1

مثنوی معنوی - دفتر اول

براساس تصحیح سید حسن میرخانی

مثنوی معنوی - دفتر اول 8676
مشاهده متن

پدیدآورمولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی

گروه اخلاق وحکمت وعرفان

مجموعه مثنوی معنوی

جلدهای کتاب (3 جلد)

توضیحات

دفتر اول از کتاب شریف «مثنوی معنوی» از آثار نفیس و گرانسنگ مولانا جلال‌الدین محمد رومی بلخی است که با تصحیحی بر متن مصحَّح مرحوم سیدحسن میرخانی، به ساحت طالبان علم و معرفت تقدیم می‌گردد.
برخی از مهمترین موضوعات مندرج در این دفتر:
- نی‌نامه
- حقیقت عشق إلهی و کیفیت حرکت سالک در مسیر معبود.
- توصیف حال عارف بِالله نسبت به دنیا.
- لزوم تبعیت از ولیّ إلهی.
- بیان راه‌های انحرافی مزوّران در مقابل مسیر حق.
- معنای جبر و تفویض.
- ادب حضرت آدم علیه‌السلام در مقابل خداوند.
- غیرت خداوند متعال در تحریم زشتی‌ها.
- تفسیر «مَن کانَ للّٰه کانَ اللٰهُ له».
- بیان نفحه‌های الهی بر سالکان.
- هدایت‌نیافتن معاندان.
- توصیۀ پیامبر دربارۀ تقرّب به خدا با عقل.
- اخلاص در عشق.
- نکوهش قیاس.

/299
پی دی اف پی دی اف موبایل ورد

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

1

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

2
  •  

  •  

  • کتاب حاضر هنوز به زیور طبع آراسته نشده است؛ در شرف چاپ و نشر قرار دارد؛ لذا حق چاپ و نشر برای مکتب وحی محفوظ است.

  •  

  •  

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

3
  •  

  • مقدمه

  •  

  • بسم اللٰه الرحمٰن الرحیم

  • الحمد للّه ربّ العالمین

  • و صلّی اللٰه علیٰ محمّد و آله الطاهرین

  • و لعنة اللٰه علیٰ أعدائهم أجمعین

  •  

  • در وصف حضرت مولانا و مثنوی معنوی او

  • مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی رومی، بزرگ‌مردی است عارف که بزرگان اهل معرفت او را دُرّ بی‌مثالِ بحر معنا و نابغۀ وادی توحید و عرفان، و از شیعیان به‌حقّ مولا امیرالمؤمنین علیه السلام و افتخار عالم تشیّع می‌دانند، و کتابش را دریایی از معارف و اکسیری از حقایق به‌شمار می‌آورند که هرچه انسان بیشتر در آن غور کند به گوهرهای ناشناخته‌تری دست می‌یابد.

  • عارف بی‌بدیل مرحوم آیت‌اللٰه حاج سید‌علی قاضی قدّس اللٰه سرّه، حضرت مولانا رضوان اللٰه علیه را عارفی بلندمرتبه و شیعه‌ای خالص می‌دانست و می‌فرمود: 

  • «من هشت بار مثنوى مولانا جلال‌الدّین رومى قدّس اللٰه سرّه را مطالعه نموده‌ام، و هربار مطلبى جدید جداى از مطالب پیشین برایم مکشوف شده است!» 

  • و نیز عارف ربّانی مرحوم آیت‌اللٰه حاج سیدمحمّد محسن حسینی طهرانی قدّس اللٰه سرّه دراین‌باره چنین می‌نگارد: 

  • «مطالعۀ دیوان بى‌نظیر و درّ نایاب مولانا جلال‌الدّین رومى بلخى أعلَی اللٰه مقامَه از أوجب واجبات است براى سالکین راه خدا، و هر سالکى که موفّق به مطالعه و دقّت و تأمّل در این دریاى موّاج معارف اِلهى نشده است، به خسران عظیم و پشیمانى از بى‌نصیبى از نَعمات و عنایات خاصّۀ ربّانى دچار مى‌گردد.» 

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

4
  • داستان شروع سُرایش مثنوی

  • در کتاب مناقب العارفین دربارۀ شروع سرودن مثنوی چنین می‌نگارد:

  • ...صاحبُ السَّیر و السِّیَر، سیّدُ أصحابِ النّظر، مولانا سراج‌الدین مثنوى‌‌خوانِ تربه چنان حکایت کرد که: سبب تألیف کتاب مثنوى معنوى که کشّاف اسرار قرآن است، آن بود که روزى حضرت خلیفة‌اللٰه بینَ خَلیقته، و السّالکُ فى طریقةِ حقیقتِه، حسام الحق و الدّین قدّس اللٰه سرَّهُ العزیز بر بعضى یاران اطّلاع یافت که به رغبت تمام و عشق عظیم، الهى‌نامۀ حکیم را و منطقُ الطّیر فریدالدّین عطّار و مصیبت نامۀ او را به‌جِدّ مطالعه می‌کنند، و از آن اسرار متلذّذ می‌شوند و آن شیوۀ معانى غریبْ ایشان را عجیب می‌‌نُمود؛ همانا که طالب فرصتِ حال گشته -که «الفُرَصُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب» - شبى حضرت مولانا را خلوت یافته سَر نهاد و گفت که: «دَواوینِ غزلیّات بسیار شد و انوارِ آن اسرارْ طَرَفَىِ البَرّ و البَحر و حاشیتَىِ الشّرق و الغرب را فرا گرفت، للّٰه الحَمد و المنّة سخنانِ تمامَتِ سخن‌گویان از عظمت آن کلام فرو ماند، اگر چنانکه به‌طرز الهى نامۀ حکیم و امّا به وزن منطق الطّیر کتابى باشد تا در میان عالَمیانْ یادگارى بماند و مونسِ جان عاشقان و دردمندان گردد، به‌غایت مرحمت و عنایت خواهد بود، و این بنده می‌خواهد که یارانِ وجیه من جمیع الوجوه توجّه کلّى به وجه کریمِ شما کنند و به چیزى دیگر مشغول نشوند؛ باقى به عنایت و کفایت خداوندگار وابسته است!»؛ فى الحال [حضرت مولانا رضوان اللٰه علیه] از سر دستار مبارک خودْ جزئى که شارح اسرار کلیّات و جزئیّات بود، به دست چلبى حسام الدّین داد و در آنجا هجده بیت از اوّل مثنوى که شعرِ:

  • بشنو این نى چون شکایت می‌‌کند***از جدایی‌ها حکایت مى‌کند
  • تا آنجا که:

  • در نیابد حالِ پخته هیچ خام***پس سخن کوتاه باید، وَ السّلام!
  • نوشته بود. 

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

5
  • نُسَخ موجود از مثنوی و سبک‌های تصحیح آن

  • با توجه به اهمیت این کتاب شریف و حقایق گرانبها و لَآلی مَطویّه در آن، همواره ناسخان و مصحّحان -شکّرَ اللٰهُ مَساعیَهم- در پی ارائۀ نسخه‌ای صحیح و جامع از ابیات این سِفر عظیم بوده‌اند؛ و از این‌رو نُسخ بسیار از این کتاب شریف در دست طالبان آن قرار گرفته است.

  • در میان این نسخه‌ها، نُسخ موجود در ترکیه به لحاظ اعتبار بر نسخ هند ترجیح داده می‌شوند و [چون] از لحاظ تعدادِ ابیات کمتر بوده و از لحاظ زمانی نیز به زمان مولانا نزدیک‌تر هستند، بیشتر مورد توجه مصحّحان قرار گرفته‌اند. در این میان تصحیح رینولد نیکلسون و دکتر محمّدعلی موحّد [هم] غالباً ناظر به نسخ ترکیه و قونیه می‌باشد.

  • از طرف دیگر نسخ هند غالباَ ابیاتی اضافه بر نسخ مذکور داشته که هرچند از لحاظ انتساب قطعی به حضرت مولانا یقینی نیست، امّا در بسیاری از موارد کامل‌کنندۀ معنی و رافع ابهامات می‌باشد که گویی نسخ ترکیه و قونیه در این موارد دارای سَکت هستند و از لحاظ محتوا ناقصند.

  • در میان تصحیحات انجام‌شده می‌توان به نسخۀ ناسخه اشاره کرد که حدود 80 نسخه از نسخ موجود در هند را مورد بررسی قرار داده است. و نیز در میان تصحیحات انجام‌شده‌ای که در ایران به طبع رسیده است، می‌توان به تصحیح علاءالدوله، میرزا محمود و کلاله خاور اشاره نمود که در زمان خود (پیش از انتشار تصحیح نیکلسون) مستنَد کار محقّقان و پژوهشگران بوده‌اند.

  • در این راستا مرحوم سیدمحمد‌حسن میرخانی براساس این تصحیحات، تصحیح آخر خود را ارائه کرد که پس از چاپ اول و تجمیع و اصلاح اَغلاط، آن را به‌عنوان نسخۀ نهایی به علاقه‌مندان ارائه داد و آن را صحیح‌ترین نُسخ و ناسخِ نُسخ ماضیه بر‌شمرد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

6
  • روش تصحیح متن پیشِ روی

  • آنچه در تصحیحات مشهوره از نسخ مثنوی مشهود است، توجه به قدمت زمانی نسخه و قطعیّت بیشترِ انتساب آن به حضرت مولانا به‌جهت قُرب زمانی است، و شاید جنبۀ ترجیحات معنایی در آن‌ها کمتر مورد توجه قرار گرفته باشد، و چه‌بسا در بعضی از مواردْ ترجیح معنایی بعضی نسخه‌ها بر نسخۀ قونیه و نسخ ترکیه مشهود است. 

  • بنابراین آنچه در این تصحیح مورد توجه قرار گرفته است، جمع بین جنبۀ معنایی و صحّت انتساب نُسَخ در هر مورد است؛ بر این اساس:

  • 1- اصل متن براساس تصحیح میرخانی قرار گرفته است.

  • 2- ابیاتی که در نسخۀ قونیه موجود نیست، با علامت 🔹 مشخص شده است.

  •  3- با توجه به کثرت نسخه‌بدل‌ها، فقط مواردی که از لحاظ معنایی متفاوت بودند در تعلیقه ذکر شده است.

  •  4- چنانچه نسخه‌ای از لحاظ معنایی ترجیح داشت - و چه‌بسا عبارت متن اصلی اشتباه می‌نُمود- جایگزین گردیده و اصل متن در تعلیقه ذکر گردیده است.

  •  5- ابیاتی که در نُسخ و متن‌های مصحَّح دیگر اضافه بود، به متنْ ملحق گردیده و در تعلیقه بدان اشاره شده است.

  •  6- به‌جهت درستی و سهولت خواندن، متن از لحاظ علائم ویرایشی، رسم‌الخط، فاصله و حرکات کلمات، حتی المقدور طبق قوانین روز ویرایش شده است.

  •  7- به‌جهت مشخص‌شدن و راحتی در فهم مطلب، نقل‌قول‌ها با گیومه‌های اصلی «» و فرعی ” “ و... مشخّص شده است.

  •  8- برای تمایز میان توضیحات حضرت مولانا و اصل داستان‌ها، از علامت ---------- استفاده شده است.

  • 9- مستندات ابیات که شامل آیات قرآنی و احادیث و امثال می‌باشد، در تعلیقه به همراه ترجمه ذکر گردیده است.

  • 10- عبارات و کلمات عربی ابیات، در تعلیقه ترجمه گردیده است.

  • 11-  لغات نامأنوس و دشوار و نیز ابیاتی که معنای پیچیده داشتند، حتی‌المقدور در تعلیقه توضیح داده شده است.

  • و برای توضیح کلمات اگر دو معنی برای کلمه‌ای محتمَل باشد، در پاورقی این‌چنین آمده است:

  • چون: 1) چرا؛ 2) آن‌زمان

  • و اگر کلمه‌ای در یک بیت تکرار شده باشد امّا معنای آن‌ها متفاوت باشد، در پاوقی این‌چنین آمده است:

  • پرده (1): ... پرده (2): ...

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

7
  • چند نمونه از ویرایش کلمات:

  • 1- کان: معدن؛ کآن: که آن.

  • 2- کِی: به‌معنای چه زمانی؛ کِای: به‌معنای که ای.

  • 3- کین: به‌معنای کینه؛ کاین: به‌معنای که این.

  • 4- کو به‌معنای کجا؛ کُاو: به‌معنای که او.

  • 5- نیم: نصف؛ نی‌ام: نیستم.

  • 6- معنی: در مقابل لفظ؛ معنا: در مقابل صورت و ظاهر.

  • 7- هوا: باد؛ هویٰ: میل و خواهش‌های نفس.

  • ... .

  • نسخه‌های بررسی شده

  • آنچه در تصحیح این مجموعه مورد نظر قرار گرفته است به‌طور کلی نسخ زیر است که به‌صورت مستقیم یا باواسطه مورد رجوع قرار گرفته است و در صورت نیاز و وجود تفاوت معنایی یا احتمال آن بدان اشاره شده تا به‌واسطۀ کثرت ذکر نسخه‌ها خواننده دچار سردرگمی نشود و از اصل مقصود که استفاده از مطالب این سِفر قَویم و کتاب عظیم بی‌بهره نگردد. نسخ مورد استفاده در این مجموعه از این قرار است:

  • نسخۀ قونیّه (رجب 677 ق) به خطّ محمد بن عبداللٰه المولوی.

  • نسخۀ قسطنطیّه (الف): (15 ربیع الأول 680 ق) به خطّ اسماعیل بن سلیمان بن محمد الحافظ القیصری.

  • نسخۀ قسطنطیّه (ب): (4 شوّال 687 ق) به خطّ حسن بن الحسین المولوی.

  • نسخۀ مونیخ (الف): (4 شعبان 706 ق) به خطّ یحیی بن حمزة المولوی.

  • نسخۀ مونیخ (ب): (15 ذو الحجّة 744 ق) به خطّ محمد بن الحاج دولتشاه بن یوسف الشّیرازی.

  • نسخۀ موزۀ بریتانیا (الف): (اواخر 718 ق) به خطّ علیّ بن محمد.

  • نسخۀ موزۀ بریتانیا (ب): (اواخر قرن 7 یا اوایل قرن 8).

  • نسخۀ مِلکی نیکلسون (7 ربیع الثّانی 843 ق).

  • نسخۀ قاهره (الف): (شعبان 668 یا 768 ق) به خطّ محمد بن عیسی الحافظ المولوی القونَوی.

  • نسخۀ قاهره (ب): (4 صفر 674 ق).

  • نسخۀ وقف جماعت‌خانۀ مزار مولانا، احتمالاً به خطّ سلطان ولد.

  • نسخۀ مجموعۀ خسرو پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (موقوفۀ بقعۀ ابو أیّوب انصاری) احتمالاً به خطّ سلطان ولد.

  • نسخۀ مجموعۀ خسرو پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (ایّوب سلطان) به خطّ سلطان ولد.

  • نسخۀ مجموعۀ نافذ پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (680 ق) به خطّ اسماعیل بن سلیمان بن محمد الحافظ القیصری.

  • نسخۀ مجموعۀ نافذ پاشای کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (680 ق) به خطّ جمال المولوی الأنقَرَوی.

  • نسخۀ مجموعۀ ملاّ مراد کتابخانۀ سلیمانیّۀ استانبول (695 ق) به خطّ نظام مولوی.

  • نسخۀ کتابخانۀ مرکز احیاء میراث اسلامی قم (701 ق).

  • نسخۀ موجود به خطّ حسین بن یعقوب چلبی (756 ق).

  • نسخۀ ناسخه مثنوی معنوی، عبد اللّطیف بن عبدالله عباسی (قرن 11 ق).

  • مثنوی معنوی، طبع بولاق (1268 ق).

  • مثنوی معنوی، طبع میرزا محمود خوانساری (1268 ق  ــ1306 ش).

  • مثنوی شریف (طبع 1331 ق).

  • مثنوی معنوی، طبع کلاله خاور (1315 ش).

  • مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسون (بر‌اساس آخرین تصحیح).

  • فاتح الأبیات، شرح مثنوی، رسوخ‌الدّین‌اسماعیل اَنقَرَوی‌.

  • خدا را شاکریم که توفیق نشر این کتاب شریف را به این مجموعه عطا نمود!

  • از خوانندگان محترم خواهانیم چنانچه اشتباه و خطایی را مشاهده نمودند، به این مجموعه ارجاع دهند تا اصلاح گردد!

  • و آخِرُ دَعوانا أن الحمدُ للّٰه رَبّ العالمین!

  • گروه تحقیق مکتب وحی

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

8
  •  

  • بسم الله الرحمن الرحیم

  • و صلّی الله علیه و آله اجمعین

  •  

  • خلاصۀ شرح حال مولانا

  • عالم عامل و عارف کامل، صاحب علم الیقین، مولانا جلال‌الد‌ّین محمّد بن محمّد بن الحسین البلخیّ قُدِّسَ سرُّه.

  • مولود شریفش در قبّة الإسلام بلخ از بلاد خراسان در ششم ربیع الأوّل سنۀ 604 هجری [قمری] روی نمود. پدر آن جناب از علما و فضلای کبار آن دیار بوده‌اند.

  • گویند: «مولانا در کودکی به هر سه یا چهار روز یک بار افطار می‌نمود!» و در سنّ شش سالگی با والد خود، مولانا بهاء الد‌ّین محمّد، ملقّب به سلطان العلماء او را اتفاق سفر افتاد و مولانا بهاء الد‌ّین در نیشابور با جناب شیخ فریدالد‌ّین عطار قُدِّس سرُّه ملاقات نموده، جناب شیخْ کتاب اسرارنامه را که یکی از مؤلَّفات خود بود به مولانا جلال‌الدّین عنایت فرمود و به مولانا بهاءالد‌ّین گفت که: «این فرزند را گرامی بدار، زود باشد که از نفَس گرم [خویش]، آتش به سوختگان عالَم بزند!»

  • سپس مولانا بهاءالدّین جناب شیخ را وداع کرده، عازم بیت اللٰه الحرام گردید و به بغداد آمد و در بغداد بزرگان و دانشمندانْ لوازم احترام نسبت به آن جناب [را] بجای آوردند. مولانا بهاءالد‌ّین در آنجا مد‌ّت یک ماه تفسیر ﴿بسمِ اللٰه﴾ فرمود چنان‌که تقریر روز او‌ّل به ثانی نسبت نداشت. جمعی که از طرف سلطان علاءالد‌ّین کیقُباد سلجوقی از کشور روم به دار‌الخلافۀ بغداد آمده و آن تقریر دلپذیر را استماع نموده بودند، چون به روم بازگشتند از مناقب مولانا آنچه مشاهده کرده بر سلطان عرضه داشتند؛ سلطان را در غیابْ اعتقادی راسخ در حقّ وی پدید آمد و تمنّای ملاقات مولانا را داشت تا اتفاقاً مولانا را عزیمتِ حجاز افتاد و از آنجا به‌طرف شام عبور فرمود و در آنجا مولانا سیّد برهان‌الدّین ترمذی که از مریدان و همراهان وی بود رحلت نمود و در حین وفات به مولانا بهاء الد‌ّین وصیّت کرد که: «شما به‌طرف روم عزیمت فرمایید که جهت شما در آنجا فتوحی باشد!»

  • مولانا قبول نموده به مدینۀ ارزنجان آمده در خانقاه عصمتیّۀ تاج مَلِک خاتون عمّۀ سلطان علاءالدّین نزول فرمود و پس از مدّتی اقامت به‌طرف روم رهسپار گردید. چون به صحرای قونیّه رسید، سلطان با جمیع اکابر و ارکان دولتْ مولانا را استقبال نموده به شهر در آمدند و به منزلی که در‌خور آن جناب بود در‌آورده و خدمات بجای آوردند. در آن اَوان مولانا جلال‌الد‌ّین به سنّ چهارده سالگی بود و در آن صِغَر سنّ از علمای بزرگ به‌شمار می‌آمد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

9
  • چون والد بزرگوارش در سنۀ 631 رحلت نمود، مولانا به موجِب وصیّت والد، بر مَسند افاده قدم گذاشت و لوای نشر علوم و درس فنون و امر به معروف و نهی از منکر برافراشت و ذات مَلَک صفات او را از ریاضات و مجاهداتْ مکاشفات و مشاهدات روی داد و به صحبت حضرت خضر علیٰ نبیّنا و آله و علیه السّلام رسیده و جمعی کثیر از عرفای عصر را ملاقات نمود. آخِرَ الأمر به خدمت تاج العارفین مولانا شمس‌الد‌ّین تبریزی رسید و ارادت او را از جان و دل برگزید و با یکدیگر در خلوتْ صحبت داشتند. مولانا طریقۀ سماع و فرَجیّ1 و وضع دَستار به‌مثابۀ ایشان ساخت. به یُمن تربیت او عَلم معرفت بر سر عالَم بر‌افراخت چنانچه خود می‌فرماید:

  • هزاران دُرج و در‌ّ دارد بناگوشِ ضمیرِ من*** سه منزل از آن‌سوتر ببین بازار شمس‌الد‌ّین
  • نقل است که چون شمس‌الدّین در عالَمِ طلبْ سیاحت می‌کرد، به خدمت بابا کمال‌الد‌ّین جُندی قُد‌ِّس سرُّه رسید و مرید او گردید. روزی بابا به شمس فرمود: «باید به روم رفته، در آنجا سوخته‌ای است؛ وی را مشتعل گردانی!» بنا به فرمودۀ بابا، شمس الدّین به روم آمد و مولانا جلال‌الد‌ّین را ملاقات نمود.

  • ملاقات شمس‌الد‌ّین با مولانا را اخبار مختلف است؛ از جمله: چون شمس الد‌ّین به روم آمد و مولانا را ملاقات نمود، مولانا در کنار حوضی نشسته و کتابی چند در نزد او بود. شمس الد‌ّین از مولانا پرسید: «این چه مَصاحِف است؟» مولانا گفت: «این‌ها را قیل و قال گویند؛ تو را با آن چه کار؟!» شمس الد‌ّین کتاب‌ها را در آب انداخته و مولانا را متحیّر ساخت. مولانا از روی تأسّف و تأثّر روی بدو کرده گفت: «ای درویش! چندین علوم بود که دیگر یافت نمی‌شود، فاسد و ضایع ساختی!» شمس‌الد‌ّین دست دراز کرده کتاب‌ها را از آب بیرون آورد بدون آنکه آب در آن اثر کرده باشد. مولانا از این مشاهده پرسید: «این چه سرّی بود که به ظهور پیوست؟!» شمس‌الد‌ّین فرمود که: «این از ذوق و حال است؛ تو را از آن چه خبر؟!»

  • پس از این، مولانا مرید شمس الد‌ّین گشت و تا مد‌ّت شش ماه در خلوت با یکدیگر صحبت می‌داشتند تا اینکه دوستان مولانا شور و غوغا برآورده، طعن و تشنیع به شمس الد‌ّین زدند که: «سر و پا برهنۀ شکم‌ْگرسنه‌ای ظهور نموده، مقتدای مسلمانان را گمراه کرده است!»

  • شمس الد‌ّین ناچار به صوب تبریز روان گردید و مولانا را سوز عشقْ زبانه کشید و در فراق شمس الد‌ّین اشعار سوزناک‌گفتن گرفت و بالأخره طاقتش طاق شده به‌سوی تبریز شتافت و پس از زحمات زیاد مطلوب را دریافت و به‌اتّفاق به روم بازگشته، چندگاهی خالی از اغیار مشغول صحبت شدند؛ باز حسودان غوغا برآوردند. این بار شمس‌الد‌ّین به طرف شام فرار نمود، مولانا در فراق او قرار و آرام نداشت و پس از چندی مولانا فرزند خود بهاءالد‌ّین ولد را به شام فرستاد که شمس الد‌ّین را به روم باز‌گردانَد و بنا به خواهش و تمنّای مولانا دوباره شمس الد‌ّین به روم بازگشت و پس از مد‌ّتی معاندینْ او را کشته و در چاهی انداختند.

    1. فَرَجیّ: جامۀ ردا مانندی که بر روی جامه‌های دیگر می‌پوشند.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

10
  • مولانا بنا به خوابی که دیده بود، جنازۀ شمس‌الد‌ّین را از چاه بیرن آورده و در محلّی مناسب مدفون ساخت.

  • آورده‌اند مولانا بعد از واقعۀ هایلۀ شمس‌الد‌ّین پیوسته اندوهناک و بی‌قرار بود تا اینکه خاطر حزین خود را به صحبت و تربیت حسام‌الد‌ّین چلبی که یکی از شاگردان و مریدان خاص و محبوب و منظور او بود، معطوف ساخت و کتاب مثنوی مشهور را بنا به استدعای وی [به] رشتۀ نظم در‌آورد و به نور هدایتْ جان گمراهان ظلالت را از ظلمت جهالت برهانید.

  • الحقّ کتابی بدین نظم و نسق به زبان فارسی، چشم زمانه ندیده و گوش روزگار نشنیده، و به مرتبه‌ای مقبول و مطبوع عرفا گردیده که شیخ بهاءالدّین عاملی قُد‌ِّس سرُّه با آن‌همه فضل و کمال در تعریف آن می‌فرماید:

  • من نمی‌گویم که آن عالی‌جناب***هست پیغمبر ولی دارد کتاب
  • مثنویِّ او چو قرآنِ مُدِلّ***هادیِ بعضیّ و بعضی را مُضِلّ
  • وفات مولانا: چون جلد ششم به‌پایان رسید، عارضه‌ای بر بدن شریف مولانا روی نمود و در آن بیماری در سنۀ 672 [هجری قمری] از جهان فانی به عالَم جاودانی رحلت فرمود. مزار شریفش در شهر قونیّه در غایت اشتهار و زیارتگاه ابنای روزگار می‌باشد.

  • (مُلَخَّص شرح حال مولانا از کتاب بستان السیّاحۀ مرحوم شیروانی)

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

11
  • هٰذا مِن فَضلِ رَبّی!

  • این کتاب مُستَطاب به خط این بنده سیّد حسن میرخانی و از روی نسخه‌های معروف چاپی وقار، میرزا محمود، نیکلسون، خاور، بصیر المُلک، علاء الد‌ّوله که به نظر فضلاء و دانشمندان بزرگْ تصحیح و تنقیح گردیده، با کمال دقّت و نهایت مراقبت تصحیح و مقابله شد و از هر جهت بر نُسَخ مذکور ترجیح دارد؛ زیرا هر یک از نُسَخ نامبرده دارای اغلاط زیادی می‌باشد که به نظر مصحِّحین نیامده و یا قطع و خطّ آن‌ها متناسب نبوده، لذا می‌توان گفت که نسخۀ موجوده صحیح‌ترین نسخه‌ای است که تا کنون به چاپ رسیده و در حقیقتْ ناسخ جمیع نُسَخِ ما تَقَدّم است و أن یَأتیَ بِمِثلِه. اللٰهُ أعلَم.

  • گواه صدقِ بیان برای صادقان، همین نسخه کفایت است و چنانچه خوانندگان محترم غلط املائی یا عبارتی که مغیِّر معنی باشد مشاهده نمایند از برای هر ده غلط یک جلد کتاب مجاناً به ایشان داده خواهد شد. از زحمات کسانی که در مقابله و جمع آوری کشف الأبیات و سایر امور این نسخه کشیده‌اند، کمال امتنان داشته و از خداوند منّان اجر جزیل برای ایشان خواهانم!1

  • سیّد حسن بن مرحوم سیّد مرتضیٰ خوشنویس میرخانی عفَی اللٰهُ عنهما

  • 1331 /1371 

    1. همچنین عبارت زیر در ابتدای کشف الأبیات ذکر شده است: این مثنوی، تنها نسخه‌ای است که بدین صحت به‌چاپ رسیده و توانسته است منظور علاقمندان خود را از هر جهت فراهم آورد. هر کس نسخه‌ای ارائه دهد که أصحّ از این نسخه باشد، مبلغ پنج هزار ریال به رسم جایزه به او داده خواهد شد.
      متعهّد نویسنده و مصحّح کتاب: میرخانی.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

12
  •  

  •  

  • دفتر اوّل

  •  

  •  

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

13
  •  

  • بسم الله الرّحمٰن الرّحیم

  •  

  • [دیباچۀ حسام الدّین چلبی]1

  • هٰذه الأسرارُ القُدسیّةُ و الأنوارُ الرّوحیّةُ و اللایحاتُ الخَفیّةُ و الإلهاماتُ الجَلیّةُ و الإشارتُ الغَریبةُ و العِباراتُ العَجیبةُ، و هی غُرَرُ بَحرِ العَینِ و دُرَرُ بَحرِ الغَیب، لِحضرةِ مَولانا قُطبِ عَرشِ الخِلافة، شَمسِ سَماءِ الرّحمةِ و الرأفة، عظیمِ الشأن، عالی المَکان، قِبلةِ العارفین، کعبةِ الطائِفین، مکّةِ العُلومِ الدّینیة، مدینةِ المَعارفِ اللَّدُنّیّة، واردِ أودیةِ الحَقائق، فارِدِ أندیةِ الدّقائق، نوریِّ الجوهر، قُدسیِّ العُنصُر، لطیفِ الحِسّ، صدوقِ الحَدس، النّورِ الباهِر و الحقِّ الظاهر و السِّرِّ الطاهِر و العقلِ المشخَّص و الروحِ المخصَّص، ناسِجِ دُروعِ الجَلالة، ناسِخِ فُروعِ الضلالة، سَفیرِ بَوادی القلوب، خَفیرِ نَوادی العُیوب، حامی أساطینِ الموَحِّدین، ماحی أساطیر المُلحِدین، مُفَسِّرِ سرِّ الحَوامیم، مُشَرِّحِ رُموزِ ما فی ﴿الم﴾، عنایةِ اللٰهِ علَی الجمهور، الدّاعی إلیٰ مَعالی الأمور، الّذی أفردَه اللٰهُ سبحانَه و تعالیٰ بمَحاسنِ الألطافِ و الشّیَم، و وَحَّدَه بِبَدایعِ العلوم و الحِکَم و اصطَفاهُ و شَهَرَه فی العالَم بینَ العَرَبِ و العَجَم، مَعشوقِ الأوّلینَ و الآخِرین، سلطانِ العارِفینَ و وارثِ حَقائقِ کُلِّ المُرسَلین، سیِّدِنا و مولانا جلالِ الحقِّ و الدّین محمّدِ بنِ محمّدِ بنِ الحُسینِ البَکریِّ البَلخیِّ الرّومیّ عَظَّمَ اللٰهُ تَعالیٰ ذِکرَه و قَدَّسَ سِرَّه و أیَّدَنا بِروحِه. آمینَ ربَّ العالَمین.2

    1. این دیباچۀ فصیحۀ بلیغه که از مصنَّفات ضیاء الحقّ حسام الدّین است به خط ولایت، از مثنویات قدیمه یافته شد.
    2. ترجمه دیباچه: این است اسرار قُدسی و انوار روحی، و حقایق آشکاری که پنهان است و الهامات قلبیّه‌ای که ظاهر، و اشارات غریب و عبارات عجیب. و این‌ها طلیعه‌های بحر حقیقت و مروارید‌های دریای عالَم غیب است که از حضرت مولانا قطب عرش خلافت و خورشید آسمان رحمت و رأفت می‌باشد که حضرتش عظیم الشأن و عالی مکان و قبلۀ عارفان و کعبۀ طواف‌کنندگان و مکّۀ علوم دینی و مدینۀ معارف شهودی و لدُنّی است، و در وادی حقایق ربّانی وارد گشته و در انجمن ظرائف و دقائق یکّه‌تاز میدان است؛ جوهرش از نور و عنصرش از قدس، حسّش لطیف و حدسش صائب و صحیح، اوست نور باهر و حقّ ظاهر و سرّ طاهر و عقل مجسّم و روح ممتاز، بافندۀ زره‌های جلالت، باطل‌کنندۀ فرع‌های ضلالت، پیک حق به صحرای قلوب و فریادرس کانون عیوب، پشتوانۀ ارکان موحِّدان و محوکنندۀ حکایت کافران، و مفسِّر اسرار سوَر حوامیم (سوره‌هایی که با ﴿حم﴾ آغاز می‌شود) و شارح رموز ﴿الم﴾، عنایت الٰهی بر خلایق و دعوت‌کننده به مطالب عالی و حقایق. و اوست آن‌کسی که خداوند سبحان او را به الطاف جزیل و سجایای جمیل ممتاز نموده و با علوم بدیع و حکمت‌های دقیق یگانه داشته است و از میان عرب و عجم برگزیده و مشهور نموده است. او معشوق اوّلین و آخِرین و سلطان عارفین و وارث حقایق پیغمبران و مُرسلین است. او سیّد و مولای ما جلالِ حق و دین ، محمّد بنِ محمّد بنِ حسین بَکریّ بلخی رومی است که خداوند یادش را عظیم بدارد، سرّش را مقدّس گرداند و ما را با برکات انفاس قُدسیّۀ روح پُرفُتوحش تأیید نماید، آمین یا ربَّ العالَمین!

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

14
  •  

  • دیباچه

  •  

  • بسم الله الرّحمٰن الرّحیم

  •  

  • هذا کتابُ المثنَویِّ المعنوی، و هوَ اُصولُ اُصولِ أُصولِ الد‌ّین، فی کَشفِ أسرارِ الوُصولِ و الیقین، و هُوَ فِقهُ اللٰ‍هِ الأکبر، و شَرعُ اللٰ‍هِ الأزهَر، و بُرهانُ اللٰ‍هِ الأظهَر. ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشكاةٍ فيها مِصباحٌ﴾1 یُشرِقُ إشراقًا أنوَرَ مِنَ الإصباح. و هُوَ جِنانُ الجَنانِ، ذو العُیونِ و الأغصانِ، مِنها عَینٌ تُسَمّیٰ عِندَ أبناءِ هذا السَّبیلِ سَلسَبیلًا2، و عِندَ أصحابِ المَقاماتِ و الکَراماتِ خَیرٌ مُقامًا و أحسَنُ مَقِیلًا3، الأبرارُ مِنهُ یَأکُلونَ و یَشرَبُونَ، و الأحرارُ مِنهُ یَفرَحونَ و یَطرَبونَ، و هُوَ کَنِیلِ مِصرَ شَرابٌ لِلصّابرینَ، [و]4 حَسرَةٌ عَلیٰ آلِ‌فرعَونَ و الکافِرینَ، کَما قالَ [تعالیٰ]5﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا﴾6، و أنّهُ شِفاءُ الصُّدورِ7 وَ جَلاءُ الأحزانِ، و کَشَّافُ القُرآن، و سَعةُ الأرزاقِ، و تَطَیُّبُ الأخلاقِ، بِأیدِی سَفَرَةٍ کِرامٍ بَرَرَةٍ8، یَمنَعونَ بِأن لا یَمَسُّهُ إلّا المُطَهَّرُونَ، [تنزیلٌ مِن ربِّ العالَمین]9 لا یَأتِیهِ الباطِلُ مِن بَینِ یَدَیهِ و لا مِن خَلفِهِ10، و الل‍هُ یَرصُدهُ و یَرقُبُه و هُوَ خَیرٌ حافِظًا و هُوَ أرحَمُ الرّاحِمِینَ11، و لَهُ ألقابٌ أُخَرُ لَقَّبَهُ الل‍هُ تَعالیٰ بِها، و اقتَصَرنا عَلٰی هذا القَلیلِ و القَلیلُ یَدُلُّ عَلَی الکَثیر، وَ الجُرعَةُ تَدُلُّ عَلَی الغَدیر، وَ الحَفنَةُ تَدُلُّ عَلَی البَیدَرِ الکَبیر.

    1.  سوره نور، آیه 35.
    2. اقتباس از آیه 18 سوره الإنسان.
    3. اقتباس از آیه 24 سوره الفرقان.
    4. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    5. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    6.  سوره البقره، آیه 26.
    7. اقتباس از آیه 57 سوره یونس.
    8.  سوره عبس، آیه 15 الی 16.
    9. الحاقی از نسخۀ قونیه.
      سوره الواقعه، آیه 79 و 80.
    10.  سوره فصّلت، آیه 42.
    11. اقتباس از آیه 64 سوره یوسف.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

15
  • یَقولُ العَبدُ الضَّعیفُ المُحتاجُ إلیٰ رَحمَةِ اللٰهِ تَعالٰی مُحمّدُ بنُ مُحمّدِ بنِ الحُسینِ البَلخیّ تَقَبَّلَ اللٰهُ مِنهُ: اِجتَهَدتُ فی تَطویلِ المَنظومِ المَثنویِّ المُشتَمِلِ عَلَی الغَرائبِ و النّوادرِ و غُرَرِ المَقالاتِ، و دُرَرِ الدَّلالاتِ، و طَریقَةِ الزُّهّادِ و حَدیقَةِ العُبّادِ، قَصیرَةَ المَبانی، کَثیرَةَ المَعانی، لِاستِدعاءِ سَیدی و سَنَدی و مُعتَمَدی، و مَکانِ الرُّوحِ مِن جَسَدی، و ذَخیرةِ یَومی و غَدی، و هُوَ الشَّیخُ قُدوَةُ العارفینَ، امامُ الهُدیٰ و الیَقینِ، مُغیثُ الوَریٰ، أمینُ القُلوبِ و النُّهیٰ، وَدیعَةُ اللٰهِ بَینَ خَلیقَتِهِ، و صَفوَتُهُ فی بَریَّتهِ، و وَصایاهُ لِنَبیِّهِ، و خَبایاهُ عِندَ صَفیِّهِ، مِفتاحُ خزائِنِ العَرشِ، أمینُ کُنوزِ الفَرشِ، أبوالفَضائِل حُسامُ‌الدّینِ1 حَسَنُ بنُ مُحمّدِ بنِ حَسنِ المَعروفُ بِابنِ‌أخی تُرک، أبویزیدِ الوقتِ جُنَیدُ الزّمانِ، صِدّیقٌ بنُ الصِدّیقِ رَضِیَ الل‍هُ عَنهُ و عَنهُمُ، الأُرمَویُّ الأصل، المُنتَسَبُ إلَی الشَّیخِ المُکَرَّمِ بِما قالَ: «أمسَیتُ کُردیًّا و أصبَحتُ عَرَبیًّا»، قَدَّسَ اللٰ‍هُ رُوحَهُ و أرواحَ أخلافِهِ، فَنِعمَ السَّلَفُ و نِعمَ الخَلَفُ، لَهُ نَسَبٌ ألقَتِ الشّمسُ عَلیهِ رِداءَها، و حَسَبٌ أرخَتِ النُّجومُ عَلیهِ2 أضواءَها، لَم یَزَل فِناءُهُم قِبلَةَ الإقبالِ یَتَوجَّهُ إلَیها بَنو الوُلاة، و کَعبةَ الآمالِ یَطوفُ بِها وُفودُ العُفاة، و لا زالَ کَذلِکَ ما طَلَعَ نَجمٌ و ذَرَّ شارِقٌ لِیَکُونَ مُعتَصَمًا لِأُولِی البَصائِرِ الرَبّانیّینَ الرّوحانیّینَ السّمائیّینَ العَرشیّینَ النّوریّیّنَ، السُّکَّتِ النُّظّارِ، الغُیَّبِ الحُضّارِ، المُلوکِ تَحتَ الأطمارِ، أشرفُ القبائِل، أفضَلُ الفضائِل، أنوَرُ الدّلائِل، آمینَ یا رَبَّ العالَمین.و هذا دُعاءٌ لا یُرَدُّ فَإنّهُ دُعاءٌ لأصنافِ البَریَّة شامِلٌ.

  • و الحمدُ لِلّٰهِ وَحدَهُ و صلَّی اللٰ‍هُ عَلیٰ [سیّدِنا]3 مُحمّدٍ و آلِهِ و عِترتِه، حَسبُنَا اللٰهُ و نِعمَ الوکیلُ، نِعمَ المَولیٰ و نِعمَ النّصیر!

    1. نسخۀ قونیه: حسام الحقّ و الدّین.
    2. نسخۀ قونیه: لدیه.
    3.  الحاقی از نسخۀ قونیه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

16
  •  

  • ترجمۀ دیباچه1

  •  

  • بسم اللٰه الرّحمٰن الرّحیم

  •  

  • این، کتاب مثنوى معنوی است که اصول اصول اصول دین، در کشف اسرار وصول به حق و یقین است. و فقه الله اکبر است و آیین تابناک و دلیل آشکار خداوندی. ﴿مثال نورش همچون چراغداني است كه در آن چراغي است تابان که پرتو نورش از صبحْ پر‌فروغ‌تر است. و این کتابْ باغ و بهشت دل‌هاست، آکنده از درختان و چشمه‌ساران که از میان آن‌ها چشمه‌ای جاری است که رهروان طریقْ آن را سلسبیل خوانند و نزد واصلان و اهل مقامات و کرامات والاترین منزلگاه است و برترین محلّ امن و آرامش. نیکان در این بهشت می‌خورند و می‌نوشند، و آزادگان از آن به خوشی و طرب و نشاط درمی‌آیند.

  • و این کتاب به‌سانِ رود پر‌آب نیل در مصر است که شرابی است برای صابران و حسرتی بر آل‌فرعون و کافران. چنانچه خداوند متعال فرمود: ﴿بسياري را به‌وسيلۀ آن گمراه مي‌سازد و بسياري ديگر را بدان هدايت مي‌بخشد! و آن شفای درد سینه و زدایندۀ غم و اندوه‌هاست، و آشکارکنندۀ اسرار قرآنی و فراخیِ روزی و پیرایندۀ خُلق و خو است. کتابی است در دستان فرستادگان و سفیرانى گرامى و نیکو سیرت که به کسی اجازه نمی‌دهند که آن [حقایق] را مَسّ و لمس نماید مگر به پاکان! بطلان از هیچ سوی، نه از مقابل و نه از قَفا بدان راه نمی‌یابد! و خداوند آن را از هر گزندی حفظ می‌نماید و خدا بهترین نگهبان است و مهربان‌ترین مهربانان. و این کتاب را خداوند به القابی دیگر نیز نامیده است، لیکن ما به همین اندک بسنده کردیم؛ زیرا که اندک بر بسیار گواه است و مشت نمونۀ خروار.

    1. این ترجمه در مثنوی تصحیح جناب میرخانی موجود نیست و جهت استفادۀ طالبان اضافه گردیده است. همچنین عبارات توضیحی در ( ) آورده شده است.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

17
  • اما بعد، این بندۀ ضعیف و نیازمند به رحمت الٰهی، محمّد پسر محمّد پسر حسین بلخی که خداوند عملش را قبول فرماید، چنین گوید: در تطویل و بسط منظومۀ مثنوی بسیار کوشیدم، منظومه‌ای که شامل است بر مطالبی غریب و نادر، سخنانی روشن، مرواریدهایی از اشارات، روش و طریقۀ پارسایان و بهشت عابدان. نوشته‌ای که عباراتش کوتاه است و معنی‌اش بلند. و آن را به درخواست سرور و معتَمَدم که به‌منزلۀ روح و جان من و ذخیرۀ امروز و فردای من است، نوشتم. و او اسوۀ عارفان، پیشوای هدایت و یقین، فریادرس خَلق، امین جان‌ها و خِرَدها، و امانت الٰهی و برگزیدۀ‌ او در میان آفریدگان، و سفارش‌شدۀ حضرت حق به پیامبر و ولیّ پنهان او نزد وصیّ برگزیدۀ اوست، کلید خزانه‌های عرش، امانت‌دار گنج‌های فرش، صاحب فضیلت‌ها: حُسام‌الدّین (شمشیر حق و دین) حسن فرزند محمّد فرزند حسن، معروف به اِبن أخی‌تُرک، که بایزید زمان است و جُنید دوران، صدّیقْ فرزند صدّیق، که خدا از او و از ایشان خشنود باشد. اصل و ریشه‌اش از ارومیه و تبارش به شیخ بزرگواری (سید أبو الوفاء کُرد) رسد که گفت: «شب‌هنگام کُردی بودم (ناآگاه و از قافله دور)؛ و چون صبح کردم عربی بودم (آگاه و آشنا)» که خداوند روح او و ارواح فرزندان و نائبان او را پاک دارد! چه تباری و چه جانشینانی! او (حُسام‌الدّین) را چنان تباری است که خورشید، ردای خویش را بر دوش او انداخته و چنان شرافتی است که ستارگان در پیشگاهش بی‌فروغ شده‌اند. همواره درگاهشان قبلۀ مشتاقان بوده که بزرگ‌زادگان به‌سویشان روی آورده و کعبۀ آمال شیفتگان بوده که طالبان حقیقت به دور آن طواف می‌نموده‌اند. درگاهشان تا آن زمان‌که ستاره‌ای بدرخشد و خورشیدی پرتوافشانی کند، هم‌چنان پر‌فروغ باد تا که ریسمان نجات اهل بصیرت باشد! آنان که ربّانی و آسمانی، و بستۀ عرش و نور حقیقت‌اند و مُهر خَموشی بر لب دارند و نظاره‌گرانند، غایبان حاضر، شاهان ژنده‌پوش، بزرگان قبایل، و برترینِ اهلِ فضائل، و روشن‌ترین دلایل‌اند. آمینَ ربَّ العالَمین! و این دعایی است که ردّ نمی‌شود؛ زیرا دعایی است که لطفش شامل حال همگان می‌گردد.

  • و حمد و ستایش تنها از آنِ خداوند است و درود بر [سرور ما] محمّد و خاندان پاک او. خدا ما را کافی است که او بهترین تکیه‌گاه و بهترین مولا و یاور است!

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

18
  • [نی‌نامه]

  • بشنو از نِی چون حکایت می‌کند***و‌ز جدایی‌ها شکایت می‌کند1
  • کز نیِستان تا مرا بُبْریده‌اند***از نَفیرم مرد و زن نالیده‌اند2
  • سینه خواهم شَرحه‌شَرحه از فِراق***تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق‌3
  • هر کسی کاو دور مانْد از اصلِ خویش***باز جوید روزگارِ وَصلِ خویش
  • من به هر جمعیّتی نالان شدم***جفتِ بدحالان و خوشحالان شدم
  • هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من***و‌ز درونِ من نجُست اسرارِ من‌
  • سرِّ من از نالۀ‌ من دور نیست***لیک چشم و گوش را آن نور نیست‌
  • تن ز جان و جان ز تنْ مستور نیست***لیک کس را دیدِ جانْ دستور نیست‌4
  • آتش است این بانگِ نای و نیست باد***هر که این آتش ندارد، نیست باد5
  • آتشِ عشق است کاندر نِی فتاد***جوششِ عشق است کاندر مِی فتاد
  • نِی حریفِ هر که از یاری بُرید***پرده‌هایش پرده‌های ما د‌َرید6
  • همچو نِی زهریّ و تریاقی که دید؟!***همچو نِیْ دمساز و مشتاقی که دید؟!7
  • نِی حدیثِ راهِ پُر خون می‌کند***قصّه‌های عشقِ مجنون می‌کند8
  • 🔹 دو دهان داریم گویا همچو نِی***یک دهانْ پنهانْ‌ست در لب‌های وی
  • 🔹 یک دهانْ نالان شده سوی شما***های و هویی درفِکَنده در سَما9
    1. نسخۀ قونیه:
      بشنو این نِی چون شکایت می‌کند***از جدایی‌ها حکایت می‌کند.
      چون: 1) هنگامی‌که؛ 2) برای اینکه.
    2. نسخۀ قونیه: در نفیرم.نفیر: نالۀ بلند، فغان.
    3. شرحه‌شرحه: ریش‌ریش.
    4. مستور: پوشیده. دستور: رخصت، اذن.
    5. نیست باد (1): هویٰ و هوس نیست. نیست باد (2): نابود باد.
    6. حریف: همدم، یار. پرده (1): نغمۀ نِی. پرده (2): پوشش (حجاب‌های نفسانی).
    7. تریاق: پادزهر. دمساز: همدم.
    8. حدیث‌کردن: حکایت‌کردن.
    9. سَما: آسمان.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

19
  • 🔹 لیک داند هر که او را مَنظَر است***کاین فغانِ این سَری هم ز‌آن سَر است1
  • 🔹 دَمدمه‌یْ این نای از دَم‌های اوست***های و هوی روحْ از هِی‌های اوست2
  • محرَمِ این هوشْ جز بی‌هوش نیست***مَر زبان را مشتری جز گوش نیست‌3
  • 🔹 گر نبودی نالۀ نِی را ثَمر***نِی جهان را پُر نکردی از شِکر
  • در غمِ ما روزها بیگاه شد***روزها با سوزها همراه شد4
  • روزها گر رفت، گو: «ر‌و باک نیست***تو بمان، ای آن که چون تو پاک نیست‌»
  • هر‌که جز ماهی زِ آبش سیر شد***هر که بی‌روزی‌ست روزش دیر شد5
  • درنیابد حالِ پخته هیچ خام***پس سخن کوتاه باید وَ السّلام!‌
  • 🔹 باده در جوشش، گدای جوشِ ماست***چرخِ در گردش، اسیرِ هوشِ ماست6
  • 🔹 باده از ما مست شد نی ما از او***قالب از ما هست شد نی ما از او
  • 🔹 بر سَماعِ راستْ هر تن چیر نیست***طعمۀ هر مرغَکی انجیر نیست7
  • بند بُگسَل، باش آزاد ای پسر***چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟!8
  • گر بریزی بحر را در کوزه‌ای***چند گنجد؟ قسمتِ یک‌روزه‌ای
  • کوزۀ چشمِ حَریصان پُر نشد***تا صدف قانع نشد، پُر‌ دُر‌ّ نشد
  • هر که را جامه ز عشقی چاک شد***او ز حرص و عیبِ کلّی پاک شد
  • شاد باش ای عشقِ خوش‌سودای ما***ای طبیبِ جمله علّت‌های ما
  • ای دوای نَخوَت و ناموسِ ما***ای تو افلاطون و جالینوسِ ما9
  • جسمِ خاک از عشق بر افلاک شد***کوه در رقص آمد و چالاک شد10
    1. مَنظر: چشم.
    2. دمدمه: آواز.
    3. بی‌هوش: خالی از هویٰ و افکار دنیوی.
    4. بیگاه شد: گذشت و شب شد.
    5. هر کسی از عشق بی‌بهره ماند، عمرش تباه و ضایع می‌گردد.
    6. باده: مِی، شراب.
    7. سَماع: رقص و چرخیدن درویشان در اثر بی‌خود شدن از شنیدن آواز و اشعار عرفانی. سماع راست: سماع حقیقی. چیر: چیره، دلیر.
    8. گُسَـِلیدن، گسلاندن: پاره‌کردن. سیم: نقره.
    9. نَخوَت: تکبّر. ناموس: مکر و خدعه. جالینوس: طبیب مشهور یونانی (طبیب جسم). افلاطون: فیلسوف معروف (طبیب روح).
    10. چالاک: چُست و چابک و بانشاط.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

20
  • عشقْ جانِ طور آمد عاشقا***طورْ مست و خَرَّ موسیٰ صاعِقا1
  • 🔹 سرِّ پنهان است اندر زیر و بم***فاش اگر گویم، جهان بر هم ز‌نم
  • 🔹 آنچه نِی می‌گوید اندر این دو باب***گر بگویم، می‌شود عالَم خراب2
  • با لبِ دمسازِ خود گر جُفتَمی***همچو نِی من گفتنی‌ها گفتمی‌3
  • هر که او از هم‌زبانی شد جدا***بی‌نوا شد گرچه دارد صد نوا
  • چون‌که گُل رفت و گلستان در گذشت***نشْنوی ز‌آن پس ز بلبل سرگذشت‌
  • 🔹 چون‌که گُل رفت و گلستان شد خراب***بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب
  • جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای***زنده معشوق است و عاشق مُرده‌ای4
  • چون نباشد عشق را پروای او***او چو مرغی مانْد بی‌پَر، وایِ او5
  • 🔹 پرُّ و بالِ ما کمندِ عشقِ اوست***موکِشانَش می‌کِشد تا کوی دوست6
  • من چگونه هوش دارم پیش و پس***چون نباشد نورِ یارم پیش و پس‌؟!
  • 🔹 نورِ او در یَمْن و یَسر و تَحت و فوْق***بر سَر و بر گردنم چون تاج و طوْق7
  • عشق خواهد کاین سخن بیرون بو‌َد***آینَه‌ت غَمّاز نبوَد، چون بو‌َد؟!8
  • آینَه‌ت دانی چرا غمّاز نیست؟***ز‌آنکه زنگار از ر‌ُخَش ممتاز نیست‌
  • 🔹 آینه کز زنگِ آلایش جداست***پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست
  • 🔹 رو تو زنگار از ر‌ُخِ او پاک کن***بعد از آن، آن نور را اِدراک کن
  • 🔹 این حقیقت را شنو از گوشِ دل***تا برون آیی به‌کلّی ز‌آب و گِل
  • 🔹 فهم اگر دارید، جان را ره دهید***بعد از آن از شوقْ پا در ره نهید
    1.  سوره الأعراف، آیه 143؛ «پس هنگامی‌كه پروردگارش بر كوه تجلّی نمود، آن را خُرد کرد و موسیٰ مدهوش بر زمين افتاد.»
      طور: کوه طور سینا که حضرت موسیٰ علیه السلام بر فراز آن به میقات رفت.
    2. این دو باب: همان زیر و بم در بیت قبلی است.
    3. دمساز: همدم؛ دم‌ساز: دمندۀ در نِی.
    4. پرده: نوا، جلوه.
    5. پروا: توجّه و عنایتِ (عاشق به معشوق).
    6. کمند: دام. موکشان: بردن با زور و غلبه.
    7. یَمن و یَسر: راست و چپ. تحت و فوق:‌پایین و بالا. طوق: گردن‌بند.
    8. بیرون بوَد: آشکار باشد. غمّاز: اشاره‌کنندۀ با چشم؛ (منعکس‌کننده و آشکارکنندۀ حقایق).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

21
  • حکایت عاشق شدنِ پادشاه بر کنیزک، و خریدنِ او آن کنیزک را، و بیمار شدنِ کنیزک و درازیِ بیماری

  • بشنوید ای دوستان این داستان***خودْ حقیقتْ نقدِ حالِ ماست آن‌
  • 🔹 نقدِ حالِ خویش را گر پِی بریم***هم ز دنیا هم ز عُقبیٰ بر خَوریم1
  • بود شاهی در زمانی پیش ازین***مُلکِ دنیا بودش و هم مُلکِ دین‌
  • اتّفاقاً شاه روزی شد سوار***با خواصِ خویش از بهرِ شکار
  • 🔹 بهرِ صیدی می‌شد او بر کوه و دشت***ناگهان در دامِ عشقْ او صید گشت
  • یک کنیزک دید شَهْ در شاهراه***شد غلامِ آن کنیزکْ جانِ شاه‌
  • مرغِ جانش در قفس چون می‌‌طَپید***داد مال و آن کنیزک را خرید
  • چون خرید او را و برخوردار شد***آن کنیزک از قضا بیمار شد
  • ----------

  • آن یکی، خر داشت پالانش نبود***یافت پالان، گرگْ خر را د‌َر ربود
  • کوزه بودش، آب می‌نآمد به‌دست***آب را چون یافت، خودْ کوزه شکست‌2
  • ----------

    1. بر خوردن: بهره‌مند و کامیاب شدن.
    2. می‌نآمد: نمی‌آمد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

22
  • شهْ طبیبان جمع کرد از چپّ و راست***گفت: «جانِ هر دو در دستِ شماست‌
  • جانِ من سهل است، جانِ جانم اوست***دردمند و خسته‌ام، درمانم اوست‌
  • هر که درمان کرد مَر جانِ مرا***بُرد گنج و د‌ُر‌ّ و مرجانِ مرا»1
  • جمله گفتندش که: «جانبازی کنیم***فهمْ گِرد آریم و اَنبازی کنیم2
  • هر یکی از ما مسیحِ عالَمی‌ست***هر ألَم را در کفِ ما مَرهَمی‌ست»‌3
  • «گر خدا خواهد» نگفتند از بَطَر***پس خدا بنْمودِشان عجزِ بشر4
  • ----------

  • ترکِ اِستثنا، مُرادم قَسو‌َتی‌ست***نی همین گفتن که عارِض‌حالتی‌ست‌5
  • ای بسا نآورده استثنا به گفت***جانِ او با جانِ استثناست جفت‌6
  • ----------

  • هر‌چه کردند از عِلاج و از دوا***گشت رنجْ افزون و حاجتْ ناروا
  • آن کنیزک از مرضْ چون موی شد***چشمِ شاه از اشکِ خونْ چون جوی شد
  • 🔹 چون قضا آید، طبیب اَبلَه شود***آن دوا در نفعِ خود گُمرَه شود7
  • از قضا سِرکَنگبین صَفرا فُزود***روغنِ بادامْ خشکی می‌نمود8
  • از هَلیله قبض شد، اطلاق رفت***آب، آتش را مدد شد همچو نفت‌9
  • 🔹 سستیِ دل شد فزون و خوابْ کم***سوزشِ چشم و دلِ پُر درد و غم
  • 🔹 شربت و ادویّه و اسبابِ او***از طبیبان ریخت یکسَر آبرو10
    1. دُرّ: مروارید. مرجان: مروارید ریز، جواهرات سرخ‌رنگ.
    2. انبازی: هم‌فکری و مشارکت.
    3. ألم: درد. مرهم: آنچه بر جراحت می‌نهند.
    4. بَطَر: سرمستی و غفلت ناشی از بلندمنشی و ناسپاسی.
    5. استثناء: گفتن إن‌شاء‌اللٰه و اگر‌خدا بخواهد. قَسوَت: سنگدلی. عارض‌حالت: حالت زوال‌پذیر.
    6. گفت: گفتار و زبان.
    7. الحاقی از طبع کلاله خاور.
    8. سرکنگبین: ترکیب سرکه و انگبین (عسل) که مُصلِح غلبۀ صفرا (یکی از أخلاط چهارگانۀ بدن) است.
    9. هلیله: دارویی ملیّن. قبض: یبوست و خشکی. اطلاق: روانی مزاج.
    10. ادویه: جمع دوا.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

23
  • عاجز شدنِ طبیبان در معالجۀ کنیزک، و ظاهر شدنِ [عجزشان] بر پادشاه، و روی آوردن او به درگاه پادشاهِ حقیقی

  • شَه چو عجزِ آن طبیبان را بدید***پابرهنه جانبِ مسجد دوید
  • رفت در مسجد، سوی محراب شد***سجده‌گاه از اشکِ شَه، پُر آب شد
  • چون به‌‌خویش آمد ز غَرقابِ فَنا***خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا:1
  • «کِای کمینه‌یْ بخشِشَت مُلکِ جهان***من چه گویم چون تو می‌دانی نهان؟!‌2
  • 🔹 حالِ ما و این طبیبانْ سربه‌سر***پیشِ لطفِ عامِ تو باشد هدر
  • ای همیشه حاجتِ ما را پناه***بارِ دیگر ما غلط کردیم راه‌
  • لیک گفتی: ”گرچه می‌دانم سِرَت***زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت“»‌3
  • چون برآورْد از میانِ جانْ خروش***اندر آمد بحرِ بخشایِش به جوش‌
  • در میانِ گریه خوابش در ر‌ُبود***دید در خواب او که پیری ر‌و نمود4
  • گفت: «ای شه، مژده حاجاتت رواست***گر غریبی آیدَت فردا، ز ماست‌
  • چون‌که آید او حکیمِ حاذق است***صادقش دان؛ کاو امین و صادق است‌
  • در عِلاجش سِحرِ مطلق را ببین***در مزاجش قدرتِ حق را ببین»‌5
  • 🔹 خفته بود، آن خواب دید آگاه شد***گشته‌مَملوکِ کنیزک شاه شد6
  • چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد***آفتاب از شرقْ اخترسوز شد7
    1. نسخۀ قونیه: مدح و دعا.
      غرقاب: اعماقِ (آب). فَنا: نیستی و خود را ندیدن.
    2. کمینه: کمترین.
    3. سِرَت: سرّ و راز تو.
    4. پیر: مُرشد و ولیّ الهی.
    5. علاج: درمان. مزاج: ترکیب دارو.
    6. گشته‌مملوک... : آن کسی که بندۀ عشق کنیزک شده بود، با وصول به ولیّ الٰهی آزاد گشت و شاه گردید.
    7. اخترسوز: ناپدیدکنندۀ ستارگان.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

24
  • بود اندر منظره شهْ منتظِر***تا ببیند آنچه بنمودند سِرّ1
  • دید شخصی کاملی پُر‌مایه‌ای***آفتابی در میانِ سایه‌ای
  • می‌رسید از دور مانندِ هلال***نیست بود و هست، بر شکلِ خیال2
  • ----------

  • نیست‌وَش باشد خیال اندر جهان***تو جهانی بر خیالی بین روان3
  • بر خیالی صلحشان و جنگشان***و‌ز خیالی فخرشان و ننگشان‌
  • آن خیالاتی که دامِ اولیاست***عکسِ مَه‌رویانِ بُستانِ خداست‌4
  • ----------

  • آن خیالی را که شَه در خواب دید***در رخِ مهمان همی‌ آمد پدید
  • 🔹 نورِ حق ظاهر بوَد اندر ولیّ***نیک بین باشی اگر اهلِ دلی5
  • 🔹 آن ولیِّ حق چو پیدا شد ز دور***از سر و پایش همی می‌تافت نور
  • شَه به‌جای حاجِبان در پیش رفت***پیشِ آن مهمانِ غیبِ خویش رفت‌6
  • 🔹 ضَیفِ غیبی را چو اِستقبال کرد***چون شِکر، گویی که پیوست او به و‌َرد7
  • هر دو بَحریّ، آشنا آموخته***هر دو جانْ بی‌دوختن بَردوخته8
  • 🔹 آن یکی چون تشنه و‌‌آن دیگر چو آب***آن یکی مَخمور و‌آن دیگر شراب9
  • گفت: «معشوقم تو بودَه‌ستی نه آن***لیک کار از کار خیزد در جهان‌10
  • ای مرا تو مصطفیٰ، من چون عُمَر***از برای خدمتت بندم کمر»
    1. منظره: قسمت مرتفع قصر.
    2. او مانند هلال و مانند خیال بود که از یک جهت پیدا و از جهت دیگر ناپیدا است.
    3. نسخۀ قونیه: خیال اندر روان.
      نیست‌وش: نیست‌گونه.
    4. مَه‌رویان بستان خدا: (معانی و جذْبه‌های حقایق عالَم ملکوت که دل اولیا را صید نموده و آن‌ها را به‌سوی دوست می‌کشاند).
    5. نیک بین باشی: زیبایی نور حقّ را در ولیّ خواهی دید.
    6. حاجِب: دربان، نگهبان.
    7. ضَیف: مهمان. وَرد: گل.
    8. بحریّ: اهل دریا (دریای حقیقت). آشنا: شنا. بردوخته: به‌هم دوخته.
    9. مَخمور: خماری که طالب و تشنۀ شراب است.
    10.  کار از کار خیزد: نظام جهان براساس اسباب و مسبَّبات است.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

25
  • درخواستن توفیقِ رعایتِ ادب، و وِخامتِ بی‌‌ادبی‌

  • از خدا جوییم توفیقِ ادب***بی‌‌ادب محروم مانْد از لطفِ ربّ‌
  • بی‌‌ادبْ تنها نه خود را داشت بَد***بلکه آتش در همه‌یْ آفاق زد
  • مائده از آسمان در‌می‌رسید***بی‌شِریٰ و بَیع و بی‌گفت و شنید1
  • در میانِ قومِ موسیٰ چند کس***بی‌‌ادب گفتند: «کو سیر و عدس‌؟»
  • مُنقطِع شد خوان و نان از آسمان***ماند رنجِ زَرع و بیل و داسِمان‌2
  • بازْ عیسیٰ چون شفاعت کرد، حقّ***خوان فرستاد و غنیمت بر طَبَق‌3
  • 🔹 مائده از آسمان شد عائِده***چون‌که گفت: ﴿أنزِل عَلَينا مائِده﴾4
  • بازْ گستاخانْ ادب بُگذاشتند***چون گدایانْ زَلّه‌ها برداشتند5
  • کرد عیسیٰ لابه ایشان را: «که این***دائم است و کم نگردد از زمین‌»6
  • بدگمانی‌کردن و حِرص‌آوریّ***کفر باشد نزدِ خوانِ مِهتری‌
  • ز‌آن گدارویانِ نادیده زِ آز***آن درِ رحمت بر ایشان شد فراز7
  • 🔹 نان و خوان از آسمان شد مُنقَطِع***بعد از آن، ز‌آن خوان نشد کس مُنتَفِع8
  • ----------

    1.  سوره البقره، آیه 61.
      مائده: سفرۀ پر از طعام. شریٰ و بیع: خرید و فروش.
    2. زرع: کِشت.
    3. طَبق: هر ظرف گرد بزرگ که بر آن غذا خورند.
    4.  سوره المائده، آیه 112.
      ﴿أنزِل عَلَينا مائدَه﴾: [ای خدا و ای پروردگار ما] خوانِ طعامى از آسمان براى ما فرو‌ فرست. شد عائده: برگشت.
    5. زلّه: باقی‌ماندۀ غذا.
    6. لابه: درخواست ملتمسانه.
    7. نادیده: ندید بَدید. آز: حرص. شد فراز: بسته شد.
    8.  نسخۀ ناسخه: مَنّ و سَلویٰ ز‌آسمان.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

26
  • ابر بَرناید پیِ مَنعِ زکات***و‌ز زِنا افتد وَبا اندر جهات‌
  • هر‌چه بر تو آید از ظُلْمات و غم***آن ز بی‌‌باکیّ و گستاخی‌ست هم‌
  • هر که بی‌باکی کند در راهِ دوست***رهزنِ مردان شد و نامردْ اوست1
  • از ادب، پُر نور گشته‌ست این فَلَک***و‌ز ادب، معصوم و پاک آمد مَلَک‌
  • بُد ز گستاخی کسوفِ آفتاب***شد عَزازیلی ز جرأتْ رَدِّ باب‌2
  • 🔹 هر که گستاخی کند اندر طریق***گردد اندر وادیِ حیرتْ غَریق3
  • 🔹 حالِ شاه و میهمان بَر‌گو تمام***ز‌آنکه پایانی ندارد این کلام
  • ملاقات پادشاه با طبیب الٰهی که در خوابش دیده بود، و بشارت به قُدومش داده شده بود

  • 🔹 شَه چو پیشِ میهمانِ خویش رفت***شاه بود او، لیک بس درویش رفت
  • دست بگشاد و کنارانش گرفت***همچو عشق اندر دل و جانش گرفت‌
  • دست و پیشانی‌ش بوسیدن گرفت***و‌ز مُقام و راهْ پرسیدن گرفت4
  • پُرس‌پرسان می‌کشیدش تا به صدر***گفت: «گنجی یافتم امّا به صَبر»5
  • 🔹 صبرْ تلخ آمد وَلیکن عاقبت***میوۀ شیرین دهد پُر مَنفعت
  • گفت: «ای نورِ حق و دفعِ حَرَج***معنیِ ”اَلصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج“‌6
  • ای لِقای تو جوابِ هر سؤال***مشکل از تو حل شود بی‌‌قیل و قال7
    1. نسخۀ قونیه: هر‌که نامردی کند.
    2. عزازیل: شیطان. شد رَدّ باب: طرد شد.
    3. غریق: غرق‌شده.
    4. مُقام: منزلگاه.
    5. می‌کشیدش تا به صدر: او را تا صدر مجلس می‌برد.
    6. نسخۀ قاهره: ای هدیه‌یْ حق.
      حَرَج: سختی و مشقّت. الصّبر مفتاح الفرج: صبر، کلید گشایش است.
    7. قیل و قال: گفت و شنود.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

27
  • ترجمانِ هر‌چه ما را در دل است***دست‌گیرِ هر که پایش در گِل است‌1
  • مَرحَبا یا مُجتَبیٰ یا مُرتَضیٰ***إن تَغِبْ، جاءَ القَضا ضاقَ الفَضا2
  • أنتَ مَولَی الْقَومِ مَن لا یَشتَهِی***قَد رَدیٰ ﴿كلاّ لَئِنْ لَم ينتَهِ﴾»‌3
  • بردن پادشاهْ طبیبِ غیبی را بر سرِ بیمار

  • چون گذشت آن مجلس و خوانِ کرَم***دستِ او بگرفت و بُرد اندر حرم‌
  • قصۀ رنجور و رنجوری بخواند***بعد از آن در پیشِ رنجورش نشاند4
  • رنگِ روی و نبض و قاروره بدید***هم علاماتش هم اسبابش شنید5
  • گفت: «هر دارو که ایشان کرده‌اند***آن عِمارت نیست، ویران کرده‌اند6
  • بی‌خبر بودند از حالِ درون***أستَعیذُ ال‍لٰه‌َ مِمّا یَفتَرون!»‌7
  • دید رنج و کشف شد بر وی نهفت***لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت‌8
  • رنجَش از صفرا و از سودا نبود***بویِ هر هیزم پدید آید ز دود9
  • دید از زاریش کاو زارِ دل است***تنْ خوش است و او گرفتارِ دل است
  • ----------‌

    1. ترجمان: آشکارکننده و بیان‌کننده.
    2. درود بر تو ای برگزیده و ای مورد رضایت حق. هرآینه اگر تو غایب گردی، قضاء الٰهی نازل گردد و فضا بر ما تنگ گردد.
    3.  سوره العلق، آیه 15.
      تو مولا و سرور قومی؛ و هر کس تو را نخواهد و از این بی‌میلی دست برندارد، حاشا که رستگار شود و همانا تباه خواهد شد!
    4. رنجوریّ: بیماری.
    5. قاروره: شیشۀ نمونۀ ادرار مریض.
    6. عمارت: آبادکردن، تعمیر و مرمّت.
    7. أستَعیذُ ... : از افترا و بهتانی که زده‌اند، به خدا پناه می‌برم!
    8. نهفت: امر پنهان و نهفته، راز و سرّ.
    9. صفرا و سودا: از أخلاط چهارگانۀ بدن.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

28
  • عاشقی پیداست از زاریّ دل***نیست بیماری چو بیماریّ دل‌
  • علّتِ عاشق ز علّت‌ها جداست***عشقْ اُصطُرلابِ اسرارِ خداست1
  • عاشقی گر زین سر و گر ز‌آن سر است***عاقبتْ ما را بدان شَه رهبر است‌2
  • هر‌چه گویم عشق را شرح و بیان***چون به عشق آیم، خَجِل باشم از آن
  • گرچه تفسیرِ زبانْ روشنگر است***لیک عشقِ بی‌زبان روشن‌تر است‌3
  • چون قلم اندر نوشتن می‌‌شتافت***چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت‌
  • 🔹 چون سخن در وصفِ این حالت رسید***هم قلم بشْکست و هم کاغذ درید
  • عقلْ در شرحش چو خَر در گِل بخُفت***شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت‌
  • آفتاب آمد دلیلِ آفتاب***گر دلیلت باید، از وی رُو مَتاب4
  • از وی اَر سایه نشانی می‌دهد***شمسْ هر دَم نورِ جانی می‌دهد
  • سایه خواب آرَد تو را همچون سَمَر***چون برآید شمس، ﴿اِنشَقَّ الْقَمَر﴾5
  • خودْ غریبی در جهان چون شَمس نیست***شَمسِ جانِ باقی‌ای کِش أمس نیست6
  • شَمسْ در خارج اگرچه هست فرد***می‌توان هم مثلِ او تصویر کرد
  • لیک شَمسی که از او شد هست أثیر***نبوَدش در ذهن و در خارجْ نظیر7
  • در تصوّرْ ذاتِ او را گُنج کو؟!***تا درآید در تصوّرْ مثلِ او8
  • 🔹 شمسِ تبریزی که نورِ مطلق است***آفتاب است و زِ انوارِ حق است
  • چون حدیثِ روی شمسُ‌الدّین رسید***شمسِ چارُم‌آسمان رُو درکشید9
    1. علّت: بیماری. اُصطرلاب: ابزار سنجش نجومی.
    2. نسخۀ قونیه: بدان سر. بولاق: بدان سو.
    3. بی‌زبان: ساکت و خاموش.
    4. گر دلیلت باید: اگر طالب دلیل هستی.
    5.  سوره القمر، آیه 1.
      سَمَر: افسانه، داستان شبانه. ﴿اِنشَقَّ القَمَر﴾: ماه شکافت و دو نیم شد (ماه با وجود خورشید، دیگر جلوه‌نمایی و حکایتگری ندارد).
    6. کِش (که‌اش): که او را. أمس: دیروز.
    7.  نسخۀ کتابخانۀ سلیمانیه: لیک آن شمسی که شد بندَه‌ش أثیر. حاشیۀ قونیه: شمسِ جان کاو خارج آمد از أثیر.
      أثیر: فلَکُ الأفلاک، تمام عالَم.
    8. گُنج: گنجایش.
    9. حدیث: حکایت. رو در‌کشیدن: پنهان شدن (از روی خجالت).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

29
  • واجب آمد چون‌که بردم نامِ او***شرح کردن رمزی از إنعامِ او1
  • این نَفَس، جانْ دامنم برتافتَه‌ست***بوی پیراهانِ یوسُف یافته‌ست:‌2
  • «کز برای حقِّ صحبتْ سال‌ها***باز گو رمزی از آن خوش حال‌ها3
  • تا زمین و آسمانْ خندان شود***عقل و روح و دیده صد چندان شود»
  • 🔹 گفتم: «ای دور اوفتاده از حَبیب***همچو بیماری که دور است از طبیب
  • لا تُکَلِّفْنی فَإنّی فِی الْفَنا***کَلَّتْ أفهامی فَلا اُحْصِی ثَنا4
  • کُلُّ شی‌ءٍ قالَهُ غَیرُ المُفیق***إن تَکَلَّفْ أو تَصَلَّفْ لا یَلیق»5
  • 🔹 هر‌چه می‌گوید موافق چون نبود***چون تکلّفْ نیک نالایق نمود
  • من چه گویم؟! یک رگم هشیار نیست***شرحِ آن یاری که آن را یار نیست
  • 🔹 خودْ ثنا گفتن ز من ترکِ ثناست***کاین دلیلِ هستی و هستی خطاست
  • شرحِ این هجران و این خونِ جگر***این زمان بُگذار تا وقتِ دگر
  • قالَ: «أطْعِمْنی فَإنّی جائِعٌ***فَاعْتَجِلْ فَالْوَقتُ سَیْفٌ قاطِعٌ‌»6
  • صوفی اِبنُ الْوَقت باشد ای رفیق***نیست فردا گفتن از شرطِ طریق7
  • 🔹 صوفی اِبنُ الْحال باشد در مثال***گرچه هر دو فارغَند از ماه و سال8
  • تو مگر خودْ مردِ صوفی نیستی؟!***نقد را از نسیه خیزد نیستی‌9
  • گفتمش: «پوشیده خوش‌تر سرِّ یار***خودْ تو در ضمنِ حکایتْ گوش دار
    1. إنعام: نعمت دادن.
    2. این نَفَس: این زمان. جان: روح (جناب حسام‌الدّین چَلَپی). دامن برتافتن: دست به دامن شدن.
    3. نسخۀ قونیه: بازگو حالی.
      صحبت: هم‌نشینی. خوش  حال‌ها: حالات خوش.
    4. مرا به تکلّف و زحمت مینداز؛ زیرا درحال فناء عارفانه هستم و درک و شعورم از کار افتاده و نمی‌توانم مدح و ثنایی بگویم.
    5. آن کسی که هنوز در محو است و هشیار نگشته باشد، هر چند که خود را به زحمت اندازد و لافِ توانستن زند، امّا باز هر‌چه بگوید شایسته نخواهد بود.
    6. گفت: به من طعام معنوی (که همان ثنای شمس است) عطا کن که گرسنه‌ام، و در‌این‌باره شتاب‌کن؛ زیرا أجل مانند شمشیرِ برّان در کمین است و زمان درحال گذر است.
    7. اِبن الوقت: وقت‌شناس، غنیمنت‌شمارِ وقت. طریق: آیین و مَسلَک.
    8. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      اِبن‌الْحال: غنیمت‌شمارِ حال.
    9. نسخۀ قونیه: هست را از نسیه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

30
  • خوش‌تر آن باشد که سرِّ دلبران***گفته آید در حدیثِ دیگران»1
  • گفت: «مکشوف و برهنه بی‌غُلول***باز گو، رَنجم مده ای بو ‌الفُضول2
  • 🔹 باز گو اسرار و رمز مُرسَلین***آشکارا بِهْ که پنهان ذکرِ دین3
  • پرده بردار و برهنه گو که من***می‌نگُنجم با صَنَم در پیرُهن»‌4
  • گفتم: «اَر عریان شود او در عیان***نی تو مانی، نی کنارت، نی میان‌5
  • آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه***برنتابد کوه را یک برگِ کاه6
  • آفتابی کَز وی این عالَم فروخت***اندکی گر بیش تابد، جمله سوخت7
  • 🔹 تا نگردد خون، دل و جانِ جهان***لب بدوز و دیده بربند این زمان
  • فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجو***بیش از این از شمسِ تبریزی مگو»8
  • این ندارد آخِر، از آغاز گو***رو تمامِ آن حکایت باز گو
  • خلوت طلبیدنِ طَبیب از پادشاه، جهت دریافتنِ مرضِ کنیزک‌9

  • 🔹 چون حکیم از این سخن آگاه شد***و‌َز درونْ هم‌داستانِ شاه شد10
  • گفت: «ای شَه، خلوتی کن خانه را***دور کن هم خویش و هم بیگانه را
    1. حدیث: حکایت.
    2. مکشوف: آشکار و بی‌پرده. بی‌غلول: بدون کتمان و دریغ. بو الفُضول: صاحب فضیلت‌های بسیار.
    3. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      بِه: بهتر.
    4. نسخۀ قونیه: می‌نَخُسبم با صنم با پیرهن.
      می‌نگنجم: نمی‌گنجم. صنم: بت؛ معشوق و زیبارو (استاد کامل که تمثال حق است).
    5. عیان: آشکار. کنار: هم‌آغوشی. میان: رابطه.
    6. می‌خواه: بخواه. برنتابد: تحمّل نکند.
    7. نسخۀ قونیه: پیش آید.
      فروخت: روشن شد، رونق گرفت. جمله: همه.
    8. لب بدوز: ساکت شو.
    9. نسخۀ قونیه و طبع کلاله خاور: خلوت طلبیدن آن ولیّ.
    10. هم‌داستان: هم‌عقیده، هم‌فکر.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

31
  • کس ندارد گوش در دِهلیزها***تا بپرسم از کنیزکْ چیزها»1
  • 🔹 خانه خالی کرد شاه و شد برون***تا بپرسد از کنیزک او فُسون2
  • خانه خالی کرد و یک دیّارْ نه***جز طبیب و جز همان بیمارْ نه3
  • 🔹 بعد از آن در کارِ او بنیاد کرد***و‌ز حکایت‌های ماضی یاد کرد4
  • نرم نرمَک گفت: «شهرِ تو کجاست؟***که عِلاجِ اهلِ هر شهری جداست‌
  • وَ‌‌اندر آن شهر از قَرابَت کیستَت؟***خویشی و پیوستگی با چیستت‌؟»5
  • دست بر نبضش نهاد و یک به‌ یَک***باز می‌پرسید از جورِ فلَک‌6
  • ----------

  • چون کسی را خار در پایش خَلَد***پایِ خود را بر سرِ زانو هِلَد7
  • و‌ز سرِ سوزن همی جویَد سَرش***ور نیابد، می‌کند با لب تَرَش‌
  • خار در پا، شد چنین دشوارْ یاب***خارْ در دل، چون بوَد؟! وا دِه جواب‌8
  • خارِ دل را گر بدیدی هر خَسی***کیْ غَمان را دست بودی بر کسی؟!9
  • کس به زیر دُمِّ خرْ خاری نهد***خر نداند دفعِ آن، برمی‌جَهد
  • خر ز بهرِ دفعِ خارْ از سوز و درد***جُفته می‌انداخت، صد جا زخم کرد
  • 🔹 آن لگد کیْ دفعِ خارِ او کُنَد؟!***حاذِقی باید که بر مرکز تَنَد10
  • بَرجَهد، و‌آن خارْ محکم‌تر کند***عاقلی باید که خاری بَرکَند
  • ----------

    1. ندارد گوش: گوش ندهد. دهلیز: دالان.
    2.  تصحیح میرزا محمود: تا بخواند بر کنیزک او فسون.
      فسون: 1) تدبیر، چاره؛ 2) وِرد و سِحر.(از کنیزک راهِ چاره را جویا می‌شود.)
    3. دیّار: شخص.
    4. الحاقی از نسخۀ مونیخ.
      بنیادکردن: شروع‌کردن.
    5. قَرابَت: خویشاوندی. پیوستگی: ارتباط.
    6. جور فلک: جفای روزگار.
    7. خَلَد: فرو رود. هِلَد: بگذارد.
    8. دشواریاب: به‌دشواری یافت می‌شود. چون: چگونه.
    9. خَس: خاشاک (انسان فرومایه و بی‌مقدار). غَمان: جمع غم.
    10. مرکز: محلّ اصلی. حاذق: ماهر و زیرک. تَنَد: بچرخد (توجّه کند).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

32
  • آن حکیمِ خارچینْ استاد بود***دست می‌زد، جا‌به‌جا می‌آزمود
  • ز‌آن کنیزک بر طَریقِ داستان***باز می‌پرسید حالِ دوستان‌
  • با حکیمْ او راز‌ها می‌گفت فاش***از مُقام و خواجگان و شهرْتاش1
  • سوی قصّه گفتنش می‌داشت گوش***سوی نبض و جَستنش می‌داشت هوش
  • تا که نبض از نامِ که گردد جَهان؟***او بوَد مقصودِ جانش در جهان‌2
  • دوستانِ شهرِ او را بر‌شمرد***بعد از آن، شهرِ دگر را نام برد
  • گفت: «چون بیرون شدی از شهرِ خویش***در کدامین شهر می‌بودی تو پیش؟‌»3
  • نامِ شهری گفت و ز‌آن هم در گذشت***رنگِ رو و نبضِ او دیگر نگشت4
  • خواجگان و شهرها را یک به ‌یَک***باز گفت از جای و از نان و نمک‌
  • شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد***نی رگش جنبید و نی رُخ گشتْ زرد
  • نبضِ او بر حالِ خود بُد بی‌گزند***تا بپرسید از سمرقندِ چو قند5
  • 🔹 آهِ سردی بر‌کشید آن ماه‌روی***آب از چشمش روان شد همچو جوی
  • 🔹 گفت: «بازرگانم آنجا آورید***خواجۀ زرگر در آن شهرم خرید6
  • 🔹 در بَرِ خود داشت شش ماه و فروخت»***چون بگفت این، ز‌آتشِ غم بر‌فروخت7
  • نبضْ جَست و روی سرخشْ زرد شد***کَز سمرقندیِّ زرگر فرد شد8
  • چون ز رنجورْ آن حکیم این راز یافت***اصلِ آن درد و بلا را باز یافت‌
  • گفت: «کوی او کدام است و گذر؟»***او «سَرِ پُل» گفت و «کوی غاتْفَر»9
  • 🔹 گفت آنگه آن حکیمِ باصواب***آن کنیزک را که: «رَستی از عذاب»10
    1. مُقام: اقامتگاه. شهرتاش: همشهری‌ها.
    2. که (2): چه کسی. گردد جَهان: جهنده شود و تندتر بزند.
    3. نسخۀ قونیه: در کدامین شهر بودستی تو بیش.
    4. دیگر نگشت: تغییر نکرد.
    5. بی‌گزند: بدون آسیب و آفت.
    6. بازرگانم: بازرگان مرا. شهرم: شهر مرا. آوریدن: آوردن.
    7. بر‌فروخت: بر‌افروخته شد.
    8. کز سمرقندیِّ زرگر... : زیرا از زرگر سمرقندی جدا شده بود.
    9. کوی: محلّه. گذر: گذرگاه، کوچه. سرپل و غاتفر: نام دو محلّه از محلّات سمرقند.
    10. با‌صواب: درست‌اندیش، عاقل. رَستن: رها شدن.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

33
  • گفت: «دانستم که رنجت چیست زود***در عِلاجت سِحرها خواهم نمود1
  • شاد باش و ایمن و فارغ که من***آن کُنم با تو که باران با چمن2
  • من غمِ تو می‌خورم، تو غم مخَور***بر تو من مُشفِق‌ترم از صد پدر
  • هان و هان این راز را با کس مگوی***گرچه شاه از تو کند بس جست وجوی3
  • 🔹 تا توانی پیشِ کس مگشای راز***بر کسی این در مکُن زِنهارْ باز»4
  • ----------

  • چون‌که اسرارت نهان در دل شود***آن مرادت زودتر حاصل شود
  • گفت پیغمبر: «هر آن کاو سِرْ نهفت***زود گردد با مرادِ خویش جفت‌»5
  • دانه چون اندر زمین پنهان شود***سرِّ آن، سرسبزی بُستان شود6
  • زرّ و نقره گر نبودندی نهان***پرورش کیْ یافتندی زیرِ کان؟‌7
  • ----------

  • وعده‌ها و لطف‌های آن حکیم***کرد آن رنجور را ایمن ز بیم
  • ----------

  • وعده‌ها باشد حقیقی، دل‌پذیر***وعد‌ه‌ها باشد مجازی، تاسِه‌گیر8
  • وعدۀ‌ اهلِ کَرمْ گنجِ روان***وعدۀ نا اهل شد رنجِ روان‌9
  • 🔹 وعده را باید وفا کردن تمام***ور نخواهی کرد، باشی سرد و خام
    1. سحر: جادو (کار خارق عادت).
    2. ایمن: محفوظ و در امان. فارغ: آسوده‌خاطر.
    3. هان: آگاه باش.
    4. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      زنهار: بر‌حذر باش.
    5.  نزهة النّاظر و تنبيه الخاطر، ص 11؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه  و‌ آله: «اِستَعينُوا عَلىٰ‌ إنجاحِ‌ الحَوائجِ بِالكِتمانِ‌...» (برای برآورده شدن حوائج خویش از کتمان و نگفتن اسرارتان استعانت بجویید؛ زیرا هر صاحب‌نعمتی مورد حسادت واقع می‌شود).
      کاو: که او. سرْ نهفت: سرّ و راز را پنهان داشت. زود گردد با مراد خویش جفت: زود به مقصود خود می‌رسد.
    6. سِرّ: استتار و کتمان و پنهانی.
    7. کان: معدن.
    8. دل‌پذیر: اطمینان‌بخش، پسندیده و مطلوب. تاسه: 1) اندوه و اضطراب؛ 2) گرفتگی گلوی حاصل از غصّه. تاسه‌گیر: اندوه و اضطراب‌آور.
    9. گنجِ روان: 1) گنج فراوان مانند گنج قارون، 2) گنج و سکّۀ رایج. رنج روان: رنجش روح و جان.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

34
  • دریافتنِ آن طَبیبِ الٰهی رنجِ کنیزک را، و به شاه وا نمودن

  • 🔹 آن حکیمِ مهربان چون راز یافت***صورتِ رنجِ کنیزک باز یافت
  • بعد از آن برخاست، عزمِ شاه کرد***شاه را ز‌آن، شمّه‌ای آگاه کرد1
  • 🔹 شاه گفت: «اکنون بگو تدبیر چیست؟***در چنین غم، موجبِ تأخیر چیست؟»2
  • گفت: «تدبیر آن بوَد کآن مرد را***حاضر آریم از پیِ این درد را3
  • 🔹 تا شود محبوبِ تو خوشدل بِدو***گردد آسان این‌همه مشکل بدو4
  • 🔹 قاصدی بفرست کِاخْبارش کند***طالبِ این فضل و ایثارش کند5
  • مردِ زرگر را بخوان ز‌آن شهرِ دور***با زر و خلعت بده او را غرور6
  • 🔹 چون ببیند سیم و زرْ آن بینوا***بهرِ زر گردد ز خان و مان جدا»7
  • 🔹 زر، خِرد را والِه و شیدا کند***خاصه مُفلِس را که خوش رسوا کند8
  • 🔹 زر اگرچه عقل می‌آرَد وَلیک***مردِ عاقل یابد او را نیکِ نیک9
    1. شمّه: اندک؛ رایحه و بو.
    2. تدبیر: عاقبت‌اندیشی، چاره‌جویی. موجب: علّت و سبب.
    3. از پی: به‌علت، به‌جهت.
    4. خوشدل: بانشاط، خوشحال. بدو: به‌وسیلۀ او.
    5. کِاخبارش کند: که او را خبر کند. طالب‌کردن: کسی را خواهان چیزی‌کردن. فضل: احسان، بخشش. ایثار: دیگری را بر خود مقدم داشتن.
    6. خلعت: لباس فاخری که بزرگی به کسی بخشد. غرور دادن: فریب دادن.
    7. سیم: نقره. خان: خانه. مان: اسباب و اثاثیه.
    8. واله: حیران، شیفته و عاشق. شیدا: آشفته از عشق. خاصّه: مخصوصاً. مفلس: تنگ‌دست.
    9. می‌آرد: 1) می‌ستاند (عقل را زائل می‌کند)؛ 2) می‌آورد (عقل معاش می‌آورد).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

35
  • فرستادن پادشاهْ رسولان [را] به سمرقند در طلبِ آن مرد زرگر

  • چون‌که سلطان از حکیم آن را شنید***پندِ او را از دل و از جان گُزید1
  • 🔹 گفت: «فرمانِ تو را فرمان کنم***هر‌چه گویی: ”آن‌چنان کن“، آن کنم»2
  • پس فرستاد آن‌طرف یک دو رسول***حاذقان و کافیانِ بس عَدول3
  • تا سمرقند آمدند آن دو امیر***پیشِ آن زرگر ز شاهنشه بَشیر:4
  • «کِای لطیفْ استادِ کاملْ معرفت***فاش اندر شهرها از تو صفت‌5
  • نَکْ فلان شه از برای زرگری***اختیارت کرده زیرا مِهتری6
  • اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم***چون بیایی، خاص باشیّ و نَدیم»‌7
  • مردْ مال و خلعتِ بسیار دید***غِرّه شد، از شهر و فرزندان بُرید8
  • اندر آمد شادمان در راهْ مرد***بی‌خبر کآن شاهْ قصدِ جانْش کرد
  • اسبِ تازی بر‌نشست و شاد تاخت***خون‌بهای خویش را خلعت شناخت‌9
  • ای شده اندر سفر با صد رضا***خود به پای خویش تا سوءُ الْقَضا10
  • در خیالش مُلک و عِزّ و سَروری***گفت عزرائیل: «رو، آری، بَری!»11
  • چون رسید از راهْ آن مردِ غریب***اندر آوردش به پیشِ شهْ طبیب‌
  • پیشِ شاهنشاه بردش خوش به ناز***تا بسوزد بر سرِ شمعِ طَراز12
    1. گزید: برگزید، پسندید و اختیار کرد.
    2. فرمان کنم: اطاعت کنم.
    3. رسول: پیغام‌بَر. حاذق: ماهر و زیرک. کافی: باکفایت، کاردان. عَدول: بسیار عادل.
    4. بَشیر: بشارت‌دهنده.
    5. لطیف: ظریف‌کار.
    6. نَک: اینک. مهتر: بزرگ و سَرور.
    7. خلعت: لباس فاخری که بزرگی به کسی بخشد. سیم: نقره. ندیم: همدم.
    8. غِرّه شد: فریفته گشت.
    9. تازی: عربی.
    10. سوء القضا: سرنوشت شوم.
    11. مُلک: پادشاهی، بزرگی. عزّ: عزّت و بزرگی. بری: می‌بری.
      عزرائیل با استهزاء گوید: «برو، آری، تو عزّت خواهی یافت!»
    12. شمع: معشوق؛ زیباروی. طراز: شهری در ترکستان که مردمش به زیبارویی معروف هستند. (شمعِ طراز: محبوب).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

36
  • شاه دید او را و بس تکریم کرد***مخزنِ زر را بدو تسلیم کرد
  • 🔹 پس بفرمودش که بَرسازد ز زر***از سِوار و طوْق و خَلخال و کمر1
  • 🔹 هم زِ انواع أوانی بی‌عدد***کآن‌چنان در بزمِ شاهنشه سزَد2
  • 🔹 زر گرفت آن مرد و شد مشغولِ کار***بی‌خبر زین حالت و این کارِ زار3
  • پس حکیمش گفت: «کِای سلطانِ مِه***آن کنیزک را بدین خواجه بده‌4
  • تا کنیزک در وِصالش خوش شود***ز‌آبِ وصلش دَفع این آتش شود»
  • شه بدو بخشید آن مَه‌روی را***جفت کرد آن هر دو صحبت‌جوی ‌را5
  • مدّتِ شش ماه می‌راندند کام***تا به صحّت آمد آن دخترْ تمام‌
  • بعد از آن از بهرِ او شربت بساخت***تا بخورْد و پیشِ دختر می‌گداخت‌6
  • 🔹 چون ز رنجوری جمال او نمانْد***جانِ دختر در وَبال او نمانْد7
  • چون‌که زشت و ناخوش و رُخ‌زرد شد***اندک اندک در دلِ او سرد شد
  • ----------

  • عشق‌هایی کَز پیِ رنگی بوَد***عشق نَبوَد، عاقبتْ نَنگی بوَد
  • کاشکی آن ننگ بودی یکسَری***تا نرفتی بَر وِی آن بَد داوری
  • خون دوید از چشمِ همچون جوی او***دشمنِ جانِ وی آمد روی او8
  • دشمنِ طاووس آمد پَرِّ او***ای بسا شَه را بکُشته فَرِّ او9
  • ----------

    1. بر‌سازد: بسازد. سِوار: دستبند. طوق: گردن‌بند. خلخال: زینتی که زنان به پا می‌بندند. کمر: کمربند.
    2. أوانی: ظروف آبخوری. بزم: محفل. سزد: سزاوار باشد.
    3. زار: نابسامان، شوریده و درهم.
    4. مِه: بزرگ.
    5. مَه‌روی: زیباروی. صحبت‌جوی: عاشق.
    6. شربت: نوشیدنی (سمّ). می‌گداخت: لاغر می‌شد.
    7. الحاقی از نسخۀ قونیه.
      رنجوری: بیماری. وبال: رنج و سختی. (در وبال او نماند: از عشق به زرگر آزاد گشت).
    8. دوید: جاری شد.
    9. فرّ: شکوه و شوکت.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

37
  • 🔹 چون‌که زرگر از مرض بد حال شد***و‌ز گُدازَش شخص او چون نال شد1
  • گفت: «من آن آهوَم کز نافِ من***ریخت آن صیّادْ خونِ صافِ من‌2
  • ای من آن روباهِ صحرا کز کمین***سر بُریدندم برای پوستین
  • ای من آن پیلی که زخمِ پیلبان***ریخت خونم از برای استخوان3
  • آن که کُشتَه‌سْتم پیِ مادونِ من***می‌نداند که نخُسبد خونِ من‌4
  • بر مَن است امروز و فردا بر وی است***خونِ چون من کس چنین ضایع کی است؟!»
  • ----------

  • گرچه دیوار افکنَد سایه‌یْ دراز***باز گردد سوی او آن سایه باز
  • این جهانْ کوه است و فعلِ ما نِدا***سوی ما آید نِداها را صَدا5
  • ----------

  • این بگفت و رفت در دَم زیرِ خاک***آن کنیزک شد ز رنج و دردْ پاک6
  • ----------

  • ز‌آنکه عشقِ مردگان پاینده نیست***چون‌که مرده سوی ما آینده نیست7
  • عشقِ زنده در روان و در بَصَر***هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
  • عشقِ آن زنده گُزین کاو باقی است***و‌ز شرابِ جان‌فَزایت ساقی است
  • عشقِ آن بگزین که جمله انبیا***یافتند از عشقِ او کار و کِیا8
  • تو مگو: «ما را بدان شهْ بار نیست»***با کریمان کارها دشوار نیست9
    1. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      گدازَش: ذوب شدن و لاغر‌شدن او. نال: نیِ باریک و تو‌خالی.
    2. کز ناف من: به‌خاطر نافه و مُشک من.
    3. پیلبان: (شکارچی فیل). استخوان: (عاج).
    4. پیِ مادون من: برای چیزی بی‌ارزش‌تر از جان من. می‌نداند: نمی‌داند. نخسبد خون من: خون من هدر نمی‌رود.
    5. صَدا: انعکاس صوت، پژواک.
    6. نسخۀ قونیه: ز عشق و رنج.
    7. آینده نیست: نمی‌آید.
    8. کار و کیا: قدرت و سیطره (باطنی).
    9. بار: رخصت و اجازۀ ورود.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

38
  • در بیانِ آنکه کُشتن مردِ زرگر به اشارۀ الٰهی بود؛ نه به خیالِ باطل

  • کُشتنِ آن مرد بر دستِ حکیم***نی پیِ امّید بود و نی ز بیم
  • او نکشتش از برای طبعِ شاه***تا نیامد امر و الهام از إلٰه1
  • آن پسر را کِش خَضِر بُبْرید حلق***سِرِّ آن را در‌نیابد عامِ خَلق‌2
  • آن که از حق یابد او وحی و خطاب***هر‌چه فرماید، بوَد عینِ صَواب3
  • آن که جان بخشد، اگر بُکْشد روا ست***نائب است و دستِ او دستِ خداست4
  • همچو اسماعیلْ پیشش سَر بِنه***شاد و خندان پیشِ تیغش جان بده‌
  • تا بِمانَد جانْت خندان تا اَبد***همچو جانِ پاکِ احمد با اَحَد
  • عاشقانْ جامِ فرَح آنگه کِشند***که به دستِ خویش خوبانْشان کُشند5
  • شاهْ آن خون از پیِ شهوت نکرد***تو رها کن بدگُمانیّ و نبرد6
  • تو گمان کردی که کرد آلودگی***در صفا، غِشّ کی هِلَد پالودگی؟!7
  • 🔹 بُگْذر از ظنِّ خطا ای بدگُمان***﴿إن‌ّ بَعضَ الظَّنِّ إثمْ﴾ آخِر بخوان8
  • بهرِ آن است این ریاضت، این جَفا***تا برآرَد کوره از نقره جُفا9
    1. طبع: میل (رضایت و خوشنودی شاه).
    2.  نسخۀ بریتانیا و نسخۀ قسطنطنیه: علم خلق.
      سوره الکهف، آیه 74 الی 81.
      کِش: که او را. خَضِر: حضرت خضر علیه السّلام. عام خَلق: مردم عامّی.
    3.  سوره النجم، آیه 1 الی 4.
      صواب: راست و درست.
    4. روا: جایز. نائب: جانشین.
    5. نسخۀ قونیه: آنگه شرابِ جان کِشند.
      فرَح: شادی و سرور. کِشند: سر بکشند و بنوشند. که به دست خویش ... : که خوبان با دست خویش آن عاشقان را بکُشند.
    6. نبرد: ستیزگی، مجادله.
    7. صفا: پاکی. غِشّ: آلودگی، ناخالصی. هِلیدن: به‌جای گذاشتن. پالودگی: پاکیزگی و بی‌غلّ و غشّ بودن.
      (در صفا پالودگی و پاکیزگی است و چگونه پاکیزگی می‌تواند سبب غِشّ و آلودگی گردد؟!)
    8. ظنّ خطا: گمان بد. ﴿إنَّ بَعضَ الظَّنِّ إثم﴾: «همانا بعضی از گمان‌ها گناه است». (سوره حجرات، آیه 12).
    9. ریاضت: تحمل سختی‌ها برای تهذیب نفس. جُفا: کف و ناخالصی؛ باطل.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

39
  • بهرِ آن است امتحانِ نیک و بد***تا بجوشد، بَر سر آرَد زَرْ زَبَد1
  • گر نبودش کار از الهامِ إلٰه***او سگی بودی دَراننده، نه شاه‌2
  • پاک بود از شهوت و حرص و هویٰ***نیک کرد او، لیکْ نیکِ بَد نَما3
  • گر خَضِر در بَحرْ کشتی را شکست***صد درستی در شکستِ خِضر هست‌4
  • وَهمِ موسیٰ با همه نور و هنر***شد از آنْ محجوب، تو بی‌پَر مَپر5
  • آن گلِ سرخ است، تو خونش مخوان***مستِ عقل است او، تو مجنونش مدان‌6
  • گر بُدی خونِ مسلمانْ کامِ او***کافرم گر بُردَمی من نامِ او7
  • می‌بِلَرزد عرش از مدحِ شَقیّ***بدگمان گردد ز مَدحش مُتّقیّ‌8
  • شاه بود و شاهِ بس آگاه بود***خاصه بود و خاصۀ اَل‍لٰه بود
  • آن کسی را کِش چنین شاهی کُشد***سوی تخت و بهترین جاهی کِشد9
  • 🔹 قهرِ خاصی از برای لطفِ عام***شرع می‌دارد روا، بُگذار کام10
  • 🔹 نیم جان بسْتانَد و صد جان دهد***آنچه در وهمت نیاید، آن دهد
  • گر ندیدی سودِ او در قهرِ او***کی شدی آن لطفِ مطلقْ قَهرجو؟!11
    1. زَبَد: ناخالصی. بر سرآرد زر زَبَد: ناخالصی‌های آمیخته با طلا از آن جدا گشته، روی آن جمع شود.
      غرر ‌الحکم، ص 762؛ امیرالمؤمنین علیه السّلام: «إِنّ الذَّهَبَ‌ يُجَرَّبُ بِالنّارِ...؛ همانا طلا را با آتش می‌آزمایند و مؤمن را با بلا.»
    2. دراننده: درّنده.
    3. نیک بد نَما: کار خوبی که در ظاهر بد است.
    4.  سوره الکهف آیه 79.
      بحر: دریا
    5. وهم: گمان و پندار؛ گمان غلط. محجوب: پوشیده.
    6. آن: (خون زرگر).
    7. کام: خواسته و میل (خواسته نفسانی).
    8. شقیّ: سنگدل، تیره‌بخت.
      مجموعة ورّام، ج ‌2، ص 234؛ «رسول‌‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «إذا مُدِحَ‌ الفاسِقُ‌ ...‌؛ هرگاه شخص تبهکار و فاسق مورد مدح و ستایش قرار گیرد، عرش بلرزد و خداوند خشم آورد.»
    9. کِش: که او را. تخت: (پادشاهی و سلطنت). جاه: منزلت.
    10. الحاقی از طبع کلاله خاور.
    11. قهر: خشم و غضب، عذاب. (کشتن زرگر).
      گر ندیدی سود ... : اگر شاه (مظهر لطف حقّ) در کشتن زرگر خیری برای او نمی‌دید، هرگز طالب کشتن او نمی‌شد.
      قوت القلوب، ج 1، ص 79؛ «سُبحانَ مَن سبَقَت رَحمَتُه غضَبَه» (منزّه است خدایی که رحمتش بر قَهرش پیشی گرفته است).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

40
  • طفل می‌لرزد ز نیشِ اِحتِجام***مادرِ مُشفِق در آن غمْ شادکام‌1
  • تو قیاس از خویش می‌گیری وَلیک***دورِ دور افتاده‌ای، بنْگر تو نیک2
  • 🔹 پیش‌تر آ تا بگویم قصّه‌ای***بو که یابی از بَیانم حِصّه‌ای3
  • حکایت مرد بقّال و روغن ریختنِ طوطی

  • بود بقّالی مر او را طوطی‌ای***خوش‌نوا و سبز و گویا طوطی‌ای
  • بر دُکان بودی نگهبانِ دکان***نکته گفتی با همه سوداگران4
  • در خطابِ آدمی ناطق بُدی***در نوای طوطیانْ حاذق بُدی
  • 🔹 خواجه روزی سوی خانه رفته بود***بر دکانْ طوطی نگهبانی نمود
  • 🔹 گربه‌ای بر‌جَست ناگَه از دکان***بهرِ موشی، طوطیَک از بیمِ جان
  • جَست و از صدرِ دکان سویی گریخت***شیشه‌های روغنِ بادام ریخت
  • از سوی خانه بیامد خواجه‌اش***بر دکان بنشست فارغْ خواجه‌وَش‌5
  • دید پُر روغن دکان و جاشْ چرب***بر سرش زد، گشت طوطی کَلْ ز ضَرْب‌6
  • روزکِ چندی سخنْ کوتاه کرد***مردِ بقّال از ندامت آه کرد
  • ریش برمی‌کنْد و می‌گفت: «ای دریغ***کآفتابِ نعمتم شد زیرِ میغ‌7
  • دستِ من بشکسته بودی آن زمان***چون زدم من بر سرِ آن خوش‌زبان؟!‌»
  • هدیه‌ها می‌داد هر درویش را***تا بیابد نُطقِ مرغِ خویش را8
  • بعدِ سه روز و سه شبْ حیران و زار***بر دکان بنشسته بُد نومیدوار
  • 🔹 با هزاران غصّه و غم گشته جفت***کِای عجب، این مرغْ کی آید به گفت؟
    1. نیش: تیغ. احتجام: حجامت کردن. مشفق: مهربان و دلسوز و نگران.
    2. قیاس: مقایسه کردن. تو قیاس از خویش می‌گیری: کار خدا و اولیای او را با کار خود مقایسه می‌کنی.
    3. بو که: باشد که، امید است که. حصّه: بهره و نصیب.
    4. سوداگر: مشتری
    5. خواجه‌اش: صاحب طوطی. خواجه‌وش: مانند بزرگان.
    6. کَل: کچل.
    7. میغ: ابر.
    8. درویش: بی‌نوا و تهی‌دست.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

41
  • می‌نمود آن مرغ را هر گون شگِفت***وز تعجّب لب به دندان می‌گرفت1
  • 🔹 دم به ‌دم می‌گفت از هر در سخن***تا که باشد کاندر آید در سخن
  • 🔹 بر امیدِ آنکه مرغ آید به گفت***چشمِ او را با صُوَر می‌کرد جفت2
  • ناگهانی جولَقیّ‌ای می‌گذشت***با سَری بی‌مو به‌سانِ طاس و طَشت3
  • طوطی اندر گفت آمد در زمان***بانگ بر وی زد بگفتش: «کِای فلان‌4
  • کَز چه‌ای کَل؟ با کَلان آمیختی؟***تو مگر از شیشه روغن ریختی؟»
  • از قیاسش خنده آمد خلق را***کاو چو خود پنداشت صاحب‌دَلق را5
  • ----------

  • کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر***گرچه باشد در نوشتنْ شیرْ شیر
  • جمله عالَم زین سبب گمراه شد***کم کسی زَ ابْدالِ حقّ آگاه شد6
  • 🔹 اَشقیا را دیدۀ بینا نبود***نیک و بد در دیده‌شان یکسان نمود7
  • هم‌سَری با انبیا برداشتند***اولیا را همچو خود پنداشتند8
  • گفته: «اینک ما بشر، ایشان بشر***ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور»9
  • این ندانستند ایشان از عَمیٰ***هست فرقی در میانْ بی‌مُنتَهیٰ10
  • هر دو گونْ زنبور خوردند از محل***لیک شد ز‌آن نیش و زین دیگر عسل‌
  • هر دو گون آهو گیا خوردند و آب***زین یکی سِرگین شد و ز‌آن مُشکِ ناب‌
  • هر دو نِی خوردند از یک آب‌خَور***آن یکی خالیّ و این پُر از شِکر11
    1. هر گون شگفت: هر‌ گونه کار شگفت‌انگیز.
    2. صُوَر: اَشکال و منظره‌ها.
    3. جولَقیّ: ژنده‌پوش. طاس: تشت بزرگ.
    4. نسخۀ قونیه: بانگ بر درویش زد چون عاقلان.
    5. کاو: زیرا که او. دلق: لباس پشمین صوفیان. (صاحبْ‌دلق: همان جولقیّ).
    6. اَبدال: جمع بَدَل یا بَدیل؛ اولیای خدا.
    7. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      اشقیا: سنگدلان و تیره‌بختان. (شقاوت ضدّ سعادت)
    8. هم‌سَری: برابری.
    9. بسته: گرفتار. خور: خوردن.
    10. عَمیٰ: کوری؛ (کوری دل).
    11. آبخور: محلّ آب خوردن.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

42
  • صد هزاران این‌چنین اَشباه بین***فرقشان هفتاد ساله راه بین‌
  • این خورَد، گردد پلیدی زو جدا***و‌آن خورَد، گردد همه نورِ خدا
  • این خورَد، زاید همه بُخل و حسد***و‌آن خورَد، زاید همه نورِ اَحَد1
  • این، زمینِ پاک و آن شورَه ست و بد***این، فرشته‌یْ پاک و آن دیو است و دَد2
  • هر دو صورت گر به هم مانَد، رواست***آبِ تلخ و آبِ شیرین را صفاست3
  • جز که صاحب‌ذوق، که شْناسد؟! بیاب***او شناسد آبِ خوش از شوره‌آب
  • 🔹 جز که صاحب‌ذوق، که شْناسد طُعوم؟!***شهد را ناخورده کی داند ز موم؟!4
  • سِحر را با معجزه کرده قیاس***هر دو را بر مکر بنْهاده اساس‌5
  • ساحران با موسِی از اِستیزه را***برگرفته چون عصای او عصا6
  • زین عصا تا آن عصا فرقی‌ست ژرف***زین عمل تا آن عمل راهی شگَرف‌7
  • لعنةُ اللَه‌ْ این عمل را در قفا***رحمةُ اللَهْ آن عمل را در وفا8
  • کافران اندر مِری بوزینه‌طبع***آفتی آمد درونِ سینهْ طبع‌9
  • هر‌چه مردم می‌کُند، بوزینه هم***آن کُند کز مَرد بیند دم به دم‌
  • او گمان بُرده که: «من کردم چو او»***فرق را کی داند آن استیزه‌خو؟!10
  • این کند از أمر و آن بهرِ ستیز***بر سرِ استیزه‌رویان خاک بیز11
  • آن منافق با موافق در نماز***از پیِ اِستیزه آید نی نیاز12
    1.  هامش نسخۀ قاهره و نون: عشق اَحَد.
    2. دیو: شیطان، جن، غول. دَد: حیوان درنده.
    3. اگرچه هر دو در ظاهر شبیه هم‌اند، اشکالی ندارد، همانطورکه آب تلخ و آب شیرین هم هر دو در ظاهر زُلالند.
    4. طعوم: طعم‌ها و مزه‌ها. ناخورده: شخصی که نخورده است.
    5. نسخۀ قونیه: پندارد اساس.
    6. از استیزه را: از روی لجاجت و خصومت.
    7. ژرف: عمیق؛ بسیار. شگرف: شگفت‌انگیز، بزرگ و عظیم.
    8. در قفا: به‌دنبال، در پی.
    9. مِری: مِراء، ستیزه و مقابله با دیگران. بوزینه‌طبع: میمون‌صفت. آفتی آمد ... : آفتی که در سینه‌ها مُهر شده است.
    10. استیزه‌خو: لجباز.
    11. خاک بیز: خاک بریز.
    12. (موافق: مؤمن).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

43
  • در نماز و روزه و حجّ و زکات***با منافقْ مؤمنان در بُرد و مات‌1
  • مؤمنان را بُرد باشد عاقبت***با منافق ماتْ اندر آخرت‌
  • گرچه هر دو بر سرِ یک بازی‌اند***لیک با هم مَروَزیّ و رازی‌اند2
  • هر یکی سوی مُقامِ خود رَود***هر یکی بر وفقِ نامِ خود رَود3
  • مؤمنش گویند، جانش خوش شود***ور منافق، تند و پُر آتش شود
  • نامِ آن، محبوب از ذاتِ وی است***نامِ این، مبغوض ز آفاتِ وی است‌
  • میم و واو و میم و نون، تشریف نیست***لفظِ مؤمن جز پیِ تعریف نیست‌4
  • گر منافق خوانی‌اش، این نامِ دون***همچو کژدم می‌خَلَد در اندرون‌5
  • گر نه این نامْ اشتقاقِ دوزخ است***پس چرا در وی مَذاقِ دوزخ است‌؟!6
  • زشتیِ این نامِ بَدْ از حرف نیست***تلخیِ آن آبِ بحرْ از ظرف نیست‌
  • حرفْ ظرف آمد، در او معنا چو آب***بحرِ معنیٰ ﴿عِندَهُ اُمُّ الكتاب‌﴾7
  • بَحرِ تلخ و بحرِ شیرین هم‌عِنان***در میانْشان ﴿بَرزَخٌ لا يبغيان‌﴾8
  • و‌آنگه این هر دو ز یک اصلی روان***درگذر زین هر دو، رو تا اصلِ آن‌
  • زرِّ قلب و زرِّ نیکو در عِیار***بی‌مِحَکّ هرگز ندانی زِ اعْتبار9
  • هر که را در جانْ خدا بنْهد مِحَکّ***هر یقین را باز داند او ز شکّ‌
  • 🔹 آنچه گفت: «اِستَفتِ قَلبَک» مصطفیٰ***آن کسی داند که پُر بود از وفا10
    1. مات: باخت.
    2. مَروَزیّ: اهل مرو. رازی: اهل ری. (کنایه از فاصله و تفاوت بسیار)
    3. مُقام: اقامتگاه، (وطن حقیقی).
    4. پی تشریف نیست: اعتباری و برای شرافت بخشیدن نیست. تعریف: معرّفی کردن و بیان حقیقت.
    5. دون: پَست. کژدم: عقرب. خَلیدن: فرو رفتن شیء تیز در بدن؛ گزیدن و نیش زدن.
    6. اشتقاق دوزخ: برگرفته از دوزخ (اصل وجود منافق از جهنم است). مَذاق: طعم و مزه.
    7.  سوره الرعد، آیه 13؛ ﴿حقیقت کتاب نزد خداوند است﴾.
    8. نسخۀ قونیه: بحر شیرین در جهان.
      سوره الرحمٰن، آیه 20.
      هم‌عنان: هم‌سفر. در میانشان ... : ﴿در میان آن‌ها حدّ فاصلی است که نسبت به هم تعدّی نمی‌کنند﴾.
    9. زرّ قلب: طلای تقلّبی. عیار: معیار خلوص طلا. مِحَکّ: سنگی که با آن عیار طلا را می‌سنجند. ز اعتبار: از لحاظ خلوص.
    10.  احیاء العلوم، ج1، ص 34؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «اِستَفتِ قَلبَكَ...» (در هر کاری از قلب و فطرت خودت پرسش نما، - سپس حضرت سه بار فرمودند: - هر چند دیگران بدان فتوا دهند و حکم نمایند.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

44
  • در دهانِ زنده خاشاک اَر جَهَد***آنگَه آرامد که بیرونش نَهَد
  • در هزاران لقمه یک خاشاکِ خُرد***چون در آمد، حسِّ زنده پی ببُرد
  • حسّ دنیا نردبانِ این جهان***حسِّ عُقبیٰ نردبانِ آسمان‌1
  • صحّتِ این حسّ بجویید از طبیب***صحّتِ آن حسّ بجویید از حبیب‌
  • صحّتِ این حسّ ز معموریِّ تن***صحّتِ آن حسّ ز تخریبِ بدن‌2
  • شاهِ جانْ مر جسم را ویران کند***بعدِ ویرانیش آبادان کند3
  • 🔹 ای خُنُک جانی که بهرِ عشق و حال***بَذل کرد او خان و مان و مُلک و مال4
  • کرد ویرانْ خانه بهرِ گنجِ زر***و‌ز همان گَنجش کند مَعمورتر
  • آب را بُبْرید و جُو را پاک کرد***بعد از آن در جُو روان کرد آبِ خَورد
  • پوست را بشکافت، پیکان را کشید***پوستِ تازه بعد از آنَش بر‌دمید5
  • قلعه ویران کرد و از کافر سِتَد***بعد از آن برساختش صد بُرج و سدّ6
  • کارِ بی‌چون را که کیفیّت دهد؟!***اینکه گفتم هم ضرورت می‌دهد
  • گه چنین بنماید و گه ضدِّ این***جز که حیرانی نباشد کارِ دین‌
  • 🔹 کاملان کز سرِّ تحقیق آگه‌اند***بی‌خود و حیران و مست و والِه‌اند
  • نه چنین حیران که پشتش سوی اوست***بَل چنان حیران که غرق و مستِ دوست7
  • آن یکی را رویِ او شد سوی دوست***وین یکی را رویِ او خودْ روی اوست
  • روی هر یک می‌نگر، می‌دار پاس***بو که گردی تو ز خدمتْ روشناس‌8
    1. نسخۀ قونیه: حسّ دینی نردبان آسمان.
    2. معموریِّ تن: آبادانی و سلامتی بدن.
    3. نسخۀ قونیه: راه جان.
    4. خان: خانه. مان: اسباب و اثاثیه. مُلک: ریاست و پادشاهی.
    5. پیکان را کشید: تیر را بیرون کشید.
    6. سِتَد: گرفت.
    7.  طبع میرزا محمود: بل چنان حیران که روی در روی اوست.
    8. بو که: باشد که، امید است که.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

45
  • 🔹 دیدنِ دانا، عبادت این بوَد***فَتحِ أبوابِ سعادت این بوَد1
  • چون بسی ابلیسِ آدم‌روی هست***پس به هر دستی نشاید داد دست‌2
  • ز‌آنکه صیّاد آورَد بانگِ صفیر***تا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیر3
  • بشنوَد آن مرغْ بانگِ جنسِ خویش***از هوا آید، بیابد دام و نیش‌4
  • حرفِ درویشان بدُزدد مردِ دون***تا بخواند بر سَلیمی ز‌آن فُسون5
  • کارِ مردانْ روشنیّ و گرمی است***کارِ دونانْ حیله و بی‌شرمی است6
  • شیرِ پشمین از برای کَدّ کنند***بومُسَیلِم را لقبْ احمد کنند7
  • بومُسَیلِم را لقبْ کَذّاب ماند***مر محمّد را اُولُو‌الْألباب ماند8
  • آن شرابِ حقْ خِتامش مُشکِ ناب***باده را خَتمش بوَد گَند و عذاب‌9
    1. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      عوالی اللّئالی، ج 4، ص 73؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «النَّظَرُ إلىٰ وَجهِ العالِمِ عِبادَة.»
    2. نشاید: شایسته و سزاوار نیست.
    3. صفیر: (تقلید صدای پرندگان برای به‌دام انداختن آن‌ها).
    4. نیش: تیغ.
    5. دون: فرومایه و پست. سلیم: 1) مارگزیده (دردمند)؛ 2) ساده‌دل. فسون: مکر و حیله، سِحر و جادو.
    6. دونان: افراد دون و فرومایه
    7.  طبع میرزا محمود: جامۀ پشمین.
      کدّ: طلب روزی؛ گدایی. بومُسَیلِم: مُسَیلمه که ادعای نبوّت کرد.
    8. اُولو الألباب: صاحبان عقل و خرد.
    9. خَتم و خِتام: پایان کار، سرانجام.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

46
  • داستانِ پادشاهِ جُهودان که نصرانیان را می‌کُشت از بهرِ تعصّبِ‌ ملّتِ خود و حکایتِ آن استاد و شاگردِ او

  • بود شاهی در جُهودانْ ظلم‌ساز***دشمنِ عیسیّ و نَصرانی‌گُداز1
  • عهدِ عیسیٰ بود و نوبتْ آنِ او***جانِ موسیٰ او و، موسیٰ جانِ او2
  • شاهِ اَحول کرد در راهِ خدا***آن دو دمسازِ خدایی را جدا3
  • ----------

  • گفت استادْ اَحولی را: «کاندر آ***رو، برون آر از وُثاقْ آن شیشه را»4
  • 🔹 چون درونِ خانه اَحول رفت زود***شیشه پیشِ چشم او دو می‌نمود
  • گفت اَحول: «ز‌آن دو شیشه تا کدام***پیشِ تو آرم؟ بکن شرحی تمام»‌
  • گفت استاد: «آن، دو شیشه نیست، رو***احولی بگذار و افزون‌بین مشو»
  • گفت: «ای اُستا مرا طعنه مزن»***گفت اُستا: «ز‌آن دو، یک را برشکن»
  • چون یکی بشکست، هر دو شد ز چَشم***مردْ أحوَل گردد از مَیلان و خشم5
  • شیشه یک بود و به چشمش دو نمود***چون شکست آن شیشه را، دیگر نبود6
  • خشم و شهوت مرد را أحوَل کند***زِ اسْتقامتْ روح را مُبدَل کند7
  • چون غرض آمد، هنر پوشیده شد***صد حجاب از دل به سوی دیده شد
  • چون دهد قاضی به دلْ رِشوت قرار***کی شناسد ظالم از مظلومِ زار؟!8
  • ----------

    1. جُهودان: یهودیان. نصرانی‌گداز: آزار‌دهندۀ نصرانیان.
    2. آنِ او: برای او، مالِ او (حضرت عیسیٰ علیه السّلام).
    3. اَحول: دوبین. دمساز: همدم.
    4. اندر آ: داخل شو. وُثاق: خانه، اتاق.
    5. شد ز چشم: از چشم پنهان گشت. مَیلان: تمایلات و شهوات.
    6. دیگر: شیشۀ دیگر.
    7. استقامت: تعادل و توازن. مُبدَل: دگرگون.
    8. رشوت به دل قرار دادن: رشوه را در دل خود جای دادن و به آن انس گرفتن.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

47
  • شاه از حقدِ جُهودانه چنان***گشت أحوَل، کَالْأمان! یا رَبْ أمان‌!1
  • صد هزاران مؤمنِ مظلوم کُشت***که پناهم دینِ موسیٰ را و پُشت‌
  • حکایتِ وزیرِ پادشاه و مکرِ او در تفریقِ ترسایان

  • شه وزیری داشت رهزنْ عِشوه‌دِه***کاو بر آب از مکر بربستی گِره‌2
  • گفت: «تَرسایان پناهِ جان کنند***دینِ خود را از مَلِک پنهان کنند»3
  • 🔹 با مَلِک گفت: «ای شهِ اسرارجو***کَم کُش ایشان را و دست از خون بشو
  • کم کُش ایشان را که کُشتن سود نیست***دین ندارد بوی، مُشک و عود نیست‌
  • سرِّ پنهان است اندر صد غِلاف***ظاهرش با توست و باطن بر خِلاف»‌4
  • شاه گفتش: «پس بگو تدبیر چیست؟***چارۀ این مکر و این تزویر چیست‌؟
  • تا نمانَد در جهانْ نصرانی‌ای***نی هُویدا دین و نی پنهانی‌ای‌»
  • تَلبیسْ اندیشیدنِ وزیر با نصاریٰ و مکرِ او5

  • گفت: «ای شه، گوش و دستم را ببُر***بینی‌ام بشکاف و لب از حکمِ مُرّ6
  • بعد از آن در زیرِ دار آور مرا***تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
  • بر مُنادیٰ‌گاه کن این کارْ تو***بر سرِ راهی که باشد چار‌سو7
    1. حِقد: کینه. اَحول: دوبین. کَالأمان: که اَلأمان (خدایا به تو پناه می‌بریم!).
    2. نسخۀ قونیه: گَبر و عِشوه‌ده
      عِشوه‌ده: فریب‌دهنده و مکّار. گره بر آب زدن: افسونگری، حیله‌گری.
    3. ترسا: مسیحی.
    4. غلاف: پوشش.
    5. تلبیس: مکر و حیله.
    6. حکم مُرّ: حکم تلخ.
    7. منادیٰ‌گاه: محلّ ندای منادی. چارسو: بازاری که به هر چهار طرف راه داشته باشد، کنایه از مکان شلوغ.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

48
  • آنگهَم از خود بِران تا شهرِ دور***تا در‌اندازم در ایشان صد فُتور1
  • 🔹 چون شوند آن قوم از من دین‌پذیر***کارِ ایشان سر‌به‌‌سر شوریده گیر2
  • 🔹 در میانْشان فتنه و شور افکَنم***کاهِنانْ خیره شوند اندر فَنَم3
  • 🔹 آنچه خواهم کرد با نصرانیان***آن نمی‌آید کنون اندر بیان
  • 🔹 چون شمارَندم امین و رازدان***دامِ دیگر گون نِهَم در پیششان4
  • 🔹 و‌ز حِیَل بِفْریبم ایشان را همه***وَ اندر ایشان افکنم صد دمدمه5
  • 🔹 تا به دستِ خویش خونِ خویشتن***بر زمین ریزند، کوتَه شد سخن
  • پس بگویم: ”من به سِر نصرانی‌ام***ای خدای راز‌دان می‌دانی‌ام‌
  • شاهْ واقف گشت از ایمانِ من***و‌ز تعصّب کرد قصدِ جانِ من‌
  • خواستم تا دین ز شه پنهان کنم***آنچه دینِ اوست، ظاهرْ آن کنم
  • شاه بویی بُرد از اسرارِ من***متّهَم شد پیشِ شهْ گفتارِ من‌
  • گفت: ’گفتِ تو چو در نان، سوزن است***از دلِ من تا دلِ تو رُوزَن است‌
  • من از آن روزن بدیدم حالِ تو***حال دیدم، کی نِیوشم قالِ تو؟!‘6
  • گر نبودی جانِ عیسیٰ چاره‌ام***او جُهودانه بکردی پاره‌ام‌
  • بهرِ عیسیٰ جان سپارم، سَر دهم***صد هزاران منّتش بر جان نَهم
  • جان دریغم نیست از عیسیٰ وَلیک***واقفم از علمِ دینش نیکِ نیک
  • حیف می‌آید مرا کآن دینِ پاک***در میانِ جاهلان گردد هلاک
  • شُکرْ یزدان را و عیسیٰ را که ما***گشته‌ایم این دینِ حق را رهنما
  • و‌ز جُهود و از جُهودان رَسته‌ایم***تا به زُنّار، این میان را بسته‌ایم7
  • دورْ دورِ عیسِی است ای مردمان***بشْنوید اسرارِ کیشِ او به جان‌“
  • 🔹 چون شمارَندم امین و مُقتَدا***سر نهَندم، جمله جویند اِهتدا»
    1. نسخۀ قونیه: در ایشان شرّ و شور.
      فتور: سستی و ضعف.
    2. شوریده گیر: آشفته بدان.
    3. فنّ: فریب و حیله.
    4. شمردن: پنداشتن. دیگر گون: نوع دیگر.
    5. حیَل: حیله‌ها، مکرها. دمدمه: مکر و فریب.
    6. نیوشم: بشنوم، گوش دهم.
    7. زنّار: پارچه‌ای است که مسیحیان بر کمر خود می‌بستند و امروزه آن را بر گردن می‌بندند؛ کراوات.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

49
  • 🔹 چون وزیر آن مکر را بر شه شمرد***از دلش اندیشه را کلّی ببُرد
  • کرد با وی شاه آن کاری که گفت***خلقْ حیران مانده ز‌آن رازِ نهفت‌1
  • 🔹 کرد رُسوایش میانِ انجمن***تا که واقف شد ز حالش مرد و زن
  • راند او را جانبِ نصرانیان***کرد در دعوت شروع او بعد از آن‌
  • 🔹 چون چنین دیدند ترسایانْش زار***می‌شدند اندر غمِ او اشکبار
  • 🔹 حالِ عالَم این‌چنین است ای پسر***از حسد می‌خیزد اینها سر به ‌سر
  • جمع آمدن نصاریٰ با وزیر، و راز گفتنِ او با ایشان

  • صد هزاران مردِ تَرسا سوی او***اندک اندک جمع شد در کوی او
  • او بیان می‌کرد با ایشان به ‌راز***سرِّ اَنگَلْیون و زُنّار و نماز2
  • 🔹 او بیان می‌کرد با ایشان فَصیح***دائماً زَ افْعال و أقوالِ مسیح
  • او به ظاهرْ واعظِ احکام بود***لیک در باطنْ صَفیر و دام بود3
  • ----------

  • بهرِ این معنا صحابه از رسول***مُلتمِس بودند مکرِ نفسِ غول‌4
  • کاو چه آمیزد زِ أغراضِ نهان***در عبادت‌ها و در اخلاصِ جان؟5
  • فضلِ ظاهر را نجُستندی از او***عیبِ باطن را بجُستندی که گو!6
  • مو به مو و ذرّه ذرّه مکرِ نفْس***می‌شناسیدند چون گُل از کرفس
  • 🔹 گفت فصلی ز‌آن، حُذَیفه با حَسَن***تا بِدان شد وَعظ و تَذکیرش حَسَن7
    1. نهفت: نهفته و پنهان. انجمن: مجلس، ملأ عام.
    2. انگلیون: انجیل.
    3.  *** صفیر: (تقلید صدای پرندگان برای به‌دام انداختن آن‌ها).
    4. نسخۀ قونیه: بعضی صحابه از رسول.نفس غول: نفس دیو‌صفت.
    5. کاو: که او (نفس).
    6. نسخۀ قونیه:
      فضل طاعت را نجستندی از او *** عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
    7. فصل: باب، مطالب.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

50
  • موشکافانِ صحابه جمله‌شان***خیره گشتندی در آن وَعظ و بیان
  • [متابعتِ نصاریٰ وزیر را]1

  • دل بدو دادند ترسایانْ تمام***خود چه باشد قوّتِ تقلیدِ عام؟!2
  • در درونِ سینه مِهرش کاشتند***نائبِ عیسیش می‌پنداشتند
  • او به سِرّ، دَجّالِ یک‌چشمِ لَعین***ای خدا فریاد رس، نِعمَ الْمُعین!‌‌3
  • ----------

  • صد هزاران دام و دانَه‌سْت ای خدا***ما چو مرغانِ حریصِ بینوا
  • دم به‌ دم پا بستۀ دامِ نُویم***هر یکی گر باز و سیمرغی شویم‌
  • می‌رهانی هر دَمی ما را و باز***سوی دامی می‌رَویم ای بی‌نیاز
  • ما درین انبارْ گندم می‌کنیم***گندمِ جمع‌آمده گُم می‌کنیم‌
  • می‌نیندیشیم آخِر ما به هوش***کاین خَلَل در گندم است از مکرِ موش4
  • موش تا انبارِ ما حفره زده‌ست***و‌ز فَنَش انبارِ ما ویران شده‌ست‌5
  • اوّل -ای جان- دفعِ شرِّ موش کن***و‌آنگه اندر جمعِ گندم جوش کن6
  • بشنو از اخبارِ آن صدرِ صُدور***«لا صَلاةَ تَمَّ إلّا بِالحُضور»7
  • گر نه موشی دزدْ در انبارِ ماست***گندمِ اعمالِ چل‌ساله کجاست؟‌
  • ریزه ریزه صدقِ هر روزه چرا***جمع می‌ناید در این انبارِ ما؟!
    1. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    2. عام: عوام النّاس.
    3. لَعین: ملعون. نِعمَ المُعین: ای بهترین یاری کننده.
    4. خِلَل: رخنه و تباهی در کار.
    5. از فنَش: از حیله و شِگِردش.
    6. جوش کردن: تلاش و کوشش کردن.
    7. صدر الصّدور: پیشوای پیشوایان (رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم ). لا صلاةَ... : «هیچ نمازی تمام نیست، مگر با حضور قلب» (مضمون بسیاری از روایات).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

51
  • بس ستاره‌یْ آتش از آهن جهید***وین دلِ سوزیده پَذرُفت و کِشید1
  • لیک در ظلمت یکی دزدی نهان***می‌نهد انگشت بر اِستارگان‌
  • می‌کُشد استارگان را یَک به‌ یک***تا که نَفْروزد چراغی بر فلَک
  • چون عنایاتت شود با ما مُقیم***کی بوَد بیمی از آن دزدِ لَئیم؟!2
  • گر هزاران دام باشد هر قدم***چون تو با مایی، نباشد هیچ غم‌
  • ----------

  • هر شبی از دامِ تنْ ارواح را***می‌رهانی، می‌کَنی اَلواح را3
  • می‌رهند ارواح هر شب زین قفس***فارغان، نی حاکم و محکومْ کس
  • شب ز زندان بی‌خبر زندانیان***شب ز دولتْ بی‌خبرْ سلطانیان‌
  • نی غم و اندیشۀ سود و زیان***نی خیالِ این فلان و آن فلان‌
  • 🔹تمثیلِ مرد عارف و تفسیرِ ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾4

  • حالِ عارف این بُوَد بی‌خواب هم***گفت یزدان: ﴿هُم رُقُودٌ﴾، زین مَرَم‌5
  • خفته از احوالِ دنیا روز و شب***چون قلم در پنجۀ تَقلیبِ رَبّ6
  • آن که او پنجه نبیند در رَقم***فِعل پندارد به جُنبش از قلم7
  • شمّه‌ای زین حالِ عارف وا نمود***خلق را هم خوابِ حسّی در رُبود8
    1.  طبع میرزا محمود: دل شوریده.
    2. مُقیم: هم‌نشین همیشگی و منزل‌گزیده. لَئیم: فرومایه.
    3. می‌کَنی الواح را: لوح نقوش و خواطر عالم طبع را از روح جدا می‌کنی.
    4.  سوره الزمر آیه 24؛ ﴿خداوند جان‌ها را در هنگام مرگ می‌گیرد﴾.
    5.  سوره الکهف آیه 18؛ ﴿و تو پنداری آنان را که بیدارند درحالی‌که خوابند و ما پیوسته ایشان را به پهلوی راست و چپ می‌گردانیم﴾.
      زین مَرَم: از این، وحشت نکن.
    6. چون قلم... : همچون قلم که تابع ارادۀ نویسنده است، اولیای الٰهی تماماً تسلیم اختیار حق بوده و تمام تبدّل احوال ایشان به ارادۀ اوست.
    7. رَقَم: نوشتن.
    8. نسخۀ قونیه: عقل را هم.
      خواب حسّی در ربود: لطف الٰهی خواب دنیوی را به مردم داد تا ایشان نیز شمّه‌ای از انصراف و عدم توجه عارفان به دنیا را لمس کنند.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

52
  • رفت در صحرای بی‌چون جانشان***روحشان آسوده و أبدانشان
  • 🔹 تُرکِ روزْ آخِر چو با زرّین‌سپر***هندوی شب را به تیغ افکنْد سَر1
  • 🔹 میلِ هر جانی به‌سوی تَن بوَد***هر تنی از روحْ آبستن بوَد
  • 🔹 هر یکی آسودۀ حِرص و حِصَص***مرغ‌وَش آزادۀ دام و قفس2
  • از صفیری باز دام اندر کِشی***جمله را در دام و در داور کِشی3
  • چون‌که نورِ صبحدم سر بَر زند***کرکسِ زرّینِ گردون پر زند4
  • ﴿فالِقُ الإصْباح﴾ إسرافیل‌وار***جمله را در صورت آرَد ز‌آن دیار5
  • روح‌های مُنبَسِط را تن کند***هر تنی را باز آبستن کند6
  • اسبِ جان‌ها را کُنَد عاری ز زین***سرِّ «اَلنَّومُ أخُو الْمَوت» است این7
  • لیک بهرِ آنکه روز آیند باز***بر‌نهد بر پایشان بندِ دراز8
  • تا که روزش وا کِشد ز‌آن مَرغزار***و‌ز چراگاه آرَدش در زیرِ بار9
  • کاش چون اصحابِ کهفْ آن روح را***حفظ کردی، یا چو کشتیْ نوح را
  • تا ازین طوفانِ بیداریّ و هوش***وارَهیدی این ضمیر و چشم و گوش‌10
    1. تُرک روز: تشبیه روز به کنیز زیباروی. زرّین سپر: (خورشید). هندوی شب: تشبیه شب به غلام سیاه.
    2. الحاقی از طبع بولاق.
      حِصَص: جمع حِصّه: قسمت و بهره.
    3. نسخۀ قونیه: در داد و داور.
      صفیر: تقلید صدای پرندگان برای به دام انداختن آن‌ها. (به‌دام انداختن ارواح در کالبد تَن‌). دام اندرکشیدن: دام را گسترانیدن.
      داور: دادوستد و قضاوت‌های دنیوی.
    4. کرکس زرّین: (خورشید)
    5.  سوره الأنعام آیه 91.
      فالق الإصباح: شکافندۀ صبح. اسرافیل: فرشته‌ای که روز قیامت در صور می‌دمد تا مردگان زنده شوند.
    6. منبسط: رها، وسیع و بانشاط.
    7.  عوالی اللئالی، ج 4 ص71؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: خواب برادر مرگ است (و هر دو یک حقیقت‌اند). 
    8. آیند باز: (ارواح به تن‌ها) بازگردند. بند دراز: (تعلق روح به‌کلّی از بدن قطع نمی‌شود).
    9. مَرغزار: سبزه‌راز (عالم ارواح). زیرِ بار: (زیر بار تن).
    10. وا رهیدی: آزاد گشتی. ضمیر: جان.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

53
  • ای بسا اصحاب کهف اندر جهان***پهلوی تو، پیشِ تو هست این زمان‌
  • غار با تو یار با تو در سرود***مُهر بر چشم است و بر گوشَت؛ چه سود؟!1
  • 🔹 باز دان کز چیست این روپوش‌ها؟***خَتمِ حق بر چشم‌ها و گوش‌ها2
  • سؤال کردن خلیفه از لیلی و جواب دادن لیلی او را

  • گفت لیلی را خلیفه: «کآن تویی***کز تو مجنون شد پریشان و غَویّ‌؟!3
  • از دگر خوبان تو افزون نیستی»***گفت: «خامُش! چون تو مجنون نیستی‌
  • 🔹 دیدۀ مجنون اگر بودی تو را***هر دو عالَم بی‌خطر بودی تو را4
  • 🔹 با خودی تو، لیک مجنونْ بی‌خود است***در طریقِ عشقْ بیداری بد است»5
  • ----------

  • هر که بیدار است، او در خواب‌تر***هستْ بیداریش از خوابش بَتَر6
  • 🔹 هر که در خواب است، بیداریش بِهْ***مستِ غفلت، عینِ هشیاریش بِهْ7
  • چون به حق بیدار نَبوَد جانِ ما***هست بیداری چو دَربندانِ ما8
  • جان همه روز از لگدکوبِ خیال***و‌ز زیان و سود و از خوفِ زوال9
  • نی صفا می‌مانَدش نی لطف و فَرّ***نی به‌سوی آسمان راهِ سفر10
    1. نسخۀ قونیه: یار با او غار با او.
      خدا و عالم هستی با تو نوای حقیقت سر‌می‌دهند، ولی چه سود که پردۀ غفلت چشم و گوش تو را پوشانده است.
    2. روپوش: حجاب. خَتم: مُهرکردن.
    3. غَویّ: گمراه.
    4. بی‌خطر: بی‌ارزش و بَها.
    5. بی‌خود است: از خودیّت بیرون آمده است.
    6. بیدار: هشیار در امور دنیا. در خواب‌تر: از ادراک ملکوت و جمال محبوب غافل‌تر و در خواب‌تر است. بَتَر: بدتر.
    7. در خواب: غافل از امور دنیا. بیداریش بِه: بیداری‌اش بهتر از خواب اوست؛ زیرا در وصال محبوب است.
    8. حق: خدا. دربندان: حصار، زندان.
    9. خوف زوال: ترس از نیستی و هلاکت.
    10. لُطف: لطافت و جمال. فرّ: شکوه و جلال.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

54
  • خفته آن باشد که او از هر خیال***دارد امّید و کُند با او مَقال1
  • 🔹 نی چنان که از خیال آید به حال***آن خیالش گردد او را صد وبال؟!2
  • دیو را چون حور بیند او به خواب***پس ز شهوت ریزد او با دیوْ آب‌3
  • چون‌که تخمِ نسل در شوره بریخت***او به خویش آمد، خیال از وی گریخت4
  • ضعفِ سر بیند از آن و، تن پلید***آه از آن نقشِ پلیدِ ناپدید5
  • مرغ بر بالا پَران و سایه‌اش***می‌دود بر خاک و پَرّانْ مرغ‌وَش‌6
  • ابلهی صیّادِ آن سایه شود***می‌دوَد چندان که بی‌مایه شود
  • بی‌خبر کآن عکسِ آن مرغِ هواست***بی‌خبر که اصلِ آن سایه کجاست‌
  • تیر اندازد به‌سوی سایهْ او***تَرکشَش خالی شود در جست وجو7
  • ترکشِ عمرش تهی شد، عمر رفت***از دویدن در شکارِ سایهْ تَفت8
  • سایۀ یزدان چو باشد دایه‌اش***وا‌ رهاند از خیال و سایه‌اش9
  • سایۀ یزدان بوَد بنده‌‌‌یْ خدا***مردۀ این عالَم و زنده‌یْ خدا
  • در تَحریصِ متابعتِ ولیِّ مُرشد10

  • دامنِ او گیر زوتر بی‌گمان***تا رهی از آفتِ آخِر زمان‌11
    1. مَقال: گفتگو.
    2. آیا چنین نیست که چون از خیال بیرون آمده و به خود آید، وبال و عواقب آن برای او باقی می‌ماند؟! (البته که چنین است.)
    3. دیو: شیطان. چون: مانند. آب: منی.
    4. چون‌که: وقتی که. در شوره ریختن: (به‌هدر دادن).
    5. نسخۀ قونیه: پدید ناپدید.
    6.  طبع میرزا محمود:
      ...*** بر زمین پرّان نماید مرغ‌وش.
      مرغ‌وَش: مانند پرندگان.
    7. ترکش: تیردان.
    8. ترکش عمرش تهی شد: عمرش بی‌حاصل شد. تَفت: باشتاب.
    9. دایه: (مربّی). خیال و سایه‌اش: از تخیّلات و آثار آن‌ها.
    10. تحریص: تشویق و ترغیب نمودن.
    11. زوتر: زودتر

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

55
  • ﴿كيفَ مَدَّ الظِّلَّ﴾ نقشِ اولیاست***کاو دلیلِ نورِ خورشیدِ خداست‌1
  • اندرین وادی مرو بی این دلیل***﴿لا اُحِبُّ الآفِلِين﴾ گو چون خلیل2
  • رو ز سایه، آفتابی را بیاب***دامنِ شَهْ شمس تبریزی بتاب
  • ره ندانی جانبِ این سور و عُرْس؟***از ضیاءُ الْحقْ حُسامُ الدّین بپرس3
  • ور حسد گیرد تو را در رهْ گلو***در حسدْ ابلیس را باشد غُلو4
  • کاو زِ آدم ننگ دارد از حسد***با سعادت جنگ دارد از حسد
  • عَقْبه‌ای زین صَعب‌تر در راه نیست‌***ای خُنُک آن کِش حسدْ همراه نیست5
  • این جسد خانه‌یْ حسد آمد، بِدان***کز حسد آلوده گردد خاندان‌
  • 🔹 خان و مان‌ها از حسد گردد خراب***بازِ شاهی از حسد گردد غُراب6
  • گر جسد خانه‌یْ حسد باشد، ولیک***آن جسد را پاک کرد اَل‍لٰهْ نیک‌
  • 🔹 یافت پاکی از جنابِ کبریا***جسمِ پُر از کبر و پُر حِقد و‌ ریا
  • ﴿طَهِّرا بَيتي﴾ بیانِ پاکی است***گنجِ نور است اَر طلسمش خاکی است‌7
  • چون کُنی با بی‌حسد مکر و حسد***ز‌آن حسد دل را سیاهی‌ها رسد
  • خاک شو مردانِ حق را زیرِ پا***خاک بر سر کن حسد را همچو ما
    1.  سوره الفرقان، آیه 45؛ ﴿آیا نظر به‌سوی پروردگارت نینداختی که چگونه سايه را گستراند؟﴾
      اولیای الٰهی سایۀ خورشید خدا هستند.
    2.  سوره الأنعام، آیه 76؛ ﴿غروب‌کنندگان را دوست ندارم﴾.
      دلیل: راهنما (ولیّ الهی).
    3. سور و عُرس: مهمانی و ولیمۀ عروسی. (اگر سعادت استفاده از شمس‌الدین را نداری از جناب حسام‌الدین طلب نما).
    4. غُلوّ: زیاده‌روی (ابلیس در حسد از تو جلوتر است).
    5. عَقبه: گردنه. صَعب: سخت
    6. غُراب: کلاغ.
    7.  سوره البقره، آیه 125؛ ﴿خانه مرا (دل‌هایتان را) پاک گردانید﴾.
      اَر طلسمش ... : اگرچه افسون و تعویذ خاکی (جسم) بر آن قرار داده‌اند (برای رسیدن به آن گنجینه، باید این طلسم را شکست).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

56
  • در بیانِ حسد‌‌‌‌‌‌کردن وزیرِ جُهود

  • آن وزیرک از حسد بودش نژاد***تا به باطلْ گوش و بینی باد داد1
  • بر امیدِ آنکه از نیشِ حسد***زهرِ او در جانِ مسکینان رسد
  • هر کسی کاو از حسد، بینی کَند***خویشتن بی‌گوش و بی‌بینی کُند
  • بینی آن باشد که او بویی بَرَد***بویْ او را جانبِ کویی بَرَد
  • هر که بویَش نیست، بی‌بینی بوَد***بویْ آن بوی است کآن دینی بوَد
  • چون‌که بویی بُرد و شُکرِ آن نکرد***کفرِ نعمت آمد و بینیش خَورد2
  • شُکر کن، مر شاکِران را بنده باش***پیشِ ایشان مرده شو، پاینده باش3
  • فهم کردنِ حاذِقانِ نصاریٰ مکرِ وزیر را4

  • چون وزیرْ از رَهزنی مایه مَساز***خَلق را تو بر مَیاور از نماز5
  • ناصحِ دین گشته آن کافرْ وزیر***کرده او از مکر در لَوزینه سیر6
  • هر که صاحب‌ذوق بود، از گفتِ او***لذّتی می‌دید و تلخی جُفتِ او7
  • نکته‌ها می‌گفت او آمیخته***در جُلابِ قندْ زهری ریخته8
  • ----------

    1. گوش و ... : حواسّ ادراک حقیقت خود را از دست داد.
    2. چون بویی از حقیقت شنید و شکر نگذارد شامّۀ حقیقت‌جویش را از دست داد.
    3. شاکران: شکرگذاران حقیقی. بمیر: (تسلیم محض باش).
    4.  نسخۀ بریتانیا و نسخۀ مِلکی نیکلسون: صادقان نصاریٰ.
    5. از رهزنی ... : سرمایه و بهره‌ات را گمراه‌کردن دیگران قرار مده.
    6. لوزینه: حلوا. در لوزینه سیر کردن: (حق را با باطل آمیختن).
    7. صاحب‌ذوق: آن کسی که قوّۀ چشایی‌اش سالم است.
    8. جُلاب قند: شربت گلاب.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

57
  • 🔹 هان مشو مغرورِ آن گفتِ نکو***ز‌آنکه دارد صد بَدی در زیرِ او
  • 🔹 او چو باشد زشت، گفتش زشت دان***هر‌چه گوید مُرده، آن را نیست جان
  • 🔹 گفتِ انسان پاره‌ای زِ‌انسان بوَد***پاره‌ای از نان، یقین که نان بوَد
  • 🔹 ز‌آن علی فرمود: «نَقلِ جاهلان***بر مَزابِل همچو سبزه‌ست، ای فلان»1
  • 🔹 بر چنان سبزه هر آن کاو بر‌نشست***بر نجاست بی‌شَکی بنشسته است
  • 🔹 بایدش خود را بشستن از حَد‌َث***تا نمازِ فرضِ او نبوَد عَبَث2
  • ----------

  • ظاهرش می‌گفت: «در ره چُست شو»***و‌ز اثر می‌گفت جان را: «سُست شو»
  • ----------

  • ظاهرِ نقره گر اِسپید است و نو***دست و جامه می‌سِیَه گردد از او
  • آتش ار‌چه سرخ‌روی است از شَرَر***تو ز فعلِ او سِیَه‌کاری نِگر
  • برق اگرچه نور آید در نظر***لیک هست از خاصیَتْ دزدِ بَصر
  • هر که جز آگاه و صاحب‌ذوق بود***گفتِ او در گردنِ او طُوق بود3
  • مدّتِ شش سال در هجرانِ شاه***شد وزیرْ اَتباعِ عیسیٰ را پناه‌4
  • دین و دل را کُل بدو بسْپرد خلق***پیشِ امر و نهیِ او می‌مُرد خلق‌
  • پیغامِ شاهْ پنهانی به‌سوی وزیرِ با تَزویر

  • در میانِ شاه و او پیغام‌ها***شاه را پنهان بدو آرام‌ها
  • آخِرَ الأمر از برای آن مراد***تا دهد چون خاکْ ایشان را به ‌باد
  • پیش او بنوشت شَه: «کِای مُقبِلم***وقت آمد، زود فارغ ‌کن دلم‌5
    1. شرح مثنوی (سبزواری) ج 1، ص 58.
      ز‌آن: از‌آن رو. مَزابل: جمع مَزبله: زباله‌دان.
    2. حَدَث: نجاست. فَرض: واجب. عبث: بیهوده (باطل).
    3. طوق: قلّاده. (مطیع امر آن وزیر بود).
    4. اَتباع: پیروان.
    5. پیش او: به او. مُقبِل: خوش‌بخت و نیکو اقبال.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

58
  • 🔹 زِ‌انتظارم دیده و دل بر ره است***زین غمم آزاد کن گر وقت هست»
  • گفت: «اینک اندر آن کارم -شَها!-***کَافکنم در دینِ عیسیٰ فتنه‌ها»
  • قوم عیسیٰ را بُد اندر دار و گیر***حاکمانْشان ده امیر و دو امیر
  • هر فَریقی مر امیری را تَبَع***بنده گشته میرِ خود را از طمع1
  • این دَه و آن دو امیر و قومشان***گشته بنده‌یْ آن وزیرِ بَدنِشان2
  • اعتمادِ جمله بر گفتارِ او***اقتدای جمله بر رفتارِ او
  • پیشِ او در وقت و ساعت هر امیر***جان بدادی، گر بدو گفتی که: «میر!»3
  • 🔹 چون زبون کرد آن جُهودک جمله را***فتنه‌ای انگیخت از مکر و دَها4
  • تَخلیطِ وزیر در احکامِ انجیل‌ و مکرِ آن [وزیر]5

  • ساخت طوماری به نامِ هر یکی***نقشِ هر طومارْ دیگر مَسلَکی6
  • حُکم‌های هر یکی نوعِ دگر***این خلافِ آن، ز پایان تا به سَر
  • در یکی راهِ ریاضت را و جوع***رُکنِ توبه کرده و شرطِ رُجوع‌7
  • در یکی گفته: «ریاضت سود نیست***اندر این رهْ مَخلَصی جز جود نیست‌»8
  • در یکی گفته که: «جوع و جودِ تو***شرک باشد از تو با معبودِ تو9
  • جز توکّل، جز که تسلیمِ تمام***در غم و راحت همه مکر است و دام‌»
  • در یکی گفته که: «واجبْ خدمت است***ور نه اندیشه‌یْ توکّلْ تهمت است‌»
    1. تَبَع: پیرو.
    2. بَدنِشان: بدکردار و پست.
    3. میر: بمیر.
    4. دَها: نیرنگ و فریب.
    5. تَخلیط: آمیختن.
    6. مَسلَک: آیین و روش.
    7. ریاضت: تحمّل رنج برای تزکیه نفس. جوع: گرسنگی. رجوع: بازگشت و توبه.
    8. مَخلَص: راه خلاص و نجات. جود: سخاوت و بخشش.
    9. جوع: گرسنگی (ریاضت).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

59
  • در یکی گفته که: «امر و نَهیْ‌هاست***بهرِ کردن نیست، شرحِ عجزِ ماست‌
  • تا که عجزِ خویش ببینیم اندر آن***قدرتِ حق را بدانیم آن زمان»‌
  • در یکی گفته که: «عجزِ خود مَبین***کفرِ نعمت کردن است آن عجز، هین‌
  • قدرتِ خود بین که این قدرت از ا‌وست***قدرتِ خودْ نعمتِ او دان که هوست‌»1
  • در یکی گفته: «کزین دو در‌گذر***بُت بود هر‌چه بگنجد در نظر»2
  • در یکی گفته: «مَکُش این شمع را***کاین نظرْ چون شمع آمد جمع را3
  • 🔹 از هوای خویش در هر ملّتی***گشته هر قومی اسیرِ ذِلّتی4
  • از نظر چون بگذری‌ّ و از خیال***کُشته باشی نیم‌شب شمعِ وصال»5
  • در یکی گفته: «بکُش، باکی مدار***تا عِوَض بینی یکی را صد هزار
  • که ز کُشتن شمعِ جانْ افزون شود***لیلی‌ات از صبرْ چون مجنون شود
  • ترکِ دنیا هر که کرد از زهدِ خویش***پیش آید پیشِ او دنیا و بیش»‌
  • در یکی گفته که: «آنچَه‌ت دادْ حق***بر تو شیرین کرد در ایجادْ حق‌
  • بر تو آسان کرد خوش، آن را بگیر***خویشتن را در‌مَیَفکن در زَحیر»6
  • در یکی گفته که: «بگذار آنِ خَود***کآن قبولِ طبعِ تو، رَدّ است و بَد7
  • راه‌های مختلفْ آسان شده***هر یکی را ملّتی چون جان شده
    1. هو: ذات بحت باری تعالیٰ (که در عرصۀ وجود اوست و بس).
    2.  بحر المعارف، ج 2، ص 86؛ امیرالمؤمنین علیه السّلام: «کُلُّ ما شَغَلَکَ عن الحَقِّ فَهوَ صَنَمُک» (هر آنچه تو را از توجّه به حضرت حقّ به خویش مشغول سازد، بت توست).
      این دو: دیدن عجز و یا قدرت.
    3. شمع: نظر (تفکّر و تعقّل که راه تشخیص هوای نفس است).
    4. الحاقی از طبع کلاله خاور.
    5. نظر: تفکّر. خیال: تصوّر (که محرّک انسان برای طلب است).
    6. نسخۀ قونیه: آسان کرد و خوش
      زحیر: نالیدن هنگام سختی.
    7. بگذار آن خو: میل و مقتضای طبع خود را کنار‌ بگذار.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

60
  • گر مُیَسَّر کردنِ حق ره بُدی***هر جُهود و گَبر از او آگَه شدی»1
  • در یکی گفته: «مُیَسَّر آن بوَد***که حیاتِ دلْ غذای جان بوَد2
  • هر‌چه ذوقِ طبع باشد چون گذشت***برنیارد همچو شوره رَیع و کَشت3
  • جز پشیمانی نباشد رَیعِ او***جز خسارت پیش نارَد بَیعِ او4
  • آن مُیَسَّر نبوَد اندر عاقبت***نامِ او باشد مُعَسَّرْ عاقبت5
  • تو مُعَسَّر از مُیَسَّر باز‌دان***عاقبت بنگر جمالِ این و آن‌»
  • در یکی گفته که: «اُستادی طلب***عاقبت‌بینی نیابی در حَسَب6
  • 🔹 چشمْ بر سِرّت بدار و از خلاف***دور شو، تا یابی از حقْ اِئتلاف‌7
  • عاقبت دیدند هر گون امّتی***لاجَرَم گشتند اسیرِ زَلَّتی8
  • عاقبت‌بینی نباشد دست‌باف***ور نه کی بودی ز دین‌ها اختلاف‌؟»9
  • در یکی گفته که: «اُستا هم تویی***ز‌آنکه اُستا را شناسا هم تویی
  • مرد باش و سخرۀ مردان مشو***رو، سرِ خود گیر و سرگردان مشو»
  • 🔹 در یکی گفته که: «این جمله تویی***می‌نگنجد در میانِ ما دویی»‌
  • در یکی گفته که: «این جمله یکی‌ست***هر که او دو بیند، أحول‌ْ مرد‌َکی‌ست»10
  • در یکی گفته که: «صد، یک چون بوَد؟!***این که اندیشد؟! مگر مجنون بوَد»11
  • هر یکی قولی‌ست ضدِّ یکدگر***چون یکی باشد؟! بگو زهر و شِکر
    1. گر میسّر ... : اگر خداوند راه حقیقت را در آسانی و عدم ریاضت قرار می‌داد.
    2. مُیَسَّر آن بود ... : آسانی در آن راهی است که حیات دل است.
    3. هر‌چه ذوق ... : امیال و مقتضای طبع تو مانند شوره‌زار است و حاصلی ندارد. رَیع: رشد و فزونی.
    4. بَیع: تجارت.
    5. مُیَسَّر: آسان. مُعَسَّر: سخت.
    6. حَسَب: بزرگی و شرافت اکتسابی یا نَسَبی.
    7. الحاقی از نسخۀ ناسخه. مفتاح الأسرار: چشم بر سیرت.
      چشم بر سِرّت بدار: مراقب حال اندرون خود باش. ائتلاف: انس و پیوستگی.
    8. عاقبت دیدند ... : هر امّتی برای خود عاقبت‌بینی کردند. لاجَم: ناگزیر. زَلَّت: لغزش. 
    9. دست‌باف: کار دست، دست‌یافتنی و آسان.
    10. جمله یکی است: این طریقت‌ها همه یکی است. اَحول: دوبین.
    11. صد یک چون بود: چگونه ممکن است که صد همان یک باشد؟

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

61
  • در معانی اختلاف و در صُوَر***روز و شب بین، خار و گُل، سنگ و گُهَر
  • تا ز زهر و از شِکر در‌نَگْذری***کی تو از گُلزارِ وحدت بو بَری؟!
  • وحدت اندر وحدت است این مثنوی***از سَمَک رو تا سِماک، ای معنویّ1
  • در بیانِ آنکه اختلافْ در صورتِ روش است نه در حقیقت

  • زین نَمَط، زین نوع، دَه طومار و دو***بر نوشت آن دینِ عیسیٰ را عَدو2
  • او ز یکرنگیّ عیسیٰ بو نداشت***و‌ز مزاجِ خُمِّ عیسیٰ خو نداشت‌3
  • جامۀ صد رنگ از آن خُمِّ صفا***ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا4
  • نیست یکرنگی کزو خیزد مَلال***بَل مثالِ ماهی و آبِ ز‌ُلال‌
  • گرچه در خشکی هزاران رنگ‌هاست***ماهیان را با یُبوسَت جنگ‌هاست5
  • کیست ماهی؟ چیست دریا در مَثَل؟***تا بدان مانَد خدا عَزَّ و جَلّ‌؟!
  • صد هزاران بَحر و ماهی در وجود***سَجده آرد پیشِ آن دریای جود6
  • چند بارانِ عطا باران بُده***تا بدانْ آن بحرْ دُرّ‌اَفشان شده!7
  • چند خورشیدِ کَرَم افروخته***تا که ابر و بحرْ جود آموخته‌!8
  • 🔹 چند خورشیدِ کَرم تابان بُده***تا بدانْ آن ذرّه سرگردان شده!
  • پرتوِ ذاتش زده بر ماء و طین***تا شده دانه‌پذیرنده‌‌ زمین9
  • خاکْ امین و هر‌چه در وی کاشتی***بی‌خیانت جنسِ آن برداشتی‌
    1. سَمَک: ماهی. سِماک: نام ستاره‌ای. (از زمین کثرت برآ و در آسمان وحدت سیر کن). معنویّ: اهل معنا.
    2. نمط: شیوه. گونه.
    3. و‌ز مِزاج ... : با رنگ‌وبوی سرشت وحدت‌گرای عیسیٰ آشنایی نداشت.
    4. خُمّ صفا: صفای باطنی انسان کامل. ضیاء: نور.
    5. یبوست: خشکی.
    6. دریای جود: دریای کَرَم حضرت حق.
    7. باران عطا: فیضِ وجود. باران بُده: باریده است. بحر: دریا.
    8. افروخته: تابانده است.
    9. طین: گل. تا شده ... : تا زمین پذیرندۀ دانه شده است.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

62
  • این امانت ز‌آن عنایت یافته‌ست***کآفتابِ عدلْ بر وی تافته‌ست‌
  • تا نشانِ حق نیارد نوبهار***خاکْ سِرّها را نسازد آشکار
  • آن جوادی که جَمادی را بداد***این هنرها، وین امانت، وین سَداد1
  • 🔹 آن جَماد از لطفْ چون جان می‌شود***زَمهَریر از قهرْ پنهان می‌شود2
  • 🔹 آن ‌جمادی گشت از فضلش لطیف***کُلُّ شَی‌ءٍ مِن ظَریفٍ هو ظَریف3
  • هر جمادی را کُند فضلش خَبیر***عاقلان را کرده قهرِ او ضَریر4
  • جان و دل را طاقتِ این جوش نیست***با که گویم؟ در جهان یک گوش نیست‌5
  • هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت***هر کجا سنگی بُد، از وی یَشم گشت‌6
  • کیمیاسازی‌ست، چه بْوَد کیمیا؟!***معجزه‌بخشی‌ست، چه بْوَد سیمیا؟!7
  • این ثَنا گفتن ز من، ترکِ ثناست***کاین دلیلِ هستی و، هستی خطاست‌
  • پیشِ هستِ او بباید نیست بود***چیست هستی پیشِ او؟ کور و کبود8
  • گر نبودی کور، از او بُگداختی***گرمیِ خورشید را بشْناختی9
  • ور نبودی او کبود از تَعزیَت***کی فِسُردی همچو یخْ این ناحیَت؟!10
    1. آن جمادی را ... : آن خدایی که به موجودات بی‌جان این هنرها را عطا نمود. سَداد: استواری (قوام وجودی).
    2. چون: 1) مانند، 2) به این علّت که. زَمهَریر: سَردی و بی‌جانی. قَهر: قدرت و سیطرۀ حق.
    3. کلُّ شَیءٍ ... : هر آنچه از خداوندِ لطیف صادر می‌شود، آن‌هم لطیف و ظریف است.
    4.  طبع کلاله خاور: غافلان را کرده.
      فضل او جماد را آگاهی می‌دهد و قَهرَش عاقلان را نابینا می‌کند. خبیر: آگاه. ضریر: نابینا.
    5. جوش: جوشش و فورانِ (اسرار الهی).
    6. یَشم: سنگی قیمتی.
    7. کیمیا: اکسیر، علم شیمی. سیمیا: جادوگری.
    8. کور و کبود: بی‌جلوه و ‌فروغ.
    9. اگر کور نبود از دیدن خورشید حقیقت می‌سوخت و فانی می‌شد.
    10. تعزیت: غم. فِسُردن: سرد و بی‌جان بودن. (و اگر از غم دوری یار تیره‌وتار نیست، پس چرا همچون یخ سرد و بی‌جان است؟)

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

63
  • بیانِ خسارتِ وزیر در این خُدعه و مکر

  • 🔹 همچو شه، نادان و غافل بُد وزیر***پنجه می‌زد با قدیمِ ناگزیر1
  • ناگزیرِ جملگان، حَیِّ قَدیر***لا یَزال و لَمْ یَزَلْ فردِ بَصیر2
  • با چنان قادرْ خدایی کز عَدَم***صد چو عالَمْ هست گرداند به دَم‌
  • صد چو عالَم در نظر پیدا کند***چون‌که چشمت را به ‌خود بینا کند
  • گر جهانْ پیشت بزرگ و بی‌بُنی‌ست***پیشِ قُدرتْ ذرّه‌ای می‌دان که نیست‌3
  • این جهانْ خود حَبسِ جان‌های شماست***هین دوید آن سو که صحرای شماست4
  • این جهانْ محدود و، آنْ خود بی‌حد است***نقش و صورتْ پیشِ آن معنا سَد است‌5
  • صد هزاران نیزۀ فرعون را***در‌شکست از موسِی‌ای با یک عصا
  • صد هزاران طبِّ جالینوس بود***پیشِ عیسیٰ و دَمش افسوس بود6
  • صد هزاران دفترِ اشعار بود***پیشِ حرفِ اُمّیّ‌ای آن عار بود7
  • با چنان غالبْ خداوندی، کسی***چون نمیرد، گر نباشد او خَسی؟!8
  • بس دلِ چون کوه را انگیخت او***مرغِ زیرک با دو پا آویخت او
  • فهم و خاطر تیز کردن نیست راه***جز شکسته می‌نَگیرد فضلِ شاه9
    1. قدیم ناگزیر: خداوند قدیم و ضروری.
    2. ناگزیر جملگان: آن که همگان ضرورتاً محتاج او هستند. لایَزال و لَم یزل فرد بصیر: ازلی و ابدی و بی‌همتا و بینا.
    3. بی‌بُن: بی‌حدّ و نامتناهی. قدرت: قدرت مطلق حقّ.
    4. صحرا: (عالم بی‌حدّ).
    5. سد: مانع و حجاب.
    6. افسوس: طنز و بازی.
    7. تصحیح‌شده بر‌اساس نسخۀ قونیه. میرخانی: حرف اُمّیّی‌اش عار بود.
      آن اشعار پیش حرف یک شخص اُمّیّ (رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم) ننگ بود.
    8. خَس: خار و خاشاکی بی‌مقدار.
    9. شکسته: دل‌شکسته و متواضع.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

64
  • ای بسا گنج آکَنانِ کُنجکاو***کآن خیال‌اندیش را شد ریشْ‌گاو1
  • گاوْ که ‌بْوَد تا تو ریشِ او شوی؟!***خاکْ چه‌ بْوَد تا حَشیشِ او شوی؟‌!2
  • 🔹 زرّ و نقره چیست تا مَفتون شوی؟!***چیست صورت تا چنین مجنون شوی؟!3
  • 🔹 این سرا و باغِ تو زندانِ توست***مُلک و مالِ تو بلای جان توست
  • 🔹 آن جماعت را که ایزد مَسخ کرد***آیتِ تصویرشان را نَسخ کرد4
  • چون زنی از کارِ بَد شد روی‌زرد***مسخ کرد او را خدا و زُهره کرد
  • عَورتی را زهره‌کردن مَسخ بود***خاک و گِل گشتن چه باشد ای عَنود؟!5
  • روح می‌بُردت سوی چرخِ برین***سوی آب و گِل شدی در أسفَلین6
  • خویشتن را مسخ کردی زین سُفول***ز‌آن وجودی که بُد آن رَشکِ عقول‌7
  • پس بَتر زین مسخ کردن چون بوَد؟!***پیشِ آن مسخْ این به‌غایت دون بوَد
  • اسبِ همّت سوی آخور تاختی***آدمِ مسجود را نشناختی
  • آخِر آدم زاده‌ای ای ناخَلَف***چند پنداری تو پستی را شرف؟‌!
  • چند گویی: «من بگیرم عالَمی***این جهان را پُر کنم از خود همی»؟!
  • گر جهان پُر برف گردد سر به سر***تابِ خور بُگدازدش از یک نظر8
  • وِزرِ او و وِزرِ چون او صد هزار***نیست گرداند خدا از یک شَرار9
  • عینِ آن تخییل را حکمت کند***عینِ آن زهراب را شربت کند10
    1. گنجْ‌آکَندن: انباشته کردن گنج. ریشْ‌گاو، ریشِ‌گاو: احمق.
    2. حشیش: علف و گیاه.
    3. مفتون: واله و شیدا.
    4. آیتِ تصویرشان ... : صورت انسانی سابقشان را که آیه و ظهوری از حق بود، نسخ کرد و باطل نمود.
    5. عورت: زن. عَنود: معاند.
    6. اَسفلین: پست‌ترین عوالم.
    7. زین سُفول: به‌خاطر این فرومایگی‌ (و توجه به دنیا). بُد رَشک عقول: مورد حسرت و غبطۀ ملائکه و مجرّدات بود.
    8. تاب خور: پرتو خورشید.
    9. نسخۀ قونیه: وزر او و صد وزیر و صد هزار.
      وِزر: بار گران و آثار مکر و حیلۀ وزیر.
    10. تخییل: خیالات فاسده.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

65
  • 🔹 در خرابیْ گنج‌ها پنهان کند***خار را گُل، جسم‌ها را جان کند
  • آن گمان‌انگیز را سازد یقین***مِهرها انگیزد از اسبابِ کین1
  • پرورَد در آتشْ ابراهیم را***ایمنیِّ روح سازد بیم را
  • از سبب‌سازیش من سودایی‌ام***و‌ز سبب‌سوزیش سوفسطایی‌ام‌2
  • 🔹 در سبب‌سازیش سرگردان شدم***در سبب‌سوزیش هم حیران شدم
  • مکر‌کردنِ وزیر و در خلوت نشستن و شور افکندن در قوم‌

  • 🔹 چون وزیرِ ماکِرِ بَداعتقاد***دینِ عیسیٰ را بدل کرد از فساد3
  • مکرِ دیگرْ آن وزیر از خود ببست***وعظ را بُگذاشت، در خلوت نشست‌
  • در مُریدان در‌فِکند از شوقْ سوز***بود در خلوتْ چهلْ پنجاه روز
  • خلقْ دیوانه شدند از شوقِ او***از فراقِ حال و قال و ذوقِ او
  • لابه و زاری همی کردند و او***از ریاضت گشته در خلوت دو تو4
  • گفته ایشان: «بی‌تو ما را نیست نور***بی‌عصاکِش چون بوَد احوالِ کور؟!
  • از سرِ اِکرام و از بهرِ خدا***بیش از این ما را مکُن از خود جدا
  • ما چو طفلانیم و ما را دایهْ تو***بر سرِ ما گستران آن سایهْ تو»
  • گفت: «جانم از مُحِبّان دور نیست***لیک بیرون آمدن دستور نیست‌»
  • آن امیران در شَفاعت آمدند***و‌آن مُریدان در ضَراعت آمدند:5
    1. آن گمان‌انگیز ... : از اسباب گمان، یقین حاصل می‌کند.
    2. نسخۀ قونیه:
      از سبب‌سوزیش من سودایی‌ام *** در خیالاتش چو سوفسطایی‌ام.
      از کیفیت اداره عالم بر اساس نظام دقیق اسباب و مسبَّبات دچار جنون شدم. و نیز آن‌گونه که خداوند اسباب ظاهری را عاطل و باطل می‌سازد مرا سوفسطایی می‌کند که این اسباب را وهم و خیالی بیش نبینم.
    3. ماکر: مکر‌کننده، حیله‌گر.
    4. دوتو: لاغر و خمیده.
    5. نسخۀ قونیه: مریدان در شناعت آمدند (سرزنش خودشان).ضراعت: تضرّع، زاری.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

66
  • «کاین چه بدبختی‌ست ما را ای کریم؟***از دل و دین مانده ما بی‌تو یتیم‌
  • تو بهانه می‌کنی و ما ز درد***می‌زنیم از سوزِ دلْ دَم‌های سرد
  • ما به گفتارِ خوشَت خو کرده‌ایم***ما ز شیرِ حکمتِ تو خورده‌ایم‌
  • اَللَه اَللَه، این جفا با ما مکُن***لطف کن، امروز را فردا مکن‌
  • می‌دهد دل مر تو را کاین بی‌دلان***بی‌تو گردند آخر از بی‌حاصلان؟‌!
  • جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند***آب را بگشا، ز جو بردار بند
  • ای که چون تو در زمانه نیست کس***اَللَه اَللَه، خَلق را فریاد رَس»
  • دفع کردن وزیرْ مُریدان و اَتباعِ خود را

  • گفت: «هان، ای سُخرگانِ گفت و‌گو***وَعظ و گفتارِ زبان و گوش جو
  • پنبه اندر گوشِ حسِّ دون کنید***بندِ حسّ از چشمِ خود بیرون کنید»
  • ----------

  • پنبۀ آن گوشِ سِرّ، گوشِ سَر است***تا نگردد این کَر، آن باطنْ کَر است
  • بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرَت شَوید***تا خطابِ ﴿اِرجِعي﴾ را بشنوید1
  • تا به گفت و‌گویِ بیداری دَری***تو ز گفتِ خوابْ کی بویی بَری؟!‌2
  • سیرِ بیرونی‌ست فعل و قولِ ما***سیرِ باطن هست بالای سَما3
  • حِسْ خشکی دید، کز خشکی بزاد***موسیِ جانْ پای در دریا نهاد4
  • سیرِ جسمِ خشک بر خشکی فتاد***سیرِ جانْ پا در دلِ دریا نهاد
    1.  سوره الفجر، آیه 27 و 28؛ ﴿ای نفسِ به آرامش رسیده *** به‌سوی پروردگارت بازگرد درحالی‌که تو از او راضی هستی و او هم از تو﴾.
    2. تا وقتی‌که گرفتار در گفتگوی عالم بیداری دنیا هستی... .
    3. سَما: آسمان.
    4. حواسّ ظاهری چون ذاتاً از طراوت عالم حقیقت دور است، فقط خشکی عالم مادّه را می‌بیند و ادراکی از آن عالم ندارد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

67
  • چون‌که عُمر اندر رهِ خشکی گذشت***گاه کوه و گاه صحرا گاه دشت1
  • آبِ حیوان را کجا خواهی تو یافت؟!***موجِ دریا را کجا خواهی شکافت‌؟!
  • موجِ خاکی، فهم و وهم و فکرِ ماست***موجِ آبی، صَحو و سُکر است و فَناست2
  • تا در این فکری، از آن سُکری تو دور***تا از این مستی، از آن جامی نَفور3
  • گفت و‌گوی ظاهر آمد چون غبار***مدّتی خاموش کن، هین هوش دار4
  • مکرّر کردن مُریدان که: «خلوت را بشکن‌»

  • جمله گفتند: «ای حکیمِ رخنه‌جو***این فریب و این جَفا با ما مگو
  • 🔹 ما اسیرانیم، تا کی زین فریب؟!***بی‌دل و جانیم، چندین این عِتیب؟!5
  • 🔹 چون پذیرفتی تو ما را ز ابْتدا***مرحمت کن همچنین تا انتها
  • 🔹 ضعف و عجز و فقرِ ما دانسته‌ای***دردِ ما را هم دوا دانسته‌ای
  • چارپا را قدرِ طاقتْ بار نِه***بر ضعیفان قَدرِ قوّتْ کار نِه‌
  • دانۀ هر مرغْ اندازه‌یْ وی است***طعمۀ هر مرغ، انجیری کی است‌؟!
  • طفل را گر نان دهی بر جای شیر***طفلِ مسکین را از آن نانْ مُرده گیر
  • چون‌که دندان‌ها بر‌آرَد بعد از آن***هم به خود گردد دلش جویای نان‌
  • مرغِ پَر‌نارُسته چون پَرّان شود***لقمۀ هر گربۀ دَرّان شود
    1. نسخۀ قونیه: گاه کوه و گاه دریا.
    2. نسخۀ قونیه: مَحو و سُکر
      صَحو و سُکر و فَنا: بیداری و مستی و نیستی (از اصطلاحات عرفانی در بیان حالات سالکان إلَی اللٰه).
    3.  ن، نسخۀ قاهره، نسخۀ قسطنطنیه: جامی تو کور.
      سُکر: مستی. نَفور: رَمَنده و گریزان.
    4. نسخۀ قونیه: خاموش خو کن، هوش‌دار
    5. عتیب: عتاب، سرزنش.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

68
  • چون بر‌آرَد پَر، بپرّد او به خَود***بی‌تکلّف، بی‌صَفیرِ نیک و بد1
  • دیو را نُطقِ تو خامُش می‌کند***گوشِ ما را گفتِ تو هُش می‌کند2
  • گوشِ ما هوش است؛ چون گویا تویی***خشکِ ما بَحر است؛ چون دریا تویی
  • با تو ما را خاکْ بهتر از فلک***ای سِماک از تو منوَّر تا سَمَک‌3
  • بی‌تو ما را بر فلکْ تاریکی است***با تو -ای مَه- این زمینْ تاری کی است‌؟!4
  • 🔹 با مهِ رویِ تو شبْ تاری کی است؟!***روز را بی نورِ تو تاریکی است
  • 🔹 با تو بر خاک از فلک بُردیم دست***بر سَما ما بی‌تو چون خاکیم پست»
  • ----------

  • صورتِ رَفعت بوَد افلاک را***معنیِ رَفعتْ روانِ پاک را
  • صورتِ رفعت برای جسم‌هاست***جسم‌ها در پیشِ معنا اسم‌هاست‌
  • ----------

  • 🔹 «اَللَه اَللَه یک نظر بر ما فِکَن***لا تُقَنِّطْنا، فَقَد طالَ الْحَزَن»5
  • جواب گفتنِ وزیر که: «خلوت را نمی‌شکنم‌»

  • گفت: «حجّت‌های خود کوتَه کنید***پند را در جان و در دلْ ره کنید
  • گر امینم، متّهَم نبو‌َد امین***گر بگویم آسمان را من زمین‌
    1. برآرَد پَر: (سالک رشد یابد). بی‌تکلّف ... : با ارادۀ خود و بدون آواز خوب و بد (تشویق و تنبیه) به پرواز درمی‌آید.
    2. دیو: (شیطان و نفس اماره). نُطق:‌ سخن. هُش: هشیار.
    3. سِماک: نام ستاره‌ای. سَمَک: ماهی.
    4. تاری: تاریک.
    5. لا تُقَنِّطنا ... : ما را نا امید مکن که اندوه طولانی گشته است.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

69
  • گر کمالم، با کمال انکار چیست؟!***ور نی‌ام، این زحمت و آزار چیست‌؟!
  • من نخواهم شد از این خلوت بُرون***ز‌آنکه مشغولم به احوالِ درون‌»
  • اعتراض کردنِ مُریدان بر خلوت وزیرْ بار دیگر

  • جمله گفتند: «ای وزیر، انکار نیست***گفتِ ما چون گفتۀ اَغیار نیست1
  • اشکِ دیدَه ست از فراقِ تو دَوان***آه آه است از میانِ جانْ روان‌
  • طفل با دایه نَاِستیزد وَلیک***گریَد او، گرچه نه بد داند نه نیک»2
  • ----------

  • ما چو چنگیم و تو زَخمه می‌زنی***زاری از ما نی، تو زاری می‌کنی3
  • ما چو ناییم و، نوا در ما ز توست***ما چو کوهیم و، صَدا در ما ز توست4
  • ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات***بُرد و ماتِ ما ز توست ای خوش‌صفات‌
  • ما که باشیم -ای تو ما را جانِ جان-***تا که ما باشیم با تو در میان؟‌!
  • ما عدم‌هاییم و هستی‌های ما***تو وجودِ مُطلَقی، فانی‌نما5
  • ما همه شیران، ولی شیرِ عَلَم***حمله‌مان از باد باشد دم به‌ دم6
  • حمله‌مان پیدا و، ناپیداست باد***جان فدای آن که ناپیداست باد7
  • بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست***هستیِ ما جمله از ایجادِ توست‌
  • لذّتِ هستی نمودی نیست را***عاشقِ خود کرده بودی نیست را
  • لذّتِ اِنعامِ خود را وا مَگیر***نُقل و باده و جامِ خود را وا مگیر
    1. أغیار: بیگانگان.
    2. نَاِستیزد: ستیزه و دشمنی نکند.
    3. چنگ: نامِ سازی مشهور. زخمه زدن: نواختن ساز.
    4. صَدا: انعکاس صوت، پژواک.
    5.  بعضی شروح: و هستی‌ها نما.
    6. شیرِ عَلَم: نقش شیر روی پرچم.
    7. نسخۀ قونیه: آن که ناپیداست هرگز گم مباد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

70
  • ور بگیری کیت جست و جو کند؟!***نقش با نقّاشْ چون نیرو کند؟!1
  • منْگر اندر ما، مکُن در ما نظر***اندر اِکرام و سَخای خود نگر
  • ما نبودیم و تقاضامان نبود***لطفِ تو ناگفتۀ ما می‌شنود
  • نقش باشد پیشِ نقّاش و قلم***عاجز و بسته، چو کودک در شکم‌
  • پیشِ قدرت، خلقِ جمله‌یْ بارگَه***عاجزان، چون پیشِ سوزنْ کارگه2
  • گاه نقشِ دیو و گه آدم کُند***گاه نقشِ شادی و گه غم کُند3
  • دستْ نی، تا دست جُنباند به دفع***نطقْ نی، تا دَم زند از ضَرّ و نفع4
  • تو ز قرآن باز خوان تفسیرِ بَیت***گفت ایزد: ﴿مَا رَمَيتَ إذْ رَمَيت﴾5
  • گر بپرّانیم تیر، آن کِی ز ماست؟!***ما کمان و تیر‌اندازش خداست‌
  • این نه جبر، این معنیِ جبّاری است***ذکرِ جبّاری برای زاری است6
  • زاریِ ما شد دلیلِ اِضطرار***خِجلت ما شد دلیلِ اختیار7
  • گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟***وین دریغ و خجلت و آز‌َرم چیست‌؟8
  • زجرِ استادان به شاگردان چراست؟***خاطر از تدبیرها گَردان چراست؟‌
  • ور تو گویی: «غافل است از جبرِ او***ماهِ حق پنهان شد اندر ابرِ او»9
  • هست این را خوش جواب اَر بشنوی***بگذری از کفر و بر دین بِگرَوی:‌
    1. کیت (کی‌ات): چه کسی تو را.
    2.  *** پیش قدرت... : همۀ مخلوقات بارگاه الٰهی در برابر قدرتش همچون پارچه در برابر سوزن، عاجزند. کارگاه: (پارچه و قالی).
    3. نسخۀ قونیه: نقشش دیو. نقشش شادی.
    4. دفع: دفاع. نطق: زبان و گفتار. ضَرّ و نفع: زیان و سود.
    5.  سوره الأنفال آیه 17؛ ﴿(اى پيامبر) آن زمان كه تو تير انداختى، تو تير نينداختى، وليكن خداوند تير انداخته است‌﴾.
    6. جبر: مذهبی باطل که قائل است بنده هیچ قدرت و اختیاری در اعمال خویش ندارد و خداوند بندگان را مجبور بر کارها می‌کند. جبّاریّ: قادر و قاهر بودن مطلق خداوند (به‌گونه‌ای که اختیار بندگان نیز خارج از حیطۀ‌ قدرت او نیست.)
    7. دلیل اضطرار: اینکه بندگان از حیطۀ قدرت خداوند خارج نیستید (در ردّ قائلین به تفویض که بندگان را مختار مطلق می‌دانند). دلیل اختیار: (در ردّ قائلین به جبر که بندگان را مجبور مطلق می‌دانند.)
    8. آزَرم: شرم و حیا.
    9. نسخۀ قونیه:
      ور تو گویی: «غافل است از جبرْ او *** ماهِ حق پنهان کند در ابرْ رو»
      غافل است ... : شرم و حیا و توبیخ‌ها به‌خاطر غفلت از جبر مطلق خداوند است که باعث شده حقیقت جبر خداوند مانند ماه که پشت ابر می‌رود در پس اعمال مخلوقات مخفی شود.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

71
  • حسرت و زاری که در بیماری است***وقتِ بیماری همه بیداری است‌
  • آن زمان که می‌شوی بیمارْ تو***می‌کُنی از جُرمْ استغفارْ تو
  • می‌نماید بر تو زشتیِّ گُنه***می‌کُنی نیّت که باز آیم به ره‌
  • عهد و پیمان می‌کُنی که بعد از این***جز که طاعت نبوَدم کاری گُزین‌
  • پس یقین گشت آنکه بیماری تو را***می‌ببخشد هوش و بیداری تو را
  • پس بدان این اصل را ای اصل‌جو***هر که را دَرد است، او بُرده‌ست بو
  • هر که او بیدار‌تر، پُر درد‌تر***هر که او آگاه‌تر، رُخ‌زردتر
  • گر ز جبرش آگَهی، زاریت کو؟!***جنبشِ زنجیرِ جبّاریت کو؟!1
  • بسته در زنجیرْ شادی چون کند؟!***چوبِ اِشکسته عِمادی چون کند؟!2
  • کی اسیرِ حبسْ آزادی کند؟!***کی گرفتارِ بلا شادی کند؟!
  • ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند***بر تو سرهنگانِ شه بنشسته‌اند
  • پس تو سرهنگی مکن با عاجزان***ز‌آنکه نبوَد طبع و خوی عاجزْ آن3
  • چون تو جبرِ او نمی‌بینی، مگو***ور همی بینی، نشانِ دید کو؟!
  • در هر آن کاری که میل استَت بدان***قدرتِ خود را همی بینی عیان‌
  • در هر آن کاری که میلت نیست و خواست***اندر آن جبریّ شوی: «کاین از خداست»
  • انبیا در کارِ دنیا جبری‌اند***کافران در کارِ عُقبیٰ جبری‌اند
  • انبیا را کارِ عقبیٰ اختیار***کافران را کارِ دنیا اختیار
  • ز‌آنکه هر مرغی به‌سوی جنسِ خویش***می‌پَرَد او در پس و جانْ پیش پیش‌
  • کافران چون جنسِ سِجّین آمدند***سِجنِ دنیا را خوش‌آیین آمدند4
  • انبیا چون جنسِ عِلّیّین بُدَند***سوی علّیّین به جان و دل شدند5
  • 🔹 ای خدا، بنما تو جان را آن مقام***کاندر او بی‌حرف می‌رویَد کلام
    1. نسخۀ قونیه: بینش زنجیر جبّاریت.
    2. عمادی ... : چگونه از پایه و ستون بودن از خود نشان دهد؟
    3. سرهنگی مکن: سروری و زورگویی نکن.
    4. سجّین: آتش دوزخ. سِجن: زندان. خوش‌آیین آمدند: دنیا را روشی نیکو برای خود پسندیده و برگزیدند.
    5. عِلّیّین: مراتب عالیه ملکوت و قرب به پروردگار.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

72
  • این سخن پایان ندارد لیک ما***باز گوییم آن تمامی قصّه را
  • نومید کردنِ وزیرْ مُریدانِ خود را از نقضِ خلوتِ خود

  • آن وزیر از اندرون آواز داد:***«کِای مریدان، از من این معلوم باد
  • که مرا عیسیٰ چنین پیغام کرد***کز همه یاران و خویشان باش فرد
  • روی بر دیوار کن، تنها نشین***و‌ز وجودِ خویش هم خلوت گزین‌
  • بعد از این، دستوریِ گفتار نیست***بعد از این، باگفت و‌گویم کار نیست‌
  • اَلوِداع ای دوستان، من مُرده‌ام***رَخت بر چارُم فلک بَر‌بُرده‌ام‌
  • تا به زیرِ چرخِ ناری چون حَطَب***من نسوزم در عَنا و در عَطَب1
  • پهلوی عیسیٰ نِشینم بعد از این***بر فرازِ آسمانِ چارُمین‌»
  • فریفتن وزیرْ امیران را هر یک به نوعی و طریقی

  • و‌آنگهانی آن امیران را بخوانْد***یک به ‌یک، تنها به هر یک حرف راند
  • گفت هر یک را: «به دینِ عیسَوی***نائبِ حقّ و خلیفه‌یْ من تویی‌
  • و‌آن امیرانِ دگر، اَتباعِ تو***کرد عیسیٰ جمله را اَشیاعِ تو2
  • هر امیری کاو کِشد گردن، بگیر***یا بکُش یا خود همی دارش اسیر
  • لیک تا من زنده‌ام، این را مگو***تا نمیرم، این ریاست را مجو
  • تا نمیرم من، تو این پیدا مکُن***دعویِ شاهیّ و اِستیلا مکُن‌
  • اینک این طومار و احکامِ مسیح***یک به ‌یک بر‌خوانْ تو بر اُمّتْ فَصیح‌»
  • هر امیری را چنین گفتْ او جدا:***«نیست نائبْ جز تو در دینِ خدا»
    1. من می‌روم تا در این دنیای دون، مانند هیزم در رنج و درد نسوزم.
    2. اَتباع و اَشیاع: پیروان.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

73
  • هر یکی را کرد اندر سِرْ عزیز***هر‌چه آن را گفت، این را گفت نیز1
  • هر یکی را او یکی طومار داد***هر یکی ضدِّ دگر بُد، اَلمُراد
  • 🔹 ضدّ همدیگر ز پایان تا به سَر***شرح دادَه‌سْتم من این را ای پسر2
  • جملگی طومارها بُد مختلف***همچو شکلِ حرف‌ها یا تا الف‌
  • حکمِ این طومارْ ضدِّ حکمِ آن***پیش از این کردیم این ضدّ را بیان‌
  • کُشتن وزیرْ خود را در خلوت از مُریدان

  • بعد از آن، چل روزِ دیگر در ببَست***خویش کُشت و از وجودِ خود بِرَست‌
  • چون‌که خلق از مرگِ او آگاه شد***بر سرِ گورش، قیامتگاه شد
  • خلق چندان جمع شد بر گورِ او***موکَنان، جامه‌دَران در شورِ او
  • کآن عدد را هم خدا داند شمرد***از عرب، و‌ز تُرک، و‌ز رومیّ و کُرد
  • خاکِ او کردند بر سرهای خویش***دردِ او دیدند درمان‌های خویش‌
  • آن خلائق بر سرِ گورش مَهی***کرده خون را از دو چشمِ خود رَهی3
  • جمله از دردِ فراقش در فَغان***هم شَهان و هم کِهان و هم مِهان4
  • بعدِ ماهی، خلق گفتند: «ای مِهان***از امیران کیست بر جایش نشان‌؟
  • تا به‌جای او شناسیمَش امام***تا که کارِ ما از او گردد تمام‌
  • سَر همه بر اختیارِ او نهیم***دست بر دامان و دست او دهیم
  • چون‌که شد خورشید و، ما را کرد داغ***چاره نبو‌َد بر مُقامش از چراغ‌5
    1. اندر سر: پنهانی.
    2. الحاقی از طبع کلاله خاور.
    3. مَهی: به‌مدت یک ماه. رَهی:‌ جاری و روان.
    4. کِهان و مِهان: کوچک و بزرگ (همۀ مردم).
    5. مُقام: جایگاه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

74
  • چون‌که شد از پیشِ دیده روی یار***نائبی باید از او مان یادگار
  • 🔹 چون‌که گل بُگذشت و گلشن شد خراب***بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب»1
  • ----------

  • چون خدا اَندر نیاید در عیان***نائبِ حقّند این پیغمبران‌
  • نی، غلط گفتم؛ که نائب با مَنوب***گر دو پنداری، قَبیح آید، نه خوب‌2
  • نی، دو باشد تا تویی صورت‌پرست***پیش او یک گشت کز صورت بِرَست3
  • چون به صورت بنْگری، چشمت دو است***تو به نورش در نگر، کآن یکتو است4
  • 🔹 لاجَرم چون بر یکی افتد بَصر***آن، یکی باشد، دو ناید در نظر5
  • نورِ هر دو چشمْ نتْوان فرق کرد***چون‌که بر نورش نظر انداخت مَرد
  • بیانِ آنکه جملۀ پیغمبرانْ حقّند، که: ﴿لا نُفَرِّقُ بَينَ أحَدٍ مِن رُسُلِه﴾6

  • ده چراغ اَر حاضر آری در مکان***هر یکی باشد به صورتْ غیرِ آن‌
  • فرق نتْوان کرد نورِ هر یکی***چون به نورش روی آری بی‌شکی‌
  • 🔹 اُطلُبِ المَعنیٰ مِنَ الفُرقانْ وَ قُل:***«لا نُفَرِّقْ بَینَ آحادِ الرُّسُل»7
  • گر تو صد سیب و صد آبی بِشمُری***صد نماند، یک شود چون بِفشُری‌8
  • در معانی، قسمت و اَعداد نیست***در معانی، تجزیه و اَفراد نیست‌
    1. الحاقی از نسخۀ قونیه.
    2. مَنوب: آن‌کس که دیگری نائب او باشد.
    3. کز صورت برَست: آن کسی که از صورت رهایی یافت.
    4. یکتو: یکتا
    5. بَصَر: نظر و نگاه.
    6.  سوره البقره، آیه 285؛ ﴿ما بین احدی از فرستادگان خدا فرقی نمی‌گذاریم﴾.
    7. حقیقت معنا را از قرآن که فاصل بین حق و باطل است جویا شو، و به تبعیت از آن بگو: ﴿بین فرستادگان خدا فرقی نمی‌گذاریم﴾.
    8. آبی: بِه (میوه).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

75
  • اتّحادِ یار با یاران خوش است***پای معنا گیر، صورت سرکش است1
  • صورتِ سرکشْ گدازان کن به رنج***تا ببینی زیرِ آن، وحدت چو گنج‌2
  • ور تو نَگْدازی، عنایت‌های او***خود گدازد، ای دلم مولایِ او3
  • او نماید هم به دل‌ها خویش را***او بدوزد خرقۀ درویش را4
  • مُنبسِط بودیم و یک گوهر همه***بی‌سر و بی‌پا بُدیم آن سَر همه5
  • یک گهر بودیم همچون آفتاب***بی‌گِره بودیم و صافی همچو آب‌
  • چون به صورت آمد آن نور سَرِه***شد عدد چون سایه‌های کُنگره‌6
  • کنگره ویران کنید از منجنیق***تا رَود فرق از میانِ این فریق‌7
    1. صورت ... : توجّه به صورت‌ها (به‌خاطر تفاوت‌ها) تفرقه‌افکن و مانع وحدت و یکرنگی است.
    2. رنج: ریاضت و مجاهده.
    3. مولای او: بندۀ او.
    4. بدوزد ... : دلِ شرحه‌شرحه از فراق سالک را به وصال، التیام می‌بخشد.
    5. نسخۀ قونیه: یک جوهر همه.
    6. سَره: خالص و پاک. کنگره: شکل‌ها و برجستگی‌های خاصّ بالای دیوارها و قلعه‌ها.
    7. از منجنیق: با منجنیق. فریق: گروه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

76
  • در بیانِ آنکه انبیا علیهم السّلام را گفتند: «کَلِّمُوا النّاسَ عَلیٰ قَدرِ عُقولِهِم»؛1 زیرا که آنچه ندانند انکار کنند و ایشان را زیان دارد؛ قالَ علیه السّلام: «اُمِرنا أن ‌نُنَزِّلَ النّاسَ مَنازِلَهُم و نُکَلِّمَهم علىٰ قَدرِ عُقولِهم‌»2

  • شرحِ این را گفتمی من، از مِری***لیک ترسم تا نلغزد خاطری3
  • نکته‌ها چون تیغِ پولاد است تیز***گر نداری تو سپر، وا پس گریز
  • پیشِ این الماسْ بی‌اِسپَر مَیا***کز بُریدنْ تیغ را نبوَد حیا
  • زین سبب من تیغ کردم در غلاف***تا که کژ‌خوانی نخوانَد بر‌خلاف‌
  • منازعت کردن اُمَرا با یکدیگر‌

  • آمدیم اندر تمامی داستان***و‌ز وفاداریّ جمعِ راستان‌
  • کز پسِ آن پیشوا برخاستند***بر مُقامش نائبی می‌خواستند4
  • یک امیری ز‌آن امیران پیش رفت***پیشِ آن قومِ وفا ‌اندیش رفت‌
  • گفت: «اینک نائبِ آن مردْ من***نائبِ عیسیٰ منم اندر زَمَن‌
  • اینک این طومارْ بُرهانِ من است***کاین نیابت بعد از او آنِ من است»‌
    1. «با مردم به‌اندازه عقلشان سخن بگویید».
    2.  إحیاء العلوم، ج 1، ص 97؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله: «ما جماعت پیغمبران، مأمور گشته‌ایم که مردم را در جایگاه خاصّ آنها قرار دهیم و به‌اندازۀ عقلشان با ایشان سخن بگوییم».
    3. مِری: مراء: ستیزه و مقابله با دیگران. از مری ... : لیکن می‌ترسم که کسی به‌خاطر دانستن این مطالب، دچار لغزش شده و خود را در برابری و مقابلۀ با اولیا ببیند.
    4. مُقام: جایگاه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

77
  • آن امیرِ دیگر آمد از کمین***دعویِ او در خلافت بُد همین‌
  • از بغلْ او نیز طوماری نمود***تا برآمد هر دو را خشم و جُحود1
  • آن امیرانِ دگر، یک یک قطار***برکشیده تیغ‌های آبدار
  • هر یکی را تیغ و طوماری به دست***در هم ‌افتادند چون پیلانِ مست‌
  • 🔹 هر امیری داشت خیلِ بی‌کران***تیغ‌ها را برکشیدند آن زمان2
  • صد هزاران مردِ تَرسا کُشته شد***تا ز سرهای بریده پُشته شد3
  • خون روان شد همچو سیل از چپّ و راست***کوه کوه اندر هوا زین گَرد خاست‌
  • تخم‌های فتنه‌ها کاو کِشته بود***آفتِ سرهای ایشان گشته بود
  • ----------

  • جوْزها بشْکست و آن کآن مغز داشت***بعدِ کُشتنْ روحِ پاکِ نَغز داشت4
  • کشتن و مردن بر نقشِ تن است***چون انار و سیب را بشکستن است‌
  • آنچه شیرین است، آن شد یارِ دانگ***و‌آنچه پوسیده‌ست، نبوَد غیرِ بانگ‌5
  • 🔹 آنچه پر مغز است، چون مُشک است پاک***و‌آنچه پوسیده‌ست، نبوَد غیرِ خاک
  • آنچه با‌معناست خود پیدا شود***و‌آنچه بی‌معناست، خود رُسوا شود
  • ر‌و به معنا کوش ای صورت‌پرست***ز‌آنکه معنا بر تنِ صورتْ پَر است‌6
  • همنشینِ اهلِ معنا باش تا***هم عطا یابیّ و هم باشی فَتیٰ7
  • جانِ بی‌معنا در این تنْ بی‌خِلاف***هست همچون تیغِ چوبینْ در غِلاف
  • تا غلاف‌اندر بوَد، با قیمت است***چون برون شد، سوختن را آلت است8
    1. نمودن: نمایاندن و نشان دادن. جحود: انکار.
    2. خیل: سپاه.
    3. پشته: تپّه.
    4. جوز: گردو. نَغز: زیبا و لطیف.
    5. نسخۀ قونیه: نار دانگ (آب انار).
      یارِ دانگ: با ارزش.
    6. بر تن صورت، پَر است: بالِ پروازی برای این تن و صورت ظاهری می‌شود.
    7. فتیٰ: جوانمرد (کسی که از دل‌بستگی به دنیا و سلطۀ نفس آزاد گشته است).
    8. غلاف‌اَندر بوَد: داخل غلاف باشد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

78
  • تیغِ چوبین را مبَر در کارزار***بنْگر اوّل تا نگردد کارْ زار
  • گر بو‌َد چوبین، برو دیگر طلب***ور بوَد الماس، پیش آ با طَرَب1
  • تیغْ در زرّادخانه‌یْ اولیاست***دیدنِ ایشان شما را کیمیاست2
  • جمله دانایان همین گفته همین:***«هست دانا رَحمَةٌ لِلعالَمین‌»
  • گر اناری می‌خری، خندان بخر***تا دهد خنده ز دانه‌یْ او خبر
  • ای مبارک خنده‌اش کاو از دهان***می‌نماید دلْ چو دُرّ از دُرجِ جان3
  • 🔹 نارِ خندانْ باغ را خندان کند***صحبتِ مردانْت چون مردان کند4
  • نامبارکْ خندۀ آن لاله بود***کز دهانِ او سَوادِ دل نمود5
  • 🔹 یک زمانی صحبتی با اولیا***بهتر از صد ساله طاعت بی‌ریا
  • گر تو سنگِ خاره و مَرمَر بُوی***چون به صاحب‌دل رسی، گوهر شوی‌
  • مِهرِ پاکان در میانِ جان نشان***جان مده إلّا به مِهرِ دل‌خوشان‌
  • کوی نومیدی مرو، امّیدهاست***سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست‌
  • دلْ تو را در کوی اهلِ دل کِشد***تنْ تو را در حبسِ آب و گِل کشد
  • هین، غذای دلْ طلب از همدلی***رو بجوی اِقبال را از مُقبِلی6
  • 🔹 دستْ زن در ذیلِ صاحب‌دولتی***تا ز اِفضالش بیابی رَفعتی7
  • 🔹 صحبتِ صالح، تو را صالح کند***صحبتِ طالح، تو را طالح کند
    1. طَرَب: شادی و نشاط.
    2. زرّادخانه: اسلحه‌خانه.
    3. دُرج: صندوقچه جواهرات.
    4. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      نار خندان: انار خندان.
    5. سَواد: سیاهی، تاریکی.
    6. همدل: رفیق. اقبال: نیک‌بختیّ. مُقبِل: انسان نیک‌بخت.
    7. ذیل: دامن. صاحب‌دولت: (عارف). رفعت: شرف و بزرگی.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

79
  • نَعتِ تعظیمِ مصطفیٰ صلّی ال‍لهُ علیه و آله و سلّم که در انجیل بود ‌

  • بود در انجیل نامِ مصطفیٰ***آن سَرِ پیغمبران، بَحرِ صفا
  • بود ذکرِ حِلْیه‌ها و شکلِ او***بود ذکرِ غَزو و صَوم و أکلِ او1
  • طایفه‌یْ نصرانیان بهرِ ثواب***چون رسیدندی بدان نام و خطاب‌2
  • بوسه دادندی بر آن نامِ شریف***رو نهادندی بر آن وصفِ لطیف‌
  • اندر این فتنه که گفتم، آن گروه***ایمن از فتنه بُدند و از شکوه‌
  • ایمن از شرِّ امیران و وزیر***در پناه نامِ احمدْ مُستَجیر3
  • نسلِ ایشان نیز هم بسیار شد***نورِ احمدْ ناصر آمد یار شد4
  • و‌آن گروهِ دیگر از نصرانیان***نامِ احمد داشتندی مُستَهان5
  • مُستَهان و خوار گشتند از فِتَن***از وزیرِ شوم‌رأیِ شوم‌فَن‌
  • 🔹 مُستَهان و خوار گشتند آن فریق***گشته محروم از خود و شرطِ طریق
  • هم مُخَبَّط دینشان و حُکمشان***از پیِ طومارهای کَژ بَیان6
  • نام احمد چون چنین یاری کند***تا که نورش چون مددکاری کند؟!7
    1. حِلیه: زیور. غزو: جهاد. صوم: روزه. أکل: خوردن.
    2. خطاب: نام و لقب که در آن مدح باشد.
    3. مُستَجیر: پناهنده.
    4. ناصر: مددکار، یاور.
    5. داشتندی مُستَهان: خوار و سبک شمردند.
    6. مُخَبّط: آشفته و پریشان، فاسد و تباه. حکم: احکام دین.
    7. نسخۀ قونیه: چون نگهداری کند؟!

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

80
  • نام احمد چون حصاری شد حَصین***تا چه باشد ذاتِ آن روحُ‌ الأمین‌؟!1
  • حکایتِ پادشاهِ جُهودِ دیگر که در هلاکِ قومِ دینِ عیسیٰ علیه السّلام جَهد می‌نمود2

  • بعد از این خون‌ریزِ درمان‌ناپذیر***کاندر افتاد از بلای آن وزیر3
  • یک شهِ دیگر ز نسلِ آن جُهود***در هلاکِ قومِ عیسیٰ رو نُمود
  • گر خبر خواهی از این دیگر خروج***سوره برخوان: «وَ السَّما ذاتِ البُروج»‌4
  • سنّتِ بد کز شهِ اوّل بِزاد***این شهِ دیگرْ قدم بر وی نهاد
  • ----------

  • هر که او بنْهاد ناخوش‌سنّتی***سوی او نفرین روَد هر ساعتی‌
  • 🔹 ز‌آنکه هر‌چه این کُند ز‌آن‌گون ستم***زَ او‌ّلین جویَد خدا بی‌بیش وکم‌5
  • نیکُوان رفتند و سنّت‌ها بمانْد***و‌ز لَئیمانْ ظلم و لعنت‌ها بماند6
  • تا قیامت هر که جنسِ آن بُد، آن***در وجود آید، بوَد رویَش بِدان‌
  • رگ رگ است این آبِ شیرین و‌آبِ شور***در خلایق می‌رود تا نفخِ صور
  • نیکُوان را هست میراث از خوش‌آب***آن چه میراث است؟! ﴿أورَثنَا الْكتاب﴾7
  • شد نثارِ طالبانْ اَر بنگری***شعله‌ها از گوهرِ پیغمبریّ
  • شعله‌ها با گوهرانْ گَردان بوَد***شعله آن جانب روَد هم کآن بوَد
    1. حَصین: محکم و استوار. روح الأمین: (رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم).
    2. جَهد: تلاش و کوشش.
    3. خون‌ریز: (پادشاه جُهود).
    4.  سوره البروج، آیه 1؛ ﴿سوگند به آسمان که دارای برج‌ها (منازل دوازده‌گانه) است﴾.
    5. الحاقی از طبع کلاله خاور.
      ز اولین ... : خداوند پیشگامان بدعت‌گذار را بازخواست خواهد نمود. (مضمون بسیاری از روایات).
    6. لئیم: فرومایه، پست.
    7.  سوره الفاطر، آیه 32؛ ﴿سپس ما کتاب را به وراثت به بندگان برگزیدۀ خویش دادیم...﴾.
      نیکوان: (برگزیدگان و اولیای الهی). خوش‌آب: (آب حیات علم و اخلاق حمیده و افعال پسندیده).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

81
  • نورِ رُوزن گِردِ خانه می‌دود***ز‌آنکه خُور برجی به برجی می‌رود1
  • هر که را با اختری پیوستگی‌ست***مر وِرا با اخترِ خود هم‌تگی‌ست2
  • طالعش گر زُهره باشد، در طَرَب***میلِ کلّی دارد و عشق و طلب‌
  • ور بوَد مرّیخیِ خون‌ریزخو***جنگ و بُهتان و خصومت جویَد او
  • اَخترانند از وَرای اَختران***که‌احْتراق و نَحس نبوَد اندر آن3
  • سایران در آسمان‌های دگر***غیرِ این هفت آسمانِ مُشتَهر4
  • راسِخانْ در تابِ انوارِ خدا***نی به هم پیوسته نی از هم جدا5
  • هر که باشد طالعِ او ز‌آن نُجوم***نفْسِ او کفّار سوزد در رُجوم6
  • خشمِ مرّیخی نباشد خشمِ او***مُنقلِب‌رُو، غالب و مغلوب خو7
  • نورِ غالب، ایمن از کَسْف و غَسَق***در میانِ إصبَعَینِ نورِ حق8
  • حق فشانْد آن نور را بر جان‌ها***مُقبلان برداشته دامان‌ها9
  • و‌آن نثارِ نورْ هر کاو یافته***روی از غیرِ خدا برتافته‌
    1. خور: خورشید. بُرج: منازل خورشید در آسمان.
    2. هم‌تگ: رفیق و همراه.
    3. در ورای این ستارگان آسمان مادّی، ستارگانی (اولیای الهی) در آسمان ملکوت قرار دارند که احتراق (أفول و ناپدید شدن) و نُحوسَت (شومی و نامبارکی) در آن‌ها راه ندارد.
    4. سایر: سِیر کننده. مُشتَهر: معروف و آشنا.
    5. در شعاع تابش انوار الٰهی استوار هستند، و در عین تفاوتشان، با یکدیگر غیریّت و جدایی ندارند (از خصوصیّات عالَم مجرّدات).
    6.  سوره المُلک، آیه 5؛ سوره حِجر، آیه 17 و 18.
      طالع: بخت و اقبال. رجوم: جمع رجم: سنگسار، راندن.
      1) نفوس اولیای الٰهی مانع دست‌یافتن کفّار و مدّعیان به آسمان حقیقت می‌شود. 2) کسی که مؤیَّد از نفوس اولیای الٰهی باشد، شیاطین به نفس او دسترسی نخواهند داشت و رانده می‌شوند.
    7. مُنقلِب‌رُو: واژگون رَونده و دگرگون شونده.
      خشم اولیای الٰهی از نوع خشم مرّیخی نیست که خشم بر ایشان غالب باشد و ایشان را از مسیر اعتدال خارج نماید.
    8. کَسف: گرفتگی ماه یا خورشید. غَسَق: تاریکی. در میان ... : (در میان دو انگشت حقّ و مقهور تجلّی جلال و جمال خداوند).
    9.  المستدرک (حاکم نیشابوری)، ج ١، ص ٣٠؛ رسول‌اللٰه صلّى اللٰه عليه و آله و سلّم: «إنّ اللٰه خَلَقَ خَلقَه فی ظُلمةٍ ...» (خداوند خلق خویش را در تاریکی آفرید، سپس از نور خویش بر ایشان افشاند؛ پس هر که آن نور به او اصابت نمود، هدایت یافت و هر که آن نور به او اصابت ننمود، گمراه گشت).
      مُقبِلان ... : نیک‌بختان دامان قابلیت و استعداد خویش را برای بهره‌مندی از نثار انوار الٰهی گشوده‌اند.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

82
  • هر که را دامانِ عشقی نابُده***ز‌آن نثارِ نورْ بی‌بهره شده
  • جزوها را روی‌ها سوی کُل است***بلبلان را عشق با روی گُل است‌
  • گاو را رنگ از برون و مرد را***از درونْ جو رنگِ سرخ و زرد را
  • رنگ‌های نیک از خُمِّ صفاست***رنگِ زشتان از سیاه‌آبه‌یْ جَفاست1
  • صِبغَةُ اللَه‌ْ نام آن رنگِ لطیف***لَعنَةُ اللَه‌ْ بوی این رنگِ کثیف2
  • آنچه از دریا، به دریا می‌رود***از همان‌جا کآمد آنجا می‌رود
  • از سَرِ کُه، سیل‌های تیز‌رو***و‌ز تنِ ما، جانِ عشق‌آمیز‌رو
  • آتش افروختن پادشاه، و بت در پهلویِ آتش نهادن که: «هر که سجود کند، از آتش برهد‌!»

  • آن جُهودِ سگ ببین چه رای کرد***پهلوی آتش، بُتی بر پای کرد:3
  • «کآنکه این بت را سجود آرَد، بِرَست***ور نیارد، در دلِ آتش نِشَست»‌
  • چون سزای این بتِ نفْسْ او نداد***از بتِ نفْسش بُتی دیگر بِزاد
  • ----------

  • مادرِ بت‌ها بتِ نفْسِ شماست***ز‌آنکه آن بتْ مار و این بُتْ اژدهاست‌
  • آهن و سنگ است نفْس و بتْ شَرار***آن شَرار از آب می‌گیرد قرار
  • سنگ و آهن ز‌آبْ کی ساکن شود؟!***آدمی با این دو کی ایمن شود؟!
  • 🔹 سنگ و آهن در درون دارند نار***آب را بر نارِشان نبوَد گذار
  • 🔹 ز‌آبِ جو، نارِ برون کُشته شود***در درونِ سنگ و آهن کی رَود؟!
    1. خُمّ: خمره. خُمّ صفا: (قلب پاک).
    2.  سوره البقره، آیه 138 و 161.
      صبغةَ اللٰه: رنگ خدایی. لَعنةُ اللٰه: دور باشِ از خدا.
    3. رأی: تدبیر و اندیشه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

83
  • 🔹 آهن و سنگ است اصلِ نار و دود***فرعِ هر دو، کفرِ تَرسا و جُهود
  • بُتْ سیاه‌آبَه ست در کوزه نهان***نفْسْ مر آبِ سیَه را چشمه دان‌
  • آن بُتِ مَنحوتْ چون سیلِ سیاه***نفْسِ بُتگرْ چشمه‌ای بر شاهراه‌
  • 🔹 بتْ درونِ کوزه چون آبِ کَدِر***نفْسِ شومَت چشمۀ آن ای مُصِرّ1
  • صد سَبو را بشْکند یک پاره‌سنگ***وآبِ چشمه می‌زَهاند بی‌درنگ‌
  • 🔹 آبِ خُمّ و کوزه گر فانی شود***آبِ چشمه تازه و باقی بوَد
  • بت شکستنْ سَهل باشد نیک سَهل***سَهل دیدنْ نفْس را جهل است جهل‌
  • صورتِ نفْس اَر بجویی ای پسر***قصّۀ دوزخ بخوان با هفت در
  • هر نفَس مَکریّ و در هر مکر از آن***غرقْ صد فرعون با فرعونیان‌
  • در خدای موسِی و موسیٰ گریز***آبِ ایمان را ز فرعونیّ مَریز
  • دست را اندر اَحد وَ احْمد بزن***ای برادر وا رَه از بوجهلِ تن‌
  • آوردنِ پادشاهِ جُهود زنی را با طفل، و انداختن او طفل را در آتش، و به‌سخن‌آمدنِ طفل در میانِ آتش

  • یک زنی با طفل آورْد آن جُهود***پیشِ آن بت، و آتشْ اندر شعله بود
  • 🔹 گفت: «ای زن پیشِ این بت سجده کن***ور نه در آتش بسوزی بی‌سُخُن»
  • 🔹 بود آن زنْ پاک‌دین و مؤمِنه***سجدۀ آن بُت نکرد آن موقِنه2
  • طفل از او بِستَد، در آتش در‌فِکند***زن بترسید و دل از ایمان بکَند3
  • خواست تا او سجده آرَد پیشِ بت***بانگ زد آن طفل: «کِانّی لَم أمُت4
  • اندر آ مادر که من اینجا خوشم***گرچه در صورتْ میانِ آتشم‌
    1. مُصِرّ: اصرار‌کننده (بر کفر).
    2. موقِنه: زن بایقین.
    3. بِستَد: ستاند، گرفت.
    4. إنّی لَم أمُت: همانا من نمرده‌ام و حقیقتاً زنده‌ام.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

84
  • چشم‌بند است آتش از بهرِ حِجیب***رحمت است این، سر بر آورده زِ جیب‌1
  • اندر آ مادر ببین بُرهانِ حق***تا ببینی عِشرتِ خاصانِ حق‌
  • اندر آ و آب بینْ آتش‌مثال***از جهانی کآتش است، آبش مثال‌2
  • اندر آ اسرارِ ابراهیم بین***کاو در آتش یافت وَرد و یاسمین‌
  • مرگ می‌دیدم گَهِ زادن ز تو***سختْ خَوفم بود افتادنْ ز تو
  • چون بزادم، رَستم از زندانِ تنگ***در جهانی خوش‌سَرایی خوب‌رنگ‌
  • این جهان را چون رَحِم دیدم کُنون***چون در این آتش بدیدم این سُکون‌
  • اندر این آتش بدیدم عالَمی***ذرّه ذرّه اندر او عیسیٰ‌دمی‌
  • نَک جهانِ نیستْ‌شکلِ هستْ‌ذات***و‌آن جهانْتان هست‌ْشکلِ بی‌ثبات‌
  • اندر آ مادر به حقّ مادری***بین که این آذر ندارد آذری‌
  • اندر آ مادر که اِقبال آمده‌ست***اندر آ مادر، مَده دولت ز دست‌3
  • قدرتِ آن سگ بدیدی، اندر آ***تا ببینی قدرت و فضلِ خدا
  • من ز رحمت می‌گشایم پای تو***کز طَرَب خود نیستم پروای تو
  • اندر آ و دیگران را هم بخوان***کاندر آتشْ شاه بنهادَه‌ست خوان‌
  • اندر آیید ای همه پروانه‌وار***‌اندر این آتش که دارد صد بهار
  • اندر آیید ای مسلمانان همه***غیرِ عَذبِ دینْ عذاب است آن همه4
  • 🔹 اندر آیید و ببینید این‌چنین***سرد گشته آتشِ گرمِ مُهین
  • 🔹 اندر آیید ای همه مست و خراب***اندر آیید ای همه عینِ عِتاب
  • 🔹 اندر آیید اندر این بحرِ عمیق***تا که گردد روحْ صافیّ و رقیق»
  • 🔹 مادرش انداخت خود را اندر او***دستِ او بگْرفت طفلِ مِهرخو
    1. حِجیب: حجاب، مخفی داشتن حقیقت امر. جیب: گریبان.
      این آتشْ ظاهر و حجابی است که مانع دید غافلان است و اگر چشم بسته نباشد و به حقیقت باز باشد تماماً رحمت است.
    2. آتش‌مثال: آتش‌گونه. از جهانی... : از عالَم دنیا که حقیقتش آتش و به‌ظاهر و صورتْ مانند آب است بیرون بیا.
      مرحوم سبزواری: حقیقتی که از عالَم ملکوت که مانند آتشی پر‌نور است نشأت گرفته و در صورت مثالی به‌صورت آب است و حیات‌بخش تمام هستی.
    3. دولت: بخت، اقبال و سعادت.
    4. عَذب دین: دین خوش‌گوار.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

85
  • 🔹 اندر آمد مادرِ آن طفلِ خُرد***اندر آتش گویِ دولت را ببُرد
  • 🔹 مادرش هم زین نَسَقْ‌گفتن گرفت***دُرِّ وصفِ لطفِ حقْ سُفتَن گرفت
  • بانگ می‌زد در میانِ آن گروه***پُر همی‌شد جانِ خَلقان از شُکوه‌
  • 🔹 نعره می‌زد خلق را: «کِای مردمان***اندر آتش بنْگرید این بوستان»
  • انداختنِ مردمانْ خود را با اراده در آتشْ از سرِ شوق

  • خَلقْ خود را بعد از آن بی‌خویشتن***می‌فِکندند اندر آتشْ مرد و زن‌
  • بی‌مُوَکَّلْ بی‌کشش، از عشقِ دوست***ز‌آنکه شیرین‌کردنِ هر تلخ از اوست‌
  • تا چنان شد کآن عَوانانْ خلق را***منع می‌کردند: «کآتش دَر مَیا»1
  • آن یهودی شد سیه‌روی و خَجِل***شد پشیمان زین سببْ بیمارْدل‌
  • کاندر آتشْ خلق عاشق‌تر شدند***در فَنای جسمْ صادق‌تر شدند2
  • مکرِ شیطان هم در او پیچید، شُکر***دیوْ خود را هم سیه‌رو دید، شُکر
  • آنچه می‌مالید بر روی کَسان***جمع شد در چهرۀ آن ناکَسْ آن‌
  • آن که می‌دَرّید جامه‌یْ خَلقْ چُست***شد دریده آنِ او، ز‌ایشان درست‌
  • کژ ماندن دهانِ آن شخصِ گستاخ که نامِ پیغمبر به تَسخَر بُرد3

  • آن، دَهَن کژ کرد و از تَسخَر بخوانْد***نامِ احمد را؛ دهانش کژ بمانْد
  • باز آمد: «کِای محمّد، عفو کن!***ای تو را اَلطافِ علمِ مِنْ لَدُن‌4
    1. عوان: پاسبان.
    2. نسخۀ قونیه: کاندر ایمان.
    3. تَسخَر: مسخره‌کردن و استهزاء.
    4. نسخۀ قونیه: الطاف و علم.
      علمِ مِن لَدُن: علم لَدُنّی و غیر اکتسابی.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

86
  • من تو را افسوس می‌کردم ز جهل***من بُدم افسوس را مَنسوب و اهل»1
  • ----------

  • چون خدا خواهد که پرده‌یْ کس دَرَد***مِیلش اندر طعنۀ پاکان بَرَد
  • و‌ر خدا خواهد که پوشد عیبِ کس***کم زند در عیبِ مَعیوبانْ نفَس‌
  • چون خدا خواهد که ‌مان یاری کند***میلِ ما را جانبِ زاری کند2
  • ای خُنُک چشمی که او گریانِ اوست***ای همایون دل که او بریانِ اوست‌
  • از پیِ هر گریه آخِر خنده‌ای‌ست***مردِ آخِربین مبارک‌بنده‌ای‌ست‌
  • هر کجا آبِ روان، سبزه بوَد***هر کجا اشکِ روان، رحمت شود
  • باش چون دولابِ نالانْ چشم تر***تا ز صحنِ جانْت بَر رویَد خُضَر
  • 🔹 مرحمت فرمود سیّد، عفو کرد***چون ز جرأت توبه کرد آن روی‌زرد3
  • اشک خواهی، رحم کن بر اشک‌بار***رحم خواهی، بر ضعیفان رحمت آر4
  • عِتاب کردنِ جُهودْ آتش را که: «چرا نمی‌سوزی؟!» و جوابِ او5

  • رو به آتش کرد شَه: «کِای تُندخو***آن جهان‌سوزِ طبیعی‌خوت کو؟
  • چون نمی‌سوزی؟ چه شد خاصیّتت؟***یا ز بختِ ما دگر شد نیّتت؟‌6
  • می‌نَبخشایی تو بر آتش‌پَرَست***آن که نپْرَستَد تو را، او چون بِرَست؟‌
  • هرگز -ای آتش- تو صابر نیستی***چون نسوزی؟ چیست قادر نیستی؟‌
  • چشم‌بند است -ای عجب- یا هوش‌بند***چون نسوزاند چنین شعله‌یْ بلند؟
    1. افسوس: مسخره‌کردن.
    2. مان یاری کند: ما را یاری کند.
    3. سیّد: رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم.
    4. تصحیح‌شده بر اساس نسخۀ قونیه. میرخانی: رحم خواهی، رحم کن بر اشک‌بار.
    5. عتاب: سرزنش.
    6. چون: چرا. دگر شد: دگرگون شد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

87
  • جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟***یا خِلافِ طبعِ تو از بختِ ماست‌؟!»1
  • گفت آتش: «من همانم، آتشم***اندر آ تا تو ببینی تابِشم‌
  • طبعِ من دیگر نگشت و عُنصرم***تیغِ حقّم، هم به دستوری بُرَم‌
  • بر در خرگَهْ سگانِ تُرکَمان***چاپلوسی کرده پیش میهمان‌2
  • ور به خرگَه بُگذرد بیگانه‌رو***حمله بیند از سگانْ شیرانه او
  • من ز سگْ کم نیستم در بندگی***کم ز ترکی نیست حق در زندگی»
  • ----------

  • آتشِ طبعت اگر غمگین کند***سوزش از امرِ مَلیکِ دین کند
  • آتشِ طبعت اگر شادی دهد***اندر آن شادی مَلیکِ دین نهد3
  • چون‌که غم بینی، تو استغفار کن***غم به امرِ خالق آمد، کار کن‌
  • چون بخواهد، عینِ غمْ شادی شود***عینِ بندِ پایْ آزادی شود
  • باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند***با من و تو مرده، با حق زنده‌اند
  • پیشِ حق، آتش همیشه در قیام***همچو عاشقْ روز و شب پیچان مدام‌
  • سنگ بر آهن زنی، آتش جَهَد***هم به امرِ حقْ قدم بیرون نهَد
  • آهن و سنگِ ستم بر هم مزن***کاین دو می‌زایند همچون مرد و زن4
  • سنگ و آهنْ خودْ سبب آمد وَلیک***تو به بالاتر نِگَر ای مردِ نیک‌
  • کاین سبب را آن سبب آورْد پیش***بی‌سبب کی شد سبب هرگز به خویش؟!‌
  • این سبب را آن سببْ عامل کند***‌باز گاهی بی‌پَر و عاطِل کند5
  • و‌آن سبب‌ها کَانبیا را رهبر است***آن سبب‌ها زین سبب‌ها برتر است
  • این سبب را مَحرَم آمد عقلِ ما***و‌آن سبب‌ها راست محرَمْ انبیا
    1. سیمیا: چشم‌بندی.
    2. خرگاه: خیمه، سراپرده.
    3. مَلیک:‌ سلطان.
    4. نسخۀ قونیه: آهن و سنگ هویٰ.
    5. عاطل:‌ بیکار، بی‌اثر.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

88
  • این سبب چه بْوَد؟ به تازی گو رَسَن***اندر این چَه، این رَسَن آمد به فَن1
  • گردشِ چرخْ این رَسَن را علّت است***چرخْ‌گردان را ندیدنْ زَلّت است‌
  • این رَسَن‌های سبب‌ها در جهان***هان و هان زین چرخِ سرگردان مدان
  • تا نمانی صِفر و سرگردان چو چرخ***تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مَرخ2
  • باد و آتش می‌شوند از امرِ حق***هر دو سرمست آمدند از خَمرِ حق‌3
  • آبِ حِلم و آتشِ خشم ای پسر***هم ز حق بینی چو بگشایی نظر
  • گر نبودی واقف از حقْ جانِ باد***فرقْ چون کردی میانِ قومِ عاد؟!
  • قصّۀ هلاک‌کردنِ بادْ قومِ هود علیه السّلام را

  • هودْ گردِ مؤمنان خط می‌کشید***نرم می‌شد بادْ کآنجا می‌رسید
  • هر که بیرون بود ز‌آن خط، جمله را***پاره‌پاره می‌شکست اندر هوا
  • همچنین شَیبانِ راعی می‌کشید***گِرد بر گِردِ ر‌َمه خطّی پدید4
  • چون به جمعه می‌شد او وقتِ نماز***تا نیارد گرگْ آنجا تُرک‌تاز5
  • هیچ گرگی در نرفتی اندر آن***گوسپندی هم نگشتی ز‌آن نشان6
  • بادِ حرصِ گرگ و حرصِ گوسپند***دایره‌یْ مردِ خدا را بود بند
  • ----------

    1. رَسَن: ریسمان.
    2. مَرخ: نوعی درخت (که چوبش زود آتش می‌گیرد). 
    3. نسخۀ قونیه: بادْ آتش می‌شود.
      خَمر: مِی، شراب.
    4. راعی: چوپان. شیبان راعی: از زُهّاد معروف.
    5. تُرک‌تاز آوردن:‌ حمله کردن.
    6. نگشتی: بیرون نرفت.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

89
  • همچنین بادِ اجل با عارفان***نرم و خوش همچون نسیمِ بوستان‌
  • آتشْ ابراهیم را دندان نزد***چون گُزیده‌یْ حق بوَد، چونش گَزد؟!
  • آتشِ شهوت نسوزد اهلِ دین***باغیان را بُرده تا قعرِ زمین1
  • موجِ دریا چون به امرِ حق بتاخت***اهلِ موسیٰ را ز قِبطی وا شناخت‌
  • خاکْ قارون را چو فرمان دَر رسید***با زر و تختش به قعرِ خود کِشید
  • آب و گِل چون از دَمِ عیسیٰ چَرید***بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید2
  • 🔹 از دهانَت چون برآید حَمدِ حق***مرغِ جَنَّت سازدش رَبُّ الْفَلَق3
  • هست تسبیحت بخارِ آب و گِل***مرغِ جَنَّت شد ز نَفحِ صدقِ دل‌4
  • کوهِ طور از نورِ موسیٰ شد به رقص***صوفیِ کامل شد و رَست او ز نقص‌
  • چه عجب گر کوهْ صوفی شد عزیز***جسمِ موسیٰ از کلوخی بود نیز
  • طنز و انکار کردنِ پادشاهِ جُهود، و نصیحتِ ناصحانْ او را‌

  • این عجائب دید آن شاهِ جُهود***جز که طنز و جز که انکارش نبود
  • ناصحان گفتند: «از حدّ مَگْذران***مرکبِ اِستیزه را چندین مَران‌
  • 🔹 بگذر از کُشتن، مکن این فعلِ بد***بعد از این، آتش مزن در جانِ خَود»
  • ناصِحان را دست بست و بند کرد***ظلم را پیوند در پیوند کرد
  • بانگ آمد کار چون اینجا رسید:***«پای دار ای سگ؛ که قهرِ ما رسید»5
  • بعد از آن، آتش چهل گَز بر‌فروخت***حلقه گشت و آن جُهودان را بسوخت‌
    1. نسخۀ قونیه: باقیان.نسوزد: نسوزاند. باغیان: ظالمان. قعر زمین: (اَسفل السّافلین)
    2. چرید: (بهره بُرد).
    3. حَمد حقّ: ستایش خدا. رَبُّ الفَلَق: پروردگار آفرینش و شکافندۀ صبح، (شکافندۀ تاریکی عالم دنیا به نور صورت‌ها و فعلیّت‌های ملکوتی).
    4. تصحیح‌شده بر ‌اساس نسخۀ قونیه. میرخانی:
      هست تسبیحَت به جای آب و گل*** مرغ جنّت شد ز نفخ صدقِ دل.
    5. قَهر: غضب (عذاب خدا).

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

90
  • اصلِ ایشان بود آتش زِ ابْتدا***سوی اصلِ خویش رفتند انتها
  • هم زِ آتش زاده بودند آن فَریق***جزوها را سویِ کُلّ باشد طَریق‌
  • 🔹 هم زِ آتش زاده بودند آن خَسان***حرف می‌راندند از نار و دُخان1
  • آتشی بودند مؤمن‌سوز و بس***سوخت خود را آتشِ ایشان چو خَس2
  • ----------

  • آن‌که او بودَه‌سْت ﴿اُمُّهْ هاويه﴾***هاویه آمد مر او را زاویه‌3
  • مادر فرزندْ جویانِ وی است***اصل‌ها مر فرع‌ها را در پی است‌
  • آبْ اندر حوض گر زندانی است***بادْ نَشفَش می‌کند کَارْکانی است4
  • می‌رهاند می‌بَرد تا معدنش***اندک اندک، تا نبینی بُردنش‌
  • وین نَفَسْ جان‌های ما را همچنان***اندک اندک دُزدَد از حَبسِ جهان‌
  • تا إلَیهِ یَصعَدْ أطْیابُ الْکَلِم***صاعِدًا مِنّا إلیٰ حَیثُ عَلِم5
  • تَرتَقِی أنفاسُنا بِالمُنتَقیٰ***مُتحَفًا مِنّا إلیٰ دارِ البَقا6
  • ثُمَّ تَأتینا مُکافاتُ المَقال***ضِعفَ ذاکَ، رَحمةً مِن ذِی الجَلال7
    1. خَسان: فرومایگان. نار و دُخان: آتش و دود.
    2. خَس: خار و خاشاک.
    3.  سوره القارعة آیه 9.
      اُمُّه هاویه: اصلش دوزخ است. زاویه: گوشه (منزلگاه).
    4. نَشف کردن: خشک کردن. باد ... : آب از عناصر اربعه است و رُکن و اصلی دارد؛ بنابراین باد آن را به اصلش باز می‌گرداند.
    5.  سوره الفاطر آیه 10؛ ﴿کلمۀ پاک و پاكیزه كه همان روح مؤمن است به‌سوى حضرت پروردگار بالا می‌رود و عمل صالح موجب بالا رفتن آن می‌شود﴾.
      تا آنجا که کلمات طیّبۀ (ارواح ما) به‌سوی او بالا رود تا بدان جایی که فقط خدا می‌داند.
    6.  طبع میرزا محمود: أنفاسُنا بِالاِرتقا.
      و ارواح ما با تزکیه به‌صورت هدیه‌هایی از ما به آن سرای ابدیّت بالا می‌روند.
    7. سپس پاداش کردارمان به‌مقتضای رحمت پروردگار چندین برابر به ما می‌رسد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

91
  • ثُمَّ یُلجینا إلیٰ أمثالِها***کَیْ یَنالَ الْعَبدُ مِمّا نالَها1
  • هٰکَذا تَعرُجْ و تَنزِلْ دائمًا***ذا فَلا زالَت عَلَیهِ قائمًا2
  • پارسی گوییم، یعنی: این کِشش***ز‌آن طرف آید که آمد این چِشش‌3
  • چشمِ هر قومی به سویی مانده است***کآن طرف یک روزْ ذوقی رانده است‌
  • ذوقِ جنس از جنسِ خود باشد یقین***ذوقِ جزو از کُلِّ خود باشد ببین‌
  • یا مگر آن قابلِ جنسی بوَد***چون بدو پیوست، جنسِ او شود4
  • همچو آب و نان که جنسِ ما نبود***گشت جنسِ ما و اندر ما فُزود
  • نقشِ جنسیّت ندارد آب و نان***زِ‌اعْتبارِ آخِر آن را جنس دان5
  • ور ز غیرِ جنس باشد ذوقِ ما***آن مگر مانند باشد جنس را6
  • آن که مانند است، باشد عاریَت***عاریَت باقی نماند عاقبت‌7
  • مرغ را گر ذوق آید از صَفیر***چون‌که جنسِ خود نیابد، شد نَفیر8
  • تشنه را گر ذوق آید از سراب***چون رسد در وی، گریزد، جویَد آب
  • مُفلِسان گر خوش شوند از زرِّ قلب***لیک آن رسوا شود در دارِ ضَرب9
    1. سپس ما را به ارواح قدسیّه و عقول کلّیّه ملحق می‌سازد تا این بندۀ خداوند نیز از آنچه آنان بهره‌مند گشته‌اند، بهره‌مند شود.
    2. نسخۀ قونیه: فَلا زِلتَ.
      این فرود و صعود کلمات الهیّه و نفوس، همواره در جریان است و این سنّت ثابت پروردگار است.
    3. چشش: چشیدن آن لذّت.
    4. همچنین هر موجودی در این عالم، قابلیّت این را دارد که به یک جنس دیگر برسد و هم‌جنس او شود.
    5. آب و نان هم‌جنس ما نیست ولی چون در آخِر جزء ما می‌شود، آن را به همین لحاظ هم‌جنس ما بدان.
    6. و اگر ذوق و کشش ما به‌سوی غیر هم‌جنس باشد به‌خاطر شباهت ظاهری است که آن را هم‌جنس پنداشته‌ایم.
    7. شباهت ظاهری عاریتی و ناپایدار است و ابدی نیست.
    8. صَفیر: تقلید صدای پرندگان برای به‌دام انداختن آن‌ها. نَفیر: متنفّر و گریزان.
    9. . مُفلس: تهی‌دست. زرّ قلب: طلای تقلّبی. دارِ ضَرب: جایی که سکّه می‌زنند.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

92
  • تا زر ‌‌‌‌اندودیت از ره نفْکنَد***تا خیالِ کژ تو را چَه نفْکنَد1
  • قصّۀ نَخجیران و بیانِ توکّل و ترکِ جهدکردن2

  • از کِلیله باز خوان این قصّه را***وَ انْدر آن قصّه طلب کن حِصّه را3
  • 🔹 در کلیله خوانده باشی لیک آن***قِشرِ افسانه بوَد نی مغز جان4
  • طایفه‌یْ نخجیر در وادیِّ خَوش***بودِشان با شیرْ دائم کشمکَش
  • بس که آن شیر از کمین در می‌رُبود***آن چَرا بر جمله ناخوش گشته بود
  • حیله کردند، آمدند ایشان به شیر:***«کز وظیفه ما تو را داریم سیر
  • جز وظیفه در پیِ صیدی مَیا***تا نگردد تلخ بر ما این گیا»5
  • جوابِ شیرْ نخجیران را، و بیانِ خاصیّتِ جهد

  • گفت: «آری گر وفا بینم نه مکر***مکرها بس دیده‌ام از زِید و بَکر6
  • من هلاکِ فعل و قولِ مردمم***من گَزیده‌یْ زخمِ مار و کژدُمم‌
  • نفْس هر دم از درونم در کمین***از همه مردم بَتَر در مکر و کین7
    1. تا: زنهار، مبادا. زر اندودی: ظاهر طلاکاری شده.
    2. نخجیران: حیوانات. جَهد: تلاش.
    3. حصّه: بهره.
    4. الحاقی از نسخۀ ناسخه.
      قشر: پوسته، ظاهر.
    5. گیا: گیاه.
    6. زید و بَکر: فلانی و فلانی.
    7. نسخۀ قونیه: مردم نفس از درونم. طبع میرزا محمود: کژدم نفس.
      بَتر: بدتر.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

93
  • گوشِ من ”لا یُلدَغُ الْمُؤمِن“ شنید***قولِ پیغمبر به جان و دل گُزید»1
  • باز ترجیح نهادنِ نخجیرانْ توکّل را بر جَهد

  • جمله گفتند: «ای حکیمِ باخبر***اَلحَذَر دَع! لَیسَ یُغنِی عَن قَدَر2
  • در حَذَرْ شوریدنِ شور و شر است***رو توکّل کن، توکّل بهتر است3
  • با قضا پنجه مَزن ای تند و تیز***تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
  • مرده باید بود پیشِ امرِ حق***تا نیاید زخمت از رَبُّ الْفَلَق»4
  • باز ترجیح نهادن شیرْ جهد را بر توکّل و تسلیم‌

  • گفت: «آری گر توکّلْ رهبر است***این سبب هم سنّتِ پیغمبر است
  • گفت پیغمبر به آوازِ بلند:***”با توکّل، زانوی اُشتر ببند“5
  • رمزِ ”اَلکاسِبْ حَبیبُ اللَه‌ْ“ شنو***از توکّلْ در سببْ کاهِل مشو
  • 🔹 در توکّلْ جَهد و کسبْ أولیٰ‌تر است***ز‌آنکه در ضمنش محبّتْ مُضمَر است6
  • 🔹 رو توکّل کن تو با کسب ای عمو***جهد می‌کن، کسب می‌کُن مو ‌به مو
    1.  البدایة و النّهایة، ص 381؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «مؤمن از یک سوراخ، دو بار گزیده نمی‌شود.»
    2. الحَذَرَ دَع... : ترس و احتیاط را رها کن که تو را از تقدیر الٰهی حفظ نخواهد کرد!
    3. حَذر: ترس و احتیاط. شوریدن: برهم زدن و درآمیختن.
    4. رَبُّ الفَلَق:‌ پروردگار آفرینش.
    5.  إحیاء العلوم، ج 5 ص 15؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «اِعقِلْها و تَوَکَّلْ!»
    6. الحاقی از نسخۀ ناسخه. مفتاح الأسرار: تا حبیب حق شوی وین بهتر است.
      مُضمَر: پنهان. ز‌آنکه... : زیرا تلاش، محبّت خدا را در پی دارد.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

94
  • 🔹 جَهد کن، جِدّی نما تا وا رَهی***ور تو از جَهدش بمانی، ابلَهی‌»1
  • باز ترجیحِ نخجیرانْ توکّل را بر جهد و کسب

  • قوم گفتندش که: «کسبْ از ضعفِ خَلق***لقمۀ تزویر دان بر قدرِ حَلق2
  • 🔹 پس بدان که کسب‌ها از ضعفْ خاست***در توکّل تکیه بر غیری خطاست»
  • نیست کسبی از توکّل خوب‌تر***چیست از تسلیمْ خود محبوب‌تر؟!
  • بس گریزند از بلا سوی بلا***بس جَهند از مار سوی اژدها
  • حیله کرد انسان و حیلَه‌ش دام بود***آن که جان پنداشت، خون‌آشام بود
  • در ببست و دشمن اندر خانه بود***حیلۀ فرعون زین افسانه بود
  • صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کَش***و‌آن که او می‌جست، اندر خانه‌اش‌3
  • ----------

  • دیدۀ ما چون بسی علّت در اوست***رو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوست4
  • دیدِ ما را دیدِ او نِعمَ الْعِوَض***هست اندر دیدِ او کلّی غرَض5
  • طفل تا گیرا و تا پویا نبود***مَرکبش جز گردنِ بابا نبود
  • چون فضولی کرد و دست و پا نمود***در عَنا افتاد و در کور و کبود6
  • جان‌های خَلق پیش از دست و پا***می‌پریدند از وفا سوی صفا
    1. جِدّ: همّت و تلاش.
    2. کسب مردم به‌خاطر ضعف اعتقادشان به خداوند است و از روی مکر و تزویر می‌گویند: «کاسبْ حبیب خداست» حال آنکه کلامشان لقمه‌ای است به‌ظاهر آراسته امّا تهی از حقیقت که به‌اندازۀ دهان (فهم) آن‌ها است.
    3. کینه‌کش: انتقام‌گیرنده.
    4. علّت: بیماری (جهل).
    5. نِعمَ العِوَض: بهترین جایگزین. کلّی: کلّ، تمام و کامل.
    6. عَنا: سختی و زحمت. کور و کبود: رنج و آفت.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

95
  • چون به امرِ ﴿اِهبِطوا﴾ بندی شدند***حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند1
  • ما عِیالِ حضرتیم و شیرخواه***گفت: «اَلخَلقُ عیالٌ لِلإلٰه»2
  • آن که او از آسمان باران دهد***هم تواند کاو به رحمت نان دهد
  • دیگر بار بیان‌کردنِ شیرْ ترجیحِ‌ جَهْد را بر توکّل

  • گفت شیر: «آری، ولی ربُّ الْعِباد***نردبانی پیشِ پای ما نهاد
  • پایه پایه رفت باید سوی بام***هست جَبری بودن اینجا طمْعِ خام»3
  • ----------

  • پای داری، چون کُنی خود را تو لَنگ؟!***دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟!‌4
  • خواجه چون بیلی به دستِ بنده داد***بی‌زبان معلوم شد او را مراد
  • دستْ همچون بیلْ اشارت‌های اوست***آخِر‌اندیشی، عبارت‌های اوست5
  • چون اشارت‌هاش را بر جان نهی***در وفای آن اشارت جان دهی
  • پس اشارت‌هاش اَسرارت دهد***بار بر‌دارد ز تو، کارَت دهد6
  • حاملی، مَحمول گرداند تو را***قابلی، مقبول گرداند تو را7
    1.  سوره الأعراف، آیه 24.
      ﴿اِهبِطوا﴾: فرود آیید. بندی شدند: اسیر و گرفتار شدند.
    2.  کافی، ج 2، ص 164؛ رسول‌اللٰه صلّی اللٰه علیه و آله و سلّم: «خلایق، عیال و نان‌خور خداوند هستند.»
    3. جبریّ: کسی که انسان را در کردارش غیر مختار و مجبور از سوی خدا می‌داند. طمعِ خام: توقّع بی‌جا و آرزوی امر غیر ممکن.
    4. چنگ: پنجه و انگشتان دست.
    5. آخِر‌اندیشی... : این عاقبت‌اندیشی که خداوند به تو بخشیده، همچون سخن شیوایی از اوست که تو را به تلاش وا می‌دارد.
    6. کارَت دهد: کار و کیا (بزرگی و سروری) به تو می‌دهد.
    7. تو که با اشارۀ او بار را بر دوش کشیدی و تلاش کردی، خواهی دید که او بار را از تو خواهد برداشت. و تو که امر او را پذیرا گشتی، مقبول او خواهی گشت.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

96
  • قابلِ امرِ وِی‌ای، قابل شوی***وصل جویی، بعد از آن واصل شوی1
  • سعی، شکرِ نعمتِ قدرت بوَد***جبرِ تو، انکارِ آن نعمت بوَد
  • شکرِ نعمتْ نعمتت افزون کند***کفرْ نعمت از کَفت بیرون کند2
  • جبرِ تو خفتن بوَد، در ره مخُسب***تا نبینی آن در و درگَه مخُسب‌
  • هان مخُسب -ای جبریِ بی‌اعتبار-***جز به زیرِ آن درختِ میوه‌دار3
  • تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد***بر سرِ خفته بریزد نُقل و زاد4
  • جبر، خفتن در میانِ رهزنان***مرغِ بی‌هنگام کی یابد امان‌؟!5
  • ور اشارت‌هاش را بینی زنی***مرد پنداریّ و، چون بینی، زنی!6
  • این قدَر عقلی که داری، گم شود***سَر که عقل از وی بپرّد، دُم شود
  • ز‌آنکه بی‌شُکری بوَد شوم و شَنار***می‌بَرد بی‌شُکر را در قَعرِ نار7
  • گر توکّل می‌کنی، در کار کن***کسب کن، پس تکیه بر جبّار کن8
  • 🔹 تکیه بر جبّار کن تا وا رَهی***ور نه اُفتی در بلای گُمرهی‌9
    1. نسخۀ قونیه: قابل امر وی‌ای، قائل شوی.قابل (1): پذیرنده. قابل (2): شایسته (برای وصال حق تعالیٰ).
    2. نسخۀ قونیه:
      شکرِ قدرت، قدرتت افزون کند*** جبر، نعمت... .
      کفر: ناسپاسی.
    3. نسخۀ قونیه: کاهِل بی‌اعتبار.
    4. شاخ: شاخه. افشاندن: تکاندن. نُقل و زاد: میوه (معارف و نفَحات الهی).
    5. جبر مانند خوابیدن در میان رهزنان است که انسان برای خلاص خود تلاش نکند و به هلاکت برسد. و جبری مانند خروس بی‌محلّی است که قدرت مطلقۀ حق را در موضع نادرست آن قرار می‌‌‌دهد و این کار، او را به کشتن داده و خون او را مباح می‌کند.
    6. بینی زدن: انکار و مقابله. مرد پنداری: خود را مرد می‌دانی.
    7. شَنار: ننگ و عار. نار: آتش.
    8. پس: سپس.
    9. الحاقی از نسخۀ ناسخه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

97
  • باز ترجیح نهادنِ نخجیران مر توکّل را بر جهد

  • جمله با وی بانگ‌ها برداشتند:***«کآن حریصان کاین سبب‌ها کاشتند1
  • صد هزار اندر هزاران مرد و زن***پس چرا محروم ماندند از زَمن؟2
  • صد هزاران قرن ز آغازِ جهان***همچو اژدرها گشاده صد دهان‌
  • مکرها کردند آن دانا گروه***که ز بُن بر‌کَنده شد ز‌آن مکرْ کوه‌
  • 🔹 کرده مکر و حیله آن قومِ خبیث***ور ز ما باور نداری این حدیث
  • کرد وصفِ مکرشان را ذُو الْجلال:***”لِتَزولَ مِنهُ أقلالُ الْجِبال“‌3
  • جز که آن قسمت که رفت اندر ازل***روی ننمود از سِگال و از عمل4
  • جمله افتادند از تدبیرِ کار***مانده کار و حُکم‌های کردگار
  • کسبْ جز نامی مدان ای نامدار***جهدْ جز وهمی مپندار ای عَیار»5
  • نِگریستنِ عزرائیل علیه ‌السّلام بر مردی، و گریختن او در سرای سلیمان علیه السّلام، و تقریرِ ترجیحِ توکّل بر جَهد و کوشش

  • ساده‌مردی چاشتگاهی در رسید***در سرا عدلِ سلیمانی دوید6
    1. کآن... : آن حریصانی که توجّه به اسباب (سعی و تلاش) را (به‌جای توکّل) مَرام خویش گزیدند (تتمّه در بیت بعد).
    2. صد هزار... : (همان حریصان). زَمن: زمانه و روزگار.
    3.  سوره الإبراهیم، آیه 46؛ ﴿همانا آنان مکر نمودند و مکر ایشان نزد خداست، هر‌چند مکرشان کوه‌ها را از جا بر‌کنَد﴾.
    4. نسخۀ قونیه: از شکار و از عمل.
      سوره الزخرف، آیه 32.
      هرچه از اعمال و افکار و تدبیر (سگال) عاید بندگان می‌شود، جز آنچه در قسمت ازلیِ ایشان نوشته شده است، نیست.
    5. عیّار: جوانمرد، زیرک.
    6. چاشتگاه: صبح هنگام. سرا عدل: عدالت‌خانه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

98
  • رویش از غمْ زرد و هر دو لبْ کبود***پس سلیمان گفت: «ای خواجه چه بود؟»
  • گفت: «عزرائیل در من این‌چنین***یک نظر انداخت پُر از خشم و کین‌»
  • گفت: «هین اکنون چه می‌خواهی؟ بخواه»***گفت: «فرما باد را ای جان‌پناه‌
  • تا مرا زین‌جا به هندِستان بَرد***بو که بنده کآن طرف شد، جان بَرد»1
  • ----------

  • نَک ز درویشی گریزانند خَلق***لقمۀ حرص و أمَل ز‌آنند خَلق2
  • ترسِ درویشی مثالِ آن هراس***حرص و کوشش را تو هندِستان شناس
  • ----------

  • باد را فرمود تا او را شتاب***بُرد سوی خاکِ هندِستان بر آب‌
  • روز دیگر، وقتِ دیوان و لِقا***شهْ سلیمان گفت عزرائیل را:3
  • 🔹 «کاین مسلمان را به خشم از چه سبب***بنْگریدی؟ باز‌گو ای پیکِ رَبّ!
  • ای عجب، این کرده باشی بهرِ آن***تا شود آواره او از خان و مان؟!»
  • 🔹 گفتش: «ای شاهِ جهانِ بی‌زوال***فهمْ کژ کرد و نمود او را خیال4
  • 🔹 من وِ‌را از خشم کی کردم نظر؟!***از تعجّب دیدمش در رهگذر5
  • که مرا فرمود حقّ: ”که امروز هان***جانِ او را تو به هندِستان سِتان!“‌
  • 🔹 دیدمش اینجا و بس حیران شدم***در تفکّر رفته، سرگردان شدم
  • از عجب گفتم: ” گر او را صد پَر است***ز‌و به هندِستان شدنْ دور اندر است!“‌
  • 🔹 چون به امرِ حقّ به هندِستان شدم***دیدمش آنجا و جانش بِستَدم»
  • ----------

    1. بو که: امید است که. شد: رفت. جان برَد: نجات یابد.
    2. نک: اینک. درویشی: فقر. لقمه: طعمه. أمل: آرزو.
    3. دیوان: رسیدگی به امور حکومتی. لقا: ملاقات.
    4. نمود او را خیال: دچار خیال و سوء ظن شد.
    5. الحاقی از نسخۀ قونیه.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

99
  • تو همه کارِ جهان را هم‌چنین***کن قیاس و چشم بگشا و ببین‌
  • از که بگریزیم، از خود؟! این مُحال***از که بر‌تابیم، از حقّ؟! این وبال1
  • باز ترجیحِ‌ شیرْ جَهد را بر توکّل، و فوایدِ جَهد [را] بیان‌کردن‌

  • شیر گفت: «آری وَلیکن هم ببین***جَهدهای انبیا و مُر‌سَلین2
  • 🔹 سعیِ أبرار و جِهادِ مؤمنان***تا بدین ساعت ز آغازِ جهان‌
  • حق تعالیٰ جَهدشان را راست کرد***آنچه دیدند از جَفا و گرم و سرد3
  • حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف***کُلُّ شَی‌ءٍ مِن ظَریفٍ هُو ظَریف4
  • دام‌هاشان مرغِ گردونی گرفت***نقص‌هاشان جمله افزونی گرفت»5
  • ----------

  • جَهد می‌کن تا توانی ای کیا***در طریقِ انبیا و او‌لیا6
  • با قضا پنجه زدن نبوَد جهاد***ز‌آنکه این را هم قضا بر ما نهاد
  • کافرم من گر زیان کردَه‌ست کس***در رهِ ایمان و طاعتْ یک نفَس‌
  • سر شکسته نیست، این سر را مبَند***یک دو روزی جَهد کن، باقی بخند
  • بد مَحالی جُست کاو دنیا بجُست***نیکْ حالی جُست کاو عُقبیٰ بجُست7
  • مکرها در کسبِ دنیا، بارِد است***مکرها در ترکِ دنیا، وارد است8
  • مکرْ آن باشد که زندانْ حُفره کرد***آن که حفره بست، آن مکری‌ست سرد
    1. مَحال: جایی که به آن انتقال یابند. بَر‌تابیدن: روی‌گرداندن. وَبال: سختی و سر‌انجام بد.
    2. نسخۀ قونیه: مؤمنین.
    3. راست کرد: به نتیجه رساند.
    4. همۀ چاره‌جویی‌ها و تلاش‌های ایشان، برای آنان تبدیل به حال لطیف روحی شد؛ چرا که از نیک جز نیکی تراوش نمی‌کند.
    5. مرغ گردونی گرفت: مرغ عالم ملکوت (قرب خدا) را صید کرد. نقص‌هاشان... : نقص‌های وجودی آن‌ها تبدیل به کمال شد.
    6. کیا: سروَر و بزرگ.
    7. مَحال: جایگاه. کاو: آن کسی که.
    8. مکر: چاره‌جویی و تلاش. بارِد: سرد، بی‌جان (بی‌نتیجه). وارد: مؤثر و نتیجه‌بخش.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

100
  • این جهانْ زندان و ما زندانیان***حفره کُن زندان و خود را وا رَهان‌
  • چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدَن***نی قُماش و نقره و فرزند و زن1
  • مال را کز بهرِ دین باشی حَمول***«نِعمَ مالٌ صالحٌ» گفت آن رسول2
  • آب در کشتی، هلاکِ کشتی است***آب در بیرونِ کشتی، پُشتی است3
  • چون‌که مال و مُلک را از دل بِرانْد***ز‌آن، سلیمانْ خویش جز مِسکین نخواند4
  • کوزۀ سربسته اندر آبِ زَفت***از دلِ پُر بادْ فوقِ آبْ رفت‌5
  • بادِ درویشی چو در باطن بوَد***بر سَرِ آبِ جهانْ ساکن بوَد6
  • 🔹 آب نتْواند مَر او را غوطه داد***کِش دل از نفحه‌یْ الٰهی گشت شاد7
  • گر‌چه این جمله‌یْ جهانْ مُلکِ وی است***مُلکْ در چشمِ دلِ او لا  شِیْ است8
  • پس دهانِ دل ببند و مُهر کن***پُر کُنَش از بادِ کِبرِ مِن لَدُن9
  • جَهدْ حقّ است و دوا حقّ است و درد***مُنکِر اندر نفیِ جَهدش جهد کرد10
  • 🔹 کسب کن، سَعیی نما و جَهد کن***تا بدانی سِرِّ علمِ مِنْ لَدُن11
    1. قُماش: پارچه و متاع.
    2.  احیاء العلوم، ج 12، ص 105؛ «چه خوب است مال صالح در دست شخص صالح».
      حَمول: حمل‌کننده.
    3. پُشتی: حامی و پشتیبان. (اگر مال در دل باشد، تعلّق به آن باعث هلاکت است؛ و اگر در دل نباشد، یاری‌کنندۀ انسان برای رسیدن به مقصد و مقصود است).
    4.  احیاء العلوم، ج 6 ص 29؛ چون سلیمان علیه السلام به مسجد می‌رفت و مسکینی می‌دید، پیش او می‌نشست و می‌گفت: «مِسکینٌ جالَسَ مِسکینًا؛ مسکینی هم‌نشین مسکینی گشته است!»
    5. زَفت: فراوان. فوق: بالا.
    6. درویشی: عدم تعلّق به دنیا. آب جهان: دریای متلاطم دنیا.
    7. غوطه دادن: فرو بردن. کِش دل: زیرا دل او. نَفحه: نسیم.
    8. لا شَیء: ناچیز (بی‌ارزش).
    9. دهانۀ دل را (از تصوّر غیر خدا) ببند و آن را مُهر کن تا دلت از هوای کبریائیّت حق پُر شود (و در دنیا غرق نشوی).
    10. مُنکر... : آن کسی که کوشش می‌کند تا کوشش‌کردن را باطل نماید، در واقع با کوشش خود نظریۀ خود را اِبطال می‌کند.
    11. سِرّ... : اسرار الٰهی و رموز عالم غیب.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

101
  • 🔹 گر‌چه این جمله جهان بر جَهد شد***جَهدْ کی در کامِ جاهل شَهد شد
  • مقرّر شدن ترجیحِ جَهد بر توکّل‌

  • زین نَمَط بسیار بُرهان گفت شیر***کز جوابْ آن جبریان گشتند سیر1
  • روبَه و خرگوش و آهو و شغال***جبر را بگذاشتند و قیل و قال‌
  • عهدها کردند با شیرِ ژیان***کاندرین بیعت نیفتد در زیان‌
  • قِسمِ هر روزش بیاید بی‌ضرر***حاجتش نبْوَد تقاضای دگر2
  • 🔹 عهد چون بستند و رفتند آن زمان***سوی مَرعیٰ ایمن از شیرِ ژیان3
  • 🔹 جمع بنشستند یک جا آن وحوش***اوفتاده در میانِ جمله جوش4
  • 🔹 هر کسی تدبیر و رأیی می‌زدی***هر کسی در خونِ هر یک می‌شدی5
  • 🔹 عاقبت شد اتّفاقِ جمله‌شان***تا بیاید قُرعه‌ای اندر میان‌
  • 🔹 قُرعه بر هر کاو فِتَد، او طعمه است***بی‌سخنْ شیرِ ژیان را لقمه است
  • 🔹 هم بر این کردند آن جمله قرار***قرعه آمد سر‌به سر را اختیار
  • قرعه بر هر کاو فِتادی روزِ روز***سوی آن شیرْ او دَویدی همچو یوز
  • چون به خرگوش آمد آن ساغر به دوْر***بانگ زد خرگوش: «کآخِرْ چند جوْر؟!»6
    1. نَمَط: گونه، روش.
    2. قِسم: قسمت، روزی.
    3. مَرعیٰ: سبزه‌زار.
    4. وحوش: حیوانات.
    5. رأی زدن: نظر دادن. در خون... : نزاع و دعوا می‌کردند.
    6. چون... : در گردشِ جام می (مرگ) نوبت به خرگوش رسید.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

102
  • انکار‌کردنِ نَخجیران و جوابِ خرگوشْ ایشان را

  • 🔹 قوم گفتندش که: «چندین گاهْ ما***جان فدا کردیم در عهد و وفا
  • تو مجو بد نامیِ ما ای عَنود***تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود!»1
  • گفت: «ای یاران مرا مهلت دهید***تا به مَکرم از بلا ایمن شَوید
  • تا امان یابد به مَکرم جانتان***مانَد این، میراثِ فرزندانتان»‌
  • ----------

  • هر پیَمبرْ اُمَّتان را در جهان***هم‌چنین تا مَخلَصی می‌خوانْدشان‌2
  • کز فلکْ راهِ برون‌شو دیده بود***در نظرْ چون مردمک پیچیده بود3
  • مَردمش چون مردمک دیدند خُرد***در بزرگیْ مردمکْ کس پی نبُرد4
  • اعتراض‌کردنِ نَخجیران بر خرگوش‌، و جوابِ خرگوشْ ایشان را

  • قوم گفتندش که: «ای خر، گوش‌دار***خویش را اندازۀ خرگوش دار!
  • هین چه لاف است این؟! که از تو مِهتران***در‌نیاوردند اندر خاطرْ آن‌5
  • مُعجِبی یا خودْ قضامان در‌ پی است؟***ور نه این دَم، لایقِ چون تو کِی است؟»6
  • گفت: «ای یاران، حقَم الهام داد***مر ضعیفی را قوی رأیی فِتاد»7
  • ----------

    1. عَنود: سرکش.
    2. مَخلَص: راه نجات.
    3. در نظر... : همۀ عالم در ادراک پیغمبر مُنطَوی و گنجیده است، مانند انعکاس اشیاء در مردمک چشم.
    4. مردم او را مانند مردمک چشمْ کوچک دیدند... .
    5. لاف: ادّعای گزاف. مهتر: بزرگ‌تر.
    6. مُعجِب: خودبین و خودپسند. دَم: ادّعا.
    7. حقم: حضرت حق مرا. قوی رأی: فکر و اندیشۀ استوار.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

103
  • آنچه حق آموخت مر زنبور را***آن نباشد شیر را و گور را1
  • خانه‌ها سازد پُر از حلوای تر***حق بر او آن علم را بگشود در
  • آنچه حق آموخت کرمِ پیله را***هیچ پیلی داند آن‌گون حیله را؟!
  • آدمِ خاکی ز حق آموخت علم***تا به هفتم آسمان افروخت علم2
  • نام و ناموسِ ملَک را در‌شکست***کوریِ آن کس که با حقْ در شَک است3
  • زاهدِ ششصد هزاران ساله را***پوزبندی ساخت آن گوساله را4
  • تا نتاند شیرِ عِلمِ دین کِشید***تا نگردد گِردِ آن قصرِ مَشید5
  • علم‌های اهلِ حسّ شد پوزبند***تا نگیرد شیر ز‌آن علمِ بلند
  • قطرۀ دل را یکی گوهر فِتاد***کآن به گردون‌ها و دریاها نداد6
  • چند صورت، آخِر ای صورت‌پرست؟!***جانِ بی‌معنیت از صورت نَرَست؟!7
  • گر به صورتْ آدمی انسان بُدی***احمد و بوجهل هم یکسان بُدی
  • 🔹 احمد و بوجهل در بتخانه رفت***ز‌ین شدن تا آن شدن فرقی‌ست زَفت8
  • 🔹 این در‌آید، سر نهند آن را بُتان***و‌آن در‌آید، سر نهد چون اُمَّتان
  • نقشِ بر دیوار، مثلِ آدم است***بنگر از صورت چه چیز او را کم است؟‌!
  • جان کم است آن صورتِ بی‌تاب را***رو بجو آن گوهرِ کمیاب را9
    1.  سوره النحل، آیه 68.
      گور: گوره‌خر.
    2. افروخت علم: مشعل علم را در تمام عوالم روشن ساخت.
    3. نام... : آوازه و شرافت و جایگاه فرشتگان را در هم شکست (از ایشان پیشی گرفت). آن کس: (ابلیس).
    4. زاهد ششصد هزار ساله، گوساله: (ابلیس).
    5. تا نتاند... : تا آن گوساله (ابلیس) نتواند از شیر علم بهره ببرد. قصر مَشید: قصر بلند و استوار (علم و اسرار الهی).
    6.  سوره الأحزاب، آیه 72.
      خداوند دل آدمی را که همچون قطره‌ای در مقابل دریای عالَم بود، گوهر معرفتی بخشید که به آسمان‌ها و دریاها عطا ننمود.
    7. ای صورت‌پرست، چقدر به‌دنبال صورت و ظاهر هستی؟! آیا جانِ تهی از‌حقیقت تو هنوز از توجّه به ظاهر رها نگشته است؟!
    8. شدن: رفتن. زفت: بسیار و عظیم.
    9. نسخۀ قونیه: با تاب (پر‌جلوه).
      صورت بی‌تاب: عکس بی‌فروغ.

مثنوی معنوی - دفتر اول - براساس تصحیح سید حسن میرخانی

104
  • شد سرِ شیرانِ عالَمْ جمله پست***چون سگِ اصحاب را دادند دست1
  • چه زیان اَستش از آن نقشِ نَفور***چون‌که جانش غرق شد در بحرِ نور؟!2
  • وَصفِ صورت نیست اندر خامه‌ها***عالِم و عادل بوَد در نامه‌ها3
  • عالِم و عادل همه معنی‌ست بس***کِش نیابی در مکان و پیش و پس4
  • می‌زند بر تن ز سوی لا مَکان***می‌نَگنجد در فلکْ خورشیدِ جان5
  • این سخن پایان ندارد، گوش‌دار***گوشْ سوی قصّۀ خرگوش دار
  • ذکرِ دانشِ خرگوش، و بیانِ فضیلت و منافعِ دانش‌

  • گوشِ خر بفروش و دیگر گوشْ خر***کاین سخن را در‌نیابد گوشِ خر
  • رو تو روبَه‌بازیِ خرگوش بین***مکر و شیر‌اندازیِ خرگوش بین‌
  • خاتَمِ مُلکِ سلیمان است عِلم***جمله عالَمْ صورت و جان است عِلم
  • آدمی را زین هنرْ بیچاره گشت***خَلقِ دریاها و خلقِ کوه و دشت6
  • ز‌و پلنگ و شیرْ ترسان همچو موش***ز‌و شده پنهان به دشت و کُهْ وحوش‌
  • ز‌و پَریّ و دیوْ ساحل‌ها گرفت***هر یکی در جای پنهان جا گرفت‌7
  • آدمی را دشمنِ پنهان بسی‌ست***آدمیِّ باحَذَرْ عاقل کسی‌ست8
  • خُلقِ خوب و زشت هست از ما نهان***می‌زند بر دل به هر دَم کوبِشان9
    1. ... چون دست عنایت الٰهی سگ اصحاب کهف را مدد نمود.
    2. نقش نَفور: ظاهر منفور (و ناپاک) سگ بودن.
    3. در قلم نویسندگان، اوصاف ظاهری ذکر نمی‌گردد؛ بلکه اوصاف حقیقی بیان می‌شود.
    4. تصحیح شده از نسخۀ قونیه.
      کِش: که آن را.
    5. خ