حالِ خودْمان دِه نصیب |
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟ | *** | چشمِ ما از مکر خود بردوختی1 |
🔹 ساختی مکریّ و ما را سوختی | *** | سوختی ما را و خود افروختی» |
گفت طوطی: «کاو به فعلم پند داد | *** | که رها کن نُطق و آواز و گشاد2 |
زآنکه آوازت تو را در بند کرد | *** | خویشِ او مُرده پیِ این پند کرد |
یعنی ای مُطرِبشده با عام و خاص | *** | مُرده شو چون من؛ که تا یابی خلاص » |
----------
دانه باشی، مرغَکانت برچِنند | *** | غنچه باشی، کودکانت برکَنند |
دانه پنهان کن، بهکلّی دام شو | *** | غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو |
هر که داد او حُسنِ خود را بَر مَزاد | *** | صد قضای بَد سوی او رو نهاد |
چشمها و خشمها و رَشکها | *** | بر سرش ریزد چو آب از مَشکها |
دشمنانْ او را ز غیرت میدرند | *** | دوستان هم روزگارش میبرند |
آن که غافل بود از کِشتِ بهار | *** | او چه داند قیمتِ این روزگار؟! |
در پناهِ لطفِ حق باید گریخت | *** | کاو هزاران لطفْ بر ارواح ریخت |
تا پناهی یابی آنگه، چه پناه! | *** | آب و آتش مر تو را گردد سپاه |
نوح و موسیٰ را نه دریا یار شد؟! | *** | نی بر اعداشان به کینْ قَهّار شد؟! |
آتشْ ابراهیم را نی قلعه بود | *** | تا برآورد از دلِ نمرودْ دود؟! |
او چه کرد آنجا که تو آموختی | *** | ساختیّ مکریّ و ما را سوختی. |
کوهْ یحییٰ را نه سوی خویش خواند؟! | *** | قاصدانش را به زخمِ سنگ راند؟! |
گفت: «ای یحیی بیا در من گریز | *** | تا پناهت باشم از شمشیرِ تیز» |
وداعکردنِ طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی بینفاق | *** | بعد از آن گفتش: «سلامٌ اَلفِراق |
🔹 اَلوِداع ای خواجه، کردی مرحمت | *** | کردی آزادم ز قید و مَظلَمت |
🔹 الوِداع ای خواجه، رفتم تا وطن | *** | هم شَوی آزاد روزی همچو من» |
خواجه گفتش: «فی أمانِ اللَه، برو | *** | مر مرا اکنون نمودی راهِ نو» |
🔹 سوی هندِستانِ اصلی رو نهاد | *** | بعدِ شدّت از فَرَجْ دل گشته شاد |
خواجه با خود گفت: «کاین پندِ من است | *** | راهِ او گیرم که این رهْ روشن است |
جانِ من کمتر ز طوطی کی بوَد؟! | *** | جانْ چنین باید که نیکو پی بوَد» |
مَضَرّتِ تعظیمِ خَلق و انگشتنما شدن
تن قفس شکل است، زآن شد خارِ جان | *** | در فریبِ داخِلان و خارجان |
اینْش گوید: «من شَوَم همرازِ تو» | *** | و آنْش گوید: «نی، منم انبازِ تو» |
اینْش گوید: «نیست چون تو در وجود | *** | در کمال و فضل و در احسان و جود» |
آنْش گوید: «هر دو عالَمْ آنِ توست | *** | جمله جانهامان طُفیلِ جانِ توست» |
🔹 آنْش خوانَد گاهِ عیش و خرّمی | *** | اینْش گوید گاهِ نوش و مرهَمی |
او چو بیند خلق را سرمستِ خویش | *** | از تکبّر میرود از دستِ خویش |
او نداند که هزاران را چو او | *** | دیو افکنده است اندر آبِ جو |
لطف و سالوسِ جهانْ خوش لقمهای است | *** | کمترش خور، کآن پُر آتش لقمهای است |
آتشش پنهان و ذوقش آشِکار | *** | دودِ او ظاهر شود پایانِ کار |
تو مگو: «آن مدح را من کی خَرم؟! | *** | از طمع میگوید او، من پی بَرم» |
مادِحت گر هَجْو گوید برملا | *** | روزها سوزد دلت زآن سوزها |
گرچه دانی کاو ز حِرمان گفتْ آن | *** | کآن طمع که داشت از تو شد زیان |
آن اثر میمانَدَت در اندرون | *** | در مَدیحْ این حالتت هست آزمون |
آن اثر هم روزها باقی بوَد | *** | مایۀ کِبر و خِداعِ جان شود |
نیک بنْماید چو شیرین است مَدْح | *** | بد نماید زآنکه تلخ افتاد قَدْح |
همچو مطبوخ است و حَبّ کآن را خوری | *** | تا به دیری شورش و رنج اَندری |
وَر خوری حلوا، بوَد ذوقش دَمی | *** | این اثر چون آن نمیپاید همی |
چون نمیپاید، همی مانَد نهان | *** | هر ضِدی را تو به ضدِّ آن بدان1 |
چون شکر مانَد نهان تأثیرِ او | *** | بعدِ چندی دُمَّل آرَد نیشجو |
🔹 وَر حَب و مطبوخ خوردی ای ظریف | *** | اندرون شد پاک زَ اخلاطِ کثیف |
نَفْس از بس مدحها فرعون شد | *** | کُنْ ذَلیلَ النَّفسِ هَوناً لا تَسُد2 |
تا توانی بنده شو، سلطان مباش | *** | زخمکش چون گوی شو، چوگان مباش |
ور نه چون لطفت نمانَد و آن جمال | *** | از تو آید آن حریفان را ملال |
آن جماعت کِت همی دادند ریوْ | *** | چون ببینندت، بگویندت که: «دیو!» |
جمله گویندت چو بینندت به در: | *** | «مردهای از گورِ خود برکرد سَر» |
همچو اَمرَد که «خدا» نامش کنند | *** | تا بدین سالوس در دامش کنند3 |
چون به بدنامی برآمد ریشِ او | *** | دیو را ننگ آید از تَفتیشِ او |
دیو سوی آدمی شد بهر شرّ | *** | سوی تو ناید، که از دیوی بَتر |
تا تو بودی آدمی، دیو از پیاَت | *** | میدوید و میچشانید از مِیاَت |
چون شدی در خوی دیوِی استوار | *** | میگریزد از تو دیو، ای نابکار |
آن که اندر دامنت آویخت او | *** | چون چنین گشتی، ز تو بُگریخت او |
تفسیرِ: «ما شاءَ اللٰهُ کانَ، و ما لَمْ یَشَأ لَمْ یَکُن»4
این همه گفتیم، لیک اندر بسیج | *** | بیعنایاتِ خدا هیچیم هیچ |
بیعنایاتِ حق و خاصانِ حق | *** | گر مَلَک باشد، سیاه اَستش ورق |
🔹 ای خدا، ای قادرِ بیچند و چون | *** | واقِفی بر حالِ بیرون و درون5 |
ای خدا ای قادر بیچون و چند | *** | از تو پیدا شد چنین قصر بلند. |
ای خدا، ای فضلِ تو حاجتروا | *** | با تو یادِ هیچکس نبوَد روا |
اینقَدَر ارشادْ تو بخشیدهای | *** | تا بدین، بس عیبِ ما پوشیدهای |
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش | *** | متّصل گردان به دریاهای خویش |
قطرۀ علم است اندر جانِ من | *** | وا رَهانش از هویٰ وز خاکِ تن |
پیش از آن کاین خاکها خَسفَش کند | *** | پیش از آن کاین بادها نَشفَش کُند |
گرچه چون نَشفَش کند، تو قادری | *** | کِش از ایشان وا سِتانی وا خَری |
قطرهای کاو در هوا شد یا که ریخت | *** | از خزینهیْ قدرتِ تو کی گریخت؟! |
گر درآید در عدم یا صد عدم | *** | چون بخوانیش او کُنَد از سَرْ قَدم |
صد هزاران ضِدْ ضِد را میکُشد | *** | بازِشان فضلِ تو بیرون میکِشد1 |
از عدمها سوی هستی هر زمان | *** | هست یا رَبّ کاروان در کاروان |
خاصه هر شبْ جمله افکار و عقول | *** | نیست گردد، غرق در بحرِ نُغول |
باز وقتِ صبح چون اَللٰهیان | *** | بَرزنند از بحرْ سَر چون ماهیان |
در خزان بین صد هزاران شاخ و برگ | *** | از هَزیمت رفته در دریای مرگ |
زاغ پوشیده سیَهْ چون نوحهگر | *** | در گلستان نوحه کرده بر خُضَر |
باز فرمان آید از سالارِ دِه: | *** | «مر عدم را کآنچه خوردی باز دِه |
آنچه خوردی وا دِه ای مرگِ سیاه | *** | از نبات و وَرد و از برگ و گیاه» |
🔹 ای برادر، یک دم از خود دور شو | *** | با خود آی و غرقِ بحرِ نور شو |
ای برادر، عقلْ یک دَم با خود آر | *** | دَم به دَم در تو خزان است و بهار |
باغِ دل را سبز و ترّ و تازه بین | *** | پُر ز غنچه و وَرد و سرو و یاسمین |
زَ انبُهیِّ برگْ پنهان گشته شاخ | *** | زَ انبُهیِّ گلْ نهان صحرا و کاخ |
این سخنهایی که از عقلِ کُل است | *** | بوی آن گلزار و سرو و سنبل است |
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟! | *** | جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟! |
بو قلاووز است و رهبر مر تو را | *** | میبَرد تا خُلد و کوثر مر تو را |
بو دوای چشم باشد نورساز | *** | شد ز بویی دیدۀ یعقوبْ باز |
بوی بد مر دیده را تاری کند | *** | بوی یوسُفْ دیده را یاری کند |
تو که یوسُف نیستی، یعقوب باش | *** | همچو او با گریه و آشوب باش |
🔹 تو چو شیرین نیستی، فرهاد باش | *** | چون نِهای لیلی، چو مجنون گَرد فاش |
تفسیرِ قولِ حکیم سَنایی قُدِّسَ سِرُّه:
«ناز را رویی بباید همچو وَرد | *** | چون نداری، گِرد بدخویی مگرد |
زشت باشد روی نازیبا و ناز | *** | سخت باشد چشمِ نابینا و درد» |
بشنو این پند از حکیمِ غزنَوی | *** | تا بیابی در تنِ کهنه نُوی |
🔹 این رباعی را شنو از جان و دل | *** | تا بهکُل بیرون شوی از آب و گِل1 |
🔹 پند او را از دل و جان گوش کن | *** | هوش را جان ساز و جان را هوش کن |
🔹 آن حکیمِ غزنوی شیخِ کبیر | *** | گفته است این پندِ نیکو، یاد گیر:2 |
«پیشِ یوسُفْ نازِشِ خوبی مکُن | *** | جز نیاز و آهِ یعقوبی مکُن» |
معنیِ مردنْ ز طوطی بُد نیاز | *** | در نیاز و فقرْ خود را مُرده ساز |
تا دَمِ عیسیٰ تو را زنده کند | *** | همچو خویشَت خوب و فرخنده کند |
در بهاران کی شود سرسبزْ سنگ؟! | *** | خاک شو، تا گُل برویَد رنگ رنگ |
سالها تو سنگ بودی دلخراش | *** | آزمون را یک زمانی خاک باش |
داستان پیرِ چنگی که در عهدِ عُمَر از بهر خداوند تعالیٰ، در گورستان در روزِ بینوایی چنگ میزد
🔹 در بیانِ این شِنو یک داستان | *** | تا بدانی اعتقادِ راستان |
آن شنیدستی که در عهدِ عُمَر | *** | بود چنگی مُطربی با کَرّ و فَرّ؟ |
بلبل از آوازِ او بیخود شدی | *** | یک طرب ز آوازِ خوبَش صد شدی |
مجلس و مَجمَعْ دَمَش آراستی | *** | وَز نوای او قیامت خاستی |
همچو اسرافیل کآوازش به فَنّ | *** | مردگان را جان درآرَد در بدن |
یا رسائل بود اسرافیل را | *** | کز سَماعَش پَر بِرُستی فیل را |
یا چو داوود از خوشیِّ نغمهها | *** | جان پراندی سوی بستانِ خدا |
سازد اسرافیل روزی ناله را | *** | جان دهد پوسیدۀ صد ساله را |
----------
اولیا را در درون هم نغمههاست | *** | طالبان را زآن، حیاتِ بیبَهاست1 |
نشْنوَد آن نغمهها را گوشِ حسّ | *** | کز سخنها گوشِ حسّ باشد نجِس2 |
نشْنوَد نغمهیْ پری را آدمی | *** | کاو بوَد زَ اسرارِ پَرْیانْ اَعجَمی |
گرچه هم نغمهیْ پری زین عالم است | *** | نغمۀ دلْ برتر از هر دو دَم است |
که پریّ و آدمی زندانیاند | *** | هر دو در زندانِ این نادانیاند |
﴿مَعشَرَ الْجِنّ﴾ سورۀ رحمٰن بخوان | *** | «تَسْتَطیعوا تَنْفُذوا» را باز دان3 |
🔹 سورةُ الرَّحمٰن بخوان ای مُبتدی | *** | تا شَوی بر سرِّ پَرْیانْ مُهتَدی |
🔹 کارِ ایشان است زآن سوی پری | *** | گرددَت روشن چو جویی رهبری |
نغمههای اندرونِ اولیا | *** | اوّلاً گوید که: «ای اَجزای لا |
هین ز لایِ نفیْ سَرها بَر زنید | *** | وین خیال و وهم یک سو افکنید |
ای همه پوسیده در کَون و فَساد | *** | جانِ باقیتان نَرویید و نَزاد؟» |
گر بگویم شمّهای زآن نغمهها | *** | جانها سر بر زنند از دَخمهها |
گوش را نزدیک کن، کآن دور نیست | *** | لیک نَقلِ آن، به تو دستور نیست |
هین که اسرافیلِ وقتند اولیا | *** | مُرده را زیشان حیات است و نَما |
جانهای مرده اندر گورِ تن | *** | برجهَد ز آوازشان اندر کفن |
گوید: «این آوا ز آواها جداست | *** | زنده کردنْ کارِ آوازِ خداست» |
🔹 چون به صورتْ اولیا آگه شوند | *** | از طرب گویند، چون بارِه شوند:4 |
«ما بمُردیم و بهکُلّی کاستیم | *** | بانگِ حق آمد، همه برخاستیم» |
بانگِ حق اندر حجاب و بیحِجیب | *** | آن دهد کاو داد مریم را ز جیب1 |
ای فَناتان نیست کرده زیرِ پوست | *** | بازگردید از عدمْ زآوازِ دوست |
مطلقْ آن آوازْ خود از شَه بوَد | *** | گرچه از حُلقومِ عبدُاللَه بوَد |
در تفسیرِ «مَنْ کانَ لِلّٰهِ، کانَ اللٰهُ لَه» و بیان آن2
گفت او را: «من زبان و چشمِ تو | *** | من حواس و من رضا و خشمِ تو |
رو که ”بی یَسمَعْ وَ بی یَبصُرْ“ تویی | *** | سِر تویی، چه جای صاحبسِر تویی3 |
چون شدی ”مَنْ کانَ لِلَّه“ از وَلَه | *** | حق تو را باشد که ”کانَ اللٰهُ لَه“4 |
گه ”تویی“ گویم تو را، گاهی ”منم“ | *** | هر چه گویم، آفتابی روشنم |
هر کجا تابم ز مِشکاتت دَمی | *** | حل شد آنجا مشکلاتِ عالَمی5 |
🔹 هر کجا تاریکی آمد ناسزا | *** | از فروغِ ما شود شمسُ الضُّحیٰ |
ظلمتی را کآفتابش برنداشت | *** | از دَمِ ما گردد آن ظلمت چو چاشت» |
آدمی را او به خویش أسما نمود | *** | دیگران را زآدمْ أسما میگشود6 |
🔹 آبْ خواه از جو بجو خواه از سَبو | *** | کاین سَبو را هم مدد باشد ز جو |
🔹 نورْ خواه از مَه طلب خواهی ز خَور | *** | نورِ مَه هم زآفتاب است ای پسر7 |
🔹 مُقتَبِس شو زود، چون یابی نُجوم | *** | گفت پیغمبر که: «أصحابی نُجوم»1 |
خواه زآدم گیر نورش خواه از او | *** | خواه از خُم گیر مِیْ خواه از کَدو |
کاین کدو با خُم بپیوستَهست سخت | *** | نی چو تو، شاد آن کدوی نیکبخت |
گفت: «طوبیٰ مَن رَآنی» مُصطَفیٰ | *** | «وَ الَّذی یُبصِرْ لِمَن وَجهی رَأیٰ»2 |
چون چراغی نورِ شمعی را کشید | *** | هر که دید آن را، یقین آن شمع دید |
همچنین تا صد چراغْ اَر نَقل شد | *** | دیدنِ آخِر، لِقای اصل شد |
خواه از نورِ پَسین بِسْتان تو آن | *** | هیچ فرقی نیست، خواه از شمعدان3 |
خواه نور از اوّلین بِسْتان به جان | *** | خواه از نورِ پَسین، فرقی مَدان |
خواه بینْ نور از چراغِ آخِرین | *** | خواه بینْ نورَش زِ شمعِ غابِرین4 |
در معنیِ حدیثِ «إنّ لِرَبِّکُم فِی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٌ، ألا فَتَعَرَّضوا لَها!»5
گفت پیغمبر که: «نَفحَتهای حق | *** | اندر این ایّام میآرد سَبَق |
گوشِ هُش دارید این اوقات را | *** | در رُبایید این چنین نَفْحات را»6 |
نفحهای آمد شما را دید و رفت | *** | هر که را میخواست، جان بخشید و رفت |
نفحهای دیگر رسید، آگاه باش | *** | تا از این هم وا نمانی خواجهتاش |
جانِ آتش یافت زآن، آتشکُشی | *** | جانِ مرده یافت از وی جنبشی |
جانِ ناری یافت از وی اِنطِفا | *** | مرده پوشید از بقای او قَبا |
تازگیّ و جنبشِ طوبیٰست این | *** | همچو جنبشهای خَلقان نیست این1 |
گر در افتد در زمین و آسمان | *** | زَهرههاشان آب گردد در زمان |
خود ز بیمِ این دَمِ بیمُنتَها | *** | بازخوان: ﴿فَأْبَينَ أن يحمِلنَها﴾2 |
ور نه خود ﴿أشفَقنَ مِنها﴾ چون بُدی | *** | گر نه از بیمَش دلِ کُه خون شدی؟!3 |
دوشْ دیگرگونه این میداد دست | *** | لقمۀ چندی درآمد، در ببست |
بهر لقمه گشت لقمانی گرو | *** | وقتِ لقمان است، ای لقمه برو |
از هوای لقمۀ این خار خار | *** | از کفِ لقمان برون آرید خار4 |
در کفِ او خار و سایَهش نیز نیست | *** | لیکِتان از حرصْ آن تمییز نیست5 |
خار دان آن را که خُرما دیدهای | *** | زآنکه بس نانکور و بس نادیدهای |
جانِ لقمان که گلستانِ خداست | *** | پای جانش خستۀ خاری چراست؟! |
اُشتُر آمد این وجودِ خارخوار | *** | مصطفیٰزادی بر این اُشتُرْ سوار |
اُشتُرا، تَنگِ گُلی بر پشتِ توست | *** | کز نسیمش در تو صد گلزار رُست |
میلِ تو سویِ مُغیلان است و ریگ | *** | تا چه گُل چینی ز خارِ مردهریگ؟ |
ای بگَشته زین طلبْ تو کو بهکو | *** | چند گویی: «آن گلستان کو و کو؟» |
پیش از آن کاین خارِ پا بیرون کُنی | *** | چشمْ تاریک است، جولان چون کُنی؟! |
آدمی کاو مینگنجد در جهان | *** | در سرِ خاری همی گردد نهان |
مصطفیٰ آمد که سازد همدمی: | *** | «کَلِّمینی یا حُمَیرا، کَلِّمی!»6 |
ای حُمَیرا آتشاندر نِه تو نَعل | *** | تا ز نعلِ تو شود این کوهْ لَعل |
این حُمَیرا لفظِ تأنیث است و جان | *** | نامِ تأنیثش نهند این تازیان |
لیک از تأنیثْ جان را باک نیست | *** | روح را با مرد و زنْ إشراک نیست |
از مؤنّث وَز مذکَّر برتر است | *** | این نه آن جان است کز خشک و تر است |
این نه آن جان است کَافْزاید به نان | *** | یا گَهی باشد چنین گاهی چنان |
خوشکنندهست و خوش و عینِ خوشی | *** | بیخوشی نبوَد خوشی، ای مُرتَشی |
مُرتَشی را هست از رَشوَت خوشی | *** | صد خوشی یابی چو دست اندر کِشی |
چون تو شیرین از شِکر باشی، بوَد | *** | کآن شکر گاهی ز تو غایب شود |
چون شِکر گردی ز تأثیرِ وفا | *** | پس شِکر کی گردد از شکّر جدا؟ |
🔹 زهر محض است آن که باشد بیوفا | *** | هَب لَنا یا رَبَّنا نِعمَ الْوَفا1 |
عاشق از حق چون غذا یابد رَحیق | *** | عقلْ آنجا گُم شود گُم ای رفیق2 |
عقلِ جزوی عشق را مُنکِر بوَد | *** | گرچه بنْماید که صاحبسرّ بوَد |
زیرک و داناست، امّا نیست نیست | *** | تا فرشته لا نشد، اهریمنیست |
او به قول و فعلْ یارِ ما بوَد | *** | چون به حکمِ حال آیی، لا بوَد |
لا بوَد، چون او نشد از هست نیست | *** | زآنکه طَوعاً لا نشد، کَرهاً بسیست3 |
جانْ کمال است و ندای او کمال | *** | مصطفیٰ گویان: «کَارِحْنا یا بِلال!»4 |
ای بلال، اَفرازْ بانگِ سَلسَلت | *** | زآن دَمی کَاندر دمیدم در دلت |
🔹 ای بلال، ای گُلبُنَت را جانسپار | *** | خیز بلبلوارْ جان میکُن نثار |
زآن دَمی کآدم از آن مدهوش شد | *** | هوشِ اهلِ آسمان بیهوش شد |
مصطفیٰ بیخویش شد زآن خوبْ صوت | *** | شد نمازش در شبِ تَعریسْ فوت1 |
سَر از آن خوابِ مبارک برنداشت | *** | تا نمازِ صبحدم آمد به چاشت |
در شبِ تَعریسْ پیشِ آن عروس | *** | یافت جانِ پاکِ ایشان دستبوس |
عشق و جانْ هر دو نهانند و سَتیر | *** | گر عروسش خواندهام، عیبی مگیر |
از ملالِ یارْ خامُش کردمی | *** | گر هم او مهلت بدادی یک دَمی |
لیک میگوید: «بگو، هین عیب نیست | *** | جز تقاضای قضای غیب نیست» |
عیب باشد کاو نبیند جز که عیب | *** | عیب کی بیند روانِ پاکِ غیب؟ |
عیب شد نسبت به مخلوقِ جَهول | *** | نی به نسبت با خداوندِ قبول |
کفر هم نسبت به خالقْ حکمت است | *** | چون به ما نسبت کُنی، کفرْ آفت است |
ور یکی عیبی بوَد با صد صفات | *** | بر مثالِ چوب باشد در نبات2 |
در ترازو هر دو را یکسان کِشند | *** | زآنکه آن هر دو چو جسم و جان خوشند |
پس بزرگان این نگفتند از گزاف: | *** | «جسمِ پاکان همچو جان افتاد صاف» |
گفتشان و فعلشان و ذکرشان | *** | جمله جانِ مطلق آمد بینشان3 |
جانِ دشمندارشان جسمیست صِرف | *** | چون زیاد از نزدِ او اسمیست صِرف4 |
آن به خاک اندر شد و کُل خاک شد | *** | این نمک اندر شد و کُل پاک شد |
آن نمک کز وی محمّد أملَح است | *** | زآن حدیثِ بانمکْ او أفصَح است5 |
این نمک باقیست از میراثِ او | *** | با تواَند آن وارثانِ او، بجو |
پیشِ تو شَسته، تو را خودْ پیش کو؟ | *** | پیشِ هستت جانِ پیش اندیش کو؟ |
گر تو خود را پیش و پس کردی گمان | *** | بستۀ جسمیّ و محرومی ز جان |
زیر و بالا، پیش و پس، وصفِ تن است | *** | بیجهتها وصفِ جانِ روشن است1 |
برگُشا از نورِ پاکِ شَهْ نظر | *** | تا نپنداری تو چون کوتهنظر |
که همینی در غم و شادیّ و بس | *** | ای عدم، کو مر عدم را پیش و پس؟! |
🔹 از وجود و از عدم گر بگْذری | *** | از حیاتِ جاودانی برخَوری |
روزِ باران است، میرو تا به شب | *** | نی از این باران، از آن بارانِ رَبّ |
🔹 هست بارانها جز این باران، بدان | *** | که نمیبیند وِرا جز چشمِ جان |
🔹 چشمِ جان را پاک کن، نیکو نگر | *** | تا از آن باران، عیان بینی خُضَر |
سؤالکردن عایشه از پیغمبر علیه السّلام که: «باران شد و جامۀ مبارکِ تو، تر نگشت؟!» و جوابِ آن جناب2
مصطفیٰ روزی به گورستان برفت | *** | با جنازهیْ مردی از یاران برفت |
خاک را در گورِ او آکنده کرد | *** | زیرِ خاکْ آن دانهاش را زنده کرد |
----------
این درختانند همچون خاکیان | *** | دستها برکردهاند از خاکدان |
سوی خَلقانْ صد اشارت میکنند | *** | وآن که گوش اَستش، عبارت میکنند |
🔹 تیزگوشان رازِ ایشان بشنوند | *** | غافلان آوازِ ایشان نشنوند |
با زبانِ سبز و با دستِ دراز | *** | از ضمیرِ خاک میگویند راز |
همچو بَطّانْ سر فرو برده به آب | *** | گشته طاووسان و بوده چون غُراب |
در زمستانْشان اگر محبوس کرد | *** | آن غُرابان را خدا طاووس کرد |
در زمستانْشان اگرچه داد مرگ | *** | زندهشان کرد از بهار و داد برگ |
مُنکِران گویند: «خود هست این قدیم | *** | این چرا بندیم بر ربِّ کریم؟!» |
🔹 جمله پندارند کاین خود دائم است | *** | وز قِدَمْ این جمله عالَمْ قائم است |
کوریِ ایشان، درونِ دوستان | *** | حق بِرویانید باغ و بوستان |
هر گُلی کَاندر درونْ بویا بوَد | *** | آن گُل از اسرارِ کُلّ، گویا بوَد |
بوی ایشان رَغمِ أنفِ مُنکِران | *** | گِردِ عالَم میرود پردهدران |
مُنکِران همچون جُعَل زآن بوی گُل | *** | یا چو نازکمغز از بانگِ دُهُل |
خویشتن مشغول میسازند و غرق | *** | چشم میدوزند از لَمْعانِ برق1 |
چشم میدوزند و آنجا چشمْ نی | *** | چشم آن باشد که بیند مَأمَنی |
----------
چون ز گورستانْ پیمبر بازگشت | *** | سوی صدّیقه شد و همراز گشت |
چشمِ صدّیقه چو بر رویش فِتاد | *** | پیش آمد، دست بر وی مینهاد |
بر عِمامه و رویِ او و موی او | *** | بر گریبان و بَر و بازوی او |
گفت پیغمبر: «چه میجویی شتاب؟» | *** | گفت: «باران آمد امروز از سَحاب |
جامههایت میبجویَم در طلب | *** | تَر نمیبینم ز باران، ای عجب» |
گفت: «چه بر سر فِکَندی از إزار؟» | *** | گفت: «کردم آن ردای تو خِمار» |
گفت: «بهر آن نمود -ای پاکجیْب- | *** | چشمِ پاکت را خدا بارانِ غیب |
نیست آن باران از این ابرِ شما | *** | هست ابرِ دیگر و دیگر سَما |
🔹 اینچنین بارانْ ز ابرِ دیگر است | *** | رحمتِ حق در نزولش مُضمَر است» |
🔹 بشنو از قولِ سنائی در رُموز | *** | معنیای، تا واقف آیی بر کُنوز |
🔹 گر تو بُگشایی ز باطن دیدهای | *** | زود یابی سرمۀ بُگزیدهای |
🔹 پیرِ دانا اندر این رمزی که گفت | *** | در حقیقت زین صدفْ دُرّی بِسُفت |
تفسیرِ بیتِ حکیم سنایی روَّحَ اللٰهُ روحَه:
آسمانهاست در ولایتِ جان | *** | کارفرمای آسمانِ جهان |
در رهِ روح، پست و بالاهاست | *** | کوههای بلند و صحراهاست |
غیب را ابری و آبی دیگر است | *** | آسمان و آفتابی دیگر است |
ناید آن إلّا که بر خاصانْ پدید | *** | باقیانْ ﴿في لَبْسِ مِن خَلقٍ جَديد﴾ |
هست باران از پیِ پروردگی | *** | هست باران از پیِ پژمُردگی |
نفعِ بارانِ بهاری بوالعجب | *** | باغ را بارانِ پاییزی چو تب |
آن بهاری، نازپروردَهش کند | *** | وین خَزانی، ناخوش و زردش کند |
همچنین سرما و باد و آفتاب | *** | بر تفاوت دان و سررشته بیاب |
همچنین در غیبْ انواع است این | *** | در زیان و سود و در رِبح و غَبین |
این دَمِ أبدال باشد زآن بهار | *** | در دل و جان رویَد از وی سبزهزار |
فعلِ بارانِ بهاری با درخت | *** | آید از أنفاسشان با نیکبخت |
گر درختِ خشک باشد در مکان | *** | عیبِ آن از بادِ جانافزا مدان |
بادْ کارِ خویش کرد و بَر وَزید | *** | آن که جانی داشت، بر جانش گُزید |
🔹 وآن که جامد بود، خودْ واقف نشد | *** | وایِ آن جانی که او عارف نشد |
🔹 قولِ پیغمبر شنو ای جانِ من | *** | دور کن از خویشتنْ اِنکار و ظَن |
در حدیثِ «اِغتَنِموا بَردَ الرَّبیعِ، فَإنّهُ یَعمَلُ بِأبدانِکُم کَما یَعمَلُ بِأشجارِکُم؛ و اجْتَنِبوا بَردَ الْخَریفِ، فَإنّهُ یَعمَلُ بِأبدانِکُم کَما یَعمَلُ بِأشجارِکُم»1
گفت پیغمبر: «ز سرمای بهار | *** | تن مپوشانید یاران، زینهار |
زآنکه با جانِ شما آن میکند | *** | کآن بهاران با درختان میکند |
🔹 پس غنیمت باشد آن سرمای او | *** | در جهان بر عارفانِ وقتجو |
🔹 در بهاران جامه از تن برکَنید | *** | تنبرهنه جانبِ گلشن رَوید |
لیک بُگریزید از بَردِ خزان | *** | کآن کند کآن کرد با باغ و رَزان» |
راویانْ این را به ظاهر بُردهاند | *** | هم بر آن صورتْ قناعت کردهاند |
بیخبر بودند از سِرْ آن گروه | *** | کوه را دیده، ندیده کان به کوه1 |
آن خزان، نزدِ خدا نفس و هویٰست | *** | عقل و جان، همچو بهار است و تُقیٰست |
گر تو را عقلیست جزوی در نهان | *** | کاملُ العقلی بجو اندر جهان |
جزوِ تو از کلِّ او کلّی شود | *** | عقلِ کلّ بر نفسْ چون غُلّی شود |
پس به تأویلْ این بوَد کَانفاسِ پاک | *** | چون بهار است و حیاتِ برگ و تاک |
از حدیثِ اولیا نرم و درشت | *** | تن مپوشان، زآنکه دینت راستْ پشت |
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر | *** | تا ز گرم و سرد بِجْهی وَز سَعیر |
گرم و سردش نوبهارِ زندگیست | *** | مایۀ صدق و یقین و بندگیست |
زآنکه زآن، بُستانِ جانها زنده است | *** | زآن جواهرْ بحرِ دلْ آکنده است |
بر دلِ عاقل هزاران غم بوَد | *** | گر ز باغِ دلْ خِلالی کم شود |
پرسیدن عایشه که: «یا رسولَاللٰه، سرّ بارانِ امروزینه چه بود؟»
🔹 پس سؤالش کرد صدّیقه ز صدق | *** | با خشوع و با ادب، از جوشِ عشق: |
«کای خلاصهیْ هستی و زُبدهیْ وجود | *** | حکمتِ بارانِ امروزین چه بود؟ |
این ز بارانهای رحمتهاست یا | *** | بهر تهدید است و عدلِ کِبریا |
این از آن لطفِ بَهاریّات بود | *** | یا ز پاییزیِّ پُر آفات بود؟» |
گفت: «این از بهر تسکینِ غم است | *** | کز مصیبت بر نژادِ آدم است |
گر بر آن آتش بمانْدی آدمی | *** | بس خرابی اوفتادیّ و کمی |
این جهانْ ویران شدی اندر زمان | *** | حرصها بیرون شدی از مردمان» |
----------
اُستنِ این عالَم -ای جان- غفلت است | *** | هوشیاری این جهان را آفت است2 |
هوشیاری زآن جهان است و چو آن | *** | غالب آید نیست گردد این جهان3 |
هوشیاریْ آفتاب و حرصْ یخ | *** | هوشیاریْ آب و این عالمْ وَسَخ |
زآن جهانْ اندک ترشّح میرسد | *** | تا نخیزد در جهانْ حرص و حسد |
گر ترشّحْ بیشتر گردد ز غیب | *** | نی هنر مانَد در این عالَم نه عیب |
این ندارد حدّ، سوی آغاز رو | *** | سوی قصّهیْ مردِ چنگی باز رو |
بقیۀ قصۀ پیرِ چنگی در زمانِ عُمَر و بیانِ مَخلَصِ آن
مُطرِبی کز وی جهان شد پُرطرَب | *** | رُسته زآوازش خیالاتِ عجَب |
از نوایش مرغِ دلْ پرّان شدی | *** | وز صدایش هوشِ جانْ حیران شدی |
چون برآمد روزگار و پیر شد | *** | بازِ جانْش از عَجزْ پشّهگیر شد |
🔹 بازْ چه؟! گر پیل باشد، بیگمان | *** | پشّهاش سازد ضعیف و ناتوان |
پشتِ او خَم گشت همچون پشتِ خُم | *** | ابروان بر چشمْ همچون پاردُم |
گشت آوازِ لطیفِ جانفَزاش | *** | ناخوش و مکروه و زشت و دلخراش |
آن نوا که رَشکِ زُهره آمده | *** | همچو آوازِ خرِ پیری شده |
----------
خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد؟! | *** | یا کدامین سقف کآن مَفرَش نشد؟! |
غیرِ آوازِ عزیزان در صدور | *** | که بوَد از عکسِ دَمْشان نفخِ صور1 |
آن درونی کاین درونها مست از اوست | *** | نیستی کاین هستهامان هست از اوست |
کَهربای فکر و هر آواز از او | *** | لذّتِ اِلهام و وحی و راز از او |
----------
چونکه مُطرِبْ پیرتر گشت و ضعیف | *** | شد ز بیکَسبی رَهینِ یک رَغیف |
گفت: «عُمر و مُهلَتم دادی بسی | *** | لطفها کردی خدایا با خَسی |
معصیت ورزیدهام هفتاد سال | *** | باز نگْرفتی ز من روزی نَوال |
نیست کسب، امروز مهمانِ توام | *** | چنگْ بهر تو زنم، کآنِ توام» |
چنگ را برداشت، شد اَللٰهجو | *** | سوی گورستانِ یثربْ آهگو |
گفت: «خواهم از حقْ ابریشمبها | *** | کاو به نیکویی پذیرد قلبها» |
چنگ زد بسیار و گریان سر نهاد | *** | چنگْ بالین کرد و بر گوری فتاد |
خواب بردش، مرغِ جانْشْ از حَبس رَست | *** | چنگ و چنگی را رها کرد و بجَست |
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان | *** | در جهانِ ساده و صحرای جان |
جانِ او آنجا سُرایان ماجَرا: | *** | «کَاندر اینجا گر بمانْدَندی مرا |
خوش بُدی جانم از این باغ و بهار | *** | مستِ این صحرای غیبِ لالهزار |
بیپر و بیپا سفر میکردمی | *** | بیلب و دندانْ شکَر میخوردمی |
ذکر و فکری فارغ از رنجِ دِماغ | *** | کردمی با ساکنانِ چرخْ لاغ |
چشمبسته عالَمی میدیدمی | *** | وَرد و ریحان بیکفی میچیدمی» |
مرغِ آبی غرقِ دریای عسل | *** | عینِ ایّوبی شرابِ مُغتَسل1 |
که بدو ایّوب را پا تا به فرق | *** | پاک شد از رنجها چون نورِ شرق |
🔹 گر بوَد این چرخْ دَه چندین که هست | *** | نیست نزدِ آن جهانْ جز تنگ و پست |
مثنوی در حجم اگر بودی چو چرخ | *** | درنگنجیدی در آن جز نیمبَرخ |
کآن زمین و آسمانِ بس فراخ | *** | کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ |
وین جهانی کَاندر این خوابم نمود | *** | از گشایشْ پرّ و بالم را گشود |
آن جهان و راهش اَر پیدا بُدی | *** | کم کسی یک لحظه در اینجا بُدی |
امر میآمد که: «هین طامِع مشو | *** | چون ز پایت خار بیرون شد، برو» |
مول مولی میزد آنجا جانِ او | *** | در فضای رحمت و احسانِ او |
در خواب گفتنِ هاتف با عُمَر که: «چندین زر از بیتالمال به آن مرد دِه که در گورستان خفته است.»
آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت | *** | تا که خویش از خواب نتْوانست داشت |
در عجب افتاد کاین معهود نیست | *** | این ز غیب افتاد، بیمقصود نیست |
سر نهاد و خواب بردش، خواب دید | *** | کآمدش از حق ندا، جانش شنید |
----------
آن ندا که اصلِ هر بانگ و نَواست | *** | خودْ ندا آن است و این باقی صَداست |
تُرک و کُرد و پارسیگو و عرب | *** | فهم کرده آن ندا بیگوش و لب |
خود چه جایِ تُرک و تاجیک است و زَنگ | *** | فهم کرده این ندا را چوب و سنگ |
هر دمی از وی همی آید ﴿أ لَسْت﴾ | *** | جوهر و أعراض میگردند هست |
گر نمیآید ﴿بَليٰ﴾ زیشان، ولی | *** | آمدنْشان از عَدمْ باشد بَلی |
آنچه گفتم زآگهیِّ سنگ و چوب | *** | در بیانش قصّهای هُش دار خوب |
نالیدنِ ستونِ حَنّانه از فراقِ پیغمبر علیه السّلام؛ که جماعتْ انبوه شدند [و گفتند] که: «ما روی مبارک تو را چون بَرِ آن [ستون] نشستهای نمیبینیم» و مِنبر ساختند، و شنیدن رسولِ خدا صلّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم نالۀ ستون را بهصریح، و مکالماتِ آن حضرت با آن [ستون]
اُستُنِ حَنّانه از هَجرِ رسول | *** | ناله میزد همچو أربابِ عقول |
🔹 در میانِ مجلسِ وعظْ آنچنان | *** | کز وی آگه گشت هم پیر و جوان |
🔹 در تحیُّر مانده اصحابِ رسول: | *** | «کز چه مینالد ستونْ با عرض و طول؟» |
گفت پیغمبر: «چه خواهی ای ستون؟» | *** | گفت: «جانم از فراقت گشت خون |
🔹 از فراقِ تو مرا چون سوخت جان | *** | چون ننالم بی تو ای جانِ جهان |
مَسنَدت من بودم، از من تاختی | *** | بر سرِ مِنبرْ تو مَسند ساختی» |
پس رسولش گفت: «کای نیکو درخت | *** | ای شده با سرِّ تو همرازْ بخت |
گر همی خواهی تو را نخلی کُنند | *** | شرقی و غربی ز میوهیْ تو چِنَند؟ |
یا در آن عالَمْ حَقَت سَروی کُند | *** | تا تَر و تازه بمانی تا ابد؟» |
گفت: «آن خواهم که دائم شد بَقاش» | *** | بشنو ای غافل، کم از چوبی مباش |
آن ستون را دفن کرد اندر زمین | *** | تا چو مردمْ حَشر گردد یَومِ دین |
----------
تا بدانی هر که را یزدان بخوانْد | *** | از همه کارِ جهان بیکار مانْد |
هر که را باشد ز یزدان کار و بار | *** | یافت بارْ آنجا و بیرون شد ز کار |
وآن که او را نبوَد از اسرارِ داد | *** | کی کند تصدیقْ او نالهیْ جَماد؟! |
گوید: «آری» نی ز دل، بهر وِفاق | *** | تا نگویندش که: «هست اهلِ نفاق» |
گر نیاَندی واقفانِ امرِ «کُن» | *** | در جهانْ رد گشته بودی این سخُن |
صد هزاران زَاهلِ تقلید و نشان | *** | افکنَدْشان نیم وَهمی در گمان |
که به ظنْ تقلید و استدلالشان | *** | قائم است و بسته پرّ و بالشان1 |
شُبهه میانگیزد آن شیطانِ دون | *** | درفِتَند این جمله کورانْ سرنگون |
پای اِستدلالیانْ چوبین بوَد | *** | پای چوبینْ سختْ بیتَمکین بوَد |
غیرِ آن قطبِ زمانِ دیدهوَر | *** | کز ثباتش کوه گردد خیرهسر |
پای نابینا عصا باشد عصا | *** | تا نیفتد سرنگون او بر حَصا |
آن سواری کاو سپَه را شد ظَفَر | *** | اهلِ دین را کیست؟ سلطانِ بَصَر |
با عصا، کوران اگر ره دیدهاند | *** | در پناهِ خَلقِ روشن دیدهاند |
گر نه بینایان بُدَندیّ و شَهان | *** | جمله کوران خود بِمُردندی عَیان |
نی ز کوران کِشت آید نی دُرود | *** | نی عِمارت، نی تجارتها و سود |
گر نکردی رحمت و إفضالشان | *** | درشکستی چوبِ استدلالشان |
این عصا چِه بْود؟ قیاسات و دلیل | *** | آن عصا که دادِشان؟ بینا جلیل |
او عصاتان داد تا پیش آمدید | *** | آن عصا از خشم هم بر وی زدید |
چون عصا شد آلتِ جنگ و نَفیر | *** | آن عصا را خُرد بشکن ای ضَریر |
حلقۀ کوران! به چه کار اَندَرید؟ | *** | دیدهبان را در میانه آورید |
دامنِ او گیر کاو دادت عصا | *** | درنِگر کآدم چهها دید از ﴿عَصيٰ﴾ |
چون عصا شد مار و اُستُنْ باخبر | *** | معجزهیْ موسیٰ و احمد درنگر |
از عصا ماری و از اُستُنْ حَنین | *** | پنج نوبت میزنند از بهر دین2 |
گر نه نامعقول بودی این مزه | *** | کی بُدی حاجت به چندین معجزه |
هر چه معقول است، عقلش میخَرَد | *** | بیبیانِ معجزه، بیجزر و مدّ |
این طریقِ نُکرِ نامعقولْ بین | *** | در دلِ هر مُقبِلی مقبولْ بین1 |
آنچنان کز بیمِ آدمْ دیو و دَد | *** | در جزایر در رمیدند از حسد2 |
هم ز بیمِ معجزاتِ انبیا | *** | سر کشیده مُنکِرانْ زیرِ گیا3 |
تا به ناموسِ مسلمانی زیَند | *** | در تَسَلُّس، تا ندانی که کیاند |
همچو قَلّابانْ بر آن نقدِ تباه | *** | نقره میمالند و نامِ پادشاه4 |
ظاهرِ الفاظشانْ توحید و شرع | *** | باطنِ آن همچو در نانْ تخمِ صَرع |
فلسفی را زَهره نی تا دَم زند | *** | دم زند، دینِ حقَش بر هم زند |
دست و پای او جماد و جانِ او | *** | هر چه گوید، آن دو در فرمانِ او |
با زبان گرچه که تهمت مینهند | *** | دست و پاهاشان گواهی میدهند |
اظهارِ معجزۀ پیغمبر علیه السّلام [در] به سخن آمدن سنگریزه در دستِ ابوجهل و گواهی دادن [سنگریزه] به رسالتِ آن حضرت
سنگها اندر کفِ بوجهل بود | *** | گفت: «ای احمد بگو این چیست؟ زود |
گر رسولی، چیست در مُشتَم نهان | *** | چون خبر داری ز رازِ آسمان؟» |
گفت: «چون خواهی؟ بگویم کآن چههاست | *** | یا بگویند آنکه: ما حقّیم و راست؟» |
گفت بوجهل: «آن دوُم نادرتر است» | *** | گفت: «آری، حق از این قادرتر است»5 |
🔹 گفت: «شش پاره حَجَر در دستِ توست | *** | بشنو از هر یک تو تسبیحی درست» |
از میانِ مشت او هر پاره سنگ | *** | در شهادتگفتن آمد بیدرنگ |
«لا إلٰهَ» گفت و «إلَّا اللٰه» گفت | *** | گوهرِ «اَحمدْ رسولُاللـٰه» سُفت |
چون شنید از سنگها بوجهلْ این | *** | زد ز خشمْ آن سنگها را بر زمین |
🔹 گفت: «نبوَد مثلِ تو ساحرْ دگر | *** | ساحران را سَر توییّ و تاجِ سر» |
🔹 چون بدید آن معجزه بوجهل، تَفت | *** | گشت در خشم و بهسوی خانه رفت |
🔹 ره گرفت و رفت از پیشِ رسول | *** | اوفتاد اندر چَهْ آن زشتِ جَهول |
🔹 معجزه او دید و شد بدبختِ زَفت | *** | سوی کفر و زندقه سَرتیز رفت1 |
🔹 خاک بر فرقش که بُد کور و لَعین | *** | چشمِ او ابلیس آمد خاکبین |
🔹 این سخن را نیست پایان، ای عمو | *** | قصّۀ آن پیرِ چنگی بازگو |
بازگرد و حالِ مُطرِب گوشدار | *** | زآنکه عاجز گشت مُطرِب زِانتظار |
بقیۀ قصۀ پیرَکِ چنگی و پیغام رسانیدن به او
بانگ آمد مر عُمَر را: «کای عمَر | *** | بندۀ ما را ز حاجت بازخَر |
بندهای داریم خاص و محترم | *** | سوی گورستانْ تو رَنجهْ کن قدم |
ای عمَر بَرجَه ز بیتُالمالِ عام | *** | هفتصد دینار در کفْ نِهْ تمام |
پیشِ او بَر، کای تو ما را اختیار | *** | این قَدَر بِستان، کُنون معذور دار |
این قَدَر از بهر ابریشمبها | *** | خرج کن، چون خرج شد اینجا بیا» |
پس عمَر زآن هیبتِ آواز جَست | *** | تا میان را بهرِ آن خدمت ببست |
سوی گورستانْ عمَر بنْهاد رو | *** | در بغلْ هَمیان، دَوان در جست وجو |
گِردِ گورستانْ دوان شد او بسی | *** | غیرِ آن پیرْ او ندید آنجا کسی |
گفت: «این نبوَد» دگر باره دوید | *** | مانده گشت و غیرِ آن پیرْ او ندید |
گفت: «حق فرمود: ”ما را بندهایست | *** | صافی و شایسته و فرخندهایست“ |
پیرِ چنگی کِی بود خاصِ خدا؟!» | *** | حَبَّذا ای سرِّ پنهان، حَبَّذا! |
بارِ دیگر گِردِ گورستان بگشت | *** | همچو آن شیرِ شکاری گردِ دشت |
چون یقین گشتَش که غیرِ پیر نیست | *** | گفت: «در ظلمتْ دلِ روشن بسیست» |
آمد و با صد ادب آنجا نشست | *** | بر عمَر عطسه فِتاد و پیر جَست |
مر عمَر را دید و مانْد اندر شگِفت | *** | عزمِ رفتن کرد و لرزیدن گرفت |
گفت در باطن: «خدایا از تو داد! | *** | مُحتَسِب بر پیرکِ چنگی فِتاد!» |
چون نظر اندر رُخِ آن پیر کرد | *** | دید او را شرمسار و رویزرد |
پس عمَر گفتش: «متَرس، از من مَرَم | *** | کِت بشارتها ز حق آوردهام |
چند یزدان مِدحَتِ خوی تو کرد | *** | تا عمَر را عاشقِ روی تو کرد |
پیش من بنشین و مَهجوری مساز | *** | تا به گوشَت گویم از اقبالْ راز |
حقْ سلامت میکند، میپُرسدَت | *** | چونی از رنج و غمانِ بیحَدَت؟ |
نَک قراضهیْ چند، ابریشمبها | *** | خرج کن این را و باز اینجا بیا» |
پیرْ لرزان گشت چون این را شنید | *** | دست میخایید و بر خود میطپید |
بانگ میزد: «کای خدای بینظیر!» | *** | بس که از شرمْ آب شد بیچاره پیر |
چون بسی بگْریست وَز حدْ رفت درد | *** | چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد |
گفت: «ای بوده حجابم از إلٰه | *** | ای مرا تو راهزن از شاهراه |
ای بخورده خونِ من هفتاد سال | *** | ای ز تو رویَم سیَه پیشِ کمال |
ای خدای باعَطای باوفا | *** | رحم کن بر عُمْرِ رفته بر جَفا |
دادْ حقْ عُمری که هر روزی از آن | *** | کس نداند قیمتِ آن در جهان |
خرج کردم عُمرِ خود را دم به دم | *** | دردَمیدم جمله را در زیر و بم |
آه کز یادِ ره و پردهیْ عِراق | *** | رفت از یادم دمِ تلخِ فراق! |
وای کز تَرّیِّ زیرافکنْدِ خُرد | *** | خشک شد کشتِ دلِ من، دل بمُرد |
وای کز آوازِ این بیست و چهار | *** | کاروان بگذشت و بیگَه شد نَهار |
ای خدا فریاد از این فریادخواه | *** | دادْ خواهم نی ز کس، زین دادخواه |
🔹 دادِ کس چون من ندادم در جهان | *** | عُمْر شد هفتاد سال از من جَهان |
دادِ خود از کس نیابم جز مگر | *** | زآن که هست از من به من نزدیکتر |
کاین منی از وی رسد دم دم مرا | *** | پس وِرا بینم چو این شد کم مرا |
همچو آن کاو با تو باشد زَر شُمَر | *** | سوی او داری، نه سوی خودْ نظر» |
🔹 همچنین در گریه و در ناله او | *** | میشمردی جرم چندین ساله او |
گردانیدن عمَر نظر او را از مقامِ گریه که هستی است به مقامِ اِستغراق که نیستی است
پس عمَر گفتش که: «این زاریِّ تو | *** | هست هم آثارِ هشیاریِّ تو» |
🔹 بعد از آن، او را از آن حالت بِرانْد | *** | زِاعتذارش سوی اِستِغراق خواند |
هست هشیاریّ زِ یادِ ما مَضیٰ | *** | ماضی و مُستَقبَلَت پردهیْ خدا |
آتشی دَر زن به هر دو، تا به کِی | *** | پُرگِره باشی از این هر دو چو نِی؟! |
تا گِره با نی بوَد، همراز نیست | *** | همنشینِ آن لب و آواز نیست |
چون به طَوفِ خود به طَوفی، مُرتَدی | *** | چون به خانه آمدی، هم با خَودی |
ای خَبرهات از خبردِه بیخبر | *** | توبۀ تو از گناهِ تو بَتر |
🔹 راهِ فانیگشته، راهی دیگر است | *** | زآنکه هُشیاری گناهی دیگر است |
ای تو از حالِ گذشته توبهجو | *** | کی کُنی توبه از این توبه؟ بگو |
گاهْ بانگِ زیر را قِبله کُنی | *** | گاهْ گریهیْ زار را قُبله زَنی |
چونکه فاروقْ آینهیْ اسرار شد | *** | جانِ پیر از اندرون بیدار شد |
همچو جانْ بیگریه و بیخنده شد | *** | جانْش رفت و جانِ دیگر زنده شد |
حیرتی آمد درونش آن زمان | *** | که برون شد از زمین و آسمان |
جستجویی از وَرای جست وجو | *** | من نمیدانم، تو میدانی بگو1 |
حال و قالی از وَرای حال و قال | *** | غَرقه گشته در جمالِ ذوالجَلال |
غَرقهای نی که خلاصی باشدَش | *** | یا بهجز دریا کسی بشناسدش |
عقلِ جزوْ از کُلْ پذیرا نیستی | *** | گر تقاضا بر تقاضا نیستی2 |
چون تقاضا بر تقاضا میرسد | *** | موجِ آن دریا بدینجا میرسد |
چونکه قصّهیْ حالِ پیر اینجا رسید | *** | پیر و جانش رویْ در دریا کشید3 |
پیرْ دامن را ز گفت و گو فِشانْد | *** | نیمگفته در دهانِ او بمانْد4 |
----------
از پیِ این عِیش و عِشرَت ساختن | *** | صد هزاران جان بشاید باختن |
در شکارِ پشّۀ جانْ باز باش | *** | همچو خورشیدِ جهانْ جانباز باش |
جانفشان افتاد خورشیدِ بلند | *** | هر دمی تی میشود، پُر میکُنند |
جان فشان ای آفتابِ معنوی | *** | مر جهانِ کهنه را بنْما نُوی |
در وجودِ آدمی جان و روان | *** | میرسد از غیبْ چون آبِ روان |
🔹 هر زمان از غیبْ نو نو میرسد | *** | وز جهانِ تنْ «برون شو» میرسد |
تفسیرِ دعای آن دو فرشته که هر روز بر سرِ بازار مُنادیٰ کنند که: «اَللٰهمّ أعطِ کُلَّ مُنفِقٍ خَلَفاً و کُلَّ مُمسِکٍ تَلَفاً» و بیانِ آنکه: مُنفِق، مجاهدِ راهِ حق است؛ نه مُسرفِ راهِ هویٰ
گفت پیغمبر که: «دائم بهر پند | *** | دو فرشته خوش مُنادیٰ میکنند: |
”کای خدایا مُنفِقان را سیر دار | *** | هر دِرَمشان را عِوَض دِهْ صد هزار |
ای خدایا مُمسِکان را در جهان | *** | تو مده إلّا زیان اندر زیان |
🔹 ای خدایا مُنفِقان را دِه خَلَف | *** | ای خدایا مُمسِکان را دِه تَلَف!“» |
----------
🔹 مُنفِق و مُمسِکْ محلبین بِهْ بوَد | *** | چون محلّ باشد، مؤثِّر میشود |
ای بسا إمساکْ کز انفاق بِهْ | *** | مالِ حق را جز به امرِ حق مَده |
تا عِوَض یابی تو گنجِ بیکران | *** | تا نباشی از عِدادِ کافران |
کُاشتُرانْ قربان همی کردند تا | *** | چیره گردد تیغشان بر مُصطفیٰ |
امرِ حق را باز دان از واصِلی | *** | امرِ حق را درنیابد هر دلی |
چون غلامِ باغیای کاو عَدل کرد | *** | مالِ شه بر باغیانْ او بَذل کرد |
🔹 طُرفهتر کآن را همی پنداشت عدل: | *** | «کز سخاوت کردهام ایثار و بَذل» |
عدلِ این باغیّ و دادش پیشِ شاه | *** | چه فَزاید؟ دوری و روی سیاه |
در نُبی، إنذارِ اهلِ غفلت است: | *** | «کآن همه اِنفاقهاشان حسرت است»1 |
قربانیکردنِ سرورانِ عرب به امیدِ قبول افتادن
سرورانِ مکّه در حَربِ رسول | *** | بودِشان قربان به امّیدِ قبول |
بهر این مؤمن همی گوید ز بیم | *** | در نماز: «إهدِ الصِّراطَ الْمُستَقیم»2 |
آن دِرَم دادن، سَخی را لایق است | *** | جان سپردن، خود سخای عاشق است |
نان دهی از بهر حق، نانت دهند | *** | جان دهی از بهر حق، جانت دهند |
گر بریزد برگهای این چنار | *** | برگِ بیبرگیش بخشد کردگار |
گر نمانْد از جودْ در دستِ تو مال | *** | کی کند فضلِ خدایتْ پایمال؟! |
هر که کارَد، گردد انبارش تُهی | *** | لیکَش اندر مزرعه باشد بَهی |
وآن که در انبار مانْد و صَرفه کرد | *** | اِشپِش و موش و حوادثهاش خَورد |
این جهانْ نفی است، در اثبات جو | *** | صورتت صِفر است، در معنات جو |
جانِ شور و تلخْ پیشِ تیغ بَر | *** | جانِ چون دریای شیرین را بخر |
ور نمیتانی شدن زین آستان | *** | گوش کن باری ز من این داستان |
قصّۀ خلیفه که در کَرَم از حاتَمِ طائی گذشته بود
یک خلیفه بود در ایّامِ پیش | *** | کرده حاتَم را گدای جودِ خویش |
رایَتِ إکرام و جودْ افراشته | *** | فقر و حاجت از جهان برداشته |
بحر و کان از بخششَش صاف آمده | *** | دادِ او از قاف تا قاف آمده |
در جهانِ خاک، ابر و آب بود | *** | مَظهر بخشایشِ وَهّاب بود |
از عطایش بحر و کان در زلزله | *** | سوی جودش قافله بر قافله |
قبلۀ حاجتْ در و دروازهاش | *** | رفته در عالَم به جودْ آوازهاش |
هم عَجَم هم روم هم تُرک و عرب | *** | مانده از جود و سَخایش در عجب |
آبِ حیوان بود و دریای کرم | *** | زنده گشته هم عربْ زو هم عجم |
🔹 اندر ایّامِ چنین سلطانِ داد | *** | بشنو اکنون داستانی با گشاد |
قصۀ أعرابیِ درویش و ماجرا کردنِ زن با او از فقر و درویشی
یک شب أعرابی زنی مر شوی را | *** | گفت و از حد بُرد گفت و گوی را: |
«کاین همه فقر و جَفاها میکشیم | *** | جمله عالَم در خوشی، ما ناخوشیم |
نانِمان نی، نانخورِشْمان درد و رَشک | *** | کوزهمان نی، آبِمان از دیدهْ اشک |
جامۀ ما روز، تابِ آفتاب | *** | شب، نِهالین و لحاف از ماهتاب |
قرصِ مَه را قرصِ نان پنداشته | *** | دستْ سوی آسمان برداشته |
ننگِ درویشان ز درویشیِّ ما | *** | روزْ شب از روزیاندیشیِّ ما1 |
خویش و بیگانه شده از ما رَمان | *** | بر مثالِ سامِری از مردمان |
گر بخواهم از کسی یک مُشتْ نَسک | *** | مر مرا گوید: ”خَمُش کن، مرگ و جَسک!“ |
مر عرب را فخرْ غَزو است و عطا | *** | در عربْ ما همچو اندر خطْ خطا |
🔹 شب بخُفتم، روز باشد هیچ؟ نی | *** | در درونْ جز سوز و پیچا پیچْ نی2 |
چه غَزا؟! ما بیغَزا خود کُشتهایم | *** | ما به شمشیرِ عدمْ سرگشتهایم3 |
🔹 چه خطا؟! ما بیخطا در آتشیم | *** | چه نوا؟! ما درد و غم را مَفرَشیم |
چه عطا؟! ما بر گدایی میتَنیم | *** | مر مگس را در هوا رگ میزنیم |
گر کسی مهمان رسد، گر من منم | *** | شب بخُسبد، دَلقَش از تن برکَنم» |
🔹 زین نَمَطْ زین ماجرا و گفت و گو | *** | بُرد از حدْ عبارتْ پیشِ شو |
🔹 «کز عَنا و فقرْ ما گشتیم خوار | *** | سوختیم از اضطراب و اضطرار |
🔹 تا به کی ما اینچنین خواری کِشیم؟! | *** | غرقه اندر بَحرِ ژرفِ آتشیم |
🔹 ناگه اَر روزی درآید میهمان | *** | شرمساریها بَریم از وی به جان |
🔹 لیک مهمان گر درآید بیثبوت | *** | دان که کفشِ میهمان سازیم قوت |
بهر این گفتند دانایان به فن: | *** | ”میهمانِ مُحسِنان باید شدن“» |
مغرور شدن مُریدانِ محتاج و تشبیه به مُدّعیان مُزَوِّر، و ایشان را شیخِ واصل پنداشتن، و نقد را از نَقل نادانستن و نیافتن
تو مُرید و میهمانِ آن کسی | *** | کاو سِتانَد حاصلت را از خَسی |
نیست چیره، چون تو را چیره کند؟! | *** | نور نَدْهد، مر تو را تیره کند |
چون وِرا نوری نبُد اندر قِران | *** | نور کی یابند از وی دیگران؟! |
همچو أعمَش کاو کند داروی چشم | *** | چه کِشد در چشمها إلّا که پشم؟! |
حالِ ما این است در فقر و عَنا | *** | هیچ مهمانی مَبا مغرورِ ما |
قحطِ دَه سال اَر ندیدی در صُوَر | *** | چشمها بگشا و اَندر ما نگر |
ظاهر ما چون درونِ مُدَّعی | *** | در دلش ظلمت، زبانش شَعشَعی |
از خدا نه بویی او را نه اثر | *** | دَعویاش افزون ز شیث و بو البَشر |
🔹 حرفِ درویشان بدزدیده درون | *** | تا بخوانَد بر سلیمانْ این فُسون1 |
دیو ننْموده وِرا همنقشِ خویش | *** | او همی گوید: «زِ اَبدالیم بیش» |
حرفِ درویشان بدزدیده بسی | *** | تا گمان آید که هستْ او خودْ کسی |
🔹 خرده گیرد در سخن بر با یَزید | *** | ننگ دارد از درونِ او یزید |
هر که داند مر وِرا چون بایَزید | *** | روزِ محشر حشر گردد با یزید |
بینوا از نان و خوانِ آسمان | *** | پیش او ننداخت حقْ یک استخوان |
او ندا کرده که: «خوان بنْهادهام | *** | نائبِ حقّم، خلیفهزادهام |
اَلصَّلا، سادهدلانِ پیچ پیچ! | *** | تا خورید از خوانِ جودم هیچ هیچ»2 |
سالها بر وعدۀ فردا، کسان | *** | گِردِ آن در گشته، فردا نارَسان |
دیر باید تا که سرِّ آدمی | *** | آشکارا گردد از بیش و کمی |
زیرِ دیوارِ بدنْ گنجیست یا | *** | خانۀ مور است و مار و اژدها؟ |
چونکه پیدا گشت کآن چیزی نبود | *** | عمرِ طالبْ رفته، آگاهی چه سود؟! |
در بیانِ آنکه: نادر افتد که مُریدی در مُدَّعیِ مزوِّر اعتقاد کند به صدق، و به مقامی رسد که شیخش به خواب ندیده باشد، و آب و آتشْ او را گزند نرساند و شیخش را گزند رساند؛ ولی نادر است3
لیک نادر، طالب آید کز فُروغ | *** | در حقِ او نافع آید آن دروغ |
او به قصدِ نیکِ خود جایی رسَد | *** | گرچه جان پنداشت آن، آمد جسد |
چون تَحَرّی در دلِ شبْ قبله را | *** | قبله نیّ و آن نماز او را روا |
مُدَّعی را قحطِ جانْ اندر سِر است | *** | لیک ما را قحطِ نان بر ظاهر است |
ما چرا چون مُدَّعی پنهان کُنیم؟! | *** | بهر ناموسِ مُزَوَّرْ جان کَنیم؟! |
مر وِرا رو مینماید حالها | *** | که ندید آن هیچ، شیخَش سالها |
صبر فرمودنِ أعرابی زنِ خود را
شوی گفتش: «چند جویی دخل و کَشت؟! | *** | خود چه مانْد از عمر؟ افزونتر گذشت |
عاقل اندر بیش و نقصان ننْگرد | *** | زآنکه هر دو همچو سیلی بگذرد |
خواه صاف و خواه سیلِ تیره رو | *** | چون نمیپاید دمی، از وی مگو |
اندر این عالَمْ هزاران جانور | *** | میزیَد خوش عیشْ بیزیر و زبَر |
شُکر میگوید خدا را فاخته | *** | بر درخت و برگِ شبْ ناساخته |
حمد میگوید خدا را عَندلیب: | *** | ”کِاعتمادِ رزقْ بر توست ای مُجیب“ |
بازْ دستِ شاه را کرده نَوید | *** | از همه مردار بُبریده امید |
همچنین از پشّه گیری تا به فیل | *** | شد ”عیالُ اللـٰه“ و حقْ نِعمَ الْمُعیل |
این همه غمها که اندر سینههاست | *** | از غبارِ گَردِ باد و بودِ ماست |
این غَمانِ بیخکَن چون داسِ ماست | *** | ”اینچنین شد و آنچنان“ وسواسِ ماست» |
----------
دان که هر رنجی ز مُردنْ پارهایست | *** | جزوِ مرگ از خود بِران، گر چارهایست |
چون ز جزوِ مرگ نتْوانی گریخت | *** | دان که کُلّش بر سَرت خواهند ریخت |
جزوِ مرگ اَر گشت شیرین مر تو را | *** | دان که شیرین میکند کُلّ را خدا |
دردها از مرگ میآید رسول | *** | از رسولش رو مگردان ای فُضول |
هر که شیرین میزیَد، او تلخ مُرد | *** | هر که او تن را پَرستد، جان نبُرد |
گوسفندان را ز صحرا میکِشند | *** | آن که فربهتر، مر آن را میکُشند |
----------
«شب گذشت و صبح آمد ای قَمَر | *** | چند این افسانه را گیری زِ سَر؟! |
تو جوان بودیّ و قانعتر بُدی | *** | زَر طلب گشتی، خود اوّل زَر بُدی |
رَز بُدی پر میوه، چون کاسِد شدی؟! | *** | وقتِ میوه پختنت فاسد شدی؟! |
میوهات باید که شیرینتر شود | *** | چون رَسَنْ تابان، نه واپستر روَد |
جفتِ مایی، جفتْ باید همصفت | *** | تا برآید کارها با مصلحت |
جفتْ باید بر مثالِ همدگر | *** | در دو جفتِ کفش و موزه درنِگر |
گر یکی کفش از دو، تنگ آمد به پا | *** | هر دو جفتش کار نآید مر تو را |
جفتِ در، یک خُرد و آن دیگر بزرگ؟! | *** | جفتِ شیرِ بیشه دیدی هیچ گرگ؟! |
راست نآید بر شترْ جفتِ جَوال | *** | آن یکی خالی و آن یک مال مال |
من رَوم سوی قناعتْ دلقوی | *** | تو چرا سوی شَناعت میروی؟!» |
مردِ قانع از سرِ اِخلاص و سوز | *** | زین نَسَق میگفت با زن تا به روز |
نصیحت کردنِ زن مر شوی را که: «سخن افزون از قَدْر و مقام خود مگو که ﴿لِمَ تَقولونَ ما لا تَفعَلونَ﴾ که این سخنها اگرچه راست است، امّا این مقامْ تو را نیست و سخنِ فوقِ مقامْ زیان آرَد.»1
زن بر او زد بانگ: «کِای ناموسِ کیش | *** | من فُسونِ تو نخواهم خورد بیش |
تُرَّهات از دَعوی و دعوت مجو | *** | رو سخن از کِبر و از نَخوَت مگو |
چند حرفِ طُمطُراق و کار و بار؟! | *** | کار و حال خود ببین و شرم دار |
🔹 نَخوَت و دَعویّ و کِبر و تُرَّهات | *** | دور کن از دل که تا یابی نجات |
کِبرْ زشت و از گدایانْ زشتتر | *** | روزِ سرد و برف و آنگه جامه تَر؟! |
چند آخِر دَعوی و بادِ بُروت؟! | *** | ای تو را خانه چو بَیتُ الْعَنکبوت |
از قناعت کی تو جان افروختی؟! | *** | از قناعتها تو نام آموختی |
گفت پیغمبر: ”قناعت چیست؟ گنج“ | *** | گنج را تو وا نمیدانی ز رنج2 |
این قناعت نیست جز گنجِ روان | *** | تو مَزن لاف، ای غم و رنجِ روان! |
تو مخوانم ”جفت“ و کمتر زنْ بَغَل | *** | جفتِ انصافم، نیام جفتِ دَغَل |
چون قدم با شاه و با بَگ میزنی | *** | چون مگس را در هوا رگ میزنی؟! |
با سگان بر استخوان در چالشی | *** | چون نیِ اِشکَمتُهی در نالِشی |
سوی من مَنگر به خواری سُست سُست | *** | تا نگویم آنچه در رگهای توست |
عقلِ خود را از من افزون دیدهای؟! | *** | تو منِ کمعقل را چون دیدهای؟!1 |
همچو گرگِ زشت اندر ما مَجِه | *** | ای ز ننگِ عقلِ تو بیعقلْ بِه |
چونکه عقلِ تو عقیلهیْ مردم است | *** | آن نه عقل است آن که مار و کژدم است |
خصمِ ظلم و مکرِ تو اَللٰه باد | *** | دستِ مکرِ تو ز ما کوتاه باد2 |
هم تو ماری هم فسونگر، ای عجب | *** | مارگیر و ماری ای ننگِ عرب |
زاغ اگر زشتیِّ خود بشْناختی | *** | همچو برف از درد و غم بُگداختی» |
----------
مردِ اَفسونگر بخوانَد چون عَدو | *** | او فُسونْ بر مار و مارْ اَفسون بر او |
گر نبودی دامِ او افسونِ مار | *** | کی فُسونِ مار را گشتی شکار؟! |
مردِ افسونگر ز حرص و کسب و کار | *** | درنیابد آن زمانْ افسونِ مار |
مار گوید: «ای فُسونگر، هین و هین | *** | آنِ خود دیدی، فُسونِ من ببین |
تو به نامِ حق فریبی مر مرا | *** | تا کُنی رسوای شور و شَر مرا |
نامِ حقّم بست، نی آن رایِ تو | *** | نامِ حق را دام کردی، وایِ تو |
نامِ حقْ بسْتانَد از تو دادِ من | *** | من به نامِ حق سپردم جان و تن |
تا به زخمِ من، رگِ جانت بُرَد | *** | یا تو را چون من به زندانت بَرَد»3 |
----------
زن از اینگونه خشنگفتارها | *** | خوانْد بر شویِ خودْ او طومارها4 |
🔹 مردْ چون این طعنهها از زن شِنُفت | *** | مُستَمِع شو بعد از آن بین تا چه گفت |
نصیحتِ مردْ زن را که: «در فقیران بهخواری منگر، و در کارِ حقْ به گمانِ کمال نگر، و طعنه مَزن در فقرِ فقیران و در فقرْ شُکر کن!»
گفت: «ای زن، تو زنی یا بوالْحَزَن؟! | *** | فقرْ فخر آمد، مرا طعنه مَزن1 |
مال و زرْ سَر را بوَد همچون کلاه | *** | کَلْ بوَد آن کَز کُلَه سازد پناه |
آن که زلف و جَعدِ رعنا باشدش | *** | چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش |
مردِ حق باشد بهمانندِ بَصَر | *** | پس برهنه بِهْ که پوشیده نظر |
وقتِ عرضهکردنْ آن بردهفروش | *** | بَرکَند از بنده جامهیْ عیبپوش |
ور بوَد عیبی، برهنَهش کی کند؟! | *** | بل به جامه، خدعهای با وی کند |
گوید: ”این شرمنده است از نیک و بد | *** | از برهنهکردنْ او از تو رَمَد“ |
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش | *** | خواجه را مال است و مالَش عیبپوش |
کَز طمعْ عیبش نبیند طامِعی | *** | گشت دلها را طمعها جامعی2 |
وَر گدا گوید سخنْ چون زَرِّ کان | *** | ره نیابد کالۀ او در دُکان |
کارِ درویشی ورای فهمِ توست | *** | سوی درویشان بِمَنگر سُست سُست |
🔹 زآنکه درویشی ورای کارهاست | *** | دم به دم از حقْ مَر ایشان را عطاست |
بلکه درویشان ورای مُلک و مال | *** | روزیای دارند ژرف از ذوالجَلال |
حق تعالیٰ عادل است و عادلان | *** | کی کنند اِستَمگری با بیدلان؟! |
آن یکی را نعمت و کالا دهند | *** | وین دگر را بر سرِ آتش نهند |
آتشش سوزد که دارد این گمان | *** | بر خدای خالقِ هر دو جهان |
”فَقرُ فَخری“ نَزْ گزاف است و مجاز | *** | صد هزاران عزِّ پنهان است و ناز3 |
از غضب بر من لقبها راندی | *** | مارخوی و مارگیرم خواندی |
گر بگیرم مار، دندانش کَنم | *** | تا کِش از سرکوفتن ایمن کُنَم |
زآنکه آن دندانْ عَدوی جانِ اوست | *** | من عَدو را میکُنم زین علمْ دوست |
از گزاف است و مجاز؟ | *** | نه، هزاران. |
از طمع هرگز نخوانم من فُسون | *** | این طمع را میکُنم من سرنگون |
حاشَ لِلَّه، طَمْعِ من از خَلق نیست | *** | از قناعت در دلِ من عالَمیست |
از سَرِ اَمرودبُن بینی چنان | *** | زآن فرود آ تا نماند این گمان |
چونکه برگردیّ و سرگشته شوی | *** | خانه را گردنده بینی، آن تویی» |
در بیانِ آنکه: جنبیدن هر کسی از آنجاست که وی است [و] هر کسی از چنبرۀ وجودِ خود بیند. تابۀ شیشۀ کبودْ آفتاب را کبود نماید و تابۀ سرخْ سرخ. و چون تابهها از رنگ بیرون آید سپید شود و از همۀ تابههای دیگر او راستگویتر باشد.1
دید احمد را ابوجهل و بگفت: | *** | «زشت نقشی کز بنیهاشم شکُفت» |
گفت احمد مر وِرا که: «راستی | *** | راست گفتی، گرچه کارافزاستی» |
دید صدّیقش، بگفت: «ای آفتاب | *** | نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بِتاب» |
گفت احمد: «راست گفتی ای عزیز | *** | ای رهیده تو ز دنیای نَهچیز» |
حاضران گفتند: «کای صدرُ الوَریٰ | *** | راستگو گفتی دو ضِدگو را چرا؟» |
گفت: «من آیینهام، مَصقولِ دست | *** | تُرک و هندو در من آن بیند که هست |
🔹 هر که را آیینه باشد پیشِ رو | *** | زشت و خوبِ خویش را بیند در او» |
----------
«ای زن اَر طمّاع میبینی مرا | *** | زین تَحَرّیِّ زنانه برتر آ2 |
آن، طمع را مانَد و رحمت بوَد | *** | کو طمع آنجا که آن نعمت بوَد؟! |
امتحان کن فقر را روزی دو تو | *** | تا به فقر اندر غنا بینی دو تو |
صبر کن با فقر و بگذار این ملال | *** | زآنکه در فقر است عِزِّ ذوالجَلال |
سرکه مفروش و هزاران جان ببین | *** | از قناعتْ غرقِ بحرِ اَنگبین |
صد هزاران جانِ تلخیکِش نگر | *** | همچو گُل آغشته اندر گُلشکر |
ای دریغا مر تو را گُنجا بُدی | *** | تا ز جانم شرحِ دل پیدا شدی |
این سخن شیر است در پستانِ جان | *** | بیکِشندهیْ خوش نمیگردد روان1 |
مُستَمِع چون تشنه و جوینده شد | *** | واعِظ ار مُرده بوَد، گوینده شد |
مُستَمِع چون تازه آید بیملال | *** | صد زبان گردد به گفتنْ گنگ و لال |
چونکه نامحرم درآید از دَرم | *** | پرده در پنهان شوند اهلِ حرم |
ور درآید مَحرَمی دور از گزند | *** | برگشایند آن سَتیرانْ رویبند |
هر چه را خوب و کَش و زیبا کنند | *** | از برای دیدۀ بینا کنند |
کی بوَد آوازِ چنگ از زیر و بم | *** | از برای گوشِ بیحسِّ أصَمّ؟! |
مُشک را حقْ بیهُده خوشدم نکرد | *** | بهر شَمّ کرد و پیِ أخشَم نکرد |
🔹 نای را حق بیهُده خوشدم نکرد | *** | بهر اِنس آمد، پیِ أهرَم نکرد |
حقْ زمین و آسمان برساختهست | *** | در میانْ بس نار و نور افراختهست |
این زمین را از برای خاکیان | *** | آسمان را مَسکنِ افلاکیان |
مَردِ سُفلیّ، دشمنِ بالا بوَد | *** | مشتریِّ هر مکانْ پیدا بوَد |
ای سَتیره، هیچ تو برخاستی | *** | خویشتن را بهر کور آراستی؟! |
گر جهان را پُر دُرِ مَکنون کُنم | *** | روزیِ تو چون نباشد چون کُنم؟ |
🔹 گر بیابان پر شود زرّ و نُقود | *** | بیرضای حق جُوی نتْوان رُبود2 |
تَرکِ جنگ و سرزنش -ای زن- بگو | *** | ور نمیگویی، به تَرکِ من بگو |
مر مرا چه جای جنگِ نیک و بد؟! | *** | کاین دلم از صلحها هم میرَمد |
🔹 بر سرِ این ریشها نیشم مزن | *** | زخمها بر جانِ بیخویشم مزن |
گر خَمُش گردی، وگرنه آن کُنم | *** | که همین دمْ ترکِ خان و مان کنم |
پا تُهیگشتن بِهْ است از کفشِ تنگ | *** | رنجِ غربت بِهْ که اندر خانه جنگ» |
مراعاتکردن زنْ شوی را و استغفارنمودن از گفتۀ خویش
زن چو دید او را که تند و توسَن است | *** | گشت گریان، گریه خودْ دامِ زن است |
گفت: «از تو کی چنین پنداشتم؟! | *** | از تو من امّیدِ دیگر داشتم»1 |
زن درآمد از طریقِ نیستی | *** | گفت: «من خاکِ شمایم، نی سِتی |
جسم و جان و هر چه هستمْ آنِ توست | *** | حکم و فرمانْ جملگی فرمانِ توست |
گر ز درویشی دلم از صبر جَست | *** | بهر خویشم نیست آن، بهر تو است |
تو مرا در دردها بودی دوا | *** | من نمیخواهم که باشی بینوا |
جانِ تو، کز بهر خویشم نیست این | *** | از برای توست این بانگ و حَنین |
خویشِ من وَ اللَه که بهر خویشِ تو | *** | هر نفَس خواهد که میرد پیشِ تو |
کاش جانَت کِش روانِ من فِدی | *** | از ضمیرِ جانِ من واقف شدی |
چون تو با من اینچنین بودی به ظنّ | *** | هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن |
خاک را بر سیم و زر کردیم چون | *** | تو چنینی با من، ای جان را سکون2 |
تو که در جان و دلم جا میکُنی | *** | زین قَدَر از من تَبَرّا میکُنی؟! |
تو تَبَرّا کن که هستت دستگاه | *** | ای تَبَرّای تو را جانْ عذرخواه |
یاد میکن آن زمانی را که من | *** | چون صَنَم بودم، تو بودی چون شَمَن |
بنده بر وِفقِ تو دل افروختهست | *** | هر چه گویی: ”پخت“ گوید: ”سوختهست“ |
من سِپاناخِ تواَم هر چَهم پزی | *** | یا تُرُشبا یا که شیرین، میسِزی3 |
کفر گفتم، نَک به ایمان آمدم | *** | پیشِ حُکمَت از سَر و جان آمدم |
خویِ شاهانهیْ تو را نشناختم | *** | پیشِ تو گستاخْ خود درباختم4 |
چون ز عفوِ تو چراغی ساختم | *** | توبه کردم، اعتراض انداختم |
مینَهَم پیشِ تو شمشیر و کفَن | *** | میکِشم پیشِ تو گردن را، بزن |
از فراقِ تلخ میگویی سُخُن | *** | هر چه خواهی کن ولیکن این مکُن |
در تو از من عذرخواهی هست سِرّ | *** | با تو بیمن، او شفیعی مُستمِرّ |
عذرخواهم در درونت خُلقِ توست | *** | زِاعتمادِ او دلِ من جُرم جُست |
رحم کن پنهان ز خود، ای خشمگین | *** | ای که خُلقَت بهْ ز صد مَن اَنگَبین»1 |
زین نَسَق میگفت با لطف و گُشاد | *** | در میانه گریهای بر وی فِتاد2 |
گریه چون از حدّ گذشت و های های | *** | از حَنینَش مرد را دل شد زِ جای |
🔹 چون قرارَش مانَد و صبرش به جای؟! | *** | زآنکه بیگریه بُد او خود دلربای |
شد از آن بارانْ یکی برقی پدید | *** | زد شَراری بر دلِ مردِ وَحید |
زآنکه بندهیْ رویِ خوبش بود مرد | *** | چون بوَد چون بندگی آغاز کرد؟! |
آن که از کِبرَش دلت لرزان بوَد | *** | چون شَوی چون پیشِ تو گریان شود؟! |
آن که از نازَش دل و جانْ خون بوَد | *** | چونکه آید در نیازْ آن چون بوَد |
آن که در جور و جفایَش دامِ ماست | *** | عُذرِ ما چه بْوَد چو او در عذر خاست |
🔹 آن که جز خونریزیاش کاری نبود | *** | چون نهد گردن، زهی سودا و سود |
🔹 آن که جز گردنکِشی نآید از او | *** | خوش درآید با تو، چون باشد؟ بگو |
----------
﴿زُينَ لِلنّاسِ﴾ حقْ آراستَهست | *** | زآنچه حقْ آراست، چون تانند رَست؟!3 |
چون پیِ ﴿يسكنْ إلَيها﴾ش آفرید | *** | کی توانَد آدم از حوّا بُرید؟!4 |
رُستمِ زال اَر بوَد وَز حمزه بیش | *** | هست در فرمانْ اسیرِ زالِ خویش |
آن که عالَمْ مستِ گفتش آمدی | *** | «کَلِّمینی یا حُمَیرا» میزدی |
آبْ غالِب شد بر آتش از نَهیب | *** | زآتشْ او جوشد که باشد در حِجیب |
چونکه دیگی حائل آمد هر دو را | *** | نیست کرد آن آب را، کردش هوا |
ظاهراً بر زنْ چو آب اَر غالبی | *** | باطناً مغلوب و زن را طالبی |
اینچنین خاصیّتی در آدمیست | *** | مِهرْ حیوان را کم است، آن از کمیست |
در بیان حدیثِ «إنَّهُنَّ یَغلِبنَ الْعاقِلَ و یَغلِبُهُنَّ الْجاهِلُ»1
گفت پیغمبر که: «زن بر عاقلان | *** | غالب آید سخت بر صاحبدلان2 |
باز بر زن، جاهلان غالب شوند» | *** | زآنکه ایشان تند و بس خیرهرواَند |
کم بوَدشان رِقّت و لطف و وَداد | *** | زآنکه حیوانیست غالب بر نَهاد |
مِهر و رِقّتْ وصفِ انسانی بوَد | *** | خشم و شهوتْ وصفِ حیوانی بوَد |
پرتوِ حقّ است و آن، معشوق نیست | *** | خالق است آن، گوییا مخلوق نیست |
تسلیمکردن مردْ خود را به امرِ زن، و اعتراضِ او را اشارۀ حقْ دانستن
به نزدِ عقلِ هر دانندهای هست | *** | که: با گردنده گردانندهای هست |
از آن چرخه که گردانَد زنِ پیر | *** | قیاسِ چرخِ گردون را همی گیر3 |
مرد از آن گفتن پشیمان شد چنان | *** | کز عَوانی ساعتِ مُردنْ عَوان4 |
گفت: «خَصمِ جانِ جانْ چون آمدم؟! | *** | بر سرِ جانْ من لگدها چون زدم؟!» |
🔹 چون قضا آید، نمانَد فهم و رای | *** | کس نمیداند قضا را جز خدای |
چون قضا آید، فرو پوشد بَصَر | *** | تا نداند عقلِ ما پا را ز سَر |
🔹 زآن امامُ المُتَّقین داد این خبر | *** | گفت: «إذا جاءَ الْقَضا، عَمیَ الْبَصَر»5 |
چون قضا بُگذشت، خود را میخورَد | *** | پرده بِدْریده، گریبان میدرَد |
مرد گفت: «ای زن، پشیمان میشوم | *** | گر بُدم کافر، مسلمان میشوم |
من گنهکارِ تواَم، رحمی بکن | *** | بَر مکَن یکبارگی از بیخ و بن |
کافرِ پیر اَر پشیمان میشود | *** | چونکه عذر آرَد، مسلمان میشود |
🔹 من گنهکارِ تواَم ای جانِ من | *** | عذرِ من بپْذیر و بشنو این سخن |
حضرتی پُررحمت است و پُرکرَم | *** | عاشق او هم وجود و هم عدم |
کفر و ایمانْ عاشقِ آن کبریا | *** | مسّ و نقره بندۀ آن کیمیا» |
در بیانِ آنکه: موسیٰ و فرعون هر دو مُسَخَّرِ یک مَشیّتاند چنان که زهر و پازهر، و ظلمات و نور. و مناجاتِ فرعون با حقّ تعالیٰ.
موسِی و فرعونْ معنا را رَهی | *** | ظاهر آن ره دارد و این بیرَهی1 |
روز، موسیٰ پیشِ حق نالان بُده | *** | نیمشب، فرعون هم گریان شده: |
«کاین چه غُلّ است -ای خدا- بر گردنم؟ | *** | ور نه غُلّ باشد، که گوید: ”من منم؟!“ |
🔹 زآنکه موسیٰ را مُنَوَّر کردهای | *** | مر مرا زآن هم مُکَدَّر کردهای2 |
زآنکه موسیٰ را تو مَهرو کردهای | *** | ماهِ جانم را سیَهرو کردهای |
بهتر از ماهی نمود اِستارهام | *** | چون خسوف آمد، چه باشد چارهام؟! |
نوبتم گر ربّ و سلطان میزنند | *** | مه گرفت و خلقْ پَنگان میزنند |
میزنند آن طاس و غوغا میکنند | *** | ماه را از زخمه رسوا میکنند |
من که فرعونم ز شُهرت، وایِ من | *** | زخمِ طاسْ آن ”رَبّیَ الأعلایِ“ من3 |
خواجهتاشانیم امّا تیشهات | *** | میشکافد شاخ را در بیشهات |
باز شاخی را موَصَّل میکنی | *** | شاخِ دیگر را مُعطَّل میکنی |
شاخ را بر تیشه دستی هست؟ نی | *** | هیچ شاخ از دستِ تیشه رَست؟ نی |
حقِّ آن قدرت که در تیشه تو را ست | *** | از کَرم کن این کژیها را تو راست» |
باز با خود گفته فرعون: «ای عجب | *** | من نه در ”یا رَبَّنا“ اَم جمله شب؟! |
در نهانْ خاکیّ و موزون میشوم | *** | چون به موسیٰ میرسم، چون میشوم؟! |
رنگِ زرِّ قلبْ دَهتو میشود | *** | پیشِ آتشْ چون سیَهرو میشود؟! |
نی که قلب و قالبم در حکمِ اوست؟! | *** | لحظهای مغزم کُنَد، یک لحظه پوست |
لحظهای ماهم کند، یک دَم سیاه | *** | خود چه باشد غیر از این، کارِ إلٰه؟! |
سبز گردم چونکه گوید: ”کِشت باش“ | *** | زرد گردم چونکه گوید: ”زشت باش“» |
پیشِ چوگانهای حکمِ ”کُنْ فَکان“ | *** | میدَویم اندر مکان و لامکان |
چونکه بیرنگی اسیرِ رنگ شد | *** | موسِیای با موسِیای در جنگ شد |
چون به بیرنگی رسی کآن داشتی | *** | موسِی و فرعون دارند آشتی |
گر تو را آید بر این گفته سؤال | *** | رنگْ کی خالی بوَد از قیل و قال؟! |
ای عجب کاین رنگ از بیرنگ خاست | *** | رنگ با بیرنگ چون در جنگ خاست؟! |
اصلِ روغن زآبْ افزون میشود | *** | عاقبت با آبْ ضِد چون میشود؟! |
چونکه روغن را زِ آبْ اِسرِشتهاند | *** | آب با روغن چرا ضدّ گشتهاند؟! |
چون گُل از خار است و خار از گُل، چرا | *** | هر دو در جنگند و اندر ماجرا؟! |
یا نه جنگ است این، برای حکمت است | *** | همچو جنگِ خَرفروشانْ صنعت است |
یا نه این است و نه آن، حیرانی است | *** | گنج باید،گنج در ویرانی است1 |
آنچه تو گنجش توهّم میکنی | *** | زآن توهّمْ گنج را گُم میکنی |
چون عمارت دانْ تو وَهم و رایها | *** | گنج نبوَد در عمارت جایها |
در عمارتْ هستی و جنگی بوَد | *** | نیست را از هستها ننگی بوَد |
نی که هست از نیستی فریاد کرد | *** | بلکه نیست آن هست را وا داد کرد |
تو مگو که: «من گریزانم ز نیست» | *** | بلکه او از تو گریزان است، ایست! |
ظاهراً میخوانَدت او سوی خَود | *** | وز درونْ میرانَدت با چوبِ ردّ |
🔹 قومی اندر آتشِ سوزانْ چو وَرد | *** | قومی اندر گُلْسِتان با رنج و درد |
نعلهای باژگونَهست ای سَلیم | *** | نفرتِ فرعون را دان از کَلیم |
در سبب حِرمانِ أشقیا از دو جهان که ﴿خَسِرَ الدُّنيا وَ الآخِرةَ﴾1
چون حکیمَک اعتقادی کرده است: | *** | «کآسْمان بَیضه، زمین چون زرده است» |
گفت سائل: «چون بمانْد این خاکدان | *** | در میانِ این مُحیطِ آسمان |
همچو قندیلِ مُعلَّق در هوا | *** | نی بر أسفَل میرود نی بر عُلیٰ؟» |
آن حکیمش گفت: «کز جذبِ سَما | *** | از جهاتِ شش بمانْد اندر هوا |
چون ز مِغناطیسْ قُبّهیْ ریخته | *** | در میان مانْد آهنی آویخته»2 |
آن دگر گفت: «آسمانِ با صفا | *** | کی کِشد در خود زمینِ تیره را؟ |
بلکه دفعش میکند از شش جِهات | *** | تا بمانَد در میانِ عاصِفات» |
پس ز دفعِ خاطرِ اهلِ کمال | *** | جانِ فرعونان بمانْد اندر ضَلال |
پس ز دفعِ این جهان با آن جهان | *** | ماندهاند این بیرَهان بی این و آن |
سر کشی از بندگانِ ذوالجَلال | *** | زآنکه دارند از وجودِ تو ملال |
کهربا دارند، چون پیدا کنند | *** | کاهِ هستیِّ تو را شیدا کنند3 |
کهربای خویش چون پنهان کنند | *** | زود تسلیمِ تو را طُغیان کنند |
آنچنان که مرتبهیْ حیوانی است | *** | کاو اسیر و سُغبۀ انسانی است4 |
مرتبهیْ انسان به دستِ اولیا | *** | سُغبه چون حیوان شناسَش ای کیا |
بندۀ خود خوانْد احمد در رَشاد | *** | جملهْ عالَم را بخوان: ﴿قُلْ يا عِباد﴾ |
عقلِ تو همچون شتربان، تو شتر | *** | میکشاند هر طرف در حُکمِ مُرّ |
عقلِ عقلند اولیا و عقلها | *** | بر مثالِ اُشترانْ تا انتها |
اندر ایشان بنگر آخِر زِاعتبار | *** | یک قلاووز است جانِ صد هزار |
چه قَلاووز و چه اُشتربان! بیاب | *** | دیدهای کآن دیده بیند آفتاب |
نک جهان در شب بمانده میخدوز | *** | منتظِرْ موقوفِ خورشید است و روز |
اینْت خورشیدی نهان در ذرّهای | *** | شیرِ نر در پوستینِ برّهای |
اینْت دریایی نهان در زیرِ کاه | *** | پا بر این کَه هین مَنِهْ با اشتباه |
اشتباهیّ و گمانی در درون | *** | رحمتِ حقّ است بهر رهنمون |
هر پِیَمبرْ فرد آمد در جهان | *** | فرد بود و صد جهانش در نهان1 |
عالَمِ کُبریٰ به قدرتْ سُخره کرد | *** | کرد خود را در کِهینْ نقشی نَوَرد |
اَبلهانَش فرد دیدند و ضعیف | *** | کی ضعیف است آن که با شَه شد حریف؟! |
اَبلهان گفتند: «مردی بیش نیست» | *** | وایِ آن کاو عاقبتاندیش نیست |
🔹 عاقبت دیدن بوَد از کاملیّ | *** | دور بودنْ هر نفَس از جاهلی |
🔹 بشنو اکنون قصّۀ صالح، روان | *** | بگذر از صورت، طلبْ معنیِّ آن |
🔹 زآنکه صورتبین نبیند عاقبت | *** | عاقبت بینی، بیابی عافیت |
حقیر دیدنِ خَصمانِ صالح [علیه السلام] ناقه را. [و] چون حقّ تعالیٰ خواهد لشکری را هلاک گرداند، در نظر ایشانْ خَصمان را حقیر نماید؛ ﴿وَ يقَلِّلُكمْ في أعينِهِمْ لِيقضي اللٰهُ أمراً كانَ مَفعولاً﴾2
ناقۀ صالح به صورت بُد شتر | *** | پی بُریدَندش ز جهلْ آن قومِ مُرّ |
از برای آبِ جو خَصمش شدند | *** | آبْکور و نانْثُبورْ ایشان بُدند3 |
ناقةُ اللَه آب خورْد از جوی میغ | *** | آبِ حق را داشتند از حقْ دریغ4 |
ناقۀ صالح چو جسمِ صالحان | *** | شد کمینی در هلاکِ طالِحان |
تا بر آن امّت ز حکمِ مرگ و درد | *** | ﴿ناقَةَ اللٰهِ وَ سُقْياها﴾ چه کرد؟!5 |
شَحنۀ قهر خدا زیشان بجُست | *** | خونبهای اُشتُری، شهری درُست |
----------
برای آب چون | *** | نان کور و آب کور (اصلاح شود) |
🔹 روحِ صالح بر مثالِ اُشتریست | *** | نفسِ گُمره مر وِرا چون پیبُریست |
روحْ همچون صالح و، تنْ ناقه است | *** | روحْ اندر وصل و، تنْ در فاقه است |
روحِ صالحْ قابلِ آفات نیست | *** | زخمْ بر ناقه بوَد، بر ذات نیست |
روحِ صالحْ قابلِ آزار نیست | *** | نورِ یزدانْ سُغبۀ کفّار نیست |
حق از آن پیوست با جسمی نهان | *** | تاش آزارند و بینند امتحان |
بیخبر کآزارِ این، آزارِ اوست | *** | آبِ این خُمْ متّصل با آبِ جوست |
زآن تعلّق کرد با جسمش إلٰه | *** | تا که گردد جمله عالَم را پناه |
🔹 کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر | *** | بر صدف آید ضرر، نی بر گُهر |
ناقۀ جسمِ ولیّ را بنده باش | *** | تا شَوی با روحِ صالح خواجهتاش |
----------
گفت صالح: «چونکه کردید این حسد | *** | بعدِ سه روز از خدا نِقمت رسد |
بعدِ سه روزِ دگر از جانسِتان | *** | آفتی آید که دارد سه نشان |
رنگِ روی جملهتان گردد دِگر | *** | رنگ رنگِ مختلف اندر نظر |
روزِ اوّل، رویِتان چون زعفران | *** | در دوُم، رو سرخْ همچون ارغوان |
در سوُم، گردد همه روها سیاه | *** | بعد از آن، اندر رسد قَهر إلٰه |
گر نشان خواهید از من زین وَعید | *** | کرّۀ ناقه بهسوی کُه دوید |
🔹 کُرّۀ ناقه بهسوی کُه دَوان | *** | شد چنانکه باد در وقتِ خزان1 |
گر توانیدش گرفتن، چاره هست | *** | ور نه خود مرغِ امید از دام جَست» |
چون شنیدند این از او، جمله به تَگ | *** | در پیِ اُشتُر دویدندی چو سگ |
کس نتانست اندر آن کرّه رسید | *** | رفت و در کُهْسارها شد ناپدید |
همچو روحِ پاکْ کاو از ننگِ تن | *** | میگریزد جانبِ رَبُّ الْمِنَن |
گفت: «دیدید این قضا مُبرَم شدهست | *** | صورتِ امّید را گردن زدهست» |
کرّۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش | *** | که بهجا آرید زِاحسان و بِرَش |
گر بهجا آید دلش، رَستید از آن | *** | ور نه نومیدید و ساعدها گَزان |
چون شنیدند آن وَعیدِ مُنکَدِر | *** | چشم بنْهادند آن را مُنتظِر |
روزِ اوّل، روی خود دیدند زرد | *** | میزدند از نا امیدیْ آهِ سرد |
سرخ شد روی همه، روزِ دوُم | *** | نوبتِ امّید و توبه گشت گُم |
شد سیَه، روزِ سوُم روی همه | *** | حکمِ صالحْ راست شد بیمَلحَمه |
چون همه در نا امیدی سَر زدند | *** | همچو اُشتُر در دو زانو آمدند |
در نُبی آورد جبریلِ امین | *** | شرحِ این زانو زدن را ﴿جاثِمين﴾ |
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند | *** | وز چنین زانو زدن بیمَت کنند |
منتظر گشتند زخمِ قهر را | *** | قهر آمد، نیست کرد آن شهر را |
صالح از خلوت بهسوی شهر رفت | *** | شهر دید اندر میانِ دود و تَفت |
ناله از اجزای ایشان میشنید | *** | نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید |
زُاستخوانهاشان شنید او نالهها | *** | اشکِ خون از جانِشان چون ژالهها |
صالح آن بشنید و ناله ساز کرد | *** | نوحه بر نوحهگران آغاز کرد |
🔹 گریه چون از حد گذشت و های های | *** | گریههای جانفَزای دلربای1 |
گفت: «ای قومِ به باطل زیسته | *** | وز شما من پیشِ حق بگْریسته |
حق بگفته: ”صبر کن بر جوْرشان | *** | پندشان دِه، بس نمانْد از دورشان!“ |
من بگفته پند و شد بند از جفا | *** | شیرِ پند از مِهر جوشد وز صفا |
بس که کردید از جفا بر جایِ من | *** | شیرِ پند افسُرْد در رگهای من |
حق مرا گفته: ”تو را لطفی دهم | *** | بر سرِ آن زخمها مَرهم نَهم“ |
صاف کرده حقْ دلم را چون سَما | *** | روفته از خاطرم جورِ شما |
در نصیحتْ من شده بارِ دگر | *** | گفته امثال و سخنها چون شکر |
شیرِ تازه از شِکر انگیخته | *** | شیر و شهدی با سخن آمیخته |
در شما چون زهر گشته این سخُن | *** | زآنکه زَهرستان بُدید از بیخ و بُن |
چون شوَم غمگین؟! که غم شد سرنگون | *** | غم شما بودید ای قومِ حَرون |
هیچکس بر مرگِ غمْ نوحه کند؟! | *** | ریشِ سَر چون شد، کسی مو برکَنَد؟!»2 |
رو به خود کرد و بگفت: «ای نوحهگر | *** | نوحهات را مینَیرزَند این نفر |
کژ مخوان ای راست خوانندهیْ مُبین» | *** | «کَیفَ آسیٰ خَلفَ قَومٍ کافِرین»3 |
باز اندر چشمِ دلْ او گریه یافت | *** | رحمتِ بیعلّتی بر وی بتافت4 |
قطره میبارید و حیران گشته بود | *** | قطرۀ بیعلّت از دریای جود |
عقل میگفتش که: «این گریه ز چیست؟ | *** | بر چنان افسوسیان شاید گریست؟! |
بر چه میگریی؟ بگو! بر فِعلِشان؟! | *** | بر سپاهِ کینۀ بَد نَعلشان؟!1 |
بر دلِ تاریکِ پُر زَنگارشان؟! | *** | بر زبانِ زهرِ همچون مارشان؟! |
بر دَم و دندانِ سَگسارانهشان؟! | *** | بر دهان و چشمِ کژدُم خانهشان؟! |
بر ستیز و تَسخَر و افسوسشان؟! | *** | شکر کُن چون کرد حقْ مَحبوسشان |
دستشان کژ، پایشان کژ، چشمْ کژ | *** | مِهرِشان کژ، صلحشان کژ، خشمْ کژ» |
از پیِ تقلید و از رایاتِ نَقل | *** | پا نهاده بر جمالِ پیرِ عقل2 |
پیرْ خر نی، جمله گشته پیرِخر | *** | از زبان و چشم و گوشِ همدگر |
از بهشت آورْد یزدانْ بندگان | *** | تا نمایدْشان سَقَر پروردگان3 |
در تفسیرِ آیۀ کریمۀ: ﴿مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ ، بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ﴾4
اهلِ نار و خُلد را بینْ همدکان | *** | در میانْشان ﴿بَرْزَخٌ لا يبغيان﴾ |
اهلِ نار و اهلِ نور آمیخته | *** | در میانْشان کوهِ قاف انگیخته |
🔹 اهلِ نار و نورْ با هم در میان | *** | در میانْشان بحرِ ژَرفی بیکَران |
همچو در کان، خاک و زر کرد اِختلاط | *** | در میانْشان صد بیابان و رِباط |
همچنان که عِقدْ در دُرّ و شَبَه | *** | مُختلِط چون میهمانِ یک شبَه |
🔹 صالح و طالح به صورت مُشتَبَه | *** | دیده بگشا، بو که گردی مُنتَبَه |
بحر را نیمیش شیرین چون شِکر | *** | طعمْ شیرین، رنگْ روشن چون قَمَر |
نیمِ دیگر تلخْ همچون زهر مار | *** | طعمْ تلخ و، رنگْ مُظلِمْ قیروار |
هر دو بر هم میزنند از تَحت و اوج | *** | بر مثالِ آبِ دریا موج موج |
صورتِ بر هم زدن از چشمِ تنگ | *** | اِختلاطِ جانها در صلح و جنگ |
موجهای صلح بر هم میزنند | *** | کینهها از سینهها برمیکَنند |
موجهای جنگ بر شکلِ دگر | *** | مِهرها را میکُند زیر و زبر |
مِهر، تَلخان را به شیرین میکِشد | *** | زآنکه اصلِ مِهرها باشد رَشَد |
قَهر، شیرین را به تلخی میبَرد | *** | تلخ با شیرین کجا اندر خورَد؟! |
تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید | *** | از دریچهیْ عاقبت تانند دید |
چشمِ آخِربین توانَد دید راست | *** | چشمِ آخوربین غُرور است و خطاست |
ای بسا شیرین که چون شکّر بوَد | *** | لیک زهر اندر شکَرْ مُضمَر بوَد |
🔹 آن که زیرکتر بوَد، بشناسَدش | *** | چونکه دید از دورش اندر کشمَکَش |
وآن دگر بشناسدش چون بو کند | *** | وآن دگر چون بر لب و دندان زند |
🔹 وآن دگر در پیشِ رو بویی بَرَد | *** | وآن دگر چون دست بنْهد، کرد رَدّ |
پس لبش ردّش کند پیش از گلو | *** | گرچه نعره میزند شیطان: «کُلوا!»1 |
وآن دگر را در گلو پیدا کند | *** | وآن دگر را در بدن رسوا کند |
وآن دگر را در حَدَث سوزِش دهد | *** | خرجِ آن از دخلْ آموزش دهد2 |
وآن دگر را بعدِ أیّام و شُهور | *** | وآن دگر را بعدِ مرگ از قعرِ گور |
ور دهندش مهلت اندر قعرِ گور | *** | لابُد آن پیدا شود یومَ النُّشور |
هر نبات و شکّری را در جهان | *** | مهلتی پیداست از دورِ زمان |
سالها باید که تا از آفتاب | *** | لعل یابد رنگ و رَخشاییّ و تاب |
🔹 پنج سال و هفت باید تا درخت | *** | یابد از میوه رسایی فرّ و بخت |
باز تَرّه در دو ماه اندر رسد | *** | باز تا سالی گُلِ أحمَر رسد |
بهر این فرمود حقْ عَزَّ وَ جَل | *** | سورةَ الأنعامِ در ذکرِ أجَل |
این شنیدی مو به مویت گوش باد | *** | آبِ حیوان است، خوردی نوش باد |
آبِ حیوان خوان، مخوان این را سخن | *** | جانِ نو بین در تنِ حرفِ کهن |
نکتۀ دیگر تو بشنو ای رفیق | *** | همچو جانْ او سخت پیدا و رقیق3 |
در مقامی هست این هم زهرِ مار | *** | از تصاریفِ خدایی، خوشگوار |
در مقامی زهر و در جایی دوا | *** | در مقامی کفر و در جایی روا |
... | *** | ذوقِ آن زخمِ جگر دوزش دهد. |
🔹 در مقامی خار و در جایی چو گُل | *** | در مقامی سرکه، در جایی چو مُل |
🔹 در مقامی خوف و در جایی رَجا | *** | در مقامی بُخل و در جایی سَخا |
🔹 در مقامی فقر و در جایی غِنا | *** | در مقامی قهر و در جایی رضا |
🔹 در مقامی جور و در جایی وفا | *** | در مقامی مَنع و در جایی عَطا |
🔹 در مقامی دُرد و در جایی صفا | *** | در مقامی خاک و در جایی گیا |
🔹 در مقامی عیب و در جایی هنر | *** | در مقامی سنگ و در جایی گهر |
🔹 در مقامی حَنظَل و جایی شِکر | *** | در مقامی خشکی و جایی مَطَر |
در مقامی ظلم و جایی محضِ عدل | *** | در مقامی جهل و جایی عینِ عقل |
گرچه آنجا او گزندِ جان بوَد | *** | چون بدینجا در رسد، درمان بوَد |
آبْ در غوره، تُرُش باشد وَلیک | *** | چون به انگوری رسد، شیرین و نیک |
باز در خُمْ او شود تلخ و حرام | *** | در مقام سِرکِگی «نِعمَ الإدام»1 |
🔹 اینچنین باشد تفاوت در اُمور | *** | مردِ کامل این شناسد در ظهور |
در معنیِ آنکه: آنچه ولیِّ کامل کند، مُرید را نشاید گستاخیکردن و همانفعلکردن؛ که حلوا طبیب را زیان ندارد و مریض را زیان دارد، و سرما و برفْ انگورِ رسیده را زیان ندارد امّا غوره را زیان دارد که در راه است و نارسیده! که ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ﴾ نشده است!2
گر ولیّ زهری خورَد، نوشی شود | *** | ور خورَد طالب، سیَههوشی شود |
«ربِّ هَبْ لی» از سلیمان آمدهست | *** | که: «مَده غیرِ مرا این مُلکْ دست3 |
تو مکُن با غیرِ من این لطف و جود» | *** | این، حسد را مانَد؛ امّا آن نبود |
نکتۀ ﴿لا ينبَغي﴾ میخوان به جان | *** | سِرِّ ﴿مِن بَعدي﴾ ز بخلِ او مدان1 |
بلکه اندر مُلکْ دید او صد خطر | *** | مو به مو مُلکِ جهان بُد بیمِ سَر |
بیمِ سَر یا بیمِ سِرّ یا بیمِ دین | *** | امتحانی نیست ما را مثلِ این |
پس سلیمان همّتی باید که او | *** | بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو |
با چنان قوّت که او را بود هم | *** | موجِ آن مُلکَش فرو میبست دم |
🔹 خوان که: ﴿ألقَينا عَليٰ كرسِيهِ﴾ | *** | چون بمانْد از تخت و مُلکِ خود تُهی؟!2 |
چون بر او بنشست زین اندوهْ گَرد | *** | بر همه شاهانِ عالَم رحم کرد |
شد شفیع و گفت: «این مُلک و لِوا | *** | با کمالی دِه که دادی مَر مَرا |
هر که را بِدْهیّ و بُکْنی آن کَرَم | *** | او سلیمان است و آن کس هم منم |
او نباشد ﴿بَعدي﴾ او باشد مَعی | *** | خودْ مَعی چه بْوَد؟ منم بیمُدّعی»3 |
شرحِ این، فرض است گفتن، لیک من | *** | باز میگردم به قصهیْ مرد و زن |
مَخلَصِ ماجرای عرب و جفتِ او در فقر و شکایت
ماجرای مرد و زن را مَخلَصی | *** | باز میجویَد درونِ مُخلِصی |
ماجرای مرد و زن افتاد نَقل | *** | این مثالِ نفْسِ خود میدان و عقل |
این زن و مردی که نفْس است و خِرَد | *** | نیک پابستهست بهرِ نیک و بد4 |
وین دو پا بسته در این خاکیسرا | *** | روز و شب در جنگ و اندر ماجرا |
زن همی خواهد حَویجِ خانِقاه | *** | یعنی آبِ رو و نان و خوان و جاه |
نفْسْ همچون زنْ پیِ چارهگری | *** | گاه خاکی گاه جویَد سَروَری |
عقلْ خود زین فکرها آگاه نیست | *** | در دِماغش جز غمِ اَللٰه نیست |
گرچه سرِّ قصّه این دانَهست و دام | *** | صورتِ قصّه شنو اکنون تمام |
گر بیانِ معنوی کامل شدی | *** | خَلقِ عالَمْ عاطل و باطل شدی |
گر محبّتْ فکرت و معنیستی | *** | صورتِ صوْم و نمازت نیستی |
هدیههای دوستان با همدِگر | *** | نیست اندر دوستی إلّا صُوَر1 |
تا گواهی داده باشد هدیهها | *** | بر محبّتهای مُضمَر در خَفا |
زآنکه احسانهای ظاهرْ شاهدند | *** | بر محبّتهای سِرّ، ای اَرجُمند |
شاهدَت گَه راست باشد گَه دروغ | *** | مستْ گاهی از مِی و گاهی ز دوغ |
دوغخورده مستیای پیدا کند | *** | های و هوی و سَرگِرانیها کند |
آن مُرائی در صَلات و در صیام | *** | مینماید جِدّ و جَهدی بس تمام2 |
تا گمان آید که او مستِ وِلاست | *** | چون حقیقت بنگری، غرقِ ریاست |
حاصل، افعالِ بُرونی رهبر است | *** | تا نشان باشد بر آنچه مُضمَر است |
🔹 راهبر گَه حق بوَد، گاهی غلط | *** | گَه گُزیده باشد و گاهی سَقَط |
یا ربّ آن تمییز دِه ما را به خواست | *** | تا شناسیم آن نشانِ کژ ز راست3 |
حِس را تمییز دانی چون شود؟ | *** | آنکه حِس «یَنظُر بِنورِ اللَه» بوَد |
ور اثر نبوَد، سبب هم مُظهِر است | *** | همچو خویشی کز محبّت مُخبِر است |
نبوَد آن که نورِ حقّش شد امام | *** | مر اثرها یا سببها را غلام |
🔹 چونکه «نورُ اللَه» درآمد در مَشام | *** | مر اثر را هیچ کس نبوَد غلام |
تا محبّت در درونْ شعله زند | *** | زَفت گردد وز اثرْ فارغ کُند |
حاجتش نبوَد پیِ اِعلامِ مِهر | *** | چون محبّتْ نورِ خود زد بر سپهر |
هست تَفصیلات تا گردد تمام | *** | این سخن، لیکن بجو تو، وَالسَّلام |
گرچه شد معنا در این صورت پدید | *** | صورت از معنا قریب است و بعید |
در دلالت همچو آبَند و درخت | *** | چون به ماهیّت رَوی، دورند سخت |
🔹 دانه بین کز آب و خاک و آفتاب | *** | چون درختی گشت، عالَم در شتاب4 |
🔹 وَر به ماهیّت بِگردانی نظر | *** | دورِ دورند این همه از یکدِگر |
آن مُرائی در صیام و در صَلات | *** | تا گمان آید که او مستِ وِلاست |
تَرکِ ماهیّات و خاصیّات گو | *** | شرحْ کن احوالِ آن دو رِزقجو |
🔹 بازگو از ماجرای مرد و زن | *** | زآنکه انجامی ندارد این سخن1 |
دل نهادنِ عرب بر التماسِ دلبرِ خویش و مبالغه نمودن که: «مرا در این تسلیم، حیله و امتحانی نیست.»
مرد گفت: «اکنون گذشتم از خِلاف | *** | حکم داری، تیغ بَرکِش از غِلاف |
هرچه گویی، مر تو را فرمان بَرَم | *** | ور بَد و نیک آید آن را نَنْگرم |
در وجودِ تو شوَم من مُنعَدِم | *** | چون مُحِبَّم، ”حُبُّ یُعمِی وَ یُصِمّ“»2 |
گفت زن: «آهنگِ بِرَّم میکنی؟ | *** | یا به حیلَت کشفِ سِرَّم میکنی؟» |
گفت: «وَ اللَهْ عالِمُ السِرّ ْ وَ الخَفیّ | *** | کآفرید از خاکْ آدم را صَفیّ3 |
در سه گز قالب که دادَش، وا نمود | *** | آنچه در اَلواح و در اَرواح بود |
🔹 یاد دادش لوحِ محفوظِ وجود | *** | تا بدانست آنچه در اَلواح بود |
تا ابد هرچه که از پس بود و پیش | *** | درس کرد از ﴿عَلَّمَ الأسْماءِ﴾ خویش4 |
تا مَلَک بیخود شد از تدریسِ او | *** | قُدسِ دیگر یافت از تَقدیسِ او |
آن گشادیشان که آدم وا نمود | *** | در گشادِ آسمانهاشان نبود |
در فراخیْ عَرصۀ آن پاکجان | *** | تنگ آمد عَرصۀ هفت آسمان |
گفت پیغمبر که حق فرموده است: | *** | ”من نَگُنجم هیچ در بالا و پست5 |
در زمین و آسمان و عرش نیز | *** | من نَگُنجم، این یقین دان ای عزیز |
در دلِ مؤمن بِگُنجم، ای عجب | *** | گر مرا جویی، در آن دلها طَلَب“ |
گفت: ”فَادْخُلْ فی عِبادی، تَلتَقی | *** | جَنَّةً مِن رُؤیَتی، یا مُتَّقی“1 |
عرشْ با آن نور و با پهنای خویش | *** | چون بدید او را، برفت از جای خویش |
خود بزرگیْ عرش باشد بَس پدید | *** | لیک صورت چیست چون معنا رسید؟! |
هر مَلَک میگفت: ”ما را پیش از این | *** | اُلفَتی میبود با روی زمین |
تخمِ خدمت در زمین میکاشتیم | *** | زآن تَعَلُّقْ ما عجب میداشتیم |
کاین تَعَلُّق چیست با این خاکِمان | *** | چون سرشتِ ما بُدَهست از آسِمان؟! |
إلفِ این اَنوارْ با ظُلْمات چیست؟ | *** | چون توانَد نور با ظُلْمات زیست؟ |
آدما، آن إلف از بوی تو بود | *** | زآنکه جِسمت را زمین بُد تار و پود |
جسمِ خاکت را از اینجا بافتند | *** | نورِ پاکت را در اینجا تافتند2 |
این که جانِ ما ز روحت یافتَهست | *** | پیش پیش از خاکْ آن برتافتَهست |
در زمین بودیم و غافل از زمین | *** | غافل از گنجی که در وی بُد دَفین |
چون سفر فرمود ما را زآن مُقام | *** | تلخ شد ما را از آن تحویلْ کام |
تا که حجّتها همی گفتیم ما | *** | که: ’بهجای ما که آید ای خدا؟3 |
نورِ این تسبیح و این تَهلیل را | *** | میفروشی بهرِ قال و قیل را؟!‘ |
حکمِ حق گسترْد بهرِ ما بِساط | *** | که: ’بگویید از طریقِ انبساط |
هرچه آید بر زبانْتان بیحذَر | *** | همچو طفلانِ یگانه با پدر |
🔹 ما همی دانیم خودْ رازِ شما | *** | لیک میخواهیم آوازِ شما |
زآنکه این دَمها اگر نالایق است | *** | رحمتِ من بر غضب هم سابق است4 |
از پیِ اظهارِ این سَبْق ای مَلَک | *** | در تو بِنْهم داعیهیْ اِشکال و شکّ |
تا بگوییّ و نگیرم بر تو من | *** | مُنکِرِ حِلمَم نیارد دم زدن |
صد پدر، صد مادر اندر حِلمِ ما | *** | هر نفَس زاید، دراُفتد در فَنا |
حِلمِ ایشان کَفِّ بحرِ حِلمِ ماست | *** | کفْ روَد آید، ولی دریا به جاست “ |
خود چه گویم؟ پیشِ آن دُرْ این صدف | *** | نیست إلّا کفِّ کفِّ کفِّ کفّ |
حقِّ آن کفّ، حقِّ آن دریای صاف | *** | کِامتحانیّ نیست این گفت و نه لاف |
از سَرِ مِهر و وفا است و خضوع | *** | حقِّ آن کس که بِدو دارم رجوع |
گر به پیشَت امتحان است این هوَس | *** | امتحان را امتحان کن یک نفَس |
سِر مپوشان، تا پدید آید سِرَم | *** | امر کن تو هرچه بر وی قادرم |
دل مَپوشان، تا پدید آید دلم | *** | تا قبول آرَم هر آنچه قابِلم |
چون کنم؟ در دستِ من چه چاره است؟ | *** | درنِگر تا جانِ من چه کاره است؟» |
تعیینکردن زنْ طریقِ طلبِ روزیِ شویِ خود را، و قبولِ او
گفت زن: «نَک آفتابی تافتَهست | *** | عالَمی زو روشنایی یافتَهست |
نائبِ رحمٰن، خلیفهیْ کردگار | *** | شهرِ بغداد است از وی چون بهار |
گر بپیوندی بدان شَه، شَه شَوی | *** | سوی هر إدبار تا کی میروی؟!» |
----------
دوستیِّ مُقبِلانْ چون کیمیاست | *** | چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟! |
چشمِ احمد بر ابوبَکری زده | *** | او ز یک تَصدیقْ صِدّیق آمده |
----------
گفت: «من شَه را پذیرا چون شوَم؟! | *** | بیبهانه سوی او من چون روَم؟! |
نسبتی باید مرا یا حیلَتی | *** | هیچ پیشه راست شد بیآلَتی؟!» |
----------
همچو مجنونی که بشنید از یکی | *** | که مرض آمد به لیلی اندکی |
گفت: «آوَه! بیبهانه چون روَم؟! | *** | ور بمانم از عیادت، چون شوَم؟! |
لَیتَنی کُنتُ طَبیباً حاذِقاً | *** | کُنتُ أمشِی نَحوَ لَیلیٰ شائِقاً»1 |
﴿قُلْ تَعالَوا﴾ گفت حقْ ما را بِدان | *** | تا بوَد شَرماِشکَنی ما را نشان2 |
شبپَران را گر نظر و آلَت بُدی | *** | روزشان جُوْلان و خوشحالت بُدی |
----------
گفت: «چون شاهِ کرَم میدان روَد | *** | عینِ هر بیآلَتی آلَت شود |
زآنکه آلَت دَعوی است و هستی است | *** | کارْ در بیآلتیّ و پستی است» |
گفت: «کی بیآلَتی سودا کنم؟! | *** | تا نه من بیآلَتی پیدا کنم؟!3 |
پس گواهی بایدَم بر مُفلِسیّ | *** | تا شَهَم رحمی کند در مُفلِسیّ |
تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ | *** | وانَما تا رحم آرَد شاهِ شَنگ |
کاین گواهی که ز گفت و رنگ بُد | *** | نزدِ آن قاضِی الْقُضاةْ آن جَرح شد |
پس گواهی زَ اندرون میبایدَم | *** | نی گواهیِّ بُرون میبایدَم» |
صدق میباید گواهِ حالِ او | *** | تا بتابد نورِ او بیقالِ او |
هدیه بردنِ آن اَعرابی سَبوی آبِ باران را از میانِ بادیه، سوی بغداد نزدِ خلیفه، و پنداشتنْ که آنجا قَحطِ آب است
گفت زن: «صدقْ آن بوَد کز بودِ خویش | *** | پاک برخیزی تو از مَجهودِ خویش |
آبِ باران است ما را در سَبو | *** | مُلکَت و سرمایه و اسبابِ تو4 |
این سَبوی آب را بردار و رو | *** | هدیه ساز و پیشِ شاهنشاه شو |
گو که: ”ما را غیر از این اسباب نیست | *** | در مَفازه هیچ بِهْ زین آب نیست |
گر خزانَهش پُر ز دُرِّ فاخر است | *** | اینچنین آبش نباشد، نادر است“» |
----------
چیست آن کوزه؟ تنِ مَحصورِ ما | *** | اندر آن، آبِ حواسِ شورِ ما |
ای خداوند، این خُم و کوزهیْ مرا | *** | در پذیر از فضلِ ﴿اَللٰهَ اشْتَريٰ﴾1 |
کوزهای با پنج لولهیْ پنج حِس | *** | پاک دار این آب را از هر نجس |
تا شود زین کوزه مَنفَذ سوی بَحر | *** | تا بگیرد کوزۀ ما خوی بَحر |
تا چو هدیه پیشِ سلطانَش بَری | *** | پاک بیند، باشدش شَه مشتری |
بینهایت گردد آبش بعد از آن | *** | پُر شود از کوزۀ ما صد جهان |
لولهها بَر بند و پُر دارش ز خُم | *** | گفت: «غُضُّوا عَن هَویٰ أبصارَکُم»2 |
----------
ریشِ او پُرباد: «کاین هدیه کهراست؟! | *** | لایقِ چونان شَهی، این است راست»3 |
وآن نمیدانست کآنجا بر گذر | *** | هست جاری دجلهای همچون شِکر |
در میانِ شهرْ چون دریا روان | *** | پُر ز کشتیها و شَستِ ماهیان |
رو برِ سلطان و کار و بار بین | *** | حُسنِ ﴿تَجرِي تَحتَها الأنهار﴾ بین4 |
----------
اینچنین حِسّها و ادراکاتِ ما | *** | قطرهای باشد در آن بحرِ صفا |
🔹 باز جوی و باز بین و باز یاب | *** | از که؟ از «مَن عِندَهُ اُمُّ الْکِتاب»5 |
در نمد دوختنِ زنْ سَبوی آب را، و مُهر بر وِی نهادنْ از اعتقاد
مرد گفت: «آری، سَبو را سر ببند | *** | هین که این هدیَهست ما را سودمند |
در نمد در دوز تو این کوزه را | *** | تا گشاید شَه به هدیه روزه را |
کاینچنین اندر همهیْ آفاق نیست | *** | جز رَحیق و مایۀ أذواق نیست |
زآنکه ایشان زآبهای تلخ و شور | *** | دائماً پُرعِلّتند و نیمکور» |
----------
مرغْ کآبِ شور باشد مَسکَنش | *** | او چه داند جای آبِ روشنش؟! |
ای که اندر چشمۀ شور است جات | *** | تو چه دانی شطّ و جیحون و فرات؟! |
ای تو نارَسته از این فانی رِباط | *** | تو چه دانی صَحو و سُکر و اِنبساط |
ور بدانی، نَقلَت از أبّ و جَد است | *** | پیشِ تو این نامها چون أبجَد است |
أبجَد و هَوَّز چه فاش است و پدید | *** | بر همه طفلان و معنی بس بَعید |
----------
پس سَبو برداشت آن مردِ عرب | *** | در سفر شد، میکِشیدش روز و شب |
بر سَبو لرزان بُد از آفاتِ دهر | *** | هم کِشیدش از بیابان تا به شهر |
زنْ مُصَلّیٰ باز کرده از نیاز | *** | «رَبِّ سَلِّمْ» وِرد کرده در نماز1 |
که: «نگهدار آبِ ما را از خَسان | *** | یا رَبّ این گوهر بِدان دریا رِسان |
گرچه شویَم آگَه است و پُر فن است | *** | لیک گوهر را هزاران دشمن است |
خود چه باشد گوهر؟ آبِ کوثر است | *** | قطرهای زآن آب کَاصلِ گوهر است» |
از دعاهای زن و زاریِّ او | *** | وز غمِ مرد و گرانباریِّ او |
سالم از دزدان و از آسیبِ سنگ | *** | بُرد تا دارُالخِلافه بیدرنگ |
دید درگاهی پُر از اِنعامها | *** | اهلِ حاجت گستریده دامها |
دم به دم هر سویْ صاحبحاجتی | *** | یافته ز آن دَر، عطا و خلعتی |
بهرِ گَبر و مؤمن و زیبا و زشت | *** | همچو خورشید و مَطَر، بَل چون بهشت |
دید قومی در نظر آراسته | *** | قوم دیگر منتظِر برخاسته |
خاص و عامه، از سلیمان تا به مور | *** | زنده گشته چون جهان از نَفخِ صور |
اهلِ صورت زآن جواهر یافته | *** | اهلِ معنا بَحرِ نادر یافته2 |
آن که بیهمّت، چه با همّت شده | *** | وآن که با همّت، چه با نعمت شده |
در بیانِ آنکه: چنانکه گدا، عاشقِ کریم است، کریم هم عاشقِ گداست. اگر گدا را صبر بیش بوَد، کریم بر درِ او آید؛ و اگر کریم را صبر بیش بوَد، گدا بر درِ او آید. امّا صبر، کمالِ گدا و نُقصانِ کریم است.
بانگ میآید که: «ای طالب بیا» | *** | جودْ محتاجِ گدایانْ چون گدا |
🔹 جودْ محتاج است و خواهد طالبی | *** | همچنان که توبه خواهد تائبی |
جود میجوید گدایان و ضِعاف | *** | همچو خوبانْ کآیِنه جویَند صاف |
روی خوبان ز آینه زیبا شود | *** | روی احسان از گدا پیدا شود |
چون گدا آیینۀ جود است هان | *** | دَم بوَد بر روی آیینه زیان |
پس از این فرمود حق در ﴿وَ الضُّحيٰ﴾: | *** | «بانگ کم زن -ای محمّد- بر گدا»1 |
آن یکی، جودَش گدا آرَد پدید | *** | وین دگر، بخشد گدایان را مَزید |
پس گدایان آیِنهیْ جودِ حقَند | *** | وآنکه با حقّند، جودِ مُطلَقند |
وآن که جز این دُو سْت، او خود مرده است | *** | او بر این دَر نیست، نقشِ پرده است |
فرق میانِ آن که درویش است به خدا و تشنۀ خداست، و آن که درویش است از خدا و تشنه است به غیر
🔹 لیک درویشی که او تشنهیْ خداست | *** | هست دائم از خدایش کارْ راست |
🔹 لیک درویشی که تشنهیْ غیر شد | *** | او حقیر و اَبلَه و بیخیر شد |
نقشِ درویش است او، نی اهلِ جان | *** | نقش سگ را تو مینداز استخوان2 |
فقرِ لقمه دارد او، نی فقرِ حق | *** | پیشِ نقشِ مُردهای کم نِهْ طبَق |
ماهیِ خاکی بوَد درویشِ نان | *** | شکلِ ماهی، لیک از دریا رَمان |
🔹 نقشِ ماهی کی بوَد درویشِ آب؟! | *** | آن ز بیآبی نمیگردد خراب |
مرغِ خانَهست او، نه سیمرغِ هوا | *** | لوت نوشد او، ننوشد از خدا |
عاشقِ حقّ است او بَهرِ نَوال | *** | نیست جانش عاشقِ حُسن و جمال |
گر توهّم میکند او عشقِ ذات | *** | ذات نبوَد، وَهمِ أسما و صفات |
وَهمْ مخلوق است و مولود آمدهست | *** | حق نزاییدهست و او ﴿لَمْ يولَد﴾ است1 |
عاشقِ تصویر و وَهمِ خویشتن | *** | کی بوَد از عاشقانِ ذو الْمِنَن؟ |
عاشقِ آن وَهم اگر صادق بوَد | *** | آن مَجازش تا حقیقت میروَد |
شرح میخواهد بیانِ این سخن | *** | لیک میترسم ز أفهامِ کُهن |
فهمهای کهنۀ کوتهنظر | *** | صد خیالِ بَد درآرَد در فِکَر |
بر سَماعِ راستْ هر کس چیر نیست | *** | لقمۀ هر مُرغَکی انجیر نیست |
خاصه مرغِ مردۀ پوسیدهای | *** | پُرخیالی أعمیِ بیدیدهای |
نقشِ ماهی را چه دریا و چه خاک؟! | *** | رنگِ هِندو را چه صابون و چه زاک؟! |
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق | *** | او ندارد از غم و شادی سَبَق |
صورتش غمگین و او فارغ از آن | *** | صورتش خندان و او زآن بینشان |
وین غم و شادی که اندر دل خَفیست | *** | پیشِ آن شادیّ و غم، جز نقش نیست |
صورتِ خندانِ نقش از بهرِ توست | *** | تا از آن صورت شود معنا درُست |
صورتِ غمگینِ نقش از بهرِ ماست | *** | تا که ما را یاد آید راهِ راست |
نقشهایی کَاندر این حمّامهاست | *** | از بُرونِ جامهکَن چون جامههاست |
تا بُرونی، جامهها بینیّ و بس | *** | جامه بیرون کُن، در آ ای همنفَس |
زآنکه با جامه، در آنسو راه نیست | *** | تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست |
باز میگردم سوی قصّهیْ عرب | *** | از بیانِ سرّ و رازِ بو العَجَب |
پیش آمدنِ نَقیبان و دربانانِ خلیفه از بَهرِ اِکرامِ أعرابی، و پذیرفتنْ هدیۀ او را
آن عَرابی از بیابانِ بَعید | *** | بر درِ دارُالخلافه چون رسید |
پس نَقیبانْ پیشِ أعرابی شدند | *** | بس گُلابِ لطف بر رویَش زدند |
حاجتِ او فهمشان شد بیمَقال | *** | کارِ ایشان بُد عطا پیش از سؤال |
پس بِدو گفتند: «یا وَجهَ الْعَرب | *** | از کجایی؟ چونی از راه و تَعَب؟»1 |
گفت: «وَجهم گر مرا وَجهی دهید | *** | بیوُجوهَم چون پسِ پُشتم نَهید2 |
ای که در روتان نشانِ مِهتریست | *** | فَرّتان خوشتر ز زرِّ جعفریست |
ای که یک دیدارتان دیدارها | *** | ای نثارِ دیدهتان دینارها |
ای همه ”یَنظُرْ بِنورِ اللَه“ شده | *** | از برِ حقْ بهرِ بخشش آمده3 |
تا زنید آن کیمیاهای نظَر | *** | بر سرِ مِسّهای اشخاصِ بشر |
من غریبم، از بیابان آمدم | *** | بر اُمیدِ لطفِ سلطان آمدم |
بوی لطفِ او بیابانها گرفت | *** | ذرّههای ریگ هم جانها گرفت |
تا بدینجا بهرِ دینار آمدم | *** | چون رسیدم، مستِ دیدار آمدم» |
----------
بهرِ نانْ شخصی سوی نانوا دوید | *** | داد جان، چون حُسنِ نانوا را بدید |
بهرِ فُرجه شد یکی تا گُلسِتان | *** | فُرجۀ او شد جمالِ باغِبان |
همچو أعرابی که آب از چَه کِشید | *** | آبِ حیوان از رُخِ یوسُف چِشید |
رفت موسیٰ کآتشی آرَد به دست | *** | آتشی دید او که از آتش بِرَست |
جَست عیسیٰ تا رَهد از دشمنان | *** | بُردش آن جَستن به چارُم آسِمان |
دامِ آدمْ دانۀ گندم شده | *** | تا وجودش خوشۀ مردم شده |
باز آید سوی دام از بهرِ خَور | *** | ساعِد شَه یابد و اقبال و فَرّ1 |
طفل شد مَکتبْ پیِ کسبِ هُنر | *** | بر اُمیدِ مرغ و یا لطفِ پدر |
پس ز مکتب آن یکی صَدری شده | *** | ماهیانه داده و بَدری شده |
آمده عبّاسْ حَرب از بهرِ کین | *** | بهرِ قَمعِ احمد و اِستیزِ دین2 |
گشت دین را تا قیامت پشت و رو | *** | در خلافتْ او و فرزندان او |
🔹 آمده عُمَّر به حَربِ مصطفیٰ | *** | تیغْ در کَف، بسته بس میثاقها |
🔹 گشته اندر شرعْ امیرالمؤمنین | *** | پیشوا و مُقتَدای اهلِ دین |
🔹 آن علفکِش سوی ویرانها شده | *** | بیخبر بر گنجْ ناگَه بَر زده3 |
🔹 تشنه آمد سوی جوی آبْ در | *** | دید اندر جویْ خودْ عکسِ قمَر |
----------
«من بر این در، طالبِ چیز آمدم | *** | صَدر گشتم چون به دِهلیز آمدم |
آب آوردم به تُحفه بهرِ نان | *** | بوی نانَم بُرد تا صدرِ جهان4 |
نانْ برون رانْد آدمی را از بهشت | *** | نانْ مرا اندر بهشتی در سِرِشت |
رَستم از آب و زِ نان همچون مَلَک | *** | بیغرض گردم بر این درْ چون فَلک»5 |
----------
بیغرض نبوَد به گَردش در جهان | *** | غیرِ جسم و غیرِ جانِ عاشقان |
باز آمد سوی دام از بهرِ خَور | *** | ساعدِ شَه یافت او با صد خطر |
در بیانِ آنکه: عاشقِ دنیا بر مثالِ عاشقِ دیواری است که بر او آفتاب تافته، و جَهد نکرد تا فهم کند که این تاب از دیوار نیست، از آفتاب است از آسمانِ چهارم؛ لاجَرَم کُلّی دل بر دیوار نهاد. چون پرتوِ آفتاب به آفتاب پیوست، او محروم ماند؛ ﴿وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ﴾1
عاشقانِ کُل، نه این عُشّاقِ جُزو | *** | مانَد از کُلْ آن که شد مشتاقِ جُزو |
چون که جُزوی عاشقِ جُزوی شود | *** | زود مَعشوقش به کُلِّ خود روَد |
ریشِ گاو و بندۀ غیر آمد او | *** | غَرقه شد، کفْ در ضعیفی در زد او |
نیست حاکم تا کند تیمارِ او | *** | کار خواجهیْ خود کند یا کارِ او |
«فَازْنِ بِالْحُرَّه» پیِ این شد مَثَل | *** | «فَاسْرِقِ الدُّرَّه» بدین شد مُنتقَل2 |
بنده سوی خواجه شد، او مانْد زار | *** | بوی گُل شد سوی گُل، او مانْد خار3 |
🔹 همچو آن اَبله که تابِ آفتاب | *** | دید بر دیوار و حیران شد شتاب |
🔹 عاشقِ دیوار شد «کاین باضیاست» | *** | بیخبر کاین عکسِ خورشیدِ سَماست |
🔹 چون به اصلِ خویش پیوست آن ضیا | *** | دید دیوارِ سیَه مانده به جا |
او بمانده دور از مطلوبِ خویش | *** | سعیْ ضایع، رنجْ باطل، پایْ ریش |
همچو صیّادی که گیرد سایهای؟! | *** | سایه کی گردد وِرا سرمایهای؟! |
سایۀ مرغی گرفته مَردْ سخت | *** | مرغْ حیران گشته بر شاخِ درخت |
کاین مُدَمَّغ بر که میخندد؟ عجب | *** | اینْت باطل، اینْت پوسیده سبب |
ور تو گویی: «جزوْ پیوستهیْ کُل است» | *** | خار میخور، خار مقرونِ گُل است |
جز ز یک رو نیست پیوسته به کُلّ | *** | ور نه خود باطل بُدی بَعثِ رُسُل1 |
چون رسولان از پیِ پیوستنَند | *** | پس چه پیوندَندِشان چون یک تنَند؟! |
این سخن پایان ندارد ای غلام | *** | زآنکه جَرّی سخت دارد این کلام |
سپردنِ عرب هدیۀ خود را به غلامانِ خلیفه
🔹 شرح کن حالِ عرب ای با نِظام | *** | روزْ بیگه شد، حکایت کن تمام |
🔹 با نَقیبانْ حالِ خود را آن عرب | *** | چون بگفت او، دید هنگامِ طلب |
آن سبوی آب را در پیش داشت | *** | تخمِ خدمت را در آن حضرت بکاشت |
گفت: «این هدیه بِدان سلطان بَرید | *** | سائلِ شَه را ز حاجت وا خرید |
آبِ شیرین و سبوی سبز و نو | *** | زآبِ بارانی که جمع آمد به گو»2 |
خنده میآمد نَقیبان را از آن | *** | لیک پَذرُفتند آن را همچو جان |
زآنکه لطفِ شاهِ خوبِ باخبر | *** | کرده بود اندر همه اَرکانْ اثر |
----------
خویِ شاهان در رعیّت جا کُند | *** | چرخِ أخضَرْ خاک را خَضرا کند |
شَه چو حوضی دان، حَشَم چون لولهها | *** | آب از لوله رَود در گولهها |
چونکه آبِ جمله از حوضیست پاک | *** | هر یکی آبی دهد خوشْ ذوقناک |
وَر در آن حوضْ آبِ شور است و پلید | *** | هر یکی لوله همان آرَد پدید |
زآنکه پیوستهست هر لوله به حوض | *** | خوض کن در معنیِ این حرف، خوض |
لطفِ شاهنشاهِ جانِ بیوطن | *** | چون اثر کردهست اندر کُلِّ تن؟! |
لطفِ عقلِ خوشنهادِ خوشنسب | *** | چون همه تن را درآرَد در ادب؟! |
عشقِ شَنگِ بیقرارِ بیسکون | *** | چون درآرَد کُلِّ تن را در جُنون؟! |
لطفِ آبِ بَحر کاو چون کوثر است | *** | سنگریزهش جمله دُرّ و گوهر است |
هر هنر کُاستا بِدان معروف شد | *** | جانِ شاگردش بِدان موصوف شد |
پیشِ استادِ اُصولی هم اُصول | *** | خوانَد آن شاگردِ چُستِ با حُصول |
پیشِ استادِ فقیهْ آن فقهخوان | *** | فقه خوانَد، نی اُصول و نی بیان |
پیشِ استادی که او نَحوی بوَد | *** | جانِ شاگردش از آن نَحوی شود |
باز استادی که آن محوِ ره است | *** | جانِ شاگردش از آن، محوِ شَه است |
زین همه انواعِ دانش، روزِ مرگ | *** | دانشِ فقر است سازِ راه و برگ |
ماجرای مردِ نَحوی در کشتی با کشتیبان، و جواب دادنِ او
آن یکی نَحوی به کشتی درنشست | *** | رو به کشتیبان نمود آن خودپرست |
گفت: «هیچ از نَحو خواندی؟» گفت: «لا» | *** | گفت: «نیمِ عمرِ تو شد بر فَنا» |
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب | *** | لیک آن دَم گشت خاموش از جواب |
بادْ کشتی را به گردابی فِکَند | *** | گفت کشتیبان بدان نَحوی بلند: |
«هیچ دانی آشِنا کردن؟ بگو» | *** | گفت: «نی، از من تو سَبّاحی مَجو» |
گفت: «کلِّ عمرت -ای نَحوی- فَناست | *** | زآنکه کشتی غرقِ در گردابهاست» |
----------
مَحو میباید نه نحو اینجا، بدان | *** | گر تو مَحوی، بیخطر در آب ران |
آبِ دریا مُرده را بر سر نهد | *** | ور بوَد زنده، ز دریا کی رهد؟! |
چون بمُردی تو ز اوصافِ بشر | *** | بَحرِ اَسرارت نهد بر فرقِ سَر |
ای که خَلقان را تو خر میخواندهای | *** | این زمان چون خر، بر این یخ ماندهای |
گر تو علاّمهیْ زمانی در جهان | *** | نَک فَنای این جهان بین این زمان |
مردِ نَحوی را از آن دردوختیم | *** | تا شما را نَحوِ مَحو آموختیم1 |
فقهِ فقه و نحوِ نحو و صَرفِ صَرف | *** | در کَمآمد یابی ای یارِ شِگَرف |
آن سَبوی آب، دانشهای ماست | *** | وآن خلیفه، دِجلۀ علمِ خداست |
ما سَبوها پُر به دجله میبریم | *** | گر نه خر دانیم ما خود را، خریم |
----------
آن عربْ -باری- بدان معذور بود | *** | کاو ز دجله غافل و بس دور بود |
گر ز دجله با خبر بودی چو ما | *** | او نبردی آن سَبو را جا به جا |
بلکه از دجله اگر واقف بُدی | *** | آن سَبو را بر سرِ سنگی زدی |
🔹 آن سَبوی تنگِ پُرناموس و رنگ | *** | شد حجابِ بَحر، زن او را به سنگ |
قبولکردنِ خلیفه هدیه را و عطا فرمودن، با کمالِ بینیازی از آن هدیه
چون خلیفه دید و احوالش رسید | *** | آن سَبو را پُر ز زر کرد و مَزید |
داد بخششها و خلعتهای خاص | *** | آن عرب را کرد از فاقه خَلاص |
🔹 پس نَقیبی را بفرمود آن قُباد | *** | آن جهانِ بخشش و آن بَحرِ داد: |
«کاین سَبو پُر زر به دستِ او دهید | *** | چونکه وا گردد، سوی دِجلَهش بَرید |
از رهِ خشک آمدهست و آن سفر | *** | از رهِ دجلَهش بوَد نزدیکتر |
🔹 چون به کشتی درنشیند، رنجِ راه | *** | خود فراموشش شود آن جایگاه» |
🔹 همچنان کردند و دادندَش سَبو | *** | پُر زر و بردند تا دجله دو تو1 |
چون به کشتی درنشست و دجله دید | *** | سجده میکرد از حیا و میخَمید: |
«کای عجب لطفْ آن شَهِ وَهّاب را | *** | وین عجبتر کاو سِتَد آن آب را! |
چون پذیرفت از من آن دریای جود | *** | آنچنان جنسِ دَغَل را زود زود؟!» |
----------
کُلّ عالم را سَبو دان ای پسر | *** | کآن بوَد از لطف و خوبی تا به سر |
قطرهای از دجلۀ خوبیِّ اوست | *** | کآن نمیگنجد ز پُرّی زیرِ پوست |
گنجِ مخفی بُد، ز پُرّی چاک کرد | *** | خاک را تابانتر از اَفلاک کرد |
گنجِ مخفی بُد، ز پُرّی جوش کرد | *** | خاک را سلطانِ اَطلسپوش کرد |
ور بدیدی قطره از دجلهیْ خدا | *** | آن سَبو را او فَنا کردی فَنا |
وآن که دیدندش، همیشه بیخودند | *** | بیخودانه بر سَبو سنگی زدند |
ای ز غیرت بر سَبو سنگی زده | *** | وآن سَبو زِ اشْکَستْ کاملتر شده |
خُم شکسته، آب از آن ناریخته | *** | صد دُرستی زین شکست انگیخته |
جزوِ جزوِ خُم به رقص است و به حال | *** | عقلِ جزوی را نموده این مُحال |
نه سَبو پیدا در این حالت نه آب | *** | خوش ببین وَ اللٰـهُ أعلَمْ بِالصَّواب |
چون درِ معنی زنی، بازت کنند | *** | پَرِّ فکرت زن، که شَهبازت کنند |
پَرِّ فکرت شد گِلآلود و گِران | *** | زآنکه گِلخواری، تو را گِل شد چو نان |
نانْ گِل است و گوشت، کمتر خور از این | *** | تا نمانی همچو گِل اندر زمین |
🔹 خاک میخوردیم عمری در غذا | *** | خاکْ ما را خورد آخِر در جزا1 |
چون گرسنه میشوی، سگ میشوی | *** | تند و بَد پیوند و بَد رَگ میشوی |
چون شدی تو سیر، مُرداری شوی | *** | بیخود و بیحسْ چو دیواری شوی |
پس دَمی مُردار و دیگر دم سگی | *** | چون کُنی در راهِ شیران همتگی؟! |
آلتِ اِشکارِ خود جز سگ مدان | *** | کمترک انداز سگ را استخوان |
زآنکه سگ چون سیر شد سرکش شود | *** | کی سوی صید و شکاری خوش رود؟! |
آن عرب را بینوایی میکشید | *** | تا بدان درگاه و آن دولت رسید |
در حکایت گفتهایم احسانِ شاه | *** | در حقِ آن بینوای بیپناه |
هرچه گوید مردِ عاشق، بوی عشق | *** | از دهانش میجهد در کوی عشق |
گر بگوید فقه، فقر آید همه | *** | بوی فقر آید از آن خوش دَمدَمه |
ور بگوید کفر، آید بوی دین | *** | آید از گفتِ شَکَش بوی یقین |
ور بگوید کژ، نماید راستی | *** | ای کژی که راست را آراستی |
کفِّ کژْ کز بحرِ صافی خاستهست | *** | اصلِ صافْ آن فرع را آراستهست |
آن کفَش را صافی و مَحقوق دان | *** | همچو دشنامِ لبِ معشوق دان |
گشت این دشنامِ نامطلوبِ او | *** | خوش ز بهرِ عارضِ محبوبِ او |
از شِکر گر شکل نانی میپزی | *** | طعمِ قند آید نه نان، چون میمَزی |
گر بتِ زرّین بیابد مؤمنی | *** | کی هِلَد او را پیِ سجدهکُنی؟! |
🔹 چون بیابد مؤمنی زرّینْ وَثَن | *** | میبِنَگذارد وِرا بهرِ شَمَن2 |
بلکه گیرد اندر آتش افکنَد | *** | صورتِ عاریَّتَش را برکَنَد |
تا نمانَد بر ذَهَب نقشِ وَثَن | *** | چونکه صورتْ مانع است و راهزن |
ذاتِ زَرّش دادِ رَبّانیَّت است | *** | نقشِ بت بر نقدِ زَر عاریّت است |
بهرِ کَیْکی تو گلیمی را مسوز | *** | وز صُداعِ هر مگس مگْذار روز3 |
بتپرستی، گر بمانی در صُوَر | *** | صورتش بُگذار و در معنا نِگر |
مردِ حَجّی؟ همرهِ حاجی طلب | *** | خواه هندو، خواه تُرک و یا عرب |
منگر اندر نقش و اندر رنگِ او | *** | بنگر اندر عزم و در آهنگِ او |
گر سیاه است و همآهنگِ تو است | *** | تو سفیدش خوان که همرنگِ تو است |
🔹 ور سفید است و وِرا آهنگ نیست | *** | زو بِبُر کز دلْ مر او را رنگ نیست1 |
این حکایت گفته شد زیر و زبر | *** | همچو فکرِ عاشقانْ بیپا و سر |
سَر ندارد کز ازل بودَهست پیش | *** | پا ندارد با ابد بودَهست خویش |
بلکه چون آب است و هر قطرهیْ از آن | *** | هم سَر است و پا و هم بیهردُوان |
حاشَ لِلَّه این حکایت نیست، هین | *** | نقدِ حال ما و توست این، خوش ببین |
پیشِ هر صوفی که او با فَرّ بوَد | *** | هرچه آن ماضیست لا یُذکَر بوَد |
🔹 چون بوَد فکرش همه مشغولِ حال | *** | نایَد اندر ذهنِ او فکرِ مَآل |
هم عرب ما، هم سَبو ما، هم مَلِک | *** | جملهْ ما، ﴿يؤْفَك عَنهُ مَنْ أُفِك﴾2 |
عقل را شُو دان و زنْ این نَفْس و طَمْع | *** | این دو ظُلْمانیّ و مُنکِر، عقلْ شمع |
بشنو اکنون اصلِ اِنکار از چه خاست | *** | زآنکه کُلّ را گونه گونه جزوهاست |
جزوِ کُلّ، نی جزوها نسبت به کلّ | *** | نی چو بوی گُل که باشد جزوِ گُل |
لطفِ سبزه جزوِ لطف گُل بوَد | *** | بانگِ قُمری جزوِ آن بلبل بوَد |
گر شوَم مشغولِ اشکال و جواب | *** | تشنگان را کی توانم داد آب؟! |
گر تو اشکالی بهکلّیّ و حَرَج | *** | صبر کن «کَالصَّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج»3 |
اِحتِما کن، اِحتِما زَ اندیشهها | *** | زآنکه شیرانند در این بیشهها4 |
اِحتِماها بر دواها سَرور است | *** | زآنکه خاریدنْ فُزونیِّ گَر است5 |
... | *** | فکرْ شیر و گور و دلها بیشهها. |
اِحتِما اصلِ دوا آمد یقین | *** | اِحتِما کن، قوّتِ جانت ببین |
قابلِ این گفتهها شو گوشوار | *** | تا که از زر سازمَت من گوشوار |
گوشواره چه؟! که کانِ زر شوی | *** | تا به ماه و تا ثریّا بَر شوی1 |
اوّلاً بشنو که خلقِ مختلف | *** | مختلف جانند از یا تا الف |
در حروفِ مختلفْ شور و شَکیست | *** | گرچه از یک رو زِ سر تا پا یکیست |
از یکی رو ضدّ و یک رو متّحدّ | *** | از یکی رو هَزل و از یک رویْ جِدّ |
پس قیامتْ روزِ عَرضِ اکبر است | *** | عَرضْ او خواهد که با زیب و فَر است2 |
هر که چون هندو بُد او، سودایی است | *** | روزِ عرضَش نوبتِ رسوایی است |
چون ندارد رویِ همچون آفتاب | *** | او نخواهد جز شبِ همچون نقاب |
برگِ یک گُل چون ندارد خارِ او | *** | شد بهارانْ دشمنِ اسرارِ او |
وآن که سر تا پا گُل است و سوسن است | *** | پس بهارْ او را دو چشمِ روشن است |
خارِ بیمعنا خزان خواهد خزان | *** | تا زنَد پهلوی خود با گُلسِتان |
تا بپوشد حُسنِ آن و ننگِ این | *** | تا نبینی ننگِ آن و رنگِ این |
پس خزانْ او را بهار است و حیات | *** | یک نماید سنگ و یاقوتِ زکات |
باغِبان هم داند آن را در خزان | *** | لیک دیدِ یک، بِهْ از دیدِ جهان |
خودْ جهانْ آن یک کس است و آن مَه است | *** | هر ستاره بر فَلکْ جزوِ مَه است3 |
🔹 خودْ جهانْ آن یک کس است و باقیان | *** | جمله اَتباع و طُفیْلَند ای فلان |
🔹 او جهانِ کامل است و مفرد است | *** | نسخۀ کلِّ وجودْ او را بُدَهسْت |
پس همی گویند هر نقش و نگار: | *** | «مژده مژده، نَک همی آید بهار» |
تا بوَد تابان شکوفه چون زِره | *** | کی کُند آن میوهها پیدا گِره؟!4 |
چون شکوفه ریخت، میوه سر کُند | *** | چونکه تن بشکست، جان سر برکُند |
میوه معنا و شکوفه صورتش | *** | آن شکوفه مژده، میوه نعمتش |
حلقه در گوش مهِ زرگر شوی | *** | ... . |
...آن یک کس است، او ابله است | *** | ... |
چون شکوفه ریخت، میوه شد پدید | *** | چونکه آن کم شد، شد این اندر مَزید |
تا که نان نشکست، قوّت کی دهد؟! | *** | ناشکسته خوشهای، کی مِیْ دهد؟! |
تا هَلیله نشکند با اَدویه | *** | کی شود خودْ صحّتافزا ادویه؟!1 |
در صفتِ پیر و مُطاوِعتکردن با او
ای ضیاءُ الحقّ حُسامُالدّین بگیر | *** | یک دو کاغذ بَرفَزا در وصفِ پیر |
🔹 گرچه جسمت نازک است و بس نَزار | *** | برنمیآید جهان را بیتو کار |
گرچه جسمِ نازکت را زور نیست | *** | لیک بیخورشید ما را نور نیست |
گرچه مِصباح و زُجاجه گشتهای | *** | لیک سَرخِیلِ دل و سررشتهای |
چون سرِ رشته به دست و کامِ توست | *** | دُرّهای عِقدِ دل زِ انعامِ توست |
برنویس احوالِ پیرِ راهدان | *** | پیر را بُگزین و عینِ راه دان |
پیرْ تابستان و خَلقانْ تیرماه | *** | خَلقْ مانندِ شبَند و پیرْ ماه |
کردهام بختِ جوان را نامْ پیر | *** | کاو ز حق پیر است، نَز اَیّامْ پیر |
او چنان پیر است کِش آغاز نیست | *** | با چنان دُرِّ یتیمْ اَنباز نیست |
خود قویتر میبوَد خَمرِ کُهُن | *** | خاصه آن خَمری که باشد مِن لَّدُن2 |
🔹 خود قویتر میشود خَمرِ قدیم | *** | این کُهَنترْ بهتر ای شیخ عَلیم3 |
پیر را بُگزین که بیپیر این سفر | *** | هست بس پُر آفت و خوف و خطر |
آن رهی که بارها تو رفتهای | *** | بیقَلاوز اندر آن آشفتهای |
پس رهی را که نرفتَهسْتی تو هیچ | *** | هین مَرو تنها، ز رهبر سر مَپیچ |
🔹 هر که او بیمُرشِدی در راه شد | *** | او ز غولانْ گُمرَه و در چاه شد |
گر نباشد سایۀ پیر ای فُضول | *** | بس تو را سرگشته دارد بانگِ غول |
غولَت از راه افکنَد اندر گزند | *** | از تو داهیتر در این ره بس بُدَند4 |
از نُبی بشنو ضَلالِ رهروان | *** | که چه سان کرد آن بِلیسِ بَد رَوان |
صد هزاران ساله راه از جاده دور | *** | بُردِشان و کَردِشان زِ ادبارْ عور1 |
استخوانهاشان ببین و مویِشان | *** | عبرتی گیر و مَران خرْ سویِشان |
گردنِ خر گیر و سویِ راه کَش | *** | سویِ رَهبانان و رَهدانانْ خَوش |
هین مَهِل خر را و دست از وی مدار | *** | زآنکه عشقِ اوست سوی سبزهزار |
گر یکیدم تو به غفلت وا هِلیش | *** | او روَد فرسنگها سوی حشیش |
دشمنِ راه است خر، مستِ علف | *** | ای بسا خَر بَنده را کرده تلف2 |
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست | *** | عکسِ آن را کن که هست آن، راهِ راست |
«شاوِروهُنَّ پس آنگه خالِفوا | *** | إنَّ مَنْ لَمْ یَعْصِهِنَّ تالِفُ»3 |
با هویٰ و آرزو کم باش دوست | *** | چون «یُضِلُّک عَنْ سَبیلِ اللٰه» اوست4 |
این هویٰ را نشکنَد اندر جهان | *** | هیچ چیزی همچو سایهیْ هَمرَهان |
وصیّتکردن رسول خدا صلّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم مر علی را صلوات اللٰه علیه که: «چون هر کسی به نوعِ طاعتی تَقَرُّبِ به حقّ جویَد، تو تقرُّب جُوی به صحبتِ عاقل و بندۀ خاص، تا از ایشان همه پیشقدم باشی.»
قال النّبیُّ علیه السّلام: «إذا تَقَّرَبَ النّاسُ إلیٰ خالقِهِم بأنواعِ البِرِّ، فَتَقَرَّبْ إلَی اللٰهِ بالعَقلِ و السِرِّ، تَسْبِقْهُم بِالدَّرَجاتِ و الزُّلْفیٰ عِندَ النّاسِ فِی الدُّنیا و عِندَ اللٰهِ فِی الآخِرَة.»1
گفت پیغمبر علی را: «کِای علیّ! | *** | شیرِ حقّی، پهلوانی پُر دلی |
لیک بر شیری مکن هم اِعتِمید | *** | اندر آ در سایۀ نخلِ اُمید |
🔹 هر کسی گر طاعتی پیش آورَند | *** | بهرِ قُربِ حضرتِ بیچون و چند |
🔹 تو تقرُّب جو به عقل و سِرِّ خویش | *** | نی چو ایشان بر کمال و بِرِّ خویش |
اندر آ در سایۀ آن عاقلی | *** | کِش نَتاند بُرد از رهْ ناقِلی2 |
🔹 پس تقرُّب جو بِدو سوی إلٰه | *** | سر مَپیچ از طاعتِ او هیچگاه» |
----------
🔹 زآنکه او هر خار را گلشن کند | *** | دیدۀ هر کور را روشن کند |
ظِلِّ او اندر زمین، چون کوهِ قاف | *** | روحِ او سیمرغِ بس عالیطواف |
🔹 دستگیر و بندۀ خاصِ إلٰه | *** | طالبان را میبَرد تا پیشگاه |
گر بگویم تا قیامت نَعتِ او | *** | هیچْ آن را غایت و مَقطَع مجو1 |
🔹 آفتابِ روح، نی آنِ فَلَک | *** | که زِ نورش زندهاند إنس و مَلَک |
در بشَرْ رو پوش گشتهست آفتاب | *** | فهم کن وَ اللٰهُ أعلَمْ بِالصَّواب |
----------
«یا علی از جملۀ طاعاتِ راه | *** | برگُزین تو سایۀ خاصِ إلٰه |
هر کسی در طاعتی بُگریختند | *** | خویشتن را مَخلَصی انگیختند2 |
تو برو در سایۀ عاقل گریز | *** | تا رهی زآن دشمنِ پنهانستیز |
از همه طاعاتْ اینَت لایق است | *** | سَبْق یابی بر هر آن کاو سابق است» |
----------
چون گرفتی پیر، هین تسلیم شو | *** | همچو موسیٰ زیرِ حکمِ خِضر رو3 |
صبر کن بر کارِ خِضر ای بینفاق | *** | تا نگوید خِضر: «رو! ﴿هٰذا فِراق﴾»4 |
گرچه کِشتی بشکند، تو دم مزن | *** | گرچه طفلی را کُشد، تو مو مَکَن |
دستِ او را حقْ چو دستِ خویش خواند | *** | تا ﴿يدُ اللَهْ فَوقَ أيديهِم﴾ بِرانْد5 |
دستِ حق میرانَدَش، زندَهش کُند | *** | زنده چه بْوَد؟ جانِ پایندَهش کند |
🔹 یار باید راه را، تنها مرو | *** | از سرِ خود اندر این صحرا مرو |
هر که تنها نادر این ره را بُرید | *** | هم به عَون و همّتِ مردان رسید |
دستِ پیر از غایبان کوتاه نیست | *** | دستِ او جز قبضۀ اَللٰه نیست |
غایبان را چون چنین خَلعَت دهند | *** | حاضران از غایبان بیشکّ بِهاند |
غایبان را چون نَواله میدهند | *** | پیشِ مهمان تا چه نعمتها نهند؟! |
کو کسی که پیشِ شَه بندد کمر | *** | تا کسی که هست بیرون سوی در؟!6 |
🔹 فرق بسیار است، نایَد در حساب | *** | آن زِ اَهلِ کشف و این زَ اهلِ حجاب |
🔹 جهد میکُن تا رهی یابی درون | *** | ور نه مانی حلقهوار از در برون |
چون گُزیدی پیر، نازکدل مباش | *** | سسُت و ریزیده چو آب و گِل مباش |
ور به هر زخمی تو پُرکینه شوی | *** | پس کجا بیصیقلْ آیینه شوی؟! |
کَبودی زدنِ قزوینی بر شانهگاه و پشیمان شدنْ بهجهتِ زخم
این حکایت بشنو از صاحببیان | *** | در طریق و عادتِ قزوینیان |
🔹 بر تن و دست و کَتِفها بیدرنگ | *** | میزنند از صورتِ شیر و پلنگ |
بر چنان صورتْ پیاپی بیگزند | *** | از سرِ سوزنْ کبودیها زنند |
سوی دَلّاکی بشد قزوینیای | *** | که: «کَبودم زن، بکُن شیرینیای» |
گفت: «چه صورتْ زنم ای پهلوان؟» | *** | گفت: «بَرزن صورتِ شیرِ ژیان |
طالِعَم شیر است، نقشِ شیرْ زن | *** | جَهد کن، رنگِ کبودیْ سیرْ زن» |
گفت: «بر چه موضِعَت صورت زنم؟» | *** | گفت: «بر شانهگَهَم زن آن رقَم |
🔹 تا شود پشتم قوی در رزم و بزم | *** | با چنین شیرِ ژیان در عَزمْ جَزم» |
چونکه او سوزن فرو بردن گرفت | *** | دردِ آن در شانهگَه مسکن گرفت |
پهلوان در ناله آمد: «کِای سَنیّ | *** | مر مرا کُشتی، چه صورت میزنی؟» |
گفت: «آخرْ شیر فرمودی مرا» | *** | گفت: «از چه عضو کردی ابتدا؟» |
گفت: «از دُمگاه آغازیدهام» | *** | گفت: «دُم بگذار ای دو دیدهام |
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت | *** | دُمگَهِ او دَمگَهم محکم گرفت |
”شیرِ بیدُم باش!“ گو، ای شیرساز | *** | که دلم سستی گرفت از زخمِ گاز» |
جانبِ دیگر گرفت آن شخصْ زخم | *** | بیمُحابا بیمُواساییّ و رَحْم |
بانگ زد او: «کاین چه اندام است از او؟» | *** | گفت او: «گوش است این، ای نیکخو» |
گفت: «تا گوشش نباشد ای هُمام | *** | گوش را بُگذار و کوته کن کلام» |
جانبِ دیگر، خَلِش آغاز کرد | *** | باز قزوینی فَغانی ساز کرد: |
«کاین سِوُم جانبْ چه اندام است نیز؟» | *** | گفت: «این است اِشکمِ شیر، ای عزیز» |
گفت: «گو اِشکم نباشد شیر را | *** | خود چه اِشکم باید این اِدبیر را1 |
درد افزون گشت، کم زن زخمها | *** | اشکمِ چه شیر را بَهرِ خدا؟!» |
خیره شد دَلّاک و بس حیران بمانْد | *** | تا به دیر، انگشت بر دندان بمانْد |
بر زمین زد سوزنْ آن دم اوستاد | *** | گفت: «در عالَم کسی را این فتاد؟! |
شیرِ بیدُمّ و سر و اِشکم که دید؟! | *** | اینچنین شیری خدا کی آفرید؟! |
🔹 چون نداری طاقتِ سوزن زدن | *** | از چنین شیرِ ژیان، رو! دم مزن!» |
----------
ای برادر صبر کن بر دردِ نیش | *** | تا رهی از نیشِ نفْسِ گَبرِ خویش |
کآن گروهی که رهیدند از وجود | *** | چرخ و مِهر و ماهِشان آرَد سُجود |
هر که مُرد اندر تنِ او نفْسِ گَبر | *** | مر وِرا فرمان بَرَد خورشید و ابر |
چون دلش آموخت صبر افروختن | *** | آفتابْ او را نیارَد سوختن2 |
گفت حق در آفتابِ مُنتَجِم | *** | ذکرِ: «تَزّاوَرْ کَذا عَن کَهفِهِم»3 |
🔹 خُفتگانی کز خدا بُد کارشان | *** | میل کردی آفتاب از غارِشان |
خارْ جمله لطفْ چون گُل میشود | *** | پیشِ جزوی کاو برِ کلّ میشود |
چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟ | *** | خویشتن را خاک و خواری داشتن |
چیست توحیدِ خدا آموختن؟ | *** | خویشتن را پیشِ واحد سوختن |
گر همی خواهی که بِفْروزی چو روز | *** | هستیِ همچون شبِ خود را بسوز |
🔹 هستیات در هستِ آن هستینواز | *** | همچو مِس در کیمیا اندر گُداز4 |
🔹 در من و ما سخت کردَهستی دو دست | *** | هستْ این جمله خرابی از دو هست1 |
رفتنِ گرگ و روباه در خدمتِ شیر به شکار
شیر و گرگ و روبَهی بهرِ شکار | *** | رفته بودند از طلب در کوهسار |
کآن سه با هم اندر آن صحرای ژرف | *** | صیدها گیرند بسیار و شِگَرف |
تا به پشتِ همدگر از صیدها | *** | سخت بربندند بار و قیدها |
گرچه زیشان شیرِ نر را ننگ بود | *** | لیک کرد اِکرام و همراهی نمود |
اینچنین شَه را ز لشکر زحمت است | *** | لیک همرَه شد، جماعتْ رحمت است2 |
همچنین مَه را ز اَختر ننگهاست | *** | او میانِ اختران بهرِ سَخاست |
امرِ ﴿شاوِرهُم﴾ پیَمبر را رسید | *** | گرچه رأیی نیست رأیش را مَزید3 |
در ترازو، جو رفیقِ زَر شدهست | *** | نی از آنکه جو چو زَرْ جوهر شدهست |
روحْ قالب را کُنون همرَه شدهست | *** | مدّتی سگْ حارِسِ درگَه شدهست |
چونکه رفتند این جماعت سوی کوه | *** | در رکابِ شیرِ با فَرّ و شُکوه |
گاوِ کوهیّ و بز و خرگوشِ زَفت | *** | یافتند و کارِ ایشان پیش رفت |
هر که باشد در پیِ شیرِ حِراب | *** | کم نیاید روز و شبْ او را کباب |
چون ز کُه در بیشه آوردندِشان | *** | کشته و مجروح و اندر خون کِشان |
گرگ و روبَه را طمع بود اندر آن | *** | که روَد قسمت به عدلِ خُسروان |
عکسِ طمْعِ هر دوشان بر شیر زد | *** | شیر دانست آن طمعها را سَنَد |
----------
هر که باشد شیرِ اسرار و امیر | *** | او بداند هرچه اندیشد ضمیر |
هین نگه دار ای دلِ اندیشهخو | *** | دل ز اَندیشهیْ بَدی در پیشِ او |
داند و خر را همی رانَد خَموش | *** | بر رُخَت خندَد برای رویپوش1 |
----------
شیر چون دانست آن وسواسِشان | *** | وا نَگفت و داشت آن دمْ پاسِشان |
لیک با خود گفت: «بنْمایم سزا | *** | مر شما را ای خَسیسانِ گدا |
مر شما را بس نیامد رایِ من؟! | *** | ظنّتان این است در اِعطای من؟! |
ای وجودِ رایِتان از رایِ من | *** | از عطاهای جهانآرای من |
نقشْ با نقّاش چه اِسگالد دگر؟! | *** | چون سِگالِش اوش بخشید و نظر |
اینچنین ظنِّ خَسیسانه به من | *** | مر شما را بود؟! نَنگانِ زَمَن! |
﴿ظانّين بِاللٰهِ ظَنَّ السَّوْء﴾ را | *** | گر نبُرّم سَر، بوَد عینِ خطا2 |
وا رَهانم چرخ را از نَنگِتان | *** | تا بمانَد در جهانْ این داستان» |
----------
شیر با این فکر میزد خنده فاش | *** | از تَبسُّمهای شیرْ ایمن مباش |
مالِ دنیا شد تَبَسُّمهای حق | *** | کرده ما را مست و مغرورِ خَلَق3 |
فقر و رنجوری بِهْ استَت ای سنَد | *** | کآن تَبَسُّمْ دامِ خود را برکَنَد |
امتحانکردنِ شیرْ گرگ را و گفتن که: «این صیدها را قسمت کن»
گفت شیر: «ای گرگ، این را بخش کن | *** | مَعدِلَت را نو کن ای گرگِ کُهُن |
نائبِ من باش در قسمتگری | *** | تا پدید آید که تو چه گوهری» |
گفت: «ای شه، گاوِ وحشی بخشِ توست | *** | آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت و چُست |
بُز مرا که بُز میانَهست و وسط | *** | روبَها، خرگوش بِستان بیغلط» |
شیر گفت: «ای گرگ چون گفتی؟! بگو | *** | چونکه من باشم، تو گویی ما و تو؟! |
گرگْ خود چه سگ بوَد کاو خویش دید! | *** | پیشِ چون منْ شیرِ بی مِثل و نَدید» |
گفت: «پیش آ، ای خری کاو خودْ خرید» | *** | پیشش آمد، پنجه زد او را درید |
چون ندیدش مغز و تدبیر و رَشید | *** | در سیاستْ پوستش از سر کِشید |
گفت: «چون دیدِ مَنَت از خود نَبُرد | *** | اینچنین جان را بباید زار مُرد |
چون نبودی فانی اندر پیشِ من | *** | فرض آمد مر تو را گردن زدن1 |
🔹 گرچه غالب دارم اندر بَذلْ فَضل | *** | گاهگاهی هم کُنم از عدلْ فضل» |
----------
«کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ جُز وَجهِ او» | *** | چون نِهای در وَجهِ او، هستی مجو2 |
هر که اندر وجهِ ما باشد فَنا | *** | ﴿كلُّ شَيءٍ هالِك﴾ نبوَد وِرا |
زآنکه در إلّاست او از لا گذشت | *** | هر که در إلّاست او فانی نگشت |
هر که بر درْ او من و ما میزند | *** | ردِّ باب است او و بَر لا میتَنَد |
قصّۀ آن کس که درِ یاری بکوفت، گفت: «کیست؟» گفت: «منم»، گفت: «چون تویی، درَت نگشایم که کسی از یاران را نشناسم که من باشد.»
آن یکی آمد درِ یاری بِزَد | *** | گفت یارش: «کیستی ای مُعتمَد؟» |
گفت: «من» گفتش: «برو، هنگام نیست | *** | بر چنین خوانی مُقامِ خام نیست |
خام را جز آتشِ هجر و فِراق | *** | که پَزد؟! که وا رَهاند از نفاق؟! |
🔹 چون توییِّ تو هنوز از تو نرفت | *** | سوختن باید تو را در نارِ تَفت» |
رفت آن مسکین و سالی در سفر | *** | در فراقِ دوست سوزید از شَرَر |
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت | *** | باز گِردِ خانۀ اَنباز گشت |
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب | *** | تا بِنَجهَد بیادب لفظی ز لب |
بانگ زد یارش که: «بر در کیست آن؟» | *** | گفت: «بر در هم تویی ای دلسِتان» |
گفت: «اکنون چون منی، ای من، در آ | *** | نیست گنجایی دو من در یک سرا» |
🔹 چون یکی باشد همه، نبوَد دوییّ | *** | هم منیّ برخیزد آنجا هم توییّ |
----------
نیست سوزن را سَرِ رشته دو تا | *** | چونکه یکتایی، در این سوزن در آ |
رشته را با سوزن آمد ارتباط | *** | نیست درخور با جَمَلْ سَمُّ الخیاط1 |
کی شود باریک هستیِّ جَمَل | *** | جز به مِقراضِ ریاضات و عمل؟! |
دستِ حق باید مر آن را ای فلان | *** | کآن بوَد بر هر مُحالی کُنْ فَکانْ2 |
هر مُحال از دستِ او ممکن شود | *** | هر حَرون از بیمِ او ساکن شود3 |
أکمَه و أبرَص چه باشد، مُرده نیز | *** | زنده گردد از فُسونِ آن عزیز4 |
وآن عدم کز مُرده مُردهتر بوَد | *** | در کفِ ایجادِ او مُضطَر بوَد |
﴿كلَّ يوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ﴾ بخوان | *** | مر وِرا بیکار و بیفِعلی مدان5 |
کمترین کارش به هر روز آن بوَد | *** | کاو سه لشکر را روانه میکند |
لشکری زَ اصْلابْ سوی اُمَّهات | *** | بهرِ آن تا در رَحِم رویَد بَنات6 |
لشکری زَ ارحام، سوی خاکدان | *** | تا ز نرّ و ماده پُر گردد جهان |
لشکری از خاکدان سوی اَجَل | *** | تا ببیند هر کسی حُسنِ عمل7 |
🔹 باز بیشک پیش از آنها میرسد | *** | آنچه از حق سوی جانها میرسد |
🔹 و آنچه از جانها به دلها میرسد | *** | وآنچه از دلها به گِلها میرسد |
🔹 اینْت لشکرهای حقْ بی حدّ و مَرّ | *** | از پیِ این گفت: ﴿ذِكريٰ لِلْبَشَر﴾1 |
این سخن پایان ندارد هین بِتاز | *** | سوی آن دو یارِ پاکِ پاکباز |
خواندنِ آن یار، یارِ خود را پس از تربیت یافتن
گفت یارش: «کَاندر آ ای جمله من | *** | نی مخالف چون گُل و خارِ چمن» |
رشته یکتا شد، غلطْ کم شد کنون | *** | گر دو تا بینی حروفِ کاف و نون2 |
----------
کاف و نون همچون کمند آمد جَذوب | *** | تا کشانَد مر عدم را در خُطوب |
پس دو تا باید کمند اندر صوَر | *** | گرچه یکتا باشد آن دو در اثر |
گر دو پا گر چار پا، رَه را بُرَد | *** | همچو مِقراضِ دو تا، یکتا بُرَد3 |
آن دو اَنبازانِ گازُر را ببین | *** | هست در ظاهرْ خلافِ آن و این4 |
آن یکی کَرباسْ در جو میبَرد | *** | وآن دگر اَنبازْ خشکش میکُند |
باز او آن خشک را تَر میکند | *** | گوییا زِ اسْتیزه ضدّ برمیتَند |
لیک آن دو ضدِّ اِستیزهنما | *** | یکدل و یککار باشند ای فَتیٰ5 |
هر نبیّ و هر ولیّ را مَسلَکیست | *** | لیک تا حقّ میبَرد، جمله یکیست1 |
چونکه جمعِ مُستَمِع را خواب بُرد | *** | سنگهای آسیا را آب بُرد |
رویْ درکشیدنِ سخنْ از ملامتِ مُستَمِعان
رفتنِ این آبْ فوقِ آسیاست | *** | رفتنش در آسیا بهرِ شماست |
چون شما را حاجتِ طاحون نمانْد | *** | آب را در جویِ اصلی باز رانْد |
ناطقه سوی دهان، تعلیمْ راست | *** | ور نه خودْ آن آب را جویی جداست2 |
میرود بیبانگ و بیتکرارها | *** | ﴿تَحتَها الأنهار﴾ تا گلزارها3 |
ای خدا جان را تو بنما آن مقام | *** | کَاندر آن بیحرف میرویَد کلام |
تا که سازد جانِ پاک از سر قَدَم | *** | سوی عرصهیْ دورْ پَهنای عَدَم |
عرصهای بس با گُشاد و با فضا | *** | وین خیال و هست زو یابد نَوا4 |
تنگتر آمد خیالات از عدم | *** | زآن سبب باشد خیالْ اسبابِ غم |
بازْ هستی تنگتر بود از خیال | *** | زآن شود روی قَمر همچون هلال |
بازْ هستیِّ جهانِ حسّ و رنگ | *** | تنگتر آمد که زندانیست تنگ |
علّتِ تنگیست ترکیب و عدد | *** | جانبِ ترکیبْ حسّها میکِشد |
زآنسویِ حسّ، عالمِ توحید دان | *** | گر یکی خواهی، بدان جانب بِران |
امرِ کُنْ یک فعل بود و، نون و کاف | *** | در سخن افتاد و معنا بود صاف |
این سخن پایان ندارد، بازگَرد | *** | تا چه شد احوالِ گرگ اندر نبَرد؟ |
ادبکردنِ شیرْ گرگ را بهجهتِ بیادبیِ او
گرگ را بَرکنْد سرْ آن سَرفراز | *** | تا نمانَد دو سَریّ و امتیاز |
﴿فَانْتَقَمنا مِنهُم﴾ است ای گرگِ پیر | *** | چون نبودی مُرده در پیشِ امیر1 |
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد | *** | گفت: «این را بخش کُن از بهرِ خَورد» |
سجده کرد و گفت: «کاین گاوِ سَمین | *** | چاشْتخوردَت باشد ای شاهِ امین |
وین بُز از بهرِ میانهروز را | *** | یَخنیای باشد شَهِ فیروز را |
وآن دِگر خرگوشْ بهرِ شام هم | *** | شَبچَره، ای شاهِ با لطف و کَرم» |
گفت: «ای روبَه تو عدل افروختی | *** | اینچنین قسمت زِ که آموختی؟ |
از کجا آموختی این ای بزرگ؟» | *** | گفت: «ای شاهِ جهان از حالِ گرگ» |
گفت: «چون در عشقِ ما گشتی گِرو | *** | هر سه را برگیر و بِستان و برو |
روبَها چون جُملگی ما را شدی | *** | چونَت آزاریم؟! چون تو ما شدی |
ما تو را و جمله اِشکارانْ تو را | *** | پایْ بر گردونِ هفتم نِه، بر آ |
چون گرفتی عبرت از گرگِ دَنیّ | *** | پس تو روبَه نیستی، شیرِ منی» |
----------
عاقل آن باشد که عبرت گیرد از | *** | مرگِ یاران و بلای مُحتَرَز |
----------
روبَه آن دم بر زبانْ صد شُکر رانْد | *** | که: «مرا شیر از پسِ آن گرگ خوانْد |
گر مرا اوّل بفرمودی که: ”تو | *** | بخش کن این را“ که بُردی جان از او؟!» |
----------
پس سپاس او را که ما را در جهان | *** | کرد پیدا از پسِ پیشینیان |
تا شنیدیم آن سیاستهای حق | *** | بر قُرونِ ماضیه اندر سَبَق |
تا که ما از حالِ آن گرگانِ پیش | *** | همچو روبَه، پاسِ خود داریم بیش |
«اُمّتِ مرحومه» زین رو خواندِمان | *** | آن رسولِ حقّ و صادق در بیان |
استخوان و پشمِ آن گرگانْ عیان | *** | بنْگرید و پند گیرید ای مِهان1 |
عاقل از سَر بِنْهد این هستیّ و باد | *** | چون شنید انجامِ فرعونان و عاد |
ور بِنَنْهد، دیگران از حالِ او | *** | عبرتی گیرند از اِضلالِ او |
🔹 گفت نوح اندر نصیحت قوم را: | *** | «در پذیرید از خدا آخِر عطا»2 |
تهدیدکردنِ نوح علیه السّلام مر قوم را که: «با من مپیچید که من رویپوشم خدای را؛ پس با خدای من میپیچید نه با من»
گفت نوح: «ای سرکِشان، من من نیام | *** | من ز جان مُردم، به جانان میزیام |
چون ز جان مُردم، به جانان زندهام | *** | نیست مرگم، تا اَبد پایندهام |
چون بمُردم از حواساتِ بشر | *** | حق مرا شد سَمع و اِدراک و بَصَر |
چونکه من من نیستم، این دم ز هوست | *** | پیشِ این دم هر که دم زد، کافر اوست» |
----------
هست اندر نقشِ این روباهْ شیر | *** | سوی این روبَه نشاید شد دلیر |
گر ز روی صورتش مینَگرَوی | *** | غرّشِ شیران از او مینَشنَوی؟!3 |
گر نبودی نوح را از حقْ یَدی | *** | پس جهانی را چه سان بر هم زدی؟! |
صد هزاران شیر بود اندر تَنی | *** | هر دو عالَم را همی دید اَرزَنی4 |
او برون رفته بُد از ما و منی | *** | او چو آتش بود و عالَمْ خرمنی |
چونکه خرمن پاسِ عُشرِ او نداشت | *** | او چنان شعله بر آن خرمن گماشت |
هر که او در پیشِ این شیرِ نهان | *** | بیادب چون گرگ بُگشاید دهان |
همچو گرگ، آن شیر بَردرّانَدَش | *** | ﴿فَانْتَقَمنا مِنهُمُ﴾ بَرخوانَدَش5 |
صد هزاران شیر بود اندر تَنی | *** | او چو آتش بود و عالَمْ خرمنی. |
زخم یابد همچو گرگ از دستِ شیر | *** | پیشِ شیرْ اَبله بوَد کاو شد دلیر1 |
کاشکی آن زخمْ بر جسم آمدی | *** | تا بُدی کایمان و دل سالم بُدی |
قوّتم بُگسست چون اینجا رسید | *** | چون توانم کرد این سرّ را پدید؟! |
🔹 لیک هم رمزی بگویم با شما | *** | بو که دریابید و گردید آشِنا |
همچو آن روبَه، کم اِشکم کنید | *** | پیشِ او روباهبازی کم کنید |
جمله ما و من به پیشِ او نَهید | *** | مُلکْ مُلکِ اوست، مُلکْ او را دهید2 |
چون فقیر آیید اندر راهِ راست | *** | شیر و صیدِ شیر، خودْ آنِ شماست |
زآنکه او پاک است و سُبحانْ وصفِ اوست | *** | بینیاز است او ز مغزِ نَغز و پوست |
هر شکار و هر کراماتی که هست | *** | از برای بندگانِ آن شَه است |
🔹 گفت: ﴿أ لَيسَ اللَهْ بِكافٍ عَبدَهُ﴾ | *** | تا نگردد بنده هر سو حیلهجو3 |
🔹 هر که او بر حق توکّل میکند | *** | او بهجای خود تفضّل میکند4 |
نیست شَه را طَمْع، بهرِ خَلق ساخت | *** | این همه دولت، خُنُک آن کاو شناخت |
آن که دولت آفرید و دو سرا | *** | مُلک و دولتها چه کار آید وِرا؟! |
پیشِ سُبحان بس نگه دارید دل | *** | تا نگردید از گمانِ بَدْ خَجِل |
کاو ببیند سرِّ و فکر و جست و جو | *** | همچو اندر شیرِ خالصْ تارِ مو |
آن که او بینقش و سادهسینه شد | *** | نقشهای غیب را آیینه شد |
سرِّ ما را بیگمان موقِن شود | *** | زآنکه مؤمن آینهیْ مؤمن شود5 |
🔹 مؤمنی او، مؤمنی تو بیگمان | *** | در میانِ هر دو فرقی بیکران6 |
چون زند او نقدِ ما را بر مِحَکّ | *** | پس یقین را باز داند او ز شکّ |
چون شود جانش مِحَکِّ نقدها | *** | پس ببیند نقد را و قلب را1 |
نشاندنِ پادشاهانْ صوفیان را پیشِ روی خود، تا چشمشان روشن شود
پادشاهان را چنین عادت بوَد | *** | این شنیده باشی اَر یادت بوَد |
دستِ چپْشان پهلوانان ایستند | *** | زآنکه دلْ پهلوی چپ باشد به بند |
مُشرِف و اهلِ قلمْ پهلوی راست | *** | زآنکه علمِ ثبت و خط، آن دستْ راست |
صوفیان را پیشِ رو موضِع دهند | *** | کآینهیْ جانند وز آیینه بهْاند |
حاجِبانْ این صوفیانند ای پسر | *** | ساده و آزاده و افکندهسَر |
سینهها صیقل زده از ذکر و فکر | *** | تا پذیرد آینهیْ دلْ نقشِ بِکر |
هر که او از صُلبِ فطرتْ خوب زاد | *** | آینه در پیشِ او باید نهاد |
عاشقِ آیینه باشد رویِ خوب | *** | صیقلِ جان آمد از ﴿تَقوَي الْقُلوب﴾2 |
هر که دارد رویِ خوبِ با نظام | *** | طالبِ آیینه باشد وَ السّلام |
🔹 بشنو اکنون یک مثالِ معنوی | *** | تا تو دیگر قولِ صورت نشْنوی |
آمدنِ آشنایی از سفر به دیدنِ حضرتِ یوسُف علیه السّلام
آمد از آفاقْ یاری مهرْبان | *** | یوسُفِ صِدّیق را شد میهمان |
کآشْنا بودند وقتِ کودکی | *** | بر وِسادهیْ آشنایی مُتَّکی |
یاد دادش جورِ إخوان و حسد | *** | گفت: «آن زنجیر بود و ما أسَد |
عار نبوَد شیر را از سلسله | *** | ما نداریم از قضای حقْ گِله |
شیر را بر گردن اَر زنجیر بود | *** | بر همهیْ زنجیرسازانْ میر بود» |
گفت: «چون بودی تو در زندان و چاه؟» | *** | گفت: «همچون در مُحاق و کاستْ ماه» |
----------
در مُحاق اَر ماهِ نو گردد دو تا | *** | نی در آخِر بَدْر گردد بر سَما؟! |
گرچه دُردانه به هاوَن کوفتند | *** | نورِ چشم و دل شد و دَفعِ گَزند1 |
گندمی را زیرِ خاک انداختند | *** | پس ز خاکش خوشهها برساختند |
بارِ دیگر کوفتندَش زآسیا | *** | قیمتش افزود و نان شد جانفَزا |
باز نان را زیرِ دندان کوفتند | *** | گشت عقل و جان و فهمِ سودمند |
باز آن جان چونکه مَحوِ عشق گشت | *** | ﴿يعجِبُ الزُّرّاع﴾ آمد بعدِ کَشت2 |
🔹 باز آن جانْ چون به حَقْ او مَحو شد | *** | باز مانْد از سُکر و سوی صَحو شد |
🔹 عالَمی را زآن صَلاح آمد ثَمَر | *** | قومِ دیگر را فَلاحِ مُنتَظَر |
این سخن پایان ندارد بازگرد | *** | تا که با یوسف چه گفت آن نیکمرد |
طلبکردنِ یوسُف علیه السّلام ارمغان از آن مرد بعد از مَقالات
بعدِ قصّه گفتنش گفت: «ای فلان | *** | هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟ |
بر درِ یارانْ تهیدست آمدن | *** | هست بیگندمْ سوی طاحون شدن» |
----------
حق تعالیٰ خلق را گوید به حَشر: | *** | «ارمغان کو از برای روزِ نَشر؟ |
”جِئْتُمونا وَ فُرادیٰ“ بینوا | *** | هم بدانسان که ”خَلَقْناکُم کَذا“؟!3 |
هین چه آوردید دستآویز را | *** | ارمغانِ روزِ رستاخیز را؟ |
یا امیدِ بازگشتَنْتان نبود | *** | وعدۀ امروزْ باطِلْتان نُمود؟!»4 |
مُنکِری مهمانیاش را از خری | *** | پس ز مَطبَخ خاک و خاکستر خَوری |
ور نهای مُنکِر، چنین دستِ تهی | *** | بر درِ آن دوستْ پا چون مینَهی؟! |
اندکی صَرفه بکُن از خواب و خَور | *** | ارمغانْ بهرِ ملاقاتش ببَر |
شو «قَلیلَ النَّومِ مِمّا یَهْجَعون» | *** | باش در أسحار از ﴿يستَغفِرون﴾1 |
اندکی جنبش بکُن همچون جَنین | *** | تا ببخشندت حواسِ نوربین |
🔹 چون بیابی آن حواس دوربین | *** | پا نهی بالای چرخ هفتمین2 |
وز جهانِ چون رَحِم بیرون رَوی | *** | از زمین در عرصهای واسِع شَوی |
آنکه «أرضُ اللٰهِ واسِع» گفتهاند | *** | عرصهای دان کَانبیا در رفتهاند3 |
دل نگردد تنگ زآن عرصهیْ فراخ | *** | نخلِ تر آنجا نگردد خُشکْ شاخ |
حامِلی تو مر حواست را کُنون | *** | کُنْد و مانده میشوی و سرنگون |
چونکه مَحمولی نه حاملْ وقتِ خواب | *** | ماندِگی رفت و شدی بیپیچ و تاب |
چاشنیای دان تو حالِ خواب را | *** | پیشِ مَحمولیِّ حالِ اولیا |
اولیا اصحابِ کَهفَند ای عَنود | *** | در قیام و در تقلّب ﴿هُمْ رُقود﴾4 |
میکِشدْشان بیتکلُّف در فِعال | *** | بیخبرْ ﴿ذاتَ الْيمين﴾ ﴿ذاتَ الشِّمال﴾5 |
چیست آن ﴿ذاتَ اليمين﴾؟ فعلِ حَسَن | *** | چیست آن ﴿ذاتَ الشِّمال﴾؟ أشغالِ تن6 |
🔹 گر تو بینیشان بهدشواری درون | *** | نیستْشان خَوفی و ﴿لا هُم يحزَنون﴾7 |
🔹 میرود این هر دو از مردمْ پدید | *** | بیخبر زین هر دو، ایشان در مَزید |
میرود این هر دو کار از انبیا | *** | بیخبر زین هر دو، ایشان چون صَدا |
گر صَدایت بشنَوانَد خیر و شر | *** | ذاتِ او باشد ز هر دو بیخبر |
گفتنِ مهمانْ یوسُف علیه السّلام را که ارمغانْ بهرِ تو آینه آوردهام، تا تو چون در آن نِگَری مرا یاد آوری
گفت یوسف: «هین بیاور ارمغان» | *** | او ز شرمِ این تقاضا در فَغان |
گفت: «من چند ارمغان جُستم تو را | *** | ارمغانی در نظر نآمد مرا |
حبّهای را جانبِ کان چون بَرم؟! | *** | قطرهای را سوی عُمّان چون بَرم؟! |
زیره را من سوی کرمان آورم | *** | گر به پیشِ تو دل و جان آورم |
نیست تخمی کَاندر این انبار نیست | *** | غیرِ حُسنِ تو که آن را یار نیست |
لایقْ آن دیدم که من آیینهای | *** | پیشِ تو آرَم چو نورِ سینهای |
تا ببینی روی خوبِ خود در آن | *** | ای تو چون خورشیدْ شمعِ آسمان |
آینه آورْدمَت ای روشنی | *** | تا چو بینی روی خود، یادم کُنی» |
آینه بیرون کشید او از بغل | *** | خوب را آیینه باشد مُشتَغَل |
----------
آینهیْ هستی چه باشد؟ نیستی | *** | نیستی بُگزین گر اَبله نیستی |
هستی اندر نیستی بتْوان نمود | *** | مالداران بر فقیر آرند جود |
آینهیْ صافیِّ نانْ خود گُرسُنَهست | *** | سوخته هم آینهیْ آتشزنهست |
نیستیّ و نقصْ هر جایی که خاست | *** | آینهیْ خوبیِّ جمله هستهاست1 |
🔹 بهرِ آنکه نیستی پالودگیست | *** | وآنچه این هستی همه آلودگیست |
چونکه جامه چُست و دوزیده بوَد | *** | مَظهرِ فرهنگِ دَرزی کی شود؟! |
نا تراشیده همی باید جُذوع | *** | تا دُروگر اصل سازد یا فُروع2 |
خواجۀ اِشکستهبند آنجا رَود | *** | که در آنجا پایِ اِشکسته بوَد |
کی شود چون نیست رنجور و نَزار | *** | آن جمال و صنعتِ طِبْ آشکار؟! |
خواری و دونیِّ مِسها برمَلا | *** | گر نباشد، کی نماید کیمیا؟! |
نقصها آیینۀ وصفِ کمال | *** | وآن حقارتْ آینهیْ عِزّ و جلال |
زآنکه ضِدّ را ضِدّ کند پیدا یقین | *** | زآنکه با سرکه پدید است اَنگبین |
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت | *** | اندر اِستکمالِ خودْ دو اَسبه تاخت |
زآن نمیپرّد بهسوی ذوالجلال | *** | کاو گُمانی میبَرد خود را کمال |
علّتی بدتر ز پندارِ کمال | *** | نیست اندر جانت ای مغرورِ ضالّ1 |
از دل و از دیدهات بس خون رَود | *** | تا ز تو این مُعجِبی بیرون شود |
علّتِ اِبلیس ﴿أنَا خَيرٌ﴾ بُدَهست | *** | وین مرضْ در نفسِ هر مخلوق هست2 |
گرچه خود را بس شکسته بیند او | *** | آبِ صافی دان و سِرگینْ زیرِ جو |
چون بشورانی مر او را زِ امتحان | *** | آبْ سرگینرنگ گردد در زمان |
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ | *** | گرچه جو صافی نماید مر تو را |
هست پیرِ راهدانِ پُرفِطَن | *** | باغهای نفسِ کُلّ را جُویکَن |
جویْ خود را کی توانَد پاک کرد؟! | *** | نافِع از عِلمِ خدا شد عِلمِ مرد3 |
🔹 آبِ جو سِرگین نَتاند پاک کرد | *** | جهلِ نفْسش را نَروبَد علمِ مرد4 |
کی تَراشد تیغْ دستهیْ خویش را | *** | رو به جرّاحی سِپار این ریش را |
بر سرِ هر ریشْ جمع آمد مگس | *** | تا نبیند قُبحِ ریشِ خویشْ کس |
وآن مگس اندیشهها و آمالِ تو | *** | ریشِ تو آن ظلمتِ احوالِ تو |
ور نهد مَرهم بر آن ریشِ تو پیر | *** | آن زمانْ ساکن شود درد و نَفیر |
تا نپِنداری که صحّت یافتهست | *** | پرتوِ مَرهم بر آنجا تافتهست |
هین ز مَرهم سَر مکِش ای پُشت ریش | *** | وآن ز پَرتو دان، مدان از اصلِ خویش |
🔹 این سخن پایان ندارد ای جوان | *** | بشنو اکنون قصّهای در ضمن آن5 |
آب جو سرگین تواند پاک کرد | *** | جهلِ نفسش را بِروبَد علمِ مرد. |
مُرتَد شدنِ کاتبِ وحی بهسببِ آنکه پرتوِ وحی بر وی زد و آن آیه را پیش از پیغمبر خواند و گفت: «من محلِّ وَحیام»
پیش از عثمانْ یکی نَسّاخ بود | *** | کاو به نَسخِ وحیْ جِدّی مینمود |
چون نَبی از وحی فرمودی سَبَق | *** | او همان را وا نوشتی بر ورق |
پرتوِ آن وحی بر وی تافتی | *** | او درونِ خویش حکمت یافتی |
عینِ آن حکمت بفرمودی رسول | *** | زین قَدَر گمراه شد آن بو الفُضول: |
«کآنچه میگوید رسولِ مُستَنیر | *** | مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر» |
پرتوِ اندیشهاش زد بر رسول | *** | قهرِ حقّ آورْد بر جانش نُزول |
🔹 پرتوِ آن، ناگَهَش بر دل بتافت | *** | در درونِ خویشتن حرفی نیافت |
هم ز نَسّاخی برآمد هم ز دین | *** | شد عَدوی مصطفیٰ از روی کین |
مصطفیٰ فرمود: «کِای گَبرِ عَنود | *** | چون سیَه گشتی اگر نور از تو بود؟! |
گر تو یَنبوعِ الٰهی بودهای | *** | اینچنین آبِ سیَه نگْشودهای» |
اندرون میسوختش هم زین سبب | *** | توبه کردن مینَیارِست، ای عجب1 |
تا که ناموسش به پیشِ این و آن | *** | نشکنَد، بربست از توبه دهان |
آه میکرد و نبودش آهْ سود | *** | چون درآمد تیغ و سَر را دَر رُبود |
----------
کرد حقْ ناموس را صد مَن حَدید | *** | ای بسا بسته به بندِ ناپدید |
کِبر و کُفرْ آنسان ببست آن راه را | *** | کاو نیارد کرد ظاهرْ آه را2 |
گفت: «أغلالاً فَهُمْ بِهْ مُقمَحون» | *** | نیست آن أغلالْ ما را از برون3 |
«خَلفَهُم سَدّاً فَأغشَیناهُمُ» | *** | مینبیند بند را پیش و پسْ او4 |
رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست | *** | او نمیداند که آن سدِّ قضاست |
شاهدِ تو، سدِّ روی شاهد است | *** | مُرشِدِ تو، سدِّ گفتِ مرشِد است |
ای بسا کفّار را سودای دین | *** | بندِشان ناموس و کِبر و آن و این |
بندِ پنهانْ لیک از آهن بَتَر | *** | بندِ آهن را کُنَد پاره تبَر |
بندِ آهن را توانْ کردن جُدا | *** | بندِ غیبی را نداند کس دوا |
مرد را زنبور اگر نیشی زند | *** | طبعِ او آن لحظه بر دَفعی تَند |
زخمِ نیش امّا چو از هستیِّ توست | *** | غمْ قوی باشد نگردد دردْ سُست |
شرحِ این از سینه بیرون میجهد | *** | لیک میترسم که نومیدی دهد |
نی، مشو نومید و خود را شاد کن | *** | پیشِ آن فریادرس، فریاد کن: |
«کِای مُحِبِّ عَفو، از ما عفو کن | *** | ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن» |
عکسِ حکمتْ آن شَقی را یاوه کرد | *** | خود مَبین تا برنیارد از تو گَرد |
ای برادر بر تو حکمتْ جاریَهست | *** | آن زِ اَبدال است و بر تو عاریَهست |
گرچه در خودْ خانه نوری یافتَهست | *** | آن ز همسایهیْ مُنَوَّر تافتَهست1 |
شکر کُن، غِرِّه مشو، بینی مکُن | *** | گوش دار و هیچ خودبینی مکُن |
صد دریغ و درد کاین عاریّتی | *** | مُعجِبان را دور کرد از اُمَّتیّ2 |
من غلامِ آن که او در هر رِباط | *** | خویش را واصل نداند بر سِماط |
بس رِباطی که بباید تَرک کرد | *** | تا به مسکن در رسد یک روزْ مرد |
گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست | *** | پرتوِ عاریّتِ آتشزنیست |
گر شود پُرنورْ روزن یا سرا | *** | تو مدان روشن مگر خورشید را |
ور در و دیوار گوید: «روشنم | *** | پرتوِ غیری ندارم، این منم» |
پس بگوید آفتاب: «ای نا رَشید | *** | چونکه من غایب شوَم، آید پدید» |
سبزهها گویند: «ما سبز از خَودیم | *** | شاد و خندانیم و بس زیبا خَدیم» |
فصلِ تابستان بگوید: «کِای اُمَم | *** | خویش را بینید چون من بُگذرم» |
تن همی نازد به خوبیّ و جمال | *** | روحْ پنهان کرده فرّ و پرّ و بال |
گویدش: «کای مَزبَله تو کیستی؟! | *** | یک دو روز از پرتوِ من زیستی |
غَنج و نازَت مینَگنجد در جهان | *** | باش تا که من شوَم از تو جَهان |
گُرمدارانت تو را گوری کَنند | *** | کِش کِشانت در تگِ گور افکنند1 |
تا که چون در گورْ یارانت کنند | *** | طعمۀ موران و مارانت کنند |
بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی | *** | که به پیشِ تو همی مُردی بَسی» |
پرتوِ روح است نُطق و چشم و گوش | *** | پرتوِ آتش بوَد در آبْ جوش |
آنچنان که پرتوِ جان بر تن است | *** | پرتوِ اَبدالْ بر جانِ من است |
جانِ جان چون وا کِشد پا را ز جان | *** | جان چنان گردد که بیجانْ تن، بِدان |
سر از آن رو مینهم من بر زمین | *** | تا گواهِ من بوَد در یَومِ دین |
یَومِ دین که «زُلزِلَتْ زِلزالَها» | *** | این زمین باشد گواهِ حالها2 |
کاو «تُحَدِّث جَهْرةً أخبارَها» | *** | در سخن آید زمین و خارها3 |
🔹 فلسفی گوید ز معقولاتِ دون | *** | عقلْ از دهلیز میمانَد برون |
فلسفی مُنکِر شود در فکر و ظنّ | *** | گو: «برو، سَر را بدان دیوارْ زن» |
نُطقِ آب و نطقِ خاک و نطقِ گِل | *** | هست محسوسِ حواسِ اهلِ دل |
فلسفی کاو مُنکِرِ حَنّانه است | *** | از حواسِ انبیا بیگانه است |
گوید او که: «پرتوِ سودای خَلق | *** | بس خیالات آورَد در رایِ خَلق» |
بلکه عکسِ آن فساد و کفرِ او | *** | این خیالِ مُنکِری را زد بر او |
فلسفی مر دیو را مُنکِر شود | *** | در همان دَم سُخرۀ دیوی بوَد |
گر ندیدی دیو را، خود را ببین | *** | بیجنون نبوَد کبودی بر جَبین |
هر که را در دلْ شک و بیجانی است | *** | در جهانْ او فلسفیْ پنهانی است4 |
مینماید اعتقادْ او گاهگاه | *** | آن رگِ فَلسَف کند رویَش سیاه |
اَلحَذَر -ای مؤمنان- کاو در شماست | *** | در شما بس عالَمِ بیمُنتَهاست |
جمله هفتاد و دو ملّت در تو است | *** | وَه که آن، روزی بَرآرَد از تو دست5 |
گُرمدارانت تو را گوری کَنند | *** | طعمۀ موران و مارانت کنند. |
هر که او را برگِ این ایمان بوَد | *** | همچو برگْ از بیمِ او لرزان بوَد |
بر بِلیس و دیو زآن خندیدهای | *** | که تو خود را نیکِ مردم دیدهای |
چون کند جانْ باژگونه پوستین | *** | چند واویلا برآید زَ اهلِ دین |
بر دُکانْ هر زَرنما خندان شدهست | *** | زآنکه سنگِ امتحانْ پنهان شدهست |
پرده -ای سَتّار- از ما وا مَگیر | *** | باش اندر امتحانْ ما را مُجیر |
قلبْ پهلو میزند با زر به شب | *** | انتظارِ روز میدارد ذَهَب |
با زبانِ حالْ زر گوید که: «باش | *** | ای مُزَوِّر، تا برآید روزْ فاش» |
صد هزاران سال ابلیسِ لَعین | *** | بود زَ ابدال و امیرِ مؤمنین |
پنجه زد با آدم از نازی که داشت | *** | گشت رسوا همچو سِرگین وقتِ چاشت |
🔹 پنجه با مردان مزن ای بو الهَوَس | *** | برتر از سلطان چه میرانی فَرَس؟! |
دعا کردن بَلعَمِ باعور که: «موسیٰ علیه السّلام و قومش را از این شهر که حِصار دادهاند، بیمراد گردان»1
بَلعَمِ باعور را خَلقِ جهان | *** | سُغبه شد مانندِ عیسیِّ زمان |
سجده ناوردند کس را دونِ او | *** | صحّتِ رنجور بود افسونِ او |
پنجه زد با موسِی از کِبر و کمال | *** | آنچنان شد که شنیدَهستی تو حال |
----------
صد هزار ابلیس و بَلعَم در جهان | *** | همچنین بودَهست پیدا و نهان |
این دو را مشهور گردانید إلٰه | *** | تا که باشند این دو بر باقی گواه |
🔹 رهزنان را در بیابان چون کُشند | *** | یک دو تن را سوی دِه ز ایشان کِشند |
🔹 تا ببینند اهلِ ده، گیرند پند | *** | رؤیتِ ایشان بوَدْشان همچو بند |
این دو دزد آویخت بر دارِ بلند | *** | ور نه اندر شهرْ بس دزدان بُدَند |
این دو را پرچم بهسوی شهر بُرد | *** | کشتگانِ قهر را نَتْوان شمرد |
نازنینی تو، ولی در حدِّ خویش | *** | اللَه اللَه پا مَنِه زَ اندازه بیش |
گر زنی بر نازنینتر از خودت | *** | در تگِ هفتم زمینْ زیر آرَدَت |
قصّۀ عاد و ثَمود از بهرِ چیست؟ | *** | تا بدانی انبیا را نازُکیست |
این نشانِ خَسف و قَذف و صاعقه | *** | شد بیانِ عِزِّ نفسِ ناطِقه |
جمله حیوان را پیِ انسان بکُش | *** | جمله انسان را بکُش از بهرِ هُش |
هُش چه باشد؟ عقلِ کلّ ای هوشمند | *** | عقلِ جزوی هُش بوَد امّا نَژَند |
جمله حیواناتِ وحشی ز آدمی | *** | باشد از حیوانِ اِنسیّ در کَمی1 |
خونِ آنها خَلق را باشد سَبیل | *** | زآنکه وحشیّاند از عقلِ جلیل2 |
🔹 خونِ ایشان خَلق را باشد روا | *** | زآنکه انسان را نیاند ایشان سزا |
عزّتِ وحشی بدان ساقط شدهست | *** | کَامرِ انسان را مخالف آمدهست |
پس چه عزّت باشدَت ای نادره | *** | چون شدی تو ﴿حُمُرٌ مُستَنفِرَة﴾3 |
خر نشاید کُشت از بهرِ صلاح | *** | چون شود وحشی، شود خونش مباح |
گرچه خر را دانشِ زاجِر نبود | *** | هیچ معذورش نمیدارد وَدود |
پس چو وحشی شد از آن دَم آدمی | *** | کی بوَد معذور، ای یارِ سَمیّ؟! |
لاجَرَم کفّار را خون شد مُباح | *** | همچو وحشیْ پیشِ نُشّاب و رِماح |
جفت و فرزندانِشان جمله سَبیل | *** | زآنکه بیعقلند و مَطرود و ذلیل |
باز عقلی کاو رمَد از عقلِ عقل | *** | کرد از عقلیّ به حیواناتْ نَقل |
اعتمادکردنِ هاروت و ماروت بر عِصمتِ خویش در هر فتنه
همچو هاروت و چو ماروتِ شَهیر | *** | از بَطَر خوردند زهرآلوده تیر |
اعتمادی بودِشان بر قُدسِ خویش | *** | چیست بر شیرْ اعتمادِ گاومیش؟! |
گرچه او با شاخْ صد چاره کُند | *** | شاخْ شاخَش شیرِ نر پاره کند4 |
گر شود پُرشاخ همچون خارپشت | *** | شیر خواهد گاو را ناچارْ کُشت |
بادِ صَرصَر کاو درختان میکَند | *** | با گیاهِ پستْ احسان میکند |
بر ضعیفیِّ گیاهْ آن بادِ تند | *** | رحم کرد، ای دلْ تو از قوّت مَلُند |
تیشه را زَ انبوهیِ شاخِ درخت | *** | کی هراس آید؟! ببُرّد لَخت لَخت |
لیک بر برگی نکوبد خویش را | *** | جز که بر ریشه نکوبد نیش را |
شعله را زَ انبوهیِ هیزم چه غم؟! | *** | کی رَمَد قصّاب زَ انبوهیْ غَنَم؟! |
----------
پیشِ معنا چیست صورت؟ بس زَبون | *** | چرخ را مَعناش میدارد نِگون |
تو قیاس از چرخِ دولابی بگیر | *** | گردشش از کیست؟ از عقلِ مُنیر |
گردشِ این قالبِ همچون سپر | *** | هست از روحِ مُسَتَّر ای پسر |
گردشِ این باد، از معنیِّ اوست | *** | همچو چرخی کاو اسیرِ آبِ جوست |
جَزر و مدّ و دَخل و خرجِ این نفَس | *** | از که باشد؟ جز ز جان ای پُرهوَس؟! |
گاه جیمَش میکُند گَه حا و دال | *** | گاه صُلحش میکُند، گاهی جِدال |
گَه یَمینش میبَرَد، گاهی یَسار | *** | گَه گلستان میکند، گاهیشْ خار |
🔹 همچنین این آب را یزدانِ پاک | *** | کرد بر فرعونْ خونِ سَهمناک |
همچنین این باد را یزدانِ ما | *** | کرده بُد بر عادْ همچون اژدها |
باز هم این باد را بر مؤمنان | *** | کرده بُد صُلح و مُراعات و اَمان |
گفت: «اَلمعنیٰ هوَ اللَه» شیخِ دین | *** | بحرِ معناهاست ربُّ العالَمین1 |
جمله أطباقِ زمین و آسمان | *** | همچو خاشاکی بر آن بحرِ روان |
حملهها و رقصِ خاشاک اندر آب | *** | هم ز آب آمد به وقتِ اضطراب |
چونکه ساکن خواهدَش کرد از مِرا | *** | سوی ساحل افکَنَد خاشاک را |
چون کِشد از ساحلش در موجگاه | *** | آن کُنَد با او که آتشْ با گیاه2 |
این حدیثْ آخِر ندارد، باز ران | *** | جانبِ هاروت و ماروت ای جوان |
بقیۀ قصۀ هاروت و ماروت، و نَکال [و] عقوبتِ ایشان1
چون گناه و فِسقِ خَلقانِ جهان | *** | میشدی روشن به ایشان آن زمان |
دستخاییدن گرفتَندی به خشم | *** | لیک عیبِ خود ندیدَندی به چَشم |
----------
خویش در آیینه دید آن زشت مَرد | *** | رو بگردانید از آن و خشم کرد |
خویشبینْ چون از کسی جُرمی بِدید | *** | آتشی در وی ز دوزخ شد پدید |
حَمْیَتِ دین خوانَد او آن کِبر را | *** | ننْگرَد در خویش نفْسِ گَبر را |
حَمْیتِ دین را نشانی دیگر است | *** | که از آن آتش، جهانی أخضَر است |
----------
گفت حَقْشان: «گر شما روشنگرید | *** | در سیَهکارانْ مُغَفَّل مَنْگرید |
شُکر گویید ای سپاه و چاکران | *** | رَستهاید از شهوت و از چاکِ ران |
گر از آن معنا نَهَم من بر شما | *** | مر شما را پیش نَپْذیرد سَما |
عصمتی که مر شما را در تن است | *** | آن ز عکسِ عصمت و حفظِ من است |
آن ز من بینید نَز خود، هین هین | *** | تا نچَربد بر شما دیوِ لَعین» |
----------
آنچنان کآن کاتبِ وحیِ رسول | *** | دید در خودْ حکمت و نورِ وصول |
خویش را هملحنِ مرغانِ خدا | *** | میشمرْد، آن بُد صَفیری چون صَدا |
لحنِ مرغان را اگر واصف شوی | *** | بر ضمیرِ مرغْ کی واقف شوی؟! |
گر بیاموزی صَفیرِ بلبلی | *** | تو چه دانی کاو چه گوید با گُلی؟! |
🔹 ور بدانی از قیاس و از گمان | *** | باشد آن برعکسِ آن، ای ناتوان2 |
ور بدانی، باشد آن هم از گمان | *** | چون ز لبجُنبانْ گُمانهای کَران |
به عیادت رفتنِ کَر به خانۀ همسایۀ بیمار، و رنجیدنِ بیمار
آن کَری را گفت افزون مایهای | *** | که: «تو را رنجور شد همسایهای» |
گفت با خود کر: «که با گوشِ گران | *** | من چه دریابم ز گفتِ آن جوان؟! |
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد | *** | لیک باید رفت آنجا، نیست بُد |
چون ببینم کآن لبَش جُنبان شود | *** | من قیاسی گیرم آن را از خِرَد1 |
چون بگویم: ”چونی ای مِحنَتکِشم؟“ | *** | او بخواهد گفت: ”نیکَم“ یا ”خوشم“ |
من بگویم: ”شُکر، چه خوردی اَبا؟“ | *** | او بگوید: ”شربتی“ یا ”ماشْبا“2 |
من بگویم: ”صِحّه نوشَت! کیست آن | *** | از طبیبان پیشِ تو؟“ گوید: ”فلان“3 |
من بگویم: ”بس مبارک پاست او | *** | چونکه او آید، شود کارَت نِکو |
پایِ او را آزمودَهستیم ما | *** | هر کجا شد، میشود حاجتْ روا“» |
این جواباتِ قیاسیْ راست کرد | *** | عکسِ آن واقع شد ای آزاد مرد4 |
🔹 گوییا رنجور را خاطر ز کَر | *** | اندکی رنجیده بود ای پُر هنر |
🔹 کَر درآمد پیشِ رنجور و نشست | *** | بر سرِ او خوش همی مالید دست |
گفت: «چونی؟» گفت: «مُردم» گفت: «شُکر» | *** | شد از این، رنجور پُر آزار و نُکر: |
«کاین چه شُکر است؟! این عَدوی ما بُدَهست» | *** | کَر قیاسی کرد و آن کژ آمدهست |
بعد از آن گفتش: «چه خوردی؟» گفت: «زهر» | *** | گفت: «نوشَت باد» افزون گشت قَهر |
بعد از آن گفت: «از طبیبان کیست او | *** | که همی آید به چاره پیشِ تو؟» |
گفت: «عزرائیل میآید، برو!» | *** | گفت: «پایش بس مبارک، شاد شو |
🔹 این زمان از نزدِ او آیم بَرَت | *** | گفتم او را تا که گردد غمخورَت» |
کر برون آمد، بگفت او شادمان: | *** | «شُکر که کردم مراعاتْ این زمان» |
... | *** | پیشِ آن رنجور شد آن نیکمرد. |
🔹 خود گُمانش از کَری، معکوس بود | *** | این زیانِ محض را پنداشت سود |
🔹 رو به ره میگفت با خود از عَمیٰ: | *** | «شُکر که کردم عیادت جار را»1 |
گفت رنجور: «این عَدویِ جانِ ماست | *** | ما ندانستیم کاو کانِ جَفاست» |
خاطرِ رنجور، جویانْ صد سَقَط | *** | تا که پیغامش کُند از هر نَمَط2 |
چون کسی که خورده باشد آشِ بد | *** | میبشوراند دلش تا قِی کُند |
کَظمِ غَیظْ این است آن را قِی مکُن | *** | تا بیابی در جزا شیرین سخُن |
چون نبودش صبر، میپیچید او: | *** | «کاین سگِ زنروسبیِّ ناچیز کو؟ |
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود | *** | کآن زمان شیرِ ضمیرم خفته بود» |
چون عیادت بهرِ دل آرامی است | *** | این عیادت نیست، دشمنکامی است |
تا ببیند دشمنِ خود را نَزار | *** | تا بگیرد خاطرِ زشتش قرار |
----------
بس کسان کایشان عبادتها کنند | *** | تا به رضوان و ثوابِ آن زنند3 |
خودْ حقیقت معصیت باشد خَفیّ | *** | بس کَدِرْ کآن را تو پنداری صَفیّ |
همچو آن کر که همی پنداشتهست | *** | که نِکویی کرد و آن خود بَد بُدهست |
او نشسته خوش که خدمت کردهام | *** | حقِّ همسایه بهجا آوردهام |
بهرِ خودْ او آتشی افروختهست | *** | در دلِ رنجور و خود را سوختهست |
«فاتَّقُوا النّارَ الَّتی أوقَدتُمُوا» | *** | إنَّکُم فِی الْمَعصیَة إزدَدتُمُوا4 |
گفت پیغمبر به یک صاحبریا: | *** | «صَلِّ إنَّکْ لَمْ تُصَلِّ یا فَتیٰ»5 |
از برای چارۀ این خوفها | *** | آمد اندر هر نمازی ﴿اِهْدِنا﴾:6 |
پس کسان کایشان ز طاعت گمرهاند | *** | دل به رضوان و ثواب آن دهند. |
«کاین نمازم را مَیامیز -ای خدا- | *** | با نمازِ ضالّینْ وَ اهْلِ ریا»1 |
وز قیاسی که بکَرد آن کر گُزین | *** | صحبتِ ده ساله باطل شد بدین |
خاصه ای خواجه قیاسِ حسِّ دون | *** | اندر آن وَحیی که شد از حد برون |
🔹 خواجه پندارد که طاعت میکُند | *** | بیخبر از معصیت، جان میکَند |
🔹 این قیاسِ خویش را رو ترک کن | *** | کز قیاسِ تو شود ریشَت کُهُن |
گوشِ حسِّ تو به حرفْ اَر درخور است | *** | دان که گوشِ غیبگیرِ تو کَر است |
در بیانِ آنکه: «اوّلکسی که در مقابلِ نصِّ صریحْ قیاس آورْد، ابلیس علیهِ اللَّعنَة بود»
اوّل آن کس کاین قیاسَکها نمود | *** | پیشِ انوارِ خدا، ابلیس بود |
گفت: «نار از خاکْ بیشک بهتر است | *** | من ز نار و او ز خاکِ أکدَر است2 |
پس قیاسِ فرع بر اصلش کنیم | *** | او ز ظلمت، ما ز نورِ روشنیم» |
گفت حق: «نی، بلکه ﴿لا أنساب﴾ شد | *** | زهد و تقوا، فضل را محراب شد»3 |
----------
این نه میراثِ جهانِ فانی است | *** | که به أنسابش بیابی، جانی است4 |
بلکه این میراثهای انبیاست | *** | وارثِ این، جانهای أتقیاست |
پورِ آن بوجهل شد مؤمنْ عیان | *** | پورِ آن نوحِ نَبی از گُمرَهان5 |
زادۀ خاکی منوَّر شد چو ماه | *** | زادۀ آتش تویی، ای روسیاه |
این قیاسات و تَحَرّی روزِ ابر | *** | یا به شب، مَر قبله را کردهست حَبر6 |
لیک با خورشید و کعبه پیشِ رو | *** | این قیاس و این تَحَرّی را مجو |
کعبه نادیده مکن، رو زو مَتاب | *** | از قیاس، اللٰهُ أعلَمْ بِالصَّواب |
چون صَفیری بشنوی از مرغِ حق | *** | ظاهرش را یاد گیری چون سَبَق |
وآنگهی از خود قیاساتی کُنی | *** | مر خیالِ محض را ذاتی کُنی |
اصطلاحاتیست مَر اَبدال را | *** | که نباشد زآن، خبرْ غَفّال را1 |
مَنطقُ الطَّیری به صوت آموختی | *** | صد قیاس و صد هوس افروختی |
همچو آن رنجور، دلها از تو خَست | *** | تو به پندارِ اصابت، گشته مَست |
کاتبِ آن وحی از آن آوازِ مرغ | *** | بُرده ظَنّی که: «منم اَنبازِ مرغ» |
مُرغ پَرّی زد، مر او را کور کرد | *** | نَک فرو بُردش به قعرِ مرگ و درد |
هین به ظَنّی یا به عکسی هم شما | *** | درمَیُفتید از مقاماتِ سَما |
گرچه هاروتید و ماروت و فزون | *** | از همه بر بامِ ﴿نَحنُ الصّافّون﴾2 |
بر بدیهای بَدان رحمت کنید | *** | بر منیّ و خویشبینی کم تَنید3 |
هین مبادا غیرت آید از کمین | *** | سرنگون افتید در قعرِ زمین |
هر دو گفتند: «ای خدا فرمانْ تو راست | *** | بیامانِ تو، امانی خود کجاست؟!» |
این همی گفتند و دلْشان میطَپید: | *** | «بَد کجا آید ز ما؟! نِعمَ الْعَبید» |
خارْ خارِ دو فرشته مینَهِشت | *** | تا که تخمِ خویشبینی را نَکِشت |
پس همی گفتند: «کِای اَرکانیان | *** | بیخبر از پاکیِ روحانیان |
ما بر این گردون، تُتُقها میتَنیم | *** | بر زمین آییم و شادُرْوان زنیم» |
🔹 هر دوشان گفتند: «ما را باک نیست | *** | که سرشتِ ما ز آب و خاک نیست4 |
عدل ورزیم و عبادت آوریم | *** | باز هر شب سوی گردون بَرپریم |
تا شَویم اُعجوبۀ دورِ زمان | *** | تا نَهیم اندر زمینْ امن و امان» |
این قیاسِ حالِ گردون بر زمین | *** | راست ناید، فرق دارد در کمین |
در بیانِ آنکه: حالِ خود و مستیِ خود پنهان باید داشت
بشنو الفاظِ حکیمِ بُردهای: | *** | «سَر همان جا نِه که باده خوردهای»1 |
چونکه از میخانه مستی ضالّ شد | *** | تَسخَر و بازیچۀ اطفال شد |
میفِتد او سو به سو در هر رهی | *** | در گِل و میخنددَش هر اَبلهی |
او چنین و کودکان اندر پِیاش | *** | بیخبر از مستی و ذوقِ مِیاش |
----------
خلقْ اطفالند جز مستِ خدا | *** | نیست بالغ جز رهیده از هویٰ |
گفت: «دنیا لَعْب و لَهو است و شما | *** | کودکید» و، راست فرماید خدا2 |
از لَعِب بیرون نرفتی، کودکی | *** | بیزکاتِ روحْ کی باشد زَکیّ؟!3 |
چون جِماعِ طفل دان این شهوتی | *** | که همی رانند اینجا، ای فَتی |
آن جِماعِ طفل چه بْوَد؟ بازیای | *** | با جِماعِ رُستمیّ و غازیای |
جنگِ خَلقان همچو جنگِ کودکان | *** | جمله بیمعنیّ و بیمغز و مُهان |
جمله با شمشیرِ چوبین جنگشان | *** | جمله در لا یَنبَغی آهنگشان4 |
جملهشان گشته سواره بر نِیای: | *** | «کاین بُراقِ ماست یا دُلدُل پِیای» |
حاملَند و خود ز جهل افراشته | *** | راکب و محمولِ ره پنداشته |
باش تا روزی که محمولانِ حق | *** | اسبتازان بُگذرند از نُه طَبَق |
«تَعرُجُ الرّوحُ إلیهِ وَ الْمَلَک» | *** | مِن عُروجِ الرّوحْ یَهتَزُّ الفَلَک5 |
بر مدار از مقام مستی پِی | *** | سر همان جا بنِه که خوردی مِی. |
همچو طفلان، جملهتان دامنسوار | *** | گوشۀ دامن گرفته اسبوار |
از حق ﴿إنَّ الظَّنَّ لا يغْنِي﴾ رسید | *** | مَرکبِ ظَنّ بر فلکها کی دوید؟!1 |
أغلَبُ الظَّنَّینِ فی تَرجیحِ ذا | *** | لا تُمارِی الشَّمسَ فی تَوضیحِها2 |
🔹 آفتابِ حق چو گردد مُستَوی | *** | در قیامت بر رشید و بر غَویّ |
آنگهی بینید مَرکبهای خویش | *** | مَرکبی سازیدهاید از پای خویش |
وَهم و فکر و حسّ و ادراکاتِ ما | *** | همچو نِی دان مرکبِ کودک، هَلا |
علمهای اهلِ دلْ حَمّالشان | *** | علمهای اهلِ تن أحمالشان |
علمْ چون بر دل زند، یاری شود | *** | علمْ چون بر تن زند، باری شود |
گفت ایزد: ﴿يحمِلُ أسفارَهُ﴾ | *** | بار باشد علم کآن نبوَد ز هو3 |
علم کآن نبوَد ز هو بیواسطه | *** | آن نپاید همچو رنگِ ماشِطه |
لیک چون این بار را نیکو کِشی | *** | بار برگیرند و بخشندَت خوشی |
🔹 هین مکِش بهر هویٰ آن بارِ علم | *** | تا شوی راکِبْ تو بر رَهوارِ علم4 |
هین بکِش بهر خدا این بارِ علم | *** | تا ببینی در درونْ انبارِ علم |
تا که بر رهوارِ علم آیی سوار | *** | آنگَهان افتد تو را از دوشْ بار |
از هویٰها کی رهی بیجامِ هو | *** | ای ز هو قانع شده با نامِ هو |
از صفت وز نام چه زاید؟ خیال | *** | وآن خیالش هست دَلّالِ وصال |
دیدهای دَلّالْ بیمدلولْ هیچ؟! | *** | تا نباشد جاده، نبوَد غولْ هیچ |
هیچ نامی بیحقیقت دیدهای؟! | *** | یا ز گاف و لامِ گُل، گُل چیدهای؟! |
اسم خواندی، رو مُسمّیٰ را بجو | *** | مَه به بالا دان، نه اندر آبِ جو |
گر ز نام و حرف خواهی بُگذری | *** | پاک کن خود را ز خودْ هان یکسَری |
همچو آهن ز آهنیّ بیرنگ شو | *** | در ریاضتْ آینهیْ بیزنگ شو |
هین مکِش بهر هویٰ آن بارِ علم | *** | تا ببینی در درونْ انبارِ علم. |
خویش را صافی کن از اوصافِ خود | *** | تا ببینی ذاتِ پاکِ صافِ خود |
بینی اندر دلْ علومِ انبیا | *** | بیکتاب و بیمُعید و اوستا |
گفت پیغمبر که: «هست از اُمّتم | *** | که بوَد همگوهر و همهمّتم1 |
مر مرا زآن نور بیند جانشان | *** | که من ایشان را همی بینم بِدان» |
بی صَحیحَین و احادیث و رُوات | *** | بلکه اندر مَشربِ آبِ حیات |
سِرِّ «أمْسَیْنا لَکُردیّاً» بدان | *** | رازِ «أصْبَحْنا عَرابیّاً» بخوان2 |
🔹 سِرِّ «أمسَیْنا» و «أصبَحْنا» تو را | *** | میرساند جانبِ راهِ خدا |
ور مثالی خواهی از علمِ نهان | *** | قصّه گو از رومیان و چینیان |
قصۀ مِری کردنِ رومیان و چینیان در صنعتِ نقّاشی
چینیان گفتند: «ما نقّاشتر» | *** | رومیان گفتند: «ما را کَرّ و فرّ» |
گفت سلطان: «امتحان خواهم در این | *** | کز شماها خود کیست در دَعوِی مُبین؟» |
🔹 چینیان گفتند: «خدمتها کُنیم» | *** | رومیان گفتند: «بر حکمت تَنیم» |
اهلِ چین و روم در بحث آمدند | *** | رومیان در علمْ واقفتر بُدند |
چینیان گفتند: «یک خانه به ما | *** | خاص بسپارید و یک آنِ شما» |
بود دو خانه مقابلْ در به در | *** | زآن، یکی چینی سِتَد رومی دگر |
چینیان صد رنگ از شَه خواستند | *** | پس خزینه باز کرد آن ارجمند |
هر صباحی از خزینه رنگها | *** | چینیان را راتبه بود و عطا |
رومیان گفتند: «نی نقش و نه رنگ | *** | درخور آید کار را، جُز دفعِ زنگ» |
در فرو بستند و صیقل میزدند | *** | همچو گردونْ ساده و صافی شدند |
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست | *** | رنگْ چون ابر است و بیرنگی مَهیست |
هرچه اندر ابرْ ضَو بینیّ و تاب | *** | آن ز اختر دان و ماه و آفتاب |
چینیان چون از عمل فارغ شدند | *** | از پیِ شادی دُهلها میزدند |
شَه درآمد، دید آنجا نقشها | *** | میرُبود آن، عقل را و فهم را |
بعد از آن آمد بهسوی رومیان | *** | پرده را بالا کشیدند از میان |
عکسِ آن تصویر و آن کردارها | *** | زد بر این صافی شده دیوارها |
هرچه آنجا بود، اینجا بِهْ نمود | *** | دیده را از دیدهخانه میرُبود1 |
----------
رومیانْ آن صوفیانند ای پسر | *** | نی ز تکرار و کتاب و نی هنر |
لیک صیقل کردهاند آن سینهها | *** | پاک ز آز و حرص و بُخل و کینهها |
🔹 سینهها صیقل زده در ذکر و فکر | *** | از پیِ اظهارِ آن معنیِّ بِکر2 |
آن صفای آینه، وصفِ دل است | *** | صورتِ بیمُنتَها را قابل است |
صورتِ بیصورتِ بیحدِّ غیب | *** | زآینهیْ دل تافت بر موسیٰ ز جیْب |
گرچه این صورت نگنجد در فَلَک | *** | نی به عرش و فرش و دریا و سَمَک |
زآنکه محدود است و معدود است آن | *** | آینهیْ دل را نباشد حدّ، بدان |
عقلْ اینجا ساکت آمد یا مُضِلّ | *** | زآنکه دل با اوست یا خودْ اوست دل |
عکسِ هر نقشی نتابد تا ابد | *** | جز ز دل هم بیعدد هم با عدد |
🔹 تا ابد نو نو صُوَر کآید بر او | *** | مینماید بیحجابی اندر او |
اهلِ صیقل رَستهاند از بو و رنگ | *** | هر دمی بینند خوبی بیدرنگ |
نقش و قِشرِ علم را بُگذاشتند | *** | رایتِ ﴿علمَ الْيقين﴾ افراشتند3 |
رفت فکر و روشنایی یافتند | *** | بَرّ و بحرِ آشنایی یافتند4 |
مرگ کز وی جمله اندر وحشتند | *** | میکُنند آن قوم بر وی ریشخند |
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر | *** | چون صدف گشتند ایشان پرگُهَر1 |
گرچه نَحو و فِقه را بگذاشتند | *** | لیک مَحو و فقر را برداشتند |
تا نُقوشِ هشت جَنّت تافتهست | *** | لوح دِلْشان را پذیرا یافتهست |
برترند از عرش و کُرسیّ و خَلا | *** | ساکنانِ مَقعَدِ صِدقِ خدا2 |
🔹 صد نشان دارند و مَحوِ مُطلقند | *** | چه نشان؟! بل عینِ دیدارِ حقَند |
پرسیدنِ پیغمبر صلّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم مر زید را که: «امروز چونی و چگونه برخاستی؟» و جوابِ او که: «أصبَحتُ مُؤمِناً حَقّاً»3
گفت پیغمبر صَباحی زید را: | *** | «کَیفَ أصبَحْتْ ای رفیقِ با صَفا؟» |
گفت: «عَبداً مُؤمِناً»، باز اوش گفت: | *** | «کو نشان از باغِ ایمان گر شکفت؟» |
گفت: «تشنه بودهام من روزها | *** | شب نَخُفتَهسْتَم ز عشق و سوزها |
تا ز روز و شبْ جدا گشتم چنان | *** | که ز اِسپَر بُگذرد نوکِ سِنان |
که از آنسو جملۀ ملّت یکیست | *** | صد هزاران سال و یک ساعتْ یکیست |
هست أزل را و أبد را اتّحاد | *** | عقل را ره نیست سوی اِفتِقاد» |
گفت: «از این ره کو رهآوردی؟ بیار | *** | درخورِ فهم و عقولِ این دیار» |
گفت: «خَلقان چون ببینند آسمان | *** | من ببینم عَرش را با عرشیان |
هشت جنّت، هفت دوزخ پیشِ من | *** | هست پیدا همچو بُت پیشِ شَمَن |
یک به یک وا میشناسم خَلق را | *** | همچو گندم من ز جو در آسیا |
که بهشتی که و بیگانه کی است؟ | *** | پیشِ من پیدا چو مار و ماهی است» |
🔹 روزِ زادن رُوم و زنگ و هر گروه | *** | از حَبَش بودند یا از چینْ گروه1 |
این زمان پیدا شده بر این گروه | *** | «یَومَ تَبْیَضُّ و تَسْوَدُّ وُجوه»2 |
پیش از این هر چند جانْ پُرعیب بود | *** | در رَحِم بود و ز خَلقانْ غیب بود |
«الشَّقیُّ مَنْ شَقِی فی بَطنِ اُمّ» | *** | «مِنْ سِماتِ الجِسمِ یُعرَف حالُهُم»3 |
تن چو مادر، طفلِ جان را حامله | *** | مرگ، دردِ زادن است و زلزله |
جمله جانهای گذشته منتظِر | *** | تا چگونه زاید این جانِ بَطِر |
زنگیان گویند: «خود از ماست او» | *** | رومیان گویند: «بس زیباست او» |
چون بزاید در جهانِ جان و جود | *** | پس نمانَد اختلافِ بیض و سود4 |
گر بوَد زنگی، بَرندش زنگیان | *** | رُوم را رومی بَرد هم از میان |
تا نزاد او، مشکلاتِ عالَم است | *** | آن که نا زاده شناسد او کم است |
او مگر «یَنْظُر بِنورِ اللَهْ» بوَد | *** | کَاندرونِ پوستْ او را ره بوَد1 |
اصلِ آبِ نطفه، اِسپید است و خَوش | *** | لیک عکسِ جانِ رومیّ و حَبَش |
میدهد رنگْ «أحسَنَ التَّقویم» را | *** | تا به «أسفَل» میبَرد آن نیم را2 |
«یَومَ تَبیَضُّ وَ تَسوَدُّ وُجوه» | *** | تُرک و هندو شُهره گردد زآن گروه3 |
🔹 فاش گردد که تو کاهی یا که کوه | *** | هندویی یا تُرک پیشِ هر گروه |
در رَحِم پیدا نگردد هند و تُرک | *** | چونکه زاید، بیندَش خُرد و ستُرگ |
این سخن پایان ندارد، باز ران | *** | تا نمانیم از قطارِ کاروان |
[بقیۀ] جواب گفتنِ زیدْ رسولِ خدا را صلّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم که: «احوالِ خَلق بر من پوشیده نیست و همه را میشناسم.»
«جمله را چون روزِ رستاخیزْ من | *** | فاش میبینم عَیان از مرد و زن |
هین بگویم؟ یا فرو بَندم نفَس؟» | *** | لب گَزیدش مصطفیٰ یعنی که: «بس!» |
«یا رسولَاللَه، بگویم سِرِّ حشر؟ | *** | در جهان پیدا کنم امروزْ نَشر؟ |
هِلْ مرا تا پردهها را بَردَرَم | *** | تا چو خورشیدی بتابد گوهرم |
تا کسوف آید ز منْ خورشید را | *** | تا نمایم نخل را و بید را |
وا نمایم رازِ رستاخیز را | *** | نقد را و نقدِ قلبآمیز را |
دستها بُبریده اصحابِ شِمال | *** | وا نمایم رنگِ کفر و رنگِ آل4 |
واگشایم هفت سوراخِ نفاق | *** | در ضیاءِ ماهْ بی خَسف و مُحاق |
وا نمایم من پَلاسِ أشقیا | *** | بشنَوانم طبل و کوسِ انبیا |
دوزخ و جَنّات و برزخ در میان | *** | پیشِ چشمِ کافران آرَم عیان |
وا نمایم حوضِ کوثر را به جوش | *** | کآبْ بر روشان زند، بانگش به گوش |
وآن کسان که تشنه گِردش میزیَند | *** | یک به یک را وا نمایم تا کیاند |
میبِساید دوششان بر دوشِ من | *** | نعرههاشان میرسد در گوشِ من |
اهلِ جَنّت پیشِ چشمم زِ اختیار | *** | درکشیده یک به یک را در کنار |
دستِ یکدیگر زیارت میکنند | *** | وز لبانْ هم بوسه غارت میکنند |
کر شد این گوشم ز بانگِ آه آه | *** | از حَنین و نعرۀ وا حَسرَتاه |
این اشارتهاست گویم از نُغول | *** | لیک میترسم زِ آزارِ رسول» |
همچنین میگفت سَرمَست و خراب | *** | دادْ پیغمبر گریبانش به تاب |
گفت: «هین درکِش که اسبت گرم شد | *** | عکسِ حق ”لا یَستَحی“ زد، شرم شد1 |
آینهیْ تو جَست بیرون از غلاف | *** | آینه و میزان کجا گوید خلاف؟! |
آینه و میزان کجا بندد نفَس | *** | بهرِ آزار و حیای هیچکس؟! |
آینه و میزانْ مِحَکها ای سَنیّ | *** | گر دو صد سالش تو خدمتها کُنی: |
”کز برای من بپوشان راستی | *** | بَل فزون بنما و مَنْما کاستی“ |
اوت گوید: ”ریش و سَبلَت بَرمَخند | *** | آینه و میزان و آنگه ریو و بند؟! |
چون خدا ما را برای آن فَراخْت | *** | که به ما بتْوان حقیقت را شناخت |
این نباشد ما چه اَرزیم ای جوان؟! | *** | کی شَویم آیینِ رویِ نیکُوان؟!“2 |
لیک درکِش در بغلْ آیینه را | *** | گر تجلّی کرد سینا سینه را»3 |
گفت: «آخِر هیچ گُنجد در بغل | *** | آفتابِ حقّ و خورشیدِ أزل؟! |
هم دَغل را هم بغل را بَردَرَد | *** | نی جنون مانَد به پیشش نی خِرَد» |
گفت: «یک إصبَع چو بر چشمی نَهی | *** | بینی از خورشیدْ عالَم را تُهی |
یک سَرِ انگشتْ پردهیْ ماه شد | *** | وین نشانِ ساتِریْ اَللٰه شد |
تا بپوشانَد جهان را نقطهای | *** | مِهر گردد مُنکَسِف از سُقطهای»4 |
----------
لب ببند و غَورِ دریایی نگر | *** | بَحر را حق کرد محکومِ بشر |
همچو چشمهیْ زَنجَبیل و سَلسَبیل | *** | هست در حکمِ بهشتیِّ جَلیل |
چار جوی جَنّت اندر حکمِ ماست | *** | این نه زورِ ما، ز فرمانِ خداست |
هر کجا خواهیم، داریمَش روان | *** | همچو سِحر اندر مرادِ ساحران |
همچو این دو چشمۀ چشمِ روان | *** | هست در حکمِ دل و فرمانِ جان |
ور بخواهد، رفت سوی زهرِ مار | *** | ور بخواهد، رفت سوی اعتبار |
گر بخواهد، سوی مَحسوسات شد | *** | ور بخواهد، سوی مَلبوسات شد |
گر بخواهد، سوی کلّیّات رانْد | *** | ور بخواهد، جنسِ جزئیّات مانْد |
همچنین هر پنج حسْ چون نایِزه | *** | بر مراد امرِ دل شد جایزه1 |
هر طرف که دلْ اشارت کَردِشان | *** | میدود هر پنج حسّ دامنکِشان |
دست و پا در امرِ دل شد مبتلا | *** | همچو اندر دستِ موسیٰ آن عصا2 |
دل بخواهد، پا درآید زو به رقص | *** | یا گریزد سوی افزونیّ و نقص |
دل بخواهد، دست آید در حساب | *** | یا أصابِع تا نویسد او کتاب3 |
دست در دستِ نهانی مانده است | *** | او درون، تن را برون بِنْشانده است |
گر بخواهد، بر عَدو ماری شود | *** | ور بخواهد، بر ولیّ یاری شود |
گر بخواهد، کَفچهای در خوردنی | *** | ور بخواهد، همچو گُرزِ دَه منی |
دل چه میگوید بِدیشان؟ ای عجب | *** | طُرفه وَصلَت، طُرفه پنهانی سبب |
دل مگر مُهرِ سلیمان یافتَهسْت | *** | که مَهارِ پنج حسّ برتافتَهسْت؟! |
پنج حسّی از برون، مأسورِ اوست | *** | پنج حسّی از درون، مأمورِ اوست4 |
دَه حِس است و هفت اندامِ دگر | *** | آنچه اندر گفت ناید میشِمَر |
چون سلیمانی دِلا در مِهتَری | *** | بر پریّ و دیوْ زن انگشتری |
گر در این مُلکَت بَریّ باشی ز ریو | *** | خاتَم از دستِ تو نَسْتاند سه دیو |
بعد از آن، عالَم بگیرد اسمِ تو | *** | دو جهانْ محکومِ تو، چون جسمِ تو |
ور ز دستت دیوْ خاتَم را ببُرد | *** | پادشاهی فوت شد، بختت بمُرد |
بعد از آن ﴿يا حَسْرَتيٰ﴾ شد لِلعِباد | *** | بر شما مَحتوم تا ﴿يومَ التَّناد﴾1 |
ور تو دیوِ خویشتن را مُنکِری | *** | از ترازو و آینه کی جان بَری؟!2 |
🔹 این سخن پایان ندارد، چون کُنیم؟ | *** | بعد از این بر قصّۀ لقمان تَنیم3 |
متّهمکردنِ غلامان و خواجهتاشانْ لقمان را که: میوههای خوب خورده
بود لقمانْ پیشِ خواجهیْ خویشتن | *** | در میانِ بندگانش خوارتَن |
میفرستاد او غلامان را به باغ | *** | تا که میوه آیدش بهرِ فَراغ |
بود لقمان در غلامان چون طُفَیل | *** | پُرمعانی، تیره صورت، همچو لَیل |
آن غلامان میوههای جمع را | *** | خوش بخوردند از نَهیبِ طَمْع را4 |
خواجه را گفتند: «لقمان خورْد آن» | *** | خواجه بر لقمان تُرُش گشت و گران |
چون تفحّص کرد لقمانْ آن سبب | *** | در عِتابِ خواجهاش بُگشاد لب |
گفت لقمان: «سیّدا پیشِ خدا | *** | بندهی خائن نباشد مُرتَضیٰ5 |
امتحان را کار فرما ای کیا | *** | شربتِ رانِش بده بهرِ نِما |
امتحان کن جمله ما را ای کریم | *** | سیرِمان در دِه تو از آبِ حَمیم |
بعد از آن ما را به صحرایی کَلان | *** | تو سواره، ما پیاده بردَوان |
مکر خود را گر تو انکار آوری | *** | ... . |
... | *** | چون روی آنجا، تو روشن بنگری. |
آنگَهان بنگر تو بدکردار را | *** | صُنعهای کاشِفِ اَسرار را» |
گشت ساقی خواجه از آبِ حَمیم | *** | مر غلامان را و خوردند آن ز بیم |
بعد از آن میرانْدِشان در دشتها | *** | میدویدندی میانِ کَشتها |
قِیْ درافتادند ایشان از عَنا | *** | آب میآورد زیشان میوهها |
چونکه لقمان را در آمد قِیْ ز ناف | *** | میدرآمد از درونش آبِ صاف |
----------
حکمتِ لقمان چو تانَد این نمود | *** | پس چه باشد حکمتِ ربُّ الوُجود! |
﴿يومَ تُبليٰ اَلسَّرائِرْ﴾ کُلُّها | *** | بانَ مِنکُم کامِنٌ لا یُشتَهیٰ1 |
چون ﴿سُقُوا ماءً حَميماً﴾، قُطِّعَت | *** | جُملَةُ الأستارِ مِمّا أفظَعَت2 |
نار از آن آمد عذابِ کافران | *** | که حَجَر را نار باشد امتحان |
این دلِ چون سنگ را تا چند چند | *** | پند گفتیم و نمیپَذرُفت پند |
ریشِ بَد را داروی بد یافت رگ | *** | مر سرِ خر را سِزَد دندانِ سگ |
«لِلخَبیثاتِ الْخَبیثون» حکمت است | *** | زشت را هم زشتْ جفت و بابت است3 |
پس تو هر جفتی که میخواهی بگیر | *** | مَحوِ او باش و صفاتِ او پذیر |
نور خواهی، مُستَعِدِّ نور شو | *** | دور خواهی، خویش بین و دور شو |
ور رهی خواهی از این سِجنِ خَرِب | *** | سَر مکِش از دوست ﴿وَ اسْجُد وَ اقْتَرِب﴾4 |
🔹 سرکشان را بین سراسر در عذاب | *** | سر بِنه وَ اللٰـهُ أعلَمْ بِالصَّواب |
بقیۀ قصۀ حضرت رسالت صلّی اللٰهُ علیه [و آله] و سلّم در جواب زید رَضیَ اللٰهُ عَنه1
این سخن پایان ندارد، خیز زید | *** | بر بُراقِ ناطقه بر بندْ قید |
ناطقه چون فاضِح آمد عیب را | *** | میدَراند پردههای غیب را |
غیبْ مطلوبِ حق آمد چند گاه | *** | این دُهُلزَن را بِران، بر بندْ راه |
تک مران، درکِش عِنان، مَستورْ بِهْ | *** | هر کس از پندارِ خود مَسرورْ بِهْ |
حق همی خواهد که نومیدانِ او | *** | زین عبادت هم نگردانند رو |
🔹 هم مُشَرَّف در عبادتهای او | *** | مُشتَغِل گشته به طاعتهای او |
هم به امّیدی مُشَرَّف میشوند | *** | چند روزی در رکابش میدوند |
خواهد آن رحمت بتابد بر همه | *** | بر بد و نیک از عمومِ مَرحَمه |
حق همی خواهد که هر میر و اسیر | *** | با رجا و خوف باشند و حَذیر |
این رجا و خوف در پرده بوَد | *** | تا پسِ این پرده، پروَرده بوَد |
چون دَریدی پرده، کو خوف و رجا؟! | *** | غیب را شد کرّ و فَرّی برمَلا |
حکایتِ ماهیگیر و مردِ جوان، و گمانِ او که ماهیگیرْ سلیمان است
بر لبِ جو بُرد ظَنّی یک فَتیٰ | *** | که: «سلیمان است ماهیگیرِ ما |
گر وی است این، از چه فَرد است و خَفیست؟ | *** | ور نه، سیمای سلیمانیش چیست؟» |
اندر این اندیشه میبود او دو دل | *** | تا سلیمان گشت شاهِ مُستقِل |
دیو رفت، از مُلک و تختِ او گریخت | *** | تیغِ بَختش خونِ آن شیطان بریخت |
کرد در انگشتِ خود انگشتری | *** | جمع آمد لشکرِ دیو و پَری |
آمدند از بهرِ نِظّارهْ رِجال | *** | در میانْشان آن که بُد صاحبخیال |
چون در انگشتش بدید انگشتری | *** | رفت اندیشه وْ گمانش یکسَری |
----------
وهمْ آنگاه است کاو پوشیده است | *** | این گمانْ خود از پیِ نادیده است |
بُد خیالِ غایب اندر سینهْ زَفت | *** | چونکه حاضر شد، خیالِ او برفت |
گر سَمای نور بیباریدنیست | *** | هم زمینِ تارْ بیبالیده نیست |
🔹 گرچه هست اظهارکردن هم کمال | *** | میرهاند جانها را از خیال |
﴿يؤمِنونْ بِالْغَيبِ﴾ میباید مرا | *** | زآن ببستم روزنِ فانیسرا1 |
🔹 لیک یک در صد بوَد ایمان به غیب | *** | نیک دان و بُگذر از تردید و ریب |
چون شکافم آسمان را در ظهور | *** | چون بگویم: «هَلْ تَریٰ فیها فُطور»؟!2 |
تا در این ظلمت تَحَرّی میکُنند | *** | هر کسی رو جانبی میآورند |
مدّتی معکوس باشد کارها | *** | شَحنه را دزد آورَد بر دارها |
تا که بس سلطان و عالیهمّتی | *** | بندۀ بندهیْ خود آید مدّتی |
بندگی در غیب آمد خوب و کَش | *** | حفظِ غیب آید در اِستِبعادْ خَوش3 |
کو که مَدحِ شاه گوید پیشِ او | *** | تا که در غیبت بوَد او شرمرو؟!4 |
قلعهداری کز کنارِ مملکت | *** | دور از سلطان و سایهیْ سلطنت |
پاس دارد قلعه را از دشمنان | *** | قلعه نفْروشد به مالِ بیکران |
غایب از شَه، در کنارِ ثَغْرها | *** | همچو حاضر او نگه دارد وفا |
نزدِ شَه بهتر بوَد از دیگران | *** | که به خدمت حاضرند و جانفشان |
پس به غیبتْ نیمذرّه حفظِ کار | *** | بِهْ که اندر حاضری زآن صد هزار5 |
طاعت و ایمانْ کنون محمود شد | *** | بعدِ مرگ اندر عَیانْ مردود شد |
چونکه غیب و غایب و روپوش بِهْ | *** | پس دهان بربند و، لبْ خاموش بِهْ |
----------
ای برادر دستْ وا دار از سُخُن | *** | خودْ خدا پیدا کند علمِ لَدُن |
بس بوَد خورشید را رویَش گواه | *** | «أیُّ شَیءٍ أعظَمُ الشّاهِد؟ إلٰه»1 |
نی بگویم، چون قرین شد در بیان | *** | هم خدا و هم مَلَک، هم عالِمان |
«یَشهَدُ اللَهْ وَ الْمَلَکْ وَ اهْلُ الْعُلوم: | *** | ”أنَّهُ لا رَبَّ إلّا مَنْ یَدوم“»2 |
چون گواهی داد حق، که بْوَد مَلَک | *** | تا شود اندر گواهی مُشترَک؟! |
زآنکه شَعشاعِ حضورِ آفتاب | *** | برنتابد چشم و دلهای خراب |
چون خُفاشی کاو تَفِ خورشید را | *** | برنتابد، بُگسَلَد امّید را |
پس مَلائک را چو ماهان باز دان | *** | جلوهگرْ خورشید را بر آسمان: |
«کاین ضیا، ما زآفتابی یافتیم | *** | چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم» |
چون مَهِ نو یا سه روزه یا که بَدر | *** | مرتبهیْ هر یک مَلَک در نورْ قَدْر3 |
زَ اجْنِحهیْ نورِ ثُلاثٍ أو رُباع | *** | بر مراتبْ هر مَلَک را آن شعاع4 |
همچو پرهای عقولِ إنسیان | *** | که بسی فرق اَستِشان اندر میان |
پس قرینِ هر بشر در نیک و بد | *** | آن مَلَک باشد که مانندش بوَد |
چشمِ أعمَشْ نورِ خُور چون برنتافت | *** | اخترْ او را شمع شد تا ره بیافت |
گفتنِ پیغمبر صلّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم مر زید را که: «این سرّ را فاشتر از این مکن!»
گفت پیغمبر که: «أصحابی نُجوم» | *** | رهروان را شمع و شیطان را رُجوم1 |
هر کسی را گر بُدی آن چشم و زور | *** | که گرفتی ز آفتابِ چرخْ نور |
کی ستاره حاجت اَستی -ای ذلیل- | *** | که بوَد بر نورِ خورشیدْ او دلیل؟! |
🔹 هیچ ماه و اختری حاجت نبود | *** | که بوَد بر آفتابِ حق شهود |
ماه میگوید به ابر و خاک و فَیْ: | *** | «من بشر بودم، ولی ﴿يوحيٰ إلَي﴾2 |
چون شما تاریک بودم از نهاد | *** | وحیِ خورشیدم چنین نوری بداد |
ظلمتی دارم به نسبت با شُموس | *** | نور دارم بهرِ ظُلْماتِ نفوس |
زآن ضعیفم تا تو تابی آوری | *** | که نَه مردِ آفتابِ اَنوَری |
همچو شهد و سرکه در هم بافتم | *** | تا سوی رنجِ جگرْ ره یافتم |
----------
چون ز علّت وا رَهیدی ای رَهین | *** | سرکه را بُگذار و میخور اَنگبین |
تختِ دل معمور شد، پاک از هویٰ | *** | بر وی ﴿اَلرّحمٰنْ عَلَي الْعَرشِ اسْتَويٰ﴾3 |
حکمْ بر وی بعد از این بیواسطه | *** | حق کند، چون یافت دلْ این رابطه» |
بازگشتن به حکایتِ زید
این سخن پایان ندارد، زید کو؟ | *** | تا دهم پندش که: «رسوایی مجو |
🔹 نیست حکمتْ گفتنْ این اسرار را | *** | چون قیامت میرسد اِظهار را» |
زید را اکنون نیابی کاو گریخت | *** | جَست از صفِّ نِعال و نَعل ریخت |
تو که باشی؟! زید هم خود را نیافت | *** | همچو اختر که بر او خورشید تافت |
نی از آن نقشی بیابی نه نشان | *** | نی کَهی یابی نه راهِ کهکشان |
شد حواس و نُطقِ با پایانِ ما | *** | محوِ نورِ دانشِ سلطانِ ما |
حسّها و عقلهاشان در دَرون | *** | موج در موجِ ﴿لَدَينا مُحضَرون﴾1 |
چون بیامد شام و وقتِ تار شد | *** | أنجُمِ پنهانشده بر کار شد |
🔹 خَلقِ عالَم جملگی بیهُش شوند | *** | پردهها بر رو کِشند و بِغنَوَند |
🔹 صبح چون دم زد، عَلَم افراشت خَور | *** | هر تَنی از خوابگَه برداشت سر2 |
بیهُشان را وا دهد حقْ هوشها | *** | حلقه حلقه، حلقهها در گوشها |
پایکوبان، دستافشان در ثَنا | *** | ناز نازان: «رَبَّنا أحیَیتَنا!»3 |
آن جُلود و آن عِظامِ ریخته | *** | فارِسان گشته، غبار انگیخته |
حمله آرند از عدم سوی وجود | *** | در قیامت هم شَکور و هم کَنود4 |
سر چه میپیچی؟! چرا نادیدهای؟! | *** | در عدمْ اوّل نه سر پیچیدهای؟! |
در عدمْ افشرده بودی پای خویش | *** | که: «مرا که برکَنَد از جای خویش؟!» |
مینبینی صُنعِ رَبّانیت را | *** | چون کشید او موی پیشانیت را؟!5 |
تا کشیدت اندر این انواعِ حال | *** | که نبودت در گمان و در خیال |
آن عدم او را هَماره بنده است | *** | کار کن دیوا، سلیمان زنده است |
دیو میسازد ﴿جِفانٍ كالْجَواب﴾ | *** | زَهره نی تا دفع گوید یا جواب1 |
خویش را بین چون همی لرزی ز بیم | *** | مر عدم را نیز لرزان بین مُقیم |
ور تو دست اندر مَناصب میزنی | *** | هم ز ترس است آنکه جانی میکَنی |
هرچه جز عشقِ خدایِ أحسن است | *** | گر شِکرخواریست آن جانکندن است |
چیست جانکندن؟ سوی مرگ آمدن | *** | دست در آبِ حیاتی نا زَدَن |
خَلق را دو دیده در خاکِ مَمات | *** | صد گُمان دارند در آبِ حیات |
جهد کن تا صد گمان گردد نود | *** | شب برو ور نه، بِخُسبی شب روَد |
در شبِ تاریک، جویْ آن روز را | *** | پیش کُن آن عقلِ ظلمتسوز را |
در شبِ بَد رنگْ بس نیکی بوَد | *** | آبِ حیوانْ جفتِ تاریکی بوَد |
سر ز خفتن کی توان برداشتن | *** | با چنین صد تخمِ غفلت کاشتن؟! |
خوابْمُرده لقمهمُرده یار شد | *** | خواجه خُفت و دزدِ شب در کار شد2 |
تو نمیدانی که خَصمانت کیاند | *** | ناریانْ خَصمِ وجودِ خاکیاند |
نارْ خَصمِ آب و فرزندانِ اوست | *** | همچنان که آبْ خَصمِ جانِ اوست |
آبْ آتش را کُشد زیرا که او | *** | خصمِ فرزندانِ آب است و عَدو |
بعد از آن، این نارْ نارِ شهوت است | *** | کَاندر او اصلِ گناه و زَلّت است |
نارِ بیرونی به آبی بِفسُرَد | *** | نارِ شهوت تا به دوزخ میبَرد |
نارِ شهوت مینیارامد به آب | *** | زآنکه دارد طَبعِ دوزخ در عذاب |
نارِ شهوت را چه چاره؟ نورِ دین | *** | نورُکُم إطفاءُ نارِ الْکافِرین3 |
چه کُشد این نار را؟ نورِ خدا | *** | نورِ ابراهیم را سازْ اوستا |
تا ز نارِ نفْسِ چون نمرودِ تو | *** | وا رَهد این جسمِ همچون عودِ تو |
🔹 نارْ پاکان را ندارد خودْ زیان | *** | کی ز خاشاکی شود دریا نهان؟! |
🔹 هر که تریاکِ خدایی را بخورْد | *** | گر خورَد زهری، مگویَش که بمُرد |
🔹 خود کُنَد رنجور را رنجورتر | *** | وآن که مَعمور است، از آن مَعمورتر |
🔹 گر طَبیبت گوید: «ای رنجورِ زار | *** | از عسل پرهیز کن»، هین هوشدار |
🔹 گر جوابش گویی از جهل ای سقیم | *** | که: «چرا تو میخوری بی ترس و بیم؟» |
🔹 گویدت در دل حکیمِ نکتهدان: | *** | «کج قیاسی کردهای چون اَبلهان |
🔹 آبِ چشمه بین ز ریزِش شد فُزون | *** | آبِ خُم بین که ز خوردن شد نِگون1 |
🔹 در تو علّت میفُروزد همچو نار | *** | هین مَکُن با نارْ هیزم را تو یار |
🔹 زین دو آتشْ خانهات ویران شود | *** | قالبِ زنده از او بیجان شود |
🔹 در من اَر ناریست، هست آن همچو نور | *** | نارِ صحّت در تن افزاید سُرور |
🔹 نارِ صحّت چون فُروزد در وجود | *** | بیزیانِ تن بوَد صد گونه سود» |
شهوتِ ناری، به راندنْ کم نشد | *** | آن به ماندن کم شود بیهیچ بُدّ |
تا که هیزم مینهی بر آتشی | *** | کی بمیرد آتش از هیزمکِشی؟! |
چونکه هیزم باز گیری، نار مُرد | *** | زآنکه تقوا آبْ سوی نار بُرد |
کی سیَه گردد به آتشْ روی خوب؟! | *** | کاو نهد گُلگونه از ﴿تَقوَي الْقُلوب﴾2 |
آتش افتادن در شهرْ در ایّامِ عُمَر
آتشی افتاد در عهدِ عُمَر | *** | همچو چوبِ خشک میخورْد او حَجَر |
درفِتاد اندر بنا و خانهها | *** | تا زد اندر پرِّ مرغ و لانهها |
نیمِ شهر از شعلهها آتش گرفت | *** | آب میترسید از آن و میشِگِفت |
مَشکهای آب و سرکه میزدند | *** | بر سرِ آتش، کسانِ هوشمند |
🔹 آتش از اِستیزه افزودی لَهَب | *** | میرسید او را مَدد از صُنعِ رَبّ3 |
خَلق آمد جانبِ عُمَّر شتاب: | *** | «کآتشِ ما مینمیرد هیچ از آب» |
گفت: «این آتش ز آیاتِ خداست | *** | شعلهای از آتشِ بُخلِ شماست |
آب بُگذارید و نان قسمت کنید | *** | بخل بُگذارید اگر آنِ مَنید» |
آتش از اِستیزه افزون میشدی | *** | میرسید او را مدد از بیحَدی. |
خلق گفتندش که: «در بُگشودهایم | *** | ما سَخی وَ اهْلِ فُتوَّت بودهایم» |
گفت: «نان بر رسم و عادت دادهاید | *** | از برایحقْ دری نَگْشادهاید |
بهرِ فخر و بهرِ بَوْش و بهرِ ناز | *** | نَز برای ترس و تقوا و نیاز» |
----------
مالْ تخم است و به هر شوره مَنِه | *** | تیغ را در دستِ هر رهزن مَدِه |
اهلِ دین را باز دان از اهلِ کین | *** | همنشینِ حق بجو، با او نِشین |
هر کسی بر قومِ خود ایثار کرد | *** | کاغه پندارَد که او خودْ کار کرد |
خَدو انداختنِ خَصم بر روی امیرالمؤمنین علی علیه السّلام، و انداختنِ آن حضرتْ شمشیر را از دست
از علی آموز اخلاصِ عمل | *** | شیرِ حقّ را دان مُنَزَّه از دَغَل |
در غَزا بر پهلوانی دست یافت | *** | زود شمشیری برآورْد و شتافت |
او خَدو انداخت بر روی علیّ | *** | افتخارِ هر نبیّ و هر ولیّ |
او خَدو انداخت بر رویی که ماه | *** | سجده آرَد پیشِ او در سجدهگاه |
در زمانْ انداخت شمشیرْ آن علی | *** | کرد او اندر غَزایَش کاهِلی |
گشت حیران آن مبارزْ زین عمل | *** | از نمودنْ عَفو و رحمِ بیمحل |
گفت: «بر من تیغِ تیز افراشتی | *** | از چه افکندی، مرا بُگذاشتی؟ |
آن چه دیدی بهتر از پیکارِ من | *** | تا شدی تو سُست در اِشکارِ من؟ |
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست | *** | تا چنان برقی نمود و باز جَست؟ |
آن چه دیدی که مرا زآن عکسِ دید | *** | در دل و جانْ شعلهای آمد پدید؟ |
آن چه دیدی بهتر از کَون و مکان | *** | که بهْ از جان بود و بخشیدیم جان؟» |
در شجاعتْ شیرِ رَبّانیستی | *** | در مروّتْ خود که داند کیستی؟! |
در مروّت ابرِ موسایی به تیه | *** | کآمد از وی خوان و نانِ بیشبیه |
----------
ابرها گندم دهد کآن را به جَهد | *** | پخته و شیرین کُنَد مردمْ چو شهد |
ابرِ موسیٰ پَرّ رحمت برگُشاد | *** | پخته و شیرین و بیزحمت بداد1 |
از برای پختهخوارانِ کَرَم | *** | رحمتش افراخت در عالَمْ عَلَم |
تا چهل سال آن وظیفه وآن عطا | *** | کم نشد یک روز زآن اهلِ رجا |
تا هم ایشان از خسیسی خاستند | *** | گَندَنا و تَرّه و خَسّ خواستند |
🔹 جملگی گفتند با موسی ز آز: | *** | «بَقْل و قِثّاء و عدس، سیر و پیاز»2 |
🔹 زآن گدا روییّ و حرص و آزِشان | *** | مُنقطِع شد مَنّ و سَلویٰ ز آسمان |
امّتِ احمد که هستند از کِرام | *** | هست باقی تا قیامت آن طعام |
چون «أبیتُ عِندَ رَبِّی» فاش شد | *** | «یُطعِم و یَسقِی» کنایت زاش شد3 |
هیچ بیتأویل این را درپذیر | *** | تا درآید در گلو چون شهد و شیر |
زآنکه تأویل است وا دادِ عَطا | *** | چونکه بیند آن حقیقت را خطا |
آن خطا دیدن ز ضعفِ عقلِ اوست | *** | عقلِ کلْ مغز است و عقلِ جزوْ پوست |
خویش را تأویل کن نه اَخبار را | *** | مغز را بد گوی نی گُلزار را |
----------
«ای علی که جمله عقل و دیدهای | *** | شمّهای وا گو از آنچه دیدهای |
تیغِ حِلمَت جانِ ما را چاک کرد | *** | آبِ عِلمَت خاکِ ما را پاک کرد |
بازگو دانم که این اسرارِ هوست | *** | زآنکه بیشمشیرکشتنْ کارِ اوست» |
----------
صانعِ بیآلت و بیجارِحه | *** | واهبِ این هدیهها بیرابِحه4 |
صد هزاران میچشاند روح را | *** | که خبر نبوَد دلِ مجروح را5 |
صد هزاران روح بخشد هوش را | *** | که خبر نبوَد دو چشم و گوش را |
----------
صد هزاران میچشاند روح را | *** | که خبر نبوَد دو چشم و گوش را. |
«بازگو ای بازِ عرشِ خوششکار | *** | تا چه دیدی این زمان از کردگار؟ |
چشمِ تو ادراکِ غیب آموخته | *** | چشمهای حاضران بردوخته» |
----------
آن یکی، ماهی همی بیند عیان | *** | وآن یکی، تاریک میبیند جهان |
وآن یکی، سه ماه میبیند به هم | *** | این سه کس بنشسته یک موضع، نَعَم1 |
چشمِ هر سه باز و چشمِ هر سه تیز | *** | در تو آمیزان و از من در گریز |
سِحرِ عین است این عجب لطفِ خَفیست | *** | بر تو نقشِ گرگ و بر من یوسُفیست |
عالَم اَر هجده هزار است و فُزون | *** | هر نظر را نیست این هجده زَبون |
----------
«راز بُگشا ای علیِّ مرتَضیٰ | *** | ای پس از سوءُ الْقَضا حُسنُ الْقَضا |
یا تو وا گو آنچه عقلت یافتهست | *** | یا بگویم آنچه بر من تافتهست |
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟! | *** | میفشانی نورْ چون مَه بیزبان |
لیک اگر در گفت آید قرصِ ماه | *** | شبرُوان را زودتر آرَد به راه |
از غلطْ ایمن شوند و از ذُهول | *** | بانگِ مَهْ غالب شود بر بانگِ غول |
ماه بیگفتن چو باشد رهنما | *** | چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا |
چون تو بابی آن مدینهیْ علم را | *** | چون شعاعی آفتابِ حلم را |
باز باش -ای باب- بر جویای باب | *** | تا رسند از تو قُشور اندر لُباب |
باز باش -ای بابِ رحمت- تا ابد | *** | بارگاهِ ”ما لَهُ کُفْواً أحَد“»2 |
----------
هر هوا و ذرّهای خود مَنظریست | *** | نا گشاده کی بوَد کآنجا دَریست |
تا بِنَگْشاید دَری را دیدهبان | *** | در درون هرگز نجنبد این گُمان |
چون گشاده شد دَری، حیران شود | *** | مرغِ امّید و طمعْ پرّان شود |
غافلی ناگَه به ویرانْ گنج یافت | *** | سوی هر ویرانه زآن پس میشتافت |
تا ز درویشی نیابی تو گُهر | *** | کی گُهر جویی ز درویشِ دگر؟! |
سالها گر ظنّ دَوَد با پای خویش | *** | نَگْذرد زِ اشْکافِ بینیهای خویش |
تا به بینی نایدَت از غیبْ بوی | *** | غیرِ بینی هیچ میبینی؟! بگوی |
سؤال کردنِ آن کافر از آن حضرت که: «چون بر من ظَفَر یافتی، چرا از قتلِ من اِعراض فرمودی و مرا نکُشتی؟»
پس بگفت آن نو مسلمانِ ولیّ | *** | از سَرِ مستیّ و لذّت با علیّ |
که: «بفرما یا امیرَالمؤمنین | *** | تا بجنبد جان به تنْ همچون جَنین» |
----------
هفت اختر هر جنین را مدّتی | *** | میکُنند -ای جان- به نوبت خدمتی |
چونکه وقت آید که جان گیرد جنین | *** | آفتابش آن زمان گردد مُعین |
🔹 چون جنین را نوبتِ تدبیر و رو | *** | از ستاره سوی خورشید آید او |
این جنین در جنبش آید ز آفتاب | *** | کآفتابش جان همی بخشد شتاب |
از دگر أنجُم به جز نقشی نیافت | *** | اینچنین تا آفتابش برنتافت1 |
از کدامین رَهْ تعلُّق یافت او | *** | در رَحِم با آفتابِ خوبرو؟ |
آن رهِ پنهان که دور از حسِّ ماست | *** | آفتابِ چرخ را بس راههاست |
آن رَهی که زر بیابد قوت از او | *** | وآن رهی که سنگ شد یاقوت از او |
آن رهی که سرخ سازد لعل را | *** | وآن رهی که برق بخشد نَعل را |
آن رهی که پخته سازد میوه را | *** | وآن رهی که دل دهد کالیوه را |
----------
«بازگو ای بازِ پَرافروخته | *** | با شَه و با ساعِدَش آموخته |
بازگو ای بازِ عَنقاگیرِ شاه | *** | ای سپاه اِشکن به خود نی با سپاه |
امّتِ وَحدی، یکیّ و صد هزار | *** | بازگو ای بنده بازَت را شکار |
در محلِّ قهرْ این رحمت ز چیست؟ | *** | اژدها را دست دادن کار کیست؟» |
جواب گفتنِ علیّ علیه السّلام که سببِ شمشیر افکندن چه بود در آن حالت؟
گفت: «من تیغ از پیِ حق میزنم | *** | بندۀ حقّم، نه مأمورِ تنم |
شیرِ حقّم، نیستم شیرِ هویٰ | *** | فعلِ من بر دینِ من باشد گُوا |
من چو تیغم و آن زننده آفتاب | *** | ﴿ما رَمَيتَ إذ رَمَيتَ﴾ در حِراب1 |
رَختِ خود را من ز رَه برداشتم | *** | غیرِ حق را من عدم اِنگاشتم |
من چو تیغم، پُرگُهَرهای وصال | *** | زنده گردانم نه کُشته در قِتال |
سایهام من، کدخدایم آفتاب | *** | حاجِبم من، نیستم او را حجاب |
خون نپوشد گوهرِ تیغِ مرا | *** | باد از جا کی بَرَد میغِ مرا؟! |
کَه نیام، کوهم ز صبر و حِلم و داد | *** | کوه را کی در رُباید تندباد؟!» |
----------
آن که از بادی روَد از جا، خَسیست | *** | زآنکه بادِ ناموافق، خود بَسیست |
بادِ خشم و بادِ شهوت، بادِ آز | *** | بُرد او را که نبود اهلِ نیاز2 |
🔹 بادِ کِبر و بادِ عُجب و بادِ خِلم | *** | بُرد او را که نبود از اهلِ علم |
----------
«کوهم و هستیِّ من بنیادِ اوست | *** | ور شَوم چون کاه، بادم بادِ اوست |
جز به بادِ او نجنبد میلِ من | *** | نیست جز عشقِ أحَدْ سَرخیْلِ من |
خشم بر شاهانْ شه و، ما را غلام | *** | خشم را من بستهام زیرِ لگام |
تیغِ حلمم گردنِ خشمم زدَهست | *** | خشمِ حق بر من چو رحمت آمدَهست |
غرقِ نورم گرچه سقفم شد خراب | *** | روضه گشتم گرچه هستم بوتُراب |
چون درآمد علّتی اندر غَزا | *** | تیغ را دیدم نهانکردن سزا |
تا ”أحَبَّ لِلَّه“ آید نامِ من | *** | تا که ”أبغَضْ لِلَّه“ آید کامِ من1 |
تا که ”أعطیٰ لِلَّه“ آید جودِ من | *** | تا که ”أمسَکْ لِلَّه“ آید بودِ من |
بُخلِ من لِلَّه، عطا لِلّٰه و بس | *** | جمله لِلّٰهام، نیام من آنِ کس |
وآنچه لِلَّه میکنم، تقلید نیست | *** | نیست تخییل و گُمان، جز دید نیست |
زِ اجتهاد و از تَحَرّی رَستهام | *** | آستین بر دامنِ حق بستهام |
گر همی پرّم، همی بینم مَطار | *** | ور همی گردم، همی بینم مدار |
ور کِشم باری، بدانم تا کجا | *** | ماهم و، خورشیدْ پیشم پیشوا» |
----------
بیش از این با خَلق گفتنْ رویْ نیست | *** | بَحر را گُنجایْ اندر جوی نیست |
پَست میگویم به اندازهیْ عُقول | *** | عیب نبوَد این بوَد کارِ رسول2 |
----------
«از غرضْ حُرّم، گواهیْ حُرّ شنو | *** | که گواهیْ بندگان نَرْزَد به جو» |
----------
در شریعت مر گواهیْ بنده را | *** | نیست قدری وقتِ دَعویِّ قضا |
گر هزاران بنده باشندت گواه | *** | شرع نَپْذیرد گواهیشان به کاه |
بندۀ شهوت بَتَر نزدیکِ حقّ | *** | از غلام و بندگانِ مُستَرَقّ |
کاین به یک لفظی شود آزاد و حُرّ | *** | وآن زیَد شیرین و میرَد سختْ مُرّ |
بندۀ شهوت ندارد خودْ خلاص | *** | جز به فضلِ ایزد و اِنعامِ خاص |
در چَهی افتاد کآن را غوْر نیست | *** | وآن گناهِ اوست، جَبر و جوْر نیست |
در چَهی انداخت او خود را که من | *** | درخورِ قَعرش نمییابم رَسَن |
🔹 چون گناهِ اوست، ای جان چون کُنم | *** | که وِرا از قعرِ چَه بیرون کُنم؟! |
بس کُنم، گر این سخن افزون شود | *** | خود جگر چه بْوَد که خارا خون شود! |
این جگرها خون نشد از سختی است | *** | غفلت و مشغولی و بدبختی است1 |
خون شود روزی که خونش سود نیست | *** | خون شو آن وقتی که خون مردود نیست |
چون گواهیْ بندگانْ مقبول نیست | *** | عدلْ او باشد که بندهیْ غول نیست |
گشت ﴿أرسَلْناك شاهِد﴾ در نُذُر | *** | زآنکه شد از کَونْ او حُرِّ بْنِ حُر2 |
----------
«چونکه حُرَّم، خشمْ کی بندد مرا؟! | *** | نیست آنجا جز صفاتِ حق، در آ |
اندر آ کآزاد کردت لطفِ حق | *** | زآنکه رحمت داشت بر خَشمش سَبَق |
اندر آ اکنون که رَستی از خطر | *** | سنگ بودی، کیمیا کردت گُهر |
رَستهای از کفر و خارستانِ او | *** | چون گلی بِشْکفته در بستانِ هو |
تو منی و من تو، با تو من خوشم | *** | تو علیّ بودی، علیّ را چون کُشم؟!3 |
معصیت کردی بهْ از هر طاعتی | *** | آسمان پیمودهای در ساعتی» |
----------
بس خجسته معصیت کآن مرد کرد | *** | نی ز خاری بَردَمد اوراقِ وَرد؟! |
نی عُمَر را قصدِ آزارِ رسول | *** | میکِشیدش تا به درگاهِ قبول؟! |
نی به سِحرِ ساحرانْ فرعونشان | *** | میکِشید و گشت دولتْ عَونشان؟! |
گر نبودی سِحرشان و آن جُحود | *** | کی کِشیدیشان به فرعونِ عَنود؟! |
کی بدیدَندی عصا و مُعجزات؟! | *** | معصیتْ طاعت شد ای قومِ عُصات |
نا امیدی را خدا گردن زدهست | *** | چون گُنه مانندِ طاعت آمدهست4 |
چون مُبَدَّل میکند او سَیّئات | *** | عینِ طاعت میکند رَغمِ وُشات5 |
زین شود مَرجومْ شیطانِ رَجیم | *** | وز حسدْ او بِطرَقَد، گردد دو نیم |
او بکوشد تا گناهی آورَد | *** | زآن گُنهْ ما را به چاهی آورَد |
چون ببیند کآن گَنه شد طاعتی | *** | گردد او را نا مبارک ساعتی |
----------
«اندر آ، من در گشادم مر تو را | *** | تُف زدیّ و تُحفه دادم مر تو را |
چون جَفاگر را چنینها میدهم | *** | پیشِ پای چپ ز جانْ سر مینهم1 |
پس وفاگر را چه بخشم؟! تو بِدان | *** | گنجها و مُلکهای جاودان |
🔹 جاودانه پادشاهی بَخشَمش | *** | آنچه اندر وهم ناید بِدْهَمش |
من چنان مَردم که بر خونیِّ خویش | *** | نوشِ لطفِ من نشد در قهرْ نیش» |
گفتنِ پیغمبر به گوشِ رکابدارِ امیرالمؤمنین علی علیه السّلام که: «هرآینه کشتن علی به دستِ تو خواهد بود»
«گفت پیغمبر به گوشِ چاکرم | *** | کاو بُرَد روزی ز گردنْ این سَرم |
کرد آگَه آن رسولْ از وحیِ دوست | *** | که هلاکم عاقبت بر دستِ اوست |
او همی گوید: ”بکُش پیشینْ مرا | *** | تا نیاید از من این مُنکَرْ خطا“ |
من همی گویم: ”چو مرگِ من ز توست | *** | با قضا من چون توانم حیله جُست؟!“ |
او همی افتد به پیشم: ”کای کریم | *** | مر مرا کن از برای حقْ دو نیم |
تا نیاید بر من این انجامِ بَد | *** | تا نسوزد جانِ من بر جانِ خَود“ |
من همی گویم: ”برو، جَفَّ الْقَلَم | *** | زین قلم بس سرنگون گردد عَلَم |
هیچ بُغضی نیست در جانم ز تو | *** | زآنکه این را من نمیدانم ز تو |
آلتِ حقّی تو، فاعلْ دستِ حقّ | *** | چون زنم بر آلتِ حقْ طَعن و دَقّ؟!“» |
[پرسیدنِ پهلوانْ امیرالمؤمنین را علیه السلام از سبب قصاص]
گفتْ او: «پس این قصاص از بهرِ چیست؟» | *** | گفت: «هم از حقّ و، آن سِرِّ خَفیست1 |
گر کُنَد بر فعلِ خودْ او اعتراض | *** | زِ اعتراضِ خود برویاند ریاض |
اعتراضْ او را رسد بر فعلِ خَود | *** | زآنکه در قهر است و در لطفْ او أحَد |
اندر این شهرِ حوادث، میرْ اوست | *** | در ممالکْ مالکِ تدبیر اوست |
آلتِ خود را اگر او بشکند | *** | آن شکستهگشته را نیکو کند» |
----------
رمزِ «نَنسَخْ آیَةً أو نُنسِها» | *** | «نَأتِ خَیراً» در عقب میدان مِها2 |
هر شریعت را که حق منسوخ کرد | *** | او گیا بُرد و، عِوَض آورد وَرد |
شب کند مَنسوخْ شغلِ روز را | *** | دان جَمادیْ آن خِرَدافروز را3 |
باز شبْ منسوخ شد از نورِ روز | *** | تا جَمادی سوخت زآن آتشفُروز |
گرچه ظلمت آمد آن نَوم و سُبات | *** | نی درونِ ظلمت است آبِ حیات؟!4 |
نی در آن ظلمتْ خِرَدها تازه شد | *** | سَکتهای سرمایۀ آوازه شد؟! |
که ز ضدّها ضدّها آید پدید | *** | در سویدا روشنایی آفرید |
جنگِ پیغمبر مدارِ صُلح شد | *** | صلحِ این آخِرْ زمان، زآن جنگ بُد |
صد هزاران سر بُرید آن دِلسِتان | *** | تا امان یابد سَرِ اهلِ جهان |
باغبان زآن میبُرَد شاخِ مُضِرّ | *** | تا بیابد نخلْ قامتها و بِرّ5 |
میکَند از باغْ دانا آن حَشیش | *** | تا نماید باغ و میوه خُرَّمیش |
میکَند دندانِ بَد را آن طَبیب | *** | تا رهد از درد و بیماری حَبیب |
بس زیادتها درونِ نقصهاست | *** | مر شهیدان را حیات اندر فَناست1 |
چون بریده گشت حلقِ رِزقْخوار | *** | «یُرْزَقونَ فَرِحینْ» شد خوشگوار2 |
حلقِ حیوان چون بریده شد به عدل | *** | حلقِ انسان رُست و افزایید فضل |
حلقِ انسان چون ببُرّد هین ببین | *** | تا چه زاید! کن قیاسِ آن به این |
حلقِ ثالث زاید و تیمارِ او | *** | شربتِ حق باشد و انوارِ او |
حلقِ بُبْریده خورَد شربت ولی | *** | حلقِ از لا رَسته، مُرده در بَلی3 |
بس کن ای دونهمّتِ کوتَهبَنان | *** | تا کیات باشد حیات جان به نان؟! |
زآن نداری میوهای، مانندِ بید | *** | کآبِرو بردی پیِ نانِ سپید |
گر ندارد صبرْ زین نانْ جانِ حسّ | *** | کیمیا را گیر و زر گردانْ تو مِسّ |
جامه شوییکرد خواهی ای فلان | *** | رو مگردان از محلهیْ گازُران4 |
گرچه نان بشْکست مر روزهی تو را | *** | در شکستهبندْ پیچ و برتر آ |
چون شکستهبند آمد دستِ او | *** | پس رُفو باشد یقینْ اِشکستِ او |
گر تو آن را بشکنی، گوید: «بیا | *** | تو درستش کن! نداری دست و پا!» |
پس شکستنْ حقِّ او باشد که او | *** | مر شکستهگشته را داند رُفو |
آن که داند دوخت، او تانَد دَرید | *** | هرچه او بفروخت، نیکوتر خرید |
🔹 خانه را کَند و چو جَنّت ساخت او | *** | پَست کرد و بر فَلَک افراخت او |
خانه را ویران کُنَد زیر و زِبَر | *** | پس به یک ساعت کند معمورتر |
گر یکی سر را ببُرّد از بدن | *** | صد هزاران سر برآرد در زَمَن |
----------
«گر نفرمودی قصاصْ او بر جُنات | *** | یا نگفتی: ”فی الْقِصاص آمد حیات“1 |
خود که را زَهره بُدی تا او ز خَود | *** | بر اسیرِ حکمِ حقْ تیغی زند؟! |
زآنکه داند هر که چشمش را گشود | *** | کآن کُشنده سُخرۀ تقدیر بود |
هر که را آن حکمْ بر سر آمدی | *** | بر سرِ فرزند هم تیغی زدی |
تو بترس و طعنه کم زن بر بَدان | *** | پیشِ دامِ حکمْ عجزِ خود بِدان |
🔹 پیشِ حکمِ حق بنِهْ گردن ز جان | *** | تَسخَر و طعنه مزن بر گُمرَهان» |
تعجّب کردنِ آدم علیه السّلام از فعل اِبلیس، و عذرآوردن و توبهکردن
تا که آدم بر بِلیسی کاو شَقیست | *** | از حقارت وز زیافت بنْگریست |
خویشبینی کرد و آمد خودگُزین | *** | خنده زد بر کارِ ابلیسِ لعین |
بانگ بر زد عزّتِ حق: «کای صَفیّ | *** | تو نمیدانی ز اسرارِ خَفیّ |
پوستین را باژگونه گر کُنم | *** | کوه را از بیخ و از بُن بَرکَنم |
پردۀ صد آدم آن دَم بَردَرم | *** | صد بِلیسِ نو مسلمان آورم» |
گفت آدم: «توبه کردم زین نظر | *** | اینچنین گستاخ نندیشم دگر |
🔹 یا رَب این جرأت ز بنده عفو کن | *** | توبه کردم، مینَگیرم زین سُخُن» |
----------
یا غیاثَ الْمُسْتَغیثینْ اِهْدِنا | *** | لَا افْتِخارَ بِالعُلومِ وَ الْغِنیٰ2 |
لا تُزِغْ قَلْباً هَدَیْتَ بِالْکَرَم | *** | وَ اصْرِفِ السّوءَ الَّذی خَطَّ الْقَلَم3 |
بُگذران از جانِ ما سوءَ القَضا | *** | وا مَبُر ما را ز اِخوانِ صَفا4 |
🔹 ای خدا، ای فضلِ تو حاجتروا | *** | با تو یادِ هیچکس نبوَد روا |
تلختر از فُرقَتِ تو هیچ نیست | *** | بیپناهت غیرِ پیچا پیچ نیست |
رَختِ ما هم رختِ ما را راهزن | *** | جسمِ ما مر جانِ ما را جامهکَن |
دستِ ما چون پای ما را میخورد | *** | بی امانِ تو کسی جان کی بَرد؟! |
ور بَرد جان زین خطرهای عظیم | *** | بُرده باشد مایۀ اِدبار و بیم |
زآنکه چون جانْ واصلِ جانان نبود | *** | تا ابد با خویش کور است و کبود |
چون تو نَدْهی راه، جانْ خود بُرده گیر | *** | جان که بیتو زنده باشد، مُرده گیر |
گر تو طعنه میزنی بر بندگان | *** | مر تو را آن میرسد ای کامران |
ور تو ماه و مِهر را گویی جفا | *** | ور تو قدِّ سرو را گویی دوتا |
ور تو چرخ و عرش را گویی حقیر | *** | ور تو کان و بحر را گویی فقیر |
آن بهنسبت با کمالِ تو رواست | *** | مُلک و اقبال و غِناها مر تو راست1 |
که تو پاکی از خطر وَز نیستی | *** | نیستان را موجِد و مُفنیستی |
آن که رویانید، تانَد سوختن | *** | وآن که بِدْریدَهست، داند دوختن |
میبِسوزد هر خزان مر باغ را | *** | باز رویانَد گلِ صَبّاغ را: |
«کای بسوزیده، برون آ، تازه شو | *** | بارِ دیگر خوب و خوشآوازه شو» |
چشمِ نرگس کور شد، بازَش بساخت | *** | حلقِ نِی بُبْرید و باز او را نواخت |
ما چو مَصنوعیم و صانع نیستیم | *** | جز زبون و جز که قانع نیستیم |
ما همه «نَفْسی و نَفْسی» میزنیم | *** | گر نخواهی، ما همه اَهریمنیم2 |
زآن ز اهریمن رهیدهستیم ما | *** | که خریدی جانِ ما را از عَمیٰ |
تو عصا کشْ هر که را که زندگیست | *** | بیعصا و بیعصاکشْ کور چیست؟! |
غیر تو هرچه خوش است و ناخوش است | *** | آدمیسوز است و عینِ آتش است |
هر که را آتشْ پناه و پُشت شد | *** | هم مَجوسیّ گشت و هم زردُشت شد |
کُلُّ شَیْءٍ ما خَلا اللَـهْ باطِلٌ | *** | إنَّ فَضْلَ اللٰهِ غَیمٌ هاطِلٌ3 |
باز رو سوی علیّ و خونیاش | *** | وآن کَرَم با خونی و افزونیاش |
بقیۀ قصّۀ امیرالمؤمنین علی علیه السّلام، و مُسامِحت و إغماضکردن او با رکابدار خونیِ خویش
گفت: «دشمن را همی بینم به چَشم | *** | روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم |
زآنکه مرگم همچو جانْ خوش آمدهست | *** | مرگِ من در بَعثْ چنگ اندر زدهست |
مرگِ بیمرگی بوَد ما را حلال | *** | برگِ بیبرگی بوَد ما را نَوال |
🔹 برگِ بیبرگی تو را چون برگ شد | *** | جانِ باقی یافتیّ و مرگ شد |
ظاهرش مرگ و به باطنْ زندگیست | *** | ظاهرش أبتَر، نهانْ پایندگیست |
از رَحِم زادنْ جنین را رفتن است | *** | در جهانْ او را ز نو بِشْکفتن است |
🔹 آن که مردنْ پیشِ جانش تَهلُکَهست | *** | حکمِ ﴿لا تُلقُوا﴾ نگیرد او به دست1 |
چون مرا سوی أجل عشق و هویٰست | *** | نَهیِ ﴿لا تُلقوا بِأيديكمْ﴾ مَراست |
زآنکه نهی از دانۀ شیرین بوَد | *** | تلخ را خود نهیْ حاجت کی شود؟! |
دانهای کِش تلخ باشد مغز و پوست | *** | تلخی و مَکروهیاش خودْ نهیِ اوست |
دانۀ مردن مرا شیرین شدهست | *** | ﴿بَلْ هُمْ أحياءٌ﴾ پیِ من آمدهست2 |
اُقتُلونی یا ثِقاتی لائِماً | *** | إنَّ فی قَتْلی حَیاتی دائِماً3 |
إنَّ فی مَوتی حَیاتی یا فَتیٰ | *** | کَمْ اُفارِقْ مَوطِنی حَتّیٰ مَتیٰ؟!4 |
فُرْقَتی لَو لَم تَکُنْ فی ذَا السُّکون | *** | لَم یَقُل: ﴿إنّا إلَيهِ راجِعون﴾5 |
راجع آن باشد که باز آید به شهر | *** | سوی وحدت آید از تَفریقِ دهر |
🔹 این سخن پایان ندارد چاکرم!» | *** | چون شنید این سِرّ ز سیّد، گشت خَم1 |
افتادن رکابدار در پای امیرالمؤمنین علی علیه السّلام که: «ای امیر، مرا بکُش و از این بَلیّه بِرَهان!»
باز آمد: «کِای علی زودَم بکُش | *** | تا نبینم آن دَم و وقتِ تُرُش2 |
من حلالت میکنم، خونم بریز | *** | تا نبیند چشمِ من آن رستخیز» |
گفتم: «اَر هر ذرّهای خونی شود | *** | خنجر اندر کفْ به قصدِ تو بوَد |
یک سرِ مویْ از تو نَتْواند بُرید | *** | چون قلم بر تو چنین خطّی کشید |
لیک بیغم شو، شَفیعِ تو منم | *** | خواجۀ روحم، نه مَملوکِ تَنم |
پیشِ من این تن ندارد قیمتی | *** | بی تنِ خویشم، فَتیُّ بْنُ الْفَتی3 |
خنجر و شمشیر شد ریحانِ من | *** | مرگِ من شد بَزم و نرگسدانِ من» |
----------
آن که او تن را بدینسان پیْ کُند | *** | حرصِ میریّ و خلافت کی کُند؟! |
🔹 زآن به ظاهر کوشد اندر جاه و حکم | *** | تا امیران را نماید راه و حکم |
تا بیاراید به هر تنْ جامهای | *** | تا نویسد او به هر کسْ نامهای |
تا امیری را دهد جانی دگر | *** | تا دهد نخلِ خلافت را ثَمَر4 |
🔹 میریِ او بینی اندر آن جهان | *** | فکرتِ پنهانیات گردد عَیان |
🔹 هین گمانِ بد مبَر ای ذو لُباب | *** | با خود آ، وَ اللٰهُ أعلَمْ بِالصَّواب5 |
آمد و در خاک پیشم اوفتاد | *** | دم به دم در پیش پایم سر مینهاد. |
بیانِ آنکه: فَتْح طلبیدنِ پیغمبر صلّی اللٰهُ علیه و آله و سلّم در مکّه و غیرِها، جهتِ دوستیِ مُلکِ دنیا نبود؛ چونکه فرمود: «الدُّنیا جیفَةٌ و طالِبُها کِلابٌ»؛ [بلکه به امر بود]1
جَهدِ پیغمبر به فتحِ مکّه هم | *** | کی بوَد در حُبِّ دنیا مُتّهَم؟! |
آن که او از مخزنِ هفت آسمان | *** | چشمِ دل بربست روزِ امتحان |
از پیِ نَظّارهاش حورِ جِنان | *** | پُر شده آفاقِ هر هفت آسمان |
🔹 قُدسیان افتاده بر خاکِ رهش | *** | صد چو یوسُف اوفتاده در چَهش |
خویشتن آراسته از بهرِ او | *** | خود وِرا پروای غیرِ دوست کو؟! |
🔹 آنچنان پر گشت از ذوق خدا | *** | که در او ره نیست جز شوق خدا2 |
آنچنان پُر گشته از اِجلالِ حق | *** | کَاندر او هم ره نیابد آلِ حق |
«لا یَسَعْ فینا نَبیٌّ مُرْسَلُ | *** | وَ الْمَلَکْ وَ الرّوحُ أیضاً فَاعْقِلوا»3 |
گفت: « ﴿ما زاغ﴾ ایم، همچون زاغْ نی | *** | مستِ صَبّاغیم، مستِ باغْ نی»4 |
چونکه مخزنهای افلاک و عقول | *** | چون خَسی آمد بَرِ چشمِ رسول |
پس چه باشد مکّه و شام و عِراق | *** | که نماید او نبَرد و اشتیاق؟! |
آن گمانْ بر وی، ضمیری بَد کُند | *** | کاو قیاس از جهل و حرصِ خود کُند |
ز آبگینهیْ زردْ چون سازی نقاب | *** | زرد بینی جمله نورِ آفتاب |
بشکن آن شیشهیْ کبود و زرد را | *** | تا شناسی گَرد را و مرد را |
گِردِ فارِسْ گَردْ سَر افراشته | *** | گَرد را تو مردِ حق پنداشته |
گَردْ دید ابلیس و گفت: «این فرعِ طین | *** | چون فَزاید بر منِ آتشجَبین؟!»1 |
تا تو میبینی عزیزان را بشَر | *** | دان که میراثِ بِلیس است آن نظر |
گر نه فرزندِ بِلیسی ای عَنید | *** | پس به تو میراثِ آن سگ چون رسید؟! |
----------
«من نیام سگ، شیرِ حقّم، حقپرست | *** | شیرِ حق آن است کَز صورت بِرَست» |
----------
شیرِ دنیا جویَد اِشکاریّ و برگ | *** | شیرِ مولا جویَد آزادیّ و مرگ |
چونکه اندر مرگ بیند صد وجود | *** | همچو پروانه بسوزانَد وجود |
شد هوای مرگْ طوْقِ صادقان | *** | که جُهودان را بُد آن دَم امتحان |
در نُبی فرمود: «کِای قومِ یهود | *** | صادقان را مرگ باشد برگ و سود |
همچنان که آرزوی سود هست | *** | آرزوی مرگ بُردن زآن بهْ است |
ای جُهودان، بهرِ ناموسِ کسان | *** | بُگذرانید این تمنّا بر زبان»2 |
یک جُهودی این قدَر زَهره نداشت | *** | چون محمّد این عَلَم را برفَراشت |
گفت: «اگر رانید این را بر زبان | *** | یک یهودی خود نمانَد در جهان»3 |
پس یهودانْ مال بردند و خَراج | *** | که: «مکُن رسوا تو ما را ای سِراج» |
🔹 جِزیِه پَذرُفتند و میبودند شاد | *** | همچنان وَ اللٰهُ أعلَمْ بِالرَّشاد4 |
این سخن را نیست پایانی پدید | *** | دست با من دِه چو چشمت دوست دید |
🔹 اندر آ در گُلْسِتان از مَزبَله | *** | چونکه در ظلمت بدیدی مَشعَله |
🔹 بیتوقّف زودتر درنِهْ قدم | *** | زین چَهِ بیبُنْ سوی باغِ اِرم |
🔹 همنبَردش گفت: «از بهرِ خدا | *** | شرح کن این را و بِپْذیرم هَلا» |
گفتن امیرالمؤمنین علیه السّلام با قرینِ خود که: «سببِ ناکشتن تو چه بود؟» و مسلمان شدن او بهدستِ آن حضرت
گفت امیرالمؤمنین با آن جوان | *** | که: «به هنگامِ نبرد ای پهلوان |
چون خَدو انداختی بر روی من | *** | نفْس جُنبید و تَبَه شد خوی من |
نیمْ بهرِ حقّ شد و نیمی هویٰ | *** | شرکت اندر کارِ حق نبوَد روا |
تو نگاریدهیْ کفِ مولا سْتی | *** | آنِ حقّی، کردۀ من نیستی |
نقشِ حق را تو به امرِ حق شکن | *** | بر زُجاجهیْ دوست، سنگِ دوستْ زن» |
گَبرْ این بشنید و نوری شد پدید | *** | در دل او تا که زُنّاری بُرید |
گفت: «من تخمِ جَفا میکاشتم | *** | من تو را نوعی دگر پنداشتم |
تو ترازوی أحَدخو بودهای | *** | بَل زبانهیْ هر ترازو بودهای1 |
تو تَبار و اصل و خویشم بودهای | *** | تو فروغِ شمعِ کیشم بودهای |
من غلامِ آن چراغِ شمعخو | *** | که چراغت روشنی پَذْرفت از او |
من غلامِ موجِ آن دریای نور | *** | کاو چنین گوهر برآرَد در ظهور |
عرضه کن بر من شهادت را که من | *** | مر تو را دیدم سرافرازِ زَمَن» |
قُربِ پَنجَه کس ز خویش و قومِ او | *** | عاشقانه سوی دین کردند رو |
او به تیغِ حِلمْ چندین خَلق را | *** | وا خرید از تیغْ چندین حلق را |
تیغِ حِلم از تیغِ آهن تیزتر | *** | بَل ز صد لشکر ظَفَرانگیزتر |
خاتمۀ دفتر اوّل مثنوی معنوی
ای دریغا! لقمهای دو خورده شد | *** | جوششِ فکرت از آن افسرده شد |
گندمی خورشیدِ آدم را کسوف | *** | چون ذَنَبْ شَعشاعِ بَدری را خسوف1 |
اینْت لطفِ دل که از یک مُشتْ گِل | *** | ماهِ او چون میشود پروینگُسِل |
نان چو معنا بود، خورْدش سود بود | *** | چونکه صورت گشت، انگیزد جُحود |
همچو خارِ سبزْ کُاشْتر میخورَد | *** | زآن خورِش صد نفع و لذّت میبَرد2 |
چونکه آن سبزیش رفت و خشک گشت | *** | چون همان را میخورَد اُشتر به دشت |
میدراند کام و لُنجَش، ای دریغ | *** | کآنچنان وَردِ مُربّا گشت تیغ! |
نان چو معنا بود، بود آن خارِ سبز | *** | چونکه صورت شد، کنون خشک است و گَبز3 |
تو بدان عادت که آن را پیش از این | *** | خورده بودی ای وجودِ نازنین |
بر همان بو میخوری آن خشک را | *** | بعد از آن کآمیخت معنا با ثَریٰ |
گشت خاکآمیز و خشک و گوشتبُر | *** | زآن گیاه اکنون بپرهیز ای شتر |
سختْ خاکآلود میآید سُخُن | *** | آبْ تیره شد، سَرِ چَه بند کُن |
تا خدایش باز صاف و خوش کُند | *** | آن که تیره کرد هم صافش کُند |
صبر آرَد آرزو را، نی شتاب | *** | صبر کُن وَ اللٰهُ أعلَم بِالصَّواب4 |