پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
ترجمه تفسير الميزان
سيد محمد حسين طباطبائي
جلد نهم
(8) (سوره انفال در مدينه نازل شده و داراى هفتاد و پنج آيه مىباشد) (75)
[سوره الأنفال (8):آيات 1 تا 6]
{بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1) إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً وَ عَلىَ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (2) اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ (3) أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (4) كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ (5) يُجَادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ بَعْدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (6)}
ترجمه آيات
از تو از انفال پرسش مىكنند، بگو انفال مال خدا و رسول است، پس از خدا بترسيد، و ميان خود صلح برقرار سازيد، و خدا و رسول او را اطاعت كنيد اگر با ايمان هستيد (1).
مؤمنين تنها كسانيند كه وقتى ياد خداوند به ميان مىآيد دلهايشان از ترس مىتپد و وقتى آيات او برايشان تلاوت مىشود ايمانشان زيادتر مىگردد و بر پروردگار خود توكل مىكنند (2).
همان كسانيند كه نماز بپا داشته و از آنچه كه روزيشان كردهايم انفاق مىكنند (3).
آنان آرى، هم ايشانند مؤمنين حقيقى، براى ايشان است درجاتى نزد پروردگارشان و مغفرتى و رزقى كريم (4).
هم چنان كه پروردگارت تو را به حق از خانهات بيرون كرد، در حالى كه طايفهاى از مؤمنين كراهت داشتند (5).
با تو در امر حق مجادله مىكنند و اين جدالشان بعد از آن است كه حق برايشان روشن گرديد. در مثل مانند كسانى هستند كه بسوى مرگشان مىكشند و ايشان (ابزار قتل خود را) تماشا مىكنند (6).
بيان آيات معناى "انفال" ، "ذات" و مراد از اصلاح ذات البين
از سياق آيات اين سوره بدست مىآيد كه اين سوره در مدينه و بعد از واقعه جنگ بدر نازل شده، به شهادت اينكه پارهاى از اخبار اين جنگ را نقل مىكند و مسائل متفرقهاى در باره جهاد و غنيمت جنگى و انفال و در آخر امورى را مربوط به هجرت ذكر مىنمايد.
{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ... } كلمه" انفال "جمع" نفل "- به فتح فاء - است، كه به معناى زيادى هر چيزى است. و لذا نمازهاى مستحبى را هم" نافله "مىگويند چون زياده بر فريضه است، و اين كلمه بر زياديهايى كه" فىء "هم شمرده شود اطلاق مىگردد، و مقصود از" فىء "اموالى است كه مالكى براى آن شناخته نشده باشد، از قبيل قله كوهها و بستر رودخانهها و خرابههاى متروك، و آباديهايى كه اهالىاش هلاك گرديدهاند، و اموال كسى كه وارث ندارد، و غير آن، و از اين جهت آن را انفال مىگويند كه گويا اموال مذكور زيادى بر آن مقدار اموالى است كه مردم مالك شدهاند، بطورى كه ديگر كسى نبوده كه آنها را مالك شود، و چنين اموالى از آن خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
غنائم جنگى را نيز انفال مىگويند، اينهم باز بخاطر اين است كه زيادى بر آن چيزى است كه غالبا در جنگها مورد نظر است، چون در جنگها تنها مقصود ظفر يافتن بر دشمن و تار و مار كردن او است، و وقتى غلبه دست داد و بر دشمن ظفر پيدا شد مقصود حاصل شده، حال اگر اموالى هم به دست مردان جنگى افتاده باشد و يا اسيرى گرفته باشند موقعيتى است زياده بر آنچه مقصود بوده، (پس همه جا، در معناى اين كلمه، زيادتى نهفته است).
كلمه" ذات "در اصل مؤنث" ذا "به معناى صاحب و از الفاظى است كه هميشه بايد اضافه شود، چيزى كه هست بسيار استعمال شده است در" نفس هر چيز "يعنى در آن چيزى كه حقيقت هر شىء با آن محفوظ است، مثلا وقتى مىگويند:" ذات انسان "معنايش آن چيزى است كه انسان به وسيله آن انسان است، و" ذات زيد "به معناى نفس انسانيت خاصهاى است كه به اسم" زيد "مسمى شده. و بعيد نيست كه اصل در اين لغت" نفس ذات اعمال كذا: نفس صاحب فلان اعمال "بوده باشد، و سپس به منظور اختصار گفته باشند" ذات اعمال: صاحب كارها "و يا تعبير ديگرى كه اين معنا را برساند، و به تدريج اعمال را هم انداخته و تنها
گفتهاند:" ذات".
و همچنين در عبارت" ذات بين "كه به معناى آن حالت و رابطه بدى است كه در ميان دو فرقه پديد مىآيد، چون دشمنى و خصومت هميشه بين دو طرف واقع مىشود، پس اين دشمنى" صاحب بين "است كه عبارت ديگر آن" ذات بين "مىشود، پس منظور از جمله{ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ}اين است كه آن حالت بد و آن فسادى كه در بينتان رخ نموده و آن تيرگى رابطه را اصلاح كنيد.
راغب در مفردات مىگويد: "ذو" بر دو وجه است يكى آن است كه به توسط آن چيزى را كه بخواهيم به اسم جنس و اسم نوع وصف مىكنيم. و در اين صورت تنها به اسم ظاهر اضافه مىگردد، و به صيغه تثنيه و جمع نيز در مىآيد، مثلا در تثنيه گفته مىشود: "ذواتا" و در جمع:
"ذوات" و به هيچ وجه در هيچ صورت جز به اضافه استعمال نمىشود.
سپس اضافه كرده است: علماى معانى اين كلمه را استعاره گرفته و عبارت دانستهاند از عين هر چيز، چه اينكه جوهر باشد و يا عرض، (و بر خلاف آنچه كه گفتيم) آن را مفرد و مضاف به ضمير و با الف و لام استعمال نموده و عينا معامله لفظ نفس و خاصه را با آن كرده و گفتهاند: "ذاته، نفسه و خاصته" ليكن بايد دانست كه اين نحوه استعمال از كلام عرب نيست.
وجه دوم از لفظ "ذو" لغت قبيله "طى" است كه آن را عينا بجاى "الذى" بكار برده و در حالت رفع و نصب و جر و همچنين در حالت جمع و تانيث به يك لفظ استعمال مىكنند هم چنان كه شاعر گويد: "و بئرى ذو حفرت و ذو طويت" يعنى "و چاه من آن چاهى كه حفر كردم، و آن چاهى كه سنگ چين كردم" .1
و اينكه گفت در اين صورت تنها به اسم ظاهر اضافه مىشود از "فراء" نقل شده است و لازمهاش اين است كه اگر ديديم مضاف به ضمير استعمال شده بگوييم: "اين نحوه استعمال از كلام مولدين است" و انصاف بر اين است كه اين نحوه استعمال كم است نه اينكه به كلى متروك شده باشد، به شهادت اينكه در كلمات امير المؤمنين (علیه السلام) در بعضى از خطبههاى نهج البلاغه ديده مىشود.
اختلاف مفسرين در قرائت{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ }
مفسرين در اينكه آيه شريفه در ميان آيات قبل و بعدش چه موقعيتى دارد، و معنايش چيست؟ از چند جهت شديدا اختلاف كردهاند و اين اختلاف در معناى آيه بخاطر قرائتهاى مختلفى است كه در جمله{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ}رسيده، برخى آن را به اهل بيت پيغمبر
(علیه السلام) نسبت دادهاند و بعضى ديگر مانند عبد اللَّه بن مسعود، سعد بن ابى وقاص و طلحة بن مصرف آن را چنين قرائت كردهاند: "يسئلونك الانفال" و آن گاه بنا بر اين قرائت گفتهاند كلمه "عن" در قرائت مشهور زائد است.
بعضى ديگر گفتهاند: در قرائت غير مشهور اين كلمه مقدر است، عدهاى گفتهاند:
منظور از انفال غنائم جنگى است، و عدهاى ديگر گفتهاند: فقط غنائم جنگ بدر است، و "الف و لام" در "الانفال" براى عهد است، (و معنايش انفال معهود است).
بعضى ديگر گفتهاند: منظور از آن "فيء" است كه مختص به خدا و رسول و امام است، عدهاى ديگر گفتهاند: اصلا اين آيه با آيه خمس نسخ شده، و بعضى گفتهاند: بلكه نسخ نشده و از محكمات است، و بطورى كه از مراجعه به تفاسير مفصل از قبيل تفسير رازى1 و تفسير آلوسى2 و غيره مشهود مىشود اين نزاع و مشاجره از جهاتى كه ذكر شد در ميان مفسرين خيلى كش پيدا كرده.
و ليكن آن چيزى كه در اينجا با استمداد از سياق كلام مىتوان گفت اين است كه آيه به سياق خود دلالت دارد بر اينكه در ميان اشخاص مشار اليه به "يسئلونك" نزاع و تخاصمى بوده، و هر كدام حرفى داشتهاند كه طرف مقابلشان آن را قبول نداشته، و تفريعى كه در جمله { فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ }است به خوبى دلالت دارد بر اينكه اين نزاع و تخاصم در امر انفال بوده، و لازمه اين تفريع اين است كه سؤال در صدر آيه بخاطر اصلاح و رفع نزاع از ايشان واقع شده، گويا اين اشخاص در ميان خود راجع به انفال اختلاف كردهاند، و سپس به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعه نمودهاند تا حكم آن را از آن جناب بپرسند، و جوابى كه مىشنوند نزاعشان را خاتمه دهد.
و اين سياق - بطورى كه ملاحظه مىكنيد - تاييد مىكند اولا اينكه قرائت مشهور يعنى { يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ}راجحتر است، زيرا وقتى سؤال با لفظ "عن" متعدى شود معناى استعلام حكم و استخبار خبر را مىدهد، بخلاف آنجايى كه بدون "عن" متعدى شود كه به معناى درخواست عطيه است، و با مقام ما سازگار نيست.
و ثانيا اينكه انفال هر چند بحسب مفهوم عام است، هم غنيمت را شامل مىشود و هم فىء را - ليكن مورد آيه تنها غنائم جنگى است، آنهم نه فقط غنائم جنگ بدر، چون وجهى
براى اين تخصيص نيست، و اگر نزاع كنندگان در باره غنيمت جنگ بدر هم نزاع داشتهاند قطعا براى اين نبوده كه خصوص جنگ بدر دخالتى داشته، بلكه براى اين بوده كه بطور كلى حكم اموالى را كه مسلمين در جهادهاى خود از دشمنان دين به دست مىآورند بپرسند، و اين بسيار روشن است.
و اگر مورد آيه اختصاص به غنيمت جنگى دارد موجب نمىشود كه حكم وارد در آن را هم مختص به موردش كنيم، چون (همه مىدانيم) كه مورد مخصص نيست، پس اطلاق آيه نسبت به هر درآمدى كه آن را انفال بگويند محفوظ است، نه تنها اختصاص به جنگ بدر ندارد بلكه اختصاص به غنائم جنگى نيز نداشته و همه درآمدهاى موسوم به نفل را شامل مىشود، براى اينكه مىفرمايد انفال همهاش مال خدا و رسول او است و احدى از مؤمنين در آن سهم ندارد چه غنيمت جنگى باشد و چه فيء.
و اما جمله{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ }از ظاهر اين جمله و همچنين از ظاهر موعظهاى كه بعد از اين جمله كرده و ايشان را به ايمان به خدا واداشته استفاده مىشود كه خداى تعالى اختلاف ايشان را تنها با همين كه ملكيت انفال را مخصوص خود و رسولش كرده و از دست ايشان گرفته برطرف ساخته است، و لازمه اين ظهور اين است كه نزاع اين دو طايفه در اين بوده كه آن طايفه انفال و يا مقدارى از آن را مخصوص خود مىدانستند، و اين طايفه منكر آن بودهاند، و خداوند سبحان با سلب ملكيت از هر دو طايفه و اختصاص دادن آن به خود و پيغمبر گرامى خود نزاع ايشان را حل و فصل نموده، و علاوه، موعظه مىكند به اينكه از اين مشاجره و نزاع دست بردارند.
و اما اينكه بعضى گفتهاند" به دليل اجماع سربازان جنگى هر غنيمتى را كه در جنگ به دست بياورند خودشان مالك مىشوند "مطلبى است كه بايد در فقه بررسى شود، و مربوط به فن تفسير نيست.
و كوتاه سخن، نزاعشان در انفال كاشف از اين است كه قبلا سابقه اين را كه غنيمت از خود ايشان باشد و يا سابقه ديگرى نظير اين را داشتهاند، چيزى كه هست اين سابقه، حكم مجملى داشته كه باعث اختلاف ايشان شده، و هر طايفهاى آن را به نفع خود تفسير مىكرده، و آيات كريمه قرآن اين برداشت ما را تاييد مىكند.
معنى و ترتيبى كه از ضميمه ساختن آيات مربوط به انفال استفاده مىشود
توضيح اينكه، ارتباط آيات در اين سوره و تصريح به داستان بدر كشف مىكند از اينكه اين سوره تماميش مربوط به جنگ بدر و كمى پس از آن نازل شده، حتى ابن عباس هم بطورى كه از وى نقل شده اين سوره را" سوره بدر "ناميده، و آياتى هم از اين سوره كه متعرض مساله
غنيمت است پنج آيه است كه در سه جاى سوره قرار گرفته و بر حسب ترتيب عبارت است از آيه { يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ... }و آيه" {وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ... }و آيات زير:{ مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ}. و از سياق آيه دوم به دست مىآيد كه بعد از آيه اول و همچنين آيات بعدى نازل شده، براى اينكه فرموده:" اگر به خدا و به آنچه كه بر بندهمان در روز فرقان و روز تلاقى دو گروه نازل كرديم ايمان آورديد "پس معلوم مىشود اين كلام بعد از واقعه بدر نازل شده.
از آيات اخير هم استفاده مىشود كه پرسش كنندگان از آن جناب در باره امر اسيران پرسش نمودهاند، و درخواست كردهاند تا اجازه دهد اسيران كشته نشوند، بلكه با دادن فديه آزاد گردند، و در جواب ايشان را مورد عتاب قرار داده است، و از اينكه فرمود:" فكلوا... "و تجويز كرد خوردن از غنيمت را، به دست مىآيد كه اصحاب بطور ابهام چنين فهميده بودند كه مالك غنيمت و انفال مىشوند، جز اينكه نمىدانستند آيا تمامى اشخاصى كه حاضر در ميدان جنگ بودهاند مالك مىشوند؟ و يا تنها كسانى كه قتال كردهاند؟ و آنها كه تقاعد ورزيدهاند از آن بى نصيبند، و آيا مباشرين كه از آن سهم مىبرند بطور مساوى بينشان تقسيم مىشود و يا باختلاف؟ مثلا سهم سوارهها بيشتر از پيادهها و يا امثال آن است؟.
چون جمله" فكلوا "مبهم بود باعث شد كه مسلمين در ميان خود مشاجره كنند، و سرانجام به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعه نموده و توضيح بپرسند، لذا آيه نازل شد:{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ...}و ايشان را در استفادهاى كه از جمله { فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ }كرده و پنداشته بودند كه مالك انفال هم هستند تخطئه نموده و ملك انفال را مختص به خدا و رسول كرده، و ايشان را از تخاصم و كشمكش نهى نموده و وقتى بدين وسيله مشاجرهشان خاتمه يافت آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را به ايشان ارجاع داده و در ميانشان بطور مساوى تقسيم كرد، و به همان اندازه سهمى براى آن عده از اصحاب كه حاضر در ميدان جنگ نبودند كنار گذاشت، و ميان كسانى كه قتال كرده و آنهايى كه قتال نكردند و همچنين ميان سوارگان و پيادگان تفاوتى نگذاشته است.
آن گاه آيه دوم:{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ...}به فاصله كمى نازل
گرديده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (بخاطر امتثال آن) از آنچه كه به افراد داده بود پنج يك را دوباره پس گرفت، اين است آن معنا و ترتيبى كه از ضميمه كردن آيات مربوط به انفال به يكديگر استفاده مىشود.
بيان عدم منافات بين آيات مربوط به غنيمت و خمس با آيه: {قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ}
پس اينكه فرمود:{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ}به ضميمه قرائنى كه در سياق كلام است اين معنا را به دست مىدهد كه سؤال كنندگان، اين سؤال را وقتى كردند كه پيش خود خيال كرده بودند مالك غنيمت هستند و اختلافشان در اين بود كه مالك آن كدام طايفه است، و يا در اين بود كه به چه نحو مالك مىشوند، و به چه ترتيبى در ميانشان تقسيم مىشود، و يا در هر دو جهت اختلاف داشتهاند.
و جمله{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ }جواب پرسش ايشان است، كه مىفرمايد: انفال ملك كسى از ايشان نيست، بلكه ملك خدا و رسول او است كه به هر مصرفى بخواهند مىرسانند، و اين بيان ريشه اختلافى كه در ميان آنان رخنه كرده بود بركند و بكلى از بين برد.
و از همين بيان به خوبى برمىآيد كه آيه شريفه ناسخ آيه{ فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ...} نيست، بلكه مبين معناى آن و تفسير آن است، و جمله "فكلوا" كنايه از مالكيت قانونى ايشان به غنيمت نيست، بلكه مراد از آن اذن در تصرف ايشان در غنيمت و تمتعشان از آن است، مگر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را در ميان ايشان تقسيم كند، كه در اينصورت البته مالك مىشوند.
و نيز روشن مىگردد كه آيه{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ... }ناسخ براى آيه{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ}نيست، بلكه تاثيرى كه نسبت به جهادكنندگان دارد اين است كه ايشان را از خوردن و تصرف در تمامى غنيمت منع مىكند، چون بعد از نزول{ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ } و با اينكه قبلا دانسته بودند كه انفال ملك خدا و رسول است - و از آيه{ أَنَّمَا غَنِمْتُمْ}غير اين را نمىفهميدند، و آيه{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ }هم غير اين را نمىرساند كه اصل ملك انفال از خدا و رسول است، بدون اين كه كوچكترين تعرضى نسبت به كيفيت تصرف در آن و جواز خوردن و تمتع از آن را داشته باشد، خوب، وقتى متعرض اين جهات نبود، پس با آيه{ أَنَّمَا غَنِمْتُمْ...}هيچ منافاتى ندارد تا كسى بگويد آيه { أَنَّمَا غَنِمْتُمْ... }ناسخ آن است.
پس از مجموع اين سه آيه اين معنا استفاده مىشود كه اصل ملكيت در غنيمت از آن خدا و رسول است، و خدا و رسول چهار پنجم آن را در اختيار جهادكنندگان گذاردهاند تا با آن ارتزاق نموده، و آن را تملك نمايند، و يك پنجم آن را به خدا و رسول و خويشاوندان رسول و
غير ايشان اختصاص داده تا در آن تصرف نمايند.
دقت در اين بيان اين معنا را هم روشن مىكند كه تعبير از" غنائم "به" انفال "كه جمع نفل و به معناى زيادى است، اشاره است به علت حكم از طريق بيان موضوع اعم آن، گويا: فرموده است: از تو مساله غنائم را مىپرسند كه عبارت است از زيادتى كه در ميان مردم كسى مالك آن نيست، و چون چنين است در جوابشان حكم مطلق زيادات و انفال را بيان كن و بگو: همه انفال (نه تنها غنائم) از آن خدا و رسول او است و لازمه قهريش اين است كه غنيمت هم از آن خدا و رسول باشد.
و چه بسا به همين بيان اين معنا تاييد شود كه" الف و لام "در لفظ" الانفال "اولى، الف و لام عهد و در" الانفال "دومى براى جنس و يا براى استغراق بوده باشد، و روشن شود سر اينكه چرا فرمود:{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ}و نفرمود: "قل هى للَّه و الرسول بگو آن براى خدا و رسول است".
و نيز به اين بيان روشن مىشود كه جمله{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ }يك حكم عمومى را متضمن است كه به عموم خود، هم غنيمت را شامل مىشود، و هم ساير اموال زيادى در جامعه را، از قبيل سرزمينهاى تخليه شده و دهات متروكه و قله كوهها و بستر رودخانهها و خالصهجات پادشاهان و اموال اشخاص بى وارث، و از همه اين انواع تنها غنيمت جنگى متعلق به جهاد كنندگان به دستور پيغمبر است، و ما بقى در تحت ملكيت خدا و رسول او باقى است.
اين آن معنايى است كه دقت در آيات كريمه فوق آن را افاده مىكند، و ليكن مفسرين در باره آنها حرفهاى ديگرى زدهاند كه نقل آنها و اشكال و نقض در آنها فائدهاى ندارد، و خواننده خود مىتواند براى اطلاع از آن اقوال به تفاسير مطول مراجعه نمايد.
پنج صفت براى مؤمنين حقيقى
{ إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ...} اين دو آيه و آيه بعدى آنها خصائص و امتيازات مردانى را كه به معناى حقيقى كلمه، مؤمن هستند بيان نموده و اوصاف كريمه و ثواب جزيلشان را برمىشمارد تا بدين وسيله جمله سابق را كه فرموده بود:{ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ }تاكيد نمايد.
و از ميان همه صفات ايشان، پنج صفت را انتخاب نموده و در اين آيه ذكر كرده است و اين پنج صفت، صفاتى هستند كه داشتن آن مستلزم داشتن تمامى صفات نيك و ملازم با دارا بودن حقيقت ايمان است، صفاتى است كه اگر خود انسان در آنها تامل و دقت كند خواهد ديد كه داشتن آن، نفس را براى تقوا و اصلاح ذات بين و اطاعت خدا و رسول آماده مىسازد.
و آن صفات عبارت است از: 1 - ترسيدن و تكان خوردن دل در هنگام ذكر خدا، 2 - زياد
شدن ايمان در اثر استماع آيات خدا، 3 - توكل، 4 - بپا داشتن نماز، 5 - انفاق از آنچه كه خدا روزى فرموده. و معلوم است كه سه صفت اول از اعمال قلب و دو صفت اخير از اعمال جوارح است، و در ذكر آن رعايت ترتيب واقعى و طبيعى آن شده است، چون نور ايمان به تدريج در دل تابيده مىشود و هم چنان رو به زيادى مىگذارد تا به حد تمام رسيده و حقيقتش كامل شود. مرتبه اول آن كه همان تاثر قلب است عبارت است از وجل و ترس و تكان خوردن دل در هنگام ذكر خدا، و جمله{ إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ}اشاره به آن است.
و اين ايمان هم چنان رو به انبساط نهاده و شروع به ريشه دواندن در دل مىكند، و در اثر سير در آيات داله بر خداى تعالى و همچنين آياتى كه انسان را بسوى معارف حقه رهبرى مىكند در دل شاخ و برگ مىزند، بطورى كه هر قدر مؤمن بيشتر در آن آيات سير و تامل كند ايمانش قوىتر و زيادتر مىگردد، تا آنجا كه به مرحله يقين برسد، و جمله{ وَ إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً }اشاره به آن است.
وقتى ايمان انسان زياد گشت و به حدى از كمال رسيد كه مقام پروردگارش را و موقعيت خود را شناخت، و به واقع مطلب پى برد، و فهميد كه تمامى امور به دست خداى سبحان است، و او يگانه ربى است كه تمام موجودات بسوى او بازگشت مىكنند در اين موقع بر خود حق و واجب مىداند كه بر او توكل كرده و تابع اراده او شود، و او را در تمامى مهمات زندگى خود وكيل خود گرفته به آنچه كه او در مسير زندگيش مقدر مىكند رضا داده و بر طبق شرايع و احكامش عمل كند، اوامر و نواهيش را بكار بندد، و جمله{ وَ عَلىَ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ}اشاره به همين معنا است.
و وقتى ايمان به حد كاملش در دل مستقر گرديد قهرا انسان بسوى عبوديت معطوف گشته و پروردگار خود را به خلوص و خضوع عبادت مىكند، و اين عبادت همان نماز است، علاوه، بسوى اجتماع نيز معطوف گشته حوائج اجتماع خود را برآورده مىكند، و نواقص و كمبوديها را جبران مىنمايد، و از آنچه خدا ارزانيش داشته از مال و علم و غير آن انفاق مىنمايد، و آيه{ اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ }همين معنا را مىرساند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله{ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً}اشاره است به زيادى از جهت كيفيت، يعنى ايمانشان رو به شدت و كمال مىگذارد، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را به معناى زياد شدن كميت و عدد مؤمنين گرفته اشتباه است.
{ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ } اين حكمى است كه خداوند كرده و فرموده: ايمان حقيقى تنها در دل آن كسانى ثابت ـ
مراد از درجات در:{ لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ }مراتب قرب به خدا است
و مستقر گشته كه داراى پنج صفت بالا باشند، و به همين جهت هم اجر كريم ايشان را مطلق ذكر كرده و توضيح نداده كه چيست بلكه فرموده:{ لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ}. پس صفات كمال و ثواب و اجر عظيمى كه اينگونه مردم دارند همان صفات و ثواب و اجرى است كه مؤمنين حقيقى داراى آنند. و اينكه فرمود:{ لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ}، كلمه" مغفرت "به معناى گذشت الهى از گناهان است، و" رزق كريم "نعمتهاى بهشتى است كه نيكان از آن ارتزاق مىكنند، و اين تعبير در چند جاى قرآن واقع شده، مانند آيه{ فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ وَ اَلَّذِينَ سَعَوْا فِي آيَاتِنَا مُعَاجِزِينَ أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ}1
و امثال آن.
و از همين جا معلوم مىشود كه منظور از "درجات" در جمله{ لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ } مراتب قرب و منزلت و درجات كرامت معنوى است، و همين طور هم هست، براى اينكه مغفرت و جنت از آثار مراتب قرب به خداى سبحان و فروع آن است. البته درجاتى كه خداى تعالى در اين آيه براى مؤمنين نامبرده اثبات مىكند تمامى آن براى فرد فرد مؤمنين نيست، بلكه مجموع آن براى مجموع مؤمنين است، براى اينكه درجات مذكور از آثار و لوازم ايمان است، و چون ايمان داراى مراتب مختلفى است، لذا درجات هم كه خداوند به ازاى آن مىدهد مختلف مىباشد، بعضى از مؤمنين كسانى هستند كه يكى از آن درجات را دارا مىشوند، بعضى ديگر دو درجه و بعضى چند درجه بحسب اختلافى كه در مراتب ايمان ايشان است.
مؤيد اين معنا آيه{ يَرْفَعِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجَاتٍ}2و آيه { أَ فَمَنِ اِتَّبَعَ رِضْوَانَ اَللَّهِ كَمَنْ بَاءَ بِسَخَطٍ مِنَ اَللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ }3است.
پس مىتوان گفت تفسيرى كه بعضى كرده و درجات آيه را به درجات بهشت معنا كردهاند تفسير صحيحى نيست، و متعينا بايد همان معناى سابق ما را كرده و گفت: منظور از آن درجات قرب به مقام پروردگار است، گو اينكه اين درجات ملازم با درجات بهشت هم هست.
{ كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ...} ظاهر سياق چنين مىرساند كه جمله{ كَمَا أَخْرَجَكَ }متعلق به مدلول جمله{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ}است و تقديرش چنين مىباشد: خداوند حكم كرده به اينكه انفال براى او و رسولش باشد، و اين حكم به حق است، هر چند بعضى از مؤمنين كراهت داشته باشند، هم چنان كه خدا تو را از خانهات به حق بيرون كرد با اينكه طايفهاى از ايشان كراهت داشتند، پس همه اينها حق و بر طبق مصلحت دين و دنياى ايشان بوده، و ايشان از آن مصالح غفلت داشتهاند.
بعضى از مفسرين گفتهاند: جمله مذكور متعلق به جمله{ يُجَادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ }است.
بعضى ديگر گفتهاند: عامل در اين جمله معناى حق است و تقدير آن چنين است" اين ذكر از حق است، همانطور كه پروردگارت تو را به حق از خانهات خارج كرد "و ليكن اين دو معنا بطورى كه ملاحظه مىكنيد از سياق آيه بدور است.
معناى" حق "و" جدال"
و اما كلمه "حق" - منظور از اين كلمه مقابل باطل است، و آن عبارت است از امر ثابتى كه آثار واقعى مطلوبش بر آن مترتب بشود، و بحق بودن فعل خدا (بيرون كردن) به اين معنا است كه بحسب واقع متعين و واجب، همين فعل باشد. بعضى گفتهاند: منظور از آن وحى است. بعضى ديگر گفتهاند: منظور از آن جهاد است، و ليكن اينها معناهاى بعيدى است.
و اما "جدل" اصل در معناى جدل تافتن است، مثلا مىگويند: "زمام جديل" يعنى لگامى كه بشدت تابيده شده، و اگر جدال را هم جدال مىگويند - بطورى كه در مجمع البيان گفته - به اين اعتبار است كه نزاع در آن از ناحيه پيچيدن از مذهبى به مذهبى ديگر برخاسته مىشود.1
و معناى دو آيه مورد بحث اين است كه: خداى تعالى با اينكه مردم ميل نداشتند مع ذلك در امر انفال حكم بحق كرد، هم چنان كه تو را در مدينه از خانهات بيرون كرد، بيرون كردنى كه توأم با حق بود، و طايفهاى از مؤمنين از آن كراهت داشتند، و با تو در امر حق نزاع مىكردند، و اين نزاعشان بعد از آن بود كه حق بطور اجمال براى ايشان روشن شده بود، و ايشان
شبيه به مردمى هستند كه بخواهند آنان را بكشند و آنها ايستاده و وسائل و ابزار قتل خود را تماشا مىكنند.
بحث روايتى (معناى انفال، شان نزول آيات مربوط به انفال...)
مرحوم طبرسى در كتاب جوامع الجامع خود مىگويد: ابن مسعود و على بن الحسين زين العابدين و امام باقر و امام صادق (علیه السلام) آيه مورد بحث را "يسئلونك الانفال" قرائت كردهاند.1
مؤلف: اين روايت را ديگران هم از ابن مسعود و همچنين از امام سجاد، امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت كردهاند.
و در كافى به سند خود از عبد صالح (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: انفال عبارت است از هر زمين خرابى كه اهلش منقرض شده باشند، و هر سرزمين كه بدون جنگ و بدون بكار بردن اسب و شتر تسليم شده است و با پرداختن جزيه صلح كرده باشند، سپس فرمود: و براى او است (يعنى براى والى و زمامدار) رءوس جبال و درههاى سيلگير و نيزارها و هر زمين افتادهاى كه مربى نداشته باشد، و همچنين براى او است خالصهجات سلاطين، البته آن خالصهجاتى كه به زور و غصب بدست نياورده باشند، چون اگر به غصب تحصيل كرده باشند، هر مال غصبى مردود است، و بايد به صاحبش برگردد، و او است وارث هر كسى كه بىوارث مرده باشد و متكفل هزينه زندگى كسانى است كه نمىتوانند هزينه خود را به دست بياورند.2
و نيز به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ }فرموده: هر كس بميرد و وارثى نداشته باشد مالش جزو انفال است.3
مؤلف: و در معناى اين دو روايت روايات بسيارى از طرق ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده است، و اگر در اين روايات انفال به معناى غنائم جنگى را ذكر نكرده ضرر به جايى نمىزند، زيرا خود آيه بطورى كه از سياق آن برمىآيد به مورد خود بر غنائم جنگى دلالت دارد.
و در الدر المنثور است كه: طيالسى و بخارى در كتاب ادب المفرد و مسلم و نحاس در كتاب ناسخش و ابن مردويه و بيهقى در كتاب شعب همگى از سعد بن ابى وقاص روايت كردهاند كه گفت: از آيات قرآن چهار آيه در شان من نازل شده: اول اينكه مادرم قسم خورده بود كه اعتصاب غذا نموده و لب به آب و غذا نگشايد تا من از محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) دست بردارم خداوند اين آيه را نازل كرد:{ وَ إِنْ جَاهَدَاكَ عَلىَ أَنْ تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا وَ صَاحِبْهُمَا فِي اَلدُّنْيَا مَعْرُوفاً}.1
دوم اينكه در جنگ شمشيرى بدست من افتاد كه خيلى از آن خوشم آمد، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كردم: اين شمشير را به من بده، آيه نازل شد:{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ}.
سوم اينكه وقتى من مريض شدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عيادتم آمد، عرض كردم: يا رسول اللَّه! من مىخواهم مال خودم را تقسيم كنم، آيا مىتوانم به نصف وصيت كنم؟ فرمود: نه، عرض كردم: به ثلث چطور؟ حضرت ساكت شد، و همين باعث شد كه وصيت به ثلث جايز گرديد.
چهارم اينكه من با عدهاى از انصار شراب خوردم، و يكى از ايشان با استخوان فك شتر به بينى من زد، من خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدم، خداوند حكم حرمت شراب را نازل كرد.2
مؤلف: اين روايت خالى از اشكال نيست، اولا براى اينكه جمله{ وَ إِنْ جَاهَدَاكَ عَلىَ أَنْ تُشْرِكَ بِي...}در ذيل آيه "{وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ}3قرار دارد كه سياقش با اينكه در باره شخص معينى و جهت خاصى نازل شده باشد منافات دارد، علاوه بر اينكه در ذيل آيه{ قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً... }4گفتيم كه دستور احسان به پدر و مادر از احكام عامه است كه اختصاص به اين شريعت و آن شريعت ندارد.
و ثانيا براى اينكه گرفتن شمشير و آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درخواست كردن با قرائت" يسئلونك الانفال از تو انفال مىخواهند "مناسبت دارد، نه با قرائت { يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ }از تو از انفال سؤال مىكنند" و توضيحش در سابق گذشت.
و ثالثا براى اينكه استقرار سنت بر وصيت به ثلث به آيه قرآن نبوده بلكه به سنت نبوى
بوده است، (و با اين حال چطور سعد گفته است: از آيات قرآن چهار آيه در شان من نازل شده؟).
و رابعا گو اينكه داستان شرابخوردنش با جماعتى از اصحاب و پاره شدن بينيش بوسيله استخوان فك شتر حق است، و ليكن چرا نگفت كه رفقايش مختلط از مهاجر و انصار هر دو طايفه بودند، و چرا نگفت كه بينيش را عمر بن خطاب پاره كرد؟ علاوه، در اين قضيه آيه سوره مائده نازل شد، كه نزولش براى تحريم نبوده، بلكه به منظور تشديد و تاكيد تحريم بود، و بيان اين معنا در ذيل آيه{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصَابُ وَ اَلْأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ }1گذشت.
و نيز در همان كتاب است كه احمد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابو الشيخ، ابن مردويه، حاكم و بيهقى در سنن خود همگى از ابى امامه روايت كردهاند كه گفت: من از عبادة بن صامت معناى انفال را سؤال كردم، او گفت: در باره ما اصحاب بدر نازل شده، چون در آن روز ما، در باره نفل اختلاف كرديم، و اختلاف ما منجر به كدورت شد، در نتيجه خداوند آن را از دست ما گرفت و اختيار آن را به رسول خدا واگذار كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم آن را ميان مسلمين تقسيم كرد، و همين روايت را از براء نقل كردهاند كه در آخر گفت يعنى: بطور مساوى تقسيم كرد.2 و نيز مىگويد: سعيد بن منصور، احمد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، ابو الشيخ و حاكم وى روايت را صحيح دانسته و بيهقى و ابن مردويه همگى از عبادة بن صامت روايت كردهاند كه گفت: ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون شديم و من با او حاضر در جنگ بدر گشتم، تا اينكه دو صف برابر هم قرار گرفته و مشغول جنگ شدند، و خداوند دشمن را فرارى داد، يك دسته از مسلمين دشمن را تعقيب كرده و به هر كه دست مىيافتند مىكشتند، دستهاى ديگر به جمعآورى غنيمت سرگرم شده و دسته سوم اطراف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حلقه زدند تا او را از شر دشمنان نگهبانى كنند، اين بود تا شب، وقتى شب شد همه لشكريان به لشكرگاه برگشته و دور هم گرد آمدند، در نتيجه آن عدهاى كه به جمعآورى غنيمت پرداخته بودند گفتند: كسى غير ما حقى از آن ندارد، كه ما خودمان جمع كردهايم، آن عده كه دشمن را تعقيب كرده بودند در جواب مىگفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد، براى اينكه ما دشمن را از اموالشان جدا كرده و فرارى داديم، آن عده هم كه دور پيغمبر را گرفته بودند گفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد و ما كارى كه مستلزم بىبهرگى ما شود نكرديم، زيرا اگر با شما نبوديم براى
اين بود كه مىترسيديم از ناحيه دشمن آسيبى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برسد، لذا به حراست او پرداختيم، آيه شريفه{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ }نازل شد و رسول خدا آن را در ميان مسلمين تقسيم كرد...1.
و نيز مىگويد: ابن ابى شيبه، ابو داود، نسايى، ابن جرير، ابن منذر، ابن حبان، ابو الشيخ، ابن مردويه و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - و بيهقى در كتاب دلائل، همگى از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: در روز بدر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر كس كه دشمنى را بكشد فلان مقدار از غنيمت مىبرد و هر كس شخصى را اسير بگيرد فلان مبلغ.
پير مردان در زير پرچمها استقامت كرده، و جوانان بسوى قتال و گرفتن غنيمت شتافتند، لذا پير مردان به جوانان گفتند: ما را بايد با خود شريك كنيد، چون ما براى شما پايگاهى بوديم اگر به خطرى برمىخورديد بما پناهنده مىشديد، جوانها زير بار نمىرفتند، لذا مخاصمه را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برده و در جوابشان اين آيه نازل شد:{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ}و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) غنائم را در ميان همه لشكريان بطور مساوى تقسيم كرد2.
مؤلف: در اين معانى روايات ديگرى نيز هست، البته در اينجا رواياتى است راجع به تفصيل داستان انفال كه در روشن شدن معناى آيات خيلى تاثير دارند و ما آنها را در ذيل آيات بعدى ايراد خواهيم كرد.
و در بعضى از روايات دارد كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را وعده داد كه "سلب" 3و "غنيمت" را به ايشان بدهد و ليكن خداوند با جمله{ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ }آن را نسخ كرد، و به اين معنا اشاره دارد آنچه كه در اين روايت است، و لذا بعضىها بهمين روايت استناد كرده و گفتهاند" زمامدار مىتواند به وعدهاى كه به لشكريان خود داده وفا نكند" ليكن اين روايت با اختلافى كه در روز بدر در باره غنيمت كردند جور درنمىآيد، براى اينكه اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان چنين وعدهاى داده بود ديگر با وعده صريح آن جناب اختلاف نمىكردند.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مجاهد روايت كرده كه گفت: اصحاب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مساله خمس را پرسيدند كه وقتى چهار پنجم غنيمت بين لشكريان
تقسيم شود يك پنجم آن چه مىشود؟ آيه نازل شد:{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ}1.
مؤلف: اين روايت هم با مضمون آيه به آن بيانى كه ما از سياق آيه درآورديم مطابقت نمىكند، و در بعضى از رواياتى كه از مفسرين صدر اول از قبيل سعيد بن جبير و مجاهد و عكرمه و همچنين از ابن عباس رسيده دارد كه آيه{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ...}با آيه{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ... }نسخ شده، و ليكن در سابق كه آيه را شرح مىداديم وجوهى گذشت كه احتمال نسخ را نفى مىكند.
و نيز در الدر المنثور است كه مالك، ابن ابى شيبه، ابو عبيد، عبد بن حميد، ابن جرير، نحاس، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه همگى از قاسم بن محمد روايت كردهاند كه گفت: شنيدم كه مردى از ابن عباس از انفال مىپرسيد، ابن عباس در جوابش گفت: اسب و اسلحهاى كه از دشمن گرفته شود از نفل است، آن مرد دوباره سؤال خود را تكرار كرد، ابن عباس هم همان جواب را داد.
سپس آن مرد پرسيد: انفالى كه خداى تعالى در كتابش فرموده چيست؟ و اين سؤال را آن قدر تكرار كرد كه نزديك بود ابن عباس به تنگ بيايد، ناگزير در جوابش گفت، اين مرد مثل صبيغ است كه عمر او را كتك كارى كرد - و در نقل ديگرى - چنين گفت: چقدر احتياج به كتك دارى، تو عمر را مىخواهى كه مانند صبيغ عراقى كتككاريت كند، و عمر صبيغ را آن قدر زد كه خون از پاشنه پايش سرازير شد2.
و نيز در ذيل جمله{ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا}مىنويسد: طبرانى از حارث بن مالك انصارى روايت كرده كه وقتى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىگذشت حضرت پرسيد حارث حالت چطور است؟ عرض كرد مؤمن حقيقى شدهام، فرمود: فكر كن و حرف بزن براى هر چيزى حقيقتى است، حقيقت ايمان تو چيست؟ عرض كرد نفس خود را از دنيا گريزان و بى رغبت كردهام، و در نتيجه همه شب را به عبادت مىگذرانم، و روزم را به روزه و تشنگى، و گويا اهل بهشت را مىبينم كه در بهشت به ديدار يكديگر مىروند، و گويا اهل جهنم را مىبينم كه از ناله و فرياد صدا به صداى هم دادهاند، حضرت سه مرتبه فرمود: حارث درست شناختهاى از دست مده3.
مؤلف: اين روايت از طرق شيعه نيز به سندهاى متعددى وارد شده.
[سوره الأنفال (8):آيات 7 تا 14]
{وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَ يَقْطَعَ دَابِرَ اَلْكَافِرِينَ (7) لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ (8) إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ (9) وَ مَا جَعَلَهُ اَللَّهُ إِلاَّ بُشْرىَ وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (10) إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ اَلشَّيْطَانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلىَ قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ اَلْأَقْدَامَ (11) إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْنَاقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ (12) ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِقِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ (13) ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ اَلنَّارِ (14)}
ترجمه آيات
بياد آر آن هنگامى را كه خداوند در باره يكى از دو طائفه (عير و نفير قريش) به شما وعده مىدهد كه بر آن دست يابيد و شما دوست مىداشتيد بر آن طايفه كه شوكتى همراه نداشت دست يابيد، و خداوند مىخواست با مشيت خود حق را پا بر جا نموده و نسل كفار را براندازد (7).
(و اين وعده را از اين جهت داد) تا حق را احقاق و باطل را ابطال كند هر چند مجرمين كراهت
داشته باشند (8).
آن هنگامى را كه به پروردگارتان استغاثه مىكرديد، و خداوند استغاثهتان را مستجاب كرد (و فرمود:) من شما را به هزار نفر از ملائكههاى منظم شده كمك خواهم كرد (9).
و خداوند اين وعده را نداد مگر براى اينكه بشارتى بر شما بوده و شما دلهايتان قوى و مطمئن شود، و هيچ ياريى جز از ناحيه خدا نيست كه خدا مقتدرى است شايسته كار (10).
آن هنگام را كه افكند بر شما خمار خواب را تا آرامشى باشد از ناحيه او، و او فرستاد بر شما از آسمان آب را تا با آن تطهيرتان داده و از شما چرك شيطان را ببرد، و دلهايتان را محكم ساخته (و جا پايتان را سفت كند) و در نتيجه قدمها را استوار سازد (11).
آن هنگام را كه خداوند وحى كرد به ملائكه كه من با شمايم پس استوار بداريد كسانى را كه ايمان آوردند. بزودى در دلهاى آنان كه كافر شدند ترس و وحشت مىافكنم، پس شما بالاى گردنها را بزنيد، و از ايشان هر سرانگشت را قطع كنيد (12).
اين بخاطر آن بود كه ايشان با خدا و رسولش مخالفت كردند، و هر كه با خدا و فرستاده او مخالفت كند (بايد بداند) كه خدا شديد العقاب است (13).
اينك بچشيدش، و همانا كافران را است عذاب آتش (14).
بيان آيات بيان آيات مربوط به جنگ بدر و وضع و حال روحى مسلمين در آن جنگ كه نخستين جنگ آنان بود
اين آيات اشاره به داستان بدر مىكند كه اولين جنگ در اسلام است، و ظاهر سياق آيات چنانچه به زودى روشن خواهد شد اين است كه بعد از پايان يافتن واقعه نازل شده باشد.
{ وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَ يَقْطَعَ دَابِرَ اَلْكَافِرِينَ } يعنى بياد آريد زمانى را كه خداوند به شما وعده مىدهد (غلبه بر يكى از دو طائفه عير و نفير را)، خداوند در اين آيه نعمتها و سنتهاى خود را براى ايشان برمىشمارد تا چنين بصيرتى بهم برسانند كه خداى سبحان امرى به ايشان نمىكند و حكمى بر ايشان نمىآورد مگر بحق و در آن مصالح و سعادت ايشان و به نتيجه رسيدن مساعى ايشان را در نظر مىگيرد، و وقتى داراى چنين بصيرتى شدند ديگر در ميان خود اختلاف نكرده، و نسبت به آنچه كه خداوند براى آنان مقدر كرده و پسنديده اظهار كراهت ننموده بلكه امر خود را به او محول نموده و او و رسول او را اطاعت مىكنند.
و منظور از" طائفتين "دو طايفه عير و نفير مىباشند كه مقصود از" عير "قافله چهل نفرى قريش است كه با مال التجاره و اموال خود از مكه به شام مىرفت، و همچنين از شام به
مكه باز مىگشت، و ابو سفيان هم در ميان ايشان بود، و مقصود از" نفير "لشكر قريش است كه قريب به هزار نفر بودند (و لشكر اسلام پس از دست نيافتن به مال التجاره آنان در بدر با خود آنان روبرو شدند)، و{ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ}مفعول دوم "يعدكم" و جمله{ أَنَّهَا لَكُمْ }بدل از آن است، و جمله" و تودون "در موضع حال است، و مقصود از{ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ}آن طايفه بى شوكت است كه عبارت است از همان چهل نفر حامل مال التجاره كه قوا و نفراتشان از نفير كمتر بود، و "شوكت" به معناى تيزى و برندگى است، چون اين كلمه استعاره از "شوك" به معناى خار است.
و اينكه فرمود:{ يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ }نسبت به آيه شريفه، حال است، و منظور از" احقاق حق "اظهار و تثبيت آن به ترتيب آثار آن است، و" كلمات خدا "قضا و قدرى است كه رانده به اينكه انبياى خود را يارى نموده و دين حق خود را ظاهر سازد، هم چنان كه در آيه{ وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمُ اَلْغَالِبُونَ}1و همچنين آيه{ يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اَللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكَافِرُونَ هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ }2اشاره به آن كرده است.
بعضى از قاريان قرآن آيه را به" بكلمته "قرائت كردهاند، و اين قرائت موجهتر و به عقل نزديكتر است. و كلمه" دابر "به معناى متعلقات هر چيز است كه بعد از آن چيز بيايد و به آن بپيوندد، و" قطع دابر "كنايه از نابود كردن و منقرض ساختن چيزى است بطورى كه بعد از آن اثرى كه متفرع بر آن و مربوط به آن باشد باقى نماند.
و معناى آيه اين است كه: بياد آوريد آن روزى را كه خداوند به شما وعده داد كه با يارى او بر يكى از دو طايفه" عير "و يا" نفير "غالب شويد، و شما ميل داشتيد كه آن طايفه، طايفه عير (قافله تجارتى قريش) باشد، چون نفير (لشكريان قريش) عدهشان زياد بود، و شما ضعف و ناتوانى خود را با شوكت و نيروى آنان مقايسه مىكرديد، و ليكن خداوند خلاف اين را مىخواست، خداوند مىخواست تا با لشكريان ايشان روبرو شويد، و او شما را با كمى عددتان بر ايشان غلبه دهد، و بدين وسيله قضاى او مبنى بر ظهور حق و استيصال كفار و ريشهكن شدن
ايشان به كرسى بنشيند.
{ لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ } از ظاهر سياق برمىآيد كه" لام "در" ليحق "براى غايت است، و كلمه مذكور تا آخر آيه متعلق به جمله{ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ}باشد، و بنا بر اين، معناى آيه چنين مىشود: اگر خداوند به شما چنين وعدهاى داد و او هرگز خلف وعده نمىكند براى اين بود كه بدين وسيله حق را تثبيت كرده، و باطل را باطل معرفى نمايد هر چند كفار نخواسته باشند و بلكه كراهت داشته باشند. و به اين بيان روشن مىگردد كه جمله{ لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ...}، تكرار جمله{ يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ }نيست، هر چند همان معنا را افاده مىكند (چون يكى مربوط به اصل وعدهاى است كه خدا داده، و ديگرى مربوط است به مواجه نمودن مسلمين بر خلاف ميل و انتظار آنان با لشكر كفار). { إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ} "استغاثه" به معناى درخواست يارى است، هم چنان كه در جاى ديگر مىفرمايد:
{ فَاسْتَغَاثَهُ اَلَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى اَلَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ }1معناى" امداد "معروف است،
مراد از" مردف "بودن ملائكهاى كه در جنگ بدر به يارى مسلمين نازل شدند
و" مردفين" از ماده" ارداف "است و ارداف به معناى اين است كه شخص سواره كسى را رديف (ترك) خود سوار كند، و" ردف "- بطورى كه راغب گفته است به معناى تابع است" و ردف المرأة "به معناى سرين و كفل زن است و ترادف به معناى اين است كه دو چيز و يا دو كس يكديگر را متعاقب كنند، و" رادف "به معناى متاخر است، و" مردف "آن كس است كه جلو سوار شده و كسى را پشت سر خود سوار كند2.
و به اين معنا آيه مورد بحث با آيه{ وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اَللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُنْزَلِينَ بَلىَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُسَوِّمِينَ وَ مَا جَعَلَهُ اَللَّهُ إِلاَّ بُشْرىَ لَكُمْ وَ لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ}3كه آن نيز اشاره به همين داستان مىكند سازگار مىشود.
چون تطبيق آيات اين سوره با آيات سوره "آل عمران" اين معنا را افاده مىكند كه منظور از نزول هزار ملائكه رديف شده نزول هزار نفر از ملائكه است، كه عده ديگرى را در پى دارند، بنا بر اين هزار ملائكه رديف شده با سه هزار ملائكه نازل شده منطبق مىشود.
و به همين بيان فساد اين كلام ظاهر مىگردد كه گفتهاند: "منظور از مردف بودن ملائكه اين است كه هزار نفر از ملائكه در پى هزار نفر ديگر باشد، چون اگر اينطور معنا كنيم لازمهاش اين مىشود كه با هر يك نفر از ايشان يك نفر رديف باشد و در نتيجه عده ملائكه دو هزار نفر باشد.
و همچنين فساد اينكه گفتهاند: مراد از مردف بودن ملائكه اين است كه دنبال هم نازل شده باشند، و نيز اينكه گفتهاند: مراد آمدن ايشان از پى مسلمين است، و در حقيقت مردف به معناى رادف است.
امداد مسلمين با فرستادن ملائكه به منظور بشارت مسلمين و آرامش دلهاى آنان بوده نه براى كشتن كفار
و همچنين اينكه بعضى ديگر گفتهاند: مراد اين است كه ملائكه مسلمين را رديف خود قرار دادهاند، يعنى در پيش روى مسلمين قرار گرفتند، تا در دلهاى كفار ايجاد رعب و وحشت بكنند.{ وَ مَا جَعَلَهُ اَللَّهُ إِلاَّ بُشْرىَ وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ} دو ضميرى كه در "جعله" و در "به" است بطورى كه سياق دلالت مىكند به امداد بر مىگردند، و معناى آيه اين است كه: امداد به فرستادن ملائكه به منظور بشارت شما و آرامش دلهاى شما بود، نه براى اينكه كفار به دست آنان هلاك گردند، هم چنان كه آيه{ إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ }نيز اشاره به آن دارد.
اين معنا كلام بعضى از تذكرهنويسان را تاييد مىكند كه گفتهاند" ملائكه براى كشتن كفار نازل نشده بودند، و احدى از ايشان را نكشتند، براى اينكه نصف و يا ثلث كشتگان را على بن ابى طالب (صلوات اللَّه عليه) كشته بود و ما بقى يعنى نصف و يا دو ثلث ديگر را ما بقى مسلمين به قتل رسانيده بودند، و منظور از نزول ملائكه تنها و تنها سياهى لشكر و در آميختن با
ايشان بوده، تا بدين وسيله مسلمانان افراد خود را زياد يافته دلهايشان محكم شود و در مقابل دلهاى مشركين مرعوب گردد "- و به زودى گفتارى در اين باره خواهد آمد - و اينكه فرمود:{ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ}بيان انحصار حقيقت يارى در خداى تعالى است، و اينكه اگر پيشرفت و غلبه به كثرت نفرات و داشتن نيرو و شوكت بود، مىبايستى مشركين بر مسلمانان غلبه پيدا كنند كه هم عدهشان بيشتر بود، و هم مجهزتر از مسلمين بودند.
جمله{ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ }تمامى مضمون آيه و متعلقات آن را كه در آيه قبلى بود تعليل مىكند، و مىفرمايد: به عزت خود ايشان را يارى داده و به حكمتش ياريش را به اين شكل و به اينصورت اعمال كرد.
{ إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ...} "نعاس" ابتداى خواب را گويند كه عبارت است از خواب سبك، و "تغشيه" به معناى احاطه است، و "أمنة" به معناى امان است، و ضمير "منه" به خداى تعالى برمىگردد، و بعضى گفتهاند به "عدو" برمىگردد، و "رجز" به معناى پليدى و نجاست است، و در اينجا مقصود از "رجز شيطان" آن وسوسههاى پليدى است كه در قلب راه مىيابد.
امداد مسلمين در جنگ بدر با فرو فرستادن باران
و معناى آيه اين است كه: اين نصرت و مددكارى خدا به وسيله بشارت و آرامش دادن به دلها همان موقعى بود كه در اثر آرامش يافتن دلها همهتان به خواب رفتيد و معلوم است كه اگر ترس و رعب شما از بين نرفته بود معقول نبود كه در ميدان جنگ خواب بر شما مسلط شود، خداوند باران را هم بر شما نازل كرد تا شما را پاكيزه كند و وسوسه شيطان را از دلهايتان بزدايد، تا دلهايتان را قوى و نيرومند سازد - جمله{ لِيَرْبِطَ عَلىَ قُلُوبِكُمْ }كنايه از تشجيع است - و نيز تا با فرستادن باران قدمهاى شما را بر روى ريگهاى بيابان استوار نموده و يا بدين وسيله دلهايتان را محكم سازد.
اين آيه شريفه مؤيد رواياتى است كه مىگويد: كفار قبل از مسلمين به لب چاه رسيدند و مسلمين وقتى پياده شدند كه كفار آب را گرفته بودند و بناچار در زمين خشك و ريگزار پياده شدند. بعد از مدتى كه مسلمانان محدث و جنب شده، و همه دچار تشنگى گشتند شيطان در دلهايشان وسوسه كرد و گفت دشمنان شما آب را گرفتند و اينك شما با جنابت و نجاست نماز مىخوانيد و پاهايتان در ريگها فرو مىرود، لذا خداى تعالى باران را برايشان بارانيد و با آن هم غسل جنابت كرده و خود را از حدث تطهير نمودند، و نيز اردوگاه آنان كه ريگزار بود سفت و محكم و اردوگاه كفار گل و لغزنده گشت.
{ إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ...} ظرفى كه در اول آيه است حالش حال ظرفى است كه در جمله{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ }و { إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعَاسَ}است، و معناى آيه احتياج به توضيح ندارد.
{ فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْنَاقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ }مراد از اينكه فرمود" بالاى گردنها را بزنيد "اين است كه سرها را بزنيد، و مراد از{ كُلَّ بَنَانٍ}جميع اطراف بدن است، يعنى دو دست و دو پا و يا انگشتان دستهايشان را بزنيد تا قادر به حمل سلاح و به دست گرفتن آن نباشند.
ممكن هم هست خطاب در "فاضربوا..." به ملائكه باشد و اتفاقا همين مطلب هم به ذهن مىرسد، و آن وقت زدن بالاى گردنها و زدن همه بنان همان معناى ظاهريش مقصود باشد، و يا كنايه است از ذليل كردن ايشان و اينكه با ارعاب، قوه و نيروى امساك را از دستهاى ايشان سلب كنند، و نيز ممكن است خطاب به مؤمنين باشد و غرض تشجيع ايشان عليه دشمنان باشد و خواسته است قدمهاى ايشان را ثابتتر و دلهايشان را محكمتر نموده و ايشان را بر عليه مشركين تحريك كنند.
{ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِقِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ } " مشاقة "به معناى مخالفت است و اصل آن" شق "به معناى بعض است، و گويا مخالفت را از اين جهت" مشاقة "گفتهاند كه مخالفت، آن بعض و آن ناحيهاى را مىگيرد كه غير از ناحيه طرف مقابل است، و معناى آيه اين است كه: اين عذاب را خداوند به اين خاطر بر سر مشركين آورد كه خدا و رسول را مخالفت مىكردند و بر مخالفتشان اصرار مىورزيدند و كسى كه با خدا و رسول مخالفت كند خداوند شديد العقاب است.
{ ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ اَلنَّارِ} خطاب تشديدى است بر كفار و عذابى را كه نازل شده به ايشان نشان داده و مىفرمايد: اين عذاب را بچشيد، و علاوه خاطرنشان مىسازد كه به دنبال اين عذاب، عذاب آتش را در پى داريد.
بحث روايتى (رواياتى در باره جنگ بدر و شان نزول آيات مربوطه)
در مجمع البيان از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: در روز بدر بعد از آنكه هر دو ـ
لشكر روبرو شده و صفآرايى كردند و آماده جنگ شدند ابو جهل گفت: بار الها! هر كدام از ما دو فريق سزاوارتر به نصرتيم آن فريق را نصرت ده، مسلمين هم استغاثه كردند و در نتيجه ملائكه فرود آمدند و آيه{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ... }نازل شد.
و بعضى گفتهاند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كثرت نفرات مشركين و كمى نفرات مسلمين را بديد رو به قبله كرد و گفت: بارالها! وفا كن به آنچه مرا وعده دادى، پروردگارا! اگر اين گروه (اصحاب من) را به دست اين دشمنان هلاك سازى ديگر در روى زمين عبادت نمىشوى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم چنان خداى خود را مىخواند و دستها را رو به آسمان بلند كرد تا حدى كه ردايش از شانهاش افتاد، در اين موقع بود كه خداوند آيه{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ}را نازل كرد، صاحبان اين قول گفتار خود را به عمر بن خطاب و سدى و ابى صالح نسبت دادهاند، و از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) نيز روايت شده است.
صاحب مجمع البيان سپس اضافه كرده كه: وقتى عصر شد، و رفته رفته تاريكى شب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يارانش را فرا گرفت، خداوند خواب را بر ياران او مسلط كرد، و همه به حالت چرت درآمدند، و چون زمينى كه ايشان در آنجا اطراق كرده بودند ريگزار بود، و قدمهايشان مىلغزيد (و از اين ناحيه ناراحت بودند)، خداوند باران را برايشان نرم نرم نازل كرد تا زمين نمناك و سفت گرديد، و قدمها استوار گشت، و همين باران در ناحيه لشكرگاه قريش مانند دهانه مشك مىريخت، علاوه بر اين خداوند دلهاى كفار را پر از وحشت نمود، هم چنان كه فرموده:{ سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ}1.
مؤلف: لفظ{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ }با نازل شدن آن در روز بدر و در پى استغاثه مسلمين سازگار نيست، بلكه سياق آيه دلالت مىكند بر اينكه با آيه{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ}و آيات بعد از آن نازل شده، و اين آيات دلالت دارد بر يك حكايتى كه قبلا رخ داده است، و خداوند در آن داستان بر مسلمين منت نهاده كه آيات نصرت را برايشان فرو فرستاده و نعمتهايى به ايشان ارزانى داشته است، و اين نعمتها را به رخ ايشان مىكشد تا شكرش را به جا آورده، و در اوامر و نواهيش اطاعتش كنند.
و بعيد نيست اينكه در روايت مجمع البيان نزول آيه را بعد از استغاثه مسلمين در روز بدر دانسته، از باب انطباق مضمون آيه با واقعه بدر باشد (نه اينكه آيه در بدر نازل شده باشد) و اين قبيل از مضمونها در روايات مربوط به شان نزول آيات زياد است.
و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در عريش فرمود: بارالها! اگر تو امروز اين گروه (مسلمين) را هلاك كنى بعد از اين روز، ديگر پرستش نخواهى شد، در اين موقع بود كه آيه{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ }نازل گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون آمد در حالى كه مىفرمود: بزودى جمع مشركين شكست خورده و پا به فرار مىگذارند، خداوند هم او را با پنج هزار ملك سواره كمك نمود و عدد ايشان را در چشم مشركين بسيار وانمود كرد، و در عوض عدد مشركين را در نظر مسلمين اندك جلوه داد، و اين آيه نازل شد:{ وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلْقُصْوىَ}، آنان در دورترين نقطه مرتفع وادى و پشت ريگزارى وسيع قرار گرفته بودند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نقطه مرتفع نزديك يك چاه قرار داشت1.
مؤلف: در اين روايت نيز همان حرفى است كه در روايت قبل گفتيم.
و در مجمع البيان مىگويد: بلخى از حسن نقل كرده كه گفته است آيه{ وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ...}قبل از آيه{ كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ }نازل شده و ليكن در تنظيم قرآن بعد از آن نوشته شده است2.
مؤلف: تقدم مدلول يك آيه بر مدلول آن ديگرى از نظر وقوع در خارج ملازم اين نيست كه جلوتر هم نازل شده باشد، و از سياق آيه هيچ دليلى بر گفتار حسن نمىتوان يافت.
و در تفسير عياشى از محمد بن يحيى خثعمى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه{ وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ}فرموده: شوكت آن برخوردى بود كه در آن قتال بود3.
داستان جنگ بدر
مؤلف: نظير اين روايت را قمى نيز در تفسير خود نقل كرده است4.
و در مجمع البيان مىگويد: سيرهنويسان و نيز ابو حمزه و على بن ابراهيم در كتب تفسيرشان نقل كردهاند كه: ابو سفيان با قافله قريش از شام مىآمد با اموالى كه در آنها عطريات بود و در آن قافله چهل سوار از قريش بودند، پيغمبر اكرم (صلوات اللَّه عليه) چنين رأى داد كه اصحابش بيرون روند و راه را بر ايشان گرفته و اموال را بگيرند، لذا فرمود: اميد است خداوند اين اموال را عايد شما كند. اصحاب نيز پسنديدند، بعضى به عجله حركت كردند، و بعضى ديگر به كندى، چون باور نمىكردند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از رموز جنگى
آگاهى داشته باشد، لذا فقط قافله ابو سفيان و گرفتن غنيمت را هدف خود قرار دادند.
وقتى ابو سفيان شنيد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت كرده ضمضم بن عمرو غفارى را خبر داد تا خود را به مكه رسانيده، به قريش برساند كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) با اصحابش متعرض قافله ايشان شده، و به هر نحو شده قريش را حركت دهد.
سه شب قبل از اينكه ضمضم وارد مكه شود عاتكه دختر عبد المطلب در خواب ديده بود كه مرد شترسوارى وارد شده و فرياد مىزند اى آل غالب رهسپار به سوى قتلگاه خود شويد، آن گاه با شتر خود بر بالاى كوه ابو قبيس رفته سنگى را از بالاى كوه غلطانيد، و اين سنگ هم چنان كه سرازير مىشد پاره پاره شده و هيچ خانهاى از خانههاى قريش نبود مگر اينكه پارهاى از آن سنگ در آن بيفتاد، عاتكه از وحشت از خواب پريد و داستان رؤيايش را با عباس در ميان نهاد، عباس قضيه را به عتبة بن ربيعه گفت، عتبه در تعبير آن گفت: اين مصيبتى است كه به قريش رو مىآورد، آهسته آهسته، خواب عاتكه دهن به دهن منتشر شد و به گوش ابو جهل رسيد، وى گفت: اينهم يك پيغمبر ديگر در خاندان عبد المطلب، به لات و عزى سوگند من سه روز صبر مىكنم، اگر خواب او حق بود كه هيچ، و گر نه همه قريش را وادار مىكنم نامهاى در بين خود بنويسيم كه هيچ اهل بيت و دودمانى دروغگوتر از بنى هاشم نيست چه مردهايشان و چه زنهايشان. وقتى روز سوم رسيد ضمضم وارد شد، در حالى كه به صداى هر چه بلندتر فرياد مىزد:
اى آل غالب، اى آل غالب! مال التجارة، مال التجارة، قافله، قافله، دريابيد و گمان نمىكنم كه بتوانيد دريابيد. محمد و مشتى بى دينان از اهل يثرب، حركت كردند و متعرض قافله شما شدند، آماده حركت شويد، قريش وقتى اين را شنيدند احدى از ايشان نماند مگر اينكه دست به جيب كرده و پولى جهت تجهيز قشون بداد، و گفتند: هر كس حركت نكند خانهاش را ويران مىكنيم، عباس بن عبد المطلب و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و عقيل بن ابى طالب نيز حركت كردند، قريش كنيزان خود را نيز در حالى كه دف مىزدند حركت دادند.
از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت و در نزديكيهاى بدر يك نفر را مامور ديدبانى كرد، تا وى را از قريش خبر دهد. و در حديث ابى حمزه دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردى را بنام عدى فرستاد تا برود و از قافله قريش خبرى به دست بياورد، وى برگشت و به عرض رسانيد كه در فلان موضع قافله را ديدم، جبرئيل در اين موقع نازل شد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را خبر داد كه مشركين قريش تجهيز لشكر كرده و از مكه حركت كردهاند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قضيه را با اصحاب خود در ميان نهاد. و در اينكه
به دنبال قافله و اموال آن به راه بيفتند، و يا با لشكر قريش مصاف دهند مشورت كرد.
ابو بكر برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه اين لشكر، لشكر قريش است، همان قريش متكبر كه تا بوده كافر بودهاند، و تا بوده با عزت و قدرت زندگى كردهاند، علاوه، ما از مدينه كه بيرون شديم براى جنگ بيرون نشديم، و از نظر قوا و اسلحه آمادگى نداريم. و در حديث ابى حمزه دارد كه وى گفت: من اين راه را بلدم، عدى (بطورى كه مىگويد) در فلان جا قافله قريش را ديده، اگر اين قافله راه خود را پيش گيرند ما نيز راه خود را پيش گيريم درست بر سر چاه بدر به يكديگر مىرسيم. حضرت فرمود: بنشين، ابو بكر نشست.
عمر برخاست، او نيز كلام ابو بكر را تكرار كرد و همان نظريه را داد، به او نيز فرمود بنشين، عمر نشست.
بعد از او، مقداد برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه اين لشكر، لشكر قريش متكبر است، و ليكن ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نمودهايم، و شهادت دادهايم بر اينكه آنچه كه تو آوردهاى حق است، به خدا سوگند اگر بفرمايى تا در زبانههاى آتش پر دوام چوب درخت غضا برويم و يا در انبوه تيغ هراس درآييم درمىآييم و تو را تنها نمىگذاريم، و ما آنچه را كه بنى اسرائيل در جواب موسى گفتند كه: "تو و پروردگارت برويد ما اينجا نشستهايم" در جوابت بر زبان نمىآوريم، بلكه مىگوييم: آنجا كه پروردگارت امر كرده برو ما نيز همراه تو مىآييم، و در ركابت مىجنگيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مقابل اين گفتارش جزاى خيرش داد.
سپس فرمود: مردم شما رأى خود را بگوييد، و منظورش از مردم انصار (اهل مدينه) بود، چون عده انصار بيشتر بود، علاوه، انصار در بيعت عقبه (ما بين مكه و منا) گفته بودند: ما در باره تو هيچ تعهدى نداريم تا به شهر ما (مدينه) درآيى، وقتى بر ما وارد شدى البته در ذمه ما خواهى بود، و از تو دفاع خواهيم كرد، هم چنان كه از زنان و فرزندان خود دفاع مىكنيم.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فكر مىكرد منظور ايشان در آن بيعت اين بوده باشد كه ما تنها در شهرمان از تو دفاع مىكنيم، و اما اگر در خارج مدينه دشمنى به تو حملهور شد ما در آن باره تعهدى نداريم.
چون چنين احتمالى را مىداد خواست تا ببيند آيا در مثل چنين روزى هم او را يارى مىكنند يا خير، لذا از ميان انصار سعد بن معاذ برخاست و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا! گويا منظورت ما انصار است.
فرمود: آرى.
عرض كرد: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا! ما به تو ايمان آورديم، و تو را تصديق كرديم، و شهادت داديم بر اينكه آنچه بياورى حق و از ناحيه خدا است، بنا بر اين به آنچه كه مىخواهى امر كن (تا با دل و جان امتثال كنيم) و آنچه كه مىخواهى از اموال بگير و هر قدر مىخواهى براى ما بگذار، به خدا سوگند اگر دستور دهى تا در اين دريا فرو شويم امتثال نموده و تنهايت نمىگذاريم، و از خدا اميدواريم كه از ما به تو رفتارى نشان دهد كه مايه روشنى ديدگانت باشد، پس بى درنگ ما را حركت بده كه بركت خدا همراه ما است.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از گفتار وى خوشحال گشت و فرمود: حركت كنيد ببركت خدا، كه خداى تعالى مرا وعده داده بر يكى از دو طايفه (عير و نفير) غلبه يابم و خداوند از وعده خود تخلف نمىكند، به خدا سوگند گويا همين الساعة قتلگاه ابى جهل بن هشام و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه و فلانى و فلانى را مىبينم.1
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور حركت داد و بسوى بدر كه نام چاهى بود روانه شد، و در حديث ابى حمزه ثمالى دارد كه: بدر اسم مردى از قبيله جهنيه بود كه صاحب آن چاه بود و بعدا آن چاه را به اسم وى ناميدند، بهر حال قريش نيز از آن سو به حركت درآمده و غلامان خود را پيشاپيش فرستادند تا به چاه رسيده و آب را برگيرند، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را گرفته دستگير نمودند، پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: ما غلامان و بردگان قريشيم، پرسيدند: قافله عير را كجا ديديد؟ گفتند: ما از قافله هيچ اطلاعى نداريم، اصحاب رسول خدا آنها را تحت فشار قرار دادند بلكه بدين وسيله اطلاعاتى كسب نمايند، در اين موقع رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، مشغول نماز بود، از نماز خود منصرف گشت و فرمود: اگر اين (بيچارهها) واقعا به شما راست مىگويند شما هم چنان ايشان را خواهيد زد، و اگر يك دروغ بگويند دست از آنان برمىداريد (پس كتك زدن فائده ندارد) ناچار اصحاب غلامان را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بردند حضرت پرسيد: شما چه كسانى هستيد؟ عرض كردند: ما بردگان قريشيم، فرمود: قريش چند نفرند؟ عرض كردند ما از عدد ايشان اطلاعى نداريم، فرمود در شبانه روز چند شتر مىكشند؟ گفتند نه الى ده عدد، فرمود: عدد ايشان نهصد تا هزار نفر است آن گاه دستور داد غلامان را بازداشت كنند. اين خبر به گوش قريش رسيد، بسيار وحشت كرده و از حركت كردن خود پشيمان شدند، عتبة بن ربيعه، ابو البخترى پسر هشام را ديد و
گفت: اين ظلم را مىبينى؟ به خدا سوگند من جا پاى خود را نمىبينم (نمىفهمم كجا مىروم) ما از شهر بيرون شديم تا از اموال خود دفاع كنيم و اينك مال التجاره ما از خطر جست، حالا مىبينم راه ظلم و تعدى را پيش گرفتهايم، با اينكه به خدا سوگند هيچ قوم متجاوزى رستگار نشد، و من دوست مىداشتم اموالى كه در قافله از بنى عبد مناف بود همه از بين مىرفت و ما اين راه را نمىآمديم.
ابو البخترى گفت: تو براى خودت يكى از بزرگان قريشى، (اين مردم بهانهاى ندارند مگر آن اموالى كه در واقعه نخله از دست دادند و آن خونى كه از ابن الحضرمى در آن واقعه به دست اصحاب محمد ريخته شد) تو آن اموال و همچنين خون بهاى ابن الحضرمى را كه هم سوگند تو است به گردن بگير و مردم را از اين راه برگردان، عتبه گفته به گردن گرفتم. و هيچيك از ما مخالفت نداريم مگر ابن الحنظليه يعنى ابو جهل (كه مىترسم او زير بار نرود) تو نزد او شو و به او بگو كه من اموال و خون ابن الحضرمى را به گردن گرفتهام، و چون او هم سوگند من بوده ديهاش با من است.
ابو البخترى مىگويد: من به خيمه ابو جهل رفتم و مطلب را به وى رساندم: ابو جهل گفت: عتبه نسبت به محمد تعصب مىورزد چون او خودش از عبد مناف است، و علاوه بر اين، پسرش ابو حذيفه در لشكر محمد است، و مىخواهد از اين كار شانه خالى كند، از مردم رودربايستى دارد، و حاشا كه بپذيرم، به لات و عزى سوگند دست برنمىدارم تا آنكه ايشان را تا مدينه فرارى داده و سر جايشان بنشانيم و يا همهشان را اسير گرفته و به اسيرى وارد مكهشان كنيم تا داستانشان زبانزد عرب شود.
از آن سو وقتى ابو سفيان قافله را از خطر گذراند شخصى را نزد قريش فرستاد كه خداوند مال التجاره شما را نجات داد، لذا متعرض محمد نشويد، و به خانههايتان برگرديد و او را به عرب واگذار نموده و تا مىتوانيد از مقاتله با او اجتناب كنيد، و اگر برنمىگرديد، كنيزان را برگردانيد.
فرستاده ابو سفيان در جحفه به لشكر قريش برخورد و پيغام ابو سفيان را رسانيد، عتبه خواست از همانجا برگردد، ابو جهل و بنو مخزوم مانع شدند و كنيزان را از جحفه برگرداندند.
راوى گويد اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى از كثرت قريش خبردار شدند جزع و فزع كرده و استغاثه نمودند، خداوند آيه{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ }و آيه بعدش را نازل فرمود.
طبرسى سپس اضافه كرده است كه: وقتى صبح روز بدر شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اصحاب خود را گرد آورد (و به تجهيزات آنان رسيدگى كرد)، در لشكرش
دو رأس اسب بود، يكى از زبير بن عوام، و يكى از مقداد بن اسود، و هفتاد شتر بود كه آنها را به نوبت سوار مىشدند، مثلا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على بن ابى طالب و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت بر شتر مرثد سوار مىشدند، در حالى كه در لشكر قريش چهار صد اسب، و به روايتى دويست اسب بود.
قريش وقتى كمى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدند ابو جهل گفت: اين عدد بيش از خوراك يك نفر نيست، ما اگر تنها غلامان خود را بفرستيم ايشان را با دست گرفته و اسير مىكنند. عتبة بن ربيعه گفت: شايد در دنبال عدهاى را در كمين نشانده باشند، و يا قشون امدادى زير سر داشته باشند، لذا قريش عمير بن وهب جمحى را كه سوارهاى شجاع و نترس بود فرستادند تا اين معنا را كشف كند، عمير اسب خود را به جولان درآورد و دورادور لشكر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جولان داد و برگشت و چنين گفت: ايشان را نه كمينى است و نه لشكرى امدادى و ليكن شتران يثرب مرگ حتمى را حمل مىكنند، و اين مردم تو گويى لالند، حرف نمىزنند، بلكه مانند افعى زبان از دهان بيرون مىكنند، مردمى هستند كه جز شمشيرهاى خود پناهگاه ديگرى ندارند، و من ايشان را مردمى نيافتم كه در جنگ پا به فرار بگذارند، بلكه از اين معركه برنمىگردند تا كشته شوند، و كشته نمىشوند تا به عدد خود از ما بكشند، حالا فكر خودتان را بكنيد. ابو جهل در جوابش گفت: دروغ گفتى و ترس تو را گرفته است.
در اين موقع بود كه آيه{ وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا}نازل گرديد، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شخصى را نزد ايشان فرستاد كه: اى گروه قريش! من ميل ندارم كه جنگ با شما را من آغاز كرده باشم، بنا بر اين مرا به عرب واگذاريد، و راه خود را پيش گرفته بر گرديد، عتبه (اين پيشنهاد را پسنديد و) گفت: هر قومى كه چنين پيشنهادى را رد كنند رستگار نمىشود، سپس شتر سرخى را سوار شد و در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را تماشا مىكرد ميان دو لشكر جولان مىداد و مردم را از جنگ نهى مىكرد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر نزد كسى اميد خيرى باشد نزد صاحب شتر سرخ است، اگر قريش او را اطاعت كنند به راه صواب ارشاد مىشوند.
عتبه بعد از اين جولان خطبهاى در برابر مشركين ايراد كرد و در خطبهاش گفت: اى گروه قريش مرا يك امروز اطاعت كنيد و تا زندهام ديگر گوش به حرفم مدهيد، مردم! محمد يك مرد بيگانه نيست كه بتوانيد با او بجنگيد، او پسر عموى شما و در ذمه شما است، او را به عرب واگذاريد (و خود مباشر جنگ با او نشويد) اگر راستگو باشد شما بيش از پيش سرفراز
مىشويد و اگر دروغگو باشد همان گرگهاى عرب براى او بس است. ابو جهل از شنيدن حرفهاى او به خشم در آمد و گفت: همه اين حرفها از ترس تو است كه دلت را پر كرده، عتبه در جواب گفت: ترسو تويى كه هميشه فلان جايت از ترس صفير مىزند، آيا مثل من كسى ترسو است؟ به زودى قريش خواهد فهميد كه كداميك از ما ترسوتر و پستتر و كداميك مايه فساد قوم خود هستيم. آن گاه زره خود را به تن كرده و به اتفاق برادرش شيبه و فرزندش وليد به ميدان رفته صدا زدند: اى محمد! حريفهاى ما را از قريش تعيين كن تا با ما پنجه نرم كنند. سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون شده خود را براى ايشان معرفى نموده و گفتند: شما برگرديد سه نفر از قريش به جنگ ما بيايد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چون اين بديد نگاهى به عبيدة بن حارث بن عبد المطلب كه در آن روز هفتاد سال عمر داشت انداخت و فرمود: عبيده برخيز، سپس نگاهى به حمزه افكنده و فرمود: عمو جان برخيز آن گاه نظر به على بن ابى طالب (علیه السلام) كه از همه كوچكتر بود انداخت و فرمود: على برخيز و حق خود را كه خداى براى شما قرار داده از اين قوم بگيريد، برخيزيد كه قريش مىخواهد با به رخ كشيدن نخوت و افتخارات خود نور خدا را خاموش كند، و خدا هر فعاليت و كارشكنى را خنثى مىكند تا نور خود را تمام نمايد.
آن گاه فرمود: عبيده تو به عتبة بن ربيعه بپرداز و به حمزه فرمود: تو شيبه را در نظر بگير، و به على (علیه السلام) فرمود: تو به وليد مشغول شو.
نامبردگان به راه افتاده تا در برابر دشمن قرار گرفتند و گفتند: و اينك سه حريف شايسته. آن گاه عبيده از گرد راه به عتبه حمله كرد و با يك ضربت فرق سرش را بشكافت، عتبه هم شمشير به ساق پاى عبيده فرود آورد. و آن را قطع كرد، و هر دو به زمين در غلطيدند، از آن سو شيبه بر حمزه حمله برد و آن قدر به يكديگر شمشير فرود آوردند تا از كار بيفتادند، و اما امير المؤمنين (علیه السلام) وى چنان شمشير به شانه وليد فرود آورد كه شمشيرش از زير بغل او بيرون آمد و دست وليد را بينداخت. على (علیه السلام) مىفرمايد آن روز وليد دست راست خود را با دست چپ گرفت و آن را چنان بسر من كوفت كه گمان كردم آسمان به زمين افتاد.
سپس حمزه و شيبه دست به گريبان شدند، مسلمين فرياد زدند: يا على! مگر نمىبينى كه آن سگ چطور براى عمويت كمين كرده، على (علیه السلام) به عموى خود كه بلند بالاتر از شيبه بود گفت: عمو سر خود را بدزد، حمزه سر خود را در زير سينه شيبه برد، و على (علیه السلام) با يك ضربت نصف سر شيبه را پراند و به سراغ عتبه رفت و او را كه نيمه جانى داشت بكشت.
و در روايت ديگرى آمده كه حمزه با عتبه و عبيده با شيبه و على با وليد روبرو شدند، حمزه عتبه را كشت و عبيده شيبه را و على (علیه السلام) وليد را، و از آن سو شيبه پاى عبيده را قطع كرد، على (علیه السلام) و حمزه او را دريافته و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند عبيده در حضور آن حضرت اشك ريخت و پرسيد يا رسول اللَّه آيا من شهيد نيستم؟ فرمود: چرا تو اولين شهيد از خاندان منى.
ابو جهل چون اين بديد رو به قريش كرد و گفت: در جنگ عجله نكنيد و مانند فرزندان ربيعه غرور به خرج ندهيد، و بر شما باد كه به اهل مدينه بپردازيد و ايشان را از دم شمشير بگذرانيد، و اما قريش را تا مىتوانيد دستگير كنيد تا ايشان را زنده به مكه برده ضلالت و گمراهىشان را به مردم بنمايانيم.
در اين موقع ابليس به صورت سراقة بن مالك بن جشعم درآمد و به لشكر قريش گفت:
من صاحب جوار شمايم (و به همين خاطر مىخواهم امروز شما را مدد كنم) اينك پرچم خود را به من دهيد تا برگيرم، قريش رايت جناح چپ لشكر خود را كه در دست بنى عبد اللَّه بود به او سپردند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى ابليس را ديد به اصحاب خود گفت: چشمهايتان را ببنديد، و دندانها را رويهم بگذاريد (كنايه از اينكه اعصاب خود را كنترل كنيد و استوار باشيد) آن گاه دستهايش را به آسمان بلند كرده و عرض كرد: بارالها! اگر اين گروه كشته شوند ديگر كسى نيست كه تو را بپرستد، در همين موقع بود كه حالت غشوه (حالت وحى) به آن جناب دست داد و پس از اينكه به خود آمد و در حالى كه عرق از صورت نازنينش مىريخت فرمود:
اينك جبرئيل است كه هزار فرشته منظم شده را به كمك شما آورده است1.
و در كتاب امالى به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (علیه السلام) روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا در ماه رمضان به سوى بدر مسافرت كرد، و فتح مكه هم در اين ماه اتفاق افتاد2.
مؤلف: تذكرهنويسان و مورخين هم همه بر اين قولند، يعقوبى در تاريخ خود مىگويد:
واقعه بدر در روز جمعه هفدهم رمضان اتفاق افتاد، و در هجدهمين ماهى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه تشريف آورده بود3.
واقدى مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در شب جمعه هفدهم رمضان در بدر نزول اجلال كرد و على (علیه السلام)، زبير، سعد بن ابى وقاص و بسبس بن عمرو را به جستجوى آب فرستاد، نامبردگان در ضمن جستجو به راويه لشكر قريش برخوردند كه سقايان ايشان هم همراهشان بودند، نامبردگان سقايان را دستگير و اسير نموده و عدهاى از ايشان گريختند و اسيران را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند، آن حضرت مشغول نماز بود، مسلمانها خودشان اسرا را به استنطاق كشيده و پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟ گفتند ما سقايان لشكر قريشيم، ما را فرستادند تا آب تهيه نموده برايشان ببريم. مسلمانان آنها را كتك زدند، و آنان ناگزير گفتند ما غلامان ابى سفيانيم و ما در قافلهاى هستيم كه اينك در اين تل ريگ قرار دارد، مسلمانها هر وقت اين اسيران حرف مىزدند دست از كتككارىشان بر مىداشتند، اين بود تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز خود را سلام داد و فرمود: (اين رفتار صحيح نيست) اگر راست بگويند شما ايشان را مىزنيد، و اگر دروغ بگويند دست از زدنشان برمىداريد؟!
خطابه رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) براى لشگر اسلام در روز جنگ بدر
فرداى آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لشكر خود را بياراست و سپس براى مسلمانان خطبهاى خواند و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اما بعد، پس اينك من شما را به چيزى دعوت و تحريص مىكنم كه خداوند بر آن تحريصتان كرده است، و از چيزهايى نهيتان مىكنم كه خداوند از آن نهى فرموده، شان خداوند عظيم است، هميشه به حق امر مىكند، و صدق را دوست مىدارد، و اهل خير را به خاطر همان نيكىهايشان به اختلاف مراتب نيكى - شان جزا مىدهد، به خير ياد مىشوند، و به همان از يكديگر برترى پيدا مىكنند، و شما اى مردم در منزلى از منزلها (و مرحلهاى از مراحل) حق قرار گرفتهايد، خداوند از احدى از شما قبول نمىكند مگر آن عملى را كه صرفا براى خاطر او انجام شده باشد، صبر در مواقف دشوار و خطرناك از وسائلى است كه خداوند آدمى را با آن وسائل گشايش داده و از اندوه نجات مىدهد، و صبر در اين موقف شما را به نجات اخروى مىرساند، در ميان شما است پيغمبر خدا، شما را زنهار مىدهد، امر مىكند، پس در چنين روزى شرم كنيد از اينكه خداوند به گناه و يا نقطه ضعفى از شما خبردار شود، و به كيفر آن شما را مورد خشم شديد خود قرار دهد، زيرا او مىفرمايد: "{لَمَقْتُ اَللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ } خشم خدا بزرگتر از خشمى است كه شما به يكديگر مىگيريد" پس امورى را كه او در كتاب خود به آنها امر فرموده در نظر بگيريد (تا همه را به كار ببنديد) دلائل روشنش را از ياد نبريد، مخصوصا اين آيت را كه شما را بعد از ذلت به عزت رسانيد، پس در برابرش اظهار مسكنت كنيد تا از شما راضى شود، و در اين مواطن، خداى
خود را امتحان كنيد، و آن شرطى را كه كرده رعايت كنيد ببينيد رحمت و مغفرتى كه در برابر آن شرط به شما وعده داده آيا عملى مىكند يا نه (و مطمئن بدانيد كه اگر به شرطش وفا كنيد او نيز به وعدهاش وفا مىكند) چون وعده او حق و قول او صدق است، هم چنان كه عقابش هم شديد است.
مردم! جز اين نيست كه قوام من و شما به خداى حى قيوم است، و اينك ما بسوى او پناه برده و به او تكيه مىكنيم، و از او مىخواهيم كه ما را از آلودگى حفظ كند، و بر او توكل جسته بازگشت ما به سوى او است، و خداوند مرا و مسلمين را بيامرزد1.
و در مجمع البيان مىگويد: جماعتى از مفسرين مانند ابن عباس و غير او گفتهاند:
جبرئيل در روز بدر به رسول خدا عرض كرد، مشتى خاك بگير و بطرف دشمن بپاش، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى دو لشكر روبرو شدند به على (علیه السلام) فرمود: يك مشت سنگريزه از اين وادى به من بده، على (علیه السلام) از بيابان مشتى ريگ خاكآلود برداشته به آن جناب داد، حضرت آن را به طرف مشركين پاشيد و گفت: "شاهت الوجوه - زشت باد اين روىها" و هيچ مشركى نماند مگر اينكه از آن مشت خاك ذرهاى به حلق، بينى و چشمش فرو رفت و مؤمنين حمله آورده و از ايشان كشتند و اسير كردند، و همين مشت خاك سبب هزيمت لشكر كفار شد2.
و در امالى به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از خاتمه جنگ بدر بر سر كشتههاى كفار رفت و به ايشان فرمود: خداوند به شما جمعيت جزاى شر مىدهد، شما مرا تكذيب كرديد در حالى كه راستگو بودم، و خيانتم كرديد در حالى كه امين بودم، آن گاه متوجه كشته ابى جهل بن هشام شد، و فرمود: اين مرد در برابر خدا ياغىتر از فرعون بود، چون فرعون وقتى يقين كرد كه غرق خواهد شد به وحدانيت خدا اقرار كرد، اما اين مرد با اينكه يقين كرد كه هم اكنون كشته مىشود مع ذلك متوسل به لات و عزى شد3.
و در كتاب مغازى واقدى است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز بدر دستور دادند تا لشكريان چاهى حفر كرده و كشتگان را در آن ريختند الا امية بن خلف را كه چون مرد
فربهى بود جسدش همان روز باد كرد و وقتى مىخواستند حركتش دهند گوشت بدنش جدا مىشد و مىريخت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: همانجا كه هست خاك و سنگ رويش بريزيد تا پنهان شود.
آن گاه بر سر چاه آمد و كشتهها را يك به يك صدا زد و فرمود: آيا يافتيد و دستگيرتان شد كه آن وعدهاى كه پروردگارتان مىداد حق بود؟ من آنچه را كه پروردگارم وعدهام داده حق يافتم، چه خويشاوندان بدى بوديد براى پيغمبرتان، مرا تكذيب كرديد، و بيگانگان تصديقم كردند، مرا از وطنم بيرون كرديد، و بيگانگان منزلم دادند، با من به جنگ برخاستيد، بيگانگان ياريم كردند. اصحاب عرض كردند: يا رسول اللَّه با مردگان سخن مىگويى؟ فرمود: مسلما بدانيد كه ايشان فهميدند كه وعده پروردگارشان حق بود.
و در روايت ديگرى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: شما زندگان آنچه را كه من گفتم بهتر و روشنتر از اين مردگان نشنيديد، چيزى كه هست ايشان نمىتوانند جواب مرا بدهند.
مورخ نامبرده سپس اضافه مىكند كه: هزيمت قريش در هنگام ظهر بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز را تا به آخر، در بدر ماند و عبد اللَّه بن كعب را فرمود تا غنيمتها را تحويل گرفته و به مدينه حمل كند، و چند نفر از اصحاب خود را فرمود تا او را كمك كنند، آن گاه نماز عصر را در آنجا خواند و حركت كرد، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه بسرزمين "اثيل" رسيد و در آنجا بيتوته فرمود، چون بعضى از اصحابش آسيب ديده بودند - البته جراحاتشان خيلى زياد نبود - ذكوان بن عبد قيس را فرمود تا نيمه شب مسلمين را نگهبانى كند، نزديكىهاى آخر شب بود كه از آنجا حركت كرد1.
و در تفسير قمى در خبرى طولانى دارد: ابى جهل (در جنگ بدر) از صف مشركين بيرون آمد و در ميان دو صف صدا زد پروردگارا محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و براى ما دينى آورد كه ما آن را نمىشناسيم پس او را در همين بامداد هلاك كن، خداى تعالى هم آيه{ إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُؤْمِنِينَ }را نازل كرد.
آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشتى ريگ برگرفت و به جانب آنان پاشيد و فرمود:" شاهت الوجوه - زشت باد اين روىها "و خداوند بادهايى را مامور كرد كه بر روى
كفار قريش مىكوبيدند، و به همين وسيله آنان را مجبور به هزيمت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد: بارالها! فرعون اين امت ابو جهل پسر هشام، جان به در نبرد، آن گاه شمشير در آنان گذاشت و هفتاد نفرشان را كشت و هفتاد نفر را اسير گرفت.
عمرو بن جموح با وى روبرو شد و ضربتى بر ران او زد، ابو جهل هم ضربتى بر دست عمرو زد و دست او را از بازو جدا كرد، بطورى كه به پوست آويزان شد، عمرو آن دست را زير پاى خود قرار داد و خود بلند شد و دستش را از بدن خود جدا كرده انداخت.
عبد اللَّه بن مسعود مىگويد: در اين موقع گذار من به ابو جهل افتاد، ديدم كه در خون خود مىغلطد، گفتم: حمد خداى را كه ذليلت كرد. ابو جهل سربلند كرد و گفت: خداوند برده برده زاده را ذليل كرد واى بر تو بگو ببينم كدام طرف هزيمت كردند؟ گفتم خدا و رسول شما را هزيمت دادند، و من اينك تو را خواهم كشت، آن گاه پاى خود را روى گردنش گذاشتم تا كارش را بسازم، گفت: جاى ناهموارى بالا رفتى، اى گوسفندچران پست! اينقدر بدان كه هيچ دردى كشندهتر از اين نيست كه در چنين روزى كشتن من به دست تو انجام شود، چرا يك نفر از دودمان عبد المطلب و يا مردى از هم پيمانهاى ما مباشر قتل من نشد؟ من كلاهخودى را كه بر سر داشت از سرش كنده و او را كشتم. و سر نحسش را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده عرض كردم: يا رسول اللَّه بشارت كه سر ابى جهل بن هشام را آوردم، حضرت سجده شكر كرد.1
در ارشاد مفيد هست بعد از آنكه عدهاى بر عاص بن سعيد بن العاص حمله برده و كارى از پيش نبردند امير المؤمنين (علیه السلام) بر او حمله برد و از گرد راه به خاك هلاكتش در انداخت، از پى وى حنظله پسر ابو سفيان با آن جناب روبرو شد، حضرت او را هم كشت، بعد از او طعيمة بن عدى بيرون آمد او را هم كشت، و بعد از او نوفل بن خويلد را كه از شيطانهاى قريش بود كشت، و هم چنان يكى را پس ديگرى كشت تا كشتگانش به عدد نصف همه كشتگان بدر كه هفتاد نفر بودند رسيد، يعنى تمامى لشكريان حاضر در جنگ با كمكى كه سه هزار ملائكه به ايشان كردند همگى به اندازه آن مقدارى كه على (علیه السلام) به تنهايى كشته بود از كفار كشته بودند2.
اسامى كفارى كه به نقل شيخ مفيد عامه و خاصه اتفاق دارند در جنگ بدر به دست امير المؤمنين على (علیه السلام) هلاك شدند
و نيز در ارشاد دارد كه: عامه و خاصه همگى اتفاق دارند در اسماء آن كسانى كه به
شمشير على (علیه السلام) كشته شدهاند، و هيچ اختلافى در ميان نيست، از جمله آن اشخاصى كه شمردهاند وليد بن عتبه بود ما قبلا هم داستانش را نقل كرديم، و او مردى شجاع و پر جرأت و نامردى بى شرم بود كه شجاعان از نامردى و غافلگير كردنش مىترسيدند، و عاص بن سعيد بود كه مردى درشت هيكل و مخوف بود، بطورى كه مردان جنگى از وى حساب مىبردند، و او همان كسى است كه عمر بن خطاب از روبرو شدنش شانه خالى كرد، و داستانش بطورى كه در جاى خود خواهيد ديد معروف است.
و از آن جمله طعيمة بن عدى بن نوفل است كه از بزرگان اهل ضلالت بود، و نوفل بن خويلد است كه يكى از دشمنترين مشركين نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود و در قريش سمت پيشوايى داشت، قريش او را تعظيم نموده اطاعتش مىكردند، و او همان كسى است كه قبل از هجرت، در مكه ابو بكر و طلحه را گرفت و هر دو را به يك طناب بست، و يك روز از صبح تا به شام آنها را كتك زد تا آنكه با شفاعت ديگران آزادشان كرد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى شنيد كه او نيز در جنگ حاضر شده از خدا خواست تا خودش شر او را كفايت كند. و عرض كرد: بارالها! مرا از شر نوفل بن خويلد كفايت كن، خداوند هم او را به شمشير امير المؤمنين على (علیه السلام) بكشت.
و از آن جمله زمعة بن اسود است، و در بعضى از نسخههاى ارشاد عقيل بن اسود آمده و در همين نسخه بعد از بردن نام او مىگويد:" اين شد سى و شش نفر "و نيز حارث بن زمعه و نضر بن حارث بن عبد الدار، و عمير بن عثمان بن كعب بن تيم عموى طلحة بن عبيد اللَّه، و عثمان و مالك دو پسران عبيد اللَّه و برادران طلحة بن عبيد اللَّه، و نيز مسعود بن ابى امية بن مغيره، و قيس بن فاكه بن مغيره، و حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيره، و ابو قيس وليد بن مغيره - وى برادر خالد بن وليد بن مغيره است و آن سه تن كه قبلا شمرديم پسران عموهاى خالدند - و حنظلة بن ابى سفيان و عمرو بن مخزوم، و ابو منذر بن ابى رفاعه، و منبه بن حجاج سهمى، و عاص بن منبه، و علقمة بن كلده، و ابو العاص بن قيس بن عدى، و معاوية بن مغيرة بن ابى العاص، و لوذان بن ربيعه، و عبد اللَّه بن منذر بن ابى رفاعة، و مسعود بن امية بن مغيره، و حاجب بن سائب بن عويمر، و اوس بن مغيرة بن لوذان، و زيد بن مليص، و عاصم بن ابى عوف، و سعيد بن وهب - هم قسم بنى عامر، و معاوية بن (عامر بن) عبد قيس، و عبد اللَّه بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد، و سائب بن مالك، و ابو الحكم بن اخنس، و هشام بن ابى امية بن مغيره است.
پس اين عده سى و پنج نفرند كه در آنها هيچ اختلافى نيست، البته نفرات ديگرى نيز هستند كه در آنان اختلاف است كه آيا فقط به شمشير على (علیه السلام) كشته شدهاند و يا
آنكه ديگران هم با آن جناب شريك بودهاند، و اين عده همانطورى كه گفتيم اكثريت كشتگان در جنگ بدر را تشكيل مىدهند1.
مؤلف: بطورى كه مجمع البيان مىگويد غير از شيخ مفيد بعضى از مورخين گفتهاند كه در روز جنگ بدر بيست و هفت نفر كشته شدند، واقدى گفته است آن عدهاى كه مورد اتفاق است كه به دست آن حضرت كشته شدهاند نه نفرند، و ما بقى مورد اختلاف است2.
ليكن بحث دقيق در پيرامون اين داستان و بررسى اشعارى كه از شعراى عرب در اين باره رسيده، و دقت در حوادث مختلفى كه بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده آدمى را نسبت به اختلاف مزبور بدبين مىكند، علاوه بر اينكه خود واقدى از محمد بن اسحاق نقل مىكند كه گفته است اكثر كشتگان در جنگ بدر به دست على (علیه السلام) كشته شدهاند.
و همين واقدى بطورى كه ابن ابى الحديد از او نقل مىكند گفته است: كشتگان واقعه بدر پنجاه و دو نفر بودند، و قتل بيست و چهار نفر از ايشان را به على (علیه السلام) نسبت داده است، كه يا او خودش به تنهايى كشته و يا ديگران را در اين باره كمك كرده است.
و از جمله اشعار اين داستان، شعر سيد بن ابى اياس است كه مشركين قريش را تحريك مىكند به كشتن على (علیه السلام) و از جمله آن ابيات بطورى كه ارشاد و مناقب نقل كردهاند چند بيت ذيل است:
فى كل مجمع غاية أخزاكم | *** | جزع ابر على المذاكى القرح |
للَّه دركم أ لما تنكروا | *** | قد ينكر الحر الكريم و يستحيى |
هذا ابن فاطمة الذى افناكم | *** | ذبحا و قتلة قعصة لم تذبح |
اعطوه خرجا و اتقوا تضريبه | *** | فعل الذليل و بيعة لم تربح |
اين الكهول و اين كل دعامة | *** | فى المعضلات و أين زين الأبطح |
افناهم قعصا و ضربا يفترى | *** | بالسيف يعمل حده لم يصفح3S} |
و در ارشاد دارد كه: شعبه از ابى اسحاق از حارث بن مضرب روايت كرده كه گفت:
من از على بن ابى طالب (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: جنگ بدر براى ما پيش آمد در حالى كه غير از مقداد بن اسود كسى اسب سوار نبود و من در آن شب ديدم كه همه بخواب رفته بوديم غير از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه در پاى درختى همه شب را به نماز و دعا گذراند تا صبح شد1.
مؤلف: روايات در داستان جنگ بدر بسيار است، و ما در اينجا تنها به آن مقدارى كه در فهم مضمون آيات دخالت دارد اكتفاء كرديم، البته پارهاى از آن اخبار در خلال بحث از آيات بعدى كه آنها نيز به بعضى از اطراف اين داستان اشاره دارد خواهد آمد - ان شاء اللَّه -.
فهرست اسامى شهداى جنگ بدر
در كتاب بحار از واقدى نقل مىكند كه گفته است: عبد اللَّه جعفر مرا حديث كرد كه من از زهرى پرسيدم در جنگ بدر از مسلمانان چند نفر به شهادت رسيدند؟ گفت 14 نفر، شش نفر از مهاجرين و هشت نفر از انصار.
آن گاه برشمرد و گفت: از بنى المطلب بن عبد مناف، عبيدة بن حارث كه او را عتبه شهيد كرد و در غير روايت واقدى دارد كه او را شيبه كشت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدنش را در صفراء به خاك سپرد.
و از بنى زهره، عمير بن ابى وقاص كه او را عمرو بن عبد ود همان يكه سوار جنگ احزاب شهيد كرد، و نيز از اين قبيله عمير بن عبد ود ذو الشمالين هم قسم بنى زهره بود كه ابو اسامه جشمى او را بكشت، و از بنى عدى عامل بن ابى بكير بود كه هم قسم ايشان از بنى
سعد بود، وى را مالك بن زهير شهيد كرد، و مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر بن حضرمى او را بكشت - بعضى گفتهاند كه او اول كسى بود كه از مهاجرين به شهادت رسيد.
و از بنى حارث بن فهر، صفوان بن بيضاء بود كه به دست طعيمة بن عدى كشته شد.
و از انصار از قبيله بنى عمرو بن عوف، يكى مبشر بن عبد منذر بود كه ابو ثور او را به قتل رسانيد، و ديگر سعد بن خيثمه بود كه نيز عمرو بن عبد ود او را كشت، و بعضى گفتهاند: قاتل او طعيمة بن عدى بود.
و از قبيله بنى عدى بن نجار، حارثة بن سراقه بود كه حنان بن عرقه تيرى بسوى او پرتاب كرد، و تير بگلوى او اصابت نمود و او را كشت، و از قبيله بنى مالك بن نجار، عوف و معوذ دو پسران عفراء بودند، كه هر دو را ابو جهل كشت، و از قبيله بنى سلمة، عمير بن حمام بن جموح بود كه خالد بن اعلم او را به قتل رسانيد، و به قول بعضى او اولين كشته از انصار است، البته روايتى هم هست كه مىگويد اولين شهيد از انصار حارثة بن سراقه است.
و از بنى زريق رافع بن معلى بود كه عكرمة بن ابى جهل او را كشت، و از بنى حارث بن خزرج يزيد بن حارث بود كه نوفل بن معاويه به قتلش رساند، و اين هشت نفر از انصار بودند1.
از ابن عباس روايت شده كه گفت: أنسه، غلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز در جنگ بدر كشته شد، و نيز روايت شده كه معاذ بن ماعص در جنگ بدر جراحتى برداشت، و در مدينه از همان جراحت درگذشت، و نيز ابن عبيد بن سكن (در نسخهاى ديگر عبيد بن سكن) در اين جنگ جراحت برداشت و به همان وسيله از دار دنيا رفت.
[سوره الأنفال (8):آيات 15 تا 29]
{يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ (15) وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ (16) فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (17) ذَلِكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ اَلْكَافِرِينَ (18) إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُؤْمِنِينَ (19) يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ (20) وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَ يَسْمَعُونَ (21) إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ (22) وَ لَوْ عَلِمَ اَللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (23) يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (24) وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ (25) وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي اَلْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ فَآوَاكُمْ وَ أَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (26) يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (27) وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ أَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اَللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ (28) يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اَللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ (29)}
ترجمه آيات
اى آنان كه ايمان آوردهايد هر گاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا از بيم آنها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد (15).
و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتى به خشم خدا كرده و جايش جهنم است و چه بد جايگاهى است، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگى باشد و يا بخواهد به گروه خود ملحق شده (و به اتفاق ايشان بجنگد) (16).
پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آنها را كشت، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدى و ليكن خدا پاشيد و براى اينكه از ناحيه خود مؤمنان را بيازمايد آزمايشى نيكو كه خدا شنواى دانا است (17).
اين است و آنكه خدا است سست كننده نيرنگ كافران (18).
اگر پيروزى مىجوييد همانا پيروزى بيامد شما را و اگر دست برداريد پس آن بهتر است براى شما، و اگر باز گرديد باز مىگرديم و جمعيت شما به هيچ چيز بىنيازتان نكند هر چند فزون باشد كه خدا با مؤمنان است (19).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد فرمان بريد خدا و فرستادهاش را و برنگرديد از او با اينكه مىشنويد (20).
و مانند كسانى كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمىشنوند مباشيد (21).
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كه تعقل نمىكنند (22).
و اگر خدا در ايشان خيرى سراغ مىداشت هر آينه مىشنواندشان و اگر مىشنواندشان باز هم پشت مىكردند (آرى) آنان در هر حال روى گردانند (23).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد اجابت كنيد خدا و رسولش را زمانى كه شما را مىخوانند بدانچه زندهتان مىسازد، و بدانيد كه خدا حائل مىشود ميان مرد و دل او و اينكه به سوى او محشور مىشويد (24).
و بپرهيزيد فتنه (آزمايشى) را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد و بدانيد كه خدا شديد - العقاب است (25).
و به ياد آريد آن روزى را كه شما كم بوديد (و دشمن شما را) در روى زمين ضعيف مىشمرد، و شما مىترسيديد كه مردم بربايندتان و او به نصرت خود شما را يارى كرد و از پاكيزهها روزيتان داد شايد شكر گزاريد (26).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانتهاى خود را با اينكه مىدانيد (27).
و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجرى عظيم است (28).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق از باطل روزيتان مىكند، و
گناهانتان را محو مىسازد و خدا داراى فضلى بزرگ است (29).
بيان آيات بيان آيات شريفه متضمن دستوراتى راجع به جهاد اسلامى و نهى از فرار از جنگ
اين آيات متضمن نواهى و اوامرى است راجع به جهاد اسلامى و مربوط و مناسب با داستان جنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مىكند بر ترس از خدا و زنهار مىدهد از مخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداى سبحان درآورند، و در آنها اشاره به پارهاى از وقايع كه در جنگ بدر رخ داده و منتهايى كه خداوند بر مؤمنين نهاده نيز مىكند.
{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ } " لقاء "مصدر" لقى، يلقى "ثلاثى مجرد و" لاقى، يلاقى "ثلاثى مزيد است، راغب در مفردات خود مىگويد:" لقاء "به معناى روبرو شدن و برخوردن دو چيز با يكديگر است، و گاهى هم با اين كلمه تعبير مىشود از برخورد يكى با ديگرى و گفته مىشود فلانى را ملاقات كرد و يا ملاقات مىكند، البته اين كلمه در ادراك به حس و به چشم و بصيرت استعمال مىشود، ادراك به حس مانند:" {تَمَنَّوْنَ اَلْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ } آرزوى مرگ مىكنيد قبلا از آنكه آن را ملاقات نماييد "،و ادراك به چشم مانند:" {لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَباً } راستى از اين سفرمان چه ناراحتى ديديم ".و ملاقات خدا عبارت است از قيامت و بازگشت به سوى او، مانند:" {وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاَقُوهُ }بدانيد كه شما او را خواهيد ديد "و نيز مانند:" {اَلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاَقُوا اَللَّهِ }و آنان كه مىپندارند كه خدا را خواهند ديد "،و لقاء به معناى ملاقات هم آمده مانند:" {وَ قَالَ اَلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءَنَا }و آنان كه ديدار ما را آرزو ندارند گفتند "و نيز مانند:
" {إِنَّكَ كَادِحٌ إِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ }تو كوشندهاى به سوى پروردگارت كوشيدنى تا او را ملاقات كنى"1.
و در مجمع البيان مىگويد: لقاء به معناى اجتماع بر وجه مقاربت و نزديكى است، چون اجتماع گاهى به غير اين وجه هم مىشود، و آن اجتماع را لقاء نمىگويند مانند اجتماع چند عرض در يك محل2.
و نيز در باره كلمه "زحف" مىگويد: زحف به معناى نزديك شدن به آرامى و آهسته آهسته است، و "تزاحف" به معناى نزديك شدن دو چيز است به يكديگر، مثلا وقتى گفته مىشود: "زحف، يزحف، زحفا" و يا گفته مىشود: "ازحفت للقوم" معنايش اين است كه من براى اينكه با مردم بجنگم به ايشان نزديك شده و در برابرشان استوار ايستادم، ليث مىگويد:
زحف عبارت است از جماعتى كه با هم يك دفعه به دشمن خود نزديك شوند، و جمع آن زحوف است1.
" توليت ادبار دشمنان "به معناى اين است كه دشمنان را در پشت سر خود قرار دهند، و معناى آيه اين است كه پشت به دشمن و رو به جهت هزيمت مكنيد. خطاب در اين آيه خطابى است عمومى و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را مختص به جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفتهاند صحيح نيست، علاوه بر اينكه قبلا متوجه شديد كه اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شده نه در آن روز، و اينكه اين آيات دنباله آيات صدر سوره است كه مىفرمود:{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ...}البته براى اين حرف تتمهاى است كه بزودى - ان شاء اللَّه - در بحث روايتى از نظر خواننده خواهد گذشت.
{ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ... } " تحرف "به معناى انحراف از خط وسط و ميل به" حرف "است كه به معناى طرف هر چيزى است، و در اينجا به اين معنا است كه مرد جنگى در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهى براى غافلگير كردن حريف خود پيدا كند.
و" تحيز "به معناى گرفتن" حيز "است كه به معناى مكان است، و كلمه" فئة "به معناى يك قطعه از جماعت مردم است و" تحيز بسوى فئه "به اين معنا است كه مرد جنگى از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عدهاى از قوم خود بكشاند تا به اتفاق ايشان بجنگد.
كلمه" باء "از" بواء "به معناى رجوع به مكان و استقرار در آن است لذا راغب مىگويد: معناى اصلى كلمه" بواء "مساوى بودن اجزاء در مكان است به خلاف" نبوة "كه معنايش منافى بودن آن اجزاء است2، و بنا بر آنچه راغب گفته معناى آيه چنين مىشود:
" برگشت به جاى خود در حالى كه غضب خدا را به همراه داشت".
پس معناى دو آيه مورد بحث اين مىشود: اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى كفار را
ملاقات مىكنيد ملاقات جنگى و يا در حالى كه مىرويد تا با ايشان بجنگيد پس از ايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتى از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد با غضب خدا بر گشته است، و ماواى او جهنم است كه بد بازگشت گاهى است، مگر اينكه فرارش به منظور بكار بردن حيلههاى جنگى و يا براى اين باشد كه بخواهد به اتفاق رفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.
پيروزى مسلمين در جنگ بدر مرهون عنايت الهى و امدادهاى غيبى بوده است {... وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ... }
{ فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ... } دقت در اين آيه شكى باقى نمىگذارد در اينكه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مىكند، و جمله" ما رميت... "هم اشاره به آن مشت ريگى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از" قتل "كشتار كفار بدست مسلمين در همان جنگ است، و ذيل آيه كه مىفرمايد:{ وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً}دلالت دارد كه سياق آيه سياق منتگذارى است، و خداى تعالى مىخواهد نصرت خود را بر مسلمين منت بگذارد، و به همين جهت نيز عين آن عملى را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نفى كرده براى وى اثبات نموده و مىفرمايد: "تو نپاشيدى وقتى كه پاشيدى".
از همه اين شواهد بدست مىآيد كه منظور از جمله{ فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ }اين است كه عادى بودن داستان بدر را نفى نموده و انكار فرمايد، و بفرمايد: كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امرى عادى و طبيعى بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آنكه عادتا و طبيعتا مردمى اندك و انگشت شمار و فاقد تجهيزات جنگى با يك يا دو راس اسب، و عدد مختصرى زره و شمشير نمىتوانند لشكرى مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگى و آذوقه را تار و مار سازند چون عدد ايشان چند برابر است و نيروى ايشان قابل مقايسه با نيروى اين عده نيست، وسائل غلبه و پيروزى همه با آنها است، پس قهرا آنها بايد پيروز شوند.
پس اين خداى سبحان بود كه بوسيله ملائكهاى كه نازل فرمود مؤمنين را استوار و كفار را مرعوب كرد، و با آن سنگريزهها كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سمتشان پاشيد فراريشان داد، و مؤمنين را بر كشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان را خنثى و سر و صدايشان را خفه كرد.
پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگريزه پاشيدن و فرارى دادن همه به خداى سبحان نسبت داده شود نه به مؤمنين.
پس اينكه در آيه همه اينها را از مؤمنين نفى نموده از باب ادعاى به عنايت است با
اسناد دادن اطراف داستان به سبب الهى و غير عادى، و اين با استنادش به اسباب ظاهرى و عوامل طبيعى معهوده و اينكه مؤمنين كشته و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سنگريزهها را پاشيده باشد هيچ منافاتى ندارد.
و در جمله{ وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً}از ظاهرش برمىآيد كه ضمير "منه" به خداى تعالى برمىگردد، و اين جمله غايت و نتيجه حاصله از اين واقعه را بيان مىكند، و نيز بر مىآيد كه جمله مزبور معطوف باشد به يك مقدرى محذوف كه اگر ظاهرش كنيم چنين مىشود: "انما فعل ذلك لمصالح عظيمة و ليبلى المؤمنين - اگر خداوند ايشان را كشت و سنگريزه به سويشان پاشيد براى مصالحى بود كه در نظر داشت، و براى اين بود كه مؤمنين را بنحو شايستهاى امتحان كند (اگر بلاء را به معناى امتحان بگيريم) و يا به مؤمنين نعمت شايستهاى ارزانى بدارد كه عبارت است از نابودى دشمنان و اعلاء كلمه توحيد به دست ايشان و بى نياز شدن آنان از راه به دست آوردن غنيمت".
و جمله{ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ }تعليل جمله{ وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ}است، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى ايشان را نعمت مىدهد براى اين است كه او نسبت به استغاثه آنان شنوا و به حالشان دانا است، و لذا در پاسخ استغاثهشان نعمت خوبى ارزانيشان مىدارد.
و اما تفريعى كه در صدر آيه در جمله{ فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ }پس شما ايشان را نكشتيد" مىباشد متعلق است به مضمون آيات قبلى كه مىفرمود:{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ...}، چون اين آيات منتهايى را كه خدا بر ايشان نهاده بود برمىشمرد و مىفرمود: خداوند ملائكه را به كمك ايشان فرستاد، و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و باران را بر ايشان نازل كرد، و به ملائكه وحى فرستاد تا ايشان را تاييد نموده قدمهايشان را استوار گرداند، و در مقابل دلهاى دشمنانشان را پر از رعب و وحشت كند. بعد از اين بيانات به عنوان تفريع و نتيجهگيرى مىفرمايد:" پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا كشت و تو اى پيغمبر ريگها را نپاشيدى بلكه خدا پاشيد".
و بنا بر اين، جمله{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ}... {وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ}جمله معترضهاى است كه مربوط است به دو آيه قبل يعنى به جمله{ فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْنَاقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ }و يا به معنايى كه از فحواى جملات استفاده مىشود، و تفريع مورد بحث يعنى جمله{ فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ}بحسب نظم مربوط است بما قبل جمله{ فَاضْرِبُوا...}، و بسا در نظم آيات دو وجه ديگر گفته شود:
يكى اينكه خداى سبحان وقتى در آيه قبلى مسلمين را امر به قتال كرد دنبال همان آيه
به عنوان يادآورى نعمت، داستان فتح در جنگ بدر را پيش كشيد و فرمود: فتح شما در آن روز و منكوب شدن مشركين به يارى خدا بود، اين وجه را ابو مسلم ذكر كرده.
دوم اينكه مسلمين بعد از آنكه مامور به قتال شدند، و چون بعضى از ايشان مىگفتند من فلانى را كشتم، آن ديگرى مىگفت و من نيز چنان كردم لذا براى اينكه دچار عجب نشده باشند آيه{ فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ }را نازل فرمود، بعضىها هم گفتهاند" فاء "در جمله مورد بحث براى تفريع نيست، بلكه صرفا براى متصل كردن جملات به يكديگر است، و ليكن هيچيك از اين سه وجه صحيح نيست و وجه همان است كه ما بيان كرديم.
{ ذَلِكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ اَلْكَافِرِينَ} در مجمع البيان گفته است: كلمه "ذلكم" در محل رفع است و همچنين "ان اللَّه" ،و تقدير آيه چنين است: "الامر ذلكم و الامر ان اللَّه موهن - امر اين است و آن امر اين است كه خدا خوار كننده..." ،و در جمله{ ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ اَلنَّارِ }نيز همين تقدير هست، و اينكه بعضى گفتهاند: كلمه" ذلكم "مبتداء و كلمه" فذوقوه "خبر مىباشد اشتباه است، براى اينكه ما بعد" فاء "هيچ وقت خبر مبتداء نمىشود چون هيچوقت گفته نمىشود:
" زيد فمنطلق، زيد فاضربه "مگر اينكه كلمه" هذا "در تقدير فرض و گفته شود:" هذا زيد فاضربه"1. و بنا بر اين، معناى آيه چنين مىشود: "قضيه از همين قرار است كه ما برايتان شرح داديم و خلاصه، امر از اين قرار است كه خدا كيد كفار را خوار و خنثى مىكند.
{ إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ...} ظاهر آيه به قرينه جملاتى كه در آن است از قبيل جمله{ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ }و جمله{ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ...}اين است كه خطاب در آن به مشركين باشد نه به مؤمنين، البته در اين صورت كلام مشتمل بر التفات و منظور از آن تهكم و استهزاء خواهد بود، و همين معنا مناسب با جمله{ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ اَلْكَافِرِينَ }است.
پس معناى آيه اين است كه: اگر شما اى مشركين طالب فتح هستيد و از خدا خواستهايد كه شما را در ميان خود و مؤمنين فتح دهد اينك فتح براى مؤمنان آمد و خداوند در روز بدر حق را اظهار نمود و مؤمنين را بر شما غلبه داد، و شما اگر در اينجا از كيد خود عليه خدا و رسول او دست برداريد كه به نفعتان تمام مىشود، و اگر دست برنداريد و باز برگرديد و در صدد نقشه و طرح ريزى باشيد ما نيز برمىگرديم، و همين بلا را كه ديديد بر سرتان مىآوريم و باز
كيد شما را خنثى مىكنيم، و جمعيت شما كارى برايتان صورت نمىدهد هر چند هم زياد باشد، هم چنان كه در اين دفعه كارى صورت نداد، آرى خداوند با مردمان با ايمان است، و كسى كه خدا با او است هرگز مغلوب نمىشود.
و به اين بيان تاييد مىشود رواياتى كه وارد شد به اينكه ابو جهل در روز جنگ بدر در موقعى كه دو صف روبرو شدند و يا در موقعى كه داشتند صفآرايى مىكردند گفت:
" بارالها محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و دينى آورد كه ما آن را نمىشناسيم پس ما را عليه او يارى كن "و همچنين روايات ديگرى كه مجمع البيان از ابى حمزه نقل كرده - و مضمونش با بيان ما مناسبتر است - كه وى گفت: بارالها دين ما دين قديمى است و دين محمد دين تازه است پروردگارا هر كدام از اين دو دين نزد تو محبوبتر و مورد رضايت بيشتر تو است اهل آن دين را امروز نصرت بده".
البته بعضى از مفسرين گفتهاند خطاب در آيه متوجه به مؤمنين است، و آن گاه مضامين جملات آن را بر طبق اين نظريه توجيه كردهاند، و ليكن توجيهاتشان موافق با ذوق سليم نيست، و فائدهاى هم ندارد كه ما بحث خود را با نقل آن و مناقشه در آن طولانى كنيم، كسانى كه بخواهند از آن نظريه اطلاع حاصل كنند مىتوانند به تفسيرهاى مبسوط مراجعه نمايند.
{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ } ضمير" عنه "بطورى كه از سياق كلام برمىآيد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مىگردد، يعنى از رسول خدا روى برمتابيد با اينكه داريد دعوت حقهاى را كه به وى وحى شده مىشنويد و اوامر و نواهى او را كه همه به صلاح دين و دنياى شما است به گوش خود مىشنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهى مربوط به جنگ منظور كلام است و ليكن بيان آيه عام است.
معناى:{ كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَ يَسْمَعُونَ}و اينكه مراد از آن در آيه شريفه چه كسانى است
{ وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَ يَسْمَعُونَ } معناى اين جمله روشن است ولى بايد دانست كه در آن يك نوع توهينى به مشركين شده كه گفتند ما شنيديم و ليكن نمىشنوند، و اين گفتارشان را خداى تعالى در چند آيه بعد حكايت نموده و مىفرمايد:{ وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا}1و اينكه مىفرمايد "نمىشنوند" معنايش اين است كه اگر مىشنيدند قبولش مىكردند هم چنان كه فرموده:
{ وَ لَهُمْ آذَانٌ لاَ يَسْمَعُونَ بِهَا }1و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده:" {وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ }2پس مقصود از" سمع "در آيه اولى شنيدن كلام حق از طريق گوش است، و در آيه دومى به معناى انقياد و پذيرفتن مضمون كلام حقى است كه مسموع شده است.
و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مىكنيد خطابى است به مؤمنين كه به نوعى از اتصال متصل به آيه قبل است، - و همانطورى كه گفته شد - تعريض به مشركين است، پس خداى تعالى بعد از آنكه خطاب را متوجه مشركين نموده و ايشان را در درخواست فتح و پيروزى مذمت و استهزاء مىكند، و مىفرمايد كه: غلبه هميشه با كلمه ايمان بر كلمه كفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است، خطاب را متوجه حزب خود يعنى مؤمنين نموده و ايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مىفرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوت حقه او از وى رو برتابند زنهارشان مىدهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويند شنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مىدارد.
ممكن هم هست آيه شريفه اشاره به آن عدهاى از اهل مكه باشد كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند ولى دلهايشان از ترديد بيرون نيامده بود و با مشركين براى جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در بدر به بلائى كه بر سر مشركين آمد دچار گرديدند، چون در خبر آمده كه عدهاى از قريش در همان مكه ايمان آورده بودند، و ليكن پدرانشان نمىگذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، و در مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كه براى شركت در جنگ بدر حركت كردند بيرون آمده و به بدر آمدند، و ليكن وقتى در آنجا قلت مسلمانها را ديدند از ايمان خود منصرف شده و گفتند اين بيچارهها فريب دينشان را خوردند، و آن عده عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره، على بن امية بن خلف، عاص بن منبه بن حجاج، حارث بن زمعه، و قيس بن فاكه بن مغيره. و آيه{ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ...}كه بعد از چند آيه ديگر همين سوره است اشاره به داستان ايشان است.
بعضى هم گفتهاند: منظور از كسانى كه گفتند: "سمعنا" و حال آنكه نمىشنوند اهل كتاب يعنى يهوديهاى بنى قريظه و بنى نضير است، و ليكن اين قول بعيد است.
بدترين جنبدگان، كر و لالهايى هستند كه تعقل نمىكنند
{ إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ... } از سياق كلام و موصول و ضميرهاى اولى العقلى كه در اين دو آيه بكار رفته برمىآيد كه اين دو آيه تعريض و مذمت همان كفارى است كه قبلا در باره آنان صحبت شد، و بنا بر اين چنين مىنمايد كه" الف و لام "در" الصم "و در" البكم "الف و لام عهد ذكرى باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مىشود كه: بدترين جنبندگانى كه از انواع حيوانات در روى زمين در حركتند همين كر و لالهايى هستند كه تعقل نمىكنند، و اين تعقل نكردنشان براى اين است كه راهى به سوى تلقى حق و قبول آن ندارند، چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لالند.
سپس خداى تعالى سبب گرفتارى آنان را ذكر مىكند و مىفرمايد كه اگر به كرى و لالى دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمىشنوند و به كلمه حق تكلم نمىكنند، و كوتاه سخن اگر خداوند نعمت شنوايى و قبول را به كلى از ايشان سلب كرد، براى اين بود كه در ايشان خيرى سراغ نداشته، و قطعا اگر خيرى مىداشتند خداوند از آن خبر مىداشت، و چون چنين خيرى را در ايشان نديد موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگر با اين حال نعمت شنوايى را به ايشان ارزانى مىداشت، از اين نعمت استفاده نمىشد، و باز دعوت حق را نمىشنيدند و قبول نمىكردند، بلكه از آن روى برتافته و اعراض مىكردند.
از اينجا معلوم مىشود كه منظور از" خير "در جمله{ وَ لَوْ عَلِمَ اَللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً}حسن سريره اين است كه انسان را براى قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مىسازد، و همچنين معلوم مىشود كه منظور از اينكه فرمود:{ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ }اين اسماع روى تقديرى است كه چنين آمادگى و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقت كنيد ديگر اين اشكال به نظرتان نمىرسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده و قبول حق را روزيشان كند، آن خير در ايشان پيدا مىشود، و ديگر وجهى براى روى برتافتن و اعراضشان نمىماند، توضيح اينكه شرط در جمله{ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ}بطورى كه از سياق برمىآيد بر تقدير فقدان خير است.
{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ } بعد از آنكه در جمله" {أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ}" مؤمنين را به اطاعت دعوت حقه و اينكه از آن اعراض نكنند دعوت فرمود اينك براى دومين بار آن را تاكيد نموده و مؤمنين را به استجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مىكند، و اين تاكيد را بوسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعى كه تكيهگاه اين دعوت است انجام داده و مىفرمايد حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت رهايى داده و زندهاش مىكند، و اينكه
موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به او نزديكتر است و او بزودى نزد آن خدا مىرود، پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايد بكند تصميم بگيرد.
شرحى در مورد "حيات" و اقسام آن از نظر قرآن، در ذيل آيه شريفه:{ اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ }
توضيح اينكه، زندگى گرانبهاترين متاعى است كه يك موجود زنده براى خود سراغ دارد، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه در ما وراى زندگى غير از عدم و بطلان چيز ديگرى نيست، و معلوم است كه اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت است از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگى انسانى به آن است، و براى همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حريت اراده و اختيار مىگريزد.
آرى، انسان هم كه يكى از موجودات زنده است مانند همه موجودات مجهز به سلاحى كه زندگى معنوى او را كه حقيقت وجود او است تامين كند مىباشد، همانطورى كه تمامى انواع موجودات مسلح به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد هستند، و سلاح انسانى همين اراده و اختيار او است كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را به آن يكى سوق و از اين يكى زنهار مىدهد.
و از آنجايى كه اين هدايت الهى كه نوع انسانى را بسوى سعادت و خير و به سوى منافع وجودش دلالت مىكند هدايتى است تكوينى و از مشخصات نحوه خلقت اوست، و محال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود لا جرم بايد بطور قطع گفت كه انسان سعادت وجود خود را بطور قطع درك مىكند، و در اين دركش دچار ترديد نمىشود، هم چنان كه ساير انواع مخلوقات بدون اينكه دچار سهو و اشتباه شوند به جبلت و فطرت خود راهى را كه منتهى به سعادت و منفعت و خيرشان مىشود مىپيمايند، و اگر در جايى دچار خبط مىشوند بخاطر تاثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كه موجودى را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته بسوى ضرر و شرش سوقش مىدهد، مانند جسم ثقيل زمينى كه بحسب طبع زمينىاش بايد در روى زمين قرار بگيرد، و ليكن فشار نيرويى او را مجبور بدور شدن از زمين نموده و به رفتن بسمت بالا وادارش مىسازد، و آن جسم تا آنجا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مىرود و وقتى آن فشار تمام شد دوباره بسوى زمين باز مىگردد، و اين بازگشتن هم اگر فشار ديگرى نباشد بطور طبيعى يعنى بخط مستقيم انجام مىگيرد، مگر اينكه در بازگشتن هم محكوم به يك نيروى مخالفى باشد كه در آن صورت بطور منحنى صورت مىگيرد.
و اين معنا همان معنايى است كه در قرآن كريم روى آن پافشارى نموده و مىفرمايد راه سعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مىشود بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست، و هر انسانى به فطرت خود مىفهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهايى را بايد بكند،
خداوند در قرآن مجيد مىفرمايد:{ فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ}1و در سوره "اعلى" مىفرمايد:{ اَلَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَ اَلَّذِي قَدَّرَ فَهَدىَ }و پس از پنج آيه {فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ اَلذِّكْرىَ سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشىَ وَ يَتَجَنَّبُهَا اَلْأَشْقَى }2و در سوره" شمس "مىفرمايد:
{ وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا}3
آرى، گاهى مىشود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مىگردد، ليكن اين خطا و اشتباه مستند به فطرت انسانى او و هدايت الهى نيست، بلكه بخاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلات جنود شيطان راه رشد خود را گم كرده است، هم چنان كه قرآن فرموده:{ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى اَلْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ اَلْهُدىَ }4و نيز فرموده:{ أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ}5.
پس اين امور و علم و عملى كه فطرت انسانى انسان را بسوى آن دعوت مىكند لوازم زندگى سعيد انسانى و آن زندگى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنين زندگى به چنين علم و عملى نيازمند است هم چنان كه چنين علم و عمل مستلزم چنان زندگى است، و زندگى را از اينكه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرش خنثى گردد حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مىگرداند.
از اينجا نتيجه مىگيريم كه اگر انسان از راه راستى كه فطرتش او را به آن دعوت نموده و هدايت الهى بسوى آن سوقش مىدهد منحرف شود قطعا لوازم سعادت زندگى را از دست داده
است، يعنى در علم نافع و عمل صالح كوتاهى كرده و با گرائيدن بسوى جهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مردگان ملحق كرده، و ديگر زنده به آن زندگى نمىشود مگر اينكه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين آن معنايى است كه آيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مىفرمايد:" اى كسانى كه ايمان آوردهايد استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را دعوت مىكنند به چيزى كه شما را زنده مىكند".
لام در جمله{ لِمَا يُحْيِيكُمْ}به معناى "الى" است، و اين تعبير در استعمالات عرب زياد است، و آن چيزى كه رسول مردم را به آن دعوت مىكند دين حق است و دين حق همان اسلام است كه قرآن كريم آن را به پيروى فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علم نافع و عمل صالح تفسير كرده است.
البته از نظر قرآن كريم براى حيات يك معناى ديگرى است دقيقتر از آن معنايى كه به نظر ساده و سطحى انسان مىرسد، چون در نظر سطحى، حيات عبارت است از زندگى دنيوى از روز ولادت تا رسيدن مرگ كه دورانى است توأم با شعور و فعل ارادى كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مىشود، و ليكن خداى سبحان بطورى كه از آيه{ وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ }1برمىآيد غير اين زندگى دنيايى يك زندگى ديگرى براى انسان سراغ مىدهد كه اشتغال به زندگى دنيا كه مشتى اوهام است از آن زندگى كه حقيقت زندگى است باز مىدارد و حال آنكه اشتغال به آن اهم و نتيجه آن نتيجه وجود آدمى و تحقق دادن به اغراض روحى او است، پس اشتغال به زندگى دنيا حجابى است كه ميان آدمى و رسيدن به حقيقت آن زندگى كه در پيش هست حايل مىشود.
و اين همان معنايى است كه خداى تعالى در يكى از آيات خطابيه روز قيامت مىفرمايد:{ لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ}2.
پس معلوم شد: براى انسان زندگى ديگرى شريفتر و گرانمايهتر از زندگى دنيا كه خداوند لهو و لعبش خوانده هست، و آن زندگى اخروى است كه، به زودى پرده از رويش برداشته مىشود، و آن زندگى است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغو و گناه نيست، و
در آن آدمى جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمىكند، هم چنان كه فرموده: "{أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ}1و نيز فرموده:{ أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا}2.
آيه شريفه، ناظر به زندگى حقيقى انسان است كه اشرف و اكمل از حيات دنيوى است و با علم و عمل درك مىشود
پس اين زندگى يك زندگى ديگرى است عالىتر و گرانبهاتر از زندگى عمومى دنيا كه در آن همه رقم آدمها و حتى حيوانها هم به سر مىبرند، و از امثال جمله{ وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ }3و همچنين جمله{ وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا}4برمىآيد كه باز يك زندگى ديگرى است ما فوق آن دو زندگى كه گفتيم، و به زودى در باره اين زندگى سوم بحث مفصلى در جاى مناسب خواهد آمد - انشاء اللَّه -.
و كوتاه سخن، پس براى آدمى يك زندگى حقيقى هست كه اشرف و كاملتر از حيات و زندگى پست دنيايى او است، و وقتى به آن زندگى مىرسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگى به دين و دخول در زمره اولياى صالحين دست مىدهد، هم چنان كه رسيدن به زندگى دنيايى وقتى دست مىدهد كه نطفهاش رشد نموده و هم چنان نمو كند تا استعدادش براى درك آن كامل شود يعنى به صورت جنين در آيد.
و آيه مورد بحث كه مىفرمايد:{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ }اشاره به همان استعداد نموده و مىفرمايد پذيرفتن و عمل كردن به آن دستوراتى كه دعوت حقه اسلامى، بشر را به آن مىخواند انسان را براى درك آن زندگى حقيقى مستعد مىسازد، هم چنان كه اين زندگى حقيقى هم منشا و منبع اسلام است، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مىگيرد، و در همين معنا است آيه شريفه{ مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىَ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ}5.
وجوهى كه در باره مراد از آنچه كه رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) بدان دعوت مىكند و موجب احياء است گفته شده است
و آيه مورد بحث كه مىفرمايد:{ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ}مطلق است، و از اينكه شامل مجموع دعوتهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه مايه زنده شدن دلها است، و يا دستهاى از دعوتهايش كه طبيعت احياء را دارد بشود هيچ ابايى نداشته و همچنين شامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگىهاى سعيد حقيقى مانند زندگى اخروى در جوار خدا نيز مىشود.
و چون همه اينها را شامل مىشود پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد و مانند بيشتر مفسرين گفت كه منظور از جمله{ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ }با در نظر گرفتن مورد نزول آيه حكم جهاد است و معناى آيه اين است كه: اى كسانى كه ايمان آوردهايد بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مىخوانند به جهاد كه خود مايه احياى امر شما و عزت دين شما است.
بعضى ديگر در توجيه اينكه جهاد مايه زندگى است گفتهاند: چون خداى سبحان شهداى در ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده{ وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ}1.
بعضى ديگر گفتهاند معناى آيه اين است كه: بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مىخوانند به ايمان و يا به حق. و دليل آوردهاند كه ايمان و يا حق مايه حيات دل، و كفر و باطل باعث مرده شدن دل است.
عدهاى ديگر گفتهاند: وقتى شما را مىخوانند به قرآن و علم دين. و دليل آوردهاند به اينكه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است، و قرآن هم نور است و هم حيات است و هم علم2.
عدهاى ديگر گفتهاند: وقتى شما را مىخوانند به بهشت، و استدلال كردهاند به اينكه بهشت زندگى دائمى و نعمت باقى و زوال ناپذير است.
و ليكن اين گفتهها وجوهى است كه مىتوان آيه را با آن منطبق كرد، نه اينكه بگوييم آيه همين را مىگويد و لا غير، بلكه آيه شريفه همانطورى كه گفتيم عام است و همه را شامل مىشود، و هيچ دليلى نيست كه آن را از معناى عام و وسيعش برگردانيده و بگوييم مقصودش اين وجه است يا آن وجه.
معناى" قلب "در قرآن كريم و توضيح در باره جمله: { أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ}
{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ } " حيلولة "به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است، و" قلب "عضوى است معروف، و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مىشود در آن چيزى كه آدمى بوسيله آن درك مىكند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار مىسازد مثلا حب و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مىدهد، پس قلب آن چيزى است كه حكم مىكند و دوست مىدارد و دشمن مىدارد و مىترسد و اميدوار مىشود و آرزو مىكند و خوشحال مىشود و اندوهناك مىگردد، وقتى معناى قلب اين باشد پس در حقيقت قلب همان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيهاى كه مجهز است به كارهاى حياتى خود مىپردازد.
و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالم خلقت را تشكيل مىدهند مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود او است، و او آنها را مالك است، و در مقاصد وجود خود از همه آنها كار مىكشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آنها است، و آن اجزاء را با همه كثرتى كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند يكى مىكند، البته يك واحد تامى كه در عين وحدتش هم كار مىكند، و هم ترك مىكند، هم حركت مىكند و هم از حركت مىايستد.
چيزى كه هست از آنجايى كه خداى سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك - يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابع اجزايش محيط است، و بطور حقيقت همه آنها را مالك است، و در آنها بهر صورت كه بخواهد تصرف مىكند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار مىنمايد، و به او تمليك مىكند، پس خداى تعالى ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است، بين او و قلبش، بين او و گوشش، بين او و چشمش، بين او و بدنش و بين او و جانش، و در آنها هم بنحو ايجاد تصرف مىكند، و هم بنحو مالك قرار دادن انسان، كه هر مقدار از آن را بهر نحوى كه بخواهد به سود انسان تمليك مىكند، و هر مقدار را كه نخواهد نمىكند.
نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است، چون هيچ موجودى نيست مگر اينكه ذاتى دارد، و نيز توابع ذاتى، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چيزى كه هست مالك حقيقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است.
پس خداى سبحان حايل ميان آدمى و ميان قلب او است، و انسان هر چه را كه دارد و
بهر چيزى كه بنحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديكتر و مربوطتر است، هم چنان كه فرموده:{ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ}1.
از آنجا كه خدا مالك حقيقى تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك مىشود، پس خداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است
آيه مورد بحث هم كه مىفرمايد:{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ}به همين حقيقت اشاره مىكند، پس خداى تعالى از آنجايى كه مالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او كسى حقيقى نيست پس او از خود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است نزديكتر است، چون هر چه را كه انسان دارد خداى تعالى به او تمليك كرده، پس او ميان وى و ميان ما يملكش حائل و رابط است دقت فرمائيد.
به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله{ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ }ختم كرده، چون" حشر "و" بعث "نشئهاى است كه در آن نشئه براى هر كسى آشكار مىشود كه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس، و شريكى براى او نيست، و در آن نشئه ملكهاى صورى و سلطنتهاى پوچ ظاهرى باطل مىشود، و تنها ملك او باقى مىماند، هم چنان كه فرموده:{ لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ}2و نيز فرموده:{ يَوْمَ لاَ تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ اَلْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ}3.
پس گويا آيه مورد بحث مىخواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دلهاى شما است، و او از هر چيز به شما نزديكتر است، و شما به زودى به سويش باز مىگرديد، و برايتان معلوم مىشود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلط است، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمىكند.
و اما وجه اتصال كلام يعنى ارتباط جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ...}، با جمله{ اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ } بيان آن اين است كه حائل بودن خداوند ميان آدمى و قلب او تمامى عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مىاندازد، چون دعوت او دعوت به چيزى است كه آدمى را زنده مىكند و آن توحيد است كه حقيقت و لب دعوت اوست، و از آنجايى كه خدا از هر چيزى به انسان نزديكتر است حتى از قلب او و از آنجايى كه قلب اولين چيزى است كه انسان آن را به و جدان خود درك نموده و مىشناسد پس انسان خداى تعالى را از قلب خود كه بوسيله ادراك و سبب اصلى علم و معرفت
او است بهتر و زودتر مىشناسد.
پس انسان قبل از اينكه قلب خود را و هر چيزى را كه با قلب مىشناسد بشناسد خداى تعالى را معبودى يكتا و بى شريك مىشناسد، پس او اگر در باره چيزى شك كند بارى در باره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقى اين كلمه گمراه نمىشود.
براى ترك اجابت دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ عذرى مقبول نيست
و با اين حال اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى كلمه حق و دين توحيد كه مايه حيات او است دعوت كند بايد بى درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچ عذرى ندارد، و نمىتواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمىدانستم، و يا امر بر من مشتبه شد، و من در ترديد افتادم، و يا در اقبال به سوى حق صريح گيج شدم، چون حق صريح همان خداى سبحان است كه هيچ پردهاى ميان او و بندهاش نيست، چون هر پرده و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديكتر است، و هر وسوسه و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديكتر است، و هر وسوسه و شبههاى كه در دل خلجان كند باز خداى سبحان ميان آن و قلب آدمى حائل است، پس انسان هيچ راهى به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.
علاوه، وقتى خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزديكتر خواهد بود، هم چنان كه از خود انسان به قلبش نزديكتر است چون هر حايلى نزديكتر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتى خداى تعالى از خود انسان نزديكتر باشد به قلب او قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است داناتر هم هست.
پس انسان ناگزير است از اينكه وقتى داعى حق او را به حق - كه مايه حياتش مىباشد - دعوت مىكند به زبان و قلب خود بپذيرد نه اينكه نفاق ورزيده در دل چيزى را كه با قبول زبانيش مخالف است پنهان بدارد، زيرا خداى تعالى از خود او به آنچه كه در دلش نهان كرده عالمتر است، و به زودى او بسوى خدا محشور شده و نفاق درونيش را به رخش مىكشد، هم چنان كه فرموده:{ يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفىَ عَلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ}1و نيز فرموده:{ وَ لاَ يَكْتُمُونَ اَللَّهَ حَدِيثاً}2.
از اين هم كه بگذريم وقتى خداى سبحان ميان انسان و قلب او حايل باشد، و با در
نظر گرفتن اينكه، او مالك حقيقى قلب نيز هست، پس قبل از اينكه انسان در قلبش تصرف كند او در قلب انسان بهر نحوى كه مىخواهد تصرف نموده آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك، خوف و يا رجاء، اضطراب و يا اطمينان، و يا غير آن هر چيز اختيارى و اضطرارى را به خود نسبت مىدهد همه به خداى تعالى نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است چون اين انتساب، انتساب تصرفى است، يعنى خداى تعالى نسبتى كه با قلوب دارد اين است كه در آنها با توفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهى خود تصرف نموده و بدون اينكه مانعى او را از كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسى او را تهديد نمايد در دلها به هر چه بخواهد حكم مىكند، هم چنان كه فرموده:{ وَ اَللَّهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ }1و نيز فرموده:{ لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ}2.
از آنجا كه دلها مسخر خداوند است، غرور به خاطر تمايل قلب به صلاح و تقوا، و ياس و نوميدى از عدم اقبال قلب به خيرات و صالحات بى مورد است
پس اينكه انسان به ايمان درونى و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كار نيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود از كمال جهل او است، آرى، از نادانى انسان است كه خود را در مالكيت قلب خود مستقل دانسته و براى خود در اين باره قدرت مطلقهاى قائل شود، چون دلها همه مسخر خدا است و او است كه بهر طرف بخواهد آن را با انگشتان خود3 مىگرداند، او است مالك حقيقى دلها و محيط به تمام معناى آن، هم چنان كه فرموده:
{ وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصَارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ}4.
پس جا دارد آدمى به جاى مغرور شدن هميشه از اينكه خداوند دلش را واژگونه كند در حذر و در ترس باشد چون خدا در هر لحظه مىتواند دل انسان را از سعادت به شقاوت و از استقامت به واژگونى و انحراف برگرداند، آرى در هيچ حالى نمىتوان از مكر خدا ايمن شد:
{ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اَللَّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْخَاسِرُونَ}. و همچنين بر عكس، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حق اقبال نداشته و متمايل به سوى خيرات و اعمال صالح نيست مايوس نگردد، و براى اصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيله دل مرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با ياس و نوميدى از ميدان هزيمت نكند، و بداند كه هميشه خدا ميان آدمى و
قلبش واسطه است، و مىتواند قلب او را در هر حال كه هست به بهترين احوال برگرداند، و دل او را مشمول رحمت خود كند، آرى زمام همه امور به دست او است، هم چنان كه خودش فرموده:
{ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اَللَّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْكَافِرُونَ}1و نيز فرموده:{ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ اَلضَّالُّونَ}2.
اشاره به اينكه آيه شريفه:{ أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ }از جامعترين آيات قرآنى است
پس آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مىكنيد از جامعترين آيات قرآنى است، و مشتمل بر معرفت حقيقيهاى از معارف الهى (مساله واسطه بودن خدا ميان آدمى و قلب او) است، آرى، با توجه دادن منافقين به مقام پروردگار و اينكه خداى تعالى از خود آنان به آنچه در دلهايشان است داناتر است ريشه نفاق و مغروريت را به كلى از بيخ برمىكند و مؤمنين را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند به يك مساله روانى توجه داده، و به ايشان خاطرنشان مىسازد كه زمام امر دلهايشان به دست خدا است، و خود آنان در اختيار داشتن و مالك بودن دلهايشان مستقل و بى نياز از خدا نيستند، در نتيجه صفت رذيله تكبر را از دلهاى ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه دارد مستقل است دور نموده، و ديگر وقتى مىبينند كه موفق به ايمان و تقواى درونى هستند مغرور نمىشوند، و يا وقتى مىبينند انگيزههاى هوى و هوس و علاقه كشنده به زيور دنيا دلهايشان را احاطه كرده، و در نتيجه دلهايشان از ايمان به حق و اقبال بر خيرات انزجار دارد از رحمت خدا مايوس نمىشوند.
از بيان گذشته به خوبى ظاهر مىشود كه جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ...}، بهر معنايى كه فرض شود تعليل جمله{ اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ}است.
و نيز روشن مىشود كه آيه شريفه از حيث معنا وسيعتر از آن چيزى است كه مفسرين در تفسيرش گفتهاند: مثل كلام آن مفسرى كه گفته: منظور اين است كه خداى تعالى نزديكتر است به انسان از قلبش، هم چنان كه در جاى ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده: "{وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ }و ما از رگ دل به او نزديكتريم".
و نيز مانند كلام مفسر ديگرى كه گفته: منظور اين است كه قلب نمىتواند مطلبى را از خدا مخفى بدارد، چون خدا از خود انسان به قلبش نزديكتر است پس آنچه را كه خود انسان از قلب خود خبر دارد خدا جلوتر از او خبردار است.
و گفتار آن مفسرى كه گفته: منظور اين است كه خدا ميان آدمى و بهرهمند شدن از قلبش واسطه است، هر وقت بخواهد قلب او را از كار مىاندازد، پس چنين نيست كه انسان هميشه بتواند ما فات را جبران كند، و چون چنين است جا دارد انسان هر چه زودتر طاعات را انجام داده و امروز و فردا نكند، و خلاصه اين آيه انسان را تحريك مىكند به اينكه قبل از رسيدن مرگ، طاعات خدا را انجام دهد.
و آن مفسرى كه گفته: معناى آيه اين است كه خداوند مالك دلها و مقلب القلوب است، مىتواند دلها را از حالى به حال ديگرى برگرداند، و چون مسلمين از جنگ مىترسيدند مىفرمايد خداوند قادر است كه اين ترس ايشان را مبدل به امنيت و آرامش نموده، و ميان ايشان و آن اوهام و خيالاتى كه باعث ترس ايشان است حائل گردد.
هم چنان كه در حديثى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نيز آمده كه منظور آيه اين است كه خداى سبحان حائل است و نمىگذارد كه مردم حق را باطل و باطل را حق ببينند، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد ان شاء اللَّه.
فتنهاى كه دامنه آن همه را (ظالمين و غير ظالمين) فرا مىگيرد و از آن زنهار داده شده است عبارتست از اختلاف داخلى بين امت
{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ } امام سجاد و امام باقر از ائمه اهل بيت (علیه السلام) و همچنين زيد بن ثابت و ربيع بن انس و ابو العاليه بطورى كه مجمع البيان نقل كرده آيه را" لتصيبن " با لام و نون تاكيد ثقيله قرائت كردهاند، و بقيه قاريان آن را" لا تصيبن "- بالاى ناهيه و نون تاكيد ثقيله - قرائت نمودهاند1.
و بهر تقدير كه باشد مىخواهد همه مؤمنين را از فتنهاى كه مخصوص به ستمكاران از ايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص به ستمكاران از مؤمنين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤمنين كرده براى اين است كه آثار سوء آن فتنه گريبانگير همه مىشود.
و دليلى كه دلالت كند بر اينكه" عقاب "در جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ} مختص به عقاب دنيوى از قبيل اختلافات قومى و شيوع قتل و فساد و از ميان رفتن امنيت و آسايش باشد در دست نيست، و بهمين جهت بايد مقصود از فتنه هر چند مختص به بعضى از مؤمنين است فتنهاى باشد كه تمامى افراد امت بايستى در صدد دفع آن برآيند، و با امر به معروف و نهى از منكر كه خدا بر ايشان واجب كرده از شعلهور شدن آتش آن جلوگيرى بعمل آورند.
و بنا بر اين، برگشت معناى آيه به تحذير تمامى مسلمانان از سهلانگارى در امر اختلافات داخلى خواهد بود، چون اين گونه اختلافات آنان را به تفرقه و اختلاف كلمه تهديد نموده و باعث مىشود كه وحدت مسلمين به تشتت و چند دستگى مبدل شود، و معلوم است كه در اين صورت هر دسته كه غالب شود زمام را به دست مىگيرد، و نيز معلوم است كه اين غلبه، غلبه فساد است نه غلبه كلمه حق و دين حنيف كه خداوند تمامى مسلمانان را در آن شريك كرده.
پس گو اينكه فتنه مختص به يك دسته است يعنى مختص به ستمكاران، و ليكن اثر سوء آن دامنگير همه شده، و در اثر اختلاف همه دچار ذلت و مسكنت و هر بلا و تلخكامى ديگرى مىشوند، و همه در پيشگاه خداى تعالى مسئول مىگردند و خدا شديد العقاب است.
گر چه خداى تعالى اين فتنه را به اسم و رسم معرفى نكرده و آن را بطور مهمل ذكر فرموده و ليكن جمله بعدى كه مىفرمايد:{ لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً }و همچنين جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ}همانطورى كه گفتيم آن را تا اندازهاى توضيح داده و مىرساند كه "فتنه" عبارت از اين است كه بعضى از امت با بعضى ديگر اختلاف مىكنند در امرى كه تمامى امت حقيقت امر را مىفهمند كه كدام است، و ليكن يك دسته از قبول آن سرپيچى نموده، و آگاهانه به ظلم و منكر اقدام مىكنند، آن دسته ديگر هم كه حقيقت امر را قبول كردهاند آنان را نهى از منكر نمىكنند و در نتيجه آثار سوئش دامنگير همه امت مىشود.
و بطور مسلم همه ظلمها اينطور نيستند، و مقصود، ارتكاب تمامى انحاء ظلم هم نيست، چون همه ظلمها چنين اثر سويى ندارند. و از اينكه خداوند همه امت را از آن زنهار داده معلوم مىشود كه منظور آن ظلمى است كه اثر سوئش عمومى باشد، و چنين ظلمى ناچار بايد از قبيل بر هم زدن حكومت حقه اسلامى و زمام آن را به ناحق به دست گرفتن و يا پايمال كردن احكام قطعى از كتاب و سنت كه راجع به حكومت حقه است باشد.
و هر چه باشد در فتنههاى واقع شده در صدر اسلام نمونهاش ديده مىشود، بطورى كه آيه شريفه كاملا و بطور وضوح بر آن فتنهها منطبق مىگردد، چون فتنههاى مزبور وحدت دينى اسلام را منهدم نموده و با ايجاد تفرقه قدرت و شوكت اسلام را در هم شكست، و خونهايى به ناحق ريخت و باعث اسارت و غارت و هتك نواميس و حرمتها گرديد و كتاب و سنت متروك شد، هم چنان كه خود قرآن از زبان پيغمبرش حكايت نموده كه گفت:{ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اِتَّخَذُوا هَذَا اَلْقُرْآنَ مَهْجُوراً}1.
و از جمله مفاسد شوم اين فتنه اين است كه امت اسلام حتى بعد از آنكه به اشتباهات و اعمال زشت خود تنبه پيدا كند نمىتواند از آن عذاب دردناكى كه اين فتنه به بار آورده خود را نجات دهد، آرى{ كُلَّمَا أَرَادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيهَا وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ}1.
يكى از مفسرين هم به اين معنا كه ما براى آيه كرديم تفطن يافته و گفته است كه آيه شريفه امت اسلام را به فتنهاى تهديد كرده كه وحدت كلمهشان را بر هم زده و دچار تفرقه و پراكندگيشان مىكند، و اگر از آن فتنه پرهيز نكنند دچار عذاب شديدى مىشوند، ولى اين مفسر زحمت زيادى به خود داده تا بلكه عذاب مزبور را به عذاب دنيوى توجيه نموده و اطلاق آيه را تقييد كند و ليكن "{أَنَّى لَهُمُ اَلتَّنَاوُشُ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ }كجا مىتواند با اين تمحلات و توجيهات دور، اطلاق آيه را مقيد سازد" .
معناى آيه شريفه:{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً } بنا بر قرائت مشهور و بنا بر قرائت" لتصيبن"
در اينجا به توضيح الفاظ آيه پرداخته و مىگوييم:
بنا بر قرائت زيد و قرائت اهل بيت (علیه السلام) كه آيه را "و اتقوا فتنة لتصيبن الذين ظلموا منكم خاصة" قرائت كردهاند لام در "لتصيبن" لام قسم و نون آن نون تاكيد ثقيله است، و تقدير آيه اين است كه: "بپرهيزيد از فتنهاى كه قسم مىخورم كه خواهد رسيد به آن كسانى از شما كه ظلم كردند" ،و كلمه "خاصة" حال از فتنه است، و معنايش اين است كه "بپرهيزيد از فتنهاى كه رسيدنش مختص به آن كسانى از شما است كه ظلم كردند" و خطاب آيه به عموم مردمى است كه ايمان آورده بودند.
البته خواننده محترم بايد در نظر بگيرد آن معنا و بيانى را كه ما در گذشته براى جمله { اَلَّذِينَ آمَنُوا }گذرانيده و گفتيم كه اين خطاب در آياتى كه در اول بعثت نازل شده اگر قرينه صارفهاى در كلام نباشد حمل بر تشريف مىشود (يعنى منظور آن احترام كردن مؤمنين و دلگرم ساختن ايشان است) و نيز بايد دانست كه فتنههاى صدر اسلام همه منتهى به اصحاب بدر مىشود، بنا بر اين آيه شريفه تمامى مؤمنين را از فتنهاى كه بعضى از ايشان بپا مىكنند زنهار مىدهد، و اين نيست مگر براى اينكه آثار سوئش دامنگير همه مىشود.
و اما بنا بر قرائت مشهور كه آيه را:{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً} قرائت كردهاند، در باره كلمه "لا" گفتهاند كه "لاى ناهيه" است، و "نون مشدد" نهى را تاكيد مىكند، و كلمه "لا تصيبن" جواب امر در "اتقوا" نيست، بلكه كلام، جارى مجراى
استيناف و ابتداء است يعنى در حقيقت دو بار زنهار داده، در بار اول فرموده: "بپرهيزيد از فتنهاى" و در بار دوم از نو فرموده:{ لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً }چون امر قبلى و نهى در اين جمله از جهت معنا متصل و مرتبط بهم بودند، عينا مانند امر و نهى كه در آيه{ يَا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لاَ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَ جُنُودُهُ}1دنبال هم قرار گرفتهاند.
و چه بسا بعضى از علماى نحو تجويز كنند كه نهى در "لا تصيبن" نهيى باشد كه در جواب امر وارد شده است، هم چنان كه گفته مىشود: "از زيد بر حذر باش نزندت" و تقديرش اين است كه: "از زيد بپرهيز، چون اگر بپرهيزى نمىتواند تو را بزند" و اگر كسى بگويد: در اين مثالى كه زديد جمله "نزندت - لا يضربنك" است، و نون تاكيد ثقيله مختص امر و نهى است در جواب مىگوييم در نون تاكيد ثقيله شرط نشده كه بر سر خبر در نيايد.
و چه بسا بعضى ديگر كه گفتهاند: كلمه "لا" زائد است و معناى آيه اين است كه "بپرهيزيد از فتنهاى كه تنها به آن كسانى از شما مىرسد كه ظلم كردند".
و بعضى ديگر گفتهاند: اصل "لا تصيبن" ، "لتصيبن" بوده، و فتحه لام اشباع شده، و از اشباع فتحه، الفى پيدا شده است، و اشباع فتحه به حدى كه موجب پيدا شدن الف شود در كلام عرب كمياب نيست، مثلا شاعر مىگويد:
فانت من الغوائل حين ترمى *** و من ذم الرجال بمنتزاح2
كه مقصود "منتزح" است، و ليكن اين دو وجه اخير بعيد است و نمىتوان كلام خداى تعالى را حمل بر چنين وجوهى نمود.
بهر حال، برگشت معناى آيه بنا بر اين قرائت نيز به همان معنايى است كه قرائت اهل بيت (علیه السلام) آن را افاده مىكرد.
و بطورى كه ملاحظه مىكنيد آيه شريفه متضمن خطابى است اجتماعى و متوجه به عموم و مجموع، و اين خود مؤيد گفتار ما است كه گفتيم خطاب در آيه قبلى هم كه مىفرمود:
{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ... }خطابى است اجتماعى و متوجه به عموم مؤمنين، و در اين صورت اين نتيجه به دست مىآيد كه پس منظور از دعوت به خيرى كه ايشان را زنده مىكند، دعوت به اتفاق و تمسك عموم به حبل اللَّه و اقامه دين و اجتناب از تفرقه و
اختلاف است، هم چنان كه فرموده:{ وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللَّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا}1و نيز فرموده:{ أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ }2و نيز در همان باره فرموده:{ وَ أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ}3
و نيز در اين صورت بعضى از وجوهى كه در ذيل{ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ }و همچنين در ذيل{ أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ}ذكر شد تاييد مىشود، و بايد به پيروى از سياق، آيه شريفه را حمل بر آن وجه نمود هر چند آيه به اعتبار خودش و با صرفنظر از سياق، معناى وسيعترى را افاده مىكند، و معلوم است كه دانشمندان بصير از تشخيص آن وجه عاجز نيستند، و خدا راهنما است.
روزگار استضعاف و نگرانى خود و تاييد و يارى خدا را بياد آوريد
{ وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي اَلْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ... } " استضعاف "به معناى ضعيف شمردن و توهين و بى اعتنايى به امر چيزى است. و " تخطف "و" خطف "و" اختطاف "به معناى قاپيدن و گرفتن چيزى است به سرعت. و " ايواء "به معناى منزل دادن به كسى است تا در آن جاى گرفته و هر جا رفت به آنجا بازگردد، و" تاييد "از ماده" ايد "است كه به معناى قوه و نيرو است.
از سياق آيه استفاده مىشود كه منظور از" آن روزى كه مسلمين در زمين مستضعف بودند "روزگار ابتداى اسلام و قبل از هجرت بوده كه مسلمين در مكه (در ميان كفار) محصور بودهاند. و نيز منظور از" ناس "در جمله{ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ}همان مشركين عرب و رؤساى قريش است. و مقصود از اينكه فرمود:{ فَآوَاكُمْ }اين است كه شما را در مدينه جاى داد. و منظور از نصرت و تاييد در" و ايدكم بنصره "نصرتى است كه خداوند در جنگ بدر از مسلمين كرد، و مقصود از" رزق طيب "آن غنيمتهاى جنگى است كه خداوند به ايشان روزى نمود، و آن را براى آنها حلال كرد.
احوالى كه خداوند در اين آيه از مؤمنين برشمرده و منتهايى كه در باره ايشان ذكر كرده هر چند مختص به مهاجرين است، و مربوط به انصار نيست، ولى منظور آيه در اينجا منت نهادن بر هر دو طايفه است، چون هر دو طايفه امت واحده و داراى دين واحد بودند، علاوه بر
اينكه منتهايى كه در اين آيه مىشمارد نصرت و رزق طيب است كه هر دو طايفه مشمول آن بودهاند، البته اين معانى همه در صورتى است كه قرار داشتن آيه را در سياق آيات راجع به جنگ بدر در نظر بگيريم، چون اگر آيه را به لحاظ خودش به تنهايى معنا كنيم معنايش عمومىتر شده و شامل همه امت اسلام مىشود، نه فقط شامل مهاجر و انصار، چون اسلام تمامى مسلمين و گذشته و آينده ايشان را به صورت يك امت درآورده، پس داستانى كه در اين آيات نقل شده هر چه باشد داستان امت اسلام در ابتداى ظهور آن است، و خلاصه امت اسلام است كه در بدو ظهورش از نظر نفرات و نيرو ناچيز بوده تا آن حدى كه مىترسيدند مشركين مكه ايشان را به يك حمله كوتاه از بين ببرند، و خداوند آنان را در مدينه جاى داد و با مسلمان شدن سكنه مدينه عده ايشان را زياد كرد، و در جنگ بدر و ساير مبارزات ياريشان نمود، و غنيمتها و انواع نعمتها را روزيشان كرد تا شايد شكرگزارى كنند.{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ...} "خيانت" به معناى نقض امانت و "امانت" عبارت است از اينكه بوسيله عهد و يا وصيت و امثال آن، امنيت حقى از حقوق حفظ شود.
راغب در مفردات خود مىگويد: خيانت و نفاق به يك معنا است، ولى خيانت گفته مىشود به اعتبار عهد و امانت، و نفاق گفته مىشود به اعتبار دين و ليكن در استعمال، هر دو لفظ در هر دو معنا استعمال مىشود. پس خيانت به معناى مخالفت نهانى با حقى از حقايق و شكستن پيمان آن است، مثلا گفته مىشود: "خنت فلانا - عهد فلانى را شكستم" و "خنت امانة فلان - امانت فلانى را خيانت كردم" يعنى پيمانى را كه با او داشتم در خفا نقض كردم، و به همين معنا است آيه شريفه{ لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ}1.
و جمله{ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ }جايز است كه مجزوم و معطوف بر" تخونوا "ى سابق باشد، در اين صورت معنايش" و لا تخونوا اماناتكم: به امانتهاى خود خيانت مكنيد" مىباشد. و نيز جايز است كه منصوب به" ان "مقدر باشد و تقدير آن" و ان تخونوا اماناتكم" است، مؤيد وجه دوم جمله{ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ}مىباشد كه بعد از آن ذكر شده است، چون اگر نكتهاى در كار نمىبود و تقدير كلام "و لا تخونوا" مىشد، ذكر "و انتم تعلمون" بى فايده بنظر مىرسيد، براى اينكه هر چند خيانت در صورتى متعلق نهى تحريمى مىشود كه براى مكلف معلوم باشد، و در صورت جهل به آن و جهل به حكم حرمت متعلق نهى
قرار نمىگيرد، و ليكن علم، از شرايط عامه هر تكليف است، كه بدون آن هيچ تكليف مولوى منجز نمىشود، و با اين حال هيچ احتياجى به ذكر{ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ}و تقييد نهى از خيانت را به علم بنظر نمىرسد، پس بطور مسلم نكتهاى در كار است.
از طرفى هم ظاهر اينكه فرمود:{ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ }و متعلق علم را بيان نكرد اين است كه منظور، علم به موضوع و اينكه اين عمل خيانت است مىباشد، نه آنچه كه بعضىها گفتهاند كه منظور از آن علم به مفاسد خيانت و سوء عاقبت آن و حكم خدا به حرمت آن است" براى اينكه نه ظاهر لفظ آيه و نه سياق آن هيچ دلالتى بر اين معانى ندارد.
معناى:{ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ } در آيه شريفه كه از خيانت به خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) نهى مىكند
پس يقينا تقدير جمله،" و ان تخونوا اماناتكم "است، بنا بر اين، مجموع دو جمله{ لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ}يك نهى واحدى مىشود كه به يك نوع خيانت تعلق گرفته، و آن خيانت امانت خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه خود بعينه خيانت به امانت خود مؤمنين هم هست، چون بعضى از امانتها منحصرا امانت خدا است در نزد مردم، مانند احكام مشروعه خدا، و بعضى از آنها منحصرا امانت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، مانند سيره حسنه آن جناب، و بعضى از آنها امانت خود مردم در ميان خودشان است، مانند اماناتى كه در اموال و اسرار خود به يكديگر مىسپارند، و بعضى از امانتها آن امانتى است كه خدا و رسول و خود مؤمنين در آن شريكند، و آن عبارت است از امورى كه خداوند به آنها امر مىكند، و رسول خدا امر آن جناب را اجراء مىنمايد، و مردم از اجراى آن منتفع گشته، و مجتمعشان نيرومند مىگردد، مانند دستورات سياسى و اوامر مربوط به جهاد و اسرار جنگى كه اگر افشاء شود آرزوهاى دينى عقيم گشته و مساعى حكومت اسلامى بى نتيجه مانده و قهرا حق خدا و رسول هم پايمال مىشود، و ضررش دامنگير خود مؤمنين هم مىگردد.
پس خيانت در اين نوع از امانت، خيانت به خدا و رسول و مؤمنين است، و مؤمنى كه به چنين خيانتى دست مىزند علاوه بر اينكه مىداند به خدا و رسول خيانت كرده مىداند كه به خودش و ساير برادران ايمانيش هم خيانت كرده است، و هيچ عاقلى حاضر نيست، كه به خيانت به خود اقدام نمايد، چون عقل هر كس قبح خيانت را درك مىكند، و با داشتن اين موهبت الهى چگونه آدمى به خود خيانت مىكند؟ پس معلوم شد منظور از اينكه فرمود:{ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ } و خدا داناتر است - اين است كه در ضمن خيانت به خدا و رسول به امانتهاى خود خيانت مىكنيد با اينكه مىدانيد كه امانتهاى خدا و رسول امانتهاى خود شما است، كه در آن خيانت مىكنيد، و كدام عاقل است كه به خيانت به خود اقدام نموده و خرابيهايى به بار آورد كه مىداند ضررش
جز به خودش عايد نمىشود.
پس اينكه در ذيل نهى از خيانت فرمود:{ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ }براى اين است كه غيرت عصبيت حقه مسلمين را تهييج كرده و فطرت آنان را در اين قضاوت بيدار كند، نه اينكه بخواهد شرطى از شرايط تكليف را بيان كرده باشد.
نهى از خيانت به خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) ناظر به عمل بعضى از مسلمين بوده است كه تصميمات سرى را به دشمن اطلاع مىدادهاند
پس معلوم مىشود گويا بعضى از افراد مسلمين تصميمات سرى و سياسى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در نزد مشركين فاش مىكرده، و خدا اين عمل را خيانت دانسته و از آن نهى كرده است، و آن را خيانت به خدا و رسول و مؤمنين اعلام نموده است.
مؤيد اين بيان، جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ أَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ...}است كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، چون از ظاهر سياق برمىآيد كه اين جمله با آيه مورد بحث متصل است و بى نياز و مستقل از آن نيست، و با اين حال بخوبى معلوم مىشود كه موعظه مؤمنين در باره اموال و اولاد با اينكه قبلا ايشان را از خيانت به امانتهاى خدا و رسول و امانتهاى خود ايشان نهى كرده بود براى اين بوده كه آن فرد خيانت كار اسرار و تصميمات سرى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به مشركين گزارش مىداده تا بدين وسيله محبت مشركين را به خود جلب نموده و در نتيجه از اينكه به اموال و اولادش كه در مكه مانده بود تجاوز كنند جلوگيرى به عمل آورد، و خلاصه، منظور آن فرد خيانت كار حفظ مال و اولاد و امثال آن بوده، هم چنان كه نظيرش از ابى - لبابه سرزد، و اسرار آن جناب را براى بنى قريظه فاش كرد.
اين استظهار مؤيد آن روايتى است كه در شان نزول آيه مورد بحث وارد شده كه ابو سفيان با مال التجاره بسيارى از مكه بيرون آمد و جبرئيل جريان را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر داد و سفارش كرد كه با نفرات خود بر سر راه ابو سفيان رفته تصميم خود را نزد كسى اظهار نكند، يكى از مسلمين از جريان خبردار شده و نامهاى به ابى سفيان نوشت و او را از تصميم آن حضرت خبردار كرد، در اين باره آيه نازل شد كه:{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ}، البته در شان نزول اين آيه احاديث ديگرى نيز وارد شده كه بزودى در بحث روايتى خواهد آمد ان شاء اللَّه.
{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اَللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ } " فرقان "به معناى چيزى است كه ميان دو چيز فرق مىگذارد، و آن در آيه مورد بحث به قرينه سياق و تفريعش بر تقوا فرقان ميان حق و باطل است، چه در اعتقادات و چه در عمل، فرقان در اعتقادات جدا كردن ايمان و هدايت است از كفر و ضلالت، و در عمل جدا كردن
اطاعت و هر عمل مورد خشنودى خدا است از معصيت و هر عملى كه موجب غضب او باشد، و فرقان در رأى و نظر جدا كردن فكر صحيح است از فكر باطل، همه اينها نتيجه و ميوهاى است كه از درخت تقوا به دست مىآيد، در آيه شريفه هم فرقان مقيد به يكى از اين چند قسم تفرقه نگشته، و اطلاقش همه را شامل مىشود، علاوه بر اينكه در آيات قبلى تمامى خيرات و شرور را ذكر كرده بود، پس فرقان در آيه مورد بحث شامل همه انحاء خير و شر مىشود، چون همه احتياج به فرقان دارند.
نظير آيه مورد بحث از جهت معنا آيه شريفه{ وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ}1است.
و معناى "تكفير سيئات و آمرزش" در سابق ذكر شد، و آيه شريفه در حقيقت به منزله خلاصهگيرى مطالب و اوامر و نواهيى است كه آيات سابق متضمن آن بود. و معنايش اين است كه: اگر از خدا بترسيد موجبات رضاى خدا براى شما مشتبه به موجبات سخطش نمىشود، و اوامر و نواهيى كه بيان كرديم به يكديگر مختلط نمىگردد، علاوه اگر از خدا بترسيد خداوند گناهان شما را تكفير نموده و شما را مىآمرزد و خداوند داراى فضل عظيم است.
بحث روايتى (در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر)
در كافى به سند خود از عقيل خزاعى از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رعب و ترسيدن از جهاد با كسانى كه بايد با آنان جهاد كرد و آن كسانى كه يكديگر را در ضلالت پشتيبانى مىكنند خود ضلالت در دين و ذلت و خوارى در دنيا است، علاوه بر اينكه مسلمان را مستوجب آتش مىكند، چون مرعوب شدن و ترسيدن انسان را وادار به فرار از زحف (جنگ) مىكند، و خداوند در باره اين عمل نكوهيده فرموده:{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ }اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى با كفار در جنگ روبرو مىشويد پشت به ايشان مكنيد"2.
و در كتاب فقيه و علل به سند خود از ابن شاذان روايت كرده كه گفت: حضرت رضا
(علیه السلام) در ضمن جواب مسائلى كه وى از آن جناب با نامه پرسيده بود نوشت: خداوند فرار از جنگ را حرام كرده چون موجب وهن در دين و استخفاف به انبياء و پيشوايان عادل و ترك نصرت ايشان عليه دشمنان است، و اين موجب عقاب ايشان است، چون با اين عمل خود دعوت خدا را مبنى بر اقرار به ربوبيت او و اظهار و گستردن عدالت و ترك جور و از ميان برداشتن فساد زير پا گذاشته و باعث مىشوند كه دشمنان بر مسلمانان جرأت يابند، علاوه بر اينكه با اين عمل باعث كشته شدن و اسير گشتن مسلمانان و باطل شدن دين خداى عز و جل و فسادهاى ديگر مىشوند1.
مؤلف: روايات دال بر اينكه فرار از زحف از گناهان كبيره و هلاك كننده است از ائمه اهل بيت (علیه السلام) بسيار وارد شده، و ما در بحث از گناهان كبيره در تفسير آيه{ إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ }2در جلد چهارم _ ص 511 اين كتاب تعدادى از آنها را ايراد كرديم.
و در همين معنا رواياتى از طرق اهل سنت وارد شده، مانند روايتى كه صحيح بخارى و مسلم از ابى هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كردهاند كه فرمود: از هفت گناه هلاك كننده اجتناب كنيد، پرسيدند آن هفت گناه كدامند يا رسول اللَّه، فرمود: 1 - شرك به خدا 2 - كشتن كسى كه خداوند كشتنش را حرام كرده مگر به حق 3 - سحر 4 - رباخوارى 5 - خوردن مال يتيم 6 - پشت به جنگ كردن در روز جنگ 7 - نسبت دادن زنا به زنان پاكدامن و بى خبر از فحشاء3 البته روايات ديگرى نيز هست كه از ابن عباس و ديگران نقل كردهاند، و دلالت دارد بر اينكه فرار از جنگ از گناهان كبيره است.
بله، آيه شريفه{ اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ}4اطلاق آيه حرمت فرار از جنگ را به صورتى كه عده مسلمين كمتر از ثلث عده كفار باشد تقييد نموده است.
و نيز از طرق اهل سنت از عمر بن خطاب و عبد اللَّه بن عمر و ابن عباس و ابى هريره و
ابى سعيد خدرى و ديگران روايت شده كه تحريم فرار از جنگ كه در اين آيه آمده مخصوص به روز بدر است، و اين روايت را به اين طرق الدر المنثور نقل كرده است1.
و چه بسا توجيه شده باشد به اينكه آيه شريفه در جنگ بدر نازل شده، و ظرف "يومئذ" در جمله{ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ }اشاره به روز بدر است، و ليكن خواننده فهميد كه سياق آيات شهادت مىدهد بر اينكه آيه شريفه بعد از روز بدر نازل شده، و منظور از ظرف" يومئذ "همان روز جنگ است نه روز بدر، علاوه بر اينكه اگر هم فرض كنيم آيه روز بدر نازل شده باشد خصوصيت سبب نزول در عموميت مدلول آيه هيچ اثرى نمىگذارد، هم چنان كه در ساير آياتى كه سبب نزول را با عموميت مدلول جمع كرده خاص بودن سبب عموميت مدلول را از بين نمىبرد.
عدم اختصاص نهى از فرار از جنگ به جنگ بدر و سخن صاحب المنار در اين باره
صاحب المنار در تفسير خود گفته است: البته وقتى مىتوان به دلالت قرينه حاليه اين آيه را مخصوص به خصوص جنگ بدر دانست كه بتوان بر خلاف بيشتر مفسرين گفت كه آيه شريفه قبل از درگرفتن جنگ نازل شده است، كه در اين صورت شواهد ديگرى هم دلالت بر خصوصيت مىكند، يكى اينكه جنگ بدر اولين جنگ در اسلام بود و اگر مسلمين در اين جنگ شكست مىخوردند، و با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان ايشان بود پا به فرار مىگذاشتند معلوم است كه چه فتنه بزرگى رخ مىداد (و آن اين بود كه براى هميشه افراد مسلمان روحيه خود را از دست مىدادند)، دوم اينكه در اين جنگ ملائكه مسلمانها را تاييد نموده و استقامت مىدادند. سوم اينكه خداوند صراحتا وعده نصرت و القاء رعب در دلهاى دشمنان داده بود.
پس وقتى همه اين شواهد و خصائص را با قرينه حاليهاى كه در نهى است در نظر بگيريم ادعاى اينكه تحريم با وعيد شديدى كه در آيه است مختص به جنگ بدر است به نظر ادعايى صحيح و وجيه مىرسد، علاوه بر اينكه خداوند، صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در دو نوبت با مساله فرار و گريختن در جنگ امتحان كرد، يكى در روز احد و در آن باره فرموده:
{ إِنَّ اَلَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ إِنَّمَا اِسْتَزَلَّهُمُ اَلشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اَللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ}2و يكى هم در روز حنين كه در بارهاش فرموده:
{ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ}1.
و اين معنا منافات ندارد با اينكه فرار از جنگ حرام و از گناهان كبيره بوده باشد، و مقتضى اين است كه مطلق عقبنشينى و فرار حرام باشد مگر بخاطر آن دو سببى كه در سوره "انفال" استثناء شده، و شخص فرارى به غير آن دو سبب به غضب عظيمى از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم مىباشد { وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ}. بلكه ممكن است صورتى فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، آيه زحف با آيه رخصت ضعف كه در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره "بقره" گذشت از حيث عموم مقيد شود و فرار از جنگ را در صورت ضعف نيروى دفاعى اسلام جايز بداند، و نيز مشمول آيهاى باشد كه مردم را از اينكه خود را به هلاكت اندازند نهى مىكند و در سوره بقره گذشت، و تفصيلش به زودى خواهد آمد.
احمد و صاحبان سنن بغير از نسايى همه از حديث ابن عمر اين جمله را نقل كردهاند كه گفته است: من در يكى از سريههاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (جنگهايى كه خود رسول خدا شركت نمىكرد) بودم، مردم پا به فرار گذاشتند، من نيز در ميان فراريان بودم، با خود گفتم چه كنيم و اين چكار بود كه كرديم و خود را دچار غضب پروردگار نموديم؟ آن گاه بنظرمان رسيد برويم مدينه و شب را در آنجا بسر ببريم، دوباره گفتيم چطور است حال خود را مستقيما به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه كنيم، اگر اين گناه توبه پذير بود توبه كنيم، و گر نه به ميدان جنگ برگرديم، همين طور هم كرديم، و قبل از نماز صبح شرفياب حضورش شديم، حضرت بيرون آمد و فرمود شما از فراريانيد؟ عرض كرديم: آرى، از جنگ فرار كردهايم. فرمود:
بلكه شما آمدهايد كه برگرديد و حمله سنگينترى بنماييد، من فئه شما و فئه مسلمانانم (شما مشمول جمله{ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ }هستيد - مترجم) ابن عمر سپس اضافه كرد كه وقتى اين را شنيديم نزديك شده و دست آن حضرت را بوسيديم.
ابى داوود روايت را چنين نقل كرده: با خود گفتيم به مدينه مىرويم و شب را در آنجا بسر مىبريم، البته بايد مواظب باشيم كسى ما را نبيند، و چنين كرديم، داخل مدينه شده و با
خود گفتيم چطور است خود را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه نموده اگر توبهاى براى ما باشد كه در مدينه مىمانيم، و اگر نبود به جنگ برمىگرديم، قبل از اذان صبح در انتظار آمدن آن حضرت نشستيم، وقتى از منزل خارج شد شرفياب حضورش شده و عرض كرديم ما فراريان هستيم...
بعضى از علماء براى سر و صورت دادن به اين حديث آيه را طورى تاويل كردهاند كه با تاويل خود نه معنايى براى تهديد و وعيد آيه باقى گذارده، و نه حكمى براى قواعد لغوى.
ترمذى هم در باره اين حديث گفته: روايت حسنى است كه از مختصات يزيد بن ابى زياد است و ابن ابى زياد مورد اختلاف است، و بيشتر علماى حديث آن را تضعيف كردهاند و ابن حبان در باره وى گفته است: وى مردى راستگو بود، جز اينكه در ايام پيريش دچار ضعف در حافظه شد، و وضعش تغيير يافت، بطورى كه حرفهاى غير قابل قبولى را به عنوان روايت نقل مىكرد، بنا بر اين راويانى كه از وى روايتى را قبل از تغير حالش از او شنيدهاند شنيدنشان صحيح و روايتشان قابل اعتماد است.
و خلاصه كلام اينكه، اين حديث در مساله مورد بحث هيچ وزنى و اعتبارى ندارد نه از جهت متن و نه از جهت سند، و در معناى آن اثرى از عمر رسيده كه وضعش از آن پستتر است، و در اين مساله نمىتوان بدان استناد نمود1.
اشكال سخن صاحب المنار
مؤلف: اينكه در اول كلامش گفت وجوه و قرائنى دلالت دارد بر اينكه حكم حرمت فرار از جنگ مخصوص به جنگ بدر بوده صحيح نيست، زيرا يكى از آن قرائن اين بود كه جنگ بدر اولين جنگ اسلام بوده، و قرينه ديگر اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن جنگ حاضر بوده، و اين قرائن و امثال آن بر حسب حقيقت ملاك مشترك ميان جنگ بدر و جنگ احد، خندق، خيبر و حنين است، زيرا همه اين جنگها در ايامى واقع شده كه اسلام احتياج شديدى به مردان جنگى ثابت قدم داشته و پيغمبر اكرم هم در همه اين جنگها حاضر بوده، و خداوند در همه آنها مسلمين را وعده نصرت داده است و در برخى از آنها ملائكه را براى تاييد ايشان و ايجاد رعب در دلهاى دشمنان نازل كرد.
و اينكه گفت: در باره فرار مسلمانان در روز احد و روز حنين آيات جداگانهاى نازل شده جوابش اين است كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه وعيد در آيه مورد بحث شامل فراريان در آن جنگها نيست، چه مانعى دارد كه اين آيه هم شامل ايشان بشود، با اينكه آيه مطلق است، و
هيچ مقيدى كه آن را تقييد كند در ميان نيست؟ عجب اينجاست كه صاحب المنار اعتراف كرده كه فرار فراريان در جنگ احد و حنين نيز حرام بوده و در عين حال مىگويد: "و مقتضى اين نيست كه شخص فرارى بغير آن دو سبب به غضب عظيمى از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم باشد و بئس المصير، بلكه ممكن است صورتى فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، علاوه بر اينكه گناه كبيره آن گناهى است كه خداوند بر ارتكابش وعده آتش داده باشد".
و از اين عجيبتر اين است كه گفته: "آيه زحف با آيه رخصت ضعيف در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره بقره گذشت از حيث عموم مقيد شود" با اينكه آيه رخصت فرار در صورت ضعف نيروى دفاعى اسلام تنها و تنها دلالت مىكند بر جواز آن در موقعى كه عدد نفرات جنگى دشمن از دو برابر بيشتر باشد.
آيه نهى از القاء نفس در هلاكت هم اگر به عمومش بر بيشتر از آيه رخصت ضعف دلالت كند آيه انفال لغو بى مصداق مىشود، هم چنان كه به اعتراف خود صاحب المنار اگر تاويل روايت ابن عمر راجع به جمله{ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ }صحيح باشد آيه شريفه لغو و بدون مصداق مىشود، پس خلاصه اين شد كه هيچ چارهاى جز اين نيست كه آيه شريفه را كه ظاهر در اطلاق است بر ظهورش باقى بگذاريم.
و در تفسير عياشى از موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله{ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ}فرموده: يعنى كنار بكشد به قصد اينكه به آنان حمله كند و در باره{ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ }فرموده يعنى خود را به سوى نفرات خود عقب بكشد نه اينكه پشت به جنگ كرده فرار كند، زيرا هر كس كه فرار كند به حدى كه از نفرات خود هم بگذرد او مشمول{ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ}است1.
مؤلف: اين روايت به يك نكته مهمى كه در خود آيه است اشاره مىكند، و آن نكته اين است كه نهى در آيه بر "تولى ادبار" تعلق گرفته، و "تولى ادبار" چند معنا دارد كه يكى از آنها فرار كردن است، و وقتى دو تا از معانى آن كه يكى فرار به منظور به كار بردن حيله جنگى است و يكى خود را به طرف نفرات كشيدن است استثناء شد قهرا بقيه معانى آن هر چه هست در تحت نهى باقى مىماند، و نتيجتا تمام اقسام فرار از دشمنان دين در صورتى كه بيش از دو برابر مسلمين نباشند حرام مىشود.
رواياتى در مورد شان نزول آيه:{ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ }
و در تفسير البرهان از ابن شهرآشوب از ثعلبى از ضحاك از عكرمه از ابن عباس نقل مىكند كه در ذيل جمله{ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ}گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به على (علیه السلام) فرمود: مشتى ريگ به من بده، على (علیه السلام) مشتى ريگ به آن جناب داد، و او آن ريگها را بطرف لشكر قريش پاشيد، و احدى از ايشان نماند مگر اينكه چشمانش از آن ريگها پر شد1.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور نيز از طبرانى و ابى الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده، و همچنين عياشى در تفسير خود حديث، ريگ دادن على (علیه السلام) به آن حضرت را از محمد بن كليب اسدى از پدرش از امام صادق (علیه السلام) و به نقلى ديگر از على (علیه السلام) روايت كرده است2.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از محمد بن قيس و محمد بن كعب (رضى اللَّه عنهما) روايت كرده كه گفتند: وقتى دو لشگر به يكديگر نزديك شدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشتى خاك برگرفت و آن را بطرف دشمن پاشيد و فرمود: "شاهت الوجوه - زشت باد صورتها" خاك در چشمان همه ايشان فرو رفت و اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول كشتار ايشان شدند، و شكست خوردنشان بخاطر همان خاكى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بطرف آنان پاشيد، و در اين باره خداوند آيه{ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ}... {سَمِيعٌ عَلِيمٌ }را نازل كرد3.
مؤلف: منظور از نزول آيه، نزول آن بعد از اين واقعه است، و آيه شريفه قصه را نقل مىكند، نه اينكه نزولش در آن موقع بوده باشد، و اين معنا در روايات مربوط به شان نزول آيات شايع است، ابن هشام هم در سيره خود گفته است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خاك بطرف مشركين پاشيد، و سپس اصحاب خود را فرمود تا حمله كنند، و همين سبب شد كه مشركين شكست بخورند.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، احمد، عبد بن حميد، نسايى، ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، ابن منده و حاكم - وى روايت را صحيح دانسته - و بيهقى در كتاب دلايل همگى از ابن شهاب از عبد اللَّه بن ثعلبة بن صغير روايت كردهاند كه گفت: وقتى دو لشكر يكديگر را تلاقى كردند ابو جهل گفت:" بارالها هر كدام از
ما دو فريق در قطع رحم پيشدستى گرفت، و چيزى آورد كه نمىشناسيم در همين بامداد هلاكش كن "و مقصودش از اين دعا طلب فتح بود، لذا آيه نازل شد:{ إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ...}1.
و در مجمع البيان در ذيل آيه{ إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ...}گفته است: امام باقر (علیه السلام) فرمود: مقصود از{ شَرَّ اَلدَّوَابِّ }بنى عبد الدار است كه از ايشان غير از مصعب بن عمير و يك هم سوگند از اين طايفه به نام سويبط كسى مسلمان نشد2.
و در جوامع الجامع گفته است: امام باقر (علیه السلام) فرموده: مردم مورد نظر آيه بنى عبد الدارند كه از ايشان به غير از مصعب بن عمير و سويد بن حرمله كسى مسلمان نشد، و در برابر دعوت آن حضرت مىگفتند:" ما از آنچه كه محمد آورده كر و لال و كوريم "و همهشان در جنگ احد كشته شدند، و بيرقداران در اين جنگ نيز آنان بودند3.
مؤلف: و در الدر المنثور نظير اين روايت را به چند طريق از ابن عباس و قتاده نقل كرده، و روايت از قبيل حمل مصداق بر كلى است، و گر نه آيه شريفه عموميت دارد و تنها شامل بنى عبد الدار نمىشود.
و در تفسير قمى در ذيل آيه{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ}گفته است: امام (علیه السلام) فرموده: مقصود از اين زندگى بهشت است4.
و در كافى به سند خود از ابى الربيع الشامى نقل كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از معناى كلام خداى عز و جل كه فرموده:{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ }سؤال كردم، حضرت در پاسخ فرمودند: اين آيه در باره ولايت على (علیه السلام) نازل شده است5.
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان از ابن مردويه از طريق رجال روايتى خود به طور رفع و نيز از طريق ابى الجارود از امام محمد بن على باقر (علیه السلام) نقل كرده، هم چنان كه قمى در تفسير خود اين حديث را از ابى الجارود از آن امام معصوم نقل نموده است، و اين روايت از باب تطبيق كلى بر مصداق است، و همچنين است روايت سابق بر اين روايت، و ما در تفسير
اين آيه گفتيم كه آيه عموميت دارد، (هم مورد روايت را شامل است و هم غير آن را)1.
چند روايت در معناى:{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ}
و در تفسير قمى از ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ }مىفرمود: يعنى بين انسان و گناهش حائل مىشود و نمىگذارد كه او را بسوى آتش بكشاند، و بين كافر و اطاعتش حائل مىشود و نمىگذارد كه با اطاعت ايمان خود را كامل نمايد، و بدانيد كه ملاك هر عملى به خاتمه آن است2.
و در محاسن به سند خود از على بن حكم از هشام بن سالم از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ}فرموده: حائل مىشود بين انسان و بين اينكه باطل را حق بداند3.
مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب معانى الاخبار از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از آن حضرت نقل كرده4.
و در تفسير عياشى از يونس بن عمار از ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود:
هيچ وقت دلى يقين نمىكند به اينكه باطلى حق است، و هرگز يقين نمىكند به اينكه حقى باطل باشد5.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابن عباس (رضى اللَّه عنهما) روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اين آيه كه مىفرمايد{ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ } پرسش نمودم، حضرت فرمود: خداوند ميان مؤمن و كفر و ميان كافر و هدايت حائل مىشود6.
مؤلف: و اين روايت از جهت معنا و تفسير آيه نزديك به روايت گذشته است كه از ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) نقل كرديم.
و در تفسير عياشى از حمزة الطيار از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ}فرمود: آن اين است كه به چيزى از طريق گوش، چشم، زبان و دست اشتها پيدا كند ولى با اينكه اشتها دارد به هيچ وجه دست نمىزند زيرا
دلش آن را نمىپذيرد چون مىداند كه حق در آن نيست.1
مؤلف: اين روايت را برقى در كتاب محاسن2 به سند خود از حمزة الطيار از آن جناب نقل كرده، و عياشى در تفسيرش3 از جابر از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايتى قريب به مضمون آن نقل نموده، و اين روايت برگشت معنايش به مضمون دو روايتى است كه ما يكى را از هشام بن سالم و ديگرى را از يونس بن عمار از امام صادق (علیه السلام) نقل كرديم.
رواياتى در ذيل آيه شريفه:{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً }
و در تفسير عياشى از صيقل روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق (علیه السلام) معناى جمله:{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً}را سؤال كرد، حضرت فرمود: اطلاع دارم كه منظور از آنها اصحاب جمل است4.
و در تفسير قمى گفته است: امام (علیه السلام) فرمود: اين آيه در حق طلحه و زبير كه جنگ جمل را به راه انداخته و با على (علیه السلام) محاربه نموده و به آن حضرت ظلم كردند نازل شده است5.
و در مجمع البيان از حاكم و او به سند خود از قتاده از سعيد بن مسيب از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتى آيه{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً }نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود:
كسى كه على را بعد از وفات من بر سر مسند من ظلم كند (و منصب مرا كه بعد از من حق او است از او بگيرد) مثل اين است كه نبوت من و نبوت انبياى قبل از مرا انكار كرده است6.
و در الدر المنثور است كه: ابن ابى شيبه، عبد بن حميد و نعيم بن حماد در كتاب الفتن و ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از زبير روايت كردهاند كه گفت: ما مدتها آيه{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً}را قرائت مىكرديم، و نمىدانستيم كه مقصود از آن خود مائيم7.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از سدى در ذيل اين آيه روايت كردهاند كه گفت: اين آيه تنها در باره اهل بدر نازل شد، ولى در روز جنگ جمل در حق
ايشان خارجيت پيدا كرد كه به جان هم افتاده و از يكديگر كشتند، و در ميان كشتگان طلحه و زبير بود كه هر دو از اهل بدر بودند1.
و نيز در الدر المنثور است كه احمد، بزاز، ابن منذر، ابن مردويه و ابن عساكر از مطرف روايت كردهاند كه گفت: ما به زبير گفتيم: يا ابا عبد اللَّه! خود شما خليفه (عثمان) را تنها گذاشتيد تا كشته شد، آن وقت خود شما آمديد و خون او را از على مطالبه كرديد؟ زبير گفت:
آرى ما در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همچنين در عهد ابو بكر و عمر و عثمان آيه{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً }را قرائت مىكرديم، و هرگز به خيالمان نمىرسيد كه خود ما به پا كننده آن فتنهايم، تا آنكه شد آنچه كه واقع گرديد2.
و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابو الشيخ از قتاده (رضى اللَّه عنه) در ذيل آيه مزبور روايت كردهاند كه گفت: به خدا سوگند همه عقلاى از اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مىدانستند كه بزودى فتنههايى بر پا مىشود3.
و نيز در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابو نعيم و ديلمى در كتاب مسند الفردوس از ابن عباس (رضى اللَّه عنهما) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه در ذيل جمله { وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي اَلْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ}شخصى از آن حضرت پرسيد يا رسول اللَّه! اين مردم چه كسانى هستند؟ فرمود: اهل فارسند4.
مؤلف: اين روايت با سياق آيه سازگار نيست.
چند روايت در مورد شان نزول آيه:{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ... }
و در الدر المنثور در ذيل آيه{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ}گفته: ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از جابر بن عبد اللَّه (رضى اللَّه عنه) روايت كردهاند كه گفت:
ابو سفيان از مكه بيرون شد، جبرئيل به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر داد كه ابو سفيان در فلان مكان است، بيرون شويد تا راه را بر او بگيريد، و تصميم خود را از بيگانگان پنهان بداريد، مردى از منافقين نامهاى به ابو سفيان فرستاد، و به او گزارش داد كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) قصد شما را كرده مواظب خود باشيد، خداى تعالى در اين باره آيه{ لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ... }را نازل كرد5.
مؤلف: معناى اين روايت با آن بيانى كه ما قبلا از آيه شريفه استفاده كرديم قريب الانطباق است.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مغيرة بن شعبه روايت كرده كه گفت: اين آيه در باره قتل عثمان نازل شده1.
مؤلف: سياق آيه شريفه به هيچ وجه قابل انطباق با اين روايت نيست.
و در مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) و همچنين از كلبى و زهرى روايت كرده كه گفتهاند: آيه شريفه در باره ابى لبابة بن عبد المنذر انصارى نازل شده، و داستانش اين بوده كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يهود بنى قريظه را بيست و يك شب محاصره كرد، آنان از آن حضرت درخواست صلح كردند به همان قرارى كه با برادران يهوديشان در بنى النضير صلح كرده بود، و آن اين بود كه اجازه دهد از سرزمين خود كوچ كرده و به برادران خود در اذرعات و اريحات كه در سرزمين شام قرار دارد ملحق شوند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين پيشنهاد را نپذيرفت، و جز اين رضايت نداد كه به حكم سعد بن معاذ گردن نهند، ايشان براى حكميت، ابو لبابه را كه دوست و خيرخواه بنى قريظه بود انتخاب نموده و پيشنهاد دادند، و خيرخواهى ابو لبابه براى اين بود كه زن و فرزند و اموالش در ميان آن قبيله بودند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو لبابه را نزد ايشان فرستاد، ابو لبابه وقتى به ميان آن قبيله رفت از او پرسيدند رأى تو چيست؟ آيا صلاح مىدانى كه ما به حكم سعد بن معاذ گردن نهيم؟ ابو لبابه با دست خود اشاره به گردنش كرد، و فهمانيد كه سعد جز به كشتن شما حكم نمىكند، زنهار كه زير بار نرويد، جبرئيل نازل شد، و داستان ابو لبابه را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گزارش داد.
ابو لبابه مىگويد: به خدا قسم هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه منتقل شدم به اينكه خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را خيانت كردهام، و همين طور هم شد، يعنى چيزى نگذشت كه آيه مورد بحث نازل شد، ابو لبابه خود را با طناب به يكى از ستونهاى مسجد بست، و گفت به خدا قسم آب و غذا نمىخورم تا اينكه يا بميرم و يا خداوند از تقصيرم در گذرد، هفت روز در اعتصاب غذا بود تا اينكه به حالت بيهوشى افتاد، و خداوند از گناهش در گذشت. به او گفتند:
اى ابا لبابه! خدا توبهات را پذيرفت. گفت: نه به خدا سوگند خود را از اين ستون باز نمىكنم تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خودش مرا باز كند. لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تشريف آورد و
او را با دست خود باز كرد.
ابو لبابه سپس اضافه كرد: از تماميت توبه من اين است كه از اين ببعد از قبيله و قومم و خانههايشان كه در آن خانه اين گناه از من سر زد قطع رابطه نموده و از اموالى كه در آنجا دارم صرفنظر نمايم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: در تماميت توبهات همين بس كه يك سوم اموالت را تصدق دهى1.
مؤلف: داستان ابى لبابه و توبهاش صحيح و قابل انطباق بر مضمون دو آيه مورد بحث هست، جز اينكه اين داستان بعد از گذشت مدت بسيارى از وقوع جنگ بدر رخ داده، و حال آنكه ظاهر اين دو آيه البته اگر با آيات سابق بر آن دو مقايسه و اعتبار شود و وحدت سياق در نظر گرفته شود اين است كه اين داستان به فاصله كمى بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده و خدا داناتر است.
[سوره الأنفال (8):آيات 30 تا 40]
{وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ (30) وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ (31) وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ أَوِ اِئْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ (32) وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (33) وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ (34) وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (35) إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ (36) لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ اَلْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلىَ بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ (37) قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ مَا قَدْ سَلَفَ وَ إِنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ اَلْأَوَّلِينَ (38) وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (39) وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَوْلاَكُمْ نِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ (40)}
ترجمه آيات
به ياد آر آن هنگامى را كه كفار مىانديشيدند تا تو را باز داشته و يا به قتل برسانند و يا بيرونت كنند، و ايشان (همواره) مكر مىكنند و خداوند هم مكر مىكند و خدا بهترين مكر كنندگان است (30).
و وقتى آيات ما بر ايشان تلاوت مىشود گويند (بس است) شنيديم، (ما خودمان هم) اگر بخواهيم مثل اين را مىگوييم، اين نيست جز افسانههاى باستانى (31).
و آن هنگام را كه گفتند: بارالها اگر اين است حق از نزد تو پس بر ما بباران سنگى را از آسمان و يا بياور براى ما عذابى دردناك (32).
و خداوند بنا ندارد ايشان را با اينكه تو در ميانشان هستى و ما دام كه استغفار مىكنند عذاب كند (33).
و چيست ايشان را (چرا) خدا عذابشان نكند در حالى كه از مسجد الحرام باز مىدارند با اينكه صاحب اختيار آن نيستند، و صاحب اختيار آن نيست مگر پرهيزكاران و ليكن بيشترشان نمىدانند (34).
نماز خواندنشان نزد خانه جز صفير و كف زدن نيست پس بچشيد عذاب را بخاطر آن كفرى كه مىورزيديد (35).
كسانى كه كافر شدند و اموال خود را خرج مىكنند تا از راه خدا جلوگيرى بعمل آورند، پس زود است بدهند آنها را و سپس حسرتى برايشان شود آن گاه شكست بخورند، و كسانى كه كافر شدند بسوى جهنم محشور مىشوند (36).
تا خداوند ناپاك را از پاك جدا نموده و ناپاكها را پارهاى بر پارهاى نهاده و همه را يك جا جمع و انباشته كرده و در جهنم قرار دهد، ايشان، آرى هم ايشانند زيانكار (37).
بگو به كسانى كه كافر شدند اگر دست بردارند گناهانى كه تا كنون كردهاند آمرزيده مىشود، و اگر از سر گيرند همانا گذشت شيوه پيشينيان (و بسرنوشت آنان دچار مىشوند) (38).
و با آنان كارزار كنيد تا ديگر فتنهاى نباشد، و دين همهاش براى خدا شود، حال اگر دست برداشتند خداوند به آنچه مىكنند بينا است (39).
و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه خدا ياور شما است و چه مولاى و چه ياور خوبى است (40).
بيان آيات
اين آيات در سياق آيات قبلى قرار دارد و با آنها متصل است، و غير از آيه{ وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...}و آيهاى كه دنبال آن است ما بقى آنها با آيات اول سوره ارتباط و اتصال دارد، و اما آن دو آيه ظهور ارتباط و اتصالشان به پايه ظهور ساير آيات نمىرسد، و بزودى ـ
گفتار ما در اين باره خواهد آمد ان شاء اللَّه
معناى "مكر" و تقسيم آن به مكر ممدوح و مكر مذموم
{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ... } راغب مىگويد: كلمه" مكر "به معناى به كار بردن حيله براى منصرف كردن كسى از مقصودش مىباشد، و اين به دو صورت است، يكى ممدوح و يكى مذموم، مكر ممدوح آن است كه به منظور عمل صحيح و پسنديدهاى انجام شود. و بنا بر اين معنا، خداى تعالى فرموده:{ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ}. و اما مكر مذموم آن مكرى است كه به منظور عمل قبيح و ناپسندى بكار رود، و در اين باره فرموده:{ وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ}و نيز فرموده:{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا }و فرموده:{ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ مَكْرِهِمْ}و در باره هر دو قسم آن فرموده:{ وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنَا مَكْراً}. و بعضى از علما گفتهاند: از مكر خدا يكى اين است كه بنده را مهلت داده و او را از لذائذ دنيا برخوردار مىكند، و لذا امير المؤمنين (علیه السلام) فرموده: كسى كه خداوند دنيا را بر او توسعه داده باشد و او نفهمد كه خدا با او مكر كرده از ناحيه عقل خود فريب خورده1.
و در مجمع البيان گفته است: "اثبات" به معناى حبس است، گفته مىشود: "رماه فاثبته" يعنى به او تير زد و او را در جاى خود حبس كرد (در جاى خود خشكانيد "مترجم" )و نيز گفته مىشود "اثبته فى الحرب" يعنى در جنگ جراحت سنگينى بر او وارد آورد2.
و مقتضاى سياق آيات اين است كه جمله{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...}، عطف بر جمله سابق يعنى{ وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ }بوده باشد، و بنا بر اين، آيه شريفه در سياق بيان نعمتى است كه خداوند بر ايشان ارزانى داشته و آنان را با احسانهايى كه به آنان كرد و خود آنان در آن نعمتها دخالتى نداشتند تاييد فرمود.
و معناى آيه اين است كه: به ياد آر، و يا بايد به ياد آورند آن روزى كه كفار قريش براى ابطال دعوتت به تو مكر كرده و خواستند تو را به يكى از امور سهگانه دچار سازند يا تو را حبس كنند و يا بكشند و يا بيرونت كنند، آنان مكر مىكنند و خداوند هم مكر مىكند و خدا بهترين مكر كنندگان است.
و ترديدى كه در آيه به منظور بيان و شرح مكر كفار ميان حبس، كشتن و بيرون كردن نموده خود دلالت مىكند بر اينكه كفار قريش در باره امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و
خاموش كردن نور دعوتش كه يگانه آرزويشان بود با هم مشورت كردهاند، و همين دلالت، رواياتى را كه در شان نزول آيه وارد شده است تاييد مىكند، چون در آن روايات كه - ان شاء اللَّه - بزودى در بحث روايتى آينده خواهد آمد نيز دارد كه مشركين در "دار الندوة" در باره امر آن جناب با يكديگر گفتگو مىكردهاند.
{ وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا... } كلمه" اساطير "به معناى احاديث و جمع" اسطوره "است، و بيشتر در اخبار خرافى استعمال مىشود. جمله{ قَدْ سَمِعْنَا}و جمله{ لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا }و همچنين تعبير به{ مِثْلَ هَذَا}با اينكه مىبايست گفته باشند "مثل هذه" و يا "مثلها" همه حكايت كلام مشركين است، كه اهانت ايشان را به آيات خدا و بى اعتنايى آنها را نسبت به مقام رسالت مىرساند، و نظير آن، آيه "{إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ }نيست اين جز همان خرافات پيشينيان" است.
و معناى آيه اين است كه:{ وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا }وقتى آيات ما كه ترديدى در آن نيست كه از ناحيه ما است، بر ايشان تلاوت مىشود با اينكه به خوبى كشف مىكند از آن دين حقى كه ما از ايشان خواستهايم مع ذلك لجاجت و عناد به خرج داده و از در توهين به امر آن، و بى اعتنايى به امر رسالت ما گفتند:{ قَدْ سَمِعْنَا}خيلى خوب شنيديم، و فهميديم كه اين حرفها كه براى ما مىخوانى هيچ حقيقتى ندارد، حقيقتش اين است كه از همان خرافات عهد قديم است،{ لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا }اگر بخواهيم ما هم مىتوانيم مثل آن را ببافيم، اما، ما به امثال اين گونه مطالب خرافى اعتنايى نداريم.
{ وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ...} كلمه "امطار" به معناى نازل كردن چيزى است از بالا به پايين، و ليكن بيشتر در قطرات باران استعمال مىشود، ممكن هم هست بگوييم در لغت به معناى همان باريدن باران است، و ليكن در آمدن سنگ از آسمان بطور استعاره استعمال شده است، و به هر حال اينكه گفتند:{ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ }و به اسم آسمان تصريح كردند، براى دلالت بر اين است كه اين سنگ باريدن صرفا به نحو يك آيه از آيات آسمانى باشد، و مانند ساير آيات آسمانى هلاكت خدايى شمرده شود.
پس باريدن سنگ از آسمان بر سر ايشان كه درخواست آن را كرده بودند خود يكى از اقسام عذاب است، و ساير اقسام آن داخل در تحت جمله{ أَوِ اِئْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ}مىباشد، و به همين منظور يعنى به منظور اينكه تمامى اقسام باقيمانده را شامل شود كلمه عذاب را نكره و بدون الف و لام آورد، و معنايش اين است: "يا عذاب ديگرى بر ما بفرست كه دردناك
باشد" .و اگر در ميان همه اقسام عذاب اليم، فقط سنگ باران را ذكر كردند براى اين بود كه در اين قسم عذاب، هم عذاب جسم است و هم عذاب روح، عذاب جسم است براى اينكه بدن را متالم مىسازد، و عذاب روح است براى اينكه متضمن ذلت و اهانت است.
و جمله{ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ }دلالت لفظى دارد بر اينكه آنچه را كه از آن جناب يا به لسان قال شنيده بودند و يا به لسان حال، پى به دعوتش برده بودند اين بوده كه آن جناب مىخواسته است ادعا كند كه:" هذا هو الحق من عند اللَّه - دين حقى كه از ناحيه خدا است تنها و تنها اين است كه من آوردهام "و در اين كلام معناى حصر نهفته است، بخلاف اينكه اگر مىفرمود:" هذا حق من عند اللَّه - اين دين حق است و از ناحيه خدا است "كه آن حصر را نمىرساند، و اين عبارت را به كسى خطاب مىكنند كه اصلا بدين آسمانى و الهى معتقد و قائل نباشد مانند مشركين يعنى بتپرستان كه مىگفتند:{ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلىَ بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ} خداوند بر هيچ بشرى هيچ دينى نازل نكرده" .
بيان اينكه جمله:{ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ... }حكايت كلام مشركين نيست
به خلاف عبارت اول، كه با آن به كسى خطاب مىكنند كه معتقد باشد به اينكه دين حقى از ناحيه خدا و رسالت الهيى كه آن دين حق را از طرف خدا تبليغ كند هست، چيزى كه هست منكر اين باشد كه آوردههاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا بعضى از آنها حق و از ناحيه خدا باشد، در مقابل چنين كسى است كه گفته مىشود:" دين حقى كه از ناحيه خدا باشد تنها و تنها اين است كه من آوردهام، لا غير "و همچنين در مقام انكار چنين دعوايى است كه بطور شرطبندى گفته مىشود:" پروردگارا اگر اين همان دين حق است كه از ناحيه تو است پس از آسمان سنگ بر ما بباران و يا ما را به عذاب دردناكى دچار كن".
بنا بر اين، بنظر نزديكتر مىرسد اينكه جمله بالا حكايت كلام بعضى از مشركين نباشد كه بخاطر اتفاق همه آنان در رأى و يا بخاطر اينكه همه با اين حرف موافق بودهاند از طرف همه گفته شده باشد، بلكه به نظر مىرسد كه گويا حكايت كلام بعضى از اهل رده يعنى از طرف كسانى باشد كه قبلا اسلام آورده و سپس مرتد شدهاند، و يا حكايت كلام بعضى از اهل كتاب باشد كه به يك دين آسمانى حق معتقد بودهاند دقت فرماييد آيه بعد از اين آيه كه مىفرمايد:" {وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}" اين احتمال را تاييد مىكند. و اما جمله" {وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}" اگر منظور اين باشد كه مادامى كه تو در مكه و در ميان كفار قريش هستى و هنوز هجرت نكردهاى خداوند ايشان را عذاب نمىكند در اين صورت مدلول آيه اين خواهد بود كه مانع از نزول عذاب در آن ايام وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان آنان بوده، و نيز منظور از
عذاب، غير عذابى خواهد بود كه بدست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر سر ايشان آمد و ايشان را كشته و اسير كرد، چون آيات قبلى اين را نيز عذاب دانسته و در جاى ديگر هم نظاير آن را عذاب خوانده و فرموده: "{قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اَللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا}" 1بلكه منظور از آن، عذابى آسمانى و موجب استيصال آنان خواهد بود، مانند آن عذابهايى كه در امتهاى انبياى گذشته جريان داشت، و ليكن اين معنا (حمل آيه مورد بحث بر نفى عذاب استيصال) صحيح نيست، براى اينكه خداوند در آيات بسيارى مانند آيه" {فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صَاعِقَةً مِثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَ ثَمُودَ}" 2مشركين همين امت را به عذاب استيصال تهديد كرده، با وجود چنين تهديدات چگونه ممكن است بگوييم جمله "{وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}" عذاب استيصال را از مشركين مكه ما دام كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه است نفى مىكند؟ اين در صورتى است كه مقصود از معذبين، كفار قريش و مشركين عرب باشد، و اما اگر مقصود جميع عرب و يا همه امت باشد و منظور از جمله{ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}حيات داشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، در اين صورت معناى آيه شريفه اين مىشود كه "خداوند امت اسلام را ما دام كه تو زندهاى به عذاب استيصال معذب نمىكند" و چه بسا جمله بعديش كه مىفرمايد:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }اين معنا را تاييد كند، البته در اين صورت منظور نفى عذاب از جميع امت خواهد بود، و منافات با نزول عذاب بر بعض ايشان نخواهد داشت، هم چنان كه عذاب به معناى قتل و اسارت كه در آيات سابق گذشت بر سر بعضى از ايشان بيامد، و نيز به مقتضاى روايات، خداوند گروهى از ايشان را از قبيل ابى لهب و آنهايى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را استهزاء مىكردند عذاب نمود.
و بنا بر اين، آيه شريفه شامل گويندگان{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ...}، نمىشود، مخصوصا با در نظر داشتن رواياتى كه مىگويد قائل اين حرف - به روايت صحيح بخارى - ابو جهل و به روايات ديگر نضر بن حارث بن كلده بوده، چون عذاب بر اين دو تن حتمى بود، و در روز جنگ بدر هم كشته شدند، پس آيه مورد بحث نمىتواند مربوط به صاحبان اين
قول باشد، (چون وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مانع از نزول عذاب بر آنان نبود) و حال آنكه ظاهر سياق آيه اين است كه جواب از قول همين قائلين است (و اين اشكالى است كه در آيه مورد بحث به نظر مىرسد).
و اين اشكال بنا به روايتى كه در شان نزول آيه وارد شده و چنين دارد كه قائلين وقتى گفتند:{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...}، خداوند در جوابشان آيه{ سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِلْكَافِرينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ }را نازل كرد، شديدتر مىشود، براى اينكه بنا بر اين روايات جواب قائلين به{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ...}، آيه شريفه{ سَأَلَ سَائِلٌ}است، نه آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ }و حال آنكه گفتيم سياق اين آيه سياق جواب از آن قائلين است، و به زودى بحث در پيرامون اين روايت و روايات ديگرى كه در شان نزول اين آيه وارد شده در بحث روايتى آينده خواهد آمد - ان شاء اللَّه - يكى از مفسرين براى اينكه هم آن معنايى كه ما كرديم بكند و هم اشكالى وارد نيايد آيه شريفه را چنين توجيه كرده كه خداى تعالى رسول اللَّه را فرستاده تا براى عالميان رحمت و براى خصوص اين امت نعمت بوده باشد، نه نقمت و عذاب.
مقتضاى اينكه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) رحمة للعالمين است اين نيست كه مصلحت دين ناديده گرفته شود و مطلقا عذاب دنيوى براى ظالمين در كار نباشد
و ليكن اشكال اين توجيه اين است كه مقتضاى{ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ}بودن اين نيست كه مصلحت دين را ناديده گرفته و در برابر ظلمهاى ظالمان و لو به هر درجه و پايه كه برسد سكوت كند، و براى اينكه نسبت به ظالمين نقمت نباشد صالحين را بدبخت نموده و نظام دين و دنيا را مختل سازد، هم چنان كه خود خداى تعالى فرموده:{ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ }رحمت من تمامى موجودات را فرا گرفته "و در عين حال اين سعه رحمتش مانع از حلول غضبش نشده، به شهادت اينكه خودش در كلام خود بيان كرده كه در امتهاى گذشته چگونه غضب كرده، و ايشان را از روى زمين برانداخته است.
علاوه بر اين، خداى تعالى قتل و اسارتى را كه كفار قريش در جنگ بدر و ساير غزوات بدان دچار شدند عذاب ناميده، و اين عذاب را منافى با رحمة للعالمين بودن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ندانسته و در جمله{ وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ}1و همچنين در سورههاى يونس، اسراء، انبياء، قصص، روم، معارج و شورى و در ديگر سورهها اين امت را به عذابى واقع شدنى تهديد نموده، و خود اين مفسر آن را با رحمة للعالمين بودن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منافى نمىداند با اين حال چطور نزول عذاب را بر عده كمى كه گفتند:
{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا...}، منافى با آن مىداند با اينكه يكى از مقتضيات رحمت همين است كه هر ذى حقى را به حقش رسانيده، و براى هر مظلومى از ظالمش قصاصى گرفته و هر طغيانگرى به طغيانش گرفته شود؟.
و اما جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }ظاهرش نفى استقبالى است، چون صفت" معذبهم "و استمرارى كه جمله" يستغفرون "مفيد آن است ظهور در نفى استقبالى دارد، و جمله{ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}حاليه است، و معنايش اين است كه خداوند در آينده نيز عذاب نخواهد فرستاد ما دام كه طلب آمرزش مىكنند.
اين جمله بهر معنايى كه گرفته شود با وضع مشركين مكه منطبق نمىشود، براى اينكه آنان مشرك و معاند بودهاند و در برابر حق خاضع نگشته و از هيچ ظلم و گناهى استغفار نمىكردهاند، رواياتى هم كه مىگويد مشركين بعد از آن حرفى كه زدند {(اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ...)} پشيمان شده و در مقام استغفار برآمده و گفتند: "غفرانك اللهم" اشكال را حل نمىكند، براى اينكه صرفنظر از اينكه اين روايات اعتبارش ثابت نشده خداى تعالى در كلام خودش به استغفار مشركين و مخصوصا بزرگان ايشان كه پيشوايان كفر بودهاند اعتنا نكرده و آن را لغو دانسته، و معلوم است كه استغفار لغو هيچ اثرى ندارد، و اگر استغفار مشركين لغو نبود، و مىتوانست اثر اين جرمشان را كه گفتند{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ...}، برطرف سازد ديگر جا نداشت خداوند آنان را مذمت و سرزنش نموده و در سياق آياتى نظير آيه{ وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ }كه ايشان را مذمت و سرزنش مىكند و جرائم و مظالمى را كه در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين روا داشتند برمىشمارد ذكر فرمايد.
علاوه، اينكه بعد از دو آيه مىفرمايد:{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ...}با نفى عذاب در دو آيه مورد بحث نمىسازد، براى اينكه ظاهر جمله مذكور اين است كه منظور از عذابى كه به آن تهديد كرده عذاب كشته شدن به دست مؤمنين است، هم چنان كه جمله بعديش كه مىفرمايد:{ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ }دلالت بر آن دارد.
حال كه آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد، اگر گويندگان{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...}مشركين قريش و يا برخى از آنان باشد، و منظور از عذابى هم كه نفى شده عذاب آسمانى بوده باشد ديگر انكار وقوع عذاب به معناى كشته شدن و امثال آن برايشان معنا ندارد، براى اينكه برگشت معناى آيه در اين فرض به تشديد بوده و حاصلش اين است كه مشركين
مستحق و سزاوار عذاب بودند، و علاوه بر شركشان جرم ديگرى داشتند و آن اين بود كه مؤمنين را از زيارت خانه خدا جلوگيرى مىكردند.
و اين نوع ترقى دادن مطلب با اثبات عذاب مناسبتر است، نه با نفى آن.
و اگر منظور از عذابى كه نفى مىكند كشته شدن و امثال آن باشد ناسازگارى جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ }و جمله{ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ}با جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ...}، روشنتر و واضحتر مىشود.
و چه بسا بعضى از مفسرين كه آيه شريفه را به اين معنا گرفته و آن را توجيه كردهاند به اينكه منظور از جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ }عذاب اهل مكه در قبل از هجرت است و منظور از جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}عذاب تمامى مردم بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه و ايمان آوردن و استغفار عدهاى از ايشان است، و لذا بعضى گفتهاند: صدر آيه قبل از هجرت نازل شده و ذيل آن بعد از هجرت.
و اين توجيه فسادش روشن است، براى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روزهاى قبل از هجرت كه در مكه و در ميان مشركين قريش مىزيست عدهاى از كسانى كه به خدا ايمان آورده و او را استغفار مىكردند با آن حضرت بودند، و در بعد از هجرت هم باز آن حضرت در ميان مردم بوده با اينحال چه معنا دارد كه صدر آيه را به جمله{ وَ أَنْتَ فِيهِمْ }اختصاص داده و ذيل آن را به جمله{ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}اختصاص دهيم؟ و اگر هم فرض كنيم كه معناى آيه اين است كه "خداوند اين امت را ما دام كه تو در ميان آنان هستى به بركت وجود تو و بعد از درگذشت تو به بركت استغفار به عذاب استيصال عذاب نمىكند" آن وقت علاوه بر اشكال قبلى با دو آيه بعدى كه مىفرمايد:{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ... }جور درنمىآيد.
پس، از همه مطالبى كه گذشت و خيلى هم طولانى بود به دست آمد كه اين دو آيه يعنى آيه{ وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ}تا آخر آيه بعدش با آيات سابقه و لاحقهاش كه كلام در آنها عليه كفار قريش است در يك سياق نيست، و خلاصه اين دو آيه با آيات قبل و بعدش نازل نشده.
آنچه كه قريب به ذهن مىرسد اينكه گفتار و جوابى را كه خداوند در آيه مورد بحث يعنى آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ }حكايت كرده مربوط به مشركين نباشد، و گويا كلامى است كه از برخى اهل كتاب و يا بعضى از كسانى كه ايمان آورده و سپس مرتد شدهاند صادر شده.
و با اين احتمال بعضى از رواياتى كه مىگويد" قائل اين كلام حارث بن نعمان فهرى است "تاييد مىشود، و ما روايت را در سابق در ذيل آيه شريفه{ يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ
مِنْ رَبِّكَ...}1در جلد ششم اين كتاب از تفسير ثعلبى و از مجمع البيان نقل كرديم.
و بنا بر اين تقدير، منظور از عذاب كه در آيه نفى شده عذاب آسمانى موجب استيصال است، كه اين امت را مانند عذاب ساير امم شامل مىشود، و خداوند سبحان در اين آيه اين چنين عذاب را از اين امت ما دام كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زنده و در ميان آنان است و همچنين بعد از درگذشت آن جناب ما دام كه امت استغفار مىكنند نفى كرده است.
و از جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }به ضميمه آياتى كه اين امت را وعده عذابى مىدهد كه ميان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و امت حكم مىنمايد مانند آيات:{ وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ}2 تا آخر آيات - برمىآيد كه براى اين امت در آينده روزگارى است كه استغفار از آنان منقطع گشته و ديگر مؤمنى خدا ترس كه استغفار كند نمىماند و در چنان روزگارى خداوند آنان را عذاب مىكند.
{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ... } استفهام در اينجا در معناى انكار و يا تعجب است، و ظرف{ وَ مَا لَهُمْ}فعلى در تقدير دارد كه به آن تعلق مىگيرد و جمله{ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ }مفعول آن فعل است و يا به اصطلاح از قبيل تضمين است3، و نظير آن قولى كه در آيه{ هَلْ لَكَ إِلىَ أَنْ تَزَكَّى}4گفته شده.
و به هر حال، آن فعلى كه در تقدير است چيزى مانند: "يثبت و يحق" است و تقديرش اين است كه: و آن چيست كه براى ايشان عذاب نكردن خدايشان را ثابت و محقق مىكند و حال آنكه ايشان از زيارت مسجد الحرام جلوگيرى نموده و نمىگذارند مؤمنين داخل آن شوند، اولياى مسجد هم كه نيستند. بنا بر اين، جمله{ وَ هُمْ يَصُدُّونَ... }حال از ضمير" يعذبهم" است و جمله{ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ}حال از ضمير "يصدون" خواهد بود.
{ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ }اين مفاد جمله{ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ}را تعليل مىكند و معنايش اين است كه ايشان نمىتوانند اختياردار خانه خدا بوده و هر كه را بخواهند اجازه ورود داده و از
ورود هر كه بخواهند جلوگيرى كنند، براى اينكه اين خانه بر اساس تقوا و ترس از خدا بنا شده و كسى جز پرهيزكاران اختياردار آن نيست. پس جمله{ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ }جمله خبريهاى است كه مطلب را به امر روشنى كه هر صاحب عقلى آن را درك مىكند تعليل مىنمايد، نه اينكه جمله انشائيه باشد و بخواهد براى پرهيزكاران جعل ولايت بكند، شاهد گفتار ما جمله{ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ}است كه شهادتش بر گفتار ما پوشيده نيست.
و منظور از عذاب، عذاب به كشته شدن و يا اعم از آن است، و اين معنا را آيه شريفه بخاطر اتصالش به آيه بعدى افاده مىكند، قبلا هم گفتيم كه آيه شريفه متصل به ما قبل خود نيست چون گفتيم آيه{ وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ... }با آيه بعديش كه مىفرمايد:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ...}از سياق آيات قبل و بعد خود بيرونند، و لازمه اين معنى همان است كه ما گفتيم.
وجوهى كه در مجمع البيان در مورد اينكه در يك آيه عذاب از مشركين نفى، و در آيه دوم اثبات شده است، نقل شده و اشكال وارد بر آن وجوه
در مجمع البيان مىگويد: اگر در مقام سؤال گفته شود چگونه ميان اين دو آيه كه در اولى عذاب را از مشركين نفى و در دومى اثبات نموده جمع مىشود؟ در جواب مىگوييم به سه وجه ممكن است:
اول اينكه منظور از عذاب در آيه اول، عذاب استيصال و از سنخ آن عذابهايى است كه امم گذشته به وسيله آن منقرض شدهاند، و منظور از آن در آيه دومى عذاب كشته شدن به شمشير و اسارت و غير آن است كه مشركين بعد از مهاجرت و بيرون شدن مؤمنين از ميان آنان بدان گرفتار مىشوند.
دوم اينكه بگوييم مقصود خداى تعالى اين است كه عذاب آخرت را براى آنان اثبات نموده و مىفرمايد: چرا خداوند در آخرت عذابشان نكند؟ و مقصودش در آيه اولى عذاب دنيا است، و اين جواب از جبائى است.
جواب سوم اين است كه آيه اولى اثر و اقتضاى استغفار را بيان نموده و مقصود در آن اين است كه خداوند ايشان را به عذاب آخرت معذب نمىكند تا زمانى كه استغفار كنند، و وقتى استغفار در ميان ايشان متروك شد معذب مىشوند آن گاه بيان مىكند كه استحقاقشان براى عذاب بخاطر جلوگيريشان از زيارت مسجد الحرام است1.
اشكالى كه در هر سه وجه هست اين است كه اصلا سؤال مزبور مورد ندارد تا به اين سه وجه جواب داده شود، زيرا وقتى آن سؤال و اشكال مورد دارد كه اين دو آيه با هم متصل
باشند، و ما گفتيم كه آيه اول و آيه قبل از آن با آيات قبل و بعدشان متصل نيستند - اين اشكال اجمالى.
و اما اشكال تفصيلى - اشكالى كه متوجه وجه اول است اين است كه به بيانى كه گذشت سياق آيه - آيه دوم در بيان مجمع - سياق تشدد و ترقى دادن مطلب است و اين با نفى عذاب در آيه قبليش نمىسازد، هر چند عذاب نفى شده در آن غير از عذابى باشد كه در دومى اثبات كرده.
و اشكال وجه دوم اين است كه سياق آيه{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ }منافات دارد با اينكه منظور از عذاب در آن عذاب اخروى باشد، مخصوصا از نظر اينكه در آيه بعدش - كه با آيه اول در يك سياق است - مىفرمايد:{ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ}.
و اما وجه سوم - اشكال اين وجه اين است كه بدون شك مخالف با ظاهر آيه است، چون ظاهر آيه اين است كه مىخواهد استغفار را بنحو حالت استمرارى براى ايشان اثبات كند، نه اصل اقتضاى آن را.1
{ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ} كلمه "مكاء" - به ضم ميم - به معناى صفير (سوت) است و "مكاء" - با تشديد كاف - كه بر وزن صيغه مبالغه است، مرغى است در حجاز كه داراى صفير شديدى است، و مثل معروف عرب كه مىگويند: "بنيك حمرى و مكئكينى"2. نيز به اين معنا است، و كلمه " تصدية "به معناى كف زدن است.
ضمير" هم "در جمله{ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ}به مانعين از زيارت مسجد الحرام كه در آيه قبلى ذكر شدند برمىگردد، و آنان عبارت بودند از مشركين قريش. و جمله{ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ }به قرينه فاء تفريعى كه بر سر آن است وعده عذاب را منجز مىكند.
و از همين جا است كه احتمال اينكه اين آيه و آيه قبليش متصل و كلام واحدى باشند
تاييد مىشود، و با در نظر داشتن اينكه جمله{ وَ مَا كَانَ...}جملهاى است حاليه معناى هر دو آيه چنين مىشود: "چرا خداوند عذابشان نكند و حال آنكه همينهايند كه بندگان مؤمن را از مسجد الحرام جلوگيرى مىكنند، نماز خواندنشان در خانه خدا جز ملعبهاى از سوت كشيدن و دست زدن نبود، پس چون چنين بود اينك بايد عذاب را به كيفر اينكه كفر مىورزيدند بچشند" .التفات از غيبت {(كَانَ صَلاَتُهُمْ)} به خطاب (فذوقوا) به منظور رسا ساختن تشديد بكار رفته است.
اشاره به اينكه متروك ماندن خانه كعبه، مؤاخذه و عذاب الهى در پى دارد
از اين دو آيه استفاده مىشود كه خانه محترم كعبه هر وقت به خاطر جلوگيرى اشخاصى متروك بماند مؤاخذه و عذاب الهى را به بار مىآورد، على (علیه السلام) هم در يكى از وصيتهايش فرموده: "اللَّه اللَّه فى بيت ربكم فانه ان ترك لم تنظروا"1.
{ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ...} اين آيه حال كفار را بيان مىكند كه چطور مساعيشان در باطل كردن دعوت خدا و جلوگيرى از سلوك رهروان طريق خدا خنثى و بى اثر است، و اين معنا را جمله{ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ... }شرح مىدهد. و به اين سياق ظاهر مىشود كه جمله{ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ}به منزله تعليل است، و حاصل معناى آيه اين است كه: كفر مشركين بحسب سنتى كه خداوند در اسباب دارد بزودى وادارشان مىكند به اينكه در راه ابطال دعوت و براى جلوگيرى از راه حق فعاليت كنند، و اموالشان را در راه اين غرضهاى آلوده و فاسد خرج كنند، غافل از اينكه ظلم و فسق و هر فساد ديگرى كسى را بسوى رستگارى و گرفتن نتيجه رهبرى نمىكند، پس در نتيجه اموالى كه در اين راه خرج كردهاند هدر رفته و ضايع شدن اموال باعث حسرتشان مىشود، آن گاه مغلوب شده و از اموالشان سودى نمىبرند، براى اينكه كفار سر از قبر بسوى دوزخ برمىدارند، و اعمال دنيايى آنان از قبيل اجتماع بر شر و خروج براى جنگ با خدا و رسولش در ازاء حشر بسوى جهنم قرار مىگيرد.
و جمله{ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ... }از پيشگوييها و خبرهاى غيبى قرآن است، توضيح اينكه، سوره انفال - كه اين آيه در آن واقع شده - بعد از جنگ بدر نازل شده، پس گويا در اين آيه به جنگهايى كه به فاصله كمى رخ مىدهد يعنى جنگ احد و يا احد و غير آن اشاره مىكند، در جمله{ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً}از جنگ احد و يا احد و غير آن
خبر داده و در جمله{ ثُمَّ يُغْلَبُونَ }از فتح مكه خبر مىدهد، و در جمله{ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ}از حال كسانى كه از قريش موفق به دين اسلام نمىشوند پيشگويى مىكند.
توضيح معناى آيه شريفه:{ لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ... }
{ لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ اَلْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلىَ بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ} "خبيث" و "طيب" ناپاك و پاك دو معناى مقابل يكديگرند، و شرحشان گذشت.
و "تمييز" به معناى بيرون كردن چيزى از ميان مخالف آن و پيوستنش به موافق آن است، پيوستنى كه آن را از مخالفش جدا سازد. و كلمه "ركم" به معناى جمع كردن و قرار دادن چيزى است بر روى چيزى ديگر، ابر پر پشت را هم از همين جهت{ سَحَابٌ مَرْكُومٌ } مىگويند كه قطعات آن رويهم قرار دارد، پس{ سَحَابٌ مَرْكُومٌ}يعنى مجتمع ابر و مجموع آن، و تراكم اشياء به معناى رويهم قرار گرفتن آنها است.
اين آيه در موضع تعليل و بيان علت پيشگوييهايى است كه در آيه سابق بر حسب سنت طبيعى از حال كفار كرده بود، و آن اين بود كه كفار با تمام امكانات و قدرتى كه دارند نمىتوانند نور خدا را خاموش نموده و از راه خدا جلوگيرى كنند، آرى در اين راه و بدين منظور اموال خود را خرج نموده و مساعى خود را به كار مىبرند، و ليكن به مقصد نامشروع خود راه نبرده و به آرزوى خود نمىرسند، بلكه اموالشان هدر رفته، و اعمالشان بى اثر مىشود، و وقتى مىبينند كه كوششهايشان به نتيجه نمىرسد حسرت برده و شكست مىخورند.
و اين بدان علت است كه چنين اعمال و تقلبها در سير خود محكوم سنت الهى است و متوجه غايت و نتيجهاى است كه پروردگار در عالم تكوين قرار داده، و آن سنت اين است كه در اين نظام جارى، خير و شر و خبيث و طيب از يكديگر جدا مىگردد، خبيثها رويهم قرار گرفته و وقتى مجتمع و متراكمى از شر تشكيل مىيابد آن را در جهنم قرار مىدهد، آرى آن غايت و هدفى كه قافله شر به سوى آن است جهنم است، و بدون استثناء تمامى خبيثها به آن دار البوار خواهند رفت هم چنان كه غايت و نهايت خير و طيب بهشت است، آن دسته همه زيانكار و اين دسته همه رابح و رستگارند.
از اينجا معلوم مىشود كه جمله{ لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ... }قريب به مضمون آيهاى است كه خداوند در آن براى حق و باطل مثل زده و فرموده:{ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي اَلنَّارِ اِبْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اَللَّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْبَاطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ اَلنَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي
اَلْأَرْضِ}1و اين آيه به يك قانون كلى الهى اشاره مىكند، و آن اين است كه بطور كلى فرع هر چيزى به اصل خودش ملحق مىشود.
{ قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ مَا قَدْ سَلَفَ... } كلمه" انتهاء "به معناى ترك و صرفنظر كردن از عملى است به خاطر نهى از آن، و كلمه" سلوف "به معناى تقدم است، و" سنت "طريقه و روش را گويند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين آيه مامور شده كه آن را بر كفار قريش قرائت نموده و ابلاغ بدارد، و در معناى آن هم تطميع هست و هم تهديد، و حقيقتش دعوت به اين است كه جنگ و فتنه انگيزى را ترك كنند تا خداوند بخاطر آن از ايشان آن قتل و آزارى را كه در باره مؤمنين روا داشته بودند بيامرزد و اگر از آنچه نهى شدهاند دست برندارند، همان سنت خدا كه در باره نياكان ايشان جريان يافت، و نياكان آنان را هلاك و منقرض ساخت و كوششهايشان را هدر داد در حق ايشان نيز جريان مىيابد.
معناى آيه شريفه:{ وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ...}
{ وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ... } اين آيه و آيه بعدش مشتمل است بر تكليف مؤمنين به وظيفهاى، در قبال آن وظيفهاى كه كفار در آيه قبلى مكلف به آن بودند، به اين معنا كه در آيه قبل فرموده بود:" به كفار بگو اگر از دشمنى خدا و رسولش دست بردارند جرائم گذشتهشان آمرزيده مىشود، و اگر آن خرابكارىها را تكرار كنند خوب مىدانند كه بر نياكانشان چه گذشت "،آن گاه در اين آيه مىفرمايد به آنان چنين بگو: و اما تو و مؤمنين زنهار كه در مهم خود كه همان اقامه دين و تصفيه كردن و صالح ساختن محيط براى مؤمنين است كوتاهى و سستى نكنيد، و به قتال كفار بپردازيد تا اين فتنهها كه هر روز به راه مىاندازند خاتمه پذيرد و ديگر هواى فتنهانگيزى در سر نپرورانند، اگر دست بردارند كه خداوند به پاداش اعمالى كه از ايشان ببيند جزاى خيرشان مىدهد، و اگر سرپيچى كنند و هم چنان فتنه و جنگ به راه اندازند، شما نيز جنگ را ادامه دهيد كه خداوند ياور شما است، بايد اين را بدانيد و سستى و ترس به خود راه ندهيد.
" فتنه "به معناى هر چيزى است كه نفوس به آن آزمايش شوند، و قهرا چيزى بايد باشد كه بر نفوس گران آيد، و ليكن بيشتر در پيشآمدهاى جنگى و ناامنىها و شكستن پيمانهاى صلح استعمال مىشود. كفار قريش گروندگان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را قبل از هجرت آن جناب و تا مدتى بعد از آن در مكه مىگرفتند و شكنجه مىدادند و به ترك اسلام و برگشت به كفر مجبور مىكردند، و اين خود فتنه ناميده مىشد.
و از معناى سابق كه سياق آن را افاده مىكرد برمىآيد كه جمله{ وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ}كنايه از اين است كه با جنگ تضعيف شده و ديگر به كفر خود مغرور نشوند، و ديگر فتنهاى كه مؤمنين را مفتون سازد برنينگيزند، و در نتيجه دين همهاش از خدا باشد، و كسى مردم را به خلاف آن دعوت نكند. و نيز برمىآيد كه منظور از "انتهاء" در جمله{ فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ }انتهاى از قتال باشد، و به همين جهت جمله{ فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ}را مرادف{ فَإِنِ اِنْتَهَوْا }قرار داد يعنى در اين هنگام است كه خداوند در بين آنان حكم مىكند به آنچه كه مناسب با اعمالشان باشد، و او به اعمالشان بصير است.
و نيز برمىآيد كه منظور از جمله{ وَ إِنْ تَوَلَّوْا...}، اين است كه اگر از اطاعت اين نهى سرباز زدند و از جنگ دست برنداشته و هم چنان به فتنهانگيزى ادامه دادند بايد شما بدانيد كه خداوند سرپرست و ياور شما است و با وثوق به يارى خدا با آنان مصاف شويد كه او نيكو سرپرست و نيكو ياور است.
پس اين معنا هم روشن شد كه جمله{ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ}منافاتى با باقى گذاردن اهل كتاب به دين خود در صورتى كه به ذمه اسلام درآمده و جزيه دهند ندارد، پس بين اين آيه و آيه{ حَتَّى يُعْطُوا اَلْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ }1نسبت ناسخيت و منسوخيت در كار نيست.
بعضى از مفسرين در معناى" انتهاء "و" مغفرت "و غير آن از مقررات آيات سهگانه مورد بحث وجوهى دارند كه چون تعرض به آنها فايده زيادى ندارد از نقلش خوددارى مىنماييم.
در بعضى از روايات دارد كه:{ نِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ}از اسماء حسناى خدا است، و در اين صورت مسلما منظور از اسم، اسم به معناى مصطلح نخواهد بود، چون اسم مصطلح مفرد است{ نِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ }دو جمله هستند بلكه منظور از آن لفظى است كه به پارهاى از مصاديق اختصاص دارد، هم چنان كه نظيرش در باره جمله{ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ}وارد شده كه از اسماء حسنا است، و بحث در اسماء حسنا در ذيل آيه
{ وَ لِلَّهِ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ }1در جلد هشتم اين كتاب گذشت.
بحث روايتى رواياتى در ذيل آيه شريفه:{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...} در مورد توطئه قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه، و هجرت آن حضرت به مدينه
در تفسير قمى در ذيل آيه{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا... }گفته است: اين آيه در مكه و قبل از هجرت نازل شده2.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از ابن جريح روايت كردهاند كه گفت:
آيه{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا}مكى است3.
مؤلف: اين معنا از ظاهر آن روايتى كه نيز الدر المنثور4 از عبد بن حميد از معاوية بن قره نقل مىكند استفاده مىشود، ليكن خواننده محترم بخاطر دارد كه گفتيم سياق آيات مساعد با اين معنا نيست.
و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، عبد بن حميد، ابن منذر، طبرانى، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل و خطيب همگى از ابن عباس (رضى اللَّه عنهما) روايت كردهاند كه در باره آيه{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ }گفته است: قريش شبى در مكه مجلس شور تشكيل داده برخى از ايشان گفتند: وقتى صبح شد او را گرفته و در بند كنيد مقصودشان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود بعضى ديگر گفتند: بلكه او را بكشيد، و عدهاى رأى دادند كه بايد او را از مكه بيرون كنيد. خداوند رسول گرامى خود را از تصميم ايشان آگاه كرد، و آن شب على (رضى اللَّه عنه) در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شبانه از شهر خارج شد تا به غار رسيد، مشركين اطراف خانه را محاصره كرده و على (علیه السلام) را به خيال اينكه پيغمبر است تحت نظر گرفتند، صبح كه شد يكباره به درون خانه يورش برده و وقتى با على (رضى اللَّه عنه) روبرو شدند فهميدند كه خداوند نقشه ايشان را خنثى كرده، از على (علیه السلام) پرسيدند، رفيقت كجا است؟ فرمود: نمىدانم، ناچار اثر پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را گرفته و هم چنان پيش مىرفتند تا به كوه رسيدند، در آنجا اثر را گم كرده و ناگزير به بالاى كوه رفته و به در غار رسيدند، ديدند عنكبوت به در غار تار تنيده با
خود گفتند: اگر وارد اين غار شده باشد معقول نيست كه عنكبوت به در آن تار تنيده باشد، به ناچار برگشتند. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سه شب در آنجا توقف كرد1.
و در تفسير قمى مىگويد: سبب نزول اين آيه آن بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه دعوت خود را علنى كرد دو قبيله اوس و خزرج نزد او آمدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمودند: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و صاحب جوار من باشيد، و من هم كتاب خدا را بر شما تلاوت كنم و ثواب شما در نزد خدا بهشت بوده باشد؟ گفتند: آرى، از ما براى خودت و براى پروردگارت هر پيمانى كه خواهى بگير، فرمود: قرار ملاقات بعدى شب نيمه ايام تشريق، و محل ملاقات عقبه، اوس و خزرج از آن جناب جدا شده و به انجام مناسك حج پرداختند آن گاه به منى برگشتند، و آن سال با ايشان جمع بسيارى نيز به حج آمده بودند.
روز دوم از ايام تشريق كه شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمود: وقتى شب شد همه در خانه عبد المطلب در عقبه حاضر شويد، و مواظب باشيد كسى بيدار نشود، و نيز رعايت كنيد كه تك تك وارد شويد، آن شب هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه گرد آمدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمود: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و مرا در جوار خود بپذيريد تا من كتاب پروردگارم را بر شما بخوانم و پاداش شما بهشتى باشد كه خداوند ضامن شده؟.
از آن ميان اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللَّه بن حزام گفتند: آرى، يا رسول اللَّه، هر چه مىخواهى براى پروردگارت و براى خودت شرط كن. حضرت فرمود: اما آن شرطى كه براى پروردگارم مىكنم اين است كه فقط او را پرستش كنيد، و چيزى را شريك او نگيريد، و آن شرطى كه براى خودم مىكنم اين است كه از من و اهل بيت من به همان نحوى كه از خود و اهل و اولاد خود دفاع مىكنيد، دفاع كنيد. گفتند: پاداش ما در مقابل اين خدمت چه خواهد بود؟ فرمود: بهشت خواهد بود در آخرت، و در دنيا پاداشتان اين است كه مالك عرب مىشويد و عجم هم به دين شما درمىآيند، و در بهشت پادشاه خواهيد بود. گفتند: اينك راضى هستيم.
حضرت فرمود: دوازده نفر نقيب را از ميان خود انتخاب كنيد تا بر اين معنا گواه شما باشند، هم چنان كه موسى از بنى اسرائيل دوازده نقيب گرفت. به اشاره جبرئيل كه مىگفت: اين نقيب، اين نقيب، دوازده نفر تعيين شدند، نه نفر از خزرج، و سه نفر از اوس، از خزرج اسعد بن
زراره، براء بن معرور، عبد اللَّه بن حزام (پدر جابر بن عبد اللَّه)، رافع بن مالك، سعد بن عباده، منذر بن عمر، و عبد اللَّه بن رواحه، سعد بن ربيع و عبادة بن صامت و از اوس ابو الهيثم بن تيهان كه از اهل يمن بود، اسيد بن حصين و سعد بن خيثمه تعيين گرديدند.
وقتى اين مراسم به پايان رسيد و همگى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيعت كردند، ابليس در ميان قريش و طوايف ديگر عرب بانگ برداشت كه اى گروه قريش و اى مردم عرب! اين محمد است و اين بى دينان مدينهاند كه در محل جمره عقبه با وى براى محاربه با شما بيعت مىكنند، و فريادش چنان بود كه همه اهل منى آن را شنيدند، قريش به هيجان آمده و با اسلحه به طرف آن حضرت روى آوردند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اين صدا را شنيد، و به انصار دستور داد تا متفرق شوند، انصار گفتند: يا رسول اللَّه، اگر دستور فرمايى با شمشيرهاى خود در برابرشان ايستادگى كنيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من به چنين چيزى مامور نشدهام، و خداوند اذنم نداده كه با ايشان بجنگم، گفتند: آيا تو هم با ما به مدينه مىآيى؟ فرمود: من منتظر امر خدايم.
در اين ميان قريش همگى با اسلحه روى آوردند، حمزه و امير المؤمنين (علیه السلام) در حالى كه شمشيرهايشان همراهشان بود بيرون شده و در كنار عقبه راه را بر قريش گرفتند، وقتى چشم قريشيان به آن دو نفر افتاد گفتند: براى چه اجتماع كرده بوديد؟ حمزه گفت: ما اجتماع نكرديم و اينجا كسى نيست، و اين را هم بدانيد كه به خدا سوگند احدى از اين عقبه نمىگذرد مگر اينكه من به شمشير خود او را از پا درمىآورم.
قريش اين را كه ديدند به مكه برگشته و با خود گفتند: ايمن از اين نيستيم كه يكى از بزرگان قريش به دين محمد درآمده و او و پيروانش به همين بهانه در دار الندوة اجتماع كنند، و در نتيجه مرام ما تباه گردد و قانون قريشيان چنين بود كه كسى داخل دار الندوة نمىشد مگر اينكه چهل سال از عمرش گذشته باشد لذا به منظور پيشگيرى از چنين پيشامدى بى درنگ در دار الندوة مجلس تشكيل داده و چهل نفر از سران قريش گرد هم جمع شدند، و ابليس به صورت پيرى سالخورده در انجمن ايشان درآمد، دربان پرسيد تو كيستى؟ گفت: من پيرى از اهل نجدم كه هيچ گاه رأى صائبم را از شما دريغ نداشتهام و چون شنيدهام كه در باره اين مرد انجمن كردهايد آمدهام تا شما را كمك فكرى كنم. دربان گفت: اينك در آى، ابليس داخل شد.
بعد از آنكه جلسه وارد شور شد ابو جهل گفت: اى گروه قريش! همه مىدانند كه هيچ طايفه از عرب به پايه عزت ما نمىرسد، ما خانواده خدائيم، همه طوائف عرب سالى دو بار بسوى ما كوچ مىكنند، و ما را احترام مىگذارند، علاوه، ما در حرم خدا قرار داريم كسى را
جرأت آن نيست كه به ما طمع ببندد ما چنين بودهايم تا اينكه محمد بن عبد اللَّه در ميان ما پيدا شد، و چون او را مردى صالح و بى سر و صدا و راستگو يافتيم به لقب امين او را ملقب كرديم، تا آنكه رسيد به آنجا كه رسيده، ما هم چنان پاس حرمتش را داشتيم، ولى از اين رفتار سوء استفاده كرد و ادعا كرد كه فرستاده خدا است، و اخبار آسمان را برايش مىآورند، عقايد ما را خرافى دانست، و خدايان ما را ناسزا گفت و جوانانمان را از راه بيرون كرد، و ميان جماعتهاى ما تفرقه انداخت، هيچ لطمهاى بزرگتر از اين نبود كه پدران و نياكان ما را دوزخى خواند و من اينك فكرى در باره او كردهام، گفتند: چه فكرى كردهاى؟ گفت: من صلاح مىبينم مردى از ميان خود انتخاب كنيم تا او را بكشد، اگر بنى هاشم به خون خواهى او برخاستند به جاى يك خونبها ده خونبها به ايشان مىپردازيم. خبيث (ابليس) گفت: اين رأى ناپسند و نادرستى است، گفتند: چطور؟ گفت: براى اينكه قاتل محمد را خواهند كشت، و آن كداميك از شما است كه خود را به كشتن دهد؟، آرى اگر محمد كشته شود بنى هاشم و هم سوگندان خزاعى ايشان به تعصب درآمده و هرگز راضى نمىشوند كه قاتل محمد آزادانه روى زمين راه برود، و قهرا ميان شما و ايشان جنگ واقع خواهد شد و در حرمتان به كشت و كشتار وادار مىگرديد.
يكى ديگر از ايشان گفت: من رأى ديگرى دارم، ابليس گفت: رأى تو چيست؟ گفت: او را در خانهاى زندانى كنيم و قوت و غذايش دهيم تا مرگش برسد، و مانند زهير و نابغه و امرء القيس بميرد. ابليس گفت: اين از رأى ابو جهل نكوهيدهتر و خبيثتر است. گفتند:
چطور؟ گفت: براى اينكه بنى هاشم به اين پيشنهاد رضايت نمىدهند، و در يكى از موسمها كه همه اعراب به مكه مىآيند نزد اعراب استغاثه برده و به كمك ايشان محمد را از زندان بيرون مىآورند.
يكى ديگر از ايشان گفت: نه، و ليكن او را از شهر و ديار خود بيرون نموده و خود به فراغت بتهايمان را پرستش مىكنيم. ابليس گفت: اين از آن دو رأى نكوهيدهتر است. گفتند:
چطور؟ گفت: براى اينكه شما زيباترين و زبانآورترين و فصيحترين مردم را از شهر و ديار خود بيرون مىكنيد، و او را بدست خود به اقطار عرب راه مىدهيد، و او همه را فريفته و به زبان خود مسحور مىكند، يك وقت خبردار مىشويد كه سواره و پياده عرب مكه را پر كرده متحير و سرگردان مىمانيد.
بناچار همگى به ابليس گفتند: پس تو اى پير مرد بگو كه رأى چيست؟ ابليس گفت:
جز يك پيشنهاد هيچ علاج ديگرى در كار او نيست، پرسيدند آن پيشنهاد چيست؟ گفت: آن
اين است كه از هر قبيلهاى از قبائل و طوائف عرب يك نفر انتخاب شود، حتى يك نفر هم از بنى هاشم، و اين عده هر كدام يك كارد و يا آهن و يا شمشيرى برداشته و نابهنگام بر سرش ريخته همگى دفعتا بر او ضربهاى وارد آورند، تا معلوم نشود به ضربه كداميك كشته شده، و در نتيجه خونش در ميان قريش متفرق و گم شود، و بنى هاشم نتوانند به خون خواهى او قيام كنند، چون يك نفر از خود ايشان شريك بوده، و اگر بناچار مطالبه خونبها كردند شما مىتوانيد سه برابر آن را هم بدهيد، گفتند: آرى، ده برابر مىدهيم، آن گاه همگى رأى پير مرد نجدى را پسنديده و بر آن متفق شدند، و از بنى هاشم ابو لهب عموى پيغمبر داوطلب شد.
از طرفى جبرئيل به رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد و براى وى خبر آورد كه قريش در دار الندوة اجتماع نموده و عليه تو توطئه مىكنند، خداوند اين آيه را نازل كرد:{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ}.
آن شبى كه قريشيان مىخواستند آن حضرت را به قتل برسانند اجتماع كرده به مسجد الحرام درآمدند، و شروع كردند به سوت زدن و كف زدن و دور خانه طواف كردن، خداوند در اين باره آيه{ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً }را نازل كرد، كه منظور از" مكاء "سوت زدن و منظور از" تصدية "كف زدن است، و اين آيه بدنبال آيه{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا}نازل شده، هر چند بعد از آيات بسيارى در قرآن نوشته شده است.
وقتى خواستند بر آن حضرت درآمده و به قتلش برسانند، ابو لهب گفت: من نمىگذارم شبانه به خانه او درآييد، براى اينكه در خانه زن و بچه هست، و ما ايمن نيستيم از اينكه دست خيانتكارى به آنان نرسد، لذا او را تا صبح تحت نظر مىگيريم وقتى صبح شد وارد شده و كار خود را مىكنيم، به همين منظور آن شب تا صبح اطراف خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيدند.
از طرفى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود تا بسترش را بگستردند، آن گاه به على بن ابى طالب (علیه السلام) فرمود: جانت را فداى من كن، عرض كرد: چشم يا رسول اللَّه، فرمود:
در بستر من بخواب و پتوى مرا به سر بكش، على (علیه السلام) در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيد و پتوى آن حضرت را بر سر كشيد.
آن گاه جبرئيل آمد و دست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را گرفت و از منزل بيرون برد، و از ميان قريشيان كه همه در خواب بودند عبور داد، و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ
يُبْصِرُونَ }1را مىخواند. جبرئيل گفت: راه ثور را پيش گير، و ثور كوهى است بر سر راه منى و از اين جهت ثور (گاو) ناميدهاند كه كوهانى نظير كوهان گاو دارد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد غار ثور شده و در آنجا چه شد بماند.
وقتى صبح شد قريش به درون خانه ريخته و يكسره بطرف بستر رفتند، على (علیه السلام) از رختخواب پريد و در برابرشان ايستاد و گفت: چكار داريد؟ گفتند: محمد كجا است؟ گفت: مگر او را به من سپرده بوديد؟ شما خودتان مىگفتيد: او را از شهر و ديار خود بيرون مىكنيم، او هم (قبل از اينكه شما بيرونش كنيد) خودش بيرون رفت، قريش رو به ابى لهب آورده و او را به باد كتك گرفته و گفتند: اين نقشه تو بود كه از سر شب ما را به آن فريب دادى.
به ناچار راه كوهها را پيش گرفته و هر يك بطرفى رهسپار شدند، در ميان آنان مردى بود از قبيله خزاعه به نام" ابو كرز "كه جاى پاى اشخاص را خوب تشخيص مىداد، قريشيان به او گفتند: امروز روزى است كه تو بايد هنرنمايى كنى، ابو كرز به در خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و به قريشيان جاى پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نشان داد و گفت: به خدا سوگند اين جاى پا مانند جاى پايى است كه در مقام است - منظور جاى پاى ابراهيم (علیه السلام) است. مترجم - و چون آن شب ابو بكر به طرف منزل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىآمد و حضرت او را برگردانيد و با خود به غار برد ابو كرز گفت: اين جاى پا مسلما جاى پاى ابى بكر و يا جاى پاى پدر او است، آن گاه گفت شخص ديگرى غير از ابى بكر نيز همراه او بوده، و هم چنان جلو مىرفت و اثر پاى آن حضرت و همراهش را نشان مىداد تا به در غار رسيد.
آن گاه گفت از اينجا رد نشدهاند، يا به آسمان رفته و يا به زمين فرو شدهاند، چون احتمال نمىداد وارد غار شده باشند، زيرا خداوند عنكبوت را مامور كرد تا دهنه ورودى غار را با تار خود بپوشاند، علاوه سوارهاى از ملائكه در ميان قريشيان گفت: در غار كسى نيست، لذا قريشيان در درههاى اطراف پراكنده شدند، و خداوند بدين وسيله ايشان را از فرستاده خود دفع كه، آن گاه به رسول گرامى خود اجازه داد تا مهاجرت كند2.
مؤلف: روايتى قريب به اين مضمون بطور خلاصه الدر المنثور از ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابى نعيم و بيهقى با هم در دلائل از ابن عباس روايت كرده، و ليكن مطالبى كه در آن روايت به پير مردى نجدى نسبت داده بود به ابى جهل نسبت داده و گفته است كه پير مرد نجدى ابو جهل را در حرفهايش تصديق مىكرده، و در نتيجه قريشيان همه گفتار او را پسنديدند1.
و مساله درآمدن ابليس در آن انجمن به صورت پير مردى از اهل نجد در روايات از طرق شيعه و سنى آمده.
و اما اينكه داشت" ابو كرز بعد از آنكه جاى پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را پيدا كرد گفت: اين جاى پاى محمد و اين جاى پاى پسر ابى قحافه است، و در اينجا غير از پسر ابى قحافه شخصى ديگر هم بوده "در بعضى از روايات دارد آن شخص ديگر هند پسر ابى هاله ربيب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده كه مادرش خديجه دختر خويلد (رضى اللَّه عنها) است.
شيخ در امالى به سند خود از ابى عبيدة بن محمد بن عمار بن ياسر از پدرش و همچنين عبيد اللَّه بن ابى رافع همگى از عمار بن ياسر، و همچنين از ابى رافع و از سنان بن ابى سنان از پسر هند بن ابى هاله حديث مفصلى راجع به هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده، ولى روايت عمار و روايات ابى رافع و روايت هند در اين حديث مخلوط بهم شده، و در آن دارد:
ابو بكر و هند بن ابى هاله خواستند همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشند، حضرت دستور داد تا قبلا در فلان نقطه از راه غار كه برايشان معلوم كرده بود بروند، و در آنجا بنشينند تا آن حضرت برسد، و خودش با على (علیه السلام) در منزل ماند و او را امر به صبر مىكرد تا نماز مغرب و عشا را خواند، آن گاه در تاريكى اوايل شب بيرون آمد در حالى كه قريشيان در كمينش بودند و اطراف خانهاش قدم مىزدند و منتظر بودند تا نصف شب شود و مردم بخواب روند، او در چنين وضعى بيرون شد در حالى كه مىخواند:{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ}و كفى خاك در دست داشت، آن را به سر قريشيان پاشيد، و در نتيجه هيچ يك از ايشان او را نديدند و او هم چنان پيش مىرفت تا به هند و ابى بكر رسيد، آن دو تن نيز برخاسته در خدمتش به راه افتادند تا به غار رسيدند، و هند به دستور آن حضرت به مكه برگشت، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر وارد غار شدند.
و بعد از ادامه داستان آن شب مىگويد: تا آنكه از شب بعد يك ثلث گذشت او يعنى
على (علیه السلام) و هند بن ابى هاله به راه افتاده و در غار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدار كردند، حضرت به هند دستور داد تا دو شتر براى او و همراهش خريدارى كند. ابو بكر عرض كرد: من دو راحله تهيه ديدهام كه با آن به يثرب برويم، فرمود: من آنها را نمىگيرم مگر اينكه قيمتش را از من بستانى، عرض كرد: به قيمت برداريد، حضرت به على (علیه السلام) فرمود:
قيمت مركبهاى ابو بكر را به او بده، او نيز پرداخت، آن گاه به على (علیه السلام) در باره بدهىها و تعهداتى كه از مردم مكه به عهده داشت و امانتهايى كه به وى سپرده بودند سفارشاتى كرد.
آرى، قريشيان در ايام جاهليت، محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را امين مىناميدند، و به وى امانت مىسپردند، و او را حافظ اموال و متاعهاى خود مىدانستند، و همچنين اعرابى كه از اطراف در موسم حج به مكه مىآمدند، و اين معنا هم چنان تا ايام رسالت آن حضرت ادامه داشت، و در هنگام هجرت امانتهايى نزد آن حضرت گرد آمده بود و لذا به على (علیه السلام) فرمود تا همه روزه صبح و شام در مسيل مكه جار بزند كه: هر كس در نزد محمد امانتى و يا طلبى دارد بيايد تا من امانتش را به او بدهم. سپس اضافه كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يا على مردم مكه به تو آسيبى نمىرسانند تا به مدينه نزد من آيى پس امانتهاى مرا در جلو انظار مردم به صاحبانش برسان، و من فاطمه دخترم را به تو و تو و او را به خدا مىسپارم، و از او مىخواهم كه شما را حفظ كند، سپس فرمود: براى خودت و براى فاطمهها و براى هر كس كه بخواهد با تو هجرت كند راحله و مركب خريدارى كن.1
ابو عبيده مىگويد: من به عبيد اللَّه يعنى ابن ابى رافع گفتم: مگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز پولى كه بتواند اينطور خرج كند داشت؟ گفت: من نيز همين سؤال را از پدرم در موقعى كه اين حديث را برايم مىگفت پرسيدم، او در جوابم گفت: مگر از ثروت خديجه (علیه السلام) غافلى.
عبيد اللَّه بن ابى رافع مىگويد: على (علیه السلام) به ياد آن شبى كه در بستر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيد و به ياد آن سه شبى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در غار بود اين اشعار را مىسرود:
وقيت بنفسى خير من وطىء الحصا | *** | و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر |
محمد لما خاف أن يمكروا به | *** | فوقاه ربى ذو الجلال من المكر |
و بت اراعيهم متى ينشروننى | *** | و قد وطنت نفسى على القتل و الاسر |
و بات رسول اللَّه فى الغار آمنا | *** | هناك و فى حفظ الاله و فى ستر |
اقام ثلاثا ثم زمت قلائص | *** | قلائص يفرين الحصا اينما تفرى1 و2 |
الدر المنثور همين ابيات را با مختصر تفاوتى از حاكم از على بن الحسين (علیه السلام) نقل كرده است3.
در تفسير عياشى از زراره و حمران از ابى جعفر و ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله{ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ }فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از قومش بلا و ستم فراوانى ديد، حتى كار را به اينجا رساندند كه در حال سجده رحم گوسفندى را بر روى او انداختند، دخترش نزد او آمد و او هم چنان در سجده بود و آن رحم را از روى آن جناب برداشت، و كثافات را از او پاك كرد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين ستمها را تحمل نمود تا آنكه خداوند او را به آرزوها و آنچه كه دوست مىداشت رسانيد، آرى، در جنگ بدر همراه او از سوارگان بيش از يك سوار نبود، ولى در فتح مكه دوازده هزار نفر در ركابش بودند، حتى ابو سفيان و ساير مشركين آن روز به استغاثه درآمدند...4
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از سدى روايت كردهاند كه گفت: نضر بن حارث هميشه به حيره رفت و آمد داشت، و زبان مردم آنجا را كه به سجع تكلم مىكردند شنيده بود، وقتى به مكه آمد و كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و قرآن به گوشش خورد گفت:{ قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ}1.
رواياتى در شان نزول و معناى آيه:{ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ... }و{ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ}
مؤلف: در اينجا بعضى روايات ديگر هست كه آنها نيز گوينده اين جمله را نضر بن حارث دانستهاند، و اين نضر در جنگ بدر به قتل صبر كشته شد.
و نيز در الدر المنثور است كه بخارى و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقى در دلائل از انس بن مالك روايت كردهاند كه گفت: ابو جهل بن هشام گفته بود: بارالها اگر اين حق است و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما بباران و يا عذاب دردناكى به سوى ما بفرست، در پاسخش اين آيه نازل شد:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }2
مؤلف: اين معنا را قمى در تفسيرش و سيوطى در الدر المنثور از ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم از سعيد بن جبير، و نيز از ابن جرير از عطاء نقل كردهاند كه گفته است: گوينده اين گفتار {اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ}، نضر بن حارث بوده، و در بيان سابق ما گذشت كه سياق آيه چه اقتضاء دارد3.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از يزيد بن رومان و محمد بن قيس روايت كرده كه گفتند: قريشيان برخى به برخى ديگر گفتند: آيا خداوند از ميان همه ما محمد را گرامى داشته؟ بارالها اگر اين معنا حق و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما فرو آور. ليكن چون شب شد از گفته خود پشيمان شده و گفتند: خدايا ما را ببخش، لذا خداى تعالى اين آيه را نازل كرد:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}... {لاَ يَعْلَمُونَ}4.
و نيز در آن كتابست كه ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از ابن ابزى روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه بود كه خداوند آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}را نازل كرد و بعد از آنكه به مدينه مهاجرت فرمود جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }را نازل كرد، و بعد از آنكه براى جنگ بدر از مكه بيرون
آمدند آيه{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ...}، را فرستاد و به دنبالش اجازه فتح مكه را داد، و همين شكست خوردنشان در فتح مكه عذابى بود كه خداوند به ايشان وعده داد1.
و نيز در همان كتاب از عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از عطيه (رضى اللَّه عنه) نقل كرده كه گفت: معناى آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}اين است كه خداوند مشركين را عذاب نمىكند تا تو را از ميان ايشان بيرون برد. و معناى جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }اين است كه خداوند مؤمنين را عذاب نمىكند ما دام كه استغفار كنند، آن گاه دوباره در باره مشركين فرموده:{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ}2.
و نيز در آن كتاب از ابن ابى حاتم از سدى نقل كرده كه گفته است خداوند در آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}مىخواهد بفرمايد كه اگر استغفار كنند و به گناهان خود اعتراف نمايند مؤمن خواهند بود و در آيه{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ }مىفرمايد: چگونه عذابشان نكنم و حال آنكه استغفار نمىكنند3.
و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از مجاهد روايت كرده كه در ذيل آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}گفته است: يعنى در ميان ايشان، و در ذيل:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }يعنى مسلمان مىشوند4.
و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير از ابى مالك نقل كرده كه گفت:
{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}يعنى اهل مكه، و از جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ }نيز منظور اهل مكه است، و معنايش اين است كه خداوند اهل مكه را عذاب نمىكند در حالى كه مؤمنين در ميان ايشان باشند و استغفار كنند5.
و نيز مىگويد: ابن جرير و ابن ابى حاتم از عكرمه و حسن روايت كردهاند كه در ذيل آيه{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ}گفتهاند: اين آيه را آيه بعدى كه مىفرمايد{ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ }نسخ كرده و لذا در مكه به مقاتله و گرسنگى و حصر دچار شدند6.
مؤلف: ناسازگارى اين روايت با ظاهر آيه و مخصوصا با در نظر داشتن سياق آن خيلى روشن است، صاحبان اين اقوال به اين جهت دچار چنين تكلفات شدهاند كه خواستهاند ميان اين آيه و آيه قبلش و آيات قبل از آن اتصال را حفظ كنند، و از حرفهاى عجيبى كه در اين
باره زدهاند اين است عذاب مذكور در آيه را به فتح مكه تفسير كردهاند، و حال آنكه فتح مكه هم براى مشركين و هم براى مؤمنين جز رحمت چيز ديگرى نبوده است.
و نيز مىگويد: ترمذى از ابى موسى اشعرى روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداوند براى امت من دو امان نازل كرد، يكى در جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}است و يكى ديگر در جمله{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ }است، و وقتى من از ميان امتم بروم يك امان براى ايشان تا روز قيامت باقى مىماند، و آن استغفار است1.
مؤلف: مضمون اين روايت از خود آيه هم استفاده مىشود، و در معناى آن از ابى هريره و ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز روايت آمده2 و مرحوم سيد رضى همين معنا را در نهج البلاغه از على (علیه السلام) نقل كرده است3.
و در ذيل اين روايت اشكالى است، و آن اين است كه با بيان سابق ما كه گفتيم " خداوند در قرآن امت اسلام را وعده عذابى داده كه قبل از روز قيامت واقع خواهد شد" نمىسازد، مگر اينكه بگوييم قبل از روز قيامت روزگارى بر اين امت خواهد آمد كه مردم استغفار را به كلى ترك مىكنند.
و نيز مىگويد: احمد از فضالة بن عبيد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: بنده از عذاب خدا ايمن است تا وقتى كه استغفار كند4.
و در كافى از على بن ابراهيم از پدرش از حنان بن سدير از پدرش از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بودن من در ميان شما براى شما خير است، چون خداوند مىفرمايد:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ}، و رفتن من از ميان شما نيز براى شما خير است. گفتند: يا رسول اللَّه! با اينكه فرمودى بودنت در ميان ما خير است چطور ممكن است رفتنت از ميان ما براى ما خير باشد؟ فرمود: اما رفتنم از ميان شما بدان جهت براى شما خير است كه اعمال شما در هر پنج شنبه و دوشنبه بر من عرضه مىشود، هر عمل نيكى كه در نامه عمل شما ببينم خدا را حمد مىكنم، و هر گناهى ببينم براى شما طلب
مغفرت مىكنم1.
رواياتى در معناى: "{وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً}" و شان نزول آن
مؤلف: اين معنا را عياشى در تفسير خود و همچنين شيخ در امالى خود از حنان بن سدير از پدرش از آن حضرت روايت كردهاند، و در روايت اين دو بزرگوار دارد كه اين سؤال را جابر بن عبد اللَّه انصارى (رضى اللَّه عنه) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و كافى نيز اين روايت را به سند خود از محمد بن ابى حمزه و از عدهاى ديگر، از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده است2.
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير از سعيد بن جبير روايت كردهاند كه گفت: قريش در طواف به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىخوردند و آن حضرت را استهزاء نموده و سوت و كف مىزدند، و در اين مقام آيه{ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً}نازل گرديد3.
و نيز مىنويسد ابو الشيخ از نبيط كه يكى از صحابه بوده روايت كرده كه در تفسير آيه{ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً }گفته: اين آيه در اين باره نازل شد كه قريش در طواف خانه كعبه سوت مىزدند4.
و نيز مىنويسد: طستى از ابن عباس (رضى اللَّه عنه) روايت كرده كه نافع بن ازرق به وى گفت: مرا خبر ده از معناى آيه{ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً}و او در جوابش گفت "مكاء" آواز قنبره و "تصديه" آواز (بال) گنجشكان است كه "تصفيق" هم گفته مىشود، و داستان مورد نظر آيه اين بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه در ميان حجر اسماعيل و ركن يمانى به نماز مىايستاد دو نفر از بنى سهم يكى طرف راست و يكى طرف چپ آن حضرت مىايستادند، آن يكى آواز قنبره درمىآورد، و آن ديگرى با دستهايش صداى بال گنجشكان را، تا شايد بدين وسيله نماز آن حضرت را بر هم زنند.5
و در تفسير عياشى از ابراهيم بن عمر يمانى از آن كس كه او نامبرده از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه{ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ } فرمود: يعنى مشركين سرپرست و متولى خانه نيستند،{ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ}چون پرهيزگاران از مشركين سزاوارترند،{ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً }يعنى سوت زدن و
كف زدن1.
چند روايت در ذيل آيه شريفه:{ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ... }
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى در كتاب دلائل همگى از طريق او (محمد بن اسحاق) روايت كردهاند كه گفت: زهرى و محمد بن يحيى بن حيان و عاصم بن عمر بن قتاده و حصين بن عبد الرحمن بن عمر، برايم نقل كردند كه بعد از آنكه قريش در روز بدر شكست خورد، و فرارىهاى آنها به مكه برگشتند، و از آن طرف ابو سفيان هم با مال التجارهاش به مكه برگشت عبد اللَّه بن ربيعه و عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن امية به اتفاق عدهاى از مردان قريش به سر وقت يك يك افرادى كه مال التجاره داشتند رفته و گفتند: اى گروه قريش! محمد شما را بى كس كرد و نيكان شما را بكشت، بيائيد و با اين اموال ما را عليه او يارى كنيد باشد كه ما از او تلافى نموده و انتقام بگيريم، صاحبان اموال نيز پذيرفتند، و به گفته ابن عباس آيه{ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ}... {وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ}در اين باره نازل شد2.
و نيز مىنويسد: ابن مردويه از ابن عباس (رضى اللَّه عنه) روايت كرده كه در ذيل آيه { إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ }گفته است: اين آيه در باره ابو سفيان بن حرب نازل شد3.
و نيز از ابن سعد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن عساكر از سعيد بن جبير نقل كرده كه در ذيل آيه{ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ} گفته است: اين آيه در باره ابى سفيان بن حرب نازل شده كه در جنگ احد غير از لشكريانى كه از عرب فراهم كرده بود دو هزار نفر از قبايل متفرقه بنى كنانه را هم اجير كرد تا با آنان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بجنگد، لذا خداوند اين آيه را در حقش نازل كرد، و اين قبايل متفرقه همانهايند كه كعب بن مالك در بارهشان ابيات زير را سروده:
و جئنا الى موج من البحر وسطه | *** | احابيش منهم حاسر و مقنع |
ثلاثة آلاف و نحن نصية | *** | ثلاث مئين ان كثرن فاربع4 و5 |
مؤلف: صاحب الدر المنثور خلاصه اين روايت را از ابن اسحاق و ابن ابى حاتم از عباد بن عبد اللَّه بن زبير نيز روايت كرده است1.
و در مجمع البيان در ذيل آيه{ وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ }گفته است: زراره و غير او از ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كردهاند كه فرمود: هنوز تاويل اين آيه تحقق نيافته، وقتى قائم ما (صلوات اللَّه عليه) قيام نمايد آنهايى كه او را درك مىكنند خيلى زود تاويل اين آيه را خواهند ديد، و البته دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) به مرحلهاى خواهد رسيد كه شبى برسد و مشركى بر روى زمين باقى نماند2.
مؤلف: اين روايت را عياشى در تفسير خود از زراره از آن جناب نقل كرده، و در معناى آن روايتى است كه كافى به سند خود از محمد بن مسلم از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده و نيز نظير آن را عياشى از عبد الاعلى حلبى از ابى جعفر (علیه السلام) در ضمن روايت طولانى نقل نموده است3.
در سابق هم در تفسير آيه{ لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ...}حديث ابراهيم ليثى و پارهاى مطالب راجع به آن در ذيل آيه{ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ }4در جلد ششم اين كتاب گذشت.
[سوره الأنفال (8):آيات 41 تا 54]
{وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (41) إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلدُّنْيَا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلْقُصْوىَ وَ اَلرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ (42) إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلاً وَ لَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنَازَعْتُمْ فِي اَلْأَمْرِ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ سَلَّمَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ (43) وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ (44) يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (45) وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ (46) وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ (47) وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ (48) إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (49) وَ لَوْ تَرىَ إِذْ يَتَوَفَّى اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ (50) ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ}
{بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (51) كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ إِنَّ اَللَّهَ قَوِيٌّ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ (52) ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلىَ قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (53) كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَ كُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ (54)}
ترجمه آيات
و بدانيد آنچه را كه سود مىبريد براى خدا است پنج يك آن و براى رسول و خويشاوند او و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان، اگر به خدا و آنچه را كه در روز فرقان روزى كه دو گروه يكديگر را ملاقات كردند بر بندهمان نازل كرديم ايمان آوردهايد، و خداوند بر هر چيز توانا است (41).
آن روزى كه شما در نقطه مرتفع نزديكترى و ايشان در بلندى دورترى قرار داشتند، و قافله پائينتر از شما بودند، و اگر برخورد به اين صورت را قبلا قرار داد مىكرديد اختلاف مىكرديد (باز به اين وجه صورت نمىگرفت) و ليكن خدا (چنين پيش آورد) تا بگذارند آن امرى را كه شدنى بود، براى اينكه هلاك شود هر كه هلاك مىشود از روى بينش و زنده گردد هر كه زنده مىشود از روى بينش و همانا خدا شنواى دانا است (42).
هنگامى كه خداوند ايشان را به تو در خوابت اندك نماياند و اگر بسيار نشان مىداد هر آينه در كار اختلاف مىكرديد، ليكن خداوند (شما را) سلامت داشت كه او دانا است به آنچه در سينهها است (43).
و هنگامى كه نماياند ايشان را به شما هنگام تلاقى شما با ايشان اندك در چشم شما و اندك نمود شما را در چشم ايشان تا خداوند به كرسى بنشاند امرى را كه شدنى بود و بسوى خدا است مرجع همه امور (44).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى برخورديد به گروهى (از دشمن) پس پايدارى كنيد و خدا را زياد به خاطر آوريد بلكه رستگار شويد (45).
و فرمانبرى كنيد خدا و فرستادهاش را و نزاع مكنيد كه سست شويد، و در نتيجه نيرويتان تحليل رود و خويشتندارى كنيد كه خدا با خويشتنداران است (46).
و مانند مشركين و آن كسانى مباشيد كه با غرور و خودنمايى از ديار خود خارج شدند و باز مىداشتند از راه خدا و خدا به آنچه مىكنيد محيط است (47).
هنگامى كه شيطان اعمال (زشت) ايشان را (در نظرشان) بياراست و گفت: امروز از مردم كسى نيست كه بتواند بر شما غلبه يابد، و من پناه شمايم تا گاهى كه دو سپاه همديگر را ديدند (در آن موقع) برگشت و عقب گرد كرد و گفت من از شما بىزارم چون من چيزها مىبينم كه شما نمىبينيد من از خدا
مىترسم خدا شديد العقاب است (48).
هنگامى كه منافقان و آنهايى كه در دلهايشان مرض بود گفتند: اين قوم را فريب داد دينشان، و حال آنكه هر كه به خدا توكل كند خداوند مقتدرى است شايسته كار (49).
و اگر (كاش) مىديدى هنگامى را كه فرشتگان دريابند گروه كافران را و بزنند رويها و پشتهايشان را (و بگويند) بچشيد عذاب سوزان را (50).
اين بخاطر آن (رفتاريست) كه به دست خود پيش فرستاديد، كه خدا ستمگر بر بندگان نمىباشد (51).
مانند شيوه خاندان فرعون و آنان كه پيش از ايشان بودند (كه) به آيات خدا كفر ورزيدند، پس خدا به گناهانشان بگرفت كه خدا نيرومندى است شديد العقاب (52).
(و) اين بدانست كه خدا تغيير دهنده نعمتى كه به قومى ارزانى داشته نيست تا آنكه خود ايشان تغيير دهند آنچه را كه در خودشان است (با علم به اينكه) خدا شنواى دانا است (53).
(و) مانند شيوه دودمان فرعون و آنان كه قبل از ايشان بودند (كه) تكذيب كردند آيات پروردگارشان را، پس ما بخاطر گناهانشان هلاكشان كرده و خاندان فرعون را غرق نموديم، همهشان ستمگران بودند (54).
بيان آيات توضيح و تفسير مفردات و جملات آيه شريفه مربوط به خمس: { وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ...}
اين آيات مشتمل است بر بيان وجوب دادن خمس غنيمت، و استقامت در برابر دشمن، و اندرز آنان و بيان پارهاى از نكبتها كه خداوند دشمنان دين را بدان مبتلا كرده، و بيچاره شدنشان به مكر الهى، و اينكه خداوند در بين آنان همان سنتى را معمول داشته كه در ميان قوم فرعون و كسانى كه پيش از ايشان بودند بخاطر تكذيب آيات و جلوگيرى از راه او معمول داشته است.
{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ... } كلمه" غنم "و" غنيمت "به معناى رسيدن به در آمد از راه تجارت و يا صنعت و يا جنگ است، و ليكن در اين آيه بملاحظه مورد نزولش تنها با غنيمت جنگى منطبق است.
راغب مىگويد:" غنم " به دو فتحه معنايش معروف است، خداى تعالى فرموده:{ وَ مِنَ اَلْبَقَرِ وَ اَلْغَنَمِ حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُمَا }و از گاو و گوسفند پيه آن دو را بر ايشان حرام كرديم" و "غنم" به ضمه حرف اول و سكون حرف دوم به معناى رسيدن و دست يافتن به فائده است، و ليكن در هر درآمدى كه از راه جنگ و از ناحيه دشمنان و غير ايشان به دست آيد استعمال شده، و به اين معنا است آيه{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ }و آيه{ فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً}و كلمه "مغنم" به معناى هر چيزى است كه به غنيمت درآيد و جمع آن "مغانم" مىباشد، مانند: ـ
{ فَعِنْدَ اَللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ }1
و كلمه" ذو القربى "به معناى نزديكان و خويشاوندان است و در اين آيه منظور از آن، نزديكان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا بطورى كه از روايات قطعى استفاده مىشود خصوص اشخاص معينى از ايشان است. و كلمه" يتيم "به معناى انسانى است كه پدرش در حال خردسالىاش مرده باشد، و مىگويند كه در همه انواع حيوانات يتيم آن حيوانى است كه مادر خود را از دست داده باشد، تنها انسان است كه يتيم بودنش از ناحيه پدر است.
{ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ...}كلمه "ان" به فتح همزه قرائت شده، و اين ممكن است بخاطر تقدير گرفتن حرف جر بوده و تقدير آن چنين باشد: "و اعلموا انما غنمتم من شىء فعلى ان للَّه خمسه - بدانيد كه هر آنچه را كه به غنيمت مىگيريد بر اين اساس است كه پنج يك آن، از آن خدا است" .و نيز ممكن است بخاطر عطف بر "أن" اولى بوده و خبر "أن" اولى حذف شده باشد، چون كلام دلالت بر آن داشته است، و تقدير چنين بوده: "و اعلموا انما غنمتم من شىء يجب قسمته فاعلموا ان خمسه للَّه - بدانيد كه آنچه غنيمت مىبريد واجب است تقسيم شود، و بدانيد كه يك پنجم آن از آن خدا است" .و يا "فاء" براى استشمام معنى شرط بوده باشد، چون برگشت معناى آيه به اين بوده كه "اگر چيزى را به غنيمت برديد پس خمس آن براى خدا است" و چون معناى آيه به اين بوده كه "اگر چيزى را به غنيمت برديد پس خمس آن براى خدا است" و چون معناى شرط از آن استشمام مىشود فاء به كار رفته تا جمله معناى جزاء شرط را بدهد، و اگر حرف "أن" تكرار شده صرفا به منظور تاكيد بوده، و اصل آن "و اعلموا انما غنمتم من شىء ان خمسه للَّه..." بوده، و آن اصلى كه ماده علم تعلق به آن گرفته عبارت است از جمله "ما غنمتم من شىء خمسه للَّه و للرسول..." ،و لفظ جلاله را براى تعظيم مقدم بر رسول ذكر نمود.
و جمله{ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ }قيد آن امرى است كه صدر آيه دلالت بر آن دارد و آن عبارت است از امر" بدهيد خمس آن را ".پس معناى جمله مذكور اين مىشود:" بدهيد خمس آن را اگر به خدا و به آنچه كه بر بندهمان نازل كردهايم ايمان آوردهايد ".و چه بسا گفته شده است كه جمله مزبور متصل به جمله" {فَاعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَوْلاَكُمْ}" است كه در آيه قبلى بود، البته اين را گفتهاند، و ليكن سياق كلام بواسطه فاصله شدن جمله{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ}با اين توجيه وفق نمىدهد.
{ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ } ظاهر اين است كه منظور از{ مَا أَنْزَلْنَا}قرآن است،
به قرينه اينكه انزال آن را اختصاص به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داده، و اگر منظور از آن ملائكه نازله در جنگ بدر بود جا داشت اولا بجاى{ مَا أَنْزَلْنَا}بفرمايد "من انزلنا" و يا تعبير ديگرى كه اين معنا را برساند، و ثانيا بجاى{ عَلىَ عَبْدِنَا }بفرمايد:" عليكم "زيرا همانطور كه ملائكه در آن روز براى يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاده شده بودند همچنين مؤمنين ملازمين ركاب آن حضرت را هم يارى كردند، هم چنان كه آيه{ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ}1و آيه{ إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا }2بر آن دلالت دارند، و نظير آن دو در معنا، آيه{ إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُنْزَلِينَ بَلىَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُسَوِّمِينَ}3مىباشد.
و در التفات از غيبت به تكلم كه در جمله{ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا } بكار رفته اشاره است به بسط لطف الهى بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ممتاز شدنش به قرب خدا، و اين اشاره بر كسى پوشيده نيست.
و از دقت در بحثى كه در اول سوره در ذيل آيه{ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ...}گذشت به دست مىآيد كه منظور از جمله{ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ } حليت تصرف در غنيمت است كه در آخر سوره در ضمن سياق آياتى در باره آن فرمود:{ فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً}.
و منظور از{ يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ}روز بدر است به شهادت اينكه دنبالش فرمود:{ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ}، زيرا آن روزى كه خداوند حق و باطل را روبروى هم قرار داد و آن دو را از هم جدا كرد و به تصرف خود حق را احقاق و با يارى نكردنش از باطل آن را ابطال نمود همان روز بدر بود. و جمله{ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ }به منزله تعليل است براى جمله{ يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ}نظر به دلالتى كه دارد بر اينكه خداوند حق را از باطل جدا كرد، مثل اينكه گفته شده باشد: خدا بر هر چيزى قادر است، و به همين دليل مىتواند حق و باطل را از هم جدا سازد.
بنا بر اين، معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مىشود: بدانيد كه آنچه شما غنيمت مىبريد هر چه باشد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل است و آن را به اهلش برگردانيد اگر به خدا و به آنچه كه بر بندهاش محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) در جنگ بدر نازل كرده ايمان داريد و در روز بدر اين معنا را نازل كرده بود كه انفال و غنيمتهاى جنگى از آن خدا و رسول او است، و احدى را در آن سهمى نيست، و اينك همان خدايى كه امروز تصرف در چهار سهم آن را بر شما حلال و مباح گردانيده دستورتان مىدهد كه يك سهم آن را به اهلش برگردانيد.
و از ظاهر آيه برمىآيد كه تشريع در آن مانند ساير تشريعات قرآنى ابدى و دائمى است، و نيز استفاده مىشود كه حكم مورد نظر آيه مربوط به هر چيزى است كه غنيمت شمرده شود، هر چند غنيمت جنگى ماخوذ از كفار نباشد، مانند استفادههاى كسبى و مرواريدهايى كه با غوص از دريا گرفته مىشود و كشتىرانى و استخراج معادن و گنج، آرى، گو اينكه مورد نزول آيه غنيمت جنگى است، و ليكن مورد مخصص نيست.
و همچنين از ظاهر مصارفى كه برشمرده و فرموده:{ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ }برمىآيد كه مصارف خمس منحصر در آنها است، و براى هر يك از آنها سهمى است، به اين معنا كه هر كدام مستقل در گرفتن سهم خود مىباشند، هم چنان كه نظير آن از آيه زكات استفاده مىشود، نه اينكه منظور از ذكر مصارف از قبيل ذكر مثال باشد.
هر يك از اين مطالب كه گفتيم از ظاهر آيه استفاده مىشود شكى نيست در اينكه از آيه به ذهن تبادر مىكند، و بر طبق آن رواياتى هم از طريق شيعه و ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده. و ليكن مفسرين اهل سنت در باره آن و اينكه تفسير آيه چيست اختلاف كردهاند، و ما - ان شاء اللَّه - به زودى در بحث روايتى آينده متعرض اقوال آنان مىشويم.
{ إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلدُّنْيَا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلْقُصْوىَ وَ اَلرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً...} كلمه "عدوة" - به ضم عين، و گاهى به كسر آن - به معناى طرف بلند بيابان است، و "دنيا" مؤنث "ادنى" است هم چنان كه "قصوى" كه گاهى آن را "قصيا" هم مىگويند مؤنث "اقصى" است، و منظور از "ركب" بطورى كه گفته شده آن قافله مال التجارهاى بود كه ابو سفيان سرپرستيش را بر عهده داشته است.
ظرف "اذ" در جمله{ إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ }بيان ثانوى يوم الفرقانى است كه در آيه قبلى بود، هم چنان كه ظرف" يوم "در جمله{ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ}بيان اول آن و متعلق به{ أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا }بود. و اما اينكه بعضى گفتهاند كه ظرف" اذ "بيان جمله{ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ} است، و مىخواهد با ذكر مورد، قدرت خدا را برساند و معنايش اين است كه "خدا بر يارى شما قادر است با ذلت و زبونى كه داشتيد وقتى كه شما در بلندى نزديك بيابان فرود آمده بوديد" وجهى بعيد و تكلفدار است.
ياد آورى امدادهاى غيبى الهى در جنگ بدر كه موجب پيروزى مسلمين گرديد
سياق جملات قبل از جمله{ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ }كه مساله برخورد دو لشكر و خصوصيات آن را مىرساند، و اينكه قافله پائينتر از مسلمين بودند، و اينكه خداوند به قدرتش كه هر چيزى را مقهور كرده حق و باطل را از هم جدا كرده و حق را تاييد و باطل را مغلوب ساخت و همچنين اينكه فرمود:{ وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً}همه شواهدى هستند بر اينكه منظور از جمله مورد بحث هم كه فرمود:{ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ } بيان همين است كه برخورد به اين صورت جز مشيت خاصه خداى سبحان نبوده، چون مشركين با اينكه داراى عده و عده بودند در قسمت بلندى بيابان در جايى كه آب در دسترسشان و زمين زير پايشان سفت و محكم بود فرود آمدند و مؤمنين با كمى عدد و ضعف نيرويشان در قسمت پائين بيابان در زمينى ريگزار و بى آب اردوگاه داير كرده بودند و به قافله ابو سفيان هم نتوانستند دست پيدا كنند و او قافله را از يك نقطه ساحلى پائين اردوگاه مؤمنين پيش مىراند، و مؤمنين در شرايطى قرار گرفته بودند كه از نظر نداشتن پايگاه چارهاى جز جنگيدن نداشتند، و برخورد مؤمنين در چنين شرايط و پيروزيشان بر مشركين را نمىتوان امرى عادى دانست، و جز مشيت خاص الهى و قدرتنمائيش بر نصرت و تاييد مؤمنين چيز ديگر نمىتواند باشد.
پس جمله{ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ}بيان اين معنا است كه فرود آمدن مؤمنين در اينجا و مشركين در آنجا روى قرار قبلى و يا مشورت صورت نگرفته و لذا بدنبال اين جمله فرمود:{ وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً }چون اين جمله بخاطر كلمه" و لكن" استدراك از مطالب قبل است.
و جمله{ لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ}تعليل آن قضايى است كه خداوند در امر مفعول رانده، و معنايش اين است كه خداوند اگر اين قضا را راند كه شما با كفار اينطور تلاقى و برخورد كنيد، و در چنين شرايطى شما مؤمنين را تاييد نمود و كفار را بيچاره كرد همه براى اين بود كه خود دليل روشنى بر حقانيت حق و بطلان باطل باشد تا هر كس هلاك مىشود با داشتن دليل و تشخيص راه از چاه هلاك شده باشد و هر كس هم زنده مىشود با دليل
روشن زنده شده باشد.
و به اين بيان روشن مىشود كه منظور از هلاكت و زنده شدن، هدايت و ضلالت است، چون ظاهرا چيزى كه مرتبط با وجود بينه و دليل روشن باشد همين هدايت و ضلالت است.
جمله{ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ }نيز تعليل است، و عطف است بر جمله{ لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ...}و معنايش اين است كه "و اگر خدا اين قضا را راند و كرد آنچه را كرد براى اين بود كه او شنوا است و دعاى شما را مىشنود، دانا است و آنچه در دلهاى شما هست مىداند" و در اين بيان اشاره است به آنچه كه در صدر آيات راجع به اين داستان ذكر كرده و فرموده بود:
{ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ... } و بر طبق همين سياق است (يعنى براى بيان اينكه مرجع امر اين واقعه قضاى خاص الهى است نه اسباب عادى) آيه بعدى كه مىفرمايد:{ إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلاً...}و همچنين چند آيه بعد كه مىفرمايد:{ وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ... }و آيه بعد از آن كه مىفرمايد:{ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ...} و معناى آيه اين است كه روز فرقان آن روزى بود كه شما در قسمت پائين وادى اردو داير كرده بوديد و كفار در قسمت بالاى آن اطراق كرده بودند و پياده شدن شما در پائين و كفار در بالا با هم جور درآمد بطورى كه اگر مىخواستيد قبلا با كفار قرار داد كنيد كه شما اينجا و آنان آنجا را لشكرگاه كنند قطعا اختلافتان مىشد، و هرگز موفق نمىشديد كه به اين نحو جبههسازى كنيد. پس قرار گرفتن شما و ايشان به اين نحو نه از ناحيه و به فكر شما بود و نه از ناحيه و به فكر كفار، بلكه امر شدنى بود كه خداوند بر آن قضا راند، و اگر اينچنين قضا راند براى اين بود كه با ارائه يك معجزه و دليل روشن حجت خود را تمام كند، و نيز براى اين بود كه دعاى سابق شما را و آن استغاثهاى را كه از شما شنيد، و آن حاجتى را كه از سويداى دل شما خبر داشت مستجاب و برآورده كند.
{ إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلاً... } كلمه" فشل "به معناى ضعف توأم با اضطراب است، و" تنازع "به معناى اختلاف و از ماده" نزع "است كه نوعى كندن را گويند، و اختلاف را از اين باب تنازع مىگويند كه در حقيقت طرفين نزاع هر كدام مىخواهند ديگرى را از آنچه كه دارد بركند. و كلمه" تسليم "به معناى نجات دادن است.
و كلام در اين آيه به تقدير كلمه" اذكر "معنايش اين است كه" بياد آر آن موقعى را كه خداوند دشمنان تو را در خواب در نظرت اندك وانمود "و اندك نشان داد نشان براى اين
بود كه دلهايتان را استوار نموده و درونتان را آرامش بخشد، چون اگر نفرات ايشان را در نظرت زياد جلوه مىداد و تو مؤمنين را از نيروى ايشان خبر مىدادى قهرا از ضعف و كمى عده خود دچار سستى و اضطراب مىشدند، و در اينكه آيا در چنين شرايطى با لشكر انبوه كفار مصاف شوند يا نه اختلاف مىكردند، و ليكن خداى تعالى با اندك نشان دادن ايشان شما را از سستى و اختلاف نجاتتان داد، چون او به ذات الصدور يعنى به دلها آگاه است، و خوب مىداند كه براى اطمينان يافتن و استوارى و نيرومند شدن دلها چه چيز شايسته است.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداى سبحان به رسول خود در عالم رؤيا بشارت به فتح داده، و آن جناب در خواب ديد كه همانطورى كه خداوند در بيدارى وعده داده بود بر يكى از دو طائفه، قافله و يا لشكر قريش پيروز خواهد شد، و خداوند در آن خواب لشكر قريش را اندك و غير قابل اعتناء به آن حضرت وانمود كرده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم آنچه را كه در خواب ديده بود براى مؤمنين بازگو كرد و به آنان وعده صريح و بشارت داده بود و به همين جهت همه آماده جنگ با ايشان شدند، به دليل اينكه فرمود:{ وَ لَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ... }و دلالت اين جمله بر آنچه ما استظهار كرديم روشن است.{ وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ...} معناى اين آيه روشن است، و ميان آن و آيه{ قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ اِلْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ أُخْرىَ كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ اَلْعَيْنِ وَ اَللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَاءُ }1بنا بر اينكه اشاره باشد به واقعه بدر هيچ منافاتى وجود ندارد. براى اينكه اندك نشان دادنى كه در آيه مورد بحث است مقيد شده به جمله{ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ}و با همين قيد تنافى برداشته شده، گويا خداى سبحان مؤمنين را در اولين برخورد به نظر مشركين اندك نشان داده، تا مغرور شده و ايشان را غير قابل اعتناء تلقى كنند و همين معنا ايشان را بر پياده شدن و جنگيدن دلير كند، ولى وقتى دست به كار جنگ شده و در هم آميختند خداوند همان مؤمنين را كه تا آن موقع به نظرشان اندك مىآمد در نظرهايشان بسيار و دو برابر وانمود، و همين معنا باعث شد كه عزيمتهايشان سست گشته و دل از دست داده و در نتيجه شكست خوردند.
پس آيه مورد بحث ناظر به اول داستان است، و آيه آل عمران ناظر به بعد از انتقال و اختلاط است{ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ }اين جمله متعلق است به جمله" يريكموهم "و آن را تعليل مىكند.
شش دستور جنگى به سربازان اسلام
{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ...} راغب در مفردات مىگويد: "ثبات" - به فتح ثاء - ضد زوال است.1 و بنا به گفته او در مورد آيه شريفه به معناى ضد فرار از دشمن است، و اين كلمه بحسب معنايش اعم از كلمه صبرى است كه در جمله{ وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ }به آن امر فرموده، چون صبر يك نحوه ثبات خاصى است، و آن عبارت است از ثبات در مقابل مكروه هم به قلب، بدين صورت كه دچار ضعف نگردد و جزع و فزع نكند، و هم به بدن، به اينكه كسالت و سهلانگارى ننموده، و از جا در نرود، و در مواردى كه عجله پسنديده نيست شتاب نكند.
كلمه" ريح "بطورى كه گفته شده به معناى عزت و دولت است، راغب نيز گفته است كه: كلمه" ريح "در آيه بطور استعاره به معناى غلبه است، و وجه اين استعاره و تشبيه اين است كه باد به هر چه بوزد آن را به حركت درآورده و از جاى مىكند و با خود مىبرد، غلبه بر دشمن هم همين خاصيت را دارد2.
راغب در باره كلمه" بطر "گفته: اين كلمه به معناى غفلت و سبك مغزى است كه در اثر سوء استفاده از نعمت و قيام ننمودن به حق آن و مصرف كردن آن در غير مورد به آدمى دست مىدهد، خداى تعالى در يك جا فرموده:{ بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ}و در جاى ديگر فرموده:{ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا }يعنى اهل ده در معيشتشان بطر به خرج دادند و در نتيجه از كار باز مانده و به رنج افتادند، و بطر همان طرب است و طرب خفت و سبكيى است ناشى از فرح. و گاهى اين كلمه در شدت حزن و اندوه استعمال مىشود، و كلمه" بيطرة "به معناى دامپزشكى است.3 و كلمه " رئاء "به معناى اين است كه آدمى خود را به غير آنچه كه هست نشان دهد.
جمله" فاثبتوا "امر مطلق ايستادگى در برابر دشمن و فرار نكردن است، و بنا بر اين امر به صبر در جمله" و اصبروا "همانطورى كه در سابق اشاره كرديم تكرار آن امر نيست.
ذكر خدا در جمله{ وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً}به معناى ياد خدا در دل و در زبان است، چون اين هر دو قسم، ذكر است و معلوم است كه آن چيزى كه مقاصد آدمى را از يكديگر مشخص و جدا مىكند آن حالات درونى و قلبى انسان است، حال چه اينكه لفظ هم با آن حالت مطابق باشد، مثل كلمه "يا غنى" از فقيرى كه از فقر خود به خدا پناهنده مىشود، و يا
كلمه" يا شافى "از مريضى كه از مرض خود به خدا پناه مىبرد، و يا مطابق نباشد، مثل اينكه همان فقير و مريض بجاى آن دو كلمه بگويند" اى خدا "چون همين" اى خدا "از فقير به معناى" اى بى نياز "و از مريض به معناى" اى شفا دهنده "است، چون مقتضاى حال و آن احتياجى كه اين دو را به استغاثه وادار كرده شاهد اين است كه مقصودشان از" اى خدا "جز اين نيست، و اين خيلى روشن است.
كسى هم كه به جنگ رفته، و با دشمن روبرو شده، و مىداند كه در جنگ خونها ريخته مىشود، و دست و پاها قطع مىگردد و خلاصه به منظور رسيدن به هدف بايد از خود گذشتگى كرد و پيه همه ناملايمات را به خود ماليد، چنين كسى فكرش همه متوجه پيروزى و رسيدن به هدف و غلبه بر دشمنى است كه او را به مرگ و فنا تهديد مىكند، و كسى كه حالش اين و فكر و ذكرش اين است ذكر خدايش هم ذكرى است كه با حالت و فكرش تناسب دارد.
و اين خود بهترين قرينه است بر اينكه منظور از{ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً}اين است كه مؤمن، متذكر آن معارفى باشد كه مربوط به اين شان و اين حالت است، و آن اين است كه خداى تعالى معبود او و پروردگار او است، و آن كسى است كه مرگ و حيات به دست او است، و مىتواند او را در اين حال يارى كند، و او سرپرست اوست و چه سرپرست و ياور خوبى است، چنين كسى با اينكه پروردگارش وعده نصرت داده و فرموده:{ إِنْ تَنْصُرُوا اَللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ }1و مىداند كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيكى انجام دهد ضايع نمىكند يقينا به نصرت پروردگارش اطمينان داشته و مىداند كه سرانجام كارش به يكى از دو وجه است كه هر دو نيك است، چون يا بر دشمن غلبه پيدا مىكند كه در اين صورت رايت دين را بلند كرده و محيط را براى سعادتمند شدن خود و ديگران مساعد كرده است، و يا كشته مىشود كه در اين فرض به جوار اولياء مقربين درگاه پروردگارش شتافته است، اين گونه معارف حقيقى است كه مربوط به حالت يك نفر مجاهد است، و سرانجامش را به سعادت واقعى و كرامت دائمى منتهى مىكند.
و اگر در جمله مورد بحث" ذكر "را مقيد به" كثير "كرد براى اين است كه در ميدانهاى جنگ هر لحظه صحنههايى كه انسان را به دوستى زندگى فانى و شيرينى زخارف دنيوى وادار ساخته و شيطان هم با القاء وسوسه خود آن را تاييد كند تكرار مىشود، و لذا فرموده:
خدا را زياد ياد كنيد تا بدين وسيله روح تقوا در دلها هر لحظه تجديد و زندهتر شود.
{ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ} ظاهر سياق اين است كه منظور از "اطاعت" اطاعت دستوراتى است كه از ناحيه خدا و رسول راجع به امر جهاد و دفاع از حريم دين و بيضه اسلام صادر مىشود، و آيات جهاد و دستورات نبوى مشتمل بر آن است، مثل اينكه بايد اول تمام حجت كنند، و در حين جنگ متعرض زن و فرزند دشمن نشوند و بدون اطلاع دشمن بر ايشان شبيخون نزنند و همچنين احكام ديگر جهاد.
{ وَ لاَ تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ } يعنى با نزاع و كشمكش در ميان خود ايجاد اختلاف نكنيد، و در نتيجه خود را دچار ضعف اراده مسازيد و عزت و دولت و يا غلبه بر دشمن را از دست مدهيد، چون اختلاف، وحدت كلمه و شوكت و نيروى شما را از بين مىبرد.
{ وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ}يعنى همواره در برابر مصائب و ناملايمات جنگى كه دشمن به وسيله آن تهديدتان مىكند ملازم خويشتندارى و اكثرا در ذكر خدا و اطاعت او و رسولش بوده باشيد، و حوادث و سنگينى بار اطاعت شما را از جاى نكند و از پا درنياورد، و لذت معصيت و عجب و تكبر شما را گمراه نسازد.
و اگر امر به صبر را با جمله{ إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ }تاكيد فرمود براى اين است كه صبر قوىترين ياورى است كه در شدائد، و محكمترين ركنى است در برابر تلون در عزم و سرعت تحول در اراده.
و همين صبر است كه به انسان فرصت تفكر صحيح داده و به منزله خلوتى است كه در هنگام هجوم افكار پريشان و صحنههاى هولانگيز و مصائبى كه از هر طرف رو مىآورد به انسان فرصت مىدهد كه صحيح فكر نموده و رأى مطمئن و صد در صد اتخاذ كند، پس خداى سبحان با مردم صابر است.
{ وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ...}- نهى از اتخاذ طريقه مشركين رياكار و مغرور و جلوگيران از راه خدا است، و بطورى كه از سياق كلام استفاده مىشود مقصود از آنان مشركين قريش است، و چون داراى اوصاف مذكور بودند يعنى مغرور و رياكار و سد راه خدا بودند مؤمنين را از اينكه مثل آنان شوند نهى كرده، و اين معنا هم از سياق استفاده مىشود، و هم جمله{ وَ اَللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ }بر آن دلالت دارد، چون مىفرمايد خداوند به كردار ايشان احاطه و سلطنت دارد، مالك كارهاى ايشان است، و معلوم است كه لازمه اين معنا اين است كه اعمال ايشان داخل در قضاى خدا و جارى به اذن و مشيت او باشد، و با اين حال اين فعاليتها خدا را عاجز و ناتوان نمىكند. بنا بر اين مىتوان گفت جمله مزبور به منزله كنايه از مطلبى است كه در چند آيه بعد به آن تصريح كرده و فرموده است:{ وَ لاَ يَحْسَبَنَّ
اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ}1.
و نيز معلوم است كه قيود سهگانه "{بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ}" را در كلام اخذ كردن باعث مىشود كه نهى به همانها تعلق بگيرد، و تقدير چنين شود: شما (مانند كفار) با خودنمايى و خودآرايى به تجملات دنيوى بسوى جنگ با دشمنان دين از ديار خود بيرون نشويد، و مردم را با گفتار و كردار ناپسند خود به ترك تقوا و فرو رفتن در گناهان و خروج از اطاعت اوامر و دستورات او دعوت مكنيد، و بدين وسيله سد راه خدا مباشيد، كه اگر چنين كنيد زحماتتان بى اثر گشته و نور ايمان در دلهايتان خاموش مىگردد و آثار ايمان از اجتماع شما رخت برمىبندد، پس اگر بخواهيد زحماتتان ثمربخش باشد و در نتيجه شما را به مقصد و غرض برساند جز صراط مستقيمى كه دين قويم آن را برايتان فراهم نموده و ملت فطرى هموارش كرده راه ديگرى نداريد و خداوند مردم فاسق را بسوى ايدههاى فاسدشان راهنمايى نمىكند.
پس رويهمرفته اين سه آيه مشتمل بر شش امر است كه خداوند رعايت آن را در جنگهاى اسلامى در هنگامى كه مسلمين با لشكر دشمن برمىخورند واجب كرده: 1 - ثبات، 2 - بسيار خدا را ذكر كردن، 3 - خدا و رسول را اطاعت نمودن، 4 - نزاع نكردن، 5 - اينكه با غرور و شادمانى و خودنمايى بسوى جنگ بيرون نشوند، 6 - از راه خدا جلوگيرى نكنند.
و مجموع اين امور ششگانه دستور جنگى جامعى است كه هيچ دستور مهم جنگى از آن بيرون نيست، و اگر انسان در جزئيات وقايع تاريخى جنگهاى اسلامى كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اتفاق افتاده از قبيل جنگ بدر، احد، خندق و حنين و غير آن دقت كامل به عمل آورد اين معنا برايش روشن مىگردد كه سر غلبه مسلمين در آنجا كه غالب شدند رعايت مواد اين دستورات بوده، و رمز شكست خوردنشان هر جا كه شكست خوردند رعايت نكردن و سهلانگارى در آنها بوده است.
توضيح در مورد زينت دادن شيطان، اعمال مشركين را و تحريك آنها به جنگ با مسلمين و سپس تنها گذاشتن آنان را
{ وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ...} زينت دادن شيطان عمل آدمى را به اين است كه بوسيله تهييج عواطف درونى مربوط به آن عمل، در دل آدمى القاء مىكند كه عمل بسيار خوبى است، و در نتيجه انسان از عمل خود لذت مىبرد و قلبا آن را دوست مىدارد، و آن قدر قلب متوجه آن مىشود كه ديگر فرصتى برايش نمىماند تا در عواقب وخيم و آثار سوء و شوم آن تعقلى كند.
و بعيد نيست كه جمله{ وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ... }تفسير و يا به منزله تفسير همين زينت دادن شيطان باشد، و اين در صورتى است كه منظور از اعمال، نتيجه مادى آن باشد كه همان نيرو، اسلحه، نفرات، غلامان و ابزار طرب و شرابهايى بوده كه تهيه ديده بودند و شترانى كه با خود مىراندند، و ممكن هم هست مقصود خود اعمال باشد، و آن انواع لجاجت و اصرارى بوده كه در گمراهى خود و در دشمنى با خدا و رسول مىورزيده و آن بى بند و بارى كه در ظلم و فسق داشتهاند، و در اين صورت جمله{ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ}تفسير زينت دادن شيطان نيست، بلكه تتميم آن است، و خلاصه اينكه شيطان با گفتن اين جمله كفار را در آنچه كه تصميم گرفتهاند يعنى در قتال با مسلمين تشويق و خوشدل ساخته و در تكميل اين غرض گفت:{ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ}.
و كلمه "جار" از "جوار" است، و جوار از سنتهاى عهد جاهليت عرب است كه زندگى قبيلهاى داشته، و از احكام جوار (پناهندگى) يكى اين بوده كه صاحب جار پناهنده خود را در هنگام سوء قصد دشمن يارى كند، و البته آثار مختلف ديگرى به حسب سنن جارى در مجتمعات بشرى داشته است.
{ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ }" نكوص" به معناى خوددارى از چيزى است، و { عَلىَ عَقِبَيْهِ }حال و كلمه" عقب "به معناى پاشنه است، و معناى جمله اين است كه: وقتى دو طايفه به هم برخوردند از ترس به عقب برگشته و فرار كردند.
{ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ...} اين جمله تعليل است براى جمله{ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ }و شايد اشاره باشد به نزول ملائكه مردفين كه خداوند با آنان مسلمين را يارى و كمك نموده، و همچنين جمله{ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ}تعليل جمله{ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ }و مفسر تعليل سابق است.
و معنايش اين است كه: روز فرقان آن روزى بود كه شيطان رفتارى را كه مشركين در دشمنى با خدا و رسول و جنگ با مسلمين داشتند و آن رفتار را در آمادگى براى خاموش كردن نور خدا اعمال مىكردند در نظر ايشان جلوه داده و براى تشويق و خوشدل ساختن آنان مىگفت:
{ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ}هيچ كس امروز نمىتواند بر شما غلبه كند، و من هم خود پناه شمايم، و دشمن شما را از شما دفع مىدهم، ولى وقتى دو فريق با هم روبرو شدند مشركين مؤمنين را و مؤمنين مشركين را ديدند او (شيطان) شكست خورده و فرارى به عقب برگشت و به مشركين گفت: من چيزهايى مىبينم كه شما نمىبينيد، من ملائكه را مىبينم كه براى كمك مؤمنين با عذابهايى كه شما را تهديد مىكند نازل مىشوند، من از عذاب خدا مىترسم، و خدا
{ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ }است.
و اين معنا بطورى كه ملاحظه مىكنيد، با وسوسه شيطان در دل مشركين و تهييج و تشجيع آنان بر جنگ با مؤمنين و تشويقشان در آماده شدن و دگرگونى افكار ايشان بعد از روبرو شدن با لشكر اسلام و نزول كمك براى مؤمنين و دچار شدن ايشان به رعب، و اينكه آرزوى فتح و تصميم بر غالب شدنشان جاى خود را به ترس و نوميدى داد، قابل انطباق است.
و نيز معنايى است كه ممكن است با احتمال زير هم منطبق شود، و آن احتمال اينكه يك تصور شيطانى آن چنان حواس مشركين را به خود جلب كرده باشد كه در نظرشان به صورت يك انسانى درآمده و بطورى كه خداوند حكايت كرده به ايشان گفته باشد:{ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ}و اين تصور درونى با القاء همين حرف ايشان را گمراه كرده و به راه انداخته و به ميدان جنگ كشانده باشد، تا آنكه هر دو لشكر يكديگر را برخورد نموده و چون وضع را بر خلاف آنچه آرزو و طمع داشت مشاهده كرد پا به فرار گذاشته و گفته باشد:
{ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ }من نزول ملائكه را به كمك مؤمنين مىبينم{ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ}، روايات راجع به اين داستان هم كه از طريق شيعه و سنى وارد شده اين احتمال را تاييد مىكند.
و مضمون اين روايات اين است كه: شيطان در نظر مشركين به صورت سراقة بن مالك بن جشعم كنانى مدلجى كه از اشراف كنانه بوده مجسم شده و به ايشان گفت آنچه را كه گفت، و حتى پرچمشان را هم بلند كرد تا بالآخره آنان را به ميدان جنگ آورد، و وقتى دو لشكر روبرو شدند خودش پا به فرار گذاشت، و گفت:{ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ} تا آخر آن كلماتى كه خداوند از وى حكايت كرده، و اين روايت به زودى در بحث روايتى همين آيات خواهد آمد ان شاء اللَّه.
بعضى از مفسرين اصرار كردهاند بر اينكه معناى آيه با وجه اول منطبق است، و وجه دوم را بخاطر ضعف سند روايات و بى اعتبارى مدارك تاريخى آن ضعيف دانسته، و ليكن هر چند روايات مزبور متواتر و يا همراه با قرائن قطعى و موجب اطمينان تام نيست اما اصل احتمال محال نيست تا با عقل سليم موافق نباشد، و نيز از قصههايى نيست كه آثار صحيح مخالف آن است، و هيچ مانعى ندارد كه شيطان در نظر مشركين مجسم شده و ايشان را به سوى ضلالت كشانيده باشد و بعد از اينكه كار خود را كرده ايشان را در هلاكتشان تنها گذاشته باشد و يا بعد از آنكه عذاب الهى را مشاهده كرده پا به فرار گذاشته باشد.
علاوه بر اينكه سياق آيه كريمه، مخصوصا با در نظر داشتن جملات:{ وَ إِنِّي جَارٌ
لَكُمْ }و{ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ}و{ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ }به افاده معناى دوم نزديكتر است تا افاده معناى اول، براى اينكه برگشت دادن معناى{ إِنِّي أَرىَ...}را به خاطرات درونى مستلزم نوعى عنايت استعارى است كه خود خيلى بعيد به نظر مىرسد.
سخن منافقين و بيمار دلانى كه در ميان اصحاب بدر بودند، در باره مسلمانان مجاهد
{ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ... } منافقين يعنى آنان كه ايمان را اظهار و كفر را در دل پنهان مىداشتند و آن كسانى كه در دلهايشان مرض بود سست ايمانهايى كه دلهايشان خالى از شك و ترديد نبود در حالى كه به مؤمنين اشاره مىكردند و آنان را ذليل و حقير مىشمردند گفتند: دين اينان مغرورشان كرده، چون اگر غرور دينيشان نبود به چنين خطر واضحى اقدام ننموده، و با اينكه عده كمى هستند و قوا و نفراتى ندارند هرگز حاضر نمىشدند با قريش نيرومند و داراى قوت و شوكت مصاف شوند.
{ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" }در اين جمله در مقام جواب گفتار منافقين مىفرمايد: خود ايشان دچار غرورند، و جمله{ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ }در حقيقت سببى است كه در جاى مسبب به كار رفته، و معنايش اين است كه: اين منافقين و بيماردلان در گفتار خود اشتباه كردهاند، براى اينكه مؤمنين بر خداى تعالى توكل كردهاند، و حقيقت هر تاثيرى را به او نسبت دادهاند و خود را به نيروى خدا و حول و قوه او تكيه دادهاند و معلوم است كسى كه در امور خود بر خدا توكل كند خداوند كفايتش مىكند، چون او عزيز است، و هر كس كه از او يارى جويد ياريش مىكند او حكيم است، و در نهادن هر امرى را در جاى خود به خطا نمىرود. از اين آيه استفاده مىشود كه جمعى از منافقين و سست ايمانها در جنگ بدر در ميان مؤمنين بودهاند.
چون كسى را منافق گويند كه اظهار اسلام كند ولى در باطن كافر باشد، و معنا ندارد كه چنين كسانى در بين لشكر كفار باشند، پس لا جرم در ميان مسلمين بودهاند، و عمده اينجاست كه با نفاق درونى در آن روز كه روز سختى بود ايستادگى كردند، و بايد ديد عامل اين ثبات و ايستادگى چه بوده.
و اما سست ايمانها و يا آنهايى كه در باره حقانيت اسلام شك داشتهاند هم بودنشان ميان مؤمنين تصور مىشود و هم بودنشان در ميان مشركين، بعضىها هم گفتهاند كه طايفهاى از قريش بودند كه در مكه مسلمان شده و پدرانشان ايشان را از اينكه به مسلمين ملحق شوند مانع بودند و در جنگ بدر مجبور شدند كه با مشركين قريش به جنگ بدر بيايند، و وقتى در بدر كمى و ذلت مسلمين را ديدند گفتند: اين بيچارهها دينشان مغرورشان كرده، و اين قول در بحث روايتى آينده به زودى خواهد آمد - ان شاء اللَّه.
و به هر حال بايد در پيرامون مفاد اين آيه به دقت بحث كرد، و ديد كه به چه سبب اين منافقين و آن سست ايمانها در اين صحنه حاضر شدند، و چه شد كه خود را به چنين موقف خطرناك درآوردند، چون شركت در اينگونه مواقف تنها كار مردان حقيقت است كه خدا دلهايشان را براى ايمان آزموده و شركت منافقين با اسباب عادى معمولى جور نمىآيد، خلاصه اينكه منافقين چرا در اين صحنه حاضر شدند؟ و به چه منظورى تا آخرين لحظه با مسلمانان صابر صبر كردند؟ شايد در ذيل آيات راجع به منافقين و بيماردلان كه بزودى در سوره توبه خواهد آمد - ان شاء اللَّه - تا اندازهاى بحث كنيم.
{ وَ لَوْ تَرىَ إِذْ يَتَوَفَّى اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلْمَلاَئِكَةُ...} كلمه "توفى" به معناى گرفتن تمامى حق است، و در كلام الهى بيشتر به معناى قبض روح استعمال مىشود، و در اين آيه آن را به ملائكه نسبت داده، و در برخى آيات آن را به ملك - الموت منسوب كرده، مانند آيه{ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ }1و در برخى ديگر بخود خداى سبحان نسبت داده شده مانند،{ اَللَّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا}2و اين خود دليل بر اين است كه قبض روح كار ملك الموت است و ملك الموت كاركنانى دارد كه به اذن او و به امرش جانها را مىگيرند، و خود او به اذن خدا و به امر او عمل مىكند و به همين جهت هم صحيح است گرفتن ارواح را به ملائكه نسبت داد و هم به ملك الموت منسوب كرد و هم به خداى سبحان.
{ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ }از ظاهر اين جمله برمىآيد كه ملائكه هم از جلو كفار را مىزدند و هم از پشت سر، و اين كنايه است از احاطه و تسلط ملائكه و اينكه آنان را از همه طرف مىزدند. بعضى از مفسرين گفتهاند:" ادبار "كنايه از نشيمنگاهها است، و منظور از " وجوه "جلو سرهاى ايشان است، و زدن به نشيمنگاهها و رويها معنايش خوار و ذليل كردن ايشان است.
{ وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ }ملائكه به ايشان گفتند: عذاب سوزان را بچشيد، و منظور از آن عذاب آتش است.
{ ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ }اين جمله تتمه گفتارى است كه خداوند از ملائكه حكايت كرده، و يا اشاره است به مجموع گفتار ملائكه با مشركين و مجموع افعال آنها با ايشان، و
معنايش اين است كه: اين عذاب سوزان را بشما مىچشانيم بخاطر آن رفتارى كه مىكرديد. و يا معنايش اين است: از همه طرف شما را مىزنيم و عذاب حريق را هم بشما مىچشانيم بخاطر آن رفتارى كه مىكرديد.
{ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ }اين جمله عطف است بر محل{ بِمَا قَدَّمَتْ}و معنايش اين است كه: اين بدان ملاك است كه خداوند احدى از بندگان خود را ظلم نمىكند، چون خداى تعالى صراطش مستقيم، و در فعلش تخلف و اختلاف نيست، اگر به يك نفر ظلم كند به همه ظلم مىكند، و اگر ظالم باشد ظلام (بسيار ستمگر) هم خواهد بود - دقت فرماييد.
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه منظور از آنهايى كه خداوند سبحان در وصفشان فرموده كه ملائكه جانهايشان را مىگيرند و عذابشان مىكنند همان مشركينى هستند كه در جنگ بدر كشته شدند.{ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ... } كلمه" دأب "و همچنين" ديدن "به معناى عادت است، و عادت عبارت است از عملى كه بطور مداوم از انسان سرزند و طريقه و مشى آدمى شمرده شود. و معناى آيه اين است كه كفر اين مردم شبيه به كفر فرعونيان و امتهاى كافر قبل از فرعونيان است كه به آيات خدا كفر ورزيده، و از اين راه خدا را عصيان كردهاند، و خداوند آنان را به گناهانشان بگرفت، چون خداى تعالى قويى است كه هرگز از گرفتن آنان ضعيف نمىشود، و وقتى هم بگيرد شديد العقاب است.
تبدل نعمت به نقمت و عذاب هنگامى است كه صاحبان نعمت استعداد درونى خود را از دست داده مستعد عقاب شده باشند.
{ ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلىَ قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ...} يعنى عقابى كه خداوند معاقبين را با آن عذاب مىكند هميشه به دنبال نعمت الهىاى است كه خداوند قبل از آن عقاب ارزانى داشته، به اين طريق كه نعمت را برداشته عذاب را به جايش مىگذارد و هيچ نعمتى از نعمتهاى الهى به نقمت و عذاب مبدل نمىشود مگر بعد از تبدل محلش كه همان نفوس انسانى است، پس نعمتى كه خداوند آن را بر قومى ارزانى داشته وقتى به آن قوم افاضه مىشود كه در نفوسشان استعداد آن را پيدا كنند و وقتى از ايشان سلب گشته و مبدل به نقمت و عقاب مىشود كه استعداد درونيشان را از دست داده و نفوسشان مستعد عقاب شده باشد.
و اين خود يك قاعده كليى است در تبديل نعمت به نقمت و عقاب، و از اين جامعتر آيه شريفه{ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ }1است (چون اين آيه شامل تغيير
نعمت و نقمت هر دو است) گو اينكه آيه مورد بحث در تبدل نعمت به نقمت روشنتر است.
و به هر حال، پس اينكه فرمود:{ ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً...}، از قبيل تعليل به امرى عام و تطبيق آن بر موردى خاص است، و معنايش اين است كه مشركين قريش را به گناهانشان گرفتن و ايشان را به اين عقاب شديد معاقب كردن و نعمت خدايشان به عقاب شديد مبدل گشتن فرعى است از فروع سنت جارى الهى، و آن سنت اين است كه خداوند نعمتى را كه به قومى بدهد تغييرش نمىدهد مگر آنكه آن قوم آنچه را كه در نفوس دارند تغيير دهند.
و اينكه فرمود:{ وَ أَنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ}تعليل ديگرى است بعد از آن تعليل، و ظاهرش - بطورى كه سياق به آن اشعار دارد - اين است كه منظور از آن: "و ذلك بان اللَّه سميع عليم" بوده و معنايش اين است كه مشركين را به كيفر گناهانشان گرفتن براى اين بود كه خدا دعاهاى شما را مىشنيد، و به حوائج شما دانا و به استغاثه شما شنوا است، لذا دعاى شما را مستجاب نمود و دشمنان شما را كه به آيات خدا كفر مىورزيدند عذاب كرد.
احتمال هم دارد كه منظور از آن اين باشد كه اين عذاب براى اين بود كه خدا گفتار مشركين را مىشنيد و به كردار ايشان دانا بود، لذا به كيفر آن عذابشان كرد. ممكن هم هست كه هر دو احتمال مقصود باشد.
{ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ... } اين آيه همان تشبيه سابق را تكرار مىكند، چون هر دو فرض شبيه به هماند. پس اينكه در آيه قبلى فرمود:{ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ...}مثالى بود براى جمله{ ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ }هم چنان كه در آيه مورد بحث، جمله{ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ}تا جمله{ وَ كُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ }مثالى است براى جمله{ ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً...} چيزى كه هست مثال دوم مشتمل بر نوعى التفات هم هست، چون بجاى اينكه مانند آيه قبلى بفرمايد:{ فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ }فرمود:{ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ}و وجه اين التفات شايد اين باشد كه تشبيه در اين آيه مسبوق به اين معنا بود كه خداوند نعمتها را بر بندگان خود افاضه نموده و آن را تغيير نمىدهد مگر بعد از آنكه مردم آنچه را كه در نفوس خود دارند تغيير دهند و اين خود از شؤون پروردگار نسبت به بندگان است.
و همين سابقه اقتضا مىكند كه مشركين را بندگانى خارج از رسوم بندگى بداند، و به همين جهت سياق تشبيه را تغيير داده و با اينكه در آيه اول فرموده بود:{ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ }در اينجا فرمود:{ كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ}و اين سياق را نيز كه سياق غيبت است به سياق تكلم با غير (ما) تغيير داده و فرموده:{ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ }تا دلالت كند بر اينكه خداى سبحان پروردگار ايشان و هلاك كننده ايشان است، و اگر فرمود" هلاك كرديم "و نفرمود" هلاك كردم" براى دلالت بر عظمت شان و جلالت مقام بود و نيز براى اين بود كه بفهماند وسايطى هستند كه به امر او عمل نموده و مجرى مشيت او هستند.
و اگر در جمله{ وَ أَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ}مفعول را به اسم ظاهر آورد و نفرمود: "و اغرقناهم" براى اين بود كه اگر به ضمير مىآورد باعث اشتباه مىشد، و خواننده خيال مىكرد ضمير، هم به آل فرعون برمىگردد و هم به{ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ}.
و معناى جمله{ وَ كُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ }اين است كه همه اين اقوامى كه به عذاب خدا گرفتار شدند چه كفار قريش و چه آل فرعون و چه آنها كه قبل از فرعونيان بودند همه ستمگر و نسبت به خداى تعالى ظالم بودند.
و از اين بيان اين نكته نيز استفاده مىشود كه خداى سبحان هيچ وقت كسى را به عقاب خود گرفتار نكرده و نعمتش را مبدل به نقمت نمىكند مگر وقتى كه ظالم شمرده شود و ظلم كفران نعمت و كفر به آيات خدا را مرتكب گردد، پس خداوند جز مستحقين را به عذاب خود معذب نمىسازد.
بحث روايتى رواياتى در مورد خمس و مستحقين آن در ذيل آيه شريفه: { وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ...}
در كافى بسند خود از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از حسين بن عثمان از سماعه روايت كرده كه گفت: از امام ابى الحسن (علیه السلام) از مساله خمس سؤال كردم، حضرت فرمود: خمس در هر فائدهاى كه مردم مىبرند چه كم و چه زياد واجب است1.
و نيز از على بن ابراهيم از پدرش از حماد بن عيسى از اصحاب ما (راويان شيعه) از عبد صالح (موسى بن جعفر - ع) روايت كرده كه فرمود: خمس در پنج چيز واجب است: در غنيمتها، غوص، گنجها، معادن و كشتىرانى، از همه اين چند صنف خمس گرفته
مىشود، و در مصارفى كه خدا معلوم كرده تقسيم مىشود، و چهار پنجم ديگر اگر غنيمت است در ميان لشكريان تقسيم و اگر غير آن است به صاحبش رد مىشود، و در ميان آنان به شش سهم تقسيم مىشود: سهمى براى خدا، سهمى براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، سهمى براى ذى القربى، سهمى براى يتيمان، سهمى براى مسكينان و سهمى براى درماندگان در سفر، آن گاه سهم خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به وراثت به جانشين او مىدهند. پس زمامدارى كه جانشين پيغمبر است سه سهم مىبرد دو سهم از خدا و رسولش و يك سهم از خودش، پس به اين حساب نصف تمامى خمس به او مىرسد، و نصف ديگر آن طبق كتاب و سنت در ميان اهل بيت او سهمى به يتيمان و سهمى به مسكينان ايشان و سهمى به سادات درمانده در سفر داده مىشود، آن قدر كه كفاف مخارج يك سال ايشان بكند. و اگر چيزى باقى ماند آن نيز به والى داده مىشود، و اگر به همه آنان نرسيد و يا اگر رسيد كفاف مخارج يك سال ايشان را نكرد والى (زمامدار) بايد از خودش بدهد تا همه براى يك سال بى نياز شوند. و اگر گفتيم: بايد از خودش بدهد براى اين است كه اگر زياد مىآمد او مىبرد. و اينكه خداوند خمس را مخصوص اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد و به مسكينان و درماندگان در سفر از غير سادات نداد براى اين است كه عوض خمس به آنان صدقات را داد، چون خداوند مىخواهد كه آل محمد (علیه السلام) بخاطر قرابتى كه با آن حضرت دارند منزه و محترم باشند، و به چرك (زكات) مردم محتاج نشوند، لذا خمس را تا حدى كه رفع نيازشان را بكند براى آنان قرار داد تا به ذلت و مسكنت نيفتند، و اما صدقه دادن خود سادات به يكديگر عيبى ندارد.
و اين كسانى كه خداوند خمس را برايشان قرار داده خويشاوندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همانهايند كه در آيه{ وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ }از آنان ياد كرده، و ايشان فرزندان عبد المطلب از ذكور و اناث مىباشند، و احدى از خاندانهاى قريش و ساير تيرههاى عرب جزو آنان نيستند. و همچنين موالى اهل بيت (علیه السلام) نيز در اين خمس سهمى ندارند، صدقات مردم براى موالى ايشان حلال است، و موالى با ساير مردم يكسانند.
و كسى كه مادرش از بنى هاشم و پدرش از ساير دودمانهاى قريش باشد زكات و ساير صدقات بر او حلال است، و از خمس چيزى به او نمىرسد، براى اينكه خداى تعالى مىفرمايد:{ اُدْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ }ايشان را به نام پدرانشان بخوانيد"1.
و در تهذيب به سند خود از على بن مهزيار روايت كرده كه گفت: على بن راشد برايم گفت كه خدمت امام (علیه السلام) عرض كردم: شما مرا امر فرمودى كه به امرت قيام نموده و حقت را بگيرم، و من اين معنا را نزد ارادتمندانت اعلام كردم، بعضى از ايشان به من گفتند كه حق امام چيست؟ من نفهميدم كه جواب چه بگويم. حضرت فرمود: خمس برايشان واجب است.
پرسيدم در چه چيز؟ فرمود: در متاع و باغاتشان. پرسيدم: آيا تاجر و صنعتگر هم بايد بدهد؟ فرمود: البته وقتى كه مخارج خود را تحصيل كردند و توانستند خمس بدهند بايد بدهند1.
و نيز تهذيب به سند خود از زكريا بن مالك جعفى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه شخصى از آن حضرت از معناى آيه{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ }سؤال كرد، حضرت فرمود: خمس خداى عز و جل و خمس رسول و خمس ذى القربى كه به ملاك خويشاوندى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىبردند همه براى امام است. و اما يتيمان و مسكينان و درماندگان در سفر از ذى القربى سهم هيچ يك ايشان به غير ايشان داده نمىشود2.
و نيز تهذيب به سند خود از احمد بن محمد بن ابى نصر از ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كرده كه ابراهيم بن ابى البلاد به آن حضرت عرض كرد: آيا زكات بر تو واجب مىشود؟ (گويا منظورش اين بوده كه آيا درآمد شما به حد زكات مىرسد) فرمود: نه، و ليكن زياد مىآيد و همين طور مىدهيم، و نيز از قول خداى عز و جل كه فرموده:{ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ}پرسش كرد و شخصى عرض كرد سهم خدا را به چه كسى بايد داد؟ فرمود: به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و سهم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را هم به امام بايد داد. عرض شد: اگر يكى از اصناف مصرف خمس از ساير اصناف بيشتر و صنف ديگرى كمتر شد چه بايد كرد؟ فرمود: اختيار و تشخيص تكليف در اين موارد با امام است.
شخصى پرسيد: آيا مىدانيد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين گونه موارد چه مىكرده؟ فرمود: به هر صنفى هر مقدارى را كه مصلحت مىديد مىداد و امام هم اين چنين مىكند3.
مؤلف: اخبارى كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده متواتر است در اينكه خمس مختص به خدا و رسول و امام از اهل بيت و يتيمان و مسكينان و ابن سبيل سادات
است، و به غير ايشان داده نمىشود. و اينكه خمس به شش سهم به همان نحوى كه در روايات بالا آمده تقسيم مىشود. و اينكه خمس مختص به غنائم جنگى نيست، بلكه هر چيزى را كه در لغت غنيمت شمرده شود شامل مىشود، مانند سود كسب و گنج و استخراج مرواريد از دريا و معدنها و كشتىرانى. و در روايات ائمه همانطور كه گذشت آمده كه خمس موهبتى است از ناحيه خدا براى اهل بيت كه بدين وسيله زكات و صدقات را بر ايشان حرام كرد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه به وجهى و ابن منذر به وجهى ديگر از ابن عباس (رضى اللَّه عنه) نقل كردهاند كه نجده حرورى اشخاصى را نزد او فرستاد و از سهم ذى القربى كه خداوند در قرآن ذكر كرده پرسيد، ابن عباس در جوابش نوشت: ما معتقد بوديم كه ذى القربى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مائيم، ليكن قوم ما، ما را از اين حرف منع كردند.
گفتند: او مىپرسد به عقيده تو از آن كيست؟ ابن عباس (رضى اللَّه عنه) گفت: اين سهم مال اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان ايشان تقسيم كرد.
و اما عمر خمس را بر ما عرضه كرد و ما آن را كمتر از حق خود ديديم لذا قبول نكرده و به او برگردانديم و به اهل بيت پيشنهاد كرده بود كه تنها كسانى را كه زن مىگيرند كمك كند و قرض مقروضين را ادا كند و به فقر ايشان بدهد و به بيشتر از آن حاضر نشد1.
مؤلف: اينكه در روايت داشت: "گفتند او مىپرسد به عقيده تو از آن كيست" معنايش اين است كه آن اشخاصى كه نجده آنها را نزد ابن عباس فرستاده بود گفتند: نجده مىگويد، يعنى مىپرسد فتواى تو در مصرف خمس چيست؟ و اينكه ابن عباس در جواب گفت: "اين سهم مال اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است..." ظاهر در اين است كه خواسته است ذى القربى را به اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تفسير كند. و ظاهر روايات سابق كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نقل كرديم اين است كه ائمه (علیه السلام) ذى القربى را به امامان از اهل بيت تفسير كردهاند. و ظاهر آيه شريفه هم همين معنا را تاييد مىكند، چون از "ذى القربى" به لفظ مفرد تعبير كرده و نفرموده "ذوى القربى".
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده كه گفت: از على (رضى اللَّه عنه) پرسيدم و عرض كردم: يا امير المؤمنين! مرا خبر ده از اينكه رفتار
ابى بكر و عمر در سهم شما از خمس چگونه بود؟ فرمود و اما ابو بكر در روزگار حكومتش خمسى در بيت المال نداشت. و اما عمر، او همواره از هر خمسى سهم ذى القربى را به من مىداد، حتى خمس شوش و جنديشاپور را كه آوردند من نزد او بودم به من گفت: اين سهم اهل بيت است از خمس و ليكن بعضى از مسلمانان احتياج شديدى دارند و گرفتارند، من گفتم: بله. عباس بن عبد المطلب از جاى جست و گفت: سهم ما را نبايد به ديگرى بدهى، من گفتم آيا ما از هر كس به مسلمانان مهربانتر نيستيم؟ امير المؤمنين (عمر) هم شفاعت كرد پس عمر خمس را گرفت و به خدا سوگند ما در عهد وى بعد از اين جريان خمس را نگرفتيم. و در عهد عثمان به آن دست نيافتيم.
آن گاه على (علیه السلام) شروع كرد به حرف زدن و فرمود: خداوند صدقه را بر رسول خود حرام كرد و در عوض آنچه حرام كرد، سهمى از خمس را برايش قرار داد و همچنين در ميان همه مسلمين صدقه را تنها بر اهل بيت پيغمبرش حرام كرده و در عوض آنچه حرام كرده سهمى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برايشان تعيين نمود1.
و نيز مىنويسد ابن ابى حاتم از ابن عباس (رضى اللَّه عنهما) روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من آب چركين دست مردم را براى شما (اهل بيت) نپسنديدم، چون يك پنجم خمس شما را بى نياز مىكند، و براى شما بس است2.
مؤلف: اينكه فرمود: "يك پنجم خمس" مبنى بر اين است كه سهم اهل بيت تنها همان سهم ذى القربى باشد.
و نيز مىنويسد: ابن ابى شيبه از جبير بن مطعم روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سهم ذى القربى را ميان بنى هاشم و بنى عبد المطلب تقسيم كرد، آن گاه گفت: من و عثمان بن عفان به راه افتاده و شرفياب حضورش شديم و عرض كرديم:
يا رسول اللَّه! اينها برادران تو هستند از بنى هاشم، فضل آنها به جهت موقعيتى كه خداوند از ميان آنان به تو داده قابل انكار نيست، آيا به برادران ما از بنى مطلب مىدهى و به ما نمىدهى، با اينكه ما و ايشان از جهت خويشاوندى در يك رتبه هستيم؟ فرمود: آنان در جاهليت و هم در اسلام هرگز از ما جدا نبودند3.
و نيز مىنويسد ابن مردويه از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: آل محمد كه خمس به ايشان مىرسد عبارتند از: آل على، آل عباس، آل جعفر و آل عقيل4.
مؤلف: روايات در اين باب از طريق شيعه و سنى زياد است، و آن رواياتى كه عمل و رفتار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را حكايت مىكند، و از طرق عامه رسيده است از جهت مضمون مختلفند، مضمون بعضى از آنها اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خمس را به چهار سهم تقسيم مىكرده و در برخى ديگر اين است كه آن حضرت به پنج سهم تقسيم مىكرده است.
چيزى كه هست اگر مسلم نباشد نزديك به مسلم است كه در اين روايات يكى از سهام چهارگانه و يا پنجگانه مختص به قرابت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و مقصود از ذى القربى در قرآن در آيه خمس هم ايشانند، و اين مخالف با رواياتى است كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده.
و نيز نزديك به مسلم در اين روايات است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا چندى كه زنده بود خمس را ميان دودمان عبد المطلب تقسيم مىكرد، و در زمان خلفاى سهگانه از ايشان منقطع گرديد، و باز بعد از ايشان هم چنان از ايشان بريده شد.
و باز از مسلمات اين روايات است كه خمس مختص به غنيمتهاى جنگى است، و اين نيز با روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (علیه السلام) مخالف است، زيرا اهل سنت روايات خمس را در غنيمتهاى ديگرى كه به حسب لغت غنيمت شمرده مىشود واجب نمىداند، و ليكن اين روايات در آنها نيز واجب مىداند.
مطالبى كه از نظر بحث تفسيرى بايد در باره آيه مورد بحث گفته شود گفته شد، و البته در ذيل اين آيه مباحث ديگرى از نظر كلام و از نظر فقه هست كه چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست ايراد نمىشود. و در اينجا نيز بحثى از نظر حقوق و اينكه خمس چه اثرى در مجتمع اسلامى داشته و دارد بايد شود كه - ان شاء اللَّه - در ضمن گفتار در پيرامون زكات ايراد مىگردد.
باقى مىماند بحث در اينكه روايات داشت: خداى سبحان غرضش از تشريع خمس احترام اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و دودمان او بوده و خواسته است تا محترمتر از آن باشند كه چرك اموال مردم را بگيرند. و ظاهر اين روايات اين است كه نكته مذكور را از آيه زكات كه خطاب به پيغمبرش مىفرمايد:{ خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ }1گرفته شده باشد، چون تطهير و تزكيه (پاكيزه كردن) هميشه در
چيزهايى است كه چرك و آلودگى و مانند آن داشته باشند، و گر نه اگر اين معنا در آيه زكات نبود و از آنجا گرفته نمىشد در خود آيه خمس چنين معنايى وجود ندارد تا بگوييم از خود آيه گرفته شده است.
رواياتى در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير از عروة بن زبير (رضى اللَّه عنه) روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در چند آيه قرآن مامور به جنگيدن و قتال با كفار شده، و اولين صحنهاى كه آن حضرت در آن حاضر شد بدر بود، و رئيس مشركين در آن روز عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود، و در روز جمعه شانزدهم رمضان بود كه در بدو دو لشكر با هم تلاقى كردند، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سيصد و اندى نفر بودند، و مشركين بين نهصد و هزار نفر، روز فرقان همين روز بود كه خدا ميان حق و باطل جدايى انداخت، و اولين كشته در آن روز مهجع غلام عمر و مردى از انصار بود. خداوند در آن روز مشركين را شكست داد و بيشتر از هفتاد نفر از ايشان كشته شد و همين مقدار از ايشان اسير شدند1.
و نيز مىنويسد ابن مردويه از على بن ابى طالب (رضى اللَّه عنه) روايت كرده كه فرمود:
شب فرقان كه صبحش روز تلاقى فريقين بود شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود2.
مؤلف: الدر المنثور نظير اين روايت را از ابن جرير از حسن بن على و از ابن ابى شيبه از جعفر از پدرش و نيز از جعفر از ابى بكر بن عبد الرحمن بن هشام، و نيز از جعفر از عامر بن ربيعه بدرى نقل كرده و ليكن در آن دارد: روز بدر روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان بود.
و بسا در بعضى از اخبار وارده از طرق ائمه اهل بيت (علیه السلام) به روز نوزدهم رمضان" يوم يلتقى الجمعان "اطلاق شده، چون در روايات ايشان شب نوزدهم شب قدر خوانده شده، و اين معناى ديگرى و غير آن معنا است كه در آيه اراده شده، مثلا در تفسير عياشى از اسحاق بن عمار از ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: در نوزدهم ماه رمضان تلاقى جمعان مىشود، پرسيدم معناى كلام خداى تعالى كه مىفرمايد:" يلتقى الجمعان" چيست؟ فرمود: روزيست كه در آن روز همه آنچه اراده كرده مقدم بدارد و آنچه كه اراده كرده مؤخر بدارد و اراده و قضائش اجتماع مىكنند3.
و در تفسير عياشى از محمد بن يحيى از ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله{ وَ اَلرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ}فرمود: مقصود ابو سفيان و اصحاب او است4.
و در تفسير قمى دارد كه امام در ذيل جمله{ لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ }فرمود: يعنى تا آنكه باقى ماندگان بدانند خداوند پيغمبر را يارى كرد1.
و در الدر المنثور در تفسير جمله{ وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ}مىگويد كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن مسعود روايت كردهاند كه گفت:
لشكر كفار در روز بدر به نظر ما كم آمدند، حتى من به يك نفر كه پهلويم بود گفتم به نظر تو هفتاد نفر هستند؟ گفت: نه بلكه صد نفر مىشوند2.
و نيز در تفسير جمله{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ... }دارد كه حاكم - وى روايت را صحيح دانسته - از ابى موسى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آواز را در جنگ كراهت مىداشت3.
و نيز مىنويسد: ابن ابى شيبه از نعمان بن مقرن روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كه جنگ مىشد در اول روز، جنگ نمىكرد، و جنگ را تا موقع ظهر تاخير مىانداخت، و وقتى مشغول مىشد بادها مىوزيد و نصرت خدا نازل مىشد4.
و در تفسير برهان در ذيل آيه{ وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ...}به سند خود از يحيى بن حسن بن فرات روايت كرده كه گفت: ابو المقدم ثعلبة بن زيد انصارى براى ما حديث كرد و گفت: من از جابر بن عبد اللَّه بن حرام انصارى (رحمة اللَّه عليه) شنيدم كه مىگفت: شيطان در چهار صورت مجسم شد: در روز جنگ بدر به صورت سراقة بن مالك بن جشعم مدلجى درآمد و به قريش گفت:{ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ}.
و در روز عقبه به صورت منبه بن حجاج مجسم شده و ندا در داد كه: محمد و بىدينانى كه همراه اويند در عقبه هستند بشتابيد و به آنان برسيد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به انصار فرمود: نترسيد كه صداى ابليس از خودش تجاوز نمىكند و كسى آن را نمىشنود.
و در روزى كه قريش در دار الندوه اجتماع كرده بودند به صورت پيرى از اهل نجد درآمد و در كار ايشان كمك فكرى كرد، و خداوند اين آيه را در حقش نازل فرمود:{ وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ}.
و در روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دنيا رحلت كرد به صورت مغيرة بن شعبه مجسم شد و گفت: اى مردم دين خدا را مانند امپراطورى كسرى و قيصر موروثى نكنيد، شما امروز آن را توسعه دهيد قهرا براى هميشه توسعه پيدا مىكند. بنا بر اين، زمامدارى آن را به بنى هاشم ندهيد كه فردا منتظر زنان حامله شويد تا بزايند و فرزندشان زمامدارتان شود1.
و در مجمع البيان مىگويد: بعضى گفتهاند: در جنگ بدر وقتى دو فريق روبرو شدند ابليس در صف مشركين بود، و حارث بن هشام دست او را گرفته بود، وقتى مىخواست فرار كند حارث گفت: سراقه كجا مىروى؟ مىخواهى ما را در اين حالت تنها بگذارى؟ گفت:
{ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ }من مىبينم آنچه را كه شما نمىبينيد "گفت: به خدا قسم ما جز عذرههايى از مدينه چيزى نمىبينيم ابليس به سينه حارث زد و خود را رها كرد و گريخت، و به دنبالش لشكر كفار شكست خورد.
بعد از آنكه لشكر به مكه برگشت همه گفتند سراقه لشكر ما را شكست داد، اين معنا به گوش سراقه رسيد، گفت به خدا قسم كه من اصلا از رفتن شما به جنگ اطلاع نداشتم، تا اينكه از فرار كردن شما مطلع شدم. گفتند: تو در فلان روز نزد ما آمدى. قسم خورد كه چنين چيزى نيست، وقتى مسلمان شدند فهميدند كه در آن روز شيطان بوده كه به صورت سراقه مجسم شده است، آن گاه صاحب مجمع البيان اضافه كرده است كه اين روايت از ابى جعفر و ابى عبد اللَّه (علیه السلام) نيز رسيده است2.
اشاره به اينكه تجسم شيطان در صورتهاى انسانى، امر محالى نيست تا استبعاد شود
مؤلف: نظير اين روايت را ابن شهرآشوب از آن دو بزرگوار نقل كرده3، و در معناى اين دو روايت روايات بسيارى از طرق اهل سنت از ابن عباس و غير او نقل شده است.
و در بيان سابق ما گذشت كه بعضى از مفسرين اين معنا را استبعاد كرده و رواياتى كه متضمن آن است ضعيف دانستهاند، و حال آنكه گفتيم: اين روايات امر ممكنى را اثبات مىكند نه امر محالى را، و در مباحث علمى صرف استبعاد دليل شمرده نمىشود، و تجسمهاى برزخى هم خيلى نادر و نوظهور نيست، پس هيچ موجبى براى اينكه در انكار آن اصرار بورزيم نيست. البته در اثبات آن هم نمىشود اصرار كرد و ليكن ظاهر آيه با اثبات آن بهتر مىسازد.
و در الدر المنثور در ذيل جمله{ وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ...}مىنويسد: ابن ابى حاتم از
ابن اسحاق روايت كرده كه در تفسير جمله{ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ }گفته است: آنان عدهاى بودند كه با قريش به بدر آمده بودند، و پدران ايشان آنان را حبس كرده بودند، آمدند در حالى كه در دل ترديد داشتند، و وقتى كمى نفرات اصحاب رسول اللَّه را ديدند گفتند: اين گروه دينشان مغرورشان كرده و با كمى نفرات و بسيارى دشمنان به جنگ اقدام كردهاند.
و اين عده از قريش به پنج نفر معروف شدند، و آنها عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره و ابو قيس بن فاكة بن مغيره كه هر دو مخزومى بودند، و حارث بن زمعه، على بن امية بن خلف، و عاصى بن منبه1.
مؤلف: اين روايت تنها با جمله{ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ}آنهم به بعضى از وجوه قابل انطباق است، و در بعضى از تفاسير آمده كه گوينده جمله{ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ }هم منافقين بودند و هم آن افرادى كه از اهل مدينه بوده و در دل مرض داشتند و با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به جنگ نيامدند. و حال آنكه سياق آيه ظاهر در اين است كه صاحبان اين كلام حاضر در جنگ بوده و در موقع برخورد فريقين اين حرف را زدهاند.
و در روايت ابى هريره - بطورى كه الدر المنثور آن را از كتاب اوسط طبرانى از او نقل كرده - چنين دارد: عتبة بن ربيعه در روز بدر با جمعى از مشركين كه همراهش بودند گفتند:
{ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ}و لذا خداوند آيه{ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ }را نازل كرد2. و ليكن كلام ابى هريره نيز به هيچ وجه با آيه منطبق نيست، چون قرآن كريم كفار مشرك را منافق نمىنامد و همچنين عبارت{ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ}را در حق آنان اطلاق نمىكند.
و در تفسير عياشى از ابى على محمودى از پدرش بطور رفع روايت كرده كه امام (علیه السلام) در تفسير جمله{ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ }فرمود: مقصود نشيمنگاههاى ايشان است، و خداوند بخاطر كرامتش تصريح به اينگونه كلمات نمىكند بلكه آن را بطور كنايه اداء مىنمايد3.
و در تفسير صافى از كتاب كافى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود:
خداوند پيغمبرى از پيغمبران خود را به سوى قومش مبعوث كرد و به او وحى فرستاد كه: به مردمت بگو هيچ مردمى و اهل قريهاى نبودند كه در راه اطاعت من بوده و در نتيجه به فراخى نعمت رسيدند، و در اثر فراخى نعمت وضع خود را از آن صورت كه من مىخواستم به صورتى كه من كراهت داشتم نگرداندند مگر اينكه من هم وضع ايشان را از آن صورتى كه دوست داشتند به صورتى كه كراهت داشتند برگرداندم. و همچنين هيچ اهل قريه و خاندانى نبود كه در مسير معصيت من قرار داشتند و من ايشان را به بلا مبتلا كردم و در نتيجه ايشان وضع خود را از آن صورتى كه من كراهت مىداشتم به وضعى كه مورد رضايت من بود برگرداندند مگر اينكه من هم وضع ايشان را از آن صورتى كه كراهت داشتند به صورتى كه دوست داشتند برگرداندم.
و نيز از همان جناب روايت كرده كه فرمود: پدرم هميشه مىفرمود: خداى عز و جل اين قضاء را بطور حتم رانده كه اگر نعمتى به بندهاش مىدهد آن را از او سلب نكند مگر وقتى كه بنده گناهى مرتكب شود كه با ارتكاب آن مستحق نقمت گردد1.
[سوره الأنفال (8):آيات 55 تا 66]
{إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ (55) اَلَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لاَ يَتَّقُونَ (56) فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ (57) وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ (58) وَ لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ (59) وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اَللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ (60) وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (61) وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ (62) وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (63) يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ (64) يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتَالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ (65) اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ مَعَ اَلصَّابِرِينَ (66)}
ترجمه آيات
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كسانيند كه كفر ورزيدند، پس آنان ايمان نمىآورند (55).
آنان كه تو با ايشان پيمان بستى آن گاه ايشان در هر بار عهد خود را مىشكنند، و ايشان نمىپرهيزند (56).
پس هر گاه در جنگ بر ايشان دست يافتى (چنان بر ايشان بتاز كه) به وسيله آنان تار و مار شود هر كه پشت سر ايشان است، بلكه متذكر شوند (57).
و اگر بيم داشتى از قومى (مبادا) خيانتى را (مرتكب شوند) پس بيفكن بسويشان (عهدشان را) بطور مساوى كه خدا دوست نمىدارد خيانتكاران را (58).
و كسانى كه كافر شدند به هيچ وجه نپندارند كه پيشدستى (و زرنگى) كردهاند (نه) ايشان خدا را به عجز درنمىآورند (59).
و آماده كنيد براى (كار زار با) ايشان هر چه را مىتوانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمىشناسيد و خدا مىشناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مىشود و به شما ظلم نخواهد شد (60).
و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراى و بر خداى توكل كن كه او شنواى داناست (61).
و اگر مىخواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسى است كه تو را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد (62).
و ميان دلهايشان الفت برقرار ساخت، اگر تو آنچه در زمين است همه را خرج مىكردى نمىتوانستى ميان دلهايشان الفت بيندازى، و ليكن خدا ميانشان الفت انداخت كه او مقتدرى است شايسته كار (63).
هان اى پيغمبر بس است تو را خدا و كسانى كه از مؤمنين پيرويت كردند (64).
هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتندار يافت شوند بر دويست نفر غلبه مىيابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند غالب مىشوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمىفهمند (65).
اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است، حال اگر از شما صد نفر خويشتندار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مىكنند، و اگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مىآيند به اذن خدا و خدا با خويشتنداران است (66).
بيان آيات
احكام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غيره، و صدر آيهها قابل انطباق بر طوايف يهودى است كه در مدينه و اطراف آن مىزيستهاند، چون
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بست بر اينكه آنان در مقام اخلال كارى و مكرش برنيامده، و كسى را عليه او كمك نكنند، و در عوض بر دين خود باقى بوده و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد. يهوديان اين پيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، و كارشان به آنجا كشيد كه همه مىدانيم. و به زودى در بحث روايتى اين فصل پارهاى اخبار راجع به اين موضوع خواهد آمد - ان شاء اللَّه.
بنا بر اين، از اين آيات، چهار آيه اول با آيات قبل نازل نشده، و بطورى كه از سياق آن استفاده مىشود با آنها متصل نيست، و اما هفت آيه ديگر، آنها نيز اتصالشان به چهار آيه قبل خود و به آيات قبل از آن روشن نيست.
بدترين جنبندگان نزد خداوند كسانى هستند كه در كفر خود استوار بوده ايمان نمىآورند (يهود)
{ إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ } سياق اين كلام در مقام بيان اين است كه اين گروه (يهوديان) از تمامى موجودات زنده بدترند، و هيچ شك و ترديدى در آن نيست، دليل اينكه در مقام بيان اين معناست اين است كه مطلب را مقيد به قيد{ عِنْدَ اَللَّهِ}كرده و برگشت اين تقييد به اين است كه مطلب مزبور و هر چيزى كه خداوند به آن حكم و قضاوت كند خطاء در آن راه ندارد، زيرا خودش مىفرمايد:{ لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ}1.
و اگر كلام را به اين معنا كه "يهود بدترين جنبندگانند" افتتاح كرد براى اين است كه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر ايشان از مسلمين بوده، و ارتكاز طبيعى مردم بر اين است كه از شرى كه اميد هيچ خيرى در آن نيست پرهيز نمايند و به هر وسيلهاى كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور كنند. و بنا بر دستورى كه بعدا مىدهد و مىفرمايد:{ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ... }مناسب اين بود كه بيان خود را به اين معنا كه ايشان بدترين جنبندگانند افتتاح نمايد.
و اينكه بدنبال جمله{ اَلَّذِينَ كَفَرُوا}فرمود:{ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ }و فاء تفريع بر سر آن آورد براى اين است كه برساند يكى از اوصاف آنان كه زائيده كفرشان است اين است كه ايمان نمىآورند، و ايمان نياوردن از كفر ناشى نمىشود مگر بعد از آنكه كفر در دل رسوخى كرده باشد كه ديگر اميد برطرف شدن آن قطع شده باشد. بنا بر اين، كسى كه وضعش چنين است ديگر نبايد انتظار داشت كه ايمان در دلش راه يابد، چون كفر و ايمان ضد يكديگرند.
از اينجا بدست مىآيد كه منظور از{ اَلَّذِينَ كَفَرُوا}" الذين ثبتوا على الكفر - آنهايى كه استوار در كفرند" است، و به همين جهت برگشت معناى آيه به مضمون آيه قبلى خودش است كه فرمود:{ إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اَللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ }1
علاوه، بعد از آنكه هر دو آيه دلالت كردند بر اينكه شر در نزد خدا منحصرا در طايفه معينى از جنبندگان است، آيه اولى علاوه بر دلالتش بر اينكه اين طايفه به هيچ وجه ايمان نمىآورند خود قرينه است بر اينكه منظور از آيه دومى هم كه فرمود:{ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ}اين است كه اين طايفه بر كفر خود ثابت قدم هستند، و به هيچ وجه از آن دست بر نمىدارند.
{ اَلَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لاَ يَتَّقُونَ } اين آيه نسبت به آيه قبلى و جمله" آنهايى كه كافر شدند "يا بيان است و يا بدل بعض (يهوديهايى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معاهده بستند) از كل (مطلق كفار). و بنا بر بدليت، كلمه" من "در" منهم "تبعيضيه خواهد بود و معناى آيه اين مىشود كه:" آن كسانى كه از ميان طايفه كفار با ايشان معاهده بستى ".و اما احتمال اينكه كلمه" من "زائده بوده و معناى آيه اين باشد:" كسانى كه با ايشان معاهده بستى "و يا به معناى" مع "و معنايش اين باشد:" كسانى كه تو با ايشان معاهده بستى "احتمال درستى نيست.
و منظور از اينكه فرمود:{ كُلِّ مَرَّةٍ}آن چند دفعهاى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان معاهده بست، يعنى: يهوديان عهد خود را مىشكنند در هر دفعه كه تو با ايشان عهد ببندى، و از خدا در شكستن عهد پروا ندارند، و يا از شما پروا نداشته و از شكستن عهد شما نمىترسند، و اين خود دليل بر اين است كه شكستن عهد از جانب يهوديان چند دفعه تكرار شده است.
{ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ } در مجمع البيان گفته: كلمه" ثقف "به معناى پيروزى و دست يافتن به سرعت و كلمه " تشريد "متفرق ساختن توأم با اضطراب است2. و اينكه فرمود:{ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ}اصل آن "ان تثقفنهم" بوده، و حرف "ما" كه براى تاكيد است بر سر "ان" شرطيه در آمده تا مصححى باشد
براى اينكه نون تاكيد بر فعل شرط "تثقف" درآيد، چون سياق كلام براى اين بوده كه در ضمن شرط تاكيد هم بكند.
و منظور از اينكه فرمود:{ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ }اين است كه آن چنان عرصه را بر ايشان تنگ كند كه نفرات پشت سر ايشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چيره گشته و در نتيجه متفرق شوند، و آن اتحادى كه در اراده و رسيدن به هدف داشته و آن تصميمى كه بر قتال با مسلمين و ابطال كلمه حق گرفته بودند از بين برود.
و بنا بر اين، پس منظور از اينكه فرمود:{ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ}اميد به اين معنا است كه نسبت به آثار سوء نقض عهد و فساد انگيزى در زمين و دشمنى با كلمه حق و عاقبت شوم آن تذكر پيدا كنند، و متوجه شوند كه خداوند مردم تبهكار را بسوى هدفشان هدايت نمىكند، و او نقشههاى خائنان را رهبرى نمىنمايد.
پس آيه شريفه هم به اين معنا اشاره دارد كه بايد با آنان قتال كرد و بعد از غلبه بر ايشان تشديد و سختگيرى كرد و متفرقشان ساخت. و هم به اينكه دنبال سر ايشان كسانى هستند كه در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق و اهل حق به مصائب حالشان نظير حال ايشان است.
دستور مقابله به مثل در برابر پيمان شكنان و مقاتله و نبرد با آنان
{ وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ } " خيانت "بطورى كه مجمع البيان گفته - به معناى شكستن عهد در چيزيست كه آدمى را در آن امين دانسته باشند. و ليكن اين معنا تنها معناى خيانت در عهد و پيمان است، و اما خيانت به معناى عام عبارتست از نقض هر حقى كه قرارداد شده باشد چه در عهد و چه در امانت. و كلمه" نبذ "به معناى القاء است و در آيه{ فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ}1هم به همين معنا است. و كلمه "سواء" به معناى عدالت و برابرى است.
و تركيب{ إِمَّا تَخَافَنَّ }مانند تركيب{ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ}(در آيه قبل) است و معناى "خوف" اين است كه علامتهايى از اينكه امرى خطرناك و لازم الاحتراز در شرف وقوع است ظاهر شود. و اينكه فرمود:{ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ }تعليل است براى جمله{ فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ}.
و معناى آيه اين است كه: اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدى كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن در حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آن را لغو كن، و لغويت آن را به ايشان اعلام هم
بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه تو در عدالت مستوى و استوار شوى، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله به مثل كنى، چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ درآيى خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانتكاران را دوست نمىدارد.
و خلاصه، اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مىشكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند. پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آن را در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سختگيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آن گاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است. و اما اگر عهد بستند و آن را نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداى تعالى فرموده:{ فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلىَ مُدَّتِهِمْ}1و نيز مىفرمايد:{ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ}2.
{ وَ لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ } كلمه" يحسبن "قرائت غير مشهور است. و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت است، مانند خطابى كه بعد از چند آيه ديگر است و مىفرمايد:{ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ}و نيز مانند خطابى كه بعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مىفرمايد:{ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتَالِ}.
كلمه "سبق" به معناى پيشى گرفتن از كسى است كه مىخواهد خود را به ما برساند.
و كلمه "اعجاز" به معناى ايجاد عجز است. و اينكه فرمود:{ إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ }تعليل جمله { وَ لاَ يَحْسَبَنَّ...}است. و معنايش اين است كه: اى پيغمبر تو مپندار كه آنان كه كافر شدهاند از ما پيشى گرفتهاند، و ما نمىتوانيم به آنها برسيم، چون اينان نمىتوانند خدا را عاجز كنند، چگونه مىتوانند و حال آنكه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست.
توضيح مفردات آيه شريفه:{ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ... } و معناى آن و بيان اينكه خطاب در آن عام است و متوجه تمامى مسلمين مىباشد
{ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ...} كلمه "اعداد" به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرى
كه دارد برسد، كه اگر قبلا آن را تهيه نديده بود به مطلوب خود نمىرسيد، مانند فراهم آوردن هيزم و كبريت براى تهيه آتش، و نيز مانند تهيه آتش براى طبخ. و كلمه "قوة" به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار معينى از كارها ممكن مىگردد، و در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامى. و كلمه "رباط" مبالغه در "ربط" است، و "ربط" همان عقد (گره) است، با اين تفاوت كه ربط سستتر از عقد و عقد محكمتر از ربط است و "ربطه، يربطه، ربطا" با "رابطه، يرابطه، مرابطة و رباطا" به يك معنا است، چيزى كه هست رباط از ربط رساتر است. و كلمه "خيل" به معناى اسب است. و "ارهاب" معنايش نزديك به معناى "تخويف" مىباشد.
و اينكه فرمود:{ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ }امر عامى است به مؤمنين كه در قبال كفار به قدر تواناييشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانايى تهيه آن را دارند، چون مجتمع انسانى غير از اين نيست كه از افراد و اقوامى داراى طبايع و افكار مختلف تشكيل مىيابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعى بر اساس سنتى كه حافظ منافعشان باشد اجتماع نمىكنند مگر اينكه اجتماع ديگرى عليه منافعش و مخالف با سنتش تشكيل خواهد يافت، و ديرى نمىپايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده و سرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمىخيزند، و هر يك در صدد برمىآيد كه آن ديگرى را مغلوب كند.
پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارتزا مىشود امرى است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مىآيد، و اگر اين امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوايى كه جز در مواقع دفاع بكار نمىرود از قبيل غضب و شدت و نيروى فكرى، مجهز نمىشد. پس اينكه مىبينيم انسان به چنين قوايى در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مىتواند و به همان مقدارى كه احتمال مىدهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.
و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آن را حكومت انسانى گذاشت، حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى، توانگر و فقير، آزاد و ـ
برده، مرد و زن، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده است، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواستههاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى "نصف جمعيت به اضافه يك" به مراد خود رسيده و "نصف منهاى يك" آن محروم گردد. و شايد سر اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آيات قبل يعنى آيه{ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ }و آيه{ فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ}و { لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا }و همچنين قبل از آيه{ وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا}و غير آن كه خطاب در آنها نيز متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده:{ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ }همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى است انسانى، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسانها را رعايت نموده و به خواستههاى آنان احترام مىگذارد، و لو هر كه مىخواهد باشد، نه اينكه خواستههاى افراد را فداى خواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.
و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برد دشمن نگهدارند، گو اينكه پارهاى از ذخيرههاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده حكومتها بر نمىآيد، و ليكن پارهاى ديگر هم هست كه مسئول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم بنوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف" و اعدوا... "،تكليف به همه است.
{ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اَللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ} اين قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله{ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ }است، و معنايش اين است كه اين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن ايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريك نموده باشد.
و اينكه فرمود:{ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ}دلالت دارد بر اينكه منظور از "آخرين: ديگران" كه در مقابل اولين است آن افرادى هستند كه مؤمنين از دشمنى آنان
بى خبرند، و منظور از "اولين" آن افرادى هستند كه مؤمنين ايشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مىشناسند، و بطورى كه از اطلاق لفظ آيه برمىآيد منظور از "آن افرادى كه مؤمنين ايشان را نمىشناسند" نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤمنين را به عداوت تهديد مىكنند، و مؤمنين از خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤمنين علامت و امتيازى نداشته در لباس مؤمنين و در زى ايشان با خود ايشان نماز مىخوانند و روزه مىگيرند، و به حج مىروند، و بحسب ظاهر جهاد مىكنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى را هم كه مؤمنين هنوز مبتلاى به آنان نشدهاند شامل مىشود.
معناى اينكه فرموده است: آنچه در راه خدا انفاق كنيد (از مال و جان) به شما باز گردانده مىشود
و "ارهاب - ترساندن" به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحى است كه فوايد بزرگى بر آن مترتب مىشود، و ليكن غرض اصلى از تهيه ديدن قوا ارهاب نيست، و به همين جهت دنبال آن فرمود:{ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ }تا تمامى غرض را برساند. چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر تواناييشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مىكند حفظ نمايند. و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسبتر است اين است كه به قدر تواناييشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مىشود و نمىگذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند.
و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهرهمند مىشوند، پس آنچه را كه افراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مىكنند عينا عايد خودشان مىشود، چيزى كه هست صورت آن عوض مىشود، چون اگر در راه خدا مال و جاه و يا نعمت ديگرى نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضروريات زندگى خود خرج كرده، و چيزى نمىگذرد كه همان به اضافه منافع دنيايى و آخرتيش دوباره عايدش مىشود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است، زندگى حقيقى كه جا دارد تمامى فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.
اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين، نه افتخار و نام نيك و امثال آن كه احيانا بعضىها دل خود را به آن خوش كرده و در پارهاى از مقاصد دنيوى خود را به كشتن مىدهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامى كه جامعه به منزله فرد واحد است كه تمامى اعضايش در نفع و ضرر شريكند توجه دارند، اما اين اشتباه را هم دارند كه خيال كردهاند آن كمال و هدفى كه فطرت بشرى انسان را به منظور رسيدن به آن وادار به
زندگى دسته جمعى و تشكيل اجتماع مىكند همان زندگى دنيايى است و بس. آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميان مىآيد فكر مىكند اين چكارى است كه من براى اينكه ديگران به لذايذ مادى بهترى برسند خود را به كشتن دهم غافل از اينكه تعليم دينى نتيجه از خودگذشتگى و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمىداند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مىداند.
و كوتاه سخن، تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مىكند كه خود تا اندازهاى و به نوعى يك نحوه دفاع است، پس اينكه فرمود:{ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اَللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ}يكى از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مىشود ذكر مىكند، و اينكه فرمود:{ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ }اين معنا را مىرساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كردهاند فوت نمىشود بلكه دوباره عايدشان مىشود بدون اينكه حق كسى از ايشان از بين برود.
و اين يعنى جمله{ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ...}از امثال آيه{ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ }1عمومىتر است، چون" خير "بيشتر به مال گفته مىشود، و جان را شامل نمىگردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود:" هر چيزى كه انفاق كنيد".
صلح با دشمن، با توكل بر خداى سميع عليم
{ وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ} در مجمع البيان مىگويد: كلمه "جنوح" به معناى ميل است، و بال مرغ را هم از اين جهت "جناح" مىگويند كه مرغ به وسيله آن به يكى از دو طرف خود متمايل و منحرف مىشود، و اينكه در قرآن مىفرمايد: "لا جناح عليه" معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند بسوى گناه منحرف نشده است2. و كلمه "سلم" - به فتحه سين و كسره آن - به معناى صلح است.
و اينكه فرمود:{ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ }تتمه امر به جنوح و همگى در معناى يك امر است و آن اين است كه اگر دشمن به صلح و روش مسالمتآميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اينكه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافلگير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى، چون خداى تعالى شنوا و دانا است. و هيچ امرى او را غافلگير نكرده و هيچ نقشهاى او را عاجز نمىسازد، بلكه او تو را يارى نموده و كفايت مىكند.
و آيه{ وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ}نيز همين معنا را اثبات مىكند.
و ما در سابق كه پيرامون معناى توكل بحث مىكرديم گفتيم معناى توكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببيتش براى انسان هويدا مىگردد نمونهاى بيش نيست، و چه بسا اسباب ديگرى است كه ما از آن آگاهى نداريم، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمىپذيرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سببها است.
پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مىزند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخص متوكل به اسبابى كه سببيت آنها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و چيزى از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.
{ وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ... } اين آيه متصل به آيه قبل است، و به منزله جواب از سؤالى است كه ممكن است مطرح شود، چون بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمايل به صلح و سازش كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافقت نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است و خداوند خيانتكاران را دوست ندارد از اين رو جاى اين سؤال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤمنين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب در شرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند. خداى سبحان در جواب فرموده: اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است. و در جاى ديگر هم فرموده:{ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ } هر كه به خدا توكل جويد (خدا كار او را كار خود دانسته) و خدا به كار خود مىرسد".
و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به آن اطلاع پيدا مىكنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان است، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب حقش مساعدت نكنند.
و اينكه فرمود:{ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ }به منزله احتجاج و استدلال بر ـ
جمله{ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ }است، و مىخواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداى تعالى را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد، و ميان دلهاى مؤمنين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت.
{ وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ...} راغب مىگويد: كلمه "الالف" به معناى اجتماع يا التيام است، و آيه{ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ } و همچنين الفت به همين معنا است، و كلمه" إلف و آلف "به معناى مالوف است، آيه{ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ}نيز به اين معنا است1.
خداوند در ضمن ادلهاى كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسى كه بر او توكل كند اقامه كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به وسيله مؤمنين اين معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (صلى الله عليه وآله و سلم) را با تاليف قلوب مؤمنين كفايت كرده است، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومى و شامل همه مؤمنين است، هر چند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است، چون خداوند نبى خود (صلى الله عليه وآله و سلم) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت را منزل داده و يارى كردند، و انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگهاى خونين داشتند، و دو قبيله اوس و خزرج بود كه جنگ معروف "بعاث" ايشان را به خاك و خون مىكشيد، تا آنكه هر دو طائفه به بركت نزول اسلام در شهر "مدينه" صلح كرده و با يكديگر برادر شدند.
شرحى در مورد غريزه حب و بغض و تاييد نمودن خداوند پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را با ايجاد الفت بين قلوب مؤمنين
خداوند در چند جاى از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤمنين منت نهاده و در امثال آيه { لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ } اهميت اين نعمت را بيان كرده است.
آرى، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمتهايى است كه تماميت زندگيش بستگى به وجود آنها دارد، و اين معنا فطرى هر انسانى است كه هر چه را دوست مىدارد براى اين است كه از آن انتفاع مىبرد، و اگر هم گاهى ديده مىشود كه منظورش سودى است كه عايد غير گردد در آنجا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مىشود كه او هم در اين انتفاع غير، سودى مىبرد، و چون دوستدار و جدان (دارا بودن) است قهرا دشمن فقدان (نادارى) خواهد بود.
و به همين دو صفت غريزى يعنى حب و بغض است كه امر زندگى انسان اداره مىشود، چون اگر انسان همه چيز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مىداشت زندگيش
به كلى باطل مىگشت، و همچنين اگر همه چيز را حتى متنافيات را دشمن مىداشت باز زندگيش باطل مىشد. و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده، چون قوا و ابزارى كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامى حوايج و ضروريات زندگى او را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه بطور دسته جمعى زندگى كند، و اين نيز بديهى و روشن است كه انسان وقتى مىتواند بطور دسته جمعى زندگى كند كه هر فردى كه داراى امكاناتى از قبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگرى - كه طبايع بشرى براى آن ارزش قائل بوده و يا كم و بيش هواهاى نفسانى به آن تعلق مىگيرد - بوده باشد كه افراد ديگر فاقد آن باشند.
و همين معنا خود اولين چيزى است كه مايه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پديد آمدن بخل در نفوس مىشود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض و مال يكديگر و تجاوز در هر چيزى كه به آن متنعمند و بر سر آن فعاليت و كشمكش دارند ظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محروميتها مىگردند، و آتش خشم و عداوت را در دلهاى خود شعلهور مىسازند.
همه اينها اوصاف و غريزههايى است باطنى كه در دلهاى افراد اجتماع نهفته است، و خواه ناخواه در مسير زندگيشان در خلال اعمال و برخورد فعاليتها جلوه نموده و بعضى از آنها با بعضى ديگر اصطكاك پيدا مىكند، و همين اصطكاكها است كه موجب بروز فتنهها و مصايب اجتماعى گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت و نسل را به نابودى تهديد مىكند، شاهد اين معنا حوادثى است كه در همه اعصار در ميان همه اقوام جريان داشته است.
و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتى بهرهمندى از زندگى مادى باشد و فكر و ذكرش محدود در چهار ديوارى زندگى دنيا گردد چنين امتى نمىتواند ماده اين فساد را از ريشه بر كند، چون دنيا، دار تزاحم است، و - همانطورى كه گفته شد - قوام اجتماع بر اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است، و حوادثى كه پيش مىآيد و عوامل مؤثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند. هم چنان كه قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع و احوال در زندگى انسان مىفرمايد:{ إِنَّ اَلْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذَا مَسَّهُ اَلشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذَا مَسَّهُ اَلْخَيْرُ مَنُوعاً }1و{ إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ}2و نيز مىفرمايد:
{ وَ لاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَلِكَ خَلَقَهُمْ }1و همچنين آياتى ديگر.
و نهايت چيزى كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشم و دشمنى اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمتهاى دنيوى است كه چون محبوب انسان است ممكن است با دادن آنها تا اندازهاى قانع و ساكتشان كرد، و ليكن اين گونه چيزها تنها در موارد جزئى نافع و مؤثر است، و اما دشمنى و كينههاى عمومى را از دلهايشان نمىزدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبى و بخل كه در دل تمامى افراد هست و در اثر مشاهده پارهاى از مزاياى زندگى در دست ديگران شعلهور مىگردد به هيچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمىشود.
علاوه بر اينكه پارهاى از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادى و مختص به افراد انگشتشمارى است، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه و امثال آن. حتى جوامع مترقى و امتهاى متمدن هم نتوانستهاند براى اين درد دوائى به دست آورند و خشم و دشمنىهاى عمومى را ريشهكن كنند، و با اينكه در صدد بودهاند جز به اين مقدار موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيرى نموده پيكر اجتماع را تا اندازهاى از شكنجه اين عذاب راحت كنند. و اما دشمنىهاى مربوط به موهبتهاى خصوصى از قبيل رياست و ملك كما كان به شدت خود باقى است، و هم چنان با شرارههاى خود دلهايى را مىسوزاند، و همواره عدهاى را به جان هم مىاندازد.
تازه اين چارهجويىهايى كه مىكنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعههاى بيرون از جامعهشان به حال آنان اعتنايى نمىشود و از منافع زندگى آنها تنها چيزهايى تامين مىشود كه با منافع خود اين جامعهها موافقت داشته باشد هر چند از راه ديگر، اقسام مختلف بلاء آنها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقتهاى گوناگون آنان را شكنجه دهد.
مبانى تربيتى اسلام كه با توجيه مؤمنين به سوى حيات حقيقى و جاودان و تمتعات معنوى، بين ايشان الفت و برادرى برقرار مىسازد
در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيله بخل را از دلهاى آنها زدوده و ميان دلهاى آنها ايجاد الفت نمود.
آرى، اسلام براى پديد آوردن چنين ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آن معارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگى انسانى يك زندگى جاويدان
است، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانى هم سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنيا به بهرهمندى از لذائذ مادى و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست، بلكه حياتى است واقعى و عيشى است حقيقى كه انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداى سبحان عيش مىكند، و به نعمتهاى قرب خدا متنعم مىگردد.
صاحب چنين زندگيى در دنيا از آنچه كه از نعمتهاى مادى دنيوى برايش مقدر شده، چه آن نعمتهايى كه از طريق حظ به او مىرسد و چه آنهايى كه از طريق اكتساب تمتع برده و سپس بسوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايستهاش درمىآميزد، و به حقيقت زندگى نايل مىشود، هم چنان كه فرموده:{ وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا فِي اَلْآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ}1و{ وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ }2و{ فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اِهْتَدىَ}3.
پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد و عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنين فكر كند كه او بندهايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالك ضرر و نفع، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست، و كسى كه وضعش چنين است نبايد به چيزى غير پروردگارش بپردازد، زيرا پروردگارش كسى است كه خيرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست.
و نيز بايد در مسير زندگى بر اساس علم نافع و عمل صالح سير كند، و در اين بين اگر به چيزى از مزاياى زندگى دنيوى دست يافت در حقيقت موهبتى است از ناحيه پروردگارش، و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادى محروم شد اجر محروميتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زيرا{ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ }آنچه نزد خداست بهتر و باقىتر است".
البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست، و با كسب و كار كه فطرت آدمى انسان را بسوى آن و بسوى مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظيم عوامل و علل رسيدن به مقاصد انسانى و اغراض صحيح زندگى تحريك مىنمايد منافات ندارد و ما توضيح اين معنا را در موارد مختلفى از اين كتاب گذرانديم.
وقتى مسلمانان اين سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاى خود را از تمتع به ماديات كه هدفى حيوانى و غرضى مادى است بسوى اين تمتع معنوى بگردانند كه هيچ تزاحم و محروميتى در آن نيست قهرا خشم و دشمنى از دلهايشان زايل گشته و جانهايشان از بخل و غلبه هوى و هوس رهايى يافته به لطف خدا برادران يكديگر مىشوند، و آن چنان كه بايد رستگار مىگردند، هم چنان كه فرموده:{ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللَّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا وَ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً }1و نيز فرموده:{ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ}2.
معناى جمله:{ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ}
{ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ } در اين آيه نيز مانند آيه قبلى كه فرموده بود:{ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ}رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دلخوش مىسازد، و منظور از آن - و خدا داناتر است - اين است كه: خداوند تو را به يارى خودش و بوسيله آنهايى كه از مؤمنان پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مىكند. نه اينكه بخواهد بفرمايد: نصرت خدا و يارى مؤمنين هر دو براى كفايت تو سبب مستقلى هستند. و يا هر دو با هم يك سببند كه اين يك سبب داراى دو جزء است، زيرا توحيدى كه قرآن آن را به بشر گوشزد كرده با سببيت مستقل مؤمنين منافات دارد.
و چه بسا بعضىها گفته باشند: معناى آيه اين است كه خدا تو را كفايت مىكند و آنهايى را هم كه پيرويت كردند كفايت مىكند، در حقيقت خواستهاند جمله{ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ }را بر محل" كاف "" حسبك "عطف كنند.
و به هر حال بطورى كه از سياق آيات و از قراين خارجى به دست مىآيد مفاد آيه، تحريك و تشويق مؤمنان است بر كارزار، چون تاثير مؤمنان در كفايت كردنشان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيز ديگرى به ذهن نمىرسد.
بعضى از مفسرين گفتهاند: اين آيه قبل از جنگ بدر در "بيداء" نازل شد، و بنا بر اين قول، آيه شريفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش بما قبل آن نيز قطعى نيست.
{ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتَالِ... } كلمه" تحريض "،" تحضيض "،" ترغيب "و" حث "همه به يك معنا است. و كلمه " فقه "با كلمه" فهم "يك معنا را مىرساند الا اينكه كلمه فقه در رساندن معنا رساتر است.
رمز اينكه يك نفر مؤمن صابر مىتواند بر ده نفر كافر چيره گردد
و اينكه فرمود:{ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ}مقصود از كلمه "ماتين" دويست نفر از كفار است، هم چنان كه در جمله بعد، كلمه "الف" را مقيد به كفار نموده. و همچنين در جمله{ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ }مقصود صد نفر صابر است كه قبلا كلمه" عشرون "را مقيد بدان كرده بود. و حرف باء در جمله{ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ}سببيت را مىرساند و ممكن هم هست به اصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعليليه مىكند و اين تعليل متعلق به كلمه "يغلبوا" است. و معنايش اين است كه: بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شدهاند غالب مىشود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدهاند غالب مىآيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمىفهمند.
و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل، بودن آن در مؤمنان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤمن بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مىفرمايد: بيست نفر از مؤمنين بر دويست نفر از كفار غالب مىشوند، و سرش اين است كه مؤمنان در هر اقدامى كه مىكنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمىآورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنى بر فهم صحيح است، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديدهاى متصف مىسازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرأت و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مىآورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست، زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنايى كه كفار معتقدند و آن را نابودى مىپندارند نمىبيند.
بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطان در نظرشان جلوه مىدهد، و معلوم است دلهايى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمىشوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست، و دوامشان تا جايى است كه پاى جان به ميان نيايد و گر نه از آنجايى كه مرگ را نابودى مىدانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مىشود. و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جان بر سر هواهاى خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين خطر از ميدان درمىرود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه بطورى كه تاريخ نشان مىدهد زودتر از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمىآورد، مانند از پاى درآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عدهشان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده، پس فرارى شدن ايشان در حقيقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤمنان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوىپرستى است.
{ اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ... } يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مىكند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مىكنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت.
اثر مستقيم ضعف روحى در كاستن از ميزان توان در كسب پيروزى بر دشمن
و در جمله{ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً}منظور از "ضعف" ،ضعف در صفات روحى است كه بالآخره به ضعف در ايمان منتهى مىشود. آرى، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و رأى صائب از آن سرچشمه مىگيرد، منظور از ضعف اين است، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگى، چون بديهى است كه مؤمنين همواره در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف.
و قيد{ بِإِذْنِ اَللَّهِ }جمله" يغلبوا "را مقيد مىكند، و معنايش اين است كه: خداوند با اينكه شما مردمى با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمىخواهد. و از همين جا معلوم مىشود كه جمله{ وَ اَللَّهُ مَعَ اَلصَّابِرِينَ}نسبت به قيد{ بِإِذْنِ اَللَّهِ }به منزله تعليل آن است.
با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤثر است، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى فهميده مىشود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤمنين و كفار اعتبار شده، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤمن اعتبار شده بود و قوتش به اندازهاى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مىكرد چيزى نگذشت كه آن قدر
پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمىچربيد يعنى قواى روحى مؤمنين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت، و بيست مؤمن در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤمن در برابر دويست كافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.
بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات اخلاقى مختلفى ايجاد مىكند نيز آدمى را به اين معنا راهنمايى مىنمايد، براى اينكه هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مىيابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهايى كه از هر سو اساس آن را تهديد به انهدام مىكند برمىخورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مىشود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مىكند در وى بيدار مىشود.
و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مىكند، و باز تجديد قوا نموده پيش مىرود تا آنجا كه براى خود تا اندازهاى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى يافته آسايش و آرامش پيدا مىكند، و شروع مىكند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مىكرده آرام گشته رو به سستى مىگذارد.
علاوه، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالآخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيماردلان و منافقان نيز بيشتر مىشوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگينتر و كفه افراد برجسته سبكتر مىشود.
و در اين مطلب فرقى ميان جمعيتهاى دينى و احزاب دنيوى نيست. آرى، سنت طبيعيى كه در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مىشود، تجربه قطعى نيز ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مىكنند هر قدر عدهشان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوىتر مىباشند و هر قدر گرفتارى و فتنههايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوشششان در اثر سريعتر و تيزتر است. بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و
سفيهتر خواهند بود.
دقت كافى در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين معنا را روشن مىسازد. مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عدهشان به سيصد و بيست نفر نمىرسيد آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيبتر بود و خداى تعالى جريان آن را به بيانى كه جاى ترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده:{ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ...}1.
اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهرى مسلمين افزوده مىگشت از درجه ايمان و قوت معنويات آنان كاسته مىشده است
و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مىشد قواى روحى و درجه ايمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مىگذاشت، و اين تاثير آن چنان محسوس بود كه بعد از جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد، هم چنان كه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازهاى به اين حقيقت اشاره نموده مىفرمايد:{ مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ...}2.
دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شدهاند، زيرا هر چند از حال مؤمنين در دو زمان مختلف خبر مىدهند، هم چنان كه جمله{ اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ}بدان اشاره دارد و ليكن مقصود آن دو مقايسه قواى روحى مؤمنان در دو زمان است و سياق آيه دومى طورى است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمىسازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمىشوند كه در دو زمان نازل شده باشند.
بله، اگر تنها دو حكم تكليفى را مىرساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومى از آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است.
سوم اينكه ظاهر جمله{ اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ } بطورى كه گفته شده است - اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمى تكليفى مىباشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلا تكليفى
در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن، امر است. و حاصل مراد در آيه اولى اين است كه بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگى كند، و در آيه دومى اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكى از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند.
گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه: "تخفيف وقتى صحيح است كه قبلا تكليفى در ميان باشد" مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مىرسانند كه يكى بعد از ديگرى و يكى خفيفتر از ديگرى است جاى ترديد نيست.
چهارم اينكه از ظاهر تعليل آيه اولى به فقه و آيه دومى به صبر با در نظر داشتن اينكه مؤمنين مجاهد در هر دو آيه مقيد به صبر شدهاند استفاده مىشود كه صبر، يك نفر را در قوت روح برابر دو نفر مثل خود مىسازد و فقه يك نفر برابر پنج نفر مثل خود، و اگر كسى هم فقه داشت و هم صبر قهرا او به تنهايى برابر ده نفر مثل خود مىشود، و البته هيچ وقت صبر بدون فقه تحقق پيدا نمىكند به خلاف فقه كه ممكن است بدون صبر يافت شود.
پنجم اينكه به هر حال در قتال صبر واجب است.
بحث روايتى
در تفسير بيضاوى در ذيل آيه{ اَلَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ } گفته است: منظور يهوديان بنى قريظه است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان معاهده بست به اينكه دشمنانش را كمك نكنند، و آنان اين معاهده را نقض كرده و مشركين را با دادن اسلحه كمك كردند، و وقتى به ايشان اعتراض شد گفتند: ما اين معاهده را فراموش كرده بوديم. و آن گاه چيزى نگذشت كه باز در جنگ خندق مشركين را يارى كردند و كعب بن اشرف از ميان بنى قريظه به مكه رفت و با مشركين معاهده بست1.
مؤلف: اين روايت از ابن عباس و مجاهد نقل شده و از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است: اين آيه در باره شش طائفه از يهود نازل شده كه يكى از آنان طايفه ابن تابوت است. و روشن شدن نقض عهدى كه آيه شريفه به آن اشاره مىكند محتاج به اين است كه در وقايع و حوادثى كه بعد از هجرت به مدينه در مدت هفت سال ميان آن حضرت و يهوديان جريان
يافت بطور اجمال سير كرد:
سير اجمالى در حوادث و وقايعى كه بعد از هجرت رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه در مدت هفت سال بين آن حضرت و طوائف يهود جريان يافت
بايد دانست كه طوايفى از يهود از دير زمانى از سرزمينهاى خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزيده بودند و در آنجا قلعهها و دژهايى ساخته و به تدريج افراد و اموالشان زياد شده، و موقعيت مهمى به دست آورده بودند. و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه {وَ لَمَّا جَاءَهُمْ كِتَابٌ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ وَ كَانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَافِرِينَ}1رواياتى در باره اينكه يهوديان در چه زمانى به حجاز هجرت كرده و چطور شد كه اطراف مدينه را اشغال كردند، و اينكه مردم مدينه را بشارت مىدادند به آمدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايراد كرديم.
و بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه تشريف آورد و همين يهوديان را به اسلام دعوت كرد از پذيرفتن دعوتش سرباز زدند، ناگزير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان كه سه طايفه بودند بنام "بنى قينقاع" ، "بنى النضير" و "بنى قريظه" و در اطراف مدينه سكونت داشتند معاهده كرد و ليكن هر سه طايفه عهد خود را شكستند.
اما بنى قينقاع - اين طايفه در جنگ بدر عهد خود را نقض كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نيمه شوال سال دوم هجرت بعد از بيست و چند روز از واقعه بدر بسوى آنان لشكر كشيد و ايشان به قلعههاى خود پناهنده شدند، و هم چنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنكه ناچار شدند به حكم آن حضرت تن در دهند، و او هر حكمى در باره جان و مال و زن و فرزند ايشان كرد بپذيرند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم دستور داد تا همه را كتبسته حاضر كنند، و ليكن عبد اللَّه بن ابى بن سلول كه هم سوگند آنان بود وساطت كرد، و در وساطتش اصرار ورزيد و در نتيجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد تا مدينه و اطراف آن را تخليه كنند، بنى قينقاع به حكم آن حضرت بيرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمين "اذرعات" شام كوچ كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اموالشان را به عنوان غنيمت جنگى گرفت. و نفراتشان كه همگى از شجاعترين دلاوران يهود بودند به ششصد نفر مىرسيد.
و اما بنى النضير - اين طايفه نيز با آن حضرت خدعه كردند و آن جناب بعد از چند ماه كه از جنگ بدر گذشت با عدهاى از يارانش به ميان آنان رفت، و فرمود: بايد او را در گرفتن خون بهاى يك و يا دو نفر از كلابىها كه بدست عمرو بن اميه ضمرى كشته شده بودند ياريش كنند. گفتند: ياريت مىكنيم اى ابو القاسم اينجا باش تا حاجتت را برآريم. آن گاه با يكديگر
خلوت كرده و قرار گذاشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند، و براى اين كار عمرو بن حجاش را انتخاب كردند، كه او يك سنگ آسياب برداشته و آن را از بلندى به سر آن حضرت بيندازد و او را خرد كند. سلام بن مشكم ايشان را ترساند و گفت: چنين كارى نكنيد كه به خدا سوگند او از آنچه تصميم بگيريد آگاه است، علاوه بر اينكه اين كار، شكستن عهدى است كه ميان ما و او استوار شده.
در اين ميان از آسمان وحى رسيد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آنچه بنى النضير تصميم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدينه رفت، اصحابش از دنبال به او رسيده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش بسوى مدينه پرسيدند، و آن حضرت جريان تصميم بنى النضير را برايشان گفت. آن گاه از مدينه براى آنها پيغام فرستاد كه بايد تا چند روز ديگر از سرزمين مدينه كوچ كنيد و در آنجا سكونت نكنيد، و من اين چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از اين چند روز كسى از شما را در آنجا ببينم گردنش را مىزنم. بنى النضير بعد از اين پيغام آماده خروج مىشدند كه منافق معروف عبد اللَّه بن ابى براى آنان پيغام فرستاد كه از خانه و زندگى خود كوچ نكنيد كه من خود دو هزار نفر شمشيرزن دارم همگى را به قلعههاى شما مىفرستم و تا پاى جان از شما دفاع مىكنند. علاوه بر اين، بنى قريظه و هم سوگندتان از بنى غطفان نيز شما را يارى مىكنند، و با اين وعدهها آنان را راضى كرد.
لذا رئيس آنها حى بن اخطب كسى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد و گفت:
ما از ديار خود كوچ نمىكنيم تو نيز هر چه از دستت مىآيد بكن. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تكبير گفت و اصحابش همه تكبير گفتند. آن گاه على (علیه السلام) را مامور كرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خيمه بيرون زده بنى النضير را محاصره كنند، على (علیه السلام) قلعههاى بنى النضير را محاصره كرد، و عبد اللَّه بن ابى آنها را كمك نكرد، و همچنين بنى قريظه و هم سوگندانشان از غطفان بيارى ايشان نيامدند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داده بود نخلستان بنى النضير را قطع نموده و آتش بزنند، و اين مطلب بنى النضير را سخت مضطرب كرد ناچار پيغام دادند كه نخلستان را قطع مكن و اگر آن را حق خودت مىدانى ضبط كن و ملك خودت قرار ده و اگر آن را ملك ما مىدانى براى ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه كردند: اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) ما حاضريم از ديار خود كوچ كنيم بشرطى كه تو اموال ما را بما بدهى. حضرت فرمود: نه، بلكه بيرون برويد و هر يك بقدر يك بار شتر از اموال خود ببريد. بنى النضير قبول نكردند، و چند روز ديگر ماندند تا سرانجام راضى شده و همان پيشنهاد آن حضرت را درخواست نمودند. حضرت
فرمود: نه، ديگر حق نداريد چيزى با خود برداريد و اگر ما با يكى از شما چيزى ببينيم او را خواهيم كشت، لذا بناچار بيرون رفته عدهاى از ايشان به فدك و وادى القرى رفتند و عدهاى ديگر به سرزمين شام كوچ كردند، و اموالشان ملك خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد و چيزى از آن نصيب لشكر اسلام نشد. و اين داستان در سوره حشر آمده. از جمله كيدهايى كه بنى النضير عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كردند اين بود كه احزابى از قريش و غطفان و ساير قبايل را عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برانگيختند.
و اما بنى قريظه - اين قبيله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنكه جنگ خندق روى داد، و حى بن اخطب سوار شده به مكه رفت و قريش را عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تحريك كرد و طوائف عرب را برانگيخت، از آن جمله به ميان بنى قريظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحريك كرده پافشارى مىنمود، و با رئيسشان كعب بن اسد در اين باره صحبت كرد تا سرانجام آنها را راضى كرد كه نقض عهد كرده و با پيغمبر بجنگند بشرطى كه او نيز به ياريشان آمده و بقلعهشان درآيد و با ايشان كشته شود. حى بن اخطب قبول كرد و به قلعه درآمد، بنى قريظه عهد خود را شكسته و با كمك احزابى كه مدينه را محاصره كرده بودند براه افتادند، و شروع كردند به دشنام دادن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و شكاف ديگرى ايجاد كردن.
از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جنگ احزاب فارغ شد جبرئيل با وحيى از خدا نازل شد كه در آن پيامبر مامور شده بود كه بر بنى قريظه لشكر بكشد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لشكرى ترتيب داد. و پرچم لشكر به على (علیه السلام) سپرد، و تا قلعههاى بنى قريظه براند و آنها را بيست و پنج روز محاصره كرد وقتى كار محاصره بر آنان سخت شد رئيسشان كعب بن اسد پيشنهاد كرد كه يكى از سه كار را بكنند: يا اسلام آورده و دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را بپذيريم، يا فرزندان خود را به دست خود كشته و شمشيرها را برداشته و از جان خود دست شسته و از قلعهها بيرون شويم و با لشكر اسلام مصاف شويم تا يا بر او دست يافته و يا تا آخرين نفر كشته شويم، و يا اينكه در روز شنبه كه ايشان يعنى مسلمين از جنگ نكردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بريم.
و ليكن بنى قريظه حاضر نشدند هيچيك از اين سه پيشنهاد را قبول كنند، بلكه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيغام فرستادند كه ابا لبابة بن عبد المنذر را به سوى ما بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم، و اين ابا لبابه همواره خيرخواه بنى قريظه بود، چون همسر و فرزند و اموالش در ميان آنان بودند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابا لبابه را به ميان آنان فرستاد وقتى او را ديدند شروع كردند به گريه و گفتند: چه صلاح ميدانى آيا ما به حكم محمد تن در دهيم.
ابا لبابه به زبان گفت: آرى، و ليكن با دست اشاره به گلويش كرد و فهماند كه اگر بحكم او تن در دهيد تمام افراد شما را خواهد كشت. ابو لبابه خودش بعدها گفته بود كه به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم مگر آنكه فهميدم به خدا و رسولش خيانت كردهام. خداى تعالى داستان او را به وسيله وحى به پيغمبرش خبر داد.
ابو لبابه از اين كار پشيمان شد و يكسره به مسجد رفته خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و سوگند ياد كرد كه خود را رها نكند تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را باز كند و يا آنكه همانجا بميرد. داستان توبه او را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رساندند، حضرت فرمود: او را رها كنيد تا خدا توبهاش را بپذيرد، و پس از مدتى خداوند توبهاش را پذيرفت و آيهاى در قبول توبهاش نازل كرد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را با دست خود از ستون مسجد باز كرد.
سپس بنى قريظه به حكم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تن در دادند، و چون با قبيله اوس رابطه دوستى داشتند اوسيان در باره ايشان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شفاعت كردند و كارشان به اينجا كشيد كه سعد بن معاذ اوسى در امرشان بهر چه خواست حكم كند، هم ايشان بدين معنا راضى شدند و هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سعد بن معاذ را با اينكه مجروح بود حاضر كرد.
وقتى سعد بن معاذ در باره ايشان صحبت كرد حضرت فرمود: براى سعد موقعيتى پيش آمده كه در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كنندهاى نترسد. سعد حكم كرد به اينكه مردان بنى قريظه كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گشته و اموالشان مصادره شود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكم سعد را در باره آنان اجراء كرد و تا آخرين نفرشان را كه ششصد و يا هفتصد نفر و به قول بعضى بيشتر بودند گردن زد و جز عده كمى از ايشان كه قبلا ايمان آورده بودند كسى نجات نيافت. تنها عمر بن سعدى جان به سلامت برد آنهم در قضيه شكستن عهد داخل نبود و وقتى اوضاع را دگرگون يافت پا بفرار گذاشت، و از زنان جز يك زن كه سنگ آسياب را بر سر خلاد بن سويد بن صامت كوفته و او را كشته بود و در نتيجه خودش هم اعدام شد بقيه اسير شدند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه از كار يهوديان بنى قريظه فراغ يافت هر چه يهودى در مدينه بود بيرون كرد و سپس به جانب خيبر لشكر كشيد، چون يهوديان خيبر در مقام
دشمنى برآمده و در تحريك احزاب و جمعآورى قبايل عرب عليه آن حضرت فعاليتها كرده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و