پدیدآور آیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروه اخلاق وحکمت وعرفان
مجموعه عنوان بصری
توضیحات
جلد دوم از مجموعۀ «عنوان بصری» حاصل مجالس حضرت آیتاللَه حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی قدّساللَهسرّه در «شرح حدیث عنوان بصری» میباشد که طی سالیانی متمادی برای رفقا و شاگردان سلوکی و پویندگان مکتبِ عرفان و توحید ایراد فرمودهاند، که همراه با ویرایش به زیور طبع آراسته شده است. تبیین ظرائف ژرفِ تربیتی و سلوکی با بیانی روان و شیوا، همراه با ذکر مصادیق، امثله و حکایات متنوّع از شاخصههای این کتاب شریف بوده که در نوع خود بینظیر میباشد.
مجلد دوم از این مجموعه، در موضوع «حقیقت وِرد و ذکر» و تبیینِ «ملاک ذکر حقیقی» و «رابطه ذکر با توحید» به ساحت علم و فضیلت تقدیم میگردد.
اهم مطالب مندرج در این مجلد:
• نیازمندی روح به ذکرْ همانندِ احتیاج جسم به تغذیه
• قلب مؤمن تنها جایگاه تجلیّات ذاتیّ خداوند
• تأثیر ذکر در جلای قلب و قطع تعلّق از دنیا
• ذکر یعنی توجّه به جنبۀ ربطی موجودات
• اختراعات اخیره، برای اهل عرفان است!
• افتخار مولانا و حافظ به خاکساری ائمه علیهمالسلام
• ضرورت ذکر در عین اشتغال به امور دنیوی
• لزوم فراهمسازی شرایط کمالی انسان، در حکومت اسلام، جهت ایجاد آرامش فکری
• انتساب قوای الهی به خود، بزرگترین خطر سالک
• احساس بینیازی معنوی، بزرگترین مرض روحی
• کاریزما، بزرگترین آفت در سیر و سلوک
• تأثیر بیداری بینالطلوعین در قوای فکری انسان
• ضرورت ذکر در انکشاف حقایق توحیدی
• دیدگاه توحیدی و پدرانۀ رسولخدا نسبت به کفّار
• لزوم توجه به اسمای حُسنای الهی در هنگام ذکر
• به کارگیری اسماء و صفات الهی در زندگی روزمره
• ضرورت استمرار اذکار و تمرینِ پیادهسازی آن در زندگی
هو العلیم
دوره علوم و مبانی اسلام و تشیّع (١)
عنوان بصری
جلد دوّم
حقیقت ذکر و ورد
تألیف:
سیّد محمدمحسن حسینی طهرانی
قالَ امیرُالمؤمنینَ علیه السّلام:
و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخذوهُ مِنَ الدّنیا بَدَلًا، فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ؛ یَقطَعُونَ بِهِ أیّامَ الحَیاةِ، و یَهتِفون بِالزَّواجِرِ عَن مَحارِمِ اللهِ فِی أسماعِ الغافِلینَ.
برای ذکر و یاد خدا مردمی هستند که به عوض اشتغال به دنیا و زینتهای آن، به ذکر خدا اشتغال ورزیده و آن را بدل از تعیّنات دنیویّه گرفتهاند، و هیچ تجارت و معاملهای آنان را از خدا و ذکر او بهخود مشغول نمیکند.
با یاد خدا ایام زندگانی خود را میگذرانند، و با صدای بلند مردم را از معاصی و گناهان منع نموده و آواز میدهند و در گوشهای مردم غافل، طنین میاندازند.
نهجالبلاغه (عبده) ج ٢، ص ٢١١.
مجلس هشتم : معنای ورد و ذکر و لزوم آن برای سالک
بیستوپنجم جمادیالثانی ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
حضرت امام صادق علیه السّلام: «مرا از وِردم باز مدار»
گذشت که امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری فرمودند:
إنّی رَجُلٌ مطلوبٌ، و مَعَ ذلکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النَّهارِ، فَلا تَشغَلنی عَن وِردی و خُذ عَن مالکٍ و اختَلِف إلیهِ کَما کُنتَ تَختَلِفُ إلیه.1
«من فردی مطلوب و موردنظر دستگاه خلافت هستم (و ارتباط با من ممکن است مشکلاتی را برای خودم و شما بهوجود آورد) و علاوهبراین، در هر ساعتی از شب و روز اوراد و اذکاری دارم؛ پس مرا از وِردم باز ندار و مشغول مکن، و همانطور که در سابق نزد مالکبنانس2 میرفتی و
مطالب را از او میگرفتی، الآن نیز به او مراجعه کن و مطالب را از او بگیر.»
نکات قابل توجه در فقرۀ «و معَ ذلکَ لی أورادٌ فی کلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النّهارِ»
در اینجا باید مسائلی را مورد توجه قرار داد:
اولاً: اساساً معنای ورد و ذکر چیست؟
ثانیاً: لزوم ورد و ذکر برای سالک به چه نحو است؟
ثالثاً: ذکر و ورد تا چه حدی مطلوب، و تا چه مرتبه و مرحلهای مُمِدّ سالک است؟ آیا انسان در همۀ احوال و مراتب سلوک به ذکر محتاج است، یا ممکن است در بعضی از مراتب بینیاز باشد؟
رابعاً و از همه مهمتر اینکه: مگر ذکر، مقدمۀ وصول به کمال نیست؟! دراینصورت وقتی سالک به مرحلۀ کمال برسد دیگر چه نیازی به اِعمال این مقدمه دارد؟! چرا شخصی مانند امام صادق علیه السّلام که اکمل از همۀ کمّلین و اتم از همۀ افرادی است که به مرتبۀ تمامیّت و ولایت رسیدهاند، میفرماید: «لی أورادٌ فی کلِّ ساعةٍ مِن آناءِ اللیلِ و النّهار؛ من در هر ساعتی ورد و ذکری دارم»؟! معنای این عبارت چیست و چرا امام علیه السّلام ذکر و ورد میگوید؟!
معنای لغوی و اصطلاحی «وِرد»
«وِرد» در لغت از مادۀ «وَرَدَ، یَرِدُ، ورودًا» بهمعنای آن چیزی است که در چیز دیگری داخل شود و اسم مصدر آن «وِرد» میباشد.1 اگر شخصی وارد منزلی شود، میگویند: «وَرَدَ فی البَیت.» ازاینرو به اذکاری که انسان بر زبان میآورد وِرد گفته میشود که بهواسطۀ تلفظ و یا خلق و ایجاد نفس، آن ذکر در عالم فکر و در مرتبۀ قلب و باطن و سرّ انسان وارد میگردد.2
بهعبارتی، ذکر جنبۀ ورود دارد و فقط لقلقۀ لسان و گردش زبان نیست. وقتی انسان ذکری میگوید، این ذکر در قلب او وارد میشود و در او تأثیر میگذارد و قلب و نفس او را دگرگون میکند و تغییر میدهد؛ درغیراینصورت فایدهای
ندارد و اگر بدون توجه تلفظ شود، دیگر بین تکرار شعر و ذکر مبارک «لا إله إلاّ الله» فرقی نیست و هر دو گردش زبان و حرکت دهان است.
چگونگی تأثیر ذکر
و اما مطلب بعد اینکه: ذکر چه تأثیری دارد، و چگونه موجب تحوّل و تغیّر قلب و سرّ انسان میشود و هدف و غایت از آن چیست؟
شکی نیست که هرکدام از ما در مرتبهای از مراتب کثرت و جهل گرفتار هستیم و هرکس بهتر از دیگری از خصوصیات و صفات خود اطلاع دارد؛ درحالتیکه عالم توحید، عالم وحدت و بیرنگی و یکرنگی است؛ عالم نور و رفع کدورت و ظلمت است؛ عالم رفع انانیّت و خودمحوری و کثرت است؛ عالم بهجت و یگانگی و طرد هرگونه حیثیت و شأنیت استقلالیِ منسوب به کثرت است؛ عالم کمال و بهاء محض است؛ درصورتیکه ما در مرتبۀ انانیّت و خودمحوری و استقلال و جلب منافع برای خود و سلب و طرد منافع از دیگران و بزرگمنشی و ترفّع قرار داریم که همۀ اینها در جهت مخالف توحید است. بهعبارتی، آنچه از حقایق و خصوصیات و آثار توحید میتوان در نظر آورد، نقطۀ مقابل آن در عالم دنیا و کثرت، بهحسب ظروفِ افراد در آنها مشاهده میشود. در عالم توحید، همۀ منافع و آثار در یک ذات مندک است، و اوست که تقسیم میکند.
روش توحیدی مولانا در مسئله کسب و کارِ شاگردان خود
کسب و کار، یکی از مبانی اولیه در سلوک (ت)
میگویند: مولانا به شاگردانش دستور داده بود که باید کار کنید؛1 منتهی به کیفیتی خاص که امروزه بهکلّی متروک شده، و انسان تعجب میکند که چطور چنین چیزهایی ممکن است وجود داشته باشد: آنها کار میکردند و هرکس بهحسب اشتغال خود هرچه را تا شب کسب میکرد، میآورد و در سفرهای که در مقابل
مولانا بود، میریخت. مولانا همه را با هم مخلوط میکرد، بهطوریکه معلوم نبود هرکس چقدر آورده است. بعد باتوجهبه خرج معاش هرکدام، آنچه جمع شده بود را تقسیم مینمود؛ مثلاً یک مشت از آن پولها برمیداشت به شخصی که پنج نفر عائله و کرایۀ خانه و فرزند مریض داشت میداد و میگفت: «این برای امشبِ تو»؛ و به فردی که فرضاً با یک زن و دو فرزند، مخارج کمتری داشت، قدری کمتر میداد.
کسی هم که کار کرده بود اما هیچچیز بهدست نیاورده بود، میآمد و دستش را در سفره خالی میکرد و میگفت: «من امروز چیزی پیدا نکردهام»؛ مولانا نیز پاسخ میداد: «اشکالی ندارد! مگر تقصیر تو بوده؟! تو وظیفهات را انجام دادهای.» سپس از درآمد کسی که کار کرده بود برمیداشت و به این شخص ـ که با وجود انجام کار، چیزی بهدست نیاورده بود ـ میبخشید. خلاصه مولانا بههمین منوال تقسیم میکرد و در پایان سفره را هم میتکاند و آنها به منازل خود میرفتند.
تحقق جامعۀ توحیدی در زمان ظهور امام زمان علیه السّلام
این جریان، همان توحید است. لذا وقتی ما با روایتی برخورد میکنیم که در زمان ظهورِ حضرت بقیةالله، أرواحُنا فداه و عجّل الله تعالی فرجه الشریف، مؤمن دست در جیب برادر مؤمن خود میکند و هرچه بخواهد برمیدارد،1 دیگر تعجب نمیکنیم؛ چراکه آن حضرت توحید را در جامعه محقَّق میکند و آن حقایق توحیدی را عملی میسازد. بنابراین ما خلاف عمل میکنیم و حضرت کار صحیح و حق را انجام میدهد و این یک جریان توحیدی در مسئلۀ خدمت به خلق است.
در عالم توحید، همۀ افراد نسبت به حضرت حق علیالسّواء هستند؛ ارتباط عالِم، عامی، جاهل، بیسواد، پزشک، مهندس، بقّال، تاجر، زارع و غیره نسبت به
حضرت حق، متساوی است، و بنا بر اصطلاح اهل منطق همه بهنحو تواطی ـ نه بهنحو تشکیک1 ـ با پروردگار خود ارتباط دارند. بهعبارتدیگر به همان اندازه که خداوند متعال با پیغمبر اکرم ارتباط دارد، با یک فرد عادی نیز مرتبط است؛ اگرچه پیامبر اکرم با طیّ مراتب، توفیق استفادۀ بیشتر را پیدا کرده است ولی از ناحیۀ علت، ارتباط متواطی و متساوی است و هیچ تفاوتی ندارد.
بنابراین، خدمت به مردم و رفع احتیاج خلق، یکی از صفات پروردگار است، و افاضۀ خداوند متعال در عالم خلقت نسبت به همۀ خلایق افاضۀ عام است و خداوند بین افراد امتیازی قائل نمیشود؛ چراکه در عالم توحید امتیازی نیست و اختلافی وجود ندارد، مگر بهحسب مرتبهای که فرد خود را بالا برده و بیشتر توانسته استفاده کند.2 اما در عالم کثرت اختلاف وجود دارد؛ افراد میگویند چون فلانی با من رفیق است به او کمک میکنم و با او رفتوآمد دارم، اما دیگری چون رفیق من نیست، اصلاً به او سرنمیزنم و اعتنایی نمیکنم و در مقام رفع حوائج او برنمیآیم.
پاسخ مرحوم علاّمه طهرانی در سؤال از حقیقت عملکرد صحیح پرستاران نصرانی
چندی پیش بنده با یکی از دوستان عزیزمان، جناب آقای دکتر سجادی ملاقاتی داشتم. ایشان قضیۀ بسیار جالبی را نقل میکرد:
روزی من از خدمت مرحوم آقا سؤال کردم که: «آقا! ما در بیمارستانهای امریکا میدیدیم که پرستارها و نِرسها بسیار درصدد رفع نیاز و احتیاج مریضها هستند؛ هنوز بیمار چیزی نگفته، آنها فوراً به کمک او میآیند، و هنوز تقاضای چیزی نکرده، آن را در اختیارش قرار میدهند و با اخلاق و روش و برخورد بسیار خوب، همیشه مریض را از خود راضی نگاه میدارند؛ اما در اینجا بااینکه اسم خود را شیعۀ امیرالمؤمنین گذاشتهایم، من با چشم خود میبینم که بر سر بیمار فریاد میکشند که: «برو گم شو! برو روی تختت بخواب!» و غیره. هرچه من به آنها میگویم با مریض ـ که بهدلیل بیماری از خود اختیار و اراده ندارد ـ خوشرفتاری کنید، گوش نمیدهند.»
ایشان فرمودند: «شیعۀ امیرالمؤمنین همان نصاری هستند، نه اینها که ادعای تشیّع دارند!»
مرحوم والد شوخی نمیکنند! آیا شیعۀ امیرالمؤمنین کسی است که برخلاف روش آن حضرت عمل کند؟! چنین شخصی شیعه نیست!
یعنی در آن حالتی که زن پرستار نصرانی با مریض بیچارۀ بیاختیاری که دستش از همهچیز کوتاه و اخلاقش تند است1 با لطف و مدارا عمل میکند، مظهر اسم رحمانیّت و رحیمیّت پروردگار واقع شده، و درآنحال بههمین مقدار خود را به توحید و عالم وحدت و بسط نزدیک کرده است. ازآنجاکه لوادار و پرچمدار توحید نیز وجود مقدس و مبارک امیرالمؤمنین علیّبنابیطالب علیه السّلام است، او بخواهد یا نخواهد در تحت لوا و ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام قرار گرفته است و در روز قیامت همین علی میآید و دست او را میگیرد.
سلوک یعنی انسان برطبق آنچه حق تشخیص میدهد عمل کند؛ منتهی ما در این
دنیا معیارهایی داریم که وقتی به آن عالم میرویم و نگاه میکنیم، میبینیم آن معیارها و حسابها عوض شد و مطالب تغییر پیدا کرد. آن کسیکه بهدنبال حق میرود، در آن موقعیتی که پیرو و متحقق به حق است، شیعۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام میباشد.
تأمل و تفکر و تعقل، مبنای حرکت در هر قدم شیعۀ امیرالمؤمنین علیه السّلام
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید: هر قدمی که میخواهی برداری با تأمل و فکر و تعقل بردار و حرکت کن! بهدنبال شعار نرو و در پی هیاهو حرکت نکن و مسحور شخصیت فرد نباش!1
بیارزشیِ عمل حقّ کاریزمایی و برخاسته از احساسات
اگر انسان مسحور شخصیت کسی شود، قوۀ عاقلۀ او از بین میرود. بسیاری از افراد گرچه مطالب و کارهایی که انجام میدهند حق است، اما چون مسحور شخصیت واقع شدهاند، بهدنبال حق میروند؛ و این هیچ فایده و ارزشی ندارد. مسحور بودن، یعنی اینکه انسان در موقعیتی قرار گیرد که بهجای قوای عاقله، احساسات برای او تصمیم بگیرد؛ امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید این فایده و اثر ندارد.
کاریزما و مصادیقی از آن
در اصطلاح امروز به این مسئله کاریزما میگویند.2
کاریزما یعنی موقعیت و شخصیت فردی بهنحوی انسان را فریفته کند و بِرُباید که بدون تعقل و تفکر و مِنحیثلایشعر برطبق دلخواه آن شخصیت عمل کند؛ این هیچ فایدهای ندارد.
میگویند: شخصیت بعضی از خوانندههای خارجی در مجالس لهوولعب، بهنحوی افراد را تحتتأثیر قرار میداد که بسیاری از آنان حاضر بودند خود را در اختیار او قرار دهند؛ و چهبسا اگر بعد از مدتی از آنها سؤال میشد، میگفتند: «ما اصلاً هیچچیز نفهمیدیم و متوجه نبودیم!» و راست هم میگفتند. یعنی شخصیت آن گوینده و خواننده آنها را چنان به خود جذب میکرد که بدون هیچگونه اختیاری، در چنین حال و موقعیتی واقع میشدند.
در احوالات «مائو» رهبر سابق چین میخواندم که او هر شب را با یک دختر ازدواجنکرده و دوشیزه میگذراند. این مسئله از باب زور و اجبار بر افراد تحمیل نمیشد، بلکه شخصیت او آنچنان آنها را مقهور میکرد که با کمال میل و رغبت در قبال چنین قضیهای، بدون اختیار بودند. وقتی میدیدند او رهبر چین، رهبر یک مملکتِ یکمیلیاردجمعیتی است، گویی به عرش سفر کردهاند و اصلاً ذهن و فکرشان ربوده میشد.
این مسئلۀ بسیار مهمی است که چگونه تبلیغات، اختیار و عقل انسان را میرباید، تا جاییکه انسان خود را مقهور آن شخصیت میبیند و هیچگونه تملّکی نسبت به اعمال خود ندارد.
نظیر این مطلب را راجعبه هیتلر نیز نقل میکنند که او عدهای نوجوان مُراهِق1 و غیربالغ را طوری تربیت کرده بود که با در دست داشتن نارنجک به زیر تانک میرفتند و وسایل ارتش متّفقین را منهدم میکردند. در روزهای آخر هجوم به شهر برلین که دیگر نزدیک بود متّفقین به ساختمانی که هیتلر در آنجا بود برسند، او
بهواسطۀ همین بچههای نابالغ چند روز جلوی حملۀ آنها را گرفته بود.
اگر فرضاً نوجوانی که هیچچیز نمیداند، تحتتأثیر قوای تبلیغی شخصی، جان خود را زیر مسلسل و تفنگ و تانک ببرد و از بین برود، آیا این عمل فیحدّنفسه صحیح است؟! از نظر عقلی چه جایگاهی را میتوان برای این عمل تصویر کرد؟ این عمل ارزشی ندارد!
امروزه بعضی از انواع موسیقی وجود دارد که با پخش آن انسان ازخودبیخود میشود و اختیار از کف میدهد و بدون اینکه متوجه باشد خود را در موقعیت هلاکت قرار میدهد؛ حال اگر شما با آهنگ مهیّجی شخصی را تحریک کنید که او بدون اختیار کاری انجام دهد، عمل او هیچ ارزش و فایدهای ندارد؛ چراکه عمل انسان باید از روی عقل و اختیار باشد.
عدم مجازات شخص فاقد اختیار و عقل در شریعت اسلام
مانند اینکه شما با هیپنوتیزم یا مانیهتیزم، اختیار و قدرت را از کسی بگیرید و بعد او را برای انجام کار خلافی بفرستید؛ لذا یکی از احکامی که در شرع وارد شده این است که در صورت مذکور، فرد مباشر (فاعل) بههیچوجه مجازات نخواهد شد؛ بلکه شخص مسبِّب آن عمل، محکوم به قصاص یا پرداخت دیه میشود و تمام مسائل جزائی مترتّب بر آن جرم را نسبت به او اِعمال میکنند.1
همچنین مانند اینکه میبینیم مردم گاهی در مواجهۀ با فردی تحتتأثیر شخصیت او قرار میگیرند و زارزار گریه میکنند و حال رقّتی برایشان پیدا میشود، بر سر میزنند و دادوبیداد بهراه میاندازند؛ مگر بین این فرد و غیر او چه تفاوتی هست؟! تو که بهاینحال منقلب شدهای، آیا واقعاً به کُنه خصوصیات شخصیتی و باطنی او دسترسی پیدا کردهای، یا اینکه عدهای برای تو از او تعریف کردهاند و مسئله را بهنحو دیگر و با خصوصیت دیگری بیان کردهاند و متحوّل شدهای؟! این تحوّل فایدهای ندارد؛ لذا با دیدن یک موقعیتِ دیگر فوراً عوض میشود و از بین میرود.
سرّ اسوه بودن ابدی جریان کربلا برای همۀ افراد بشر
چرا میگوییم جریان کربلا برای همه اسوه است و هیچ جریان دیگری نمیتواند بهجای آن بنشیند؟ چون از آن طفل نابالغ تا پیرمردی مانند مسلمبنعوسجه و حبیببنمظاهر، همه با فکر جلو رفتهاند؛ نه اینکه تحتتأثیر شخصیت امام حسین قرار بگیرند، و الاّ فایده و ارزش ندارد.
امام حسین علیه السّلام در روز عاشورا به اصحاب و نزدیکان خود فکر و عقل و اختیار تزریق کرد. حضرت قاسم علیه السّلام با احساسات و تحتتأثیر قرار گرفتن به میدان نرفت؛ او حقیقت مرگ و لذت مرگ را با دل و جانش احساس میکرد، و لذا در جواب سیدالشّهدا علیه السّلام که فرمود: «یا بُنَیَّ! کیفَ المَوتُ عِندَک؟ ای نور دیده، پسرک من! مرگ در نزد تو چگونه است؟» عرض کرد:
«أحلیٰ مِنَ العَسل؛1 مرگ برای من از عسل شیرینتر است.»
او حقیقت مرگ را میفهمید که میگفت: «أحلی مِن العَسل!»
ادراک اصحاب سیدالشّهدا، حقیقت ولایت را با تمام وجود
اصحاب سیدالشّهدا علیه السّلام در روز عاشورا واقعیت و حقیقت ولایت آن حضرت را با تمام وجود ادراک کردند. اگر کسی ولایت را ادراک کند، مگر میتواند از آن دست بردارد؟ قطعاً دیگر نمیتواند دست بردارد!1 آنها تحتتأثیر احساسات واقع نشدند و چنان در مرامشان متصلّب و محکم بودند که اگر کوهها از جا میجنبید، آنها نمیجنبیدند. این روش ارزش دارد؛ اما فرضاً اگر امام حسین همۀ آنها را هیپنوتیزم کند تا تحتتأثیر شخصیت حضرت واقع شوند و خود را به قلب لشکر بزنند، فایدهای ندارد.
تأثیرپذیری مردم از شخصیت عایشه در جنگ جمل
در جنگ جمل اصحاب کور عایشه طوری تحتتأثیر شخصیت او واقع شدند که جلوی شتر عایشه خود را قربانی میکردند تا همسر پیغمبر از بین نرود، و میگفتند: «ای وای، زن پیغمبر به میدان آمده و استمداد میکند!» شما ببینید اینها چه تبلیغاتی را شروع کردند!
اولاً: مبلّغین و ریشدرازهای آنان، از صحابی بزرگی نظیر طلحه و زبیر بودند که از مجاهدین درجهیک صدر اسلام بهشمار میرفتند و افراد عادی نبودند. ریشسفیدها، عمامهبزرگها، تسبیحبهدستها، در سپاه عایشه شرکت داشتند.
ثانیاً: طلحه و زبیر دو رکن اساسی این جنگ بودند و بهخیال خود برای احقاق حق و قیام بر علیه قاتلان عثمان و بهجهت خونخواهی او در این جنگ شرکت کرده بودند؛ و ازطرف دیگر با خود گفتند: باید یکی را پیدا کنیم که پشت
سر او سینه بزنیم و بتوانیم هر کاری میخواهیم انجام دهیم، لذا عایشه ـ که هم در زمان رسول خدا و هم بعد از شهادت ایشان در مسائل اجتماعی ورود پیدا میکرد ـ را سوار بر شتر کردند و با عنوان «مِن عائشةَ اُمِّ المؤمنینَ زَوجةِ رسولِ الله»1 به مردم ساکن در شهرهای مختلف نامه دادند و آنها را تحریک کردند که: «زن پیغمبر در اینجا جلو آمده، دیگر علی را رها کنید؛ علی کیست؟! علی پسرعمو و داماد پیغمبر است؛ همسر پیغمبر کجا و پسرعموی پیغمبر کجا!»
نامههایی که عایشه برای افراد مینوشت و بهطورکلّی تاریخ برای ما بسیار مهم است. همین حرف که «ببینید عایشه زن پیغمبر به خونخواهی عثمان آمده و علی چنینوچنان است» و همین نامههایی که برای افراد میفرستادند، مردم را فریب داد و باعث اغفال آنها گردید.
عایشه امیرالمؤمنین علیه السّلام را به قتل عثمان متهم ساخت، درحالیکه چون عثمان در زمان خلافتش حقوق او را از بیتالمال قطع کرده بود و سهمش را بهاندازهای که عمر پرداخت میکرد، نمیداد،2 دربارۀ عثمان گفت:
اُقتُلوا نَعثَلًا فقَد کَفَرَ؛3 «این نَعثَل4 یهودی را بکشید که او کافر شده است!»
آخر چرا! حال که علی زمام امور را بهدست گرفته، ناگهان به خونخواهی عثمان بلند شدهای و بهعنوان زوجۀ رسول خدا بر داماد رسول خدا تهمت میزنی و مردم را بر علیه حق میشورانی؟!
تمام اینها برای رسیدن به زندگی دوروزۀ دنیا بود که مردم را پشت سر
عایشه جمع کردند. این مردم کودن نمیفهمند که دربارۀ پیغمبر آیه نازل شد که «باید از اوامر او اطاعت کنید!»1 نه همسران او؛ در کدام آیه وجوب پیروی از زن پیغمبر آمده است؟!
تطبیق کامل جریان جنگ جمل، با جریان قیام صفورا علیه یوشعبننون وصیّ حضرت موسی
بسیار عجیب است که عین همین جریان جنگ جمل بعد از حضرت موسی علی نبیّنا و آله و علیه السّلام نیز اتفاق افتاده بود. زن حضرت موسی، صفورا (دختر شعیب) در مقابل یوشعبننون وصیّ حضرت موسی2 قیام کرد و مردم را به دور خود جمع کرد و لشکری ترتیب داد و با آن حضرت جنگید. وقتی یوشع بر صفورا دست یافت، او را در راه خدا رها کرد و گفت: «حساب تو با خداست.»3
اینکه پیغمبر فرمودند: «تمام آنچه که در قوم موسی اتفاق افتاد موبهمو در امّت من نیز اتفاق خواهد افتاد!»4 اشاره به همین جریان عایشه بود که یا علی بعد از
من، زن من میآید و لشکر جمع میکند و در مقابل تو میایستد.1 لذا وقتیکه امیرالمؤمنین علیه السّلام بر عایشه ظفر پیدا کرد، فرمود:
و أمّا عائِشةُ فأدرَکَها رأیُ النِّساءِ و لَها بَعد ذلکَ حُرمَتُها الأولی، و الحسابُ علی اللهِ.2و3
«و اما عایشه را رأی زنانگی درگرفت؛ و حرمت او همانند زمان رسول خدا
بهجای خود محفوظ است، و حساب او نیز برعهدۀ خداست.»
این افراد دور جمل عایشه را گرفته بودند و خود را قربانی میکردند. امیرالمؤمنین علیه السّلام هم وقتی دید این ملت بیچاره، کالأنعام همینطور خود را به کشتن میدهند، چارۀ کار در این دانست که شتر عایشه را پِی کند؛ وقتیکه شتر پی شد، همه متفرق شدند و گروهگروه فرار کردند.
باری، عوام اینچنین هستند. تمام شخصیت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام با آنهمه سوابق، توصیهها و مطالبی که پیغمبر راجعبه حضرت فرموده است در ذهن و فکر آنها از بین میرود و فراموش میشود و «عایشة، زوجَةُ رسولِ الله» جایگزین آن حقایق میگردد.
کاریزما، بزرگترین آفت در سیروسلوک
این همان کاریزما و تأثّر از شخصیت است که بر عقول تمام آنها پرده میپوشاند و عقل و اختیارشان را میگیرد؛ وقتی عقل را گرفت، دیگر چیزی باقی نمیماند. وقتی آن شخصیت آمد و سراسر وجود انسان را فراگرفت، حقّ و صدق را توجیه میکند، و کذب و افتراء و خلاف را نیز توجیه میکند و تمام موقعیّات در نزد او توجیه و تأویل میشود!
بزرگترین آفت بشر و مهمترین آفت در سیروسلوک این است که شخصیت کسی انسان را اغفال کند. هرکس مرتبهای دارد؛ اگر مرا از این مرتبه که الآن در آن هستم بالاتر ببرید، خودتان مسئولید؛ چنانچه شما نیز در مرتبهای هستید که من باید وظیفهام را نسبت به همان مرتبه انجام دهم، و الاّ مسئول هستم. چهبسا ممکن است من نسبت به کسی عملی را انجام دهم که برای او نامناسب و غیرصحیح باشد؛ در اینصورت باید خود او راه حق را تشخیص دهد.
البته انسان باید از مشورت و صحبت و رفاقت با دیگران استفاده کند، اما اینکه تحتتأثیر شخصیت کسی واقع شویم و مطالب خلاف او را صحیح جلوه دهیم، خود را گول زدن و فریب دادن است. بنابراین هر چیزی باید بهجای خود محفوظ باشد؛ انسان نباید بدون جهت از کسی انتقاد کند و نباید خلاف دیگری را
به دیدۀ حُسن بنگرد؛ هر دو غلط است. حمل به صحت در جای خود معنا دارد و صحیح است، ولی انسان نباید خلاف را هم صحیح ببیند؛ زیرا خلاف، خلاف است و در این مسئله میان افراد هیچ تفاوتی نیست.
خصوصیات و آثار حرکت در مسیر توحید
باری، توحید خصوصیات و آثاری دارد؛ ولی ما اگر به خود نگاه کنیم، میبینیم که در جهت خلاف توحید حرکت میکنیم. وقتی به منفعتی میرسیم آن را برای خود میخواهیم، و اگر از ما بخواهند آن را به دیگری واگذار کنیم، نمیپذیریم؛ پس معلوم میشود که ما به توحید نرسیدهایم.
منبابمثال ما ازدواج نکردهایم و رفیقمان نیز که در کنار ماست ازدواج نکرده است؛ اما اگر زن زیبایی ببینیم، دوست داریم او زوجۀ خود ما باشد. آیا تابهحال با خود فکر کردهایم که خوب است پیشنهاد ازدواج با این زن عفیف و نجیب و زیبایی را که دارای این اخلاق و خصوصیات است، اول به رفیقمان بدهیم؟! عدم توجه به این نکته برخلاف توحید است.
یا فرضاً میخواهند مالی را تقسیم کنند؛ دائماً خداخدا میکنیم که قرعه به نام ما بیفتد؛ درحالیکه ممکن است رفیقمان احتیاج بیشتری به آن داشته باشد، ولی ما حاضر نیستیم از آن مال بگذریم؛ این برخلاف توحید است.
یا مثلاً منصب و موقعیتی وجود دارد که هم میتوانند آن را به ما بدهند و هم به شخصی دیگر که او بینناوبینالله لیاقتش بیشتر از ماست، اما حاضر نیستیم آن پست را به او بدهند؛ این مسئله برخلاف توحید است.
پس ما در چنین وضعیت و موقعیتی هستیم؛ این جهل ما و مرتبۀ ما در کثرت، و این هم توحید و آثار توحید!
راه وصول به مرتبۀ توحید
حال، ما چطور میتوانیم به این مرتبه برسیم؟ ازیکطرف میبینیم خداوند برای رفع این نقائص و جهالتها، در وجود ما استعداد لازم را قرار داده و پیغمبران و اولیاء را فرستاده و دستوراتی داده است؛ زیرا اگر انسان مستعد نبود، ارسال رسل و دستورها لغو و باطل خواهد بود.
ازطرف دیگر ما وقتی به عقل خود مراجعه میکنیم، میبینیم عالَم توحید عجیبعالَمی است! عالمی که دیگر در آن من و تو وجود ندارد و همه بر سر یک سفره و یک کاسه مینشینند؛ عالمی که سراسر بهاء مطلق، کمال مطلق، جمال مطلق و علم مطلق است؛ دراینصورت هیچ عاقلی نمیگوید که من از این عالَم و خصوصیات آن بدم میآید. اگر کسی بگوید من این مال بسیار را که تمامش حلال و طیب و طاهر است، نمیخواهم، دیوانه است؛ همینطور اگر در جایی علم و کمالی عجیب باشد و شخصی آن را نخواهد، دیوانه است.
پس معلوم میشود که فطرت دائماً ما را بهسمت عبودیت، رفع حجاب و از بین بردن انانیّت بهسوی عالم اطلاق و توحید سوق میدهد.
گرایش فطری انسان به جامعۀ توحیدیِ امام زمان علیه السّلام
اگر ما در خصوصیاتی که راجعبه زمان ظهور حضرت بقیةالله شنیدهایم واقعاً فکر کنیم ـ مانند اینکه در آن زمان من و تویی وجود ندارد؛ عدالت مطلق حاکم است و دیگر این روابط و عُلقهها همه کنار میرود؛ اگر درِ منزلتان را باز بگذارید و یک ماه هم از منزل خارج شوید و تمام جواهرات دنیا را نیز در آن منزل قرار دهید، کسی اصلاً به آنجا نگاه نمیکند؛ بنا بر روایات اگر زیباترین زنان و دختران سبدی از جواهر بر سر خود بگذارند و از شهری به شهر دیگر بروند، کسی به آنها نگاه نمیکند و آسایش و آرامش و امنیّت و عدالت در حدی است که انسان تصورش را نمیکند1ـ دراینصورت آیا واقعاً فطرت انسان او را برای وصول به چنین موقعیتی تشویق نمیکند؟!
این همان کاری است که حضرت در راه ایجاد و تحقق توحید میخواهند انجام دهند. با وجود اینکه آن حضرت توحید را تاحدودی ـ نه بهطور کامل و صددرصد ـ در جامعه گسترش میدهد، اما زمین را مانند بهشت برین میکند!
حال که انسان میتواند به مرحلهای برسد که در آن هیچگونه انانیّت و کثرتی وجود نداشته باشد و فقط تجلّیات ذاتی حضرت حق باشد، آیا یک فرد عاقل مینشیند
و دست روی دست میگذارد و همینطور نگاه میکند، یا بهدنبال راه چاره میافتد؟!
دوام یاد و ذکر خدا، عامل انتقال از کثرت به وحدت
انسان برای رسیدن به این مرتبه چه عملی را انجام دهد و به چه وسیلهای متشبّث و متمسّک شود؟
آنچه انسان را از عالم کثرت بریده و به عالم وحدت میبَرد، این است که پیوسته یاد محبوب و مطلوب را در وجود خود آورد تا بدین وسیله خاطرۀ کثرت را بیرون کند.
منزل1 دل نیست جای صحبت اغیار2 | *** | دیو چو بیرون رود، فرشته درآید3 |
یاد خدا قلب و فکر را متحوّل میکند و موجب از بین رفتن یاد کثرت و تبدیل آن به یاد خدا میشود.
یاد خدا نیز همان ذکر است، و معنای﴿أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ﴾4 همین است که به یاد خدا و ذکر اوست که دل انسان دگرگون میشود و آرامش میپذیرد.
اما اینکه ذکر و ورد چگونه و به چه نحو تأثیر میگذارد، إنشاءالله در فرصتی دیگر مطرح خواهد شد.
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس نُهم : تأثیر ذکر در جلای قلب
دوم رجبالمرجب ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
حضرت امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری فرمودند:
إنّی رَجُلٌ مطلوبٌ، و مَعَ ذلکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النَّهارِ، فَلا تَشغَلنی عَن وِردی و خُذ عَن مالکٍ و اختَلِف إلیهِ کَما کُنتَ تَختَلِفُ إلیه.1
من مردی موردطلب دستگاه حکومتی هستم و علاوهبراین در هر ساعتی از ساعات شب و روز اورادی دارم؛ مانع از وِرد من مشو و همانطور که قبلاً نزد مالک میرفتی، اکنون نیز نزد او برو و مسائل خود را از او بپرس.
انواع ذکر: لسانی، قلبی، سرّی
مسئلۀ ذکر و وِرد از جهات مختلف قابل بحث است؛ منجمله ثمرۀ مترتّب بر ذکر و میزان فایدۀ آن و اینکه ذکر برای چه کسانی مفید است و آیا انسان در همۀ اوقات به ذکر احتیاج دارد یا ممکن است به مرتبهای برسد که از آن بینیاز شود.
در مجلس قبل بهنحو اجمال عرض شد که به یاد خدا ـ اعم از یادِ لسانی، قلبی و سرّی ـ ذکر اطلاق میشود. امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهجالبلاغه در موارد عدیدهای راجعبه لزوم ذکر و یاد خدا بیاناتی دارند، و این مطلب را با عباراتی مختلف بیان میفرمایند.1 در قرآن نیز میفرماید:
﴿أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ﴾2 «متوجه و آگاه باشید که اطمینان دلها، سکون و آرامش، عدم تشویش و اضطراب قلوب فقط در گرو ذکر و یاد خداست.»
نگاهی به امور مطلوب انسان در دنیا
حال چرا یاد خدا موجب آرامش دل و اطمینان قلب است و چرا یاد غیرخدا باعث اطمینان و آرامش قلب نمیشود؟ اگر به تمام قضایا و مسائلی که در این دنیا مطلوب انسان است نگاهی بیندازیم، میبینیم اکثر آنها مسائلی بیهوده و لغو است و تعداد کمی از آنها نیز که میتوان بدان اتّکا و رکون نمود، دوام ندارند.
بنای دنیا بر افتراق در امر رفاقت و ازدواج
یکی از مواردی که انسان بدان اتّکا دارد رفیق است. هیچ فردی در این دنیا از رفاقت بینیاز نیست؛ لذا هرکسی در هر امر و حرفه و مِهنهای (رفیق در تجارت و کسبوکار، درس و بحث و مسائل علمی) طبعاً دوستان و رفقایی پیدا میکند.
توصیۀ امیرالمؤمنین دربارۀ رفیق
بهدست آوردن رفیق مفید، مسئلۀ خلافی نیست و در روایات و شرع بسیار توصیه شده است. امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید:
أعجَزُ النّاسِ مَن عَجَزَ عن اکتِسابِ الإخوانِ، و أعجَزُ مِنهُ مَن ضَیَّعَ مَن ظَفَرَ بِهِ منهُم؛3 «عاجزترین و بیچارهترین مردم کسی است که نتواند رفیق
مناسب با حال خود را پیدا کند؛ و بدبختتر از او کسی است که وقتی چنین شخصی را پیدا کرد، به او پشتپا بزند و او را از دست بدهد.»
اجمال مطلب آنکه منظور از رفیق، کسی نیست که انسان را از راه بیرون بَرَد و موجب انحطاط و انحراف شود و مسائل دنیوی را برای انسان آورَد، بلکه مقصود رفیقی است که انسان مسائل مختلفی را با او درمیان گذاشته و از هر جهت میزان تهیؤ و آمادگی او را برای مجالست و همنشینی امتحان کرده است؛ رفاقت با چنین شخصی برای انسان مغتنم است.
حال، میبینیم رفاقت با همین رفیقی که از هر نظر برای انسان مناسب و قابل اعتماد است و میتوان نسبت به او سرمایهگذاری کرد و دل سپرد، ثبات و دوام ندارد و بالاخره بعد از گذشت مدتی یا پیک اجل دست انسان را از او کوتاه مینماید یا بهواسطۀ مسئلهای جزئی انسان را رها میکند و هرچه انسان میگوید: مگر ما چه کردهایم و چه خطایی از ما سر زده است، فایدهای نمیبخشد.
شکی نیست که انسان در این دنیا بنا بر قاعدۀ حفظ و استمرار در بقاء نسل، باید ازدواج کند؛ اما گاهی ممکن است از همان ابتدا بنای ناسازگاری گذاشته شود و زوجین به مشکل بربخورند و یا اگرچه در روزها و ماههای اول بگویند: «ما یکدیگر را درک کردهایم» ولی پس از مدتی این درک کردنها به مشاجرات و اختلافات منجر شود و شیرینی ماهعسل به ترشی مبدل گردد! گاهی نیز ممکن است زندگیِ هر دو بر وفق مراد باشد ولی بهطورکلی بنای دنیا بر عدم ثبات است؛ دو روزی مصاحبت و اقتران، و روز دیگر جدایی و افتراق است. کلیم کاشی میگوید:
فصل گلم، تمام به آه و فغان گذشت | *** | چون بگذرد خزان، که بهارم چنان گذشت |
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش | *** | آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت |
یـک روز صـرف دادن1 دل شد به اینوآن | *** | روز دگر به کنـدن دل زین و آن گذشت2 |
روزی دل به ریاست میبندند و برای رسیدن به این مسند، حزب تشکیل میدهند تا حزبی بر حزب دیگر غلبه کند و از مردم رأی بگیرند، اما هنوز مدتی نگذشته و آب گوارای سلطنت و ریاست از گلوی آنها پایین نرفته که ناگهان این مدت بهسر میرسد و یا اینکه میگویند: فلان آقا به سرطان خون یا امراض دیگر مبتلا شده است.
حکایت خواستگاری جوان خارکن از دختر پادشاه
در روایتی که نقل آن بیمناسبت نیست آمده است:
روزی حضرت عیسی علی نبینا و آله و علیه السّلام با برخی از حواریّین به نزدیکی شهری رسیدند و در راه گنجی را یافتند. حواریّون به حضرت عیسی گفتند: «به ما اذن بده که در اینجا بمانیم و با بهدست آوردن این گنج، از ضایع شدن آن جلوگیری کنیم.» (واقعاً عجیب است بااینکه گنج واقعی در کنار حواریّون نشسته است، چگونه بهسراغ گنج مادی میروند!) دراینحال حضرت عیسی فرمودند: «شما اینجا بمانید؛ من گنجی در شهر سراغ دارم که بهدنبال آن میروم.»
حضرت عیسی وارد شهر شد و به منزل بسیار محقّری رسید و در زد. پیرزنی در را باز کرد؛ حضرت فرمود: «من امشب در این شهر غریب، میهمان تو هستم؛ آیا غیر از تو فرد دیگری هم در این خانه زندگی میکند؟» عرض کرد: «بله، فرزندی دارم که در کودکی پدرش از دنیا رفته است و کار او این است که به صحرا میرود و خار جمع میکند و میفروشد؛ و معیشت ما از این راه میگذرد.»
پیرزن که آثار عظمت و بزرگی آن حضرت را احساس کرده بود محلی را برای استراحت آماده نمود و هنگامی که پسرش از راه رسید، به او گفت: «نور هدایت و صلاح از جبین این مرد ساطع است؛ پس چه خوب است که کمر به خدمت او ببندی و همصحبتی با او را غنیمت شماری و مسائل خود را با او مطرح نمایی.»
پسر به خدمت حضرت رسید و در خدمت آن حضرت بود تا اینکه حضرت عیسی از کیفیت معیشت و احوال او سؤال کردند و آثار عقل و استعداد برای ترقی و کمال را در او یافتند اما دیدند که او از مسئلهای ناراحت است و قلب او را به خود مشغول کرده است، و لذا فرمودند: «من در تو آثار ناراحتی و کدورتی بزرگ میبینم؛ چرا ناراحتی؟ شاید کاری از دست من برآید و بتوانم مشکل تو را حل کنم!» او که در ابتدا از بیان مشکل خود استنکاف میورزید، گفت: «بله، من مشکل بزرگی دارم که بههیچوجه قابل حل نیست مگر آنکه خدا بخواهد!» حضرت فرمودند: «تو مشکلت را مطرح کن، شاید خداوند راه حلّ آن را به من الهام فرماید.» جوان گفت: «روزی از کنار قصر پادشاه میگذشتم که چشمم به دختر پادشاه افتاد و به او دل باختم؛ و از آن موقع تاکنون هر روز محبت او در قلبم فزونی مییابد و گمان نمیکنم این درد جز به مرگ درمان شود.» حضرت فرمودند: «فردا نزد سلطان برو و از او دخترش را خواستگاری کن و هرچه گفت، قبول کن.»
جوان پذیرفت و به دربار پادشاه رفت و به دربانان گفت: «من با پادشاه کار دارم؛ به او بگویید که من آمدهام تا دخترش را خواستگاری کنم.»
آنها نگاهی به او انداختند و خندیدند و با خود گفتند: برای تفنّن و خنده هم که شده، بد نیست که او را نزد سلطان ببریم و لذا این پیام را با حالت تمسخر به پادشاه رساندند. پادشاه او را طلبید و پرسید: «جوان، خواستهات چیست؟»
گفت: «من برای خواستگاری دختر شما به اینجا آمدهام!»
پادشاه بهعنوان استهزاء گفت: «بسیار خوب! ولی آیا میدانی که ازدواج با
دختر پادشاه آسان نیست و باید مهر سنگینی از لآلی و جواهر و یواقیت را فراهم کنی؟!» و برای سنگهای قیمتی، تعداد و خصوصیاتی معیّن کرد که در خزانۀ هیچ پادشاهی وجود نداشت.
جوان گفت: «من میروم و فردا جواب را میآورم.» به منزل برگشت و مطالب را به عرض حضرت عیسی رسانید. حضرت با آن جوان از منزل حرکت کردند تا به خرابهای رسیدند که پُر از سنگ و کلوخهای بزرگی بود؛ دعایی کردند و تمام سنگ و کلوخهای آنجا تبدیل به جنسی مرغوبتر از آنچه پادشاه خواسته بود شد؛ آنگاه فرمود: «هر مقداری را که میخواهی، بردار و نزد سلطان ببر و به او بده.»
جوان به دربار آمد و گفت: «آنچه را پادشاه میخواست حاضر کردهام.» پادشاه و اطرافیانش با دیدن آنهمه جواهرات احتمال دادند که او گنجی پیدا کرده باشد، ماتومبهوت شدند و گفتند: «این مقدار کفایت نمیکند و باید این مقدار از جواهرات را نیز با این خصوصیاتی که میگوییم حاضر کنی!»
چون جوان مجدّداً خدمت حضرت عیسی رسید و مطلب را به عرض رسانید، آن حضرت فرمود: «به همان خرابه برو و هر مقدار که میخواهی از آن جواهرات بردار و برای آنها ببر.»
وقتی جوان مجدّداً به دربار رفت و چندبرابر جواهرات اولیه را جلوی پادشاه گذاشت، حیرت او بیشتر شد و گفت: «این مسئلۀ بسیار عجیبی است!» دستور داد مجلس را خلوت کنند و از جوان خواست تا واقعیت ماجرا را بیان کند و او نیز تمام قضایا را تعریف کرد. پادشاه که متوجه شد آن میهمان قطعاً باید حضرت عیسی باشد، گفت: «ای جوان به نزد میهمانت برو و تقاضا کن که برای تزویج دختر من به دربار تشریف بیاورند.»
او رفت و پیام پادشاه را به عرض رساند؛ حضرت عیسی به دربار آمدند و مورد عزت و احترام پادشاه قرار گرفتند و حضرت در همان جا عقد آن دختر را برای او خواندند.
خلاصه اینکه بعد از زفاف، پادشاه قدری با آن جوان صحبت کرد و چون
وارث دیگری جز دختر خود نداشت و شوهر او را بسیار فهیم و عاقل یافته بود، او را بهعنوان ولیعهد معرفی کرد و به تمام خواصّ و اعیان مملکتش امر کرد که با او بیعت کنند. چون شب دوم رسید، پادشاه از دنیا رفت و آن جوان بر تخت پادشاه نشست و همۀ امراء به اطاعت او درآمدند و خزائن پادشاه را به او تحویل دادند.
وقتی روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی نزد او آمدند، پرسید: «ای مرد حکیم، حقاً که بر گردن من حقوقی دارید که من نمیتوانم شکر یکی از آنها را بهجا آورم؛ اما در شب گذشته امری بر قلب من عارض گشته که اگر پاسخ نگویید از هیچیک از آن نعمات نمیتوانم بهره ببرم!» فرمود: «و آن چیست؟»
عرض کرد: «شما با وجود این قدرتی که میتوانید همۀ اشیاء را در تحت تسخیر و ارادۀ خود درآورید و توانستید مرا در مدت دو روز از خسّتِ خارکن به رفعتِ پادشاهی برسانید، چرا برای خود کاری نمیکنید و من شما را با این وضع و حال میبینم؟!»
وقتی در این سؤال اصرار کرد، حضرت عیسی به او فرمودند:
إنّ العالِمَ باللهِ و بِدارِ کرامتِهِ و ثوابِهِ و البصیرَ بِفِناءِ الدّنیا و خِسَّتِها و دِنائَتِها، لایَرغَبُ إلی هذا المُلکِ الزّائِلِ و هذهِ الأمورِ الفانیةِ؛ و إنَّ لَنا فی قُربِهِ تعالی و مَعرِفَتِهِ و مَحبَّتِهِ لَذّاتٍ رَوحانیَّةً لا نَعُدُّ تِلکَ اللَذّاتَ الفانیةَ عِندَها شَیئًا.
«کسی که به خداوند و دار کرامت و جزای او علم و آگاهی پیدا کند و به فناء دنیا و خسّت و پستیِ آن بصیر گردد، به این پادشاهی زائلشدنی رغبت نمیکند؛ و تحقیقاً که برای ما در حال قرب و معرفت و محبت خداوند تبارک و تعالی لذّاتی روحانی است که ما این لذّات فانی را در قبال آن چیزی بهحساب نمیآوریم!»
وقتی حضرت برای او عیوب و آفات دنیا، و نعمات و درجات آخرت را بیان فرمودند، گفت:
فَلِیَ علیکَ حُجّةٌ أُخریٰ: لِمَ اختَرتَ لِنَفسِکَ ما هُوَ أولیٰ و أحریٰ و أوقَعتَنی فی هذهِ البَلیَّةِ الکبریٰ؟!
«حال با این مطلب حجت دیگری برای من پیدا شد: چرا برای خودت امر بهتر و شایستهتر را برگزیدی و مرا در این بلیّۀ کبری گرفتار کردی؟! (و به آن گنجی که خود داشتی دلالت ننمودی؟!)»
حضرت عیسی فرمود:
إنّما اختَرتُ لَکَ ذلک لِأمتَحِنَک فی عَقلِکَ و ذَکائِک و لِیَکونَ لَکَ الثَّوابُ فی تَرکِ هذِهِ الأمورِ المُیَسَّرةِ لَکَ أکثَرَ و أوفَی، و تَکونَ حُجَّةً علی غَیرِک.
«من این مسئله را برای تو اختیار نمودم تا میزان عقل و ذکاوت تو را بیازمایم؛ و اینکه تو بهواسطۀ گذشتن از این امور آسان و ممکن، بهترین و بیشترین ثواب را از آنِ خود گردانی؛ و اینکه تو بهعنوان حجت و دلیلی برای دیگران باشی.»
این جوان عاقل، عقل خود را بهکار انداخت و گفت: انسان هیچگاه چنین منفعت مهمی را فدای مسائل ظاهری و بسیط نمیکند؛ لذا سلطنت را رها کرد و همان لباسهای کهنۀ قبل را پوشید و به حواریّین حضرت عیسی علیه السّلام ملحق شد.
وقتیکه حضرت عیسی با آن جوان نزد حواریّین آمدند، دیدند که آنها گنج را بیرون آوردهاند و بین خود تقسیم کردهاند؛ حضرت هم به آنها فرمودند: «مقصود من از آن گنجی که در شهر سراغ داشتم همین جوان بود که الحمدلله او را یافتم.»1
باری، عاقبت دنیا همین است و افرادی که به آن دل میبندند باید بدانند که دنیا ثبات و دوام ندارد؛ بههمین جهت است که امیرالمؤمنین علیه السّلام فریاد میزند و میفرماید:
الدّنیا دارُ مَمَرٍّ لا دارُ مَقَرٍّ؛2 «ای مردم بدانید که دنیا جای مَمَرّ و عبور و آخرت محلّ ثبات و قرار است.»
گرچه ممکن است این گذرگاه برای عدهای کمتر از دو ماه و برای برخی دیگر بیش از صد سال بهطول انجامد، ولی اگر آدمی عمر خضر را هم داشته باشد، باز این دنیا برای او مقر نخواهد بود و باید از آن عبور کند. حال باتوجهبه این مسئله، آیا انسان عاقل میتواند اتّکایی بر غیر آن حقیقت ثابت و پایدار که هیچ مانع و رادعی نمیتواند موجب فناء و زوال آن شود، داشته باشد؟! آیا واقعاً انسان عاقل میتواند به دنیا دل سپرد و بدان اتّکا نماید؟!
تفاوت دیدگاه امیرالمؤمنین علیه السّلام و ابنعباس در جنگ جمل
امیرالمؤمنین علیه السّلام برای دفع اصحاب جمل بهسمت بصره حرکت کرد و در ربذه فرود آمد. آنچه در اینجا از ذهن ابنعباس میگذشت غلبۀ در جنگ بود، ولی آنچه در ذهن امیرالمؤمنین میگذشت، فقط ادای تکلیف بود، نه غلبه کردن. نظر امیرالمؤمنین این نیست که حتماً و بههرشکل ممکن باید رأس فتنه از جایش برداشته شود؛ چراکه شاید ارادۀ خدا بر این باشد که او در جای خود باقی بماند؛ دراینصورت حتی این فکر نیز دخالت در کار خداست؛ نظر امیرالمؤمنین آن است که باید تکلیف خود را انجام دهد گرچه در این جنگ شکست بخورد.
دیدگاه امیرالمؤمنین علیه السّلام به خلافت ظاهری
دراینحال عدهای که از حج برگشته بودند، برای ملاقات با حضرت در بیرون خیمه انتظار میکشیدند و حضرت در خیمه مشغول پینه زدن به نعل خود بود؛ در روایت چنین آمده است که:
ابنعباس داخل خیمه شد و گفت: «ما برای اصلاح امر خود به تو محتاجتریم از اینکه در خیمه بنشینی و کفش خود را وصله بزنی!»
امیرالمؤمنین به کلام او هیچ اعتنایی ننمود تا کفش خود را پینه زد؛ سپس دو لنگه را پهلوی هم قرار داد و فرمود: «لی قَوِّمها؛ این یک جفت نعل چقدر قیمت دارد؟» ابنعباس گفت: «قیمتی ندارد!» حضرت فرمود: «با وجود اینکه قیمتی ندارد، بگو.» ابنعباس عرضه داشت: «کَسرُ دِرهَمٍ؛ کمتر از یکدرهم!» حضرت فرمودند:
واللهِ لَهما أحبُّ إلیَّ مِن أمرِکم هذا إلّا أن أُقیمَ حقًّا أو أدفَعَ باطلًا؛ «به خدا قسم
ارزش این یک جفت نعال در نزد من بیشتر است از حکومتی که مرا به آن دعوت میکنی؛ مگر اینکه بتوانم حقّی را بهپا دارم یا باطلی را دفع نمایم.»1
اگر قسم بخورم که در نزد امیرالمؤمنین ارزش آن کفش وصلهشده از بهدستآوردن قدرت و سلطنت بیشتر بوده است گزاف نیست؛ زیرا کفش وصلهشده از اصابت خار و سنگ و زخمی شدن پای حضرت جلوگیری میکرد، اما از این قدرت چیزی غیر از مشکلات و بیچارگی، لشکرکشی و جنگ و دردسر در مواجهه با مردم نادان، و عزل و نصب کردن کارگزاران و عمّال بهدست نمیآورد؛ لذا قسم میخورم که: والله العظیم، این کفش وصلهشده برای آن حضرت از لشکرکشی مهمتر بود و این مطلب از کلمات خود آن حضرت نیز فهمیده میشود.
مغز و احساس ما با امیرالمؤمنین علیه السّلام تفاوتی ندارد؛ فرق ما در این است که آن حضرت به اعتباری بودن دنیا و به حقیقتِ آنچه دارای ثبات و دوام است رسیده بود، ولی ما ثبات و دوام را در این دنیا و ریاسات و ارتباطات میبینیم و مسئله برای ما درست برعکس واقعیت جلوه کرده است.
لذا فریاد حضرت در اغلب خطبههای نهجالبلاغه این است که: «ای مردم! این دنیا جای عبرت و اعتبار است؛ ای مردم! این دنیا جای تأمل و تفکر است؛ ای مردم! روزی میرسد که همگی از این دنیا میروید.»2
امروز بیش از چهل سال از عمر ما گذشته است، درحالیکه روزی سی سال و روزی بیست سال و روزی ده سال بیشتر نداشتیم و روزی هم اصلاً به دنیا نیامده بودیم؛ وقتیکه این بنا چنین است، از این به بعد هم گنبد دوّار بر همین منوال میگردد و جلو میرود. آخر چگونه به ما تفهیم شود که آن روز دیر و زود دارد، ولی ازبینرفتنی نیست.
اینجاست که افرادی که حقیقت و واقعیت دنیا برای آنها مسلّم شده است، آن واقعیت را برای امثال ما ـ که در جلوی چشممان پرده افتاده است ـ روشن میکنند؛ حال، عدهای میپذیرند و حرف آنها را باور میکنند، اغلب افراد هم نمیپذیرند و حتی اگر به زبان نیاورند با شوخی و مطایبه از کنار این مطالب میگذرند و با این دید به مسائل نگاه میکنند.
اما اگر ما واقعاً عاقلانه فکر کنیم و بنا را بر محاسبۀ احتمالات1 بگذاریم، حتی اگر فرضاً بعد از این دنیا هیچ خبری نباشد نیز ضرر نکردهایم. اگر ما بهصورت متعارف ـ که طبیعتاً صحت، سلامتی، آرامش اعصاب و فکر راحتتر را بهدنبال دارد ـ زندگی کردیم و برای رسیدن به مجموعهای از منویّات تخیّلی، خود را به هر بدبختی و فلاکتی نینداختیم و قناعت کردیم، و درعینحال مسائل اخروی را هم در نظر گرفتیم، آیا ضرری کردهایم؟!
شکی نیست که هم آن کسی که خود را به هر بدبختی و فلاکت انداخته و هم ما که بهنحو متعارف زندگی کردهایم، از دنیا میرویم؛ تفاوت در این است که وقتی ما از دنیا میرویم فرضاً یکمیلیون تومان از ما باقی میماند، و وقتی او از دنیا میرود صدمیلیارد تومان. حال با این فرض که مطلب درموردِ هر دو تمام است، هم آن صد میلیارد و هم آن یک میلیون، دیگر هیچ فایدهای برای بعد از رفتن ندارد؛ دراینصورت چون ما مدتی در این دنیا زندگی کردهایم و بعد هم بدون هیچ خاطرهای از دنیا رفتهایم، ضرری نکردهایم؛ اما اگر در آنطرف خبری باشد، وای به حال فردی که عقل خود را بهکار نگرفته است!
مبنای عقلایی امام صادق علیه السّلام در مباحثه با ابنأبیالعوجاء پیرامون ضرورت التزام به معاد
کلمات ائمه در احتجاجات با مخالفین به فراخور علم و بصیرت هر فردی
متفاوت است. امام صادق علیه السّلام در یکی از محاجّههای خود با شخصی دهری،1 با طرح مبانی و مسائل فلسفی وارد بحث نمیشوند و بحث را بهصورت بسیار عقلایی و عرفی مطرح میکنند و میفرمایند:
إن یَکنِ الأمرُ کما تَقولُ ـ و لَیسَ کَما تَقولُ ـ نَجَونا و نَجَوتَ؛ و إن یَکنِ الأمرُ کما نَقولُ ـ و هو کما نقول ـ نَجَونا و هَلَکتَ!2
«اگر این امر طبق گفتار تو بوده باشد ـ درحالیکه طبق گفتار تو نیست ـ ما نجات یافتهایم و تو هم نجات یافتهای؛ و اگر امر طبق گفتار ما باشد ـ درحالیکه طبق گفتار ماست ـ ما نجات یافتهایم و تو به هلاکت رسیدهای!»3
حضرت میفرمایند اگر فرض بر این باشد که خدایی وجود نداشته باشد، ما که معتقد به وجود خدا هستیم با تو که معتقد نیستی بالمآل هیچ فرقی نداریم؛ زیرا هر دو در این دنیا زندگی کردهایم و کارهایی انجام دادهایم. منبابمثال: ما از پولهای بهدستآمده عدهای از اهل عبادت و نماز را دعوت میکنیم و اطعام میدهیم و با آنها مینشینیم و مطالبی را ردّوبدل میکنیم، شما هم همان مبلغ را در مجالس فسق و فساد و لهوولعب هزینه میکنید؛ حال اگر فرضاً خدایی در کار نباشد، بالاخره عمری از ما و عمری هم از شما گذشته است و هیچکدام از ما و شما ضرری نکردهایم. اما اگر خدایی وجود داشته باشد، دراینصورت شما ضرر کردهاید؛ زیرا این هزینهها در آن عالم بهحساب ما گذاشته میشود، ولی وای به حال شما که باید در قیامت حساب آن را پس بدهید.
فرض کنید که پزشک درموردِ مرضی جدی میگوید: «برای پیشگیری از آن مرض از واکسن استفاده کن؛ زیرا لزوم واکسن زدن اگر شایعه هم باشد ضرری
ندارد، ولی اگر حقیقت داشته باشد دو روز دیگر خواهی مرد.» آیا دراینصورت معقول است که کسی بگوید: «چه کسی گفته و چه کسی شنیده است؟! اینها شایعه است و من واکسن نمیزنم!»
امام صادق علیه السّلام به ابنابیالعوجاء میفرمایند باید عقلت را بهکار بگیری و او هم چون دید سخن آن حضرت منطقی است، تسلیم شد.
وقتی میدانیم برنامههایی را که ائمه علیهم السّلام در این دنیا برای ما پیاده کردهاند، برنامههایی عقلایی، صحیح و براساس واقعیت است که آنها خود این مسائل را دیدهاند و احساس کردهاند، چطور میتوانیم فکر خود را به اینطرفوآنطرف معطوف کنیم و از ادراک حقایق و معارف و رسیدن به کمالِ انسانیّت باز بمانیم؟!
کلام مرحوم قاضی به مرحوم قوچانی در لزوم نفی خواطر
مرحوم آیةالله حاج شیخ عباس قوچانی برای مرحوم والد نقل کردند که:
یکروز صبح از منزل خود بهسمت منزل مرحوم قاضی در جُدَیدَه حرکت کردم تا در جلسهای که ایشان داشتند شرکت کنم. هنگامی که از کنار سور نجف (دیوار کشیدۀ بلند در اطراف شهر برای حفاظت از هجوم دشمن) عبور میکردم، ناگهان در فکر حملۀ وهابیها افتادم که سابقاً به کربلا حمله کردند و هزاران نفر را از علماء و صلحاء و زوّار و مقیمین کشتند و دریای خون جاری کردند، تا آنجا که ضریح مطهر و صندوقش را خرد کردند و با چوب آن بر روی قبر مبارک قهوه درست کردند و نشستند و خوردند. اما در نجف اشرف بهواسطۀ حصار آن به سور و مقاومت مردم، نتوانستند از بالا و شکافهای سور وارد شوند و پس از چند روز توقف، فرار کردند. در این اندیشه غرق شده بودم که ما باید خود را به انواع سلاح مجهّز کنیم تا اگر ثانیاً حمله کردند ریشۀ آنها را برکنیم؛ سلاح ما باید چنینوچنان باشد و جوانان ما باید فنون جنگی را بیاموزند.
همینطور در فکر حمله وهابیان و جنگ و دعوای با آنان غوطهور بودم و خاطرات از اطراف هجوم مینمود که به در خانه مرحوم قاضی رسیدم. در زدم و وارد شدم؛ تا چشم ایشان به من افتاد، فرمودند: «ها! مشغول جنگ هستی؟!» من تعجب کردم و عرض کردم: «آقا! چه فرمودید؟! کدام جنگ؟!»
فرمودند: «مقصودم جنگ با نفس امّاره است!» و مسئله را برگرداندند و عوض کردند!1
آقا جان! تو راه خودت را برو و به این وهابیها و خندق کشیدن کاری نداشته باش! دو روز بیشتر عمر نمیدهند و باید از این دو روز بهنحو احسن استفاده نمود. ما در موقعیت بسیار حساسی قرار داریم که دیگر بههیچوجه این وضعیت برای ما تکرار نخواهد شد.
امیرالمؤمنین علیه السّلام: یاد خدا موجب صفای دلهاست
باری، امیرالمؤمنین علیه السّلام در ذیل آیۀ شریفۀ﴿رِجَالٞ لَّا تُلۡهِيهِمۡ تِجَٰرَةٞ وَلَا بَيۡعٌ عَن ذِكۡرِ ٱللَهِ﴾ ؛2 «مردانی که تجارت و بیع و دادوستد در این دنیا آنها را از یاد خدا بازنمیدارد» در نهجالبلاغه میفرمایند:
إنَّ الله سبحانَهُ جَعَلَ الذِّکرَ جَلاءً لِلقُلوبِ؛3 «خداوند ذکر و یاد خودش را
...1
...1
باعث صفای قلوب قرار داده است.»
علت جلای قلب بهوسیلۀ ذکر پروردگار
توضیح اینکه چرا ذکر خدا باعث صفای قلوب است، متوقف بر مقدماتی است.
قلب همان حقیقت منطوی در وجود انسان است که همواره با مبدأ خود و حقّ متعال مرتبط است. ما این حقیقت شفاف و نورانی را ـ که محلّ نزول فیض
پروردگار است ـ با مسائلی که هیچ مناسبتی با آن ندارد، آغشته و مکدّر و ملوّث کردهایم؛ خداوند متعال میفرماید:
قلب مؤمن، تنها جایگاه جَلَوات ذاتیۀ الهیه
لا یَسَعُنی أرضی و لا سَمائی وَ لکِن یَسَعُنی قَلبُ عَبدِی المُؤمِنِ؛1 «زمین و آسمانِ من وسعت تجلّی و ظهور مرا ندارند، ولی قلب بندۀ مؤمن من گنجایش مرا دارد.»
ما این قلب را که جایگاه خداوند است، با نفس و خواستههای نفسانی آمیخته نمودیم.
نباید در قبال سعۀ قلب مؤمن، به وسعت آسمان و پهناوری کرۀ زمین و ماه و زحل و مشتری و کهکشانها چشم دوخت؛ زیرا زمین وسعت یافته از همین خاکی است که ما مشتی از آن را در دست میگیریم، و اصل همۀ کرات و کواکب و کهکشانها از ماده است و عالم ماده و طبع، نازلترین مرتبه از مراتب وجودی حضرت حقّ متعال است.
قصور سماوات غیب از پذیرش تجلّیات الهی
از این بالاتر اینکه منظور از «سماء» در عبارت: «لا یَسَعُنی أرضی و لا سَمائی» صِرف آسمان عالم ماده نیست، بلکه سماوات غیب را نیز شامل میشود؛ بنابراین، معنای حدیث آن است که: «آسمان من بهتمام مراتب و خصوصیاتی که دارد ـ چه عالم ماده و چه عالم ملکوت و جبروت و لاهوت ـ هیچکدام گنجایش و وسعت تجلّی مرا ندارند، اما قلب بندۀ مؤمن من ظرفیت و سعۀ جَلَوات ذاتیۀ مرا دارد.»2
حال ما با این قلبی که جایگاه پروردگار است، چه میکنیم؟! دل بستن به ریاست و پُست و مقام، تعلق به درهم و دینارِ دنیا و ارتباطات با افراد، باعث شده است که خداوند متعال بهکلی از خانۀ قلب ما بیرون رود.
کلام عجیب امام صادق علیه السّلام پیرامون لزوم محاسبه
روایت است که حضرت امام صادق علیه السّلام فرمودند:
قالَ رسولُ اللهِ صلّی اللهُ علیهِ و آلِهِ و سلَّمَ: اُفٍّ لِرَجُلٍ لا یُفَرِّغُ نَفسَهُ فی کُلِّ جُمُعَةٍ لِأمرِ دینِه، فَیَتَعاهَدُهُ و یَسألُ عَن دینِه.1
«اُفّ و دورباش از رحمت خدا بر آن کسی که نفسش را در هر هفته برای رسیدگی به امر دینش فارغ و آزاد نگذارد که در آن، ساعتی با فراغت قلب بنشیند و دربارۀ نفس و احوال و وضعیت خودش فکر کند که در چه مرتبهای قرار دارد و از مسائل دینی خویش سؤال نماید.»
منظور از «اُفٍّ لِرَجُلٍ» آن است که من اصلاً نمیخواهم چنین شخصی را ببینم و چنین شخصی اصلاً انسان نیست!
انسان باید حدّاقل یک ساعت از روز جمعه یا سایر ایام را بنشیند و به خودش برسد؛ نه اینکه آنقدر فکرش اینطرفوآنطرف باشد که مجالی برای تفکر در نفس خود نیابد! این هفته که گذشت، هفتۀ دیگر هم میگذرد و هفتههای بعد هم خواهد گذشت، آخر کی میخواهی به خود فکر کنی و حقایق و واقعیاتی را که با آنها دستبهگریبان هستی از ذهنت مرور دهی؟
ما بهخاطر معاملهای که شاید دو ماه دیگر انجام شود از الآن برنامه میریزیم که باید فلانکار و مقدمه را انجام دهیم و اینوآن را ببینیم؛ اما آیا تابهحال راجعبه معاملهای که با خدا داشتهایم ـ که در آن در قبال اعطای دو روزِ عمر، وظیفهای برعهدۀ ما قرار داده شده است ـ فکر کردهایم؟!
پستی دنیا در کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام
اینجاست که به حقیقت و عمق کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام پیمیبریم که میفرماید:
و لَألفَیتُم دُنیاکُم هذهِ أزهَدَ عِندی مِن عَفطَةِ عَنزٍ؛2 «سوگند به خدا که هرآینه مییافتید که این دنیای شما در نزد من از آب بینیِ بز پستتر است.»
آری، این کلام امیر مؤمنان علی علیه السّلام است که تمام قلبش جایگاه خدا گشته و ارتباطش با خدا به مرحلۀ تام رسیده و سِرّش با خدا یکی شده است! قطعاً اگر صد سال هم بر ما بگذرد، از جهت معرفت به گرد پای امیرالمؤمنین علیه السّلام نخواهیم رسید و باید خاک پای او را توتیای چشم خود قرار دهیم؛ اما والله اگر حتی بهاندازۀ یکجو و یکذره از معرفت امیرالمؤمنین را به ما بدهند، ما نیز همین حرف را میزدیم و نسبت به دنیا همین دیدگاه را پیدا میکردیم!
حال ببینید ما چقدر بدبخت و بیچاره هستیم که حتی به این مقدار هم معرفت نداریم. اگر میفهمیدیم که دیگر دائماً اینطرفوآنطرف نمیرفتیم و بر سر اینوآن نمیزدیم تا منافعی را برای خود جلب کنیم؛ این امیرالمؤمنین است که کفش خود را وصله میزند و به ابنعباس و همۀ آن بیاوبروها میخندد.
کلام مرحوم آیةالله خمینی دربارۀ قبول مسئولیت از نظر شرعی
در ماه مبارک رمضانِ چندین سال پیش در زمان حیات مرحوم آقای خمینی، در یکی از شهرستانها راجعبه خلوص عمل صحبت میکردم. در آنجا خطاب به جمعیت کثیری که شرکت داشتند، گفتم:
همۀ ما شنیدهایم که آیةالله خمینی در یکی از سخنرانیها فرمودهاند: «اگر کسی بداند که در مسئولیتش شخصی بر او ارجحیّت دارد، وظیفۀ شرعی اوست که از آن پست و مسئولیت کنارهگیری کند و آن شخص را در موقعیت خودش قرار دهد.» از این قضیه تابهحال چند سال میگذرد؟ (در آن موقع دو سال میگذشت) شما یک نفر را به من نشان دهید که در مسائل مملکتی دارای پُست و مقام باشد و بگوید: «فلان شخص در این موقعیت از من بهتر است» و از پُست خود کنارهگیری کند.
گرچه ممکن است یکی ـ دو نفر بوده باشند، اما بحث در این است که آیا واقعاً شخصی که در مسئولیتی اشتغال دارد، احساسش این است که در میان هفتادمیلیون جمعیت ایران، فقط او قابلیت پشت این میز نشستن را دارد؟! اگر کسی چنین فکری کند دیوانه است!
مسئله ازاینقرار است که: همۀ ما این قضایا را شوخی پنداشته و در آن مسامحه میکنیم. قلبی را که جایگاه تجلّی رحمان است، به ریاسات دنیا، تجمّل و تخیّل، بگیروببند، افترا زدن به اینوآن و از هر عملی فروگذار نکردن، آلوده و ملوّث کرده و زیر پای خود لگدمال نمودهایم. عاقل آن کسی است که این مطالب را حقیقتاً ادراک کند و به آن ترتیباثر دهد و به فکر بدبختی و بیچارگی خودش باشد.
یاد خدا، پادزهر توجه به دنیا
حال برای اینکه از توجه به دنیا منصرف شویم و قلبها دوباره به آن صفای سابق خود برگردد، به این احتیاج داریم که پیوسته توجه به مبدأ را در خود زیاد کنیم. بهعبارتدیگر پادزهر توجه به دنیا یاد ثابتات است، و هیچ ثبوت و قرار و اتقانی بیشتر از ثبوت حضرت حق نیست؛ حتی پیغمبر اکرم و ائمه علیهم السّلام نیز وسیلۀ حرکت ما بهسوی حضرت حق هستند؛ و این مسئلهای است که نباید آن را فراموش نمود.
غیرممکن بودن حرکت بهسوی پروردگار بدون توجه به ولایت کلّیۀ الهیّه
گرچه این مسئله بهجای خود محفوظ است که بدون توجه به مقام ولایت کلّیۀ الهیّه و بدون ابتهال و تضرع نسبت به ائمۀ معصومین علیهم السّلام ابداً نمیتوان قدمازقدم برداشت و هر ذرهای اگر بخواهد حرکتی بهسوی خدا داشته باشد، باید بهواسطۀ توجه و تضرع نسبت به مقام ولایتِ حضرت بقیةالله ارواحنا فداه باشد، ولی نباید صرفاً بر وضعیت ظاهری امام دل بست و بر حیات بدن او متکی بود؛ زیرا بالاخره پیغمبر و امام هم روزی از دنیا خواهند رفت و این بدن بهروی زمین خواهد افتاد.
حقیقت ولایت عین توحید است
اگر به این ظاهر دل خوش کنیم و بگوییم که الحمدلله ما با امیرالمؤمنین هستیم، به منزلش رفتوآمد داریم و میگوییم و میخندیم و بنابراین دیگر کار ما تمام است، اشتباه کردهایم؛ زیرا روزی ابنملجم میآید و بر فرق مطهر شمشیری میزند و آن حضرت هم عیناً مانند دیگران از دنیا میرود و به شهادت میرسد؛ بنابراین باید به حقیقتی دل بست که آن حقیقت ازبینرفتنی نباشد؛ و آن حقیقت، ولایت امام علیه السّلام است که عین توحید است.
در مرتبۀ توحید و تجلّی غیرت حق، وقتی مشیّت الهی جاری شود، دیگر بین افراد عادی و پیغمبر فرق نمیگذارد؛ همانطور که تیر و شمشیر بر بدن افراد عادی اثر میکند، بههمین ترتیب در قلب سیدالشّهدا و یا حتی بر فرق امیرالمؤمنین که قلب عالم امکان و امام بر همه است، اثر میکند و میشکافد و به شهادت میرساند.
مقام توحیدی تجلّی غیرت حضرت حق، و تنفیذ مشیّت الهی در عالم امکان
نکتۀ بسیارمهم و دقیق در این مسئله آن است که در مقام توحید و تجلّی غیرت حق و تنفیذ مشیّت الهی در عالم امکان، نهتنها فرقی بین هیچکس وجود ندارد، بلکه به شهادت تاریخ، ابتلائات و مصیبتها برای ائمه و اولیاء بیشتر هم بوده است.
حلاوت قضیه در این نکتۀ بسیارمهم است که ما این فرق را نبینیم؛ و الاّ عین دوبینی و شرک است! امام حسین میفرماید: من هم مانند بقیۀ افراد بدنم از گوشت و استخوان تشکیل شده و مثل دیگران درد را احساس میکنم، لذا آنچه را در تنفیذ قوانین عالم ماده و خلق برای دیگران میپسندم، حتی بیشتر از آن را برای خود میپسندم؛ و از این جهت هیچ فرقی بین من و دیگران وجود ندارد.
گرچه مسئلۀ توجه به تکلیف بهجای خود محفوظ است، اما جریان توحید و تنفیذ قوانین الهی در عوالم نیز باید بهجای خود محفوظ باشد؛ و در این مسئله فرقی وجود ندارد.
خدا به پیغمبرش میگوید: گمان مکن که وقتی ما تو را به رسالت میفرستیم بستری از پرنیان و پَر قو برای تو آماده میکنیم؛ بلکه در حمل این بارِ سنگین رسالت برای تو نسبت به بقیۀ افراد مصائب و بلایای بیشتری مقدّر شده است. گمان نداشته باش که در جنگها حریمی چون طلسم، دور تو قرار میدهیم، بلکه باید مانند دیگران به جنگ بروی و در صف اول با مشرکان بجنگی و من نیز با انواع آلات حرب از قبیل شمشیر و تیر و نیزه و سنگ از تو پذیرایی کاملی بهعمل میآورم! لذا سنگ به پیشانی مبارک پیغمبر میخورد و آن را میشکند؛ شمشیر
ابنقَمیئه بر کلاهخود پیامبر وارد میشود، حلقههای کلاهخود در استخوان گونۀ حضرت فرو میرود و آن را میشکافد و بیرون نمیآید.1
بلاهای پیامبر و أمیرالمومنین از اسرار توحید است
این گوشهای از بلایای رسول خدا و آنهم از بلایای امیرالمؤمنین علیه السّلام که در جنگ اُحد نود زخم کاری برداشتند!2 گویی این مشکلات برای امیرالمؤمنین قدری پُرمایهتر بوده است! این مطالبی که عرض میشود از اسرار توحید است!
پاسخ علاّمه طهرانی در علت عدم وصول به مقامات رسول خدا و امیرالمؤمنین
مرحوم آقا میفرمودند:
بعضی میگویند: «چرا خدا ما را مثل پیغمبر و امیرالمؤمنین قرار نداده است؟!» اگر شما یک لحظه از آنچه را بر آنها گذشته است احساس کنید، چنان فرار میکنید که حتی حاضر نیستید پشتسر خود را هم نگاه کنید و میگویید: «خدایا! ما این مقامات را نخواستیم و همینمقدار برای ما کافی است!»
باری، خداوند به پیغمبرش میفرماید: ما تو را صرفاً بهعنوان رسالت و ارشاد مردم میفرستیم، و تو در نزد ما از حیث تحمل مصائب و مشکلات و سختیها با بقیۀ افراد هیچ تفاوتی نداری؛ بلکه مشکلات بیشتر و پرمایهتری برایت مقدر میکنیم و عدهای را علیه تو بهراه میاندازیم تا بهمقابلۀ با تو برخیزند!
این رویه و سنتی است که در قبال آن هیچ کاری نمیتوان کرد و باید تسلیم شد.
پاسخ به شبهۀ توقفِ انجام تکالیف شرعی بر معرفت کامل به مبدأ و معاد
روزی یکی از دوستان از خارج کشور برای ملاقات با بنده به ایران آمده بود؛ یکی از صحبتهای ایشان این بود که: «تا برای من روشن نشود که خدا مرا برای چه آفریده و به کجا میخواهد ببرد، دلم بهسمت عبادت متمایل نمیشود.» در پاسخ به او گفتم:
بنده با شما راجعبه این مسئله که خداوند چه هدف و غایتی را از خلقت ما در نظر داشته است صحبت نمیکنم؛ فقط یک سؤال از شما میپرسم: «اگر
سارقی مسلح به منزل شما وارد شود و بگوید: من فرصت توقف ندارم، یا فوراً محلّ اموالت را نشان بده یا تو را به قتل میرسانم»، آیا شما در آن حال از او سؤال میکنید که «تو چه کسی هستی و پدر و مادر تو کیست و برای چه به منزل ما آمدی؟» یا فوراً میگویید: «صندوق پول در فلانجاست و هرچه در آن هست با خودت ببر»؟! بدیهی است که چون او اسلحه دارد و میخواهد شلیک کند، دیگر جای این صحبتها نیست.
مثال دیگر آنکه اگر شخصی موقع ظهر به منزل شما بیاید و بگوید: «من گرسنهام» آیا او را کنار درِ منزل نگه میدارید و از او سؤال میکنید: «شما که هستید و برای چه به اینجا آمدهاید؟!» بدیهی است که این سؤالات جایی ندارد؛ زیرا او یک آدم گرسنه است و وظیفۀ انسانی شما این است که به او غذا بدهید؛ اگر غذایی دارید، به او میدهید و اگر ندارید، میگویید ندارم.
مَثل ما نیز در این عالم همین است؛ وقتی ما هیچ شکی نداریم که خدا ما را خلق کرده است و نیز شک نداریم که پس از مرگ عالم دیگری وجود دارد و همچنین تردید نداریم که در آن عالم حقایق و مراتب بالاتری وجود دارد، آیا این سؤال که: «خدا مرا برای چه خلق کرده است» جا دارد؟! اگر تصدیق کنیم که قطعاً از این دنیا خواهیم رفت و در آن عالم مراتب بالاتری وجود دارد، دیگر بحث از اینکه «چرا خداوند برای وصول به فلان مرتبه، فلان مقدار عمل را قرار داده است» بیفایده خواهد بود.
البته منظور بنده این نیست که بحث دربارۀ اهداف و غایت خلقت بیفایده است؛ این مباحث هم مفید است، و عشق و شوروحال میآورد. مقصود این است که: انسان باید موقعیت خود را بهصورت منطقی ارزیابی کند؛ اگر در مراتب معرفت و کمال و التذاذات معنوی هیچ شکی نداشته باشیم، این مطلب خود بر ضرورت دستانداختن به آن مراتب بالاتر کفایت میکند، گرچه ندانیم خداوند به چه علت ما را خلق کرده است.
فرض کنید غرض از خلقت ما اساساً بیهوده و لغو بوده باشد؛ این مطلب به ما چه ربطی دارد؟! آیا چون خدا ما را بیجهت خلق کرده است، نباید غذا بخوریم
و یا باید خود را از بالای بام به زمین بیندازیم؟! با این ملاک باید دید خدایی که ما را چنین خلق کرده است برای عوالم بالاتر چه وظایفی را مقرر فرموده است.
باری، سخن در این بود که خدا میگوید: راه و مسیر من این است که بین پیغمبر خود و غیر او هیچ فرقی نمیگذارم؛ و اگر به او مرتبه و ثواب بیشتری میدهم، برنامه و کار زیادتری هم از او انتظار دارم.
بهراستی کدامیک از ما در آن بیابان سوزان حجاز، چهل روز در غار حرا رفتیم و خدا را عبادت کردیم؟! کدامیک از ما مصائب و بلایای پیغمبر را تحمل کردهایم؟!
مراد امیرالمؤمنین علیه السّلام از «إنَّ اللهَ تعالیٰ جَعَلَ الذِّکرَ جَلاءً للقلوبِ»
بنابراین، مراد امیرالمؤمنین علیه السّلام از اینکه میفرماید: «إنَّ اللهَ تَعالی جَعَلَ الذّکرَ جَلاءً لِلقلوب؛ خداوند ذکر را موجب جلای قلوب قرار داده است» آن است که هرگاه توجه به دنیا زنگاری را بر قلب مؤمن ایجاد کند، یاد خدا و توجه به مبدأ ـ که ضدّ آن است ـ آن زنگار را برطرف میکند؛ و این همان فایدۀ ذکر است که در روایات نسبت به آن تأکید زیادی شده است.
اما نحوۀ مراتب ظهور ذکر خداوند و اینکه ذکر در ابتدا موجب رفع زنگار از قلب و در عوالم دیگر موجب تجلّیات است، مطالبی است که إنشاءالله در جلسات آینده به آن خواهیم پرداخت.
امیدواریم خداوند ما را مشمول عنایاتش قرار دهد و از مواهبی که برای بندگان خاصش در نظر گرفته، ما را بینصیب نکند! خدا را قسم میدهیم به حُرمت و ارزشی که بزرگان و اولیاء مقربین، در بارگاه ربوبی دارند، ما را نیز از رَشَحات فیضی که بر مخلصین ارزانی میدارد، محروم نفرماید.
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس دهم : تأثیر ذکر در قطع تعلق از شئون دنیا
شانزدهم رجبالمرجب ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلاةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
بحث در این فقرۀ شریفه از کلام امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری بود که حضرت میفرمایند:
مَعَ ذلکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النَّهارِ، فَلا تَشغَلنی عَن وِردی؛ «من در ساعاتی از شب و روز به اوراد و اذکاری مشغولم، پس تو مرا از ذکر و وِردم باز ندار.»
راجعبه علت لزوم ذکر و نقش آن در ترقی انسان به کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهجالبلاغه اشارهای شد و مطلب ناتمام ماند.
اهل ذکر در کلام بلند امیرالمؤمنین علیه السّلام
امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهجالبلاغه راجعبه خصوصیت ذکر میفرماید:
و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخذوهُ مِنَ الدّنیا بَدَلًا، فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ.1
«برای ذکر و یاد خداوند متعال عدهای هستند که بهجای فرورفتن در دنیا و ممارست با هواهای نفسانی و وصول به مشتهیات، ذکر و یاد حق را انتخاب کرده و برگزیدهاند؛ و هیچ تجارت و معاملهای آنان را از خدا و ذکر او بهخود مشغول نمیکند.»
مقصود روایات از دنیای مذموم
آنچه ما از عبارات نهجالبلاغه و کلمات بزرگان نسبت به دنیا متوجه میشویم، با معنای متبادر به ذهن ما متفاوت است؛ زیرا منظور از دنیای مذموم در عبارات بزرگان، صِرف زندگی و طیّ عمر در عالم ماده یا کرۀ زمین و خورشید و ستارگان و سیارات و ثوابت و کهکشانها نمیباشد.
منظور ائمه و اولیاء از نهی مردم از فرورفتن در دنیا ـ در روایاتی نظیر آنچه از پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم مروی است که فرمودهاند: «الدُّنیا مَلعُونةٌ و مَلعُونٌ مَن فیها؛1 این دنیا و هرکس که در آن است ملعون است» ـ زندگی دنیا نیست، و طبیعتاً شخص رسول خدا و ائمه علیهم السّلام در این دنیا زندگی میکردهاند. اگر منظور زندگی در این دنیا باشد، باید گفت که این زندگی (تولد، حیات و موت) در اختیار مردم نبوده و نیست.
اگر از جهات علمی و مراتب عِلّیّت در توالد و تناسل صرفنظر کنیم، حدّاقل باید بگوییم تولد ما در دست پدر و مادر ما بوده است؛ آنوقت چطور ممکن است که خداوند متعال ما را به این دنیا آورده باشد و بعد هم خودش دنیا را مذمت کند؟! این معنا برخلاف غایت از صنع و هدف از علّیّت است. بنابراین، منظور از دنیا ـ که از «دنی» و بهمعنای دنائت و پستی است ـ2 استقلالبخشیدن و جدا دانستن آن از سایر عوالم علوی است.
آنچه حقیقت اشیاء را بواقعیّتهِوحقیقتهِ برای انسان منکشف میکند، همان
جنبۀ ربطی مخلوقات با حضرت حق است که جمیع آنها را متحقق کرده و از عدم بهوجود آورده و به آنها لباس هستی پوشانده است؛ بهطوریکه اگر آن جنبۀ ارتباطی را از اشیاء بگیریم دیگر برای موجودات چیزی باقی نمیماند.
این مسئله اختصاصی به عالم ماده ندارد، و تمام خلایقِ عوالم عِلوی و مادی1 مشمول این قاعده و قانون هستند؛ بهنحویکه چون خلقت آنها از حضرت حق است، بدون عنایت او حدوثاً و بقائاً عدم محض خواهند بود. تمامی عوالم، هم ازنقطهنظر اصل پیدایش و خلق و هم ازنقطهنظر حیات و دوام، متّکی به ذات اقدس او هستند، و با یک لحظه عدمِ عنایت، بهکلی عدم بر وجود آنها حاکم میشود: «اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها.»2
حال طبعاً بر این موجوداتی که اصل وجود آنها از حضرت حق است، آثاری نیز مترتّب است؛ مثلاً بر ملائکه ـ که همگی در اصل وجود از حضرت حق متحقق شدهاند و در عالم اعیان وجود پیدا کردهاند ـ آثاری چون علم، نور، بهاء، عقل، تدبیر، صفا، عبادت، مَجد، کرامت، عظمت، جلال و جمال مترتّب گشته که تمام آن آثار بهتبعِ آن وجود، از جناب حقّ متعال است.
باتوجهبه این نکته روشن میشود که تمام موجوداتی که در عالم وجود از حضرت حق تراوش میکنند، موجوداتی متدلّی و متّکی به حضرت حق هستند؛ نه مثل یک اتومبیل که وقتی از خطّ تولید کارخانۀ ماشینسازی خارج میشود دیگر
حرکت آن به کارخانه ارتباطی نداشته و به بنزین و راننده بستگی دارد، و نه مثل خانهای که بعد از اتمام بنا دیگر به مهندس و بنّا نیازی ندارد.
تمثیلی در کیفیت ارتباط موجودات با حضرت حق
همچنین اتّکای موجودات به حضرت حق مانند اتّکای طفل به مادرش نیست که بعد از تولد بتوان او را با دایه و یا شیرخشک و غذای مناسب1 نگه داشت؛ بلکه ارتباط موجودات با حضرت حق، مانند ارتباط دستگاههای مونتاژ با منبع برق است که تا وقتی برق در دستگاه جریان دارد کار میکند و همینکه جریان الکتریسیته از منبع قطع شد، دستگاه از حرکت میایستد و کار آن تمام است.
ارتباط بین انسان و پروردگار از این قبیل است که تا وقتی توربین نصبشده در سد، برق تولید میکند، دستگاه کار میکند و همینکه توربین از کار کردن ایستاد حتی یک ثانیه هم طول نمیکشد که دستگاه متوقف میشود؛2 زیرا حرکت این دستگاه متّکی به جریان متناوب الکتریسیته است و همینکه این جریان قطع شود، عدم فعالیت و تولید و اثر و نتیجه و برکات و خیرات بر این دستگاه حاکم خواهد شد.
این مثال از باب تقریب به ذهن است و مطلب در کیفیت ارتباط بین موجودات و حضرت حق از این بالاتر است؛ زیرا دراینصورت عدم بر وجود و هستی ما حاکم میشود، نه اینکه عدم صرفاً بر فعالیت و آثار ما حاکم شود. اگر فرض را بر این بگذاریم که نیروی برق علاوه بر حرکت و تولید دستگاه در حیات چرخدندهها
و سایر اجزاء آن مؤثر است، دراینصورت اگر نیروی الکتریسیته نباشد اصل وجود دستگاه نیز از بین میرود؛ ارتباط بین جبرائیل و پیغمبر اکرم و امیرالمؤمنین با حضرت حق چنین ارتباطی است؛ و این حقیقت و واقعیتی است که در پشت پردۀ غفلت ما نهفته و از دیدگان مخفی گشته است.
ما همانند طفلی هستیم که با نگاه به نحوۀ کار کردن ظاهری دستگاه تعجب میکند و میگوید «چه دستگاه عجیبی است و چه کارهای جالبی انجام میدهد.» بچه از حقیقت برق چیزی نمیداند؛ اگر شخصی جریان برق را قطع کند و دستگاه بایستد، هرچه به او بگویید که کارایی این دستگاه با این عظمت بهوسیلۀ برق است، او این مسئله را ادراک نمیکند و میگوید برقی وجود ندارد و این حرکت و تولید از چرخدندهها و از خود دستگاه است.
این ساعت کوکی بنده بهوسیلۀ انرژی مکانیکی که در فنر و چرخدندههایش وجود دارد حرکت میکند؛ گرچه این انرژی یک واقعیت و حقیقت است ولی قابل نشان دادن نیست و فقط میتوان فنر و چرخدهندهها را نشان داد.
دیدگان ما نیز نمیتواند حقیقتی را که تمام موجودات عالم را زیر پوشش خود قرار داده و ساپورت میکند، مشاهده نماید؛ زیرا آن حقیقت در پشت پرده نهفته و از چشمان ما مخفی گشته است. آنچه ما میبینیم زید است که هنگام صبح لباس بر تن میکند و موهایش را شانه میزند و بهطرف خیابان بهراه میافتد، و چنین مینماید که من راه میروم و قدرت و انرژی دارم؛ اما آیا میتواند این انرژی را تا شب نگه دارد و یا در هنگام برخورد با یک موتور بر روی زمین نیفتد و به بیمارستان منتقل نشود؟!
داستان اهانت تیمورتاش به ملای رومی
در زمان حکومت رضاشاه، شخص فاضلی بهنام «علیاصغر حکمت» وزیر فرهنگ و معارف، و «محمدعلی فروغی» رئیسالوزرا بود. وزیر دربار نیز فردی بهنام «تیمورتاش» از نواحی بجنورد بود که حتی از محمدعلی فروغیِ نخستوزیر
نیز اقتدار بیشتری داشت. جناب علیاصغر حکمت در خاطرات خود حکایتی را نقل میفرمایند و میگویند:
یک روز میخواستم برای عرض سلام و تبریک، خدمت اعلیحضرت برسم و در ضمن بهمناسبت چندصدمین سال تولد مولانا جلالالدّین محمد بلخی، برای برگزار کردن یادواره و سمینار اجازه بگیرم.
وقتی به دربار وارد شدم، هنوز رضاشاه نیامده بود و جناب تیمورتاش درحالیکه چوب تعلیمی خود را در دست گرفته بود، حرکت میکرد و در فاصلۀ یکمتری او فروغی که اصلاً جرئت نزدیک شدن به او را نداشت راه میرفت. او در همان حالی که جلوتر راه میرفت، به فروغی که پشت سرش بود، میگفت: «ما دستور دادیم فلانکار و فلانکار را انجام دهید؛ چه اقداماتی انجام دادید؟» و بعد میایستاد. فروغی هم در یکمتری او میایستاد و گزارش میداد و میگفت: «بله قربان! ما چنینوچنان کردیم!»1 دوباره او حرکت میکرد و محمدعلیخان فروغی هم با یکمتر فاصله حریم را حفظ میکرد.2
بهطرف آنها بهراه افتادم؛ دراینحال فروغی به کنار من آمد و باهم قدم میزدیم. علیایّحال تا چشم تیمورتاش به من افتاد، پرسید: «شما برای مطلبی به اینجا آمدهاید؟»
گفتم: «بله قربان! در ضمن بیان مطالبی میخواستم درموردِ برگزاری یک سمینار، بهمناسبت چندصدمین سال تولد مولانا جلالالدّین رومی از شما اجازه بگیریم.»
تیمورتاش گفت: «مولانا؟! مگر این مردک کیست که میخواهید برایش سمینار بگیرید؟!»
ازآنجاکه آنها روی شعر و ادب فارسی قدری حساسیت داشتند، میخواستم نظر او را جلب کنم و گفتم: «درهرصورت او از مردان شعر و رجال ادب فارسی بوده است.»
تیمورتاش گفت: «این چه شعری است که او گفته است؟!»
پرسیدم: «منظورتان کدام شعر است؟»
گفت: «همین شعر که میگوید:
ما همه شیران ولی شیر عَلَم | *** | حملهمان از باد باشد دمبهدم |
حملهمان از باد و ناپیداست باد | *** | جان فدای آن که ناپیداست باد |
آخر اینکه میگوید:”ما همه شیران ولی شیر عَلَم“ یعنی چه؟! این ما هستیم که قدرت را در دست داریم؛ این ما هستیم که حکومت میکنیم؛ این ما هستیم که چهوچه میکنیم! آخر این حرفها چیست که این مردک در کتاب خود میزند؟!»
گفتم: «قربان! درهرحال ایشان بالاخره از رجال فارسی است؛ تقاضا داریم اجازه بفرمایید که ما نسبت به این کار اقدام کنیم.»
گفت: «خیلی خوب، هر کاری میخواهید بکنید!»
از این قضیه سالها گذشت تا اینکه در جریانی میان او و رضاشاه نقار و اختلافی بهوجود آمد؛3 رضاشاه او را به زندان انداخت و ملاقات با او را هم ممنوع کرد.
در آن زمان سرتیپ مختاری رئیس قسیُّالقلب نظمیّه و شهربانی بود. روزی
نزد او رفتم و تقاضای ملاقات با تیمورتاش را کردم، او هم اجازه داد. بهطرف سلول تیمورتاش حرکت کردم، ولی هنوز به سلولش نرسیده بودم که شنیدم صدایی بهگوش میرسد. وقتی نزدیکتر شدم از سوراخ سلول دیدم که او نشسته و با خود میگوید:
ما همه شیران ولی شیر عَلَم | *** | حملهمان از باد باشد دمبهدم |
وارد شدم و گفتم: «جناب تیمورتاش! حالا به کلام مولانا رسیدید؟»
گفت: «بله آقا، رسیدیم و فهمیدیم که ایشان درست میگوید!»
باری، تمام آنچه را خداوند متعال در عالم وجود متحقق کرده است، علاوه بر جنبۀ خلقی، یک جنبۀ واقعی و امری نیز دارد که عبارت است از: همان جنبۀ مشیّت و ارادۀ حق. بهعبارتدیگر حقیقت وجود همۀ اشیاء را جنبۀ ارادۀ حق تشکیل میدهد؛ بهطوریکه اگر آن اراده نبود، عدم بر تمامی اشیاء حاکم بود و هیچ شیئی وجود نداشت.
بنابراین، همان اراده و مشیّتی که در ابتدای خلق اشیاء بوده است، نسبت به بقای آنها نیز جاری و ساری است. بهعبارت دقیقتر: هر خلقی متعاقباً خلق جدیدی را در پی دارد؛ نه اینکه شیئی ایجاد شود و از آن خلق اثراتی بهوجود آید.
منبابمثال از همان وقتیکه نطفه منعقد میشود، هر لحظۀ آن خلق جدیدی غیر از خلقت قبل است: ثانیۀ سوم خلقی جدید جدای از ثانیۀ دوم؛ ثانیۀ چهارم خلقی جدید جدای از ثانیۀ سوم؛ به همین کیفیت این خلقت ادامه دارد تا این طفل به دنیا بیاید. در این دنیا نیز از بدو تولد تا آخر عمر در هر لحظه این خلقتهای جدید ادامه دارد، بهطوریکه انسان در هر لحظه خلقی جدید است که با خلقت قبلی خود فرق میکند.1
معدوم شدن جسم و روح موجودات بهواسطۀ قطع جریان فیض الهی
بنده الآن این کتاب را از اینجا برمیدارم و در اینجا میگذارم؛ آن نیرویی که این کتاب را از نقطۀ شروع برمیدارد نیرویی منقطع نیست، بلکه یک نیروی واحدِ مستمر است که این کتاب را از سطح زمین تا ارتفاع بیستسانتیمتری بلند میکند و به نقطۀ بعدی حرکت میدهد؛ بهنحویکه اگر یک لحظه آن نیرو نباشد این کتاب در همان لحظه سقوط خواهد کرد. وجود ما نیز از ابتدای خلقت تاکنون و از الآن به بعد، بهواسطۀ یک نیروی واحدِ مستمر است؛ بهطوریکه اگر هر لحظه آن جریان قطع شود، دیگر نه پوست و استخوان و بدنی، و نه نفس و روحی از ما باقی خواهد ماند! مثل اینکه فرضاً کسی که در مقابل شما نشسته باشد، یکمرتبه بهنحوی از چشم شما محو شود و از بین برود، که دیگر او را پیدا نکنید.
استمرار در اراده و مشیّت پروردگار
میتوان این جریان را به عالم امر و عالم خلق پروردگار تشبیه نمود که وقتی اراده و مشیّت حضرت حق بر خلق اشیاء تعلق میگیرد، آن اراده یک ارادۀ واحد مستمری است که در هر لحظه1 با همۀ اشیاء خواهد بود، نه یک ارادۀ دفعی و منقطع.
این اراده، دارای اثراتی خارجی ـ مانند همین لیوان و پارچ آبِ در مقابل ما ـ میباشد، ولی ما خود آن اراده را نمیبینیم؛ همانطور که برق موجود در دستگاههای یک کارخانه را نمیبینیم و آنچه برای ما قابل مشاهده است، ظهور و بروز جریان برق در این دستگاههاست. ما میتوانیم حرکت چرخدندهها و اهرمها و بازوهای دستگاه را که مانند ربات قطعات را یکبهیک برمیدارند و در جای خود میگذارند و مونتاژ میکنند، ببینیم؛ درحالیکه آن چیزی که موجب حرکت است، انرژی و نیرویی است که در وجود این دستگاه سَرَیان دارد.
موجودات عالم وجود در حکم رباتی هستند که وجودِ واحدِ مستمری ـ که عبارت از ارادۀ حق است ـ همۀ آنها را بهکار انداخته است؛ بهطوریکه اگر یک
لحظه آن وجود قطع شود، عدم و نیستی بر تمام عالَم حاکم، و گَرد مرگ بر بسترۀ عالم وجود افشانده خواهد شد.
وقتی اراده و مشیّت حق تنها نیرویی است که بهوسیلۀ آن تمام عالم هستی تحقق پیدا کرده است، باید حقیقت همۀ اشیاء را از آن دستِ پنهان و نیروی مخفی و جنبۀ امری دانست. لذا آیۀ شریفۀ ﴿سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأٓفَاقِ وَفِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُ ٱلۡحَقُّ﴾1 میفرماید: ما آیات خود را در موجودات و حوادث خارجی و در قضایای نفسی آنها نشان میدهیم تا برایشان روشن شود که تنها همان مشیّت و ارادۀ الهیّه حق است؛ بهعبارتدیگر: ﴿حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ﴾ غایت از ارائۀ آیات را بیان میکند و میفرماید هدف از آیات الهی آن است که برای آنها روشن شود که در پس پرده فقط ارادۀ حق را ببینند.
آن آیات چیست؟ تمامی موجودات و حوادث عالم، آیات الهی هستند: اینکه میبینیم جوان رشیدی که میتوانست سیصدکیلو بار را بردارد، ناگهان بهحال مرگ میافتد و قدرت تکاندادن دستش را ندارد، آیۀ الهی است؛ اینکه ناگاه مانعی در جلوی راه ما پدید میآید و هرچه سعی میکنیم آن را برطرف کنیم نمیتوانیم، آیۀ الهی است؛ اینکه شخصی درس میخواند و علاّمۀ دهر میشود ولی یکمرتبه بهنحوی فراموشی و نسیان برای او پدید میآید که واقعاً دست چپ را از راست نمیشناسد، آیۀ الهی است؛ اینکه انسان برای رسیدن به مطلوب خود تمام راهها را بر روی خود بسته میبیند ولی ناگهان مِنحیثُلایحتسب دری بهسوی او باز میشود که اصلاً پیشبینی آن را نمیکرده است، از آیات و نشانههای خداوند است.
بنابراین، معنای ﴿حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ﴾ آن است که ای نابینایان و ای کسانی که چشم خود را بر حق بستهاید و فقط به ظاهر نگاه میکنید، ای کسانی که قدرت و
مشیّت را فقط در ظواهر میبینید و ای کسانی که حقایق اشیاء را فقط در همین صُوَر ظاهریه مشاهده میکنید، بدانید که در ماورای این ظواهر یک باطن وحقیقت و جنبۀ ربطی نیز وجود دارد.
نابود شدن مستکبران، یکی از آیات الهی
آیا آن دادوفریادها و منممنمهای فلان آقا را ندیدید که چطور با یک برگۀ کاغذ نقش زمین شد؟! آیا آن آقایی را که در پشت میکروفون هرچه میخواست میگفت و ادعا میکرد، ندیدید که چطور یکمرتبه از خواب بیدار شد و دید دیگر نه دیری مانده است و نه دیّاری؟! آیا آن اعلیحضرت گفتنها و بیاوبروها و امرونهیها را در زمان طاغوت ندیدهاید؟!
شاه سابق چنان با تفرعن و تبختر و انانیّت صحبت میکرد که گویی نهتنها ایران، بلکه تمام کرۀ زمین از آن اوست و زمام عالم هستی را در دست گرفته است: «ما اینطور میگوییم! اراده و مشیّت ما بر این تعلق گرفته است!» ولی روزگارش به جایی رسید که هرچه التماس میکرد، حتی یک کشور هم او و خانوادهاش را قبول نمیکرد.1 اگر این قضایا را برای ما نقل میکردند، ممکن بود در آن تردید کنیم؛ اما اینها همان آیاتی است که ما بهچشم خود مشاهده کردهایم. خداوند این آیات را نشان میدهد تا اینکه شریفۀ ﴿يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُ ٱلۡحَقُّ﴾؛ «روشن شود که حق و اراده و مشیّت الهی چیز دیگری است.»
آیات الهی در سرنوشت شوم خسروپرویز
در تاریخ راجعبه نامۀ پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم برای خسروپرویز آمده است:
وقتی نامۀ رسول خدا توسط عبداللهبنحُذافه به دربار خسروپرویز رسید، به او خبر دادند که مرد عربی آمده و نامهای دارد؛ خسروپرویز که بسیار متکبر و مغرور بود، گفت: درهرصورت او را برای تفنّن هم که شده است حاضر کنید تا ببینیم چه میگوید. عبداللهبنحذافه را آوردند و نامه را به مترجم
دادند تا آن را ترجمه کند. رسول خدا در آن نامه نوشته بودند:
بِسم الله الرّحمن الرّحیم
مِن محمّدٍ رسولِ اللهِ، إلیٰ کسریٰ عَظیمِ فارسَ. سلامٌ علیٰ مَنِ اتَّبَعَ الهُدیٰ و آمَنَ بِاللهِ و رَسولِهِ و شَهِدَ أن لا إلهَ الّا اللهُ وحدَهُ لا شریکَ لَه و أنَّ مُحمَّدًا عبدُهُ و رسولُه و أدعوکَ بِداعیَةِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ؛ فإنّی أنا رسولُ اللهِ إلَی النّاسِ کافَّةً لِأُنذِرَ
﴿مَن كَانَ حَيّٗا وَيَحِقَّ ٱلۡقَوۡلُ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾1. فأَسلِم تَسلَم؛ فإن أبَیتَ فإنَّ إثمَ المَجوسِ علیک.2و3
خسروپرویز نگذاشت او نامه را تا آخر ترجمه کند؛ نامه را پاره و لگدمال کرد و گفت: «چرا این مرد عرب که بندۀ من است نام خود را بر نام من مقدّم کرده است؟!» چون این خبر به رسول خدا رسید، فرمودند: «مَزَّقَ اللهُ مُلکَهُ کَما مَزَّقَ کتابی؛ خداوند سلطنتش را پاره کند همانطور که نامۀ مرا پاره کرد!»4
خسروپرویز در نامهای برای «باذان» که حاکم او در یمن بود، نوشت: «دو نفر را به مدینه بفرست تا این مرد را دستبسته نزد من بیاورند!»
باذان هم نامهای نوشت و همراه دو نفر به مدینه نزد پیامبر اکرم فرستاد.
وقتیکه بر پیغمبر وارد شدند، حضرت به آنها نگاهی کردند و دیدند آنها ریششان را تراشیدهاند و سبیل گذاشتهاند؛ فرمودند: «وَیلَکُما، مَن أَمَرَکُما بِهٰذا؛ وای برشما! چه کسی به شما چنین دستوری داده است؟!»
گفتند: «خدای ما (خسروپرویز) به ما چنین امر کرده است.»
حضرت فرمودند: «لکنَّ ربّی أمَرَنِی بِإعفاءِ لِحیَتی و قَصِّ شارِبی؛ ولیکن خدای من مرا به حفظ محاسن و کوتاه نمودن شارب امر فرموده است.»
گفتند: «ما دستوری از باذان، حاکم یمن داریم که باید به شما ابلاغ کنیم، و آن دستور این است که شما را به دربار خسروپرویز ببریم!»
حضرت فرمودند: «ارجِعا حتّیٰ تَأتیانی غَدًا؛ الآن شما خسته هستید؛ بروید استراحت کنید و فردا نزد من بیایید تا جواب شما را بدهم.»
آنها شب را استراحت کردند و فردا نزد حضرت برگشتند. حضرت برای آنها دقیقاً وقت جریان را مشخص کردند و فرمودند: «خداوند به من خبر داد که هفت ساعت از شب گذشته شیرویه پدرش خسروپرویز (پروردگار شما) را به قتل رساند و بر جای او نشست؛ حال شما برگردید و این مطلب را به باذان ابلاغ کنید!»
آنها به یمن برگشتند و ماوقع را به باذان گفتند؛ باذان گفت: «من او را یک پادشاه معمولی نمیبینم و همانطور که خود میگوید باید پیغمبر خدا باشد؛ بنابراین باید صبر کنیم تا ببینیم چه میشود.» باذان تاریخ را یادداشت کرد و بعد از چند روز این دستور از شیرویه به او ابلاغ شد: «مسئله از این قرار است که من پدرم را به قتل رساندهام و بر تخت او نشستهام؛ فعلاً فرمان پدرم را نسبت به آن شخصی که در حجاز ادّعای پیغمبری میکند فراموش کن و آن را پیگیری نکن!»
وقتی این نامه به باذان رسید، مسلمان شد و ازطرف پیغمبر اکرم بر مقام خود ابقا گردید.1
بحث از خسروپرویز و شرح خصوصیات او از حوصلۀ این مجلس خارج است؛ اجمالاً اینکه او از هر جهت اقتدار و شوکتی داشت که شاید هیچیک از سلاطین نداشتند.1 او صد گنج داشت که یکی از آنها گنج «بادآورد»2 است، ولی صحبت در این است که این بیچاره فقط به ظاهر نگاه میکرد و ابداً به مشیّت پروردگار نظر نداشت؛ اگر به جنبۀ امری نگاه میکرد، هیچگاه نامۀ پیغمبر اکرم را پاره نمیکرد.
داستان غلبۀ روم بر ایران و انقراض حکومت جائرۀ خسروپرویز ازنقطهنظر اسباب ظاهری ممتنع و غیرقابلقبول بود، ولی نباید از ارادۀ الهی غافل شد؛1 بهحدی غفلت خسروپرویز را فرا گرفته بود که نمیگذاشت آنچه را در پس پرده است، ببیند، و به این سرنوشت دچار گشت.
آری، این حکایت نیز از آیاتی است که میفرماید: ﴿سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأٓفَاقِ
وَفِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُ ٱلۡحَقُّ﴾1 اینها همه موجب عبرت ماست!
حکایت عبرتآموز شمشیر متوکل، خلیفۀ عبّاسی
در تاریخ دربارۀ متوکل، خلیفۀ عباسی آمده است:
روزی متوکل در میان ندیمان و اطرافیان خود نشسته بود و دربارۀ کیفیت شمشیر و اینکه در کجا شمشیر بهتری میسازند با آنان صحبت میکرد. یکی از آنها گفت: «در نزد مردی از اهل بصره شمشیری هندی هست که هیچ نظیری ندارد و مانند آن دیده نشده است.»2 و خصوصیات آن شمشیر را شرح داد.
متوکل از حرفهای او به هوس افتاد که این شمشیر را بهدست آورد؛ لذا شخصی را بهدنبال تهیۀ آن فرستاد تا اینکه آن را در یمن یافتند و به بهای گزافی خریدند.
این شمشیر بینظیر را به سامرّا، پایتخت متوکل آوردند، و همه بهدور آن جمع شدند و از صیقل و تیزی و استحکام آن تعجب کردند و سرانجام رأی متوکل بر این تعلق گرفت که این شمشیر را یکی از غلامان خاصّ او بهنام «باغر ترکی» بهدست بگیرد و بالای سر او بایستد و با آن فقطوفقط از متوکل حراست کند. گرچه مقرر شد که وقتی متوکل بر تخت نشسته است، آن غلام با این شمشیر از او مواظبت کند، ولی از آیات خدا اینکه این شمشیر فرود نیامد، مگر بر سر خود متوکل!3
این قضیه جریان مفصّلی دارد؛ خلاصه آنکه متوکل در مجلسی به امیرالمؤمنین علیه السّلام اهانت کرد و پسرش گرچه شیعه نبود، ولی محبّ امیرالمؤمنین بود و
نتوانست تحمل کند و به پدرش اعتراض کرد. متوکّل نیز به او فحاشی کرد و او کینۀ پدر را به دل گرفت؛1 نهایتاً با همدستی چند تن دیگر بر سر متوکل ریختند و با همان شمشیر او را قطعهقطعه کردند.2
خداوند میفرماید ما در این دنیا آیات و نشانههای خود را دائماً به مردم نشان میدهیم تا آن حقّ و جنبۀ ربطی و باطنی که در ماورای این عالم خلق است، روشن شود. اگر شخصی عقلش را بهکار بیندازد و چشمش را باز کند، آیات و نشانهها را در زمین و زمان میبیند و عبرت میگیرد؛ اما چون ما چشمان خود را بستهایم، آن جنبۀ ربطی در ماوراء را مشاهده نمیکنیم.
قرآن میفرماید:
﴿يَعۡلَمُونَ ظَٰهِرٗا مِّنَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ عَنِ ٱلۡأٓخِرَةِ هُمۡ غَٰفِلُونَ﴾3.
«مردم فقط ظاهری از حیات دنیا (ریاست، بگیروببند، وزیر و وکیل، مدیرکلّ و معاون، امر و نهی، جنگ و صلح، جمال و کمال، ثروت و قدرت) را میبینند، و از آن اقتداردهنده و شوکتدهنده و نیرودهنده و جریان الکتریسیتۀ پشت دستگاه در غفلت بهسر میبرند.»
بنابراین، دنیا همان جنبۀ ظاهری و آخرت جنبۀ باطنی است که انسان از آن غافل است. دنیا عبارت است از: فریب، هویٰوهوس، تخیّلات و تصورات، پوچی و مَجاز؛ و آخرت عبارت است از: کبریائیّت حق، جمال حق، علم حق، قدرت حق، اراده و مشیّت حق، تدبیر حق، لطف و عنایت و کرامت حق، تبارک و تعالی.
علم دانشمند را دیدن و علمدهنده را ندیدن، دنیاست؛ قدرت پهلوان را دیدن و قدرتدهنده را ندیدن، دنیاست. ما فردی که وزنۀ دویستکیلویی بلند میکند را میبینیم و تشویق میکنیم و مدال میدهیم و تاج بر سرش میگذاریم و بر روی
دست بالا میبریم، اما از آن نیرویی که در پشت این جریان است غافلیم؛ این ظاهر است و مَجاز، آن باطن است و حقیقت.
نتیجه آنکه مقصود از روایت: «دنیا ملعون است»1 این پارچ آب و لیوان نیست؛ این لیوان نعمت خدا و یک وسیلۀ استفاده برای همه است که نه ملعون است و نه گناهی دارد و حتی پیغمبر هم مانند دیگران با آن آب مینوشیدند.
آیا میوهای که تمام ملائکه جمع شدهاند تا آن را در این عالم خلق کنند، ملعون است و نباید آن را خلق میکردهاند؟! قطعاً چنین نیست؛ میوه یکی از نعمتهای الهی است و گناهی ندارد. اگر این میوه را به این نیّت بخورید که به شما انرژی و توان دهد تا در مسیر خدا و رضای او باشید، این آخرت است و مستحسن؛ اما اگر آن را بخورید برای اینکه نیرو بگیرید تا پشت سر رفیقتان غیبت کنید و به او ضربهای بزنید و تعدّی کنید، این دنیاست و ملعون.
همچنین اگر وسیلهای را برای رسیدگی به امور زندگی خود و رفیقتان تهیه کنید و هدف شما از این عمل تحصیل رضای خدا و جنبۀ امری باشد، این آخرت است و رحمانی؛ ولی اگر همین وسیله را برای فخرفروشی بر اقرانتان تهیه کنید، این دنیاست و ملعون.
بنابراین، نفس آن وسیله ملعون نیست، بلکه اهداف و نیتهای پشت این قضیّه، ملعون هستند. ماشین عبارت است از لاستیک و آهن و چرم و چراغ و غیره که آنها را با هم جمع کردهاند تا به این شکل خاص درآمده است؛ این وسیله نهتنها ملعون نیست بلکه اگر خود پیغمبر و امام زمان هم بودند، بر آن سوار میشدند!
مرحوم قاضی: «اختراعات و اکتشافات اخیره، برای اهل عرفان است!»
سابقاً همۀ خیابانهای نجف خاکی بود؛ به مرحوم قاضی گفتند: «آقا میخواهند این خیابانها را آسفالت کنند و از این صورت خاکی درآورند؛ میگویند وسایلی آمده است که افراد را سریعاً جابهجا میکند.» ایشان فرمودند: «هرچه از
این کارها بکنند، کار ما راحتتر میشود.»1
یعنی ما این وسایل را برای دنیا نمیخواهیم و با این وسایل در جهت آخرت زودتر به کار خود میرسیم. اگر انسان بهجای الاغ سوار ماشین شود، راه دهساعته را در عرض یکربع طی میکند و زودتر به کارش میرسد؛ گرچه عدهای هم از این وسایل بهعنوان فخر و مباهات و وصول به حطام دنیا استفاده کنند. اگر انسان برای زیارت حضرت علیّبنموسی الرّضا بهجای اینکه با کجاوه سفر کند و سهماه در راه باشد و گرفتار راهزن و قتل و غارت شود، با طیاره در عرض یکساعت به مشهد مشرّف شود و آن سهماه را به زیارت بگذراند، امری بسیار پسندیده و راحت است. این امور از دنیا محسوب نمیشود؛ دنیا فخر فروختن به دیگران و نظر استقلالی داشتن است.
ذکر یعنی توجه به جنبۀ ربطی موجودات
بنابراین مقصود امیرالمؤمنین علیه السّلام از اینکه میفرماید: «و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخذوهُ مِنَ الدّنیا بَدَلًا» این است که در این عالم ماده عدهای هستند که یاد خدا و آن جنبۀ باطنی را بهجای جنبۀ ظاهر پذیرفتهاند. اهل ذکر از همان نان و برنجی که اهل دنیا میخورند، استفاده میکنند، ولی اهل دنیا نان و برنج را برای شهوت و ترفّع و چشموهمچشمی میخورند، اما اهل ذکر و آخرت از این اطعمه بهمنظور سدّ جوع و تقویت بنیه در جهت عبودیت و تقرب الیالله استفاده میکنند.
مفهومی دقیق از عالم دنیا
باتوجه به این نکته، دنیا از آنچه ما تصور میکنیم مفهوم گستردهتری پیدا میکند. برحسب این تعریف، دنیا عبارت است از: «انصراف انسان از حق به غیر حق؛ انصراف از عالم توحید به عالم کثرت»؛ و این انصراف منحصر به عالم ماده نیست و ممکن است در عوالم دیگر نیز وجود داشته باشد. چهبسا امکان دارد که انسان در مرتبۀ عالم برزخ و مثال باشد، و صُوَر مثالیّه و جمالیّه او را از توجه به ذات حق منصرف کنند؛ پس این هم دنیاست و هیچ تفاوتی با مظاهر عالم ماده ندارد.
ممکن است توجه به صور جمالیۀ حورالعین و مناظر عجیب و لطیف در آن عوالم، انسان را به دیدن همان صور دلخوش کند و از راه و هدف خود و رسیدن به حق مانع شود. بنابراین، دنیا فقط این کرۀ زمین و نعمتهای موجود در آن نیست؛ هرچه موجب انصراف انسان از توحید شود دنیاست، گرچه جبرئیل امین و قوای عقلیّه و مجرده باشد؛ چراکه حق و آن علت موجِدهای که آنها را خلق کرده است در ماورای آنها وجود دارد.
کلام حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد در بحث از عظمت جبرائیل
مرحوم آقا ـ قدّس الله سرّه ـ نقل میکردند که:
روزی به اتفاق مرحوم آقای حدّاد ـ رضوان الله علیه ـ و سایر رفقا و احبّه در منزل یکی از دوستان در کاظمین جمع بودیم؛ صحبت از عروج مقام حضرت جبرائیل به عالم وحی و کیفیت نزول آن به قلوب انبیاء و رسل الهی و انتقال حقایق علمی از حقیقت کلّیۀ آن به نفوس جزئیۀ بشریّه و قدرت و قوّت و اشراف او بر همۀ علوم و صُوَر کلّیه و جزئیۀ حقیقت علمیّۀ حضرت حق جلّوعلا بود، و در این زمینه هرکس مطابق با فهم و ادراک خود مطلب را بسط و گسترش داده و اعجاب خود را از این مسئله ابراز میداشت. مرحوم حدّاد که مدتی ساکت نشسته و این کلمات را گوش میکردند، پس از مدتی سر برداشتند و با لحنی جدی که حکایت از حقیقتی بس شگفت و عمیق و عالی و راقی میکرد، فرمودند: «این چه بحثی است که شما دارید از علوّ درجات و مقامات و سعۀ وجودی حضرت جبرائیل میکنید؟! ما در مقام و مرتبهای هستیم که ابداً جبرائیل را
قدرت و قوّت بر تصور آن مقام و حقایقِ وجودیِ آنجا نیست، و چرا خود را متوقف بر صعود و نزول ملائکه نمودهاید؟! بیایید ببینید که بالاتر از آن چه خبر است! جایی که هزارها مانند جبرائیل قدرت بر وصول به آن را ندارند و در مادون آن مقام متوقف میمانند. سالک که نباید خود را به مادونِ ذات تنزل دهد و از اشراب ماء مَعینِ آن حقیقت خود را محروم نماید و به حقایقی مادونِ حقیقت خود که همان ذات حضرت حق است خود را سرگردم نماید و عمر خود را بیهوده بگذراند.»1
یعنی ای انسان! اگر عقلت را بهکار بیندازی میبینی که تو موجودی برتر از جبرائیل هستی درحالیکه الآن خود را با آبنبات و اسباببازی مشغول کردهای!
باری، کسانی که ذکر و یاد خدا را بهجای دنیا انتخاب کردهاند و مصداق فقرۀ «و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخذوهُ مِنَ الدّنیا بَدَلًا، فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ» گشتهاند، «یَهتِفون بِالزّواجِر عَن مَحارِمِ الله فِی أسماعِ الغافِلینَ؛2 با صدای بلند این جنبۀ امری و باطنی را به اهل غفلت گوشزد میکنند و آنان را از محارم الهی برحذر میدارند و میگویند: ای بشر، ما هم موجوداتی مانند شما هستیم که از کُرات دیگر به این دنیا نیامدهایم، ولی گوش شما کر و چشم شما کور شده است.»
اما آنها اطلاعاتی دارند و مسائلی را میفهمند که ما نمیفهمیم و لذا آنقدر بر مغز ما میکوبند تا چشم باز کنیم؛ اما وقتی میرسد که میگوییم: عجبا! آنها راست میگفتند؛ پنجاهسال از عمر ما گذشته و شاید ده سال دیگر بیشتر زنده نمانیم، درحالیکه مُدرکات امروز ما با بیستسالگی هیچ تفاوتی نکرده است و چیزی بهدست نیاوردهایم؛ امروز هم همان غذای بیست سال پیش را میخوریم و زندگی ما هیچ تغییری نکرده است و بلکه فرسوده هم شدهایم.
آنها نیشتر میزنند و تحریک میکنند تا آن قوای باطنی و استعدادهای
نهفتهای را که تابهحال در وجود این افراد مخفی بوده است، به جریان بیفتد. فردی که تابهحال فقط به زور بازو و قوا و جمال ظاهری میپرداخته تا بتواند در مقابل مردم علم و قدرت و جمال خود را بهتر جلوه دهد، میفهمد که یک جمال و کمال باطنی هم وجود دارد که تا کنون به آن توجهی نداشته است؛ علومی در او نهفته است که آن علوم را نمیتواند در کتاب و دفتری پیدا کند.
بنابراین، ذکر بهمعنای یاد خدا و حرکت بهسوی پروردگار و توجه به حقیقت ماورای عالم ماده و ظاهر است. برایناساس معنای دنیا عبارت است از: تخیّلات و نظر استقلالی داشتن به این عالم و از آن حقیقت غافل بودن، نه صِرف ظواهر عالم ماده.
شناساندن دنیا به مردم، هدف از کلمات امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه
اگر به نهجالبلاغه نگاهی کنید، میبینید تمام هدف امیرالمؤمنین علیه السّلام از اول تا آخر این است که این مسئله را برای مردم روشن کند. حضرت خطبهای در ذیل سورۀ مبارکۀ تکاثر دارند1 که امکان ندارد کسی بتواند بهتر از آن دنیا را معرفی کند؛ لذا حتماً بر تمام افرادی که به زبان عربی آشنا هستند لازم است که شرح نسبتاً خوب ابنابیالحدید در این خطبه را مطالعه کنند؛2 و افرادی هم که به زبان عربی آشنا نیستند به شروح فارسی این خطبه مراجعه نمایند.
شأن نزول این سوره چنین بوده است که دو طایفه در مقدار جمعیتشان به فخرفروشی پرداختند و هرکدام از آنها بزرگان و شعراء و اُدباء و پهلوانان خود را برمیشمردند، تا کار به جایی رسید که برای بالابردن تعداد افراد قبیلۀ خود و غلبۀ بر دیگری به قبرستانها رو آوردند و مردگان خود را نیز شمارش نمودند!3
تکاثر یعنی زندگی کردن در توهّم و مجاز
گویند: قالب پنیری را بهدست میمونی دادند و به او گفتند: این را به دو
قسمت تقسیم کن! او تقسیم کرد و دید یکی بیشتر از دیگری است؛ آن مقدار اضافه را خورد و دید قسمت دیگر بیشتر شده است. بار دیگر اضافۀ این قسمت را خورد و متوجه شد آن قسمت بیشتر شده است؛ بالاخره آنقدر خورد تا هر دو قسمت تمام شد. این عمل یعنی کثرتطلبی و زندگی کردن در توهّم و مجاز. لذا در این سوره میفرماید:
﴿أَلۡهَىٰكُمُ ٱلتَّكَاثُرُ * حَتَّىٰ زُرۡتُمُ ٱلۡمَقَابِرَ﴾؛1 «افتخار و مباهات بر زیادهطلبی و کثرتبینی، بهطور مطلق شما را به غفلت انداخت و از یاد خدا منصرف نمود * تا آنجا که برای شمارش نیاکان خود به قبرستانها سرازیر شدید.»
آخر ای بیچارۀ بدبخت! آن فردی که از قبیلهات در دویست سال پیش وفات یافته، به تو چه مربوط است؟ تو بهدنبال بدبختیها و بیچارگیها و برطرفکردن ضعف خود باش!
بیثمر بودن بحث پیرامون ملیت سیّد جمالالدین اسدآبادی
امروزه درموردِ سیّد جمالالدّین بین افغانیها و ایرانیها نزاع است و هر دو میگویند: «او از ماست!» اصلاً ما فرض میکنیم سیّد جمال هندی است؛ ایرانی بودن او چه نفعی بهحال ما دارد؟! مگر جمالالدّین افغانی ـ که اساساً معلوم نیست در چه وضعی بهسر میبرده و حتی بعضی میگویند فراماسونر بوده است2 ـ کیست و چه تاجی بر سر ما زده که اینقدر بر سرش دعوا میکنید و بر سروسینه میزنید و کنفرانس تشکیل میدهید که آیا او افغانی، اسدآبادیِ همدانی، یا بورکینافاسویی است؟!3
تمام شرف ما به چهاردهمعصوم است
تمام شرف ما به این چهاردهمعصوم است که از اول خلقت تا آخر عالم مثلومانندی برای آنها نیست؛ آخر سیّد جمال افغانی کیست؟! چقدر این مردم گیجاند و تا چه اندازه ما بدبختیم!
افتخار مولانا و حافظ به خاکساری ائمه علیهم السّلام
میگویند مولانا و حافظ از ما ایرانیان هستند، درحالیکه تمام افتخار مولانا و حافظ به این است که خاک درِ خانۀ امیرالمؤمنین و امام مجتبی و امام سجاد علیهم السّلام را سرمۀ چشمانشان کنند. تمام مطالب مثنوی ـ که واقعاً در میان کتب بزرگان و اولیاء در نوع خود بینظیر است ـ از مکتب امیرالمؤمنین علیه السّلام جمع و استخراج شده و مولانا این مطالب را از نزد خود نیاورده است؛ حال چرا ما باید او را چون چماقی بر سر عربها بزنیم و بگوییم که ما مولانا داریم؟! آخر ای احمق! مولانا ننگ دارد از اینکه تو اسمش را ببری! حافظ ننگش میآید که به تو نگاه کند و از درون قبر فریاد میزند که تمام افتخار و مباهات من به آن رسول امّی و آن امیرالمؤمنین و ائمه علیهم السّلام است که همه عرب بودهاند.
افتخار به ملّیگرایی همان تکاثر است
این تکاثرطلبی که ما دارای ملیّت ایرانی، فرهنگ و زبان فارسی هستیم و باید فرهنگ نیاکانمان را حفظ کنیم، در میان ما نفوذ کرده و جاافتاده است؛ مگر این نیاکان همه افراد صالح و وارسته بودهاند؟!
افتخار شاهنامۀ فردوسی به نیاکانی پلید
شما شاهنامۀ فردوسی را بخوانید و ببینید که آنها یکمشت آدمهای لاابالی و عیّاش و قلدر و امثال اینها بودهاند. آخر شما از اسفندیار که سر تا پایش به یکجو نمیارزد و یا از جنابِ رستمِ دستانِ غولپیکر با آن تاج و یالوکوپال و وضعیت، و یا از بهمن و توران، حتی یک کلام حکیمانه در کتابها سراغ دارید؟!
سراسر وجود بنده از اینکه بخواهم خود را به چنین نیاکانی نسبت دهم بیزار است! صدهزارسال نمیخواهم که نیاکان من افرادی مثل رستم و اسفندیار باشند!
نقدی بر شاهنامۀ فردوسی
بنده بیستسال پیش یک نسخه از شاهنامۀ فردوسی را تهیه کردهام که تا الآن هروقت خواستم آن را مطالعه کنم، حیفم آمد که بهجای روایات ائمه، صفحهای از آن را بخوانم.1
در شاهنامه میگوید:
چنین گفت رستم به اسفندیار | *** | که کردار مانَد ز ما یادگار |
کنون داده باش و بشنو سخن | *** | از این نامبردار مرد کهن |
اگر من نرفتی به مازندران | *** | به گردن برآورده گرز گران1 |
تا آخر این داستان مسخره، فقط بگیروببند و بزنوبکوب است.
زبان عربی زبان قرآن و کاملترین و قویترین زبان دنیا
و یا میگوید:
بسی رنج بردم در این سالسی | *** | عجم زنده کردم بدین پارسی |
شما غلط کردید که عجم زنده کردید بدین پارسی! زبان قرآن را کنار گذاشتید و عجم زنده کردید؟! بهترین زبان در دنیا، زبان عربی است که بهترین و کاملترین کنایات و اشارات و لطائف را دارد؛ قویترین زبان از نظر منطق و بیان و قانون، زبان عربی است.2و3 مگر زبان فارسی چه گُلی بر سر ما زده و چه امتیازی
برای ما داشته که اگر آن را ترویج نکنیم آسمان بر زمین میآید؟!1
شما به الفاظی که امروزه تحت عنوان عربیزدایی ازطرف فرهنگستان و غیره متداول شده است نگاه کنید که چقدر واقعاً بیمحتوا، سخیف، بیپایه و خالی از ذوق سلیم است؛ بهجای «اجتماعات» «گردهمایی»، بهجای «تظاهرات» «همایش»، بهجای «وسایل ارتباطات جمعی» «رسانههای گروهی» را وضع کردهاند. جدّاً وقتی این تعابیر را میخوانم باید به کتب لغت مراجعه کنم تا به معانی این الفاظ بیمحتوا پی ببرم. آخر چه دردی دارید؟! مگر این کلمات بسیار شیوا و فصیح زبان عربی چه عیبی داشتند که شما اینها را عوض میکنید و از این واژههای زشت و مسخره استفاده میکنید؟! چه نتیجهای بر این کار مترتّب میشود و چه چیزی بهدست میآورید؟! مگر مردم در بیان مطالب خود لغت کم آوردهاند که شما دائماً واژه جعل میکنید؟! مگر مردمی که با بهترین شیوه با یکدیگر صحبت میکردند، درمانده بودند که شما با این واژههای جعلی به دادرسی آنها آمدید؟!
عربیزدایی در اسلامستیزی ریشه دارد
شما با زبان قرآن دشمنی دارید و میخواهید کمکم زبان دین را حذف کنید. اگر در تخاطب بین دو نفر، الفاظ عربی آن را حذف کنید، دیگر آن جملات ردّوبدلشده معنا نخواهد داشت.
مبارزه با کلمات عربی توسط دستهای پنهان
از نظر بنده تمام اینها از باب عقده و تکاثر است؛ و بدانید که قطعاً دست پنهانی وجود دارد که عالماً یا غیرعالماً این مسائل را تدبیر و اداره میکند و حتی مراکز دینی هم خواسته یا ناخواسته در این گود افتادهاند و چهارنعل میتازند. مگر عنوان «مرکز تحقیقات علوم اسلامی» به این زیبایی و خوبی چه عیبی داشت که آن را به «پژوهشکدۀ دانشهای اسلامی» تغییر دادهاند؟! اینها جز رویآوردن به تکاثر، چیز دیگری نیست!1
بدبختی و بیچارگی اینجاست که چند نفر جمع میشوند و با آن عقل و درایت و ذوق کذاییِ خود واژهای را جعل میکنند و به بقیه هم امر میکنند که شما هم باید از ما اطاعت کنید و این واژهها را استعمال کنید! شاید بنده نخواهم از این کلمات استفاده نمایم و لغات بهتر دیگری در نظر داشته باشم؛ این چه قانونی است که باید از لغات فلان آکادمی و فرهنگستان اطاعت کرد؟! این چه قانونی است که باید بنده از جعلیّات بیپایۀ شما پیروی کنم؟! آیا واقعاً این تحکّم درست است؟! بنده ابداً حاضر نیستم از تراوشات مغز سرکار تبعیّت کنم و شرم دارم که این الفاظ را استعمال کنم.2
بیمعنا شدن آثار ادبی فارسی، با حذف کلمات عربیِ آن
اگر مولانایی که اینقدر به ایشان افتخار میکنید بهجای لغات عربی از این تُرَّهات شما در شعرهایش بهکار میبرد، حداقل بنده دیگر کتاب مثنوی را باز نمیکردم! اگر کلمات عربی و استعارات و کنایات و تشبیهات را از کتاب مثنوی و
دیوان حافظ حذف کنید، میبینید که از این اشعار بلند که باعث فخر و مباهات شماست و برای آنها کنگره تشکیل میدهید، دیگر چیزی باقی نمیماند.
افتخار طبی و علمی شما، علمایی مانند ابوعلیسینا و فارابی و ابوریحان بیرونی هستند که وقتی به آثار آنها نگاه میکنیم، میبینیم تمام آن کتب و یا دوثلث آن به عربی نوشته شده و فقط یکثلث آن فارسی است؛ چرا آنها کتب خود را از همان زبان فارسیِ صرف مانند شاهنامه ننوشتهاند؟! آنها به روح این حرفها خندیدهاند و این کفن هزار دفعه پوسیده است، اما شما تازه میخواهید آن را از نو بدوزید! بدبختی این است که برای این کار سلیقه هم ندارید!
مبارزه با عربی از مصادیق تکاثر است
تکاثر یعنی جلوهنمایی و فرورفتن در عالم کثرت؛ اسلام به ما میگوید: این مسائل را کنار بگذارید که وقتی روح ایمان باشد، دیگر هیچ فرقی بین عرب و عجم و فارس و ترک و انگلیسی و چینی و غیره وجود ندارد و بین همۀ افراد اخوّت برقرار است. شما به این علوّ و رفعت و اقتدار توحیدی نگاه کنید، و آنگاه روش خود را مورد دقت قرار دهید و ببینید تا چهاندازه از واقع بهدور افتادهاید.
حکایتی از تکاثرطلبی در مطار سوریه
ما در سفری وارد فرودگاه سوریه شدیم و دیدیم در قسمت کنترل گذرنامهها سه عنوان در تابلوها نصب شده است: المُواطِنین (اهل خود سوریه)؛ الدُّوَلالعربی (کشورهای عربی)؛ الأجانب. این مسئله در فرودگاه لبنان و سایر دُوَل عربی هم وجود دارد؛ آنها ایرانیهای مسلمان و شیعه را جزء اجانب بهحساب میآورند و میگویند شما اجنبی و ما از مواطنین و هموطنان سوریهای و عربی هستیم. وقتی شما میگویید: کشور ایران و فارس، او هم میگوید: کشور سوریه و عرب و سومی هم چیز دیگری میگوید؛ این کاری است که خودمان با دست خود کردهایم.
خلیج اسلامی، بهترین واژه بهجای خلیج فارسی و عربی
یکی از دوستانی که در آنجا داشتیم به یکی از آنها گفت: «چرا ایرانیها را جزء اجانب بهحساب میآورید؟» او گفت: «مگر خود آنها چنین کاری نمیکنند و نمیگویند خلیج فارس؛ ما هم میگوییم: خلیج عربی!»
آخر بهجای آنکه دائماً بگویید: خلیج عربی و فارسی، هر دو را کنار بگذارید و بگویید: خلیج اسلامی و کار را بر خودتان راحت کنید. امروز ما هم همان کاری را میکنیم که شاه در زمان گذشته میکرد. استعمارگران و دشمنان نقطهضعف خوبی را از ما فهمیده بودند؛ وقتی میدیدند اوضاع تاحدودی آرام است و روابط بهطور نسبی حسنه است، تحریک میکردند و یکی میگفت: «الخلیج العربی!» و آنوقت فوراً به اعلیحضرت برمیخورد که چرا به خلیج فارس، خلیج عربی گفته شده است و بنابراین باید روابط را قطع کنیم و سفارتها را ببندیم. چقدر اختلافات بهوجود میآمد، این ملت بیچاره گیر خلیج عربی و فارسی میافتادند که اگر روابط قطع شود چه خواهد شد.
آخر ای بندۀ خدا، اینها شما را بازی میدهند، چرا نمیفهمید؟! اصلاً بگویید: خلیج عربی را در محدودۀ دریایی شما قبول داریم (همانطور که اراضی هر کشور حدود مشخصی دارد، دریاها نیز مرزهایی دارند) ولی نام محدودۀ مرز دریایی ما خلیج اسلامی است؛ این بهترین واژه و لغتی است که دیگر مورد اعتراض واقع نخواهد شد. شاه با همین کلمۀ خلیج فارس بر سر مردم بازی درآورد و امروز نیز همین اوضاع در جریان است. بهجای خلیج فارس و خلیج عرب بگویید: الخلیج الاسلامی و دیگر کار را تمام کنید؛ و الاّ ما را جزء اجانب بهحساب میآورند!
اسلام میگوید: هرکس که اقرار و اعتراف به «أشهَد أن لا إلهَ إلّا الله و أشهَد أنَّ مُحمّدًا رسولُ الله» کند، او جزء مواطنون است. هموطن و همشهری به کسی میگویند که شهادتین را بگوید؛ بنابراین میان تُرک، انگلیسی، اسپانیولی، اردو، چینی، عرب، عجم، فرانسوی و آلمانی هیچ تفاوتی وجود ندارد؛ همۀ اینها کثرات و تخیّلات است. وقتی آنها چشم، گوش، ابرو، بینی و دست و پایی را دارند که تو هم داری، پس چیزی جز تخیّل و مَجاز و نفهمی و جهالت بین شما جدایی نینداخته است.
چطور اگر زن زیبایی از همین نژاد عرب و انگلیسی و غیره نصیب حضرتعالی شود که منافعت اقتضاء کند، بههیچوجه از او نمیگذری و او را به زوجیت درمیآوری و مثلاً نمیگویی او عرب است و من حتماً باید با نژاد فارس ازدواج کنم؟!
این حرفهای عدهای که مینشینند و برای ما تصمیم میگیرند، حرفهای منقل و وافور است که بر منطق استوار نیست؛ سخن منطقی را اسلام زده است. پیغمبر اکرم میفرماید:
أیُّها النّاسُ، إنَّ ربَّکُم واحدٌ و إنّ أباکُم واحدٌ. لا فَضلَ لِعربیٍّ علیٰ عجمیٍّ و لا لِعجمیٍّ علیٰ عربیٍّ و لا لِأحمَرٍ علیٰ أسوَدٍ و لا لِأسوَدٍ علیٰ أحمَرٍ إلّا بِالتَّقویٰ. قالَ اللهُ تعالیٰ: ﴿إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَهِ أَتۡقَىٰكُمۡ﴾.1و2
ای مردم، حقّاً پروردگار شما یکی است و پدر همۀ شما نیز یک نفر میباشد. هیچ مرد عربی بر مرد عجمی فضیلت ندارد و هیچ مرد عجمی بر مرد عربی فضیلت ندارد و هیچ مرد قرمزی بر مرد سیاهی فضیلت ندارد و هیچ مرد سیاهی بر مرد قرمزی فضیلت ندارد مگر بهواسطۀ تقوا. خداوند تبارکوتعالی میفرماید: ﴿تحقیقاً گرامیترین شما نزد خداوند کسی است که تقوایش افزونتر باشد﴾.
باید گفت: مرحبا بر این پیامبر! مرحبا بر فردی که در عالم بشریّت منطقِ کلامش براساس توحید بود.
آیا این منطق مردم را دور هم جمع میکند یا منطقی که ما امروزه در پیش گرفتهایم؟! ما نباید مسلمانانی را که خارج از ایران زندگی میکنند خارجی بنامیم؛ مسلمان خارجی نیست. اگر ما به آنها خارجی گفتیم، در مقابل آنها نیز به ما میگویند: اجانب!
خارجی به کسی گفته میشود که از دین اسلام خارج است، گرچه در داخل کشور اسلامی زندگی کند؛ و هموطن به کسی اطلاق میشود که داخل در دین اسلام است، گرچه در خارج از مملکت و حدود و مرزهای آن باشد. حتی اگر یک نفر مسلمان در آنطرف کرۀ زمین زندگی کند، او هموطن ماست؛ خواه سیاهپوست، سرخپوست و یا سفیدپوست باشد. مسلمان از هر ملیتی که باشد مسلمان است و هموطن ماست؛ و اگر غیرمسلمانی حتی در خود ایران باشد، خارجی است، گرچه چون در ذمّۀ اسلام است رعایت حقوق او لازم است و باید مورد حفظ و حراست قرار گیرد.1
علاّمه طهرانی: در اسلام، خارجی به کسی گویند که از اسلام خارج است
مکتب مرحوم آقا ـ قدَّس اللهُ سرَّه ـ برایناساس بود. یکی از مبانی مهمّ مرحوم آقا و یکی از اعتراضات ایشان بر سخنرانانی که لفظ خارجی را برای غیر ایرانیان به زبان میآوردند، همین بود؛ میفرمودند:
خارجی در اسلام به کسی گفته میشود که از ملت اسلام خارج است و هموطن، کسی است که در ملت اسلام داخل است، گرچه از ایران خارج باشد.2
این ندا ندای وحدت، و آن ندا ندای کثرت و در جهت مخالف با توحید است؛ حال هرکس میخواهد، بپسندد و هرکس هم نمیخواهد، نپسندد.
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس یازدهم : حقیقت دنیا
بیستوسوم رجبالمرجب ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
گذشت که امام صادق علیه السّلام در مواجهۀ با عنوان بصری فرمودند:
«من در هر شبانهروز به اذکاری مشغولم و این رفتوآمد تو مرا از ذکر و وردم بازمیدارد؛ پس مرا از ذکر و وردم مشغول مکن، و پیش مالکبنانس برو!»
تفسیر روایت امیرالمؤمنین علیه السّلام پیرامون اهل ذکر
سخن به اینجا رسید که امیرالمؤمنین علیه السّلام در عبارتی از نهجالبلاغه، راجعبه خصوصیت ذکر فرمودند:
و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخذوهُ مِنَ الدّنیا بَدَلًا، فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ.1
«خداوند عدهای را موفق کرده که به ذکر او مشغول باشند، و بهجای دنیا و هوای آن، ذکر او را برای خود بپسندند و اختیار کنند.»
شکی نیست که لازمۀ بودن در دنیا اشتغال به امور دنیوی و دادوستد و ارتباط
با مردم است؛ اما امیرالمؤمنین میفرمایند: یاد خدا بهنحوی در وجود آنها رسوخ کرده که این اشتغالات آنها را بازنمیدارد و رادع نمیشود.
چگونگی عمل به اوصاف ذاکرین، در زندگی اجتماعی
حال این اوصافی که امیرالمؤمنین دربارۀ ذاکرین و متذکّرین میفرمایند، چگونه در موقعیت اجتماعی انسان پیاده میشود؟
نظر استقلالی به حیات دنیا، موجب خسران ابدی
حقیقت مسئله و اصل مطلب در نظر استقلالی و نظر آلی داشتنِ انسان به مسائل دنیوی است. انسان باید به آنچه در اطرافش میگذرد، نظر آلی و واسطهگری در جهت رسیدن به مطلوب داشته باشد؛ نظر استقلالی داشتن و این امور را اصل و همهچیز دانستن، موجب انحطاط فرد در دنیا، انغمار در شهوات و ابتعاد از حق شده و خسران و محرومیت از نعمات الهیّه را در پی خواهد داشت.
اگر ما مسائلی را که در طول بیستوچهار ساعت با آن سروکار داریم، بهعنوان وسیله و سکویی برای صعود به مقصود بدانیم، نگرش و بینش ما نسبت به مسائل دنیوی تغییر پیدا میکند و بسیار دقیق و حساس میشود.
بهعنوانمثال شخصی که داعیۀ رسیدن به حکومت و سلطنت دنیا را دارد، از هر وسیلهای کمک میگیرد تا به این مهم برسد؛ بهعنوان مقدمه رقبای خود را کنار زده و افرادی را با فتنه و فریب بهدور خود جمع میکند و برای جلب نفوس، بهدور خود اموالی را جلب مینماید.
انگیزۀ امیرالمؤمنین از حیازت فدک
چرا از امیرالمؤمنین علیه السّلام فدک را گرفتند؟1 چون فردی که پول ندارد و بیمایه است، کسی دورش جمع نمیشود. عوام نیاز به شیرینی و اموری دارند که بتواند دنیای شهوانی و مسائل مطابق با نفس آنها را تأمین کند. افرادی که هیچ در بساط ندارند و دستشان از صفات حسنه و ارزش عقلی و اجتماعی و اخلاقی تهی است، با چه جاذبهای میتوانند بر اریکۀ حکومت تکیه زنند؟ مردم که عاشق چشم و ابروی اینها نیستند، و حتی علمی هم ندارند تا افرادی که
بهدنبال عقل و فهم هستند بهجهت وِزان علمیشان بخواهند تا اندازهای از آنها استفاده کنند.
حکایتی پیرامون درماندگی ابوبکر از پاسخ به اهلکتاب
این قضیه در روایتی در ارشاد شیخ مفید آمده است:
مردی از علمای یهود نزد ابوبکر آمد و به او گفت: «آیا تو خلیفۀ پیغمبر این امت هستی؟»
نامۀ ابوقحافه به فرزندش ابوبکر در علت عدم بیعت با وی (ت)
گفت: «بله. (راضی نبودیم ولی بالاخره تکلیف شرعی بود و چارهای نداشتیم؛ مردم اصرار کردند و ما را بهجای پیغمبر نشاندند، و اگر قبول نمیکردیم کسی نبود این بار را از زمین بردارد!1 از این قبیل توجیهاتی که
تکرار مکرّرات شده و همه یاد گرفتهاند.)»
یهودی گفت: «ما در تورات اینطور یافتهایم که جانشینان پیغمبران داناترین افرادِ امتشان هستند؛ حال از تو سؤالی دارم: به من خبر بده که خدا کجاست؟»
ابوبکر گفت: «خدا در آسمان بر فراز عرش است.»1
عالم یهودی گفت: «بنا بر این کلام، من زمین را از خدا خالی میبینم و او در مکانی هست و در محلّ دیگری وجود ندارد!»
وقتی ابوبکر متوجه شد چه حرفی زده است، گفت: «این کلام انسانهای زندیق و بیدین است؛ از نزد من دور شو و الاّ تو را میکشم!»
عالم یهودی با تعجب تمام درحالیکه اسلام را مسخره میکرد، از آنجا بازگشت و با امیرالمؤمنین علیه السّلام مواجه شد.
حضرت به او رو آوردند و فرمودند: «ای مرد یهودی سؤال تو را و جوابی که به تو داده شد، دانستم؛ ولیکن ما میگوییم:
إنَّ اللهَ عَزَّ و جَلَّ، أیَّنَ الأینَ؛ فَلا أینَ لَهُ. وَ جَلَّ أن یحوِیهُ مکانٌ؛ و هوَ فی کلِّ مکانٍ بِغَیرِ مُماسَّةٍ و لا مُجاوَرَةٍ. یحیطُ عِلمًا بِما فیها؛ و لا یخلو شَیءٌ مِنها مِن تَدبیرِهِ.
”حقّاً و تحقیقاً خدای عزّوجل، مکان و ظرف را برای موجودات آفرید؛ پس نمیتواند خودش دارای ظرف و مکان باشد. و خداوند بزرگتر و اجلّ است از آنکه مکانی بتواند او را دربر گیرد؛ و او در هر مکانی است بدون آنکه با آن مکان تماس داشته باشد و یا در مجاورت آن قرار گیرد. علم خداوند احاطه دارد به تمام موجوداتی که در مکانها قرار دارند؛ و هیچیک از آن موجودات از تدبیر و ارادۀ خداوند خالی نیستند.“»
آنگاه امیر مؤمنان به آن مرد گفتند: «من تو را اینک آگاه میکنم به آنچه در بعضی از کتابهای شما وارد شده است، و آن بر آنچه را که من برای تو گفتم، گواه است؛ اگر بدانی و بفهمی آیا ایمان میآوری؟» یهودی گفت: «آری!»
امیرالمؤمنین علیه السّلام گفتند: «آیا شما در بعضی از کتب خود اینطور نیافتهاید که: موسیبنعمران علی نبیّنا و آله و علیه السّلام روزی نشسته بود که ناگاه فرشتهای از جانب مشرق آمد، و حضرت موسی به او گفت: ”از کجا آمدهای؟!“ گفت: ”از نزد خداوند عزّوجل!“ و پس از آن فرشتهای از جانب مغرب آمد و حضرت موسی به او گفت: ”از کجا آمدهای؟!“ گفت: ”از نزد خداوند عزّوجل!“ و سپس فرشتهای آمد و گفت: ”من از آسمان هفتم، از نزد خداوند عزّوجل آمدهام“؛ و پس از آن نیز فرشتۀ دیگری آمد و گفت: ”من از هفتمین درجۀ زیرینِ زمین، از نزد خداوند تعالی آمدهام!“ دراینحال موسی علی نبیّنا و آله و علیه السّلام گفت: ”سبحانَ مَن لا یَخلو مِنهُ مکانٌ و لا یکونُ إلیٰ مَکانٍ أقربُ مِن مَکانٍ؛ پاک و منزه است آن که مکانی از او خالی نیست و نسبت به مکانی، نزدیکتر از مکان دیگر نیست.“»
عالم یهودی گفت: «اینک شهادت میدهم که این مطلب حق است و بس؛ و شهادت میدهم که تو به مقام خلافت و جانشینی پیغمبرت سزاوارتری
از این مردی که بر خلافت استیلاء پیدا نموده است.»1
توسل خلفاء به امیرالمؤمنین علیه السّلام در هنگام عجز از پاسخ به سؤالات
این منطق ابوبکر است؛ در مقابل سؤال، پاسخ منطقی وجود ندارد. نظیر این قضیه که از پاسخ عاجز میماندند بسیار است.2 در این مواقع بعضی از اصحاب امیرالمؤمنین که اهل فهم و رِند بودند، پیدا میشدند3 و میگفتند: «حرف بیپایه و اساسی گفته شده است؛ صبر کنید، کسی را میآوریم که جواب سؤال شما را بدهد.» میآمدند و میگفتند: «یا علی، به داد اسلام برس که فاتحۀ اسلام خوانده شد؛ خلیفه آبروریزی کرده است.»4
واقعاً اینها چگونه بودند که وقتی امیرالمؤمنین سؤالات را بهنحو احسن جواب میداد و خرابکاری آنها را درست میکرد، سپس میگفتند: یا علی دستت درد نکند، دوباره برو در خانهات بنشین و دیگر پیدایت نشود! اینها معنای عبارات تاریخ است؛ معنای همان جملۀ عمر است که میگفت: «لا أبقانیَ اللهُ بَعدَکَ یا أبا الحَسَنِ؛5 خدا بعد از تو مرا زنده نگذارد.» خدا هم دعایش را مستجاب کرد و قبل از امیرالمؤمنین از دنیا رفت!
بیباکی حکومت نفاق از آسیب رساندن به مخالفین خود
این سیاست نفاق است؛ علی را تا حدی میخواهند که موجِّه کارهای آنها باشد، اما همینکه بخواهد با این کارها توجیه شخصیتی پیدا کند، فوراً با یک زمینهسازی ضربهای به شخصیت امیرالمؤمنین میزنند و بهدنبال کار خود میروند. اهل باطل و نفاق تا وقتیکه به خود آنها ضربهای نخورد، حدود را رعایت میکنند؛
همینکه بخواهد ضرری متوجه آنها شود، فوراً و بیبروبرگرد حذف میکنند. از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که:
حکایت ازدواج تحمیلی عمر با امّکلثوم دختر امیرالمؤمنین علیه السّلام
وقتی عمر از امیرالمؤمنین علیه السّلام امّکلثوم را خواستگاری نمود، حضرت به او فرمودند: «إنّها صَبّیةٌ؛ امّکلثوم دخترکی است!»
عمر، عباس را دید و به او گفت: «ما لی؟ أَ بی بَأسٌ؟! ایراد من چیست؟ آیا در من باکی هست؟!»
عباس گفت: «قضیه چیست؟»
عمر گفت: «خَطَبتُ إلی ابنِ أخیکَ فَرَدَّنی. أما و اللهِ لَأُعَوِّرَنَّ زَمزَمَ و لا أدَعُ لَکم مَکرُمَةً إلّا هَدَمتُها و لَأُقیمَنَّ عَلیهِ شاهدَینِ بِأنّهُ سَرَقَ و لأُقَطِّعَنَّ یَمینَهُ؛ من از پسر برادرت دخترش را خواستگاری نمودهام و او مرا رد کرده است. آگاه باشید که من حتماً و یقیناً چاه زمزم را با خاک پُر میکنم و جای هیچ شرف و مکرمتی برای شما باقی نمیگذارم مگر آنکه آن را از اساس ویران کنم. و حتماً و قطعاً بر علی دو شاهد میگیرم که او دزدی کرده است و دست او را بهعنوان حد، قطع خواهم کرد!»
عباس خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام آمد و این پیغام را رساند و از حضرت خواست تا امر نکاح امّکلثوم را بهدست او بسپرند و حضرت هم اختیار ازدواج را به او دادند.1
در روایت دیگری آمده است که:
داستان تهدید عمر به اجرای ظالمانۀ حدّ زنا بر امیرالمؤمنین!
عمر به عباس گفت: «أ یَأنَفُ مِن تَزویجی [واللهِ لَئِن لَم یُزَوِّجنی] لَأَقتُلَنَّه! آیا علی از این ازدواج سر باز میزند؟! والله که اگر مرا به ازدواج دخترش در نیاورد هرآینه او را خواهم کشت!»
عباس خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام رسید و این قضیه را به حضرت عرض کرد؛ اینبار هم حضرت نپذیرفتند و عباس این خبر را به اطلاع عمر رسانید.
عمر گفت: «ای عباس، روز جمعه در مسجد حاضر شو و نزدیک من بنشین تا بدانی چگونه من بر قتل علی قدرت دارم!»
روز جمعه رسید و عباس در مسجد حاضر شد. وقتیکه عمر از خطبه فارغ شد گفت: «أیُّها النّاس، إنَّ هاهُنا رَجُلًا مِن عِلیَةِ أصحابِ النّبیِّ قَد زَنیٰ و هُوَ مُحصَنٌ، و قَد اطَّلَعَ عَلیهِ أمیرُ المؤمنینَ وَحدَهُ؛ فَما أنتُم قائِلُونَ؟ ای مردم، بهتحقیق که در اینجا مردی از اصحاب عالیمرتبۀ پیغمبر اکرم وجود دارد که مرتکب زنای محصنه شده است، درحالیکه فقط امیرالمؤمنین به این مسئله اطلاع دارد؛ حال شما چه میگویید؟»
فقالَ النّاس مِن کلِّ جانبٍ: «إذا کانَ أمیرُ المؤمنینَ قَدِ اطَّلَعَ عَلیهِ، فَما حاجَتُهُ أن یَطَّلِعَ عَلیهِ غَیرُهُ؟! در این هنگام مردم از هر طرف گفتند: وقتی امیرالمؤمنین بر این مسئله اطلاع پیدا کرده است، پس دیگر چه حاجتی است که افراد دیگر نیز اطلاع داشته باشند؟!»
وقتی صحبتش به پایان رسید به عباس گفت: «بهسوی علی برو و آنچه شنیدی برای او بگو؛ قسم به خدا که اگر چنین نکند، آنچه را گفتم انجام خواهم داد!»1و2
باری، آن حق و این باطل است؛ مرد حق ترس ندارد و هیچوقت مردم را با چماق دعوت نمیکند. آن کسی که با حق است، حق را میبیند، نه مردم را؛ هرکه میخواهد بیاید و هرکه نمیخواهد نیاید؛ او براساس تکلیف خود مطلب را میگوید، هرکس خواست، بپذیرد و هرکس نخواست، نپذیرد.
منشأ توسل به امور خلاف برای نیل به ریاست، در نگاه استقلالی به دنیا
احزاب سیاسی خارجی وقتی میخواهند کسی را به حکومت برسانند تبلیغات میکنند و با وعدههای دروغین که به یکی از آنها هم عمل نمیکنند و با تشکیل مجالس رقص و ساز، افراد مختلف را از اینطرف و آنطرف جمع میکنند.
به این امور نیز بسنده نمیکنند، عیوب رقیب خود را از پروندهها بیرون
میکشند و میگویند فلان رقیب در پانزده سال پیش فلان حرف را زده و فلان کار را انجام داده است؛ درحالیکه اگر بهجای پانزده سال یک ماه از قضیهای بگذرد، دیگر انسان نمیتواند نسبت به فردی اینطور قضاوت کند؛ آنهم عیبی که اصلاً کسی از آن اطلاعی نداشته است.
اگر با این کار هم نتوانستند به جایی برسند، شروع به تهمت زدن میکنند؛ از لابهلای صحبتهای شخص، اشکالی درمیآورند وآن را بزرگ میکنند و مطلبی را که مراد او نبوده و در نیّت نداشته به مردم ارائه میدهند.
تمام این تلاشها برای این است که فردی رئیسجمهور و سلطان شود و نفس خود را از این موقعیت اشباع کند، درحالیکه به هیچچیزی نرسیده است.
این نظر به حکومت و سلطنت، نظر استقلالی است؛ شخص خیال میکند تمام مطلب همین مسند و ریاست است و در ماورای حکومت، حقیقت و ارزش دیگری را نمیبیند تا بهواسطۀ آن در جریان مسائل انتخاباتی رفتارش را تعدیل کند.
نگاه استقلالی معاویه به حکومت دنیا
نظر ابوبکر، عمر و معاویه، همین نظر استقلالی بود. معاویه با امام حسن علیه السّلام صلح کرد، ولی ایکاش همانطور که لشکر شام را جمع کرد و به جنگ با امیرالمؤمنین آمد، به قصد غلبۀ بر امام مجتبی علیه السّلام مردانه به جنگ حضرت میآمد؛ اما نامردی به این میگویند که او با امام مجتبی علیه السّلام صلح کند و بعد صلحنامه را زیر پایش بگذارد و بگوید:
إنّی و اللهِ ما قاتَلتُکُم لِتُصَلُّوا و لا لِتَصوموا و لا لِتَحُجُّوا و لا لِتَزَکُّوا؛ إنّکُم لَتَفعَلونَ ذَلک. و لٰکِنّی قاتَلتُکُم لِأتَأَمَّرَ عَلَیکُم و قَد أعطانیَ اللهُ ذلکَ و أنتُم لَهُ کارِهُون.
ألا و إنّی کُنتُ مَنَّیتُ الحسنَ و أعطَیتُهُ أشیاءَ، و جَمیعُها تَحتَ قَدَمَیَّ لا أفی بِشَیءٍ مِنها لَهُ.1
«قسم به خدا، من برای اینکه شما نماز بخوانید و روزه بگیرید و حج کنید و زکات بدهید با شما جنگ نکردم؛ شما اینها را انجام میدهید. فقطوفقط با شما جنگ کردم تا بر شما حکومت کنم و امیر شما باشم، و خداوند با وجود اینکه شما این را مکروه داشتید به من عطا کرد.
آگاه باشید که من حسنبنعلی را به وعدههایی امیدوار ساختم، ولی الآن همۀ آنها را زیر دو پای خود گذاشتم و به هیچیک از آنها وفا نخواهم کرد!»
در این نظرِ استقلالی، واقعیت بر حول دنیا دور میزند و بس.
ابتلای نوع بشر به دیدگاه استقلالی معاویه نسبت به دنیا
ما نباید بگوییم این مسائل مربوط به معاویه بوده است؛ تکتک ما در تکتک کارهایی که انجام میدهیم، یا جزء لشکر امام حسن علیه السّلام هستیم یا جزء لشکر معاویه. منبابمثال وقتی در خیابان با فردی صحبت میکنید، ببینید در آن موقعیت جزء لشکر معاویه هستید یا لشکر امام حسن؛ وقتی در منزل با عیال و فرزندتان برخورد میکنید، ببینید جزء لشکر معاویه هستید یا لشکر امام حسن؛ وقتی در محلّ کار با افرادی که میآیند و میروند برخورد میکنید و یا وقتیکه با فردی ملاقات دارید، ببینید جزء کدام لشکر هستید و اگر امام مجتبی علیه السّلام در این موقعیتها بود چه میکرد و به شما چه دستوری میداد.
خود را گول نزنیم و بگوییم معاویه متعلق به هزاروچهارصد سال پیش است؛ عمر و معاویه و یزید الآن وجود دارند، و امیرالمؤمنین و امام مجتبی و سیدالشّهدا علیه السّلام نیز وجود دارند. آن حقیقتی که آنها مصادیقش بودند، الآن نیز وجود دارد؛ آن حقیقتی که علی در صداقت پرچمدارش بود، آن حقیقت الآن نیز از بین نرفته است.
عدم تبدیل حقیقتِ صداقت به حقیقتِ نفاق در گذشت زمان
نفاق همیشه نفاق و صداقت همیشه صداقت است؛ کلک همیشه کلک و درستی و راستگویی، همیشه درستی است. با گذشت زمان، راست تبدیل به دروغ و دروغ تبدیل به راست نمیشود؛ تا قیامِ قیامت راست، راست است و دروغ، دروغ، و در بهشت و جهنم هم مسئله همینطور خواهد بود. بنابراین معنای اینکه
میگوییم: امیرالمؤمنین همیشه هست و عمر هم همیشه هست، آن است که ما در انتخاب یکی از این دو طریق، همیشه خود را مختار میبینیم.
عدل امیرالمؤمنین در جریان تعدّی قنبر در اجرای حدّ شرعی
امیرالمؤمنین علیه السّلام فقط با رفقای خود اینطور نبود؛ رفیق و غریبه برای امیرالمؤمنین فرقی نداشت. امام باقر علیه السّلام در روایتی میفرمایند:
إنَّ أمیرَ المُؤمِنینَ علیهِ السّلامُ أمَرَ قَنبَرَ أن یَضرِبَ رَجُلًا حَدًّا فَغَلُظَ [فَغَلِطَ] قَنبَرٌ فَزادَهُ ثَلاثَةَ أسواطٍ؛ فَأقادَهُ عَلیٌّ علیهِ السّلامُ مِن قَنبَرٍ ثَلاثَةَ أسواطٍ.1
«در جریانی امیرالمؤمنین علیه السّلام به قنبر امر فرمودند که مردی را به مقدار معیّنی بهعنوان حد، تازیانه بزند. (قنبر تازیانه را برداشت و شروع به زدن کرد) اما برای تندی و سختگیری بیشتر و یا از روی سهو و شک، سهضربه بیشتر تازیانه زد. (امیرالمؤمنین فرمودند: چرا اضافه زدی؟!) تازیانه را بهدست آن شخصی که حد خورده بود دادند تا او قنبر را به همان سه تازیانه قصاص کند.»
تا تاریخ زنده است، این علی نیز زنده است؛ اما افراد دیگر وقتی جرم فرزند و فامیلشان بهطور قطعی ثابت میشود، هزارویک برنامه و پرونده درست میکنند و رشوه میدهند تا او را تبرئه کنند.
باری، امیرالمؤمنین همیشه وجود دارد، معاویه و دستگاه نفاق نیز همیشه وجود دارد؛ هر فردی باید ببیند که خود را در چه موقعیتی قرار داده است: موقعیت نفاق یا موقعیت صداقت. خداوند برای حکومت و قضاوت پروندۀ انسان را بسیار سریع و دقیق در جریان میاندازد؛ بهمحض اینکه یک ذهنیت و خطور خلافی بیاید، بدون بروبرگرد کدورت انسان را میگیرد؛ یک برخورد خلاف، نعمتی را از انسان سلب میکند. قضاوت و محاکمۀ خداوند از سرعت نور سریعتر است و دیگر بالاوپایین و اینطرف و آنطرف کردن ندارد؛ لذا انسان باید ببیند که آیا در مسائل
مختلف، نظر استقلالی دارد یا به این امور بهعنوان وسیله و بهانه و واسطۀ رسیدن به مطلوب نگاه میکند.
بنای حکومت اسلامی بر صداقت است نه نفاق و دروغ
چرا بر تکتک مسلمین شرعاً واجب است که در راه احیای حکومت اسلامی اقدام کنند؟ زیرا در سایۀ حکومت اسلامی عدالت برقرار میشود و به احکام الهی عمل میشود؛ اگر حکومت، حکومت نصاری و کمونیست باشد که احکام اسلامی اجرا نمیشود و مؤمنین در آسایش و رفاه و امنیت نیستند و نمیتوانند به کردار و رویۀ خود عمل کنند. گرچه برقراری حکومت اسلامی از اهمّ واجبات شرعی است ولی باید حکومت اسلامی وسیلهای برای رسیدن به مطلوب و بهانهای برای اجرای احکام باشد؛ حال آیا ممکن است در یک حکومت اسلامی غلّوغش و نفاق و دروغ و تهمت و افتراء وجود داشته باشد؟! حکومت باید حکومت امیرالمؤمنین باشد و به چشم بهانه و وسیله به آن نگاه شود، نه به چشم استقلال.
تمثیلی زیبا در چگونگی دیدگاه آلی داشتن انسان نسبت به شئون دنیا
فرض کنید که پاسبانی به شما بگوید: «باید این مال را برداری و از این کوچه حرکت کنی و آن را به فلان منزل تحویل دهی.» وقتی او در طول این مسیر با اسلحه پشت سر شما حرکت میکند آیا اصلاً فکر اینکه این مال را بدزدید و یا بهنحوی فرار کنید، به ذهن شما میرسد؟! این احساس عدم تعلق نسبت به مالی که در دستتان است، مرهون نظر واسطهای و نظر استقلالی نداشتن به آن است؛ دلیل اینکه شما به غیر از آنچه آن مأمور میگوید فکر نمیکنید، این است که واقعاً این وسیله بودن را وجدان میکنید؛ وقتی میبینید که اگر چپ بروید او تیر را خالی میکند، این وسیله بودن، به زور اسلحه در مغز فرو میرود و دیگر بیرون نمیآید!
اگر اینگونه در فکر ما فرو برود که این حکومت وسیله و بهانه است، آنوقت ببینید چه بهشت برینی خواهد شد! بنابراین اینکه میگوییم: احساس کردیم که غیر از ما کسی در کرۀ زمین بهدرد فلان وزارت نمیخورد، و تکلیف شرعیِ عینیِ تعیینی ـ نه تخییری و کفایی ـ پیدا کردیم که آن پست را قبول کنیم، همه شوخی است.
خداوند میفرماید: ﴿إِذۡ يَتَلَقَّى ٱلۡمُتَلَقِّيَانِ عَنِ ٱلۡيَمِينِ وَعَنِ ٱلشِّمَالِ قَعِيدٞ﴾؛1 یعنی اگر میخواهی این مردم را گول بزنی، بزن، اما ملائکهای را که بر شانۀ چپ و راست تو هستند دیگر نمیتوانی گول بزنی!
در بیان حقیقت نامۀ اعمال و کیفیت مشاهدۀ آن توسط انسان
اینطور نیست که وقتی آن دو ملک پروندۀ انسان را میآورند، شخصی بگوید به ما دروغ بستهاند و آنها هم بگویند الآن به دادگاه میرویم تا قاضی براساس شواهد و مدارک قضاوت کند؛ بلکه پرونده را میآورند و هرچه فرد بگوید: «این مَلَک با من حسابی داشته و بیجهت برایم تهمت و غیبت و کلاهبرداری نوشته است» فایدهای ندارد. آن موقعیتی را که او در منزلش در روز جمعه، ساعت یازدهونیم دروغی گفته و یا به عیالش تهمتی زده و او در آنجا مظلوم واقع شده و نتوانسته از خودش دفاع کند، آن صحنه را میآورند و به انسان نشان میدهند.
البته اینکه عرض شد آن صحنه را به انسان نشان میدهند، به این معنا نیست که فیلمی را نشان بدهند و آن فرد هم بگوید این فیلم را از قسمتهای مختلف بریدهاند و مونتاژ کردهاند و من این محکمه را قبول ندارم؛ فیلم نشان نمیدهند، بلکه وجود شخص را در آن صحنه به او نشان میدهند.
اینکه شما الآن در اینجا نشستهاید و این چراغها و رفقا و بنده را میبینید، واقعیتی است که با چشم و گوش و تمام وجود خود آن را لمس میکنید؛ این واقعیتِ حضور، فیلم و نوار نیست.
الان ساعت دوازده و سیزده دقیقه و چند ثانیه است2 و ما حضور خود را در
این مجلس احساس میکنیم؛ اگر در مراجعت، عیالتان بگوید: «شما اشتباه میکنی که میگویی ”در آن مجلس بودهام“ و فیلم نشانت دادهاند»، میگویید: «این چه حرفی است؟! من در وجود خود این حضور را احساس میکنم و وجود خودم را که دیگر نمیتوانم انکار کنم!» و برایناساس برای او تکتک افرادی را که در آنجا بودهاند، نام میبرید.
پروندۀ انسان در روز قیامت، مثل پروندههای دادگاهها کاغذی نیست. وقتیکه پرونده ما را میآورند، حضور ما در این مجلس را میآورند و نشان میدهند؛ در آنوقت چه کسی میتواند چیزی را انکار کند؟!
معنای این آیه که میفرماید: ﴿يَوۡمَ تَجِدُ كُلُّ نَفۡسٖ مَّا عَمِلَتۡ مِنۡ خَيۡرٖ مُّحۡضَرٗا وَمَا عَمِلَتۡ مِن سُوٓءٖ تَوَدُّ لَوۡ أَنَّ بَيۡنَهَا وَبَيۡنَهُۥٓ أَمَدَۢا بَعِيدٗا وَيُحَذِّرُكُمُ ٱللَهُ نَفۡسَهُۥ وَٱللَهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ﴾،1 آن است که خود عمل را حاضر میکنند و هر فردی هر عمل خیر و سوئی را که انجام داده، حاضر میبیند!
الان این ضبطصوتها صدای بنده را ضبط میکنند؛ وقتی شما این نوار را اجرا میکنید، صحبت مرا میشنوید ولی دیگر خود صحبت من حاضر نیست. صحبت فعلی بنده قائم به من است، و این نوار حکایتی از این صحبت است که به من ارتباط ندارد و برای خودش یک موجود دیگری است. بهعبارتدیگر، این صحبت به امواج الکتریسیته
تبدیل و در این نوار مغناطیسی ضبط میشود؛ اگر بنده از دنیا بروم صدای من وجود خواهد داشت، ولیکن این صحبتی که الآن به من قائم است، دیگر نخواهد بود.
در روز قیامت نفس این صحبت حاضر میشود نه نوار آن؛ لذا در این آیه میفرماید: ﴿يَوۡمَ تَجِدُ كُلُّ نَفۡسٖ مَّا عَمِلَتۡ مِنۡ خَيۡرٖ مُّحۡضَرٗا وَمَا عَمِلَتۡ مِن سُوٓءٖ﴾.
حال اگر کسی اینطور به دستگاه خدا نگاه کند، دیگر اگر هزار سال هم از او تقاضا کنند که بیا وزیر یا رئیسجمهور شو، میگوید: «ابداً نمیخواهم!» بله، اگر خدا تکلیف کند، مطلب دیگری است. بنابراین، اینکه در مسئلۀ حکومت چنین دیدگاهی نداریم بهجهت آن است که ما نظر آلی نینداختیم، و در تمام مسائل آن، استقلالی نظر میکنیم و جنبۀ حقیقت دادیم.
نظر ما به امور دیگر دنیا ـ از قبیل زن و فرزند، ماشین و منزل، مال و موقعیت و قِس عَلیهِ فَعلَلَ و تَفَعلَلَ ـ نظری استقلالی است؛ درحالیکه باید به تمام امور دنیا بهعنوان واسطه نگاه کنیم و بدانیم ما که هستیم و در کجا زندگی میکنیم. هر فردی در این دنیا سهمی دارد که در آن باید وظیفهاش را انجام دهد و از آن سرسوزنی تخطّی نکند، و بعد از این سهمیه نیز روزی باید برود.
اینکه امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهجالبلاغه میفرماید: «أیُّها النّاسُ، إنّما الدّنیا دارُ مَجازٍ و الآخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِن مَمَرِّکُم لِمَقَرِّکُم؛1 ای مردم، دنیا محلّ عبور و آخرت محلّ قرار و مقصد است، بنابراین از این دنیا که محلّ گذر است برای مقرّتان توشه بگیرید»، برای همین نکته است که بدانیم خداوند به هرکس نصیبی داده است، و او ظالم نیست.
معرفت به عدل الهی پس از حصول نگاه آلی به امور دنیا
نکتۀ دقیق و قابل توجه در اینجا آن است که: خداوند مالک تمام بندگانش است و هر فردی را به هر مقداری که بخواهد در این دنیا نگه میدارد؛ عمر فردی را
چهلوسه سال و شخصی را هفتاد سال تعیین میکند. اینکه چرا بیشتر تعیین نکرده است، دیگر به ما مربوط نیست؛ او مالک است و قرار نیست ما همهچیز را بدانیم.
ولی ما میگوییم «خدایا، چرا به او هفتاد سال و به من چهلوسه سال عمر میدهی؟! این ظلم است!» خداوند هم میفرماید: «من ظالم نیستم! اگر به او هفتاد سال عمر دادم، از مسئلۀ دیگری کم گذاشتهام، و اگر به تو چهلوسه سال عمر میدهم به مسئلۀ دیگری اضافه میکنم؛ سرسوزنی هم کم نمیگذارم و به آن مقداری که تو بتوانی در این دنیا به کمال برسی برای تو سهمیه قرار میدهم. عمر طولانی هیچ دلیلی برای اینکه تو را به مقصد برساند نیست، و عمر کوتاه نیز هیچ دلیلی برای اینکه تو را از مقصد باز بدارد نیست.
بنابراین، اگر لحظهای که باید برای انسان بگذرد، نیاید، آن لحظه در عالم دیگر محفوظ است؛ اما بدانید که اگر یک لحظه را به بطالت گذراندید، آن یک لحظه از دست رفته و دیگر در آن دنیا چیزی از خدا طلب نخواهید داشت!
در اینجاست که به معنای این کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام میرسیم که میفرماید: «أیُّها الناس، إنّما الدّنیا دارُ مَجازٍ و الآخِرَةُ دارُ قرارٍ، فَخُذُوا مِن مَمَرِّکُم لِمَقَرِّکُم.» امیرالمؤمنین میفرمایند: ای انسان، خداوند برای تکتک افراد بشر برحسب استعداد و شرایط آنها، جهت رسیدن به کمال سهمیهای قرار داده است؛ اگر در عالمِ دنیا کوتاه آمدی، دیگر توقع آن کمالات را در آخرت از من نداشته باش، و اما اگر در این دنیا کوتاه نیامدی و بهدنبال حقیقت بودی و سهمیۀ دنیای تو تمام شد، در عالم برزخ به تو فرصت خواهیم داد.
خداوند میفرماید: ﴿فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمۡ لَا يَسۡتَأۡخِرُونَ سَاعَةٗ وَلَا يَسۡتَقۡدِمُونَ﴾.1
وقتیکه اجلِ انسان بیاید، تأخیر و تقدیم ندارد و دیگر یک ثانیه هم مهلت نمیدهند؛ این مسئله برای کافر، مسلمان، شیعه، سالک و حتی پیغمبر هیچ تفاوتی ندارد.1
عزرائیل به آن پرونده نگاه میکند و میگوید: اگر خدا به من روزی یک مشتری بدهد یا روزی صد میلیون، برای من به یک مقدار کار دارد؛ آنقدر زیردست و فرمانبُردار دارم که اگر این صد میلیون بهتعداد تمام افراد کرۀ زمین هم افزایش پیدا کند، هیچ زحمتی برایم نخواهد داشت.
جمع کلمات امیرالمؤمنین علیه السّلام نسبت به دنیا
از آنچه گذشت جمع بین کلمات امیرالمؤمنین علیه السّلام ـ که ازطرفی در موارد بسیاری مردم را از دنیا و فرورفتن در آن نهی میکند، و ازطرف دیگر میفرماید: ای مردم، این عمر را غنیمت بشمارید و آن را به بطالت نگذرانید و از آن توشه بگیرید که اگر ثانیهای از آن بر شما بگذرد دیگر برنمیگردد! از یک روز دنیا میتوانید سعادت خود را بهدست بیاورید و از یک لحظۀ آن میتوانید درختی در بهشت برای خودتان بکارید2ـ برای انسان کاملاً قابلقبول خواهد شد؛ مراد از نهی از دنیا، نظرۀ استقلالی نداشتن و عدم اعتنا و اعتبار به دنیاست؛ و مراد از امر به توشه گرفتن از دنیا، نظرۀ آلی داشتن است.
ما باید قدر این نعمت که الآن زنده هستیم را بدانیم و کار امروز خود را به فردا نیفکنیم که اگر امروز از این دنیا برویم، دیگر رجوعی نیست و نمیتوانیم کاری کنیم. اگر امروز کار خود را انجام دادیم، آنطرف هم خدا بزرگ است؛ اما اگر امروز به وظیفۀ خود عمل نکردیم، برای ما مطالب دیگری پیش گرفته میشود و ضرر خواهیم کرد.
کلام مرحوم علاّمه طهرانی در تکامل برزخی یکی از دوستانشان
شخصی از دوستان بسیارخوب مرحوم آقا بعد از انقلاب برای کمک به مردم از یکی از کشورهای خارجی به ایران آمده بود.1 ایشان حدود چهلسال سن داشت، و شاید از وقتیکه به مرحوم آقا رسید پنج ماه بیشتر نگذشته بود که روزی قبل از نماز صبح از خواب بیدار میشود و به عیالش میگوید: «من احساس ناراحتی میکنم.» به بیمارستان میروند و پزشک کشیک ایشان را روی صندلی مینشاند تا دستگاه فشار بیاورد؛ همینکه برمیگردد، میبیند که او به رحمت خدا رفته است! خود ما در تشییعش بودیم؛ مرحوم آقا خیلی برایش طلب رحمت و مغفرت کردند و فرمودند:
عجب سبکبال بود! آمد وصل شد و بقیۀ کارهایش را هم در آن دنیا انجام میدهد.
این شخص بدون اینکه در این دنیا دردسر و حرص و تشویش برای مخارج زن و بچه و دعوای با مشتری و همکار داشته باشد، بسیار راحت از این دنیا رفت و در آن دنیا نیز سیر خودش را ادامه میدهد و به مطلوب میرسد؛ حال اگر ما هم بدانیم که در آنطرف ما را میرسانند، مگر عیبی دارد؟! فرض کنید که سال دیگر هم زندگی کردیم؛ مگر در این خیابانها و درختهایی که در اطراف ما هستند تغییری پیدا میشود؟ این آسمان همان آسمان است!
روزی بنده به شخصی گفتم: «ما همهجا را دیدیم، آسمان همین است؛ خسته شدیم، حالا برویم آنطرف ببینیم در آنجا چه خبر است!»
اصلاح دیدگاه استقلالی تمام افراد بشر، پس از مرگ
در آن دنیا دیگر خستگی و نفاق و کلک و نظر استقلالی وجود ندارد؛ زیرا در آنجا وجود حق استقلال دارد و نظر به تمام اشیاء، بهنحو آلی است. در آنجا نظرها
تصحیح میشود و اگر فردی، کافر هم از دنیا برود، با پُتک تصحیحش میکنند. بیابروها و تونل درست کردنها و طاقنصرت بستنها و خرج کردنها همه مربوط به این دنیاست؛ در آنجا دیگر خودت هستی و یک کفن، والسّلام!
مناسک حج، نسیمی از وحدت و نمایشی از توحید
انسان در حج باید عریان باشد؛ حاجی نباید جواهرات داشته باشد؛ نباید انگشتر1 و ساعت2 و حتی عینک بهعنوان زینت باشد؛ اگر عینک برای زینت باشد، باید آن را عوض کرد، و یک عینک عادی بر چشم زد.
حج نسیمی از وحدت و نمایشی از توحید است. در آنجا طلبه و رئیسجمهور و کتوشلواری و کلاهی فرقی ندارند؛ طلبه باید عمامه و قبا و ردایش را درآورد، دیگران هم باید کت و شلوار و کلاهشان را درآورند. هیچکس نباید لباس مَخیط بپوشد؛ باید حولهای را به کمر بست و حولهای دیگر را هم بر روی دوش انداخت، والسّلام.
شباهت موقعیت انسان در حال احرام به عالم قبر
خداوند حج را اینطور قرار داده است تا به ما بگوید: ای بشر بیچارهای که دنیا تو را گرفته است، بیا نگاه کن و ببین در عالم توحید، جریان قرب به من چگونه است؛ من خدایی هستم که تو را با آن فقیر در کنار هم میگذارم! گرچه تابهحال که خودت را جدای از بقیه میدانستی، به تو کاری نداشتم، اما الآن که به حج آمدی بیا این واقعیت را ببین!
به قبرستان گذر کردم کموبیش | *** | بدیدم قبر دولتمند و درویش |
نه درویش بیکفن در خاک رفته | *** | نه دولتمند برده یک کفن بیش3 |
موقعیت انسان در عالم قبر با حال احرام در حج یکی است. برای فردی که
از این دنیا میرود، این دعا را میخوانند:
اللهمَّ إنَّ هذَا المُسَجّیٰ قُدّامَنا عَبدُکَ و ابنُ عَبدِکَ و ابنُ أمَتِک؛ نَزَلَ بِکَ و أنتَ خَیرُ مَنزُولٍ بِه... اللهمَّ إن کانَ مُحسنًا فَزِد فی إحسانِهِ، و إن کانَ مُسیئًا فَتَجاوَز عَن سَیّئاتِهِ!1
«خدایا! این کسی که الآن بر روی زمین افتاده، بندۀ توست، بندهای که دستش از همهجا کوتاه شده و دیگر راه به جایی ندارد، و تو خود میدانی با او چه کنی... خدایا اگر محسن است بر احسانش بیفزا، و اگر گناهکار است، تو ارحمالرّاحمینی، پس گناهش را ببخش!»
بالاخره روزی ما را هم روی زمین میگذارند و شخصی برای ما نماز میّت میخواند؛ این حال بازگشت انسان مانند همان حال توحید در حج است.
از مطالبی که گذشت روشن شد که منظور از توصیههای اکید امیرالمؤمنین و ائمه علیهم السّلام نسبت به دوری از دنیا، نظر استقلالی کردن است که انسان را در چاه میاندازد؛ و منظور از سفارشهای اکید آنها نسبت به عمل در دنیا و توشهگرفتن از آن، نظر آلی و واسطهای به دنیا داشتن است که هرچه این نظر در انسان بیشتر باشد، نفع و نصیبش بیشتر خواهد بود.
امیدواریم خداوند بصیرت و دانش ما را نسبت به تکلیف و مسئولیتی که او بر دوش ما قرار داده است، هرچه بیشتر بفرماید، و عاقبت و سرنوشت ما را در ارتباط با خودش هرچه پُر بهرهتر بگرداند! امیدواریم که خداوند متعال در آنی از آنات، ما را به خودمان وا نگذارد و همیشه او کافِل اعمال ما باشد؛ خودش راه صلاح را برای ما مشخص و ما را موفق کند که در آن راه حرکت کنیم.
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس دوازدهم : دیدگاه توحیدی اهل ذکر
هفتم شعبانالمعظّم ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
امام صادق علیه السّلام در این حدیث شریف به عنوان بصری میفرمایند: «من در ساعاتی از شبانهروز اوراد و اذکاری دارم که بدانها مشغولم؛ بنابراین اوقاتم را به خودت مشغول مکن و مرا از ذکر و وردم باز مدار!»
عرض شد که امیرالمؤمنین علیه السّلام در ضمن خطبهای که در ذیل آیۀ شریفۀ ﴿رِجَالٞ لَّا تُلۡهِيهِمۡ تِجَٰرَةٞ وَلَا بَيۡعٌ عَن ذِكۡرِ ٱللَهِ وَإِقَامِ ٱلصَّلَوٰةِ وَإِيتَآءِ ٱلزَّكَوٰةِ﴾1و2 ایراد شده است، میفرمایند:
و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخَذوهُ مِنَ الدُّنیا بَدَلًا؛ فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ.1
«ذکر، دارای عده و اهلی است2 که این عدۀ خاص بَدَل از دنیا ذکر را برگزیدهاند و خود را بدان مشغول نمودهاند.»
شرح کلام امیرالمؤمنین پیرامون اهل ذکر
این مطلب که چطور ممکن است انسان بهجای دنیا به ذکر مشغول شود را میتوان مرتبهبهمرتبه در چند صورت تصور کرد.
برداشت اول از کلام امیرالمؤمنین پیرامون اهل ذکر
منافات طریق رهبانیت با جامعیت اسلام
مرتبۀ اول اینکه منظور از دنیا را اشتغال به کسب و تجارت و پرداختن به مسائل دنیوی و مادی دانست؛ به این معنا که اهل ذکر گروهی هستند که مانند رُهبانان و افرادی که در دیر و کلیسا مشغول ذکر هستند، به مسائل دنیوی هیچ توجهی ندارند؛ این عده، بهجای اینکه بهدنبال کسب بروند، در منزل مینشینند و ذکر میگویند؛ بهجای اینکه بهدنبال ازدواج بروند، دائماً به عبادت میپردازند و طریق رهبانیت را در پیش میگیرند. این طریق در اسلام ممدوح نیست؛ زیرا با جامعیت اسلام منافات دارد. اسلام دینی است که متکفّل سعادت دنیوی و اخروی بشر است، و ممدوح دانستن این مرتبه از ذکر، با هدف غایی اسلام در تعارض خواهد بود.
اسلام دینی است که هم به مسائل عبادی و هم به مسائل سیاسی بشر پرداخته است؛ بهعبارتدیگر: اسلام دین کمال است و در آن عبادت و سیاستی وجود ندارد؛ این ما هستیم که میگوییم: «دیانت ما عین سیاست و سیاست ما عین دیانت است.» بله، اگر ما این کلام مرحوم مدرّس ـ رحمة الله علیه ـ را اینچنین توجیه کنیم که منظور ایشان این است که اسلام دین کمال است و در این کمال همه چیز قرار دارد، دراینصورت میتوان برای این جمله معنای صحیحی ارائه داد.
فعلیت یافتن تمام استعدادهای نهفتۀ بشر در سایۀ اسلام
کمال اسلام به این است که تمام شرایطی که در سایۀ آن، استعداد نهفتۀ بشر به فعلیت میرسد، در اسلام وجود دارد.
ضرورت وجود ابعاد مختلف امنیتی در جامعه، برای وصول به کمال
شکی نیست که انسان برای رسیدن به هدف غایی کمالی خود، به امنیت احتیاج دارد؛ اگر سالک در شهرش امنیت نداشته باشد، چطور ممکن است عبادت کند و راه خدا را برود؟! وقتی ممکن است دزد خانهاش را بزند و کسی هم نیست که جلوگیری کند، چطور ممکن است شب از خواب برخیزد و نماز شب بخواند؟!1 در شهری که خود متصدیان امور با دزدها همدست باشند، دیگر امنیت وجود ندارد؛ شخصی را میکشند و کسی نیست که دادخواهی کند؛ منزلی غارت میشود و کسی نیست که پیگیری کند؛ همسایه موجب اذیت و آزار همسایهاش میشود و کسی نیست که جلوگیری کند.
حکایتی پیرامون جلوگیری رسول خدا از تضییع حقوق شهروندان
در روایتی بهنقل از امام باقر علیه السّلام آمده است:
در زمان پیغمبر اکرم سَمُرَةبنجُندَب درختی در باغ مردی انصاری داشت؛ او مرتباً بدون اینکه در بزند و اجازه بگیرد، وارد باغ و منزل مرد انصاری میشد و به درختی که در آنجا داشت رسیدگی میکرد.
انصاری به او گفت: «تو گاهوبیگاه و بدون خبر در حالی بر ما وارد میشوی که ممکن است کراهت داشته باشیم ما را در آن حال بنگری؛ هروقت خواستی وارد شوی، اجازهای بگیر تا ما خود را بپوشانیم!»
سمُره گفت: «من چنین کاری نخواهم کرد؛ این درخت مال شخصی من است وحق دارم که به آن سرکشی کنم و اجازه هم نخواهم گرفت!»
مرد انصاری خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رسید و از او شکایت نمود. پیغمبر اکرم سمُره را طلبیدند و به او فرمودند: « (ای سمُره چرا وقتیکه میخواهی وارد خانۀ برادرت شوی دَقُّالباب نمیکنی و همینطور سرزده وارد میشوی؟! گرچه این درخت، درختِ توست ولی در حیطۀ تصرف تو، دیگران هم دخالت دارند؛ همانطور که تو در اینجا حقّ استفاده داری، دیگران هم حقّ استفاده دارند و تو با این کار آنها را از
این حق محروم میکنی) پس هرگاه خواستی بهسراغ درخت خود بروی اجازه بخواه و بعد وارد شو!»
سمره گفت: «درخت مال من است و میخواهم بدون اجازه وارد شوم!»1
پیغمبر به او فرمودند: «این درخت را به فلان مقدار به من بفروش!» اما او نپذیرفت؛ حضرت همینطور قیمت را بالا بردند و او نپذیرفت تا اینکه حضرت فرمودند: «من در ازای آن، درختی در بهشت به تو میدهم!» اما باز هم او قبول نکرد (و گفت: این درخت مال من است و در هر ساعتی از شبانهروز هم که بخواهم وارد شوم، هیچگونه رادع و مانعی برای ورود من وجود ندارد.)
وقتی رسول خدا این برخورد را از او مشاهده نمود، به آن مرد انصاری امر کرد که آن درخت را از ریشه بیرون آورد و نزد سمُره بیندازد و فرمود: «لا ضَرَرَ و لا ضِرارَ.»2و3
قاعدۀ «لا ضرر» در جهت تأمین امنیت جامعۀ اسلامی
قاعده «لاضَرَرَ و لاضِرارَ» قانون اسلام است؛ تأمین امنیت برای وصول به کمال، ضرورت جامعه و قانون اسلام است. این امنیت باید در سایۀ قانون باشد و
این قانون باید متکفّل ابعاد مختلف امنیتی (سیاسی، اقتصادی، اخلاقی) باشد.
ضرورت حجاب در جامعۀ اسلامی بهجهت حفظ امنیت اخلاقی
اگر اسلام اجازه دهد زنان با سر برهنه بهصورتی وقیح در خیابان ظاهر شوند، امنیت اخلاقی به خطر میافتد و در چنین موقعیتی سالک نمیتواند رشد کند و بنابراین، هدف غایی در چنین جامعهای متحقق نخواهد شد.
در رژیم گذشته وضعیت مملکت ما بهنحوی بود که انسان اصلاً نمیتوانست نسبت به مسائل اخلاقیِ خود و خانوادهاش تضمینی داشته باشد؛ آیا آن وضعیت بهتر است یا وضعیتی که انسان حدّاقل بهحسب ظاهر مسئلۀ وقیح و قبیحی مشاهده نکند؟! انسان در سایۀ کدامیک بهتر میتواند حرکت کند و ذکر بگوید و در نماز، تجمّع خواطر داشته باشد؟! شخصی که از صبح تا به شب هزار منظره و عکس را در ذهن و خیال خود تصویر کرده، چطور ممکن است در نیمههای شب بیدار شود و دفع خواطر کند؟!
ما در این سفر اخیر به لبنان مناظر و مسائلی را مشاهده کردیم که بسیار متعجب شدیم؛ اصلاً با سفر سال گذشتهاش قابل مقایسه نبود و مشخص بود که دست صهیونیسم و استعمار در این منطقه بهصورت عجیبی فعالیت میکند؛ مسائل بهنحوی بود که اصلاً احتیاج به فکر کردن نداشت و هر شخصی تشخیص میداد که یک جریان دیگری این قضایای ظاهر را میگرداند.
وقتی عدهای دیدند که این مظاهر فساد حتی به شهرهایی مثل سور ـ که تمام افرادش شیعه هستند ـ رسیده و آنها را مورد تهدید قرار میدهد، منتظر ننشستند و خودشان دستبهکار شدند؛ منبابمثال میدیدیم در خیابانی منظرۀ بسیار قبیحی وجود دارد، فردا که میآمدیم، میدیدیم کلّ آن را با رنگ و قیر، سیاه کردهاند. مدتی که از این جریان گذشت و استعمار دید اینها جوانهای با غیرت و حمیّتی هستند، دیگر این مسئله در آنجا ریشهکن شد.
حال چرا این جوانان چنین کاری میکنند؟ زیرا در چنین شرایطی اگر زن یا پسر و دختر شخصی بخواهد از منزل بیرون بیاید، او نمیتواند آنها را از نظر اخلاقی حفظ کند و ازطرف دیگر هم نمیتواند پای آنها را از همهجا قطع کند؛ اگر
فردی خیلی به خود زحمت بدهد و بتواند آنچه را که در منزل موجب فساد و انحراف اخلاقی است، بردارد، اجتماع را نمیتواند اصلاح کند.
ضرورت امنیت سیاسی و اقتصادی در مملکت اسلام بهجهت ایجاد آرامش فکری
اما امنیت سیاسی؛ اگر مملکت اسلام، امنیت سیاسی نداشته باشد، هیچگونه آرامش فکری برای انسان باقی نمیماند.
اگر مملکت امنیت اقتصادی نداشته باشد و هر روز اجناس گران و ارزان شود، مردم باید تمام ذهن و قدرت و استعداد خود را متوجه مسئلۀ معیشت خود کنند و دیگر آرامش فکری نخواهند داشت.
کجاست آن روایاتی که میگویند: فرد باید صبح تا ظهر کار کند و بقیۀ روز را به خود برسد؟!1 کجاست آن روایاتی که میگویند: مؤمن و مسلمان، کسی است که وقتی خرج یک روز خود را کسب کرد، دیگر نباید به فکر فردای خود باشد؟!2
آیا این روایات که در کتب حدیثی پیرامون مسئلۀ تجارت آمده است، با شرایط امروزِ جامعۀ ما سازگار است؟! آیا پیغمبر این مطالب را برای خود فرمودهاند؟!
امروزه امنیت اقتصادی وجود ندارد. اگر تاجری بخواهد کاری کند، نمیداند فردا چه بر سر او خواهد آمد؛ ممکن است قانونی برداشته شود و تمام اموال او بر باد فنا برود.
بهطورکلی اگر فردی بخواهد استعدادهایی را که خداوند در او قرار داده است به فعلیت تامّه برساند، باید شرایط جامعهای که در آن قرار گرفته، مُعدّ و مُمدّ او باشند؛ اگر آن شرایط با استعدادهای او در دو قطب مثبت و منفی قرار گیرند، امکان ندارد فرد به آن هدف غایی برسد.
لزوم فراهمسازی شرایط کمالی انسان در حکومت اسلام بر فرض مخالفت اکثریت
بنابراین، حکومت اسلام باید امنیت و دیگر شرایط و قوانین مربوط به یک حکومت عدل را برای افرادی که میخواهند به کمال برسند، فراهم آورد. اگر وصول به کمال و به فعلیت رسیدن، حقّ فطری و مسلّم یک فرد است، باید شرایط برای همان یک فرد آماده باشد، گرچه میلیونها نفر دیگر بگویند: «ما این شرایط را نمیخواهیم»؛ و اینجاست که مسئلۀ دموکراسی (که بر نظر اکثریت استوار است) و مسئلۀ لیبرالیسم (که بهمعنای آزادیخواهی و حرکت تودۀ مردم براساس خواستهای بدون حدّومرز است) زیر سؤال میرود.
تنافی مفاد نظریۀ لیبرالیسم با هدف ایجاد آن
جالب است که لیبرالها خود نیز نمیدانند چه معنایی را از لیبرالیسم قصد میکنند؛ اگر منظور بدون حدّومرز حرکت کردن است گرچه خواستها و تمنیّات شخص با خواستهای دیگران تعارض پیدا کند، دراینصورت نفس تمنّی لیبرالیسم در یک جامعه، اقتضای براندازی خود آن شخص را دارد! زیرا همانطور که او تقاضای رسیدن به خواستهای خود را دارد، دیگری نیز چنین تقاضایی دارد و این دو با یکدیگر تعارض پیدا میکنند؛ بنابراین صرف ارائۀ این طرح، موجب انتفاء و انعدام ارائهدهندۀ طرح خواهد بود.
اما اگر منظور تحقق خواستهای شخص در محدودۀ عدم تعارض با
دیگران باشد، سؤال ما از این مکتب این است که «عدم تعارض با خواست دیگران» چه تعریفی میتواند داشته باشد؟ اگر منظور امنیت داشتن در همان سه بُعدِ مورد نظر ماست، این همان اسلام است؛ اگر منظور این است که شخص بتواند به هر کیفیتی در اجتماع ظاهر شود، این مسئله با منافع دیگران که میخواهند استعدادهای خود را به فعلیت برسانند در تعارض واقع میشود.
منبابمثال اگر فردی بخواهد در خیابان راه برود و چشمش را ببندد، سرش به سنگ میخورد و در چاله میافتد، و اگر باز کند، با منظرۀ وقیح و قبیحی مواجه میشود که در نفسش تأثیر میگذارد و مانع از رسیدن او به کمال میشود؛ اینجاست که این مکتب به بنبست میرسد و چون به کمال رسیدن حقّ طبیعی برای فردفرد افراد جامعه است، هیچ چارهای جز اینکه خود را با مکتب اسلام وفق دهد، ندارد.
اگر کسی نخواهد به کمال برسد، کسی با او کاری ندارد؛ اما آیا عقل و فطرت نسبت به فردی که قصد رسیدنِ به کمال دارد، اقتضاء نمیکند که آن شرایط را داشته باشد؟! حقّ طبیعی فرد در یک مجلس این است که به مقدار وجود خود از فضای آن مجلس تنفس کند؛ حال اگر شخصی مرتب سیگار دود کند، این عمل با خواست منطقی دیگران تعارض دارد و از نظر عقل و منطق خلاف است. اگر این شخص در فضای باز بیابان آنقدر سیگار بکشد تا بمیرد، کسی با او کاری ندارد؛ اما اگر بخواهد در جمعی حضور داشته باشد، بهاندازۀ تنفس یک فرد، حقّ استفاده از فضا را دارد، نه بیشتر؛ درغیراینصورت محکوم خواهد بود.
اگر فردی بخواهد در یک فضای عمومی ورزش کند، چون ورزش کردن انرژی زیادی را مصرف میکند و تنفس زیادی میطلبد، باید از این فضایی که برای همه به یک میزان قابل استفاده است، به فضای آزاد دیگری برود!
رسیدن به کمال و علم، حقّ طبیعی فردی است که میخواهد عالم شود؛ حال اگر فرزند خانوادۀ فقیری نمیتواند وارد مجامع علمی شود، دولت باید زمینه را برای او آماده کند، نه اینکه رسیدن به این مراتب به یک عده افراد پولدار اختصاص
داشته باشد. دفاع از کیان اسلام، حقّ ملزم تمام افراد جامعه برحسب مراتب و اولویت آنهاست؛ اگر کسی بخواهد این حقّ طبیعی را با پول بخرد، محکوم است.
اگر کسی بخواهد حقّ سربازی خود را با پول بخرد و بگوید سربازی برای افراد فقیر است، او در اسلام و در نزد عقل محکوم است.
این مسئله بسیار دقیق است؛ در اسلام هر چیز باید در جای خود قرار بگیرد و اسلام دین منطبق با عقل است. اگر شما دقیقترین قوانین عقلی ـ نه توهّمی و خیالی ـ را پیدا کردید، میتوانید بدون اجازه و امضای بنده و امثال بنده بگویید آن را اسلام گفته است و بعد حکم اسلام را روی آن بار کنید! اگر کوچکترین تخطی از نظر عقل مردود شد، اسلام نیز آن را مردود میکند.
برداشت دوم از کلام امیرالمؤمنین پیرامون اهل ذکر
مرتبۀ دوم از معنای کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام که میفرماید: «فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنه؛ تجارت و بیع آنها را از ذکر خدا مشغول نمیکند» این است که اهل ذکر برای خود دو محور مختلف ترسیم کردهاند:
محور اول: اشتغال به امورات دنیوی؛
محور دوم: اشتغال به مسائل عبادی.
این عده در هنگام صبح دکان خود را با وضو و نام خدا برای اکتساب رزق حلال و معیشت مُحلَّله باز میکنند، اما موقع ظهر و غروب نماز اول وقت خود را میخوانند و بعد به منزل میروند؛ این اشتغال باعث نمیشود که از یاد خدا محروم شوند و هریک از این دو مسئله را در جای خود قرار میدهند.
گرچه این مطلب معنای صحیحی است، اما ابتداییترین مرتبه برای عمل یک مسلمان است. مگر این توقع وجود دارد که انسان موقع ظهر باز هم به تجارت مشغول باشد و نماز اول وقتش بگذرد و فقط دو دقیقه به غروب آفتاب مانده نماز ظهر و عصر خود را بخواند؟! این مرتبه اقلّ مراتب بینش انسان و مراتب اخلاص و عبادت است، و بعید است که کلام حضرت ناظر به این مرتبه باشد.
شخصی دربارۀ این فقره از حدیث عنوان بصری که میفرماید: «ما مَلَأَ آدَمیٌّ وِعائًا شَرًّا مِن بَطنِه؛ فإن کانَ و لا بُدَّ، فَثُلثٌ لِطَعامِهِ و ثُلثٌ لِشَرابِهِ و ثُلثٌ لِنَفَسِهِ»1و2 میگفت: «ما این ثلثِ طعام را بنا بر این روایت، غذا میخوریم و بهجای آن دوثلث مایعات و هوا هم غذا میخوریم؛ زیرا آب راه خودش را باز میکند و نفس هم میخواهد بیاید و میخواهد نیاید!»
غرض اینکه یک مسلمان که نباید از صبح تا به شب تمام اوقات خود را در راه معیشتش بگذارند؛ بنابراین، چنین معنایی از این عبارت حضرت که میفرماید: «فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عنه» بعید است.
برداشت سوم از کلام امیرالمؤمنین پیرامون اهل ذکر
مرتبۀ سوم که نسبت به دو مرتبۀ قبل مرتبۀ بالاتری است، اینکه: این عده، رجالی هستند که در دادوستد خدا را مدّنظر قرار میدهند و غرض آنها از اینکه بهطرف مال میروند این است که آن مال را برای کمال خودش مصرف کنند. وقتی آنها جنسی را به مشتری میفروشند، در این فروش رضای خدا را مدّنظر قرار میدهند، نه هوی و شهوت و منافع مادی و مالاندوزی را؛ وقتی دکان را باز میکنند منظورشان از باز کردن این است که دست فقیری را بگیرند و حوائج مردم را رفع کنند و افرادی که نزد آنها میآیند به منفعتی برسند، نه اینکه فقط به مالی برسند. بهعبارت دیگر اهل ذکر در تجارت و بیع خود، اول خدا را و بعد مسائل دیگر را مدّنظر قرار میدهند و دادوستد خود را براساس آن هدف تنظیم و توجیه میکنند.
برداشت چهارم از کلام امیرالمؤمنین پیرامون اهل ذکر
انصراف تامّ اهل ذکر از ظاهر و باطن به ذات اقدس الهی
مرتبۀ چهارم که به قرینۀ «و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا» به نظر قاصر بنده میرسد، این
است که بگوییم ممکن است منظور حضرت از عبارت «فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ» این باشد که: اهل ذکر افرادی هستند که وجهۀ آنها وجهۀ ظاهر و باطن نیست و دیگر اصلاً تجارت و بیعی نمیبینند؛ بلکه فقط خدا را میبینند. این معنا که مافوق و اکمل از معانی گذشته است معنایی است که ما از این عبارت میفهمیم؛ نه اینکه بگوییم قطعاً منظور از عبارت «فَلَم تَشغَلهُم تِجارَةٌ و لا بَیعٌ عَنهُ» همین مرتبه است.1
عدم تفاوت بایع و مشتری در دیدگاه توحیدی
وقتی دیدگاه شخص توحیدی شود، بایع و مشتری را یک نفر میبیند؛ مثل اینکه شما پولی را از یک جیب بردارید و در جیب دیگر خود بگذارید که دراینصورت چیزی از پول شما کم نشده است و ضرری نکردهاید. در معامله و دادوستدی که «او» بایع و مشتری میشود، «او» گیرنده و دهنده میشود، «او» کمکننده و زیادکننده میشود، دیگر سود و زیان جایگاهی نخواهد داشت.
دیدگاه توحیدی اهل ذکر، علت عدم امکان مشغولیت آنان به دنیا
چنین اشخاصی چون همهچیز را یکی میبینند، لذا دیگر تجارت و بیع آنها را مشغول نمیکند.
ناتوانی اهل ذکر از نگاه استقلالی به ماسویالله
بنابراین، آنچه ما از این عبارت امیرالمؤمنین علیه السّلام و از آیۀ ﴿رِجَالٞ لَّا تُلۡهِيهِمۡ تِجَٰرَةٞ وَلَا بَيۡعٌ عَن ذِكۡرِ ٱللَهِ﴾ 2 میفهمیم این است که آنها رجالی هستند که لهو اصلاً درموردِ آنها تصور ندارد و دیگر اگر هم بخواهند، چنین قدرتی ندارند.
یکی از دوستان ما که سابقاً خلبان هواپیماهای هفتصدوچهلوهفتِ پانصدنفره بود، میگفت:
روزی به اتفاق عدهای از خلبانهای پاکستانی به کراچی رفتیم؛ خلبان، پاکستانی و هواپیمای ما هم هفتصدوچهلوهفتِ پانصدنفره بود. خلبان در هنگام فرود بهنحوی هواپیما را نشاند که انگار هواپیما را از فاصلۀ دویستمتری به زمین پرت کردند و تمام لاستیکها ترکید.
یکی از خلبانهایی که آنجا بود به من گفت: «فلانی، من اگر هم بخواهم، نمیتوانم هواپیما را اینطور فرود بیاورم؛ و اصلاً قدرت چنین کاری را ندارم!»
این فرد بهنحوی برطبقِ نظام و اصول خلبانی پیش آمده و کار کرده که برای او ملکه شده است و دیگر اصلاً نمیتواند غیر از این اسلوب هواپیما را بنشاند. اهل ذکر هم که در این موقعیت قرار گرفتهاند، بخواهند یا نخواهند اصلاً نمیتوانند غیرخدا را ببینند.
شخصی که همۀ اموال را مال خدا میبیند، مصونیت قانونی پیدا میکند و اصلاً ممکن نیست در مغز و مخیّلهاش ضرر و زیان راه پیدا کند؛ لذا در این آیه میفرماید: ﴿رِجَالٞ لَّا تُلۡهِيهِمۡ تِجَٰرَةٞ وَلَا بَيۡعٌ عَن ذِكۡرِ ٱللَهِ﴾؛ «فکر آنها به این صورت درآمده است که حتی اگر هم بخواهند، دیگر تجارت و بیع آنها را به لهو نمیکشاند.»
بنده سالها با مرحوم آقا ـ رضوان الله علیه ـ راجعبه مسئلهای توحیدی بحث داشتم. جالب اینکه گاهگاهی خود ایشان بدون مقدمه راجعبه این قضیه که چهار ماه پیش با هم صحبت کردیم و هیچوقت به توافق نرسیدیم، شروع به صحبت میکردند.1 سه ماه قبل از فوتشان در تعطیلات ایام بهار که به مشهد مشرّف شده بودم، ایشان را داخل اتاقشان زیارت کردم. زیر کرسی نشسته بودیم و شاید میدانستند که دیگر ما ایشان را تا آن روز آخر نمیبینیم؛ لذا یکدفعه فرمودند:
آسیّد محسن، مطلب دربارۀ آن مسئلهای که ما در این مدت باهم صحبت میکردیم، همانطور است که شما میگویید، ولکن به این کیفیت (و خصوصیتی را مطرح کردند.)
عرض کردم: «آقا، وقتی مسئله غیر از این برای من تصور نمیشود، چه کنم؟!» ایشان فرمودند:
بله، همینطور است، درست است.
انسان وقتی مسئلهای را میبیند، نمیتواند ذهن خود را تغییر دهد. وقتی الآن من این پارچ را در جلوی خود میبینم، هرچه شما بگویید تخیّل است نمیتوانم چیزی را که میبینم رد کنم.
از کلام امیرالمؤمنین علیه السّلام که میفرماید: «و إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلًا أخَذوهُ مِنَ الدُّنیا بَدَلًا» این معنا بهنظر میرسد که شاید منظور حضرت این باشد که: «این اهل بخصوص و عدۀ معدود، افرادی هستند که ذکر را بَدَل از دنیا گرفتهاند و بهجای پرداختن به مسائل دنیا ( بِدهبِستان، مشاجرۀ با دیگران، برای یکدیگر نقشه کشیدن، بر دیگری ترفّع و ریاست پیدا کردن، دیگری را ازصحنهبهدرکردن و کوبیدن) سرشان را در لاک خود فرو بردهاند و دنیا را به اهلش سپردهاند.»
کلام مرحوم قاضی در نهی از اشتغال به دنیا
مرحوم قاضی ـ رضوان الله علیه ـ در دستوری که برای دوستانشان در ماه رجب و شعبان و رمضان میدهند، میفرمایند:
ما لَنا و لِلدُّنیا؟! قَد غَرَّتنا و شَغَلَتنا و استَهوَتنا و لَیسَت لَنا!
«ما را با دنیا چه کار؟! بهراستی که دنیا ما را فریب داده، به پستی و ذلت کشانید! ما را از مقام عزت و رفعت پایین آورد. و دنیا پستتر از آن است که برای ما هدف قرار گیرد؛ پس آن را برای اهل دنیا واگذارید!»1
کلام مرحوم علاّمه طهرانی در نهی از اشتغال به امور دنیا
روزی مرحوم آقا در یک جمع چندنفری به ما فرمودند:
فکر دنیا را نکنید! فکر کنید یا نکنید، عدهای میآیند و دنیا را میچرخانند؛ بروید فکر آخرت کنید که مشتری ندارد!
بنده به شما قول میدهم که اگر دنیا را به اهلش بسپارید و این ریاست و وزارت و وکالت و مدیریت را بهدست نگیرید، عدهای میآیند و آن را میگیرند و میچرخانند؛ غصۀ ریاست این مملکت را نخورید، خودتان میبینید در یک انتخابات الیماشاءالله چقدر عکس پخش میشود و به درودیوار میزنند.
روایت نبوی در تشبیه دنیا به مُردار و اهل آن به سگ
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در عباراتی میفرمایند:
الدُّنیا جیفَةٌ و طالِبُها کِلابٌ؛1 «دنیا همانند جیفه و مرداری است که سگان طالب آن هستند و بر روی آن ریختهاند.»
البته اگر شخص واقعاً نظر الهی داشته باشد و برای رسیدن به مطلوب و قضای حوائج مردم و برقراری عدل و حکومت فعالیت کند، مسئله متفاوت است.
بنابراین، ما باید به فکر امور دیگری باشیم که کسی بهدنبال آن نمیآید؛ باید به فکر موقعی باشیم که میخواهیم از دنیا برویم و تمام افراد ما را ترک میکنند و فقط دو روزی برایمان عزاداری میکنند؛ آن موقعی که ما باید جواب بدهیم و ما میمانیم و عقباتی که یکی پس از دیگری است.
کلام برگزیدۀ شبلی بغدادی بعد از خدمت به چهارصد استاد و آموختن چهارهزار کلمه
شیخ عارف، شِبلی بغدادی ـ رحمة الله علیه ـ میگوید:
چهارصد استاد را خدمت کردم و چهارهزار کلمه از آنها آموختم، و از میان آنها یک کلمه را که از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم روایت شده است، پسندیدم و سرلوحۀ زندگی و برنامۀ خودم قرار دادم، و آن این است که فرمود:
«إعمَل لِدُنیاکَ بِقَدرِ مُقامِکَ فیها؛ و اعمَل لآخِرَتِکَ بِقَدرِ بَقائِکَ فیها؛ و اعمَل لِلّهِ بِقَدرِ حاجَتِکَ إلیه؛ و اعمَل لِلنّارِ بِقَدرِ صَبرِکَ علَیها.»1
در فقرۀ اول میفرماید:
«إعمَل لِدُنیاکَ بِقَدرِ مُقامِکَ فیها؛ بههمان اندازهای که در این دنیا مُقام داری، برای این دنیا مایه بگذار!»
ببین آیا کارهایی که انجام میدهی نسبت به مقداری که در این دنیا هستی ارزش دارد؟!
در فقرۀ دوم میفرماید:
«و اعمَل لآخِرَتِکَ بِقَدرِ بَقائِکَ فیها؛ برای آخرت خود به مقداری مایه بگذار که در آن باقی خواهی بود.»
انسان در این دنیا حدود شصت سال زندگی میکند و در آخرت بهاضافۀ بینهایت، آنوقت ما تمام هدف خود را برای منهای بینهایتِ دنیا گذاشتهایم و از بهاضافۀ بینهایتِ آخرت بهطورکلی غفلت کردهایم و آن را چیزی در نظر نمیآوریم. امام مجتبی علیه السّلام به جُناده میفرماید:
کلام امام مجتبی به جُناده، در لزوم تحصیل آمادگی برای مرگ
إستَعِدَّ لِسَفَرِکَ و حَصِّل زادَکَ قَبلَ حُلولِ أجَلِکَ... و اعمَل لِدُنیاکَ کَأنّکَ تَعیشُ أبَدًا و اعمَل لآخِرَتِکَ کَأنّکَ تَموتُ غَدًا.2
«ای جُناده، برای سفرت مستعد باش و زاد خود را قبل از حلول اجلت تحصیل بنما! برای دنیای خود چنان اقدام کن که گویی برای همیشه در آن هستی (شخصی که بداند برای همیشه در این دنیا میماند، نسبت به کارهایی که از او فوت شده، ابایی ندارد و میگوید اگر امروز انجام ندادم فردا انجام میدهم) و برای آخرتت چنان عمل کن که گویی فردا خواهی مُرد.»
عدم امکان بازگشت لحظهای از لحظات ازدسترفتۀ عمر انسان
اگر انسان در نظر بگیرد که فردا خواهد مُرد، آنوقت نمیگذارد کار خیری را که باید انجام بدهد حتی یک ثانیه تأخیر بیفتد و همان را هم غنیمت میشمرد. سُلاّک و بزرگان همین یک ثانیه را غنیمت گرفتند و دانستند که این فرصت ازدسترفته دیگر جایگزین نمیگردد.
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق! | *** | نیست فردا گفتن از شرط طریق1 |
در جلسۀ گذشته عرض شد تصور نکنید این فرصتی را که خداوند به انسان عطا کرده بیهوده است؛ خداوند در ازای هر ثانیه فرصت در این دنیا، یک حصّۀ وجودی قرار داده است که وقتی این حصّۀ وجودی از بین رفت، دیگر چیزی بهجای آن برنمیگردد. حصّۀ وجودیِ لحظۀ بعد متعلق به بعد است و فردا متعلق به فرداست.
تصور نکنید که اگر فردا عمل خیری انجام دادید، آن عمل جبرانکنندۀ روز قبل است؛ روز قیامت میگویند: در روز جمعه این عمل خیر را انجام ندادی و از عمل روز شنبه این اثری است که الآن میبینی، ولی پروندۀ روز جمعۀ تو خالی است.
آنوقت است که دیگر انسان از درون خود میسوزد که روزها و ساعات را پشتسر گذاشتم؛ در روز شنبه ساعت چهار بعدازظهر میتوانستم این کار خیر را انجام دهم و انجام ندادم و این حصّۀ وجودی تمام شد!
عمر آدمی، بالاترین نعمت الهی
حال آیا تابهحال توجه داشتهایم که این عمر بالاترین نعمتی است که خدا در این دنیا به ما داده است و هیچچیز دیگری جایگزینش نیست؟! تصور نکنید که اگر در شصتسالگی از دنیا رفتید و میتوانستید با این مقدار وقت کاری انجام دهید و ندادید، بقیهاش را در برزخ سپری میکنید؛ این فرصت دیگر برنمیگردد و لذا امام مجتبی علیه السّلام میفرماید: «و اعمَل لآخِرَتِکَ کَأنَّکَ تَموتُ غَدًا؛ برای آخرت خود آنطور باش که گویی همین الآن فرصت از بین میرود.»
کلام مرحوم علاّمه طهرانی مبنی بر ظنین بودن بر عمر خود
مرحوم والد بارها میفرمودند:
من بر عمر خودم ظنین بودم.
معنای این کلام این است که من نسبت به عمر خود بدگمان بودم و دائماً خیال میکردم که ممکن است ده دقیقۀ دیگر از دنیا بروم. اگر شخصی چنین موقعیتی داشته باشد و بهطورکلی تسویف را از ذهن خود کنار بگذارد و همیشه خود را در آخر وقت احساس کند، دیگر نمیگذارد هیچ عملی از او فوت شود.
در فقرۀ سوم میفرماید:
«و اعمَل لِلّهِ بِقَدرِ حاجَتِکَ إلیه؛ بهاندازهای برای خدا کار انجام بده که به او احساس نیاز و احتیاج میکنی.»
ما چقدر به خدا احساس نیاز داریم؟ در قبال جملۀ «آن ذره که در حساب ناید ماییم» باید گفت: «آنکس که در حساب ناید خداست!» اگر از اول صبح که آفتاب میزند تا وقتیکه میخوابیم تمام کارهای خود را در یک ورق بنویسیم و محاسبه کنیم آنوقت متوجه میشویم که چقدر به خدا و چقدر به خلق خدا احتیاج داریم!
و اما در فقرۀ چهارم میفرماید:
«و اعمَل لِلنّارِ بِقَدرِ صَبرِکَ علَیها؛ برای آتش بههمان اندازهای که تحمل ورود در آن را داری، عمل کن و مایه بگذار.»
بیان روایت نبوی «النّاسُ نیامٌ، إذا ماتوا انتَبَهوا»
مردم گیج و خواباند؛ لذا فرمود: «النّاسُ نِیامٌ إذا ماتوا انتَبَهُوا.»1 گویی مواد بیهوشی به ما تزریق شده است که دیگر چیزی را ادراک نمیکنیم و هر کاری را انجام میدهیم. اگر بههوش بودیم، سوزندگی عمل را که سوزندگی دوری از حق و ظلمت و کدورت است، احساس میکردیم.
فرد بیهوش را هرچه سوزن بزنند و بر او چاقو فرو کنند، هیچ نمیفهمد؛ اما
وقتیکه بههوش بیاید و تمام بدنش را سوراخسوراخ و خونآلود ببیند، از شدت درد اصلاً نمیتواند تحمل کند و دوباره از هوش میرود. وقتیکه سوزن و چاقو در بدن او فرو میرفت، بیهوش بود و حس و ادراک نداشت؛ بصیرت و فکر و تعقل نداشت؛ فقط یک محور را میدید و هرچه گفتند این مطالب حق است، سرش را پایین انداخت و توجه نکرد تا اینکه «ناگهان بانگی برآمد خواجه مُرد.»1
باری، این حقیقت دنیا و حقیقت ذکر است؛ رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید:
و إنَّ لِرَبِّکُم فی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٍ ألا فَتَعَرَّضوا لَها و لا تُعرِضوا عَنها.2
«بدانید که خداوند متعال در روزگار عمر شما نفحات و نسیمهایی دارد؛ متوجه باشید که خود را در معرض آن جذبات و نفحات قدسی قرار دهید.»
در این دنیا چنین نفحاتی هست که اگر خود را در معرض آن قرار ندهید، میگذرد و دیگر برنمیگردد؛ حال اگر بعداً بهرۀ دیگری پیش آید، مربوط به همان موقع است و این نصیب گذشته است.
یک چشم زدن غافل از آن شاه مباشیم | *** | شاید که نگاهی کند آگاه نباشیم |
إنشاءالله خداوند توفیق اطاعت و بندگی و سرسپردگی و بینش و بصیرت و ازخودگذشتگی و به او پیوستگی را به همۀ ما عنایت بفرماید و ما را در تحت مقام ولایت عظمی و مطلقۀ امام زمان عجّل اللهُ تعالیٰ فرجَهُ الشّریف از هر انحرافی مصون و محفوظ بدارد! دست ما را از دامان اهلبیت و اولیاء کوتاه مگرداند؛ در دنیا از زیارت آنها و در آخرت از شفاعتشان محروم مفرماید!
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس سیزدهم : ضرورت ذکر در عین اشتغال به امور دنیوی
چهاردهم شعبانالمعظّم ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
بحث پیرامون این فقرۀ مبارکه از حدیث بود که امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری میفرمایند:
من در طول شبانهروز به اوراد و اذکاری مشغولم؛ تو با رفتوآمد خود مرا از آن اذکار مانع مشو!
ضرورت اشتغال به ذکر برای امام علیه السّلام و دیگر افراد
این فقره ما را به این نکته متوجه میکند که باتوجهبه موقعیت امامت در ارتباط با مردم و موقعیت تبلیغ و ارشاد و بیان احکام، و بهطورکلی مسائل روزمرۀ زندگی، درعینحال مطلب دیگری وجود دارد که آن عبارت از پرداختن و اشتغال به خود است؛ زیرا امام صادق علیه السّلام ـ نعوذ بالله ـ فرد بیکاری نبود که فقط در منزل بنشیند، ذکر بگوید و قرآن بخواند.
البته گاهی انسان در موقعیتی قرار میگیرد که جز عبادت و ذکر نمیتواند کار دیگری انجام دهد؛ مانند اینکه وقتی موسیبنجعفر علیه السّلام را در زندان
حبس کردند، حضرت نمیتوانستند کاری انجام دهند و کسی هم با ایشان ارتباط نداشت؛1 لذا وقتی هارون به فَضل برمکی دستور تضییق و تعذیب بیشتر آن حضرت را داد، فضل گفت که ما غیر از سجده و نماز و ذکر، کاری از او نمیبینیم که بخواهیم عذاب و تضییق بیشتری روا بداریم.2 اما وقتی موسیبنجعفر خارج از زندان بودند، مردم با آن حضرت رفتوآمد داشتند و سؤالاتشان را مطرح میکردند و حضرت نامهها را جواب میدادند؛ بنابراین امام علیه السّلام فرد بیکاری نیست که در منزل بنشیند و فقط به ذکر و ورد مشغول باشد.
عدم منافات دستورات عبادی ائمه علیهم السّلام با اشتغالات روزمره
باید دقت داشت که ذکر و ورد، تهذیب نفس، عمل به دستورات، تهجّد، بیداری شب، قرائت قرآن در طول روز، نوافل و امثالذلک که از تأکیدات ائمه علیهم السّلام و دستورات بزرگان است، مربوط به اشخاص بیکار نیست؛ بلکه متعلق به افرادی است که ازنقطهنظر ارتباط با مسائل دنیوی و اشتغالات روزمره مثل بقیۀ اشخاص هستند.
اکملیت اسلام در جامعیت میان توحید و اشتغالات دنیوی
«مقام جامعیت»3 که خداوند متعال آن را در شریعت پیامبر اکرم قرار داده عبارت است از: حرکت بهسوی کمالات انسانی باتوجهبه رعایت جمیع قوانین و اعمال ظاهری در ارتباط با زن و فرزند، قوموخویش، رفیق و شریک و همسایه، و سایر جوانبی که انسان بهناچار با آنها در این دنیا بهسر میبرد. نکتۀ بسیار مهم اینکه
اسلام، رهبانیتِ نصاریٰ را برای وصول، کافی و وافی نمیداند؛ لذا در اسلام رهبانیت مذموم نیست1 اما کافی هم نیست.
رهبانیت، روش سلوکیِ جایز اما ناقص
در اسلام نسبت به مسئلۀ رهبانیت و انعزال و عدم ورود در مسائل اجتماعی، عقابی مترتّب نیست و امری حرام و برخلاف رضای خداوند محسوب نمیشود، بلکه اسلام آن را روش ناقصی برای تکامل فرد میداند و چون در اسلام راه اتمّ و اکمل وجود دارد، ازنقطهنظر عقلی انتخاب راه مرجوح مورد تأمل است.2
ادراک کامل حقیقت توحید، از مختصات دین اسلام
آنچه در اسلام مطرح است و پیغمبر اکرم بر همان اساس مبعوث شده آن است که حقیقت توحید در همۀ مراحل زندگی با تمام اَشکال و صور برای انسان روشن و ادراک شود؛ نه اینکه آن حقیقت فقط در نماز جماعت با پیغمبر در مسجدالنّبی باشد و در هنگام هجوم و غلبۀ کفار و تنها ماندن پیغمبر وجود نداشته باشد.
عدم تخطی از قوانین عالم ماده در سیرۀ رسول خدا
اعتراض ما نسبت به عمر و ابیبکر و امثالذلک این است که آنها میگویند: «اگر حق با اسلام و پیغمبر است، چرا در بسیاری از موارد غلبه با کفار و عقبنشینی از ناحیۀ پیغمبر است؟! چرا رسول خدا وعدۀ فتح مکه میدهد ولی نمیتواند به مکه وارد شود و صلح میکند؟! پیغمبر که نباید اینطور باشد! ما پیغمبری میخواهیم که مثل تانک حرکت کند و هرچه در سر راه دارد را تدمیر و خراب کند و در پشتسر چیزی باقی نگذارد و گلولۀ او هم هیچگاه تمام نشود؛ این پیغمبر خوبی است و ما او را قبول داریم.»1
مسئلۀ مهم این است که خداوند استجابت دعا و تأثیر کلام قدّوسی رسولش را وسایط و وسایلی از ناحیۀ خود میداند.
چه شخصی به حضرت موسی ید بیضاء و آن عصا و اژدها را داده است که سِحر سحره را باطل میکند و همه را از بین میبرد؟! آیا این معجزات از خودش بود یا خداوند به او عطا فرمود؟! وقتیکه عصا به اژدها تبدیل شد، خود حضرت موسی هم باور نمیکرد؛ لذا ترسید و فرار کرد و خطاب آمد: ﴿يَٰمُوسَىٰ لَا تَخَفۡ﴾!1 اگر حضرت موسی این عمل را از خود میدید چهبسا اژدها خود او را هم میگرفت! اما حضرت موسی میدانست که او فقط یک مَظهر است و هرچه هست، تجلّی توحید است.
جنبۀ ربطی پیامبر، دلیل قدرت بر خرق عادات
استجابت دعای پیغمبر که باعث میشود تمام عالم کُنفَیکون شود و نیرویی که او را مساعدت میکند، از جنبۀ ربطیِ پیغمبر است نه جنبۀ مَظهری؛ و این مسئله را پیغمبر اکرم بهتر از ما میداند.
انتساب قوای الهی به خود، بزرگترین خطر سلوک
بزرگترین خطری که سالک را تهدید میکند این است که قوایی را که خداوند به او عنایت کرده از خودش ببیند و خود را واجد این قدرت مشاهده نماید. قرآن راجعبه بلعم باعورا میفرماید:
﴿وَٱتۡلُ عَلَيۡهِمۡ نَبَأَ ٱلَّذِيٓ ءَاتَيۡنَٰهُ ءَايَٰتِنَا﴾؛2 «ای پیغمبر، بخوان سرگذشت کسی
را که ما از آیههای خود به او عنایت کردیم!»
استفادۀ بلعم باعورا از نیروی الهی، علیه مظهر حقّ خدا حضرت موسی
بنابراین بلعم باعورا نیز این نیرو و قدرت را داشت، ولی اشتباه او این بود که قرار شد از این نیرو علیه مظهری از مظاهر حقّۀ پروردگار استفاده کند؛ وقتی به او گفتند که تو مستجابالدّعوه هستی، علیه موسی دعا کن، او بااینکه میدانست موسی بر حق و رسول خداست و کار او مُمضایِ ازطرف پروردگار است، درعینحال بر الاغش سوار شد تا در بالای کوه علیه حضرت موسی دعا کند.
ادراک بهتر یک حیوان از بلعم باعورا
جالب اینکه در روایت آمده است که: «وقتی او میخواست بالا برود، الاغ امتناع میکرد.»1 کار بشر بهجایی میرسد که یک حیوان بهتر از او میفهمد!2 الاغ بهتر از او میفهمید که طرف مقابلِ بلعم باعورا، حضرت موسی است؛ انسان واقعاً باید خیلی احمق باشد تا نیرویی را که کس دیگری به او عنایت کرده علیه خود آن شخص بهکار ببرد.
بالاخره مجبور شد از الاغ پایین بیاید و تنها روانۀ کوه شود و نتیجهاش این شد که هرچه دعا میکرد زبانش طور دیگری میچرخید؛ میخواست علیه قوم موسی دعا کند، ناخواسته علیه قوم خودش دعا میکرد!3
کار ملائکه حسابوکتاب دارد؛ آنها بیکار ننشستهاند که هرچه ما بخواهیم انجام دهند. ما اینجا بر مصدر قدرت نشستهایم و امر و نهی میکنیم و میخواهیم به هر چیزی جامۀ عمل بپوشانیم، اما اینکه ملائکه چقدر کمک کنند، مسئلۀ دیگری است.
وقتی ملائکه بگویند نباید بشود، شما هرچه هم بگویید باید بشود، آنها میگویند «اگر میتوانی انجام بده!» آنها منتظر نیستند که حرف ما را گوش بدهند و به تمنیّات ما جامۀ عمل بپوشانند؛ آنها سرسوزنی از اراده و مشیّت خدا تعدّی نمیکنند؛ ﴿لَّا يَعۡصُونَ ٱللَهَ مَآ أَمَرَهُمۡ وَيَفۡعَلُونَ مَا يُؤۡمَرُونَ﴾1 اصلاً تفکر عصیان درموردِ ملائکه معنی ندارد.
حال جناب بلعم باعورا میخواهد این نیرو را علیه فرستادۀ خدا بهکار برد؛ خدا بر دهانش میزند و میگوید: برو گم شو که اصلاً نبینمت و اثری از تو باقی نماند! و این غیرت خداست.
غیرت و عزت مطلقۀ الهیه
خداوند غیور است و غیرتش «دو» و «غیر» برنمیدارد؛2 نباید کسی در قلمرو حکومتش وارد شود و حتی پیغمبر را نیز کنار میزند. وقتی دربارۀ پیغمبرش میفرماید: ﴿وَلَوۡ تَقَوَّلَ عَلَيۡنَا بَعۡضَ ٱلۡأَقَاوِيلِ * لَأَخَذۡنَا مِنۡهُ بِٱلۡيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعۡنَا مِنۡهُ ٱلۡوَتِينَ﴾.3 دیگر وضعیت و حال ما مشخص است.
پیغمبر اکرم خورشید را برمیگرداند و ماه را دونصف میکند و نصفش دور کعبه طواف میکند و از آستین آن حضرت عبور میکند؛4 این معجزه که پیغمبر و امیرالمؤمنین حرکت کرۀ زمین را درست بهعکس کردند و همۀ اهل مدینه5 و سپاهیان
صفین1 هم خورشیدی را دیدند که از دیدشان پنهان شده بود، در عالم ظاهر بالاترین معجزه است و از شهادت درخت2 و سوسمار3 و سنگریزه4 نیز بالاتر است؛ کسی که بتواند چنین کاری کند بر انجام هر کار دیگری هم قدرت دارد؛ تمام اینها بهجای خود محفوظ است، اما اگر همین پیغمبر از روی دلسوزی حرفی را کم یا اضافه کند، آنوقت قضیه فرق میکند و یکدفعه همه چیز برمیگردد. پیغمبر در جریان ولایت امیرالمؤمنین، نگران وضع مردم بود و مسامحه میکرد، آیه نازل شد: ﴿وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥ﴾؛5 «اگر انجام ندهی، اصلاً کاری برای ما نکردهای!»
این همان رسول خدایی است که در جنگهای بسیاری شرکت کرده، در جنگ اُحد تیر خورده و پیشانیاش شکسته، سختیها و ظلم و ستمهای فراوانی را متحمل شده، با مشقت و بدبختیِ در غار رفتن و در شب راه را طیکردن و روز مخفیشدن، از مکه به مدینه هجرت نموده است.
باری، پیغمبری که شقّالقمر میکند، جرئت ندارد که حتی حرفی را برطبقِ میل خود بیان کند؛ چراکه این شقّالقمر از او نبوده است. خدا میگوید: حالا که تو شقّالقمر نکردهای پس باید در هجرت به مدینه برطبقِ قوانین من حرکت کنی: شب راه بروی و روز به غار پناه ببری! اگر در روز حرکت کنی کسی را میفرستم تا تو را بگیرد و گردنت را هم بزند! خودت میدانی! قانون من این است:
به آهو میکنی غوغا که بگریز | *** | به تازی هِی زنی اندر دویدن6 |
به آهو میگوید: «از دست تازی فرار کن» و به تازی هم میگوید: «برو او را بگیر»؛ این قانون خلقت است و این پیغمبر با این قانون میخواهد رسالتش را میان مردم انجام دهد.
تسلیم تام بودن رسول خدا در قبال مشیّت الهی در جریانات رسالت
تصور میکنید که برای پیغمبر تخت پَرنیان آوردند و بر روی آن نشاندند و هزار ملک او را احاطه کردند تا یکی عبایش را بگیرد و دیگری بگوید حضرت آقا بفرمایید؟!1 یکی درِ ماشین را باز کند و دیگری ببندد؟! این قوانین مربوط به این زمان است و در آن زمان قوانین دیگری بوده است. پیغمبر به این دلیل از دست مشرکین فرار میکرد و روزها پنهان میشد و شبها حرکت میکرد که برطبقِ همین روش جلو بیاید.
بلعم باعورا علیه حضرت موسی شهادت میدهد و نفرین میکند و از بدبختها میشود: ﴿فَكَانَ مِنَ ٱلۡغَاوِينَ﴾؛2 اما به پای پیغمبر اکرم سنگ میزنند و بدنش مجروح و خونین میشود و جبرائیلی که بر همۀ عالم احاطه دارد، در کوههای مکه نازل میشود و میگوید: «خداوند به تو سلام رسانده و گفته است کلید نیروی مدبّرۀ عالم را به تو دادیم، هر دعایی میخواهی بکن!» حضرت میفرماید: «إنَّ ربّی یَرانی؛ خدای من مرا میبیند، نیازی به کمک تو ندارم.»
در جنگ احد که خالدبنولید با پانصد نفر میآید و همه را قلعوقمع میکند و عدهای هم پابهفرار میگذارند3و4 و دور پیغمبر فقط هشت نفر (مثل امیرالمؤمنین،
طلحه، زبیر و ابوایوب انصاری) بیشتر باقی نماندهاند، و استخوان گونۀ حضرت ضربه خورده و حلقههای کلاهخود در آن فرو رفته است،1 در چنین وضعی2 که درد تمام وجود پیغمبر را فراگرفته و خون از سروصورت مبارکش سرازیر شده است، جبرائیل سرِ بزنگاه میآید و میگوید: خدا چنین قدرتی به تو داده است و من در اختیارت هستم، در آنوقت حضرت عرضه میدارد:
اللهمّ إهدِ قَومی فإنّهُم لا یَعلَمون؛3 «بارپروردگار من! قوم مرا هدایت کن، زیرا اینها جاهل هستند؛ اگر قضایا برای اینها روشن شود و به خود بیایند، چنین کاری را انجام نمیدهند.»
گرچه اگر نفرین میفرمود همه از بین میرفتند، ولی دراینصورت در همان مرتبۀ وجودی باقی میماند. آن شرافتی که حضرت بر سایر انبیاء دارد، بدین جهت است که زبان بست و این قدرت را اِعمال نکرد و فرمود: وقتی خدا خودش تمام
کارها را زیر نظر دارد من برای چه نفرین کنم؟!1
اختلاف مراتب انسان براساس میزان تسلیم و تفویض
اگر خداوند به نفرین تکلیف کند، مطلب دیگری است؛ اما وقتی پیغمبر میخواهد بالاترین درجه و آخرین مرتبه را داشته باشد و میتواند مایه بگذارد و خدا هم انجام میدهد و مشکلی پیش نمیآید، اگر چنین نکند خودش باخته است. اینجاست که افراد برحسب نوع امتحان و برحسب توان و سعه و عکسالعمل در برابر وقایع، اختلافِ درجه پیدا میکنند.
تسلیم در برابر رضا و مشیّت الهی، محور سلوک الیالله
بنابراین، مسئله از این قرار است که راه بهسوی خداوند عبارت است از تسلیم در برابر رضا و مشیّت الهی برای تربیت نفس در زمینۀ حیات اجتماعی، با تمام مشکلات و جوانب آن؛ و برایناساس خداوند برحسب صلاح و اراده و مشیّت خود برای هرکسی جریاناتی را تقدیر میکند. این نکتۀ مهم، محور سلوک و حرکت انسان است؛ حال برخی میپسندند و برخی دیگر نمیپسندند.
پاسخ به اتهام «انعزال عرفاء از مسائل اجتماعی»
اینکه گفته میشود عرفاء خود را از مسائل اجتماعی و مصالح مسلمین جدا میکنند و در انزوا ذکر میگویند، تهمت است و چنین افرادی عارف نیستند. چه کسی گفته عارف کسی است که در کناری بنشیند و مشغول ذکر باشد و خود را از
مصالح و مفاسد مسلمین برکنار بدارد؟! بهصرفِ اینکه چند نفر به اسم درویشی و تصوّف و امثالذلک راه جدایی را طی کنند و خودشان را نسبت به قضایا بیاعتنا جلوه دهند، نباید بر اهل عرفان تهمت زد. شما که عرفاء را متهم میکنید، چقدر در این میدان پا گذاشتهاید و برای مصالح و مفاسد مسلمین دل سوزانده و برای خدمت به خلق سرمایه گذاشتهاید؟! همۀ این حرفها بهجهت عدم اطلاع و عدم برداشت صحیح نسبت به مسائل عرفانی است.
عارف، واجد عالیترین مرتبۀ احساس مسئولیت اجتماعی
عارف کسی است که نسبت به خلق خدا از هر شخص اجتماعی و فقیه و سیاستمداری احساس مسئولیت بیشتری کند و مشیّت و ارادۀ الهی را در این عالم بهنحو اتمّ و اکمل و دقیق و بدون هیچ تغییری انجام دهد، نه آن کسی که اگر قضیهای برخلاف تمنّیاتش انجام شد اعصابش بههم بریزد و دادوبیداد کند؛ این مُشتهیات نفسانی است نه عرفان.
عملکرد امیرالمؤمنین در جنگ صفین، نمونهای از عالیترین مراتب تسلیم
عارف کسی است که وقتی بعد از هجده ماه جنگ با معاویه شکست میخورَد،1 انگارنهانگار که مسئلهای اتفاق افتاده است؛ بر سر جای اول خود برمیگردد و میگوید: ما وظیفۀ خود را انجام دادیم. عارف کسی است که جنگ را برای پیروزی بر معاویه انجام نمیدهد؛ چون او را یکی از مظاهر خدا میبیند و از همان ابتدا هم میداند که مشیّت خدا بر بقای معاویه تعلق گرفته است. اگر سؤال کنند: «یا علی، آیا در این جنگ پیروز میشویم؟» از همان ابتدا میگوید: «پیروز نخواهیم شد»2 اما درعینحال به مردم میگوید: حرکت کنید و بروید و بجنگید و او را از بین ببرید.
باری، عارف امیرالمؤمنین علیه السّلام است که در عمل و فکر و سِرّ و خاطرش غیر از حق، چیز دیگری وجود ندارد؛ اما دیگران فقط ادعای آن حضرت را دارند و خداوند هم میگوید: این ادعای شماست، ولی مشیّت و تقدیر من در تدبیر عالم بر محور دیگری میگردد. خداوند میفرماید: جبرائیل و میکائیل من دستور خاصی دارند و تحت اطاعت شما نیستند؛ پس حال که قرار است مشیّت من باشد، با مردم درست صحبت کن و وعدۀ کذب نده و آنها را در راستای اهداف حقیقی جلو ببر و دروغ، شایعه، مَجاز و توقع بیجا در جامعه ایجاد نکن!
عملکرد سیدالشّهدا در جریان کربلا، نمونهای از عالیترین مراتب تسلیم
امام حسین علیه السّلام به مردم فرمود: «هدف من چنین هدفی است. ما میرویم و در راه این هدف هم کشته میشویم؛ هرکس میخواهد بیاید.»1 امام علیه السّلام نمیخواهد بیجهت افراد را گول بزند و فریب دهد. برای امام علیه السّلام فقط رضای پروردگار مطرح است، نه هدایت شدن مردم؛ اگر همۀ افراد هم بخواهند بیدین شوند، به امام مربوط نیست، خودشان میدانند و خدای خودشان.
اگر ما بخواهیم شخص یزید را در جریانات کربلا ـ بدون لحاظ تعلق ارادۀ الهی بر زنده ماندن او ـ مورد ملاحظه قرار دهیم، باید براساس وظیفه او را بگیریم و بزنیم و سر از بدنش جدا کنیم؛ اما باید توجه داشت بهجهت نحوۀ ارتباطی که او با کلّ نظام عالم و دستگاه خلقت دارد، اراده و مشیّت خداوند بر این تعلق گرفته که او از بین نرود؛ خداوند میخواهد سیدالشّهدا به شهادت برسد ولی یزید، معاویه، متوکل، منصور دوانیقی و عبدالملک مروان بمانند؛ خداوند میخواهد جریان حکومت در تحت نظر
اینها بماند و بهدست ائمه نرسد؛ مهم آن است که انسان برطبقِ این مشیّت جلو برود و طوری حرکت کند که حتی یک قدم پای خود را از تکلیف جلوتر نگذارد.
اشعار یزیدبنمعاویه در انکار وحی و نبوت
یزید، قاتل سیدالشّهدا علیه السّلام است؛ او اصلاً مسلمان نبود و راجعبه پیغمبر اکرم میگوید:
لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلکِ فَلا | *** | خَبَرٌ جاءَ و لا وَحیٌ نَزَل |
لَستُ مِن خِندِفَ إن لَم أنتَقِم | *** | مِن بنی أحمدَ ما کانَ فَعَل |
«محمد از فرزندان هاشم چند روزی با سلطنت بازی کرد (و مردم را دور خود جمع کرد و رفت)؛ ولیکن بدانید نه خبری از عالم غیب آمده و نه وحیای نازل شده است!
من از قبیلۀ خِندِف نیستم اگر انتقام حوادث گذشته را از فرزندان احمد نستانم!»
یزید کافر بود و کفرش بهنحوی بود که اگر دستمان به او میرسید به از بین بردن و اعدام او تکلیف پیدا میکردیم؛ اما در همان موقع این مسئله نباید تمام فکر ما باشد و بنابراین با از بین نرفتن او نباید ناراحت شویم. اقدام انسان بهبهای ترتّب یک اثر نیست، بلکه بهبهای انجام وظیفه و تکلیف است.
رضایت عملی از مشیّت الهی، سبب رشد سالک
این مسئلۀ مهم، سبب رشد انسان و برنامۀ سیروسلوک است؛ و الاّ ممکن است انسان شهید راه حمار شود، نه شهید راه رسولالله و امام علیه السّلام و رضای پروردگار.2
بنابراین، امام علیه السّلام میخواهند در عبارت: «معَ ذلکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النَّهار» به عنوان بصری بفرمایند: بااینکه من اشتغالاتی دارم و با مردم مرتبطم و به رتقوفتق امور منزل و خارج منزل میپردازم، درعینحال وقتی را برای اوراد و اذکار خود قرار دادهام که اگر نباشد، نمیتوانم به این دو جنبه برسم و حظّ خود را از این حیات بگیرم.
صوفی خواندنِ آیةالله غروی اصفهانی از سوی علمای نجف
مرحوم شیخ محمدحسین کمپانی اصفهانی که ساعتها در حرم امیرالمؤمنین علیه السّلام در حال سجده ذکر میگفت، فردی معمولی و بیکار نبود؛ این مرد بزرگ که امروزه کتبش بهعنوان کتب درسی مطالعه میشود از اعلم فضلاء و مراجع نجف بود، نه فردی مُخَبَّل که عقلش را از دست داده باشد و ساعتها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السّلام بنشیند و ذکر بگوید.
همین علماء و آخوندها ایشان را مسخره میکردند و طعن میزدند و میگفتند: «این آدم بیکار را ببینید که مثل صوفیها و دراویش در حرم سر به سجده گذاشته و ذکر میگوید.»
اگر قرار باشد ذکر گفتن و سر به سجده گذاشتن انسان را جزء صوفیه کند، پس موسیبنجعفر که از صبح تا هنگام ظهر سر به سجده میگذاشت و بعد از نماز ظهرش دوباره تا هنگام غروب به سجده میرفت، رئیس متصوّفه است!
تمسخر اهل ذکر بهجهت عجز اهل ظاهر از ورود در راه خدا
تمام این حرفها بهخاطر فرار از مسئولیت است؛ فرد نمیتواند خود را در این وادی قرار دهد، به دیگران طعن میزند؛ عُرضه ندارد در این راه قدم بگذارد، آنوقت از دیگران اشکال میگیرد.
روزی ما به محلی رفته بودیم که عدهای فقیر در آنجا بودند؛ من به رفقا گفتم اینها واقعاً نیازمندند هرکس میتواند، به افرادی که اینجا هستند کمک کند؛ دوستان هم بدون مضایقه کمک میکردند. یکی از افراد دست در جیبش نمیکرد و به بقیه هم اعتراض میکرد که با این کارتان گدا زیاد میکنید.
اینگونه افراد خود را در این مسائل وارد نمیکنند و در عوض وقتشان را به تهمت و غیبت و اینکه فلانکس چه کرد و چه خواهد کرد سپری میکنند. گویا این افکار که چطور پشتسر فلان شخص نامه بفرستیم و دوبههمزنی کنیم و چه راههایی را ببندیم، جزء وظایف و واجبات است!
حکایت عجیب علاّمه طهرانی از برخی از علمای نجف
مرحوم آقا میفرمودند:
من در مجلسی در نجف بودم که بین دو نفر دعوا شد و با گوش خود شنیدم که فردی از بیت یکی از آقایان به رفیقش میگفت: «چرا فلان شخص (آقای حاج عبدالرّزاق کرمانشاهی) را از کرمانشاه به نجف آوردی و در این بیت اسکان دادی و پیش فلان شخص بردی؟! این افراد را که به نجف میآورند باید چند روزی نگه داشت و بیرون کرد؛ زیرا اینان اگر در نجف بمانند و از حقیقت افکار و اخلاق بعضی اطلاع پیدا کنند و قضایای بیت را ببینند، بعد که به بلاد خود میروند برای دیگران تعریف میکنند و دیگر راه وجوهات بسته میشود.»1
این چه مصیبتی است؟! چه جریانات و مسائلی در این بیوت میگذرد که جرئت نمیکنند یک نفر از خارج بیاید و در چنین محیطی ساکن شود؟! آنوقت همین آقا به مرحوم کمپانی اعتراض میکند و میگوید:
این کارهایی که اینها میکنند کارهای درویشی و صوفیانه است. روحانی وظیفۀ ابلاغ و تبلیغ دارد و باید در اجتماع باشد؛ مگر به انسان چه میدهند که به سجده رود و ذکر بگوید؟!
آخر ای احمق، تو اصلاً فهم لذت و حلاوتی را که این بزرگ با این اذکار میچشد نداری که بخواهی بهدنبالش بروی! لذت تو در دوبههمزدن، تهمت زدن، اختلاف انداختن و نسبت به کسی که میخواهد سرش به راه و کار خودش باشد متعرّض شدن و تیشه به ریشۀ اسلام زدن است.
استیحاش علاّمه طباطبایی از ارتباط با علمای ظاهر
به علاّمۀ طباطبایی اعتراض میکردند که چرا وقتی ایشان برای درس بیرون میآید سرش را پایین میاندازد و به کسی نگاه نمیکند؛1 علاّمه همین مسائل را از امثال شما میبیند که دیگر به شما اعتناء نمیکند و با شما ارتباط برقرار نمیسازد.
ما باید به خداوند التماس کنیم و از او بخواهیم که وقتی قرار است روزگار انسان به مسائلی بگذرد، آن مسائل را مقرِّب خودش قرار دهد. زمان میآید و میگذرد؛ اگر انسان این شبانهروز را به غیبت بگذراند، میگذرد، و اگر هم به ذکر خدا و مسائلی مقرِّب و در راستای انجام تکلیف است، بگذراند، باز هم میگذرد.
بیستوچهار ساعت ما همان بیستوچهار ساعتی است که بر زید میگذرد؛ هیچ فرقی بین آن دو نیست و به اندازۀ یک ثانیه هم به یکی کمتر از بقیه نمیدهند. آنوقت باید بعد از یک شبانهروز نگاه کرد که در پروندۀ ما چه گناهانی نوشته شده و در پروندۀ جناب زید چه مطالب و مسائلی ثبت شده است؛ درحالیکه امروز گذشته و دیگر پروندهاش بسته شده و پروندۀ فردا نیز مربوط به بعد است.
توأم بودن اذکار و عبادیّات با اشتغالات روزمره، شرط اول سلوک
بنابراین، شرط اول سلوک این است که انسان ذکر و فکر و تهجّد و عبادت را همراه با اشتغالش در این دنیا قرار دهد.
گاهی افرادی مراجعه میکنند و میگویند: «ما اشتغالی داریم که مانع میشود قرآن بخوانیم؛ و یا باید چه کنیم تا بتوانیم برای صبح بلند شویم؟» این مسائل ساده و عادی پرسیدن ندارد؛ فرضاً انسان باید شب غذای سبک بخورد و زودتر بخوابد تا بتواند بیدار شود.
احساس بینیازی معنوی، بزرگترین مرض روحی
اما مطلب قابل توجه این است که چرا وقتی یک مرض و ناراحتی جدی و خطرناک برای او پیش میآید، این مطالب و سؤالات را در میان نمیگذارد و نمیگوید: «هفتۀ دیگر خدمت آقا میرسیم و سلامی خدمتشان عرض میکنیم و میگوییم آقا دلِ ما درد گرفته است، آیا صلاح میدانید به پزشک مراجعه کنیم یا نه؟!» شخص در آن موقعیت فقط میگوید: «برویم به دردمان برسیم!» و دیگر نه تلفن یادش میآید، نه اینکه چنین آقایی وجود دارد. اگر انسان با اهتمام حرکت کند، جریانات خودبهخود بر وفق مراد پیش میآید و دیگر نیازی به سؤال و صحبت و امثالذلک نیست.1
چرا انسان مسائل و دردهای خود را با صداقت مطرح نکند؟! مثلاً بعضی میگویند: «آقا چه کار کنیم تا در درونمان احساس نیاز بهوجود آید؟» بنده چه باید عرض کنم؟! این احساس بینیازی بالاترین مرض است و چیزی نیست که من بگویم فلان دعا را بخوان تا احساس نیازت بیشتر شود؛ وقتی درد داشته باشی، دنبال دارو میروی.
تفکر و تأمل در فقر، درمانگر توهّم بینیازی انسان
احساس درد، به تأمل و تفکر برمیگردد؛ تأمل در بدبختیها، بیچارگیها، گرفتاریها، مسائلی که در پیش داریم و عمری که دیگر از ما باقی نمانده است. وقتی انسان این مطالب را مدّنظر قرار میدهد، دیگر باید کاه خورده باشد که در خودش دردی احساس نکند! اطلاع بر موقعیت خود یعنی رسیدن به درد و بهدنبال
درمان گشتن؛ کسی که چنین حالتی پیدا کرد دیگر نمیگوید: «حالا ببینم قضیه چگونه خواهد شد»؛ بلکه چنین فردی خود را به هر وضعیتی میاندازد تا به آن نتیجۀ مطلوب برسد.
تحوّل دیدگاه و عملکرد آدمی، در صورت یقین به نزدیکی مرگ
گاهی برای بعضیها الهاماتی پیدا میشود که مثلاً یک هفتۀ دیگر از دنیا میروند؛ یکمرتبه تغییر و تحوّلی در آنها بهوجود میآید: قرضهایشان را میپردازند، از مردم کنارهگیری میکنند، عبادت و تهجّد میکنند، نماز شب میخوانند؛ این افراد چون فهمیدهاند مسئله جدی است، تازه در وجود آنها درد پیدا شده است.
گاهی ممکن است فردی تا پنجاهسالگی به هر کاری که دلش بخواهد دست بزند، اما همینکه به اعدام محکوم میشود، تازه به یاد اشتباهاتش میافتد و برای اعتذار و کسب حلالیت از جرم و جنایت خود به اینطرف و آنطرف نامه بفرستد که مرا ببخشید و خدا را مدّنظر داشته باشید! این فرد واقعاً درصدد تدارک است و دروغ هم نمیگوید؛ چون وقتی به اعدام محکوم میشود یکمرتبه ضمیر ناخودآگاه او جلوه میکند و حساسیت و ظرافت و حقانیت مسئله برایش ظاهر میگردد.
چرا در تمام این مدت حالا دست به این کار میزند؟ دلیلش این است که تابهحال بر روی حقیقت پرده افتاده بود و لذا باور نمیکرد؛ اما الآن حجاب کنار رفته و میبیند کار تمام است. فردی که آن واقعیت یکمرتبه برای او ملموس و محسوس میشود اگر از بدترین خلایق هم باشد، شروع میکند به حلالیت طلبیدن، نامه نوشتن و عذرخواهی کردن، آن حقیقت الآن برای او پیدا شده است؛ اما اگر بگویند: «پروندۀ شما با پروندۀ شخص دیگری عوض شده است و شما فقط شش ماه در حبس هستید و آزاد میشوید»، همان نامههایی را که نوشته است، پنهان میکند و حال او تغییر میکند!
حکایتی از حکیم سنایی، پیرامون بیوفایی دنیا و اهل آن
حکیم سنایی حکایت میکند که دختری به اسم مِهسَتی مریض شده بود و مادرش خیلی قربانصدقۀ او میرفت و میگفت: «خدا مرا فدای تو کند و پیشمرگت شوم.» یک شب گاوشان از طویله بیرون آمد و به سمت خانۀ آنها
حرکت کرد؛ در میانۀ راه سرش را داخل دیگی کرد که آب بخورد، اما سرش گیر کرد و او در آن شب تاریک با همان دیگ بهطرف آنها حرکت میکرد. پیرزن که خیال کرده بود عزرائیل است که به سمت اتاقشان میآید و استجابت دعای او جدی است، گفت:
کای مَقَلموت! من نه مِهسَتیام | *** | من یـکی زالپـیـر محنـتیام1 |
تقلب احوال بشر، با تغییر شرایط خارجی
مردم همین هستند؛ اگر قضیه از آن واقعیت محسوسی که برای آنها بهنحوی جلوه کرده بود تغییر کند، به همان اوضاع سابق خود برمیگردند و تمام گفتههای خود را فراموش میکنند: ﴿وَلَوۡ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنۡهُ وَإِنَّهُمۡ لَكَٰذِبُونَ﴾؛1 «اگر دوباره به دنیا برگردند همان کارهایی را انجام میدهند که از آن نهی شدهاند.»
استمرار در حفظ حالات معنوی، زمینهساز تغییرات جدی در روح انسان
بعضی میگویند واژۀ انسان از نسیان است.2 فراموشی و غفلت، آدمی را فرامیگیرد و افرادی که آن واقعیتِ ملموس را همیشه با خود داشته باشند کم هستند. اگر آن واقعیت همیشه با ما باشد، یک اربعین نمیگذرد الاّ اینکه در وضعیت ما تغییرات جدی بهوجود میآید. پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرمایند:
کلام رسول خدا در تأثیر حال مراقبه
و اللهِ لَو تَدومونَ علَی الحالِ الّتی وَصَفتُم بِها أنفُسَکُم لَصافَحَتکُمُ المَلائِکةُ و لَمَشیتُم علَی الماءِ.3
اگر بر این حالی که الآن در کنار پیغمبر نشستهاید و مسائل را استماع میکنید وحالتان عوض شده و وقایع برایتان روشن شده است باقی بمانید و بر آن مداومت نمایید، ملائکه با شما مصافحه میکنند و میتوانید بر روی آب راه بروید!
همچنین در روایت دیگری میفرمایند:
لَو لا تَمریجٌ فی قُلوبِکُم و تَکثیرٌ فی کَلامِکُم لَرَأیتُم ما أرَی و لَسَمِعتُم ما أسمَعُ.1
وقتی انسان از خدمت پیغمبر بیرون میرود، قضیه تمام نشده است، بلکه پوششی از تخیّلات، افکار و زدوبندها جلوی آن حقیقت را میگیرد؛ پس هرچه انسان آن واقعیت ملموس را با خود داشته باشد، بیشتر میتواند از مواهب الهی استفاده کند.
امیدواریم خداوند دست ما را بگیرد و در تمام مراحل حیات، آنچه را که احسن است برای ما تقدیر کند و در ذیل مقام عظمای ولایتِ اتمّ الهی، ما را عبد و بندۀ خودش قرار دهد!
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس چهاردهم: تأثیر تکوینی اذکار الهی
بیستویکم شعبانالمعظّم ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
بحث در جلسۀ گذشته پیرامون کیفیت تطبیق و هماهنگی اوراد و اذکار با اشتغالات روزمرۀ انسان در جریان رشد معنوی و تربیتی سالک بود. عرض شد که در سلوک الیالله, جریانی میتواند حق و جامعِ جمیع ظهورات صفات جمالیّه و جلالیّۀ خداوند باشد که با مشیّت الهیِ نظام تکوین انطباق بیشتری داشته باشد؛ گرچه ممکن است کیفیت اعمال سلوکی در بعضی مراحل بهگونهای باشد که سالک باید از شرکت در مسائل اجتماعی تاحدودی امتناع نماید.1 رسول اکرم و بسیاری از پیغمبران و اولیاء، بُرههای از عمر خود را در انعزال و عدم ارتباط با مردم بهسر بردند، اما اینکه مسیر سلوک عبارت باشد از ترک جمیع اموری که انسان در حیات دنیوی به آنها
وابستگی و عُلقه دارد، چنین مسیری نمیتواند بهتمام معنیالکلمه حق باشد.
گرچه در فرمایشات امام صادق علیه السّلام به «عنوان بصری» به این مسئله تصریح نشده است، اما چنین استخراج میشود که حضرت متذکر مسئله میشوند و میفرمایند: «من در شبانهروز ساعاتی را برای وِرد و ذکر تعیین کردم، و این ساعات غیر از اوقاتی است که در ارتباط با مسائل دیگر بهسر میبرم.»
علت لزوم ذکر برای رشد معنوی انسان
مطلبی که باید مورد توجه قرار گیرد این است که ذکر و ورد چه تأثیری در سلوک و رشد معنوی و تربیتی نفس سالک دارد و بالتّبع کلام افرادی که در عین قائل بودن به طیّ مدارج و مراتب انسان، منکر لزوم ذکر و مراقبه هستند, چه جایگاهی دارد؟
شکی نیست که انسان موجودی مرکّب از ماده و روح است؛ بهعبارت صحیحتر نفس ناطقهای دارد که قالب مادی برای آن در نظر گرفته شده و حقیقت او را این بدن تشکیل نمیدهد.
انسان در ارتباط با قوانین تکوین و نظام احسن خلقت، جدای از سایر موجودات نیست. اشیاء مادی در این عالم برای ادامۀ حیات و رشد و نمو، احتیاج به تغذیه دارند؛ زیرا نظام حاکم بر این عالم اقتضاء میکند که مثلاً اگر درختی بخواهد در دنیا رشد و نمو کند، به نور، آب، اکسیژن، خاک و مواد غذایی نیاز داشته باشد، و اگر این امور سلب شوند درخت خشک میشود و میمیرد و تبدیل به خاک میشود. گرچه تمام حیوانات و گیاهان براساس خصوصیت و شاکلهای که دارند، در میزان ورود و خروج این مواد با یکدیگر اختلاف دارند،1 اما اگر مدتی
آب و غذا نداشته باشند همه از بین میروند. انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست و در حیات ظاهری خود به موادی نیاز دارد که زیست او را در این دنیا تأمین کند؛ چنانچه هرکدام از فرمولهای تغذیۀ بشر تغییر کند، کسالت و سایر عوارض در او مشاهده خواهد شد.1
نیازمندی روح به ذکر، همانند احتیاج جسم به تغذیه
همانطور که انسان برای جسم خود به تغذیۀ مادی احتیاج دارد, ازنقطهنظر ارتقاء و تکامل روح نیز به تغذیه نیازمند است. فرد بیکار هیچوقت نمیتواند از جهت روحی رشد کند؛ امکان ندارد شخصی که تمام مدت زندگی خود را به ورزش و امثال آن گذارنده بتواند مکتشف و دانشمند شود.
روح و نفس انسان برای تحصیل و رسیدن به مرتبۀ کمال ـ چه نسبت به علوم ظاهری و چه نسبت به علوم باطنی ـ به غذا و ممارست احتیاج دارد و در این راستا اگر موانعی برای او پیش آید، طبعاً در رسیدن به آن هدف ناکام است. ابنسینا در کلامی بسیار منطقی و حکیمانه میفرماید:
رابطۀ اعتدال مزاج با طلب علم در کلام ابنسینا
مزاج انسان زمانی در مرحلۀ اعتدال و بهدور از افراط و تفریط قرار دارد که هیچگاه میل و طلب به علم در او از بین نرود.
هروقت احساس کردید طالب علم نیستید، یا نسبت به فراگیری علوم کسالت دارید، بدانید مزاج شما مریض است. ممکن است انسان ازنظر مادی و شکل و شمایل هیچگونه عیب و نقصی نداشته باشد و تمام فرمولهای صحت و سلامت بدن او در نقطۀ اعتدال قرار داشته باشد, اما چون ازنظر روحی و معنوی میل به علم و رسیدن به کمال در او وجود ندارد، بیمار است.
تأثیر بیداری بینالطلوعین در قوای فکری انسان
صحبت در این است که عدم بیداری شب و بینالطّلوعین تأثیر فراوانی در قوای ذهنی و فکری انسان دارد و نحوۀ تفکر و برداشت فرد را نسبت به حقایق تغییر میدهد، و لذا در روایات آمده است که روزیِ انسان را در هنگام بینالطّلوعین تقسیم میکنند.1و2 نقل است که میگویند:
حکایتی از ابنسینا پیرامون تأثیر تهجّد بر ذهن
روزی ابنسینا وارد کلاس شد و در بین درس ملاحظه کرد شاگردانش سؤالاتی میپرسند که با روزهای قبل تفاوت دارد؛ به آنها گفت: «دیشب را چگونه گذراندید؟»
گفتند: «در فلان منزل با هم گعده کرده بودیم و وقتمان به شوخی و خنده و گفتگو گذشت و بعد هم خوابیدیم.»
گفت: «مسئله همینجاست! من اثر نماز شب نخواندنِ شما را در این سؤالات دریافتم!» سپس شروع به گریه کرد و گفت: «بر خودم تأسف میخورم که چطور وقتم را برای امثال شما ـ که برای رسیدن به کمالتان اینقدر ارزش و ارج قائل نیستید که نیمساعت قبل از اذان صبح برای نماز بلند شوید و بینالطّلوعین بیدار باشید ـ قرار دادم.»
ابنسینا که تغییرات کلیِ او در اواخر عمرش از کلماتش مشهود است، این نکته را از کلام آنها متوجه شد؛ اما شخص بصیر و باتجربه ـ همانطور که اگر
شخصی دو روز غذا نخورد از دور در صورتش پیداست ـ از فاصلۀ دور از صورت افراد متوجه میشود که آیا این فرد شب و بینالطّلوعین را به عبادت و بیداری گذرانده است یا خیر!
نیاز روح انسانی به ذکر، قانون ثابت عالم تکوین
این مسئله بدینجهت است که ما برای استفاده از غذای مادی و معنوی، خواسته یا ناخواسته محکوم به قوانین عالم تکوین هستیم و نمیتوانیم خود را از تحت این نظام بیرون آوریم؛ مثلاً فردی که چاقوی تیزی را در شکم خود فرو ببرد, آن چاقو فرو خواهد رفت و دیگر فرقی نمیکند چه کسی این کار را انجام میدهد. همانطور که نظام این عالم چنین اقتضایی دارد و این مطلب از اَبدهِ بدیهیاتی است که بههیچوجه در آن شکی نیست، نظام تربیتی انسان نیز بهنحوی است که باید با مراقبه طی شود و چنانچه شخص مراقبه نداشته باشد فایدهای نخواهد برد.
فردی که تحصیلِ علوم میکند، باید وقت فارغی برای مطالعه داشته باشد و دیگر نمیتواند مهمان به منزل بیاورد، چراکه از تحصیل باز میماند و در امتحان مردود میشود. هرکس این راه را رفته, موفق میشود و هرکه نرفته, خاسر است و دستش از حقایق خالی است.
وقتیکه ما در قم درس میخواندیم، افرادی بودند که تمام اوقات خود را به پرداختن به مسائل سیاسی، روزنامه خریدن، دائماً صحبت کردن، جلسه گرفتن، تعطیل کردن دروس، راهپیمایی و امثالذلک میگذراندند؛ اما چون ما بهطورکلی کنار بودیم و اصلاً طلبهای جرئت نمیکرد به حجرۀ ما بیاید و معارضه یا موافقت کلیای با آنها نداشتیم، از این نقطهنظر با ما سرِ آشتی نداشتند. درس خواندن و تمرکز در دروس با رفتوآمد مهمان و معاشرت و تفریح و گردش نمیسازد و جزء موانع تحصیل علم بر سر راه طلبه و دانشجوست؛ بنده میدیدم این یک ساعت فراغت که به رفتوآمد مهمان و گفتگوی با او میگذرد، گذشته است و دیگر برنمیگردد.
حکایت مرحوم آیةالله بروجردی در لزوم اهتمام به وقت
شخصی داستانی را از مرحوم آقای بروجردی برای پدرمان نقل میکرد که من هم گوش میدادم؛ ایشان میگفت:
روزی یکی از وعّاظ معروف طهران که برای دیدن آقای بروجردی به قم آمده بود, ظاهراً در حجرۀ آیةالله مطهری ـ رحمة الله علیهما ـ وارد میشود. آن شخص واعظ به منزل آقای بروجردی میرود و ایشان به خادم خود میفرمایند: «بگویید من الآن برای ملاقات مجالی ندارم.»
مرحوم آقای بروجردی بعد از اتمام درس به اتفاق بعضی از اطرافیان خود به حجرۀ مرحوم آقای مطهری میروند که از این واعظ دیدن کنند؛ وقتی وارد میشوند و متوجه میشوند که ایشان به طهران مراجعت کرده است، به آقای مطهری میفرمایند: «از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید اگر شما یک منبر بسیار مهم در یک موقعیت خاص داشته باشید که باید برای این منبر در فرصتی کوتاه مطالعه کنید و آنوقت برای شما مهمان بیاید، آیا مطالعه را کنار میگذارید و به صحبت با او میپردازید یا اینکه عذرخواهی میکنید و به این مطلب اهم ترتیب اثر میدهید؟! من در قبال این جمعیت فضلاء و طلاب که برای درس آمدهاند، چه جوابی باید بدهم؟!»
مرحوم آقای مطهری مطلب را به واعظ بازگو میکند و او میگوید: «نهتنها من از جواب ردّ ایشان ناراحت نشدم، بلکه بسیار خوشحال شدم.»
حکایت استفتاء از مرحوم آیةالله بروجردی و پاسخ لطیف ایشان در اهمیت وقت فقیه
مرحوم آقای بروجردی بسیار مرد باواقعیت, باتقوا و عالمی بود. روزی بنده در منزل یکی از علمای معروف طهران بودم؛ ایشان بعضی از نوشتجاتش را آورد تا بنده مطالعه کنم. در بین آنها به مسئلهای برخوردم که در عین تعجب، بسیار مرا خوشحال کرد؛ ایشان از مرحوم آقای بروجردی ـ رضوان الله علیه ـ نسبت به یک مسئلۀ وقفی استفتایی کرده بود؛ در جواب فرموده بودند:
این مسئله احتیاج به تأمل بیشتری دارد که در مراجعه به اهل خِبره و بصیرت در عرف روشن میشود؛ تضییع وقت فقیه به اینگونه استفتائات صحیح نیست.
مرحوم آقای بروجردی با این کلام میخواهد بگوید: من آدمی هستم که وقتم ارزش دارد و اهل این نیستم که افراد را دور خود جمع کنم و رساله بدهم و با
هزار کلک اطرافم را شلوغ کنم؛ من فردی هستم که احساس میکنم اگر بخواهم در خدمت دین و اسلام باشم, باید تحفّظ بر وقت داشته باشم و شما که شخص عالمی هستید, صحیح نیست وقت مرا با این مسائل بگیرید. این کلام نشان از واقعیت و اهل دنیا نبودنِ ایشان میکند؛ ما کجا دیگر میتوانیم مثل اینها را پیدا کنیم؟!
باری، سالک که در مقام اثبات، از حضرت حق ابتعاد پیدا کرده و از حقیقت مجرد و صفای محضِ اولیۀ خود بهدور افتاده است، باید برای رسیدن به مدارج عالی کارهایی انجام دهد که مانع از توغّل او در دنیا شود. او باید برای رسیدن به آن حقایق مجرّده و بهفعلیت درآوردن آن استعدادات و قوای اجمالیِ در نفس، به عبادات و مسائل معنوی اشتغال داشته باشد و از گناه و اشتغالات عامۀ مردم دوری کند؛ جز این چارۀ دیگری وجود ندارد.
منافات تکوینی ارتکاب محرّمات با وصول به خداوند متعال
اگر انسان چهل روز به ذکر و عبادت و مراقبه اشتغال داشته باشد، تمام اثرات آن اربعین با یک تهمت به رفیق و غیبت از مؤمن خنثی میشود و از بین میرود؛ مسیر و راه همین است. این دو مسئله با یکدیگر توافق و التیام ندارند؛ زیرا خداوند متعال نظام وصول به خود را منافی با ارتکاب محرّمات و امور مانعه قرار داده است و از این نظام تعدّی و سرپیچی نمیکند.
ضرورت ذکر در انکشاف حقایق توحیدی
یکی از امور لازم برای رسیدن به مقام کمال و استجماع ظهورات مختلفۀ صفات و اسماء جمالیّه و جلالیّۀ حق، پرداختن به اوراد و اذکاری است که موجب تلطیف و تجرّد نفس شده و بالنّتیجه انکشاف حقایقی از اسماء و صفات حق را در پی خواهد داشت؛ از این مسئله هیچ گریز و گزیری وجود ندارد.
لزوم تناسب عمل انسان بهحسب سیر در هر عالمی از عوالم وجود
عالم وجود دارای مراتب و مراحل مختلفی است: عالم ماده؛ عالم برزخ و مثال؛ عالم ملکوت؛ عالم جبروت؛ عالم لاهوت. این مراتب از مرتبۀ ماده شروع و به مراتب اسماء کلّیه و مرتبۀ ذات حق منتهی میشود. سالک برای رسیدن به این مراتب, قطعاً احتیاج دارد که در هر مرحلهای برحسب دقت و ظرافت ظهوراتِ عوالم عِلوی، اعمال متناسبی را انجام دهد. این اعمال باید برای هر مرتبهای از
مراتب لحاظ شود و نمیتوان نَسَقِ واحدی را برای جمیع این مراحل در نظر گرفت؛ زیرا انسان در قانونی نهفته است که اقتضا میکند در هر مرتبهای برای صعود و ارتقاء به مدارج و مراحل بالاتر به یک نحوه ظهور و بروز داشته باشد، چنانکه شما با اطفال به یک نحوه و با بزرگترها بهنحوۀ دیگری صحبت میکنید.
چرا باید نماز صبح دو رکعت و نماز ظهر و عصر چهار رکعت و نماز مغرب سه رکعت باشد؟ آیا خداوند به میل و دلخواه خود ـ مانند میل و ارادهای که در ما وجود دارد ـ این عبادات را برای بشر قرار داده است؟!
تأثیر عبادات در اوقات مخصوصۀ خود
شاکلۀ وجودی انسان در ارتباط با طیّ مدارج کمالی و جریانات اطرافش اقتضا میکند که خداوند متعال در طول شبانهروز عبادات مختلفی را در نظر بگیرد: نماز صبح دو رکعت و نماز ظهر چهار رکعت باشد. طلوع فجر تأثیری بر قوای روحی و جسمی انسان میگذارد که لازمۀ آن، قیام به عبادت با این کیفیت خاص است؛ آن تأثیر، در نماز ظهر نیست و نماز ظهر تأثیر خاصّ خود را دارد.
این مسئله کاملاً مشهود است که حالِ انسان در موقع بینالطّلوعین با حال او در هنگام غروب آفتاب تفاوت میکند؛ در بینالطّلوعین که خورشید طلوع میکند حال انبساط است و موقع غروب آفتاب که خورشید پرتوی خود را برمیچیند، حال غم و قبض حاصل میشود، درحالیکه هر دو یکی است و هر دو مظهری از مظاهر پروردگار هستند: ﴿وَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ قَبۡلَ طُلُوعِ ٱلشَّمۡسِ وَقَبۡلَ ٱلۡغُرُوبِ﴾.1 وارداتی که ممکن است در این دو حال برای انسان اتفاق بیفتد کاملاً با یکدیگر متفاوت است.
در هنگام ظهر حال مخصوصی برای انسان پیدا میشود که آن حال در صبح و در غروب وجود ندارد؛ لذا دعا در هنگام زوال از سایر مواقع به استجابت
نزدیکتر است و بزرگان نیز به نماز ظهر بیش از سایر نمازها اهمیت میدادند.1و2 تمام این اختلافات بهجهت کیفیت ارتباط بین نظام وجودی انسان و نظام حاکمی است که در اطراف او قرار دارد، و الاّ این حالات نباید اختلاف داشته باشد.
تأثیر وضعیت اجرام آسمانی بر اعمال انسان
تمام موجودات این عالم با یکدیگر تأثیر و تأثّر و فعل و انفعال دارند؛ کُرات و اجرام آسمانی در خصوصیاتِ عالم ماده و غیرماده تأثیرات بسیار عجیب و پیچیدهای دارند. ارباب طِلسمات و صاحبان علوم غریبه در این مسئله مطالبی دارند و اصولاً پایۀ علوم آنها بر ارتباط بین اجرام سماوی قرار گرفته است. اینکه یک ذکر در موقع اقتران یا تقابل بین دو جرم سماوی اثرات متفاوتی دارد، بهجهت کیفیت ارتباط بین نفوس ملکوتیِ اجرام سماوی با قضایایی است که در این کرۀ خاکی و سایر کرات اتفاق میافتد؛ این تأثیر و تأثّرات موجب کیفیتی خاص از اعمال انسان میشود، و لذا تأثیری که عبادت و ذکر در بینالطّلوعین دارد, فقط مربوط به خصوصیت آن موقع است.
لزوم بهرهمندی از ادعیه در ظروف خاصّ مبتنی بر حالات و مراتب مختلف انسان
ادعیهای که از ائمۀ معصومین علیهم السّلام رسیده، برای حالات و مراتب مختلف انسان در ظروف خاصّ خود بیان شده است؛ کسی نمیتواند از جانب خود کتاب دعایی را از اول تا آخر آن دوره کند. دعاهای افتتاح، ابیحمزۀ ثمالی، کمیل و صباح هرکدام اثر خاصی دارد که دعای دیگر ندارد.3 اثری که مناجات شعبانیه دارد ادعیۀ ماه رجب ندارد؛ این دعا برای ماه رجب و آن برای ماه شعبان است، و چهبسا ممکن است قرائت بعضی از ادعیه در بعضی از حالات برای انسان مناسب نباشد.
حکایتی در تفاوت عمل صالح و عمل حَسن
یکی از آقایان دربارۀ عمل صالح و عمل حسن و اینکه ممکن است اینها با یکدیگر تفاوت داشته باشد این مثال جالب را آورد؛ میگفت:
روزی ما را به مجلس ختم معظمی در بالای شهر دعوت کردند. واعظ در بالای منبر بهجای اینکه از آخرت، تعلق نداشتن به دنیا، مسائل قبر، حسابوکتاب و این نوع مطالب سخن بگوید که جنبۀ تنبّه و تذکر داشته باشد، از اقسام سگ صحبت میکرد و میگفت: «ما چند نوع سگ داریم: سگ گلّه, سگ وحشی، سگ پاسبان, سگ شکاری، و در اسلام ذبیحۀ سگ شکاری حلال است.»
وقتی از منبر پایین آمد به او گفتم: «آقا جان! حرفت حَسَن و خوب است، ولی حرف صالح و صلاحیتداری نیست. درست است که چند نوع سگ داریم اما این صحبت به درد مجلس ختم نمیخورد؛ اینها که فردی از خانوادۀ خود را از دست دادهاند, نیامدهاند که در این مجلس از اقسام سگ صحبت بشنوند.»
هرکدام از ادعیهای که ازطرف ائمه علیهم السّلام برای رشد و تکامل انسان وارد شده است, مرتبۀ خاصی را میطلبد: اگر شما هنگام غروب آفتاب دعای صباحی را که مختص به صبح است بخوانید، اصلاً وفق پیدا نمیکند؛ اگر دعای سِماتی را که برای عصر جمعه وارد شده است در صبح جمعه بخوانید، آن اثر را ندارد. دعای افتتاح در شبهای ماه مبارک رمضان وارد است, نه صبح تا ظهر؛ این دعا برای وقتی است که انسان از سحر تا غروب مبطلی انجام نداده و روزه در او تأثیر گذاشته و بعد از افطار اثرات خاصی برای صائم پدید آمده است.
آثار اشتغال افراطی به اذکار الهی
اگر قرار باشد شخصی ادعیه را از اول تا آخر مفاتیح بخواند، مثل این است که در یک دیگ برنج، سرکه، شکر و نخود ریخته شود و دیگر کسی نتواند از آن غذا چیزی بخورد. اگر گفته شود: تمام این ادعیه از معصوم است، باید گفت: خود معصوم هم اینگونه دعا نمیخواند؛ امام علیه السّلام هر دعایی را در یکوقت و متناسب با حال خود میخوانده است.
ممکن است ذکری در یک حال برای انسان مفید باشد، اما همان ذکر در حال دیگر آن فایده را نداشته باشد، بلکه اثر آن حال قبلی را از بین ببرد؛ زیرا همانطور
که نظام مزاجی انسان محکوم به قوانینی است که باید برای صحت و سلامتی بدن آن قوانین را مدّنظر قرار داد، همینطور نظام تکامل روحی و رُقاء نفسانیِ انسان نیز محکوم به قوانینی است که برای بهفعلیت درآمدن آن قوا باید از این قوانین پیروی کرد؛ وگرنه برای نفس تکاملی پیدا نخواهد شد.
اشتغال سالک به ذکر، از مهمترین مسائل سلوکی در دیدگاه بزرگان
اینجاست که بزرگان برای رشد و ترقّی سالک، اشتغال به اوراد و اذکار را از اهمّ مسائل سیروسلوک میدانند؛ اینکه مرحوم قاضی به علاّمه طباطبایی ـ رضوان الله علیهما ـ میفرماید: «اگر دنیا میخواهی نماز شب بخوان و اگر آخرت میخواهی نماز شب بخوان!»1 برای این است که رسیدن به کمال, بدون این عمل ممکن نیست. از اینکه مرحوم قاضی میفرماید: «تعجب است از کسانی که قصد رسیدن به مرتبهای از مراتب کمال را داشته، ولی به قیام شب و انجام نوافل آن بیتوجه هستند.»2 معلوم میشود نماز شب تأثیر بتّی و جدی در این مسئله دارد.
هرکس میخواهد در این راه قدم بگذارد بسمالله! افرادی که دارای بصیرت هستند و این راه را رفتهاند و مطالب را از روی واقعیت بیان میکنند، اینطور میگویند: باید برای سالک، نافلۀ شب، اشتغال به ادعیه, دوری از محرّمات و اتیان به فرائض و مستحبات باشد و الاّ نفس نمیتواند به فعلیت برسد و ممکن است صد سال بدون هیچ فایدهای در راه بماند.
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست | *** | آنقدَر هست که بانگ جرسی میآید3 |
ما همینقدر میدانیم که بانگ جرسی میآید؛ دنبال این بانگ جرس را بگیریم، إنشاءالله به منزل محبوب هم میرسیم. آنهایی که رفتند و رسیدند، گفتند
خبری هست، شما خاطرتان جمع باشد، از یقین هم بالاتر است؛ منتها ما چنان در غفلتها و تعلقات گرفتار هستیم که اینها را به شوخی و مزاح حمل میکنیم, ولی اینها مسلّم است.
از خداوند میخواهیم که سفرۀ ما را هرچه پربارتر و دستان ما را از فیوضات خودش هرچه سرشارتر بگرداند، و تمام افعال و کردار و سرّ و سویدای ما را همان قرار دهد که بزرگان و اولیاء خود را آنچنان قرار داده است!
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس پانزدهم: حقیقت اسماء حُسنای الهی
شانزدهم شوالالمکرم ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
گفتار حقیر در مضامین حدیث شریف عنوان بصری به اینجا رسید که به چه دلیل امام صادق علیه السّلام باتوجهبه آن موقعیت و مرتبۀ از کمال وجودی، به عنوان بصری میفرمایند:
مَعَ ذلکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النَّهارِ، فَلا تَشغَلنی عَن وِردی و خُذ عَن مالکٍ و اختَلِف إلیهِ کَما کُنتَ تَختَلِفُ إلیه.
«من در ساعاتی از شبانهروز به ذکر و ورد اشتغال دارم؛ تو با رفتوآمد مرا از ذکر و ورد پروردگار باز مدار! و همانطور که قبلاً نزد مالکبنانس میرفتی، الآن هم نزد او برو و مطالب خود را با او درمیان بگذار!»
منوط بودن تکامل انسان بر اشتغال به ذکر و ورد
عرض شد که تکامل انسان منوط به اشتغال به ذکرِ اسماء و کلمات حُسنای پروردگار است و هیچ فردی نمیتواند خود را از آن مستغنی بداند.
وصول به مقام اطمینان بهواسطۀ ذکر و یاد خدا
آیۀ شریفۀ ﴿أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ﴾1 دلالت دارد که مقام اطمینان
بهواسطۀ یاد خداست و گذشت که هرآنچه که غیر از پروردگار متعال و ظهورات اسماء حسنای اوست، مجاز، زوالپذیر و ﴿لَّا يُسۡمِنُ وَلَا يُغۡنِي مِن جُوعٖ﴾1 است و موجب تشویش و اضطراب و عدم اعتماد میگردد؛ حقیقت و واقعیت، فقطوفقط در ذات مقدس پروردگار است و هرکس و هرچیزی غیر از او در هر مرتبه و هر کیفیتی که باشد، در مرتبۀ ماهوی است، و دارای نقص و خلأ وجودی میباشد.2
استفادۀ لزوم اشتغال به ذکر از آیۀ شریفۀ ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾
در آیۀ شریفۀ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾3 میفرماید که اسماء حُسنی فقطوفقط اختصاص به ذات پروردگار دارد، و فاء در جملۀ ﴿فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾ فاءِ نتیجه است که بهمعنای لازمۀ ایراد جملۀ قبلی میباشد؛ بنابراین در مقام طلب باید فقط بهدنبال اسماء حسنای الهی رفت.
اسم عبارت است از نشانه، علامت و حکایت؛ سؤال از اسم شخص بهمعنای سؤال از علامتی است که موجب تمیّز آن فرد از دیگران میشود. اگر اسامی اشخاص و اشیاء نباشد، نمیتوان بین افراد مختلف و اشیاء مختلف تمیزی قائل شد؛ مثلاً اگر اسم مهمان خود را ندانیم و درموردِ او از ما سؤال شود، نمیتوانیم با ذکر مشخّصهای از رنگ لباس و قد و وزنش، او را از دیگران متمیّز کنیم، الاّ اینکه این ضمائم و قرائن بهحدی باشند که آن فرد کاملاً واضح و مشخص شود.
اسماء حسنای الهی، حاکی از حقایق مختص به ذات پروردگار
اسماء حسنای الهی نشانههای حکایتکننده از حقایقی هستند که آن حقایق اختصاص به ذات پروردگار دارند. اسم «علیم» از حقیقتی حکایت میکند که آن حقیقت فقط اختصاص به ذات پروردگار دارد؛ اسم «قدیر» لفظی است که در ماورای این لفظ حقیقتی نهفته است و آن حقیقت ـ که عبارت است از قدرت و مشیّتِ غیرقابل تفویض ـ اختصاص به ذات پروردگار دارد. اسامی «مُرید»، «فعّال»، «رازق»، «خالق»، «رب» و «نور» نیز همینطور هستند.
در دعای جوشن کبیر، خداوند متعال را به اسماء حسنای او چنین قسم میدهیم:
یا نورًا فَوقَ کُلِّ نور؛1 «ای ذاتی که حقیقت تو را نور تشکیل میدهد؛ نوری که فوق تمام انوار است.»
چه اینکه ما نور را بهمعنای حقایقِ وجودیِ خارجی (ظهوراتِ خارجی نور پروردگار بهصورت ماهیّاتِ انسان، حیوان و نبات، زمین و آسمان، ملائکه و صور مجرّده) بدانیم و چه اینکه نور را بهمعنای ظاهرِ بالذّات و ظاهرکنندۀ دیگری بدانیم، درهرصورت این اسم نور، اختصاص به ذات پروردگار دارد و تمام انوار مُشاهَد و متصور ما، مادون آن نوری است که اختصاص به او دارد.
نوری که ما مشاهده میکنیم، در چشم میآید و حالآنکه خداوند فوق ادراک بصریِ مادی است؛ نوری که ما تصور میکنیم تصور امری محدود است و حالآنکه حقیقت نوریّۀ پروردگار نامحدود است و اصلاً به تصور نمیآید؛ بنابراین، معنای این فقرۀ شریفه آن است که نورِ مافوقی وجود دارد که آن نور نه مُشاهَد است و نه به تخیّل و تصور میآید و باید بهدنبال آن نور رفت.
نوری که ما مشاهده میکنیم عبارت است از شعاع نور چراغی که با یک پرده جلوی آن گرفته میشود و یا شعاع نور خورشیدی که یک لکّۀ ابر مانع رسیدن آن نور به ما میشود. سنایی میگوید:
منشین با بدان که صحبت بد | *** | گرچه پاکی تو را پلید کند |
آفتاب ارچه روشن است او را | *** | پارهای ابر ناپدید کند1 |
اما باید نوری را تصور کرد که اگر ابری جلوی آن را بگیرد، خود آن ابر به نور تبدیل شود، و دراینصورت دیگر قابل تصور نیست که این امواج یکدیگر را دفع کنند و تضارب داشته باشند؛2 نور پروردگار، نوری است که خنثی نمیشود و انعکاس و عکسالعمل آن در دید ما اینگونه نمود پیدا میکند.
اختلاف در قوالب ماهیات، زمینهساز اختلاف در عالم کثرت
از اینجا به این نکته میرسیم که تمام تضادها و اختلافات عالم، براساس دیدگاه ماست. همانطور که هرکدام از نخود و لوبیا و عدس و برنجی که در یک دیگ مخلوط شدهاند دعوا میکنند که چرا مرا با دیگری قرین کردهاند، در جریان عالم خلق نیز وقتی خداوند تمام ظهورات مختلفۀ نوریّه را در قالب ماهیّات مختلف قرار میدهد و در نظام تکوین جمع میکند، این اختلافات پیش میآید؛ لازمۀ اختلاف بین ظهورات، تصادم و تضارب، خودبینی و خودمحوری است. در نظام این عالم هر فردی میخواهد براساس حدود و رسومی که برای خود قرار داده حرکت کند و چون دیگری نیز بر روال خاصّ خود حرکت میکند، بالطّبع این حدود در آن حدود تداخل میکند و اختلافات شروع میشود.
حکایتی در منشأ مهمّ اختلافات خانوادگی
چندی پیش دو نفر برای حلّ بعضی از اختلافسلیقههای خانوادگی آمده بودند و بنده متوجه شدم که هیچ مشکلی جز توقع زیادِ آنها وجود ندارد. به آن مخدّره گفتم که بنده چند دقیقه شوهر شما را ببینم، بعد شما بیایید؛ وقتیکه رفت به شوهر او گفتم:
تمام اشکال شما به این برمیگردد که خود را در ارتباط با دیگران طلبکار
میبینید. شما از امروز این قانون را پیاده کنید که همیشه خود را در ارتباط با دیگران بدهکار ببینید! فرض کنید که شما مواجبگیر فردی هستید که با او اختلاف دارید و باید تا آخر ماه نسبت به حقوقی که گرفتهاید ادای تکلیف و دِین نمایید؛ بنابراین، درصورتیکه به منزل آمدید و دیدید که مسائل بهنحو مطلوب نیست و فلانکار انجام نشده، اصلاً نباید «چرا» در ذهن بیاورید؛ زیرا شما اصلاً طلبی ندارید که بخواهید در ازای آن مدعی باشید. البته خیال نکنید که انجام این کار آسان است؛ باید بر این تعهد خود ایستادگی کنید. مرحوم والد میفرمودند: «کسی که بتواند زندگی خانوادۀ خود را برطبقِ مبانی اسلامی بگرداند، میتواند یک مملکت را اداره کند!»
بعد از اینکه ایشان رفت و آن مخدّره آمد، گفتم:
بنا بر بررسی انجامشده، در مسائل شما هیچ مشکلی جز رعایت یک مطلب ـ که البته نباید آن را به شوهرتان بگویید ـ وجود ندارد: اگر شما قول بدهید که هیچوقت از شوهرتان طلب نداشته باشید و همیشه خود را نسبت به او بدهکار فرض کنید، بنده سعادت زندگی شما را تضمین میکنم. اگر شوهر شما نسبت به کاری ناراحت شود، نباید ناراحت شوید و همیشه احساس کنید که در انجام وظیفه نسبت به او کوتاهی میکنید؛ این حال باید در شما پیدا شود. گرچه بسیار مشکل است اما اگر سختی آن را یک ماه بپذیرید، حتماً موفق خواهید شد.
اهمیت حال بدهکاری به خلق خدا در سلوک
البته باید این مسئله را ازنقطهنظر سلوکی نسبت به همۀ افراد گسترش داد. دستور سلوکی بزرگان به تلامذۀ خود و بهطور عموم نسبت به سایر افراد این است که همیشه خود را در ارتباط با خلق خدا بدهکار فرض کنند. انسان باید در هنگام مباحثه و یا در اداره و بقالی، خود را نسبت به دیگری بدهکار فرض کند؛ این حالت بدهکاری یکی از مهمترین دستورات سلوکی است.
در مدینۀ فاضلهای که افلاطون و فارابی راجعبه آن کتاب نوشتهاند، این مسئله وجود ندارد؛ و اگر ما این مسئله را در جامعه پیاده کردیم چه مدینۀ فاضله و چه اجتماعی بهوجود میآید! این همان وحدت کلمهای است که ائمه علیهم السّلام
به آن سفارش میکردند و همان وحدت وجودی است که فلاسفه از آن اسم میآورند و همان مسئلۀ یکرنگی است که اولیاء و عرفاء از آن تعبیر میآورند.
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد | *** | موسیای با موسیای در جنگ شد |
چون به بیرنگی رسی کآن داشتی | *** | موسی و فرعون کردند آشتی1 |
سلوک یعنی یکی دیدن و حذف تعیّنات
سلوک بهمعنای یکی دیدن و حذف تعیّنات است. در آیات شریفۀ قرآن بر این نکته تأکید شده است که انسان باید تمام ذهن و فکر و وجود خود را به آن حقیقت بحت و بسیط ذات پروردگار متوجه گرداند؛ به هر مقدار که انسان از آن حقیقت تنازل کند و افکار و میل و باطن خود را به غیر گرایش دهد، به همان مقدار سقوط و هلاکت خواهد داشت.
عدم تفاوت حال رسول خدا در ابتدا و انتهای رسالت
این اتّجاه حتی باید در مسائل حق نیز وجود داشته باشد. در هنگام نبوتِ پیغمبر اکرم فقط دو نفر (امیرالمؤمنین علیه السّلام در دهسالگی و حضرت خدیجه سلام الله علیها) با آن حضرت بودند،2 اما حال پیغمبر در آن موقع، با حال پیغمبر در آخر عمر که جزیرةالعرب را گرفته بودند و میدانستند که سایر ممالک نیز بعداً مُنضَم خواهد شد، یکی بود.
قبل از ارتباط با خلق، ارتباط با خالق مدّنظر رسول خدا بود. اگرچه لازمۀ اجتماع در عالم کثرت، اشتغال به کثرت است و چه انسان با افراد مؤمن حشرونشر داشته باشد و چه با افراد غیرمؤمن، بالاخره وقت او گرفته میشود؛ اما با وجود ارتباط با کثرت، حال پیغمبر بهنحوی بود که به تعداد افراد مسلمان فکر نمیکرد که الحمدلله الآن در مقابل کفار صد نفر شدیم و حزب خود را زیاد کردیم؛ اگرچه بههرحال در اینجا سخن از دعوت به اسلام و ایمان و مکتب حق است. بلکه در مقابل، پیغمبر از خدا میخواست که در اطراف او عدۀ کمتری باشند تا فراغت بیشتری داشته باشد.
دیدگاه توحیدی و پدرانۀ رسول خدا نسبت به کفار
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم کفر را در مقابل اسلام نمیدید تا از افزایش افراد مسلمان خوشحال شود؛ پیغمبر کفر و اسلام را در اتّجاه توحید، یکی قرار میداد و به همان مقدار برای یک فرد مسلمان دل میسوزاند که برای یک فرد کافر دل میسوزاند. ناراحتی پیغمبر فقطوفقط از این بود که چرا پردۀ جهل از جلوی چشمان این کافر کنار نرفته است؛ نه اینکه در نفس حضرت حسابوکتاب و باندبازی و راست و چپی باشد و بخواهد تسویهحساب کند.
برای رسیدن به چنین مرحلهای است که خداوند میفرماید: فقط اسامی مرا بخوانید و به من و نشانههایم توجه کنید که آنچه در این عالم میگذرد سراب است و بهدنبال دیگری نروید.
شخصی را فرض کنید که برای استخدام در ادارهای بهجای اینکه راجعبه تقاضایش مستقیماً با رئیس صحبت کند، عریضهاش را به دربان بگوید! این دربان تا طبقۀ اول هم نمیتواند برود و کاری از او ساخته نیست. خداوند متعال راه ورود بندگانش را به حریم خود باز کرده است. اگر راه بسته بود، میگفتیم: «خدایا تو در را بستی، و ما مجبور شدیم به سراغ دیگران برویم»؛ اما خداوند میفرماید: ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾؛ بهدنبال من بیایید، جز من میخواهید به سراغ چه کسی بروید؟!
حقیقت عرفان انحصار اتّجاه انسان بهسوی مبدأ واحد است
حقیقت عرفان و توحید انحصار اتّجاه انسان در همۀ امور بهسوی مبدأ واحد است. انسان باید در اتّجاه خود برای انجام هر عملی اسماء حسنای الهی را در نظر بگیرد؛ باید از همان هنگام صبح که درِ منزل را باز میکند و بهدنبال کسب میرود تا وقتیکه دوباره به منزل برمیگردد اسم «رازق» در نظر او باشد. منظور از فقرۀ ﴿فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾ این نیست که شخص در هنگام راه رفتن در خیابان دائماً ذکر «یا رزّاق» بگوید، بلکه به این معناست که انسان وجهۀ دل خود را آن اسماء الهی قرار دهد.
یکی از دستورات کسب رزق این است که وقتی انسان از منزل خود حرکت میکند، فقط یک مسئله مورد نظر او باشد و آن اینکه خود را در تحت هِیمنه و
سیطرۀ اسم «رازق» قرار دهد و بداند که اگر هزار تومان کسب کرد، این هزار تومان را «یا رازق» حواله کرده است و اگر چیزی کسب نکرد، او حواله نکرده است و دیگر از خدا طلب نداشته باشد. اگر هنگام خروج از منزل دائماً ذکر «یا رحیم؛ ای کسی که نسبت به بندگانش در مقام رحمت و عطوفت است» در نظر باشد، آنوقت برخورد ما در ارتباط با افراد دچار تحوّل و تغییر میشود.1
تمام علوم مادی و معنوی جرقهای از اسم «العلیم» است
خداوند متعال براساس این اسماء حسنای خود، نظام عالم را مرتب فرموده است؛ مثلاً بهواسطۀ اسم «علیم»، علم را در هر مقولهای از علوم مادی و معنوی در میان بندگانش گسترش داده است. آن فردی هم که در علوم مادی به نتایجی میرسد، از جانب خود نرسیده و خدا به او الهام کرده است.
دیدگاه ادیسون در منشأ اختراعات و نقد آن
ادیسون در پاسخ به اینکه چگونه به این اکتشافات و اختراعات رسیده است، میگوید: «نودونه درصد تلاش و یک درصد الهام.» گرچه ادیسون به این یک درصد اعتراف میکند، اما او اشتباه بزرگی کرده و صددرصدش الهام بوده است.
یکی از دانشمندان فیزیک ما که اخیراً به رحمت خدا رفته است در جواب این سؤال که چگونه نظریۀ خود را در قبال نظریۀ نسبیّت اینشتین بهدست آوردید، میگوید: «ذهن است! یکدفعه به ذهن خطور میکند و جرقه میزند.»
این جرقه از کجا آمد و چرا تا یک ساعت پیش نیامده بود؟! پس معلوم میشود که بهطورکلی تمام علوم، جرقهها و الهاماتی است که از جانب دیگری میآید؛ حال یکی قبول میکند و دیگری نمیکند.
نسبت به علوم معنوی نیز تمام مُدرکات انسان جرقههایی است که بهواسطۀ نزول اسم «العلیم» بر نفوس ما وارد می شود و گسترش پیدا میکند.
حیات تمام سلولها بهواسطۀ اسم «المُحیی»
حیات تمام سلولهای ما بهواسطۀ اسم «المُحیی» است. اطباء میگویند تمام
سلولهای بدن هر بار بعد از گذشت مدت مشخصی، عوض میشوند؛1 حال عملیات توارثِ معلومات و خصوصیات طبیعی سلولها و ژنها2 توسط چه کسی انجام میشود؟ چگونه اثر واکسنی که بر ضدّ مرضی در طفولیت زده میشود تا آخر عمر باقی میماند؟! این انتقال ارتباطات از یک سلول به سلول دیگر در سیستم دفاعی بدن انسان توسط چه کسی انجام میگیرد؟ این اسم «المُحیی» پروردگار است که تمام سلسلۀ اعصاب و سلولهای این بدن را از یک مرتبه به مرتبۀ دیگر منتقل میکند و آن را جایگاهی برای احاطه و سیطرۀ نفس باقی میگذارد.
قوام قدرت تفکر و تدبیر انسان به اسم «المدبّر»
انسان براساس قیاسات و قضایایی که در ذهن خود مدّنظر قرار میدهد، به نتیجهای میرسد و تدبیری میکند؛ این تدبیر از اسم «المدبّر» پروردگار است که در قرآن کریم با آیۀ ﴿فَٱلۡمُدَبِّرَٰتِ أَمۡرٗا﴾3 به آن اشاره شده است. انسان چه بخواهد و چه نخواهد، چه بفهمد و چه نفهمد اسم «المدبّر» در ذهن و تدبیر او تصرف میکند و عملیاتی صورت میگیرد تا به نتیجه برسد.
سلوک یعنی تطبیق نفس با اسماء حسنای الهی
حال که نظام عالم براساس نزول اسماء حسنای الهی است، توقع آن است که ما این اسماء را در زندگی خود پیاده و اظهار نماییم؛ بهعبارتدیگر همانگونه که پروردگار متعال براساس اسماء حسنای خود عوالم ربوبی و مُلک و ملکوت را پیریزی و خلق نموده و استمرار میبخشد، ما نیز باید در سه محورِ ارتباط با خود و خانواده و دیگران، آن نظام تکوین را بهصورت یک تربیت عملی در وجود خود
پیاده کنیم؛ این معنای سلوک است. سلوک عبارت است از اینکه انسان در مقام تربیت و تهذیب نفس همانگونه باشد که نظام احسن خلقت بر آن اساس پیریزی شده است.
اینکه بارها عرض شد: تشریع و نظام تربیتی عرفانی با نظام تکوین دقیقاً انطباق دارد بهاینجهت است که امکان ندارد در نظام تکوین مسئلهای محقّق باشد و در نظام تربیتی برخلاف آن به انسان امر شود.
حکایت پزشک زن یهودی در انطباق نظام تربیتی با نظام تکوینی
یکی از دوستان اخیراً برای بنده حکایتی را نقل میکرد؛ ایشان میگفت:
در دوران اقامت ما در امریکا، عیال من به یک پزشک زن یهودی مراجعه میکرد. این خانم چند روز از هر ماه را به اینطرف و آنطرف میرفت و بیماران را مجّاناً مداوا میکرد و حتی گاهی با هزینۀ شخصی خود به خارج از امریکا میرفت و به مردم سایر کشورها رسیدگی مینمود؛ او این روش را جزء برنامۀ زندگی خود بهحساب آورده بود و خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی داشت.
بنده در جواب این سؤال که این زن با این کیفیت چه جایگاهی در نظام تشریع دارد، به ایشان عرض کردم:
این مسئله بسیار دقیق و قابل توجه است؛ معیارها در آن عالم با معیارهای ما در این عالم قابل سنجش نیست. اگر او این کارها را بهجهت قضایای سیاسی و استعمار و تبشیر و تبلیغ و امثالذلک انجام دهد، پشیزی ارزش ندارد؛ اما اگر این کارها را بهعنوان یک دستورالعمل اخلاقی و تحصیل رضای الهی انجام دهد، ممکن است در روز قیامت همین پزشک یهودی در صف شیعیان امیرالمؤمنین علیه السّلام بایستد و بندۀ طلبۀ مدّعیِ پیروی از امیرالمؤمنین در صف یهودیها قرار بگیرم؛ زیرا فقط کسی که عمل کند، پیرو علی است.
امیرالمؤمنین علیه السّلام مجسمۀ نازلۀ اسماء حسنای الهی
مقصود امیرالمؤمنین علیه السّلام که خود مجسمۀ نازلۀ اسماء حسنای الهی است، این است که آن اسماء را در عالم محقّق کند؛ حال اگر ما اسماً بگوییم پیرو
امیرالمؤمنینی هستیم که مرتبۀ ظهورِ آن اسم کلیِ پروردگار در قالب بشری است، ولی رسماً خلافش را انجام دهیم، صحیح نیست و راه به جایی نخواهیم برد؛ نظام سلوک عبارت است از اینکه اسماء حسنای الهی در زندگی انسان پیاده شود.
غلط بودن تمسک به یک اسم و رها کردن دیگر اسماء الهی
البته ما نباید فقط به یک اسم تمسک کنیم و بقیۀ اسامی را رها کنیم؛ افراط و تفریط، هر دو غلط است. در کنار اسم «جواد» اسم «مدبّر» نیز وجود دارد؛ آیۀ شریفه میفرماید: ﴿وَلَا تَجۡعَلۡ يَدَكَ مَغۡلُولَةً إِلَىٰ عُنُقِكَ وَلَا تَبۡسُطۡهَا كُلَّ ٱلۡبَسۡطِ فَتَقۡعُدَ مَلُومٗا مَّحۡسُورًا﴾؛1 «ای پیامبر، نه اینگونه باش که دست خود را بر گردن بیاویزی و هیچ انفاقی از تو بروز و ظهور نکند، و نه آنکه هرچه داری ببخشی و در بیت خود بنشینی و دیگر چیزی نداشته باشی.» این مسئله مهم است که انسان حالت اعتدال و عقلایی داشته باشد و عقل خود را بهکار ببندد و مصلحت را مدّنظر قرار دهد.
بنا بر آنچه گذشت اسم «جواد»، «فیّاض»، «علیم»، «قدیر»، «رحیم» و «عطوف» همه از اسماء حسنای الهی هستند و اسم عبارت است از کلمهای که حاکی و نشاندهندۀ واقعیتی است، و این اسم به لحاظ آن واقعیت، دارای شرافت یا قباحت میشود.
تأثیر الفاظ در نفس بهواسطۀ معانی ماورای آن
باتوجهبه اینکه هر لفظ و صوتی، دارای طول موج خاصی است که به پردۀ گوش میخورد و بهواسطۀ عصب حالتی را در انسان بهوجود میآورد، پس چرا اگر شخصی کلام خوشحالکنندهای به شما بگوید، خوشحال میشوید و اگر طعنهای بزند و تعریضی کند، متأثّر میشوید؟ پاسخ این است که خود این صوت بهتنهایی مؤثر نیست و معانیِ ماورای این صوت که صوت از آن حکایت میکند، در نفس مؤثر است و گاهی شما را منبسط و گاهی متألّم و منقبض مینماید.
لزوم توجه به حقیقت اسماء الهی در هنگام ذکر
بنابراین، منظور از آیۀ ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾ این است که در
ماورای این اسماء، معانی خاصی قرار دارد که باید خداوند متعال را به آن معانی خواند و آن معانی را مورد نظر قرار داد؛ و الاّ ذکر لفظی «یا علیم» و «یا رازق» و «یا رحیم» و «یا الله» را کفار و منافقین هم میگفتند. حقیقتی که در ماورای این اذکار وجود دارد، اسماء الهی است و این کلمات، الفاظی حکایتکننده از مرتبهای است که آن مرتبه نشانۀ پروردگار است؛ مثلاً حروف قاف و دال و یاء و راء در اسم «قدیر» از حقیقتی حکایت میکند که آن حقیقت اسمُالله است.
تعبیر روایات از ائمه علیهم السّلام به اسماء حسنای الهی
برایناساس است که در روایات از ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ﴾ تعبیر به ائمه علیهم السّلام شده است.1 معنای﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾ آن است که ائمه علیهم السّلام نشانههای قدرت و علم پروردگارند! اگر فردی بخواهد علم خدا را بیابد، باید به سراغ حضرت بقیّةالله ارواحنا فداه برود که مظهر اسماءالله است، نه امثال بنده که به اندازۀ یک مورچه هم علم ندارند؛ اگر شخصی بخواهد قدرت پروردگار را دریابد، باید به سراغ امیرالمؤمنینی برود که خورشید را جابهجا میکند،2و3 نه بنیآدمی که قدرت برداشتن یک وزنۀ دویستکیلویی را نیز ندارد.
اگر کسی بخواهد قدرت خدا را ببیند، به سراغ پیغمبری برود که با یک اشاره ماه را دونیم میکند و نیمی را در سر جای خود نگه میدارد و نیمِ دیگر را هفت شوط به دور کعبه طواف میدهد و بعد به نیمِ دیگر میچسباند.1 اگر دست ما مستقیماً به او نمیرسد، حدّاقل براساس ﴿وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ﴾2 به سراغ پیغمبری برویم که چنین قدرتی دارد.
قدرت تامّ رسول خدا در ارتقای بشر از مرتبۀ حیوانیت به درجۀ ادراک معارف رسول خدا
البته شاید بتوان گفت که قدرت پیغمبر این نیست که ماه را دونصف میکند، ماه که جرمی بیش نیست؛ قدرت رسول خدا این است که انسان را از مرحلۀ حیوانیت به مرتبهای میبرد که میتواند معارفی را که در نفس پیغمبر است ادراک نماید؛ این معجزه است، نه شقّالقمر و ردّالشّمس که در چشم ما بزرگ میآید.
بیان مرحوم حدّاد در برتری یک کلام اولیاء نسبت به چهارهزار معجزۀ انبیاء
مرحوم آقای حدّاد میفرمودند:
چهارهزار معجزۀ پیغمبران به پای یک کلام ما نمیرسد.3
مدعی زیاد است ولی ایشان گزاف و لغو نمیگفت و از عهدۀ این جمله
برمیآمد و توان انجام چنین کاری را داشت؛ میخواهند بفرمایند آن کاری را که ما انجام میدهیم از طاقت بشری و مسائل مادی بیرون است و این مسئله مهم است، و الاّ هرچه سعی کنید که در این دنیا کارهای عجیب و غریب انجام دهید، گسترۀ همۀ اینها در عالم ماده است. باید بهدنبال چنین شخصی رفت.
تجلّی تامّ اسماء الهی در ائمه، ایجابکنندۀ تبعیت از آنان
بنابراین، اینکه در روایت آمده است که منظور از اسماء حسنای الهی ائمۀ معصومین صلوات الله علیهم اجمعین هستند، بهاینجهت است که آنها مظهر تامّ اسماء الهی هستند که در مقابل ما قرار گرفتهاند؛ بهعبارتدیگر اگر انسانِ مادی ـ که بهخودیخود نمیتواند از محدودۀ تصورات و تخیّلات خود، گامی فراتر به متافیزیک بگذارد ـ بخواهد به آن سمت حرکت کند، چون باید با همین حواس و استعدادات حرکت کند، لذا خداوند برای بشر کسی را قرار داده که او مظهر تامّ اسماء حسنای الهی است. گرچه انسان و بهطورکلی هر موجودی از موجودات، مظهر اسماء حسنای الهی هستند، ولی نسبت بین افراد عادی و ائمه علیهم السّلام مانند نسبت یک ریگ به بیابان است؛ لذا باید برای رسیدن به آن مرتبۀ اطلاق و مالانهایه بهدنبال آنها رفت.
بررسی معنای «اسم» و «کلمه» در تعابیر قرآنی
از این موقعیت گاهی به «اسم» و گاهی به «کلمه» تعبیر آورده میشود؛ همانطور که اسم را به آن واقعیت اطلاق میکنیم و این لفظ را حاکی از آن واقعیت میدانیم، کلمه نیز بدینگونه است. کلمه عبارت است از حقیقتی که متکلم در مقام ایراد آن حقیقت است.
کلمه در موارد مختلفی از آیات قرآن ذکر شده است:
﴿إِنَّمَا ٱلۡمَسِيحُ عِيسَى ٱبۡنُ مَرۡيَمَ رَسُولُ ٱللَهِ وَكَلِمَتُهُۥٓ أَلۡقَىٰهَآ إِلَىٰ مَرۡيَمَ وَرُوحٞ مِّنهُ﴾؛1
﴿فَأَنزَلَ ٱللَهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ وَأَيَّدَهُۥ بِجُنُودٖ لَّمۡ تَرَوۡهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰ وَكَلِمَةُ ٱللَهِ هِيَ ٱلۡعُلۡيَا ﴾؛1
﴿ضَرَبَ ٱللَهُ مَثَلٗا كَلِمَةٗ طَيِّبَةٗ كَشَجَرَةٖ طَيِّبَةٍ أَصۡلُهَا ثَابِتٞ وَفَرۡعُهَا فِي ٱلسَّمَآءِ﴾؛2
﴿وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٖ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ ٱجۡتُثَّتۡ مِن فَوۡقِ ٱلۡأَرۡضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٖ﴾.3
کلمه بهمعنای واقعیت و حقیقتی است که مورد ارادۀ مرید و متکلّم است و میخواهد آن را بیان کند. آن حقیقت گاهی ممکن است مانند آیۀ اول که حضرت عیسی را کلمةالله میداند وجود و نفس آدمی باشد، و گاهی ممکن است عبارت از مرام و ممشایی باشد؛ آن مرام نیز یا ممشای باطلِ کفار است که میفرماید: ﴿وَجَعَلَ كَلِمَةَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰ﴾، و یا ممشای حقّ صراط مستقیم است که میفرماید:
﴿وَكَلِمَةُ ٱللَهِ هِيَ ٱلۡعُلۡيَا﴾. محصل مطلب آنکه هر دو تعبیر اسم و کلمه نشاندهندۀ واقعیتی است که آن واقعیت یا در ارتباط با حق مورد لحاظ قرار میگیرد یا در ارتباط با باطل.
عدم امکان سلوک الیالله از طرق ابداعی مبتنی بر تخیّلات و اوهام
مطالبی که گذشت پیرامون کلمۀ «اسماء» بود، اما چرا ما باید بهواسطۀ اسماء حسنای الهی بهدنبال خدا برویم؟ آیا کارها و تمرینهایی که دراویش، مرتاضها،
هُنود و افرادِ سایر مذاهب و ملل برای تقرب در مسائل عبادیشان انجام میدهند، آنها را به نتیجه میرساند؟ اگر انسان بهدنبال واقعیت میرود و میخواهد معرفةالله را کسب کند، باید به لوازم آن واقعیت ملتزم باشد و راهی را برود که صاحبخانه آن را ارائه میکند و نشان میدهد؛ نه اینکه از طُرُق ابداعی دیگران براساس تخیّلات و اوهام عمل نماید.
افراد بسیاری بودند که میخواستند سرخود و جلوتر از دستورات حرکت کنند، ولی راهشان باطل شد و عمرشان ضایع گردید.
حکایت انحراف یکی از شاگردان مرحوم علاّمه طهرانی، بهدلیل ارتباط با امام زمان خیالی
بنده احساس میکردم یکی از شاگردان مرحوم والد از پیش خود کارهایی را انجام میدهد؛ وقتی به او تذکر میدادم که آیا این کارها را با اجازه و زیر نظر ایشان انجام میدهید، با لبخند از کنار مطلب رد میشد. گذشت تا اینکه روزی مرحوم آقا آن شخص را خواستند و به او که بهتدریج در حال تعطیل کردن کسبوکار خود بود، فرمودند: «شما باید بیش از این مقدار به کسبوکار اهتمام داشته باشید!» اما به حرف ایشان توجهی نکرد و حتی بعد از اینکه ایشان دوباره با او صحبت کردند که این مطالبی که مطرح میشود، مطالبی نیست که سرسری گرفته شود، به همان روال گذشته ادامه داد.
از این قضیه گذشت تا اینکه روزی ایشان که در سر سفرۀ مهمانی کنار بنده بود، گفت: «از شما سؤالی دارم؛ اگر کسی مستقیماً با امام زمان علیه السّلام ارتباط داشته باشد، آیا احتیاج به استاد دارد؟»
گفتم: «این مطلب بهعنوان یک قضیۀ منفصله1 خالی از دو طرف نیست: این مطالب او یا با مطالبی که استاد میگوید مطابق است، یا مخالف آن است؛ اگر با
مطالب استاد یکی است، وقتی شما نزد استاد خود هستی و مسائل را دریافت میکنی، دیگر چه نیازی به ملاقات با امام زمان است؟! و اگر مطالب و دستوراتی که این امام زمان میدهد در جهت عکس و مخالف با دستورات و اوامر و نواهی استاد قرار میگیرد، شما باید فاتحۀ آن امام زمان را بخوانید! زیرا کسی که تو را به جایی رسانده که میتوانی امام زمان را ببینی، همین استاد است؛ پس چطور ممکن است استاد، تو را تا لب مرز بیاورد و بعد تو را رها کند و بلکه با دستورات مخالف، تو را در جهت ضدّ امام زمان قرار دهد؟!»
بله، در بسیاری از موارد اتفاق افتاده است که وقتی بعضی از شاگردان استاد به مراتبی میرسیدند، آنها را به افراد دیگری ـ غیر از امام زمان علیه السّلام ـ احاله میدادند؛ در این مسئله که استاد بگوید: «ازاینبهبعد که تو متصل شدی دیگر با تو کاری ندارم» مشکلی وجود ندارد، ولی صحبت در این است که استاد میگوید: «تو باید برای سعادت خود این کار را انجام دهی» و بعد امام زمانِ شما برخلاف آن دستور میدهد! پس به دلالتِ التزام، استاد به شما میگوید این امام زمان دروغ است و شما او را راست میپندارید؛ لذا نباید توجه کنید.
ما این مطالب را به ایشان گفتیم ولی مؤثر واقع نشد. مدتها گذشت تا اینکه روزی مرحوم آقا شخصی از رفقا را فرستادند که از قول ایشان به او بگوید:
این امام زمانی که شما بهدنبال او هستید شیطان است، امام زمان نیست. شما نگویید که بزرگان دیدند و احساس کردند، ولی سکوت کردند و ما را در گمراهی و ضلالت باقی گذاشتند.
اما متأسفانه این پیغام مرحوم آقا هم مؤثر واقع نشد.
غرض از ذکر این حکایت این بود که این مسئله بسیار مهم و این وادی بسیار خطیر است؛ در این وادی از هر طرف جنود شیطان و ابالسه برای گمراه کردن در کمیناند و بههمین جهت است که انسان به یک فرد خبیر نیاز دارد. اگر مسئله بهنحوی بود که در قدرت و توان هر شخصی بود که بین حق و باطل را تمیز دهد و
بین اسماء حُسنی و غیر اسماء حُسنی فرق بگذارد، دیگر جای صحبت و اشکالی وجود نداشت.
إنشاءالله در جلسۀ آینده راجعبه خصوصیت اسماء و اذکار و کیفیت تأثیر و تغییر و تحوّل اسماء در نفس، مطالبی مطرح خواهد شد.
امیدواریم که خداوند متعال ما را در همان صراط و منهج و ممشایِ راهیافتگان به حریم قدس و واردین و وافدین به مقام امن و امان ـ که ائمۀ معصومین و اولیاء عظام هستند ـ پابرجا و ثابتقدم قرار دهد! در دنیا و آخرت دست ما را از دامان اولیاء کوتاه مگرداند! در دنیا از زیارت آنها و در آخرت از شفاعت آنها محروم نفرماید! افکار و اقوال و سرّ و سویدای ما را همیشه مورد رضا و خشنودی خود قرار دهد!
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس شانزدهم: ضرورت استمرار بر اذکار و تمرین اِعمال حقیقت آن در زندگی
ذیالقعدةالحرام ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
قالَ الإمامُ الصّادقُ علیه السّلام لِعنوانِ البَصری:
مَعَ ذلکَ لی أورادٌ فی کُلِّ ساعَةٍ مِن آناءِ اللَیلِ و النَّهارِ، فَلا تَشغَلنی عَن وِردی و خُذ عَن مالکٍ و اختَلِف إلیهِ کَما کُنتَ تَختَلِفُ إلیه.
«امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری میفرمایند: “وقت مرا نگیر! من در طول شبانهروز اوراد و اذکاری دارم که این رفتوآمد تو مانع است؛ پس مرا از ورد و ذکرم باز ندار و همانطور که قبلاً به مالکبنانس مراجعه میکردی الآن هم به او مراجعه کن!”»
در جلسۀ گذشته راجعبه آیۀ شریفۀ ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾1 و کیفیت استدعا و چگونگی طلب کردن از خداوند و مقدّمات لازم آن مطالبی عرض شد.
طلب وصول به کمال، نیاز فطری انسان
صحبت در این است که آیا طلب امری اعتباری است، یا نیازی فطری؟ آیا اینکه انسان از پروردگار تحقق اسماء و صفات الهی در وجود خود را طلب میکند، امری خارج از اهداف زندگی تلقّی میشود؟ آیا خداوند بهواسطۀ طلب بندۀ خود خوشحال میشود و او را در زمرۀ مقرّبین و صالحین درمیآورد و اگر ما طلب نکنیم بهشت خدا خالی میماند و لذا ما منّتی داریم، یا اینکه طلب، نیازی فطری است؟
طیّ جلسات گذشته، دربارۀ نیاز ذاتی انسان به ورود در مقام اسماء و صفات الهی و لزوم رفع حُجُب ظلمانی و به فعلیت رساندن استعدادهایی که خداوند در کُمون انسان قرار داده است، مطالبی ذکر شد. عرض شد که راه سیروسلوک و طریق الیالله، مسیر طبیعی و نیاز فطری و وجدانی بشر است؛ اگر طلب نکنیم چه کنیم و این مردمی که در مقام طلب نیستند چه تاج کرامتی بر سر خود گذاشتهاند؟ افرادی که دنیای خود را بدون هدف و نتیجه میگذرانند، از آن مسیر طبیعی خود خارج شدهاند و گوهر ارزشمندی که قابلیت نگین شدن برای دست سلطان را دارد بهدست اطفالی سپردهاند که آن را خرد میکنند و دیگر ارزش و استعداد جلا و پرداخت و به فعلیت رساندن آن را از بین میبرند.
گذشت که معنای فقرۀ ﴿فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾ در آیۀ شریفۀ ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَا﴾ این است که انسان باید خود را در تحت سیطره و نفوذ و تأثیر تکوینی اسماء الهی قرار دهد. فقط نشستن و تسبیحانداختن و یا الله گفتن و بعد به هر کار دلخواهی دست زدن، خود را گول زدن است.
توسل به اسماء پروردگار، طریق وصول به کمال مطلق
همانطور که وجود مقدس پروردگار در مقام ذات، حقیقت محض و کمال مطلق است، اسماء الهی که تراوشات آن ذات و صفات الهی که لازمۀ آن اسماء هستند نیز به اطلاق و کمال پروردگار دارای حقیقت مطلقه و کمال مطلق میباشند؛1
لذا کسی که میخواهد خود را به آن کمال مطلق برساند باید از راههایی که طریق رسیدن به آن مقصد است صعود کند و بالا برود.
آیا غیبت کردن، تهمت زدن، وقت خود را بیهوده گذراندن، با خلق خدا بدرفتاری کردن، منافع را برای خود خواستن، در قضایا و در مسائل خودمحور بودن و معیارها را با ملاکهای شخصی سنجیدن، راههای رسیدن به خداست؟! اگر کسی بنشیند و دست به هر کاری بزند و هر تصمیمی که میخواهد بگیرد و دل خود را به چند کلامی از اذکار و اوراد و آیات قرآن خوش کند، باید بداند که به بیراهه رفته است و لم یَزدَد مِنَ اللهِ إلّا بُعدًا؛1 انسان به هر مقدار که برخلاف آن طریق حرکت کند، از آن مبدأ فاصله گرفته است و هیچ اثری بر اعمال او مترتّب نمیشود.
تمثیلی در کیفیت تحقق اسماء الهی در وجود انسان
اسماء الهی حکم دانشگاهی را دارد که یک دانشجو میخواهد در آن تحصیل کند. اگر دانشجو را به سالن تشریح نبرند، نمیتواند صحت و سقم مطالبی را که در فیزیولوژی و امثالذلک میخوانَد، تشخیص دهد؛ نمیتواند اثرات میکروب را بر اعضاء و جوارح و سیستمهای بدن ببیند. دانشجو باید آنچه را استاد تدریس میکند عملاً با چشم خود مشاهده کند؛ باید خودش سیستم گردش خون و تأثیر دارو و سم را بر سیستم عصبی بدن مشاهده نماید؛ باید آنچه در کتب مختلف خوانده در مقام عمل پیاده کند و فقط بهعنوان یک تئوری به آنها اکتفا نکند که ممکن است در آنها اشتباهاتی وجود داشته باشد.
اگر قرار باشد که شخص آنچه را استاد درس میدهد طوطیوار حفظ کند، این مطالب فقط بهعنوان یک نوار در ذهن او وجود دارد و نمیتواند آنها را باور و وجدان کند.
یک دانشجوی مهندسی معماری که نحوۀ ساختن و ساپورت کردن پل، ستون زدن و امثالذلک را مطالعه میکند، باید میزان فشار و تناژی را که بر هر ستون
وارد میشود محاسبه کند و در مقام عمل نیز تجربه نماید؛ منبابمثال عملاً مشاهده کند که یک زاویۀ بسته شده به یک پل چقدر میتواند از فشار وارد شده بر هر سانتیمتر مکعب پل کم کند. نتیجه اینکه اگر عملاً دانش خود را تجربه نکند و بعد از چند سال درس خواندن دست به کاری بزند، یکمرتبه بهواسطۀ عدم تحمل وزن اضافی، یک ساختمان چندطبقه فرو میریزد.
راه خدا و طریق الیالله نیز از همین قبیل است. خداوند متعال دارای اسماء مختلفۀ کلّیه است؛ وَدود، رحیم، علیم، رازق، عطوف، مدیر، مدبّر، قادر، اسماء کلّیۀ الهی هستند که هرکدام از اینها اثر خاصی در عالم تکوین بهوجود میآورند. البته منظور از عالم تکوین فقط عالم ماده نیست، بلکه جمیع عوالم زاییدهشده از اسماء کلّیۀ الهی را شامل میشود.
در وجود هرکدام از ما بهتناسب موقعیتهای مختلف، صفات و اندوختههایی نهفته است. آثاری که از ما بروز و ظهور میکند نتیجۀ آن صفات و اندوختههایی است که در وجود ما قرار دارد، و این یک مطلب بدیهی است. شخصی که قوّۀ تدبیرش پسندیده و در حدّ مطلوبی است، باید مسئول یک نهاد و سازمان شود، نه آن کسیکه در آن حد نیست؛ اگر جای این دو را عوض کنند فساد پیدا میشود، چراکه عمل خارجی معلول صفات نفسانی است و به مقدار قوّت و ضعف آن صفات، عمل خارجی نیز تفاوت پیدا میکند. امام جماعت در مسجد یک قریه، به مقداری که مسائل حلال و حرام و احکام زکات را بداند کفایت میکند، ولی صِرف اطلاع از مسائل مربوط به گاو و گوسفند درموردِ امام جماعت مسجدی که مراجعهکنندگان آن دارای سطوح عالی علمی هستند، دیگر مکفی نخواهد بود و درصورتیکه جای هرکدام از این دو نفر را عوض کنند، عمر یکی از آنها ضایع شده، و دیگری فساد بهبار میآورد.
کلام مرحوم علاّمه طهرانی پیرامون جهلمداریِ حکومتهای دنیوی
مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ در همان سالهای بعد از سنۀ چهلودو گاهی افراد فاضل و خوشبیانی را که میتوانستند مسائل روز را مطرح کنند، به
مسجد قائم دعوت میفرمودند؛ مانند مرحوم آیةالله آذری که اخیراً به رحمت خداوند رفتهاند و دیگر مرحوم صدر بلاغی که خداوند ایشان را هم مورد رحمت خود قرار دهد.
مرحوم صدر بلاغی بسیار بلیغ و خوشبیان بود. بنده بااینکه در آن موقع کوچک بودم و تقریباً هشت سال داشتم، ولی در همان دوران در من یک روحیۀ تجسّسی وجود داشت که میخواستم از همه چیز سر دربیاورم. شبها بعد از اتمام منبرِ مرحوم صدر بلاغی ماشینی میآمد و اول ایشان را بهاتفاق مرحوم آقا به منزل میرساند و بعد ما را به منزلی که در خیابان آهنگ داشتیم میآورد. بنده به صحبتهایی که در بین راه میشد بهخوبی گوش میدادم و الآن تمام آنها را بدون هیچ تغییری در ذهن دارم.
یکی از آن شبها که مرحوم آقا با مرحوم صدر بلاغی در قسمت عقب و من هم در قسمت جلوی ماشین نشسته بودیم، صحبت از کیفیت ادارۀ اجتماع دنیا پیش آمد که نهتنها جامعۀ ایران بلکه دنیا بر چه محوری میگردد. ایشان به مرحوم صدر بلاغی رو کردند و فرمودند:
آقا، دنیا براساس جهل میگردد، جهل! شما ببینید قوانینی را که حکومتها وضع میکنند آیا قوانین علمی و منطقی و عقلایی است یا قوانینی براساس کثرتطلبی دنیا، شهوت و رسیدن به مادیات؟!
آیا در حال حاضر هیچگاه اتفاق افتاده که وقتی میخواهند رئیسجمهوری را در دنیا انتخاب کنند، در تبلیغاتش مدارک علمی او را مورد توجه قرار دهند؟! مثلاً اینکه برای تبلیغ انتخاباتی ریاستجمهوری امریکا هنرپیشهها را میآورند بدین معناست که دنیا را بهدست یک هنرپیشه میدهند. اگر فردی به رئیسجمهور عراق بگوید که شما صرفنظر از درجۀ نظامی، چه علم و مدرک و تخصصی دارید، جز اینکه بگوید: تخصص و هنر من کُشتن و مملکت را نابود کردن و روی پای خود ایستادن است، پاسخی نخواهد داشت.
اگر دانشمند یا مخترعی بخواهد از کشوری به کشور دیگر سفر کند، نهایتاً صد نفر از افرادی که او را میشناسند و با او در تماس هستند به استقبال او میروند، درحالیکه شخصاً به یاد دارم در روزنامههای زمان سابق نوشته شده بود که وقتی یکی از هنرپیشههای خارجی به ایران آمده بود، تا دوکیلومتریِ خیابانهای فرودگاه بسته شده بود؛ تمام این قضایا بهجهت حکومت جهل است.
آیا این استقبال عجیب نسبت به افرادی که از ایران به کشورهای خارجی میروند و چند لگد به یک توپ میزنند، براساس عقل است؟! آنهم مسئلهای که اگر نگوییم نوددرصد، حداقل شصتدرصد مربوط به شانس است؛ این عقل ما و عقل دنیای امروز است!
جالب اینکه سردمداران مردم نیز در مقابل این قضیه موضع میگیرند! ما که بهعنوان رهبر و لیدر و خطدهنده و حرکتدهندۀ جامعه بهسمت کمال هستیم، منفعلانه و متأثّر از این جریان احساسی، آن را بهعنوان یک ارزش به دنیایی اعلام کنیم که از ما این توقع را ندارد.
میگویند که اگر یکهزارم از این مبالغ عجیبی را که امروزه در دنیا برای ورزش خرج میشود، صرف بهبود بهداشت جهانی کنند، بهطورکلی ریشۀ تمام امراض از روی زمین برداشته میشود؛ آیا واقعاً عُقلایی است که اینهمه فقر، بیچارگی، مرض و فلاکتی را که وجود دارد در یک طرف قرار دهیم و دویدن آقایان از اینطرف به آنطرف را در یک طرف دیگر قرار دهیم؟! برایناساس است که ایشان میفرمودند: «دنیا براساس جهل میگردد.»
معنای این جمله آن است که محوریت دنیا براساس علم نیست؛ وقتی پیچ رادیو را باز میکنید، بهجای صحبت از تعالی اخلاقی و کشفیات علمی، صحبت از زدن و گرفتن و کشتن و این قبیل مسائل است؛ این محوریت جهل است نه علم!
تأکید مرحوم آیةالله صدر بلاغی نسبت به کلام مرحوم علاّمه پیرامون حکومت جهل در دنیای امروز
علیکلّحال در آن شب مرحوم آقا این مطلب را به مرحوم صدر بلاغی فرمودند و ایشان هم شب بعد عیناً آن را بالای منبر بیان کردند و گفتند: «ببینید
چنین مغز متفکری میگوید دنیا براساس جهل است.»
احضار مرحوم علاّمه به سازمان امنیت ملی، بهجهت سخنان آیةالله صدر بلاغی در مسجد قائم
دو روز بعد، از سازمان امنیت برای مرحوم آقا یک ورقه آمد که بهجهت اهانت منبریِ شما به اعلیحضرت، به سازمان امنیت تشریف بیاورید!
شخصی که در سازمان امنیت با ایشان صحبت کرد، گفته بود: «ما میدانیم حرف شما درست است، ولی هر حرفی را نباید بیان کرد»؛ ایشان فرموده بودند: «این مطلبی را که این آقا در بالای منبر گفتهاند یک صحبت خصوصی بوده است.» او نیز گفته بود: «ما هم هزار حرف خصوصی داریم، اما چرا شما گذاشتید این حرف در بیرون مطرح شود؟» مرحوم آقا پاسخ داده بودند: «مگر ایشان بچه است که من جلوگیری کنم؟! ایشان منبری معروف و فاضل و خوشصحبتی است و خودش باید تشخیص دهد چه چیزی را بیان کند و چه چیزی را بیان نکند.»
این جریان مفصل است و خلاصه از مرحوم والد تعهد گرفتند که دیگر مرحوم صدر بلاغی را دعوت نکنند.
ریشۀ تمام محرومیتها و درگیریهای جهان در جهل به اسماء الهی
باری، اینکه فقر و فلاکت در دنیا حاکم گشته و بسیاری از ممالک حتی از امکانات اولیۀ سلامتی و بهداشتی محرومند، اینکه همه به جان یکدیگر افتادهاند، اینکه ازنقطهنظر فرهنگی همه در انحطاط قرار دارند، تمام از جهل است.
امریکا برای اینکه قیمت گندم خود را در سطح دنیا ثابت نگه دارد، گندم مازاد را به افریقا نمیدهد و در دریا میریزد؛ این از جهل است و آنها اسم رازق پروردگار را نفهمیدهاند و به اسم ودود و رحمان و رحیم پروردگار نرسیدهاند؛ اگر میرسیدند چنین کاری نمیکردند و دیگر یک نفر در این دنیا بدون سرپرست و دارای مشکلات باقی نمیماند.
امکانات دنیوی در اختیار جهل است نه منطق
امکانات موجود در اختیار جهل قرار گرفته است نه منطق؛ آیا سرمایۀ ممالک را در مسائلی که بهنفع جامعه است خرج میکنند؟! نفت را از چاه بیرون میکشند و صرف تخیّلات و اوهام میکنند؛ در فیلمها، تبلیغات، مسائلی که منافی عفت و رشد و تکامل است و درجهت انحطاط جامعه قرار دارد صرف میکنند.
مهمترین کمپانی تبلیغی و شبکۀ خبررسانی و اطلاعات دنیا در دست امریکاست. رئیس این کمپانی یک شخص صهیونیست است و خدا میداند که چه مسائل و جریاناتی وجود دارد و در سالهای آینده چه بر سر مردم خواهد آمد!
در تبلیغات این کمپانی دعای کمیل و صباح امیرالمؤمنین را که نمیگذارند؛ در این مؤسسه پنجهزار راه برای خیانت، جنایت، فحشاء، از بین رفتن مسائل اصیل و استعدادهای نفسانی، فروافتادن در مهالک، ازدستدادن بنیۀ انسانی و عقل منطقی بشر وجود دارد. اینکه حتی راههایی برای فحشاء و جنایت در اختیار قرار داده میشود بهاینجهت است که دنیا براساس جهل میگردد.
معنای دقیق جهل به محرومیت از حقیقت اسماء پروردگار
منظور از جهل بیتدبیری نیست؛ اتفاقاً بسیار مدیر و مدبّرند و به هر مقدار که در اسم رازق و ودود و رحیم و عطوف پروردگار عقب افتادهاند، در مدیریت و تدبیر جلو افتادهاند و مردم را دستخوش ملعبۀ خود کردهاند.
دو وظیفۀ مهمّ سالک برای تحقق دادن اسماء الهی در نفس
پروردگار، رحمت خود را بهصورت عام، از راهها و ابزار و وسایلی در عوالم مختلفۀ تکوین به منصۀ بروز و ظهور میگذارد؛ برای اینکه انسان بتواند حقیقت اسماء الهی را در وجود خود محقّق کند و از آن راهها عبور کند، باید دو مسئله را در سلوک مورد توجه قرار دهد:
وظیفۀ اول: شناخت اسماء و صفات و روشن شدنِ جهت منطقی آنها
مسئلۀ اول: شناخت اسماء و صفات و روشن شدنِ جهت منطقی اسماء و صفات الهی است؛ مثلاً باید برای فرد روشن شود که آیا عدل صحیح است یا صحیح نیست؟ آیا ودّ و محبت یک ارزش است یا خلاف ارزش؟ آیا علم و رسیدن به معرفت، کمال است یا ضدّ کمال؟ آیا کمک و رحمت و عطوفت و دستگیری از بیچارگان و اصدقاء دینی ارزش است یا ضد ارزش؟
بهعبارتدیگر انسان باید بفهمد که خداوند متعال بهواسطۀ اسماء و صفات خود در عالم خلق تدبیر میکند و معنای ودود، علیم، قادر، عَفُوّ و غفور بودن خداوند را ادراک کند. غفور به کسی میگویند که در عین قدرت و امکانِ انتقام از هر جهت، کفّنفس و غمض عین میکند و میگذرد؛ آیا این صفت ارزش است یا ضد ارزش؟
وظیفۀ دوم: بهکارگیری عملی اسماء و صفات در زندگی روزمره
مسئلۀ دوم: آنکه انسان بعد از فهم این مسئله، آن اسماء و صفات را بهکار گیرد و در وجود خود محقّق کند. این معنای جملۀ بزرگان است که میفرمایند: «سالک باید شب بلند شود و کار کند و در روز خرج کند.»1 شب آرامش و سکونت دارد و در شب نفوسی که در مقام مُعارضت و ممانعت و تضاد هستند، استراحت میکنند و ازهرجهت موقعیت برای اتصال انسان آماده است؛ لذا انسان باید بلند شود و با نماز خواندن ارتباط برقرار کند و آنچه را امام صادق علیه السّلام میفرمایند بهکار ببندند و در روز مطالب شب گذشته را در اجتماع پیاده کند؛ این اقدام عملی مانند همان تشریح برای درسهای تئوری است.
خلاصه آنکه سالک باید در مرتبۀ اول معنای «یا ودود» و معنای توحید و ظلم بر نفس و جهل را در فقرۀ ﴿لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ سُبۡحَٰنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ ٱلظَّـٰلِمِينَ﴾2 بفهمد، و در مرتبۀ بعد به این اذکار در شب اشتغال داشته باشد و سپس حالاتی را که در شب برای او بهصورت ابهام و جرقه پیدا میشود، در روز و در ارتباط با خود، خانواده، اجتماع، رفیق و شریک پیاده کند؛ این مسئله مهم است.
تفاوت علاّمه طهرانی با بسیاری از شاگردان آیةالله انصاری در اجرای عملیِ حقیقت اذکار الهی
بنده چهارساله بودم که مرحوم آقای انصاری ـ رضوان الله علیه ـ از همدان به طهران میآمدند و به منزل یکی از دامادهایشان میرفتند. به یاد دارم که شبها شاگردان ایشان میآمدند و دعای جوشن میخواندند و همه باهم «سُبحانَکَ یا لا إلهَ
إلّا أنتَ، الغَوثَ الغَوثَ خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا ربّ»1 میگفتند؛ اما آیا این مطالب، تبعیت و دنبال کردن و پیاده کردنی را نمیطلبد و صرفاً ورد زبان است؟!
اختلاف مشی مرحوم والد با اقرباء و رفقای بعد از مرحوم آقای انصاری این بود که ایشان مطالبی را که از اساتید خود میشنیدند در اجتماع پیاده میکردند؛ اما دیگران نفس خود را بهصرف ورد لسانی و ذکر بزرگان و شعر خواندن عادت داده بودند و دل خود را به خواندن شعر حافظ و دعای جوشن در شبها خوش کرده بودند.2
بیثمری اذکار الهی در صورت عمل نکردن به حقیقت آن
دعای جوشن دعای کمی نیست؛ دعای جوشن حدیث قدسی و کلام پروردگار بهصورت غیرقرآن است که بر نفس پیغمبر نازل شده است.3 کسی که این دعا را میخواند، هزارویک اسم و صفت و علامت از اسامی و اوصاف پروردگار را بیان کرده و معنایش این است که خود را در تحت پوشش این صفات درآورده است؛ اما صرفاً با ذکر مدام فقرات این دعا کاری انجام نمیشود و چنین افرادی در همین حد میمانند؛ اگر صد سال هر شب ذکر بگویند و روز در بازار، مطب، کارگاه، دکان و درسوبحث طلبگی، آن ذکر شب را پیاده نکنند، هیچ ارزشی بر آن مترتّب نمیشود.
لزوم تمرین و ممارست در امور مادی و معنوی
مسئلۀ لزوم تمرین نفس اختصاص به راه خدا ندارد؛ انسان در تعقیب هر مسئلهای از مسائل دنیوی، به غیر از تمرین نمیتواند به هدف خود برسد؛ تمرین موجب به فعلیت رسیدن استعدادها میشود.
وجه نیاز پیامبران به اسماء و اذکار الهی
بعضی تصور میکنند که سیروسلوک و حرکت در طریق الهی، بهجهت نزول انسان در دنیا و تعلق پیدا کردن به آن است و چون پردۀ غفلت سراسر وجود انسان
را فراگرفته است، این حجابها موجب شده که بین او و محبوب فاصله بیفتد، و لذا برای طیّ این فاصله باید مجاهده و مراقبه کند و آن اسماء و صفات الهی را مدّنظر قرار دهد و برطبقِ آن عمل نماید. این مطلب صحیح است و جای بحث دارد، ولی مسئله تمام نیست.
اسماء و صفات الهی که بهصورت منبسط و مفصل و خروج از اجمال، در این دنیا و عوالم مافوق دنیا کار انجام میدهند، عبارتاند از آثاری که از ذات الهی در مقام اطلاق ـ نه در مقام محدودیّت ـ تراوش یافته و منبعث گردیدهاند.
معنای عالِم بودن خداوند متعال آن است که علم او در مقام اطلاق است ـ نه در مقام محدودیت ـ و هیچکس حتی رسول اکرم نمیتواند به علم او برسد؛ معنای قادر بودن خداوند آن است که قدرت او در مقام اطلاق است و هیچکس ـ حتی وجود مقدس ائمه علیهم السّلام ـ نمیتواند به منتهای آن قدرت که اثر و زاییدۀ ذات است برسد.
مسئلۀ ولایت، اثری از اثرات ذات است که بر نفس ائمه علیهم السّلام حاکم و غالب است، ولی صحبت در این است که اگر این مظهریّت در قالبِ تعیّن بیاید با آن اطلاق منافات خواهد داشت؛ لذا پیغمبر اکرم نیز با آن مقام و عظمت که جمیع عوالم در تکوین منبعث از نفس مبارک او و در تحت ارادۀ اوست، تا آخر عمر عرضه میدارد: «رَبِّ زِدنی فیکَ تَحَیُّرًا؛1 ای پروردگار من تحیّر مرا در خودت بیشتر فرما!»
معنای کلام نبویِ «ربِّ زِدنی فیکَ تَحَیُّرًا»
معنای «رَبِّ زِدنی فیکَ تَحَیُّرًا» آن است که پروردگارا، علم مرا به خودت زیاد کن؛ زیرا تا هنگامی که انسان به موضوعی علم و معرفت و شناخت پیدا نکند و بر خصوصیات آن اطلاع پیدا ننماید، تحیّر پیدا نمیکند و با یک دید عادی از مسئله میگذرد. اگر برلیان ارزشمندی را بهدست یک طفل بدهند، چون معرفت ندارد، با
آن شروع به بازی میکند؛ اما اگر همین برلیان را بهدست یک جواهرشناس متخصص و دنیادیده و مجرّب بدهند، متحیّر خواهد شد.
ما چیزی ادراک نمیکنیم تا تحیّر پیدا کنیم و «رَبِّ زِدنی فیکَ تَحَیُّرًا» بگوییم؛ پیغمبر است که به حقیقت علم پروردگار رسیده، و از وجود اطلاقی و لاانتهاییِ خداوند اطلاع پیدا کرده است.
منبابمثال ممکن است بنده فقط نسبت به آرد و شکر موجود در این شیرینی اطلاع داشته باشم، اما شخص دیگری که اطلاع بیشتری دارد، به نهایت موادّ موجود در آن رسیده باشد؛ حال اگر پیغمبر ـ مانند فردی که به تمام محتویات یک شیء اطلاع دارد ـ به همۀ مراتب علم پروردگار رسیده باشد، دیگر عبارت «زِدنی» معنایی نخواهد داشت.
حکایتی پیرامون زبردستی کمالالملک در نقاشی
در احوال کمالالملک که تابلوهای بسیار معروفی دارد و شاید بتوان گفت نقاش بینظیری بوده است چنین نقل میکنند:
روزی کمالالملک چند تابلو از تابلوهای خود را به کتابخانۀ ملی تقدیم میکند و مسئول کتابخانه در قبال یکی از این تابلوها مبلغی را برای او میفرستد. کمالالملک از این مسئله برآشفته میشود و آن مبلغ را برمیگرداند و به آن افراد میگوید: «اگر میخواهند قیمت تابلوی مرا بدهند، مانند یکی از تابلوهای مرا بیاورند تا هر مبلغی را که در روی زمین پیشنهاد کردند، من به آنها بپردازم!»
بعد یکی از آن تابلوها و یک استوانۀ تقریباً شصت ـ هفتاد سانتیمتری را که از مقوا درست کرده بود، میآورد و میگوید: «وقتی به این تابلوی نقاشی نگاه میکنید، سرسری نگاه نکنید! حال آن استوانه را در زوایای این تابلو بگذارید و با یک چشم نگاه کنید تا زبردستی و هنر نقاش را بفهمید و تشخیص دهید.»
وقتیکه آنها به آن طریق نگاه میکنند، متوجه میشوند که چه بسیار ریزهکاریهای عجیبی که در نظرۀ اول از چشم آنان مخفی بوده و فقط کسی که خود اهل نقاشی باشد، میتواند آنها را تشخیص دهد و بفهمد!
سرّ احتیاج امام علیه السّلام در معرفت به حقیقت اذکار
اینجاست که متوجه میشویم چرا امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری میفرماید: «من در ساعاتی از شبانهروز به ذکر و ورد مشغول هستم.» معنایی که امام علیه السّلام از کلمۀ «لا إله إلّا الله» میفهمد، هیچگاه به ذهن ما نخواهد رسید. امام علیه السّلام همیشه خود را برای استجلاب فیض پروردگار محتاج میبیند و اگر خود را از این معنی مستغنی میدانست «لا إله إلّا الله» نمیگفت.
ضرورت تمرین و مراقبه در سیروسلوک
علیکلّحال برای رسیدن به این مسئله نیاز به تمرین است؛ تمرین در عبادت، صدق، ارتباط صحیح با خلق خدا و خانواده، درستکاری و پیاده کردن آنچه مدّنظر اسلام و اولیاء است در عالم خارج.
یکی از شرایط مهمّ برای این طریق، مراقبه است. معنی مراقبه آن است که سالک مطالبی را که یاد گرفته است در روز بهکار گیرد.
روز در کسب هنر کوش که مِیخوردن روز | *** | دلِ چون آینه در زنگ ظلام اندازد1 |
انسان باید شب بلند شود و در روز هنر آن شب را برای خود کسب کند؛ اما اگر انسان به نمازی که تنها برای رفع تکلیف خوانده میشود بسنده کند و بعد زندگی خود را به همین کیفیت متعارفی که میگویند «معلوم نیست چه خواهد شد» بگذراند، باید بگوییم که «و إلّا فَالغَرامُ لَهُ أَهلُ»؛2 خداوند عدۀ دیگری را دارد که
بیایند و به این مطالب عمل کنند و به سرچشمۀ هستی برسند.
حکایتی از میزان اهتمام عمادالکتّاب در تمرین خط
ما سابقاً در خدمت خطاط معروف، مرحوم سیّد حسین میرخانی تعلیم خط میگرفتیم. ایشان که خطاط بسیار معروفی بود و به اعتقاد بنده از میرعماد بهتر خط مینوشت، در قسمت پایین خیابان سعدی دارالکتابهای داشت که خطاطها نیز در آنجا رفتوآمد داشتند؛ ما هر هفته سه جلسه و هر جلسه تقریباً دو الی سه ساعت به آن دارالکتابه میرفتیم؛ ایشان از هر دری و هرجایی با ما صحبت میکرد و یک ربع آخر را به ما سرمشق میداد.
برادران میرخانی (سیّد حسین برادر بزرگتر و سیّد حسن برادر کوچکتر) هر دو خطاط بودند. دارالکتابۀ سیّد حسن روبروی مسجد سپهسالارِ سرچشمه در طبقۀ بالا قرار داشت و بهیاد دارم که مرحوم آقا برای چاپ اعلانات مسجد قائم به سیّد حسن مراجعه میکردند و او آنها را مینوشت. الآن بسیاری از نسخ خطی ایشان راجعبه سوم شعبان، نیمۀ شعبان و عید غدیر در نزد بنده موجود است. خطّ این دو برادر نیز تقریباً در یک رتبه بود، اما سیّد حسین در تربیت شاگرد بسیار استادتر بود.
روزی مرحوم سیّد حسین میرخانی که مرد پختهای بود و در رشتۀ خود مطالبی داشت، راجعبه اینکه انسان باید اهتمام داشته باشد و بدون اهتمام به جایی نمیرسد صحبت میکرد و میگفت:
پدر من سیّد مرتضی حسینی نیز خطاط معروفی بود. ایشان راجعبه «اهتمام» این داستان را از استادش عمادالکُتّاب1 برای من نقل میکرد و میگفت:
«روز چهارشنبهای بود که نزد استادم عمادالکتّاب رفتم؛ سرمشقهایی را نوشت و به من گفت: ”این مشقها را تمرین کن و روز شنبه بیاور.“ من نیز در روز پنجشنبه و جمعه با دقت فراوان دو صفحهای نوشتم و بهخیال اینکه زحمت زیادی کشیدهام، روز شنبه تقریباً ساعت نُه به دارالکتابۀ عمادالکتّاب رفتم.
وقتی رسیدم، دیدم که ایشان چند نوع قلم روی میز گذاشته و مقدار زیادی ورق از خطهای مختلف سیاهمشق کرده و هنوز مشغول نوشتن است؛ سلام کردم و نشستم.
گفت: ”مشقت را ببینم!“ من هم دو صفحه را نشان دادم.
نگاهی کرد و آن را انداخت و گفت: ”از روز چهارشنبه تا شنبه فقط دو صفحه نوشتهای؟! این مقدار کاغذی که روی هم انباشته شده مربوط به ساعت هشت تا نُه صبح است که من اینجا آمدهام! من اینگونه عمل کردهام که عمادالکتّاب شدهام!“»
حکایتی از خطاط شهیر، مرحوم سیّد حسین میرخانی پیرامون تأثیر ممارست
مرحوم سیّد حسین میرخانی برخی نوشتههای شاگردان خود1 را به درودیوار دارالکتابه نصب کرده بود. میتوان گفت که بهترین و مبرّزترینِ شاگردان ایشان که الآن نیز حیات دارد و خداوند توفیقش دهد، خطاط معروف جناب آقای امیرخانی است؛ از ایشان در آنجا این یک نمونهخط وجود داشت: «در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.»2
روزی مرحوم میرخانی این خط را همراه با نمونهخطّ خودش از همین عبارت آورد و به بنده نشان داد و گفت: « ببین فرق بین این دو خط در چیست؟»
نگاهی کردم و گفتم: «گرچه این دو خط با یکدیگر تفاوتی ندارند، ولی بهنظر میرسد که خطّ شما یک ملاحت و پختگی خاصی دارد.»
ایشان در پاسخ گفت:
میخواستم همین نکته را به تو بگویم. این ملاحت و پختگی، حاصل سی سال کار است! اگر او هم سی سال تلاش کند، خطش همین پختگی را خواهد داشت که تو تشخیص دادی!
غرض از ذکر این حکایت این بود که انسان میتواند با ممارست، آن اسماء و صفات الهی را در نفس خود محقّق کند و به کمال برسد.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر | *** | ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم1 |
مطالبی به ذهن میآید و ما فقط یک گوینده هستیم! امیدواریم که خداوند توفیق عمل و بهکار بستن دستوراتی را که بزرگان به آنها عمل کردند و نتیجه گرفتند، به ما عنایت کند؛ آنها نخواستند ما را گول بزنند و واقعیت را در اختیار ما قرار دادند.
إنشاءالله خداوند عمر و حیات دنیوی ما را آنطور که مورد رضای خود اوست، در وصول استعدادها به فعلیت تقدیر بفرماید! و ما را در دنیا از زیارت اهلبیت علیهم السّلام و در آخرت از شفاعتشان محروم نفرماید!
اللهمّ صَلّ علیٰ محمّدٍ و آل محمّد
مجلس هفدهم : لزوم شرعی ذکر برای حرکت سالک بهسوی مبادی کمالیّه
هفدهم ذیالقعدةالحرام ١٤١٩ هجری قمری
أعوذُ باللهِ منَ الشّیطانِ الرّجیم
بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
الحمدُ لِلّه ربِّ العالمینَ و الصّلوةُ و السّلامُ علیٰ أشرفِ المرسلینَ
و خاتمِ النّبیّینَ أبی القاسمِ محمّدٍ و علیٰ آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرینَ
و اللعنةُ علیٰ أعدائِهم أجمعین
در بیان فقرات شریف حدیث عنوان بصری مطلب به اینجا منتهی شد که امام صادق علیه السّلام به عنوان بصری میفرمایند:
«من در هر شبانهروز اوراد و اذکاری دارم و نباید ارتباط با شما مانع آن اوراد و اذکار شود.»
لزوم تمرین و ممارست جهت فعلیت پیدا کردن استعدادات اجمالی
عرض شد که بهطورکلی طبیعت انسان هیولانی و استعدادی است و لذا در ارتباط با کسب کمالات نیز حالت استعداد و تهیُّؤ دارد؛ بهعبارتدیگر همانطور که برای رسیدن به مسائل دنیوی ـ اعم از علوم و حِرَف و صناعات و غیره ـ به تمرین و ممارست نیاز است، در مسائل معنوی و سلوک روحانی نیز به ممارست احتیاج است.
بنابراین، برای به فعلیت درآوردن آن استعدادات اجمالی که نفس بهواسطۀ نزول از مقام کبریائیّتِ ذات حق واجد آن شده، به تمرین و ممارست نیاز است؛ لذا
اگر این نفسی که به ماده و شئون دنیا تعلق گرفته، بخواهد از آن بریده شود و به عالم معنا صعود کند، باید ادوات و اسبابی در اختیار داشته باشد تا بتواند بهواسطۀ آنها مراتب غیب را بپیماید و حُجُب غیب یکی پس از دیگری برای او منکشف گردد.
ضرورت ذکر در طیّ مراتب سلوکی، سنت نظام عالم تکوین
نظام عالم برایناساس است که بدون تمرین طیّ این مراتب ممکن نیست، و دیگر صحت و عدم صحت این اساس به ما مربوط نمیشود و نمیتوان اعتراض کرد که چرا برای رسیدن به آن مقامات به تمرین و تکرار عبادت و ذکر احتیاج است.<