پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
ترجمۀ تفسير الميزان
جلد هفدهم
سيد محمد حسين طباطبائي
بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ
(35) سوره فاطر مكى است و چهل و پنج آيه دارد (45)
[سوره فاطر (35):آيه 1]
{بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ جَاعِلِ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنىَ وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مَا يَشَاءُ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (1)}
ترجمه آيه
به نام خداى رحمان و رحيم. همه حمدها مخصوص خدا است كه آسمانها و زمين را ايجاد كرد و فرشتگان را رسولانى بالدار كرد دو باله و سه باله و چهار باله و او هر چه بخواهد در خلقت اضافه مىكند كه او بر هر چيزى تواناست (1)..
بيان آيه
غرض اين سوره بيان اصول سهگانه دين است، يعنى يگانگى خداى تعالى در ربوبيت، و رسالت رسول خدا، و معاد و برگشتن به سوى او، كه در اين سوره بر اين سه مساله استدلال شده، و خداى تعالى براى اين منظور عدهاى از نعمتهاى بزرگ آسمانى و زمينى را مىشمارد، و تدبير متقن امر عالم را به طور عموم، و امر انسانها را به طور خصوص به رخ مىكشد.
و قبل از شمردن اين نعمتها و شروع به استدلال، اشارهاى اجمالى به اين معنا مىكند كه: گشودن در رحمت و بستن آن، و افاضه نعمت و امساك آن منحصرا كار خداى
تعالى است، و مىفرمايد: "{مَا يَفْتَحِ اَللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا}... - خدا در هر رحمتى را كه به سوى مردم باز كند كسى نيست كه آن را ببندد..." .
و باز قبل از اينكه اين اشاره اجمالى را بكند، به واسطههايى اشاره مىكند كه رحمت و نعمت را از خداى تعالى گرفته، به خلق مىرسانند، و آنان ملائكه هستند، كه واسطههاى بين خدا و خلقند و به همين جهت مىبينيم سوره فاطر با يادآورى اين وسائط شروع مىشود. و اين سوره (همان طور كه در آغاز گفته شد) در مكه نازل شده، و سياق آياتش نيز بر اين معنا دلالت دارد، الا اينكه بعضى1 از مفسرين دو آيه از آن را استثناء كرده و گفتهاند كه: اين دو در مدينه نازل شده است. و ليكن سياق همان دو آيه نيز ظهورى در گفته آنان ندارد، و آن دو آيه عبارتند از آيه "{إِنَّ اَلَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اَللَّهِ}..." و آيه" {ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا}...".
معناى "فطر" و مراد از{ فَاطِرِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ}
{ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ}. كلمه "فاطر" از ماده "فطر" است، كه - به طورى كه راغب گفته - به معناى شكافتن از طرف طول است2. و اگر كلمه فاطر بر خداى تعالى اطلاق شده، به عنايت استعارهاى بوده است، گويا خداى تعالى عدم را پاره كرده، و از درون آن آسمانها و زمين را بيرون آورده، بنا بر اين، حاصل معناى آيه اين مىشود: "حمد خدا را كه پديد آورنده آسمانها و زمين است، به ايجادى ابتدايى، و بدون الگو" و بنا بر اين كلمه "فاطر" همان معنايى را مىدهد كه كلمه بديع و مبدع دارند، با اين تفاوت كه در كلمه ابداع، عنايت بر نبودن الگوى قبلى است، و در كلمه فاطر عنايت بر طرد عدم و بر ايجاد چيزى است از اصل، نه مانند كلمه صانع كه به معناى آن كسى است كه مواد مختلفى را با هم تركيب مىكند، و از آن صورتى جديد (از قبيل خانه، ماشين، و امثال آن) كه وجود نداشت، درست مىكند.
و مراد از آسمانها و زمين مجموع عالمى است كه به چشم مىبينيم، كه هم شامل آسمانها و زمين مىشود، و هم شامل مخلوقاتى كه در آن دو است، در نتيجه عبارت آيه از قبيل اطلاق اعضاى بزرگ و اراده كل است مجازا، ممكن هم هست مراد خود آسمانها و زمين باشد، به خاطر اعتنايى كه به شان آن دو داشته، چون خلقت آن دو، بزرگ و امرشان عجيب
است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:{ لَخَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ اَلنَّاسِ}1. و به هر حال كلمه{ فَاطِرِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ }از اسامى خداى تعالى است، كه به عنوان صفت آورده شده، و مراد از صفت، صفت استمرارى است، نه تنها صفت گذشته، براى اينكه ايجاد مستمر، و فيض وجود، دايمى و انقطاع ناپذير است، چون اگر فيض منقطع مىشد، همه چيز نابود مىگشت.
و اگر صفت ديگر {جَاعِلِ اَلْمَلاَئِكَةِ} را دنبال آن صفت ذكر كرده براى اشاره به اين حقيقت است كه سبب انحصار حمد در خداى تعالى يكى دو تا نيست، گويا فرموده:" حمد تنها براى خدا است، كه آسمانها و زمين را ايجاد كرد، و باز حمد براى اوست كه ملائكه را فرستادگان خود قرار داد، فرستادگانى بالدار... "پس خداى تعالى در آنچه مىكند محمود است، چون در آنچه مىكند غير از جميل نيست.
" {جَاعِلِ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنىَ وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ...} كلمه "ملائكة" جمع ملك - به فتحه لام - است، كه موجوداتى هستند مخلوق خدا، و واسطههايى بين او و بين عالم مشهود، كه آنان را موكل بر امور عالم تكوين و تشريع كرده است، و بندگان محترمى هستند كه هرگز خدا را در هر صورتى كه به ايشان فرمان بدهد نافرمانى نمىكنند، و به هر چه مامور شوند انجام مىدهند.
اشاره به اينكه همه ملائكه واسطههاى بين خدا و خلق هستند، و مراد از اينكه ملائكه داراى بالها {أُولِي أَجْنِحَةٍ} هستند
بنا بر اين، جمله{ جَاعِلِ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً }اشعار بلكه دلالت دارد بر اينكه تمام ملائكه - چون كلمه ملائكه جمع است و در آيه با الف و لام آمده افاده عموم مىكند - رسولان و واسطههايى بين خدا و بين خلق هستند، تا اوامر تكوينى و تشريعى او را انجام دهند، و ديگر وجهى ندارد كه ما كلمه" رسل "را كه در آيه است اختصاص دهيم به آن ملائكهاى كه بر انبياء نازل مىشدند. با اينكه قرآن كلمه" رسل "را بر ملائكهاى كه واسطه وحى نبودند نيز اطلاق كرده، از آن جمله فرموده:{ حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا}2و نيز فرموده:
{ إِنَّ رُسُلَنَا يَكْتُبُونَ مَا تَمْكُرُونَ }3و نيز فرموده:{ وَ لَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرىَ قَالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هَذِهِ اَلْقَرْيَةِ}4.
و كلمه" اجنحة "جمع" جناح "است، كه در پرندگان به منزله دست انسان است، و پرندگان به وسيله آن پرواز مىكنند، و به فضا مىروند و برمىگردند، و از جايى به جاى ديگر نقل مكان مىكنند.
وجود فرشتگان نيز مجهز به چيزى است كه مىتوانند با آن كارى را بكنند كه پرندگان آن كار را با بال خود انجام مىدهند، يعنى ملائكه هم مجهز به چيزى هستند كه با آن از آسمان به زمين و از زمين به آسمان مىروند، و از جايى به جاى ديگر كه مامور باشند مىروند، قرآن نام آن چيز را" جناح " (بال) گذاشته، و اين نامگذارى مستلزم آن نيست كه بگوييم ملائكه دو بال نظير بال پرندگان دارند، كه پوشيده از پر است، چون صرف اطلاق لفظ مستلزم آن جناح، نيست، هم چنان كه الفاظ ديگرى نظير جناح نيز مستلزم معانى معهود نمىباشد مثلا، وقتى كلمه عرش و كرسى و لوح و قلم و امثال آن را در باره خداى تعالى اطلاق مىكنيم، نمىگوييم عرش آنها و كرسى و لوح و قلمش نظير كرسى و لوح و قلم ماست، بله اين مقدار را از لفظ جناح مىفهميم كه: نتيجهاى را كه پرندگان از بالهاى خود مىگيرند، ملائكه هم آن نتيجه را مىگيرند، و اما اينكه چطور آن نتيجه را مىگيرند از لفظ جناح نمىتوان به دست آورد.
جمله{ أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنىَ وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ}صفت ملائكه است، و كلمه "مثنى" و " ثلاث "،و كلمه" رباع "هر سه الفاظى هستند كه بر تكرار عدد دلالت دارند، يعنى كلمه " مثنى" به معناى دو تا دو تا است، و كلمه "ثلاث" به معناى سه تا سه تا، و كلمه "رباع" به معناى چهار تا چهار تا است. گويا فرموده خداوند بعضى از فرشتگان را، دو بال داده و بعضى را سه بال، و بعضى را چهار بال. و جمله{ يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مَا يَشَاءُ } بر حسب سياق، خالى از اشاره به اين نكته نيست، كه بعضى از ملائكه بيش از چهار بال هم دارند.
{ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ} اين جمله تمامى مطالب قبلى را تعليل مىكند، ممكن هم هست تنها تعليل جمله اخير باشد، ولى احتمال اول روشنتر به نظر مىرسد.
بحث روايتى رواياتى در باره ملائكه و وصف ايشان، در ذيل آيه: "{جَاعِلِ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ...}"
در كتاب بحار از كتاب اختصاص نقل كرده كه وى به سند خود از معلى بن محمد، و او با اسقاط نام راويان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى عز و جل
ملائكه را از نور آفريده...1. و در تفسير قمى گفته امام صادق (علیه السلام) فرمود: خداوند ملائكه را مختلف خلق كرد، مثلا وقتى جبرئيل نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد، ششصد بال داشت، و بر ساق پايش درى بود چون قطره شبنمى كه روى گياهان مىافتد. آن قدر بزرگ بود كه بين آسمان و زمين را پر مىكرد.
و نيز فرمود: هر گاه خداى عز و جل به ميكائيل دستور دهد به زمين هبوط كند، يك پايش روى زمين هفتم، و پاى ديگرش روى آسمان هفتم قرار خواهد گرفت، و نيز خداى تعالى فرشتگانى دارد كه نيمى از آنها از يخ، و نيم ديگرشان از آتش است، و ذكرشان اين است كه:" اى خدايى كه بين يخ و آتش الفت افكندى، دلهاى ما را بر طاعتت ثبات بده"2. و نيز فرمود: خدا را فرشتهاى است كه بين نرمه گوشش تا ديدگانش مسافتى است كه فرضا اگر پرندهاى بخواهد آن را طى كند، بايد پانصد سال بال بزند.
و نيز فرمود: ملائكه آب و طعام نمىخورند، و ازدواج ندارند، و تنها با نسيم عرش، زندهاند، و براى خداى عز و جل فرشتگانى است كه تا روز قيامت يكسره در ركوعاند، و براى او فرشتگانى ديگر است كه تا روز قيامت يكسره در سجدهاند.
آن گاه امام صادق (علیه السلام) فرمود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: هيچ موجودى از مخلوقات خدا نيست كه عددش بيشتر از ملائكه باشد، و در هر روز و يا هر شب هفتاد هزار فرشته به زمين نازل مىشوند، و پيرامون كعبه طواف مىكنند، و آن گاه نزد من و سپس نزد امير المؤمنين (علیه السلام) رفته، سلام مىكنند، و آن گاه نزد حسين (علیه السلام) مىروند و شب را نزد او مىمانند، تا سحر شود، پس معراجى براى آنان نصب مىكنند، تا به آسمان عروج كنند، و ديگر تا ابد به زمين نمىآيند3. امام ابو جعفر (علیه السلام) فرموده: خداى عز و جل اسرافيل و جبرئيل و ميكائيل را از يك تسبيح آفريد، و برايشان گوش و چشم و تيزى عقل و سرعت فهم قرار داد4. امير المؤمنين (علیه السلام) در باره خلقت ملائكه فرموده: خدايا ملائكه را بيافريدى، و در آسمانت جاى دادى، ملائكهاى كه نه در آنان سستى هست و نه غفلت، و نه در ايشان
معصيتى مفهوم دارد. آرى آنها داناترين خلق تو به تو هستند و ترسندهترين خلق تو از تواند، و مقربترين خلق تو به تواند و عاملترين خلق تو به فرمان تواند، نه خواب بر ديدگان ايشان مسلط مىشود، و نه سهو عقول، و نه خستگى بدنها، ايشان نه در پشت پدران جاى مىگيرند، و نه در رحم مادران، و نه خلقتشان از ماء مهين است، بلكه تو اى خدا ايشان را به نوعى ديگر ايجاد كردهاى، و در آسمانهايت منزل دادى، و با جاى دادنت در جوار خود اكرامشان كردهاى، و بر وحى خود امين ساختى، و آفات را از ايشان دور كردى، و از بلاها محافظتشان فرمودى، و از گناهان پاكشان ساختى، اگر قوت تو نبود خود قوى نمىشدند، و اگر تثبيت تو نبود خودشان ثابت قدم نمىگشتند، و اگر رحمت تو نبود اطاعت تو نمىكردند، و اگر تو نبودى آنها هم نبودند. ليكن اگر آنها كه اين همه نزد تو مقام دارند، و تو را اطاعت مىكنند و نزدت داراى منزلتند، و غفلتشان از امر تو اندك است، آنچه را كه از تو بر ايشان پوشيده مانده مشاهده مىكردند، و آن عظمت را كه تا كنون از تو پى نبردهاند پى مىبردند، قطعا عبادت و عمل خود را كوچك مىشمردند، و نفس خود را به ملامت مىگرفتند، و مىدانستند كه تو را آن طور كه بايد عبادت نكردند. منزهى تو كه خالقى و معبودى، چقدر رفتارت با مخلوقاتت نيكو است1. و در بحار از الدر المنثور از ابى العلاء بن سعد روايت آورده، كه گفت روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به همنشينان خود فرمود: "آسمان به تنگ آمد، و حق دارد كه چنين باشد، براى اينكه جاى يك قدم در آن نيست، مگر آنكه همانجا را فرشتهاى اشغال كرده، كه يا در ركوع است، و يا در سجده، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" {وَ إِنَّا لَنَحْنُ اَلصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ اَلْمُسَبِّحُونَ } به درستى ماييم كه همواره در صفيم، و ماييم كه همواره در تسبيح هستيم"2. و از خصال روايت شده كه وى به سند خود از محمد بن طلحه حديث كرده، و او بدون ذكر بقيه سند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده، كه فرموده: ملائكه بر سه دستهاند، دستهاى داراى دو بال و دستهاى داراى سه بال و دسته ديگر داراى چهار بالند3.
مؤلف: نظير اين حديث را كافى هم به سند خود از عبد اللَّه بن طلحه روايت كرده1. و شايد مراد از آن، توصيف اغلب ملائكه باشد، نه همه آنها، و گر نه با سياق آيه كه مىفرمود:
" در خلقت هر چه بخواهد اضافه مىكند "و با روايات ديگر كه مىفرمود:" جبرئيل ششصد بال داشت "معارض خواهد بود.
و از كتاب توحيد حكايت شده، كه وى به سند خود از ابى حيان تيمى، از پدرش از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده، كه فرمود: احدى از مردم نيست مگر آنكه با او چند فرشته است، كه وى را از اينكه در چاهى سقوط كند، و يا ديوارى به رويش فرو ريزد، و يا ناملايمى به او برسد، حفظ مىكنند، و اين مراقبت را در طول عمر او ادامه مىدهند تا اجلش فرا رسد، آن گاه او را تنها مىگذارند، تا هر بلايى كه مقدر است، بر سرش بيايد...2. و از كتاب بصائر، از سيارى، از عبد اللَّه بن ابى عبد اللَّه فارسى، و غير او روايتى آورده كه نامبردگان بدون ذكر سند، از امام صادق (علیه السلام) نقل كردهاند، كه فرمود: كروبيان طايفهاى از شيعيان ما هستند كه از خلق اولند، كه خداى تعالى آنان را در پشت عرش قرار داده، آن قدر نورانى هستند كه اگر نور يكى از ايشان بر تمامى اهل زمين تقسيم شود، ايشان را كفايت كند. آن گاه فرمود: موسى (علیه السلام) بعد از آنكه از خدا درخواست ديدن كرد، خداوند به يكى از كروبيان فرمود تا براى كوه تجلى كند، و او هم براى كوه جلوهاى كرد، و با جلوه خود، آن را پاره پاره ساخت3. و از صحيفه سجاديه حكايت شده كه امام سجاد (علیه السلام) در يكى از دعاهايش - كه در باره حاملان عرش خدا، و هر فرشته مقرب اوست - چنين گفته: بار الها! بر حاملان عرشت درود فرست، كه هرگز از تسبيح تو خسته نمىشوند، و از تقديست به تنگ نمىآيند، و از عبادت تو به ستوه نمىآيند، هرگز كوتاهى كردن در انجام وظيفه را بر جديت بر امر تو ترجيح نمىدهند، و از وله و عشق ورزيدن به تو غافل نمىشوند، و به اسرافيل كه صاحب صور شاخص است، آن كه همواره در انتظار فرمان توست، تا با دميدن در آن، خفتگان در قبور و گروگانهاى گور را بيدار كند، و به ميكائيل، آن فرشته آبرومند در درگاهت كه از اطاعتت مكانى رفيع يافته، و جبرئيل كه امين بر وحى توست، و فرمانش در آسمانهايت نافذ است، و نزد تو مكانى دارد، و مقرب درگاه توست، و به روح، كه مسلط بر ملائكه حجابهاست، و آن
بار الها! هم بر ايشان درود بفرست، و هم بر ملائكه پايينتر از آنان، آنها كه ساكنان آسمانهايت، و اهل امانت بر رسالتت هستند، آنهايى كه دايم در عبادت بودن خستهشان نمىكند، و از غلبه خواب و خستگى سست نمىشوند، شهوتها از تسبيح تو بازشان نمىدارد، و سهو غفلتها از تعظيم تو غافلشان نمىكند، آنها كه از عظمت تو ديدگانى افتاده و خاشع دارند و هرگز جرأت سربلند كردن و به تو نگريستن نمىكنند، آنها كه چانههايشان (از شدت خضوع) پايين افتاده، و رغبتشان در آنچه نزد تو سراغ دارند طولانى، و يادشان از نعمتهاى تو دائمى است، در برابر عظمت تو و جلال كبريائيت متواضعند، و آنهايى كه چون جهنم را مىبينند، كه بر اهل معصيت، زبانه مىكشد، مىگويند:" خدايا تو منزهى، و ما آن طور كه بايد عبادتت نكرديم ".
پروردگارا! پس درود بفرست بر ايشان، و بر روحانيان از فرشتگان، و مقربين درگاهت، و حاملان غيب به سوى رسولانت، و آنها كه بر وحيت امين تو شدند، و دستههاى مختلف از فرشتگانت، كه تو آنان را به خودت اختصاص دادى، و با تقديست، از طعام و نوشيدنيها بىنيازشان كردى، و در باطن طبقات آسمانهايت جاى دادى، و آنها كه در اطراف آسمانهايت قرار دارند، تا روزى كه فرمانت صادر شود، بساط خلقتت را برچينند.
و آنها كه خزانهدار باران و رانندگان ابرند، و آن فرشتهاى كه به خاطر صداى زجر او صداى ناله رعدها شنيده مىشود، و آنان كه برف و تگرگ را مشايعت نموده با دانههاى باران در هنگام نزول فرود مىآيند، و آنها كه قوام خزينههاى باد به وجود ايشان است، و آنها كه موكل بر كوهها هستند، تا فرو نريزند، و آنها كه تو، وزن آبها وكيل آبى كه بارانهاى مفيد و مضر مشتمل بر آنند، به ايشان شناساندى، و آن فرشتگان كه رسولان تو به سوى اهل زمين هستند كه يا بلايى مكروه مىآورند، و يا رخايى محبوب.
و سفيران كرام بر ره، و حافظان كرام نويسنده، و ملك الموت و كاركنانش، و منكر و نكير و مبشر و بشير، و رؤمان كه بازپرس قبور است، و طواف كنندگان بيت معمور، و مالك دوزخ، و خازنان آن، و رضوان بهشت و پردهداران آن، و آن فرشتگانى كه آنچه تو دستور مىدهى بدون عصيان فرمان مىبرند، و آنهايى كه به اهل بهشت مىگويند:" سلام عليكم، اين بهشت به خاطر صبرى است كه كرديد، و چه نيك است پايان خوب اين سرا "،و زبانيه كه وقتى دستور مىرسد" كفار را بگيريد و ببنديد و به سوى دوزخ بكشيد "به سرعت مىشتابند، و مهلتشان نمىدهند، خدايا به همه اينها كه به ذكر نامشان ملهم شديم، درود
فرست، هر چند كه ما به مكان و منزلت يك يك آنها در درگاه تو آشنا نيستيم، و نمىدانيم به چه كارى موكلند، و به ساكنان هوا و زمين و آب و هر كس از ايشان كه موكل بر خلقند.
بار الها! بر همهشان درود بفرست، در آن روز كه هر كسى وقتى مىآيد يك سائق با او هست و يك گواه، بر همهشان درودى بفرست كه كرامتى بر كرامتشان و طهارتى بر طهارتشان بيفزايد...1. و در بحار، از الدر المنثور از ابن شهاب روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جبرئيل خواست تا خود را با صورت واقعىاش به وى نشان دهد، جبرئيل گفت: تو طاقت ديدن صورت واقعى مرا ندارى، فرمود: با اين حال دوست دارم تو را به آن صورت ببينم، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در شبى مهتابى به نمازگاه خود بيرون رفت، كه ناگهان جبرئيل با صورت واقعىاش نزدش آمد، آن جناب از ديدن وى بيهوش شد، و چون به هوش آمد ديد تكيه بر جبرئيل دارد، و جبرئيل يكى از دو دست خود را بر سينه او و دست ديگر را بين دو شانه او نهاده، فرمود: من هرگز باور نمىكردم كه چيزى از مخلوقات به اين شكل باشد، جبرئيل گفت: پس چطور مىتوانى اسرافيل را ببينى؟ او دوازده بال دارد كه يك بالش در مشرق و بال ديگرش در مغرب است، و عرش بر شانه او قرار دارد و گويا در برابر عظمت پروردگار آن قدر كوچك مىشود كه به صورت مرغى كوچكتر از گنجشك در مىآيد و در هر حال عرش خدا را عظمت خدايى حمل مىكند2. و در صافى از توحيد نقل كرده، كه بسند خود از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود: منظور از آيه" {مَا زَاغَ اَلْبَصَرُ وَ مَا طَغىَ لَقَدْ رَأىَ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرىَ } چشم منحرف نشد، و عوضى هم نديد، او از آيات بزرگ پروردگارش را ديد "اين است كه آن جناب جبرئيل را دو بار به صورت واقعىاش ديد، يكى اين بار بود، و يكى هم بارى ديگر، و از اين جهت جبرئيل را از آيات بزرگ خدا خواند، كه جبرئيل خلقتى عظيم دارد، و او از روحانيين است، كه خلقت و صفتشان را غير از خدا كسى درك نمىكند3. و از خصال حكايت شده كه به سند خود از محمد بن روان، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: وقتى جبرئيل نزد من آمد، گفت من و هيچ يك از ملائكه به خانهاى كه در آن سگ و يا مجسمه و
يا ظرفى باشد كه در آن بول كنند داخل نمىشويم1. مؤلف: در اين باب در باره صفت ملائكه رواياتى بيرون از حد شمار وارد شده، كه يا مربوط به معاد است، و يا مربوط به معراج رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و يا در ابواب متفرقه ديگر، و آنچه ما به عنوان نمونه در اين جا آورديم كافى است.
و در عيون در باب روايات جامعى كه از حضرت رضا (علیه السلام) نقل شده، به سند خود از آن جناب (علیه السلام) نقل كرده، كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: قرآن را با صوت خوش بخوانيد، كه صوت خوش به زيبايى قرآن مىافزايد، آن گاه اين جمله را قرائت كردند:{ يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مَا يَشَاءُ}2. و در توحيد به سند خود از زراره، از عبد اللَّه بن سليمان، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: شنيدم آن جناب مىفرمود: قضا و قدر دو تا از مخلوقات خدايند، و خدا هر چه بخواهد در خلق مىافزايد3. و در مجمع البيان در ذيل جمله" {يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مَا يَشَاءُ}" گفته: از ابو هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود: زيادى در خلقت، روى زيبا و صوت خوب و شعر خوب است4. مؤلف: روايات سهگانه اخير از باب جرى و تطبيق كلى بر مصداق است.
گفتارى در باره ملائكه (اوصاف چهار گانه ملائكه در قرآن و حديث)
در قرآن كريم مكرر كلمه ملائكه ذكر شده ولى نام هيچ يك از آنان را نبرده مگر جبرئيل و ميكائيل را و بقيه ملائكه را با ذكر اوصافشان ياد كرده، مانند: ملك الموت و كرام الكاتبين و سفرة الكرام البرره و رقيب و عتيد و غير اينها.
و از صفات و اعمال ملائكه كه در كلام خدا و در احاديث سابق ذكر شدهاند، يكى اين است كه ملائكه موجوداتى هستند شريف و مكرم، كه واسطههايى بين خداى تعالى و اين عالم محسوس هستند، به طورى كه هيچ حادثهاى از حوادث و هيچ واقعهاى مهم و يا غير مهم
نيست، مگر آنكه ملائكه در آن دخالتى دارند، و يك يا چند فرشته، موكل و مامور آنند، اگر آن حادثه فقط يك جنبه داشته باشد يك فرشته، و اگر چند جنبه داشته باشد چند ملك موكل بر آنند. و دخالتى كه دارند تنها و تنها اين است كه امر الهى را در مجرايش به جريان اندازند، و آن را در مسيرش قرار دهند، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده:{ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ}1. صفت دومى كه از ملائكه در قرآن و حديث آمده اين است كه: در بين ملائكه نافرمانى و عصيان نيست، معلوم مىشود ملائكه نفسى مستقل ندارند، و داراى ارادهاى مستقل نيستند، كه بتوانند غير از آنچه كه خدا اراده كرده اراده كنند، پس ملائكه در هيچ كارى استقلال ندارند، و هيچ دستورى را كه خدا به ايشان تحميل كند تحريف نمىكنند، و كم و زيادش نمىسازند، هم چنان كه فرمود:{ لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ}2. صفت سوم اينكه: ملائكه با همه كثرتى كه دارند، داراى مراتب مختلفى از نظر بلندى و پايينى هستند بعضى ما فوق بعضى ديگر، و جمعى نسبت به ما دون خود آمرند، و آن ديگران مامور و مطيع آنان، و آنكه آمر است به امر خدا امر مىكند، و حامل امر خدا به سوى مامورين است، و مامورين هم به دستور خدا مطيع آمرند، در نتيجه ملائكه به هيچ وجه از ناحيه خود اختيارى ندارند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:{ وَ مَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ }3و نيز فرموده:{ مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ}4و نيز فرموده:{ قَالُوا مَا ذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا اَلْحَقَّ}5. صفت چهارم اينكه: ملائكه از آن جا كه هر چه مىكنند به امر خدا مىكنند، هرگز شكست نمىخورند، به شهادت اينكه فرموده:{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ }6و از سوى ديگر فرموده:{ وَ اَللَّهُ غَالِبٌ عَلىَ أَمْرِهِ}7و نيز فرموده:{ إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ }8
بيان اينكه وجود ملائكه مادى و جسمانى نيست و توضيحى در مورد تمثل ملائكه به اشكال و تهيات جسمانى و رد اينكه گفته شده ملك جسمى است لطيف...
از اين جا روشن مىشود ملائكه موجوداتى هستند كه در وجودشان منزه از ماده
جسمانىاند، چون ماده جسمانى در معرض زوال و فساد و تغيير است، و نيز كمال در ماده، تدريجى است، از مبدأ سير و حركت مىكند تا به تدريج به غايت كمال برسد، و چه بسا در بين راه به موانع و آفاتى برخورد كند و قبل از رسيدن به حد كمالش از بين برود، ولى ملائكه اين طور نيستند.
و نيز از اين بيان روشن مىشود اينكه در روايات، سخن از صورت و شكل و هياتهاى جسمانى ملائكه رفته، - كه پارهاى از آن را در روايات سابق ملاحظه فرموديد - از باب تمثل است، و خواستهاند بفرمايند: فلان فرشته طورى است كه اگر اوصافش با طرحى نشان داده شود، به اين شكل درمىآيد، و به همين جهت انبيا و امامان، فرشتگان را به آن صورت كه براى آنان مجسم شدند، توصيف كردهاند و گرنه ملائكه به صورت و شكل درنمىآيند.
آرى فرق است بين تمثل و شكلگيرى، تمثل ملك به صورت انسان، معنايش اين است كه ملك در ظرف ادراك آن كسى كه وى را مىبيند، به صورت انسان درآيد، در حالى كه بيرون از ظرف ادراك او، واقعيت و خارجيت ديگرى دارد، و آن عبارت است از صورتى ملكى.
به خلاف تشكل و تصور، كه اگر ملك به صورت انسان، متصور و به شكل او متشكل شود، انسانى واقعى مىشود، هم در ظرف ادراك بيننده، و هم در خارج آن ظرف، و چنين ملكى هم در ذهن ملك است، و هم در خارج، و اين ممكن نيست، و ما در تفسير سوره مريم گفتارى در معناى تمثل گذرانديم.
در آن جا گفتيم كه خداى سبحان اين معنا را كه ما براى تمثل كرديم تصديق دارد، و در داستان مسيح و مريم مىفرمايد:{ فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا}1كه تفسيرش در همان جا گذشت.
و اما اينكه بر سر زبانها افتاده كه مىگويند: "ملك جسمى است لطيف، كه به هر شكل درمىآيد جز به شكل سگ و خوك، و جن نيز جسمى است لطيف، جز اينكه جن به هر شكلى درمىآيد حتى شكل سگ و خوك" مطلبى است كه هيچ دليلى بر آن نيست، نه از عقل و نه از نقل - نه نقل از كتاب و نه نقل از سنت معتبر -، و اينكه بعضى ادعا كردهاند بر اينكه مسلمين بر اين مطلب اجماع دارند، علاوه بر اينكه چنين اجماعى در كار نيست، هيچ دليلى بر حجيت چنين اجماعى در مسائل اعتقادى نيست.
[سوره فاطر (35):آيات 2 تا 8]
{مَا يَفْتَحِ اَللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا وَ مَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (2) يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اَللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ (3) وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ (4) يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ فَلاَ تَغُرَّنَّكُمُ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا وَ لاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ (5) إِنَّ اَلشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّمَا يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ (6) اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ (7) أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اَللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ فَلاَ تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرَاتٍ إِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَصْنَعُونَ (8)}
ترجمه آيات
در رحمتى را كه خدا به روى مردم بگشايد كسى نيست كه آن را ببندد و جلوگير آن رحمت شود. و در رحمتى را كه او به روى مردم ببندد كسى نيست كه بگشايد و بعد از منع خدا وى آن رحمت را بفرستد (چگونه ممكن است) با اينكه او قاهرى شكست ناپذير و عطا و منعش از روى حكمت است؟ (2).
اى مردم! به ياد آوريد نعمتهايى را كه خدا بر شما ارزانى داشت، آيا هيچ خالقى غير از خدا
هست كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟! پس وقتى جز او خالقى نيست، جز او هم مدبر و صاحب اختيارى نيست، پس در نتيجه جز او هم معبودى نيست ديگر به كجا منحرف مىشويد؟! (3).
(اى محمد) اگر تو را تكذيب مىكنند امرى نو ظهور نيست، چون پيامبران قبل از تو را هم تكذيب كردند و امور همه به سوى خدا بازگشت مىكند (4).
اى مردم! بدانيد كه وعده مذكور خدا حق است پس (هوشيار باشيد كه) زندگى دنيا مغرورتان نكند و ابليس نيرنگباز با به رخ كشيدن و استناد به رحمت و مغفرت خدا فريبتان ندهد (5).
همانا شيطان دشمن شماست پس شما هم او را دشمن خود بگيريد، چون تنها كار او اين است كه حزب خود را دعوت كند به اينكه همه اهل آتش شوند (6).
كسانى كه كافر شدند عذابى سخت و كسانى كه ايمان آورده و عملهاى صالح كردند مغفرت و اجرى بس بزرگ دارند (7).
پس با اين حال آيا كسى كه عمل زشتش در نظرش زيبا جلوه داده شده و آن را كار نيكى مىبيند با كسى كه خوب را خوب و بد را بد مىبيند يكسان است؟ هرگز، ولى اين خدا است كه هر كس را بخواهد گمراه و هر كس را بخواهد هدايت مىكند پس تو اى محمد جان خود را در حسرت و اندوه آنان (كه چرا گمراهند) هلاك مكن كه خدا به آنچه مىكنند دانا است (8).
بيان آيات عطاء رزق و نعمت و منع از آن فقط با اراده خداى تعالى است
بعد از آنكه در آيه قبلى به وضع ملائكه، كه واسطههايى بين خالق و خلقند در رساندن نعمت به خلق اشارهاى فرمود، اينك در اين آيات به خود نعمتها اشاره كلى نموده مىفرمايد: عموم نعمتها از خداى سبحان است، نه غير او، پس تنها رازق خدا است و احدى در رازقيت، شريك او نيست، آن گاه از طريق رازقيت استدلال كرده بر ربوبيت، و سپس بر مساله معاد، و اينكه وعده خدا، به بعث و عذاب دادن كفار، و آمرزش مؤمنين صالح، حق است، البته در اين آيات، تسليتى هم براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هست.
" {مَا يَفْتَحِ اَللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا وَ مَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ}..." معناى آيه چنين است كه آنچه را كه خدا از نعمتهايش يعنى از ارزاق كه به بندگانش مىدهد، در همه عالم كسى نيست كه بتواند از آن جلوگيرى كند: و آنچه را كه او از بندگانش دريغ مىكند و نمىدهد، كسى نيست كه به جاى خدا آن نعمت را به بندگان
خدا بدهد.
و چون معناى آيه اين است، مقتضاى ظاهر اين بود كه بفرمايد: "ما يرسل اللَّه للناس..." هم چنان كه در جمله دوم فرمود:{ فَلاَ مُرْسِلَ }و ليكن اينطور نفرمود، و به جاى " يرسل" "يفتح" آورد، تا اشاره كند به اينكه رحمت خدا خزينهها دارد، هم چنان كه در مواردى ديگر اين معنا را صريحا بيان كرده، و از آن جمله فرموده:{ أَمْ عِنْدَهُمْ خَزَائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ اَلْعَزِيزِ اَلْوَهَّابِ}1، و نيز فرموده:{ قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ اَلْإِنْفَاقِ}2. و معلوم است كه تعبير به "گشودن خزينه" از تعبير به ارسال مناسبتر است و لذا تعبير به فتح كرد، تا بفهماند آن رحمتى كه خداوند به مردم مىدهد، در خزانههايى مخزون است محيط به مردم، و بهرهمند شدن مردم از آن خزانهها تنها و تنها محتاج به اين است كه خدا در آن خزانهها را به رويشان بگشايد، نه اينكه در نقطه دورى باشد تا از آنجا به سوى مردم ارسالش بدارد.
و اگر از رزق و يا به عبارت ديگر از نعمت، تعبير به "رحمت" كرد براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه افاضه حق تعالى ناشى از صرف رحمت است و بس، و توقع هيچ سود و كمالى براى خود ندارد، نه مىخواهد از افاضه نعمت به بندگان سودى ببرد، و نه كمالى به دست آورد.
و در جمله:{ وَ مَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ } تعبير به" بعد از او "اشاره به اين است كه: خداى تعالى در منع، اول است، همان طور كه در اعطاء اول است.
و جمله{ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ}حكمى را كه در آيه شريفه آمده بود، به دو اسم عزيز و حكيم تقرير مىكند و مىفرمايد: خدا هرگز شكست نمىخورد، نه در وقتى كه اعطا مىكند كسى هست كه جلو اعطايش را بگيرد، و نه در وقتى كه منع مىكند كسى هست كه منع كرده او را اعطا كند، براى اينكه عزيز و غالب است.
و از سوى ديگر در آنجا كه اعطا مىكند اعطايش ناشى از حكمت و مصلحتى است كه مىبيند، و منع هم كه مىكند باز ناشى از حكمت و مصلحتى است كه در منع مىبيند، و خلاصه كلام، اعطا و منعش همه از روى حكمت است، به دليل اينكه او حكيم است.
استدلال بر يگانگى خدا در ربوبيت، با بيان اينكه فقط او خالق است
{ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اَللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ... } بعد از آنكه در آيه سابق اعطا و منع را مختص به خداى تعالى كرد، و فرمود: كسى در اين كار شريك خدا نيست، اينك در اين آيه بر يگانگى خدا در ربوبيت استدلال مىكند.
و بيان استدلال چنين است كه اله و معبود تنها بدين جهت معبود است كه داراى ربوبيت است، و معناى ربوبيت اين است كه مالك تدبير امور مردم، و همه موجودات باشد. و آن كسى كه مالك تدبير امور خلق است، و اين نعمتها را كه مردم و غير مردم در آن غوطهورند، و از آن ارتزاق مىكنند، در اختيارشان قرار مىدهد، خداى تعالى است، نه اين آلههاى كه مردم اله خود گرفتهاند، چون پديد آورنده آن نعمتها، و نعمتخواران، خدا است، و خلقت هم منفك از تدبير نيست - پس هرگز ممكن نيست كه خدا از تدبير منفك باشد - بنا بر اين، تنها خداى سبحان اله شماست، و هيچ اله ديگرى جز او نيست، چون او پروردگار شماست، و با اين نعمتها كه در آن غوطهوريد امر شما را تدبير مىكند، و دليل اينكه به خاطر اين نعمتها رب و مدبر شماست، اين است كه پديد آورنده و خالق نعمتها او است، و نيز خالق آن نظامى كه در اين نعمتها جريان دارد او است.
با اين بيانى كه براى حجت مزبور ذكر شد، روشن مىشود كه مخاطب در آيه شريفه وثنىها و غير وثنىها مىباشند كه براى خدا شريك قائل شدهاند، و در جمله{ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ}مراد از "ذكر" ورد زبانى نيست، بلكه مقابل نسيان، و به معناى ياد داشتن است.
و مراد از "رزق" در جمله{ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اَللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ }هر چيزى است كه بقاى هستى مرزوق را امتداد مىدهد، كه مبدأ آن آسمان و زمين است، آسمان با اشعه اجرام نورانى و با بارانهايش، و زمين با گرفتن آن اشعه و آن بارانها و رويانيدن گياه و حيوان و ساير پديدههايش و نيز با اين تقرير روشن مىشود كه در آيه شريفه، ايجاز (مختصر گويى) لطيفى به كار رفته، چون اولا رحمتى را كه در آيه قبلى بود، برداشته به جايش در اين آيه كلمه نعمت آورده، و ثانيا همين كلمه نعمت را مبدل به رزق كرده.
و با اينكه مقتضاى سياق دو آيه اين بود كه بفرمايد:" هل من رازق "و يا بفرمايد" هل من منعم "،و يا" هل من راحم "هيچ يك از اين تعبيرها را نفرمود، و به جاى همه آنها فرمود:
{ هَلْ مِنْ خَالِقٍ}تا اشاره باشد به برهان دوم، برهانى كه خصومت و لجاجت را از بين مىبرد، چون مشركين تدبير عالم را كار آلهه خود مىدانستند، و مىگفتند اين آلهه هستند كه به اذن
خدا، عالم را اداره مىكنند، و اگر از ايشان بپرسند: آيا رازق و يا منعمى غير از خدا هست؟ خصومت و نزاع خاتمه نمىيابد، چون ممكن است در پاسخ بگويند بله آلهه رازق و منعمند، چون خدا تدبير امور عالم را به آنها واگذار كرده است، ولى اگر از ايشان پرسيده شود: "آيا خالقى غير از خدا هست؟" ديگر جز اعتراف به توحيد چارهاى ندارند، چون با وصف خالق اشاره شده به اينكه رازق و مدبر تنها كسى است كه خالق رزق باشد، و غير خالق نمىتواند رازق باشد، در نتيجه خصومت از بين مىرود، و ديگر نمىتوانند بگويند: آلهه هم خالقند، چون خود مشركين اعتراف دارند به اينكه غير از خدا كسى خالق نيست، تا بتواند از آسمان و زمين رزق ايشان را برساند.
{ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ } اين جمله متعرض مساله توحيد است، و تعظيم خدا را افاده مىكند، نظير جمله{ قَالُوا اِتَّخَذَ اَللَّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ}كه مىفهماند جز خدا كسى معبود به حق نيست، چون كسى مستحق عبادت است كه بر شما انعام مىكند، و روزيتان مىدهد، و او غير از خدا نيست.
{ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ } اين جمله توبيخى است متفرع بر برهان قبلى، يعنى حال كه امر بدين منوال است، و شما هم به آن اعتراف داريد، پس تا كى از حق روگردانى مىكنيد، و به سوى باطل مىگراييد، و از توحيد به سوى شرك مىرويد.
مفسرين در اعراب جمله{ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اَللَّهِ...}از آيه مزبور مشاجراتى طولانى دارند، و آنچه كه با تقرير برهان سابق مناسبت دارد، اين است كه بگوييم: كلمه "من" زايده است، كه تنها براى عموميت مطلب استعمال مىشود. و كلمه" غير اللَّه "صفت خالق است، كه از نظر اعراب تابع محل آن (خالق) است. به عبارت سادهتر اينكه كلمه غير را با ضمه مىخوانيم، به خاطر موصوف آن، يعنى كلمه" خالق "است هر چند در ظاهر مجرور" من "است، ولى در باطن مرفوع است، چون گفتيم كلمه" من "زايده است.
و همچنين جمله{ يَرْزُقُكُمْ...}صفت خالق است. و كلمه "من خالق" مبتدايى است كه خبرش حذف شده، و آن عبارت است از كلمه "موجود" .و جمله{ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ } معترضه است و جمله{ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ}تفريع بر ما قبل است.
{ وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ } اين آيه شريفه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تسليت مىدهد، كه اگر مردم بعد از شنيدن اين برهانهاى روشن باز تكذيب مىكنند، غصه مخور، كه اين رفتار مردم چيز نوظهورى نيست، بلكه قبل از تو نيز چنين بوده، كه هر پيغمبرى به سوى قومش مبعوث مىشده،
همان قوم و امت، او را تكذيب مىكردند، و سرانجام همه امور به سوى خدا است، او مردم را به آنچه مستحقند جزا مىدهد، و آنهايى را كه حق را بعد از ظهورش تكذيب كردند مجازات خواهد كرد، و چنان نيست كه با تكذيب خود خدا را عاجز كنند.
از اين جا روشن مىشود كه جمله{ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ}از باب بكار بردن سبب در جاى مسبب است، (چون بايد مىفرمود: "و ان يكذبوك فلا تحزن" و جمله "لا تحزن" مسبب از علم به اين معنا است كه پيش از تو نيز چنين بوده، مسبب در آيه حذف شده، و جمله{ فَقَدْ كُذِّبَتْ... }كه سبب غصه نخوردن است، به جاى مسبب نشسته" .
و جمله{ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ }عطف است بر جمله{ فَقَدْ كُذِّبَتْ...}.
{ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ فَلاَ تَغُرَّنَّكُمُ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا وَ لاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ} خطابى است عمومى به همه مردم، در خصوص مساله معاد، و آن را به يادشان مىآورد، هم چنان كه خطاب عمومى سابق يگانگى خداى تعالى را در ربوبيت و الوهيت به يادشان مىآورد. پس معناى جمله{ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ }اين است كه: وعدهاى كه داده كه شما را زنده مىكند، و هر عاملى را به سزاى اعمالش مىرساند، اگر خير بوده خير، و اگر شر بوده شر، حق است، يعنى ثابت و واقع شدنى است، و در آيه بعدى كه مىفرمايد:{ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ}به اين وعده تصريح مىكند.
معناى جمله:{ وَ لاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ }
و جمله{ فَلاَ تَغُرَّنَّكُمُ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا}هر چند نهى را متوجه به حيات دنيا مىكند، به اين صورت كه حيات دنيا نبايد شما را مغرور كند، و ليكن اين نهى در حقيقت متوجه مردم است، و معنايش اين است كه: وقتى وعده خدا حق و ثابت بود، پس زنهار، كه به حيات دنيا مغرور نشويد، و اشتغال شما به زينتهاى آن چنان نباشد كه شما را از روز حساب غافل سازد، و لذتهاى دنيا و سرگرميهايش آن چنان دل شما را نبرد، كه همواره در طلبش مستغرق شويد، و از حق اعراض كنيد.
و در جمله{ وَ لاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ }كلمه" غرور "- به فتحه غين - مبالغه از" غرور " - به ضمه غين - است و آن عبارت است از اغفالگرى كه بسيار اغفال مىكند، و ظاهرا - به طورى كه گفتهاند - منظور از آن شيطان است. و اين خود احتمالى است كه تعليل در آيه بعدى، يعنى جمله{ إِنَّ اَلشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ...}آن را تاييد مىكند.
و معناى اينكه فرمود: "زنهار كه غرور، شما را به خدا مغرور نكند" اين است كه
شيطان نظر مردم را يكسره به حلم و عفو خدا از يك سو، و به مظاهر امتحان و استدراج و كيدش از سوى ديگر، متوجه سازد، از يك سو به ايشان تلقين كند كه خدا حليم و بخشنده است، و از سوى ديگر بگويد: به دنياپرستان بنگريد كه چگونه از عذاب خدا ايمنند، هر چه بيشتر در طلب دنيا مىكوشند، و بيشتر از خدا غافل و در لجنزار گناه مستغرق مىشوند زندگىشان بهتر و راحتتر، و در بين مردم داراى مقامى رفيعتر مىشوند.
اين جاست كه شيطان از وسوسههاى خود نتيجه مىگيرد، و به دل آنان مىافكند كه اصلا هيچ احترام و ارزشى نيست، مگر در پيشرفت زندگى دنيا، و در ما وراى اين زندگى خبرى نيست، و اين وعده و وعيد و قيامت و حساب و بهشت و دوزخى كه دعوتهاى دينى از آن خبر مىدهند، مشتى خرافات است.
در نتيجه مىتوان گفت: مراد از "غرور" و فريب دادن شيطان انسان را نسبت به خدا، اين است كه: انسان را از آن معاملهاى كه خداوند در برابر غفلت و ظلم انسان، با انسان مىكند غافل سازد.
چه بسا بعضى از مفسرين گفتهاند كه: مراد از "غرور" - به فتحه غين - دنياى حيلهگر است، كه انسانها را فريب مىدهد، و جمله{ وَ لاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ }تاكيد جمله { فَلاَ تَغُرَّنَّكُمُ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا}است، كه معناى همان جمله را تكرار كرده.
{ إِنَّ اَلشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا... } اين جمله تعليل نهى قبلى است، كه مىفرمود:{ وَ لاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ}، و مراد از دشمنى شيطان اين است كه: او به جز اغواء و گمراه ساختن انسانها كارى ندارد، تمامى هم او در اين است كه نگذارد حتى يك انسان به سعادت زندگى و حسن عاقبت برسد. و مراد از اينكه فرمود:" شما هم او را دشمن خود بگيريد "،اين است كه: از پذيرفتن دعوتش به سوى باطل اجتناب كنيد، و او را در آنچه به عنوان دايه مهربانتر از مادر به شما پيشنهاد مىكند، اطاعت مكنيد. و به همين جهت دشمنى او را با جمله{ إِنَّمَا يَدْعُوا حِزْبَهُ}تعليل نمود.
پس جمله{ إِنَّمَا يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ }در مقام تعليل دو جمله قبل است، يكى جمله" شيطان دشمن شما است "و يكى هم" شما هم او را دشمن خود بگيريد ".و كلمه" حزب "به معناى عدهاى از مردم است كه غرض واحد آنها را جمع كرده و يكى ساخته، و" لام "در جمله{ لِيَكُونُوا}لام تعليل است، چون دوزخى شدن مردم هدف نهايى براى دعوت شيطان است. و كلمه "سعير" به معناى آتش افروخته است، و يكى از نامهايى است كه در قرآن براى دوزخ ذكر شده.
{ "اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ} اين آيه بيانگر همان وعده حقى است كه خداى سبحان داد. و اگر كلمه "عذاب" را نكره - بدون الف و لام - آورد، براى اين است كه به اهميت آن عذاب اشاره كند، علاوه بر اين، عذاب جهنم يك جور نيست، تا آن را با الف و لام بياورد، چون دركات جهنم به خاطر اختلافى كه مردم در كفر و فسق دارند، داراى مراتب مختلفى است، و بدين جهت نكره آوردن عذاب مناسبتر است، چون مبهم و سربسته است. و عين اين دو علت كه براى نكره آوردن عذاب گفتيم، در نكره آمدن مغفرت و اجر نيز مىآيد.
كافر بد را خوب مىبيند و خدا او را مجازات نموده اضلال مىكند. پس بر ضلالت او اندوه مخور
{ أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اَللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ... } اين آيه تقرير و بيان آن تقسيمى است كه آيه قبلى متضمن آن بود، يعنى تقسيم مردم را به كافرى كه عذابى شديد دارد، و مؤمنى كه به صالحات عمل مىكند، و مغفرت و اجرى كبير دارد. و منظور آيه اين است كه: اين دو جور مردم عاقبت امرشان يكسان نيست.
بنا بر اين، جمله{ أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً}مبتدايى است كه خبرش حذف شده، و آن عبارت است از جمله "كمن ليس كذلك" يعنى آيا كسى كه عمل زشتش در نظرش زيبا شده مثل كسى است كه اين طور نيست؟ و حرف "فاء" كه بر سر كلمه "من" در آمده، فاى تفريع است، كه جمله را بر معناى آيه قبلى تفريع مىكند، و اين را نتيجه آن مىسازد. و استفهامى كه در آيه شده استفهام انكارى است. و مراد از كسى كه عمل زشتش در نظرش زيبا شده، كافر است، مىخواهد اشاره كند به اينكه كافر فهمش منكوس و وارونه، و عقلش مغلوب شده، عمل خود را بر خلاف آنچه كه هست مىبيند، و معناى آيه اين است كه: آن كس كه عمل زشت خود را زيبا مىبيند، با آن كس كه بد را بد و خوب را خوب تشخيص مىدهد، يكسان نيست.
و جمله{ فَإِنَّ اَللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ }انكار مساوات سابق را تعليل مىكند، مىفرمايد: كافرى كه وضعش چنين است، و مؤمنى كه بر خلاف اوست، مساوى نيستند، براى اينكه خدا يكى از آن دو را به مشيت خود گمراه كرده، و آن كافر است، كه به خاطر همين گمراهى، بد را خوب مىبيند، و ديگرى را به مشيت خود هدايت فرموده و آن مؤمن است كه عمل صالح را دوست مىدارد و انجام مىدهد، و عمل زشت را زشت مىداند.
البته بايد دانست كه اين گمراه كردن خدا، ابتدايى نيست (براى اينكه به حكم آيات
بسيارى از قرآن، خداوند موجودات را عموما و انسان را بخصوص به سوى كمالش هدايت فرموده)، بلكه اين اضلال مجازاتى است، كه وقتى كسى در برابر حق خضوع نكند، و لجبازى و مقاومت نمايد، خدا او را گمراهتر مىسازد، و نسبت دادن چنين اضلالى به خدا هيچ مانعى ندارد.
و كوتاه سخن اينكه: اختلاف كافر و مؤمن از نظر عاقبتشان به حسب وعده الهى كه اولى را به عذاب و دومى را به رحمت وعده داده به خاطر اختلافى است كه آن دو از نظر اضلال و هدايت الهى دارند، و نشانه اين اختلاف آن است كه طرز ديد آن دو مختلف است، يكى زشت را زيبا مىبيند و ديگرى زشت را زشت، و زيبا را زيبا مىبيند.
{ فَلاَ تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرَاتٍ} كلمه "حسرات" جمع "حسرت" است، كه به معناى اندوه از چيزى است كه فوت شده، و پشيمانى از آن است، و اين كلمه در آيه منصوب است، چون مفعول له است. و مراد از اينكه فرمود: "نفست بر ايشان نرود" اين است كه تو خود را با اندوه از اينكه چرا اينان ايمان نمىآورند، هلاك مكن.
و اين جمله فرع و نتيجه فرق سابق است، و معناى مجموع آن چنين است: "حالا كه معلوم شد اين دو طايفه به خاطر اضلال و هدايتى كه از جانب خدا دارند، مختلفند، پس ديگر جا ندارد به خاطر اينكه به تو كافر شدند و تو را تكذيب كردند از شدت اندوه خود را هلاك كنى، چون اين خدا است كه به كيفر كفرشان و اينكه بد را خوب ديدند، نمىگذارد ايمان بياورند، و خدا به آنچه كه مىكنند داناست، امر بر او مشتبه نمىشود، و با آنها جز به حق رفتار نمىكند، و جز به حق كيفرشان نمىدهد.
از اينجا روشن مىشود كه جمله{ إِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَصْنَعُونَ}در موضع تعليل است براى جمله" پس تو خودت را از غصه آنان هلاك مكن "و مىفرمايد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نبايد خود را از اندوه بر ضلالت كفار، و حتمى شدن عذاب آنان هلاك كند، براى اينكه اين خدا است كه آنها را گمراه كرد، و خود او به آنچه مىكند داناست.
[سوره فاطر (35):آيات 9 تا 14]
{وَ اَللَّهُ اَلَّذِي أَرْسَلَ اَلرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَاباً فَسُقْنَاهُ إِلىَ بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ اَلنُّشُورُ (9) مَنْ كَانَ يُرِيدُ اَلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ اَلْعِزَّةُ جَمِيعاً إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَ اَلَّذِينَ يَمْكُرُونَ اَلسَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ أُولَئِكَ هُوَ يَبُورُ (10) وَ اَللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْوَاجاً وَ مَا تَحْمِلُ مِنْ أُنْثىَ وَ لاَ تَضَعُ إِلاَّ بِعِلْمِهِ وَ مَا يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لاَ يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ فِي كِتَابٍ إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ (11) وَ مَا يَسْتَوِي اَلْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَ هَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَ تَرَى اَلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (12) يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ سَخَّرَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ اَلْمُلْكُ وَ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ (13) إِنْ تَدْعُوهُمْ لاَ يَسْمَعُوا دُعَاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اِسْتَجَابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَ لاَ يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ (14)}
ترجمه آيات
خداست آن كه بادها را مىفرستد تا ابرها را برانگيزد پس ما آن ابرها را به سوى سرزمين مرده
مىفرستيم و به وسيله آن، آن سرزمين مزبور را بعد از آنكه مرده بود زنده مىكنيم، قيامت شما هم همين طور است (9).
كسى كه در پى كسب عزت درآيد بداند كه عزت همهاش نزد خدا است، و كلمه طيب به سوى او بالا مىرود و عمل صالح آن را در بالاتر رفتن مدد مىدهد و كسانى كه با گناهان خود با خدا نيرنگ مىكنند عذابى سخت دارند و مكر آنان بى نتيجه خواهد بود (10).
و خداست كه شما را از خاك و سپس از نطفه خلق كرد و آن گاه شما را نر و ماده كرد و هيچ مادهاى حامله نمىشود و وضع حمل نمىكند مگر به علم خدا و هيچ سالخوردهاى عمر طولانى نمىكند و هيچ مقدارى از عمرش كم نمىشود مگر آنكه همه در كتابى ثبت است و اين كار بر خدا آسان است (11).
اين دو دريا با هم يكسان نيستند يكى شيرين و گوارا و ديگرى شور و تلخ و شما از هر دوى آنها گوشت تازه گرفته مىخوريد و اشياى زينتى استخراج نموده مىپوشيد و كشتىها را مىبينى كه در دريا آب را مىشكافند تا شما از فضل خدا چيزى به كف آوريد و تا شايد شكرگزار وى شويد (12).
خداست كه شب را در روز و روز را در شب فرو مىبرد و خورشيد و ماه را مسخر كرده تا هر يك براى مدتى معين حركت كنند همين خداست پروردگار شما كه ملك عالم از آن اوست، و خدايانى كه شما به جاى او مىخوانيد حتى روكشى از هسته خرما را مالك نيستند (13).
علاوه بر اين اگر آنها را بخوانيد دعاهايتان را نمىشنوند و اگر هم بشنوند استجابتتان نمىكنند و روز قيامت به شرك شما كافر مىشوند و هيچ كس مانند خداى خبير تو را خبردار نمىكند (14).
بيان آيات
در اين آيات، چندين احتجاج است بر وحدانيت خداى تعالى در الوهيت، و اين احتجاجها را بعد از شمردن چند نعمت آسمانى و زمينى كه انسان از آنها متنعم است، و جز خدا كسى خالق و مدبر امر آن نعمتها نيست، بيان نموده، در خلال بحث اشارهاى هم به مساله قيامت دارد.
" {وَ اَللَّهُ اَلَّذِي أَرْسَلَ اَلرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَاباً فَسُقْنَاهُ إِلىَ بَلَدٍ مَيِّتٍ...} نظير اين آيه در سوره روم، آيه 48 آمده كه مىفرمايد:{ اَللَّهُ اَلَّذِي يُرْسِلُ اَلرِّيَاحَ }حال بايد ديد فرق بين اين دو تعبير چيست؟ در آيه مورد بحث عنايت در تحقق وقوع بارانها و روييدن گياهان بوسيله آنها است و به
همين جهت فرموده:{ اَللَّهُ اَلَّذِي أَرْسَلَ اَلرِّيَاحَ}، ولى در سوره روم معنا چنين است:" اين خدا است كه بادها را مىفرستد تا ابرها را به حركت درآورند ".
جمله{ فَتُثِيرُ سَحَاباً}عطف است بر جمله "أرسل" .و ضمير در "تثير" به كلمه " رياح "برمىگردد، يعنى رياح، سحاب را به حركت درمىآورند. و اگر در جمله" تثير " مطلب با صيغه مضارع اداء شده، براى اين است كه حال گذشته را حكايت مىكند و معمولا وقتى بخواهند حال گذشته را حكايت كنند به صيغه مضارع تعبير مىآورند.
و كلمه" تثير "از مصدر" اثارة "است، و" اثارة "باب افعال از" ثار الغبار يثور ثورانا " است، كه: معنايش برخاستن غبار به سوى آسمان است زمانى كه بادها دارند ابر را به سوى آسمان مىبرند.
{ فَسُقْنَاهُ إِلىَ بَلَدٍ مَيِّتٍ} يعنى ما آن ابرها را به سوى سرزمينى بدون گياه سوق مىدهيم،{ فَأَحْيَيْنَا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا }پس آن زمين را بعد از مردنش زنده مىكنيم، يعنى بعد از آنكه گياهى نداشت داراى گياه مىكنيم. و نسبت زنده كردن را به زمين دادن نسبتى است مجازى، و نسبتش را به گياه دادن نسبتى است حقيقى، خلاصه هر چند در اثر آمدن باران گياه زنده مىشود، اما مجازا مىگويند زمين زنده شد. و تغذيه و نمو و توليد مثل و هر عمل ديگرى كه مربوط به اين اعمال حياتى است همه اعمالى است كه از اصل حيات سرچشمه مىگيرد.
و به همين جهت بعثت در روز قيامت و زنده شدن مردگان را به احياى زمين تشبيه كرد، تا بفهماند همان طور كه زمين در سال يك دوره زندگى را شروع مىكند، و در آخر مىميرد، يعنى بعد از آنكه در زمستان از جنب و جوش افتاده بود، دوباره در بهار و تابستان جنب و جوش خود را از سر مىگيرد و در پائيز رو به خزان مىرود، و در زمستان به كلى از عمل مىايستد. انسانها هم همين طورند، وقتى دوران زندگىشان در زمين به سر رسيد، و مردند دوباره در روز قيامت بعد از آنكه زنده شدند، و از قبرها درآمدند روى زمين منتشر مىشوند، لذا فرمود{ كَذَلِكَ اَلنُّشُورُ}. در جمله{ فَسُقْنَاهُ إِلىَ بَلَدٍ مَيِّتٍ}التفاتى از غيبت به تكلم با غير به كار رفته، به اين معنا كه در جمله{ اَللَّهُ اَلَّذِي أَرْسَلَ }خداى سبحان غايب فرض شده بود، و در جمله" فسقناه " متكلم مع الغير فرض شده، و بعيد نيست نكتهاش اين باشد كه: بعد از آنكه در جمله{ اَللَّهُ اَلَّذِي أَرْسَلَ اَلرِّيَاحَ}خداى سبحان خود را غايب حساب كرد، و به دنبالش عمل فرستادن رياح را به خود نسبت داد، و عمل شخص غايب هم مثل خودش غايب است، و نيز از آنجا كه به دنبالش
فرمود:{ فَتُثِيرُ سَحَاباً }و از حال گذشته بادها حكايت كرد كه ابرها را به آسمان مىبرند، لذا مخاطب، مخاطبى شد كه گويى عمل بادها را مىبيند، يعنى مىبيند كه دارند ابرها را به طرف بالا مىبرند، و در نتيجه گويا مىبيند خداى تعالى بادها را فرستاده، كه اين طور كار كنند، چون مشاهده فعل گويا مثل مشاهده فاعل است، و چون خداوند در اينجا مشهود و حاضر شد، ناگزير جا دارد كه سياق هم تغيير كند، و خدا كه تا اينجا غايب حساب شده بود، حاضر حساب شود، و خودش سخن بگويد. و اگر نفرمود:" فسقته الى بلد - من آن را به سوى شهر مرده راندم "و در عوض فرمود:" ما آن را به سوى شهر مرده رانديم "براى اين است كه بر عظمت گوينده دلالت كند.
{ فَأَحْيَيْنَا بِهِ اَلْأَرْضَ} در اين جا ممكن بود تنها بفرمايد: "فاحييناه - ما آن را زنده كرديم" ،ليكن اين طور نفرمود، بلكه دوباره نام زمين را برد، تا صريحتر سخن گفته باشد، و جايى براى شك و ترديد باقى نگذارد.
معناى "عزت" و مفاد آيه:{ مَنْ كَانَ يُرِيدُ اَلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ اَلْعِزَّةُ جَمِيعاً}
{ مَنْ كَانَ يُرِيدُ اَلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ اَلْعِزَّةُ جَمِيعاً } راغب در كتاب مفردات گفته: كلمه" عزت "به معناى آن حالتى است كه نمىگذارد انسان شكست بخورد، و مغلوب واقع شود، و از همين قبيل است كه مىگويند:
" أرض عزاز - زمينى سخت" و در قرآن فرموده:{ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ اَلْعِزَّةَ فَإِنَّ اَلْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً}1. پس صلابت، اصل در معناى عزت است، چيزى كه هست از باب توسعه در استعمال، به كسى هم كه قاهر است و مقهور نمىشود، "عزيز" گفتهاند، مانند:{ يَا أَيُّهَا اَلْعَزِيزُ}2، و همچنين در معنى غلبه استعمال كردهاند، مانند:{ وَ عَزَّنِي فِي اَلْخِطَابِ }3و در قلت و صعوبت منال استعمال كردهاند مانند:{ وَ إِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ}4و در مطلق صعوبت و سختى به كار بردهاند، مانند:{ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ }5و عزت به معناى غيرت و حميت نيز آمده، مانند آيه{ بَلِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقَاقٍ}6و آياتى ديگر.
حال كه معناى لغوى كلمه عزت معلوم شد، مىگوييم، عزت به معناى اول، يعنى
اينكه چيزى قاهر باشد و نه مقهور، يا غالب باشد و شكست ناپذير، مختص به خداى عز و جل است، چون غير از خداى عز و جل، هر كسى را فرض كنى، در ذاتش فقير، و در نفسش ذليل است، و چيزى را كه نفعش در آن باشد مالك نيست، مگر آنكه خدا به او ترحم كند، و سهمى از عزت به او بدهد، هم چنان كه همين كار را با مؤمنين به خود كرده، و فرموده: "{وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ } عزت خاص خدا و رسول خدا و مؤمنين است"1. با اين بيان روشن شد كه: جمله{ مَنْ كَانَ يُرِيدُ اَلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ اَلْعِزَّةُ جَمِيعاً}سياقش آن نيست كه بخواهد اختصاص عزت به خدا را بيان كند، به طورى كه غير از خدا كسى دستش به آن نرسد، و نمىخواهد بفرمايد هر كس در طلب عزت برآيد، چيزى را طلب كرده كه وجود ندارد، و ناشدنى است، بلكه معنايش اين است كه هر كس عزت مىخواهد بايد از خداى تعالى بخواهد، زيرا عزت همهاش ملك خدا است، و هيچ موجودى نيست كه خودش بالذات عزت داشته باشد.
در نتيجه به كار رفتن جمله{ فَلِلَّهِ اَلْعِزَّةُ جَمِيعاً }در جزاى شرط، از قبيل بكار بستن سبب در جاى مسبب است كه عبارت است از درخواست عزت از خداوند (چون علم به اينكه عزت همهاش ملك خدا است، سبب است، و درخواست عزت از خدا مسبب، در آيه به جاى اينكه بفرمايد: هر كس عزت مىخواهد از خدا بخواهد جمله از خدا بخواهد را برداشته سبب آن را به جايش گذاشته، و فرموده: هر كس عزت بخواهد عزت همهاش از خدا است) يعنى به وسيله عبوديت كه آن هم حاصل نمىشود مگر با داشتن ايمان و عمل صالح، عزت را از خدا بگيرد.
مراد از كلم طيب و صعود آن به سوى خدا و مقصود از اينكه عمل صالح آن را بلند مىكند {إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ... }
{ إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ} لفظ "كلم" - به طورى كه گفتهاند 2- اسم جنس جمعى است، و مذكر و مؤنث آن تفاوتى ندارد. در مجمع البيان مىگويد: "كلم" جمع "كلمه" است، مىگويند: "هذا كلم" و "هذه كلم" پس در مذكر و مؤنث يكى است و اين اختصاص به لفظ كلم ندارد، هر جمعى كه ما بين آن و مفردش به جز حرف "ة" فرقى نباشد (مانند: تمر، تمرة، كلم، كلمة) مذكر و مؤنثش يكسان است3.
به هر حال مراد از "كلم" آن سخنى است كه از نظر عبارت معنايى تمام داشته باشد، به شهادت اينكه در آيه آن را توصيف كرده به "طيب" ،پس "كلم طيب" آن سخنى است كه با نفس شنونده و گوينده سازگار باشد، به طورى كه از شنيدن آن انبساط و لذتى در او پيدا شود، و نيز كمالى را كه نداشت دارا گردد، و اين همه وقتى است كه كلام معناى حقى را افاده كند، معنايى كه متضمن سعادت و رستگارى نفس باشد.
با اين معنايى كه براى كلم طيب كرديم، روشن مىشود كه مراد از آن صرف لفظ نيست، بلكه لفظ بدان جهت كه معنايى طيب دارد منظور است، پس در نتيجه مراد از اين كلم طيب، عقايد حقى مىشود كه انسان اعتقاد به آن را زير بناى اعمال خود قرار دهد، و قدر يقينى از چنين عقايدى كلمه توحيد است، كه برگشت ساير اعتقادات حق نيز به آن است، و اين كلمه توحيد همان است كه آيه{ أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِي اَلسَّمَاءِ تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا }1متضمن آن است. و اينكه اعتقاد را قول و كلمه خوانده، بدين جهت است كه اين استعمال در عرب شايع بوده است.
و صعود كردن" كلم طيب "به سوى خداى تعالى، عبارت است از تقرب آن به سوى خدا، چون چيزى كه به درگاه خدا تقرب يابد، اعتلا يافته، براى اينكه خدا على اعلى و رفيع الدرجات است، و چون اعتقاد، قائم به معتقدش مىباشد، در نتيجه تقرب اعتقاد به خدا، تقرب معتقد نيز هست. مفسرين ديگر صعود كردن" كلم طيب "را معنا كردهاند به اينكه: خدا آن را قبول مىكند. و اين معناى صعود كلم طيب نيست، بلكه از لوازم معناى آن است.
البته اين هم معلوم است كه وقتى اعتقاد و ايمان، حق و صادق بود، قهرا عمل صاحبش هم آن را تصديق مىكند نه تكذيب، يعنى عملى كه از او سرمىزند مطابق با آن عقايد است. پس معلوم شد كه عمل از فروع علم و آثار آن است، آثارى كه هيچ گاه از آن جدا شدنى نيست، و هر چه عمل مكرر شود، اعتقاد راسختر و روشنتر، و در تاثيرش قوىتر مىگردد، پس عمل صالح عملى است كه سزاوار هست مورد قبول خدا واقع شود، چون مهر ذلت عبوديت و اخلاص به آن خورده، و چنين عملى اعتقاد حق را در مؤثر گشتن، يعنى در صعود به سوى خدا كمك مىكند. و منظور از" يرفعه "همين كمك است، پس عمل صالح
كلم طيب را بلند مىكند، و به عبارت ديگر در صعود آن كمك مىكند.
پس از آنچه گذشت معناى جمله{ إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ} روشن گرديد، و معلوم شد كه ضمير در "اليه" به خداى سبحان برمىگردد، و مراد از كلم طيب عقايد حق از قبيل توحيد است، و مراد از صعود آن تقربش به خداى تعالى است، و مراد از عمل صالح هر عملى است كه بر طبق عقايد حق صادر شود و با آن سازگار باشد. و فاعل در جمله "يرفعه" ضميرى است مستتر، كه به عمل صالح برمىگردد، و ضمير مفعول به كلم طيب رجوع مىكند.
البته مفسرين در تفسير آيه اقوال ديگرى دارند، مثلا، بعضى 1- به طورى كه قبلا هم اشاره كرديم - گفتهاند: "مراد از صعود كردن كلم طيب، اين است كه: خدا آن را قبول مىكند، و در برابر پاداش مىدهد" .بعضى2 ديگر گفتهاند: "مراد آن است كه: ملائكه با نامه عملى كه از ايمان و اطاعت بنده نوشتهاند، به سوى خداى تعالى صعود مىكنند" .بعضى 3
ديگر گفتهاند: "مراد صعود به آسمان است كه مجازا آن را صعود به سوى خدا خوانده" .
بعضى4 گفتهاند: "فاعل جمله" يرفعه "ضميرى است كه به كلم طيب برمىگردد، و ضمير مفعول كه در آخر اين جمله است به عمل صالح رجوع مىكند، و معناى جمله اين است كه: كلم طيب عمل صالح را بالا مىبرد به اين معنا كه عمل صالح هيچ فايدهاى ندارد، مگر آنكه از توحيد ناشى شود" .بعضى5 ديگر گفتهاند: "فاعل در" يرفعه "ضميرى است مستتر، كه به خداى تعالى برمىگردد، و معناى عبارت اين است كه: عمل صالح را خدا بالا مىبرد.
ليكن هيچ يك از اين وجوه خالى از بعد نيست، و آنچه به ذهن نزديكتر است همان معنايى است كه ما ذكر كرديم.
{ وَ اَلَّذِينَ يَمْكُرُونَ اَلسَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ أُولَئِكَ هُوَ يَبُورُ} گفتهاند6: كلمه "سيئات" در اينجا وصفى است كه در جاى موصوف نشسته، و آن عبارت است از كلمه "مكرات" و اسم اشاره هم در{ مَكْرُ أُولَئِكَ }در جاى ضميرى كه بايد
به" الذين "برگردد به كار رفته، تا دلالت كند بر اينكه منظور خود آنان است، و چنان نيست كه به ديگران مشتبه و مختلط شده باشند. در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: كسانى كه مكرهايى زشت مىكنند، عذابى شديد دارند، و مكر اينان كه مكر مىكنند، بىنتيجه و نابود است و اثر زندهاى كه مايه سعادت و عزتشان باشد ندارد.
مراد از مكر سيئات و اينكه فرمود:" {وَ مَكْرُ أُولَئِكَ هُوَ يَبُورُ}"
پس به خوبى روشن گرديد كه مراد از "سيئات" انواع مكرها و حيلههايى است كه مشركين آنها را وسيله كسب عزت مىپنداشتند. و چون آيه شريفه مطلق است، شامل همه مكرها كه مشركين عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كردند. و مكرهايى كه ساير مشركين عليه دين خدا مىكنند، مىشود. هر چند بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "منظور خصوص آن حيلههايى است كه قريش عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در " دار الندوة" و غير آن طرحريزى مىكردند، از قبيل: حبس و اخراج و قتل، و خدا كيد آنها را به خودشان برگردانيد، و از مكه به سوى چاه بدر بيرونشان آورده و در آنجا به كشتنشان داد، و در چاهشان افكند، پس همان حبس و اخراج و قتل، به خودشان برگشت. هر چند كه اين وجه خوبى است، ليكن - همان طور كه گفتيم - آيه شريفه مطلق است.
و وجه اتصال صدر آيه يعنى جمله{ مَنْ كَانَ يُرِيدُ اَلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ اَلْعِزَّةُ جَمِيعاً }به ذيل آن، يعنى جمله{ إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ}اين است كه: مشركين قريش آلهه خود را وسيله عزت و شوكت خود مىگرفتند، هم چنان كه قرآن كريم در اين باره فرموده:{ وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا}2. از اين رو خداى سبحان اين طالبان عزت را به سوى خودش دعوت كرد، و اين چنين تذكرشان داد كه عزت همهاش از خدا است. و در توضيح و بيان آن فرمود: براى اينكه يگانهپرستى به سوى او صعود مىكند، و عمل صالح هم آن را در صعود كردن كمك مىدهد، در نتيجه انسان به خدا نزديك مىشود، و در اثر نزديك شدن از منبع عزت كسب عزت مىكند.
و اما كسانى كه مكر مىكنند، و به هر مكرى دست مىزنند، تا به خيال خود عزتى كسب كنند، بر عكس عذابى شديد دارند، و مكرهايى كه مىكنند همه نابود و بىنتيجه مىشود، نه به جايى مىرسد و نه عزتى برايشان كسب مىكند.
وجوه مختلف در باره خلقت انسان از خاك در آيه:{ وَ اَللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ...}
{ وَ اَللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْوَاجاً... } اين آيه شريفه به خلقت انسان اشاره مىكند، كه خداى تعالى نخست او را از خاك كه مبدأ دور اوست، و خلقتش به آن منتهى مىشود بيافريد، و سپس او را از نطفه كه مبدأ نزديك اوست خلق كرد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند:" مراد از خلقت آنان از خاك، خلقت پدر بزرگ ايشان آدم است، چون هر چيزى به اصلش نسبت داده مىشود ".بعضى2 ديگر گفتهاند:" اصلا مقصود از كلام، بيان خلقت آدم به تنهايى است ".بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد خلقت همه انسانها است، اما به طور اجمال و تفصيل، به اين معنا كه هم به خلقت اجمالى انسانها از خاك در ضمن خلقت آدم اشاره مىكند، و هم به خلقت تفصيلى ايشان كه از نطفه است، هم چنان كه فرمود:{ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ}. و فرق بين اين سه وجه، آن است كه در وجه اول نسبت خلقت انسانها از خاك يك نسبت مجازى عقلى است، (چون خود انسانها از خاك خلق نشدهاند، بلكه پدر بزرگشان خلق شده) و در وجه دوم مراد از خلقت آنان خلقت آدم به تنهايى است مجازا، ولى نه مجاز در نسبت، بلكه مجاز در كلمه، و در وجه سوم مراد از خلقت فرد فرد انسان از خاك به طور حقيقت است نه مجاز، الا اينكه اين خلقت، خلقت اجمالى است نه تفصيلى، و با همين نكته، وجه سوم با وجهى كه ما گفتيم فرق پيدا مىكند.
و ممكن است وجه اول را با جمله{ خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ}4، و وجه دوم را با امثال آيه{ وَ بَدَأَ خَلْقَ اَلْإِنْسَانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ}5، و وجه سوم را با آيه{ وَ لَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ}6تاييد نمود، و براى هر يك از سه وجه مزبور وجهى است.
{ "ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْوَاجاً} يعنى شما را مرد و زن قرار داد. بعضى1 از مفسرين گفتهاند:
" يعنى زوجيت را بين شما تقدير نمود، و بعضى را همسر بعضى ديگر كرد ".ولى اين معنا به طورى كه مىبينيد دلچسب نيست. بعضى2 ديگر گفتهاند:" معنايش اين است كه: خداوند شما را اصناف و تيرههاى مختلف كرد ".و اين معنا هم مثل معناى سابق است.
و در جمله{ وَ مَا تَحْمِلُ مِنْ أُنْثىَ وَ لاَ تَضَعُ إِلاَّ بِعِلْمِهِ}حرف "من" زايده است كه براى تاكيد نفى آورده شده، و حرف "باء" در كلمه "بعلمه" براى مصاحبت است، و كلمه " بعلمه "حال از حمل و وضع هر دو است، و معنايش اين است كه: هيچ انثى (ماده) حامله نمىشود، و وضع حمل نمىكند، مگر آنكه علم خدا مصاحب با حمل او و وضع اوست.
بعضى از مفسرين گفتهاند:" جمله "الا بعلمه" حال از فاعل است، و حال بودنش از حمل و وضع و همچنين از دو مفعول آن دو، يعنى از محمول و موضوع خلاف ظاهر است ".
و ليكن اين حرف مورد قبول نيست.
{ وَ مَا يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لاَ يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ فِي كِتَابٍ} يعنى عمر احدى امتداد نمىيابد، و زياد نمىشود، و در نتيجه كسى معمر نمىگردد، و از عمر احدى كاسته نمىشود، مگر آنكه همهاش در كتابى ضبط است.
در نتيجه جمله "{وَ مَا يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ } و هيچ معمرى عمر داده نمىشود" از قبيل اين تعبير است كه آن زندانى به يوسف گفت:{ إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْراً }3(همان طور كه در اين تعبير بعد از بيدار شدن از خواب مىگويد من خود را مىبينم، و گر نه در خواب تنها مشغول به گرفتن آب انگور بوده، نه تماشاى خود)، همچنين در جمله مورد بحث بعد از عمر دادن خدا به كسى، آن كس معمر مىشود، نه قبل از آن، چون اگر فرضا كسى قبل از عمر دادن معمر باشد، ديگر فرض ندارد كه دوباره عمر داده شود. پس كلمه" معمر "به جاى نايب فاعل، يعنى كلمه" احد "نشسته است، و تقدير" و ما يعمر من احد "است.
{ وَ لاَ يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ} ضمير در "عمره" به كلمه "معمر" برمىگردد، البته به اعتبار همان موصوف "احد" كه حذف شده، و معناى جمله اين است كه: از عمر احدى كم نمىشود (مگر آنكه...) و گر نه ناقص شدن عمر كسى كه فرض كردهايم معمر است، تناقض و خلاف فرض است.
{ إِلاَّ فِي كِتَابٍ } منظور از اين كتاب، لوح محفوظ است، كه دگرگونى بدان راه ندارد، و در آن نوشته شده: عمر فلان شخص به پاداش فلان عملش زياد مىشود، و عمر آن ديگرى به خاطر فلان عملش كم مىگردد، و خلاصه كتابى كه نوشتههايش تغيير نمىيابد، لوح محفوظ است، نه كتاب محو و اثبات كه آن مورد تغيير است.
و سياق آيه مىفهماند كه در مقام توصيف علم ثابت است. و مفسرين در تفسير دو جمله{ وَ مَا يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لاَ يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ}وجوهى ديگر ذكر كردهاند، كه همهاش ضعيف است، و چون در نقل آنها فايدهاى نديديم از نقل آن گذشتيم.
{ إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ } اين جمله هم تعليل و هم بيانگر مضمون آيه است، كه كيفيت خلقت انسان و پديد آوردن و بقاء دادن به آن را توصيف مىكرد، و معنايش اين است كه: اين تدبير دقيق و متين و مسلط بر كليات حوادث و جزئيات آن، كه هر چيز و هر حادثه را در جاى خود قرار داده، بر خدا آسان است، چون خدا هم عليم است، و هم قدير، و با علم و قدرتش بر هر چيزى محيط است، پس او رب انسانها است، همان طور كه رب هر چيز ديگر است.
تمثيل حال مؤمن و كافر به درياى شيرين و درياى شور
{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَ هَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ...} بعضى1 گفتهاند: كلمه "عذب" به معناى آب پاكيزه است، و كلمه "فرات" به معناى آبى است كه سوز عطش را مىشكند، و يا آبى است كه خنك باشد. و كلمه " سائغ "آن آبى را گويند كه از گوارايى، با سهولت به حلق فرو رود. و كلمه" اجاج "به معناى آبى است كه به خاطر شورى و يا تلخى، حلق را مىسوزاند.
{ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا} "لحم طرى" به معناى گوشت تازه و لطيف است، و منظور از آن، گوشت ماهى، و يا هم آن و هم گوشت مرغابى دريايى است، و مراد از "حلية" كه از دريا استخراج مىكنند، لؤلؤ، مرجان و انواع صدفها است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:{ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجَانُ}2. در اين آيه شريفه مؤمن و كافر را به درياى شيرين و شور مثل مىزند، و يكسان نبودن آن دو را در كمال فطرى بيان مىكند، هر چند كه در بسيارى از خواص انسانى و آثار آن مثل همند، ولى مؤمن به همان فطرت اولى و اصلى خودش باقى است، و در نتيجه به سعادت
حيات آخرت، و دايمى خود مىرسد، ولى كافر از آن فطرت اصلى منحرف شده، و وضعى به خو گرفته كه فطرت انسانى، آن را پاك و خوشايند نمىداند، و به زودى صاحبش به كيفر اعمالش معذب مىشود.
پس مثل اين دو قسم انسان مثل دو درياى شور و شيرين است، كه يكى بر فطرت آب اصلىاش، كه همان گوارايى باشد باقى است، و ديگرى (به خاطر اختلاط با املاح) شور شده است، هر چند كه در بعضى از آثار نافع شريكند، چون مردم از هر دوى آنها ماهى مىگيرند، و يا مرغابى شكار مىكنند، و يا زيور مرواريد استخراج مىنمايند، و يا صدف و مرجان مىگيرند.
اشكال و شبههاى در ذيل جمله:{ وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا }و جوابهايى كه بدان داده شده است
پس ظاهر آيه اين است كه: زيور استخراج شده از دريا، مشترك بين درياى شور و شيرين است.
ولى جمعى1 از مفسرين به اين ظاهر اشكال كردهاند، كه لؤلؤ و مرجان تنها از درياى شور استخراج مىشود، و درياى شيرين نه لؤلؤ دارد و نه مرجان.
و بعضى ديگر پاسخهايى از اين اشكال دادهاند، از آن جمله گفتهاند:2 آيه شريفه در مقام بيان مطلق فوايد مشترك بين دو جور دريا است، و اين منافات ندارد كه بعضى از درياها اختصاص به بعضى از فوايد داشته باشد، گويا فرموده:" شما از هر يك انتفاعى مىبريد، و استفادهاى مىكنيد، مثلا گوشت تازه از آنها مىگيريد، و زيور آلات از آنها استخراج مىنماييد، و كشتىها را مىبينيد كه در آنها حركت مىكنند، و اين منافات ندارد با اينكه زيور تنها از درياى شور استخراج بشود.
يكى3 ديگر از پاسخها اين است كه: آيه شريفه كافر و مؤمن را به آب تلخ و شيرين تشبيه كرده، و آن گاه آب تلخ و شور را بر كافر ترجيح داده، كه آب تلخ و شور ماهى و زيور دارد، ولى كافر هيچ فايدهاى در وجودش نيست. پس آيه شريفه همان را بيان مىكند كه آيه { ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً}، و ذيلش كه مىفرمايد:{ وَ إِنَّ مِنَ اَلْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ اَلْأَنْهَارُ وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ اَلْمَاءُ وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اَللَّهِ }4در صدد بيان آن است.
پاسخ1 ديگرى كه دادهاند اين است كه: جمله{ وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا}تتمه تمثيل است و مىخواهد بفرمايد هر چند اين دو دريا كه در بعضى منافع مثل همند، ولى در آنچه كه مقصود بالذات است، با هم تفاوت دارند، چون يكى از آن دو، با چيزى آميخته شده كه آن صفاى فطرى و خلقى خود را از دست داده.
مؤمن و كافر هم اين چنين هستند، هر چند احيانا در پارهاى مكارم اخلاقى مثل همند، مثلا هر دو داراى شجاعت و سخاوت مىشوند، ولى در آنچه كه مقصود اصلى از خلقت آن دو است، اختلاف دارند، مؤمن بر آن صفاى اصلى و فطرى خود باقى است، ولى كافر آن صفا را از دست داده.
بعضى2 ديگر پاسخ دادهاند به اينكه: اصلا چه كسى گفته كه لؤلؤ و مرجان در آب شيرين توليد نمىشود، و صرف اينكه ما آن را نديدهايم دليل بر عدم آن نمىشود. پس اشكال به اينكه حليه مختص به آب شور است، از اصل ممنوع است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: اصل ادعا كه آيه شريفه{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْبَحْرَانِ... }تمثيل براى مؤمن و كافر است صحيح نيست، بلكه اين آيه در سياق برشمردن نعمتها به منظور اثبات ربوبيت خدا است، مانند آيهاى كه جلوتر مىفرمود:{ اَللَّهُ اَلَّذِي أَرْسَلَ اَلرِّيَاحَ...}، و نيز مىفرمود:{ يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ...}. پس آيه شريفه در اين مقام است كه نعمتهاى درياهاى مختلف، و شور و شيرين را، و منافع مشترك و مختص آنها را بيان كند، و كارى به مؤمن و كافر ندارد، تا آن اشكال پيش بيايد.
مؤيد اين وجه اين است كه: نظير همين آيه در سوره نحل در سياق آياتى آمده كه نعمتهاى خدا را مىشمارد، در آنجا مىفرمايد:{ وَ هُوَ اَلَّذِي سَخَّرَ اَلْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَ تَرَى اَلْفُلْكَ مَوَاخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ}4. ليكن حق مطلب اين است كه: اشكال از اصل بى مورد است، و دو دريا در داشتن " حليه" مشتركند، هم چنان كه كتابهايى كه در اين گونه مسائل بحث مىكنند، وجود حليه در هر دو نوع دريا را مسلم دانستهاند5.
{ "وَ تَرَى اَلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ} ضمير در كلمه "فيه" به بحر برمىگردد. و كلمه "مواخر" جمع "ماخرة" است كه از ماده "مخر" به معناى شكافتن، گرفته شده. و كشتى را "ماخره" ناميدهاند چون كه آب دريا را با سينهاش مىشكافد، و پيش مىرود.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "اگر ضمير خطاب را مفرد آورد، و فرمود:" ترى - مىبينى "با اينكه خطابهاى قبل و بعدش همه جمع است براى اين است كه: خطابهاى قبل (تستخرجون و غير آن)، و بعد (لتبتغوا و غير آن) مخصوص كسانى است كه با منافع دريا سر و كار دارند، به خلاف خطاب در جمله مورد بحث، كه به هر كسى كه مىتواند ببيند، متوجه است.
و معناى اينكه فرمود:{ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ}اين است كه: اگر كشتىها دريا را مىشكافند، و خداى تعالى آن را مسخر شما كرده، براى اين است كه شما از عطاى پروردگارتان جستجو كنيد، از اين سو به آن سوى دنيا برويد، و روزى به دست بياوريد، شايد شكرگزار او شويد.
در سابق گفتيم كه: اظهار اميدى كه كلمه "لعل" آن را افاده مىكند، هر جا كه در كلام خداى تعالى بود و از خدا حكايت مىكرد، قائم به مقام است، نه به خود خداى تعالى.
وجه تفاوت تعبير در آيه:{ وَ تَرَى اَلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ... }و آيه:{ وَ تَرَى اَلْفُلْكَ مَوَاخِرَ فِيهِ...}
بعضى از مفسرين در تفسير جمله{ وَ تَرَى اَلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ...}، كه در اين سوره است و جمله{ وَ تَرَى اَلْفُلْكَ مَوَاخِرَ فِيهِ }كه در سوره نحل است، گفتهاند:" شايد نكته اينكه در اين سوره كلمه "فيه" قبل از مواخر، و در سوره نحل بعد از مواخر آمده، و كلمه "لتبتغوا" در اين سوره بدون واو عاطفه و در سوره نحل با واو عاطفه آمده، اين باشد كه: آيه نحل در آغاز، از تسخير سخن گفته، و فرموده:{ وَ هُوَ اَلَّذِي سَخَّرَ اَلْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَ تَرَى اَلْفُلْكَ مَوَاخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ }و بدين جهت سياق آيه در مقام بيان كيفيت تسخير است، و مناسب با آن، اين است كه: كلمه" فيه "بعد از مواخر بيايد، تا متعلق به مواخر شود، و اشاره كند به شكافتن دريا، تا كلمه تسخير با صراحت بيشتر معنا شود. به خلاف آيه مورد بحث، كه در آن سخنى از تسخير به ميان نيامده، نمىخواهد
كيفيت تسخير را بيان كند. از سوى ديگر تسخير نتايج بسيار دارد، كه يكى از آنها اين است كه مردم دريا را وسيله سفر و تلاش روزى قرار دهند، و مناسب با چنين مقامى اين است كه: واو عاطفه بياورد، تا جمله" لتبتغوا "را بر محذوف عطف كند و بفهماند كه فايده تسخير دريا منحصر در تحصيل روزى نيست، فوايد ديگرى هم دارد كه نگفتيم.
به خلاف آيه مورد بحث، كه تنها مىخواهد بفرمايد رازق و مدبر خدا است، تا كفارى كه آيات خدا را تكذيب مىكنند، - و در سابق سخن از تكذيبشان رفت - دست بردارند، و براى افاده اين غرض ذكر همين يك نتيجه كافى بود، كه بفرمايد: خدا دريا را وسيله روزى شما كرد و ديگر حاجتى نبود كه واو عاطفه بياورد، و اين نتيجه را عطف به ساير فوايد دريا، كه ذكر نشده، بكند. (و خدا داناتر است).
صاحب تفسير روح المعانى در اين مقام گفته: آنچه براى من در اين باره روشن است، اين است كه آيه نحل در مقام شمردن نعمتها است، هم چنان كه آيات قبل و بعدش بدين معنا گواهى مىدهد، و در آخر همه آنها مىفرمايد:" {وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اَللَّهِ لاَ تُحْصُوهَا } هر چه نعمتهاى خدا را بشماريد به آخر نمىرسيد ".
و در چنين مقامى آن نعمتى مهمتر است كه جلوتر ذكر شود و لذا شكافتن دريا كه نعمت است، جلوتر از كلمه" فيه "ذكر شده، به خلاف آيه مورد بحث كه يا اصلا سياقش از باب استطراد (حرف حرف مىآورد) مىباشد، و يا از باب تتمه تمثيلى است كه قبلا بيانش گذشت، و به همين جهت كلمه" فيه "را جلوتر ذكر كرد تا اعلام كند كه مقصود بالذات بيان فوايد دريا نبود، و نيز از آنجا كه در سوره نحل اهتمام و عنايت در شمردن نعمتها بود، جمله { وَ لِتَبْتَغُوا}را با واو آورد، به خلاف آيه مورد بحث كه مقام اقتضاء كرد واو را نياورد1.
{ يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ سَخَّرَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى... } كلمه" ايلاج "كه مصدر" يولج "است، به معناى فرو كردن است، و" ايلاج شب در روز "به معناى آن است كه با طولانى كردن شب، روز را كوتاه كند، و" ايلاج روز در شب " آن است كه با طولانى كردن روز، شب را كوتاه كند، و مراد از اين دو جمله اين است كه: به اختلاف شب و روز از نظر بلندى و كوتاهى اشاره كند، كه به طور دايم در ايام سال جريان دارد.
و به همين جهت تعبير كرد به" يولج "كه صيغه مضارع است، و دلالت بر استمرار دارد، به خلاف جريان و سير آفتاب و ماه، كه چون هميشه ثابت است، به صيغه ماضى از آن تعبير آورده، و فرموده:{ وَ سَخَّرَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى}و اين عنايت صورى و مسامحى است.
{ ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبُّكُمْ } اين جمله به منزله نتيجه است براى جملات قبلى، و معنايش اين است كه: وقتى امر خلقت و تدبير شما، چه در خشكى، چه در دريا، چه در آسمان، و چه در زمين، بدين منوال بود، يعنى منتسب به خداى تعالى و مدبر به تدبير او بود، پس همين خدا پروردگار شماست، كه مالك شما و مدبر امر شماست.
{ لَهُ اَلْمُلْكُ} اين جمله نتيجه جمله قبلى، و مقدمه براى جمله بعدى است، كه مىفرمايد:{ وَ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ}. كلمه "قطمير" - بنا به گفته راغب - به معناى اثر و باقى ماندهاى است كه از خرما بر هسته خرما مىماند 1- و بنا به گفته مجمع البيان "قطمير" آن روپوشى است كه روى هسته خرما را پوشيده. و بعضى2 ديگر گفتهاند: "هستهاى است كه در جوف هسته خرما هست" و به هر حال چه به آن معنا باشد، و چه به اين معنا گفتار جنبه مبالغه دارد و مىخواهد بفرمايد: خدايان مشركين هيچ چيز را مالك نيستند. و منظور از{ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ... }همان خدايانى است كه مىخوانند، چه بتها و چه ارباب بتها.
{ إِنْ تَدْعُوهُمْ لاَ يَسْمَعُوا دُعَاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اِسْتَجَابُوا لَكُمْ...} اين آيه مطلب قبل را توضيح و شرح مىدهد، و اين معنا را كه آلهه مشركين حتى يك قطمير را هم مالك نيستند، تصديق مىنمايد، و مىفرمايد شاهدش اين است كه: اگر شما آنها را بخوانيد دعاى شما را نمىشنوند، براى اينكه خدايان شما مشتى سنگ و چوب و جمادند كه نه شعورى دارند و نه حسى، و ارباب آنها هم مانند ملائكه و قديسين از بشر، سرگرم كار خود هستند، و اطلاعى از خدايى خود ندارند، علاوه بر اين از ناحيه خود مالك حس شنوايى نيستند، و اگر مىشنوند اين حس را خدا به آنان داده.
و اين هم معلوم است كه در آيه قبلى كه مىفرمود:{ لَهُ اَلْمُلْكُ }مىخواست ملك حقيقى و استقلال در آن را منحصر در خداى تعالى كند و جمله{ وَ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ...}
مىخواست ملك حقيقى و استقلال در آن را به طور مطلق از آلهه نفى كند و لازمه آن اثبات،
معناى اينكه فرمود آلهه مشركين دعايشان را نمىشنوند
و اين نفى آن است كه الهه هر چند كه چون فراعنه و نمرودها گوش هم داشته باشند باز از خود نه گوش دارند و نه استقلال در شنوايى.
{ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اِسْتَجَابُوا لَكُمْ } يعنى و اگر هم بشنوند خواسته شما را برنمىآورند، چون قدرتى بر استجابت خواسته شما ندارند، نه قولا و نه فعلا، و اين معنا در باره بتها روشن است، و اما در باره ارباب آنها؟ ايشان نيز هر قدرتى دارند، از ناحيه خداى سبحان است و خدا به احدى چنين اجازهاى نداده كه خواسته كسى را كه او را رب خود پنداشته برآورد، چون خداوند فرموده:{ لَنْ يَسْتَنْكِفَ اَلْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لاَ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً}1.
{ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ} يعنى آنان روز قيامت عبادت شما را به خودتان بر مىگردانند، و به جاى اينكه شفاعتتان كنند، از شما بيزارى مىجويند. اين مضمون در سوره بقره نيز آمده مىفرمايد:{ إِذْ تَبَرَّأَ اَلَّذِينَ اُتُّبِعُوا مِنَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوا}2. پس آيه شريفه در نفى استجابت آلهه، و كفر ورزيدن آنها در قيامت به شرك مشركين، در معناى آيه{ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَنْ لاَ يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ وَ إِذَا حُشِرَ اَلنَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ}3، مىباشد.
{ وَ لاَ يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ } يعنى تو را از حقيقت امر، هيچ كس مانند مخبر خبير خبر نمىدهد. اين جمله خطاب به خصوص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و در حقيقت از خطاب به مشركين اعراض كرده، فهمانده كه مشركين فهم و لياقت آن را ندارند كه بيان حق به گوششان خوانده شود.
ممكن هم هست بگوييم خطاب عام است، ليكن در قالب خطاب خاص آورده شده،
و روى سخن با هر كسى است كه بشنود، همان طور كه در آيه{ وَ تَرَى اَلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ}كه در آيه قبلى بود، و نيز در آيه{ وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذَا طَلَعَتْ }1و آيه{ وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ}2
منظور همه كسانى است كه مىتوانند ببينند.
بحث روايتى (رواياتى در باره تشبيه رستاخيز به احياء زمين با باران، و در ذيل آيه:{ إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ...})
در تفسير قمى در ذيل جمله{ كَذَلِكَ اَلنُّشُورُ }مىگويد: پدرم از ابن ابى عمير از جميل بن دراج از امام صادق (علیه السلام) برايم نقل كرد كه فرمود: خداوند وقتى بخواهد خلق را مبعوث كند، چهل شبانه روز باران بر زمين مىباراند، در نتيجه مفاصل بدنها جمع شده، و گوشت بر آنها روييده مىشود3. مؤلف: در اين معنا تعدادى روايت ديگر نيز هست.
و در الدر المنثور است كه: طيالسى، احمد، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و بيهقى در كتاب اسماء و صفات، از ابى رزين عقيلى روايت آوردهاند كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدم خداى تعالى چگونه مردگان را زنده مىكند؟ فرمود: آيا هيچ از سرزمينهاى بىآب و علف گذشتهاى و آيا پس از چندى از همان سرزمين عبور كرده و ديدهاى چگونه در همان زمين گياهان روييده و برافراشتهاند؟ عرضه داشت (م) بلى. فرمود: خداى تعالى مردگان را هم همين طور زنده مىكند، و قيامت هم همين طور به پا مىخيزد4. و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: براى هر سخنى مصداقى از عمل است كه يا آن را تصديق مىكند و يا تكذيب، پس وقتى انسان سخنى بگويد و با عمل خود سخن خود را تصديق كند، يعنى به گفته خود عمل كند، آن عمل گفتار او را به سوى خدا بالا مىبرد، و اگر عملش مخالف گفتارش باشد، گفتارش را نيز روى عمل خبيثش گذاشته، در آتش
مىاندازند1. و در كتاب توحيد به سند خود از زيد بن على، از پدرش (علیه السلام) روايت آورده كه در ضمن حديثى فرمود: و خداى تبارك و تعالى در آسمانهايش بقعههايى دارد كه هر كس را به يكى از آن بقعهها بالا ببرند، به سوى خدا بالايش بردهاند، مگر كلام خداى عز و جل را نشنيدهاى كه مىفرمايد: "{تَعْرُجُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ اَلرُّوحُ إِلَيْهِ } ملائكه و روح به سوى او عروج مىكنند" ،و نيز در داستان عيسى بن مريم (علیه السلام) مىفرمايد: "{بَلْ رَفَعَهُ اَللَّهُ } بلكه خدا او را بالا مىبرد" و نيز مىفرمايد:{ إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ}2. مؤلف: نظير اين حديث از كتاب فقيه نيز نقل شده3. و در نهج البلاغه فرموده: و اگر اقرار آنها (آسمانها) به ربوبيت و اذعانشان براى او (خدا) به اطاعت نبود هرگز آسمانها را محل عرش خود قرار نمىداد، و آنجا را مسكن ملائكه خود، محل صعود كلمه طيب، و عمل صالحش نمىكرد4. و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَ هَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ }فرموده:
" اجاج" به معناى تلخ است5. و نيز در همان تفسير در ذيل جمله{ وَ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ } فرموده: كلمه" قطمير "به معناى پوست نازكى است كه روى هسته خرما كشيده شده6.
[سوره فاطر (35):آيات 15 تا 26]
{يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ (15) إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ (16) وَ مَا ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ بِعَزِيزٍ (17) وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلىَ حِمْلِهَا لاَ يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْءٌ وَ لَوْ كَانَ ذَا قُرْبىَ إِنَّمَا تُنْذِرُ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ مَنْ تَزَكَّى فَإِنَّمَا يَتَزَكَّى لِنَفْسِهِ وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ (18) وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىَ وَ اَلْبَصِيرُ (19) وَ لاَ اَلظُّلُمَاتُ وَ لاَ اَلنُّورُ (20) وَ لاَ اَلظِّلُّ وَ لاَ اَلْحَرُورُ (21) وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَحْيَاءُ وَ لاَ اَلْأَمْوَاتُ إِنَّ اَللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشَاءُ وَ مَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ (22) إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذِيرٌ (23) إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلاَ فِيهَا نَذِيرٌ (24) وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتَابِ اَلْمُنِيرِ (25) ثُمَّ أَخَذْتُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ (26)}
ترجمه آيات
اى مردم! شما محتاج به خداييد و خدا تنها بىنياز و ستوده است (15).
اگر بخواهد شما را مىبرد و خلق تازهاى مىآورد (16).
و اين براى خدا دشوار نيست (17).
هيچ بار بردارى بار گناه ديگرى را برنمىدارد و اگر كسى كه بارش سنگين است براى برداشتن
آن كسى را دعوت كند چيزى از آن را برندارد اگر چه خويشاوند باشد، تو فقط كسانى را كه ناديده از پروردگار خود مىترسند و نماز برپا كنند بيم مىدهى، هر كه تذكيه كند براى خويش تزكيه مىكند و سرانجام به سوى خدا است (18).
(هرگز) كور و بينا يكسان نيستند (19).
و (همچنين) ظلمات و نور (20).
و سايه و آفتاب (يكسان نيستند) (21).
و زندگان و مردگان نيز يكسان نيستند، كه همانا خدا هدايت خويش را به هر كه خواهد مىشنواند و تو چيزى را به كسانى كه در گورستان (كفر و جهالت) فرو رفتهاند نمىشنوانى (22).
تو جز بيمرسانى بيش نيستى (23).
ما ترا به حق بشارت دهنده و بيمرسان فرستاديم و هيچ امتى نيست مگر بيمرسانى در آن بوده (24).
اگر ترا تكذيب كنند، كسانى كه پيش از ايشان بودهاند نيز پيغمبرانشان را كه با معجزهها و پيامها و كتاب روشن به سويشان آمده بودند تكذيب كردند (25).
آن گاه من هم از كسانى كه انكار ورزيدند مؤاخذه كردم و تعرض من چه قدر سخت بود (26).
بيان آيات
بعد از آنكه براى مشركين بيان كرد كه خلقت و تدبير مستند به خداى تعالى است و نتيجه گرفت كه رب ايشان همان خدا است، و تنها مالك اوست، نه آلههاى كه به جاى او مىپرستند، پس آلهه، مالك چيزى نيستند تا آنكه مدبر آن چيز باشند. اينك در اين آيات، شروع كرده همان مطلب را با بيانى آميخته با وعده و وعيد افاده كند. و خلاصهاش اين است كه خدا از ايشان بىنياز، و ايشان محتاج خدايند، پس او مىتواند ايشان را به كيفر اعمالى كه كردند از بين ببرد و اگر خواست خلقى جديد بياورد.
آن گاه خطاب را متوجه رسول گرامى خود مىكند، خطابى كه حاصلش اين است كه: اين مؤاخذه و نابود كردن ما، شامل نمىشود مگر تنها همينهايى را كه تكذيب مىكنند، و اما مؤمنين كه انذار تو در آنان اثر مىكند، با مشركين فرقى روشن دارند، و پيامبر نذيرى است مانند نذيران گذشته، و حال آنان را دارد. بنا بر اين اگر او را تكذيب مىكنند، انبياى گذشته را تكذيب كردند، و (همانطورى كه) خداى تعالى تكذيب كنندگان از امت آنان را به
اخذ شديدى بگرفت، مكذبين اين امت را هم خواهد گرفت.
توضيح اينكه فقر و نياز منحصر در انسان و غنا و بى نيازى منحصر در خداى تعالى است {أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ}
{ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ} هيچ شكى نيست كه در اين آيه نوعى زمينهچينى براى دو آيه بعد است، و مىخواهد مضمون آن دو را روشن كند، در عين اينكه خودش در مفادش مستقل مىباشد.
توضيح اينكه: سياق، به اين نكته اشعار دارد كه اعمال تكذيب كنندگان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كاشف از اين است كه خيال كردهاند مىتوانند با پرستش بتها از بندگى خدا بىنياز شوند، در نتيجه اگر خدا ايشان را به پرستش خود دعوت مىكند، لا بد احتياج به عبادت ايشان دارد، پس در اين قضيه از يك طرف بىنيازى است، و از طرف ديگر فقر و احتياج، به همان مقدار كه آنان از بىنيازى بهرهمند هستند، خدا به همان مقدار فقير و محتاج ايشان است (تعالى اللَّه عن ذلك).
لذا خداى سبحان در رد توهم آنان فرمود:{ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ }و در اين جمله فقر را منحصر در ايشان، و بىنيازى را منحصر در خود كرد، پس تمامى انحاى فقر، در مردم، و تمامى انحاى بىنيازى، در خداى سبحان است، و چون فقر و غنى عبارت از فقدان و و جدان است، و اين دو، دو صفت متقابل يكديگرند، ممكن نيست موضوعى از هر دو خالى باشد، هر چيزى كه تصور شود، يا فقير است، و يا غنى، و لازمه انحصار فقر در انسان، و انحصار غنى در خدا انحصارى ديگر است و آن عبارت از اين است كه: انسانها منحصر در فقر باشند، و خدا منحصر در غنى، پس انسانها غير از فقر ندارند، و خدا غير از غنى ندارد.
پس خداى سبحان غنى بالذات است، او مىتواند همه انسانها را از بين ببرد، چون از آنان بىنياز است، و آنان بالذات فقيرند، و نمىتوانند به چيزى غير از خدا، از خدا بىنياز شوند.
و ملاك در غناى خدا از خلق، و فقر خلق به خداى تعالى، اين است كه: خدا خالق و مدبر امور ايشان است. و آوردن لفظ جلاله" اللَّه "اشاره به فقر خلق و غناى خدا دارد. و آوردن جمله" اگر بخواهد شما را از بين مىبرد، و خلقى جديد مىآورد "اشاره به خلقت و تدبير او دارد، و همچنين آوردن كلمه" الحميد "براى اين است كه او در فعل خودش كه همان خلقت و تدبر باشد، محمود و ستايش شده است. در نتيجه برگشت معناى كلام به نظير اين مىشود كه بگوييم: هان اى انسانها! شما بدان جهت كه مخلوق و مدبر خداييد، فقراء و محتاجان به او هستيد، در شما همه گونه
فقر و احتياج هست، و خدا بدان جهت كه خالق و مدبر است، غنى است و غير از او كسى غنى نيست.
بنا بر اين ديگر جاى آن باقى نمىماند، كه كسى اشكال كند كه:" چرا در اين آيه فقر را منحصر در مردم كرد - حال چه اينكه منظور از مردم عموم مردم باشد، يا خصوص مشركين، كه آيات خدا را تكذيب مىكنند - با اينكه غير از مردم نيز همه فقيرند، و تمامى موجودات محتاج خدايند ".زيرا وقتى براى فقر مردم علتى آورد كه اين علت (مخلوق بودن، و مدبر بودن) در تمامى موجودات وجود داشت، خود باعث مىشود كه حكم هم عموميت داشته باشد.
پس گويا فرموده: شما مخلوقات، فقير و محتاج به خالق و مدبر امر خود هستيد، و خالق و مدبر شما غنى و حميد است.
بعضى1 از مفسرين از اشكال بالا كه چرا فقر را منحصر در مردم كرد، با اينكه تمامى موجودات فقيرند، جوابهايى دادهاند كه: اينك بعضى از آنها از نظر خواننده مىگذرد: يكى از آن جوابها اين است كه: منحصر كردن فقر در انسانها مبالغه در فقر ايشان است، گويا از بس فقر انسان زياد است، و از بس احتياجاتشان بسيار است كه گويى غير از ايشان هيچ چيز ديگرى فقير و محتاج نيست، چون فقر و احتياج ساير موجودات نسبت به فقر انسانها به حساب نمىآيد، و به همين عنايت در جاى ديگر فرمود:{ خُلِقَ اَلْإِنْسَانُ ضَعِيفاً}با اينكه غير از انسانها هم ضعيفند، و ليكن غير از انسان، مثلا جن، مانند انسان محتاج به غذا و لباس و امثال آن نيستند.
دوم اينكه: مراد از كلمه "ناس" همه موجودات از انسان و غير از انسان است، و اين تعبير از باب تغليب حاضر بر غايب، و موجود عالم بر غير عالم است.
سوم اينكه: بايد الف و لام در "الناس" را حمل بر عهد، و الف و لام در "الفقراء" را حمل بر جنس كرد، چون مخاطبين در آيه همان كسانى هستند كه در جمله{ ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ اَلْمُلْكُ... }مخاطب بودند، كه در اين صورت معناى آيه با در نظر گرفتن دو آيه قبل، اين است كه:" آن معبودى كه بايد بپرستيد، همان كسى است كه به اوصاف جلال توصيف شد، نه آنهايى كه شما به جاى او مىخوانيد، با اينكه شما از تمامى خلائق محتاجتر به معبود حقيقى هستيد.
چهارم اينكه: انحصار مستفاد از آيه، انحصارى است نسبت به خداى تعالى، نه انحصار حقيقى.
و از نظر خواننده گرامى پوشيده نيست كه مفاد آيه و سياقى كه آيه در آن سياق قرار گرفته، با هيچ يك از اين جوابها نمىسازد، بله مىتوان جواب آخرى را طورى توجيه كرد كه برگشتش به همان وجهى باشد كه ما بيان كرديم.
و اگر در ذيل آيه خدا را به صفت حميد ستود، براى اشاره به اين بود كه خداى تعالى غنى است و افعالش پسنديده است، چه عطا كند و چه منع، براى اينكه اگر عطا كند (مانند ما انسانها) براى عوض عطا نمىكند چون بىنياز از شكر و جزا است، و اگر عطا نكند (باز مانند ما انسانها)، مورد ملامت قرار نمىگيرد، چون احدى از خلايق حقى بر او ندارد، و از او چيزى را مالك نيستند.{ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ وَ مَا ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ بِعَزِيزٍ } يعنى اى مردم! اگر او بخواهد شما را (از بين) ببرد مىبرد، براى اينكه او از شما بىنياز است، و با از بين رفتن شما متضرر نمىشود، و خلقى جديد مىآورد، تا او را بستايند، و ثنايش گويند، البته نه از اين جهت كه او محتاج انسان باشد، بلكه از اين جهت كه او ذاتا حميد است، و مقتضاى حميد بودنش همين است كه خلقى باشد تا او به ايشان جود و بخشش كند و ايشان او را بستايند، و اين براى خدا دشوار نيست، چون قدرتش مطلق است. و اگر بپرسى به چه دليل؟ مىگويم به اين دليل كه اللَّه (عز اسمه) است.
پس روشن شد كه مضمون آيه متفرع بر مضمون آيه قبلى است، پس اينكه فرمود:{ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ}نتيجه است براى غنى بودن خدا، و جمله{ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ }فرع و نتيجه است بر حميد بودن او، و در جايى ديگر مضمون اين دو جمله را فرع غنا و رحمت خدا قرار داده و فرموده:{ وَ رَبُّكَ اَلْغَنِيُّ ذُو اَلرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ مَا يَشَاءُ}1.
{ وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ...} راغب گفته: "كلمه" وزر "- به فتحه واو و زا - به معناى ملجا و پناهگاهى است از كوه، كه در مواقع ضرورت به آنجا پناهنده مىشوند و در آيه{ كَلاَّ لاَ وَزَرَ}به همين معنا است. و كلمه "وزر" - به كسره واو، و سكون زا - به معناى سنگينى است كه هر چيز سنگينى
را به كوه تشبيه مىكنند از گناه هم به "وزر" تعبير مىكنند و هم به "ثقل" هم چنان كه در قرآن كريم آمده يك جا فرموده:{ لِيَحْمِلُوا أَوْزَارَهُمْ كَامِلَةً}، و جايى ديگر همين مضمون را به عبارت{ وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَ أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ }آورده است1. پس مىفهميم كه وزر، و ثقل، به يك معنا است، و معناى جمله چنين است، كه: هيچ نفسى در حالى كه بار گناه خود را به دوش دارد، بار گناه شخص ديگر را به دوش نمىكشد، و لازمه اين آن است كه هيچ شخصى جز به آنچه خود به دوش مىكشد بازخواست نشود، و تنها كيفر وزر و گناه خود را ببيند.
گويا اين آيه مىخواهد از توهمى كه ذيل آن، بدان اشعار دارد جلوگيرى كند، و گويا بعد از آنكه فرمود:" اگر بخواهد شما را مىبرد، و مردمى ديگر مىآورد "و با اين جمله مشركين را تهديد به هلاكت و فنا كرد، كسى مىگويد: مشركين آيات خدا را تكذيب كردند، بايد وزر گناه خود را به دوش بكشند، مؤمنين در اين ميان چه تقصيرى دارند؟ آيا آنها هم به جرم ديگران هلاك مىشوند؟ جواب مىدهد:{ وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ}يعنى احدى وزر گناه ديگرى را حمل نمىكند، و سنگينى گناه هيچ كس بر شخص ديگر نيست، هر چند كه خويشاوند گنهكار باشد.
پس تنها تكذيب كنندگان در تهديد آيه، مورد نظر هستند، و دعوت و انذار تو اى پيامبر هيچ سودى به حال آنان ندارد، براى اينكه دلهايشان مهر خورده، تنها انذار تو به كسانى سود مىبخشد كه از پروردگار نديده خود خشيت دارند و نماز را به پا مىدارند، و معلوم است كه اين دو طايفه مثل هم و برابر نيستند، چون مثل آنان مثل كور و بينا، ظلمات و نور، سايه و سوزندگى آتش، و زنده و مرده است.
معناى آيه:{ وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ... }
پس معناى جمله{ وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ}اين است كه: هيچ كس كه حامل وزر و گناه باشد، غير از وزر و گناه خود، وزر كس ديگرى را كه آن نيز حامل آن است نمىكشد.
{ وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلىَ حِمْلِهَا لاَ يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْءٌ وَ لَوْ كَانَ ذَا قُرْبىَ } يعنى اگر شخص گرانبارى كه بار گناه به ستوهش آورده، به ديگرى التماس كند، كه: مقدارى از بار او را بردارد و به دوش بكشد، احدى نيست كه خواهش وى را بپذيرد، و چيزى از بار گناه او را برداشته،
حمل كند، هر چند درخواست شده خويشاوند درخواست كننده باشد مثل پدر يا مادر يا برادر يا خواهر.
{ إِنَّمَا تُنْذِرُ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ} يعنى اينها كه تو را تكذيب مىكنند، از انذار تو سود نمىبرند و اصلا انذار حقيقى نسبت به آنان محقق نمىشود، براى اينكه گفتيم دلهايشان مهر شده است، تو تنها كسانى را به حقيقت انذار مىكنى و انذارت به آنان سود مىدهد كه از پروردگار ناديده خود خشيت دارند، و نماز به پا مىدارند، كه بهترين عبادات و مهمترين آنهاست.
و كوتاه سخن اينكه: به خدا ايمان آورده، او را مىپرستند، يعنى آنان كه از پروردگار خود به غيب يعنى به صرف انذار تو خشيت دارند، و نماز به پا مىدارند، نه اينكه قبل از انذار تو از پروردگارشان خشيت دارند، و نماز به پا مىدارند، و سپس تو ايشان را انذار مىكنى، تا گفته شود اين تحصيل حاصل است. پس آيه شريفه نظير آيه{ إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْراً }1است.
{ وَ مَنْ تَزَكَّى فَإِنَّمَا يَتَزَكَّى لِنَفْسِهِ} در اين جمله خشيت و اقامه نماز كه در جمله قبلى بود، به عبارت "خود را تزكيه كند" مبدل شد، تا اشاره باشد به اينكه مقصود اصلى از دعوت بشر به سوى توحيد و انذار آنان، اين است كه نفوس بشر از رذايل و خرافات پاك شود، و پاك شدن نفس، به خشيت او از خداى ناديده و اقامه نماز است.
و اين جمله مطلب قبلى را تاكيد و تقرير مىكند، كه خدا را غنى و حميد معرفى مىكرد، مىفرمايد: خدا از تزكيه شدن شما كه شما را بدان مىخواند استفاده نمىكند، بلكه هر كس تزكى كند، به نفع خود تزكى كرده است.
آن گاه آيه را با جمله{ وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ }ختم مىكند، تا دلالت كند بر اينكه تزكيه كسى كه تزكى كند هدر نمىرود، چون هر يك از دو فريق به سوى پروردگارشان بازگشت مىكنند، و به طور قطع روزى خداوند به حسابشان رسيدگى مىكند و پاداش و كيفر آنان را مىدهد و به اين گونه افرادى كه تزكيه كردند، بهترين جزا را خواهد داد.
{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىَ وَ اَلْبَصِيرُ} ظاهرا اين جمله عطف باشد بر جمله{ وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ }و در حقيقت تعليلى است به صورت تمثيل، تا بفهماند افرادى كه خود را تزكيه كردهاند، با آنها كه تكذيب مىكنند، يكسان نيستند.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند:" عطف بر جمله سابق است، كه فرمود:{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْبَحْرَانِ}.
{ وَ لاَ اَلظُّلُمَاتُ وَ لاَ اَلنُّورُ } در اين آيه شريفه و آيه بعدش چند مرتبه حرف نفى" لا "تكرار شده، و منظور از آن تاكيد نفى است.
{ وَ لاَ اَلظِّلُّ وَ لاَ اَلْحَرُورُ} كلمه "حرور" - به طورى كه گفتهاند - 2به معناى شدت حرارت آفتاب است. و بعضى3 ديگر گفتهاند: حرور به معناى باد سموم است. بعضى4 هم گفتهاند: سموم بادى است كه در روز بوزد، و حرور بادى است كه در شب و روز بوزد.
{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَحْيَاءُ وَ لاَ اَلْأَمْوَاتُ... } اين جمله عطف است بر جمله{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىَ وَ اَلْبَصِيرُ}. و اگر كلمه{ وَ مَا يَسْتَوِي}را در اينجا مجددا آورد، با اينكه مىتوانست مثل جمله قبلى بفرمايد: "و لا الاحياء و لا الاموات" براى اين است كه فاصله زياد شده بود، ناگزير{ مَا يَسْتَوِي }را تكرار كرد تا معنا را در ذهن شنونده تجديد كند.
پس در نتيجه اين تكرار نظير تكرار كلمه" كيف "است، كه در آيه{ كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ}... {كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ...}5مىباشد، كه به خاطر طول فاصله، كلمه كيف تكرار شده است.
تمثيلهايى براى بيان حال و اعمال مؤمن و كافر
و اين چند جمله پشت سر هم يعنى جمله{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَعْمىَ وَ اَلْبَصِيرُ }و{ وَ لاَ اَلظُّلُمَاتُ وَ لاَ اَلنُّورُ}، و{ وَ لاَ اَلظِّلُّ وَ لاَ اَلْحَرُورُ}و{ وَ مَا يَسْتَوِي اَلْأَحْيَاءُ وَ لاَ اَلْأَمْوَاتُ } تمثيلهايى براى مؤمن و كافر است و مىخواهد تبعه و اثر اعمال اين دو طايفه را شرح دهد.
و منظور از جمله:" {إِنَّ اَللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشَاءُ } خدا مىشنواند هر كه را بخواهد "مؤمن است، كه قبلا مرده بود، و خداى تعالى زندهاش كرد، و هدايت را به گوشش شنوانيد، چون در نفس، استعداد آن را داشت، لذا در باره مؤمن فرموده:{ أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً}6و اما منظور از اين جمله رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيست، چون آن جناب
وسيله هدايت است و هدايت هم همانا هدايت خدا است.
و مراد از جمله{ وَ مَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ }اموات است يعنى كفارى هستند كه خاصيت پذيرفتن هدايت را ندارند، چون دلهايشان مهر خورده.
{ إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذِيرٌ} اين انحصار كه مىفرمايد: "تو بجز نذير چيز ديگرى نيستى" ،انحصار حقيقى نيست، بلكه انحصار نسبى است، و معنايش اين است كه: تو وظيفهاى به جز انذار خلق ندارى، و اما هدايت آنكه هدايت مىشود، و اضلال آنكه گمراه است و هدايت نمىپذيرد به خاطر اينكه خدا به كيفر اعمال زشتش گمراهش كرده، كار خداى سبحان است. و اگر در مقابل "نذير" كلمه "بشير" را ذكر نكرد، با اينكه آن جناب هر دو صفت را داشت، براى اين بود كه مقام، مقام انذار به تنهايى بود، و مناسبت اقتضا مىكرد تنها متعوض اين صفت شود، علاوه بر اين در آيه بعدى، هر دو صفت را آورده بود.
{ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلاَ فِيهَا نَذِيرٌ } مفاد اين جمله آن طور كه سياق اقتضاء دارد، اين است كه: ما تو را فرستاديم، تا بشير و نذير باشى، و اين كار ما كارى نوظهور و غريب نيست، براى اينكه هيچ امتى از امم گذشته نيست، مگر آنكه نذيرى در آنها بوده و گذشته، و اين فرستادن بشير و نذير از سنتهاى جارى خدا است، كه همواره در خلقتش جريان دارد.
و از ظاهر سياق برمىآيد كه مراد از نذير پيغمبرى است كه از ناحيه خدا مبعوث شود.
ولى بعضى1 از مفسرين نذير را به مطلق كسانى تفسير كردهاند كه بشر را انذار مىكنند، چه پيغمبر باشد و چه عالمى از علماء ليكن اين تفسير خلاف ظاهر آيه است.
بله اين هم از آيه برنمىآيد كه نذير هر امتى، از خود آن امت بوده، چون نفرموده " خلا منها - از افراد آن امت نذيرى بوده و گذشته" بلكه فرموده: "{خَلاَ فِيهَا } در آن امت نذيرى بوده و گذشته".
{ وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتَابِ اَلْمُنِيرِ} كلمه "بينات" به معناى آيات و معجزاتى است كه به حقانيت رسولان شهادت دهد.
و كلمه "زبر" جمع زبور است، و شايد مراد از آن به قرينه اينكه مقابل كتاب قرار گرفته،
صحف بوده باشد، يعنى آن كتابهايى كه تنها متضمن ياد خدا است، بدون اينكه احكام و شرايعى در آن باشد. و "كتاب منير" كتابى را گويند كه از آسمان نازل شده، و متضمن احكام و شرايع باشد، مانند: كتاب نوح، ابراهيم، تورات موسى، و انجيل عيسى (علیه السلام).
و معناى آيه روشن است.
{ ثُمَّ أَخَذْتُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ } كلمه" اخذ "كنايه است از عذاب دادن. و كلمه" نكير "به معناى انكار است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
گفتارى پيرامون معناى عموم انذار سخنى پيرامون عموم انذار و اينكه هيچ امتى كه در آن پيغمبرى ظهور نكرده باشد نبوده است {وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلاَ فِيهَا نَذِيرٌ }
در بحثهايى كه در جلد دوم راجع به نبوت داشتيم، و نيز در جلد دهم در داستانهاى نوح (علیه السلام) مطالبى عقلى گذشت، كه دلالت مىكرد بر عموم نبوت، و اين معنا را قرآن نيز تاييد مىكند.
بنا بر اين، هيچ امتى از امتهاى بشرى نبوده كه دعوت به حق پيامبران در آن ظهور نكرده باشد، و اما اينكه پيغمبر هر امتى از خود آن امت بوده باشد، دليلى در دست نيست كه بر آن دلالت كند، هم چنان كه - به خاطر داريد كه گفتيم - جمله:{ وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلاَ فِيهَا نَذِيرٌ...}، نيز همين را افاده مىكند.
و اما اينكه: علاوه بر اصل اقتضا، انذار هر پيغمبرى فعليت هم داشته باشد، يعنى انذار هر پيغمبر به يك يك امتش برسد، و دعوتش يك يك افراد را شامل گردد، و كسى از افراد امت باقى نماند كه دعوت پيغمبر به گوشش نرسيده باشد، مطلبى است كه نمىتوان آن را از آن ادله فهميد، زيرا نشاه دنيا محل تزاحم علل و اسباب است، و اين تزاحم در آن حكمفرماست، و نمىگذارد اين غرض حاصل شود، هم چنان كه ساير مقتضيات عمومى كه عامل صنع آنها را تقدير كرده، با اين غرض مساعد نيست، مثلا هر انسانى كه به دنيا مىآيد، اين اقتضا را دارد كه عمرى طبيعى كند، و ليكن حوادث نشاه تزاحم دنيا، در بيشتر افراد، مزاحم اين اقتضاء مىشود، و نمىگذارد كه بيشتر افراد عمر طبيعى خود را بكنند.
و نيز هر انسانى كه به دنيا مىآيد مجهز به جهاز تناسلى است، تا بتواند با گرفتن زن، و يا شوهر رفتن، نسلى از خود باقى بگذارد، و ليكن بعضى از افراد قبل از فرزنددار شدن مىميرند، و همچنين نظاير اين مثالها.
پس نبوت و انذار در هر امتى لازم و واجب است، و مستلزم آن نيست كه به طور ضرورى و حتمى تمامى افراد آن امت از هدايت پيغمبر خود برخوردار شوند، و دعوت او بگوش يك يك اشخاص برسد.
و ممكن است بعضىها دعوت او را از خود او نشنوند، بلكه با واسطه و يا وسايطى بشنوند، و بعضى هم اصلا به گوششان نخورد، و علل و اسبابى بين او و آن دعوت حايل شود، در نتيجه هر فردى كه دعوت متوجه او شد و به گوشش رسيد حجت بر او تمام مىشود و هر فردى كه دعوت پيغمبرش به گوشش نرسيد، حجت بر او تمام نيست، و او جزو مستضعفين است، كه امرشان به دست خدا است، و خدا هم در باره آنان فرموده:{ إِلاَّ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ اَلرِّجَالِ وَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لاَ يَهْتَدُونَ سَبِيلاً}1.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل جمله:" {وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ...}" و آيه:{ وَ مَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ})
در الدر المنثور است كه: احمد، ترمذى - وى حديث را صحيح دانسته -، و نسايى، و ابن ماجه در ذيل آيه{ وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ }از عمرو بن احوص روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حجة الوداع فرمود: آگاه باشيد كه هيچ كس جنايتى مرتكب نمىشود، مگر آنكه از خودش بايد قصاص كرد، و هيچ پدرى به جاى فرزندش قصاص نمىشود، و هيچ فرزندى به جاى پدرش كه جنايت كرده قصاص نمىشود2. و در تفسير قمى در ذيل آيه{ إِنَّ اَللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشَاءُ وَ مَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ}از امام (علیه السلام) نقل كرده كه فرموده: منظور كفارند، كه از تو چيزى نمىشنوند، همان طور كه مردگان اهل قبور چيزى نمىشنوند3. و در الدر المنثور است كه: ابو سهل سرى بن سهل جنديشاپورى، پنجمين حديث خود را از طريق عبد القدوس، از ابى صالح، از ابن عباس، روايت كرده كه در ذيل جمله " {إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ اَلْمَوْتىَ }{وَ مَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ}" گفته رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در جنگ بدر، بر كنار كشته شدگان بدر مىايستاد، و مىفرمود: اى فلان بن فلان، آيا
آنچه را كه پروردگارت وعده مىداد حق يافتى؟ آيا تو نبودى كه به پروردگارت كفر ورزيدى؟ تو نبودى كه فرستاده پروردگارت را تكذيب مىكردى؟ آيا تو نبودى كه قطع رحم خود كردى؟ اصحاب مىگفتند: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) آيا آنها مىشنوند آنچه را كه تو به ايشان مىگويى؟ فرمود: شما كه زنده هستيد بهتر از اينها سخنان مرا نمىشنويد. در اينجا بود كه خداى سبحان اين آيه را نازل كرد{ إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ اَلْمَوْتىَ }{وَ مَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ}، و اين مثالى است كه خدا در حق كفار زده كه مانند مردگان دعوت او را نمىشنوند1. مؤلف: در اين روايت نشانههايى از جعل هست، كه بر كسى پوشيده نيست، براى اينكه ساحت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجل از آن است كه قبل از آنكه پروردگارش دستورى دهد، از پيش خود چيزى بگويد، آن گاه خداى سبحان آيهاى بفرستد و در آن آيه او را تكذيب كند، او ادعا كند و خبر دهد از اينكه مردگان در شنيدن سخنانش كمتر از زندگان نيستند، بعد آيه مورد بحث نازل شود، و بفرمايد خير مردگان چيزى نمىشنوند.
علاوه بر اين آيهاى كه راوى نقل كرده، اصلا با آيات قرآن مطابق نيست، براى اينكه صدر آن از آيه 80 سوره نمل گرفته شده، و ذيلش از آيه 22 سوره فاطر.
از اين هم كه بگذريم، سياق آيه شهادت مىدهد كه آيه مزبور مانند آيات قبل و بعدش در مكه نازل شده، و روايت مىگويد در مدينه در جنگ بدر نازل شده.
و در كتاب احتجاج در ضمن احتجاجهاى امام صادق (علیه السلام) آمده كه سائل پرسيد: پس بفرما ببينم آيا مجوسيان پيغمبرى داشتند؟ چون من در ميان آنان كتابهايى محكم، و مواعظى بليغ، و مثلهايى شافى مىبينم. و مىبينم كه به ثواب و عقاب قيامت معتقدند، و شرايعى دارند كه بدان عمل مىكنند، امام (علیه السلام) فرمود: هيچ امتى نبوده مگر آنكه نذير و پيامبرى داشته، و براى مجوس هم مانند همه امتها، خداوند پيغمبرى به سويشان فرستاد، و او از ناحيه خدا كتابى برايشان آورد، ولى منكرش شدند، و زير بار كتابش نرفتند2.
[سوره فاطر (35):آيات 27 تا 38]
{أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهَا وَ مِنَ اَلْجِبَالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهَا وَ غَرَابِيبُ سُودٌ (27) وَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ اَلدَّوَابِّ وَ اَلْأَنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ كَذَلِكَ إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ (28) إِنَّ اَلَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اَللَّهِ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَ عَلاَنِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ (29) لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ (30) وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ مِنَ اَلْكِتَابِ هُوَ اَلْحَقُّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ إِنَّ اَللَّهَ بِعِبَادِهِ لَخَبِيرٌ بَصِيرٌ (31) ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اَللَّهِ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ (32) جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِبَاسُهُمْ فِيهَا حَرِيرٌ (33) وَ قَالُوا اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا اَلْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ (34) اَلَّذِي أَحَلَّنَا دَارَ اَلْمُقَامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ (35) وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نَارُ جَهَنَّمَ لاَ يُقْضىَ عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا وَ لاَ يُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذَابِهَا كَذَلِكَ نَجْزِي كُلَّ كَفُورٍ (36) وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيهَا رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحاً غَيْرَ اَلَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مَا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جَاءَكُمُ اَلنَّذِيرُ فَذُوقُوا فَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ (37) إِنَّ اَللَّهَ عَالِمُ غَيْبِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ (38)}
ترجمه آيات
آيا نديدى كه خدا از آسمان، آبى فرستاد پس با آن ميوههايى از زمين بيرون كرديم كه رنگهاى مختلف دارد، و نيز از كوهها راههاى سفيد و سرخ با رنگهاى مختلف و سياهىهاى غليظ پديد آورديم (27).
و همچنين آدميان و جانوران و چارپايان را به رنگهاى مختلف (پديد كرديم) از جمله بندگان خدا تنها دانايان از او بيم دارند و خدا نيرومند و آمرزنده است (28).
كسانى كه كتاب خدا را مىخوانند و نماز به پا مىدارند و از آنچه روزيشان دادهايم نهان و عيان انفاق مىكنند به تجارتى كه نابودى ندارد اميدوارند (29).
خدا پاداش ايشان را تمام دهد و از كرم خويش افزونشان كند كه آمرزنده و شكور است (30).
آنچه از اين قرآن به تو وحى كرديم حق است و مصدق كتابهاى پيش است، كه خدا به كار بندگانش آگاه و بينا است (31).
آن گاه اين كتاب را به آن كسانى كه از بندگان خود كه انتخابشان كردهايم به ميراث داديم، پس بعضى از ايشان ستمگر خويشند و بعضى معتدلند، و بعضى از ايشان به اذن خدا به سوى نعمتها مىشتابند و كرم بزرگ اين است (32).
بهشتهاى جاويد كه وارد آن شوند و در آنجا با دستبندهايى از طلا و مرواريد زيور كنند و لباسشان در آنجا حرير است (33).
و گويند ستايش خدايى را كه غم و اندوه را از ما ببرد كه پروردگارمان آمرزنده و شكور است (34).
همان خدايى كه از كرم خويش ما را به اين سراى دائم درآورد كه در اينجا رنج و ملالى به ما نرسد (35).
و كسانى كه كافرند براى آنان آتش جهنم است نه مرگشان دهند تا بميرند و نه عذاب جهنم را از آنها سبك كنند همه كفرپيشگان را چنين سزا دهيم (36).
و آنها در جهنم فرياد زنند پروردگارا بيرونمان كن تا كار شايستهاى جز آنچه مىكردهايم بكنيم (خطاب شود) مگر آن قدر عمرتان نداديم كه هر كه پند گرفتنى بود در طى آن پند گيرد و بيمرسان نيز برايتان آمد (اينك عذاب را) بچشيد كه ستمگران يارى ندارند (37).
خدا داناى نهفته آسمانها و زمين است و همانا او داناى به مكنونات و اسرار سينههاست (38).
بيان آيات
در اين آيات دوباره به مساله توحيد برگشته، آيتهايى ديگر كه دلالت بر توحيد مىكند برمىشمارد، و در ضمن به داستان كتاب منتقل شده، در باره حقانيت آن، و اينكه از ناحيه خدا نازل شده، سخن گفته است، و چون در فصل قبلى رشته كلام به مساله نبوت و كتاب كشيده شده بود، و فرموده بود:{ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً }و نيز در باره كتاب فرموده بود:{ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتَابِ اَلْمُنِيرِ}جا داشت كه متعرض آثار و خصوصيات كتاب بشود، و لذا فرمود:
توضيح دلالت اختلاف الوان ثمرات و... بر توحيد
{ أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهَا... } اين آيه حجت ديگرى است بر مساله توحيد، به اين بيان كه خداى سبحان آب را بوسيله بارانها از آسمان نازل مىكند و اين خود قوىترين عامل براى روييدن نباتات و ميوههاست، و اگر بيرون آمدن ميوهها از مقتضاى همين آمدن باران بود، بايد همه ميوهها به يك رنگ باشند، چون آب باران يكى است، و حال اينكه مىبينيم الوان مختلفى دارند، پس همين اختلاف الوان دلالت مىكند بر اينكه تدبير الهى دست اندر كار اين رنگآميزى است.
و اما اينكه گفتهاند:" اين رنگآميزيها منوط به اختلاف عواملى است كه در آنها مؤثر است، و از آن جمله اختلاف عناصر موجود در آنهاست، كه از نظر نوع و مقدار و تركيب مختلف هستند "حرف صحيحى نيست، براى اينكه ما سؤال خود را از اين كه اين رنگهاى مختلف از كجا آمد، برداشته، و به اينجا منتقل مىكنيم كه اين اختلاف عوامل از كجا آمد، با اينكه تمامى اين عوامل منتهى مىشود به عامل ماده، كه در همه هست. پس اختلاف عناصرى كه موجودات از آنها تركيب مىشوند، خود دليل بر اين است كه عامل ديگرى ما وراى ماده هست كه ماده را به سوى صورتهاى گوناگون سوق مىدهد.
و ظاهرا مراد از اختلاف الوان ميوهها، اختلاف خود الوان است، ولى لازمهاش اختلافهاى ديگرى از جهت طعم و بو و خاصيت نيز مىباشد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: اصلا منظور از اختلاف الوان، اختلاف انواع موجودات است، چون بسيار مىشود كه كلمه" الوان "بر انواع فواكه و انواع طعامها اطلاق مىشود، مثلا
مىگويند: فلانى در ميهمانىاش الوانى از طعام و ميوه حاضر كرده بود. پس در حقيقت تعبير به "الوان" تعبيرى است كنايهاى. ولى جمله{ وَ مِنَ اَلْجِبَالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ }تا اندازهاى وجه اول را تاييد مىكند كه مراد خود رنگها باشد نه طعم و خاصيت، چون در كوهها اختلاف انواع نيست تنها اختلاف الوان است.
و در جمله{ فَأَخْرَجْنَا بِهِ...}التفاتى از غيبت (خدا از آسمان آبى فرو فرستاد)، به تكلم (پس به وسيله آن ميوههايى بيرون كرديم)، به كار رفته. و بعضى1 از مفسرين در وجه آن گفتهاند: "اين التفات بدان جهت بوده كه كمال اعتناى به اين عمل را برساند، چون از نظر صنع بسيار بديع و حيرتانگيز است، و از كمال قدرت و حكمت صانعش خبر مىدهد" .
نظير اين وجه در جمله قبلى هم كه مىفرمود:{ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً } مىآيد. و اما التفاتى كه در آيه قبل از آن مىفرمود:{ ثُمَّ أَخَذْتُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ}بعيد نيست وجهش اين باشد كه خواسته باشد با اين التفات بفهماند امر كفار به دست خود من است، و بين من و ايشان احدى نمىتواند حائل شود. پس كسى نمىتواند شفاعت و يا يارى آنان كند، و در نتيجه از عذاب من نجات يابند.
{ وَ مِنَ اَلْجِبَالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهَا وَ غَرَابِيبُ سُودٌ } كلمه" جدد "- به ضمه جيم و فتحه دال - جمع جده - به ضمه جيم - است، كه به معناى جاده و راه است. و دو كلمه" بيض "و" حمر "جمع" ابيض "و" احمر "به معناى سفيد و سرخ است. و ظاهرا كلمه" مختلف "صفت جدد، و كلمه" الوانها "فاعل" مختلف "است، چون - به قول بعضى 2- اگر جمله مبتدا و خبر بود، مىفرمود:" مختلفة الوانها ".و كلمه" غرابيب "جمع" غريب "به معناى سياهى شديد است، و غراب (كلاغ سياه) را هم به همين جهت غراب مىگويند. و كلمه" سود "بدل و يا عطف بيان است براى غرابيب.
و معناى آيه اين است كه:" آيا نمىبينى كه در بعضى از كوهها راههايى سفيد و سرخ و سياه، و با رنگهاى مختلف هست؟ "و مراد از اين راهها، يا راههايى است كه در كوهها قرار دارد و داراى الوانى مختلف است، و يا مراد خود كوهها است، كه به صورت خطوطى كشيده شده در روى كره زمين قرار دارد، بعضى از اين سلسله جبال به رنگ سفيدند، بعضى سرخ، بعضى سياه، و بعضى ديگر چند رنگ هستند.
{ وَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ اَلدَّوَابِّ وَ اَلْأَنْعَامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ كَذَلِكَ} يعنى بعضى از انسانها و حيوانات نيز مثل كوهها و ميوهها داراى رنگهاى مختلف هستند، بعضى سفيد، بعضى سرخ، بعضى سياهند. و كلمه "دواب" به معناى هر جنبدهاى است كه در زمين حركت مىكند. و كلمه "انعام" به معناى شتر و گوسفند و گاو است. بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "كلمه" كذلك "خبرى است براى مبتداى محذوف، و تقدير آن" الامر كذلك - امر چنين است "مىباشد، و اين جمله تقريرى است اجمالى براى بيان تفصيلى قبل، كه اختلاف الوان ثمرات و كوهها و انسانها و جنبندگان چهارپايان را بيان مىكرد" .
بعضى2 ديگر گفتهاند: كلمه "كذلك" مربوط است به كلمه "يخشى" در جمله { إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ }و اشاره است، به عبرتگيرى از ثمرات و كوهها و ساير موارد مذكور، و معنايش اين است كه: تنها كسانى از خدا خشيت دارند و اين چنين از آيات عبرت مىگيرند كه عالم باشند. ولى اين وجه، هم از نظر لفظ بعيد است و هم از نظر معنا.
{ إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ} اين جمله جملهاى است از نو كه توضيح مىدهد چگونه و چه كسانى از اين آيات عبرت مىگيرند، و اين آيات اثر خود را كه ايمان حقيقى به خدا و خشيت از او به تمام معناى كلمه مىباشد، تنها در علما مىبخشد، نه جهال.
در سابق هم گذشت كه انذار تنها در علما نتيجه بخش است، چون در آنجا فرمود:
{ إِنَّمَا تُنْذِرُ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ}. پس در حقيقت آيه مورد بحث، بيانگر معناى آن آيه است، و روشن مىسازد كه خشيت به معنى حقيقى كلمه، تنها در علما يافت مىشود.
و مراد از "علما" ،علماى باللَّه است، يعنى كسانى كه خداى سبحان را به اسماء و صفات و افعالش مىشناسند، شناسايى تامى كه دلهايشان به وسيله آن آرامش مىيابد، و لكههاى شك و دو دلى از نفوسشان زايل گشته، و آثار آن در اعمالشان هويدا مىگردد، و فعلشان مصدق قولشان مىشود. و مراد از "خشيت" در چنين زمينهاى، همان خشيت حقيقى است كه به دنبالش خشوع باطنى و خضوع در ظاهر پيدا مىشود، اين آن معنايى است كه از سياق آيه برمىآيد.
و جمله{ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ }معناى تعليل را افاده مىكند. و مىرساند كه خدا به علت اينكه عزيز است، يعنى قاهرى غير مقهور، و غالبى غير مغلوب از هر جهت است، لذا عارفان از او خشيت دارند، و نيز به علت اينكه غفور يعنى نسبت به گناهان و خطاها، بسيار آمرزنده است، لذا عارفان به او ايمان مىآورند، و به درگاهش تقرب مىجويند، و مشتاق لقاى او هستند.
{ إِنَّ اَلَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اَللَّهِ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَ عَلاَنِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ} " تلاوت كتاب" به معناى خواندن قرآن است، كه خداى سبحان آن را ستوده. و " اقامه نماز "به معناى ادامه برآوردن آن و محافظت از ترك نشدن آن است. و" انفاق از رزق در سر و علانيه "به معناى اين است كه: از مال خود به فقراء مىدهند، و چون در انفاقهاى مستحبى مىترسند جنبه خودنمايى به خود بگيرد، و خلوص آن از بين برود، لذا آن را پنهانى مىدهند، و در انفاقهاى واجب براى اينكه اطاعت خدا در بين مردم شايع شود و ديگران هم تشويق شوند، علنى مىدهند.
{ يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ} يعنى تجارتى را اميدوارند كه به هيچ وجه ضرر نمىآورد، بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "جمله" يرجون... "خبر است براى كلمه" ان "كه در اول آيه است" .و نزد بعضى ديگر خبر "ان" مقدر است. و جمله{ لِيُوَفِّيَهُمْ... }متعلق به آن است و معنايش اين است كه: اگر كردند آنچه را كه كردند، براى اين بود كه خدا پاداشهايشان را بدهد.
{ لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ} كلمه "ليوفيهم" متعلق است به جمله "يتلون" و آنچه كه در آيه سابق، بر آن عطف شده بود، و معنايش اين است كه: آنان كه كتاب خدا را تلاوت مىكنند، و نماز را به استمرار انجام مىدهند، هر چه مىكنند به اين منظور مىكنند كه خدا پاداشهايشان را به طور كامل بدهد، و چيزى از ثواب اعمال از ايشان فوت نشود.
{ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ } ممكن است مراد از اين فضل و زيادت، دو چندانى ثواب باشد، هم چنان كه فرموده:{ مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا}2و نيز فرموده:
{ مَثَلُ اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اَللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ}1. و ممكن هم هست مراد از آن زيادتى باشد از غير سنخ ثواب اعمال، هم چنان كه مىدانيم در آيه{ لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ }2منظور غير از ثواب است.
و جمله{ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ}مضمون آيه و زيادتى ثواب، يا غير ثواب را تعليل مىكند، و معنايش اين است كه: اگر گفتيم: خداوند لغزشهاى آنان را ناديده مىگيرد، براى اين است كه خدا غفور است، و اگر گفتيم ايشان را به بيش از آن ثوابى كه مستحقند پاداش مىدهد، براى اين است كه او شكور است.
{ وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ مِنَ اَلْكِتَابِ هُوَ اَلْحَقُّ } ضمير فصل و الف و لام در جمله{ هُوَ اَلْحَقُّ}براى تاكيد حقانيت كتاب است، نه براى انحصار، به عبارت سادهتر اينكه: اين كتاب حقى است كه به هيچ وجه باطل در آن راه ندارد، نه اينكه اين كتاب به تنهايى حق است.
مراد از "كتاب" و وراثت آن در آيه:{ ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا...}
{ ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا... } وقتى مىگويند:" اورثهم مالا كذا "معنايش اين است كه: فلانى فلان مال را به ارث براى آنان باقى گذاشت تا ايشان بعد از مرگ وى به امر آن مال قيام كنند، با اينكه تا خودش زنده بود خودش قائم به امر آن مال و متصرف در آن بود، و به همين معنا است ارث دادن علم و جاه و امثال آن، كه وارث بعد از مرگ صاحب علم و جاه، به امر آن دو قيام مىكند، بعد از آنكه قبلا نزد ديگرى بود و ديگرى صاحبش بود و از آن بهره مىگرفت.
بنا بر اين معناى ارث دادن كتاب به قوم و مردمى، اين است كه: كتاب را نزد ايشان بگذارد تا نسل به نسل و از سلف به خلف دست به دست بگردد، و همه از آن برخوردار شوند.
بنا بر اين، اين نسبت مزبور صحيح است، هر چند كه قائم به امر كتاب، بعضى از قومند نه همه آنان، و به همين جهت مىبينيم همه جا دادن كتاب را به همه قوم نسبت مىدهد مثلا مىفرمايد:
{ وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى اَلْهُدىَ وَ أَوْرَثْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ هُدىً وَ ذِكْرىَ لِأُولِي اَلْأَلْبَابِ}1. و نيز فرموده:{ إِنَّا أَنْزَلْنَا اَلتَّوْرَاةَ فِيهَا هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا اَلنَّبِيُّونَ اَلَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلرَّبَّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبَارُ بِمَا اُسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اَللَّهِ}2. و نيز فرموده:{ وَ إِنَّ اَلَّذِينَ أُورِثُوا اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ}3كه در اين چند آيه نسبت ارث بردن تورات را به همه بنى اسرائيل داده، با اينكه متصديان امر تورات، بعضى از بنى اسرائيل بودند نه همه.
و مراد از "كتاب" در آيه مورد بحث - به طورى كه از سياق برمىآيد - قرآن كريم است، و غير از اين هم نمىتواند باشد، براى اينكه در آيه قبلى بدان تصريح كرده، فرمود{ وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ مِنَ اَلْكِتَابِ}. بنا بر اين "الف و لام" در الكتاب الف و لام عهد خواهد بود، (و معناى الكتاب همان كتاب خواهد بود)، نه الف و لام جنس (به معناى همه كتابها).
بنا بر اين ديگر نبايد به گفته كسى4 كه گفته: "الف و لام براى جنس است، و مراد از كتاب مطلق كتابهاى آسمانى است كه بر انبياء نازل شده" اعتناء كرد.
و كلمه "اصطفاء" از ماده "صفو" گرفته شده كه معنايش قريب به معناى اختيار است، با اين تفاوت كه اختيار به معناى انتخاب يك چيز از بين چند چيز است كه بهترين آنها است و اصطفاء نيز انتخاب يكى از چند چيز است، اما يكى كه از بين همه صفوه و خالص باشد.
{ مِنْ عِبَادِنَا } احتمال دارد كلمه" من "براى بيان باشد، احتمال هم دارد براى ابتدا، يا تبعيض باشد. ولى آنچه به ذهن قريبتر است اين است كه بيانيه باشد، چون در آيه { وَ سَلاَمٌ عَلىَ عِبَادِهِ اَلَّذِينَ اِصْطَفىَ}5هم سلام را بر همه بندگان خالص فرستاده، نه بر بعضى از ايشان.
مقصود از بندگان خاص {اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا} كه خداوند كتاب را به ايشان به ارث رساند
مفسرين در اينكه منظور از اين بندگان خاص چه كسانى هستند اختلاف كردهاند، بعضى1 گفتهاند: "انبيا هستند" .بعضى2 ديگر گفتهاند: "بنى اسرائيلند، كه جزو مشمولين آيه{ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى اَلْعَالَمِينَ}3هستند ".
و بعضى4 ديگر گفتهاند:" امت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) هستند كه قرآن را از پيغمبر خود ارث برده، و نيز به سوى او بازگشت مىكنند، و علمايشان بدون واسطه و بقيه امت به واسطه علما از قرآن بهرهمند مىشوند ".و بعضى5 ديگر گفتهاند:" تنها علماى امت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) هستند ".
بعضى6 ديگر - كه روايات بسيار زيادى از امام باقر و صادق (علیه السلام) بر طبق گفته آنان هست - گفتهاند:" مراد از اين كسان كه اصطفاء شدهاند، ذريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اولاد فاطمه (علیه السلام) هستند، كه جزو آل ابراهيم و مشمول آيه { إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى اَلْعَالَمِينَ }نيز هستند. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم تصريح فرموده، به اينكه: آنان عالم به قرآن هستند، و نظر ايشان در باره قرآن صائب است.
و در روايت" انى تارك فيكم الثقلين "كتاب اللَّه و عترتى اهل بيتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض" 7- كه متواتر و مورد اتفاق دو طايفه شيعه و سنى است - فرموده: آنان ملازم قرآنند.
پس بنا بر اين، معناى آيه چنين مىشود: بعد از آنكه ما قرآن را به تو وحى كرديم - چون كلمه "ثم" معناى تاخير رتبه را افاده مىكند - آن را به ذريه تو ارث داديم، البته آن ذريهات كه ما اصطفايشان كرديم، و از بين همه بندگان آنان را در همان روزى كه آل ابراهيم را برمىگزيديم انتخاب كرديم، و اضافه شدن كلمه "عباد" به كلمه "نا" كه نون عظمت است اضافه تشريفى است، و مىخواهد به شرافت ذريه اشاره كند.
{ فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ } احتمال دارد ضمير در " منهم" به همان برگزيده شدگان برگردد، كه در نتيجه هر سه طايفه يعنى ظالم به نفس، مقتصد، و سابق به خيرات، در وراثت شريكند، چيزى كه هست وارث حقيقى همان عالم به كتاب، و حافظ كتاب است، كه عبارت است از سابق به خيرات. احتمال هم دارد ضمير مزبور به كلمه "عبادنا" برگردد، البته در صورتى كه اضافه عباد به كلمه "نا" شرافتى به عباد ندهد، آن وقت كلمه "فمنهم" تعليل را مىرساند، و چنين معنا مىدهد: ما تنها كتاب را به بعضى از بندگان خود ارث داديم، و آنان عبارتند از عدهاى كه ما ايشان را برگزيديم، نه همه بندگان، براى اينكه بعضى از بندگان ما ظالم به نفس خود بودند، و بعضى هم ميانه رو بودند، و بعضى سابق به خيرات بودند، و همه اين سه طايفه صلاحيت وراثت كتاب را نداشتند.
ممكن است وجه اول را تاييد كرد به اينكه چه مانعى دارد وراثت را به همه نسبت دهيم، در حالى كه قائمين واقعى به امر وراثت بعضى از افراد باشند، هم چنان كه نظير اينگونه نسبت را در آيه{ وَ أَوْرَثْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ }1مىبينيم.
و از اينكه در آيه شريفه بين سه طايفه ظالم به نفس، مقتصد، و سابق به سوى خيرات، مقابله انداخته، فهميده مىشود كه مراد از ظالم به نفس كسى است كه گناهى به گردن داشته باشد، و اين عنوان شامل هر مسلمانى از اهل قرآن مىشود، چون اهل قرآن است كه عنوان اصطفاء و وارث قرآن بر او صادق است.
و مراد از" مقتصد "كه به معناى متوسط است، آن كسى است كه: در وسط راه، و بين طريق واقع است. و مراد از سابق به سوى خيرات به اذن خدا، آن كسى است كه: از دسته اول يعنى ظالم به نفس، و از دسته دوم، يعنى ميانهروها، به درجات قرب نزديكتر است، و اين طايفه به اذن خدا نسبت به آن دو طايفه ديگر، به خاطر فعل خيرات، امامت دارند، هم چنان كه خداى تعالى مىفرمايد:{ وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ}2.
{ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ} يعنى اينكه قبلا گفتيم كتاب را ارث داديم، خود فضلى است بزرگ، از ناحيه خدا، كه فعاليت و كوشش كسى در آن دخالت ندارد، و چنان نيست كه كسى از راه عمل به وظايف، به آن فضل برسد.
اين آن معنايى است كه سياق آيه و نيز رواياتى كه در معناى آيه وارد شده، آن را افاده مىكند.
اقوال مختلف مفسرين در تفسير آيه فوق
اما مفسرين در تفسير آيه اختلافهاى عجيبى به راه انداختهاند، اختلافى در معناى كلمه "ثم" كردهاند كه بعضى1 گفتهاند: "اين كلمه براى تراخى است، يعنى بعديت در خبر دادن را مىرساند" .بعضى2 ديگر گفتهاند: "براى تراخى و افاده بعديت رتبى است" .بعضى 3
گفتهاند: "براى افاده بعديت زمانى است" .
و در عطف كردن اين كلمه نيز اختلاف است. بعضى4 گفتهاند: "آيه عطف است بر جمله" اوحينا ".بعضى5 ديگر گفتهاند: عطف است بر جمله{ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا}. باز در معناى جمله" اورثنا "اختلاف كردهاند كه بعضى6 گفتهاند:" مراد همان معناى ظاهر جمله است ".بعضى7 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه:" ما حكم كرديم و مقدر نموديم به اينكه كتاب به ايشان ارث برسد ".
و نيز در معناى كتاب اختلاف كردهاند كه بعضى8 گفتهاند:" مراد از آن، قرآن است.
بعضى9 ديگر گفتهاند: "جنس كتابهاى آسمانى، و همه آنها است" .
و در معناى جمله{ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا }اختلاف كردهاند. بعضى10 گفتهاند:" مراد از آن انبياء (علیه السلام) مىباشند ".بعضى11 ديگر گفتهاند:" مراد بنى اسرائيل است ".
و بعضى12 ديگر مراد از آن را امت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) دانستهاند. بعضى 13
ديگر علماى امت. و بعضى14 ديگر ذريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از فرزندان فاطمه (علیه السلام) دانستهاند.
و در معناى كلمه" من "در جمله{ مِنْ عِبَادِنَا}اختلاف كردهاند، بعضى 15
گفتهاند: براى تبعيض است. بعضى ديگر آن را براى ابتداء، و بعضى ديگر براى بيان دانستهاند. البته به خاطر اختلاف مزبور در معناى "من" معناى عباد نيز مختلف مىشود، و همچنين اضافه كلمه "عباد" به كلمه "نا" اختلاف پيدا مىكند، بنا به بعضى از وجوه اضافه تشريفى مىشود، و بنا به بعضى ديگر غير تشريفى. و نيز در مرجع ضمير "منهم" اختلاف كردهاند، بعضى گفتهاند: كلمه "الذين" است. بعضى ديگر گفتهاند: كلمه "عبادنا" است.
و در معناى ظالم به نفس و مقتصد و سابق نيز اختلاف كردهاند، بعضى1 گفتهاند: ظالم، كسى است كه ظاهرش از باطنش بهتر باشد و مقتصد، آن كسى است كه ظاهر و باطنش يكسان باشد، و سابق، آن كسى است كه باطنش از ظاهرش بهتر باشد. بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از سابق آن كسانى هستند كه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اسلام آوردند، يعنى صحابه آن جناب، و مقتصد كسانى هستند كه پا به جاى پاى اصحاب آن جناب گذاشته باشند، و ظالم به نفس ساير مردمند. بعضى3 ديگر گفتهاند: ظالم به نفس كسى است كه گناه بر او غلبه كرده باشد، و مقتصد آن كسى است كه گناه و ثوابش يكسان، و خلاصه متوسط الحال باشد، و سابق آن كسى است كه به درگاه خدا تقرب جسته، و در درجات قرب از ديگران پيشى گرفته باشد.
البته در اين بين اقوال متفرق ديگرى هست كه ذكر نكرديم، و اگر احتمالات مذكور را در يكديگر ضرب كنيم از هزار احتمال بالاتر مىشود.
{ جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِبَاسُهُمْ فِيهَا حَرِيرٌ } كلمه" يحلون "مضارع مجهول از باب تفعيل است و مصدر آن تحليه است و" تحليه " به معناى خودآرايى است. و كلمه" اساور "جمع أسوره و" أسوره "هم جمع سوار - به كسره سين - است، راغب گفته: سوار زن، دستواره آن است (النگو) و اين كلمه فارسى است، كه بعد از عربى شدن به صورت سوار درآمده4.
" جنات عدن" - ظاهرا اين جمله بيان همان فضل كبير باشد. در مجمع البيان گفته: اين جمله تفسير فضل است گويا شخصى پرسيده: اين فضل كبير چيست؟ در پاسخ فرموده: بهشتهايى است كه تقديرش يا پاداش جنات است، يا دخول جنات، و ممكن هم هست كلمه " جنات "بدل از فضل باشد، گويا فرموده:" ذلك دخول جنات - آن داخل شدن بهشت است"5. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
{ وَ قَالُوا اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا اَلْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ } بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از" حزن "- كه خدا را، به خاطر اينكه ايشان را با بردن در بهشت از آن" حزن "نجات داده، حمد گفتهاند - آن شدائد و مصائب و اندوهى است كه اهل بهشت در دنيا داشتند.
بعضى2 ديگر گفتهاند:" مراد از آن اندوهى است كه بعد از رحلت از دنيا و قبل از دخول به بهشت به ايشان احاطه مىكند، اندوهى كه منشاش ترس از گناهان است ".
بنا بر اين، مىتوان گفت آيه شريفه حكايت كلام دسته اول از آن سه طايفه است، يعنى ظالم به نفس و يا كلام آن دسته و دسته دوم، يعنى مقتصدين است، و اما طايفه سوم كه سابق به خيراتند گناهى در صحيفه اعمال ندارند، تا از عذاب آن بترسند. و اين وجه دوم با آخر گفتار آنان كه گفتند:{ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ}مناسبتر است.
{ اَلَّذِي أَحَلَّنَا دَارَ اَلْمُقَامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ } كلمه" مقامة "به معناى اقامه است، و" دار المقامه "آن منزلى است كه كسى از آن بيرون نمىرود و از آنجا به جاى ديگر كوچ نمىكند. و كلمه" نصب "به فتحه نون و صاد - به معناى تعب و مشقت است. و كلمه" لغوب "- به ضمه لام - به معناى خستگى و تعب در طلب معاش و غير آن است.
و معنايش اين است كه:" آن خدايى كه ما را به فضل خودش و بدون اينكه استحقاقى داشته باشيم در خانه جاودانه داخل كرد، بهشتى كه نه در آن مشقتى هست و نه تعبى، و نه ما در آنجا در طلب آنچه مىخواهيم دچار خستگى و كندى مىشويم، چون هر چه بخواهيم در آن هست.
و كلمه "من فضله" مناسبت خاصى با جمله سابق، يعنى جمله:{ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ }دارد.
{ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نَارُ جَهَنَّمَ...} لام در "لهم" لام اختصاص است، و مىفهماند كه آتش جزايى است خاص ايشان و از ايشان جدا شدنى نيست. و جمله{ لاَ يُقْضىَ عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا}، معنايش اين است كه: حكم نمىشود بر آنان به مرگ، تا بميرند، در نتيجه در آن شدت عذاب همواره زندهاند، و عذاب آتش از ايشان تخفيف نمىپذيرد، اين چنين ما هر كفرانگر را كه كفرانش يا شديد است و يا
بسيار، كيفر مىدهيم.
{ وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيهَا رَبَّنَا أَخْرِجْنَا... } در مجمع البيان گفته: كلمه" اصطراخ "به معناى شيون و فرياد و استغاثه است، و اين كلمه از باب افتعال از ماده" صراخ - ناله "است1. و جمله{ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا}بيان همان شيون و فرياد است. و جمله{ أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مَا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ }پاسخ آن فرياد است. و جمله" فذوقوا "و جمله{ فَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ} هر يك نتيجه جمله ما قبل خودش است.
و معناى آيه اين است كه: اين كفار كه در آتشند، شيون و فرياد مىكنند، و استغاثه مىنمايند، در حالى كه فريادشان اين است كه: پروردگارا ما را از آتش بدر آور، تا عمل صالح كنيم غير از آن عمل زشت كه مىكرديم، در پاسخ به ايشان گفته مىشود: نه، هرگز، مگر ما آن قدر عمر به شما نداديم كه هر كس مىخواست متذكر شود مجال آن را داشته باشد؟ ما اين مقدار عمر را به شما داديم، پيامبران بيمرسان هم نزد شما آمدند، و از اين عذاب بيمتان دادند، ولى متذكر نشديد و ايمان نياورديد، حال عذاب را بچشيد كه ستمكاران را ياورى نباشد، تا به يارى آنان برخيزند و از عذاب خلاصشان كنند.
{ إِنَّ اَللَّهَ عَالِمُ غَيْبِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ } خدا عالم غيب آسمانها و زمين است، و او به آنچه در سينهها پنهان است داناست، با شما بر طبق آنچه در باطن نهفته داريد، از عقايد و آثار اعمال معامله مىكند، و بر طبق آن محاسبه مىنمايد، چه اينكه ظاهرتان با باطن مطابق باشد و چه مخالف، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:{ إِنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُمْ بِهِ اَللَّهُ}2و نيز فرموده:{ يَوْمَ تُبْلَى اَلسَّرَائِرُ}3.
بحث روايتى چند روايت در ذيل جمله{ إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ }و در باره مراد از" ظالم لنفسه" ،" مقتصد "و" سابق بالخيرات "در آيه:{ ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا...}
در مجمع البيان در ذيل جمله{ إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ... }مىگويد: از امام
صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: منظور خداى تعالى از علما، آن كسى است كه عملش مصدق قولش باشد، كسى كه عملش مصدق قولش نباشد، او عالم نيست، و نيز در حديثى آمده كه فرمودند: از همه شما عالمتر به خدا، ترسندهتر از خدا است1. مؤلف: و در روضه كافى به سند خود از ابى حمزه، از على بن الحسين (علیه السلام) روايتى در اين معنا آورده2. و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، ترمذى، و حاكم، از حسن روايت كردهاند كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: علم دو قسم است، يكى آن علمى است كه در قلب است، و علم نافع هم همان است، و ديگرى علمى است كه بر زبان است، و آن حجتى است براى خدا، عليه خلق، كه خدا با همان علم عليه صاحبش احتجاج مىكند3. و در مجمع البيان مىگويد: ابن مسعود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در تفسير جمله:{ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ}گفته: منظور از اين فضل شفاعت است، شفاعت براى كسى كه آتش بر او واجب شده، از جانب كسى كه آن شخص دوزخى در دنيا به وى احسانى كرده4. و در كافى به سند خود از ابن عمر روايت كرده كه گفت: من از حضرت ابو الحسن رضا (علیه السلام) از اين كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مىفرمايد:{ ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا... }مىگويد: امام فرمود: منظور فرزندان فاطمه (علیه السلام) مىباشند.
و منظور از" سابق به خيرات "امام است، و منظور از" مقتصد "عارف به امام، و مقصود از " ظالم به نفس" كسى است كه امام خود را نشناسد5. و از كتاب سعد السعود ابن طاووس روايت شده كه ابو اسحاق سبيعى، از امام باقر (علیه السلام) در تفسير آيه مزبور حديثى نقل كرده كه فرمود: اى ابا اسحاق اين آيه مخصوص ما است، اما سابق به خيرات على ابن ابى طالب، و حسن و حسين، و شهيدانى از ما هستند و اما "مقتصد" آن كسى است كه روزها روزه بدارد و شبها به نماز بگذارند، و اما "ظلم به
نفس" در او همان است كه در ساير مردم است، و او بالأخره آمرزيده مىشود1. مؤلف: مراد از شهيد، به قرينه روايات ديگر امام است.
و در معانى الاخبار با ذكر سند از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه در تفسير آيه مذكور فرمود: "الظالم يحوم حوم نفسه و المقتصد يحوم حوم قلبه و السابق بالخيرات يحوم حوم ربه - ظالم همواره پيرامون خواستههاى نفس خويش است، و مقتصد همواره پيرامون آن است كه قلب خود را اصلاح كند، و سابق به خيرات آن كسى است كه همواره متوجه به پروردگار خويش است"2. مؤلف: كلمه" حوم "كه در اين روايت آمده و همچنين كلمه" حومان "به معناى دوران است، و اينكه فرمود:" ظالم به نفس "همواره پيرامون نفسش دوران دارد، مراد اين است كه: او هميشه گرفتار خواهشهاى نفس است، و همه كوشش او براى آن است كه نفس را راضى كند، و مقتصد پيرامون قلبش دوران دارد، يعنى همواره در اين مقام است كه قلب خود را تزكيه كند، و آن را به وسيله زهد و عبادت پاك نگه دارد، و دوران سابق به خيرات پيرامون پروردگار خود به اين معنا است كه او همواره در صدد اين است كه خود را براى خدا خالص كند، همواره به ياد او باشد، و غير از او را از ياد ببرد، جز به او به كسى ديگر اميد نداشته باشد، و جز او را قصد نكند.
و بدان كه روايات از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) در اينكه آيه شريفه خاص فرزندان فاطمه (علیه السلام) است بسيار زياد است.
و در الدر المنثور است كه: فاريابى، احمد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، طبرانى، حاكم، ابن مردويه، و بيهقى از ابى درداء روايت كردهاند كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم در تفسير آيه{ ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اَللَّهِ}مىفرمود: اما طايفه سوم كه گوى سبقت را در خيرات مىربودند، بدون حساب داخل بهشت مىشوند، و اما طايفه دوم كه ميانهرو بودند، آنها هستند كه قرآن در بارهشان مىفرمايد حسابى آسان پس مىدهند. و اما طايفه اول كه ظالم به نفس هستند، آنها در تمامى طول مدتى كه محشر برپا است مشغول پس دادن حسابند، و آن گاه همانهايند كه خدا را با رحمتش ديدار مىكنند. پس همين ظالمان به
نفس هستند كه مىگويند:{ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا اَلْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ اَلَّذِي أَحَلَّنَا دَارَ اَلْمُقَامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ}. 1
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع2 نيز از ابى درداء از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده، و در معناى آن احاديث ديگرى نيز هست، و در مقابل، احاديث ديگرى هست كه مخالف با اينها است، از آن جمله در مجمع البيان از ابن مردويه از عمر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه در تفسير جمله{ فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ }فرمود: منظور كافر است3. ليكن به اين احاديث نبايد اعتناء كرد.
و در تفسير قمى در ذيل جمله{ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ}از امام نقل كرده كه فرمود: "نصب" به معناى خستگى و "لغوب" به معناى كسالت و ضجر است4.
چند روايت در باره مقدار عمرى كه سپرى شدن آن جاى عذرى براى آدمى نمىماند {أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مَا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ}
و در نهج البلاغه از امير المؤمنين (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: آن عمرى كه اگر خدا به آدمى بدهد جاى عذرى برايش باقى نمىگذارد، شصت سال است5. مؤلف: همين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از آن جناب نقل كرده6. و نيز الدر المنثور هم آن را از ابن جرير از آن جناب روايت كرده است7. و در الدر المنثور است كه حكيم ترمذى در نوادر الاصول، بيهقى در سنن، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، طبرانى، ابن مردويه، و بيهقى (در شعب الايمان) همگى از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: چون روز قيامت برسد، صدا مىزنند شصتسالهها كجايند؟ و اين شصت ساله همان معمرى است كه خداى تعالى در آيه{ أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مَا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ }در بارهاش سخن گفته8. مؤلف: اين معنا به طرق ديگرى از سهل بن سعد و ابو هريره از آن جناب روايت شده9.
و در مجمع البيان است كه: بعضى گفتهاند: اين آيه توبيخ كسانى است كه به سن هجده سالگى رسيده باشند. و اين معنى از امام باقر (علیه السلام) نيز روايت شده1. مؤلف: اين روايت را فقيه از امام باقر (علیه السلام) به تعبير مضمر (آن جناب فرمود) روايت كرده2.
[سوره فاطر (35):آيات 39 تا 45]
{هُوَ اَلَّذِي جَعَلَكُمْ خَلاَئِفَ فِي اَلْأَرْضِ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ لاَ يَزِيدُ اَلْكَافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلاَّ مَقْتاً وَ لاَ يَزِيدُ اَلْكَافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلاَّ خَسَاراً (39) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكَاءَكُمُ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَرُونِي مَا ذَا خَلَقُوا مِنَ اَلْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي اَلسَّمَاوَاتِ أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً فَهُمْ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْهُ بَلْ إِنْ يَعِدُ اَلظَّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إِلاَّ غُرُوراً (40) إِنَّ اَللَّهَ يُمْسِكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَنْ تَزُولاَ وَ لَئِنْ زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كَانَ حَلِيماً غَفُوراً (41) وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لَئِنْ جَاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدىَ مِنْ إِحْدَى اَلْأُمَمِ فَلَمَّا جَاءَهُمْ نَذِيرٌ مَا زَادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً (42) اِسْتِكْبَاراً فِي اَلْأَرْضِ وَ مَكْرَ اَلسَّيِّئِ وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ سُنَّتَ اَلْأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اَللَّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اَللَّهِ تَحْوِيلاً (43) أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ كَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ إِنَّهُ كَانَ عَلِيماً قَدِيراً (44) وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِمَا كَسَبُوا مَا تَرَكَ عَلىَ ظَهْرِهَا مِنْ دَابَّةٍ وَ لَكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اَللَّهَ كَانَ بِعِبَادِهِ بَصِيراً (45)}
ترجمه آيات
او كسى است كه شما را در زمين جانشين قرار داد (هر نسلى جانشين نسلى ديگر) پس هر كس
كافر شود كفرش عليه خود اوست و كفر كافران نزد پروردگارشان جز خشم بيشتر اثر ندارد و كفر كافران جز خسارت و زيان نمىافزايد (39).
بگو اين شركايى كه به جاى خدا مىخوانيد به من بگوييد ببينم چه چيزى از زمين را آفريدهاند و يا در آسمانها شركتى دارند و يا ما به ايشان كتابى نازل كرده و در آن از وجود چنين شريكى خبر دادهايم و اين مشركين دليلى بر شرك خود دارند، نه هيچ يك از اينها نيست بلكه جز اين نبوده كه اين ستمكاران به يكديگر وعده غرور مىدهند (40).
خدا است كه نمىگذارد زمين و آسمان فرو ريزند و اگر فرو ريزد احدى بعد از خدا نيست كه از ريختن آنها جلوگيرى به عمل آورد و او حليم و آمرزنده است (41).
و به خدا سوگند خوردند و تا توانستند آن را غليظتر كردند كه اگر براى ما هم پيامبرى بيايد ما نيز يكى از امتهاى صاحب كتاب خواهيم شد و از همه آنها راه يافتهتر خواهيم بود ولى وقتى پيامبر به سويشان آمد اين آمدن ثمرهاى جز دورى و نفرت بيشتر برايشان نداشت (42).
دورى آنان از راه به جهت استكبار و بلندپروازى در زمين و نيز به علت مكر بدى كه داشتند بود و مكر بد جز به اهل مكر برنمىگردد، پس آيا منتظر سنتى هستند كه در امم گذشته جارى ساختيم، در اين صورت براى سنت خدا نه دگرگونى خواهند يافت و نه برگشتن از قومى به قومى ديگر (43).
آيا در زمين سير نكردهاند تا ببينند سرانجام آنهايى كه قبل از ايشان بودند چه شد با اينكه اينان نيرومندتر بودند، آرى هيچ چيزى در آسمان و زمين خدا را عاجز نمىكند كه او دانا و توانا است (44).
و اگر مردم را به كيفر اعمال زشتشان به عذاب خود مىگرفت بر روى زمين هيچ جنبدهاى نمىماند و ليكن عذاب آنان را تا مدتى معين تاخير مىاندازد همين كه اجلشان رسيد خداوند بر احوال بندگانش كاملا آگاهست (45).
بيان آيات
اين آيات نخست بر مساله توحيد خدا در ربوبيت احتجاج مىكند، و آيات{ هُوَ اَلَّذِي جَعَلَكُمْ خَلاَئِفَ فِي اَلْأَرْضِ... }و{ إِنَّ اَللَّهَ يُمْسِكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَنْ تَزُولاَ...}متضمن آن احتجاج است، و سپس بر نبودن شريكى براى خدا در ربوبيت احتجاج مىكند، كه آيه { قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكَاءَكُمُ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ... }متضمن آن است.
و آن گاه مشركين را بر نقض عهد و سوگند، و كارهاى زشتى كه مرتكب مىشدند سرزنش مىكند، و در آخر اين معنا را مسجل مىسازد كه هيچ كس و هيچ چيز نمىتواند
خدا را عاجز كند، و اگر خدا به افرادى از اين ستمكاران مهلت مىدهد، براى مدتى معين است، همين كه مدتشان سرآمد به آنچه مستحقند جزا مىدهد. و با اين بيان سوره خاتمه مىيابد.
{ هُوَ اَلَّذِي جَعَلَكُمْ خَلاَئِفَ فِي اَلْأَرْضِ...} كلمه "خلائف" جمع خليفه است. و خليفه بودن مردم در زمين به اين معنا است كه هر لاحقى از ايشان جانشين سابق شود و سلطه و توانايى بر دخل و تصرف و انتفاع از زمين داشته باشد، همان طور كه سابقين بر اين كار توانايى و تسلط داشتند.
و اگر انسانها به اين خلاف رسيدند، از جهت نوع خلقتشان است، كه خلقتى است از طريق توالد و تناسل، چون اين نوع از خلقت است كه مخلوق را به دو گروه سابق و لاحق تقسيم مىكند.
و خليفه قرار دادن در زمين، خود يك نوع تدبيرى است آميخته با خلقت كه از آن انفكاك نمىپذيرد، و به همين جهت از اين طريق استدلال مىكند بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت، چون چنين خلقت و تدبيرى مختص او است، كسى نمىتواند آن را براى غير او ادعا كند.
پس اينكه مىفرمايد:{ هُوَ اَلَّذِي جَعَلَكُمْ خَلاَئِفَ فِي اَلْأَرْضِ }حجتى است بر يگانگى خدا در ربوبيت، و نفى ربوبيت از آلهه مشركين.
توضيح اينكه: آن كسى كه خلافت زمينى را در عالم انسانى درست كرده، او رب انسانها و مدبر امر آنان است، و چون خليفه قرار دادن، از نوع خلقت انفكاك ندارد، ناگزير خالق انسان همان رب انسان است، و چون به عقيده مشركين هم، خالق تنها خدا است پس رب انسان هم به تنهايى او است.
{ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ} يعنى پس خداى سبحان رب آدمى است نه غير او. پس هر كس به اين حقيقت كافر شود، و آن را بپوشاند و ربوبيت را به غير خدا نسبت دهد، عليه خود كفر ورزيده است.
{ وَ لاَ يَزِيدُ اَلْكَافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلاَّ مَقْتاً وَ لاَ يَزِيدُ اَلْكَافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلاَّ خَسَاراً } اين قسمت از آيه بيان مىكند كه كفر كفار بر ضرر خود ايشان است، چون كفرشان باعث خشم و عذاب خدا مىشود. و كلمه" مقت "به معناى شدت خشم است، چون كفر باعث مىشود انسان از عبوديت خدا سر برتابد و ساحت مقدس او را خوار بشمارد، و نيز اين عمل باعث مىشود كه كافران در نفس خود خسارت بينند، چون نفس خود را كه قابليت داشت از
سعادت انسانيت برخوردار گردد، مبتلا به شقاوت و بلا كردند، كه به زودى در مسير انتقال خود به سوى دار جزا با آن روبرو مىشوند.
و اگر از اثر كفر تعبير به زيادت كفر كرد، بدان جهت است كه فطرت انسان بسيط و ساده است، و در معرض استكمال و كسب زيادت قرار دارد، - تا اينكه ببينى فطرت در چه مسيرى قرار گيرد - اگر در مسير اسلام و ايمان به خدا قرار گيرد، روز به روز همين ايمان و اسلامش كامل و زياد مىشود و به خدا نزديكتر مىگردد، و اگر در مسير كفر قرار گيرد، باز فطرت او در اين مسير استكمال مىكند، يعنى روز به روز كفرش زيادتر شده و در نتيجه خشم خدا از او بيشتر و خسران او زيادهتر مىگردد.
و اگر" مقت "را مقيد به" عند ربهم "كرد، ولى" خسار "را مقيد به آن نكرد، براى اين بود كه" خسار "از تبعات و آثار تبديل ايمان به كفر و تبديل سعادت به شقاوت است، و اين امرى است در نزد خود انسانها، ولى" مقت "كه شدت خشم خدا است امرى است در نزد خداى سبحان.
و اما حب و بغضى كه به خداى تعالى نسبت داده مىشود، دو تا از صفات افعال است، و معانيى است خارج از ذات خدا و غير قائم به او. و معناى حب خداى تعالى نسبت به يكى از بندگان، اين است كه: رحمتش را بر او گسترده كند، و به سوى او بكشاند و بغض خداى تعالى نسبت به كسى اين است كه رحمتش را از او بازدارد و دور كند.
{ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكَاءَكُمُ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ...} اضافه "شركاء" به مشركين، به اين عنايت است كه مشركين ادعاى شركت در خدايى براى آنها كردند، پس در نتيجه اضافه شركاء به ضمير "كم" اضافهاى است لامى و مجازى، (چون بتها شركاى مشركين نبودند، تا اين نسبت حقيقى باشد).
و در اين آيه شريفه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تلقين مىكند كه چگونه عليه ربوبيت آلهه مشركين، و معبودهاى آنان احتجاج كند.
استدلال و احتجاج عليه مشركين و در رد ارباب و آلهه موهوم آنان
بيان حجت چنين است كه: اگر بتها ارباب و آلهه باشند بجز خدا، بايد حد اقل سهمى از تدبير عالم به دست آنها باشد، و اگر چنين تدبيرى مىداشتند، بايد خالق همان مقدارى كه تدبيرش را در دست دارند بوده باشند، براى اينكه تدبير بدون خلقت تصور ندارد همان طور كه خلقت بدون تدبير تصور ندارد (براى اينكه تدبير عبارت از اين است كه: خلقتى را بعد از خلقتى قرار دهد، و چيزى را بعد از چيزى بيافريند).
و اگر بتها خالق بودند، قطعا دليلى بر خالقيت آنها دلالت مىكرد، و اين دليل يا از
ناحيه عالم بود و يا از ناحيه خداى سبحان، اما از ناحيه عالم، كه مىبينيم هيچ موجودى در عالم دلالت بر خالقيت بتها و مخلوقيت خودش براى آنها ندارد، حتى به طور شركت، كه جمله{ أَرُونِي مَا ذَا خَلَقُوا مِنَ اَلْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي اَلسَّمَاوَاتِ }اين شق مساله را بيان مىكند، و اما از ناحيه خداى سبحان، اگر دليلى مىبود، قطعا در كتابى از كتب آسمانى كه از ناحيه او نازل شده ديده مىشد، و آيهاى از آيات آن كتب مىگفت كه خدا به ربوبيت بتها اعتراف دارد و جايز مىداند كه مردم آنها را بپرستند و معبود و خداى خود بگيرند، و ما مىبينيم كه چنين پيامى از ناحيه خدا نازل نشده و خود مشركين هم به اين اعتراف دارند و جمله{ أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً فَهُمْ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْهُ}اين شق ديگر را بيان مىكند.
و اگر در مقام خالق نبودن بتها در زمين تعبير كرد به اينكه: "به من نشان دهيد ببينم چه موجودى را در زمين خلق كردهاند" و نفرمود: "به من خبر دهيد ببينم، آيا بتها در خلقت زمين شركت دارند" و نيز در خصوص آسمانها تعبير كرد به اينكه: "و يا در خلقت آسمانها شركت دارند" ،و نفرمود: "به من خبر دهيد و يا نشان دهيد، ببينيم چه چيز در آسمانها خلق كردهاند" ،براى اين بود كه مراد از كلمه "ارض" - به طورى كه سياق احتجاج، بر آن دلالت دارد - عالم ارضى است، يعنى زمين و هر چه در آن و بر روى آن هست، و مراد از آسمانها نيز عالم سماوى است، كه مشتمل است بر آسمانها، و آنچه كه در آسمانها و بر آسمان است.
پس بنا بر اين، اينكه فرمود:{ مَا ذَا خَلَقُوا مِنَ اَلْأَرْضِ }در معناى اين است كه فرموده باشد: آيا در زمين شركت دارند؟ اگر داشته باشند لا بد پارهاى از آن را خلق كردهاند. و همچنين جمله" {أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي اَلسَّمَاوَاتِ}" در معناى اين است كه: فرموده باشد: "و يا چه چيزى از آسمانها خلق كردهاند؟" .كه در جانب زمين اكتفاء كرد، به ذكر خلق، تا اشاره كرده باشد به اينكه به طور كلى ربوبيت جز با خلقت تصور ندارد.
{ أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً فَهُمْ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْهُ } يعنى بلكه (و يا) كتابى در جواز شرك و اعتراف به ربوبيت آلهه آنان نازل كردهايم، و مشركين به استناد آن، شرك ورزيدند، و خلاصه حجتى ظاهر از كتاب دارند بر اينكه آلهه آنان با ما شريكند؟ در اين جمله فرمود:{ أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً}و نفرمود: "ام لهم كتاب" و يا عبارتى نظير آن، تا نفى و انكار را بهتر برساند، چون عبارت دومى انكار وجود كتاب است، ولى عبارت اولى انكار وجود آن از ناحيه كسى است كه اگر كتابى نازل شود از ناحيه او نازل مىشود.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه ضمير جمع در "اتيناهم" و نيز در "{فَهُمْ عَلىَ
بَيِّنَةٍ}" به مشركين برمىگردد و ديگر نبايد به گفته آن مفسرى1 كه ضمير را به" شركاء "بر گردانده اعتناء نمود.
{ بَلْ إِنْ يَعِدُ اَلظَّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إِلاَّ غُرُوراً} اين جمله اعراض از احتجاج گذشته است، به اين بيان كه: داعى مشركين بر شرك ورزيدن، حجتى نبوده كه آنان را بر اين كار وادار كرده باشد، و خواسته باشند بر آن حجت اعتماد كنند، بلكه انگيزه آنها صرف فريبى است كه بعضى نسبت به بعض ديگر روا مىدارند، به اين معنا كه نياكان و اسلاف، آيندگان را مغرور مىكردند به اينكه: بتها نزد خدا شفاعت مىكنند، و نيز رؤساى هر قوم مرءوسين خود را فريب مىدادند به اينكه اين شركاء نزد خداى سبحان شفاعت خواهند كرد، در حالى كه اين وعدهها همه پوچ بود و حقيقت نداشت.
احتجاجى كه در آيه شده، عليه تمامى طوايف مشركين است، و نسبت به همه عموميت دارد، چه آنها كه ملائكه و جن و قديسين از بشر را مىپرستيدند، و براى آنها صنمى (بتى) درست مىكردند تا رو به آن بتها بايستند، و چه آنهايى كه روحانيين كواكب را مىپرستيدند، و رو به ستاره، عبادت مىكردند، و براى هر ستاره، صنمى (بتى) مىتراشيدند.
و چه آنهايى كه ملائكه و عناصر را مىپرستيدند و ديگر براى آنها صنمى اتخاذ نمىكردند مانند: مشركين فرس قديم - بطورى2 كه نقل شده -. و چه آنهايى كه بعضى از افراد بشر را مىپرستيدند، مانند: نصارى كه مسيح (علیه السلام) را عبادت مىكنند، حجت آيه شريفه عليه همه اين طوايف است.
{ إِنَّ اَللَّهَ يُمْسِكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَنْ تَزُولاَ وَ لَئِنْ زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ... } بعضى3 از مفسرين گفتهاند:" اين آيه شريفه استينافى است كه نتيجه قبح شرك و دلهره ناشى از آن را بيان مىكند، و ربطى به ما قبل ندارد، مىخواهد بفرمايد: خداى تعالى آسمانها و زمين را حفظ مىكند، چون نمىخواهد فرو بريزند، و يا حفظ مىكند تا فرو نريزند و مضمحل نشوند، چون ممكن الوجود همان طور كه در حال پديد آمدنش محتاج پديد آورنده است، در بقايش نيز محتاج اوست ".
استدلال بر توحيد با استناد به ابقاء موجودات و اينكه ابقاء عبارتست از ايجاد و تدبير متوالى
اما آنچه از آيه ظاهر مىشود، اين است كه: خداى تعالى مىخواهد بعد از استدلال بر
يگانگى خود در ربوبيت، به اينكه من خلافت را در نوع انسانى قرار دادم و بعد از نفى شرك به حجت مزبور، حجت و استدلال خود را عموميت دهد تا شامل تمامى مخلوقات، يعنى آسمانها و زمين بشود، لذا در آيه مورد بحث استدلال مىكند بر يگانگى خود به اينكه خلق را بعد از ايجاد، ابقاء هم كرده و نگذاشته مضمحل شوند، چون اين معنا خيلى روشن است، و جاى هيچ شكى نيست كه پيدايش موجود و اصل هستى يك مساله است، و بقاى آن موجود و داشتن هستىهاى پى در پى بعد از هستى اولش مساله ديگرى است، آرى هر موجودى كه مىبينيم هنوز هست، در حقيقت هستى آن، هستىهايى متصل به هم است، كه چون استمرار دارد، ما آن را يك هستى مىپنداريم.
و اين نيز روشن است كه ابقاى موجود بعد از پديد آوردن، همانطور كه ايجادى بعد از ايجادى ديگر است، همچنين تدبيرى بعد از تدبير ديگر است، چون اگر خوب در اين قضيه تامل كنى و دقت نظر به خرج دهى، خواهى ديد كه نظام جارى در عالم به وسيله احداث و ابقاء جارى است، و چون پديد آورنده و خالق، حتى به عقيده مشركين تنها خداى سبحان است، پس قهرا خداى تعالى خالق و مدبر آسمانها و زمين است، و كسى ديگر شريك او نيست.
پس معلوم شد آيه شريفه{ إِنَّ اَللَّهَ يُمْسِكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَنْ تَزُولاَ... }متصل به ما قبل است.
كلمه" امساك "در اين آيه به همان معناى معروف است. و جمله" ان تزولا "در تقدير" كراهة ان تزولا "و يا" لئلا تزولا "مىباشد. و جمله" تزولا "متعلق به امساك است، يعنى" نگه مىدارد از اينكه فرو ريزند ".
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند:" كلمه "امساك" به معناى معروفش نيست، بلكه به معناى جلوگيرى و يا حفظ است ".و به هر حال امساك كنايه است از باقى نگهداشتن، و ابقاء همان ايجاد بعد از ايجاد است، البته ايجادهاى مستمر و متصل، بر خلاف زوال كه به معناى مضمحل شدن و باطل گشتن است. و از بعضى2 از مفسرين نقل شده كه گفتهاند:" زوال به معناى انتقال از مكانى به مكان ديگر است، و معناى آيه اين است كه: خدا نمىگذارد زمين و آسمانها از جايى كه هر يك دارند تكان بخورند و به جايى ديگر منتقل شوند، مثلا يكى از آنجا كه دارد بالا رود،
و يكى ديگر پايين آيد ".ولى در تصور اينكه آنان چه مىخواهند بگويند، البته در تصور صحيح آن تامل است.
{ وَ لَئِنْ زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ} سياق اقتضا مىكند كه مراد از " زوال "در اينجا مشرف شدن بر زوال است، چون خود زوال كه با امساك جمع نمىشود. و خلاصه، معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه اگر آسمانها و زمين مشرف بر فرو ريختن شوند، احدى بعد از خدا وجود ندارد كه از فرو ريختن آنها جلوگيرى به عمل آورد، براى اينكه غير از او كسى نيست كه افاضه وجود كند.
ممكن هم هست مراد از" زوال "معناى حقيقىاش باشد، ولى مراد از" امساك " قدرت بر امساك باشد. و معلوم شد كه كلمه" من "اولى زايده است و تنها خاصيت تاكيد را دارد، و" من "دومى ابتدايى است، و ضمير در" من بعده "به خداى تعالى برمىگردد.
بعضى1 هم گفتهاند:" به كلمه زوال برمىگردد، كه از معناى "تزولا" استفاده مىشود".
{ إِنَّهُ كَانَ حَلِيماً غَفُوراً } پس خداى تعالى به خاطر اينكه حليم است، در هيچ كارى عجله نمىكند، و به خاطر اينكه آمرزنده است، جهات عدمى هر چيزى را پنهان مىدارد، و مقتضاى اين دو اسم اين است كه آسمانها و زمين را از اينكه مشرف به زوال شوند، تا مدتى معين جلوگير شود.
صاحب كتاب" ارشاد العقل السليم "گفته: خدا حليم و غفور است، يعنى در عقوبتى كه جنايات بشر مستوجب آن است عجله نمىكند، و لذا مىبينيد كه آسمانها و زمين را هم چنان نگه داشته، با اينكه جا داشت به خاطر آن جنايات فرو ريزند، هم چنان كه خود خداى تعالى در اين باره فرموده:{ تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ اَلْأَرْضُ}2.
{ وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لَئِنْ جَاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدىَ مِنْ إِحْدَى اَلْأُمَمِ فَلَمَّا جَاءَهُمْ نَذِيرٌ مَا زَادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً} راغب مىگويد: "كلمه" جهد "به فتحه جيم - و" جهد "- به ضمه جيم - به معناى طاقت و مشقت است. تا آنجا كه مىگويد: و خداى تعالى فرموده:{ وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ}يعنى سوگند خوردند به خدا و سعى كردند كه سوگند خود را تا آنجا كه در وسع و طاقتشان هست پايدار و مؤكد كنند"3.
و در باره كلمه "نفور" گفته: "اين كلمه از ماده" نفر "است كه هم به معناى تنفر از چيزى است، و هم به معناى رو كردن به چيزى، مانند كلمه" فزع "كه آن نيز به دو معناست، هم مىگوييم:" فزع الى فلان - به فلان كس پناه برد، و نزد او آرامش گرفت "و هم مىگوييم:" فزع عن الشيء - از فلان چيز رو بگردانيد "در نفر هم وقتى مىگوييم:" نفر عن الشيء نفورا "معنايش اين است كه: از آن چيز تنفر و اعراض كرد، در قرآن فرموده:{ مَا زَادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً}1. بعضى2 از مفسرين گفتهاند:" قبل از بعثت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر به قريش رسيد كه اهل كتاب پيغمبران خود را تكذيب كردند. قريش گفتند: خدا يهود و نصارى را لعنت كند كه پيامبرانى به سويشان آمدند و آنان تكذيبشان كردند. به خدا سوگند اگر پيامبرى به سوى ما آيد، قطعا و به طور حتم راه يافتهترين امتها خواهيم بود ".و سياق آيه شريفه مصدق اين نقل است و آن را تاييد مىكند. پس در جمله{ وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ}ضمير جمع به قريش برمىگردد كه اين سوگند را قبل از بعثت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خورده بودند به دليل اينكه دنبالش مىفرمايد:{ فَلَمَّا جَاءَهُمْ نَذِيرٌ }و سوگندشان هم همين بود كه:{ لَئِنْ جَاءَهُمْ نَذِيرٌ...} - اگر نذيرى به سوى ما بيايد ما چنين و چنان مىكنيم" .
معناى اين كلام قريش كه پيش از بعثت پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله) قسم مىخوردند كه اگر نذيرى به سويشان بيايد{ أَهْدىَ مِنْ إِحْدَى اَلْأُمَمِ }خواهند شد
و معناى جمله{ لَئِنْ جَاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدىَ مِنْ إِحْدَى اَلْأُمَمِ}اين است كه: اگر نذيرى به سوى ما بيايد ما راه يافتهتر از يكى از امتها خواهيم بود، يعنى يكى از امتهايى كه نذير برايشان آمد از قبيل يهود و نصارى. در اينجا ممكن بود بگويند: "راه يافتهتر از ايشان خواهيم بود" ،و ليكن اين طور نفرمود، براى اينكه معناى آنچه را گفتند اين است كه ما امتى هستيم كه فعلا نذيرى نداريم، و اگر براى ما هم نذيرى بيايد و ما نيز امتى صاحب نذير شويم، مانند يكى از اين امتهاى صاحب نذير، آن وقت با تصديق نذير خود راه يافتهتر از امت مثل خود مىشويم. اين آن معنايى است كه از تعبير{ أَهْدىَ مِنْ إِحْدَى اَلْأُمَمِ }استفاده مىشود، (دقت بفرماييد كه نكتهاى لطيف است).
بعضى3 از مفسرين گفتهاند:" مقتضاى مقام اين است كه بگويند از همه امتها راه
يافتهتر خواهيم بود، و اين عموميت را عبارت "احدى الامم" مىرساند، هر چند كه كلمه " احدى "نكره در سياق اثبات است، و الف و لام در" امم "هم براى عهد است اما در عين حال معنايش اين است كه: به طور حتم ما راه يافتهتر از يك يك امتها كه رسول خدا را تكذيب كردند مانند يهود و نصارى و غير از ايشان، خواهيم بود.
بعضى1 ديگر گفتهاند:" معناى آيه اين است كه: ما راه يافتهتر از امتى مىشويم كه از شدت خوبى و برترى نسبت به امتهاى ديگر در بارهاش گفته مىشود: "احدى الامم - يگانه امتها" است، هم چنان كه در باره مردى كه فوق العادگى دارد، مىگويند اين "يگانه قوم و عصر خويش" است. ولى قول اخير خالى از تكلف و بعد نيست.
{ فَلَمَّا جَاءَهُمْ نَذِيرٌ مَا زَادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً } وقتى مراد از سوگند خورندگان، قريش شد، قهرا مراد از نذير هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواهد بود. و نفور به معناى تنفر و دور شدن و فرار كردن است.{ اِسْتِكْبَاراً فِي اَلْأَرْضِ وَ مَكْرَ اَلسَّيِّئِ وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ} راغب مىگويد: "كلمه" مكر "به معناى آن است كه با حيله شخصى را از هدفى كه دارد منصرف كنى، و اين دو جور مىشود، يكى به نحوه پسنديده مثل اينكه بخواهى با حيله او را به كارى نيك وا بدارى، و چنين مكرى به خدا هم نسبت داده مىشود، هم چنان كه خودش فرمود:
{ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ}. دوم به نحو نكوهيده و آن اينكه بخواهى با حيله او را به كارى زشت وا بدارى، كه در آيه{ وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ}همين مكر منظور است"2. و نيز در معناى كلمه "يحيق" گفته: "يعنى نازل نمىشود و نمىرسد مكر مگر به خود صاحب مكر. و بعضى گفتهاند: كلمه" يحيق "در اصل" يحق بوده است كه يكى از دو قاف آن مبدل به ياء شده، مانند كلمه "زل" كه به "زال" قلب مىشود، و لذا در آيه "فازلهما" بعضى "فازالهما" نيز خواندهاند، و بر همين قياس است "ذم" و "ذام"3.
{ اِسْتِكْبَاراً فِي اَلْأَرْضِ}- كلمه "استكبارا" مفعول له براى كلمه "نفورا" است، و معناى آن اين است كه: وقتى نذير به سويشان آمد، از او اعراض و دورى كردند، براى خاطر اينكه در زمين استكبار كنند، و جمله "مكر السيئ" عطف است بر استكبار، و مثل او مفعول له است.
بعضى1 هم گفتهاند: "عطف است بر كلمه" نفورا "و اضافه در آن، اضافه موصوف به صفت است، به دليل اينكه بار دوم فرموده:{ وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ...}
اشاره به معناى اينكه فرمود مكر سيئ جز به اهل آن نمىرسد
{ وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ } يعنى مكر بد نازل نمىشود و نمىرسد مگر به صاحبش، و در غير از خود او مستقر نمىشود، براى اينكه هر چند مكر بد، بسا مىشود كه به شخص مكر شده صدمهاى وارد مىآورد، و ليكن چيزى نمىگذرد كه از او زايل مىشود و دوام نمىآورد، ولى اثر زشت آن بدان جهت كه مكر سيئ" است در نفس مكر كننده باقى مىماند، و چيزى نمىگذرد كه آن اثر ظاهر گشته، گريبانش را مىگيرد و به خاطر آن مجازات مىشود، حال يا در دنيا و يا در آخرت. و به همين جهت در مجمع البيان آيه شريفه را تفسير كرده به اينكه: كيفر مكر سيئ جز به مرتكبش نمىرسد2. و اين آيه شريفه كلامى است از باب مثل3، نظير اين جمله كه قرآن كريم فرموده:
{ إِنَّمَا بَغْيُكُمْ عَلىَ أَنْفُسِكُمْ}4، و نيز فرموده:{ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلىَ نَفْسِهِ}5.
{ فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ سُنَّتَ اَلْأَوَّلِينَ }" نظر "و" انتظار "هر دو به معناى توقع است، و " فاء" براى تفريع و نتيجه است كه جمله را از ما قبل نتيجهگيرى مىكند. و استفهام در آن انكارى است، و معنايش اين است كه: و چون مكر سيئ مىكنند، و مكر سيئ جز به صاحبش برنمىگردد، پس مكاران، جز سنت جارى در امم گذشته كه همان عذاب الهى نازل بر مكاران است، كه اثر مكر و تكذيبشان به آيات خدا بود، انتظار ديگرى را نمىكشند.
{ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اَللَّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اَللَّهِ تَحْوِيلاً } تبديل سنت خدا" به اين است كه: عذاب خدا را بردارند، و به جايش عافيت و نعمت بگذارند، و "تحويل سنت" عبارت از اين است كه: عذاب فلان قوم را كه مستحق آن مىباشند، به سوى قومى ديگر برگردانند، و سنت خدا نه تبديل مىپذيرد و نه تحويل، براى اينكه خداى تعالى بر صراط مستقيم است، حكم او نه تبعيض دارد و نه استثناء. هم چنان كه خداى تعالى مشركين مورد نظر آيه را در جنگ بدر به عذاب خود گرفت، و همگى را كشت. و خطاب در آيه به رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم)، و يا به عموم شنوندگان است.
{ أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ كَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً } اين آيه شريفه براى سنت جارى در امتهاى گذشته، شاهد مىآورد و مىفرمايد كه: امتهاى گذشته با اينكه از مشركين مكه قوىتر بودند، با اين حال خداوند آنها را به كيفر مكر و تكذيبشان بگرفت.
{ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْءٍ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ إِنَّهُ كَانَ عَلِيماً قَدِيراً} اين آيه تتمه بيان است، تا مشركين مكه را بيشتر انذار و تخويف كرده باشد، و حاصل معنايش اين است كه: پس اينان بايد از خدا بترسند، و بايد به او ايمان بياورند، و با او نيرنگ نكنند، و آياتش را تكذيب ننمايند، كه سنت خدا در اين باره همان عذاب است، هم چنان كه ماجراى امتهاى گذشته كه چگونه خدا هلاكشان كرد و عذابشان نمود، بر اين سنت شهادت مىدهد، زيرا با اينكه آن امتها از اين مشركين قوىتر بودند، نتوانستند خدا را عاجز كنند، چون در همه آسمانها و زمين چيزى و كسى نيست كه با نيرو و يا نيرنگ خود خدا را عاجز كند، زيرا او عليم على الاطلاق است، غفلت و جهل در او راه ندارد تا دشمن، او را در حال غفلت و جهل فريب دهد، و نيز او قادر على الاطلاق است و چيزى تاب مقاومت با او را ندارد.
{ وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِمَا كَسَبُوا مَا تَرَكَ عَلىَ ظَهْرِهَا مِنْ دَابَّةٍ... } مراد از" مؤاخذه "در اين آيه، مؤاخذه دنيوى است، به دليل اينكه دنبالش فرموده:{ وَ لَكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى } ليكن عذابشان راى براى مدتى معين تاخير مىاندازد..." .و مراد از كلمه "ناس" تمامى مردم است، چون قبل از آيه شريفه، از مؤاخذه بعضى از مردم كه همان نيرنگبازان و تكذيب كنندگان به آيات خدا باشند، گفتگو كرده بود.
و مراد از جمله{ بِمَا كَسَبُوا }گناهانى است كه كسب كردهاند، به قرينه مؤاخذه، كه همان عذاب باشد، و به شهادت اينكه در جاى ديگر همين معنا را آورده، و فرموده:{ وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِظُلْمِهِمْ مَا تَرَكَ عَلَيْهَا مِنْ دَابَّةٍ}1.
و مراد از" ظهرها "روى زمين است، چون مردم روى زمين زندگى مىكنند، علاوه بر اين در آيه قبلى ذكرى از زمين به ميان آمده بود.
وجه اينكه فرمود اگر خدا مردم را براى گناهانشان مؤاخذه كند جنبندهاى بر زمين نمىماند
و مراد از" دابة - جنبنده "هر موجودى است كه روى زمين جنب و جوش و حركتى داشته باشد، چه حيوان و چه انسان. و اگر به كيفر كفر و تكذيب انسانها، همه جنبندگان را هلاك مىكند، براى اين است كه همه جنبندگان براى انسان خلق شدهاند، هم چنان كه خالق تعالى خودش فرمود:{ خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً}1
و اينكه بعضى2 از مفسرين گفتهاند: "اين هلاكت همه جنبندگان به خاطر شومى گناهان است، هم چنان كه از آيه{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً}برمىآيد كه پارهاى از گناهان و ظلمها فتنهاى مىآورد عالمگير، كه غير از مرتكب ظلم را نيز شامل مىشود. درست نيست، براى اينكه شومى گناه نبايد از گناهكار تجاوز كند و دامنگير غير او شود، هم چنان كه خداى تعالى فرموده:{ وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ }3و اما آيهاى كه شاهد آورد، يعنى آيه{ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً}4مدلولش - به بيانى كه در تفسير سوره انفال گذشت - اين است كه: فتنه ناشى از ظلم تنها به كسانى از ايشان مىرسد كه مرتكب ظلم شدند، نه به عموم مردم اعم از ستمكاران و غير آنها - براى مزيد اطلاع به همانجا مراجعه شود.
{ وَ لَكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى } منظور از" اجل مسمى "مرگ و يا قيامت است، { فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اَللَّهَ كَانَ بِعِبَادِهِ بَصِيراً}، يعنى وقتى اجلشان رسيد، خدا به كار بندگان بصير است، هر يك را به آنچه كه كرده جزا مىدهد، و به اعمالشان داناست، چون بندگان او هستند، و چگونه ممكن است خالق از خلق خود و رب از عمل بنده خود غافل و جاهل باشد؟ از آنچه گذشت روشن شد كه: جمله{ فَإِنَّ اَللَّهَ كَانَ بِعِبَادِهِ بَصِيراً}از باب به كار بردن سبب در جاى مسبب است، كه همان جزا باشد.
و آيه شريفه يعنى جمله{ وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ... }در حقيقت در جاى جواب از سؤالى تقديرى قرار گرفته، سؤالى كه ناشى از آيه قبلى مىشد، چون در آيه قبلى خداى تعالى اهل نيرنگ و تكذيب را - كه همان مشركين مكه باشند - تهديد مىكرد به مؤاخذه، و براى آنان
از امتهاى سابق شاهد آورد، كه آنها نتوانستند خدا را به ستوه آورند.
چون سخن بدينجا انجاميد، گويا كسى پرسيده: وقتى هيچ چيز نه در آسمان و نه در زمين خدا را به ستوه نمىآورد، پس چطور ساير مردم را به حال خود واگذاشته، هر گناهى مىخواهند مرتكب مىشوند و چرا آنها را به جرم گناهانشان عذاب نمىكند؟ در پاسخ فرموده:" اگر خدا مىخواست همه مردم را به جرم گناهانشان مؤاخذه كند، آن طور كه نيرنگ بازان از مشركين و مكذبين را مؤاخذه كرد، ديگر هيچ جنبدهاى بر روى زمين باقى نمىماند ".و حال آنكه خدا چنين حكم كرده كه: مردم، در روى زمين بمانند و زمين را آباد كنند، هم چنان كه فرموده:{ وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلىَ حِينٍ}1پس بدين جهت گناهكاران را مؤاخذه نمىكند، و آنها را تا روزى معين مهلت مىدهد. و آن روز يا روز مرگ است و يا روز قيامت. پس وقتى آن روز رسيد هر عاملى از ايشان را به آنچه عمل كرده، جزا مىدهد، كه او به كار بندگانش بصير است.
بحث روايتى (روايتى در ذيل آيه:{ وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِمَا كَسَبُوا...})
در الدر المنثور است كه: ابن ابى حاتم، از طريق سفيان، از ابو زكرياى كوفى، از مردى روايت كرده كه آن مرد برايش حديث كرد كه روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: زنهار از "مكر سيئ" بپرهيزيد كه "مكر سيئ" جز به صاحبش برنمىگردد، و مكاران از ناحيه خدا مورد تعقيبند2. و در تفسير قمى مىگويد: پدرم از نوفلى، از سكونى، از امام جعفر صادق (علیه السلام) از پدرش (علیه السلام) برايم حديث كرد كه فرمود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: از علم خدا گذشته و مركب قلم خدا به اين قضايى كه رانده و اين قدرى كه مقدر كرده خشك شده، كه كتاب خدا جاى خود را در بشر باز كند، و رسولان خدا تصديق شوند، و آنها كه ايمان مىآورند و تقوى دارند به سعادت برسند، و آنها كه تكذيب مىكنند و كفر مىورزند به شقاوت برسند، و مؤمنين به ولايتى از خداى عز و جل و مشركين به براءتى از او نايل شوند.
آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداى عز و جل مىفرمايد: اى
فرزند آدم! تو به مشيت من براى خودت مىخواهى آن چه را مىخواهى، و به اراده من براى خودت اراده مىكنى آن چه را اراده مىكنى، و به فضل نعمت من بر تو، چنان نيرومند شدهاى كه مىتوانى سر از فرمانم برتابى، و به قوت و عصمت من و عافيتم موفق شدهاى كه واجبات مرا ادا كنى.
پس اگر واقعا حسناتى دارى، خود من به آن حسنات از تو سزاوارترم، و تو به گناهانت از من سزاوارترى، هميشه خير من به سوى تو نازل است، و من با آن خير به تو انعام مىكنم، و شر تو به خودت برمىگردد، به عنوان كيفر جناياتى كه كردهاى و به كثرت تسلطى كه من به تو دارم به سوى طاعتم رو نهادى و به سوء ظنى كه به من دارى از رحمتم مايوس شدى.
پس با اين بيان حمد براى من است و حجت عليه تو تمام است، و تو با اين عصيان راه مؤاخذه مرا به روى خود گشودى، و با احسانت، مستحق پاداش نيكى كه نزد من است گشتى. من هيچگاه از تحذير تو كوتاهى نكردم، و تو را در حين سرگرمى و غرورت به عذاب نگرفتم. آن گاه فرمود: اين همان كلام خدا است كه مىفرمايد:{ وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِمَا كَسَبُوا مَا تَرَكَ عَلىَ ظَهْرِهَا مِنْ دَابَّةٍ }و نيز مىفرمايد: من تو را به بيش از طاقتت تكليف نكردم، و از امانت جز همان مقدارى را كه خودت عليه نفست اقرار دارى تحميلت ننمودم، من از تو براى خود به آن مقدار راضيم كه تو از من براى خودت راضى باشى. آن گاه خداى عز و جل فرمود:{ وَ لَكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اَللَّهَ كَانَ بِعِبَادِهِ بَصِيراً}1.
(36) سوره يس مكى است و هشتاد و سه آيه دارد (83)
[سوره يس (36):آيات 1 تا 128]
{بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ}{ يس (1) وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ (2) إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (3) عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (4) تَنْزِيلَ اَلْعَزِيزِ اَلرَّحِيمِ (5) لِتُنْذِرَ قَوْماً مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ (6) لَقَدْ حَقَّ اَلْقَوْلُ عَلىَ أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ (7) إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً فَهِيَ إِلَى اَلْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (8) وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ (9) وَ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ (10) إِنَّمَا تُنْذِرُ مَنِ اِتَّبَعَ اَلذِّكْرَ وَ خَشِيَ اَلرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَرِيمٍ (11) إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ اَلْمَوْتىَ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ (12) }
ترجمه آيات
به نام خداى بخشنده مهربان، يس (1).
به قرآن سراسر حكمت سوگند (2).
كه تو به درستى و به يقين از مرسلين هستى (3).
و بر صراط مستقيم قرار دارى (4).
كه خداى عزيز و رحيم آن را نازل كرده (5).
تا تو با آن مردمى را انذار كنى كه پدرانشان انذار نشده بودند و در غفلت قرار داشتند (6).
سوگند مىخورم كه فرمان عذاب بر بيشتر آنان صادر شده در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورد (7). ـ
ما به گردنشان غلهايى افكندهايم كه تا چانهشان را گرفته به طورى كه ديگر نمىتوانند سر پايين آورده خود را ببينند (8).
ما از پيش رو و عقب سر سدى دورشان كشيده و ايشان را با آن پوشاندهايم ديگر جايى را نمىبينند (9).
و (بنا بر اين) ديگر انذار كردن و نكردنت به حال ايشان يكسان است چه انذار بكنى و چه نكنى ايمان نمىآورند (10).
تو تنها كسى را انذار مىكنى و انذارت در حق كسى مؤثر واقع مىشود كه قرآن را تصديق كرده و ناديده از رحمان خشيت داشته باشد، پس تو او را به آمرزش و اجرى كريم بشارت بده (11).
ماييم كه مردگان را زنده مىكنيم و آنچه كردهاند و آنچه از آثارشان بعد از مردن بروز مىكند همه را مىنويسيم و ما هر چيزى را در امامى مبين برشمردهايم (12).
بيان آيات غرض و محتواى سوره مباركه يس و شان و فضيلت آن
غرض اين سوره بيان اصول سهگانه دين است، چيزى كه هست نخست از مساله نبوت شروع كرده، حال مردم را در قبول و رد دعوت انبيا بيان مىكند، و مىفرمايد كه: نتيجه دعوت حق انبياء، احياى مردم است، و اينكه آنان در راه سعادت واقع شوند و حجت را بر مخالفين تمام كند، و به عبارت ديگر تكميل هر دو دسته مردم است، عدهاى را در طريق سعادت، و جمعى را در طريق شقاوت.
آن گاه اين سوره بعد از بيان مساله نبوت، منتقل مىشود به مساله توحيد، و آياتى چند از نشانههاى وحدانيت خدا را برمىشمارد، و سپس به مساله معاد منتقل شده، زنده شدن مردم را در قيامت براى گرفتن جزا، و جداسازى مجرمين از متقين را بيان نموده سپس سرانجام حال هر يك از اين دو طايفه را توصيف مىكند.
و در آخر دوباره به همان مطلبى كه آغاز كرده بود برگشته، خلاصهاى از اصول سهگانه را بيان، و بر آنها استدلال مىكند و سوره را ختم مىنمايد.
و از آيات برجسته و بسيار علمى اين سوره آيه{ إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ }است، پس اين سوره شانى عظيم دارد، چون هم متعرض اصول سهگانه است و هم شاخههايى كه از آن اصول منشعب مىشود.
روايات هم از طريق شيعه و سنى آمده كه فرمودند: براى هر چيزى قلبى است، و قلب قرآن
سوره" يس "است.
اما از طريق شيعه، صدوق در كتاب ثواب الاعمال آن را از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده1، و از طريق اهل سنت، الدر المنثور آن را از انس و ابو هريره و معقل بن يسار از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده است2.
توضيح و تفسير آيات:{ يس وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ}... {فَهُمْ غَافِلُونَ}
{ يس وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ}... {فَهُمْ غَافِلُونَ} خداى تعالى در اين آيه به قرآن حكيم سوگند مىخورد بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مرسلين است. و اگر قرآن را به وصف حكيم توصيف كرد، براى اين است كه حكمت در آن جاى گرفته، و حكمت عبارت است از معارف حقيقى و فروعات آن، از شرايع و عبرتها و مواعظ.
جمله{ إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ }مطلبى است كه به خاطر آن سوگند خورد - كه بيانش گذشت { عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ} اين جمله خبر بعد از خبر است براى حرف "ان" در " انك ".و اگر" صراط "را نكره و بدون الف و لام آورد، - به طورى كه مىگويند - براى اين بود كه بر عظمت آن راه دلالت كند.
و توصيف" صراط "به استقامت، به منظور توضيح بوده، و گر نه در معناى خود كلمه صراط استقامت خوابيده، چون صراط به معناى راه روشن و مستقيم است، و مراد از{ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ}آن طريقى است كه: عابر خود را به سوى خدا مىرساند، يعنى به سعادت انسانىاش كه مساوى است با قرب به خدا و كمال عبوديت. و در تفسير سوره فاتحه مطالبى كه براى اينجا مفيد است گذشت.
جمله{ تَنْزِيلَ اَلْعَزِيزِ اَلرَّحِيمِ }وصف قرآن است، كه چون از وصفيت قطع شده، بايد آن را به فتحه خواند. و مصدر" تنزيل "به معناى مفعول است، و حاصل معنا اين مىشود كه: منظورم از قرآن همين نازل شدهاى است كه خداى عزيز رحيم كه عزت و رحمت در او مستقر است، نازلش كرده.
و اينكه در آخر خدا را به دو صفت عزت و رحمت ستوده براى اشاره به اين معنا است كه او قاهرى است كه مقهور كسى واقع نمىشود، غالبى است كه از كسى شكست نمىخورد، پس اعراض اعراض كنندگان از عبوديتش او را عاجز، و انكار منكرين خدايىاش،
و تكذيب تكذيب كنندگان آياتش، او را ذليل نمىسازد، و او براى هر كس كه تابع ذكر (قرآن) شود، و به غيب از او خشيت داشته باشد، داراى رحمتى واسع است، اما نه براى اينكه از پيروى آنان و ايمانشان به غيب استفاده كند، بلكه براى اينكه آنان را به سوى آنچه مايه كمال و سعادتشان است هدايت فرمايد. پس او تنها به خاطر عزت و رحمتش رسول را فرستاده و قرآن بر او نازل كرده، قرآن حكيم، تا مردم را انذار كند، و در نتيجه كلمه عذاب بر بعضى، و كلمه رحمت بر بعضى ديگر مسلم شود.
{ لِتُنْذِرَ قَوْماً مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ}- اين جمله، ارسال رسول و تنزيل قرآن را تعليل مىكند. و حرف "ما" در آن نافيه است، و جمله بعد از "ما" صفت براى قوم است. و معنايش اين است كه: ما تو را تنها به اين غرض فرستاديم و قرآن بر تو نازل كرديم كه مردمى را كه پدرانشان انذار نشده بودند و غافل بودند، انذار كنى و بترسانى.
و در اينكه مراد از "قوم" چه كسانى است، دو احتمال هست: احتمال اول اينكه: مراد قريش و آنان كه ملحق به قريشند بوده باشد، در اين صورت مراد از "آباى قريش" پدران نزديك ايشان است كه انذار نشده بودند، چون پدران دورتر ايشان امت اسماعيل ذبيح اللَّه (علیه السلام)، و همچنين پيغمبرانى ديگر بودند كه مبعوث بر عرب شدند، مانند: هود و صالح و شعيب (علیه السلام).
احتمال دوم اينكه: منظور از "قوم" همه مردم معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده باشند، چون رسول اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) تنها به قريش مبعوث نبود، بلكه رسالتش جهانى و عمومى بود. در اين صورت باز منظور از پدران بشر آن روز كه انذار نشده بودند، همان پدران نزديكشان است، چون آخرين رسولى كه معروف است قبل از پيامبر اسلام مبعوث شده عيسى (علیه السلام) است، كه او نيز مبعوث بر عامه بشر بود، ناگزير منظور از پدران انذار نشده مردم، چند پشت پدرانى است كه در فاصله زمانى بين عصر پيامبر اسلام و زمان عيسى (علیه السلام) در اين چند صد ساله فترت قرار داشتهاند.
اين را هم بايد بدانيد كه آنچه ما در باره تركيب آيات گفتيم، چيزى بود كه از هر وجه ديگرى زودتر به ذهن و فهم مىرسد، و گر نه در باره آن تركيب وجوهى ديگر ذكر كردهاند كه از فهم دور است، و از خوانندگان عزيز هر كس مايل باشد آن وجوه را ببيند، بايد به تفاسير مفصل و طولانى مراجعه كند.
معناى آيه:{ لَقَدْ حَقَّ اَلْقَوْلُ عَلىَ أَكْثَرِهِمْ...}
{ لَقَدْ حَقَّ اَلْقَوْلُ عَلىَ أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ } لامى كه بر سر جمله است لام قسم است، و معنايش اين مىشود كه: سوگند
مىخورم كه قول عذاب بر بيشترشان حتمى شد، و منظور از" ثابت شدن قول بر اكثريت "اين است كه: مصداقى شده باشند كه قول بر آنان صادق باشد.
و مراد از قولى كه بر آنان ثابت شده، كلمه عذاب است، كه خداى سبحان در بدو خلقت در خطاب با ابليس آن را گفت، و فرمود:{ فَالْحَقُّ وَ اَلْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ}1. و مراد از" پيروى شيطان "اطاعت او در هر دستورى است كه به وسيله وسوسه و تزوير مىدهد، به طورى كه گمراهى او در نفس پيرو ثابت شود، و در دلش رسوخ كند، چون از اين خطاب كه به ابليس كرده و فرموده:{ إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْغَاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ}2برمىآيد كه پيروان شيطان چنين كسانى هستند.
و لازمه رسوخ يافتن پيروى از شيطان در نفس، طغيان و استكبار در برابر حق است، هم چنان كه حكايت گفتگوى تابعان و متبوعان در آتش دوزخ در آيه{ بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طَاغِينَ فَحَقَّ عَلَيْنَا قَوْلُ رَبِّنَا إِنَّا لَذَائِقُونَ فَأَغْوَيْنَاكُمْ إِنَّا كُنَّا غَاوِينَ }3و نيز آيه{ وَ لَكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ اَلْعَذَابِ عَلَى اَلْكَافِرِينَ قِيلَ اُدْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا فَبِئْسَ مَثْوَى اَلْمُتَكَبِّرِينَ}4به اين معنا اشاره دارد.
و نيز لازمه رسوخ پيروى شيطان در دل، اين است كه: چنين كسانى با تمام توجه قلبى متوجه دنيا شوند، و به كلى از آخرت روى بگردانند، و چنين حالتى در دلهايشان رسوخ كند هم چنان كه خداى تعالى فرموده:{ وَ لَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اَللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اِسْتَحَبُّوا اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا عَلَى اَلْآخِرَةِ وَ أَنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ طَبَعَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصَارِهِمْ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْغَافِلُونَ}5.
پس خداوند بر قلبهايشان مهر مىزند و از آثار آن اين است كه: ديگر چنين كسانى نمىتوانند ايمان بياورند، هم چنان كه باز قرآن فرموده:{ إِنَّ اَلَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ}1. با بيانى كه گذشت روشن گرديد كه: حرف "فاء" در جمله{ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ }براى تفريع است، نه تعليل، كه بعضى2 احتمالش را دادهاند.
تمثيلى كه حال كفار را در راه نيافتن و هدايت نشدنشان بيان مىكند {إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً... }
{ إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً فَهِيَ إِلَى اَلْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ} كلمه "اعناق" جمع "عنق" - به دو ضمه - به معناى گردن است. و كلمه "اغلال" جمع "غل" - به ضمه غين - است، و غل - به طورى كه بعضى3 گفتهاند - به معناى هر وسيلهاى (از قبيل طناب و زنجير و امثال آن) است كه با آن دست را براى شكنجه دادن و تشديد عذاب به گردن ببندند.
و كلمه "مقمحون" اسم مفعول از ماده "اقماح" است و اقماح به معناى سر بلند كردن است. از اين كلمه برمىآيد غلهايى كه در اهل دوزخ به كار مىرود، طورى است كه بين سينه تا زير چانه آنان را پر مىكند، به طورى كه سرهايشان رو به بالا قرار مىگيرد و ديگر نمىتوانند سر را پايين آورند و راه پيش روى خود را ببينند، و آن را از چاه تميز دهند. و اگر كلمه "اغلال" را نكره (بدون الف و لام) آورده، براى اين بود كه: به اهميت و هول انگيزى آن اشاره كرده باشد.
و اين آيه شريفه در مقام تعليل آيه سابق است كه مىفرمود:{ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ}4.
{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ } كلمه" سد "به معناى حائل بين دو چيز است. و جمله" من بين أيديهم و من خلفهم " كنايه از همه جهات است. و كلمه" غشى "و" غشيان "به معناى پوشاندن است، مثلا مىگويند:" غشيه كذا "يعنى فلان چيز او را پوشاند و فرا گرفت. و نيز مىگويند:" أغشى
الامر فلانا "يعنى فلان گرفتارى شروع كرد فلانى را در خود فرو ببرد و بپوشاند. و اين آيه شريفه متمم تعليل سابق است. و جمله" جعلنا "در اين آيه عطف است بر" جعلنا "در آيه قبلى.
و از تفسير فخر رازى حكايت شده كه در معناى تشبيهى كه در اين دو آيه آمده گفته است: مانعى كه نمىگذارد آدمى در آيات خدا نظر كند، دو قسم است: يكى از نظر در آيات أنفس جلو مىگيرد، و ديگرى از نظر در آيات آفاق، موانع قسم اول را تشبيه كرده به غل و زنجيرى كه صاحبش را مقمح مىكند، و نمىگذارد سر خود را پايين آورده و خود را نگاه كند، و چشم بر بدن خود بيفكند. و قسم دوم را تشبيه كرده به سدى كه اطراف آدمى كشيده شده باشد و نگذارد انسان آفاق را ببيند و آياتى كه در آفاق هست برايش ظاهر گردد، كسى كه مبتلا به اين دو مانع شود به كلى از نظر كردن محروم مىماند1. و معناى دو آيه اين است كه: كسانى كه از اين كفار ايمان نمىآورند، براى اين است كه ما در گردنشان غل افكندهايم و دستشان را بر گردنشان بستهايم، و غل تا چانهشان را فرا گرفته و سرهايشان را بالا نگه داشته، به همين حال هستند، و نيز از همه اطراف آنان سد بستهايم، ديگر نه مىتوانند ببينند و نه هدايت شوند.
پس در اين دو آيه حال كفار را در محروميت از هدايت يافتن به سوى ايمان، و اينكه خدا آنان را به كيفر كفرشان و گمراهى و طغيانشان محروم كرده، مثل زده و مجسم ساخته است.
در تفسير آيه{ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا}2در جلد اول اين كتاب گفتيم: اين اوصافى كه در اين مثل و در نظايرش در قرآن براى مؤمنين و كفار ذكر شده، كشف مىكند از اينكه براى انسان حياتى ديگر در باطن اين حيات دنيوى هست كه از حس مادى ما پوشيده شده، و به زودى در هنگام مرگ و يا در روز بعث، آن حيات براى ما ظاهر و محسوس مىشود. پس بنا بر اين كلام در نظاير اين آيات و در مثلهاى مورد بحث بر مبناى حقيقتگويى است، نه مجازگويى، كه بعضى از مفسرين پنداشتهاند.
{ وَ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ } اين جمله عطف تفسيرى و بيانى است، و تقرير است براى مضمون سه آيه قبل، و
منظور از آنها را خلاصهگيرى نموده و در عين حال زمينهچينى مىكند براى آيه{ إِنَّمَا تُنْذِرُ مَنِ اِتَّبَعَ اَلذِّكْرَ...} احتمال هم دارد عطف بر جمله "لا يبصرون" بوده باشد و معنايش اين باشد كه: اينها نمىبينند، در نتيجه چه تو ايشان را انذار كنى و چه نكنى ايمان نخواهند آورد. ولى وجه اول به ذهن نزديكتر است.
{ إِنَّمَا تُنْذِرُ مَنِ اِتَّبَعَ اَلذِّكْرَ وَ خَشِيَ اَلرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَرِيمٍ } انحصارى كه كلمه" انما "آن را افاده مىكند، به اصطلاح ادبيات، قصر افراد است - كه معنايش در جلدهاى قبل گذشت - و مراد از" انذار "انذار مفيد و مؤثر است. و مراد از " ذكر" ،قرآن كريم است. و مراد از "اتباع ذكر" تصديق قرآن است، و اينكه وقتى آياتش تلاوت مىشود، به سوى شنيدن آن متمايل شوى. و تعبير به "اتبع - پيروى كرد" كه صيغه ماضى است، براى اشاره به تحقق وقوع است. و مراد از خشيت رحمان به غيب "خشيت از خدا در عالم ماده، يعنى در پس پرده ماديت است قبل از آنكه با مرگ يا قيامت حقيقت مكشوف گردد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: يعنى در حالى كه آن شخص از مردم غايب است، به خلاف منافق كه چنين ايمانى ندارد. ولى اين احتمال بعيد است.
در اين آيه شريفه" خشيت "متعلق شده است بر" اسم رحمان "كه خود دلالت بر صفت رحمت خدا مىكند، و اميد اميدواران را تحريك و جلب مىنمايد، (با اينكه مقام خشيت اقتضا داشت يكى از صفات قهريه خدا را بكار ببرد.)، و اين به خاطر آن است كه اشاره كند به اينكه خشيت مؤمنين ترسى است آميخته با رجاء و اين همان حالتى است كه: عبد را در مقام عبوديت نگه مىدارد، در نتيجه نه از عذاب معبودش ايمن مىشود و نه از رحمت خدا نوميد.
و اگر كلمه" مغفرة "و نيز" اجر كريم "را نكره آورد، براى اشاره به اهميت و عظمت آن دو است، يعنى:" او را به آمرزش عظيمى از خدا و اجر كريمى بشارت بده كه با هيچ مقياسى نمىتوان آن را اندازهگيرى كرد، و آن عبارت است از بهشت ".و دليل بر همه نكاتى كه ما آورديم، سياق آيه است نه الفاظ آن.
و معناى آيه اين است كه: تو تنها كسى را انذار مىكنى، يعنى انذارت تنها در كسى
نافع و مؤثر است كه تابع قرآن باشد، و چون آيات قرآن تلاوت مىشود، دلش متمايل بدان مىشود، و از رحمان خشيتى دارد آميخته با رجاء، پس تو او را به آمرزشى عظيم، و اجرى كريم بشارت ده كه با هيچ مقياسى اندازهگيرى نمىشود.
معناى جمله:{ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ}و بيان اينكه نامه اعمال كتابى غير از لوح محفوظ (امام مبين) مىباشد
{ إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ اَلْمَوْتىَ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ } مراد از" احياى موتى "زنده كردن ايشان براى جزا است. و مراد از{ مَا قَدَّمُوا}اعمالى است كه قبل از مرگ خودشان كردند و از پيش، براى روز جزاى خود فرستادند، و مراد از " آثارهم "باقياتى است كه براى بعد از مردن خود بجاى گذاشتند كه يا سنت خيرى است كه مردم بعد از او به آن سنت عمل كنند، مانند علمى كه از خود به جاى گذاشته، مردم بعد از او از آن علم بهرهمند شوند، و يا مسجدى كه بنا كرده تا مردم بعد از او در آن نماز بخوانند، و يا وضوخانهاى كه مردم در آن وضو بگيرند. و يا سنت شرى است كه باب كرده و مردم بعد از او هم به آن سنت عمل كنند، مانند اينكه محلى براى فسق و نافرمانى خدا بنا نهاده، همه اينها آثار آدمى است كه خدا به حسابش مىآورد.
و چه بسا گفته1 شده كه: مراد از{ مَا قَدَّمُوا}نيات، و مراد از "اثار" اعمالى است كه مترتب و متفرع بر آن نيات مىشود. ولى اين معنا از سياق بعيد است.
و مراد از نوشتن{ مَا قَدَّمُوا }و نوشتن" اثار "ثبت آن در صحيفه اعمال، و ضبطش در آن به وسيله مامورين و ملائكه نويسنده اعمال است و اين كتابت غير از كتابت اعمال و شمردن آن در" امام مبين "است كه عبارت است از لوح محفوظ.
گويا بعضى2 توهم كردهاند كه نوشتن اعمال و آثار، همان احصاء در امام مبين است. و ليكن اين اشتباه است، چون قرآن كريم از وجود كتابى خبر مىدهد كه تمامى موجودات و آثار آنها در آن نوشته شده، كه اين همان لوح محفوظ است، و از كتابى ديگر خبر مىدهد كه خاص امتهاست، و اعمال آنان در آن ضبط مىشود، و از كتابى ديگر خبر مىدهد كه خاص فرد فرد بشر است، و اعمال آنان را احصاء مىكند. هم چنان كه در باره كتاب اولى فرموده:{ وَ لاَ رَطْبٍ وَ لاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ}3و در باره دومى فرموده:
{ كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعىَ إِلىَ كِتَابِهَا }4و در باره سومى فرموده:
{ وَ كُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ كِتَاباً يَلْقَاهُ مَنْشُوراً}1. ظاهر آيه هم به نوعى از بينونت حكم مىكند به اينكه: كتابها يكى نيست، و كتاب اعمال غير از امام مبين است، چون بين آن دو فرق گذاشته، يكى را خاص اشخاص دانسته و ديگرى را براى عموم موجودات (كل شىء) خوانده است، و نيز تعبير را در يكى به كتابت آورده، و در ديگرى به احصاء.
{ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ} منظور از "امام مبين" لوح محفوظ است، لوحى كه از دگرگون شدن و تغيير پيدا كردن محفوظ است، و مشتمل است بر تمامى جزئياتى كه خداى سبحان قضايش را در خلق رانده، در نتيجه آمار همه چيز در آن هست، و اين كتاب در كلام خداى تعالى با اسمهاى مختلفى ناميده شده لوح محفوظ، ام الكتاب، كتاب مبين، و امام مبين، كه در هر يك از اين اسماى چهارگانه عنايتى مخصوص هست.
و شايد عنايت در ناميدن آن به امام مبين، به خاطر اين باشد كه بر قضاهاى حتمى خدا مشتمل است، قضاهايى كه خلق تابع آنها هستند و آنها مقتداى خلق. و نامه اعمال هم - به طورى كه در تفسير سوره جاثيه مىآيد - از آن كتاب استنساخ مىشود، چون در آن سوره فرموده:{ هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ}2. بعضى3 از مفسرين گفتهاند: "مراد از امام مبين، نامه اعمال است" ليكن سخن وى بيهوده است. بعضى4 ديگر گفتهاند: "علم خدا است" .اين هم مثل همان تفسير قبل است بله اگر مرادشان از علم خدا علم فعلى او باشد باز وجهى دارد.
و از حرفهاى عجيبى كه در اين مقام گفته شده، سخن بعضى5 از مفسرين است كه گفته: "آنچه در لوح محفوظ نوشته مىشود، عبارت است از آنچه بوده و آنچه خواهد بود، اما تا روز قيامت، نه تا ابد، براى اينكه لوح نزد مسلمانان عبارت است از جسم، و هر جسمى هر قدر هم بزرگ باشد، بالأخره محدود و داراى ابعادى متناهى است، و ادله علمى بر اين معنا شاهد است. بنا بر اين ممكن نيست اين جسم محدود، حاوى و مشتمل بر تمامى جزئيات حوادث
آينده باشد، و گر نه لازمهاش اين مىشود كه متناهى ظرف باشد براى غير متناهى، و اين بالبداهه محال است پس چاره همين است كه عموميت" كل شىء "را تخصيص بزنيم، و بگوييم حوادث تا روز قيامت منظور است. و اين سخن تحكم و بىدليل است، - كه ان شاء اللَّه به زودى به طور مفصل متعرض آن مىشويم.
و آيه شريفه نسبت به ما قبل در معناى تعليل است، گويا فرموده آنچه گفتيم و آنچه از اوصاف آنان كه كلمه عذاب بر ايشان حتمى شده برشمرديم، و آنچه در باره پيروان قرآن گفتيم كه به غيب از پروردگارشان خشيت دارند، همه مطابق با واقع است زيرا زمام حيات همه به دست ماست، و اعمال و آثارشان نزد ما محفوظ است، پس ما در هر حال به سرانجام هر يك از دو گروه، علم و اطلاع داريم.
بحث روايتى رواياتى در باره نزول آيه:{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا...}در ماجراى سوء قصد ابو جهل و يارانش به پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله)
در تفسير قمى در ذيل جمله{ فَهُمْ مُقْمَحُونَ }فرموده:" يعنى سرهايشان را بالا دارند1. و نيز در همان تفسير در روايت ابى الجارود، از امام باقر (علیه السلام) آمده كه در ذيل جمله{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ }فرموده: يعنى هدايت را نمىبينند، چون خدا گوش و چشم و دل و اعمالشان را از اينكه هدايت شوند گرفته است اين آيه در باره ابو جهل بن هشام و چند تن از خاندان وى نازل شده، و جريان چنين بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برخاست نماز بخواند، ابو جهل (لعنة اللَّه عليه) هم سوگند خورده بود هر وقت او را ديد نماز مىخواند فرقش را بشكافد، پس ابو جهل آمد در حالى كه سنگى هم به دست داشت، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديد كه مشغول نماز است، هر چه دست بلند كرد تا سنگ را به طرف آن جناب پرتاب كند، خدا دستش را در گردنش بخشكانيد و نتوانست پايين بياورد، و سنگ هم در دستش نمىچرخيد، ناگزير به طرف اصحاب خود برگشت، آن وقت سنگ از دستش بيفتاد.
بعد از او مردى ديگر برخاست كه او نيز از فاميلهاى ابو جهل بود، گفت من او را مىكشم، همين كه نزديكش شد، گوش به قرائت او داد و دلش پر از رعب گشته برگشت و به ياران خود گفت: بين من و او چيزى به شكل" فحل - شتر نر "فاصله شد، و با دنب خود به من
اعلام خطر كرد، و من ترسيدم نزديكش شوم.
خداوند فرموده:{ وَ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ}. هم چنان كه تاريخ ثابت كرده كه بنى مخزوم (ابو جهل و يارانش) احدى ايمان نياوردند1. مؤلف: نظير اين روايت را الدر المنثور از بيهقى در دلائل از ابن عباس روايت كرده، و در روايت او آمده: جمعى از بنى مخزوم با يكديگر عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توطئه كردند تا او را به قتل برسانند، از آن جمله ابو جهل و وليد بن مغيره بودند، روزى در حالى كه آن جناب به نماز ايستاده بود، صداى قرائتش را شنيدند، وليد را فرستادند تا او را به قتل برساند، وليد تا نزديك محلى كه آن جناب ايستاده بود آمد، ولى ديد صداى قرائتش مىآيد اما خودش نيست، او برگشت و جريان را نقل كرد. ناگزير دسته جمعى آمدند و تا آنجا كه نماز مىخواند آمدند و صدايش را شنيدند، به سوى او رفتند، ديدند صدايش از پشت سرشان مىآيد، و بالأخره به او دست نيافته برگشتند و آيه{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا }در اين باره نازل شده2. و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مسجد نماز مىخواند، و نماز را بلند مىخواند، به حدى كه مردمى از قريش از شنيدن آن ناراحت شدند، تا آنجا كه برخاستند او را دستگير كنند، ليكن دستهاى آنان به گردنهايشان بسته شد، و ديدگانشان آن جناب را نديد، ناگزير به التماس نزد آن جناب آمدند، و او را به حرمت قرابت و رحم سوگند دادند، چون هيچ تيرهاى از عرب نبود مگر آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آنها قرابتى داشت.
پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعا كرد، و دستهايشان باز شد، و آيات{ يس وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ}... {أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ}در اين باره نازل شد، و همان طور كه اين آيات فرموده، احدى از اين چند نفر ايمان نياوردند3. مؤلف: اين داستان را به اشكال مختلفى روايت كردهاند، در بعضى4 از آن روايات آمده، كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى ديد قصد سوء برايش دارند، اين آيات را خواند و از نظر آنها ناپديد شد، دشمن او را نديد و خدا كيد و شرشان را از وى دفع كرد.
و در بعضى1 ديگر آمده كه آيات اول سوره تا جمله{ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ }همهاش در باره اين قصه نازل شده، و در نتيجه آيه{ إِنَّا جَعَلْنَا}تا آخر دو آيه، رفتار خدا را حكايت مىكند كه با دشمنان آن جناب چه كرد و چگونه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از نظر آنان ناپديد ساخت، و آيه{ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ... }پيشگويى از اين است كه: اين چند نفر هرگز ايمان نمىآورند.
بيان عدم انطباق سياق آيات اول سوره يس با اين روايات
ولى خواننده عزيز خودش توجه دارد به اينكه: سياق آيات مورد بحث با اين روايات انطباق ندارد، چون آيات مورد بحث داراى يك سياق و يك نظم هستند، و حال دو طائفه از مردم را بيان مىكنند: يكى آنهايى كه قول خدا عليه آنان حتمى و ثابت شده، و در نتيجه ايمان نمىآورند، و يكى ديگر طايفهاى كه پيروى ذكر (قرآن) مىكنند، و از پروردگارشان به غيب خشيت دارند.
و اين مضمون چه ارتباطى با قصههاى مذكور دارد و چگونه مىتوان آيه{ لَقَدْ حَقَّ اَلْقَوْلُ عَلىَ أَكْثَرِهِمْ}را كه سخن از اكثريت مردم دارد، حمل كرد بر مردم انذار شده، و آيه { إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ... }و آيه{ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا...}را حمل كرد بر داستان ابو جهل و نزديكان او؟ و آيه{ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ }را حمل كرد بر خصوص اين چند نفر، و از همه بالاتر جمله{ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ}را حمل كرد بر داستان جمعى از انصار در مدينه، كه روايتش به زودى از نظرت خواهد گذشت؟ چون حملهاى مزبور، وحدت نظم و سياق آيات را به هم مىزند.
پس حق مطلب اين است كه: آيات شريفه مورد بحث يك دفعه و با يك نظم و سياق نازل شده، و در آن، حال مردم را در هنگام شنيدن دعوت و انذار پيامبر بيان مىكند و مىفرمايد: مردم در برابر دعوت آن جناب دو دسته شدند، و اين منافات ندارد كه داستان ابو جهل و مستور شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دشمن مقارن اين آيات اتفاق افتاده باشد.
و نيز در آن كتاب آمده كه: عبد الرزاق، ترمذى - وى حديث را حسن دانسته - بزاز، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، حاكم - وى حديث را صحيح دانسته -، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - همگى از ابى سعيد خدرى روايت كردهاند كه گفت: بنو سلمه در محلهاى از مدينه منزل داشتند، خواستند از آنجا به نزديكى مسجد كوچ كنند، خداى تعالى
اين آيه را فرستاد:{ إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ اَلْمَوْتىَ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ }رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را خواست و فرمود: خدا آثار شما را هم مىنويسد، و آيه را برايشان خواند ايشان قانع شده در جاى خود باقى ماندند1. و باز در همان كتاب است كه: فاريابى، احمد، عبد بن حميد، ابن ماجه - در كتاب زهد - ابن جرير، ابن منذر، طبرانى، و ابن مردويه از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: منزلهاى انصار از مسجد دور بود، خواستند به نزديك مسجد كوچ كنند، آيه{ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ}نازل شد پس با خود گفتند، در همان محل خود باقى مىمانيم2. مؤلف: اشكالى كه در اين دو روايت هست، عين همان اشكالى است كه: در روايات قبل بود.
چند روايت در باره عمل، در ذيل جمله:{ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ}، و در باره اينكه "امام مبين" على عليه السلام است
و نيز در همان كتاب آمده كه: ابن ابى حاتم، از جرير بن عبد اللَّه بجلى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر كس سنت نيكى را باب كند، مادامى كه در دنيا مردمى به آن سنت عمل مىكنند، ثواب آن اعمال را به حساب اين شخص هم مىگذارند، بدون اينكه از اجر عامل آن كم بگذارند، و هر كس سنت زشتى در بين مردم باب كند، مادامى كه در دنيا مردمى به اين سنت عمل مىكنند وزر آن عملها را به حساب او نيز مىگذارند، بدون اينكه از وزر عامل آن كم بگذارند. آن گاه اين آيه را تلاوت كردند:{ وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ}3. و در تفسير قمى در ذيل جمله{ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ }فرموده: يعنى در كتابى مبين، و آن محكم است، يعنى تاويل نمىخواهد. و ابن عباس از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند منم امام مبين، كه ما بين حق و باطل جدايى مىاندازم، و اين را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ارث بردهام4. و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از ابى الجارود، از امام باقر از پدرش، از جدش (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه در ضمن حديثى در باره على (علیه السلام) فرمود: او امامى است كه: خداى تعالى علم هر چيزى را در او احصاء كرده است5.
مؤلف: اين دو حديث در صورتى كه از نظر سند صحيح باشد، ربطى به تفسير ندارد، بلكه مضمون آن دو جزو بطن قرآن و اشارات آن است، و هيچ مانعى ندارد كه خداى تعالى به بندهاى از بندگانش كه داراى توحيد و عبوديت خالص براى اوست، علم به همه معلوماتى كه در كتاب مبين است بدهد، و آن كس بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سيد الموحدين امير المؤمنين على (علیه السلام) است.
[سوره يس (36):آيات 13 تا 32]
{وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحَابَ اَلْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ (13) إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (14) قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ اَلرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَكْذِبُونَ (15) قَالُوا رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ (16) وَ مَا عَلَيْنَا إِلاَّ اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ (17) قَالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ (18) قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (19) وَ جَاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعىَ قَالَ يَا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ (20) اِتَّبِعُوا مَنْ لاَ يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (21) وَ مَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (22) أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لاَ تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لاَ يُنْقِذُونِ (23) إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ (24) إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (25) قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ (26) بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُكْرَمِينَ (27) وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنْزِلِينَ (28) إِنْ كَانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ (29) يَا حَسْرَةً عَلَى اَلْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (30) أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنَ اَلْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لاَ يَرْجِعُونَ (31) وَ إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ (32)}
ترجمه آيات
مردم قريه را برايشان مثل بياور كه فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند (13).
آن زمان كه ما دو نفر از رسولان را به سوى ايشان گسيل داشتيم و آن دو را تكذيب كردند پس به وسيله رسول سومى آن دو رسول را تقويت كرديم و همگى گفتند كه ما فرستاده به سوى شماييم (14).
گفتند شما به جز بشرى مثل ما نيستيد و رحمان هيچ پيامى نازل نكرده و مدعاى شما به جز دروغ نمىتواند باشد (15).
گفتند: پروردگار ما مىداند كه ما فرستادگان به سوى شماييم (16).
و ما به جز رساندن پيام او به طور آشكار وظيفه ديگرى نداريم (17).
گفتند ما شما را بد قدم و نحس مىدانيم اگر دست از گفته خود برنداريد قطعا سنگسارتان مىكنيم و از ناحيه ما عذابى دردناك به شما خواهد رسيد (18).
(رسولان) گفتند نحوست با خود شماست كه وقتى تذكرتان مىدهند حق را نمىپذيريد بلكه شما مردم مسرف و متجاوزيد (19).
و از دورترين نقطه شهر مردى شتابان آمد و گفت هان اى مردم! فرستادگان خدا را پيروى كنيد (20).
پيروى كنيد كسانى را كه هم راهيافتگانند و هم به طمع مزد شما را به پيروى خود نمىخوانند (21).
و چرا من آفريننده خود را نپرستم در صورتى كه بازگشت شما به سوى او است (22).
آيا به جاى او خدايانى ديگر اتخاذ كنم كه اگر خداى رحمان ضررى برايم بخواهد شفاعت آنها هيچ دردى از من دوا و از آن ضرر نجاتم نمىدهند (23).
مسلم است كه من در اين صورت در ضلالتى روشن قرار گرفتهام (24).
من به پروردگار شما رسولان ايمان مىآورم و شما بشنويد تا فردا شهادت دهيد (25).
(مردم او را كشتند) در همان دم به او گفته شد به بهشت درآى و او كه داشت داخل بهشت مىشد گفت اى كاش مردم من مىدانستند چه سعادتى نصيبم شده (26).
مىدانستند چگونه پروردگارم مرا بيامرزيد و مرا از مكرمين قرار داد (27).
و ما براى هلاك ساختن مردم او لشكرى از آسمان نفرستاديم و نبايد هم مىفرستاديم (28).
چون از بين بردن آنها به بيش از يك صيحه نياز نداشت آرى يك صيحه برخاست و همه آنها در ـ
جاى خود خشكيدند (29).
اى حسرت و ندامت بر بندگان من كه هيچ رسولى نزدشان نيامد مگر آنكه به جز استهزاء عكس العملى نشان ندادند (30).
آيا نديدند چقدر از اقوام قبل از ايشان را هلاك كرديم و ديگر به سوى آنان برنمىگردند (31).
با اينكه هيچ يك از آنان نيست مگر آنكه همگى نزد ما حاضر خواهند شد (32).
بيان آيات انذار و تبشير كسانى كه "سواء عليهم أ أنذرتهم ام لم تنذرهم" به منظور اتمام حجت و رسيدن آنان به كمال شقاوت است
اين آيات مثلى است مشتمل بر انذار و تبشير كه خداى سبحان آن را براى عموم مردم آورده كه در آن به رسالت الهى و تبعات و آثار دعوت به حق اشاره مىكند كه عبارت است از مغفرت و اجر كريم براى هر كس كه ايمان آورد و پيروى ذكر (قرآن) كند و از رحمان بغيب خشيت داشته باشد، و نيز عبارت است از عذاب اليم براى هر كس كه كفر بورزد و آن دعوت را تكذيب كند. و نيز به وحدانيت خداى تعالى، و مساله معاد و برگشت همه مردم به سوى او اشاره مىنمايد.
در اينجا ممكن است اين اشكال به ذهن كسى وارد شود كه: در آيات قبل مىفرمود: آنها كه كلمه عذاب عليه آنان ثابت شده، ايمان نمىآورند، چه انذارشان بكنى و چه نكنى، آن وقت در اين آيات، خودش آنها را انذار مىكند.
جواب اين اشكال اين است كه: منافاتى بين اين دو دسته آيات نيست، براى اينكه منظور از آيات مورد بحث اين است كه با ابلاغ انذار، حجت بر آنها تمام شود، و شقاوتشان به حد كمال برسد، البته از طرف ديگر مؤمنين هم سعادتشان به حد كمال برسد.
هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:{ لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ}1، و نيز فرموده:{ وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً}2.
{ وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحَابَ اَلْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ } كلمه" مثلا "كه در اين جمله آمده به معناى كلام و يا داستانى است كه گوينده آن را مىگويد تا مقصدى از مقاصدش را براى شنونده ممثل و مجسم كند، و چون داستان اصحاب قريه، وعده و وعيد آيات قبل را روشن مىكند، لذا خداوند رسول گرامى خود را دستور داد تا قصه را به صورت اين مثل براى كفار بيان كند.
و ظاهرا كلمه" مثلا "مفعول دوم باشد براى" اضرب "و مفعول اول آن" اصحاب القرية "باشد، و معنا چنين باشد: براى آنها اصحاب قريه را كه چنين و چنان بودند مثل بزن.
و مفعول دوم كه بايد بعد از مفعول اول بيايد، در اينجا جلوتر آمده، تا از فاصله زياد كه مخل به معنا است جلوگيرى شده باشد.
{ إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ} كلمه "عززنا" از تعزيز است كه: مصدر باب تفعيل از ماده عزت است، و "عزت" به معناى نيرو و شوكت و آسيبناپذيرى است. و جمله{ إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ }بيان تفصيلى جمله{ إِذْ جَاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ}است.
و معناى آيه اين است كه: براى آنها مثل بزن اصحاب قريه را كه در زمانى مىزيستند كه ما دو تا از رسولان خود را به سويشان فرستاده بوديم و مردم آن دو را تكذيب كرده بودند و ما آن دو را به رسول سوم تقويت كرديم، و اين سه رسول گفتند: اى مردم! ما از جانب خدا به سوى شما فرستاده شدهايم.
وجه اينكه در نقل تكذيب پيامبران توسط مشركين فرمود:{ قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ اَلرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ}
{ قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ اَلرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَكْذِبُونَ } مردم چنين مىپنداشتند كه بشر نمىتواند پيغمبر شود. و وحى آسمانى را بگيرد، و استدلال مىكردند به خودشان كه پيغمبر نيستند، و چنين چيزى را در خودشان سراغ ندارند، و آن وقت حكم خود را به انبيا هم سرايت داده، مىگفتند: پس آنها هم پيغمبر نيستند، چون حكم امثال، يكى است.
و بر اين اساس معناى جمله{ وَ مَا أَنْزَلَ اَلرَّحْمَنُ مِنْ شَيْءٍ}چنين مىشود: خدا هيچ وحيى نازل نكرده، چون اگر وحيى بر بشرى نازل كرده بود ما نيز در نفوس خود از آن خبردار مىشديم و خدا به ما هم وحى مىكرد. همانطور كه شما ادعاى آن را مىكنيد.
و اگر از خداى تعالى تعبير به "رحمان" كردند، براى اين است كه مشركين عرب مانند همه بتپرستان خدا را قبول داشتند، و او را به صفات كمال متصف مىدانستند، چيزى كه بود در تفسير آن صفات با هم اختلاف داشتند، صابئىها آن صفات را به نفى معنا
مىكردند، و به جاى اينكه بگويند خدا عالم است مىگفتند جاهل نيست، و همچنين در مورد ساير صفات، مانند قدرت، خالقيت، رحمت، ملك و غير اينها.
با اين تفاوت كه مشركين مىگفتند: اين خداى داراى چنين صفات، امر تدبير مخلوقات را به مقربين درگاه خود، مانند ملائكه واگذار نموده و ديگر خودش در تدبير عالم هيچ كاره است، ارباب و مدبران عالم، ملائكه و آلهه هستند، و اما خدا (عز اسمه)، او تنها در اين ارباب، ربوبيت و تدبير دارد، پس خدا رب ارباب و اله آلهه است.
ممكن هم هست اسم رحمان تنها در حكايت قصه آمده باشد نه در خود قصه، به اين معنا كه اهل قريه نگفته باشند "و رحمان چيزى نازل نكرده شما دروغ مىگوييد" بلكه يا گفته باشند "خدا چيزى نازل نكرده" ،و يا "چيزى نازل نشده" ،و آن گاه قرآن در نقل قصه كلمه "رحمان" را آورده باشد، تا به حلم و رحمت خداى تعالى در قبال انكار و تكذيب حق صريحى كه مشركين داشتند اشاره كند.
و جمله{ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَكْذِبُونَ }به منزله نتيجه است براى صدر آيه، و حاصل كلامشان اين مىشود كه: شما هم بشرى هستيد مثل ما، و ما با اينكه مثل شما بشر هستيم در نفس خود چيزى از وحى كه ادعا مىكنيد به شما نازل شده نمىيابيم، و چون شما هم مثل ماييد، پس رحمان هيچ وحيى نازل نكرده، و شما دروغ مىگوييد، و چون غير از اين ادعا ادعاى ديگرى نداريد پس غير از دروغ چيز ديگرى نداريد.
و با اين بيان نكته حصر در جمله{ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَكْذِبُونَ}روشن شد، و همچنين وجه اينكه چرا فعل را نفى كرد (و گفت: شما دروغ مىگوييد ولى اسم فاعل را نفى نكرد) و نفرمود: "شما نيستيد مگر دروغگو" براى اينكه مراد، تكذيب و نفى فعل در حال گفتگو بوده، نه مستمرا و در آينده (چون اسم فاعل زمان حال و آينده را به طور استمرار شامل مىشود، به خلاف فعل، كه تنها شامل حال و آينده مىشود).
{ قَالُوا رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ وَ مَا عَلَيْنَا إِلاَّ اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ } خداى تعالى در اين قصه حكايت نكرده كه رسولان در پاسخ مردم كه گفتند:{ مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا...} - شما جز بشرى چون ما نيستيد..." ،چه جوابى دادند، در حالى كه در جاى ديگر از رسولان امتهاى گذشته حكايت كرده كه در پاسخ مردم خود كه گفته بودند: "{إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا } شما جز بشرى چون ما نيستيد" گفتند:{ إِنْ نَحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَمُنُّ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ }1كه بيانش گذشت.
بلكه تنها از آن رسولان حكايت كرده كه به قوم خود گفتند: ما فرستاده خدا به سوى شما و مامور تبليغ رسالت او هستيم، و جز اين شانى نداريم و احتياجى نداريم به اينكه ما را تصديق بكنيد و به ما ايمان بياوريد، تنها براى ما اين كافى است كه: خدا مىداند كه ما فرستاده او هستيم و ما به بيش از اين هم احتياج نداريم.
پس در جمله{ قَالُوا رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ}رسولان از رسالت خود خبر مىدهند، و كلام خود را با حرف "ان - به درستى كه" و حرف "لام - هر آينه" تاكيد كردهاند، و نيز به منظور تاكيد كلام خود، پروردگار خود را شاهد گرفتهاند كه "ربنا يعلم - پروردگار ما مىداند" .
و جمله{ رَبُّنَا يَعْلَمُ }معترضه و به منزله سوگند است، و به آيه چنين معنا مىدهد: ما فرستادگان به سوى شماييم، و در ادعاى رسالت صادقيم، و اين دليل ما را بس كه خدايى كه ما را به سوى شما فرستاده خود شاهد اين مدعاى ماست، و ديگر ما حاجتى نداريم به اينكه شما هم ما را تصديق بكنيد، و از تصديق شما سودى عايد ما نمىشود، تا در صدد جلب تصديق شما برآييم، بلكه آنچه براى ما مهم است اين است كه: رسالت خود را انجام بدهيم و حجت تمام شود.
{ وَ مَا عَلَيْنَا إِلاَّ اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ} كلمه "بلاغ" به معناى تبليغ است و مراد از آن، تبليغ رسالت است، و معناى جمله اين است كه: ما مامور نشدهايم مگر تنها به اينكه رسالت خدا را به شما ابلاغ كنيم و حجت را تمام نماييم.
{ قَالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ } گويندگان اين سخن مردم قريهاند، و روى سخنشان با رسولان است. و كلمه " تطيرنا" از مصدر تطير است كه به معناى شوم دانستن و فال بد زدن به چيزى است، و اينكه گفتند: "اگر دست از حرفهايتان برنداريد شما را سنگسار مىكنيم و عذابى دردناك به شما خواهد رسيد" تهديد رسولان است از سوى مردم.
و معناى آيه اين است كه: مردم قريه به رسولان گفتند: ما شما را بد قدم و شوم مىدانيم، و سوگند مىخوريم كه اگر دست از سخنان خود برنداريد و تبليغات خود را ترك نكنيد و هم چنان به كار دعوت بپردازيد، ما شما را سنگباران مىكنيم، و از ما به شما عذابى دردناك خواهد رسيد. ـ
معناى جمله:{ طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ }كه رسولان (علیه السلام) به مكذبان خود گفتند
{ قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ} اين سخن پاسخ رسولان به اهل قريه است.
و كلمه "طائر" در جمله{ طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ }در اصل طير (مرغى چون كلاغ) است كه عرب با ديدن آن فال بد مىزد، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چيزى كه با آن فال بد زده مىشود طير گفتند، و چه بسا كه در حوادث آينده بشر نيز استعمال مىكنند، و چه بسا بخت بد اشخاصى را طائر مىگويند، با اينكه اصلا بخت امرى است موهوم، ولى مردم خرافهپرست آن را مبدأ بدبختى انسان و محروميتش از هر چيز مىدانند. و به هر حال اينكه فرمود:{ طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ}ظاهر معنايش اين است كه: آن چيزى كه جا دارد با آن فال بد بزنيد آن چيزى است كه با خودتان هست، و آن عبارت است از حالت اعراضى كه از حق داريد و نمىخواهيد حق را كه همان توحيد است بپذيريد، و اينكه به سوى باطل يعنى شرك تمايل و اقبال داريد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "معنايش اين است كه طائر شما يعنى بهره و نصيب شما از خير و شر با خود شماست، و آن اعمال نيك و بد شماست اگر خير باشد، بهره شما خير مىشود، و اگر شر باشد شر مىشود" . (دقت فرماييد) كه اين مفسر طائر را به معناى دوم (حوادث آينده) گرفته، و ليكن جمله بعدى آيه كه مىفرمايد:{ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ }با معناى اول مناسبتر است.
استفهام در جمله{ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ}استفهامى است توبيخى و مراد از "تذكير" تذكر دادن ايشان است به حق، يعنى به وحدانيت خداى تعالى و اينكه بازگشت همه به سوى اوست، و حقايقى نظير آنها. و در اين جمله كه جملهاى است شرطيه جزاى شرط حذف شده تا اشاره كند به اينكه جزاى آن اين قدر شنيع و رسواست كه نمىشود گفت، و بدان تفوه كرد، و تقدير جمله چنين است: "اگر به حق تذكر داده شويد اين تذكر را با انكار شنيع و تطير و تهديد رسوايتان مقابله مىكنيد".
{ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ} يعنى شما مردمى هستيد متجاوز كه معصيت را از حد گذراندهايد، و كلمه "بل" كه به معناى اعراض است اعراض از مطلب سابق را مىرساند، و معنايش اين است كه: "نه، بلكه علت اصلى در انكار حق، و تكذيبشان اين است كه آنان مردمى هستند كه مستمر در اسراف و متجاوز از حدند" .
{ وَ جَاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعىَ قَالَ يَا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ} " اقصاى مدينه "به معناى دورترين نقطه آن نسبت به ابتداى فرضى آن است. در اول كلام قريه آورده بود، و در اين جا از آن به مدينه تعبير كرد، تا بفهماند قريه مذكور بزرگ بوده. و كلمه" سعى "به معناى سريع راه رفتن است.
نظير اين تعبير در داستان موسى (علیه السلام) و آن مرد قبطى آمده و فرموده:" {وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى اَلْمَدِينَةِ يَسْعىَ } مردى از دورترين نقطه شهر آمد در حالى كه مىدويد ".در اين آيه كلمه" رجل "جلوتر از" اقصى المدينة "آمده، و در آيه مورد بحث بعد از آن آمده، بعيد نيست نكتهاش اين باشد كه در آنجا عنايت و اهتمام به آمدن مردم و خبر دادنش به موسى (علیه السلام) بوده، كه درباريان در باره كشتن تو شور مىكردند، و لذا كلمه" رجل "را جلوتر آورد. و در درجه دوم، اهتمام خود آن مرد به زودتر رسيدن و خبر دادن به موسى (علیه السلام) است، و لذا جمله" يسعى "را به عنوان حال مؤخر آورد، به خلاف آيه مورد بحث كه اهتمام در آن به آمدن از دورترين نقطه شهر است، تا بفهماند بين رسولان و آن مرد، هيچ تبانى و سازش قبلى در امر دعوت نبوده، و هيچ رابطهاى با او نداشتهاند، لذا جمله{ مِنْ أَقْصَى اَلْمَدِينَةِ}را مقدم آورد، و كلمه "رجل" و "يسعى" را بعد از آن ذكر كرد.
و اما اينكه اين مرد نامش و نام پدرش چه بوده و چه شغل و حرفهاى داشته؟ مفسرين سخت در آن اختلاف كردهاند، و ما چون اهميتى در گفتگوى از آن نديديم، چون دخالتى در فهم مراد آيه نداشت، لذا از بحث پيرامون آن خوددارى نموديم، چون يقين داريم كه اگر اين جزئيات در فهم مراد آيه كمترين دخالتى مىداشت، خداى سبحان در كلامش بدان اشاره مىكرد، و آن را مهمل نمىگذاشت. آنچه مورد اهميت است، دقت و تدبر در اين معنا است كه اين شخص چه حظ وافرى از ايمان داشته كه در چنين موقعى به تاييد رسولان الهى (علیه السلام) برخاسته و ايشان را يارى كرده است، چون از تدبر در كلام خدا كه داستان او را حكايت كرده اين معنا به دست مىآيد كه وى مردى بوده كه خداى سبحان دلش را به نور ايمان روشن كرده، به خدا ايمان آورده و با ايمان خالص او را مىپرستيده، نه به طمع بهشت و نه از ترس آتش، بلكه از اين جهت كه او اهليت پرستش دارد، و به همين جهت از بندگان مكرم خدا شده.
و خداى سبحان در كلامش هيچ كس به جز ملائكه را به صفت مكرم توصيف نكرده، تنها ملائكه مقرب درگاهش و بندگان خالصش را به اين وصف ستوده، و از آن جمله اين مرد است كه با مردم مخاصمه و احتجاج كرده و بر آنان غلبه جسته و حجت قوم را بر اينكه
پرستش خدا جايز نيست و تنها بايد آلهه را پرسيد باطل نموده و در مقابل اثبات كرده است كه تنها بايد خدا را پرستيد، و رسولان او را در دعوى رسالت تصديق نموده و سپس به آنان ايمان آورده است.
{ اِتَّبِعُوا مَنْ لاَ يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ } در اين آيه شريفه، بيانى است بر جمله{ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ}كه در آيه قبلى بود، و به جاى كلمه "مرسلين" در آن آيه جمله{ مَنْ لاَ يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ }را در اينجا آورده تا به علت متابعت مرسلين اشاره كرده باشد و بفرمايد اينكه گفتيم رسولان را پيروى كنيد علتش اين است كه رسولان خودشان راه يافتهاند، و در راهنمايى شما هم مزدى نمىخواهند، چون پيروى كردن از غير، براى يكى از دو جهت جائز نيست يا براى اين كه آن غير خودش گمراه است و سخنش گمراهى است، معلوم است كه گمراه را نبايد در گمراهىاش پيروى كرد. و يا براى اين كه هر چند سخنش حق است و پيروى حق واجب است، ليكن او از اين سخن حق منظور فاسدى دارد، او سخن حق را وسيله كسب مال يا جاه كرده، و يا غرض فاسد ديگرى از اين قبيل دارد.
و اما سخن كسى كه هم سخنش حق است و هم از داشتن اغراض فاسد مبرا و منزه است، و از گفتن آن سخن حق نه نقشهاى در نظر دارد و نه كيد و خيانتى، بايد از او پيروى كرد و سخنش را پذيرفت، و اين رسولان چنينند، و در اينكه مىگويند:" غير از خدا را نپرستيد "،هم راه يافتهاند و هم اجر و مزدى از شما نمىخواهند، نه مال و نه جاه، پس واجب است كه ايشان را پيروى كنيد.
اما اينكه راه يافتهاند، براى اين است كه: حجت بر حقانيت آنان و صدق مدعاى آنان يعنى توحيد خدا قائم است، و آن حجت عبارت است از كلام آن مرد كه گفت:{ وَ مَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي}... {وَ لاَ يُنْقِذُونِ}. و اما اينكه رسولان مزدى از مردم نمىخواستند، دليلش كلام خود ايشان است كه گفتند:{ رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ}كه بيانش گذشت.
و با اين بيانى كه ما ذكر كرديم، بيان قبلى ما هم تاييد مىشود كه گفتيم در جمله { رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ }منظورشان اين است كه: بفهمانند ما از مردم نه اجرى مىخواهيم و نه غير آن.
{ وَ مَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً}... {وَ لاَ يُنْقِذُونِ}
در اين آيه و آيه بعدىاش شروع شده به استدلال تفصيلى بر توحيد و نفى آلهه، و براى اين منظور سياق تكلم وحده را برگزيده مگر در يك جمله معترضه كه وسط كلام آورده و با سياق خطاب فرموده: "{وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ } به سوى او برمىگرديد" .
و اين برگزيدن براى اين است كه خود را بدان جهت كه يك انسان است، و خدا او را ايجاد كرده محاكمه كند، و آن گاه هر حكمى كه عليه خود كرد، در هر انسان ديگرى مثل خودش جارى سازد، چون افراد يك نوع همه مثل همند، پس اينكه گفت: "و چرا خدايى را كه مرا آفريده نپرستيم؟" در معناى اين است كه گفته باشد: "و چرا انسان خدايى را كه خلقش كرده نپرستد" و آيا كسى كه انسان باشد غير از خدا، آلهه ديگرى مىگيرد؟ و اگر از خداى تعالى تعبير آورد به{ اَلَّذِي فَطَرَنِي }براى اين است كه به علت حكم اشاره كرده و بفهماند كه چون لازمه فطر و ايجاد انسان بعد از آنكه عدم بود، بازگشت همه چيز انسان به خداى تعالى است، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش، و نيز لازمهاش اين است كه قيام همه چيز انسان به او باشد، و او مالك آدمى و همه چيز او باشد.
در نتيجه براى انسان به غير از عبوديت محض چيزى نيست، بنا بر اين بر او لازم است كه خود را در مقام عبوديت نصب كرده و آن را نسبت به خداى تعالى اظهار بدارد، و اين همان عبادت است. پس بايد او را عبادت كند، چون از اهليت پرستش دارد.
و اين نكته همان است كه چند سطر قبل در باره آن مرد گفتيم، كه او خدا را با اخلاص بندگى مىكرد، نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ، بلكه از اين جهت كه خدا اهليت براى عبادت دارد.
و چون ايمان به خدا و عبادت او چنين وضعى دارد قهرا عامه مردم به چنين مقامى نمىرسند، چون اكثريت مردم يا از ترس خدا را عبادت مىكنند و يا به طمع و يا به هر دو جهت، لذا مرد نامبرده بعد از آنكه خود را محاكمه كرد، رو به مردم نمود و گفت:" و اليه ترجعون "و منظورش از اين التفات، انذار ايشان به روز قيامت بود كه روز بازگشت ايشان به خداست، روزى كه خدا به حساب اعمالشان مىرسد، و بر طبق آن جزايشان مىدهد. پس جمله{ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ}به منزله جمله معترضه و يا عين جمله معترضه است، كه از سياق كلام خارج است.
در حجت و برهان عليه مشركين، در سخن مردى كه از اقصاى مدينه آمد:{ وَ مَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي... }
نكته ديگر اينكه: اين دو آيه شريفه مشتمل بر دو حجت و برهان عليه دليلى است كه بتپرستان آن را اساس بتپرستى و اعتقاد به ارباب بودن بتها قرار داده بودند.
توضيح اينكه: بتپرستان معتقد بودند كه خداى سبحان اجل از آن است كه حس يا
خيال بشر و يا عقل او به وى احاطه يابد و او را بشناسد و يا تصور كند، و هيچ قوه ادراكى نمىتواند او را بشناسد و به همين جهت انسان نمىتواند با عبادت متوجه او شود، پس تنها راه عبادت خدا آن است كه ما در عبادت متوجه مقربان درگاه او، و اقوياى از خلقش مانند ملائكه گرامىاش و يا بعضى از جن و يا قديسين از بشر شويم، تا آنها واسطه و شفيع ما در پيشگاه خدا شوند، در رساندن خيرات و دفع شرور.
اين دو دليل اساس اعتقاد مشركين بود كه دو آيه مورد بحث از هر دو جواب مىدهد: اما از دليل اولشان جوابى مىدهد كه حاصلش اين است كه: هر چند انسان نمىتواند احاطه علمى به ذات متعالى خدا پيدا كند، و ليكن مىتواند او را به صفات مخصوص به خودش بشناسد، مثل اينكه او فاطر و پديد آورنده وى است و چون اين مقدار شناسايى خدا برايش ممكن است، پس مىتواند عبادت خود را هم از طريق همين شناسايى انجام داده و متوجه خدا گردد، و انكار اين مقدار شناسايى جز لجبازى، معناى ديگرى ندارد.
اين جواب همان است كه آيه{ وَ مَا لِيَ لاَ أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي}بدان اشاره مىكند.
و اما از دليل دومشان جواب مىدهد به اينكه: اگر اين بتها به راستى شفاعت و وساطتى داشته باشند، اين مقام را خدا به آنها افاضه كرده، و خدا شفاعت را در جايى به آنها افاضه مىكند كه خودش نسبت به آن مورد، ارادهاى حتمى نداشته باشد، و لازمه اين برهان آن است كه: شفاعت بتهاى شما تنها در مواردى نافذ باشد كه خدا اجازه شفاعتشان داده باشد، هم چنان كه خودش فرموده:{ مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ}1. و اما در مواردى كه او ارادهاى حتمى داشته باشد، ديگر شفاعت همين شفيعان فرضى هم مفيد واقع نمىشود، نه مىتواند خيرى به ايشان برساند و نه ضررى را از ايشان دفع كند، كه جمله{ أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لاَ تُغْنِ عَنِّي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لاَ يُنْقِذُونِ }اشاره به اين جواب دارد.
و اگر از خداى تعالى به" رحمان "تعبير آورد، براى اين بود كه به سعه رحمت خدا و بسيارى آن اشاره نمايد و نيز بفهماند كه تمامى نعمتها از ناحيه او و تدبير خير و شر همه به دست اوست.
از همين تعبير به" رحمان "برهان ديگرى بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت به دست مىآيد، و آن اين است كه: وقتى تمامى نعمتها و نيز نظام جارى در آنها مظاهر
رحمت واسعه خدا و قائم بدان بود، و هيچ يك از آنها از خود استقلالى در تدبير امر خود نداشت، قهرا تدبير آنها مستقلا با خداى تعالى خواهد بود، حتى تدبير ملائكه هم بر فرض كه به قول مشركين، سهمى از تدبير به دست ملائكه باشد، باز همان نيز از رحمت خدا و تدبير اوست، پس نتيجه مىگيريم كه ربوبيت تنها از آن خداست، و همچنين الوهيت خاص اوست.
{ إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ } اين جمله ضلالت را در شرك و اتخاذ آلهه مسجل مىكند.
{ إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ} اين جمله باز از كلمات آن مرد است كه به رسولان خطاب كرده، و اينكه گفته:
" فاسمعون "پس بشنويد" كنايه از تحمل شهادت است، يعنى پس شاهد باشيد. و جمله { إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ... }تجديد شهادت به حق، و تاكيد ايمان است، چون از ظاهر سياق بر مىآيد كه جمله{ إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ}را بعد از آن محاجه گفته، و در آن محاجه اعتراف به ايمان كرده و شهادت به حق داده بود. و منظورش از اين تكرار اين بوده كه با ايمان خود در حضور مردم قريه رسولان را تاييد كرده باشد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: خطاب در اين جمله "فاستمعون - پس بشنويد" به مردم قريه است، تا رسولان را تاييد كرده باشد، و معنايش اين است كه: "من به خدا ايمان آوردم، پس اى اهل قريه اين معنا را از من بشنويد، (و هر كارى مىخواهيد بكنيد)، كه من هيچ باكى از شما ندارم. و يا معنايش اين است كه: اى اهل قريه، من به خدا ايمان آوردم، پس از من بشنويد و شما هم ايمان بياوريد، و يا خواسته مردم را عليه خود عصبانى كند تا به او بپردازند، و آسيبى به رسولان خدا نرسانند، چون ديده مردم تصميم گرفتهاند آنان را به قتل برسانند" (دقت فرماييد).
و ليكن اشكالى كه در همه اين احتمالات هست اين است كه: با تعبير از خدا به " ربكم - پروردگارتان "سازگار نيست، چون مردم خدا را پروردگار خود نمىشناختند، و اربابى غير از خداى سبحان به ربوبيت مىشناختند و عبادت مىكردند.
بعضى2 خواستهاند از اين اشكال پاسخ دهند به اينكه:" منظور پروردگارى است كه
برهان مزبور را بر وجودش اقامه كردم، و مسلم شد كه او پروردگار شما است "ليكن اين پاسخ هيچ دليلى ندارد، و تقييدى است بدون مقيد.
{ قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُكْرَمِينَ} خطاب در اين آيه به رجل نامبرده است - به طورى كه از سياق برمىآيد - اشاره مىكند به اينكه مردم قريه آن مرد را كشتند، و خداى تعالى از ساحت عزتش به وى خطاب كرد كه داخل بهشت شو. و مؤيد اين احتمال جمله بعد است كه مىفرمايد:{ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ}، چون در آيه مورد بحث جمله "{قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ}"، به جاى خبر از كشته شدن مرد نشسته تا اشاره باشد به اينكه بين كشته شدن آن مرد به دست مردم قريه، و ما بين امر به داخل شدنش در بهشت، فاصله چندانى نبوده، آن قدر اين دو به هم متصل بودند كه گويى كشته شدنش همان و رسيدن دستور به داخل بهشت شدنش همان.
توضيحى راجع به" جنت "در آيه" {قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ}" و اينكه خطاب كننده كيست
و بنا بر اين مراد از "جنت" بهشت برزخ است نه بهشت آخرت. و اينكه: بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "منظور بهشت آخرت است، و معناى آيه اين است كه: به زودى در قيامت به او گفته مىشود داخل بهشت شو، و اگر عبارت را به ماضى آورد، و فرمود:" قيل - به او گفته شده "براى اين است كه بفهماند اين دستور محققا صادر مىشود" صحيح نيست، و خود را بىجهت و بدون دليل به زحمت انداختن است.
بعضى2 ديگر گفتهاند: "خداى تعالى او را به آسمان برد، و در آنجا به وى گفته شد: داخل بهشت شو، در نتيجه او هم چنان زنده است و تا روز قيامت در بهشت متنعم خواهد بود" و اين وجه هم مثل وجه قبل صحيح نيست.
بعضى3 هم گفتهاند: "گوينده" ادخل الجنة "خود مردم بودند كه در هنگام كشتن او به عنوان استهزا به او گفتهاند:" ما تو را مىكشيم و لحظهاى بعد داخل بهشت شو "اشكال اين وجه اين است كه: با خبرى كه دنبالش خداى تعالى داده و فرموده:" {قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ...} گفت اى كاش مردم مىفهميدند كه چگونه خدا مرا بيامرزيد، و از محترمينم قرار داد "نمىسازد، چون ظاهر اين خبر اين است كه: وى بعد از شنيدن نداى{ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ} آرزو كرد اى كاش قومم حال و وضع مرا مىدانستند. و اگر جمله{ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ }كلام مردم در هنگام كشتن او بوده باشد، ديگر موردى براى اين آرزو نمىماند.
جمله{ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُكْرَمِينَ}استينافى است، و مانند جمله قبلىاش به منزله جوابى است از سؤال تقديرى، گويا شخصى پرسيده بعد از آنكه رسولان را تاييد كرد، چه شد؟ در پاسخ فرموده:{ قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ }دوباره پرسيده: بعد از آن چه شد؟ در جواب فرموده:{ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ...}و اين سخن را بدان جهت گفته كه خواسته است همان طور كه در حال حيات مردم را نصيحت مىكرده، در حال مرگ نيز نصيحت و خيرخواهى كند.
كلمه "ما" در جمله{ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي }مصدريه است، كه فعل" غفر "را مبدل به مصدر مىكند، و معنايش چنين مىشود:" {يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ} بغفران ربى اياى - اى كاش قوم من مىدانستند آمرزش پروردگار من مرا "و جمله" و جعلنى "عطف است بر جمله" غفر "و معنايش اين است كه:" اى كاش به آمرزش خدا مرا، و به اينكه از مكرمينم قرار داد، علم پيدا مىكردند
" مراد استعمال وصف" مكرم - اكرام شده "در آيات قرآن
و موهبت اكرام هر چند دامنهاش وسيع است كه شامل حال بسيارى از مردم مىشود، مانند: اكرام به نعمت، كه در آيه{ فَأَمَّا اَلْإِنْسَانُ إِذَا مَا اِبْتَلاَهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ}1آمده و نيز اكرام به قرب خدا كه در آيه{ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ }2آمده، چون كرامت داشتن عبد نزد خدا، خود اكرامى است از خدا نسبت به او.
و ليكن با اين حال بندهاى كه برخوردار از نعمتهاى خدا است، و يا نزد خدا محترم است، جزو مكرمين شمرده نمىشود، يعنى كلمه" مكرمين "به طور اطلاق در باره او به كار نمىرود، تنها اين كلمه على الاطلاق در باره دو طائفه از خلايق خدا به كار مىرود: يكى ملائكه كه در آيه{ بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ}3به كار رفته، و ديگرى در افرادى از مؤمنينى كه ايمانشان كامل بوده باشد، حال چه اينكه از مخلصين - به كسره لام - باشند، كه در آيه{ أُولَئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ }4نامشان آمده، و يا از مخلصين - به فتحه لام - باشند كه در آيه{ إِلاَّ عِبَادَ اَللَّهِ اَلْمُخْلَصِينَ}... {وَ هُمْ مُكْرَمُونَ}5ذكر خيرشان شده.
و اين آيه شريفه (به همان بيانى كه گذشت) از ادله وجود برزخ است.
" {وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنْزِلِينَ}" ضمير در "قومه" و در "بعده" هر دو به كلمه "رجل" برمىگردد. و معناى "من بعده" ، "من بعد قتله" است، و كلمه "من" اولى و سومى ابتدايى است، و دومى زايده است كه صرفا نفى را تاييد مىكند، و معنايش اين است كه: "ما بعد از قتل او، ديگر هيچ لشكرى از آسمان بر قوم او نازل نكرديم، و نازل كننده هم نبوديم" .
اين آيه زمينه چينى براى آيه بعدى است و براى بيان اين معنا است كه كار و هلاكت آن قوم در نظر خداى تعالى بسيار ناچيز و غير قابل اعتنا بود، و خدا انتقام آن مرد را از آن قوم گرفت و هلاكشان كرد، و هلاك كردن آنها براى خدا آسان بود و احتياج به عده و عدهاى نداشت، تا ناگزير باشد از آسمان لشكرى از ملائكه بفرستد تا با آنها بجنگند و هلاكشان كنند، و به همين جهت در هلاكت آنان و هلاكت هيچ يك از امتهاى گذشته اين كار را نكرد، بلكه با يك صيحه آسمانى هلاكشان ساخت.
هلاك شدن قوم مكذب با صيحهاى واحده
{ إِنْ كَانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ } يعنى آن امرى كه به مشيت ما سبب هلاكت آنان گرديد، غير از يك صيحه چيز ديگرى نبود.
و اگر فعل" كانت "را مؤنث آورد و نفرمود" كان "بدين جهت بود كه خبر اين فعل يعنى" صيحة "مؤنث بود. و اگر" صيحة "را نكره - بدون الف و لام - آورد، و آن را به وصف وحدت متصف كرد، براى اين بود كه: بفهماند هلاك كردن اهل قريه كارى ناچيز و حقير بود. و كلمه" خامدون "از خمود است، كه به معناى سكون و خاموشى از سر و صدا و جنب و جوش است، مىفرمايد:" وسيله هلاكت آنها چيزى به جز يك صيحه نبود، كه ناگهان همه را خاموش و بى حركت كرد ".
و اگر جمله مورد بحث را به ما قبل عطف نكرد، براى اين است كه: اين جمله به منزله جوابى است از سؤالى تقديرى و فرضى گويا كسى پرسيده: وسيله هلاكتشان چه بود؟ فرموده:
" نبود مگر تنها يك صيحه" .
و معناى آيه اين است كه: سبب هلاكت اهل قريه امرى بود كه آسانتر از آن ديگر تصور نداشت، و آن يك صيحه بود كه به ناگهانى برخاست، و مردم را در جاى خود بخشكانيد، مردمى بى سر و صدا و بى حس و حركت شدند، به طورى كه صداى آهسته هم از ايشان شنيده نمىشد، تا آخرين نفر مردند و بى حركت شدند.
{ يَا حَسْرَةً عَلَى اَلْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ } يعنى اى حسرت و ندامت بر بندگان. و اين تعبير بليغتر از آن است كه ندامت را براى آنان اثبات كند، مثلا بفرمايد: مردم قريه دچار ندامت و حسرت شدند. و اما سبب حسرت و اينكه چرا دچار آن شدند، در جمله{ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ...}آمده و مىفرمايد: "به علت اين دچار حسرت شدند كه هر چه رسول به سويشان آمد، به استهزايش پرداختند" .
از اين سياق به خوبى برمىآيد كه مراد از "عباد" ،عموم مردم است، و خواسته حسرت را بر آنان تاكيد كند، مىفرمايد: چه حسرتى بالاتر از اين كه اينان بنده بودند و دعوت مولاى خود را رد كرده تمرد نمودند، و معلوم است كه رد دعوت مولا شنيعتر است از رد دعوت غير مولا و تمرد از نصيحت خيرخواهان ديگر.
با اين بيان بىپايگى تفسير آن مفسرى1 كه گفته: "مراد از" عباد "رسولان خدا، و يا ملائكه و يا هر دو است" ،روشن مىشود، و همچنين بىپايگى اين گفتار كه مفسرى2 ديگر گفته كه: در جمله{ يَا حَسْرَةً عَلَى اَلْعِبَادِ... }هر چند منظور از" عباد "مردمند و ليكن كلام مزبور سخن خداى تعالى نيست، بلكه دنباله سخن آن مرد است" .پس معلوم شد كه جمله مذكور كلامى است از خداى تعالى نه دنباله سخن آن مرد.
{ أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنَ اَلْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لاَ يَرْجِعُونَ } در اين جمله همان كسانى را كه در جمله قبل عليه ايشان به حسرت ندا مىشد توبيخ مىكند. و كلمه" من القرون "بيان كلمه" كم "است، و" قرون "جمع" قرن "است، كه به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى كنند.
و جمله" {أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لاَ يَرْجِعُونَ}" بيان جمله{ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنَ اَلْقُرُونِ }است، و ضمير جمع اولى به قرون، و دومى و سومى به عباد برمىگردد.
و معناى آيه اين است كه: آيا از بسيارى هلاك شدگان عبرت نمىگيرند كه در قرون گذشته به امر خدا هلاك شدند؟ و به اخذ الهى ماخوذ گشتند، و ديگر به عيش و نوش در دنيا بازنخواهند گشت؟ مفسرين در مرجع ضميرها، و نيز در معناى آيه اقوال ديگرى دارند كه چون از فهم دور است متعرض آنها نمىشويم.
{ "وَ إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ} لفظ "ان" در اينجا حرف نفى است. و كلمه "كل" مبتدا و تنوينش عوض از مضاف اليه است. و كلمه "لما" به معناى "الا" است. و كلمه "جميع" به معناى مجموع است. و "لدينا" ظرفى است متعلق به همان مجموع. و كلمه "محضرون" خبرى است بعد از خبر، كه همان جميع باشد. بعضى1 هم احتمال دادهاند صفت جميع باشد.
به هر حال معنا اين است كه: "بدون استثناء همهشان دسته جمعى در روز قيامت براى حساب و جزا نزد ما حاضر خواهند شد. بنا بر اين آيه شريفه در معناى آيه" {ذَلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ اَلنَّاسُ وَ ذَلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ}" 2مىباشد.
بحث روايتى (رواياتى در باره داستان فرستادگان عيسى (علیه السلام) و مؤمنى كه مردم را به پيروى آن رسولان دعوت كرد و...)
در مجمع البيان مىگويد: نقل مىكنند كه عيسى (علیه السلام) دو نفر از حواريين را به عنوان رسول به شهر انطاكيه گسيل داشت، اين دو نفر وقتى به نزديكىهاى شهر رسيدند، پير مردى را ديدند كه چند گوسفند خود را مىچرانيد، و اين پير مرد همان حبيب صاحب داستان سوره "يس" است - رسولان عيسى (علیه السلام) بر او سلام كردند، پير مرد از آن دو پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما رسولان عيساييم، آمدهايم شما اهل شهر را دعوت كنيم به اينكه از پرستش بتها دست برداشته، خداى رحمان را بپرستيد.
پير مرد پرسيد آيا با شما معجزهاى هم هست؟ گفتند: آرى ما بيماران را شفا مىدهيم، و كورى و برص را بهبودى مىبخشيم، پير مرد گفت: من پسرى دارم كه سالها بسترى و مريض است، رسولان گفتند: ما را به منزلت نزد او ببر، تا از حال او مطلع شويم، پير مرد رسولان را به خانه برد. رسولان دست بر بدن او كشيدند، در دم شفا يافته به اذن خدا در حالى كه صحيح و سالم بود از بستر برخاست، اين خبر در شهر پيچيد، و خداوند به دست آن دو جمع كثيرى از بيماران را شفا داد.
مردم انطاكيه پادشاهى داشتند كه بت مىپرستيد، چون خبر رسولان به گوش او رسيد
احضارشان كرد، و پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما فرستادگان عيسى (علیه السلام) هستيم، آمدهايم تو را از پرستش بتها كه نه مىشنوند و نه مىبينند، به پرستش كسى دعوت كنيم كه هم مىشنود و هم مىبيند. شاه پرسيد: مگر ما به غير از اين بتها خدا هم داريم؟ گفتند: بله، كسى كه تو را و خدايان تو را ايجاد كرده. شاه در پاسخ گفت: باشيد تا در امر شما فكر كنم. پس مردم آن دو رسول را در بازار دستگير نموده و كتك زدند1. صاحب مجمع البيان، سپس از وهب بن منبه نقل مىكند كه گفته: عيسى (علیه السلام) اين دو رسول را به انطاكيه فرستاد. رسولان به انطاكيه رفتند، و به حضور شاه نرفتند و اقامتشان در آن شهر به طول انجاميد تا آنكه روزى شاه از دربار بيرون آمد، پس اين دو نفر تكبير و ذكر خدا گفتند. شاه سخت در خشم شد، و دستور داد آن دو رسول را به زندان برده و به هر يك صد تازيانه بزنند.
بعد از آنكه شاه رسولان را تكذيب كرد و تازيانه زد، عيسى (علیه السلام) شمعون صفا، بزرگ حواريين را فرستاد، تا به كار آن دو رسيدگى نموده ياريشان كند. شمعون به طور ناشناس وارد انطاكيه شد و با اطرافيان شاه معاشرت آغاز كرد، تا جايى كه سخت با وى مانوس شدند، و نزد شاه از او به خير و خوبى ياد كردند. شاه او را به حضور طلبيد و معاشرتش را پسنديد و با او مانوس گشته، مورد احترامش قرار داد.
آن گاه روزى شمعون به شاه گفت: من شنيدهام دو نفر را به جرم اينكه تو را به دين ديگرى غير از دينى كه دارى، دعوت كردهاند، زندانى كردهاى و شلاق زدهاى، آيا هيچ سخن آن دو را گوش دادى ببينى چه مىگويند؟ شاه گفت: واقعش اين است كه خشم من نگذاشت كه به سخن آن دو گوش دهم، شمعون گفت: حال اگر شاه صلاح بداند خوب است آن دو را بخواهد تا از مطالب و خواستههاى آن دو مطلع شويم.
شاه اين رأى را پسنديد، و آن دو رسول را به حضور طلبيد، شمعون (با اينكه آن دو را مىشناخت، و آن دو وى را مىشناختند، چون همگى از حواريين عيسى (علیه السلام) بودند، خود را به بيگانگى زد، و از آن دو) پرسيد: چه كسى شما را به اين شهر فرستاده؟ گفتند: خدايى كه همه چيز را خلق كرده و شريكى برايش نيست.
شمعون پرسيد: اين خدايى كه مىگوييد شما را فرستاده چه معجزهاى به شما داده؟ گفتند: هر چه را كه تو بخواهى برايت انجام مىدهيم. شاه چون اين را شنيد دستور داد پسر
نابينا و بدون چشمى را بياورند، كه حتى در صورتش گودى چشم هم نبود، بلكه محل چشم او مانند پيشانىاش صاف بود. رسولان عيسى شروع كردند به دعا خواندن، اين قدر دعا خواندند تا محل چشمهاى او شكافته شد. پس دو عدد فندق از گل درست كردند و در حدقهها گذاشتند، بدون فاصله دو چشم شد، و پسر بينا گشت.
شاه از مشاهده اين معجزه سخت تعجب كرد، شمعون به وى گفت: حال اگر صلاح بدانى نظير اين خواسته را از خدايان خود بخواهى، تا آنها نيز چنين قدرتى از خود نشان دهند، هم مايه آبروى تو شود و هم باعث آبروى خودشان. شاه گفت: من كه از تو چيزى پنهان ندارم، خداى ما كه ما آن را مىپرستيم، هيچ خاصيتى ندارد، نه ضررى دارد و نه نفعى.
سپس شاه به آن دو رسول گفت: اگر خداى شما توانست مرده را زنده كند، ما به آن خدا و به شما كه فرستادگان اوييد ايمان خواهيم آورد. رسولان گفتند: خداى ما بر هر چيز قادر است. شاه گفت: در اينجا مردهاى است كه هفت روز قبل از دنيا رفته، و ما او را دفن نكردهايم، تا پدرش كه در مرگ او غايب بود برگردد. پس مرده را آوردند كه وضعش دگرگون شده و متعفن شده بود. آن دو رسول شروع كردند به دعا كردن علنى و آشكارا، و اما شمعون صفا شروع كرد به دعا كردن سرى (چون نمىخواست رازش فاش شود). چيزى نگذشت مرده از جاى برخاست و به حاضران مجلس گفت: من هفت روز است كه مردهام، و در اين چند روز مرا به هفت وادى از واديهاى جهنم بردند، و من شما را زنهار مىدهم از آن شركى كه داريد، و به خداى تعالى ايمان بياوريد. شاه از ديدن اين ماجرا تعجب كرد. شمعون احساس كرد كه نقشهاش در دل وى اثر گذاشته، او هم وى را به سوى خدا دعوت كرد. شاه ايمان آورد و به دنبال او جمعى از اهل مملكتش ايمان آورده، و جمعى ديگر هم چنان كافر ماندند.
صاحب مجمع مىگويد: نظير اين روايت را عياشى به سند خود از ابو حمزه ثمالى، و غير او از ابى جعفر و از امام صادق (علیه السلام) نقل كردهاند، چيزى كه هست در بعضى از روايات آمده كه: خداى تعالى اول دو نفر رسول به اهل انطاكيه فرستاد، و سپس سومى را گسيل داشت. و در بعضى ديگر آمده كه: خداوند به عيسى (علیه السلام) وحى فرستاد كه: آن دو رسول را به سوى آن شهر روانه كند، و سپس وصى خودش شمعون را براى خلاصى آن دو روانه كرد و نيز آمده كه آن مردهاى كه خداوند به دعاى رسولان زنده كرد، پسر شاه بوده. و وقتى از قبر بيرون آمد خاك را از سر و روى خود مىتكاند. پس شاه پرسيد: پسرم حالت چطور است؟ گفت: من مرده بودم، دو نفر مرد را ديدم كه سجده كرده، از خدا خواستند مرا زنده كند. شاه گفت: پسرم اگر آن دو نفر را ببينى مىشناسى؟ گفت: آرى. پس مردم همگى به
دستور شاه به صحرا رفتند، و يكى يكى از جلو آن مرد عبور كردند. بعد از عبور جمعى كثير يكى از آن دو رسول عبور كرد. پسر شاه گفت: اين يكى از آن دو بود. سپس آن رسول ديگر گذشت، او را هم شناخت و با دست به هر دو نفر اشاره كرد كه اين دو بودند، شاه و اهل مملكتش ايمان آوردند.
ابن اسحاق مىگويد: بلكه شاه و اهل مملكتش بر كفر اتفاق كرده، و تصميم گرفتند.
رسولان را به قتل برسانند، اين خبر به گوش حبيب رسيد كه دم دروازه بالاى شهر بود، پس شتابان خود را به جمعيت رسانيده ايشان را نصيحت كرد و تذكرها داد، و به اطاعت رسولان دعوت نمود 1
مؤلف: سياق آيات اين داستان با مضمون بعضى از اين روايات نمىسازد.
و در الدر المنثور است كه: ابو داوود، ابو نعيم، ابن عساكر، و ديلمى، همگى از ابى ليلى روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: صديقين (كه خداوند در قرآن ايشان را ستوده) سه نفرند: "حبيب نجار" مؤمن آل يس، كه داستانش در سوره يس آمده، كه گفت:{ يَا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ}" حزقيل "مؤمن آل فرعون، كه گفت:{ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اَللَّهُ}و "على بن ابى طالب" كه وى از آن دو تاى ديگر افضل است2. مؤلف: و در همان كتاب است كه: اين روايت را بخارى هم در تاريخ خود از ابن عباس از آن جناب نقل كرده، و عبارتش چنين است: صديقين سه نفرند: حزقيل، مؤمن آل فرعون، حبيب نجار، صاحب داستان سوره يس. على بن ابى طالب3. و در مجمع البيان از تفسير ثعلبى، و او به سند خود از عبد الرحمن ابى ليلى، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: سبقت يافتگان همه امتها سه نفرند، كه حتى چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيدند: على بن ابى طالب، صاحب داستان سوره يس و مؤمن آل فرعون، و صديقين همينهايند، و على از همهشان افضل است4. مؤلف: اين معنا را سيوطى هم در الدر المنثور از طبرانى و ابن مردويه - وى حديث را ضعيف خوانده - از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده، و عبارت آن چنين است: سبقت گيرندگان سه نفرند آنكه به سوى موسى سبقت جست، يوشع بن نون بود و آنكه به سوى عيسى سبقت گرفت، صاحب داستان سوره يس بود، و آنكه به سوى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) سبقت جست على بن ابى طالب (علیه السلام) بود5.
[سوره يس (36):آيات 33 تا 47]
{وَ آيَةٌ لَهُمُ اَلْأَرْضُ اَلْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ (33) وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ اَلْعُيُونِ (34) لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ (35) سُبْحَانَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ (36) وَ آيَةٌ لَهُمُ اَللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ اَلنَّهَارَ فَإِذَا هُمْ مُظْلِمُونَ (37) وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا ذَلِكَ تَقْدِيرُ اَلْعَزِيزِ اَلْعَلِيمِ (38) وَ اَلْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتَّى عَادَ كَالْعُرْجُونِ اَلْقَدِيمِ (39) لاَ اَلشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَنْ تُدْرِكَ اَلْقَمَرَ وَ لاَ اَللَّيْلُ سَابِقُ اَلنَّهَارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ (40) وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي اَلْفُلْكِ اَلْمَشْحُونِ (41) وَ خَلَقْنَا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ مَا يَرْكَبُونَ (42) وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلاَ صَرِيخَ لَهُمْ وَ لاَ هُمْ يُنْقَذُونَ (43) إِلاَّ رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتَاعاً إِلىَ حِينٍ (44) وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اِتَّقُوا مَا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (45) وَ مَا تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ (46) وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشَاءُ اَللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ (47)}
ترجمه آيات
زمين مرده براى ايشان آيتى است كه زندهاش كرديم و دانه از آن بيرون آورديم دانههايى كه از آن
مىخورند (33).
و در آن باغها و نخلها و انگورها قرار داديم و در آن چشمههايى روان كرديم (34).
تا مردم از ثمره آن و كارهاى خود برخوردار شوند آيا باز هم شكرگزارى نمىكنند؟ (35).
منزه است آن كسى كه تمامى جفتها را بيافريد چه آن جفتهايى كه از زمين مىروياند و چه از خود انسانها و چه از آن جفتهايى كه انسانها از آن اطلاعى ندارند (36).
و شب نيز براى آنان عبرتى است كه ما روز را از آن بيرون مىكشيم و آن وقت مردم در تاريكى قرار مىگيرند (37).
و خورشيد كه به قرارگاه خود روان است، اين نظم خداى عزيز داناست (38).
و براى ماه منزلها معين كرديم تا دوباره به صورت هلال مانند چوب خوشه خرماى كهنه درآيد (39).
نه خورشيد را سزد كه به ماه برسد و نه شب از روز پيشى گيرد و هر يك در فلكى سير مىكنند (40).
و عبرتى ديگر براى ايشان اين است كه ما نژادشان را در كشتى پر، حمل مىكنيم (41).
و آن چه نظير آن برايشان آفريدهايم كه سوار مىشوند (42).
و هر آن بخواهيم غرقشان مىكنيم كه در اين صورت ديگر فريادرسى ندارند و نجات داده نمىشوند (43).
باز مگر رحمتى از ما به فريادشان برسد كه تا مدتى برخوردار شوند (44).
و چون به ايشان گفته مىشود از آنچه در پيش رو و پشت سر داريد بترسيد شايد ترحم شويد (45).
ولى هيچ آيتى از آيات پروردگار نيايد براى آنان مگر اينكه از آن روى بگردانند (46).
و چون به ايشان گفته مىشود از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد آنان كه كافر شدهاند به آنان كه ايمان آوردهاند گويند آيا به كسى غذا بدهيم كه اگر خدا مىخواست غذايش مىداد؟ شما نيستيد جز در ضلالتى آشكار (47).
بيان آيات
بعد از آنكه داستان اهل قريه (انطاكيه)، و سرانجام امرشان را در شرك و تكذيب رسولان الهى بيان كرد و آنان را در برابر بىاعتنايى به مساله رسالت توبيخ نموده و به نزول عذاب بر آنان تهديد كرد - همان طور كه عذاب بر تكذيب كنندگان از امتهاى گذشته نازل شد - و نيز خاطرنشان ساخت كه همگى حاضر خواهند شد و به حسابشان رسيدگى شده جزا داده
مىشوند. چند آيت از آيات خلق و تدبير الهى را به رخشان مىكشد، آياتى كه بر ربوبيت و الوهيت خداى تعالى دلالت دارد، و به روشنى دلالت مىكند بر اينكه خدا، يگانه است و هيچ كس در ربوبيت و الوهيت با او شريك نيست، آن گاه مجددا ايشان را در اينكه به آيات و ادله وحدانيت خدا و به معاد نظر نمىكنند و از آن روى گردانند، و حق را استهزاء نموده و به فقرا و مساكين انفاق نمىكنند توبيخ مىنمايد.
توضيح مفردات و مفاد آيات شريفهاى كه آيات مربوط به تدبير امر رزق مردم را بيان مىكنند
{ وَ آيَةٌ لَهُمُ اَلْأَرْضُ اَلْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ } خداى سبحان در اين آيه و دو آيه بعدش يكى از آيات و ادله ربوبيت خدا را، يادآور مىشود، و آن آيت عبارت است از تدبير امر ارزاق مردم، و تغذيه آنان به وسيله حبوبات و ميوهها، از قبيل خرما و انگور و غيره.
پس جمله{ وَ آيَةٌ لَهُمُ اَلْأَرْضُ اَلْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا}هر چند ظاهر در اين است كه آيت همان زمين است، ليكن اين قسمت از آيه زمينه و مقدمه است براى جمله{ وَ أَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا... }و مىخواهد اشاره كند به اينكه: اين غذاهاى نباتى (كه شما در اختيار داريد) از آثار زنده كردن زمين مرده است، كه خدا حيات در آن مىدمد و آن را كه زمينى مرده بود مبدل به حبوبات و ميوهها مىكند تا شما از آن بخوريد.
بنا بر اين به يك نظر آيت خود زمين نيست، بلكه زمين مرده است، از اين جهت كه مبدأ ظهور اين خواص است، و تدبير ارزاق مردم به وسيله آن تمام مىشود.
{ وَ أَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا} يعنى ما از زمين گياهانى رويانديم و از آن گياهان حبوباتى مانند گندم، جو، برنج، و ساير دانههاى خوراكى در اختيارشان قرار داديم. و جمله{ فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ }تفريع و نتيجهگيرى از بيرون آوردن حبوبات از زمين است، چون با خوردن حبوبات تدبير تمام مىشود، و ضمير در كلمه" منه "به كلمه" حب - دانه "بر مىگردد.
{ وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ اَلْعُيُونِ} راغب مىگويد: كلمه "جنت" به معناى هر بستانى است كه داراى درخت باشد، و با درختانش زمين را مستور كرده باشد1 و كلمه "نخيل" جمع نخل است كه از درختان معروف است. و كلمه "اعناب" جمع عنب است كه هم بر درخت انگور اطلاق مىشود و هم بر ميوه آن.
باز راغب در معناى "عيون" گفته: كلمه "عين" به معناى عضو و جارحه است...
ولى اين كلمه به عنوان استعاره به عنايات مختلفى در معانى ديگر استعمال مىشود، البته همه آن معانى به وجهى از وجوه در عضو و جارحه هست، - تا آنجا كه مىگويد - و منبع آب را هم به خاطر شباهت به چشم، به خاطر آبى كه در آن هست، عين مىگويند1. و كلمه " يفجرون "از باب تفعيل از مصدر تفجير ساخته شده و" تفجير در زمين "به معناى شكافتن زمين به منظور بيرون كردن آبهاى آن است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
{ لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ} لام در ابتداى جمله براى تعليل است و علت آنچه را كه در آيه سابق آمده بود ذكر مىكند. و معنايش اين است كه: ما در زمين بستانها قرار داديم، و نيز آن را شكافتيم و چشمهها روان ساختيم، تا مردم از ميوه آن باغها بخورند.
و در جمله "من ثمره" بعضى2 گفتهاند: "ضمير آن به مجعول از جنات كه خدا جعل كرده برمىگردد، و به همين جهت ضمير مفرد و مذكر آورده شد، چون كلمه" مجعول "هم مفرد است و هم مذكر، و گر نه بايد مىفرمود:" من ثمرها - از ميوه آن جنات "و يا مىفرمود:
" من ثمرهما - از ميوه آن نخيل و اعناب" .
بعضى3 ديگر گفتهاند: "ضمير مزبور به كلمه" مذكور "برمىگردد، چون گاهى مىشود كه ضمير در جاى اسم اشاره به كار مىرود، هم چنان كه" رؤبه "يكى از شعراى معروف عرب در شعر خود اين كار را كرده، يعنى ضمير را به جاى اسم اشاره به كار برده و گفته:
فيها خطوط من سواد و بلق | *** | كانه فى الجلد توليع البهق 4 |
كه ضمير" كانه "را به" سواد و بلق "كه دو كلمهاند برگردانيده و تقدير كلام" كان ذاك "است.
مىگويند: ابا عبيده از رؤبه پرسيد: چرا گفتهاى" كانه "با اينكه مرجع ضمير دو تا است، در پاسخ گفته: منظور از ضمير اسم اشاره است و معناى" كانه "،" كان ذاك "است.
و در مرجع ضمير" من ثمره "اقوال بيهوده ديگرى است، مثل اين قول1 كه: ضمير تنها به" نخيل "برمىگردد، و بدين جهت مفرد و مذكر آمده. و اين قول2 كه: ضمير به كلمه " ماء" برمىگردد، كه ماء از كلمه "عيون" استفاده مىشود، و يا محذوف است كه در تقدير بر عيون اضافه شده، و تقدير آيه "و فجرنا فيها من ماء العيون" بوده و اين قول3 كه: ضمير مذكور به "تفجير" برمىگردد، البته تفجيرى كه از كلمه "فجرنا" استفاده مىشود. و بنا بر اين دو وجه، مراد از "ثمر" مطلق فايده خواهد بود. و اين قول4 كه: ضمير به خداى تعالى بر مىگردد، و اضافه ثمر به خداى تعالى از اين بابت است كه خدا خالق و مالك آن است.
توضيح جمله:{ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ }در آيه:{ لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ...}
{ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ} منظور از "عمل" همان فعل است، و فرق بين "عمل" و " فعل "- به طورى كه راغب گفته - اين است كه:" عمل "بيشتر اوقات در فعلى استعمال مىشود كه با قصد و اراده انجام شود، و به همين جهت كارهاى حيوانات و جمادات را به ندرت عمل مىگويند، و باز به همين جهت عمل را به دو وصف" صلاح "و" فساد "توصيف مىكنند و مىگويند فلان عمل صالح است و آن ديگرى فاسد و طالح، ولى مطلق فعل را به اين دو صفت توصيف نمىكنند5. و كلمه" ما "در جمله" و ما عملته "نافيه است و معنايش اين است كه: تا از ميوه آن بخورند، ميوهاى كه دست خود آنان درستش نكرده تا در تدبير ارزاق شريك ما باشند، بلكه ايجاد ميوه و تتميم تدبير ارزاق به وسيله آن از چيزهايى است كه مخصوص ماست، بدون اينكه از آنها كمكى گرفته باشم، پس با اين حال چه مىشود ايشان را كه شكرگزارى نمىكنند.
مؤيد اينكه: كلمه" ما "نافيه است، آيه اواخر سوره است كه در مقام منتگذارى بر مردم به خلقت چارپايان، به منظور تدبير امر ارزاق آنان و حياتشان مىفرمايد:{ أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَا أَنْعَاماً}... {وَ مِنْهَا يَأْكُلُونَ وَ لَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَ مَشَارِبُ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ} چون در اين آيه نيز مىفرمايد: خلقت چارپايان كه وسيله اكل و شرب شماست، عمل دست من است، يعنى عمل دست شما نيست، در نتيجه كلمه "ما" در آيه مورد بحث نافيه است.
ولى بعضى6 از مفسرين احتمال دادهاند كه كلمه "ما" موصوله، و عطف بر "ثمره" باشد. و معنايش چنين باشد كه: ما باغهايى از نخيل و اعناب قرار داديم تا مردم از ميوهاش و
از آنچه به دست خود از ميوهاش درست مىكنند مانند سركه و شيره، و چيزهاى ديگرى كه از خرما و انگور مىگيرند بخورند.
اين وجه هر چند به نظر بعضىها1 از وجه سابق بهتر آمده، و ليكن به نظر ما وجه خوبى نيست، براى اينكه مقام، مقام بيان آياتى است كه بر ربوبيت خداى تعالى دلالت مىكند، و در اين مقام مناسب آن است كه امورى از تدابير خاص به خدا ذكر شود، و مناسبت ندارد كه سخن از سركه گرفتن و شيره درست كردن كه از تدابير انسانها است به ميان آيد، چون ذكر آن هيچ دخالتى در تتميم حجت ندارد.
ممكن است كسى در جواب ما بگويد: منظور از ذكر تدابير انسانها، از اين جهت است كه باز بالأخره منتهى به تدبير خدا مىشود، چون خداى تعالى بشر را هدايت كرد به اينكه از خرما و انگور شيره و سركه بگيرند، و اين خود از تدبير عام الهى است. در پاسخ مىگوييم اگر منظور اين بود جا داشت بفرمايد: "لياكلوا من ثمره و مما هديناهم الى عمله - تا از ميوه آن نخيل و اعناب، و نيز از آنچه ما هدايتشان كرديم كه از آن دو ميوه درست كنند بخورند" تا شنونده توهم نكند كه انسانها هم در تدبير سهمى دارند.
بعضى2 ديگر احتمال دادهاند كه كلمه "ما" نكره موصوفه باشد، و عطف باشد بر " ثمره "و معنا چنين باشد: تا از ميوه آن و از چيزى كه دست خودشان درستش كرده بخورند.
ليكن اين وجه هم به عين آن دليلى كه در وجه قبلش گفتيم، درست نيست.
{ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ} اين جمله ناسپاسى مردم را تقبيح نموده، آنان را در اين كار سرزنش مىكند. و سپاسگزارى مردم از خدا در برابر اين تدبير به اين است كه: نعمتهاى جميل خدا را عملا و نيز به زبان اظهار بدارند، و خلاصه اظهار كنند كه بندگان او، و مدبر به تدبير اويند، و اين خود عبادت است، پس شكر خدا عبارت است از اينكه: به ربوبيت او، و اينكه تنها او معبود و اله است اعتراف كنند.
بيان مفاد آيه:{ سُبْحَانَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ...}
{ سُبْحَانَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ } اين آيه تنزيه خداى تعالى را انشاء مىكند، چون قبلا متذكر شد كه شكر او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزقها از حبوبات و ميوهها براى آنان نكردند، با اينكه اين كار را از راه تزويج بعضى نباتات با بعضى ديگر كرده، هم چنان كه در جاى ديگر نيز فرموده:
{ وَ أَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ}1. در ضمن اين آيه اشاره مىكند به اينكه: مساله تزويج دو چيز با هم و پديد آوردن چيز سوم، اختصاص به انسان و حيوان و نبات ندارد، بلكه تمامى موجودات را از اين راه پديد مىآورد، و عالم مشهود را از راه استيلاد تنظيم مىفرمايد، و به طور كلى عالم را از دو موجود فاعل و منفعل درست كرده كه اين دو به منزله نر و ماده حيوان و انسان و نباتند، هر فاعلى با منفعل خود برخورد مىكند و از برخورد آن دو، موجودى سوم پديد مىآيد، آن گاه خدا را تنزيه كرده، مىفرمايد:" {سُبْحَانَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ } منزه است خدايى كه همه جفتها را آفريده ".پس جمله مذكور به دلالت سياق، انشاى تنزيه و تسبيح خداست، نه اينكه بخواهد از منزه بودن او خبر دهد.
و جمله{ مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ}با جمله بعديش، بيان براى ازواج است. آنچه كه زمين مىروياند، عبارت است از نباتات، و ممكن هم هست بگوييم شامل حيوانات (كه يك نوع از آن آدمى است) نيز مىشود، چون اينها هم از مواد زمينى درست مىشوند، خداى تعالى هم در باره انسان كه گفتيم نوعى از حيوانات است فرموده:{ وَ اَللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اَلْأَرْضِ نَبَاتاً }2باز مؤيد اين احتمال ظاهر سياق است كه شامل تمامى افراد مبين مىشود، چون مىبينيم كه حيوان را در عداد ازواج نام نبرده، با اينكه زوج بودن حيوانات در نظر همه از زوج بودن نبات روشنتر بود. پس معلوم مىشود منظور از" {مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ } هر چه را كه زمين از خود مىروياند "همه گياهان و حيوانات و انسانهاست.
" و من انفسهم" - يعنى از خود مردم و{ مِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ }يعنى از آنچه مردم نمىدانند و آن عبارت است از مخلوقاتى كه هنوز انسان از وجود آنها خبردار نشده، و يا از كيفيت پيدايش آنها، و يا از كيفيت زياد شدن آنها اطلاع پيدا نكرده.
و چه بسا بعضى3 در تفسير اين آيه گفتهاند كه:" مراد از "ازواج" انواع و اصناف است، نه نر و ماده بودن موجودات، و معناى آيه اين است كه: "منزه است آن خدايى كه همه انواع موجودات را او آفريده" ولى آيات ديگرى كه متعرض خلقت ازواج است، با اين گفتار سازگار نيست، مانند آيه{ وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ }4علاوه بر اين اصولا
مقارنه دو چيز با هم، و نوعى تالف و تركب، از لوازم مفهوم زوجيت است، و بنا بر معانى كه كردهاند، نه مقارنتى در كار است، و نه تالف و تركبى.
راغب مىگويد:" به هر يك از دو قرين يعنى هم نر و هم ماده، در حيوانات زوج مىگويند، و در غير حيوانات هم به قرين، زوج گفته مىشود، مثلا مىگويند يك جفت چكمه، يك جفت دمپايى (يك جفت قالى) و امثال آن، و نيز به هر چيزى كه با مماثل و يا با ضد خودش جمع شده باشد، زوج مىگويند، سپس مىگويد: خداى تعالى كه فرموده:
" خلقنا زوجين "اين معنا را بيان كرده كه تمامى آنچه در عالم است زوج است، چون يا ضدى دارد كه گفتيم ضد هر چيزى را هم زوج مىگويند، و يا مثلى دارد كه آن نيز زوج است، و يا با چيزى تركيب يافته كه تركيب هم خود نوعى زوجيت است، بلكه اصلا در عالم چيزى نيست كه به هيچ وجه تركيب در آن نباشد"1. و بنا به گفته او زوجيت زوج عبارت است از اينكه در وجود يافتن محتاج به تالف و تركب باشد، به همين جهت به هر يك از دو قرين البته از آن جهت كه قرين است زوج مىگويند، مثلا به يك يك دو عدد قالى كه قرين همند زوج مىگويند، چون احتياج به آن لنگه ديگرش دارد، و نيز به هر دو قرين زوج مىگويند، به خاطر اينكه در جفت بودن هر دو محتاج همند. پس زوج بودن اشياء عبارت شد از مقارنه بعضى با بعضى ديگر براى نتيجه دادن يك شىء سوم، و يا براى اينكه از تركيب دو چيز درست شده.
مراد از بيرون كشيدن روز از شب {وَ آيَةٌ لَهُمُ اَللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ اَلنَّهَارَ}
{ وَ آيَةٌ لَهُمُ اَللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ اَلنَّهَارَ فَإِذَا هُمْ مُظْلِمُونَ} اين آيه شريفه آيتى ديگر از آيتهاى داله بر ربوبيت خدا را ذكر مىكند، آيتهايى كه دلالت دارد بر وجود تدبيرى عام آسمانى، براى پديد آمدن عالم انسانى، و اين آيت را در خلال چهار آيه بيان فرموده است.
و در اين معنا هيچ شكى نيست كه: آيه شريفه مىخواهد به پديد آمدن ناگهانى شب به دنبال روز اشاره كند، و كلمه "نسلخ" از مصدر "سلخ" است كه به معناى بيرون كشيدن است، به همين جهت با كلمه "من" متعدى شده، چون، اگر به معناى كندن بود، هم چنان كه در عبارت "سلخت الاهاب عن الشاة - پوست را از گوسفند كندم" به اين معنا است (و به همين جهت كسى را كه شغلش اين كار است سلاخ مىگويند)، مىبايستى در آيه مورد بحث هم با كلمه "عن" متعدى شده باشد، پس از اينكه با كلمه "من" متعدى شده مىفهميم
كه سلخ در اين آيه به معناى بيرون كشيدن است، نه كندن. مؤيد اين معنا اين است كه: خداى تعالى در چند جا از كلام عزيزش از وارد شدن هر يك از روز و شب در دنبال ديگرى، تعبير به "ايلاج - داخل كردن" كرده، از آن جمله فرموده:{ يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ }1و وقتى وارد شدن روز بعد از شب، ايلاج و ادخال روز در شب باشد، قهرا آمدن شب به دنبال روز به طور ناگهانى نيز، اخراج روز از شب خواهد بود، البته هم آن ادخال اعتبارى است، و هم اين اخراج.
و گويا ظلمت شب بر مردم احاطه كرده، و آنان را در برگرفته ناگهان روز اين روپوش را پاره مىكند و داخل ظلمت شده، نورش به تدريج همه مردم را فرا مىگيرد، و در هنگام غروب به ناگاه بار ديگر شب چون روپوشى روى مردم مىافتد، و ظلمتش همه آن جاهايى را كه نور روز گرفته بود، مىگيرد، پس در حقيقت در اين تعبير نوعى استعاره به كنايه به كار رفته است.
و شايد همين وجهى كه ما براى آيه ذكر كرديم كافى باشد، و احتياجى به نقل بحثهاى طولانى كه ديگران در معناى" سلخ نهار از ليل "و سپس ناگهان رسيدن شب، ايراد كردهاند نباشد.
معناى آيه:{ وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا}
{ وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا ذَلِكَ تَقْدِيرُ اَلْعَزِيزِ اَلْعَلِيمِ} " جريان شمس" همان حركت آن است، و لام در جمله "لمستقر لها" به معناى " الى - به سوى "و يا براى" غايت - تا "مىباشد. و كلمه" مستقر "مصدر ميمى و يا اسم زمان و يا اسم مكان است.
و معناى آيه اين است كه: خورشيد به طرف قرار گرفتن خود حركت مىكند و يا تا آنجا كه قرار گيرد حركت مىكند، يعنى تا سرآمدن اجلش، و يا تا زمان استقرار، و يا محل استقرارش حركت مىكند.
حال ببينيم معناى جريان و حركت خورشيد چيست؟ از نظر حس اگر حساب كنيم، حس آدمى براى آفتاب اثبات حركت مىكند، حركتى دورانى پيرامون زمين، و اما از نظر بحثهاى علمى قضيه درست به عكس است. يعنى خورشيد دور زمين نمىچرخد، بلكه زمين به دور خورشيد مىگردد. و نيز اثبات مىكند كه: خورشيد با سياراتى كه پيرامون آنند به سوى ستاره" نسر ثابت "حركتى انتقالى دارند.
و به هر حال حاصل معناى آيه شريفه اين است كه: آفتاب پيوسته در جريان است، مادامى كه نظام دنيوى بر حال خود باقى است، تا روزى كه قرار گيرد و از حركت بيفتد، و در نتيجه دنيا خراب گشته، اين نظام باطل گردد.
البته آيه شريفه - به طورى كه گفته شده - 1طورى ديگر نيز قرائت شده و آن قراءتى است منسوب به اهل بيت (علیه السلام) و بعضى ديگر غير از اهل بيت و در اين قرائت به جاى لام در" لمستقر "لاى نافيه آمده و خواندهاند:" الشمس تجرى لا مستقر لها - خورشيد حركت مىكند، و هيچگاه ساكن نمىشود "،ولى معناى اولى هم سرانجام به اين معنا برگشت مىكند و اما اينكه: بعضى" جريان خورشيد را بر حركت وضعى خورشيد به دور مركز خود حمل كردهاند "درست نيست، چون خلاف ظاهر جريان است، زيرا" جريان "دلالت بر انتقال از مكانى به مكانى ديگر دارد.
{ ذَلِكَ تَقْدِيرُ اَلْعَزِيزِ اَلْعَلِيمِ} يعنى جريان مزبور خورشيد تقدير و تدبيرى است از خدايى كه عزيز است، يعنى هيچ غلبهگرى بر اراده او غلبه نمىكند، و عليم است، يعنى به هيچ يك از جهات صلاح در كارهايش جاهل نيست.
مقصود از اينكه فرمود:{ وَ اَلْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتَّى عَادَ كَالْعُرْجُونِ اَلْقَدِيمِ}
{ وَ اَلْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتَّى عَادَ كَالْعُرْجُونِ اَلْقَدِيمِ } كلمه" منازل "جمع" منزل "است كه اسم مكان از نزول، و به معناى محل پياده شدن و منزل كردن است، و ظاهرا مراد از" منازل "نقاط بيست و هشتگانهاى است كه ماه تقريبا در مدت بيست و هشت شبانه روز طى مىكند.
و كلمه" عرجون "به معناى ساقه شاخه خرماست، البته از نقطهاى كه از درخت بيرون مىآيد، تا نقطهاى كه برگها از آن منشعب مىشود. اين قسمت از شاخه را" عرجون " مىگويند، كه (به خاطر سنگينى برگها معمولا) خميده مىشود، و معلوم است كه اگر چند ساله شود خميدگىاش بيشتر مىگردد، و اين قسمت چوبى زرد رنگ، و چون هلال قوسى است و لذا در اين آيه هلال را به اين چوب كه چند ساله شده باشد تشبيه كرده. و" قديم "به معنى عتيق است.
نظريه مفسرين در معناى آيه مختلف است، چون در تركيب آن اختلاف دارند، و از همه وجوه نزديكتر به فهم اين وجه است كه گفتهاند2: تقدير آيه چنين است:" و القمر قدرناه
ذا منازل - ماه را مقدر كرديم كه داراى منزلهايى باشد "،و يا" و القمر قدرنا له منازل حتى عاد هلالا يشبه العرجون العتيق المصفر لونه - ما براى ماه منزلهايى مقدر كرديم تا دوباره برگردد هلال شود، هلالى كه شبيه به ساقه شاخه خرماى سال خورده قوسى و زرد رنگ است ".
و اين آيه شريفه به اختلاف منظرههاى ماه براى اهل زمين اشاره مىكند، چون در طول سى روز به شكل و قيافههاى مختلفى ديده مىشود، و علتش اين است كه: نور ماه از خودش نيست، بلكه از خورشيد است، و به همين جهت (مانند هر كرهاى ديگر هميشه) تقريبا نصف آن روشن است، و قريب به نصف ديگرش كه روبروى خورشيد نيست تاريك است، و اين دگرگونى هم چنان هست تا دوباره به وضع اولش برگردد اگر ماه را در صورت هلالىاش فرض كنيم، روز بروز قسمت بيشترى از سطح آن كه در برابر آفتاب است به طرف زمين قرار مىگيرد، تا برسد به جايى كه تقريبا تمامى يك طرف ماه كه مقابل خورشيد قرار گرفته، به طرف زمين هم قرار گيرد (ماه شب چهارده) از آن شب به بعد دوباره رو به نقصان نهاده تا برسد به حالت اولش كه هلال بود.
و به خاطر همين اختلاف كه در صورت ماه پيدا مىشود، آثارى در دريا و خشكى و در زندگى انسانها پديد مىآيد، كه در علوم مربوط به خودش بيان شده است.
پس آيه شريفه از آيت قمر، تنها احوالى را كه نسبت به مردم زمين به خود مىگيرد بيان كرده، نه احوال خود قمر را و نه احوال آن را نسبت به خورشيد.
و از اين جا است كه مىتوان گفت: بعيد نيست مراد از" تجرى "در جمله{ وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا}اشاره باشد به احوالى كه خورشيد نسبت به ما دارد، و حس ما از ظاهر اين كره احساس مىكند، و آن عبارت است: از حركت روزانه و فصلى و ساليانهاش.
همچنين بعيد نيست كه: مراد از جمله "لمستقر لها" اشاره باشد به حالى كه خورشيد فى نفسه دارد، و آن عبارت است از اينكه: نسبت به سياراتى كه پيرامونش در حركتند، ساكت و ثابت است، پس گويا فرموده: يكى از آيتهاى خدا براى مردم اين است كه خورشيد در عين اينكه ساكن و بى حركت است، براى اهل زمين جريان دارد، و خداى عزيز عليم به وسيله آن سكون و اين حركت پيدايش عالم زمينى و زنده ماندن اهلش را تدبير فرموده، (و خدا داناتر است).
{ لاَ اَلشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَنْ تُدْرِكَ اَلْقَمَرَ وَ لاَ اَللَّيْلُ سَابِقُ اَلنَّهَارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ
يَسْبَحُونَ } كلمه" ينبغى - سزاوار است "دلالت بر ترجيح داشتن و بهتر بودن دارد، و معناى اينكه فرموده:" ترجيح ندارد خورشيد به ماه برسد "اين است كه چنين چيزى از خورشيد سرنزده، و منظور از اين تعبير اين است كه بفهماند تدبير الهى چيزى نيست كه روزى جارى شود و روزى از روزها متوقف گردد، بلكه تدبيرى است دائمى و خلل ناپذير، مدت معينى ندارد تا بعد از تمام شدن آن مدت به وسيله تدبيرى نقيض آن نقض گردد. پس معناى آيه اين است كه: شمس و قمر همواره ملازم آن مسيرى هستند كه برايشان ترسيم شده، نه خورشيد به ماه مىرسد تا به اين وسيله تدبيرى كه خدا به وسيله آن دو جارى ساخته مختل گردد، و نه شب از روز جلو مىافتد، بلكه اين دو مخلوق خدا در تدبير پشت سر هم قرار دارند، و ممكن نيست از يكديگر جلو بيفتند، و در نتيجه دو تا شب به هم متصل شوند يا دو تا روز به هم بچسبند.
در اين آيه شريفه تنها فرمود: خورشيد به ماه نمىرسد، و شب از روز جلو نمىزند، و ديگر نفرمود: ماه هم به خورشيد نمىرسد، و روز هم از شب جلو نمىزند، و اين بدان جهت است كه مقام آيه مقام بيان محفوظ بودن نظم و تدبير الهى از خطر اختلاف و فساد بود، و براى افاده اين معنا خاطرنشان ساختن يك طرف قضيه كافى بود، و چون خورشيد بزرگتر و قوىتر از ماه، و ماه كوچكتر و ضعيفتر از خورشيد است، لذا نرسيدن خورشيد به ماه را ذكر كرد و از ذكر آن، حال عكسش هم روشن مىشود، و شنونده خودش مىفهمد وقتى خورشيد با آن بزرگى و قوتش نتواند به ماه برسد، ماه به طريق اولى نمىتواند به خورشيد برسد.
و همچنين است شب، چون شب عبارت است از نبود روزى كه اين شب، شب آن روز است، و وقتى شب كه يك امر عدمى است، و طبعا متاخر از روز است، نتواند از روز پيشى گيرد، عكسش هم معلوم است، يعنى شنونده خودش مىفهمد كه روز هم از شب يعنى از عدم خودش پيشى نمىگيرد.
شمس و قمر تابع تدبير خدا و ملازم مسير خود هستند و خورشيد به ماه نمىرسد و شب از روز جلو نمىافتد
{ وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ} يعنى هر يك از خورشيد و ماه و نجوم و كواكب ديگر در مسير خاص به خود حركت مىكند و در فضا شناور است، همان طور كه ماهى در آب شنا مىكند، پس كلمه "فلك" عبارت است از همان مدار فضايى كه هر يك از اجرام آسمانى در يكى از آن مدارها سير مىكنند، و چون چنين است بعيد نيست كه مراد از كلمه "كل" هر يك از خورشيد و ماه و شب و روز باشد، هر چند كه در كلام خداى تعالى شاهدى بر اين معنا نيست.
و اگر در جمله "يسبحون" ضمير جمعى آورده كه خاص عقلا است، براى اين است كه: اشاره كند به اينكه هر يك از اجرام فلكى در برابر مشيت خدا رام است و امر او را اطاعت مىكند، عينا مانند عقلا، هم چنان كه اين تعبير در جاى ديگر نيز آمده و فرموده:{ ثُمَّ اِسْتَوىَ إِلَى اَلسَّمَاءِ وَ هِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَ لِلْأَرْضِ اِئْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ}1. مفسرين در جملات آيه مورد بحث آراى ديگرى دارند، آرايى مضطرب كه ما از نقل آنها خوددارى كرديم، اگر كسى بخواهد مىتواند به تفاسير مفصل مراجعه كند2.
{ وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي اَلْفُلْكِ اَلْمَشْحُونِ } راغب مىگويد:" كلمه "ذرية" در اصل به معناى فرزندان خردسال است، ولى در استعمالهاى متعارف در خردسالان و بزرگسالان هر دو استعمال مىشود، هم در يك نفر به كار مىرود، و هم در چند نفر، ولى اصلش به معناى چند نفر است3. و كلمه "فلك" به معناى كشتى است. و كلمه "مشحون" به معناى مملو است.
اين آيه شريفه آيت ديگرى از آيتهاى ربوبيت خداى تعالى را بيان مىكند، و آن عبارت است از جريان تدابير او در درياها كه ذريه بشر را در كشتى حمل مىكند و كشتى از آنان و از اثاث و كالاى آنان پر مىشود، و از يك طرف دريا به طرف ديگر دريا عبور مىكنند و دريا را وسيله و راه تجارت و ساير اغراض خود قرار مىدهند.
آرى كسى ايشان را در دريا حمل نمىكند، و از خطر غرق حفظ نمىكند، مگر خداى تعالى، چون تمامى آثار و خواصى كه بشر در سوار شدن به كشتى از آنها استفاده مىكند، همه امورى است كه خدا مسخرش كرده، و همه به خلقت خدا منتهى مىگردد، علاوه بر اين، اين اسباب اگر به خدا منتهى نشود، هيچ اثر و خاصيتى نخواهد داشت. و اگر حمل بر كشتى را به ذريه بشر نسبت داد، نه به خود بشر، و خلاصه اگر فرمود:
{ حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ }و نفرمود:" حملناهم "به اين منظور است كه به اين وسيله غرق محبت و مهر و شفقت شنونده را تحريك كند.
{ وَ خَلَقْنَا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ مَا يَرْكَبُونَ } مراد از اين جمله - به طورى كه ديگران1 تفسير كردهاند - چارپايان است، چون در جاى ديگر، كشتى و چارپايان را با هم آورده و فرموده:{ وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْفُلْكِ وَ اَلْأَنْعَامِ مَا تَرْكَبُونَ}2و نيز فرموده:{ وَ عَلَيْهَا وَ عَلَى اَلْفُلْكِ تُحْمَلُونَ }3بعضى4 كشتى را در آيه قبل حمل بر كشتى نوح، و آيه مورد بحث را حمل بر كشتىها و زورقها و بلمهاى ديگر كردهاند كه بشر بعد از كشتى نوح براى خود درست كرده. و اين تفسير تفسيرى است بد و بىمعنا.
و نظير آن، تفسير آن كسى5 است كه جمله مورد بحث را به شتر تنها معنا كرده.
و چه بسا مفسرينى6 كه جمله مورد بحث را كه مىفرمايد:" و براى شما از مثل كشتى چيزهاى ديگرى خلق كرديم كه بر آن سوار مىشويد "حمل بر طياره و سفينههاى فضايى عصر حاضر كردهاند. و ليكن تعميم دادن آيه بهتر است.
{ وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلاَ صَرِيخَ لَهُمْ وَ لاَ هُمْ يُنْقَذُونَ} كلمه "صريخ" به معناى آن كسى است كه ناله آدمى را بشنود و استغاثه او را جواب گويد و به فرياد او برسد. و كلمه "انقاذ" به معناى نجات دادن از غرق است.
و اين آيه شريفه با آيه قبلش كه مىفرمود:{ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي اَلْفُلْكِ اَلْمَشْحُونِ } متصل است و مىخواهد بفرمايد: اختيار، با ماست، اگر خواستيم غرقشان مىكنيم، و در اين صورت احدى نيست كه استغاثه آنان را جواب بدهد، و هيچ نجات دهندهاى نيست كه ايشان را از غرق شدن برهاند.
{ إِلاَّ رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتَاعاً إِلىَ حِينٍ} اين استثناء، استثناى مفرغ است، و تقدير كلام: "لا ينجون بسبب من الاسباب و بامر من الامور الا لرحمة منا تنالهم و لتمتع الى حين الاجل المسمى قدرناه لهم - به هيچ سببى از اسباب، و هيچ امرى از امور، نجات پيدا نمىكنند، مگر به خاطر رحمتى از ما كه شاملشان گردد، و به خاطر اينكه تا مدتى معين كه برايشان تقدير كردهايم زنده بمانند" مىباشد.
معناى جمله{ اِتَّقُوا مَا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ }و جواب كفار به دعوت به تقوى (پرواز از خالق)
{ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اِتَّقُوا مَا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ} بعد از آنكه آيتهايى كه دلالت بر ربوبيت خدا مىكرد برشمرد، اينك در اين آيه شريفه مشركين را مذمت مىكند به اينكه حق اين آيتها را رعايت ننموده، و بدانها اقبالى نكرده و آثار آنها را بر آنها مترتب نساختند. وقتى به ايشان گفته مىشود كه: اين آيتهاى روشن ناطقند بر اينكه پروردگار شما "اللَّه" است، پس هم از معصيت او در حال حاضر بپرهيزيد، و هم از گناهانى كه قبلا كرده بوديد و يا پس از عذاب شرك و گناهانى كه بدان مبتلاييد، و آنچه قبلا مرتكب شده بوديد بپرهيزيد و يا پس از شرك و گناهانى كه فعلا در زندگى دنيا داريد، و از عذابى كه در آخرت هست بپرهيزيد، از اين سخن اعراض نموده و اين دعوت را اجابت نمىكنند. و اين اعراضشان بر حسب عادتى است كه هميشه در باره همه آيات دارند، آياتى كه به وسيله آن تذكر داده مىشوند.
با اين بيان دو نكته روشن مىشود: اول اينكه: مراد از{ مَا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ } شرك و گناهانى است كه در حال حاضر و در قبل از اين بدان مبتلا بودند، و يا مراد عذابى است كه بدين سبب مستوجب آن شدند، و برگشت هر دو به يكى است، و يا مراد شرك و گناهان در دنيا و عذاب در آخرت است. و اين وجه از وجوه ديگر وجيهتر است.
دوم اينكه: اگر جواب" اذا "حذف شده، براى اين است كه: دلالت كند بر اينكه حال كفار در جرأت و جسارت به خداى تعالى، و بىاعتنايى به حق به حدى رسيده كه ديگر نمىتوان جوابى كه در مقابل اين دعوت مىدهند به زبان آورد. پس چه بهتر اينكه اصلا گفته نشود، هر چند كه با جمله{ وَ مَا تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ}، فهمانده كه آن جواب چه بوده.
{ وَ مَا تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ} مراد از "آوردن آيات" نشان دادن آن، به مشاهده و يا به تلاوت و تذكر است، و نيز مراد اعم از آيات آفاقى و انفسى و آيت به معناى معجزه (مانند قرآن) است، كفار در برابر همه اينها روگردانى مىكنند.
{ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ... } آيه قبلى كه مىفرمايد:{ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اِتَّقُوا مَا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ}متعرض جواب ايشان در مقابل دعوت به عبادت بود كه يكى از دو ركن دين حق است، و اين آيه متعرض جواب ايشان در مقابل دعوت به سوى شفقت بر خلق خداست كه ركن دوم دين حق است، و معلوم است كه: وقتى جوابشان از دعوت به ركن اول، رد آن دعوت بود، جوابشان از
اين دعوت ديگرى هم رد خواهد بود نه قبول.
عكس العمل كفار در برابر دعوت به انفاق (شفقت و خدمت به خلق)
پس جمله{ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ }متضمن دعوتشان به انفاق بر فقرا و مساكين است. و اگر از اموال آنان تعبير كرد به" آنچه خدا روزيشان كرده "براى اين است كه اشاره كند به اينكه مالك حقيقى اموال آنان خداست كه با آن اموال روزيشان داده و ايشان را مسلط بر آن اموال كرده است و همين خداست كه فقرا و مساكين را بيافريده و ايشان را محتاج آنان كرده تا از زيادى مئونه خود حوائج ايشان را برآورند و به ايشان انفاق كنند و احسان و خوشرفتارى نمايند، چون خدا احسان و خوشرفتارى را دوست مىدارد.
{ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشَاءُ اَللَّهُ أَطْعَمَهُ} اين جمله جوابى است كه كفار از دعوت به انفاق دادهاند، و اگر از گوينده اين سخن به اسم ظاهر{ اَلَّذِينَ كَفَرُوا } تعبير كرده، با اينكه مقتضاى مقام اين بود كه از آنان با ضمير تعبير كند، و بفرمايد:" قالوا - گفتند "براى اين است كه به آن علتى كه وادارشان كرده اين حرف را بزنند اشاره كرده باشد و بفرمايد كفرشان نسبت به حق، و اعراضشان از آن، به خاطر پيروى شهوات، علت شد كه به مثل اين عذرها كه اساسش روگردانى از دعوت فطرت است، عذرخواهى كنند، چون فطرت هر انسانى حكم مىكند كه بايد نسبت به خلق خدا شفقت ورزيد، و آنچه كه در اجتماع فاسد گشته اصلاح كرد.
و به عين همين جهت است كه از مؤمنين نيز به{ لِلَّذِينَ آمَنُوا}تعبير كرده كه اسم ظاهر است با اينكه مقتضاى مقام اين بود كه بفرمايد: "قالوا لهم ا نطعم" تا بفهماند آن علتى كه مؤمنان را وادار كرد به اينكه به كفار بگويند: "از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد" همانا ايمان ايشان به خدا بود.
و در اينكه كفار گفتند: "آيا طعام دهيم به كسى كه اگر خدا مىخواست خودش به او طعام مىداد" اشاره است به اينكه: اگر مؤمنين گفتند:" از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد "،از اين باب گفتند كه انفاق به فقرا از امورى است كه خدا خواسته و اراده كرده، و خلاصه از احكام دين خداست، لذا كفار آن را رد كرده و گفتند كه: اگر خدا اراده كرده بود خودش طعامشان مىداد، پس اينكه مىبينيم نداده معلوم مىشود اراده نكرده، چون اراده خدا از مرادش تخلف نمىكند.
و اين جواب مغالطهاى است كه: در آن، بين اراده تشريعى خدا و اراده تكوينىاش خلط كردهاند، چون اساس اراده تشريعى خدا امتحان و هدايت بندگان است به سوى آنچه كه هم در دنيا و هم در آخرت صلاح حالشان در آن است، و معلوم است كه چنين ارادهاى ممكن
است با عصيان كردن از مرادش تخلف كند.
ولى اراده تكوينى از مرادش تخلف نمىكند، و معلوم است كه مشيت و اراده خدا كه به اطعام فقرا و انفاق بر آنان تعلق گرفته، مشيت و اراده تشريعى است نه تكوينى. پس تخلف اين اراده در مورد فقرا تنها كشف مىكند از اينكه كفار توانگر، از آنچه كه بدان مامور شدند تمرد و عصيان ورزيدند، و هيچ دلالتى ندارد بر اينكه اراده خدا به اين عمل آنان تعلق نگرفته، و مؤمنين در اين مدعا دروغ گفتهاند.
و اين مغالطهاى است كه به طور كلى همه سنتهاى وثنيت و بتپرستى را بر آن پايه بنا نهادهاند، هم چنان كه خداى سبحان از ايشان حكايت كرده و فرموده:{ وَ قَالَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اَللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ نَحْنُ وَ لاَ آبَاؤُنَا وَ لاَ حَرَّمْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ }1و نيز فرموده:{ سَيَقُولُ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اَللَّهُ مَا أَشْرَكْنَا وَ لاَ آبَاؤُنَا وَ لاَ حَرَّمْنَا مِنْ شَيْءٍ}2و نيز فرموده:{ وَ قَالُوا لَوْ شَاءَ اَلرَّحْمَنُ مَا عَبَدْنَاهُمْ}3.
{ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ } اين جمله تتمه سخن كفار است، و خطابشان در آن به مؤمنين است كه مىگويند: شما مؤمنين كه ادعا مىكنيد خدا به ما دستور داده انفاق كنيم، و انجام اين دستور را از ما خواسته، در گمراهى روشنى هستيد.
بحث روايتى رواياتى در ذيل آيه:{ وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا...}و رد سخنى از آلوسى در باره روايتى از امام رضا (علیه السلام) راجع به تقدم روز بر شب
در مجمع البيان از على بن الحسين زين العابدين، و از ابى جعفر امام باقر، و از جعفر بن محمد امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه خواندهاند: "لا مستقر لها" - به فتحه راء -4. و در الدر المنثور آمده كه سعيد بن منصور، احمد، بخارى، مسلم، ابو داوود، ترمذى، نسايى، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، و بيهقى، از ابو ذر (رحمه اللَّه) روايت
كردهاند كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدم معناى جمله{ وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا }چيست؟ فرمود: مستقر آن در زير عرش است1. مؤلف: اين معنا از ابو ذر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم به طرق خاصه، و هم به طرق عامه، به طور مختصر و هم به طور مفصل روايت شده، و در بعضى از آنها آمده، كه: آفتاب بعد از غروب به آسمانها يكى پس از ديگرى بالا مىرود، تا آنجا كه به نزديكى عرش برسد، در آنجا به سجده مىافتد، و از خدا اجازه مىخواهد كه باز طلوع كند، هم چنان در سجده هست تا دوباره نورى به خود بگيرد و اجازه داده شود تا طلوع كند2. و اين روايات بر فرض كه از نظر سند درست باشد و واقعا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين چيزى فرموده باشد، بايد تاويل شود.
و در روضه كافى به سند خود از سلام بن مستنير، از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: خداى عز و جل خورشيد را قبل از ماه، و نور را قبل از ظلمت خلق كرد3. و در مجمع البيان آمده كه عياشى در تفسير خود با ذكر سند از اشعث بن حاتم روايت كرده كه گفت: در خراسان بودم كه حضرت رضا و فضل بن سهل و مامون در مرو در ايوان نزد يكديگر جمع بودند و چون سفره طعام آوردند، حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: مردى از بنى اسرائيل در مدينه از من سؤالى كرد و آن اين بود كه آيا روز، اول خلق شده يا شب؟ آيا نزد شما در اين باب مطلبى هست؟ مامون و فضل به گفتگو پرداختند، و سرانجام پاسخى نيافتند.
آن گاه فضل به حضرت رضا (علیه السلام) عرضه داشت:" اصلحك اللَّه "خودت جواب را بفرما، امام (علیه السلام) فرمود: بله از قرآن بگويم، و يا از نظر رياضيات؟ فضل عرضه داشت: از نظر رياضيات جواب بدهيد، فرمود: اى فضل تو مىدانى كه طالع دنيا سرطان است البته در حالى كه كواكب در محل شرف خود قرار داشته باشند، يعنى زحل در ميزان، مشترى در سرطان، مريخ در جدى، خورشيد در حمل، زهره در حوت، عطارد در سنبله، و قمر در ثور قرار داشته باشد، در نتيجه خورشيد در دهم در وسط آسمان قرار مىگيرد، و روز قبل از شب مىشود.
و اما از نظر قرآن آيه شريفه كه مىفرمايد{ وَ لاَ اَللَّيْلُ سَابِقُ اَلنَّهَارِ}روز قبل از شب
است و بر او سبقت دارد1. مؤلف: آلوسى در تفسير روح المعانى اين حديث را نقل كرده، و آن گاه گفته است:
" در استدلال به آيه اشكالى روشن است، و اما پاسخ على بن موسى از نظر حساب تا اندازهاى درست است، و نظر منجمها نيز اين است كه ابتداى دوره فلك از نصف النهار شروع شده، و اين با گفته على بن موسى (علیه السلام) مطابق است و آنچه در مظنه ما قوى است اين است كه: اين خبر از اصلش درست نيست، و حضرت رضا (علیه السلام) اجل از آن است كه آن طور كه خبر مزبور مدعى آن بود به آيه شريفه استدلال كند"2. ولى آقاى آلوسى نتوانسته حقيقت معناى شب و روز را بفهمد، و گر نه به روايت اشكال نمىكرد.
توضيح اينكه: شب و روز دو مفهوم متقابلند، و تقابل آن دو، تقابل عدم و ملكه است، نظير تقابلى كه بين دو مفهوم كورى و چشم هست، چون همانطور كه كورى به معناى مطلق نبود چشم نيست، و به همين جهت به ديوار كه چشم ندارد نمىگوييم كور، بلكه كورى عبارت از نبود چشم در چيزى است كه مىبايست چشم مىداشت، مانند انسان.
بىنورى شب نيز همين طور است، يعنى كلمه "شب" به معناى مطلق عدم نور نيست، بلكه به معناى زمانى است كه در آن زمان ناحيهاى از نواحى زمين از خورشيد نور نمىگيرد. و پر واضح است كه چنين عدمى (عدم ملكه) وقتى تحقق مىيابد، كه ضد آن يعنى ملكه قبلا وجود داشته باشد، تا نسبت به آن تعين پيدا كند، چون اگر در عالم چيزى به نام چشم نمىبود، كورى هم تحقق نمىيافت، و نيز اگر در عالم چيزى به نام روز نمىبود، شب هم معنا نمىداشت.
پس در معناى مطلق شب بدان جهت كه به خاطر آن شب شده است، مسبوق بودن به روز خوابيده. هر جا كلمه "شب" بدون قيد گفته شود، هر شنونده مىفهمد كه قبل از آن روزى بوده است. و جمله{ لاَ اَللَّيْلُ سَابِقُ اَلنَّهَارِ }هر چند كه ناظر به ترتبى است كه در ميان روز و شب فرض مىشود، و اينكه روزى و شبى هست، و دنبالش روزى و شبى و هر چند كه هيچ يك از اين شبها جلوتر از روزى كه چسبيده بدانست نيست و ليكن خداى تعالى در جمله{ وَ لاَ اَللَّيْلُ سَابِقُ اَلنَّهَارِ}مطلق شب را در نظر گرفته و تقدم آن را بر مطلق روز
نفى كرده، و خلاصه نمىخواهد بفرمايد: هيچ يك از شبهايى كه در اين سلسله و ترتيب قرار دارد، جلوتر از روزى كه در ترتيب قبل از آن واقع است، نيست.
پس حكم در آيه مبنى است بر مقتضاى طبيعت شب و روز، بر حسب تقابلى كه خداوند بين آن دو قرار داده، و از آن حكم انحفاظ ترتيب در تعاقب شب و روز استفاده شده است، چون هر شبى كه فرض كنى عبارت است از نبود روزى كه اين شب بعد از آن فرا رسيده، و قهرا جلوتر از آن روز نمىشود.
حضرت رضا (علیه السلام) هم در آنجا كه بعد از ذكر آيه{ وَ لاَ اَللَّيْلُ سَابِقُ اَلنَّهَارِ } فرمود:" روز، قبل از شب بوده "،اشاره به اين معنا كرده، يعنى جلوتر قرار گرفتن روز از شب به همين است كه: قبل از آن خلق شود، نه آن طور كه توهم مىشود كه اول روزها و شبها موجود بوده، و سپس براى هر يك محلى معين شده است.
و اما اينكه گفت:" و اما پاسخ على بن موسى (علیه السلام) از نظر حساب فى الجمله و تا اندازهاى درست است "،معنى جمله" تا اندازهاى "معلوم نيست، با اينكه كلام آن جناب صد در صد درست است، و وجهى است تمام كه مبتنى بر مسلم دانستن اصول علم نجوم است كه در فرض مسلم بودن آن، كلام امام بالجمله درست است، نه فى الجمله.
و همچنين اينكه گفت:" نظر منجمها نيز اين است كه: ابتداى دوره فلك از نصف النهار شروع شده، و اين با گفته على بن موسى (علیه السلام) مطابق است "،معناى درستى ندارد، براى اينكه: دايره نصف النهار كه دايرهاى است فرضى كه از دو قطب شمال و جنوب مىگذرد و نقطه موهوم سومى است در بين اين دو نقطه كه غير متناهى است و جاى معينى در آسمان ندارد تا بودن آفتاب در آن نقطه براى زمين روز باشد، نه در نقاط ديگر1. و در مجمع البيان در ذيل جمله{ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اِتَّقُوا مَا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مَا خَلْفَكُمْ} مىگويد: حلبى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: معنايش اين است كه: بپرهيزيد از گناهان امروزتان، و از عقوبتهاى فردايتان2.
[سوره يس (36):آيات 48 تا 65]
{وَ يَقُولُونَ مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (48) مَا يَنْظُرُونَ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ (49) فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لاَ إِلىَ أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ (50) وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَإِذَا هُمْ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ إِلىَ رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ (51) قَالُوا يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ (52) إِنْ كَانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ (53) فَالْيَوْمَ لاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (54) إِنَّ أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ اَلْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فَاكِهُونَ (55) هُمْ وَ أَزْوَاجُهُمْ فِي ظِلاَلٍ عَلَى اَلْأَرَائِكِ مُتَّكِؤُنَ (56) لَهُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ وَ لَهُمْ مَا يَدَّعُونَ (57) سَلاَمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ (58) وَ اِمْتَازُوا اَلْيَوْمَ أَيُّهَا اَلْمُجْرِمُونَ (59) أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (60) وَ أَنِ اُعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ (61) وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ (62) هَذِهِ جَهَنَّمُ اَلَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (63) اِصْلَوْهَا اَلْيَوْمَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (64) اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلىَ أَفْوَاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (65)}
ترجمه آيات
و مىگويند پس اين وعده قيامت كى مىرسد اگر راست مىگوييد (48).
آنان منتظر جز يك صيحه نيستند صيحهاى كه ايشان را بگيرد در حالى كه سرگرم مخاصمه باشند (49).
صيحهاى كه وقتى رسيد ديگر اينان نه مىتوانند سفارشى كنند و نه به اهل خود برگردند (50).
بعد از آن صيحه بار ديگر در صور دميده مىشود، ناگهان همه از قبرها به سوى پروردگارشان مىشتابند (51).
در حالى كه مىگويند: "واويلا چه كسى ما را از اين خوابگاهمان برانگيخت؟ اين همان وعدهاى است كه خداى مهربان (به توسط انبيايش) به ما مىداد و (معلوم شد) انبياى او راست مىگفتهاند (52).
آن نفخه هم به جز يك صيحه نيست كه ناگهان همگى نزد ما حاضر مىشوند (53).
امروز به هيچ وجه احدى ستم نمىشود و جزايى به شما داده نمىشود مگر خود آن اعمالى كه مىكرديد (54).
به درستى كه اهل بهشت امروز در ناز و نعمت هستند و از هر فكر ديگر فارغند (55).
هم خود و هم همسرانشان در زير سايه بر كرسىها تكيه مىزنند (56).
و ميوهاى در آنجا در اختيار دارند و هر چه بخواهند در اختيارشان قرار مىگيرد (57).
در آن روز به عنوان پيام از پروردگار مهربان به ايشان ابلاغ سلام مىشود (58).
و در جمع مردم گفته مىشود: هان اى مجرمين از ساير مردم جدا شويد (59).
مگر با شما عهد نسبتم و نگفتم اى فرزندان آدم شيطان را اطاعت مكنيد كه او براى شما دشمنى آشكار است (60).
و مگر نگفتم كه مرا بپرستيد كه صراط مستقيم تنها همين است (61).
و مگر اين شيطان نبود كه گروههاى بسيارى از شما را گمراه كرد آيا هنوز هم به هوش نمىآييد (62).
(همه اين هشدارها را به شما داديم و نپذيرفتيد) اينك اين جهنمى است كه همواره وعدهاش به شما داده مىشد (63).
بچشيد امروز سوزش آن را به كيفر كفرى كه مىورزيديد (64).
امروز مهر بر دهانشان مىزنيم و دستهايشان با ما سخن مىگويد و پاهايشان به آنچه همواره مىكردند شهادت مىدهد (65).
بيان آيات
بعد از آنكه از تفصيل و شرح آيتهاى توحيد كه اجمالش را در اول گفتار آورده بود
فارغ شد، اينك شروع كرده در تفصيل آن خبر اجمالى كه قبلا از معاد داده بود، و در اين تفصيل كيفيت قيام قيامت و احضار خلق براى حساب و جزا و پاداشى كه به اصحاب جنت مىدهد، و كيفرى را كه به مجرمين مىدهد، شرح مىدهد.
{ وَ يَقُولُونَ مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ} سخنى است از كفار كه در مقام استهزا گفتهاند، و منظورشان انكار معاد است، و شايد به همين جهت اسم اشاره "هذا - اين وعده" آورد كه مخصوص اشاره به نزديك است، و اينكه گفتند: "اگر راست مىگوييد" خطابشان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همه مسلمانان است، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين زياد داستان روز قيامت را به گوش آنان مىخواندند، و به كيفر آن روز تهديدشان مىكردند.
كلمه "وعد" به تنهايى "بدون كلمه وعيد" هم به معناى وعده خبر مىآيد و هم به معناى وعده شر. ولى اگر هر دو با هم در كلامى بيايند، "وعد" به معناى وعده خير، و " وعيد "به معناى وعده شر خواهد بود.
{ مَا يَنْظُرُونَ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ} كلمه "نظر" به معناى انتظار است. و مراد از "صيحه" به شهادت سياق همان نفخه صور اولى است كه وقتى دميده مىشود همه مىميرند، و اگر صيحه را به "وحدت" وصف كرده، براى اشاره به اين نكته است كه: امر كفار براى خدا (جلت عظمته) بسيار آسان است، و براى او بيش از يك صيحه كارى ندارد. و كلمه "يخصمون" در اصل "يختصمون" بوده كه مصدر آن اختصام، به معناى مجادله و مخاصمه است.
و اين آيه شريفه جوابى است از اينكه كفار به عنوان استهزا گفتند: "پس اين وعده كى است، اگر راست مىگوييد" خداى تعالى هم در اين جمله كفار مسخره كننده را سخريه و استهزا كرده، و به امر آنان بىاعتنايى نموده.
و معناى آن اين است كه: اينها كه مىگويند "پس اين وعده كى است؟" در اين گفتارشان جز يك صيحه را منتظر نيستند، و اين يك صيحه فرستادنش براى ما آسان است، نه هزينهاى دارد و نه زحمتى، صيحهاى كه وقتى ايشان را بگيرد ديگر راه گريز و نجاتى برايشان نمىگذارد، بلكه ايشان را در حالى مىگيرد كه كاملا از آن غافلند، و در بين خود مشغول مخاصمه مىباشند.
{ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لاَ إِلىَ أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ } يعنى نتيجه چنين صيحهاى كه به ناگهانى مىرسد و مهلتشان نمىدهد، اين است
كه همگى فورا بميرند، در نتيجه ديگر نه مىتوانند سفارشى بكنند - چون مرگشان عمومى است، در نتيجه ديگر كسى نمىماند تا رفتگان به ماندگان سفارشى كنند - و نه مىتوانند به اهل خود برگردند، چون بر فرض كه مرگشان در بيرون خانه برسد باز به اهلشان برنمىگردند.
{ وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَإِذَا هُمْ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ إِلىَ رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ} اين نفخه صور، نفخه دومى است كه به وسيله آن همه مردگان زنده مىشوند، و قيامت برپا مىگردد. و كلمه "أجداث" جمع "جدث" است كه: به معناى قبر است. و كلمه " ينسلون "از ماده" نسل "است كه: به معناى راه رفتن به سرعت است. و در تعبير از قيامت به " الى ربهم - به سوى پروردگارشان" هشدار و توبيخى است براى كفار كه منكر ربوبيت خداى تعالى هستند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
تحليل سخن كفار بعد از رستاخيز {قَالُوا يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ}
{ قَالُوا يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ } كلمه" بعث "به معناى بپا داشتن است. و كلمه" مرقد "اسم محل" رقاد - خواب " است، و مراد از آن قبر است. و اگر كفار در قيامت مىگويند{ مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ}و از خدا به رحمان تعبير مىكنند، براى اين است كه به نوعى از خدا بخواهند بر آنان رحم كند، چون همينها بودند كه در دنيا مىگفتند:{ وَ مَا اَلرَّحْمَنُ}1. و جمله{ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ }عطف است بر جمله{ هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ}، چون جمله فعليه گاهى عطف بر جمله اسميه مىشود.
و اينكه از در تعجب گفتند:" واى بر ما، چه كسى ما را از خوابگاهمان بپا داشت؟ " اساسش همان انكار معاد است كه در دنيا مىورزيدند و در دل از روز جزا غفلت داشتند، و همواره مستغرق در هواها بودند، وقتى به طور ناگهانى سر از قبر درمىآورند و به سرعت به طرف محشر مىروند، به عالمى كه جز عذاب شر، انتظار ديگرى در آن ندارند، ناگزير دچار فزع اكبر و دهشتى مىگردند كه حتى كوهها تاب تحمل آن را ندارد، و به همين جهت طبق عادت و رسمى كه در دنيا در هنگام برخورد به خطر داشتند، اولين عكس العملى كه نشان مىدهند، گفتن واويلا است، آن گاه مىپرسند: چه كسى آنان را از مرقدشان برانگيخت؟ و اين بدان جهت است كه دهشت، آنان را از توجه به هر چيز ديگرى غافل مىسازد.
بعد از گفتن واويلا، و بعد از پرسش از اينكه چه كسى آنان را از مرقدشان برانگيخته؟ به يادشان مىافتد كه در دنيا فرستادگان خدا همواره وعده حق را در باره بودن روز بعث و جزا تذكرشان مىدادند، آن وقت شهادت مىدهند به حق بودن آن وعدهها و خود را
پناهنده رحمت خدا مىكنند و مىگويند:" اين همان بعث و جزايى بود كه رحمان وعده مىداد ".
همين گفتارشان نيز از در نيرنگ و كيدى است كه: در دنيا به آن خو گرفته بودند، هر وقت دشمن بر آنان غلبه كرد، شروع مىكردند به تملق و اظهار ذلت و اعتراف به ظلم و تقصير. و در آخر با جمله{ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ}حقانيت رسولان را تصديق مىكنند.
از بيان گذشته چند نكته روشن مىشود: اول اينكه: چرا در هنگام بعث، واويلا مىگويند.
دوم اينكه: چرا اول مىپرسند: چه كسى آنان را از مرقدشان برانگيخته و سپس اقرار مىكنند به اينكه: اين همان وعدهاى است كه رحمان داده، و نيز اقرار مىكنند به حقانيت و صدق مدعاى مرسلين، با اينكه ظاهر آن سؤال اين است كه به همه اين مطالب جاهلند.
سوم اينكه: جمله{ مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا }و جمله{ هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ...}هر دو از سخنان كفار است.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: جمله{ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ }عطف است بر جمله { وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ}كه كلمه "ما" بر سر آن است و "ما" يا مصدريه است و يا موصوله. و (براى دفع اين اشكال كه چگونه كسى كه نمىداند چه كسى او را زنده كرده خودش مىگويد رحمان زنده كرده) گفتهاند: جمله "هذا ما وعده الرحمن..." جوابى است كه: خدا و يا ملائكه و يا مؤمنين از سؤال كفار كه گفتند: "چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟" دادهاند. و بر خواننده پوشيده نيست كه اين تفسير خلاف ظاهر آيه است، مخصوصا در صورتى كه كلمه "ما" را مصدريه بگيريم. و اگر جمله{ هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ }جواب خداى سبحان و يا ملائكه از سؤال كفار باشد كه پرسيدند:{ مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا}بايد در جواب آن كه سؤال از فاعل است، فاعل معرفى شود، نه فعل فاعل، چون آنها پرسيدند: "چه كسى ما را از مرقدمان برانگيخت" بايد بفرمايد: "رحمان" ،نه اينكه بفرمايد: "اين آن وعدهاى است كه رحمان مىداد" .
و توجيهى كه بعضى2 در مقام رد اين اشكال كردهاند كه: "اين تعبير براى آن است كه كفرشان را به رخشان بكشد و بر آن، ملامتشان كند، علاوه بر اين اشاره به فاعل هم دارد"
فايدهاى ندارد.
چهارم اينكه: جمله "{هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ}" جملهاى است مركب از مبتدا و خبر. و اينكه بعضى1 گفتهاند:" كلمه "هذا" صفت است براى مرقد، چون گاهى اسم اشاره تاويل به مشتق مىشود، و كلمه "ما" مبتدا و خبرش محذوف است و تقديرش چنين است: چه كسى ما را از اين خوابگاهمان برانگيخت، آنچه رحمان وعده داده حق است "دور از فهم است.
{ إِنْ كَانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ} در اين جمله اسم "كانت" حذف شده، و تقدير كلام چنين است "ان كانت الصيحة الا صيحة واحدة" يعنى آن صيحه و نفخهاى كه ايشان را ناگهانى رسيد، و بدون درنگ و مهلت همه را نزد ما حاضر ساخت، نبود مگر يك نفخه و صيحه.
و تعبير به "لدينا - نزد ما" بدين جهت است كه روز قيامت روز حضور نزد خدا است براى فصل قضا و رسيدگى به حساب اعمال و حقوقى كه مردم از يكديگر ضايع كردهاند.
{ فَالْيَوْمَ لاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ } يعنى در آن روز در بينشان به عدل قضاوت مىشود. و به حق حكم مىشود و در نتيجه هيچ كس به هيچ وجه ستم نمىشود.
جمله{ وَ لاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ}عطف تفسيرى است براى جمله{ فَالْيَوْمَ لاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً }و در حقيقت بيانى برهانى براى نبودن ظلم در آن روز است، چون دلالت مىكند بر اينكه جزاى اعمال هر صاحب عملى در آن روز خود اعمال اوست، ديگر با چنين جزايى ظلم تصور ندارد، براى اينكه ظلم عبارت است از بيجا مصرف كردن چيزى، ولى عمل كسى را جزاى عملش قرار دادن، بىجا مصرف كردن جزا نيست، و بهتر از آن تصور ندارد، چه جزايى عادلانهتر از اينكه عين عمل كسى را مزد عملش قرار دهند؟ خطابى كه در اين آيه است كه مىفرمايد:" امروز خود اعمالتان را جزاى اعمالتان قرار مىدهند "با اينكه روز قيامت هنوز نيامده، از باب تمثيل قيامت و احضار آن و احضار مردمى است كه در آن هستند، و اين خود عنايتى است در كلام كه گوينده آينده را احضار كند، و با مردمى كه در آينده قرار مىگيرند، سخن بگويد.
اين است نكته خطاب، نه آن طور كه بعضى1 توهم كردهاند كه: "كلام مذكور حكايت از آينده كفار است، و يا خطابى است كه از ناحيه خداى سبحان و يا ملائكه و يا مؤمنين در روز قيامت به ايشان مىشود" ،چون احتياجى به اين توجيهات نيست، و سياق گوياى به آن معنايى است كه ما بيان كرديم.
توضيحى در مورد اينكه فرمود: "{لاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ } جز آنچه مىكرديد جزا داده نمىشويد"
و مخاطب به جمله{ وَ لاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ }همه مردمند، چه اهل سعادت و چه اهل شقاوت، هر كس هر چه كرده چه خوب و چه بد، عين آن را جزاى عملش قرار مىدهد.
و اينكه بعضى2 در اين خصوص اشكال كردهاند كه:" انحصار (الا) با عموميت " سعدا "و" اشقيا "نمىسازد، علاوه بر اين خود خداى تعالى فرموده: أجر مؤمنان را به طور كامل مىدهد، و بيشتر هم مىدهد، و به فضل خود آن را دو چندان و بلكه چند برابر مىكند" اشكالشان وارد نيست، براى اينكه: انحصارى كه در مورد آيه مورد بحث هست، ناظر به جزاى اعمال و پاداش و كيفر آن است و آن ادله و آياتى كه دلالت دارد بر اجر چند برابر از قبيل آيه { لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ }3مسالهاى است ما وراى جزا و أجر، و خارج از طور عمل است، ما هم نخواستيم بگوييم خداوند به اهل سعادت بيش از اعمالشان چيزى نمىدهد، بلكه خواستيم بگوييم اجر همان عمل است و بس، و اما اينكه ممكن است خداوند به فضل خود مثوباتى به اشخاصى بدهد، از محل بحث بيرون است.
بعضى4 از مفسرين از اشكالى كه ذكر شد، جواب دادهاند به اينكه: معناى آيه شريفه اين است كه: صالح ثوابش كم نمىشود، و طالح هم عقابش زياد نمىشود، چون هم كم دادن اجر صالح منافات با حكمت دارد، و هم زياد كردن عقاب طالح، و اما زياد ثواب دادن و كمتر عقاب كردن مورد نظر آيه نيست، و هيچ مانعى هم ندارد.
و يا جواب دادهاند به اينكه: مراد از جمله{ لاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ}اين است كه: شما جزايى نخواهيد ديد مگر جزايى را كه از سنخ عمل خودتان است، چه خير و چه شر.
ولى اشكالى كه در اين جواب است اين است كه: اگر مدلول آيه اين بود اصلا اشكالى وارد نمىشد، ليكن همه حرفها در اين است كه آيا آيه چنين مدلولى دارد يا نه؟
وصف و حال اصحاب الجنة در بهشت برين
{ إِنَّ أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ اَلْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فَاكِهُونَ } كلمه" شغل "به معناى كارى است كه آدمى را به خود مشغول سازد و از كارهاى ديگر باز بدارد. و كلمه" فاكه "اسم فاعل از مصدر" فكاهت "است كه به معناى گفت و شنودى است كه مايه خوشحالى باشد و ممكن هم هست به معناى تمتع و لذت بردن باشد، و - به طورى كه گفته1 شده - از مصدر مزبور غير از اسم فاعل هيچ فعلى مشتق نشده است.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: معناى" فاكه "صاحب ميوه است، همان طور كه مىگوييم" لابن و تامر - فلانى داراى لبن و تمر است "ولى اين معنى را يك نكته بعيد مىسازد، و آن اين است كه در اين آيات سخن از ميوه به ميان آمد، ديگر لازم نبود كه بار ديگر تكرار شود، به خلاف اينكه كلمه مذكور را به معناى گفت و شنود بگيريم كه ديگر تكرارى لازم نمىآيد.
و معناى آيه اين است كه: اصحاب بهشت در آن روز در كارى هستند كه توجهشان را از هر چيز ديگرى قطع مىكند و آن كار عبارت است از گفت و شنودهاى لذت بخش، و يا عبارت است از تنعم در بهشت.
{ هُمْ وَ أَزْوَاجُهُمْ فِي ظِلاَلٍ عَلَى اَلْأَرَائِكِ مُتَّكِؤُنَ} كلمه "ظلال" جمع "ظل" است كه به معناى سايه است. بعضى3 گفتهاند: جمع ظله - به ضمه ظاء - است، كه به معناى سايبان (و چتر) يا سقف يا درخت و يا امثال اينها است كه مانع از نفوذ نور خورشيد مىشود. و كلمه "ارائك" جمع "أريكه" است كه به معناى هر چيزى است كه بدان تكيه كنند، مانند پشتى و متكا و امثال آن.
و معناى آيه اين است كه: ايشان يعنى اهل بهشت و همسرانشان كه در دنيا محرم ايشان بودند و از مؤمنات بودند، و يا حور العين كه همسران بهشتى ايشانند، در سايهها و يا در زير سايبانهايى كه ساتر از آفتاب يا هر حرارت ديگرى است، قرار دارند، و بر پشتىها به عزت تكيه مىكنند.
{ لَهُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ وَ لَهُمْ مَا يَدَّعُونَ } كلمه" فاكهة "به معناى مطلق ميوهها است، مانند: سيب، پرتقال و امثال آن. و
كلمه" يدعون "از مصدر" ادعاء "است كه به معناى تمنى و خواستن است. يعنى مردم در بهشت ميوه و نيز هر چه را تمنا و اشتها كنند و بطلبند در اختيار دارند.{ سَلاَمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ} كلمه "سلام" مبتدايى است كه خبرش حذف شده. و اگر آن را نكره آورد و نفرمود:
" السلام "به منظور اين است كه بفهماند سلامى است كه از عظمت نمىتوان تعريفش كرد. و خبرى كه از آن حذف شده عبارت است از" عليكم "و يا" لكم ".و كلمه" قولا "مفعول مطلق است براى فعل محذوف، و تقديرش اين است كه:" اقوله قولا من رب رحيم - من اين سلام را مىگويم، گفتنى از پروردگار رحيم" .
از ظاهر كلام برمىآيد كه اين سلام از خداى تعالى باشد، و اين غير از آن سلامى است كه ملائكه به بهشتيان مىگويند و قرآن چنين حكايتش كرده:{ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى اَلدَّارِ}1.
{ وَ اِمْتَازُوا اَلْيَوْمَ أَيُّهَا اَلْمُجْرِمُونَ } يعنى آن روز به مجرمين مىگوييم: از بهشتيان جدا شويد. و منظور از" آن روز "روز قيامت است اين آيه وعدهاى را كه در جاى ديگر داده و فرموده:{ أَمْ نَجْعَلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي اَلْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ اَلْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ}2و نيز فرموده:{ أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ اِجْتَرَحُوا اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَوَاءً مَحْيَاهُمْ وَ مَمَاتُهُمْ }3
منجز و قطعى مىكند و از وفاى به آن وعده خبر مىدهد.
{ أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ} كلمه "عهد" به معناى وصيت (سفارش) است. و مراد از "عبادت كردن و پرستيدن شيطان" اطاعت اوست در وسوسههايى كه مىكند و به آن امر مىكند (يعنى وسوسههاى شيطان را اطاعت نكنيد، زيرا كه) غير از خداوند و كسانى را كه خداوند دستور داده نبايد اطاعت كرد. در اين آيه براى نپرستيدن شيطان چنين علت آورده كه: او براى شما دشمنى
است آشكار. آشكار بودن دشمنىاش هم از اين جهت است كه دشمن در دشمنى كردن خير كسى را نمىخواهد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: "مراد از عبادت شيطان، پرستش خدايان دروغين است و اگر اين پرستش را به شيطان نسبت داده، از اين جهت است كه: شيطان با تسويلات و جلوه دادنهاى خود، اين عمل زشت را به گردن بتپرستان گذاشته" .ولى اين گونه تفسير كردن، بيهوده خود را به زحمت افكندن است.
وجه اينكه چرا خداوند مجرمين را به عنوان بنى آدم خطاب كرده اين است كه دشمنى شيطان نسبت به مشركين، به خاطر غرض خاصى كه به آنها داشته باشد، نبوده، بلكه به خاطر اين بوده كه فرزندان آدم بودند. و اين دشمنى در روز اول آن جا بروز كرد كه مامور به سجده بر آدم شد و زير بار نرفت و استكبار كرد، نتيجهاش هم اين شد كه از درگاه خدا رانده شد از آن روز با ذريه آدم نيز دشمن گرديد و همه را تهديد كرد، و به طورى كه قرآن حكايت كرده گفت:{ أَ رَأَيْتَكَ هَذَا اَلَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلاَّ قَلِيلاً}2.
مراد از عهد خدا با بنى آدم در آيه:{ أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ... }
و اما آن عهدى كه خداى تعالى با بنى آدم كرد كه شيطان را عبادت و پرستش و اطاعت نكنند، همان عهدى است كه به زبان انبيا و رسولان خود به بشر ابلاغ فرمود و تهديدشان كرد از اينكه او را پيروى كنند، مانند اين پيام كه فرمود:{ يَا بَنِي آدَمَ لاَ يَفْتِنَنَّكُمُ اَلشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ اَلْجَنَّةِ}3و نيز فرمود{ وَ لاَ يَصُدَّنَّكُمُ اَلشَّيْطَانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ}4. ولى بعضى5 از مفسرين گفتهاند: مراد از عهد مزبور عهدى است كه خداى تعالى در " عالم ذر "از انسانها گرفت و فرمود:{ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلىَ}6و ليكن اگر به خاطر داشته
باشيد، ما در تفسير آيه ذر گفتيم: عهد "عالم ذر" به وجهى عين آن عهدى است كه در دنيا متوجه بشر كرده.
{ وَ أَنِ اُعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ } اين جمله عطف است به جمله قبلش و ما در سابق در تفسير سوره حمد در ذيل آيه { اِهْدِنَا اَلصِّرَاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ}تفسير صراط مستقيم را بيان كرديم.
{ وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ } كلمه" جبل "- به كسره جيم و باء و تشديد لام - به معناى جماعت است. و بعضى 1
گفتهاند:" به معناى جماعت بسيار است ".و بناى آيه شريفه بر توبيخ و عتاب به كفار است كه آيا كسى را اطاعت مىكنيد كه قبل از شما جماعتهاى بسيارى را گمراه كرد، آيا نمىخواهيد تعقل كنيد؟ { هَذِهِ جَهَنَّمُ اَلَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ} كلمه "كنتم" استمرار را مىرساند و مىفهماند تهديدتان به جهنم يك بار و دو بار نبود، بلكه به زبان انبيا و رسولان (علیه السلام) دائما تهديد مىشديد، و اولين بارى كه تهديد شديد، همان روزى بود كه به ابليس فرمود:{ إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْغَاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ}2. و در لفظ آيه اشاره هست به اينكه: در روز قيامت جهنم را حاضر مىكنند.
{ اِصْلَوْهَا اَلْيَوْمَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ } كلمه" صلا "به معناى ملازمت و پيروى كردن است. و بعضى3 گفتهاند: به معناى تحمل و چشيدن حرارت است. و از جمله{ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ}برمىآيد كه خطاب آيه به كفار است. پس معلوم مىشود، مراد از "مجرمين" در چند آيه قبل هم همان كفارند.
{ اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلىَ أَفْوَاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ } يعنى هر يك از دست و پاهايشان شهادت مىدهد به آن كارهايى كه به وسيله آن عضو انجام دادهاند، مثلا دستها به آن گناهانى شهادت مىدهد كه صاحب دست به وسيله آن
مرتكب شده، (سيلىهايى كه به ناحق به مردم زده، اموالى كه به ناحق تصرف كرده، شهادتهايى كه به ناحق نوشته و امثال آن)، و پاها به خصوص آن گناهانى شهادت مىدهند كه صاحب آن با خصوص آنها انجام داده (لگدهايى كه به ناحق به مردم زده، قدمهايى كه به سوى خيانت و ظلم و سعايت و فتنهانگيزى و امثال آن برداشته).
و از همين جا روشن مىگردد كه هر عضوى به عمل مخصوص به خود شهادت مىدهد و گويا مىگردد. و نام دست و پا در آيه شريفه از باب ذكر نمونه است (و گرنه چشم و گوش و زبان و دندان، و هر عضو ديگر نيز به كارهايى كه به وسيله آنها انجام شده، شهادت مىدهند). و لذا مىبينيم كه در جاى ديگر قرآن نام گوش و چشم و قلب را برده، و فرموده:
{ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً }1و در سوره حم سجده، آيه 20 نام پوست بدن را آورده كه ان شاء اللَّه تعالى به زودى در تفسير سوره حم سجده مطالبى مربوط به اين بحث خواهد آمد.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته مربوط به قيام قيامت و احوال دوزخيان و بهشتيان و...)
در تفسير قمى در ذيل آيه{ مَا يَنْظُرُونَ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً...}آمده كه: اين صيحه در آخر الزمان خواهد بود، مردم در آن روزگار گرفتار يك صيحه مىشوند و در حالى كه مردم در بازارها مشغول مخاصمه هستند، ناگهان گرفتار اين صيحه گشته و همه در جا مىميرند. و احدى نيست كه به خانه خود برگردد، و يا سفارشى به كسى بكند، و همين است معناى جمله { فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لاَ إِلىَ أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ}2. و در مجمع البيان گفته: در ضمن حديثى آمده كه: وقتى قيامت به پا مىشود كه مردم سرگرم كار و زندگى خويشند و بساط و كار و كسب خود را گسترده، سرگرم دادوستدند، و قبل از آنكه آن را جمع كنند قيامت به پا مىشود و چه بسا كه اشخاصى لقمه را برداشته به طرف دهان مىبرند، و قيام قيامت در اين مدت كوتاه فرا مىرسد، و از رسيدن لقمه به دهانشان جلوگيرى مىكند. و چه بسا مردى در همان حالى كه مشغول پر كردن حوض است تا دامهاى خود را آب دهد، قبل از آب دادن قيامت به پا مىشود3.
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور از ابو هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و نيز از قتاده از آن جناب به طور مرسل - بدون ذكر سند - روايت شده است1. و در تفسير قمى در ذيل آيه{ وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَإِذَا هُمْ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ إِلىَ رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ } از امام (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود:" من الاجداث "يعنى از قبرها. و در روايت ابى الجارود است كه از امام باقر (علیه السلام) در ذيل جمله{ يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا} فرمود: ملائكه در پاسخشان مىگويند: "اين همان وعدهاى است كه رحمان مىداد، و فرستادگان خدا راست مىگفتند2. و در كافى به سندى كه به ابى بصير رسانده از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: ابو ذر - كه خدا رحمتش كند - در خطبهاش مىفرمود: بين مرگ و قيامت بيش از خوابى كه بكنى و سپس بيدار شوى فاصله نيست3. و در تفسير قمى در ذيل جمله{ إِنَّ أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ اَلْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فَاكِهُونَ}گفته: يعنى با زنان ملاعبه و بازى مىكنند4. و نيز در همان كتاب در روايت ابى الجارود است كه امام باقر (علیه السلام) در تفسير جمله{ فِي ظِلاَلٍ عَلَى اَلْأَرَائِكِ مُتَّكِؤُنَ }فرموده: كلمه" ارائك "تختهايى است كه روى آن حجلهها باشد5. باز در همان كتاب در تفسير جمله{ سَلاَمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ}فرموده: سلام از ناحيه خدا به معناى امان است، و در ذيل جمله "{وَ اِمْتَازُوا اَلْيَوْمَ أَيُّهَا اَلْمُجْرِمُونَ}" فرموده: چون خدا خلق را در روز قيامت جمع كند، همه برپا خواهند ماند به حدى كه عرق ايشان را فرا مىگيرد، پس ندا مىكنند: پروردگارا به حساب ما رسيدگى كن هر چند كه جهنمى باشيم، تكليفمان را معلوم كن، تا اگر دوزخى هستيم به دوزخ برويم.
آن گاه فرمود: خداى تعالى بادهايى مىفرستد تا در بين آنان بوزد، و مناديى ندا مىكند: اى مجرمين امروز از بهشتيان جدا شويد. پس از يكديگر جدا مىشوند، مجرمين در آتش مىافتند، و كسى كه در قلبش ايمان باشد به سوى بهشت مىرود6.
مؤلف: در بعضى از روايات آمده كه: خداى سبحان براى اهل محشر تجلى مىكند، به جلوهاى كه آنان را از غير به خود مشغول مىسازد مادامى كه آن تجلى هست به هيچ چيز ديگر توجه ندارند. و مراد از اين تجلى برطرف شدن همه حجابهايى است كه بين آنان و آفريدگارشان وجود داشت، نه اينكه مراد ديدن به چشم باشد، چون ديدن به چشم تنها از راه مقارنه جهات و ابعاد صورت مىگيرد، و خداى تعالى در جهت قرار ندارد و چنين چيزى در حق خداى تعالى محال است.
در كتاب اعتقادات صدوق از امام (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هر كس گوش به سخن كسى بدهد، به همين مقدار او را پرستيده اگر گوينده از خدا بگويد شنونده خدا را پرستيده و اگر از ابليس بگويد ابليس را پرستيده1. و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: اينكه در روز قيامت اعضاى بدن عليه آدمى شهادت مىدهد، مربوط به آدم مؤمن نيست، بلكه اين راجع به كسانى است كه: عذاب خدا بر آنان حتمى شده باشد، و اما مؤمن نامه عملش را به دست راستش مىدهند، هم چنان كه خداى تعالى فرمود:
{ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتَابَهُمْ وَ لاَ يُظْلَمُونَ فَتِيلاً } پس آن كسى كه نامهاش را به دست راستش دهد، اينگونه اشخاص خود كتاب خويشتن را مىخوانند، و ذرهاى ظلم نمىشوند"2. و در تفسير عياشى از مسعدة بن صدقه از امام صادق از جدش (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين در آن خطبهاش كه راجع به اوصاف قيامت است، فرمود: خداوند بر دهنها مهر مىزند و ديگر كسى نمىتواند سخنى بگويد، بلكه به جاى زبان دستها سخن مىگويند، و پاها شهادت مىدهند، و پوست بدنها به زبان مىآيند، و به آنچه كردهاند ناطق مىشوند، پس نمىتوانند هيچ جريانى را از خدا كتمان كنند3. مؤلف: و در اين معنا رواياتى ديگر هست، كه - ان شاء اللَّه تعالى - بعضى از آنها را در تفسير سوره" حم سجده "آيه 20 نقل مىكنيم، و بعضى ديگر از آنها را در تفسير آيه{ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً}4نقل كرديم.
[سوره يس (36):آيات 66 تا 83]
{وَ لَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا عَلىَ أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا اَلصِّرَاطَ فَأَنَّى يُبْصِرُونَ (66) وَ لَوْ نَشَاءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلىَ مَكَانَتِهِمْ فَمَا اِسْتَطَاعُوا مُضِيًّا وَ لاَ يَرْجِعُونَ (67) وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي اَلْخَلْقِ أَ فَلاَ يَعْقِلُونَ (68) وَ مَا عَلَّمْنَاهُ اَلشِّعْرَ وَ مَا يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ (69) لِيُنْذِرَ مَنْ كَانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ اَلْقَوْلُ عَلَى اَلْكَافِرِينَ (70) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَا أَنْعَاماً فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ (71) وَ ذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهَا رَكُوبُهُمْ وَ مِنْهَا يَأْكُلُونَ (72) وَ لَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَ مَشَارِبُ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ (73) وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ (74) لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (75) فَلاَ يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ (76) أَ وَ لَمْ يَرَ اَلْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ (77) وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ (78) قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ (79) اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ (80) أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلىَ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلىَ وَ هُوَ اَلْخَلاَّقُ اَلْعَلِيمُ (81) إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (82) فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (83)}
ترجمه آيات
و اگر بخواهيم ديدگانشان را محو مىكنيم آن وقت به سوى صراط مىشتابند و سبقت مىگيرند.
اما نمىتوانند، چون نمىبينند (66).
و اگر بخواهيم بر جايشان مسخشان مىكنيم به طورى كه ديگر نتوانند رفت و برگشت كنند (67).
و هر كه را عمر طولانى دهيم خلقتش را دگرگون مىكنيم آيا هنوز هم تعقل نمىكنند (68).
و ما پيغمبر را شعر نياموختهايم و شعر گفتن شان او و سزاوار او نيست آنچه بدو آموختيم جز پند و قرآنى هويدا نمىباشد (69).
تا هر كه را زنده دل است بيم دهد و آنان هم كه كافر و مرده دلند گفتار خدا در باره آنان محقق شود (70).
مگر نمىبينيد كه براى انسان از آنچه دست قدرت ما درست كرده حيواناتى آفريديم كه مالك آن شدهاند (71).
و حيوانات را براى ايشان رام كردهايم كه هم مركوبشان است و هم از آن مىخورند (72).
و از آن سودها و نوشيدنىها دارند، پس چرا باز هم سپاس نمىگزارند (73).
غير از خدا خدايانى گرفتند تا شايد يارى شوند (74).
بتها نتوانند ايشان را يارى كنند و ايشان سپاه احضار شده آنهايند (75).
گفتارشان تو را اندوهگين نكند چرا كه ما آنچه را پنهان كنند و آنچه را عيان سازند مىدانيم (76).
مگر انسان نمىبيند كه ما او را از نطفهاى آفريديم؟ چطور با وجود اين دشمنى آشكار شده است (77).
براى ما مثلى زده و خلقت نخستين خود را فراموش كرده مىگويد: چه كسى اين استخوانهاى پوسيده را در عين اينكه پوسيده است زنده مىكند؟ (78).
بگو همان خدايى كه بار اول آن را بدون الگو ايجاد كرد دوباره زندهاش مىكند و او به همه مخلوقات دانا است (79).
آن خدايى كه براى شما از درخت سبز آتش پديد آورد پس شما از آن آتش مىافروزيد (80).
آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده نمىتواند مانند آن بيافريند؟ چرا، و او آفريدگار داناست (81).
كار او وقتى چيزى را اراده كند فقط همين است كه بدو بگويد: باش پس وجود يابد (82).
منزه است آنكه سلطنت همه چيز به دست اوست و به سوى او بازگشت مىيابيد (83).
بيان آيات تهديد كفار به گرفتن چشمان و دگرگون ساختن خلقتشان
اين آيات خلاصهاى از معانى سابق است كه در سياقى ديگر بيان شدهاند و در ضمن كفار را به عذاب تهديد نموده و به اين نكته نيز اشاره مىكند كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاده خداست و كتاب او ذكر و قرآن است، نه او شاعر است، و نه كتابش شعر. و در آخر به خلقت چارپايان اشاره نموده، و با آن بر مساله توحيد و معاد احتجاج مىكند.
{ وَ لَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا عَلىَ أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا اَلصِّرَاطَ فَأَنَّى يُبْصِرُونَ } در مجمع البيان گفته: كلمه" طمس "به معناى محو و نابود كردن چيزى است، به طورى كه هيچ اثرى از آن نماند، در نتيجه" طمس بر ديدگانت "مثل پاك كردن خطى است كه نوشته شده. و نظير آن طمس بر مال است كه به معناى از بين بردن آن است به طورى كه ديگر به هيچ دركى ادراك نشود. و" كور مطموس "و" طميس "آن كورى را گويند كه اصلا شكاف بين دو پلك را نداشته باشد1. پس معناى جمله{ وَ لَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا عَلىَ أَعْيُنِهِمْ}اين است كه: اگر ما مىخواستيم هر آينه ديدگان ايشان را از بين مىبرديم به طورى كه هيچ اثرى از آن نباشد و ديگر نه ديدهاى داشته باشند، و نه ديدى.
و معناى جمله{ فَاسْتَبَقُوا اَلصِّرَاطَ }اين است كه: در طلب و خواست آن بودند كه به سوى طريق حق و واضح سبقت گيرند، خواستند به آن طريقهاى سبقت گيرند كه سالك آن گمراه نمىشود، ولى آن را نديدند و هرگز هم نخواهند ديد. پس استبعادى كه از جمله{ فَأَنَّى يُبْصِرُونَ}استفاده مىشود، خود كنايه از اين است كه هرگز نخواهند ديد.
بعضى از مفسرين2 چنين معنا كردهاند كه: "به سوى صراط و راه حق سبقت مىگيرند، ولى به سوى آن هدايت نمىشوند" .اما اين تفسير خالى از بعد نيست.
{ وَ لَوْ نَشَاءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلىَ مَكَانَتِهِمْ فَمَا اِسْتَطَاعُوا مُضِيًّا وَ لاَ يَرْجِعُونَ } در مجمع البيان مىگويد: كلمه" مسخ "برگشتن آدمى به خلقتى زشت و بد منظره
است، هم چنان كه در داستان بنى اسرائيل جمعى از انسانها به صورت ميمون و خوك برگشتند. و نيز در معناى كلمه" مكانت "مىگويد: اين كلمه و كلمه" مكان "به يك معنا است1. و مراد از" مسخ كفار بر مكانى كه دارند "اين است كه ما چنين قدرتى داريم كه كفار را در همان جايى كه فعلا نشستهاند بدون اينكه از جايشان تكان دهيم، و بدون اينكه خود را به زحمت اندازيم، به صرف مشيت خود مسخشان مىكنيم. پس كلمه" على مكانتهم "كنايه از اين است كه اين كار براى خداى تعالى آسان است و هيچ سختى ندارد.
معناى جمله{ فَمَا اِسْتَطَاعُوا مُضِيًّا وَ لاَ يَرْجِعُونَ}اين است كه: نه مىتوانند به سوى عذاب روانه شوند و نه از عذاب برگردند و حالت قبل از عذاب خود را دريابند. پس كلمه " مضى "و" رجوع "كنايه هستند از برگشتن به حالت سلامت، و از باقى ماندن بر حالت عذاب و مسخ. بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد، رفتن به سوى مقاصدشان، و برگشتن به سوى خانهها و زن و فرزندشان است. ولى اين تفسير خالى از بعد نيست.{ وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي اَلْخَلْقِ أَ فَلاَ يَعْقِلُونَ} كلمه "نعمره" از مصدر "تعمير" است كه به معناى طولانى كردن عمر است (تعبير خانه را هم از اين رو تعمير گفتهاند كه باعث طول عمر آن است). و كلمه "ننكسه" از مصدر " تنكيس "است كه به معناى برگرداندن چيزى است به صورتى كه بالايش پايين قرار گيرد و نيرويش مبدل به ضعف گردد، و زيادتش رو به نقصان گذارد. و انسان در روزگار پيرى همين طور مىشود: قوتش مبدل به ضعف، و علمش مبدل به جهل، و ياد و هوشش مبدل به فراموشى مىگردد.
اين آيه شريفه مىخواهد براى امكان مضمون دو آيه قبل (كه مساله مسخ و كور كردن را خاطرنشان مىساخت) استشهاد كند و بفرمايد آن خدايى كه خلقت انسان را در روزگار پيرىاش تغيير مىدهد، و هر چه داده مىگيرد، قادر است بر اينكه چشم كفار را از آنها بگيرد و ايشان را در همان جايى كه هستند مسخ كند.
و در اين جمله كه فرمود:{ أَ فَلاَ يَعْقِلُونَ}كفار را به خاطر نداشتن تعقل توبيخ مىكند و نيز تحريك مىكند به اينكه به تدبر در اين امور بپردازند، و از آن عبرت گيرند.
توضيح اينكه فرمود: ما به پيامبر شعر نياموختيم و شاعرى شايسته او نيست {وَ مَا عَلَّمْنَاهُ اَلشِّعْرَ وَ مَا يَنْبَغِي لَهُ}
{ وَ مَا عَلَّمْنَاهُ اَلشِّعْرَ وَ مَا يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ } اين آيه شريفه عطف و برگشت به مطلبى است كه در آغاز سوره آمده بود، و آن تصديق رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و اينكه كتابش از ناحيه خداى تعالى نازل شده.
پس جمله{ وَ مَا عَلَّمْنَاهُ اَلشِّعْرَ}مىخواهد بفرمايد: ما به او شعر نياموختيم. و لازمه اين نفى آن است كه آن جناب هيچ سررشتهاى از شعر نداشته باشد، نه اين كه شعر بلد باشد ولى از گفتن شعر امتناع بورزد، براى اين كه مثلا خدا او را از اين كار نهى كرده باشد، و نه اين كه بخواهد بفرمايد قرآن شعر نيست، هر چند رسول اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) شعر هم بلد باشد.
با اين بيان روشن مىگردد كه جمله{ وَ مَا يَنْبَغِي لَهُ }در مقام منت نهادن بر آن جناب است. و مىخواهد بفرمايد: خداى سبحان رسول اسلام را از گفتن شعر منزه داشته.
پس جمله مزبور مىخواهد جلو يك احتمالى را كه ممكن است كسى بدهد بگيرد. و حاصل آن اين است كه: خيال نكنيد اين كه ما به وى شعر نياموختهايم نقصى براى اوست، بلكه براى او كمال و مايه بلندى درجه، و نزاهت ساحت اوست، نزاهت از ننگى كه متخصصين اين فن دارند، كه با الفاظ معانى را آرايش داده و با تخيلات شعرى معانى را تزيين مىكنند، آن هم تخيلات كاذب، كه هر چه دروغش دقيقتر باشد، شعرش مليحتر و دلپسندتر مىشود. و نيز كلام خود را بر طبق آهنگهاى موسيقى درمىآورند تا در گوش خوشتر آيد، و چنين كارى شايسته مقام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيست. و چگونه مىتواند شايسته او باشد، با اينكه او فرستاده خداست، و آيت رسالت و متن دعوتش قرآن است كه كلامى است در بيان خود معجز و نيز ذكر است و قرآن مبين.
و جمله{ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ}تفسير و توضيحى است براى جمله{ وَ مَا عَلَّمْنَاهُ اَلشِّعْرَ وَ مَا يَنْبَغِي لَهُ }به خاطر اينكه لازمه معناى آن اين است كه قرآن شعر نيست. پس انحصارى كه از جمله{ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ...}استفاده مىشود، از باب قصر قلب است و معنايش اين است كه: قرآن شعر نيست، و قرآن چيزى نيست به جز ذكر و خواندنى آشكارا. و معناى ذكر و خواندنى بودن قرآن اين است كه قرآن ذكرى خواندنى است، از طرف خدا كه هم ذكر بودنش روشن است، و هم خواندنى بودنش و هم از ناحيه خدا بودنش.
{ لِيُنْذِرَ مَنْ كَانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ اَلْقَوْلُ عَلَى اَلْكَافِرِينَ } اين تعليل مربوط است به جمله{ وَ مَا عَلَّمْنَاهُ اَلشِّعْرَ}و معناى مجموع آن دو چنين
مىشود: ما به آن جناب شعر نياموختيم، براى اينكه مردم زنده را با قرآن كه منزه از خيالبافىهاى شعرى است انذار كند.
ممكن هم هست متعلق به جمله{ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ... }باشد، كه در اين صورت معناى مجموع آن دو چنين مىشود: آنچه بر مردم مىخواند چيزى به جز ذكر و قرآن مبين نيست كه ما آن را به وى نازل كرديم تا انذار كند آن كسى را كه زنده است. و به هر تقدير برگشت هر دو احتمال به يك معنا است.
اين آيه - به طورى كه ملاحظه مىكنيد - نتيجه ارسال رسول و انزال قرآن به رسول را عبارت دانسته از: يكى انذار كسى كه زنده باشد، يعنى حق را تعقل بكند، و آن را بشنود، و دوم حقانيت قول و واجب شدن آن بر كفار. پس محاذى بودن اين آيه در برابر آيات اول سوره در اينكه هر دو يك معنا را دنبال مىكنند، به خوبى روشن گرديد.
{ أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَا أَنْعَاماً فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ} در اين آيه يكى ديگر از آيات و دلائل يگانگى خدا در ربوبيت و تدبير عالم انسانى را خاطرنشان مىسازد. آيتى كه نظير آيات توحيد در اول سوره است، كه مساله زنده كردن زمين مرده، بيرون كردن دانهها و ميوهها، و شكافتن چشمهها را خاطرنشان مىساخت.
و مراد از اينكه فرمود: چارپايان از چيزهايى است كه دستهاى خدا درستش كرده، اين است كه: كسى در خلقت آنها شركت ندارد و خلقت آنها مختص به خداست. پس عبارت "درست كردن با دستها" كنايه از اختصاص است.
مقصود از اينكه فرمود: انسان مالك چهار پايان است
و جمله{ فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ }تفريع و نتيجهگيرى از جمله{ خَلَقْنَا لَهُمْ}است، چون معناى{ خَلَقْنَا لَهُمْ }اين است كه: ما چارپايان را به خاطر انسان خلق كردهايم و لازمه آن اختصاص چارپايان به انسان است، و اختصاص هم بالأخره منتهى به ملكيت مىشود، چون ملك اعتبارى در اجتماع، خود يكى از شعب اختصاص است.
با اين بيان اشكالى كه در كلام بعضى1 از مفسرين است روشن مىگردد، چون گفتهاند: نتيجه بودن جمله{ فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ}براى جمله{ خَلَقْنَا لَهُمْ }خيلى روشن نيست.
ناچار بايد گفت نتيجه آن مطلبى تقديرى است و تقدير كلام چنين است:" خلقناها لهم فهم لها مالكون ".در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود كه هيچ خفايى در اين نتيجهگيرى نمىباشد و احتياجى هم به تقدير نيست.
بعضى1 ديگر از مفسرين گفتهاند:" ملك در اينجا به معناى قدرت و قهر است " (و معناى آيه اين است كه: ما چارپايان را براى آنان خلق كرديم در نتيجه ايشان مسلط و قاهر بر آن چارپايان شدند) ولى اين تفسير صحيح نيست، زيرا معناى تسلط و قهر از جمله بعدش كه مىفرمايد:{ وَ ذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ}استفاده مىشود و بنا به گفته مفسر مزبور بايد جمله مذكور تاكيد باشد، و حال آنكه هر جا امر دائر شد بين اين كه جملهاى را تاكيد بگيريم يا تاسيس، تاسيس بهتر است.
{ وَ ذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهَا رَكُوبُهُمْ وَ مِنْهَا يَأْكُلُونَ} " تذليل "چارپايان براى انسان به اين معنا است كه خداوند اين حيوانات را براى انسانها رام و فرمانبردار كرده. اين همان تذليل و تسخير حيوان است براى انسان. و كلمه " ركوب" - به فتحه راء - به معناى مركب است، مانند: گاو و شتر كه بار آدمى را مىبرد.
و جمله{ مِنْهَا يَأْكُلُونَ }به معناى اين است كه:" من لحمها ياكلون - از گوشتش مىخورند".
{ وَ لَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَ مَشَارِبُ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ } مراد از" منافع "هر انتفاعى است كه آدمى از مو، كرك، پشم و پوست حيوان و ساير منافع آن مىبرد. و كلمه" مشارب "جمع" مشرب "است كه مصدر ميمى و به معناى " مشروب" است. و مراد از "مشروب" شير حيوانات است. و سخن در جمله{ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ } همان سخنى است كه: در تفسير جمله{ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلاَ يَشْكُرُونَ}ايراد كرديم.
و معناى آيات سهگانه اين است كه: آيا كفار نمىدانند كه ما به خاطر ايشان و به منظور تدبير امر زندگى ايشان در دنيا، چارپايانى از شتر و گاو و گوسفند خلق كرديم و نتيجهاش اين شد كه انسان مالك اين حيوانات گرديد، البته ملكيت به اين معنا، كه صحيح است براى او هر نوع تصرفى كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضى هم نداشته باشد. و ما اين حيوانات را براى ايشان رام و منقاد و مسخر آنها نموديم، به طورى كه ياراى عصيان و چموشى نداشته باشند. در نتيجه بعضى از آنها باربر و مركب ايشان شد و بعضى ديگر ماكول ايشان گشت، يعنى از گوشت آنها استفاده مىكنند و منافع ديگرى هم از مو و پشم و پوست آنها مىبرند و از شير آنها مىنوشند، آيا باز هم شكر خدا نمىگزارند كه چنين تدبير كاملى در حق آنها به كار برده، تدبيرى كه كشف مىكند كه او پروردگار ايشان است و آيا باز هم از در شكر نعمت، او را عبادت نمىكنند؟
{ "وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ} هر چه ضمير جمع در اين آيه است به مشركين برمىگردد، چون مشركين بودند كه به جاى خدا خدايانى ديگر براى خود گرفتند به اميد اينكه آن خدايان ياريشان كنند. و مراد از " آلهه "همان اصنام و يا شياطين و يا فرعونهاى بشرى است، نه آن آلههاى كه از جنس ملائكه مقربين، و يا اوليائى از انسانها براى خود اتخاذ كرده بودند، براى اينكه با ذيل آيه كه مىفرمايد: و هم لهم جند محضرون - و مشركين براى آلهه لشكرى هستند كه در قيامت براى جزا حاضر مىشوند" نمىسازد، چون ملائكه مقرب خدا و اولياى او، در اين جريان گناهى ندارند تا براى كيفر حاضر شوند.
و اينكه مشركين خدايانى مىگرفتند به اين اميد بوده كه آن خدايان ايشان را يارى كنند چون عامه مشركين اين اعتقاد غلط را داشتند كه تدبير امورشان به اين خدايان واگذار شده، و خير و شرشان هر چه هست در دست خدايان قرار گرفته، در نتيجه آن خدايان را عبادت مىكردند، تا با عبادت خود از خويشتن راضىشان كنند، و در نتيجه بر ايشان خشم نگيرند و نعمت را از ايشان قطع ننموده و يا بلا و نقمت نفرستند.
{ لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ } يعنى آن آلههاى كه مشركين، خداى خود گرفتهاند نمىتوانند مشركين را يارى دهند، براى اينكه هيچ خير و شرى را مالك نيستند.
معناى جمله:{ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ}كه در باره احضار مشركين و آلهه شان در قيامت است
و در جمله{ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ }ظاهر عبارت مىرساند كه ضمير اول به مشركين، و ضمير دوم به آلهه برمىگردد. و مراد اين است كه: مشركين لشكريان آلهه هستند، چون از لوازم لشكرى بودن، تبعيت و ملازمت است، و مشركين خود را تابع آلهه مىدانستند، نه آلهه را تابع خود. پس نمىشود گفت: آلهه براى مشركين جند و لشكر هستند. و مراد از اينكه فرمود:" محضرون - حاضر خواهند شد "اين است كه: مشركين را در روز قيامت حاضر خواهند كرد تا كيفر شرك خود را بچشند. هم چنان كه خداى تعالى در جاى ديگر همين معنا را فرموده:{ وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اَلْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ اَلْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ}1و نيز فرموده:{ وَ لَوْ لاَ نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنْتُ مِنَ اَلْمُحْضَرِينَ }2و حاصل معناى آيه اين مىشود: آلههاى كه مشركين براى خود، خدا گرفتهاند نمىتوانند ايشان را يارى كنند. اين
مشركين تابع و پيرو آلهه شدند و مطيع آنها گشتند، و در نتيجه در قيامت كه آلهه احضار مىشوند آنها نيز احضار خواهند شد.
اما اينكه بعضى1 گفتهاند: معنايش اين است كه مشركين خود را لشكر آلهه مىدانند و در دنيا از آلهه دفاع مىكنند. و يا آن كه: آلهه براى مشركين لشكريانى هستند كه براى عذاب مشركين در روز قيامت احضار مىشوند، چون در آن روز آلهه آتشگيره آتشى هستند كه مشركين با آن عذاب مىشوند، و يا چون بايد به مشركين فهمانده شود كه اين آلهه همانهايند كه شما اميد يارى از آنها داشتيد و امروز هيچ قدرتى بر نصرت شما ندارند، و يا براى اينكه مشركين را از شفاعت آلهه نااميد كنند، لذا آلهه را براى عذاب آنان احضار مىكنند تا مشركين بفهمند كه آلهه قدرت بر يارى و شفاعت ندارند. معانى بيهودهاى است.
{ فَلاَ يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ} كلمه "فاء" كه بر سر جمله{ فَلاَ يَحْزُنْكَ }درآمده فاى تفريع است از نهى از اندوه بر حقيقت آلههاى كه اتخاذ كردند و آنها را پرستيدند به اميد آن كه ياريشان كنند، مىفرمايد: وقتى حقيقت حال مشركين از اين قرار بود كه آن چيزهايى كه براى خود يار فرض كردند ابدا قدرت بر يارى ايشان نداشتند، و از سوى ديگر، هم مشركين و هم ياوران فرضيشان براى عذاب احضار مىشوند، پس ديگر تو از شرك ايشان غمگين مباش، براى اينكه ما از كار آنها غافل نيستيم تا بتوانند غافلگيرمان نموده از عذاب ما فرار كنند. پس تو از سخنان ايشان محزون مشو، كه ما از آنچه از سخنان خود را كه پنهان دارند و يا آشكار گويند با خبريم. اين بود آن مطالبى كه در خصوص آيه مورد بحث به نظر ما رسيد. البته ديگران وجوه ديگرى در تركيب آيه اظهار داشتهاند كه چون بيهوده بودند از نقلشان صرفنظر كرديم.
{ أَ وَ لَمْ يَرَ اَلْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ} در اين آيه به مساله قيامت كه در سابق خاطرنشان كرده بود برگشت نموده و به دنبال انكار مشركين براى اثبات آن احتجاج مىكند و بعيد نيست كه بيان تفصيلى مطالب مشركين باشد كه جمله{ فَلاَ يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ... }اشاره اجمالى بدانست. و مراد از" رؤيت - ديدن "علم قطعى است، نه ديدن به چشم. و معنايش اين است كه: آيا انسان علم قطعى ندارد به اينكه ما او را از نطفهاى خلق كرديم؟ و نكره آوردن" نطفه "به منظور تحقير آن است. و كلمه " خصيم" به معناى دشمنى است كه بر خصومت و جدال اصرار مىورزد. و استفهام در آيه
استفهام تعجبى است، و معنايش اين است كه: از عجائب اين است كه انسان مىداند كه ما او را از نطفهاى حقير و پشيز آفريديم، با اين حال ناگهان دشمنى سرسخت براى خود ما مىشود.
استبعاد معاد توسط مشركين و جواب خداى تعالى به اين استبعاد
{ وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ } كلمه" رميم "به معناى استخوان پوسيده است. و جمله{ وَ نَسِيَ خَلْقَهُ}حال از فاعل " ضرب "مىباشد. و جمله{ قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ}بيان آن مثلى است كه انسان مذكور (در باره مساله معاد) زده، و به همين جهت بدون واو عاطفه آمده، چون كلام در معناى اين است كه كسى بپرسد: انسانها در انكار معاد چه مثلى زدهاند؟ پس در جواب بفرمايد:
{ قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ } و معناى آيه اين است كه: انسان براى ما مثلى زده و خلقت خود را فراموش كرده، كه در بار اول از نطفه خلق شده، و اگر به ياد خلقت خود مىبود، هرگز آن مثل را نمىزد، و آن مثل اين است كه: چه كسى اين استخوانها را در حالى كه پوسيده شده زنده مىكند؟ آرى، اگر خلقت بار اول خود را در نظر مىداشت، خودش جواب اين اشكال خود را مىداد و كلام خود را رد مىكرد، هم چنان كه خداى تعالى اين جواب را به رسول گرامى خود تلقين كرد، و آن اين است كه:{ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي...}.
{ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ} اين همان جوابى است كه: خداى تعالى به رسول گرامى خود تلقين كرده. كلمه " انشاء "به معناى ايجاد ابتدايى است. و اگر فرموده:" اول مرة "با اينكه كلمه" انشاء "آن را افاده مىكرد، به منظور تاكيد بوده. و جمله{ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ}اشاره است به اينكه خداى تعالى نه چيزى را فراموش مىكند و نه نسبت به چيزى جاهل است، و وقتى او آفريننده اين استخوانها در آغاز و در نوبت اول بود و در مدتى هم كه اين استخوان حيات داشت نسبت به هيچ حالى از احوال آن، جاهل نبود، و بعد از مردنش هم جاهل به آن نبود، ديگر چه اشكالى دارد كه دوباره آن را زنده كند؟ با اينكه قدرت خدا نسبت به احياى اين "عظام" ثابت است، و جهل و نسيانى هم در ساحت او راه ندارد.
{ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ } اين آيه شريفه بيان است براى جمله{ اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ}. و كلمه" توقدون " مضارع" ايقاد "است كه به معناى شعلهور ساختن آتش است. و اين آيه شريفه در اين صدد است كه استبعاد از زنده كردن استخوان مرده را برطرف كند. استبعاد از اينكه چگونه ممكن
است چيزى كه مرده است زنده شود با اينكه مرگ و زندگى متنافيند؟ جواب مىدهد: هيچ استبعادى در اين نيست، براى اينكه آب و آتش هم با هم متنافيند، مع ذلك خدا از درخت تر و سبز آتش براى شما قرار داده و شما همان آتش را شعلهور مىكنيد.
و مراد از" شجر "- به طورى كه در بين مفسرين1 معروف است درخت مرخ - به فتحه ميم و سكون را و خا - و درخت عفار - به فتحه عين - است كه اين دو درخت، چنين وضعى دارند كه هر گاه به يكديگر ساييده شوند مشتعل مىگردند و در قديم مردم براى تهيه آتش قطعهاى از شاخه اين درخت و قطعهاى ديگر از شاخه آن مىگرفتند، و با اينكه سبز و تر بودند، " عفار" را در زير و "مرخ" را روى آن قرار داده و به يكديگر مىساييدند، و هر دو به اذن خدا آتش مىگرفتند. پس مرده را زنده كردن، عجيبتر از مشتعل كردن آتش از چوب تر نيست، با اينكه آب و آتش دو چيز متضادند.
{ أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلىَ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلىَ وَ هُوَ اَلْخَلاَّقُ اَلْعَلِيمُ } استفهام در آيه استفهام انكارى است، و آيه شريفه بيان همان حجت است كه در سابق در جمله{ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ}آمده بود، چيزى كه هست اين بيان از بيان قبلى به ذهن نزديكتر است، چون در بيان سابق ايجاد بار اول انسان را دليل مىگرفت بر اينكه قادر است بر زنده كردن ايشان در آخرت، ولى در اين آيه خلقت آسمانها و زمين را كه به حكم و جدان و به فرموده خود خداى تعالى{ لَخَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ اَلنَّاسِ }2
بزرگتر از خلقت انسانهاست، دليل گرفته بر قدرت او.
پس در حقيقت برگشت معناى آيه به اين مىشود كه: چگونه ممكن است كسى اين جرأت را به خود بدهد كه بگويد خدايى كه عالم آسمانها و زمين را با آن وسعتى كه دارند خلق كرده، و آن نظام عام عجيب را در سراسر آن برقرار كرده، به طورى كه تك تك نظامهاى جزئى آن دهشتآور و محير العقول است، و يك نمونه آن نظامهاى موجود در خصوص عالم انسانى است، نمىتواند مثل همين مردم را دوباره خلق كند؟ نه، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، بلكه او قادر است، چون او خلاقى است عليم. و در اينكه مراد از خلق كردن مثل كفار در قيامت چيست اقوال مختلفى هست.
اقوال مختلف در باره خلقت مثل در آيه:{ أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلىَ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ...}
بعضى1 گفتهاند: "مراد خلقت امثال كفار است يعنى اشخاص ديگر" .
ولى اين معنا صحيح نيست، براى اينكه با معناى كلمه "مثل" تا آنجا كه از لغت و عرف شناخته شده مغايرت دارد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: "مراد از مثل كفار خود كفار است، مىخواهد بفرمايد خدا قادر است كفار را در قيامت زنده كند، و خلق فرمايد، ولى به طور كنايه مىفرمايد: قادر است مثل ايشان را خلق كند، همانطورى كه خود ما به مخاطب خود مىگوييم: مثل تو شخصى از فلان چيز بىنياز است، يعنى تو از آن بىنيازى" .
اين معنا نيز به نظر ما درست نيست، براى اينكه اگر تعبير مورد بحث كنايه بود، بايد تصريح به آن نيز ممكن باشد، همانطور كه در مثال مذكور مىتوانستيم به هر دو جور مقصود خود را تفهيم كنيم، يعنى هم بگوييم: "مثل تو شخصى از فلان چيز بىنياز است" و هم بگوييم: "تو از آن بىنيازى" ولى در آيه مورد بحث نمىتوانيم بگوييم "آيا آن كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده قادر نيست كه ايشان را خلق كند؟" براى اينكه گفتگو در بعث ايشان در قيامت است، نه در خلقت ايشان، چون مشركين در اينكه خالقشان خداى سبحان است، حرفى نداشتند.
بعضى3 ديگر گفتهاند: "ضمير در كلمه" مثلهم "به آسمانها و زمين برمىگردد، به اين اعتبار كه عقلاى عالم در آسمانها و زمين قرار دارند، و بدين جهت از باب تغليب ضمير عقلاء به همه آسمانها و زمين برگشته، و بنا بر اين مراد از آيه اين است كه: خدا كه خالق عالم است قادر است مثل اين عالم را خلق كند" .
اين وجه نيز به نظر درست نمىآيد، براى اينكه مقام، مقام اثبات بعث و زنده كردن انسانها در قيامت است، نه مقام اثبات بعث آسمانها و زمين. علاوه بر اين، گفتار در مساله اعاده موجودات قبلى است، نه خلق كردن مثل آنها، چون خلق مثل يك موجود، اعاده عين آن موجود نيست.
پس حق مطلب اي