پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه یادنامه وتذکره
توضیحات
دیباچه
هُوَ العَلیمُ الحَکیمُ
اى نور مطلق! و اى روح مجرّد! اى حَدّاد! تو پیوسته دریائى بودى كه بر طالبان حقیقت و پویندگان سُبُل سلام، از سرشارى و فَیضان و مَلآن خود ریزش مىنمودى!
امواج این دریاى ژرف و بى كرانه، توحید و معرفت بود؛ و موالید و فرآوردههاى آبهاى فراوان آن، حجّت و برهان، روشنائى و ایقان، كشف و شُهود، و بصیرت و إتقان (كه چون دریا موج میزد و با آن، نور و علم، روشنى و ایضاح، بینائى و عرفان نمودار مىشد و واقعیتش را بر جویندگان راه حقّ و سالكان سبیل فناء و اندكاك در ذات اقدس احدیت نشان میداد).
حِلم و بردبارى، صبر و شكیبائى، تحمّل و استقامت، و تمكّن در شدائد و مصائب، در حكم دو كناره و دو ساحل این شطّ وسیع و دریاى عریض بود كه حافظ و نگهبان و پاسدار و مرزبان این دریاى موّاج و پر خروش و سرشار از علمت بود كه نمىگذاشت آبها بیرون بریزد، و كثرت علم طغیان كند، و زمام از دست برود، و گفتارى یا كلامى را ما فوق طاقت اهل عالم بر آنان تحمیل نماید.)
و آنچه در زمره جواهرات و اشیاء نفیسه و درّ و مرجان و مروارید این دریا به شمار مىآمد و گوهر گرانبهاى حاصل این بحر عمیق بود، همانا تقوى و طهارت و نور و عرفان بود كه بر جهان انسانیت به عنوان صافىترین ارمغان ملكوتى ارزانى میشد).
وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ* فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ* رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ* لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ. (سوره النّور، آیات ٣٥ ـ ٣٨)
هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِیقَةِ الْبَصِیرَةِ، وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْیقِینِ، وَ اسْتَلَانُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ، وَ أَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ، وَ صَحِبُوا الدُّنْیا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاعْلَى. أُولآئِک خُلَفَاءُ اللهِ فِى أَرْضِهِ، وَ الدُّعَاةُ إلَى دِینِهِ، ءَاهِ ءَاهِ، شَوْقًا إلَى رُؤْیتِهِمْ! (أمیر المؤمنین علیه السّلام، حكمت ١٤٧ از نهج البلاغة)
«امواج علم بر اساس حقیقت ادراك و بصیرت بر آنها هجوم برد و به یكباره آنان را احاطه نمود؛ و جوهره ایمان و یقین را به جان و دل خود مسّ كردند؛ و آنچه را كه خوشگذرانها سخت و ناهموار داشتند، نرم و ملایم و هنجار انگاشتند؛ و به آنچه جاهلان از آن در دهشت و ترس بودند انس گرفتند. فقط با بدن خاكى خود همنشین دنیا شدند، با روحهائى كه به بلندترین قلّه از
ذِروه قدس عالم ملكوت آویخته بود. ایشانند در روى زمین جانشینان خدا، و داعیان بشر بسوى دین خدا.
آه آه، چقدر اشتیاق زیارت و دیدارشان را دارم!»
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. (سوره الاحزاب، آیه ٢٣) یادنامه ارتحال إنسانُ العَینِ وَ عَینُ الإنسانِ الَّذى لَم یأْتِ الزّمانُ بمِثلِه، العارِفُ الکاملُ المُتَحقِّقُ بحَقیقَةِ العبودیة، نُقطَةُ الوَحدَةِ بَینَ قَوْسَىِ الاحَدیةِ وَ الواحِدیة: حضرت آقاى حاجّ سید هاشم موسوى حدّاد در ١٢ ماه مبارك رمضان ١٤٠٤ هجریه قمریه.
(١٢ ماه مبارك رمضان ١٤٠٤) (تاریخ كتابت اوّل محرّم)1
بِسم اللهِ الرَّحمَن الرَّحیم
وَ لَمْ یزَلْ سَیدِى بِالْحَمْدِ مَعْرُوفا | *** | وَ لَمْ یزَلْ سَیدِى بِالْجُودِ مَوْصُوفا (١) |
وَ کانَ إذْ لَیسَ نُورٌ یسْتَضَآءُ بِهِ | *** | وَ لَا ظَلَامَ عَلَى الآفَاقِ مَعْکوفا (٢) |
فَرَبُّنَا بِخِلَافِ الْخَلْقِ کلِّهِم | *** | وَ کلِّ مَا کانَ فِى الاوْهَامِ مَوْصُوفا (٣) |
وَ مَنْ یرِدْهُ عَلَى التَّشْبِیهِ مُمْتَثِلًا | *** | یرْجِعْ أَخَا حَصَرٍ بِالْعَجْزِ مَکتُوفا (٤) |
وَ فِى الْمَعَارِجِ یلْقِى مَوْجُ قُدْرَتِهِ | *** | مَوْجاً یعَارِضُ طَرْفَ الرُّوحِ مَکفُوفا (٥) |
فَاتْرُک أَخَا جَدَلٍ فِى الدِّینِ مُنْعَمِقًا | *** | قَدْ بَاشَرَ الشَّک فِیهِ الرَّأْىُ مَأْوُوفا (٦) |
وَ اصْحَبْ أَخَا ثِقَةٍ حُبًّا لِسَیدِه | *** | وَ بِالْکرَامَاتِ مِنْ مَوْلَاهُ مَحْفُوفا (٧) |
أَمْسَى دَلِیلَ الْهُدَى فِى الارْضِ مُبْتَسِماً | *** | وَ فِى السَّمَاءِ جَمِیلَ الْحَالِ مَعْرُوفا (٨)1 |
١ ـ لا یزال و پیوسته در ازل آقاى من و مولاى من، به محمود بودن و مورد حمد و ستایش قرار گرفتن معروف بود؛ و پیوسته از ازل آقاى من به صفت جود و عطا و انفاق بر عالم كائنات موصوف بود)
٢ ـ و ذات اقدسش قدیم بود و وجود داشت در وقتىكه نورى نبود تا از پرتو آن روشنى گرفته شود، و ظلمتى نبود تا بر آفاق، زنگار قید و عدم را بگسترد)
٣ ـ بنابراین، پروردگار ما به خلاف جمیع مخلوقات است، و به خلاف آنچه كه در دائره فكرت و وهم و اندیشه به وصف درآید)
٤ ـ و كسى كه بخواهد بنا بر سبیل تشبیه، مِثلى و مانندى براى وى بجوید، با خستگى و واماندگى باز گردد درحالىكه دو كتف بالهاى تفكّرش به بند عجز و ناتوانى بسته شده است.
٥ ـ و در بلندیهاى معرفت او، موج قدرتش چنان موجى مىافكند و پرتاب میكند كه دیدگان روح و روان آدمى را كور كرده و جلوى بینش او را میگیرد)
٦ ـ فلهذا تو از افرادى كه در دین جدل مىكنند و در اوهام خود فرومیروند و پیوسته با شكّ و تردید و با رأى و اندیشه خراب و معیوب نظاره مىنمایند كناره بگیر و ایشان را در وادى ضلالت و گمراهیشان به بوته نسیان بسپار و در زیر
خاك فراموشى دفن كن.
٧ ـ و با افرادى كه به جهت شدّت مودّت و عشق و محبّت آقا و سید و سالارشان: خداى متعال، داراى مقام امانت و وثاقت شدهاند و به كرامات ازلیه و عنایات ملكوتیه مولایشان محفوف گردیدهاند، مصاحبت نما و همنشین باش و آنان را یار مهربان و رفیق شفیق خود بنما.
٨ ـ آن افرادى كه در روى زمین با بشاشت وجه و انشراح صدر و تبسّم روحى ملكوتى، دلیلان به سوى راه هدایت و نجاح و نجات و فلاحند؛ و در آسمان به نیكوئى حال و جمال عقائد و معارف و ملكات مشهور و معروف مىباشند.
مقدمه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّاهِرینَ
وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَى أعْدائِهِمْ أجْمَعینَ مِنَ الآنَ إلَى یوْمِ الدّینِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلَّا بِاللهِ الْعَلىِّ الْعَظیم
سْبُنا اللهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلَى وَ نِعْمَ النَّصیر
یكى از شاگردان مكتب اخلاقى و عرفانىِ فرید عصر و حسنه دهر، عارف بى بدیل و موحّد بى نظیر، سید العلماءِ العامِلین أفضل الفقهاءِ و المجتهدین مرحوم آیة الله العظمى حاج سید میرزا على آقاى قاضى قدَّس اللهُ تُربتَه المُنیفة؛ مرحوم سید جلیل و عارف نبیل اهل توحید بحقّ معنى الكلمه حاجّ سید هاشم موسوىّ حَدّاد أنارَ اللهُ شَابیبَ قبرِهِ الشّریفِ مِن أنوارِه القاهرَةِ القُدسیة مىباشد، كه از قدیمىترین تلامذه آن آیت إلهى محسوب، و از قدرتمندترین شاگردان وى در سلوك راه تجرید و در نور دیدن و پشت سر گذاشتن عالم ملك و ملكوت و نشآتِ تعین، و ورود در عالم جبروت و لاهوت، و اندكاك محض و فناى صرف در ذات احدیت حضرت حقّ جلّ و علا مىباشد.
الْحَدّادُ وَ ما أدْراكَ مَا الْحَدّادُ؟!
ذكر و یاد حضرت حاج سید هاشم حدّاد در كلمات علّامه آیة الله طباطبائى و آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانى و علّامه لاهیجى انصارى
حقیر قبل از تشرّف به نجف اشرف و آستان بوسى حضرت مولى الموحّدین أمیر المؤمنین علیه صلواتُ الله و ملائكتِه أجمعین، اوقاتى كه در بلده طیبه قم از محضر پر فیض حضرت استاد علّامه آیة الله طباطبائى قدّس اللهُ نفسَه بهرمند مىشدم، گهگاهى حضرت ایشان نامى از آقاى
سید هاشم مىبردند كه از قدماى تلامذه مرحوم قاضى است و بسیار شوریده و وارسته است و در كربلا سكونت دارد، و مرحوم قاضى هر وقت به كربلا مشرّف مىشوند، در منزل ایشان سكونت میگزینند.
این ببود تا خداوند توفیق تشرّف بدان آستان را مرحمت فرمود؛ و حقیر در نجف اشرف به توصیه حضرت استاد علّامه، در امور عرفانى و الهى فقط با حضرت آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانى أفاضَ اللهُ تربتَه مِنْ أنواره، حَشر و نَشر داشتم و ایشان گاهى نامى از حضرت آقاى حدّاد مىبردند؛ و بعضى از رفقا كه تلامذه مرحوم قاضى بودند مخصوصاً بعضى از مسافرین و زائرین، در محضر آیة الله قوچانى نامى از ایشان برده و احوالپرسى مىنمودند؛ و ایشان هم میفرمودند: در كربلا هستند و الحَمد لِلّه حالشان خوب است.
و چون ما در نجف بودیم و به درس و مباحثه مشغول، لهذا براى زیارت مرقد مطهّر حضرت سید الشّهداء علیه السّلام فقط در بعضى از لیالى جمعه و یا بعضى از مواقع زیارتى بود كه به كربلا مىآمدیم و همان شب و یا فرداى آن روز بر مىگشتیم؛ و دیگر مجالى براى پىجوئى و ملاقات آقاى حدّاد نبود.
این مدّت قریب هفت سال بطول انجامید؛ تا روزى در صحن مطهّر، یكى از تلامذه مرحوم قاضى به نام: علّامه لاهیجى انصارى كه براى زیارت مشرّف شده بود و با حضرت آیة الله حاج شیخ عبّاس در وسط صحن ملاقات كرده و دیده بوسى كردند ـ و من هم در آنوقت در معیت ایشان بودم ـ در ضمن احوالپرسىها و مكالمات، از حضرت آقاى سید هاشم نام برد و احوالپرسى نمود؛ و در میان سخنان خود گفت:
«مرحوم قاضى خیلى به ایشان عنایت داشت، و او را به رفقاى سلوكى معرّفى نمىكرد؛ و بر حال او ضَنَّت داشت كه مبادا رفقا مزاحم او شوند. او تنها شاگردى است كه در زمان حیات مرحوم قاضى موت اختیارى داشته است؛
بعضى اوقات ساعات موت او تا پنج و شش ساعت طول مىكشید.
و مرحوم قاضى میفرمود: سید هاشم در توحید مانند سنّیها كه در سنّى گرى تعصّب دارند، او در توحید ذات حقّ متعصّب است؛ و چنان توحید را ذوق كرده و مسّ نموده است كه محال است چیزى بتواند در آن خلل وارد سازد.»
از این مكالمه و گفتگو مدّتى مدید نگذشت تا زیارتى حضرت أبا عبد الله علیه السّلام پیش آمد و آن زیارتى نیمه شعبان سنه ١٣٧٦ هجریه قمریه بود كه حقیر را توفیق زیارت حاصل و به كربلا مشرّف شدم؛ و در آن سفر توفیق زیارت و دست بوسى حضرت آقاى حاج سید هاشم را پیدا كردم و تا بیست و هشت سال تمام كه ایشان از دار فانى رحلت نمودند یعنى در سنه ١٤٠٤ روابط و صمیمیت و ارادت بنحو اكمل و أتمّ برقرار بود. و تا این زمان كه هشت سال از ارتحال ایشان میگذرد، پیوسته یادشان و ذكرشان به مراتب بیشتر از پدر در افق خاطره مجسّم است. رَحْمَةُ اللهِ علیه رَحمةً واسعَةً.
الحدّادُ و ما أدْراكَ ما الحدّادُ؟!
این مرد بقدرى عظیم و پر مایه بود كه لفظ عظمت براى وى كوتاه است؛ بقدرى وسیع و واسع بود كه عبارت وسعت را در آنجا راه نیست؛ بقدرى متوغّل در توحید و مندكّ در ذات حقّ متعال بود كه آنچه بگوئیم و بنویسیم فقط اسمى است و رسمى؛ و او از تعین خارج، و از اسم و رسم بیرون بود. آرى، سید هاشم حدّاد كه حقّاً و واقعاً روحى فداه، مردى بود كه دست كوتاه ما به دامان بلند او نرسید؛ و در این مدّت مدید در مسافرتهاى همه ساله كه یك بار و بعضى اوقات دو بار اتّفاق مىافتاد و دو إلى سه ماه طول مىكشید و غالباً هم بنده در كربلا بودم و در منزل ایشان وارد بودم و جزو اطفال و بچّههاى ایشان به حساب مىآمدم، ولى معذلك او رفت و ما هنوز خیره و شرمنده و سر به زیر در برابر آن علوّ و آن مقام و آن جلالت سرافكنده ماندهایم.
ایشان قابل توصیف نیست. من چه گویم درباره كسى كه به وصف در نمىآید؛ نه تنها لا یوصَف بود، بلكه لا یدرك و لا یوصَف بود؛ نه آنكه یدْرك و لا یوصَف بود.
عدم قدرت مصنّف بر شرح احوال و بیان مدارج و معارج حدّاد
لهذا در نوشتجات حقیر از او نامى به چشم نمىخورد و شرح حالى به میان نیامده است. حتّى در كتاب «مهر تابان» كه یادنامه استاد بزرگوار حضرت آیة الله علّامه طباطبائى قدَّس اللهُ سرَّه مىباشد و در آنجا از حالات حضرت قاضى مفصّلًا سخن به میان آمده است و از احوالات بعضى از شاگردان و حتّى اسم شاگردان متسلسِلًا آمده است، نامى از سید هاشم حدّاد نیست! چرا؟! و به چه علّت؟! براى اینكه ایشان به قلم در نمىآید، و در خامه نمىگنجد. او شاهباز بلند پروازى است كه هر چه طائر فكر و عقل و اندیشه اوج بگیرد و بخواهد وى را دریابد، مىبیند او برتر و عالىتر و راقىتر است. فَیرْجِعُ الْفِکرُ خاسِئاً وَ البَصَرُ ذَلیلًا وَ البَصیرَةُ کلیلَةً، فَتَبْقَى حَیرَى لا تَعْرِفُ یمْنَةً عَن یسْرَةٍ وَ لا فَوْقاً مِن تَحْتٍ وَ لا أمامًا مِن خَلْفٍ.
آخر چگونه كسى كه محدود به جهات و تعینات است توصیف روح مجرّد را كند، و بخواهد آن را در قالب آورد و گرداگرد او بچرخد و او را شرح و بیان نماید؟! در اینجا مىبینیم كه چقدر خوب و روشن گفتار ملّاى رومى بر منصّه حقیقت مىنشیند و مصداق خود را در خارج پیدا میكند:
من به هر جمعیتى نالان شدم | *** | جفت بدحالان و خوش حالان شدم |
هر کسى از ظنّ خود شد یار من | *** | وز درون من نجست اسرار من |
سِرّ من از ناله من دور نیست | *** | لیک چشم و گوش را آن نور نیست |
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست | *** | لیک کس را دید جان دستور نیست1 |
و یا در آنجا كه میفرماید:
گرچه تفسیر زبان روشنگر است | *** | لیک عشقِ بى زبان روشنتر است |
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت | *** | چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت |
چون سخن در وصف این حالت رسید | *** | هم قلم بشکست و هم کاغذ درید |
عقل در شرحش چو خَر در گل بخفت | *** | شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت |
آفتاب آمد دلیل آفتاب | *** | گر دلیلت باید از وى رو متاب |
از وى ار سایه نشانى میدهد | *** | شمس هر دم نور جانى میدهد |
سایه خواب آرد ترا هم چون سَمَر1 | *** | چون برآید شمس، انْشَقَّ الْقَمَر |
خود غریبى در جهان چون شمس نیست | *** | شمس جان باقئى كش أمْس نیست |
شمس در خارج اگرچه هست فرد | *** | مثل او هم مىتوان تصویر كرد |
لیك شمسى كه از او شد هست اثیر | *** | نبْودش در ذهن و در خارج نظیر |
در تصوّر ذات او را کنج کو | *** | تا درآید در تصوّر مثل او1 |
و چقدر خوب و روشن فرمایش مولى الموالى حضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام جا و محلّ خود را نشان میدهد كه:
صَحِبُوا الدُّنْیا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاعْلَى. أُولَئِک خُلَفَاءُ اللهِ فِى أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إلَى دِینِهِ. ءَاهِ ءَاهِ، شَوْقًا إلَى رُؤْیتِهِمْ!
«در دنیا و عالم طبیعت فقط با بدنهاى خاكى خود همنشینى و برخورد داشتند درحالىكه جانهاى آنها به آسمان قدس و محلّ رفیع و عالى بسته بود. ایشانند فقط جانشینان خدا در روى زمینش و داعیان او به سوى دینش. آه آه، چقدر مشتاق دیدار و زیارتشان هستم.»
سبب تألیف كتاب
امّا از آنجائى كه ولد ارشد و افضل و أعلم آیة الله معظّم و حجّة الله مكرّم الهى، حضرت حاج سید میرزا على قاضى أعلَى اللهُ مقامَه المُنیف: جناب محترم و سرور مكرّم حقیر، فخر الفضلاءِ العِظام و عِماد العَشیرة الفخام و سید البَررة الكِرام، ولد جسمانى و روحانى آن فقید: آقاى حاج سید محمّد حسن قاضى طباطبائى تبریزى أدامَ اللهُ أیامَ ظِلاله و بركاتِه، كتابى را بالنّسبه مفصّل و مشروح در احوالات والد ارجمندشان: مرحوم قاضى در دست تألیف دارند و شاید بحمد الله و المنّه بزودى آماده طبع و نشر گردد، و در جلد دوّم این مجموعه شرح حالات و ترجمه تلامذه و شاگردان آن بزرگمرد الهى آمده است، و چندین بار با پیام شفاهى و اینك با رقیمه كریمه خود كتباً از حقیر خواستهاند تا درباره حضرت آقا حاج سید هاشم حدّاد رضوانُ اللهِ تعالَى عَلیه آنچه را كه میدانم بنویسم و خدمت ایشان تقدیم كنم؛ لهذا امتثالًا لامره كه در حقیقت
امتثال امر مرحوم والدشان است، حقیر بر آن شدم كه رسالهاى گرچه مختصر باشد، آنهم آنچه در حدود فهم و ادراك حقیر بوده است، در اینجا گرد آورده و به ایشان و به ارباب سلوك و معرفت تقدیم كنم، مَع الاعترافِ بالعَجْز و الإقرار بالقُصور. وَ مَا تَوْفِیقِى إِلَّا بِاللهِ، عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَ إِلَیهِ أُنِیبُ؛ وَ هُوَ خَیرُ الْهادى إلَى سَواءِ السَّبیل.
و شروع این رساله در ساعت ضُحَى از روز سه شنبه پانزدهم شهر رجب المرجّب سنه یكهزار و چهارصد و دوازده هجریه قمریه، در بلده طیبه مشهد مقدّس رضوى عَلى شاهِدِها ءَالافُ التَّحیةِ و الإكرام و السّلام و الإنْعام تحقّق پذیرفت؛ و به نام روح مجرّد: یادنامه حاجّ سید هاشم حدّاد قُدّس سرُّه نامیده شد.
وَ أنا العبد الحقیر الفقیر المسكینُ المُستكین
السّید محمّدٌ الحُسَین الحُسینىّ الطِّهرانىّ
عَفَا اللهُ عَن جرائِمه
بخش نخستین: مقدّمه تشرّف و توفیق به محضر و ملازمت حضرت حدّاد
بِسم الله الرَّحمن الرَّحیم
وَ صَلَّى اللهُ عَلَى سَیدِنا وَ نَبِینا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّیبینَ
وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَى أعْدآئِهِمْ أجْمَعینَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ الْعَلىِّ الْعَظیمِ
وَ هُوَ حَسْبُنا وَ نِعْمَ الْوَكیلُ نِعْمَ الْمَوْلَى وَ نِعْمَ النَّصیرُ
تَحَصَّنْتُ بِالْمَلِک الْحَىِّ الَّذِى لَا یمُوتُ، وَ اعْتَصَمْتُ بِذِى الْعِزَّةِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجَبَرُوتِ، وَ اسْتَعَنْتُ بِذِى الْعَظَمَةِ وَ الْقُدْرَةِ وَ الْمَلَکوتِ عَنْ کلِّ مَا أَخَافُهُ وَ أَحْذَرُهُ.1
اللَهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِک عَلَى صاحِبِ الدَّعْوَةِ النَّبَویةِ، وَ الصَّوْلَةِ الْحَیدَریةِ، وَ الْعِصْمَةِ الْفاطِمیةِ، وَ الْحِلْمِ الْحَسَنیةِ، وَ الشَّجاعَةِ الْحُسَینیةِ، وَ الْعِبادَةِ السَّجّادیةِ، وَ الْماثِرِ الْباقِریةِ، وَ الآثارِ الْجَعْفَریةِ، وَ الْعُلومِ الْکاظِمیةِ، وَ الْحُجَجِ الرَّضَویةِ، وَ الْجودِ التَّقَویةِ، وَ النَّقاوَةِ النَّقَویةِ، وَ الْهَیبَةِ الْعَسْکریةِ، وَ الْغَیبَةِ الإلَهیةِ.
اللَهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ اجْعَلْنا مِنْ شیعَتِهِ وَ أعْوانِهِ وَ أنْصارِهِ.2
صَلِّ اللَهُمَّ عَلَى التَّجَلّى الاعْظَمِ، وَ کمالِ بَهآئِک الاقْدَمِ، شَجَرَةِ الطّورِ، وَ الْکتابِ الْمَسْطورِ، وَ النّورِ عَلَى النّورِ فى طَخْیآءِ3 الدَّیجورِ،
عَلَمِ الْهُدَى، وَ مُجَلّى الْعَمَى، وَ نورِ أقْطارِ الْوَرَى، وَ بابِک الَّذى مِنْهُ یؤْتَى، الَّذى یمْلَا الارْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا کما مُلِئَتْ ظُلْمًا وَ جَوْرا.
مقدّمه تشرّف به محضر حضرت حدّاد
در میان طلّاب و فضلا و علماى نجف اشرف این قاعده برقرار است كه در ایام زیارتى مخصوص حضرت مولى الکوْنَین أبى عبد الله الحسین سید الشّهداء عَلیه و عَلى أبیه و امِّه و جَدِّه و أخیه و التِّسعةِ الطّاهرةِ مِن أبنآئِهِ صَلواتُ اللهِ و سَلام ملائکتِهِ المقرَّبینَ و الانبیاءِ و المُرسَلینَ، مانند زیارت عَرَفه و زیارت أربعین و زیارت نیمه شعبان، پیاده از نجف اشرف به كربلاى مُعلَّى مشرّف مىشوند؛ یا از جادّه مستقیم بیابانى كه سیزده فرسخ است، و یا از جادّه كنار شطّ فرات كه هجده فرسخ است. جادّه بیابانى خشك و بى آب و علف است، ولى مسافرین زودتر میرسند و یك روزه و یا دو روزه راه را طىّ مىكنند؛ ولى جادّه كنار شطّ، جادّه ماشین رو نیست، جادّه پیاده رو و مالرو است و انحراف نیز دارد ولى بعوض سر سبز و خرّم است و از زیر درختهاى خرما و نخلستانها عبور میكند، و در هر چند فرسخى یك خان و مُضیف خانه وسیع (مهمانخانه ساخته شده از حصیر متعلّق به شیوخ أعراب كه در آنجا تمام واردین را بطور مجّانى هر چقدر كه بمانند پذیرائى مىكنند) وجود دارد كه طلّاب روزها را تا به شب راه میروند و شبها را در آنجا بیتوته مىنمایند، و معمولًا سفرشان از راه آب كه این راه است دو روز و یا سه روز طول مىكشد.
حقیر را در مدّت اقامت هفت ساله در نجف اشرف جز دو بار توفیق تشرّف پیاده به كربلا دست نداد؛ چون مرحومه والده در قید حیات بودند، و گرچه از رفتن ممانعت نمىنمودند ولى چون حقیر در ایشان آثار اضطراب میدیدم، خودم داوطلب براى راه پیاده نمىشدم. تا یكى دو سال مانده به
آخرین زمانى كه در نجف بودیم، دیدم در ایشان آن اضطراب بواسطه آشنائى با خانوادههاى نجفى تا اندازهاى پائین آمده است، فلهذا ایشان را با بعضى از مسافرین و زائرین ایرانى كه بر ما وارد بودند، قبلًا به كربلا روانه ساختیم و سپس خود با رفقا به راه افتادیم.
دو سفر پیاده حقیر به كربلا در معیت آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانى
در هر دو سفر، حقیر در معیت حضرت آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانى أفاضَ اللهُ علینا مِن رَحَماتِه و بركاتِه بودم، و ایضاً جناب محترم آیة الله مرحوم حاج شیخ حسنعلى نجابت شیرازى و جناب محترم حجّة الإسلام و المسلمین آقاى حاج سید محمّد مهدى دستغیب شیرازى اخوى كوچكتر مرحوم شهید دستغیب همراه بودند؛ و در سفر دوّم نیز یكى از طلّاب آشنا با آیة الله قوچانى به نام سید عبّاس ینگَجى و یك نفر از ارادتمندان ایشان كه از رجال و معاریف طهران بود مصاحبت داشتند.
توضیح آنكه این رَجُل معروف كه حقّاً مردى با صفا و پاكدل و عاشق خاندان ولایت است و الحَمد لِلّه هم اینك در قید حیات است، در نجف اشرف كه به عنوان زیارت تشرّف حاصل نموده بود، به فقید سعید آیة الله حاج شیخ عبّاس گفته بود: من میخواهم یك روز لباس عملگى در تن كنم و در آن هنگام كه رواقها را چوب بست نموده و مشغول تعمیر و گچكارى و آینهكارى بودند، در میان عملهها بطور ناشناس وارد و مشغول كار شوم، از صبح تا به غروب آفتاب.
آیة الله حاج شیخ عبّاس كه وصىّ رسمى مرحوم قاضى در امر طریقت و اخلاق و سلوك إلى الله هستند، وى را از این عمل منع كردند و فرمودند: شما یك مرد معروف و سرشناسى هستى، و این كار زیبا و نیكو را هر چه هم پنهان كنى بالاخره آشكارا خواهد شد و بر سر زبانها خواهد آمد؛ آنگاه غرور و عُجبى كه احیاناً براى شما این عمل به بار مىآورد چه بسا ضررش بیشتر از منافع این عمل پسندیده باشد. و من اینطور صلاح مىبینم كه شما به عوض این نیت
خیر، اینك كه ایام زیارتى مخصوصه نیمه شعبان است پیاده با ما به كربلا مشرّف شوید! این كار را كسى نمىفهمد؛ تازه اگر هم بفهمد، مثل آن عمل سرو صدا ایجاد نمىكند و عواقب وخیم روحى براى شما ندارد.
زیارت پیاده به كربلا در نیمه شعبان ١٣٧٦ هجریه قمریه
آن مرد محترم این سخن را پذیرفت و آماده سفر پیاده براى كربلا شد. این سفر صبح روز دوازدهم شهر شعبان المعظّم سنه یكهزار و سیصد و هفتاد و شش هجریه قمریه بود كه سه روز و دو شب بطول انجامید و ما در عصر روز چهاردهم به كربلاى معلّى وارد شدیم. البتّه این سفر پیاده براى مردى كه از كارهاى سخت طلبگى به دور است و ناز پرورده و متنعّم بوده است چه بسا مشكل بود؛ ولى از آنجائى كه حقیقةً از محبّین و شیعیان و موالیان است، لهذا نه تنها این راه صعب را همگام با سائر رفقا پیمود، بلكه از عشق و شوریدگى خاصّى برخوردار بود، و بسیار در راه گریه میكرد، و با خود این غزل حافظ علیهالرّحمه را زمزمه مىنمود:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را | *** | که سر به کوه و بیابان تو دادهاى ما را |
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا | *** | تفقّدى نکند طوطى شکر خا را |
غرور حسن اجازت مگر نداد اى گل | *** | که پرسشى نکنى عندلیب شیدا را |
به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر | *** | به بند و دام نگیرند مرغ دانا را |
ندانم از چه سبب رنگ آشنائى نیست | *** | سهى قدان سیه چشم ماه سیما را |
چو با حبیب نشینىّ و بادهپیمائى | *** | بیاد دار محبّان بادپیما را |
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب | *** | که وضع مهر و وفا نیست روى زیبا را |
در آسمان چه عجب گر به گفته حافظ | *** | سماع زُهره به رقص آورد مسیحا را1 |
و برخى اوقات قدرى از رفقا فاصله میگرفت تا بیشتر به خود مشغول
باشد، و راز و نیاز و سوز و گداز خود را خود بداند. اتّفاقاً از نیمه راه به بعد باران بارید و جادّه مالرو بدون اسفالت گل شده بود، و این مرد بدون هیچ محابا پایش در گل فرو میرفت. تا تقریباً از یك فرسخى كربلا كه آثار شهر از دور كم و بیش خود را نشان میداد، كفشهاى خود را از پا در آورده و به هم گره زد و به اینطرف و آن طرف گردن خود آویزان نمود.
و ما هم با همه رفقا و همراهان خاك آلوده با همان وضع بدون غسل زیارت یكسره به حرم انور مشرّف شدیم.
این زیارت تقریباً كمتر از یك ساعت طول كشید. و از آنجا به سوى قبر حضرت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام آمده و با همان حال و كیفیت آن حضرت را نیز زیارت كردیم. و چون یكى از رفقاى كاظمینى و بغدادى كه به نام حاج عبد الزَّهراء گَرْعاوى بود، شب را براى شام در مسافرخانه و مسجدى كه وارد شده بود دعوت نموده بود، لهذا چون شب در آمد همه رفقا براى غسل زیارتِ شب نیمه، به حمّام خیمه گاه در آمده، غسل نموده، و با همدیگر حرمین مطهّرین شریفین را زیارت كرده، و سپس در موعد حاج عبد الزّهراء گرد آمده و تا به صبح به إحیاء و شبزندهدارى و قرائت قرآن و دعا مشغول، نماز صبح را در حرم مطهّر گزارده، و پس از طلوع آفتاب فىالجمله استراحت و تمدّد اعصابى نموده؛ و اینك همه حاضر براى انجام غسل زیارت روز نیمه شعبان و تشرّف به حرمین شریفین شدیم.
پس از اداى زیارت بطور كامل، فقط كسى كه عازم نجف بود، بنده در معیت آیة الله قوچانى بودم؛ چون آقا حاج شیخ حسنعلى نجابت و آقا حاج سید محمّد مهدى دستغیب از ایران براى زیارت آمده بودند، و بنا بود با آن شخص محترم براى قبل از ماه مبارك رمضان خود را به شیراز و به طهران برسانند؛ و آقاى سید عبّاس میخواست عصر آن روز یا فردا به نجف مراجعت
كند، بنابراین بنده با حضرت آقاى حاج شیخ عبّاس عازم نجف بوده و به طرف محلّ سیارات نجف حركت نمودیم.
سبب شهرت حضرت آقاى حاج سید هاشم به «حدّاد»
حقیر در بین راه به ایشان عرض كردم: میل دارید برویم و از آقا سید هاشم نعل بند دیدنى كنیم؟! (چون ایشان در آن زمان به حجّ بیت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطه آنكه شغلشان نعل سازى و نعل كوبى به پاى اسبان بود، به سید هاشم نعل بند در میان رفقا شهرت داشت. بعداً یكى از مریدان ایشان كه در كربلا ساكن بود و حقّاً نسبت به ایشان ارادت داشت به نام حاج محمّد على خَلَف زاده كه شغلش كفّاشى بود، شنیدیم كه از نزد خود این شهرت را احتراماً به حدّاد یعنى آهنگر تغییر داده است؛ على هذا رفقا هم از آن به بعد ایشان را حدّاد خواندند.)
آیة الله حاج شیخ عبّاس به نجف برگشتند و حقیر خدمت حدّاد رسیدم
ایشان در جواب فرمودند: سابقاً دكّان نعل سازى ایشان در عَلْوَه (میدان بار) جنب بلدیه و در وسط شهر و بسیار نزدیك بود، و من آنجا را میدانستم و میرفتم، امّا اینك تغییر كرده است و بسیار دور است و من هم بلد نیستم؛ و علاوه لازم است كه زودتر به نجف برسم، فلهذا الآن مجال ندارم، باشد براى وقتى دیگر!
عرض كردم: من الآن عجلهاى براى مراجعت ندارم. اجازه میفرمائید بمانم و ایشان را زیارت كنم؟!
فرمودند: خوب است، مانعى ندارد. لهذا حقیر از ایشان خداحافظى نموده و برگشتم، و از نزدیك عَلْوه و میدان بار معروف كربلا نشانى جدید ایشان را جویا شدم، گفتند: در بیرون شهر، پشت شُرطهخانه، در اصْطَبل شرطه خانه دكّانى دارد و آنجا كار میكند.
اوّلین بار تشرّف مصنّف به محضر حضرت حدّاد
حقیر، خیابان عبّاسى را كه منتهى مىشود به شرطه خانه (نظمیه و شهربانى) پیمودم تا به آخر، و از آنجا اصطبل را جویا شدم، نشان دادند. وارد
محوّطهاى شدم بسیار بزرگ تقریباً به مساحت هزار متر مربع و دور تا دور آن طویلههاى اسبان بود كه به خوردن علوفه خود مشغول بودند. پرسیدم: محلّ سید هاشم كجاست؟ گفتند: در آن زاویه. بدان گوشه و زاویه رهسپار شدم. دیدم: دَكّهاى است كوچك تقریباً ٣*٣ متر، و سیدى شریف تا نیمه بدن خود را كه در پشت سندان است در زمین فروبرده، و بطورى كه كوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسى دارد، مشغول آهن كوبى و نعل سازى است. یك نفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقیق مىدرخشد. گرد و غبار كوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّاً و حقیقةً یك عالَمى است كه دست به آهن مىبرد و آن را با گاز انبر از كوره خارج، و بروى سندان مىنهد، و با دست دیگر آن را چكّش كارى میكند. عجبا! این چه حسابى است؟! این چه كتابى است؟!
من وارد شدم، سلام كردم. عرض كردم: آمدهام تا نعلى به پاى من بكوبید!
فوراً انگشت مُسَبِّحه (سَبّابه) را بر روى بینى خود آورده اشاره فرمود: ساكت باش! آنگاه یك چائى عالى معطّر و خوش طعم از قورى كنار كوره ریخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، میل كنید!
چند لحظهاى طول نكشید كه شاگرد خود را به بهانهاى دنبال كارى و خریدى فرستاد. او كه از دكّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمود: آقا جان! این حرفها خیلى محترم است؛ چرا شما نزد شاگرد من كه از این مسائل بى بهره است چنین كلامى را گفتید!؟
خواندن حضرت حدّاد داستان روستائى و گاو را از «مثنوى» در اوّلین ملاقات
دوباره یك چائى دیگر ریخته، و براى خود هم یك استكان ریخته، و
درحالىكه مشغول كار بود و لحظهاى كوره و چكّش و گاز انبر آهنگیر تعطیل نشد، این اشعار را با چه لحنى و چه صدائى و چه شورى و چه عشقى و چه جذّابیت و روحانیتى براى من خواند:
روستائى گاو در آخور ببست | *** | شیر، گاوش خورد و بر جایش نشست |
روستائى شد در آخور سوى گاو | *** | گاو را مىجست شب آن کنجکاو |
دست مىمالید بر اعضاى شیر | *** | پشت و پهلو، گاه بالا گاه زیر |
گفت شیر ار روشنى افزون بدى | *** | زهرهاش بدریدى و دلخون شدى |
این چنین گستاخ ز آن مىخاردم | *** | کو در این شب گاو مىپنداردم |
حق همى گوید که اى مغرور کور | *** | نى ز نامم پاره پاره گشت طور |
که لَو1 أنْزَلْنا کتاباً لِلْجَبَلْ | *** | لَانْصَدَعْ ثُمَّ انْقَطَعْ ثُمَّ ارْتَحَلْ |
از من ار كوه احد واقف بدى | *** | پاره گشتىُّ و دلش پر خون شدى |
از پدر و از مادر این بشنیدهاى | *** | لا جرم غافل در این پیچیدهاى |
گر تو بى تقلید ز آن واقف شوى | *** | بى نشان بى جاى چون هاتف شوى2 |
در این حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: میعاد ما و شما ظهر در منزل براى اداى نماز! و نشانى منزل را دادند.
نماز ظهر روز نیمه شعبان در منزل حدّاد، و به امامت ایشان
قریب اذان ظهر به منزل ایشان در خیابان عبّاسیه، شارع البرید، جنب منزل حاج صمد دلّال رفتم. منزلى ساده و بسیار محقّر، چند اطاق ساده عربى و در گوشهاش یك درخت خرما بود، و چون یك اشكوبه بود ما را به بام رهبرى
نمودند. در بالاى بام حضرت آقا سجّاده انداخته آماده نماز بودند، و فقط یك نفر ارادتمند به ایشان حاج محمّد على خلف زاده بود كه میخواست با ایشان نماز بخواند، و سپس معلوم شد آقاى حاج محمّد على، ظهرها را غالباً در معیت ایشان نماز میخواند. بنده نیز اقتدا كردم و نماز جماعتى كه فقط دو مأموم داشت بجاى آورده شد. و ایشان نهایت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما میروید به نجف، و إن شاء الله تعالى وعده دیدار براى سفر بعدى!1
تشرّف به كربلاى معلّى براى ماه مبارك رمضان
در آن روز كه نیمه شعبان بود حقیر دستشان را بوسیده و تودیع نمودم و به نجف مراجعت كردم. و چون در ماه مبارك رمضان حوزه نجف تعطیل است و فقط طلاب شبها درسهاى استثنائى همچون اصول عقائد و رسالههاى كوچك مانند قاعده لا ضَرر، و مسأله ارث زوجه، و قاعده فراغ، و قاعده لا تُعاد الصّلاة، و یا بحث فروع علم إجمالى را میخوانند، كه چون مختصر است در طول یك ماه به
پایان میرسد، و مربوط به درسهاى رسمى نیست؛ و علاوه در ماههاى رمضان سابق هم حقیر در این درسها شركت نمىكردم و شبها را طبق دستور آیة الله حاج شیخ عبّاس به بعضى از ادعیه و قرائت سوره قدر و یا سوره دخان به پایان میرساندم، در این سال چنین میلى پیدا شد تا به كربلاى معلّى براى زیارت مشرّف شوم و هم زیارت حرمین مباركین را نموده و هم آن اعمال را در كربلا انجام دهم و هم از محضر آقاى حاج سید هاشم مستفیض گردم.
بنابراین در معیت والده و اهل بیت و دو طفل صغیر خود: سید محمّد صادق كه در آنوقت چهار سال، و سید محمّد محسن كه در آنوقت دو سال و پنج ماه داشت براى ماه مبارك به كربلا تشرّف حاصل نموده، و یك اطاق در حسینیه بحرینىها كه در كوچه جنب خیمه گاه بود به قیمت ارزانى اجاره نمودیم و در آنجا جُلّ و بساط خود را گستردیم.
بیتوته ماه رمضان در خدمت حاج سید هاشم در دكّه مسجد
در تمام یك ماه رویه چنین بود كه: چون در عین گرماى تابستان بود و شبها بسیار كوتاه بود، شبها را نمىخوابیدم؛ به عوض در روزها میخوابیدم تا دو ساعت به ظهر مانده، در آن وقت آماده تشرّف به حرم مطهّر مىشدم و نماز را در آنجا بجا مىآوردم و سپس به حرم مطهّر حضرت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام مشرّف مىشدم، و پس از اداى زیارت به تهیه ما یحتاج منزل پرداخته و تا غروب در منزل مىماندم. و پس از اداى نماز عشائین و صرف افطار، دو ساعت از شب گذشته به منزل آقا مشرّف مىشدم تا نزدیك اذان صبح كه باز براى سحور خوردن به خانه باز مىگشتم، یعنى خود آقا وقت ملاقات را در شبها معین نموده بودند؛ زیرا كه روزها دنبال كار میرفتند.
محلّ اجتماع، دكّهاى بود در كنار مسجدى كه ایشان متصدّى تنظیف آن بودند؛ و آن دكّه بطول و عرض ٢ متر در ٢ متر بود و ارتفاع سقفش بقدرى بود كه در آن نمىشد نماز را ایستاده بجاى آورد چون سر به سقف گیر میكرد؛ و در
حقیقت اطاق نبود بلكه محلّى بود زائد كه معمار در وسط پلّكان معبر به بام مسجد به عنوان انبار در آنجا درآورده بود.1 امّا چون مكان خلوت و تاریك و دنجى بود، آقاى حدّاد آنجا را در مسجد براى خود برگزیده، و براى دعا و قرائت قرآن و أوراد و اذكارى كه مرحوم قاضى میدادند بالاخصّ براى سجدههاى طولانى بسیار مناسب بود. امّا نمازها را ایشان در درون شبستان مسجد میخواندند، و نمازهاى واجب را نیز به امام جماعت آن مسجد به نام آقا شیخ یوسف اقتدا مىنمودند) در آن دكّه سماور چاى و قورى نیز بود، و مقدارى از اثاث مسجد هم در كنار آن ریخته بود. خداوندا از این دكّه بدین وضع و كیفیت كسى خبر ندارد، جز خود مرحوم قاضى كه در كربلاى معلّى در اوقات تشرّف بدان قدم نهاده است) عظمت و روحانیت آن دكّه را كسى میداند كه مانند بعضى از دوستان حدّاد مثل حاج حبیب سَماوى، و حاج عبد الزّهراء گرعاوى، و حاج أبو موسى مُحیى، و حاج أبو أحمد عبد الجلیل مُحیى و بعض دیگر آن را دیده و در آن احیاناً بیتوته نمودهاند) حضرت آقاى حاج سید هاشم از حقیر در تمام شبهاى ماه مبارك در آن دكّه پذیرائى كرد. وه چه پذیرائیى!
در آن وقت حاج أبو موسى مُحیى و حاج حبیب سماوى و رشید صفّار با ایشان آشنائى نداشتند، بعداً آشنا شدند. فقط در آن وقت آشناى ملازم و فدوى عبارت بود از حاج محمّد على خلف زاده از كربلا، و حاج عبد الزّهراء از كاظمین، و اخیراً در لیالى آخر آقاى حاج أبو أحمد عبد الجلیل محیى كه در آن
وقت مجرّد بود و بعداً به أبو نبیل و سپس به أبو أحمد معروف شد)
شرحى از عشق و اشتیاق مرحوم حدّاد
شب تا نزدیك اذان به گفتگو و قرائت قرآن و گریه و خواندن اشعار ابن فارض و تفسیر نكات عمیق عرفانى و دقائق أسرار عالم توحید و عشق وافر و زائد الوصف به حضرت أبا عبد الله الحسین علیه السّلام میگذشت؛ و براى رفقاى ما كه حاضر در آن جلسه بودند همچون حاج عبد الزّهراء باب مكاشفات باز بود و مطالبى جالب بیان میكرد، و حقیقةً در آن ماه رمضان بقدرى شوریده و وارسته و بى پیرایه بود كه موجب تعجّب بود. آنقدر در جلسه میگریست كه چشمهایش متورّم مىشد و از ساعت میگذشت، آنگاه به درون مسجد میرفت و بر روى حصیر پس از ادامه گریه به سجده مىافتاد) بسیار شور و وله و آتش داشت، آتش سوزان كه دیگران را نیز تحت تأثیر قرار میداد. یك شب كه پس از این گریههاى ممتدّ و سرخ شدن چشمها به درون مسجد رفت، حضرت آقاى حدّاد به من فرمود: سید محمّد حسین! این گریهها و این حِرْقَت دل را مىبینى؟ من صَدْ «قاط» (برابر و مقدار) بیشتر از او دارم ولى ظهور و بروزش به گونه دگر است) حقیر قریب سه ربع ساعت مانده به اذان صبح به منزل مىآمدم، و تقریباً ده دقیقه راه طول مىكشید. یك شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر مىخیزى و میروى منزل براى سحرى خوردن؟! یك چیزى كه مىآورم و میخورم، تو هم با من بخور!
كیفیت خواب و خوراك مرحوم حدّاد در طول مدّت ماه رمضان
فردا شب سحرى را در نزد ایشان ماندم. نزدیك اذان به منزل كه با مسجد چند خانه بیشتر فاصله نداشت رفته و در سفرهاى كه عبارت بود از پیراهن عربى یكى از آقازادگانشان، قدرى فجل (ترب سفید) و خرما با دو گرده نان آوردند و به روى زمین گذارده فرمودند: بسم الله!
ما آن شب را با مقدارى نان و فجل و چند خرما گذراندیم و فرداى آن روز
تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگى توان نداشتیم. چون روزها هم در نهایت بلندى و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: این گونه غذاها به درد ما نمىخورد، و با آن اگر ادامه دهیم مریض مىشویم و از روزه وا مىمانیم. روى این سبب بعداً پس از صرف سحور با حضرت ایشان، فوراً به خانه مىآمدم و آبگوشت و یا قدرى كتهاى را كه طبخ نموده بودند میخوردم؛ یا بعضاً سحرى را از منزل مىبردم و با سحرى ایشان با هم صرف مىشد.
امّا خواب ایشان: اصولًا ما در مدّت یك ماه خوابى از ایشان ندیدیم. چون شبها تا طلوع آفتاب بیدار و به تهجّد و دعا و ذكر و سجده و فكر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خریدن نان و حوائج منزل دنبال كار در همان محلّ شرطه خانه میرفتند، و ظهر هم نماز را در منزل میخواندند، سپس به حرم مطهّر مشرّف مىشدند؛ و گفته مىشد عصر مطلقاً نمىخوابند؛ فقط صبحها بعضى اوقات كه بدن را خیلى خسته مىبینند، در حمّام سر كوچه رفته و با استحمام آب گرم، رفع خستگى مىنمایند؛ و یا مثلًا صبحها چند لحظهاى تمدّد اعصاب مىكنند سپس براى كار میروند، آنهم آنگونه كار سنگین و كوبنده. زیرا ایشان نه تنها نعل مىساختند بلكه باید خودشان هم به سُمّ ستوران میكوبیدند. امّا آن وَجد و حال و آتش شعله ور از درون، اجازه قدرى استراحت را نمیداد.
ماه مبارك رمضان بدین گونه سپرى شد. و در شب عید كه محتمل بود ماه دیده نشود، چند رفیق طریق بنا بر آن نهادند تا به شكرانه تمامیت شهر رمضان به نجف براى سلام و زیارت مشرّف شوند و فردا را اگر احیاناً رمضان است در آنجا افطار كنند.
عصر روز بیست و نهم با سیاره حاج عبد الزّهراء كه آن را حسینیه سیار1
مىگفتند، حضرت آقا و حاج محمّد على و حاج عبد الجلیل به نجف مشرّف، و یكسره به حرم مطهّر وارد، و پس از اداى سلام و زیارت، براى افطارى به مسجد سَهْلَه در آمدند و در آنجا میهمان مرحوم شیخ جواد سَهْلاوى بوده، و تا به صبح به توجّه و ذكر و فكر و دعا بیتوته نموده، صبحگاه عازم براى تشرّف و زیارت حَمزه1 و جاسِم2 شدند.
تحقيقى درباره حضرت حمزه و جاسم(ت)
ظهر تا عصر را در حضرت حمزه گذرانده؛ و براى شب به سوى حضرت جاسم رهسپار و شب را تا به صبح در آن مكان مقدّس بیتوته كردند. و آن شب را حضرت آقا از عظمت حضرت جاسم، و كیفیت حركت او و اختفاى او از دست دشمنان و اعداى دین مطالبى فرمودند، و فرمودند: جلالت و عظمت ولایت حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام در این فرزند ارجمندشان بسیار طلوع دارد، و صحن و بارگاه و حرم و قبّه منوّره و حتّى زمینهاى اطراف آن از معنویت و جذّابیت خاصّى برخوردار است.
یكى دو ساعت كه از طلوع آفتاب برآمد، با همین حسینیه سیار مستقیماً به
صوب كربلا مراجعت شد و قریب ظهر بود كه وارد شدیم.
امر حضرت آقا به ملازمت و استفاده از محضر حضرت آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى (قدّه)
عصر روز بیست و نهم كه در حرم مطهّر أمیر المؤمنین علیه السّلام مشغول بودیم، حضرت آقا فرمودند: مثل اینكه حضرت ثواب این زیارت شما را بازگشت به ایران و استفاده از حضور حضرت آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى همدانى قرار دادهاند. وقتى به ایران رفتى، اوّل خدمت ایشان برو؛ و كاملًا در تحت تعلیم و تربیت ایشان قرار بگیر!
عرض كردم: در صورتى كه ایشان امر به توقّف در ایران بنمایند، در آن صورت دورى و جدائى از شما مشكل است!
فرمودند: هر كجاى عالم باشى ما با توایم. رفاقت و پیوند ما طورى به هم زده شده كه قابل انفكاك نیست. نترس! باكى نداشته باش! اگر در مغرب دنیا باشى و یا در مشرق دنیا، نزد ما مىباشى! سپس فرمودند:
گر در یمنى چو با منى پیش منى | *** | ور پیش منى چو بى منى در یمنى1 |
آرى، در آن سال كه تابستان فرا رسیده بود، ما به جهاتى قصد داشتیم به ایران براى زیارت حضرت امام رضا علیه السّلام و تجدید عهد با ارحام و أحبّه و أعزّه از دوستان كه از بَدْوِ ورود به نجف تا آنوقت كه هفت سال سپرى مىشد به طهران نیامده بودم، و ایضاً براى فىالجمله تغییر آب و هوا براى مرحومه والده كه چون به فشار خون و كسالت قلب و آسم ریوى مبتلا بودند و عجّههاى شدید و تند وزشِ بادهاى نجف سینه شان را به شدّت متألّم مىساخت، و همچنین
براى مراجعه به طبیب براى كسالت اهل بیت، مسافرت نموده؛ ایام تابستان را بگذرانیم و پس از آن به نجف اشرف مراجعت كنیم.
فلهذا در روز هشتم شوّال از نجف براى یك زیارت تامّ و تمام دوره، به كربلا و كاظمین و سامرّاء مشرّف شده و با اتوبوس یك شب هم در قم خدمت بى بى حضرت معصومه سلام الله علیها توقّف نموده، و روز هجدهم وارد طهران شدیم.
بواسطه دید و بازدیدها و فرارسیدن دهه محرّم الحرام ١٣٧٧ و اشتغال به عزادارى در مسجد، مسافرت به همدان تا بعد از دهه تأخیر افتاد؛ و در این وقت به محضر حضرت آیة الله انصارى مشرّف شدم.
اوّلین تشرّف حقیر در نجف اشرف به محضر آیة الله انصارى همدانى (قدّه)
و لا یخفى آنكه خدمت ایشان از چهار سال قبل ارادت حاصل، و ملاقاتهاى ممتدّ و طولانى رفیق طریق بود. زیرا در چهار سال قبل، ایشان براى زیارت أعتاب مقدّسه مشرّف و مجموعاً دو ماه توقّف كردند، و در نجف اشرف بخصوص یك ماه درنگ نموده، در منزل حاج محمّد رضا شیرازى و آقا سید محمّد مهدى دستغیب وارد شده بودند. و حقیر هر شب پس از اداى فریضه و درس اصول حضرت آیة الله حاج سید أبو القاسم خوئى أمَدَّ اللهُ ظلَّه، در معیت حضرت استاد آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانى به خدمتشان مشرّف مىشدیم، و جناب حجّة الإسلام آقاى حاج سید محمّد رضا خلخالى و یك نفر مسافر ایرانى به نام آقاى حاج حسن شركت اصفهانى حضور مىیافتند. و چون ایام رجب بود و هوا تقریباً سرد بود و شبها بلند، لهذا مجلس به مدّت دو ساعت طول مىكشید. و حقّاً در آن مدّت دو ماه، استفادههاى شایان نمودیم و حتّى آقاى حاج شیخ عبّاس كه استاد حقیر بودند، فرمودند: حالاتت را براى ایشان شرح بده و دستور العمل بخواه!
تشرّف به همدان و ادراك حضور و ملازمت آیة الله انصارى (قدّه)
و بعد از قریب دو سال با اجازه حضرت آقاى قوچانى رضوانُ الله علیه
مستقیماً یك سفر به همدان نموده و چهارده شب بر ایشان وارد و در منزل ایشان در خیابان سنگ شیر میهمان بودم، كه از جمله میهمانان وارد بر ایشان از داخل ایران آیة الله حاج سید عبد الحسین دستغیب و آیة الله حاج شیخ حسنعلى نجابت و حجّة الإسلام آقاى حاج شیخ حسن نمكى پهلوانى طهرانى بودند.
مدّت آن سفر مجموعاً بیست و شش روز طول كشید. چون مقید و ملتزم بودم كه بدون زیارت أعتاب عالیات از عراق خارج نشوم، لهذا یك شب در كربلا و دو شب در كاظمین و چهار شب در سامرّا در منزل دائى زاده ارجمند: مرحوم حضرت آیة الله حاج شیخ میرزا نجم الدّین شریف عسكرى رضوانُ الله علیه، و در مراجعت یك شب هم در باختران (كرمانشاه) بجهت تحصیل رَوادید و ویزاى عراقى ماندم. بنابراین مجموع سفر بدین مقدار بالغ شد. و به طهران هم نیامدم، چون به دروس لطمه میخورد و این اوقات مسافرت طورى انتخاب شد كه از نیمه ماه صفر تا اوائل ماه ربیع كه دروس تعطیل بود اتّفاق افتاد.
حضرت آقاى انصارى فوقالعاده مرد كامل و شایسته و منوّر به نور توحید بود، و به حقیر هم بسیار محبّت و بزرگوارى و كرامت داشت. حقیر چون پیام حضرت آقاى حدّاد را رساندم و كسب مصلحت نمودم كه براى معنویت و سلوك عرفانى من كدام بهتر است؟ ایران یا نجف اشرف؟! فرمودند: بعداً جواب میدهم.
بناى توقّف حقیر در طهران و ارتباط عمیق با آیة الله انصارى (قدّه)
پس از یك شبانه روز، در حضور جمعى از أحبّه و أعزّه، حقیر سؤال نمودم: جواب چه شد؟!
فرمودند: نجف خوب است، طهران هم خوب است، ولى اگر نجف بمانى آنچه كسب میكنى همهاش براى خودت؛ و اگر طهران بمانى در آنچه به دست مىآورى شركت مىكنیم!
چون این پاسخ دلالت بر ارجحیت طهران داشت، درحالىكه یكسر موى بدنِ بنده هم راضى به بازگشت به طهران نبود؛ چون نجف را موطن اصلى و دائمى گرفته و براى اقامه ما دام العمر بساط خود را گسترده، و خانه ملكى هم اخیراً ابتیاع نمودهایم، و با چه خون دلها اینك قدرى آرام گرفته و با خیال جمع میخواهیم بمانیم؛ آنقدر این احتمال رجحان طهران برایم ناگوار و سخت است كه از كوفتن كوهها بر سرم سنگینتر است؛ و از طرفى طهران: وطن و زادگاه ما، جائى است كه من از آنجا فرار كردهام، و تمام ما یملك را فروخته و أثاث البیت را حتّى طناب رخت پهن كنى را جمع كرده و بسته و به آستان مولى الموالى روى آوردهام؛ و بطورى هستم كه اگر خواب طهران را در شب ببینم ناراحت مىشوم، و چون از خواب مىپرم میگویم: الحَمد لِلّه خواب بود و بیدارى نبود؛ حقیر فوراً تصمیم به مراجعت به طهران گرفتم و پس از ماه صفر، به آستان ملائك پاسبان نجف اشرف مشرّف شده و مدّت قریب سه ماه طول كشید تا منزل به فروش رفت، و به طهران مراجعت و باب مراوده و مكاتبه و ملاقاتهاى متناوب تقریباً دو تا سه ماه یك مرتبه، و اطاعت تامّ و تمام از دستورات آیة الله انصارى برقرار بود. و الحقّ ایشان كه آیتى بزرگ از آیات الهیه بود، از هر گونه كمك و مساعدتى دریغ نمىفرمود بلكه با كمال خلوص به واردین راه میداد و پذیرائى مىنمود.
در پایان همان سال با برخى از دوستان سلوكى براى فریضه حجّ مشرّف، و از راه عراق رفت و بازگشت مجموعاً دو ماه بطول انجامید. و در كربلاى معلّى كراراً و مراراً حضرت آقاى حدّاد را زیارت و از حالات و معنویاتشان بهرمند مىشدم؛ و در پایان، ایشان براى بدرقه به كاظمین مشرّف، و با هم به زیارت ائمّه عسكریین علیهما السّلام به سامرّاء، و پس از آن در خدمت ایشان به كاظمین آمده و پس از مراسم تودیع به صوب ایران بازگشتیم.
در راه، چند روز در همدان در منزل حضرت آقاى انصارى درنگ كرده و سپس به طهران آمدیم. روابط ارادت و اطاعت از این بزرگمرد الهى بسیار قوىّ و نیرومند و ذى أثر بود. تا در روز جمعه دوّم شهر ذوالقعدة الحرام ١٣٧٩ دو ساعت از ظهر گذشته حضرت ایشان با سكته مغزى در سنّ ٥٩ سالگى به سراى خلود شتافتند و حقیر از دو روز قبل در همدان بودم و هنگام ارتحال در بالینشان حاضر؛ و جنازه ایشان را به قم حمل نموده و پس از طواف قبر بى بى سلام الله علیها، نیمه شب در قبرستان علىّ بن جعفر مدفون شدند. حقیر داخل قبر ایشان رفتم، صورت را از كفن باز كرده و بر روى خشت نهادم و آخرین بوسه را بر چهره منوّرشان نموده از قبر بیرون آمدم.
معارضه رفقا بعد از رحلت آیة الله انصارى بر عدم لزوم استاد
پس از ارتحال حضرت انصارى قدَّس اللهُ تربتَه میان رفقاى طهرانى از ارادتمندان ایشان اختلاف شدیدى به میان آمد.
حقیر اصرار داشتم كه: براى سیر این راه از «استاد» گریزى و گزیرى نیست، و وادىهاى عمیق مهلك و كریوههاى صعب و سخت را جز استاد نمىتواند عبور دهد؛ و خودسرانه راه پیمودن، جز شقاوت و هلاكت و گرفتار شدن در وادى ابلیس و پیچوخمهاى نفس امّاره و لِه شدن و لگدكوب گشتن در زیر پاى شیطان رجیم نتیجهاى ندارد.
یك نفر از مریدان و رفت و آمد كنندگان به محضر مرحوم انصارى (قدّه) كه قبلًا هم نزد مرحوم قاضى (قدّه) تردّد داشته است، ولى عمدةً شاگرد و ملازم مرحوم آقا سید عبد الغفّار مازندرانىّ در نجف بوده است به نام ... كه اینك هم بحمد الله در قید حیات مىباشند با پیشنهاد حقیر بناى مخالفت را نهادند؛ و در مجالس و محافل انس دوستان با بیانى جذّاب و چشمگیر كه به آسانى و سهولت میتوانست افكار سُلّاك بالاخصّ افراد درس نخوانده و تحصیل نكرده را
به خود جلب كند، اصرار و ابرام بر عدم نیاز به استاد را مطرح كردند. و مجموع بیانها و گفتگوهاى ایشان در اطراف و گرداگرد چند مطلب دور میزد:
پنج دلیل بعضى از مدّعیان، بر عدم لزوم استاد در سیر و سلوك إلى الله
اوّل: استاد حقیقى، امام زمان عجَّل اللهُ فرجَه الشَّریف، حاضر و ناظر است؛ و او زنده و احاطه به عالم ما سوى دارد، و از حالات و جریانهاى هر شخص سالك مطّلع و بنحو اكمل و اتمّ وى را به نتائج سلوك میرساند. ما شیعیان كه در ادعیه و زیارات موظّفیم او را یاد كنیم و سلام كنیم و عرض حاجت نمائیم، براى همین سبب است. و در صورت اعتقاد به امام زنده و امید تعجیل فرج او، آیا حاجت خواستن از غیر و استمداد از استاد غلط نیست؟! با وجود امام واقعى و حقیقى كه داراى ولایت كلّیه الهیه است، آیا دست نیاز برآوردن به استادى كه همچون خود انسان خطا میكند و اشتباه مىنماید شرمآور نیست
دوّم: آنچه استاد به انسان تعلیم میدهد ظهورات نفس اوست؛ مگر كسى میتواند از حیطه نفس خود قدمى فراتر نهد؟! بنابراین تبعیت از استاد، یعنى از افكار و آراءِ او پیروى نمودن و در راه و طریق نفسانى او جارى شدن. و این صد در صد غلط است. چون خداوند انسان را كه آفرید به او نیروى استقلال و خود اندیشى داد. حیف نیست كه انسان این نیرو را در هم شكند و عزّت و استقلال خدادادى را از بین ببرد و تابع شخصى شود كه او هم همچون خود اوست!؟
سوّم: خداوند به انسان نیروئى داده است كه با آن میتواند با عالَم غیب متّصل شود و حوائج خود را از آنجا اخذ نماید. از راه مكاشفات باید انسان به حقائق برسد. فلهذا تبعیت از علماء هم غلط است. آنها احكام را از جمع و تفریق و از ضرب و تقسیم به دست مىآورند، و از راه فرمول سازى جعل حكم مىكنند؛ پیروى از ایشان شخص را به حقیقت نمىرساند. آن عالمى كه خودش علم ندارد و راه صرف وجوه شرعیه را در مظانّ خود نمیداند، چگونه
مردم به او رجوع مىكنند و وجوهات خود را بدو مىسپارند. هر كس باید با تزكیه و اخلاق انسانى و اسلامى خودش به ملكوت راه یابد و احكام لازمه خود را از آنجا اخذ كند.
چهارم: روح مرحوم أنصارى زنده است، و او به درد رفقا و عاشقان راه و طریق خدا میرسد و بدانان اعانت مىنماید. روح انصارى پس از مردن قدرتش بیشتر است، چون از لباس عالم كثرت و غشّ طبیعت خلع شده و به تجرّد صِرف ابدى رسیده است. در این صورت بهتر و بیشتر و عالىتر در صدد تكمیل رفقاى سلوكى خود بر مىآید. آیا وى كه در زمان حیاتش با آن سعه و گسترش، مراقب و مواظب حال رفقا در خواب و بیدارى، در حضور و پنهان، در غیب و عیان، در سفر و حضر بود، با آنكه گرفتار عالم طبع و بدن و طبیعت بود، بعد از مرگش كه مسلّماً تجرّدش قوىتر و احاطهاش افزونتر و علمش فراوانتر است، بهتر و بیشتر رفقا را اداره نمىكند؟! در این صورت رجوع به غیر انصارى، هتك حرم انصارى و شكستن حریم اوست كه گناهى است نابخشودنى.
پنجم: خود مرحوم انصارى استاد نداشت، و همه شنیدهاند كه میفرمود: من استاد نداشتم و این راه را بدون مربّى و راهنما پیمودم. و در صورتى كه خود آن مرحوم كه همه شما به استاد بودن و بالاخصّ به آدمشناس بودن او اعتراف دارید، اینچنین بود؛ چگونه شما استاد میخواهید؟! مگر كاسه از آش داغتر ممكن است؟!
این آقاى محترم ساكن كربلا بوده و اخیراً براى زیارت به طهران آمده بودند، و با رفقاى طهرانى حشر و نشر عمیق داشتند، و سپس به كربلا مراجعت نمودند. و عرض شد كه از ملازمین مرحوم آقا سید عبد الغفّار مازندرانى بودهاند، و ایشان از زاهدان معروف نجف بوده و داراى زهد و تقوى بوده است و أحیاناً هم مكاشفاتى مثالى و صورى داشته است؛ ولى با اهل توحید با شدّت
مخالفت مىنموده است و در مجالس و محافل خود، عرفاء عالیقدر و الهیون ارجمند و اهل توحید را با بیان و روش خود محكوم میكرده است.
حضرت آقاى حدّاد میفرمودند: حضرت آقا (یعنى آقاى قاضى) یك روز به من گفتند: آقا سید عبد الغفّار با من كم و بیش روابط دوستانه داشت؛ امّا اینك با تمام قوا به مخالفت برخاسته است. و من همیشه در راه و گذر به او سلام میكردم، و اخیراً كه سلام میكنم، جواب سلام مرا نمیدهد. و من از این به بعد تصمیم دارم كه دیگر به او سلام نكنم.
عین این جریان را حضرت آقاى قوچانى نقل كردند و اضافه كردند كه: آقا سید عبد الغفّار اهل توحید نبوده است؛ فقط به ادعیه و أذكار و توسّلات و زهد اكتفا نموده بود.
بعضى ادّعا كردند: مراقبه و ذكر و فكر و محاسبه غلط است
بارى، آن دعوا كه از آن شخص محترم در طهران برخاست، بعضى از رفقاى طهرانى كه هم داراى اعتبار سلوكى بوده و هم با او اخیراً نسبت خویشاوندى سببى پیدا نموده بودند، وى را تأیید و در نشستها و گفتگوها داد سخن از عدم احتیاج به استاد را میدادند. و علاوه بر این، مخالفت شدید با دو امر دیگر داشتند: یكى عدم نیاز، بلكه عدم صحّت، بلكه غلط بودن ذكر و ورد و فكر و محاسبه و مراقبه. دوّم: غلط بودن ریاضتهاى مشروعه و هر گونه التزامى در كیفیت و كمّیت غذا و صیام و صلوة لیل و أمثال ذلك. و با بیانهاى شیرین و جاذب و جالب و مفصّل و طولانى كه بعضاً چند ساعت متوالى را فرامیگرفت میخواستند این مطلب را به كرسى بنشانند.
حقیر سنّم در زمان رحلت آیة الله انصارى سى و پنج سال بود، و آنان نسبت به من حكم پدر مرا داشتند و بسیار مسنّتر و پیرتر بودند، و از طرفى در مجالس هم غالباً سكوت اختیار میكردم و فقط گوش میدادم و اصولًا حال و مجال جنجال را نداشتم، و شاید هم قدرى نسبت به آنان روى حساب سابقه،
احترام قائل مىشدم؛ اینها موجب آن شد كه: مجالس طُرّاً و كُلّا در تحت نفوذ ایشان قرار گرفت. و بعضى از معمّمین كه با حقیر هم نسبت سببى داشتند، و برخى از رفقاى بازارى؛ همگى شیفته آن سبك و اسلوب شدند.
البتّه كراراً و مراراً هم نسبت به آن دو مرد محترم، و بعضاً نسبت به بعضى دیگر از آنها اجمالًا تذكّر میدادم كه: این سبك صحیح نیست؛ و نیاز به استاد، و داشتن ذكر و فكر و مراقبه، از اركان سلوك است و بدون آن قدمى را نمىتوان فراتر نهاد. و شب تا به صبح را دور هم جمع شدن و به خواندن اشعار حافظ و ذكر خوبان و سرگذشت طالبان و گرم كردن مجالس را به این نحو، و سپس شام خوردن و باز مشغول بودن به همین گونه امور تا پاسى طولانى از شب برآمدن، و بدون تهجّد خوابیدن و تنها به نماز صبح فریضه قناعت نمودن، دردى را دوا نمىكند، و مانع و سدّى را از جلو پاى سالك بر نمیدارد.
البتّه این مجالس خوب است در صورتى كه توأم با دستورات عمیق سلوكى از مشارطه و مراقبه و محاسبه باشد، بطورى كه سالك را در بازار و كنار ترازو، و در معاملات تجارتى و سائر امور، همچون این مجالس با نشاط و مراقب گرداند؛ نه آنكه بدون تعهّد و التزام باطنى، صبح دنبال كار رود، و با بعضى از معاملات ربوى و بانكى و عمل به چك و سفته، و یا خداى ناكرده عدم عمل صحیح و راستین در هنگام كار و گیرودار بازار، خود را به دریا زده و هر گونه كارى را با فعّالیت خود انجام دهد؛ آنگاه به حضور در جلسه شبها دلخوش باشد. این راه غلط است و جز اتلاف عمر و سرگرمى به بعضى از امور دلپسند همانند سائر طبقات، حاوى هیچگونه مزیتى و فضیلتى نیست.
حقیر براى هر یك از سرشناسان و مدبّران امور آن مجالس (نه براى همه و یكایك از افراد) مطلب را روشن ساخته و توضیح دادم؛ گرچه در بعضى از مجالس ـ كه مرحوم رفیق و دوست شفیق و عاشق حقیقى امام حسین
علیه السّلام و آن مرد پیر شوریده آشفته آلفته دل خسته در بند بسته: حاج مشهدى هادى خانْصَنَمى ابهرى كه در نشستها خواندن قرآن و تفسیر را دوست میداشت و از حقیر طلب میكرد كه تفسیر بگویم ـ در ضمن بیان تفسیرى كراراً و مراراً به تمام نقاط ضعفِ رویه و افكار آقایان بطور اجمال و كلّى اشاره مىنمودم؛ و البتّه این تفاسیر به گوش همه مىرسید و اتمام حجّت براى همگى مىشد. از جمله در مرّات عدیده آن أدلّه پنجگانه را ردّ نموده و بر همه ثابت شد كه آنچه را كه حقیر میگویم صحیح است.
پاسخ از «اشكال اوّل: عدم احتیاج به استاد با وجود امام زمان عجّل اللهُ فرجَه»
امّا پاسخ إشکال اوّل اینست كه: درست است كه امام زمان عجَّل اللهُ تعالَى فرجَه الشّریف زنده و حاضر و ناظر به همه اعمال است، و طبق عقیده و ایمان شیعه، داراى ولایت كلّیه الهیه است، و تكویناً و تشریعاً در مصدر ولایت و آبشخوار احكام و جریان امور مىباشد؛ ولى آیا این اعتقاد و عقیده باید راه ما را به استاد ببندد؟! و بدون هیچ دستور و تبعیتى از ارشادات او در راه سیر و سلوك خود به مقصد برسیم؟! و فقط و فقط از امام زمان كه غائب از نظر ماست و به صورت ظاهر هم به او دسترسى نداریم استمداد نمائیم؟!
چرا ما در سائر امور این كار را نمىكنیم؟! چرا در خواندن حدیث و تفسیر و فقه و اصول و تمام علوم شرعیه از حكمت و اخلاق دنبال استاد میرویم و بهترین و عالىترین استاد ذى فنّ را اختیار مىنمائیم، و سالهاى سال بلكه یك عمر در تحت تعلیم و تدریس او بسر مىبریم؟!
اگر وجود امام زمان ما را از استاد بى نیاز میكند، چرا در این علوم بى نیاز نمىكند؟ شما كه معتقدید و ادّعا مىكنید: امام زمان به تمام جهان و جهانیان و جمیع علوم و أسرار و به غیب ملك و ملكوت احاطه علمیه بلكه احاطه وجودیه دارد، چرا در اینگونه از علوم وى را فاقد احاطه مىپندارید؟! آنگاه با هزاران رنج و شكنجه و سفرهاى طولانى به نجف اشرف، و زندگیهاى ساده
خرد كننده، و گذراندن سالیان متمادى در گرماى سوزان نجف، و تنفّس عَجِّهها و بادهاى مسموم كه طبقات رَمْل و ماسه بادى را از زمین بر میدارد و بر روى هوا حمل میكند و آسمان را غبارآلود و مانند شب سیاه تاریك مىنماید، و با زندگى در سردابهاى عمیق چهل پلّهاى و بیست و پنج پلّهاى و دوازده پلّهاى بسر مىبرید و تحصیل علم مىكنید تا متخصّص و مجتهد و فیلسوف و مفسّر و محدّث و ادیب بارع گردید؟!
شما در خانههاى خود بنشینید و از راه توسّل به امام زمان كسب اینگونه علوم را بنمائید! بسیار بهتر و سادهتر و آسانتر است. آیا علوم باطنیه و عقائد و معارف و اخلاق، و كریوههاى صعب العبور عالم توحید، و نشان دادن منجیات و مهلكات راه و ارائه طرق تسویلات شیطانیه و كیفیت تخلّص از آن، و شناخت حقیقت ولایت و درجات و مراتب توحید در ذات و اسم و صفت و فعل و أمثالها مهمتر است، یا خواندن صرف و نحو و ادبیات و فقه و تفسیر و حكمت؟! همه میگوئید: آنها مهمتر است، زیرا تمام سعادت و تمام شقاوت انسان به آنها وابسته است.
در این صورت مىپرسیم: چگونه از امام زمان، كار در این امور غیر مهمّه و این علوم ظاهرى و سطحى بر نمىآید، و براى آن شما مدرسهها و مسجدها و كتابخانهها مىسازید و رنج سفرهاى خطیره را بر خود مىكشید، و امّا از او در آن امور أهمّ و أدَقّ و أعظم كار ساخته است، و بدون هیچ سبب و وسیلهاى شما بدان فائز میگردید! هیچ چارهاى ندارید كه یا باید بگوئید: در هر دو جا كارى از امام زمان ساخته نیست، و یا در هر دو جا ساخته است؟!
امّا حلّ مسأله اینست كه: همه امور و شئون بدست مبارك اوست، ولى این امر، سنّت اسباب را تعطیل نمىكند؛ همچنان كه همه امور بدست خداست و این مستلزم تعطیل سلسله اسباب و مسبّبات نیست. زیرا خود اسباب و
مسبّبات هم تحت احاطه گسترده عالم توحید و ولایت است. دنبال علم رفتن چه در امور ظاهریه فقهیه و چه در امور باطنیه وجدانیه، هر دو تحت احاطه تكوینیه و تشریعیه مىباشند.
على هذا دنبال استاد رفتن، و در تحت سیطره و تربیت وى در آمدن، نه آنكه منافاتى با ولایت آن حضرت ندارد، بلكه مؤید و ممدّ و امضا كننده آن نهج و آن طریقه نزول نور از عالم توحید به این عالم است.
اگر بى نیاز بودن از استاد در علوم معرفتى با منطق شما تمام بود، لازم بود در جمیع صنایع و حِرَف از نجّارى و بنّائى و پزشكى و دارو سازى و معدنشناسى و سائر علوم طبیعى، مردم به دنبال استاد نروند، و با توجّه به حیطه عظیمه ولائیه امام زمان رفع مشاكل خود را بنمایند. آیا هیچ انسانى حتّى وحشىهاى جنگل، بدین سخن ملتزم مىشوند و میتوانند آن را برنامه زندگى خود قرار دهند!؟
پاسخ از «اشكال دوّم: تبعیت از استاد، پیروى از ظهورات نفسانى اوست»
امّا پاسخ اشکال دوّم: درست است كه هر كس در تبعیت استاد درآید، در راه و مَجرى و ممشاى نفس او در مىآید؛ ولى اگر خود بخود كارى را بكند، از ممشى و مجراى نفس خودش كارى را كرده است. حال سخن فقط در اینست كه: كدامیك افضل است و انسان را به مقصود میرساند؟
ولایت و نفس استاد، روحانى و ملكوتى است؛ و نفس سالك راه نرفته، آلوده و خراب. اگر در ولایت استاد درآید، نفس استاد در وجود سالك رهبر مىشود؛ و اگر به اراده و اختیار خود عمل نماید، خودش با همین آلودگى رهبر خودش است. و فرض اینست كه: سالك است نه مرد كامل، راه رو است نه راه رفته؛ بنابراین خواستههایش طبق نفس أمّاره و تسویلات شیطانى است.
غرور و استقلال وى همچون غرور و استقلال نفس بهیمیه است كه میزند و مىبرد و مىشكند و خراب میكند، همچون ستور و اسب بدون افسار؛ ولى
استاد به او دهنه میزند، لگام میزند، پالان مىنهد، ركاب درست میكند؛ آماده براى سوارى.
نرُنها، شاپور ذوالاكتافها، هیتلرها، بلعم باعورها، و بالاخره مستكبران هر عصر و زمان به نیروى استقلال نفسانى خود كار كردند، و از تبعیت استاد و مربّى اخلاقى بیرون بودند و جهانى را به آتش و خون و نفس امّاره و جهنّم گداخته كشیدند. امّا همینها كه در تحت ولایت و مجراى نفسانى استاد در آمدند، غرورشان شكست، استبدادشان در هم فرو ریخت؛ مانند سلمان فارسى و رُشَید هَجَرى و إبراهیم أدهم و أمثالهم درآمدند.
معاویه با حُجْر بن عَدىّ هیچ فرقى نداشت، جز آنكه او به اراده خود مستقلّا كار میكرد و این خود را در تحت تربیت استاد قرار داد.
آن شد دوزخ، و این شد رضوان.
آیا مسأله شیطان و غرور و جهنّم و آیات قرآنیه، غیر از مسأله استقلال طلبى و یا در تحت تعلیم و تربیت در آمدن است؟!
پاسخ از «اشكال سوّم: خداوند در انسان نیروى اتّصال به ملكوت را قرار داده است»
امّا پاسخ اشکال سوّم: درست است كه خداوند بالغریزه و بالفطره نیروئى در انسان نهاده است كه میتواند با عالم غیب متّصل شود و رابطه بر قرار نماید، ولى آیا این نیرو در جمیع مردم عالم بالفعل موجود است؟! و یا باید در اثر تربیت و تعلیم استاد، این قابلیت به فعلیت رسد؟ و این استعداد بروز و ظهور نماید؟ و این غنچه نهفته تو در توى عمیق، شكوفا گردد؟
آیا همه مردم جهان از عالم و عامى، عالى و دانى، داراى این قدرت هستند كه بتوانند از عالم غیب حقائق را بگیرند؟ یا نه! در میلیونها نفر یك نفر هم پیدا نمىشود؟ در این صورت إحاله به عالم غیب، غیر از احاله به شیطان و خاطرات ابلیسیه در طىّ طریق و به اوهام و افكار جنّیان متمرّده و تسویلات ضالّه و مضلّه نفس امّاره، ثمر دیگرى در بردارد؟!
راه كسب احكام در زمان غیبت، طریقه مألوفه فقهاست؛ و باید عامّه مردم از راه تعلیم و تعلّم و تدریس و تدرّس و بیان روایات أئمّه معصومین، احكام را اخذ كنند و به اعمال و وظائف خود رفتار نمایند. طبق أدلّه قطعیه و شواهد یقینیه مطلب از این قرار است، و به ضرورت مُسَلَّمیتِ اجماع مسلمین و همه شیعه، راه منحصر به فرد است. براى عامّه مردم ابداً چارهاى جز رجوع به علماء و فقهاء نیست، و گرنه در كام شیطان فرو رفته و لقمه چربى براى یكبار بلعیدن او مىشوند.
پاسخ از «اشكال چهارم: كفایت روح مرحوم آیة الله انصارى در تربیت شاگردان»
امّا پاسخ اشكال چهارم: این استدلال صد در صد همان استدلال عُمر است كه گفت: پس از رسول خدا، احتیاج به امام زنده نداریم. سنّت رسول خدا در دست است، و كتاب خدا براى ما بس است: حَسْبُنا کتابُ اللهِ، کفانا کتابُ الله. اگر روح انصارى پس از مرگ در تدبیر امور عالم ظاهر كافى بود، و نیاز به استاد زنده وارسته پیراسته از هواى نفس گذشته نبود، چرا رسول خدا صلّى الله علیه و آله این همه توصیه و سفارش و بیان و خطبه درباره رجوع به حضرت أمیر المؤمنین علیه السّلام ایراد فرمود؟ چرا آن گروه انبوه را در مراجعت از حِجّة الوَداع در هَجیر تابستان در جُحْفَه در سرزمین غدیر خمّ معطّل كرد و آن خطبه غرّا و شیوا را قرائت فرمود؟ آیا روح آیة الله انصارى قوىتر است یا روح رسول الله؟!
چرا أمیر المؤمنین علیه السّلام وصیت به امام حسن مجتبى علیه السّلام نمود؟ و چرا هر یك از امامان وصیت به امام زندهاى نمودند، و تا امروز هم ما قائل به امام زنده هستیم؟ و برآورده شدن حاجات و توسّلات و تدبیر امور عالم به دست ولىّ الله المُطلق الاعظم حجّة بن الحسن العسکرىّ أرواحنا فداه مىباشد؟ بطورى كه توسّل به هر امام و هر ولىّ متوفّى به آن حضرت بر میگردد، و رتق و فتق امور به ید مبارك اوست. چرا هر پیامبرى براى خود جانشین معین نمود؟ كافى بود كه به تمام امّت بگوید: من كه از دنیا رفتم، روحم قوىتر مىشود، نفسم
مجرّدتر میگردد، و بهتر از زمان حیات به درد شما مىرسم و شما را در معارج و مدارج كمال بالا مىبرم. شما حقّ ندارید به احدى از اعاظم معنوى و روحى امّت من رجوع كنید! بلكه دعا كنید تا من زودتر بمیرم و تجرّدم افزون گردد، تا بهتر و صافتر و پاكیزهتر شما را تربیت كنم!
شما را بخدا سوگند! مگر مُفاد و مرجع آن گفتار غیر از این است؟! مگر لُبّ و شكافته سخن عمر غیر از این بود؟!
عزیزم! به أدلّه فلسفیه و براهین حِكَمیه و مشاهدات عینیه و روایات و احادیث وارده، ثابت است و قابل تردید نیست كه تمام مردگان بدون استثناء پس از مرگ تجرّدشان بیشتر مىشود، یعنى بیشتر در فناى توحید در ذات متوغّل میگردند؛ و این مستلزم انصراف از عالم طبیعت است، و حتّى از عالم مثال و صورت.
به همین جهت برهان قطعى قائم بر لزوم امام زنده و مربّى زنده است تا روز قیامت. تا شما با مربّى زنده تماسّ نداشته باشید و طبق دستورات وى رفتار ننمائید، و تا روز قیامت به انتظار آن بنشینید كه روح حضرت موسى بن جعفر علیهما السّلام شما را تربیت كند، دست خالى و حسرت زده و ندامت كشیده از دنیا میروید! كال و ناپخته مىمانید! و ناخود آگاه در كام نفس امّاره و شیطان فرومیروید! و مىپندارید ترقّى كرده اید! امّا گرفتار عقوبت خداوندى در دنیا: سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ1 خواهید شد!
شما چرا پس از رحلت مرحوم انصارى قدَّس الله نفسَه منتظر افادات و افاضات وى مىباشید؟! مگر از زمان هبوط حضرت آدم على نبینا و آله و علیه الصّلاة و السّلام هیچ روحى بهتر و قوىتر و مجرّدتر نیامده است؟! چرا به حضرت نوح نمىگرائید و نمىگوئید: او تجرّدش پس از مرگ بهتر است، ما را بهتر اداره میكند، چه نیازى به مربّى زنده داریم؟! چرا به حضرت موسى و حضرت عیسى متوسّل نمىشوید؟! مگر آنان از پیامبران أُولوا العَزم نبودهاند؟!
دلیل روشن و قطعى بنده اینست كه: از زمان ارتحال آیة الله انصارى كه در دوّم ذوالقعده ١٣٧٩ هجریه قمریه واقع شد، تا امروز كه روز بیست و چهارم شهر رجب المرجّب سنه ١٤١٢ مىباشد و سى و سه سال میگذرد، آیا براى نمونه یك نفر شخص موحّد تربیت كردهاید؟! یك نفر كسى كه از عالم مثال و عقل عبور نموده و به تجلّیات ذاتیه رسیده باشد تربیت كردهاید؟! لطفاً نشان دهید، كه بسیارى از شیفتگان وادى حقیقت اینك در به در و كوى به كوى دنبال یك چنین انسانى میگردند! پس بدانید كه این راه، راه غلط است؛ و این طریق جز راه ظلمت چیزى نیست! مسؤولیت جمعى را بر عهده گرفتن، و آنان را یله و رها ساختن، و بدون مربّى و آموزنده به دست اختیار و اراده خویشتن سپردن، جز تضییع نفوس قابله، و باطل ساختن موادّ مستعدّه، آیا چیز دگرى مىتواند همراه خود داشته باشد!؟
پاسخ از «اشكال پنجم: استاد نداشتن مرحوم آیة الله انصارى
و امّا پاسخ اشكال پنجم: از بیانات حضرت آقاى انصارى استفاده مىشود كه خدمت بزرگانى رسیدهاند، از جمله مرد شوریدهاى كه به همدان مىآمده و از كوه الوند گیاههاى خاصّى را مىچیده و جمعآورى مىنموده است. و نزد
بعضى از شاگردان مرحوم آیة الله حاج میرزا جواد آقاى ملكى تبریزى قدَّس اللهُ تربتَه همچون حاج آقا سید حسین فاطمى و آقا حاج سید محمود رفته و مذاكراتى داشته است.
مرحوم انصارى در زمان سلوك خود، نیازمند به استاد بود
علاوه، طریق آن مرحوم در بَدو امر صحیح نبوده است؛ خود ایشان به حقیر فرمودند: من كه به قم براى تحصیل مشرّف شدم، بنایم مبارزه با اهل عرفان بود، و با یك نفر از معروفین همدان كه مدّعى این مطالب بود سخت درافتاده بودم. چون به قم رفتم مدّتى براى تسخیر ارواح و تسخیر جنّیان ریاضت كشیدم، ولى خداوند مرحمت فرمود و مرا در میان راهِ گمراهى نجات داد، و به سوى حقّ و حقیقت و عرفان الهى رهنمائى فرمود. این خواست خدا بود كه بر این بنده ضعیف منّت نهاد. و اضافه فرمودند: هر كس با جنّیان سر و كار داشته باشد، گرچه با مسلمانان آنها باشد، بالاخره كافر از دنیا خواهد رفت. میفرمودند: پس از آنكه خداوند مرا نمایانید كه آن روش غلط است و راه حقّ، عشق به خدا و عبودیت اوست، من دست تنها ماندم. هیچ چارهاى نمیدانستم. صبحها به كوهها و بیابانها میرفتم تا غروب آفتاب تنها و تنها. مدّت چهل و پنجاه روز بدین منوال متحیر و سرگردان بودم، تا اضطرار به حدّ نهایت رسید و خواب و خوراك را از من ربود؛ در این حال بود كه بارقه رحمت بر دلم خورد و نسیم زلال از عالم ربوبى مرا نوازش داد، تا توانستم راه را پیدا كنم.
تازه این ابتداى پیدا نمودن راه بود كه باب مكاشفات بر ایشان باز شد، و بالاخره به مقصد رسیده و داراى توحید ذاتى الهى شدند.
ولى با چه خون دلها و مشكلات كه فقط رفقا و ارادتمندان همدانى ایشان میدانند؛ تازه ایشان در عنفوان رشد و كمال روحى و تازه به ثمر نشستن درخت
تجرّد تامّ و توحید كامل یعنى در سنّ ٥٩ سالگى رحلت نمودند1، كه تحقیقاً اگر در سلوك خود به استاد كاملى میرسیدند، تمام این مشكلات را از جلوى راه ایشان بر میداشت، و مرگشان را مانند سائر بزرگان مانند مرحوم آخوند ملّا حسینقلى همدانى و حاج شیخ محمّد بهارى همدانى و آقا حاج میرزا على آقا قاضى از هفتاد به بالا و هشتاد میرسانید.
مشكلات مرحوم انصارى ایشان را از پاى درآورد، و در ٥٩ سالگى رحلت نمودند
بهترین دلیل بر لزوم استاد اینست كه خود آن مرحوم میفرمود: من در قم هر چه دنبال استاد گشتم، استاد كامل و واردى را كه به درد من برسد و راه چاره را به من نشان دهد نیافتم، فلهذا بیچاره شدم، و بیچارگى و اضطرار دست مرا گرفت.
اگر در آنوقت در بلده طیبه قم استادى را مىیافت، بدون تأمّل به او رجوع میكرد. خود آن مرحوم میفرمود: در آن هنگام مرحوم آیة الله حاج میرزا
جواد آقا از دنیا رحلت نموده بودند.
و اگر استاد لازم نبود، چطور خود مرحوم انصارى خود را استاد طریق میدانست و دستور میداد؟! به حقیر دستوراتى در نجف اشرف ـ كه براى زیارت مشرّف بودند ـ دادند. و در مدّت اقامت حقیر در نجف پس از زیارت ایشان كه چهار سال طول كشید، و پس از مراجعت حقیر به طهران كه تا ارتحالشان سه سال طول كشید، پیوسته به حقیر دستوراتى میدادند؛ حتّى از أوراد وارده كه جز به مرحوم آیة الله حاج شیخ حسنعلى نجابت و حجّة الإسلام آقاى سید عبد الله فاطمى شیرازى به كسى ندادهاند به حقیر دادهاند.
پاسخ آنان كه میگویند: ذكر و ورد و فكر و ریاضتهاى مشروعه غلط است
و امّا پاسخ آن شخص دیگر را كه با وى نسبت سببى خویشاوندى پیدا كرده بود، و علاوه بر نفى لزوم استاد، اصرار بر عدم لزوم بلكه اشتباه بودن ریاضات شرعیه و انكار فكر و ذكر و مراقبه و محاسبه را داشت، و حقیر تلویحاً نه تصریحاً به ایشان تذكّر میدادم و سودى هم نداشت، زیرا حالشان بطورى بود كه این مطالب را نمىتوانست بپذیرد، قریب دو سال پیش از این كه یك روز با دو نفر از رفقا و دوستانشان به كلبه خانه حقیر در مشهد مقدّس آمدند و خودشان بدون مقدّمه و گفتگوى بنده شروع كردند به انتقاد از استاد داشتن و انتقاد از ذكر و ورد و انتقاد از ریاضتهاى متداوله مشروعه؛ بنده دیدم در اینجا اگر سكوت كنم شاید موجب گمراهى و ضلالت آن دو نفر همراه گردد، بناءً على هذا عرض كردم:
جناب آقاى حاج ... سلّمه الله و أیده الله! همه میدانند كه شغل شما سابقاً كشاورزى و برزگرى بوده است! آیا اینطور نیست؟! گفت: آرى!
عرض كردم: كشاورز اوّل زمین را شخم میزند و دانه مىپاشد و آب میدهد، و پس از سر سبز شدن محصول وجین میكند (علف هرزه را از كنار گیاه مىچیند كه محصول گیاه را از بین نبرد.) و در صورت بروز آفت، سمّپاشى میكند و غیر ذلك از عملیاتى كه در زمین و بذر و گیاه انجام میدهد تا محصول
خوب و صحیح به دست آید! مگر اینچنین نیست؟! گفت: آرى!
عرض كردم: آیا ممكن است محصولى بدون برزگر به عمل آید؟! و یا در صورت وجود، برزگر این عملیات را انجام ندهد؛ آب ندهد، یا بیش از مقدار لازم بدهد، یا تخم را روى زمین بریزد و زیر خاك نكند، یا وجین ننماید، یا سمّ و دارو نزند؛ آیا در این صورت محصول چه خواهد شد؟ و زحمات او هدر میرود یا نه؟!
گفت: آرى!
عرض كردم: خوب فكر كنید! مسأله از همین قرار است یا نه؟! گفت: احتیاج به فكر ندارد، اینكه میگوئید واضح است، گیاه كشاورز میخواهد و باید رویش عمل شود!
عرض كردم: عزیز من! استاد سیر و سلوك همان كشاورز است، و ورد و ذكر و فكر و مراقبه و محاسبه عبارت است از آب و آفتاب و زمین مناسب؛ و ریاضت عبارت است از محدود كردن آب، وجین كردن و علوفه هرزه را از پاى گیاه مفید كه ثمره حیاتى و غذائى آن را میخورد، دور ریختن.
باز عرض كردم: آیا شما درخت مو را هرس نمودهاید؟! گفت: نه! من باغدارى نكردهام، من زارع بودهام! عرض كردم: لا بدّ در نزدیكىهاى زراعت خود باغهائى هم كم و بیش بوده است، و دیدهاید یا شنیدهاید و مسلّماً هم میدانید كه درخت تربیت میخواهد، باغبان میخواهد، رسیدگى به زمین و كود به موقع و به اندازه میخواهد، آب میخواهد، هَرس كردن میخواهد. اگر این كارها را انجام ندهد، درختان بدون تربیت، مانند درختهاى جنگلى بلند و پروار مىشوند، ولى محصول نمیدهند. درخت انگور و زردآلو و سیب میوه نمیدهد؛ یا اگر بدهد، میوه گس و تلخ و ریز و بدون فائده میدهد.
شما را به خدا قسم؛ آیا اینطور نیست؟! گفت: آرى!
عرض كردم: استاد یك موجود شاخدار و هیولاى غریب سبیلو نیست تا انسان از آن فرار كند. استاد همان كشاورز و باغبان است كه در كشاورزى آن نام را دارد و در تربیت انسانى بدان استاد گویند. و ورد و ذكر و محاسبه و مشارطه و مراقبه، آب و آفتاب درخت و گیاه است. و وجین كردن و هرس نمودن، ریاضت است؛ براى گیاه بدان شكل و براى آدمى بدین شكل.
آخر شما خیال مىكنید: ریاضت یعنى گرسنگى كشیدنهاى غیر قابل تحمّل، و شبانه روز با یك دانه بادام صبر كردن و أمثال اینها.
ریاضت این نیست! ریاضت به معنى تربیت است، داراى مُفاد رام كردن و به راه آوردن است. در لغت است كه: راضَ یروضُ ریاضَةً یعنى رام كردن و مسخّر نمودن.1
مولانا أمیر المؤمنین علیه السّلام میفرماید: وَ أَیمُ اللهِ یمِینًا أَسْتَثْنِى فِیهَا بِمَشِیئَةِ اللهِ، لَارُوضَنَّ نَفْسِى رِیاضَةً تَهَشُّ مَعَهَا إلَى الْقُرْصِ إذَا قَدَرَتْ عَلَیهِ مَطْعُومًا، وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُومًا، وَ لَادَعَنَّ مُقْلَتِى کعَینِ مَآءٍ نَضَبَ مَعِینُهَا، مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعُهَا!2
«و سوگند یاد میكنم بخداوند چنان سوگند قطعى و حتمى كه جز مشیت خدا چیزى نتواند آن را برگرداند، كه من چنان ریاضتى به خودم میدهم كه براى خوراك چون دستش به یك گرده نان برسد، از شدّت میل و اشتهاى بدان گرده با سرعت آن را بگیرد و تناول نماید؛ و براى خورش آن نان، چون دستش تنها به نمك برسد آن را بگیرد و با كمال میل نانخورش خود قرار دهد. و سوگند بخدا كه
چنان تخم چشم خود را رها كنم تا همانند چشمه جارى سرازیر شود، و بقدرى بگرید كه آبش خشك شود و به ته فرو نشیند، و آنچه از قطرات اشك در آن باشد همه خالى شود!»
در اینجا حضرت میفرماید: من نفس خود را بدینطریق ریاضت میدهم یعنى رام میكنم، مسخّر میگردانم، تربیت مىنمایم. وه چه معنى بزرگى است ریاضت كه به معنى ادب كردن است!
بدون استاد و مراقبه و ذكر و فكر و ریاضتهاى مشروعه، سلوك جز پندارى بیش نیست
نفس انسانى هیولانى است، یعنى قابلیت محضه و استعداد صرف است. اگر تربیت نشود، به بدترین دركات سقوط میكند و از هر شیطان و درّندهاى وحشتناكتر میگردد؛ و اگر ادب شد، به أعلى عِلّیین صعود میكند و از فرشتگان پا فراتر مىنهد.
سپس عرض كردم: آیا همینطور است یا نه؟! گفت: آرى. و چنان این گونه گفتار بنده او را مبهوت و بالاخصّ آن دو نفر همراه را به وَجد و شَعف درآورده بود كه گوئى مسأله مشكلهاى برایشان حلّ شده است.
حقیر تصوّر میكردم این بیان، راه و مسیر او را تغییر داده است و دیگر انتقادى از لزوم استاد و دادن ورد و ذكر و فكر و محاسبه ندارد؛ ولى مع الاسف دفعه دیگرى كه به منزل آمدند و تقریباً از آن موقع قریب یك سال میگذشت، باز چون سخن از این مقوله به میان آمد دیدم باز عین مطالب سابق را تكرار میكند. از اینجا دانستم كه بیان من نتوانسته است اصول افكار او را كه مسجّل شده است بردارد و ریشه كن كند. و چون عادت كه حكم طبیعت ثانویه را دارد، آن روش و منهاج با روح وى پیوند خورده و بصورت غرائز او درآمده است.
سرّ واقعى در اظهارات اشكال كنندگان، اباء از هیمنه ولایت حضرت حاج سید هاشم بود
بارى، سرّ واقعى اظهارات آن مرد و تأیید این، آن بود كه نمىخواستند زیر بار ولایت و هیمنه استاد سید هاشم حدّاد بروند؛ با آنكه همگى به خوبى وى را مىشناختند و نسبت به مقامات روحانى و كمالات معنوى او اعتراف داشتند.
او یگانه مرد میدان آسمان توحید و ولایت بود، و در میان تلامذه مرحوم انصارى كسى كه همه بدو بگروند موجود نبود، لهذا این تشتّت پیش آمد. امّا از بدون استادى طرْفى نبستند؛ و از استاد حدّاد هم بهرهاى نگرفتند؛ وَ النّاسُ حَیارَى، لا مُسْلِمونَ وَ لا نَصارَى؛ نعوذ بالله.
آن دسته و جمع بالاخصّ آن مرد محرّك، جرأت نمىكردند در حضور حقیر از حضرت آقاى حدّاد انتقادى به عمل آورند، ولى گاه و بیگاه شنیده مىشد كه بسیار محترمانه و مؤدّبانه تنقید میكردند. یكبار حقیر در مجلس گفتم: الحَدّادُ وَ ما أدْراک ما الْحَدّادُ؟! چهره برخى تغییر كرد و سرخ شد، و شنیدم كه بعداً به بعضى گفته بود: این چه توصیفى است كه او از یك مرد ساده معمولى میكند؟!
یك شب كه باز سخن از حضرت حدّاد به میان آمد همان شخص محرّك رو به من نموده گفت: حدّاد خدا را لُخت و عریان معرّفى میكند. آخر خدا كه عریان نمىشود!
حقیر ابداً لب به سخن نگشودم. همان شب در عالم رؤیا دیدم: او در مقابل من ایستاده است؛ و دهان خود را باز كرده بود بطورى كه دندانهایش پیدا بود. من مشت دست راست خود را گره كردم و به او گفتم: دیگر اگر درباره توحید حضرت حقّ تعالى اشكالى كنى، چنان بر دهانت میكوبم كه لبها و دندانهایت با حلقومت یكى شوند!
آرى، این گناه حدّاد است كه خداوند را بدون زر و زیور و بدون آرایش، پاك و منزّه بیان میكند و حقیقت مُفاد و معنى لَا إلَهَ إلَّا اللهُ و اللهُ لَا إلَهَ إلَّا هُوَ را مشخّص و مبین میدارد؛ ولى چه فائده كه گوشها كر است و چشمها كور!
وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ إِذا
ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ.1
«و در موقعى كه خداوند به وحدانیت یاد شود، دلهاى آنان كه به آخرت ایمان ندارند مشمئزّ و ناراحت میگردد؛ و زمانی كه سخن از غیر وحدت ذات اقدس او به میان آید، ایشان خوشحال و مسرور مىشوند.»
وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً.2
«و ما بر روى دلهایشان غلافهائى و پوششهائى قرار دادهایم تا نفهمند و ادراك ننمایند، و در گوشهایشان سنگینى گذاردهایم. و زمانی كه تو پروردگارت را در قرآن به وحدانیت یاد كنى، پشت نموده و با نفرت و انزجار دور مىشوند.»
ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ.3
«اى مردم! این بدان علّت است كه چون خداوند به وحدانیت یاد شود، شما كافر مىشوید؛ و اگر با خدا شریكى قرار داده شود ایمان مىآورید. پس حكم و فرمان مختصّ خداوند بالا مرتبه و بزرگ صفت است!»
حقیر در اینجا تنها ماندم و از آن گروه و جمعیت كه همه اظهار دوستى و سابقه آشنائى داشتند، یك نفر با من بر نخاست؛ و تنها ماندم به تمام معنى الكلمه. لذا چاره در آن دیدم كه از آن گروه كناره گیرى كنم و فقط با چند نفر جوان پاكدل فقیر اهل مسجد، مجالسى خصوصى بر اساس استادیت و مربّى بودن حضرت آقاى حدّاد داشته باشیم.
تا بحال براى حقیر چند بار در مدّت عمر چنان اتّفاق افتاده كه سخن
حقّم را یك نفر هم نپذیرفته است و ناچار شدهام از جمعى انبوه كه با یكایك آنان سوابق ممتدّ خویشاوندى و یا رفاقت و مصاحبت داشتهام كناره بگیرم؛ و این مهمترین و بزرگترین آن موارد بوده است. من در این گیرودارها بخصوص، خوب احساس میكردم و لمس مىنمودم مظلومیت مولایمان و جدّمان أمیر المؤمنین علیه السّلام را كه چگونه با آن سوابق و آشنائىهاى طولانى، در اثر حرف حقّ و سخن صدق، او را چنان و چنان تنها گذاردند كه براى اتمام حجّت بر این امّت بخت برگشته، باید فاطمهاش را شبها سوار الاغ كند و درِ خانه مهاجرین و انصار را بكوبد كه شما بیائید و شهادت دهید! و آنان هم بگویند: اى علىّ سخن تو حقّ است، و اى فاطمه گفتار تو درست است، ولى ما نمیدانستیم؛ امّا چون اینك با این رَجُل بیعت نمودهایم، دیگر بیعت را نمىشكنیم! چرا زودتر قبل از اینكه بیعت كنیم شما ما را خبر نكردید؟!
«على كرَّم اللهُ وجهَه مىگفت: آیا من جنازه رسول الله را بدون كفن در بیتش بگذارم و بیایم بیرون براى ربودن ولایتش منازعه كنم؟ و فاطمه مىگفت: أبو الحسن كارى نكرد مگر آنكه سزاوار بود؛ آنان كردند آنچه را كه خداوند باید از ایشان حساب گیرد و مؤاخذه كند.»1
چند بار مظلومیت حقیر مشابه با مظلومیت أمیر المؤمنین علیه السّلام بود
آرى، أمیر المؤمنین علیه السّلام از جمعیت مشرك و خدا نشناس كناره گرفت، و بیست و پنج سال تك و تنها فقط با چند یار كه عددشان از اصحاب كهف تجاوز نمىنمود، در منزل عُزلت آرمید؛ و با خون دل كه صَبَرْتُ وَ فِى الْعَینِ قَذًى وَ فِى الْحَلْقِ شَجًى2 گذرانید. حقیر هم ظاهراً و باطناً دل به
خدا داده، از همه آنها و از ممشایشان و مسیرشان و محافلشان كناره گرفتم؛ و حقّاً و حقیقةً حضرت مرحوم حاج سید هاشم كه جانم بفداى او باد چقدر بزرگوارى و كرامت فرمود، و چقدر در مواقع خطیره و در لغزشگاههاى محیط و امور اجتماعى از سقوط نجات داد، و چه اندازه مانند مادر مهربان شب و روز، خود از راه دور كربلا به طهران، و در مواقع حضور و تشرّف دستگیریهاى بجا و صحیح و بموقع میكرد، كه بعضى از آنها در آنوقت هم خوب سرّش آشكارا نبود، و بعداً و بعضى تدریجاً آشكارا شد و بعضى اینك پس از هشت سال از رحلتش آشكارا مىشود و خدا میداند كه سپس چه خواهد شد.
گفتار خداوند درباره اصحاب كهف كه پناهنده به كهف شوند
آرى خداوند درباره همان چند نفر قلیل مؤمن و موحّد اصحاب كهف كه از جمعیت كلّ و اجتماع شرك و قدرت و هیمنه جمعیت مبارز كناره گرفتند، میفرماید:
وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً.1
«و اینك كه شما از آنان و از آنچه را كه از غیر خدا مىپرستیدند كناره گرفتید، پس به سوى كهف روى آورده و در آن سكنى و مأوى گزینید؛ تا در نتیجه، پروردگارتان از رحمت خود براى شما بگسترد و براى شما از امرتان راه سهل و آسانى را مهیا گرداند.»
این آیه مباركه پس از این آیه است كه خداوند حال و كیفیت آن قوم مشرك را بیان میفرماید:
هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً.2
«آن جماعت قوم ما هستند كه از غیر خدا، خدایانى را برگزیدهاند؛ با وجود آنكه هیچ دلیل روشن و آشكارى بر خدائى آن خدایان ندارند. پس كدام كس است كه ستمگرتر باشد از كسى كه بر خدا به دروغ افترا ببندد»؟!
مجموع تلامذه آقاى حدّاد در ایران و عراق از بیست نفر متجاوز نبودند
فقط و فقط رفقاى همدانى كه از تلامذه و سابقه داران ملازمین مرحوم آیة الله انصارى بودند، همچون حاج سید أحمد حسینى همدانى رَحمةُ الله عَلیه والد صدیق ارجمند آقاى دكتر حاج سید ابو القاسم حسینى همدانى كه ایشان روان پزشك بوده و اینك حدود بیست و پنج سال است كه در مشهد مقدّس اقامت دارند، و مرحوم غلامحسین همایونى (خطّاط معروف) و مرحوم حاج غلامحسین سبزوارى و آقاى حاج محمّد حسن بیاتى و آقاى حجّة الإسلام و المسلمین حاج سید احمد حسینیان و آقاى حاج آقا اسمعیل تخته سنگى (مهدوى نیا)؛ و نیز مرحوم حاج حاجى آقا اللهیارى از أبهر و حاج محسن شركت از اصفهان با حقیر همراه و همگام شدند.
امّا از ارادتمندان ایشان در عراق عبارت بودند از حجّة الإسلام حاج شیخ صالح كمیلى و آیة الله حاج سید هادى تبریزى كه ایشان از أقدم تلامذه مرحوم حاج شیخ مرتضى طالقانى بوده و از آن مرحوم استفادههاى شایانى نموده و احیاناً خدمت مرحوم قاضى مىرسیدهاند، و حجّة الإسلام حاج شیخ محمّد جواد مظفّر از بصره و حجّة الإسلام أخالزّوجه حقیر حاج سید حسن معین شیرازى از طهران و حجّة الإسلام حاج سید شهاب الدّین صفوى از اصفهان و ایضاً حاج شیخ أسد الله طیاره از اصفهان، و حاج محمّد على خَلف زاده و آقاى حاج أبو موسى مُحیى و حاج أبو أحمد عبد الجلیل مُحیى و حاج أبو علىّ موسى مُحیى و حاج عبد الزّهراء و حاج قَدَر سماوى (أبو احمد) و حاج حبیب سماوى و حاج أبو عزیز محمّد حسن بن الشّیخ عبد المجید سماوى و حاج حسن أبو الهوى؛ و احیاناً جناب آیة الله حاج سید عبد الكریم كشمیرى و مرحوم حاج
سید مصطفى خمینى رحمةُ الله عَلیه، از نجف اشرف بحضورشان مىرسیدهاند. و ایضاً مرحوم حاج سید كمال شیرازى گاه و بیگاه به محضرشان مىرسید. و مرحوم حدّاد از همه این افراد پذیرائى مىنمود و راه میداد و هر یك را بقدر و ظرفیت خود اشراب میفرمود. حضرت آیة الله حاج شیخ حسن صافى اصفهانى و حجة الإسلام حاج شیخ محمّد ناصرى دولتآبادى و حجّة الإسلام حاج شیخ محمّد تقى جعفرى اراكى دام عزّهم هم خدمتشان مشرّف مىشده و كسب فیض مىنمودند، ولى استاد ایشان در نجف اشرف مرحوم آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانى بودند. و همچنین آقاى حاج سید حسین دانشمایه نجفى و آقا میرزا محمّد حسن نمازى نیز به همین منوال بودند.
بخش دومین: سفر اوّل حقیر به أعتاب عالیات در سنه ١٣٨١ هجریه قمریه بغیر از سفر بیت الله الحرام
سفر اوّل حقیر به أعتاب عالیات در سنه ١٣٨١ هجریه قمریه
بغیر از سفر بیت الله الحرام
اینجانب چون دفتر رسمى اقامه عراقى داشتم، پس از مراجعت به ایران هر روز ممكن بود بدون تشریفات طویله اداره گذرنامه ـ فقط با مراجعه مختصر و اخذ جواز خروج ـ بدانجا مراجعت نمایم. در سال بعد از رحلت مرحوم آیة الله انصارى هر چند عازم بر سفر شدم، امّا موانعى پیش آمد كه محروم ماندم، تا دو سال بعد از ارتحال ایشان كه چهار سال از سفر بیت الله الحرام میگذشت كه در ضمن آن در دو بار ذِهاب و ایاب عبور از عراق بود و استفاده كافى از برخورد و ملاقات با آقاى حدّاد نمودیم، و پنج سال از مراجعت حقیر از نجف اشرف سپرى مىشد، در اواخر شهر ذوالقعدة الحرام ١٣٨١ براى زیارت أعتاب مقدّسه و زیارت مخصوصه روز عرفه براى سفر به راه افتادم، و قصد داشتم ده روز در كاظمین علیهما السّلام بمانم و سپس به كربلا و نجف و سُرَّ مَنْ رآهُ مشرّف گردم.
در كاظمین میهمان حاج عبد الزّهراء بودم كه در نزدیك كاظمین در گریعات منزل گرفته بود. و غالباً، اوقات به زیارت مَرْقدَین مُطهّرَین میگذشت. ولى چند روزى هم یكسره به میهمانى دائى زاده محترم: علّامه حاج سید مرتضى عسكرى أدام اللهُ أیامَ بَركاتِه1 بنا به دعوت و درخواست ایشان در بغداد محلّه كَرّاده
شرقیه1 رفتم؛ ولى در این روزها فقط یكبار توفیق تشرّف به حرم مطهّر دست میداد. و غالباً با ایشان پیرامون مباحث علمى و اجتماعى و كیفیت درد و راه علاج مسلمین صحبت بود
جریان احوال آقاى حدّاد در سفر حقیر در سنه ١٣٨١
چون حاج عبد الزّهراء خبر ورود مرا به كربلاى معلّى رسانیده بود، حاج محمّد على حضرت حاج سید هاشم را براى زیارت به كاظمین علیهما السّلام مىآورد؛ و در چند روز درنگ در آنجا هم خیلى از محضرشان بهرمند شدیم. حال آقاى حدّاد در آنوقت به قسمى بود كه بكلّى از عالم طبیعت انصراف داشتند؛ نه گرسنگى را ادراك میكردند نه طعم غذا را، نه صدائى را مىشنیدند مگر با بلند سخن گفتن و تكرار بعد از تكرار. و اگر بتوانیم تصوّر كنیم خلع بدن را در روزهاى متمادى و ماههاى متوالى متناوباً، نمونه عینى و خارجى آن وجود آقاى حدّاد بود)
شرح حالات تجرّدهاى ممتدّه و مستمرّه آقاى حدّاد
شبها در منزل آقاى حاج عبد الزّهراء كه در بناهاى جدیدُالإحداث در كاظمین بود و از هر طرف به باغهاى خرما و پرتقال محاط بود، و در روى زمین هم خُضروات و سبزیجات كاشته بودند بسر مىبردیم. هوا بسیار ملایم و لطیف بود، و با آنكه در ماههاى اوّل بهار بود، لازم بود شبها انسان از روپوش و پتو استفاده كند. فِراش آقاى حدّاد را داخل اطاق پاى پنجره مشرف به باغهاى بیرون انداخته بودند؛ و پنجره باز بود و من هم در جنب ایشان خوابیده بودم. صبح كه شد حضرت آقا فرمودند: من دیشب تا به صبح سرما خوردم. چون در بدو خواب هوا ملایم بود و پتو را روى خود نینداختم، در نیمههاى شب هوا سرد، و من سردم شد بطورى كه خوابم نمىبرد. خواستم برخیزم و در پنجره و شبّاك را ببندم، دیدم قدرت بر حركت ندارم؛ خواستم پتو را از پائین پا بردارم و
بر روى خود افكنم، دیدم قدرت بر حركت ندارم؛ خواستم بگویم: سید محمّد حسین پتو را روى من بینداز، دیدم قدرت بر حرف زدن ندارم. به همین حال بودم تا صبح و سرماى خوبى هم خوردم. رفقاى كاظمینى مىگفتند: یك روز با ماشینهاى مینىبوس (كبریتى شكل عراق) از كربلا با آقاى حدّاد به كاظمین آمدیم. در میان راه، شاگرد شوفر خواست كرایهها را اخذ كند، گفت: شما چند نفرید؟ آقاى حدّاد گفتند: پنج نفر. گفت: نه، شما شش نفرید! ایشان باز شمردند و گفتند: پنج نفریم! ما هم میدانستیم كه مجموعاً شش نفریم ولى مخصوصاً نمىگفتیم تا قضیه آقاى حدّاد مكشوف گردد.
باز شاگرد سائق گفت: شش نفرید! ایشان گفتند: خُوىَ ما تشوفْ؟! هذا واحِدْ، او هذا اثْنَین، او هذا ثَلاثَه، او هذا أرْبَعَه، او هذا خَمْسَه! بَعَدْ شِتْگُولْ أنْتَ؟!
«اى برادرم! مگر نمىبینى؟! ـ در این حال اشاره نموده و یك یك افراد را شمردند ـ اینست یكى، و اینست دو تا، و اینست سه تا، و اینست چهار تا، و اینست پنج تا! دیگر تو چه مىگوئى؟!»
او گفت: یا سید! أنتَ ما تُحاسِبُ نَفْسَک؟! «اى سید! آخر تو خودت را حساب نمىكنى؟!»
رفقا مىگفتند: عجیب اینجاست كه در این حال باز هم آقاى حدّاد خود را گم كرده بود، و با اینكه معاون سائق گفت: تو خودت را حساب نمىكنى و نمىشمارى، باز ایشان چنان غریق عالم توحید و انصراف از كثرت بودند كه نمىتوانستند در این حال هم توجّه به لباس بدن نموده و آن را جزو آنها شمرده و یكى از آنها به حساب در آورند!
حضرت آقاى حدّاد خودشان براى حقیر گفتند: در آن حال بههیچوجه من الوجوه خودم را نمىتوانستم به شمارش درآورم، و بالاخره رفقا گفتند: آقا
شما خودتان را هم حساب كنید، و این بنده خدا راست میگوید و از ما اجرت شش نفر میخواهد. من هم نه یقیناً بلكه تعبّداً به قول رفقا كرایه شش نفر به او دادم، و همگى براى نماز در مسجد بَراثا پیاده شدیم. در آنجا دیدم امام مسجد: شیخ على صغیر هم دم از توحید میزند و ندا به لا هُوَ إلّا هُوَ بلند كرده است.
و چون به كاظمین علیهما السّلام آمدیم و رفتیم در وضوخانه عمومى تا وضو بسازیم دیدم من وضو گرفتن را بلد نیستم، خدایا چرا من وضو گرفتن را نمیدانم؟ نه صورت را میدانم، نه دست راست را، و نه دست چپ را؛ و نماز بدون وضو هم كه نمىشود.
با خود گفتم: از این مردى كه مشغول وضو گرفتن است كیفیت وضو را مىپرسم؛ بعد با خود گفتم: او به من چه میگوید؟! آیا نمىگوید: اى سید پیرمرد، تا به حال شصت سال از عمرت گذشته است و وضو گرفتن را نمیدانى؟!
ولى همین كه به سراغ او میرفتم دیدم خود بخود وضو آمد، بدون اختیار و علم، دست را به آب بردم و صورت را و سپس دستها را شستم؛ آنگاه مَسْحَین را كشیدم؛ و در این حال دیدم آن مرد وضو گیرنده همین كه چشمش به من افتاد گفت: اى سید! آب خداست. وضو خداست. جائى نیست كه خدا نیست!
كیفیت فناء فى الله و تحیر فى ذات اللهِ آقاى حدّاد
میفرمودند: بعضى از اوقات چنان سبك و بى اثر مىشوم عیناً مانند یك پر كاهى كه روى هوا مىچرخد؛ و بعضى اوقات چنان از خودم بیرون مىآیم عیناً به مثابِهِ مارى كه پوست عوض میكند، من چیز دیگرى هستم و آن بدن من و اعمالش همچون پوست مار كه كاملًا به شكل مار است و اگر كسى نداند و از دور ببیند مىپندارد یك مار است، ولى جز پوست مار چیزى نیست.
میفرمودند: بسیار شده است كه به حمّام میرفتم و وقت بیرون آمدن
دِشْداشه (پیراهن عربى بلند) را وارونه مىپوشیدم.
میفرمودند: هر وقت به حمّام میرفتم، حمّامى در پشت صندوق، اشیاء و پولهاى واردین را میگرفت و در موقع بیرون آمدن به آنها پس میداد. یك روز من به حمّام رفتم و موقع ورود، خود حمّامى پشت صندوق بود و من پولهاى خود را به او دادم. چون بیرون آمدم و میخواستم امانت را پس بگیرم، شاگرد حمّامى پشت صندوق نشسته بود. گفت: سید امانتى تو چقدر است؟!
گفتم: دو دینار. گفت: نه! اینجا فقط سه دینار است! گفتم: چرا مرا معطّل میكنى؟! یك دینارش را براى خودت بردار و دو دینار مرا بده كه بروم؟! چون جریان را صاحب حمّام شنید، از شاگردش پرسید: چه خبر است؟!
گفت: این سید میگوید: من دو دینار دادم و اینجا سه دینار است. گفت: من خودم سه دینار را از او گرفتم؛ سه دینار را بده، سه دینار مال اوست. به حرفهاى این سید هیچوقت گوش نكن كه غالباً گیج است و حالش خراب است!
آقاى حدّاد میفرمودند: در آن لحظه من حالى داشتم كه نمىتوانستم یك لحظه در آنجا درنگ كرده و با آنها گفتگو كنم، و اگر یكقدرى معطّل میكردند، میگذاشتم و مىآمدم.
میفرمودند: در هر لحظه علومى از من میگذرد بسیار عمیق و بسیط و كلّى، و چون در لحظه ثانى بخواهم به یكى از آنها توجّه كنم مىبینم عجبا! فرسنگها دور شده است.
عسرت معیشت حضرت حدّاد در دوران فناء، وصف ناشدنى است
بارى، پس از چند روز توقّف در كاظمین علیهما السّلام در خدمت ایشان عازم كربلا شدیم و در منزل ایشان وارد گردیدیم. چون بواسطه توسعه شارع عبّاسیه آن دَكّه كنار مسجد خراب، و به پیاده رو خیابان افتاده بود و ایشان هم دیگر محلّى براى عبادت و خلوت نداشتند، و در منزل محقّر ایشان هم با كثرت عائله جاى عبادت و خلوت نبود، بناچار در آخر بن بست كوچه همان منزل،
یك منزل محقّر و خرابهاى را كه پدر جناب محترم آقاى حاج محمّد حسن شركت از بابت خیرات و ثلث خود در اختیار تصرّف فرزندش قرار داده بود، ایشان آن منزل را تحت اختیار حضرت آقاى حاج سید هاشم قرار دادند تا از آن استفاده كنند. آن منزل داراى دو اطاق بود: یكى در بالاى درِ ورودى كه تحقیقاً از ٢*٢ متر تجاوز نمىكرد، و دیگرى در داخل كه آن هم تحقیقاً از ٣*٢ متر متجاوز نبود، و داراى یك سرداب كوچك. و بنده چنین كه تخمین مىزنم تمام مساحت آن منزل از ٤٠إلى ٥٠متر متجاوز نبود. ولى به عوضِ كهنگى و فرسودگى و احتمال قوىّ ریزش آوار و رطوبت، در آخر بن بست واقع بود و به تمام معنى الكلمه دنج و بدون سر و صدا، و براى عبادت و بیرونى حضرت ایشان بسیار محلّ مناسب.
گرچه روزها بچّه عربها در كوچه خیلى سر و صدا داشتند ولى ایشان میفرمودند: من سر و صدائى را نمىشنوم.
اتّفاقاً پس از ایام حجّ در همان اوقات یكى از بستگان سببى با زوجهاش وارد شد، و ایشان آن اطاق بالاى در را به او دادند تا استراحت كند. وى با عیالش پس از ساعتى از آنجا پائین آمده، به سرداب رفت و گفت: بچّههاى كوچه سر و صدا و غوغایشان بقدرى است كه نه تنها خواب را میرباید، بلكه در بیدارى هم قابل تحمّل نمىباشد.
ایشان فرمودند: من سر و صدائى به گوشم نمیرسد و اوقاتى كه در آن اطاق هستم خیلى راحت مىباشم.
در این زمان با وجود توارد و پى در پى در آمدن این حالات، دیگر تحمّل كار و كسب برایشان متعذّر گردید. یعنى بطورى بدن مىافتاد و روح انصراف پیدا مىنمود كه اداره امور عالم طبع از أشكل مشاكل به شمار میرفت؛ و نه متعسّر و مشكل، بل متعذّر و محال مىنمود. لهذا ایشان دكّان خود را به همان
شاگرد واگذار نموده تا هر چه كسب كند، ما یحتاج خود را بردارد و بقیهاش را براى ایشان بیاورد.
و اصولًا در وقتى هم كه ایشان خودشان به دكّان میرفتند، براى شاگرد حقوق مشخّصى معین نكرده بودند؛ بلكه از اوّل صبح تا هنگام خاتمه عمل هر چه كاسبى كرده بودند، نه آنكه با هم بالمناصفه تقسیم میكردند، بلكه به شاگرد مىگفتند: تو امروز چقدر احتیاج دارى؟! مثلًا مىگفت: نیم دینار! یا هفتصد فلس! و یا هر مقدارى كه بود؛ و ایشان آن مقدار را به او میدادند و بقیه را براى خود بر میداشتند. و بعضى اوقات، بقیهاش فقط ٥٠فلس بود، و یا اصلًا چیزى نمىماند. و چه بسا ایشان با همان پنجاه فلس یا دست خالى به منزل باز مىگشتند.
وظیفۀ رفقا در هنگام شدّت واردات یكى از إخوان طریق
حالا با این عائله سنگین چه كنند؟! در اینجا خوب خداوند وظیفه رفقاى طریق را روشن میكند كه باید با تمام مراقبت و دقّت مواظب حالات یكدگر باشند. در صورتى كه براى یك نفر از آنها جاذبه روحى از آن طرفِ بالا شدید شد بطورى كه از تدبیر امور افتاد و عائلهاش نیازمند شدند، وى را به وادى فقر و هلاكت و نیستى نسپارند؛ بروند و از اموال خود، خودش و خانوادهاش را اداره كنند، تا زمانی كه این سالك از آن حال بیرون آید و بتواند تدبیر امور خود را بنماید. نباید منتظر باشند تا از حقوق شرعیه واجبه همچون خمس و یا از صدقات و زكوات و كفّاراتشان او را اداره كنند، بلكه باید با تمام اموال خود، بدون حساب و كتاب، بى دریغ همچون عائله خودشان بلكه أولى و افضل و اتمّ و اكمل و بى دریغتر از عائله خودشان، او را و عائلهاش را متكفّل گردند.
چرا كه او رفیق طریق است و مجاهدات نفسانیه فى سبیل الله، آنهم مجاهده كُبرى و جهاد اكبر، او را از پاى درآورده، و شدّت واردات معنویه و حالات روحیه و تجرّدات نفسانیه و شدّت اتّصال به عالم غیب و ظهور تجلّیات
الهیه، او را از توجّه به عالم كثرت منسلخ داشته است. چه جهادى از این عظیمتر؟ و چه انفاقى از این شایستهتر؟
امّا افسوس و هزار افسوس كه او سید هاشم است و از حالات او همسایهاش هم خبر ندارد، عیالش هم مطّلع نیست، فرزندانش هم نمیدانند چه خبر است! و خود او هم كه به فاش نمودن اسرار الهیه زبان نمىگشاید، و مناعت طبع و عزّت نفس و علوّ روح او به وى اجازه نمیدهد حتّى به نزدیكترین دوست صمیمى و رفیق راه، این شدّت و عسرت و این امتحان عظیم و آزمایش كبیر خداوندى را گوشزد كند و شرح دهد. مگر كسانى از رفقا كه خودشان جستجو كنند و كنجكاو باشند، و در مراقبت و مواظبت حال و جریان رفیق كوشا و ساعى باشند.
و معلوم است كه توانمندان از رفقا دنبال كسب و كار خود هستند و چنین تفقّد و پىجوئى از آنان بعید است؛ و ناتوانان آنان هم چه بسا برخى خود كم و بیش در عسرت و واردات قلبیه پیرو استاد هستند، و تفقّد آنان جز غمى بر غمشان نیفزاید؛ و به غیر گفتن هم غلط و افشاء سرّ است كه اگر استاد مطّلع شود وى را بكلّى از اعتبار ساقط میكند.
صبر و تحمّل حدّاد در شدائد و امتحانات الهیه ناگفتنى است
در این سفر، عسرت وى بحدّ أعلا بود، و واردات قلبیه به حدّ أعلا بود؛ و چنان صورت سرخ مىشد و چشمان متلألئ مىگشت كه سیمایشان در نهایت زیبائى بود؛ و بعضى اوقات چنان بى حال و افسرده و زرد مىگشت و استخوانها درد میگرفت كه حكایت از وارده جلالیه داشت.
كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ* وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ.1
«تمام كسانى كه روى زمین باشند فانى هستند؛ و باقى مىماند وجه
پروردگار تو، كه آن وجه داراى صفت جلال و جمال است.»
در این كریمه شریفه مىبینیم كه ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ صفت براى وَجْهُ رَبِّكَ آمده است نه براى رَبِّكَ. و وجه ربّ است كه به أبدیت پیوسته، و از حدوث فراتر رفته، و به دو لباس مرحمت جمال و اكرام، و عزّت جلال و عظمت مخلّع گردیده است.
حضرت آقاى حاج سید هاشم در این سفر قرآن بسیار میخواندند، آنهم تكیه به صوت با صداى حزین و نیكو. و قرآنشان بسیار جذّاب و گدازنده و فانى كننده بود. و از ابیات ابن فارض بالاخصّ از تائیه كبرى قرائت مىنمودند آنهم با صوت و صدا.
اقتداء حضرت آقا در بعضى از نمازها بجهت تثبیت ایشان حقیر را در قرائت و نفى خواطر
نمازهاى صبح و ظهر و عصر را بنده به ایشان اقتدا میكردم، چون كسى در منزل نبود جز یك نفر از رفقاى صمیمى. امّا نماز مغرب و عشاء را ایشان به حقیر اقتدا مىنمودند، و غالباً هم در روى بام انجام میگرفت؛ و دستور داده بودند كه: حقیر در نمازها سورههاى بلند را بخوانم مانند یس، و واقعه و مُسَبّحات1 و تبارک و منافقین و هَلْ أَتى و ما أشْبَهَها، براى آنكه ایشان چون اقتدا مىكنند حقیر را در قرائت و نفى خواطر تثبیت نمایند؛ و میفرمودند: اینطور بهتر است تا آنكه شما به من اقتدا كنى!
حقیر هم از همین سُوَر در نمازها انتخاب نموده و قرائت مىنمودم، البتّه قدرى تكیه به صدا و به فرموده ایشان با صوت حزین.
امّا در این نمازها حاج محمّد على به ایشان اقتدا مىنمود. بدین صورت كه بنده امام بودم و حضرت آقا مأموم، و ایشان در همین جماعت به آقا اقتدا میكرد، و مىگفت: من قدرت ندارم به غیر آقا اقتدا كنم!
چند بار حضرت آقا وى را در حضور بنده دعوا كردند كه تو خلاف شرع میكنى و اقتداى به مأموم جائز نیست! امّا او مىگفت: در عالم واقع آقا امام است همه جا، خواه مأموم باشد و یا امام؛ و در این صورت من كه این مطلب را فهمیدهام نمىتوانم به غیر او اقتدا نمایم. ایشان میفرمودند: اگر این كلام تو درست باشد باید به سید محمّد حسین اقتدا كنى نه به من، چون مرا در هر حال امام میدانى إمامًا أوْ مَأمومًا. ولى حاج محمّد على گوشش به این سخنها بدهكار نبود، و حتّى با وجود ایشان در سالیان متمادى یكبار هم به حقیر اقتدا ننمود.
كیفیت نماز شب و سجده آقاى حاج سید هاشم حدّاد
ایشان در اوّل غروب پس از نماز مغرب مقدار مختصرى به عنوان شام آنچه را كه از منزل مجاور یعنى منزل سر كوچه كه عیالاتشان آنجا بودند مىآوردند، تناول نموده و پس از اداى نماز عشاء میخوابیدند. ساعتى میگذشت بیدار مىشدند و از بام به زیر مىآمدند و تجدید وضو نموده، بالا مىآمدند و چند ركعت نماز با صداى خوش و آهنگ دلنشین قرآن از سورههاى طویل میخواندند؛ و بعداً قدرى همینطور متفكّراً رو به قبله مىنشستند؛ و سپس میخوابیدند. باز بیدار مىشدند، و چند ركعت نماز دیگر به همین منوال میخواندند. و چون شبها كوتاه بود لهذا دیگر وقتى به اذان صبح باقى نمىماند. و چه بسا در این حال یا در دفعه اوّل كه بیدار مىشدند میفرمودند: سید محمّد حسین! چاى یا آب گرمى بیاور! حقیر پائین میرفتم و روى چراغ فتیله نفتى چاى درست میكردم و فوراً مىآوردم. میفرمودند: مرحوم آقا (یعنى مرحوم قاضى) خودش اینطور بود و به ما هم اینطور دستور داده بود كه: در میان شب چون براى نماز شب بر مىخیزید چیز مختصرى تناول كنید؛ مثل چاى یا دوغ یا یك خوشه انگور، یا چیز مختصر دیگرى كه بدن شما از كسالت بیرون آید و نشاط براى عبادت داشته باشید. بنابراین بنده هر چه ایشان میل داشتند، گاه آب جوش و یا چاى و یا دوغ و یا
خیار برایشان به بام مىبردم، چون در آن فصل هنوز انگور نرسیده بود.
اذان صبح، نماز را با ایشان به جماعت بجاى آورده و سپس ایشان به سجده میرفتند، و قریب نیم ساعت و سه ربع و احیاناً یك ساعت سجده شان طول مىكشید. و بعضاً به حمّام رفته دوشى میگرفتند و بیرون میرفتند براى زیارت قبر مطهّر حضرت سید الشّهداء علیه السّلام و قبر مطهّر حضرت أبا الفضل العبّاس سلامُ الله عَلیه، و بعضى از حوائج منزل را در مراجعت تهیه نموده و به خانه باز مىگشتند.
در شب عرفه بقدرى رفقا از نجف و كاظمین و سماوه و ایران آمده بودند كه حیاط و ایوان و اطاقها پر شد؛ و مقدارى از دعاهاى شب عرفه خوانده شد، و الحقّ مجلس جذّاب و با حالى بود. آنگاه همگى غذاى مختصرى تناول نموده و براى زیارت و انجام اعمال آن شب از منزل بیرون رفتند. و چند نفرى به خانه برگشتند كه از اخصّ أصدقاء و رفقاى ایشان به شمار مىآمدند.
تشرّف به نجف اشرف در ایام عید غدیر و مراجعت به كربلا براى اوّل ماه محرّم
روز قبل از عید غدیر در خدمتشان به نجف اشرف، براى زیارت مخصوصه عید غدیر مشرّف شدیم. و ظهر روز عید، همه رفقا جمیعاً در منزل آقا سید حسین نجفى دعوت داشتند. حضرت آیة الله حاج شیخ عبّاس با تمام اطرافیانشان بودند. آنهم محفل بسیار با حال و وجدآور بود.
ایشان روز بعد از عید به كربلا مراجعت كردند، و حقیر براى تشرّف و زیارت بیشترى و تجدید عهد با دوستان سابق چند روزى بیشتر ماندم؛ و ورودم در منزل حضرت استاد آقاى حاج شیخ عبّاس بود؛ و تا روز بیست و چهارم كه روز مباهله رسول خدا و اهل بیتشان با نصاراى نجران است، و روز بیست و پنجم كه روز خاتم بخشى و روز نزول سوره هَلْ أَتى درباره اهل بیت است، در نجف اشرف توقّف نموده، و سپس كه ایام محرّم نزدیك شده و در آستانه طلوع هلال غم انگیز آن بودیم به كربلا مراجعت نمودم تا از بركات عزادارى تحت
قبّة الحسین علیه السّلام كامیاب شویم. معلوم است كه منزل حقیقى ما و ورود و خروج ما در كربلا منزل حدّاد است. چون روابط بقدرى صمیم و پاك است كه ایشان بنده را فرزند خود میدانند، و فرزندانشان با حقیر معامله برادرى مىكنند. امّا حقیر نه تنها خود را فرزند نمیدانم زیرا نه جسماً و نه روحاً فرزند نیستم، بلكه در اینجا اگر بحقّ كلمه، جملهاى صحیح را بخواهیم پیدا كنیم جمله خانه زاد است. آرى غلامزادهاى است كه در این منزل تولّد یافته، و به دستگیرى و كرامت حضرتش حیات نوین گرفته است.
اتّفاقاً از جهتى هم این نام مطابق با مسمّى درآمده است. چون والده حقیر در زمان كودكى گوش راست مرا سوراخ كرده و در آن حلقهاى عبور داده بودند به نام حلقه حَیدَرى، و مرا هم غلام حَیدرى میخواندند. یعنى این طفل، غلام حلقه به گوش حیدر است. و تا این زمان گوش راست من سوراخ است، و دیگر قابل التیام نیست. زیرا كسى كه نطفهاش و شیرش با ولایت حیدر بسته شده است، و گوشش را به نام و مهر حیدر سوراخ كرده و حلقه گذراندهاند، كجا میتواند ظاهراً و باطناً سرّاً و عَلَناً از غلامى خود دست بردارد؟
حضرت آقاى حدّاد پدر واقعى بنده بود؛ و در تمام مسافرتها، ورود و خروج ما در منزل ایشان، ورود و خروج اهل خانه بود. لهذا در مراجعت از نجف معلوم است كه مسافر به خانه خود بر میگردد.
تشریح وقایع عاشورا كه عشق محض بوده است
در تمام دهه عزادارى، حال حضرت حدّاد بسیار منقلب بود. چهره سرخ مىشد و چشمان درخشان و نورانى؛ ولى حال حزن و اندوه در ایشان دیده نمىشد؛ سراسر ابتهاج و مسرّت بود. میفرمود: چقدر مردم غافلند كه براى این شهید جان باخته غصّه میخورند و ماتم و اندوه بپا میدارند! صحنه عاشورا عالىترین مناظر عشقبازى است؛ و زیباترین مواطن جمال و جلال إلهى، و نیكوترین مظاهر أسماء رحمت و غضب؛ و براى اهل بیت
علیهم السّلام جز عبور از درجات و مراتب، و وصول به أعلى ذِروه حیات جاویدان، و منسلخ شدن از مظاهر، و تحقّق به اصل ظاهر، و فناى مطلق در ذات أحدیت چیزى نبوده است.
تحقیقاً روز شادى و مسرّت اهل بیت است. زیرا روز كامیابى و ظفر و قبولى ورود در حریم خدا و حرم امن و امان اوست. روز عبور از جزئیت و دخول در عالم كلّیت است. روز پیروزى و نجاح است. روز وصول به مطلوب غائى و هدف اصلى است. روزى است كه گوشهاى از آن را اگر به سالكان و عاشقان و شوریدگان راه خدا نشان دهند، در تمام عمر از فرط شادى مدهوش میگردند و یكسره تا قیامت بر پا شود به سجده شكر به رو در مىافتند.
حضرت آقاى حدّاد میفرمود: مردم خبر ندارند، و چنان محبّت دنیا چشم و گوششان را بسته كه بر آن روز تأسّف میخورند و همچون زن فرزند مرده مىنالند. مردم نمیدانند كه همه آنها فوز و نجاح و معامله پر بها و ابتیاع اشیاءِ نفیسه و جواهر قیمتى در برابر خَزَف بوده است. آن كشتن مرگ نبود؛ عین حیات بود. انقطاع و بریدگى عمر نبود؛ حیات سرمدى بود.
میفرمودند: شاعرى وارد بر مردم حَلَب گفت:
گفت: آرى، لیک کو دور یزید | *** | کىْ بُد است آن غم، چه دیر اینجا رسید |
چشم کوران آن خسارت را بدید | *** | گوش کرّان این حکایت را شنید |
در دهه عاشورا حضرت آقاى حدّاد بسیار گریه میكردند، ولى همهاش گریه شوق بود. و بعضى اوقات از شدّت وَجد و سرور، چنان اشكهایشان متوالى و متواتر مىآمد كه گوئى ناودانى است كه آب رحمت باران عشق را بر
روى محاسن شریفشان میریزد.
قرائت حضرت حدّاد اشعار «مثنوى» را در غفلت عامّه مردم از عاشورا
چند بار از روى كتاب مولانا محمّد بلخى رومى، این اشعار را با چه صوت و آهنگ دلنوازى میخواندند كه هنوز كه هنوز است آن صدا، و آن آهنگ، و آن اشكهاى سیلابوار در خاطره مجسّم؛ و تو گوئى: اینك حدّاد است كه در برابر نشسته و كتاب «مثنوى» را در دست دارد:
زاده ثانى است احمد در جهان | *** | صد قیامت بود او اندر عیان |
زو قیامت را همى پرسیدهاند | *** | کاى قیامت! تا قیامت راه چند؟ |
با زبان حال مىگفتى بسى: | *** | که ز محشر حشر را پرسد کسى؟ |
بهر این گفت آن رسول خوش پیام | *** | رمز موتوا قَبْلَ موتوا1 یا کرام |
همچنان كه مردهام من قبل موت | *** | زان طرف آوردهام این صیت2 و صوت3 |
پس قیامت شو قیامت را ببین | *** | دیدن هر چیز را شرط است این |
تا نگردى این ندانیش تمام | *** | خواه کان انوار باشد یا ظلام |
عقل گردى عقل را دانى کمال | *** | عشق گردى عشق را بینى جمال |
نار گردى نار را دانى یقین | *** | نور گردى هم بدانى آن و این |
گفتمى برهان بر این دعوت مُبین | *** | گر بدى ادراک اندر خورد این |
هست انجیر این طرف بسیار خوار | *** | گر رسد مرغى قُنُق4 انجیرخوار |
در همه عالم اگر مرد و زنند | *** | دم به دم در نزع و اندر مردنند |
این سخنها را وصیتها شِمر | *** | كه پدر گوید در آن دم با پسر |
تا برُوید رحمت و غیرت بدین | *** | تا ببرّد بیخ بغض و رَشك و كین |
تو بدان نیت نِگَر در أقربا | *** | تا ز نزع او بسوزد دل ترا |
کلُّ ءَاتٍ ءَاتٍ آن را نقد دان | *** | دوست را در نزع و اندر فقد دان |
ور غرضها زین نظر گردد حجیب | *** | این نظرها را برون افکن ز جیب |
در نیاز خشک و بر عجزى مایست | *** | زانکه با عاجز گزیده معجزیست |
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد | *** | چشم در زنجیر نه باید گشاد |
پس تضرّع کن که اى هادىّ زیست | *** | باز بودم پشّه گشتم این ز چیست |
سختتر افشردهام در سر قدم | *** | که لَفى خُسْرم ز قهرت دم به دم |
از نصیحتهاى تو کر بودهام | *** | بتشکن دعوىّ و بتگر بودهام |
یاد صُنعَت فرض تر، یا یاد مرگ | *** | مرگ مانند خزان، تو أصل برگ |
سالها این مرگ، طبلک میزند | *** | گوش تو بیگاه، جنبش میکند |
تشبیه مغفّلى كه عمر ضایع كند و در نزع بیدار شود، به ماتم اهل حَلَب
گوید اندر نزعِ جان از آه مرگ | *** | این زمان کردت ز خود آگاه مرگ |
این گلوى مرگ از نعره گرفت | *** | طبل او بشکافت از ضربِ شگفت |
در دقایق خویش را در تافتى | *** | رمزِ مردن این زمان دریافتى |
اشعار مولوى و شاعر وارد به مردم حلب در مرثیه حضرت سید الشّهداء علیه السّلام
رسیدن شاعر به حلب روز عاشورا و حال معلوم نمودن و نكته گفتن و بیان حال كردن
روز عاشورا همه اهل حَلَب | *** | باب أنطاکیه1 اندر تا به شب |
گرد آید مرد و زن جمعى عظیم | *** | ز ماتم آن خاندان دارد مقیم |
تا به شب نوحه كنند اندر بُكا | *** | شیعه عاشورا براى كربلا |
بشمرند آن ظلمها و امتهان2 | *** | كز یزید و شمر دید آن خاندان |
از غریو و نالهها در سرگذشت | *** | پُر همى گردد همه صحرا و دشت |
یک غریبى شاعرى از ره رسید | *** | روز عاشورا و آن افغان شنید |
شهر را بگذاشت و آن سو راى کرد | *** | قصد جستجوى آن هیهاى کرد |
پرس پرسان مىشد اندر افتقاد | *** | چیست این غم، بر که این ماتم فتاد |
این رئیسى زَفْت باشد که بمرد | *** | اینچنین مجمع نباشد کار خرد |
نام او القاب او شرحم دهید | *** | که غریبم من، شما اهل دِهید |
چیست نام و پیشه و اوصاف او | *** | تا بگویم مرثیه الطاف او |
مرثیه سازم که مرد شاعرم | *** | تا از اینجا برگ و لالَنگى1 برم |
آن یكى گفتش كه تو دیوانهاى | *** | تو نهاى شیعه عدوّ خانهاى |
روز عاشورا نمیدانى كه هست | *** | ماتم جانى كه از قرنى به است |
پیش مؤمن كى بود این قصّه خوار | *** | قدر عشقِ گوش، عشقِ گوشوار |
پیش مؤمن ماتم آن پاك روح | *** | شُهرهتر باشد ز صد طوفان نوح |
ملاّى رومى چه خوب قضایاى عاشورا را تحقیق مىكند
نكته گفتن شاعر جهت طعن شیعه حَلَب
گفت: آرى لیک کو دور یزید | *** | کى بُد است آن غم، چه دیر اینجا رسید |
چشم کوران آن خسارت را بدید | *** | گوش کرّان این حکایت را شنید |
خفته بودستید تا اکنون شما | *** | تا کنون جامه دریدید از عزا |
پس عزا بر خود کنید اى خفتگان | *** | زانکه بد مرگیست این خواب گران |
روح سلطانى ز زندانى بِجَست | *** | جامه چون درّیم و چون خائیم دست |
چونکه ایشان خسرو دین بودهاند | *** | وقت شادى شد چو بگسستند بند |
سوى شادَروان دولت تاختند | *** | کنده و زنجیر را انداختند |
روز مُلْکست و گَهِ شاهنشهى | *** | گر تو یک ذرّه از ایشان آگهى |
ور نهاى آگه برو بر خود گرى | *** | زانکه در انکار نقل و محشرى |
بر دل و دین خرابت نوحه کن | *** | چون نمىبیند جز این خاک کهن |
ور همى بیند چرا نبود دلیر | *** | پشت دار و جان سپار و چشم سیر |
در رخت کو از پى دین فرّخى | *** | گر بدیدى بَحر، کو کفّ سخىّ |
آنکه جو دید آب را نکند دریغ | *** | خاصه آن کو دید دریا را و میغ |
قرائت حضرت حدّاد ابیات عاشورا را گویا با جان و روح او خمیر شده است
تمثیل حریص بر دنیا به مورى كه به دانهاى از خرمنى قانع نشود
مور بر دانه از آن لرزان شود | *** | کو ز خرمنگاه خود عُمْیان1 بود |
مىكشد یك دانه را از حرص و بیم | *** | چون نمىبیند چنان چاش2 عظیم |
صاحب خرمن همى گوید كه هى | *** | اى ز كورى پیش تو معدوم، شىء |
تو ز خرمنهاى ما آن دیدهاى | *** | كاندر آن دانه به جان پیچیدهاى |
اى به صورت ذرّه كیوان را ببین | *** | مورِ لنگى، رو سلیمان را ببین |
تو نِهاى آن جسم بل آن دیدهاى | *** | وا رهى از جسم گر جان دیدهاى |
آدمى دیده است و باقى لَحم و پوست | *** | هر چه چشمش دیده است آن خیر اوست |
كوه را غرقه كند یك خُم زِ نَم | *** | مَنفذى گر باز باشد سوى یم |
چون به دریا راه شد از جان خُم | *** | خمّ با جیحون برآرد اشتلُم3 |
زین سبب قُل گفته دریا بود | *** | گرچه نطق احمدى گویا بود |
گفته او جمله دُرِّ بحر بود | *** | كه دلش را بود در دریا نفوذ |
دادِ دریا چون ز خمّ ما بود | *** | چه عجب گر ماهى از دریا بود |
چشمِ حسّ افسرده1 بر نقش قمر | *** | تو قمر مىبینى و او مستقرّ |
این دوئى، اوصاف دیده أحول است | *** | ورنه اوّل آخِر، آخر اوّل است |
هین گذر از نقش خُم، در خم نگر | *** | كاندر او بحرى است بى پایان و سر |
پاك از آغاز و آخر آن عِذاب2 | *** | مانده محرومان ز قهرش در عَذاب |
اینچنین خم را تو دریا دان یقین | *** | زنده از وى آسمان و هم زمین |
گشته دریائى دوئى در عین وصل | *** | شد ز سو در بى سوئى در عین وصل |
بلكه وحدت گشته او را در وصال | *** | شد خطاب او خطاب ذوالجلال3 |
آرى، مرگ براى سید الشّهداء سید مظلومان علیه السّلام عین درجه و ارتقاء و فوز و نجاح است. لهذا در روایت وارده در مبحث «معادشناسى» آمد كه در روز عاشورا هر چه آتش جنگ افروختهتر مىشد و مصائب آن حضرت افزونتر، چهره منوّرش بر افروختهتر و شادابتر مىشد.
تشریح حضرت حدّاد وقایع عاشورا را همچون امام حسین علیه السّلام
وَ کانَ الْحُسَینُ عَلَیهِ السَّلَامُ وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصَائِصِهِ تُشْرِقُ أَلْوَانُهُمْ وَ تَهْدَأُ جَوَارِحُهُمْ وَ تَسْکنُ نُفُوسُهُمْ. فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ:
انْظُرُوا لَا یبَالِى بِالْمَوْتِ!
فَقَالَ لَهُمُ الْحُسَینُ عَلَیهِ السَّلَامُ: صَبْرًا بَنِى الْکرَامِ! فَمَا الْمَوْتُ إلَّا قَنْطَرَةٌ یعْبُرُ بِکمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّآءِ إلَى الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِیمِ الدَّائِمَةِ. فَأَیکمْ یکرَهُ أَنْ ینْتَقِلَ مِن سِجْنٍ إلَى قَصْرٍ!؟
إنَّ أَبِى حَدَّثَنِى عَنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَ ءَالِهِ: إنَّ الدُّنْیا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْکافِرِ؛ وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هَؤُلَآءِ إلَى جَنَّاتِهِمْ، وَ جِسْرُ هَؤُلَآءِ إلَى جَحِیمِهِمْ. مَا کذَبْتُ وَ لَا کذِبْتُ!1
«و لیكن حال حسین بن علىّ سید الشّهداء علیه الصّلاة و السّلام و بعضى از یارانش كه با وى بودند چنین بود كه رنگ صورتهایشان میدرخشید و اعضاء و جوارحشان آرام میگرفت، و نفَسهایشان بدون اضطراب و آرام بود. در این حال بعضى از آنها به بعض دیگر گفتند:
ببینید! این مرد ابداً از مرگ ترسى ندارد؛ و آن را ساده و بدون اهمّیت مىشمرد!
حضرت سید الشّهداء صلوات الله علیه به آنها گفت: اى فرزندان بزرگ زادگان، و اى عزیزان بلند پایه و ارجمند! صبر و تحمّل و شكیبائى پیشه گیرید! چرا كه مرگ چیزى نیست مگر به مثابه پلى كه شما را از روى خود عبور میدهد از گرفتارى و شدّت و مضرّت، به سوى بهشتهاى وسیعه و نعمتهاى جاویدان إلهیه! پس كدامیك از شما خوشش نمىآید كه از زندانى به سوى قصرى انتقال یابد؟! ..) بدرستى كه پدرم براى من روایت كرد از رسول خدا صلّى الله علیه و آله كه: دنیا زندان مؤمن است و بهشت كافر. و مرگ پل عبور است براى اینان به سوى بهشتهایشان، و پل عبور است براى آنان به سوى دوزخ گداخته شان. نه من دروغ مىگویم، و نه به من دروغ گفته شده است.»
مطالب حضرت حدّاد درباره عاشورا مختصّ به حالات فناء ایشان در آن هنگام است
باید دانست كه: آنچه را كه مرحوم حدّاد فرمودهاند، حالات شخصى خود ایشان در آن أوان بوده است كه از عوالم كثرات عبور نموده و به فناى مطلق
فى الله رسیده بودند، و به عبارت دگر: سفر إلى الله به پایان رسیده، اشتغال به سفر دوّم كه فى الله است داشتهاند. همان طور كه در احوال ملّاى رومى در وقت سرودن این اشعار، و احوال آن مرد شاعر شیعى وارد در شهر حلب نیز بدین گونه بوده است كه جنبه وجهالخَلقى آنها تبدیل به جنبه وجهالحقّى و وجهالرَّبّى گردیده است؛ و از درجات نفس عبور كرده، در حرم عزّ توحید و حریم وصال حقّ متمكّن گردیدهاند.
امّا سائر افراد مردم كه در عالم كثرات گرفتارند و از نفس برون نیامدهاند، حتماً باید گریه و عزادارى و سینه زنى و نوحه خوانى كنند تا بدینطریق بتوانند راه را طىّ كنند و بدان مقصد عالى نائل آیند. این مجاز قنطرهاى است براى آن حقیقت. همچنان كه در روایات كثیره مستفیضه ما را امر به عزادارى نمودهاند تا بدینوسیله جان خود را پاك كنیم و با آن سروران در طىّ این سبیل هم آهنگ گردیم.
و تازه وقتىكه أسفار اربعه طىّ شد، از لوازم بقاء بالله بعد از مقام فناء فى الله، متشكّل شدن به عوالم كثرت، و حقّ هر عالم را كما هو حقّه رعایت نمودن است كه با خداوند در عالم خلق بودن و متّصف به صفات خلقى در عین وحدت ربوبى گردیدن مىباشد كه هم عشق است و هم عزا، هم توحید است و هم كثرت؛ چنانكه عین خود این حالات در حضرت آقاى حدّاد در اواخر عمر مشاهده مىشد كه پس از مقام فناءِ صرف و تمكّن در تجرّد، داراى مقام بقاء بودهاند. توأم با همان عشق شدید، در مجالس سوگوارى، گریه و عزادارى ناشى از سوز دل و حرقت قلب از ایشان مشهود بود. خود حضرت سید الشّهداء علیه السّلام هم به حضرت سكینه دختر عزیزشان فرمودند:
لا تُحْرِقى قَلْبى بِدَمْعِک حَسْرَةً | *** | ما دامَ مِنّى الرّوحُ فى جُثْمانى |
«قلب مرا با سرشكت آتش مزن، این سرشكى كه از روى حسرت
مىریزد؛ تا وقتىكه جان در بدن دارم!»
و به عبارت مختصر و كوتاه: داستان كربلا داستان بسیار غامض و پیچیدهاى است. عیناً مانند سكّه دو رو مىباشد: یك روى آن عشق و شور و نیل و فوز حضرت سید الشّهداء علیه السّلام مىباشد به آن عوالم، و روى دیگر آن غصّه و اندوه و عذاب و شكنجه و گریه مىباشد. امّا كسى میتواند آن روى سكّه را تماشا كند كه این رو را دیده و تماشا كرده و از آن عبور نموده باشد؛ بِمِثْل هذا فلْیعملِ العامِلون.
بارى، نحوه قرائت و كیفیت خواندن این ابیات مولانا طورى بود كه گوئى حضرت حدّاد با حقیقت آن معانى متّحد و از آبشخوار واقعیات و حقائق و معادن آن، سخن میگوید. تو گوئى كه اینجا روز عاشوراست، و او دارد از باطن و ضمیر حضرت سید الشّهداء علیه السّلام خبر میدهد و براى اصحاب و یاران خود پرده بر میدارد.
لفظ «فَناء» بیشترین لفظى بود كه بر زبان حدّاد عبور میكرد، و هیچ چاره و گریزى را بالاتر از فَناء نمیدید، و رفقاى خود را بدان دعوت مىنمود.
تشرّف حضرت حدّاد به سامرّاء و زیارت عسكریین سلام الله علیها
حقیر تا سوّم شهادت امام علیه السّلام در كربلا ماندم و روز چهاردهم در خدمت حضرت استاد به كاظمین علیهما السّلام وارد شدیم و دو شب در آنجا توقّف نموده و پس از آن با ایشان و برخى از رفقاى دگر به سامرّاء مشرّف شدیم و چهار شب هم در آنجا از بركات آن انوار قدسیه بهرمند گشتیم، سپس به كاظمین علیهما السّلام مراجعت نموده و از آنجا یكسره به طهران برگشتم كه از بیستم شهر محرّم الحرام تجاوز میكرد، و مجموع این سفر پنجاه و پنج روز شد.
بخش سومین: سفر دوّم حقیر به أعتاب عالیات در سنه ١٣٨٣ هجریه قمریه
سفر دوّم حقیر به أعتاب عالیات در سنه ١٣٨٣ هجریه قمریه
سال بعد در همین ایام میل شدید و اراده آمد تا به سوى آن اراضى مقدّسه تشرّف حاصل آید؛ و گذرنامه براى اخذ ویزا حاضر، و بلیط اتوبوس هم از میهن تور تهیه شد، و بنا بود كه پس فردا حركت نمائیم. چون براى خداحافظى به دیدن ارحام میرفتم، یكى از همشیرهها كه اینك نُه سال است به رحمت ایزدى پیوسته است گفت: شما كه اینك به زیارت میروى، وضع منزل بدون سرپرستى مستقیم خود شما طورى است كه به هم میریزد، و شاید به بعضى از اهل شما تعدّى و اجحاف گردد!
عرض كردم: من براى زیارت میروم و راضى نیستم در این امرِ تقرّبى، به كسى ظلم وارد شود. الآن از رفتن صرف نظر كردم. همان روز رفتم و بلیط را پس دادم.
مشكلات متدینین و اهل علم در زمان پهلوى پدر و پسر
این نكته را در اینجا مىنویسم تا نسل آینده بدانند: در زمان پهلوى پدر و پسر، طلّاب و اهل علم در چه مشكلاتى بودهاند! و مردم متدین و زنان اهل حجاب در چه شرائطى زندگى میكردند!
من كه رفتم براى پس دادن بلیط؛ به اهل بیت كه همراه من بود گفتم: محلّ مسافربرى میهن تور شلوغ است، شما بیرون بایستید تا من بلیط را پس بدهم و بیایم. من كه بیرون آمدم، دیدم ایشان دنبال افسرى میرود و میگوید: آقا! من گدا نیستم!
قضیه از این قرار است كه: چون محلّ میهن تور در خیابان فیما بین سوّم
اسفند و خیابان ثبت اسناد واقع بود، و آنجا مركز نظامیان است، از قورخانه و باشگاه افسران و شهربانى و وزارت جنگ، محلّ تردّد و عبور افسران بسیار است. و یك نفر افسر كه اهل بیت ما را محجّبه و با عبا و پوشیه دیده بود گمان كرده بود این خانم نیازمند است و براى سؤال آنجا ایستاده است، لهذا آمده بود و به ایشان چیزى داده بود، و بعد ایشان متوجّه شده بود كه پول است و دنبال آن افسر میرفته است. افسر هم پول را میگیرد و میگوید: خانم ببخشید!
كسانى كه پاسدار و حافظ دین بودند، نه تنها خصوص بنده بلكه همه، در چنین شرائطى زیست مىنمودند كه عِمامه لباس تكدّى، و چادر عصمت زن پوشش خجلت از دریافت وجه گدائى تلقّى مىشد. اینك فضلا و طلّاب ما قدر عِمامه رسول الله را مىشناسند، و زنان ما در حجاب و عفّت، خود را از دستبرد نظر اجانب و نگاههاى شیطانى مصون و محفوظ میدارند.
چون در آن سال سفر میسّر نشد، لهذا سال بعد از آن در همان ایام اواخر ذوالقعدة الحرام به سمت أعتاب مقدّسه رهسپار شدم.
حقیر چند روز در كاظمین علیهما السّلام زیارت و سپس با چند نفر از رفقاى كاظمینى به صوب كربلا حركت نمودیم. در این سفر حضرت آقاى حدّاد براى تعمیر منزل خود ناچار به تغییر دادن منزل و اجاره كردن یك اشكوب در مقابل آن شده بودند. آن اشكوب داراى سه اطاق بود، ولى بامى داشت وسیع كه مُحَجَّر بوده و شبها براى نماز و اجتماع رفقا در لیالى جمعه و ایام زیارتى از آن استفاده مىشد.
غصب نیمى از منزل آقا حاج سید هاشم و انتقال ایشان به منزل اجارى
توضیح آنكه: منزل شخصى ایشان متعلّق به عیالشان بود كه أبوالزّوجه ایشان به نام حسین أبو عَمْشَه1 به دخترش هبه كرده و بجهت آنكه به سادات و
بالاخصّ به این دامادش سید هاشم خیلى علاقمند بود و آقا سید هاشم داراى فرزندان بسیار و عائله سنگین بودند گفته بود: این خانه براى این بچّه سیدها بوده باشد، و وصیت كتبى هم نوشته بود. پس از فوت او شوهر خواهر زن ایشان كه به نام حاج صَمَد دلّال است با آنكه شخص متمكّن و ثروتمندى بود انكار وصیت كرد و به حكومت مراجعه نمود، از طرف حكومت آمدند و میان خانه دیوار كشیدند، و این خانه كوچك كه فقط سه اطاق كوچك داشت بطورى ناقص و غیر قابل استفاده شد كه این نیمه، درِ ورودى نداشت، و مستراح نداشت، و مجبور بودند زن و بچّه از نردبان بالا رفته و از آن طرف نیز با نردبان پائین آیند، و این موجب امراضى براى اهل آقاى حدّاد شد. بالاخره براى نصب در و ساختن مستراح و تعمیر دیوار كوچه كه از بن افت نموده بود ناچار شدند منزل را تخلیه و جائى دیگر بروند.
مرحوم قاضى از غصب نیمه این منزل، و سپس ساختن و تحویل دادن آن را به ایشان خبر داده بود؛ و همینطور هم شد كه شرحش مفصّل است.
رحلت سید محمّد نواده حدّاد كه شبیه به قاضى بوده است
در آن منزل إجارى روبرو بواسطه نبودن نور و بهداشت كامل، در همان ایامى كه حقیر آنجا بودم یكى از نوههاى آقاى حدّاد به نام سید محمّد پسر سید حسن در اثر عارضه سرخك فوت نمود. این طفل بقدرى شبیه به مرحوم قاضى بود كه آقاى حدّاد او را قاضى ثانى مىنامیدند. و بسیار به او علاقمند بودند. فوت این بچّه آقاى حدّاد را بسیار متأثّر ساخت. و چون حقیر با ایشان جنازه را به غسّالخانه خیمه گاه بردیم، بدون اختیار اشكشان سرازیر بود. عصر آن روز عرض كردم: مگر از شما میل به حیات این طفل نبود تا خداوند اراده حیات كند
و مرگ را برگرداند؟!
فرمودند: آرى! امّا بعضى اوقات امر از آن طرف غلبه میكند، و میل و اراده را از اینطرف مىرباید.
سید حسن پسر سوّم ایشان است. اوّل سید مهدى و به ترتیب سید قاسم و سید حسن و سید صالح و سید برهان و سید عبد الامیر؛ و دخترى بزرگتر از اینها كه او را عَلویه نامند و اسم اصلى او زهراء است، و به وى فاطمه و بَیگم نیز میگویند.
امّا تسمیه وى به فاطمه و به بَیگم به سبب آنست كه آقاى حدّاد دو دختر قبل از ایشان داشتهاند كه در كودكى فوت نمودهاند، و نام آنها را بعضاً به ایشان اطلاق مىكنند.
اختلاف حالات حضرت آقا در هنگام فوت سید محمّد و فوت بَیگم
مرحوم حدّاد میفرمودند: بَیگم كه دو ساله بود و از دنیا رفت، در آنوقت من حالى داشتم كه ابداً مرگ و حیات را تشخیص نمیدادم و براى من على السّویه بود. چون جنازه او را برداشتیم و با پدر زن: أبو عَمْشَه براى غسل و كفن و دفن بردیم، من ابداً گریه نمىكردم. امّا او بقدرى محزون و متأثّر بود و گریه میكرد كه حال درونى او تغییر كرده بود. و مىگفت: این سید عجب دلِ سخت و بى رحمى دارد؛ اصلًا گریه و زارى ننمود! و حتّى اشكش هم نریخت! و مدّتى چون با او در یك منزل زندگى میكردیم با من قهر بود.
مشاهده حدّاد، عظمت روحى اطفال شیعه را پس از مرگ
پس از بَیگم، دختر دو ساله دیگر ایشان به نام فاطمه فوت میكند. میفرمودند: مرگ او در شب بود، و ما او را در كنار اطاق نهادیم تا فردا دفن نمائیم. من قدرى به او به نظر بچّه نگاه میكردم؛ یعنى كودكى از دنیا رفته است و آنقدر حائز اهمّیت نیست. همان شب دیدم نفس او را كه از گوشه اطاق بزرگ شد، و تمام خانه را فراگرفت. كم كم بزرگتر شد و تمام كربلا را گرفت، و بدون فاصله تمام دنیا را
گرفت. و آن طفل حقیقت خود را نشان میداد كه: من با اینكه كودكم چقدر بزرگم.
ایشان میفرمودند: این عظمت حقیقى اوست. فلهذا ما باید به اطفال خود احترام گذاریم و به نظر بزرگ به آنها بنگریم. زیرا كه بزرگند؛ و ما ایشان را خُرد مىپنداریم. ابراهیم پسر دو ساله رسول الله بقدرى بزرگ بود كه اگر مىماند، به مثابه خود پیغمبر بزرگ مىشد. كأنّه پیغمبر همان فرزندش ابراهیم است كه بزرگ شده، و ابراهیم همان پیامبر است، نهایت امر در دوران خردسالى و طفولیت؛ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ.1
میفرمودند: لهذا براى احترام كودكان نوزاد، خوب است انسان تا چهل روز مجامعت نكند، و قنداقه نوزادان را تا چندماهگى در مجالس علم و محافل ذكر و حسینیه و محالّ عزادارى كه نام حضرت سید الشّهداء برده مىشود ببرند؛ چرا كه نفس طفل همچون مغناطیس است و علوم و اوراد و اذكار و قُدّوسیت روح امام حسین را جذب میكند. طفل گرچه زبان ندارد ولى ادراك میكند، و روحش در دوران كودكى اگر در محلّ یا در محالّ معصیت برده شود، آن جرم و گناه او را آلوده میكند؛ و اگر در محلّ و یا محالّ ذكر و عبادت و علم برده شود، آن پاكى و صفا را به خود میگیرد.
نفس بچّه قابلیت محضه است و آثار خوب یا بد را اخذ میكند و تا آخر عمر در وى ثابت مىماند
میفرمودند: شما اطفال خود را در كنار اطاق روضه خوانى یا اطاق ذكرى كه دارید قرار بدهید! علماء سابق اینطور عمل مىنمودند. زیرا آثارى را كه طفل در این زمان به خود اخذ مىنماید تا آخر عمر در او ثابت مىماند و جزو غرائز و صفات فطرى وى میگردد. چرا كه نفس بچّه در این زمان، قابلیت محضه است؛ گرچه این معنىِ مهمّ و این سرّ خطیر را عامّه مردم ادراك نكنند.
از جمله ادلّه تجربى و مشاهده غیر قابل تأویل عظمت روحى و اختیار وجدانى أطفال
و أنا أقول: آرى چنین است؛ و بقدرى شواهد برهانى، و أدلّه تجربى و علمى، و مشاهدات قوىّ غیر قابل تأویل در این موضوع داریم كه اینك از كمربند بیان خارج است.
از جمله أدلّه تجربى و مشاهده غیر قابل تأویل، فوت پسر یازدهماهه خود حقیر است به نام سید محمّد جواد كه در مورّخه نهم صفر یكهزار و سیصد و هشتاد هجریه قمریه متولّد شد و به مناسبت توسّل به حضرت جواد الائمّه و نیز بواسطه آنكه سه ماه و هفت روز پس از ارتحال استاد عرفان حضرت آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى همدانى رضوان الله علیه (دوّم ذوالقعده ١٣٧٩) تولّد یافت، اسم او را سید محمّد جواد نهادیم. بچّهاى بود بسیار با نور و با صفا و گوئى نور خالص بود كه در همان كودكى مشهود بود؛ و بنده به او مسیح زمان، و نور خالص لقب داده بودم. هنوز راه نمیرفت و زبان باز نكرده بود، وى را در قنداقه مىبستند كه چون صبحها از خواب بر مىخاست بدون آنكه گریه كند یا شیر بخواهد و یا سراغ مادرش برود، با همان قنداقه دست و پا زنان به سوى من مىآمد و در دامنم مىنشست.
بارى در منزل احمدیه دولاب كه تازه بدانجا منتقل شده بودیم، بنده مریض شدم به گونهاى كه در داخل خودِ لوزتین دُمَل درآمده بود و متورّم شده بود، بطورى كه چند روز غذایم منحصر بود به فرنى كه براى بچّه مىپختند و چند قاشقى هم حقیر میخوردم؛ و تب من شدید بود و علاوه مرض، مرض سنگین و از پا درآورندهاى بود؛ و مِن حیثُ المجموع حالم خوب نبود.
در همان روز فوت بچّه، یك ساعت به فوت مانده، در اطاق بیرونى در رؤیا دیدم: یك قطعه نور از جانب حضرت عبد العظیم علیه السّلام به جانب طهران مىآید، و در طهران جنگى میان مسلمین و كفّار واقع بود. این قطعه نور آمد و به مسلمین كمك كرد تا بر كفّار فائق شدند. و آن نور همین سید محمّد جواد
بود.
پس از یك ساعت كه بنده زاده بزرگ، آقا سید محمّد صادق دروس مدرسه و حساب خود را براى رسیدگى نزد حقیر آورده بود و من با او مشغول بودم، دیدم سید محمّد جواد در كنار سنگ حوض نشسته و دارد با آب حوض بازى میكند. از جا برخاستم و طفل را بغل كردم و از حیاط به درون اطاق اندرونى نزد مادرش بردم و او مشغول خیاطى بود. و تأكید و سفارش كردم كه از طفل نگهدارى كنید! این بچّه به آب علاقمند است باز سراغ آب میرود. چون به بیرونى آمدم و دنبال دروس بنده زاده بزرگ بودم، تحقیقاً پنج دقیقه بطول نینجامیده بود كه صداى فریاد مادرش از حیاط بلند شد كه: خاك بر سرم، اى واى بچهام مرد! فوراً از اطاق به حیاط آمدم و دیدم تمام شده است. او را فوراً به بیمارستان و تنفّس اكسیژن رساندیم سودى نداشت. خودم او را به منزل برگرداندم و در كنار اطاق بیرونى گذاردم و به مادر و عیال گفتم: حال بچّه خوب است. میخواستم شبانه او را خودم غسل دهم، آقاى حاج هادى ابهرى نگذاشت و گفت: آقاى حاج محمّد اسمعیل غسل دهد و آیه الله حاج شیخ صدر الدّین حائرى آب بریزند. پس از غسل، كفن شد و در قبرستان چهل تن دولاب با تشریفات مفصّلى دفن گشت.
شاهد ما از این داستان اینست كه: اهل بیت ما در اثر این واقعه به شدّت متألّم شد و مىسوخت؛ تا روزى كه به مسجد قائم مىآید و قضیه را براى یكى از مخدّرات مأمومات مسجد بیان مىنماید، او كه نامش فاطمه خانم است به ایشان میگوید: تأسّف بر فوت او مخور! زیرا من خواب دیدم كه كوهى بر سر آقا (بنده) میخواهد خراب شود و آقا در زیر كوه خوابیده است؛ این فرزند آمد و در مقابل كوه ایستاد و دستهاى خود را حمایل كرد و كوه را نگهداشت از آنكه فروبریزد.
از اینجا استفاده مىشود كه موت او در معنى و حقیقت، اختیارى و انتخابى بوده است. مرحوم حاج هادى ابهرى مىگفت: بلائى بنا بود در این منزل وارد شود و این طفل خود را فدا نمود و جلوى بلاى بزرگتر را گرفت. همچون حضرت علىّ أصغر علیه السّلام كه خود اختیار شهادت نمود و همچون ابراهیم فرزند رسول خدا كه خود را فداى امام حسین كرد و حاضر براى ارتحال شد. و این نكته بسیار شایان دقّت است كه اطفال نیز داراى روح بزرگ و انتخاب و اختیار وجدانى مىباشند.
ادلّه شرعیه بر اینكه عبادت اطفال حقیقى است نه تمرینى
و از جمله أدلّه شرعى، حجّ كودكان و استحباب شرعى آن است كه یقیناً از باب صِرف عمل تعبّدى و شباهت به حجّاج نیست. مستحبّ است به اطفال گرچه طفل یك روزه باشد احرام بپوشانند، و ولىّ او نیت كند و او را طواف دهد و بجاى او نماز بخواند، و با خود به عرفات و مشعر و مِنى برند و قربانى كنند و تمام مناسك را انجام دهند؛ براى اینكه روح طفل و نفس مستعدّه او حقیقةً حجّ میكند و لبّیك میگوید و به فوز و درجات شخص مُحرِم و حجّ كرده میرسد. یعنى در نفس او همان آثار حجّ شخص حاجى بالاستعداد و بالقوّه موجود مىشود، گرچه حساب حِجّة الإسلام و وظیفه حجّ واجب امرى است جدا. و مستحبّ است كه ایضاً طفل را به عمره برند و عمره مفرده بدین ترتیب بجاى آورد و معتمر گردد. و ایضاً جمیع واجبات را اگر طفل بجا آورد و مستحبّات را اتیان نماید، آثار وجودى آن عمل به جان او میرسد؛ گرچه الزام و تكلیف برداشته شده است، امّا اصل اثر باقى است. لهذا فقهاء ما رضوانُ الله علَیهم فرمودهاند: هر عمل واجب براى مكلّفین، براى صِغار غیر مكلّف، عنوان عمل مستحبّ را دارد؛ و هر عمل حرام براى مكلّفین، براى آنها عنوان عمل مكروه را دارد. و عبادات آنان حقیقى است؛ نه عبادت تمرینى.
اجداد و نسب حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد
پدر حضرت آقاى حاج سید هاشم نامش سید قاسم بوده است، و با مادر
ایشان به نام زینب ازدواج میكند و خود مرحوم حدّاد با دخترى به نام هَدیه و مُكَنّاة به امّ مهدى كه از قبیله جَنابىها هستند ازدواج میكند. جنابىها از اعراب اصیل و معروف و ریشه دار هستند و به سابقه و حسن عِرق و ریشه مشهورند، و اینك در حِلّه و كربلا و نجف اشرف و بعضى از جاهاى دیگر ساكن مىباشند. دختر به غیر خود نمیدهند و از غیر خودشان نمىگیرند، و غالباً صاحب مناصب اداره حكومتى، از رؤساء و افسران مىباشند. و هنگامى كه امّ مهدى با آقاى حدّاد در محكمه براى تصحیح شناسنامه و جنسیه فرزندانش رفته بودند، حاكم به او میگوید: حیف نبود تو با این سید غریب گمنام هندى كه نه اصلى دارد و نه ریشهاى ازدواج كردى؟!
در این حال این زن شیر دل چنان به حاكم مىغرّد كه: بى اصل و نَسَب شما هستید، نه این سید كه فرزند رسول خدا و أمیر المؤمنین و فاطمة زهرا است. اینست نسب این سید، ولى حالا بمن بگو نسبت تو در صد سال پیش به كه میرسد تا به هزار، و هزار و چهار صد سال؟!
حاكم در برابر منطق او خاضع مىشود، و از كلام خود عذر خواهى میكند.
پدر زوجه ایشان همان طور كه ذكر شد حسین أبو عَمْشَه، و مادر زوجه ایشان نَجیبَه نام داشت.
قضایا و احوالات سید حسن: جدّ حضرت حاج سید هاشم حدّاد
خود آقا حاج سید هاشم تولّدشان در كربلا و تولّد پدرشان ایضاً در كربلا بوده است. و امّا جدّشان: سید حسن از شیعیان هند بوده است، و در هنگامى كه میان دو طائفه از اهل هند در حدود یكصد و پنجاه سال پیش از این نزاع و جنگى در میگیرد، آقا سید حسن به دست گروه غالب أسیر مىشود.
گروه غالب كه جدّ مرحوم حدّاد: سید حسن را اسیر كرده بودند، او را به یك خانواده شیعى ملقّب به افضل خان فروختند و این عائله به كربلا هجرت
كرده و با خودشان سید حسن را آوردند. امّا از آنجا كه از وى كراماتى مشاهده كردند، او را از اسارت آزاد نمودند و از رجوع كار به او خوددارى نمودند، و لیكن سید حسن از قبول زیستن بدون عمل و كار در برابر آنها جدّاً إبا كرد. ایشان وى را مخیر ساختند بین چند عمل و او از میان آنها سقّائى را برگزید و گفت: شغل عمویم عبّاس سلام الله علیه است.
سید حسن در كربلاى معلّى رحل اقامت مىافكند، و با جدّه حضرت آقا ازدواج میكند كه یكى از فرزندانشان سید قاسم مىباشد كه او فقط سه پسر مىآورد: سید هاشم (كه در آن وقت بواسطه هجومِ ... به كربلا و آب بستن بدان، سید قاسم با عائلهاش از كربلا خارج و به قلعه هندى میروند و سید هاشم در آنجا متولّد مىشود.) و سید محمود و سید حسین. و حقیر، هم سید محمود و هم سید حسین را ملاقات نمودهام. جاى سید محمود كربلا بود و زودتر از سید حسین فوت كرد، امّا محلّ سید حسین بغداد بود و به شغل كفّاشى اشتغال داشت. و هر دوى آنها با اینكه كوچكتر از آقا سید هاشم بودهاند زودتر از ایشان به رحمت ایزدى میروند.
شغل آقا سید حسن در كربلا سقّائى بوده است، و حضرت آقا از شدّت حیا و نجابت او داستانها بیان میكردند. از جمله آنكه أعراب غیور زن خود را تنها، بعضى اوقات از قُراءِ اطراف كربلا براى خرید اشیاءِ لازمه با او به كربلا میفرستادند. زن سوار الاغ بوده، و در تمام مدّت طىّ فرسخها تا به شهر برسند، حتّى براى یكبار هم نظر او به آنها نمىافتاده است. یعنى چنان تحفّظ داشته است كه سهواً هم آنها را نمیدیده است.
در عرب مرسوم است براى خریدن جهیزیه و لوازم دختران خود، چند روز با دختر به شهر مىآیند، و با مساعدت خویشان و اقرباى شهرى، لوازم و ما یحتاج را تهیه مىكنند. امّا آنان بقدرى به سید حسن به دیده حیا و عصمت
مىنگریستند كه دختر را سوار الاغ نموده و با او به شهر روانه میكردند، تا چند روز بمانند و اشیاء مورد لزوم را بخرند و برگردند. حضرت آقا میفرمودند: در خود كربلا خانههائى را كه سقّائى كرده و آب میداد، بقدرى خویشتن دار بود كه از وقت دخول تا خروج سرش را بطرف دیوار خم مىنمود تا زنى را نبیند؛ خواه در آن منزل كسى باشد یا نباشد.
على هذا صاحبان بیت كه این روح عصمت را از وى شناخته بودند، به أهل خانه دستور داده بودند كه سید حسن نیازى به در زدن و اجازه ورود ندارد؛ خودش مىآید و آب را در محلّ مشخّص خالى میكند و میرود.
زادگاه، و عمر شریف، و رحلتگاه حاج سید هاشم موسوى حدّاد قُدّس سرّه
حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد روحى فداه در سنّ ٨٦ سالگى در ماه رمضان المبارك سنه ١٤٠٤ هجریه قمریه در شهر كربلا ـ موطن و مولد خود ـ از دنیا رحلت نمودند، بنابراین میلاد مسعودشان در سنه ١٣١٨ خواهد بود.
اوّلین دیدار حقیر با ایشان كه در سنه ١٣٧٦ بوده است، چون سى و دو ساله بودهام و ایشان پنجاه و هشت ساله، بنابراین مدّت ارادت و استفاده حقیر از محضر أنورشان ٢٨ سال به طول انجامیده است.
و چون حضرت آقاى آقا میرزا سید على قاضى قدَّس الله تربتَه در ٦ ربیع الاوّل سنه ١٣٦٦ رحلت نمودهاند، از اینجا بدست مىآید كه سنّ شریف آقاى حدّاد در آن موقع ٤٨ سال بوده است. و اگر زمان تشرّف و تَتَلْمُذ حضرت آقاى حدّاد را در محضر حضرت آقاى قاضى در بیست سالگى ایشان بدانیم، ایشان نیز مدّت ٢٨ سال از محضر مرحوم قاضى بهرمند بودهاند. و آقا حاج شیخ عبّاس میفرمودند: من مجموعاً سیزده سال محضر آقاى قاضى را ادراك نمودهام.
و چون مرحوم سید حسن اصفهانى مَسْقَطى كه از اعاظم تلامذه مرحوم قاضى بوده و با حضرت آقاى حدّاد سوابق ممتدّ و بسیار حسنه داشتهاند، در
سنه ١٣٥٠رحلت مىكنند؛ معلوم مىشود كه مرحوم آقا حاج سید هاشم ١٦ سال بیشتر از آن مرحوم از مرحوم قاضى كسب فیض نمودهاند. حالا چند سال آقاى مسقطى از مرحوم قاضى كسب فیض نموده است؟ اگر ١٢ سال باشد معلوم مىشود كه این دو رفیق طریق با هم در یك زمان خدمت مرحوم قاضى تشرّف یافتهاند، و اگر كمتر از ١٢ سال باشد، بهره مرحوم حدّاد جلوتر بوده است.
آقا سید حسن مَسقطى از زبان حضرت حاج سید هاشم حدّاد قُدّس سرّه
آقاى حاج سید هاشم بسیار از آقا سید حسن مسقطى یاد مىنمودند؛ و میفرمودند: آتش قوىّ داشت، و توحیدش عالى بود، و در بحث و تدریس حكمت استاد بود؛ و در مجادله چیره و تردست بود، كسى با او جرأت منازعه و بحث را نداشت؛ طرف را محكوم میكرد.
تحریم درس مرحوم مسقطى و خارج شدن ایشان از نجف
وى در صحن مطهّر أمیر المؤمنین علیه السّلام در نجف اشرف مىنشست و طلّاب را درس حكمت و عرفان میداد و چنان شور و هیجانى بر پا نموده بود كه با دروس متین و استوار خود، روح توحید و خلوص و طهارت را در طلّاب میدمید، و آنان را از دنیا إعراض داده و به سوى عقبى و عالم توحید حقّ سوق مىداد. اطرافیان مرحوم آیة الله سید أبو الحسن اصفهانى (قدّه) به ایشان رساندند كه اگر او به دروس خود ادامه دهد، حوزه علمیه را منقلب به حوزه توحیدى مىنماید؛ و همه طلّاب را به عالم ربوبى حقّ و به حقّ عبودیت خود مىرساند.
لهذا او تدریس علم حكمت الهى و عرفان را در نجف تحریم كرد؛ و به آقا سید حسن هم امر كرد تا به مسقط براى تبلیغ و ترویج برود.
آقا سید حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود، و فراق مرحوم قاضى براى وى از أشكل مشكلات بود. بنابراین به خدمت استاد خود آقاى قاضى عرض كرد: اجازه مىفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنائى به تحریم
سید ننمایم، و در این راه توحید مبارزه كنم؟!
مرحوم آیة الله قاضى به او فرمودند: طبق فرمان سید از نجف به سوى مَسقط رهسپار شو! خداوند با تست، و تو را در هر جا كه باشى رهبرى میكند، و به مطلوب غائى و نهایت راه سلوك و اعلى ذِروه از قلّه توحید و معرفت مىرساند.
سید حسن كه اصفهانىُّ الاصل بوده و به اصفهانى مشهور بود، به سوى مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وى را مسقطى گویند. و در راه در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمىشد، در مسجد وارد مىشد. چون به مسقط رسید، چنان ترویج و تبلیغى نموده كه تمام اهل مسقط را مؤمن و موحّد ساخته، و به راستى و صداقت و بى اعتنائى به زخارف مادّى و تعینات صورى و اعتبارى دعوت كرد؛ و همه وى را به مرشد كلّ و هادى سبل شناختند، و در برابر عظمت او عالم و جاهل، و مردم عامى و خواصّ، سر تسلیم فرود آوردند.
او در آخر عمر، پیوسته با دو لباس احرام زندگى مىنمود. تا وى را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنان را اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ و باز در میان راهها در مسافرخانهها مسكن نمىگزید، بلكه در مساجد میرفت و بیتوته مىنمود. در میان راه كه بین دو شهر بود چون میخواست از این شهر به آن شهر برود با همان دو جامه احرام در مسجدى وى را یافتند كه در حال سجده جان داده است.1
کيفيّت ارتحال مرحوم آقا سيّد حسن مسقطى، و رسيدن خبر آن به مرحوم قاضى (ت)
آقا سید حسن مسقطى، مصداق تامّ خطبه أمیر المؤمنین علیه السّلام درباره متّقین است
وَ لَوْ لَا الاجَلُ الَّذِى کتِبَ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِى أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَینٍ، شَوْقًا إلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ. عَظُمَ الْخَالِقُ فِى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِى أَعْینِهِمْ. فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ کمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِیهَا مُنَعَّمُونَ؛ وَ هُمْ وَ النَّارُ کمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِیهَا مُعَذَّبُونَ. قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ، وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِیفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِیفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ.
صَبَرُوا أَیامًا قَصِیرةً، أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِیلَةً؛ تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ یسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیا فَلَمْ یرِیدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا. أَمَّا اللَیلُ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِینَ لأِجْزَآءِ الْقُرْءَانِ یرَتِّلُونَهُ تَرْتِیلًا، یحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ یسْتَثِیرُونَ بِهِ دَوَآءَ دَآئِهِمْ.
«و اگر زمان مرگ براى آنان مقدّر نبود و اجل معین برایشان نوشته نشده بود، به قدر برگشت شعاع نور چشم (طرفة العین) از شدّت اشتیاق ثواب خدا، و از فرط خوف عذاب خدا جانهایشان در كالبدهایشان استقرار نمىیافت.
خداوند خالق، در نفوس آنها بزرگ جلوه نمود؛ بنابراین غیر خدا در دیدگانشان كوچك نمود.
حال ایشان با بهشت، به مانند حال كسى است كه بهشت را دیده باشد بنابراین آنان در این بهشت متنعّم هستند. و حال ایشان با آتش دوزخ، به مانند حال كسى است كه آتش دوزخ را دیده باشد بنابراین آنان در این دوزخ مُعَذَّبند. دلهایشان غصّه دار است. و از شرّشان مردم در امانند. بدنهایشان نحیف و ضعیف، و خواستههایشان سبك و كم قیمت، و نفوسشان داراى عفّت و طهارت است.
چند روزى كوتاه در این تنگناى عالم مادّه شكیبا بودهاند، كه در دنبال آن، راحتىِ طولانى را بدرقه آنان نموده است. تجارتى است سودمند كه پروردگارشان براى آنان میسّر و آسان گردانیده است.
دنیا به سویشان روى آورد؛ و آنها عالماً عامداً از دنیا اعراض نمودند. و دنیا اسیرشان كرد؛ ایشان خود را از آن اسارت بواسطه پرداخت فدیه آزاد نمودند. و چون شب درآید با قدمهاى استوار و ثابت به نماز آمده و گامهایشان را پهلوى هم بطور صفّ، براى تلاوت اجزاء قرآن با تأمّل و تفكّر كامل، مرتّب و منظّم مىكنند؛ و بواسطه خواندن قرآن، جانهایشان را به حزن و غم و چارهجوئى در مىآورند؛ و بواسطه قرآن دواى دردهایشان را از كمون نفس و مخفیگاه جانهایشان برانگیخته، و در مقام علاج بر مىآیند.»
تا میرسد به اینجا كه حضرت میفرماید:
ینْظُرُ إلَیهِمُ النَّاظِرُ فَیحْسَبُهُمْ مَرْضَى، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ؛ وَ یقُولُ: قَدْ خُولِطُوا، وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِیمٌ.1
«چون مردم بدانها نگاه كنند ایشان را مریض پندارند؛ درحالىكه آنان ابداً مرضى ندارند. و میگویند: آنها دیوانه شده و در عقلهایشان خللى پیدا شده است؛ آرى حقّاً و تحقیقاً امر عظیمى با آنان در آمیخته است (و امور اعتبارى و مصلحت اندیشىهاى جزاف را از دستشان ربوده است، فلهذا بنظر عامّه مصلحت اندیش، دیوانه مىنمایند).»
آرى! حوزه نجف، سید حسن مسقطى را بیرون میكند. حوزه گمگشته سرگشته نمیداند چه گوهر گرانبهائى را از دست داده است! و چه مرد توحید و شخصیت الهى و استوانه علم و سند فضیلت را فاقد شده است! و اگر
لزوم تدریس اخلاق و عرفان و فلسفه و تفسیر در حوزههاى علمیه شیعه
میدانست، باز جهل بسیط بود؛ امّا هزار افسوس از جهل مركّب. سید حسن هر جا برود، در مسقط برود، در هند برود، در دریا برود، در صحرا برود، او با خداست، و خدا با اوست. او ساجد است و راكع، او ملبّس به لباس احرام است ظاهراً و باطناً، او در داخل عالم ولایت و با ولىّ مطلق است.1
سفر حدّاد به نجف و تشرّف بحضور مرحوم قاضى در مدرسه هندى
بارى، آقاى حاج سید هاشم میفرمودند: من در كربلا به دروس علمى و طلبگى مشغول شدم، و تا سیوطى را میخواندم كه چون براى تحصیل به نجف مشرّف شدم، تا هم از محضر آقا (مرحوم قاضى) بهرمند گردم و هم خدمت مدرسه را بنمایم (مدرسه هندى: محلّ اقامت مرحوم قاضى) همین كه وارد شدم دیدم روبرو سیدى نشسته است؛ بدون اختیار به سوى او كشیده شدم. رفتم و سلام كردم، و دستش را بوسیدم.
مرحوم قاضى فرمود: رسیدى! در آنجا حجرهاى براى خود گرفتم؛ و از آن وقت و از آنجا باب مراوده با آقا مفتوح شد.
حجره ایشان اتّفاقاً حجره مرحوم سید بحر العلوم درآمد. و مرحوم قاضى بسیار به حجره ایشان مىآمدند و بعضى اوقات میفرمودند: امشب حجره را فارغ كن! من میخواهم تنها در اینجا بیتوته كنم!
میفرمودند: من پس از مراجعت به كربلا، غیر از اوقاتى كه آقا به كربلا مشرّف مىشدند، گهگاهى در اوقات زیارتى و غیر زیارتى به نجف مشرّف مىشدم. یك روز از كربلا به نجف رفتم و براى آقا پنجاه فلس (یك بیستم دینار عراقى) بردم. آقا در منزل جُدَیدَه بودند (شارع دوّم) هوا گرم بود، و دیدم آقا خواب است. با خود گفتم: اگر در بزنم آقا بیدار مىشود. كنار در حیاط آقا در خیابان به روى زمین نشستم و بقدرى خسته بودم كه خوابم برد. سپس كه ساعتى گذشت، دیدم آقا خودش آمده بیرون و بسیار ملاطفت و محبّت فرمود، و مرا به درون برد. من پنجاه فلس را بحضورش تقدیم كردم و برگشتم.
تعبّد شدید حاج سید هاشم به احكام شرعیه
مرحوم حدّاد بسیار نسبت به امور شرع و احكام فقهیه متعبّد بود و محال بود حكمى را بداند و عمل نكند؛ حتّى مستحبّات و ترك مكروهات. خود چراغى بود نورانى از علم؛ ولى از باب حفظ شرع و احكام شرع، در امور عبادیه و احكام جزئیه تقلید میكرد. در همین سفر در بالاى بام خانه در شب عرفه كه ایضاً جمعى از اهل نجف و كاظمین و بغداد و سماوه و غیرها مجتمع بودند، پس از نماز مغرب و عشا كه میخواستند غذاى مختصرى داده و حضّار به اعمال لیله عرفه و زیارت مشغول شوند، با بهجتى هر چه تمامتر فرمود: فلان سید، سَیدُ الطّائفتَین است (یعنى هم مجتهد در امر شریعت و هم مجتهد در امر طریقت). و سپس فرمود: من تا بحال از آقا شیخ هادى شیخ زین العابدین1
مرحوم شیخ زین العابدین مرندى و زهد و ورع ایشان (ت)
تقلید میكردم، و از این به بعد از او تقلید میكنم!
ایشان بعضى اوقات در امور شرعیه از حقیر ایراد میگرفتند. یكبار فرمودند: وقتى مسح پاها را مىكشى آنها را روى جاى محكمى بگذار تا مسح خوب كشیده شود؛ زیرا در صورت معلّق نگهداشتن آنها چه بسا انسان متوجّه نیست، و در این صورت دستها پاها را مسح نمىنمایند بلكه پاها دستها را مسح مىكنند. یكبار دیگر فرمودند: آب دهان در مستراح ریختن مكروه است، چون از اجزاءِ بدن مؤمن است و نباید با قاذورات مخلوط شود؛ امّا نخامهاى را كه انسان از دهان در مستراح میریزد اینطور نیست زیرا كه نخامه از اجزاء بدن نیست، آنهم از فضولات است و خَلْط آن با سائر قاذورات اشكالى ندارد.
و یكبار فرمودند: خوب است انسان كه صدقات مستحبّه و خیرات خود را میدهد، از پاكترین اقسام اموال خودش باشد. سوا كردن مال و قسم پست و مشكوك را به فقرا دادن بالاخصّ به سادات روا نیست. اتّفاقاً این در وقتى بود كه حقیر مالى را به عنوان صدقات مستحبّه و امور خیریه از ناحیه خود براى سیدى فرستاده بودم، و در وقت تعیین آن، قسمت پاك و بدون شبهه را براى خود، و قسمت مشتبه و مجهولُ الحال را براى آن سید انتخاب نموده بودم. و خدا میداند كه از این عملِ من جز خود من و خدا كسى مطّلع نبود. ایشان بواسطه
این إخبار، هم مرا مطّلع بر امر پنهانى نمودند و هم دستور عمل به آیه قرآن را دادهاند كه:
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ.1
«ابداً شما به بِرّ و نیكى نمیرسید، مگر زمانی كه در راه خدا انفاق كنید از آنچه را كه دوست میدارید!»
یكبار دوغ را كه در داخل لیوان بود و یخ ریخته بودم براى آنكه خنك شود و به ایشان بدهم، با انگشت مُسَبِّحَه (سَبّابه) آن را بهم زدم، ایشان آن را نخوردند و فرمودند: با قاشق بهم بزن! دست چه بسا آلوده است! سپس فرمودند: عین این جریان میان من و مرحوم آقا واقع شد. ایشان یك روز كه به كربلا مشرّف شده بودند، در دكّان من تشریف آوردند. من هم براى ایشان دوغ درست كرده و در آن یخ ریختم، چون با انگشت بهم زدم تا تقدیم حضورشان كنم از خوردن استنكاف نموده و فرمودند: با انگشت بهم نزنید!
تفسیر حاج سید هاشم، بازگشت حقیقت لعنت را در دعاى عَلْقَمه
روز تاسوعا كه در منزلشان زیارت عاشورا خوانده شد، و بعد از صد لعن و صد سلام و نماز زیارت، دعاى عَلْقَمَه قرائت شد، در پایان دعا یكى از حضّار پرسید كه این لعنتهاى شدیده و نفرینهاى أكیده با این مضامین مختلفه چگونه با روح حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام كه كانون رحمت و محبّت است سازش دارد؟!
در این دعا كه ابتدایش با یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ یا مُجِیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّینَ شروع مىشود، میرسد به اینجا كه عرض میكند: اللَهُمَّ مَنْ أَرَادَنِى بِسُوءٍ فَأَرِدْهُ! وَ مَنْ کادَنِى فَکدْهُ! وَ اصْرِفْ عَنِّى کیدَهُ وَ مَکرَهُ وَ بَأْسَهُ وَ أَمَانِیهُ! وَ امْنَعْهُ عَنِّى کیفَ شِئْتَ وَ أَنَّى شِئْتَ! اللَهُمَّ اشْغَلْهُ عَنِّى
بِفَقْرٍ لَا تَجْبُرُهُ، وَ بِبَلَاءٍ لَا تَسْتُرُهُ، وَ بِفَاقَةٍ لَا تَسُدُّهَا، وَ بِسُقْمٍ لَا تُعَافِیهِ، وَ ذُلٍّ لَا تُعِزُّهُ، وَ بِمَسْکنَةٍ لَا تَجْبُرُهَا!
اللَهُمَّ اضْرِبْ بِالذُّلِّ نَصْبَ عَینَیهِ، وَ أَدْخِلْ عَلَیهِ الْفَقْرَ فِى مَنْزِلِهِ، وَ الْعِلَّةَ وَ السُّقْمَ فِى بَدَنِهِ، حَتَّى تَشْغَلَهُ عَنِّى بِشُغْلٍ شَاغِلٍ لَا فَرَاغَ لَهُ، وَ أَنْسِهِ ذِکرِى کمَا أَنْسَیتَهُ ذِکرَک؛ وَ خُذْ عَنِّى بِسَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ وَ لِسَانِهِ وَ یدِهِ وَ رِجْلِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَمِیعِ جَوَارِحِهِ، وَ أَدْخِلْ عَلَیهِ فِى جَمِیعِ ذَلِک السُّقْمَ، وَ لَا تَشْفِهِ حَتَّى تَجْعَلَ ذَلِک لَهُ شُغْلًا شَاغِلًا بِهِ عَنِّى وَ عَنْ ذِکرِى، وَ اکفِنِى یا کافِىَ مَا لَا یکفِى سِوَاک، فَإنَّک الْکافِى لَا کافِىَ سِوَاک، وَ مُفَرِّجٌ لَا مُفَرِّجَ سِوَاک، وَ مُغِیثٌ لَا مُغِیثَ سِوَاک، وَ جَارٌ لَا جَارَ سِوَاک.1
«بار خدایا! كسى كه درباره من نیت بدى و اراده زشتى داشته باشد، تو خودت درباره وى نیت بد و اراده سوء داشته باش! و كسى كه با من مكر و حیله ورزد، خودت با او مكر و حیله ورز! و كید و مكر و شدّت و آرزوهاى مهلك وى را درباره من، خودت از من بگردان! و او را از من باز دار به هر گونه كه بخواهى و هر وقت و هر كجا كه بخواهى! بار خدایا چنان به فقر غیر قابل جبران، و بلاى غیر قابل پوشش، و فاقه غیر قابل التیام، و مرض غیر قابل عافیت، و ذلّت غیر قابل عزّت، و زمین گیرى و مسكنت غیر قابل مداوا و اصلاح او را مبتلا نما تا تمام اوقاتش و نیرویش به خودش مشغول شود و مجال اذیت و آزار مرا نداشته باشد!
بار خدایا! فرمان ذلّت و خواریت را در برابر دیدگانش فرود آر! و بیچارگى و فقر و مسكنت را در منزل او وارد كن! و مرض و كسالت مزاجى را در بدن او داخل ساز! تا چنان وى را به خودش سرگرم و مشغول نمائى كه فراغت
تعدّى و تجاوز به من را نداشته باشد! و نام مرا از لوح خاطرش به فراموشى انداز همان طور كه نام خودت را از لوح خاطرش به بوته نسیان سپردى!
و چنان گوش و چشم و زبان و دست و پا و دل و جمیع اعضاء و جوارح او را مبتلا به مرض و درد كن تا بكلّى از من منصرف شود؛ و او را درمان منما تا بواسطه مشغول شدنش به خودش و دردها و گرفتاریهایش دیگر وقت و توان و قدرت آن را نداشته باشد تا به من مشغول شود و یاد من در سرش بیاید. و كفایت كن مرا اى كفایت كننده آنچه را كه جز تو آن را كفایت نمىنماید؛ چرا كه تو تنها كفایت كنندهاى و كفایت كنندهاى جز تو وجود ندارد، و باز كنندهاى هستى كه هیچ باز كننده و گشاینده و زداینده اندوه و غم غیر از تو وجود ندارد، و فریادرسى هستى كه هیچ فریادرسى جز تو نیست، و پناه دهندهاى مىباشى كه هیچ پناه دهندهاى غیر از تو وجود ندارد»!
كلام حدّاد: از اولیاء خدا شرّ و ضرر و بدى تراوش ندارد؛ همهاش خیر محض است
جوابى كه ایشان دادند این بود كه: این دعا همهاش طلب خیر است و رحمت، گرچه بصورت عبارت و كلام، نفرین و لعنت مىنماید. و بطور كلّى تمام لعنتهائى كه خداوند میكند یا در لسان پیامبر و ائمّه طاهرین صلواتُ الله و سلامهُ علیهم أجمعین وارد است، همگى خیر است، خیر محض. و از خدا و أولیاء وى غیر از خیر تراوش نمىنماید.
كلام حدّاد: نفرین و لعنت اولیاى خدا بر دشمنان، نفعى است عائد به دشمنان نه به خودشان
این لعنتها و نفرینها براى شخص متجاوز است؛ نه مرد مؤمن متّقىِ به كار خود مشغول. و هر چه به آن مرد متعدّى و ستمگر عمر داده شود و صحّت و قدرت داده شود، همه را صرف در مضارّ خود و تعدّى به حریم مظلومان مىكند. بنابراین محدود كردن سلامتى و قدرت و حیات او، دفع ضرر است؛ و دفع ضرر در حقیقت نفع است.
ما با این دیدگان طبیعى و حسّى خود مىپنداریم خیر همیشه در سلامتى و قدرت و حیات است بدون ملاحظه واقعیت حیات، از نیت خوب یا بد، و از
اراده خوب یا بد، و از اعتقاد خوب یا بد؛ ولى اینطور نیست. زیرا ملاحظه معنى را هم باید نمود. حیات براى انسان وقتى خیر است كه وى براى نفس خود و براى دیگران منشأ خیر باشد؛ و امّا اگر منشأ شرّ شد و زیادى عمر و زیادى سلامتى و صحّت و زیادى قدرت موجب تعدّى و تجاوز به نفس خود و به حریم بشریت شد، در اینجا دیگر خیر نیست، عنوان خیر بر آن صادق نیست.1
و در این صورت و در این فرض، ضدّش خیر است. یعنى براى این مرد، مرگ و مرض و مسكنت خیر است؛ گرچه خودش یا دیگران ندانند.
چاقوى جرّاح كه عضو فاسد را از بیخ و بن بر میدارد خیر است، گرچه مستلزم مرض و بیهوشى و ریختن خون مریض و دواهاى تلخ باشد، و گرچه خود آن عضو فاسده خود را خوب بداند؛ ولى حقیقت اینست كه چنین نیست.
رحمت پیوسته در فربه شدن و غذاى چرب و شیرین خوردن نیست. بعضى اوقات در لاغر شدن و گرسنگى كشیدن و به أطعمه ساده قناعت ورزیدن است.
بچّه همیشه از پدر شكلات و حلوا میخواهد، ولى پدر مهربان به او نمیدهد؛ بعضى اوقات میدهد آن هم به مقدار معین. این خیر است براى بچّه و رحمت. و بعضى اوقات به او مُسْهل تلخ میدهد، و آمپول و سوزن به او میزند، و در تخت بیمارستان براى عمل جرّاحى بسترى میكند، و او را از بازى منع میكند؛ و ابداً طفل به این جریان رضا نمیدهد، پیوسته میخواهد بدود، شیرینى بخورد، بازى كند؛ و به پدرش در این حَصر و منع ایراد میكند، و چه بسا در دل خود، پدر را شخص مغرض و دشمن بپندارد؛ امّا واقع مطلب و حقیقت امر غیر از این است. تمام این كارهاى پدر براى طفل خیر است و
رحمت. زیرا موجب حیات اوست گرچه طفل نداند و نخواهد.
لهذا پدر از این جریان و پیشامد براى بچّه، به شدّت ناراحت است. خواب نمىكند، در بیمارستان بالاى سر بچّه تا صبح نمىخوابد. و این عین رحمت است.
رحمت گاهى در مجال دادن و حلوا دادن ظهور دارد، و گاهى در منع نمودن و سِرُم زدن. هر دو رحمت است به دو صورت و دو شكل.
انبیاء و امامان براى حیات حقیقى و سعادت جاویدانى بشر آمدهاند و رسالتشان بر این مدار است. بنابراین هر جا حیات واقعى با حیات طبیعى، و صحّت حقیقى با صحّت مجازى، و قدرت اصیل با قدرت اعتبارى تصادم كند، براى حفظ آن از این صرف نظر مىنمایند؛ دستور جهاد میدهند، مشركین و كافرین را مىكشند، منافقین را تأدیب مىنمایند، مجرمین را مجازات مىكنند؛ اینها همه خیر است.
براى ایصال مرد متعدّى و متجاوز به مقصد أعلاى انسانیت، گوشمالى، زمین گیرى، فقر و فاقه، مرض و كسالت، خیر است. چون اینها وى را به خود مىآورد و از تورّم تو خالى نفس امّاره مىكاهد و به وى أصالت مىبخشد. پس خیر است و رحمت ـ انتهى مُفاد و مُحصَّل جواب ایشان.
دعاى «صحیفه سجّادیه» مشابه با دعاى عَلقمه در لعن كفّار
در بسیارى از ادعیه مرویه از أئمّه طاهرین صلواتُ الله و سلامُه علیهم أجمعین نظیر و شبیه این دعا دیده مىشود. از جمله در دعاى حضرت زَین العابدین و سَید السّاجدین علىّ بن الحُسین علیهما السّلام است كه در «صحیفه كامله» درباره سرحدّداران و مرزداران كه حافظین ثغور اسلام و مسلمین هستند، پس از آنكه مفصّلًا دعاى خیر و رحمت درباره آنها میكند، درباره دشمنانشان كه با آنها مواجه هستند چنین به درگاه حضرت ایزدى عرضه میدارد:
اللَهُمَّ افْلُلْ بِذَلِک عَدُوَّهُمْ، وَ اقْلِمْ عَنْهُمْ أَظْفَارَهُمْ، وَ فَرِّقْ بَینَهُمْ وَ
بَینَ أَسْلِحَتِهِمْ؛ وَ اخْلَعْ وَثَائِقَ أَفْئِدَتِهِمْ، وَ بَاعِدْ بَینَهُمْ وَ بَینَ أَزْوِدَتِهِمْ، وَ حَیرْهُمْ فِى سُبُلِهِمْ، وَ ضَلِّلْهُمْ عَنْ وَجْهِهِمْ، وَ اقْطَعْ عَنْهُمُ الْمَدَدَ، وَ انْقُصْ مِنْهُمُ الْعَدَدَ، وَ امْلأ أَفْئِدَتَهُمُ الرُّعْبَ، وَ اقْبِضْ أَیدِیهُمْ عَنِ الْبَسْطِ، وَ اخْزِمْ أَلْسِنَتَهُمْ عَنِ النُّطْقِ، وَ شَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ، وَ نَکلْ بِهِمْ مَنْ وَراءَهُمْ، وَ اقْطَعْ بِخِزْیهِمْ أَطْمَاعَ مَنْ بَعْدَهُمْ!
اللَهُمَّ عَقِّمْ أَرْحَامَ نِسَائِهِمْ، وَ یبِّسْ أَصْلَابَ رِجَالِهِمْ، وَ اقْطَعْ نَسْلَ دَوَآبِّهِمْ وَ أَنْعَامِهِمْ! لَا تَأْذَنْ لِسَمَآئِهِمْ فِى قَطْرٍ، وَ لَا لِارْضِهِمْ فِى نَبَاتٍ!1
«بار خدایا! به سبب نیرو و قدرتى كه به مسلمینِ سرحدّدار دادهاى، دشمنشان را سست و بى قدرت كن! و چنگ و ناخن دشمنشان را از سرشان برچین؛ و میان آنها و میان سلاحهایشان جدائى افكن؛ و بندهاى امید را از دلهایشان ببُر؛ و میان آنها و آذوقه آنها دورى انداز؛ و آنان را از مقصود و منظورشان در راههایشان به تحیر افكن؛ و در مقصدشان گمراهشان كن؛ و هر گونه كمك و مَدد را از آنها قطع فرما؛ و تعدادشان را كم كن؛ و قلوبشان را پر از واهمه و ترس و هراس بگردان؛ و دستهایشان را از توان كار فرو ببند؛ و زبانهایشان را از قدرت گفتار چاك زن؛ و با فرارى دادن این دشمنان آنانى را كه پشت سر ایشان هستند فرارى بده و با تفرّق و پراكندگى ایشان دیگر دشمنان را پراكنده ساز؛ و ایشان را چنان عقوبتى بنما كه مایه عبرت و ترس و برحذر شدن دشمنانى كه پس از آنها هستند گردد؛ و به سبب ذلّت و خوارى آنها طمعهاى دشمنانى را كه بعد از آنها هستند قطع كن!
بار خدایا! رَحِمهاى زنانشان را عقیم و آنان را نازا كن؛ و نطفه مردانشان را خشك فرما؛ و نسل چارپایان سوارى و حیوانات شیرده ایشان را قطع نما!
اجازه نده به آسمان تا در زمین آنها باران بریزد، و نه به زمین آنها كه در آن گیاه بروید!»
بارى، باز حقیر در این سفر عیناً به مانند سفر سابق براى ایام غدیر به نجف اشرف مشرّف شده و ده روز اقامت نمودم، امّا در این بار حضرت آقاى حدّاد مشرّف نشدند. و پس از مراجعت به كربلا ایام عزادارى را تا بعد از سوّم امام ماندم، و سپس در خدمت حضرت آقا به كاظمین و سامرّاء مشرّف شده و براى اوائل دهه سوّم محرّم الحرام به طهران مراجعت نمودم.
بخش چهارمین: سفر سوّم حقیر به أعتاب عالیات در سنه ١٣٨٥ هجریه قمریه
سفر سوّم حقیر به أعتاب عالیات در سنه ١٣٨٥ هجریه قمریه
چون محلّ خواب و استراحت خانواده و عروسهاى حضرت آقاى حدّاد در منزل اجارهاى اخیر، در فصل تابستان منحصر بود در بالاى بام كه بطور معمول أعراب نجف اشرف و كربلاى معلّى شبها را در روى بامهاى مُحَجَّر به صبح مىآورند و امكان استراحت و خواب در اطاقها نیست، و شدّت گرما آنان را ملزم به بیتوته و خوابیدن در مكانهاى بلند بدون سقف میكند، و در سفر حقیر كه در فصل بهار و ماههاى آخر آن بود، در این منزل اجارى بناچار در روى بام شب را با حضرت آقاى حدّاد صبح مىكردیم، و زنها در اطاقها میخوابیدند و طبعاً تحمّل ناراحتى مىنمودند، و بام هم منحصر به فرد بود؛ بنابراین حقیر بدست آوردم كه: بهتر است در سفرهاى آتیه در فصل غیر گرما به أعتاب مقدّسه تشرّف حاصل آید، تا اهل بیت و خاندان ایشان به ناراحتى نیفتند. این مطلب را با خود ایشان در میان گذاردم، و ایشان هم تأیید و تصویب فرمودند. این از طرفى، و از طرف دیگر شنیدیم آقا امسال قصد حجّ بیت الله الحرام دارند و سفرشان همان ذوالقعده و ذوالحجّه را استیعاب میكند، لهذا در سفر بعدى موقع مسافرت را در فصل غیر گرما و براى زیارت رجبیه و شعبانیه انتخاب، و چند روز به آخر ماه جمادى الثّانیه سنه ١٣٨٥ هجریه قمریه به صوب كاظمین علیهما السّلام حركت كردم، و چند روزى براى زیارت آن إمامَینِ هُمامَین توقّف نمودم و سپس عازم كربلا شدم و در منزل حضرت آقاى حدّاد وارد و روزها و شبها را در محضر مباركشان سپرى مىنمودم.
سفر آیة الله حاج سید ابراهیم خسروشاهى، و ملاقات با حدّاد قَدّس الله نفسَه
در همین ایام زیارتى رجب یك روز صبح جناب دوست صمیمى و رفیق شفیق و پاكدل و فاضل و سابقه دار حقیر: حضرت آیة الله حاج سید ابراهیم خسروشاهى كرمانشاهى أدام اللهُ أیامَ بركاته، براى ملاقات حقیر و در ضمن زیارت حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد بدانجا تشریف آوردند. بنده در این كنار اطاق نشسته بودم، و حضرت آقاى حدّاد در آن كنار خوابیده بودند بطورى كه صداى نفسهاى ایشان در خواب مشهود بود.
حقیر سابقاً در عظمت حضرت آقاى حدّاد، و قدرت علمى و توحیدى، و سعه علوم ملكوتى، و واردات قلبیه، و تجلیل و تكریم استاد اعظم آیة الله حاج میرزا على آقاى قاضى قدَّس الله تربتَه از ایشان، بطور تفصیل براى این دوست مهربانتر از برادر، و صمیمىتر از هر یار و دوست، و بىشائبهتر از هر گونه توهّم شائبه، مذاكره نموده بودم؛ و جدّاً ایشان را دعوت به ارادت و تسلیم در برابر ولایت آقاى حدّاد نموده بودم، و عرض كرده بودم:
شما كه یك عمرى را در پى معارف الهیه گردش كردهاید، و براى كشف حُجُب و شهود عیانى از هر گونه سعیى دریغ ندارید، بلكه این آرزوى شماست كه در صدر شریفتان مختفى است، و دنبال یك انسان كامل میگردید كه بطور یقین خود را بدو بسپارید؛ اینك آن گوشه اطاق، ایشانست كه در خواب است. شما در این چند روزهاى كه در كربلا مشرّفید، اینجا بیائید، من هم هستم إن شاء الله تعالى امید است حوائجتان برآورده گردد و مشكلاتتان رفع گردد.
ایشان فرمودند: خوف دارم آنكه را كه من مىطلبم نباشد، و در این صورت گرفتار شوم. و دیگر راه نجات و خلاصى نداشته باشم.
عرض كردم: شما كه طفل نابالغ و سفیه نیستید كه شما را گول بزنند و گمراه كنند. بحمد الله و المنّه عالمى هستید زحمت كشیده و سابقه دار، و به قرآن و اخبار معصومین علیهم السّلام وارد، و دروس حكمت را نزد استادُنا العلّامة
آیة الله سید محمّد حسین طباطبائى مُدّ ظلُّه العالى خواندهاید، و «شرح منازل السّائِرین» و «شرح قَیصرىّ بر فصوص الحكم» و «فتوحات مكّیه» محیى الدّین عربى را كاملًا میدانید.
با وجود این مطالب، از شما پذیرفته نیست كه بگوئید: من گول میخورم، و یا وارد در ورطهاى مىشوم كه امید رهائى نیست! كسى كه شما را مجبور نمىكند، و بر تسلیم به محضر ایشان وادار نمىكند. شما بیائید مثل یك شخص عادى با كمال آزادى مشكلات خود را بپرسید، ببینید مىتواند حلّ كند یا نه؟! ایشان را در قدرت توحید، و وصول به أعلى درجه یقین امتحان كنید؛ ببینید آیا آنچه خواندهاید و شنیدهاید در ایشان كه یك نفر مرد عادى آهنگر نعل بند است مىیابید یا نمىیابید؟! اگر نیافتید، طورى نشده است؛ به همان راه سابق خود ادامه میدهید؛ و اگر ایشان را واجد شرائطى كه خودتان مىطلبید یافتید، به دستوراتش ملتزم مىشوید! تازه ایشان هم شخصى نیست كه به همه كس راه دهد، مىبینید كه منزوى است، و كسى درِ منزل او را نمیزند، و خُلق و حال ندارد. ولى از آنجا كه بناى كرامت و بزرگواریشان محبّت با حقیر بوده است، من واسطه مىشوم و درخواست مىنمایم؛ و در صورت اجابت، شاید شما گمشده خود را در اینجا بیابید!
این مرد، مردى است كه در علوم عرفانیه و مشاهدات ربّانیه، استاد كامل و صاحب نظر است؛ بسیارى از كلمات محیى الدّین عربى را ردّ میكند و به اصول آنها اشكال مىنماید، و وجه خطاى وى را مبین مىنماید. شما از مشكلترین مطالب «منظومه» حاجى و «أسفار» آخوند و غامضترین گفتار «شرح فصوص الحِكَم» و «مصباح الانس» و «شرح نُصوص» از وى بپرسید، ببینید از چه افقى مطّلع است و پاسخ میدهد و صحّت و سُقم آنها را مىشمارد؟!
این مرد خواب ندارد، پیوسته بیدار است. در خواب و بیدارى بیدار
است. خواب و بیداریش یكسان است. چشمش به هم میرود ولى قلبش بیدار است. دیگر شما چه میخواهید؟!
ایشان گفتند: اگر اینطور است كه تو میگوئى، اینك كه ایشان خواب هستند، مطلبى از ایشان بپرس تا ببینیم در خواب چگونه مىفهمد و پاسخ میدهد؟!
عرض كردم: پرسیدن از من بلامانع است، ولى آیا سزاوار است چنین مرد عظیمى را اینك از آن علوّ ملكوتى روحى و محو جمال حقّ پائین آوریم و فقط براى امتحان از وى مطلبى را بپرسیم؟! من تا بحال نظیر این آزمایشها را نكردهام، و آنچه برایم مشهود شده است خود بخود صورت تحقّق پذیرفته است.
بالاخره آقا از خواب بیدار شدند و براى تجدید وضو رفتند و وضو گرفته بازگشتند و نشستیم براى صبحانه خوردن. آقاى حاج سید ابراهیم به من فرمودند: اینك من در این چند روزه ایام زیارتى در كربلا ـ گویا چون با همراهانى بودند ـ مجال ندارم؛ إن شاء الله بماند براى وقت دیگر كه خدا نصیب فرماید.
كلام حضرت حدّاد بعد از آنچه بین حقیر و آیة الله حاج سید ابراهیم در مورد خواب ایشان ردّ و بدل شد
جریان امروز گذشت. فردا صبح كه آقا از خواب بیدار شدند، با خودشان در رختخواب مىگفتند:
«گفته مىشود: او خواب ندارد. میگوید: من در تمام عمر یاد ندارم شبى را نخوابیده باشم؛ حالا لطف او چه میكند، مال ما نیست!»
دعوت حقیر آیة الله حاج سید ابراهیم را به لزوم إدراك محضر آیة الله انصارى (قدّه)
حقیر قبل از دعوت جناب صدیق مكرّم را به حضرت آقاى حاج سید هاشم، ایشان را در زمان حیات مرحوم آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى همدانى قَدّس الله تربتَه به وى دعوت كردم، و چند بار اصرار و إبرام نمودم كه گمشده شما نزد این مرد است. این مرد رَجل الهى است و داراى صفات الهى است. از نفس برون آمده و به درجه مُخلَصین فائز گردیده است.
یكبار در أیامى كه حقیر براى تحصیل در نجف اشرف بودم، ایشان براى صرف نهار بنده را مشرّف فرموده، در سرداب متعارف منزل ابتیاعى حقیر در محلّه عماره جنب سور، از موقع نهار یعنى بعد از اداء فریضه، تقریباً تا دو ساعت سخن در اطراف مقامات و كمالات مرحوم انصارى دور میزد؛ و چون میدانستم كه آقاى حاجّ سید ابراهیم هم همچون خود حقیر، شوریده و وارفته است و از سابق الایام گمگشته دارد، لهذا عاشق بودم كه حضرت ایشان را نیز به سلوك عملى و عرفانى و منهاج و ممشاى مرحوم آیة الله انصارى دعوت نموده باشم.
ایشان فرمودند: آرى چند سال قبل، من هم از قم ـ محلّ سكونت و تحصیلشان ـ نامهاى به آیة الله انصارى نوشتم، و در آن نامه چیزهائى را پرسیده و خواسته بودم. آقاى انصارى هم جواب مرا با كمال محبّت و بزرگوارى دادند، و اشاره داشتند به اینكه راه باز است؛ ولى پس از آن من تعلّل نمودم و به جهاتى دنبال مطلب را تعقیب نكردم.
حربه واعظان غیر متّعظ براى خرد كردن عرفا و عرفان، رَمْى به تصوّف است
از جمله آنكه: ایشان در همدان به تصوّف معروف است، و معلوم است كه رویه و منهاج ما غیر از صوفیان است) و از جمله آنكه: علماء و ائمّه جماعت همدان بعضاً از ایشان انتقاد دارند و به نیكى ایشان را نمىستایند.
و از جمله آنكه: آقاى ... نقل كرد كه: یكى از اصحاب آقاى انصارى در جلسه ایشان حال انقلابى به او دست داده، و ادّعاى وصل و مشاهدات عالم ربوبى را مىنموده است، سپس حال استفراغ پیدا نموده و معلوم شده است این تغییر حال و ادّعاى وصل و مشاهده از پر خورى و امتلاء معده و روده بوده است.
حقیر عرض كردم: من در نجف اشرف با آقاى انصارى دو ماه تمام بودهام، و یك سفر چهارده روزه به همدان رفته و تمام مدّت از نزدیك حالات و
مقامات، و كمالات، و شدّت عبودیت، و حرص مُفرِط در احترام به شریعت را بقدرى در ایشان قوى دیدهام كه شاید در بعضى از جاها به نظر حقیر زیاده روى هم به نظر مىآمد. (آنگاه براى ایشان چند قضیه و واقعه را مفصّلًا حكایت نمودم.)
تمام این مطالب منقوله از ایشان كذب محض است. اوّلًا: مرحوم آقاى انصارى جدّاً با طریقه صوفیان مخالف است؛ و آن راه را راه ترقّى و قوّت نفس میداند، نه راه فناى نفس. ایشان صریحاً میفرمایند: راه تكامل بجا آوردن أعمال تقرّبى است، خواه ظهور داشته باشد یا نداشته باشد.
آرى معلوم است كه در عرف عوامّ و درس خواندههاى بى سواد ما، هر كسى را كه نمازهاى نافله را بخواند لیلیه و نهاریه، و سجده طویله بجا بیاورد، و دنبال حلال برود، و جدّاً از مجالس لهو و غیبت و دروغ و أمثالها اجتناب كند، و قدرى براى اصلاح خود از عامّه مردم دنیاپرست كناره بگیرد، وى را صوفى خوانند. و این نیست مگر از شقاوت و بخت برگشتگى واعظان غیر متّعظ، تا چه رسد به عوامّ. مگر مرحوم آخوند ملّا حسینقلى همدانى را در نجف صوفى نخواندند؟! مگر مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى را صوفى نشمردند؟! مگر مرحوم حاج شیخ محمّد حسین اصفهانى كمپانى را صوفى نشمردند، و رساله مطبوعه او را در مطبعه بدین تهمت آتش نزدند؟! مگر مرحوم حاج میرزا جواد آقاى تبریزى ملكى را صوفى نگفتند؟! عزیز من به این حرفهاى مغرضین و معاندین و دنیاپرستان گرچه در لباس اهل علم باشند نباید گوش فرا داد! و إلّا كلاهت تا روز قیامت در پس معركه خواهد ماند.
ثانیاً: اعاظم از علماى همدان همچون آقاى حاج شیخ هادى تألّهى، و آقاى آخوند ملّا على معصومى همدانى، و أمثالهما ایشان را به قدس و ورع
فوقالعاده مىستایند. شما چرا از ایشان احوال آقاى انصارى را جویا نمىشوید تا ایشان را براى شما فوق مرتبه عدالت توصیف كنند؛ و با اقرار و اعتراف به عجز معلوماتشان از ادراك معلومات آقاى انصارى، كمالات وى براى شما مشهود شود؟!
و ثالثاً: شاگردان و ارادتمندان آقاى انصارى در همدان چند نفر بیشتر نیستند، و اینك اسماءشان: حاج محمّد بیگزاده، حاج سید احمد حسینى، آقاى حاج غلامحسین سبزوارى، آقا غلامحسین همایونى، آقا محمّد حسن بیاتى، آقا ابراهیم اسلامیه و آقا محسن بینا؛ شرح حال و ترجمه ایشان از آفتاب روشنتر است؛ براى كدامیك از اینها این قضیه مجعوله ساخته و پرداخته شده و به قم رسیده است تا آقاى ... بر فراز منبر انتقاد از مرحوم انصارى نه با لفظ صریح بلكه با كنایههائى أبْلَغُ مِن التَّصْریح بنماید؟! شما تصوّر نفرمائید كه اتّهام به چنین اشخاصى سهل است؛ هر كدام از اینها در قیامت موقفى دارند و جلوى تهمت زننده را میگیرند، و تا از عهده جواب بر نیاید نمىگذارند یك قدم پیش برود. این مواقف جزئى است قبل از وصول به مواقف كلّیه و عظیمه.
آقا حاج سید ابراهیم فرمودند: مىترسم اگر به همدان به خانه ایشان روم گرچه براى تحقیق و پىجوئى حقیقت باشد، همین رفتن من در صورت كشف خلاف، تأیید باطل باشد. زیرا من كه به لباس و زىّ اهل علم هستم، رفتن من غیر از رفتن یك شخص عادى است. و خداى ناكرده همین امضا و تأیید باطل دامنگیر من شود.
عرض كردم: شبانه بروید! مخفیانه بروید! عبا را بر سر كشید و بروید! در منزل ایشان نروید! در منزل رفقایشان كه ایشان در آنجا حضور بهم میرسانند بروید! بالاخره خداوند راههاى متعدّدى را گشوده است. مَنْ طَلَبَ شَیئاً وَ جَدَّ
وَجَدَ. مَن قَرَعَ بَابًا وَ لَجَّ وَلَجَ.1
«كسى كه چیزى را طلب كند و كوشش در آن بنماید، آن را خواهد یافت. و كسى كه درى را بكوبد و لجاجت كند، داخل آن در خواهد شد.»
استخاره آیة الله حاج سید ابراهیم براى رجوع به حضور آیة الله انصارى، و تعبیر آن توسّط یكى از سالكین إلى الله
بَعْدَ اللتَیا وَ اللتى ایشان به من فرمودند: استخارهاى بكنید! من استخاره نمودم، این آیه آمد:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ* يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النَّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَدِيدٌ.1
«به اسم الله كه داراى صفت رحمانیت و صفت رحیمیت است.
اى مردم! تقواى پروردگارتان را پیشه گیرید؛ بدرستى كه زلزله ساعت قیامت چیز بزرگى است. در روزى است كه مىبینید آن زلزله را كه از شدّت آن هر زن بچّه شیرده، طفل شیرخوار خود را فراموش میكند، و هر زن آبستن، بار خود را به زمین مىنهد. و مىبینى تو ـ اى پیغمبر ـ كه همه مردم مست هستند درحالىكه ایشان مست نیستند و لیكن عذاب خداوند شدید است.»
ایشان نگفتند استخاره براى چیست ولى از اینكه پس از آن مذاكرات بود، من حدس زدم براى رفتن به همدان و حضور آقاى انصارى قَدّس الله نفسه
باشد.
چون آیه را براى ایشان قرائت كردم فرمودند كه: معلوم است كه بد است. و دیگر در بین ما درباره آقاى انصارى تا امروز سخنى به میان نیامده است.
این گذشت تا پس از یك سال، چون من جریان این امر را براى سالكى راه رفته1 بیان كردم، گفت: ایشان اشتباه كردهاند؛ این آیه براى این منظور بسیار خوب است. این آیه دلالت دارد بر آنكه: اگر ایشان به همدان و به محضر آیة الله انصارى میرفتند، قیامتشان بر پا مىشد و زلزله ملكوتى و جذبات جلالیه اركان وجودشان را در هم مىریخت و اثرى از شائبه وجود و هستى مجازى عاریتى در وجودشان باقى نمىگذاشت و به مقام فناء مطلق مىرسیدند. اینست تعبیر و تفسیر این آیه براى این منظور و این هدف.
زهد و ورع آیة الله آقا شیخ عبّاس طهرانى محمّدزاده قدّس الله نفسَه
توضیح آنكه: جناب صدیق ارجمند آیة الله حاج سید ابراهیم، سابقاً در قم از شاگردان و ارادتمندان صمیمى و مُجدِّ دروس اخلاقى و منهاج و رویه حضرت آیة الله مرحوم حاج شیخ عبّاس طهرانى محمّدزاده قَدّس الله نفسَه بودهاند؛ و آن مرحوم مردى بزرگوار و خلیق و مؤدّب به آداب شرعیه و عالم بود؛ و براى دورى از أبناءِ دنیا در زمان شدّت كوران دوران پهلوى بزرگ در قم به آخر شهر نزدیك باغهاى انارى رفته و خانه ساخته، و در توسّلات به امام زمان عجّل الله تعالى فرجه و دعوت طلّاب قم و معاشران خود در تجنّب از آداب كفر و دورى از تمدّن ضالّه و مضلّه غربیها، داستانهائى شنیدنى داشت. بسیار مرد مبارز و صریح اللَهجه بود، و با فقید سعید رهبر كبیر انقلاب اسلامى آیة الله خمینى قَدّس الله نفسه از نزدیك دوست و صمیمى، و كمال مراوده و آشنائى را
داشتند.1
رؤیاى آیة الله آقا شیخ عبّاس و توضیح و تفسیر آن (ت)
حقیر از محضر شریف آیة الله طهرانى استفادهها بردم، و چندین سال كه در حوزه مباركه قم براى تحصیل مشرّف بودم، بعضى از جمعهها در معیت آقا سید ابراهیم به محضر أنورشان مىرسیدیم و از مواعظ و نصائحشان مستفیض مىگشتیم. ایشان داراى بعضى از حالات روحى بودند كه كاشف از نوعى اتّصال بود؛ ولى از طرفى دل دردهاى شدید و زخم معده كه سالیان متمادى در حقیقت ایشان را زمینگیر كرده بود و از طرفى دیگر محافظت بر أسرار، اجازه نمیداد تا پرده از چهره برافكنند و حقائق را همچون حضرت علّامه طباطبائى و آیة الله انصارى روشن سازند.
خودشان میفرمودند: من گوهرى در خرابه گیر آوردهام، و راه پیدا كردنش را بلد نیستم. روزى حقیر از ایشان درباره توحید أفعالى سؤال كردم. فرمودند: لب ببند! این از اسرار است. إجمالًا اینك بدان كه: همه امور از جانب خداست!
رابطه استادى و شاگردى در میان ما و ایشان برقرار نبود؛ امّا چون عالمى جلیل و دل سوخته و دل خسته بود و در دعاهاى ندبه سوز خاصّى داشت، به محضرش مشرّف مىشدیم. و حقّاً هم او دریغ نمىفرمود؛ و بسیارى از مواعظ
ایشان سرلوحه زندگى حقیر تا این زمان شده است. رحمةُ الله علیه رحمة واسعة.
اوقاتى كه حقیر در حوزه طیبه قم به تحصیل مشغول بودم، استاد سلوكى ما فقط حضرت آیه الله علّامه بودند كه دستورات خاصّى را میدادند، و جلسات چند نفرى مقرّر میفرمودند. امّا جناب آقاى حاج سید ابراهیم به آیة الله حاج شیخ عبّاس طهرانى توجّه و دلبستگى بیشترى داشتند، و از ایشان در جمیع امور اطاعت محض مىنمودند. منزلشان را كه در آن زمان فقط با مرحومه والده گرامى شان بودند، نزدیك منزل آقاى حاج شیخ عبّاس قرار داده بودند و در نمازها و اوقات مخصوصه گاه و بیگاه از محضرشان بهرمند مىشدند.
و روى همین زمینه و بر اثر شدّت علاقه بالاخره داماد ایشان شدند. و امّا حقیر چون خود سپرده به آن مرحوم نبودهام و در جستجوى حقیقت، آزادى بیشترى داشتم، لهذا در نجف و كربلا ایشان را با وجود حیات مرحوم حاج شیخ عبّاس به پیروى از دستورات مرحوم آقاى انصارى دعوت مىنمودم؛ امّا دعوت به حضرت آقاى حاج سید هاشم بعد از ارتحال آن مرحوم بود.
آیة الله حاج شیخ عبّاس طهرانى حقیر را مانند فرزند خود دوست داشت، همان طور كه از نامه ایشان به نجف اشرف در پاسخِ نامه حقیر پیداست؛1
نامه حاج شيخ عبّاس طهرانى به حقير، و استمداد از آية الله آقا سيّد جمال الدّين گلپايگانى قُدّس سرُّه (ت)
از نامه ايشان پيداست که هنوز بعضى از مراحل سلوکى را در پيش داشتهاند (ت)
...1
و باب مراوده و مكاتبه میان ما و ایشان بحمد الله و المنّه تا آخر عمر شریفشان باز بود. و حتّى پس از مراجعت حقیر از نجف به طهران گهگاهى به محضرشان در قم و یا در طهران منزل مرحوم حاج میرزا أبو القاسم عطّار مشرّف مىشدم و بهرمند مىگشتم؛ ولى رابطه استادى و شاگردى كه میان حقیر و حضرت علّامه و حضرت انصارى و حضرت حدّاد برقرار بود چیز دیگرى بود. و این حقیر حریص بودم كه آقاى حاج سید إبراهیم را هم به این مائده دعوت كنم؛ و روابط خلوص و اخلاص حقیر ایجاب مىنمود كه در این طعام، تنها بر سر سفره ننشینم.
بارى، جناب دوست حمیم و صدیق ارجمند این حقیر: آیة الله حاج سید ابراهیم أدامَ الله أیامَ سعادته پس از ارتحال مرحوم آقا شیخ عبّاس طهرانى رضوان الله علیه، مدّتى را به موطن خود باختران مراجعت نموده و در مسجد صاحب اقامه جماعت و تدریس و ترویج مىنمودند؛ و سپس به طهران آمده در قلهك در مسجدى به وظائف ارشاد و هدایت مردم مشغول، و اینك قریب پانزده سال است كه در دِزاشیب نیاوران در مسجد المَهدىّ به اقامه جماعت و ارشاد و تبلیغ و ترویج و تدریس اشتغال دارند. حقّاً مردیست عالم و وارسته و خوش فهم و دقیق النّظر و سریع الانتقال و دلسوز و براى دین و شریعت حمیم و غمخوار كه روى همین مسائل با امراض مختلفى از قبیل اعصاب و زخم معده سالیان دراز است كه دست به گریبانند. حفَظه اللهُ إنْ شاءَ اللهُ و عافاهُ مِن جَمیعِ الآفاتِ و العاهاتِ، و أبْقاهُ اللهُ ذُخْرًا لِلإسلامِ و المُسلِمینَ بِمُحمَّدٍ و ءَالهِ الطَّیبینَ الطّاهرینَ.
حضرت آقاى حاج سید هاشم در افق دیگرى زندگى مىنمود؛ و اگر بخواهیم تعبیر صحیحى را ادا كنیم در لا افُق زندگى میكرد. آنجا كه از تعین برون
جسته، و از اسم و صفت گذشته، و جامع جمیع اسماء و صفات حضرت حقّ متعال به نحو اتمّ و اكمل، و مورد تجلّیات ذاتیه وَحدانیه قهّاریه، أسفار اربعه را تماماً طىّ نموده، و به مقام انسان كامل رسیده بود.1
هیچ یك از قوا و استعدادات در جمیع منازل و مراحل سلوكى از ملكوت أسفل و ملكوت أعلى، و پیمودن و گردش كردن در أدوار عالم لاهوت نبود، مگر آنكه در وجود گرانقدرش به فعلیت رسیده بود.
حاج سید هاشم انسانى بود با فعلیت تامّه در تمام زوایا و نواحى حیات معنوى.
براى وى زندگى و مرگ، مرض و صحّت، فقر و غنا، دیدن صُوَر معنوى و یا عدم آن، بهشت و دوزخ، على السّویه بود. او مرد خدا بود. تمام نسبتها در همه عوالم از او منقطع بود مگر نسبتِ الله.
ما در مدّت ٢٨ سال برخوردها و شب به روز آوردنها و مسافرتها ـ كه بطور دقیق آن مقدار كه حساب نمودهام، مجموع اوقاتى را كه با ایشان شب و روز بودهام، اگر آن اوقات متفرّقه را با هم جمع و ضمیمه نمائیم دو سال تمام خواهد شد ـ از ایشان یك خواهش از كسى ندیدیم، هیچ التماس دعا گفتن ندیدیم، هیچ تقاضاى حاجتى از غیر كه مثلًا دعا كنید عاقبت ما به خیر شود،
گناهان ما آمرزیده گردد، خداوند ما را به مقصد برساند ندیدیم؛ ابداً و ابداً ندیدیم. نه اینها را و نه أمثال اینها را. چگونه تقاضاى این معانى را كند كسى كه خودش در نهایت درجه فقر و عبودیت است، و در برابر حقّ جلیل جز عبودیت و عدم اراده و اختیار و فقدان آرزو و آمال چیزى ندارد؟! و معلوم است كه این عبودیت، لازمه لا ینفصلش تجلّیات ربوبى و مظهریت تامّه اسماءِ جمالیه و جلالیه حقّ است.
حاج سید هاشم حدّاد، ما فوق افق بود؛ وى از جزئیت به كلیت عبور نموده بود
حاج سید هاشم مردى بود كه از جزئیت به كلّیت رسیده بود. دیگر نظرى به كثرات نداشت، بلكه محیط و مُهَیمِن و مسیطر بر كثرات بود. در تمام عمر از ایشان سخنى از روى مجامله و مصلحت اندیشى و تعارفات معموله مرسومه متداوله، و یا در مقام جواب از لحاظ فروتنى، خود شكستنىهاى متعارف كه مطابق با واقع نیست ابداً در او موجود نبود. جمله و كلمهاى را از باب تواضع و سر شكستگى ادا ننمود؛ چرا كه طبق حال و مقام وى اینها همه مَجاز و خلاف واقع بود. او در مقامى نبود كه محتاج باشد با این جملات صدقاً و یا از روى مصالح عامّه بدان گویا گردد. او یك بنده خدا به تمام معنى الكلمه بود. بنابراین هر چه در این باره پىجوئى كند و بخواهد و بطلبد، غلط است؛ چون خود در مقامى ارجمندتر، و افقى وسیعتر، و قلّهاى بالاتر قرار دارد؛ و بر تمام كائنات و مخلوقات حضرت حقّ متعال از آن نظر مینگرد. او بر خود و بر غیر خود از آن مقام منیع شاهد و ناظر است.
حاج سید هاشم، ظهور و مَظْهَر كلمه مباركه لا هُوَ إلّا هُو بود
او مَظْهر توحید است. مَظْهَر لَا إلَهَ إلَّا اللهُ است. مَظْهَر لَا هُوَ إلَّا هُوَ است.
عرض شد كه میفرمود: من همچون پر كاهى هستم كه در فضاى لا یتناهى بدون اراده و اختیار مىچرخد. و بعضى اوقات از خودم بیرون مىآیم، همچون مارى كه پوست مىاندازد؛ چیزى از من غیر از پوست نیست.
میدانید با این جمله كوتاه چه میخواهد بگوید؟! مارها معمولًا در هر
سال پوست عوض مىكنند، یعنى از پوست سابق خود بیرون مىآیند. در این صورت اگر شما بدان پوست نظر نمائید مىبینید كاملًا یك مار است، سر دارد، بدن دارد، دم دارد، رنگ و نقش و راههاى گوناگون جسم او به همان گونه است؛ و شاید در بَدْوِ امر انسان گمان نكند كه این پوسته است، و آن را مار حقیقى تصوّر كند. چون جلو برود و بر آن دست گذارد، معلوم مىشود كه این فقط پوسته است و مار از آن بیرون رفته است.
حضرت آقاى حدّاد میفرماید: مَثل من اینطور است. من از خودم بیرون مىآیم و جاى دیگر میروم. خودم كه از آن بیرون آمدهام عبارت است از حدّاد با تمام شئون خود، از بدن و افعال و اعمال و ذهن و عقل و تمام آثار و لوازم آن؛ با آنكه تمام اینها بجاى خود هستند، و به كارهاى خود از كارهاى طبیعى همچون عبادات و معاملات و برخوردها و خواب و خوراك و علوم ذهنیه تفكیریه و علوم عقلیه كلّیه و علوم قلبیه مشاهدیه مشغولند؛ اینها بدون آنكه ذرّهاى تغییر كنند بجاى خود هستند، ولى من دیگر آنها نیستم، من بیرون آمدهام.
یعنى تمام این بدن و آثارش، و تمام علوم ذهنى و عقلى و قلبى و آثارشان، و تمام قدرتهاى آنها، و جمیع انحاء حیاتشان، همچون پوست مار مىشود كه تمام اینها در برابر حقیقت من جز پوستهاى چیزى نیست، و حقیقت من كه به آن من گفته مىشود جاى دگر است.
آنجا كجاست؟! مسلّماً باید جائى باشد كه از جزئیت و كلّیت كه موطن بدن و مثال و عقل است، برتر و عالىتر و راقىتر باشد. آنجا كلّیتى است ما فوق همه كلّیتها، و تجرّدى است بالاى تجرّدها، و بساطتى است برتر از بساطتها، و جائى است لا یتناهى مُدَّةً و شِدَّةً و عِدَّةً بما لا یتناهى. آنجا عالم فَناى مطلق و اندكاك در ذات حقّ متعال جلّتْ عظمتُه مىباشد.
آنجا مقام عبودیت مطلقه است، كه در تشهّد بر رسالت مقدّم داشته شده،
وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وارد شده است. آنجا محیط بر جمیع نشآت و عوالم ملك و ملكوت است. نه آنكه بنده در آنجا مثل خدا مىشود؛ این تعبیر غلط است. با وجود ذات قهّار حضرت أحد در آنجا مِثل و شِبه و نظیر معنى ندارد؛ در آنجا غیر از خدا چیزى نیست؛ این تعبیر صحیح است. در آنجا خدا «هست» و بس؛ و بنده «نیست» است و بس. آنجا ظهور و مظهر لا هُوَ إلّا هُو است.1
اشعار شبسترى در حقیقت عبودیت و فناء (ت)
مواعظ و ارشادهاى حاج سید هاشم كه از افق عالى بود
تمام اشارات و دلالتهاى آقاى حدّاد از این قبیل بود. یعنى از افق وحدانیت ارشاد و دستگیرى مىنمود، نه از پوسته وجودى خویشتن.
یك روز به حقیر فرمود: سید محمّد حسین! سرت خیلى شلوغ است! یعنى خاطرات پى در پى و مشوّش كننده دارى؛ و عجیب گفتارى بود! حقیر در آن ساعت همان طور كه فرمود خاطرات نفسانى داشتم، و ذهن را خسته و فرسوده میكرد. و غیر از خدا كسى كه از افكار من خبر ندارد.
میفرمود: معامله با خدا كن در هر حال! بدین معنى كه معامله با خلق خدا معامله با خدا گردد. باید متوجّه بود كه عیال و اولاد و همسایه و شریك و مأمومین مسجد، همه مظاهر اویند.
میفرمودند: اگر با مردم یا به فرزندان خود دعوا میكنى، صورى بكن كه نه خودت اذیت شوى و نه به آنها صدمهاى برسد. اگر از روى جدّ دعوا كنى، براى طرفین صدمه دارد. و عصبانیت جدّى، هم براى تو ضرر دارد و هم براى طرف.
میفرمودند: تو كه از دست مردم فرار میكنى، براى آنست كه اذیت آنها به تو نرسد یا اذیت تو به آنها نرسد؟! صورت دوّم خوب است نه صورت اوّل. و صورتى بهتر نیز هست و آن اینكه خود و آنها را نبینى.
میفرمودند: فرزندان و اهل بیت را عادت دهید كه بین الطُّلوعَین بیدار باشند:
اقسام خاطرات از كلام حدّاد
میفرمودند: خاطرات بر چهار قسم است:
اوّل: الهى، و آن خاطره ایست كه انسان را از خود منصرف و به خدا متوجّه كند، و به قرب او دعوت نماید.
دوّم: شیطانى، و آن خاطره ایست كه انسان را از خدا غافل كند، و غضب و كینه و حرص و حسد را در دل او برویاند.
سوّم: ملكوتى، و آن خاطره ایست كه انسان را به عبادت و تقوى رهبرى نماید) چهارم: نفسانى، و آن خاطره ایست كه انسان را به زینتهاى دنیا و شهوات دعوت كند.
و انسان یك قوّه عالى دارد كه مىتواند تمام خاطرات شیطانى و نفسانى را تبدیل به حسنات نموده و تمام آنها را در راه خدا استخدام نماید؛ و جمع مال و شهوت و جلب زینت براى خدا باشد نه از براى نفس.
و ایضاً از آن قوّه، قوّه عالىترى دارد كه مىتواند تمام آن خاطرات را با خاطرات ملكوتى به خاطره الهى تبدیل نموده و همه آنها را از خدا بداند، و از خدا ببیند، و با غیر خدا اصلًا معامله و كارى نداشته باشد.
میفرمودند: دعاها و توسّلات خوب است، ولى باید انسان اثر را از خدا بداند و از خدا بخواهد.
یك روز به یكى از شاگردان سابقه دار و علاقمند به خود كه گهگاهى تمرّدهائى مىنمود، و اظهار خود رأیى داشت، و میخواست مطلب واقع شدهاى را از ایشان پنهان كند، با شدّت و تندى فرمودند: چى را از من مخفى میكنى؟! میخواهى فلان مطلب را از آسمان چهارم بكشم پائین و الآن جلویت بگذارم.
بالجمله، براى مدّت ده روز تمام در این میان با ماشین سوارى بعضى از رفقاى كاظمینى در معیت حضرت آقاى حاج سید هاشم و حاج محمّد على خَلَف زاده به كاظمین و سپس به سامرّاء تشرّف حاصل نموده، پس از زیارت این بقعه مباركه و برگشت به كاظمین علیهما السّلام در كاظمین در منزل همان رفیق
و دوست صاحب السّیاره: حاج أبو أحمد عبد الجلیل مُحْیى توقّف كرده و میهمان بودیم، و رفقاى بغدادى و كاظمینى از جمله جناب آیة الله حاج سید هادى تبریزى شبها به خدمت آقا مشرّف، و پس از ساعتى استفاده و صرف شام به منزلهاى خود باز مىگشتند.
شرح مجالس حضرت حدّاد و كیفیت تشرّف ایشان به حرم، در مدّت توقّف در كاظمین
در این ضیافتها كه از انواع أطعمه لذیذه از مرغ و ماهى و غیره با مخلّفات عدیده ترتیب داده مىشد، حضرت آقا چند لقمهاى از جلو خود به نان و برگ فجل (ترب سفید) اكتفا مىنمودند و رفقا هم چون از وضع و حال ایشان مطّلع بودند، ابداً تعارفى نمىكردند. و بعد از شام بلافاصله رفقا متفرّق مىشدند. ایشان پس از دو سه ساعتى بیدار شده و تا طلوع صبح به خود مشغول بودند؛ و پس از أداءِ فریضه، پیاده به حرم مشرّف مىشدند درحالىكه فاصله راه تا حرم كم نبود؛ چون منزل آقاى حاج عبد الجلیل در اوائل شارع مسجد بَراثا و از نواحى جدیده ملحقه به كاظمین بود.
در این مجالس و محافل به غیر از ذكر خدا و مطالب توحیدى چیزى نبود. و بطور كلّى در تمام مجالس حضرت ایشان، سخنى از دنیا و اوضاع و كسب و كار نبود؛ آنچه بود توحید بود و بس. پس از اتمام دوران سفر، با همان سیاره میزبان به كربلاى معلّى در معیت ایشان مراجعت حاصل شد.
جریان حجّ بیت الله الحرام حضرت حاج سید هاشم قَدّس الله سرَّه
بارى، چون این سفر بنده پس از سفر بیت الله الحرام ایشان بود، یعنى ایشان در ذوالحجّة الحرام ١٣٨٤ حجّ نموده بودند و بنده در شهر رجب و شعبان ١٣٨٥ به أعتاب مباركه مشرّف بودم؛ لهذا درباره سفرشان سؤالاتى از طرف حقیر بود، و یا اقتراحاً خود ایشان بیان میفرمودند. از جمله آنكه بنده از ایشان پرسیدم: شما با این حال و وضعى كه دارید بطورى كه بعضى از ضروریات زندگى فراموش مىشود، و حساب و عدد از دست میرود، و دست راست را از چپ نمىشناسید، چگونه أعمال را انجام داده اید؟! چگونه طواف كرده اید؟!
چگونه از حجرالاسود شروع نموده، و حساب هفت شوط را داشته اید؟! و هكذا الامر در بقیه اعمال!
فرمودند: خود به خود برایم معلوم مىشد و عملم طبق آن قرار میگرفت. مثلًا در مسجد الحرام كه وارد شدیم، بدون معرّفى أحدى ركن حجر الأسود را شناختم، و دانستم از اینجا باید طواف نمایم. از آنجا شروع نمودم، و بدون حساب هفت شوط، هر شوط برایم مشخّص بود، و در آخرین شوط خود به خود طواف تمام شد و از مطاف خارج گشتم؛ و یا محلّ نماز خلف مقام حضرت ابراهیم على نبینا و آله و علیه السّلام، و هكذا الامر فى السّعْى و التّقصیر.
فرمودند: با جمیع رفقا كه در معیتشان سفر نموده بودیم، در مكّه مكرّمه غالب اوقات شبانه روزمان در مسجد الحرام میگذشت، و بسیار طواف و بیت الله الحرام براى من مُعْجِب بود، و از آنجا دل نمىكندم.
ورود آیة الله زنجانى فَهرى در مسجد الخَیف، و ملاقات با آقاى حدّاد (قدّه)
مسجد الخَیف در سرزمین مِنَى هم خیلى عجیب بود، و غالباً اوقات را در أیامُ التَّشریق در آنجا بسر مىبردیم. و داستان توحید در تمام مظاهر و اعمال حجّ بسیار ظاهر و قوىّ بود، بالاخصّ در مسجد الحرام و مسجد الخَیف.
فرمودند: یك شب كه با رفقا به مسجد الخَیف داخل شدیم، دیدم آقاى حاج سید احمد زنجانى1 با جمیع رفقاى طهرانى و ایرانى گرد هم نشسته، و
ایشان سخت از وضع طهارت و نجاست حجّاج و مَعابر ناراحت است، و گویا نیز در وقت دخول به مسجد الخَیف ترشّحى از آن آبها به ایشان شده است، و ایشان را چنان متغیر نموده بود كه: خداوندا! بارالها! میخواهیم دو ركعت نماز با طهارت در مسجد تو بجاى آوریم، ببین مگر این عربها و این مردم با این وضع و كیفیت میگذارند؟!
من به او پرخاش كردم و گفتم: مریدى از نزد استادش، حضور بزرگى رفت. آن مرد بزرگ به او گفت: ما عَلَّمَکمْ استاذُکم؟! «استاد شما به شما چه چیزى تعلیم كرده است؟!» مرید گفت: عَلَّمَنا استاذُنا بِالْتِزامِ الطّاعاتِ و تَرک الذُّنوبِ! «استاد ما به ما التزام به طاعتهاى خدا و ترك نمودن گناهان را تعلیم نموده است»!
بیان حدّاد كه: التزام به طاعات و تجنّب از معاصى بدون توجّه به خدا، مجوسیت محضه است
آن بزرگ گفت: تِلْک مَجوسیةٌ مَحْضَةٌ؛ هَلّا أمَرَکمْ بِالتَّبَتُّلِ إلَى اللهِ وَ التَّوَجُّهِ إلَیهِ بِرَفْضِ ما سِواهُ؟!
«این كارها صرفاً آداب دین مجوس است (زردشتیها كه قائل به دو مبدأ خیر و شرّ، و نور و ظلمتاند). چرا شما را امر نكرد تا یكسره به سوى خدا بروید، و توجّهتان به وى باشد؛ به فراموش كردن و دور ریختن ما سواى خدا؟!»
آقا جان من! شما چرا دین خدا را عوض مىكنید؟! چرا شریعت را وارد پیچوخم مىنمائید؟! چرا مردم را از خدا مىبُرید و به اعمالشان سوق میدهید؟! مگر دین رسول الله دین آسان و راحت نیست؟! مگر نفرمود: بُعِثْتُ عَلَى شَرِیعَةٍ سَمْحَةٍ سَهْلَةٍ. «من بر شریعت بدون گیر و بند، و شریعت قابل إغماض و گذشت، و شریعت آسان مبعوث شدهام.»؟! مگر رسول خدا و أئمّه
نفرمودهاند: هر چیز، به هر شكل و صورت و در هر زمان و مكان طاهر است، مگر آنوقت كه علم یقینى به نجاست آن پیدا كنى؟!
شما مطلب را واژگون نمودهاید و میگوئید: همه چیزها نجس است تا ما علم یقینى به طهارت آن پیدا كنیم!
چرا دست از سر مردم بر نمیدارید؟! چرا مردم را با پیغمبرشان و با دین سهل و سَمْحه و آسانشان رها نمىكنید؟! چرا راه توجّه و انقطاع به خدا را مىبندید؟! چرا بر روى باب مفتوح قفل میزنید؟!
همه مردم حجّ مىكنند، باید از میقات كه احرام مىبندند تا وقت تقصیر و قربانى كه از احرام بیرون مىآیند توجّهشان به خدا باشد. غیر از خدا نبینند و نشنوند، و ذهنشان یك لحظه از خدا منقطع نگردد. اعمال و رفتار را نباید به نظر استقلالى نظر كرد. تكالیفى است از طواف و نماز و غیرهما كه طبعاً انجام داده مىشود؛ و در تمام این اعمال باید منظور خدا باشد، نه عمل. باید فكر و اندیشه به خدا باشد نه به صحّت و بطلان عمل. این همان مجوسیت محضه است كه خداوند واحد را مختفى نموده و دو خداى عمل خوب و عمل بد را بجاى آن نشانده است.
این مردم بدبخت را شما از میقات تا خروج از احرام از خدا جدا مىكنید! از وقت احرام در تشویش مىاندازید كه مبادا ترشّحى به بدنم، به احرامم برسد. مبادا شانهام از خانه منحرف شود. مبادا در حال طواف از مطاف بیرون آیم. مبادا نمازم باطل باشد. مبادا طواف نِساءَم باطل آید و تا آخر عمر زن بر خانهام حرام باشد.
هیچیك از اینها در شریعت نیامده است. همین نماز معمولى كه خود مردم میخوانند درست است. طوافشان درست است. شما آنها را باطل مىكنید و مُهر بطلان به آنها میزنید! و ترشّح همین آبهاى مشكوك را نجس دانسته اید!
و در این صورت، حجّ مردم بكلّى ضایع شده است. یعنى حاجى كه باید از میقات تا پایان عمل همهاش با خدا باشد، و با تقصیر و حَلْق از انقطاع به خدا و احرام با خدا بیرون آید؛ از ابتداى احرام از خدا منصرف مىشود، و این انصراف و تشویش و تزلزل براى او باقى مىماند تا آخر عمل؛ وقتى از عمل فارغ شد، اینجا نفس راحتى مىكشد و خدا را مىیابد.
مراد حقیقی ازاحتیاط در «و خُذ بالإحتیاطِ فی جمیعِ ما تَجِدُ إلیه سبیلاً»
تمام احتیاطهائى كه در این موارد انجام داده مىشود و مستلزم توجّه به نفسِ عمل و غفلت از خداست، همهاش غلط است.
در شریعت رسول الله و در زمان رسول الله كجا اینگونه احتیاط كاریهاى عَسِر و حَرج آمده است؟ اصل اوّلى عدم عُسْر و عدم حَرَج و عدم ضَرر است. اصل اوّلى ما در قرآن كریم وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا1 است. (یعنى یكسره از همه ببُر و به خداوند روىآور). مراد حقیقى از احتیاط در «وَ خُذْ بِالاحْتیاطِ فى جَمیعِ ما تَجِدُ إلَیهِ سَبیلًا»
احتیاطى را كه مرحوم قاضى قدَّس الله سرَّه در ضمن حدیث عنوان بصرى دستور العمل همه شاگردهایش قرار داده بود كه: وَ خُذْ بِالاحْتِیاطِ فِى جَمِیعِ مَا تَجدُ إلَیهِ سَبِیلًا2 (و در هر جائى كه به سوى احتیاط راه یافتى آن را پیشه خود ساز!) منظور عملى است كه راه انسان را به خدا باز كند، نه آنكه موجب سدّ طریق شود، و راه توجّه و ابتهال و حضور قلب را بگیرد. مقصود عملى است كه براى مؤمن یقین آورد و وى را در ایمان مستحكم كند، نه آنكه او را متزلزل و مشوّش كند، و بیت الله الحرام را در نزد او خانه عقوبت مُجَسّم كند.
و حجّ این خانه را یك عمل جبرى اضطرارى از ناحیه أهرمن شیطانى براى عقوبت جلوه دهد. این همان مجوسیت محضه است.
همه غذاهاى مسافران و میهمانخانه و آشامیدنیهاى آنها حلال و طاهر است، همه آبهاى مترشّحه از ناودانها و جویها طاهر است مگر زمان علم به نجاست. بنابراین اى آقاى من اینك با این ترشّحى كه به تو شده است برخیز و نمازت را بجاى آور، و اصلًا تصوّر نجاست و عدم طهارت در خودت منماى كه بدون شكّ از تسویلات شیطان است كه میخواهد انسان را از فیض عظیم نماز و بیتوته و توجّه و دعا در این مسجد شریف محروم دارد.
بیان حضرت حدّاد در حقیقت رَمْى جمره عقبه، و عظمت حضرت زهرا سلام الله علیها
حضرت آقا فرمودند: رَمْى جَمْره عَقَبه هم بالاخصّ خیلى براى من جالب بود؛ چون در جمره اولى و جَمره وُسطى انسان رو به قبله مىایستد و رَمى میكند. یعنى با توجّه و استقبال كعبه، انسان شیطان را میزند و میراند؛ امّا در جَمره عَقَبه كه باید انسان پشت به قبله كند و رَمى نماید، این چه معنى دارد؟! معنىاش عین توحید است. یعنى آن كعبهاى را كه من تا بحال با این نفس خود بدان توجّه مىنمودم، آن را اینك پشت سر گذارده، و با توجّه به اصل توحید كه داراى جهت و سمتى نیست، و با نفسى كه از آن نفس بیرون آمده و توجّه بدان سو را ندارد میخواهم شیطان را رَمْى كنم.
بنابراین حقیقت این رمى نیز عوض مىشود، و آن رمیى است كه از دو رمىِ سابق، پاكتر و زلالتر است؛ و شاید سرّ تعدّد رمىها تعدّد حقیقت و واقعیت آنها باشد نه امر تكرارى.
و از جمله حالاتشان در مدینه طیبه میفرمودند: بسیار عظمت حضرت زهراء سلام الله علیها مرا در خود فرو برده بود؛ چه در منزل و چه در مسجد النّبىّ؛ بالاخصّ در مسجد رسول الله، به قدرى عظمت آن حضرت متجلّى بود كه گویا: تمام مقام نبوّت با تمام خصوصیاتش و تمام مدارج و
معارجش و تمام درجات و مراتبش در آن حضرت متجلّى است؛ و آن بَضْعه رسول الله، سرّ و حقیقت و جوهره رسول الله است؛ و مانند آن موجودى كه حامل و ضامن آن سرّ باشد و در مقام وحدت عین رسول الله باشد، غیر از وى خداوند تعالى موجودى را نیافریده است.
بالجمله حقیر در محضرشان زیارت نیمه شعبان را انجام داده، و به صوب طهران حركت و روز هجدهم وارد شدم. و والده رحمةُ الله علَیها كه مدّت مدید به كسالت قلب و سینه مبتلا بودند، پس از ده روز یعنى در بیست و هشتم شهر شعبان المعظّم ١٣٨٥ از دنیا رحلت نمودند.
و چون حقیر حضرت آقا را در مواقع عدیده، دعوت به ایران و زیارت حضرت ثامن الحُجج علیه السّلام نموده بودم، و در این سفر نیز تأكیداً لِما سَبَق مطالب سابقه معروض افتاد، حضرت آقا عازم بر مسافرت به ایران مىشوند.
بخش پنجمین: سفر دوماهه زیارتى حضرت آقا حاج سید هاشم قَدّس الله سرَّه به ایران و توقّف در طهران، و زیارت حضرت إمام علىّ بن موسى الرّضا علیه السّلام
سفر دوماهه زیارتى حضرت آقا حاج سید هاشم قَدّس الله سرَّه به ایران
و توقّف در طهران، و زیارت حضرت إمام علىّ بن موسى الرّضا
علیه و على ءَابآئه و أبنآئهِ السّلام
حضرت آقا در تمام مدّت عمر به ایران سفر ننموده بودند، و مرقد امام ثامن علیه السّلام را زیارت نكرده بودند؛ و اینك پس از حجّ بیت الله الحرام و توفیق زیارت رسول الله و حضرت فاطمه زهراء و أئمّه اربعه بقیع علیهم السّلام، لازم مىنمود كه براى خِتامُهُ مِسكٌ مسافرتى به ایران نموده، و چهارده معصوم را زیارت كرده باشند.1
مسافرت حاج سیّد هاشم به ایران در رَبیعَین 1386 هجریِۀ قمریّه
روى این زمینه پس از مراجعت حقیر به ایران به فاصله دو ماه كاغذى دعوتنامه برایشان نوشتم و ارسال داشتم؛ و ایضاً نامهاى دیگر در ماه صفر ١٣٨٦ نگاشته و ارسال نمودم. چون این نامه در كاظمین به دست ایشان میرسد و از مضامینش مطّلع مىگردند میفرمایند: دیگر با وجود این نامه تأخیر جائز نیست و واجب است آماده سفر شویم.
رفقاى كاظمینى براى تصحیح جِنْسیه (شناسنامه) و تهیه گذرنامه تلاش مىكنند، و قریب یك ماه به طول مىانجامد تا به دست مىآید. و ایشان با حَلیله جلیله محترمشان: امّ مهدىّ با اتوبوس به طهران، و در بنده منزل واقع در
احمدیه دولاب نزول كرامت میفرمایند.1
بدواً با پاى برهنه تمام منزل و اطاقها را یك به یك سر میزنند، و سپس به بام آمده، آنجا را هم قدم میزنند، حتّى داخل در اطاق بام، و داخل در مستراح حیاط هم میروند، و میفرمایند: این منزل روحانیت به خصوص دارد؛ و براى درنگ و توقّف بسیار خوب است.
ما محلّ پذیرائى ایشان را در اطاق بیرونى كه داراى درى جداگانه است قرار دادیم، و مخدّره علیه عالیه: امّ مهدىّ در اندرون با اهل بیت و سائر عائله بودند.
فقط شبها پس از نماز مغرب و عشاء و صرف شام با جمیع رفقائى كه حضور داشتند در بیرونى؛ بدون معطّلى و درنگ، محلّ استراحتشان را با امّ مهدىّ در بالاى بام وسیع كه از هر طرف محجّر بوده و دیوار داشت و مُشرف نداشت قرار دادیم.
جمیع رفقاى خاصّ و دوستان سلوكى ما در طهران، هر روزه از صبح به خدمتشان بودند؛ و رفقاى شیرازى همچون آیة الله حاج شیخ حسنعلى نجابت با تمام شاگردانش و آیة الله حاج شیخ صدر الدّین حائرى و آقا حاج سید عبد الله فاطمى
شیرازى از شیراز، و رفقاى اصفهانى از اصفهان، و رفقاى همدانى از همدان، و دوستان قمّى از قم، همگى به طهران آمدند؛ و هر روز تا شب از محضرشان بهرمند بودند. و إنصافاً مجالس گرم و توحیدى غریبى بود كه آثار توحید در سیماى حضّار منعكس مىشد.
شرح توقّف دوماهه آقا حاج سید هاشم در ایران
حضرت آقا غالباً ساكت بودند، مگر مستقیماً كسى از ایشان چیزى را سؤال نماید، كه همیشه جوابشان مختصر و موجز و مفید بود. موقع ظهر نماز را بجاى مىآوردند، و در تمام اوقات ایشان امام بودند، به استثناى بعضى اوقاتى كه شخص غریبى احیاناً در مجلس بود كه در این صورت به بنده میفرمودند تا امامت نمایم؛ زیرا ایشان در حفظ ظواهر شرع بقدرى دقیق بودند كه محال مىنمود از نظرشان چیزى فوت گردد. و پس از نماز، طعام داده مىشد، و برخى از رفقا براى استراحت به سرداب زیر میرفتند، و برخى در همان اطاق با آقا استراحت مىنمودند. گرچه درها از دو طرف پیوسته باز بود، ولى چون موسم تابستان بود و هوا گرم، و كولر و پنكه هم در منزل نداشتیم و یخچال هم نبود، فلهذا از جهت گرما، به ایشان شاید سخت گذشته باشد. ولى سید هاشمى كه یك عمر پاى كوره آهنگرى، در هواى گرم كربلا آهن تافته را كوبیده است، و خود كوره را برافروخته است، كجا بدین مسائل اهمّیت میدهد؛ بخصوص كه طبیعت آن بزرگ مرد به قدرى عفیف و نجیب بود كه در شدیدترین مشكلات نفسى و روحى محال بود لب بگشاید و از درونش كسى مطّلع گردد؛ و درباره این خصوصیتِ ایشان قضایا و حكایاتى دارم كه اگر بخواهم بیان كنم از وضع این رساله بیرون مىروم، فلهذا بدین مقدار اجمالًا قناعت شد.
عصرها نیز جمعى به محضرشان میرسیدند، ولى فرموده بودند كه شبها مجال ملاقات ندارند. فلهذا بعد از نماز مغرب و عشاء و بلافاصله خوردن قدرى شام، مجلس تعطیل مىشد، و ایشان با امّ مهدى براى استراحت به بام
میرفتند.
امّ مهدىّ كه للّه الحمد اینك هم در حال حیات است، زنى پاك و زحمتكش و با محبّت و فداكار، و از اعراب اصیل و نجیب و شجاع و مهماندوست و بدون نفاق بود. به قدرى این زن پاك و ساده و بى غلّ و غشّ است كه انسان در شگفت مىآید.
كیفیت بیتوته حاج سید هاشم و امّ مهدى در بالاى بام
امّ مهدىّ به اهل بیت ما گفته بود: سید هاشم مرا با خود از كربلا آورده است، و چنان وانموده است كه نزد ایرانیان، خوابیدن مردها و زنهایشان شبها با همدیگر گرچه میهمان باشند قبیح نیست. (بخلاف رسوم اعراب كه این كار را زشت میدانند؛ و محال است مردى با زنش كه میهمان باشند اعمّ از سفر و حَضَر با هم بیتوته كنند؛ مرد در بیرونى نزد مردها، و زن در اندرونى نزد زنها میخوابد.)
بنابراین ما با هم شبها را بر روى بام میرویم، و سید هاشم در اوّل خواب گویا مرا گول میزند و میخواباند، آنوقت خودش میرود در گوشه بام تا به صبح یا نماز میخواند، و یا همینطور متفكّر و ساكت رو به قبله مىنشیند.
اوّل اذان صبح در منزل اذان داده مىشد و ایشان از بام به زیر مىآمدند و نماز را به جماعت ایشان بجاى مىآوردیم. و در نمازهاى مغرب، سورههاى كوچك و در عشاء و صبح سورههاى بزرگتر را قرائت مىنمودند.
مسافرت حاج سید هاشم حدّاد از طهران به همدان
چند روزى كه در طهران بدین منوال سپرى شد، رفقاى همدانى از معظّمٌ له دعوت نمودند تا چند روزى به همدان تشریف بیاورند. ایشان هم اجابت نموده با آنها بوسیله اتوبوس به همدان وارد شدند، و بنده هم در خدمتشان بودم.
ورود حضرت حاج سید هاشم به منزل مرحوم آیة الله انصارى در همدان و توقّف چند ساعته در بیرونى منزل
لدى الورود مصلحت اقتضا میكرد كه در منزل مرحوم آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى قدّس الله تربتَه وارد شوند، و از آنجا بعداً بجاى دیگر؛ كه اوّلًا احترام آن مرحوم ادا شده باشد، و ثانیاً از آقازاده أرشد و اكبر آن مرحوم جناب صدیق ارجمند آقاى حاج احمد آقاى انصارى تجلیل به عمل آمده باشد. بنابراین شب را كه تا به صبح در اتوبوس گذرانده بودیم، قریب سه ساعت به ظهر مانده به همدان وارد و یكسره به منزل آیة الله انصارى تشریف آوردند. و ساعتى در بیرونى آن مرحوم واقع در خیابان شِوِرین كوچه حاج خدا كرَم توقّف نموده و مورد پذیرائى جناب آقاى حاج احمد آقا حفَظهُ الله تعالى قرار گرفتند؛ و سپس به منزل آقاى حاج محمّد حسن بیاتى رفتند.
از منزل آقاى انصارى كه بیرون آمدیم، ایشان به من فرمودند: در این بیرونى از آثار مرحوم انصارى چیزهاى بیشترى را توقّع داشتیم!
رفقاى همدانى بجهت آب و هوا باغى را در بیرون شهر اجاره نموده بودند، روزها بدانجا رفته و شبها به همدان باز مىگشتند. و فرموده بودند نمازهاى جماعت را بنده بجاى آورم، و مطلقاً خودشان اقتدا مىنمودند. در شبها پس از نماز مجالس خوبى تشكیل مىشد. بسیارى از رفقاى طهرانى نیز آمده بودند. و حضرت آیة الله حاج شیخ هادى تألّهى جولانى همدانى أدامَ الله بركاتِه و مرحوم حجّة الاسلام آقاى حاج سید مصطفى هاشمى خَرَقانى و مرحوم آقا سید ولىّ الله جورقانى رحمة الله علیهما ایضاً تشریف مىآوردند. تمام مذاكرات منحصر بود پس از قرائت مقدار معتنابهى از قرآن كریم، به تفسیرى كه حقیر مىگفتم و یا احیاناً سخنانى از معارف به میان مىآمد و حلّ آنها را از ایشان میخواستند.1
تراوشات معنویه حاج سید هاشم بر سر مزار حاج شیخ محمّد بهارى در بهار همدان
تمام مدّت توقّف در همدان نُه روز طول كشید. یك روز رفقا ایشان را بر مزار أبو علىّ ابن سینا بردند كه شخصیت او در نظر ایشان چندان مُعْجِب به نظر نیامد. و یك روز براى زیارت اهل قبور و زیارت قبر مرحوم آیة الله حاج شیخ محمّد بهارى رضوانُ الله تعالى علَیه، تقریباً با جمیع رفقاى همدانى و طهرانى با دو عدد مینىبوس به بهار همدان تشریف بردند؛ و پس از مدّتى توقّف خودشان با رفقا رو به قبله بر سر مقبره مرحوم بهارى و خواندن فاتحه و درخواست علوّ درجات و مقامات، از آن قبر منصرف، و شروع كردند گردش كردن در میان
قبرها و طلب غفران نمودن، و شاید نیم ساعت تمام طول كشید كه براى مدفونین آنجا طلب مغفرت میكردند.
در میان قبرها كه مىگشتند، بنده با ایشان تنها در جلو بودم و بقیه رفقا به فاصلهاى از پشت مىآمدند؛ حضرت آقا به من فرمودند: ما شنیده بودیم كه مرحوم انصارى بدین قبرستان سر مزار مرحوم حاج شیخ محمّد بهارى زیاد مىآمده است، و چه بسا از همدان ـ كه تا بهار دو فرسخ است ـ پیاده مىآمده است. این آمدنها براى جلب روحانیت و استمداد از روح او باید بوده باشد؛ اینك معلوم شد: مرحوم بهارى آن مقدار درجهاى را نداشته است كه مرحوم انصارى از روح او استمداد كند و گمشده خود را بجوید؛ مرحوم انصارى پى من مىگشته است، و براى استشمام این بو، در این ساعت و در این مكان، این راه را طىّ مىنموده است.
ثبوت این مطلب كه شیخ محمّد بهارى از زائرین خود پذیرائى میكند
على كلّ تقدیر، آن روز روز عجیبى بود؛ دو عدد مینىبوس سالكان پیر و كهنسالِ راه رفته در دنبال حضرت آقا منظره عجیبى معنوى و روحانى به قبرستان داده بودند. و معروف و مشهور است كه شیخ محمّد بهارى از زائرین قبر خود پذیرائى میكند.
حقیر این مطلب را امتحان كردهام. و در سالیان متمادى چه در حیات مرحوم انصارى و چه در مماتشان كه به همدان زیاد تردّد داشتهام، هر وقت بر مزار مرحوم شیخ آمدهام به گونهاى خاصّ پذیرائى فرموده است. بسیارى از دوستان هم مدّعى این واقعیت مىباشند.
و لیكن در آن روز پذیرائى شیخ از حضرت آقا بطورى بود كه تقریباً تمام بهار همدان را فرا گرفت، و مرد و زن به قبرستان روى آوردند.
روز بى سابقهاى بر مزار حاج شیخ محمّد بهارى أعلى اللهُ مقامَه
حقیر پس از گردش میان قبور، با حضرت آقا در ضلع شمالى قبرستان پاى دیوار روى زمین نشستیم تا قدرى استراحت نموده و با رفقا به شهر
مراجعت نمائیم. فوراً زنهاى آن خانههاى پشت، چون ایشان را دیدند فرش آورده و گستردند؛ و چون جمیع رفقا از همه قبرستان به دور آقا جمع شدند، براى همه فرش آوردند و بلافاصله جمیع آن ضلع شمالى مفروش شد و رفقا همه نشستند.
بعضى از زنها از خانه بیرون دویده مردان خود را خبر كردند. چون هوا گرم بود، بادبزنهاى حصیرى عدیدهاى براى آقا و بقیه رفقا آوردند. آنگاه شربت خنك بیدمشك براى همه آوردند. مردان فوراً هندوانه معروف بهارى را قاچ زده و در برابر میهمانان نهادند؛ و با خود مىگفتند: این سید كیست كه از كربلا آمده است؟!
رفقاى همدانى هم بیش از این نمىتوانستند معرّفى كنند كه: سیدى است از اهل كربلا، به پابوسى امام هشتم میرود. اهل شهر كم كم روى آوردند. قبرستان پر شد از جمعیت، و حالا فقط نیم ساعت به غروب مانده است.
بعضى میگویند: میخواهیم قربانى كنیم! بعضى میگویند: امشب آقا منزل ما باشند و امكان ندارد كه بگذاریم به شهر برگردید! بالاخره آقا از جاى خود حركت فرموده به سوى درِ قبرستان براى سوار شدن به ماشین رفتند و به همه فرمودند: براى من هیچ مانعى ندارد كه امشب اینجا بمانم و میهمان شما باشم، امّا این آقاى محترم ما را امشب در منزلش دعوت كرده و طبخ نموده، و این جمع و برخى دیگر دعوت دارند و منتظرند. إن شاء الله تعالى اگر خداوند توفیق داد و بار دیگر به بهار آمدم، حتماً خدمت شما مىآیم. و شب هم مىمانم.
و آن آقائى كه آن شب در منزلشان دعوت داشتیم، همشیره زاده مرحوم انصارى: آقاى حاج محمّد بیگزاده چاىفروش بود كه خودش هم در میان جمعیت بود. آمد و با مردم اهل بهار گفتگو كرد و بر آنان مسلّم شد كه آقا
معذورند حالا كه میخواهند ایشان سوار ماشین شوند، یكى دست مىبوسد، یكى پا مىبوسد، یكى درِ ماشین را مىبوسد؛ پس از آنكه ایشان در ماشین نشستند، از بیرون ماشین شیشه ماشین را مىبوسیدند. بارى، ماشین در میان انبوه جمعیت بدین گونه حركت نموده و به سوى همدان آمد.
پس از آنكه رفقاى همدانى مشكلات سلوكى خود را بیان كردند و همگى كامیاب و سرشار و شاداب گشتند حضرت آقا به صوب طهران مراجعت فرمودند.
ملاقات و خلوت مرحوم آیة الله حاج شیخ مرتضى مطهّرى با حضرت آقا حاج سید هاشم حدّاد رحمةُ الله علیهما
مرحوم مطهّرى با حقیر سوابق دوستى و آشنائى دیرین داشت، و ذكر مبارك حضرت آقا با وى كم و بیش ـ نه كاملًا ـ به میان آمده بود. و اینك كه آقا از كربلا به طهران آمدهاند ایجاب مىنمود كه این دوست دیرینه نیز از محضرشان متمتّع گردد. روى این اصل، بنده جناب مطهّرى را خبر كردم و ایشان در بنده منزل احمدیه دولاب تشریف آوردند و در مجلس عمومى ملاقات انجام شد. و سؤالاتى نیز از ناحیه مرحوم مطهّرى شد كه ایشان پاسخ دادند. مرحوم مطهّرى شیفته ایشان شد، و كأنّه گمشده خود را اینجا یافت. و سپس مرتبه دیگر آمد و باز ساعتى در این اطاق عمومى بیرونى با هم سخن و گفتگو داشتند.
آنگاه صدیق ارجمند مرحوم مطهّرى به بنده گفت: آیا ممكن است حضرت آقا به من یك ساعتى وقت بدهند تا در خلوت و تنها با ایشان ملاقات داشته باشم؟! عرض كردم: اشكال ندارد. ایشان وقت میدهند، و مكان خلوت هم داریم!
به حضرت آقا عرض كردم، فرمودند: مانعى ندارد؛ بیاید و هر سؤالى كه دلش میخواهد بكند.
در بالاى بام منزل اطاق كوچكى براى اثاثیه و لوازم بام معمولًا بنا مىكنند، حقیر مكان خلوت را آن اطاق قرار داده و ساعتى را آقا معین فرمودند براى فردا كه بیاید و ملاقات خصوصى داشته باشیم.
در موعد مقرّر مرحوم شهید مطهّرى آمدند، و ما با حضرت آقا آنها را به بام بردیم و براى آنكه احیاناً كسى به بام نرود حتّى از اطفال و افراد بى خبر از رفقا و دوستان، در وقت پائین آمدن درِ بام را از پشت قفل نمودم. در اینجا مرحوم مطهّرى آنچه میخواهد از ایشان مىپرسد. سؤالهاى انباشته و كهنه و جواب داده نشدهاى را كه چون ساعت به سر رسید و آقا پائین آمدند و مرحوم مطهّرى پشت سرشان بود، من دیدم مطهّرى بقدرى شاد و شاداب است كه آثار مسرّت از وجناتش پیداست.
آنچه میان ایشان و حضرت آقا به میان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسیدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا این ساعت هم نمیدانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقیر گفتند: این سید حیات بخش است.
ناگفته نماند كه روزى مرحوم مطهّرى به حقیر مىگفتند: من و آقا سید محمّد حسینى بهشتى در قم در ورطه هلاكت بودیم، برخورد و دستگیرى علّامه طباطبائى ما را از این ورطه نجات داد.
حالا این كلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سید هاشم كه: این سید حیات بخش است، هنگامى است كه حضرت علّامه هم حیات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان كه در روز هجدهم محرّم الحرام ١٤٠٢ هجریه قمریه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامه بقا مخلّع گشتند.
دستور العمل خواستن آیة الله حاج شیخ مرتضى مطهّرى از حضرت حدّاد
مرحوم مطهّرى باز پس از مراجعت حضرت آقا از مشهد مقدّس كه شرحش خواهد آمد، ساعتى دیگر ملاقات خصوصى و خلوت خواستند كه آنهم به همین نحوه و كیفیت برگزار شد. باز هم حقیر از ردّ و بدلهاى آنان اطّلاعى ندارم، ولى همین قدر میدانم كه در این جلسه مرحوم مطهّرى از حضرت ایشان دستور العمل خواسته بود و ایشان هم دستوراتى به او داده بودند.
مرحوم مطهّرى از بنده عكس و تصویر آقاى حدّاد را خواست تا در اطاقش بگذارد و نصب كند. من به او گفتم: تصویر ایشان را به شما میدهم ولى نزد خود نگهدارید و در اطاق نصب نكنید، و بجاى آن تصویر مرحوم قاضى را نصب نمائید؛ چرا كه آقا حاج سید هاشم مرد ناشناختهاى است و شما مرد سرشناس، و رفت و آمد با همه طبقات دارید؛ چنانچه تصویر ایشان را ببینند براى آنها مورد سؤال واقع میشود كه این مرد كیست؟ و به چه علّت در اینجا آمده است؟ در آن وقت هم براى شما ضرر دارد و هم ایشان نمىپسندند كه نامشان مشهور گردد. امّا تصویر مرحوم قاضى چنین نیست. حقیر یك روز كه منزل آن مرحوم رفته بودم، دیدم سه عكس در اطاق خود نصب كردهاند: تصویر مرحوم پدرشان آقا شیخ محمّد حسین مطهّرى، و تصویر مرحوم حاج شیخ میرزا على آقا شیرازى، و تصویر مرحوم آیة الله حاج میرزا سید على آقا قاضى طباطبائى قَدَّسَ اللهُ أسرارَهُم و أعلَى اللهُ دَرجَتَهُم و مَقامَهُم جَمیعًا.
مسافرت مرحوم شهید مطهّرى به كربلا و ملاقات با آقاى حدّاد دو بار
در سفرى هم كه مرحوم مطهّرى به أعتاب عالیات مشرّف شدند، نشانى منزل آقا حاج سید هاشم را بنده به ایشان دادم، و در كربلا دو بار به محضرشان مشرّف شدهاند، یكبار ساعتى خدمتشان میرسند، و بار دوّم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مىنمایند.
عبارت مرحوم حدّاد به مطهّرى: پس كِىْ نماز مىخوانى؟!
مرحوم مطهّرى در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند، و میفرمودند: در یكبار كه خدمتشان بودم از من پرسیدند: نماز را چگونه
میخوانى؟ عرض كردم: كاملًا توجّه به معانىِ كلمات و جملات آن دارم!
فرمودند: پس كِىْ نماز میخوانى؟! در نماز توجّهات به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مكن!
انصافاً این جمله ایشان حاوى أسرار و دقائقى است، و حقّ مطلب همینطور است كه افاده فرمودهاند.
چرا كه در نماز اگر انسان متوجّه معانى نماز شود كه مثلًا إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ به معنى آنست كه: من فقط ترا عبادت میكنم و از تو استعانت مىطلبم، ذهن و فكر نماز گزار بدین حقیقت متوجّه بوده و از توجّه كامل به خدا غافل است؛ درحالىكه باید توجّه صد در صد به سوى خدا باشد و مخاطب فقط خدا باشد، و در این صورت دیگر توجّه به معنى نیست مگر به نحوه آلى و مِرْآتى، همچنان كه در نماز نباید انسان توجّه به الفاظ و عبارات آن داشته باشد مگر توجّه آلى و مِرْآتى. زیرا اگر توجّه به الفاظ نماز از صحّت ادا كردن و تجوید آن و أداءِ از مخارج آن شود، دیگر آن نماز، نماز نیست؛ نه توجّه به خداست و نه توجّه به معنى.
ولى اگر توجّه به خدا شود و انسان در خطاب و مكالمهاش با خدا لحظهاى فرود نیاید، نه فكر الفاظ نماز را بنماید و نه فكر معانى آن را، در این صورت تمام الفاظ خود بخود به نحو آلى و مِرآتى یعنى با نظر غیر استقلالى آمده و به دنبال، جمیع معانى نیز به طریق آلى و مِرآتى نه با نظر استقلالى آمده و همه به نحو صحیح و مطلوب ادا شده است بدون آنكه در توجّه تامّ به خداوند و حضور قلب خللى وارد آید.
مثلًا در همین مكالمات و گفتگوهائى كه ما شبانه روز با هم داریم، و در سخنرانیها و خطابهها و مراجعات و فصل خصومتها و سائر امورى كه در آنها عنوان تخاطب و گفتگو است، تمام توجّه ما به شخص مخاطب است نه به
خطاب. آنچه در خطاب از مغز و اندیشه انسان بر زبان جارى میشود همهاش درست و صحیح است، بدون اینكه ما توجّه به صحّت آنها داشته باشیم؛ و اگر یك لحظه توجّهمان را به عبارات و مطالبى كه ردّ و بدل مىشود منعطف سازیم، اصل توجّه به خطاب از میان میرود و در آن لحظه دیگر مخاطبى وجود ندارد.
بزرگان فرمودهاند: جمع میان دو لحاظ استقلالى و آلى نمىشود. اگر لحاظمان در نمازها مستقلّا به خدا باشد حتماً به الفاظ و معانى آنها باید آلى و غیر استقلالى و تَبَعى باشد؛ و اگر لحاظمان را به الفاظ نماز و یا معانى آن مستقلّا بدوزیم، قهراً و اضطراراً باید توجّهمان به خدا تبعى و ضمنى باشد نه استقلالى.
من وقتى با شما سخن میگویم و مثلًا میگویم: آقا شما امروز مسافرت نكنید، و در حرم امام رضا بمانید! صد در صد توجّهم به شما و حقیقت شماست. این را نظر استقلالى نامند. و البتّه این معانى بدون غلط در ذهن من مىآید و ذهن من الفاظى را متناسب با آن معانى استخدام میكند و بر زبان جارى مىسازد، و بدون هیچ خطائى مُسَلسَلًا این معانى و الفاظ استخدام شده و به شما براى إبراز و اظهار آن مقصود منتقل میگردد. امّا اگر بخواهم معنى «امروز مسافرت نكنید» را در ذهن بیاورم و یا الفاظ آن را بخصوصه تصوّر نمایم، دیگر مخاطب بودن شما از میان میرود و استقلال خود را از دست میدهد؛ مگر ضمنى و تبعى و آلى و مرآتى.
در نماز كه أهمّ امور است باید انسان در حضور قلب به خدا منقطع باشد و هیچ خاطرهاى و اندیشهاى از ذهن عبور نكند، و این فقط در صورتى امكان پذیر است كه جملات و عبارات نماز كه طبعاً حاوى معانى خود مىباشند بدون اندك توجّه به خود آنها در ذهن بیاید و بر زبان جارى شود. در این صورت نماز، نماز است. یعنى مخاطب خداست؛ حضور قلب با خداست.
و گرنه حضور قلب با الفاظ و یا با معانى است؛ و خداوند علِىّ أعْلى مهجور گردیده، و فقط به نظر ضمنى كه در حقیقت نظر نیست به او ملاحظه شده است.
بارى، مرحوم حاج سید هاشم هم به مرحوم مطهّرى علاقمند شده بودند؛ و در سفر اخیر حقیر به شام كه حضرت آقا هم بدانجا براى زیارت مشرّف بودند، و این سفر پس از شهادت آن مرحوم بود، براى این ضایعه متأسّف بودند. رَحِمَ اللهُ الْغابِرینَ، و ألحَقَ الباقینَ بِهِم إنْ شاءَ اللهُ تَعالَى.
تفسیر آقا حاج سید هاشم معنى تجرّد را و داستان كدوى آویخته بر گردن
روزى یك نفر از آقاى حاج سید هاشم پرسید: تجرّد چیست؟!
فرمودند: تجرّد عبارت است از: شناخت انسان بالمشاهده كه حقیقت وى، غیر از این ظواهر و مظاهر است.
«اگر تو منى پس من كِیم؟! اگر من منم پس كو كدوى گردنم؟!»
و بعد از مدّتى سكوت فرمودند: مردى بود كه براى اینكه خودش را گم نكند، كدوئى را سوراخ كرده و به گردنش آویزان نموده بود، و در حضَر و سفر و در خواب و بیدارى آن كدو به گردنش آویخته بود؛ و پیوسته شادان بود كه: من تا به حال با این علامت بزرگ نه خودم را گم كردهام و نه از این به بعد تا آخر عمر خودم را گم خواهم نمود.
شبى كه با رفیق طریقش در سفر با هم خوابیده بودند، در میان شب تاریك رفیقش برخاست و آهسته كدو را از گردن وى باز كرد و به گردن خود بست و گرفت خوابید.
صبحگاه كه این صاحب كدو از خواب برخاست، دید كدویش در گردنش نیست؛ فلهذا باید خود را گم كند. و آنگاه ملاحظه كرد كه این كدو به گردن رفیقش كه در خواب است بسته است و گفت: پس حتماً من این رفیقِ در خواب هستم، زیرا كه علامت من در گردن اوست.
مدّتى در تحیر بود كه بارالها! بار خداوندا! چه شده است كه من عوض
شدهام؟! از طرفى من منم، پس كو كدوى گردنم؟ و از طرفى كدو علامت لا ینفكّ من بود، پس حتماً این مرد خوابِ كدو به گردن بسته، خود من هستم. و با خود این زمزمه را در زیر زبان داشت:
اگر تو منى پس من كِیم؟! اگر من منم پس كو كدوى گردنم؟!
بارى، باید ملاحظه نمود كه آن تفسیر و سپس این مثال لطیف را كه آقا حاج سید هاشم قَدّس الله تربتَه الشّریفة بیان فرمودند، در نهایت وضوح و رساندن این معنى شگفت است كه چقدر روشن، حقیقت تجرّد را بیان فرمودهاند.
انسان عادى و عامى كه در راه سلوك و عرفان خداوندى نیست، پیوسته خود را با این آثار و لوازم طبیعى و مادّى و نفسى همچون نسبت با پدر و مادر و محیط و زمان و مكان و علوم محدوده و قدرت محدوده و حیات محدوده و سائر صفات و أعمال و آثارى را كه از خودش میداند و به خودش نسبت میدهد، خود را جدا و منفصل از عالم حقیقت نموده، و خداوند قادر قاهر حىّ قیوم و علیم و سمیع و بصیر را یك خداى تخیلى و پندارى، و در گوشه و زاویه زندگى، و در پس موارد استثنائى همچون زلزله و سیل و مرگ و أمثال آن، و یا بر فراز آسمان موجود محدود و مقیدى تصوّر میكند.
درحالىكه واقع غیر از این است. خداوند اصل و اصیل است؛ و بقیه موجودات با جمیع آثار و لوازمشان فَرع و بالتّبَع. خداوند أصل الوجود، و كمال الوجود، و حقیقة الحیاة و العلم و القدرة است، و جمیع ما سواى او امور اعتباریه و ماهیات امكانیه، كه حیات و علم و قدرتشان مجازى و تَبَعى و ظِلّى است. او قائم به ذات خود است و همه موجودات قائم به او.
و این امر و این دیده و نظریه خودنگرى و استقلال بینى در طبیعت بشر هست؛ مگر آنكه به قدم راستین، پاى در جادّه توحید نهد و با تربیت استاد الهى
در معارف دینیه شریعت حقّه اسلامیه و مجاهده با نفس امّاره، خداى پندارى كه وجود خودش مىباشد، با صفات و آثار متعلّقه به خودش كه همه را از خود مىبیند و میداند و به خود نسبت میدهد و پیوسته عملًا و فعلًا ـ گرچه با زبان نباشد ـ خود را مستقلّ مىپندارد؛ این بت استقلالنگرى واژگون شود، و این كاخ استبداد فرو ریزد، و این كوه أنانیت و جبل عظیم هوى و نفس امّاره مندكّ شود، و حقیقتِ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ.1
«تمام حقیقت قدرت و حكمرانى و حكمفرمائى، در امروز براى كیست؟! براى خداوند واحد قهّار است!»
بر وى متجلّى شود، و یا حقیقت گفتار حضرت یوسف علَى نَبینا و آلهِ و علَیهِ الصّلَاةُ و السَّلام به دو رفیق زندانى خود براى انسان ملموس و ممسوس و مشهود آید، آنجا كه گفت:
يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ.2
«اى دو همنشین و مصاحب زندانى من! آیا مراكز قدرتهاى جدا جدا بهتر است یا خداوند واحد قهّار؟!»
در تجرّد، سالك خود را موجود دیگرى مىیابد مغایر با آنچه مىپنداشته، و در عین حال مىبیند كه این اوست
سالك راه خدا بالوجدان و المشاهدة و با لَمس و عیان، نه با دلیل و برهان، خود را از این محدوده و این نسبتهاى استقلال بیرون مىنگرد و مىبیند: عجیب است كه خودش وجودى برتر و بالاتر و عالىتر و راقىتر بوده است؛ و این وجود مجازى كه آن را تا به حال به خود نسبت میداده است و خودش را آن مىپنداشته است، نیست. خودش چیز دیگرى است منوّر و مجرّد و بسیط و داراى حیات و علم و قدرت واقعى؛ و آن وجود پیشین چیزى بود كثیف و ظلمانى و محدود و مقید، و حیات و علم و قدرتش محدود و مجازى.
مراتب عبودیت و تجرّد و حیات
از طرفى خودش بوده است كه این شده است و بدین صورت پر بها و بسیط و جمیل در آمده است، و در این شكّى نیست كه این اوست؛ و از طرفى مىبیند این او نیست و ابداً با وى مناسبت و مشابهتى ندارد. او مرده بود، این زنده. او جاهل بود، این عالم. او عاجز بود، این قادر. او محدود بود، این مجرّد. او ظلمت بود، این نور و نورانى و نور دهنده. او ثقیل بود، این سبك و آسان.
خلاصه امر، همه صفات و اسمائش تغییر كرده و صفات خدائى را واجد شده است. از لباس اهریمن بیرون شده و ملبّس به خلعت مَلَك و ملكوت و لباس خداوندى گردیده است. و در این شكّ نیست كه این او نیست.
عیناً مانند آن كدو كه آن مرد به گردن خود بسته بود. بعضى از كدوها بسیار بزرگ است، و تو خالى و سبك كه آن را بصورت ظرف در مىآورند و از آن استفاده مىكنند؛ و حقیر دیده بودم سابقاً از آنها كوزه غلیان مىساختند. و چون سبك است و تو خالى، وقتى خشك شود، اگر یك تَلَنگر به آن بخورد صدا میدهد. و چون هیكلش بزرگ است براى شناسنامه و شناسائى این مرد بسیار انتخاب خوبى بوده است.
یعنى انسان هم با این زر و زیورها، با این تعینات اعتبارى، با این پندارهاى پوچ و متورّم و تو خالى و بزرگ نما، خودیت خود را میخواهد حفظ كند؛ امّا براى سالك راه خدا یك مرتبه همه این تعینات از بین میرود و این علامتها و نشانههاى علم و قدرت و حیات و آثارشان را در وجودى دیگر كه حقیقت خود اوست مشاهده مىنماید.
مىبیند عجبا! اگر این آثار مال من بود، چرا اینك نیست؟ و اگر این آثار مال حقیقت من بود، پس چرا براى این موجود مجازى من بود؟
بالاخره اقرار و اعتراف میكند كه: لا مُؤَثِّرَ فى الْوُجودِ سِوَى الله. «هیچ
مؤثّرى در عالم وجود جز خداوند نیست.»1
ما عَدَمهائیم و هستىهاى ما | *** | تو وجود مطلقى فانى نما1 |
ابیات عارف گرانقدر شیخ محمود شبسترى در معنى تجرّد
حكماى الهى و عرفاى ربّانى این حقیقت را مفصّلًا در كتب خود آورده و به شرح و تفصیل آن پرداختهاند، و ما اینك فقط ابیاتى را از عارف عالیقدر شیخ محمود شبسترى در اینجا ذكر مىنمائیم:
در اشاره به تَرسائى
ز ترسائى غرض تجرید دیدم | *** | خلاص از ربقه تقلید دیدم |
جَناب قُدسِ وحدت دَیرِ جان است | *** | که سیمرغ بقا را آشیان است |
ز روح الله پیدا گشت این کار | *** | که از روح القُدس آمد پدیدار |
هم از الله در پیش تو جانى است | *** | که از روح القدس در وى نشانى است |
اگر یابى خلاص از نفس ناسوت | *** | درآیى در جناب قدس لاهوت |
هر آن کس کو مجرّد چون مَلَک شد | *** | چو روح الله بر چارم فلک شد |
تمثیل عارف شبسترى در حقیقت معنى تجرّد
تمثیل
بوَد محبوس طفل شیرخواره | *** | به نزد مادر اندر گاهواره |
چه گشت او بالغ و مرد سفر شد | *** | اگر مرد است همراه پدر شد |
عناصر مر ترا چون امّ سِفلى است | *** | تو فرزند و پدر آباء عِلوى است |
از آن گفته است عیسى گاهِ أَسْرَى | *** | که آهنگ پدر دارم به بالا |
تو هم جان پدر سوى پدر شو | *** | به در رفتند همراهان به در شو |
اگر خواهى که گردى مرغ پرواز | *** | جهان جیفه پیش کرکس انداز |
به دونان ده مر این دنیاى غدّار | *** | که جز سگ را نشاید داد مردار |
نسب چبْوَد مناسب را طلب کن | *** | به حقّ روآور و ترک نسب کن |
به بحر نیستى هر کو فرو شد | *** | فَلا أنْسابَ نقد وقت او شد |
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت | *** | ندارد حاصلى جز گَرد نخوت |
اگر شهوت نبودى در میانه | *** | نَسَبها جمله میگشتى فَسانه |
چه شهوت در میانه کارگر شد | *** | یکى مادر شد آن دیگر پدر شد |
نمىگویم که مادر یا پدر کیست؟ | *** | که با ایشان به حرمت بایدت زیست |
نهاده ناقصى را نام خواهر | *** | حسودى را لقب کرده برادر |
عدوى خویش را فرزند خوانى | *** | ز خود بیگانه خویشاوند خوانى |
مرا بارى بگو تا خال و عم کیست | *** | وز ایشان حاصلى جز درد و غم نیست |
رفیقانى که با تو در طریقند | *** | پى هزل اى برادر هم رفیقند |
به کوى جِدّ اگر یک دم نشینى | *** | از ایشان من چه گویم تا چه بینى |
همه افسانه و افسون و بند است | *** | به جان خواجه کاینها ریشخند است |
به مردى وارهان خود را چه مردان | *** | و لیکن حقّ کس ضایع مگردان |
ز شرع ار یک دقیقه مانْد مُهمَل | *** | شوى در هر دو کون از دین معطّل |
حقوق شرع را زنهار مگذار | *** | و لیکن خویشتن را هم نگهدار |
ز سو زن1 نیست الّا مایه غم | *** | به جا بگذار چون عیسىِّ مریم |
حنیفى شو ز قید هر مذاهب | *** | درآ در دَیرِ دین مانند راهب |
ترا تا در نظر اغیار و غیر است | *** | اگر در مسجدى آن عین دیر است |
چو برخیزد ز پیشت كسوت غیر | *** | شود بهر تو مسجد صورت دیر |
نمیدانم به هر جائى كه هستى | *** | خلاف نفس كافر كن كه رستى |
بت و زُنّار و ترسائىّ و ناقوس | *** | إشارت شد همه با ترك ناموس |
اگر خواهى كه گردى بنده خاص | *** | مُهیا شو براى صدق و اخلاص |
برو خود را ز راه خویش برگیر | *** | به هر یك لحظه ایمان دگر گیر |
به باطن نفس ما چون هست كافر | *** | مشو راضى بدین اسلام ظاهر |
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان | *** | مسلمان شو مسلمان شو مسلمان |
بسى ایمان بود کان کفر زاید | *** | نه کفر است آن کزو ایمان فزاید |
ریا و سُمْعَه و ناموس بگذار | *** | بیفکن خرقه و بر بند زنّار |
چو پیر ما شو اندر کفر فردى | *** | اگر مَردى بده دل را به مَردى |
مجرّد شو ز هر اقرار و انکار | *** | به ترسازادهاى ده دل به یکبار |
تا میرسد بدینجا كه میفرماید:
یکى پیمانه پر کرد و به من داد | *** | که از آب وى آتش در من افتاد |
کنون گفت از مى بى رنگ و بى بو | *** | نقوش تخته هستى فرو شو |
چه آشامیدم آن پیمانه را پاک | *** | در افتادم ز مستى بر سر خاک |
کنون نه نیستم در خود نه هستم | *** | نه هشیارم نه مخمورم نه مستم |
گهى چون چشم او دارم سرى خَوش | *** | گهى چون زلف او باشم مُشَوَّش |
گهى از خون خود در گلخنم من | *** | گهى از روى او در گلشنم من1 |
اوّلین بار حصول تجرّد براى حاج سید هاشم در كربلا به پیروى از امر استاد قاضى به صبر و تحمّل و مخالفت نفس در برابر شدائد و آزار مردم پیدا شد
حضرت آقا میفرمودند: اوّلین بار حصول تجرّد براى من در كربلا پیدا شد. و توضیح این داستان بدین طریق است كه: ایشان بواسطه ضیق معیشت در خانه پدر زن و مادر زنشان زندگى مىنمودند. آنها در آن طرف حیاط، و اینان در این طرف در یك اطاق كه پدر عیالشان به آنها مجّاناً داده بود، مدّت دوازده سال زندگى مىنمودند.
آزار و اذیتهاى قولى و فعلى مادر زن مرحوم حدّاد كه بیشتر بجهت فقر ایشان بوده است
پدر عیال ایشان: حسین أبو عَمْشَه بسیار به ایشان علاقمند بود، ولى مادر عیال ایشان بر عكس، ایشان را نه تنها دوست نداشت بلكه از انواع و اقسام آزارهاى قولى و اذیتهاى فعلى آنچه از دستش مىآمد دریغ نمىنمود؛ و زنى قوىّ البُنیه، و بَذىّ اللسان، و از قبیله جَنابىهاى عرب، و زنى شجاع و دلدار بود بطورى كه از ترس وى شبها مردى حقّ نداشت از نزدیك منزل وى عبور كند؛ و براى حفظ عائله و دخترانش تا این حدّ ایستادگى داشت. و احیاناً اگر كسى عبور میكرد، خودش به تنهائى مىآمد و حساب آن عابر را میرسید.
میفرمودند: در میان اطاق آنها و اطاق ما در این طرف، گونىهاى برنج عنبر بو و حلبهاى روغن به روى هم چیده بود؛ و نه تنها از آنها به ما نمیدادند، بلكه این مادر زن كه نامش نَجیبه بود، تعمّد داشت بر اینكه مرا در شدّت و عُسرت ببیند و گوئى كیف میكرد. ما با عیالمان لحاف و تشك نداشتیم، و بعضى اوقات در مواقع سرما نیمى از زیلو را به روى خود بر میگرداندیم.
و با اینكه مرتّباً دنبال كار هم میرفتم ولى كثرت مراجعین از فقرا و مشتریهاى بسیار كه مرا شناخته بودند و جنس را نسیه مىبردند و بعضاً وجه آن را هم نمیدادند و مخارج شاگرد كه هر چه میخواست بر میداشت، دیگر پولى براى من باقى نمىگذارد مگر غالباً ١٠٠فلس یا ٥٠فلس كه فقط براى نان و نفت و لوله چراغ و أمثالها بود؛ و ماهها مىگذشت و ما قادر نبودیم براى عائله خود در این طرف قدرى گوشت تهیه كنیم.
و عمده علّت ناراحتى این زن با من قضیه فقر بود كه به نظر وى بسیار زشت مىنمود؛ و با این وضعى كه ملاحظه مىنمود و مىباید مساعدتى كند، و در نهایت تمكّن و ثروت هم بودند، بر عكس سعى میكرد تا چیزى از ما را فاسد
و خراب كند تا گرفتارى و شدّت ما افزون گردد.1
و از طرفى هم شدّت حالات روحانى و بهره بردارى از محضر حضرت آقاى قاضى به من اجازه جمع و ذخیره مال و یا ردّ فقیر و محتاج و یا ردّ تقاضاى نسیه مشترى و أمثالها را نمیداد، و حالم بدین طور بود كه خلاف آن برایم میسور نبود.
دستور آیة الله قاضى به صبر و تحمّل در آزارهاى مادر زن
عیال من هم تحمّل و صبر میكرد، ولى بالاخره صبر و تحمّلش محدود بود. چندین بار خدمت آقاى قاضى عرض كردم: اذیتهاى قولى و فعلى امّ الزّوجه به من به حدّ نهایت رسیده است و من حقّاً دیگر تاب صبر و شكیبائى آن را ندارم، و از شما میخواهم كه به من اجازه دهید تا زنم را طلاق بدهم. مرحوم قاضى فرمودند: از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست دارى؟! عرض كردم: آرى!
فرمودند: آیا زنت هم ترا دوست دارد؟! عرض كردم: آرى!
فرمودند: ابداً راه طلاق ندارى! برو صبر پیشه كن؛ تربیت تو به دست زنت مىباشد. و با این طریق كه میگوئى خداوند چنین مقرّر فرموده است كه: ادب تو به دست زنت باشد. باید تحمّل كنى و بسازى و شكیبائى پیشه گیرى!
من هم از دستورات مرحوم آقاى قاضى ابداً تخطّى و تجاوز نمىكردم، و آنچه این مادر زن بر مصائب ما مىافزود تحمّل مىنمودم. تا یك شب تابستان كه چون پاسى از شب گذشته بود، از بیرون خسته و فرسوده و گرسنه و تشنه به منزل آمدم كه در اطاق بروم، دیدم مادر زنم كنار حوضچه عربى داخل منزل
نشسته و از شدّت گرما پاهایش را برهنه نموده و پیوسته دارد از شیر آب حیاط بالاى حوضچه، آب روى پاهایش میریزد. تا فهمید من از در وارد شدم، شروع كرد به بد گفتن و ناسزا و فحش دادن و همینطور بدین كلمات مرا مخاطب قرار دادن.
من هم داخل اطاق نرفتم؛ یكسره از پلّههاى بام، به بام رفتم تا در آنجا بیفتم، دیدم این زن صداى خود را بلند كرد و با صداى بلند بطورى كه نه تنها من بلكه همسایگان مىشنیدند به من سبّ و شتم و ناسزا گفت، گفت و گفت و همینطور مىگفت تا حوصلهام تمام شد.
بدون آنكه به او پرخاش كنم و یا یك كلمه جواب دهم، از پلّههاى بام به زیر آمدم و از در خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم. بدون هدفى و مقصودى همینطور دارم در خیابانها میروم، و هیچ متوجّه خودم نیستم كه به كجا میروم؟ همینطور دارم میروم.
در این حال ناگهان دیدم من دو تا شدم: یكى سید هاشمى است كه مادر زن به او تعدّى میكرده و سبّ و شتم مىنموده است، و یكى من هستم كه بسیار عالى و مجرّد و محیط مىباشم و ابداً فحشهاى او به من نرسیده است، و اصولًا به این سید هاشم فحش نمیداده است و مرا سبّ و شتم نمىنموده است. آن سید هاشم سزاوار همه گونه فحش و ناسزاست؛ و این سید هاشم كه اینك خودم مىباشم، نه تنها سزاوار فحش نیست، بلكه هر چه هم فحش بدهد و سبّ كند و ناسزا گوید، به من نمیرسد.
علّت حصول اوّل مرتبه تجرّد براى حاج سید هاشم حدّاد
در این حال براى من منكشف شد كه: این حالِ بسیار خوب و سرورآفرین و شادىزا فقط در اثر تحمّل آن ناسزاها و فحشهائى است كه وى به من داده است؛ و اطاعت از فرمان استاد مرحوم قاضى، براى من فتح این باب را نموده است؛ و اگر من اطاعت او را نمىكردم و تحمّل اذیتهاى مادر زن را نمىنمودم،
تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم.
الحمد للّه كه من الآن این سید هاشم هستم كه در مكانى رفیع و مقامى بس ارجمند و گرامى مىباشم، كه گَرد خاكِ تمام غصّهها و غمهاى دنیا بر من نمىنشیند، و نمىتواند بنشیند.
فوراً از آنجا به خانه بازگشتم، و به روى دست و پاى مادر زنم افتادم و مىبوسیدم و مىگفتم: مبادا تو خیال كنى من الآن از آن گفتارت ناراحتم؛ از این پس هر چه میخواهى به من بگو كه آنها براى من فائده دارد!
مرحوم استاد بزرگ، عارف بى بدیل قرن، بلكه به قول استاد ما: حضرت آقاى حاج سید هاشم كه میفرمود «:
«از صدر اسلام تا به حال، عارفى به جامعیت مرحوم قاضى نیامده است.»
یك دستور اساسى مرحوم قاضى، عمل كردن به روایت عُنوان بصرى بوده است
براى گذشتن از نفس امّاره، و خواهشهاى مادّى و طبعى و شهوى و غضبى كه غالباً از كینه و حرص و شهوت و غضب و زیاده روى در تلذّذات بر مىخیزد، روایت عنوان بصرى را دستور میدادند به شاگردان و تلامذه و مریدان سیر و سلوك إلَى الله تا آن را بنویسند و بدان عمل كنند. یعنى یك دستور اساسى و مهمّ، عمل طبق مضمون این روایت بود. و علاوه بر این میفرمودهاند باید آن را در جیب خود داشته باشند و هفتهاى یكى دو بار آن را مطالعه نمایند.
این روایت، بسیار مهمّ است و حاوى مطالب جامعى در بیان كیفیت معاشرت و خلوت، و كیفیت و مقدار غذا، و كیفیت تحصیل علم، و كیفیت حِلم و مقدار شكیبائى و بردبارى و تحمّل شدائد در برابر گفتار هرزهگویان، و بالاخره مقام عبودیت، و تسلیم، و رضا، و وصول به أعلى ذِروه عرفان و قلّه توحید است. فلهذا شاگردان خود را بدون التزام به مضمون این روایت نمىپذیرفتهاند.
متن كامل روایت عنوان بصرى با ترجمه آن
این روایت از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است، و مجلسى
در كتاب «بحار الانوار» ذكر نموده است؛ و چون دستور العمل جامعى است كه از ناحیه آن إمام هُمام نقل شده است، ما در اینجا عین الفاظ و عبارات روایت و به دنبال آن ترجمهاش را بدون اندك تصرّف ذكر مىنمائیم تا محبّین و عاشقین سلوك إلى الله از آن متمتّع گردند.
١٧ ـ أَقُولُ: وَجَدْتُ بِخَطِّ شَیخِنَا الْبَهَائِىِّ قَدَّسَ اللهُ رُوحَهُ مَا هَذَا لَفْظُهُ:
قَالَ الشَّیخُ شَمْسُ الدِّینِ مُحَمَّدُ بْنُ مَکىٍّ: نَقَلْتُ مِنْ خَطِّ الشَّیخِ أَحْمَدَ الْفَرَاهَانِىِّ رَحِمَهُ اللهُ، عَنْ عُنْوَانِ1 الْبَصْرِىِّ؛ وَ کانَ شَیخاً کبِیرًا قَدْ أَتَى2 عَلَیهِ أَرْبَعٌ وَ تِسْعُونَ سَنَةً.
قَالَ: کنْتُ أَخْتَلِفُ إلَى مَالِک بْنِ أَنَسٍ سِنِینَ. فَلَمَّا قَدِمَ جَعْفَرٌ الصَّادِقُ عَلَیهِ السَّلَامُ الْمَدِینَةَ اخْتَلَفْتُ إلَیهِ، وَ أَحْبَبْتُ أَنْ ءَاخُذَ عَنْهُ کمَا أَخَذْتُ عَنْ مَالِک.
«١٧ ـ میگویم: من به خطّ شیخ ما: بهاء الدّین عامِلى قَدَّس الله روحَه چیزى را بدین عبارت یافتم:
شیخ شمس الدّین محمّد بن مكّىّ (شهید اوّل) گفت: من نقل میكنم از خطّ شیخ احمد فراهانى رحمه الله از عُنوان بصرى؛ و وى پیرمردى فرتوت بود كه از عمرش نود و چهار سال سپرى مىگشت. او گفت: حال من اینطور بود كه به نزد مالك بن أنس رفت و آمد داشتم.
چون جعفر صادق علیه السّلام به مدینه آمد، من به نزد او رفت و آمد كردم، و دوست داشتم همان طورى كه از مالك تحصیل علم كردهام، از او نیز تحصیل علم نمایم.»
فَقَالَ لِى یوْمًا: إنِّى رَجُلٌ مَطْلُوبٌ وَ مَعَ ذَلِک لِى أَوْرَادٌ فِى کلِّ سَاعَةٍ مِنْ ءَانَآءِ اللَیلِ وَ النَّهَارِ، فَلَا تَشْغَلْنِى عَنْ وِرْدِى! وَ خُذْ عَنْ مَالِک وَ اخْتَلِفْ إلَیهِ کمَا کنْتَ تَخْتَلِفُ إلَیهِ.
«پس روزى آن حضرت به من گفت: من مردى هستم مورد طلب دستگاه حكومتى (آزاد نیستم و وقتم در اختیار خودم نیست، و جاسوسان و مفتّشان مرا مورد نظر و تحت مراقبه دارند.) و علاوه بر این، من در هر ساعت از ساعات شبانه روز، أوراد و اذكارى دارم كه بدانها مشغولم. تو مرا از وِردم و ذِكرم باز مدار! و علومت را كه میخواهى، از مالك بگیر و در نزد او رفت و آمد داشته باش، همچنان كه سابقاً حالت اینطور بود كه به سوى وى رفت و آمد داشتى.»
فَاغْتَمَمْتُ مِنْ ذَلِک، وَ خَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ، وَ قُلْتُ فِى نَفْسِى: لَوْ تَفَرَّسَ فِىَّ خَیراً لَمَا زَجَرَنِى عَنِ الاخْتِلَافِ إلَیهِ وَ الاخْذِ عَنْهُ.
فَدَخَلْتُ مَسْجِدَ الرَّسُولِ صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمْتُ عَلَیهِ، ثُمَّ رَجَعْتُ مِنَ الْغَدِ إلَى الرَّوْضَةِ1 وَ صَلَّیتُ فِیهَا رَکعَتَینِ وَ قُلْتُ: أَسْأَلُک یا اللهُ یا اللهُ! أَنْ تَعْطِفَ عَلَىَّ قَلْبَ جَعْفَرٍ، وَ تَرْزُقَنِى مِنْ عِلْمِهِ مَا أَهْتَدِى بِهِ إلَى صِرَاطِک الْمُسْتَقِیمِ!
«پس من از این جریان غمگین گشتم و از نزد وى بیرون شدم، و با خود گفتم: اگر حضرت در من مقدار خیرى جزئى را هم تفرّس مىنمود، هر آینه مرا از رفت و آمد به سوى خودش، و تحصیل علم از محضرش منع و طرد نمىكرد.
پس داخل مسجد رسول الله صلّى الله علیه و اله شدم و بر آن حضرت سلام كردم. سپس فرداى آن روز به سوى روضه برگشتم و در آنجا دو ركعت نماز گزاردم و عرض كردم: اى خدا! اى خدا! من از تو میخواهم تا قلب جعفر را به من متمایل فرمائى، و از علمش به مقدارى روزى من نمائى تا بتوانم بدان، به سوى راه مستقیم و استوارت راه یابم!»
وَ رَجَعْتُ إلَى دَارِى مُغْتَمّاً وَ لَمْ أَخْتَلِفْ إلَى مَالِک بْنِ أَنَسٍ لِمَا أُشْرِبَ قَلْبِى مِنْ حُبِّ جَعْفَرٍ.
فَمَا خَرَجْتُ مِنْ دَارِى إلَّا إلَى الصَّلاةِ الْمَکتُوبَةِ، حَتَّى عِیلَ صَبْرِى.
فَلَمَّا ضَاقَ صَدْرِى تَنَعَّلْتُ وَ تَرَدَّیتُ وَ قَصَدْتُ جَعْفَراً، وَ کانَ بَعْدَ مَا صَلَّیتُ الْعَصْرَ.
«و با حال اندوه و غصّه به خانهام باز گشتم؛ و بجهت آنكه دلم از محبّت جعفر اشراب گردیده بود، دیگر نزد مالك بن أنس نرفتم. بنابراین از منزلم خارج نشدم مگر براى نماز واجب (كه باید در مسجد با امام جماعت بجاى آورم) تا به جائیكه صبرم تمام شد.
در این حال كه سینهام گرفته بود و حوصلهام به پایان رسیده بود نعلَین خود را پوشیدم و رداى خود را بر دوش افكندم و قصد زیارت و دیدار جعفر را كردم؛ و این هنگامى بود كه نماز عصر را بجا آورده بودم.»
فَلَمَّا حَضَرْتُ بَابَ دَارِهِ اسْتَأْذَنْتُ عَلَیهِ، فَخَرَجَ خَادِمٌ لَهُ فَقَالَ: مَا حَاجَتُک؟!
فَقُلْتُ: السَّلَامُ عَلَى الشَّرِیفِ.
فَقَالَ: هُوَ قَائِمٌ فِى مُصَلَّاهُ. فَجَلَسْتُ بِحِذَاءِ بَابِهِ. فَمَا لَبِثْتُ إلَّا یسِیرًا إذْ خَرَجَ خَادِمٌ فَقَالَ: ادْخُلْ عَلَى بَرَکةِ اللهِ. فَدَخَلْتُ وَ سَلَّمْتُ عَلَیهِ. فَرَدَّ السَّلَامَ وَ قَالَ: اجْلِسْ! غَفَرَ اللهُ لَک!
«پس چون به درِ خانه حضرت رسیدم، اذن دخول خواستم براى زیارت و دیدار حضرت. در این حال خادمى از حضرت بیرون آمد و گفت: چه حاجت دارى؟!
گفتم: سلام كنم بر شریف.
خادم گفت: او در محلّ نماز خویش به نماز ایستاده است. پس من مقابل درِ منزل حضرت نشستم. در این حال فقط به مقدار مختصرى درنگ نمودم كه خادمى آمد و گفت: به درون بیا تو بر بركت خداوندى (كه به تو عنایت كند). من داخل شدم و بر حضرت سلام نمودم. حضرت سلام مرا پاسخ گفتند و فرمودند: بنشین! خداوندت بیامرزد!»
فَجَلَسْتُ، فَأَطْرَقَ مَلِیا، ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ، وَ قَالَ: أَبُو مَنْ؟!
قُلْتُ: أَبُو عَبْدِ اللهِ!
قَالَ: ثَبَّتَ اللهُ کنْیتَک وَ وَفَّقَک یا أَبَا عَبْدِ اللهِ! مَا مَسْأَلَتُک؟!
فَقُلْتُ فِى نَفْسِى: لَوْ لَمْ یکنْ لِى مِنْ زِیارَتِهِ وَ التَّسْلِیمِ غَیرُ هَذَا الدُّعَاءِ لَکانَ کثِیراً.
«پس من نشستم، و حضرت قدرى به حال تفكّر سر به زیر انداختند و سپس سر خود را بلند نمودند و گفتند: كنیهات چیست؟!
گفتم: أبو عبد الله (پدر بنده خدا)!
حضرت گفتند: خداوند كنیهات را ثابت گرداند و تو را موفّق بدارد اى أبو عبد الله! حاجتت چیست؟!
من در این لحظه با خود گفتم: اگر براى من از این دیدار و سلامى كه بر
حضرت كردم غیر از همین دعاى حضرت هیچ چیز دگرى نباشد، هر آینه بسیار است.»
ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ ثُمَ قَالَ: مَا مَسْأَلَتُک؟!
فَقُلْتُ: سَأَلْتُ اللهَ أَنْ یعْطِفَ قَلْبَكَ عَلَىَّ، وَ یرْزُقَنِى مِنْ عِلْمِكَ. وَ أَرْجُو أَنَّ اللهَ تَعَالَى أَجَابَنِى فِى الشَّرِیفِ مَا سَأَلْتُهُ.
فَقَالَ: یا أَبَا عَبْدِ اللهِ! لَیسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ؛ إنَّمَا هُوَ نُورٌ یقَعُ فِى قَلْبِ مَنْ یرِیدُ اللهُ تَبَارَک وَ تَعَالَى أَنْ یهْدِیهُ. فَإنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِى نَفْسِک حَقِیقَةَ الْعُبُودِیةِ، وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ، وَ اسْتَفْهِمِ اللهَ یفْهِمْک!
«سپس حضرت سر خود را بلند نمود و گفت: چه میخواهى؟!
عرض كردم: از خداوند مسألت نمودم تا دلت را بر من منعطف فرماید، و از علمت به من روزى كند. و از خداوند امید دارم كه آنچه را كه درباره حضرت شریف تو درخواست نمودهام به من عنایت نماید.
حضرت فرمود: اى أبا عبد الله! علم به آموختن نیست. علم فقط نورى است كه در دل كسى كه خداوند تبارك و تعالى اراده هدایت او را نموده است واقع میشود. پس اگر علم میخواهى، باید در اوّلین مرحله در نزد خودت حقیقت عبودیت را بطلبى؛ و بواسطه عمل كردن به علم، طالب علم باشى؛ و از خداوند بپرسى و استفهام نمائى تا خدایت ترا جواب دهد و بفهماند.»
قُلْتُ: یا شَرِیفُ! فَقَالَ: قُلْ: یا أَبَا عَبْدِ اللهِ!
قُلْتُ: یا أَبَا عَبْدِ اللهِ! مَا حَقِیقَةُ الْعُبُودِیةِ؟!
قَالَ: ثَلَاثَةُ أَشْیآءَ: أَنْ لَا یرَى الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِیمَا خَوَّلَهُ اللهُ مِلْکاً، لِانَّ الْعَبِیدَ لَا یکونُ لَهُمْ مِلْک، یرَوْنَ الْمَالَ مَالَ اللهِ، یضَعُونَهُ حَیثُ أَمَرَهُمُ اللهُ بِهِ؛ وَ لَا یدَبِّرَ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِیرًا؛ وَ جُمْلَةُ اشْتِغَالِهِ فِیمَا أَمَرَهُ تَعَالَى بِهِ وَ نَهَاهُ عَنْهُ.
فَإذَا لَمْ یرَ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِیمَا خَوَّلَهُ اللهُ تَعَالَى مِلْکاً هَانَ عَلَیهِ الإنْفَاقُ فِیمَا أَمَرَهُ اللهُ تَعَالَى أَنْ ینْفِقَ فِیهِ؛ وَ إذَا فَوَّضَ الْعَبْدُ تَدْبِیرَ نَفْسِهِ عَلَى مُدَبِّرِهِ هَانَ عَلَیهِ مَصَائِبُ الدُّنْیا؛ وَ إذَا اشْتَغَلَ الْعَبْدُ بِمَا أَمَرَهُ اللهُ تَعَالَى وَ نَهَاهُ، لَا یتَفَرَّغُ مِنْهُمَا إلَى الْمِرَآءِ وَ الْمُبَاهَاةِ مَعَ النَّاسِ.
فَإذَا أَکرَمَ اللهُ الْعَبْدَ بِهَذِهِ الثَّلَاثَةِ هَانَ عَلَیهِ الدُّنْیا، وَ إبْلِیسُ، وَ الْخَلْقُ. وَ لَا یطْلُبُ الدُّنْیا تَکاثُرا وَ تَفَاخُرًا، وَ لَا یطْلُبُ مَا عِنْدَ النَّاسِ عِزًّا وَ عُلُوًّا، وَ لَا یدَعُ أَیامَهُ بَاطِلًا.
فَهَذَا أَوَّلُ دَرَجَةِ التُّقَى. قَالَ اللهُ تَبَارَک وَ تَعَالَى:
تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.1
«گفتم: اى شریف! گفت: بگو: اى پدر بنده خدا (أبا عبد الله)!
گفتم: اى أبا عبد الله! حقیقت عبودیت كدام است؟
گفت: سه چیز است: اینكه بنده خدا براى خودش درباره آنچه را كه خدا به وى سپرده است مِلكیتى نبیند؛ چرا كه بندگان داراى مِلك نمىباشند، همه اموال را مال خدا مىبینند، و در آنجائى كه خداوند ایشان را امر نموده است كه بنهند، میگذارند؛ و اینكه بنده خدا براى خودش مصلحت اندیشى و تدبیر نكند؛ و تمام مشغولیاتش در آن منحصر شود كه خداوند او را بدان امر نموده است و یا از آن نهى فرموده است.
بنابراین، اگر بنده خدا براى خودش مِلكیتى را در آنچه كه خدا به او سپرده است نبیند، انفاق نمودن در آنچه خداوند تعالى بدان امر كرده است بر او آسان مىشود. و چون بنده خدا تدبیر امور خود را به مُدبّرش بسپارد،
مصائب و مشكلات دنیا بر وى آسان میگردد. و زمانى كه اشتغال ورزد به آنچه را كه خداوند به وى امر كرده و نهى نموده است، دیگر فراغتى از آن دو امر نمىیابد تا مجال و فرصتى براى خودنمائى و فخریه نمودن با مردم پیدا نماید.
پس چون خداوند، بنده خود را به این سه چیز گرامى بدارد، دنیا و ابلیس و خلائق بر وى سهل و آسان میگردد؛ و دنبال دنیا به جهت زیاده اندوزى و فخریه و مباهات با مردم نمیرود، و آنچه را كه از جاه و جلال و منصب و مال در دست مردم مىنگرد، آنها را به جهت عزّت و علوّ درجه خویشتن طلب نمىنماید، و روزهاى خود را به بطالت و بیهوده رها نمىكند.
و اینست اوّلین پلّه از نردبان تقوى. خداوند تبارك و تعالى میفرماید:
آن سراى آخرت را ما قرار میدهیم براى كسانى كه در زمین اراده بلندمنشى ندارند، و دنبال فَساد نمىگردند؛ و تمام مراتبِ پیروزى و سعادت در پایان كار، انحصاراً براى مردمان با تقوى است.»
قُلْتُ: یا أَبَا عَبْدِ اللهِ! أَوْصِنِى!
قَالَ: أُوصِیک بِتِسْعَةِ أَشْیآءَ، فَإنَّهَا وَصِیتِى لِمُرِیدِى الطَّرِیقِ إلَى اللهِ تَعَالَى، وَ اللهَ أَسْأَلُ أَنْ یوَفِّقَک لِاسْتِعْمَالِهِ.
ثَلَاثَةٌ مِنْهَا فِى رِیاضَةِ النَّفْسِ، وَ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا فِى الْحِلْمِ، وَ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا فِى الْعِلْمِ. فَاحْفَظْهَا، وَ إیاک وَ التَّهَاوُنَ بِهَا!
قَالَ عُنْوَانٌ: فَفَرَّغْتُ قَلْبِى لَهُ.
«گفتم: اى أبا عبد الله! به من سفارش و توصیهاى فرما!
گفت: من تو را به نُه چیز وصیت و سفارش مىنمایم؛ زیرا كه آنها سفارش و وصیت من است به اراده كنندگان و پویندگان راه خداوند تعالى. و از خداوند مسألت مىنمایم تا ترا در عمل به آنها توفیق مرحمت فرماید.
سه تا از آن نُه امر درباره تربیت و تأدیب نفس است، و سه تا از آنها درباره
حلم و بردبارى است، و سه تا از آنها درباره علم و دانش است. پس اى عنوان آنها را به خاطرت بسپار، و مبادا در عمل به آنها از تو سستى و تكاهل سر زند!
عنوان گفت: من دلم و اندیشهام را فارغ و خالى نمودم تا آنچه را كه حضرت میفرماید بگیرم و اخذ كنم و بدان عمل نمایم.»
فَقَالَ: أَمَّا اللَوَاتِى فِى الرِّیاضَةِ: فَإیاک أَنْ تَأْکلَ مَا لَا تَشْتَهِیهِ، فَإنَّهُ یورِثُ الْحَمَاقَةَ وَ الْبَلَهَ؛ وَ لَا تَأْکلْ إلَّا عِنْدَ الْجُوعِ؛ وَ إذَا أَکلْتَ فَکلْ حَلَالًا وَ سَمِّ اللهَ وَ اذْکرْ حَدِیثَ الرَّسُولِ صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَ ءَالِهِ:
مَا مَلَا ءَادَمِىٌّ وِعَاءً شَرًّا مِنْ بَطْنِهِ؛ فَإنْ کانَ وَ لَا بُدَّ فَثُلْثٌ لِطَعَامِهِ وَ ثُلْثٌ لِشَرَابِهِ وَ ثُلْثٌ لِنَفَسِهِ.
«پس حضرت فرمود: امّا آن چیزهائى كه راجع به تأدیب نفس است آنكه: مبادا چیزى را بخورى كه بدان اشتها ندارى، چرا كه در انسان ایجاد حماقت و نادانى میكند؛ و چیزى مخور مگر آنگاه كه گرسنه باشى؛ و چون خواستى چیزى بخورى از حلال بخور و نام خدا را ببر و به خاطر آور حدیث رسول اكرم صلّى الله علیه و آله را كه فرمود:
هیچوقت آدمى ظرفى را بدتر از شكمش پر نكرده است. بناءً على هذا اگر بقدرى گرسنه شد كه ناچار از تناول غذا گردید، پس به مقدار ثُلث شكم خود را براى طعامش بگذارد، و ثلث آن را براى آبش، و ثلث آن را براى نفَسش.»1
وَ أَمَّا اللَوَاتِى فِى الْحِلْمِ: فَمَنْ قَالَ لَک: إنْ قُلْتَ وَاحِدَةً سَمِعْتَ عَشْرًا فَقُلْ: إنْ قُلْتَ عَشْرًا لَمْ تَسْمَعْ وَاحِدَةً!
وَ مَنْ شَتَمَک فَقُلْ لَهُ: إنْ کنْتَ صَادِقاً فِیمَا تَقُولُ فَأَسْأَلُ اللهَ أَنْ یغْفِرَ لِى؛ وَ إنْ کنْتَ کاذِباً فِیمَا تَقُولُ فَاللَّهَ أَسْأَلُ أَنْ یغْفِرَ لَک.
وَ مَنْ وَعَدَک بِالْخَنَى فَعِدْهُ بِالنَّصِیحَةِ وَ الرَّعَاءِ.
«و امّا آن سه چیزى كه راجع به بردبارى و صبر است: پس كسى كه به تو بگوید: اگر یك كلمه بگوئى ده تا مىشنوى به او بگو: اگر ده كلمه بگوئى یكى هم نمىشنوى!
و كسى كه ترا شتم و سبّ كند و ناسزا گوید، به وى بگو: اگر در آنچه میگوئى راست میگوئى، من از خدا میخواهم تا از من درگذرد؛ و اگر در آنچه میگوئى دروغ میگوئى، پس من از خدا میخواهم تا از تو درگذرد.
و اگر كسى تو را بیم دهد كه به تو فحش خواهم داد و ناسزا خواهم گفت، تو او را مژده بده كه من درباره تو خیرخواه مىباشم و مراعات تو را مىنمایم.»
وَ أَمَّا اللَوَاتِى فِى الْعِلْمِ: فَاسْأَلِ الْعُلَمَاءَ مَا جَهِلْتَ، وَ إیاک أَنْ تَسْأَلَهُمْ تَعَنُّتًا1 وَ تَجْرِبَةً؛ وَ إیاک أَنْ تَعْمَلَ بِرَأْیک شَیئاً، وَ خُذْ بِالاحْتِیاطِ فِى جَمِیعِ مَا تَجِدُ إلَیهِ سَبِیلًا؛ وَ اهْرُبْ مِنَ الْفُتْیا هَرَبَک مِنَ الاسَدِ، وَ لَا تَجْعَلْ رَقَبَتَک لِلنَّاسِ جِسْراً!
قُمْ عَنِّى یا أَبَا عَبْدِ اللهِ! فَقَدْ نَصَحْتُ لَک؛ وَ لَا تُفْسِدْ عَلَىَّ وِرْدِى؛ فَإنِّى امْرُؤٌ ضَنِینٌ بِنَفْسِى. وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى.2
«و امّا آن سه چیزى كه راجع به علم است: پس، از علماء بپرس آنچه را كه نمیدانى؛ و مبادا چیزى را از آنها بپرسى تا ایشان را به لغزش افكنى و براى آزمایش و امتحان بپرسى. و مبادا كه از روى رأى خودت به كارى دست زنى؛ و در جمیع امورى كه راهى به احتیاط و محافظت از وقوع در خلافِ امر دارى
احتیاط را پیشه خود ساز. و از فتوى دادن بپرهیز همان طور كه از شیر درنده فرار میكنى؛ و گردن خود را جِسر و پل عبور براى مردم قرار نده.
اى پدر بنده خدا (أبا عبد الله) دیگر برخیز از نزد من! چرا كه تحقیقاً براى تو خیر خواهى كردم؛ و ذِكر و وِرد مرا بر من فاسد مكن، زیرا كه من مردى هستم كه روى گذشت عمر و ساعات زندگى حساب دارم، و نگرانم از آنكه مقدارى از آن بیهوده تلف شود. و تمام مراتب سلام و سلامت خداوند براى آن كسى باد كه از هدایت پیروى میكند، و متابعت از پیمودن طریق مستقیم مىنماید.»
با توجّه دقیق به مطالبى كه در این حدیث مباركُ المراد و عظیم المُفاد وارد است، معلوم مىشود كه: در چه اوج بلندى تعلیمات آیةُ الحقّ و العِرفان و سندُ التَّحقیق و الإیقان و عِمادُ البَصیرة و البُرهان: حاج سید على قاضى قَدّس الله تربتَه الزّكیه استوار بوده است.
درست در راه إعراض از غَرَضورزى، و حسّ انتقامجوئى، و كسر صولت نفس امّاره، و پیدا شدن دریچه و روزنه به عالم معنى و تجرّد و ملكوت، و بالاخره براى عرفان ذات حقّ تعالى، و اندكاك هستى مجازى عاریتى در هستى مطلق و وجود بَحت و صِرف سرمدى و أزلى و أبدى و لا یتناهى ذات اقدسش، این دستورات را میداده است. چرا كه روایت عنوان بصرى حقّاً باید در شرح و تفصیل آن كتابها نوشته شود، گرچه نوشته هم شده است امّا با عنوان شرح و به نام شرح روایت عنوان بصرى نیامده است. مگر كتاب ارزشمند و عالیقدر «إحیآءُ الإحیآءِ» فیض كاشانى كه به نام «المَحَجّةُ البَیضآء» است، و یا «جامعُ السّعادات» حاج ملّا مهدى نراقى جدّ بزرگوار ما، و یا كتاب «عُدّة الدّاعى» و غیرها، بالحمل الشّائع الصّناعى غیر از شرح و تفصیل این مطالب ارزشمند است؟!
حضرت صادق در این روایت استشهاد به آیه مباركه میفرمایند كه: تِلْكَ*
الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.
یعنى: اى سید هاشم! اگر تو طالب عالَم نور و تجرّد و سراى باقى و جاویدان لقاءِ الهى، و ورود در حرم امن و امان او هستى، اگر دنبال رضاى محبوب میگردى و عرفان ذات اقدس او را سرلوحه برنامهات قرار دادهاى، اگر جدّاً عاشق او مىباشى و میخواهى به معشوقت واصل گردى و كامیاب شوى، راهى جز عدم بزرگ پروازى و دست شستن از فساد در روى زمین نیست.
تعالیم مرحوم قاضى از حضرت صادق علیه السّلام، و آن از قرآن است
اگر میخواهى جدّاً به آن مقام منیع راه یابى، باید از آزار مادر زنت صرف نظر كنى؛ و الّا اگر جواب او را میدادى و وى را به جزایش میرسانیدى، یا زنت را طلاق میدادى، گرچه حقّ شرعى تو بود امّا بدین مقام نمىرسیدى. این شرع أعلى، این جهاد أكبر، و این هجرت كبرى است؛ و درست باید طبق این دستورات عمل كرد تا بدان واصل شد.
تعالیم حضرت صادق علیه السّلام متّخذ از آیات معجزهآساى قرآن جاویدان است
دستورات امام جعفر صادق علیه السّلام در این روایت نیز متَّخذ از آیات معجزهآساى قرآن كریم است، آنجا كه میفرماید:
خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ.1
«عفو و اغماض را پیشه خود كن؛ و به كار ستوده شناخته شده مردم را امر كن؛ و از مردمان جاهل روى گردان!»
یا آنجا كه میفرماید:
وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.2
«و بندگانى كه به خداوند رحمن نسبت دارند، كسانى مىباشند كه در روى زمین به نرمى و آرامى و سبكى راه میروند، و در وقتىكه مردمان جاهل با ایشان مخاطبه و مواجهه داشته باشند، با مسالمت و سلامتى در میگذرند.»
تا میرسد به اینجا كه میفرماید:
وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً.1
«و كسانى مىباشند كه در محلّهاى باطل و ناحقّ حضور بهم نمیرسانند. و چون عبور و مرورشان به امر لغو و بیهوده و غلط بیفتد، بزرگوارانه و كریمانه عبور و مرور مىكنند.»
ما در قرآن مجید داریم كه: لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ.2
«شما هیچگاه به نیكى و خوبى نخواهید رسید مگر آن وقتىكه از آنچه را كه دوست میدارید، در سبیل وصول بدان نیكى انفاق كنید!» رسیدن به لقاى أحدیت و مشاهده جمال و جلال أزلى كه بهترین اقسام بِرّ و نیكوئى است، البتّه و البتّه میسور نخواهد شد مگر آنكه در راه وصول بدین هدف أعلى و مقصد أسنى، سالك راه خدا از آنچه را كه دوست دارد صرف نظر كند و انفاق نماید.
دعوا كردن و شتم و ناسزا دادنِ ناسزاگو و شَتّام و سَبّاب، از غرائز طبیعى انسان است. طبعاً هر كس میخواهد حقّ خود را اثبات كند، و در مقام سزا و پاداش دشنام دهنده برآید؛ و لیكن این خواستها همه ناشى از میول نفسانیه است، و تا انسان از میل نفس و آثار نفس نگذرد به ماوراء نفس نخواهد رسید. تجرّد از هوى و هوس، تجرّد از میول نفسانیه است؛ و با اصرار و ابرام در مشتهیات نفسانیه و لذائذ طبیعیه و انغمار در شهوات حیوانیه و أوهام شیطانیه و غضبهاى سَبُعیه، محال است انسان به مقام تجرّد برسد.
این، جمع میان متناقضین است. تجرّد یعنى تجرّد از نفس و آثار نفسانیه؛ و اصرار بر مشتهیات آن یعنى اصرار بر ابقاء نفس و آثار نفسانیه. و این دو كاملًا در دو جهت متعاكس واقعاند. باید از خواهشهاى نفسانى رفع ید كرد تا جمال عالمآراى ماوراء نفس متجلّى گردد.
حضرت آقا حاج سید هاشم حدّاد بسیارى از كارهاى نیكو را از حظوظ نفسانیه مىشمردند، چون نفس از آن لذّت مىبرد
حضرت آقا حاج سید هاشم بسیارى از كارهاى نیكو را از حظوظ نفسانیه مىشمردند، چون نفس ...
میفرمودند: غالباً مجالسى را كه بعضى از سالكین تشكیل میدهند و در آنها شعر میخوانند، از حظوظ نفس است؛ گرچه لذّت معنوى برند، امّا حظّ نفس است. بسیارى از اذكار و اوراد را مردم براى أغراض نفسانى و حظوظ آن بجاى مىآورند.
قرآنى را كه تلاوت مىكنند، اگر به زیبائى جلد و ورق و خطّ توجّه داشته باشند، و یا بر روى رَحل مشبّك بخوانند و آن رحل مؤثّر در حالت قرائتشان باشد، حظوظ نفس است. سجّاده ساده و سفید مطلوب است؛ سجّادههاى زیبا و منقّش و ملوّن، حظوظ نفس است. تربت سید الشّهداء علیه السّلام اگر به صورت مُهرهاى معمولى گرچه ناصاف باشد، تربت است؛ ولى اگر صاف بودن آن مدّ نظر گرفته شود حظوظ نفس است؛ و باید درست ملاحظه كرد كه شیطان تا به كجا دائره مأموریت خود را توسعه داده، و در سجده گاه مؤمن شیعه آنهم بر روى تربت پاك آن زمین مقدّس، دوست دارد اثر خود را بجاى گذارد. تسبیحهاى زیبا كه در ذكر انسان مؤثّر است، همگى حظوظ نفس است؛ و هكذا عِمامه و عبا و رِدا و غیرها از آن چیزهائى كه در عبادت و نماز و دعا و زیارت و تلاوت و ذكر و ورد مؤمن مؤثّر باشد.
میفرمودند: خواستن خوابها و رؤیاهاى معنوى و روحانى، از حظوظ نفس است. طلبیدن مكاشفات و اتّصال با عالم غیب و اطّلاع بر ضمائر و عبور
از آب و هوا و آتش و تصرّف در موادّ كائنات و شفا دادن مریضان، همگى حظوظ نفساند.
حاج سید هاشم: مردم چرا مكاشفه مىخواهند؟ عالَم سراسرش مكاشفه است
میفرمودند: من تعجّب میكنم از این دسته از سالكین كه مكاشفه میخواهند! چشم باز كنند، همه این عالم مكاشفات است. مكاشفه تنها دیدن صورت در زاویه بصورت خاصّ یا حالت استثنائى نیست؛ هر چه كشف از اراده و اختیار و علم و قدرت و حیات حضرت حقّ كند مكاشفه است. چشم باز كن و بنگر كه این عالم خارج، هر ذرّهاش مكاشفه است، و حاوى عجائب و غرائب كه فكر را به منتهاى آن دسترس نیست.
اگر كسى در راه سیر و سلوك و بطور كلّى غیر از این راه، غیر از خدا چیزى را بخواهد، خداوند را نخواسته است؛ و همان خواست او كه نفسانى است مانع از وصول وى به ذات اقدس حقّ خواهد شد. اگر بهشت بخواهى و یا حوریه و غِلمان بطلبى، خدا را طلب ننمودهاى! اگر مقامات و درجات بخواهى، ممكنست خداوند به تو مرحمت كند، ولى خداى را نخواستهاى و در همان مقام و درجه میخكوب شدهاى، و ارتقاء از آن درجه براى تو محال است. چون خودت نخواستهاى و نطلبیدهاى!
اگر جبرئیل فى المثل نزد تو آید و بگوید: هر چه میخواهى بخواه! از درجات و مقامات و سیطره بر جنّت و جحیم و خُلَّت حضرت ابراهیم و مقام شفاعت كبراى محمّد صلّى الله علیه و آله و سلّم و محبّت آن پیامبر عظیم را، تو بگو: من بندهام. بنده خواست ندارد. خداى من براى من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همین مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبودیت خود قدم بیرون نهادهام، و گام در ساحت عِزّ ربوبى نهادهام؛ چرا كه خواست و اختیار اختصاص به او دارد.
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ
تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ.1
«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مىآفریند و اختیار میكند. براى این مردم ممكن الوجود اختیار و انتخابى نیست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند، از شركى كه به او مىآورند.»
حتّى نگو: من خدا را میخواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟! تو نتوانستهاى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لا محدود و تو محدودى! و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است؛ و هرگز با آن، خداوند را كه لا یتناهى است نمىتوانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقید به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراین آن خدا، خدا نیست. آن، خداى متصوَّر و متخیل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خیال توست، و در حقیقت، نفس توست كه آن را خداى پنداشتهاى!
بناءً علَى هذا دست از طلب خود بردار! و با خود این آرزو را به گور ببر كه بتوانى خداوند را ببینى و یا به لقاى او برسى و یا او را طلب كنى! تو خودت را از طلب بیرون بیاور، و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاى صرف نظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد، و او براى تو طلب كند!
در این صورت دیگر تو به خدا نرسیدهاى همان طور كه نرسیده بودى و نخواهى رسید. امّا چون از طلب و خواست بیرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقیقتش سیر إلى الله با فناى مراحل و منازل و آثار نفس و بالاخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى مىباشد سیر داد، خدا خدا را شناخته است، نه
تو خدا را!
مراد از عرفان خداوند، فناء در ذات اوست؛ خداست كه خود را مىشناسد
وصولِ ممكن به واجب محال است. در آنجا دو چیز بودن محال است. ممكن و واجب و وصول همه اینها ضمّ و ضمیمه است كه مستلزم تركیب ذات اقدسش بوده و بالاخره سر از حدوث وى در مىآورد، و این منافات با قِدَم او دارد.
امّا فناى مطلق، و اندكاك عبد در ذات او، و از بین رفتن و نیست شدن او در جلال و جمال او، این چه اشكالى دارد؟!
ولى باید دانست كه: در آن ذات بَحت و صِرف و غیر متناهى، بندهاى نمىتواند برود گرچه فانى شود؛ چرا كه عنوان بنده، و عنوان فناى بنده را هم ذات وى نمىپذیرد. در آنجا غیر ذات چیزى نیست؛ نه بنده است، و نه فناى او. آنجا ذات است؛ و ذات، ذات است. آنجا خداست، و خدا خداست.
کانَ اللهُ وَ لَمْ یکنْ مَعَهُ شَىْءٌ، وَ الآنَ کمَا کانَ.1
ذکر مسانيد روايت «کانَ اللهُ وَ لَم يَکنْ مَعَهُ شَىْءٌ، وَ الآنَ کما کانَ» (ت)
«خداوند بود و با او چیزى نبود، و اینك هم خداوند به همان طور كه بوده است مىباشد.»
همه باید بدانند كه مراد از لفظ وصول و لقاء و عرفان ذات أحدى، یك نحو معانىاى نیست كه مستلزم دوئیت و بینونت باشد. مراد از معرفت و مشاهده و لقاء و أمثالها، همگى اندكاك و مقام فناى مطلق است؛ به سبب آنكه خداست فقط كه به خود معرفت دارد و معرفت غیر او به او مستحیل است.
افرادى كه به فناى مطلق نرسیدهاند، او را نشناختهاند؛ چرا كه محدود، غیر محدود را نمىشناسد. و افرادى كه به فناى مطلق رسیدهاند، وجودى ندارند تا او را بشناسند؛ وجود، یك وجود بیش نیست، و آن وجود حقّ است جَلّ و عَلا. اوست كه خودش را مىشناسد.
او اوّلًا خود را شناخته بود، و اینك هم خود را مىشناسد؛ وَ الآن کمَا کانَ.
غایت و نهایت سیر انسان و تمامى موجودات
نهایت سیر هر موجودى، فناى در موجود برتر و بالاتر از خود است. یعنى فناى هر ظهورى در مُظهِر خود، و هر معلولى در علّت خود. و نهایت سیر انسان كامل كه همه قوا و استعدادهاى خود را به فعلیت رسانیده است، فناى در ذات أحدیت است، و فناى در ذات الله است، و فناى در هُوَ است، و فناى در ما لا اسْمَ لَهُ و لا رَسْمَ لَهُ مىباشد.
اینست غایت سیر هر موجودى، و غایت سیر متصوَّر در انسان كامل، و غایت سیر أنبیاء و مرسلین و أئمّه طیبین صلواتُ الله و سلامُه علیهم أجمعین، و منظور و مراد صحیح از معرفت و نتیجه سلوك و سیر به سوى مقام مقدّس او جلَّ شأنُه، و سیر عملى عرفانى، و بحثهاى علمى عرفاءِ بالله عَلَتْ أسْماؤُهُم؛ نه چیز دیگر. فَتأمَّلْ یا أخى فى هَذا المَقامِ، فَإنَّه مِن مَزالِّ الاقْدامِ. وَهبَک اللهُ هَذا بِمحمَّدٍ وَ ءَالِهِ أجمعینَ.1
تشرّف حاج سید هاشم حدّاد به زیارت مرقد مطهّر حضرت امام ثامن ضامن: علىّ بن موسى الرّضا علیه السّلام و اقامه ده روز در آن بلد مبارك
حضرت آقا حاج سید هاشم آماده سفر به صوب خراسان شدند. خودشان میل داشتند با اتوبوسهاى معمولى مشرّف شوند، ولى زوجه ایشان امّ مهدى كه در مدّت عمرش طیاره سوار نشده بود اصرار داشت با هواپیما از طهران به مشهد مشرّف شوند، و ایشان هم با عیال موافقت كردند. بنابراین، این دو نفر با طیاره، و بقیه همراهان و رفقا كه مجموعاً از طهران و غیره قریب پانزده نفر بودند با اتومبیل براى زیارت تشرّف حاصل نمودند.
لا یخفى آنكه حقیر به همراه خود، بناى آوردن دو طفل بزرگتر خود: اوّلى سید محمّد صادق كه ١٣ سال داشت و دوّمى سید محمّد محسن كه ٥/ ١١ سال داشت را داشتم؛ نه كوچكتر از آنها را كه به نام سید أبو الحسن است و ٨ سال داشت. زیرا آن دو تقریباً میتوانستند خود را اداره كنند، و لیكن این طفل كوچك مشكل بود. فلهذا چون بلیط اتوبوس با رفقا تهیه شد، براى آن دو تهیه شد نه براى این.
چون حضرت آقاى حدّاد مطّلع شدند فرمودند: سید محمّد حسین! چرا براى سید أبو الحسن بلیط نگرفتى؟! عرض كردم: این كوچك است؛ پیش مادرش مىماند! فرمودند: نه سید أبو الحسن بزرگ است؛ براى او هم تهیه بلیط بنما!
عرض كردم: چشم! براى او هم بلیط تهیه شد. و ما با رفقا با ماشین، وقتى وارد شدیم كه آقا وارد شده بودند. و جناب صدیق ارجمند آقاى حاج عبد الجلیل مُحْیى أبو أحمد در مشهد با عیالاتشان وارد، و محلّى را مستقلّا براى
حضرت آقا و خودشان تهیه نموده بودند.
آن محلّ گرچه نسبةً واسع بود، امّا براى جمیع رفقا قدرى ضیق بود. فلهذا مكان دیگرى را هم ضمیمه نمودند و حضرت آقا در این مدّت ده روز در هر دو محلّ رفت و آمد و تردّد داشتند.
هفت شوط طواف حاج سید هاشم بر دور ضریح حضرت امام رضا علیه السّلام
قاعده حضرت آقا این بود كه در هنگام تشرّف به حرم مطهّر غسل میكردند؛ و در وقت ورود، همیشه درِ صحن را مىبوسیدند و پس از آن، درِ كفشدارى و درِ رواق و درِ حرم را مىبوسیدند؛ و پس از اذن دخول، عتبه مباركه را مىبوسیدند و وارد مىشدند و بدون خواندن زیارت، اوّل هفت شوط طواف از جانب چپ مىنمودند، سپس زیارت مىنمودند، و در بالاى سر و یا هر محلّى كه ممكن بود نماز میگزاردند.
و حقیر هم با جمیع رفقائى كه با ایشان مشرّف مىشدیم، در معیت ایشان به همین نحوه و كیفیت چهارچوب درها را مىبوسیدیم، و هفت شوط طواف مىنمودیم و سپس زیارت و نماز زیارت را بجاى مىآوردیم.
فعل اولیاء خدا حجّت است
و چون فعل أولیاى خدا حجّت است، تا به حال رویه حقیر هم در زیارت، از بوسیدن درها و طواف به همین نحوه بوده است. یعنى تا زمانی كه دور ضریح مطهّر را حائل نگذارده بودند كه قسمت مردها از زنها مجزّا گردد، تقریباً مدّت چهارده سال، حقیر تابستانها و بعضى اوقات دیگر چون شهر رجب، و یا احیاناً بیست و سوّم ذىالقعدة الحرام كه توفیق زیارت عنایت مىشد، دور قبر مطهّر همین هفت شوط طواف را مىنمودم؛ و بناءً بر متابعت از حضرت آقاى حدّاد مطلب چنین بوده است.
و امّا براى توضیح این مطلب، چه درباره طواف، و چه درباره بوسیدن عَتَبه مباركه براى سائر اخوان دینى و أخِلّاءِ روحانى ناچارم از اینكه بحثى فقهى در این باره بنمایم، تا جواز طواف، و جواز بوسیدن عتبه در هر یك از مراقد شریفه ائمّه
طاهرین سلام الله علیهم أجمعین مُبَرهن گردد.
بحث فقهى درباره جواز طواف دور ضریح مطهّر ائمّه أطهار سلام الله علیهم
أقول: شیخ حُرّ عامِلىّ عامَله الله بلُطفِه در كتاب مَزار «وسائل الشّیعة» ج ٢، از طبع امیر بهادر، ص ٤١١، بابى را در عدم جواز طواف به قبور منعقد ساخته است و دو روایت در عدم جواز ذكر كرده است.
اوّل: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَینِ فِى «الْعِلَلِ» عَنْ أَبِیهِ عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِ اللهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِى عُمَیرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِىِ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللهِ عَلَیهِ السَّلَامُ، قَالَ: لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَائِمٌ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ، وَ لَا تَبُلْ فِى مَآءٍ نَقِیعٍ. فَإنَّ مَنْ فَعَلَ ذَلِک فَأَصَابَهُ شَىْءٌ فَلَا یلُومَنَّ إلَّا نَفْسَهُ ـ الحدیثَ.
و تتمّهاش اینست: وَ مَنْ فَعَلَ شَیئاً مِنْ ذَلِک، لَمْ یکنْ یفارِقُهُ إلَّا مَا شَاءَ اللهُ.
دوّم: مُحَمَّدُ بْنُ یعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیادٍ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِى نَصْرٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنِ الْعَلَاءِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا عَلَیهِمَا السَّلَامُ أَنَّهُ قَالَ: لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَائِمٌ، وَ لَا تَبُلْ فِى مَآءٍ نَقِیعٍ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ ـ الحدیثَ.
و أقول: این دو روایت گرچه از جهت سند قوىّ است؛ زیرا هر دو تاى آنها صحیحه است؛ امّا از جهت دلالت نه تنها راجع به طواف به معنى دور زدن نیست، بلكه أجنبىّ از مقام است بالكلّیه.
مراد از طوف به قبر در این دو حدیث، غائط كردن است، نه طواف نمودن و دور زدن. شاهد بر این كلام عبارت طریحى در «مجمع البحرین» است كه در
مادّه طواف گوید: «و الطَّوفُ: الغائِطُ؛ و مِنه الخبرُ: لَا یصَلِّ أَحَدُکم وَ هُوَ یدافِعُ الطَّوْفَ. و مِنه الحدیثُ: لَا تَبُلْ فِى مُسْتَنْقَعٍ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ!»
و علاوه بر این، مناسبت فقرات حدیث، میان ایستاده آب خوردن و بول كردن در آب راكد و گودالهائى كه در آنها آب جمع شده است، و میان غائط كردن بر قبور است؛ نه دور گشتن و طواف نمودن.
بخصوص تعلیلى كه در روایت اوّل براى مرتكب این امور مىآورد كه: فَإنْ أَصَابَهُ شَىْءٌ فَلَا یلُومَنَّ إلَّا نَفْسَهُ مناسب با غائط نمودن است كه عملى است كسى انجام میدهد و چه بسا دچار عقرب زدگى و یا مار زدگى مىشود، بخصوص در ازمنهاى كه غائط نمودن روى قبور در قبرستانها متداول بوده است و مار و عقرب و سائر حشرات و هَوامّ زمینى هم در قبرستانها فراوان بوده است. علاوه بر اینكه غائط نمودن روى قبور مؤمنین، موجب هتك احترام و عدم نزول ملائكه است.
علاوه بر این گفتار ما، شاهد و یا دلیل بر جواز طواف، روایت دیگرى است كه در «وسائل» ذكر میكند:
وَ (مُحَمَّدُ بْنُ یعْقُوبَ) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ یحْیى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحُسَینِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الطَّیبِ عَنْ عَبْدِ الْوَهَّابِ بْنِ مَنْصُورٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِى الْعَلَاءِ عَنْ یحْیى بْنِ أَکثَمَ فِى حَدِیثٍ:
قَال