پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهابو حمزه ثمالی
مجموعهسال 1416
تاریخ 1416/09/13
توضیحات
مرحوم استاد آیةالله حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی (قدّس الله سرّه) در ادامه شرح دعای ابوحمزه و در توضیح فقره «الحمداللَه الّذي أدعوه فيجيبني و إن كنت بطيئاً حين يدعوني و الحمدلله الذي أسأله فيعطيني و إن كنت بخيلاً حين يستقرضني» میفرماید: علّت این بُطْء و بُخل، انتساب صفات کمالیّۀ اعتباریّه به خود ما ست. امور اعتباری را باید از دو جنبه تفکیک نمود: از جهت حقیقت و واقعیّت ذات آن و اعتباریّت انتساب به غیر. استاد در بخش دیگری از بیانات خود التزام به امور اعتباری را فقط در محدودۀ شرع واجب میدانند، نه کمتر و نه بیشتر و برای تبیین این مطلب، امثلهای از سیره اهل بیت (علیهم السلام) و احکام شرعی حج، مطرح میکند. استاد حسینی طهرانی با اشاره به تمثیل زیبای قرآن کریم از اعتباریات و در ضمن بیان حکایاتی، از بیاعتنایی اولیاء خدا به دنیا و سخن اهل دنیا سخن میگوید. ایشان در قسمت دیگری از این جلسه پربار، علت دوم بخل و استنکاف انسان را که عبارت است از جهل به قدرت مطلقه پروردگار، توضیح داده و میفرماید: اگر ما آن جهت مطلقۀ او را بدانیم، میگوییم این را هم وصل کن به همان دریا.
هو العليم
بخل انسان به سبب گرفتاری در امور اعتباری
شرح دعای ابوحمزه ثمالی - رمضان المبارک ١٤١٦ - مجلس نوزدهم
بیانات
حضرت آیةاللَه حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی
قدس الله سره
أعوذُ باللَهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ اللَه الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرَفِ المُرسَلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبیالقاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیِّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمَعین
الحَمدُ لِلَّهِ الّذی أدعوهُ فَیُجیبُنی و إن کُنتُ بَطیئًا حینَ یَدعونی؛ و الحَمدُ لِلَّهِ الّذی أسألُهُ فَیُعطینی و إن کُنتُ بَخیلًا حینَ یَستَقرِضُنی!1
علّت کوتاهی و امساک انسان در اجابت دعوت پروردگار
راجع به این دو فقره عرض شد که علّت این بُطْء [و کُندی] و بُخل در اینجا انتساب صفات کمالیّۀ اعتباریّه به خود ما است. چرا ما هر وقت خدا را بخوانیم زود اجابت میکند، و چرا هر وقت او از ما طلب میکند ما کوتاهی میکنیم؟ این به جهت این است که در اینجا دو چیز میتوانیم در نظر بگیریم:
تفکیک دو جنبۀ امور اعتباری از جهت حقیقت و واقعیّت ذات آن و اعتباریّت انتساب به غیر
یکی اینکه اگر ما این مسائل و صفاتِ اعتباری یا غیراعتباری، هر دو را به جهت واقعیّت و حقیقت آن نگاه بکنیم، حقیقی است.
جمال یک امر حقیقی است و اعتباری نیست، منتها ما این جمال را به خودمان نسبت میدهیم و این میشود اعتبار؛ ولی اصل جمال اعتباری نیست، بلکه یک امر واقعی است.
مال یک امر واقعی است و یک امر اعتباری نیست، امّا انتساب این به خود ما که تملّک است، این میشود اعتباری؛ ولی پول خب پول است و این که اعتباری نیست و واقعیّت است. طلا یک واقعیّت است، نقره واقعیّت است، اینها واقعیّتهای خارجی هستند؛ امّا اینکه الآن یک انتساب و یک ارتباط به ما پیدا میکند، اعتباری میشود. چون میدانید که در انشائیّات که عبارت است از عقود و ایقاعات، تبادل فقط تبادلِ نفسانی است و در خارج چیزی تحقّق پیدا نمیکند. مثلاً وقتی که شما مالی را به شخصی میفروشید، در خارج هیچ چیزی تحقّق پیدا نمیکند، آنچه که تحقّق پیدا میکند یک امر اعتباری است؛ یعنی شما در نفستان حالتی پدید میآورید که اسم آن حالت را میگذارند إخراج، یا اسم آن را میگذارند بیع؛ طرف مقابلِ شما هم حالتی در نفس او پدید میآورد که اسم آن را میگذارند اشتراء، یا اسم آن را میگذارند خرید. چیزی در خارج تحقّق پیدا نمیکند و این دوتا مال همینجا سر جایش هست و به اندازۀ یک میلیمتر از جای خودش تکان نمیخورد؛ ولی آنچه تحقّق پیدا میکند امر نفسانی است، یعنی تابهحال این به من ارتباط داشت و من در نفس خودم این ارتباط را کَندم؛ این میشود معاوضه.
در صیغۀ نکاح هم شما امری را در نفس خودتان تحقّق میبخشید. دختری اینجا هست و هیچ ارتباطی هم با شما ندارد و یا قوم و خویش شما است و یا دوست شما است و یا حتّی با او سلام و علیک هم دارید؛ فقط همین. میگوید:
سلام علیکم!
سلام علیکم!
کجا میروی؟
همان جایی که تو میروی!
خیلی خوب، بیخیال!
بعد میگوید: پس حالا بیاییم و شرعش را هم درست کنیم! تابهحال هیچ ارتباطی باهم نداشتید، امّا وقتی که شما صیغۀ نکاح میخوانید، چه تغییری بهوجود میآورید و چه عملی انجام میدهید؟! هرچه هست در نفس است؛ وقتی شما صیغۀ نکاح خواندید، کاری در بیرون انجام نمیشود؛ نه به وزن این دختر خانم اضافه میشود و نه از شما چیزی کم میشود! فعلاً در حال حاضر، چیزی تغییر نمیکند؛ امّا از این به بعد، ارتباطی بین خودتان و بین او مییابید که از این دفعه اگر کسی چپ نگاه کند، میخواهید بلایی سرش دربیاورید! چطور این تابهحال نبود؟! اسم این ارتباطی را که الآن پیدا شده است، عقد نکاح و عقد زوجیّت میگذارند. اشتباه نکنید، این با دخول فرق میکند. آنچه که ما در عقد نکاح لازم داریم نیّت زوجیّت است، نه نیّت دخول؛ دخول از لوازم و آثار آن است. در نکاح ممکن است عدم دخول شرط شده باشد ـ این شرط مفسد نیست ـ و فقط و فقط خصوص عُلقۀ زوجیّت باشد؛ البتّه بعداً آثاری بر آن مترتّب میشود، که طرفین میتوانند یا سلب اثر کنند یا فسخ اثر کنند، و اختیار آن دیگر با خودشان است. در دل شما عملی انجام میگیرد و در دل طرف مقابل هم همینطور، و از این به بعد، شما او را مملوک خودتان بهحساب میآورید و خودتان را اختیار دار او بهحساب میآورید، او هم شما را اختیار دار خودش بهحساب میآورد. تا حالا اگر از پیش هم رد میشدید، به همدیگر نگاه نمیکردید، او سرش را پایین میانداخت و شما هم سرت را پایین میانداختی؛ ولی از این به بعد، دیگر حساب فرق میکند. این میشود یک امر تکوینی، و در اینکه یک امر تکوینی انجام شده است حرفی نیست. این یک امر تکوینی است، یعنی در باطن است؛ منتها تعلّقش به خود، اعتباری میشود، یعنی ما در عالم اعتبار او را تکویناً از خودمان قرار میدهیم و دیگر کسی نباید به او دست بزند!
در تمام عقود و ایقاعات مسئله همینطور است. فرض کنید که وقتی شما یک بنده و رقبه آزاد میکنید، شما کاری انجام نمیدهید ـ البته یک مسائل خارجی هست، یک دفتر و حساب و کتابی هست، که این ربطی به واقعیّت ندارد و بهخاطر مسائل قانونی آن است ـ آنچه که تحقّق میپذیرد این است که شما در نفستان این عبد را از مِلکیّت خودتان بیرون میکنید؛ این میشود ایقاع. در ایقاع دیگر یک طرف میخواهد و دو طرف نمیخواهد.
اگر این مسائل را به خودمان نسبت بدهیم، این یک امر اعتباری میشود. جمال یک مسئلۀ واقعی است، ولی میگوییم این جمال برای ما است؛ درهم و دینار یک امر واقعی است، ولی میگوییم این درهم و دینار برای ما است، یعنی من اختیار این را دارم و من باید بتوانم تصرّف کنم؛ امّا این غلط است و نباید باشد! زن یک امر واقعی و یکی از بندگان خدا و أمَةُاللَه است ـ ما عَبیدُاللَه و بندۀ خدا هستیم و آنها إماءاللَه و کنیز خدا هستند ـ و ما این شخص را در اختیار خودمان میگیریم و به خودمان ارتباط میدهیم؛ این میشود امر اعتباری.
وجوب التزام به امور اعتباری فقط در محدودۀ شرع
امر اعتباری هم حدّی دارد، و انسان باید تا حدّی که شرع گفته است، به این امر اعتباری عمل کند؛ اگر شرع نگفته باشد، این فضولی میشود.1 در حج باید روی زن باز باشد،2 و معنا ندارد که رویشان را میاندازند؛ این کلاه شرعی و مسخرهبازی است! مگر شارع نمیتوانست بگوید که یک بادبزن بردارید و طوری جلویتان بیاورید که قناع باشد؟! شرع گفته است: باید روی زن در حج باز باشد و باید مردم او را ببینند! اینها کلاه شرعی درست میکنند، چونکه آقا به غیرتش برمیخورد! تو غیرت داری یا شارع غیرت دارد؟! کدام غیرت دارد؟! این میشود فضولی! اینجا است که شرع جلوی سلوک را میگیرد، این مقدّسمآبها و اینهایی که در مقابل شرع، دین مندرآوری درست میکنند، به جایی میرسند که دیگر میمانند و نمیتوانند کاری انجام بدهند! شرع گفته است که در حج باید روی زنت باز باشد، خب میتوانست بگوید که بپوشان! عایشه در حج رویش باز بود و همۀ مردم او را میدیدند و با پیغمبر هم حج آمد، خب رسول خدا میتوانست او را منع بکند! وقتی خدا میگوید که تو باید سرت را باز بگذاری و زیر سقف نروی، و زن باید صورتش را باز بگذارد و میتواند زیر سقف حرکت کند،3 خب خدایی گفته است که مالکُالرِّقاب ما است؛ حالا ما به چه ملاکی این حکم خدا را از آن بساطت اوّلیه و خلوص اوّلیهاش تغییر میدهیم، خَلط و مزجش میکنیم، خراب و کثیفش و آلودهاش میکنیم؟! چرا باید اینطور باشد؟! این اعتبار آمده است و جلوی آن حقیقت را گرفته است! خدا به تو گفته است که این زن تو است، نگهدار تا به حرام نیفتد؛ تمام شد! این زن تو است و باید نفقهاش را بدهی! این زن تو است و بایستی که مسائلش را در نظر داشته باشی؛ ولی دیگر نباید بیش از این مقدار باشد! اگر بخواهی بیشتر از من برای زنت دل بسوزانی، آنجا گرفتار میشوی، و اینجا دیگر آن ملکیّتِ مطلقۀ پروردگار و آن قَیّومیّت و ولایت مطلقۀ او زیر سؤال میرود! من در مقابل ارادۀ خدا عرض اندام میکنم! خدا گفته است که باید روی زنت را باز بگذاری، خب باز بگذار! میگوید: دیگری میآید و میبیند! خب بیاید و ببیند؛ خودش میداند! خدا گفته است: باید زن را از دست نامحرم محفوظ نگه داری، نباید دست اجنبی به بدن زن بخورد، نباید نگاه اجنبی به زن بیفتد، اینها به جای خود؛ امّا همینجا اگر موردی پیش آمد و پای جانی در میان بود، شما باید بیایی و به دست اجنبی بدهی، و اگر به دست اجنبی ندهی و مسئلهای پیش بیاید، روز قیامت باید جواب بدهی! غیرت، غیرت او است! غیرت در مقابل غیرت او، کفر است و شرک است! وقتی که علاج نفس محترمه به دست اجنبی است، نباید استنکاف کرد. من شخصی از آقایان قم را میشناختم که آنها میگفتند: «ما حاضریم واقعاً اگر شده تا حدّ مرگ نگذاریم دست اجنبی به بدن زن برسد!» گفتم: خیلی اشتباه میکنید، خیلی اشتباه میکنید! اگر یک قضیه پیش بیاید چه میکنید؟! مگر مرگ خبر میکند؟! میگویی ما تا دم آخر نمیگذاریم؟! مگر شما میدانید که دم آخر چه وقتی است؟! چه کسی به شما تضمین داده است؟! همانطوری که تحفّظ بر احکام شرعی از ألزم لوازم است، تعدّی از حدوداللَه هم مستوجب عقاب و عذاب است؛ افراط و تفریط در هر دو طرف آن غلط است و هر دوی اینها مذموم و مقدوح است.
گذشتن سیّدالشّهداء علیه السّلام بهخاطر خدا از ناموس خویش
ما از سیّدالشّهدا علیه السّلام که دیگر باغیرتتر سراغ نداریم؛ دیدید که چه بر سر زن و بچۀ او آمد! دختر امام حسین که بقدری زیبا بود که میگویند: «فاطمه بنت الحسین در جزیرةالعرب نظیر نداشت!»1 اینگونه با سر و موی برهنه در مجلس یزید بیایند و همه او را نگاه کنند و آن شخص بگوید: «این کنیز را به من بده!»2 خب حضرت سجّاد و حضرت زینب دارند نگاه میکنند! خود حضرت زینب هم کمتر از فاطمه بنت الحسین نبود3 که همه میگویند: «وقتی این زن آمد یکدفعه از زیباییِ صورت او همۀ چشمها خیره شد و شروع کرد به صحبت کردن!» اینها شوخی نیست! اینها جدّاً از هزارتا سربریدن مشکلتر است! این مهم است که امام حسین از اینها گذشت! سر بریدن که چیزی نیست، یک تیر به آدم میزنند و میافتد؛ امّا وقتی انسان پایبند اصولی باشد و این اصول را ارزش بداند، ولی از اینها بگذرد مهم است! أعراب کسانی بودند که برای دفاع از ناموس، تا پای جان میایستادند! عربها مثل انگلیسیها و آمریکاییها نیستند که هر شب با یکی باشند، آنها اینطوری نیستند، تا پای جان برای دفاع از ناموس میایستند! مالک بن نویره به زنش گفت: «زیباییِ تو من را به کشتن داد و من برای غیرت خودم تا پای جان میایستم!» وقتی که خالد بن ولید آمد و زن مالک بن نویره را در یک نگاه دید، قصد کشتن مالک را کرد، مالک به زن خود گفت: «زیبایی تو مرا به کشتن داد، صورت تو من را به کشتن داد!»4 آنها اینطور بودند! آنوقت سیّدالشّهدا تصوّر نمیکند الآن که سرش را ببرند، این کاروانی که کسی را ندارد، همه دربهدر میشوند و سی هزار نفر جمعیّت میآید با این زن و بچّه چه میکنند؟! یک بچّۀ ده ساله تصوّر میکند، آنوقت حضرت تصوّر نمیکرد؟! من سربسته به شما بگویم، سیّدالشّهدا از همهچیز گذشت و لَو بَلَغَ ما بَلَغ!5 یعنی وقتی گفت: «إلهٰی رِضیً بِقَضائِکَ!»6 دیگر تمام شد و هرچه بود زمین گذاشت! خدایا اینها بندگان خودت هستند، به من چه مربوط است! خودت میدانی من چهکارهام! مال خودت هستند، کنیزهای خودت هستند! احتمال همهچیز در این قضایا میرفت؛ اینکه بیایند و هتک کنند و چه کنند و آب دهان بیندازند و آشغال بیندازند و قضایای شام و...! آقا شما چه دارید میگویید؟! کسی میآمد و به آقا بیاحترامیمیکرد، شما میخواستید جگر او را بیرون بکشید! چون به آقا بیاحترامی کرده است! بیایند خاکروبه سر حضرت سجّاد بریزند، آب دهان بیندازند، مسخره کنند، هلهله بکنند، چهکار کنند، با آن وضع تبختر و تکبّر و... وارد مجلس یزید بشوند و عبیداللَه و آنهایی که اصلاً به اندازۀ یک نجاست برای اینها ارزش قائل نیستند، حالا اینها در مسند نشستهاند و دارند میگویند که بیا و ببَر و بگیر و ببُر! چهکار میکنند؟! غیر از همان ادراک و معرفت توحید مگر نفسی میتواند در اینگونه موارد دوام بیاورد؟! غیر از تفویض امور به پروردگار مگر کسی میتواند دوام بیاورد؟! پس تمام این بازارها و از کوفه به شام رفتن و از این صحراها و دیْر عبور کردن و بیا و برو و شهر و... را یکییکی حضرت داشت میدید! امّا گفت: «رِضیً بِقَضائِکَ؛ بندۀ تو هستم، خودت میدانی، دلت میخواهد اینطوری کن!» و اینجا است که پای آدم میلغزد؛ تقدّس بیجا، تدیّنِ تخیّلی، اسلامِ وهمی، این اسلام میشود اسلام مندرآوری!
غیرت امیرالمؤمنین نسبت به رسولاللَه
یک چیز از پیغمبر دزدیده بودند، حضرت به امیرالمؤمنین گفت: «برو بگیر!» آمد و دید در وسط بازار است، گفت: «بده!» گفت: «رسولاللَه دروغ میگوید!» تا گفت دروغ میگوید، شمشیر را کشید و بدون معطّلی، سرش را پراند! نه چیزی گفت و نه گذاشت و نه برداشت! حضرت فرمودند: «چرا سرش را زدی؟!» فرمود: «یا رسولاللَه، به شما تهمت دروغ زد!»1 حالا دلیل بیاور و شاهد بیاور و بیّنه بیاور که نکند اشتباه کرده باشد ـ اینها الآن هم هستند! ـ وحالا یکخرده قضیّه را بشکافیم، شاید به جاهای باریک برسیم و ببینیم در این بین بالأخره یک جایی پیدا کنیم! نه، این حرفها نیست؛ دروغ که گفت دیگر تمام شد! امیرالمؤمنین اینطوری بود، میزد، بیخیال!
بیاعتنایی اولیاء خدا به دنیا و سخن اهل دنیا
شریعت مندرآوری و شریعت وهمی میآید و در مقابل دین میایستد؛ آنوقت یک مولانا میخواهد که بیاید و بگذرد! فقهای قونیه و بلاد روم و... او را تکفیر میکنند که او با یک درویش در یک اطاق رفته است و شش ماه در را بسته و درنمیآید! او با اینهمه فضل، دنبال یک درویش افتاده است؛ و با اینهمه علم، دنبال یک آدم پابرهنه که هیچ معلوم نیست برای کجاست افتاده است! او دارد به همۀ این حرفها میخندد! بروید پی کارتان! مگر همین اقوام ما و همینها که الآن در تلویزیون و اینطرف و آنطرف دارند درس میدهند، به آقا نگفتند که دنبال یک آهنگر افتاده است؟! همینها به آقا گفتند:
آقا سیّد محمّدحسین دنبال یک آهنگر افتاده است! دنبال کسی در همدان است که به او آقای انصاری میگویند، رفته و مرید او شده است و از این ذکرها میگوید و چهکار میکند! بله، دیگر باعث تأسّف است؛ این استعداد، این حافظه، این زحمتها و اینکه اینهمه مراجع برای او زحمت کشیدند و همۀ این درسها حیف شد! دیگر چه باید کرد؟!
من این را شوخی نمیکنم، این حرفها را میشنیدم! اسامی را نمیبرم که چه کسانی گفتند؛ بعضی مردهاند ولی بعضی هنوز زنده هستند. همینطور مینشستیم و یکییکی برانداز میکردیم و صدایمان هم درنمیآمد؛ تخلیّۀ اطّلاعاتی میکردیم و او هم نمیدانست که ما پسر آقا هستیم و شروع میکرد به گفتن! حالا آنها رفتهاند و آقا هم رفت؛ آن دنیا معلوم است که چه کسی جلو است و چه کسی عقب است! حالا مدام مسخره کنید و هرکاری میخواهید بکنید؛ تمام شد! آنهایی هم که زنده هستند، دو روز دیگر آنها هم میروند، بالأخره همه به یک حدّی میرسیم؛ عقب و جلو دارد ولی سوخت و سوز ندارد! میگفتند: حیف شد که درویش شد و از این حرفها! ولی گوش آقا بدهکار این حرفها نبود، سهتا تکبیر خوانده بود و فاتحه به همۀ دنیا! اینها دنیا است، دنیا!
یک دفعه ما در مجلسی بودیم که چند نفر از این علمای طهران بودند و نمیدانستند که من انتساب به مرحوم آقا دارم؛ یکی از آنها آقا رضی شیرازی بود که وقتی فهمید، دیگر خیلی [شرمنده] شد! ما هم با ایشان وارد بحث فقهی شدیم که در بحث متعه، اگر دخول نکند، آیا پسر او حلال میشود یا نمیشود؟ این بحث در آخر درگرفت؛ قبل از آن، همۀ آنها حرفهایشان را اوّل زده بودند که آقا فلان است و این حرفها؛ آخر سر گفت: «آقا ما شما را بهجا نمیآوریم!» گفتم: من طهرانی هستم! تا گفتم، رنگ از همۀ اینها پرید! حالا بماند که اینها چه چیزهایی گفتند؛ یکی از همینها که میآید و درس میدهد و درس اخلاق میدهد و در همین امور قضایی منصب مهمّی دارد و با تمامِ این هنر، یک چشم او خراب شده بود، گفته بود ـ خیلی هم مسئله را با یک ابتهاجی مطرح میکرد ـ :
من انگلیس رفتم و دکتر لَک در انگلیس به من وعده داد که اوّلین موردی که ما بتوانیم این آزمایش را بکنیم، شما خواهید بود! بهخاطر مرض قندی که داشتم، تارهای عصبیّۀ شبکیّۀ چشم (رتینا) خشک شده بود. گفت: «ما داریم دستگاهی درست میکنیم که بتواند همۀ اینها را باز بکند و جوش بدهیم؛ ما اوّلین مورد را روی شما انجام میدهیم!»
و این را داشت با یک آبوتابی نقل میکرد که انگار همۀ افلاک نشستهاند و دست و روی دست گذاشتهاند تا اینکه بیایند و چشم این آقا را خوب بکنند! آقا همۀ اینها دنیاست! چه کسی دارد اینها را میگوید؟! این منتظر است که او کارش را به نتیجه برساند، و بعداً دو روز دیگر این میافتد و میمیرد، و کار به آنجاها نمیرسد که بخواهد به انگلیس برسد!
آقا یک فاتحه به همۀ دنیا خواندند، أعمّ از کاسب و عالِم و دکتر و بیسواد و باسواد و اهل علم و غیر اهل علم، و دنبال یک آدم آهنگر افتادند و گفتند بیخیال همۀ شما!
امیرالمؤمنین اینطوری بود! همه میآمدند و او را مسخره میکردند، همبازیهای او و همسنوسالهای او میگفتند: این کیست که داری دنبال او میروی؟! مگر گوش او به این حرفها بدهکار بود؟! اصلاً مگر در مخیّلۀ علی جز رسول خدا چیز دیگری راه داشت؟! اصلاً مگر توجّه میکرد، که بعداً از ذهنش بهدر کند؟! این خیلی حرف مهمّی است! یعنی اصلاً به ذهن نمیآورد، که بخواهد بعداً رد کند! یک پنبه در گوشش کرده بود و فقط وقتی پیغمبر مطلبی میگفت، پنبه را از گوشش درمیآورد؛ وقتی پیغمبر میرفت دوباره پنبه را در گوشش میکرد و راحت میشد! قضیّه این است که کار ما تا اینطور نشود درست نمیشود!
تمثیل قرآن از اعتباریّات به کف روی آب
ما اینها را مدام به خودمان نسبت میدهیم؛ این یک مسئله است که این جمال و تمام صفاتی که در ما هست از علم و... یک جنبۀ واقعی دارد؛ آیۀ قرآن است که:
﴿فَأَمَّا ٱلزَّبَدُ فَيَذۡهَبُ جُفَآءٗ وَأَمَّا مَا يَنفَعُ ٱلنَّاسَ فَيَمۡكُثُ فِي ٱلۡأَرۡضِ كَذٰلِكَ يَضۡرِبُ ٱللَهُ ٱلۡأَمۡثَالَ﴾.1
«یک زبد [و کف روی آب] است که آن زبد انتساب به خود است، و یک واقعیّت مائیّه [و خود آب] است که آن حقیقت دارد؛ آن انتساب به خود، پف است و از بین میرود، و آن واقعیّتش است که نفع میدهد!»
خیلی آیۀ عجیبی است! علم مفید است و واقعیّت دارد؛ چه این علم و چه آن علم غربیها و امثال ذلک. آنچه که مفید است همین است که واقعیت دارد، و آنچه که زبد است آن است که انتساب به «من» دارد: «من این علم را بهدست آوردم!» وقتی که این «من» کنار برود، دیگر همه سر یک سفره مینشینم و دیگر چهارصدتا رساله درست نمیشود! ﴿ٱلۡوٰحِدُ ٱلۡقَهَّـٰرُ﴾ همین است،2 یعنی در آن روز خدا میآید و میگوید: جمال کجاست؟ مال کجاست؟ زن و فرزند کجاست؟ حیثیّات کجاست؟ این بیا و برو کجاست؟ آن سلام و صلواتها کجاست؟!
آقا میفرمودند:
من پنج ساله بودم، یکوقت با پدرم وارد مسجد سپهسالار شدم، مجلس ختمی بود و ما رفتیم نشستیم. بعد از ما یک آخوندی آمده بود، از این آخوندهای معمولی، آقا یکی جلوتر از او آمد و صلواتی برای او فرستاد: «برای سلامتیِ مَلاذُ الأنام، مَلجَأُ الناس، فخرُ العلماء، صلوات!» نه یکی و دوتا؛ سهتا! همه در تعجّب مانده بودند! کاشف به عمل آمد که پنج تومان آن زمان به این که مجلسگردان و راهانداز مسجد بود، داده بود! پنج تومان آن زمان خیلی بود!
بیان مرحوم علاّمه طهرانی رضوان اللَه تعالیٰ علیه در مورد کیفیّت دادگاه اسلامی
یکوقت صحبت در این بود که این بیچارهای را که فرار کرده بود، بیاورند و محاکمه کنند؛ و خلاصه از این کشور به آن کشور و از اینجا به آنجا به دنبال او بروند! یک روز ما در خدمت ایشان نشسته بودیم، فرمودند:
میدانید دادگاه اسلامی چه دادگاهی است؟ دادگاهی است که اگر ایشان بخواهد بیاید و ادّعا کند که بنده هم مطالبی برای گفتن دارم، و باید فلان آقا بیاید و کنار من بنشیند و هر دوی ما باهم محاکمه شویم! باید قبول کند!
آیا یکچنین دادگاهی هست یا نه؟! میفهمید چه دارم میگویم؟! ما خبر نداریم که آنوقت و آنموقع چهها خواهد شد! در این دادگاه روز قیامت، هر دو را میآورند و کنار هم مینشانند؛ برای خدا فرقی نمیکند، این بندهاش است و آن هم بندهاش است؛ معاویه و علی را در روز قیامت میآورند و کنار هم مینشانند و هر دو را محاکمه میکنند، هر دو را باهم! تو نسبت به معاویه چه کردی و معاویه نسبت به تو چه کرد؟ امام حسین را میآورند و یزید را هم میآورند، درست کنار هم میگذارند و محاکمه میشوند! پیغمبر را میآورند و ابوسفیان را میآورند و ابوجهل را میآورند و همه را میآورند! آن دادگاه روز قیامت دادگاه اسلامیاست!
در آن قضیّۀ زره، امیرالمؤمنین میآید و آن مرد یهودیِ هم میآید، هر دو نزد قاضی میآیند! تا میگوید: «یا امیرالمؤمنین چه گفتی؟! یا امیرالمؤمنین قضیه چیست؟!» میگوید:
الآن هر دوی ما مدّعیٰ علیه هستیم، من علیه او ادّعا میکنم و او علیه من ادّعا میکند، و هر دو باید باهم و همطراز باشیم؛ چرا من را بر او ترجیح دادی؟!1
همۀ ما بنده خدا هستیم؛ این دادگاه اسلامی میشود! ولی در این دورهها نهخیر! إنشاءاللَه روز قیامت، یا إنشاءاللَه امام زمان که آمد، دادگاه اسلامی میشود! چون شاید همان کسی که دارد فرار میکند، در مخیّلۀ خودش یک چیزهایی داشته باشد و ما اصلاً در اینجا به او مجال نمیدهیم و میگوییم اصلاً تو نباید حرف بزنی، اصلاً نباید زبانت دربیاید، اصلاً نباید مطرح بشود! میگیریم و مسخره میکنیم و چهکار میکنیم!
مجلّهای درآمده است به نام مجلّۀ دانشگاه انقلاب، که کتاب رسالۀ نکاحیّۀ آقا را مسخره کرده است! شما بخوانید؛ تو را به خدا ببینید آخر این چه حرفی است؟! از اوّل تا آخر مسخره و طنز و سُخریّه، و هیچ! روز قیامت باید این نویسنده بیاید و جواب بدهد که چرا داری مسخره میکنی! بیا مستدلاًّ رد کن! شما اگر یک کلمۀ مستدل در این دیدید! همۀ آن مسخره است! عاقبتِ همهچیز دانی! این باید روز قیامت بیاید و جواب بدهد، و در همین دنیا هم حالا جواب میدهد! این میشود دادگاه عدل!
برای خدا فرق نمیکند؛ خدا به حضرت موسی میگوید:
چرا به این کِرم اهانت کردی که خدایا این کرم را برای چه خلق کردی؟! حالا که تو این حرف را میزنی، آن کرم هم میگوید: چرا موسی را خلق کردی؟!2
چرا کرم این حرف را میزند؟ چون کِرم همان خدایی است که تنازل کرده است! اشتباه نکن! با تو چه فرقی میکند؟! تو تنازل کردهای و او هم تنازل کرده است؟! تو چرا بر او ترجیح داری؟! اینجاست که دیگر همۀ بدنها میلرزد و همۀ انبیاء و پیغمبران سرِ عجز فرود میآورند و همه دیگر اعتراف به عجز میکنند که خدایا ما هیچکاره هستیم!
﴿إِن تُعَذِّبۡهُمۡ فَإِنَّهُمۡ عِبَادُكَ وَإِن تَغۡفِرۡ لَهُمۡ فَإِنَّكَ أَنتَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡحَكِيمُ﴾!3
خودت میدانی! آیا من تعیین تکلیف کنم؟! من غلط میکنم! من بیایم و بگویم خدایا، شاه را در جهنّم ببر! به من چه مربوط است؟! خودت میدانی؛ من چهکاره هستم؟!
کلمات نورانی انبیاء و اولیاء الهی بهعنوان معجزۀ اصلی آنها
ببینید اصلاً به این حرفها معجزه میگویند! شما چه میخواهید؟! ما چه میخواهیم؟! معجزه یعنی آنچه که فهم بدهد! حالا من از آقا تعریف کنم که آقا کور شفا داد، که اینطور هم بود؛ من تعریف کنم که آقا مُشرِف به موت را زنده کرد، که اینطور هم بود؛ من از آقا به شما چه بگویم؟! آقا هر کاری که کرده بود دیگر الآن رفته است! الآن چه؟! من بگویم آقا علم غیب دارد، خب این را دیگر همه دیدید و همه شنیدیم؛ حالا آقا فعلاً رفته است، این علم غیب داشتن آقا به چه درد من میخورد؟! این حرفها معجزه است و اینها باقی میماند و اینها راه آدم را باز میکند؛ نه علم غیب داشتن ایشان و نه کور شفا دادن ایشان و نه مرده زنده کردن ایشان! آنها بتپرستی است؛ این حرفها برای ما راهگشا است! اگر کسی بخواهد راجع به آقا مطلب بنویسد باید راجع به این مسائلِ ایشان بنویسد، نه راجع به کرامات ایشان؛ کرامات تمام شد و رفت! وقتی شخص مُرد، کرامات هم با او مرد و تمام شد! پیغمبر شقُّالقمر کرد ولی مُرد، و شقّالقمر هم با او رفت؛ شجر با حضرت سخن گفت ولی وقتی پیغمبر رفت، آن معجزه هم رفت. آن که الآن باقی مانده است، قرآن است؛ این آیاتی که امشب میخواندیم معجزه است! راه را به انسان نشان میدهد که انسان با ولیّ چهطور صحبت کند و حرف بزند.
وقتی که آقا میفرمودند: «من آقای انصاری را مثل پیغمبر میدانستم!»1 یعنی با ایشان اینطوری بودم! یک مرتبه هم من ندیدم که آقا جلوی آقای حدّاد چهارزانو نشسته باشد، یک بار هم من ندیدم! دائماً دوزانو و دستش روی زانو بود! امّا ما نه، ما همینطور چهارزانو و بیخیال مینشینیم! جهت قضیّه این بود که ایشان اصلاً خودش را در مقابل استادش صفر میدید!
برابری احترام و ادب نسبت به امام زمان علیه السّلام و ولیّ الهی مندکّ در مقام ولایت
ما یک دفعه زیر کرسی نشسته بودیم و عامیانه سخن میگفتیم و خیالمان هم نبود. به آقا گفتم: «آقا به جان شما، اگر امام زمان بیاید و اینجا بنشیند، من همینطوری با او حرف میزنم که دارم با شما حرف میزنم!» همینطوری گفتم، به جان شما! آقا میخندیدند! لابد این دیوانه است! گفتم: «همینطوری چهارزانو مینشینم و با او قهقهه میزنم و میخندم! به جان شما اگر سر سوزنی اینطوری و آنطوری کنم؛ هیچ! همینطوری عامی هستیم!» چون اگر بخواهم جلوی امام زمان احترام بگذارم بیش از آن مقداری که به آقا احترام میگذارم، من معقتدم که مشرک هستم! امام زمان به گوشت و پوست نیست، امام زمان به مغز و نخاع و عصب نیست؛ امام زمان به حائزیّت ولایت کلّیه و مطلقه است! و وقتی که ولیّ مندکّ در ولایت او بشود، دیگر احترام بالا و پایین یعنی چه؟! مگر احترام مقول به تشکیک است؟! مگر نسبت به ولیّ فرق میکند؟! بله، این مسئله نسبت به مسائل خارجی و این حرفها هست؛ امّا نسبت به این مسائل، این حرفها راه ندارد!
از قضیّه دور افتادیم؛ تمام اینها بهخاطر این است که ما این صفات را به خودمان نسبت میدهیم!
بخل و استنکاف انسان به سبب جهل به قدرت مطلقۀ پروردگار
مطلب دیگر این است که خیال میکنیم اینها تمام میشود! چرا خدا زود اجابت میکند؟ چون گنج او لایتناهیٰ است! میگوییم: خدایا به ما پول بده! میگوید: باشد! مُهره را عوض میکند و این طرف میآورد، چون قدرت او قدرت مطلقه است، و پول را از یک جیب برمیدارد و در جیب ما میریزد! امّا ما میترسیم تمام شود، و چون میترسیم تمام شود، آن را سفت نگه میداریم! اگر ما آن جهت مطلقۀ او را بدانیم، پس میگوییم این را هم دیگر وصل کن به همان دریا!
اللَهمّ صَلِّ علیٰ محمّدٍ و آلِ محمّد