پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
جلد شانزدهم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان کامل سورههای قصص، عنکبوت، روم، لقمان، سجده، احزاب و سبا است.
• در جلد شانزدهم کتاب تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، در ابتدای بیان هر سوره، غرض و هدف از نزول آن سوره را عنوان میکند. بدین ترتیب، با بیان سوره قصص، اینطور برداشت میشود که در این سوره، خداوند با ذکر داستان حضرت موسی و فرعون، به مؤمنینی که در آن زمان در مکه بوده و مشرکین قریش آنان را ضعیف میشمردند، وعده جمیل و غلبه بر مشرکین را میدهد.
• در سوره عنکبوت، خداوند با توجه به شرایط آن زمان که برخی بنابر تشویق والدین مشرکشان و یا از ترس تهدیدات مشرکین، از ایمان خود برگشتند، معنا و حقیقت واقعی ایمان را برملا میسازد.
• سوره روم، با پیش بینی آینده امپراطوری روم و وعده پیروزی آن ها، به برخی از وعده های بزرگ خداوند از جمله قیامت و معاد و همچنین پیروزی قطعی پیامبر گرامی اسلام اشاره میکند تا مؤمنین، چند سال بعد با دیدن وعده خدا در قبال امپراطوری روم، به سایر وعده های او نیز ایمان آورند.
• در بیان سوره لقمان، هدف از نزول این سوره دعوت به توحيد و ايمان به معاد، و عمل به كليات شرايع دين عنوان میشود.
• سوره سجده، بيان مبدأ و معاد، و اقامه برهان بر اين مساله است، و نيز دفع شبهههايى كه در باره اين دو مساله به دل برخی افراد میرسد، و در ضمن به مساله نبوت و كتاب نيز اشاره مىنمايد.
• سوره احزاب، شامل چند معارف، احكام، قصص، عبرتها، و مواعظ است. از جمله داستان جنگ خندق، و اشارهاى هم به داستان يهوديان بنى قريظه.
• در نهایت نیز سوره سبا که مکی بوده و پيرامون اصول سهگانه اعتقادات، يعنى توحيد و نبوت و قيامت بحث مىكند. بعد از بيان آنها كيفر كسانى را كه منكر آنهايند، و يا القاى شبهه در باره آنها مىكنند، بيان نموده، آن گاه از راههاى مختلف آن شبههها را دفع مىكند.
بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم
سوره قصص(28)
سوره قصص مكى است و هشتاد و هشت آيه دارد (88)
[سوره القصص (28):آيات 1 تا 14]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ طسم ١ تِلْكَ آيَاتُ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ ٢ نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسىَ وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ٣ إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلاَ فِي اَلْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنَاءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِسَاءَهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ ٤ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوَارِثِينَ ٥ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا كَانُوا يَحْذَرُونَ ٦ وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي اَلْيَمِّ وَ لاَ تَخَافِي وَ لاَ تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ ٧ فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِينَ ٨ وَ قَالَتِ اِمْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لاَ تَقْتُلُوهُ عَسىَ أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ ٩ وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسىَ فَارِغاً إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لاَ أَنْ رَبَطْنَا عَلىَ قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ ١٠وَ قَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ ١١ وَ حَرَّمْنَا عَلَيْهِ اَلْمَرَاضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ نَاصِحُونَ ١٢ فَرَدَدْنَاهُ إِلىَ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ ١٣ وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اِسْتَوىَ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ ١٤﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان طسم (1).
اين قرآن آيات كتاب مبين است (2).
ما از داستان موسى و فرعون آنچه حق است بر تو براى مردمى كه ايمان مىآورند مىخوانيم (3).
به درستى كه فرعون در زمين بلندپروازى كرد و مردمش را گروه گروه ساخت، طايفهاى از ايشان را بيچاره و ضعيف كرد، تا آنجا كه پسرانشان را مىكشت و زنانشان را زنده مىگذاشت، راستى كه او از مفسدان بود (4).
ما در برابر او خواستيم بر آنان كه در زمين ضعيف شمرده شدند منت نهاده ايشان را پيشوايان خلق كنيم و وارث ديگران قرار دهيم (5).
و در زمين مكنتشان داده و از همين ضعفا به فرعون و هامان و لشكريان آن دو آن سرنوشتى را نشان دهيم كه از آن مىگريختند (6).
و به مادر موسى وحى كرديم كه او را شير بده، همين كه بر جان او بيمناك شدى او را به دريا بينداز، و مترس و غمگين مباش كه ما وى را به تو برگردانيده و از پيامبرانش مىكنيم (7).
پس آل فرعون موسى را از دريا گرفتند تا دشمن و مايه اندوهشان شود آرى فرعون و هامان و لشكريانشان خطا كردند (و اگر از آينده اين كودك خبر مىداشتند هرگز او را از دريا نمىگرفتند) (8).
و همسر فرعون گفت اين كودك نور چشم من و تو است (و رو به جلادان كرد و گفت) او را مكشيد، شايد ما را سود بخشد، و يا اصلا او را فرزند خود بگيريم. اين را مىگفتند، و نمىدانستند (كه چرا مىگويند و اين خداست كه اين پيشنهاد را به دلشان انداخته) (9).
در نتيجه قلب مادر موسى مطمئن و فارغ از اندوه گشت كه اگر فارغ نمىشد نزديك بود موسى را لو دهد، اين ما بوديم كه قلبش را به جايى محكم بستيم تا از مؤمنين باشد (10).
وى به خواهر موسى گفت: از دور دنبال موسى باش، تا از او خبرى بيابى، خواهر موسى او را از دور ديد اما به طورى كه درباريان ملتفت نشدند (11).
ما قبلا پستان همه زنان شيرده را بر او حرام كرده بوديم، در نتيجه پستان احدى را نگرفت، خواهرش گفت: آيا مىخواهيد شما را به خاندانى راهنمايى كنم كه براى شما سرپرستى اين كودك را به عهده بگيرند خانوادهاى كه خيرخواه اين كودك باشند (12).
با اين نقشه او را به مادرش برگردانديم تا چشمش روشن شود و غصه نخورد و تا آنكه بداند وعده
خدا حق است، و ليكن بيشتر مردم نمىدانند (13).
و چون به حد رشدش رسيد و جوانى تمام عيار شد او را حكمت و علم داديم، و اين چنين به نيكوكاران پاداش مىدهيم (14).
بيان آيات [غرض و مفاد سوره قصص: وعده جميل به مؤمنين با ذكر داستان موسى (عليه السلام) و فرعون]
غرض اين سوره وعده جميل به مؤمنين است، مؤمنينى كه در مكه قبل از هجرت به مدينه عده اندكى بودند كه مشركين و فراعنه قريش ايشان را ضعيف و ناچيز مىشمردند، و اقليتى كه در مكه در بين اين طاغيان در سختترين شرايط به سرمىبردند و فتنهها و شدايد سختى را پشت سر مىگذاشتند، خداى تعالى در اين سوره به ايشان وعده مىدهد كه به زودى بر آنان منت نهاده و پيشوايان مردم قرارشان مىدهد، و آنان را وارث همين فراعنه مىكند، و در زمين مكنتشان مىدهد، و به طاغيان قومشان آنچه را كه از آن بيم داشتند نشان مىدهد.
به همين منظور براى اين مؤمنين اين قسمت از داستان موسى و فرعون را خاطرنشان مىسازد كه موسى را در شرايطى خلق كرد كه فرعون در اوج قدرت بود و بنى اسرائيل را خوار و زيردست كرده بود كه پسر بچههايشان را مىكشت و زنانشان را زنده مىگذاشت، آرى خداوند در چنين شرايطى موسى را آفريد و مهمتر آنكه او را در دامن دشمنش يعنى خود فرعون پرورش داد، تا وقتى كه به حد رشد رسيد، آنگاه او را از شر فرعون نجات داد و از بين فرعونيان به سوى مدين روانهاش نمود، و پس از مدتى به عنوان رسالت دوباره به سوى ايشان بر گردانيد، با معجزاتى آشكار تا آنكه فرعون و لشكريانش تا آخرين نفر را غرق كرده و بنى اسرائيل را وارث آنان نمود، و تورات را بر موسى نازل فرمود، تا هدايت و بصيرت براى مؤمنين باشد.
و عين همين سنت را در ميان مؤمنين به اسلام جارى خواهد كرد، و ايشان را به ملك و عزت و سلطنت خواهد رسانيد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دوباره به وطن باز خواهد گردانيد.
آنگاه از اين داستان منتقل مىشود به بيان اين كه در حكمت خدا لازم است كه از جانب خودش كتابى نازل كند، تا دعوت حق آن جناب نيز كتاب داشته باشد، سپس سخنان طعنآميز مشركين را كه در باره دعوت قرآن زدهاند كه: چرا به وى آنچه به موسى داده شد ندادند؟ نقل فرموده و از آن پاسخ مىدهد، و نيز علت ايمان نياوردن آنان را نقل نموده به اين
كه اگر به تو ايمان بياوريم و هدايت تو را پيروى كنيم قدرت ما از ما سلب مىشود، و از آن پاسخ مىدهد، و به اين منظور داستان قارون و فرو رفتنش در زمين را برايشان مجسم مىسازد.
و اين سوره به طورى كه سياق آياتش شهادت مىدهد مكى است، و چهارده آيهاى كه ما از اول در اينجا آورديم يك فصل است، كه داستان موسى را از روز ولادت تا روز بلوغ بيان مىكند.
﴿طسم تِلْكَ آيَاتُ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ﴾
تفسير و بحث اين آيه در آياتى نظير اين آيه گذشت.
﴿نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسىَ وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾
كلمه «من» تبعيض را مىرساند، و كلمه «بالحق» متعلق است به كلمه «نتلوا» و معنايش اين است كه: ما بعضى از اخبار موسى را برايت تلاوت مىكنيم تلاوتى كه متلبس به لباس حق باشد. پس هر چه تلاوت مىشود از ناحيه ما و به وحى ما است، بدون اينكه شيطان در القاى آن ذرهاى مداخله داشته باشد، ممكن هم هست كه متعلق به كلمه «نبا» باشد كه در اين صورت معنى چنين مىشود: ما پارهاى از اخبار موسى و فرعون را بر تو مىخوانيم، در حالى كه آن اخبار متلبس به حق است و هيچ شكى در آن نيست.
حرف «لام» در جمله ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾ لام تعليل و متعلق است به جمله «نتلوا» و معنايش اين است كه: ما قسمتى از خبر موسى و فرعون را براى خاطر قومى كه به آيات ما ايمان مىآورند بر تو مىخوانيم تا در آن تدبر كنند.
و حاصل معناى آيه اين مىشود كه: ما بعضى از اخبار موسى و فرعون را بر تو مىخوانيم، خواندنى به حق، براى اينكه اين قوم كه به آيات ما ايمان آوردهاند در آن تدبر كنند، قومى كه تو را پيروى كردند، و در دست فراعنه قريش گرفتار سختى و شكنجه گشتهاند، تا برايشان محقق و مسلم شود كه: خدايى كه آنان به او و به فرستاده او ايمان آوردهاند، و در راه او اين همه آزار و شكنجه از دشمنان تحمل كردهاند، همان خدايى است كه به منظور احياى حق، و نجات بنى اسرائيل، و عزت دادن به آنان بعد از ذلتشان، موسى را آفريد، تا ايشان را از آن ذلت نجات دهد، چه ذلتى؟ كه فرزندانشان را مىكشتند و زنانشان را باقى مىگذاشتند، و فرعون بر آنان بلندپروازى و قدرت نمايى كرده و چنگال قهر خود را در آنان فرو كرده، و جور و ستمش را بر آنان احاطه داده بود.
خدا موسى را در چنين جوى تاريك خلق كرد، در محيطى كه احدى احتمال آن را نمىداد، سپس او را در دامن دشمنش پرورانيد. آنگاه از مصر بيرونش برد، و دوباره او را
برگردانيد، در حالى كه داراى معجزه و قدرت آشكار بود، و به وسيله او بنى اسرائيل را نجات داد و فرعون و لشكريانش را نابود كرد، و آنان را براى نسلهاى بعد، سرگذشت و داستانى قرار داد.
پس او خداى - جل شانه - است، كه داستان ايشان را بر پيامبرش نقل مىكند، و با جمله ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾ اشاره مىفرمايد: به اينكه به زودى همان رفتار را با دشمنان اينان عملى خواهد كرد، و بر اين مؤمنين مستضعف منت نهاده وارث دشمنانشان مىسازد، و دقيقا آنچه با بنى اسرائيل و دشمن ايشان كرد، با مؤمنين و دشمنانشان نيز همان را خواهد كرد.
وصف كارهاى فرعون و محيطى كه موسى (عليه السلام) در آن زاده شد
﴿إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلاَ فِي اَلْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِنْهُمْ﴾
«علو» در زمين كنايه از ستمگرى و بلندپروازى است. و كلمه «شيع» جمع «شيعه» و به معناى فرقه است، در مجمع البيان گفته: كلمه «شيع» به معناى فرقهها است، و هر فرقه يك شيعه است، و اگر شيعه ناميدند، بدين جهت است كه بعضى بعض ديگر را پيروى مىكنند1. و گويا مراد از اينكه فرمود: «فرعون اهل زمين را شيعه شيعه كرد»، اين باشد كه اهل زمين را - كه گويا منظور از آنان اهل مصر باشد، و الف و لام در «الارض» براى عهد بوده باشد - از راه القاى اختلاف و تفرقه افكنى دسته دسته كرد، تا كلمه آنان متفق نشود، و يك دل و يك جهت نباشند، تا نتوانند بر او بشورند، و عليه او قيام نموده و امور را بر او دگرگون سازند، آن طور كه عادت همه ملوك است، كه چون مىخواهند قدرت خود را گسترش داده و سلطنت خود را تقويت كنند، اين نقشه را به كار مىبرند. و كلمه «يستحيى» از «استحياء» است، كه به معناى زنده نگاه داشتن است.
و حاصل معناى آيه اين است كه: فرعون در زمين علو كرد، و با گستردن دامنه سلطنت خود بر مردم، و انفاذ قدرت خويش در آنان بر مردم تفوق جست، و از راه تفرقه افكنى در ميان آنان، مردم را دسته دسته كرد، تا يك دل و يك جهت نشوند، و نيروى دستهجمعى آنان ضعيف گشته، نتوانند در مقابل قدرت او مقاومت كنند، و از نفوذ اراده او جلوگيرى نمايند.
و منظور از يك طايفه در جمله ﴿يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِنْهُمْ﴾ بنى اسرائيل است، و بنى اسرائيل فرزندان يعقوب (علیه السلام) مىباشند كه از زمان يوسف (علیه السلام) كه پدر و برادران خود را به مصر خواند، و در آنجا منزل داد، در مصر ماندند، و پس از سالها زاد و ولد عدهشان به هزاران نفر رسيد.
و فرعون معاصر موسى (علیه السلام) با بنى اسرائيل معامله بردگان را مىكرد، و در تضعيف آنان بسيار مىكوشيد، و اين كار را تا بدانجا ادامه داد كه دستور داد هر چه فرزند پسر براى اين دودمان به دنيا مىآيد سر ببرند، و دختران آنان را باقى بگذارند، كه معلوم است سرانجام اين نقشه شوم چه بود، او مىخواست به كلى مردان بنى اسرائيل را نابود كند، كه در نتيجه نسل آنان به كلى منقرض مىشد.
علت اينكه فرعون چنين نقشهاى را طرح كرد، اين بود كه وى جزو مفسدين در زمين بود، براى اينكه خلقت عمومى كه انسانها را ايجاد كرده بود و مىكند در ميان تيرهاى با تيرهاى ديگر در بسط وجود فرق نگذاشته، و تمامى قبايل و دودمانها را به طور مساوى از هستى بهره داده، آنگاه همه را به جهازى كه به سوى حيات اجتماعى با تمتع از امتعه حيات زمين، هدايت كند، مجهز ساخته تا هر يك به قدر ارزش وجودى و وزن اجتماعى خود بهرهمند شود.
اين همان اصلاحى است كه صنع ايجاد از آن خبر مىدهد، و تجاوز از اين سنت و آزاد ساختن قومى و برده كردن قومى ديگر، و بهرهمندى قومى از چيزهايى كه استحقاق آن را ندارند، و محروم كردن قومى ديگر از آنچه استحقاق آن را دارند، افساد در زمين است، كه انسانيت را به سوى هلاكت و نابودى مىكشاند.
و در اين آيه آن جو و محيطى كه موسى (علیه السلام) در آن متولد شد، تصوير شده، كه تمامى آن اسباب و شرايطى كه بنى اسرائيل را محكوم به فنا مىكرد بر او نيز احاطه داشت، و خدا او را از ميان همه آن اسباب سالم بيرون آورد.
معناى آيه: ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ...﴾
﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ … مَا كَانُوا يَحْذَرُونَ﴾
كلمه «من» - به طورى كه از كلام راغب استفاده مىشود - در اصل به معناى ثقل و سنگينى بوده، و از همين جهت واحد وزن را هم در سابق «من» مىگفتند، و منت به معناى نعمت سنگين است، و فلانى بر فلانى منت نهاد معنايش اين است كه: او را از نعمت، گرانبار كرد، و نيز همو گفته: و اين كلمه به دو نحو استعمال مىشود، يكى منت عملى مانند آيه ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا﴾ يعنى مىخواهيم به آنان كه در زندگى ضعيف شمرده شدند نعمتى بدهيم كه از سنگينى آن گرانبار شوند، و دوم منت زبانى، مانند آيه «﴿يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا﴾ بر تو منت مىنهند كه مسلمان شدهاند» و اين از جمله كارهاى زشت است، مگر در صورت كفران نعمت، اين بود خلاصه كلام راغب1.
و تمكين ضعفا در زمين به اين است كه مكانى و جايى به ايشان دهد كه مالك آنجا شوند، و در آن استقرار يابند، و از خليل نقل شده كه گفته: كلمه «مكان» صيغه مفعل از ماده «كون» است، كه به خاطر اينكه بسيار در زبانها جارى مىشود، آن را مصدرى بر وزن «فعال» گرفته، و فعل «تمكن و تمسكن» را از آن مشتق نمودهاند، هم چنان كه از كلمه «منزل» با اينكه مصدر نيست، فعل «تمنزل» را مشتق نمودهاند1.
مناسبتر آن است كه: جمله ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ...﴾ را حال از كلمه «طائفة» گرفته و تقدير كلام را«يستضعف طائفة منهم و نحن نريد ان نمن - فرعون طايفهاى از اهل زمين را ضعيف شمرد در حالى كه ما بر همانها كه ضعيف شمرده شدند منت مىنهيم...» بدانيم بعضى2 ديگر از مفسرين گفتهاند: جمله مورد بحث عطف است بر جمله ﴿إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلاَ فِي اَلْأَرْضِ﴾. و ليكن قول اول ظاهرتر از آيه است. و كلمه«نريد» چه به احتمال اول و چه دوم حكايت حال گذشته است، يعنى با اينكه مضارع است و معناى «مىخواهيم » را مىدهد، و ليكن چون در حكايت حال گذشته استعمال شده معناى «خواستيم» را افاده مىكند.
و جمله ﴿وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً﴾ عطف تفسير است براى«نمن» و همچنين جملات ديگرى كه بعد از آن پى در پى آمده، همه منت مذكور را تفسير مىكنند.
و معنايش اين است كه: جوى كه ما موسى (علیه السلام) را در آن پروريديم جو علو فرعون در زمين و تفرقه افكنى وى در ميان مردم و استضعاف بنى اسرائيل بود، استضعافى كه به كلى نابودشان مىكرد، در حالى كه ما خواستيم بر همان ضعيف شدگان از هر جهت، نعمتى ارزانى بداريم كه از سنگينى آن گرانبار شوند، به اين كه خواستيم آنان را پيشوا كنيم، تا ديگران به ايشان اقتدا كنند و در نتيجه پيشرو ديگران باشند، در حالى كه سالها تابع ديگران بودند، و نيز خواستيم آنان را وارث ديگران در زمين كنيم، بعد از آنكه زمين در دست ديگران بود، و خواستيم تا در زمين مكنتشان دهيم، به اينكه قسمتى از زمين را ملك آنان كنيم، تا در آن استقرار يابند، و مالك آن باشند، بعد از آنكه در زمين هيچ جايى نداشتند، جز همان جايى كه فرعون مىخواست آنان را در آنجا مستقر كند و خواستيم تا به فرعون پادشاه مصر و هامان وزيرش و لشكريان آن دو از همين مستضعفين، آن سرنوشت را نشان دهيم كه از آن بيمناك بودند، و آن اين بود كه روزى بنى اسرائيل بر ايشان چيره شوند، و ملك و سلطنت و مال و ثروت و رسم و سنت آنان را از دستشان بگيرند، هم چنان كه خودشان
در باره موسى و برادرش (علیه السلام) روزى كه به سوى ايشان گسيل شدند، گفتند كه: ﴿يُرِيدَانِ أَنْ يُخْرِجَاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِمَا وَ يَذْهَبَا بِطَرِيقَتِكُمُ اَلْمُثْلىَ﴾1.
اين آيه شريفه نقشهاى را كه فرعون براى بنى اسرائيل در سر مىپروراند تصوير نموده است، و آن نقشه اين بود كه از بنى اسرائيل حتى يك نفر نفسكش در روى زمين باقى نگذارد، و اين نقشه را تا آنجا به كار برده بود كه قدرتش به تمامى شؤون هستى آنان احاطه يافته و ترسش همه جوانب وجود آنان را پر كرده بود و آن قدر آن بيچارگان را خوار ساخته بود كه حكم نابودى آنان را مىداد، البته اين ظاهر امر بود، و اما در باطن امر اراده الهى به اين تعلق گرفته بود كه آنان را از زير يوغ وى نجات دهد، و ثقل نعمتى را كه آل فرعون و آن ياغيان گردنكش را گمراه ساخته بود، از آنان گرفته و به بنى اسرائيل منتقل كند، آرى اراده الهى چنين بود كه تمامى آن اسباب و نقشههايى را كه عليه بنى اسرائيل جريان مىيافت، همه را به نفع آنان گرداند و آنچه به نفع آل فرعون جريان مىيافت به ضرر آنان تمامش كند، آرى خدا حكم مىكند و كسى هم نيست كه حكمش را به تاخير اندازد.
الهام به مادر موسى (عليه السلام): موسى را شير بده و چون بر او ترسيدى در دريايش بيانداز
﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي اَلْيَمِّ...﴾
كلمه «اوحينا» صيغه متكلم مع الغير از فعل ماضى باب «ايحاء» است كه به معناى گفتگوى پنهانى است، و در قرآن كريم در سخن گفتن خداى تعالى با بعضى از مخلوقاتش استعمال مىشود كه: يا به طور الهام و افكندن مطلبى به دل كسى صورت مىگيرد، هم چنان كه در آيه: ﴿بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحىَ لَهَا﴾ 2و آيه ﴿وَ أَوْحىَ رَبُّكَ إِلَى اَلنَّحْلِ﴾3، و آيه ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ﴾ به اين معنا آمده، و يا به طور ديگر، نظير وحى به انبياء و فرستادگان خدا و وحى در غير خداى تعالى از قبيل شيطان نيز استعمال مىشود، كه به دوستان خود وحى مىكند و قرآن در آن باره مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلىَ أَوْلِيَائِهِمْ﴾4.
كلمه «القاء» به معناى طرح و افكندن است، كلمه «يم» به معناى دريا و نهر بزرگ است.
و در اين جمله كه فرمود: ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ﴾ با حذف قسمتى از كلمات،
ايجاز (و مختصر گويى) به كار رفته، و تقدير كلام چنين است: «حبلت ام موسى به و وضعته و اوحينا اليها...» يعنى در حالى كه شدت و بيچارگى بنى اسرائيل به اين حد رسيده بود، مادر موسى به وى حامله شد، (و كسى نفهميد)، و او را زاييد (باز كسى نفهميد) و ما به مادر او وحى كرديم كه...
و معناى آيه چنين است كه: ما با نوعى الهام به مادر موسى بعد از آنكه او را زاييد گفتيم: به موسى شير بده، و مادامى كه از جانب فرعون احتمال خطرى نمىدهى به شير دادن ادامه بده، و چون ترسيدى بر او - كه لشكريان فرعون خبردار شوند، و او را گرفته مانند هزاران كودك كه همه را كشتند به قتل برسانند - او را به دريا بينداز - كه به طورى كه از روايات بر مىآيد درياى مذكور همان نيل بوده - و ديگر از كشته شدن او مترس، و از جدايى او غمگين مشو، كه ما دوباره او را به تو برمىگردانيم و او را از پيامبران قرار مىدهيم، تا رسولى به سوى آل فرعون و بنى اسرائيل بوده باشد.
پس جمله ﴿إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ﴾ تعليل نهى در «لا تحزنى» است، هم چنان كه جمله ﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلىَ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ﴾ نيز شاهد بر اين تعليل است. و فرق بين «خوف» و «حزن» از نظر مورد اين است كه: خوف در جايى است كه احتمال وقوع مكروهى در بين باشد، ولى حزن در جايى است كه وقوع آن قطعى باشد، نه احتمالى.
﴿فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِينَ﴾
معناى «خاطئ» و «مخطئ» و مقصود از اينكه فرعون و فرعونيان را در گرفتن موسى از نيل «خاطئين» لقب داد
كلمه «التقاط» به معناى برخوردن به چيزى و برداشتن آن است، بدون اينكه انسان در جستجوى آن باشد، و از همين باب است كه به چيزى كه كسى پيدا مىكند «لقطه» مىگويند. و حرف «لام» در جمله ﴿لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً﴾ به طورى كه گفتهاند 1- لام عاقبت است. و كلمه «حزن» - با دو فتحه و «حزن» - با ضمه و سكون - به يك معنا است، مانند «سقم» و «سقم» و مراد از حزن علت حزن است، پس اگر اطلاق حزن بر موسى كرده به خاطر مبالغه در سببيت وى براى اندوه ايشان است.
و كلمه «خاطئين» جمع و اسم فاعل از خطى يخطا خطا (بر وزن علم يعلم علما) است، هم چنان كه مخطئ اسم فاعل از باب افعال، از أخطأ يخطئ اخطاء مىباشد. و فرق بين «خاطئ» و «مخطئ» - به طورى كه راغب گفته - اين است كه:
خاطئ به كسى اطلاق مىشود كه بخواهد كارى را بكند كه آن را كار خوبى نمىداند هم چنان كه در قرآن فرموده: ﴿إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْأً كَبِيراً﴾ و فرموده: ﴿وَ إِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ﴾ به خلاف مخطئ، كه در مورد كسى استعمال مىشود كه بخواهد كارى را انجام دهد كه آن را كار خوبى مىداند، ولى صحيح از آب در نمىآيد، و اسم مصدر آن خطا - به دو فتحه - است، و در قرآن آمده: ﴿وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً﴾ 1 و معناى جامع بين اين دو لفظ عدول از جهت است2. اين بود خلاصه گفتار راغب.
پس اينكه فرمود: ﴿إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِينَ﴾ معنايش اين است كه: فرعون و هامان در آن رفتارى كه با بنى اسرائيل و موسى كردند از ترس سرنگونى ملك و از بين رفتن سلطنتشان به دست ايشان تا به خيال خود مقدرات الهى را تغيير دهند، راه خطا پيمودند، براى اينكه جمع بسيارى از كودكان را كه هيچ اثرى در انهدام سلطنت نداشتند، كشتند، و آن كودكى كه نابودى سلطنت فرعونيان به دست او بود او را از بين همه اطفال استثناء كرده، و از دريا گرفتند، و در دامن خود تربيت كردند.
و معناى آيه اين است كه: آل فرعون موسى را در دريا يافتند، و از آب گرفتند، و نتيجه اين كار آن شد كه همين موسى دشمن و وسيله اندوه آنان شد، آرى فرعون و هامان و لشكريانشان در كشتن فرزندان مردم و زنده نگهداشتن موسى خطا كار بودند، آنان خواستند كسى را كه به زودى آنان را نابود مىكند، نابود كنند، ولى بازگشتند و او را با كمال جد و جهد حفظ نموده و در تربيتش مجدانه كوشيدند.
با اين بيان روشن مىشود اينكه: بعضى3 خاطى بودن فرعونيان را تفسير كردهاند به اينكه فرعونيان گنهكار بودند، پس خداى تعالى عقابشان كرد به اين كه دشمن ايشان را در دامن خود ايشان پرورانيد، ضعيف است.
﴿وَ قَالَتِ اِمْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لاَ تَقْتُلُوهُ عَسىَ أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾.
اين آيه شريفه شفاعت و ميانجيگرى همسر فرعون را حكايت مىكند كه - در هنگام گرفتن موسى از آب و آوردنش نزد فرعون آنجا بوده - خطاب به فرعون مىكند و مىگويد: ﴿قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ﴾ يعنى اين كودك نور چشم من و تو است. «لا تقتلوه - او را نكشيد» در
اين جمله خطاب به عموم مىكند، چون افرادى كه در كشتن اطفال به عنوان سبب، مباشر، آمر و مامور شركت داشتهاند، بسيار بودهاند.
و همانا همسر فرعون كلام مزبور را، به خاطر اين كه خداوند محبت موسى را در قلب وى افكنده بود، گفت. و لذا ديگر اختيارى در كف او نماند، و چارهاى نيافت جز اينكه نخست بلا و كشتن را از او بگرداند، و سپس پيشنهاد فرزندى او را بكند، كه خداى تعالى در جاى ديگر اين جريان را يكى از منتهايى دانسته كه به موسى كرده است، فرموده: ﴿وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلىَ عَيْنِي﴾1.
﴿عَسىَ أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً﴾ اين جمله را وقتى گفت كه آثار جلالت و سيماى جذبه الهى را در او بديد، و از اين جمله كه گفت: ﴿أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً﴾ معلوم مىشود فرعون و همسرش پسرى نداشتند.
﴿وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾ اين جمله حاليه است، و معنايش اين است كه: همسر فرعون اين سخن را گفت، و اين ميانجيگرى را كرد، و بلاى كشتن را از موسى (علیه السلام) برگردانيد، در حالى كه او و مخاطبينش نمىدانستند چه مىكنند و حقيقت حال و سرانجام كار چه مىشود.
معناى اينكه فرمود: ﴿وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسىَ فَارِغاً...﴾
﴿وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسىَ فَارِغاً إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لاَ أَنْ رَبَطْنَا عَلىَ قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾
كلمه «تبدى» از مصدر «ابداء» به معناى اظهار است. و كلمه «ربطنا» از ماده «ربط» است، و ربط بر هر چيز، بستن آن است، و در آيه شريفه كنايه از اطمينان دادن به قلب مادر موسى (علیه السلام) است. و مراد از فراغت قلب مادر موسى اين است كه: دلش از ترس و اندوه خالى شد، و لازمه اين فراغت قلب اين است كه ديگر خيالهاى پريشان و خاطرات وحشتزا در دلش خطور نكند، و دلش را مضطرب نكند و دچار جزع نگردد، و در نتيجه اسرار فرزندش موسى را كه مىبايست مخفى كند، اظهار نكند و دشمنان پى به راز وى نبرند.
ما اين معنا را از اين راه استفاده كردهايم كه: از ظاهر سياق برمىآيد كه سبب اظهار نكردن مادر موسى همانا فراغت خاطر او بوده، و علت فراغت خاطرش ربط بر قلبش بوده كه خدا سبب آن شده است، چون به او وحى فرستاد كه: «﴿لاَ تَخَافِي وَ لاَ تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ﴾ مترس و غم مخور كه ما او را به تو برمىگردانيم...».
در جمله ﴿إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لاَ...﴾ كلمه «ان» مخففه از مثقله است، يعنى همانا نزديك بود كه وى پرده از راز برداشته و سر موسى را فاش سازد. و معناى اينكه فرمود: ﴿لِتَكُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ اين است كه: ما قلب او را تقويت كرديم تا از كسانى باشد كه وثوق و اطمينان به خداى تعالى دارند، وثوق به اينكه خدا فرزندش را حفظ مىكند، و در نتيجه صبر كند و براى او جزع نكند و در نتيجه سر او فاش نگردد.
و مجموع اين جملات يعنى ﴿إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ﴾ تا آخر آيه، در مقام بيان جمله ﴿وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسىَ فَارِغاً﴾ مىباشد، و حاصل معناى آيه چنين است كه: قلب مادر موسى به سبب وحى، از ترس و اندوهى كه باعث مىشد سر فرزندش فاش گردد خالى شد، آرى، اگر ما قلب او را به وسيله وحى تثبيت نمىكرديم و وثوق به محافظت خداوند از موسى پيدا نمىكرد، نزديك بود كه سرگذشت فرزندش را با جزع و فزع اظهار نمايد.
و از آنچه گذشت روشن مىگردد اينكه: بعضى از مفسرين در تفسير جملههاى آيه مطالبى غير اين را آوردهاند، همه ضعيف است، مثل آن مفسرى1 كه در جمله: ﴿وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسىَ فَارِغاً﴾ گفته: «يعنى قلب مادر موسى وقتى كه شنيد پسرش به دام فرعون افتاده، از شدت ترس و حيرت، خالى از عقل شد». يا آن مفسر2 ديگر كه گفته: «قلب مادر موسى از آن وحيى كه بدو شد فارغ گشت و از ياد آن خالى شد و آن را فراموش كرد». و يا آن مفسر3 ديگر كه گفته: «يعنى قلب مادر موسى از هر چيزى غير از ياد موسى خالى گشت، و خلاصه دلش براى موسى فارغ شد»، زيرا هيچ يك از اين نظرات از سياق آيه استفاده نمىشود.
نظير اين اقوال در ضعف، قول ديگر4 آنان است كه گفتهاند: جواب كلمه «لو لا» حذف شده، و تقدير كلام اين است كه: «لو لا ان ربطنا على قلبها لابدته و اظهرته»5، و وجه اين تقدير - آن طور كه گفته شده - اين است كه: كلمه «لو لا» شبيه به ادوات شرط است كه به همين جهت بايد صدر جمله قرار گيرد، يعنى جوابش از خودش جلوتر نيفتد، اين نكته، مفسرين نامبرده را وادار كرده كه جواب اين كلمه را در تقدير بگيرند، تا جلوتر از آن نباشد. و ما در اين مطلب در ذيل آيه ﴿وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَوْ لاَ أَنْ رَأىَ بُرْهَانَ رَبِّهِ﴾ 6 مناقشه كرديم - به آنجا مراجعه كنيد.
توضيح آياتى كه تعقيب و مراقبت خواهر موسى (عليه السلام) و باز گردانيده شدن موسى (عليه السلام) به مادر را حكايت مىكند
﴿وَ قَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾
در مجمع البيان گفته: كلمه «قص» به معناى دنباله جاى پا و اثر كسى را گرفتن و رفتن است، و قصه را هم كه به معناى داستانهاى گذشته است، به همين جهت قصه مىگويند، كه دومى در نقل آن از اولى پيروى مىكند. و نيز در معناى جمله ﴿فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ﴾ گفته: يعنى وى او را از دور بديد1.
و معناى آيه اين است كه: مادر موسى به خواهر موسى - كه دخترش باشد - گفت: دنبال موسى را بگير، ببين چه بر سرش آمد، و آب، صندوق او را به كجا برد؟، خواهر موسى هم چنان دنبال او را گرفت، تا آنكه موسى را از دور ديد كه خدام فرعون او را گرفتهاند، در حالى كه فرعونيان متوجه مراقبتش نشدند.
﴿وَ حَرَّمْنَا عَلَيْهِ اَلْمَرَاضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ نَاصِحُونَ﴾
كلمه «حرمنا» از تحريم است، كه در اين آيه به معناى حرام شرعى نيست، بلكه به معناى تحريم تكوينى است، و معنايش اين است كه: ما او را طورى كرديم كه از احدى پستان قبول نكرد، و از مكيدن پستان زنان امتناع ورزيد.
و اينكه فرمود: «من قبل» معنايش اين است كه موسى قبل از آنكه خواهرش نزديك شود از مكيدن پستان زنان امتناع ورزيده بود، و كلمه «مراضع» - به طورى كه گفتهاند - جمع «مرضعه است» يعنى زن شيرده.
﴿فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ نَاصِحُونَ﴾ اين جمله تفريع بر مطالب قبل است، چيزى كه هست از سياق برمىآيد كه در اينجا چيزى حذف شده، گويا فرموده: «و حرمنا عليه المراضع غير امه من قبل ان تجىء اخته فكلما اتوا له بمرضع لترضعه لم يقبل ثديها فلما جاءت اخته و رأت الحال قالت عند ذلك لال فرعون هل ادلكم على اهل بيت يكفلونه لنفعكم و هم له ناصحون - يعنى ما قبل از آنكه خواهر موسى برسد زنان شيرده را بر او حرام كرديم، و طورى كرديم كه پستان غير مادرش را نگيرد، در نتيجه هر چه زن شيرده آوردند پستانش را قبول نكرد، همين كه خواهرش آمد، و وضع را بديد، به آل فرعون گفت: آيا مىخواهيد شما را به خاندانى راهنمايى كنم كه آنان تكفل و سرپرستى اين كودك را به نفع شما به عهده بگيرند؟ خاندانى كه خيرخواه وى باشند».
﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلىَ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
اين آيه با حرف فايى كه بر سرش آمده تفريع بر مطالب قبل شده، البته با مطالبى كه در آيه نيامده، ولى سياق بر آن دلالت دارد، و حاصل معنايش اين است كه: خواهر موسى گفت: آيا شما را راهنمايى كنم بر اهل بيتى چنين و چنان؟ پس فرعونيان پيشنهادش را پذيرفتند، و او ايشان را راهنمايى به مادر موسى كرد، پس موسى را تسليم مادرش كردند، در نتيجه او را با اين نقشهها به مادرش برگردانيديم.
﴿كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ...﴾
اين جمله تعليل و بيان علت اين است كه چرا او را به مادرش برگردانديم. و مراد از كلمه «لتعلم - تا بداند» اين است كه با مشاهده فرزندش يقين پيدا كند، و تحقق وعده خدا را به چشم ببيند، چون مادر موسى قبل از اين جريان وعده خدا را شنيده بود، و مىدانست كه وعده او حق است، و ايمان به آن نيز داشت، ولى ما موسى را به او برگردانديم تا با ديدن او يقين به حقانيت وعده خدا كند.
و مراد از «وعده خدا» تنها وعده برگرداندن موسى نيست، بلكه مطلق وعده الهى است، به دليل اينكه فرموده «﴿وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ اَلنَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ ولى بيشتر مردم نمىدانند» يعنى يقين پيدا نمىكنند، و غالبا در وعدههاى خدا گرفتار شك و ريبند، و دلهايشان مطمئن به آن نيست و حاصل معناى آيه اين است كه: مادر موسى با مشاهده حقانيت اين وعدهاى كه خدا به او داد، يقين پيدا كرد، به اينكه مطلق وعدههاى خدا حق است.
و چه بسا بعضى1 از مفسرين گفتهاند كه: مراد از وعده خدا، مطلق وعدههاى او نيست، بلكه همان وعده برگرداندن موسى است به مادرش، كه در آيه قبلى آمده بود. ولى اين تفسير با جمله «و لكن...»، به بيانى كه گذشت نمىسازد.
﴿وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اِسْتَوىَ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ﴾
«بلوغ اشد» به معناى اين است كه: انسان آن قدر زنده بماند و عمر كند تا نيروهاى بدنش به حد قوت و شدت برسد، و اين غالبا در سن هجده سالگى صورت مىگيرد. و كلمه «استوى» از «استواء» است، كه به معناى اعتدال و استقرار مىباشد، پس استواء در حيات، به معناى اين است كه: آدمى در كار زندگىاش استقرار يابد و اين در افراد، مختلف است، بيشتر بعد از بلوغ اشد يعنى بعد از هجده سالگى حاصل مىشود. و ما در سابق در باره بقيه الفاظ آيه
يعنى داده شدن حكم و علم و نيز در باره احسان در چند جا از اين كتاب بحث كرديم.
بحث روايتى[ چند روايت در ذيل آيه: ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا...﴾ و جرى و تطبيق آن بر ائمه اهل بيت (عليهم السلام)]
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، ابن منذر، و ابن ابى حاتم، از على بن ابى طالب (علیه السلام)، روايت كردهاند كه در ذيل آيه ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ﴾، فرموده: «مستضعفين فى الارض» عبارتند از: يوسف و فرزندانش1.
مؤلف: شايد مراد همان بنى اسرائيل باشند و گر نه ظهور آيه در خلاف معناى مزبور روشن است.
و در معانى الاخبار به سند خود از محمد بن سنان، از مفضل بن عمر، روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم، مىفرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نگاهى به على و حسن و حسين (علیه السلام) كرد و گريست و فرمود: شما بعد از من مستضعف خواهيد شد، مفضل مىگويد عرضه داشتم معناى اين كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چيست؟ فرمود: معنايش اين است كه: بعد از من شما اماميد، چون خداوند عز و جل مىفرمايد: ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوَارِثِينَ﴾. پس اين آيه تا روز قيامت در باره ما جريان دارد و اين پيشوايى تا روز قيامت در ما جارى است2.
مؤلف: در اين كه آيه مذكور در باره ائمه اهل بيت (علیه السلام) است، روايات بسيارى از طريق شيعه رسيده است، و از اين روايت برمىآيد كه همه روايات اين باب از قبيل جرى و تطبيق مصداق بر كلى است.
و در نهج البلاغه فرموده: دنيا بعد از همه سركشىهايش سرانجام زير بار ما خواهد رفت و رو به ما خواهد نمود همانند شترى كه در آغاز بچه خود را شير نمىدهد و لگدپرانى مىكند و سرانجام به وى ميل و عطوفت مىكند آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوَارِثِينَ﴾3.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ...﴾ گفته، پدرم از حسن بن
محبوب، از علاء بن رزين، از محمد بن مسلم، از ابى جعفر امام باقر (علیه السلام)، برايم حديث كرد كه فرمود: وقتى مادرش به او حامله شد، اثر حملش ظاهر نگشت تا هنگام زاييدنش، و فرعون زنانى از قبط را مامور كرده بود بر زنان بنى اسرائيل، تا آنان را زير نظر بگيرند كه كداميك حامله است تا گزارش دهند، و اين بدان جهت بود كه به او خبر رسيد كه بنى اسرائيل گفتهاند: فرزندى در ميان ما به وجود مىآيد به نام «موسى بن عمران»، كه طومار زندگى و حكومت فرعون و يارانش به دست او درهم مىپيچد در آن هنگام فرعون سوگند خورد كه از اين به بعد هر فرزند پسر كه براى آنان به دنيا آيد او را مىكشم، تا آنچه آنان مىخواهند نشود، و به همين منظور در ميان مردان و زنان ايشان جدايى انداخت و مردان را زندانى كرد.
روايتى متضمن داستان تولد موسى (عليه السلام) و به رود انداخته شدن او و...
و بعد از آنكه مادر موسى او را زاييد، نگاهى پر از غم و اندوه به وى كرد و گريست و گفت: حيف از اين پسر كه هم اكنون كشته مىشود، و او را ذبح مىكنند، ولى خداى تعالى دل آن زن را كه موكل بر او بود به سوى موسى معطوف ساخت و او را نسبت به او عطوف و مهربان كرد. پس به مادر موسى گفت: چرا رنگت زرد شد؟ گفت: براى اينكه مىترسم بچهام را ذبح كنند، آن زن گفت مترس، از سوى ديگر موسى به حكم خداى تعالى چنان بود كه احدى او را نمىديد مگر آنكه علاقمند و دوستدارش مىشد هم چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾ محبتى از خودم بر تو افكندم1.
به همين سبب زن قبطى كه موكل بر مادر موسى بود دوستدار و علاقهمند به وى شد، و خداوند تابوت را بر مادر موسى نازل كرده، ندايش داد كه كودك را در آن تابوت (صندوق) بگذار، و به دريا بيفكن، ﴿وَ لاَ تَخَافِي وَ لاَ تَحْزَنِي﴾ مترس و غمناك مباش كه ما او را به تو باز مىگردانيم و از مرسلين قرارش خواهيم داد، پس مادر موسى او را در تابوت نهاده و درب آن را محكم بست، و به رود نيل افكند.
از سوى ديگر فرعون در ساحل رود نيل قصرى داشت، كه براى تفريح بدانجا مىرفت و آن روز در آن قصر بود، و همسرش آسيه نيز با او بود، كه در ضمن تماشا ناگهان چشمش به يك سياهى افتاد كه بر روى آب بود و امواج دريا و باد با آن بازى مىكرد، و پايين و بالايش مىبرد، سياهى هم چنان نزديك شد، تا به درب قصر رسيد. فرعون دستور داد آن صندوق را از آب گرفته و نزدش بردند، همين كه درب آن را باز كرد ديد كه كودكى در ميان آن است بى درنگ گفت: اين يكى از كودكان اسرائيلى است، ولى تا خواست اقدام به قتل او بكند خداى تعالى
محبت او را در دلش افكند، محبتى بسيار شديد، و همچنين قلب آسيه را نيز مجذوب او ساخت.
فرعون خواست او را به قتل برساند، آسيه گفت: او را نكشيد شايد ما را سود ببخشد، و يا اصلا او را پسر خود بگيريم، و هيچ خبر نداشتند كه اين كودك موسى است1.
در مجمع البيان در ذيل جمله: ﴿قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لاَ تَقْتُلُوهُ﴾ از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: به آن كس كه به حرمتش سوگند مىخورند سوگند، اگر آن طور كه آسيه موسى را قرة العين خود دانست فرعون نيز مىدانست خدا او را هم مانند همسرش هدايت مىكرد، و ليكن او به خاطر آن شقاوتى كه خدا برايش نوشته بود امتناع ورزيد2.
و در معانى به سند خود از محمد بن نعمان احول، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اِسْتَوىَ﴾ فرمود: بلوغ اشدش هجده سالگى بود، و استوايش روييدن محاسنش3.
[سوره القصص (28):آيات 15 تا 21]
﴿وَ دَخَلَ اَلْمَدِينَةَ عَلىَ حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلاَنِ هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ اَلَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى اَلَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسىَ فَقَضىَ عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ ١٥ قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ١٦ قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ ١٧ فَأَصْبَحَ فِي اَلْمَدِينَةِ خَائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا اَلَّذِي اِسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قَالَ لَهُ مُوسىَ إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ ١٨ فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ يَا مُوسىَ أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْمُصْلِحِينَ ١٩ وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى اَلْمَدِينَةِ يَسْعىَ قَالَ يَا مُوسىَ إِنَّ اَلْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ اَلنَّاصِحِينَ ٢٠فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ ٢١﴾
ترجمه آيات
روزى در هنگامى كه مردم سرگرم بودند از كاخ فرعون كه دور از شهر بود بيرون آمده داخل شهر شد، در شهر به دو نفر برخورد كرد كه يكديگر را كتك كارى مىكردند يكى از بنى اسرائيل بود و يكى ديگر از قبطيان، آنكه از پيروان موسى بود موسى را به كمك طلبيد تا شر قبطى را از او بگرداند، موسى مرد
قبطى را بزد اما زدن همان و افتادن و مردن قبطى همان. موسى با خود گفت: اين از عمل شيطان بود كه او دشمنى است گمراه كننده و آشكار (15).
گفت پروردگارا من به خود ستم كردم اثر اين جرم را محو كن و خدا هم اثر آن را محو كرد آرى خدا آمرزنده مهربان است (16).
موسى گفت پروردگارا به خاطر اين نعمت كه به من ارزانى داشتى تا آخر عمرم هرگز پشتيبان مجرمين نمىشوم (17).
فرداى آن روز در شهر نگران مىگشت كه ناگهان همان شخص ديروزى را ديد كه داشت او را به يارى مىطلبيد و از دور صدايش مىزد موسى به او گفت: تو گمراهى آشكارى (18).
همين كه خواست دست به دشمن او و دشمن خودش بيازد مرد گفت: اى موسى مىخواهى مرا هم بكشى آن چنان كه ديروز كسى را كشتى، معلوم مىشود تو جز اين بنايى ندارى كه در زمين جبارى كنى و نمىخواهى از صلح جويان باشى (19).
و از آخر شهر (كه قصر فرعون در آنجا بود) مردى دوان دوان بيامد و گفت: اى موسى درباريان مشورت مىكردند كه تو را بكشند بيرون شو كه من از خيرخواهان توام (20).
موسى نگران از شهر خارج شد و گفت: پروردگارا مرا از شر مردم ستمگر نجات ده (21).
بيان آيات[فصل دوم از داستان موسى (عليه السلام):حوادث بعد از بلوغ و بيرون رفتن از مصر به سوى مدين و...]
اين آيات فصل دوم از داستان موسى (علیه السلام) را بيان مىكند، و در آن، قسمتى از حوادث را كه بعد از رسيدنش به حد بلوغ پيش آمده، و به بيرون شدنش از مصر و رفتنش به سوى مدين انجاميد، ذكر مىفرمايد.
﴿وَ دَخَلَ اَلْمَدِينَةَ عَلىَ حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا...﴾ ترديدى نيست در اينكه آن شهرى كه موسى بى خبر اهل آن وارد آن شد همان شهر مصر بوده، و تا آن روز داخل مصر نشده بود، چون نزد فرعون زندگى مىكرده، و از آن استفاده مىشود كه قصر فرعون در خارج شهر مصر بوده، و موسى از آن قصر بيرون شده، و بدون اطلاع مردم شهر به شهر وارد شده، مؤيد اين احتمال جمله ﴿وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى اَلْمَدِينَةِ يَسْعىَ﴾ است، كه در چند آيه بعد است، و مىرساند آن كسى كه به شهر آمد و به موسى (علیه السلام) اعلام خطر كرد كه درباريان دارند براى كشتنت مشورت مىكنند، از بيرون شهر آمد.
و منظور از هنگام غفلت مردم شهر، وقتى است كه مردم دكانها و بازارها را تعطيل
مىكردند، و به خانهها مىرفتند، و خيابانها و كوچهها خلوت مىشد، مانند هنگام ظهر و وسطهاى شب.
﴿فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلاَنِ﴾ يعنى در شهر دو مرد را ديد كه با يكديگر مخاصمه مىكردند و يكديگر را كتك مىزدند و خلاصه كلمه «اقتتال» در اينجا به معناى كشتن يكديگر نيست، بلكه به معناى زدن يكديگر است ﴿هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هَذَا مِنْ عَدُوِّهِ﴾ اين جمله حكايت حال است، كه واقعه را مجسم مىسازد، و بيان مىكند كه يكى از آن دو نفر اسرائيلى، و از پيروان دين موسى، و يكى ديگر قبطى و دشمنش بود، اما اينكه گفتيم يكى از آن دو پيرو دين موسى بوده جهتش اين است كه: آن روز بنى اسرائيل در دين منتسب به آباى خود ابراهيم و اسحاق و يعقوب (علیه السلام) بودند، هر چند كه از دين آن بزرگواران در آن روز جز اسم چيزى نمانده بود، و بنى اسرائيل رسما تظاهر به پرستش فرعون مىكردند، و اما اينكه گفتيم دومى قبطى و دشمن موسى بود، جهتش اين است كه آن روز قبطيان با بنى اسرائيل دشمنى مىكردند، و شاهد اينكه اين مرد دشمن، قبطى بوده اين است كه: قرآن كريم از موسى حكايت مىكند كه گفت: ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ﴾1.
﴿فَاسْتَغَاثَهُ اَلَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى اَلَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ﴾.
كلمه «استغاثه» به معناى «استنصار» است، چون «غوث» به معناى نصرت است، و معناى جمله اين است كه: مرد اسرائيلى از موسى خواست تا او را عليه دشمنش كمك كند.
﴿فَوَكَزَهُ مُوسىَ فَقَضىَ عَلَيْهِ﴾
ضمير در «وكزه» و «عليه» به آن مرد قبطى و دشمن بر مىگردد. و كلمه «وكز» - به طورى كه راغب و ديگران گفتهاند - به معناى طعن و دفع و زدن با تمامى كف دست مىباشد2. و كلمه «قضاء» به معناى حكم است، و اگر با حرف «على» متعدى شود، و گفته شود «قضى عليه» كنايه از اين است كه با مردنش از كارش فارغ شد و معناى جمله اين است كه: موسى (علیه السلام) آن دشمن را با تمام كف دست و مشت زد و يا دفع كرد و او هم مرد. از همين تعبير استفاده مىشود كه: قتل مزبور عمدى نبوده، زيرا اگر عمدى بود به جاى «وكزه» مىفرمود: «فقتله».
مراد از اينكه موسى (عليه السلام) بعد از قتل (خطاى) مرد قبطى گفت: ﴿هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ﴾ و استغفار كرد
﴿قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ﴾
لفظ «هذا» اشاره به آن كتككارى است، كه در ميان آن دو مخاصم واقع شده، و منجر به مرگ آن قبطى شده بود، و اينكه آن را به نوعى نسبت به عمل شيطان نسبت داد، و صريحا نفرمود «اين عمل شيطانست» بلكه فرمود:
«اين از عمل شيطانست»، و با در نظر گرفتن اينكه كلمه «من» ابتدايى است، و معناى جنس و يا منشا بودن را مىرساند، اين معنا را افاده مىكند كه: اين كتك كارى كه در ميان آن دو اتفاق افتاده بود، از جنس عملى است كه به شيطان نسبت داده مىشود، و يا از عمل شيطان ناشى مىگردد، چون شيطان است كه در ميان آن دو عداوت و دشمنى افكنده و به كتككارى يكديگر وادارشان كرده است و كار بدانجا منجر شد كه موسى مداخله كرد. و مرد قبطى به دست او كشته شد، و موسى دچار خطر و گرفتارى سختى گرديد. آرى موسى مىدانست كه اين جريان پنهان نمىماند، و به زودى قبطيان عليه او مىشورند. و اشراف و درباريان و فرعون از او و از هر كسى كه در جريان مزبور مداخله داشته، شديدترين انتقام را خواهند گرفت.
اينجا بود كه متوجه شد در آن مشتى كه به آن مرد قبطى زد كه اين كار او را در معرض هلاكت قرار داد، اشتباه كرده و اين وقوع در اشتباه را به خدا نسبت نمىدهد، براى اينكه خداى تعالى جز به سوى حق و صواب راهنمايى نمىكند لذا حكم كرد به اينكه اين عمل منسوب به شيطان است.
و اين عمل (كشتن قبطى) هر چند نافرمانى موسى نسبت به خداى تعالى نبود، براى اينكه اولا خطاى بود نه عمدى، و ثانيا جنبه دفاع از مرد اسرائيلى داشت، و مرد كافر و ظالمى را از او دفع كرد، و ليكن در عين حال اين طور هم نبوده كه شيطان در آن هيچ مداخلهاى نداشته باشد، چون شيطان همان طور كه از راه وسوسه آدمى را به گناه و نافرمانى خدا وا مىدارد، همچنين او را به هر كار مخالف صواب نيز وادار مىكند، كارى كه گناه نيست، ليكن انجامش مايه گرفتارى و مشقت است، هم چنان كه آدم و همسرش را از راه خوردن آن درخت ممنوع، گرفتار نمود، و كار آنان را به آنجا كشانيد كه از بهشت بيرون شوند.
پس در حقيقت جمله ﴿هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ اظهار انزجار موسى (علیه السلام) است از آنچه واقع شد كه آن دو نفر به جان هم افتادند و او ناگزير به مداخله گرديد و كار به كشته شدن قبطى انجاميد و خلاصه، انزجار از اين گرفتارى سخت و ندامت از آن است، و اينكه فرمود: ﴿إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ﴾ اشاره است از آن جناب به اينكه اين كارى كه از او سرزد نوعى ضلالت است، كه به شيطان منسوب است، هر چند كه نافرمانى كه موجب مؤاخذه است نبود، بلكه صرفا اشتباه بود، ليكن همين اشتباه هم منسوب به خدا نيست. بلكه منسوب به شيطان است كه دشمن و گمراه كننده آشكار است، و اين واقعه كار اشتباه و از سوء تدبير او بود، كه او را به عاقبت وخيم مبتلا مىكرد، و به همين جهت وقتى فرعون به وى اعتراض
كرد و گفت: «﴿وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ اَلَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ اَلْكَافِرِينَ﴾ تو همانى كه آن كار را كردى، و نعمت و خوبيهاى مرا در حق خودت كفران نمودى»، در پاسخ فرمود: «﴿فَعَلْتُهَا إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضَّالِّينَ﴾ من اگر آن كار را كردم، وقتى كردم كه از گمراهان بودم» 1.
﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾
اين جمله اعترافى از آن جناب نزد پروردگارش است به اينكه: به نفس خود ستم كرده، چون نفس خود را به خطر انداخته بود، و از اين اعتراف برمىآيد كه درخواست كرده و گفته: ﴿فَاغْفِرْ لِي﴾ معنايش مغفرت مصطلح، و آمرزش گناه نيست، بلكه مراد از آن اين است كه: خدايا اثر اين عمل را خنثى كن، و مراد از عواقب وخيم آن خلاص گردان، و از شر فرعون و درباريانش نجات بده، و اين معنا از آيه ﴿وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ اَلْغَمِّ﴾ 2 به خوبى استفاده مىشود.
و اين اعتراف به ظلم، و درخواست مغفرت، نظير همان طلب مغفرتى است كه قرآن كريم از آدم و همسرش حكايت كرده. و فرموده: ﴿قَالاَ رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾3.
مفاد آيه: ﴿قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ﴾ و وجوهى كه در معناى آن گفته شده است
﴿قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ﴾
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: حرف «باء» در جمله ﴿بِمَا أَنْعَمْتَ﴾ براى سببيت است، و معنايش اين است كه: پروردگارا به سبب آنچه بر من انعام كردى، اين عهد براى تو بر عهده من باشد كه هرگز ياور مجرمين نباشم، و بنابراين معنا، جمله مورد بحث عهدى است از آن جناب با خداى تعالى.
بعضى5 ديگر گفتهاند: «باء» در جمله مزبور براى قسم است، كه جواب آن حذف شده، و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم به آن نعمتها كه به من ارزانى داشتى، كه هر آينه توبه كنم، و يا امتناع بورزم از اينكه پشتيبان مجرمين باشم.
بعضى6 ديگر گفتهاند كه: «باء» براى قسم هست ولى قسم استعطافى است، و قسم
استعطافى آن سوگندى است كه در انشاء واقع مىشود، مثل اينكه به كسى بگويى «باللَّه زرنى - تو را به خدا سراغم بيا»، و معناى آيه بنابراين احتمال اين مىشود، كه: پروردگارا تو را سوگند مىدهم كه بر من عطوفت كنى، و مرا حفظ فرمايى، تا در نتيجه پشتيبان مجرمين نباشم.
از ميان اين چند وجه، وجه اولى بهتر است، براى اينكه مراد از جمله ﴿بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ﴾ بنا به گفته اين مفسرين - انعام خدا به وى است، يا به اين كه: او را در كودكى از شر فرعون حفظ كرد، و به مادرش برگردانيد، و يا به اين كه توبهاش را از قتل قبطى قبول نمود و او را بخشيد البته بنابراينكه از راه الهام يا خواب و امثال آن علم پيدا كرده باشد به اين كه خداى تعالى او را آمرزيده است و هر يك از اين دو احتمال باشد سوگند او سوگند به غير خداى تعالى بوده، و معناى كلامش اين مىشود كه: سوگند مىخورم به اينكه مرا حفظ كردى كه... و يا سوگند مىخورم به اينكه مرا آمرزيدى كه...، و اين قسم سوگند در كلام خداى تعالى سابقه ندارد، و هيچ معهود نيست كه از كسى حكايت كرده باشد، كه به غير خود او سوگند خورده باشد، به همين جهت است كه گفتيم وجه اول بهتر است، چون بنا بر وجه اول اصلا حرف (باء) براى سوگند نيست، تا اين اشكال متوجه شود.
﴿فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ﴾ بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از «مجرم» آن كسى است كه غير خودش را به جرم وادار سازد، و يا يارى او به جرم كشيده شود، مانند همان اسرائيلى كه مرد قبطى با او در افتاد، و يارى كردن موسى از وى، موسى را دچار دردسر و ارتكاب جرم ساخت پس در حقيقت در كلمه «مجرمين» در اين جمله، مجازى در نسبت به كار رفته، چون آن مرد اسرائيلى مجرم نبود بلكه سبب شد تا موسى مرتكب جرم شود «.
بعضى2 ديگر گفتهاند:» مراد از «مجرمين» فرعون و قوم اوست، و معناى جمله اين است كه: سوگند مىخورم به انعامت بر من، كه توبه كنم، و ديگر با مصاحبت و ملازمت ياور و كمك كار فرعون و قومش نشوم، و ديگر - مانند سابق - نزدش نروم، و ملازمش نشوم، و خلاصه سياهى لشكرش نگردم.
مفسر ديگر اين وجه را رد كرده به اينكه: «اين وجه هيچ تناسبى با مقام ندارد».
اما آنچه حق مطلب است اين است كه: جمله ﴿رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ﴾ عهد و پيمانى است از سوى موسى كه ديگر هيچ مجرمى را در جرمش كمك
نكند، تا شكر نعمتهايى را كه به وى ارزانى داشته به جا آورده باشد، و مراد از «نعمت» - با در نظر گرفتن اينكه قيدى به آن نزده - ولايت الهى است، زيرا جمله ﴿فَأُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصَّالِحِينَ﴾1، شهادت مىدهد بر اينكه ﴿اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ عبارتند از: نبيين و صديقين و شهداء و صالحين.
و اين نامبردگان اهل صراط مستقيمند، كه به حكم آيه ﴿اِهْدِنَا اَلصِّرَاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ ، صِرَاطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ اَلضَّالِّينَ﴾2، از ضلالت و غضب خدا ايمنند و ترتب امتناع از يارى كردن مجرمين، بر انعام به اين معنا، ترتب روشنى است، كه هيچ خفايى در آن نيست.
از همين جا معلوم مىشود كه مراد از «مجرمين» امثال فرعون و درباريان اويند، نه امثال آن مرد اسرائيلى كه حضرت او را يارى كرد، چون نه يارى كردن موسى از اسرائيلى جرم بود و نه سيلى زدنش به قبطى، تا از آن اعمال توبه كند، و چگونه ممكن است مرتكب جرم شده باشد، با اينكه او از اهل صراط مستقيم است كه هرگز معصيت خداوند نمىكنند تا گمراه شوند و خداوند در قرآن تصريح كرده بر اينكه آن جناب از مخلصانى بوده، كه شيطان راهى به اغواى آنان ندارد، و فرموده: ﴿إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا﴾3.
و نيز در همين چند آيه قبل تصريح كرد بر اينكه به او حكم و علم داد و او از نيكوكاران و از متقيان بود، و چنين كسى را هرگز تعصب فاميلى و يا غضب بيجا گمراه نمىكند. و او را به يارى مجرم در جرمش وانمىدارد.
و اگر قرآن كلمه «قال» را در حكايت كلام آن جناب سه مرتبه تكرار كرده و فرمود:
﴿قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ و ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي﴾ و ﴿قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ﴾ براى اين است كه: سياق در اين سه جمله، مختلف است، چون در جمله اول حكم و قضاوت او را حكايت كرده و در جمله دوم استغفار و دعايش را. و در جمله سوم عهد و پيمانش را.
﴿فَأَصْبَحَ فِي اَلْمَدِينَةِ خَائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا اَلَّذِي اِسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قَالَ لَهُ مُوسىَ إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ﴾.
كلمه «اصبح» را مقيد كرد به ﴿فِي اَلْمَدِينَةِ﴾ تا دلالت كند بر اينكه موسى (علیه السلام) بعد از آن جريان ديگر به سوى قصر فرعون (خانهاى كه تا آن روز از عمرش در
آنجا زندگى مىكرد)، برنگشت، و شب را در شهر مصر به سر برد. و كلمه «استصراخ» به معناى استغاثه به صداى بلند است، كه از «صراخ» به معناى صيحه و فرياد مشتق شده، و كلمه «غوايت» به معناى خطاى از راه راست و صواب است به خلاف «رشد» كه به معنى راه راست يافتن است.
و معناى آيه اين است كه: موسى آن شب را در شهر به صبح رسانيد، - و به كاخ فرعون برنگشت - و همه شب را با ترس و نگرانى بسربرد، و همين كه صبح شد، دوباره همان مردى كه ديروز او را به يارى خود طلبيد، با صداى بلند از او يارى خواست، كه اينك مرا از چنگال يك قبطى ديگر نجات بده، موسى از در توبيخ و سرزنش به او گفت: راستى كه تو آشكارا گمراه هستى، كه نمىخواهى راه رشد و صواب را پيش گيرى، و اين توبيخ بدين جهت بود كه او با مردمى دشمنى و مقاتله مىكرد كه از دشمنى و كتك كارى با آنان جز شر و فساد برنمىخاست.
﴿فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ يَا مُوسىَ أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ...﴾
بيشتر مفسرين1 گفتهاند: ضمير (قال - گفت) به مرد اسرائيلى، همان كسى كه موسى (علیه السلام) را به كمك مىطلبيد، برمىگردد، براى اينكه مرد اسرائيلى خيال كرده بود موسى با اين توبيخ و عتابش بنا دارد او را مانند قبطى ديروز به قتل برساند، لذا از خشم او بيمناك شد، و گفت: اى موسى آيا مىخواهى مرا بكشى، همان طور كه ديروز يك نفر را كشتى؟ از سخن او، قبطى طرف دعوايش فهميد كه قاتل قبطى ديروز موسى بوده، لذا به دربار فرعون برگشت، و جريان را به وى گزارش داد، فرعون و درباريانش به مشورت نشستند، و سر انجام تصميم بر قتل موسى گرفتند.
و اين تفسير به نظر ما نيز تفسير درستى است، براى اينكه سياق هم بدان شهادت مىدهد، ليكن بعضىها آيه را چنين تفسير كردهاند كه: «گوينده اين سخن قبطى بوده، نه اسرائيلى» و ليكن اين تفسير قابل اعتناء نيست، و معناى بقيه الفاظ آيه روشن است.
و در اينكه فرمود: ﴿أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا﴾ تعريضى است به تورات موجود در عصر نزول قرآن، چون در آن تورات آمده كه دو طرف مخاصمه در آن روز اسرائيلى بودهاند اين جمله مىفرمايد كه نه، موسى خواست خشم بگيرد، بر كسى كه هم دشمن مرد اسرائيلى بود و
هم دشمن خودش، پس هر دو اسرائيلى نبودهاند و نيز اين جمله تاييد مىكند كه گوينده جمله «اى موسى مىخواهى چنين و چنان كنى» اسرائيلى بوده، نه قبطى، براى اينكه سياق اين جمله سياق ملامت و شكايت است.
﴿وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى اَلْمَدِينَةِ يَسْعىَ قَالَ يَا مُوسىَ إِنَّ اَلْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ...﴾
كلمه «ياتمرون» از مصدر «ائتمار» مشتق است، كه به معناى مشورت و خيرخواهى، و ضد خيانت است. و ظاهرا جمله ﴿مِنْ أَقْصَى اَلْمَدِينَةِ﴾ قيد است براى جمله «جاء».
و ظاهر آيه اين است كه: اين ائتمار و مشورت در حضور فرعون و به دستور او صورت گرفته، و اين مردى كه آمد و به موسى خبر داد كه تصميم گرفتهاند تو را بكشند، از همان مجلس آمده، و قصر فرعون در اقصى و بيرون شهر مصر بوده، موسى را از تصميم خطرناك آنان خبردار كرد، و اشاره كرد كه از شهر بيرون شود.
اين استيناسى كه از آيه مورد بحث كرديم، نظريه سابق را كه گفتيم قصر فرعون و محل سكونتش بيرون شهر بوده، تاييد مىكند و معناى آيه روشن است.
﴿فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ﴾
پس از شهر بيرون شد، در حالى كه ترسان و نگران پشت سر بود، گفت پروردگارا مرا از شر مردم ستمكار نجات بده. و در اين تاييدى است بر اين كه حضرت موسى آن عملش را كه به خطا مرد قبطى را كشت، براى خويش جرم نمىدانست.
بحث روايتى (چند روايت در باره آمدن موسى (عليه السلام) به مصر و كشتن مرد قبطى به خطا و اينكه گفت: ﴿هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ...﴾ و ﴿رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي﴾)
در تفسير قمى مىگويد: موسى هم چنان نزد فرعون با ناز و نعمت زندگى مىكرد، تا به حد بلوغ و مردى رسيد، و موسى (علیه السلام) در اين مدت با فرعون گفتگو از توحيد مىكرد، و فرعون سخت او را از اين سخنها بازمىداشت، تا آنكه تصميم گرفت او را از بين ببرد، موسى ناگزير از كاخ او بيرون گشته، و وارد شهر شد، در شهر دو نفر را ديد كه يكديگر را كتك مىزدند، يكى در دين موسى بود، و ديگرى در دين فرعون، آن مردى كه در دين موسى بود موسى را به كمك طلبيد، موسى (علیه السلام) او را كمك كرد، و دشمنش را سيلى زد، ولى همين سيلى به زندگى او خاتمه داد، ناگزير موسى در شهر متوارى شد.
همين كه فرداى آن روز شد، دوباره مرد ديروزى را ديد كه گرفتار مردى قبطى شده، و او را محكم گرفته، آن مرد دست به دامن موسى شد، قبطى وقتى موسى را ديد به او گفت: آيا مىخواهى مرا هم بكشى همان طور كه ديروز يك نفر را كشتى، ناگزير اسرائيلى را رها كرده و پا به فرار گذاشت1.
و در كتاب عيون الاخبار به سند خود از على بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من در مجلس مامون حضور يافتم، وقتى كه امام رضا (علیه السلام) هم نزد او بود، مامون به آن جناب عرضه داشت: يا بن رسول الله آيا اعتقاد تو آن نيست كه انبياء معصوم از گناهند؟ فرمود: بلى، عرضه داشت پس بگو ببينم معناى آيه ﴿فَوَكَزَهُ مُوسىَ فَقَضىَ عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ چيست؟ فرمود: موسى (علیه السلام) وارد يكى از شهرهاى فرعون شد، هنگامى وارد شد كه مردم از ورودش غافل بودند، يعنى بين مغرب و عشا بود، و در همان موقع دو نفر را ديد كه يكديگر را مىزدند، يكى از پيروانش، و يكى از دشمنانش، دشمن را به حكم خداى تعالى دفع كرد، و لطمهاى به او زد، كه منجر به مرگش شد، با خود گفت: اين از عمل شيطان بود، يعنى اين نزاع كه بين اين دو نفر درگرفت نقشه شيطان بود، نه اينكه كشتن من از عمل شيطان بود، «إنه»، يعنى شيطان دشمنى گمراه كننده و آشكار است.
مامون گفت: بنابراين پس چه معنا دارد كه موسى بگويد: «﴿رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي﴾ پروردگارا من به خود ستم كردم مرا بيامرز»؟
امام فرمود: معنايش اين است كه: پروردگارا من خود را در غير آن موقعيتى كه بايد قرار دادم، كه وارد اين شهر شدم، ﴿فَاغْفِرْ لِي﴾ يعنى پس مرا از دشمنانت پنهان كن، (چون غفران به معناى پوشاندن است) تا به من دست نيابند، و مرا به قتل نرسانند، خدا هم ﴿فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾ او را از چشم دشمنان پوشانيد، كه او پوشاننده رحيم است. موسى گفت: ﴿رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ﴾ خدايا به پاس اين نعمت و نيرو كه با يك سيلى يكى از دشمنان را از پا درآوردم و به شكرانه آن تا زندهام، پشتيبان مجرمين نخواهم شد، بلكه با اين نيرو همواره به مجاهدت و مبارزه ايشان برمىخيزم تا تو راضى گردى.
﴿فَأَصْبَحَ فِي اَلْمَدِينَةِ خَائِفاً يَتَرَقَّبُ﴾ آن شب را موسى با ترس و نگرانى به صبح رسانيد، ﴿فَإِذَا اَلَّذِي اِسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ﴾ كه ناگهان همان مرد ديروزى باز او را به كمك طلبيد، و دست به دامنش شد، موسى گفت: تو براستى مردى گمراه آشكارى، ديروز با
مردى دعوا كردى، امروز با اين مرد دعوا مىكنى، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد، و خواست تا بر او خشم بگيرد، همين كه با خشم به سوى او كه از پيروان او و دشمن قبطى امروز و قبطى ديروز بود رفت، گفت: اى موسى آيا مىخواهى مرا بكشى هم چنان كه ديروز يك نفر را كشتى؟ تو به نظرم به غير اين منظورى ندارى كه در زمين جبارى باشى، و تو نمىخواهى اصلاحجو بوده باشى. مامون از اين بيان لذت برد و گفت: خدا تو را از جانب انبيايش جزاى خير دهد اى ابا الحسن1.
[سوره القصص (28):آيات 22 تا 28]
﴿وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسىَ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ ٢٢ وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ اَلنَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ اِمْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لاَ نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ اَلرِّعَاءُ وَ أَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ ٢٣ فَسَقىَ لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى اَلظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ ٢٤ فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اِسْتِحْيَاءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا فَلَمَّا جَاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ اَلْقَصَصَ قَالَ لاَ تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ ٢٥ قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِيُّ اَلْأَمِينُ ٢٦ قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى اِبْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلىَ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ مَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اَللَّهُ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ٢٧ قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا اَلْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلاَ عُدْوَانَ عَلَيَّ وَ اَللَّهُ عَلىَ مَا نَقُولُ وَكِيلٌ ٢٨﴾
ترجمه آيات
و چون موسى متوجه جانب مدين شد گفت اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه مستقيم و راست هدايت كند (22).
و چون به آب مدين رسيد مردمى را ديد كه از چاه آب مىكشند و در طرف ديگر دور از مردم دو نفر
زن را ديد كه گوسفندان را از اينكه مخلوط با ساير گوسفندان شوند جلوگيرى مىكردند، موسى پرسيد چرا ايستادهايد؟ گفتند: ما آب نمىكشيم تا آنكه چوپانها گوسفندان خود را ببرند، و پدر ما پيرى سالخورده است (23).
موسى گوسفندان ايشان را آب داده سپس به طرف سايه بازگشت و گفت: پروردگارا من به آنچه از خير بر من نازل كنى محتاجم (24).
چيزى نگذشت كه يكى از آن دو زن كه با حالت شرمگين راه مىرفت به سوى موسى آمد و گفت پدرم تو را مىخواند تا پاداش آب دادنت را بدهد، همين كه موسى نزد پير مرد آمد و داستان خود را به او گفت، پير مرد گفت: ديگر مترس كه از مردم ستمگر نجات يافتى (25).
يكى از آن دو زن به پدر خود گفت چه خوب است او را اجير كنى كه بهترين اجير آن كس است كه هم نيرومند باشد و هم امين (26).
پير مرد به موسى گفت مىخواهم يكى از اين دو دخترم را به همسريت درآورم در برابر اينكه هشت سال اجيرم شوى، البته اگر ده سال كار كنى خودت كردهاى و آن دو سال جزو قرارداد ما نيست، و من نمىخواهم بر تو سخت بگيرم و به زودى مرا خواهى يافت ان شاء الله از صالحان (27).
موسى گفت اين قرارداد بين تو و خودم را قبول دارم، هر يك از دو مدت هشت سال و ده سال را كه خواستم انجام مىدهم و تو حق اعتراض نداشته باشى و خدا بر آنچه مىگوييم وكيل است (28).
بيان آيات[بيان آيات مربوط به فصل سوم داستان موسى: بيرون شدن از مصر به سوى مدين و ملاقات با شعيب (عليه السلام) و ازدواج با دختر او]
اين آيات فصل سوم از داستان موسى (علیه السلام) است، در اين داستان بيرون شدنش از مصر به طرف مدين را آورده كه بعد از كشتن قبطى از ترس فرعون رهسپار آنجا شد، و در آنجا با دختر پير مردى كهن سال ازدواج كرد، و در قرآن كريم نام آن پير مرد نيامده، ليكن در روايات امامان اهل بيت (علیه السلام) و پارهاى از روايات اهل سنت آمده كه او شعيب، پيغمبر مدين بوده.
﴿وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسىَ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ﴾
در مجمع البيان آمده كه كلمه «تلقاء» به معناى برابر و مقابل هر چيز است، و نيز گفته مىشود: فلانى اين كار را از تلقاء خود كرد، يعنى از قبل خود و به داعى نفس خود كرد، و كلمه ﴿سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ﴾ به معناى وسط راه، و يا راه وسط است1.
و كلمه «مدين» - به طورى كه در كتاب مراصد الاطلاع آمده - نام شهرى بوده كه شعيب در آنجا مىزيسته، و اين شهرى بوده در كنار درياى «قلزم» روبروى «تبوك» كه از تبوك تا آنجا شش منزل مسافت بوده، و از تبوك بزرگتر، چاهى هم كه گوسفندان شعيب از آن آب داده مىشد در همانجا بوده1 و بعضى2 ديگر گفتهاند: «اين شهر در هشت منزلى مصر بوده، و از قلمرو حكومت فرعون خارج بوده، و به همين جهت موسى (علیه السلام) متوجه آنجا شده است».
و معناى آيه اين است كه: وقتى موسى (علیه السلام) بعد از بيرون شدن از مصر متوجه مدين شد، گفت: از پروردگارم اميدوارم كه مرا به راه وسط هدايت كند، و دچار انحراف از آن و ميل به غير آن، نگشته و گمراه نشوم.
از سياق - به طورى كه ملاحظه مىفرماييد - برمىآيد كه آن جناب قصد مدين را داشته، ولى راه را بلد نبوده، از پروردگارش اميد داشته كه او را به راه مدين هدايت كند.
﴿وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ اَلنَّاسِ يَسْقُونَ...﴾
كلمه «تذودان» تثنيه «تذود» است و آن مضارع است از ماده «ذود»، كه به معناى حبس و منع است، و مراد از آن، اين است كه: آن دو زن گوسفندان خود را از اينكه به طرف آب بروند، و يا از اينكه با گوسفندان مردم مخلوط شوند، جلوگيرى مىكردند، هم چنان كه مراد از كلمه «يسقون» آب دادن به گوسفندان و چهارپايان است و كلمه «رعاء» به معناى چوپان است، كه كارش چرانيدن گوسفندان مىباشد.
و معناى آيه اين است كه: وقتى موسى به آب «مدين» رسيد، در آنجا جماعتى از مردم را ديد كه داشتند گوسفندان خود را آب مىدادند، و در نزديكى آنها دو نفر زن را ديد كه گوسفندان خود را از اينكه به طرف آب بروند، جلوگيرى مىكردند، موسى از راه استفسار و از اينكه چرا نمىگذارند گوسفندان به طرف آب بيايند و از اينكه چرا مردى همپاى گوسفندان نيست، پرسش كرد، و گفت: ﴿مَا خَطْبُكُمَا﴾؟ چه مىكنيد؟ گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمىدهيم تا آنكه چوپانها از آب دادن گوسفندان خود فارغ شوند، يعنى ما عادتمان اين طور است، و پدرمان پير مردى سالخورده است، او نمىتواند خودش متصدى آب دادن به گوسفندان باشد، و لذا ما اين كار را مىكنيم.
موسى (عليه السلام) در اعمال خود مراقبت شديد داشته و فقط رضاى خدا را در نظر داشته است
﴿فَسَقىَ لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى اَلظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾
موسى (علیه السلام) از گفتار آن دو دختر فهميد كه واپس شدن آن دو از آب دادن گوسفندان، هم به خاطر نوعى تعفف و تحجب آن دو است و هم به خاطر ستم مردم به آن دو لذا پيش رفت و براى آنان آب كشيد، و گوسفندان ايشان را سيراب كرد.
﴿ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى اَلظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾ يعنى پس از آب دادن گوسفندان برگشت به طرف سايه، تا استراحت كند، چون حرارت هوا بسيار زياد بود، آنگاه گفت: «پروردگارا من به آنچه از خير به سويم نازل كردهاى محتاجم» و بيشتر مفسرين اين دعا را حمل بر درخواست طعام كردهاند، تا سد جوعش شود، بنابراين بهتر آن است كه بگوييم مراد از «ما» در جمله ﴿لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ﴾. نيروى بدنى است، كه بتواند با آن اعمال صالح و كارهايى كه موجب رضاى خداست انجام دهد، مانند دفاع از اسرائيلى، و فرار از فرعون به قصد مدين، و آب دادن به گوسفندان شعيب، و «لام» بر سر كلمه «ما» به معناى «الى» است.
و اين اظهار فقر و احتياج به نيرويى كه خدا آن را به وى نازل كرده و به افاضه خودش به وى داده، كنايه است از اظهار فقر به طعامى كه آن نيروى نازله و آن موهبت را باقى نگهدارد.
از اين بيان روشن مىشود كه موسى (علیه السلام) در اعمال خود مراقبت شديدى داشته، كه هيچ عملى انجام نمىداده، و حتى ارادهاش را هم نمىكرده، مگر براى رضاى پروردگارش، و به منظور جهاد در راه او، حتى اعمال طبيعىاش را هم به اين منظور انجام مىداده، غذا را به اين منظور مىخورده كه براى جهاد، و تحصيل رضاى خدا نيرو داشته باشد.
و اين نكته از سراپاى داستان او به چشم مىخورد، چون بعد از زدن قبطى بلافاصله از اينكه نيرويش صرف يارى مظلوم و كشتن ظالمى شده، به عنوان شكرگزارى فرموده: ﴿رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ﴾ و نيز وقتى كه از مصر بيرون آمد از در انزجار از ستم و ستمكار گفت: ﴿رَبِّ نَجِّنِي مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ﴾ و نيز وقتى كه به راه افتاد از شدت علاقه به راه حق، و ترس از انحراف از آن راه، اظهار اميدوارى كرد كه: ﴿عَسىَ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ﴾ و باز وقتى كه گوسفندان شعيب را آب داد، و به طرف سايه رفت از در مسرت از اينكه نيرويى كه خدا به او داده، صرف در راه رضاى خدا شده، و دريغ از اينكه اين نيرو را از كف بدهد، و نخوردن غذا آن را سست كند، گفت: ﴿رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾، و نيز وقتى كه خود را اجير شعيب (علیه السلام) كرد و دختر او را به عقد درآورد،
گفت: «﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ مَا نَقُولُ وَكِيلٌ﴾ خدا بر آنچه در اين قرارداد مىگوييم وكيل است».
و اينكه بعضى از مفسرين «لام» در كلمه «لما» را لام تعليل گرفتهاند، و نيز اينكه بعضى گفتهاند: مراد از كلمه «خير» خير دينى، يعنى نجات از ستمكاران است، بعيد است و سياق، آن را افاده نمىكند.
﴿فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اِسْتِحْيَاء...﴾
ضمير در احديهما - «يكى از آن دو» به كلمه «امرأتين» برمىگردد، و اگر كلمه «استحياء» را نكره، بدون الف و لام - آورد، براى رساندن عظمت آن حالت است، و مراد از اينكه راه رفتنش بر «استحياء» بوده، اين است كه: عفت و نجابت از طرز راه رفتنش پيدا بود، و حرف «ما» در جمله ﴿لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا﴾ مصدريه است، و به جمله چنين معنا مىدهد كه: پدر ما تو را مىخواند تا به تو جزاى آب دادنت به گوسفندان ما را بدهد.
جمله ﴿فَلَمَّا جَاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ اَلْقَصَصَ قَالَ لاَ تَخَفْ...﴾، اشاره دارد به اينكه شعيب در برخورد با موسى (علیه السلام) نخست احوال او را پرسيده، و سپس موسى (علیه السلام) داستان خود را بدو گفت، و شعيب به او تسكين نفس داد به اين كه از شر آنان نجات يافته، چون فرعونيان بر مدين تسلطى نداشتند.
در اين جا استجابت خداوند از آن سه دعايى را كه قبلا موسى (علیه السلام) كرده بود، كامل شده، چون يكى از درخواستهايش اين بود كه خدا او را از مصر و از شر مردم ستمگر نجاتش دهد، كه شعيب در اين آيه به وى مژده داد كه نجات يافتى، دوم از درخواستهايش اين بود كه اميدوار بود خدا به ﴿سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ﴾ راهنمايىاش كند، كه اين خود به منزله دعايى بود، و وارد «مدين» شد درخواست سومش رزق بود، كه در اينجا شعيب او را دعوت كرد كه مزد آب كشيدنش را به او بدهد، و علاوه بر اين خداوند رزق ده سال او را تامين كرد، و همسرى به او داد، كه مايه سكونت و آرامش خاطرش باشد.
﴿قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِيُّ اَلْأَمِينُ﴾
اينكه «استيجار» را بدون قيد ذكر فرموده، اين معنا را مىفهماند كه مراد اين بوده كه موسى (علیه السلام) اجير او شود، در همه حوائج او، و خلاصه قائم مقام خود شعيب باشد، در همه كارهايش، هر چند كه به اقتضاى مقام تنها مساله چراندن گوسفندان به نظر بيايد.
جمله ﴿إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ...﴾ در مقام تعليل براى جمله «استاجره» است، و اين از باب به كار بردن سبب در جاى مسبب است، و تقدير آيه چنين است: «يا ابت استاجره لانه قوى امين، و خير من استاجرت هو القوى الامين - اى پدر او را اجير كن كه مردى نيرومند و
امين است، و معلوم است كه بهترين اجير آن كسى است كه قوى و امين باشد».
و از اينكه دختر شعيب موسى (علیه السلام) را قوى و امين معرفى كرد، فهميده مىشود كه آن دختر از نحوه عمل موسى (علیه السلام) در آب دادن گوسفندان طرز كارى ديده كه فهميده او مردى نيرومند است، و همچنين از عفتى كه آن جناب در گفتگوى با آن دو دختر از خود نشان داد، و از اينكه غيرتش تحريك شد، و گوسفندان آنان را آب داد، و نيز از طرز به راه افتادن او تا خانه پدرش شعيب چيزهايى ديده كه به عفت و امانت او پى برده است.
از اينجا معلوم مىشود كه: گوينده جمله ﴿يَا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ...﴾ همان دخترى بوده كه به دستور پدرش رفت و موسى (علیه السلام) را به خانه دعوت كرد، هم چنان كه روايات امامان اهل بيت (علیه السلام) و نيز نظريه جمعى از مفسرين همين را مىگويد.
﴿قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى اِبْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلىَ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ...﴾
در اين آيه شعيب (علیه السلام) پيشنهادى به موسى (علیه السلام) مىكند، و آن اينكه خود را براى هشت و يا ده سال اجير او كند، در مقابل او هم يكى از دو دختر خود را به همسرى به عقد وى درآورد، البته اين قرارداد عقد قطعى نبوده، به شهادت اينكه شعيب (علیه السلام) معين نكرده كه كدام يك از آن دو همسر وى باشند.
و از جمله «﴿إِحْدَى اِبْنَتَيَّ هَاتَيْنِ﴾ يكى از اين دو دخترم» برمىآيد كه دختران در آن هنگام حاضر بودهاند، و معناى جمله ﴿عَلىَ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ﴾ اين است كه: مىخواهم يكى از اين دو دخترم را به نكاحت درآورم، در مقابل اينكه تو هم خودت را اجير كنى براى من در مدت هشت سال، و كلمه «حجج» جمع حجة است، كه مراد از آن يك سال است، و اينكه سال را حجه خواند به اين عنايت است كه در هر سال يك بار حج بيت الحرام انجام مىشود.
و از همين جا روشن مىگردد كه مساله حج خانه خدا جزو شريعت ابراهيم (علیه السلام) بوده، و در نزد مردم آن دوره نيز معمول بوده است.
﴿فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ﴾ يعنى اگر اين هشت سال را به اختيار خودت به ده سال رساندى، كارى است كه خودت زايد بر قرارداد كردهاى، بدون اينكه ملزم بدان باشى.
﴿وَ مَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ﴾ شعيب (علیه السلام) در اين جمله خبر مىدهد از نحوه كارى كه از او مىخواهد، و مىفرمايد كه من مخدومى صالح هستم، و نمىخواهم تو در خدمتگزارى من خود را به زحمت و مشقت اندازى.
﴿سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اَللَّهُ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ يعنى من از صالحين هستم، و ان شاء الله تو هم اين معنا را در من خواهى يافت، پس استثناء (ان شاء الله) مربوط به صلاحيت او فى نفسه نيست، بلكه متعلق است به دريافت موسى.
﴿قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا اَلْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلاَ عُدْوَانَ عَلَيَّ وَ اَللَّهُ عَلىَ مَا نَقُولُ وَكِيلٌ﴾
ضمير در «قال» به موسى (علیه السلام) برمىگردد، موسى در پاسخ شعيب (علیه السلام) گفت: ﴿ذَلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ﴾ يعنى اين قرارداد كه گفتى و شرطها كه كردى، و اين معاهده كه پيشنهاد نمودى ثابت باشد بين من و تو، نه من مخالفت آن كنم، و نه تو. ﴿أَيَّمَا اَلْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلاَ عُدْوَانَ عَلَيَّ﴾ اين جمله بيان آن دو مدتى است كه در كلام شعيب آمده و معين نشده بود، بلكه به طور مردد گفت: اگر ده سال تمامش كنى خودت كردهاى، و معناى جمله مورد بحث اين است كه: من خود اختيار دارم كه هر يك از اين دو مدت را بخواهم برگزينم، خلاصه اين اختيار واگذار به من است، اگر تنها هشت سال خدمت كردم، تو حق ندارى مرا به بيشتر از آن ملزم كنى، و اگر ده سال را برگزيدم باز هم نمىتوانى مرا از آن دو سال اضافى منع كنى.
﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ مَا نَقُولُ وَكِيلٌ﴾ خدا را در آنچه بين خود شرط و پيمان بستند، وكيل مىگيرد، كه به طور ضمنى او را گواه هم گرفته، تا در صورت تخلف و اختلاف حكم و داورى بين آن دو با او باشد، و به همين جهت نگفت خدا شاهد باشد، بلكه گفت وكيل باشد، براى اينكه شهادت و داورى هميشه با خدا هست، احتياج به شاهد گرفتن كسى ندارد، و اما وكيل شدنش وقتى است كه كسى او را وكيل خود بگيرد مانند يعقوب كه وقتى مىخواست از فرزندانش ميثاق بگيرد كه يوسف را به او برگردانند - بنا به حكايت قرآن كريم در آيه ﴿فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ﴾ گفت: «﴿اَللَّهُ عَلىَ مَا نَقُولُ وَكِيلٌ﴾ خداوند بر آنچه مىگويم وكيل است» 1
بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيات راجع به داستان ورود موسى (عليه السلام) به مدين و ملاقات با شعيب (عليه السلام) و...]
در كتاب كمال الدين2 به سندى كه وى به سدير صيرفى دارد، از او از امام صادق
(علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى طولانى فرمود: مردى از اقصاى شهر دوان دوان آمد، و گفت: اى موسى درباريان در مشورتند كه تو را به قتل برسانند، پس بى درنگ بيرون شو، كه من از خيرخواهان توام، پس موسى ترسناك و انديشناك از مصر بيرون شد، و بدون اينكه مركبى و حيوانى و خادمى با خود بردارد، پستىها و بلنديهاى زمين را پشت سر گذاشت، تا به سرزمين مدين رسيد، در آنجا به درختى رسيد، و ديد كه در زير آن، چاهى است، و مردمى پيرامون چاه هستند، و آب مىكشند، و دو دختر ضعيف هم ديد كه با خود رمهاى گوسفند دارند، پرسيد شما چرا ايستادهايد؟ گفتند، پدر ما پيرى سالخورده است و ما دو دختر ناتوانيم، نمىتوانيم با اين مردان بر سر نوبت در بيفتيم، منتظريم تا آنان از آب كشيدن فارغ شوند، ما مشغول شويم. موسى دلش به حال آن دو دختر بسوخت، پس دلو را از آنان گرفت و به آن دو گفت گوسفندانتان را نزديك بياوريد، پس همه آنها را سيراب كرد، دختران همان صبح زود كه آمده بودند، برگشتند، در حالى كه هنوز مردان برنگشته بودند.
موسى سپس به زير درخت رفت، و در آنجا نشست، و گفت: پروردگارا من بدانچه كه به من از خير نازل كردهاى محتاجم. و روايت كرده كه: اين را وقتى گفت كه حتى به نيم دانه خرما هم محتاج بود، از سوى ديگر وقتى دختران نزد پدر برگشتند از آن دو پرسيد امروز چطور به اين زودى برگشتيد؟ گفتند بر سر چاه مردى صالح ديديم، كه دلش به حال ما سوخت، و برايمان آب كشيد، پدر به يكى از دختران خود گفت، برو آن مرد را نزد من آور، يكى از آن دو دختر با حالت شرم و حيا نزد آن جناب آمد، گفت پدرم تو را مىخواند تا مزد آب كشيدن تو را به تو بدهد.
روايت كرده كه: موسى به دختر گفت راه را به من نشان بده، خودت از پشت سرم بيا، براى اينكه ما دودمان يعقوب به پشت زنان نگاه نمىكنيم، پس وقتى نزد شعيب آمد و ماجراى خود را بدو گفت شعيب گفت مترس كه از شر مردم ستمكار نجات يافتى.
آنگاه گفت: من مىخواهم يكى از اين دو دختر را به عقد تو درآورم، به شرط اينكه تو هم هشت سال، خودت را اجير من كنى، اگر اين مدت را به ده سال رساندى اختيار با خود تو است پس روايت فرموده كه: موسى همان ده سال را خدمت كرد، چون انبياء همواره طرف فضل و تماميت را اختيار مىكنند.
مؤلف: در اين معنا روايتى نيز در تفسير قمى آمده1.
و در كافى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از شخصى كه نامش را برد، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل حكايت كلام موسى كه گفت: ﴿رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾ فرمود: منظورش طعام بوده1.
مؤلف: عياشى هم نظير آن را از حفص از آن جناب روايت كرده، و عبارت روايت او چنين است: «طعام مقصودش بوده» 2. و نيز از ليث از امام باقر (علیه السلام) نظير آن را آورده و در نهج البلاغه هم مثل آن را فرموده، يعنى فرمود: «به خدا قسم درخواست چيزى جز نانى كه آن را بخورد نكرد» 3.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از انس بن مالك روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: وقتى موسى براى آن دو دختر آب كشيد و سپس به طرف سايه رفت، و گفت: ﴿رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾ آن روز موسى به يك مشت خرما محتاج بود4.
و در تفسير قمى مىگويد: يكى از دو دختر شعيب (علیه السلام) به پدر گفت: اى پدر او را اجير خود كن، چون بهترين اجير آن كسى است كه قوى و امين باشد، شعيب در پاسخ گفت: به من گفتى كه قوتش را از آب كشيدنش فهميدى، كه به تنهايى آن همه دلو از چاه كشيد، اما امانتش را از كجا به دست آوردى در پاسخ گفت: از اينجا كه به من گفت: تو پشت سر من بيا، و مرا راهنمايى كن، چون من از دودمانى هستم كه به پشت زنان نظر نمىكنند، من از اينجا فهميدم او مردى امين است، چون همين نظر نينداختن بدنبال زنان، خود از امانتدارى است5.
مؤلف: نظير اين را صاحب مجمع البيان از على (علیه السلام) روايت كرده6.
و نيز در مجمع البيان است كه: حسن بن سعيد، از صفوان، از ابى عبد الله امام صادق (علیه السلام) روايت كرده، كه در پاسخ شخصى كه پرسيد: كدام يك از آن دو دختر بود كه آمد و به موسى (علیه السلام) گفت: پدرم تو را مىخواند؟ فرمود: همان دختر كه بعدا با او
ازدواج كرد، يكى ديگر پرسيد. كدام يك از دو مدت را خدمت كرد؟ در پاسخ فرمود: مدت بيشتر را، يعنى مدت ده سال را، شخص ديگر پرسيد: آيا قبل از ده سال با او عروسى كرد، يا بعد از آن؟ فرمود: قبل از آن شخص ديگر پرسيد: مگر مىشود كسى با زنى ازدواج كند و شرط كند كه مدت دو ماه مثلا براى پدرش خدمت كند، و آنگاه قبل از تمام شدن دو ماه با دختر عروسى كند؟ فرمود: موسى مىدانست كه شرط را به اتمام مىرساند، شخص ديگر پرسيد: از كجا مىدانست؟ فرمود: مىدانست زنده مىماند تا شرط شعيب را وفا كند1.
مؤلف: مساله اينكه موسى ده سال خدمت را به اتمام رسانيد، در الدر المنثور به چند طريق از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز روايت شده2.
و در تفسير عياشى مىگويد: حلبى گفته: شخصى از امام صادق (علیه السلام) پرسيد: آيا قبل از بعثت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خانه كعبه زيارت مىشد؟ فرمود: آرى، و تصديق اين معنا در قرآن است، كه از شعيب (علیه السلام) حكايت مىكند كه به موسى (علیه السلام) در داستان ازدواجش شرط كرد هشت حج، او را خدمت كند، و فرموده: ﴿عَلىَ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ﴾.و نفرمود: «على ان تاجرنى ثمانى سنين» 3.
[سوره القصص (28):آيات 29 تا 42]
﴿فَلَمَّا قَضىَ مُوسَى اَلْأَجَلَ وَ سَارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ نَاراً قَالَ لِأَهْلِهِ اُمْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَاراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ اَلنَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ ٢٩ فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ مِنْ شَاطِئِ اَلْوَادِ اَلْأَيْمَنِ فِي اَلْبُقْعَةِ اَلْمُبَارَكَةِ مِنَ اَلشَّجَرَةِ أَنْ يَا مُوسىَ إِنِّي أَنَا اَللَّهُ رَبُّ اَلْعَالَمِينَ ٣٠وَ أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسىَ أَقْبِلْ وَ لاَ تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ اَلْآمِنِينَ ٣١ اُسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَ اُضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ اَلرَّهْبِ فَذَانِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ إِلىَ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ ٣٢ قَالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ ٣٣ وَ أَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ ٣٤ قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُمَا سُلْطَاناً فَلاَ يَصِلُونَ إِلَيْكُمَا بِآيَاتِنَا أَنْتُمَا وَ مَنِ اِتَّبَعَكُمَا اَلْغَالِبُونَ ٣٥ فَلَمَّا جَاءَهُمْ مُوسىَ بِآيَاتِنَا بَيِّنَاتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً وَ مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي آبَائِنَا اَلْأَوَّلِينَ ٣٦ وَ قَالَ مُوسىَ رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جَاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ اَلدَّارِ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ اَلظَّالِمُونَ ٣٧ وَ قَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى اَلطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلىَ إِلَهِ مُوسىَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ اَلْكَاذِبِينَ ٣٨ وَ اِسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي اَلْأَرْضِ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنَا لاَ يُرْجَعُونَ ٣٩ فَأَخَذْنَاهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي اَلْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ
كَانَ عَاقِبَةُ اَلظَّالِمِينَ ٤٠وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنَّارِ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ لاَ يُنْصَرُونَ ٤١ وَ أَتْبَعْنَاهُمْ فِي هَذِهِ اَلدُّنْيَا لَعْنَةً وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ هُمْ مِنَ اَلْمَقْبُوحِينَ ٤٢﴾
ترجمه آيات
پس چون موسى مدت را بسر رسانيد، همسر خود را برداشت و به راه افتاد، در راه از سمت طور آتشى از دور ديد به خانوادهاش گفت: من از دور آتشى احساس مىكنم شما در اينجا باشيد تا شايد از كنار آن آتش خبرى كسب نموده و يا از خود آتش پارهاى بياورم تا شايد خود را گرم كنيد (29).
ولى همين كه نزديك آتش رسيد صدايى از كرانه رود از طرف راست از درختى كه در قطعه زمينى مبارك واقع بود برخاست كه اى موسى به درستى من خداى رب العالمينم (30).
و اين نيز بگفت كه عصايت بينداز، همين كه موسى عصا را ديد كه به سرعت و شدت به حركت آمد كه گويا در جست و خيز مار سبك بالى است، پشت كرد و بگريخت به طورى كه ديگر به پشت سر خود نگاه نكرد، خطاب رسيد اى موسى بيا و مترس تو از ايمنانى (31).
دست خود در گريبان ببر و بيرون آور در حالى كه سفيد و درخشنده است بدون اينكه درخشندگىاش از بدى باشد و دست بر قلب خود نه تا از ترس آرام گيرد، اين دو معجزه از پروردگار تو به سوى فرعون و مردم او است، كه آنان از دير باز مردمى فاسق بودند (32).
موسى گفت پروردگارا من از آنان كسى را كشتهام لذا مىترسم مرا بكشند (33).
و برادرم هارون از من فصيحتر است او را هم با من و به كمك من بفرست تا مرا تصديق كند كه مىترسم مرا تكذيب كنند (34).
گفت به زودى بازويت را به وسيله برادرت قوى مىكنم و به شما سلطنت و قدرتى مىدهم و به خاطر معجزات من به شما نرسند، آرى شما و پيروانتان غالبيد (35).
پس چون موسى با معجزات روشن ما به سوى فرعونيان آمد گفتند: اين جز سحرى كه به خدا بسته است چيز ديگرى نيست، و ما از نياكان خود چنين چيزى نشنيدهايم (36).
موسى گفت: پروردگار من به كسى كه به هدايت كردن از ناحيه او آمده داناتر است، و بهتر مىداند كه خانه آخرت براى چه كسى است چون ستمگران رستگار نمىشوند (37).
فرعون گفت اى بزرگان قوم من غير از خودم معبودى براى شما نمىشناسم، اى هامان برايم بر گل
آتش برافروز و آجر بساز و برجى درست كن باشد كه از معبود موسى اطلاعى بيابم و من او را از دروغگويان مىدانم (38).
فرعون و لشكريانش در زمين بدون حق سركشى كردند و پنداشتند كه به سوى ما برنمىگردند (39).
پس ما او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا ريختيم پس بنگر كه عاقبت ستمگران چگونه بود (40).
ما آنان را پيشوايانى كرديم كه مردم را به سوى آتش دعوت مىكردند و روز قيامت از آن مردم ياورى نخواهند يافت (41).
بعد از رفتنشان هم در دنيا لعنت و در قيامت زشترويى نصيبشان كرديم (42).
بيان آيات [بيان آيات مربوط به فصل ديگرى از داستان موسى (عليه السلام): روانه شدن به سوى مصر و مبعوث گشتن و...]
اين آيات فصل ديگرى از داستان موسى (علیه السلام) است، كه در آن، اجمالى از حركت آن جناب با خانوادهاش از مدين به طرف مصر، و مبعوث شدنش به رسالت به سوى فرعون و قوم او، براى نجات دادن بنى اسرائيل، و تكذيب آنان رسالت وى را، و سرانجام غرق شدنشان را در دريا آورده، تا آنكه در آخر داستانش منتهى مىشود به نزول تورات، كه گويا منظور از بيان قصه همين قسمت آخر است.
﴿فَلَمَّا قَضىَ مُوسَى اَلْأَجَلَ وَ سَارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ نَاراً...﴾.
مراد از «قضاء اجل» به سر بردن مدت مقرر است، كه مراد از آن در آيه اين است كه: موسى آن مدتى را كه قرار گذاشت براى شعيب خدمت كند، به سر رسانيد، كه در روايت گذشته ديديم فرمودند مدت طولانىتر را به سر رسانيد. و كلمه «آنس» از مصدر «ايناس» است، كه به معناى ديدن و به چشم خوردن چيزى است و كلمه ﴿جَذْوَةٍ مِنَ اَلنَّارِ﴾ به معناى پارهاى از آتش است، و كلمه «تصطلون» از مصدر «اصطلاء» است، كه به معناى گرم شدن به آتش است.
سياق آيه شهادت مىدهد كه اين جريان در شب واقع شده، و گويا شبى بسيار سرد بوده، و نيز برمىآيد كه موسى (علیه السلام) و همراهانش راه را گم كرده بودند، در چنين شرايطى موسى (علیه السلام) از طرف طور كه در آن نزديكىها بوده آتشى به چشمش مىخورد، به اهل خود دستور مىدهد همانجا بمانند، تا او برود به طرف آنچه به چشمش خورده، شايد در آنجا انسانى ببيند، و از او بپرسد راه كجا است، و يا آنكه پارهاى آتش گرفته بياورد، تا با آن گرم شوند، در سوره «طه» به جاى اين عبارت كه: «﴿لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ﴾
شايد از آنجا خبرى از راه برايتان بياورم». عبارت ﴿لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَى اَلنَّارِ هُدىً﴾ شايد از آن برايتان پارهاى بياورم و يا بر كنار آتش راهنمايى شوم 1 آمده و اين تعبير بهترين دليل است بر اينكه اين كاروان در آن شب راه را گم كرده بودند.
و همچنين اينكه به اهلش خطاب مىكند كه: «اينجا باشيد...»، شاهد است بر اينكه غير از همسرش كس ديگرى هم با او بوده، و لذا تعبير به جمع آورده (باشيد)، و اگر تنها همسرش با او بود مىگفت: «تو اينجا بباش». و در تورات در سفر خروج، اصحاح چهارم، آيه 20، آمده كه موسى در اين سفر همسرش و فرزندانش را همراه داشته...
توضيحى در مورد تكليم خداى تعالى با موسى (عليه السلام) در طور سينا از وراى حجاب «شجرة»
﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ مِنْ شَاطِئِ اَلْوَادِ اَلْأَيْمَنِ فِي اَلْبُقْعَةِ اَلْمُبَارَكَةِ مِنَ اَلشَّجَرَةِ...﴾
در مفردات در معناى كلمه «شاطئ» گفته: «شاطئ الوادى» معنايش كنار وادى است، و نيز همو گفته: كلمه «وادى» در اصل به معناى محلى است كه سيلاب از آنجا مىگذرد، و به همين اعتبار شكاف ميان دو كوه را نيز وادى مىگويند، و جمع اين كلمه «اوديه» مىآيد2، و كلمه «بقعة» به معناى قطعهاى از زمين است كه به شكل زمينهاى اطرافش نبوده باشد.
و مراد از كلمه «ايمن» جانب راست است، در مقابل «أيسر» كه به معناى سمت چپ است، و مقصود در اينجا ايمن و سمت راست وادى است، و به آنچه بعضى3 گفتهاند: «ايمن از يمن در مقابل شومى است» نبايد اعتناء كرد.
و «بقعة مباركه» قطعه و نقطه مخصوصى است از (كناره سمت راست وادى) كه در آن درختى قرار داشته كه نداى يا موسى از آن درخت برخاسته، و مبارك بودنش به همين خاطر است، كه نداى الهى و تكلم او با موسى در آن جا واقع شد، و از اين راه شرافتى يافت، و موسى به خاطر همين شرافت و قداست مامور شد كفش خود را بكند، هم چنان كه فرمود: ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ اَلْمُقَدَّسِ طُوىً﴾4.
اين آيه شريفه بدون ترديد دلالت دارد بر اينكه درخت مزبور به وجهى مبدأ آن نداء و آن گفتگو بوده، چيزى كه هست اين نيز مسلم است كه درخت سخن نگفته، بلكه سخن سخن خدا و قائم به او بوده، نه قائم به درخت، همان طور كه كلام ما آدميان قائم است
به خود متكلم، پس در حقيقت درخت حجابى بود كه خداى تعالى از وراى آن با موسى سخن گفت، البته اين احتجاب به معنايى بوده كه لايق ساحت قدس او باشد، احتجابى كه با احاطه او بر هر چيز منافات نداشته باشد، هم چنان كه آيه ﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾1، نيز سخن گفتن خدا با يك فرد بشر را منحصر كرده به طريق وحى، يا از پشت حجاب.
و از همين جا ضعف اين تفسير كه بعضى2 گفتهاند: «درخت محل كلام بوده، چون كلام از مقوله عرض است، و محتاج است به محلى كه قائم بدان باشد» روشن مىگردد.
و همچنين اينكه بعضى3 ديگر گفتهاند: اين نحوه تكلمى كه خدا با موسى كرد عالىترين مرتبه تماس خدا با انبياء (علیه السلام) است، چون بدون واسطه با وى سخن گفته، و موسى بدون واسطه سخن او را شنيده وجه فساد اين تفسير اين است كه: در اين جريان نيز سخن گفتن خداى تعالى بدون واسطه نبوده، چون - گفتيم - كلام خدا از ما وراى حجاب بود، و حجاب در اين تكلم درخت بود، كه واسطه شد ميان موسى (علیه السلام) و خداى تعالى، و ظاهر آيه شورى اين بود كه تكلم كردن خدا با خلق خود به يكى از سه نحو است، يكى به وسيله رسول و مبلغ، دوم از وراى حجاب، سوم كه عاليترين مراحل تكلم است تكلم بدون واسطه و بدون حجاب است.
﴿أَنْ يَا مُوسىَ إِنِّي أَنَا اَللَّهُ رَبُّ اَلْعَالَمِينَ﴾ كلمه «أن» در اين جمله تفسيريه است، و در آن از ذات متعالى كه نامش الله است خبر مىدهد، و او را به وصف وحدانيت و يكتايى در ربوبيت توصيف مىكند، و شرك را به همه انواعش به طور مطلق از او نفى مىكند، به اين بيان كه وقتى او را به ربوبيت براى همه عالميان ستود، و با در نظر گرفتن اينكه «رب» به معناى مالك و مدبر مىباشد، و مستحق است كه مملوكهايش او را پرستش كنند، ديگر چيزى از عالميان را باقى نگذاشته كه مربوب غير او باشد، در نتيجه ديگر ربى غير از او باقى نمانده، و معبودى سواى او نيست.
پس در آيه شريفه اجمال آن مطالبى است كه در سوره طه تفصيلش آمده، و اين ندايى كه در آيه مورد بحث به طور اجمال به معارف سهگانه توحيد و نبوت و معاد اشاره مىكند، در آنجا آنها را از يكديگر جدا كرده، در باره توحيد فرموده: ﴿إِنَّنِي أَنَا اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِي﴾،
و در باره نبوت فرموده: ﴿وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾ و در باره معاد فرموده: ﴿إِنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ...﴾1.
﴿وَ أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ﴾.
تفسير اين جمله در سوره نمل گذشت.
﴿يَا مُوسىَ أَقْبِلْ وَ لاَ تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ اَلْآمِنِينَ﴾
در اين آيه، جمله «قيل له - بدو گفته شد» حذف شده، و تقدير آيه چنين است: «و قيل له يا موسى اقبل و لا تخف انك من الآمنين - و بدو گفته شد اى موسى پيش برو و مترس كه تو از ايمنانى» و در اين خطاب به او امنيت مىدهد، و با اين جمله معناى آيه شريفه ﴿يَا مُوسىَ لاَ تَخَفْ إِنِّي لاَ يَخَافُ لَدَيَّ اَلْمُرْسَلُونَ﴾2 روشن مىشود، كه معنايش اين است كه: موسى تو فرستاده و مرسلى، و رسولان نزد من ايمنند، نه اينكه مفاد آن عتاب و توبيخ باشد.
﴿اُسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾
مراد از «سلوك دست در گريبان» فرو بردن دست در آن است، و مراد از «سوء» - به طورى كه گفته شده - مرض پيسى است.
و ظاهرا در اينكه بيرون آوردن دست از گريبان را مقيد كرد به قيد «﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ بدون پيسى» تعريض باشد به تورات كه در سفر خروج، اصحاح چهارم، آيه ششم، مىگويد: «سپس رب بدو اين را هم گفت، كه دست خود به گريبانت فرو كن، موسى دست خود را در گريبان كرد و سپس بيرون آورد، ديد كه ناگهان دستش مانند برف از برص سفيد شده».
وجوه مختلف در معناى جمله: ﴿وَ اُضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ اَلرَّهْبِ...﴾ در خطاب خداوند به موسى (عليه السلام)
﴿وَ اُضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ اَلرَّهْبِ...﴾
كلمه «رهب» - به فتحه راء و سكون هاء - و همچنين «رهب» - به دو فتحه - و نيز «رهب» - به ضمه راء و سكون هاء - همه به معناى ترس است. و كلمه «جناح» - به قول بعضى3 - به معناى دست، و - به قول بعضى ديگر - به معناى بازو است.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: «مراد از اينكه فرمود:» جناحت را از ترس به خودت ضم كن «اين است كه: هر وقت، در هنگام مشاهده اژدها شدن عصا، دچار ترس شدى، دست خود را بر سينه خود بچسبان».
بعضى5 ديگر گفتهاند: «معنايش اين است كه: دستهاى خود را جمع كن، چون موسى (علیه السلام) وقتى ديد كه عصا اژدها شد، دستهاى خود را از ترس به طرف جلو باز
كرد اين جمله مىفرمايد: دستهايت را جمع كن، و آن را از ترس باز مكن، براى اينكه تو از ضرر آن ايمنى».
ليكن اين دو وجه - به طورى كه ملاحظه مىفرماييد - وقتى صحيح است كه جمله «اضمم...» تتمه جمله ﴿أَقْبِلْ وَ لاَ تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ اَلْآمِنِينَ﴾ بوده باشد، و حال آنكه اين نظم با فاصله شدن جمله ﴿اُسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ...﴾، در ميان دو جمله، آنهم بدون واو عطف، نمىسازد.
بعضى ديگر گفتهاند: اين جمله كنايه است از امر به عزم بر آنچه خدا از او خواسته، و تحريك او بر اينكه در ابلاغ رسالت خدا جديت به خرج دهد، تا ترس در بعضى احوال، او را از انجام ماموريتش باز ندارد.
و از نظر ما بعيد نيست كه مراد از آن اين باشد كه: خواسته است آن جناب سيماى خشوع و تواضع را به خود بگيرد، چون عادت مردم متكبر و خودپسند اين است كه همواره بازوها را از پهلو جدا مىدارند كه گويا در حال خميازهاند، در نتيجه جمله مورد بحث به عنايتى در معناى جمله ﴿وَ اِخْفِضْ جَنَاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾1 خواهد بود، كه رسول گرامى (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور مىدهد براى مؤمنين تواضع كند.
﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ﴾
در اين جمله به داستان مرد قبطى كه به دست آن جناب كشته شد اشاره نموده، و اظهار مىدارد مىترسم مرا به جرم قتل نفس و به عنوان قصاص بكشند.
سبب اينكه موسى (عليه السلام) از خداوند خواست كه برادرش هارون را به يارى او بفرستد و در تعليل اين درخواست خود گفت: «من مىترسم آنان تكذيبم كنند»
﴿وَ أَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ﴾
در مجمع البيان2گفته: وقتى گفته مىشود «فلانى ردء فلانى» است، معنايش اين است كه: او را يارى و پشتيبانى مىكند.
جمله ﴿إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ﴾ تعليل درخواستى است كه كرده، و آن اين بود كه: برادرم هارون را با من بفرست، و از سياق برمىآيد كه آن جناب از اين ترس داشته كه فرعونيان تكذيبش كنند، و او خشمگين شود، و نتواند حجت خود را بيان نمايد، چون در حال خشم لكنتى كه در زبانش بوده، بيشتر مىشده، نه اينكه معنايش اين است كه: هارون را با من بفرست تا مرا تكذيب نكنند، زيرا آنهايى كه وى را تكذيب مىكردند باك نداشتند از اين
كه هارون را هم همراه او تكذيب كنند، كسى كه بخواهد زير بار موسى نرود و او را تكذيب كند هارون هم با او باشد باز تكذيب خواهد كرد.
دليل بر گفتار ما در معناى جمله، آيه ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لاَ يَنْطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلىَ هَارُونَ﴾1 است، كه سخن موسى (علیه السلام) را در همين مورد حكايت مىكند.
بنابراين ما حصل معناى آيه مورد بحث اين مىشود كه برادرم هارون فصيحتر از من است، و زبانى گوياتر از من دارد، پس او را به ياريم بفرست، تا صدق مرا در مدعايم تصديق كند، و وقتى مردم با من مخاصمه مىكنند، قانعشان سازد، زيرا من مىترسم تكذيبم كنند، آن وقت ديگر نتوانم صدق مدعايم را برايشان روشن سازم.
﴿قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُمَا سُلْطَاناً فَلاَ يَصِلُونَ إِلَيْكُمَا بِآيَاتِنَا أَنْتُمَا وَ مَنِ اِتَّبَعَكُمَا اَلْغَالِبُونَ﴾
اينكه فرمود: بازويت را به وسيله برادرت محكم مىكنم، كنايه است از اينكه: تو را به وسيله او تقويت خواهم كرد، و همچنين عدم وصول فرعونيان به آن دو، كنايه است از اينكه آنان قدرت و تسلط بر كشتن شما نخواهند يافت، گويا آن دو بزرگوار را در يك طرف و فرعونيان را در طرف ديگر دو گروه فرض كرده، كه با هم مسابقه دارند، آنگاه فرموده: گروه فرعونيان به شما نمىرسند، تا چه رسد به اينكه از شما سبقت گيرند.
و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى فرمود: به زودى تو را به وسيله برادرت هارون تقويت و يارى خواهيم كرد، و براى شما تسلط و اقتدار و غلبهاى برايشان قرار خواهيم داد، تا به سبب آياتى كه ما شما دو نفر را به وسيله آن غلبه مىدهيم، نتوانند بر شما مسلط شوند، آنگاه همين غلبه دادن آن دو بزرگوار را بر فرعونيان بيان نموده، و فرموده: «﴿أَنْتُمَا وَ مَنِ اِتَّبَعَكُمَا اَلْغَالِبُونَ﴾ شما و هر كس كه شما دو نفر را پيروى كند غالب خواهيد بود». و اين بيان را آورد تا بفهماند كه نه تنها آن دو تن غالبند، بلكه پيروان ايشان نيز غالب خواهند بود.
از اين بيان روشن مىشود كه: كلمه «سلطان» به معناى قهر و غلبه است ولى بعضى2 از مفسرين گفتهاند: به معناى حجت و برهان است، يعنى ما براى شما دو نفر حجت و برهان قرار مىدهيم، و اگر سلطان به اين معنا باشد بهتر آن است كه بگوييم جمله «بآياتنا»
متعلق است به «غالبون» نه به جمله ﴿فَلاَ يَصِلُونَ إِلَيْكُمَا﴾ (توضيح اينكه: بنا بر وجه اول معنا اين مىشود كه: فرعونيان به سبب آيات و معجزات ما بر شما غلبه نمىكنند و بنا بر وجه دوم اين مىشود كه: شما به سبب حجت و برهان ما غالب خواهيد بود). البته در معناى آيه شريفه وجوه ديگرى نيز ذكر كردهاند، كه چون فايدهاى در تعرض آنها نديديم از نقل آنها خوددارى نموديم.
سخن فرعونيان در تكذيب موسى (عليه السلام) و جواب آن حضرت بدانان
﴿فَلَمَّا جَاءَهُمْ مُوسىَ بِآيَاتِنَا بَيِّنَاتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً...﴾
يعنى وقتى موسى نزد فرعونيان آمد، گفتند: اين سحرى است موصوف به مفترى، و «مفترى» صيغه اسم مفعول است، و به معناى مجعول و من درآوردى است، ممكن هم هست بگوييم مفترى مصدر ميمى است، كه سحر به عنوان مبالغه موصوف به آن شده، توضيح اينكه: وقتى بخواهيم مثلا در اتصاف شخصى به عدالت مبالغه كنيم، كه جرثومه عدالت است، مىگوييم اصلا خود عدالت است، در اينجا نيز فرعونيان گفتهاند: اين سحر از بس خلاف واقع است كه گويا عين جعل كردن است، نه اينكه مجعول باشد.
اشاره «هذا» در جمله ﴿مَا هَذَا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً﴾ اشاره است به معجزاتى كه آن جناب آورد، يعنى اينها جز سحرى من درآوردى نيست، چشمبندىيى است كه خودش درست كرده، و به دروغ به خدا نسبت مىدهد.
و اما اشاره «هذا» در جمله ﴿مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي آبَائِنَا اَلْأَوَّلِينَ﴾ اشاره است به دعوتى كه آورده، كه معجزات مزبور را حجت و دليل بر آن قرار داده، و اما احتمال اينكه مراد از اين اشاره هم همان معجزات بوده باشد، احتمال صحيحى نيست، چون با تكرار اسم اشاره نمىسازد، علاوه بر اين فرعونيان وقتى معجزات آن جناب را ديدند، بنا بر حكايت قرآن گفتند: «﴿فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ﴾ گفتند ما نيز نظير آن را خواهيم آورد» 1 و حال آنكه در پاسخ موسى گفتند: «ما چنين چيزى در پدران گذشته خود سراغ نداشته، و از آنان نشنيدهايم». پس معلوم مىشود مراد از «هذا - اين» در اين جمله دعوت موسى (علیه السلام) است، نه معجزات وى، از اين هم كه بگذريم در مقابل معجزات موسى (علیه السلام) معنا ندارد كه بگويند: ما سابقه نظير اين را نداريم، چون سابقه نداشتن از امثال آن معجزات پاسخگوى آن معجزات، و رد دعوت آن جناب نمىشود.
پس معناى آيه اين است كه: آنچه موسى آورده دينى است نوظهور، كه از پدران
گذشته و قديمى ما برايمان نقل نشده، كه در عصرى از اعصار به آن معتقد بوده باشند، و با اين معنا، جمله ﴿رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ...﴾، كه در آيه بعدى است، نيز تناسب دارد.
﴿وَ قَالَ مُوسىَ رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ اَلدَّارِ...﴾
مقتضاى سياق اين است كه: اين آيه پاسخى باشد از موسى (علیه السلام) از كلام فرعونيان كه در رد دعوت موسى گفتند: ﴿وَ مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي آبَائِنَا اَلْأَوَّلِينَ﴾ و اساس اين جواب بر تحدى و اتمام حجت از راه تعجيز است، گويا مىفرمايد: پروردگار من - كه همان رب العالمين است و خلقت و امر به دست او است - از شما داناتر است، به كسى كه هدايتى مىآورد، و كسى كه موفق به دار آخرت مىشود، و همين پروردگار است كه مرا به عنوان رسول فرستاده تا هدايت برايتان بياورم، - هدايتى كه همان دين توحيد است -، و مرا وعده داده كه هر كس به دينم بگرود دار عاقبت داشته باشد، و دليل بر اين ادعايم آيات بيناتى است كه از ناحيه خود به من داده است.
پس منظورش از عبارت «كسى كه هدايتى آورده» خودش است، و مراد از «هدى» دعوت دينى است كه آورده.
و مراد از ﴿عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾ در جمله ﴿وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾، يا بهشت است كه همان خانه آخرت است كه افراد سعيد در آنجا منزل مىكنند، هم چنان كه قرآن كريم از زبان ايشان حكايت كرده و گفته: ﴿وَ أَوْرَثَنَا اَلْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ اَلْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ﴾1 و يا آنكه مراد از ﴿عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾ سرنوشت خوب دنيا است، هم چنان كه در آيه 128 سوره اعراف ﴿اَلْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ به همين معنا است، مىفرمايد: «﴿قَالَ مُوسىَ لِقَوْمِهِ اِسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَلْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ موسى به قوم خود گفت: به خدا استعانت كنيد، و خويشتندار باشيد، كه خدا زمين را به هر كس بخواهد ارث مىدهد، و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است» و يا آنكه مراد از ﴿عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾ اعم از دار دنيا و دار آخرت است، كه به نظر ما از اين سه احتمال سومى بهتر از آن دو، و سپس دومى بهتر از اولى است، هم چنان كه تعليل ﴿إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ اَلظَّالِمُونَ﴾ هم مؤيد آن است.
و در اينكه گفت: «﴿إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ اَلظَّالِمُونَ﴾ چون ستمكاران رستگار نمىشوند»، تعريض به فرعون و قومش است و در آن ﴿عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾ را از ايشان نفى كرده، براى اينكه آنان
اساس سنت حيات را بر ظلم بنا نهادند، كه معلوم است در چنين نظامى از عدالت اجتماعى خبرى نيست، و چنين نظامى بر خلاف فطرت انسانى است، كه جزئى از نظام كون است، در نتيجه بر خلاف نظام آفرينش نيز هست (و نظام آفرينش چنين نظام و اجتماعى را نابود خواهد كرد، پس چنين مردمى رستگار نمىشوند).
بعضى از مفسرين گفتهاند: «وجه اينكه جمله ﴿وَ قَالَ مُوسىَ رَبِّي أَعْلَمُ...﴾ را عطف كرده بر جمله ﴿مَا هَذَا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَرىً...﴾، كه سخن فرعونيان است، صرفا اين است كه: خواسته يك سخن از آنان و يك سخن از موسى نقل كند، تا شنونده بين اين دو سخن مقايسه كند، و صحيح آن دو را از فاسدش تميز دهد». ليكن اگر خواننده محترم دقت كرده باشد ما سخن موسى را عطف بر سخن كفار نگرفتيم، بلكه گفتيم كه كلام موسى رد گفتار كفار است، و اين وجه با سياق موافقتر است.
﴿وَ قَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي...﴾
در اين جمله فرعون به موسى كنايه مىزند، كه براى مردم دعوت به حق آورده، و آن دعوت را با معجزاتى تاييد كرده، مىخواهد بگويد: حقيقت و صحت آنچه تو به سوى آن دعوت مىكنى براى ما ثابت نشده، و همچنين خوارق عاداتى كه آوردى براى ما ثابت نشده كه از طرف خداى تعالى باشد، و اصلا من معبودى غير از خودم براى مردم سراغ ندارم.
پس اينكه گفت: «من معبودى غير از خودم براى شما سراغ ندارم»، مطلب را در سياق و عبارتى حق به جانب آورده، تا در دل مردم جا باز كند، و مورد قبول قرار گيرد، هم چنان كه ظاهر قول ديگرى از وى كه در جاى ديگر حكايت شده همين است، مىگويد: ﴿مَا أُرِيكُمْ إِلاَّ مَا أَرىَ وَ مَا أَهْدِيكُمْ إِلاَّ سَبِيلَ اَلرَّشَادِ﴾1.
پس حاصل معنا اين است كه: فرعون براى بزرگان قوم خود چنين اظهار كرد كه از آيات و معجزات موسى و دعوت او برايش روشن نشده كه معبودى در عالم هست، كه رب همه عالميان باشد، و اصلا اطلاع از معبودى غير از خودش در عالم ندارد، آنگاه به هامان دستور مىدهد كه برجى بسازد، بلكه از بالاى آن از «اله و معبود موسى» اطلاعى پيدا كند.
با اين بيان روشن مىشود كه جمله ﴿مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي﴾ از قبيل قصر قلب است (يعنى آنچه را كه موسى منحصر در خدا مىكرد او منحصر در خود كرد)، موسى الوهيت را تنها براى خدا اثبات مىكرد، و از غير خدا نفى مىنمود، فرعون درست به عكس، الوهيت
را براى خود اثبات، و از خداى تعالى نفى مىكرد، و اما ساير الهه كه او و قومش آنها را مىپرستيدند، آيه متعرض آنها نيست.
﴿فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى اَلطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً﴾ يعنى اى هامان آتش بيفروز بر گل، و مراد از اين عبارت اين است كه: خشت خام را در آتش بپز و آجر بساز. كلمه «صرح» به معناى برجى بلند است، كه از همه جا پيدا باشد، و اين نام از فعل «صرح الشيء» گرفته شده، كه به معناى اين است كه چيزى ظاهر شد، بنابراين در جمله مورد بحث دستور داده آجر بسازد.
و قصرى بلند برايش بسازد.
مقصود فرعون از اينكه به «هامان» گفت: برايم برجى بساز ﴿لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلىَ إِلَهِ مُوسىَ﴾
﴿لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلىَ إِلَهِ مُوسىَ﴾ در اين جمله «اله» را نسبت به موسى داده، و گفته اله موسى، به اين عنايت كه خود او آن را نمىشناسد، و اين موسى است كه مردم را به سوى او مىخواند، و اين كلام از باب قرار دادن نتيجه در جاى مقدمه است، و تقدير كلام چنين است: «اجعل لى صرحا اصعد الى اعلى درجاته، فانظر الى السماء لعلى اطلع الى اله موسى - برايم برجى بساز، تا بر آخرين پله آن بالا روم، و به آسمانها نظر كنم، شايد از اله موسى اطلاعى يابم» و گويا او خيال مىكرده كه خداى تعالى جسمى است كه در بعضى از طبقات جو يا افلاك منزل دارد، لذا اظهار اميد مىكند كه اگر چنين برجى برايش درست كنند از بالاى آن به خداى تعالى اشراف و اطلاع پيدا كند، ممكن هم هست كه او چنين خيالى نمىكرده بلكه مىخواسته مطلب را بر مردم مشتبه نموده و گمراهشان سازد.
و نيز ممكن است مرادش اين بوده باشد كه برايش رصد خانهاى بسازند، تا ستارگان را رصدبندى نموده، از اوضاع كواكب استنباط كند، آيا رسولى مبعوث شده تا با رسالت موسى تطبيق كند يا نه، و يا آنچه موسى ادعا مىكند حق است يا نه؟ مؤيد اين احتمال گفتار ديگر اوست كه قرآن كريم در جاى ديگر آن را چنين حكايت فرموده: ﴿يَا هَامَانُ اِبْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ اَلْأَسْبَابَ أَسْبَابَ اَلسَّمَاوَاتِ فَأَطَّلِعَ إِلىَ إِلَهِ مُوسىَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ كَاذِباً﴾1.
﴿وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ اَلْكَاذِبِينَ﴾ در اين جا از مطلبى كه قبلا گفته بود كه من معبودى غير از خودم سراغ ندارم، ترقى نموده، مىگويد: نه تنها نسبت به اله ديگر غير از خودم جهل دارم، بلكه از اين طرف گمان به عدم چنين معبودى دارم، و گمان دارم كه موسى دروغ مىگويد، و اين مدعا را براى تلبيس و گمراه كردن مردم كرده.
و اگر گفته شود در آيه مورد بحث فرعون، موسى (علیه السلام) را دروغگو خوانده، با اينكه در اين آيه سخنى از موسى حكايت نشده، پس چرا فرعون گفته: او دروغگو است، پاسخ اين آن است كه موسى اين را گفته بود، ليكن قرآن كريم سخن او را در سوره اسرى، آيه 102 حكايت فرموده، كه گفته بود: «﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنْزَلَ هَؤُلاَءِ إِلاَّ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ تو خودت يقين دارى كه اين آيات را جز رب آسمانها و زمين كسى نازل نكرده».
بعضى1 از مفسرين در توجيه جمله ﴿مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي﴾ گفتهاند: «از قبيل نفى معلوم به نفى علم است» و اين گونه تعبير در جايى مىآيد كه اگر حقيقتى وجود مىداشت حتما همه مىفهميدند، در چنين مواردى گفته مىشود كه من چنين چيزى نمىدانم، يعنى چنين چيزى نيست، و نظير اين تعبير در آيه ﴿قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اَللَّهَ بِمَا لاَ يَعْلَمُ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ﴾2 است و ليكن اين توجيه با ذيل آيه سازگار نيست، چون فرعون دنبال اين جمله مىگويد: برايم برجى بساز، تا بلكه از اله موسى اطلاعى پيدا كنم.
﴿وَ اِسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي اَلْأَرْضِ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنَا لاَ يُرْجَعُونَ﴾
يعنى حالشان حال كسى است كه برنگشتن به سوى ما در نظرش رجحان دارد، چون در سويداى دل يقين به رجوع داشتند، هم چنان كه خداى تعالى در بارهشان فرموده: «﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اِسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا﴾ معاد را انكار كردند در حالى كه دلهايشان به آن يقين داشت، و اين انكارشان از ظلم و گردنكشى بود».
﴿فَأَخَذْنَاهُ وَ جُنُودَهُ...﴾
كلمه «نبذ» به معناى طرح و دور انداختن است، و كلمه «يم» به معناى دريا است، و بقيه الفاظ آيه روشن است، چيزى كه هست بايد نكتهاى كه در آن است از نظر دور نداشت، و آن لحن توهينآميز به فرعون و لشكريان او، و هول انگيزى عذابى است كه بر سر آنان آورد.
﴿وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنَّارِ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ لاَ يُنْصَرُونَ﴾
معناى دعوت به آتش، دعوت به كارهايى است كه مستوجب آتش است، و آن كارها عبارت است از: كفر و گناهان گوناگون، چون اينها است كه قيامتشان را به صورت آتشى تصوير مىكند، كه در آن معذب خواهند شد، ممكن هم هست مراد از كلمه «نار» همان
كارهاى مستوجب آتش باشد، كه به طور مجاز و از باب اطلاق مسبب و اراده سبب، آتش ناميده شده.
مراد از اينكه فرمود: فرعونيان را پيشوايانى كه به سوى آتش مىخوانند قرار داديم...
و معناى پيشوا كردن آنان براى دعوت به آتش اين است كه: ايشان را پيشقدم در كفر و گناه كرد، در نتيجه ديگران به ايشان اقتداء كرده، و به آنان پيوستند، و اگر بپرسى كه چرا خداوند ايشان را پيشواى كفر كرد؟ و آيا اين كار به عدالت خدا برخوردى ندارد؟ در پاسخ مىگوييم: وقتى برخورد دارد كه اين اضلال خدا ابتدايى باشد، يعنى خود آنان قبلا كارى نكرده باشند كه مستوجب اين اضلال باشند، و اما اگر اين اضلال به عنوان مجازات كفر و جحودى باشد كه آنان قبل از ديگران مرتكب شدند، به عدالت خدا برخورد ندارد.
بعضى از مفسرين گفتهاند:مراد از پيشوا كردن آنان براى دعوت به آتش صرف نامگذارى است، مانند نامگذارى در آيه ﴿وَ جَعَلُوا اَلْمَلاَئِكَةَ اَلَّذِينَ هُمْ عِبَادُ اَلرَّحْمَنِ إِنَاثاً﴾1.
و اين تفسير صحيح نيست، براى اينكه با معناى آيه بعد - به طورى كه خواهيد ديد - نمىسازد، چون مىفرمايد: در آخرت لعنت ديگران نيز به ايشان مىرسد. پس معلوم مىشود كه صرف نامگذارى نيست، بلكه آنان واقعا پيشواى ضلالت بودهاند، علاوه بر اين در آن آيه ديگر هم كه مفسر نامبرده بدان استشهاد كرد، مسلم نيست كه كلمه «جعل» به معناى نامگذارى باشد. و اينكه فرمود: ﴿وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ لاَ يُنْصَرُونَ﴾، معنايش اين است كه: شفاعت هيچ ناصرى به ايشان نخواهد رسيد.
﴿وَ أَتْبَعْنَاهُمْ فِي هَذِهِ اَلدُّنْيَا لَعْنَةً وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ هُمْ مِنَ اَلْمَقْبُوحِينَ﴾
اين آيه شريفه بيان مىكند لازمه آن وصفى را كه در آيه قبلى براى فرعونيان ذكر كرده بود، مىفرمايد: چون پيشوايان بودند، و ديگران در كفر و گناهان پيرو ايشان بودند لذا همواره در ضلالت و كفر و گناه از ايشان الهام مىگرفتند، و پيروى آنان مىكردند، و بهمين جهت همانند وزر و گناه پيروان نيز به گردن ايشان است، پس ما دام كه كفر و گناه بعد از آنان ادامه يابد، لعن خدا به ايشان نيز ادامه مىيابد.
پس در حقيقت آيه شريفه در معناى آيه ﴿وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَ أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ﴾2، و آيه ﴿وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ﴾3 است، و اگر در آيه مورد بحث كلمه «لعن» را نكره آورده براى اين است كه دلالت كند بر اهميت و استمرار آن.
و همچنين از آنجا كه در روز قيامت به نصرت هيچ ناصرى نمىرسند، ناگزير حالتى خواهند داشت كه دلهاى اهل محشر از آنها متنفر و منزجر خواهد بود، و مردم از ايشان خواهند گريخت، و احدى نزديك ايشان نمىشود، و اين همان معناى قبح و زشترويى است، كه خداى تعالى در كلام مجيدش در باره اشخاصى كه منظر آنان قبيح است در مواردى بسيار اشاره فرموده است.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته مربوط به موسى (عليه السلام) و دعوت او)
در مجمع البيان آمده كه: واحدى به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: شخصى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: كداميك از دو مدت را موسى براى شعيب به سر رسانيد؟ فرمود مدت دورتر و بيشتر را1.
مؤلف: در معناى اين حديث روايتى را هم به سند خود از ابى ذر از آن جناب آورده.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه، از مقسم، روايت كرده كه گفت: من حسن بن على بن ابى طالب (رضى الله عنه) را ديدم، و از او پرسيدم: موسى كدام يك از دو مدت را براى شعيب انجام داد رسانيد؟ اولى را يا دومى را؟ فرمود: دومى را2.
و در مجمع البيان است كه: ابو بصير از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه موسى مدت را به سر برد خانوادهاش را برداشت تا به طرف خانه رود، راه را گم كرد، و آتشى ديد، به اهل بيتش گفت: اينجا باشيد كه من آتشى مىبينم3.
و از كتاب طب الأئمه به سند خود از جابر جعفى از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: مقصود از كلمه ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾، در آيه ﴿وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ بدون مرض برص است4.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلىَ أُمِّهِ...﴾ از راوى نقل كرده كه گفت: به امام ابى جعفر (علیه السلام) عرضه داشتم: موسى چند روز از مادرش غايب شد؟ تا خداى عز و جل دوباره او را به وى برگردانيد؟ فرمود: سه روز.
مىگويد: پس عرضه داشتم آيا هارون برادر پدرى و مادرى موسى (علیه السلام) بود؟ فرمود: بله، مگر نشنيدى كلام خداى عز و جل را كه مىفرمايد: «اى پسر مادرم ريشم و سرم را مگير»، پرسيدم: كدام يك بزرگتر بودند؟ فرمود: هارون، پرسيدم: وحى به هر دو نازل مىشد؟ فرمود: وحى به موسى مىشد و موسى به هارون وحى مىكرد.
پرسيدم: بفرماييد ببينم آيا حكومت در بنى اسرائيل و منصب قضاوت و امر و نهى به هر دو واگذار بود؟ فرمود: موسى با پروردگارش مناجات مىكرد، و آنچه به سويش وحى مىشد مىنوشت، و با آن علم، در بنى اسرائيل قضاوت مىكرد، و چون براى مناجات غايب مىشد هارون خليفه و جانشين او مىشد. پرسيدم: كدام يك زودتر از دنيا رفتند؟ فرمود: هارون قبل از موسى، و هر دو در «تيه» درگذشتند. پرسيدم: آيا موسى فرزندى هم داشت؟ فرمود: نه، ذريه ال عمران از هارون شد1.
مؤلف: اشكالى به اين روايت متوجه است اين است كه: ذيلش با رواياتى ديگر كه دلالت بر فرزند داشتن آن جناب دارد، نمىسازد، هم چنان كه از تورات نيز برمىآيد كه آن حضرت فرزند داشته.
و در تفسير جوامع الجامع در ذيل جمله ﴿وَ اِسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ﴾ از معصوم (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: يكى از پيامها كه موسى (علیه السلام) از پروردگارش حكايت كرده اين است كه فرمود: كبريا و عظمت جامه من است (تنها شايسته من است) و هر كس بخواهد در يكى از آن دو با من منازعه كند، در آتشش مىافكنم2.
و در كافى به سند خود از طلحة بن زيد، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: ائمه در كتاب خدا دو قسمند. يكى پيشوايان هدايت، كه در بارهشان فرمود: ﴿وَ جَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ يعنى قرار داديم ايشان را امامانى كه به امر ما هدايت مىكنند، نه به امر مردم، بلكه امر خدا را بر امر خود و حكم خدا را بر حكم خود مقدم مىدارند، قسم دوم پيشوايان ضلالت، كه در بارهشان فرمود: ﴿وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنَّارِ﴾ ايشان را قرار داديم پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مىخوانند، امر خود را قبل از حكم خدا، و مقدم بر آن مىدانند، و بر طبق هوى و هوسها، بر خلاف آنچه در كتاب خداى عز و جل هست، عمل مىكنند3.
گفتارى پيرامون داستانهاى موسى و هارون در چند فصل
1.مقام موسى نزد خدا و پايه عبوديت او.
موسى (علیه السلام) يكى از پنج پيغمبر اولوا العزم است، كه آنان سادات انبياء بودند، و كتاب و شريعت داشتند، و خداى تعالى در آيه شريفه ﴿وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثَاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنَا مِنْهُمْ مِيثَاقاً غَلِيظاً﴾1 و آيه ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ﴾2 كه راجع به شريعتهاى آسمانى، و انبياى داراى شريعت است، آن جناب را در زمره آنان بر شمرده است. و خدا بر او و بر برادرش منت نهاده و فرموده: ﴿وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلىَ مُوسىَ وَ هَارُونَ﴾3، و نيز بر آن دو بزرگوار سلام كرده، فرموده: ﴿سَلاَمٌ عَلىَ مُوسىَ وَ هَارُونَ﴾4 و نيز او را به بهترين مدح و ثنا ستوده، و فرموده: ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مُوسىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا وَ نَادَيْنَاهُ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْنَاهُ نَجِيًّا﴾ 5 و نيز فرموده: ﴿وَ كَانَ عِنْدَ اَللَّهِ وَجِيهاً﴾ 6 و نيز فرموده: ﴿وَ كَلَّمَ اَللَّهُ مُوسىَ تَكْلِيماً﴾7.
و نيز آن جناب را در سوره انعام، و در چند جاى ديگر، در زمره انبياء ذكر كرده، و در آيههاى 84-88 سوره انبياء او و ساير انبياء را ستوده، به اينكه ايشان پيامبرانى نيكوكار و صالح بودند، كه خدا بر عالميان اجتباء و برتريشان داده بود، و به سوى صراط مستقيم هدايتشان كرده بود.
و در سوره مريم در آيه 58 ايشان را چنين ستوده كه اينان از كسانى هستند كه خدا بر آنان انعام كرده است، در نتيجه صفات زير براى موسى جمع شده است: اخلاص، تقريب، وجاهت، احسان، صلاحيت، تفضيل، اجتباء، هدايت و انعام، كه در مورد مناسب با آنها، هر يك از اين صفات در اين كتاب مورد بحث قرار گرفته، و همچنين پيرامون معناى نبوت و رسالت و تكليم گفتگو شده است.
و اما كتابى كه بر آن جناب نازل شده قرآن كريم آن را «تورات» معرفى نموده و در سوره احقاف، آيه 12 آن را به دو وصف «امام» و «رحمت» توصيف نموده، در سوره انبياء آيه 48 آن را «فرقان» و «ضياء» خوانده، در سوره مائده آيه 44 آن را «هدى» و «نور» خوانده و در سوره اعراف، آيه 145 فرموده: ﴿وَ كَتَبْنَا لَهُ فِي اَلْأَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾ برايش در الواح از هر چيزى موعظهاى، و نيز براى هر چيزى تفصيلى نوشتيم.
چيزى كه هست خداى تعالى در چند جاى قرآن كريم كه او را به اوصاف مزبور ستوده، فرموده كه: بنى اسرائيل تورات را تحريف كردند، و در آن اختلاف نمودند، تاريخ هم مؤيد گفتار قرآن است، براى اينكه - به طورى كه در جلد سوم اين كتاب، در ذيل قصص مسيح (علیه السلام) گذشت - خاطرنشان كرديم كه بعد از آنكه بخت نصر فلسطين را فتح كرد و هيكل (معبد يهود) را ويران ساخت، و تورات را سوزانيد، و در سال پانصد و هشتاد و هشت قبل از ميلاد، يهود را از فلسطين به سوى بابل كوچ داد، در سال پانصد و سى و هشت قبل از مسيح، يعنى پنجاه سال بعد، كورش پادشاه، بابل را فتح نمود و به يهود اجازه داد تا به سرزمين خود، فلسطين بروند، و در آنجا «عزراى كاهن» تورات را برايشان از بر نوشت پس تورات اصلى منقرض شده و آنچه در دست است محفوظات «عزراء» است.
2.آنچه از سرگذشت موسى كه در قرآن آمده.
نام آن جناب از هر پيغمبرى ديگر در قرآن كريم بيشتر آمده، و - به طورى كه شمردهاند - نامش در صد و شصت و شش جاى قرآن كريم ذكر شده، و در سى و شش سوره از سورههاى قرآن به گوشههايى از داستانهايش، يا به طور اجمال و يا به تفصيل اشاره شده و در بين انبياء (علیه السلام) به كثرت معجزه اختصاص يافته، كه قرآن كريم بسيارى از معجزات باهره وى را ذكر كرده، مانند اژدها شدن عصاى او، نور دادن دستش، ايجاد طوفان، مسلط كردن ملخ، شپش، قورباغه و خون بر مردم، شكافتن دريا، نازل كردن من و نيز سلوى، و جوشاندن دوازده چشمه از يك سنگ با زدن عصا، زنده كردن مردگان، و بلند كردن كوه طور
بالاى سر مردم، و غير اينها.
همانطور كه گفتيم در كلام خداى تعالى گوشههايى از داستانهاى آن جناب آمده، و ليكن تمامى جزئيات و دقائق آنها را ذكر نفرموده، بلكه به چند فصل از آنها كه ذكرش در هدايت، و ارشاد خلق اهميت داشته، اكتفاء كرده، و اين دأب و روش قرآن كريم در اشاره به داستانهاى همه انبياء و امتها است كه از هر داستان آنچه كه ذكرش مايه عبرت و هدايت خلق است ذكر مىكند.
و از داستانهاى موسى آنچه كه ذكرش اهميت دارد كه گفتيم كلياتش در قرآن آمده - اين است كه: آن جناب در مصر در خانه مردى اسرائيلى به دنيا آمد، و در روزهايى به دنيا آمد كه فرعونيان به دستور فرعون پسر بچههاى بنى اسرائيل را سر مىبريدند، و مادر موسى (به دستور خداى تعالى) او را در صندوقى نهاده، به دريا انداخت، فرعون او را از دريا گرفت، و به مادرش برگردانيد تا شيرش دهد، و تربيتش نمايد و از آن روز در خانه فرعون نشو و نما كرد.
آنگاه به سن بلوغ رسيده و مردى قبطى را مىكشد، و از مصر به سوى مدين فرار مىكند، چون ترس اين را داشته كه فرعونيان به قصاص آن مرد قبطى به قتلش برسانند.
سپس مدتى مقرر كه همان ده سال باشد، در مدين پيش شعيب مكث نموده و خدمت كرد، و با يكى از دختران او ازدواج نمود.
و پس از به سر رساندن آن مدت مقرر به اتفاق اهل بيتش از مدين بيرون آمده، در بين راه آنجا كه كوه طور واقع است، از طرف آن كوه آتشى مىبيند، و چون راه را گم كرده بودند، و آن شب هم شبى بسيار تاريك بوده، به اميد اينكه كنار آن آتش كسى را ببيند، و راه را از او بپرسد، و هم آتشى برداشته با خود بياورد، به خانوادهاش مىگويد: شما اينجا باشيد تا من بروم پارهاى آتش برايتان بياورم، و يا كنار آتش راهنمايى ببينم، و از او از راه بپرسم، ولى همين كه نزديك مىشود خداى تعالى از كنار سمت راست آن بيابان كه از نظر شكل با زمينهاى اطراف فرق داشته، از طرف درختى كه آنجا بوده، ندايش مىدهد، و با او سخن مىگويد، و او را به رسالت خود برمىگزيند، و معجزه عصا و يد بيضا به او مىدهد، كه دو تا از نه معجزههاى او است، و به عنوان رسالت به سوى فرعون و قومش گسيل مىدارد، تا بنى اسرائيل را نجات دهد.
موسى نزد فرعون مىآيد، و او را به سوى كلمه حق و دين توحيد مىخواند، و نيز به او پيشنهاد مىكند كه بنى اسرائيل را همراه او روانه كند، و دست از شكنجه و كشتارشان بردارد، و به منظور اينكه بفهماند رسول خداست، معجزه عصا و يد بيضا را به او نشان مىدهد،
فرعون از قبول گفته او امتناع مىورزد، و در مقام برمىآيد با سحر ساحران با معجزه او معارضه كند، و حقا سحرى عظيم نشان دادند، اژدها و مارهاى بسيار به راه انداختند، ولى همين كه موسى عصاى خود را بيفكند، تمامى آن سحرها را برچيد و خورد، و دوباره به صورت عصا برگشت ساحران كه فهميدند عصاى موسى از سنخ سحر و جادوى ايشان نيست، همه به سجده افتادند و گفتند: ما به رب العالمين ايمان آورديم، به آن كسى كه رب موسى و هارون است، ولى فرعون هم چنان بر انكار دعوت وى اصرار ورزيد، و ساحران را تهديد كرد، و ايمان نياورد.
موسى (علیه السلام) هم هم چنان به دعوت خود پافشارى مىكرد، او و درباريانش را به دين توحيد همى مىخواند، و معجزهها مىآورد، يك بار آنها را دچار طوفان ساخت، يك بار ملخ و شپش و قورباغه و خون را بر آنان مسلط كرد، آياتى مفصل آورد، ولى ايشان بر استكبار خود پافشارى كردند، به هر يك از گرفتاريها كه موسى به عنوان معجزه برايشان مىآورد، مبتلا مىشدند، مىگفتند: اى موسى پروردگار خودت را بخوان و از آن عهدى كه به تو داده كه اگر ايمان بياوريم اين بلا را از ما بگرداند استفاده كن، كه اگر اين بلا را بگردانى به طور قطع ايمان مىآوريم، و بنى اسرائيل را با تو مىفرستيم ولى همين كه خدا در مدت مقرر بلا را از ايشان برطرف مىكرد، دوباره عهد خود را مىشكستند، و به كفر خود ادامه مىدادند.
ناگزير خداى تعالى دستورش مىدهد تا بنى اسرائيل را در يك شب معين بسيج نموده از مصر بيرون ببرد موسى و بنى اسرائيل از مصر بيرون شدند و شبانه به راه افتادند، تا به كنار دريا رسيدند، فرعون چون از جريان آگهى يافت، از دنبال سر، ايشان را تعقيب كرد و همين كه دو فريق يكديگر را از دور ديدند، اصحاب موسى به وى گفتند: دشمن دارد به ما مىرسد موسى گفت: حاشا، پروردگار من با من است، و به زودى مرا راهنمايى مىكند در همين حال به وى وحى مىشود كه با عصايش به دريا بزند همين كه زد، دريا شكافته شد، و بنى اسرائيل از دريا گذشتند فرعون و لشكريانش نيز وارد دريا شدند، همين كه آخرين نفرشان وارد شد، خداوند آب را از دو طرف به هم زد، و همهشان را غرق كرد.
بعد از آنكه خداوند بنى اسرائيل را از شر فرعون و لشكرش نجات داد و موسى (علیه السلام) ايشان را به طرف بيابانى برد كه هيچ آب و علفى نداشت، در آنجا خداوند آنان را اكرام كرد و «من» و «سلوى»، (كه اولى گوشتى بريان و دومى چيزى به شكل ترنجبين بود) بر آنان نازل كرد، تا غذايشان باشد، و براى سيراب شدنشان موسى به امر خداوند عصا را به سنگى كه همراه داشت زد، دوازده چشمه از آن جوشيد هر يك از تيرههاى بنى
اسرائيل چشمه خود را مىشناخت و از آن چشمه مىنوشيدند، و از آن من و سلوى مىخوردند، و براى رهايى از گرماى آفتاب، ابر بر سر آنان سايه مىافكند.
آنگاه در همان بيابان خداى تعالى با موسى مواعده كرد كه چهل شبانه روز به كوه طور برود، تا تورات بر او نازل شود. موسى (علیه السلام) از بنى اسرائيل هفتاد نفر را انتخاب كرد، تا تكلم كردن خدا با وى را بشنوند، (و به ديگران شهادت دهند) ولى آن هفتاد نفر با اينكه شنيدند مع ذلك گفتند: ما ايمان نمىآوريم تا آنكه خدا را آشكارا ببينيم، خداى تعالى «جلوهاى به كوه كرد، كوه متلاشى شد»، ايشان از آن صاعقه مردند، و دوباره به دعاى موسى زنده شدند، و بعد از آنكه ميقات تمام شد خداى تعالى تورات را بر او نازل كرد آنگاه به او خبر داد كه بنى اسرائيل بعد از بيرون شدنش گوسالهپرست شدند، و سامرى گمراهشان كرد.
موسى (علیه السلام) بين قوم برگشت، در حالى كه بسيار خشمگين و متاسف بود، گوساله را آتش زد و خاكسترش را به دريا ريخت، و سامرى را طرد كرد، و فرمود: برو كه در زندگى هميشه بگويى: «لا مساس - نزديكم نشويد»، اما مردم را دستور داد تا توبه كنند، و به همين منظور شمشير در يكدگر به كار بزنند، و يكدگر را بكشند، تا شايد توبهشان قبول شود و قبول شد دوباره از پذيرفتن احكام تورات كه همان شريعت موسى بود سرباز زدند، و خداى تعالى كوه طور را بلند كرد، و در بالاى سر آنان نگه داشت، (كه اگر ايمان نياوريد بر سرتان مىكوبم).
سپس بنى اسرائيل از خوردن «من» و «سلوى» به تنگ آمده، و درخواست كردند كه پروردگار خود را بخواند از زمين گياهانى برايشان بروياند، و از سبزى، خيار، سير، عدس، و پياز آن برخوردارشان كند خداى تعالى دستورشان داد براى رسيدن به اين هدف داخل سر زمين مقدس شويد، كه خداوند بر شما واجب كرده در آنجا به سر بريد. بنى اسرائيل زير بار نرفتند، و خداى تعالى آن سرزمين را بر آنان حرام كرد، و به سرگردانى مبتلاشان ساخت، در نتيجه مدت چهل سال در بيابانى سرگردان شدند.
و باز يكى از داستانهاى آن جناب سرگذشت رفتنش با آن جوان به مجمع البحرين براى ديدار بنده صالح خدا، و رفاقتش با آن عبد صالح است، كه در سوره كهف آمده است.
3.مقام هارون (علیه السلام) نزد خدا و پايه عبوديت او
خداى تعالى در سوره صافات آن جناب را در منتهايش، و در دادن كتاب، و هدايت به سوى صراط مستقيم، و در داشتن تسليم، و بودنش از محسنين، و از بندگان مؤمنين
به خدا، با موسى (علیه السلام) شريك دانسته، و او را از مرسلان دانسته، و از انبيايش معرفى كرده، و او را از كسانى دانسته كه بر آنان انعام فرموده، و او را با ساير انبياء در صفات جميل آنان از قبيل احسان، صلاح، فضل، اجتباء و هدايت شريك قرار داده و يك جا ذكر كرده.
و در آيه ﴿وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هَارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيراً﴾1 موسى (علیه السلام) در مناجات شب طور دعا كرده و از خدا خواسته كه هارون را وزير او قرار دهد، و پشتش را به وى محكم نموده و او را شريك او قرار دهد، تا خدا را بسيار تسبيح كنند، و بسيار ذكر گويند، هم طراز موسى دانسته.
و آن جناب در تمامى مواقف ملازم برادرش بوده، و در عموم كارها با او شركت مىكرده، و او را در رسيدنش به مقاصد يارى مىكرد.
و در قرآن كريم هيچ مسالهاى كه مختص به آن جناب باشد، نيامده مگر همان جانشينى او براى برادرش، در آن چهل روزى كه به ميقات رفته بود، ﴿وَ قَالَ مُوسىَ لِأَخِيهِ هَارُونَ اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ اَلْمُفْسِدِينَ﴾ كه به برادر خود هارون گفت: خليفه من باش در قومم، و اصلاح كن، و راه مفسدان را پيروى مكن، و وقتى از ميقات برگشت، در حالى كه خشمناك و متاسف بود كه چرا گوسالهپرست شدند، الواح تورات را بيفكند، و سر برادر را بگرفت و به طرف خود بكشيد، هارون گفت اى پسر مادر! مردم مرا ضعيف كردند، (و گوش به سخنم ندادند)، و نزديك بود مرا بكشند، پس پيش روى دشمنان مرا شرمنده و سرافكنده مكن، و مرا جزو اين مردم ستمگر قرار مده، موسى گفت: پروردگارا مرا و برادرم را بيامرز، و ما را در رحمت خود داخل كن، كه تو ارحم الراحمينى.
4.داستان موسى در تورات عصر حاضر
داستانهاى موسى (علیه السلام) در ماسواى سفر اول از تورات كه پنج سفر است آمده، جزئيات تاريخ او از حين تولد تا روز وفات، و آنچه از شرايع و احكام به وى نازل شده، همهاش در آن چهار سفر ديگر، يعنى سفر خروج، سفر لاويان، سفر عدد، و سفر تثنيه آمده است.
چيزى كه هست ما بين آنچه كه تورات آورده، با آنچه كه در قرآن آمده در امورى
كه كم هم نيست اختلاف هست.
و يكى از مهمترين موارد اختلاف اين است كه: تورات مىگويد: نداى موسى و سخن گفتن خدا از درخت با وى در سرزمين مدين، قبل از حركت دادن خانوادهاش به طرف مصر بوده، و خلاصه در همان ايامى بوده كه براى شعيب گوسفند مىچرانيده1 مىگويد: در همان ايام كه مشغول شبانى وى بوده، گوسفند را به ما وراى دشت برده، و به كوه خدا «حوريب» رسيد، و در آنجا ملائكه خدا برايش ظاهر شدند، و آتشى را وسط درخت خارى برايش نمودار كردند، آنگاه خدا با وى سخن گفت، و آنچه مىخواست در ميان نهاد، و او را براى نجات دادن بنى اسرائيل نزد فرعون فرستاد2.
يكى ديگر از موارد اختلاف مهم اين است كه: آن فرعونى كه موسى به سوى وى فرستاده شد، غير از آن فرعونى بوده كه موسى را در دامن خود پروريد، و موسى از شر او گريخت، تا به عنوان قصاص از خون مرد قبطى كه به دست وى كشته شده بود، به قتل نرسد3.
يكى ديگر اين است كه: تورات سخنى از ايمان آوردن ساحران به ميان نياورده، كه وقتى عصاهاى خود را افكندند، و به صورت مارها درآوردند، و عصاى موسى همه آنها را بلعيد، چه كردند، و چه گفتند، بلكه مىگويد كه ساحران هم چنان نزد فرعون بودند، و با موسى معارضه كردند، و در مقابل دو معجزه موسى، يعنى معجزه خون و قورباغه، سحر خود را به كار زدند4.
يكى ديگر اين است كه: تورات مىگويد: آن كسى كه براى بنى اسرائيل گوساله درست كرد، و بنى اسرائيل آن را پرستيدند، خود هارون، برادر موسى بود، براى اينكه وقتى بنى اسرائيل ديدند كه موسى از مراجعت از كوه طور دير كرد، همه نزد وى جمع شدند، و بدو گفتند براى ما معبودى درست كن، تا پيشاپيش ما راه برود، براى اينكه اين مرد (موسى) كه ما را از سرزمين مصر بيرون كرد، نيامد، و نفهميديم چه شد؟ هارون به ايشان گفت: پس هر چه گوشواره به گوش زنان و پسران و دختران خود داريد برايم بياوريد.
تمامى بنى اسرائيل گوشوارههايى كه به گوش داشتند بياوردند، هارون همه را گرفت و با از ميل قالبى درست كرد، و طلاها را آب كرده در آن قالب ريخت، و به صورت گوسالهاى
درآورد، و گفت: اين است معبود شما، اى بنى اسرائيل، كه شما را از مصر بيرون كرد1.
در اينجا لازم است به خواننده عزيز تذكر دهم كه اگر آيات قرآنى را در اين قسمتها از داستان موسى (علیه السلام) به دقت زير نظر و مطالعه قرار بدهد، خواهد ديد كه لحن آنها تعريض و كنايه زدن به تورات است.
البته غير از موارد اختلافى كه ذكر شد، اختلافهاى جزئى بسيارى ديگر نيز هست، مانند اينكه در داستان كشتن قبطى، مىگويد: دو طرف دعوا در روز دوم اسرائيلى بودند2 و مانند اينكه مىگويد: آن كسى كه در روز مسابقه عصا را انداخت، و عصا همه سحر ساحران را بلعيد، هارون بود كه به دستور موسى آن را انداخت3 و نيز تورات داستان انتخاب هفتاد نفر را براى ميقات، و نزول صاعقه، و زنده شدنشان بعد از مردن را اصلا نياورده.
و نيز در تورات، اصحاح سى و دوم از سفر خروج آمده كه: الواحى كه موسى (علیه السلام) از مراجعت از كوه با خود آورد و به زمين انداخت، دو تا تخته سنگ بود، كه نامشان لوح شهادت بود، و همچنين از اين قبيل اختلافها زياد است.
[سوره القصص (28):آيات 43 تا 56]
﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا اَلْقُرُونَ اَلْأُولىَ بَصَائِرَ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ٤٣ وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنَا إِلىَ مُوسَى اَلْأَمْرَ وَ مَا كُنْتَ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ ٤٤ وَ لَكِنَّا أَنْشَأْنَا قُرُوناً فَتَطَاوَلَ عَلَيْهِمُ اَلْعُمُرُ وَ مَا كُنْتَ ثَاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا وَ لَكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ ٤٥ وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نَادَيْنَا وَ لَكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً مَا أَتَاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ٤٦ وَ لَوْ لاَ أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنَا لَوْ لاَ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ وَ نَكُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ ٤٧ فَلَمَّا جَاءَهُمُ اَلْحَقُّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا لَوْ لاَ أُوتِيَ مِثْلَ مَا أُوتِيَ مُوسىَ أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِمَا أُوتِيَ مُوسىَ مِنْ قَبْلُ قَالُوا سِحْرَانِ تَظَاهَرَا وَ قَالُوا إِنَّا بِكُلٍّ كَافِرُونَ ٤٨ قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ هُوَ أَهْدىَ مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ٤٩ فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ ٥٠وَ لَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ اَلْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ٥١ اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ ٥٢ وَ إِذَا يُتْلىَ عَلَيْهِمْ قَالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّنَا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ ٥٣ أُولَئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ اَلسَّيِّئَةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ٥٤ وَ إِذَا سَمِعُوا اَللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ لاَ نَبْتَغِي اَلْجَاهِلِينَ ٥٥ إِنَّكَ لاَ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ
وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ ٥٦﴾
ترجمه آيات
و به تحقيق ما بعد از هلاك كردن نسلهاى گذشته به موسى كتاب داديم تا چراغ فراراه مردم و اراده مردم و هدايتى و رحمتى باشد شايد متذكر شوند (43).
و تو اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نبودى در سمت غربى سينا آنجا كه تورات را به موسى وحى كرديم و تو از حاضران و شاهدان نبودى (44).
و ليكن ما نسلها پديد آورديم پس دراز شد برايشان زندگانى و تو در ميان اهل مدين مقيم نبودى تا سرگذشت آنان را براى مردم خودت بگويى اين ماييم كه تو را مىفرستيم (45).
باز تو در طرف طور نبودى آنجا كه ما ندا داديم و ليكن از در رحمت جريان را به تو خبر داديم تا مردمى را كه قبل از تو پيامبرى بيمرسان نداشتند بيمرسان باشى كه متذكر شوند (46).
و اگر نمىفرستاديم و به كيفر گناهانى كه كردند هلاكشان مىكرديم مىگفتند پروردگارا چرا به سوى ما رسولى نفرستادى تا آياتت را پيروى كنيم و از مؤمنان باشيم؟ (47).
ولى وقتى از ناحيه ما حق به سويشان آمد گفتند چرا مثل آنچه به موسى دادند به اين پيامبر ندادند، آيا در برابر آنچه كه از موسى ديدند كفر نورزيدند، و نگفتند كه اين قرآن و تورات دو سحرند كه يكديگر را كمك مىكنند؟ و آيا نگفتند كه ما به هر يك كافريم؟ (48).
تو به ايشان بگو پس شما از ناحيه خدا كتابى بياوريد كه از تورات و قرآن راهنماتر باشد تا من آن را پيروى كنم اگر راست مىگوييد (49).
و اگر اين پيشنهاد را از تو نپذيرفتند پس بدان كه اينان تنها از هواهاى خود پيروى مىكنند و آيا كسى گمراهتر از پيرو هوى بدون راهنمايى از خدا هست به درستى كه خدا مردم ستمگر را هدايت نمىكند (50).
و به تحقيق كه ما قرآن را پيوسته فرستاديم باشد كه متذكر شوند (51).
كسانى كه قبل از قرآن كتاب به ايشان داديم به قرآن ايمان مىآورند (52).
و چون قرآن برايشان خوانده مىشود مىگويند بدان ايمان آورديم و آن حق و از ناحيه پروردگار ماست و ما قبلا اسلام آورده بوديم (53).
اين عده از اهل كتاب دو برابر اجر خواهند داشت چون هم صبر كردند و هم بديها را با خوبيها دور نمودند و از آنچه روزيشان كرديم انفاق مىكنند (54).
و چون سخن بيهوده مىشنوند از آن رو گردانيده مىگويند اعمال ما براى ما، اعمال شما براى شما، سلام بر شما ما خواهان معاشرت جاهلان نيستيم (55).
به درستى اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) تو هر كه را دوست بدارى هدايت نتوانى كرد بلكه خداست كه هر كه را بخواهد هدايت مىكند و او داناتر به كسانى است كه قابل هدايتند (56).
بيان آيات [اشاره به سياق نزول اين آيات شريفه]
سياق اين آيات شهادت مىدهد بر اينكه مشركين از قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به بعضى از اهل كتاب مراجعه نموده در باره آن جناب از ايشان نظريه خواستهاند، و بعضى از آيات قرآن را هم كه تورات را تصديق كرده بر آنان عرضه كردهاند، و اهل كتاب پاسخ دادهاند كه آرى ما آنچه در قرآن در اين باره آمده، تصديق داريم، و به آنچه از معارف حقه كه قرآن متضمن آن است، ايمان داريم، و اصولا آورنده قرآن را قبل از آنكه مبعوث شود مىشناختيم، هم چنان كه در آيه «53» از همين آيات فرموده: ﴿وَ إِذَا يُتْلىَ عَلَيْهِمْ قَالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّنَا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ﴾.
و مشركين از اين پاسخ اهل كتاب ناراحت شده، به مشاجره و درشتگويى با آنان پرداختند، و گفتهاند كه، اين قرآن سحر و تورات شما هم مثل آن سحر است، «﴿سِحْرَانِ تَظَاهَرَا﴾ هر دو سحرند. كه يكدگر را كمك مىكنند» «﴿إِنَّا بِكُلٍّ كَافِرُونَ﴾ و ما به هر دو كافريم»، در نتيجه اهل كتاب از مشركين اعراض نموده، و گفتهاند: ﴿سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ لاَ نَبْتَغِي اَلْجَاهِلِينَ﴾.
اين آن چيزى است كه از سياق آيات مورد بحث به دست مىآيد، و خداى سبحان وقتى داستان موسى را بيان كرده خبر داده كه: چگونه مردمى زير دست و برده و ضعيف و زير شكنجه فرعونيان كه پسرانشان را ذبح مىكرد و دختران آنان را زنده مىگذاشت را بر آن ياغيان خونخوار و طاغيان تبهكار پيروز كرد، آنهم به دست كودكى از همان ستمكشان، كه در دامن همان دشمن خونآشامش بپروريد، دشمنى كه به فرمان او هزاران كودك از دودمان وى را سر بريدند، و بعد از پرورش يافتنش، او را از ميان دشمن بيرون كرد، و دوباره به ميان آنان فرستاد، و بر آنان غالب ساخت، تا همه را غرق كرده، و دودمان بنى اسرائيل را نجات بخشيد و وارث آنان كرد.
خداى سبحان بعد از ذكر اين ماجرا، روى سخن را متوجه كتابهاى آسمانى - كه
متضمن دعوت به دين توحيد است، و بدان وسيله حجت بر خلق تمام مىشود، و هم حامل تذكرهايى براى مردم است - نموده و مىفرمايد: خداى سبحان تورات را كه در آن بصيرتها و هدايت و رحمت براى مردم بود، بر موسى نازل كرد تا شايد از يادآورى قرون گذشته، و هلاكت امتهاى گذشته به جرم نافرمانىها، متذكر شوند، و از نافرمانى خدا دست بردارند.
و نيز قرآن را بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل كرد، و در آن داستانها از موسى بياورد، با اينكه رسول اسلام در عصر موسى نبود، و نزول تورات را بر وى نديد و در طور حضور نداشت، آن وقتى كه خدا ندايش داد، و با او سخن گفت، و آنچه بين موسى و شعيب (علیه السلام) گذشته بود براى آن جناب بيان داشت، با اينكه آن جناب در مدين نبود، تا جريان را براى مردم تعريف كند، و ليكن خداى تعالى از در رحمت آن را برايش بيان كرد، تا با نقل كردن آن انذار كند مردمى را كه قبل از او نذير نداشتند، چون به خاطر كفرشان و فسوقشان در معرض نزول عذاب و گرفتار شدن به مصيبت قرار گرفته بودند، و اگر اين كتاب را نازل نمىكرد، و دعوت را ابلاغ نمىكرد، هر آينه آن وقت مىگفتند: ﴿رَبَّنَا لَوْ لاَ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ﴾ پروردگارا چرا رسولى به سوى ما نفرستادى، تا آيات تو را پيروى كنيم، و حجت ايشان عليه خدا تمام بود.
ولى وقتى خداى تعالى پيغمبر خود را مبعوث نموده، و قرآن نازل شد، و حق به سويشان آمد، گفتند: ﴿لَوْ لاَ أُوتِيَ مِثْلَ مَا أُوتِيَ مُوسىَ أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِمَا أُوتِيَ مُوسىَ مِنْ قَبْلُ﴾، چرا به او آن معجزاتى را ندادند كه به موسى دادند، آيا همينها نبودند كه به همان معجزات كه به موسى داده شد در هنگامى كه به اهل كتاب مراجعه كردند، و اهل كتاب قرآن را تصديق كردند، كفر ورزيده گفتند: هم قرآن و هم تورات سحر است كه يكديگر را كمك مىكنند، و مگر نگفتند ما به همه اينها كافريم؟
آنگاه به رسول گرامى خود حجت را مىآموزد، تا با آن عليه كفار احتجاج كند، مىفرمايد: «﴿قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ هُوَ أَهْدىَ مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ﴾ به ايشان بگو اگر راست مىگوييد پس شما كتابى از نزد خدا بياوريد كه بهتر از قرآن و تورات باشد، تا من آن را پيروى كنم»، يعنى حكمت خدا واجب مىسازد كه بالأخره از ناحيه او كتابى به سوى خلق نازل شود، تا مردم را به سوى حق هدايت نموده، و بدان حجت بر مردم تمام شود، و مردم حق را بشناسند، ناگزير اگر تورات و قرآن كتاب هدايت نباشند، و براى هدايت مردم كافى نباشند، بايد كتابى كه بهتر از آن دو هدايت مىكند، بوده باشد، و حال آنكه چنين كتابى نيست چون هادىتر از اين دو كتاب نمىشود، براى اينكه آنچه در اين دو كتاب از معارف
حقه وجود دارد، مؤيد به اعجاز است، و براهين عقلى نيز آن را تاييد مىكند، علاوه بر اين كتاب سماوى بهتر از آن دو نيست پس آن دو، كتاب هدايتند و اين مردم كه از آن دو اعراض مىكنند، به حكم برهان و دليل عقل اعراض نمىكنند، بلكه هواى نفس خود را پيروى مىكنند، و از صراط مستقيم گمراه شدهاند، ﴿فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ...﴾.
آنگاه قومى از اهل كتاب را مدح مىكند، كه وقتى مشركين نزد آنان رفتند تا از امر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و قرآن پرسش كنند، آنان اظهار كردند كه: ما به او و كتاب او ايمان داريم و او را تصديق مىكنيم، و از حرف لغو مشركين روى گرداندند.
﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا اَلْقُرُونَ اَلْأُولىَ بَصَائِرَ لِلنَّاسِ...﴾.
«لام» بر سر جمله ﴿لَقَدْ آتَيْنَا﴾ لام سوگند است، و آيه را چنين معنا مىدهد كه: من سوگند مىخورم، كه ما كتاب تورات را به موسى داديم، و آن را به وى وحى نموديم.
﴿مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا اَلْقُرُونَ اَلْأُولىَ بَصَائِرَ لِلنَّاسِ﴾ يعنى بعد از آن كه اقوام و نسلهاى سابق بر نزول تورات را هلاك كرديم، مانند قوم نوح، و اقوام ديگرى كه بعد از ايشان هلاك شدند، و چه بسا يكى از آنها قوم فرعون باشد.
در آيه مورد بحث مىفرمايد: ما كتاب را به موسى داديم، بعد از آنكه قرون اولى را هلاك كرده بوديم، و اين قيد براى اين است كه: اشاره كند به اينكه در اوان بعثت موسى، بشر محتاج به يك كتاب آسمانى بود، براى اينكه معالم دين الهى با رفتن قرون اولى مندرس شده بود، و نيز كتابى لازم بود تا در آن به داستانهاى امم گذشته اشاره شود، تا مردم بدانند كه آنان به خاطر تكذيب آيات خدا چگونه به عذاب الهى دچار شدند، در نتيجه آنان كه عبرتگير هستند عبرت گيرند، و آنهايى كه تذكر پذيرند متذكر شوند.
كلمه «بصائر» جمع «بصيرت» است كه به معناى وسيله ديدن است، و گويا مراد از «بصائر» حجتها و ادله روشنى است كه بوسيله آنها حق ديده مىشود، و ميان حق و باطل تميز داده مىشود، و جمله ﴿بَصَائِرَ لِلنَّاسِ﴾ حال از كتاب است، و بعضى گفتهاند: مفعول له است، (كه در معنا بصائر الناس خواهد بود).
و كلمه «هدى» به معناى هادى يا هر چيزى است كه مايه هدايت باشد، و همچنين كلمه «رحمة» به معناى مايه رحمت است، و اين دو كلمه حال از كتابند، مانند بصائر، كه آن نيز حال بوده و همان مفسرى كه بصائر را مفعول له گرفته بود، اين دو كلمه را هم مفعول له گرفته است.
و معنايش اين است كه: سوگند مىخورم كه ما به موسى كتاب داديم، كه همان تورات است، و اين كتاب را بعد از هلاكت اقوام گذشته داديم، چون حكمت اقتضاء مىكرد كه دعوت به دين توحيد و انذار بشر از عذاب را تجديد كنيم، لذا اين كتاب را به موسى داديم، در حالى كه پر از حجتها و براهين واضح و روشنگر بود كه انسانها به وسيله آن حجتها به معارف حقه و به سوى هدايت راه مىيابند، و نيز رحمتى بود كه انسانها به وسيله عمل به دستورات و شرايع و احكام آن مشمول رحمت مىشوند، اين كتاب را نازل كرديم براى اين كه انسانها متذكر شده، آنچه از عقايد و اعمال كه بر آنان واجب است بشناسند، و بفهمند كه به چه عقايدى بايد معتقد باشند، و چه اعمالى را واجب است انجام دهند.
﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنَا إِلىَ مُوسَى اَلْأَمْرَ وَ مَا كُنْتَ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾
اين آيه شريفه خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و كلمه «غربى» صفت چيزى است كه حذف شده، كه يا وادى است، و يا كوه، و معنايش اين است كه: تو در جانب بيابان غربى و يا كوه غربى نبودى كه چنين و چنان شد.
﴿إِذْ قَضَيْنَا إِلىَ مُوسَى اَلْأَمْرَ﴾ گويا كلمه «قضاء» در اينجا متضمن معناى عهد است، (چون با كلمه الى متعدى شده)، و مراد - به طورى كه گفتهاند1- اين است كه: ما امر را به وى عهد كرديم، و معناى اين جمله اين است كه: ما امر نبوت او را با نازل كردن تورات به وى محكم كرديم، و اما اصل نبوتش را جمله ﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نَادَيْنَا﴾ متعرض آن است، كه در دو آيه بعد قرار دارد. و جمله ﴿وَ مَا كُنْتَ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ تاكيد همان جمله قبل است، يعنى جمله ﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلْغَرْبِيِّ﴾.
و معناى آيه اين است كه: محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)! تو حاضر و شاهد نبودى آن هنگامى را كه ما تورات را بر موسى در جانب غربى از وادى يا كوه نازل كرديم.
﴿وَ لَكِنَّا أَنْشَأْنَا قُرُوناً فَتَطَاوَلَ عَلَيْهِمُ اَلْعُمُرُ﴾
«تطاول عمر» به معناى امتداد يافتن مدت زندگى است، و اين جمله استدراك و تبصره است از نفى در جمله ﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلْغَرْبِيِّ﴾، و معنايش اين است كه: تو اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)! در آنجا كه ما تورات را بر وى نازل كرديم حاضر نبودى، و ليكن ما نسلهايى را بعد از آن پديد آورديم، و مدت عمر آنان زياد شد، و بعد از آن اينك داستان موسى و نزول كتاب بر او را برايت مىآوريم، بنابراين در آيه شريفه ايجاز و كوتاهگويى به
كار رفته، چون مقام، دلالت بر معنا داشت.
﴿وَ مَا كُنْتَ ثَاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا وَ لَكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ﴾
كلمه «ثاوى» به معناى مقيم (كسى كه در جايى مسكن و اقامت كند) مىباشد. و ضمير در «عليهم» به مشركين مكه برمىگردد، آنان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيات خدا را، كه داستان موسى در مدين را حكايت مىكند، بر آنان مىخواند.
﴿وَ لَكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ﴾ اين جمله استدراك از نفى در اول آيه است، همانطور كه جمله ﴿وَ لَكِنَّا أَنْشَأْنَا...﴾ نيز استدراك از آن بود، و معناى استدراك دومى اين است كه: تو اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان اهل مدين يعنى شعيب و قوم او نبودى، و آنچه بر موسى در «مدين» گذشت ناظر نبودى، كه اينك آيات ما را كه بيانگر داستان او در آنجاست بر مشركين بخوانى، و ليكن ماييم كه تو را به سوى قومت فرستاديم، و اين آيات را بر تو نازل كرديم تا بر آنان بخوانى.
﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نَادَيْنَا وَ لَكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ...﴾
با توجه به ظاهر مقابله اين آيه با آيه قبلى كه فرمود: ﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنَا...﴾ اين است كه: مراد از اين نداء همان ندايى است كه از آن درخت، در شبى كه موسى از دور آتشى را در طور ديد، برخاست.
﴿وَ لَكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ...﴾ اين جمله نيز استدراك از همان نفى سابق است، و ظاهرا كلمه «رحمة» مفعول له است، (يعنى براى رحمت)، و اگر در اين جمله از سياق سابق كه خدا در آن به عنوان متكلم مع الغير «ما» نامبرده مىشد، به سياق غيبت (پروردگارت) بر گشت شده، براى اين است كه به كمال عنايت خدا به آن جناب دلالت كند.
﴿لِتُنْذِرَ قَوْماً مَا أَتَاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ﴾ ظاهرا مراد از اين «قوم» اهل عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و يا هم ايشان است و هم پدران نزديك ايشان، چون عرب قبل از آن جناب نيز پيامبرانى چون هود، صالح، شعيب، و اسماعيل (علیه السلام) داشت.
و معنايش اين است كه: تو در جانب طور نبودى، كه ما به موسى نداء كرديم، و با وى سخن گفتيم، و او را براى رسالت برگزيديم، تا بتوانى اين ماجرا را به مردم معاصر خودت خبر دهى، خبر دادن كسى كه خودش حاضر و ناظر بوده باشد، و ليكن به خاطر آن رحمتى كه از ما به تو شد، آن را به تو خبر داديم تا با نقل آن، مردمى را كه قبل از تو نذيرى نداشتند، انذار كنى براى اين كه متذكر شوند.
﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنَا...﴾
مراد از جمله «ما قدمت ايديهم» - آنچه به دست خود از پيش فرستادند همان سيئاتى است كه در اعتقاد و عمل داشتند، به دليل ذيل آيه كه مىگويند: چرا رسولى براى ما نفرستادى تا آيات تو را پيروى نموده و از مؤمنين باشيم؟ و مراد از مصيبتى كه به ايشان مىرسد اعم از مصيبت دنيا و آخرت است، چون لازمه اعراض از حق، با كفر و فسق ورزيدن، مؤاخذه الهى است، هم در دنيا و هم در آخرت، و ما بحث مختصرى در اين باره در ذيل آيه شريفه ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُرىَ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1 و در ذيل آياتى ديگر ايراد كردهايم.
جمله ﴿فَيَقُولُوا رَبَّنَا لَوْ لاَ أَرْسَلْتَ﴾، متفرع است بر جمله قبلش، به تقدير نفرستادن رسول. و جواب «لو لا» از آنجايى كه معلوم بوده حذف شده، و تقدير آيه «و لو لا ان تصيبهم مصيبة بما قدمت ايديهم فيقولوا ربنا لو لا ارسلت الينا رسولا فنتبع آياتك و نكون من المؤمنين لما ارسلنا رسولا» مىباشد.
و حاصل معناى آيه اين است كه: اگر نبود كه در صورت نفرستادن رسول، حق به جانب ايشان مىشد، و ديگر سزاوار ما نبود كه ايشان را به جرم كفر و فسوقشان مؤاخذه كنيم، هر آينه اصلا رسولى به سوى ايشان نمىفرستاديم، ليكن چون اين حجت را عليه ما اقامه مىكردند، و مىگفتند: «﴿لَوْ لاَ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ﴾ چرا رسولى نفرستادى تا پيروى كنيم آياتى را كه او بر ما مىخواند، و از مؤمنين مىشديم؟» لذا رسول به سويشان فرستاديم.
﴿فَلَمَّا جَاءَهُمُ اَلْحَقُّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا لَوْ لاَ أُوتِيَ مِثْلَ مَا أُوتِيَ مُوسىَ﴾
يعنى پس به همان جهت، ما رسول به سويشان به حق فرستاديم، و كتاب نازل كرديم، و همين كه از ناحيه ما حق - كه ظاهرا مراد از آن، قرآن نازل بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است - به سويشان آمد ﴿قَالُوا لَوْ لاَ أُوتِيَ مِثْلَ مَا أُوتِيَ مُوسىَ﴾ يعنى گفتند: چرا به اين پيغمبر مثل تورات موسى (علیه السلام) كتابى نداد، و گويا مرادشان از اين اعتراض اين بوده كه چرا كتاب اين پيغمبر مانند كتاب موسى يك باره نازل نشد، هم چنان كه قرآن اين اعتراض را در جاى ديگر از ايشان حكايت كرده، و فرموده: ﴿وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا
جواب به مشركين كه هم قرآن و هم تورات را رد و انكار كردند و گفتند: ﴿سِحْرَانِ تَظَاهَرَا﴾ و ﴿إِنَّا بِكُلٍّ كَافِرُونَ﴾
لَوْلَا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً﴾
خداى تعالى در پاسخ از اين اعتراضشان فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِمَا أُوتِيَ مُوسىَ مِنْ قَبْلُ قَالُوا سِحْرَانِ تَظَاهَرَا﴾، مگر نبود كه به كتاب موسى هم كه قبل از قرآن بود كفر ورزيده گفتند: قرآن و تورات هر دو سحرند ﴿وَ قَالُوا إِنَّا بِكُلٍّ كَافِرُونَ﴾، و گفتند: ما به هر دو كافريم در اينجا ممكن است بپرسيد كه چرا كلمه «قالوا - گفتند» را تكرار كرد، در جواب مىگوييم: ممكن است براى اين بوده باشد كه بين اين دو قول فرق هست، زيرا مراد از سخن اولشان كفر به هر دو كتاب است، و مراد از دومى كفر به اصل نبوت، و به اين جهت كلمه «قالوا - گفتند» را تكرار كرد.
﴿قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ هُوَ أَهْدىَ مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾
اين جمله تفريع بر سحر بودن قرآن و تورات است، و اين تفريع و نتيجهگيرى وقتى درست است كه وجود يك كتاب از خدا در ميان بشر واجب باشد، تا هادى آنان باشد، و بر بشر هم واجب باشد كه آن كتاب را پيروى كنند، در اين صورت است كه اگر به زعم كفار تورات و قرآن سحر باشند، بايد كتاب ديگرى باشد كه حقا كتاب خدا باشد.
و همين طور هم هست، هم چنان كه آيه ﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ...﴾، مىفرمايد: مردم اين حق را بر خدا دارند كه كتابى بر ايشان نازل كند، و رسولى به سويشان گسيل دارد، و چون چنين است، و نيز چون مردم قرآن و تورات را سحر خواندند، لذا به رسول خود دستور مىدهد به ايشان بگويد: پس شما كتابى غير از اين دو بياوريد، كه از اين دو هادىتر، و راهنماتر باشد، تا اينكه من آن را پيروى كنم.
از سوى ديگر اگر اين دو كتاب سحر باشد، پس باطل و گمراه كننده است، ديگر هدايتى در آنها نيست، تا بگوييم كتابى بياورند كه از آن دو هادىتر باشد، چون صيغه افعل - تفضيل - بهتر، هادىتر - در جايى به كار مىرود كه بين دو چيز كه در يك صفت اشتراك دارند مقايسه شود، و يكى از آن دو از آن صفت بيشتر دارا باشد، آن وقت است كه مىگوييم: فلانى از فلانى بهتر يا عالمتر است، و اما اگر يكى از آن دو چيز، اصلا از آن صفت نداشته باشد، صحيح نيست بگوييم: آن ديگرى از آن بهتر، و يا داراى مقدارى بيشتر از آن صفت است.
بنابراين جاى اين سؤال هست كه چرا در آيه مورد بحث فرمود: ﴿هُوَ أَهْدىَ مِنْهُمَا﴾
با اينكه بر فرض سحر بودن تورات و قرآن ديگر چيزى از صفت هدايت در آنها نيست، تا كتابى كه كفار بياورند هادىتر از آن دو باشد.
جواب اين سؤال اين است كه: آيه در مقام محاجه است، ادعاء مىكند كه تورات نازل بر موسى و قرآن هادى هستند، و هادىتر از آن دو وجود ندارد، اگر خصم اين را قبول ندارد خودش كتابى بياورد كه هدايت آن بيشتر از هدايت اين دو باشد، و واقع را بهتر بيان كند.
اين را هم بايد دانست كه اگر در آيه مورد بحث اعتراف شده است به اينكه تورات كتاب هدايت است، منظور تورات زمان موسى است، زيرا خود قرآن كريم تورات موجود در اين اعصار را تحريف شده، و خلل پذيرفته مىداند، و هر جا در قرآن كريم تورات به عنوان كتاب خدا، و كتاب هدايت ذكر شده، منظور، آن تورات است نه اين.
از اين هم كه بگذريم كتاب خدا كه مورد بحث در اين آيه است مجموع قرآن و تورات است، و در نتيجه مراد از تورات، تورات از ديدگاه قرآن است، توراتى كه قرآن تحريفها و خللهاى آن را اصلاح كرده، و چنين توراتى كه به وسيله قرآن خللهايش اصلاح شده همان تورات نازل بر موسى، و كتاب هدايت خواهد بود، و معناى اينكه فرمود: ﴿إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾، اين است كه: اگر در دعوى خود يعنى سحر بودن قرآن و تورات راست مىگويند.
﴿فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ...﴾
كلمه «استجابت» و «اجابت» به يك معنا است، در كشاف گفته: اين فعل اگر در دعا به كار رود، به خودى خود متعدى مىشود، و اگر در دعا كننده به كار رود با حرف «لام» متعدى مىشود، و در اينصورت غالبا دعا را ذكر نمىكنند، مثلا در اولى مىگويند: «استجاب الله دعاءه - خدا دعايش را مستجاب كرد» و در دومى مىگويند: «استجاب له» كه در آن با «لام» متعدى به داعى شده لذا «دعا» از آن حذف شده است و نمىگويند: «استجاب له دعاءه - خدا دعايش را برايش مستجاب كرد» 1.
پس اينكه فرمود: ﴿فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ﴾، تفريعى است بر جمله ﴿قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ هُوَ أَهْدىَ مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ﴾ و معنايش اين است كه: اگر همانطور كه گفتيم، ايشان را مكلف كردى به آوردن كتابى هادىتر از قرآن و تورات، و دستورت را اجابت نكردند، و معلوم شد كه هدايتى تمامتر و كاملتر از هدايت آن دو نيست، و در عين حال باز هم آن دو را سحر
خوانده، و از پذيرفتن آنها خوددارى كردند، بدان كه ايشان در طلب حق، و در صدد پيروى آنچه صريح حق و برهان عقل است نيستند، مىخواهند هواهاى دل خود را پيروى نموده، و با امثال ﴿سِحْرَانِ تَظَاهَرَا﴾ و ﴿إِنَّا بِكُلٍّ كَافِرُونَ﴾ از مشتهيات طبع خود دفاع كنند.
ممكن هم هست مراد از جمله ﴿أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ﴾، اين باشد كه اگر اينان كتابى هادىتر از قرآن و تورات نياورده، و هم چنان به آن دو ايمان نياوردند، پس بدان كه مىخواهند سنت زندگى را بر اساس پيروى هوى بنيان نهند، اعتقادى به اصل نبوت ندارند، و به دينى آسمانى كه از طرف خدا بر آنان نازل و وحى گردد، قائل نيستند، تا پيروى آن نموده، و راه زندگى را با راهنمايى پروردگارشان طى كنند، مؤيد اين معنا جمله «﴿وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللَّهِ﴾ چه كسى گمراهتر است از كسى كه هواى خود را پيروى مىكند بدون هدايتى از خدا» مىباشد.
﴿وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللَّهِ﴾ اين جمله استفهامى است انكارى، و منظور از آن اين است كه: نتيجه بگيرد كه آنان «پيروان هوى» گمراهند، و جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾، تعليل ضلالت ايشان است، به پيروى هوى، به اين بيان كه: پيروى هوى اعراض از حق و انحراف از صراط رشد است، و اين خود ظلم است، و خدا مردم ظالم را هدايت نمىكند، و كسى هم كه هدايت نشد، گمراه است.
و حاصل حجت اين است كه: اگر ايشان كتابى هادىتر از قرآن و تورات نياوردند، و به آن دو هم ايمان نياوردند، پس معلوم مىشود كه پيرو هوى هستند، و پيروان هوى ظالمند، و ظالم را خدا هدايت نمىكند، و وقتى هدايت نشدند گمراهند.
﴿وَ لَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ اَلْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ﴾
كلمه «وصلنا» از باب تفعيل از ماده وصل است، و وصل در باب تفعيل، كثرت را افاده مىكند، مانند قطع كه به معناى بريدن، و تقطيع به معناى بسيار بريدن است، و قتل به معناى كشتن، و تقتيل به معناى بسيار كشتن است، و ضمير در «لهم» به مشركين مكه بر مىگردد، و معناى آيه اين است كه: ما قرآن را كه اجزايى متصل به هم دارد، بر آنان نازل كرديم، قرآنى كه آيهاى بعد از آيه، و سورهاى دنبال سوره، و وعده و وعيد و معارف و احكام و قصص و عبرتها و حكمتها، و مواعظى پيوسته به هم دارد، چنين قرآنى بر آنان نازل كرديم، براى اين كه متذكر شوند.
﴿اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ﴾
دو ضمير «قبله» و «به» به قرآن برمىگردد و بعضى1 از مفسرين آن را به رسول خدا برگرداندهاند. ولى قول اول با سياق موافقتر است. در اين آيه و ما بعد آن بعضى از مردم با ايمان از يهود و نصارى مدح شدهاند، بعد از آنكه در آيههاى قبل، مشركين اهل مكه مذمت شدند.
و سياق ذيل آيه شهادت مىدهد بر اينكه اين طايفه از اهل كتاب كه مدح شدهاند، طايفه مخصوصى از اهل كتاب بودهاند كه ايمان به قرآن آوردهاند، نه تمامى مؤمنين اهل كتاب. پس نبايد به گفته مفسرينى2 كه اين احتمال را دادهاند، اعتناء كرد.
﴿وَ إِذَا يُتْلىَ عَلَيْهِمْ قَالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّنَا...﴾
ضميرهاى مفرد در «به» و «انه» به قرآن برمىگردد و الف و لام در «الحق» الف و لام عهد است، و معناى آيه اين است كه: چون قرآن بر آنان تلاوت مىشود مىگويند: ايمان آورديم به آن، كه آن همان حقى است كه از ناحيه پروردگارمان معهود است، چون ما آن را قبلا شناخته بوديم.
و جمله ﴿إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ﴾ حق بودن و معهود بودن آن را در نظر ايشان تعليل مىكند، و معنايش يا اين است كه: ما قبل از نزول آن مسلم به آن بوديم، و يا اين است كه: به دينى كه اين قرآن بدان دعوت مىكند و آن را اسلام مىنامد ايمان داشتيم.
بعضى از مفسرين گفتهاند: «ضميرهاى مزبور به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد». و ليكن وجه قبلى با سياق موافقتر است، و به هر حال منظورشان از كلام مزبور، آن اطلاعاتى بوده كه در كتب خود از اوصاف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اوصاف كتابى كه بر وى نازل مىشود داشتهاند، هم چنان كه آيه ﴿اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ اَلنَّبِيَّ اَلْأُمِّيَّ اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ﴾3 و آيه ﴿أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَمَاءُ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ 4 نيز بدان تصريح دارند.
مدح و ستايش طايفهاى از اهل كتاب كه به قرآن ايمان آورند و... و مژده به ايشان كه دو بار پاداش داده مىشوند
﴿أُولَئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ اَلسَّيِّئَةَ...﴾
در اين آيه شريفه، وعدهاى جميل به آن عده از اهل كتاب مىدهد كه شناخت خود را، كه از قرآن و رسول اسلام داشتند، كتمان نكردند، و مدح ايشان است بر حسن سلوك و
مدارايشان با جاهلان مشركين، و به همين جهت بايد گفت: آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه: مراد از اجر دو برابر، اين است كه: يك اجر به ايشان داده مىشود به خاطر اين كه به كتاب آسمانى خود ايمان داشتند، و يك اجر هم داده مىشود به خاطر اينكه به قرآن ايمان آوردند، و بر ايمان دوم بعد از ايمان اولشان صبر نموده و كلفت و مشقت مخالفت با هوى را كه در هر دو ايمان هست، تحمل نمودند.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: «مراد از دو اجر اين است كه: يك اجر به ايشان داده مىشود به خاطر اينكه در دين خود صبر داشتند و اجر ديگرى داده مىشود به خاطر اينكه در برابر آزار كفار و تحمل مشقت صبر كردند» ولى سياق آيه با آن سازگار نيست.
﴿وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ اَلسَّيِّئَةَ﴾ كلمه «يدرءون» از ماده «درأ» است، كه به معناى دفع است، و مراد از «حسنه و سيئه» - به قول بعضى - سخن خوب و سخن بد است، و به قول بعضى2 ديگر عمل خوب و بد است، كه معروف و منكرش هم مىگويند، و به قول بعضى3
ديگر مراد از آن، خلق خوب و بد است، كه عبارت است از حلم و جهل، ولى سياق آيات با معناى اخير موافقتر است، بنابراين معناى آيه چنين مىشود كه: اين مؤمنين از اهل كتاب آزار و اذيت مردم را به وسيله مدارا و حلم و حوصله از خود دور مىكردند، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿وَ إِذَا سَمِعُوا اَللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكُمْ﴾
مراد از «لغو» سخن بيهوده است، به دليل كلمه «سمعوا - مىشنوند»، چون لغو شنيدنى و از مقوله سخن است، پس مقصود سخنان بيهوده و خشن و زشتى است كه پرداختن به آن، كار عاقلان نيست، و لذا وقتى آن را مىشنيدهاند، از آن اعراض نموده، و مقابله به مثل نمىكردهاند، بلكه مىگفتهاند: اعمال ما براى ما، و اعمال شما براى شما، و اين در حقيقت متاركه و اعلام ترك گفتگو است، ﴿سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾ يعنى شما از ناحيه ما خاطرتان جمع باشد، و ايمن باشيد، كه گزندى نخواهيد ديد، اين جمله باز اعلام متاركه، و خدا حافظى محترمانه است كه با اين جمله مىفهماندهاند شان ما اجل از آن است كه اين گونه سخنان بيهوده را دنبال كنيم، هم چنان كه در جاى ديگر در باره مؤمنان فرموده: ﴿وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ اَلْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً﴾ و چون مردم نادان به ايشان خطاب مىكنند، در پاسخ مىگويند: سلام، و يا پاسخى سالم مىدهند.
﴿لاَ نَبْتَغِي اَلْجَاهِلِينَ﴾ يعنى ما خواهان معاشرت و مجالست جاهلان نيستيم، اين جمله تاكيد همان مطالب قبل است، و حكايت زبان حال ايشان است، نه اينكه عين اين عبارت را گفته باشند، چون اگر اين عبارت را گفته باشند، و جمله مزبور حكايت گفته ايشان باشد، نه زبان حال، آن وقت مقابله بدى با بدى مىشود و با جمله قبلى كه مىفرمود: «بدى را با خوبى دور مىكنند» منافات دارد.
﴿إِنَّكَ لاَ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾
مراد از «هدايت» در اينجا صرف راهنمايى نيست، بلكه رساندن به هدف مطلوب است كه بازگشتش افاضه ايمان بر قلب است، و معلوم است كه اين چنين هدايت كار رسول نيست، بلكه كار خداى تعالى است، و احدى در آن با او شركت ندارد، و اما اگر مقصود از آن راهنمايى بود، معنا نداشت كه آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نفى كند، و بفرمايد تو هدايت نمىكنى، براى اينكه اين قسم هدايت وظيفه رسول است. و مراد از «مهتدين» كسانى است كه هدايت را قبول مىكنند.
بعد از آنكه خداى تعالى در آيات قبل محروميت مشركين يعنى قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از نعمت هدايت، و نيز ضلالتشان را به خاطر پيروى هواى نفس، و استكبار از حق، كه به ايشان نازل شده، بيان كرد، و نيز بعد از آنكه ايمان و اعتراف اهل كتاب را به آن حق ذكر فرمود، آيات اين فصل را با اين جمله ختم كرد كه امر هدايت به دست خدا است، نه به دست تو، به دليل اينكه اهل كتاب را با اينكه قوم تو نيستند، هدايت فرمود، و قوم تو را با اينكه به تو نزديكند، و خيلى دوست مىدارى هدايت شوند، هدايت نفرمود، آرى اوست كه پذيرندگان هدايت را مىشناسد.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته)
در تفسير الدر المنثور است كه بزار، و ابن منذر، و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه، از ابى سعيد خدرى روايت كردهاند كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداى تعالى هيچ قومى را، و هيچ دورهاى از بشر را، و هيچ امتى را، و هيچ اهل قريهاى را، در روى زمين بعد از نزول تورات به عذاب آسمانى هلاك نكرد، مگر تنها آن قريه را كه به عذاب مسخ مبتلا ساخت، و به صورت ميمون مسخشان كرد، نمىبينى كلام خداى را كه مىفرمايد ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا اَلْقُرُونَ
اَلْأُولىَ﴾1.
مؤلف: در اين روايت روشن نيست كه آيه مورد استشهاد چه دلالتى بر مضمون روايت دارد؟ در آخر روايت داشت كه تا قبل از نزول تورات عذابهايى آسمانى، اقوام و امتهايى را هلاك كرد، ولى بعد از نزول تورات اين گونه عذابها قطع شد، و آيه شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه ﴿وَ مَا كُنْتَ بِجَانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نَادَيْنَا...﴾، آمده كه ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: وقتى خداى تعالى موسى را براى سخن گفتن با وى به كوه طور نزديك كرد، و به اين مقام قرب رسانيد، موسى پرسيد: پروردگارا آيا كسى گرامىتر از من نزد تو هست؟ چون تو مرا به قرب و رازگويى خود، نائل ساختى، و با من سخن گفتى، خداى تعالى فرمود: بله مقربتر از تو محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه نزد من گرامىتر از تو است.
پرسيد حال كه محمد گرامىتر از من نزد تو است آيا امت محمد نيز گرامىتر از بنى اسرائيلاند با اينكه براى بنى اسرائيل دريا را شكافتى، و آنان را از شر فرعون و عمل او نجات دادى، و من و سلوى به ايشان اطعام كردى؟ فرمود: آرى، امت محمد نزد من گرامىتر از بنى اسرائيل است، عرضه داشت: پروردگارا ايشان را به من نشان ده، خطابش كرد كه اى موسى تو ايشان را نمىبينى ولى اگر خواستى صوتشان را به تو مىشنوانم، عرضه داشت آرى اى خدا.
پس پروردگار ما امت محمد را ندا داد كه پروردگار خود را اجابت كنيد، امت محمد كه آن روز در پشت پدران و ارحام مادران خود بودند، تا آخرين نفرى كه تا روز قيامت جزو امت وى خواهند بود، همه اجابت نموده، يك صدا گفتند: بله، تو حقا پروردگار مايى، و ما حقا بندگان توايم، خداى تعالى فرمود: راست گفتيد من پروردگار شما، و شما بندگان منيد، و من شما را قبل از آنكه از من بخواهيد، آمرزيدهام و قبل از آنكه درخواستى كنيد عطا كردهام، پس هر كس مرا با شهادت «لا اله الا الله» ملاقات كند داخل بهشت مىشود.
ابن عباس مىگويد: به همين جهت وقتى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مبعوث شد خدا خواست تا به خاطر آنچه كه به او و به امت او اختصاص داده بر او منت نهد، لذا گفت: اى محمد تو در جانب طور نبودى وقتى كه ما موسى را ندا داديم2.
مؤلف: اين روايت را طبرى هم به چند طريق ديگر از غير ابن عباس نقل كرده1. و اين معنا را صدوق هم در كتاب عيون اخبار الرضا از حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده2، ولى اشكالى كه در آن است اين است كه: اگر بگوييم آيه مورد استشهاد روايت مىخواهد اين معنا را برساند، نظم سياق به كلى درهم مىريزد، و ارتباط جملههاى قبل از آن با جملههاى بعد از آن به كلى فاسد مىشود.
و در كتاب بصائر به سند خود از محمد بن فضيل از ابى الحسن (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللَّهِ﴾ فرموده: يعنى كيست گمراهتر از كسى كه هواى نفسانى خود را دين خود بگيرد، بدون اينكه دين را از ائمه هدى اخذ كند3.
مؤلف: نظير اين روايت را صاحب بصائر از معلى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده، و اين مضمون از باب جرى و تطبيق جزئى بر كلى يا از مقوله بطن قرآن است، نه اينكه آيه شريفه در خصوص مساله امامت نازل شده باشد4.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ...﴾، گفته: اين جمله و ما بعد آن در باره عبد الله بن سلام، تميم دارى، جارود عبدى، و سلمان فارسى نازل شده، چون اين چند نفر مسلمان شدند، و بلا فاصله اين آيه در باره آنان نازل شد - نقل از قتاده است5.
بعضى ديگر گفتهاند: در باره چهل نفر مسيحى نازل شد، كه قبل از بعثت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند، سى و دو نفر از آنان اهل حبشه بودند، كه با جعفر بن ابى طالب در مراجعتش از حبشه آمدند، و هشت نفر ديگر از شام آمدند، كه بحيراء، ابرهه، اشرف، ايمن، ادريس، نافع، و تميم، از ايشان بودند.
مؤلف: رواياتى ديگر غير از اين روايت وارد شده، باز در همان كتاب در معناى آيه ﴿وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ اَلسَّيِّئَةَ﴾، گفته: بعضى گفتهاند يعنى با حلم، جهل جاهلان را دفع مىكنند - نقل از يحيى بن سلام - و معنايش اين است: آزار مردم را به وسيله مداراى با مردم از خود دفع مىكنند، و نظير اين معنا از امام صادق (علیه السلام) روايت شده.
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد، مسلم، و ترمذى، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و بيهقى در دلائل، از ابى هريره روايت كردهاند كه گفت: وقتى ابو طالب از دنيا مىرفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزدش آمد و فرمود: عموجان بگو لا اله الا الله تا من روز قيامت نزد خدا برايت بدان شهادت دهم، گفت: شهادت مىدادم، اگر سرزنش قريش نبود، كه فردا بگويند جزع و ناراحتى مرگ او را به اين اقرار واداشت، لذا خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿إِنَّكَ لاَ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾1.
مؤلف: در معناى اين روايت، روايت ديگرى از ابن عمر، ابن مسيب، و غير آن دو آمده، و ليكن روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده، كه فرمودهاند: ابو طالب ايمان آورده بود، و اشعارى هم كه از او نقل شده پر است از اقرار به صدق رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و حق بودن دين او، و اين ابو طالب كسى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را وقتى صغير بود در دامن خود جاى داد، و بعد از بعثت و قبل از هجرت از او حمايت كرد، حمايتى كه ارزش آن حمايت و مجاهداتش در حفظ جان شريف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ده سال قبل از هجرت معادل است با ارزش مجاهدتهاى همه مهاجرين و انصار در ده سال بعد از هجرت، آن وقت چگونه ممكن است چنين كسى ايمان نياورده باشد؟!
[سوره قصص (28):آيات 57 تا 75]
﴿وَ قَالُوا إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبىَ إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ ٥٧ وَ كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا فَتِلْكَ مَسَاكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاَّ قَلِيلاً وَ كُنَّا نَحْنُ اَلْوَارِثِينَ ٥٨ وَ مَا كَانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ اَلْقُرىَ حَتَّى يَبْعَثَ فِي أُمِّهَا رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا وَ مَا كُنَّا مُهْلِكِي اَلْقُرىَ إِلاَّ وَ أَهْلُهَا ظَالِمُونَ ٥٩ وَ مَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ زِينَتُهَا وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ ٦٠أَ فَمَنْ وَعَدْنَاهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاَقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْنَاهُ مَتَاعَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مِنَ اَلْمُحْضَرِينَ ٦١ وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ اَلَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ٦٢ قَالَ اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلاَءِ اَلَّذِينَ أَغْوَيْنَا أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ ٦٣ وَ قِيلَ اُدْعُوا شُرَكَاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ رَأَوُا اَلْعَذَابَ لَوْ أَنَّهُمْ كَانُوا يَهْتَدُونَ ٦٤ وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ مَا ذَا أَجَبْتُمُ اَلْمُرْسَلِينَ ٦٥ فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَنْبَاءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لاَ يَتَسَاءَلُونَ ٦٦ فَأَمَّا مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَعَسىَ أَنْ يَكُونَ مِنَ اَلْمُفْلِحِينَ ٦٧ وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اَللَّهِ وَ تَعَالىَ عَمَّا يُشْرِكُونَ ٦٨ وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ مَا تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ مَا يُعْلِنُونَ ٦٩ وَ هُوَ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْحَمْدُ فِي اَلْأُولىَ وَ اَلْآخِرَةِ وَ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ٧٠قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اَللَّهُ عَلَيْكُمُ اَللَّيْلَ سَرْمَداً إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ
يَأْتِيكُمْ بِضِيَاءٍ أَ فَلاَ تَسْمَعُونَ ٧١ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اَللَّهُ عَلَيْكُمُ اَلنَّهَارَ سَرْمَداً إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ ٧٢ وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ٧٣ وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ اَلَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ٧٤ وَ نَزَعْنَا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنَا هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ٧٥﴾
ترجمه آيات
بهانه آوردند كه اگر با تو هدايت را پيروى كنيم از سرزمينمان ربوده مىشويم، آيا ما آنان را در حرمى امن (شهر مكه) سكنى نداديم كه ميوه هر درختى به خاطر اينكه ما خواستهايم اهل آن شهر را روزى دهيم بدانجا حمل و گردآورى مىشود؟ اما بيشترشان نمىدانند (57).
(علاوه بر اين مگر ايمان نياوردن، ايشان را حفظ كرده؟) چه بسيار شهرهاى آباد و حاصلخيز كه در معيشت خود طغيان كردند و ما هلاكشان كرديم و اينك خرابههاى مساكن آنها است كه ديگر بعد از ايشان مسكونى نشد مگر اندكى از آنها و ماييم وارث آنان (58).
پروردگار تو چنين نبوده كه مردم شهرها را هلاك كند مگر بعد از آنكه رسولى به سويشان و در سواد اعظمشان بفرستد تا آيات ما را بر آنان بخواند، و ما هرگز ويران كننده شهرها نبوديم مگر آن شهرها كه مردمش ستمگر بودند (59).
علاوه بر اين، آنچه كه داده شدهايد وسيله زندگى دنيا و زينت آن است و آنچه نزد خدا است بهتر و پايدارتر است آيا باز هم تعقل نمىكنيد (60).
و آيا كسى كه به او وعده نيك داديم و او به آن وعدهها خواهد رسيد مثل كسى است كه تنها وسايل زندگى دنيا به او داديم ولى در روز قيامت از احضار شدگان است (61).
روزى كه خدا ندايشان مىكند و مىفرمايد: كجايند آن شركايى كه براى من معتقد بوديد (62).
كسانى كه عذاب ما بر آنها حتمى شده، در پاسخ مىگويند پروردگارا اينهايند كسانى كه ما گمراهشان كرديم آنان را گمراه كرديم همان طور كه خود گمراه بوديم پروردگارا اينك به درگاه تو از اين كه ما را مىپرستيدند بيزارى مىجوييم (63).
به ايشان گفته مىشود شركاى خود را به كمك بخوانيد پس مىخوانند ولى آن شركاء اجابتشان
نمىكنند عذاب را مىبينند، مىگويند اى كاش ما هم راه را مىيافتيم (64).
و روزى كه خدا ندايشان مىكند و مىفرمايد: چگونه پيامبران را پاسخ گفتيد (65).
پس در آن روز پوشيده گردد بر آنان خبرها و از شدت عذاب از يكديگر خبر نمىگيرند (66).
و اما كسى كه توبه كرد و ايمان آورد و عمل صالح به جا آورد اميد آن هست كه از رستگاران باشد (67).
و پروردگار تو هر چه بخواهد خلق مىكند و مىگزيند، ايشان اختيارى ندارند منزه است خدا و برتر از شركى است كه به وى مىورزند (68).
و پروردگار تو آنچه در قفس سينه پنهان دارند و يا اظهار مىدارند آگاه است (69).
و او همان الله است كه معبودى جز او نيست و حمد در دنيا و آخرت او راست و حكم نيز مر او راست و به سويش بازمىگرديد (70).
به ايشان بگو به من بگوييد اگر خدا شب را تا روز قيامت يكسره مىكرد چه اله و معبودى برايتان نور مىآورد آيا نمىشنويد (71).
بگو به من خبر دهيد اگر خداوند روز را تا قيامت بر شما يك سره مىكرد غير از خدا چه معبودى شب را برايتان مىآورد تا در آن آرامش گزينيد آيا نمىبينيد (72).
يكى از رحمتهاى او اين است كه براى شما شب و روز درست كرد تا در يكى آرامش گرفته در ديگرى به جستجوى فضل خدا برخيزيد، چنين كرد تا شايد شكر بگزاريد (73).
و روزى كه او ندايشان مىكند كه آن شركايى كه براى من معتقد بوديد كجايند (74).
و از هر امتى گواهى بيرون مىكنيم و مىگوييم برهان خود را بياوريد آن روز مىفهمند كه حق براى خداست و غايب گردد از ايشان آنچه افتراء مىبستند (75).
بيان آيات
اين آيات عذر ديگر از بهانههاى مشركين مكه را در ايمان نياوردن به كتاب خدا بيان مىكند، هم چنان كه آيات قبل عذر اولشان را بيان مىكرد، به اين كه: چرا آيات و معجزاتى چون معجزات موسى نياوردى، در اين آيات متذكر مىشود كه اين عذر را بهانه كردهاند كه اگر ما به كتاب تو ايمان آوريم، و به دين توحيد بگرويم، مشركين عرب ما را از سرزمينمان بيرون مىكنند، ما را مىكشند، و اسير مىكنند، و اموالمان را غارت نموده و امنيت و صلح ما را به خطر مىاندازند.
آنگاه خداى تعالى سخن ايشان را رد مىكند، به اينكه ما شهر ايشان را برايشان حرم امن كرديم، تمامى عرب، مكه را مقدس و محترم مىدانند، و ميوه هر درختى را بدانجا حمل مىكنند ديگر موجبى براى ترس ايشان كه آنان را از شهر بيرون كنند، نيست.
علاوه بر اين برخوردارى از اموال و اولاد و كامروايى از عيش و زندگى براى آنان امنيت درست نمىكند، تا آن را بر پيروى هدايت ترجيح بدهند، چه بسيار قريههايى كه در عيششان خدا هلاكشان نمود، و نسلشان را برانداخت، و سرزمين آنان را به ارث برد، و اينك اين مسكنهاى آنان است كه بعد از ايشان هم چنان خالى است، و جز اندكى از آنها مسكونى نيست.
از اين هم كه بگذريم، آن چيزى كه پيروى هدايت را فداى آن مىكنند و آن را بر مىگزينند متاع زندگى دنيا است، كه زودگذر و ناپايدار است، و انسان عاقل زندگى ناپايدار را بر زندگى جاودانه آخرت و جوار خداى تعالى ترجيح نمىدهد.
از اين نيز كه بگذريم خدايى كه خلقت و امر به دست او است، وقتى چيزى را اختيار مىكند، و به آن امر مىنمايد، ديگر كسى نمىتواند به خاطر خواست خودش خواست او را مخالفت كند، و آنچه را كه طبع او متمايل به آن است اختيار نمايد، خداى تعالى بعد از اين چند جواب به داستان قارون اشاره مىكند، كه زمين او را با خانهاش در خود فرو برد.
دستاويز ديگر مشركين مكه براى ايمان نياوردنشان كه گفتند اگر ايمان بياوريم از سر زمينمان رانده مىشويم و جواب به اين عذر و بهانه
﴿وَ قَالُوا إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا...﴾
كلمه «تخطف» به معناى اختلاس با سرعت، و به زبان ساده به معناى قاپيدن است.
ولى بعضى1 گفتهاند: «خطف» و «تخطف» به معناى اين است كه: شخصى را از همه طرف و از هر جهت بربايند. و گويا تعبير به تخطف از سرزمين، استعاره باشد، و منظور كشتن و اسير كردن و غارت كردن، باشد، گويا خود آنان و آنچه متعلق به ايشان است از اهل و مال همه يك جا قاپيده مىشوند، به طورى كه شهر از ايشان و متعلقاتشان خالى مىشود، و مقصود از «ارض»، سرزمين مكه و حرم است، به دليل اينكه دنبالش مىفرمايد: «مگر ما ايشان را در حرم امنى سكنى نداديم» و گوينده اين حرف بعضى از مشركين مكه بودند.
و منظورشان اعتذار جستن از ايمان به خدا بوده، اعتذار به اينكه اگر ايمان بياورند عرب ايشان را از سرزمينشان يعنى از مكه بيرون مىكنند، چون عرب نيز مانند ايشان مشركند، و حاضر نيستند مردم مكه ايمان بياورند، و بتهاى ايشان را ترك گويند، پس در حقيقت
مىخواهند بگويند ما از ايمان آوردن مانع داريم، و اين بهانه، خود اعترافى است ضمنى، به اينكه اصل دعوت آن جناب حق است، كتاب او هم هر چه آورده حق است، چيزى كه هست خطر تخطف عرب نمىگذارد ما بدان ايمان آوريم، و صريحتر از اين اعتراف ضمنى جمله ﴿إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ﴾ است، كه در آن اقرار مىكنند به اينكه آنچه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و آنچه او آورده است هدايت است، و گر نه مىگفتند: «اگر پيروى كنيم كتاب و دين تو را» يا تعبيرى ديگر مىآوردند.
﴿أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً﴾ بعضى1 گفتهاند «تمكين» متضمن معناى جعل و قرارداد است، و معناى جمله اين است كه مگر ما براى آنان حرم امنى قرار نداديم، تا در آن جاى گيرند بعضى2 ديگر گفتهاند: كلمه «حرما» منصوب به ظرفيت است، و معناى جمله چنين است: «آيا ما ايشان را در حرمى امن جا نداديم» و كلمه «آمنا» صفت آن ظرف است، يعنى در حرمى جا داديم كه داراى امنيت است، و اگر حرم را داراى امنيت توصيف كرد، با اين كه اهل آن امنيت دارند، از باب مجاز در نسبت است، و جمله عطف است بر محذوف، و گر نه در اول آن واو عاطفه نمىآمد، بلكه مىفرمود: «أ لم نمكن» پس تقدير آن چنين است: «ا لم نعصمهم، و نجعل لهم حرما آمنا، ممكنين اياهم - آيا ايشان را مصونيت نداديم، و حرمى امن در اختيارشان نگذاشتيم، كه در آن جاى گيرند».
اين جمله جواب اول خداى تعالى از گفتار ايشان است، كه به عنوان عذر و بهانه گفتند: «اگر با تو هدايت را پيروى كنيم از سرزمين خود ربوده مىشويم»، و حاصل جواب اين است كه: ما ايشان را در زمينى مكنت داديم كه آن را حرم و داراى امنيت قرار داديم به طورى كه عرب آن را محترم مىشمارد، ديگر چرا بايد بترسند از اينكه اگر ايمان بياورند عرب ايشان را از آنجا بربايند.
﴿يُجْبىَ إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ كلمه «يجبى»، مضارع مجهول از ماده «جبايت» است، كه به معناى جمعآورى است، و كلمه «كل» در اينجا به منظور تكثير آمده، نه اينكه بخواهد عموميت را برساند، چون قطعا همه ميوههاى دنيا در مكه جمعآورى نمىشود و معناى اين جمله اين است كه: «ميوههاى بسيارى از اشياء به سوى حرم گردآورى مىشود»، و اين جمله، صفت حرم است، بدين منظور آن را آورد، تا از اين توهم كه ممكن است به و هم كسى آيد كه ايمان آوردن باعث تضرر ايشان مىشود، چون ديگر كاروانى به مكه نمىآيد، جلوگيرى
كند.
﴿رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا﴾ كلمه «رزقا» مفعول مطلق است، و ممكن هم هست حال از كلمه «ثمرات» باشد، و جمله ﴿وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾، استدراك از همه مطالب گذشته است، و معناى آيه اين است كه: ما ايشان را در محل امنى حفظ كرديم، و از هر ثمرهاى روزى داديم، ليكن بيشترشان به اين مطلب جاهلند، و گمان مىكنند آنكه ايشان را از ربودن عرب حفظ مىكند، شركشان به خدا و بتپرستى ايشان است.
جواب ديگرى به آن بهانه: تنعم و بهرهمندى مادى در حال كفر و بى ايمانى، در معرض هلاكت و فنا است
﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا...﴾
كلمه «بطر» به معناى طغيان ناشى از نعمت است، و كلمه «معيشتها» به خاطر حذف حرف جر منصوب شده، و معناى جمله اين است كه: چه بسا قريهها كه در معيشت خود طغيان كردند، و ما هلاكشان كرديم.
﴿فَتِلْكَ مَسَاكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ يعنى مساكن آنان كه خراب و ويران شد، اينك خرابههاى آن، جلو چشم شما است، و هنوز به حالت ويرانىاش مانده، و تعمير نشده، و بعد از هلاكت صاحبانش مسكونى نشد، مگر اندكى از آنها.
با اين معنا كه براى جمله كرديم روشن مىشود كه مناسبتر آن است كه استثناى «الا قليلا» را استثناى از مسكنها بگيريم، نه از جمله «من بعدهم»، چون اگر چنين كنيم معناى آيه اين مىشود كه: مساكن آنان بعد از ايشان مسكون نشد، مگر زمانى اندك، چون كسى در آنجاها منزل نكرد، مگر كاروانيانى كه در بعضى از سفرها يك روز يا نيم روز در آنجاها منزل كردند.
﴿وَ كُنَّا نَحْنُ اَلْوَارِثِينَ﴾ چون كه آنان مالك آن مساكن شدند، و بعدا آن را ترك كردند و رفتند، و كسى از ايشان نماند كه آن مساكن را تملك كند، غير از ما، لذا ما وارث مسكنهاى آنان شديم، و در اين جمله، يعنى جمله ﴿وَ كُنَّا نَحْنُ اَلْوَارِثِينَ﴾، عنايت لطيفى به كار رفته، براى اينكه مالك حقيقى هر چيز، آنهم مالك مطلق، خدا است، پس مالك مساكن آنان نيز از اول خدا بود، چند صباحى به ايشان تمليك كرد، يعنى در تحت تسلط و اختيار آنان قرار داد، آنگاه دوباره از دستشان گرفت، يعنى هلاكشان كرد، و بعد از هلاكتشان ديگر مالكى براى آن مساكن نماند به جز خدا، پس اگر خداى تعالى خود را وارث ايشان خواند، به اين عنايت است كه بعد از رفتن آنان كسى باقى نماند، و تنها او باقى ماند و او مالك املاك آنان شد، گويا آن ملك اعتبارى كه داشتند به خدا منتقل شد، در حالى كه در حقيقت انتقالى در كار نبود، بلكه بعد از هلاكت آنان و زوال ملك اعتبارى آنان ملك
حقيقى خدا (كه تا كنون به خاطر آن ملك اعتبارى مخفى مانده بود) ظاهر شد.
اين آيه جواب دوم خداى تعالى است از عذرى كه آوردند كه: «اگر با تو به هدايت ايمان بياوريم عرب ما را از سرزمينمان مىربايند» و حاصل اين جواب اين است كه: صرف اينكه شما ايمان نياوريد، و در نتيجه عرب شما را نربايند، باعث نمىشود كه شما در اين سرزمين باقى بمانيد و زمينتان حفظ شود و هر جور دلتان خواست متنعم شويد، براى اينكه چه بسا قريهها كه در نهايت درجه تنعم بودند، و در نتيجه باد غرور و طغيان سرگرمشان كرده بود، كه ما همه آنان را هلاك كرديم، و شهر و دهشان خالى از سكنه ماند، و كسى جز خدا آن را ارث نبرد.
﴿وَ مَا كَانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ اَلْقُرىَ حَتَّى يَبْعَثَ فِي أُمِّهَا رَسُولاً﴾
كلمه «ام القرى» به معناى مركز دهات، و آن شهرستانى است كه همه دهات بدانجا مراجعه مىكنند، و در آيه شريفه سنت الهى در عذاب قرا، و انقراض اهل آنها بيان شده، و آن اين است كه: عذاب استيصال و انقراض هيچ وقت از خداى تعالى صادر نشده مگر بعد از آنكه حجت را بر آنان تمام كرده باشد، يعنى رسولى به سويشان فرستاده باشد، تا آيات خدا را بر آنان بخواند، و بعد از آنكه ايشان آن رسول را تكذيب كرده، و به آيات خدا كفر ورزيده باشند.
و در اينكه بعد از آيه قبلى اين آيه را ذكر كرد، كه سنت الهى را در هلاك ساختن قرى بيان مىكند، خود تهديدى است به اهل مكه كه مشرك بودند، و اشاره است به اينكه اگر آنان نيز بر كفر خود پافشارى كنند، در معرض نزول عذاب قرار خواهند گرفت، براى اينكه خداى تعالى براى ام القرى كه همان مكه است رسولى فرستاد، تا آيات وى را بر مردم آنجا بخواند، ولى آن مردم هنوز ظالمند و رسول خود را تكذيب مىكنند.
با اين بيان روشن مىشود كه آن نكتهاى كه باعث شد در آيه شريفه از متكلم مع الغير (ما) به سوى غيبت التفات شود، چه بوده؟ آرى در آيات قبل و همچنين بعد از جمله مورد بحث خداى تعالى متكلم مع الغير (ما) اعتبار شده و فرموده: «نمكن، لدنا، اهلكنا، ﴿وَ كُنَّا نَحْنُ اَلْوَارِثِينَ﴾»، ولى در جمله مورد بحث خداى تعالى غايب اعتبار شده، فرموده: «﴿وَ مَا كَانَ رَبُّكَ...﴾ و پروردگار تو، چنين و چنان نيست» نكته اين التفات اين است كه: در اشاره به اينكه اگر پيامبر را تكذيب كنند، شرايط عذاب كردن در ما بين آنان فراهم است، هم تقويت نفس پيامبر خداست و هم تاكيدى براى حجت او، لذا مىبينيم بعد از آنكه در اين عبارت غرض مزبور ايفا شده، دوباره به سياق قبل برمىگردد، و مىفرمايد: ﴿وَ مَا كُنَّا مُهْلِكِي اَلْقُرىَ
وَ مَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا...﴾
كلمه «ايتاء» به معناى «اعطاء» است و كلمه «من شىء» بيان كلمه «ما» است، كه به منظور عموميت دادن به «ما» آمده، و معنايش چنين مىشود «تمامى آنچه كه از متاع حيات دنيا داده شدهايد»، كلمه «متاع» به معناى هر چيزى است كه از آن بهرهبردارى شود، و كلمه «زينة» به معناى هر چيزى است كه به چيزى منضم شود، و آن را جمال و حسنى ببخشد، و كلمه «حياة الدنيا» به معناى زندگى زودگذر و پايان پذيرى است كه از زندگى آخرت به ما نزديكتر است، و در مقابل آن زندگى آخرت است، كه جاودانى و ابدى است، و مراد از ﴿مَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾ نيز همان زندگى با سعادت آخرت است كه در جوار خدا است و به همين جهت خير و باقىتر شمرده شده.
و معناى آيه اين است كه: تمامى نعمتهاى دنيوى كه خدا در اختيارتان قرار داده متاع زينتى است كه زندگى دنيوى را زينت داده، زندگى دنيوى كه از آن زندگى ديگر به شما نزديكتر و فانى و زودگذر است و آنچه از ثوابها كه ذخيره خانه آخرت است، و ثمره پيروى هدايت و ايمان به آيات خدا است بهتر و باقىتر است، پس جا دارد كه آن زندگى را و آن ثوابها را بر زندگى دنيا و متاع و زينت آن مقدم بداريد، اگر عقل داشته باشيد.
و اين جواب سومى است از اينكه گفتند: ﴿إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا﴾، و حاصل آن اين است: اگر پذيرفتيم كه اگر پيروى هدايت كنيد عرب شما را از سرزمينتان بربايند، و ليكن آنچه شما در اين فرض از دست مىدهيد متاع زندگى دنياى فانى است، پس چرا بايد آن را بر سعادت آخرت و بر ثواب در نزد خدا كه در عوض پيروى هدايت است، ترجيح دهيد با اينكه آنچه نزد خدا است بهتر و پايدارتر است؟
بيان ترجيح پيروى هدايت بر ترك آن و تمتع از حيات دنيا، با مقايسه حال پيروان هدايت با حال بهرهمندى و تنعمان پيرو هواى نفس
﴿أَ فَمَنْ وَعَدْنَاهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاَقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْنَاهُ مَتَاعَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مِنَ اَلْمُحْضَرِينَ...﴾
اين آيه تا آخر هفت آيه بعد توضيح مضمون آيه قبل است، و همان معنا را يعنى ترجيح پيروى هدى بر ترك آن، و بر پيروى هواى نفس در بهرهگيرى از متاع حيات دنيا را با بيانى ديگر روشن مىكند، و در اين بيان حال پيروان هدايت را با حال پيروان هوى مقايسه مىنمايد، كه دسته اول به وعدههاى نيكى، كه خدا به آنان داده، مىرسند، و دسته دوم در روز قيامت احضار مىشوند و خدايان دروغى آنان از آنان بيزارى جسته، و دعايشان را مستجاب نمىكنند، و از اينكه دعوت رسولان را اجابت نكردند، بازخواست مىشوند.
پس اينكه فرمود: ﴿أَ فَمَنْ وَعَدْنَاهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاَقِيهِ﴾، استفهامى است انكارى، و
وعده حسن عبارت است از وعده خداى تعالى به مغفرت و بهشت، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾ 1 و خداوند وعده خود را تكذيب نمىكند، هم چنان كه باز خودش فرموده: ﴿أَلاَ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ﴾2.
و اينكه فرمود: ﴿كَمَنْ مَتَّعْنَاهُ مَتَاعَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾ يعنى آن كسى كه ما از متاع زندگى دنيا برخوردارش كردهايم از آن وعده حسن محروم است، براى اينكه به تمتع از متاع دنيا قناعت كرد، دليل بر اين تقييد اين است كه در آيه شريفه، بين وعده حسن و بين تمتيع و برخوردار كردن از متاع دنيا مقابله انداخته.
﴿ثُمَّ هُوَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مِنَ اَلْمُحْضَرِينَ﴾ يعنى او در روز قيامت از احضار شدگان براى عذاب و يا براى سؤال و مؤاخذه است، و كلمه «ثم - سپس»، در اينجا ترتيب كلامى را مىرساند، نه ترتيب وقوع در خارج را، و اگر مطلب را با جمله اسميه آورد، نه فعليه، (و نفرمود ما او را احضار مىكنيم، و يا احضار مىشود)، براى اين است كه تحقق را برساند، و بفهماند كه چنين روزى به طور مسلم خواهد رسيد، هم چنان كه در جمله مقابلش نيز اسميه آورد، و فرمود: ﴿فَهُوَ لاَقِيهِ﴾.
﴿وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ اَلَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ﴾
منظور از «شركاء» همان معبودهايى است كه مشركين در دنيا آنها را مىپرستيدند، و اگر آن معبودها را «شركاء» خواند، به خاطر اين است كه مشركين بعضى از شؤون خداى تعالى را از قبل خود به آنها داده بودند، و به آنها نسبت مىدادند، از قبيل پرستش و تدبير و تعبير به «نداء» در اين آيه شريفه اشاره است به دورى آنان از خدا و بى ياورى ايشان در روز قيامت.
توضيح سخن پيشوايان شرك در روز قيامت كه در مقام بيزارى جستن از پيروان خود (مشركين) مىگويند: ﴿أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ﴾
﴿قَالَ اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلاَءِ اَلَّذِينَ أَغْوَيْنَا أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا﴾
الههاى كه مشركين آنها را شركاى خداى سبحان مىپنداشتند دو صنف بودند، يك صنف بندگان گرامى خدا بودند، از قبيل ملائكه مقرب، و عيسى بن مريم (علیه السلام) و صنف ديگر ياغيان جن، و گردنكشان انس، كه ادعاى الوهيت كردند، مانند فرعون و نمرود و غير آن دو، و خداى سبحان هر كسى هم كه در باطل اطاعت شود، ملحق به آنان كرده مانند ابليس، و شيطانهايى كه قرين انسانها مىشوند، و پيشوايان ضلالت، هم چنان كه در باره
ابليس و شيطانها فرموده: ﴿أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثِيراً﴾ 1 و نيز در باره اطاعت هوى فرموده: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ 2 و نيز در باره پيشوايان ضلالت فرموده: ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾3.
و آنهايى كه مورد نظر آيه مورد بحث هستند از صنف دوم مىباشند، چون صنف اول كه ملائكه و عيسى بن مريم (علیه السلام) هستند، كسى را اغواء نكردهاند، و آيه مورد بحث سخن از «اغواء» به ميان آورده و فرموده كه: پيشوايان شرك گفتند كه ما آنان را اغواء كرديم و از عبادت آنان بيزاريم. پس مراد از ﴿اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ﴾، كه از مشركين بيزارى ميجويند، پيشوايان شركند، هر چند كه مشركين هم مصداق ﴿اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ﴾ هستند، و عذابشان حتمى است، به شهادت آيه ﴿حَقَّ اَلْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنَّاسِ أَجْمَعِينَ﴾4 كه همه كفار را مصداق ﴿اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ﴾ مىداند، و ليكن مراد در آيه مورد بحث پيشوايانى است كه شرك و ضلالت به ايشان منتهى مىشود.
در اينجا سؤالى پيش مىآيد، و آن اين است كه: حق سخن اين بود كه اول خداوند از مشركين بپرسد كه چرا شرك ورزيديد، و چه كسى شما را بر آن واداشت؟ و سپس از زبان آنان جواب بدهد كه فلان و فلان ما را مشرك كردند، آنگاه آيه مورد بحث را از زبان پيشوايان شرك در دفاع از خود بياورد، ولى اين طور نكرده، از همان آغاز دفاع پيشوايان كفر را ذكر فرموده، چرا؟
در پاسخ مىگوييم: شايد نكته آن اين باشد كه خواسته است اشاره كند به اينكه مشركين در اين موقف پيشوايان شرك و خدايان دروغين را نمىيابند، تا به آنان اشاره كنند، كه اينان ما را چنين كردند، هم چنان كه آيه شريفه ﴿وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ أَيْنَ شُرَكَائِي قَالُوا آذَنَّاكَ مَا مِنَّا مِنْ شَهِيدٍ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ﴾5 نيز به اين معنا اشاره مىكند.
﴿رَبَّنَا هَؤُلاَءِ اَلَّذِينَ أَغْوَيْنَا﴾ يعنى پروردگار اينان - اشاره به مشركين مىكنند - همان كسانند كه ما گمراهشان كرديم. و اين جمله توطئه و زمينهچينى براى جمله بعدى است.
﴿أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا﴾ گمراهشان كرديم، همان طور كه خود گمراه شديم، يعنى درست است كه گمراهى آنان به اغواى ما بود، چون كه ما خود گمراه بوديم، و ليكن آن طور نبود كه ما مجبورشان كنيم به گمراهى، بلكه عين گمراه كردن خودمان بود، هم چنان كه خود ما به اختيار خود گمراه شديم، ايشان نيز به اختيار خود گمراه شدند، و به هيچ وجه پاى اجبار و زور در بين نبود.
دليل بر اينكه معناى آيه اين است، حكايتى است كه خداى تعالى از زبان ابليس نقل كرده، كه در آن روز يعنى روز قيامت مىگويد: ﴿وَ مَا كَانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلاَ تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ﴾1.
و نيز سؤال و جواب ستمگران و اقران آنان را حكايت كرده و فرموده: ﴿وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ قَالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنَا عَنِ اَلْيَمِينِ قَالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ مَا كَانَ لَنَا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طَاغِينَ فَحَقَّ عَلَيْنَا قَوْلُ رَبِّنَا إِنَّا لَذَائِقُونَ فَأَغْوَيْنَاكُمْ إِنَّا كُنَّا غَاوِينَ﴾2. يعنى از ما كه گمراه بوديم به شما غير از گمراهى چيزى نرسيد.
از اين بيان روشن مىشود اينكه گفتند: ﴿أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا﴾، معناى ديگرى هم دارد، و آن اين است كه: مشركين از ما نظير همان وصفى را كسب كردند كه در خود ما بود، چيزى كه هست اگر ما از آنان بيزارى مىجوييم براى اين است كه: ما ايشان را مجبور به گمراهى نكرديم، و اگر ما را خداى خود گرفتند، و ما را پرستيدند به زور و اجبار نبود.
﴿تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ﴾ اين جمله بيزارى بى قيد و شرط پيشوايان است، مىگويند ما اصلا و به تمام معنا از مشركين بيزاريم، چون ما نمىتوانستيم ايشان را مجبور نموده و اختيار از ايشان سلب كنيم.
﴿مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ﴾ يعنى با اجبار ما، ما را نپرستيدند، و يا معنايش اين است كه: ما را نپرستيدند، چون كه ما از اعمال آنان تبرى داريم، و كسى كه از عملى تبرى دارد، آن عمل را به وى نسبت نمىدهند، آيات ديگرى هم كه مىفرمايد روز قيامت اثرى از خدايان خود نمىيابند، برگشتش به همين معنا است، كه خدايان نامبرده، خود را از پرستش آنان بيزار و برى مىدانند، مانند آيه ﴿وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾1 و آيه ﴿وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ﴾2 و ﴿يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكَانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكَاؤُكُمْ فَزَيَّلْنَا بَيْنَهُمْ وَ قَالَ شُرَكَاؤُهُمْ مَا كُنْتُمْ إِيَّانَا تَعْبُدُونَ﴾3 و آياتى ديگر - دقت فرماييد -.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: معناى آيه اين است كه: خدايان دروغى كه در دنيا پرستش مىشدند در قيامت به خداى تعالى مىگويند: ما از اعمال مشركين به درگاهت بيزارى مىجوييم، چون كه آنان ما را نمىپرستيدند، بلكه هواهاى خود را، و يا شياطين را مىپرستيدند، و ليكن اين تفسير از سخافت و زشتى خالى نيست (براى اينكه قبل از جمله مورد بحث اقرار كردند كه ما آنان را گمراه كرديم).
و چون هر يك از دو جمله ﴿تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ﴾ و ﴿مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ﴾ معناى جمله ﴿أَغْوَيْنَاهُمْ كَمَا غَوَيْنَا﴾ را مىدهد لذا واو عاطفه بر سر آنها نيامد.
﴿وَ قِيلَ اُدْعُوا شُرَكَاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ رَأَوُا اَلْعَذَابَ لَوْ أَنَّهُمْ كَانُوا يَهْتَدُونَ﴾
مراد از كلمه «شركائهم - شركاى ايشان» آلههاى است كه به خيال آنان شركاى خدا بودند، و لذا «شركاء» را به خود آنان اضافه كرد، و نسبت داد (شركاءشان)، و از اينكه فرمود: «به ايشان گفته مىشود بخوانيد شركاى خود را»، منظور از خواندن آنها اين است كه: بيايند و پرستندگان خود را يارى نموده و عذاب را از ايشان دفع كنند، و به همين جهت جمله «﴿وَ رَأَوُا اَلْعَذَابَ﴾ و ديدند عذاب را»، را بعد از جمله «﴿فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ﴾ پس خدايان، دعاى پرستندگان را اجابت نكردند» آورد.
﴿لَوْ أَنَّهُمْ كَانُوا يَهْتَدُونَ﴾ بعضى از مفسرين گفتهاند: جواب «لو» در اينجا حذف شده، يعنى نفرمود كه: اگر در پى هدايت بودند چه مىشد زيرا خود كلام بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام اين است كه: آنان اگر راه به جايى مىبردند، و هدايت را مىپذيرفتند، هر آينه عذاب را مىديدند، يعنى در دنيا به عذاب قيامت و حقانيت آن معتقد مىشدند، ممكن هم هست كلمه «لو» در اينجا به معناى آرزو باشد، و معناى آيه اين باشد كه: اى كاش راه به جايى مىبردند، و هدايت را مىپذيرفتند.
﴿وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ مَا ذَا أَجَبْتُمُ اَلْمُرْسَلِينَ﴾
اين آيه عطف است بر چند آيه سابق، كه مىفرمود: ﴿وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ...﴾، چيزى كه هست در آيه سابق نخست پرسش شدهاند از شركايى كه براى خدا قائل شده بودند، و به ايشان دستور داده شده كه آنها را به يارى خود بطلبيد، و در آيه مورد بحث پرسش شدهاند از اينكه چه پاسخى به دعوت رسولان، كه از ناحيه خدا به سويشان آمدند، دادند.
و معناى آيه اين است كه: در پاسخ آن كسى كه خداى تعالى به سوى شما فرستاد، و شما را به سوى ايمان و عمل صالح دعوت كرد چه گفتيد؟
﴿فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَنْبَاءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لاَ يَتَسَاءَلُونَ﴾
كلمه «عميت» ماضى از «عمى» است كه به معناى كورى است، و در اينجا معناى كورى مقصود نيست، بلكه استعاره از اين است كه انسان در موقعيتى قرار گرفته كه به خبرى راه نمىيابد و مقتضاى ظاهر اين بود كه عمى و بى خبرى را به خود آنان نسبت دهد، ولى مىبينيم كه به عكس تعبير كرده، و فرموده: «﴿فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَنْبَاءُ﴾ خبرها بر آنان كور شد» و اين به خاطر آن است كه بفهماند كفار در آن روز از همه طرف ماخوذ مىشوند، و راه نجات از همه طرف به رويشان بسته مىشود، و دستشان از تمامى اسباب بريده و كوتاه مىگردد، هم چنان كه در سوره بقره، آيه 166 فرموده: ﴿وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اَلْأَسْبَابُ﴾، توضيح اينكه: وقتى تمامى اسباب براى آنان از تاثير ساقط شد، ديگر در آن روز اخبار راهى به سوى آنان ندارد، و ايشان هم راهى به خارج از وجود خود ندارند، تا چيزى را دستآويز نموده، به آن اعتذار بجويند، و به اين وسيله خود را از عذاب نجات دهند.
﴿فَهُمْ لاَ يَتَسَاءَلُونَ﴾ اين جمله تفريع است بر «كور بودن اخبار»، از قبيل تفريع بعض افراد عام بر عام است (مثل اينكه بعد از گفتن اين جمله كه دانشمندان محترمند، بگويى پس بو على سينا هم محترم است)، در اينجا نيز بعد از گفتن اينكه كفار به طور كلى از چهار ديوارى وجود خود راهى به خارج از خود ندارند، فرمود پس بين خودشان نيز سؤال و جوابى رد و بدل
نمىشود، تا از راه گفتگو و مشورت بهانه و عذرى پيدا كنند، و آن را عذر نافرمانى خود، يعنى تكذيب رسولان، و رد دعوت ايشان قرار دهند.
صدر و ذيل آيه مورد بحث به وجوه بسيارى ديگر تفسير شده، كه چون در ايراد آنها فايدهاى نديديم، مسكوت گذاشتنش را بهتر ديديم.
﴿فَأَمَّا مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَعَسىَ أَنْ يَكُونَ مِنَ اَلْمُفْلِحِينَ﴾
حرف «فاء» بر سر اين آيه اين معنا را افاده مىكند كه تا كنون آنچه گفتيم در باره كسى بود كه كفر بورزد، و به سوى خداى سبحان رجوع هم نكند، پس بنابراين كسى كه رجوع كند و ايمان بياورد، و عمل صالح انجام دهد، اميد آن هست كه از رستگاران باشد، و كلمه: «عسى» - به طورى كه1 گفته شده - در اينجا به معناى لغوى كلمه (اميد) نيست، بلكه معناى تحقيق و حتميت را مىرساند، و خداى تعالى خواسته است، طبق رسم و عادت بزرگان بشر سخن بگويد، چون عادت مردان بزرگ اين است كه كارى را كه مىخواهند انجام دهند مىگويند، اميد است انجام دهم، ممكن هم هست همان معناى لغوى يعنى اميدوارى منظور باشد، و خداى تعالى از طرف خود توبهكاران اظهار اميد كرده باشد، كه در اين صورت معناى جمله اين مىشود كه: آنهايى كه توبه كرده و ايمان آورده، و عمل صالح كردند، در انتظار رستگارى باشند.
جوابى ديگر به عذرى كه مشركين آوردند با بيان اينكه خداوند داراى اختيار تكوينى (يخلق ما يشاء) و تشريعى (و يختار) است
﴿وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اَللَّهِ وَ تَعَالىَ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾
كلمه «خيرة» به معناى تخير (انتخاب) است، هم چنان كه كلمه «طيرة» به معناى تطير است.
اين آيه چهارمين پاسخ از عذر مشركين است، كه گفتند: «اگر با تو هدايت را پيروى كنيم عرب ما را از سرزمينمان مىربايند»، و متضمن حجتى قاطع است.
توضيح آن، همانا خلقت يعنى صنع و ايجاد همه چيز به خداى تعالى منتهى مىشود، هم چنان كه خودش فرموده ﴿اَللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾2 در نتيجه در عالم هستى هيچ مؤثر حقيقى غير از خداى تعالى وجود ندارد، پس هيچ چيزى كه خداى را مجبور به كارى از كارها كند، وجود ندارد، زيرا چنين چيزى كه فرض كرديم مؤثر است يا مخلوق خدا است، كه هستىاش به او منتهى مىشود در اين صورت وجود آن و همه آثارش مخلوق او است، و معنا
ندارد كه چيزى و يا اثر آن در خودش اثر كند، و يا مخلوق او نيست، و هستىاش به او منتهى نمىشود، و با اجبار و قهر در خدا تاثير مىكند يعنى او را به اجبار وادار به كار مىسازد، كه اين فرض باطل است، چون مؤثرى در عالم غير از خدا نيست و چيزى هم نيست كه وجودش منتهى به خدا نشود.
پس نه چيزى هست كه در خداى تعالى اثر كند و اثر خدا از او باشد و نه چيزى هست كه از اثر خدا جلوگيرى كند هم چنان كه فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ غَالِبٌ عَلىَ أَمْرِهِ﴾2.
و وقتى نه قاهرى بود كه او را بر عملى مجبور كند، و نه مانعى كه او را از عملى باز بدارد، در نتيجه او مختار حقيقى است، اين از نظر تكوين و خلقت از نظر تشريع هم همين طور است، زيرا تشريع تابع تكوين است، چون حقيقت تشريع اين است كه: خداى تعالى جنس بشر را طورى خلق كرده، و بر فطرتى ايجاد فرموده، كه خلقت و فطرتش صحيح، و مثمر ثمر نمىشود، مگر وقتى كه يك عده كارهايى را كه در شرع واجبات و يا به حكم واجبات هستند، انجام دهد، و يك عده كارهايى كه محرمات و يا به حكم محرمات هستند ترك كند، پس هر كارى كه در به كمال و به سعادت رسيدن انسانها مؤثر است، خداى تعالى به آنها امر كرده، با امر وجوبى و يا ارشادى، و از آنچه كه در اين راه مضر و منافى بوده نهى كرده، با نهى تكليفى و يا ارشادى.
پس خداى تعالى كه مختار به تمام معنا است، مىتواند در مرحله تشريع احكام و قوانين، هر حكم و قانونى را كه خواست تشريع كند، هم چنان كه در مرحله تكوين مىتواند هر قسم كه اختيار كرد خلق و تدبير نمايد، و اين است معناى جمله ﴿وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَخْتَارُ﴾ كه به طور مطلق خدا را مختار معرفى مىكند.
و ظاهرا جمله ﴿يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ اشاره است به اختيار تكوينى خدا، و مىفهماند كه اختيار او مطلق است به اين معنى كه قدرت او قاصر از خلقت هيچ چيز نيست، و هيچ چيزى او را از آنچه مىخواهد مانع نمىشود، و به عبارت ديگر: هيچ چيزى از مشيت او سرباز نمىزند، نه به خودى خود و نه به خاطر مانعى، و اين همان اختيار به معناى حقيقى آن است.
و جمله «و يختار» اشاره است به اختيار تشريعى، و اعتبارى، كه عطف آن به جمله ﴿يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ از باب عطف مسبب است بر سبب، براى اينكه تشريع و اعتبار، فرع تكوين و حقيقت
است.
سخنى در باره مختار بودن انسان و بيان اينكه مقصود از اينكه فرمود: ﴿مَا كَانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ﴾ اين است كه انسان در مقابل اراده تكوينى و تشريعى خداوند حريت و اختيارى ندارد
ممكن هم هست كه جمله ﴿يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ را بر اختيار تكوينى، و جمله «و يختار» را بر اعم از حقيقت و اعتبار حمل كنيم، و ليكن وجه سابق موجهتر است، به دليل اينكه آنچه در جمله بعدى ﴿مَا كَانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ﴾ نفى شده، اختيار تشريعى و اعتبارى است، و اختيارى كه در جمله «يختار» براى خدا اثبات شده، مقابل آن است، پس قهرا مراد تنها همان اختيار تشريعى و اعتبارى است.
از سوى ديگر هيچ شكى نيست در اينكه آدمى نسبت به كارهايى كه از روى علم و اراده انجام مىدهد اختيار تكوينى دارد، البته نه اينكه اختيارش مطلق باشد، چون اختيار او يكى از اجزاء سلسله علل است، اسباب و علل خارجى نيز در محقق شدن افعال اختيارى او دخيلند، مثلا اگر انسان يك لقمه غذا را بخورد كه يكى از كارهاى اختيارى اوست، هم اختيار او در آن دخيل است، و هم وجود طعام در خارج، و هم اينكه طعام مفروض طورى باشد كه قابل خوردن باشد و با طبع آدمى نيز سازگار باشد، و هم اينكه اين طعام در دسترس و نزديك او باشد، و نيز دست او هم به فرمانش باشد، و بتواند لقمه را بگيرد، و دهان او هم باز باشد، و بتواند آن را بجود، و دستگاه بلعيدن او هم سالم باشد و بتواند لقمه را فرو ببرد، و صدها اسباب ديگرى كه همه در اين عمل اختيارى، يعنى خوردن آدمى دخيلند، فراهم باشند. پس صادر شدن فعل اختيارى از انسان موقوف بر موافقت اسبابى است كه خارج از اختيار آدمى است، و در عين حال دخيل در فعل اختيارى اوست، و خداى سبحان در رأس همه اين اسباب است، و همه آنها حتى اختيار آدمى به ذات پاك او منتهى مىشود، چون اوست كه آدمى را موجودى مختار خلق كرده، هم او را خلق فرموده و هم اختيارش را.
از سوى ديگر انسان خود را بطبع مختار مىداند به اختيار تشريعى به اينكه كارى را انجام دهد و يا ترك كند، يعنى در مقابل آن اختيار تكوينى قانونا هم خود را مختار مىداند، (لذا اگر كار نيكى كرد سزاوار مدحش مىدانند، و مىگويند مختار بوده، و اگر كار نيكى را ترك كرد سزاوار ملامتش مىدانند، و معذورش نمىدارند به اينكه مجبور بوده) و كسى از هم نوعش نمىتواند او را مجبور به كارى، و يا ممنوع از كارى بكند، چون بنى نوع او نيز مانند او انسانند، و از معناى بشريت چيزى زايد بر او ندارند، تا مالك و اختياردار او بوده باشند، و اين همان است كه مىگويند: انسان بالطبع حر و آزاد است.
پس انسان فى نفسه حر و بالطبع مختار است، مگر آنكه خودش به اختيار خود چيزى از خود را به ديگرى تمليك كند، و به اين تمليك حريت خود را از دست بدهد، هم چنان كه
يك انسان اجتماعى نسبت به موارد سنتها و قوانين جارى در اجتماعش حريت و آزادى ندارد، چون كه داخل در اجتماع است، و آنچه از سنن و قوانين، چه دينى و چه اجتماعى، در اجتماع جريان دارد، امضاء كرده است.
و نيز دو صف لشكر كه با يكديگر جنگ مىكنند، از همان اول هر يك ديگرى را، نسبت به آنچه كه يكى از ديگرى به دست آورد، مالك دانسته، و اختيار خود را از آن سلب كرده، و به همين جهت است كه طرف غالب مىتواند با اسيرانى كه از طرف مغلوب گرفته هر چه بخواهد بكند.
و نيز اجيرى كه عمل خود را در مقابل اجرتى مىفروشد، يعنى خود را اجير غير مىكند، ديگر در آن عمل خود حريت و آزادى ندارد، چون مملوك بودن عمل با حريت منافات دارد.
پس يك انسان نسبت به ساير انسانها، وقتى حر و آزاد در عمل خويش است، و نسبت به عملى آزادى و حريت دارد كه به دست خود و به اختيار خود سلب حريت از خود نكرده باشد، و عمل خود را تمليك به غير ننموده باشد.
ولى خداى سبحان از آنجايى كه مالك ذات انسانها و نيز افعال صادره از ايشان است، و ملكيتش هم مطلق، و به تمام معناست، هم به ملك تكوينى مالك او و افعال اوست، و هم به ملك تشريعى و اعتبارى، لذا انسان نسبت به آنچه كه خداى تعالى به امر تشريعى و يا نهى تشريعى و نيز به آنچه كه به مشيت تكوينى از او بخواهد، هيچ گونه حريت و اختيارى ندارد.
اين است آن حقيقتى كه جمله ﴿مَا كَانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ﴾ در صدد بيان آن است، و معنايش اين است كه: اگر خداى تعالى از انسانها عمل و ترك عملى را بخواهد، ديگر انسانها در مورد خواست او اختيارى ندارند، تا بتوانند آن چه خواستند براى خودشان اختيار كنند اگر چه مخالف آن چيزى باشد كه خدا خواسته است.
و اين آيه قريب المعنا با آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ﴾1.
اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث، البته ساير مفسرين حرفهاى مختلف ديگر زدهاند، كه چون فايدهاى در نقلش نبود، از آن صرف نظر نموده، كسانى كه بخواهند از آن
سخنان اطلاع يابند بايد به تفاسير بزرگ و مطول مراجعه كنند.
﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ وَ تَعَالىَ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾ يعنى خدا منزه است از شرك ايشان، به اينكه به جاى خدا بتهايى براى پرستش برگزيدند.
البته در اين ميان معناى ديگرى دقيقتر هست، و آن اين است كه خداى تعالى منزه است از اينكه مردم خود را نسبت به آنچه خدا اختيار مىكند مختار بدانند، و بپندارند كه مىتوانند آنچه او اختيار كرده رد كنند، و يا قبول نمايند، خدا از چنين پندارى منزه است، براى اينكه اين پندار جز به دعوى استقلال در وجود، و بى نيازى از خداى تعالى تصور ندارد، و استقلال و استغناء هم تمام نمىشود، مگر به اينكه خود را در صفت الوهيت شريك خدا بدانند.
و در جمله ﴿وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ﴾، التفاتى از تكلم با غير به سوى غيبت به كار رفته، (يعنى در آيه قبل روى سخن با غير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، و در اين آيه صفت رب را به آن جناب اضافه نمود، و فرمود پروردگار تو)، و اين بدان جهت بوده كه خواسته آن جناب را تقويت و تاييد كند، و دلگرمى دهد، چون معناى آيه اين است كه: آن دينى كه خدا وى را به ابلاغ آن گسيل داشته، حكمى است ثابت و حتمى، كه به هيچ وجه قابل برگشت نيست، پس ديگر مردم در آن اختيارى ندارند، موافقت و مخالفت آنها هيچ اثرى در آن ندارد، علاوه بر اين مردم از آنجايى كه ربوبيت خدا را قبول ندارند، اين دين را نمىپذيرند.
و در جمله ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ﴾ با اينكه جا داشت بفرمايد «سبحانه»، چون قبلا نام خداى تعالى ذكر شده ولى به جاى ضمير اسم ظاهر آورده، نكته اين تغيير اسلوب اين است كه: بفهماند امر راجع به ذات متعالى خدا است، كه مبدأ تنزه و تعالى او است از هر چيزى كه لايق ساحت قدسش نباشد اينكه او به هر صفت كمال متصف است و از هر نقصى مبراست، براى اين است كه او «اللَّه - خداى عز اسمه» مىباشد.
﴿وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ مَا تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ مَا يُعْلِنُونَ﴾
كلمه «تكن» مشدد «تكنن» است، كه مضارع از باب افعال از «اكنان» است، و اكنان به معناى اخفاء و پنهان داشتن است. و كلمه «تعلنون» جمع مضارع از اعلان است، كه به معناى اظهار مىباشد، در اين آيه شريفه اخفاء را به سينههاى مردم نسبت داده، و اعلان را به خود آنان، و فرموده: «و پروردگار تو آنچه را كه سينههاى آنان پنهان مىدارد، و آنچه را كه ايشان اظهار مىدارند مىداند» و اين بدان جهت است كه مخزن اسرار مردم سينههاى ايشان است.
و اگر اين آيه را دنبال آيه قبلى قرار داد، براى اشاره به اين است كه: خداى تعالى چون كه عالم به گناهان ظاهرى و شرك باطنى آنان است لذا به حكمت خود براى آنان اعمالى را اختيار كرده تا به وسيله آن، ايشان را پاك كند.
سه وجه براى اينكه فقط خدا مستحق پرستش است: ﴿لَهُ اَلْحَمْدُ فِي اَلْأُولىَ وَ اَلْآخِرَةِ وَ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾
﴿وَ هُوَ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْحَمْدُ فِي اَلْأُولىَ وَ اَلْآخِرَةِ وَ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه ضمير در ابتداى آيه شريفه به كلمه «ربك» در آيه قبلى بر مىگردد، (و معنايش اين است كه: آن پروردگار تو كه گفتيم الله است)، و ظاهرا لام در كلمه «اللَّه» براى اشاره به معناى وصف است (معبوديت) و جمله ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ تاكيد همان انحصارى است كه در جمله ﴿هُوَ اَللَّهُ﴾ افاده شده، گويا فرموده است: «و هو الاله - المتصف وحده بالالوهية - لا اله الا هو - تنها او اله است - كه تنها او متصف است به الوهيت - هيچ معبودى جز او نيست».
و بنابراين آيه شريفه به منزله متمم است براى بيانى كه آيه قبل در صدد آن بود، گويا فرموده خداى سبحان مختار است، و تنها او مىتواند اين معنا را اختيار كند، كه بندگان تنها او را بپرستند و به ظاهر و باطنشان آگاه است، پس او سزاوار است كه بر بندگان حكم كند كه تنها او را عبادت كنند، و يگانه معبود مستحق عبادت است، پس بر بندگان هم واجب است حكم او را گردن نهاده و تنها او را بپرستند.
آنگاه آنچه در ذيل آيه است، كه مشتمل بر سه دليل است: 1 - له الحمد 2 - له الحكم 3 - اليه ترجعون، وجوهى است كه انحصار خدا را در استحقاق پرستش توجيه مىكند.
اما اينكه فرمود: ﴿لَهُ اَلْحَمْدُ فِي اَلْأُولىَ وَ اَلْآخِرَةِ﴾، آن انحصار را به اين بيان توجيه مىكند كه هر كمالى كه در دنيا و آخرت وجود دارد نعمتى است كه از ناحيه خداى تعالى نازل شده، و در ازاى هر يك از آنها مستحق ثناى جميل است، و جمال هر يك از اين نعمتهاى موهوبه از كمال ذاتى و از صفات ذاتى او ترشح شده، كه در ازايش مستحق ثناء است، و غير از خداى تعالى هيچ موجود و هيچ كس مستقل در ثناى بر خدا نيست، و هر كس هم كه خدا را ثنا گويد، ثنايش هم منتهى به اوست و عبادت هم ثناى زبانى و يا عملى است، پس تنها اوست كه مستحق پرستش است.
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ لَهُ اَلْحُكْمُ﴾ علتش اين است كه: خداى سبحان مالك على الاطلاق همه عالم است، و غير از او كسى چيزى را مالك نيست، مگر آنچه را كه او تمليكش فرموده باشد، و همان را هم كه خدا به كسى تمليك كرده، باز خود او مالك است،
از سوى ديگر خداى سبحان، هم در مرحله تشريع و اعتبار مالك است، و هم در مرحله تكوين و حقيقت، و از آثار ملك او يكى اين است كه: حكم مىكند بر بندگان و مملوكين خود كه كسى غير از او را نپرستند.
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾، جهتش اين است كه: رجوع به سوى او به خاطر حساب و جزاء است، و چون تنها او مرجع است، سپس محاسب و جزاء دهنده نيز همو است و كسى غير از او محاسب و جزاء دهنده نيست، پس تنها اوست كه بايد پرستش شود، و پرستش او را بايد تنها بر طبق دين او انجام داد.
اثبات توحيد ربوبى خداى تعالى با بيان عجز آلهه مشركين از آوردن نور يا آوردن شب
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اَللَّهُ عَلَيْكُمُ اَللَّيْلَ سَرْمَداً إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ...﴾
كلمه «سرمد» بر وزن فعلل به معناى دائم است، بعضى1 هم گفتهاند: اين كلمه از ماده «سرد» اشتقاق يافته، و ميم آن زيادى است، و معناى «السرد» پشت سر هم بودن است، و اگر فرمود: «به من بگوييد اگر خدا شب را تا روز قيامت يك سره قرار مىداد چه مىكرديد»، و خلاصه اگر شب را مقيد به روز قيامت كرد، براى اين است كه: بعد از رسيدن روز قيامت ديگر شبى نخواهد بود.
﴿مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيَاءٍ﴾ يعنى در چنين صورتى كدام يك از معبودهاى شما حكم خدا را نقض مىكرد و روز را برايتان مىآورد، و شما را از تاريكى نجات مىداد، تا بتوانيد به دنبال معاش برويد؟ اين آن معنايى است كه سياق، شاهد آن است و نظير اين معنا در جمله آينده نيز كه مىفرمايد: ﴿مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ...﴾ مىآيد.
با اين بيانى كه ما براى آيه مورد بحث كرديم اشكالى كه بر دو آيه مورد بحث كردهاند برطرف مىشود، و آن اشكال اين است كه: اگر فرض كنيم كه شب تا روز قيامت امتداد يابد و عمر روزگار يك سره شب شود، ديگر اصلا تصور ندارد كه روزى و ضيايى بياورند، براى اينكه آورنده روز يا خداى تعالى است و يا غير اوست، اما غير خدا كه ناتوانىاش از آوردن روز واضح است، و اما خداى تعالى اگر روزى بياورد لازمهاش آن است كه در يك زمان شب و روز هر دو با هم جمع شوند، و اين محال است، و اراده و قدرت خداى متعال به محال تعلق نمىگيرد، و همچنين است اگر عمر روزگار تا روز قيامت يك سره روز شود.
بعضى2 از مفسرين از اين اشكال جواب دادهاند به اينكه: «مراد از جمله﴿إِنْ جَعَلَ
اَللَّهُ عَلَيْكُمُ﴾ اين است كه: خدا اگر بخواهد، شب را دائمى كند» ولى خواننده عزيز توجه دارند كه گفتيم نه قدرت خدا به محال تعلق مىگيرد، و نه خواست او، پس اين جواب اشكال را دفع نمىكند، جواب صحيح همان بيانى است كه ما براى آيه كرديم (زيرا آيه شريفه در مقام اثبات توحيد در ربوبيت خداى تعالى است مىخواهد بفرمايد: آلهه شما مشركين هيچ سهمى از ربوبيت ندارند به دليل اينكه اگر خداى تعالى شب را تا قيامت يك سره كند آنها نمىتوانند اين حكم خدا را نقض كنند. و همچنين اگر عمر دنيا را يك سره روز كند، پس از تدبير عالم هيچ سهمى در دست هيچ كس نيست.
مقتضاى ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد: «من اله غير الله ياتيكم بنهار - كيست غير از خدا كه برايتان روز بياورد»، چون مقتضاى سياق كلام مقابله ميان شب و روز بود، و ليكن اينطور نفرمود، بلكه فرمود: اگر خدا عمر دنيا را يك سره شب كند كيست غير از خدا كه برايتان نور بياورد، و اين تغيير اسلوب و ذكر نور به جاى روز، از قبيل ملزم كردن خصم است به حد اقل و آسانترين لوازم گفتار او، تا بطلان مدعايش به نحو اتم روشن گردد، گويا فرموده است: اگر غير از خداى تعالى كسى امور عالم را تدبير مىكند، اگر خدا عمر دنيا را تا قيامت يك سره شب كند، بايد آن مدبر بتواند روز را بياورد، و ما نمىخواهيم روز بياورد، حد اقل بتواند نورى كه پيش پاى شما را روشن كند بياورد، و ليكن هيچ كس چنين قدرتى ندارد، چون قدرت همهاش از خداى سبحان است.
ولى نظير اين وجه و اين نكته در آيه بعدى، كه مىفرمايد: و اگر خدا عمر دنيا را تا قيامت يك سره روز كند چه كسى برايتان شب را مىآورد، كه در آن سكونت كنيد، جريان ندارد، براى اينكه در آيه بعدى اگر به جاى شب، ظلمت را نياورد براى اين است كه منظور از آوردن ظلمت سكونت و آرامش بشر است، و ظلمتى مايه سكونت بشر است كه ممتد باشد، و اگر ممتد باشد همان شب مىشود، و لذا در آيه مذكور نفرمود: «من اله غير الله ياتيكم بظلمة تسكنون فيه».
و اينكه در آيه مورد بحث كلمه «ضياء» را نكره (بدون الف و لام) آورد، خود مؤيد وجهى است كه ما بيان داشتيم، البته براى آيه وجوهى ديگر گفتهاند كه هيچ يك از تعسف و خيالبافى خالى نيست.
﴿أَ فَلاَ تَسْمَعُونَ﴾ آيا گوش تفهم و تفكر نداريد تا تفكر كنيد؟ و بفهميد كه معبودى غير از خداى تعالى نيست.
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اَللَّهُ عَلَيْكُمُ اَلنَّهَارَ سَرْمَداً إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ
يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ﴾
معناى ﴿تَسْكُنُونَ فِيهِ﴾ اين است كه: در آن از خستگى و تعبى كه از كار روز به شما مىرسد، بياساييد.
«﴿أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾ آيا نمىبينيد» - منظور از اين ديدن، تفهم و تذكر است، و چون چنين بينايى و شنوايى نداشتهاند پس ايشان كور و كرند، و در اينكه در آخر يك آيه فرموده: آيا نمىبينيد، و در آخر آيه ديگر فرموده: آيا نمىشنويد، لطيفهاى است، و شايد اينكه در آيه دوم كه راجع به يكسره شدن روز است صفت نديدن را ذكر كرده، براى اين باشد كه مناسب با روشنايى است، و در آيه اول كه راجع به يكسره شدن شب است نشنيدن را آورده است، كه خالى از مناسبت با آن نيست.
﴿وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾
اين آيه در حكم نتيجهگيرى از حجت مذكور در دو آيه قبل است، كه بعد از ابطال دعوى خصم (شرك مشركين) به صورت يك گزارش و خبر ابتدايى آورده، براى اين كه مطلبى است ثابت كه ديگر هيچ معارضى برايش نيست.
لام در جمله ﴿لِتَسْكُنُوا فِيهِ﴾، لام تعليل است. و ضمير در «فيه» به كلمه «ليل» بر مىگردد. و معنايش اين است كه: خدا براى شما شب قرار داد، تا در آن استراحت كنيد. ﴿وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ﴾، يعنى و روز قرار داد تا در آن رزقى را كه فضل و عطيه خدا است جستجو نماييد. و بنابراين، برگشت جمله «لتسكنوا» به ليل و جمله «لتبتغوا» به نهار به طريق لف و نشر مرتب است1.
به روز نبرد آن يل ارجمند | *** | به شمشير و تير و به گرز و كمند |
بريد و دريد و شكست و به بست | *** | يلان را سر و سينه و پا و دست |
و جمله ﴿لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾ به هر دو يعنى سكونت در شب و طلب روزى در روز بر مىگردد، و معنايش اين است كه: خدا شب را چنان، و روز را چنين كرد، باشد كه شما شكر بگزاريد.
جمله ﴿وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ﴾ در معناى اين است كه فرموده باشد: «جعل لكم و ذلك رحمة منه - خدا روز را براى شما قرار داد، و اين خود رحمتى است از او» و اين اشاره است به اينكه تكوين مانند سكون و طلب رزق و تشريع كه عبارت است از هدايت خلق به سوى شكر خالق، همه و همه آثار رحمت او هستند - دقت فرماييد.
﴿وَ يَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ اَلَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ﴾
تفسير اين آيه گذشت، چون قبلا هم اين مطلب را فرموده بود، و اگر در اينجا آن را تكرار كرد، بدان جهت است كه مضمون آيه بعدى بدان احتياج داشت.
﴿وَ نَزَعْنَا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنَا هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ...﴾
اين آيه شريفه به اين معنا اشاره مىكند كه در روز قيامت بطلان پندارشان به خوبى روشن مىشود، و مراد از «شهيد» گواه اعمال است، - كه در چند جا از اين كتاب به آن اشاره شد - و آيه شريفه ظهورى در اين معنا ندارد كه مراد از شهيد پيغمبر مبعوث در هر امت است، چون كلمه شهيد را مفرد آورده، و كلمه امت به معناى جماعتى از مردم است، و جماعت از مردم هيچ ظهورى ندارد در جماعتى كه پيغمبر به سوى آنها فرستاده شده باشد، تا چه رسد به اينكه بگوييم صريح در آن است، بله چنين جماعتى كه پيغمبرى دارند يكى از مصاديق امت است. و معناى اينكه فرمود: ﴿فَقُلْنَا هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ﴾ اين است كه: ما از آنان مطالبه برهان كرديم و از ايشان خواستيم تا بر پندار خود كه مىگفتند خدا شريك دارد، حجتى قاطع بياورند.
در قيامت كه روز كشف حقائق است بطلان پندار مشركان آشكار مىگردد ﴿فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ...﴾
﴿فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾، يعنى پندار باطلشان، كه خدا شريكى دارد، از ايشان غايب شد، و در آن هنگام به يقين دانستند كه حق الوهيت، تنها براى خدا است، و خدا در الوهيت، شريكى ندارد، پس مراد از جمله ﴿ضَلَّ عَنْهُمْ﴾ به طور استعاره اين است كه: غايب شد از ايشان كه ساير مفسرين1 نيز جمله را بهمين معنا تفسير كردهاند، و بنابراين در كلام، تقديم و تاخيرى شده، و اصل در آن «فضل عنهم ما كانوا يفترون فعلموا ان الحق للَّه - غايب شد از ايشان آنچه افتراء مىبستند، و در نتيجه فهميدند كه حق با خداى
تعالى بوده»، مىباشد.
بنابراين، جمله ﴿أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ﴾ نظير سخن يك قاضى است كه در بين دو نفر كه با هم نزاع دارند، و هر يك حق را براى خود ادعاء مىكند، مىگويد، «الحق لفلان - حق با فلانى است»، در اينجا گويا خداى تعالى با مشركين نزاع دارد، و هر يك از دو طرف نزاع، حق را به خود مىدهد، مشركين ادعا مىكنند كه الوهيت يعنى معبوديت، حق شركاى ايشان است، و خداى تعالى ادعاء مىكند كه تنها حق اوست، و از خصم خود مىخواهد تا بر مدعاى خود برهان بياورند، و مشركين هيچ برهانى نمىيابند، در چنين وضعى متوجه مىشوند كه در اشتباه بودهاند، و معبوديت حق خداى سبحان است، پس الوهيت حق ثابتى است كه هيچ ريبى در آن نيست، و وقتى حق غير خدا نباشد، قهرا حق خداى تعالى خواهد بود، چون گفتيم اصل آن ثابت است.
اين وجه به ظاهرش وجه صحيحى است، و عيبى هم ندارد، و ليكن آنچه از آيه شريفه برمىآيد چيزى ديگر است، زيرا از آيه برمىآيد كه يكى از خصايص روز قيامت اين است كه: در آن روز حق - كه در دنيا آميخته با باطل و باطلها بود - جداى از هر باطلى ظهور مىكند، آنهم ظهورى مشهود و لمس شدنى، كه ديگر هيچ گونه پرده و خفايى بر آن نباشد، در آن روز هر باطلى كه در دنيا خود را به صورت حق در آورده، و شبيه حق ساخته بود، از ميان برداشته مىشود، و لازمه اين ظهور اين است كه مساله الوهيت هم آن چنان ظاهر شود كه هيچ ستر و خفايى بر آن نباشد، پس همه افتراهاى شرك كه به اين مساله بسته بودند، از ميان مىرود، و اين از بين رفتن افتراها از آثار شدت ظهور حق است، پس در چنين روزى ديگر حاجت به اين نمىافتد كه از مشركين برهان بخواهند، نه اينكه چون دليلى نمىيابند در نتيجه به وحدانيت خداى تعالى در الوهيت علم حاصل كنند، و خلاصه، آيه شريفه نمىخواهد بر سبيل احتجاجات فكرى احتجاج كند - دقت فرماييد.
با اين بيانى كه ما براى آيه شريفه ذكر كرديم پاسخ دو اشكال كه به آيه شريفه شده، داده مىشود، اشكال اول اين است كه: از كلام خداى تعالى استفاده مىشود كه مشركين هيچ حجتى بر ادعاى خود ندارند، و با اين حال وجه اينكه در دنيا هم چنان بر باطل مىمانند تا اينكه در روز قيامت برايشان علم حاصل مىشود كه حق با خداست، چيست؟ و چرا اين علم در دنيا برايشان حاصل نمىگردد، جوابش اين شد كه در دنيا حق و باطل بهم آميخته است، و چه بسيار باطلها كه خود را شبيه به حق جلوه مىدهند، ولى روز قيامت روز كشف حقايق، و جدا شدن آنها از باطل است.
اشكال دوم اينكه: چرا در آيه شريفه به جاى اينكه بفرمايد: «و ضل عنهم ما كانوا يفترون فعلموا ان الحق للَّه»، جملهها مقدم و مؤخر شده؟ و فرموده: ﴿فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾ و اين تقديم و تاخير غير از سجع و قافيه نكته روشنى ندارد. جواب اين اشكال هم اين شد كه مفاد جمله ﴿وَ ضَلَّ عَنْهُمْ...﴾، اثرى است كه بر مفاد جمله ﴿فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ﴾ مترتب مىشود، سادهتر بگوييم بعد از آنكه حق بى پرده ظاهر گردد خود بخود افتراى مشركين از بين مىرود.
ممكن هم هست بگوييم كه: كلمه حق در جمله ﴿فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلَّهِ﴾ مصدر است، كه در اين صورت برگشت معناى جمله، به معناى آيه ﴿وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ اَلْمُبِينُ﴾1 مىباشد، يعنى اينكه در آيه مورد بحث فرمود حق براى خداست، معنايش همان معناى آيه نور است كه مىفرمايد خدا حق است، البته اين در صورتى است كه مراد از اين كلمه، حق بالذات باشد، و اگر مراد همه حقها باشد، معنايش اين مىشود كه: تمامى حقها به او منتهى مىشود، و قائم به اوست، هم چنان كه فرمود «﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾2 حق از پروردگار تو است». و نفرمود: «الحق مع ربك - حق با پروردگار تو است».
بحث روايتى (چند روايت در ذيل برخى آيات گذشته)
در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ قَالُوا إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا﴾ از معصوم (علیه السلام) آورده كه فرمودند: اين آيه در باره قريش نازل شد، كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را به اسلام و هجرت دعوت كرد، قريش گفتند: اگر ما هدايت را با تو پيروى كنيم از سرزمينمان ربوده مىشويم، خداى تعالى در پاسخشان فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبىَ إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾3.
مؤلف: اين معنا را صاحب كشف المحجه4 و مرحوم مفيد در روضة الواعظين5، روايت كردهاند، سيوطى هم در الدر المنثور از ابن جرير، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه، از ابن
عباس روايت كرده1.
و در الدر المنثور است كه نسايى و ابن منذر از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: گوينده اين حرف كه ﴿إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا﴾ حارث بن عامر بن نوفل بود2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ...﴾ فرمودهاند: اين خدا است كه امام را اختيار مىكند، و مردم اين حق را ندارند كه امام اختيار كنند3.
مؤلف: اين روايت از باب جرى و تطبيق مصداق بر كلى است، مىفرمايد: يكى از امورى كه به دست خداى تعالى است، نه به دست مردم مساله امامت است، و اين بر اساس اين مساله است كه نصب امام معصوم واجب است از جانب خداى تعالى باشد، همانطور كه بعث انبياء واجب است از جانب او باشد، كه تفصيل اين مساله در سابق گذشت.
و در همان كتاب در روايت ابى الجارود، از امام باقر (علیه السلام) آمده كه در ذيل آيه ﴿وَ نَزَعْنَا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً﴾ فرمود: شهيد از اين امت، امام اين امت است.
مؤلف: اين نيز از باب جرى و تطبيق مصداق بر كلى است4.
[سوره قصص (28):آيات 76 تا 84]
﴿إِنَّ قَارُونَ كَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسىَ فَبَغىَ عَلَيْهِمْ وَ آتَيْنَاهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لاَ تَفْرَحْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْفَرِحِينَ ٧٦ وَ اِبْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اَللَّهُ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيَا وَ أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اَللَّهُ إِلَيْكَ وَ لاَ تَبْغِ اَلْفَسَادَ فِي اَلْأَرْضِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ ٧٧ قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلىَ عِلْمٍ عِنْدِي أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اَللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ اَلْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً وَ لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ اَلْمُجْرِمُونَ ٧٨ فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قَالَ اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ ٧٩ وَ قَالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اَللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً وَ لاَ يُلَقَّاهَا إِلاَّ اَلصَّابِرُونَ ٨٠فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ اَلْأَرْضَ فَمَا كَانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ مَا كَانَ مِنَ اَلمُنْتَصِرِينَ ٨١ وَ أَصْبَحَ اَلَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكَانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اَللَّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لاَ أَنْ مَنَّ اَللَّهُ عَلَيْنَا لَخَسَفَ بِنَا وَيْكَأَنَّهُ لاَ يُفْلِحُ اَلْكَافِرُونَ ٨٢ تِلْكَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ٨٣ مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا وَ مَنْ جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلاَ يُجْزَى اَلَّذِينَ عَمِلُوا اَلسَّيِّئَاتِ إِلاَّ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ٨٤﴾
ترجمه آيات
به درستى كه قارون كه از قوم موسى بود پس بر آنان طغيان كرد، ما به وى از گنجينهها آن قدر داده بوديم كه تنها كليد آنها، مردانى نيرومند را خسته مىكرد، مردمش به او گفتند، اين قدر شادى مكن كه خدا خوشحالان را دوست نمىدارد (76).
و بجو در آنچه خدا به تو داده خانه آخرتت را و بهرهات از دنيا را فراموش مكن و همان طور كه خدا به تو احسان كرده تو نيز احسان كن و در پى فساد انگيزى در زمين نباش كه خدا مفسدان را دوست نمىدارد (77).
او در جواب مىگفت آنچه برايم فراهم شده با علم خودم فراهم شده آيا نمىداند كه خدا قبل از او از قرنها كسانى را هلاك كرده كه از او نيرومندتر و ثروت اندوزتر بودند و مجرمان از جرمشان پرسش نمىشوند (چون به سيما شناخته مىشوند) (78).
قارون غرق در زينتش به سوى قومش بيرون شد آنهايى كه هدفشان زندگى دنيا بود گفتند اى كاش ما نيز مىداشتيم مثل آنچه را كه قارون دارد كه او بهره عظيمى دارد (79).
و كسانى كه داراى علم بودند به ايشان گفتند واى بر شما پاداش خدا بهتر است براى آن كس كه ايمان آورد و عمل صالح كند و اين سخن را فرا نگيرند مگر خويشتنداران (80).
پس ما او و خانهاش را در زمين فرو برديم هيچ كس را نداشت كه او را يارى كند چون غير از خدا ياورى نيست و خودش هم از ممتنعين نبود (81).
كسانى كه ديروز آرزو مىكردند كه به جاى باشند امروز مىگفتند واه گويى خداست كه رزق را براى هر كس از بندگانش بخواهد وسعت مىدهد و براى هر كه بخواهد تنگ مىگيرد اگر خدا بر ما منت ننهاده بود ما را هم در زمين فرو مىبرد واى گويى كه كافران رستگار نمىشوند (82).
(آرى) اين خانه آخرت را به كسانى اختصاص مىدهيم كه نمىخواهند در زمين برترى نمايند و فساد انگيزى كنند و سرانجام خاص متقين است (83).
هر كه نيكويى كند جزايى بهتر از آن دارد و هر كه بدى كند آنان كه بدى مىكنند جز خود آن عمل كيفرى ندارند (84).
بيان آيات [بيان آيات مربوط به قارون كه بهرهمندى از مال و ثروت او را از خدا غافل ساخته به هلاكتش انجاميد]
بعد از آنكه در آيات گذشته عذر و بهانه مشركين را نقل كرد، كه گفتند: اگر به تو
ايمان آوريم عرب ما را از سرزمينمان مىربايند، و سپس جوابهايى از آن داد، اينك در اين آيات داستان قارون بنى اسرائيل را خاطرنشان فرموده، تا از اين داستان عبرت بگيرند، چون حال و وضع قارون درست حال و روز مشركين را مجسم مىكند، و چون كفر او، كارش را به آن عاقبت زشت كشانيد، پس مشركين نيز بترسند از اينكه مثل آنچه كه بر سر قارون آمد، بر سرشان بيايد زيرا خداى تعالى از مال دنيا آن قدر به او روزى داده بود كه سنگينى كليد گنجينههايش مردان نيرومند را هم خسته مىكرد، و در اثر داشتن چنين ثروتى خيال مىكرد كه او خودش اين ثروت را جمعآورى كرده، چون راه جمعآورى آن را مىدانسته و خودش فكر بوده و حسن تدبير داشته، اين فكر او را مغرور نمود، پس از عذاب الهى ايمن و خاطر جمع شد، و زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح داده و در زمين فساد برانگيخت، خداى تعالى هم او و خانه او را در زمين فرو برد، نه آن خوش فكرى و حسن تدبيرش، مانع از هلاكت او شد و نه آن جمعى كه دورش بودند.
﴿إِنَّ قَارُونَ كَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسىَ فَبَغىَ عَلَيْهِمْ وَ آتَيْنَاهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ﴾
در مجمع البيان گفته: كلمه «بغى» به معناى برترىطلبى بدون حق است و نيز گفته: كلمه «مفاتح» جمع مفتح است، هم چنان كه كلمه «مفاتيح» جمع مفتاح است، و معناى هر دو يكى است، و آن عبارت است از هر چيزى كه قفلها را باز مىكند، و نيز گفته: ناء بحمله ينوء نوءا، معنايش اين است كه كسى بارش را با اينكه برايش سنگين بود از زمين بلند كرد1 ديگران2 گفتهاند: «ناء به الحمل» معنايش اين است كه: بار او از شدت سنگينى كمرش را خوابانيد. و اين معنا با آيه شريفه موافقتر است.
و نيز در مجمع البيان گفته: كلمه «عصبة» به معناى جماعتى بهم پيوسته است، ولى در عدد آن اختلاف است، بعضى گفتهاند: «عصبه» ما بين ده نفر تا پانزده نفر را گويند - نقل از مجاهد -. و بعضى ديگر گفتهاند: ما بين ده تا چهل را «عصبه» گويند - نقل از قتاده -. و بعضى ديگر گفتهاند: «عصبه» به معناى چهل نفر است. - نقل از ابى صالح3-.
بعضى ديگر گفتهاند ما بين سه تا ده نفر است - نقل از ابن عباس -. و بعضى ديگر گفتهاند: به معناى جماعتى است كه به يكديگر تعصب بورزند4.
و ليكن كلام برادران يوسف كه به پدر گفتند: «﴿وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ﴾ ما عصبه هستيم»5
غير از دو قول اخير را تضعيف مىكند، چون برادران او آن روز نه نفر بودند.
و به هر حال معناى آيه اين است كه: قارون از بنى اسرائيل بود، و در مقام اين برآمد كه بدون حق بر بنى اسرائيل تجاوز كند، و ما از گنجينهها آن قدر به او داديم كه حمل كليدهاى آنها جماعتى نيرومند را خسته مىكرد. بعضى1 از مفسرين گفتهاند: «مراد از مفاتيح كليد گنجينهها نيست، بلكه خود گنجينهها است». و ليكن درست نيست.
گفتگوى مؤمنين با قارون و اندرز دادن به او به اينكه سرمستى نكند و با انفاق اموال براى آخرت توشه بياندوزد
﴿إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لاَ تَفْرَحْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْفَرِحِينَ﴾
كلمه «فرح» به معناى «بطر» تفسير شده، و ليكن بطر، لازمه فرح و خوشحالى از ثروت دنيا است، البته فرح مفرط و خوشحالى از اندازه بيرون، چون خوشحالى مفرط آخرت را از ياد مىبرد، و قهرا بطر و طغيان مىآورد، و به همين جهت در آيه شريفه: ﴿وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ﴾ 2 اختيال، و فخر را از لوازم فرح شمرده، و فرموده به آنچه خدا به شما داده خوشحالى مكنيد، كه خدا اشخاص مختال و فخور را دوست نمىدارد.
و نيز به همين جهت است كه در آيه مورد بحث نيز نهى از فرح را تعليل كرده به اينكه خدا اشخاص خوشحال را دوست نمىدارد.
﴿وَ اِبْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اَللَّهُ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ...﴾
در آنچه خدا به تو عطا كرده از مال دنيا، خانه آخرت را بطلب، و با آن آخرت خود را تعمير كن، به اينكه آن مال را در راه خدا انفاق نموده، و در راه رضاى او صرف كنى.
﴿وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيَا﴾ يعنى آن مقدار رزقى را كه خدا برايت مقدر كرده ترك مكن، (و آن را براى بعد از خودت به جاى مگذار)، بلكه در آن براى آخرت عمل كن، چون حقيقت بهره و نصيب هر كس از دنيا همان چيزى است كه براى آخرت انجام داده باشد، چون آن چيزى كه برايش مىماند همان عمل است.
بعضى3 از مفسرين، جمله مورد بحث را چنين معنا كردهاند كه: فراموش مكن اين معنا را كه نصيب تو از مال دنيايى - كه به تو روى آورده - مقدار بسيار اندكى است، و آن همان مقدارى است كه مىپوشى و مىنوشى و مىخورى، بقيهاش زيادى است، كه براى غير از خودت باقى مىگذارى، پس از آنچه به تو دادهاند به قدر كفايت بردار، و باقى را احسان كن،
و اين نيز وجه بدى نيست. البته در اين ميان وجوه ديگرى نيز هست كه چون با سياق آيه سازگارى ندارد ذكر نشد.
﴿وَ أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اَللَّهُ إِلَيْكَ﴾ يعنى زيادى را از باب احسان به ديگران انفاق كن، همان طور كه خدا از باب احسان به تو انفاق كرده، بدون اينكه تو مستحق و مستوجب آن باشى، اين جمله بنا بر وجه اول از قبيل عطف تفسير است، براى جمله ﴿وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيَا﴾، و بنا بر وجه دوم به منزله متمم آن است.
﴿وَ لاَ تَبْغِ اَلْفَسَادَ فِي اَلْأَرْضِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ﴾ يعنى در طلب فساد در زمين مباش، و از آنچه خدا از مال و جاه و حشمت به تو داده استعانت در فساد مجوى، كه خدا مفسدان را دوست نمىدارد، چون بناى خلقت بر صلاح و اصلاح است.
پاسخ مستكبرانه قارون: اموال من حاصل كاردانى و مهارت خودم مىباشد و كسى در آن سهيم نبوده حق مداخله ندارد
﴿قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلىَ عِلْمٍ عِنْدِي...﴾
شكى نيست در اينكه اين جمله پاسخى بوده كه قارون از همه گفتار مؤمنين از قومش، و نصيحتهاى آنان، داده، چون اساس گفتار آنان بر اين معنا بود كه آنچه وى از مال و ثروت داشته، خدا به او داده، و احسان و فضلى از خدا بوده، و خود او استحقاق آن را نداشته، پس واجب است كه او هم با اين فضل خدا خانه آخرت را طلب كند، و آن را در راه احسان به مردم انفاق نمايد، و با تكبر و استعلا و طغيان در زمين فساد برنينگيزد.
لذا قارون در پاسخ آنان، اين اساس را تخطئه كرده و گفته است كه آنچه من دارم احسان خدا نيست، و بدون استحقاق به دستم نيامده، و ادعا كرده كه همه اينها در اثر علم و كاردانى خودم جمع شده، پس من از ميان همه مردم استحقاق آن را داشتهام، چون راه جمع آورى مال را بلد بودم، و ديگران بلد نبودند، و وقتى آنچه به دستم آمده به استحقاق خودم بوده، پس خود من مستقل در مالكيت و تصرف در آن هستم، هر چه بخواهم مىتوانم بكنم، مىتوانم آن را مانند ريك در انواع لذتها و گسترش نفوذ و سلطنت، و بدست آوردن مقام و رسيدن به هر آرزوى ديگرى صرف كنم، و سزاوار هم نيست كه كسى در كارم مداخله كند.
و اين پندار غلطى كه در مغز قارون جاى گرفته بود و كار او را به هلاكت كشانيد، كار تنها او نبوده و نيست، بلكه همه ابناى دنيا كه ماديات در مغزشان رسوخ كرده، به اين پندار غلط مبتلا هستند، هيچ يك از آنان آنچه را كه دست تقدير برايشان نوشته و اسباب ظاهرى هم با آن مساعدت كرده، از اين فكر غلط بدور نيستند كه همه را از لياقت و كاردانى خود بدانند و خيال كنند مال فراوانشان و عزت زودگذر، و نيروى عاريهاى، همه از هنرمندى و كاردانى و لياقت خود آنان است، اين خودشانند كه كار مىكنند، و كارشان نتيجه مىدهد،
و اين علم و آگاهى آنان است كه ثروت و مقام را به سويشان سوق مىدهد، و اين كاردانى خودشان است كه مال و جاه را برايشان نگه مىدارد.
آيات زير هم به همگانى بودن اين فكر اشاره نموده و مىرساند كه اين پندار غلط مخصوص قارون نبوده، هر انسانى همين طور است، كه وقتى نعمتش زياد شد، طغيان مىكند، و مىپندارد كه تنها سبب اقبال دنيا به وى، خود او و كاردانى اوست، و آن آيات اينها است كه مىفرمايد: ﴿فَإِذَا مَسَّ اَلْإِنْسَانَ ضُرٌّ دَعَانَا ، ثُمَّ إِذَا خَوَّلْنَاهُ نِعْمَةً مِنَّا قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلىَ عِلْمٍ بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ قَدْ قَالَهَا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَمَا أَغْنىَ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ فَأَصَابَهُمْ سَيِّئَاتُ مَا كَسَبُوا وَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هَؤُلاَءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئَاتُ مَا كَسَبُوا وَ مَا هُمْ بِمُعْجِزِينَ أَ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ﴾1، و نيز مىفرمايد: ﴿أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَانُوا أَكْثَرَ مِنْهُمْ وَ أَشَدَّ قُوَّةً وَ آثَاراً فِي اَلْأَرْضِ فَمَا أَغْنىَ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾2، و اگر اين آيات را بر داستان قارون عرضه كنيم جاى هيچ شكى نمىماند كه مراد از علم در كلام قارون همان كاردانى و مهارتى است كه ما گفتيم.
در آيه مورد بحث خيرخواهان به قارون گفتند: «﴿وَ اِبْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اَللَّهُ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ﴾ در اين اموالى كه خدا به تو داده خانه آخرت را بطلب»، و او در پاسخشان نگفت: «انما آتانى الله على علم عندى - خدا كه اينها را به من داده، به خاطر كاردانى من است»، بلكه
اصلا نام خدا را نبرد، و گفت: «﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ﴾ تنها و تنها به خاطر كاردانيم داده شدهام»، و اين تعبير مىرساند كه وى از ياد خدا اعراض داشته، و خواسته است به ساحت كبرياى خدا بى اعتنايى كند.
جواب به قارون با ياد آورى اينكه خداوند پيش از او كسانى توانگرتر از او را هلاك ساخته است بدون اينكه علم و نيرويشان مانع از هلاكتشان شوند
﴿أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اَللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ اَلْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً﴾
استفهام در اين آيه توبيخى است، و پاسخى است از اينكه گفته بود: تنها و تنها به خاطر كاردانيم داده شدهام، پاسخى است قابل درك، و آسان، يعنى آسانترين بيانى كه ممكن است او را به خطا و فساد گفتارش متنبه كند، چون او خيال مىكرد تنها چيزى كه مال را براى او فراهم آورده، و هم براى او حفظ مىكند، و از آن بهرهمندش مىكند، علم او و كاردانى اوست، با اينكه او خودش خبر دارد كه در قرون قبل از او كسانى بودند كه از او كاردانتر و نيرومندتر و مال اندوزتر و داراى كاركنانى بيشتر بودند، و ايشان هم مثل خود وى فكر مىكردند، و مىپنداشتند مال و نيرو، و مددكاران همه از كاردانى خودشان است، ولى خدا به همين جرم هلاكشان كرد، پس اگر تنها سبب و علتى كه مال فراهم مىكند و آن را حفظ نموده و وى را از آن برخوردار مىسازد علم بوده باشد، همين علمى كه او را مغرور ساخته، و اصلا به فضل و احسان خدا نبوده، بايد آن اقوام گذشته هلاك نمىشدند، و آن علم و مهارت، ايشان را از هلاكت نجات داده باشد، و هم چنان از اموالشان برخوردار كرده باشد، و با نيروى خود بلاء را از خود دفع كرده باشند، و نفراتشان هم ياريشان كرده باشند، و حال آنكه نه علمشان به كارشان خورد، نه اموالشان، و نه جمعشان.
﴿وَ لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ اَلْمُجْرِمُونَ﴾ از ظاهر سياق برمىآيد مراد از اين جمله بيان سنت الهى در عذاب كردن مجرمين و هلاكت ايشان به جرم گناهانشان باشد، در نتيجه كنايه است از اينكه ايشان را مهلت نمىدهيم، و به عذرهايى كه بهم ببافند گوش نمىدهيم، و به تذلل و انابهاى كه قبلا به اميد نجات آماده كردهاند، توجه نمىكنيم، هم چنان كه قدرتمندان بشر وقتى مىخواهند محكوم خود را شكنجه كنند از جرمش مىپرسند، تا جرمش را شناخته و به جرم محكوم كنند و سپس عذابش كنند، و در قوانين حكومتهاى بشرى بسيار مىشود كه مجرم عذرهايى مىتراشد، و عذاب حكومت را از خود دور مىكند، ولى خداى سبحان چنين نيست، چون به حقيقت حال آگاه است، و لذا از مجرم نمىپرسد كه گناهت چيست؟ بلكه تنها عليه او حكم مىكند و او بدون هيچ درنگى عذاب مىشود، عذابى كه به هيچ وجه برگشت ندارد.
بنابراين از ظاهر امر چنين برمىآيد كه جمله مورد بحث تتمه توبيخ سابق باشد، و
پاسخى است به قارون كه ثروت خود را به علم و كاردانى خود مستند مىكرد، و حاصلش اين است كه: مؤاخذه الهى مانند مؤاخذه بشر نيست، كه وقتى كسى را ملامت و يا نصيحت مىكنند، براى برگرداندن ملامت از خود، به علم و كاردانى خود متشبث شده، چيزهايى بهم مىبافند، چون خداى سبحان عالم و شاهد اعمال هر كسى است و مؤاخذه او را نمىتوان با نيرنگ پاسخ داد، بلكه او به خاطر همين كه دانا و ناظر اعمال است، از هيچ مجرمى نمىپرسد كه چه كردى؟ بلكه تنها مطابق جرمش مؤاخذهاش مىكند، و نيز مؤاخذه او ناگهانى است، به طورى كه خود مجرم هيچ اطلاع قبلى از آن ندارد.
وجوهى كه در معناى جواب قارون ﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلىَ عِلْمٍ عِنْدِي﴾ گفته شده است
اين آن معنايى است كه از سياق آيه به دست مىآيد ولى مفسرين معانى ديگرى براى آن ذكر كردهاند.
مثلا بعضى1 گفتهاند: «مراد از علم در جمله ﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلىَ عِلْمٍ عِنْدِي﴾ علم تورات است، چون قارون از همه بنى اسرائيل به تورات عالمتر بود».
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد علم كيمياء بوده، چون قارون كيمياء را از موسى و يوشع بن نون و كالب بن يوحنا فرا گرفته بود، و منظور از اينكه گفت: «﴿عَلىَ عِلْمٍ عِنْدِي﴾ با علمى كه نزد من است» اين بوده كه علم كيمياء مخصوص او بوده، و ساير مردم آن را نمىدانستند، و با اين علم مقدار زيادى طلا درست كرده بود.
بعضى3 ديگر گفتهاند: «مراد از علم علم استخراج گنجينهها و دفينهها است، چون قارون اين علم را داشته، و به وسيله آن دفينههاى بسيارى استخراج كرده بود».
بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد از علم، علم خداى تعالى است و معنايش اين است كه: به نظر من خداى تعالى مرا به علم تحصيل ثروت اختصاص داده، و منظورش از كلمه «عندى» اين بوده كه مطلب به نظر من چنين است.
بعضى5 ديگر گفتهاند: «مراد از علم همان علم خداست كه در وجه قبلى گذشت، و ليكن علم به معناى معلوم است، و معناى جمله اين است كه: اين اموال را كه خدا به من داده به وسيله معلوماتى داده كه آن را به من تعليم فرموده».
و كلمه «على» در همه اين اقوال براى استعلا است، البته بعضى6 گفتهاند: «ممكن هم هست كه براى تعليل بوده باشد»
بعضى1 گفتهاند: «مراد از سؤال در جمله ﴿وَ لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ اَلْمُجْرِمُونَ﴾، سؤال در روز قيامت است، و آن سؤالى كه نفى شده، سؤال استعلام و خبرگيرى است، نه سؤال توبيخ، چون خداى تعالى از خود مجرمين داناتر، و با خبرتر از خود آنان به گناهان آنان است و احتياج ندارد كه از ايشان بپرسد چه گناهى مرتكب شدهاند، علاوه بر اين ملائكه نيز گناهان ايشان را از نامههاى اعمال آنان مىفهمند، و مجرمين را از سيماى آنان مىشناسند. بخلاف آيه ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ﴾2، كه سؤال در آن سؤال توبيخ است، نه استعلام و خبرگيرى، ممكن هم هست سؤال در هر دو آيه به يك معنا باشد، و اگر در يكى نفى و در يكى اثبات شده، به خاطر اختلاف مواقف روز قيامت است. چون در موقفى سؤال نمىشوند و در موقفى ديگر سؤال مىشوند، پس تناقضى در آيات نيست».
و نيز بعضى3 از مفسرين گفتهاند: «ضمير جمع در جمله ﴿عَنْ ذُنُوبِهِمُ﴾» به ﴿مَنْ هُوَ أَشَدُّ﴾ كسانى كه از قارون نيرومندتر بودند «برمىگردد، و مراد از مجرمين غير ايشان است، و معناى آيه اين است كه: ساير مجرمين از گناهان اقوام گذشته كه خدا هلاكشان كرده پرسش و بازخواست نمىشوند».
اين بود آن وجوهى كه گفتيم مفسرين در تفسير آيه آوردهاند، و هيچ يك از آنها با سياق سازگار نيست.
دنيا طلبان غافل از عقبى ثروتى همانند ثروت قارون را آرزو مىكنند و مؤمنان خدا شناس مىگويند: ﴿ثَوَابُ اَللَّهِ خَيْرٌ...﴾
﴿فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قَالَ اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ﴾
كلمه «حظ» به معناى بهره آدمى از سعادت و بخت است.
﴿اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا﴾ يعنى كسانى كه زندگانى دنيا را هدف نهايى و يگانه غايت مساعى خويش مىدانند، و غايتى ديگر وراى آن نمىبينند، و خلاصه از آخرت غافل و جاهلند، و نمىدانند كه خدا در آخرت چه ثوابها براى بندگان خود فراهم كرده، آيه ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾4 نيز به اين معنا تصريح دارد، و به همين جهت اموال قارون را سعادتى عظيم شمردند، بدون اينكه قيد و
شرطى در كلام خود بياورند، گفتند: اى كاش ما هم مىداشتيم آنچه را كه قارون دارد، چون او حظى عظيم، و سعادتى بزرگ دارد.
﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اَللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً...﴾
كلمه «ويل» به معناى هلاكت است، كه در موارد نفرين به هلاكت و نيز انزجار از هر چه خوش آيند نيست استعمال مىشود، و در آيه مورد بحث انزجار از آرزويى است كه دنياطلبان آن را آرزو كردند.
گويندگان اين حرف مؤمنين بنى اسرائيل بودهاند، كه به خدا علم داشتند، و خطابشان در اين سخن بر همان نادانهايى است كه آرزو كردند اى كاش آنچه قارون دارد آنان نيز مىداشتند، و آن را سعادتى عظيم آنهم بدون قيد و شرط پنداشتند، و مقصودشان از اين سخن اين بوده كه ثواب خدا كه مخصوص اشخاصى است كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دهند، بهتر است از آنچه قارون دارد، پس اگر ايمان دارند و صالح هستند آرزوى آن ثوابها كنند، نه آنچه كه قارون دارد.
﴿وَ لاَ يُلَقَّاهَا إِلاَّ اَلصَّابِرُونَ﴾ كلمه «يلقاها» مضارع مجهول از مصدر «تلقيه» است، كه به معناى فهماندن است، هم چنان كه تلقى به معناى فهميدن و گرفتن است، و ضمير «ها» - به طورى كه گفتهاند1- به «كلمه» برمىگردد، كه از سياق آيه استفاده مىشود، هر چند كه لفظ كلمه قبلا در آيه نيامده و معناى آيه اين است: اين كلمه را - كه گفتيم: ثواب خدا براى آنان كه ايمان آورده و عمل صالح كنند بهتر است - نمىفهمند مگر كسانى كه صابر باشند.
و بعضى2 ديگر از مفسرين گفتهاند: ضمير مذكور به سيره يا طريقه برمىگردد، - كه آن نيز از مفهوم آيه استفاده مىشود، و معنايش اين است كه: طريقه يا سيره ايمان و عمل صالح را كسى نمىفهمد، و يا موفق به عمل به آن نمىگردد، مگر صابران.
و صابران كسانى هستند كه در هنگام شدائد و نيز در برابر اطاعتها و هم چنين ترك گناهان خويشتندار باشند، و وجه اينكه تنها اين دسته مىتوانند به ثواب خدا برسند و اين كلمه، يا سيره و يا طريقه را بفهمند، اين است كه: تصديق به بهتر بودن ثواب آخرت از حظ دنيوى - كه قهرا مستلزم داشتن ايمان و عمل صالح است كه آن دو نيز ملازم با ترك بسيارى از هواها و محروميت از بسيارى از مشتهيات هستند - محقق نمىشود، مگر براى كسانى كه
صفت صبر دارند، و مىتوانند تلخى مخالفت طبع و سركوبى نفس اماره را تحمل كنند.
﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ اَلْأَرْضَ...﴾
دو ضمير «به» و «بداره» به قارون برمىگردد، و چون خسف و فرو بردن قارون و خانهاش در زمين متفرع بر بغى و طغيان او بود «فاء» تفريع بر سر اين جمله آمد.
﴿فَمَا كَانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللَّهِ ، وَ مَا كَانَ مِنَ اَلمُنْتَصِرِينَ﴾ كلمه «فئة» به معناى جماعتى متمايل بهم است، و در كلمه «ينصرونه» و كلمه «منتصرين» در اين آيه معناى منع و امتناع نهفته است و حاصل معنا اين است كه: قارون، هيچ جماعتى نداشت كه او را از عذاب شدن منع كنند، و خودش هم از ممتنعين نبود، كه زير بار عذاب نرود، و اين درست بر خلاف پندارى بود كه يك عمر در سر مىپرورانيد، و خيال مىكرد كه آن عامل كه ثروت و خير را به سويش جلب نموده و شر را از او دفع مىكرد، حول و قوت خودش و جمعيت و خدم و حشمش بود، كه آنها را هم به علم خود كسب كرده بود، ولى نه آن جمعش نگهش داشت، و نه آن قوت و نيرويش از عذاب خدا نجاتش بخشيد، و معلوم شد كه آنچه داشته خدا به او داده بود.
بنابراين حرف «فاء» در جمله «فما كان» تفريع اين جمله را بر جمله ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ...﴾ مىرساند، و چنين معنا مىدهد كه ما او و خانهاش را در زمين فرو برديم، پس برايش روشن شد بطلان آنچه ادعا مىكرد، و مىگفت من خودم مستحق اين ثروت هستم، و حاجتى به خدا ندارم، و اين نبوغ علمى و نيروى خودم است كه جلب خير و رفع ضرر از من مىكند.
بعد از هلاكت قارون، بر آرزومندان ثروت او معلوم گشت كه وسعت و تنگى رزق تابع مشيت خدا است
﴿وَ أَصْبَحَ اَلَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكَانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اَللَّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ يَقْدِرُ...﴾
مىگويند كلمه «وى» كلمهاى است كه در هنگام اظهار ندامت استعمال مىشود، و بسا هم مىشود كه در مورد تعجب به كار مىرود، و هر دو معنا با آيه شريفه مىسازد، هر چند كه معناى اول زودتر به ذهن مىرسد.
﴿وَيْكَأَنَّ اَللَّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ يَقْدِرُ﴾ در اين جمله همان كسانى كه ديروز آرزو مىكردند اى كاش به جاى قارون بودند، بعد از خسف قارون، اعتراف كردهاند به اينكه آنچه قارون ادعا مىكرد و ايشان تصديقش مىكردند، باطل بوده، و وسعت و تنگى رزق به مشيت خدا است، نه به قوت و جمعيت و داشتن نبوغ فكرى در اداره زندگى.
معمولا كلمه «كان» براى تشبيه چيزى است به چيزى، مىگوييم: فلانى كانه شير
است، يعنى مثل اوست در شجاعت، ولى مقام در آيه مورد بحث مقام تحقيق است نه تشبيه، تا با شك و ترديد مناسبت داشته باشد، لذا كلمه «كان» در اين آيه براى تشبيه نيست، بلكه گويندگان اين سخن، كلمه مذكور را به اين منظور آوردهاند كه بفهمانند همين الآن ابتداء و اولين لحظهاى است كه ما، در سخن قارون دچار ترديد شديم، با اينكه قبلا او را تصديق كرده بوديم، و به كار بردن كلمه «كان» به اين منظور شايع است.
شاهد اينكه كلمه مذكور را به منظور ترديد به كار نبردهاند، جمله ﴿لَوْ لاَ أَنْ مَنَّ اَللَّهُ عَلَيْنَا لَخَسَفَ بِنَا﴾ است كه به طور جزم و تحقيق و بدون هيچ ترديد گفتهاند، اگر خدا بر ما منت ننهاده بود ما را هم فرو مىبرد.
در جمله ﴿وَيْكَأَنَّهُ لاَ يُفْلِحُ اَلْكَافِرُونَ﴾ براى بار دوم اظهار ندامت كردهاند، و اينكه گفتهاند: واى! گويا كافران رستگار نمىشوند، رد مطلبى است كه لازمه آرزوى قلبى ايشان است، كه گفتند: اى كاش ما جاى قارون بوديم، چون لازمه اين آرزو اين است كه قارونها رستگارند.
﴿تِلْكَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾
اين آيه و آيه بعدش به منزله نتيجهگيرى از داستان قارون است.
و در جمله ﴿تِلْكَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ﴾ كلمه «تلك» كه مخصوص اشاره به دور است، شرافت و ارجمندى و علو مكان آخرت را مىرساند، و همين خود شاهد است بر اينكه مراد از دار آخرت، دار آخرت سعيده است، نه هر آخرتى، و نيز به همين جهت مفسرين دار آخرت را در آيه مورد بحث به بهشت تفسير كردهاند.
و معناى اينكه فرمود: «﴿نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً﴾ قرارش مىدهيم براى كسانى كه نمىخواهند در زمين گردن فرازى كنند، و فساد انگيزند» اين است كه: ما بهشت را اختصاص به چنين كسانى مىدهيم، و منظور از گردن فرازى اين است كه: بر بندگان خدا استعلا و استكبار بورزند، و منظور از فسادانگيزى اين است كه: خواستار گناهان و نافرمانى خدا باشند، چون خداى تعالى شرايعش را، كه انسانها را به آنها مكلف فرموده، بر اساس آنچه كه فطرت و خلقت آنان اقتضاء دارد بنا نهاده، و فطرت انسان تقاضا ندارد مگر آن كار و آن روشى را كه موافق با نظام اتم و احسن در حيات زمينى انسانهاست، پس هر معصيتى، بى واسطه و يا با واسطه در فساد اين زندگى اثر دارد، هم چنان كه قرآن كريم مىفرمايد: ﴿ظَهَرَ اَلْفَسَادُ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ
أَيْدِي اَلنَّاسِ﴾1.
از اينجا روشن مىشود كه علو خواهى يكى از مصاديق فساد خواهى است، و اگر از ميان فسادها خصوص علوخواهى و برترى جويى را نام برده، براى اين است كه نسبت به خصوص آن عنايت داشته است، و حاصل معناى آيه اين است كه: اين خانه آخرت، يعنى بهشت را اختصاص به افرادى مىدهيم، كه نمىخواهند با برترىجويى بر بندگان خداوند و با هر معصيتى ديگر در زمين فساد راه بيندازند.
اين آيه شريفه عموميت دارد، و مىرساند كه تنها كسانى به بهشت مىروند، كه در زمين، هيچ يك از مصاديق فساد و يا به عبارتى ديگر هيچ يك از گناهان را مرتكب نشوند، به طورى كه حتى اگر در همه عمر يك گناه كرده باشند، از بهشت محروم مىشوند، و ليكن آيه ديگرى از قرآن كريم اين عموم را تخصيص زده و فرموده: ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً﴾2.
﴿وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ يعنى عاقبت نيك و پسنديده، كه همان خانه سعيد آخرت، و يا عاقبت سعيد در دنيا و آخرت است، از آن مردمى است كه تقوى پيشه كنند، چيزى كه هست از دو احتمال مزبور احتمال اول مورد تاييد سياق هر دو آيه است.
﴿مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا﴾
هر كس كارى نيك كند پاداشى بهتر از آن دارد، براى اينكه پاداشش به فضل خدا چند برابر مىشود، هم چنان كه خودش در جاى ديگر فرمود: ﴿مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾3.
﴿وَ مَنْ جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلاَ يُجْزَى اَلَّذِينَ عَمِلُوا اَلسَّيِّئَاتِ إِلاَّ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾
و كسى كه عمل زشت كند زشتكاران جز همان عملشان پاداش داده نمىشوند، يعنى بر آنچه كه كردهاند چيزى اضافه نمىشود، و در اين، كمال عدل الهى است، هم چنان كه در كار نيك پاداش به ده برابر كمال فضل اوست.
ظاهر كلام اقتضاء داشت به جاى جمله ﴿فَلاَ يُجْزَى اَلَّذِينَ عَمِلُوا﴾ بفرمايد: «فلا يجزون» يعنى ضميرى به كلمه «من - كسى كه» برگرداند، ولى چنين نفرمود، بلكه دوباره
اسم ظاهر به كار برد، يعنى به جاى ضمير، موصول «الذين» را به كار برد، و شايد اين تعبير اشاره به اين باشد كه حكم در آيه، مخصوص كسانى است كه زياد معصيت مىكنند، و خطا سراپايشان را گرفته، نه كسى كه در عمر يك گناه از او سرمىزند، هم چنان كه كلمه «سيئات» كه جمع «سيئة» است، و نيز جمله «كانوا يعملون - همواره مرتكب مىشدند»، نيز دلالت بر اين كثرت و اصرار و استمرار دارد، و اما كسى كه هم گناه مىكند و هم حسنه به جاى مىآورد، اميد هست كه خداى تعالى او را بيامرزد، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾1.
اين را بايد دانست كه ملاك در «حسنه و سيئه» به خاطر اثرى است كه از آنها براى انسان حاصل مىشود، و به خاطر آن آثار، اعمالى را حسنه، و اعمالى ديگر را سيئه مىناميم، نه به خاطر جرم و اسكلت اعمال، كه يك نوع حركت است.
ثواب و عقابى هم كه بر اعمال مترتب مىشود، باز به لحاظ آن آثار است، نه به خاطر متن عمل، هم چنان كه قرآن كريم نيت باطنى را نيز مورد محاسبه قرار مىدهد، و مىفرمايد:﴿وَ إِنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُمْ بِهِ اَللَّهُ﴾2.
با اين بيان، جواب از اشكالى3 كه بر اطلاق آيه شده، كه: توحيد يك حسنه است، و هيچ پاداشى مهمتر از آن نيست، پس چگونه پاداش بهتر از آن را به شخص موحد مىدهند؟ و لا بد آيه شريفه يا مربوط به عقايد نيست، و يا به مساله توحيد تخصيص خورده است، روشن مىشود.
اشاره به اينكه ملاك در ثواب و عقاب، آثار حاصل از اعمال است
توضيح اينكه گفتيم: ملاك در ثواب و عقاب به خاطر آثار حاصل از اعمال است، نه به خاطر خود اعمال، در مساله توحيد هم ملاك اثرى است كه بر اين عمل قلبى مترتب مىشود، و اين اثر غير از خود توحيد است، گر چه هيچ عملى بهتر از توحيد فرض ندارد، ولى ممكن است چيزى را فرض كرد كه از اثر توحيد بهتر و افضل باشد.
علاوه بر اين توحيد هر چه و به هر معنا فرض شود، قابل شدت و ضعف و نقصان و
زيادت است، و پر واضح است كه توحيد شخص موحد كه در يك حدى از شدت و ضعف قرار دارد، اگر در وقت جزا دادن چند برابر شود از برابرش بهتر است.
بحث روايتى (رواياتى در باره داستان قارون و آيات مربوط به آن)
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه در كتاب مصنف و ابن منذر، ابن ابى حاتم، حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و ابن مردويه، از ابن عباس روايت آوردهاند كه گفت: قارون مردى از قوم موسى (علیه السلام)، و پسر عموى آن جناب بود، و همواره در جستجوى علم بود، تا آنكه علم بسيارى جمعآورى نمود، و هم چنان به كار خود ادامه داد تا روزى كه بر موسى (علیه السلام) طغيان كرد، و به وى حسد ورزيد.
موسى (علیه السلام) به او فرمود: خداى تعالى به من دستور داده كه از بندگانش زكات بگيرم، تو هم بايد زكات مالت را بدهى، قارون از اطاعت اين دستور سرباز زد، و به مردم گفت: موسى (علیه السلام) مىخواهد مال مردم را بخورد، اول دم از نماز زد، شما اطاعتش كرديد، و دستورهايى ديگر داد همه را اطاعت كرديد، آيا باز او را اطاعت مىكنيد و اموالتان را به او مىدهيد، مردم گفتند: نه ما نمىخواهيم به اين كار تن در دهيم، ولى چه چارهاى داريم؟ گفت: من نظرم اين است كه بفرستم به سراغ يكى از زنان فاحشه بنى اسرائيل، و وقتى آمد او را تحريك كنيم، و به سر وقت موسى بفرستيم كه او را متهم كند به اينكه خواستهاى با من زنا كنى.
مردم اين نظريه را پسنديده، شخصى نزد آن زن فاحشه فرستادند و بدو گفتند: اگر شهادت دهى كه موسى با تو زنا كرده است هر چه بخواهى به تو مىدهيم، زن پذيرفت.
قارون نزد موسى (علیه السلام) آمد، و گفت: دستور بده بنى اسرائيل جمع شوند، و آنان را به آنچه خدايت فرموده آگاه كن، موسى (علیه السلام) قبول كرد، و بنى اسرائيل را جمع كرد، و به ايشان فرمود: شما را جمع كردهام تا به اطلاعتان برسانم كه پروردگارم چه دستوراتى داده، بنى اسرائيل گفتند: چه دستور داده؟ فرمود: مرا دستور داده تا به شما بگويم تنها خدا را بپرستيد، و چيزى را شريك او مگيريد، و صله رحم كنيد، و چه و چه كنيد، تا آنكه فرمود: و اينكه اگر كسى زنا كرد در صورتى كه زن داشته باشد سنگسارش كنيد، گفتند: هر چند كه خودت باشى؟ فرمود بله اگر خودم نيز زنا كنم بايد سنگسار شوم، گفتند: خوب تو زنا كردهاى، و بايد سنگسار شوى، موسى (علیه السلام) با تعجب پرسيد: من زنا
كردهام؟ ا
طرافيان قارون فرستادند نزد آن زن كه بيا و شهادت بده، چون آمد، پرسيدند در باره موسى (علیه السلام) چه شهادت مىدهى؟ موسى (علیه السلام) از او پرسيد تو را به خدا سوگند راست بگو، زن گفت: چون مرا به خدا سوگند مىدهى (راستش را مىگويم) اين مردم مرا خواستند و مزدى برايم مقرر كردند تا در برابرش من تو را متهم به زناى با خود كنم، و اينك شهادت مىدهم تو از اين تهمت برى هستى، و نيز شهادت مىدهم بر اينكه تو رسول خدايى.
موسى با چشم گريان به سجده افتاد، خداى تعالى به وى وحى فرستاد كه چرا مىگريى؟ با اينكه من زمين را مسخر تو كردهام، به زمين فرمان بده تا قارون را ببلعد، كه اگر فرمانش دهى اطاعتت مىكند.
موسى (علیه السلام) سر از سجده برداشت، و به زمين فرمود: قارون و اطرافيانش را بگير، زمين آنان را تا اعقاب پاهايشان در خود فرو برد، همين كه وضع را چنين ديدند، از در التماس فرياد زدند: اى موسى اى موسى! موسى (علیه السلام) مجددا فرمان داد بگير ايشان را، پس زمين آنان را تا گردنهايشان فرو برد، مجددا فريادشان به يا موسى يا موسى بلند شد، بار سوم موسى (علیه السلام) فرمان داد كه بگير ايشان را، پس زمين همهشان را در خود فرو برد، و خداى تعالى به موسى وحى فرستاد كه: بندگان من هر چه تو را خواندند و تضرع كردند اجابت نكردى، به عزتم سوگند اگر مرا مىخواندند اجابتشان مىكردم.
ابن عباس مىگويد: اين است معناى آيه شريفه كه مىفرمايد: ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ اَلْأَرْضَ﴾ كه زمين قارون و اتباعش را تا طبقه تحتانى خود فرو برد1.
مؤلف: در كتاب مزبور از عبد الرزاق، و ابن ابى حاتم، از ابن نوفل هاشمى، نيز همين قصه روايت شده، چيزى كه هست در روايات مذكور آمده كه آن زن را در مجلس قارون آوردند، تا به عنوان شكايت از موسى آن تهمت را پيش قارون بزند، ولى وقتى حضور بهم رسانيد، نزد همه حضار شهادت داد به برائت موسى، و اين خبر به گوش موسى رسيد، و نزد خدا از قارون و رفقايش شكوه كرد، خدا هم او را بر قارون مسلط كرد.
مرحوم قمى در تفسير خود در اين داستان گفته: موسى (علیه السلام) خودش نزد قارون آمد، و حكم زكات را به وى ابلاغ نمود، قارون او را استهزاء كرده و از خانهاش بيرون راند، موسى (علیه السلام) نزد پروردگارش از رفتار قارون شكوه كرد، خدا هم او را بر
وى مسلط ساخت و زمين به فرمان وى قارون و خانهاش را در خود فرو برد1.
ليكن اين روايت به خاطر اينكه حرفهاى ناپسندى دارد، و از نظر سند هم موقوف و بريده است از ايراد همه آن خوددارى كرديم، دو روايت ابن عباس و ابن نوفل نيز موقوفند يعنى از صحابى نقل كردند نه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم).
علاوه بر اين روايت ابن عباس بغى و ستمكارى قارون را نسبت به موسى دانسته، در حالى كه قرآن فرموده: ﴿فَبَغىَ عَلَيْهِمْ﴾، قارون بر بنى اسرائيل ستم كرد، و نيز روايت مىگويد: علمى كه قارون داشته علمى بوده كه با درس خواندن فرا گرفته، و آيه قرآن همان طور كه گفتيم ظاهر در اين است كه: مراد از علم به علم قارون، علم به راههاى جمعآورى ثروت و امثال ثروت است.
البته داستان قارون در تورات فعلى به نحو ديگرى آمده، در اصحاح شانزدهم، از سفر عدد، مىخوانيم: قورح بن بصهار بن نهات بن لاوى، و داثان، و ابيرام، دو پسر الياب، و أون، پسر فالت، كه از نوادههاى رأوبين بودند، با جمعى از بنى اسرائيل و رؤساى ايشان كه دويست و پنجاه نفر مىشدند، در مخالفت با موسى پافشارى مىكردند، و در روزى مقرر، يك جا جمع شدند، تا عليه موسى و هارون قيام كنند، به موسى و هارون گفتند: تا اينجا هر چه كرديد بس است، اين جمعيت كه مىبينيد همهشان مقدسند، و در وسطشان رب قرار دارد، پس چرا بر جماعت رب برترى مىجوييد؟
وقتى موسى اين سخن بشنيد به سجده افتاد، پس قورح و همه مردمش را صدا كرد كه: فردا رب اعلام خواهد كرد كه او براى چه كسى است؟ و چه كسى مقدس است؟ آنگاه آن كسى را كه مقدستر باشد به درگاه خود نزديك خواهد كرد، آرى او هر كه را بپسندد به خود نزديك مىكند، اين كار را بكنيد، و محابر قورح و همه جماعتش را براى خود بگيريد، و آتشى در آن بيفكنيد، و بر آن بخور دهيد، فردا اين كار را در مقابل رب انجام دهيد، چون آن مردى كه خدا او را بپسندد او مقدس است، و همين شما را بس است اى دودمان لاوى.
تورات هم چنان قصه را ادامه مىدهد، و در ضمن مىگويد كه فرداى آن روز آمدند، و آتشدانها كه در آن آتش و بخور بود آوردند، و در باب خيمه اجتماع كردند، آنگاه در تورات گفته شده كه زمين زير پايشان شكافته شد و دهان خود را باز كرد، آنان و خانههايشان را بلعيد، و قورح و همه مردمش و همه اموالش را نيز فرو برد، و آنچه از آنان زنده ماند در همان
بيابان در بين جمعيت در زمين فرو رفتند، به طورى كه بقيه اسرائيليان كه در اطرافشان بودند از صداى آنان فرار كردند، چون با خود گفتند: ممكن است ما را هم فرو ببرد، آنگاه آتشى از ناحيه رب بيرون آمد، و آن دويست و پنجاه مرد را كه بخور آورده بودند بسوزانيد، اين بود آن مقدار از داستان تورات كه مورد حاجت ما بود.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿إِنَّ قَارُونَ كَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسىَ﴾ گفته است: كه وى پسر خاله موسى (علیه السلام) بود، - نقل از عطاء از ابن عباس، و از روايت امام صادق (علیه السلام)1.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوأُ...﴾ گفته: كليد گنجينههايش را جمعى نيرومند نمىتوانستند حمل و نقل كنند2.
و در معانى الاخبار به سند خود از موسى بن اسماعيل بن موسى بن جعفر (علیه السلام) از پدرش از جدش از آباى گرامش از على (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيَا﴾ فرمود: سلامتى و نيرومندى و فراغت و جوانيت و نشاطت را فراموش مكن، و با اين سرمايههاى گرانبها آخرت خود را تامين نما3.
و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ﴾ گفته: قارون با جامههاى رنگين، و دامن بلند از خانه بيرون مىآمد، و دامن خود را به زمين مىكشيد4.
چند روايت در باره تواضع و بيان اينكه بسا مىشود كه بند كفش كسى موجب عجب و استعلاى او مىشود
و در مجمع البيان مىگويد: زاذان از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه در دوران خلافتش در بازارها قدم مىزد و گم شدگان را به مقصد مىرساند، و ضعيفان را كمك مىكرد، و به فروشندگان و بقالان مىگذشت، و قرآن را پيش رويش باز مىكرد، و مىخواند: ﴿تِلْكَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً﴾ و مىفرمود: اين آيه در باره اهل عدالت و تواضع از واليان امور، و در باره قدرتمندان از ساير مردم نازل شده5.
و نيز در مجمع البيان آمده كه سلام اعرج از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: بند كفش كسى باعث عجب او مىشود، و به همين جهت مشمول اين آيه مىشود،
كه مىفرمايد: ﴿تِلْكَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ﴾1.
مؤلف: سيد بن طاووس در كتاب سعد السعود خود روايت را به اين صورت از مرحوم طبرسى صاحب مجمع البيان نقل كرده، كه فرمود: مردى به همين مقدار كه بند كفش او بهتر از بند كفش رفيقش است باعث عجب او مىشود، لذا مشمول اين آيه مىشود2.
و در الدر المنثور است كه: محاملى و ديلمى از ابى هريره روايت كردهاند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: جبارى در زمين و اخذ بدون حق از مصاديق اين آيه است3.
[سوره قصص (28):آيات 85 تا 88]
﴿إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ ٨٥ وَ مَا كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقىَ إِلَيْكَ اَلْكِتَابُ إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلاَ تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكَافِرِينَ ٨٦ وَ لاَ يَصُدُّنَّكَ عَنْ آيَاتِ اَللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ وَ اُدْعُ إِلىَ رَبِّكَ وَ لاَ تَكُونَنَّ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ٨٧ وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ٨٨﴾
ترجمه آيات
آن كس كه قرآن را بر تو واجب كرد تو را به مكه برمىگرداند بگو پروردگار من بهتر مىداند كه چه كسى هدايت آورده و چه كسى در گمراهى آشكار است (85).
تو هيچ اميد نداشتى كه اين كتاب به سويت نازل شود مگر مرحمتى از پروردگارت حال كه مشمول اين رحمت شدى هرگز پشتيبان كافران مباش (86).
و كفار تو را از آيات خدا باز ندارند بعد از آنكه به سوى تو نازل شد و به سوى پروردگارت دعوت كن و از مشركين مباش (87).
و با خدا معبود ديگرى مخوان كه جز او معبودى نيست همه چيز هلاك پذير است مگر ذات پاك او، حكم خاص اوست و به سوى او برمىگرديد (88).
***
بيان آيات
اين چند آيه، آيات آخر اين سوره است، و در آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وعده جميل مىدهد كه به زودى بر او منت نهاده و قدر و منزلتش را بلند مىكند، و نفوذ كلمهاش مىدهد، و دينش را بر ساير اديان برترى مىبخشد، و امنيت و سلامتى را بر او و مؤمنين به او گسترش مىدهد، همان طور كه اين كار را در باره موسى و بنى اسرائيل كرد، و در حقيقت آيات قبل هم كه داستان موسى (علیه السلام) را بيان مىكرد براى بيان همين نكته بود.
معناى آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾ و وجوه مختلفى كه در باره مراد از «معاد» در آن گفته شده است
﴿إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ...﴾
كلمه «فرض» - بطورى كه گفتهاند 1- به معناى واجب كردن است، و بنابراين معناى جمله ﴿فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ﴾ اين است كه: واجب كرده بر تو عمل به قرآن را، يعنى عمل به آن احكامى كه در آن است، پس در حقيقت در اين كه ايجاب را به خود قرآن نسبت داده مجاز در نسبت به كار برده.
از اين معنا بهتر، تفسيرى است كه بعضى2 كردهاند و گفتهاند: «معناى آن اين است كه: واجب كرده بر تو تلاوت و خواندن آن را به مردم، و اينكه آن را به مردم برسانى، و به احكامش عمل كنى» چون اين معنا با جمله ﴿لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾، به بيانى كه در معناى آن خواهد آمد بهتر مىسازد.
﴿لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾ كلمه «معاد» اسم محل عود، يا اسم زمان عود است، و مفسرين در معناى اين محل، و يا زمان اختلاف كردهاند. بعضى3 گفتهاند: مراد مكه است، و بنابراين آيه شريفه وعدهاى است كه خداى تعالى به پيامبر گرامىاش مىدهد كه به زودى او را بعد از آنكه از مكه هجرت كرد دوباره به مكه برمىگرداند.
بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد از آن مرگ است. و بعضى5 گفتهاند: قيامت است. بعضى6 ديگر گفتهاند: محشر است. بعضى7 ديگر آن را مقام محمود دانستهاند، كه همان
موقف شفاعت كبرى است. بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد از آن بهشت است. و بعضى2 ديگر گفتهاند: بيت المقدس است، كه بنابراين قول آيه شريفه وعدهاى است در خصوص معراج، البته معراج دوم، كه مىفرمايد: بعد از آنكه ما تو را در معراج اول به بيت المقدس برديم، بزودى تو را بدانجا برمىگردانيم. بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد از آن هر امر محبوبى است كه دلخواه آن جناب باشد. كه اين معناى آخرى با همه اقوال قبلى و يا بيشتر آنها منطبق مىشود.
اما آنچه كه دقت در سياق آيات سوره به دست مىدهد، اين است كه: آيه شريفه تصريحى باشد به آنچه كه داستان مزبور در اول سوره به آن اشاره مىكرد، و آيات بعد از آن هم مؤيد آن است.
چون خداى تعالى در اول سوره، داستان بنى اسرائيل و موسى (علیه السلام) را نقل كرد، و مفصل بيان داشت كه چه منتها بر آنان نهاد، امنيت، سلامتى، عزت، و تمكن به آنان داد، بعد از آن كه ذليل و زبون دست آل فرعون بودند، و فرعونيان پسرانشان را مىكشتند، و زنانشان را زنده مىگذاشتند.
و اين داستان به دلالت التزامى دلالت مىكند بر اينكه مىخواهد به همه مؤمنين وعدهاى جميل دهد، كه به زودى از فتنهها و شدائد و عسرتى كه گرفتارش هستند نجاتشان مىدهد، و دينشان را بر همه اديان تقديم و برترى مىبخشد، و آنان را بعد از آنكه در زمين جايى نداشتند، در زمين مكنت مىدهد، و اين دلالت التزامى را مطلع سوره نيز تاييد مىكند.
آنگاه بعد از آنكه از نقل داستان مذكور فارغ شد، فرمود: حكمت واجب مىكند كتابى نازل شود، تا هم مردم را به سوى حق راهنما و تذكر باشد و هم اتمام حجت باشد، تا به وسيله آن كتاب، خود را از عذاب خدا حفظ كنند، هم چنان كه چنين كتابى بر موسى نازل كرد، البته بعد از آنكه قرون اولى و نسلهاى گذشته را هلاك ساخته بود، و هم چنان كه كتابى بر پيامبر نازل كرد، هر چند كه مردم او را از باب عنادى كه با حق داشتند تكذيب كردند، و دنيا را بر آخرت ترجيح دادند.
و اين سياق هر شنوندهاى را اميدوار مىسازد، كه خداى تعالى به زودى آنچه را كه به اشاره و به دلالت التزامى فهماند صريحا بيان مىكند، در چنين زمينهاى اگر بشنود كه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾، بدون درنگ مىفهمد، كه منظور همان وعده جميلى است كه منتظرش بود، مخصوصا كه در اولش فرمود: آن كسى كه
قرآن را بر تو واجب كرده، قبلا هم كه تورات را به قرآن تشبيه كرده بود، و نجات دادن بنى اسرائيل را هم قبل از فرستادن تورات آورده بود، تا مقدمه براى نزول تورات باشد، و بنى اسرائيل با اخذ به آن و عمل به آن امامان و وارثان باشند.
پس در نتيجه معناى آيه اين مىشود: آن كسى كه قرآن را بر تو واجب كرد تا بر مردم بخوانى و ابلاغ كنى و دستوراتش را به كار بندى به زودى تو را به آن محلى برمىگرداند كه اين برگشتنت عود باشد و آنجا معادت شود هم چنان كه تورات را بر موسى نازل كرد و با نزول آن قدر و منزلت خودش و قومش را بالا برد.
و معلوم است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبلا در مكه بود، مكهاى كه در آن همه گونه شدائد و فتنهها را ديد، آنگاه مهاجرت كرد و سپس بدانجا برگشت، در حالى كه فتح و فيروزى داشت و در حالى كه پايههاى دينش محكم، و اركان ملتش مستحكم شده بود، بتهاى مكه را بشكست، و بنيان شرك را ويران ساخت، و مؤمنين وارث آن سرزمين شدند، در حالى كه از آنجا با ذلت و خوارى بيرون گشته بودند.
و اگر كلمه «معاد» را نكره آورد، براى اين است كه به عظمت اين عود اشاره كند، و بفهماند كه اين برگشتن قابل قياس به بودن قبلىاش در مكه نيست و تاريخ هم اين معنا را تصديق مىكند.
﴿قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾ اين جمله مؤيد معنايى است كه ما براى «معاد» كرديم، چون نظير جملهاى است كه موسى (علیه السلام) وقتى كه مردم تكذيبش كرده، و آيات بيناتش را به سحر نسبت دادند - گفت: ﴿رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾.
در اين آيه رسول گرامى خود را دستور مىدهد به فرعونهاى زمان خود، يعنى بزرگان مشركين، كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند، همان را بگويد، كه موسى (علیه السلام) به آل فرعون گفت، چون كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند.
زيرا مشابهت تامى هست ميان بعثت آن جناب و موسى (علیه السلام)، و همچنين سير دعوتشان، هم چنان كه از داستان وارده در اين سوره ظاهر مىشود، و هم چنان كه با تامل در آيه ﴿إِنَّا أَرْسَلْنَا إِلَيْكُمْ رَسُولاً شَاهِداً عَلَيْكُمْ كَمَا أَرْسَلْنَا إِلىَ فِرْعَوْنَ رَسُولاً﴾ 1كاملا ظاهر مىشود.
و اگر در آيه مورد بحث اكتفاء كرد به اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قسمت اول كلام موسى را به مردم بگويد، و قسمت دوم آن را يعنى جمله ﴿وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ اَلدَّارِ﴾ را، در آيه مورد بحث نياورد، شايد از اين جهت بوده كه سياق كلام، سياق اشاره است، و مثل اينكه قرار بوده از حد اشاره تجاوز نشود، هم چنان كه اين معنا از جمله ﴿لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾، كه خطاب را در آن متوجه رسول خود كرده، و كلمه معاد را نكره آورده، نيز استشمام مىشود.
و به هر حال مراد از جمله ﴿مَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ﴾ شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و مراد از جمله ﴿وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾، مشركين از قوم اوست و اختلاف سياق دو جمله - كه در اولى فرمود: «كسى كه هدايت آورده»، و در دومى فرمود: «و آن كسى كه در ضلالتى آشكار است»، با اينكه جا داشت، در جمله اول هم بفرمايد: آن كس كه در هدايت است، و خلاصه مقابله را بين هدايت آن جناب و ضلالت مشركين نينداخت، بلكه بين هدايت آوردن آن حضرت، و ضلالت مشركين انداخت - براى اين است كه تكذيب مشركين متوجه خود آن جناب نبود، بلكه طبعا تكذيبشان متوجه دين آن حضرت بود.
مفسرين1 در جمله ﴿أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدىَ﴾ گفتهاند: كلمه «من» در باطن منصوب است به فعل مقدر، كه كلمه «اعلم» بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام «يعلم من جاء بالهدى» است يعنى او مىداند چه كسى هدايت آورده. و اين را بر اساس آنچه مشهور است گفتهاند كه فعل افعل التفضيل (كه در فارسى در آخر آن كلمه «تر» مىآيد مىگويند بالاتر، پايينتر و...) مفعول به را نصب نمىدهد، ناگزير آن را به فعل «يعلم» تبديل كردهاند.
و بعضى2 از مفسرين گفتهاند: كلمه «من» منصوب است به همان «اعلم»، چيزى كه هست كلمه «اعلم» در اينجا به معناى «عالم» است. ولى هيچ دليلى بر گفته خود ندارند. من هيچ ياد ندارم كه كسى گفته باشد كلمه «من» منصوب است به حذف حرف جر، با اينكه حرف بدى نيست، و دليلى بر منع آن نداريم، و خلاصه مىتوان گفت كه كلمه «من» هر چند ظاهرش به خاطر اينكه اصلا حركت برنمىدارد منصوب نيست، ولى در باطن منصوب است، چون حرف جرى بر سر داشته و افتاده، زيرا اصلش «اعلم بمن جاء» بوده، و در ادب عرب هر جا كه حرف جرى از روى كلمهاى بيفتد آن كلمه، منصوب (با صداى بالا) خوانده مىشود.
﴿وَ مَا كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقىَ إِلَيْكَ اَلْكِتَابُ إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلاَ تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكَافِرِينَ﴾
صدر اين آيه همان وعدهاى را كه در آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾ بود، تقدير مىكند، و معنايش اين است كه: خدا تو را به سوى معاد، و آنچه كه آرزويش را داشتى برمىگرداند، همانطور كه قرآن را بر تو نازل كرد، با اينكه اصلا هيچ انتظارش را نداشتى.
بعضى از مفسرين گفتهاند: «آيه مورد بحث ربطى به وعده قبلى ندارد و جملهاى است ابتداى كه نعمت خدا را به ياد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىاندازد». اين وجه هم وجه خوبى است، به اين بيان كه بگوييم: بعد از آنكه خداى تعالى آن جناب را وعده داد كه به معاد برگرداند، و در آن معاد يادش بلند شود، و دعوتش از همه اديان بيشتر پيشرفت كند، و دينش عالمگير شود، اينك در اين آيه آن روشى را كه بر وى لازم است پيش بگيرد، و در آن جد و جهد و مراقبت كند، برايش ترسيم مىكند و مىفهماند كه كتاب نازل كردن بر تو يك امر عادى مانند ساير حوادث عادى نيست، كه كسى قبلا اميدوار آن و در انتظارش بوده باشد، بلكه رحمتى است خاصه از ناحيه خداى تعالى، و همان وعدهاى است كه در آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ﴾ داده بود، پس بر آن جناب واجب است كه در قبال اين نعمت، و نعمت پيشرفت دينش، و رسيدن آن به نهايتى كه لازم بود برسد، كفار را يارى و اطاعت نكند، و همواره به سوى پروردگار خويش بخواند، و خود از مشركين نباشد، يعنى با خدا هيچ خداى ديگر را نخواند.
جمله ﴿إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ﴾ استثنايى است منقطع، و معنايش اين است كه: ليكن رحمتى از پروردگارت به تو القاء شده، نه يك امر عادى كه نظيرش توقع برود.
و جمله ﴿فَلاَ تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكَافِرِينَ﴾، تفريعى است بر جمله ﴿إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ﴾، و معنايش اين است كه: وقتى القاء قرآن به تو رحمتى بود از پروردگارت كه ما فوق انتظارت بود كه به شخص تو اختصاص داده، پس از كفار بيزارى جوى، و معين و ياور آنان مباش.
احتمال قريب به ذهن هست كه در اين جمله نوعى محاذات با كلام موسى (علیه السلام) - آنجا كه قبطى را كشت - به كار رفته باشد، چون او هم گفت: «﴿رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ﴾ پروردگارا به خاطر اين نعمتها كه به من ارزانى داشتى هرگز تا زندهام كمككار مجرمان نمىشوم»، و بنابراين در جمله مورد بحث نهى از يارى كردن كفار اشاره است به اينكه القاء كتاب به سوى خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله
و سلم) نعمتى است كه خدا به وى ارزانى داشته، تا بوسيله آن به سوى حق هدايت كند، و به توحيد دعوت نمايد، پس بر او لازم است كه هيچ كافرى را بر كفرش اعانت نكند، و در برابر جلوگيريهاى آنان از آيات خدا بعد از آنكه به وى نازل شده تسليم نگردد، هم چنان كه موسى (علیه السلام) با پروردگارش عهد بست كه در برابر نعمتهايى كه بر او انعام كرد، يعنى نعمت حكمت و علم، هيچ وقت پشتيبان مجرمين نشود. و به زودى خواهد آمد كه به رسول اكرم اسلام مىفرمايد: ﴿وَ لاَ يَصُدُّنَّكَ...﴾، كه آن اجمال ﴿فَلاَ تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكَافِرِينَ﴾ را شرح مىدهد.
﴿وَ لاَ يَصُدُّنَّكَ عَنْ آيَاتِ اَللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ...﴾
اين آيه رسول گرامى (صلى الله عليه وآله و سلم) را نهى مىكند از اينكه از آيات خدا روى بگرداند، چيزى كه هست اين معنا را در لسان نهى كفار از جلوگيرى از آيات، و از منصرف كردن آن جناب بيان كرده، و خلاصه به كفار مىفرمايد كه: نبايد رسول ما را از تبليغ آيات جلوگيرى كنند، و او را از ماموريت خود منصرف نماييد.
و وجه اين تعبير اين است كه: انصراف آن جناب مسبب از سد و جلوگيرى آنان است، و اين تعبير نظير نهيى است كه به آدم و همسرش كرده، مىفرمايد: «﴿فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ اَلْجَنَّةِ﴾ بايد كه شيطان شما را با وسوسه خود از بهشت بيرون نكند» يعنى شما با وسوسه شيطان از بهشت بيرون نشويد.
و ظاهرا اين آيه شريفه و آيه بعدش در مقام شرح است براى جمله ﴿فَلاَ تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكَافِرِينَ﴾، و فايده اين شرح تاكيد نهى است از طريق شمردن موارد آن يكى پس از ديگرى، لذا اول او را نهى كرد از انصراف و روگردانى از قرآنى كه بر او نازل شده، به خاطر اينكه مشركين مىگويند اين قرآن شعر است يا كهانت است، يا اساطير و خرافات قديمى است كه برايش نوشتهاند، بار دوم او را امر مىكند به اينكه مردم را به سوى پروردگار خود بخواند، بار سوم نهى مىكند از اينكه از مشركين شود، و آنگاه اين نهى را تفسير مىكند به اينكه با خدا، خدايى ديگر بخواند.
و اگر صفت ربوبيت را تكرار كرد، و نيز آن را به خود آن جناب نسبت داد، و مكرر فرمود: «ربك»، همه براى اين است كه بفهماند آن جناب را به رحمت و نعمت خود اختصاص داده، و تنها اوست كه خدا را بندگى مىكند و مشركين با او خدا را عبادت نمىكنند.
﴿وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾
در سابق گفتيم كه اين جمله به منزله تفسيرى است براى آيه ﴿وَ لاَ تَكُونَنَّ مِنَ
اَلْمُشْرِكِينَ﴾.
شرح و توضيح اينكه توحيد خداوند را به ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾ تعليل فرمود
﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾
كلمه اخلاص «لا اله الا الله» در مقام تعليل جمله ﴿وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾ است، يعنى براى اين گفتيم كه با خدا خدايى ديگر مخوان كه غير از او هيچ معبودى نيست. جمله بعد از كلمه اخلاص، كلمه اخلاص را تعليل مىكند، كه بيانش خواهد آمد.
﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾ كلمه «شىء» از نظر مصداق با كلمه «موجود» مساوى است، (هر چيزى كه موجود باشد چيز هم هست، و هر چه كه چيز باشد موجود نيز هست)، در نتيجه بر تمامى موجودات اطلاق مىشود حتى بر خداى تعالى، هم چنان كه در آيه ﴿قُلْ أَيُّ شَيْءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اَللَّهُ﴾ 1مىبينيم كلمه «شىء» بر خدا اطلاق شده، و كلمه «هلاك» به معناى بطلان و معدوم شدن است.
دو كلمه «وجه» و «جهت» به يك معنا است، مانند كلمه «وعد» و «عدة»، و وجه هر چيزى در عرف عام به معناى آن ناحيهاى از آن است كه با آن با غير روبرو مىشود و ارتباطى با آن دارد، هم چنان كه وجه هر جسمى سطح بيرون آن است، و وجه انسان نيم پيشين سر و صورتش مىباشد، يعنى آن طرفى كه با آن با مردم روبرو مىشود، و وجه خدا چيزى است كه با آن براى خلقش نمودار است، كه خلقش هم با آن متوجه درگاه او مىشوند، و اين همان صفات كريمه او از حيات و علم و قدرت و سمع و بصر است و نيز هر صفتى از صفات فعل مانند صفت خلقت و رزق و احياء و اماته و مغفرت و رحمت و همچنين آيات داله بر خدا بدان جهت كه آيتند، وجه خدا مىباشند.
بنابراين هر موجودى كه تصور شود فى نفسه هالك و باطل است، و حقيقتى جز آنچه كه از ناحيه خداى تعالى به آن افاضه شود ندارد، و آنچه كه منسوب به خداى تعالى نباشد از حقيقت به طور كلى خالى است، و جز موهومى كه وهم متوهم آن را تراشيده نيست، و يا سرابى است كه خيال آن را به صورت حقيقت جلوه داده، مانند اصنام و بتها كه از حقيقت جز اين مقدار كه سنگ و يا چوب و يا فلز است ندارند، و اما اينكه رب و يا معبود باشند و نفع و ضرر يا اثر ديگرى داشته باشند حقيقت ندارد، و بيش از نامهايى كه از ناحيه پرستندگان آنها صورت گرفته چيز ديگرى نيستند.
و نيز مانند انسان كه از حقيقت جز اين مقدار بهره ندارد، كه موجودى است كه آفرينش خدا روحى و جسمى در او به كار برده، و او خودش صفات كمالى براى خود كسب كرده، اينها كه حقيقت انسان را تشكيل مىدهند همه صنع خدا و منسوب به اويند، و اما زايد بر اينها آنچه را كه عقل اجتماعى بر آن اضافه مىكند، همه موهوماتند كه ناچارى و اضطرار باعث شده آنها را معتبر بشمارد، مانند اينكه فلان انسان نيرومند، و آن يكى سلطان، و آن ديگرى رئيس، و آن چهارمى محترم، و آن پنجمى ثروتمند، و آن ششمى عزيز، و آن يكى صاحب اولاد، و ديگرى بازو و حمايت كننده دارد، همه اينها جز سرابى هالك و آرمانى كاذب، چيز ديگرى نيستند، و بر همين منوال هر موجود ديگرى را كه تحت تجزيه عقل بياوريم عبارت است از يك يا چند حقيقت و چند خرافه و موهوم.
پس، از حقيقت آن مقدارى در دست ما و نزد ما است كه خدا به فضل خود افاضهاش كرده باشد، و آن افاضه آيات اوست، كه بر صفات كريمه او از رحمت و رزق و فضل و احسان و صفات ديگرش دلالت مىكند.
پس حقيقتى كه در واقع ثابت است، و هرگز هلاكت و بطلان ندارد، عبارت است از صفات كريمه خدا، و آيات داله بر صفاتش، كه همه آنها با ثبوت ذات مقدسش ثابتند.
اين در صورتى است كه مراد از كلمه «هالك» در آيه شريفه هالك فعلى باشد كه در اين صورت حاصل تعليل كلمه اخلاص به عبارت ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾ اين مىشود كه: هيچ اله - معبود به حق - جز خدا نيست، براى اينكه معبود وقتى معبود به حق است، كه خودش حقيقتى داشته باشد، و مشتمل بر واقعيتى غير هالك باشد، حقيقت و واقعيتى كه بطلان در او راه نيابد، و نيز تدبيرى در عالم داشته باشد، آنهم تدبيرى حقيقى و واقعى نه موهوم و خيالى، و وقتى معبود عبارت از چنين موجودى باشد، غير از خداى تعالى هيچ معبودى نخواهد بود، چون غير از او هر چه باشد، فى نفسه هالك و باطل است، مگر آن چيز كه وجه خدا و منسوب به اوست، پس در عالم هستى غير از خداى سبحان هيچ معبودى نيست.
بتپرستان هر چند كه وجود بت را هم منسوب به خداى تعالى مىدانند، و معترفند كه وجود آن از ناحيه خدا و وجه اوست، الا اينكه آنها را مستقل در تدبير دانسته و تدبير آنها را منسوب به خدا و احكام آنها را احكام خدا نمىدانستند، و به همين جهت آنها را مىپرستيدند، و خدا را نمىپرستيدند، و حال آنكه هيچ موجودى در هيچ اثرى مستقل نيست، پس در عالم هستى هيچ موجودى به غير از خداى سبحان مستحق پرستش نيست.
در اينجا وجه ديگرى در تفسير آيه هست كه دقيقتر از وجه سابق است، بنابراين كه
مراد از «وجه» ذات هر چيزى باشد، هم چنان كه بعضى1 آن را هم از معانى وجه، شمردهاند، و مثال زدهاند به وجه النهار، و وجه الطريق، يعنى خود روز، و خود راه، و ما فعلا كار به صحت و سقم اين معنا نداريم. و بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از آن ذات شريف است، و مثال زدهاند به وجوه مردم، يعنى افراد برجسته و شريف، كه البته اين معنا براى كلمه «وجه» از باب مجاز مرسل و يا استعاره است3.
به هر حال، بنا بر هر دو فرض، مراد از آيه شريفه اين است كه: غير از خداى تعالى هر موجودى كه تصور شود ممكن است، و ممكن هر چند كه به ايجاد خداى تعالى وجود يافته باشد، از نظر ذات خودش معدوم و هالك است، تنها موجودى كه فى حد نفسه راهى براى بطلان و هلاكت در او نيست ذات خداوند است كه واجب بالذات است.
آن وقت حاصل تعليل كلمه اخلاص به جمله ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾ اين مىشود كه: اگر گفتيم هيچ معبودى جز خدا نيست، بدين علت است كه اله و معبود به حق بايد كسى باشد كه چيزى از تدبير عالم در دست داشته باشد، و تدبير هيچ وقت از خلقت و ايجاد جدايى پذير نيست، چون معنا ندارد كه حوادث عالم را كسى به وجود آورد، و تدبير آن حوادث به دست كس ديگرى باشد. و ما مكرر در اين كتاب اين معنا را روشن ساختيم، و چون خود مشركين هم اعتراف دارند كه خالق و ايجاد كننده عالم بايد واجب الوجود باشد، و نيز واجب الوجودى به غير از خدا نيست، پس معبودى هم به جز او نخواهد بود.
و اينكه مشركين مىگويند: خدا اجل از آن است كه عقل يا وهم آدمى بدو احاطه يابد، پس ممكن نيست توجه عبادتى به او داشت، و ناگزير بايد در عبادت متوجه بعضى از مقربين درگاه او نظير ملائكه كرام، و امثال ايشان شد، تا شفيع ما در درگاه او باشند سخن باطلى است، چون توجه عبادى احتياج به احاطه علمى ندارد، بلكه همين مقدار كافى است كه او را به وجهى بشناسيم، كه آن هم در هر كس به قدر معرفتش حاصل است.
و اما بنابراين كه مقصود از هالك چيزى باشد كه هلاك و فنا در پى دارد، و بنا بر قول بعضى4 كه مىگويند: اسم فاعل ظاهر در آينده است، پس ظاهر آيه اين است كه: هر
موجودى كه تصور شود بعد از وجودش هلاكت و بطلان در پى دارد مگر وجه خدا.
اين نيز وجه صحيحى است، براى اينكه در پى داشتن هلاكت به اختلاف موجودات مختلف مىشود، آن موجودات كه زمانى هستند، بعد از سرآمد زمان وجودشان هالك و باطل مىشوند، و آنهايى كه زمانى نيستند، وجودشان در احاطه فنا قرار دارد، و فنا از هر طرف احاطهشان كرده است.
جواب به يك شبهه و اشاره به اينكه مقصود از هلاكت هر چيز نابود شدن در اين نشاه و انتقال به نشاه ديگر است
و هلاكت اشياء بنابراين عبارت است از بطلان وجود ابتدايى آنها، به طورى كه دنيا و نشاه اول از وجود آنها خالى شود، و همه به نشاه آخرت منتقل گشته و به سوى خدا بازگشت كنند، و نزد او قرار گيرند، و اما بطلان مطلق، بعد از آنكه هست شدند، صحيح نيست، براى اينكه صريح قرآن آن را نفى كرده، و آيات آن پيوسته مىفرمايد: بازگشت همه موجودات به سوى خداست، و خدا منتهى، و رجعت به سوى اوست «﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يَبْدَؤُا اَلْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ﴾ اوست كه خلق را آغاز كرد، و دوباره آن را برمىگرداند».
پس حاصل معناى آيه بر اساس چند معنايى كه گذشت بدين قرار است، - اگر مراد از «وجه» صفات كريمه خدا باشد -، كه: هر چيزى به زودى جا خالى كرده و به درگاه خدا مىرود، مگر صفات كريمه خدا كه منشا فيض او هستند، و بدون وقفه و تا بى نهايت مشغول افاضه فيضند، و معبود هم بايد اين چنين باشد، و بطلان در ذات او، و انقطاع در صفات فياضه او راه نداشته باشد، و غير از خدا هيچ موجودى اين طور نيست، پس هيچ معبودى جز او نيست.
و اگر مراد از «وجه» ذات مقدس باشد، حاصل معنا اين مىشود كه: هر موجودى فنا در پى دارد، و با رجوع به سوى خدا هلاك مىشود، مگر ذات حق و ثابت او كه بطلان و هلاكت در او راه ندارد، بنابراين وجه، صفات، صقع ذات ملاحظه مىشود، - و معبود هم بايد كسى باشد كه فنا در او راه نداشته باشد، و غير از خدا كسى به اين صفت نيست پس جز او هم معبودى نيست.
و با آنچه در معناى آيه گفته شد جواب اعتراضى كه به عموميت آيه شده روشن مىشود، چون اعتراض كردهاند كه اگر آيه به عموميتش مراد باشد، بايد بهشت و دوزخ و عرش هم فناپذير باشند، با اينكه مىدانيم بهشت و دوزخ بعد از موجود شدن ديگر معدوم نمىشوند، و تا بى نهايت موجود هستند، و همچنين عرش نيز همين طور است چون در بعضى روايات آمده كه عرش سقف بهشت است.
حاصل جواب اين است كه گفتيم منظور از هلاكت، نابودى نيست، بلكه نابود شدن در دنيا، و انتقال به نشاه ديگر، و رجوع به خداست، و اين انتقال از دنيا به آخرت، و عود بعد از
وجود اول، در موجوداتى تصور دارد كه دنيايى باشند، و اما موجودات آخرتى چون بهشت و دوزخ و عرش هلاكت به اين معنا را ندارند، چون از جايى به جايى منتقل نمىشوند.
هم چنان كه خداى تعالى در باره آنها فرموده: ﴿مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ بَاقٍ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرَارِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿سَيُصِيبُ اَلَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغَارٌ عِنْدَ اَللَّهِ﴾3 و نظير اين آيه در باره خزائن رحمت خدا آمده كه فرموده: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾4، و همچنين در باره لوح محفوظ فرموده: ﴿وَ عِنْدَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ﴾5.
و اما عرش كه به عنوان مثال ذكر كردهاند ما در باره آن در تفسير آيه ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اَللَّهُ﴾6 شرحى گذرانديم، كه بايد بدانجا مراجعه شود.
ممكن هم هست بگوييم مراد از كلمه «وجه» جهتى باشد كه منسوب به خدا است، و آن ناحيهاى است كه خدا از آن ناحيه منظور مىشود، و با آن به سويش توجه مىكنند، مؤيد اين احتمال اين است كه استعمالش در كلام خداى تعالى بسيار است، مثل جمله ﴿يُرِيدُونَ وَجْهَهُ﴾ 7و جمله ﴿إِلاَّ اِبْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ اَلْأَعْلىَ﴾ 8و نظائر آن در آيات قرآنى بسيار است.
و بنابراين معنا، منظور از «وجه» هر چيزى خواهد بود كه تنها منسوب به خداست، آنگاه اگر كلام را به همان ظاهر عمومىاش باقى بگذاريم اين معنا با معناى اول منطبق مىشود، و از مصاديق آن، اسماء و صفات و انبياء و خلفاء و دين خدا خواهد بود.
و اگر از اطلاق آن چشم پوشيده، تنها مراد از «وجه» را دين بگيريم - هم چنان كه در بعضى روايات نيز «وجه» به آن تفسير شده و بگوييم كه منظور روايات تطبيق نبوده - در اين صورت مراد از هلاكت، فساد، و بدون اثر شدن است، آن وقت جمله مورد بحث تعليل مىشود براى جمله ﴿وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾، و جمله ما قبلش قرينه مىشود براى اينكه مراد از كلمه «شىء» دين و اعمال دينى است، كه آن وقت معناى جمله مورد بحث چنين مىشود: به غير
دين توحيد به هيچ دين ديگرى متدين مشو، براى اينكه تمامى دينها باطل و بى اثر است مگر دين خدا.
و بنابراين مناسبتر آن است كه بگوييم حكم در ذيل آيه كه مىفرمايد ﴿لَهُ اَلْحُكْمُ﴾، به معناى حكم تشريعى، و يا اعم از آن و از احكام تكوينى است، و آن وقت معنا چنين مىشود: هر دينى هالك است، مگر دين او، براى اينكه تشريع دين كار او است، نه غير او، و همه شما به سوى او بازگشت مىكنيد، نه به سوى دين تراشان اديان ديگر.
اين آن معانى بود كه دقت و تدبر در آيه شريفه آن را دست مىدهد، البته مفسرين در باره معناى آن اقوال مختلف ديگرى دارند.
مثلا بعضى1 گفتهاند: مراد از «وجه» ذات مقدس خدا، و مراد از هلاكت انعدام است، و معناى آيه اين است كه: هر چيزى فى نفسه در معرض انعدام است، چون وجودش از خودش نيست، مگر ذات خدا كه واجب الوجود است، و بنابراين، اساس كلام بر تشبيه است، و مىخواهد بفرمايد: هر موجودى غير خدا مانند هالك است، چون وجودش مستند به غير است.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از «وجه» ذات هر چيزى است، و ضمير در «وجهه» به خدا برمىگردد، به اعتبار اينكه وجه هر چيزى مملوك اوست، و معناى آيه اين است كه: هر چيزى هالك است، مگر وجه خدا، كه ذات هر چيز و وجود اوست
بعضى3 ديگر گفتهاند:« مراد از وجه» جهت مقصوده از هر چيز است، و ضمير در «وجهه» به خدا برمىگردد، و معناى آيه اين است كه: هر چيزى با همه متعلقاتش هالك است، مگر تنها آن جهت از هر چيز كه منسوب به خداى تعالى است، و آن وجودى است كه خدا به وى افاضه فرموده است.
بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد از «وجه» آن جهت مقصوده است و آن خداى سبحان است كه هر چيزى متوجه به او است، و ضمير در «وجهه» به كلمه «شىء» برمىگردد، و معناى آيه اين است كه: هر چيزى هالك است، مگر خدايى كه جهت مطلوب هر چيز است.
وجوه مختلف و متعددى كه در باره مراد از هلاكت كل شىء و استثناى وجه خدا گفته شده است
و در معناى «هلاك» بعضى5 گفتهاند: «به معناى مرگ است، و ظاهر عموم آيه مراد نيست، بلكه مراد تنها جانداران است، و معنايش اين است كه: هر موجود جاندارى به زودى مىميرد، مگر وجه خدا».
باز در معناى «وجه» بعضى1 گفتهاند: «مراد از آن عمل صالح است، و معناى آيه اين است كه: هر عملى در معرض عدم است به جز آن عملى كه بنده خدا آن را به عنوان امتثال امر خدا به جا آورد، كه خدا آن را باقى مىدارد و باطل نمىكند تا اينكه ثواب او را بدهد و يا به خاطر اينكه مقبول درگاه خدا واقع شد، با قبول او ديگر قابل هلاك نيست، چون عمل با جزاء معاوضه شده، و جزاء قائم مقام عمل شده، و جزاء هم هلاك پذير نيست».
بعضى2 ديگر گفتهاند: معناى «وجه» جاه خداى تعالى است، كه آن را در بين مردم اثبات كرده.
و در باره هلاك بعضى3 گفتهاند: همه ما سوى الله را به طور دايم شامل مىشود، چون وجود در هر آن بر او افاضه مىشود، پس او - يعنى، ما سوى الله - دائما در تغيير و هلاكت است، هم در دنيا و هم در آخرت، و معناى آيه اين است كه: هر چيزى دائما در ذاتش متغير است، مگر وجه خدا.
ليكن هيچ يك از اين وجوه درست به نظر نمىرسد، چون يا با سياق آيه شريفه منطبق نيست، و يا دليلى كه آوردهاند مدعايشان را اثبات نمىكند و يا معنايى است كه از فهم دور است، و اگر در آن وجهى كه ما ذكر كرديم دقت شود، اشكالهايى كه بر هر يك از اين وجوه وارد است روشن مىشود و ديگر ما طول نمىدهيم و مىگذريم.
﴿لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ كلمه «حكم» به معناى قضاى نافذ خدا در موجودات است، كه تدبير در نظام كون داير مدار همين قضاء است، و اما اينكه بگوييم حكم در اين جمله به معناى رسيدگى به حساب اشخاص در روز قيامت است، احتمالى است كه اگر درست بود جا داشت اول بفرمايد: «اليه ترجعون و له الحكم»، چون اول بايد مردم به سوى خدا برگردند، بعد به حسابشان رسيدگى شود، پس همين كه اول حكم را آورده، اين احتمال را بعيد مىسازد.
و هر دو جمله در مقام تعليل هستند، و هر يك به تنهايى حجتى تمامند كه وحدانيت خدا را در الوهيت اثبات مىكنند، و در عين حال مىتوانند تعليل براى كلمه اخلاص مزبور نيز باشند، در سابق هم گذشت كه گفتيم ممكن است حكم را بنا بر بعضى وجوه به معناى حكم تشريعى و احكام دينى بگيريم.
***
بحث روايتى (رواياتى در باره معنى و مفاد جمله: ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾)
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، عبد بن حميد، بخارى، نسايى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و بيهقى - در كتاب دلائل - از چند طريق از ابن عباس روايت كردهاند كه در ذيل جمله ﴿لَرَادُّكَ إِلىَ مَعَادٍ﴾ گفته است: يعنى به مكه، چيزى كه هست در روايت ابن مردويه اين زيادى هم آمده: همان طور كه تو را از مكه بيرون كرد1.
مؤلف: باز از ابن عباس از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گفتند: مراد از معاد مرگ است، و نيز از على از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حديث كرده كه فرمود: مراد از معاد جنت است2، و انطباق اين حديث بر آيه خالى از خفاء نيست، و قمى در تفسير خود از جرير از ابى جعفر (علیه السلام) و از ابى خالد كابلى از على بن الحسين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: مراد از معاد رجعت است، و شايد مساله رجعت جزء باطن باشد، نه تفسير ظاهر3.
و در احتجاج از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود: و اما اينكه فرمود ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾، مراد اين است كه: هر چيزى هالك است مگر دين او، چون محال است كه از او همه چيزش هلاك شود، تنها وجهش باقى بماند، و خداى تعالى اجل و اعظم از اين است. كسى هلاك مىشود كه از خدا نباشد، مگر نمىبينى خودش فرمود: «﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَ يَبْقىَ وَجْهُ رَبِّكَ﴾ هر چيزى فانى است تنها وجه پروردگار تو مىماند» كه در آن بين خلقش و وجهش جدايى انداخت؟4.
و در كافى به سند خود از سيف از كسى كه نامش را برده، از حارث بن مغيرة نصرى روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) معناى كلام خداى تعالى را پرسيدند كه مىفرمايد: ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾. فرمود: مردم در باره آن چه مىگويند؟ من عرضه داشتم: مىگويند يعنى هر چيزى هلاك مىشود مگر وجه خدا، فرمود سبحان الله، حرف بزرگى مىزنند، منظور از اين وجه، آن وجه خداست كه خلق از آن وجه به خدا راه مىيابند
(منظور ائمه هدى هستند)1.
مؤلف: و نظير اين روايت را در كتاب توحيد به سند خود از حارث بن مغيره نصرى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده، كه عبارتش چنين است: حارث گفت من از امام صادق (علیه السلام) از معناى آيه ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾ پرسيدم فرمود: يعنى هر چيزى هالك است مگر كسى كه راه حق را طى كند2.
و در كتاب محاسن برقى نيز نظير آن آمده، جز اينكه در آخرش دارد: مگر كسى كه راهى را بگيرد كه شما درآنيد3.
و اين تشويش و اختلافى كه در روايات ديده مىشود از راه نقل به معنا در آنها راه يافته، راويان فرمايش امام را با عبارت خودشان نقل كردهاند، در نتيجه اين طور شده.
حال اگر مراد از اينكه امام صادق (علیه السلام) فرمود: منظور از اين وجه آن وجه خداست كه خلق از آن وجه به خدا راه مىيابند، مطلق هر چيزى باشد كه منسوب به خداست، و از ناحيه خود خدا مىباشد، در اين صورت روايت با همان معنايى كه ما براى آيه كرديم منطبق مىشود.
و اگر مراد از وجه، آن دينى باشد كه خلق از آن مسير متوجه خدا مىشوند، در اين صورت مراد از هلاكت، بطلان و بى تاثيرى خواهد بود، و معناى روايت اين مىشود كه لا اله الا الله هر دينى باطل است مگر دين حق او، كه از آن مسير پرستيده مىشود، كه آن دين حق است براى اينكه به زودى به دارندهاش سود مىرساند، و دارندهاش پاداش داده مىشود، و ما در تفسير آيه به اين دو معنا اشاره كرديم.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿فَلاَ تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكَافِرِينَ﴾ فرموده: خطاب به رسول خدا است، ولى مردم منظورند، و نيز در جمله ﴿وَ لاَ تَدْعُ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾ باز خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، ولى مردم منظورند، بعد مىگويد: اين قول امام صادق (علیه السلام) است كه فرموده خداى تعالى پيامبر خود را به طريقه «اياك اعنى و اسمعى يا جارة - به تو مىگويم ولى اى» جارة «تو بشنو» 4 مبعوث فرموده5.
سوره عنكبوت (29)
سوره عنكبوت مكى است و شصت و نه آيه دارد
[سوره عنكبوت (29):آيات 1 تا 13]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ الم ١ أَ حَسِبَ اَلنَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ ٢ وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكَاذِبِينَ ٣ أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ يَسْبِقُونَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ ٤ مَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اَللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللَّهِ لَآتٍ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ٥ وَ مَنْ جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اَللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ اَلْعَالَمِينَ ٦ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ اَلَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ ٧ وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ٨ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي اَلصَّالِحِينَ ٩ وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اَللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ اَلنَّاسِ كَعَذَابِ اَللَّهِ وَ لَئِنْ جَاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ أَ وَ لَيْسَ اَللَّهُ بِأَعْلَمَ بِمَا فِي صُدُورِ اَلْعَالَمِينَ ١٠وَ لَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْمُنَافِقِينَ ١١ وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّبِعُوا سَبِيلَنَا وَ لْنَحْمِلْ خَطَايَاكُمْ وَ مَا هُمْ بِحَامِلِينَ مِنْ خَطَايَاهُمْ مِنْ شَيْءٍ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ١٢ وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَ أَثْقَالاً مَعَ أَثْقَالِهِمْ وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَمَّا كَانُوا يَفْتَرُونَ ١٣﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان الم (1).
آيا مردم گمان كردهاند به صرف اينكه بگويند ايمان آوردهايم رها مىشوند و آزمايش نمىشوند؟! (2).
با اينكه ما كسانى را كه قبل از ايشان بودند بيازموديم، بايد خداوند راستگويان را معلوم كند و بايد حتما دروغگويان را مشخص سازد (3).
و يا آنها كه عمل زشت مىكنند پنداشتهاند كه از ما پيشى مىگيرند چه بد حكمى است كه ايشان مىكنند (4).
كسى كه اميد ديدار خدا دارد بداند كه اجل خدا رسيدنى است و او شنوا و داناست (5).
و كسى كه جهاد كند به نفع خود جهاد كرده است كه خدا بى نياز از همه عالميان است (6).
و كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند ما گناهان ايشان را از ايشان محو مىكنيم و به طور مسلم پاداش بهتر از آنچه مىكردند مىدهيم (7).
و ما به انسان در باره پدر و مادرش سفارش به احسان كردهايم (و در عين حال گفتهايم) اگر به تو اصرار ورزيدند كه چيزى را كه بدان علم ندارى شريك من سازى اطاعتشان مكن، برگشت شما فرزندان و پدر و مادرتان به سوى من است آن وقت به آنچه مىكرديد آگاهتان مىكنم (8).
و كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح مىكنند ما به طور قطع آنها را در زمره صالحان در مىآوريم (9).
و بعضى از مردمند كه مىگويند به خدا ايمان آورديم ولى همين كه به خاطر خدا اذيت مىشوند شكنجه مردم را همسنگ عذاب خدا مىكنند و چون از طرف پروردگارت نصرتى برسد حتما مىگويند ما هم با شما بوديم آيا خدا داناتر نيست به آنچه در سينه عالميان پنهان است (10).
بايد خدا كسانى را كه ايمان آوردهاند معين كند و كسانى را كه نفاق ورزيدند مشخص سازد (11).
و آنان كه كفر ورزيدند به كسانى كه ايمان آوردند گفتند بياييد راه ما را پيروى كنيد و اگر راه ما خطا بود خطاى شما به گردن ما، با اينكه هيچ يك از خطاهاى خود را نمىتوانند حمل كنند و به يقين دروغ مىگويند (12).
و بايد كه بارهاى خود را با وزر بارهاى ديگران حمل كنند و روز قيامت به يقين از افتراهايى كه
بستهاند بازخواست خواهند شد (13).
بيان آيات [حاصل و خلاصهاى از غرض و مفاد سوره عنكبوت و اشاره به مكى بودن آن]
از سياق آيات اين سوره و مخصوصا آيات اول سوره برمىآيد كه بعضى از كسانى كه در مكه و قبل از هجرت، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آورده بودند، از ترس فتنهاى كه از ناحيه مشركين تهديدشان مىكرد، از ايمان خود برگشته بودند، چون مشركين دست از سر مسلمانان برنمىداشتند، و مرتب آنان را دعوت مىكردند به اينكه از ايمان به آن جناب برگردند، و ضمانت مىدادند كه اگر برگرديد هر ضررى از اين بابت ديديد ما جبران مىكنيم، هم چنان كه اگر برنگرديد بلا به سرتان مىآوريم، و آن قدر شكنجهتان مىكنيم تا به كيش ما برگرديد.
كه آيه ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّبِعُوا سَبِيلَنَا وَ لْنَحْمِلْ خَطَايَاكُمْ...﴾ و آيه شريفه ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اَللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ اَلنَّاسِ كَعَذَابِ اَللَّهِ...﴾ متضمن اين معانى است.
و گويا از اين عده كه از ايمان خود رجوع كردهاند كسانى بودهاند كه رجوعشان به خاطر مجاهدت و تهديد و تشويق پدر و مادرشان بوده، مانند بعضى از فرزندان مشركين كه از آيه شريفه ﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا...﴾ اين معنا استشمام مىشود، و اين سوره در باره اين عده نازل شده است.
پس غرض سوره به طورى كه از اول و آخرش و سياق جارى در سراسرش استفاده مىشود، اين است كه: غرض خداى تعالى از ايمان مردم تنها اين نيست كه به زبان بگويند ايمان آورديم، بلكه غرض، حقيقت ايمان است، كه تندباد فتنهها آن را تكان نمىدهد، و دگرگونى حوادث، دگرگونش نمىسازد، بلكه هر چه فتنهها بيشتر فشار بياورد، پا بر جا و ريشهدارتر مىگردد.
پس غرض سوره اعلام اين معنا است كه مردم خيال نكنند به صرف اينكه بگويند ايمان آورديم دست از سرشان برمىدارند، و در بوته آزمايش قرار نمىگيرند، نه، بلكه حتما امتحان مىشوند، تا آنچه در دل نهان دارند ظاهر شود و معلوم شود ايمان است يا كفر، «﴿فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكَاذِبِينَ﴾ پس خدا حتما بايد معلوم كند آن كسانى را كه در دعوى ايمان راست مىگويند، و آنهايى كه در اين دعوى دروغگويند».
پس فتنه و محنت يكى از سنتهاى الهى است كه به هيچ وجه و در باره هيچ كس از آن گذشت نمىشود، همان طور كه در امتهاى گذشته از قبيل قوم نوح، عاد، ثمود، قوم ابراهيم، لوط، شعيب و موسى جريان يافت، و جمعى استقامت ورزيده و جمعى ديگر هلاك شدند و در امتهاى حاضر و آينده نيز جريان خواهد داشت، و خدا به كسى ظلم نكرده، و نمىكند، اين خود امتها و اشخاصند كه به خود ظلم مىكنند.
پس كسى كه مىگويد من به خدا ايمان آوردم بايد در برابر ايمانش صبر كند، و خداى يگانه را بپرستد و چون قيام به وظايف دينى برايش دشوار و يا غير ممكن شد بايد به ديارى ديگر مهاجرت كند، ديارى و سرزمينى كه در آنجا بتواند به وظيفههاى خود عمل كند، چون، زمين خدا وسيع است.
و هرگز نبايد به خاطر ترس از گرسنگى و ساير امور زندگى از مهاجرت چشم بپوشد، براى اينكه رزق بندگان به عهده خدا است، ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لاَ تَحْمِلُ رِزْقَهَا اَللَّهُ يَرْزُقُهَا وَ إِيَّاكُمْ﴾ و چه بسيار جنبده كه خودش متحمل رزقش نيست بلكه خدا است كه رزق آنها و رزق شما را مىدهد.
و اما مشركين كه مؤمنين را آزار مىكردند با اينكه مؤمنين بغير از اينكه مىگفتند: پروردگار ما الله است، هيچ جرمى مرتكب نشده بودند، آنها هم بايد بدانند كه با اين رفتار خود خدا را عاجز نمىكنند، و به ستوه نمىآورند، و نمىتوانند خواست خود را عليه خواست خدا به كرسى بنشانند، بلكه خود اين آزارشان هم كه گفتيم فتنه و آزمايش مؤمنين است، فتنه و آزمايش خودشان نيز هست، و چنان نيست كه از علم و تقدير الهى خارج باشد، بلكه اين خدا است كه آنان را در چنين بوتهاى از آزمايش قرار داده، و دارد عليه آنان ضبط مىكند، تا اگر خواست در همين دنيا به وبال آن گرفتارشان كند، و اگر خواست اين عذاب را تاخير انداخته در روزى كه به سوى او برمىگردند، و ديگر راه گريزى ندارند، عذاب كند.
و اما آن چه به عنوان حجت و دليل براى خود درست كرده و دل بدان خوش كردهاند، سخن باطل و دليل مردودى است كه هيچ جا به دردشان نمىخورد، و حجت عليه آنان تمام است.
اين حاصل و خلاصهاى از غرض سوره مورد بحث است، و مقتضاى اين زمينه اين است كه سوره در مكه نازل شده باشد، و اينكه بعضى گفتهاند: مدنى است كه يا همهاش و يا بيشترش و يا قسمتى از آن در مدينه نازل شده - اقوالشان در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت - صحيح نيست، چون مضامين آيات آن جز با روزگار عسرت و شدت قبل از
هجرت وفق نمىدهد.
بيان سنت الهى مبين بر امتحان و آزمايش امتها
﴿الم أَ حَسِبَ اَلنَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ﴾
كلمه «حسب» از ماده حسبان است كه معناى پندار را مىدهد و جمله «ان يتركوا» قائم مقام دو مفعول آن است، (چون اين ماده هميشه دو مفعول مىگيرد، هم چنان كه در فارسى هم مىگوييم: من فلانى را پسر فلانى پنداشتم)، و جمله «ان يقولوا» با تقدير باء سببيت (بان يقولوا) مىباشد و كلمه «فتنه» به معناى آزمايش است، و چه بسا بر معناى مصيبت و عذاب اطلاق شود، كه معناى اول با سياق سازگارتر است، و استفهام در آيه استفهام انكارى است.
و معناى آن اين است كه: آيا مردم گمان كردهاند كه به صرف اينكه بگويند ايمان آورديم متعرضشان نمىشوند، و با بلاها و مصيبتها آزمايش نمىگردند، آزمايشى كه با آن آنچه در نهان دارند از صدق و كذب آشكار شود؟
بعضى از مفسرين در معناى آن گفتهاند: «و آيا مردم گمان كردهاند كه به هيچ بليهاى مبتلا نمىشوند چون كه گفتهاند ايمان آورديم و خلاصه بلا و مصيبت مخصوص كفار است اما مؤمنين به خاطر آن كرامت و احترامى كه نزد خدا دارند دچار هيچ مصيبتى نمىشوند؟».
و ليكن اين معنا از نظر سياق آيات معناى بعيدى است.
﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكَاذِبِينَ﴾
لام در دو كلمه «فليعلمن» و «و ليعلمن» لام سوگند است، و جمله ﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾ حال از كلمه «ناس» در آيه قبلى است، و يا حال از ضمير جمعى است كه در كلمه «يفتنون» است.
بنا بر احتمال اول، انكار و توبيخ متوجه به ظن و پندار ايشان است، كه گمان كرده بودند آزمايش نمىشوند، با اينكه سنت الهى بر آزمايش و امتحان خلق جريان دارد، و بنا بر احتمال دوم اين سرزنش و توبيخ متوجه به اين پندارشان است كه سنت الهى در باره اقوام مختلف است، چون كه قومى را آزمايش مىكند، و قومى ديگر را آزمايش نمىكند، و بعيد نيست احتمال اول با سياق موافقتر باشد.
پس ظاهر اين است كه: مراد از جمله ﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾، اين است كه فتنه و امتحان سنت جارى ما است كه در امتهاى قبل از ايشان نيز جارى كرديم، و تو هرگز تبديل و دگرگونگى در سنت ما نخواهى يافت.
دو وجه در مورد مراد از اينكه امتحان مردم را تعليل فرمود به اينكه: تا خدا بداند چه كسانى در ادعاى ايمان صادقند و كيان كاذب
جمله ﴿فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا...﴾، تعليل مطلب قبل است، و مراد از اينكه مىفرمايد: تا خداوند بداند كه چه كسانى راست مىگويند و چه كسانى دروغ گويند، اين است كه: آثار صدق و كذب آنان به وسيله امتحان در مقام عمل ظاهر شود، چون امتحان است كه باطن انسانها را ظاهر مىكند، و لازمه اين ظهور اين است كه: آنهايى كه ايمان واقعى دارند، ايمانشان پاىبرجاتر شود، و آنها كه ايمانشان صرف ادعا است همان صرف ادعا هم باطل گردد.
چون آن ثواب و سعادتى كه وعده دادهاند بر ايمان ايشان مترتب شود، بر ايمان واقعى و حقيقت ايمان مترتب مىشود، ايمانى كه آثارش در هنگام شدايد و نيز آنجا كه پاى اطاعت خدا به ميان مىآيد ظاهر مىشود، يعنى صاحب چنين ايمانى در شدايد صبر مىكند، و نيز در برابر دستورات الهى صبر نموده آنها را انجام مىدهد، و در برابر معصيتها صبر نموده و از آنها چشم مىپوشد، چنين ايمانى آن سعادت و آن ثوابها را در پى دارد، نه ايمان ادعايى.
پس معلوم شد كه مراد از دانستن خدا، ظاهر شدن نشانيهاى ايمان واقعى و ادعايى است، ممكن هم هست مراد از دانستن خدا، علم فعلى خدا باشد، كه همان نفس امر خارجى است، چون كه اعمال و امورى كه از ما سرمىزند عينا يكى از مراتب علم خدا هستند، و گر نه علم ذاتى او احتياجى به امتحان ندارد. (پس معناى آيه اين مىشود كه خدا سنت امتحان را در همه اقوام و هميشه جارى مىكند، تا علم فعلى او يعنى راستها و دروغها ظهور پيدا كند).
و بنابراين معناى آيه مورد بحث اين مىشود كه: آيا مردم پنداشتهاند كه رها مىشوند، و در بوته آزمايش قرار نمىگيرند، و هر ادعايى بكنند از ايشان پذيرفته مىشود؟ در حالى كه چنين نيست، يكى از سنتهاى ما امتحان است كه در امم قبل از ايشان نيز جريان داشت، در اين امت نيز بايد جريان يابد، تا راستگويان از دروغگويان متمايز و جدا شوند، يعنى آثار راستگويى آنان و دروغگويى اينان ظاهر شود، و در نتيجه ايمان راستگويان پا بر جاتر شده، و ادعاى صورى و دروغى اينان نيز از دلهايشان بيرون شود.
حال ببينيم چرا تا كلمه ﴿فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ﴾ همه جا مىفرمود: ما چنين و چنان كرده و مىكنيم، و چون به اين كلمه رسيد فرمود: تا خدا بداند، با اينكه جا داشت بفرمايد: تا ما بدانيم، نكته اين التفات چيست؟
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: «براى اين است كه آيه شريفه در مقام تهديد
دروغگويان است، و آوردن اسم جلاله (اللَّه) در مهابت و هولانگيزى مؤثرتر است». ولى ظاهرا اين التفات در امثال اين مقام براى افاده تعليل است، و مىخواهد علت حكم را برساند، و بفرمايد دعوت به ايمان و هدايت به سوى آن و ثواب يافتن از آن از آنجايى كه مربوط به كسى است كه نامش «الله» است يعنى همه عالم ابتداى خلقتش از اوست، و قوام ذاتش به اوست، و به سوى او هم بازگشت مىكند، پس لازم و واجب است كه حقيقت ايمان از ايمان ادعايى متمايز شود و مساله از حال ابهام درآمده و صريح بيان شود، و به همين جهت از تعبير مثل «فلنعلمن» به تعبير ﴿فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ﴾ عدول كرد.
معناى آيه: ﴿أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ يَسْبِقُونَا...﴾
﴿أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ يَسْبِقُونَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ﴾
كلمه «ام» منقطعه است (كه در اصطلاح نحو به معناى بلكه است). و مراد از جمله ﴿اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ﴾ كسانى كه گناه مىكنند مشركين است، كه مؤمنين را مىآزردند، و آنان را از راه خدا جلوگيرى مىكردند، هم چنان كه مراد از كلمه «ناس» در جمله ﴿أَ حَسِبَ اَلنَّاسُ﴾ كسانى هستند كه گفته بودند: «آمنا» ولى در معرض برگشتن از ايمان بودند، چون از فتنه و شكنجه مشركين مىترسيدند.
و مراد از جمله ﴿أَنْ يَسْبِقُونَا﴾ به طورى كه از سياق برمىآيد - غلبه و به ستوه آوردن خدا با فتنه مؤمنين، و بازدارى ايشان از راه خدا است.
و جمله ﴿سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ﴾ تخطئه ايشان است، كه گمان كرده بودند مىتوانند بر خدا غلبه كنند، و با فكر و خدعه خود و بازدارى مؤمنين از راه خدا، و شكنجه دادن ايشان، از او سبقت بگيرند، و حال آنكه همين پندار غلط مكرى است كه خدا به ايشان كرده، و ايشان را از اينكه به راه او كه راه راست است درآيند جلوگيرى نموده و نمىگذارد به سعادت خود برسند ﴿وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ﴾.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مفاد آيه توبيخ عاصيان از مؤمنين است، هم چنان كه مراد از جمله قبلى هم كه مىفرمود: ﴿اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ﴾ همين مؤمنين است، و مراد از «سيئات» گناهانى است كه مرتكب مىشوند، نه شرك «ولى خواننده خوب مىداند كه سياق با اين احتمال مساعدت ندارد.
بعضى2 ديگر گفتهاند:» مراد از عمل به سيئات اعم از شرك و ارتكاب ساير گناهان است، و آيه شريفه عام است و جهت ندارد ما آن را مخصوص شرك و يا ساير گناهان بگيريم.
ولى اين درست نيست، چون اعتبار آيه از حيث اينكه در سياق خاصى قرار گرفته يك مطلب است، و اعتبار آن از نظر خود الفاظش مطلبى ديگر است، و آنچه كه اعتبار اولى اقتضاء مىكند و از نظر غرض سوره هم اهميت دارد همان است كه ما گفتيم، و اما به اعتبار دوم اقتضايش عموميت است، و هيچ حرفى در آن نيست.
مفاد آيه: ﴿مَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اَللَّهِ...﴾ و مراد از ﴿لِقَاءَ اَللَّهِ﴾
﴿مَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اَللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللَّهِ لَآتٍ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ... كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾
بعد از آنكه خداى سبحان مردم را سرزنش كرد بر اينكه در امر ايمان به خدا سهلانگارند، و به خاطر بلا و اذيت مشركين از ايمان برمىگردند و مشركين را سرزنش كرد به اينكه هم چنان مؤمنين را آزار مىدهند، و از راه خدا بازمىدارند، تا به اين وسيله به خيال خود نور خدا را خاموش كنند، و خدا را بستوه آورند، و جلو خواست او را بگيرند، و نيز بعد از آنكه هر دو طايفه را در پندارشان تخطئه فرمود، اينك در اين آيات لحن كلام را برگردانيده، حق مطلب را بيان مىكند، آن حقى كه به هيچ وجه نمىشود از آن به سوى چيز ديگرى عدول نمود، و آن واجبى كه به هيچ وجه نمىشود از آن شانه خالى كرد.
در اين آيات سهگانه بيان مىكند كه هر كس به خدا ايمان آورد به اين اميد كه به سوى او بازگردد، و به ديدار او نائل شود، بايد بداند كه روز ديدار او خواهد رسيد و نيز بايد بداند كه خدا گفتههايش را مىشنود، و به احوال و اعمالش دانا است، پس بايد حواس خود را جمع كند، و احتياط را از دست ندهد، و حقيقتا ايمان آورد، ايمانى كه هيچ فتنه و بلايى او را از آن برنگرداند، و هيچ آزارى از ناحيه دشمنان خدا آن را سست نكند، و بايد كه در راه خدا حقيقتا جهاد كند، و باز بايد بداند كه آن كسى كه از جهاد وى بهرهمند مىشود خود اوست، و خدا هيچ احتياجى به او ندارد، نه به ايمانش، و نه به جهادش، نه به خود او، و نه به احدى از عالميان.
و باز بايد بداند كه اگر ايمان بياورد و عمل صالح كند به زودى خدا گناهانش را مىآمرزد و به اعمال خويش پاداش مىدهد، و اين دو علم اخير علم اول را تاكيد نموده، و مستوجب ملازمه او با وجوب ايمان و صبر در برابر فتنهها در راه خدا مىشوند.
پس جمله ﴿مَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اَللَّهِ﴾ ابتداى برگشتن از لحن كلام سابق به بيان حال كسى است كه مىگويد: ايمان آوردم، و مىفهماند چنين كسى حتى اگر مختصرى هم راست بگويد ايمان مىآورد چون كه اميد دارد روزى به سوى خدا بازگردد، و آن روز قيامت است، زيرا اگر قيامتى در كار نبود دين و ايمان به كلى لغو و بيهوده مىشد. پس مراد از جمله
مورد بحث اين است كه: هر كس به خدا ايمان بياورد، و يا هر كس كه به زبان بگويد: من ايمان آوردم، اميد لقاى خدا را دارد، و اگر به جاى اين فرموده: «هر كس اميد لقاى خدا را دارد» از باب به كار بردن سبب در جاى مسبب است.
و مراد از ﴿لِقَاءَ اَللَّهِ﴾ قرار گرفتن بنده است در موقعى كه ديگر بين او و بين پروردگارش حجابى نباشد، هم چنان كه روز قيامت نيز اين چنين است، چون روز قيامت روز ظهور حقايق است، كه قرآن كريم در بارهاش فرمود: «﴿وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ اَلْمُبِينُ﴾ آن روز يقين مىكنند كه خدا حق آشكار است».
بعضى1 از مفسرين در معناى «لقاى خدا» گفتهاند: «مراد از آن، بعث است» بعضى2 ديگر گفتهاند: «مراد از آن رسيدن به عاقبت زندگى، و ديدار ملك الموت، و حساب و جزاء است» بعضى3 ديگر گفتند: «مراد، ملاقات جزاى خدا، يعنى ثواب و يا عقاب اوست» بعضى4 ديگر گفتهاند: «مراد ملاقات حكم او در روز قيامت است». بنا بر بعضى از اين وجوه كلمه «رجاء» به معناى ترس است.
و اين وجوه خرافهگويى و دور از ظاهر كلام است، كه هيچ احتياجى به ارتكاب آنها نيست، مگر آنكه بگوييم خواستهاند ﴿لِقَاءَ اَللَّهِ﴾ را به لازمه معنايش تفسير كنند. (پس معناى صحيح همان است كه گفتيم لقاى هر چيز علم يافتن به وجود او است، و روز قيامت مردم به حقانيت خدا علم پيدا مىكنند، و لقاى علمى برايشان حاصل مىشود).
﴿فَإِنَّ أَجَلَ اَللَّهِ لَآتٍ﴾ كلمه «أجل» به معناى غايت و نهايتى است كه زمان دين و يا هر چيز ديگرى بدان منتهى مىگردد، گاهى هم اطلاق مىشود به مجموع زمان دين، نه آخر آن، ولى استعمالش غالبا در همان معناى اول است.
و ﴿أَجَلَ اَللَّهِ﴾ عبارت است از آن غايتى كه خدا براى لقاى خود معين كرده. و آن آمدنى است، و هيچ شكى در آن نيست، و در اين جمله خداى تعالى مطلب را در نهايت درجه تاكيد فرموده، و لازمه حتمى بودن اين اجل يعنى روز قيامت اين است كه بنده خدا در باره آن مسامحه روا ندارد، و آن را سبك نشمارد، و در ايمان حقيقى به خدا و صبر در برابر آن، و تحمل فتنههايى كه به خاطر آن رو مىآورد كوتاهى ننموده و از دين خدا و ايمان به او برنگردد.
خداى تعالى با جمله ﴿وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾ بر اين تاكيد افزوده، چون وقتى خداى
سبحان سميع و شنواى گفتارها و داناى به احوال باشد، ديگر به هيچ وجه صحيح نيست كسى بگويد: ايمان آوردم، آن وقت در برابر فتنهها از ايمان خود برگردد، بلكه جا دارد كه ايمانش از باطن دلش به زبان جارى شود، و در نتيجه در مقابل فتنهها هر قدر هم كه سنگين باشد صبر كند.
از اين جا اين مطلب روشن مىشود كه جمله ﴿فَإِنَّ أَجَلَ اَللَّهِ لَآتٍ﴾ از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است، هم چنان كه اين كار را در صدر آيه كرد، و اصل اين است كه بفرمايد: هر كس گفت ايمان آوردم، بايد آن را به طور مستقيم و از صميم قلب بگويد، در حالى كه بر ايمانش صابر باشد و در راه پروردگارش مجاهدت نمايد.
﴿وَ مَنْ جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اَللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ اَلْعَالَمِينَ﴾ مجاهده و جهاد مبالغه در جهدند، و جهد به معناى به كار بستن طاقت و قدرت است، پس مجاهده و جهاد، يعنى به كار بستن نهايت درجه قدرت و طاقت، جمله مورد بحث مردم را به اين نكته متنبه مىكند، كه مجاهده آنان در راه خدا، يعنى دست برنداشتن از ايمان، و صبر در برابر شدايد، و ناملايمات، چيزى نيست كه نفع آن عايد خداى سبحان شود، تا آنكه مردم در باره آن سهلانگارى نموده بگويند شد، شد. نشد، نشد. بلكه نفعش عايد خودشان مىشود، چون خداى تعالى از همه عالميان بى نياز است، پس مردم بايد به خاطر سعادت خودشان ايمان خود را محكم نگاه دارند، و به خاطر ناملايمات از آن صرفنظر نكنند.
پس جمله مورد بحث حجتى را كه در آيه قبلى بود تاكيد مىكند. و جمله ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ اَلْعَالَمِينَ﴾ تعليل براى ما قبلش مىباشد.
در اين آيه التفاتى به كار رفته، چون سياق قبلى سياق تكلم با غير (ما) بود، و سياق در اين آيه سياق غيبت است كه مىگويد: خدا چنين و چنان است، و نفرموده: ما چنين و چنانيم، و اين تغيير سياق همان نكته را مىرساند كه در آيه ﴿فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا﴾ مىرساند، و توضيحش گذشت.
﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ اَلَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ اين آيه عاقبت ايمان واقعى آنان را كه توأم با جهاد است شرح داده و آن نكته را روشن مىسازد كه فرموده بود نفع ايمان عايد صاحبش مىشود، نه عايد خدا، و بيان مىكند كه ايمان واقعى و لوازم آن خود عطيهاى است از خدا، و فضلى است از او.
و بنابراين آيه شريفه خالى از اين دلالت نيست كه جهاد در راه خدا همان ايمان و عمل صالح است، چون در حقيقت همان آيه را به اين لحن آورده، آنجا مىفرمود: هر كس
جهاد كند براى خود كرده، اينجا مىفرمايد: هر كس ايمان آورد و عمل صالح كند چنين و چنان مىشود، پس معلوم شد ايمان و عمل صالح همان جهاد است.
و اما «تكفير السيئات» معنايش عفو از گناهان است، و اصل در معناى تكفير، پوشاندن است. بعضى1 گفتهاند: «تكفير السيئات»، تبديل كفر سابق است به ايمان، و تبديل معصيتهاى قبلى است به اطاعت. و ليكن اين معنا صحيح نيست.
و اما اينكه فرمود: «ايشان را به بهترين آنچه عمل كردهاند جزاء مىدهد» معنايش اين است كه: آن قدر درجه ايشان را بالا مىبرد كه مناسب بهترين اعمال ايشان باشد و يا اين است كه: در هنگام حساب در اعمالى كه كردهاند خردهگيرى ننموده، جهات نقص و عيبى كه در آنها است به حساب نياورند، در نتيجه با همه آنها معامله بهترين عمل از نوع خودش را بكنند، مثلا نمازشان را به جاى بهترين نماز بپذيرند، هر چند كه مشتمل بر جهات نقص و بديهايى باشد، و همچنين هر عمل ديگر.
امر به نيكى به والدين و نهى از پيروى ايشان در شرك ورزيدن به خدا
﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا﴾
كلمه «وصينا» از مصدر توصيه است كه به معناى عهد سپردن است، ولى در اينجا منظور از آن امر است. و كلمه «حسنا» مصدر است، كه در اينجا معناى وصفى را مىدهد، و خود به جاى مفعول مطلقى نشسته، كه در تقدير است، و تقدير كلام: «و وصينا الانسان بوالديه توصية حسنة»، و يا «توصية ذات حسن» مىباشد، يعنى ما دستور داديم به اينكه به پدر و مادر احسان شود.
نظير اين تعبير در آيه ﴿وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً﴾ آمده كه تقدير آن «قولوا للناس قولا حسنا» و يا «قولا ذات حسن» است، يعنى به مردم گفتارى نيك بگوييد و يا گفتارى داراى صفت نيكى بگوييد.
بعيد هم نيست كه اگر به جاى صفت مصدر را آورده، براى اين بوده باشد، كه مبالغه را برساند، هم چنان كه به مردى كه بى نهايت عادل است مىگوييم: فلانى عدل است، البته تعبير مورد بحث به توجيهاتى ديگر توجيه شده است.
﴿وَ إِنْ جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي...﴾ اين جمله تتمه همان توصيه است، كه آن را به انسان خطاب كرده، و انسان را نهى كرده از اينكه پدر و مادر را در شرك اطاعت كند، چون
توصيه قبلى در معناى امر است و ممكن است كسى خيال كند اينكه دستور دادهاند پدر و مادر را اطاعت كنند، اين اطاعت در صورتى هم كه پدر و مادر فرزند را دعوت به شرك كردند واجب است، لذا دنبالش از اين گونه اطاعت نهى كرده، و فرموده اگر اصرار كردند كه شرك بورزى اطاعتشان مكن.
با اينكه در سابق انسان غايب فرض شده بود، و مىفرمود: ما به انسان چنين و چنان توصيه كرديم، در جمله مورد بحث ناگهان انسان مورد خطاب قرار گرفته، مىفرمايد: و اگر پدر و مادر تو اصرار كردند، كه چه و چه اطاعتشان مكن و اين التفات بدين منظور به كار رفته كه با انسان صريحتر سخن را گفته باشد، و ديگر نقطه ابهامى باقى نماند، و باز به همين جهت فرمود: «﴿لِتُشْرِكَ بِي﴾ كه به من شرك بورزيد» و نفرمود: «لتشرك بالله» - دقت بفرماييد-.
و برگشت معناى جمله به اين است كه: ما انسان را نهى كرديم از شرك هر چند كه شرك ورزيدنش اطاعت پدر و مادرش باشد، و در اين دستور خود هيچ نقطه ابهامى باقى نگذاشتيم.
و در اينكه فرمود: ﴿مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ اشاره است به علت نهى از اطاعت، و حاصل آن اين است كه: اگر گفتيم پدر و مادر را در شرك به خدا اطاعت مكن، براى اين است كه اگر پدر و مادرى فرزند خود را دعوت كنند به اينكه نسبت به خدا شرك بورزد، در حقيقت دعوت كردهاند به جهل و نادانى و افتراء به خدا، و خدا همواره از پيروى غير علم نهى كرده، از آن جمله فرموده: «﴿وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾ چيزى را كه بدان علم ندارى پيروى مكن» 1.
و به همين مناسبت در ذيل جمله مورد بحث فرموده: ﴿إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ يعنى به زودى به شما مىفهمانم كه اعمالتان كه يكى از آنها بتپرستى و شرك به خداى سبحان بود چه معنا داشت.
و معناى آيه اين است كه: ما به انسانها در خصوص پدر و مادرشان عهد خوبى كرديم، و دستورشان داديم كه به پدر و مادر احسان كنند، و اگر كوشش كردند كه به من شرك بورزيد، اطاعتشان مكنيد، براى اينكه اين اطاعت پيروى چيزى است كه علمى بدان نداريد.
در اين آيه شريفه - همان طورى كه قبلا اشاره كرديم - توبيخ كنايهاى است به بعضى از كسانى كه ايمان به خدا آورده و سپس به اصرار پدر و مادر از ايمان خود برگشتهاند.
﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي اَلصَّالِحِينَ﴾
معناى آيه روشن است، چيزى كه هست چون دنبال آيه قبلى، و در سياق آن قرار گرفته، بر اين معنا دلالت دارد كه مىخواهد به كسانى كه گرفتار پدر و مادر مشركند و آن پدر و مادر اصرار مىورزند كه ايشان را به سوى شرك بكشانند، و ايشان زير بار نرفته، به حكم اجبار ترك پدر و مادر را گفتهاند، تسليت گفته، با وعدهاى جميل دلخوش سازد.
مىفرمايد: اگر پدر و مادر او را به سوى شرك خواندند، و او به حكم خدا نافرمانيشان كرده، و ناچار از ايشان كنارهگيرى كرد، و پدر و مادر را به خاطر خدا از دست داد، مسئوليتى از اين بابت ندارد، و ما در برابر پدر و مادرى كه از دست داده بهتر از آن دو به او مىدهيم، و به پاداش ايمان و عمل صالحش او را در زمره صالحان در مىآوريم، به همان صالحان كه نزد ما در بهشت متنعم هستند، و اين معنا را آيه شريفه ﴿يَا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِي إِلىَ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَ اُدْخُلِي جَنَّتِي﴾1 نيز افاده مىكند.
ممكن است بعضى احتمال دهند كه منظور از جمله ﴿لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي اَلصَّالِحِينَ﴾ اين باشد كه در دنيا در جامعه صالح درآورد، ولى اين احتمال از سياق آيات مورد بحث بعيد است.
وصف مؤمنان زبانى كه ايمانشان مقيد و محدود به عافيت و سلامت و دورى از دردسر و زحمت است
﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اَللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ اَلنَّاسِ كَعَذَابِ اَللَّهِ...﴾
افرادى كه ايمان عاريتى دارند، از آنجايى كه ايمانشان مقيد به عافيت و سلامتى، و تا حد ضرر و اذيت نديدن از آن است، لذا قرآن كريم ايمانشان را به طور مطلق ايمان نخواند، و نفرمود: «و من الناس من يؤمن باللَّه - بعضى از مردمند كه به خدا ايمان مىآورند» بلكه فرمود: بعضى از مردمند كه مىگويند ايمان آورديم.
پس آيه مورد بحث به وجهى شبيه به آيه شريفه ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اِطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ اِنْقَلَبَ عَلىَ وَجْهِهِ﴾ 2است.
﴿فَإِذَا أُوذِيَ فِي اَللَّهِ﴾ يعنى و چون به جرم اينكه به خدا ايمان آورده اذيت ببيند،
چون - به طورى كه گفتهاند - 1 كلمه «فى» براى سببيت است، و در همين كلمه عنايت لطيفى از نظر لفظ هست، كه خداى تعالى را - يعنى ايمان به خدا را - ظرف براى اذيت دادن كفار و اذيت ديدن مؤمنين قرار داده، تا بفهماند كه اين اذيت منتسب و مستند به خداى تعالى است، آن طور كه مظروف منسوب به ظرف است، و اين لطيفه هم با سببيت مىسازد، و هم با غرضيت، نظير اين تعبير در آيه ﴿يَا حَسْرَتىَ عَلىَ مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللَّهِ﴾2 و نيز در آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا﴾3 آمده است.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: معناى «ايذاء» در خدا اين است كه: ايذاء را در راه خدا باشد گويا خواستهاند بگويند مضافى در كلام بوده و حذف شده، و آن كلمه «سبيل» است.
ليكن بايد دانست كه عنايت كلامى مختلف است، ايذاء در خدا جايى گفته مىشود كه علت آن ايذاء تنها و تنها ايمان به خدا باشد، تا ديگر نگويند «ربنا الله»، و ايذاء در راه خدا در جايى گفته مىشود كه علت اذيت طى كردن راه دين باشد، هم چنان كه همين عنايت در آيه ﴿فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي﴾5 به كار رفته است.
شاهد بر اختلاف اين دو عنايت و اين دو اعتبار، آيه آخر همين سوره است كه مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾، كه جهاد در راه خدا را، طريقه پيدا كردن سبل خود خوانده، و اگر هر دو به يك معنا بود، ديگر اين آيه معناى صحيحى نداشت.
﴿جَعَلَ فِتْنَةَ اَلنَّاسِ كَعَذَابِ اَللَّهِ﴾ يعنى ايمان آن قدر در نظرش خوار شده كه حكم عقل را بر اينكه از آزار و اذيت بايد دورى جست، در باره اذيت مردم و عذاب خدا به يك اندازه مىپندارد، و به همين جهت وقتى ايمانش باعث آزار ديدنش شد، با خود مىگويد: هيچ عقلى به من نگفته كه تو خودت را به خاطر ايمان به خدا به زحمت و عذاب بيفكنى، آنگاه از ايمان چشم مىپوشد، و به شرك مىگرايد، تا مبادا مردم اذيتش كنند.
و حال آنكه اين پندار بسيار غلط است، براى اينكه عذاب و شكنجهاى كه كفار به او بدهند اندك و تمام شدنى است، بالأخره روزى از شر آنان خلاص مىشود، و لو اينكه زير
شكنجهشان بميرد، چون همين كه مرد ديگر شكنجهاى نمىبيند، به خلاف عذاب خدا كه هم عظيم است، و هم ابدى است، و هلاكت دائمى در پى دارد.
﴿وَ لَئِنْ جَاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ﴾ يعنى اگر از ناحيه خدا راه نجاتى براى شما مؤمنين واقعى رسيد، بعد از آن شدت و تنگى كه از كفار مىديدند، مؤمنين قلابى به شما مىگويند: ما هم با شماييم، يعنى ما هم از اين گشايش سهم مىبريم.
كلمه «ليقولن» - با ضمه لام - صيغه جمع است، و ضميرش به مؤمنين قلابى بر مىگردد، كه در آيه به لفظ «من» از آنان تعبير شده، خواهى گفت: در آيه ضمائرى ديگر به اين كلمه بر مىگردد، كه همه مفرد است، در جواب مىگوييم اين ضمير جمع به اعتبار معناى «من»، و ساير ضمائر كه مفردند به اعتبار لفظ آن به آن بر مىگردد.
﴿أَ وَ لَيْسَ اَللَّهُ بِأَعْلَمَ بِمَا فِي صُدُورِ اَلْعَالَمِينَ﴾ استفهام در اين جمله انكارى است، كه دعوى آنان را رد مىكند، به اينكه شما گمان كردهايد به صرف ادعاى ايمان، خدا را فريب مىدهيد؟ نه، خدا به آنچه كه در دلهاى مردم است آگاه است، و مىداند كه دلهاى شما ايمان ندارد.
مراد از «عالمين» جماعتهايى از انسان، و يا جماعتهايى از صاحبان عقل است، چه انسان و چه جن، و چه ملك. و اگر مراد از آن تمامى مخلوقات باشد چه ذوى العقول و چه آنان كه عقل ندارند، آن وقت مراد از سينهها باطنها خواهد بود، ولى اين احتمال بعيد است.
﴿وَ لَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْمُنَافِقِينَ﴾
اين جمله تتمه كلامى است كه در آيه قبلى بود، و حاصل معناى آن اين است كه: خدا با همه اين احوال به وسيله امتحان بين مؤمنين واقعى و منافقين جدايى خواهد انداخت، و از يكديگر متمايزشان خواهد كرد.
بيان اينكه آيات گذشته راجع به مؤمنان زبانى ناظر بر منافقان است كه بعد از امتحان الهى از مؤمنان حقيقى باز شناخته مىشوند
و در آيه شريفه اشاره است به اينكه طائفهاى كه مورد بحث در آيات سابق بودند همان منافقينند، كه ايمان آوردنشان در واقع مقيد بود به اينكه دردسرى برايشان ايجاد نكند، ولى در ظاهر وانمود مىكرد كه ما در هر حال ايمان داريم، ولى سنت الهى بر امتحان اشخاص كار خود را كرده، رسواشان ساخت، چون هيچ چيز جلو اين سنت را نمىگيرد.
بعضى1 از مفسرين به اين دو آيه كه گفتيم در باره منافقين است استدلال كردهاند به اينكه سوره مورد بحث يا خصوص اين چند آيه در مدينه نازل شده است، چون آيات پيرامون
نفاق و منافقين بحث مىكند، كه ظهور و پيدايش منافقين آغازش در مدينه و بعد از هجرت بود، كه اسلام، شوكت و نيرويى به خود گرفت، و اما در مكه كه اسلام در شدت ضعف و ذلت بود، و همواره به مؤمنين اهانت مىشد، و در تنور فتنهها و گرفتاريها مىسوختند، در آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و جامعه اسلامى نيرويى نداشت، مخصوصا در مقابل قريش عزتى و شوكتى نداشت، تا كسى از ترس شوكتش تظاهر به اسلام كند، و كفر باطنى خود را پنهان بدارد.
علاوه بر اين آيه شريفه ﴿وَ لَئِنْ جَاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ﴾، از نصرت و فتح و غنيمت خبر مىدهد، و معلوم است كه همه اينها در مدينه اتفاق افتاده، نه در مكه.
و نظير دو آيه مورد بحث آيه ﴿وَ مَنْ جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ﴾ است كه گفتگو از جهاد مىكند، و معلوم است كه جهاد و جنگ همه در مدينه، و بعد از هجرت اتفاق افتاده است.
و ليكن اين نظريه سخيف و باطل است، و ادلهاى كه آورده هيچ دلالت بر مدعايش ندارد، اما داستان منافقين، اتفاقا دليل بر اين است كه آيه شريفه در مكه نازل شده، براى اينكه در آيه گفتگو از آزار و اذيت شده، و در مدينه مسلمانان از كسى آزار و اذيت نديدند، هر چه اذيت و شكنجه ديدند، در مكه ديدند، و اما آن ملاكى كه در آيه براى نفاق ذكر كرد، كه منافقين مىگويند ﴿آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اَللَّهِ...﴾، يعنى مىگويند ايمان آورديم و بر اين دعوى ادامه مىدهند، تا آنجا كه به خاطر ايمان به خدا اذيت شوند، آن وقت از حرف خود بر مىگردند، اين ملاك، ملاكى است كه هم ممكن است در مكه تحقق پيدا كند و هم در مدينه.
و اما داستان نصرت آنان نيز مستلزم فتح و غنيمت نيست، بلكه مصاديق ديگرى نيز دارد، كه خداوند با آن گشايشى به كار بندگانش بدهد، علاوه بر اين آيه شريفه نمىخواهد بفرمايد كه نصرت خدا به ايشان رسيد، بلكه مىفرمايد: اهل نفاق ما دام كه اذيتى نديدهاند دم از اسلام مىزنند، همين كه آزار ديدند به عقب برمىگردند، و اگر نصرتى از خدا به مؤمنين برسد، آنها نيز خود را جزو مسلمانان قلمداد كرده و براى اينكه از آن پيروزى سهمى ببرند مىگويند: ما هم مسلمانيم، و با شماييم، و اين عبارت در باره آزار ديدن دلالت بر وقوع آن دارد، چون مىفرمايد: و همين كه اذيت ديدند، ولى در باره نصرت اين دلالت را ندارد، چون فرموده: و اگر نصرتى از خدا به مؤمنين برسد، و معلوم است كه كلمه «اگر» تنها امكان تحقق را مىرساند، نه وقوع آن را، سادهتر بگوييم كلمه «اگر» تنها دلالت دارد كه چنين چيزى
ممكن است واقع شود، و اما اينكه واقع هم شده، دلالت ندارد.
و اما اينكه استدلال كرده به جمله ﴿وَ مَنْ جَاهَدَ...﴾، اين نيز دلالت ندارد، براى اينكه در سابق توضيح داديم كه مراد از اين جهاد، جهاد با نفس است، نه قتال با كفار، پس حق مطلب اين است كه: آيات شريفه هيچ دلالتى ندارد بر اينكه سوره و يا بعضى از آن در مدينه نازل شده است.
مشركان گناه و خطاى ديگران را بر دوش نمىكشند بلكه به جهت ضلالت و اضلالشان دو عذاب خواهند ديد
﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّبِعُوا سَبِيلَنَا وَ لْنَحْمِلْ خَطَايَاكُمْ وَ مَا هُمْ بِحَامِلِينَ مِنْ خَطَايَاهُمْ مِنْ شَيْءٍ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾
مراد از جمله آنان كه كافر شدند، مشركين مكه است، كه براى اولين بار نسبت به دعوت حقه اسلام اظهار كفر كردند، و مراد از جمله كسانى كه ايمان آوردند، مؤمنين به آن دعوت است، كه براى اولين بار به آن دعوت ايمان آوردند، و اينكه آن كفار به اين مؤمنين گفتند: اگر راه ما را پيروى كنيد خطاهايتان را گردن مىگيريم، در حقيقت نوعى دلجويى از مؤمنين است، خواستهاند بگويند اگر به شرك قبلى برگرديد، و راه ما را كه همان شرك است پيروى كنيد، بهر حال ضرر نمىبينيد، براى اينكه اگر اين برگشتن خطا نباشد، كه هيچ، و اگر هم خطا و گناه باشد، ما گناهتان را گردن مىگيريم، و به همين جهت نگفتند: اگر خطا باشد گردن مىگيريم، بلكه به طور مطلق گفتند ما خطاهاى شما را گردن مىگيريم.
پس گويا گفتهاند: به فرض كه پيرويتان از طريقه ما خطا باشد، ما آن را از شما گردن مىگيريم، و تمامى لوازمى هم كه بر آن خطا مترتب شود گردن مىگيريم، و يا گفتهاند ما از شما تمامى خطاها را كه از جمله آنها يكى همين خطاى برگشتن به شرك است گردن مىگيريم.
﴿وَ مَا هُمْ بِحَامِلِينَ مِنْ خَطَايَاهُمْ مِنْ شَيْءٍ﴾ اين جمله رد كلام مشركين است، كه گفتند ما حتما خطاهاى شما را گردن مىگيريم، البته ردى است كه محفوف به حجت است، چون اگر پيروى طريقه مشركين و برگشتن از ايمان به خدا به راستى خطا باشد اين خطا نزد خدا محفوظ خواهد بود، و روزى به صاحبش برگشت خواهد كرد، و انتقال اين خطا از عهده مرتكب آن به عهده ديگرى محتاج به اذن خدا است، چون اوست كه در برابر خطا