پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه اعتقادات
مجموعه امام شناسی
توضیحات
دورۀ علوم و معارف اسلام ٢
هُو العَلیم
جلد دهم
از قسمت
امام شناسی
(حدیث منزلة)
تألیف:
حضرت علاّمه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
قَدَّسَ الله نفسُه الزّکیة
هُوَ العَزیز
إمام شناسی
بحثهای تفسیریّ، فلسفیّ، روائیّ تاریخیّ، اجتماعیّ
دربارۀ امامت و ولایت بطور کلّیّ
و دربارۀ إمامت و ولایت أمیرالمؤمنین علیّ بن أبیطالب
و أئمّۀ معصومین سلام الله علیهم أجمعین بالخصوص
درسهای علمیّ استدلالی متّخذ از قرآن کریم
و روایات وارد از خاصّه و عامّه؛ و ابحاث حَلّی و نقدیّ
پیرامون ولایت
لمؤلّفه الحقیر:
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
عُفِیَ عَنه
هُوَالعَلیم
دورۀ علوم و معارف اسلام
جلد دهم
از قسمت
إمام شناسیّ
شامل مطالب:
١ـ حدیث منزلة: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ أَنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی.
٢ـ مقامات و ومواردی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم أمیرالمؤمنین علیه السّلام را به حدیث منزله مخاطب ساختهاند.
٣ـ سایر مقامات حدیث منزله، و استضعاف أمیرالمؤمنین علیه السّلام مانند استضعاف هرون.
درس صد و سی و ششم تا صد و چهل و یکم: حدیث منزلت: أنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ أنَّه لاَ نَبِیَّ بَعْدِی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّدٍ و آله الطّاهرین، و لعنة
الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام
یوم الدِّین، و لا حُوْل و لا قُوّة إلّا بالله العلیّ العظیم
قال اللهُ الحکیمُ فی کتابه الکریم:
اِذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَي. قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي. وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي. وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي. يَفْقَهُوا قَوْلِي. وَ اجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِنْ أَهْلِي. هارُونَ أَخِي. اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي. وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي. كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيرًا. وَ نَذْكُرَكَ كَثِيرًا. إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيرًا. قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسي1.
«(خداوند به موسی خطاب نمود) برو به سوی فرعون! زیرا که او در کفر و عناد طغیان کرده است. موسی به خداوند عرض کرد: بار پروردگار من؛ (اینک که بدین مأموریّت مرا گسیل نمودی!) شرح صدری به من عطا بفرما (که خسته نشوم، و در مقابل جفا و إنکار مردم شکیبا باشم) و کار مرا برای من آسان بنما (و مشکلاتی که در این رسالت متوجّه میگردد، سهل فرما)! و عقده و گِره را از زبانم بردار؛ تا گفتار مرا بفهمند و إدراک کنند. و همچنین یک نفر از أهل مرا برای من وزیر گردان؛ تا مرا معاونت کند! و او هارون برادر من باشد؛ و پشت مرا به نیروی او محکم کن! و او را در أمر رسالت و تعهّد پیام با من شریک بنما! تا ما پیوسته و بطور مُدَام تسبیح تو را بسیار گوئیم؛ ستایش و تقدیس تو را بجای آورده؛ و یاد تو را زیاد بنمائیم! بدرستی که حقّاً توبه ما و أحوال ما بینائی! خداوند به موسی خطاب فرمود: آنچه از ما درخواست کردی؛ همه آنها به تو داده شد».
تقاضای موسی از خداوند، وزارت و نبوّت را برای برادرش هارون
این آیات مبارکه راجع به حضرت موسی و برادرش هارون علی نبیّنا و آله و علیهما الصلاة و السّلام است؛ و تقاضای حضرت موسی از خداوند عزّوجلّ این بود که در تبلیغ رسالت و أدآءِ أمانت إلهیّه و برانگیخته شدن به سوی قوم مشرک: فرعون جنایت پیشه، و هامان وزیرش و سایر متعدّیان و متجاوزانی که با او همراه بودند، و تمام قوم را پیرو شهوات و أمیال نفسانیّه خود نموده بودند؛ آن حضرت معین و یاور و وزیری داشته باشد؛ تا در این أمر موفّق آید؛ و أداء رسالت کند.
آنچه را که حضرت موسی علیه السّلام، از خداوند طلب نمود؛ این بود که: برادرش هارون را در أمر نبوّت و رسالت شریک او قرار دهد؛ و به منصب نبوّت و رسالت منصوب کند؛ تا هر دو با هم قدم به قدم در این راه گام بردارند؛ هر دو از خداوند، وحی و إلهام گرفته؛ و هر دو در تبلیغ رسالت یار و یاور هم باشند.
حضرت موسی دارای مقام نبوّت و ریاست کلّیّه بر بنی اسرائیل و سبطیان؛ و إرشاد و هدایت فرعونیان و قبطیان بوده باشد؛ و حضرت هارون دارای مقام نبوّت و وزارت، و معاونت اُمور را در دست داشته باشد.
و بطور کلّی هر دو با یکدیگر سخن به سخن؛ و گام به گام؛ دست در دست یکدیگر نهاده؛ و هر دو از خداوند وحی گرفته، یکی به عنوان إمارت و دیگری به سمت وزارت مشغول کار شوند.
خداوند را بسیار تسبیح کنند؛ و تنزیه و تقدیس نمایند؛ و از شوائب فقر و نیاز و احتیاج به اُمور عالم کثرت و استمداد از أشیاء و مصلحت بینیها در اُمور؛ پاک و مقدّس بدارند؛ و یاد خدا را زیاد بنمایند؛ چون خداوند به أحوال ایشان بصیر و از مَمْشَی و مسلک آنها مطّلع و از نیّات و سرائر آنان نیز مطّلع است.
از جانب خداوند به حضرت موسی علیه السّلام خطاب آمد که: دعایت به إجابت رسید و خواسته است داده شد؛ ما برادرت هارون را در أمر نبوّت شریک تو قرار دادیم؛ و در أمر إمارت و ولایت معین و یاور و وزیر تو ساختیم! اینک به سوی فرعون طغیانگر بروید؛ و او را دعوت به دین توحید، و مشی در صراط استقامت و عدالت بنمائید! و این نصب وزارت را صریحاً در قرآن کریم برای حضرت هارون
بیان میکند وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِيرًا1.
و ما عین این جریان حضرت موسی؛ و إنابۀ او را به سوی خدا؛ و دعای او را برای استخلاف حضرت هارون؛ و برآورده شدن حاجت او را به نصب هارون: برادرش به مقام نبوّت و خلافت و وزارت، دربارۀ حضرت رسول أکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و إنابۀ او را به سوی خدا، و دعای او را برای استخلاف حضرت علیّ بن ابی طالب علیه السّلام؛ و برآورده شدن حاجت او را به نصب آن حضرت به مقام خلافت و وزارت و ولایت و وصایت و أخوّت مییابیم2.
دعای پیامبر برای شفای علی علیه السلام
سُلیم بن قَیْس، از مقداد بن أسود، در پاسخ سؤالی که سُلَیم دربارۀ علی بن أبی طالب علیه السّلام از او نموده بود؛ روایت میکند که او گفت: ما با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به سفر میرفتیم؛ قبل از آنکه زنان خود را أمر به حجاب نماید؛ و علی علیه السّلام خدمت رسول خدا را میکرد؛ و رسول خدا غیر از علی خادمی نداشت؛ تا آنکه میگوید: شبها رسول خدا بر میخاست و در دل شب نماز میگزارد.
یک شب تب شدیدی برای علی پیدا شد؛ بطوری که نگذاشت تا به صبح علی بخواهد؛ و رسول خدا هم به جهت بیداری علی، در آن شب نخوابید؛ و تا به صبح بیدار بود؛ و رسول خدا در آن شب گاهی نماز میخواند؛ و گاهی به نزد علی علیه السّلام میآمد؛ و او را نوازش مینمود؛ و دلداری و آرامش میداد؛ و به او نگاه میکرد.
تا آنکه سپیدۀ صبح دمید؛ و چون با أصحاب خود، نماز صبح را بجای آورد؛ عرضه داشت: اللهُمَّ اشْفِ عَلِیًّا وَ عَافِهِ فَإنَّهُ قَدْ أسْهَرَنِی مِمَّا بِهِ مِنَ الْوَجَعِ «بار پروردگارا! علی را شفا عنایت کن! و به او عافیت مرحمت بفرما! چون از شدّت دردی که داشت؛ نگذاشت من بخوابم؛ و تا صبح بیدار بودم».
علی علیه السّلام بعد از دعای رسول الله؛ حالش چنان خوب شد؛ که گوئی گرهی را از ریسمانی باز کردند؛ و پس از این، رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به او گفت: أبْشِرْ یَا أخِی «بشارت باد بر تو ای برادر من» ـ و تمام اصحاب گردا گرد پیامبر این سخن را میشنیدند ـ .
علی علیه السّلام گفت: بَشَّرَکَ اللهُ بِخَیْرٍ یَا رَسُولَ اللهِ وَ جَعَلَنِی فِدَاکَ «ای پیغمبر خدا!» خداوند تو را بشارت به خیر دهد؛ و مرا فدای تو گرداند».
دعای پیامبر تمام کمالات خود را حتّی نبوّت را برای علی علیه السّلام
قالَ: إنِّی لَمْ أسْألِ اللهَ شَیْئًا إلاَّ أعْطَانِیهِ! وَ لَمْ أسْألْ لِنَفْسِی شَیْئًا إلاَّ سَألْتُ لَکَ مِثْلَهُ! إنِّی دَعَوْتُ اللهَ أنْ یُوَاخِیَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ فَفَعَلَ.
وَ سَألْتُهُ إذَا ألْبَسَنِی ثَوْبَ النُّبُوَّةِ وَ الرِّسَالَةِ أنْ یُلْبِسَکَ ثَوْبَ الْوَصِیَّةِ وَ الشَّجَاعَةِ، فَفَعَلَ.
وَ سَألْتُهُ أنْ یَجْعَلَکَ وَصِیِّی، وَ وَارِثی، وَ خَازِنَ عِلْمِی؛ فَفَعَلَ.
وَ سَألْتُهُ أنْ یَجْعَلَکَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی وَ أنْ یَشُدَّ بِکَ أزْرِی؛ وَ یُشْرِکَکَ فِی أمْرِی فَفَعَلَ؛ إلاَّ أنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی، فَرَضِیتُ ـ الحدیث1
«رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: من از خداوند چیزی را نخواستهام مگر آنکه به من عطا کرده است! و من چیزی را برای خودم نخواستهام! مگر آنکه مثل آن را برای تو خواستهام!
من از خداوند خواستهام؛ میان من و تو عقد أُخوّت و برادری برقرار کند؛ و تو را برادر من گرداند؛ این خواهش را خداوند پذیرفته است.
و من از خداوند خواستهام؛ در این صورتی که به من خلعت نبوّت و رسالت را پوشانیده است؛ به تو خلعت وصیّت و شجاعت را در بر کند؛ و این خواهش را پذیرفته است.
و من از خداوند خواستهام که تو را وصیّ من؛ و وارث من، و مَخْزن علم من قرار دهد؛ و این خواهش را پذیرفته است.
و من از خداوند خواستهام که منزله و نسبت تو را با من همانند منزله و نسبت هارون به موسی گرداند؛ و پشت مرا به تو محکم کند؛ و تو را در امر رسالت من شریک گرداند؛ خداوند خواهش مرا پذیرفته است مگر نبوّت تو را! زیرا که من خاتم النبیّین هستم؛ و پس از من پیامبری خداوند نمیفرستد. من هم به عنایت خداوندی به تمام کمالات از وصایت و أُخوّت و وراثت و وزارت و خلافت و ولایتی که به تو عنایت فرمود؛ و از دادن خصوص مقام نبوّت خودداری کرد؛ راضی شدم».
حاکم حسکانی با سند متّصل خود از انس بن مالک روایت کرده است که: رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم برای جمعآوری صدقات شخصی را به سوی قومی روانه نمودند. آن قوم ریختند و آن شخص را کشتند. این مطلب به پیامبر رسید. آن حضرت علی را فرستادند. علی با جنگجویان آنها جنگ کرد و ذرّیّۀ آنان را اسیر کرد. چون این خبر به پیغمبر رسید خوشحال شد. و چون علی به مدینه نزدیک شد پیغمبر وی را دیدار کرد و در آغوش گرفت و پیشانی او را بوسید؛ و گفت: بِأبی أنْتَ وَأمیِّ مَنْ شَدَّ اللهُ عَضُدی بِهِ کَما شَدَّ عَضُدَ مُوسَی بِهَارونَ. «پدرم و مادرم فدای آنکس باد که خداوند بازوی مرا به او محکم ساخت همان طور که بازوی موسی را به برادرش هارون محکم ساخت1». و این فرموده از آیۀ قرآن است که خداوند به موسی خطاب کرد: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ2 «ما البتّه بزودی بازوی تو را به برادرت محکم خواهیم ساخت».
و علاّمۀ امینی از «مناقب احمد» حَنْبَل، و از «الرّیاض النّضرة» ج ٢ ص ١٦٣، از أسماء بنت عمیس آورده است که او گفت: سَمِعْتُ رَسولَ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم یَقولُ: اللهُمَّ إنّی أقولُ کَما قالَ أخی موسَی: اللهُمَّ اجْعَلْ لِی وَزیرًا مِنْ أهْلِی: أخِی عَلِیًّا اُشْدُدْ بِهِ أزْرِی، وَ أشْرِکْهُ فِی أمْرِی، کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثِیرًا وَ نَذْکُرَکَ کَثِیرًا، إنَّکَ کُنْتَ بِنَا بَصیرًا3.
و نظیر این مفاد که از نبوّت گذشته، هیچکس از أمیرالمؤمنین علیه السّلام برتر نیست؛ و آن حضرت تمام صفات کمالیّه و مناصب الهیّه را دارد؛ حدیثی است که أبو نعیم اصفهانی، با سند متّصل خود از مَعَاذ بن جَبَلْ روایت میکند که:
قَالَ النَّبِی صلّی الله علیه و آله و سلّم: یَا عَلِیُّ أخْصِمُکَ بِالنُّبُوَّةِ! وَ لاَ نُبُوَّةَ بَعْدِی! وَ تَخْصِمُ النَّاسَ بِسَبْعٍ! وَ لاَ یُحاجُّکَ فِیهَا أحَدٌ مِنْ قُرَیْشٍ!
أنْتَ أوَّلُهُمْ إیمَانًا بِاللهِ! وَأوْفَاهُمْ بِعَهْدِ اللهِ! وَأقْوَمُهُمْ بِأمْرِ اللهِ! وَ أقْسَمُهُمْ بِالسَّوِیَّة!
وَ أعْدَلَهُمْ فِی الرَّعِیَّةِ! وَ أبْصَرُهُمْ بِالْقَضِیَّةِ! وَ أعْظَمُهُمْ عِنْدَ اللهِ مَزِیَّةً!1
«پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: ای علی! من در أمر نبوّت بر تو غلبه کردهام، و پیغمبری بعد از من نیست! و تو در هفت چیز بر جمیع مردم غلبه کردهای! بطوری که هیچیک از مردمان قریش را چنین توانی نیست که بتوانند در آنها با تو محاجّه کنند، و برتری و یا برابری خود را بر تو اثبات نمایند!
تو در ایمان به خدا، سبقتگیرندهتر از همه هستی! و در پیمان و عهد خدا، وفا کنندهتر میباشی! و به أمر خدا قیام کنندهتر و استوار هستی! و در قسمت أموال و حقوق، مساویترین قسمت کننده میباشی! و در بین رعیّت، با عدالت رفتار کنندهترین آنها هستی! و در منازعات و مرافعات، بصیرترین و بیناترین حاکم و قضاوت کننده هستی، و از جهت مزیّت و ارزش، بزرگترین آنها در نزد خداوند هستی»!
در اینجا میبینیم که صریحاً رسول خدا علی بن ابی طالب را فقط از جهت نبوّت گذشته، از همه جهان برتر شمرده است؛ و از جمیع کمالات فقط نبوّت را استثناء نموده است. و علی هذا آن حضرت واجد تمام صفات و مناصب است زیرا معنای أوفاهم بعهد الله و أقومهم بأمر الله و أبصرهم بالقضیّة و أعدلهم فی الرّعیة و أقسمهم بالسّویّة و أعظمهم عند الله مزیّة، بر اساس کمال و وجود نفس واسعه؛ و إحاطه نوریّه و إلهیّه آن حضرت است، که از جانب پروردگار به او داده شده است؛ و او را بر مسند چنین درجه و مقامی ارتقاء داده است.
و نیز أبو نعیم إصفهانی با سند متّصل دیگر از سعید بن مُسَیِّب، از أبو سعید خُدْری، روایت میکند که: قالَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم لِعَلِیٍّ ـ وَضَرَبَ بَیْنَکِتْفَیْهِ ـ یِا عَلِیُّ! لَکَ سَبْعُ خِصَالٍ لاَ یُحَاجُّکَ فیهِ أحَدٌ یَوْمَ الْقِیَامَةِ! أنْتَ أوَّلُ الْمُؤمِنین َبِاللهِ إیمانًا! وَ أوْفَاهُمْ بِعَهْدِ اللهِ! وَ أقْوَمُهُمْ بِأمْرِ اللهِ! وَ أرْأفُهُمْ بِالرَّعِیَّةِ! وَ أقْسَمُهُمْ بِالسَّوِیَّةِ! وَ
أعْلَمُهُمْ بِالْقَضِیَّةِ! وَ أعْظَمُهُمْ مَزِیَّةً یَوْمَ الْقِیَامَةِ 1.
در این روایت نیز، نه تنها آن حضرت را از قریش برتر شمرده است؛ بلکه از جمیع خلایق در روز قیامت برتر شمرده است. و لذا در آخر میفرماید: أرزش و مزیّت تو، در روز قیامت از همه افزونتر است.
و این گفتار را رسول خدا، در هنگامی که با دست خود بر پشت علی میزد میگفت.
وزارت و خلافت علی از روز اوّل با نبوّت رسول خدا بوده است
و بر أساس همین وَحْدت نفس، و اتحاد روح رسول الله و روح أمیرالمؤمنین است که از روز أوّل که رسول خدا مأمور به دعوت عشیره و قبیلۀ خود شد ـ قبل از آنکه مأمور به تبلیغ عمومی، و اعلان همگانی گردد، و آیۀ: فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ. إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ2 نازل گردد ـ
چون آیۀ شریفۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ3 نازل شد؛ و پیامبر به أمر خدا مأمور شد، که بزرگان و مردان از بنی هاشم را دعوت کند؛ و به علی گفت: ران گوسپندی طبخ کن! و قدح شیری آماده کن! و چهل نفر از بنی عبد المطلّب را که تعدادشان در آن روز به این مقدار میرسید، دعوت کن!
علی علیه السّلام همه را دعوت کرد؛ و همگی از آن غذا خوردند، و سیر شدند؛ و همگی از آن قدح شیر نوشیدند؛ و سیراب شدند؛ در این حال پیامبر اکرم إظهار میدارد که ای قوم! من به پیغمبری به سوی شما و عرب و همۀ جهان مبعوث شدهام! و این بار سنگین است؛ و این مأموریّت عظیم. کدام یک از شماست که مرا در این أمر رسالت کمک کند؟ و معاونت نماید؟ و برادر من، و وصیّ من، و خلیفه من در میان اُمَّت من، و ولیّ هر مؤمنی بعد از من بوده باشد؟ هیچکس جواب نگفت فقط و فقط علی برخاست و گفت: أنَا یَا رَسُولَ الله.
حضرت رسول، علی را که طفلی بود؛ و هنوز به مرحله بلوغ نرسیده بود، نشاندند، و دوباره دعوت خود را که: أیُّکُمْ یُبَایِعُنِی عَلَی أنْ یَکُونَ أخِی وَ صَاحِبِی وَ وَارِثی وَ وَلِیَّکُمْ بَعْدِی؟!
«کدامیک از شماست که: جان و نفس خود را به من بفروشد؟ و سر خود را بسپارد؟ در برداشتن این أمر عظیم که: برادر من، و مصاحب من، و وارث من، و صاحب اختیار و مولای شما پس از من بوده باشد؟» عرضه داشت.
هیچکس از آنها پاسخ نداد، و علی برخاست؛ و گفت: أنَا یَا رَسُولَ اللهِ! «من هستم ای رسول خدا»!
حضرت رسول فرمود: بنشین و برای بار سوّم دعوت خود را که: أیُّکُمْ یَنْتَدِبُ أنْ یَکُونَ أخِی، وَ وَزِیری، وَ وَصِیِّی، وَ خَلِیفَتِی فِی اُمَّتِی، وَ وَلِیَّ کُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِی؟!
«کدامیک از شما است که دعوت مرا بپذیرد، که برادر من باشد؟ و وزیر من باشد؟ و وصیّ من باشد؟ و جانشین من در میان اُمَّت من باشد؟ و صاحب اختیار هر مؤمنی پس از من باشد؟!» عرضه داشت.
هیچکس از آنها پاسخ نداد، و علی برخاست؛ و گفت: أنَا یَا رَسُولَ اللهِ! «من هستم ای رسول خدا»!
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سر علی را در دامن خود گرفت؛ و از آب دهان خود، در دهان او انداخت و عرض کرد: اللهُمَّ امْلأ جَوْفَهُ عِلْمًا وَ فَهْمًا وَ حُکْمًا «خداوندا درون او را سرشار از علم و فهم و حکم گردان!» و فرمود: إنَّ هَذَا أخِی وَ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتِی فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أطِیعُوا!1! «اینست برادر من، و وصیّ من! و جانشین من در میان شما! پس به فرمان او گوش فرا دهید! و از او اطاعت نمائید!»
و سپس به أبو طالب عموی خود فرمود: یا أبَا طَالِبٍ! اسْمَعِ الآنَ لاِبْنِکَ! وَ أطِعْ! فَقَدْ جَعَلَهُ اللهُ مِنْ نَبِیِّهِ بَمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی!
«ای أبو طالب! اینک گوش به گفتار پسرت فرا دار! و از او اطاعت کن! زیرا که خداوند منزله او را نسبت به پیغمبرش، همانند منزله هارون نسبت به موسی
قرار داد».1
باری، شاهد از این مطلب آنست که: آن مجلس را پیامبر فراهم ساخت، برای آنکه برای خود یاور و معین، و وزیر، و برادر، و مُواسی در گرفتاریها، و بلایا و شدائد، و گرانی بار نبوّت، و تبلیغ رسالت در زمان حیات و نگهبان و پاسدار وحی خداوندی، و حافظ دین خدا، و إمام و پیشوای اُمَّت إسلام بعد از ممات خود داشته باشد.
و بعینه همان طور که موسی، در أثر خطابِ خداوندی، خود را تنها دید؛ و نیازمند به برادری همچون هارون، که پشت و پناه او باشد؛ و در حمل أعْباءِ نبوّت، و أداء رسالت، به فرعون و فرعونیان، شریک و سهیم او باشد، همینطور رسول خدا، در أثر وحی خداوندی، به رسالت و إبلاغ آن به مردم جهان و مشرکان و کفّار و نبرد علمی و عملی با مخالفان و منافقان و دنیا طلبان که پیوسته سدّ محکم، و دژ مستحکم در نیل مراد پیامبران خدا هستند؛ خود را یکّه و تنها میبیند؛ و إعلان میدارد که: من خلیفه، و وزیر، و معین، و یار، و یاور و برادری میخواهم که دست مرا در این أمر بگیرد؛ و در أداء رسالت شریک و سهیم من باشد؛ و در مشکلات و أنواع بلایا و اقسام مصائب و گرفتاریها، و کارشکنیهای متعدّیان و متجاوزان، و نبرد با ستمکاران و ظالمان، و قلع و قمع فاجران و مجرمان، و رساندن ندای توحید به گوش مستضعفان جهان، و در بندماندگان و اُسَرای نفس أمّاره، و طواغیت زمان قدم به قدم با من باشد؛ و در سرّاء و ضرّاء، و روز و شب، و در صلح و جنگ، پشتیبان و وزیر و برادر من باشد؛ و بار رسالت را همانند من که بر دوش کشیدهام؛ او بار خلافت و إمامت و وزارت را بر دوش کشد؛ و در تمام مراحل و منازل سیر معنوی و روحی، با من باشد.
نبوّت پیامبر و وزارت علیّ با هم مجتمعند
و از جانب خداوند، علی در آن روز، به إمامت و ولایت و خلافت و وراثت و أخوّت منصوب شد. پس نبوّت رسول الله، از ولایت علی جدا نیست؛ و اسلام از روز اوّل بر دو پایۀ نبوّت و إمامت پایه گذاری شده است؛ و این سقف بر این دو بنیان استوار است؛ و با یک پایه بدون دیگری فرو میریزد؛ و گسیخته و پاره میگردد؛ و از آن جز اسمی هیچ نمیماند.
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، در مجلس عشیره و اقوام خود، تنها آنها را به إسلام دعوت نمیکند؛ زیرا پذیرش أصل اسلام، برای بسیاری از آنان مهمّ نبود؛ همچنان که حمزه قبول اسلام کرد؛ و از پیش کسوتان این راه شد؛ و إسلام أبو طالب در خفیه، و کمک و معاونت او به پیغمبر به حدّی بود که سال رحلت او و رحلت خدیجه را از شدّت حزن و أندوهی که بر پیامبر وارد شد، عَامُ الْحُزْن خوانند؛ و عباس نیز قبول اسلام کرد.
بلکه دعوت پیغمبر در آن مجلس، طلب وزیر، و قبول معاون، و خلیفه، و وصیّ در همۀ اُمور اُمَّت اسلام بود. و چون پذیرش این أمر، بسیار سخت، و کمرشکن بود، فلهذا همه سکوت کردند؛ و از پذیرش آن امتناع نمودند.
ما در مجلس پنجم از جلد اوّل، از دورۀ «امامشناسی» مفصّلاً دربارۀ آیۀ إنذار و حدیث عشیره بحث کردهایم، و مدارک مُتْقَن و قویّی را در دلالت و سند این حدیث مبارک نشان دادهایم، فلهذا در اینجا از ذکر مَدارک خود داری نمودیم؛ و نشان دادیم که لفظ وَ خَلِیفَتی فیکُمْ ـ که عامّه بر ایشان گران است ـ در آن حدیث موجود است. و خلیفه به معنای جانشین است.
اینک نیز در اینجا فقرات شاهد مطلب را از حدیث عشیره، از بعضی از مصادر دیگر ذکر میکنیم:
روایت سُلَیْم دربارۀ حدیث عشیره و آیه انذار
سُلَیم بن قیس،1 در ضمن بحث و گفتگوئی که میان معاویه و میان قیس بن سَعْد بن عباده ـ در سفری که بعد از شهادت أمیرالمؤمنین علیه السّلام، و بعد از صلح و یا شهادت إمام حسن مجتبی علیه السّلام، برای حجّ به مدینه وارد شده بود ـ واقع شد؛ و در آن گفتگو قیس بن سَعْد، درست در مقابل معاویه به برهان و استدلال برای إثبات بطلان او، و حقانیّت علیّ بن ابی طالب أمیرالمؤمنین علیه السّلام قیام میکند؛ و معاویه را محکوم میسازد؛ بیان میکند که: از جملۀ سخنان این بود که: قیس بن سَعْد به معاویه گفت:
خداوند محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را به جهت رحمت برای عالمیان مبعوث به نبوّت فرمود.
محمّد را مبعوث فرمود، به سوی کافّۀ مردم، و به سوی جنّ و إنس؛ و به سوی
سرخ پوست، و سیاه پوست، و سپید پوست، و او را به نبوّت اختیار کرد و برگزید؛ و به رسالت خود اختصاص داد.
أوّلین کسی که او را تصدیق کرد؛ و به او ایمان آورد پسر عمویش عَلِیّ بن أبی طالب علیه السّلام بود.
و أبُو طالب: عمویش پیوسته از او دفاع میکرد؛ و خطرات را از او دور میساخت؛ و در حفظ و حراست او کوشا بود؛ و فاصله و حائل میشد بین کفّار قریش که بخواهند به او آزاری برسانند؛ و یا بتوانند مانع از دعوت او گردند؛ و او را گفت که: رسالت پروردگار خودت را برسان، و به مردم تبلیغ کن!
پیغمبر بطور مدام و پیوسته، از ظلم و کین قریش در حفظ و حراست بود، تا عمویش أبو طالب رحلت کرد؛ و پسرش علیّ را أمر کرد که پیامبر را یاری و معاونت و موازرت نماید؛ و علیّ پیوسته پیامبر را نصرت و یاری و معاونت میکرد؛ و جان و نفس خود را در پیشگاه پیغمبر قرار میداد، در هر واقعۀ هایله، و هر شدّت و عُسْرَت، و هر ضیق و تنگی، و هر خوف و هراسی که پدید میآمد. و این أمر را خداوند اختصاص به علی علیه السّلام داده بود از میان جمیع طائفه قریش؛ و بدین موهبت او را در میان همۀ عَرَب و عَجَم مکرّم و گرامی داشته بود.
رسول خدا همه پسران عبد المطّلب را جمع کرد؛ و در میان آنها أبو طالب و أبو لهب هم بودند. و در آن روز بنی عبد المطّلب بالغ بر چهل مرد بودند؛ آنها را پیغمبر مجتمع نمود؛ و خادم پیغمبر علی بود؛ و رسول خدا در کَنَفِ حفظ و حمایت عمویش أبو طالب بود.
فَقالَ: أیُّکُمْ یَنْتَدِبُ أنْ یَکُونَ أخِی، وَ وَزِیری، وَ وَصِیِّی، وَ خَلِیفَتِی فِی اُمَّتِی، وَ وَلِیَّ کُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِی؟! فَسَکَتَ الْقَوْمُ حَتَّی أعَادَها ثَلاَثًا.
فَقالَ عَلِیٌّ عَلَیْهِالسَّلاَمُ: أنَا یَا رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْکَ!
فَوَضَعَ رَأْسَهُ فِی حِجْرِهِ وَ تَفَلَ فِی فیهِ وَ قَالَ: اللهُمَّ امْلأْ جَوْفَهُ عِلْمًا وَ فَهْمًا وَ حُکْمًا.
ثُمَّ قَالَ لأبِیطَالِبٍ: یَا أبَا طَالِبٍ! اسْمَعِ الآنَ لابْنِکَ وَ أطِعْ فَقَدْ جَعَلَهُ اللهُ مِنْ نَبِیِّهِ بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی ـ الحدیث1.
در «غایة المرام» از محمّد بن عبّاس بن مَاهْیَار؛ در تَفْسیرُ الْقُرْآنِ فیما نَزَلَ فی أهْلِ البیت علیهم السّلام با سند متّصل خود از مُحَمَّد بن عبد الله بن أبی رافع که غلام رسول خدا بوده است، از پدرش، از جدّش أبو رافع2 روایت کرده است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جمیع بنی عبد المطّلب را در شِعْب گرد آورد؛ و در آنوقت أولاد عبد المطّلب (جدّ رسول خدا) چهل نفر بودند؛ و برای آنان پای گوسفندی را طبخ کرد؛ و نان را خُرْد کرده، و آبگوشت را بر روی آن ریخت؛ و آن ثَرِید3 و گوشت را در پیش آنها گذارد. ایشان همگی بخوردند و سیر شدند.
و پس از آن قَدَحی را نزد آنها گذارد؛ و همگی از آن نوشیدند و سیراب شدند. ابو لَهَب گفت: سوگند به خدا که یک نفر از ما این ظرف طعام را میخورد؛ و معلوم نیست سیر شود؛ و یک کاسه و قدح نبیذ را میآشامد؛ و سیراب نمیشود. و این ابن أبی کَبْشه (لقبی است که أبو لَهَبَ، رسول الله را به آن یاد میکرد) همگی ما را در اینجا مجتمع نموده است؛ و با یک پای گوسفند و یک قدح ما را سیر و سیراب کرده است. این عمل او نیست مگر جادوئی آشکارا؛ و سحری روشن و هویدا.
در این حال رسول خدا بدین عبارات ایشان را دعوت کرد که: خداوند تبارک و تعالی مرا أمر کرده است که: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ وَ رَهْطَکَ الْمُخْلَصِینَ «از مقام
و موقف خداوندی، نزدیکترین از أقوام و عشیرۀ خود را بیم بده! و طائفه و جمعیّت با إخلاص خود را بترسان»!
و شما طائفۀ مخلص و عشیرۀ نزدیکترین من هستید! و خداوند هیچ پیغمبری را برنینگیخته است، مگر آنکه از أهل او برای او برادری و وارثی و وزیری، و وصیّی معیّن نموده است. فَأیُّکُمْ یَقُومُ یُبَایِعُنَی أَنَّهُ أخی وَ وَزیری، وَ وَارِثی دُونَ أهْلِی، وَ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتی فِی أهْلِی، وَیَکُونُ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ موسَی، غَیْرَ أنَّهُ لا نَبِی بَعْدِی؟!1
«کدام یک از شما بر میخیزد، که با من بیعت کند؛ که برادر من، و وزیر من، و وارث من غیر از سایر أهل من، و وصیّ من، و جانشین من در میان أهل من بوده باشد، و منزلۀ او نسبت به من مثل منزلۀ موسی نسبت به هارون باشد؛ با این تفاوت که پس از من پیغمبری نخواهد آمد؟!»
تمام آن حضّار سخن را بریدند؛ و از پاسخ پیغمبر إعراض کردند.
پیغمبر فرمود: سوگند به خدا که قیام کنندۀ به این دعوت، باید از میان شما قیام کند، و گرنه آن قیام کننده، از غیر شما انتخاب میشود؛ و برای شما جز پشیمانی چیزی نخواهد بود.
أبُورافِع میگوید: عَلِیّ أمیرالمؤمنین علیه السّلام برخاست؛ درحالیکه همگی به او نظر دوخته بودند؛ و دعوت او را جواب گفت؛ و با او در آنچه خواسته بود بیعت کرد.
پیغمبر فرمود: ای علی نزدیک من بیا! علی نزدیک آمد. پیغمبر فرمود: دهانت را باز کن! علی دهانش را باز کرد. پیغمبر آب دهان خود را در دهان علی انداخت، و نیز در پشت سرش: بین دو کتف او، و در سینۀ او میان دو پستانش، آب دهان انداخت.
أبُولَهب به پیغمبر گفت: بد چیزی را به پسر عمویت دادی! او دعوت تو را جواب گفت؛ و تو دهان او را و چهره او را از بُزاقِ دهانت پر کردی!2
پیغمبر فرمود: بَلَی! مَلأْتُهُ عِلْمًا وَ حُکْمًا وَ فِقْهًا1و2.
«آری من درون او را از دانش، و از قدرت تشخیص بین حقّ و باطل، و از فقه و درایت پرساختم»!
روایات حاکم حَسْکانی دربارۀ حدیث عشیره و آیۀ إنذار
حاکم حسکانی، از أبو القاسم قُرشیّ، با سند متّصل خود، از عبد الله بن عبّاس از علی بن ابی طالب علیه السّلام روایت کرده است که: چون آیۀ وَ أنْذِرْ عَشِيرتَكَ الأقْرَبِينَ بر رسول خدا فرود آمد؛ رسول خدا مرا خواند و گفت: ای علی! خداوند مرا امر کرده است که: نزدیکترین أفراد، از قوم و خویشان خود را بیم دهم؛ و سینه من از این خطاب به تنگ آمده است؛ زیرا که میدانم اگر آنها را به این أمر إنذار کنم، از آنان اُمور ناگوار و ناپسندیدهای را خواهم دید!
من سکوت کردم تا جبرائیل آمد و گفت: ای مُحَمَّد! اگر آنچه را به آن مأمور شدهای انجام ندهی؛ پروردگارت تو را عذاب میکند؛ و آنچه را که برای تو ظاهر شده است بجای آور!
ای علی برای ما یک من از طعام تهیه کن! و برای من در آن یک پای گوسپندی را بگذار؛ و برای ما یک قدح بزرگی از شیر پر کن؛ و سپس پسران عبد المطّلب را جمع کن؛ تا با آنها سخن گویم؛ و آنچه را که به من إبلاغ شده است تبلیغ نمایم. و روایت را میرساند تا به آنجا که میگوید:
فَقَالَ: یَا بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِب! إنِّی وَ اللهِ مَا أعْلَمُ بِأحَدٍ مِنَ الْعَرَبِ جَاءَ قَوْمَهُ بِأفْضَلَ مِمَّا جِئتُکُمْ بِهِ! إنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ بِأمْرِ الدُّنْیَا وَ الآخِرَةِ؛ وَ قَدْ أمَرَنَی اللهُ أنْ أدْعُوَکُمْ إلَیْهِ.
«پس از آن گفت: ای پسران عبد المطّلب! سوگند به خداوند که من سراغ ندارم هیچیک از عرب برای قوم و خویشان خودش چیزی آورده باشد، بهتر از آنچه
من برای شما آوردهام؛ من برای شما أمر دنیا و آخرت را آوردهام؛ و خداوند مرا أمر کرده است که شما را به سوی آن چیز دعوت کنم»!
فَأیُّکُمْ یُوَازِرُنی عَلَی أمْری هَذَا، عَلَی أنْ یَکُونَ أخِی وَ وَصِیِّی وَ وَلِیِّی وَ خَلِیفَتی فیکُمْ؟
«پس کدام یک از شماست که در این أمر با من معاونت کند؟ و وزیر و معین من گردد، بر آنکه برادر من، و وصیّ من، و ولیّ من، و خلیفۀ من در میان شما بوده باشد»؟!
همگی از هیبت و أُبَّهَت این أمر، عقب کشیدند و إعراض کردند.
علی میگوید: من که در آنوقت سِنَّم از همه کمتر بود؛ و چشمم گرمتر و داغتر بود، و شکمم برآمدهتر بود، و ساقهای پایم نازکتر بود1 گفتم: أنَا یَا نَبِیّ اللهِ؛ أکُونُ وَزیرَکَ عَلَیْهِ!
«من ای پیغمبر خدا، وزیر تو خواهم بود در ابلاغ و تعهّد این أمر رسالت تو».
آن جماعت برخاستند؛ و میخندیدند و به أبو طالب میگفتند: قَدْ أمَرَکَ أنْ تَسْمَعَ وَ تُطِیعَ لِعَلِیٍّ2 «تو را محمّد أمر کرد که از علی إطاعت کنی؛ و فرمان او را شنوا باشی»!
و نیز حاکم حسکانی از ابن فنجویه، با سند متّصل خود از براء بن عازب
روایت میکند که: چون آیۀ: وَ أنْذِرْ عَشيرَتَكَ الأقْرَبِينَ نازل شد، رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بنی عبد المطّلب را گرد آورد؛ و داستان را بیان میکند؛ تا آنکه میگوید:
فَقالَ: یَا بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِبِ! إنِّی أنَا النَّذِیرُ إلَیْکُمْ مِنَ اللهِ عَزَّوَجَلَ وَ الْبَشیِرُ لِمَا یَجِئُ بِهِ أحَدُکُمْ، جِئتُکُمْ بِالدُّنْیا وَ الآخِرَةِ، فَأسْلِمُوا وَ أطِیعُونی تَهْتَدُوا!
وَ مَنْ یُوَاخِیِنِی [مِنْکُمْ] وَ یُوَازِرُنی؛ وَ یَکُونُ وَلِیّی وَ وَصِیّی بَعْدِی وَ خَلِیفَتی فِی أهْلی وَ یَقْضِی دَیْنی؟!
«پس گفت: ای پسران عبد المطّلب! حقّاً و تحقیقاً من از طرف خداوند عزّوجلّ برای بشارت؛ و برای إنذار و بیم دادن به سوی شما آمدهام؛ دربارۀ کارهائی که شما بجای میآورید! من دنیا و آخرت را برای شما آوردهام؛ و بنا بر این إسلام بیاورید! و از من پیروی کنید، تا آنکه هدایت یابید!
و کیست از شما که با من برادری کند، و وزیر من گردد و ولیّ من؛ و وصیّ من بعد از من باشد؛ و جانشین من در أهل من باشد؟! و دین مرا أداء کند»؟!
همه آن قوم سکوت کردند؛ و پیغمبر سه بار تکرار کرد؛ و همه سکوت کردند و علی میگوید: من گفتم: من هستم! پیامبر فرمود: تو هستی! آن قوم برخاستند و به أبو طالب گفتند: اینک فرمانبردار پسرت شو! زیرا که محمّد او را أمیر تو گردانیده است»1.
و عین این روایت را شیخ طبرسی بدون ذکر سند در تفسیر آیۀ مبارکه آورده است، و نیز گوید که: ثَعلبی در تفسیر خود این روایت را ذکر کرده است2.
هشت روایت از ابن عَساکر دربارۀ آیۀ إنذار و حدیث عشیره
و ابن عساکر دمشقی دربارۀ آیۀ إنذار، و جمع عشیره، و إقامۀ وزارت علی علیه السّلام؛ هشت روایت در جزء اوّل از مجلّد أمیرالمؤمنین علیه السّلام از شمارۀ ١٣٥ تا شماره ١٤٢ آورده است.
روایت ١٣٥ را با سند متّصل خود از سالم از علی بن أبی طالب علیه السّلام میآورد؛ و پس از بیان قضیّه، در آخر آن رسول خدا میفرماید: مَنْ یُوَازِرُنی عَلَی مَا أنَا عَلَیْهِ وَ یُبَایِعُنی عَلَی أنْ یَکُونَ أخی وَ لَهُ الْجَنَّةُ؟ پیامبر فرمود: «کدام یک از شما وزارت مرا به عهده میگیرد، در این اموری که من واجد آنها هستم، و با من بیعت میکند که برادر من باشد؟ و در این صورت از برای او بهشت است».
من گفتم: أنَا یَا رَسُولَ اللهِ! وَإنِّی لَأحْدَثُهُمْ سِنًّا وَ أحْمَشُهُمْ سَاقًا. آن قوم ساکت شدند و سپس گفتند: ای أبو طالب آیا پسرت را نمیبینی؟! أبو طالب گفت: او را واگذارید؛ چون دربارۀ پسر عمویش از هیچ خیری دریغ ندارد1.
روایت ١٣٦ را با سند متّصل خود، از ربیعة بن ناجذ، از علی بن أبی طالب علیه السّلام روایت میکند که، رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بنی عبد المطّلب را طلبیدند؛ و روایت را با إعجاز در آن مجلس بواسطۀ سیر شدن همگی از برّهای، و سیراب شدن همگی از قدح، و کم نشدن از آن برّه و قدح بیان میکند؛ و سپس پیغمبر میفرماید:
یَا بَنی المُطَّلِبِ! إنِّی بُعِثْتُ إلَیْکُمْ خَاصَّةً وَ إلَی النَّاسِ عَامَّةً، وَ قَدْ رَأیْتُمْ مِنْ هَذِهِ الْآیَةِ مَا رَأیْتُمْ! فَأیُّکُمْ یُتَابِعُنِی عَلَی أنْ یَکُونَ أخِی وَ صَاحِبی؟!
«ای پسران مطّلب! حقّاً من به سوی شما بالخصوص، و به سوی مردم عموماً مبعوث شدهام! و شما در این مجلس معجزه را که دیدید، دیدید! پس کدام یک از شما از من متابعت میکند، بر اینکه برادر من باشد، و مصاحب من باشد»؟! علی علیه السّلام میگوید: یک نفر برنخاست؛ و من برخاستم؛ و از همه آنها کوچکتر
بودم. رسول خدا فرمود: بنشین! و رسول خدا سه بار به همین منوال دعوت خود را تجدید کرد؛ و من در هر بار در برابر او برمیخاستم؛ و به من میگفت: بنشین تا در مرتبۀ سوم که برخاستم دست خود را برای بیعت به دست من زد1.
روایت ١٣٧ را با سند متّصل خود از عبّاد بن عبد الله أسدی از علی بن أبی طالب علیه السّلام روایت میکند که: حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم قریش را جمع کرد و پس از آن گفت:
لاَ یُؤَدّی أحَدٌ عَنِّی دَیْنِی إلاَّ عَلِیٌّ 2 «هیچکس دین مرا از ذمّۀ من ادا نمیکند مگر علی».
روایت ١٣٨ را با سند متّصل دیگری نیز از عبّاد بن عبد الله اسدی از علی بن أبی طالب علیه السّلام روایت میکند که چون آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ فرود آمد، رسول خدا مردانی را از أهل بیت خود، دعوت کرد؛ و پس از بیان سیر شدن و سیراب شدن از یک پای گوسپند، و یک پیمانه آشامیدنی، به آنها گفت:
عَلِیٌّ یَقْضِی دَیْنی3؛ وَ یُنْجِزُمُوْعِدِی4.
«علی است که دین و ذمّه مرا ادا میکند؛ و به تعهّد و پیمان و میعاد من وفا مینماید».
روایت ١٣٩ را با سند متّصل دیگری از عبّاد بن عبد الله، از علی بن أبی طالب علیه السّلام روایت میکند که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: ای علی بنی هاشم را
مجتمع کن؛ و در سه بار که من یک صاع از طعام و برّهای طبخ میکردم، و یک قدح شیر تهیه میکردم؛ و میخوردند و سیر و سیراب میشدند؛ و در دو بار گفتند: ما مانند امروز چنین سحری ندیدهایم! و در مرتبه سوّم، رسول خدا به سخن مبادرت کرد، و گفت: أیُّکُمْ یَقْضِی دَیْنِی وَ یَکُونُ خَلِیفَتِی وَ وَصِیَّی مِنْ بَعْدِی؟!
«کدام یک از شما دین مرا میدهد؟ و جانشین من میباشد؟ و پس از من وصیّ من میباشد»؟!
عبّاس ساکت شد؛ و ترسید که همۀ مالش را دین رسول خدا فرا گیرد؛ و رسول خدا آن سخن را برای آن أفراد گرد آمده، إعاده نمود؛ باز عبّاس ساکت شد؛ از ترس آنکه دین رسول خدا مالش را فرا گیرد. و حضرت رسول برای بار سوّم سخن خود را تکرار کردند؛ و أمیرالمؤمنین علیه السّلام گفتند: من در آن روز از همه آنها زیّ و هیئتم و ریخت و شمایلم نامناسبتر و بدتر بود: إنِّی یَوْمَئذٍ أحْمَشُ السّاقَیْنِ؛ أعْمَشُ الْعَیْنَیْنِ ضَخْمُ الْبَطْنِ بودم؛ و گفتم: أنَا یَا رَسُولَ اللهِ! «من هستم آن کس ای رسول خدا»!
پیغمبر گفت: أنْتَ یَا عَلِیُّ! أنْتَ یَا عَلِیُّ! «تو هستی ای علی! تو هستی ای علی»!1
روایت ١٤٠را با سند متّصل خود، از عبد الله بن عبّاس از علی بن ابی طالب علیه السّلام روایت میکند. و این روایت بعینها در عباراتْ همان روایتی است که أوّلاً ما از حاکم حسکانی ذکر کردهایم2.
روایت ١٤١ را با سند متّصل خود از أبو رافع روایت میکند. و این روایت بعینها همان روایتی است که ما از «غایة المرام» از محمّد بن عبّاس بن ماهیار، از تفسیر القرآن فیما نزل فی أهل البیت علیهم السّلام آوردیم3.
روایت ١٤٢ را با سند متّصل خود، از عُمَر بن علیّ بن عُمَر بن علیّ بن الحسین بن علیّ بن أبی طالب، از پدرش، از علی بن الحسین، از أبو رافع روایت میکند که او میگفت: بعد از آنکه مردم با أبو بکر بیعت کردند؛ من پهلوی أبو بکر نشسته بودم؛ و شنیدم که او به عبّاس میگفت:
اُنْشِدُکَ اللهَ! هَلْ تَعْلَمُ أنَّ رَسُولَ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم جَمَعَ بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِبِ وَ أوْلادَهُمْ، وَ أنْتَ فیهِمْ، وَ جَمَعَکُمْ دُونَ قُرَیْشٍ. فَقَال: یَا بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِبِ! إنَّهُ لَمْ یَبْعَثِ اللهُ نَبِیًّا إلاَّ جَعَلَ لَهُ مِنْ أهْلِهِ أخًا وَ وزیرًا وَ وَصِیًّا وَ خَلِیفَةً فِی أهْلِهِ!
فَمَنْ مِنْکُمْ یُبَایِعُنِی عَلَی أنْ یَکُونَ أخِی، وَ وَزیری، وَ وَصِیِّی، وَ خَلِیفَتِی فِی أهْلِی؟! فَلَمْ یُقْم مِنْکُمْ أحَدٌ!
فَقَال: یا بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِبِ! کُونُوا فِی الإسْلاَمِ رُؤوسًا وَ لا تَکُونُوا أذْنَابًا. وَ اللهِ لَیَقُومَنَّ قَائِمُکُمْ، أوْ لَتَکُونَنَّ فِی غَیْرِکُمْ ثُمَّ لَتَنْدَمُنَّ!
فَقَامَ عَلِیٌّ مِنْ بَیْنِکُمْ فَبَایَعَهُ عَلَی مَا شَرَطَ لَهُ وَ دَعاهُ إلَیْهِ.
أتَعْلَمُ هذَا لَهُ مِنْ رَسُولَ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم ؟! قالَ: نَعَمْ1.
«تو را به خدا سوگند میدهم: آیا میدانی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم پسران عبد المطلب و أولاد آنها را جمع کرد؛ و تو نیز در میان ایشان بودی! شما را جمع کرد فقط؛ و قریش را جمع نکرد؛ آنگاه گفت:
ای پسران عبد المطّلب! خداوند پیغمبری را برنینگیخته است؛ مگر آنکه از أهل او برای او برادری، و وزیری، و وصیّی، و جانشینی در أهل او قرار داده است!
کیست که از شما با من بیعت کند که برادر من، و وزیر من، و وصیّ من، و جانشین من در أهل من باشد؟! و هیچکدام از شما برنخاست!
پس از آن گفت: ای پسران عبد المطّلب! شما در این آئین إسلام از سران و پیشوایان باشید! و از دنباله روندگان نباشید! سر باشید، نه دُمْ!
سوگند به خداوند که باید این وزیر از میان شما قیام کند؛ و گرنه در میان غیر
شما قرار خواهد گرفت! و در این صورت البتّه و البتّه پشیمان خواهید شد!
در این حال در میان شما علی برخاست؛ و بر آنچه پیغمبر با او شرط نموده بود؛ و او را بدان اُمور خوانده بود بیعت کرد؛ و خود را و روح خود را به رسول خدا فروخت.
آیا این امر را برای او نسبت به رسول خدا صلّی الله علیه و آله میدانی؟
عبّاس گفت: آری. میدانم!
أحمد حَنْبَل، حدیث عشیره را روایت میکند
و أحمد حَنْبَل با سند خود، از منهال از عبّاد بن عبد الله أسدی، از علیّ بن أبی طالب علیه السّلام، روایت میکند که: چون آیۀ وَ أنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأقْرَبِينَ نازل شد، پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم أهل بیت خود را جمع کرد؛ و سی نفر مجتمع شدند؛ و خوردند، و بیاشامیدند؛ و پس از آن به آنان گفت:
مَنْ یَضْمَنُ عَنِّی دَیْنِی، وَ مَواعِیدی؛ وَ یَکُونُ مَعِی فِی الْجَنَّةِ، وَ یَکُونُ خَلِیفَتِی فِی أهْلِی؟! فَقَالَ رَجُلٌ لَمْ یُسَمِّهِ شَرِیکٌ: یَا رَسُولَ اللهِ! أنْتَ کُنْتَ بَحْرًا مَنْ یَقُومُ بِهَذَا؟!
قَالَ: ثُمَّ قَالَ الآخَرُ قَالَ: فَعَرَض ذَلِکَ عَلَی أهْلِ بَیْتِهِ، فَقَالَ عَلِیٌ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: أنَا1.
«کیست که از جانب من متعهّد دین و ذمّه من گردد؟ و مواعید و وعدههای مرا ادا کند؟ و با من در بهشت باشد؟ و جانشین من در أهل من باشد؟! مردی که راوی روایت: شریک، نام او را نبرد؛ گفت: ای رسول خدا! تو همانند دریا میباشی؛ چه کسی میتواند از عهدۀ دین و مواعید تو برآید؟! گفت؛ و پس از آن دیگری گفت، و پیغمبر این مطلب را بر أهل بینش عرضه داشت، و علی علیه السّلام گفت: من»!
روایات وارده در پیرامون حدیث عشیره
ابن ابی الحدید در «شرح نهج البلاغة» در خطبه قاصعه، در ذیل گفتار حضرت: أنَا وَضَعْتُ فِی الصِّغَرِ بِکَلاَکِلِ الْعَرَبِ، وَ کَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ رَبیعَةَ وَ مُضَرَ1 آورده است که از حضرت جعفر بن محمّد الصّادق علیه السّلام روایت است که میگفت:
کَانَ عَلِیٌّ علیه السّلام یَرَی مَعَ رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم قَبْلَ الرِّسَالَةِ الضَّوْءَ وَ یَسْمَعُ الصَّوْتَ؛ وَ قَالَ لَهُ صلّی الله علیه و آله و سلّم: لَوْلاَ أنِّی خَاتَمُ الأنْبِیَاءِ لَکُنْتَ شَریکًا فِی النُّبُوَّةِ! فَإنْ لاَ تَکُنْ نَبِیًّا فَإنَّکَ وَصِیُّ نَبِیٍّ وَ وَارِثُهُ! بَلْ أنْتَ سَیِّدُ الأوْصِیَاءِ وَ إمَامُ الأتْقِیاءِ!!
«حال علی علیه السّلام قبل از رسالت پیغمبر، چنین بود که: با رسول خدا صلّی الله علیه و آله نور میدید؛ و صدا میشنید. و رسول خدا به او گفت: اگر من خاتم پیامبران نبودم، هر آینه تو با من در نبوّت شریک بودی!
و اینک که پیغمبر نیستی، حقّاً و تحقیقاً تو وصی پیغمبر و وارث پیغمبر هستی! بلکه تو سیّد و سالار أوصیای پیامبران، و إمام و پیشوای پرهیزگاران و متّقیان میباشی»!
و ابن ابی الحدید، پس از این، از طبری در تاریخش داستان آیۀ إنذار و حدیث عشیره را که ما در جلد اوّل در مجلس پنجم «امامشناسی» از طبری، و در این مجلّد در أوّل روایت حاکم حسکانی آوردیم مفصّلاً ذکر میکند، که در آن تصریح است به اینکه پیامبر گفت: هذَا أخِی وَ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتِی فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أطِیعُوا!
و سپس میگوید: آنچه از کتاب و سنّت، دلالت بر وزارت علیّ از ناحیۀ رسول خدا دارد، گفتار خداوند تعالی است: وَ اجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أهْلِی هٰارُونَ أخِی؛ أُشْدُدْ بِهِ أزْری و أشْرِکْهُ فِی أَمْرِی «قرار بده ای خداوند برای من وزیری را از أهل من! هارون را که برادر من است! پشت مرا به او استوار کن! و در أمر نبوّت و رسالت او را با من شریک گردان».
و پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در خبری که در روایت آن، جمیع فرق اسلام اجماع نمودهاند، گفته است:
أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ أنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی «منزلۀ تو با من، همانند منزلۀ هارون است با موسی؛ مگر اینکه بعد از من پیغمبری نخواهد بود».
و علی هذا پیغمبر برای علی جمیع مراتب و مقامات هارون را نسبت به موسی إثبات کرده است. و بنا بر این علی علیه السّلام وزیر و رسول خدا است؛ و استوار کنندۀ پشت او؛ و اگر رسول خدا خاتم پیغمبران نبود؛ حقّاً علی با او در امر نبوّت شریک بود.
و أبو جعفر طبری همچنین در تاریخ خود روایت کرده است که: مردی به علی علیه السّلام گفت:
یَا أمِیرَالْمُؤْمِنینَ! بِمَ وَرِثْتَ ابْنَ عَمِّکَ دُونَ عَمِّکَ؟!
«به چه علّت تو، از پسر عموی خودت إرث بردی؛ نه از عمویت؟! ای أمیر مؤمنان»؟!
حضرت سه بار گفت: هَاؤُم بگیرید از من این مطلب را! بگیرید از من این مطلب را! بگیرید از من این مطلب را! تا آنکه مردم سرها و گردنهای خود را بالا کشیدند؛ و گوشهای خود را آزاد ساختند، و سپس گفت:
رسول خدا بنوعبدالمطّلب را در مکّه جمع نمود؛ و ایشان أقوام پیغمبر بودند؛ و هر یک از آنان خوراکش بقدر یک جَذَعَة، و شرابش بقدر یک فِرْق بود1 و برای آنان یک مُدّ از طعام آماده کرد؛ همه خوردند و سیر و سیراب شدند؛ و طعام همینطور بحال خود باقی بود؛ گویا کسی به آن دست نبرده است. و سپس یک عُمَر2 آشامیدنی خواست. و همه آشامیدند و سیراب شدند؛ و آن آشامیدنی نیز همینطور بحال خود باقی بود، گویا از آن نوشیده نشده است؛ و سپس گفت: یَا بَنی عَبْدِالْمُطَّلِبِ! إنِّی بُعْثِتُ إلَیْکُمْ خَاصَّةً، وَ إلَی النَّاسِ عَامَّةً، فَأیُّکُمْ یُبَایِعُنِی عَلَی أنْ یَکُونَ اَخِی وَ صَاحِبی وَ وَارِثی؟! و هیچکس برای إجابت دعوت رسول خدا از
جای برنخاست؛ و من برخاستم و سِنِّ من از همه کمتر بود. پیامبر گفت: بنشین. تا سه بار پیامبر دعوت خود را تکرار کرد؛ و در هر بار من برخاستم؛ و پیامبر گفت: بنشین. در مرتبه سوّم پیامبر دست خود را بر دست من زد؛ و در این حال بدین جهت من از پسر عموی خودم إرث بردم نه از عموی خودم1.
و ملاّ علی متّقی، از ابن مَرْدَوَیْه، دربارۀ تفسیر آیۀ انذار، داستان دعوت بنی عبد المطّلب را روایت میکند تا آنکه میگوید: ثُمَّ قَالَ لَهُمْ ـ وَ مَدَّیَدَهُ ـ مَن یُبَایِعُنِی عَلَی أنْ یَکُونَ أخِی، وَ صَاحِبِی، وَ وَلِیَّکُمْ مِن بَعْدِی؟!
«سپس پیغمبر درحالیکه دست خود را برای پذیرش بیعت دراز کرده بود؛ گفت: کیست با من بیعت کند، بر آنکه برادر من باشد؟ و مصاحب و رفیق و جلیس من باشد؟! و ولیّ و صاحب اختیار شما پس از من بوده باشد؟!» علی علیه السّلام میگوید: من که در آن روز از همه خُردتر بودم؛ و شکمم بزرگتر بود، دست خود را دراز کردم و گفتم: أَنَا اُبَایِعُکَ! منم که با تو بیعت کنم!
و رسول خدا بر این شروط با من بیعت کرد؛ و آن طعام را در آن روز من فراهم ساختم2.
در این حدیث گرچه لفظ خَلیفتی نیامده است و لیکن لفظ وَ وَلیَّکُم مِن بَعْدِی وارد است، و بدون شکّ در اینجا مراد از ولایت، منصب إمامت و خلافت است أوّلاً به قرینۀ تشکیل آن مجلس، و حضور أعمام و بنی عبد المطّلب، و آن دعوت پیامبر؛ زیرا که غیر از این معنی معنائی دیگر در اینجا مناسبت ندارد؛ و ثانیاً به قرینۀ قید مِن بَعْدِی. زیرا إمامت و خلافت حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام پس از رسول خداست؛ و امّا سایر أقسام و معانی ولایت، انحصاری به بعد از رحلت
آن حضرت، به اعتراف خصم ندارد.
و ابن ابی الحدید از شیخ خود أبُو جَعْفَر إسکافی1 آورده است که او گوید: در خبر صحیح روایت شده است که: قبل از ظهور اسلام، و انتشار آن در مکّه پیغمبر علی را در ابتداء دعوت نبوّت، تکلیف به تهیّۀ طعام نمود؛ و اینکه بنو عبد المطّلب را دعوت کند. علی علیه السّلام برای پیامبر طعام آماده نمود؛ و بنو عبد المطلّب را دعوت کرد. و در آن روز بجهت کلمهای که عمویش أبو لهب گفت پیغمبر صلّی الله علیه و آله ایشان را إنذار نکرد و بیم نداد؛ فلهذا پیغمبر علی را برای روز دوّم تکلیف به تهیّۀ طعام و دعوت مجدّد بنو عبد المطلب نمود. علی طعام تهیه کرد؛ و ایشان را دعوت کرد؛ و همگی طعام خوردند.
در این حال پیغمبر صلّی الله علیه و آله آنها را بدین اسلام دعوت کرد؛ و علی را هم نیز به همین أمر دعوت کرد؛ زیرا که علی از بنو عبد المطلب بود؛ و سپس رسول خدا ضمانت کرد برای کسی که با او موازرت و معاونت کند؛ و او را در گفتارش نصرت کند، او را در دین برادر خود گرداند؛ و بعد از مردنش وصیّ او باشد؛ و خلیفه و جانشین او بعد از رحلتش بوده باشد. همۀ آن قوم إمساک کردند و علی به تنهائی پاسخ پیامبر را داد، و گفت:
أنَا أنْصُرُکَ عَلَی مَا جِئْتَ بِهِ؛ وَ أوازِرُکَ وَ أُبَایِعُکَ «ای رسول خدا! من تو را نصرت میکنم؛ در این دینی که از جانب خدا آوردهای! و معاونت و وزارت تو را مینمایم، و با تو در استقامت و پایداری بر این امور بیعت مینمایم».
و چون پیغمبر، از ایشان خِذْلان دید، و از او نصرت؛ و از ایشان معصیت دید؛ و از او اطاعت؛ و از ایشان إمساک و اباء دید؛ و از او إجابت؛ گفت:
هَذَا أخِی وَ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتِی مِنْ بَعْدِی. «اینست برادر من؛ و وصیّ من؛ و جانشین و خلیفۀ من پس از مرگ من»!
آن قوم برخاستند؛ و مسخره میکردند؛ و میخندیدندٰ؛ و به أبو طالب میگفتند: أطِعْ ابْنَکَ! فَقَدْ أمَّرَهُ عَلَیْکَ1 «از پسرت فرمانبرداری کن! زیرا محمّد او را أمیر تو قرار داده است»!
در اینجا چقدر مناسب است دو حکایت لطیف و شیرین را در این موضوع بیاوریم و آن دو حکایت در «مناقب» ابن شهرآشوب است. او گوید: ابن عبد ربّه در «عقد الفرید» آورده است بلکه عامّه بأجمعهم آوردهاند از أبو رافع و غیر او که دربارۀ ارث بردن از بُرْد و یا ردَای پیغمبر، علی با عبّاس نزاع نموده، و او را نزد ابو بکر برد و همچنین دربارۀ شمشیر و اسب پیغمبر. أبو بکر گفت: أَیْنَ کُنْتَ یَا ابْنَ عَبّاس حینَ جَمَعَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِب وَ أنْتَ أَحَدُهُمْ فَقالَ: أیُّکُمْ یُوازِرُنی فَیَکُونَ وَصِیّی وَ خَلیفَتِی فی أهْلِی وَ یُنْجِزَ مَوْعِدی وَ یَقْضِیَ دَیْنِی؟
«کجا بودی تو ای ابن عبّاس در وقتی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بنو عبد المطلب را جمع کرد و تو یکی از آنها بودی و به شما گفت: کیست از شما که با من موازرت و معاونت کند و وصیّ من و جانشین من در أهل من و وفا کننده به وعدۀ من و ادا کننده دین من بوده باشد»؟
ابن عبّاس گفت: اگر مطلب چنین است فَما أقْعَدَکَ مَجْلِسَکَ هَذَا؟ تَقَدَّمْتَهُ وَ تَأمَّرْتَ عَلَیْهِ؟
«به چه علّت تو در اینجا نشستهای؟! و از او جلو افتادهای و بر او أمر میکنی»؟ ابو بکر گفت: أغَدْرًا یا بَنی عبدِالمطّلب «شما با این صحنه سازی خواستهاید مرا در دام بیندازید و به من غدر نمودهاید».
و حکایت دوم آنست که یک نفر از متکلّمین زمان هارون الرّشید به هارون گفت:
من میخواهم هشام بن حکم را به اعتراف وادارم که علی ظالم بوده است. هارون گفت: اگر چنین بکنی فلانقدر و فلانقدر جایزه داری! و أمر کرد تا هشام را إحضار کردند و چون حاضر شد متکلّم به هشام گفت: یا أبا محمّد اُمَّت اسلام جمیعاً اتّفاق دارند بر اینکه علیّ با عبّاس دربارۀ بُرْد و یا رداء و شمشیر و اسب پیغمبر نزاع کردند. هشام گفت: آری! متکلّم گفت: کدام یک از آن دو نفر به دیگری ظلم کرد؟ هشام از هارون ترسید (زیرا عبّاس جدّ هارون است) و گفت: هیچکدام از آن دو نفر ظالم نبودهاند. متکلّم گفت: آیا معقول است دو نفر دربارۀ چیزی دعوا کنند و حق با هر دو باشد؟! هشام گفت: آری! آن دو نفر فرشتهای که نزد حضرت داود پیغمبر آمدند و دربارۀ آن نعجهها نزاع داشتند؛ هیچکدام از آنها ظالم نبودند و بلکه مقصودشان از این دعوا آگاه کردن داود بود بر حکمی که کرده بود؛ همچنین علی و عباس دربارۀ میراث رسول الله در نزد ابو بکر به تخاصم رفتند و محاکمه کردند برای آنکه به او ظلم او را بفهمانند1.
تحریف و إسقاط علمای عامّه، مناصب علیّ را در روز عشیره
باری عامّه و متصلّبان آنها در إخفاء حقایق، و إظهار أباطیل، تا توانستهاند، این حدیث مبارک را که نصّ صریح بر إمامت و خلافت بلا فصل أمیر مؤمنان علیه السّلام است تقطیع نموده و در کتب خود بعضی از فقرات آن را آوردهاند؛ و از ذکر بعضی از فقرات آن إبا کردهاند.
ما در درس پنجم از جلد اوّل «امامشناسی» ذکر کردیم که حَلَبی در سیرۀ خود که این حدیث را روایت میکند تا اینجا میرساند که: قالَ عَلِیٌّ: أنَا یَا رَسُولَ اللهِ؛ وَ أنَا أحْدَثُهُمْ سِنًّا وَ سَکَتَ الْقَوْمُ.
و در سؤال پیغمبر، و جواب آن راجع به مقامات أمیرالمؤمنین چیزی نمیگوید؛ و کلمۀ: عَلَی أنْ یَکُونَ أخِی وَ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتِی مِنْ بَعْدِی، و همچنین پاسخ آن حضرت را که: فَأنْتَ اَخِی وَ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتِی مِن بَعْدِی را حذف کرده است و رسوائی و فضیحت را به آنجا رسانیده که گفته است: بعضی کلمه أخِی و وَصِیِّی، وَ وَارِثِی، وَ وَزیری وَ خَلِیفَتِی مِنْ بَعْدِی را إضافه کردهاند2.
و طبری در تاریخ خود با آنکه جملۀ وَصِیِّی وَ خَلِیفَتِی فیکُمْ را ذکر کرده است1 ولی در تفسیر خود این روایت را بعینها از جهت سند و متن آورده است؛ و تمام قصّه را مفصّلاً ذکر کرده است، مگر آنکه بجای لفظ وَصِیّی وَ خَلِیفَتِی فیکُمْ، لفظ کَذَا و کَذَا گذارده است2 و بدین صورت حدیث را مسخ کرده است.
و عبارت او اینطور است: ق قَالَ: فَأیُّکُمْ یُوَازِرُنی عَلَی هَذَا الأمْرِ عَلَی أَن یَکُونَ أخِی وَ کَذَا وَ کَذَا. و در کلام أخیر رسول الله نیز گفته است: ثُمَّ قَالَ: إنَّ هَذَا أخِی وَ کَذَا وَ کَذَا.
و به پیروی از این جنایت و خیانت، ابن کثیر دمشقی در «البَدایَةُ و النِّهایَة»3 و همچنین در تفسیر خود4 بجای آن دو کلمۀ وَصِیّی وَ خَلِیفَتِی فِیکُمْ لفظ کَذَا و کَذَا آورده است.
ملاحظه کنید که این أعلام تاریخ، و حدیث و تفسیر، با این دزدیهای آشکارا، چه جنایتی را به نسل بشر و أعقاب و أخلاف آنها وارد میکنند؟ و چگونه چهرۀ حقیقت را میپوشانند؟ و با ننگ و تزویر؛ و یا خدعه و حیله؛ میخواهند مذهبی ساختگی در برابر مذهب أهل بیت سرپا دارند.
و جنایات محمّد حُسَیْن هَیْکَل: وزیر فرهنگ اسبق مصر و سردبیر مجلّۀ الأهرام، را نیز در طبع أوّل مجلّد کتاب حَیَات مُحَمَّد، و نیز در طبع ثانی آن دیدیم5.
و از اینجا بدست میآوریم که أهل تسنن که به خلفای جور اعتقاد دارند،
تقصیر بر این لواداران علم و بر این رؤسای دینی و ملّی است که طبق قانون طبیعی: النَّاسُ عَلَی دیِنِ مُلُوکِهِمْ1 کورکورانه از أفکار و آراء آنها تقلید میکنند.
تحریف علمای یهود در کلمات خداوند
اینجاست که درست آیات وارده بر ذمّ علمای یهود و نصاری که تحریف توراة و انجیل مینمودند، و برای ریاست بر عوام النّاس، حقّ و حقیقت را پایمال میکردند، دربارۀ این گونه از علمای عامّه صادق است.
راجع به پیشوایان یهود در قرآن کریم وارد است:
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّدًا وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ وَ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ. فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنا عَلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزًا مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ2.
«و به یاد بیاورید آن زمانی را که ما گفتیم داخل این قریه (بیت المقدس) بشوید! و از نعمتهای فراوان و گوارای آن هر چه میخواهید بخورید! و از آن درْ، سجده کنان وارد شوید! و بگوئید: خداوندا از گناه ما بگذر! تا ما نیز از خطاهای شما بگذریم؛ و بر پاداش نیکوکاران شما افزوده کنیم!
بعد از این خطابِ ما؛ ستمکاران، گفتار و حکم خدا را به غیر از آن چیزی که به آنها گفته شده بود، تبدیل نمودند. و ما نیز به کیفر ظلم و ستمی که نمودند و نافرمانی و مخالفتی که کردند؛ چیزهای پلید و ناراحت کننده در أثر انحرافی که نمودند و فسقی که ورزیدند برایش از آسمان فرو فرستادیم!»
و نیز وارد است، قریب به همین مضمون:
وَ إِذْ قِيلَ لَهُمُ اسْكُنُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ وَ كُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ وَ قُولُوا حِطَّةٌ وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّدًا نَغْفِرْ لَكُمْ خَطِيئاتِكُمْ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ. فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِجْزًا مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَظْلِمُونَ3.
و نیز دربارۀ تغییر و تبدیل کلمات و عبارات که معنای أصلی و مقصود واقعی
را خراب کنند، وارد است:
مِنَ الَّذِينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ يَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَيْنا1.
«بعضی از کسانی که یهودی هستند، کلمات خداوند را از جای خود تغییر میدهند؛ و میگویند: ما شنیدیم؛ و مخالفت میکنیم».
و نیز دربارۀ بنی اسرائیل که برای آنها دوازده نقیب مقرّر فرمود، و آنها را أمر به نماز و زکوة و ایمان به پیامبران کرد و سپس به آنها وعدۀ بهشت داد؛ و کفران از این نعمتها را ضلالت از راه مستقیم شمرد؛ چون آنها نقض میثاق کردند؛ میفرماید:
فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ2.
«و چون بنی اسرائیل پیمان خود را شکستند؛ ما نفرین و لعنت و دور باش خود را به آنها فرستادیم؛ و دلهای آنها را سخت کردیم (بطوری که مواعظ و وعد و وعید در آنها تأثیری نکرد) آنها کلمات خدا را از جای خود تغییر میدهند؛ و از بهره و نصیبی که در أثر کلمات توراة و گفتار خدا به ایشان تذکر داده شده بود؛ سهمیّۀ مهمّی را فراموش کردند؛ و همیشه تو بر أفراد خائنی از ایشان اطّلاع پیدا میکنی، مگر عدّۀ کمی از آنها؛
پس تو از ایشان درگذر! و خطاهایشان را ببخش، که حقّاً خداوند نیکوکاران را دوست دارد.»
و نیز دربارۀ بنی اسرائیل میفرماید:
أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ3.
«آیا شما مسلمین چنین انتظاری دارید که یهودیان به دین شما بگروند؛ و بر
نفع شما به خدا ایمان آورند؛ درحالیکه گروهی از آنها کلام خداوند را شنیدند؛ و پس از آن آن را تحریف کرده با آنکه تعقّل نموده و حقیقت معنای آن را دریافته بودند؟»
این آیات گرچه دربارۀ خصوص یهود نازل شده است؛ و لیکن روح و جان آن شامل تمام کسانی میشود که: آیات خدا را تحریف کنند از هر ملّت و مذهب. و بخوبی شامل حال علماء و رؤسائی میشود که: در کلمات خدا و قوانین و آداب و رسوم الهیّه تغییر میدهند؛ و یا به حذف و إسقاط لفظ خلیفتی من بعدی و یا خلیفَتِی فیکُمْ و یا خَلیفَتِی و أمثالها، میخواهند إمارت و خلافت را از مَقرِّ مُستقرّ و مکان مکین خود: قطب عالم و إمام زمان خود: مولی الموالی أمیرالمؤمنین علیه أفضل صلوات المصلّین تغییر دهند؛ و به أمثال أبوبکرها، و عمرها، و عثمانها، و معاویهها، و هَلُمّ جَرّاً سلسلۀ ملوک بنی امیّه و بنی عباس تحویل دهند.
این چه خیانت عظیمی و گناهی نابخشودنی است؟ این چه سبقت و پیش افتادن در کلمۀ خدا از کلمه خداست؟ این چه قسم درد دین و شریعت است؟ این چگونه حمایت از بشر و بشریّت است؟
گفتار أبو جعفر إسکافیّ در تحریف روایات وارده دربارۀ علیّ
ابن أبی الحدید شارح معتزلی، کلامی را از استاد خود و شیخ خود أبو جعفر إسکافی در ردّ کتاب «عثمانیّۀ» جاحِظ، راجع به تفضیل مولی الموالی أمیرالمؤمنین علیه صلوات الله الملک القیّوم نقل میکند که شایان دقت است: ابن ابی الحدید از إسکافی پس از آنکه یکایک از دلیلهای جاحظ را در أفضلیت أبو بکر و در سبق إسلام او باطل میکند؛ و إثبات میکند که: این روایات ساختگی و مجعول است؛ در خاتمه مطلبی را به شرح زیر بیان میکند:
شَیْخ ما أبُو جعفر إسْکَافی گفت: اگر جهالت و محبّت تقلید در مردم غلبه نداشت، ما نیازی به نقض و ردّ آنچه را که در کتاب «عثمانیّه» آورده است، نداشتیم؛ زیرا همه مردم میدانند که: قدرت و سلطنت اختصاص به گویندگان آنها دارد؛ و هر کس مقام و مرتبه و علوّ درجۀ مشایخ، و علماء، و رؤساء و اُمراء، و ظهور کلمه، و نفوذ گفتار، و غلبۀ قدرت و سیطرۀ آنها را دریافته است؛ که بدون پروا و بدون هیچ ملاحظهای به مقاصد خود میرسند؛ و جایزه و پاداش برای کسی
است که أخبار و أحادیث را در فضیلت أبو بکر روایت کند.
هشتاد سال سبّ أمیرالمؤمنین علیه السّلام را بر فراز منابر
و نیز در مییابد آنچه را که بنی أمیّه در این راه با تأکید فراوانی قدم برداشتهاند؛ و آنچه را که حدیث سازان به جهت تقرّب و طلب حُطامی که در دست آنها بوده است؛ روایاتی را جعل کردهاند. و علی هذا در طول مدّت حکومت و سلطنت آنها از إخفا ذکر علی علیه السّلام، و نام او، و أولاد او از هیچ کوششی دریغ ننمودهاند؛ و تا آنجا که توانستهاند، در خاموش کردن نورشان، و کتمان فضائلشان، و مناقبشان، و سوابقشان، و در وادار کردن خطبا را برای شتم آنها، و لعن آنها، و سَبِّ آنها، در فراز منبرها مضایقه نکردهاند؛ و دائماً از ریختن خون آنها از شمشیرها خون میچکید؛ با وجودی که أفراد آنها کم بود، و دشمنان آنها بسیار.
پیوسته یا آنها کشته میشدند؛ و یا أسیر، و یا تبعید؛ و یا فراری؛ و یا با ذلّت پنهان بودند، و یا ترسان در انتظار مرگ و بازداشت، تا بجائی که عمّال جور نزد فقیه و محدّث و قاضی و متکلّم میآمدند؛ و در نهایت درجۀ بیم، او را میترسانیدند؛ و به أشدّ عقوبت مجازات میکردند؛ تا آنکه مبادا از فضائل أهل بیت چیزی بیان کند.
و به هیچکس رخصت نمیدادند در نزد آنان رفت و آمد کند؛ و کار بجائی رسید که چون محدّثی میخواست حدیثی از علی علیه السّلام ذکر کند؛ از روی تقیّه نام وی را نمیبرد؛ و بطور کنایه ذکر میکرد و میگفت: قَالَ رَجُلٌ مِنْ قُرَیْش وَ فَعَلَ رَجُلٌ مِنْ قُرَیش؛ مردی از قریش چنین گفت، و یا مردی از قریش چنان کرد. و أبدا اسمی از علی علیه السّلام نمیبرد؛ و نمیتوانست بر زبان جاری کند.
و از طرف دیگر مییابیم: جمیع مخالفین او، در صدد شکستن فضائل او برآمدند، و با تأویلها و حیلهها بدین مرام رویآور شدند؛ چه خارجیّ مرتدّ و از دین برگشته، و چه ناصبیّ پرغیظ و کینه، و چه آن که أمر برای او ثابت بوده و نمیتوانسته، آن را نگهدارد؛ و چه تازه به دوران رسیدۀ معاند و دشمن؛ و چه منافق دروغ پرداز، و چه عثمانی حسود که در آن فضائل اعتراض دارد و طعنه میزند، و چه معتزلی که در شکستن برهان و حجّت وارد است، و علم به موارد اختلاف دارد؛ و
مواضع شبهه را میداند، و مواقع طعن، و أطوار و أنواع تأویل را اطلاع دارد. و در این صورت در إبطال مناقب علی به حیلههائی متوسّل میشود؛ و فضائل مشهورۀ وی را تأویل مینماید.
پس گاهی فضائل علی را تأویل میکند به چیزهایی که محتمل نیست؛ و گاهی مقصودش اینست که از قدر و قیمت آن فضائل، با قیاسی که آنها را باطل کند، و درهم کند و پاره و خرد کند، بکاهد.
لعنتها و تحریفها، مقام أمیرالمؤمنین علیه السّلام را روشنتر ساخت
و معذلک این کارها نه تنها در کم کردن فضائل علی تأثیری نبخشید، مگر آنکه قوّت و رفعت آنها را زیاد کرد؛ و وضوح و درخشش آنها را تقویت نمود. و تو میدانی که مُعَاوِیَه و یَزید و آنان که بعد از ایشان بودند یعنی بنی مروان در مدّت حکومتشان ـ که قریب هشتاد سال بود ـ از هیچ سعی و جدّیّتی در ترغیب و حمل مردم بر ستم بر علی و لعن او، و پنهان کردن فضیلتهای او، و مختفی نمودن مناقب او، و سوابق او، مضایقه ننمودند.
خالد بن عبد الله وَاسِطِیّ، از حصین بن عبد الرّحمن، از هِلال بن یُسَاف، از عبد الله بن ظالم روایت میکند که گفت: چون برای خلافت معاویه از مردم بیعت گرفتند، مُغیرة بن شُعْبَه خطبائی را برانگیخت که علی علیه السّلام را لعنت کنند. سعید بن زید بن عمرو بن نُفَیْل گفت: آیا این مرد ظالم را نمیبینید که أمر به لعن مردی میکند که او از أهل بهشت است؟!
سلیمان بن داود، از شُعْبَه، از حُرِّ بن صبّاح، روایت میکند که گفت: شنیدم از عبد الرحمن بن أخنس که میگفت: من در نماز و خطبۀ مُغیرة بن شُعْبه حضور داشتم که خطبه خواند؛ و از علی علیه السّلام اسم برد؛ و از او به زشتی یاد کرد.
کُرَیْب، از أبواُسامه، از صَدَقَة بن مُثَنَّی نَخَعِیّ، از ریاح بن حارث، روایت میکند که گفت: در وقتی که مُغیرة بن شُعْبَه در مسجد أکبر بود و در نزد او جماعتی از مردم بودند؛ مردی به نزد وی آمد، که او را قَیْسُ بْنُ عَلْقَمَه میگفتند؛ آمد و روبروی مُغیره ایستاد و علی علیه السّلام را سبّ کرد.
محمد بن سعید إصفهانی، از شریک، از محمّد بن اسحاق، از عمرو بن علی بن
الحسین، از پدرش علی بن الحسین علیه السّلام روایت میکند که گفت: مروان بن حکم به من گفت:
مَا کَانَ فِی الْقَوْمِ أدْفَعُ عَنْ صَاحِبِنا مِنْ صَاحِبِکُمْ! قُلْتُ: فَمَا بَالُکُمْ تَسُبُّونَهُ عَلَی الْمَنَابِرِ؟ قَالَ: إنَّهُ لاَ یَسْتَقِیمُ لَنَا الأمْرُ إلاَّ بِذَلِکَ 1.
«در میان أهل مدینه و شورشیان بر علیه عثمان، هیچکس نبود که از صاحب ما (عثمان) بهتر از صاحب شما (علی) دفاع کند؛ من گفتم: بنا بر این آخر شما چه مرگی دارید که او را بر سر منبرها سبّ میکنید؟! مروان گفت: حکومت و إمارات برای ما بدون سبّ علی استوار نیست!»
مالک بن إسمعیل أبو غَسَّان نَهْدِیّ از ابن أبی سیف، روایت میکند که گفت: مروان خطبه میخواند؛ و حسن علیه السّلام نشسته بود؛ مروان از علی علیه السّلام به سبّ و لعن پرداخت. حسن علیه السّلام گفت: وَیْلَکَ یَا مَرْوَانُ! اَهَذَا الَّذِی تَشْتُمُ، شَرُّ النَّاسِ؟! قالَ: لا، وَلِکَنَّهُ خَیْرُ النَّاسِ.
«وای بر تو ای مروان؟! آیا این مردی را که او را شتم میکنی بدترین مردم است؟! گفت: نه! و لیکن او بهترین مردم است!»
أبو غسّان، همچنین روایت کرده است که گفت: عمر بن عبد العزیز میگفت: کَانَ أبی یَخْطُبُ فَلاَ یَزَالُ مُسْتَمِرًّا فِی خُطْبَتِهِ؛ حَتَّی إذَا صَارَ إلَی ذِکْرِ عَلیٍّ وَ سَبِّهِ تَقَطَّعَ لِسَانُهُ وَاصْفَرَّ وَجْهُهُ وَ تَغَیَّرتْ حَالُهُ. فَقُلْتُ لَهُ فِی ذَلِکَ.
فَقَالَ: أَوْ قَدْ فَطَنْتَ لِذَلِکَ! إنَّ هَؤُلاَءِ لَوْ یَعْلَمُونَ مِنْ عَلِیٍّ مَا یَعْلَمُهُ أبُوکَ مَا تَبِعَنا مِنْهُمْ رَجُلٌ.
«پدر من خطبه میخواند؛ و پیوسته همینطور حالش عادی بود در هنگام خواندن خطبه؛ تا وقتی که شروع میکرد که نام علی را آوردن، و او را سبّ نمودن، زبانش میگرفت و رنگ چهرهاش زرد میشد؛ و حالش متغیّر میگشت. من از او
سبب این را پرسیدم.
گفت: مگر تو این جهت را فهمیدهای؟! این مردم دربارۀ علی اگر آنچه را که پدرت میداند، بدانند؛ یک نفر از آنها از ما متابعت نمیکند.»
أبو عُثْمان از أبو یَقْظان روایت کرده است که گفت: در روز عرفه در موقف عرفات مردی از أولاد عثمان در برابر هشام بن عبد الملک ایستاد؛ و گفت: إنَّ هَذَا یَوْمٌ کَانَتِ الْخُلَفَاءُ تَسْتَحِبُّ فِیهِ لَعْنَ أبِی تُرَابٍ.
«این روزی است که خلفاء در آن لعنت کردن بر أبو تراب را نیکو میشمرند.»
عمرو بن قَنَّاد، از محمّد بن فُضَیل، از أشعث بن سوار، روایت کرده است که گفت: عدیّ بن أرطاة علی علیه السّلام را بر فراز منبر سبّ کرد. حسن بَصْری گریه کرد و گفت: لَقَدْ سُبَّ هَذَا الْیَوْمَ رَجُلٌ إنَّهُ لأخُو رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم فِی الدُّنْیا و الآخِرَةِ.
«در امروز مردی را سبّ کردند که برادر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، در دنیا و آخرت است.»
عدیّ بن ثابت، از اسمعیل بن إبراهیم، روایت میکند که گفت: من و إبراهیم بن زید در روز جمعه در مسجد کوفه، در پهلوی أبواب کِنْدَه نشسته بودیم؛ مُغیرة بن شُعْبه داخل شد، و خطبۀ جمعه خواند؛ و حمد خدا را بجای آورد؛ و پس از آن آنچه خواست بگوید گفت؛ و سپس شروع کرد در مذمّت و عیبگوئی از علی علیه السّلام. إبراهیم با دست خود بر ران من، و یا بر زانوی من زد؛ و گفت: رویت را به من کن! و مشغول گفتگو با من شو! ما دیگر در نماز جمعه و خطبه نیستیم! آیا نشنیدی که این مرد چه گفت؟!
عبدالله بن غَسَّان ثَقَفِیّ، از ابن أبی سَیْف روایت میکند که گفت: پسری که فرزند عامر بن عبد الله بن زُبَیْر بود، به فرزند خود گفت: لاَ تَذْکُرْ یَا بُنَیَّ عَلِیًّا إلاَّ بِخَیْرٍ فَإنَّ بَنِی اُمَیَّةَ لَعَنُوهُ عَلَی مَنَابِرِهِم ثَمَانِینَ سَنَةً فَلَمْ یَزِدْهُ اللهُ بِذَلِکَ إلاَّرِفْعَةً. إنَّ الدُّنْیا لَمْ تَبْنِ شَیْئًا قَطُّ إلاَّرَجَعَتْ عَلَی مَا بَنَتْ فَهَدَمَتْهُ. وَ إنَّ الدِّینَ لَمْ یَبْنِ شَیْئًا قَطُّ وَ
هَدَمَهُ 1.
«ای نور چشم من، هیچگاه علی را یاد مکن مگر به خیر! زیرا که بنی أمیّه بر بالای منبرهای خود او را هشتاد سال لعنت کردند؛ و خداوند بواسطۀ این عملشان چیزی را زیاد نکرد مگر رفعت و بلندی مقام او را.
دنیا هیچوقت بُنْیانی و عمارتی را بنا نمیکند، مگر آنکه بر میگردد و آنچه را که بنا کرده است خراب میکند؛ و أمّا دین هیچوقت بنائی و عمارتی را که ساخته است خراب نمیکند.»
عثمان بن سعید از مُطَّلِب بن زیاد، از أبو بکر بن عبد الله إصفهانی روایت میکند که گفت: یک نفر زنازاده از بنی أمیّه که خود را به آنها منتسب میکرد پیوسته علی علیه السّلام را شتم مینمود.
و چون روز جمعهای بود و او خطبه میخواند برای مردم گفت: وَاللهِ إنْ کَانَ رَسُولُ اللهِ لَیَسْتَعْمِلُهُ وَ إنَّهُ لَیَعْلَمُ مَا هُوَ؛ وَلَکِنَّهُ کَانَ خَتَنَهُ.
«قسم به خدا که رسول خدا که علی را بکار میگرفت و مأموریت میداد؛ از هویّت و ماهیّت و جنس علی خوب خبر داشت؛ و لیکن چون دامادش بود؛ چارهای نداشت.»
در این حال که خطبه میخواند، سعید بن مُسَیِّب را که از زُمرۀ مستمعان بود، چُرْت گرفت و ناگهان چشمان خود را باز کرد؛ و گفت: وای بر شما! این مرد خبیث چه گفت؟ من اینک دیدم: قبر رسول خدا صلّی الله علیه و آله شکافته شد، و رسول خدا میگوید: کَذِبْتَ یَا عَدُوَّاللهِ، «ای دشمن خدا دروغ گفتی!»
قنّاد، از أسباط بن نَصْر همدانی، از سدّی، روایت میکند که گفت: در هنگامی که من در مدینه در محلّه أحْجارِ زَیْت بودم، مرد سواری بر شتری روی آورد؛ و ایستاد و سبّ علی علیه السّلام را کرد؛ و مردم گرداگرد او جمع شدند؛ و به او تماشا میکردند؛ در همین حال سَعْد بن أبِی وقَّاص آمد و گفت: خداوندا! اگر این
مرد سبّ بندۀ صالح تو را میکند، خِزْی و بدبختی او را بر مسلمین آشکار ساز.
چیزی درنگ نکرد که ناگهان شتر او او را به زمین زد، و ساقط شد؛ و گردنش شکست.
عثمان بن أبی شَیْبَه، از عبد الله بن موسی، از فطر بن خلیفه، از أبو عبد الله جَدَلیّ، روایت میکند که گفت: من بر أُمَّ سُلَمَه وارد شدم ـ که خدای رحمتش کند ـ أُمَّ سُلَمَه به من گفت: آیا شما زنده هستید؛ و رسول خدا را در میان شما سبّ مینمایند؟!
من گفتم: چگونه میشود رسول خدا را سبّ کنند؟!
گفت: مگر در بین شما علی علیه السّلام و کسی که او را دوست داشته باشد سبّ نمیکنند؟!
حکّام اگر بدعتی در میان مردم بگذارند، تدریجاً سنّت میشود
عبّاس بن بکّار ضبّی، از ابو بکر هُذَلی، از زُهْرِیّ، از ابن عبّاس روایت میکند که او به معاویه گفت: ألاَ تَکُفُّ عَنْ شَتْمِ هَذَا الرَّجُلِ؟! «آیا از سبّ علی دست بر نمیداری؟!»
معاویه گفت: مَا کُنْتُ لأفْعَلَ حَتَّی یَرْبُوَ عَلَیْهِ الصَّغِیرُ وَ یَهْرَمَ فِیهِ الْکَبِیرُ. «من دست بر نمیدارم تا بر این دشنام، کوچکان بزرگ شوند؛ و بزرگان پیر گردند.»
و چون عُمَر بن عبد العزیز، تولیت مردم را عهدهدار شد؛ از دشنام علی دست برداشت؛ در این حال مردم گفتند: تَرَکَ السُّنَّةَ. «این خلیفه سنّت را ترک نموده است.»
و ابن مسعود (یا موقوفاً علیه و یا مرفوعاً)1 روایت کرده است که: کَیْفَ أنْتُمْ إذَا شَمَلَتْکُمْ فِتْنَةٌ یَرْبُو عَلَیْهَا الصَّغِیرُ وَ یَهْرَمُ فِیهَا الْکَبِیرُ، یَجْرِی عَلَیْهَا النَّاسُ فَیَتَّخِذُونَهَا سُنَّةً، فَإذَا غُیِّرَ مِنْهَا شَیْءٌ قیلَ: غُیِّرَتِ السُّنَّةُ.
«حال شما چطور است در وقتی که فتنهای شما را فرا گیرد، که کوچک در آن فتنه بزرگ شود؛ و بزرگ پیر گردد. مردم بر أصل آن حرکت کنند، و آن را به عنوان
سنّت بگیرند؛ و چون چیزی از آن تغییر پیدا کند؛ گفته شود که: سنّت تغییر کرده است.»
و به دنبالۀ مطلب أبوجعفر إسکافی میگوید: شما میدانید که بعضی از پادشاهان چه بسا گفتاری و یا مذهبی را بجهت هوای نفس خود إحداث میکنند؛ و مردم را بر آن گرایش میدهند؛ بطوری که مردم غیر آن را نمیشناسند.
به قهر و إجبار حَجّاج، قرائت عثمان دائر؛ و قرائت عبد الله بن مسعود متروک شد
مانند آنکه حَجّاج بن یُوسف ثَقَفِیّ مردم را در خواندن قرآن به قرائت عثمان گرایش داد، و قرائت عبد الله بن مَسْعُود و اُبَیّ بن کَعْب را ترک کرد؛ و مردم را از خواندن آنها بر حذر داشت و بیم داد؛ درحالیکه این تحذیر و بیم دادن از آنچه خود او و جابران بنی امیّه و طاغیان بنی مروان به أولاد علی علیه السّلام و شیعیان او کردند بسیار کمتر و کوچکتر بود ـ و قدرت و إمارت حجّاج قریب بیست سال به طول انجامید.
و هنوز حجّاج نمرده بود که أهل عراق بر قرائت عثمان اجتماع نموده بودند؛ و پسرانشان بر این قرائت نشو و نما کردند و غیر از این قرائت، قرائت دیگری را أصلاً نمیشناختند، چون پدرانشان از غیر آن دست برداشته بودند؛ و معلّمان از تعلیم غیر آن امتناع مینمودند؛ بطوری که اگر فرضاً قرائت ابن مَسْعُود و أُبَیّ بر آنها خوانده میشد؛ نمیشناختند؛ و از تألیف چنین قرائتی إکراه داشتند؛ و آن را مُسْتَهْجَن میشمردند، چون عادت، الفت میآورد، و طول مدّت، جهالت میپرورد.
و این به سبب آنست که چون غلبه حُکّام و رؤسا بر رعیّت گسترش یابد، و استیلاء پیدا کند؛ و أیّام تسلّط آنها به طول انجامد؛ و ترس و وحشت مردم را بگیرد؛ و تقیّه و کتمان در آنها پدیدار شود؛ همگی در بر دوش کشیدن بارِ خِذْلان و مذلّت، و مهر سکوت بر زبان زدن اتّفاق میکنند. فلهذا تدریجاً و روز بروز روزگار از بصیرتهای آنها چیزی را میرباید؛ و از دلها و أفکارشان کم میکند؛ و طراوتها و شیرینیهای عقائد و نیّتهایشان را بواسطۀ عدم تحمّل بر مشکلات و سختیها، درهم میکوبد و میشکند؛ و تا به این حدّ میرسد که آن بدعتی را که حُکّام، إحداث کرده بودند، چهرۀ سنّتی را که میشناختند؛ و با آن الفت داشتند،
به کلّی میپوشاند.
و حقّاً و تحقیقاً حجّاج بن یُوسف، و والیانِی که از ناحیۀ آنها بر ولایات و شهرها حکومت میکردند همچون عَبد الملک بن مَروان و وَلید، و کسانی که قبل از آنها بودند، و بعد از آنها آمدهاند از فراعنۀ بنی أمیّه، در إخفاء محاسن علی علیه السّلام و فضائل او و فضائل فرزندان او و شیعیان او، و از بین بردن و درهم کوبیدن قدر و قیمت و منزلت آنها، حریصتر بودند، از إسقاط قرائت ابن مَسْعَود و ابن کَعْب.
چون این قرائتها سبب زوال ملک و قدرت ایشان نمیشد؛ و أمر و ریاستشان را تباه نمیساخت؛ و حال آنها را برای مردم آشکارا نمینمود و بر ملا نمیکرد؛ و أمّا اشتهار فضیلت علی علیه السّلام و فرزندانش و إظهار محاسن آنها، موجب هلاکت و نابودی ایشان میشد؛ و حکم کتابی را که پشت سر انداخته بودند بر آنها جریان میداد و آنها را محکوم مینمود؛ و بدین جهت تا جائیکه قدرت داشتند؛ جدّ و جهد و سعی و کوشش داشتند؛ و حرص میزدند در إخفاء فضائل علی علیه السّلام؛ و کتمان و إخفاء آن را بر مردم تحمیل میکردند.
و مَعَذلِکَ، خداوند إبا کرد از اینکه بر امر علی و شئون پسران علی چیزی اضافه شود، مگر نور و روشنی؛ و ضیاء و إشراق. و محبّتشان به شَعَف و شدّت بالا رفت؛ و ذکر آنها انتشار یافت و زیاد شد و حُجّت و برهانشان قوّت گرفت و واضح شد؛ و فضیلتشان ظهور یافت؛ و شأنشان رفیع شد؛ و قدر و منزلتشان عظیم گشت؛ بطوری که در مقابل إهانتی که به آنها کردند؛ عزیزان روزگار شدند؛ و به میراندن نام و نشان آنها، زندگان دوران گشتند؛ و آنچه دربارۀ آنها نیّت شرّ و إراده سوء داشتند؛ تبدیل به خیر و خوبی شد.
و بدین جهت اینک ما میبینیم که از فضائل آنها، و خصائص آنها، و مزایا و سوابق آنها، چیزها به ما رسیده است که: سابقین و پیشیگیرندگان کوی قرب، نتوانستند از آنها جلو بروند؛ و مقتصدین و میانه روندگان نتوانستند خود را در رتبۀ آنها در آورند و مساوی گردند؛ و طالبین و خواستاران مقام و درجه آنها نتوانستند
خود را به آنها برسانند. و اگر هر آینه آنها همچون کعبه و قبلۀ منصوب، در شهرت و معروفیّت نبودند؛ و همچون سنّتهای محفوظ در بسیاری و کثرت نبودند؛ برای ما در تمام مدّت دهر و روزگار، یک حرف، و یک کلام از آنها به ما نمیرسید. زیرا که جریان همان طور بود که ما برای شما توصیف کردیم1.
باری ما سخن را قدری در قوّۀ جبریّه حکّام جور که توسّط علماء و خطباء بر مردم تحمیل میشد؛ در تحریف فضایل و مناقب حضرت أمیرالمؤمنین علیه و علی آله أفضل صلوات المصلّین توسعه دادیم ما بر مطالعه کنندگان علوم و معارف اسلام و پویندگان سبل سلام روشن شود که تا چه مرحلهای در إخفاءِ اسم و رسم آن حضرت مساعی قهریّه به عمل آوردهاند؛ تا جائیکه علاوه بر محو فضائل و مناقب أمیرالمؤمنین و أهل البیت علیهم السّلام بجای آنها برای أبو بکر و عُمَر و عثمان و معاویه فضائلی جعل کردند؛ و خطبا بر فراز منبرها در جمعهها و أعیاد میخواندند؛ و أذهان و أفکار را از إدراک حقایق شستشو میدادند.
روایات وارده در تطبیق آیۀ: وَ اجْعَلْ لِی وَزیراً مِنْ أهْلِی
حال برویم بر سر مسئلۀ وزارت و ولایت و خلافت آن حضرت که از آیۀ شریفه استفاده شده است:2
حاکم حَسْکانیّ در کتاب نفیس مناقب خود: «شواهد التَّنْزیل» در تحت عنوان آنچه راجع به أمیرالمؤمنین علیه السّلام در آیه وَ اجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي نازل شده است هشت روایت ذکر کرده است که ما در اینجا بعضی از آنها را میآوریم:
او با سند متّصل خود از حُذَیفة بن اسید روایت کرده است که قالَ أخَذَ النَّبِیُّ بِیَدِ عَلِیِّ بْنِ أبیطالِبٍ؛ فَقَالَ: أبْشِرْ وَ أبْشِرْ! إنَّ مُوسَی دَعا رَبَّهُ أنْ یَجْعَلَ لَهُ وَزِیرًا مِنْ أهْلِهِ هَارُونَ؛ وَ إنِّی أدْعُو رَبِّی أنْ یَجْعَلَ لِی وَزیرًا مِنْ أهْلِی عَلِیٍّ أخی! أشْدُدَ بِهِ ظَهْرِی وَ اُشْرِکَهُ فِی أمْرِی!3
«پیامبر دست علی بن ابی طالب را گرفت و گفت: بشارت باد! بشارت باد!
موسی از پروردگار خود خواست تا از أهل او، هارون را برای او وزیر کند. و من از خدا میخواهم که برای من از أهل خودم، علی برادر مرا وزیر من گرداند؛ تا بواسطۀ او پشتم را محکم کنم؛ و او را در أمر خودم شریک گردانم.»
و با سند دیگر متّصل خود، از أسماء بنت عُمَیْس روایت کرده است که میگفت: شنیدم که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میگفت: اللهُمَّ إنِّی أقُولُ کَمَا قَالَ اَخِی مُوسَی: اللهُمَّ اجْعَلْ لِی وَزِیرًا مِنْ أهْلِی عَلِیًّا أخِی اُشْدُدْ بِهِ أزْرِی وَ أشْرِکْهُ فِی أمْرِی کَی نُسَبِّحَکَ کَثِیرًا وَ نَذْکُرَکَ کَثیرًا إنَّکَ کُنْتَ بِنَا بَصِیرًا.1.
«بار پروردگارا من از تو میخواهم همان را که برادر من موسی از تو خواست؛ بار پروردگارا برای من از أهل من برادر من علی را وزیر من قرار بده! تا به پشتیبانی او پشتم را استوار کنم؛ و او را در أمر خودم شریک گردانم؛ تا بدینوسیله ما تسبیح تو را بسیار کنیم؛ و یاد تو را زیاد بنمائیم؛ بدرستی که حقّاً تو به حال ما بینائی!
این روایت را صبّاح بن یحیی مزنی از حَرْث، همچنان که در کتاب عیّاشی آمده است؛ و در کتاب فرات روایت کرده است؛ و همچنین حصین از أسماء آورده است.2
و با سند متّصل خود از أنس بن مالک روایت کرده است که پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گفتهاند: إنَّ أخِی، وَ وَزیری، و خَلِیفَتِی فِی أهْلِی، وَ خَیْرَ مَنْ أتْرُکُ بَعْدِی، یَقْضِی دَیْنِی وَ یُنْجِزُ مَوْعُودِی عَلِیُّ بْنُ أبِیطَالِبٍ1.
«حقا و تحقیقاً، برادر من، و وزیر من، و جانشین من در أهل من، و بهترین کسی که من پس از خودم به یادگار میگذارم؛ آنکه دین مرا ادا میکند؛ و پیمان و وعدۀ مرا وفا مینماید؛ علی بن أبی طالب است.»
ابن مغازلی با سند متّصل خود، از عِکْرَمَه، از ابن عبّاس روایت کرده است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم دست مرا و دست علی را گرفت؛ و چهار رکعت نماز گزارد؛ و پس از آن دست خود را به سوی آسمان بلند کرد؛ و گفت: اللهُمَّ سَأَلَکَمُوسَیبْنُ عِمْرانَ وَ إنَّ مُحَمّدًا سَأَلَکَ أنْ تَشْرَحَ لِی صَدْرِی وَتُیَسِّرَلِیأمْرِی وَ تُحَلِّلَ عُقْدَةً مِن لِسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی وَاجْعَلْ لِی وَزِیرًا مِنْ أهْلِی عَلِیًّا اُشْدُدْ بِهِ أزْرِی وَ أَشْرِکْهُ فِی أمْرِی!
«بار پروردگارا! موسی پسر عمران از تو سؤال کرد؛ و محمّد از تو سؤال میکند که: برای من سینۀ مرا بگشائی؛ و أمر مرا برای من آسان گردانی؛ و گره را از زبان من باز کنی؛ تا گفتار مرا بفهمند؛ و از أهل من، علی را وزیر من قرار دهی؛ پشت مرا به او محکم کنی؛ و او را در أمر من شریک گردانی»!
ابن عبّاس میگوید: شنیدم که منادی ندا کرد: ای أحمد! آنچه خواستی به تو
داده شد!1
پیغمبر گفت: ای أبو الحسن دستت را به سوی آسمان بلند کن! و از خدا بخواه و از او سؤال کن؛ و در خواست بنما؛ به تو مرحمت میکند!
علی دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و میگفت: ا اللهُمَّ اجْعَلْ لِی عِنْدَکَ عَهْدًا وَاجْعَلْ لِی عِنْدَکَ وُدًّا. «بار پروردگارا برای من در نزد خودت پیمان و عهدی قرار بده! و برای من در نزد خودت، مَوَدَّت و محبّتی مقرّر فرما!»
در این حال خداوند بر پیامبرش این آیه را نازل فرمود:
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا2.
«آنان که ایمان آوردهاند، و أعمال صالحه انجام داده، البتّه خداوند برای آنها مودّت و محبّتی قرار میدهد.»
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم این آیه را برای أصحاب خود تلاوت نمود. أصحاب سخت متعجّب شدند پیامبر فرمود: از چه تعجّب میکنید؟! قرآن بر چهار ربع نازل شده است: رُبع آن دربارۀ ما أهل بیت بخصوص است [و رُبعی از آن دربارۀ دشمنان ما] و ربعی حلال و حرام است؛ و ربعی فرائض و أحکام «وَاللهُ أنْزَلَ فِی عَلِیٍّ کَرَائِمَ القُرْآنِ»3. «و خداوند راجع به علی آیات کریمه و شریفه که دلالت بر بزرگواری و علوّ رتبت او میکند نازل کرده است».
در «کاملة» دیک الجنّ آورده است:
إنَّ النَّبِی لَمْ یَزَلْ یَقُولُ | *** | وَالْخَیْرُ مَا فَاهُ بِهِ الرَّسُولُ١ |
إنَّکَ مِنِّی یَا أخِی وَ یَا عَلِیّ | *** | بِحَیْثُمِنْ مُوسَی وَ هَارُونَ النَّبِیّ٢ |
لَکِنَّهُ لَیْسَ نَبِیُّ بَعْدِی | *** | فَأنْتَ خَیْرُ الْعَالَمِینَ عِنْدِی٣1 |
١ـ پیغمبر پیوسته میگفت؛ و کلام خوب و گفتار خیر و پسندیده، آنست که رسول خدا بدان لب گشاید.
٢ـ حقّاً و تحقیقاً نسبت تو با من؛ ای برادر من؛ و إی علی، همانند نسبت موسی و هارون پیغمبر است.
٣ـ لیکن پیغمبری پس از من نیست. و علی هذا تو در نزد من بهترین عالمیان میباشی!
ابن مکّی گوید:
ألَمْ تَعْلَمُوا أنَّ النَّبِیَّ مُحَمَّدًا | *** | بِحَیْدَرَةٍ أوْصَی وَ لَمْ یَسْکُنِ الرَّمْسَا١ |
وَ قَالَ لَهُمْ وَ الْقَوْمُ فِی خُمِّ حُصَّرا | *** | یَتْلُوا الَّذِی فِیهِ وَقَدْ هَمَسُوا هَمْسًا٢ |
عَلِیٌّ کَزِرِّی مِنْ قَمِیصِی وَ إنَّهُ | *** | نَصِیری وَ مِنِّی مِثلُ هَارُونَ مِنْ مُوسَی٣2 |
١ـ آیا نمیدانید که: پیامبر محمد هنوز در زیرزمین سکونت نگزیده بود که حیدر را وصیّ خود کرد؟!
٢ـ و به آنها گفت: آنچه را که دربارۀ علی نازل شده بود؛ و آن قوم در خمّ سینههایشان به تنگ آمده بود؛ و با یکدیگر به آهستگی سخن میگفتند و به وساوس شیطانی مبتلا گشته بودند.
٣ـ که نسبت علی با من همانند تکمه است با پیراهن من، و اوست یاور و نصیر من و نسبت او با من همانند نسبت هارون است به موسی.
و عونیّ گوید:
اشعار عونی دربارۀ حدیث منزله
هَذَا أخِی مَوْلاَکُم وَ إمَامُکُمْ | *** | وَ هُوَالْخَلِیفَةُ إنْ لَقِیتُ حِمَامًا |
مِنِّی کَمَا هارونَ مِنْ مُوسی | *** | فَلا تَأْلُوا لِحَقِّ إمَامِکُمْ إعْظَامَا٢ |
إنْ کَانَ هَارُونَ النَّبِیُّ لِقَوْمِه | *** | مَا غَابَ مُوسَی سَیِّدًا وَ إمَامَا ٣ |
فَهُوَالْخَلِیفَةُ وَ الإمَامُ وَ خَیْرُ مَنْ | *** | أمْضَی الْقَضَاءَ وَخَفَّفَ الإقْلاَمَا٤1 |
١ـ پیامبر فرمود: این که برادر من است، مولای شما و إمام شماست؛ و اوست جانشین پس از من اگر من مرگ را دیدار کنم؛
٢ـ منزلۀ او با من، مثل منزلۀ هارون است به موسی! بنا بر این ای مردم! شما در بزرگداشت حقّ إمامتان کوتاهی نکنید و قصور نورزید!
٣ و ٤ـ اگر حضرت هارون پیامبرْ برای قوم خودش سیّد و سالار، و امام و پیشوا بود در وقتی که موسی غیبت میکرد؛ پس علی نیز خلیفه و جانشین و إمام است، و بهترین کسی است که حکم و قضاء را إنفاذ میکند و اجرا میسازد؛ و قلمهای سنگین و غیر قابل تحمّل را تخفیف میدهد.
و همچنین عونی گوید:
أمَا رُوِیتَ یَا بَعِیدَ الذِّهْنِ | *** | ما قَالَهُ أحْمَدُ کَالْمُهَنّی |
أنْتَ کَهارونَ لِمُوسَی مِنّی | *** | إذْ قالَ مُوسَی لإخِیهِ اخْلُفْنی |
فَاسْئَلْهُم لِمْ خَالَفُوا الْوَصِیَّا2
«ای شخص کُنْد ذهن و کودن! مگر برای تو آنچه را که أحمد، همانند شخصی که تهنیت میگوید، روایت نکردهاند که گفت: همان طوری که موسی برادرش را جانشین و خلیفه کرد؛ و با او به خطاب أُخْلُفْنِی مخاطبه نمود؛ تو هم نسبت به من مانند هارون نسبت به موسی هستی در برابر من؟! و بنا بر این تو از این غاصبان خلافت و جانشینی علی علیه السّلام بپرس که: به چه جهت و به کدام سبب با وصیّ رسول خدا مخالفت کردند».
ابن الأطْیَس گوید:
مَنْ قَالَ فِیهِ الْمُصْطَفَی مُعْلِنَا | *** | أنْتَ لَهُ الْحَوْضُ لَدَی الْحَشْرِ١ |
أنْتَ أخِی أنْتَ وَصِیِّی کَمَا | *** | هَارونَ مِنْ مُوسَی فِی الأمْرِ٢1 |
١ـ علی آن کسی است که مصطفی به طور عَلَنی و آشکارا دربارۀ او گفت: در روز حشر حوض کوثر از آن تست!
٢ـ تو برادر من هستی! تو وصیّ من هستی همچنان که در أمر نبوّت، هارون نسبت به موسی وصیّ و خلیفه بوده است.
و منصور نمری گوید:
رَضِیتُ حُکْمَکَ لاَ أبْغِی بِهِ بَدَلًا | *** | لأنَّ حُکْمَکَ بِالتَّوْفِیقِمَقْرُونُ١ |
آلُ الرَّسُولِ خِیَارُ النَّاسِ کُلِّهِم | *** | وَ خَیْرُ آلِ رَسُولِ اللهِ هَارونُ٢2 |
١ـ ای علی! من به حکم تو و فرمان تو راضی شدم؛ و هیچ بدل و عوضی نمیجویم؛ برای آنکه حکم تو و فرمان تو پیوسته مقرون به توفیق و سداد است.
٢ـ آل رسول خدا، انتخابشدگان و اختیارشدگان از میان جمع مردمان هستند؛ و انتخاب شده و اختیار شده از میان آل رسول خدا، هارون است.
اشعار شعرآء در وزارت أمیرالمؤمنین علیه السلام
و أبان لاحقی گوید:
أشْهَدُ أنْ لاَ إلَهَ إلاَّ | *** | الْخَالِقُ الرَّازِقُ الْکَبِیرُ١ |
مُحَمَّدٌ عَبْدُهُ وَ رَسُولُ | *** | جاءَ بِحَقٍّ عَلَیْهِ نُورُ٢ |
وَ إنَّ هَارُونَ مُرْتَضَانَا | *** | فِی الْعِلْمِ ما إنَّ لَهُ نَظِیرُ٣1 |
١ـ «من شهادت میدهم که غیر از خالق روزی دهندۀ بزرگ، خدائی و معبودی نیست.
٢ـ محمّد بنده خداست؛ و رسول خداست که بحقّ از جانب او آمد؛ و بر او نور است.
٣ـ و حقّاً که هارون مرتضای ماست در علم؛ که از برای او نظیر و همانندی وجود ندارد.»
و صاحب بن عبّاد گوید:
وَ صَیَّرَهُ هَارُونَهُ بَیْنَ قَوْمِهِ | *** | کَهَارُونَ مُوسَی فَابْحَثُوا وَتَتَدَلُّوا2 |
«و پیغمبر، علی را در میان قوم خودش، هارون خودش قرار داد، همچنان که موسی هارون را برای خودش قرار داد، پس ای مردم به ولای او چنگ زنید! و بدان خود را بیاویزید!»
و نیز صاحب بن عبّاد گوید:
حالُهُ حالَةُ هَارُونَ | *** | لِمُوسَی فَافْهَمَاها3 |
«حال و منزلۀ علی همان حالت هارون موسی است؛ پس شما دو نفر این حال را بفهمید!»
و زید بن علیّ بن الحسین علیه السّلام گوید:
وَ مِنْ شَرَفِ الأقْوَامِ یَوْمًا بِرَایَةٍ | *** | فَإنَّعَلِیًّا شَرَّفَتْهُ الْمَنَاقِبُ١ |
وَ قَوْلُ رَسُولِ اللهِ وَ الْحَقُّ قَوْلُهُ | *** | وَ إنْ رَغَمَتْ مِنْهُ اُنُوفٌ کَوَاذِبُ٢ |
بِأَنَّکَ مِنِّی یَا عَلِیُّ! مَعَالُنا | *** | کَهَارُونَ مِنْمُوسَیأخٌ لِی وَصَاحِبُ٣4 |
١ـ «و شرف أقوام در اینست که روزی پرچمی در دست گیرند و فرمانده
سپاهی شوند؛ و لیکن منقبتهائی علی را شریف کرده است.
٢ـ و گفتار رسول خدا که گفتار او حقّ است و بس؛ و اگر چه بینیهای دشمنان دروغگو از آن گفتار به خاک مالیده شده است؛
٣ـ به اینکه: ای علی تو از من هستی! و برادر من و صاحب من هستی! و نسبت تو با من مثل هارون است نسبت به موسی؛ این مَعَالِ ما و شرف ما و محلِّ عُلُوّ و ارتقاءِ مرتبت ماست».
و صنوبری گوید:
اَلَیْسَ مَنْ حَلَّ مِنْهُ فِی اُخُوَّتهِ | *** | مَحَلَّ هَارُونَمِنْمُوسَیبْنِ عِمْرانِ؟!1 |
«آیا علی آن کسی نیست که در اُخُوّت حضرت رسول الله؛ در منزله و محلّ هارون نسبت به موسی بن عمران، وارد شده و داخل گردیده است»؟!
و همچنین ابن شهرآشوب گوید: أبُو بَکر شیرازی در کتاب خود که به نام فیما نَزَلَ مِنَ الْقُرآنِ فِی أمیرالمؤمنین است، از مقاتل از عطاء در تفسیر آیۀ: وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ آورده است که:
کَانَ فِی التَّورَاةِ: یَا مُوسَی إنِّی اخْتَرْتُکَ، وَ وَزیرًا هُوَ أخُوکَ یَعْنِی هَارُونَ لأبِیکَ وَ اُمِّکَ! کَما اخْتَرْتُ لِمُحَمَّدٍ إلْیَا هُوَ أخُوهُ وَ وَزِیرُهُ وَ وَصِیُّهُ وَالْخَلِیفَةُ مِن بَعْدِهِ. طُوبَی لَکُما مِنْ أَخَوَیْنِ! وَ طُوبَی لَهُما مِنْ أَخَوَیْنِ؛ إلْیَا أبوالسِّبْطَیْنِ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَ مُحْسِنٍ الثَّالِثِ مِنْ وُلْدِهِ کَمَا جَعَلْتُ لأخِیکَ هَارُونَ شُبَّرًا وَ شُبَّیْرًا وَ مُشَبِّرًا.2و3
«در تورات اینطور وارد است که: ای موسی! من تو را انتخاب کردم؛ و هارون را که برادر پدری و مادری تست، برای وزارت تو انتخاب کردم؛ همچنان که برای محمّد إلْیا را که برادر، و وزیر و وصیّ، و خلیفه بعد از اوست انتخاب نمودم. إلیا پدر سبطین حسن و حسین است و محسن که سوّمی آنهاست،
از فرزندان اوست، همچنان که برای برادر تو هارون، شُبَّر و شَبَّیْر و مُشَبِّر را قرار دادم.»
و در تفسیر قطّان، و وکیع بن جَرَّاح، و عُطاءِ خراسانی، و أحمد در «فضائل» وارد است که: ابن عبّاس میگوید: شنیدم که أسماء بنت عُمَیس میگفت: شنیدم که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میگفت:
اللهُمَّ إنِّی أقُولُ کَما قَالَ مُوسَی بْنُ عِمْرانَ: اللهُمَّ اجْعَلْ لِی وَزیرًا مِنْ أهْلِی یَکُونُ لِی صِهْرًا وَ خَتَنًا.1
«بار پروردگارا، همچنان که موسی بن عمران گفت، من نیز میگویم: بار پروردگارا! برای من وزیری را از أهل من قرار بده که داماد من و شوهر دختر من باشد!»
و سَمْعَانِیّ در «فضائل الصَّحابة» با إسناد خود از مَطَر، از أنَس روایت کرده است که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: إنَّ خَلِیلِی وَ وَزیری و خَلِیفَتِی فِی أهْلِی وَ خَیْرَ مَنْ أتْرُکَ بَعْدِی؛ مَنْ یُنْجِزُ مَوْعِدی، وَ یَقْضِی دَیْنِی عَلِیُّ بْنُ أَبِیطَالِبٍ2.
«تحقیقاً که خلیل من، و وزیر من، و جانشین من در أهل من، و بهترین کسی که من بعد از خودم به یادگار میگذارم، آن کسی که به وعدۀ من وفا کند، و دین مرا ادا کند، علیّ بن أبی طالب است.»
و در «أمالی» أبُو صَلْت أهوازیّ با إسناد خود از أنس روایت کرده است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: إنَّ أخِی، وَ وَزِیری، وَ وَصِیّی، وَ خَلِیفَتی فِی أهْلِی عَلِیُّ بْنُ أَبیطالِبٍ. و فی خبر: أنْتَ الإمامُ بَعْدِی، و الأمِیرُ، و أنْتَ الصَّاحِبُ بَعْدِی، وَالْوَزِیرُ، وَ مالَکَ فِی اُمَّتِی مِنْ نَظِیرٍ3. وَالْوَزِیرُ مِنَ الْوَزَرِ، وَ هُوَ الْمَلْجَأُ وَ بِهِ سُمِّیَالْجَبَلُ الْعَظِیمُ. وَ مِنَ الأوْزَارِ، وَ هِیَ الأمْتِعَةُ وَ الأسْلِحَةُ، لاِنَّهُ مُقَلِّدُ خَزائِنِ الْمَلِکِ. وَ مِنَ الْوِزْرِ الَّذِی هُوَ الذَّنْبُ، لأنَّهُ یَتَحَمَّلُ أثْقَالَ الْمَلِکِ. وَ مِنَ الأزْرِ، وَ هُوَ الظَّهْرُ مَعْنَاهُ اشْدُدْ بِهِ ظَهْرِی4.
«بدرستی که برادر من، و وزیر من، و وصیّ من، و جانشین من در أهل من علی بن ابی طالب است.» و در خبری وارد است که: «ای علی! تو پس از من إمام و أمیر مردم هستی! و تو پس از من صاحب و وزیر هستی! و در تمام اُمَّت من مثل تو نظیری نیست!»
معنای وزیر در لغت، یکی از چهار معناست
و سپس در معنای وزیر گوید: وزیر یا از وَزَرْ گرفته شده است، که به معنای مَلْجَأ و پناه است، و به همین جهت کوه عظیم را وَزَر نامند؛ و یا از اَوْزار گرفته شده است، که به معنای أمتعه و أسلحه میباشد، چون وزیر کلیددار خزینههای پادشاه است، و یا از وِزْر گرفته شده است، که به معنای گناه است؛ چون وزیر تحمّل بارهای سنگین شاه را مینماید؛ و یا از أزْر گرفته شده است که به معنای پشت است، یعنی بوسیلۀ او پشت مرا محکم کن، و استوار و متین گردان»!
و ابن الحجّاج گوید:
أنَا مَوْلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلِیٍّ | *** | وَالإمَامَیْنِ شُبَّرٍ وَ شُبَیْرِ ١ |
أنَا مَوْلَی وَزِیرِ أحْمَدَ یَا مَنْ | *** | قَدْ حَبَا مُلْکَهُ بِخَیْرِ وَزِیرِ٢1 |
١ـ «من در تحت ولایت محمّد و علی؛ و دو امام شُبَّر و شُبَیر هستم.
٢ـ من در تحت ولایت وزیر أحمد هستم. ای احمدی که ملک خود را به بهترین وزیر اعطاء نمودی!»
و حِمْیَریّ گوید:
وَ کَانَ لَهُ أخًا وَ أمِینَ غَیْبٍ | *** | عَلَیالْوَحْیِالْمُنَزَّلِ حِینَ یُوحَی١ |
وَ کَانَ لأحْمَدٍ الْهَادِی وَزیرًا | *** | کَما هَارُونَ کَانَ وَزِیرَ مُوسَی٢2 |
١ـ «علی برای پیامبر برادر بود؛ و أمین غیب بر وحیی بود که بر آن حضرت نازل میشد.
٢ـ و برای پیامبر أحمد هادی وزیر بود؛ همان طوری که هارون برای موسی وزیر بود.»
و استاد أبُو الْعبّاس ضبّی گوید:
لِعَلِیٍّ الطُّهْرِالشَّهِیرِمَجْدٌأَنَافَعَلَیثَبِیرِ | *** | صِنْوَاالنَّبِیِّمُحَمَّدٍوَوَصِیُّهُیَوْمَالْغَدیرِ3 |
«از برای علی که ذات و حقیقت او از طهارت و پاکی است؛ و در همه جا مشهور است؛ مجد و بزرگی و عظمتی است که از کوه ثبیر بلندتر آمده و بر آن مُشْرِف گردیده است. او با پیغمبر همچون دو نهالی هستند که از یک ریشه و بن روئیدهاند؛ و اوست وصیّ پیغمبر در روز غدیر».
و شاعر دیگری گوید:
مَن کانَ صَاهَرَهُ وَ کَانَ وَزیرَهُ | *** | وَ أبَا بَنِیهِ مُحَمَّدٍ مُخْتَارا1 |
«علی آن کسی است که داماد پیغمبر است؛ و وزیر اوست، و پدر پسران اوست یعنی پسران محمّد مختار و برگزیده.»
بیان بعضی از أعلام عامّه، در حدیث منزلت
و علاء الدین أبو المکارم سمنانی بیاضیّ مکّی متوفّی در سنۀ ٧٣٦ در کتاب الْعُروَةُ الْوُثْقَی گوید: و پیغمبر صلّی الله علیه و آله به علی علیه السّلام و سلام الملائکة الکرام گفت: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ أنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی. و در غدیر خمّ بعد از حجّة الوداع، در محضر جمیع مهاجرین و انصار درحالیکه دو کتف او را گرفته بود گفت: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاَهُ؛ اللهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ؛ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ، و این حدیثی است که بر صحّت آن اتّفاق نمودهاند.
و علیهذا او سیّد أولیاء است، و قلب او بر قلب محمّد علیه التّحیة و السّلام است.
و به همین معنی ... أبو بکر صاحب غار پیامبر إشاره کرده است، در وقتی که أبو عُبَیْدۀ جرّاح را برای استحضار علی برای بیعت فرستاد و به او گفت: یَا أَبَاعُبَیْدَةَ! أنْتَ أمینُ هَذِهِ الاُمَّةِ أبْعَثُکَ إلَی مَنْ هُوَ فِی مَرْتَبَةِ مَنْ فَقَدْنَاهُ بِالأمْسِ، یَنْبَغِی أنْ تَتَکَلَّمَ عِنْدَهُ بِحُسْنِ الأدَبِ2.
«ای أبو عُبَیْدة! تو أمین این اُمَّت هستی! من میفرستم تو را به سوی کسی که او هم رتبه و هم درجۀ با آنکس بوده است که ما او را دیروز از دست دادیم؛ سزاوار است که در نزد او با حسن أدب سخن گوئی!»
و أبو مَشْکور محمّد بن عبد السَّعید بن محمّد کَشِّی سَالمِیّ حنفی در لتَّمهید فِی بیانِ التَّوْحِید گوید: رافضیها میگویند: إمامت از جانب پیامبر برای علی بن أبی طالب منصوص است به دلیل آنکه پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم او را وصیّ خود نمود، و او را جانشین خود پس از خودش کرد، آنجا که گفت: أمَا تَرْضَی أنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی!
و از این گذشته هارون خلیفۀ موسی علیه السّلام بود، همچنین علی خلیفۀ رسول الله است.
این از یک جهت؛ و جهت دیگر آنکه پیغمبر او را در وقتیکه از مکّه مراجعت مینمود؛ و در غدیر خمّ فرود آمد؛ او را ولیّ مردم قرار داد؛ و دستور داد تا جهاز اشتران را به روی هم درآورند؛ و مثل منبری درست کنند؛ و بر آن بالا رفت و گفت: أَلَسْتَ أوْلَی بِالْمؤمِنِینَ مِنْ أنْفُسِهِمْ؟! فَقَالُوا: نَعَمْ! فَقَالَ عَلَیْهِ السَّلامُ:
مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ، فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ! اللهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ! وَعادِ مَنْ عَاداهُ؛ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَه؛ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ. و خداوند جلّ جلاله میگوید:
إِنَّمَا وَلِيُّكُم اللهُ وَ رَسُولُه وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكَوةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ، و این آیه در شأن علی نازل شده است، و دلالت دارد بر آنکه بعد از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم علی بر همۀ مردم ولایت دارد.
و پس از بیان این أدلّۀ شیعیان، در مقام جواب بر آمده، و چنین گوید:
أمّا گفتار شیعه به اینکه پیغمبر او را وَلِیّ قرار داد، مراد آنست که در وقت خودش ولیّ قرار داد، یعنی بعد از عثمان و در زمان معاویه و ما هم همینطور میگوئیم. و همچنین جواب از آیه إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا ـ الآیة، همینطور است. و ما میگوئیم که علی رضی الله عنه، در أیّام خلافت خودش و در وقت خودش به همین دلیل أمیر و ولیّ بر مردم بوده است؛ و آن بعد از عثمان است و أمّا قبل از عثمان، نه1.
ملاحظه میکنید که این مرد به هیچ وجه نتوانسته است در صحّت سند این أدلّه
تشکیک کند؛ و یا در دلالت آنها بر ولایت و إمامت آن حضرت تشکیک کند؛ آنوقت حمل بر معنائی نموده است که اگر به طفلان بگویند؛ بطلان آن را به روشنی میدانند.
روایات صحیحه أعلام عامّه، در حدیث منزلت
شیخ سُلیمان قُنْدُوزی حنفی از کتاب «مودّة القربی» از انس بن مالک مرفوعاً روایت کرده است که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفتند: «إنَّ اللهَ اصْطَفَانِی عَلَی الأنْبِیَاءِ فَاخْتَارَنی وَاخْتَارَلی وَصِیًّا، وَ أخْتَرْتُ ابْنَ عَمیِّ وَصِیِّی، یُشَدُّ عَضُدِی کَما یُشَدُّ مُوسَی بأخیهِ هارُونَ، وَ هُوَ خَلِیفَتِی وَ وَزیری، وَ لَوْ کَانَ بَعْدِی نَبِیٌّ لَکانَ عَلِیٌّ نَبِیًّا وَلَکِنْ لاَ نُبُوَّةَ بَعْدِی»1.
«خداوند مرا بر همۀ پیغمبران برگزید، و از میان آنها انتخاب کرد و اختیار فرمود؛ و برای من وصیّ اختیار کرد. و من پسر عمویم را وصیّ خود کردم که بدان بازوی من محکم شود همان طور که موسی به برادرش هارون استحکام یافت. و او خلیفۀ من و وزیر من است، و اگر پس از من پیامبری میبود همانا علی پیامبر بود، و لیکن بعد از من نبوّتی نیست».
و نیز میر سیّد علی هَمدانی در کتاب «مَودّةُ الْقُرْبی» از أبو موسی حمیدی آورده است که گفت:
من با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و با أبو بکر و عُمَر و عثمان و علی بودیم. رسول خدا به سوی أبو بکر روی کرد، و گفت: ای أبا بکر! این را که میبینی وزیر من است در آسمان؛ و وزیر من است در زمین؛ یعنی: علی بن أبی طالب. ای أبو بکر اگر تو میخواهی که خداوند را ملاقات کنی؛ و او از تو خشنود باشد؛ علی را خشنود کن! زیرا که رضای او رضای خداست و غضب او غضب خداست2.
و در مودّت هفتم از حضرت صادق از پدرانش علیهم السلام آورده است که: لَقَدْ قَالَ النَّبِیُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم لِعَلِیٍّ علیه السّلام فِی عَشَرَةِ مَوَاضِعَ: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی3.
«رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی علیه السّلام در ده جا گفتند: نسبت تو با من مثل نسبت هارون است با موسی».
و نیز در «ینابیع المودّة»، از أحمد بن حَنْبَل، در مسند خود، با سند خود از عَطِیَّۀ عَوْفی، از ابو سعید خُدْریّ روایت کرده است که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی گفتند:
أنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ أنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی 1.
و أیضا أحمد بن حَنْبَل، از سَعْد بن أبی وقَّاص، و از أسماء بنت عُمَیس، و از سعید بن زید ترمذی، از سعید بن مسیّب، از سَعْد بن أبی وقَّاص تخریج کرده است که حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی علیه السّلام گفتند أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی. و أحمد بن حَنْبَل گفته است: این حدیث صحیح است2.
و از موفّق بن أحمد خوارزمی با سند خود، از مخدوج بن زید الهانی؛ و با سند دیگر از یحیی و مجاهد تخریج کرده است که آن دو نفر روایت کردهاند از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم که فرمود:
هَذَا عَلِیٌّ لَحْمُهُ لَحْمِی وَ دَمُهُ دَمی وَ هُوَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاّ أنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی3.
و از أحمد بن حَنْبَل و مُوفّق بن أحمد با دو سند خود از زید بن أبی أوفی روایت کرده است که گفت: داخل شدم در مسجد رسول الله، درحالیکه بین أصحاب خود عقد اخوّت بسته بود؛
علی علیه السّلام عرض کرد: یا رسول الله! با أصحاب خود چنین عقدی برقرار کردی! و برای من عقد اُخوّت و برادری نبستهای!
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: وَالَّذِی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ نَبِیًّا أخَّرْتُکَ لِنَفْسِی
فَإنَّکَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، إلاّ أنَّهُ لاَ نَبِیُّ بَعْدِی! فَأنْتَ أخِی وَ وارِثَی! وَ أنْتَ مَعِی فِی قَصْرِی فِی الْجَنَّةِ مَعَ ابْنَتِی فَاطِمَةَ وَ أنْتَ رَفِیقِی! ثُمَّ قَرَأ: «إخْوانًا عَلَي سُرُرٍ مُتَقَابِلِينَ» الْمَتَحابُّونَ فِی اللهِ یَنْظُرُ بَعْضُهُمْ إلَی بَعْضٍ1.
«سوگند به آن کسی که مرا به نبوّت بر انگیخت؛ من تو را برای برادری خودم کنار گذاردهام؛ زیرا که نسبت تو با من همان نسبت هارون است با موسی؛ به جز آنکه پس از من پیغمبری نیست. زیرا که تو برادر من هستی! و وارث من هستی! و با من و با دختر من فاطمه، در قصر من در بهشت هستی! و تو رفیق من هستی! و سپس قرائت کرد: برادرانی هستند که بر تختها تکیه زده؛ و روبروی یکدیگر قرار گرفتهاند؛ و در راه خدا و در ذات خدا یکدیگر را دوست دارند؛ و بعضی به بعض دیگر نظر مینمایند.»
و این روایت را ابن مغازلی و حمّوئی از زید بن ارقم تخریج کردهاند.2
و ابو المؤیّد موفّق بن أحمد خوارزمی مکّی با سند خود از جابر بن عبد الله روایت کرده است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: یَا عَلِیُّ! إنَّهُ یَحِلُّ لَکَ فِی الْمَسْجِدِ مَا یَحِلُّ لِی وَ إنَّکَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إلاّ أنَّهُ لاَ نَبِیُّ بَعْدِی! وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ إنَّکَ تَذُودُ عَنْ حَوْضِی یَوْمَ الْقِیَامَةِ رِجَالًا، کَما یَذَادُ الْبَعِیرُ الأجْرَبُ عَنِ الْمَاءِ بِعَصًا لَکَ مِنْ عَوْسَجٍ3؛ کَأَنِّی أنْظُرُ إلَی مَقَامَکَ مِنْ حَوْضِی4.
«ای علی! در مسجد من (مسجد النّبیّ) برای تو حلال است آنچه برای من حلال است! و منزله تو با من، منزله هارون است با موسی، به جز نبوّت که پس از من نبوّتی نیست! سوگند به آنکس که جان من در دست اوست، تو در روز قیامت عصائی از چوب عَوْسَجْ (درخت معروف خاردار) در دست داری؛ و همچون کسی که شتر جَرَبْدار را از آب دور کند؛ تو مردانی را با این عصا، از أطراف حوض من میرانی و دور میکنی! گویا من اینک دارم مَوْقِفِ تو را از حوض خودم،
مینگرم!»
و در زوائد مسند عبد الله حَنْبَل، از یحیی بن عیسی، از أعْمَش، از عبایۀ اسدی، از ابن عباس روایت است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به أُمَّ سُلَمَه رضی الله عنها گفتند:
یَا اُمَّ سَلَمَةَ عَلِیٌّ مِنِّی وَ أنَا مِنْ عَلِیٍّ! لَحْمُهُ مِنْ لَحْمِی؛ وَ دَمُهُ مِنْ دَمِی؛ وَ هُوَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی! یا اُمَّ سَلَمَةَ! اسْمَعِی وَاشْهَدِی! هَذَا عَلِیٌّ سَیِّدُ الْمُسْلِمِینَ1.
«ای أمّ سلمة! علی از من است؛ و من از علی هستم! گوشت او از گوشت من است؛ و خون او از خون من است؛ و نسبت او با من نسبت هارون است با موسی، ای امّ سلمة، بشنو و گوش فرادار؛ و شاهد باش که: این علی سیّد و سالار و پیشوای مسلمین است.»
خصال جمعشدۀ در أمیرالمؤمنین علیه السّلام
و در «مناقب» از جابر بن عبد الله آورده است که گفت: از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که میگفت مطالبی را دربارۀ علی، که اگر تنها یکی از آنها در کسی یافت شود، از جهت شرف و فضیلت کافی است که او را شریف و با فضیلت بنماید:
گفتار او صلّی الله علیه و آله و سلّم: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ.
«هر کس که من ولایت او را دارم؛ علی ولایت او را دارد».
و گفتار او صلّی الله علیه و آله و سلّم: عَلِیٌّ مِنِّی کَهَارُونَ مِنْ مُوسَی.
«علی از من، همانند هارون است با موسی».
و گفتار او صلّی الله علیه و آله و سلّم: عَلِیٌّ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهُ.
«علی از من است؛ و من نیز از علی هستم».
و گفتار او: عَلِیٌّ مِنِّی کَنَفْسِی؛ طَاعَتُهُ طَاعَتِی؛ وَ مَعْصِیَتُهُ مَعْصِیَتِی.
«نسبت علی با من مانند جان من است با من؛ طاعت از او طاعت از من است؛ و سرپیچی از او سرپیچی از من».
و گفتار او: حَرْبُ عَلِیٍّ حَرْبُ اللهِ؛ وَ سِلْمُ عَلِیٍّ سِلْمُ اللهِ.
«جنگ علی جنگ خداست؛ و صلح علی صلح خداست».
و گفتار او: وَلِیُّ عَلِیٍّ وَلِیُّ اللهِ؛ وَ عَدُوُّ عَلِیٍّ عَدُوُّ اللهِ.
«آن که در تحت و ولایت علی است در تحت ولایت خداست؛ و دشمن علی دشمن خداست».
و گفتار او: عَلِیٌّ حُجَّةُ اللهِ عَلَی عِبَادِهِ.
«علی حجّت خداوند است، بر بندگانش».
و گفتار او: حُبُّ عَلِیٍّ إیمانٌ وَ بُغْضُهُ کُفْرٌ.
«محبّت علی ایمان است و بغض او کفر است».
و گفتار او: حِزْبُ عَلِیٍّ حِزْبُ اللهِ؛ وَ حِزْبُ أعْدائِهِ حِزْبُ الشَّیْطانِ.
«حزب علی حزب خداست؛ و حزب دشمنان علی حزب شیطان است».
و گفتار او: عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَهُ لا یَفْتَرِقانِ.
«علی با حقّ است و حقّ با علی است که از هم جدا نمیشوند».
و گفتار او: عَلِیٌّ قَسِیمُ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ.
«علی تقسیم کننده بهشت و آتش است».
و گفتار او مَنْ فَارَقَ عَلِیًّا فَقَدْ فَارَقَنِی، وَ مَنْ فَارَقَنی فَقَدْ فَارَقَ اللهَ.
«کسی که از علی دوری کند از من دوری کرده است؛ و کسی که از من دوری کند، از خدا دوری کرده است».
و گفتار او: شِیعَةُ عَلِیٍّ هُمُ الْفَائِزُونَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ1.
«شیعیان علی؛ فقط و فقط ایشانند رستگاران در روز قیامت».
و اینک که این حدیث مبارک را از جابر بن عبد الله انصاری آوردیم؛ چقدر مناسب است جملاتی را از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم که مُصَدَّر به لفظ علی است؛ و سُیُوطیّ در «جامع الصّغیر» خود روایت کرده است در اینجا بیاوریم: سُیُوطیّ، از طَبَرانی از عبد الله بن عُمَر روایت کرده است که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود:
عَلِیٌّ أخِی فِی الدُّنْیَا وَ الآخِرَةِ. «علی برادر من است در دنیا و آخرت.»
و از طبرانی، و ضیاء از عبد الله بن جعفر از رسول خدا آورده است که:
عَلِیٌّ أصْلِی؛ و جَعْفَرٌ فَرْعِی. «علی أصل من است و جعفر فرع من.»
و از حاکم در «مستدرک» از جابر بن عبد الله آورده است که:
عَلِیٌّ إمامُ الْبَرَرَةِ وَ قَاتِلُ الْفَجَرَةِ، مَنْصُورٌ مَنْ نَصَرَهُ، مَخْذُولٌ مَنْ خَذَلَهُ.
«علی امام و پیشوای نیکوکاران است؛ و کشندۀ فاجران. یاری شده است کسی که وی را یاری کند، و ذلیل است کسی که وی را تنها گذارد و أرج ننهد.»
و از دار قُطْنِی در «افراد» از عبد الله بن عبّاس روایت کرده است که:
عَلِیٌّ بَابُ حِطَّةٍ، مَنْ دَخَلَ مِنْهُ کانَ مُؤمِنًا، وَ مَنْ خَرَجَ مِنْهُ کانَ کافِرًا. «علی همچون باب حِطّه در بنی إسرائیل است، کسی که از آن داخل شود مؤمن است؛ و کسی که از آن خارج باشد کافر است.»
و از ابن عَدیّ در «کامل» از ابن عبّاس آورده است که:
عَلِیٌّ عَیْبَةُ عِلْمِی. «علی صندوقچه و گنجینه و خزینۀ دانش من است.»
و از طبرانی در «أوسط»، و از حاکم در «مستدرک» از أُمَّ سُلَمَه آورده است که:
عَلِیٌّ مَعَ الْقُرْآنِ وَالْقُرآنُ مَعَ عَلِیٍّ، لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدا عَلَیَّ الْحَوْضِ.
«علی با قرآن است؛ و قرآن با علی است؛ و هیچگاه از هم جدا نمیشوند تا در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.»
و از «مسند» أحمد حَنْبَل، و تِرْمَذی و نسائی و ابن ماجه از حبشی بن جُنَاده آورده است که:
عَلِیٌّ مِنِّی وَ أنَا مِنْ عَلِیٍّ وَ لاَ یُؤدِّی عَنِّی إلاَّ أنَا أوْ عَلِیٌّ.
«علی از من است و من از علی هستم و از طرف من ادا نمیکند و نمیرساند؛ مگر خود من و یا علی.»
و از خطیب در «تاریخ بغداد»، و از دیلمی در «مُسْند الفردوس» از ابن عبّاس آورده است که:
عَلِیٌّ مِنِّی بِمنْزِلَةِ رَأْسِی مِنْ بَدَنِی. «نسبت علی با من، مثل نسبت سر من است با بدن من.»
و از ابو بکر مطیری، در جزء خود، از أبو سعید خُدْری آورده است که:
عَلِیٌّ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ إنَّهُ لا نَبِیُّ بَعْدِی.
و از بیهقی در «فضائل الصّحابة»، و از دیلمی در «مُسْند الفردوس» از أنس آورده است که:
عَلِیٌّ یَزْهَرُ فِی الْجَنَّةِ کَکَوْکَبِ الصُّبْحِ لأهْلِ الدُّنْیا.
«علی در بهشت چنان بر اهل بهشت میدرخشد، همانند ستارۀ صبح برای أهل دنیا.»
و از محاملی در «أمالی» خود، از ابن عبّاس روایت میکند که:
عَلِیٌّ بْنُ أبِیطالِبٍ مَوْلَی مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ. «علی بن أبی طالب مولای کسی است که من مولای او هستم.»
و از ابن عدی در «کامل» از علی بن أبی طالب روایت کرده است که:
عَلِیٌّ یَعْسُوبُ الْمُؤْمِنِینَ؛ وَالْمَالُ یَعسُوبُ الْمُنَافِقِینَ.
«علی رئیس و سالار و پشتیبان مؤمنان است، و مال رئیس و سالار و پشتیبان منافقان است.»
و از بزّاز، از أنس روایت کرده است که:
عَلِیٌّ تَقْضِی دَیْنِی1. «علی است که دین مرا ادا میکند.»
و إمام عبد الرَّءوُف مناوی، از عبد الرّزّاق در «جامع» آورده است که رسول خدا فرمود:
أبْشِر یَا عَلِیُّ! حَیَاتُکَ وَ مَوْتُکَ مَعِی2. «بشارت باد بر تو ای علی! که حیات و مردنت با من است.»
مجلسی گوید: مؤیّد این أخباری که او را به منزلۀ هارون نسبت به موسی قرار داده است، روایتی است که سیّد رضی رضی الله عنه در «نهج البلاغه» در باب اختصاصات آن حضرت به رسول خدا آورده است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به او گفتند: إنَّکَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ، وَ تَرَی مَا أَرَی، إلاَّ أنَّکَ لَسْتَ بِنَبِیٍّ، وَلَکِنَّکَ وَزِیرٌ، و إِنَّکَ عَلَی خَیْرٍ3.
«تو میشنوی از عوالم غیب، آنچه را که من میشنوم؛ و میبینی آنچه را که من میبینم؛ به جز آنکه تو پیغمبر نیستی! و لیکن تو وزیر هستی؛ و تو بر خیر هستی!»
و ابن أبی الحدید، در شرح این گفتار، بعد از نقل روآیات مؤیّده گوید که: دلیل بر آنکه علی بن أبی طالب علیه السّلام وزیر رسول الله است، از نصّ کتاب و سنّت رسول خدا، گفتار خداست که میگوید:
وَاجْعَلْ لِی وَزِیرًا مِنْ أَهْلِی هَارُونَ أَخِی أشْدُدْ بِهِ أَزْرِی وَ أَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی.
و گفتار رسول خدا است، در خبری که در صدور آن بین تمام فرق اسلام اجماعی است که فرمود:
أنَت مِنِّی بِمَنزِلة هَاروُنَ مِن مُوسَی إلّا أنّهُ لنَبِی بَعْدِی!
زیرا که در این گفتار، جمیع مراتب و منازل هارون را نسبت به موسی، برای علی ثابت کرده است؛ و بنابراین علی، وزیر رسول خدا، و محکم کنندۀ پشت اوست؛ و اگر نبوّت به رسول خدا خاتمه نمییافت؛ هر آینه شریک در نبوّت او هم بود.1 و ابن أبی الحدید در جای دیگر نیز گفته است: علی در روز شوری گفت: أفِیکُم أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسولُ اللهِ صَلَّی الله علیه وَ آله و سلّم أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَة هَارونَ مِنْ مُوسَی إلّا أنَّهُ لنَبِی بَعْدِی غَیرِی! قالُوا: لا!2
«آیا در میان شما هست یکنفر که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به و گفته باشد: نسبت تو با من مثل نسبت هارون است با موسی؛ با این تفاوت که فقط بعد از من پیغمبر نیست؛ غیر از من؟ گفتند: نه»!
حدیث منزله و مناقب علی علیه السّلام از زبان رسول الله در فتح خیبر
و از «کنز الفوائد» کَراجکی با سند متّصل خود، از جابربن عبد الله انصاری روایت کرده است که: چون علی علیه السّلام خیبر را فتح نموده؛ و به نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد، پیغمبر به او گفت:
لَوْلا أنْ تَقُولَ فِیکَ طَائِفَةٌ مِنْ اُمَّتِی ما قَالَتِ النَّصارَی فِی الْمَسیحِ ابْنِ مَرْیَمَ؛ لَقُلْتُ فیکَ الْیَوْمَ مَقالًا لاَ تَمُرُّ بِمَلأٍ إلاَّ أخَذُوا التُّرابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَیْکَ وَ مِنْ فَضْلِ طَهُورِکَ فَاسْتَشْفَوْا بِهِ؛ وَلِکِنْ حَسْبُکَ أنْ تَکُونَ مِنِّی وَ أنَا مِنْکَ! تَرِثُنِی وَ أرِثُکَ!
وَ أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی إلاَّ أنَّهُ لاَ نَبِیُّ بَعْدِی! وَ إِنَّکَ تُبْرِءُ ذِمَّتِی؛ وَ تُقاتِلُ عَلَی سُنَّتِی! وَ إنَّکَ غَدًا فی الآخِرَةِ أقْرَبُ النّاسِ مِنِّی! وَ إنَّکَ أوَّلُ مَنْ یَرِدُ عَلَیَّ الْحَوْضَ وَ إنَّکَ عَلَی الْحَوْضِ خَلِیفَتِی! وَ إنَّکَ أوَّلُ مَنْ یُکْسَی مَعی! وَ إنَّکَ أوَّلُ دَاخِلِ الْجَنَّةِ مِنْ أُمَّتِی! وَ إنَّ شِیعَتَکَ عَلی مَنَابر مِنْ نُورٍ مُبْیَضَّةً وَجُوهُهُمْ حَوْلی؛ أشْفَعُ لَهُمْ وَ یَکُونُونَ غَدًا فِی الْجَنَّةِ جِیرانِی! وَ إنَّ حَرْبَکَ حَرْبِی! و إنَّ سِلْمَکَ سِلْمی! وَ إنَّ سَرِیرَتَکَ سَرِیرَتِی! وَ عَلانِیَتَکَ عَلانِیَتِی! وَ إنَّ وُلْدَکَ وُلْدی!
وَ إنَّکَ مُنْجِزٌ عِدَاتِی! وَ إنَّکَ عَلِیٌّ! وَ لَیْسَ أحَدٌ مِنَ الاُمَّةِ یَعْدِلُکَ عِنْدِی!
وَ إنَّ الْحَقَّ عَلَی لِسَانِکَ، وَ فِی قَلْبِکَ، وَ بَیْنَ عَیْنَیْکَ! وَ إنَّ الإیمَانَ خَالَطَ لَحْمَکَ وَ دَمَکَ، کَمَا خَالَطَ لَحْمیوَ دَمِی! وَ إنَّهُ لاَیَرِدُ الْحَوْضَ مُبْغِضٌ لَکَ! وَ لاَیَغِیبُ مُحِبٌّ لَکَ غَدًا عَنِّی حَتَّی یَرِدَ عَلَیَّ الْحَوْضَ مَعَکَ یَا عَلِیُّ!
فَخَرَّ عَلِیٌّ علیه السّلام سَاجِدًا؛ ثُمَّ قالَ: الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذی مَنَّ عَلَیَّ بالإسْلاَمِ؛ وَ عَلَّمَنِی الْقُرْآنَ؛ وَ حَبَّبَنِی إلَی خَیْرِ الْبَرِیَّةِ: خَاتَمِ النَّبِیِّنَ، وَ سَیِّدِ الْمُرْسَلِینَ، إحْسَانًا مِنْهُ إلَیَّ وَ فَضْلًا مِنْهُ عَلَیَّ.
فَقَالَ رَسُول اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: یَا عَلِیُّ لَوْلا أنْتَ لَمْ یُعْرَفِ الْمُؤمِنُونَ بَعْدِی.1
«اگر دربارۀ تو گروهی از اُمَّت من نمیگفتند آنچه را که نصاری دربارۀ عیسی بن مریم گفتند؛ من امروز دربارۀ تو گفتاری میآوردم، که به پیرو آن بر هیچ جماعتی عبور نمینمودی؛ مگر آنکه خاک را از زیر دو قدمت میگرفتند و بر میداشتند؛ و زیادی و غُسالۀ آب وضوء و غسل تو را میگرفتند؛ و آنها را وسیلۀ شفای خود قرار میدادند؛ ولیکن همینقدر کافی است که من دربارۀ تو بگویم که: تو از من هستی؛ و من از تو هستم؛ تو از من إرث میبری و من از تو ارث میبرم!
و نسبت تو با من، همانند نسبت هارون است با موسی؛ بجز آنکه پس از من پیامبری نیست! و تو حقّاً ذِمِّۀ مرا إبراء میکنی! و بر آئین و سنّت من کارزار
مینمائی! و حقّاً فردا در آخرت نزدیکترین مردم به من هستی! و حقّاً تو اوّلین کسی میباشی که در حوض کوثر بر من وارد میشود؛ و تو خلیفه و نماینده من بر حوض کوثر هستی! و تو اوّلین کسی هستی که با من لباس و حُلِّۀ بهشی و خِلعَت الهی میپوشد! و از اُمَّت من أوَّلین کسی میباشی، که وارد بهشت میگردد! و حقّاً پیروان و شیعیان تو، بر منبرهائی از نور بالا رفته؛ و با چهرههای روشن و تابناک گرداگرد من هستند؛ و برای ایشان من در پیشگاه حضرت خداوند شفاعت مینمایم! و در فردای قیامت در بهشت همسایگان و همجواران من میباشند! و جنگِ تو جنگِ من است و صلح تو صلح من است؛ و باطن و نیات و پنهانیهای تو، باطن و نیات و پنهانیهای من است! و ظاهر و هویدائیهای تو ظاهر و هویدائیهای من است! و حقّاً فرزندان تو فرزندان من هستند!
و حقّاً تو وفا کنندۀ عُهود و پیمانهای من هستی و حقّاً تو بزرگوار و بلند مقام، و رفیع الدَّرَجه میباشی! و هیچیک از أفراد اُمَّت من، هم میزان و هم رتبۀ و درجه تو نیستند!
و حقّاً حقّ بر زبان تو جاری است؛ و در دل تست؛ و در برابر چشمان تست؛ و ایمان با گوشت و خون تو بهم درآمیخته است؛ همانطور که با گوشت و خون من بهم در آمیخته است؛ و کسیکه بُغض و عداوت تو را داشته باشد، داخل حوض کوثر نمیشود؛ و دوست تو در فردای قیامت، از من پنهان نخواهد بود؛ تا اینکه با تو ای علی، در حوض کوثر وارد شود.
علی علیه السّلام چون این گفتار را از رسول الله شنید؛ به سَجْده افتاد و گفت: حمد و سپس مختصّ خداوندی است که بر من به إسلام مِنّت نهاد؛ و قرآن را به من آموخت؛ و محبّت مرا در دل بهترین مردم جهان: خاتم پیامبران و سید و سالار رسولان ـ از إحسانی که به من نمود؛ و فضل و رحمتی که شامل حال من کرد ـ قرار داد.
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: ای علی! اگر تو نبودی؛ مؤمنان بعد از من شناخته نمیشدند!»
باری حدیث أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی که در بین علماء چه شیعه و چه عامّه، به حدیث منزله مشهور است، از روایات مُسَلّم الصُّدور از رسول خداست که فریقین ادّعای تواتر آن را کردهاند. و میتوان آنرا از زمرۀ عدّه معدودی از أحادیث متواترۀ لفظیۀ رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به شمار آورد. و در هیچ کتابی، چه تفسیر، و چه حدیث، و چه تاریخ، و چه سیره، و چه سُنَن دیده نمیشود الا آنکه این حدیث را در موارد عدیدهای از رسول الله روایت کردهاند.
روایات أعیان عامّه، حدیث منزله را
سید هاشمی بَحرانِی در «غایة المرام» در باب هشتاد و سوّم از طریق عامّه یازده حدیث؛ و از طریق خاصّه در باب هشتاد و چهارم، بیست و یک حدیث آورده است، در اینکه إنَّ عَلِیًّا عَلَیْهِالسَّلامُ وَزِیرُ رَسُولِ اللهِ وَ وَارِثُهُ. و در باب بیستم یکصد حدیث از عامّه؛ و در باب بیست و یکم هفتاد حدیث، با ذکر سند و مأخذ و اتّصال روایت آورده است، در اینکه: رسول خدا به علی گفتند:
أنْت مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی!
و ما در اینجا به ذکر چند حدیث از عامّه و چند حدیث از خاصّه اکتفا میکنیم.
عبد الله بن أحمد بن حَنْبَل با سند متّصل خود روایت میکند از موسی جُهَنی که گفت: من وارد شدم بر فاطمه علیها السّلام (دختر أمیرالمؤمنین علیه السّلام)، رفیق من أبو مهدی گفت: تو مگر چقدر عمر داری؟! گفتم: هشتاد و شش سال! موسی جهنی میگوید: رفیق من گفت: آیا تو از پدرت چیزی نشنیدهای؟! گفتم: پدرم گفت: فاطمه برای من حدیث کرد که أسمآء بنت عُمَیس برای او حدیث کرده بود که: رسول خدا به علی گفته بود: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی1
و عبد الله بن أحمد بن حَنْبَل، با سند متّصل خود روایت میکند، از سعید بن مُسَیّب از عامر بن سَعْد، از پدرش؛ سَعْد وقَّاص که او گفت: از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیده است که به علی گفت: أمَا تَرْضَی أنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی!؟
سَعید بن مُسَیب میگوید که: چون این حدیث را از پسر سَعْد شنیدم؛ خواستم مشُافهةً از خود سَعْد شنیده باشم؛ و برای ملاقات او رفتم؛ و آنچه را که پسرش عامر به من گفته بود گفتم که: آیا خودت از رسول خدا شنیدهای! سَعْد دو انگشت خود را در گوشهای خود نهاد و گفت: ای دو گوش من کَرْ باشید؛ اگر من از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نشنیده باشم!1
و در «صحیح» بُخاری، همین مضمون از حدیث را ـ در رُبْع آخر آن ـ با سند متّصل خود از إبراهیم بن سَعْد، از پدرش سَعْد وقَّاص روایت میکند.2
و نیز در «صحیح بخاری»، در کُرَّاسِ ششم از آن که در نیمۀ آن واقع است،
در خبر پنجم، با سند متّصل خود از مَصْعَب بن سَعْد، از پدرش: سَعْد وقَّاص روایت کرده است که: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برای تَبُوک حرکت کرد؛ و علی را خلیفۀ خود در مدینه قرار داد. علی گفت: ای رسول خدا تو مرا خلیفۀ خود در میان اطفال و زنان قرار دادی!
پیغمبر گفت: ألاَ تَرْضَی أنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لَیْسَ نَبِیٌّ بَعْدِی!1
و در «جمع بین صحاح سِتَّة»، مؤلّف آن: رزین، در جزء سوّم از ثلث أخیر آن که در مناقب أمیرالمؤمنین علیه السّلام است، از صحیح أبو داود که کتاب سُنَن است؛ و از صحیح تَرْمَذی از أبو سریحه و از زید بن أرقم روایت کرده است که رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ. و از سَعْد وقَّاص روایت کرده است که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی گفت: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیُّ بَعْدِی! این مُسَیب میگوید که: این حدیث را برای من عامر بن سَعْد از پدرش بیان کرد و من دوست داشتم که از زبان خود سَعْد بشنوم؛ فلهذا برای استماع از خود سَعْد به نزد او رفتم؛ و گفتم: تو این حدیث را از رسول خدا شنیدی؟!
فَوَضَعَ إصْبَعَهُ فِی اُذُنَیْهِ فَقالَ: نَعَمْ! وَ إلاَّ فَاسْتَکَّتَا.1
«سَعْد وقَّاص انگشتان خود را در گوشهای خود نهاد، و گفت: آری! و گرنه این دو گوش کر شوند!».
و از ابن مغازلی شافعی با سند متّصل خود، از جابربن عبد الله آورده است که: رسول خدا برای غَزْوهای بیرون میرفت و به علی گفت: اخْلُفْنِی فِی أهْلِی! فَقَالَ: یا رَسُولَ اللهِ! یَقُولُ النَّاسُ: خَذَلَ ابْنَ عَمِّهِ. فَرَدَّهَا عَلَیْهِ! فَقالَ رَسُولُ اللهِ:
أمَا تَرْضَی أنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَاروُنَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبیَّ بَعْدِی.2
«جانشین من باش در میان أهل من! علی گفت: ای رسول خدا! مردم میگویند: رسول خدا پسر عمویش را مخذول داشت؛ و او را در این غزوه نپذیرفت! رسول خدا فرمود: آیا نمیپسندی که منزله تو با من منزله هارون با موسی باشد بجز نبوّت؟!»
و نیز از ابن مغازلیّ، با سند متّصل خود، از مصعب بن سَعْد، از پدرش روایت کرده است که: معاویه به من گفت: آیا علی را دوست داری!!
قالَ سَعْدٌ: قُلْتُ: وَ کَیْفَ لا اُحِبُّهُ وَ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم یَقُولُ لَهُ: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبیَّ بَعْدِی: وَ لَقَدْ رَأیْتُهُ بَارِزًا یَوْمَ بَدْرٍ وَ جَعَلَ یُحَمْحِمُ کَمَا یُحَمْحِمُ الْفَرَسُ وَ یَقُولُ:
بَازِلُ عَامَیْنِ حِدیثُ سِنّی | *** | سَنَحْنَحُ اللَّیْلِ کَأنِّی جِنِّی |
لِمِثْلِ هَذَا وَلَدَتْنی أمِّی
قَالَ: وَ مَا رَجَعَ حَتَّی خُضِبَ دَمًا.1
«سَعْد میگوید: من گفتم: چگونه او را دوست نداشته باشم؛ در حالیکه از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که به او میگفت: تو نسبت به من مثل هارون نسبت به موسی هستی به غیر از نبوّت! و حقّاً من او را دیدم که در روز جنگ بَدْر، در میدان به مبارزه آمده بود؛ و همانند صدای اسب در دهان غرّش و صدا داشت؛ و این أبیات را به عنوان رَجَز میخواند: «من مانند شتر جوانِ دو سالهای هستم که دندانهای ناب او شکافته و در آمده است؛ و من مرد شب بیداری هستم که هیچوقت خواب مرا در نمیگیرد؛ مثل اینکه از جِنِّیان میباشم؛ و برای چنین روز پیکاری مادر مرا زائیده است». علی از معرکه باز نگشت مگر آنکه دیدم سراپای او را با خون خضاب کردهاند».
و علی بن أحمد مالکی از أعیان علماءِ عامه است در «فصول المهمّة» از کتاب «خَصائص» از عبّاس بن عبد المطلّب روایت کرده است که او گفت: شنیدم که عُمَر بن خطّاب میگفت: دست بردارید از بردن نام علی را بر زبان مگر به خیر! چون من از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که میگفت: در علی سه خصلت است ـ که من آرزو داشتیم یکی از آن خِصال در من بود؛ و اگر یکی از آنها در من بود برای من بهتر بود از آنچه که آفتاب بر آن بتابد؛ زیرا من با أبو بکر و أبو عُبَیْدة بن جَرّاح و چند تن از أصحاب رسول خدا بودیم که رسول خدا دست بر شانه علی زد و گفت:
یا عَلِیُّ! أنْتَ أوَّلُ الْمُسْلِمِینَ إسْلامًا وَ أنْتَ الْمُؤمِنینَ إیمانًا و أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسی! کَذَبَ مَنْ زَعَمَ أنَّهُ یُحِبُّنِی وَ هُوَ مُبْغِضُکَ!
یا عَلِیُّ! منْ أحَبَّکَ فَقَدْ أَحَبَّنِی! وَ مَنْ أحَبَّنِی أحَبَّهُ اللهُ تَعاَلی؛ وَ مَنْ أحَبَّهُ اللهُ أدْخَلَهُ الْجَنَّةَ! وَ مَنْ أبْغَضَکَ فَقَدْ أبْغَضَنِی! وَ مَنْ أبْغَضَنِی أبْغَضَهُ اللهُ تَعَالی و أدْخَلَهُ
النّارَ.1
«ای علی تو از جهت إسلام أوّلین مسلمان هستی! و از جهت ایمان اوّلین مؤمن هستی! و نسبت تو به من مثل نسبت هارون است به موسی! دروغ میگوید کسی که میگوید مرا دوست دارد در حالیکه بغض تو را داشته باشد!
ای علی! کسی که تو را دوست داشته باشد؛ مرا دوست دارد! و کسی که مرا دوست داشته باشد خداوند تعالی او را دوست دارد! و کسی که خدا او را دوست داشته باشد؛ او را داخل در بهشت میکند!
و کسی که تو را مبغوض داشته باشد؛ مرا مبغوض داشته است! و کسی که مرا مبغوض داشته باشد، خداوند تعالی او را مبغوض دارد؛ و او را داخل در آتش میکند.»
و ابن مغازلی شافعی، با سند خود از خالد بن قیس، روایت کرده است که: مردی از معاویه مسئلهای پرسید، معاویه گفت: از این مسئله از علی بن أبی طالب سؤال کن، چون او داناتر است!
آن مرد گفت: ای أمیرمؤمنان گفتار تو در این مسأله برای من پسندیدهتر است از گفتار علی!
معاویه گفت: سخن زشتی گفتی؛ و مطلب شوم و ناروائی را بازگو کردی! کَرِهْتَ رَجُلًا کانَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم یَغُرُّهُ الْعِلْمَ غَرًّا؛ وَ لَقَدْ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی! وَ لَقَدْ کَانَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَسْألُهُ فَیَأخُذُ عَنْهُ؛ وَ لَقَدْ شَهِدْتُ عُمَرَ إذَا أشْکَلَ عَلَیْهِ شَیْءٌ قَالَ: هَا هُنَا عَلِیٌّ.
قُمْ! لا أقَامَ اللهُ رِجْلَیْکَ! وَ مَحَی اسْمَهُ مِنَ الدِّیوانِ.
وَ مَنَاقِبٌ شَهِدَ الْعَدُوُّ بِفَضْلِهَا | *** | وَالْفَضْلُ مَا شَهِدَتْ بِهِ الْأعْدَاءُ1 |
«مردی را ناپسند داشتی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، علم را در دل او ریخت، به طور فراوان و سرشار! و حقّاً رسول خدا به او گفت: از نبوّت گذشته، تو نسبت به من مانند هارون به موسی میباشی. و عُمَر بن خطّاب مسائل خود را از او میپرسید؛ و أخذ دانش از او مینمود؛ و من حضور داشتم که چون عُمَر در مسئلهای فرو میماند؛ میگفت: اینجا علی بن أبی طالب است.
برخیز! خدا پاهای تو را فلج کند! و نام او را از دیوان عطاء محو کرد.
اینها مناقبی است که دشمن گواهی به آن فضائل میدهد؛ و فضیلت آنست که دشمنان بدان گواهی دهند.»2
روایات علمای شیعه حدیث منزله را از زبان رسول خدا
و شیخ طوسی در «أمالی»، با سند متّصل خود از محمّد بن عمّار یاسر، از أبو ذر غِفاری جُندُب بن جُناده، روایت میکند که گفت: دیدم رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را که دست علی را گرفته بود و میگفت:
یَا عَلِیُّ! أنْتَ أخِی، وَ صَفِیّی، وَ وَصِیِّی، وَ وَزیرِی، وَ أمِینِی! مَکانُکَ فِی حَیَاتِی وَ بَعْدَ مَوْتِی کَمَکَانِ هارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ مَعِیَ! مَنْ مَاتَ وَ هُوَ یُحِبُّکَ خَتَمَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ بِالأمْنِ وَ الإیمانِ! وَ مَنْ مَاتَ وَ هُوَ یُبْغِضُکَ لَمْ یَکُنْ لَهُ فِی الإسْلاَمِ نَصِیبٌ.3
«ای علی! تو برادر من هستی! و برگزیدۀ من هستی! و وصی من هستی! و وزیر من هستی! و أمین من هستی! محلّ و موقعیت تو با من چه در حیات من، و چه پس از مرگ من، همان محلّ و موقعیت هارون است با موسی؛ به غیر از آنکه با من پیغمبری نیست.
کسی که بمیرد؛ و تو را دوست داشته باشد؛ خداوند عزّوجلّ عاقبت او را به أمن و إیمان مختوم کند! و کسی که بمیرد، و بُغض تو را در دل داشته باشد؛ برای او از إسلام بهرهای نیست!»
خطبه أمیرالمؤمنین علیه السّلام بعد از جنگ جمل
و شیخ طبرسی در «احتجاج» آورده است که: چون أمیرالمؤمنین علیه السّلام وارد بصره شدند و چون جنگ جمل پایان یافت بعضی از أصحاب او گفتند: غنائم را علی بطور مساوی تقسیم نمیکند؛ و در میان رعیت، بطور عَدْل رفتار نمینماید؛ و نیز بعضی از مسائل دیگری که أمیرالمؤمنین علیه السّلام در خطبهای که ایراد فرمود، پاسخ آنها را داد؛ و این خطبه از یحیی بن عبد الله بن الحسن، از پدرش؛ عبد الله بن الحسن روایت است که: چون أمیرالمؤمنین علیه السّلام در بصره وارد شد؛ پس از چند روزی این خطبه را انشاء نمود. و این در وقتی بود که مردی برخاست و گفت: ای أمیرالمؤمنین به من خبر بده که أهل جماعت کدامند! و أهل فرقت کدامند! و أهل بدعت کدامند؟ و أهل سُنّت کدامند؟!
أمیرالمؤمنین علیه السّلام در پاسخ وی گفت: وَیْحَکَ حالا که از من پرسیدی؛ پاسخ آنرا از من بگیر؛ و دیگر بر عهده تو نیست که از کسی بعد از من بپرسی!
امّا أهل جماعت، من هستم و کسانی که از من پیروی کنند؛ گرچه
تعدادشان کم باشد و اینست حقّ که از أمر خداوند تعالی، و از أمر رسول خدا، اتّخاذ شده است! و امّا أهل جدائی و فُرْقَت، عبارتند از مخالفین من، و مخالفین پیروان من؛ گرچه تعدادشان زیاد باشد. و أمّا أهل سنّت کسانی هستند که به آنچه خداوند و رسول او برای آنها سنّت فرمودهاند تمسّک جویند؛ و اگرچه تعدادشان کم باشد. و أمّا أهل بِدْعَت عبارتند از مخالفین أمر خدا و کتاب خدا و رسول خدا: آنانکه به آراء و أهواء خود عمل میکنند؛ گرچه تعدادشان زیاد باشد. و فوج أول ایشان در هم فرو ریخت؛ و أفواجی دیگر باقی است که بر خداست آنها را با یدِ قدرت خود قبض کند؛ و در هر نقطه آرام و مطمئنّی که در روزی زمین باشند، آنها را ریشه کن نماید.
عمّار یاسر برخاست و عرض کرد: یا أمیرَالْمُؤمنین! مردم سخن از غنیمت دارند؛ و میگویند: این جماعتی که ما با آنها کارزار کردیم (أصحابِ جَمَلْ) خودشان و مالشان و فرزندانشان به عنوان غنائم و فَِیْئ، مال ما هستند.
و مردی از طائفه بَکْر بن وائل در برابر أمیرالمؤمنین برخاست که نامش عبّاد بن قَیْس بود؛ و دارای منطق قوی و زبان برهانی و سخن استوار و قوی بود و گفت: یا أمیرالمؤمنین! سوگند به خدا که تقسیم غنائم را بطور مساوی ننمودی! و در میان رعایا بطور عدالت عمل نکردی!
أمیرالمؤمنین گفت: به چه علّت؛ وای بر تو؟!
آن مرد گفت: به علّت آنکه تو آنچه را که در میان لشگر بود تقسیم نمودی! ولیکن أموال و زنان و فرزندان ایشان را تقسیم ننمودی!
أمیرالمؤمنین علیه السّلام گفت: أیُهَا النّاسُ، هر کس در این جنگ، زخمی دیده است با روغن معالجه کند!
عبَّاد بن قَیْس گفت: ما به نزد او آمدهایم؛ و از غنائم خود طلب مینمائیم؛ و او پاسخ ما را به تُرَّهَات1 (سخنان بیهوده و بدون معنی) میدهد.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام گفت: اگر در این گفتار دروغگو هستی؛ خداوند تو را
نَمیراند تا اینکه غلام ثقیف تو را دریابد1 گفته شد: غلام ثقیف کیست؟! فرمود: مردی است که به هیچیک از چیزهای محترم در نزد خداوند وقعی نمیگذارد؛ و همه حجابهای ایمان و حرمت را پاره میکند.
به آنحضرت گفته شد: آیا آن مَرد بالأخره میمیرد؛ و یا کشته میشود؟!
حضرت فرمود: دست (قاصِمُ الجَبّارین) (خداوند توانائی که جبّاران روزگار را میگیرد و خُردْ میکند، و درهم میشکند و ذلیل و خوار میکند) او را به مرگ زشتی در میگیرد؛ بطوریکه از کثرت آنچه از شکم او خارج میشود؛ دُبُر او
محترق میگردد.
سپس فرمود: یا أَخَا بکْر (ای برادری که از طائفه بکر هستی!) تو مردی هستی که اندیشهات سست است! مگر نمیدانی که ما کوچکان را به گناه بزرگان نمیگیریم؟! این أموال قبل از جدائی و افتراق مال ایشان بود؛ و بر میزان صحیح و رُشْد، ازدواج کردهاند؛ و فرزندانشان بر فطرت اسلام زائیده شدهاند! آنچه لشگریان شما بر آنها إحاطه کردهاند، از أموال، مال شماست و جزء غنائم جنگی است؛ و أمّا آنچه در خانههایشان هست به فرزندانشان و ارحامشان به میراث میرسد. و بنابر این اگر یکی از آنان تجاوز کند ما او را به گناه او میگیریم؛ و اگر دست از ما بردارد؛ ما گناه غیر او را بر او تحمیل نمینمائیم.
ای برادر بکری من! من به همان طوری که رسول خدا در میان أهل مکّه حکم کرد حکم کردم.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آنچه را که لشکر إسلام بر آن إحاطه داشت تقسیم کرد؛ و متعرّض غیر آن نشد؛ و من حَذْوُ النَّعْلِ بالنَّعل1 متابعت از رسول خدا میکنم.
ای برادر بکری من! مگر نمیدانی که در دَارُ الْحَرْب هر چه بدست آید حلال است؟! و در دار الْهَجرة (دار الإسلام) هر چه هست؛ ربودنش و أخذش حرام است مگر به حقّ!
فَمَهْلًا مَهْلًا رَحِمَکُمُ اللهُ! یکقدری آرام بگیرید! یکقدری آهسته حرکت کنید! خداوند شما را رحمت کند! و اگر شما این حکم مرا نمیپذیرید؛ و این سخن مرا باور ندارید ـ زیرا که دربارۀ این تقسیم زنان و أطفال و أموال، بسیاری بر آن حضرت ایراد داشتند ـ اینک اگر قرعه بزنیم؛ و بخواهیم تقسیم کنیم؛ چنانچه عائشه زوجۀ رسول خدا به قرعه به شما بیفتد؛ کدام یک از شما عائشه را به سهمیّۀ خود میگیرد؟!
چون سخن آن حضرت بدینجا رسید، همه گفتند: ای أمیر مؤمنان! تو کار درست کردی، و ما خطا کردیم! و تو عالم بودی؛ و ما جاهل! و ما از خدای تعالی برای خودمان آمرزش و غفران میخواهیم! و از هر گوشه و کنار لشکر مردم فریاد برآوردند: کار صحیح و استوار از آنِ تو بود؛ ای أمیر مؤمنان! خداوند پیوسته بوسیلۀ تو راه صَواب و سَداد و رَشاد را نمایان سازد!
در این حال عبّاد برخاست و گفت: أیّها النّاس! سوگند به خداوند که اگر شما از او اطاعت کنید؛ و پیروی نمائید؛ به قدر أندازه موئی شما را از مِنْهاج و مَنْهَل پیامبرتان دور نمیکند! و چگونه اینطور نباشد؛ درحالیکه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به او علم مَنایَا و قَضَایا و فَصْلُ الخِطاب را بر منهاج هارون آموخته است؛ و دربارۀ او گفته است: أ أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی! این فضیلتی است که خداوند به او اختصاص داده است؛ و کرامتی است که از جانب پیامبرش، به او رسیده است؛ که به هیچیک از مخلوقات خود عطا ننموده است.
سپس أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: خداوند شما را رحمت کند ببینید: آنچه به شما أمر میشود؛ دنبال کنید! چون عالم کاری را که میکند از جاهل پست و بیمایه، داناتر است. و اگر شما از من پیروی کنید؛ من إن شاء الله شما را بر راه نجات سوق میدهم؛ و اگر چه در سر این راه مشکلات شدیدی است؛ و مرارتهای بسیاری است. و دنیا بسیار شیرین و خوشگوار است برای کسی که بدان فریفته شود؛ و گول بخورد، نسبت به آن شقاوت و ندامتی که بزودی به او خواهد رسید!
و اینک من شما را آگاه میکنم از طائفه و جماعتی از بنی اسرائیل که پیامبرشان به آنها امر کرد که از آن نهر نیاشامند؛ و آنها لَجَاجت نموده؛ و در ترک أمر آن پیامبر اهتمام کردند؛ و جز تعداد أندکی همگی از آن نهر آشامیدند. خداوند شما را رحمت کند! از آن کسانی بوده باشید که پیامبرشان را اطاعت کردند، و پروردگارشان را عصیان ننمودند! وَ أمَّا عائِشَةُ فَأدْرَکَهَا رَأْیُ النِّسَاءِ؛ وَ لَهَا
بَعْدَ ذَلِکَ حُرْمَتُهَا الاُولی؛ وَ الْحِسَابُ عَلَی اللهِ؛ یَعْفُو عَمَّنْ یَشَاءُ وَ یُعَذِّبُ مَنْ یَشَاءُ1.
«و أمّا عائشه داستانش از این قرار است؛ که پندار و خیال زنانه او را در گرفت؛ و لیکن ما از این به بعد هم احترام دیرین او نگه میداریم؛ و حساب بر خداست؛ هر کس را بخواهد عفو میکند؛ و هر کس را که بخواهد عذاب مینماید.»
و این خطبه را ملاّ علی متّقی در «کنز العُمَّال» بتمامها آورده است؛ و لیکن آن مردی را که در بین خطبۀ آن حضرت برخاست؛ و گفت: أیُّهَا النَّاس سوگند به خداوند که اگر شما از او اطاعت کنید؛ به قدر اندازۀ موئی شما را از مِنْهاج و مَنْهل پیغمبرتان دور نمیکند؛ زیرا که به او علم مَنٰایَا و قَضَایا و فَصْلُ الخِطَاب داده شده است و پیغمبر به او گفته است: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی، عمّار ذکر کرده است؛ و گفته است: فَقَامَ عَمَّارٌ فَقَالَ: أَیُّهَا النَّاسُ! و به نظر حقیر این درست است؛ زیرا أوّلا اینگونه تعریف و معرّفی کردن أمیرالمؤمنین علیه السّلام را از عمّار یاسر با آن سوابق حسنۀ او أقرب است؛ تا یک مرد ناشناسی از قبیله بکر که إسم او عبّاد بوده؛ و در وهلۀ اوّل با لسان شدید و تند به اعتراض برخاسته است. و ثانیاً لفظ عمّار با لفظ عُبّاد، در کتابت بسیار بهم شبیه است، و به ظنّ قوی، ناسخ در کتابت عبّاد را بجای عمّار خوانده؛ و چنین در نسخۀ «احتجاج» و «غایة المرام» نوشته است.
کینۀ عائشه نسبت به علی علیه السّلام
و راجع به عائشه در «کنزل العمّال» بدین عبارت است که: وَ أَمَّا عَائِشَةُ فَقَدْ أَدْرَکَهَا رَأیُ النِّسَاءِ؛ وَ شَیْءٌ کَانَ فِی نَفْسِهَا عَلَیَّ یَغْلِی فِی جَوْفِهَا کَالْمِرْجَلِ؛ وَ لَوْ دُعِیَتْ لِتَنالَ مِنْ غَیْرِی مَا أتَتْ بِهِ إلَیَّ لَمْ تَفْعَلْ؛ وَ لَهَا بَعْدَ ذَلِکَ حُرْمَتُهَا الاُولَی؛ وَالْحِسَابُ عَلَی اللهِ؛ یَعْفُو عَمَّنْ یَشَاءُ؛ وَ یُعَذِّبُ مَنْ یَشَاءُ2.
«و أمّا عائشه را از یکسو را زنانگی در گرفت؛ و از سوی دیگر چیزی که در نفس او بر علیه من بود؛ و در شکم او مانند دیگ جوش میزد؛ و در غلیان بود. و اگر او را دعوت میکردند؛ که این کاری را که با من کرد، با أحدی دیگر غیر از من بکند نمیکرد؛ و لیکن ما حُرْمَت أوَّلِیّۀ او را نگاه داشتیم؛ و حساب بر خداست؛ هر که را بخواهد ببخشد و هر که را بخواهد عذاب کند.»
و این فقره از خطبه را سیّد رضی رحمة الله علیه چنین آورده است: وَ أمَّا فُلاَنَةُ فَأدْرَکَهَا رَأیُ النِّساء؛ وَضِغْنٌ غَلا فِی صَدْرِها کَمِرْجَلِ الْقَیْنِ؛ وَ لَوْ دُعِیَتْ لِتَنالَ مِنْ غَیْرِی مَا أتَتْ إلَیَّ لَمْ تَفْعَلْ؛ وَ لَها بَعْدَ ذَلِکَ حُرْمَتُهَا الاُولَی وَالْحِسَابُ عَلَی اللهِ تَعَالَی1.
«و أمّا فلانه را از یک جهت پندار و خیال زنانگی گرفت؛ از جهت دیگر کینه و حقد و حسدی که در سینه او بود؛ و همانند دیگ آهنگر و کورۀ ذوب آهن جوش میزد. و اگر او را دعوت میکردند که این کاری را که با من کرد با أحدی دیگر انجام دهد، نمیکرد و لیکن ما حرمت دیرینۀ او را نگه داشتیم؛ و حساب به دست خدای متعال است.»
یعنی حِقْد و کینهای که در دل خود نسبت بخصوص من داشت؛ و پیوسته همچون کورۀ آهنگری مانند آهن گداخته در جوش بود؛ او را وادار به چنین عملی کرد، که سوار شتر شود؛ و به عنوان ریاست لشکر با دوازده هزار نفر به بصره حرکت کند، و عَلَم مخالفت را برافرازد؛ و خود فرمانده سپاه گردد. و اگر حِقْد و حَسَدِ خصوصی با من نبود؛ این عمل را حاضر نبود با کسی دیگر در روی بسیط خاک انجام دهد.
دستور أمیرالمؤمنین در جنگ جمل، به کیفیّت تقسیم غنائم
باری چون جنگ جمل پایان یافت؛ منادی أمیرالمؤمنین علیه السّلام ندا در داد: ألاَ لاَیُجْهَزْ عَلَیجَریحٍ؛ وَ لاَیُتْبَعْ مَوَلٍّ؛ وَ لاَیُطْعَنْ فِی وَجْهِ مُدْبِرٍ؛ وَ مَنْ ألْقَی السَّلاَحَ فَهُوَ آمِنٌ؛ وَ مَنْ أغْلَقَ بَابَهُ فَهُوَ آمِنٌ. ثُمَّ آمَنَ الأسْوَدَ وَ الأحْمَرَ2.
و در «کنز العُمَّال» بعد از این فقرات آورده است که: وَ لاَ یُسْتَحَلَّنَّ فَرْجٌ وَ لاَ
مالٌ. وَ انْظُرُوا مَا حَضَرَ بِهِ الْحَرْبُ مِنْ آنِیَةٍ فَاقْبِضُوهُ! وَ مَا کَانَ سِوَی ذَلِکَ فَهُوَ لِوَرَثَتِهِ؛ وَ لاَ تَطْلُبُنَّ عَبْدًا خَارِجًا مِنَ الْعَسْکَرِ! وَ مَا کَانَ مِنْ دَابَّةٍ أوْ سِلاحٍ فَهُوَ لَکُمْ! وَ لَیْسَ لَکُمْ أُمُّ وَلَدٍ، وَ الْمَوارِیثُ عَلَی فَریضَةِ اللهِ؛ وَ أیُّ امْرَأَةٍ قُتِلَ زَوْجُهَا فَلْتَعْتَدَّ أرْبَعَةَ أشْهُرٍ وَ عَشْرًا.
قَالُوا: یَا أمیرَالْمُؤمِنینَ! تُحِلَّ لَنا دِماءَهُمْ؛ وَ لاَ تُحِلُّ لَنا نِسَاءَهُمْ؟!
فَقالَ: کَذَلِکَ السِّیَرةُ فِی أهْلِ الْقِبْلَةِ! فَخَاصَمُوهُ.
قالَ: فَهَاتُوا سِهَامَکُمْ؛ وَ أقْرَعُوا عَلَی عَائِشَةَ؛ فَهِیَ رَأْسُ الأمْرِ وَ قَائِدُهُمْ! فَعَرَفُوا وَ قَالُوا: نَسْتَغْفِرُ اللهَ؛ فَحَمَهُمْ عَلِیٌّ.
وَ قَالَ عَلِیٌّ یَوْمَ الْجَمَلِ: نَمُنُّ عَلَیْهِمْ بِشَهادَةِ أنْ لاإلَهَ إلاَّاللهُ؛ وَ نُوَرِّثُ الأبْناءَ مِنَ الآبَاءِ1.
«کسی را که زخم دیده است؛ نباید کشت؛ و کسی را که فرار میکند، نباید دنبال کرد؛ و در چهره کسی که پشت کرده است نباید نیزه زد؛ و کسی اسلحه خود را بر زمین گذارد، در أمان است؛ و کسی که در را بر روی خود ببندد، در أمان است. و سپس أمیرالمؤمنین هر کس را أعمّ از سیاه پوستان و سرخ پوستان أمان دادند؛ و فرمود: نباید زنی را و مالی را حلال شمرد؛ و بدان تجاوز کرد؛ و ببینید آنچه از ظروف در میدان جنگ است برای خود قبض کنید؛ و آنچه در میدان نیست متعلّق به ورّاث مقتولین است؛ و اگر بندهای و غلامی، خارج از لشکر باشد، نباید او را گرفت؛ أمّا آنچه از اسلحه و چهار پایانی که با آن به جنگ آمدهاند، برای شماست! و أُمِّ وَلَدِ مقتولان، برای شما نیست، و حقّی در آنها ندارید؛ و بنا به دستور قرآن، باید ارث مقتولان به ورثۀ ایشان برسد؛ و هر زنی که شوهرش کشته شده است، باید چهار ماه و ده روز عدّۀ وفات نگاه دارد.
گفتند: إی أمیر مؤمنان: چگونه تو ریختن خون أصحاب جَمَل را بر ما حلال میدانی؛ و لیکن تصرّف و إسارت زنهای آنها را حلال نمیدانی؟!
حضرت فرمود: حکم و قانون دربارۀ أهل قبله و مسلمانان اینطور است! آنها با آن حضرت به گفتگو و جدال و مخاصمه پرداختند.
حضرت فرمود: پس بنا بر این گفتارتان؛ اینک تیرهای قرعه خود را بیاورید؛ و قرعه بر عائشه بزنید: که به نام چه کسی میافتد؟ زیرا که او رأس و سر منشأ این جنگ و آشوب است؛ و قائد و پیشدار شورشیان! آنها دانستند که أمیرالمؤمنین علیه السّلام چه میگوید؛ و گفتند: ما از گفتار خود دست برداشتیم و استغفار میکنیم. زیرا که علی علیه السّلام با این منطق خود آنها را مُفْحَم و محکم نمود.
و أمیرالمؤمنین علیه السّلام در روز جَمَل گفت: ما به شهادت کلمۀ لاٰ إلٰه إلاّ الله که بدان إقرار دارند بر ایشان منّت میگذاریم؛ و پسران را وارث پدران مقتولشان قرار میدهیم.»
باری علّت اینکه پس از پایان جنگ و رفع غوغا، أصحاب أن حضرت که با او در میدان حاضر بودند؛ تقاضای إسارت همۀ زنان آنها، و تصرّف در همه أموال آنها را به عنوان غنائم جنگی نموده بودند؛ اشتباهی بود که بر ایشان رخ داده بود در أثر مشاهدۀ سیرۀ أبو بکر أوّلین کسی که به عنوان خلافت بر سر جای رسول خدا نشسته بود. زیرا او سیره و روشش این بود که با هر کس از مسلمانان که از دادن زکاة خودداری میکردند جنگ میکرد؛ و فرقی بین آنها و بین کسانی که مرتدّ شده بودند، در جزیرة العرب نمیگذارد، و بعد از رسول خدا با آنها و سائر مشرکین به یک نحو معامله مینمود.
و أمیرالمؤمنین علیه السّلام که اگر بنا بود پیغمبری پس از رسول الله بوده باشد، دارای مقام نبوّت بودند به حکم الهی و به مقتضای وزارت و ولایت إلهیّۀ همان حکم رسول الله را إجراء کردند. یعنی با کسانی که مسلمان هستند گرچه بر إمام زمانشان طغیان کردهاند، حکم إسلام و أهل قبله مینمود؛ و در أموال آنها، و زنان آنها، و ذراری آنها به حکم إسلام رفتار مینمود. یعنی زنانشان را أسیر نمیکرد، و جزء غنائم جنگی به مسلمین جنگجو نمیسپرد، بلکه میفرمود: باید به حکم إسلام همانند زن مسلمانی که شوهر مسلمان او مرده است، عِدّۀ وفات نگهدارد، و سپس شوهر کند؛ و فرزندان آنها نیز اسیر نبودند، و غلامان و کنیزان و سایر أموال کشتهشدگان متعلّق به ورثه بود؛ و فقط اشیاء در معرکه جزء غنائم بود.
به خلاف جنگ با مشرکان و مرتدّان، که چون حکم دَار الْحَرْب بر آنها ساری بود، تمام أموال و ذراری و زنان آنها حکم غنیمتهای جنگ را داشتند؛ و باید همه تقسیم شوند.
و چون این عمل حضرت برای لشکریان أمر تازهای بود، و بواسطۀ سیرۀ خلیفه أوّل بدعتی حساب میشد؛ حضرت سلام الله علیه روشن ساخت که آن سیره غلط بوده است؛ و آن بدعتی بوده است که در دین خدا؛ و سیرۀ رسول خدا اینطور بوده است که با أهل مکّه که أهل قبله بودهاند، بدین گونه رفتار نمود. و این سنّت است؛ و این حکم است. گناه بزرگان را در گردن کوچکان نمیتوان نهاد. آنچه در میدان جنگ از اسلحه و چهارپایان و سایر أشیاء و ظروف یافت میشود، جزء غنائم جنگ است و بس. زنان آزادند، و أموال و ذراری محترم؛ و کسی حق تعرّض به آنها را ندارد.
و با پیشنهاد قرعه به نام عائشه ـ در برابر پایداری آنها در مخالفت این حکم ـ ثابت کرد که گفتار آنان غلط است، و گرنه چگونه شما عائشه را در منزل خود به عنوان اسیر میبرید؟ و با او مواقعه و آمیزش میکنید؟ و حاضر میشوید او را بر سر بازار بفروشید؟
با ذراری و اموال سیّد الشهداء علیه السّلام، مانند غنائم جنگی غیر مسلمان عمل کردند
از اینجا باید دانست که چون سَیّد الشُّهداء علیه السّلام را شهید کردند؛ بر اساس همان سیره غلط و أحکام جائرانه و ظالمانۀ خلیفه اوّل أبو بکر بود، که حکم کردند تمام أموال را حتّی آنچه در خیمههاست غارت کنند؛ و ذراری و زنان أهل بیت را به عنوان غنائم جنگی بگیرند؛ و زینب و أمّ کلثوم و سایر مخدّرات طهارت را به عنوان إسارت ببرند؛ و بر سر آن خاندان بیاورند آنچه را که در قوّه واهمه و متخیّلۀ هیچ با شرافتی عبور نمیکرد.
و از اینجا بدان که اگر گفتهاند: تیری که بر حلقوم علی أصغر در روز عاشوراء نشست، از سقیفۀ بنی ساعده برخاست؛ و در اینجا نشست؛ درست گفتهاند. کسی که در مقابل وزارت و ولایت أمیر مؤمنان، خود را خلیفه میبیند؛ و چنین أحکام جائرانهای صادر میکند؛ تمام انحرافات و جنایات ناشی از این غصب
خلافت بر عهدۀ اوست.
خشت أوّل چون نهد معمار کج | *** | تا ثریّا میرود دیوار کج |
«ألا لَعْنَةُ اللهِ عَلَی الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ»1، وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ2.
نامۀ حضرت هادی علیه السّلام به أهل أهواز و بیان حدیث منزله
و از جمله مواردی که بر حدیث منزله استشهاد شده است؛ استشهاد حضرت إمام ابو الحسن علیّ بن محمّد عسکری3 است که به إمام علی النقی علیه السّلام مشهورند، در نامهای که به أهل أهواز نوشتهاند؛ در پاسخ نامۀ آنها که به آن حضرت نوشته بودند؛ و از مسئلۀ جَبْر و تفویض پرسیده بودند.
حضرت هادی علیه السّلام در این نامه مینویسد: در میان تمام اُمَّت إسلام بدون هیچ اختلاف در میان جمیع فرق آنها، این أمر مورد اتّفاق است، که قرآن حقّ است، و در آن شکی نیست؛ و این اُمَّت در وقتی که بر اساس پیروی از قرآن إجماع کنند؛ عملشان حقّ و به واقع إصابت دارد؛ و بر تصدیق آنچه که خداوند فرستاده است هدایت مییابند.
و نیز به جهت گفتار پیامبر که: لا تَجْتَمِعُ اُمَّتی عَلَی ضَلالَة: «اُمَّت من بر گمراهی اتّفاق نمیکند».
پس پیامبر خبر داده است که آنچه را که اُمَّت اسلام بر آن اتّفاق نمایند؛ و بعضی از اُمَّت با بعض دیگر اختلاف نداشته باشند؛ آن حقّ است (و معلوم است که این أمر بر أصل استناد به قرآن است).
و این معنی، مراد پیغمبر است؛ نه آن چیزی که جاهلان تأویل کردهاند؛ و معاندان پنداشتهاند.
و از جملۀ چیزهائی که حکم کتاب خدا را إبطال میکند؛ و از حکم أحادیث
مجعولۀ ساختگی و باطله، و روایات واهیه، و بدون بنیان و أصل پیروی میکند، متابعت نمودن از أهوآء و آراء مهلکهایست که با نصّ کتاب الله مخالفت دارد؛ و با تحقیق آیات واضحه و روشن مباینت مینماید.
و ما از خداوند مسئلت داریم که: ما را به صَواب موفّق بدارد؛ و به رشاد هدایت کند.
و پس از این حضرت چنین گفتهاند که: اگر کتاب خدا به درستی خبری گواهی دهد؛ و به حقیقت آن إقرار کند؛ و سپس گروهی از اُمَّت آن خبر را إنکار کنند؛ و آن را معارض به حدیثی از این احادیث باطله و مُزَوَّره و مجعوله بدانند؛ آن گروه بواسطۀ إنکار کتاب الله، و ردِّ آن، از کُفَّار و گمراهان میشوند.
و صحیحترین خبری که حقّانیّت آن از کتاب خدا شناخته شده است؛ خبری است که همگی إجماع کردهاند، که از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد شده است که گفت:
إنِّی مُسْتَخْلِفٌ فِیکُمْ خَلِیفَتَیْنِ: کِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتِی! مَا إنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِی! وَ إنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدا عَلَیَّ الْحَوْضَ.
«من در میان شما از خودم دو جانشین به یادگار میگذارم: کتاب خدا و عترت من! و مادامیکه شما به این دو جانشین تمسّک کنید؛ بعد از من گمراه نمیشوید!» و این دو جانشین همیشه با هم هستند؛ و از هم جدا نمیشوند، تا بر حوض کوثر بر من وارد شوند».
و همچنین رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم با عبارت دیگری گفتهاند:
إنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ: کِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِی أهْلَ بَیْتِی؛ وَ إنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ! مَا إنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تِضِلُّوا!
«من در میان شما دو چیز نفیس و گرانبها باقی میگذارم: کتاب خدا و عترت من که أهل بیت من میباشند. و این دو از هم جدا نمیشوند تا بر حوض کوثر بر من وارد شوند، و مادامیکه شما به این دو تمسّک کنید، گمراه نمیشوید!»
و این دو حدیث، حکایت از معنای واحدی میکنند؛ و یک مطلب را
میفهمانند.
و چون ما شواهد صدق این حدیث را صریحاً در کتاب خدا مییابیم؛ مانند گفتار او:
إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ1.
«اینست و غیر از این نیست که حقّاً ولیّ و صاحب اختیار شما خداست؛ و رسول خداست؛ و آن کسانی که إیمان آوردهاند که اقامه نماز میکنند، و در حال رکوع زکوة میدهند.»
و به دنبال این مییابیم که روایات علماء همگی متّفق هستند در اینکه این آیه دربارۀ أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرود آمد؛ که در نماز خود، در حال رکوع به سائل انگشتری خود را صدقه داد؛ و خداوند سپاس و جزای او را به نزول این آیه مقرّر فرمود.
و همچنین مییابیم که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، علیّ را از میان همۀ اصحاب خود بدین عبارت ممتاز ساخت آنجا که گفت: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَولاهُ؛ اللهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ! وَ عَادَ مَنْ عَادَاهُ!
و آنجا که گفت: ع عَلِیٌّ یَقْضِی دَیْنِی وَ یُنْجِزُ مَوْعِدِی وَ هُوَ خَلِیفَتِی عَلَیْکُمْ بَعْدِی! «علیّ است که دین مرا ادا میکند؛ و وعده مرا وفا میکند؛ و اوست پس از من جانشین من بر شما.»
و آنجا که گفت تو خلیفه من باش در مدینه! و علی گفت: یا رَسُولَ اللهِ أتُخْلِفُنِی عَلَی النِّساءِ وَالصِّبْیَانِ. «إی رسول خدا! تو مرا خلیفه خود بر زنان و کودکان قرار میدهی؟!»
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در پاسخ او گفت:
أمَا تَرْضَی أنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی!
بنا بر این ما مییابیم که کتاب خدا شهادت بر صدق این اخبار میدهد؛ و این
شواهد را محقّق و استوار میدارد؛ و بر جمیع اُمَّت لازم است که به این أخبار إقرار و اعتراف داشته باشند. زیرا که این أخبار موافق با قرآن است؛ و قرآن موافق با این أخبار است.
و چون مییابیم که این أخبار با کتاب خدا موافقت دارد؛ و کتاب خدا نیز با این أخبار موافقت دارد؛ و دلیل و گواه بر صدق آنهاست؛ بنابر این پیروی از این أخبار فرض و حتم است؛ و از مفاد و مضمون این اخبار نمیتوانند بگذرند و آنها را نادیده بگیرند؛ مگر أهل عناد و فساد1.
و سپس حضرت شروع میکنند در بیان جبر و تفویض؛ و قول حقّ أمْرٌ بَیْنَ الأمْرَیْن است.
استشهاد أمیرالمؤمنین علیه السّلام نزد أبو بکر به حدیث منزله
و از جمله موارد استشهاد به حدیث منزله؛ احتجاج أمیرالمؤمنین علیه السّلام است با أبو بکر بعد از بیعت مردم با او. این احتجاج را طبرسی، در کتاب «احتجاج»، از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام، از پدرش، از جدّش، آورده است که: چون أمر بیعت أبو بکر انجام یافت؛ و آن کاری را که با علی کردند، به إتمام رسید؛ پیوسته أبو بکر مسرور و خوشحال بود؛ و علی علیه السّلام کدر و منقبض به نظر میرسید. این امر بر أبو بکر گران آمد؛ و میخواست علی را دیدار کند؛ و آنچه در دل علی است بیرون آورد؛ و مراتب عذر خود را در قبول خلافت بیان نماید؛ و بفهماند که: او در گرد آمدن مردم به نزد او، و أمر امامت اُمَّت را بر گردن او نهادن معذور بوده است؛ و خودش نسبت به این رغبتی چندان نداشته؛ و بیاعتنا بوده است.
فلهذا در وقتی ناگهان، بدون اطّلاع قبلی نزد علی آمد؛ و از او مجلسی خلوت خواست؛ و گفت:
یٰا أَبا الْحَسَن! سوگند به خداوند که این خلافتی که بر دوش من نهاده شده است، از روی قرارداد و توطئۀ قبلی من نبوده است؛ و نه از روی رغبتی که بدان داشتم؛ و نه حرصی که در من بود؛ و نه اطمینان به نفس من در آنچه اُمَّت بدانها
نیازمند بودند؛ و نه قوّتی که در مالم بود؛ و نه زیادی عشیره و أقوام؛ و نه از روی اینکه من دوست داشته باشم آن را بخودم اختصاص دهم، نه به غیر خودم؛ پس چرا در دل تو مییابم چیزهائی را بر علیه من کتمان میداری، که من استحقاق آنها را از تو ندارم؛ و از تو ناپسندی و کراهت ملاحظه میکنم، در این أمری که در آن واقع شدهام؛ و اینکه توبه من با چشم دشمنی و بُغْض نظر میکنی؟!
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: در این صورت که تو رغبتی بدان نداشتی؛ و جزمی نیز بر عهده گیری آن اظهار نمیکردی؛ و در قیام به این أمر، از نفس خود وثوق و اطمینانی نمییافتی؛ پس چه چیز باعث آن شد که آن را متعهّد شوی؟ و بر گردن نهی؟
أبُو بَکْر گفت: حدیثی است که از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که میگفت:
إنَّ اللهَ لاَیَجْمَعُ اُمَّتِی عَلَی ضَلالٍ «خداوند اُمَّت مرا بر گمراهی مجتمع نمیسازد» و چون دیدم که اُمَّت، إجماع بر خلافت من کردهاند؛ از حدیث پیغمبر پیروی کردم (و در نسخهای از گفتار پیغمبر) و محال دانستم که: إجماع ایشان بر أساس ضلالت باشد؛ و بر خلاف هدایت باشد؛ و لهذا زمام اجابت درخواست آنها را بدانها سپردم، و قبول مسئلت آنها را نمودم؛ و اگر میدانستم که أحدی از اُمَّت از بیعت با من تخلّف میکند؛ من از قبول آن امتناع مینمودم.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: آنچه از حدیث رسول خدا بیان کردی که: خداوند اُمَّت مرا بر گمراهی مجتمع نمیکند؛ آیا خود من از اُمَّت هستم؛ و یا آنکه نیستم؟!
أبو بکر گفت: آری تو از اُمَّت میباشی، و همچنین جماعتی که با تو از بیعت تخلّف ورزیدهاند همچون سَلْمان و عَمّار و مِقْداد و أبوذَرّ و ابنُ عُبادَه، و تمام همراهان او از طائفۀ انصار، تمام اینها از اُمَّت رسول خدا شمرده میشوند.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند: پس تو چگونه استشهاد و احتجاج به حدیث رسول خدا میکنی که اُمَّت من اجتماع بر ضلالت نمیکنند و امثال این أفراد از
بیعت با تو تخلّف کردهاند؟ و ایشان کسانی هستند که در میان اُمَّت، طعن و إشکالی بر آنها نبوده است؛ و در صحبت و ملازمت با رسول خدا تقصیری نداشتهاند؟!
ابو بکر گفت: من از تخلّف آنها اطّلاع نداشتم مگر پس از آنکه قضیّۀ بیعت با من مُسَجَّل شده بود؛ و ترسیدم که اگر دست از خلافت بردارم اُمَّت إسلام به ارتداد از دین بازگشت کنند؛ و در این صورت معاونت شما با من اگر آن را بپذیرید؛ و إجابت کنید، آسانتر است برای دین و مشکلات دین؛ از آنکه مردم به جان هم بیفتند؛ و بعضی با بعضی تضارب کنند؛ و بالأخره به کُفْر برگردند؛ و میدانستم که تو در شفقت و مهربانی با مردم کمتر از من نیستی! و بر دیانت مردم مهربانتری!
اعتراف أبو بکر به مزایای أمیرالمؤمنین علیه السّلام و حدیث منزله
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: بلی! و لیکن تو به من بگو: آن کس که استحقاق خلافت رسول خدا را دارد؛ باید واجد چه شرائطی باشد؛ تا این استحقاق در او متحقّق شود؟!
أبو بکر گفت: با نصیحت، و وفاء، و دوری از مداهنه و سستی، و تبعیض، و روش نیکو، و إظهار عدل، و علم به کتاب و سنّت، و فصل خطاب، با زهد در دنیا، و کم رغبتی و کم اعتنائی به دنیا، و حقّ مظلوم را از ظالم گرفتن بدون هیچ تفاوت برای نزدیکان و دوران! و در این حال ساکت شد.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: با داشتن سابقه و قرابت؟!
أبو بکر گفت: با داشتن سابقه و قرابت.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: با سوگند به خداوند از تو میپرسم: آیا این مزایا و خصلتهائی را که ذکر کردی در خودت مییابی؛ و یا در من است؟!
أبو بکر گفت: بلکه در توست ای أبا الحسن!
در اینجا حضرت با او با بسیاری از مزایا و خصال خود که از اختصاصات آن حضرت است، استدلال محاجّه و مناشده میکنند، و از جمله میگویند: اُنْشِدُکَ بِالله! ألِیَ الْوَزارَة مَعَ رَسُولِ اللهِ؛ وَالْمِثْلُ مِنْ هَارُونَ مِنْ مُوسَی؛ أمْ لَکَ؟! قَالَ: بَلْ لَکَ!
«با سوگند به خدا از تو میپرسم: آیا وزارت برای رسول خدا؛ و همانندی
هارون نسبت به موسی برای تست و یا برای من است؟! أبو بکر گفت: بلکه برای تست!»
أبو بکر در این مجلس محکوم و مُفْحَم میشود و میگوید: ای أبا الحسن دستت را بیاور تا من با تو بیعت کنم، و لیکن پس از بیعت در آن مجلس بنای بیعت عَلَنی در مسجد میشود؛ و در این حال یک شب میگذرد؛ و عُمَر اطّلاع پیدا میکند؛ و به هر گونهای که بود؛ أبو بکر را از این تصمیم بر میگرداند1.
احتجاج أمیرالمؤمنین علیه السّلام به حدیث منزله در شوریٰ
و از جملۀ موارد استشهاد به حدیث منزله، احتجاجی است که أمیرالمؤمنین علیه السّلام بعد از مرگ عُمَر، در مجلس شوری، با أصحاب شوری کردهاند. و این احتجاج بسیار مفصّل است؛ و شامل مناقب و فضائل مختصّۀ آن حضرت است، که أحدی از مهاجران و أنصار را در آن شرکتی نیست؛ و از احتجاجات معروف و مشهور است که ما در اینجا فقط به ذکر مورد حاجت به آن در استشهاد به حدیث منزله، و وزارت آن حضرت اکتفا مینمائیم، حضرت پس از بیان فضائل و إقرار و اعتراف مخالفین به آنها؛ میرسد به اینکه میگوید:
نَشَدْتُکُمْ بِاللهِ هَلْ فِیکُمْ أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی ؟! قَالُوا: لا!
«من با سوگند به خدا از شما میپرسم: آیا در میان شما یک نفر هست که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به او گفته باشد: منزلۀ تو با من همان منزلۀ هارون است با موسی؛ به غیر از آنکه پس از من پیغمبری نیست؟! گفتند؟ نه!»
و تا میرسد به اینکه میگوید:
نَشَدْتُکُم بِاللهِ! هَلْ فِیکُمْ أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: أنتَ أخِی وَ وَزیری وَ صَاحِبِی مِنْ أهْلِی! غَیْرِی؟! قَالُوا: لاَ!
«من با سوگند به خدا از شما میپرسم: آیا در میان شما یک نفر هست که رسول
خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به او گفته باشد؛ تو برادر من هستی، و وصیّ من هستی، و مصاحب من هستی در أهل من! غیر از من؟! گفتند: نه!»
و حضرت این احتجاجات را ادامه میدهد، تا در پایان آن میگوید: حالا که شما إقرار به این خصائص دارید؛ و نفوس خود را معترف میبینید؛ و از گفتار پیامبرتان این مطالب بر شما منکشف است؛ بنا بر این بر شماست که تقوای خداوند وحَدَهُ لا شَریک لَهُ را پیشه سازید! و من شما را نهی میکنم از سخط او! و اینکه مبادا أمر او را عصیان کنید! و حقّ را به أهلش واگذار کنید؛ و از سُنَّت پیغمبرتان پیروی نمائید؛ و اگر مخالفت کنید؛ مخالفت خدا را کردهاید! این أمر إمامت و ولایت را بسپارید به آن که أهل آنست! و این ولایت برای اوست!
راوی این حدیث که حضرت أبو جعفر محمّد بن علی الباقر علیه السّلام است میفرماید: چون سخن أمیرالمؤمنین علیه السّلام خاتمه یافت؛ أصحاب شوری با یکدیگر با گوشۀ چشم اشاره کرده؛ و با هم به مشورت نشستند؛ و گفتند: ما فضائل علی را قبول داریم؛ و میدانیم که او از همۀ مردم برای خلافت سزاوارتر است؛ و لیکن او کسی را بر دیگری تفضیل نمیدهد؛ و اگر او را پیشوای خود کنید؛ شما و همۀ مردم را به یک نَسَق میراند؛ و بر یک منهاج حرکت میدهد؛ و لیکن خلافت را به عثمان بسپارید؛ زیرا که او طبق میل شما رفتار میکند؛ فلهذا بدو سپردند1.
و ابن أبی الحدید در «شرح نهج البلاغة» احتجاج أمیرالمؤمنین علیه السّلام را در روز شوری آورده است؛ تا میرسد به آنکه آن حضرت میگوید: أفِیکُمْ أحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: أنْتَ مِنِّی بمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی! غَیْرِی؟ قَالُوا؟ لا!2
و نیز ابن أبی الحدید، در شرح کلام آن حضرت، در وقتیکه به آن حضرت إبلاغ شد که: بنی أمیّه او را به شرکت در خون عثمان متّهم کردهاند، حدیث منزله و آیه
تطهیر را شاهد میآورد.
توضیح آنست که در «نهج البلاغة» آمده است که چون به أمیرالمؤمنین علیه السّلام رسید که بنی اُمیّه، او را به شرکت در خون عثمان متّهم نمودهاند، فرمود:
أوَلَمْ یَنْهَ اُمَیَّةَ عِلْمُها بِی عَنْ قَرْفِی؟ أوَ مَا وَزَعَ الجُهَّالَ سَابِقَتِی عَنْ تُهَمَتِی؟ وَ لَما وَ عَظَهُمُ اللهُ بِهِ أبْلَغُ مِنْ لِسَانِی؛ أنَا حَجِیجُ الْمَارِقِینَ. وَ خَصیمُ الْمُرْتَابِینَ؛ وَ عَلَی کِتابِ اللهِ تُعْرَضُ الأمْثَالُ؛ وَ بِمَا فِی الصُّدُورِ تُجازَی الْعِبَادُ1.
«آیا علم بنی أمیّه به من و أحوال من و موقعیّت من در دین، باز نداشته است آنها را از اینکه مرا به عیب متّهم کنند؟ آیا سابقۀ من در دین، و خصوصیّات ممتدّۀ من در إیمان و إسلام و منزلت و جهاد، آنان را منع نکرده است، از نسبت بدون پایه و اساس و تهمت؟ و آنچه خداوند آنها را بدان پند دهد، و موعظه نماید؛ رساتر است از گفتار من. من در برابر کسانی که از دین خارج میشوند؛ با حجّت و برهان استوار، به خصومت برخاستهام؛ و با کسانی که شکّ و رَیْب میآورند، به مقابله و قیام دلیل متین، قیام نمودهام؛ متشابهاتِ أعمال و کارهای شبیه بهم را باید با کتاب خدا سنجید؛ و بدان عرضه کرد؛ تا حقّ از باطل شناخته شود زیرا میزان کتاب خداست که میزان و معیار سنجش است؛ و پاداش بندگان خدا به عقائد و نیّتهای مختفیه و پنهان در سینههای آنهاست.»
ابن أبی الحدید در شرح فقره أوّل: أوَلَمْ یَنْهَ اُمَیَّةَ عِلْمُهَا بِی عَنْ قَرْفِی میگوید:
أمیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید: آیا در علم و اطّلاع بنی امیّه به حال من چیزی نیست که آنها را از تعییب و تعییر من به خون عثمان باز دارد؟ و مراد از آن حالی که آن حضرت بدان إشاره کرده است؛ و یادآور شده است که علم بنی امیّه به آن اقتضا دارد که او را از این عیب مُبَرّیٰ دارند، همان منزلۀ آن حضرت است در دین که منزلهای بالاتر از آن نیست؛ و آن چیزی است که کتاب الله صادق بدان ناطق است، از طهارت او و طهارت پسران او و طهارت زوجۀ او، در قوله تعالی:
إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا2.
و گفتار پیغمبر أکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزلِةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی!
و این تعبیرها اقتضا میکند که او را از ریختن خون حرام در عصمت قلمداد کند، همچنان که هارون از مثل این امور در عصمت بود؛ و گفتار متوالی و کردار پی در پی از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم دربارۀ أمیرالمؤمنین طوری بود که تمام حاضرین و مشاهدین را مجبور و مضطرّ میکرد که بدانند: مثل او سعی و اهتمام در ریختن خون مسلمانی نمیکند1.
و از جمله موارد استشهاد به حدیث منزله؛ گفتار زیاد بن سُمَیَّه است؛ در خطبۀ خود که ابن أبی الحدید بدین گونه ذکر کرده است که: علیّ بن محمّد مدائنی روایت کرده است که: أمیرالمؤمنین علیه السّلام در زمان خلافت خود، حکومت فارس و یا بعضی از نواحی آن را به زیاد دادند.
زیاد، آن نواحی را به خوبی إداره کرد و بطور نیکوئی در تحت نفوذ و نظر خود در آورد؛ و خراج و مالیات آنجا را جمعآوری کرد؛ معاویه از این أمر مطلع شد و به او نوشت: أمَّا بعدُ! تو را به غرور افکنده است قلعههائی که در شب در آنجا مأوی میکنی؛ همچنان که پرنده در آشیانۀ خود مأوی میگیرد! و سوگند به خدا اگر انتظار من در حرکت به سوی تو ـ در آن مقداری که خدا داناتر است ـ نبود، آنچه از من به تو میرسید؛ همان بود که عبد صالح فرمود: فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ2.
«البتّه ما لشکری بسیار که بههیچوجه تاب مقاومت با آن را ندارند؛ به سوی ایشان میفرستیم؛ و آنها را با خواری و ذلّت از آن ملک خارج مینمائیم.»
و در ذیل نامه اشعاری را نوشت، و از جملۀ آن، این بیت است:
تَنْسَی أبَاکَ وَ قَدْ شَالَتْ نَعَامَتُهُ | *** | إذْ یَخْطُبُ النَّاسَ وَ الْوَالِی لَهُمْ عُمَرُ |
«پدرت را فراموش میکنی در زمان فرا رسیدن مرگ او؛ که با مردم تخاطب میکرد، در وقتیکه والی بر آن مردم عُمَر بود.»
خطبۀ زیاد در فارس؛ و استشهاد به حدیث منزله
چون نامۀ معاویه به دست زیاد رسید به پا خاست و برای مردم خطبه خواند و چنین گفت:
الْعَجَبُ مِن ابْنِ آکِلَةِ الأکْبَادِ؛ و رَأسِ النِّفَاقِ! یُهَدِّدُنِی وَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ ابْنُ عَمِّ رَسولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ وَ زَوْجُ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعَالَمِینَ؛ وَ أبُوالسِّبْطَیْنِ؛ وَ صاحِبُ الْوَلایَةِ؛ وَالْمَنْزِلَةِ؛ و الإخَاءِ؛ فِی مِأةِ ألْفٍ مِنَ الْمُهَاجِرینَ وَالأنْصَارِ؛ والتَّابِعِینَ لَهُمْ بِإحْسَانٍ!
أما وَاللهِ لَوْ تَخَطَّی هَؤُلاءِ أجْمَعُونَ إلَیَّ، لَوَجَدَنِی أحْمَرَ مُخِشًّا1 ضَرَّابًا بِالسَّیْفِ.
«عجب است از ابن آکلة الأکْبَادِ (پسر هند جگرخوار) و سر منشأ نفاق؛ که مرا تهدید میکند؛ و حال اینکه بین من و بین او، پسر عموی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است؛ و شوهر سیّدۀ زنهای عالمیان است؛ و پدر دو سبط رسول خدا است؛ و صاحب مقام ولایت و مقام منزلت و مقام أُخوّت است، در میان یکصد هزار نفر از مهاجرین و انصار و تابعین آنها به احسان.
سوگند به خدا اگر تمام آن گروه، همگی بر علیه من بشورند، و تجاوز کنند، و به ناحیۀ در تحت أمر من تخطّی کنند؛ مرا شخص شجاع و بَطَل کارزار جَرِی و نافذ و شمشیرزنی خواهند یافت.»
زیاد پس از این خطبه، نامهای به أمیرالمؤمنین علیه السّلام نوشت، و نامۀ معاویه را نیز در جوف آن گذاشت. أمیرالمؤمنین علیه السّلام نامهای بدین گونه به او نوشتند و فرستادند:
أمَّا بَعْدُ؛ فَإنِّی قَدْ وَلَّیْتُکَ مَا وَلَّیْتُکَ! وَ أنَا أرَاکَ أهْلًا! وَ إنَّهُ قَدْ کَانَتْ مِنْ أبی سُفْیَانَ فَلْتَةٌ فِی أیَّامِ عُمَرَ مِنْ أمانِیِّ التَّیْهِ وَ کَذِب النَّفْسِ؛ لَمْ تَسْتَوْجِبْ بِهَا مِیرَاثًا؛ وَ لمْ تَسْتَحِقَّ بِهَا نَسَبًا. وَ إنَّ مُعاوِیَةَ کَالشَّیْطانِ الرَّجِیمِ یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ یَمِینِهِ
وَ عَن شِمَالِهِ؛ فَاحْذَرُهُ، ثُمَّ احْذَرْهُ ثُمَّ احْذَرْهُ؛ وَالسَّلامُ!1
«أمّا بعد؛ من تو را به ولایت فارس همان گونه که بودی؛ والی قرار دآدم! و من میبینم که تو برای این ولایت، أهلیّت داری! از أبوسُفیان در زمان عُمَر، لغزشی در گفتار او پیدا شد؛ که از نیّت فاسد، و آرزوهای خراب و تباه و گمراه، و از تسویلات و دروغهای نفس أمّاره بود؛ تو بواسطۀ آن گفتار از او إرث نمیبری؛ و نسبت بدو بر نمیگردد؛ و تحقیقاً که معاویه همچون شیطان رجیم است که در برابر شخص میآید؛ و جلو میگیرد؛ و از پشت او میآید؛ و از طرف راست او، و از طرف چپ او میآید؛ از او بپرهیز! باز از او بپرهیز! باز از او بپرهیز! و السّلام».
داستان استلحاق معاویه، زیاد را به أبو سفیان
شرح و بیان این پاسخ أمیرالمؤمنین علیه السّلام به زیاد بن سُمَیَّه، احتیاج به داستان تاریخی دارد؛ از این قرار که: زیاد که کنیۀ او أبو المغُیرَه است مادرش سُمَیَّه کنیزی بوده است، متعلّق به یکی از دهقانهای ایرانی2 که در طائف میزیسته است. این دهقان مریض میشود؛ و برای معالجۀ خود، حَرْث بْنُ کَلْدة ثَقَفِیّ را که طبیب بوده است میطلبد، حَرْث بن کَلْده او را معالجه میکند، و او خوب میشود، دهقان در مقابل اجرت طبیب، سُمَیَّه را به او میبخشد، و حَرْث از سُمَیَّه دو پسر میآورد به نامهای نفیع و نافع. و سپس حَرْث، سُمَیَّه را به ازدواج غلام رومی خود
که نامش عُبَیْد بوده است در میآورد. و در همین هنگام أبوسفیان به طائف سفری میکند و از أبُومَرْیَم سَلُولی شراب فروش، زانیه میخواهد، و أبو مریم، سُمَیَّه را به نزد أبوسفیان میبرد و سُمَیَّه زیاد را درحالیکه زوجۀ عُبَیْد بوده است در سنۀ اوّل از هجرت میزاید.
چون پیغمبر أکرم صلّی الله علیه و آله طائف را محاصره کردند، نفیع نزد پیغمبر آمد؛ و پیغمبر او را آزاد کردند؛ و به او لقب أبو بَکْرَه دادند. در این حال حَرْث بن کَلْده از ترس آنکه مبادا فرزند دیگرش نافع به نزد پیغمبر برود به او گفت: أَنتَ وَلَدی! تو پسر من هستی! و به همین جهت به نفیع که أبو بکره لقب داده شد، مَوْلی الرَّسُول گویند، یعنی آزادشدۀ پیامبر، و به نافع، ابن الحَرْث گویند: یعنی پسر حَرْث؛ و به زیاد، ابن عُبَیْد گویند یعنی پسر عُبَیْد. و این تا زمانی بود که معاویه نَسَبِ زیاد را به أبوسُفْیان برنگردانده بود؛ لیکن چون معاویه او را فرزند أبوسفیان و برادر خود دانست؛ به زیاد، زیاد بن أبی سفیان میگفتند؛ و چون دولت امویان منقرض شد؛ به زیاد، زیاد بن سُمَیَّه و یا زیاد بن أبیه گفتند1.
ابن عبد البِرّ از هشام بن محمّد بن سائب کلبی از پدرش، از أبو صالح، از ابن عبّاس روایت کرده است که عُمَر در زمان خلافت خود، زیاد را که نوجوانی بود؛ برای إصلاح فسادی که در یمن رخ داده بود؛ فرستاد.
زیاد چون از مأموریّت خود از یمن بازگشت؛ در نزد عُمَر ـ درحالیکه علیّ علیه السّلام و أبوسفیان و عمرو بن عاص حاضر بودند ـ خطبهای خواند که مانند آن شنیده نشده بود.
عمرو عاص گفت: خدا پدر این جوان را رحمت کند، اگر این جوان از قریش بود؛ با عصای خود تمام عرب را سوق میداد و إداره میکرد.
أبوسفیان گفت: پدر او از قریش است؛ و من میشناسم آنکس را که او را در رَحِم مادرش گذارده است! علی علیه السّلام فرمود: کیست آن کس؟ أبو سفیان
گفت: منم آنکس! علی فرمود: مَهْلًا یا أبَاسُفْیان! آرام باش ای أبو سفیان!
أبوسفیان در این موقع خطاب به أمیرالمؤمنین علیه السّلام میکند و سه بیت شعر میسراید که مفادش اینست که ای علی اگر من از عُمَر خوف نداشتم، داستان تولّد این جوان را از خودم بیان میکردم1.
و نظیر این مضمون را أحمد بن یحیی بَلاذَرِیّ روایت میکند؛ و در پایان میگوید: عمرو عاص به أبوسفیان گفت: فَهَلاَّ تَسْتَلْحِقُهُ؟! قالَ: أخافُ هَذَا الْعَیْرَ الْجَالِسَ أن یَخْرِقَ عَلَیَّ إهَابی.
«پس چرا او را به خودت منتسب نمیکنی و فرزند خودت قرار نمیدهی؟!
أبوسفیان گفت: میترسم که این حاکمی که در اینجا نشسته است (عُمَر) پوست بدنم را جدا کند.»
و محمّد بن عُمَر واقدی نیز این مضمون را روایت میکند، و در پایان میگوید: علی علیه السّلام فرمود: م مَهْ یَا أبَا سُفْیَانَ! فَإنَّ عُمَرَ إلَی الْمَسَاءَةِ سَریعٌ. «ای أبو سفیان، ساکت شو؛ و دست از این سخن بردار! چون عُمَر در آزار رساندن و وادار کردن ناملایمات به تو در این صورت سرعت میکند.»
زیاد از گفتگوئی که بین علی علیه السّلام و أبُوسفیان رخ داد؛ مطّلع شد، و این را در ذهن خود نگاهداشت2.
ترس أبوسفیان از عُمَر در عدم إظهار اینکه زیاد از نطفۀ او بوده، و در أثر زنای با سُمَیَّه منعقد شده است، از این جهت بوده است که: رسول خدا حکم فرموده بود: الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ.
«بچّۀ متولّد شده، از آن کسی است که زن به عقد صحیح، و یا به ملک صحیح، و یا به تحلیل جایز، در فراش او بوده است. و شخص زناکار از بچّه بهرهای ندارد؛ و بهرۀ او سنگی است که به او بدهند.»
یعنی در جائیکه بچّهای از زنی متولّد شود و أمارت قَطْعیّه، و یا حُجَّت ظَنِّی،
قائم نشود که این طفل از زنا بوده است؛ باید این طفل را از صاحب فراش دانست؛ نه از شخص زناکار، گرچه تولّد این طفل مشکوک باشد؛ و یا به ظنّ غیر حجّت، مانند شباهت در صورت، و یا قول قیافه شناسان، و یا تجزیۀ خون طفل و امثال ذلک، گمان قوی نیز برده شود که نطفۀ این طفل از زنا بوده است. و در این حُکْم شیعه و عامّه إجماع دارند که شخص زناکار نمیتواند بچه را به خودش ملحق سازد. و این حکم از رسول خدا در وقتی بود که بین سَعْد بن أبی وقَّاص و عبد بن زَمْعَه در بچّهای که از زَمْعه بود، نزاع شد.
حکم رسول خدا: الْوَلدُ لِلْفِرَاشِ وَ للْعَاهِرِ الْحَجَرُ
در سنه عام الفتح که سَعْد بن أبی وقَّاص به مکّه میرفت برادرش عُتْبَة بن أبی وقَّاص به او گفت که: پسر زَمْعَه از نطفۀ من متولّد شده است؛ و زائیده شده از من است؛ او را بگیر و بیاور!
در عام الفتح سَعْد بن أبی وقَّاص پسر زَمْعَه را گرفت، و گفت: این پسر برادر من است؛ که دربارۀ او به من سفارش شده است. عَبْد بن زَمْعَه که برادر آن پسر بود؛ برخاست، و گفت: این برادر من است و زائیده شده از پدر من است، که در فراش او به دنیا آمده است.
نزاع و مخاصمه را به نزد رسول خدا بردند. سَعْد گفت: ای رسول خدا! این غلام و طفل پسر برادر من عُتْبَةُ بنُ أبی وقَّاص است، او به من توصیه کرده است که این پسر اوست؛ ببین چقدر شبیه است با عُتْبَة! عَبْدُبنُ زَمْعَه گفت: ای رسول خدا این برادر من است که در فراش پدر من متولّد شده است؛ و جزءِ أولاد اوست. رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نظری به طفل فرمود: و دید شباهت روشنی به عُتْبه دارد.
آنگاه رو کرد به عَبْدُبْنُ زَمْعَه و فرمود: هُوَ لَکَ یَا عَبْدُ! الْوَلدُ لِلْفِرَاشِ وَ للْعَاهِرِ الْحَجَرُ. وَاحْتَجِبِی مِنْهُ یا سُودَةُ بِنْتَ زَمْعَةَ! قَالَتْ عائِشَةُ: فَلَمْ یَرَسَوْدَةَ قَطُّ1.
«این طفلْ برادر تست ای عَبْدبن زَمْعَه (با وجود شباهتی که به عتبة بن أبی ـ
وقَّاص دارد) چرا که ولد و بچّۀ زائیده شده متعلّق به صاحب فراش است؛ و برای زناکار چیزی نیست جز تهیدستی و خاک و سنگ. و سپس رو کردند به عیال خودشان سَودَه بنت زَمْعَه و گفتند: از این طفل و جوان حجاب داشته باشد. عائشه میگوید این جوان دیگر سوده را هیچگاه ندید.»1
نامۀ أمیرالمؤمنین علیه السّلام به زیاد، در بطلان تحقّق نسب با زنا
و أمیرالمؤمنین علیه السّلام در نامهای که به معاویه نوشتند در پاسخ او گفته بود: تو ای علی؛ زیاد را از أبوسفیان نفی کردی! چنین نوشتند که: من او را نفی نکردم؛ بلکه او را رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نفی کرده است که فرموده است: الْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ.2
و در نامهای که زیاد به حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام نوشته و قصد إهانت آن حضرت را داشته است و نوشته است از زیادُ بْنِ أبِی سُفیان الی حَسَنِ بن فاطِمَة حضرت امام حسن علیه السّلام در پاسخ او نوشتند: مِنَ الْحَسَنِ بْنِ فاطِمَةَ إلَی زِیادِ بْنِ سُمَیَّةَ، أمَّا بَعْدُ فَإنَّ رَسُولَ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم قالَ: الْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ. وَالسَّلامُ.3
باری در بین جمیع أهل اسلام هیچ خلافی نیست در اینکه بچّه متولّد شده، در فراش صحیح؛ متعلّق به صاحب فراش است. یعنی نَسَبِ او با آن مردی است که به نکاح صحیح این زن، بچّه را زائیده است!
این بچّه فرزند اوست؛ و او است پدر بچّه؛ و برادران این بچّه از این نکاح؛
برادران او هستند و همچنین نسبت به سایر أرحام از عَمُو، و عَمّه، و بنی أعمام، و بنی عمّات؛ و برادر زادگان، و خواهر زادگان و غیرهم.
و در صورت شکّ که أمارۀ قطعیه و یا حجّتی بر علیه قائم نشود، بین شخص زناکار و بین این طفل نسبت رحمیت وجود ندارد. این فرزند او نیست؛ و او پدر این نیست؛ و فرزندان زناکار برادران این طفل نیستند؛ و برادر زناکار عموی طفل نیست؛ و هکذا.1
مَعاوِیَة بْنُ أبِی سُفْیَان صریحاً با حکم رسول خدا مخالفت کرد و عَلَناً زِیادُ بْن عُبَیْد را زِیادُ بْنُ أبی سُفْیان و برادر خود إعلام و إعلان کرد؛ و سیل خروشانِ اعتراض، از همۀ نقاط عالم إسلام و از همۀ صحابۀ رسول خدا برخاست. با وجود همۀ اینها هیج ترتیب أثر نداد؛ و بر فراز منبر شام رفت؛ و زیاد را در یک پلّه پائینتر نشانید؛ و در آنجا إعلام کرد که: این مرد از نطفۀ متولد شدۀ از زنای پدرم أبوسفیان با سُمَیَّه در طائف است و بنابراین پسر أبوسفیان است؛ و برادر من. و دیگر کسی حق ندارد به او زیاد بن عُبَیْد گوید.
این عمل معاویه به جهت سیاستی بود که با آن زیاد را به خود متوجّه نمود؛ چون معاویه ریاست شام و مسلمین آن نواحی را داشت و طبعاً زیاد اگر برادر او باشد، برادر رئیس مسلمین و فرزند أبوسفیان شخصیت مهمّ عرب است. به خلاف عُبَیْد که غلام رومی بوده؛ و انتساب زیاد به او شرافتی برای زیاد محسوب نمیشد.
ولی زیادِ مسکین و بخت برگشته این شرف نطفۀ أبوسفیان بودن را پسندید؛ و خود را زنازادۀ أبوسفیان دانست؛ و به مادرش سُمَیَّه نسبت زنا داد؛ و خود را از پدرش عُبَیْد که در نکاح صحیح سُمَیَّه را در فراش خود داشت نفی کرد.
زیاد برای ریاست دنیا زنازادگی را بر نسب صحیح ترجیح داد؛ و نطفه أبوسفیان بودن را اگرچه از سفاح و زنا باشد؛ بر نطفه عُبَیْد رومی گرچه از نکاح صحیح باشد؛ مقدّم شمرد و موجب شرف خود دانست. در ابتدای امر، زیاد مردی
با عقل و درایت و کیاست بود؛ و از شیعیان و پیروان أمیرالمؤمنین علیه السّلام بود؛ و از جانب آن حضرت به حکومت قطعهای از نواحی فارس منصوب شد؛ و همانطور که دیدیم در وقتی که معاویه به او نامه نوشت؛ و او را تهدید کرد، آمد در میان مردم و خطبه خواند؛ و آمادگی خود را با تمام قوا برای جنگ با معاویه إعلام کرد؛ و أمیرالمؤمنین علیه السّلام را صاحب ولایت مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلیٌّ مَوْلاهُ، و صاحب وزارت و منزلة أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسی، و صاحب اخوّت أنْتَ أخِی، و پدر دو سبط رسول خدا: حسن و حسین، و شوهر فاطمه سیدۀ زنان عالمیان، و پسر عموی رسول خدا بر شمرد. و تا وقتی که أمیرالمؤمنین در حیات بودند، در حکومت فارس از جانب آن حضرت باقی بود؛ و معاویه نتوانست او بفریبد و یا با تهدید از پای درآورد.
از نامهای که أمیرالمؤمنین علیه السّلام در پاسخ او نوشتند که: آنچه در زمان عُمَر از أبوسفیان صادر شد، لغزشی بود از آرزوهای گمراه کنندۀ شیطانی و از تسویلات نفس؛ و بدان نَسَبْ ثابت نمیشود، و استحقاق إرث بهم نمیرسد؛ استفاده میشود که: معاویه در نامۀ او را به استلحاق به أبوسفیان و فرزندی او متوجّه کرده بود؛ و از این راه إراده داشت او را به عنوان برادر خود بفریبد؛ و بر علیه أمیرالمؤمنین علیه السّلام تحریک کند.
آن نامه را سید رضی در «نهج البلاغه» چنین روایت کرده است که: چون به آن حضرت رسید که معاویه نامهای به زیاد نوشته است؛ و او را به ملحق نمودن به أبوسفیان و برادری خود خواسته است بفریبد؛ آن حضرت چنین نوشتند که:
وَ قَدْ عَرَفْتُ أنَّ مُعاوِیَةَ کَتَبَ إلَیْکَ یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ وَ یَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ! فَاحْذَرْهُ فَإنَّمَا هُوَ الشَّیْطانُ؛ یَأتِی الْمُؤْمِنَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ؛ وَ مِنْ خَلْفِهِ؛ وَ عَنْ یَمِینِهِ؛ وَ عَنْ شِمَالِهِ؛ لِیَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ؛ وَ یَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ.
وَ قَدْ کانَ مِنْ أبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ وَ نَزْعَةٌ مِنْ نَزَعَاتِ الشَّیْطَانِ؛ لایَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لاَیُسْتَحَقُّ بِهَا إرْثٌ، وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ؛ وَالنَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ.1
فَلَمَّا قَرَأ زِیادٌ الْکِتَابَ؛ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ. وَ لَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّی أدْعَاهُ مُعاوِیةُ.1
«و من مطّلع شدم که معاویه به تو نامهای نوشته است؛ که عقل تو را بلغزاند و به اشتباه اندازد؛ و از عزم تو و حدودِ موقعیت تو بکاهد. بنابراین از او در حذر باش؛ زیرا که او همچون شیطان است که از مقابل مؤمن میآید؛ و از پشت او میآید، و از طرف راست او میآید؛ و از طرف چپ او میآید، تا اینکه او را غافلگیر نموده؛ بر او هُجُوم آورد؛ و در حال اغترار و غرور او استفادۀ خود را بنماید؛ و مزایا و خواصّی را که او در نظر دارد برباید.
و در زمان حکومت عُمَر از أبوسفیان لغزشی در گفتارش پیدا شد؛ که حدیث نفس بود و کلمۀ فاسدهای از کلمات شیطان (که گفت: إنِّی أعْلَمُ مَنْ وَضَعَهُ فِی رَحِمِ اُمِّهِ، و مراد خودش بوده است) و حرکات قبیحۀ او که مکلّفین را فاسد و تباه میکند؛ و بواسطۀ آن فلته و لغزشِ در گفتار نَسَب ثابت نمیشود و استحقاق إرث نمیگردد. و کسی که بخواهد بدان طریق نَسَب برای خود درست کند؛ مانند کسی است که هُجوم میآورد برای آب خوردن با کسانی که آنها باید آب بخورند؛ و این جزو آنها نیست؛ فلهذا پیوسته او را دفع میکنند و بین او و شرب آب حاجز میشوند؛ و نیز مانند چیزی است که بر زین اسب، و یا جهاز شتر بسته باشند؛ مانند کاسه و یا قدح و أمثالهما که بواسطۀ سرعت در سیر و حرکت؛ پیوسته آن چیز جابجا میشود و تکان میخورد؛ و هیچ وقت جای خود را پیدا نمیکند و آرام ندارد.
چون زیاد، نامه أمیرالمؤمنین علیه السّلام را خواند گفت: سوگند به پروردگار کعبه که علی شهادت داده است با این گفتار خود بر اینکه من زائیدۀ أبوسفیان هستم. و این خاطره همین طور در ذهن او بود تا معاویه نَسَبِ فرزندی او را از عُبَیْد قطع
کرد؛ و به أبوسفیان متّصل نمود.»
نامۀ تند معاویه به زیاد؛ و نامۀ تند زیاد به معاویه
چون أمیرالمؤمنین علیه السّلام شهید شدند؛ زیاد همینطور در استانداری فارس باقی ماند؛ و معاویه از او نگران بود چون از استوار بودن، و استقامت منهج او، با خبر بود؛ و میترسید از آنکه با حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام بیشتر نزدیک شود؛ و به مساعدت و یاری او قیام کند؛ فلهذا نامهای بدین مضمون به او نوشت:
«از أمیرالمؤمنین معاویة بن أبی سفیان به زیاد بن عُبَیْد.
أمَّا بَعْدُ، تو بندهای هستی که کفران نعمت کردهای، و درخواست نِقْمَت و مکافات نمودهای! و حقّاً که شکر و سپاس از برای تو بهتر است از کفر و ناسپاسی! زیرا که درخت به ریشۀ خود میماند؛ و شاخهایش از بُن آن میروید، و حقّاً تو ـ ای بی مادر بلکه ای بی پدر ـ هلاک شدهای و هلاک کردهای! و چنین میپنداری که از قبضه قدرت من بیرون رفتهای؛ بطوریکه سلطان و قوّت من نمیتواند به تو برسد! هیهات! اینطور نیست که هر صاحب عقلی؛ در رأیش مصیب آید؛ و هر صاحب رأیی در مشورتش نصیحت را مراعات کند؛ و واقع را بدون غِشّ إرائه دهد.
تو دیروز بنده و غلام بودی؛ و امروز أمیر شدهای! این أمری است که ای پسر سُمَیَّه أمثال تو را چنین توانی نیست که بتوانند از آن بالا روند!
به مجرّد اینکه این نامه من به تو برسد، مردم را به طاعت و بیعت من فرا خوان! و در این فرمان به سرعت إجابت کن! اگر اینطور کردی؛ خونت را حفظ کردی! و نفْسَت را تدارک نمودهای! و گرنه تو را با کوچکترین قوّه و ضعیفترین پَرْ از بالهای خود میربایم؛ و با آسانترین کوشش به تو دست مییابم.
و من سوگند یاد میکنم: سوگند جدّی که در آن هیچ شبهه و کذب و خیانتی نباشد؛ که تو را به نزد خودم نیاورم مگر در بین گروه موزیک چیان؛ و از زمین فارس تا زمین شام با پای پیاده بیائی آنگاه بر سر بازار ترا بر سر پا وا میدارم؛ و به صورت بنده و غلام تو را میفروشم؛ و بر میگردانم ترا به همان مقام بندگی که بودی؛ و از مقام غلامی که خارج شدهای! و السّلام».1
چون این نامۀ معاویه به زیاد رسید؛ سخت خشمگین شد؛ و مردم را جمع کرد و بر منبر بالا رفت؛ و حمد خداوند را بجای آورد؛ و پس از آن گفت: «ابن آکلة الاکباد (پسر هند جگر خوار)؛ و کشنده شیر خدا (حمزه) و پسر أبوسفیان که ظاهر کنندۀ خلاف؛ و پنهان کنندۀ نفاق؛ و پیشوای أحزاب و آن کس که مال خود را در خاموش کردن نور خدا إنفاق کرده است؛ به من نامهای نوشته است که رَعْد برقش زیاد است؛ ولی از قطعۀ ابری که آبش ریخته شده و دیگر آب ندارد؛ و بزودی بادهای آسمان آنرا متفرّق کنند؛ و تکّه تکّه نمایند. و آنچه مرا بر ضعف او دلالت میکند؛ تهدید اوست قبل از اینکه به من دست یابد؛ و پیش از اینکه قدرتش برسد. ای معاویه! آیا تو از روی محبّت و عطوفت به من اینطور بیم میدهی! و اینگونه راه عُذْر را باقی میگذاری! کلاّ! أبداً چنین نیست! ولیکن او بیراهه رفته است؛ و در غیر جادّه قدم نهاده است؛ و اسلحه خود را به صدا در میآورد برای کسیکه در بین آتشبارهای صواعق تهامه تربیت شده و رُشد نموده است.
من چگونه از او بترسم؛ در حالیکه بین من و بین او؛ پسر دختر رسول خداست صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ و پسر پسر عموی اوست؛ در میان یکصد هزار نفر از مهاجرین و انصار؟!
سوگند به خدا اگر او (حضرت امام حسن علیه السّلام) به من اجازه دهد؛ و یا مرا در نبرد با معاویه فرا خواند؛ چنان روز روشن را در چشم معاویه تاریک میکنم که ستارگان آسمان را ببیند؛ و از آب خردل به عنوان سُعُوطْ و أنْفِیَّه در بینی او میریزم.
معاویه این گفتار را امروز از من داشته باشد، و اجتماع ما با او در فرداست؛ و در این موضوع انشاء الله بعد از این مشورت خواهد شد.» این بگفت و از منبر پائین آمد؛ و نامهای بدین مضمون به معاویه نوشت:
«أمّا بعدُ! ای معاویه؛ نامه تو به من رسید؛ و آنچه در آن بود دریافتم؛ و ترا مانند غریقی یافتم که موج دریا بر روی او ریخته میشود؛ و او را در زیر خود
پنهان میکند؛ آنگاه او به خزهها و علفها متشبث میشود؛ و خود را به پای قورباغهها آویزان میکند؛ برای آنکه مرگش دیرتر برسد.
کُفرانِ نعمت و طلب نقمت کسی میکند که با خدا و رسول او، بنای ستیزگی گذارده است، و در روی زمین برای فتنه و آشوب طلبی بپا خاسته است.
و امّا اینکه مرا سبّ کردی؛ اگر بردباری و شکیبائی من مرا منع نمیکرد؛ و بیم آنرا نداشتم که مرا سفیه بخوانند؛ برای تو از زشتیها و پلیدیهایت؛ آنقدر میشمردم که آن لکّههای ننگ با آب شسته نشود.
و امّا اینکه تو مرا در نسبتِ به مادرم سُمَیَّه تعییر و تعییب کردهای؛ اگر من پسر سُمَیَّه باشم؛ تو پسر جَماعتی (یعنی اگر با مادر من یک مرد زنا کرده؛ و مرا به وجود آورده؛ با مادر تو هِند جماعتی زنا کردهاند؛ و تو پسر آن جماعت میباشی!)
و أمّا اینکه چنین پنداشتی که مرا با ضعیفترین پر از بالهای خود بربائی؛ و با آسانترین سعی به من دست یابی؛ آیا دیدهای که بتواند گنجشک کوچکی بر بازی عظیم دست یابد؟! و آیا شنیدهای که برّهای گرگ را بخورد.
اینک به دنبال مقصدت و هدفت حرکت کن! و آنچه در توان و قدرت داری بکار بر! من آن کسی نیستم که در مقابل تو قرار گیرم؛ مگر در وقتی که آنرا میپسندی! و کوشش خود را بکار نمیاندازم مگر در آنچه به تو زیان و ضرر برساند؛ و تو را اذیت و آزار دهد! و بزودی در خواهی یافت که کدام یک از ما به نزد دیگری میرود و در برابر او خضوع دارد! و السّلام».1
فریفتن معاویه زیاد را با راهنمائی مُغِیرة بن شُعْبَه
چون این نامۀ زیاد به معاویه رسید، بسیار غمگین و محزون شد؛ و فرستاد در پی مُغیرة بن شُعْبَه، و با او خلوت کرد؛ و گفت: ای مُغیره! من میخواهم با تو در چیزی مشورت کنم که مرا به همّ غمّ افکنده است؛ تو در این باره، را پاک و خالص خود را بیان کن؛ و آنچه در قدرت فکری خودداری، در نصیحت من بکار بر! و با من همانگونه باش که من با تو هستم! زیرا که میدانی من تنها تو را به اسرار خود واقف نمودهام؛ و بر فرزند خودم مقدّم داشتهام
مُغیره گفت: بگو ببینم آن امر چیست؟! سوگند به خدا که مرا در طاعت خودت از آبی که در سراشیبی میرود؛ فرمانبرتر خواهی یافت! و از شمشیر برّان درخشانی که در دست مرد بَطَلِ شُجاع است، مطیعتر مییابی!
معاویه گفت: زیاد در فارس إقامت گزیده است؛ و همچون أفعی نه تنها با دهانش، بلکه با پوست بدنش، بر علیه ما نَعْره بر میآورد؛ و طنین صیحه میدهد؛ و او مردی است ثاقب الرّأی، دارای عزم و إراده استوار؛ و اندیشه متحرّک و جوّال؛ و جائی که را نشانه بگیرد، حتماً به آن میزند و اصابت میکند.
و من امروز از او در وحشت هستم؛ آن گونه ترسی که در دیروز که صاحبش زنده بود نداشتم؛ و نگرانم که به حسن مساعدت و معاونت کند. راه چاره چیست؟ و حیله در اصلاح فکر او و را او کدام است؟!
مُغیره گفت: من از عهده او بر میآیم؛ اگر نمیرم! زیاد مردی است که آوازه و صیت و بلندی مقام را دوست دارد. مردی است بلند منش که رفتن بر بالای منابر و خطبه برای او مطلوب است.
چرا تو مسأله را برای او به ملاطفت ننوشتی؟ و به صورت نرم جلوه ندادی؟ و چرا نامه را برای او بطور ملایم ننوشتی؟!
اگر اینطور میکردی؛ میلش به تو زیادتر میشد! و وثوقش فزونتر میگشت! اینک بنویس برای او؛ و من خودم برنده نامه هستم.
معاویه برای زیاد نوشت:
«از أمیرالمؤمنین معاویة بن أبی سفیان به زیاد بن أبی سفیان:
أمّا بَعْدُ؛ چه بسا مرد را اندیشه هایش، به وادی هلاکت پرتاب میکند؛ و تو مردی هستی که به تو مثل زده میشود؛ که قاطع رحم خود هستی؛ و به دشمنت متّصل میشوی! و بدی پندار و سوء ظنّی که به من داری؛ و بغضی که از من در دل داری؛ موجب شده است که قرابت مرا پاره کنی؛ و رحمیت مرا قطع کنی؛ و نسب و حرمت مرا ببری؛ تا بجائی که گویا تو برادر من نیستی؛ و صَخْر بن حَرْب پدر تو و من نبوده است؟ چقدر فرق است بین من و تو؛ که من دارم از خون پسر أبی
العاص،1 پی جوئی میکنم و خونخواهی مینمایم؛ و تو با من جنگ داری؟!
آری این رَخاوَت و سستی از ناحیه زنان به تو رسیده است؛ و مَثَل تو:
کَتارِکَةٍ بَیْضَهَا بِالْعَرَآءْ | *** | وَ مُلْحِفَةٍ بَیْضَ اُخْرَی جَنَاحَا |
«همچون مرغی هستی که تخمهای خود را در فضای باز و غیر سر پوشیده رها میکند؛ آنگاه تخمهای پرندگان دگر را در زیر بال خود میپوشاند».
و من چنین تصمیم گرفتم که به تو محبّت و عطوفت کنم؛ و توجّه خود را به تو منعطف دارم؛ و به بدی کردارت ترا نگیرم و مؤاخذه ننمایم؛ و رَحِمت را وصلْ کنم؛ و در امر تو ملاحظه پاداش و جزای نیکو بنمایم!
ای أبو مغیره (زیاد) بدان که تو اگر در إطاعت آن گروه آنقدر ساعی باشی که در دریا فرو روی؛ و آنقدر شمشیر زنی که آن شمشیر خُرْد شود؛ جز دوری و بعد چیزی را به دست نمیآوری! زیرا که بنی هاشم آنقدر بنی عبد شمس را مبغوض دارند؛ که از کارد تیز بر گاوی که آنرا بسته، و برای ذبح به روی زمین انداختهاند؛ سرعت بُغْضِشان بیشتر است. بنابراین برگرد به سوی أصل خودت ـ خدای ترا رحمت کند ـ و متّصل شود به قوم خودت و طائفه خودت! و نبوده باش مانند کسی که به پَرِ دیگری آویزان شده است!
امروز نَسَبِ تو گم است! و سوگند به جان خودم که این گم بودن نسب را بر سر تو نیاورده است، مگر لجاجتی که خودت بروز دادی! این لجاجت را رها کن. امروز أمر تو با روشنی و بینه روبرو شده است و حجّت و برهان تو واضح است!
اگر تو این دعوت مرا إجابت کردی؛ و جانب مرا داشتی و به من وثوق پیدا کردی؛ در برابر ولایتی که حَسَنْ به تو داده است؛ من تو را ولایت میدهم! و اگر از مساعدت من دریغ داری؛ و به گفتار من وثوق نداری؛ پس کارت نیکو باشد؛ نه بر لَهِ من و نه بر عَلَیه من؛ و السّلام».2
مُغَیرة بن شُعبَه نامه را گرفت؛ و با خود از شام آورد؛ تا به فارس وارد شد؛ چون
زیاد مُغیره را دید؛ او را گرامی داشت؛ و محبّت کرد و به خود نزدیک نموده؛1 و مُغیره نامه را به زیاد داد. زیاد نامه را خواند؛ و در آن تأمّل نمود؛ و خندید. چون از قرائت آن فارغ شد؛ آنرا در زیر فراش خود نهاد؛ و گفت: ای مغیره! دیگر برای تو کافی است! من از ضمیر تو آگاه شدم؛ تو از سفرِ دوری آمدهای! برخیز و شتر خود را استراحت بده!
مُغیره گفت: آری! ای زیاد دست از استبداد فکری خود بردار! خدا ترا رحمت کند! و به طائفه و قوم خویشان خود باز گرد! و برادرت را صله کن! و نظری در مصالح خودت بنما! و رَحِمَت را قطع مکن!
زیاد گفت: من مردی هستم که دارای حلم و تأمّل و تفکّر میباشم؛ و در امور خود رویه و اندیشه دارم! در اینکار بر من شتاب مکن! و چیزی را دیگر به من پیشنهاد مکن، مگر اینکه من ابتداءً آنرا بیان کنم!
زیاد بعد از دو روز و یا سه روز، مردم را جمع کرد؛ و بر منبر بالا رفت؛ حمد ثنای خداوند را بجای آورد و سپس گفت: أیُهَا النَّاسُ تا جائی که بلا از شمار روی میگرداند؛ شما به بلا روی میاورید! و در دوام عاقبت خود، از خدا استمداد کنید! من از زمانی که عثمان کشته شده است تا بحال نظری به امور مردم کردم و دربارۀ آنها تفکّر نمودم؛ و دیدم آنها همانند قربانیان روز عید قربان در هر عیدی
ذبح میشوند؛ و این دو روز ـ جَمَل و صِفِّین ـ تقریباً به قدر یکصد هزار نفر را به دیار فنا فرستاده است و تمام این کشتگان چنین میپنداشتند که طالب حقّ هستند؛ و تابع إمامی؛ و دارای بصیرت و بینش در أمر خود.
اگر اینطور باشد؛ پس قاتل و مقتول هر دو در بهشت هستند! کَلاّٰ! أبداً اینطور نیست! ولیکن أمر مشتبه شده است؛ و قوم دچار التباس و خطا شدهاند؛ و من از آن بیم دارم که این أمر به همان جاهلیت دیرین باز گردد؛ در این صورت چگونه کسی میتواند دین خود را سالم بدارد؟!
من در أمر مردم فکر کردم؛ دیدم عافیت یکی از دو عاقبتی است که باید بدان توسّل جست. و من از این به بعد در امور شما بطور رفتار میکنم که عاقبت آنرا نیکو بدانید؛ و نتیجه و بازده آنرا ستایش کنید! من از طاعت شما سپاسگزارم انشاء الله! این بگفت و پائین آمد.
و جواب نامه معاویه را بدینگونه نوشت:
نامۀ زیاد به معاویه و قبول همکاری
أمَّا بَعْدُ! ای معاویه! نامۀ تو به توسّط مُغِیرة بن شُعْبَه واصل شد؛ و آنچه در آن بود إدراک کردم. سپاس خداوندی راست که حقّ را به تو شناسانید؛ و تو را به صِلِه بازگشت داد؛ و تو کسی نیستی که از معروف و پسندیده، بی خبر باشی! و از حسب و درجۀ شرافت غافل باشی!
و اگر میخواستم پاسخ تو را بدهم بطوری که حجّت ایجاب مینمود و جواب نامه گشایش داشت؛ درازای نامه بسیار میشد؛ و خطاب و گفتگو زیاد میگشت!
ولیکن اگر حالت اینطور است که آنچه را که در این نامه نوشتهای؛ از روی عقد صحیح و نیت پاک بوده است؛ و مرادت احسان و بِرّ بوده است؛ البتّه در دل من به زودی تخم مودّت و قبول را خواهی کاشت.
و اگر حالت اینطور بوده است که نیت مکر و خدعه و حیله، و فساد عقیده داشتهای، البته نفس از قبول چیزی که در آن هلاکت است، امتناع میورزد!
من در آن روزی که نامه ترا خواندم؛ در مقام و موقعیتی قرار گرفتم که
شخص خطیبِ زعیم نمیتواند از کنار آن به بیاعتنائی عبور کند1. تمام حضّار را ترک کردم؛ بطوری که نه أهل ورود بودند و نه أهل خروج؛ مانند کسانی بودند حیرت زده در بیابانی قَفْر که دلیل خود را گم کردهاند؛ و من بر أمثال اینگونه امور توانا هستم.
و در پایین نامه نوشت:
إذَا مَعْشَری لَمْ یُنْصِفُونی وَجَدْتَنِی | *** | اُدَافِعُ عَنِّی الضَّیْمَ مَا دُمْتُ بَاقِیا ١ |
وَ کَمْ مَعْشَرٍ أعْیَتْ قَناتِی عَلَیْهِمُ | *** | فَلاَمُواوَألْفَوْنیلَدَیالْعَزْمِمَاضِیَا٢ |
وَ هَمٍّ بِهِ ضَاقَتْ صُدُورٌ فَرَحْبُهُ | *** | وَ کُنْتُ بِطِبِّی لِلرِّجَالِ مُداوِیا ٣ |
اُدَافِعُ بِالْحِلْمِ الْجَهُولَ مَکِیدَةً | *** | وَ أخْفِی لَهُ تَحْتَ الْعِضَاةِ الدَّواهِیَا ٤ |
فَإنْ تَدْنُ مِنِّی أدْنُ مِنْکَ وَ إنْ تَبِنْ | *** | تَجِدْنِی إذَا لَمْ تَدْنُ مِنِّیَ نَائیَا ٥ |
١ـ در وقتی که جماعت من از درِ انصاف با من در نیایند؛ تو مرا چنین مییابی که تا هنگامی که زنده هستم؛ از خودم ظلم و ستم را دفع میکنم.
٢ـ و چه بسیار از جماعتهائی که نیزۀ من آنها را از پا در آورده است، پس مرا ملامت کردهاند؛ و مرا در وقت تصمیم و إراده، نافذ و برّنده یافتهاند.
٣ـ و چه بسیار از غصّهها و أندوههائی که بواسطۀ آن سینههائی تنگ و خسته شده بود، که من گشودم و آن را برطرف کردم؛ و من حالم اینطور است که بواسطۀ طبّی که دارم مردان را مداوا میکنم.
٤ـ با بردباری و حلمی که دارم، از روی مکر و خدعه شخص جاهل را از خود دفع میکنم؛ و لیکن در زیر درخت خاردار مصائبی را برای او پنهان میدارم.
٥ـ و بنا بر این اگر تو به من نزدیک شوی؛ من هم به تو نزدیک میشوم، و اگر جدا شوی؛ مرا در وقتی که به من نزدیک نیستی، دور خواهی یافت».
معاویه آنچه را که زیاد میخواست به او داد و با خطّ خود برای وثوق او تعهّد را نوشت. زیاد به شام آمد، معاویه او را گرامی داشت و پذیرائی کرد و مقرّب شمرد؛
و بر حکومت فارس تثبیت کرد؛ و سپس ولایت عراق را به او داد1.
آوردن معاویه زیاد را به شام؛ و طوق افتخار زنازادگی را بر گردن او بستن
ابن أبی الحدید، از علی بن محمّد مدائنی روایت میکند که چون زیاد وارد شام شد؛ و معاویه خواست نسب او را برگرداند؛ و به أبوسفیان ملحق کند؛ مردم را جمع کرد و بر منبر بالا رفت؛ و زیاد را نیز از پلّههای منبر بالا برد؛ و در برابر خود در یک پلّه پائینتر از خود نشاند.
آنگاه حمد و ثنای خداوند را بجای آورد و گفت: أیُّها النّاسُ من اینطور یافتم که نسب أهل بیت ما در زیاد است؛ هر کس از این مطلب خبری دارد برخیزد و شهادت دهد!
جماعتی از مردم برخاستند، و شهادت دادند که: زیاد پسر أبوسفیان است؛ و شهادت دادند که ما قبل از مرگ أبوسفیان از او شنیدهام که إقرار به این مطلب کرده است.
أبُو مَرْیَمْ سلُولیّ برخاست ـ و او در جاهلیّت شراب فروش بود ـ و گفت: إی أمیرالمؤمنین! من گواهی میدهم که أبوسفیان به طائف آمد و بر من وارد شد؛ و من برای او گوشت و شراب و طعام خریدم، چون آنها را خورد گفت: ای أبو مریم! یک زانیه برای من بیاور! من از نزد او بیرون آمدم، و نزد سُمَیَّه رفتم و گفتم: أبوسفیان کسی است که جُود و شرف او را شناختهای! و او به من گفته است که برای او زانیهای بجویم! آیا تو میل داری؟!
سُمَیَّه گفت: آری! اینک عُبَیْد با گوسفندان خود میآید (چون عُبَیْد چوپان بود) و چون شام خورد؛ و سرش را بر زمین گذارد؛ من میآیم.
من برگشتم و به أبوسفیان گفتم و او را مطّلع کردم. چیزی طول نکشید که سُمَیَّه درحالیکه دامنش روی زمین کشیده میشد؛ آمد، و با أبوسفیان داخل شد؛ و تا به صبح نزد او بود. چون أبوسفیان منصرف شد؛ گفتم: او را چگونه یافتی؟!
گفت همخوابۀ خوبی بود، اگر بوی تعفّن در زیر بغلهای او نبود.
در این حال زیاد از فراز منبر گفت: ای أبو مریم! مادرهای مردان را شتم مکن و نسبت ناروا مده؛ که در این صورت مادرت شتم میشود و به او نسبت ناروا داده میشود!
چون کلام و مناشدۀ معاویه به پایان رسید؛ زیاد برخاست؛ و مردم همه ساکت بودند؛ حمد و ثنای خدای را بجا آورد؛ و پس از آن گفت: أیُّهَا النّاسُ آنچه معاویه و شهود گفتند؛ شما شنیدید؛ و من حقّ این را از باطل آن نمیدانم؛ و شهود داناترند به آنچه میگویند؛ و أمّا عُبَیْد پدر مَبْرور و والی مشکوری بود؛ و از منبر پائین آمد1.
باری ما بحمد الله و منّته، داستان معاویه و زیاد را در اینجا بدین گونه ذکر کردیم، تا آنکه أوّلا دانسته شود که:
معاویه یک مرد متجرّی و بی باک و بیپروائی بود که برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود که حکومت و إمارت بر مسلمین و بستن در خانۀ أهل بیت بود؛ از هیچ جنایتی، و از هیچ خیانتی، دریغ نداشت.
او با لطائف الحیل زیاد را که مرد سرکش و سرپیچی بود، بالأخره تسلیم خود کرد؛ و همین زیادی که در نامۀ خود به معاویه نوشت: «و بزودی خواهی دید که کدامیک از ما به سوی دیگری میرود؛ و تسلیم او میشود!» با حیله و مکر معاویه، و خدعه و تزویر مُغِیرَة بن شعبه همراز و هم سرّش بالأخره به شام رفت؛ و با پای خود در مجلس معاویه حاضر شد؛ و در حضور جمعیّت بند بندگی و ذلّت را بر گردن نهاد؛ و زنازادگی را لقب پرمایه و افتخار خود نمود؛ و معاویه از این راه و از این خطّ مشی به مقصد خود نائل آمد.
معاویه کسی است که میگوید: ما با گفتار مردم کاری نداریم، تا وقتی آنها با إمارت ما کاری ندارند.
معاویه کسی است که میگوید: لَوْ أَنَّ بَیْنِی وَ بَیْنَ النَّاسِ شَعْرَةً مَا انْقَطَعَتْ أبَدًا.
قِیلَ لَهُ: کَیْفَ ذَلِکَ؟! قَالَ: کُنْتُ إذَا مَدَّوهَا أرْخَیْتُهَا وَ إذا أرْخَوْها مَدَدْتُهَ1.
«اگر در بین من و مردم فقط به قدر یک موئی باشد؛ هیچوقت پاره نمیشود. به او گفتند: این امر چگونه است؟! گفت: اگر آنها آن سر مو را بکشند؛ من این سر آن را رها میکنم؛ و اگر آنها آن سر مو را رها کردند؛ من این سر مو را میکشم.»
معاویه میدید که زیاد مرد با تدبیر و سیاست و والی اُستواری است که اگر بر ولایت فارس از طرف أمیرالمؤمنین علیه السّلام و یا از طرف إمام حسن علیه السّلام باقی باشد؛ چون او از شیعیان و جانبداران أهل بیت است؛ خطر انقلاب بر علیه حکومت او شدید است؛ و چون زیاد را تهدید کرد و نتیجه نگرفت؛ از راه دیگر وارد شد؛ و به عنوان دلسوزی و صلۀ رحم او را برادر خود؛ و پسر پدر خود خواند؛ و بالأخره در دام کشید. و برای این أمر از زیر پا گذاردن حکم مسلّم رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم إبا و امتناع نکرد؛ و با کمال قباحت و وقاحت الْولدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِر الحَجَرُ را نسخ کرده و باطل شمرد؛ و عَلَناً علی رُؤس الأشهاد گفت: زیاد، ولید و زائیده شده از نطفه پدر من، أبوسفیان است، پس او برادر من و پسر أبوسفیان است.
درحالیکه همۀ مسلمانان میدانند: طفل متولّد در فراش از نکاح صحیح متعلّق به صاحب فراش است؛ نه به شخص زناکار.
در اینجا میگوییم: أوّلا زنای أبوسفیان با سُمَیَّه مسلّم نیست، و این گفتاری بوده است که از أبوسفیان صادر شده، و أمیرالمؤمنین آن را از أمانِیِّ التَّیْهِ و کَذِبِ النَّفْس (از آرزوهای گمراه کننده، و دروغ نفس) شمردهاند. و از کجا که گفتار أبوسفیان در مجلس عُمَر: أنا وَضَعْتُهُ فِی رَحِمِ اُمِّهِ دروغ نبوده است؟ چون عمرو عاص از خطبۀ زیاد تعریف کرد، و گفت: کاش این جوان از قریش بود؛ أبوسفیان روی حبّ شرف طائفگی خواسته است، این فضیلت را نیز به خودش که از قریش است نسبت دهد.
اعتراض ابو بکره به زیاد که مادرش را زانیه کرد؛ و خود را از پدرش نفی کرد
شاهد بر این گفتار، روایتی است که ابن أبی الحدید از أبو عثمان نقل میکند
که: زیاد نامهای به معاویه نوشت؛ و از او استیذان حجّ کرد. معاویه در پاسخ نوشت: من به تو إذن دادم که در امسال حجّ کنی؛ و تو را نیز أمیر حجّ قرار دادم؛ و علاوه هزار هزار درهم إجازه دادم که با خود برداری!
و در این گیروداری که زیاد أسباب حجّ را مجهّز میکرد، این مطلب به أبا بکره برادر زیاد رسید. و أبا بکره از زمان عُمَر که برادرش زیاد در وقت شهادت بر زنای مُغیرة بن شُعبه، در گفتار و شهادتش مکث و درنگ و تردّد کرد، سوگندهای شدید و غلیظ یاد کرده بود که دیگر در تمام مدّت عمر با زیاد سخن نگوید ـ .
أبو بکره داخل قصر زیاد شد؛ و زیاد را خواست. حاجب چون چشمش به أبو بکره افتاد؛ با سرعت به نزد زیاد رفت و گفت: أَیُّهَا الأمیرُ! اینک برادرت أبو بکره آمده؛ و داخل قصر است!
زیاد گفت: وَیْحَکَ وای بر تو! خودت او را دیدی؟!
حاجب گفت: اینست که الآن وارد شد، و در دامن زیاد پسر بچّهای بود که با او بازی میکرد.
أبو بکره وارد شد؛ و در برابر زیاد ایستاد؛ و رو کرد به آن پسر بچّه و گفت:
ای پسر حالت چطور است؟! پدرت در إسلام مرتکب أمر عظیمی گشته است: به مادرش نسبت زنا داده است؛ و خود را از پدرش نفی کرده است. سوگند به خداوند که من نمیدانم که هیچگاه سُمَیَّه در مدّت عمرش أبوسفیان را دیده باشد.
از اینها گذشته، پدرت میخواهد مرتکب کاری عظیمتر از اینها بشود. فردا در موسم حجّ حضور بهم رساند و به نزد اُمِّ حَبیبه، دختر أبو سفیان، زوجۀ رسول الله که از امّهات المؤمنین است برود. اگر برود و إذن ملاقات از او بگیرد؛ و او إذن دهد؛ پس چه افترای بزرگی اُمّ حَبیبَه بر رسول خدا بسته است و چه مصیبتی به بار آورده است1؟! و اگر ام حبیبه إذن ندهد؛ و منع کند؛ پس چه فضیحت و رسوائی بزرگی
برای پدرت به وجود آمده است!
أبو بکره این سخنان را با طفل گفت؛ و از قصر خارج شد.
زیاد گفت: ای برادر من! خدا ترا جزای خیر دهد که از نصیحت من دریغ نکردی! خواه از روی رضا و خواه از روی غضب! و پس از این به معاویه نوشت: من إمسال از رفتن به حجّ معذورم، أمیرالمؤمنین هر کس را که میخواهد به سمت أمیر الحاجّ بفرستد. معاویه عُتْبَةُ بْنُ أبی سُفْیَان را فرستاد1.
و نیز ابن عبد البرّ آورده است که: چون در سنۀ چهل و چهارم از هجرت، معاویه زیاد را از پدرش نفی کرد و به عنوان برادر به خود ملحق ساخت؛ دخترش را برای محمّد بن زیاد تزویج کرد؛ تا این استلحاق تأکید شود.
و أبو بکره برادر مادری زیاد بود؛ زیرا مادر هر دو سُمَیَّه بوده است. أبو بکره قسم یاد کرد که أبدا دیگر با زیاد تکلّم نکند؛ و گفت: این مرد؛ مادرش را زانیه کرد؛ و خودش را از پدرش برید. سوگند به خدا که یاد ندارم سُمَیَّه أبوسفیان را هیچگاه دیده باشد. إی وای بر او! با أمّ حبیبه چه میکند؟ آیا میخواهد او را ببیند؟ اگر أمّ حبیبه با حجاب در برابر او بیاید، او را رسوا کرده است؛ و اگر بدون حجاب او را ببیند عجب مصیبت بزرگی به بار آورده است؛ که حرمت عظیمی از رسول خدا را هتک کرده است.
و یکبار معاویه با زیاد حجّ کرد؛ و داخل در مدینه شد؛ زیاد چون خواست به دیدن أمّ حبیبه برود؛ گفتار برادرش أبو بکره را به خاطر آورد؛ و از دیدار منصرف شد. و بعضی گفتهاند: أمّ حبیبه او را از دیدار منع کرد؛ و اذن دخول نداد. و بعضی گفتهاند: زیاد حجّ کرد و وارد مدینه نشد، بجهت گفتار أبو بکره.
و میگفت: خداوند أبو بکره را جزای خیر دهد که در هیچ حال از نصیحت من دریغ نکرد2.
تنها سند تاریخی برای زنای أبوسفیان با سُمَیَّه گفتار أبو مریم سلولی است
آنهم او به شهادت تاریخ مرد خمّار و فاسقی بوده است؛ و از کجا بجهت خوشایند معاویه در مجلس شام چنین فریهای را مرتکب نشده باشد؟
و در این صورت سُمَیَّه بیچاره پس از سالیان درازی در تاریخ یک طفل خیالی میزاید؛ و به چنین تهمتی متّهم میگردد. ابن أبی الحدید میگوید و از جمله کسانی که معاویه را در این، تعییب و تعییر کردند، عبد الرّحمن بن حکم بن أبو العاص، برادر مروان و از خود بنی امیّه است که روزی با جماعتی از بنی امیّه بر معاویه داخل شد؛ و گفت: یَا مُعَاویَةُ، لَوْ لَمْ تَجِدْ إلاَّ الزَّنْجَ لاَسْتَکْثَرْتَ بِهِمْ عَلَیْنَا قِلَّةً وَ ذِلَّةً!1
«اگر تو در دنیا غیر از زنگیان، کسی دیگر را نمییافتی؛ برای اینکه قلّت و ذلّت را از ما برداری؛ آنها را هم از بنی العاص میشمردی!» معاویه به مروان گفت: این خلیع ـ یعنی متهتّک و پُرْ رو ـ را از مجلس بیرون کن. و مروان برادر خود را از مجلس بیرون کرد و شرحش مفصّل است.
اشعار عبد الرحمن بن حکم در هَجْو معاویه
عبد الرّحمن بن حکم همان کسی است که در هجو معاویه و زیاد، أبیات زیر را سروده است:
ألا أبْلِغْ مُعاویَةَ بْنَ حَرْبِ | *** | لَقَدْ ضَاقَتْ بِما یَأْتِی الْیَدَانِ١ |
أتَغْضَبُ أن یُقالَ: أبُوکَ عَفُّ | *** | وَ تَرْضَی أنْ یُقالَ: أبُوکَ زانِ٢ |
فَأشْهَدُ أنَّ رِحْمَکَ مِنْ زِیادٍ | *** | کَرِحْمِ الْفِیلِ منْ وَلَدِ الأتَانِ٣ |
وَأشْهدُ أنَّهَا حَمَلَتْ زِیادًا | *** | وَ صَخْرٌ مِنْ سُمَیَّةَ غَیْرُدانِ٤ |
١ـ آگاه باش! به معاویه پسر حَرْب، این گفتار را برسان! آن معاویهای که در أثر آنچه بجا آورده است، طاقت را تمام کرده است.
٢ـ آیا تو در غَضَب میشوی، اگر گفته شود: پدرت عفیف است؛ و راضی میشوی که گفته شود: پدرت زنا کار است؟
٣ـ من گواهی میدهم که نسبت قرابت و رحمیّت تو با زیاد، مانند نسبت قرابت و رحمیّت فیل است با بچّه الاغ ماده (یعنی هیچ نسبتی و قرابتی نیست؛
همچنان که بین فیل و کرّه الاغ ماده نسبتی نیست؛ و تو از جهت شرف همچون فیل بزرگ هستی؛ و زیاد از جهت دنائت نسب، همچون بچّه الاغ ماده است).
٤ـ و من گواهی میدهم که سُمَیَّه زیاد را حامله شد؛ درحالیکه صَخْر (أبو سفیان) أبداً به او نزدیک نشده بود».
فِراش، أماریّت دارد برای صحّت نسب
و ثانیاً بر فرض که أبوسفیان با سُمَیَّه زنا کرده باشد، از کجا که زیاد همان نطفه أبوسفیان بوده باشد؟ و این مورد کلام رسول الله است که الْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ1. یعنی در صورت عدم دلیل قطعی عقلی؛ مانند آنکه مثلاً شوهر بیش از مدّت حمل سفر کرده باشد؛ و یا در زندان باشد؛ و زن آبستن شود؛ و در صورت عدم دلیل قطعی شرعیّ، مانند آنکه مثلا مدت حمل زن، از زمان آمیزش با شوهر و تولّد طفل کمتر از شش ماه بطول انجامد؛ و بطور کلّی در صورت عدم حجّت عقلی و شرعی اگر طفلی از زنی متولّد شد؛ و احتمال او از زنا بود؛ باید این طفل را به صاحب فراش ملحق کرد؛ یعنی به شوهر آن زن؛ نه به آن شخص زناکار. و فراش صحیح أماریّت و طریقیّت دارد برای صحّت نَسَب.
و ثالثاً بر فرض اینکه یقیناً زیاد از نطفۀ أبوسفیان باشد؛ مثل اینکه دلیل عقلی و یا حُجَّت شرعی قائم شود بر آنکه زیاد نمیتواند فرزند عُبَیْد بوده باشد، مانند آنکه از زمان آمیزش عُبَیْد با سُمَیَّه کمتر از شش ماه طول کشیده باشد؛ و یا بیشتر از مدّت أکثر حمل (نه ماه و یا ده ماه و یا یک سال علی حسب اختلاف أقوال) باشد؛ و یا مانند آنکه عُبَیْد غائب باشد؛ و أمثالها؛ و بطور کلّی در صورتی که عقلاً و شرعاً ولد زنا بودن زیاد از أبوسفیان مسلّم باشد؛ باز نمیتوان زیاد را فرزند أبوسفیان دانست.
زیرا در شرع اسلام، با زنا نَسَب متحقّق نمیگردد، و روابط فرزندی بین طفل و بین پدر و یا مادر زنا کار نیست. و برای تحقّق عنوان فرزند؛ و پسر و دختر، حتماً باید آمیزش مشروع باشد. و این أمر از معلومات بلکه از ضروریّات اسلام است، که
در آن هیچ شبهه و تردیدی نیست.
حکم ضروریّ اسلام، در عدم تحقق نسب با زنا
صاحب «جواهر» گوید: و در هر صورت با زنا نَسَبْ ثابت نمیشود؛ و در این موضوع إجماع به هر دو قسم آن از محصّل و منقول موجود است؛ بلکه ممکن است ادّعای ضروریّت این مسئله را نمود؛ فضلاً از ادّعای معلوم بودن آن را از تواتر نصوص در این مسئله. بنا بر این اگر یقیناً و جازماً مرد زنا کند و طفلی از آب مرد پرورش یابد؛ آن طفل را شرعاً نمیتوان بدان مرد نسبت داد، بر وجهی که احکام پدر و فرزندی بین آنها جاری شود، و همچنین است نسبت به مادر آن طفل1.
و در روایات از این نطفۀ منعقدۀ از زنای مسلّم تعبیر به لُغْیَه شده است، یعنی این بچه زنازاده ملغی و باطل است. و در «مجمع البحرین» گوید: لُغْیَة با ضمِّ لام، و سکون غین معجمه و فتح یاء تحتانیّه به معنای مُلْغیٰ است؛ یعنی بچّهای که از زنا متولّد شده است2.
محمّد بن حَسَن قمّی میگوید: أصحاب ما نامهای بتوسّط من برای حضرت إمام محمد باقر علیه السّلام فرستادند؛ که در آن از این مسئله از آن حضرت سؤال شده بود:
چه میگوئی دربارۀ مردی که با زنی زنا کرده است؛ و آن زن آبستن شده است؛ و پس از این، آن زن را به ازدواج خود در آورده است؛ و بچّهای زائیده است که از همۀ مخلوقات خدا به این مرد شبیهتر است؟!
حضرت با خطّ خود نوشتند و با مهر خود مهر کردند که: الْوَلَدُ لُغْیَّةٌ لا یُورَثُ3. «این بچّه زائیده شده، مُلْغیٰ و باطل است و از این مرد إرث نمیبرد».
و بنا بر این بین بچّۀ زائیده شده از زِنا، چه از طرف پدر، و چه از طرف مادر نسبت شرعی متحقّق نیست و عنوان هفتگانۀ نسب، از مادر، و دختر، و خواهر، و
عمّه و خاله، و برادر زاده، و خواهر زاده، بین آنها متحقّق نیست و توارث بین طفل و اینها برقرار نمیشود و بطور کلّی هیچیک از أحکام متحقّقۀ وارده در نسب صحیح در مشابه آن با ولد زنا نیست، مگر نکاح این عناوین هفتگانه که حرمت آن مسلّم است آنهم نه بجهت صدق عنوان أُبُوّت و بُنُوَّت و اُخُوَّت و أمثالها؛ بلکه بجهت صدق لغوی ولد، که در نکاح تابع آنست، فَالإنْسانُ لا یَنْکَحُ بَعْضُهُ بَعْضًا.
و بنابراین بطور کلّی باید گفت: هیچیک از أحکام نسب بار نمیشود مگر حرمت نکاح محارم؛ و البتّه جواز نظر به محارم نیز بعید نیست؛ زیرا حرمت نکاح محارم، و جواز نظر به آنها، از یک مقوله است1.
و نیز از عنوان وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ میتوان استفادۀ عدم تحقّق نسبت را نمود؛ زیرا قضیّه الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ گرچه در مورد نزاع و تخاصم صاحب فراش و
شخص زنا کار صورت گرفته است؛ ولی هر یک از این دو فقره، مستقلّ و به تنهائی نیز دارای معنی و مفید حکم جداگانهای هستند؛ و عبارت و لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ میفهماند که شخص زناکار را از نسب و فرزند بهرهای نیست، و باید در برابر ادّعای او به او سنگ زد و جواب او را با سنگ داد، و یا به عوض فرزند به او سنگ داد.
و بعضی گمان کردهاند که مراد از حَجَر، رَجْمی است که زناکاری را که زنای محصنه کرده است مینمایند، یعنی پاسخ و پاداش او سنگباران است، و کشتن و دفن کردن او در زیر بارش سنگ. ولی این گمان ضعیف است.
زیرا که در این صورت زنا اختصاص به زنای محصنه پیدا میکند، و منظور از عاهر، عاهر محصن میشود، باید به قرینه مقابله، فراش را اختصاص داد بخصوص آن فراشی که در آن مورد نزاع زنای محصنه تحقّق یافته شده است. و این تخصیص بدون وجه، و بدون مخصّص است. فراش به إطلاق خود باقی است، عاهر هم شامل هر عاهری میشود چه محصن باشد، و چه غیر محصن.
و از محصّل بحث در این قسم نیز واضح شد که بر فرض فقدان فراش عُبَیْد، و یقین بر تولّد زیاد از أبوسفیان هیچگونه روابط نسب، از پدر و فرزندی بین آنها متحقّق نیست. معاویه نیز برادر او نخواهد بود.
و این اعلام معاویه، بر فرزندی زیاد، قیامی است صریح بر علیه حکم رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، بلکه قیام صریح او بر علیه إسلام و وجود مبارک خود آن حضرت. و لهذا با سیل اعتراض جمیع مسلمانان عالم روبرو شد.
و معاویه متجرّی و متهتّک، از این اعتراضات إبائی نداشت، و تا آخر عمر زیاد را پسر أبوسفیان خواند، و در خطبهها إعلام کرد به نام پسر أبوسفیان از او یاد کنند، و در نامههای خود زیاد بن أبی سفیان مینوشت.
الحاق معاویه زیاد را به أبوسفیان موجب اشتهار حدیث الْوَلدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ شد. و این گفتار که مانند سایر گفتارهای رسول خدا گفتاری بود که در قضیه شخصیّه بین سَعْد بن أبی وقَّاص و پسر زمعه صورت گرفت، و طبعاً باید مانند
بسیاری از گفتارهای آن حضرت جزو أخبار واحد باشد؛ از أحادیث مستفیضه و مشهوره بین محدّثین و مورّخین قرار گرفت. زیرا این قضیّه إلحاق که از عجائب کارهای معاویه است؛ در زمان حیات بسیاری از صحابه رسول خدا واقع شد؛ و همه آنها بر معاویه اعتراض کردند، چون این نصّ صریح را از رسول خدا شنیده بودند، و از جمله طعنهای چهارگانهای است که در بین جمیع مسلمین بر معاویه معروف است:
١ـ ستم و بغی و تجاوز او بر أمیرالمؤمنین علیه السّلام ٢ـ کشتن او حجر بن عدیّ و همراهان او را در عذراء دمشق، با آنکه حجر بن عدیّ از نیکان أصحاب رسول خدا بوده است. ٣ـ إلحاق زیاد را به أبوسفیان ٤ـ نصب یزید را برای خلافت و إمارت مؤمنان بعد از خودش برای مسلمانان.
ابن أبی الحدید گوید: حسن بصری گفت: ثَلاثٌ کُنَّ فِی مُعاوِیَةَ لَوْ لَم تَکُنْ فِیهِ إلاّواحِدَةٌ مِنْهُنَّ لَکانَت مُوبِقَةً: اِنْتِزاؤُه عَلی هَذِهِ الاُمَّة بِالسُّفَهاءِ حَتَّی ابْتَزَّها أمْرَها، واسْتِلْحاقُهُ زِیادًا مُراغَمَةً لِقَوْلِ رَسولِ اللهِ: «الْوَلَدُ لِلْفِراشِ، وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ» وَ قَتْلُهُ حُجْرَ بْن عَدِیٍّ؛ فیاوَیْلَة مِن حُجْرٍ وَ أصْحاب حُجْرٍ1.
«سه چیز در معاویه بود که اگر فقط یکی از آنها در او بود کافی بود که مهلک او باشد: سرعت حرکت شرّآفرین او با سفیهان دست اندرکارش بر این اُمَّت اسلام، تا اینکه إمامت و إمارت را با غلبه و قهر از آنها ربود. و ملحق کردن زیاد را به أبوسفیان بجهت إعلام مخالفت و معارضه و زمین زدن سخن رسول خدا که فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر، و کشتن او حجر بن عدی را. پس ای وای بر کشته شدن حجر و یاران حجر.»
و از اینجا معلوم شد که منبر پیامبر را چه أفرادی اشغال کردهاند. منبری که باید محلّ علی و أولاد او باشد، و برای معرّفی قرآن، و أحکام اسلام، و ترویج حقّ و از بین بردن باطل باشد، برای إلحاق زنا زادگان به پیشوایان جور و ستم قرار گرفت، و معاویههائی بر فراز آن مردم را به رسمیّت دادن زنا دعوت کردند، و
رؤیای پیامبر اکرم که بوزینگانی بر فراز منبر آن حضرت حرکت میکردند چطور متحقّق شد؛ که منظور از بوزینگان بنی امیه بودند؛ و ایشان همان شَجَرَۀ مَلْعُونَهای هستند که در قرآن کریم آمده است:
وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيانًا كَبِيرًا1.
«و ای پیغمبر یاد بیاور زمانی را که به تو گفتیم که: حقاّ پروردگار تو إحاطه به مردم دارد؛ و ما رویائی را که به تو نمایاندیم؛ و همچنین درخت ملعونۀ در قرآن را قرار ندادیم مگر بجهت امتحان و آزمایش مردم! و ما با یادآوری آیات خود، مردم را میترسانیم؛ و لیکن این تخویف ما جز طغیان و سرکش چیزی را بر آنها نمیافزاید.»
در تفسیر آیۀ مبارکه، روایات همگی متّفق هستند بر اینکه: مراد از شجرۀ مَلْعُونه یعنی نفرین شده و دور از رحمت خدا، سلسلۀ بنی أمیّه هستند؛ که هشتاد سال بر منبر پیغمبر بالا میروند؛ و مردم را به ضلالت دعوت میکنند.
زیاد به زنازادگی أبوسفیان مباهات میکند
و ثانیاً دانسته شود که زیاد بن عُبَیْد، با آنهمه رشادت و متانت و رزانت و درایت، بواسطۀ لغزش و حبّ ریاست، حاضر شد که خود را زنازادۀ أبوسفیان بخواند؛ و بدان مباهات کند؛ زیرا که دوره، دورۀ سلطنت و حکومت بنی أمیّه است؛ و معاویه بن أبی سفیان را به نام أمیرالمؤمنین بر فراز منبرها در خطبهها و نامهها در سراسر کشور اسلامی یاد میکنند. و طبعاً أبوسفیان که پدر چنین شخصیّتی است، مقامی بلند و ارجمند در نزد توده و عوام مردم دارد؛ و افتخار فرزندی چنین مردی و برادری سلطان و حاکم زمان گرچه به عنوان لکۀ ننگ زنا باشد؛ برای زیاد دنیا پرست و دنیا طلب، نقطۀ عطفی برای بروز و ظهور ضمیر مخفی و اندیشه پنهان نفس او میباشد.
همین زیادی که از فراز منبر معاویه به أبو مریم سَلُولیّ گفت: به مادرهای مردان نسبت ناروا مده! و دربارۀ عُبَیْد پدرش گفت: أبٌ مَبْرُورٌ وَ والٍ مَشْکُورٌ، خود
در عنوان نامههایش مینوشت: مِنْ زیادِ بْنِ أبِی سُفیانَ إلَی فُلانِ. . . و تعدّی و تجاوز در أثر حبّ حکومت و ریاست به جائی رسید که أمیرالمؤمنین علیه السّلام را فاسق خواند؛ و حضرت إمام حسن را بجهت إهانت، به عنوان حسن بن فاطمه یاد کرد؛ و در کاغذی که به آن حضرت نوشت آنقدر جسارت و اسائۀ أدب کرد که چون آن حضرت نامه را برای معاویه فرستادند تعجّب کرد و خشمگین شد؛ و به زیاد نامۀ تند نوشت؛ و او را از اینگونه خطاب مؤاخذه کرد1.
و از آنچه ذکر شد دستگیر میشود که: انسان، همیشه باید مواظب و مراقب أحوال خود باشد؛ و از محاسبۀ نفس أماره دست برندارد؛ زیرا که در موقع امتحان معلوم میشود که زر خالص چیست؛ و فلزّ قَلْب و مغشوش کدام است؟ عِنْدَ الاِمْتِحانِ یُکْرَمُ الرَّجُلُ أوْ یُهانُ. «در وقت آزمایش یا مرد دارای مقام و ارزش میشود و گرامی میگردد؛ و یا از ارزش میافتد و پست و فرومایه میشود.»
چه شود گر محک تجربه آید به میان | *** | تا سیه روی شود هر که در او غشّ باشد |
داستان طلحه و زبیر با آن سوابقشان؛ و جنگ با أمیرالمؤمنین علیه السّلام همه موجب تفکّر و تأمّل و دقّت است. داستان عاقبت عبد الله بن عبّاس که حکومت بصره را از طرف أمیر مؤمنان داشت؛ و بالأخره جواهرات بیت المال را برداشته؛ و به حجاز گریخت و از جمله سه دختر زیبا به قیمت سه هزار دینار خرید؛ و مؤاخذههای أمیرالمؤمنین علیه السّلام از او؛ و جوابهای بیارزش و بلکه اهانتآمیز او به أمیرالمؤمنین علیه السّلام را مورّخین در تواریخ خود آوردهاند2.
و از اینجا میفهمیم که تشیّع به مجرّد گفتار لفظی و اعتراف لسانی نیست؛ و گرنه همین طلحه، و همین زبیر، و همین زیاد، و همین ابن عبّاس از شیعیان و طرفداران آن حضرت بودند؛ ولی وقتی که سیل سکّههای زرد سرازیر میشود؛ و
صدای شیهۀ اسبان تازی، و همهمۀ مردان غازی؛ و صدای پرچمهای ریاست به گوش میرسد؛ آنوقت است که معلوم میشود چه کسی ثابت میماند؛ و چه کسی میلغزد؛ و پایش در حفرۀ شهوات فرو میرود؛ و به دوزخ سرازیر میشود. محبّت ریاست، و حسّ تفوّقجوئی و بلند منشی و محبّت مال و زر سرخ، و اجتماع غوانی و سماع أغانی کور و کر میکند. حُبُّ الشَّیْءٍ یُعْمِیوَ یُصِمُّ. «محبّت به هر چیز انسان را از نظر به غیر آن چیز کور و کر میکند؛ و غیر از آن محبوب، چیزی نمیشنود و چیزی نمیبیند و إدراک نمیکند.»
چقدر لطیف و زیبا قرآن کریم این حقیقت را بطور کلّی بیان فرموده است:
لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ1.
«سوگند به جان تو ای پیامبر! آن قوم لوط و مردم دنیا پرست، پیوسته در مستی حیرت، و در سُکر غفلت، و خواهشهای نفسیّۀ خود گم و گمراه میباشند.»
معاویه در مرگ إمام حسن علیه السّلام سجدۀ شکر بجای آورد
ابن عبد ربّه اندلسی میگوید: چون خبر مرگ إمام حسن مجتبی ابن علیّ بن أبی طالب به معاویه رسید؛ به روی چهرۀ خود، بر زمین به سجدۀ خدا افتاد؛ و پس از آن فرستاد نزد ابن عبّاس و همراهان او در شام و ابن عبّاس را تعزیت و تسلیت داد، و معاویه از فوت إمام حسن علیه السّلام إظهار شادی و سرور میکرد.
معاویه به ابن عبّاس گفت: ابو محَمَّد (حضرت إمام حسن) چقدر عمر داشت؟
ابن عبّاس گفت: عمر او زبانزد همۀ قریش است؛ عجب است از آنکه مثل توئی نمیداند؟
معاویه گفت: به من چنین رسیده است که او أطفال کوچکی از خود باقی گذارده است.
ابن عبّاس گفت: هر صغیری کبیر میشود؛ و طفل ما به قدر مرد بزرگ است؛ و صغیر ما کبیر است. و سپس گفت: ای معاویه! چرا من اینگونه ترا به مرگ حسن ابن علی شاد میبینم؟! سوگند به خدا، موت حَسَن در أجل تو تأخیر نمیاندازد! و
حفرۀ گور ترا پر نمیکند! و چقدر درنگ تو و درنگ ما در این دنیا بعد از حسن کم است! و چون ابن عبّاس از نزد معاویه بیرون رفت، فرزندش یزید را در سر راه ابن عبّاس فرستاد؛ و در برابر او نشست، و او را به موت حسن تسلیت داد و برای او گریست؛ و چون یزید بازگشت، ابن عبّاس چشمش را به او دوخته بود؛ و گفت: چون آل حَرْب سپری شوند، حلم از بین مردم سپری میشود1.
باری، حدیث منزله، که بعضی از روایات آن را در این بحث آوردیم، با نصّ صریح، به حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام مقام وزارت و خلافت را میدهد؛ و او را به مَثَابِه پیامبر میدارد؛ و اگر بعد از رسول خدا نبوّت منقطع نمیگشت؛ بدون تردید و شبهه أمیر مؤمنان دارای منصب نبوّت نیز بودند؛ ولی به مقتضای این حدیث، تمام مناصب از خلافت و إمارت و إمامت و وصایت و أُخُوّت برای آن حضرت ثابت است.
در «غایَةُ المرام» مرحوم سیّد هاشم بَحْرانی از ابن أبی الحدید، عین استدلال شیعه را بر ولایت آن حضرت از آیۀ قرآن و حدیث منزله بدون کم و کاست نقل میکند:
ابن أبی الحدید میگوید: «و آنچه ما را از نصّ کتاب و سُنَّت، دلالت میکند که عَلِیّ عَلَیْه السَّلاٰم وزیر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است؛ گفتار خداوند متعال است که:
وَ اجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي2 و پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در خبری که إجماع شیعه و عامّه بر روایت آن شده است؛ و تمام فرق اسلام بر این اتّفاق دارند؛ گفته است:
أنْتَ مِنِّی بمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی إِلاَّ إنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی.
و علی هذا جمیع مراتب و منازل هارون نسبت به موسی، به أمیرالمؤمنین علیه السّلام داده شده است بنا بر این عَلِی وَزیر رَسُولُ الله است، و اگر هر آینه پیغمبر إسلام، خاتم پیغمبر نبود تحقیقاً شریک در نبوّت او بود.» انتهی کلام ابن أبی الحدید.
و پس از این، محدّث بحرانی رحمة الله علیه میگوید: اینک تو بنگر و نگاه کن که: آنچه را که مخالفین ما در نصوصیّت بر خلافت أمیرالمؤمنین علیه السّلام پس از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، خودشان روایت میکنند؛ که در بین جمیع فرق إسلام إجماع بر روایت آنست همان طور که ابن أبی الحدید ذکر کرده است؛ و غیر ابن أبی الحدید نیز ذکر کرده است؛ نصّ صریحی است از مخالفین ما، که رسول خدا نمرد مگر آنکه علی را به تنصیص و تصریح بر مقام إمامت و خلافت و وزارت تعیین کرد. و این گفتار عین گفتار شیعه است.
بنابراین، إنکار بعضی از مخالفین مثل همین ابن أبی الحدید، در بعضی از مواضع شرح او بر نهج البلاغة، باطل است؛ چون برهان بر خلاف خود إقامه کرده است؛ و خودش همینطور که ما در اینجا آوردیم، اعتراف و إقرار نموده است که: جمیع مراتب و منازل هارون نسبت به موسی برای عَلِیّ علیه السّلام ثابت و محقّق است، مگر نبوّت. چون رسول خدا خاتم الأنبیاء است؛ و اگر ختم نبوّت به پیغمبر نمیشد، طبق نصِّ صَریحِ همین حدیث منزله، شریک در نبوّت رسول الله نیز بود.
و این صریحاً اقتضَا دارد که نصّ صریح بر إمامت و خلافت و وزارت علیّ علیه السّلام وارد است؛ در همان مراتبی که برای هارون نسبت به موسی ثابت بوده است، و این مطلب واضح و بَیِّنْ و آشکار است که در آن هیچگونه خفائی نیست وَاللهُ یَهْدِی مَنْ یَشَاءُ إِلَی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ وَ أَعُوذُ بِاللهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالَی مِنَ الضَّلاَلَةِ بَعْدَ تَبَیُّنِ الْهُدی وَالْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعَالَمین1.
وصیّت رسول خدا به انصار و بیان حدیث منزله
و نیز در «غایة المرام» از سیّد أجلّ أبو القاسم علیّ بن موسی بن جعفر بن طاوس، در سی و سه طرائفی که بر نصّ بر ولایت و خلافت و إمامت و وصیّت علی بن أبی طالب أمیرالمؤمنین علیه السّلام آورده است؛ در طُرْفۀ دهمین که در تصریح حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است در وقت وفات خود بر خلافت علی علیه السّلام، بر صغار و کبار، و جمیع أهل شهرها، در محضر أنصار مدینه، از حضرت أبو الحسن موسی بن جعفر، از پدرش علیهما السّلام روایت کرده است که: آن حضرت
گفتند: چون وفات رسول الله نزدیک شد؛ آن حضرت فرستادند در پی أنصار و ایشان را طلبیدند و گفتند:
یا مَعاشِرَ الأنْصارِ، زمان فراق و جدائی رسیده است؛ و مرا از عالم غیب خواندهاند؛ و من در جواب خواننده؛ لبّیک گفتهام! شما ما را پناه دادید؛ و در این پناه به نیکویی و خوبی از عهده بر آمدید! و ما را یاری و نصرت نمودید؛ و خوب از عهده نصرت بر آمدید! و در أموال خودتان با ما مواسات کردید؛ و در مسکن برای توقّف و سکونت ما توسعه دادید! و در راه خدا از خونهای حیاتی نفوس خود، بذل کرده و دریغ ننمودید! و خداوند به بهترین وجهی شما را جزای أوفی، در پاداش کردارتان میدهد.
یک چیز باقی مانده است و آن تمامیّت أمن و خاتمه عمل است، که عمل با آن مقرون است.
و من اینطور مییابم که بین آن چیز و بین عمل شما به قدر موئی جدائی و فاصله نیست؛ و اگر به قدر أندازۀ یک مو قیاس شود؛ به این أندازه هم جدا بودن آن دو از هم قابل قیاس نیست.
هر کس یکی از آن دو را بجای آورد؛ و دیگری را ترک کند، منکر أمر أوّل نیز بوده است؛ و خداوند از او هیچ عملی را از اعمال نمیپذیرد.
أنصار گفتند: یا رَسول الله! برای ما مُبَیِّن ساز تا بدانیم؛ و از تمسّک به آن خودداری نکنیم؛ تا گمراه شویم؛ و از إسلام مرتدّ گردیم؛ و از نعمت خدا و رسول او بر ما، بیبهره بمانیم؛ زیرا خداوند بواسطۀ تو ما را از هلاکت نجات داد! ای رسول خدا! تو رسالات خدایت را رسانیدی! و نصیحت کردی! و أداء امانت و تعهّد نمودی! و نسبت به ما رؤوف و مهربان و شفیق و مشفق بودی! ای رسول خدا آن أمر چیست؟!
قَالَ لَهُمْ: کِتابُ اللهِ وَ أهْلُ بَیْتِی! فَإنَّ الْکِتَابَ هُوَ الْقُرْآنُ؛ فَفِیهِ الْحُجَّةُ وَالنُّورُ وَالْبُرْهانُ؛ کَلامُ اللهِ جَدیدٌ غَضٌّ طَرِیٌّ وَ شاهِدٌ وَ حَاکِمٌ عادِلٌ قائدٌ بِحَلالِهِ وَ حَرامِهِ وَ أحْکامِهِ یَقُومُ بِهِ غَدًا فَیُحَاجُّ بِهِ أقْوامًا فَتَزِلُّ أقْدامُهُمْ عَنِ الصِّراطِ.
«رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به ایشان گفت: کتاب خدا و أهل بیت من است؛ چون کتاب خدا همان قرآن است، که در آن حجّت و نور و برهان است. کلام خدا جدید و همیشه تر و تازه و شاداب است. و قرآن حاضر و شاهد بر أعمال است؛ و حاکم عادل است؛ و قائد و پیشوائی است که جلودار حلال و حرام و أحکام است؛ در فردای قیامت، در موقف میایستد؛ و با طوایفی و أقوامی احتجاج مینماید؛ و آن أقوام گامهایشان از صراط میلغزد.»
فَاحْفَظُوا مَعَاشِرَ الأنْصَارِ فِی أهْلِ بَیْتِی فَإنَّ اللَّطِیفَ الْخَبِیرَ قَالَ: إنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ. ألا وَ إنَّ الإسْلاَمَ سَقْفٌ تَحْتَهُ دِعامَةٌ؛ و لاَ یَقُومُ الْمُسَقَّفُ إلاَّبِهَا فَلَوْ أنَّ أحَدَکُمْ أتَی بِذلِکَ السَّقْفِ مَمْدُودًا لادِعَامَةَ تَحْتَهُ، لأوْشَکَ أنْ یَخِرَّ عَلَیْهِ سَقْفُهُ لَهَوَی فِی النّار.
«و إی جماعت أنصار! مرا در بین حفظ و نگهداری أهل بیت من، حفظ کنید؛ چون خداوند لطیف و خبیر گفته است: قرآن و أهل بیت من از هم جدا نمیشوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند.
آگاه باشید که إسلام همچون سقفی است که روی ستون و پایهای است؛ و آن مُسَقَّف بدون پایه و ستون قیام ندارد؛ و هر آینه یکی از شما اگر بخواهد آن سقف را بدون ستون و پایه برأفراشته بدارد؛ بزودی آن سقف بر سر او فرو میریزد؛ و او را در آتش فرو میبرد.»
أَیُّهَا النَّاسُ الدِّعَامَةُ دِعَامَةُ الإسْلاَمِ؛ وَ ذَلِکَ قَوْلُ اللهِ تَعَالَی: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ. فَالْعَمَلُ الصَّالِحُ طاعَةُ الإمامِ وَلِیِّ الأمْرِ وَالتَّمَسُّکُ بِحَبْلِ اللهِ!
ألا فَهِمْتُمْ؟! اللهَ اللهَ فِی أهْلِ بَیْتِی! مَصَابِیحُ الظَّلامِ؛ وَ مَعادِنُ الْعِلْمِ؛ وَ یَنابِیعُ الْحِکَمِ؛ وَ مُسْتَقَرُّ الْمَلائِکَةِ؛ مِنْهُمْ وَصِیِّی، وَ أمِینی، وَ وَارِثِی مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی، ألا هَلْ بَلَّغْتُ؟!»
«ای مردم ستون! ستون إسلام است، بجهت گفتار خداوند که: «کلام طیّب و پاک به سوی خدا بالا میرود، و عمل صالح آن کلام طیّب را بالا میبرد.» عمل
صالح، عبارت است از إطاعت إمام ولیّ أمر و چنگ زدن به ریسمان خدا. آیا إی مردم! فهمیدید؟!
شما را به خدا، شما را به خدا؛ در أهل بیت من! زیرا که آنها چراغهای درخشان در ظلماتند؛ و مَعْدِنهای دانش و علمند؛ و چشمههای حکمت و حقایقند؛ و محلّ استقرار و تمکّن فرشتگان هستند.
و از ایشانست وصیّ من، و أمین من، و وارث من، که نسبت او با من نسبت هارون است، با موسی! آیا من تبلیغ کردم و حقیقت أمر را رساندم؟!»
وَاللهِ یَا مَعاشِرَ الأنْصارِ! ألا اِسْمَعُوا! ألا إنَّ بابَ فَاطِمَةَ بابِی؛ و بَیْتُهَا بَیْتِی! فَمَنْ هَتَکَهُ هَتَکَ حِجابَ اللهِ!
«سوگند إی جماعت أنصار! آگاه باشید بشنوید! آگاه باشید که تحقیقاً در خانۀ فاطمه، در خانۀ من است؛ و بیت فاطمه بیت من است؛ هر کس آن را هتک کند، حجاب خدا را پاره کرده است.»
عیسی راوی این حدیث از موسی بن جعفر علیهما السّلام میگوید: فَبَکَی أبُوالْحَسَنِ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ طَوِیلًا وَ قُطِعَ عَنْهُ بَقِیَّةُ الْحَدِیثِ؛ و أکْثَرَ الْبُکاءَ؛ وَ قَالَ: هُتِکَ حِجابُ اللهِ؛ هُتِکَ وَاللهِ حِجابُ اللهِ؛ هُتِکَ وَاللهِ حِجَابُ اللهِ؛ یا اُمَّةَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ 1.
«حضرت أبو الحسن موسی بن جعفر گریهای طولانی نمودند؛ و بطوری که بقیّۀ حدیث بواسطۀ کثرت بکاء بریده شد. و بسیار گریه کردند؛ و گفتند: حجاب خدا پاره شد؛ سوگند به خدا که حجاب خدا پاره شد؛ سوگند به خدا که إی اُمَّت رسول خدا حجاب خدا پاره شد.»
ولی حضرت صادق علیه السّلام کیفیت هتک حجاب را بیان کردند؛ و حدیث بریده نشد.
با حمله و فشار عُمَر و قنفذ، فاطمه سلام الله علیها جنین ششماهۀ خود را سقط کرد
طَبَری در «دلائل الإمامة» روایت میکند که از محمّد بن هارون بن موسی تَلْعُکْبَری، از پدرش، از محمّد بن همّام، از احمد برقی، از احمد بن محمّد بن عیسی
از عبد الرحمن بن أبی نجران، از ابن سنان، از ابن مُسْکان از أبو بصیر از حضرت أبو عبد الله جعفر بن محمّد علیهما السّلام که آن حضرت گفت:
قُبِضَتْ فَاطِمَةُ فِی جُمادَی الأخِرَةِ یَوْمَ الثَّلاثَاءِ لِثَلاثٍ خَلَوْنَ مِنْهُ سَنَةَ إحْدَی عَشَرَ مِنَ الْهِجْرَةِ؛ وَ کَانَ سَبَبُ وَفَاتِهَا أنَّ قُنْفُذَ مَوْلَی عُمَرَ نَکَزَها 1 بِنَعْلٍ2 السَّیْفِ بِأمْرِهِ؛ فَأسْقَطَتْ مُحْسِنًا وَ مَرِضَتْ مِنْ ذَلِکَ مَرَضًَا شَدِیدًا وَ لَمْ یَدَعْ أحَدًا مِمَّنْ آذاهَا یَدْخُلُ عَلَیْهَا ـ الحدیث3.
«فاطمه سلام الله علیها در روز سه شنبه سوّم شهر جمادی الثّانی سنۀ یازدهم از هجرت رحلت کرد؛ و سبب مرگ او این بود که قُنْفُذ غلام عُمَر، به أمر عُمَر او را با آنچه در ته غلاف شمشیر از آهن و غیره میگذارند؛ زد و دور کرد و به عقب انداخت؛ و فاطمه مُحْسِن خود را سقط کرد؛ و از این روی به مرض شدیدی مبتلا شد؛ و نگذاشت یک نفر از آنها که بر او ستم کردهاند از او عیادت کند.»
و سلیم بن قیس آورده است که چون عُمَر در را فشار داد به دیوار برای بار دوّم که نَادَتْ یَا أبَتَاهْ هَکَذَا یُفْعَلُ بِحَبِیبَتِکَ! وَاسْتَعَانَتْ (بِفِضَّةَ) جَارِیَتِها وَ قَالَتْ: لَقَدْ قُتِلَ مَا فِی بَطْنِی مِنْ حَمْلٍ4.
وَ خَرَجَ أمیرُالمُؤمِنینَ علیه السّلام فَألْقَی عَلَیْهَا مُلاءَةً5 فَأسْقَطَتْ حَمْلًا لِسِتَّةِ أشْهُرِ سَمَّاهُ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم مُحْسِنًا ـ الحدیث6.
«فاطمه فریاد زد: ای پدرجان اینطور با حبیبه تو عمل میکنند؛ و صدا زد و فضّه جاریه خود را طلبید و گفت: آنچه در شکم خود از حمل داشتم کشته شد.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام آمد و ملحفهای و یا لباسی که نیمی از پائین بدن را میپوشاند بر روی او افکند1 و فاطمه طفل ششماهه خود را که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم او را محسن نام گذارده بود سقط کرد.»
و کسی که اطّلاع بر جوامع حدیث داشته باشد، و به کتب سیر و تواریخ آشنا باشد، شکّ نمیکند در اینکه عُمَر هیزم را برای سوزاندن خانه فاطمه به در خانه حمل کرد، یا از روی جدّ و یا از روی تهدید2.
خطبۀ وسیله و بیان حدیث منزله، پس از یک هفته از رحمت رسول الله
أمیرالمؤمنین علیه السّلام بعد از رحلت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم که غاصبین خلافت، کردند آنچه کردند، و بر سر إسلام و أهل بیت رسول الله آوردند آنچه آوردند، خطبهای در مدینه منوّره ایراد کردند، که به خطبه وسیله معروف است. این خطبه مفصّل است، و در آن از مواعظ و نصایح و أندرزها و حکم و بیان حقیقت، و دلالت بر شاهراه سعادت، و تمتّع از جمیع مواهب إلهیّه دنیویّه و اخرویّه، جسمیّه و روحیّه، ظاهریّه و باطنیّه، و بیان منزله و مرتبه إمام، و موقعیّت و
وضعیّت خود آن حضرت، که هیچ پیامبر مرسل و فرشتۀ مقرّبی را دسترسی بدان درجه و مقام نیست؛ و نمیتواند تخیّل وصول بدان ذِروۀ عُلْیا و سَنام أعلی را در سر خود بپرورد؛ چیزی را فرو گذار ننمودهاند؛ اگر حقّاً شیعه غیر از این خطبه را نداشت، برای معرّفی و عظمت مکتب او کافی بود. و اگر أهل مدینه در آن زمان به معنی و مغزی و حقیقت آن پی میبردند؛ و دست از شیطنت رؤسایشان بر میداشتند؛ و با فداکاری و إیثار از جان میگذشتند؛ و به دعوت آن حضرت پاسخ مثبت میدادند؛ و خلفای جور و اُمراء و حکّام منحرف و متجاوز را بجای خود مینشاندند، و إمام خود را بر روی کار میآوردند؛ نعمت و برکت و رحمت و عافیت و سعادت از آسمان بر سر آنها میبارید؛ و از زمین میجوشید؛ و از جوانب اربعه آنها را إحاطه میکرد؛ و تاریخ و إسلام و إمامت و رهبری چهرۀ دیگری به خود داشت؛ و مردم خود را بر بهشت برین مینگریستند. ولی حیف و صد حیف، که خوی ددمنش انسان بهیمه صفت و ستم پیشه، دوست ندارد از جهنّم بیرون برود؛ و قدم در مرحلۀ حیات جاودانی نهد؛ و آن أعراب کوته نظر به صدّیقه کبری گفتند: آنچه را که تو میگوئی راست است و این مقامات برای علی ثابت است ولی بیعت ما با این مرد (أبو بکر) گذشته است؛ و نمیتوانیم از بیعت خود برگردیم1.
باری این خطبه را بتمامه مرحوم محمّد بن یعقوب کُلَینی در رَوْضَۀ کافی از محمّد بن علی بن معمر، از محمد بن علی بن عکایۀ تمیمی، از حسین بن نصر فهری، از أبو عمرو أوزاعی، از عمرو بن شمر، از جابر بن یزید روایت کرده است، که او میگوید: من وارد شدم بر حضرت امام محمد باقر علیه السّلام و عرض کردم: یَا بْنَ رَسولِ الله! اختلاف شیعه در آراء و مذاهبشان، دل مرا به درد آورده، و محترق نموده است!
حضرت فرمودند: آیا دوست نمیداری که من تو را بر حقیقت اختلافشان مطّلع سازم که از کجا با هم مختلف شدند؛ و به چه علّت متفرق گشتند؟! عرض کردم: آری یا بن رسول الله! حضرت فرمود: تو در مقام اختلاف نباش چون در آنها
اختلاف را نگریستی!
یا جَابِرُ! إنَّ الْجَاحِدَ لِصَاحِبِ الزَّمانِ کَالْجَاحِدِ لِرَسُولِ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فِی أیّامِهِ.
«ای جابر! منکر امام هر عصری و صاحب زمان آن دوره؛ همچون منکر رسول خداست در دورۀ رسول خدا.»
ای جابر گوش کن و نگهدار! جابر میگوید: عرض کردم: اگر تو بخواهی!1
حضرت فرمود: گوش کن و نگهدار؛ و چون مرکب تو، تو را به منزلت رسانید تبلیغ کن!
خطبۀ وسیله و بیان انحراف از استخلاف رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
أمیرالمؤمنین علیه السّلام بعد از هفت روز که از رحلت رسول خدا گذشته بود ـ و این در وقتی بود که از جمعآوری قرآن و تألیف آن فارغ شده بود ـ برای مردم مدینه خطبه خواند و گفت: ال الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی مَنَعَ الأوْهَامَ أنْ تَنَالَ إلاَّوُجودَهُ وَ حَجَبَ الْعُقوُلَ أنْ تَتَخَیَّلَ ذَاتَهُ؛ و بعد از حمد بلیغ و ثناء جمیل، و صلوات و درود بینظیر بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و بیان آیات قرآن که دلالت بر إمامت آن حضرت دارد، تا میرسد به اینجا که میگوید:
فَإنَّ اللهَ تَبَارَکَ اسْمُهُ امْتَحَنَ بِی عِبَادَهُ؛ وَ قَتَلَ بِیَدِی أضْدَادَهُ؛ وَ أفْنَی بِسَیْفِی جُحَّادَهُ؛ وَ جَعَلَنِی زُلْفَةً لِلْمُؤْمِنِینَ؛ وَ حِیَاضَ مَوْتٍ عَلَی الْجَبّارِینَ؛ وَ سَیْفَهُ عَلَی الْمُجْرِمِینَ؛ وَ شَدَّ بِی أزْرَ رَسُولِهِ؛ وَ أکْرَمَنِی بِنَصْرِهِ؛ وَ شَرَّفَنِی بِعِلْمِهِ؛ وَ حَبَانِی بِأحْکَامِهِ؛ وَاخْتَصَّنِی بِوَصِیَّتِهِ؛ وَاصْطَفانِی بِخِلافَتِهِ فِی اُمَّتِهِ؛ فَقَالَ: صلّی الله علیه و آله و سلّم؛ وَ قَدْ حَشَدَهُ الْمُهاجِرُونَ وَالأنْصَارُ وَانْغَصَّتْ بِهِمْ الْمَحَافِلُ:
أیُّهَا النّاسُ! إنَّ عَلِیًّا مِنِّی کَهَارُونَ مِنْ مُوسَی إلاّ أنَّهُ لا نَبِی بَعْدی! فَعَقَلَ الْمُؤمِنُونَ عَنِ اللهِ نُطْقَ الرَّسُولِ، إذْ عَرَفُونِی أنِّی لَسْتُ بِأخِیهِ لأبِیهِ وَ اُمِّهِ؛ کَما کَانَ هَارُونُ أخَا مُوسَی لأبِیهِ وَ اُمِّهِ؛ وَ لاَ کُنْتُ نَبِیًّا فَاقْتَضَی نُبُوَّةً وَلَکِنْ کانَ ذَلِکَ مِنْهُ اسْتِخْلاَفًا لِی کَمَا
اسْتَخْلَفَ مُوسَی هارونَ علیهما السّلام حَیْثُ یَقُولُ: اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ1.
«خداوند تبارک اسمه، بندگان خودش را به وسیله من آزمایش نمود؛ و با دست من مخالفان و أضداد خودش را کشت؛ و با شمشیر من، منکران خودش را به دیار فنا فرستاد، و مرا موجب نزدیکی مؤمنین به بارگاه عظمت و حرم کبریائیش قرار داد؛ و مرا مجتمع مرگ برای جبّاران و ستم پیشگان نمود؛ و مرا شمشیر خودش بر فرق مجرمان نمود؛ و بواسطۀ من پشت رسول خدا را محکم کرد؛ و مرا به یاری و نصرت او گرامی داشت؛ و به علم و دانش او مُشَرَّف گردانید؛ و أحکام او را بلا عوض به من بخشید؛ و اختصاص به وصیّت او داد؛ و برای خلافت او در میان اُمَّت او برگزید و انتخاب فرمود. و در وقتی که جمیع مهاجرین و أنصار در مجلس او مجتمع بودند؛ و آنقدر أنبوه جمعیّت بود که جا برای نشستن نبود؛ ندا کرد:
أیُّهَا النّاس منزله علی با من، مانند منزلۀ هارون است با موسی به جز آنکه پس از من پیغمبری نیست! و همه مؤمنین گفتار پیامبر را از جانب خدا فهمیدند و تعقّل کردند؛ زیرا که همه مرا میشناختند که من برادر پدری و مادری رسول خدا نیستم؛ همان طور که هارون برادر پدری و مادری موسی بود. و همه فهمیدند که من پیغمبر نیستم تا آن کلام رسول اقتضای نبوّت را در من نموده باشد. بلکه این گفتار از رسول خدا بیان استخلاف و جانشینی من بود در اُمَّت خودش؛ همان طور که موسی هارون را خلیفۀ خود کرد، و جانشین خود قرار داد در وقتی که به او گفت:
تو خلیفۀ من باش در قوم من؛ و إصلاح کن؛ و از راه و روش مفسدان پیروی منما!»
آنگاه أمیر مؤمنان داستان حجّة الوداع و غدیر خمّ و بیان حدیث مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیُّ مَوْلاهُ و نزول آیۀ إکمال دین و إتمام نعمت را بیان میفرماید، و پس از بیان تسلّط شیطان و إغوای او مفصّلاً تا میرسد به اینکه میفرماید:
حَتَّی إذا دَعَا اللهُ عَزَّوَجَلَّ نَبِیَّهُ صلّی الله علیه و آله و سلّم وَ رَفَعَهُ إلَیْهِ لَمْ یَکُ ذَلِکَ بَعْدَهُ. إلاَّ کَلَمْحَةٍ مِنْ خَفْقَةٍ؛ أوْ وَمیضٍ مِنْ بَرْقَةٍ إلَی أنْ رَجَعُوا عَلَی الأعْقَابِ؛ وَانْتَکَصُوا عَلَی الأدْبَارِ؛ وَ طَلَبُوا بِالأوْثَارِ؛ وَ أظْهَرُوا الْکَتَائِبَ؛ وَ رَدَمُوا الْبَابَ؛ وَ فَلُّو الدِّیارَ؛ وَ غَیَّرُوا آثارَ رَسُولِ اللهِ؛ وَ رَغِبُوا عَنْ أحْکَامِهِ؛ وَ بَعُدُوا مِنْ أنْوارِهِ؛ وَاسْتَبْدَلُوا بِمُسْتَخْلَفِهِ بَدیلًا اتَّخَذُوهُ وَ کَانُوا ظَالِمینَ.
وَ زَعَمُوا أنَّ مَنِ اخْتَارُوا مِنْ آلِ أبِی قُحَافَةَ أولَی بِمَقَامِ رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم مِمَّنِ اخْتَارَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم لِمَقَامِهِ؛ وَ أنَّ مُهاجِرَ آلِ أبِی قُحافَةَ خَیْرٌ مِنْ الْمُهَاجِرِیِّ الأنْصارِیِّ الرَّبَّانِیِّ نَامُوسِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنافٍ.
ألاوَ إنَّ أوَّلَ شَهَادَةِ زُورٍ وَقَعَتْ فِی الإسْلامِ شَهَادَتُهُم أنَّ صَاحِبَهُمْ مُسْتَخْلَفُ رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم.
«تا اینکه چون خداوند عزّوجلّ پیامبر خود را صلّی الله علیه و آله و سلّم به سوی خود فرا خواند؛ و بالا برد؛ آنقدر زمانی طول نکشید؛ مگر بقدر یک چشم بر هم زدن، از پینگی و چُرْتی، و یا بقدر یک لمعان کوتاهی و پنهانی، از تابش برقی؛ که ناگهان برگشتند بر أعقاب جاهلیّت؛ و روی خود را به پشت کردند؛ و به قهقری بازگشت نمودند؛ و طلب خونهائی را که إسلام از آنها ریخته بود نمودند؛ و جیوش و کتیبهها را به حرکت در آوردند؛ و در را بستند؛ و خانه را شکستند؛ و آثار رسول خدا را تغییر دادند؛ و از أحکام آن حضرت إعراض کردند؛ و از لمعان تابش أنوار او دور شدند؛ و بجای خلیفه و جانشینی را که رسول خدا معیّن فرموده بود؛ دیگری را به عنوان خلیفه و جانشین، بدیل او اتّخاذ کردند؛ و البتّه در این أمر از ستم پیشگان بودهاند.
و چنین پنداشتند که آنکس را که از آل أبو قحافه انتخاب کنند، به جانشینی و نشستن در مقام و محلّ رسول خدا، از آنکسی را که رسول خدا خودش به عنوان جانشین در مقام و محلّ خودش مقرّر کرده است سزاوارتر است؛ و پنداشتند که هجرت کننده از آل قحافه از هجرت کنندۀ نصرت کنندۀ پرورش یافته دست رسول خدا، و دست پروردۀ خدا، و تربیت کنندۀ خلایق را به مقام ربوبیّت
حضرت حقّ جلّ و علا، که ناموس هاشم بن عبد مناف است، بهتر است. آگاه باشید که تحقیقاً و مسلّما أوّلین شهادت باطلی که در إسلام تحقّق پذیرفت، شهادت ایشان بود بر اینکه رفیقشان و صاحبشان از جانب رسول الله، خلیفه و جانشین است، و در مقام او نشسته است.»
و خطبه را ادامه میدهد، تا میرسد به اینکه میگوید:
ألاَوَ إنِّی فِیکُمْ أیُّهَا النَّاسُ کَهَارُونَ فِی آلِ فِرْعَوْنَ وَ کَبَابِ حِطَّةٍ فِی بَنیإسْرائیلَ وَ کَسَفِینَةِ نُوحٍ فِی قَوْمِ نُوحٍ!
إنِّی النَّبَأُ الْعَظِیمُ؛ والصِّدِّیقُ الأکْبَرُ وَ عَنْ قَلِیلٍ سَتَعْلَمُونَ مَا تُوعَدُونَ!
وَ هَلْ هِیَ إلاَّکَلُعْقَةِ الآکِلِ؛ وَ مَذْقَةِ الشَّارِبِ؛ وَ خَفَقَةِ الْوَسْنَانِ؟! ثُمَّ تَلْزَمُهُمُ الْمَعَرَّاتُ خِزْیًا فِی الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ یُرَدُّونَ إلَی أشَدِّ الْعَذَابِ؛ وَ مَا اللهُ بِغَافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ. فَمَا جَزاءُ مَنْ تَنَکَّبَ مَحَجَّتَهُ؛ وَ أنْکَرَ حُجَّتَهُ وَ خَالَفَ هُدَاتَهُ؛ وَ حَادَ عَنْ نُورِهِ؛ وَاقْتَحَمَ فِی ظُلْمِهِ؛ وَاسْتَبْدَلَ بِالْمَاءِ السَّرَابَ؛ وَ بِالنَّعَیمِ الْعَذَابَ؛ وَ بِالْفَوْزِ الشَّقاءَ وَ بِالسَّرَّاءِ الضَّرَّاءَ؛ وَ بِالسَّعَةِ الضَّنْکَ؛ إلاَّ جَزَآءُ اقْتِرَافِهِ وَ سُوءِ خِلافِهِ؛ فَلْیُوقِنُوا بِالْوَعْدِ عَلَی حَقِیقَتِهِ! وَلْیَسْتَیْقِنُوا بِمَا یُوعَدُونَ!
یَوْمَ تَأْتِی الصَّیْحَةُ بِالْحَقِّ ذَلِکَ یَوْمُ الْخُرُوجِ؛ إنَّا نَحْنُ نُحْیِی وَ نُمِیتُ وَ إلَیْنَا الْمَصِیرُ یَوْمَ تَشَقَّقُ الأرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعًا ذَلِکَ حَشْرٌ عَلَیْنَا یَسیرٌ نَحْنٌ أعْلَمُ بِمَا یَقُولُونَ وَ مَا أنْتَ عَلَیْهِمْ بِجَبَّارٍ فَذَکِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ یَخَافُ وَعِیدِ.1.
«آگاه باشید ای مردم! وجود من در میان شما مثل وجود هارون است در میان آل فرعون؛ و مثل باب حطّه است در میان بنی إسرائیل؛ و مثل کشتی نوح است در میان قوم نوح.
من هستم آن خبر بزرگ؛ و من هستم بزرگترین صدّیق؛ و به زودی آنچه را که شما را از آن بر حَذَر داشتهاند؛ دریافت خواهید کرد! و آیا این مدّت و فاصله، مگر بیش از یک لقمۀ شخص خورنده، و یا یک چشیدن شخص آشامنده، و یا یک پینگی و چرت شخصی که هنوز خوابش سنگین نشده است؛ میباشد؟!
و پس از این درنگ ناچیزْ لازمۀ أعمال خود را به شدائد و نکبات و قبائح و زشتیها در مییابند، در دنیا به ذلّت و خِذْلان مبتلا میشوند؛ و در روز قیامت آنها را به شدیدترین عذاب بازگشت میدهند؛ و خداوند از آنچه ایشان میکنند غافل نیست.
و بنا بر این پاداش کسی که از راه راست و طریق واضح به کجروی بگراید؛ و إنکار حُجَّت خود کند؛ و با هادیان و راهنمایان خود بر سر مخالفت برخیزد؛ و از نورش دوری گزیند؛ و در تاریکیهایش فرو رود؛ و به عوض آب به سراب دست زند؛ و به عوض نعمت به عذاب؛ و به عوض فوز و رستگاری به شقاوت و بدبختی، و به عوض آسانی به مشکلات، و با گشایش به تنگی دست بیالاید؛ و راضی شود؛ نیست جزای او مگر پاداش همان گناهی که مرتکب شده است؛ و بدی و زشتی خلافی که نموده است. پس این تبهکاران باید آنچه به ایشان وعده داده شده است؛ یقین داشته باشند؛ و به آنچه آنها را از آن بر حذر داشتهاند نیز ایمان بیاورند.
در آن روزی که صیحۀ آسمانی به حقّ زده میشود؛ آن روز است روز خروج از قبرها. حقّاً و تحقیقاً ما هستیم که زنده میگردانیم؛؛ و میمیرانیم؛ و فقط بازگشت به سوی ماست. در روزی که زمین بر آنچه بر آنها إحاطه کرده است از مردمان به سرعت شکافته میشود؛ و آن جمعآوری است از مردم که برای ما آسان است. ما داناتر هستیم به آنچه میگویند؛ و تو ای پیامبر بر کردار ایشان مسلّط نیستی که با جَبْر و اضطرار ایشان را به راه خیر هدایت کنی! پس بنا بر این فقط با قرآن کسانی را که از وعید من بیم دارند یادآوری کن و تذکّر بده!»
خطبۀ طالوتیّه و شکایت أمیرالمؤمنین علیه السّلام از بیهمّتی مردم
باری أمیرالمؤمنین علیه السّلام در همان أیّام رحلت رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم خطبۀ دیگری نیز در مدینه ایراد کردهاند؛ که چون در آن لفظ طٰالُوتْ آمده است،
به خطبه طالوتیّه مشهور شده است.
این خطبه را نیز کلینی با سند متّصل خود از أبُوالْهَیْثَم بن تَیهان روایت میکند که أمیرالمؤمنین علیه السّلام به خطبه برخاستند و گفتند: الْحَمْدُلِلهِ الَّذِی لا إلَهَ إلاّ هُوَ کانَ حَیًّا بِلا کَیْفٍ. آنگاه خطبه را در صفات پروردگار ادامه میدهند که بسیار جالب است؛ و شهادت بر وحدانیّت او و بر رسالت پیامبرش محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم میدهند؛ تا میرسند به اینجا که میگویند:
أیَّتُهَا الاُمَّةُ الَّتِی خُدِعَتْ فَانْخَدَعَتْ؛ و عَرَفَتْ خَدِیعَةَ مَنْ خَدَعَهَا؛ فَأصَرَّتْ عَلَی مَا عَرَفَتْ؛ وَاتَّبَعَتْ أهْواءَها؛ وَ ضَرَبَتْ فِی عَشْوَاءِ غَوَائِهَا؛ وَ قَدِ اسْتَبانَ لَهَا الْحَقُّ فَصَدَّتْ عَنْهُ؛ وَالطَّرِیقُ الْوَاضِحُ فَتَنَکَّبَتْهُ.
أمَا والَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوِ اقْتَبَسْتُمُ الْعِلْمَ مِنْ مَعْدِنِهِ؛ وَ شَرِبْتُمُ الْمَاءَ بِعُذُوبَتِهِ؛ وَ ادَّخَرْتُمُ الْخَیْرَ مِنْ مَوْضِعِهِ وَ أَخَذْتُمُ الطَّرِیقَ مِنْ وَاضِحِهِ وَ سَلَکْتُمْ مِنَ الْحَقِّ نَهْجَهُ؛ لَنَهَجَتْ بِکُمُ السُّبُلُ؛ وَ بَدَتْ لَکُمُ الأعْلاَمُ؛ وَ أَضَاءَ لَکُمُ الإسْلاَمُ؛ فَأکَلْتُمْ رَغَدًا؛ وَ مَا عَالَ فِیکُمْ عَائِلٌ؛ وَ لاَ ظُلِمُ مِنْکُمْ مُسْلِمٌ وَ لاَ مُعَاهَدٌ؛ وَلَکِنْ سَلَکْتُمْ سَبیلَ الظَّلامِ؛ فَأظْلَمَتْ عَلَیْکُمْ دُنْیاکُمْ بِرَحْبِهَا وَ سُدَّتْ عَلَیْکُمْ أبْوابُ الْعِلْمِ، فَقُلْتُمْ بِأهْوَائِکُمْ وَاخْتَلَفْتُمْ فِی دِینِکُمْ؛ فَأفْتَیْتُمْ فِی دِینِ اللهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ؛ وَاتَّبَعْتُمُ الْغُوَاةَ فَأغْوَتْکُمْ وَ تَرَکْتُمُ الأئِمَّةَ فَتَرَکُوکُمْ.
فَأصْبَحْتُمْ تَحْکُمُونَ بِأهْوَائِکُمْ؛ إذَا ذُکِرَ الأمْرُ سَأَلْتُمْ أهْلَ الذِّکْرِ؛ فَإذَا اَفْتَوْکُمْ قُلْتُمْ هُوَ الْعِلْمُ بِعَیْنِهِ؛ فَکَیْفَ وَ قَدْ تَرَکْتُمُوهُ؛ وَ نَبَذْتُمُوهُ؛ وَ خَالَفْتُمُوهُ!
رُوَیْدَا عَمّا قَلِیلٍ تَحْصُدُونَ جَمِیعَ مَا زَرَعْتُمْ! وَ تَجِدُونَ وَخِیمَ مَا اجْتَرَمْتُمْ! وَ مَا اجْتَلَبْتُمْ! وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أنِّی صَاحِبُکُمْ وَالَّذِی بِهِ أمِرْتُمْ؛ وَ أنِّی عَالِمُکُمْ؛ وَالَّذِی بِعِلْمِهِ نَجَاتُکُمْ؛ وَ وَصِیُّ نَبِیِّکُمْ؛ وَ خِیَرَةُ رَبِّکُمْ؛ وَ لِسانُ نُورِکُمْ وَالْعَالِمُ بِما یُصْلِحُکُمْ؛ فَعَنْ قَلیلٍ رُوَیْدًا یَنْزِلُ بِکُمْ ما وُعِدْتُمْ وَ مَا نَزَلَ بِالاُمَمِ قَبْلَکُمْ وَ سَیَسْألُکُمُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ عَنْ أئِمَّتِکُمْ؛ مَعَهُمْ تُحْشَرُونَ وَ إلَی اللهِ عَزَّ وَجَلَّ غَدًا تَصِیرُونَ!
أما وَاللهِ لَو کانَ لِی عِدَّةُ أصْحابِ طالُوتَ؛ أوْ عِدَّةِ أهْلِ بَدْرٍ؛ وَ هُمْ أعْدادُکُمْ لَضَرَبْتُکُمْ بِالسَّیْفِ حَتَّی تَؤُولُو اِلَی الْحَقِّ وَ تُنیبُوا لِلصِّدْقِ؛ فَکانَ أرْتَقَ لِلْفَتْقِ؛ وَ آخَذَ
بِالرِّفْقِ. اللهُمَّ فَاحْکُمْ بَیْنَنَا بِالْحَقِّ وَ أنْتَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ.
«ای امّتی که نفس أمّاره و وساوس جنّی و إنسی او را گول زده است؛ و او آن گول و فریفتگی را قبول کرده و به خود خریده است؛ و درحالیکه غرور و فریب کسی را که او را فریفته است شناخته است، معذلک إصرار و إبرام بر همان روش شناخته شدۀ خود دارد؛ و از دواعی نفوس شهوانی و آراء شیطانی خود پیروی میکند؛ و در راه تار و ظلمت ضلالت به راه افتاده است؛ و درحالیکه راه حقّ برای او روشن و هویدا شده است؛ از پیمودن آن راه، إعراض کرده و صرف نظر نموده است؛ و درحالیکه طریق واضح و آشکارا برای او نمودار شده است، از طی آن عدول نموده و روی گردانیده است.
آگاه باشید! سوگند به آن کسی که دانه را شکافت؛ و روح و جان را بیافرید؛ اگر شما شاخههای نورانی و شعلههای فروزان و درخشان علم و دانش را از معدن آن اقتباس میکردید؛ و آب شیرین و گوارا را از چشمۀ آن قبل از آنکه در راه به تیرگی و کدورت و تلخی آغشته شود، مینوشیدید؛ و خیر را که همان عقائد صحیحه، و أخلاق فاضله، و ملکات صالحه، و أعمال نافعه است، از محلّ و موضع خودش برای خود بر میداشتید؛ و ذخایر وجودی خودتان را از اینها میانباشتید؛ و در راه و طریق سیر و حرکت از جادۀ روشن و واضح گام بر میداشتید؛ و در راه حقّ و أخذ حقّ از راه آشکارا و هویدا وارد میشدید؛ و این راه را میپیمودید، هر آینه راهها برای شما باز و گشاده و روشن و آسان میشد؛ و برای شما نشانههای حقّ و حقیقت ظاهر میگشت و إسلام برای شما درخشان میشد؛ و در آنگاه شما پیوسته چیزهای طیّب و طاهر را بطور فراوان و گوارا میخوردید؛ و دیگر در میان شما یک نفر فقیر و عائلهمند نبود؛ و هیچیک از شما چه مسلمان و چه کافر معاهَد ذِمّی مورد ظلم و ستم واقع نمیشد؛ و لیکن شما در راه جهالت و گمراهی به راه افتادید؛ و بدین جهت این دنیای گسترده با این پهنا و وسعتش برای شما تاریک شد؛ و درهای علم و دانش به روی شما بسته شد؛ و با آراء و أهواء خودتان گفتید و شنیدید و رفتار کردید؛ و در همان دین و روشی که برای
خود اتّخاذ کردید، نیز اختلاف نمودید؛ و در دین خدا بدون داشتن علم و بصیرت فتوی دادید؛ و اظهار نظر کردید؛ و از گمراهان و گمراه کنندگان پیروی نمودید؛ و ایشان شما را إغوا کردند.
و شما إمامان و پیشوایان خود را از أهل بیت ترک کردید؛ و ایشان نیز شما را بواسطۀ شقاوت نفوستان و قساوت قلوبتان و بطلان استعدادتان از قبول هدایت و کمال، ترک کردند. و بنا بر این روزگارِ خود را در حال عدم انقیاد و پیروی از حقّ گذرانیده؛ و به آراء خود عمل کردید؛ و با حکومت أفکار خود زیست نمودید.
و چون از أمر دینی و یا غیر آن سخنی پیش میآمد؛ و شما از أهل ذکر که همان إمامان و پیشوایان صدق و راستین شما هستند؛ میپرسیدید؛ و آنها پاسخ آن را میگفتند؛ و نظریّۀ خود را بیان میکردند؛ میگفتید: اینست حقیقت علم و أصل دانش. و در این صورت که شما اعتراف و إقرار به حقانیّت آنها نمودید، چگونه آنها را ترک نمودید و به پشت سر افکندید؟ و رها کردید؟ و با آنها علم مخالفت را برافراشتید؟
قدری آهسته حرکت کنید؛ که در زمان نزدیک نتیجۀ آنچه را که کاشتهاید، درو خواهید نمود؛ و وخامت أعمال و سنگینی آنچه بجای آوردهاید، از ترک إمامت و ولایت را در خواهید یافت؛ و عاقبت ولایت حکّام و وُلات جور به شما خواهد رسید.
سوگند به آنکس که دانه را شکافت؛ و جان و روح را بیافرید، حقّاً شما میدانید که من صاحب شما نگهدارندۀ پرچم ولایتم؛ و همان کسی میباشم که شما را به پیروی از او أمر کردهاند؛ و من یگانه عالم در میان شما هستم؛ و آن کس که نجات شما وابستۀ به علم اوست؛ و من وصیّ پیغمبر شما هستم؛ و شخص مورد اختیار و انتخاب پروردگار شما میباشم؛ و زبان نور شما که قرآن و شریعت شماست میباشم؛ و دانشمندی هستم که به مصالح شما و به آنچه شما را به صلاح و رشاد در آورد، علم دارم.
قدری آهسته حرکت کنید که عنقریب آنچه به شما وعده داده شده است، از
جزا و پاداش مخالفت به شما میرسد؛ و آنچه که به امّتهای پیامبران پیشین رسیده است؛ به شما نیز خواهد رسید.
و به زودی خداوند از شما دربارۀ پیشوایان جور و والیان ستم پیشهای که اتّخاذ کردهاید پرسش میکند؛ و شما را با ایشان محشور میگرداند؛ و فردا به سوی خداوند عزّوجلّ معبود مرجع شما میباشد.
و سوگند به خدا که اگر برای من به تعداد أصحاب طاٰلُوت و یا به تعداد أهل بدر بود، ـ و آنها به همین مقدار و اندازه شما بودند ـ من شما را با شمشیر میزدم، تا به حق بازگشت کنید، و به صدق و راستی بازگردید؛ و در آن صورت رجوع به حقّ و صدق بهتر شکاف واردۀ در مسلمین را التیام میداد و نیکوتر از روی رفق و ملاطفت مردم به إمام خود روی میآوردند؛ و حقائق را کسب مینمودند.
بار پروردگارا، تو در میان ما به حق حکم فرما و تو بهترین حکم کنندگان هستی!»
حضرت خطبه را تا به اینجا در مسجد رسول خدا إدامه داد و سپس از مسجد خارج شد؛ و از صیرهای1 عبور نمود که در آن به مقدار سی رأس گوسپند بود؛ و گفت: اگر برای من به تعداد این گوسپندان مردانی بودند که جمیع حرکات و سکناتشان برای خدا و رسول او بود؛ و خود را خالص و مُمَحَّض نموده بودند؛ من پسر زن مگس خوار را از حکومتش میانداختم.2
بعد از رسول خدا به غیر از چند نفر جانباخته، کسی أمیرالمؤمنین را یاری نکرد
راوی روایت أبوالهَیْثم بن تَیهان میگوید: تا شب در آمد، مجموعاً سیصد و شصت نفر با آن حضرت بیعت بر مرگ کردند که از یاری و معاونت او دست بر ندارند.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام به آنها فرمود: فردا صبح درحالیکه زره پوشیدهاید؛ و یا
سر تراشیدهاید،1 در محل أحْجَارِزَیْت2 حاضر شوید!
خود آن حضرت نیز زره پوشید و یا سر تراشید. و از این گروه بیعت کننده، هیچکس به عهد خود وفا ننمود، مگر أبو ذرّ و مقداد و حذیفة بن یمان و عمّار یاسر، و سلمان نیز در آخر آن گروه آمد.
حضرت در این حال فرمود: خداوندا تو شاهدی که این قوم مرا ضعیف و خوار شمردند، همچنان که بنی اسرائیل، هارون را ضعیف و خوار شمردند.
اللهُمَّ فَإنَّکَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِی وَ مَا نُعْلِنُ وَ مَا یَخْفَی عَلَیْکَ شَیْءٌ فِی الأرْضِ وَ لاَ فِی السَّمَاءِ3 تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَ ألْحِقْنِی بِالصَّالِحینَ4.
«بار پروردگارا تو حقّاً میدانی آنچه را که ما پنهان میداریم، و آنچه را که ما آشکار میکنیم، و هیچ چیز بر تو نه در زمین و نه در آسمان پنهان نیست. تو مرا در حال إسلام بمیران و مرا به صالحان ملحق گردان.»
آگاه باشید که سوگند به پروردگار بیت الله الحرام، و پروردگار آنکس که بیت الله را با دست مسّ کرده است ـ که مقصود پیامبر اکرم است ـ و سوگند به آن نعلها و قدمهائی که به سوی جمار در منی حرکت کرده، و آنها را رمی کرده است، اگر هر آینه پیمان و عهدی که پیامبر أمّی با من بسته است، در بین نبود، من مخالفان را در گرداب مرگ وارد میساختم، و رگبار صاعقههای پی در پی موت را به سوی آنان گسیل میداشتم، و به زودی خواهند دانست5.
از اینجا بخوبی روشن میشود که علّت عدم قیام أمیرالمؤمنین علیه السّلام برای أخذ ولایت بعد از رحلت رسول خدا همان توصیه و سفارش أکید رسول الله بوده است که در صورت عدم أعوان و أنصار و غلبۀ دشمن دست به شمشیر مزن؛ زیرا مخالفان برای گرفتن حقوق تو و عدم إمامت و ولایت تو، إصرار دارند؛ و در صورت جنگ و مقاتله از طرفین عدّۀ کثیری کشته خواهد شد؛ و در آن وضعیّت و موقعیّت مسلّماً بر ضرر اسلام تمام میشود. فلهذا در فرض عدم یار و معین، وظیفه تو صبر و تحمّل است.
شیخ صدوق در کتاب کَمال الدِّینِ وَ تمامُ النِّعْمَةِ از ابن ولید، از ابن حسن صفّار، از یعقوب بن یزید، از حَمّاد بن عیسی، از عُمَر بن اُذَیْنَه، از أبان بن أبی عیّاش، از ابراهیم بن عُمَر یمانی، از سُلَیم بن قیس هِلالی روایت میکند که او گفت: شنیدم از سلمان فارسی که میگفت: من در آن مرضی که رسول خدا در آن رحلت کردند در نزد رسول خدا نشسته بودم؛ در این حال فاطمه علیها السّلام وارد شد؛ و چون ضعف وارد بر پدرش را دید گریه کرد؛ تا اشکهایش بر روی چهرهاش جاری شد.
رسول خدا فرمود: سبب گریه تو چیست؟ فاطمه عرض کرد: میترسم بعد از رحلت تو، خودم و فرزندانم محروم شوند! در این حال اشک در چشمان رسول خدا حلقه زد؛ و فرمود: ای فاطمه مگر نمیدانی که ما اهل بیتی میباشیم که خداوند برای ما آخرت را بر دنیا پسندیده و برگزیده است؟ و خداوند بر جمیع مخلوقاتش فنا و نیستی را حتم نموده است؟!
آنگاه پیغمبر مفصّلاً طریق خلقت أهل بیت و مقامات و درجات آنها را بیان میفرمایند و مقامات و درجات حضرت فاطمه و مزایائی را که خداوند بدانحضرت اختصاص داده است؛ و از جمله وجود یازده امام از نسل آن حضرت را که آخرین آنها مهدی اُمَّت است، بیان میکند.
وصیّت رسول خدا، أمیرالمؤمنین را به صبر و تحمّل از آزار قریش
ثُمَّ أقْبَلَ عَلَی عَلِیٍّ علیه السّلام فَقَالَ: یَا أخِی إنَّکَ سَتَبْقَی بَعْدِی وَ سَتَلْقَی مِنْ قُرَیْشٍ شِدَّةً مِن تَظاهُرِ هِمْ عَلَیْکَ وَ ظُلْمِهِم لَک! فَإن وَجَدْتَ أعْوانًا فَجَاهِدْهُم وَ قَاتِلْ مَنْ
خَالَفَکَ بِمَنْ وَافَقَکَ! وَ إن لَم تَجِدْ أعْوانًا فَاصْبِرْ وَ کُفَّ یَدَکَ وَ لاَ تُلْقِ بِهَا إلَی التَّهْلُکَةِ!
فَإنَّکَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، وَ لَکَ بِهَارُونَ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ إذَا اسْتَضْعَفَهُ قَوْمُهُ وَ کَادُوا یَقْتُلُونَهُ؛ فَاصْبِرْ لِظُلْمِ قُرَیْشٍ إیَّاکَ وَ تَظَاهُرِهِمْ عَلَیْکَ فَإنَّکَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ وَ مَنْ تَبِعَهُ؛ وَ هُمْ بِمَنْزِلَةِ الْعِجْلِ وَ مَنْ تَبِعَهُ.تا آخر حدیث1.
«سپس پیامبر روی خود را به علی کرد و گفت: إی برادر من! تو بعد از من زندگی میکنی! و بزودی از ناحیه قریش، شدّت و گرفتگی خواهی دید؛ از اینکه ایشان برای شکستن تو، و درهم کوبیدن تو، و ستم نمودن بر تو، پشت به پشت یکدیگر میدهند.
پس اگر تو یارانی بر علیه ایشان یافتی که تو را نصرت کنند؛ با قریش جهاد کن، و با دستیاری موافقین خود، مخالفین را برانداز و با آنها کارزار کن! و اگر معاون و یاری نیافتی پس صبر پیشه کن؛ و دست از جنگ بدار؛ و با دست خود خود را در هلاکت میفکن؛ چون نسبت تو با من مثل نسبت هارون است با موسی؛ و هارون برای تو الگو و مادّۀ تأسّی خوبی است؛ چون قوم او او را ضعیف شمردند و نزدیک بود وی را بکشند.
تو ای علی بر ستم قریش شکیبا باش؛ و بر مظاهره و پشتیبانی آنها از یکدیگر بر علیه تو از جا در نرو! زیرا مثال تو به منزلۀ هارون است و پیروان او؛ و قریش به منزلۀ گوساله است و پیروان گوساله.»
از این قرائن قطعیّه به دست میآید که: مخالفین علی و شتاب کنندگان به سقیفۀ بنی ساعده که یکسره پیامبر و رحلتش، و تجهیز و تکفینش را بخاک نسیان سپردند، و برای ریاست به سوی سقیفه شتاب نمودند؛ برای مرام خود از هیچ جنایتی و خیانتی دریغ نداشتند؛ گرچه منجرّ به قتل و ریختن خون قسمت عظیمی از مسلمانان شود؛ و گرچه إسلام از بین برود؛ و قرآن از بین برود؛ و اسم و
أثری از خدا و رسول خدا بجای نماند.
فلهذا میبینیم که برای بیعت گرفتن از علی بن أبی طالب و همراهانش که در خانه فاطمۀ زهرا، به عنوان تحصّن متحصّن شده بودند؛ یورش بردند؛ و با سیلی بر چهرۀ بیبی، و با تازیانه بر بازویش، او را در میان در و دیوار فشردند؛ تا استخوان سینهاش شکست؛ و جنینش سقط شد؛ و به روی زمین افتاد و پس از مدّت کوتاهی رخت از جهان بر بست، زیرا بی بی مانع شد از بردن علی را برای بیعت به مسجد.
مرثیۀ آیة الله کمپانی در مصیبت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها
و چه نیکو فخر الفلاسفة و الحکماء المتألّهین و شیخ الفقهاء و العلماء المعاصرین؛ مرحوم حاج شیخ محمد حسین إصفهانی معروف به کمپانی طاب ثراه سروده است:
وَ لِلسِّیاطِ رَنَّةٌ صَدَاهَا | *** | فِی مَسْمَعِ الدَّهْرِ فَمَا أشْجَاهَا١ |
وَالأثَرُ الْبَاقِی کَمِثْلِ الدُّمْلُجِ | *** | فِی عَضُدِ الزَّهْرَآءِ أقْوَی الْحُجَجِ٢ |
وَ مِنْ سَوادِ مَتْنِهَا اسْوَدَّ الْفَضَا | *** | یَا سَاعَدَ اللهُ الإمَامَ الْمُرْتَضَی٣ |
وَ لَسْتُ أدْرِی خَبَرَالْمِسْمَارِ | *** | سَلْ صَدْرَهَا خِزَانَةَ الأسْرَارِ٤ |
وَفِی جَنِینِ الْمَجْدِمَا یُدْمِیالْحَشَا | *** | وَ هَلْ لَهُمْ إخْفَاءُ أمْرٍ قَدْفَشَا٥ |
وَالْبَابُ وَالْجِدَارُ وَالدِّمَاءُ | *** | شُهُودُ صِدْقِ مَا بِهِ خِفَاءُ٦ |
لَقَدْ جَنَی الْجَانِی عَلَی جَنِینِهَا | *** | فَانْدَکَّتِ الْجِبَالُ مِنْ حَنِینِها٧ |
وَ رَضَّ تِلْکَ الأضْلُعَ الزَّکِیَّةْ | *** | رَزِیَّةً مَا مِثْلُهَا رَزِیَّةْ٨ |
وَ مِنْ نُبُوعِ الدَّمْعِ مِنْ ثَدْیَیْهَا | *** | یُعْرَفُ عَظْمُ مَاجَرَی عَلَیْهَا٩ |
وَجَاوَزَالْحَدَّ بِلَطْمِ الْخَدِّ | *** | شَلَّتْ یَدُ الطُّغْیَانِ وَالتَّعَدّی١٠ |
فَاحْمَرَّتِ الْعَیْنُ وَ عَیْنُ الْمَعْرِفَةْ | *** | تُذْرِفُ بِالدَّمْعِ عَلَی تِلْکَ الصِّفَةْ ١١ |
وَ لاَ یُزِیلُ حُمْرَةَ الْعَیْنِ سِوَی | *** | بِیضِ السُّیُوفِ یَوْمَ یُنْشَرُ اللِّوَی١٢ |
فَإنَّ کَسْرَ الضِّلْعِ لَیْسَ یَنْجَبِرْ | *** | إلاّ بِصَمْصَامٍ عَزِیزٍ مُقْتَدِرْ١٣ |
أهَکَذَا یُصْنَعُ بِابْنَةِ النَّبِیّ | *** | حِرْصًا عَلَی الْمُلْکِ فَیَا لَلْعَجَبِ ١٤1 |
١ـ «آن تازیانه که بر زهراء خورد، ناله و صدائی کرد که طنین آن در گوش روزگار پیچیده است؛ پس چقدر غصّه و حزنآور بوده است؟
٢ـ و آن أثری که در بازوی زهراء همانند دُمَل باقی ماند؛ بهترین و قویترین دلیل برای ضرب تازیانه است.
٣ـ و از سیاهی آنچه که از بازوی او ظاهر شده بود؛ عالم تیره و تار گشت؛ خداوندا إمام مرتضی را در این مصیبت مدد کن و یاری فرما!
٤ـ و من آنکسی نیستم که خبر میخ را بدانم و بفهمم؛ تو از سینۀ زهراء که خزینۀ أسرار است این مطلب را بپرس!
٥ـ و دربارۀ داستان سقط جنین: محسنی که صاحب هر گونه فضیلت و شرف است؛ مطالبی است که دل انسان را خون میکند. و آیا برای این جنایت پیشگان ممکن است پنهان دارند خبری را که روزگار آن را فاش ساخته و از چهرۀ آن نقاب برداشته است؟!
٦ـ آری اینک در و دیوار و خونهائی که از صدّیقه آمده است؛ گواهان راستینی هستند که در آن خطائی نیست.
٧ـ حقّاً و تحقیقاً آن شخص جنایت پیشه، بر جنین زهراء چنان جنایتی کرد که از ناله و آه زهراء کوهها پاره پاره و خرد و گسسته شد.
٨ـ و آن استخوانهای سینۀ پاک و طاهر و مُطهر را چنان درهم کوفت که مصیبتی در جهان همانند آن مصیبت نیست.
٩ـ و از جوشیدن و جاری شدن خون از دو پستان زهراء، أندازۀ جنایاتی که بر او وارد شده است فهمیده میشود.
١٠ـ و با سیلیای که بر صورت زهراء نواخت؛ دیگر جنایت را از حدّ به در برد، شلّ و بدون حرکت باد دست طغیان و تعدّی.
١١ـ چشمان زهراء از آن سیلی قرمز شد؛ و چشم عرفان روزگار پیوسته برای این حالت زهراء اشکبار است.
١٢ـ و آن قرمزی دیدگان زهراء را چیزی نمیتواند برطرف گرداند؛ مگر شمشیرهای آبدار و برّنده، در روزی که پرچمها را بر علیه دشمنان باز کنند، و کتیبهها را حرکت دهند.
١٣ـ زیرا که شکسته شدن پهلو و ضلع سینه را چیزی منجبر نمیکند، و آن زخم را مرهم نمینهد، مگر شمشیر برّنده استوار و با قدرت.
١٤ـ آیا اینگونه با دختر پیغمبر رفتار میکنند، برای حرصی که به حکومت و ولایت دارند؟ این بسیار عجیب است.»
مرثیۀ فارسی آیة الله کمپانی در مصیبت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها
و همچنین آیة الله اصفهانی کمپانی در مصیبت حضرت صدّیقه سلام الله علیها، مرثیهای بسیار جالب و حاوی حقائق، در دیوان شعر پارسی خود آورده است، و ما در اینجا به ذکر دو بند أوّل آن اکتفا میکنیم:
تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت ** کعبه ویران شد، حریم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه ** شد چنان، کز دود آهش سینه کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد ** تا أبد زان شعله، هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمانشکن کز کینه خمّ غدیر ** آتشی افروخت تا هم خمّ و هم پیمانه سوخت1
لیلی حسن قدم، چون سوخت از سر تا قدم ** همچون مجنون، عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرّخ فر توحید، آن دم شد تباه ** کز سموم شرک، آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمه أفعی صفت ** تا که از بیداد دونان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوّت، رفت بر باد فنا ** خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون، پنجه زد بر روی طاوس أزل ** عالمی از حسرت آن جلوه مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان أفروخته ** خرمن إسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینهای کز معرفت گنجینه أسرار بود ** کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود؟
طور سینای تجلّی، مشعلی از نور شد ** سینۀ سینای وحدت، مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد أندر خرمن هستی شَرَرْ ** گوئی اندر طور غم، چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی ** از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود
گردش گردونِ دون بین، کز جفای سامری ** نقطۀ پرگار وحدت، مرکز مسمار بود
صورتش نیلی شد از سیلی، که چون سیل سیاه ** روی گیتی1 زین مصیبت، تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بندهای از بندگان ** آنکه جبریل أمینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز ** تا توانائی به تن تا قوّت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، و ز کار دستش بسته شد ** لیک پای همّتش بر گنبد دوّار بود
دست با نو گرچه از دامان شه کوتاه شد ** لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد2
در «مروج الذهب» آورده است که: و لمّا قُبضت فاطمةُ جَزعَ عَلیها بَعْلُها علیُّ جَزَعاً شدیداً و اشتدّ بکاؤُه و ظهر أنینُه و حَنینُه و قال فی ذلک:
لِکُلِّ اجْتِماعٍ مِنْ خَلِیلَیْنِ فُرْقَةٌ | *** | وَ کُلُّ الَّذی دُونَ الْمَمَاتِ قَلِیلُ |
وَ إنَّ افْتِقادی فاطِمًا بَعْدَ أحْمَدِ | *** | دَلیلٌ عَلَی أنْ لاَ یَدُومُ خَلِیلُ3 |
«چون فاطمه سلام الله علیها رحلت کرد، برای او شوهرش علی جزع شدیدی کرد، و گریهاش شدّت یافت؛ و آه و نالهاش ظهور کرد؛ و در این مصیبت این دو بیت را إنشاء فرمود: در عاقبت برای هر اجتماعی که بین دو محبوب صورت گیرد، فراق و جدائی است، و تمام مصیبتها در برابر مرگ، ناچیز و کم مقدار است. آری از دست دادن من فاطمه را بعد از احمد؛ دلیل بر آنست که هیچ محبوب و یار مهربانی دوام ندارد و باقی نمیماند.»
درس صد و چهل و دوّم تا صد و چهل و هشتم :مقامات و مواردی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله أمیرالمؤمنین علیه السّلام را به حدیث منزله مخاطب ساختهاند
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّدٍ و آله الطّاهرین؛ و لعنة
الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام
یوم الدَّین؛ و لا حَوْل و لا قُوّة إلّا بالله العلیّ العظیم
قال الله الحکیمُ فی کتابه الکریم:
وَ واعَدْنا مُوسي ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ قالَ مُوسي لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ1.
«و ما با موسی سی شب را (برای ملاقات و تکلّم) وعده نهادیم؛ و آن سی شب را به ده شبْ دیگر تمام کردیم؛ و بنا بر این زمان قرار دادی و میعاد با پروردگارش به چهل شب تامّ و تمام شد. و موسی به برادرش هارون گفت: تو در میان قوم من، جانشین و خلیفه من باش! و إصلاح کن؛ و از راه و طریق مفسدان پیروی منما!»
در تفسیر «مجمع البیان» آورده است که: مراد از پیروی نکردن راه مفسدان اینست که: در راه گناهکاران سلوک مکن! و یاور و کمک ستمکاران مباش! و در این صورت مراد از خطاب با این کلمات قوم موسی بوده است؛ و اگر چه در ظاهرِ خطابْ، مخاطب برادرش بوده است2.
و لیکن در تفسیر «المیزان» گوید: که چون هارون پیامبر مرسل بوده است؛ و از او معصیتی صادر نمیشده؛ و پیروی از أهل فساد، از او متحقّق نمیگشت؛ و
موسی نیز به حال برادرش دانا و عالم بوده است؛ پس مراد از این خطاب، نهی او را از کفر و معصیت نبوده است؛ بلکه مراد این بوده است که در إدارۀ قوم خود از مشورت و صلاحدید مفسدان و تصویب قوم فتنهجو، در أیّام غیبت موسی که دوران خلافت اوست خودداری کند.
استخلاف حضرت موسی، برادرش هارون را به إمامت
و دلیل بر این معنی عبارت وَأصْلِحْ است، چون دلالت دارد بر آنکه مراد از عبارت وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدينَ اینست که: امورشان را إصلاح نماید؛ و در میان آنها بر سیره و منهاج مفسدین که آنها آن روش را میپسندند؛ و بدان أمر و إشاره میکنند؛ رفتار ننماید.
و از اینجا به دست میآید که: در قوم موسی در آن روز، گروهی از مفسدین بودهاند که پیوسته داعیۀ إفساد و خرابی داشتهاند؛ و اُمور را واژگون مینمودند؛ و همیشه در انتظار مرگ و هلاکت و مشکلات برای موسی بودهاند؛ و بنا بر این موسی برادرش را نهی میکند از اینکه از راه و روش ایشان پیروی نماید؛ آن راه و روشی که أمر تدبیر و ولایت را بر هارون مشوّش سازند؛ و با حیله و خدعه رفتار کنند؛ و از در مکر و کید در آیند؛ و در نتیجه جماعت بنی إسرائیل متفرّق گردند؛ و آن اجتماع و اتّحادی که در میان آنها بعد از آنهمه مشقّت و رنج، حضرت موسی بر قرار کرده بود؛ و پس از آنهمه محنتها و مشکلات، تبدیل به افتراق و جدائی گردد1.
سپس در «مجمع البیان» گفته است که: علّت آنکه موسی علیه السّلام، برادرش هارون را أمر کرد که در میان امّتش خلیفه و جانشین او شود؛ با آنکه خود هارون پیامبر مرسل بود؛ اینست که: ریاست برای حضرت موسی هم نسبت به هارون و هم نسبت به قومش بوده است؛ و البتّه چنین گفتار و أمریّه و استخلافی را هارون نسبت به موسی نمیتواند داشته باشد. و در این مقطع از بیان روشن میشود که منزلۀ إمامت از منزلۀ نبوّت جداست؛ و إمامت داخل در منصب نبوّت نیست.
و این دو منصب إمامت و نبوّت در بعضی از پیامبران بخصوصهم جمع بوده
است. زیرا اگر هارون از جهت منصب نبوّت، قیام به أمر إمامت داشت؛ دیگر نیازی به استخلاف موسی و تعیین وی را به عنوان جانشینی و نیابت نداشت1.
و ما عین این استخلاف و قرار دادن جانشین و نصب قائم مقام را از طرف رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم نسبت به أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب علیه السّلام در حدیث منزله مییابیم؛ زیرا که عبارت آن پیامبر بزرگوار: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَی إلاّ أنَّهُ لا نَبِی بَعْدِی را که در مقامات و مواطن عدیده گفتهاند؛ دلالت دارد بر آنکه حضرت أمیرالمؤمنین نسبت به رسول خدا صلّی الله علیهما و آله و سلّم همان مرتبت و مقام و منزلهای را دارند که هارون نسبت به حضرت موسی داشته است؛ و این منزله بطور إطلاق و عموم، دلالت بر همۀ مناصب و مقاماتی که هارون داشته است برای حضرت أمیر المؤمنان دارد؛ از وصایت و وزارت و خلافت و شرکت در أمر تبلیغ و ایفاءِ وظیفۀ خطیر تحمّل بار و مسئولیّت حفظ و پاسداری از دین و اُمَّت.
و فقط چیزی که از مناصب هارون استثناء شده است؛ نبوّت است که برای أمیرالمؤمنین علیه السّلام نیست؛ و اگر هر آینه بنا بود نبوّت به محمّد بن عبد الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ختم نشود حقّاً أمیر مؤمنان نیز دارای منصب نبوّت بود؛ و لیکن چون آن حضرت خاتم النّبیّین است فلهذا به علی بن أبی طالب، سمت نبوّت داده نشده است.2
این جملۀ حدیث منزله: أنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ موسَی إلاّ أنَّهُ لا نَبِی بَعْدِی را آنطور که حقیر استقصاء نمودهام؛ رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در چهارده مقام و موطن مختلف بیان کردهاند که بصورت ظاهر آن مقامات با یکدیگر ربطی ندارند؛ و حضرت در این مواطن عدیده به تمام اُمَّت میخواهند ولایت کُلیّه و منصب خلافت و إمامت علی بن أبی طالب علیه السّلام را بعد از رحلت خود؛ و مقام وزارت وی را در زمان حیات خود در جمیع امور بیان کنند.
مقام و موطن أوّل3 وقتی است که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم عازم غزوۀ تبوک
هستند؛ و أمیر مؤمنان را در مدینه بجای خود خلیفه قرار دادهاند؛ که در نبودن آن حضرت به اداره اُمور مردم مدینه قیام و اقدام نماید.
اعتراض سَعْد بن أبی وقَّاص به معاویه در دَارُ النَّدْوَة و حدیث منزله
این روایت را أفراد مختلفی از صحابۀ رسول خدا روایت کردهاند، و از جملۀ آنها سَعْد بْنُ أبِی وَقَّاصْ است که چون معاویه به او گفت: چرا علی بن أبی طالب را سبّ (شتم و لعنت) نمیکنی؟ او در پاسخ معاویه گفت: من از رسول خدا دربارۀ علی بن ابی طالب چیزهائی را با گوش خودم شنیدهام که هرگز تا آخر عمرم علی را سبّ نخواهم کرد.
علماء شیعه و عامّه در کتب تواریخ و سِیر این روایت را به أسناد مختلف و با مضامین گوناگون از سَعْد روایت کردهاند؛ و کتابی را در أحوال علی بن أبی طالب و یا در ترجمۀ سَعْد نمییابیم مگر آنکه از برخورد معاویه با سَعْد؛ و روایت حدیث منزله را دربارۀ أمیرالمؤمنین سخن به میان آوردهاند.
مورّخ شهیر و محدّث أمین مَسْعُودیّ از أبو جعفر محمّد بن جَریر طبری روایت کرده است که: او از محمّد بن حمید رازی، از أبو مجاهد، از محمّد بن إسحاق از أبو نَجیح روایت کرده است که: او گفت: چون معاویه حجّ نمود؛ و دور خانۀ خدا طواف کرد و با او سَعْدُ بْنُ أبِی وَقَّاصْ بود، همین که فارغ شد؛ معاویه به سوی دَارُ النَّدْوَة1 رفت و سَعْد را پهلوی خودش در روی سریر و نیمکت نشاند؛ و شروع کرد در بدگوئی از علی و به زشتی یاد کردن او و سبّ و شتم او.
سَعْد تکانی خورد و قدری جلو آمد؛ و گفت: مرا با خودت بر روی سریرت نشاندی؛ و سپس شروع در سبّ علی کردی؟! سوگند به خدا که اگر یک خصلت از خصلتهائی که در علی بود؛ در من باشد؛ محبوبتر است در نزد من از تمام آفاقی که خورشید بر آن بتابد.
سوگند به خدا که اگر من داماد رسول خدا بودم؛ و آن فرزندانی که از آن علی بود، از برای من بود؛ محبوبتر است در نزد من، از همۀ آفاقی که خورشید بر آن
بتابد.
سوگند به خدا که اگر در روز خیبر آنچه را که رسول خدا به علی گفت: لَاُعْطِیَنَّ الرَّایَةَ غَدًا رَجُلًا یُحِبُّهُ اللهُ وَ رَسُولُهُ؛ وَ یُحِبُّ اللهَ وَ رَسُولَهُ؛ لَیْسَ بِفَرَّارٍ یَفْتَحُ اللهُ عَلَی یَدَیْهِ «هر آینه من البتّه فردا عَلَم جنگ را به مردی میسپارم که، خدا و رسولش او را دوست دارند؛ و او نیز خدا و رسولش را دوست دارد؛ او کسی نیست که از جنگ فرار کند؛ و خداوند به دست او فتح را نصیب مسلمین میگرداند» اگر به من گفته بود؛ محبوبتر بود نزد من از همۀ آفاقی که خورشید بر آن بتابد.
سوگند بخدا که اگر در غزوۀ تبوک آنچه را که رسول خدا به علی گفت: أمَا تَرْضَی أنْ تَکُونَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ موسَی إلاّ أنَّهُ لا نَبِی بَعْدِی «آیا برای تو خوشایند نیست که نسبت تو با من مثل نسبت هارون با موسی باشد به جز مقام نبوّت» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همۀ آفاقی که خورشید بر آن بتابد.
سَعْد این عبارات را بگفت؛ و از مجلس برخاست؛ و به معاویه گفت: سوگند به خدا که تا من زنده باشم دیگر در منزلی که تو باشی؛ من وارد نمیشوم!1
مَسْعودی پس از این روایت میگوید: من در طریقی دیگر از روایات ـ و آن حدیثی است که در کتاب علیّ بن محمّد بن سُلَیْمان نوفلی در میان أخبار وارد شده است ـ دیدهام که از ابْن عائشه و غیره روایت کردهاند که چون سَعْد با معاویه این سخنان را گفت؛ و خواست برخیزد؛ معاویه برای او ضِرْطَهای زد (بادی که از مَقْعد توأم با صدا بیرون آید) و به او گفت: بنشین تا پاسخ آنچه را که گفتی بشنوی!
تا به حال هیچوقت نشده است که تو در نزد من پستتر و بیمایهتر و شومتر از امروز باشی! زیرا بنا بر آنچه گفتی، چرا علی را نصرت نکردی؟ و چرا از بیعت با او دست نگاه داشتی؟!
آنچه را که تو از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم دربارۀ علی شنیدهای، اگر من شنیده بودم؛ تا زنده بودم، خادم علی بودم!
سَعْد گفت: سوگند به خدا که من به این خلافتی که تو در آن جای گرفتهای؛
سزاوارترم!
معاویه گفت: بنو عذره چنین مقامی را از تو دریغ میدارند!
روایت مسعودی، أشعار حِمْیَریّ را در فضیلت أمیرالمؤمنین علیه السّلام
و همچنان که گفته میشود، سَعْد، مردی از بنو عذره بوده است؛ و نوفلی گفته است که سیّد ابن محمّد حِمْیَری در این باره سروده است:
سَائِلْ قُرَیْشًابِهَاإنْکُنْتَ ذَا عَمَهٍ | *** | مَنْ کَانَأثْبَتَهَا فِیالدِّینِأوْتَادَا ١ |
مَنْ کَانَ أقْدَمَهَا سِلْمًا وَ أکْثَرَهَا | *** | عِلْمًا وَ أطْهَرَها أهْلًا وَ أوْلاَدَا ٢ |
مَنْ وَحَّدَ اللهَ إذْ کانَتْ مُکَذِّبَةً | *** | تَدْعُو مَعَ اللهِ أوْثانًا وَ أنْدادًا ٣ |
مَنْکَانَیُقْدِمُ فِیألْهَیْجَاءِ أنْ نَکَلُوا | *** | عَنْهَا وَإنْ بَخِلُوا فِی أزْمَةٍ جَادًا ٤ |
مَنْ کَانَ أعْدَلَهَا حُکْمًا وَ أقْسَطَهَا | *** | حِلْمًا وَ أصْدَقَهَا وَعْدًا وَ إیعَادَا ٥ |
إنْ یَصْدُقُوکَ فَلَمْ یَعْدُو أبَا حَسَنٍ | *** | إنْ أنْتَ لَمْ تَلْقَ لِلْأبْرَارِ حُسَّادَا ٦ |
إنْ أنْتَ لَمْ تَلْقَ مِنْ تَیْمٍ أخَاصَلَفٍ | *** | وَ مِنْ عَدِیٍّ لِحَقِّ اللهِ جُحَّادَا ٧ |
أوْمِنْ بَنِیعَامِرٍ،أوْمِنْ بَنِی أسَدٍ | *** | رَهْطِالْعَبِیدِذَوِیجَهْلٍوَأوْغَادَا ٨\ |
أوْرَهْطِ سَعْدٍ،وَسَعْدٌکَانَقَدْ عَلِمُوا | *** | عَنْ مُسْتَقِیمِ صِرَاطاللهِ صَدَّادَا ٩ |
قَوْمٌ تَدَاعَوْا زَنیمًا ثُمَّ سَادَهُمُ | *** | لَوْلاخُمُولُ بَنِی زُهْرٍلَمَاسَادَا١٠1 |
١ـ اگر تو متحیّری و نمیدانی که چه کسی لیاقت امامت را دارد، به طور مذاکره از قریش بپرس که: چه کسی بود که در دین، میخهای خود را ثابتتر و
استوارتر کوبیده بود؟
٢ـ چه کسی بود که إسلامش از همه مقدّمتر بود؟ و دانشش افزونتر؛ و أهل و أولاد او پاکتر و پاکیزهتر و طاهرتر بود؟
٣ـ چه کسی بود که خداوند را به وحدت و یگانگی شناخت؛ در هنگامی که تمام طوائف وحدت خدا را تکذیب میکردند؛ و با خداوند بتها و شریکهائی را میخواندند و میپرستیدند؟
٤ـ چه کسی بود که در صحنۀ نبرد خونین و کارزار و گیرودار جنگ، پای راستین در میدان مینهاد؛ در وقتیکه همه میترسیدند؛ و به جنگ پشت میکردند؛ و بطّالی مینمودند؟ و چه کسی بود که در شدّت گرسنگی و قَحْط در میان مردم؛ جود و بخشش میکرد و به فقرا و مستمندان إیثار مینمود؟!
٥ـ و چه کسی بود که حکمش در میان مردم معتدلتر و مستقیمتر؛ و صبر و بردباری و حلمش بجاتر و به میزانتر؛ و وعدهها و وعیدهای او راستتر و به واقع نزدیکتر بوده است؟
٦ـ اگر آنها در پاسخ به تو راست بگویند؛ از أبو الحسن: علی بن أبی طالب نمیتوانند بگذارند و تجاوز کنند؛ اگر تو در این صورت با حسودان نیکان، مواجه نگردی؛ و روبرو نشوی؛ و با آنها برخورد نکنی!
٧ـ اگر تو با برادر تَیْمی برخورد نکنی و مواجه نشوی؛ آن کس که پیوسته دوست دارد مدح خود را گوید در چیزی که در او نیست؛ و پیوسته ادعای مقام ما فوق خود را از روی تکبّر و إعجاب بنماید؛ و اگر تو با فرزندی عَدِیّ برخورد نکنی و روبرو نشوی؛ اینان که پیوسته حقّ خدا را إنکار میکنند!
٨ـ و اگر با بنی عامِر، و یا با بنی أسد برخورد نکنی و مصادف نشوی؛ آنان که قوم و گروه بردگانی هستند که جهل و نادانی در آنها رسوخ کرده؛ و جزء احمقان و ضعفاءُ العقول به حساب میآیند.
٩ـ و یا با گروه و قوم سَعْد وقَّاص مواجه نشوی؛ و سَعْد این چنین بود که همه میدانستند او سخت مردم را از راه خدا و پیمودن طریق الهی منع میکرد؛ و
راهزن این راه بود.
١٠ـ قوم سَعْد کسانی هستند که دربارۀ پسری که از زنا تولّد یافته بود؛ جمع شده، و هر یک از آنها آن پسر را به خودش نسبت میداد. و سپس این پسر زنازاده رئیس و سیّد آنان شد؛ و اگر ضعف و سستی بنی زُهْرَه نبود، این زنازاده نمیتوانست رئیس و سیّد و سالارشان گردد.»
کسانی که با أمیرالمؤمنین علیه السّلام بیعت نکردند
سیّد حِمْیَریّ در این قصیده، مدح أمیرالمؤمنین علیه السّلام را میکند و به کسانی که در بیعت با او توقّف کردند؛ و از نصرت او دست باز داشتند؛ به گوشه و کنایه تعریض میکند و مذمّت مینماید1.
از جمله کسانی که با آن حضرت در موقع خلافت ظاهریّه پس از قتل عثمان بیعت نکردند؛ سَعْد بن أبی وَقَّاصْ بود. همۀ تواریخ و سِیَر نوشتهاند که: سَعْد با آن حضرت بیعت نکرد.
در «سفینة البحار» در مادّۀ رَبَعَ در شرح حالات رَبیع بن خُثَیْم، از تلمیذ مجلسی (ره): فاضل خبیر آقا میرزا عبد الله إصفهانی أَفنْدی در کتاب «ریاض العلماء» نقل کرده است که: افرادی که از أصحاب رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از بیعت با أمیرالمؤمنین علیه السّلام تخلّف کردند، هفت نفر بودهاند: عَبْدُالله بن عُمَر، صُهَیْب رومیّ غلام عُمَر، محمّد بن مَسْلَمَة، سَعْدُ بْنُ أبِی وقَّاص، سَعید بن مالک، اُسامَة
بن زَیْد و سَلَمَة بن سلاَمَه. و از تابعین سه نفر از بیعت تخلّف ورزیدهاند: رَبِیع بن خُیْثَم، مَسْروق بن أجْدَع، و أسْودَ بن زَیْد1.
و در «مروج الذّهب» آورده است که: جماعتی از طرفداران عثمان از بیعت با علی بن أبی طالب کنار رفتند؛ آنان که چنین میدانستند که حتماً باید از تحت ولایت أمیرالمؤمنین علیه السّلام خارج بود. از ایشانست: سَعد بن أبی وقَّاص و عَبْدُ الله بن عُمَر همان کسی که بعداً با یزید بن معاویه بیعت کرد؛ و پس از آن با عبد الملک بن مروان بیعت کرد؛ و قُدَامَةُ بن مَظعُون. و أهْیَانُ بن صَیْفیّ، وَ عَبْدُالله بن سَلاَم، و مُغیرَة بن شُعْبَة ثَقَفی. و از أنصار کسانی که اعتزال جستند عبارتند از: کَعْب بن مالک و حسّان بن ثابت و این دو نفر شاعر بودند و أبُوسَعید خُدْرِیّ و محمّد بن مَسْلَمَة هم سوگند با بنی عبدالأشهل [وَ یَزید بن ثَابِت و رَافِع بن خُدَیْج و نُعْمان بن بَشیر]2 و فَضَالَة بن عُبَیْد، و کَعْب بن عُجْرَه و مَسْلَمَة بن خَالد با جماعتی دیگر از طرفداران عثمان از أنصار و غیر أنصار از بنی امیّه و غیر آنها که نام ایشان را ذکر نکردیم3.
و ابن اثیر در «کامل التواریخ» طبع بیروت ١٣٨٥، ج ٣، ص ١٩١ آورده است که چون پس از عثمان جمیع مهاجران و انصار با أمیرالمؤمنین علیه السّلام بیعت کردند، از مهاجران سَعْد و ابن عُمَر بیعت نکردند و از أنصار حسّان بن ثابت و کعب بن مالک و مَسْلَمَة بن مخلّد و أبو سعید خُدریّ و محمّد بن مَسْلَمَة و نعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و فضالة بن عُبَیْد و کعب بن عُجَره بیعت نکردند و نیز عبد الله بن سلام و صُهَیب بن سنان وَسَلَمَة بن سَلامة بن وَقْش و اُسامة بن زید و قدامة بن مظعون و مغیرة بن شعبه بیعت نکردند.
و لیکن ابن سَعْد در «طبقات» ج ٣، ص ٣١ مینویسد که فردای آن روزی که عثمان کشته شد با علیّ بن أبی طالب در مدینه همۀ أهل مدینه بیعت کردند و از جمله آنان طلحه و زبیر و سَعْد بْنُ أبِی وَقَّاصْ و سعید بن زید بن عَمْرو بن نُفَیْل و عمّار بن یاسر و اُسامة بن زید و سهل بن حُنَیْف و أبوأیّوب انصاری و محمّد بن مَسْلَمَة و زید بن ثابت و خُزَیمة بن ثابت و جمیع أهل مدینه به خلافت بیعت کردند و سپس طلحه و زبیر گفتند که ما مُکْرَهاً بیعت کردهایم؛ و به مکّه رفتند و با عائشه که در مکّه بود و با جماعتی به سوی بصره حرکت کرده خونخواهی از عثمان کردند.
سَعْد بن أبی وقاص از تخلّف کنندگان بیعت با أمیرالمؤمنین علیه السّلام بود
باری سَعْد بْنُ أبِی وَقَّاصْ از سابقین مسلمانان است و هفتمین نفری است که اسلام آورده است1 و در غزوۀ بدر و اُحُد و خندق و تمام غزوات رسول خدا حاضر بود و در روز احد به بلاء و مصیبت سختی گرفتار شد؛ و او أوّلین کسی است که در راه خدا خون ریخته است؛ و أوّلین نفری است که در راه خدا تیر انداخته است؛ و عامّه میگویند از بزرگان صحابه و از عشرۀ مُبَشَّره است، و یک نفر از کسانی است که پیامبر برای او شهادت بهشت را داده است؛ و یک نفر از شش نفری است که عُمَر بعد از خود شورای در أمر خلافت را به عهدۀ آنان گذاشت؛ و گفت: رسول خدا رحلت کرد و از ایشان راضی بود2.
ولی معذلک در شوری خودش میل به خلافت داشت؛ و با آن احتجاجها و
استشهادهای مولی الموالی حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام بر حقانیّت خود و تعیّن ولایت و إمامت و خلافت به نصوص کثیرۀ واضحۀ وارده از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، باز طرفداری از قوم خویش خود عثمان نمود؛ و به او را مثبت داد، و پس از عثمان با أمیرالمؤمنین علیه السّلام بیعت نکرد؛ و در جنگ جمل و صفّین و نهروان کمک ننمود و منعزل بود.
مسعودی میگوید: سَعْد و اُسَامة بنزَیْد و عبدالله بن عُمَر ومحمّد بن مسْلَمَه از کسانی هستند که از بیعت با علی بن أبی طالب علیه السّلام إبا و امتناع کردند؛ و از نصرت و یاری او بکنار نشستند؛ با بعضی دیگر نیز که ما در زمرۀ نشستگان از بیعت علی نام آنها را بردهایم؛ و دلیلشان این بود که میگفتند: این فتنهای است که رو آورده است.
و بعضی از آنان به علی گفتند: أعْطِنَا سُیُوفًا نُقَاتِلُ بِهَا مَعَکَ! فَإذَا ضَرَبْنَا بِهَا الْمُؤمِنینَ لَمْ تَعْمَلْ فیهِمْ، وَ بَنَتْ عَنْ أجْسَادِهِمْ؛ وَ إذَا ضَرَبْنَا بِهَا الْکافِرینَ سَرَتْ فِی أبْدانِهِمْ! فَأعْرَضَ عَنْهُمْ عَلِیٌّ وَ قَالَ: وَ لَوْ عَلِمَ اللهُ فیهِمْ خَیْرًا لَأسْمَعَهُمْ، وَ لَوْ أسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ1.
«به ما شمشیرهائی بده که با آنها در راه تو جنگ کنیم؛ و آن شمشیرها بدین گونه باشد که چون بر مؤمنان فرود آریم در بدن آنها أثر نکند؛ و از بدنهایشان جدا شود؛ و چون با آنها بر کافران بزنیم در بدنهایشان أثر کند!
حضرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام از ایشان إعراض کرد و گفت: اگر خداوند در آنها خیری را میدانست گوش آنها را شنوا مینمود؛ و اگر گوش آنها را هم شنوا کند؛ هر آینه ایشان روی بر میگردانند و إعراض میکنند.»
گویندۀ این کلام به أمیرالمؤمنین علیه السّلام سَعْد وقَّاص است، و با این گفتار خود میخواهد بگوید: اینک مسلمین و مؤمنین درهم ریختهاند؛ و لشگریان تو و لشگریان مقابل تو همه مسلمانند؛ و ما نمیتوانیم به عنوان کمک تو، با سپاه مقابل تو جنگ کنیم؛ و آنها را بکشیم! ما جنگ با کافران میکنیم؛ نه با
مسلمانان و نه با طلحه و زبیر و عائشه و أصحاب معاویة بن أبی سفیان؛ همه مسلمانند؛ و مسلمان را کشتن صحیح نیست!
بزرگان در تواریخ خود آوردهاند که این سخن را سَعْد وقَّاص گفته است؛ از جمله ابن سَعْد در «طبقات» با سند خود از أیّوب بن محمّد روایت کرده است که او گفت: به من خبر رسیده است که سَعْد وقَّاص پیوسته میگفت: آنقدر من برای خلافت سزاوارم، که گمان نمیکنم استحقاق من به این پیراهن تنم بیشتر از استحقاق من به خلافت باشد. من جهاد کردهام از زمانی که معنای جهاد را دانستهام. وَ لا أبْخَعُ نَفْسِی إنْ کَانَ رَجُلٌ خَیْرًا مِنِّی؛ لا اُقَاتِلُ حُتَّی تَأْتُونی بِسَیْفٍ لَهُ عَیْنَانِ وَ لِسَانٌ وَ شَفَتَانِ فَیَقُول: هَذا مُؤْمِنٌ وَ هَذا کَافِرٌ1.
«و من خودم را به هلاکت نمیافکنم اگر مردی از من بهتر باشد؛ من جنگ نمیکنم تا شما برای من شمشیری بیاورید که دو چشم داشته باشد؛ و یک زبان، و دو لب و بگوید: این مؤمن است؛ و این کافر است».
و نیز ابن سَعْد با سند خود از یحیی بن حصین روایت کرده است که گفت: شنیدم که جماعتی با هم به گفتگو نشسته بودند که پدر من به سَعْد گفت: چه چیز تو را از جنگ بازداشته است؟!
سَعْد گفت تا زمانی که شمشیری برای من بیاورید که مؤمن را از کافر بشناسد2!
و ابن عبد البرّ گوید: پسر سَعْد: عُمَر بن سَعْد بعد از کشته شدن عثمان سَعْد را ترغیب و تحریض میکرد که خود را خلیفه بخواند؛ و مردم را به بیعت با خود دعوت کند؛ و لیکن سَعْد حرف او را نپذیرفت. و همچنین برادر زادهاش: هاشم بن عُتْبَه او را ترغیب کرد و چون سَعْد إبا نمود، هاشم به سوی علی بن أبی طالب رفت و از أصحاب و یاران او شد.
و سَعْد در قضیّه انقلاب مصریّین و کشته شدن عثمان در خانۀ خود نشست؛ و أهل و عیال خود را أمر کرد تا چیزی از أخبار مردم را به او خبر ندهند؛ تا زمانی که
مردم بر إمامی اتّفاق و اجتماع کنند.
معاویه در او، و در عبد الله بن عُمَر، و محمّد بن مسلمه طمع کرد؛ و نامهای به آنها نوشت و برای یاری خودش بجهت خونخواهی عثمان فرا خواند؛ و به آنها چنین وانمود کرد که کشندۀ عثمان و تنها گذارندۀ عثمان هر دو در جُرْم مساوی هستند؛ و آنها چون عثمان را یاری نکردهاند؛ حکم کشندۀ او را دارند؛ و کفّارۀ جرم آنها فقط به اینست که بر علیه علی بن أبی طالب برای نصرت او قیام کنند.
معاویه با نَثْر و نَظْم این تهدید را برای آنها در طیّ نامههای متعدّدی نوشت که من از ذکر آنها خودداری کردم. و هر یک از این سه نفر نامههائی به او نوشتند و گفتار او را رد کردند؛ و به او فهماندند که او أهلیّت آنچه را که میخواهد ندارد؛ و در جواب و پاسخی که سَعْد نوشته است این أبیات را گفته است:
أشعار تند و شدید سَعْد وقَّاص به معاویه
مُعَاوِیَ دَاؤُکَ الدَّاءُ الْعَیَاءُ | *** | وَلَیْسَ لِمَا تَجِئُ بِهِ دَوَاءُ ١ |
أیَدْعُونی أبُوحَسَنٍ عَلِیٌّ | *** | فَلَمْ أرْدُدْ عَلَیْهِ مَا یَشَاءُ ٢ |
وَ قُلْتُ لَهُ: أعْطِنِی سَیْفًا بَصِیرًا | *** | تَمیزُ بِهِ الْعَدَاوَةُ وَ الْوَلاءُ ٣ |
فَإنَّ الشَّرَّ أصْغَرَهُ کَبِیرٌ | *** | وَ إنَّ الظَّهْرَ تُثْقِلُهُ الدِّمَاءُ ٤ |
أتَطْمَعُ فِی الَّذِی أعْیَا عَلِیًّا | *** | عَلَی مَا قَدْ طَمِعْتَ بِهِ الْعَفَاءُ ٥ |
لَیَوْمٌ مِنْهُ خَیْرٌ مِنْکَ حَیًّا | *** | وَ مَیْتًا أنْتَ لِلْمَرْءِ الْفِدَاءُ ٦ |
فَأمَّا أمْرُ عُثْمانٍ فَدَعْهُ | *** | فَإنَّ الرَّأْیَ أذْهَبَهُ الْبَلاءُ٧1 |
١ـ ای معاویه درد تو دردی است که درمان پذیر نیست؛ و برای آنچه تو آوردهای داروئی نیست.
٢ـ آیا با وجودی که أبو الحسن علی بن أبی طالب مرا بخواند؛ و من خواستۀ او را بر نیاورم؛ و او را ردّ کنم.
٣ـ و به او بگویم: تو به من یک شمشیر بینائی بده؛ تا دشمنی را از دوستی و محبّت بشناسد، و تمیز دهد.
٤ـ زیرا که شرّ هر چه هم کوچک باشد بزرگ است؛ و خونهای ناحقّ پشت را
سنگین میکند، و در هم میکوبد؛
٥ـ آیا تو طمع داری در کسی که علی را خسته کرده است؟ پس ای خاک بر سر آن طمع تو!
٦ ـ حقّاً یک روز علی بهتر است از تمام عمر تو و وجود تو، چه در زمان حیاتت، و چه بعد از مرگت! پس جان تو به فدای علی باد!
٧ـ و أمّا أمر کشته شدن عثمان را واگذار؛ و دست از اینگونه سخن بردار! زیرا که غم و غصّه وارد بر جسم، دیگر برای انسان را و نظریّهای را باقی نمیگذارد؛ و أندیشه و فکر را میزداید.
و نیز ابن عَبد البرّ گوید: قال أبوعمر: سُئِلَ عَلِیٌّ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ عَنِ الَّذینَ قَعَدُوا عَنْ بَیْعَتِهِ وَ نُصْرَتِهِ وَ الْقِیَامِ مَعَهُ. فَقَالَ: اُولئِکَ قَوْمٌ خَذَلُوا الْحَقِّ وَ لَمْ یَنْصُرُوا الْبَاطِلَ1.
«از علی علیه السّلام دربارۀ کسانی که از بیعت با او تخلّف کردند؛ و از یاری او و قیام برای نصرت و معاونت او خودداری کردند؛ چون پرسیدند، در پاسخ گفت: ایشان کسانی هستند که حقّ را مخذول و تنها گذاردند؛ و باطل را نیز یاری نکردند».
و نیز ابن عَبْد البِرّ گوید: در وقت کشته شدن عثمان، با علی علیه السّلام برای خلافت بیعت کردند؛ و تمامی مهاجرین و أنصار بر بیعت با او اتّفاق نمودند؛ و چند نفر از ایشان از بیعت تخلّف کردند.
علی علیه السّلام آنها را غفلتاً دستگیر نکرد؛ و آنها را بر بیعت نیز إکراه ننمود؛ و چون دربارۀ آنها از او پرسیدند؛ در جواب گفت:
اُولئِکَ قَوْمٌ قَعَدُوا عَنِ الْحَقِّ؛ وَ لَمْ یَقُومُوا مَعَ الْبَاطِلِ.2
«ایشان گروهی هستند که از نصرت حقّ، از پا نشستند؛ و با باطل هم بپا نایستادند».
و مامقانی گوید: کشّی میگوید: من در کتاب أبی عبد الله شَاذَانی یافتم که
او میگفت: جعفر بن محمّد مدائنی، از موسی بن قاسم عِجْلی، از صفوان، از عبد الرّحمن بن حجّاج، از حضرت أبا عبد الله جعفر الصّادق علیه السّلام، از پدرانش علیهم السّلام روایت کرده است که:
کَتَبَ عَلِیٌّ علیه السّلام إلَی وَالِی الْمَدینَةِ: لاَ تُطْعِیَنَّ سَعْدًا وَ لاَ ابْنَ عُمَرَ مِنَ الْفَیْءِ شَیْئًا! فَأمّا اُسَامَةُ بْنُ زَیْدٍ فَإنِّی قَدْ عَذَرْتُهُ فِی الْیَمینِ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِ.1
«علی علیه السّلام به والی مدینه نوشتند: از فیء و غنائم مسلمین به سَعْد وقَّاص، و به عبد الله بن عُمَر چیزی مده! و أمَّا اُسامة بن زید را در سوگندی که یاد کرده بود و بر عهده او بود، من عذر او را پذیرفتم.»
باری این وضع حال سَعْد وقَّاص است که با وجود آن سوابق درخشان در إسلام، به مرحلۀ انعزال و سوء فهم کشیده شد؛ و موقعیتی که عامّه مردم بر أساس سخنان رسول خدا که: اللهُمَّ سَدِّدْ رَمْیَتَهُ، وَأجِبْ دَعْوَتَهُ!2 «خداوندا تیر او را بر دشمنان استوار بدار؛ و دعای او را مستجاب کن!» برای او قائل بودند موجب غرور او شد؛ و خود را در مقامی دید که نمیتوانست برای حضرت أمیر مؤمنان تنازل کند؛ و در زیر پرچم او برود؛ و به این شبهۀ واهی که مؤمنان یکدیگر را نباید بکشند؛ و من شمشیری ندارم که مؤمن را از کافر باز شناسد، از تهوّر و شجاعت نفسانی به مرحله جُبْن و پستی گرائید؛ و خود را در دنیا و آخرت بیچاره و دست خالی نمود.
أمیرالمؤمنین علیه السّلام گذشته از نصوص بر خلافت حقّه و منحصرۀ از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در ولایت و اماریّت الهیّۀ آن حضرت که اوامر او را همچون أوامر خدا و رسول خدا قرار میداد و طبق نصّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ3 فرمان و حکم او را در جنگ و صلح واجب الإطاعة قرار
میداد؛ از جهت ظاهر طبق بیعت مسلمانان خلیفه و واجب الإطاعة بودهاند و به حکم قرآن کریم بر آن حضرت لازم بود هر مسلمان متعدّی و متجاوز را که حاضر بر بیعت و پذیرش ولایت او نیست؛ و در مقام خونریزی و فساد در روی زمین است، مجازات کند؛ گرچه آنها مسلمان باشند؛ و گرچه هزاران نفر باشند.
عذر سَعْد وقَّاص در عدم بیعت با أمیرالمؤمنین علیه السّلام قبول نیست
مگر سَعْد بن وقَّاص این آیه را از قرآن مجید نخوانده بود؛ تا بداند که شمشیر علیّ همان شمشیر حقّ است؛ و همان فارق حقّ و باطل و مؤمن و کافر است:
وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَي الْأُخْري فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِيءَ إِلي أَمْرِ اللهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ1.
«و اگر دو گروه از مؤمنان با یکدیگر جنگ کنند؛ پس باید شما در میان آنها صلح برقرار کنید! و اگر یک گروه از آنها حاضر برای صلح نشد؛ و بر گروه مقابل خود ستم و تجاوز کرد؛ بر شما واجب است که با آن گروه متعدّی و متجاوز جنگ کنید؛ تا آنکه او سر فرود آرد؛ و به أمر خدا گردن نهد؛ و بازگشت به حقّ کند. و در این صورت چنانچه به أمر خدا گردن نهاد، و بازگشت به عدل و حقّ نمود، پس شما در میان آنها به عدالت، صلح برقرار کنید؛ و قِسْط و عدل پیشه سازید؛ که خداوند إقامه کنندگان عَدْل و قِسْط را دوست دارد».
أمیر مؤمنان طبق این آیه، باید با أفرادی که شورش برپا کردهاند؛ و بههیچوجه حاضر برای تسلیم و تبعیّت از حقّ نیستند، همچون معاویه و أصحاب جَمَل و نهروان، پس از خطبهها و نامهها و إتمام حجّتها، جنگ کند؛ و جلوی فساد را بگیرد؛ و حکومت مرکزی اسلام را از تفرقه خارج کند؛ و متعدّیان و پیروان ایشان را سرکوب نماید؛ و در تمام خِطّۀ إسلام، همچون زمان پیامبر یک حکومت واحده برای اُمَّت اسلام برقرار کند.
سَعْد وقَّاص به حکم همین آیه، در احتجاج خود محکوم است. او نمیتواند به أمیرالمؤمنین علیه السّلام نسبت شمشیر زنی بدون درایت و رعایت ایمان و کفر بدهد.
طبق این آیۀ قرآن باید مسلمان متعدّی و متجاوز را که حاضر برای تسلیم أمر حقّ نیست کُشْت. قیمت انسان به شرف تسلیم و تبعیّت از حقّ است؛ نه نام ظاهر اسلام بر خود نهادن. یک کافری که حاضر برای تبعیّت حقّ است، بر یک مسلمانی که حاضر برای تسلیم و تبعیّت از حقّ نیست مزیّت دارد. دین إسلام را که إسلام گویند بجهت تبعیّت و تسلیم از حقّ و دوری از باطل است.
سَعْد که خود از سابقین در اسلام و مهاجرین است؛ و خودش کاتب رسول الله بوده است و نامۀ آن حضرت را به یهود خیبر نوشته است1 و در سنّ نیز از علی بن أبی طالب علیه السّلام بزرگتر است2 و عُمَر او را جزء منتخبین شورای به شمار آورده است؛ نباید باد غرور در سر افکند؛ و بگوید: من چنین و چنان هستم، و حاضر برای حضور در صفّ لشکر علی نشود. این احتیاط نیست؛ این خدعۀ نفسانی است که بصورت انعزال جلوه میکند؛ و فریب شیطانی است که بصورت مقدّسمآبی، و جا نماز آب کشی، و بیتوتۀ در مسجد ظاهر میگردد.
آنهم آن سعدی که علی را خوب میشناخته است؛ و از سوابق او خبر داشته
است، و خودش روایات و مدائح و فضایل او را از رسول خدا روایت میکند؛ این سَعْد نباید در مقابل علی بایستد، این غلط است.
اخبار أمیرالمؤمنین به سَعْد وقَّاص از شهادت امام حسین علیه السّلام
پاسخ أمیرالمؤمنین علیه السّلام به سَعْد وقَّاص دربارۀ شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام
مجلسی رضوان الله علیه از «أمالی» صدوق با سند خود از أَصْبَغ بن نُبَاتَه روایت میکند که:
بَیْنَا أمِیرُالمُؤْمِنینَ علیه السّلام یَخْطُبُ النَّاسَ وَ هُوَ یَقُولُ: سَلُونی قَبْلَ أنْ تَفْقِدُونی! فَوَ اللهِ لا تَسْألُونی عَنْ شَیْءٍ مَضَی وَ لاَ عَنْ شَیْءٍ یَکُونُ إلاَّ نَبَّأْتُکُمْ بِهِ.
فَقَامَ إلَیْهِ سَعْدُ بْنُ أبِی وقَّاص فَقَال: یَا أمِیرَالْمُؤمِنینَ أخْبِرْنی کَمْ فِی رَأْسِی وَ لَحْیَتِی مِنْ شَعْرَةٍ؟!
فَقَالَ لَهُ: أمَا وَ اللهِ لَقَدْ سَأَلْتَنِی عَنْ مَسْئَلَةٍ حَدَّثَنِی خَلِیلی رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: إنَّکَ سَتَسْأَلُنِی عَنْهَا! وَ مَا فِی رَأْسِکَ وَ لِحْیَتِکَ مِنْ شَعْرَةٍ إلاَّ وَ فِی أصْلِهَا شَیْطَانٌ جَالِسٌ! فَإنَّ فِی بَیْتِکَ لَسَخْلًا1 یَقْتُلُ الْحُسَیْنَ ابْنِی! وَ عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ یَوْمَئِذٍ یَدْرُجُ بَیْنَ یَدَیْهِ2.
«در بین وقتی که أمیرالمؤمنین علیه السّلام خطبه میخواند و میگفت: بپرسید از
من قبل از آنکه دیگر مرا نیابید! سوگند به خدا از هیچیک از وقایع گذشته، و از هیچیک از وقایع آینده از من نمیپرسید؛ مگر آنکه من شما را بدان مطّلع و آگاه میکنم!
ناگهان سَعْد بن أبی وقَّاص در برابر او برخاست و گفت: ای أمیر مؤمنان به من خبر بده که چند عدد مو در سر و ریش من است؟!
حضرت به او فرمود: سوگند به خدا بدانکه از مسئلهای از من سؤال کردی که خلیل من رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از آن به من خبر داده است که تو از من دربارۀ آن سؤال خواهی نمود:
در سر تو و در ریش تو هیچ موئی نیست مگر آنکه در بُنْ و ریشۀ آن شیطانی نشسته است! و تحقیقاً در خانه تو یک مرد رذل و پستی است (و یا یک کودکی است) که فرزندم حسین را خواهد کشت! و عمر بن سَعْد در آن روز طفلی بود که در مقابل او میدوید و بطور کودکانه راه میرفت.»
باری سَعْد از بیعت و نصرت و تحت ولایت او بودن، روی میتابد؛ و گرفتار دندان طمع معاویه میگردد. و عبد الله بن عُمَر خشک مقدّس کوتاه فهم از بیعت با آن حضرت خودداری میکند؛ و بعداً با یزید بن معاویه، و بعد از او با عبد الملک بن مروان بیعت مینماید.
هر که گریزد ز خراجات شاه | *** | بارکش غول بیابان شود |
معاویة بن أبوسُفْیان از او توقّع دارد که علی را سبّ کند؛ و مورد مؤاخذه قرار میگیرد.
سَعْد هم با آن سوابقی که دارد؛ و با آن سوابق بینظیر که از همرزم، و صاحب ولایت، و حائز علم و فقه و قرآن و قضاء: أمیرالمؤمنین علیه السّلام دارد؛ و با آن سوابقی که از معاویۀ مشرک و پدرش أبو سفیان ـ رأس فساد و جنگ و تجهیز جیش و لشکر بر علیه اسلام، و سر منشأ خیانت و جنایت، و عفریت غول پیکر نفاق و دوئیّت ـ دارد که در سال هشتم از هجرت در فتح مکّه اضطراراً و اکراهاً إسلام آوردهاند؛ چگونه میتواند خود را حاضر برای سبّ علی کند؟!
فلهذا با این برخورد تند و خشن با معاویه؛ و فرو ماندن از پاسخ معاویۀ مکّار و غَدّار، و مشاهدۀ انقلاب و تشویش أوضاع، بعد از ضربت خوردن امام مظلوم أمیرالمؤمنین علیه السّلام که پس از مرگش از خود هیچ باقی نگذاشت1 و روشن شدن مظلومیّتها و فریادها و خطبههای بیجواب آن حضرت؛ در قصر خود در عقیق در ده میلی مدینه با تعیّن و شخصیّت میزیست؛ و به اوضاع تماشا میکرد.
و معاویه چون دید که با وجود او با موقعیّت او در میان مردم نمیتواند برای فرزندش یزید بیعت بگیرد؛ لهذا او را با سِبْط رسول خدا حسن مجتبی علیه السّلام به زهر کشت.
أبُوالفَرَج إصفهانی با سند متّصل خود آورده است که: معاویه چون خواست بعد از خودش یزید را جانشین خود کند، سَمّی را مخفیانه در طعام نموده؛ و به حضرت امام حسن علیه السّلام و به سَعْد خورانید؛ و آن دو نفر به فاصلۀ چند روز از همدیگر فوت کردند2.
و نیز با سند دیگر خود روایت کرده است که: چون خطبۀ حضرت إمام حسن علیه السّلام به پایان رسید، حضرت إمام حسن علیه السّلام به مدینه بازگشتند؛ و در آنجا اقامت گزیدند، و چون معاویه خواست برای پسرش یزید بیعت بگیرد؛ هیچ چیز برای او سنگینتر از أمر حَسَن بن علیّ و سَعْد بن أبی وقَّاص نبود؛ فلهذا در پنهانی سمّی به آنها خورانید؛ و آن دو نفر از آن سمّ بمردند3.
سعد وقاص دراواخر عمر، از فضائل امیرالمومنین علیه السلام بیان می کرد
سَعْد در آخر عمرش از فضائل أمیرالمؤمنین علیه السّلام نقل مینمود و از مزایای مختصّۀ به آن حضرت که از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیده بود؛ بازگو میکرد، ولی چه فائده که کار از کار گذشته بود و علی علیه السّلام در محراب عبادت فرقش شکافته شده بود؛ و معاویه چنگال خونین خود را تا أقْصَی بلاد فرو برده بود؛ و مکّه به قتل و غارت بُسْر بن أرْطاة و کشته شدن دو طفل صغیر عُبَیْد الله بن عبّاس گرفتار آمده بود؛ و سبّ و لعن و شتم علی بر فراز منابر، در خطبههای نماز جمعه و نماز عیدین در سراسر إقطار إسلام جزء فرائض و واجبات شمرده شده بود؛ اینک مناقب علی را بر شمردن آنهم برای پسران و دختران خود؛1 و یا برای دو نفر مرد عراقی2 چه تأثیری دارد؟
در آن وقتی که قدرت و نیرو به دست معاویه نبود علی را تنها گذاردی! و او را مخذول و منکوب کردی! و با یک سیل از مخالفان و دشمنان و دنیا خواهان مواجه ساختی! اینک که آب از سر گذشته است و لشکرش متفرّق شدهاند؛ و أصحابش دست از حمایت او برداشتهاند؛ و حضرت حسن مجتبی وصیّ او را تنها و بدون ناصر مجبور به بیعت با طاغی زمان نمودهاند؛ تو در قصر خودت در عقیق مناقب علی را بگو؛ این به چه درد میخورد؟ اینجا تو پیوسته عبادت کن؛ این چه عبادتی است؟!
خدایش رحمت کند مرحوم آیة الله حاج سیّد محمود شاهرودی تغمّده الله برضوانه که یکی از اساتید فقه حقیر در نجف اشرف بودند؛ یک روز بر فراز منبر در بین درس میفرمود. سه دسته مقدّس مآب و اهل عبادتهای صوری و بی معنی میشوند: ١ـ طَلَبه درس نخوان ٢ـ تاجر ورشکسته ٣ـ حاکم معزول.
عبدالله بن عُمَر نیز در آخر عُمر از عدم نصرت أمیرالمؤمنین علیه السّلام و جنگ نکردن با فِئۀ باغِیَه (معاویه و همراهانش) افسوس میخورد.
ابن عبد البرّ گوید: به طرق مختلفی از حبیب بن أبی ثابت، از ابن عُمَر روایت شده است که: إنَّهُ قَالَ: مَا آسَی عَلَی شَیْءٍ إلاَّ أنِّی لَمْ اُقَاتِلْ مَعَ عَلِیٍّ الْفِئَةَ الْبَاغِیَةَ1.
«او گفت: من بر چیزی تأسّف نخوردم مگر بر اینکه با علیّ بن ابی طالب با گروه ستمکار (فئۀ باغِیَه) جنگ نکردم.»
و نیز از دار قُطْنِیّ در «مُؤتَلَف و مُخْتَلَف» با سند خود از ابن عُمَر روایت کرده است که: مَا آسَی عَلَیشَیْءٍ إلاَّ عَلَی ألاَّ أکُونَ قَاتَلتُ الْفِئَةَ الْبَاغِیَةَ عَلَی صَوْمِ الْهَوَاجِرِ2.
«او گفت: من بر چیزی تأسّف نخوردم، مگر بر آنکه در روزهای گرم تابستان روزههای مستحبّی میگرفتم و آن روزهها را بر جنگ با فئۀ باغیه: جماعت ظالم و ستمگر، مقدّم میداشتم».
و نیز با سند دیگر از او روایت کرده است که: مَا أجِدُنِی آسَی عَلی شَیْءٍ
فَاتَنِی مِنَ الدُّنْیَا إلاَّ أنّی لَمْ اُقَاتِلِ الْفِئَةَ الْبَاغِیَةَ مَعَ عَلیٍّ.1.
و نیز با سند دیگر از او روایت کرده که در حال مردنش میگفت: مَا أجِدُ فی نَفْسی مِنْ أمْرِ الدُّنْیا شَیْئًا، إلاَّ أنِّی لَمْ اُقَاتِلْ الْفِئَةَ الْبَاغِیَةَ مَعَ عَلِیِّ بْنِ أبِیطَالِبٍ.2.
و نیز با سند دیگر آورده است که: مَا آسَی عَلَیشَیْءٍ إلاَّ تَرْکِی قِتَالَ الْفِئَةَ الْبَاغِیَةَ مَعَ عَلِیٍّ.3
و مضمون و مفاد این روایات آنست که میگوید: «من هیچگاه بر چیزی غُصّه نخوردم و محزون نشدم از چیزهائی که در دنیا از دست من رفته است، مگر جنگ نکردن در رکاب علی بن ابی طالب را با فئۀ باغیه.» آنگاه همین مرد در پای خطبۀ حجّاج بن یوسف ثقفی برای بیعت با عبد الملک مینشیند و به دست او نیز کشته میشود4.
ملاقات سَعْد با معاویه، و بیعت حدیث منزله
شیخ طوسی داستان ملاقات معاویه را با سَعْد در مدینه آورده است. او در أمالِی خود با سند متّصل از عِکْرَمَه مصاحب ابن عبّاس روایت کرده است که چون معاویه إراده حجّ کرد، در مدینه وارد شد، و برای سَعْد از او اذن ملاقات خواسته شد. او به همراهان و جالسین مجلسش گفت: چون من اذن دادم و سَعْد بن أبی وقَّاص وارد شد و نشست؛ شما شروع کنید در شتم و سبّ علی بن ابی طالب.1
سَعْد وارد شد و پهلوی معاویه بر روی سریر نشست؛ و آن جماعت شروع کردند دربارۀ أمیرالمؤمنین علیه السّلام به ناسزا گفتن. دو چشم سَعْد از أشک پر شد.
معاویه گفت: ای سَعْد برای چه گریه میکنی؟! آیا گریه میکنی برای آنکه قاتل برادرت عثمان بن عفّان را شتم میکنند؟!
سَعْد گفت: سوگند به خدا که من طاقت نیاوردم خودم را نگهدارم و گریه نکنم؛ ما از مکّه خارج شدیم بطور مهاجرت؛ و در این مسجد که مسجد رسول خداست، نازل شدیم؛ و خواب شب ما را و خواب قیلولۀ روز ما در این مسجد بود، که ناگهان ما از این مسجد خارج شدیم؛ و علیّ بن أبی طالب در آن باقی بود؛ و ما ترسیدیم که از سبب آن از رسول خدا سؤال کنیم. فلهذا نزد عائشه آمدیم و گفتیم: یا أُمَّ المُؤمِنین! از برای ما مصاحبتی بود با رسول خدا، همانند مصاحبت علی، و هجرتی بود مثل هجرت علی! و ما از مسجد بیرون شدیم؛ و علی در مسجد ماند؛ و نمیدانیم که آیا این از سخط خداست و یا از غضب رسول خدا؟! تو این مطلب را به رسول خدا متذکّر شو که مراد ما فهمیدن همین است!
عائشه گفت: من به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم متذکّر شدم آن حضرت گفت