14

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14 15318
مشاهده متن

پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی

گروه قرآن وحدیث ودعاء

مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان


توضیحات

جلد چهاردهم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان کامل سوره‌های مریم، طه، انبیاء و حج است.
در جلد چهاردهم تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ابتدا با بیان آیات آغازین سوره مریم، هدف این سوره را بشارت و انذار مردم به بيان داستان زكريا، يحيى و مريم (عليهم السلام) و تقسيم مردم به سه دسته عنوان میکند. در ادامه نیز، پس از بیان آیات این سوره، وارد بیان سوره طه میشود. سوره‌ای که با بیان داستان‌هایی، به هلاكت طاغيان و تكذيب كنندگان آيات خدا منتهى مى‌شود، و آينده انسان از احوال قيامت و مواقف آن و حال نكبت بار مجرمين، و خسران ظالمين را یادآوری میکند. سوره انبیاء نیز، گفتگو پيرامون مساله نبوت است كه مساله توحيد و معاد را زير بناى آن قرار داده و در آن بیش از بشارت، تهدید و وعید آمده است. سوره حج، مشركين را مخاطب قرار داده، اصول دين و انذار و تخويف را به ايشان خاطر نشان مى‌سازد. اين سوره سياقى دارد كه از آن بر مى‌آيد مشركين هنوز شوكت و نيرويى داشته‌اند و از آن سمت نیز، مؤمنین جمعیتی بوده‌اند که اجتماعشان به تازگی تشکیل شده و روی پای خود ایستاده و مختصر عده و شوکتی بدست آورده‌اند.
برخی از مهم ترین بحث های مطرح شده در جلد چهاردهم تفسیر المیزان به شرح زیر است:
• داستان زکریا و داستان یحیی در قرآن و انجیل
• داستان ادریس پیامبر و سرگذشت او
• اسماء حسنی و اختصاص آن به پروردگار
• توضیحاتی در مورد تکلّم خدا با حضرت موسی
• مقصود از اینکه در مورد قیامت فرمود:« نزدیکست پنهانش بدارم»
• تفضّلات خدا به حضرت موسی در نجات یافتن از مصر و ازدواج با دختر شعیب
• روایتی در نفی رؤیت خدای تعالی
• بیان حال و وصف ملائکه
• یادآوری معاد و تهدید مشرکین به عذاب جاودان
• منافع دنیوی و اخروی حج
• حکمت قربانی کردن برای خدا
• فرق بین «نبوت» و «رسالت»
• چند روایت درباره اذن قتال و تشریع جهاد

/600
پی دی اف پی دی اف موبایل ورد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

1

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

2
  •  

  •  

  • بسم الله الرحمن الرحیم

  •  

  •  

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

3
  •  

  •  

  • سوره مريم (١٩)

  • سوره مريم مكى است و ٩٨ آيه دارد

  •  

  •  

  • [سوره مريم (١٩):آيات ١ تا ١٥]

  • ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ كهيعص ١ ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا ٢ إِذْ نَادىَ رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا ٣ قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا ٤ وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا ٥ يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا ٦ يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلاَمٍ اِسْمُهُ يَحْيىَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا ٧ قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا ٨ قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً ٩ قَالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ سَوِيًّا ١٠فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرَابِ فَأَوْحىَ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا ١١ يَا يَحْيىَ خُذِ اَلْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنَاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا ١٢ وَ حَنَاناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكَاةً وَ كَانَ تَقِيًّا ١٣ وَ بَرًّا بِوَالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا ١٤ وَ سَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا ١٥﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • بنام خداى رحمان و رحيم، كاف، هاء، يا، عين، صاد (1).

  • (اين رمز عنوان) يادآورى رحمت پروردگارت به بنده خود زكرياست (2).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

4
  • آن دم كه پروردگارش را ندا داد، ندايى پنهانى (3).

  • گفت پروردگارا! من از پيرى استخوانم سست، و سرم سفيد شده است، و در زمينه خواندن تو اى پروردگار بى‌بهره نبوده‌ام (4).

  • من از بعد خويش از وارثانم بيم دارم، و زنم نازا است مرا از نزد خود فرزندى عطا كن (5).

  • تا از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد، و پروردگارا! او را پسنديده گردان (6).

  • (پس بدو گفتيم) اى زكريا ما به تو مژده پسرى مى‌دهيم كه نامش يحيى است و از پيش همنامى براى وى قرار نداده‌ايم (7).

  • گفت: پروردگارا! چگونه باشد مرا پسرى با اينكه همسرم نازا است و خودم از پيرى به فرتوتى رسيده‌ام؟ (8).

  • (حامل پيام به وى) گفت: پروردگار تو چنين است، و همو فرموده كه اين بر من آسان است، از پيش نيز تو را كه چيزى نبودى خلق كرده‌ام (9).

  • گفت: پروردگارا! براى من علامتى بگذار. گفت: نشانه‌ات اين باشد كه سه شب تمام با مردم سخن گفتن نتوانى (10).

  • پس از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد كه صبح و شام خدا را تسبيح گوييد (11).

  • (ما گفتيم) اى يحيى اين كتاب را به جد و جهد تمام بگير. و در طفوليت او را حكمت و فرزانگى داديم (12).

  • و به او رحمت و محبت از ناحيه خود و پاكى (روح و عمل) بخشيديم، و او پرهيزكار بود (13).

  • و با پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود (14).

  • درود بر وى روزى كه تولد يافت و روزى كه مى‌ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى‌شود (15).

  • بيان آيات [غرض سوره مريم بشارت و انذار مردم است به بيان داستان زكريا، يحيى و مريم (عليهم السلام) و تقسيم مردم به سه دسته‌]

  • غرض اين سوره به طورى كه در آخرش بدان اشاره نموده مى‌فرمايد: ﴿فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ اَلْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا...﴾ بشارت و انذار است، چيزى كه هست همين غرض را در سياقى بديع و بسيار جالب ريخته نخست به داستان زكريا و يحيى و قصه مريم و عيسى و سرگذشت ابراهيم و اسحاق و يعقوب و ماجراى موسى و هارون و داستان اسماعيل و حكايت ادريس و سهمى كه به هر يك از ايشان از نعمت ولايت داده - كه يا نبوت بوده و يا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

5
  • صدق و اخلاص - اشاره كرده، آنگاه علت اين عنايت را چنين بيان فرموده كه اين بزرگواران خصلتهاى برجسته‌اى داشته‌اند از آن جمله نسبت به پروردگارشان خاضع و خاشع بودند، و ليكن اخلاف ايشان از ياد خدا اعراض نموده به مساله توجه به پروردگار به كلى بى‌اعتناء شدند، و به جاى آن دنبال شهوت را گرفتند به همين جهت به زودى حالت «غى» را كه همان از دست دادن رشد است ديدار مى‌كنند، مگر آنكه كسى از ايشان توبه كند و به پروردگار خود بازگشت نمايد كه او سرانجام به اهل نعمت مى‌پيوندد.

  • سپس نمونه‌هايى از لغزشهاى اهل غى و زورگوييهاى آنان و آراى خارج از منطقشان از قبيل نفى معاد، و به خدا نسبت پسر دارى دادن، و بت پرستيدن و آنچه كه از لوازم اين لغزشها است از نكبت و عذاب را خاطر نشان مى‌سازد.

  • بنابراين، مى‌توان گفت بيان اين سوره شبيه به بيان مدعيى است كه براى اثبات دعوى خود مثال‌هايى مى‌آورد. كانه گفته شده فلانى را و فلانى و فلانى كه از اهل رشد و داراى موهبتى الهى بودند در زندگى اين روش را داشتند كه دل از شهوات نفس كنده و به سوى پروردگار خود متوجه شدند، و طريقه خضوع و خشوع را پيش گرفتند كه هر وقت آيات پروردگارشان را متذكر مى‌شدند از صميم دل خاضع مى‌گشتند. و طريقه آدمى به سوى رشد و موهبت همين است، ليكن اخلاف همين نامبردگان اين طريقه را كنار گذاشتند، يعنى از عمل اعراض و به شهوات مذموم رو آوردند، و اين رويه، ايشان را جز به سوى «غى» كه خلاف رشد است نكشانيده، جز بر باطل استوارترشان نمى‌كند، و سرانجامشان اين مى‌شود كه رجوع به خدا را انكار، و شركايى براى خدا اثبات نموده، سد راه دعوت هم مى‌شوند و اين جز به سوى نكبت و عذاب رهنمونشان نمى‌كند.

  • پس اين سوره - همانطور كه ملاحظه مى‌فرماييد - با ذكر چند مثال آغاز و با گرفتن نتيجه‌اى كلى از آن مثلها، كه مورد نظر بوده، خاتمه يافته است. و اين نتيجه‌گيرى از جمله ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ 1 شروع شده و تا چند آيه بعد ادامه مى‌يابد.

  • پس اين سوره مردم را به سه طائفه تقسيم مى‌كند: 1 - آن‌هايى كه خدا انعامشان كرد كه يا انبياء بودند و يا اهل اجتباء و هدايت 2 - اهل غى، يعنى آن‌هايى كه مايه و استعداد رشد خود را از دست دادند 3 - آن كسانى كه توبه نموده ايمان آوردند، و عمل صالح كردند كه به زودى به اهل نعمت و رشد مى‌پيوندند. و آنگاه ثواب توبه تائبين و مسترشدين و عذاب غاويان

    1. مريم، آيه 58.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

6
  • كه همنشينان شيطان و از اولياى اويند - را تذكر مى‌دهد.

  • اين سوره بدون هيچ شكى در مكه نازل شده، زيرا هم عده‌اى از مفسرين‌1 مكى بودن آن را مورد اتفاق دانسته و هم مضامين آياتش بر اين معنا دلالت دارد.

  • اشاره‌اى در باره حروف مقطعه‌

  • ﴿كهيعص﴾ 

  • در سابق در تفسير آيه اول سوره اعراف گفتيم كه: اين سوره‌ها از قرآن كريم كه حروف مقطعه بر سر آن‌ها آمده خالى از ارتباطى در ميان مضامين آن‌ها با آن حروف نيست، پس حروفى كه مشترك ميان چند سوره است كشف مى‌كند از اينكه مضامين آن‌ها نيز مشترك است.

  • مؤيد اين معنا مناسبت و همجنسى‌اى است كه ميان اين سوره و سوره «ص» به چشم مى‌خورد، چون آن سوره نيز داستان انبياء را آورده، و به زودى - ان شاء الله - بحث جامعى در باره حروف مقطعه قرآن و ارتباطى كه هر يك با مطالب سوره خود دارند ايراد نموده، از نظر خواننده مى‌گذرانيم، و در آنجا نيز اين بحث را مطرح مى‌كنيم كه سوره‌هايى كه حروف مقطعه مشترك دارند مطالبشان نيز مشترك است، مانند سوره مورد بحث با سوره «يس» كه در هر دو حرف «ياء» وجود دارد. و باز مانند اين سوره و سوره شورى كه در هر دو حرف «ع» وجود دارد.

  • ﴿ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا﴾ 

  • ظاهر سياق اين است كه كلمه «ذكر» خبرى است براى مبتدايى محذوف، و مصدرى است در معناى مفعول، و برگشت معنا از نظر تقدير به اين است كه اين خبر رحمت مذكور پروردگار تو استو مراد از رحمت، استجابت دعاى زكريا به وسيله خداى سبحان است كه تفصيل آن از جمله‌ ﴿إِذْ نَادىَ رَبَّهُ﴾ شروع شده.

  • ﴿إِذْ نَادىَ رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا﴾.

  • ظرف «اذ» متعلق است به جمله‌ ﴿رَحْمَةِ رَبِّكَو﴾ كلمه «نداء» و همچنين «مناداة» به معناى صدا زدن به آواز بلند است، در مقابل «مناجات» كه به معناى آهسته صدا زدن است.

  • خواهى گفت: اگر نداء به اين معنا است پس چرا خداى تعالى آن را با وصف «خفى» توصيف كرد؟ مى‌گوييم منافاتى ندارد، زيرا ممكن است همين دعوت با صداى بلند در جايى صورت گيرد كه احدى آن را نشنود، مانند بيابان و امثال آن، همچنانكه جمله‌ ﴿فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرَابِ﴾ هم اشعارى به اين معنا دارد.

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 500.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

7
  • بعضى‌1 گفته‌اند: عنايت، در تعبير به نداء اين است كه حضرت زكريا خود را از خدا دور تصور كرده، و خواسته است رعايت اين ادب را بكند كه گناهان و بديهايش او را از خدا دور كرده است، همچنانكه حال هر كسى كه از عذاب خدا بترسد همين طور است كه خود را دور مى‌بيند.

  • سخن جناب زكريا (على نبينا و آله و عليه السلام) با خداى تعالى، و مفاد جملات، و نكات و ظرائف آن سخنان‌

  • ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي...﴾.

  • اين آيه زمينه‌چينى مى‌كند براى درخواستى كه بعدا از زكريا نقل مى‌نمايد كه گفت: ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا﴾.

  • و اگر كلمه «رب» را جلوتر آورد براى استرحام بوده و خواسته در مقدمه دعا، درياى رحمت خدا را به خروش آورد و بعد دعا كند. و اگر با كلمه «ان» مطلب خود را تاكيد كرد براى اين است كه برساند حاجتش به داشتن فرزند حاجتى است مبرم و حياتى. و كلمه «وهن» به معناى ضعف و نقصان نيرو است. و اگر اين ضعف خود را به استخوانهايش اختصاص داد براى اين است كه آدمى در تمامى حركتها و سكونهايش بر آن قرار مى‌گيرد.

  • و اگر نگفت «استخوانهايم» و يا «استخوانم» براى اين است كه ضعف را به جنس استخوان نسبت دهد، و هم اينكه اجمالى باشد براى تفصيل بعد.

  • ﴿وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً﴾ «اشتعال» به معناى انتشار زبانه آتش و سرايت آن است، در هر چيزى كه قابل احتراق باشد. در مجمع البيان گفته: جمله‌ ﴿وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً﴾ از بهترين استعارات است، و معنايش اين است كه سفيدى موى در سر من منتشر شده آن چنان كه شعاع آتش منتشر مى‌شود، و كانه منظور از شعاع آتش همان زبانه آن است‌2.

  • ﴿وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ «شقاوت» خلاف سعادت است، و گويا منظور از آن محروميت از خير است كه يا لازمه شقاوت است و يا خود آن. كلمه «بدعائك» متعلق به شقى است، و «باء» آن باء سببيت و يا به معناى «فى» است. و معناى آيه اين است كه: پروردگارا! من همواره به سبب دعاى خود قرين سعادت بوده‌ام و هر وقت تو را مى‌خواندم اجابتم مى‌فرمودى، بدون اينكه مرا شقى و محروم سازى. و يا اين است كه: پروردگارا من هيچ وقت در دعاى خود از ناحيه تو محروم و خائب نبوده‌ام، مرا به اجابت كردنت عادت داده‌اى و هر وقت تو را مى‌خواندم قبول مى‌نمودى. به هر صورت چه معنا آن باشد و چه اين، كلمه دعاء مصدر مضاف به مفعول است.

    1.  مفردات راغب، ماده ندا
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 501.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

8
  • بعضى از مفسرين‌1 گفته‌اند: كلمه «دعائك» مصدر مضاف به فاعل است، و معنايش اين است: پروردگارا! من هيچوقت نسبت به دعوتت كه مرا به سوى بندگى و اطاعت مى‌خواند شقى و متمرد نبوده‌ام، هر وقت مرا دعوت كردى اطاعت كردم و به خلوص عبادتت نمودم. ليكن معناى اول روشن‌تر است.

  • و در تكرار كلمه «رب» و قرار دادن آن بين اسم «كان» و خبرش در جمله‌ ﴿وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ بلاغتى است كه ممكن نيست با هيچ مقياسى اندازه‌گيرى نمود، و همچنين در نظير آن، يعنى جمله‌ ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ 

  • ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً﴾ 

  • تتمه تمهيد و زمينه‌چينى است كه گفتيم قبل از دعاى خود كرده. و منظور از «موالى» عموها و پسر عموها هستند. بعضى‌2 گفته‌اند منظور از «موالى» «كلالة» است، و بعضى‌3 ديگر گفته‌اند «عصبه» است. و بعضى‌4 گفته‌اند تنها پسر عموها است، و بعضى‌5گفته‌اند كه منظور ورثه است. و به هر حال، به هر معنا كه باشد غير اولاد صلبى است. و مقصود از اينكه گفت «از موالى مى‌ترسم» اين است كه از عمل موالى مى‌ترسم. و مقصود از «من ورائى» بعد از مرگ است. و خلاصه اينكه حضرت زكريا مى‌ترسيده از اينكه از دنيا برود و نسلى كه وارث او باشند، نداشته باشد، و اين كنايه از همان بى‌اولاد مردن است.

  • كلمه «عاقر» در جمله‌ ﴿وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً﴾ به معناى زن نازا است، و مرد عاقر آن مردى را گويند كه فرزنددار نشده باشد.

  • و اينكه چنين تعبير كرده كه «همسرم عاقر است» خود دلالت مى‌كند بر اينكه همسرش علاوه بر اينكه تا آن روز كه اين دعا را مى‌كرده فرزند نياورده از سن فرزنددار شدن هم گذشته بوده است.

  • و ظاهر اينكه كلمه «ان» را تكرار نكرده و فرموده: ﴿إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي...﴾ اين است كه جمله «و كانت...» حاليه است، و مجموع كلام يعنى‌ ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ...﴾ عاقرا فصل واحدى از داستان است، و اين معنا را مى‌رساند كه چون همسرم

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 60 با اندكى تفاوت.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل ابن عباس.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل از مجاهد.
    4.  مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل از امام جعفر صادق (علیه السلام).
    5.  مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل از كلبى.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

9
  • عاقر است جا دارد كه از ورثه بعد از خودم بترسم. پس مجموع زمينه‌چينى‌هايى كه آن جناب براى دعاى خود كرده است به دو بخش بر مى‌گردد:اول اينكه خداى عز و جل او را در طول زندگيش و تا روزى كه پيرى سالخورده شده به استجابت دعا عادت داده. دوم اينكه او از ورثه بعد از مرگش مى‌ترسد، چون همسرش عاقر است.

  • و ممكن است كلام را به سه بخش تقسيم نمود، به اينكه پيرى خودش را يك بخش و عاقر بودن همسرش را بخش مستقل ديگرى شمرد.

  • فرزند خواستن زكريا (عليه السلام) از خداوند ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي...﴾ 

  • ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾

  • اين همان دعائى است كه گفتيم براى اداى آن زمينه‌چينى كرد، و در آن موهبت الهيى را كه درخواست كرد مقيد به قيد ﴿مِنْ لَدُنْكَ﴾ نمود، چون از اسباب عادى مايوس شده بود. يكى از اسباب عادى كه در اختيار او و هر فرد ديگرى است استعداد شوهر است كه آن جناب اين استعداد را به خاطر پيرى از دست داده بود. يكى ديگر استعداد همسر است براى باردار شدن كه وى اين را هم نداشت، زيرا همسرش در جوانى عاقر بود تا چه رسد به امروز كه پيرى سالخورده شده.

  • و اگر از خدا وليى درخواست كرد بدين جهت بود كه ولى هر كس عبارت است از آن شخصى كه متولى و عهده‌دار كار او باشد، و ولى ميت آن كسى است كه به امر او قيام مى‌كند، و جانشين او در ارثيه‌اش مى‌شود. كلمه «آل» در آل يعقوب به معناى خاصه، يعنى كسانى است كه امرشان به او محول است، مانند فرزندان و خويشاوندان و سايران‌1. و بعضى‌2

  • گفته‌اند اين كلمه در اصل اهل بوده. و منظور از «يعقوب» - به طورى كه گفته شده - فرزند اسحاق بن ابراهيم (علیه السلام) است. و بعضى‌3 گفته‌اند مراد يعقوب بن ماثان برادر عمران بن ماثان پدر مريم است، و همسر زكريا خواهر مريم بوده. و بنابراين معناى‌ ﴿يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ﴾ اين مى‌شود كه: از من و از همسرم كه يكى از افراد خاندان يعقوب است ارث ببرد. آن وقت مناسب‌تر اين است كه بگوييم كلمه «من» در جمله‌ ﴿مِنْ آلِ يَعْقُوبَ﴾ براى تبعيض است، هر چند كه اگر ابتدائيه هم بگيريم صحيح است.

  • ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ كلمه «رضى» به معناى «مرضى» (پسنديده) است. و اطلاق رضاء، اقتضاء دارد كه اين مطلق شامل علم و عمل هر دو شود. پس مراد آن كسى خواهد بود

    1.  كشاف، ج 3، ص 5.
    2.  كشاف، ج 3، ص 5.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 502.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

10
  • كه هم اعتقادش و هم عملش مورد پسند باشد، يعنى خدايا او را آراسته به علم نافع و عمل صالح گردان.

  • خداى عز و جل اين داستان را در سوره آل عمران هم كه سوره‌اى است مدنى و بعد از سوره مريم نازل شده در ذيل داستان مريم آورده و فرموده: ﴿فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعَاءِ﴾ 1.

  • و هر كس در اين دو آيه دقت كند جاى شكى برايش باقى نمى‌ماند كه تنها چيزى كه زكريا را به دعاء وادار كرد و آن دعاى مذكور را نمود همان كرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم مشاهده كرد، و عبوديت و خلوصى بود كه مريم نسبت به خدايش داشت. از مشاهده اين وضع لذت برد، و دوست داشت كه اى كاش بعد از او هم فرزندى داراى قرب و كرامتى اين چنين مى‌داشت، ليكن از سوى ديگر متوجه سالخوردگى و ناتوانى خود و پيرى و نازايى همسرش شد و به ياد وارثانش كه هيچ يك حال و وضعى چون مريم ندارند افتاده، دچار وجد و شعفى سوزان گرديد، و ناگهان جرقه‌اى در دلش شعله زد و به ياد اين معنا افتاد كه خداى تعالى تا اين روز از زندگيش وى را به استجابت دعا و كفايت همه مهمات عادت داده بود، لذا دست به دعا بلند كرده با دلى سرشار از اميد ذريه‌اى طيب درخواست نمود.

  • پس جمله ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً﴾ در سوره آل عمران در مقابل‌ ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ است. و كلمه «طيبة» در آنجا مقابل جمله‌ ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ در اينجا است. و مراد از «رضى» هم همان قرب و كرامتى بود كه از خدا نسبت به مريم ديد، و آن عمل صالحى بود كه از مريم نسبت به خدا مشاهده كرد. باقى مى‌ماند جمله‌ ﴿هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً﴾ در آنجا، در مقابل‌ ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ﴾ در اينجا كه در حقيقت تفسير كننده كلمه «وليا» در آنجا است. پس مقصود از جمله‌ ﴿وَلِيًّا يَرِثُنِي...﴾ فرزند صلبى است كه از او ارث ببرد.

    1. پروردگارش دختر او را قبول كرد، و او را به طرز نيكى رويانيد و زكريا سرپرست او شد، هر وقت زكريا بر او در محرابش وارد مى‌شد نزدش رزقى (خوردنى) مى‌يافت، و مى‌پرسيد اى مريم اين از كجا برايت فراهم شده؟ مى‌گفت از نزد خداست كه خدا هر كه را بخواهد بى‌حساب رزق مى‌دهد. اينجا بود كه (اميد زكريا به لطف خدا به هيجان آمده) پروردگار خود را ندا كرد كه اى پروردگار من مرا از نزد خودت ذريه پاكى ارزانى دار كه تو شنواى دعائى. - آل عمران، آيات 37 و 38.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

11
  • بيان اينكه زكريا (عليه السلام) از خداوند فرزند صلبى خواسته كه از او ارث ببرد و اينكه ادعاى برخى از مفسرين كه مراد از ارث را وراثت نبوت يا علم يا... دانسته‌اند بدون قرينه و شاهد است‌

  • اين را بدين جهت گفتيم تا فساد گفتار بعضى‌1 روشن گردد كه گفته‌اند: زكريا در جمله‌ ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي...﴾ از خدا كسى را خواسته كه قائم مقام و وارث او باشد چه فرزند و چه غير فرزند و همچنين گفتار بعضى‌2 ديگر كه گفته‌اند: او از فرزنددار شدن از همسرش مايوس بود، و لذا از خدا كسى را خواست كه از او ارث ببرد و قائم مقام او شود هر چند از ساير مردم باشد

  • و وجه فساد آن‌ها اين است كه آيه سوره آل عمران صريح در اين است كه فرزند خواسته، چون گفته است: ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً﴾3 علاوه بر اينكه تعبير به عبارتى مانند: «هب لى» خود مشعر به نوعى ملكيت است كه زكريا مالك آن شود و با ساير مردم سازگارى ندارد، چون معنا ندارد زكريا مالك مردم بيگانه شود، و اگر منظور آن بود كه اين مفسرين پنداشته‌اند جا داشت بگويد: «اجعل لى وليا - وليى برايم قرار ده» همچنانكه در آيه 75 سوره نساء فرموده: ﴿وَ اِجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اِجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً﴾4.

  • از اينجا اين معنا روشن مى‌شود كه مراد از جمله ‌ ﴿وَلِيًّا يَرِثُنِي﴾ فرزند پسر است، همچنانكه در سوره آل عمران از آن به ذريه تعبير فرموده، پس منظور از «ولى» ذريه‌اى است كه ولى در ارث است، و بى‌شك متبادر به ذهن از ارث همان ارث بردن ما ترك ميت از اموال و اسباب زندگى است، حال يا به خاطر اينكه اين كلمه حقيقت در همان ارث مالى است، و در غير مال مجاز است، چنانچه مى‌گويند فلانى علم و شجاعت و زهد و ساير صفات معنوى را از پدرش ارث برده. و يا به خاطر اين است كه به ارث مال انصراف دارد هر چند كه در ارث صفات هم حقيقت باشد. پس به هر حال لفظ، ظاهر در وراثت مال است ليكن با انضمامش به ولى متعين مى‌شود كه مراد از وارث تنها همان فرزند است، جمله‌ ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي﴾ كه قبل از جمله مورد بحث بود - به بيانى كه به زودى خواهد آمد ان شاء الله - اين ظهور را تقويت مى‌كند.

  • و اما گفتار آن مفسرى‌5 كه گفته «مراد از آن ارث نبوت است، و زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه نبوت را از او ارث ببرد» گفتارى است كه مطلب چند سطر قبل، آن را دفع مى‌كند، چون در آنجا گفتيم كه محرك و باعث زكريا به دعا آن كرامتى بود كه از

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 62.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 62.
    3. پروردگارا مرا از ناحيه خود فرزندى و نسلى پاك ببخش. - آل عمران، آيه 38.
    4. و از ناحيه خودت سرپرستى برايمان بفرست و يا از جانب خود يار و مددكارى برايمان قرار ده.
    5.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 184، به نقل از ابو صالح.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

12
  • مريم مشاهده كرد، و آنچه از وى مشاهده كرد نبوت نبود، اثرى هم از آن در ميان نبود. آن وقت بايد ديد چه رابطه‌اى هست ميان مشاهده احوال مريم از عبادت و كرامت و سپس اعجابش از احترام و نزد خدا و ميان درخواست فرزندى از خدا كه نبوت را از او به ارث ببرد؟ و معلوم است كه كمترين رابطه‌اى ميان آن دو نيست.

  • علاوه بر اينكه اصلا نبوت چيزى نيست كه از راه خويشاوندى ارث برده شود، و به فرض هم كه در مقام اصلاح اين نظريه بگويند: مراد ما از وراثت، صرف پيدايش پيغمبرى بعد از پيغمبرى ديگر يا از دودمان او و يا از دودمان غير او است كه مجازا و به نوعى عنايت وراثت ناميده شده، با اشكال ديگرى كه وارد است چه مى‌كنند؟ و آن اين است كه اين تفسير با جمله‌ ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ سازگارى نخواهد داشت، زيرا معنا ندارد كسى بگويد خدايا مرا فرزندى پيغمبر ارزانى بدار و او را مرضى (پسنديده) بگردان، براى اينكه، كسى كه پيغمبر مى‌شود فضيلت مرضى بودن و بالاتر از آن را دارد ديگر حاجت به درخواست ندارد.

  • و اگر بگويند اين درخواست جنبه تاكيد را دارد، مى‌گوييم تاكيد هميشه بايد مساوى و يا ما فوق مؤكد باشد نه پائين‌تر از آن، و خصلت مرضى بودن ما دون نبوت است. و اگر بگويند اصلا منظور از مرضى بودن مرضى نزد خدا نيست تا بگويى درخواستش بعد از نبوت معنا ندارد، بلكه منظور مرضى نزد مردم است، در جواب مى‌گوئيم اين احتمال با اطلاق مرضى نمى‌سازد، چون اين كلمه هر وقت به طور مطلق استعمال شود، و قيد «نزد مردم» با آن نيايد معنايش مرضى نزد خدا است.

  • نزديك به اين وجه در فساد وجه ديگرى است كه بعضى‌1 آورده و گفته‌اند: مراد از وراثت، وراثت در علم است. زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه وارث علم او باشد.

  • دليل فسادش اين است كه معنا ندارد زكريا از مشاهده حال مريم و اعجابش از احترام او نزد خدا ناگهان و بدون هيچ ربط و مناسبتى به هوس بيفتد كه فرزندى طلب كند كه وارث علم او باشد.

  • و اگر بگويى علم نافع و عمل صالح دور و بى‌مناسبت با وضع مريم نيست ممكن است بگوييم زكريا (علیه السلام) از ديدن وضع مريم و اخلاص و عبادت و كرامت او دلش خواسته خدا به او فرزندى دهد كه داراى علم نافع و عمل صالح باشد، آنگاه بگوييم مراد از

    1.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 184، به نقل از مجاهد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

13
  • وراثت، وراثت علم و مراد از رضايت عمل صالح باشد، در جواب مى‌گوييم: براى چنين درخواستى جمله‌ ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ كافى بود، و ديگر حاجت نبود كه وارث بخواهد، چون كلمه «رضى» و «مرضى» اگر قيد عمل و يا اخلاق و يا غير آن، به آن اضافه نشود يعنى نگوييم «مرضى العمل» و يا «مرضى الاخلاق» و آن را مطلق بياوريم مرضى مطلق و به تمام معنا خواهد بود، و مرضى مطلق آن كسى است كه هم عملش صالح باشد و هم علمش، و نظير اين اشكال را به آن كسى كه احتمال داده بود منظور از رضى، مرضى نزد مردم باشد، كرديم.

  • نزديك به اين وجه در فساد اين احتمال است كه «منظور از وراثت، وراثت تقوى و كرامت باشد و حضرت زكريا از پروردگارش طلب كرد كه به او فرزندى ببخشد كه داراى همان قرب و كرامتى باشد كه او دارد» ، چون مناسب با اين حال اين است كه زكريا فرزندى طلب كند كه داراى آن قرب و كرامتى باشد كه حضرت مريم داشته است، و يا مطلق قرب و كرامت، نه اينكه فرزندى درخواست كند كه به او آن قرب و كرامتى منتقل گردد كه خود دارد.

  • علاوه بر اين با جمله‌ ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي﴾ ناسازگار است، براى اينكه او در اين جمله مى‌گويد: من مى‌ترسم بعد از مرگم چيزهايى كه بايد از انسان به فرزندش منتقل شود به خويشاوندانم منتقل گردد، پس او مى‌ترسد از اينكه مواليش مالك مال او شوند، نه اينكه بترسد مواليش داراى قرب و منزلت و تقوى و كرامت گردند، و اين معنا ندارد كه يك پيغمبرى نسبت به خويشاوندانش اين چنين بخلى داشته باشد كه بعد و يا قبل از مرگش داراى تقوى و كرامت گردند، زيرا انبياء جز صلاح و سعادت خلق آرزويى ندارند.

  • و اينكه بعضى‌1 گفته‌اند «خويشاوندان زكريا اشرار بنى اسرائيل بوده‌اند، و آن جناب از اين مى‌ترسيده كه پس از وى به لوازم جانشينش در امت عمل نكنند» حرف درستى نيست، زيرا اگر مقصود از خلافت و جانشينى خلافت باطنى و الهى است كه قطعا قابل ارث بردن نيست تا بود و نبود نسب در آن فرق داشته باشد. علاوه بر اينكه نبوت هيچگاه از مورد خود تخلف نمى‌كند و جز افراد واجد اهليت، پيغمبر نمى‌شوند، پس ديگر چه جاى ترس هست.

  • و اگر مقصود از خلافت، جانشينى ظاهرى و دنيايى است كه با نسب ارث برده مى‌شود، و كسى كه منسوب نيست ارث نمى‌برد، چنين خلافتى مانند مال، يكى از وسائل زندگى مادى است، و با اين حال چه فائده‌اى دارد كه ما با اصرار كلمه ارث در آيه را از ارث

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

14
  • مال به ارث خلافت برگردانيم؟ علاوه بر اينكه ديديم يحيى (علیه السلام) چنين خلافت و سلطنتى را از پدر ارث نبرد، تا بگوييم زكريا (علیه السلام) مى‌ترسيده اين خلافت به دست غير يحيى بيفتد، و اصلا در زمان آن جناب بنى اسرائيل سلطنت و قدرتى نداشته، همه در زير سلطه روم قرار داشتند، و روم بر ايشان حكم مى‌راند.

  • ممكن است كسى اعتراض كند كه شما چرا اصرار داريد ارث در آيه را به معناى متبادر از كلمه يعنى ارث مالى حمل كنيد نه ارث علم و امثال آن با اينكه نفوس قدسى و نظرهاى بلندى كه توجه و تعلقى به اين عالم فانى و منقطع ندارند، و همه در بند عالم باقى هستند و هيچ وقت و حتى به قدر يك بال مگس توجهى و عنايتى به متاعهاى دنيوى ندارند، آنهم مانند زكريا كسى كه در ميان اين طائفه از نفوس پاك معروف به كمال انقطاع و شدت تجرد از دنيا است، و عادتا محال است كه اين ترس را داشته باشد كه بعد از مرگش اموالش به دست غير بيفتد، و يا به خاطر دلبستگى به دنيا دچار اندوه گشته از خدا بخواهد (آنهم اينطور التماس كند) كه فرزندى به او بدهد كه وارث اموال او گردد، و معلوم است كه چنين درخواستى از كمال محبت و علاقه او به دنيا و زخارف آن حكايت مى‌كند، و اگر براى رفع اين اشكال بگويى ترس او از اين بوده كه خويشانش اموالش را در راه غير مشروع خرج كنند، لذا از خدا وارثى مرضى طلب كرد تا به وسيله ارث كه خود يكى از اسباب ملكيت است، مالك مال او شود و در راه رضاى خدا صرف كند، مى‌گوييم وقتى به حكم ارث مالى از آن وارث شد در هر راهى كه صرف كند خودش مسئول است و ربطى به مورث او ندارد، و مورث را عذاب و عتاب نمى‌كنند.

  • علاوه بر اينكه او مى‌توانست چنين ترسى را از خود دور كند و قبل از مرگش خودش به دست خود اموال خويش را تصدق دهد و همه را در راه خدا به مصرف برساند، و براى پسر عموها چيزى نگذارد، و ايشان را به خاطر بديشان محروم سازد. از همه اينها مى‌فهميم كه مقصود آن جناب از درخواست فرزند جز اجراى احكام الهى و ترويج شريعت و بقاى نبوت در اولادش چيز ديگرى نبوده.

  • ما در پاسخ اين اعتراض مى‌گوييم: اين اعتراض وقتى متوجه ما مى‌شود كه خواسته باشيم همانطور كه شما خيال كرده‌ايد بگوييم زكريا (علیه السلام) در اين دعايش از خدا فرزندى خواسته كه اموالش بعد از مرگش به وى منتقل شود و به دست اشرار از خويشاوندانش نيفتد، و ما كى چنين حرفى زده‌ايم، ما مى‌گوييم مقصود اصلى و اولى از جمله‌ ﴿وَلِيًّا يَرِثُنِي﴾ درخواست فرزند است، همچنانكه ظاهر از كلام آن جناب در سوره آل عمران كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

15
  • عرض كرده: ﴿هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً﴾ 1 و از كلام او در جاى ديگر كه عرض كرده: ﴿رَبِّ لاَ تَذَرْنِي فَرْداً﴾ 2همين است.

  • و اگر قيد «يرثنى» را اضافه كرده مقصود اصلى وى ارث بردن نبوده بلكه خواسته است كلمه «ولى» را كه يك معنايى است عام و داراى مصاديقى مختلف تفسير كند، چون اين گونه كلمات در يكى از معانيش متعين نمى‌شود مگر به وسيله قرينه، و همچنانكه در آيه ﴿وَ مَا كَانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِيَاءَ يَنْصُرُونَهُمْ﴾ 3 قرينه «ينصرونهم» را آورد تا ولايت را در يكى از معانيش كه همان نصرت است متعين سازد.

  • و نيز در آيه شريفه‌ ﴿وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ﴾ 4قيد «يامرون...» را آورد تا ولايت را در يكى از معانيش كه ولايت تدبير است متعين سازد، و همچنين موارد ديگر استعمال اين كلمه.

  • و اگر مقصود از آوردن كلمه «يرثنى» قرينه براى تعيين كلمه ولايت در فرزند نباشد، با اينكه مى‌دانيم مقصود از درخواست همان بوده، ديگر در كلام قرينه‌اى كه دلالت كند بر اينكه مقصود اصلى، درخواست فرزند است، باقى نمى‌ماند، همچنانكه بعضى از مفسرين كه آيه را به يكى از اين معانى حمل نموده به اين معنا اعتراف كرده است، در نتيجه دعاى آن جناب به هيچ وجه دلالتى بر مطلوب اصلى نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهى از معناى مورد نظر است.

  • و كوتاه سخن، عنايت اصلى متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و مساله وراثت مالى مقصود به قصد اولى نيست بلكه قرينه‌اى است كه ولايت را كه داراى چند معنا است در فرزند تعيين نمايد، البته اين معنا در جاى خود معلوم است و جمله مورد بحث هم فى نفسه بر آن دلالت دارد كه اگر وى فرزنددار بشود مالش را هم ارث مى‌برد، ولى اين دعا و همچنين جمله‌ ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي﴾ كه حالش حال‌ ﴿وَلِيًّا يَرِثُنِي﴾ است هيچ دلالتى ندارد بر اينكه زكريا دلبستگى به دنياى فانى و زخارف زندگى آن كه متاع غرور است داشته است.

  • و قضيه درخواست فرزند منافاتى با قداست نفس انبياء ندارد، زيرا علاقه به فرزند از

    1. آل عمران، آيه 38.
    2. انبياء، آيه 89.
    3. شورى، آيه 46.
    4. توبه، آيه 71.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

16
  • امورى است كه خداوند تعالى فطرت بشر را بر آن مجهز نموده بدون اينكه در آن، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين‌تر از پيغمبر فرقى باشد، چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه‌اى كه به سوى توالد دعوت و تحريك كند آماده ساخته است، به طورى كه اگر اين فطرت منحرف نشده باشد و به سلامت خود باقى مانده باشد بدون هيچ استثنايى تمام افراد بشر در طلب فرزند بوده و بقاى فرزند را بقاى خود مى‌داند، و استيلاى فرزندش را بر آنچه خود مستولى بر آن بوده استيلاى خودش و عيش خودش مى‌داند، و اين همان ارث است.

  • و شرايع الهى و اديان آسمانى هم، نه تنها اين حكم فطرت را ابطال و دعوت عزيزه را مذمت ننموده‌اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوى آن تشويق كرده‌اند، و در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره وجود دارد، مانند آيه‌ ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ 1و آيه‌ ﴿اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى اَلْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ اَلدُّعَاءِ﴾ 2 كه هر دو آيه حكايت دعاى ابراهيم است و آيه‌ ﴿رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ﴾ 3 كه حكايت حال مؤمنين است، و آياتى ديگر.

  • و اگر بگويى همه اين حرفهايى كه در معناى وراثت زديد مبنى بر اين است كه از آيه ﴿هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ...﴾ استفاده كنيم كه آنچه وى را بر آن داشت كه از خدا طلب فرزند كند عبادت و كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندى چون مريم داشته باشد، و ليكن ممكن است داعى او بر اين درخواست چيز ديگرى بوده باشد همچنانكه در اخبار و آثار آمده كه زكريا (علیه السلام) همواره نزد مريم ميوه‌هاى غير موسمى مى‌ديد، ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان نزد او حاضر مى‌ديد، لذا با خود گفت: خدايى كه اينقدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان و ميوه زمستان را در تابستان به مريم روزى كند، ديگر براى او گران و سنگين نيست كه مرا در غير موسم فرزنددار شدن يعنى در پيرى، و از زنى نازا و پير، فرزندى كرامت كند، لذا گفت: پروردگارا مرا از نزد خودت وليى كه از من ارث ببرد روزى فرما.

  • پس بنابراين روايات، مشاهده ميوه در غير موسم او را تحريك كرده كه از خدا فرزندى در غير موسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگوار اجل از اين است كه فرزندى بخواهد تا از

    1. پروردگارا مرا از صالحين فرزندى ببخش. - صافات آيه، 100.
    2. حمد خداى را كه بعد از پيرى، اسماعيل و اسحاق را بر من روزى فرمود، آرى پروردگار من شنواى دعا است. - ابراهيم، آيه 39.
    3. پروردگارا ما را از همسرانمان و فرزندانمان روشنى چشم ببخش. - فرقان، آيه 74.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

17
  • او ارث ببرد لا جرم بايد بگوييم غرضش از ارث، ارث نبوت و يا علم و يا عبادت و كرامت بوده است.

  • ما، در پاسخ اين حرف مى‌گوييم از جهت لفظ آيه و سياق آن هيچ دليلى نداريم كه مقصود از رزق در آيه‌ ﴿كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾ ميوه غير فصل بوده تا بگوييم مشاهده آن، زكريا را به چنين درخواستى وا داشته است، و يا بگوييم اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت: «خدا به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى‌دهد» او را وادار كرده است، زيرا اگر چنين بود بليغ‌تر از آن اين بود كه به نكته مزبور اشاره‌اى بكند، و مى‌بينيم كه چنين اشاره‌اى نكرده، بلكه از ظاهر سياق و مخصوصا صدر آيه كه فرموده: ﴿فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً﴾ بر مى‌آيد كه عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريم داراى كرامتى نزد خدا بوده، و خدا هر چه به وى روزى مى‌كرده از طريق اسباب ظاهرى و عادى نبوده، و اين معنا زكريا را بر آن داشته كه از خدا ذريه‌اى طيب و فرزندى رضى مسئلت بدارد.

  • بر فرض حرف شما باشد و از ميوه‌هاى غير فصل كه نزد مريم ديده به قدرت خدا پى برده و به طمع درخواست فرزندى در غير فصل افتاده است، و چون پيغمبران علاقه‌اى به فرزند غير صالح ندارند مجددا دعا كرده كه پروردگارا او را مرضى گردان همچنانكه همين دو نوبت دعا كردن و دعاى دوم را از اول جدا كردن و ذريه را مقيد به طيب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آنچه ما در صددش بوديم با اين نظريه منافات ندارد ما همه حرفمان در اين بود كه جمله «يرثنى» به عنوان قرينه‌اى آمده كه ولايت را در يكى از معانيش كه همان ولايت ارث باشد متعين سازد، و گر نه مقصود اصلى همان فرزنددار شدن است، همچنانكه در سوره آل عمران همان را درخواست نموده و گفته است: ﴿هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً﴾ و در همين سوره مورد بحث بعد از اين زمينه‌چينى كه «من پير شده‌ام و همسرم نازا است» گفته است: ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا﴾ و بعد براى تعيين ولايت، در ولايت ارث، اضافه كرده است: «يرثنى» 

  • و ولايت ارثى كه مى‌تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارث اموال است نه ارث نبوت، و اما ولايت ارث نبوت، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثش بناميم. و همچنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوى و كرامات الهى هيچ ربطى به نسب و ولادت ندارد، چه بسا با آن جمع مى‌شود، مانند پيغمبرزاده‌اى كه خودش هم پيغمبر باشد و عالم زاده‌اى كه خودش هم عالم باشد، و چه بسا مى‌شود كه جداى از آن باشد، مانند شاگردى كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبرى كه نبوت را از غير پدر ارث برده باشد. پس چنين عناوينى نمى‌تواند قرينه معينه ولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اينكه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

18
  • قرينه خيلى روشن ديگرى در كلام بوده باشد. و در كلام مورد بحث، چنين قرينه‌اى وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيت براى قرينه بودن را داشته باشد براى خلاف آن هم صلاحيت دارد، پس در آن صورت بايد گفت زكريا (علیه السلام) دعائى مهمل كرده، و آنچه را كه به قصد اولى مقصودش بوده معين نكرده، و مشغول جزئيات ديگر شده، و همين خود كافى است كه كلام را از درجه اعتبار ساقط كند.

  • استجابت دعاى زكريا (عليه السلام) و بشارت دادن به او ﴿بِغُلاَمٍ اِسْمُهُ يَحْيىَ...﴾ 

  • ﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلاَمٍ اِسْمُهُ يَحْيىَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا﴾ .

  • در اين جمله يك نكته ادبى به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويى) به كار رفته، و تقديرش چنين است: «فاستجبنا له و ناديناه يا زكريا... - دعايش را مستجاب كرديم و ندايش داديم كه اى زكريا...» در سوره انبياء همين جمله حذف شده را اظهار نموده و فرموده: ﴿فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ وَهَبْنَا لَهُ يَحْيىَ﴾ 1 و در سوره آل عمران نيز اظهار نموده و فرموده: ﴿فَنَادَتْهُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ هُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرَابِ أَنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيىَ﴾ 2.

  • آيه آل عمران گواهى نمى‌دهد كه جمله‌ ﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ﴾ در آيه مورد بحث وحى و كلام خداى تعالى بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده، و اين معنا در آيه بعد كه مى‌فرمايد: ﴿قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ﴾ روشن‌تر به نظر مى‌رسد.

  • آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خودش فرزند زكريا را به نام يحيى نام نهاده چون مى‌فرمايد: «اسمش يحيى است و ما قبل از او احدى را بدين نام نناميده‌ايم، و كسى در اين نام شريك او نيست» 

  • و بعيد نيست مقصود از كلمه «سمى» همنان نباشد بلكه مثل و مانند باشد، همچنانكه در آيه‌ ﴿فَاعْبُدْهُ وَ اِصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾ 3 چنين مى‌باشد. شاهدش هم اين است كه اوصافى كه خداى تعالى در كلامش براى يحيى شمرده اوصافى است كه در هيچ پيغمبرى قبل از او نظيرش نيست، مثل دارا شدن حكم را در كودكى‌ ﴿وَ آتَيْنَاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا﴾ (در سوره مورد بحث) و سيادت و ترك ازدواج و ﴿سَيِّداً وَ حَصُوراً﴾ 4 و سلام كردن خدا بر او در

    1. انبياء، آيه 90.
    2. ملائكه ندايش دادند در حالى كه او در محراب به نماز ايستاده بود كه خداوند تو را بشارت مى‌دهد به يحيى. - آل عمران، آيه 39.
    3. پس او را بپرست و در برابر پرستش او بر دشواريها صبر كن، آيا كسى را مانند او سراغ دارى. - مريم، آيه 65.
    4. آل عمران آيه 39.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

19
  • روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش‌ ﴿وَ سَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا﴾ 1.

  • حضرت مسيح (علیه السلام) پسر خاله آن جناب هر چند در اين اوصاف با او شريك است، ليكن او بعد از يحيى متولد شده، پس تا روز بشارت به ولادت يحيى هيچ پيغمبرى در اين صفات نظير او نبوده.

  • شگفت زده شدن زكريا از بشارت به پسر دار شدن و سبب آن، با اينكه خدا را قادر بر استجابت خواستش مى‌دانست‌

  • ﴿قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا﴾ 

  • راغب در مفردات گفته: غلام به معناى جوانى است كه شاربش تازه روئيده باشد. و لذا مى‌گويند: «غلام بين الغلومة و الغلوميه - پسرى داراى غلومت و غلوميت روشن» و در قرآن هم آورده‌ ﴿أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ﴾ و معناى «اغتلم الغلام» اين است كه به حد غلمة رسيده باشد2.

  • و در مجمع البيان گفته: «عتى» و «عسى» به يك معنا است، وقتى گذشت زمان، چيزى را خشك و چروكيده كند مى‌گويند: «عتا، يعتو، عتوا» كه مصدرش «عتو» و «عتى» مى‌آيد، همچنانكه مى‌گويند: «عسى، يعسو، عسوا و عسيا» اسم فاعل آن «عاتى» و «عاسى» مى‌آيد3. و اينكه حضرت زكريا عرض كرد به عتى رسيده‌ام كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدى از فرزنددار شدن است.

  • در اينجا اين سؤال پيش مى‌آيد كه زكريا (علیه السلام) با اينكه خودش در دعايش اعتراف به پيرى خود و نازايى همسرش كرد، و با اين حال خدا را تواناى بر استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيه مورد بحث وقتى اين بشارت را مى‌شنود كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندى به نام يحيى به او مى‌دهد، از روى تعجب مى‌پرسد: مگر ممكن است سر پيرى آنهم از زنى نازا فرزنددار شوم؟.

  • جواب اين سؤال اين است كه اين تعجب خاصيت بشريت است، و با ايمان به قدرت خدا منافات ندارد، و در حقيقت استفسار از خصوصيات آن است، كه چطور صورت مى‌گيرد، نه انكار. به هر بشرى بشارتى بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبود وسائل و اسباب، انتظار و توقعش را ندارد آنا دلش مضطرب گشته و به محض شنيدن شروع مى‌كند به پرسش از خصوصيات آن بشارت، تا به اين وسيله آن اضطراب درونى را ساكن و آرام كند، با اينكه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است. آرى، علم و ايمان جلو خطورهاى قلبى را

    1. مريم، آيه 15.
    2.  مفردات راغب، ماده غلم
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 504.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

20
  • نمى‌گيرد، همچنانكه نظيرش در تفسير آيه شريفه‌ ﴿إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىَ قَالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلىَ وَ لَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾ 1 گذشت.

  • پاسخ خداوند به استفهام و استعجاب زكريا: ﴿قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ...﴾ 

  • ﴿قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾ 

  • اين آيه پاسخى است از استفهام زكريا و استفسارى كه به منظور آرامش خاطر كرده بود. ضمير در «قال» به خداى تعالى بر مى‌گردد، و كلمه «كذلك» مقول قول خدا است، و خبرى است براى مبتدايى كه حذف شده، و تقدير آن «و هو كذلك» است، يعنى واقع مطلب همين است كه گفتيم و در اين بشارت هيچ شكى نيست.

  • جمله‌ ﴿قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ﴾ مقول دومى است براى «قال» ى اول، و معنايش اين است كه «گفت اين چنين پروردگارت، گفت كه اين براى من آسان است...» و به منزله تعليل براى «كذلك» است كه با آن هر استعجابى را بر طرف مى‌سازد، و مى‌رساند كه هيچ مرادى از اراده او تخلف نمى‌پذيرد، و امر او چنين است كه وقتى اراده چيزى كند بگويد: بباش، مى‌باشد. پس خلق كردن فرزندى از پدرى پير و زنى نازا براى او آسان است.

  • اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره آل عمران به اين تعبير آمده: ﴿قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عَاقِرٌ قَالَ كَذَلِكَ اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾ 2 كه جمله‌ ﴿قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ﴾ در آيه مورد بحث مقابل‌ ﴿اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾ است. و همين اختلاف تعبير، معنايى را كه ما كرديم تاييد مى‌كند. و جمله‌ ﴿وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾ بيان بعضى از مصاديق خلقت است، كه استعجاب را بر طرف مى‌سازد.

  • در تفسير آيه وجوه ديگرى ذكر كرده‌اند، يكى اين است كه گفته‌اند:3 كلمه «كذلك» متعلق به كلمه «قال» ى دومى است، و مجموع جمله، جواب از استفهام زكريا است. و بنابراين تفسير، معنا چنين مى‌شود «پروردگارت به اين معنا امر كرده، و اين چنين قضا رانده است» و آن وقت جمله‌ ﴿هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ﴾ مقول ديگرى است براى قول دومى و يا به منظور حكايت آورده شده.

    1. زمانى كه ابراهيم گفت: پروردگارا، بنماى به من كه چگونه مردگان را زنده مى‌نمايى.
      خداوند گفت: آيا بر احياى مردگان ايمان ندارى. ابراهيم گفت: (ايمان دارم) ليكن براى اطمينان قلبى.
      بقره، آيه 26.
    2. زكريا گفت: اى پروردگار من! از كجا باشد مرا پسرى در حالى كه پيرى من رسيده و زنم نازا است. به همين حال كه هستيد، خدا آنچه را كه بخواهد انجام مى‌دهد. - آل عمران، آيه 40.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 68.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

21
  • و يكى ديگر اين است‌1 كه: خطاب در «ربك» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است نه به زكريا (علیه السلام) و ليكن سياق با هيچ يك از اين وجوه مساعد نيست.

  • ﴿قَالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ سَوِيًّا﴾ 

  • در سوره آل عمران در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه به زكريا القاء نمودند، چون در آنجا داشت: ﴿فَنَادَتْهُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ هُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرَابِ أَنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيىَ﴾ 2 و زكريا درخواست آيت و نشانه‌اى كرد تا حق را از باطل تميز دهد، و بفهمد ندايى كه شنيده وحى ملائكه بوده نه القاء شيطانى، و لذا در جواب به او گفته شد: نشانه الهى بودن آنكه شيطان در آن راهى ندارد اين است كه سه روز زبانت جز به ذكر خدا به چيز ديگر باز نشود، چون انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و ديگر شيطان نمى‌تواند در نفوس ايشان تصرفى كند.

  • پس اينكه گفت: «خدايا برايم نشانه‌اى قرار بده» درخواست نشانه‌اى است براى تميز. و جمله «نشانه تو اينكه سه روز تمام با مردم حرف نزنى» اجابت آن درخواست است، كه سه روز هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد زبانش به كار نيفتد، در عين اينكه زبانش صحيح و سالم است، و به مرض و آفتى مبتلى نشده باشد.

  • پس منظور از حرف نزدن اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولى اين را اراده كنند. و مقصود از ﴿ثَلاَثَ لَيَالٍ﴾ سه شب با روزهاى آن‌ها است و اين تعبير در استعمال شايع است.

  • حضرت زكريا در اين سه شبانه روز سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولى نمى‌توانست با مردم حرف بزند مگر با رمز و اشاره. خواهى گفت: رمز و اشاره را از كجاى آيه استفاده كردى؟ مى‌گوييم از آيه سوره آل عمران كه صريحا مى‌فرمايد: ﴿قَالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكَارِ﴾ 3.

  • ﴿فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرَابِ فَأَوْحىَ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ 

  • در مجمع البيان مى‌گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته‌اند كه

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 68.
    2. آل عمران، آيه 39.
    3. زكريا گفت: براى من نشانه‌اى قرار ده. خداى تعالى گفت: علامت تو اين است كه سه روز قادر به سخن گفتن نباشى، مگر به صورت اشاره، و پروردگار خود را بسيار ياد كن و به پاكى در آخر و اول روز. - آل عمران، آيه 41.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

22
  • شخصى كه در آن متوجه خدا گشته در حقيقت به جنگ شيطان رفته است، و بر سر نمازش با شيطان محاربه دارد، و در اصل به معناى مجلس اشراف بوده كه همواره آجودانها از ايشان حمايت و دفاع مى‌كنند. و كلمه «اوحى» از «ايحاء» است كه به معناى القاء به نفس است به طور پنهانى و به سرعت، و اصل آن از قول عرب گرفته شده كه وقتى مى‌خواهند به كسى بگويند بدو، بدو مى‌گويند «الوحى الوحى» 1 و معناى آيه روشن است.

  • در جمله: ﴿يَا يَحْيىَ خُذِ اَلْكِتَابَ بِقُوَّةٍ﴾ مقصود از اخذ كتاب به قوت، علم و عمل به آن است‌

  • ﴿يَا يَحْيىَ خُذِ اَلْكِتَابَ بِقُوَّةٍ﴾ 

  • مساله اخذ كتاب به قوة، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه: ﴿فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا﴾2 آيه‌ ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اُذْكُرُوا مَا فِيهِ﴾ 3و آيه: ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اِسْمَعُوا﴾4 و همچنين آياتى ديگر. و آنچه از سياق به ذهن تبادر دارد اين است كه مراد از اخذ كتاب به قوة تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و اهتمام.

  • در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است: «فلما وهبنا له يحيى قلنا له يا يحيى خذ الكتاب بقوة فى جانبى العلم و العمل» يعنى: بعد از آنكه يحيى را به او داديم به وى گفتيم: اى يحيى كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال تاييد مى‌شود كه مراد از كتاب، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد، براى اينكه كتابى كه در آن روز مشتمل بر شريعت بوده همان تورات بوده است.

  • ﴿وَ آتَيْنَاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَنَاناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكَاةً﴾

  • «حكم» در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و همچنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، و ليكن از مثل آيه شريفه: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ﴾ 5 و نيز آيه‌ ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ﴾ 6 و غير اين دو از آياتى كه كلمه حكم در آن‌ها آمده استفاده مى‌شود كه حكم غير از

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 404 و 405.
    2. اعراف، آيه 145.
    3. بقره، آيه 63.
    4. بقره، آيه 93.
    5. به تحقيق ما به بنى اسرائيل كتاب و حكم و نبوت داديم. - جاثيه، آيه 16.
    6. ايشان همانهايند كه ما كتاب و حكم و نبوتشان داديم. - انعام، آيه 89.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

23
  • نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحى نيست، و همچنين تفسيرش به معرفت آداب خدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك درست نيست زيرا از لفظ آيه و همچنين از جهت معنا چيزى كه دلالت بر يكى از آن‌ها بكند وجود ندارد.

  • توضيحات و وجوهى در باره «حكم» ، «حنان» و «زكاة» كه خداوند به يحيى (عليه السلام) داده است‌

  • بله چه بسا از مثل آيه: ﴿يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ﴾ 1 و آيه: ﴿يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾ 2 مى‌توان در باره معناى حكم در آيه مورد بحث احتمالى داده و چيزى فهميد، آرى با در نظر گرفتن اينكه حكمت بناء نوع (مفيد نوعى) از حكم است مى‌توان گفت: مراد به حكم همان علم به معارف حقه الهيه و كشف حقايقى كه در پرده غيب است، و از نظر عادى پنهان است مى‌باشد، و شايد آن مفسرى هم كه حكم را به فهم تفسير كرده نظرش همين بوده است، بنابراين معناى آيه اين مى‌شود: ما به او علم به معارف حقيقى داديم در حالى كه او كودكى نابالغ بوده.

  • و جمله: ﴿وَ حَنَاناً مِنْ لَدُنَّا﴾ عطف است بر حكم، يعنى ما او را حنانى از نزد خود داديم، و حنان به معناى عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است، راغب گفته:3 از آنجايى كه اشفاق جداى از رحمت فرض ندارد، لذا خداى تعالى از رحمت به «حنان» تعبير كرده، و فرموده: ﴿وَ حَنَاناً مِنْ لَدُنَّا﴾ و از همين باب است «حنان منان» و كلمه: «حنانيك» به معناى اشفاق بعد از اشفاق است.

  • و در آيه شريفه «حنان» به رحمت تفسير شده‌4 و شايد مراد به آن نبوت و يا ولايت باشد نظير قول نوح (علیه السلام) كه فرمود: ﴿وَ آتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ﴾ 5و قول صالح كه فرمود: ﴿وَ آتَانِي مِنْهُ رَحْمَةً﴾ 6كه در هر دو جا مقصود از رحمت نبوت است.

  • بعضى‌7 ديگر «حنان» را به محبت تفسير كرده‌اند، و شايد منظور از آن محبت مردم نسبت به او است همچنانكه در باره موسى فرموده كه ما محبت تو را در دل‌ها انداختيم: ﴿وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾ 8كه خواسته باشد در باره يحيى (علیه السلام) هم بفرمايد او را چنان

    1. تا آيات تو را برايشان بخواند و كتاب و حكمت تعليمشان دهد و پاكشان سازد. - بقره، آيه 129
    2. تا بر ايشان آيات او را بخواند و پاكشان نموده كتاب و حكمتشان تعليم دهد. - جمعه، آيه 2.
    3.  مفردات راغب، ماده حن
    4.  مجمع البيان، ج 6، ص 506 به نقل از ابن عباس و قتاده.
    5. از ناحيه خود رحمتى به من ارزانى داشت. - هود آيه 28.
    6. هود، آيه 63.
    7.  مجمع البيان، ج 6، ص 506 به نقل از عكرمه.
    8. طه، آيه 31.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

24
  • كرديم كه هر كس ديدارش كند دوستش بدارد.

  • بعضى‌1 ديگر حنان را به تعطف و رحمت و رقت و دلسوزى نسبت به مردم تفسير كرده‌اند، يعنى يحيى (علیه السلام) نسبت به مردم رؤوف و خير خواه بود، به سوى خدا هدايتشان مى‌كرد، و به توبه وادارشان مى‌نمود، و به همين جهت در عهد جديد او را «يوحناى معتمد» ناميده.

  • و بعضى‌2 ديگر آن را تفسير كرده‌اند به اينكه مورد حنان خدا بوده، يعنى خدا نسبت به او محبت داشته، چون به طورى كه در روايات آمده هر وقت خدا را ندا مى‌داده خداى تعالى جوابش را مى‌داده و چون كلمه مورد بحث نكره يعنى بدون الف و لام آمده دلالت مى‌كند بر اينكه خداى تعالى حنان مخصوصى به او داشته است.

  • و ليكن آنچه از سياق بر مى‌آيد مخصوصا از نظر اينكه «حنان» را مقيد به قيد «من لدنا» نموده و با در نظر گرفتن اينكه اين كلمه جز در مواردى كه اسباب طبيعى و عادى يا مؤثر نيست و يا در نظر گرفته نشده آورده نمى‌شود اين است كه مراد از «حنان» يك نوع عطف الهى و انجذاب مخصوصى است بين يحيى و بين پروردگارش، كه در غير او سابقه و مانند ندارد، و بنابراين تفسير دوم و سوم از اعتبار ساقط مى‌شود.

  • سپس به خاطر اينكه در دنباله‌اش فرموده «زكاة» كه اصل در معناى آن نمو صالح است، بايد گفت كه معناى اولى هم با آن مناسبت و سازش ندارد، لا جرم يا بايد گفت مقصود از آن اين است كه خدا به او لطف و عنايت دارد، و امور او را خودش اصلاح نموده، و به شان او عنايت مى‌ورزد، و او هم در زير سايه عنايت خدا رشد و نمو مى‌كند، و يا اين است كه او نسبت به خدا عشق مى‌ورزد، و مجذوب پروردگار خويش است، و بر همين اساس جذبه و عشق، رشد و نمو مى‌كند، و مقصود از نمو، نمو روح است.

  • از همينجا بى‌اساسى و سستى اين سخن روشن مى‌شود كه بعضى‌3 گفته‌اند: مراد از زكات، بركت است، و معنايش اين است كه او را مبارك و نافع و آموزگار خيرات قرار داديم، و نيز اين سخن كه بعضى‌4 گفته‌اند: مراد از آن صدقه است، و معنايش اين است كه او را كه كودكى خردسال بود حكم داديم، و او را صدقه‌اى قرار داديم كه بر مردم تصدقش كرديم، و يا

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 506 به نقل از جبائى.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 506.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 73 به نقل از ابن عباس.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 73 به نقل از كلبى.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

25
  • اين است كه او صدقه‌اى بود از خدا به پدر و مادرش، و يا اين است كه آن حكمى كه به او داديم صدقه‌اى بود از خدا بر وى، و نيز ضعف اين سخن معلوم مى‌شود كه بعضى‌1 گفته‌اند: مراد از «زكاة» طهارت از گناهان است.

  • يحيى (عليه السلام) در مقابل خالق «تقى» و در مقابل پدر و مادر ﴿بَرًّا بِوَالِدَيْهِ﴾ بود و نسبت به مردم «جبار عصى» نبود

  • ﴿وَ كَانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوَالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا﴾ 

  • كلمه «تقى» صفت مشبهه از تقوى است، و تقوى به اصطلاح علماى علم صرف مثال واوى است يعنى ماده اوليش قاف و واو و ياء بوده و به معناى ورع و پرهيز از حرامهاى خدا و اجتناب از ارتكاب مناهيى است كه آدمى را به عذاب خدا مى‌كشاند، كلمه: «بر» (به فتح باء نيز صفت مشبهه از ماده «بر» (به كسر باء) به معناى احسان است، و كلمه «جبار» به طورى كه در مجمع البيان‌2 گفته به معناى كسى است كه براى احدى حقى قائل نبوده، دچار جبريت و جبروت شده باشد، و نخل جبار آن درخت خرمايى است كه از بلندى دست به آن نرسد، و بنا به قول صاحب مجمع برگشت معناى جبار به اين است كه آن چنان مستكبر و بلند پرواز باشد كه خواسته خود را بر مردم تحميل كند، و چيزى را از مردم تحمل نكند، مؤيد اين معنا خود آيه مورد بحث است كه بعد از كلمه «جبار» كلمه «عصى» را آورد، چون عصى صفت مشبهه از عصيان است، كه اصل در معنايش زير بار نرفتن است.

  • از اينجا روشن مى‌شود كه سياق جملات سه‌گانه مورد بحث سياق بيان كليات احوال آن جناب نسبت به خالق و مخلوق است، جمله‌ ﴿وَ كَانَ تَقِيًّا﴾ حال او را نسبت به پروردگارش بيان مى‌كند، و جمله: ﴿وَ بَرًّا بِوَالِدَيْهِ﴾ وضع او را نسبت به پدر و مادر حكايت مى‌نمايد، و جمله: « ﴿وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا﴾» رفتار او را نسبت به ساير مردم شرح مى‌دهد، و حاصل معناى اين جمله اين است كه آن جناب رؤوف و رحيم به مردم، و خير خواه و متواضع نسبت به ايشان بوده، ضعفاى ايشان را يارى مى‌كرده، و آن‌هايى را كه آمادگى هدايت و رشد داشته‌اند هدايت مى‌نموده، و به اين بيان اين معنا نيز روشن مى‌شود اينكه بعضى‌3 از مفسرين كلمه «عصيا» را به عاصى نسبت به پروردگار تفسير كرده تفسير درستى نكرده است.

  • ﴿وَ سَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا﴾ 

  • كلمه سلام (در معنا) نزديك با كلمه «امن» است، و آنچه از موارد استعمال آن به دست مى‌آيد اين است كه فرق ميان آن دو اين است كه «امن» عبارت است از خالى بودن

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 73 به نقل از زجاج.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 506.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 506.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

26
  • مكان از هر چه مايه كراهت و ترس آدمى است، ولى سلام عبارت است از اينكه محل طورى باشد كه هر چه آدمى در آن مى‌بيند ملايم طبعش باشد، نه از آن كراهت داشته باشد، و نه ترس.

  • و اگر كلمه سلام را نكره آورد براى اين بود كه تعظيم را بفهماند، يعنى در اين سه روز سلامى فخيم و عظيم بر او باد، و در اين ايام كه هر كدامش ابتداى يكى از عوالم است، و آدمى در آن زندگى مى‌كند از هر مكروهى قرين سلامت باشد، روزى كه متولد مى‌شود به هيچ مكروهى كه با سعادت زندگى دنيايش ناسازگار باشد دچار نگردد، و روزى كه مى‌ميرد و زندگى برزخيش را شروع مى‌كند قرين سلامت باشد، و روزى كه دوباره زنده مى‌شود و به حقيقت حياة مى‌رسد سلامت باشد، و دچار تعب و خستگى نگردد.

  • بعضى‌1 گفته‌اند تقييد بعث به قيد «حيا» براى اين بوده كه بفهماند يحيى به زودى شهيد خواهد شد، چون خداى تعالى در جاى ديگر در باره شهداء فرموده: ﴿بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾ 2.

  • و اختلاف تعبير در «ولد» و «يموت» و «يبعث» كه اولى را گذشته و دو تاى آخر را به صيغه آينده آورد براى اين بود كه بفهماند اين سلام را در حال حيات دنيويش به او فرستاده بود، نه اينكه در عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به او فرستاده باشد.

  • بحث روايتى [رواياتى در بيان اينكه‌ ﴿كهيعص﴾ اشاره به برخى اسماء حسناى الهى است‌]

  • در مجمع البيان‌3 گفته: روايت شده كه امير المؤمنين (علیه السلام) در دعايش عرض كرد: اى خدا، اى ﴿كهيعص﴾ از تو مسئلت مى‌دارم كه...

  • و در معانى الاخبار به سند خود از سفيان بن سعيد ثورى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود: و كلمه ﴿كهيعص﴾ معنايش: «انا الكافى الهادى الولى العالم الصادق الوعد» است، يعنى منم كافى، و هادى، و ولى، و عالم، و صادق الوعد4.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 73.
    2. بلكه زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزى مى‌خورند. - آل عمران، آيه 169.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 502.
    4.  معانى الاخبار، ص 22، ح 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

27
  • مؤلف: و نيز قريب به اين معنا از محمد بن عماره از آن جناب روايت شده است‌1، و در الدر المنثور از ابن عباس روايت شده كه در معناى اين كلمه گفته: «كاف» اشاره به كبير، «هاء» به هادى، «يا» به امين، «عين» به عزيز، «صاد» به صادق است، و در نقل ديگرى اينطور گفته: كه «كاف» بجاى كبير است، و همچنين تا آخر2.

  • و نيز به طريق ديگرى نقل شده كه گفته است: معنايش كريم، هادى، حكيم، عليم، صادق است، و از ابن مسعود و غير او نيز روايت شده، و حاصل روايات به طورى كه ملاحظه مى‌كنيد اين است كه حروف مقطعه قرآن هر يك از اول يكى از اسماء حسناى خدا گرفته شده، چيزى كه هست يكى مى‌گويد: «كاف» از كبير، يكى مى‌گويد از كافى، و يكى مى‌گويد از كريم گرفته شده، و همچنين ساير حروف‌3.

  • ليكن اين روايات از اين نظر ناصحيح به نظر مى‌رسند كه در حروف مقطعه مورد بحث حرف «ياء» وجود دارد، و آن را به معناى ولى و يا حكيم و يا عزيز گرفته‌اند، و اولين حرف اين اسماء هيچ يك «ياء» نيست، و در روايتى كه از ام هانى نقل شده اصلا براى ياء معنايى نكرده، تنها كلمه مورد بحث به كافى و هادى و عالم و صادق معنا شده است، و در بيان اين كلمه مختصرى اشاره رفت‌4.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا﴾ مى‌گويد يعنى دعاى من نزد تو هرگز بى‌نتيجه نبوده است‌5.

  • و در مجمع البيان در ذيل آيه: ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ﴾ گفته بعضى گفته‌اند: مقصود از موالى، عموها، و پسر عموها است، و آن را به امام ابى جعفر (علیه السلام) نسبت داده‌اند، و امام على بن الحسين و امام محمد بن على باقر (علیه السلام) خوانده‌اند: ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ﴾ به فتحه خاء و تشديد فاء، و كسره تاء6.

  • مؤلف: جمعى از صحابه و تابعين نيز اينطور قرائت كرده‌اند.

  • و در احتجاج است كه عبد الله بن حسن به سند خود از پدرانش (علیه السلام) روايت كرده كه فرموده‌اند: بعد از آنكه ابو بكر تصميم گرفت فدك را از فاطمه بگيرد و اين خبر به فاطمه (علیه السلام) رسيد، آن حضرت نزد وى رفت، و فرمود: اى پسر ابى قحافه آيا در كتاب

    1.  معانى الاخبار، ص 28، ح 6.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 258.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 258.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 258.
    5.  تفسير قمى، ج 2، ص 48.
    6.  مجمع البيان، ج 6، ص 502.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

28
  • خدا آمده كه تو ارث از پدرت ببرى و من نبرم؟ حرفى بيهوده مى‌زنى، آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد؟ و پشت سر انداختيد؟ با اينكه در داستان يحيى بن زكريا مى‌فرمايد: ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ...﴾ 1.

  • مؤلف: مضمون اين روايت هم به طرق شيعه نقل شده، و هم غير شيعه، و استدلال آن جناب مبنى بر اين است كه مقصود از وراثت در داستان يحيى وراثت مال باشد، كه ما در بيان آيه در باره‌اش بحث كرديم، و از طرق اهل سنت هم بعضى روايات دلالت بر آن دارد مثلا در الدر المنثور از عده‌اى از صاحبان جامع از حسن روايت كرده‌اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خدا رحمت كند برادرم زكريا را، ورثه مى‌خواست چه كند و خدا رحمت كند برادرم لوط را كه با داشتن خدا آرزوى داشتن ركن شديدى مى‌كرد2.

  • و در همان كتاب نيز از فاريابى از ابن عباس روايت شده كه گفت: «زكريا بچه‌دار نمى‌شد، از خدا درخواست كرد كه پروردگارا به من از ناحيه خودت وليى كه از من و از آل يعقوب ارث ببرد كرامت كن» و منظورش اين بود كه از من مال مرا و از يعقوب نبوت را ارث ببرد3.

  • سخن صاحب «روح المعانى» كه براى توجيه يك روايت (كه انبياء مالى به ارث نمى‌گذارند) و براى تصحيح عمل خلفاء در گرفتن فدك، در تفسير دعاى زكريا (عليه السلام) گفته است‌

  • و در روح المعانى گفته، اهل سنت بر اين مذهبند كه انبياء نه خود از كسى مال را به ارث مى‌برند، و نه به كسى مال ارث مى‌دهند، چون بر اين معنا اخبارى دارند كه به نظرشان اخبار صحيحى است، از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده، از آن جمله كلينى در كافى از ابى البخترى از ابى عبد الله جعفر صادق رضى الله عنه روايت كرده كه گفت: علما ورثه انبيايند، و اين بدان علت است كه انبياء درهم و دينارى ارث نمى‌دهند، بلكه ارث ايشان احاديثى از احاديث ايشان است، حال هر كس از احاديث آنان سهمى بگيرد حظى وافر و بسيار به دست آورده، و چون كلمه «انما» كه به طور قطع و به اعتراف شيعه حصر را مى‌رساند پس قهرا جمله «اين است و جز اين نيست» كه ترجمه «انما» است انحصار را افاده مى‌كند.

  • و وراثت در آيه شريفه بايد حمل بر همين معنا كه گفتيم بشود، و قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در وراثت علم و امثال آن باشد، بلكه حقيقت در اعم از وراثت مال و علم و منصب است، و اين غلبه استعمال در عرف فقها است كه باعث شده معناى وراثت مال مبادرت به ذهن كند و نظير منقولات عرفى شود.

    1. احتجاج، ج 1، ص 138.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 259.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 259.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

29
  • و به فرضى هم كه تسليم شويم كه معناى حقيقى آن در لغت همان وراثت مال است و در غير مال مجاز است، مى‌گوئيم اين مجازى است متعارف و مشهور، مخصوصا در استعمالات قرآن كريم آن قدر مشهور است كه با حقيقت هيچ تفاوتى ندارد، از جمله موارد استعمال قرآنى آن آيه‌ ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتَابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا﴾ 1و آيه‌ ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا اَلْكِتَابَ﴾ 2و آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ أُورِثُوا اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِهِمْ﴾ 3و آيه‌ ﴿إِنَّ اَلْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ﴾4 و آيه‌ ﴿وَ لِلَّهِ مِيرَاثُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ 5.

  • و اما اينكه گفته‌اند: داعى نداريم لفظ را از معناى حقيقيش برگردانيم مى‌گوئيم: چرا، داعى داريم، و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم و در عين حال تاويل هم نكنيم، چون تاويل كردنش مانند دست كشيدن به بوته خار و خار را از آن تراشيدن است، و كلام معصوم همه دلالت بر اين دارد كه مراد از ارث، ارث علم و نبوت است و آثارى هم كه دلالت دارد بر اينكه انبياء مال را به ارث مى‌برند آثار و اخبارى نيست كه در نظر زرگر احاديث، ارزشى داشته باشد.

  • بعضى پنداشته‌اند كه اصلا نمى‌توانيم ارث در آيه مورد بحث را حمل بر ارث نبوت كنيم، براى اينكه اگر چنين حملى بكنيم ديگر جايى براى جمله: ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ باقى نمى‌ماند، چون پيغمبران همه رضى هستند، و بنابراين جمله مذكور لغو و بيهوده خواهد شد، و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مى‌آيد، و اين پندار كه كسبى بودن چيزى منافى با ارثى بودن آن است پندارى است غلط زيرا در كلام امام صادق (علیه السلام) وراثت متعلق شده به چيزى كه كسبى نيست كه همان احاديث انبياء باشد.

  • و نيز از آن جمله روايتى است كه كلينى در كافى از ابى عبد الله رضى الله عنه نقل كرده كه فرموده: سليمان از داوود ارث برد، و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) از سليمان ارث برد، چه وراثت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از سليمان تصور ندارد كه غير از وراثت علم و نبوت و امثال آن باشد، اين بود كلام روح المعانى6.

    1. پس كتاب را ارث داديم به بندگانى از خود كه برگزيديم - فاطر، آيه 32
    2. پس جانشين شدند بعد از ايشان نسلى كه كتاب را ارث بردند - اعراف، آيه 169
    3. به درستى كسانى كه بعد از ايشان كتاب را به ارث بردند. - شورى آيه 14
    4. به درستى زمين از آن خدا است به هر كس از بندگانش بخواهد ارث مى‌دهد. - اعراف آيه 128.
    5. مر خداى راست ميراث آسمان‌ها و زمين. - آل عمران آيه 180
    6.  روح المعانى، ج 16، ص 64.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

30
  • پاسخ به سخنان او و اثبات اينكه مقصود زكريا (عليه السلام) ارث مال بوده است و بيان اينكه حديث نبوى - بر فرض صحت - معنايى را كه قرائنى بر خلاف آن هست به آيه نمى‌دهد

  • و بحثى كه وى كرده دو جنبه دارد يكى كلامى كه مربوط به مساله فدك است، كه از دهات خيبر بوده، و در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در دست فاطمه دختر آن جناب بوده و خليفه اول آن را از دست وى بيرون كرد، و در پاسخ اعتراض آن جناب به حديثى كه از پيغمبر اكرم روايتش كرد استناد جسته و آن حديث اين است كه آن جناب فرموده: انبياء مالى از خود نمى‌گذارند و هر چه بگذارند صدقه است، و در پيرامون اين حديث بحثهايى طولانى و مشاجراتى ميان متكلمين شيعه و سنى در گرفته است، و چون بحثى است غير تفسيرى و خارج از غرض اين كتاب لذا ما متعرض آن نمى‌شويم.

  • و يك جنبه تفسيرى دارد كه تعرضش براى ما اهميت دارد چون مى‌خواهيم بفهميم معناى آيه: ﴿وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ چيست؟ و از آن چه استفاده مى‌شود؟ بنابراين يك يك حرفهايى كه وى زده جواب مى‌دهيم.

  • اما اينكه گفت: از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده، مى‌گوئيم روايت در اين باب منحصر به آن يك روايت كه وى از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده و به آن تمسك كرده نيست، بلكه در اين مضمون به طريق خود ايشان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز نقل شده، و معنايش (البته آن معنايى كه هر شنونده آن را مى‌فهمد نه غير آن را) اين است كه شان انبياء اين نيست كه به جمع اموال اهتمام بورزند، و عمر خود را صرف آن نموده، و سپس براى وارث بعد از خود باقى بگذارند، وظيفه و شانى كه دارند اين است كه حكمت را براى جانشينان بعد از خود باقى گذارند، و اين يك معناى رايج استعمالى و شايعى است كه ما هم قبولش داريم، و جاى انكار نيست.

  • و اما اينكه گفت قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در علم و امثال آن باشد، در جواب مى‌گوئيم بحث در اين نيست كه آيا حقيقت لغوى در چيزى و با مجاز مشهور و يا غير مشهور در آن است، و ما هم هيچ اصرارى بر يكى از اين سه احتمال نداريم، اختلاف مورد بحث همه در اين است كه وراثت چه حقيقت در مال و مجاز در امثال علم و حكمت باشد، و چه حقيقت مشترك ميان آن دو بوده باشد، اگر بخواهيم از آن اراده كنيم خصوص علم و حكمت را آيا محتاج به قرينه‌اى كه در صورت اول لفظ را از معناى حقيقى به معناى مجازى برگرداند، و در صورت دوم يكى از دو معناى حقيقى (علم و حكمت) را معين كند هستيم يا نه، و سياق آيه مورد بحث و ساير آيات اين داستان كه در سوره آل عمران و انبياء آمده و قرائنى كه با آن‌ها هست با وراثت علم و امثال آن نمى‌سازد، تا چه رسد به اين كه لفظ را

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

31
  • از وراثت مال منصرف نمايد، كه توضيح اين ناسازگارى گذشت.

  • آرى به طورى كه از تعليم قرآن كريم بر مى‌آيد اصلا ممكن نيست وراثت متعلق به نبوت هم بشود، زيرا نبوت يك موهبت الهى است كه انتقال و تحويل و تحول بر نمى‌دارد، و معلوم است كه ترك و واگذارى به غير در معناى وراثت خوابيده، وقتى مى‌گوئيم فلانى مال يا ملك يا منصب و يا علم و امثال اينها را به فلانى ارث داد معنايش اين است كه خود از آن‌ها دست برداشت و به او انتقال داد، و همين جهت است كه مى‌بينيم در هيچ جاى قرآن و سنت وراثت در نبوت و رسالت به كار نرفته.

  • و اما اينكه گفت: چرا داعى داريم و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم، جواب مى‌گوئيم كه اين خود اعتراف به گفته ما است، كه گفتيم هيچ قرينه‌اى در كلام نيست كه دلالت كند بر اينكه مراد از لفظ يرثنى ارث غير مال است بلكه مطلب به عكس است، يعنى قرينه هست بر اينكه مراد ارث مال است، و اگر آيه را حمل بر معناى مورد نظر خود كرده‌اند از اين رو بوده كه خواسته‌اند ظاهر حديث مزبور را كه به نظر خود صحيح پنداشته‌اند حفظ نمايند غافل از اينكه معنا ندارد كه معناى قرآن كريم در دلالت‌هاى استعماليش محتاج به قرينه خارجى و غير قرآنى باشد آن هم در جايى كه خود قرآن محفوف به قرائنى باشد كه مخالف آن قرينه غير قرآنى بوده باشد، و خلاصه ما قرائنى كه در سياق يك آيه هست همه را ناديده بگيريم براى اين كه يك قرينه خارجى و غير قرآنى را صحه بگذاريم.

  • و اگر بگويى پس چطور عمومات آيات احكام را با روايت تخصيص و اطلاقات آن را تقييد مى‌كنيد؟ در جواب مى‌گوئيم مساله تخصيص و تقييد تصرف در دلالت لفظ به حسب استعمال نيست، بلكه تصرف در مراد از خطاب است.

  • علاوه بر اينكه معنا ندارد كه اخبار آحاد در غير احكام شرعى كه جز جعل تشريعى چيز ديگرى نيستند حجت بوده باشد، آن هم با مخالفتش با كتاب، كه همه اين مطالب در علم اصول برهانى شده است.

  • و اما اينكه گفت: «و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مى‌آيد» مقصودش اشاره به اين است كه جمله‌ ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ را تاكيد براى جمله: ﴿وَلِيًّا يَرِثُنِي﴾ گرفت، و يا اشاره به اين است كه «رضيا» را به معناى «مرضى» نزد مردم گرفته بود كه به خيال خود كلام خداى را از لغويت نگاه بدارد، و ليكن از مطالبى كه ما در بيان آيه گذرانديم اشكال اين دو سخن روشن مى‌گردد.

  • و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

32
  • فرمود: زكريا بعد از آنكه از پروردگارش درخواست فرزندى كرد و ملائكه او را به آن ندا كه مى‌دانيد ندايش داد، دلش خواست بفهمد اين ندا از كجا است آيا از خداى تعالى است؟ لذا خداى تعالى به او وحى كرد نشانه اين مطلب اين است كه سه روز زبان از سخن با مردم باز دارى، آنگاه فرمود بعد از آنكه سه روز زبان از سخن باز داشت و هيچ سخن نگفت آن وقت فهميد كه نداى مزبور از ناحيه خداى تعالى بوده چون غير خدا كسى نمى‌تواند در نفس پيغمبر تصرف كند1.

  • و در تفسير نعمانى به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: امام امير المؤمنين (علیه السلام) در پاسخ مردمى كه از او از معناى وحى سؤال كرده بودند فرمود يك قسم از وحى وحى نبوت است، و قسم ديگر وحى الهام و قسم سوم وحى اشاره است آنگاه كلام را هم چنان ادامه داد تا آنجا كه فرمود: و اما وحى اشاره، كلام خداى عز و جل است كه مى‌فرمايد: ﴿فَخَرَجَ عَلىَ قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرَابِ فَأَوْحىَ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ چون زكريا (علیه السلام) موظف شده بود كه سه روز با مردم سخن نگويد مگر با رمز و اشاره ﴿أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً﴾ 2.

  • و در مجمع البيان از معمر روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: بچه‌ها به يحيى گفتند: بيا با ما بازى كن، گفت: بازى چيست، مگر خلقت ما براى بازى بود، آرى از همان كودكى داراى حكمت بود چنانچه قرآن كريم فرمود: ﴿وَ آتَيْنَاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا﴾ اين مضمون از ابى الحسن رضا (علیه السلام) نيز روايت شده3.

  • مؤلف: و در الدر المنثور هم از ابن عساكر از معاذ بن جبل به طور رفع روايت شده است، و نيز در همين معنا از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آمده‌4.

  • و در كافى به سند خود از على بن اسباط روايت شده كه گفت: من حضرت ابا جعفر (علیه السلام) را ديدم كه به طرفم مى‌آمد، نگاهى دقيق و طولانى به او كردم و به سر تا پاى او مى‌نگريستم كه بعدا شمايلش را براى شيعيانى كه در مصرند تعريف كنم، در همين بين كه من مشغول تماشاى او بودم نشست، و فرمود: اى على خداى عز و جل احتجاج مى‌كند به امامت به مثل آن حجتى كه با آن احتجاج مى‌كند بر نبوت آنگاه خواند: ﴿وَ آتَيْنَاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا﴾ ﴿وَ

    1.  تفسير عياشى، ج 1، ص 172، ح 43.
    2.  تفسير نعمانى، ص 21.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 506.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 261.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

33
  • لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ ... وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً﴾ سپس فرمود: آرى ممكن است خداوند حكمت را در حال كودكى به كسى بدهد، همچنانكه ممكن است در حال چهل سالگى بدهد1.

  • مؤلف: اينكه در اين روايت حكم به حكمت تفسير شده مؤيد بيان سابق ما است.

  • رواياتى در ذيل آيات راجع به دعاى زكريا (عليه السلام) و اوصاف و احوال يحيى (عليه السلام)

  • و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و احمد در كتاب زهد و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم همگى از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله: ﴿وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا﴾ گفت سعيد بن مسيب مى‌گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هيچ كس خدا را روز قيامت ملاقات نمى‌كند مگر اينكه گناه دارد، به جز يحيى بن زكريا. قتاده مى‌گويد حسن از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرد كه فرمود: يحيى (علیه السلام) نه گناه كرد و نه هرگز خيال زنى را به دل خطور داد2.

  • و در همان كتاب است كه احمد و حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول و حاكم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا فرمود: هيچ كس از بنى آدم نيست مگر آنكه خطا كرده و يا حد اقل تصميم بر آن را گرفته است، مگر يحيى بن زكريا كه نه خيال آن را كرد و نه مرتكب شد3.

  • مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت با الفاظ مختلف روايت شده، و ليكن به خاطر اينكه عصمت را اختصاص به يحيى (علیه السلام) داده چاره‌اى جز اين نيست كه بگوئيم مقصود انبياء و ائمه (علیه السلام) بوده، هر چند كه با ظاهر اين روايات مخالف باشد، و اين مخالفت را به گردن راويان اين احاديث انداخته، بگوئيم سوء تعبير از ايشان بوده، چون راويان عادتشان بر اين بوده كه آنچه را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌شنيده‌اند نقل به معنا مى‌كردند و عنايتى به حفظ الفاظ آن جناب نداشته‌اند، و كوتاه سخن اخبار در زهد يحيى (علیه السلام) بسيار و بيرون از حد و شمار است، و به طورى كه در اخبار آمده آن جناب گياه مى‌خورد و ليف خرما را لباس مى‌كرد و از خوف خدا آن قدر مى‌گريست كه از چشم تا منتهاى صورتش مجرايى مانند نهر درست شده بود4.

  • و نيز از ابن عساكر از قره روايت آورده كه گفت: آسمان بر هيچ كس نگريست جز بر يحيى بن زكريا و حسين بن على، و اين سرخى آسمان همان گريه آن است‌5.

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 384، ح 7.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 261 و 262
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 261 و 262
    4.  بحار الانوار، ج 14، ص 167، ح 5.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 264.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

34
  • مؤلف: اين معنا در مجمع از امام صادق (علیه السلام) نيز روايت شده و در آخر آن آمده كه قاتل يحيى و قاتل حسين (علیه السلام) هر دو ولد الزنا بوده‌اند1.

  • و در همان كتاب است كه حاكم و ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداى تعالى به محمد بن عبد الله (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى كرد كه من در انتقام خون يحيى بن زكريا هفتاد هزار نفر را كشتم و به زودى به انتقام خون پسر دخترت هفتاد هزار و هفتاد هزار مى‌كشم‌2.

  • و در كافى به سند خود از ابى حمزه از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت از آن جناب پرسيدم مقصود از جمله: ﴿وَ حَنَاناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكَاةً﴾ چيست؟ فرمود «تحنن الله» يعنى خدا وى را دوست مى‌داشت، پرسيدم از تحنن خدا به او چه رسيد، و چه ديد؟ فرمود: وقتى مى‌گفت يا رب، خداى تعالى در جوابش مى‌گفت: «لبيك يا يحيى» تا آخر حديث‌3.

  • و در عيون اخبار به سندى كه به ياسر خادم مى‌رسد از او روايت كرده كه گفت: من از ابى الحسن رضا (علیه السلام) شنيدم كه مى‌فرمود: وحشتناكترين مواقفى كه بشر دارد سه موقف است يكى آن روزى كه از شكم مادر متولد مى‌شود، و دنيا را مى‌بيند، و يكى آن روزى كه مى‌ميرد و آخرت و اهل آخرت را مى‌بيند، و يكى روزى كه مبعوث مى‌شود، و احكامى مى‌بيند كه در دار دنيا نديده بود.

  • و خداى عز و جل حضرت يحيى را در اين سه موقف سلامت و عافيت داده، و ترس به دلش راه نداده بود، و به همين جهت در باره‌اش فرموده: ﴿وَ سَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا﴾ همچنانكه عيسى هم در اين سه موقف بر خود سلام كرد و گفت: ﴿وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾ 4.

  • داستان زكريا (علیه السلام) در قرآن‌

  • خداى تعالى زكريا (علیه السلام) را در كلام خود به صفت نبوت و وحى توصيف

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 504.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 264.
    3.  اصول كافى، ج 2، ص 534، ح 38.
    4. سلام بر من روزى كه به دنيا آمدم و روزى كه مى‌ميرم و روزى كه زنده مبعوث مى‌شوم. - مريم، آيه 33.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

35
  • نموده، و نيز در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده، كه عبارتند از مخلصون و همچنين از مهديونش دانسته است.

  • تاريخ زندگيش

  • قرآن كريم از تاريخ زندگى آن جناب غير از دعاى او در طلب فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيى چيزى نياورده، و اين قسمت از زندگى آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مى‌كند و چگونه خدا كرامتها را به او داده نقل كرده است.

  • آرى در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد، چون مريم پدرش عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره‌گيرى كرد، و در محرابى كه در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مى‌زد، و هر وقت به محراب او مى‌رفت مى‌ديد نزد او رزقى آماده است، مى‌پرسيد اين غذا را چه كسى برايت آورده؟ مى‌گفت: اين از ناحيه خداى تعالى است كه خداى تعالى به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى‌دهد.

  • در اينجا طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از همسرش درخواست نمود، و ذريه طيبه‌اى مسألت كرد، و با اينكه او خودش مردى سالخورده، و همسرش زنى نازا بود، دعايش مستجاب شد، و در حالى كه در محراب خود به نماز ايستاده بود ملائكه ندايش دادند: اى زكريا خداى تعالى تو را به فرزندى كه اسمش يحيى است بشارت مى‌دهد، زكريا براى اينكه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا از ناحيه خدا بوده و يا از جاى ديگر، پرسيد پروردگارا آيتى به من بده كه بفهمم اين ندا از تو بود، خطاب آمد آيت و نشانه تو اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم بسته مى‌شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمى‌توانى سخن بگويى، و همين طور هم شد، از محراب خود بيرون شده نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گوئيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده يحيى را بزائيد (سوره آل عمران، آيات 37-41، سوره مريم، آيات 2-11، سوره انبياء آيات 89-90).

  • قرآن كريم در باره سرانجام و مال امر او و چگونگى درگذشتش چيزى نفرموده، ولى در اخبار بسيارى از طرق شيعه و سنى آمده كه قومش او را به قتل رساندند، بدين صورت كه وقتى تصميم گرفتند او را بكشند او فرار كرده و به درخت پناهنده شد، درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش برگشت، شيطان ايشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت كه بايد درخت را اره كنيد، ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با اره دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا رفت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

36
  • در بعضى از روايات آمده كه سبب كشتن وى اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت مريم عمل منافى عفت انجام داده و از اين راه مريم به عيسى (علیه السلام) حامله شده و دليلشان اين بود كه غير از زكريا كسى به مريم سر نمى‌زد، جهات ديگرى نيز روايت شده‌1.

  • داستان يحيى (علیه السلام) در قرآن‌

  • 1- ستايش قرآن كريم:

  • خداى عز و جل آن جناب را در چند جاى قرآن ياد كرده و او را به ثناى جميلى ستوده، از آن جمله او را تصديق كننده كلمه‌اى از خدا (يعنى نبوت مسيح) خوانده و او را سيد و مايه آبروى قومش و حصور (بى‌زن) خوانده، و پيغمبرى از صالحين ناميده، سوره آل عمران، آيه 39

  • و نيز از مجتبين يعنى مخلصين و راه يافتگان خوانده (سوره انعام، آيه 85 تا 87) و نام او را خودش نهاده، و او را يحيى ناميده، كه قبل از وى هيچ كس بدين نام مسمى نشده، و او را مامور به اخذ كتاب به قوت نموده، و او را در كودكى حكم داده، و بر او در سه روز زندگيش سلام فرستاده، روزى كه متولد شد، و روزى كه از دنيا مى‌رود و روزى كه دوباره زنده مى‌شود (سوره مريم، آيات 2-15) و به طور كلى دودمان زكريا را مدح كرده و فرموده‌ ﴿إِنَّهُمْ كَانُوا يُسَارِعُونَ فِي اَلْخَيْرَاتِ وَ يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كَانُوا لَنَا خَاشِعِينَ﴾ اينان مردمى بودند كه در خيرات ساعى و كوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مى‌خواندند «سوره انبياء، آيه 90» و مقصود از كلمه اينان يحيى و پدر و مادر او است.

  • 2- تاريخ زندگيش

  • يحيى (علیه السلام) به طور معجزه‌آسا و خارق العادة براى پدر و مادرش متولد شد، چون پدرش پيرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن مايوس بودند، در چنين حالى خداى تعالى يحيى را به ايشان ارزانى داشت، و يحيى (علیه السلام) از همان كودكى مشغول عبادت شد خداى تعالى از كودكى او را حكمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا او را از خدا به خود مشغول نساخت.

  • يحيى (علیه السلام) معاصر عيسى بن مريم (علیه السلام) بود و نبوت او را تصديق كرد و او در ميان قوم خود سيد و شريف بود به طورى كه دلها همه به او توجه مى‌نمود و به سويش

    1.  بحار الانوار، ج 14، ص 179.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

37
  • ميل مى‌كرد، مردم پيرامونش جمع مى‌شدند، و او ايشان را موعظه مى‌كرد، و به توبه از گناهان دعوت مى‌نمود، و به تقوى دستور مى‌داد تا روزى كه كشته شد.

  • و در قرآن كريم در باره كشته شدنش چيزى نيامده، ولى در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين بود كه زنى زناكار در عهد او مى‌زيسته و پادشاه بنى اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد يحيى (علیه السلام) وى را از اين كار نهى مى‌نمود و ملامتش مى‌كرد، و چون در قلب پادشاه عظيم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزير بود، اين معنا باعث شد كه زن زانيه نسبت به آن جناب كينه‌توزى كند، از آن به بعد به پادشاه دست نمى‌داد مگر بعد از آنكه سر يحيى را از بدنش جدا نموده برايش هديه بفرستد، پادشاه نيز چنين كرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را براى زن زانيه هديه فرستاد.

  • و در بعضى از اخبار ديگر آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مى‌خواست با او ازدواج كند يحيى (علیه السلام) او را نهى مى‌كرد و مخالفت مى‌نمود، تا آنكه وقتى همسر برادرش دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر كند، با چنين وضعى دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست از تو كام بگيرد مخالفت كن، و بگو شرطش اين است كه سر يحيى را برايم حاضر كنى، او نيز بلا درنگ سر يحيى را از بدن جدا نموده در طشتى طلا گذاشت، و براى دختر برادر حاضر ساخت‌1.

  • و در روايات، احاديث بسيارى در باره زهد و عبادت و گريه او از ترس خدا و در باره مواعظ و حكمتهاى او وارد شده.

  • داستان زكريا و يحيى در انجيل‌

  • در انجيل‌2 آمده است: در ايام سلطنت هيرودس پادشاه يهوديان، كاهنى بود به نام زكريا و از فرقه ابيا، همسر او زنى بود از دختران هارون به نام اليصابات اين زن و شوهر هر دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احكام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاى مردم نمى‌دادند، و از فرزند محروم بودند چون

    1.  بحار الانوار، ج 14، ص 170-185 و الدر المنثور، ج 4، ص 263-264.
    2.  انجيل لوقا در اصحاح اول (5).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

38
  • اليصابات زنى نازا بود علاوه بر اينكه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.

  • روزى در بينى كه سرگرم كهانت براى فرقه خود بود بر حسب عادت كاهنان قرعه به نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل رب (كليسا) را عهده بگيرد، رسم مردم اين بود كه در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از هيكل بيرون مى‌آمدند، وقتى زكريا داخل هيكل شد فرشته پروردگار در حالى كه طرف دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود برايش ظاهر شد، زكريا از ديدن او وحشت كرد و مضطرب شد فرشته گفت اى زكريا نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم به زودى فرزندى برايت مى‌آورد و بايد او را يوحنا بنامى، از ولادت او فرحى و مسرتى به تو دست مى‌دهد، و بسيارى از ولادت او خوشحال مى‌شوند، زيرا او در برابر پروردگار مردى عظيم خواهد بود، نه خمرى مى‌نوشد، و نه مسكرى، از همان شكم مادر پر از روح القدس به دنيا مى‌آيد، و بسيارى از بنى اسرائيل را به درگاه رب معبودشان بر مى‌گرداند، پيشاپيش او روح ايليا و نيروى او در حركت است تا دلهاى پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و نيكان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى رب فراهم شود، زكريا با فرشته گفت چگونه به اين اطمينان پيدا كنم؟ چون من مردى سالخورده و همسرم زنى نازا و پير است، فرشته پاسخش داد كه من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش بفرمانم، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم، و تو را به اين مژده نويد دهم، و تو از همين الآن لال مى‌شوى و تا روزى كه اين فرزند متولد شود نمى‌توانى با كسى سخن گويى، و اين شكنجه به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه بزودى صورت مى‌بندد تصديق ننمودى.

  • مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مى‌كردند، و وقتى بيرون آمد ديدند كه نمى‌تواند حرف بزند، فهميدند كه در هيكل خوابش برده، و خوابى ديده است، زكريا با اشاره با ايشان حرف مى‌زد و همچنين ساكت بود.

  • پس از آنكه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه‌اش رفت، چيزى نگذشت كه همسرش اليصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى‌كرد، و با خود مى‌گفت پروردگار من اينطور با من رفتار كرد، و در ايامى كه نظرى به من داشت مرا از عار و ننگ كه در مردم داشتم نجات داد.

  • انجيل سپس مى‌گويد: مدت حمل اليصابات تمام شد، و پسرى آورد، همسايگان و خويشان وقتى شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده با او در مسرت شركت كردند، و در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش زكريا ناميدند، ولى مادرش قبول نكرد، و گفت، نه، بايد يوحنا ناميده شود، گفتند در ميان قبيله و عشيره تو

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

39
  • چنين نامى نيست، لذا از پدرش زكريا پرسيدند ميل دارد چه اسمى بر او بگذارند، او كه تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود لوحى خواست تا در آن بنويسد لوح را آوردند در آن نوشت يوحنا، همه تعجب كردند، و در همان حال زبان زكريا باز شد، و خداى را شكر گفت، همسايگان همه و همه دچار دهشت و ترس شدند و همه عجائبى را كه ديده بودند به يكديگر مى‌گفتند، تا در تمامى كوه‌هاى يهودى‌نشين پر شد، و همه در دل مى‌گفتند تا ببينى عاقبت اين بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با او است، چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى‌كرد...

  • و باز در انجيل‌1 آمده كه در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوس قيصر كه بيلاطس نبطى والى بر يهوديان و هيرودس رئيس بر ربع جليل و فيلبس برادرش رئيس بر ربع ايطوريه و كورة تراخوتينس و ليسانيوس رئيس بر ربع ابليه بودند در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت.

  • و به همين مناسبت فرمانى به تمامى شهرهاى پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر اقوال اشعياى پيغمبر نيز آمده كه: «آوازى از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابانها پر مى‌شود و همه كوه‌ها و تلها به فرمان در مى‌آيد، و همه كجى‌ها راست مى‌شود، و همه دره‌ها، راه هموار مى‌گردد و بشر خلاصى خداى را به چشم مى‌بيند» 

  • و شنيدند كه به مردمى كه براى تعميد از آن بيرون شده بودند مى‌گفت اى فرزندان افعى‌ها چه كسى به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه‌هايى كه سزاوار توبه باشد درست كنيد، و هرگز در باره خود نگوئيد كه ما پدرى چون ابراهيم داريم، چون به شما مى‌گويم كه خدا قادر است از اين سنگها فرزندانى براى ابراهيم درست كند، و الآن تبر بر ريشه درختان گذاشته شده هر درختى كه بار نمى‌دهد از ريشه بريده مى‌شود و در آتش مى‌سوزد.

  • جمعيت پرسيدند پس چكار كنيم؟ جواب داد هر كس دو دست لباس دارد يك دست آن را به كسى بدهد كه برهنه است، و همچنين هر كس طعام اضافه دارد به كسى بدهد كه ندارد، ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند اى معلم ما چگونه تعميد كنيم؟ گفت: بيش از آنچه كه حق شما است نگيريد، لشگريان هم آمدند و پرسيدند ما چه كنيم

    1. لوقا اصحاح سوم (1).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

40
  • گفت شما به كسى ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.

  • در همان موقعى كه مردم منتظر و همه در دلهايشان در باره يوحنا فكر مى‌كردند كه نكند او همان مسيح باشد يوحنا به همه چنين جواب گفت: من شما را به آب تعميد مى‌دهم، و ليكن بعد از من كسى نزد شما مى‌آيد كه از من قوى‌تر است، كسى است كه من خود را قابل آن نمى‌دانم كه بند كفشش را باز كنم، او به زودى شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد كه طبقش در دست او است و به زودى خرمن خود را پاكيزه كرده گندمها را در انبار خود جمع نموده، كاه را به آتشى كه هرگز خاموش نشود و به چيزهاى بسيارى ديگر آتش مى‌زند، و همين طور مردم را موعظه مى‌كرد و بشارت مى‌داد.

  • و اما هيرودس رئيس ربع به خاطر اينكه آبرويش در ميان مردم در مساله هيروديا همسر برادرش فيلبس و نيز به خاطر شرارت‌هايى كه داشت به مخاطره افتاده بود، يك خطايى بزرگتر از همه مرتكب شد و آن اين بود كه يوحنا را به زندان افكند.

  • و در انجيل‌1 آمده كه هيرودس خودش به دست خود يوحنا را به زندان مى‌برد و بند بر او مى‌نهاد و اين كار را به خاطر هيروديا همسر برادرش فيلبس مى‌كرد، چون خودش با او ازدواج كرده بود، و يوحنا با اين عمل وى مخالفت مى‌كرد، كه ازدواج تو با همسر برادرت حلال نيست، و از همين روى هيروديا كينه او را در دل داشت، مى‌خواست او را بكشد، نمى‌توانست، چون هيرودس از يوحنا حساب مى‌برد و مى‌دانست كه او مردى نكوكار و مقدس است، و همواره او را محافظت مى‌كرد كلامش را شنيده اعمال بسيارى به جا مى‌آورد و سخنش را به خوشى مى‌شنيد تا آنكه روزى چنين اتفاق افتاد كه هيرودس براى جشن ميلادش شامى تهيه كرده، بزرگان مملكت و افسران ارتش و هزاره‌هاى لشگر را دعوت كرده بود، موقعى كه همه جمع شده بودند دختر هيروديا وارد شده در مجلس رقصى كرد كه هيرودس و كرسى‌نشينان او همه خوشحال شدند، شاه بدو گفت: هر چه مى‌خواهى بخواه تا به تو بدهم و سوگند ياد كرد كه هر چه از من بخواهى مى‌دهم هر چند نصف مملكتم باشد، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسيد كه چه بخواهم؟ گفت سر بريده يوحنا معمدان را بخواه، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت: مى‌خواهم همين الآن سر بريده يوحنا معمدان را در طبقى برايم حاضر كنى، شاه در اندوه شد، چون از يك سو نمى‌خواست چنين كارى بكند و از سوى ديگر جلو كرسى‌نشينان خود سوگند ياد كرده بود و لذا جلادى را فرستاد

    1.  مرقس، اصحاح ششم 17-29.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

41
  • تا سر از بدن او جدا كرده بياورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن يوحنا جدا نموده، در طبقى گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش داد، شاگردان يوحنا چون اين بشنيدند آمدند و بدن بى سر او را برداشته دفن كردند.

  • اين بود آنچه كه در انجيل آمده البته در اناجيل اخبار ديگرى نيز راجع به يحيى (علیه السلام) است كه از حدود آنچه ما در اينجا آورديم تجاوز نمى‌كند، خواننده متدبر و گوهرشناس مى‌تواند گفته‌هاى ما را، كه از انجيل‌ها نقل كرديم، با آنچه قبلا آورديم تطبيق كند و موارد اختلاف را به دست آورد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

42
  • [سوره مريم (١٩):آيات ١٦تا ٤٠]

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ اِنْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَكَاناً شَرْقِيًّا ١٦ فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجَاباً فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا ١٧ قَالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا ١٨ قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيًّا ١٩ قَالَتْ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا ٢٠قَالَ كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كَانَ أَمْراً مَقْضِيًّا ٢١ فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَاناً قَصِيًّا ٢٢ فَأَجَاءَهَا اَلْمَخَاضُ إِلىَ جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا ٢٣ فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلاَّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا ٢٤ وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا ٢٥ فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا ٢٦ فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا ٢٧ يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا ٢٨ فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا ٢٩ قَالَ إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ آتَانِيَ اَلْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا ٣٠وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ وَ أَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا ٣١ وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا ٣٢ وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا ٣٣ ذَلِكَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ اَلْحَقِّ اَلَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ ٣٤ مَا كَانَ لِلَّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ سُبْحَانَهُ إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

43
  • كُنْ فَيَكُونُ ٣٥ وَ إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ٣٦ فَاخْتَلَفَ اَلْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ ٣٧ أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنَا لَكِنِ اَلظَّالِمُونَ اَلْيَوْمَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ ٣٨ وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ اَلْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ وَ هُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ ٣٩ إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ اَلْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْهَا وَ إِلَيْنَا يُرْجَعُونَ ٤٠﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • در اين كتاب مريم را ياد كن آن دم كه در مكانى در طرف شرقى مسجد از كسان خود كناره گرفت (16).

  • در مقابل آنان پرده‌اى آويخت، پس ما روح خود را نزد او فرستاديم كه به صورت انسانى تمام عيار بر او مجسم گشت (17).

  • (مريم همين كه او را بديد بترسيد و) گفت: اگر مردى پرهيزكارى (كنايه از اينكه بايد پرهيزكار باشى) من از سوء قصد تو به خداى رحمان پناه مى‌برم (18).

  • گفت: من فرستاده پروردگار توام تا پسرى پاكيزه به تو عطا كنم (19).

  • گفت: چگونه مرا پسرى تواند شد با اينكه انسانى به من دست نزده و من خود زناكار نبوده‌ام (20).

  • گفت: پروردگار تو چنين است. فرموده اين بر من آسان است تا آن را براى مردم از جانب خويش آيتى و رحمتى كنيم و كارى است مقرر شده (21).

  • پس به او حامله شد، و با وى در مكانى دور گوشه گرفت (22).

  • درد زائيدن او را به سوى تنه نخل برد، گفت: اى كاش قبل از اين مرده بودم يا چيزى حقير بودم و فراموشم كرده بودند (23).

  • پس وى را از طرف پائين ندا داد: غم مخور كه پروردگارت جلوى تو نهرى جارى ساخت (24).

  • تنه درخت را سوى خود تكان بده كه خرماى تازه بر تو بيفكند (25).

  • بخور و بنوش و چشمت روشن دار، اگر از آدميان كسى را ديدى بگو من براى خدا روزه «كلام» نذر كرده‌ام پس امروز با بشرى سخن نمى‌گويم (26).

  • مولود را كه در بغل گرفته بود نزد كسان خود آورد، گفتند اى مريم حقا كه چيزى شگفت‌انگيز آورده‌اى (27).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

44
  • اى خواهر هارون آخر پدرت مرد بدى نبود و مادرت زناكار نبود (28).

  • مريم به مولود اشاره كرد، گفتند: چگونه با كسى كه كودك و در گهواره است سخن گوئيم؟ (29).

  • گفت: من بنده خدايم، مرا كتاب داده و پيغمبر كرده (30).

  • و هر جا كه باشم با بركتم كرده است، و به نماز و زكات ما دام كه زنده باشم سفارشم فرموده (31).

  • نسبت به مادرم نيكوكارم كرده و گردن‌كش و نافرمانم نكرده است (32).

  • سلام بر من روزى كه تولد يافته و روزى كه بميرم و روزى كه زنده برانگيخته شوم (33).

  • به گفتار راست، عيسى پسر مريم كه در باره او شك مى‌كنند اين است (34).

  • نشايد كه خدا فرزندى بگيرد. او منزه است، چون كارى را اراده فرمايد فقط به او گويد: باش پس وجود مى‌يابد (35).

  • خداى يكتا پروردگار من و پروردگار شما است، او را بپرستيد راه راست اين است (36).

  • پس اين دسته‌ها ميان خودشان اختلاف يافتند، واى بر كسانى كه كافر بوده‌اند، از حضور يافتن در روزى بزرگ (37).

  • روزى كه سوى ما آيند چه خوب شنوند و چه خوب ببينند، ولى آن روز ستم گران در ضلالتى آشكارند (38).

  • آنان را از روز ندامت بترسان، آن دم كه كار بگذرد و آن‌ها بى‌خبر مانند و باور ندارند (39).

  • ما زمين و تمام كسانى را كه بر آن هستند به ارث مى‌بريم و همگى به سوى ما باز مى‌گردند (40).

  • بيان آيات [اشاره به شباهت‌هاى داستان يحيى و داستان عيسى (عليهما السلام)]

  • در اين آيات از داستان يحيى به داستان عيسى (علیهما السلام) نقل كلام شده، و ميان اين دو داستان شباهت تمامى هست، چون ولادت هر دو بزرگوار به طور خارق العاده صورت گرفته و اين هر دو در كودكى حكم و نبوت داده شدند، او هم خبر داد كه مامور به احسان به مادر شده و جبار و شقى نيست و بر خود در روز ولادتش و روز مرگش و روز مبعوث شدنش سلام داده اين نيز همين مطالب را گفته و قرآن از وى نيز نقل كرده، و شباهت‌هاى ديگرى نيز داشته‌اند، و يحيى (علیه السلام) نبوت عيسى (علیه السلام) را تصديق كرده و به وى ايمان آورد.

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ اِنْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَكَاناً شَرْقِيًّا﴾ 

  • مقصود از «كتاب» قرآن كريم و يا سوره مريم است كه جزئى از كتاب است، چون

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

45
  • جزء كتاب هم كتاب است، و برگشت هر دو احتمال به يك معنا است، ديگر فائده چندانى ندارد كه ما مثل بعضى اصرار بورزيم كه احتمال دومى قوى‌تر و يا متعين است.

  • كلمه «نبذ» به طورى كه راغب‌1 گفته به معناى دور انداختن هر چيز حقيرى است كه مورد اعتناء نباشد، وقتى مى‌گويند «نبذه» يعنى فلان چيز را انداخت، مى‌رساند كه از جهت حقير شمردن آن را دور انداخت.

  • و اما كلمه «انتبذ» به معناى «از مردم كناره گرفت» است.

  • و مريم دختر عمران و مادر مسيح است و مقصود از ياد آوردن مريم، ياد آورى خبر و داستان مريم مى‌باشد و كلمه «اذ» ظرف داستان مريم است و جمله «انتبذت» تا آخر داستان مظروف اين ظرف است و معناى آيه اين است كه اى محمد! در اين كتاب داستان مريم را در آن حين كه از مردم اهل خود كناره گرفت و در مكان شرقى (كه گويا همان سمت شرقى مسجد باشد) اعتزال جست ذكر كن.

  • مراد از جمله: ﴿فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجَاباً﴾ و مقصود از روحى كه براى مريم (عليه السلام) به صورت بشر متمثل شد

  • ﴿فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجَاباً فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا﴾

  •  كلمه «حجاب» به معناى هر چيزى است كه چيزى را از غير بپوشاند و از اين كلمه چنين بر مى‌آيد كه گويا مريم خود را از اهل خويش پوشيده داشت تا قلبش براى اعتكاف و عبادت فارغ‌تر باشد، همچنانكه جمله‌ ﴿كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً﴾ 2 نيز بدان اشاره دارد، كه تفسير و اشاره‌اش به مدعاى ما گذشت.

  • بعضى‌3 گفته‌اند: مريم در خود مسجد منزل كرده بود، و هر وقت حيض مى‌شد از آنجا بيرون شده به خانه زكريا مى‌رفت، و چون پاك مى‌شد دوباره به مسجد بر مى‌گشت، تا آنكه روزى كه پرده‌اى دور خود كشيده بود تا غسل كند ناگهان جبرئيل به صورت مردى جوان و امرد و زيبا روى بر او در آمد، مريم به خدا پناه برد.

  • و ليكن هيچ دليلى در آيات مربوطه به آن جناب بر اين تفصيل نداريم و آيه آل عمران را هم ديديد كه معناى سابق حجاب را تاييد مى‌كرد.

  • ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا﴾ 

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه فاعل كلمه «تمثل» ضميرى است كه به روح بر مى‌گردد پس روحى كه به سوى مريم فرستاده شده بود به صورت بشر ممثل شد، و معناى تمثل و تجسم به صورت بشر اين است كه در حواس بينايى

    1.  مفردات راغب، ماده نبذ
    2. هر وقت زكريا وارد محراب او مى‌شد مى‌ديد كه نزد او رزقى است. - آل عمران آيه 22.
    3.  كشاف، ج 3، ص 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

46
  • مريم به اين صورت محسوس شود، و گر نه در واقع باز همان روح است نه بشر.

  • و چون از جنس بشر و جن نبود، بلكه از جنس ملك و نوع سوم مخلوقات ذوى العقول بود كه خدا او را در كتابش وصف نموده، و ملك ناميده، و آن فردى را كه مامور وحى است جبرئيل ناميده، مثلا فرمود: ﴿مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلىَ قَلْبِكَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ 1و جاى ديگر او را روح خوانده، فرموده: ﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ اَلْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ﴾ 2و نيز فرموده: ﴿نَزَلَ بِهِ اَلرُّوحُ اَلْأَمِينُ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ 3و نيز او را رسول خوانده و فرمود: ﴿إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ﴾ 4لذا از همه اينها مى‌توان فهميد كه آن روحى كه براى مريم به صورت بشرى مجسم شد همان جبرئيل بوده است.

  • و اگر بگويى در سوره آل عمران قضيه را به چند ملك نسبت داده و فرموده: ﴿وَ إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ...﴾ زمانى كه ملائكه به مريم گفتند خدا تو را به كلمه‌اى از خود بشارت مى‌دهد كه نامش مسيح عيسى بن مريم است - تا آنجا كه مى‌فرمايد ﴿قَالَتْ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ...﴾ گفت پروردگارا كجا ممكن است مرا پسرى باشد با اينكه هيچ بشرى با من تماس نگرفته؟ گفت: اينطور خدا هر چه مى‌خواهد مى‌كند، و چون قضاى امرى را براند همين كه بگويد باش، مى‌باشد5.

  • در جواب مى‌گوئيم: اگر با آيات مورد بحث تطبيق شود هيچ شكى باقى نمى‌ماند كه سخن ملائكه با مريم كه در سوره آل عمران آمده عينا همان كلامى است كه در آيات مورد بحث به روح نسبت داده، و اگر كلام جبرئيل را به ملائكه نسبت داده از قبيل نسبت كلام يك نفر از قومى به همه قوم است، چون همه در آن كلام و يا در سنت و عادت و خلقت موافقت و شركت دارند.

  • و در قرآن از اين قبيل تعبيرات زياد است، مانند آيه‌ ﴿يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ﴾ 6كه با اينكه گوينده سخن يك نفر بوده به جمع نسبت مى‌دهد.

    1. كسى كه با جبرئيل دشمن است كه چرا قرآن را بر تو نازل كرد، بيهوده دشمن است زيرا همانا او نازل كرد قرآن را بر قلب تو به اذن خدا. - بقره، آيه 97.
    2. بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت نازل كرد. - نحل، آيه 102.
    3. روح الامين آن را بر قلبت نازل كرد. - شعرا، آيه 194.
    4. به درستى آن گفتار رسولى بزرگوار است. - حاقه، آيه 40.
    5. آل عمران، آيه 47.
    6. مى‌گويند اگر به مدينه برگرديم به طور قطع آنكه عزيزتر است ذليل‌تر را بيرون خواهد كرد.
      منافقون، آيه 8.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

47
  • و نيز مانند ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾ 1با اينكه گوينده آن يك نفر بوده.

  • و اگر در آيه مورد بحث روح را به خدا نسبت داده و فرموده «روحنا - روحمان» به منظور تشريف و احترام بوده، و معناى روح در تفسير آيه‌ ﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلرُّوحِ...﴾ 2گذشت.

  • يكى‌3 از تفسيرهاى نادرستى كه براى آيه كرده‌اند اين است كه مراد از روح، عيسى است، و ضمير در تمثل به جبرئيل بر مى‌گردد، كه فسادش روشن است.

  • و يكى از قرائت‌هاى نادرست هم قرائت بعضى‌4 است كه كلمه «روحنا» را با تشديد نون خوانده، و گفته: روحنا اسم آن فرشته‌اى بوده كه براى مريم مجسم شده، و او غير جبرئيل روح الامين بوده، كه فساد اين نيز روشن است.

  • گفتارى در معناى تمثل و نقد و بررسى چهار اشكال و شبهه‌اى كه پيرامون تمثل جبرئيل براى مريم مطرح شده است‌

  • در روايات، كلمه تمثل بسيار به چشم مى‌خورد، ولى در قرآن كريم جز در داستان مريم، در سوره مريم يعنى آيه‌ ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا﴾ 5نيامده، و آيات بعدى كه در آن جبرئيل خود را براى مريم معرفى مى‌كند بهترين شاهد است بر اينكه وى در همان حال هم كه به صورت بشر مجسم شده بود باز فرشته بود، نه اينكه بشر شده باشد، بلكه فرشته‌اى بود به صورت بشر، و مريم او را به صورت بشر ديد.

  • بنابراين، معناى تمثل جبرئيل براى مريم به صورت بشر، اين است كه در حاسه و ادراك مريم به آن صورت محسوس شد، نه اينكه واقعا هم به آن صورت در آمده باشد، بلكه در خارج از ادراك وى صورتى غير صورت بشر داشت.

  • و اين معنايى كه براى تمثل كرديم با همان معناى لغوى كلمه منطبق مى‌شود، چون

    1. و چون گفتند: بار الها اگر اين حق و از ناحيه تو است پس سنگى از آسمان بر ما بباران. - انفال، آيه 32.
    2. اسرى، آيه 85.
    3.  مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 151.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 267.
    5. مريم، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

48
  • وقتى مى‌گوئيم: «تمثل شى‌ء لشى‌ء فى صورة كذا» معنايش اين است كه چيزى براى چيز ديگرى به فلان صورت در آمد، يعنى او آن را به صورت فلان چيز تصور كرد، نه اينكه واقعا هم به آن صورت در آمده و چيز ديگرى شده باشد، پس تمثل ملك به صورت بشر، ظهور او براى بيننده به صورت بشر است، نه اينكه ملك بشر بشود، زيرا اگر معنايش اين باشد لازم مى‌آيد كه چيزى، چيزى ديگر شود، نه اينكه چيزى به صورت چيزى ديگر ظاهر شود و تمثل يابد.

  • در خصوص اين تمثل در تفسير كبير و غير آن به چند وجه اشكال شده است.

  • اول اينكه: جبرئيل به طورى كه از اخبار بر مى‌آيد شخصى عظيم الجثه است، و چنين شخصى اگر بخواهد به قدر يك انسان معمولى كوچك شود يا بايد ما زاد از آن مقدارش ريخته شود در اين صورت ديگر جبرئيلى باقى نمى‌ماند، و اگر آن مقدار زائد ساقط نشود، و در عين حال كوچك گردد، تداخل لازم مى‌آيد، كه يكى از محالات است.

  • دوم اينكه: اگر تمثل به طور كلى امرى ممكن باشد، ديگر در هيچ موردى وثوق و اطمينانى باقى نمى‌ماند، و كسى قطع پيدا نمى‌كند كه مثلا اين شخصى كه الآن مى‌بيند همان فلانى است كه ديروز ديده، چون ممكن است اين شخص بيگانه‌اى باشد كه به صورت او متمثل گشته.

  • سوم اينكه : اگر تمثل به صورت بشر ممكن و جائز باشد به صورت هر چيز ديگرى حتى پشه و حشرات نيز ممكن مى‌شود، و اگر اين را هم ممكن بدانيم هر كسى مى‌تواند ادعاى ديدن جبرئيل را بكند، و اين نيز باطل است.

  • چهارم اينكه: اگر تمثل جائز باشد ديگر به هيچ خبر، حتى خبر متواتر هم نمى‌شود اعتماد كرد، و مثلا در اينكه رسول خدا در جنگ بدر قتال كرد نيز مى‌شود تشكيك كرده و گفت: ممكن است او فلان شخص بوده كه به صورت رسول خدا مجسم شده.

  • اشكال اول را جواب داده‌اند به اينكه اگر قائل باشيم كه جبرئيل جسم است، چه مانعى دارد كه بگوئيم دو قسم اجزاء دارد، يكى اجزاى اصلى است كه همان مقدارى است كه انسان‌ها دارند، و يكى اجزاء زيادى، و هر وقت بخواهد مى‌تواند با اجزاى اصليش به صورت بشرى در آيد، و اگر قائل باشيم كه اصلا جسم نيست، بلكه از روحانيات است، چه مانعى دارد كه گاهى به طورى كه در روايات آمده به جثه‌اى عظيم مجسم شود، و گاهى به كالبدى كوچك.

  • ليكن خواننده عزيز بر ناتمامى اين جواب واقف است، چون شق اول آن مبنى بر اين است كه تمثل عبارت باشد از يك دگرگونى واقعى، يعنى شخص متمثل، ذات و حقيقت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

49
  • اولش باطل شود و به ذات ديگرى مبدل گردد، و حال آنكه قبلا روشن شد كه معناى تمثل اين نيست، بلكه حفظ ذات و حقيقت، و ظهورش بر خلاف آن است.

  • آيه هم با كمك سياقى كه دارد ظاهر در اين است كه جبرئيل با تمثلش از حقيقت فرشتگى بيرون نيامد و بشر نشد، بلكه در ادراك مريم به صورت بشر ظاهر گرديد، نه فى نفسه و در خارج، همچنانكه نظيرش در نزول ملائكه كرام بر ابراهيم و بشارت دادن وى به ولادت اسحاق، و نيز نزولشان بر لوط (علیه السلام) و ظهورشان به صورت بشر، و نيز ظهور ابليس در جنگ بدر به صورت سراقة بن مالك، با آنكه سراقه آن روز در مكه بود كه در آيه 48 سوره انفال بدان اشاره شده.

  • و نظائر اين تمثل در روايات بسيار زياد است، مانند ابليس كه در داستان «دار الندوة» ، كه مشركين براى كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشورت مى‌كردند به صورت پير مردى سالخورده پيدا و متمثل شد و پيشنهاد جديد و تازه‌اى داد و همه پذيرفتند، و نيز مانند تمثلش در روز عقبه به صورت منبه بن حجاج، و تمثلش براى يحيى (علیه السلام) به صورتى عجيب و غريب، و نيز مانند تمثل دنيا براى امير المؤمنين (علیه السلام) به صورت زنى زيبا و فتان، و تمثل مال و اولاد و عمل آدمى در هنگام مرگ، و تمثل اعمال آدمى در قبر و در روز قيامت، و از همين قبيل است تمثل‌هايى كه در خواب ديده مى‌شود، مانند تمثل دشمن به صورت سگ و يا مار و عقرب، و تمثل همسر به صورت كفش، و تمثل ترقى و علو مقام به صورت اسب، و تمثل افتخار به صورت تاج، و امثال اينگونه تمثلات.

  • پس در اغلب اين موارد شخص متمثل به طورى كه شما خواننده ملاحظه مى‌كنيد اصلا فى نفسه و در خارج صورتى ندارد، تا آن را گذاشته به صورتى ديگر در آيد، و اين بهترين شاهد است بر اينكه اصل مبناى اشكالى كه شده و جوابى كه دادند غلط است.

  • و اشكال دوم را پاسخ گفته‌اند به اينكه: اين اشكال اگر وارد باشد به هر حال وارد است، چه ما تمثل را جائز بدانيم و چه ندانيم، زيرا جائز هم ندانيم باز اشكال مى‌شود كه مگر خدا قادر نيست كسى را به صورت فلانى خلق كند؟ خواهى گفت: آرى قادر است مى‌گويند پس از كجا قطع و اطمينان دارى كه اين شخص كه آمده همان زيد ديروزى است، ممكن است خدا اين را به صورت او خلق كرده باشد، و حتى كسى هم كه خدايى را قبول ندارد و همه حوادث را به اسباب طبيعى و يا مستند به اوضاع سماوى مى‌داند او هم احتمال مى‌دهد حوادثى پيدا شده باشد كه نتيجه‌اش پديدار شدن شخصى به مثل زيد باشد، پس اين اشكال را همه بايد جواب دهند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

50
  • و شايد ندرت امثال اين حوادث باعث شده كه احتمال آن را در علوم عادى و مستند به حس مضر ندانند، و شكى نكنند در اينكه زيد كه امروز آمده همان زيد ديروز است.

  • ولى خواننده عزيز مى‌داند كه اين پاسخ ماده اشكال را ريشه كن نمى‌كند، براى اينكه همين كه امكان مغايرت ميان حس و محسوس را قبول كنيم اشكال وارد مى‌شود و مساله ندرت آن را حل نمى‌كند مگر اينكه ادعا كنيم كه اگر اينگونه موارد را علم مى‌ناميم با اينكه در واقع علم و اطمينان نيست به خاطر غفلتى است كه در احتمال خلاف و شك و ترديد داريم، و اين غفلت ناشى از ندرت مخالفت است. علاوه بر اين اگر مغايرت حس و محسوس جائز و ممكن باشد، و در هر موردى احتمالش را بدهيم، ديگر از كجا مى‌فهميم كه اين مغايرت نادر است؟!. پس حق مطلب اين است كه اشكال دوم و جوابش هر دو از اصل فاسد است.

  • اما فساد اشكال، براى اينكه اين اشكال وقتى درست است كه آنچه به حس ما، در مى‌آيد عين واقعيت و خارجيت محسوس باشد، نه صورتى از آن، و كسى كه چنين بپندارد قطعا از معناى بديهى بودن احكام نيز حتى غفلت داشته، و از اين هم غافل است كه تحميل حكم حس بر محسوس خارجى كار فكر و نظر است، نه كار خود حس.

  • توضيح اينكه آنچه را كه حس از خارج مى‌گيرد صورت و عكسى از كيفيات و هيات‌هاى آن است، كه تا حدى شبيه به خود آن است، نه اينكه عين خارجى را حس كند و بعد از آنكه اين صورت‌گيرى مكرر شد با تجربه و نظر مى‌فهمد كه واقعيت و خارجيت آن موجود خارج نيز مطابق با آن صورتى است كه از آن گرفته است.

  • دليل بر اين معنا هم انواع مغايرت‌هايى است كه ميان حس و محسوس خارجى مشاهده مى‌كنيم، و آن‌ها را به غلطهاى حسى تعبير مى‌كنيم، مانند كوچك ديدن شى‌ء بزرگى را از دور، و پائين ديدن بالا، و مستقيم را مايل، و متحرك را ساكن، و همچنين عكس آن كه بر حسب اختلاف مناظر پديد مى‌آيد، و همچنين ساير حواس همچنانكه يك انسان را از دور كوچك مى‌بينيم، و بعد از چند بار تكرار شدن و تجربه آموختن، حكم مى‌كنيم كه اين انسان بسيار خرد نيز به اندازه ما است، و خورشيد را به اندازه يك بشقاب مى‌بينيم، و نيز مى‌بينيم كه به دور زمين مى‌چرخد، ولى برهانهاى رياضى حس ما را تخطئه نموده اثبات مى‌كند كه آفتاب چند برابر بزرگتر از زمين است و بر خلاف آنچه ما حس مى‌كنيم زمين به دور خورشيد مى‌چرخد.

  • پس روشن شد كه آنچه در حقيقت محسوس ما است صورتى از موجود خارجى است، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

51
  • نه خود موجود خارجى، حال مى‌گوئيم معناى بداهت حس اين است كه هيچ ترديدى نمى‌كنيم در اينكه آنچه حس مى‌كنيم در حس ما هست، و اما محسوس يعنى آنكه از ما و از حس ما خارج، است هر حكمى كه به وسيله حس خود در باره آن مى‌كنيم ناشى از حس ما نيست، بلكه ناشى از فكر و نظر ما است، اين است كه گفتيم: آنچه در باره حال موجودى خارجى معتقد مى‌شويم ناشى از فكر و نظر است، نه از حس، در علومى كه از حس محسوس بحث مى‌كند نيز بيان شده، كه جهازات حواس به انواع گوناگونى در محسوسات تصرف مى‌كند.

  • اين نيز نزد ما از بديهيات است كه در خارج از ادراك ما اسبابى هست كه در نفوس ما تاثير مى‌كند، و در نتيجه نفوس ما درك مى‌كند آنچه را كه درك مى‌كند و اين سبب گاهى خارجى است چون اجسامى كه به كيفيات و اشكالش با نفوس ما مرتبط است خارجى هستند، و ما با حس خود صورتهايى از آن‌ها را درك نموده و به كمك فكر و تجربه به پاره‌اى از خصوصياتش پى مى‌بريم، و گاهى داخلى است مانند ترس شديد و ناگهانى كه باعث پيدا شدن صورتهاى هولناك و مهيب بر حسب اوهام و خاطراتى كه آدمى دارد در ذهنش پيدا مى‌شود.

  • و چه بسا مى‌شود كه در همه اين احوال انسان در تشخيصش و در احساس محسوس خارجى مصاب مى‌شود، كه البته اغلب همين طور است، و بسا هم مى‌شود كه در اين تشخيص خطا مى‌رود، مانند كسى كه سراب را آب مى‌بيند، و شبح را اشخاصى مى‌پندارد.

  • پس، از همه آنچه گذشت معلوم شد كه مغايرت ميان حس و محسوس خارجى با اينكه فى الجمله اجتناب ناپذير است ولى فى نفسه باعث از ميان رفتن وثوق و بطلان اعتماد بر حس نمى‌شود، زيرا مساله خطا و صواب در تشخيص، دائر مدار حس به تنهايى نيست، بلكه دائر مدار تجربه و نظر، و يا غير آن است، و نظر آن چيزى را مى‌پذيرد كه تجربه هم تصديقش كند.

  • و اما فساد جواب: بيانش اين است كه اين جواب تمام نمى‌شود مگر بعد از اينكه تسليم شويم كه حس، خود محسوس خارجى را بعينه احساس مى‌كند و علم به محسوس فى نفسه مستند به خود حس است و تخلف هم نادر است.

  • از اشكال سوم بعضى‌1 جواب داده‌اند به اينكه تجسم ملك به صورت ساير حيوانات عقلا جائز است چيزى كه هست دليل نقلى بر فسادش قائم شده.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 76.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

52
  • مؤلف: ولى دليل نقلى قابل اعتمادى بر اين معنا نداريم، بله ايرادى كه به اصل اشكال مى‌شود اين است كه اگر مقصود از امكان، آن امكانى است كه در مقابل ضرورت و امتناع به كار مى‌رود، كه پر واضح است كه صرف تمثل ملك به صورت بشر مستلزم امكان تمثل آن به صورت غير بشر نيست، و اگر مراد از امكان، امكان به معناى احتمال عقلى است، كه صرف احتمال محذورى ندارد، تا دليلى بر اثبات و يا نفى آن قائم شود.

  • و از اشكال چهارم هم بعضى‌1 همان جواب از اشكال سوم را داده‌اند، كه خلاصه، احتمال تخلف در متواتر هم هست، چيزى كه هست دليل نقلى آن را دفع كرده. ليكن اين جواب ناتمام است، زيرا طرف بر مى‌گردد و مى‌گويد در خود آن دليل نقلى هم احتمال تخلف هست، چون يكى از حواسى كه آن را درك مى‌كند سامعه است، كه ممكن است خطا كند، پس جواب صحيح از اين اشكال همان جوابى است كه ما از اشكال دوم داديم - و خدا داناتر است.

  • پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه تمثل، عبارت است از ظهور چيزى براى انسان به صورتى كه انسان با آن الفت دارد و با غرضش از ظهور مى‌سازد، مانند ظهور جبرئيل براى مريم به صورت بشرى تمام عيار، چون مالوف و معهود آدمى از رسالت همين است كه شخص رسول، رسالت خود را گرفته نزد مرسل اليه بيايد، و آنچه را گرفته از طريق تكلم و تخاطب اداء كند، و مانند ظهور دنيا براى على (علیه السلام) به صورت زنى زيبا و فريبنده، چون معهود و مالوف دلهاى بشر همين است كه در مقابل دخترى فوق العاده زيبا بيش از هر چيز ديگرى فريفته گردد و چنين صورتى بيش از هر چيز ديگرى قلب بشر را تسخير نموده بر عقل او غالب مى‌آيد، و همچنين مثالهاى ديگرى كه براى تمثل زده شد.

  • و اگر بگويى: لازمه اينحرف اين است كه ما سفسطه را بپذيريم، چون ديگر هيچ چيزى با ادراك ما تطابق از جميع جهات ندارد، و چنين ادراكى جز وهم سرابى و خيالى باطل نيست، و اين همان نظريه سوفسطايى است كه مى‌گويد هيچ يك از مدركات ما آن طور كه ما درك مى‌كنيم نيست.

  • در جواب مى‌گوييم فرق است ميان اينكه حقيقتى واقعى به صورتى جلوه كند كه مالوف و معهود مدرك باشد و با ادوات ادراك او جور در آيد و ميان اينكه اصلا در خارج حقيقتى وجود نداشته باشد، تنها و تنها صورتى ادراكى و ذهنى وجود داشته باشد، كه اين

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 76 با اندكى اختلاف.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

53
  • دومى سفسطه است نه اولى و در علم حصولى توقع بيش از اين داشتن توقعى است بيجا، و تفصيل اين بحث موكول به محل خودش است (و خدا راهنما است).

  • گفت و شنود مريم و جبرئيل (عليهما السلام): پناه بردن مريم به خدا و آگاهانيدن او به دارا شدن پسرى شايسته توسط جبرئيل‌

  • ﴿قَالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا﴾ 

  • مريم (علیه السلام) از شدت وحشتى كه از حضور جبرئيل عارضش شده بود مبادرت به سخن كرد، او خيال مى‌كرد كه وى بشرى است كه به قصد سوء بدانجا شده لذا خود را به پناه رحمان سپرد تا رحمت عامه الهى را كه هدف نهايى منقطعين عباد است متوجه خود سازد.

  • و اگر اين پناهندگى خود را مشروط به جمله‌ ﴿إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا﴾ نمود، از قبيل اشراط به وصفى است كه مخاطب براى خود ادعا مى‌كند و يا واقعا در او هست، تا در حكم مشروط افاده طلاق نموده بفهماند كه علت حكم همان وصف است، چون تقوى وصف جميلى است كه هر انسانى از اينكه آن را از خود نفى كند كراهت دارد، و بر هر كس گران است كه به نداشتن آن اعتراف بورزد، پس برگشت معنا به اين مى‌شود كه من از تو به رحمان پناه مى‌برم، اگر تو با تقوى باشى، و چون بايد با تقوى باشى پس همان تقوايت بايد تو را از سوء قصد و متعرض شدنت به من باز بدارد.

  • پس اين آيه از قبيل خطابى است كه در امثال آيه‌ ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ 1و آيه‌ ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ 2به مؤمنين شده است.

  • و چه بسا احتمال داده‌اند كه كلمه «ان» در جمله «ان كنت» نافيه باشد، و معنا چنين باشد كه تو تقوى ندارى، چون پرده خانه مرا دريدى و بدون اجازه بر من در آمدى‌3. ولى وجه اولى با سياق سازگارتر است، و اين كه بعضى‌4 گفته‌اند كه: كلمه «تقى» نام مردى صالح و يا فاجر بوده قابل اعتناء نيست.

  • ﴿قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيًّا﴾ 

  • اين جمله پاسخى است كه روح، به مريم داد، و اگر كلام خود را با قصر «انما» افتتاح كرد، براى اين بود كه بفهماند آن طور كه مريم پنداشته يعنى فردى از بشر، نيست، تا هر چه زودتر دهشت مريم زايل گشته از بشارت فرزنددار شدن خوشحال گردد، كلمه «زكى» به

    1. مائده، آيه 57.
    2. مائده، آيه 23.
    3.  مجمع البيان، ج 3، ص 508.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 77.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

54
  • معناى هر چيز پر نمو و شايسته و بته‌دار است.

  • و از لطافتهايى كه در اين سوره در نقل داستانهاى زكريا و مريم و ابراهيم و موسى به كار برده تعبير واحدى است كه همه جا فرمود: «وهب» يعنى يحيى را به زكريا، و عيسى را به مريم، و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم و هارون را به موسى بخشيد.

  • ﴿قَالَتْ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا﴾ 

  • مس بشر به قرينه اين كه در مقابل زنا قرار گرفته كنايه از نكاح است و اين در ذات خود اعم است و لذا در سوره آل عمران كه بعد از مريم نازل شده اكتفاء كرده است به جمله ﴿لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ﴾ و ديگر نامى از بغى (زنا) نبرده و استفهام در آيه شريفه از باب تعجب است، يعنى چگونه براى من فرزند مى‌شود با اينكه قبل از اين با هيچ مردى نياميخته‌ام نه از راه حلال و ازدواج، و نه از راه حرام و زنا؟!.

  • و سياق اين معنا را مى‌رساند كه مريم از كلام جبرئيل كه گفت: «تا پسرى به تو ببخشم...» فهميده كه اين پسر را در همين حال مى‌بخشد، و لذا گفت: «هيچ بشرى با من تماس نگرفته و زناكار هم نبوده‌ام» و در اين جمله فهماند كه فرزنددار شدن من الآن منوط به اين است كه چند ماه قبل نكاح و يا زنايى صورت گرفته باشد و حال آنكه صورت نگرفته.

  • ﴿قَالَ كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ...﴾ 

  • يعنى روح به او گفت: مطلب از همين قرار است كه به تو گفتم (آنگاه گفت) پروردگارت گفته كه: آن براى من آسان است، و توضيح اين دو جمله در داستان زكريا و يحيى (علیه السلام) گذشت.

  • ﴿وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا﴾ بعضى از اغراض خلقت مسيح را به اين طرز خارق العاده خاطر نشان مى‌شود، و اين جمله عطف است بر مقدر، و معنايش اين است كه ما او را با نفخ روح، و بدون پدر به خاطر اين منظور خلق كرديم، و نيز به خاطر اينكه آيتى باشد براى مردم و رحمتى باشد از ما، با خلقتش آيتى باشد و با رسالت و معجزاتش رحمتى، و از اين قبيل تعبيرها كه غرضهايى را حذف و غرضهاى ديگرى بر آن محذوف عطف شود در قرآن كريم بسيار است مانند آيه‌ ﴿وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ﴾ 1و اين تعبير خود اشاره به اين معنا است كه غرضهاى الهى امورى نيست كه فهم بشر بدان احاطه يافته و الفاظ گنجايش همه آن‌ها را

    1. انعام، آيه 75.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

55
  • داشته باشد.

  • توضيح مفردات و جملات آياتى كه وضع حمل مريم و گفتگوى عيسى (عليه السلام) با او و شماتت مريم توسط مردم را حكايت مى‌كنند

  • ﴿وَ كَانَ أَمْراً مَقْضِيًّا﴾ اين جمله اشاره به حتميت قضايى است كه خدا در باره ولادت اين غلام زكى رانده، ديگر نه امتناع مريم جلو آن را مى‌گيرد، و نه دعايش.

  • ﴿فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَاناً قَصِيًّا﴾ 

  • كلمه «قصى» به معناى دور است، يعنى باردار شد به فرزند، پس انفراد و اعتزال جست، و او را به محل دورى از خانواده‌اش برد.

  • ﴿فَأَجَاءَهَا اَلْمَخَاضُ إِلىَ جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ...﴾ 

  • كلمه «اجائة» باب افعال از «جاء» است چه بگويى «جاء به» و چه بگويى «اجاءه» هر دو به معناى «او را آورد» است، كه در آيه شريفه كنايه از دفع و الجاء است، يعنى درد زائيدن او را مجبور به آمدن كرد، و كلمه «مخاض» و همچنين «طلق» به معناى درد زائيدن است، و ﴿جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ﴾ به معناى ساقه درخت خرما است. و كلمه «نسى» - به فتحه و به كسره نون - بر وزن وتر و وتر، به معناى هر چيز حقير و ناچيزى است كه بايد فراموش شود، و معناى آيه اين است كه: - بعد از آنكه از اهل خود اعتزال جست و به محل دورى آمد - درد زائيدن او را مجبور نمود و به كنار تنه درخت خرمايى آورد تا در آنجا حمل خود را بزايد - و از اينكه تعبير به تنه درخت كرد نه خود درخت، فهميده مى‌شود كه درخت مزبور خشكيده بوده - و از خجالت و شرمش از مردم گفت: اى كاش قبل از اين مرده بودم، و «نسى» يعنى چيزى غير قابل اعتنا بودم كه فراموش مى‌شدم تا مردم در باره‌ام حرف نمى‌زدند، كه به زودى خواهند زد.

  • ﴿فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلاَّ تَحْزَنِي … تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا﴾ 

  • ظاهر سياق مى‌رساند كه ضمير فاعل در جمله «ناداها» به عيسى (علیه السلام) برگردد، نه به روح كه در سابق نامش به ميان آمده بود، و اين ظهور، قيد ﴿مِنْ تَحْتِهَا﴾ را تاييد مى‌كند، چون با حال مولود نسبت به مادرش در حين وضع حمل مناسب‌تر است، تا حال روح و مريم، و نيز برگشتن ضمير در جمله قبل و بعد به عيسى، مؤيد ديگرى است براى اينكه ضمير مورد بحث هم به آن جناب برگردد.

  • بعضى گفته‌اند ضمير به روح بر مى‌گردد، و چنين تصوير كرده‌اند كه مريم (علیه السلام) هنگام وضع حمل در بلندى قرار داشته و جبرئيل در پائين آن بوده و از آنجا وى را ندا داده‌1، و ليكن هيچ دليلى از لفظ آيه بر اين گفتار نيست.

    1.  تفسير فخر رازى، ج 21 ص 204.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

56
  • و بعيد نيست كه از ترتب جمله «فناداها» بر جمله‌ ﴿قَالَتْ يَا لَيْتَنِي...﴾ استفاده شود كه مريم اين جمله را در حين وضع حمل يا بعد از آن گفته، كه دنبالش بلافاصله عيسى (علیه السلام) گفته است‌ ﴿أَلاَّ تَحْزَنِي...﴾

  •  و جمله‌ ﴿أَلاَّ تَحْزَنِي﴾ تسليت و دلدارى است به مادرش از آن اندوه و غم شديدى كه به وى دست داده بود، آرى براى زنى عابد و زاهد هيچ مصيبتى تلخ‌تر و سخت‌تر از اين نيست كه او را در عرض و ناموسش متهم كنند، آن هم زنى باكره، آنهم از خاندانى كه در گذشته و حال معروف به عفت و پاكى بوده‌اند، و مخصوصا تهمتى كه بچسبد و هيچ راهى هم براى انكار آن نباشد، و همه حجت و دليل هم در دست خصم باشد، لذا عيسى (علیه السلام) به اشاره سفارش كرد كه با احدى حرف نزن و در مقام دفاع برميا، بلكه خود حضرت عيسى (علیه السلام) در مقام دفاع از مادرش بر آمد و اين حجتى بود كه هيچ دفع كننده‌اى نمى‌توانست آن را دفع كند.

  • و اينكه گفت: ﴿قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا﴾ مقصود از «سرى» جوى آب است، هر چند كه به معناى شريف و رفيع هم آمده، ولى معناى اول با سياق مناسب‌تر است، و جمله ﴿فَكُلِي وَ اِشْرَبِي﴾ هم قرينه بر همان معنا است.

  • بعضى‌1 گفته‌اند: مراد معناى دوم است و مصداق شريف و منيع هم خود عيسى (علیه السلام) است، ولى شما خواننده دانستيد كه سياق با آن مساعدت ندارد، و به هر تقدير اين جمله تا آخر كلام عيسى (علیه السلام) تسليت خاطر مريم (علیه السلام) است.

  • و كلمه «هز» در جمله‌ ﴿وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا﴾ به معناى تكان دادن به شدت است، و از فراء نقل شده كه عرب آن را هم لازم استعمال مى‌كنند و هم متعدى، يعنى هم مى‌گويند: «هز به» و هم مى‌گويند: «هزه» و كلمه «تساقط» از مساقطه است كه به معناى اسقاط است، و ضمير در آن به نخله بر مى‌گردد، و اگر تكان دادن را به ساقه درخت، و خرما ريختن را به نخله نسبت داده، خالى از اشعار به اين نكته نيست كه نخله خشك بوده و در همان ساعت سبز شده، و برگ و بار آورده، و كلمه «رطب» به معناى خرماى پخته و رسيده است، چون قبل از رسيدنش آن را «بسر» مى‌گويند، و كلمه «جنى» به معناى «مجنى» يعنى چيده شده است، و در قاموس گفته جنى چيزى را مى‌گويند كه در دم چيده

    1.  مجمع البيان ج 6 ص 511.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

57
  • شده باشد1.

  • ﴿فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً﴾ 

  • «قرار العين» كنايه از مسرت است، وقتى گفته مى‌شود: «اقر الله عينك» معنايش اين است كه خداوند خوشنودت كند، و معناى جمله اين است كه از رطب تازه رسيده بخور و از جوى آبى كه زير پايت جارى شده بياشام، و بدون اينكه اندوهى به خود راه دهى خوشنود باش، و اگر به خوردن و آشاميدن سفارش كرد براى اين بود كه هر كدام از اين دو يكى از نشانه‌هاى مسرت و خوشوقتى است، و كسى كه گرفتار مصيبتى است ديگر نمى‌تواند از غذاى لذيذ و آب گوارا لذت ببرد، و مصيبت، شاغل او از اين كارها است، و معناى آيه اين است كه از رطب تازه بخور و از جوى آب بياشام و از عنايتى كه خدا به تو كرده خرسندى كن بدون اينكه غمگين و محزون شوى، و اما اينكه مى‌ترسى مردم به تو تهمت بزنند و از تو باز خواست كنند كه اين فرزند را از كجا آورده‌اى؟ در پاسخشان سكوت كن، و با احدى حرف مزن، من جوابشان را مى‌دهم.

  • ﴿فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا﴾ 

  • مقصود از روزه، روزه سكوت است همچنانكه از جمله‌ ﴿فَلَنْ أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا﴾ نيز به خوبى بر مى‌آيد، و نيز از سياق بر مى‌آيد كه اين قسم روزه در آن دوره مرسوم بوده و لذا مريم عذراء هم آن را پذيرفت، و كلمه «انسى» منسوب به انس است كه در مقابل جن به كار مى‌رود، و مراد از آن يك فرد از انسان است.

  • و كلمه «ما» در جمله‌ ﴿فَإِمَّا تَرَيِنَّ...﴾ زائده است، و كلام اصلى «ان ترى بشرا فقولى» بوده، و معنايش اين است كه اگر فردى از بشر را ديدى و با تو حرفى زد و پرسيد كه اين بچه را از كجا آورده‌اى؟ بگو... و مراد از «قولى - بگو» سخن گفتن نيست چون بنا شد سخن نگويد، بلكه مقصود از آن فهماندن است، و لو به اشاره چون تفهيم به اشاره را هم قول مى‌گويند، و از فراء نقل شده كه هر چيزى را كه به انسان برسد، به هر طريق كه باشد عرب آن را كلام مى‌گويد مگر آنكه با مصدر تاكيد شود كه در آن صورت مقصود تنها سخن گفتن خواهد بود.

  • و بعيد نيست كه از جمله‌ ﴿فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْماً﴾ با كمك سياق فهميده

    1. قاموس المحيط، ج 4، ص 313.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

58
  • شود كه عيسى به مادرش دستور داده كه رسما نيت روزه هم بكند، و آن را براى خدا بر خود نذر كند، تا دروغ و بر خلاف واقع سخن نگفته باشد.

  • و جمله‌ ﴿فَإِمَّا تَرَيِنَّ...﴾ على اى حال متفرع بر جمله‌ ﴿وَ قَرِّي عَيْناً﴾ است، و مراد اين است كه با احدى حرف مزن و جواب پرسش احدى را مده، بلكه امر جواب را به من واگذار، من جوابگوى آنان و مدافع از باز خواست ايشان هستم.

  • ﴿فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا﴾ 

  • ضمير در «به» و در «تحمله» به عيسى بر مى‌گردد، و استفهام هم استفهام انكارى است و آن جمله طعن و نوعى تقبيح است از مردم به مريم، كه منشا آن همان امر عجيبى است كه با آن سابقه زهد و محجوبى از مريم دختر عمران و آل هارون قديس مشاهده كردند، و كلمه «فرى» ، به معناى نو ظهور و عظيم است. بعضى‌1 هم گفته‌اند: از افتراء، و به معناى دروغ، و كنايه از قبيح و منكر است، ولى آيه بعدى معناى اول را تاييد مى‌كند و معناى آيه روشن است.

  • ﴿يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا﴾ 

  • در مجمع البيان گفته: در خصوص هارون چهار قول است اول اينكه: مردى صالح در بنى اسرائيل بوده كه هر صالح ديگرى را به او نسبت مى‌دادند، و بنابراين، مراد از خواهرى هارون، شباهت به او است، دوم اينكه مريم برادرى پدرى داشته به نام هارون، سوم اينكه :مراد از او همان هارون برادر موساى كليم است و بنابراين مراد از خواهرى با او صرف انتساب است، همچنانكه مى‌گويند: برادر بنى تميم، چهارم اينكه: مردى در آن زمان بوده معروف به زنا و فساد، اين بود خلاصه گفتار مجمع‌2. و كلمه «بغى» به معناى زنا كار است، و معناى آيه روشن است.

  • وجوه مختلف در باره لفظ «كان» در جمله: ﴿كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا﴾ كه مردم در پاسخ مريم (عليه السلام) كه پاسخ سرزنش آنان را به نوزاد خود حوالت داد، گفتند

  • ﴿فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا﴾ 

  • يعنى اشاره كرد به عيسى و اين اشاره ارجاع ايشان است به وى تا جواب خود را از او بگيرند و او حقيقت امر را برايشان روشن كند، چون عيسى قبلا به او گفته بود كه چنين كند، كه ما قبلا در ذيل آيه‌ ﴿فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْماً...﴾ بحث آن را كرديم.

  • كلمه «مهد» به معناى گهواره و سريرى است كه براى بچه‌ها درست مى‌كنند و بچه‌ها را روى آن گذاشته مى‌خوابانند.

    1.  منهج الصادقين، ج 5، ص 416.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 512.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

59
  • بعضى‌1 گفته‌اند: مراد از مهد در آيه شريفه آغوش و دامن مادر او است. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: مرباة، يعنى مرجحه است‌3.

  • و بعضى‌4 گفته‌اند به معناى هر جايى است كه طفل در آن جاى گرفته باشد. چون مريم هنوز براى عيسى گهواره‌اى تهيه نكرده بود. و ليكن حق مطلب اين است كه آيه شريفه ظهور در گهواره دارد و هيچ دليلى نيست بر اينكه آن جناب گهواره تهيه نكرده بود ممكن است مردم بعد از آنكه مريم به خانه رسيده و براى فرزندش گهواره و يا مرجحه كه آن نيز در آن روزگار گهواره ناميده مى‌شده تهيه كرده است، به وى هجوم آورده باشند كه اين كودك را از كجا آورده‌اى؟!.

  • در اين تعبير آيه شريفه كه فرموده: « ﴿مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا﴾ كسى كه در گهواره طفل بوده» اشكال شده است كه كلمه «كان» مخل به معناى آيه است زيرا پاسخ دادن آن كودك وقتى غريب و معجزه است كه فعلا در گهواره و طفل باشد، نه آنكه در روزگار گذشته طفل و در گهواره بوده، چون همه افراد بزرگ سال هم روزى در گهواره طفل بوده‌اند، پس بهتر آن بود كه بفرمايد: من فى المهد صبى - كسى كه در گهواره طفل است

  • از اين اشكال چند جواب داده‌اند:

  • اول اينكه: زمان ماضى دو قسم است، يكى ماضى و گذشته دور و يكى گذشته نزديك و متصل به حال، آنكه مخل به معنا است ماضى دور است و اما اگر مدلول «كان» در آيه شريفه ماضى نزديك و متصل به حال يعنى همان حالى كه گفتگو مى‌كردند باشد ضررى به معنا نمى‌زند، اين جواب را زمخشرى در كشاف داده‌5.

  • ولى هر چند كه اشكال را دفع كرده ليكن با انكار مردم زمان مريم تطبيق نمى‌كند، زيرا آنان از اين رو گفتگوى با عيسى را غير معقول مى‌دانستند كه طفلى گهواره‌اى است، نه اينكه در زمان گذشته نزديك طفلى گهواره‌اى بوده است، پس باز هم لفظ كان زيادى خواهد بود.

    1.  منهج الصادقين، ج 5، ص 416.
    2.  تفسير روح المعانى، ج 16، ص 88.
    3. مرجحه به معنى طنابى است كه از بالا مى‌اندازند و داخل آن پارچه‌اى قرار داده و در دو طرف آن دو چوب فرو مى‌كنند سپس بچه را داخل آن مى‌خوابانند. اقرب الموارد، ماده رجح در اصطلاح فارسى به آن ننو مى‌گويند.
    4.  تفسير روح المعانى ج 16 ص 88.
    5.  كشاف، ج 3، ص 15.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

60
  • دوم اينكه: جمله‌ ﴿كَيْفَ نُكَلِّمُ﴾ حكايت حال گذشته است و مراد از «من» كه موصوله است نيز اطفال گذشته است، و معنا اين است كه ما چگونه با اطفالى كه اين صفت دارند كه در گهواره‌اند گفتگو كنيم، يعنى تا كنون ما با چنين اطفالى صحبت نكرده‌ايم، تا با اين طفل تو هم صحبت كنيم، اين وجه نيز از زمخشرى است‌1.

  • هر چند اين وجه را خيلى‌ها پسنديده‌اند، و ليكن اشكالش اين است كه از فهم دور است.

  • سوم اينكه : كلمه «كان» زائده است، و تنها به منظور تاكيد آورده شده و هيچگونه دلالتى بر زمان ندارد، و جمله‌ ﴿مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ﴾ مبتداء و خبر و كلمه «صبيا» حال و مؤكد است‌2.

  • اشكال اين وجه هم اين است كه علاوه بر اينكه دليلى بر آن نيست، يك نوع زيادى بى جهت و باعث اشتباه است، علاوه بر اينكه بعضى گفته‌اند «كان» زائده هم باشد دلالت بر زمان مى‌كند، و تنها فرقش با غير زائده اين است كه دلالت بر حدث ندارد.

  • چهارم اينكه كلمه «من» در آيه شرطيه و جمله‌ ﴿كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا﴾ شرط آن، و جمله‌ ﴿كَيْفَ نُكَلِّمُ﴾ در محل جزاء است و معنايش اين است كه: «كسى كه در گهواره در حال كودكى است ممكن نيست گفتگوى با او» و صيغه ماضى «كان» در جمله شرطيه به معناى مستقبل است و هيچ اشكالى هم وارد نيست‌3.

  • اشكالش اين است كه خود را به زحمت انداختن است.

  • ممكن هم هست بگوئيم كلمه «كان» از دلالت بر زمان منعزل است چون كلام بويى از معناى شرط و جزاء دارد زيرا در معناى آن اين است كه بگوئيم: كسى كه كودك است گفتگوى با او ممكن نيست. و يا بگوييم: اين كلمه براى دلالت بر زمان نيامده بلكه براى اين آمده كه بر ثبوت وصف براى موصوفش دلالت كند ثبوتى كه اقتضاء حتميت و تحقق آن در موصوف و لزومش براى آن باشد نظير همين كلمه در آيه‌ ﴿قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاَّ بَشَراً رَسُولاً﴾ 4يعنى بشريت و رسالت در من ثابت و متحقق است، پس هر چه كه از بشرى رسول (ديگر پيامبران رسل) برنخاسته از من نيز بر نمى‌آيد.

  • و نيز مانند اين كلمه در آيه ﴿وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلاَ يُسْرِفْ فِي اَلْقَتْلِ

    1.  كشاف، ج 3، ص 15.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 89.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 89.
    4. بگو منزه است خدا، مگر من به جز بشرى كه فرستاده شده هستم؟. - اسرى، آيه 93.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

61
  • إِنَّهُ كَانَ مَنْصُوراً﴾ 1كه معناى‌ ﴿إِنَّهُ كَانَ مَنْصُوراً﴾ اين است كه نصرت لازم براى او است، و ما وصف گذشته را براى موصوفش لازم كرديم، پس معناى آيه مورد بحث اين مى‌شود كه: «كيف نكلم صبيا فى المهد» چگونه با كودكى كه واقعا كودك است و به همان حال هم هست گفتگو كنيم؟.

  • سخن گفتن عيسى (عليه السلام) در گهواره با مردم: ﴿قَالَ إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ...﴾ 

  • ﴿قَالَ إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ آتَانِيَ اَلْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا﴾ 

  • از اينجا پاسخ عيسى (علیه السلام)، شروع مى‌شود و آن جناب اصلا متعرض مساله ولادتش نشد، با اينكه همه مشكل مردم از آن بود، و اين بدان جهت است كه سخن گفتن كودك مولود معجزه‌اى است كه هر چه بگويد جاى ترديدى نمى‌گذارد در اينكه حق است، چون معجزه‌اى است، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه در آخر گفتارش بر خود سلام كرد، يعنى بر نزاهت و ايمنيش از هر قذارت و خباثتى شهادت داده و از پاكى و طهارت موادش خبر داد.

  • عيسى (علیه السلام) سخن خود را با جمله‌ ﴿إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ﴾ آغاز نمود تا به عبوديت خود براى خدا اعتراف نموده، از غلو غلو كنندگان جلوگيرى كند و حجت را بر آنان تمام سازد، همچنانكه در آخر كلامش گفت‌ ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ﴾.

  • و در جمله‌ ﴿آتَانِيَ اَلْكِتَابَ﴾ از دادن خدا كتاب را به او خبر داد، و ظاهرا مقصود از آن همان انجيل است، و در جمله‌ ﴿وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا﴾ به نبوت خود اعلام فرمود كه ما در مباحث نبوت در جزء دوم اين كتاب فرق ميان نبوت و رسالت را بيان كرديم، و با در نظر گرفتن آن بيان معلوم مى‌شود كه عيسى (علیه السلام) در آن روز تنها نبى بوده، و بعدها خداوند او را به رسالت برگزيده، و از ظاهر كلامش بر مى‌آيد كه در همان روز كتاب و نبوت داده شده، نه اينكه بخواهد از آينده خبر دهد.

  • ﴿وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ وَ أَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا﴾ 

  • معناى مبارك بودنش هر جا كه باشد اين است كه محل براى هر بركتى باشد، و بركت به معناى نمو خير است، يعنى او براى مردم منافع بسيار دارد، علم نافع به ايشان مى‌آموزد، و به عمل صالح دعوتشان مى‌كند، و به ادبى پاكيزه‌تر تربيتشان مى‌كند، و كور و پيس را شفا داده، اقويا را اصلاح و ضعفا را تقويت و يارى مى‌كند.

  • جمله‌ ﴿وَ أَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ...﴾ اشاره به اين است كه در شريعت او نماز و

    1. و كسى كه به ظلم كشته شود ما براى وليش سلطنتى قرار داديم پس كسى در قتل اسراف نكند، كه مقتول يارى شده است. - اسرى، آيه 33.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

62
  • زكات تشريع شده، و نماز عبارت است از توجه بندگى مخصوص به سوى خداى سبحان و زكات عبارت است از انفاق مالى، و اين دو حكم در بيش از بيست جاى قرآن قرين هم ذكر شده، بنابراين ديگر به گفته آن كسى كه گفته مراد از زكات تزكيه نفس و تطهير آن است، نه واجب مالى، اعتناء نمى‌شود.

  • ﴿وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا﴾

  •  يعنى مرا مهربان و رؤوف نسبت به مردم قرار داد، و يكى از مظاهر آن اين است كه من به مادرم مهربانم، و نسبت به ساير مردم هم جبار و شقى نيستم، و «جبار» كسى را گويند كه جور خود را به مردم تحميل كند، ولى خودش جور مردم را تحمل نكند و از ابن عطاء نقل شده كه جبار آن كسى است كه خير خواه نباشد و شقى آن كسى است كه پذيراى خير خواهى ديگران نباشد.

  • ﴿وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾ 

  • در اين آيه در سه موطن تكون و هستيش به خودش سلام كرده، كه توضيحش در آخر داستان يحيى گذشت.

  • بله، ميان اين سلام كردن و آن سلام كردن فرقى هست، و آن اين است كه سلام در داستان يحيى، نكره (يعنى بدون الف و لام) آمده، و اين خود دلالت بر نوعى خاص دارد، و در اين قصه با الف و لام آمده كه جنس و عموميت را مى‌رساند، و فرق ديگر اينكه در داستان يحيى سلام كننده بر او خداى سبحان بود، و در اين داستان خود عيسى بوده است.

  • ﴿ذَلِكَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ اَلْحَقِّ اَلَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ﴾ 

  • از ظاهر اين آيه بر مى‌آيد كه اين آيه و آيه بعديش دو جمله معترضه هستند و آيه سوم تتمه كلام عيسى (علیه السلام) است.

  • در جمله‌ ﴿ذَلِكَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ كلمه «ذلك» اشاره به سراپاى داستانى است كه قرآن كريم از سر گذشت و اوصاف عيسى آورده، و معنايش اين است كه اين شخصى كه ما، در باره ولادتش سخن گفتيم و او خود را به عبوديت و نبوت و كتاب معرفى كرد همان عيسى بن مريم است.

  • و كلمه‌ ﴿قَوْلَ اَلْحَقِّ﴾ كه به صداى بالا خوانده مى‌شود عامل نصبش مقدر است و تقدير كلام «اقول قول الحق» مى‌باشد، و جمله‌ ﴿اَلَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ﴾ يعنى آنكه در باره‌اش شك و نزاع مى‌كنند، وصف عيسى است، و معنايش اين است كه اين همان عيسى بن مريم است كه در باره‌اش شك و نزاع مى‌كنند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

63
  • بعضى‌1 گفته‌اند: مراد از قول حق، كلمه حق است يعنى خود عيسى (علیه السلام) است، چون خداى سبحان او را كلمه ناميده و فرموده: ﴿وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلىَ مَرْيَمَ﴾ 2و نيز فرمود: ﴿يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ﴾ 3و نيز فرمود: ﴿بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللَّهِ﴾ 4و بنابراين كلمه قول حق منصوب به مدح است، ولى آيه‌ ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلاَ تَكُنْ مِنَ اَلْمُمْتَرِينَ﴾ 5كه در همين داستان در سوره آل عمران است معناى اول را تاييد مى‌كند.

  • تقرير حجتى كه با توجه به جمله: ﴿إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ بر نفى فرزند بودن عيسى (عليه السلام) براى خدا، اقامه شده است‌

  • ﴿مَا كَانَ لِلَّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ سُبْحَانَهُ إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ 

  • در اين آيه گفتار نصارى راجع به فرزند بودن مسيح براى خدا ابطال و نفى شده و جمله ﴿إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ﴾ حجتى است كه بر اين معنا اقامه شده، و اگر به لفظ «قضى» تعبير شده براى اين است كه بر علت و ملاك مساله يعنى محال بودن فرزندى مسيح براى خدا دلالت كند.

  • چون فرزنددار شدن به خاطر اين است كه فرزند، آدمى را در حوايج زندگيش كمك كند، ولى خداى سبحان بى‌نياز از كمك است، او هيچ وقت خواسته‌اش از خواستش تخلف نمى‌كند، و مرادش از اراده‌اش عقب نمى‌افتد، او هر قضايى كه مى‌راند تنها مايه‌اش اين است كه بگويد: «كن»

  • و نيز فرزند، خود جزئى از اجزاى وجود والد است كه از او جدا مى‌شود، و در تحت تربيت تدريجى به صورت فرد جداگانه‌اى مانند خود او در مى‌آيد، و خداى سبحان از اينكه در كارهايش متوسل به تدريج شود بى‌نياز است، و نيز مثل و مانندى ندارد، بلكه آنچه اراده كند همانطور كه اراده مى‌كند و بدون كمترين مهلت و تدريج موجود مى‌شود، بدون اينكه شباهتى به او داشته باشد، كه نظير اين معنا در تفسير آيه‌ ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَللَّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ...﴾ 6در جلد اول اين كتاب گذشت.

  • ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾ .

  • اين جمله عطف است بر جمله‌ ﴿إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ﴾ و تتمه كلام عيسى (علیه السلام)

    1.  روح المعانى ج 26، ص 91
    2. كلمه او است كه به مريم القايش كرد. - نساء آيه 171.
    3. خدا تو را بشارت مى‌دهد به كلمه‌اى از خود. - آل عمران، آيه 45.
    4. آل عمران، آيه 39.
    5. آل عمران، آيه 60.
    6. بقره، آيه 116.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

64
  • است كه به دليل اينكه عين همين كلام از آن جناب در سوره آل عمران حكايت شده كه در ضمن دعوت قومش فرمود، و نيز نظيرش در سوره زخرف آمده كه فرموده‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ فَاخْتَلَفَ اَلْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذَابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ﴾ 1.

  • پس هيچ وجهى براى اين احتمال كه بعضى‌2 داده‌اند نيست، كه آيه شريفه استينافى و كلامى ابتدايى از خداى سبحان، و يا امرى از او به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، كه به مردم برساند كه «خدا پروردگار من و شما است...» علاوه بر اين سياق آيات هم هيچ مساعدتى با اين دو وجه ندارد، بلكه بطور مسلم تتمه و دنباله كلام عيسى است كه در آن سخن خود را به اعتراف به مربوبيت ختم مى‌كند، همانطور كه آن را با شهادت بر بندگيش آغاز كرد، تا غلو غاليان را از بيخ و بن ريشه كن سازد و حجت را بر آنان تمام كند.

  • توبيخ كسانى كه در باره عيسى (عليه السلام) اختلاف كردند و گمراه گشتند، و تهديد آنان‌

  • ﴿فَاخْتَلَفَ اَلْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾ .

  • كلمه «احزاب» جمع حزب است، و حزب به معناى گروهى است كه رأى و نظريه‌شان از ديگران جدا است، پس اختلاف احزاب در باره عيسى (علیه السلام) اين است كه هر طايفه‌اى در باره‌اش نظريه‌اى بدهد بر خلاف نظريه ديگران، و اگر فرمود «از ميان آنان» ، براى اين بود كه همه در باره آن جناب غلو نكردند، بعضى‌ها بوده‌اند كه بر حق ثابت بوده‌اند، و چه بسا برخى مفسرين در علت آمدن كلمه «من - از» گفته باشند كه اين كلمه زائد است، و اصل كلام «اختلف الاحزاب بينهم» بوده، ليكن به طورى كه خود شما خواننده نيز درك مى‌كنيد وجه صحيحى نيست.

  • كلمه «ويل» كلمه‌اى است تهديدى كه شدت عذاب را افاده مى‌كند، و كلمه «مشهد» مصدر ميمى و به معناى شهود است.

  • اين معناى مفردات آيه، و اما در باره اينكه اختلافات غاليان چه بوده؟ شرحى در تفصيل داستانهاى مسيح (علیه السلام)، و كليات اختلافات نصارى در باره او در جلد سوم اين كتاب گذشت.

  • ﴿أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنَا لَكِنِ اَلظَّالِمُونَ اَلْيَوْمَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾ .

  • يعنى در آن روز كه به سوى ما مى‌آيند چقدر شنوا و بينا خواهند شد، و در آن روز كه روز قيامت است، حق مطلب در آنچه كه در باره‌اش اختلاف مى‌كردند برايشان روشن

    1. زخرف آيه 65.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 514.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

65
  • مى‌شود، همچنانكه قرآن كريم اعترافشان را در آيه‌ ﴿رَبَّنَا أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا فَارْجِعْنَا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ﴾ 1حكايت كرده است.

  • و اما اينكه با كلمه «لكن» مطلب را استدراك نمود براى اين بود كه كسى توهم نكند كه ستمكاران وقتى در قيامت حق را بشنوند و ببينند و كاملا برايشان منكشف شود هدايت مى‌شوند، و با يقين و معرفتى كه برايشان دست داده سعادتمند مى‌گردند، لذا فرمود: نه، ستمگران امروز در گمراهى روشنى هستند، يعنى از كشف حقيقت منتفع نگشته هدايت نمى‌شوند، بلكه به خاطر ستمشان هم چنان بر ضلالت آشكار خود خواهند بود.

  • چون روز قيامت روز پاداش است نه روز عمل، پس در آن روز جز با آثار و نتيجه كرده‌هاى خويش مواجه نمى‌شوند، و اما اينكه آن روز، عمل را از سر بگيرند و به طمع پاداش فردا به كار نيك بپردازند، نه، چون براى روز قيامت فردايى نيست، و به عبارت ديگر، ملكه ضلالت در دلهاى اينان رسوخ يافته، و به كلى اين رنگ را به خود گرفته‌اند، و با آمدن مرگ از موطن اختيار منقطع مى‌شوند و ديگر در هيچ كارى اختيارى ندارند، ناگزير و مضطرند به اينكه به آنچه براى خود كسب كرده‌اند بسازند، راه گريز و تبديلى هم ندارند، پس هر چه هم كه حق برايشان منكشف شود و جلوه كند از آن سودى نمى‌برند.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: مراد آيه شريفه دستور به پيامبر است به اينكه بگوش و چشم مردم برساند كه روزى كه براى حساب حاضر مى‌شوند در ضلالت آشكارى هستند. ولى اين تفسير، تفسير بى‌پايه‌اى است كه به هيچ وجه با آيه تطبيق نمى‌شود.

  • ﴿وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ اَلْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ وَ هُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ .

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه جمله‌ ﴿إِذْ قُضِيَ اَلْأَمْرُ﴾ بيان جمله‌ ﴿يَوْمَ اَلْحَسْرَةِ﴾ باشد، در نتيجه اشاره به اين مى‌شود كه اين حسرتى كه به آن دچار مى‌شوند از ناحيه قضاى امر مى‌آيد، و قضاء وقتى باعث حسرت مى‌شود كه فوت گردد آنچه باعث روشنى چشم و آرزو و سعادت شخص «مقضى عليه» گردد، و سعادتى كه او مى‌توانست به آن نائل شود از بين ببرد، و ديگر به خاطر نداشتن آن هيچ خوشى در زندگى ندارد، چون همه دلبستگى‌اش به آن بود، و معلوم است كه انسان هيچ وقت راضى نمى‌شود كه چنين چيزى از او فوت شود هر چند كه حفظش مستلزم هر ناملايمى باشد، مگر آنكه آن را به غفلت از وى بربايند، و گر نه به هيچ قيمتى حاضر نيست كه آن را از دست بدهد، و لذا مى‌بينيم در دنباله سخن فرمود: ﴿وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ وَ هُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ .

    1. سجده، آيه 12.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 55.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

66
  • بنابراين، معناى آيه (و خدا داناتر است) اين مى‌شود كه: اى پيغمبر! ايشان را بترسان از روزى كه امر قضاء مى‌شود، يعنى كار يكسره مى‌گردد و هلاكت دائمى بر آنان حتمى مى‌شود، آن وقت از سعادت هميشگى كه روشنى چشم هر كسى است منقطع مى‌گردند، پس حسرتى مى‌خورند كه با هيچ مقياسى اندازه‌گيريش ممكن نيست، و اين بدان جهت است كه اينان در دنيا غفلت ورزيدند و راهى كه ايشان را به آن روشنى چشم هدايت مى‌كرد و مستقيما به آن مى‌رسانيد، يعنى راه ايمان به خداى يگانه و تنزيه او از داشتن فرزند و شريك بود ترك گفته، راه مخالف آن را پيمودند.

  • همين مقدار كه ما در تفسير اين آيه آورديم كافى است و ديگر حاجتى به ايراد وجوه ديگر كه در ذيل آيه آورده‌اند نيست، (و خدا راهنما است).

  • توضيحى در باره مراد از اينكه فرمود: ﴿إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ اَلْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْهَا...﴾ 

  • ﴿إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ اَلْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْهَا وَ إِلَيْنَا يُرْجَعُونَ﴾ .

  • راغب در مفردات مى‌گويد: وراثت و ارث به معناى انتقال مال از غير به تو است بدون اينكه معامله و يا شبه معامله‌اى ميان تو و او صورت گرفته باشد، و مالى كه از ميت به زنده منتقل مى‌شود ارث مى‌گويند، تا آنجا كه مى‌گويند: هم گفته مى‌شود «ورثت مالا عن زيد - مالى از زيد ارث بردم» ، و هم «ورثت زيدا - ارث بردم زيد را» هم با كلمه «عن» و هم بدون آن به كار مى‌رود1.

  • و آيه شريفه - گويا - تثبيت و نوعى تقريب براى آيه‌ ﴿قُضِيَ اَلْأَمْرُ﴾ است، و معنايش اين است كه اين قضاء بر ما سهل و ساده است، چون ماييم كه زمين و خود ايشان را ارث مى‌بريم، و همه‌شان به سوى ما باز مى‌گردند، و معناى وراثت زمين اين است كه دارندگان آن با مردن دست از آن مى‌شويند، و زمين براى خدا مى‌ماند و معناى وارث بودن خدا خود آنان را اين است كه آنان مى‌ميرند و آنچه مال به دست آوردند براى خدا مى‌ماند، و بنابراين معناى هر دو جمله اين مى‌شود كه «ما زمين را از ايشان ارث مى‌بريم».

  • ممكن هم هست آيه شريفه را بر معنايى دقيق‌تر از اين حمل كنيم، و آن اين است كه بگوييم مراد اين است كه خداى سبحان تنها كسى است كه بعد از فناى هر چيزى باقى است، پس بعد از فناى زمين هم تنها او باقى مى‌ماند، و از زمين هر چه وجود و آثار وجود دارد او ارث مى‌برد، و باز يگانه باقى بعد از انسان او است، و آنچه را كه انسان مالك بود او مالك مى‌شود، همچنانكه در آيه شريفه‌ ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾ 2و در آيه ﴿وَ نَرِثُهُ مَا

    1.  مفردات راغب، ماده ورث
    2. امروز ملك براى كيست؟ براى خداى واحد قهار است. - مؤمن، آيه 16.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

67
  • يَقُولُ وَ يَأْتِينَا فَرْداً﴾ 1ملك را به خود منحصر كرده است.

  • و مرجع معناى اين وراثت به اين است كه هر موجودى به سوى او بازگشت كند و محشور گردد، و بنابراين، جمله‌ ﴿وَ إِلَيْنَا يُرْجَعُونَ﴾ عطف تفسير و به منزله تعليل براى جمله دوم، و يا براى مجموع دو جمله خواهد بود، كه بنابراينكه تعليل براى هر دو جمله باشد جنبه صاحبان عقل را بر ساير موجودات غلبه داده، و يا تمامى موجودات در روز بازگشت به او عاقل مى‌شوند.

  • اين وجه از هر وجه ديگرى از شبهه تكرار سالم‌تر است چون بنا بر وجه اول تكرار لازم مى‌آمد و معناى آيه مثل اين مى‌شد كه كسى بگويد: من مال زيد و زيد را ارث بردم.

  • و اينكه سخن در باره عيسى (علیه السلام) را با اين آيه ختم كرده خالى از مناسبت نيست، چون (على رغم مسيحيان كه مسيح را فرزند خدا مى‌پندارند) مى‌فهماند كه وراثت خدا خود يكى از ادله اين است كه او فرزند ندارد، زيرا كسى به فرزند احتياج دارد كه بخواهد وارث او باشد، و كسى كه خود وارث تمامى موجودات است احتياجى به فرزند ندارد.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات مربوط به مريم و حمل او به عيسى و تكلم عيسى در نوزادى و...)

  • در مجمع البيان گفته: از امام باقر (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: او يعنى جبرئيل گريبان و يقه پيراهن مريم را گرفت و در آن دميد، دميدنى كه با آن فرزند در رحمش در يك ساعت به حد كمال رسيد، كمالى كه در رحم ساير زنان احتياج به نه ماه وقت دارد، آرى در عرض يك ساعت زنى باردار و سنگين شد، كه وقتى خاله‌اش بدو نگريست او را نشناخت، و مريم در حالى كه از او و از زكريا خجالت مى‌كشيد راه خود را گرفت و رفت. و بعضى گفته‌اند مدت حملش نه ساعت بود. و اين از امام صادق (علیه السلام) هم روايت شده‌2.

  • مؤلف: و در بعضى روايات آمده كه مدت حمل او شش ماه بود3.

  • و در مجمع در ذيل آيه‌ ﴿قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا...﴾ گفته است: علت اينكه مريم آرزوى مرگ كرد اين بود كه - تا آنجا كه مى‌گويد - و از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه چون در ميان قوم خود حتى يك نفر رشيد و صاحب فراست سراغ نداشت كه او را

    1. آنچه مى‌گويد ارث مى‌بريم و يكه و تنها نزد ما مى‌آيد. - مريم، آيه 80.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 511.
    3.  تفسير برهان، ج 3، ص 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

68
  • تبرئه كند1.

  • و نيز در همان كتاب در ذيل آيه‌ ﴿قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا﴾ نقل كرده كه بعضى گفته‌اند: جبرئيل با پاى خود به زمين زد، آبى گوارا پيدا شد، بعضى ديگر گفته‌اند. بلكه عيسى وقتى با پاى خود به زمين زد آبى جوشيد و جارى گرديد، و اين معنا از امام ابى جعفر (علیه السلام) نيز روايت شده‌2.

  • و در الدر المنثور است كه طبرانى در كتاب صغير و ابن مردويه از براء بن عازب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده‌اند كه در معناى كلمه «سريا» در جمله ﴿قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا﴾ فرموده: يعنى نهرى3.

  • مؤلف: و در روايتى ديگر در همان كتاب از ابن عمر از آن جناب آمده كه آن نهرى بوده كه خدا براى مريم بيرون كرد تا از آن بياشامد4.

  • و در كتاب خصال از على (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن چهار صد بند فرمود: هيچ غذا و دوائى زن حامله نمى‌خورد كه بهتر از خرماى تازه باشد، و لذا است كه خداى تعالى به مريم فرمود: ﴿وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً﴾ 5.

  • مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت در رواياتى چند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و از طرق شيعه از امام باقر (علیه السلام) روايت شده‌6.

  • و در كافى به سند خود از جراح مدائنى از امام صادق (علیه السلام) آورده كه فرمود: روزه تنها خوددارى از خوردن و آشاميدن نيست، آنگاه فرمود: مريم گفت‌ ﴿إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْماً﴾ و مقصودش از روزه، روزه سكوت بود، و در نسخه ديگر حديث فرمود: مقصودش از روزه، سكوت بود، پس شما نيز هر وقت روزه مى‌گيريد مواظب زبان خود باشد و چشم خويش بر بنديد و نزاع مكنيد و به يكديگر حسد مورزيد...7.

  • و در كتاب سعد السعود ابن طاووس از كتاب عبد الرحمن بن محمد ازدى نقل كرده كه گفت: سماك بن حرب از مغيرة بن شعبه برايم حديث كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه 

    1.  مجمع البيان، ج 3، ص 511.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 511.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 268.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 268.
    5.  خصال، ج 2، ص 637.
    6.  الدر المنثور، ج 4، ص 269 و مجمع البيان، ج 3، ص 511.
    7.  فروع كافى، ج 4، ص 78، ح 3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

69
  • وآله) مرا به نجران فرستاد تا دعوتشان كنم، به من ايرادى گرفتند كه از جواب آن عاجز ماندم، و آن اين بود كه قرآن شما مريم را خواهر هارون خوانده، و گفته‌ ﴿يَا أُخْتَ هَارُونَ﴾ با اينكه ميان مريم تا هارون سالهاى بسيار فاصله است، من نزد رسول خدا آمدم و جريان را نقل كردم، فرمود: چرا به ايشان جواب ندادى كه در ايشان رسم بود افراد را به نام انبياء و صالحان از پدران خود مى‌خواندند1.

  • مؤلف: در تفسير الدر المنثور اين حديث را مفصلا نقل كرده، و در مجمع البيان به طور مختصر آورده، و هر دو از مغيرة بن شعبه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده‌اند، و خلاصه معناى آن اين است كه مراد از هارون در جمله‌ ﴿يَا أُخْتَ هَارُونَ﴾ مردى است كه اسمش همنام هارون پيغمبر برادر موسى (علیه السلام) بوده، و هيچ دلالت ندارد بر اينكه مرد نامبرده آن طور كه بعضى پنداشته‌اند از صالحان بوده باشد2.

  • و در كافى و معانى الاخبار از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه در معناى كلمه «مبارك» در آيه ﴿وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ﴾ فرموده‌اند: يعنى سودمند3.

  • مؤلف: اين روايت در الدر المنثور از صاحبان كتب حديث از ابو هريره از رسول خدا به اين عبارت نقل شده كه رسول خدا در معناى كلام عيسى كه گفت‌ ﴿وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ﴾ فرمود: يعنى به هر سو كه متوجه شوم براى مردم سودمند و پر فايده باشم‌4.

  • و در الدر المنثور است كه ابن عدى و ابن عساكر، از ابن مسعود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه در معناى جمله‌ ﴿وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ﴾ فرموده يعنى مرا معلم و ادب‌آموز كرده است‌5.

  • و در كافى به سند خود از بريد كناسى روايت كرده كه گفت: من از ابو جعفر (علیه السلام) پرسيدم: آيا عيسى بن مريم در آن هنگامى كه در گهواره با مردم سخن گفت حجت خدا بر مردم زمان خود بود؟ فرمود: آن روز نبى و حجت خدا بود، ولى هنوز مرسل نبود، مگر كلام خود او را نشنيده‌اى كه مى‌گويد من بنده خدايم به من كتاب داده و نبيم كرده و مباركم گردانده هر جا كه باشم، و به نماز و زكات سفارشم فرموده مادامى كه زنده باشم

    1.  سعد السعود، ص 221.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 270 و مجمع البيان، ج 3، ص 512.
    3.  اصول كافى، ج 2، ص 165، ح 11، و معانى الاخبار، ص 112.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 270.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 270.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

70
  • عرض كردم: بنابراين در همان كودكى و در آن حال حجت خدا بر زكريا نيز بوده است؟ فرمود عيسى در آن حال آيت خدا و رحمتى از او بر مريم بود، آنگاه كه سخن گفت و از مريم دفاع كرد، و نسبت به هر كس هم كه كلام او را مى‌شنيد نبى و حجت بود، البته تا سخن مى‌گفت حجت بود، و بعد از سكوت او تا مدت دو سال كه زبان باز كرد زكريا حجت بر مردم بود.

  • بعد از درگذشت زكريا فرزندش يحيى كتاب و حكمت را از او ارث برد، در حالى كه او نيز كودكى صغير بود، مگر نشنيدى كلام خداى را كه مى‌فرمايد ﴿يَا يَحْيىَ خُذِ اَلْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنَاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا﴾ ؟ و بعد از آنكه به هفت سالگى رسيد به نبوت و رسالت سخن گفت، چون در آن هنگام خداوند بر وى وحى فرستاد، و بنابراين عيسى (علیه السلام) حتى بر يحيى هم حجت بود، و در حقيقت بر همه مردم حجت بود.

  • اى ابا خالد از آغاز خلقت كه خدا آدم (علیه السلام) را آفريد و در زمين جاى داد، زمين حتى يك روز هم از حجت خدا بر مردم خالى نبود...1.

  • و نيز به سند خود از صفوان بن يحيى روايت مى‌كند كه گفت: به حضرت رضا (علیه السلام) عرض كردم: قبل از آنكه خداوند فرزندت حضرت ابا جعفر را به تو ارزانى بدارد، از تو از جانشينت مى‌پرسيديم، مى‌فرمودى خداوند به من غلامى خواهد بخشيد اينك خداوند او را به تو ارزانى نمود و چشم ما را روشن ساخت، حال مى‌پرسيم - خدا نياورد آن روز را - اگر خبرى شد بعد از شما به چه كسى رجوع كنيم؟ حضرت به فرزند خود ابو جعفر (علیه السلام) كه پيش رويش ايستاده بود اشاره فرمود. عرض كردم فدايت شوم ايشان كودكى سه‌ساله‌اند؟ فرمود: كودكى او ضررى به او نمى‌زند، عيسى در سه سالگى به حجيت قيام نمود2.

  • مؤلف: قريب به اين معنا، روايات ديگرى نيز هست.

  • و در همان كتاب به سند خود از معاوية بن وهب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از بهترين وسيله براى تقرب به خدا و محبوب‌ترين آن‌ها نزد خدا پرسش نمودم، فرمود هيچ چيزى سراغ ندارم كه بعد از معرفت بهتر از اين نماز باشد، مگر نمى‌بينى كه عبد صالح، عيسى بن مريم مى‌گويد ﴿وَ أَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا﴾ ؟3

  • و در عيون الاخبار به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 382، ح 1.
    2.  اصول كافى، ج 1، ص 383.
    3.  فروع كافى، ج 3، ص 264 ح 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

71
  • فرمود: و يكى از آن‌ها عاق والدين شدن است چون خداى تعالى عاق را در حكايت كلام عيسى جبار شقى ناميده و فرموده: ﴿وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا﴾ 1.

  • مؤلف: ظاهر روايت اين است كه امام (علیه السلام) جمله‌ ﴿وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا﴾ را عطف تفسيرى جمله‌ ﴿وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي﴾ دانسته است.

  • و در مجمع آمده كه مسلم در صحيح به سند خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده كه گفت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: چون اهل بهشت وارد بهشت و اهل دوزخ وارد آتش مى‌شوند كسى صدا مى‌زند اى اهل بهشت توجه كنيد، و نيز صدا مى‌زند اى اهل آتش توجه كنيد، و هر دو فريق متوجه و مشرف به صاحب صدا مى‌شوند، آنگاه مرگ را به صورت گوسفندى سياه و سفيد مى‌آورند، او صدا مى‌زند آيا مرگ را مى‌شناسيد؟ مى‌گويند: اين است، اين است، و همه او را مى‌شناسند، پس آن شخص آن گوسفند را سر مى‌برد و ذبح مى‌كند، و به اهل بهشت مى‌گويد كه ديگر مرگى نداريد و جاودانه در بهشت خواهيد بود، و به اهل آتش مى‌گويد ديگر مرگى نداريد و در آتش جاودانى خواهيد بود، اين است كه خداى تعالى مى‌فرمايد ﴿وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ اَلْحَسْرَةِ...﴾ .

  • آنگاه مى‌گويد: اين روايت را اصحاب ما از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت كرده‌اند، آنگاه در آخر حديث آمده كه اهل بهشت آن قدر خوشحال مى‌شوند كه اگر در آن روز مرگى براى كسى بود قطعا از خوشحالى مى‌مردند، و اهل آتش دچار حسرتى مى‌شوند كه اگر آن روز مرگى ممكن بود قطعا مى‌مردند2.

  • مؤلف: اين معنا را غير از مسلم ساير صاحبان جامع، از قبيل بخارى‌3، و ترمذى‌4 و نسايى و طبرى‌5 و غير ايشان نيز از ابو سعيد خدرى و ابو هريره و ابن مسعود و ابن عباس نقل كرده‌اند.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ اَلْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْهَا﴾ فرموده: هر چيزى را كه خداوند خلق كرده روز قيامت آن را به ارث مى‌برد6.

  • مؤلف: اين همان معناى دومى است كه در تفسير آيه مذكور آورديم.

    1.  عيون الاخبار الرضا، ج 1 ص 223.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 515.
    3.  صحيح بخارى، ج 6، ص 117.
    4.  صحيح ترمذى، ج 5، ص 315، ح 3156.
    5.  تفسير طبرى، ج 6، ص 66.
    6.  تفسير قمى، ج 2، ص 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

72
  • [سوره مريم (19):آيات ٤١تا ٥٠]

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا ٤١ إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لاَ يَسْمَعُ وَ لاَ يُبْصِرُ وَ لاَ يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً ٤٢ يَا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جَاءَنِي مِنَ اَلْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِيًّا ٤٣ يَا أَبَتِ لاَ تَعْبُدِ اَلشَّيْطَانَ إِنَّ اَلشَّيْطَانَ كَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِيًّا ٤٤ يَا أَبَتِ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِنَ اَلرَّحْمَنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا ٤٥ قَالَ أَ رَاغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يَا إِبْرَاهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اُهْجُرْنِي مَلِيًّا ٤٦ قَالَ سَلاَمٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا ٤٧ وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسىَ أَلاَّ أَكُونَ بِدُعَاءِ رَبِّي شَقِيًّا ٤٨ فَلَمَّا اِعْتَزَلَهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنَا نَبِيًّا ٤٩ وَ وَهَبْنَا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنَا وَ جَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا ٥٠﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • در اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى بسيار راستگو و پيغمبر خدا بود (41).

  • آن دم كه به پدرش گفت: اى پدر! چرا بتى را پرستش مى‌كنى كه نه مى‌شنود و نه مى‌بيند و نه تو را از چيزى بى‌نياز مى‌كند (42).

  • اى پدر! علمى براى من آمده كه براى تو نيامده مرا پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم (43).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

73
  • اى پدر! بندگى شيطان مكن كه شيطان عاصى درگاه خداى رحمان است (44).

  • اى پدر! من بيم آن دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو رسد و دوستدار شيطان شوى (45).

  • گفت: اى ابراهيم مگر از خدايان من روى گردانى؟ اگر بس نكنى تو را سنگسار مى‌كنم و آنگاه بايد مدتى دراز از من جدا شوى (46).

  • ابراهيم گفت: سلام بر تو باد. براى تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان است (47).

  • و از شما و آنچه سواى خدا مى‌خوانيد كناره مى‌كنم و پروردگارم را مى‌خوانم شايد در مورد دعاى پروردگارم كم اطلاع نباشم (48).

  • و همين كه از آن‌ها و بتها كه به جاى خدا مى‌پرستيدند كناره گرفت اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و هر يك را پيامبر قرار داديم (49).

  • و از رحمت خويش به آن‌ها عطا كرديم و ذكر خير بلند آوازه‌اى به ايشان داديم (50).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات به پاره‌اى از داستان ابراهيم (علیه السلام) اشاره مى‌كند و آن عبارت است از احتجاجش با پدر در باره بت‌ها، با حجت و هدايت فطرى و معرفت يقينى كه خدايش داده بود، و نيز داستان كناره‌گيرى از پدر و از مردم و خدايانشان، و اينكه خداوند به او اسحاق و يعقوب را داد، و به كلمه باقيه در نسلش اختصاص داد، و براى او و اعقاب او ياد خيرى در آيندگان گذاشت كه تا روزگارى هست نامش را به نيكى ببرند.

  • معناى «صديق» و «نبى» كه ابراهيم (عليه السلام) به آن دو وصف شده ﴿إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا﴾ 

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا﴾ .

  • ظاهرا كلمه «صديق» مبالغه از صدق باشد، و صديق كسى را گويند كه در صدق مبالغه كند يعنى آنچه را كه انجام مى‌دهد مى‌گويد، و آنچه را كه مى‌گويد انجام مى‌دهد، و ميان گفتار و كردارش تناقضى نباشد و ابراهيم (علیه السلام) چنين بود چون در محيطى كه يك پارچه وثنى و بت‌پرست بودند دم از توحيد زد، با پدر و معاصرينش در افتاد، و با پادشاه بابل در افتاد، و خدايان دروغين را بشكست، و بر آنچه مى‌گفت مقاومت و ايستادگى مى‌نمود، تا آنجا كه در آتش افكنده شد و در آخر هم همانطور كه به پدرش وعده داده بود از همه كناره‌گيرى و اعتزال جست، و خداوند به پاداش اين استقامت اسحاق و يعقوب را به او ارزانى داشت و وعده‌هاى ديگرى هم كه خدا از موهبت‌هايش به وى داده بود در باره‌اش تنفيذ نمود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

74
  • بعضى‌1 گفته‌اند: كلمه «صديق» مبالغه تصديق است، و معنايش اين است كه او مردى بود كثير التصديق نسبت به حق، هم به زبان تصديقش مى‌كرد و هم به عمل. و اين معنا هر چند نزديك به همان معنايى است كه گذشت، و هر چند برگشت هر دو به يكى است، ليكن از جهت اينكه از فعل مزيد فيه صيغه مبالغه به ندرت آمده، معنايى بعيد است.

  • كلمه «نبى» بر وزن فعيل و ماخوذ از ماده «نبا» (خبر) است، و اگر انبياء را انبياء ناميده‌اند بدين جهت است كه ايشان به وسيله وحى خدا از عالم غيب خبردار هستند بعضى‌2 گفته‌اند: كلمه مذكور ماخوذ از «نبوة» به معناى رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان نبى خوانده‌اند.

  • احتجاج ابراهيم (عليه السلام) با «آزر» و رد و ابطال بت پرستى او از دو جهت‌

  • ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لاَ يَسْمَعُ وَ لاَ يُبْصِرُ وَ لاَ يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً﴾ .

  • كلمه «اذ قال» ظرف است براى ابراهيم چون مقصود اين آيات يادآورى داستانهاى آن جناب است، همچنانكه نظير اين تعبير در باره مريم گذشت كه مى‌فرمود ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ...﴾ و اما اينكه به قول بعضى‌3 ظرف براى «صديق» و يا براى (نبيا) باشد، احتمالى است كه طبع سليم آن را ناپسند مى‌داند.

  • در اين آيات ابراهيم (علیه السلام) در خطابى كه با پدر خود دارد دو نكته را خاطر نشان مى‌سازد، اول اينكه طريقه و مسلك او در پرستش بتها طريقه‌اى لغو و باطل است، دوم اينكه نزد او علم و معرفتى است كه نزد پدرش نيست، و بر او لازم است كه از وى پيروى كند تا به راه حق دلالتش نمايد، زيرا او در خطر ولايت شيطان قرار دارد.

  • پس جمله‌ ﴿يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لاَ يَسْمَعُ وَ لاَ يُبْصِرُ...﴾ انكار توبيخى ابراهيم است نسبت به بت‌پرستى پدر، چيزى كه هست در اين جمله به جاى اسم، تنها اوصاف آن‌ها را ذكر كرده و فرموده چرا چيزى مى‌پرستى كه نه مى‌شنود و نه مى‌بيند؟ و اين بدان منظور بوده كه در ضمن اعتراض، به دليل آن هم اشاره كرده باشد، و در ضمن بيان مدعى حجت آن را هم آورده باشد، و حاصل آن حجت اين است كه پرستش بتها از دو جهت باطل است، يكى اينكه پرستش به معناى اظهار خضوع و مجسم نمودن عابد، ذلت خود را براى معبود است، و اين صورت نمى‌گيرد مگر در جايى و در حق معبودى كه از حال عابد آگاه باشد، و بتها جماداتى هستند صورتگرى شده و فاقد تصور، و نه مى‌بينند و نه مى‌شنوند، پس عبادت آن‌ها لغو و باطل و

    1.  كشاف، ج 3، ص 18.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 223.
    3.  منهج الصادقين، ج 5، ص 427.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

75
  • بى اثر است، جمله‌ ﴿مَا لاَ يَسْمَعُ وَ لاَ يُبْصِرُ﴾ اين معنا را بيان مى‌كند.

  • جهت دوم اينكه عبادت و دعا و دست حاجت دراز كردن براى فايده‌اى است كه عايد عابد و دعا كننده شود، و يا ضررى از او دفع گردد، و اين لا محاله متوقف بر قدرت معبود است، و بتها قدرتى بر جلب نفع به سوى عابد و دفع ضرر از وى ندارند، پس به هيچ وجه دردى از او دوا نمى‌كنند، و به اين جهت نيز عبادت آن‌ها لغو و باطل و بى اثر است، و اين معنا را جمله‌ ﴿وَ لاَ يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً﴾ عهده‌دار بيان آن است.

  • در تفسير سوره انعام گذشت كه آن كسى كه ابراهيم (علیه السلام) اين خطاب خود را به وى نموده و گفته «يا ابت» ، پدر واقعى وى نبوده، بلكه عمو و يا جد مادرى و يا شوهر مادرش بوده كه بعد از درگذشت پدرش با او ازدواج كرده، خواننده بدانجا مراجعه كند. و معروف از مذهب اهل نحو در باره كلمه «يا ابت» اين است كه «تا» آن عوض از ياء متكلم است، و همچنين در كلمه «يا امت» و اين عوض آوردن تنها در نداء جائز است، و ديگر مثلا گفته نمى‌شود: «قال ابت - پدرم گفت» و يا «قالت امت - مادرم گفت» ، بلكه در اينگونه موارد بايد خود «ياء» را آورد و گفت: قال ابى و يا امى

  • ﴿يَا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جَاءَنِي مِنَ اَلْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِيًّا﴾ .

  • بعد از آنكه بطلان بت‌پرستى و لغويت آن را اثبات نمود، و چون لازمه بطلان آن اين است كه او ندانسته راه غير هموار را پيموده باشد، لذا به او توجه داد كه من علمى به اين مساله دارم كه تو ندارى، و تو بايد مرا پيروى كنى تا به راه هموار مستقيم - و آن راهى است كه از بس روشن و واضح است راه پيمايش گمراه نمى‌گردد - هدايتت كنم، و به همين جهت كه او از اين راه غافل بوده كلمه صراط را نكره آورد و گفت «راهى سوى، و نگفت راه سوى» گويا به پدر مى‌گويد چون تو ناگزيرى كه راهى طى كنى پس از نادانى اين راه غير سوى را سلوك مكن، بلكه مرا پيروى كن تا تو را به راهى كه سوى است راهنمايى كنم، چون من آن راه را بلدم. و تو از آن غافلى.

  • و اينكه فرمود: «﴿قَدْ جَاءَنِي مِنَ اَلْعِلْمِ﴾ علمى به من آمده» دلالت دارد بر اينكه علم ابراهيم به راه حق قبل از اين دعوت و احتجاجش بوده، و اين خود گفتار سابق ما را كه در داستان ابراهيم (علیه السلام) در سوره انعام گذرانديم، كه وى قبل از بر خورد با پدر و قومش و احتجاج با ايشان نيز علم به خدا و مشاهده ملكوت آسمان‌ها و زمين را داشته است، تاييد مى‌كند.

  • و مراد از هدايت در جمله‌ ﴿أَهْدِكَ صِرَاطاً سَوِيًّا﴾ هدايت به معناى راه نشان دادن

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

76
  • است، نه به راه رساندن، چون شان پيامبر اين نيست كه امت خود را به راه برساند، بلكه شان او تنها راه نشان دادن است، و به راه رساندن شان امام است كه ابراهيم (علیه السلام) در آن روزها به چنين مقامى نرسيده بود، چون در تفسير آيه‌ ﴿قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾ 1گفتيم كه آيه شريفه صريح در اين است كه رسيدن ابراهيم به منصب امامت، در اواخر عمر و بعد از سالها نبوت بوده است.

  • تقرير و توضيح بيانى كه آن حضرت (عليه السلام) در نهى «آزر» از اطاعت شيطان به كار برد

  • ﴿يَا أَبَتِ لاَ تَعْبُدِ اَلشَّيْطَانَ إِنَّ اَلشَّيْطَانَ كَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِيًّا ... فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا﴾ .

  • وثنى‌ها معتقد به وجود جن هستند - البته ابليس هم از جن است - و اصنام جن را مى‌پرستيدند، همانطور كه اصنام ملائكه و مقدمين از بشر را مى‌پرستيدند، چيزى كه هست مراد از نهى، نهى از عبادت به اين معنا نيست، چون جهتى تصور نمى‌شود كه تنها از خصوص پرستش جن نهى فرموده باشد، بلكه مراد از عبادت، اطاعت است، همچنانكه در آيه‌ ﴿أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ...﴾ 2به اين معنا آمده پس نهى از عبادت شيطان، نهى از اطاعت او در هر چيزى است كه به آن امر مى‌كند، و يكى از چيزهايى كه بدان امر مى‌كند عبادت غير خدا است.

  • ابراهيم (علیه السلام) بعد از آنكه پدر را به پيروى خود دعوت كرد تا به سوى صراط سوى رهبريش كند، خواست تا او را در قبول اين دعوت تحريك و تشويق نموده و نسبت به گمراهى كه در آن است متنبه ساخته يك باره از پرستش بتها بازش بدارد لذا اين معنا را خاطر نشان كرد كه بت‌پرستى نه تنها لغو و بتها فايد نفع و ضررند، بلكه در معرض اين است كه صاحبش را به مورد هلاكت وارد، و در تحت ولايت شيطان داخل سازد، كه پر واضح است بعد از قرار گرفتن در تحت ولايت شيطان ديگر اميدى به صلاح و رستگارى و سلامت و سعادت نمى‌ماند.

  • براى اينكه عبادت بتها با در نظر داشتن اينكه مستحق عبادت، خداى سبحان است، چون رحمانى است كه همه رحمت‌ها به او منتهى مى‌گردد، و نيز تقرب به آن‌ها از ناحيه شيطان و تسويلات و اغوائات او است، و همه مى‌دانند كه شيطان نافرمان خدا و مصر در نافرمانى او، و مخصوصا در اخص حقوق او يعنى عبادت او است، و با اين حال معلوم است كه در عبادت او و تقرب به او خوف آن است كه رحمت خدا كه همان هدايت به سوى

    1. بقره، آيه 24.
    2. يس آيه 60.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

77
  • سعادت است از آدمى منقطع گشته، عذاب خذلان بر او نازل گردد، و ديگر خداوند متولى امر او نگشته، در عوض شيطان مولاى او و او ولى شيطان خواهد شد، و اين همان هلاكت است.

  • پس معناى دو آيه (و خدا داناتر است) اين مى‌شود كه اى پدر! شيطان را در آنچه به تو دستور مى‌دهد، و از آن جمله به عبادت بتها وادار مى‌كند اطاعت مكن، چون شيطان خودش نافرمان خدا و مصر در نافرمانى او است، كه او خود يگانه مصدر همه رحمتها و نعمتها است، پس چنين كسى كه مصدر همه نعمتها را نافرمانى مى‌كند جز به نافرمانى خدا و محروميت از رحمت او فرمان نمى‌دهد، و اگر من تو را از اطاعت شيطان نهى مى‌كنم براى اين است كه مى‌ترسم عذاب خذلان خدا تو را بگيرد و رحمتش از تو قطع شود، و سرپرستى جز شيطان برايت باقى نماند، آن وقت تو ولى شيطان شوى و شيطان مولاى تو گردد.

  • پس از آنچه گذشت اين چند نكته به دست آمد:

  • اول اينكه: مراد از عبادت، در جمله‌ ﴿لاَ تَعْبُدِ اَلشَّيْطَانَ﴾ ، عبادت اطاعت است، و كلمه «شيطان» كه به معناى شرير است نيز دخالت در اين حكم دارد.

  • دوم اينكه: وجه تبديل اسم «الله» به وصف «رحمان» ، در دو جاى آيه اين است كه چون وصف رحمت نيز در هر دو حكم دخالت دارد، زيرا اينكه خدا مصدر همه رحمتها و نعمتها است بايد باعث آن شود كه ديگر كسى اصرار بر نافرمانى او نكند و آن را قبيح بداند پس صحيح است كه از نافرمانى او نهى شود، و نيز مصدريت او براى هر رحمت باعث مى‌شود كه آدمى از عذاب او كه ملازم با امساك او از رحمت خويش است بترسد، و از اين كه مشمول نقمت و شقوت گردد بيمناك باشد.

  • سوم اينكه : مراد از عذاب، خذلان و يا چيزى به معناى خذلان، مانند امساك از رحمت و به خود واگذارى است، و اينكه بعضى‌1 گفته‌اند: مراد از آن، عذاب اخروى است، گفتارى است كه سياق با آن مساعدت ندارد.

  • ﴿قَالَ أَ رَاغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يَا إِبْرَاهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اُهْجُرْنِي مَلِيًّا﴾ .

  • كلمه «رغبت» به طورى كه در مجمع آمده از كلمات اضداد است، يعنى اگر با لفظ «عن» متعدى شود به معناى نفرت از چيزى است، و اگر با لفظ «فى» متعدى شود به معناى ميل در آن است، و كلمه «تنته» از انتهاء و خوددارى از كارى است، اما خوددارى بعد از آنكه او را از آن عمل نهى كرده باشند، و كلمه «رجم» به معناى سنگسار كردن است، ولى

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 226.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

78
  • معناى معروف آن كشتن به وسيله سنگباران است، و كلمه «هجر» به معناى ترك و جدايى است، و كلمه «ملى» به معناى روزگارى طولانى است‌1.

  • در اين آيه پدر ابراهيم او را تهديد به بدترين كشتن‌ها كرده، و آن سنگسار است كه با آن افراد رانده شده را شكنجه كرده، مى‌كشند، و آزر، ابراهيم را با اين كلام خود از خود طرد كرده است.

  • جواب نرم ابراهيم (عليه السلام) در برابر انكار و تهديد «آزر» و وعده استغفار به او دادن و وجوهى كه در باره استغفار ابراهيم (عليه السلام) براى «آزر» با اينكه مشرك بوده گفته شده است‌

  • ﴿قَالَ سَلاَمٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا﴾ .

  • كلمه «حفى» به طورى كه راغب گفته به معناى نيكوكار لطيف و مهربان است، و لطيف كسى است كه مراقب حوائج دقيق و باريك محتاجان باشد تا در صدد رفع آن‌ها بر آيد2 گفته مى‌شود «حفا - يحفو - حفى و حفوة، و احفاء سؤال» به معناى اصرار و التماس در آن است.

  • ابراهيم (علیه السلام) در مقابل تهديد پدر و بديش به او سلام كرد، سلامى كه در آن احسان و امنيت باشد، و نيز به او وعده استغفار داد تا از پروردگارش براى او طلب آمرزش كند و در مقابل تهديد او كه گفت دهرى طولانى از من كناره بگير، گفت: من از شما و اين بتها كه مى‌پرستيد كناره مى‌گيرم.

  • اما اينكه سلام كرد، چون سلام دأب و عادت بزرگواران است، با تقديم آن جهالت پدر را تلافى كرد، او وى را به خاطر حرف حقى كه زده بود تهديد به رجم و طرد كرد، ولى وى او را وعده امنيت و سلامتى و احسان داد، اين همان دستور العملى است كه قرآن كريم در آيه ﴿وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَاماً﴾ 3و آيه‌ ﴿وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ اَلْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً﴾ 4بيان كرده است، و اما اينكه بعضى‌5 گفته‌اند كه: منظورش از سلام، خداحافظى و تحيت جدايى بوده، و خواسته است امر پدر را كه گفت: ﴿وَ اُهْجُرْنِي...﴾ اطاعت كند، حرف صحيحى نيست، زيرا ابراهيم (علیه السلام) بعد از مدتها كه از اين گفت و شنود گذشت از قوم خود دورى گزيد.

  • و اما اينكه گفت: برايت از پروردگارم طلب مغفرت مى‌كنم با اينكه پدرش مشرك

    1.  مجمع البيان، ج 3، ص 516.
    2.  مفردات راغب، ماده حفى
    3. فرقان آيه 72.
    4. فرقان آيه 63.
    5.  كشاف، ج 3، ص 21.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

79
  • بوده جهتش به طورى كه از ظاهر آيه‌ ﴿يَا أَبَتِ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِنَ اَلرَّحْمَنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا﴾ بر مى‌آيد اين بوده كه ابراهيم در آن لحظه يقين به كفر او و اينكه از اولياى شيطان است و دلش يك باره مطبوع بر كفر و انكار و عناد حق شده، نداشته، چون اگر به اين معانى يقين مى‌داشت به مثل‌ ﴿إِنِّي أَخَافُ﴾ تعبير نمى‌كرد پس معلوم مى‌شود كه آن جناب احتمال مى‌داده كه پدر جاهلى قاصر و مستضعف باشد كه اگر حق برايش روشن گردد آن را پيروى مى‌كند، و شمول رحمت الهى به امثال اينگونه اشخاص امرى ممكن است، همچنانكه قرآن كريم فرموده: ﴿إِلاَّ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ اَلرِّجَالِ وَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لاَ يَهْتَدُونَ سَبِيلاً فَأُولَئِكَ عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كَانَ اَللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً﴾ 1و چون اين احتمال را مى‌داده خواسته است عواطف او را با اين وعده تحريك كند، و در عين حال آمرزش خدا را هم برايش حتمى نكرد و آن را به صورت اميدوارى وعده داد، به دليل اينكه گفت: ﴿إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا﴾ پروردگار من همواره به من لطف داشته است و نيز در سوره ممتحنه آيه 4، از او نقل شده كه بعد از وعده استغفار اضافه كرده است كه من از خدا چيزى را براى تو مالك و صاحب اختيار نيستم، و فرموده: ﴿إِلاَّ قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ مَا أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اَللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ﴾ .

  • و مؤيد اين گفتار، قول خداوند متعال است كه مى‌فرمايد: ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبىَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ وَ مَا كَانَ اِسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ﴾ 2.

  • پس تبرى و بيزاريش بعد از آنكه معلوم شد پدرش از دشمنان خدا است، خود دليل بر اين است كه قبلا احتمال مى‌داده كه دشمن خدا نباشد، هر چند كه مى‌دانسته است مشرك است، و جمع ميان مشرك بودن و دشمن خدا نبودن در افراد جاهل خالى از عناد تصور دارد.

  • مؤيد اين نظريه آيه شريفه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ 

    1. مگر آن دسته از مردان و زنان و كودكانى كه به راستى تحت فشار قرار گرفته‌اند، نه چاره‌اى دارند و نه راهى مى‌يابند. آن‌ها راى ممكن است خداوند مورد عفوشان قرار دهد و خداوند عفو كننده و آمرزنده است. - نساء، آيه 98 و 99.
    2. پيغمبر و يارانش حق ندارند براى مشركين طلب مغفرت كنند هر چند خويشاوند باشند، پس از آنكه برايشان روشن شده باشد كه اهل جهنمند، و استغفار ابراهيم براى پدرش به خاطر وعده‌اى بود كه به او داده بود، بعدا كه معلوم شد دشمن خدا است از او بيزارى جست، آرى ابراهيم پيامبرى بود بردبار و پر رجوع به خدا. - توبه، آيه 113 و 114.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

80
  • إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ … لاَ يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ...﴾ 1.

  • و از جمله توجيهاتى كه براى استغفار ابراهيم براى پدر مشركش كرده‌اند اين است كه:2 او وعده استغفارش داده بود، و به حكم عقل وفاى به وعده لازم بود، زيرا عقل از تجويز، آن ابايى ندارد، و جائز نبودن آن به دليل نقل است، و آن روز اين منع نقلى نرسيده بود بعدا وقتى شريعت برايش آمد تحريم شد، و بعد از تحريم از پدر بيزارى جسته است.

  • ولى اشكال اين توجيه اين است كه با آيات داستان اگر در آن دقت شود تطبيق نمى‌كند. يكى‌3 ديگر اين است كه: معناى استغفار ابراهيم مشروط به توبه پدر و ايمان آوردن او بوده. اين وجه نيز به طورى كه خود شما خواننده ملاحظه مى‌كنيد صحيح نيست.

  • يكى‌4 ديگر اينكه: معناى‌ ﴿سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي﴾ اين است كه من به زودى دعا مى‌كنم كه خدا تو را در دنيا عذاب نكند، و اين نيز مانند وجه قبلى تقييدى است بدون مقيد.

  • يكى‌5 ديگر اينكه: وعده دعا به مسبب است، كه مستلزم وعده دعاء به سبب است و معناى اينكه گفت به زودى از خدا مسئلت مى‌نمايم كه تو را بيامرزد اين است كه به زودى از خدا مسئلت مى‌كنم كه تو را موفق به توبه نموده به سوى ايمان هدايتت كند، و در نتيجه تو را بيامرزد، ممكن هم هست طلب مغفرت را كنايه از طلب توفيق توبه و هدايت به ايمان گرفت.

  • و اين معنا هر چند كه از ساير معانى ديگر معتدل‌تر است، و ليكن خالى از بعد هم نيست، براى اينكه گفتيم در كلام بويى از استعطاف و تحبيب قلب هست، و اين با طلب مغفرت مناسب‌تر است تا طلب توفيق و هدايت، (هر چند كه اين مناسبتر بودن هم محل حرف است).

  • و نظير اين دعا كه براى پدر خود كرد دعايى است كه براى عموم مشركين كرده و گفت‌ ﴿وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنَامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ اَلنَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ 6.

    1. اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد هرگز (نبايد كافران را كه) دشمن من و شمايند ياران خود بر گرفته و طرح دوستى با آن‌ها بريزيد... خدا شما را از دوستى آنان كه با شما در دين قتال و دشمنى نكرده و شما را از ديارتان بيرون ننمودند نهى نمى‌كند تا بيزارى از آن‌ها جوييد بلكه با آن‌ها به عدالت و انصاف رفتار كنيد كه خدا مردم با عدل و داد را بسيار دوست مى‌دارد. - ممتحنه آيات 1-8.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 229.
    3.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 229.
    4.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 229.
    5.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 229.
    6. پروردگارا مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام و بتها را بپرستيم دور بدار، پروردگارا آن‌ها بسيارى از مردم را گمراه كردند حال هر كه مرا پيروى كرد از من است، و هر كه نافرمانيم كرد همانا تو آمرزنده و مهربانى. - ابراهيم، آيه 35 و 36.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

81
  • ﴿وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسىَ أَلاَّ أَكُونَ بِدُعَاءِ رَبِّي شَقِيًّا﴾ .

  • در اين آيه وعده مى‌دهد به كناره‌گيرى و دورى از مشركين و از اصنام آنان، تا با خداى خود خلوت نموده خالص او را بخواند، تا شايد دعايش بى‌ثمر نشود، و اگر در اين كار اظهار رجاء و اميد كرد براى اين بود كه اينگونه اسباب يعنى دعا و توجه به سوى خدا و امثال آن، اسبابى نيست كه چيزى را بر خدا واجب كند، بلكه اگر خدا در مقابل آن ثوابى بدهد و سعادتى مرحمت كند و يا هر پاداش نيك ديگرى بدهد همه از باب تفضل است، علاوه بر اين ملاك امور، خاتمه آن است و جز خدا كسى از غيب و از خواتم امور خبر ندارد، پس مرد مؤمن بايد كه هميشه بين خوف و رجاء باشد.

  • ﴿فَلَمَّا اِعْتَزَلَهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ … لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا﴾ .

  • بعيد نيست اينكه به جاى بردن نام فرزند ديگر خود اسماعيل، نام نوه خود يعقوب را برد براى اين بوده كه خواسته است به توالى شجره نبوت در بنى اسرائيل اشاره كند، چون از دودمان يعقوب جمع كثيرى از انبياء بوده‌اند، مؤيد اين معنا جمله‌ ﴿وَ كُلاًّ جَعَلْنَا نَبِيًّا﴾ است.

  • ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنَا﴾ ممكن است مراد از رحمت، امامت باشد، همچنانكه در آيه 72 و 73 سوره انبياء كه آن موهوب را صريحا نام برده ائمه‌اى صالح خوانده و فرموده ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنَا صَالِحِينَ وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ ، و ممكن هم هست مراد از آن رحمت، تاييد به روح القدس باشد، همچنانكه جمله بعدى همان آيه 73 كه مى‌فرمايد: « ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ﴾ به ايشان فعل خيرات را وحى كرديم» كه به زودى معنايش خواهد آمد بدان اشاره مى‌كند، ممكن هم هست معناى آن مطلق ولايت الهى باشد.

  • كلمه لسان در جمله‌ ﴿وَ جَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا﴾ (به طورى كه‌1 گفته‌اند) به معناى ذكر خير در مردم و يا ذكر شر است، كه اگر به صدق اضافه شود معنايش ثناء جميل مردم و ثنائى كه در آن دروغ نباشد مى‌باشد، و كلمه «على» به معناى رفيع است و معنا اين است كه: براى آنان ثناى جميلى راست و رفيع القدر قرار داديم.

    1.  كشاف، ج 3، ص 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

82
  • [سوره مريم (19):آيات ٥١تا ٥٧]

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مُوسىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا ٥١ وَ نَادَيْنَاهُ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْنَاهُ نَجِيًّا ٥٢ وَ وَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِيًّا ٥٣ وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِسْمَاعِيلَ إِنَّهُ كَانَ صَادِقَ اَلْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا ٥٤ وَ كَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ وَ كَانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا ٥٥ وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا ٥٦ وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا ٥٧﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • در اين كتاب موسى را ياد كن كه وى بى‌شائبه و مخلص، و فرستاده‌اى پيغمبر بود (51).

  • ما او را از جانب راست (كوه) طور ندا زديم و او را به رازگويى تقرب داديم (52).

  • و از رحمت خويش برادرش هارون پيغمبر را به او بخشيديم (53).

  • در اين كتاب اسماعيل را ياد كن كه وى درست وعده، و فرستاده‌اى پيامبر بود (54).

  • و كسان خود را به نماز خواندن و زكات دادن وادار مى‌كرد، و نزد پروردگار خويش پسنديده بود (55).

  • در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيغمبرى راستى پيشه بود (56).

  • و ما او را به مقامى بلند بالا برديم (57).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

83
  • بيان آيات‌

  • در اين آيات جمع ديگرى از انبياء، و برخى از موهبت‌ها و رحمت‌هايى را كه به ايشان اختصاص داده ذكر مى‌كند، و آنان عبارتند از موسى، هارون، اسماعيل و ادريس (علیه السلام).

  • اشاره به اوصاف موسى (عليه السلام): كان مخلصا... و قربناه نجيا

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مُوسىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا﴾ .

  • در سابق معناى كلمه «مخلص» - به فتح لام - گذشت، كه عبارت است از كسى كه خداوند او را خالص براى خود قرار داده و غير خدا كسى در او نصيبى نداشته باشد، نه در او و نه در عمل او، و اين مقام، بلندترين مقامهاى عبوديت است، و نيز در سابق فرق ميان رسول و نبى گذشت.

  • ﴿وَ نَادَيْنَاهُ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْنَاهُ نَجِيًّا﴾ .

  • كلمه «ايمن» صفت «جانب» است، يعنى جانب راست طور، و در مجمع گفته: كلمه «نجى» به معناى مناجى است، مانند جليس و ضجيع كه به معناى مجالس و مضاجع است‌1.

  • و ظاهر آيه اين است كه منظور از «قربناه» نزديكى معنوى است نه مكانى، هر چند كه اين معنا در مكان «طور» واقع شده است و تكلم هم در آن مكان بود، مثال اين آيه شريفه اين است كه مولايى مقتدر و عزيز، بنده ذليل خود را بخواند و او را به مجلس خود نزديك گرداند و بيخ گوشى با او سخن بگويد، و معلوم است كه چنين تقربى به خدا سعادتى است كه براى كس ديگرى دست نمى‌دهد.

  • ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِيًّا﴾ .

  • اين آيه اشاره است به اجابت دعايى كه موسى (علیه السلام) در اولين بار كه در طور به او وحى شد كرده و گفته بود ﴿وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هَارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾ 2.

    1.  مجمع البيان، ج 3، ص 517.
    2. وزيرى از خاندانم براى من قرار بده. برادرم هارون را به وسيله او پشتم را محكم كن و او را در كار من شريك گردان. - طه، آيات 29-32.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

84
  • اسماعيل صادق الوعد كيست؟ و مقصود از ﴿رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾ در باره ادريس چيست؟

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِسْمَاعِيلَ إِنَّهُ كَانَ صَادِقَ اَلْوَعْدِ...﴾ .

  • مفسرين در اينكه اين اسماعيل كيست اختلاف كرده‌اند، بيشتر1 آن‌ها گفته‌اند كه او فرزند ابراهيم خليل الرحمن است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و يعقوب نام نبرد براى اين بوده كه نسبت به خصوص او عنايت داشته است. و بعضى‌2 گفته‌اند: اسماعيل بن حزقيل يكى از انبياى بنى اسرائيل است، چون اگر فرزند ابراهيم بود مى‌بايست اسحاق و يعقوب را هم نام مى‌برد.

  • دليلى كه بيشتر مفسرين براى نظريه خود آورده‌اند «كه به خصوص اسماعيل عنايت داشته» حرف صحيحى نيست، زيرا اگر چنين بود جا داشت كه نام وى را بعد از نام ابراهيم و قبل از داستان موسى ذكر كند نه بعد از داستان او.

  • ﴿وَ كَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ وَ كَانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا﴾ .

  • مراد از «اهل او» به طورى كه از ظاهر لفظ بر مى‌آيد خواص از عترت و عشيره و قوم او است، بعضى گفته‌اند مراد از اهل او امت او است. ولى سخنى است بدون دليل.

  • و مراد از «مرضى» بودن نزد پروردگارش اين است كه نفس او مرضى است نه عملش، همچنانكه بعضى از مفسرين به همين معنا تفسيرش كرده‌اند، چون اطلاق لفظ با تقييد مخصوص رضاى به عمل نمى‌سازد.

  • ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا … مَكَاناً عَلِيًّا﴾ .

  • مفسرين گفته‌اند: نام ادريس پيغمبر «اخنوخ» بود، و او به طورى كه تورات‌3 در سفر تكوين نوشته يكى از اجداد نوح (علیه السلام) است، و اگر به ادريس معروف شده بدين جهت بوده كه بسيار مشغول به درس دادن بوده است.

  • ﴿وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾ ممكن است از سياق داستانهايى كه در اين سوره به رديف ذكر مى‌شود و مواهب نبوت و ولايت را كه از مقامات معنوى و الهى است ذكر مى‌كند، استفاده كرد كه مراد از «مكان على» كه خدا وى را بدان مكان رفعت داده يكى از درجات قرب باشد. زيرا رفعت مكانى و صعود دادن به جايى بلند هر چند كه بلندترين مكانهاى متصور باشد مزيتى به شمار نمى‌رود.

  • بعضى‌4 گفته‌اند: مراد از آن - به طورى كه حديث هم بر آن وارد شده - اين است كه

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 104.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 104.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 105.
    4.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 7، ص 422.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

85
  • خداوند او را به بعضى طبقات آسمان بالا برده و همانجا قبض روحش كرد، كه اگر اين باشد آنگاه مقصود در آيه نشان دادن يكى از آيات بالغه قدرت الهى است، و همين خود مزيت قابل توجهى است.

  • داستان اسماعيل صادق الوعد و سخنى در باره وفاى به عهد و مراتب آن‌

  • داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر جز در اين دو آيه در جايى ديگر نيامده، تازه اين دو آيه هم بنا به يك تفسير مربوط به او است، و بنا بر آن خداى سبحان او را به ثناى جميلى ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضى درگاه خويش خوانده و فرموده كه: او رسولى نبى بوده است.

  • و اما حديث در علل الشرائع به سند خود از ابن ابى عمير و محمد بن سنان، از شخصى كه نام برده، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: اسماعيلى كه خداى عز و جل در كتاب خود در باره‌اش فرموده‌ ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِسْمَاعِيلَ إِنَّهُ كَانَ صَادِقَ اَلْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا﴾ اسماعيل فرزند ابراهيم نيست بلكه پيغمبرى ديگر از انبياء بوده كه خداى عز و جل به سوى قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند، پس فرشته‌اى نزدش آمده گفت: خداى عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امرى دارى اطاعت كنم، گفت: من بايد به ديگر انبياء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم‌1.

  • مؤلف: اين معنا را به سند خود از ابو بصير از امام صادق (علیه السلام) نيز روايت كرده كه در آخر آن آمده: من بايد حسين (علیه السلام) را اسوه خود قرار دهم‌2.

  • و در كتاب عيون به سند خود از سليمان جعفرى، از امام رضا (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هيچ مى‌دانى چرا اسماعيل را صادق الوعد خواندند؟ عرض كردم: نه، نمى‌دانم. فرمود: با مردى وعده كرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا يك سال به انتظارش نشست‌3.

  • مؤلف: اين معنا در كافى از ابن ابى عمير از منصور بن حازم و از امام صادق

    1.  علل الشرائع، ص 77 ح 2.
    2.  علل الشرائع، ص 78، ح 3.
    3.  عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 77 ح 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

86
  • (علیه السلام) روايت شده‌1 در مجمع نيز آن را بدون ذكر سند از آن جناب نقل كرده است‌2.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِسْمَاعِيلَ إِنَّهُ كَانَ صَادِقَ اَلْوَعْدِ﴾ آمده كه امام فرمود: اسماعيل وعده‌اى داده بود و يك سال منتظر دوستش نشست، و او اسماعيل پسر حزقيل بود3.

  • مؤلف: وعده‌اى كه آن جناب داده بوده مطلق بوده است، يعنى مقيد نكرده كه يك ساعت يا يك روز يا فلان مدت در آنجا منتظر مى‌مانم، به همين جهت مقامى كه از صدق و درستى داشته اقتضاء كرده كه به اين وعده مطلق وفا كند، و در جايى كه معين نموده، بايستد تا رفيقش بيايد.

  • صفت وفاء مانند ساير صفات نفسانى از حب، اراده، عزم، ايمان، ثقه و تسليم داراى مراتب مختلفى است كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين مختلف مى‌شود، همانطور كه يك مرتبه از ايمان با تمامى خطاها و گناهان مى‌سازد كه نازلترين مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده تا به جايى مى‌رسد كه از هر شرك خفى خالص مى‌گردد، و ديگر قلب به چيزى غير از خدا تعلق پيدا نمى‌كند، حتى التفاتى هم به غير خدا نمى‌نمايد، كه اين اعلا مراتب ايمان است، همچنين وفاى به عهد هم داراى مراتبى است، يكى از مراتبش وفاى قولى است، مثل اينكه قول بدهد كه يك ساعت يا دو ساعت فلان جا منتظر بايستد، تا كار لازم‌ترى پيدا شده او را از بيشتر ايستادن منصرف كند، اين يك مرتبه از وفاء است، كه عرفا آن را وفاء مى‌خوانند، و از اين مرتبه بالاتر اين است كه آن قدر بايستد تا عادتا از برگشتن طرف نااميد شود و اطلاق وعده را به ياس مقيد سازد، و از اين هم بالاتر اينكه اطلاق آن را حفظ نموده اينقدر بايستد تا طرف برگردد هر چند كه طولانى شود، پس نفوس قوى كه مراقب قول و فعل خود هستند هيچ وقت قولى نمى‌دهند مگر قولى كه طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصديق كنند و همين كه از زبانشان در آمد ديگر هيچ چيز از انفاذ آن بازشان نمى‌دارد.

  • و در روايت آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به يكى از اصحاب خود وعده داد كه در مكه نزد خانه كعبه منتظرش مى‌باشد تا او برگردد، ولى آن مرد در پى كار خود رفته فراموش كرد برگردد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد

    1.  اصول كافى، ج 2، ص 105 ح 7.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 518.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

87
  • رسيد، به مسجد آمده عذر خواهى كرد. آرى اين مقام صديقين است كه هيچ سخنى نگويند مگر آنكه بدان عمل كنند.

  • داستان ادريس پيغمبر (علیه السلام) (روايات و اقوال مختلف در باره آن جناب و سر گذشت او)

  • 1 - در قرآن كريم داستان آن جناب جز در دو آيه از سوره مريم نيامده، و آن دو آيه اين است كه مى‌فرمايد ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾ 1و دو آيه از سوره انبياء كه مى‌فرمايد ﴿وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا اَلْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ اَلصَّابِرِينَ وَ أَدْخَلْنَاهُمْ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُمْ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ 2.

  • و در اين آيات خداى تعالى او را به ثنايى جميل ستوده و او را پيامبرى صديق و از زمره صابرين و صالحين شمرده، و خبر داده كه او را به مكانى منيع بلند كرده است.

  • 2- از جمله روايات وارده در داستان ادريس روايتى است كه كتاب «كمال الدين و تمام النعمه» به سند خود از ابراهيم بن ابى البلاد از پدرش از امام محمد باقر (علیه السلام) نقل كرده، و چون حديث طولانى بود ما آن را تلخيص كرديم. و خلاصه‌اش اين است كه: ابتداء نبوت ادريس چنين بوده. كه در عهد وى سلطانى جبار بوده، روزى براى گردش سوار شده و به سير و تنزه مشغول گشت، در ضمن راه به سرزمينى سبز و خرم رسيد و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملك خود در آورد، و آن زمين مال بنده‌اى مؤمن بود، دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى كه در باره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود، با همسرش مشورت كرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مى‌كرد، زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهى دهند كه فلان شخص از دين پادشاه بيرون شده دادگاه حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف در آورد، شاه همين كار را كرد، و زمين آن مرد مؤمن را غصب نمود.

  • خداوند به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته اين پيام را از ناحيه خدا به وى برساند كه: آيا به كشتن بنده مؤمن و بى‌گناه من راضى نشدى، زمينش را هم مصادره كردى و

    1. مريم، آيه 56 و 57.
    2. انبياء، آيه 85 و 86.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

88
  • زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى؟ به عزت خودم سوگند كه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملكتت را ويران و عزتت را مبدل به ذلت خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زيرا حلم من، تو را فريب داده.

  • ادريس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان در بارش به او رسانيد، شاه او را از مجلس خود بيرون رانده به اشاره همسرش افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند كه از شهر خارج شده، مهاجرت كند، ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهر بيرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود شكوه نمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو كه به زودى وعده‌اى كه دادم در باره شاه انفاذ مى‌كنم، ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد از اهل شهر حبس كند، خداى تعالى اين درخواست وى را نيز اجابت نمود، پس ادريس جريان را با ياران با ايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند، يارانش كه بيست نفر بودند هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و داستان وحى ادريس و بيرون شدنش همه جا منتشر گشت، خود ادريس به غارى كه در كوهى بلند قرار داشت پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته‌اى برايش افطار مى‌آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت، چيزى نگذشت كه پادشاه جبارى ديگر جاى او را گرفت، و بنا به دعاى ادريس آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر هم چنان حبس شده بود، تا كار مردم به فلاكت و تيره روزى كشيد، وقتى كارد به استخوانشان رسيد بعضى به بعضى گفتند: اين چوبها را از ناحيه نفرين ادريس مى‌خوريم، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اينكه او دعا كند ولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى‌دانيم كجا است، چاره كار همين است كه به سوى خدا بازگشت نموده و توبه كنيم، و درخواست باران كنيم زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است.

  • در اين هنگام خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم رو به توبه نهاده‌اند، و ناله‌ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته‌اند، و من به ايشان ترحم كردم، ولى چون به تو وعده داده‌ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى تو اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم، ادريس گفت: بار الها من چنين درخواستى نمى‌كنم.

  • پس خداى عز و جل به آن فرشته‌اى كه برايش طعام مى‌برد وحى فرستاد كه ديگر براى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

89
  • ادريس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد، پس ندا كرد كه بار الها رزق مرا از من حبس كردى با اينكه هنوز زنده‌ام و قبض روحم ننموده‌اى؟ خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اينكه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى‌كنى ولى از گرسنگى اهل قريه‌ات هيچ ناراحت نيستى با اينكه آن بى‌نوايان بيست سال است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى‌گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم از دعا هم بخل مى‌ورزى اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه‌اى دارد) و حال بايد از اين غار و كوه پائين روى و به دنبال كار و كسب باشى، از اين به بعد رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم. 

  • ادريس از كوه پايين آمده به دهى در آن نزديكيها رسيد، خانه‌اى ديد كه دود از آن بلند است، به عجله بدان سو رفت، زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روى ساج مى‌پزد، ادريس گفت: اى زن قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى در آمدم، زن گفت: اى بنده خدا نفرين ادريس براى ما چيزى باقى نگذاشته تا به كسى انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص هيچ چيز ندارم، اگر معاشى مى‌طلبى از غير اهل اين ده بطلب. ادريس گفت: لا اقل مقدارى به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم تا به طلب معاش برخيزم، گفت اين نان بيش از دو قرص نيست، يكى براى خودم است و يكى براى فرزندم، اگر سهم خودم را بدهم مى‌ميرم، و اگر سهم پسرم را بدهم او مى‌ميرد، و چيزى زايد بر آن هم نداريم، گفت فرزند تو صغير است، نصف نان براى او بس است، و نصف ديگرش را به من بده، زن راضى شد و نصف قرص را به او داد.

  • فرزند آن زن وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى‌خورد از شدت نگرانى افتاد و مرد، مادرش گفت: اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لا يموتش كشتى؟ گفت: مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده‌اش مى‌كنم، آنگاه دو بازوى كودك را گرفت گفت: اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده‌اى به اذن خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم، روح كودك برگشت.

  • مادر كودك وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت: من ادريسم، و نيز ديد كه فرزندش زنده شده، فرياد زد كه شهادت مى‌دهم كه تو ادريس پيغمبرى، پس از خانه بيرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فرياد زد: مژده مژده كه فرج نزديك شد، و ادريس به داخل قريه آمد، پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مى‌كرد و به صورت تلى خاك در آمده بود رسانيد، در آنجا نشست و جمعى از اهل قريه گردش جمع شده التماس كردند و طلب ترحم نموده، درخواست كردند دعا كند تا باران بر آنان ببارد، گفت: دعا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

90
  • نمى‌كنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند.

  • اين خبر به گوش آن جبار رسيد، چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند، وقتى آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبار رويم، ادريس نفرين كرد و هر چهل نفر تا آخرين نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادريس آمده تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند، ادريس كشته چهل نفر همكارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمى‌آيم و دعا براى باران هم نمى‌كنم تا اينكه او و همه اهل قريه پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند.

  • افراد نامبرده نزد آن جبار شده جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قريه‌اش با كمال خضوع و تذلل نزد ادريس آمده درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در اين هنگام ادريس درخواست باران كرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنان سايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه‌اى بعد رگبارى زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند1.

  • و در كافى به سند خود از عبد الله بن ابان از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه در حديثى كه در باره مسجد سهله است فرموده: مگر نمى‌دانى كه آنجا جاى خانه ادريس پيغمبر است كه در آنجا مشغول خياطى بوده‌2.

  • مؤلف: در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس (علیه السلام) اولين كسى بوده كه با قلم خط نوشته، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است.

  • و در تفسير قمى مى‌گويد: اگر ادريس را ادريس ناميده‌اند به خاطر كثرت دراست كتاب بوده است‌3.

  • مؤلف: در بعضى‌4 از روايات در معناى آيه‌ ﴿وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾ آمده كه خداى تعالى بر فرشته‌اى از فرشتگان، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزيره‌اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت، مدتها كه خدا مى‌داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنكه خداى تعالى ادريس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادريس آمده درخواست كرد كه از خدا مسئلت

    1.  كمال الدين، ج 1، ص 127، ح 1.
    2.  فروع كافى، ج 3، ص 494، ح 1.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 52.
    4.  تفسير برهان، ج 3، ص 17 ح 2.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

91
  • نمايد تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند، ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضى شد.

  • فرشته در تلافى احسان ادريس به او گفت: آيا حاجتى دارى؟ گفت: بلى، دوست مى‌دارم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ببينم، چون هر وقت به ياد او مى‌افتم زندگى بر من تلخ مى‌شود، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملك الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مى‌داد، ادريس بر وى سلام كرد، و پرسيد چرا سر خود را تكان مى‌دهى؟ گفت: خداى رب العزة مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، من عرضه داشتم: پروردگارا ميان هر يك از آسمان‌ها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است، چگونه او خود را بدينجا مى‌رساند، اينك مى‌بينم كه خودت آمدى، پس او را قبض روح نمود، اين است معناى آيه‌ ﴿وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾ .

  • مؤلف: اين حديث را على بن ابراهيم قمى در تفسير خود از پدرش، از ابى عمير، از شخصى از امام صادق (علیه السلام) آورده‌1.

  • و در معناى آن كافى نيز از على بن ابراهيم از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضل بن صالح، از جابر، از ابو جعفر (علیه السلام)، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده‌اند2.

  • و اين دو روايت، و مخصوصا روايت دومى‌3 با ضعف سندى كه دارند، نمى‌شود مورد اعتماد قرار گيرند، چون با ظاهر كتاب كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مى‌باشند.

  • ثعلبى در كتاب عرائس از ابن عباس و ديگران روايتى آورده كه خلاصه‌اش اين است كه: روزى ادريس در گرماى آفتاب راه‌پيمايى كرده و از حرارت آن آزار ديد، با خود گفت: يك روز در حرارت آفتاب راه رفتم اينقدر ناراحتم كرد، پس آن كسى كه آفتاب را حمل مى‌كند و در هر يك روز پانصد سال راه مى‌برد چه حالى دارد؟ پس دعا كرد كه بار الها سنگينى آن را بر دوش آن ملك سبك گردان، و گرمايش را برايش تخفيف ده، خدا دعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداى تعالى سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكى و تخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده از دعاى ادريس بوده است، پس از خدا خواست تا ديدار

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 51.
    2.  فروع كافى، ج 3، ص 257، ح 26.
    3. به خاطر مفضل بن صالح كه دروغگو و جعال حديث بوده.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

92
  • ادريس را به او روزى كند، و ميان او و وى دوستى برقرار سازد، خدايش اجازه داد.

  • پس ادريس همواره از او پرسش‌ها مى‌كرد، از آن جمله يكى اين بود كه تو گفتى گرامى‌ترين فرشتگان نزد ملك الموت هستى، و بيش از سايرين نزد او مكان و منزلت دارى، حال با چنين منزلتى نزد او برايم شفاعت كن تا اجل مرا تاخير بيندازد تا بيش از پيش به شكر و عبادت خدا بپردازم، فرشته گفت: خداوند اجل هيچ كس را تاخير نمى‌اندازد، ادريس گفت: بله، و ليكن اين را بيشتر دوست دارم، گفت: بسيار خوب، من با او گفتگو مى‌كنم، و قول مى‌دهم كه آنچه بتواند در باره يكى از بنى آدم انجام دهد در باره تو انجام دهد.

  • پس فرشته ادريس را حمل كرده به آسمان برد، و در جايى كه آفتاب طلوع مى‌كند نهاد، و خودش نزد ملك الموت آمده و حاجت ادريس را به عرض رساند و شفاعتش كرد، ملك الموت گفت: من چنين اختيارى ندارم، ولى تنها اين احسان را مى‌توانم در حق او بكنم كه اگر دوست بدارد بگويم چه وقت اجلش مى‌رسد گفت بگو، پس ملك الموت به دفتر خود نگاهى كرده، گفت: اسم او فلان است، و به گمانم او هرگز نمى‌ميرد، چون او را مى‌بينم كه در محل طلوع آفتاب مى‌ميرد، فرشته گفت: اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده‌ام، ملك الموت گفت: پس برگرد كه گمان نمى‌كنم او را زنده ببينى، زيرا به خدا سوگند چيزى از اجل او باقى نمانده، پس فرشته برگشت و او را مرده يافت‌1.

  • اين روايت را الدر المنثور نيز از ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم، از ابن عباس از كعب، روايت كرده، چيزى كه هست در روايت كعب آمده: فرشته‌اى كه بر ادريس در آمد همان فرشته‌اى بوده كه همواره عمل ادريس را بالا مى‌برده، و نيز در آن آمده كه همه روزه از ادريس عملى بالا مى‌برده كه معادل عمل همه اهل زمين و معاصرين وى بوده است، و از اين جهت از ادريس بسيار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه كرد تا بر زمين وارد شود و با ادريس بناى رفاقت بگذارد، و پس از كسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت كرد...2.

  • و ابن ابى حاتم به طريقى ديگر اين روايت را از ابن عباس نقل كرده، و در آن آمده كه ادريس در ميان دو بال فرشته نامبرده از دنيا رفته است‌3.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر، از عمر مولاى غفره، و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه از ادريس به تنهايى عمل و عبادتى بالا

    1.  عرائس، ص 42.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 274.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 274.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

93
  • مى‌رفته كه معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است، ملك الموت - فرشته مامور - از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمين نازل شود و با او همنشين گردد خداى تعالى اجازه‌اش داد، پس فرشته و ادريس در زمين به سير و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادريس از عبادت رفيقش خوشش آمد چون ديد كه اصلا از عبادت خسته و كسل نمى‌شود، از او سببش را پرسيد، و اصرار كرد، فرشته خود را معرفى كرد، معلوم شد كه همان ملك الموت است، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.

  • ادريس وقتى فهميد رفيقش از جنس بشر نيست، بلكه ملك الموت است، سه حاجت درخواست كرد:اول اينكه ساعتى او را قبض روح كند و دوباره جانش را برگرداند، ملك الموت با كسب اجازه از خداى تعالى اين كار را كرد، دوم اينكه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملك الموت اين كار را نيز با كسب اجازه برايش انجام داد، سوم اينكه بهشت را به او نشان دهد، آن را نيز انجام داد، و وقتى كه ادريس داخل بهشت شد و از ميوه‌هاى آن خورد و از آبش آشاميد، ملك الموت گفت حال بيا تا بيرون رويم همه حوائجت را بر آوردم، ادريس از بيرون شدن امتناع ورزيد و به يكى از درختهاى بهشتى چسبيد كه به هيچ وجه بيرون نمى‌آيم، و در مقام احتجاج گفت: مگر غير اين است كه هر كسى بايد مرگ را بچشد؟ من كه چشيده‌ام، و مگر غير از اين است كه هر كسى بايد وارد جهنم شود، من كه وارد آن نيز شده‌ام، و مگر غير اين است كه هر كس وارد بهشت شود ديگر بيرون نمى‌آيد؟ پس من بيرون نمى‌آيم، ملك الموت در جوابش عاجز گشت: خداى تعالى به ملك الموت فرمود: ادريس عاجزت كرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همين جهت ادريس در بهشت باقى ماند1.

  • اين روايت را عرائس نيز آورده، و آن را از وهب نقل كرده، و در آخر روايت او اين اضافه آمده است: «پس ادريس در آنجا زنده است، گاهى در آسمان چهارم خداى را بندگى مى‌كند، و گاهى در بهشت به تنعم مى‌پردازد» 2.

  • و در مستدرك حاكم از سمره روايت مى‌كند كه گفت: ادريس مردى سفيد روى، بلندقامت، تنومند، فراخ سينه، بدنش كم موى، سرش پر موى بود، و يكى از دو چشمش از

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 274.
    2.  عرائس، ص 43.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

94
  • ديگرى درشت‌تر بود، و در سينه لكه سفيدى داشت كه برص نبود، و چون خداى تعالى جور و عداوت مردم را ديد و ديد كه از اوامرش سرپيچى مى‌كنند، ادريس را به آسمان ششم برد، و اينكه در قرآن فرموده: ﴿وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾ اشاره به همين است‌1.

  • مؤلف: هيچ نقاد با بصيرت شك نمى‌كند در اينكه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست جعالان حديث آن را در ميان روايات ما وارد كرده است، براى اينكه با هيچ يك از موازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد.

  • 3- ادريس (علیه السلام) «هرمس» نيز نام داشته، زيرا قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، در شرح حال ادريس مى‌گويد: حكماء در محل ولادت و منشا و استاد ادريس قبل از نبوتش اختلاف كرده‌اند، فرقه‌اى گفته‌اند: در مصر به دنيا آمد، و او را «هرمس الهرامسه» ناميدند، و مولدش در «منف» بوده، و نيز گفته‌اند كه: كلمه هرمس عربى ارميس يونانى است، و ارميس به زبان يونانى به معناى عطارد است. بعضى ديگر گفته‌اند: نام او به زبان يونانى طرميس و به زبان عبرى خنوخ بود كه معرب آن اخنوخ شده، و خداى عز و جل او را در كتاب عربى مبينش ادريس ناميده.

  • همين صاحب نظران گفته‌اند: نام معلمش غوثاذيمون بوده، بعضى گفته‌اند: اغثاذيمون مصرى بوده، ولى نگفته‌اند كه اين شخص چكاره بوده است، فقط گفته‌اند: اغثاذيمون يكى از انبياى يونانيان و مصريان بود، و نيز او را اورين دوم خوانده‌اند، و ادريس نزد ايشان اورين سوم بوده، و معناى كلمه «غوثاذيمون» خوشبخت است، آن وقت گفته‌اند: هرمس از مصر بيرون گفته و همه زمين را گردش كرد و دوباره به مصر برگشت، و خداوند در مصر او را بالا برد، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود.

  • فرقه ديگرى گفته‌اند كه: ادريس در بابل به دنيا آمده و نشو و نما كرد، و او در اول عمرش از شيث بن آدم كه جد جد پدرش بود درس گرفت، چون ادريس پسر يارد، و او پسر مهلائيل، و او پسر قينان، و او پسر انوش، و او پسر شيث است، شهرستانى گفته: اغثاذيمون همان شيث است.

  • و چون ادريس بزرگ شد، خداوند او را به افتخار نبوت مفتخر ساخت، پس مفسدين از بنى آدم را از مخالفت با شريعت آدم و شيث نهى مى‌كرد اندكى اطاعتش كردند اما بيشتر مردم مخالفتش نموده‌اند، پس تصميم گرفت از ميان آنان كوچ كند، آنان را كه اطاعتش

    1.  مستدرك.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

95
  • كرده بودند دستور داد آماده كوچ باشند، برايشان گران آمد كه از وطن‌هاى خود چشم بپوشند، ناگزير گفتند: اگر كوچ كنيم ديگر كجا مانند بابل نهرى خواهيم يافت؟ (بابل به زبان سريانى به معناى نهر است) و گويا مقصودشان از نهر - بابل - دجله و فرات بوده، ادريس گفت: اگر براى خاطر خدا مهاجرت كنيم، خداوند نهرى غير آن روزيمان خواهد كرد.

  • پس ادريس با ايشان بيرون شده و رفتند تا به اين اقليم كه اقليم بابليونش مى‌نامند رسيدند، پس رود نيل و دشتى خالى از سكنه را ديدند، ادريس كنار نيل ايستاده مشغول تسبيح خدا شد، و به جماعت خود گفت: بابليون.

  • و در معناى اين گفته وى اختلاف كرده‌اند، بعضى گفته‌اند: يعنى چه نهر بزرگى است. بعضى ديگر گفته‌اند: يعنى نهرى مانند نهر شما است، بعضى گفته‌اند: نهرى پر بركت است. و بعضى ديگر گفته‌اند: كلمه «يون» در زبان سريانى معناى صيغه «افعل» در عربى را مى‌دهد كه به معناى برتر است، يعنى اين نهر بزرگتر است و به همين مناسبت آن وادى و اقليم در ميان همه امت‌ها به نام بابليون معروف شد، غير از عرب كه آن را مصر خوانده‌اند كه منسوب است به مصر پسر حام، كه بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول كرد، (و خدا به همه اينها داناتر است).

  • ادريس و همراهانش در مصر رحل اقامت افكنده، خلايق را به معروف امر، و از منكرات نهى مى‌كرد و به اطاعت خداى عز و جل دعوت مى‌كرد، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف مى‌زدند، و خداوند زبان همگى آنان را به وى تعليم داده بود تا هر فرقه‌اى از ايشان را با زبان خودش تعليم دهد، و علاوه بر اينها آداب و طريقه نقشه‌كشى براى شهر سازى را به ايشان بياموخت، دانشجويان از هر ناحيه‌اى گردش جمع شدند، و به ايشان سياست مدنيت بياموخت و قواعد آن را برايشان مقرر فرمود، و هر فرقه‌اى از هر امتى كه بودند به سرزمين خود برگشته و شهرهايى ساختند تا آنجا كه در عهد وى و به وسيله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد، كه از همه كوچكترش «رها» بود، و ادريس به آنان علوم را بياموخت.

  • و اولين كسى كه حكمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم ياد داد، ادريس بود، چون خداى عز و جل سر فلك و تركيب آن، و نقطه‌هاى اجتماع كواكب را در آن فلك به او فهمانده بود، و نيز علم عدد سنين و حساب را به او داده بود، و اگر اين نبود و ادريس در اين علم فتح باب نمى‌كرد، هرگز خاطر بشر به اين معنا خطور نمى‌كرد كه در مقام سرشمارى ستارگان بر آيد.

  • ادريس (علیه السلام) براى هر امتى در هر اقليمى سنتى شايسته آن امت و آن اقليم به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

96
  • پا داشت، و زمين را به چهار قسمت تقسيم نموده براى هر قسمتى پادشاهى مقرر كرد تا به سياست و اداره امور آنجا و آباديش قيام نمايد، و هر پادشاهى را مامور كرد تا اهل اقليم خود را به شريعتى كه بعدا اسم بعضى از آن‌ها را مى‌بريم ملزم سازد.

  • اسماء آن پادشاهان كه زمامدار زمين بودند بدين قرار بود: اول «ايلاوس» كه به زبان عربى به معناى رحيم است، دوم «اوس» ، سوم «سقلبيوس» ، چهارم «اوس آمون» ، و بعضى گفته‌اند: ايلاوس آمون، بعضى ديگر نام او را يسيلوخس كه همان آمون ملك باشد دانسته‌اند، اين بود آن مقدار از كلام قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، كه مورد حاجت ما بود1.

  • و اين احاديث و اخبار، همه به ما قبل تاريخ منتهى مى‌شود، و آن طور كه بايد نمى‌شود بدان اعتماد كرد، چيزى كه هست همين كه مى‌بينيم نام او در عربى جيلا بعد جيل «جيل» يك صنف از مردم اهل يك زمان) در ميان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت ياد مى‌كنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمى را منتهى به او مى‌دانند، خود كشف مى‌كند از اينكه او از قديمى‌ترين پيشوايان علم بوده كه نطفه و بذر علوم را در ميان بشر پاشيده و افكار بشرى را با استدلال و دقت در بحث، و جستجوى از معارف الهى آشنا ساخته‌اند، و يا آن جناب اولين مبتكر ايشان بوده است.

    1. اخبار العلماء باخبار الحكماء.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

97
  • [سوره مريم (19):آيات ٥٨تا ٦٣]

  • ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْرَائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُ اَلرَّحْمَنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا ٥٨ فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا ٥٩ إِلاَّ مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ وَ لاَ يُظْلَمُونَ شَيْئاً ٦٠جَنَّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ عِبَادَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّهُ كَانَ وَعْدُهُ مَأْتِيًّا ٦١ لاَ يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً إِلاَّ سَلاَماً وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيهَا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا ٦٢ تِلْكَ اَلْجَنَّةُ اَلَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبَادِنَا مَنْ كَانَ تَقِيًّا ٦٣﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • همان كسانى كه خدا موهبتشان داده بود، از فرزندان آدم و از فرزندان آن كسانى كه همراه نوح بر كشتى سوار كرديم و از فرزندان ابراهيم و اسرائيل و آن كسانى كه هدايت كرده و برگزيده بوديم، چون آيه‌هاى خدا بر ايشان خوانده مى‌شد به حال گريه به خاك مى‌افتادند و سجده مى‌كردند (58).

  • و از پى آنان خلفى جانشين ايشان شدند كه نماز را مهمل گذاشتند و پيرو هوسها شدند كه به زودى سرگشتگى خود را خواهند ديد (59).

  • مگر كسانى كه توبه كرده و ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند آن‌ها به بهشت داخل شوند، و به هيچ وجه ستم نبينند (60).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

98
  • بهشت‌هاى جاويدان كه خداى رحمان از غيب به بندگانش وعده داده كه وعده او آمدنى است (61).

  • در آنجا ياوه‌اى نشنوند مگر سلامى و در آنجا بامدادان و شامگاهان روزى خويش را دارند (62).

  • اين بهشتى است كه به هر كس از بندگان خويش كه پرهيزكار باشد مى‌دهيم (63).

  • بيان آيات‌

  • در سابق كه در باره غرض اين سوره بحث كرديم گذشت كه آنچه از سياق آن بر مى‌آيد اين است كه مى‌خواهد بيان كند كه عبادت خداى تعالى - يعنى دين توحيد - دين اهل سعادت و رشد است، دين انبياء و اولياء است، و تخلف از طريقه ايشان، يعنى ضايع كردن نماز و پيروى شهوات، پيروى راه ضلالت است و كسى كه چنين كند گمراه است، مگر آنكه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد.

  • پس آيات و مخصوصا سه آيه اول آن متضمن خلاصه غرض سوره است و اين خلاصه‌گيرى را به صورت استنباط از داستانهاى وارده در سوره بيان كرده است.

  • و تفاوت اين سوره با ساير سوره‌ها همين است كه در ساير سوره‌هاى طولانى غرض از سوره را به عنوان برائت استهلال در ابتداى آن، و نيز به عنوان حسن الختام در آخر آن بيان مى‌كند، ولى در اين سوره اين غرض را در وسط آن بيان كرده است.

  • معناى آيه شريفه: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ...﴾ 

  • ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ...﴾ .

  • كلمه «اولئك» اشاره به نامبردگان در آيات قبل است، يعنى به زكريا، يحيى، مريم، عيسى، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، موسى، هارون، اسماعيل و ادريس (علیه السلام).

  • در سابق هم به اين نكته اشاره كرديم كه از سياق آيات سوره بر مى‌آيد، داستانهايى كه در آن آورده شده به عنوان مثل است، و اين آيه و دو آيه بعدش نتيجه‌اى است كه از آن مثالها استخراج شده است، و لازمه اين نظريه اين است كه كلمه «اولئك» اشاره به عين نامبردگان در همه داستانها بوده و مبتداء باشد و جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ صفت آن و جمله‌ ﴿إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ...﴾ خبر آن باشد.

  • اين آن نظريه‌اى است كه تدبر در سياق آن را افاده مى‌كند، و اگر جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ را خبر كلمه «اولئك» بگيريم، و در نتيجه جمله‌ ﴿إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ﴾ خبر بعد از خبر باشد، معنايى به دست مى‌آيد كه آن طور كه بايد با سياق آيه ملائمت و سازگارى داشته

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

99
  • باشد ندارد.

  • در اين آيه خداى عز و جل خبر داده كه بر اين نامبردگان انعام نمود، و اين معنا را مطلق هم آورده، و اين اطلاق كلام دلالت مى‌كند بر اينكه نعمت الهى از هر سو به ايشان احاطه دارد و ديگر از هيچ سوء و جهتى نقمت و نكبت ندارند، پس اينان اهل سعادت و فلاح به تمام معنى الكلمه هستند.

  • و از سوى ديگر در سوره حمد، از همين طائفه خبر داده كه اصحاب صراط المستقيم‌اند و صراط مستقيم را معنا كرده به راهى كه سالك آن از غضب خدا و ضلالت ايمن است، چون فرموده: ﴿اِهْدِنَا اَلصِّرَاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ صِرَاطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ اَلضَّالِّينَ﴾ 1و نيز در سوره انعام آنان را مردمى ايمن و راه يافته معرفى نموده و فرموده: ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ﴾ 2پس معلوم مى‌شود اصحاب صراط مستقيم كه مصون از غضب و ضلالتند و ايمان خود را با ظلم مشوب نساخته‌اند، از هر خطرى كه آدمى را تهديد مى‌كند ايمنند، پس در سلوك راه زندگى كه پيمودند سعادتمند بودند، و راهى هم كه آنان سلوك كردند راه سعادت بوده است.

  • كلمه «من» در جمله‌ ﴿مِنَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ تبعيضى است، و عديل آن در جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ است كه توضيحش خواهد آمد، مفسرين جائز دانسته‌اند كه كلمه مزبور بيانيه باشد نه تبعيضى، و ليكن شما خواننده توجه داريد كه اگر اينطور باشد معنا چنين مى‌شود كه «اينان كه خدا انعامشان كرده انبياء هستند» و حال آنكه گفتيم كلمه «اولئك» به همه نامبردگان بر مى‌گشت كه بعضى از آنان مانند مريم از انبياء نبودند، مگر آنكه بگويند: كلمه مذكور اشاره به نامبردگان، از باب مثل باشد، و معنا اين باشد: اينان كه نامبرديم و امثالشان كه خدا انعامشان كرده انبياء و از آنانند كه ما هدايت و انتخابشان كرديم

  • و جمله‌ ﴿مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ﴾ در معناى صفت است براى «نبيين» ، و كلمه «من» در آن براى تبعيض است، يعنى از انبيايى هستند كه بعضى از ذريه آدم و نمونه‌هايى از جنس بشر بودند، نه اينكه بيان براى «نبيين» باشد، چون اگر بيان بگيريم خلل در معنا رخ مى‌دهد، (چون معنا اين مى‌شود كه ذريه آدم پيغمبرند).

  • جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ﴾ عطف است بر جمله‌ ﴿مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ﴾ كه مراد از آنان

    1. حمد، آيه 7.
    2. انعام، آيه 82.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

100
  • افرادى است كه در كشتى با نوح بودند، و ذريه آنان كه خداوند در ذريه‌شان بركت نهاد و به حكم آيه‌ ﴿وَ جَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ اَلْبَاقِينَ﴾ 1ذريه خود نوح بودند.

  • جمله‌ ﴿وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْرَائِيلَ﴾ نيز مانند جمله قبلش عطف بر جمله‌ ﴿مِنَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ است.

  • خداى تعالى در اين آيه افرادى را كه بر آنان انعام نموده چهار طائفه معرفى كرده است:

  • 1- ذريه آدم 2 - آنان كه با نوح در كشتيشان قرار داد، 3 - ذريه ابراهيم 4 - ذريه اسرائيل، و اين چهار طائفه هر يك نسبت به طائفه بعد خود شمول دارد، و با ذكرش حاجت به ذكر آن نمى‌گذارد زيرا مثلا ذريه اسرائيل خود ذريه ابراهيم بودند و ذريه ابراهيم و اسرائيل از آنان كه با نوح به كشتى در آمدند بودند، و همه نامبردگان از ذريه آدم (علیه السلام) بودند.

  • و شايد وجه اين تعبير، و ذكر خاص بعد از عام، اشاره به اين باشد كه نعمت سعادت، و بركت نبوت بر نوع بشر دفعة بعد دفعة نازل شده، و اين معنا را قرآن كريم در چهار جا براى چهار طايفه ذكر فرموده:

  • چهار بيان در آيات قرآنى كه چهار ميعاد را براى اختصاص نوع بشر به نعمت نبوت و موهبت سعادت بيان مى‌كند

  • اول: براى عامه بنى آدم، كه فرموده: ﴿قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾ 2.

  • دوم: آنجا كه مى‌فرمايد: ﴿قِيلَ يَا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلاَمٍ مِنَّا وَ بَرَكَاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلىَ أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ 3.

  • سوم: آنجا كه مى‌فرمايد: ﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً وَ إِبْرَاهِيمَ وَ جَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا اَلنُّبُوَّةَ وَ اَلْكِتَابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾ 4.

    1. و نژاد و اولاد او را در زمين باقى داشتيم. - صافات، آيه 77.
    2. گفتيم همگى از آن فرود آييد هر گاه هدايتى از طرف من براى شما آمد كسانى كه از آن پيروى كنند نه ترسى بر آن‌ها است و نه غمگين مى‌شوند. و كسانى كه كافر شوند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود. - بقره، آيه 38 و 39.
    3. (به نوح) گفته شد: اى نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امتهايى كه با تواند فرود آى، و امتهايى نيز هستند كه ما آن‌ها را از نعمتها بهره‌مند مى‌سازيم سپس عذاب دردناكى از سوى ما به آن‌ها مى‌رسد. - هود، آيه 48.
    4. و البته ما نوح و ابراهيم را (به سوى خلق) فرستاديم و در فرزندانشان نبوت و كتاب قرار داديم پس برخى از آن‌ها به راه حق هدايت يافتند و بسيارى به فسق و بد كارى شتافتند. - حديد، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

101
  • چهارم: آنجا كه مى‌فرمايد: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾ 1.

  • پس در اين چهار ميعاد، نوع بشرى را به نعمت نبوت، و موهبت سعادت اختصاص داده، و در آيه مورد بحث كه مى‌فرمايد: ﴿مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْرَائِيلَ﴾ بدان اشاره نموده، و در داستانهاى گذشته از ذريه‌هاى چهارگانه نمونه‌هايى - يعنى ادريس از ذريه آدم، و ابراهيم از ذريه كشتى‌نشينان با نوح، و اسحاق و يعقوب از ذريه ابراهيم، و زكريا و يحيى و عيسى و موسى و هارون و اسماعيل، آن طور كه استظهار نموديم - از ذريه اسرائيل گذشت.

  • توضيح جمله: ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ در آيه: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ...﴾ و وجوهى كه در معناى آن گفته شده است‌

  • جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ عطف است بر «من النبيين» ، و اين نبيين غير آن كسانى است كه خدا بر آنان انعام نمود زيرا اين نعمت مخصوص به نبيين و منحصر در ايشان نيست تا بگوئيم ﴿اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ همان نبيين هستند، به دليل اينكه آيه‌ ﴿وَ مَنْ يُطِعِ اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً﴾ 2صريحا فرموده كه‌ ﴿اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ هم نبيين هستند و هم صديقين و شهداء و صالحين.

  • علاوه بر اين خداى سبحان در ضمن داستانهايى كه به عنوان نمونه از ﴿اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ آورده يكى هم داستان مريم است و حال آنكه مى‌دانيم او از انبياء نبوده بلكه از صديقين است مانند آيه شريفه‌ ﴿مَا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ﴾ 3پس مراد از جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ انبياء نبوده بلكه صديقين و شهداء و صالحين است.

  • نظريه آن مفسرى‌4 كه گفته: جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ عطف بر جمله ﴿مِنَ

    1. و به تحقيق ما به بنى اسرائيل كتاب و حكمت و نبوت داديم و از ارزاق طيب روزيشان كرديم و بر عالميان عصر خود برتريشان داديم. - جاثيه، آيه 16.
    2. و كسى كه خدا و پيامبر راى اطاعت كند (در روز رستاخيز) همنشين كسانى خواهد بود كه خدا نعمت خود راى بر آن‌ها تمام كرده، از پيامبران و صديقان و شهداء و صالحان، و آن‌ها رفيقهاى خوبى هستند. - نساء، آيه 69.
    3. مسيح فرزند مريم فقط فرستاده (خدا) بود پيش از وى فرستادگان ديگرى بودند مادرش نيز بسيار راستگو بود. - مائده، آيه 75.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 108.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

102
  • اَلنَّبِيِّينَ﴾ است، و كلمه «من» را در آن بيانيه گرفته، فاسد است. بعضى‌1 ديگر در فساد آن گفته‌اند كه ظاهر عطف اين است كه ميان معطوف و معطوف عليه مغايرت باشد، و بنابراين صاحب اين نظريه ناگزير است براى توجيه نظريه خود بگويد كه معناى آيه اين است كه «و از جمله كسانى كه ما برايش ميان نبوت و هدايت و اجتباء جمع كرديم تا بيشتر احترامش كنيم...» و اين معنا خلاف ظاهر آيه است. و ليكن اين اشكال به او وارد نيست، چون اگر در عطف لازم است ميان معطوف و معطوف عليه مغايرت باشد، مغايرت فى الجمله است، نه اينكه مصداق هر يك غير ديگرى باشد، بلكه همين كه بر حسب وصف و بيان مختلف باشد كافى است.

  • و نيز يكى‌2 ديگر از نظريه‌هاى فاسد اين است كه گفته‌اند: جمله مذكور عطف است بر جمله‌ ﴿مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ﴾ و كلمه «من» را هم در آن تبعيضى گرفته‌اند، كه وجه فسادش از آنچه گذشت معلوم شد.

  • و باز نظير آن، نظريه كسى‌3 است كه گفته جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا﴾ جمله‌اى استينافى و ابتدايى است، و عطف بر ما قبل نيست، زيرا كلام قبلى در كلمه «اسرائيل» تمام شده، و از جمله مورد بحث دوباره شروع به سخن شده و فرموده كه «ميان امتها از كسانى كه ما هدايتشان كرده و انتخابشان نموديم، مردمى هستند كه وقتى آيات رحمان بر آنان خوانده مى‌شود با چشم گريان به سجده مى‌افتند» و مبتداى جمله به خاطر اينكه معلوم بود حذف شده. اين نظريه را به ابى مسلم مفسر نسبت داده‌اند.

  • ولى اين تقدير گرفتن مبتدا تقديرى است بدون دليل، علاوه بر اين با اين تفسير غرض از آيه پايمال مى‌شود، چون غرض از آن به طورى كه سياق بر آن گواهى مى‌دهد اين است كه طريقه آن بندگان را كه خدا بر آنان انعام فرموده بيان كند و بفرمايد كه به اين جهت به ايشان انعام شد كه براى خداى تعالى خضوع و خشوع داشتند، و اگر به بازماندگانشان آن انعام را نكرد براى اين بود كه ايشان از طريقه پدران خود اعراض نموده، نماز را ضايع و شهوات را پيروى كردند، و اين غرض تمام نمى‌شود مگر به اينكه جمله‌ ﴿إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ﴾ تا به آخر، همه خبر باشد، براى جمله‌ ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ ، و اگر جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا﴾ تا به آخر را استينافيه و مقطوع از ما قبل بگيريم اين غرض به كلى باطل مى‌شود.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 108.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 107.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 519.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

103
  • كلمه «سجدا» در جمله‌ ﴿خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا﴾ جمع ساجد است و كلمه «بكى» بر وزن فعول جمع باكى است، و جمله مذكور خبر است براى كلمه «للذين» كه در صدر آيه است، احتمال هم دارد كه به خاك افتادن براى سجده با حالت گريه، كنايه باشد از كمال خضوع و خشوع، زيرا سجده مجسم كننده كمال خضوع، و گريه مجسم كننده كمال خشوع است، و بنابراين معنا، جا دارد مقصود از آيات و تلاوت آن ياد آورى هر چيزى باشد كه شانى از شؤون خداى تعالى را حكايت مى‌كند.

  • و اما اينكه بعضى‌1 گفته‌اند: مراد از تلاوت آيات، قرائت كتاب‌هاى آسمانى، و يا خصوص آن آياتى از آن كتاب‌ها است كه عذاب كفار و مجرمين را خاطر نشان مى‌سازد، و يا مراد از «سجود» ، نماز يا سجده تلاوت است، و يا اينكه گفته‌اند: مراد از «بكاء» گريه در هنگام شنيدن آيات و يا تلاوت آن است، احتمالاتى بى وجه است.

  • پس معناى آيه (و خدا داناتر است) اين شد كه: اينان كه خدا انعامشان كرده بعضى از انبياء از ذريه آدمند، و از آن‌هايى هستند كه خدا با نوح در كشتى سوارشان كرد، و از ذريه ابراهيم و اسرائيلند، و بعضى ديگر از اهل هدايت و اجتبايند كه براى خداى رحمان خاضعند، و چون نزد ايشان آيات او تلاوت شود خاشعند.

  • البته در اينجا جا داشت بفرمايد: «كانوا اذا تتلى عليهم...» ولى اينطور نفرموده چون عنايت در اين مقام به بيان حال نوع است، بدون اينكه نظرى به زمان گذشته و آينده داشته باشد و تنها عنايت به تقسيم آن به سلف صالح و خلف طالح، و توبه كارى كه ايمان آورده و عمل صالح مى‌كند بوده، و اين خود روشن است.

  • ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا﴾ .

  • اهل لغت گفته‌اند: كلمه «خلف» در صورتى كه با سكون لام خوانده شود به معناى بدل زشت است، و در صورتى كه با فتحه لام خوانده شود ضد آن است، يعنى به معناى بدل خوب است، گاهى هم مى‌شود كه بعكس استعمال شود.

  • و كلمه «اضاعوا» از ضياع است، كه ضياع هر چيزى به معناى فساد و يا از بين رفتن آن است، از اين جهت كه آن طور كه بايد، سرپرستى نشود، مثلا وقتى گفته مى‌شود «فلان اضاع المال - فلانى مال را ضايع كرد» كه با سوء تدبيرش آن را محافظت نكرد و از دست داد، و در جايى مصرف كرد كه نبايد مى‌كرد.

    1.  تفسير روح المعانى، ج 16، ص 108.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

104
  • كلمه «غى» به معناى ضد رشد است، و رشد به معناى اصابه واقع است، قهرا غى به معناى اين است كه كسى فكرش به واقع نرسد و به خطا رود، كه در حقيقت قريب المعناى با ضلالت است كه خلاف هدايت مى‌باشد، و خود به معناى پيمودن راهى است كه صاحبش را به غايت منظور خود برساند.

  • مقصود از اينكه خلف كسانى كه خدا به آنان انعام كرده بود و براى خدا خاضع و خاشع بودند، نماز را ضايع كردند

  • پس معناى جمله‌ ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ...﴾ اين است كه به جاى آنان كه خدا انعامشان كرده بود و طريقه‌شان خضوع و خشوع براى خداى تعالى بوده همواره با عبادت متوجه او مى‌شدند، قومى آمدند و قائم مقام ايشان شدند كه آنچه را از آنان گرفتند يعنى نماز و توجه عبادى به سوى خداى سبحان را ضايع كرده و در آن سهل‌انگارى نمودند، بلكه به كلى از آن اعراض نمودند، و در عوض شهوات را پيروى كردند، و در نتيجه همان شهوات، ايشان را از مجاهده در راه خدا و توجه به او مانع گرديد.

  • از همينجا روشن مى‌شود كه مراد از ضايع كردن نماز فاسد كردن آن است، به اينكه در آن سهل‌انگارى و بى‌اعتنايى كنند، و در نتيجه كار به جايى برسد كه آن را بازيچه قرار دهند و در آن دخل و تصرف نمايند، و سر انجام بعد از قبولش به كلى تركش كنند و ضايعش گذارند.

  • پس اينكه بعضى‌ها1 گفته‌اند: مراد از ضايع كردن نماز ترك آن است خيلى حرف صحيحى نيست، چون ترك، به كلى ضايع كردن را نمى‌گويند، و عنايت دو آيه شريفه متعلق به اين نكته است كه دين الهى از آن طبقه صالح به اين طبقه خلف ناصالح آن‌ها منتقل گرديد، و حق جانشينى آنان را در باره دين ادا نكردند، و آنچه را از نماز به ارث برده بودند ضايع گذارند، در حالى كه نماز تنها ركن عبوديت بود، و در عوض شهوات را كه سد راه حق است پيروى نمودند.

  • ﴿فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا﴾ بعضى‌ها2 گفته‌اند: يعنى «فسوف يلقون جزاء غيهم - به زودى كيفر غى خود را مى‌بينند» ، و در حقيقت اين عبارت مانند جمله « ﴿وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ يَلْقَ أَثَاماً﴾» است كه، تقديرش «و من يفعل ذلك يلق جزاء أثمه» است، يعنى هر كس چنين كند كيفر گناه خود را مى‌بيند.

  • ممكن هم هست مراد از غى، خودش باشد نه جزايش، به اين صورت كه غى را غايت

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 519 به نقل از محمد بن كعب.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 519 به نقل از زجاج.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

105
  • و منتهاى سير در مسير فرض كرده باشد، و مسير عبارت باشد از ضايع كردن نماز و پيروى شهوات، و نقطه انتهايش عبارت باشد از غى، آنگاه فرموده باشد حال كه اين طبقه ناخلف راهى پيش گرفته‌اند كه نهايتش غى است، به زودى به همان نهايت نيز مى‌رسند، حال يا به اينكه در قيامت كه عالم كشف حقايق است پى به گمراهى خود مى‌برند، يا به اينكه همان گمراهى رفته رفته در دلهاشان رسوخ مى‌كند تا آنجا كه از اولياى شيطان شوند، همچنانكه فرمود: ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْغَاوِينَ﴾ 1و به هر حال عبارت مذكور استعاره از كنايه لطيفى است.

  • ﴿إِلاَّ مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ وَ لاَ يُظْلَمُونَ شَيْئاً﴾ .

  • اين آيه استثنايى از آيه سابق است، و مى‌فرمايد: كسانى كه از اين راه شيطانى برگردند و ايمان آورده عمل صالح كنند داخل بهشت گشته و به هيچ وجه ظلم نمى‌شوند بلكه به همان طبقه گذشته كه مورد انعام خدا بودند ملحق مى‌گردند البته با آنان، نه اينكه از آنان باشند همچنانكه در آيه‌ ﴿وَ مَنْ يُطِعِ اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً﴾ 2نيز فرمود: كسانى كه خدا و رسول را اطاعت مى‌كنند با كسانى (نه از كسانى) خواهند بود كه خدا به ايشان انعام فرموده، كه عبارتند از انبياء و صديقين و شهداء و صالحين، كه نيكو رفقايى هستند.

  • ﴿فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ﴾ اين جمله از باب به كار بردن مسبب در جاى سبب است، و اصل آن «اولئك يوفون اجرهم» است، يعنى ايشان به تمام و كمال اجر خود را مى‌يابند، به دليل اينكه بعد از آن فرموده: ﴿وَ لاَ يُظْلَمُونَ شَيْئاً﴾ چون ظلم نشدن در كوچكترين عمل از لوازم يافتن اجر تمام و كمال است، نه از لوازم داخل بهشت شدن.

  • ﴿جَنَّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ عِبَادَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّهُ كَانَ وَعْدُهُ مَأْتِيًّا﴾ .

  • كلمه «عدن» به معناى اقامت است، و اگر بهشت را عدن ناميده‌اند اشاره به اين است كه انسان بهشتى در بهشت، جاودان و ابدى است، و كلمه «وعده به غيب» وعده به چيزى است كه موعود فعلا آن را نمى‌بيند، و «ماتى» بودن «وعد» به اين است كه تخلف نكند، در مجمع البيان گفته: كلمه «ماتى» اسم مفعول است ولى معناى فاعل دارد، چون درست است كه تو، به آن وعده مى‌رسى، ولى آن هم به تو مى‌رسد، همچنانكه هر چيز كه به آدمى برسد آدمى هم به آن

    1. بندگان من چنين نيستند كه تو بتوانى بر ايشان مسلط شوى مگر آن جاهلان گمراهى كه خود پيروى تو كنند. - حجر، آيه 42.
    2. نساء، آيه 69.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

106
  • مى‌رسد، هم گفته مى‌شود پنجاه سال بر من آمد، و هم من به پنجاه رسيدم، بعضى ديگر گفته‌اند:

  • موعود آدمى نيست، بلكه بهشت است و مؤمنين به بهشت مى‌رسند، نه اينكه بهشت به مؤمنين برسد1.

  • اشاره به معناى اينكه بهشتيان از يكديگر «سلام» مى‌شنوند و نكته‌اى در مورد تعبير از بهشت به ميراثى كه به متقين مى‌رسد

  • ﴿لاَ يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً إِلاَّ سَلاَماً وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيهَا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ .

  • همانطور كه در اين آيه بيان فرموده يكى از خصوصى‌ترين صفات بهشت آن است كه در آن لغوى شنيده نمى‌شود، و خداى تعالى به اين نعمت در چند جا منت نهاده كه به زودى تفصيلش را در جاى مناسبى ان شاء الله بيان مى‌كنيم.

  • و اگر سلام را از آن استثناء كرده استثناى منفصل است، و كلمه «سلام» قريب المعناى با امن است - كه در سابق فرق ميان آن دو گذشت - و خلاصه‌اش اين بود كه وقتى به كسى مى‌گويى تو از من در امانى معنايش اين است كه از من حركت و سخنى كه ناراحتت كند نخواهى ديد، ولى وقتى به كسى مى‌گويى سلام من بر تو باد، معنايش اين است كه نه تنها چيزى كه ناراحتت كند نمى‌بينى، بلكه هر چه مى‌بينى چيزى خواهد بود كه ناراحتت نمى‌كند، و اهل بهشت اين سلام را از ملائكه و از رفقاى بهشتى خود مى‌شنوند، همچنانكه خداى تعالى از ملائكه حكايت كرده كه مى‌گويند ﴿سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ﴾ 2و به رفقاى بهشتى نسبت داده فرموده‌ ﴿فَسَلاَمٌ لَكَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْيَمِينِ﴾ 3.

  • ﴿وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيهَا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا﴾ ظاهر كلام اين است كه آمدن رزق در صبح و شام كنايه باشد از آمدن آن پشت سر هم و بدون انقطاع.

  • ﴿تِلْكَ اَلْجَنَّةُ اَلَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبَادِنَا مَنْ كَانَ تَقِيًّا﴾ .

  • كلمه «ارث» و «وراثت» به معناى اين است كه مال و يا شبه مالى از شخصى به ديگرى برسد، بعد از آنكه شخص اول آن را با مردن خود و يا با جلاى وطن و امثال آن ترك گفته باشد.

  • و در اينجا بهشت را از اين جهت ارث ناميده كه بهشت در معرض آن بود كه به تمامى افراد اعطاء شود، چون خدا آن را به شرط ايمان و عمل صالح به همه وعده داده بود، پس اگر به متقين اختصاص يافت و ديگران به خاطر اضاعه نماز و پيروى شهوات محروم شدند، در حقيقت از اينان به آنان ارث رسيده، نظير اين عنايت در آيه ﴿أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ

    1.  مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    2. سلام بر شما باد كه چه عيش (بدى) نصيب شما گرديد. - زمر، آيه 73.
    3. سلام بر تو باد از ناحيه اصحاب يمين. - واقعه، آيه 91.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

107
  • اَلصَّالِحُونَ﴾ 1به كار رفته، و در آيه‌ ﴿وَ قَالُوا اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا اَلْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ اَلْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ اَلْعَامِلِينَ﴾ 2. ميان ارث دادن و اجر جمع شده است.

  • بحث روايتى (چند روايت در مورد اينكه مراد از ﴿مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ ائمه عليهم السلام هستند و...)

  • در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا...﴾ از على بن الحسين (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: مقصود از آنان ماييم‌3.

  • مؤلف: مناقب ابن شهر آشوب‌4 از آن جناب نظير روايت گذشته را آورده، و با تفسيرى كه ما براى اين آيه كرديم معناى روايت روشن گرديد، چون مراد از آن اهل هدايت و اجتباء از غير انبياء است هر چند كه انبياء (علیه السلام) هم اهل هدايت و اجتباء هستند، و ليكن اينطور نيست كه غير انبياء كسى اهل اجتباء و هدايت نباشد، به دليل اينكه قرآن كريم صريحا مريم را اهل اجتباء دانسته، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده.

  • در تفسير روح المعانى گفته است: بعضى از اماميه از على بن الحسين (رضى الله عنهما) روايت كرده‌اند كه فرموده: منظور از اين آيه ماييم، ولى اين سخن خلاف ظاهر آيه است، علاوه بر اين حال روايات اماميه هم بر كسى از ارباب تميز پوشيده نيست5. اين بود كلام روح المعانى، و خطاء اين گفتار از آنچه گذشت معلوم است، و علت اشتباه وى اين است كه جمله‌ ﴿وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا﴾ را عطف بر جمله‌ ﴿مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ﴾ كرده و جمله‌ ﴿مِنَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ را بيان براى جمله‌ ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ...﴾ گرفته است، در نتيجه‌ ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ را منحصر به نبيين كرده، آنگاه ناچار شده بگويد كه آيه شريفه غير انبياء را شامل نمى‌شود، با اينكه خود او مى‌داند كه خداى تعالى در زمره همان منعم عليهم مريم را نام برده، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده.

  • و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، حاكم (وى

    1. همانا زمين را بندگان صالح من ارث مى‌برند. - انبياء، آيه 105.
    2. حمد آن خدايى را كه به وعده خود در حق ما وفا كرد، و زمين را به ارث به ما داد، تا از بهشت هر جا را كه بخواهيم منزل بگيريم، و چه نيكو است، اجر اهل عمل. - زمر، آيه 74.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 519.
    4. مناقب، ج 4، ص 129.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 108.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

108
  • حديث را صحيح دانسته)، ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب الايمان)، از ابى سعيد خدرى روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه مى‌خواند ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ﴾ ، و مى‌فرمود: بعد از شصت سال اين خلف خواهد آمد كه ﴿أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا﴾ ، آنگاه خلفى پديد مى‌آيد كه قرآن مى‌خوانند، اما اين قرآن از گلويشان تجاوز نمى‌كند، و سه طائفه قرآن مى‌خوانند، مؤمن و منافق و فاجر1.و در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ﴾ گفته بعضى‌ها گفته‌اند كه مقصود كسانى است كه نماز را از وقت خود تاخير بيندازند نه اينكه ترك كنند و اين معنا از امام صادق (علیه السلام) روايت شده2.

  • مؤلف: در كافى نيز نظير اين معنا را از داوود بن فرقد، از آن جناب روايت كرده‌3، و نيز از طرق عامه از ابن مسعود و عده‌اى از طبقه بعد از صحابه روايت شده‌4.

  • و از كتاب جوامع الجامع‌5، و نيز در روح المعانى‌6، در ذيل جمله‌ ﴿وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ﴾ از على (علیه السلام) روايت آورده‌اند كه فرمود: پيرو شهوات كسى است كه ساختمان‌هاى عريض و طويل بسازد، و مركب مورد تماشاى مردم سوار شود، و لباس انگشت‌نما بپوشد.و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق نهشل از ضحاك از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: غى، دره‌اى است كه در جهنم قرار دارد7.

  • مؤلف: در رواياتى ديگر آمده كه غى و اثام دو نهر است در جهنم‌8، و اين روايات بر فرض هم كه صحيح باشد آن طور كه بعضى پنداشته‌اند تفسير ديگرى براى اين دو كلمه نيست، بلكه بيان مال امر غى است كه خلاصه جزاى آن در قيامت به چه صورتى خواهد بود، نظير اين روايت، روايتى است كه در معناى كلمه «ويل» آمده كه چاهى در جهنم است، و نيز در تفسير طوبى آمده كه درختى در بهشت است‌9، و همچنين رواياتى ديگر كه صورت و مجسم آخرتى كيفر را بيان مى‌كنند

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 277.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 519.
    3.  فروع كافى، ج 3، ص 270 ح 13.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 277.
    5.  جوامع الجامع، ص 273.
    6.  روح المعانى، ج 16، ص 109.
    7.  الدر المنثور، ج 4، ص 278.
    8.  الدر المنثور، ج 4، ص 278.
    9.  معانى الاخبار، ص 112.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

109
  • [سوره مريم (19):آيات 64 تا 65]

  • ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ٦٤ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا فَاعْبُدْهُ وَ اِصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا ٦٥﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • (ما فرشتگان) جز به فرمان پروردگارت نازل نشويم كه هر چه جلو رويمان و هر چه پشت سرمان هست از او است، و پروردگارت فراموش كار نيست (64).

  • همان پروردگار آسمان‌ها و زمين با هر چه ميان آن‌ها است، او را عبادت كن و در كار عبادتش شكيبا باش، آيا همتايى براى او مى‌شناسى؟ (65).

  • بيان آيات‌

  • اين دو آيه نسبت به آيات قبل و بعد از آن به منزله جمله معترضه‌اند، و سياق اين دو شهادت مى‌دهد كه كلام در آن، كلام فرشته وحى است، و اما به وحى قرآنى و از ناحيه خداى سبحان، چون نظم آن بدون شك نظمى است قرآنى، و اين نظريه‌اى است كه روايت وارده به طرق‌1 مختلفه از اهل سنت، و به نقل مجمع‌2 از ابن عباس آن را تاييد مى‌كند، و آن

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 113.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 521.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

110
  • روايت اين است كه وقتى جبرئيل در نزول خود تاخير كرد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از او پرسيد چرا دير كردى؟ جبرئيل به وحى الهى گفت‌ ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ … هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾ .

  • وجه اتصال دو آيه: ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ﴾ با آيات قبل‌

  • جمعى از مفسرين چون اين نكته به نظرشان نرسيده بود در بيان اتصال اين دو آيه به آيات ما قبلش تلاش كرده‌اند، بعضى‌1 گفته‌اند: تقدير آن «و قال جبريل و ما نتنزل...» بوده، بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: اين دو آيه متصل به كلام سابق جبرئيل بوده، كه به مريم گفت‌ ﴿إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيًّا...﴾ قومى‌3 ديگر گفته‌اند: جمله‌ ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ...﴾ جزء كلام متقين است، كه هنگام ورود به بهشت مى‌گويند، و تقدير آن چنين است «و قال المتقون و ما نتنزل الجنة الا بامر ربك...» ، و بعضى ديگر حرفهايى زده‌اند، كه سخافت و بى‌پايگى از سر و روى همه آن‌ها مى‌بارد، نه سياق، آن را مى‌پذيرد و نه نظم بليغ قرآن، و ديگر حاجتى نيست به اينكه وجوه فساد آن‌ها را بيان كنيم، و به زودى در ذيل بحث از آيه دوم وجه ديگرى براى اتصال مذكور خواهد آمد.

  • ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ...﴾ 

  • كلمه «تنزل» به معناى نزول به كندى و مهلت است، چون از باب تفعل است كه مطاوعه و قبول «نزل» را افاده مى‌كند، مثلا وقتى گفته مى‌شود «نزله فتنزل» معنايش اين است كه فلانى او را نازل كرد و او قبول نمود، و سياق نفى و استثناء، انحصار را مى‌فهماند و مى‌رساند كه ملائكه نازل نمى‌شوند مگر به امرى از خدا، همچنانكه در جاى ديگر فرمود ﴿لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ﴾ 4.

  • كلمه «أمام» و «قدام» و كلمه «بين يديه» ، به معناى جلو و پيش رو است، و يك معنا را مى‌رساند، با اين تفاوت كه «بين يديه» را در پيش روى نزديك استعمال مى‌كنند، آن پيش رويى كه طرف مسلط و مشرف بر آن باشد، ولى «امام» در مطلق جلو و پيش رو استعمال مى‌شود، پس ظاهر جمله اول يعنى‌ ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ اين است كه آنچه زير نظر ما و مشرف بر ما است، از آن خدا است، و ظاهر جمله دوم، يعنى‌ ﴿وَ مَا خَلْفَنَا﴾ ، به قرينه مقابله، آن چيزهايى است كه از نظر ايشان غائب و مستور است.

  • و بنابراين اگر مراد از جمله‌ ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ مكان بوده باشد

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    4. خداى را در آنچه دستورشان مى‌دهد نافرمانى نمى‌كنند، و هر امرى كه داده شوند به جا مى‌آورند. - تحريم، آيه 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

111
  • شامل قسمتى از مكان پيش روى ملائكه و مكانى كه در آنند و تمامى مكان پشت سر ايشان مى‌شود، ولى شامل تمام مكان پيش روى آنان نمى‌شود، و همچنين اگر مراد از آن، زمان بوده باشد، شامل همه گذشته و حال، و قسمتى از آينده، يعنى آينده نزديك مى‌گردد، و حال آنكه سياق جمله‌ ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ به صراحت احاطه را مى‌رساند، و با بعضى زمانها و يا مكانها دون بعضى نمى‌سازد.

  • بيان اينكه سخن ملائكه: ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ مالكيت حقيقيه و مطلقه خدا را افاده مى‌كند و اشاره به وجوه مختلف ديگر در معناى اين جمله‌

  • بنابراين وجه صحيح اين است كه ما كلمه‌ ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ را بر اعمال ملائكه و آثار متفرع بر وجود ايشان حمل كنيم و بگوييم: به منظور اين است كه خدا آنچه عمل و اثر از ما سر مى‌زند مالك است، و مراد از ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ را اسباب وجود ملائكه بگيريم و بگوييم: مراد از آن اين است كه خدا مالك تمامى آن اسباب و مقدماتى است كه قبل از هستى ما رديف كرد و آن اسباب سبب پيدايش ما شد، و جمله‌ ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ را حمل كنيم بر وجود خود ملائكه كه اگر آيه را چنين معنا كنيم آن وقت آيه شريفه متضمن بديع‌ترين تعبيرها، و لطيف‌ترين بيانات مى‌شود، كه با اين معنا احاطه الهى هم محفوظ مى‌ماند، چون برگشت معناى آيه به اين مى‌شود كه خدا مالك وجود ما و مالك متعلقات قبلى و بعدى وجود ما است.

  • اين بود آن معنايى كه مى‌خواستيم براى اين جمله بكنيم، ولى مفسرين در معناى آن اختلاف كرده‌اند، بعضى‌1 گفته‌اند، مراد از ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ زمان آينده و پيش روى ما است، و مراد از ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ زمان گذشته و مراد از ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ زمان حال ما است.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى زمان قبل از ايجاد، و ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى بعد از مرگ تا بر قرار شدن آخرت و ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ يعنى مدت زندگى.

  • بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى دنيا تا نفخه اول صور، و ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى بعد از نفخه دوم، و ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ يعنى بين اين دو نفخه كه مدت چهل سال است.

  • بعضى‌4 ديگر گفته‌اند ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى آخرت‌ ﴿وَ مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى دنيا، عده‌اى‌5ديگر گفته‌اند: ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى قبل از خلق، ﴿وَ مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى بعد از فناء، ﴿وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ يعنى بين دنيا و آخرت، بعضى‌6 ديگر گفته‌اند: ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى آنچه از امر دنيا مانده و ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى آنچه گذشته و ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ يعنى آنچه الآن در آن هستند.

  • بعضى‌7 ديگر گفته‌اند: معناى آيه ابتداى خلقت و انتهاى اجل و مدت حيات ما

    1.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    3.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    4.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    5.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    6.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.
    7.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

112
  • است.

  • بعضى‌1 ديگر گفته‌اند: ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى آسمان و ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى زمين و ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ يعنى بين آسمان و زمين است. بعضى‌2 ديگر عكس اين را گفته‌اند: بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ يعنى آنجايى كه بدان منتقل مى‌شوند، ﴿مَا خَلْفَنَا﴾ يعنى آنجايى كه از آن منتقل مى‌گردند ﴿مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ يعنى آن مكانى كه در آن هستند.

  • اين اقوال سه‌گانه اخير مشتركند در اينكه كلمه «ما» موصول مكانى است، همچنانكه آن هفت قول قبلى مشتركند در اينكه «ما» موصول زمانى است، البته در اينجا قول‌4 ديگرى هست كه كلمه مذكور را اعم از زمانى و مكانى گرفته پس مجموع اقوال در معناى اين سه كلمه يازده قول شد، كه متاسفانه هيچيك از آن‌ها دليلى ندارند، علاوه بر اين اشكالى هم دارند، و آن اين است كه ملائكه را با انسان قياس كرده‌اند، و حق مطلب همان است كه ما گفتيم.

  • پس جمله « ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾» افاده مى‌كند كه ملك خداى تعالى كه ملك حقيقى است و غير او كسى در آن تصرفى ندارد و نيز غير او در آن اراده‌اى - ندارد مگر به اذن و مشيت او، او، بر ملائكه احاطه دارد، و چون ملائكه معصيت ندارند پس هيچ عملى انجام نمى‌دهند مگر به امر او، و بعد از اذن و اراده او نمى‌كنند مگر آنچه را كه خدا اراده كند، پس هيچ ملكى نازل نمى‌شود مگر به امر او.

  • و با اين بيان روشن گرديد كه جمله‌ ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ﴾ در مقام تعليل جمله‌ ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ﴾ و در جمله آخر آيه كه مى‌فرمايد ﴿وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا﴾ كلمه «نسى» بر وزن فعول، از نسيان است، و تتمه تعليل مزبور است، و معنايش اين است كه خداى تعالى چيزى از ملك خود را فراموش نمى‌كند تا در نتيجه امر تدبير ملكش مختل بماند، پس در جايى كه نزول ملك واجب است، امر به نزول را ترك نمى‌كند، و در جايى كه واجب نيست به آن امر نمى‌كند و هكذا، و گويا همين وجه باعث شد كه در آيه به جاى اثبات علم و يا يادآورى، نسيان را از خداى تعالى نفى كند.

  • بعضى‌5 ديگر گفته‌اند: معناى آيه اين است كه پروردگار تو انبياى خود را رها نمى‌كند، و عدم نزول ملائكه براى عدم امر به آن است، نه اينكه خدا تو را رها كرده و به خود واگذار نموده باشد.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 114.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 114.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

113
  • ولى اين حرف صحيح نيست، زيرا هر چند كه به وجهى موافق با شان نزول آن كه گذشت مى‌باشد، و ليكن در اين صورت تعليل در جمله‌ ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا﴾ ناتمام مى‌ماند، و جمله‌ ﴿رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا﴾ از فقرات قبليش بريده مى‌شود، كه توضيح آن به زودى خواهد آمد.

  • معانى و نكات مستفاد از آيه: ﴿رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ...﴾ كه در ادامه سخن ملائكه آمده است‌

  • ﴿رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا فَاعْبُدْهُ وَ اِصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾ .

  • صدر اين آيه يعنى جمله‌ ﴿رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا﴾ جمله‌ ﴿لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا...﴾ را كه در آيه قبلى بود تعليل مى‌كند، و مى‌فرمايد: چطور خدا ما بين ايدى و ما خلف و ما بين ذلك ما را مالك نباشد؟ و چگونه ممكن است فراموش كار باشد؟ با اينكه او رب آسمان‌ها و زمين و ما بين آن دو است، و معلوم است كه رب هر چيزى مالك و مدبر آن است، پس ملك او و فراموش نكردنش مقتضاى ربوبيت او است.

  • جمله‌ ﴿فَاعْبُدْهُ وَ اِصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ﴾ تفريع بر صدر آيه است، و معنايش اين است كه وقتى ما نازل نشويم جز به امر پروردگار تو، و اينك همين كلام مجيد را كه متضمن دعوت به عبادت او است برايت نازل كرده‌ايم، پس كلام مزبور، كلام او و دعوت، دعوت او است، پس او را به يگانگى بپرست و در برابر عبادتش خويشتن‌دارى كن كه در اين ميان كس ديگرى نيست كه غير پروردگار تو پروردگار باشد، تا تو در برابر عبادت پروردگارت پايدارى نكنى، و به عبادت غير او بپردازى، و عبادت او كافى از عبادت پروردگارت باشد، و يا او را با پروردگارت شريك در عبادت خود كنى.

  • بعضى شايد گفته باشند جمله مورد بحث تفريع بر جمله‌ ﴿رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ ، و يا بر جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا﴾ ، يعنى پروردگارت تو را فراموش نمى‌كند پس او را عبادت كن، باشد، ولى اين دو احتمال ضعيف است.

  • پس، از اين تقرير چند مطلب روشن گرديد.

  • اول اينكه: جمله‌ ﴿هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا﴾ تتمه بيانى است كه جمله‌ ﴿فَاعْبُدْهُ وَ اِصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ﴾ در صدد بيان، و در حقيقت در مقام تعليل آن است.

  • دوم اينكه: مراد از كلمه «سمى» همنام است، و مراد از نام هم كلمه «رب» است، زيرا مقتضاى بيان آيه اين است كه: ربوبيت خداى تعالى نسبت به هر چيزى مطلق باشد، و ديگر چيزى نماند كه مشمول و در تحت ربوبيت او نباشد، و همين خداى تعالى است كه مى‌فرمايد: آيا كسى را سراغ دارى كه متصف به ربوبيت باشد تا نام «رب» شايسته او بوده و در نتيجه تو از پروردگارت روى گردانيده متوجه او شوى و او را بپرستى؟.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

114
  • با اين بيان روشن مى‌گردد كه آنچه در باره معناى «سمى» گفته‌اند هيچيك صحيح نيست، مثلا يكى‌1 گفته: مراد از «سمى» مجازا همان شبيه و مانند است. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: به معناى فرزند است. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: همان معناى حقيقى كلمه است، چيزى كه هست مراد از اسمى كه كسى در آن شريك نباشد اسم‌ ﴿رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ است نه اسامى ديگر خداى تعالى. بعضى‌4 ديگر گفته‌اند: مراد از آن، اسم جلاله است.

  • بعضى‌5 گفته‌اند: اسم اله است. بعضى‌6 گفته‌اند اسم رحمان است. و بعضى‌7 گفته‌اند: اسم اله خالق رازق محيى مميت قادر بر ثواب و عقاب است.

  • سوم اينكه : نكته اضافه شدن كلمه «رب» بر كلمه «كاف» خطاب و تكرارش در آيه اول كه فرمود ﴿بِأَمْرِ رَبِّكَ﴾ ، ﴿وَ مَا كَانَ رَبُّكَ﴾ و حال آنكه ممكن بود بفرمايد «ربنا» اين است كه براى ذيل كلام زمينه‌چينى كند، چون در آن ذيل يگانگى رب اثبات مى‌شود، پس در اينكه فرمود: «ربك» اشاره است به اينكه پروردگار ما كه به امر او نازل مى‌شويم همان پروردگار تو است، پس دعوت هم دعوت او است، بنابراين در برابرش پايدارى كن. ممكن هم هست همين نكته در افتتاح سوره نيز مورد نظر بوده، كه فرمود ﴿ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ...﴾ چون اين آيات همانطور كه قبلا هم گفتيم داراى يك سياق، و در مقام بيان يك غرض است.

  • چهارم اينكه: جمله‌ ﴿فَاعْبُدْهُ وَ اِصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ﴾ در مقام اثبات توحيد در عبادت است، نه اينكه بخواهد امر به عبادت كند و يا امر به پايدارى در آن بفرمايد، مگر آنكه بگويى امر به عبادت و يا امر به پايدارى در آن نيز به ملازمه، از توحيد در عبادت استفاده مى‌شود (دقت بفرمائيد).

  • و ممكن است از تفريع مذكور استفاده شود كه تاكيد بيان سياق سابق بر اين دو آيه نيز هست، و با اين احتمال وجه اتصال اين دو آيه با آيات سابق بر آن نيز روشن مى‌گردد و ديگر ما ناچار نيستيم آن را جمله معترضه به تمام معنا بدانيم.

  • گويا فرشته وحى، وقتى به رسول خدا نازل شد، و اين سوره را آورد، و شصت و سه آيه آن را كه مشتمل بر دعوت كامل به دين حنيف است نازل كرد، بعد از آن رسول خدا را خطاب

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 521.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 116.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 116.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 116.
    5.  مجمع البيان، ج 6، ص 521.
    6.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 240.
    7.  مجمع البيان، ج 6، ص 521.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

115
  • كرد به اينكه او خودش نازل نشده، و آنچه نازل كرد، نازل نكرد مگر به امر خدا و رسالت پروردگار او، پس كلام، كلام او و دعوت، دعوت او است، و او پروردگار پيغمبر و پروردگار هر چيزى است، پس بايد تنها او را بپرستى، چون پروردگارى ديگر نيست، كه از وى به سوى او برگردى، پس دو آيه مورد بحث در حقيقت نخست به ملك وحى، وحى شده، تا او آن‌ها را به رسول خدا القاء كند، تا رسول خدا را پايدارى دهد، و آيات سابق را هم تاكيد كند.

  • اين جريان نظير اين است كه پادشاهى نامه يا پيغامى به كسى از كاركنان خود دهد تا آن را به برخى از فرمانروايانش برساند، و آن پيام آور، وقتى نامه يا پيغام را رسانيد، به آن شخص بگويد من آنچه به تو ابلاغ كردم از جانب خودم نبوده بلكه به امر پادشاه و اشاره او بوده، نامه، نامه او و رسالت، رسالت او بود، و او كه اختيار دار تو و اختيار دار همه افراد مملكت است آن را به من داد تا به تو برسانم، پس هر چه رساندم گوش بده و اطاعت كن و در آن پايدارى به خرج ده، چون مى‌دانى كه تو غير از اين پادشاه، پادشاه ديگرى ندارى تا از فرمان اين اعراض نموده به سوى او متوجه شوى.

  • در اين مثال كلام اين فرستاده در حقيقت تاكيد همان كلام و پيام شاه است و اگر فرض كنيم كه در همين مثال شاه به اين رسول دستور داده بود كه بعد از دادن نامه و پيام اين كلمات را هم بگو، كلام اين رسول كلام شاه هم خواهد بود، چون از قبل او و به امر او گفته شد.

  • بعد از اين بيان ديگر به خوبى روشن شد كه اين بيان از هر وجه ديگرى با دو آيه مورد بحث منطبق‌تر است و روشن‌تر از روايات وارده در سبب نزول (با آن همه اختلاف و وهن كه در آن‌ها هست) منطبق مى‌شود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

116
  • [سوره مريم (19):آيات 66 تا 72]

  • ﴿وَ يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ أَ إِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا ٦٦ أَ وَ لاَ يَذْكُرُ اَلْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً ٦٧ فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ اَلشَّيَاطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا ٦٨ ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى اَلرَّحْمَنِ عِتِيًّا ٦٩ ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلىَ بِهَا صِلِيًّا ٧٠وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا ٧١ ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا ٧٢﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • انسان مى‌گويد: آيا پس از مردن در آينده زنده (از قبر) بيرون خواهم آمد؟ (66).

  • مگر همين انسان به ياد ندارد كه ما از اول او را آفريديم در حالى كه چيزى نبود (67).

  • به پروردگارت قسم ايشان را با شيطانها محشور كنيم و همه را به زانو در آورده پيرامون جهنم حاضر سازيم (68).

  • آنگاه از هر گروه هر كدامشان كه به سركشى خداى رحمان جرى‌تر بوده جدا كنيم (69).

  • آنگاه كسانى را كه به وارد شدن جهنم سزاوارترند بهتر بشناسيم (70).

  • هيچ كس از شما نيست مگر وارد جهنم مى‌شود كه بر پروردگارت حتمى و مقرر است (71).

  • آنگاه كسانى را كه تقوى پيشه كرده‌اند از آن رهايى مى‌بخشيم و ستمگران را به زانو در آورده در آن واگذاريم (72). 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

117
  • بيان آيات‌

  • از اينجا به بعد، دو باره بر سر مطلب قبل از دو آيه‌اى كه گفتيم به منزله جمله معترضه است بر مى‌گردد و در حقيقت از اينجا دنباله جمله‌ ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا﴾ تعقيب مى‌شود، و بعضى از سخنانى كه از باب غى و ضلالت زدند براى نمونه ذكر مى‌شود و از همه آن سخنان تنها سه تا نقل شده يكى سخنى كه در باره معاد زدند، و يكى پيرامون نبوت و يكى پيرامون مبدء.

  • در اين آيات، يعنى از جمله‌ ﴿وَ يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ … وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا﴾ كه هفت آيه است، حكايت سخن ايشان در استبعاد از قيامت، و پاسخ از آن نقل شده و آثار سوء و وبالى كه در سخن ايشان است خاطر نشان مى‌سازد.

  • توضيحى در باره اينكه استبعاد معاد را از «انسان» حكايت كرده و فرموده: ﴿وَ يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ أَ إِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا...﴾ 

  • ﴿وَ يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ أَ إِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا﴾ .

  • اين جمله حكايت كلام انسان در انكار بعث و استبعادش از آن است، البته اين سخن تنها از كفار بت‌پرست و منكرين صانع بلكه از كسانى هم كه هنوز به دليل معاد بر نخورده‌اند سر مى‌زند، بعضى گفته‌اند: به همين جهت در مقامى كه جا داشت بفرمايد «و يقول الكافر» يا بفرمايد: «و يقول الذين كفروا» فرمود: ﴿وَ يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ﴾ ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا با جمله آينده كه مى‌فرمايد: ﴿فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ اَلشَّيَاطِينَ … صِلِيًّا﴾ نمى‌سازد.

  • و بعيد نيست كه مراد از انسانى كه اين حرف را زده كافر منكر معاد باشد، و علت تعبير از آن به انسان اين بوده باشد كه چون از همين طايفه از انسان‌ها نيز توقع نمى‌رفت چنين حرفى را بزنند، چون خداى تعالى خود او را نيز مجهز به جهازات عقلى كرده، و او به يادش هست كه خداوند قبلا او را خلق كرده بود با اينكه هيچ بود، پس ديگر چه استبعادى مى‌كند از اينكه دوباره او را زنده كند، پس استبعاد او استبعاد دارد، و لذا لفظ انسان را تكرار كرد، چون جواب از اشكال و استبعاد او را چنين شروع كرد: ﴿أَ وَ لاَ يَذْكُرُ اَلْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً﴾ يعنى او با اينكه انسان است، جا نداشت چيزى را كه نظيرش را ديده استبعاد كند، با اينكه هنوز خلقت نخست خود را فراموش نكرده است.

  • و شايد تعبيرى كه صيغه «مضارع - آينده» در جمله « ﴿يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ﴾ انسان مى‌گويد» اشاره‌اى به اين باشد كه اين سخن و اين استبعاد از اين به بعد هم در انسان‌ها خواهد آمد، يعنى از اين به بعد نيز افرادى منكر معاد، و يا مردد در آن پيدا خواهند شد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

118
  • ﴿أَ وَ لاَ يَذْكُرُ اَلْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً﴾ .

  • استفهام در اين آيه از تعجب و استبعاد است، و معناى آيه روشن است، زيرا در آن استبعاد كفار را چنين جواب مى‌دهد كه: نظير آن اتفاق افتاده، و ديده‌ايد، و بنابراين آيه شريفه در اثبات امكان معاد نظير آيه‌ ﴿وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ … أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلىَ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ﴾ 1مى‌باشد.

  • حال اگر كسى بپرسد احتجاج براى اثبات معاد به وقوع مثل آن كافى نيست، زيرا تنها امكان خلقت مثل را مى‌رساند نه اينكه بازگشت خود شخص را اثبات كند و حال آنكه منظور اثبات آن است، و اينكه ثابت كند انسان با همين شخص و هيكلش (نه هيكلى نظير اين) بازگشت مى‌كند، و دليل مذكور اين را نمى‌رساند؟.

  • جواب به اين اشكال كه استدلال براى اثبات معاد به وقوع مثل آن (خلقت انسان از هيچ) باز گشت خود شخص را اثبات نمى‌كند

  • در جواب، بعضى گفته‌اند: اين آيات در صدد اثبات بازگشت بدنها است، به طورى كه مخلوق اولى و شخصيت انسانى دوباره برگردد، نه اينكه عين بدنها دوباره برگردد چون بدنها به تنهايى شخصيت انسانى را تشكيل نمى‌دهند، بلكه مجموع نفس و بدن آن را تشكيل مى‌دهد، پس اگر نفس عين آن نفس باشد، ولى بدن مثل آن نباشد مضر به وحدت شخصيت نيست، همچنانكه مى‌بينيم شخصيت انسان در همه طول زندگيش محفوظ است، با اينكه بدنش عين بدن اولى يعنى زمان كودكيش نيست، و مرتب و حال به حال اجزاى آن در تغير و تبدل است، و بدن او در حال دوم غير بدن در حال اول او است، ولى خود انسان باقى است، و شخصيتش در هر دو حال يكى است، چون نفس او يكى است.

  • و به همين معنا اشاره‌اى مى‌كند اين آيه‌ ﴿وَ قَالُوا أَ إِذَا ضَلَلْنَا فِي اَلْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ … قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾ 2يعنى شما در زير خاكها گم نمى‌شويد، بلكه در دم جان دادن شما را از بدنهاتان مى‌گيرند و محفوظ نگاه مى‌دارند، نه گم مى‌شويد و نه نابود مى‌گرديد.

    1. و براى ما مثلى (جاهلانه) زد و در حالى كه خلقت (اولى) خود را فراموش كرده بود گفت اين استخوانهاى پوسيده را چه كسى زنده خواهد كرد؟ بگو آن‌ها را همان كسى زنده مى‌كند كه اول بار آن‌ها را به وجود آورد... آيا آن خدايى كه آسمان‌ها و زمين را آفريده بر آفرينش مانند شما قادر نيست؟! - يس، آيات 78-81.
    2. (كافران) گفتند آيا پس از آنكه ما در زمين نابود شديم باز از نو زنده خواهيم شد؟... بگو فرشته مرگ كه مامور قبض روح شما است جان شما را خواهد گرفت. - سجده، آيات 10 و 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

119
  • ﴿فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ اَلشَّيَاطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا﴾ .

  • كلمه «جثى» جمع جاثى است، و وزنش در اصل فعول بوده و جاثى كسى را گويند كه بر دو زانو نشسته باشد، و به ابن عباس نسبت داده‌اند كه گفته: جثى جمع جثوة است، كه به معناى سنگ و خاك انباشته است‌1، و مقصود از آن در اين آيه اين است كه مردم روز قيامت انبوه انبوه و دسته دسته حاضر مى‌شوند، دسته‌هاى متراكم، كه از كول هم بالا مى‌روند، و اين معنا با سياق آيه متناسب‌تر است.

  • ضمير جمع در ﴿لَنَحْشُرَنَّهُمْ﴾ و در ﴿لَنُحْضِرَنَّهُمْ﴾ به كفار برمى‌گردد، و آيه شريفه تا سه آيه متعرض حال كفار، و منكرين معاد در قيامت است، و اين روشن است. ولى بعضى‌2

  • گفته‌اند: هر دو ضمير به عموم مردم از مؤمن و كافر بر مى‌گردد، و همين حرف را در ضمير «كم» در ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا﴾ زده‌اند. ليكن اين حرف صحيح نيست زيرا لحن اين سه آيه لحن عذاب و خشم است، و با عموميت نمى‌سازد.

  • مراد از اينكه فرمود ﴿لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ اَلشَّيَاطِينَ﴾ اين است كه در بيرون قبرها ايشان را با اولياءشان، كه شيطانهايند جمع مى‌كنيم، چون به خاطر ايمان نداشتن از غاويان شدند، « ﴿فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا﴾ به زودى غى را كه از خود ايشان است ملاقات مى‌كنند» و در جايى ديگر بيان كرده كه شيطانها اولياى غاويانند، و فرموده: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا اَلشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاءَ لِلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾3 و نيز فرموده: ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْغَاوِينَ﴾ 4.

  • و يا ممكن است مراد قرين‌هاى ايشان باشد، يعنى ايشان را با قرين‌هايشان محشور مى‌كنيم، همچنانكه فرمود: ﴿وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ … حَتَّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ اَلْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴾ 5.

  • و معناى آيات اين است كه به پروردگارت سوگند، كه همه را روز قيامت با اولياء و قرينهاى شيطانيشان جمع مى‌كنيم، آنگاه پيرامون جهنم براى چشيدن عذاب جمعشان مى‌كنيم، در حالى كه همه از در ذلت به زانو در آمده باشند، يا در حالى كه همه دسته دسته، 

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 119.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 118.
    3. اعراف، آيه 27.
    4. حجر، آيه 42.
    5. زخرف، آيات 36 و 38 و 39.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

120
  • انبوه گشته باشند.

  • و در اينكه فرمود ﴿فَوَ رَبِّكَ﴾ التفاتى از تكلم با غير به غيبت به كار رفته (يعنى قبلا به صيغه متكلم مع الغير بود ولى در اينجا) خداى تعالى غايب فرض شد و شايد نكته آن همان باشد كه در سابق در ذيل كلمه‌ ﴿بِأَمْرِ رَبِّكَ﴾ گذرانديم، و نظيرش نيز در جمله آينده كه مى‌فرمايد ﴿كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً﴾ به كار رفته.

  • ﴿ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى اَلرَّحْمَنِ عِتِيًّا﴾ .

  • كلمه «نزع» به معناى استخراج است، و كلمه «شيعه» به معناى جماعتى است كه يكديگر را بر امرى يارى دهند، و يا همه پيرو يك عقيده باشند، و كلمه «عتى» كه در اصل «عتوى» ، بر وزن فعول بوده به معناى تمرد و عصيان است، و ظاهرا جمله‌ ﴿أَيُّهُمْ أَشَدُّ﴾ جمله‌اى استفهامى است، كه در جاى مفعول «لننزعن» قرار گرفته، تا دلالت كند بر اينكه تمام عنايت در تعيين و تميز است، نظير آيه‌ ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلىَ رَبِّهِمُ اَلْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ﴾ 1.

  • و معناى آن اين است كه به زودى از هر جماعتى كه متشكل شدند، متمردترين آن‌ها نسبت به خداى رحمان را بيرون مى‌آوريم، يعنى رؤسا و امامان ضلالت را بيرون مى‌آوريم.

  • بعضى‌2 گفته‌اند: معنايش اين است ما بعد از بيرون آوردن متمردترين ايشان، باز به متمردترين بقيه و باز به متمردين بقيه مى‌پردازيم، و در نتيجه همه را بيرون مى‌كنيم.

  • و در كلمه‌ ﴿عَلَى اَلرَّحْمَنِ﴾ التفاتى به كار رفته، و شايد نكته آن اشاره به اين باشد كه تمرد آنان بسيار بزرگ است، چون تمرد كسى است كه رحمتش همه چيز را فرا گرفته، و ايشان از او جز رحمت چيزى نديدند، چنين خدايى را تمرد كردند.

  • ﴿ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلىَ بِهَا صِلِيًّا﴾ .

  • كلمه «صلى» در اصل «صلوى» بر وزن فعول (مصدر) بوده، وقتى گفته مى‌شود: «صلى النار يصلاها صليا و صليا» كه شخص مورد نظر حرارت آتش را تحمل كرده باشد، پس معناى آيه اين است كه سوگند مى‌خورم، كه ما داناتريم به اينكه چه كسى سزاوارتر به مقاسات حرارت آتش است، يعنى زمام كم و زيادى حرارت آتش در دركات عذاب، و مراتب استحقاق ايشان به دست ما است، و بر ما مشتبه نمى‌شود.

    1. اسرى، آيه 57.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 242.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

121
  • تفصيلى در مورد مدلول آيه: ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا...﴾ و بيان اينكه «ورود» در آيه به معناى حضور و اشراف عموم مردم بر آتش است‌

  • ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا﴾ .

  • خطاب «كم» به عموم مردم است، چه كافر و چه مسلمان، به دليل اينكه در آيه بعد مى‌فرمايد: ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا﴾ و ضمير در كلمه «واردها» به آتش بر مى‌گردد، و چه بسا بعضى‌1 گفته باشند كه: خطاب به خصوص كفار نامبرده در آيات سه‌گانه گذشته است، و در كلام التفاتى از غيبت به حضور به كار رفته. و ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا با سياق آيه بعدى نمى‌سازد.

  • كلمه «ورود» بر خلاف «صدور» است، به طورى كه از كتب لغت بر مى‌آيد به معناى دنبال آب رفتن است، راغب در مفردات گفته: «ورود» در اصل به قصد آب رفتن است، ولى بعدا در غير آب هم استعمال شده، مثلا مى‌گويند: «وردت الماء ارده ورودا» وارد آب شدم وارد شدنى، كه من وارد و آب مورود است، و نيز مى‌گويند: «اوردت الإبل الماء» شتر را به آب وارد كردم، و لذا خداى تعالى مى‌فرمايد: « ﴿وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ﴾ و چون وارد آب مدين شد» و كلمه «ورد» آبى است كه آماده براى ورود باشد، و كلمه «ورد» معنايش خلاف «صدر» است، و نيز به معناى روزى است كه شب وارد مى‌شود، اين كلمه براى رساندن شدت عذاب در آتش هم استعمال شده، از آن جمله خداى تعالى فرموده: « ﴿فَأَوْرَدَهُمُ اَلنَّارَ﴾ ايشان را به آتش وارد كرد» و نيز فرموده: « ﴿وَ بِئْسَ اَلْوِرْدُ﴾ المورود - و چه بد مقصدى است براى قاصدان» و نيز فرموده: ﴿إِلىَ جَهَنَّمَ وِرْداً﴾ ، ﴿أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ﴾ و ما وردوها و «وارد» به كسى مى‌گويند كه پيشاپيش كاروان مى‌رود، تا براى آنان آب پيدا كند همچنانكه فرمود: «﴿فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ﴾ مامور آب خود را فرستادند» اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت بود2.

  • و به همين كلام استناد جسته‌اند مفسرينى كه گفته‌اند: مردم نزد آتش و در لبه آن حاضر مى‌شوند، ولى داخل آن نمى‌شوند و به اين آيه استدلال كرده‌اند كه خداى تعالى در باره موسى وقتى كه به كنار چاه مدين آمد و در آنجا مردمى را بر سر چاه ديد، فرموده: ﴿وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ اَلنَّاسِ يَسْقُونَ﴾ 3و معلوم است كه موسى داخل آب نشد، پس در آيه مورد بحث هم معنا اين نيست كه مردم همگى داخل آتش مى‌شوند، و نيز به اين آيه استدلال

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 121.
    2.  مفردات راغب، ماده ورد
    3. و هنگامى كه به (چاه) آب مدين رسيد، گروهى از مردم را در آنجا ديد كه (چهار پايان خود را) سيراب مى‌كنند. - قصص، آيه 23.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

122
  • كرده‌اند كه سياره و كاروان كنعان آب آور خود را به سراغ آب فرستادند: ﴿فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلىَ دَلْوَهُ﴾ 1. و نيز به اين آيه استدلال كرده‌اند كه مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا﴾ 2.

  • ليكن صرف اينكه در آيه‌ ﴿وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ﴾ و آيه‌ ﴿فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ﴾ به معناى حضور استعمال شده دليل نمى‌شود كه به معناى داخل شدن واقعى استعمال نمى‌شود چون در آن دو آيه قرينه اشراف هست، و در آياتى ديگر ادعا شده كه به معناى داخل شدن است، و اما آيه‌ ﴿أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا﴾ از كجا معنايش دور نگه داشتن بعد از داخل شدن نباشد؟ همچنانكه همين معنا يعنى دور كردن بعد از دخول را از آيه‌ ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا﴾ استظهار شده، و نيز گفته‌اند: خداوند به احترام آنان ميان آنان و شنيدن صداى آتش حاجبى قرار مى‌دهد، همچنانكه ميان ابراهيم و حرارت آتش چنان حاجبى قرار داد، و به آتش فرمود: ﴿كُونِي بَرْداً وَ سَلاَماً عَلىَ إِبْرَاهِيمَ﴾ 3.

  • بعضى ديگر (و شايد بيشتر مفسرين) گفته‌اند كه: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه همه مردم داخل جهنم مى‌شوند، و به مثل آيه‌ ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ لَوْ كَانَ هَؤُلاَءِ آلِهَةً مَا وَرَدُوهَا﴾ 4و آيه: ﴿يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ اَلنَّارَ﴾ 5استدلال كرده‌اند، چون در آيه اولى كه راجع به بت‌پرستان، و در آيه دومى كه راجع به فرعون است، فرموده: وارد جهنم مى‌شوند، پس معلوم مى‌شود ورود آن‌ها به معناى دخول است.

  • البته آيه بعد از آيه مورد بحث نيز دلالت بر اين معنا دارد كه مى‌فرمايد: ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا﴾ چون معنايش اين است كه ما ايشان را در حالى كه در آن به زانو در آمده‌اند رها مى‌كنيم، و معلوم است كه وقتى كسى را در جايى رها مى‌كنند كه داخل آن شده باشد، آنگاه بعد از دخول رهايش كنند تا به حال خود باقى بماند، عده‌اى از روايات وارده در تفسير آيه نيز بر اين معنا دلالت دارد.

    1. يوسف، آيه 19.
    2. كسانى كه از ناحيه خدا حسنى بر ايشان تقدير شده، ايشان از آتش دور نگه داشته مى‌شوند، به حدى كه صداى آن را نمى‌شنوند. - انبياء، آيات 101 و 102.
    3. گفتيم اى آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم، - انبياء، آيه 69.
    4. انبياء، آيه 99.
    5. هود، آيه 98.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

123
  • آن وقت همين مفسرين اختلاف كرده‌اند در اينكه بعد از عموميت آيه نسبت به كافر و مؤمن، همه مؤمنين را شامل مى‌شود يا آنكه متقين از آن استثناء شده‌اند؟ بعضى گفته‌اند: عام است. و بعضى‌1 گفته‌اند متقين را شامل نمى‌شود و ادعا كرده‌اند كه: كلمه «منكم» به معناى «منهم» است، همچنانكه در آيه‌ ﴿وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوراً إِنَّ هَذَا كَانَ لَكُمْ جَزَاءً﴾2 كلمه «لكم» به جاى «لهم» به كار رفته هر چند كه با جمله‌ ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا...﴾ نمى‌سازد.

  • اين بود گفتگوى مفسرينى كه قائل شدند به اينكه ورود به معناى دخول است، و ليكن ما قبول نداريم كه كلمه مذكور در آيه‌ ﴿لَوْ كَانَ هَؤُلاَءِ آلِهَةً مَا وَرَدُوهَا﴾ كه به آن استدلال كرده‌اند به معناى دخول باشد، بلكه مناسب‌تر آن است كه به معناى حضور باشد، چون معنا چنين مى‌شود: اگر خدايانى غير از خدا وجود داشت اين مشركين نزديك آتش هم نمى‌آمدند تا چه رسد به اينكه داخل آن شوند، و همچنين آيه ديگر كه به آن استدلال كرده‌اند يعنى آيه ﴿فَأَوْرَدَهُمُ اَلنَّارَ﴾ ، چون شان فرعون كه خود يكى از ائمه ضلالت است، اين است كه مردم خود را به سوى آتش هدايت كند نه اينكه داخل آتششان كند، داخل كردن ديگر كار او نيست.

  • و اما اينكه گفتند: آيه‌ ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا...﴾ نيز دليل بر اين معنا است، در جواب مى‌گوئيم: كلمه «ورود» در اين آيه نيز به معناى دخول نيست، و ما معناى دخول را از جمله ﴿نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ﴾ مى‌فهميم، و اگر اين جمله دلالت دارد بر اينكه معناى دخول از كلمه ورود اراده شده غير آن است كه ورود در معناى دخول استعمال شده باشد، و همچنين نجات متقين از آتش مستلزم اين نيست كه داخل آتش شده باشند، زيرا نجات همانطور كه با انقاذ شخص داخل مهلكه صادق است، با دور كردنش از مهلكه نيز صادق است، و اگر كسى را كه مشرف به هلاكت شده از هلاكت دور كنيم او را نيز نجات داده‌ايم.

  • و اما اينكه گفتند: روايات هم بر اين معنا دلالت دارد جوابش اين است كه روايات در شرح داستان وارد شده نه در بيان مورد استعمال الفاظ آيه، تا بگويند روايات دلالت دارد بر اينكه ورود به معناى دخول است.

  • حال اگر كسى بپرسد چرا جائز نباشد مراد از ورود شانيت دخول باشد و معنا اين

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 526.
    2. دهر، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

124
  • باشد كه هيچ يك از شما نيست مگر آنكه آمادگى دخول آتش را دارد و اگر كسى داخل نشود به نجات خدا داخل نشده، همانطور كه آن آيه ديگر مى‌فرمايد: ﴿وَ لَوْ لاَ فَضْلُ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَكىَ مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً﴾ 1.

  • در جواب مى‌گوييم: معناى اين حرف اين است كه ورود به آتش مقتضاى طبع هر انسانى باشد، چون هر چه از خير و سعادت به او مى‌رسد از ناحيه خدا است نه خودش، ذات خودش جز اقتضاى شر و شقاوت ندارد، ولى اين حرف با ذيل خود آيه نمى‌سازد كه مى‌فرمايد: ﴿كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا﴾ زيرا اين قسمت صراحت دارد در اينكه اين ورود با ايراد خدا انجام مى‌شود، خدا است كه ايشان را وارد مى‌كند، نه اقتضاى طبع خود آنان.

  • پس حق مطلب اين است كه ورود بر بيش از حضور و اشراف (البته اختيارى) دلالت ندارد، از كتب لغت معنايى بيش از اين برايش استفاده نمى‌شود، پس جمله‌ ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا﴾ به بيش از قصد و حضور و اشراف دلالت ندارد كه اين با جمله‌ ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا﴾ كه دلالت بر دخول تمام مردم يا ستمكاران در جهنم دارد، منافات ندارد.

  • ﴿كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا﴾ - ضمير در «كان» به ورود، و يا به جمله سابق، به اعتبار اينكه (هيچ كس نيست مگر آنكه وارد آن مى‌شود)، حكم و فرمانى بود، بر مى‌گردد و كلمه «حتم» و «جزم» و «قطع» ، يك معنا دارد، و معناى جمله مورد بحث اين است كه:

  • اين ورود يا حكمى كه كرديم بر خداى تعالى واجب و حتمى است، و اين وجوب به فرمان خود خدا بوده، خودش عليه خود حكم رانده، چون حاكمى كه بر او حكم براند وجود ندارد.

  • ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا﴾ .

  • قبلا به معناى جمله‌ ﴿وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا﴾ اشاره رفت، و گفتيم كه اين جمله دلالت مى‌كند بر اينكه ظالمان داخل آتشند، آنگاه در همانجا ايشان را باقى مى‌گذارند و متقين را نجات مى‌دهند، و عبارت نجات دادن متقين دلالت ندارد بر اينكه آنان نيز با ظالمان داخل آتش باشند، چون گفتيم نجات دادن بدون داخل بودن نيز متحقق مى‌شود مثل اينكه در شرف دخول باشند، مگر اينكه بگويى ما آن را از لفظ «نجات دادن» استفاده نمى‌كنيم، بلكه از اينكه اين دو لفظ يعنى «نجات دادن» و «باقى گذاشتن» در يك سياق قرار گرفته‌اند به دست مى‌آوريم.

    1. اگر فضل و رحمت خدا نبود هيچ يك از شما ابدا پاك نمى‌شد. - نور، آيه 21.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

125
  • به هر حال در اينكه اگر از كفار تعبير به ظالمان كرد براى اين بوده كه به علت حكم اشاره كرده باشد، حرفى نيست.

  • و معناى اين دو آيه چنين است كه: هيچ يك از شما - متقيان و ظالمان - نيست، مگر آنكه به زودى در لبه و پرتگاه آتش قرار مى‌گيريد، و اين قرار دادن شما در پرتگاه آتش واجبى حتمى بر پروردگارت شده، آنگاه كسانى را كه تقوى داشته‌اند نجات داده، ظالمان را در آن باقى مى‌گذاريم، به خاطر اين كه ظلم كردند، و ايشان هم چنان به زانو در آمده، باقى مى‌مانند.

  • بحث روايتى (رواياتى در بيان مراد از: ﴿أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً﴾ و ﴿إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا﴾ )

  • در كافى به سند خود از مالك جهنى روايت كرده كه گفت: از حضرت صادق (علیه السلام) معناى كلام خداى را پرسيدم كه مى‌فرمايد: ﴿أَ وَ لاَ يَذْكُرُ اَلْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً﴾ آيا انسان يادش رفته كه ما او را قبلا خلق كرديم در حالى كه هيچ چيز نبود؟» مى‌گويد، در جوابم فرمود: يعنى مقدر و كتاب نوشته نبود1.

  • و در محاسن به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از معناى آيه‌ ﴿أَ وَ لاَ يَذْكُرُ اَلْإِنْسَانُ...﴾ پرسيدم، فرمود: يعنى نه در كتابى بود و نه در علمى2.

  • مؤلف: مقصود از اين دو حديث اين است كه انسان در كتاب و علم، يعنى در هيچ يك از كتب محو و اثبات نبود، بعدا خدا وقتى اراده كرد ايجادش كند در كتاب اثباتش كرد، نه در لوح محفوظ، چون قرآن كريم راجع به لوح محفوظ مى‌فرمايد: هيچ چيزى از قلم آن نيفتاده، لا يعزب عنه

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا﴾ فرموده است: يعنى به زانو در آمده‌اند3.

  • و در همان كتاب از حسين بن ابى العلاء از امام صادق (علیه السلام) آورده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا﴾ فرمود مگر نشنيدى كه عرب مى‌گويد: بر فلان قبيله وارد

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 147 ح 5.
    2.  المحاسن، ص 243 ح 234.
    3.  تفسير قمى، ص 412.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

126
  • شديم، يعنى نزديكى‌هاى آن رسيديم، نه اين كه داخل شديم1.

  • و در مجمع از سدى روايت آورده كه گفت: من از مره همدانى معنى اين آيه را پرسيدم، او برايم روايت كرد كه عبد الله بن مسعود براى ما از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حديث كرد كه فرمود: مردم وارد آتش مى‌شوند و بيرون مى‌آيند و سرعت و كندى بيرون آمدنشان بسته به اعمالشان است، بعضى مثل برقى كه از آسمان مى‌زند بيرون مى‌آيند بعضى مانند بادى كه مى‌وزد، بعضى مانند اسب تاخت مى‌كنند، بعضى مانند شتر سوار، بعضى مانند كسى كه پياده بدود و بعضى مانند پيادگانى كه به طور عادى راه بروند2.

  • در همان كتاب از ابو صالح، غالب بن سليمان، از كثير بن زياد، از ابى سميه، روايت شده كه گفت: ما در معناى كلمه «ورود» اختلاف كرديم، بعضى گفتند: مؤمن داخل آتش نمى‌شود، بعضى ديگر گفتند: همه داخل مى‌شوند، آنگاه خدا ﴿اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا﴾ را نجات مى‌دهد، تا آنكه من به جابر بن عبد الله رسيدم، پرسيدم شما چه مى‌گوييد؟ با دو انگشت خود اشاره به دو گوش خود كرد و گفت: هر دو كر شوند اگر اين را كه مى‌گويم از رسول خدا نشنيده باشم، شنيدم كه مى‌فرمود: ورود همان دخول است، هيچ بر و فاجرى نيست مگر آنكه داخل جهنم مى‌شود، چيزى كه هست همين جهنم براى مؤمنين «برد و سلام» مى‌شود، آن طور كه آتش براى ابراهيم برد و سلام شد، حتى آنكه آتش - و يا فرمود جهنم - از سردى خود به فرياد مى‌آيد، و خداوند كسانى را كه تقوى پيشه كردند نجات داده و ظالمان را در حالى كه به زانو در آمده‌اند در آن باقى مى‌گذارد.

  • مؤلف: اين روايت‌3، تفسير آيه است، ولى عيبى كه دارد سندش به خاطر افراد ناشناخته ضعيف است.

  • و نيز در آن كتاب بدون سند از يعلى بن منبه، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه فرمود آتش در روز قيامت به مؤمن مى‌گويد: زودتر رد شو، كه نور تو لهيب مرا خاموش مى‌كند4.

  • و نيز در همان كتاب از رسول خدا روايت شده كه شخصى از معناى آيه سؤال كرد حضرت فرمود: خداى تعالى آتش را مانند روغن جامد مى‌كند و همه خلق را در آن جمع مى‌كند سپس منادى ندا مى‌كند كه: اصحاب خودت را بگير، و اصحاب مرا بگذار، پس به

    1.  تفسير قمى ج 2، ص 52.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 525.
    3.  مجمع البيان، ج 3، ص 526.
    4.  مجمع البيان، ج 3، ص 526.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

127
  • خدايى كه جانم در دست او است آتش جهنم به اصحاب خود عارف‌تر است از مادر به فرزندش1.

  • مؤلف: اين روايات چهارگانه اخير را الدر المنثور نيز از عده‌اى از ارباب كتب و جوامع آورده، چيزى كه هست در نسخه‌اى كه از الدر المنثور نزد ما است، در روايت دومى جمله «ورود، همان دخول است» را نياورده‌2.

  • و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب «حلية» از عروة بن زبير، روايت كرده كه گفت: وقتى ابن رواحه خواست به سرزمين شام به جنگ موته برود، مسلمانها آمدند او را وداع كنند، او گريه كرد و گفت: متوجه باشيد كه به خدا سوگند من محبتى به دنيا و علاقه‌اى به شما ندارم. و ليكن گريه‌ام براى اين است كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه اين آيه را مى‌خواند: ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا﴾ و من فهميدم كه ناگزير داخل آتش مى‌شوم، اما نمى‌دانيم چطور بيرون بيايم‌3.

  • اين را هم بايد دانست كه ظاهر بعضى روايات سابق اين است كه ورود به آتش به معناى عبور از آن است، در نتيجه روايات مذكور با رواياتى كه در باره صراط وارد شده منطبق مى‌شود، چون در روايات صراط آمده كه صراط پلى است كه روى آتش كشيده شده، مردم همه مامور مى‌شوند از آن عبور كنند، چه نيكان و چه فجار، الا اينكه نيكان از آن عبور مى‌كنند، و فجار در آتش مى‌افتند. و از صدوق در اعتقاداتش آمده كه آيه مورد بحث را بر همان صراط حمل كرده است‌4.

  • و در مجمع البيان آمده است كه بعضى گفته‌اند: فائده ورود به آتش همان است كه در بعضى اخبار هم روايت شده كه خداى تعالى احدى را داخل بهشت نمى‌كند مگر بعد از آنكه آتش را به او نشان دهد تا عذاب‌هاى آن را ببيند و در نتيجه قدر تفضل خدا و نعيم بهشت را بداند و بيشتر خوشحال و مسرور شود، و همچنين هيچكس را داخل جهنم نمى‌كند مگر بعد از آن كه او را به بهشت مشرف كند تا نعمت‌هاى بهشت و ثواب‌هاى آن را ببيند، و در نتيجه در جهنم عقوبتشان سخت‌تر و حسرتشان بر فوت بهشت و نعيم آن بيشتر شود5.

    1.  مجمع البيان، ج 3، ص 526.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 280-282.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 282.
    4.  اعتقادات صدوق.
    5.  مجمع البيان، ج 3، ص 526.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

128
  • گفتارى در معناى وجوب و جواز و عدم جواز فعلى بر خداى سبحان و بيان اينكه حكم عقل به حسن و قبح منتزع از فعل خدا و منتهى به اراده او است‌

  • در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه شريفه‌ ﴿وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾1 در طى يك بحث قرآنى بيانى گذشت كه در آن گفتيم ملك خداى تعالى بر تمامى موجودات ملك مطلق است، و مقيد به حالى، يا زمانى، و يا هر شرطى كه فرض شود نيست، و هر چيزى هم از هر جهت ملك خدا است، نه اينكه از جهتى ملك خدا باشد، و از جهتى نباشد، يا ذاتش ملك او باشد، ولى متعلقات ذاتش ملك خودش باشد، نه، هم ذاتش از او است، هم متعلقات ذاتش.

  • و چون چنين است براى خداوند تعالى است كه در هر چيزى به هر نحوى كه بخواهد تصرف كند، بدون اينكه قبح يا مذمت يا شناعتى از ناحيه عقل يا غير عقل داشته باشد، براى اين كه زشتى و يا مذمت وقتى متوجه فاعل كارى مى‌شود كه كارى را كه به حكم عقل و يا قانون و يا سنت داير در اجتماع مالك آن نبوده انجام داده باشد، و اما اگر كارى كرده باشد كه مالك آن بوده، و مى‌بايستى آن را انجام دهد، ديگر قبح و مذمت و ملامتى متوجه او نمى‌شود، و چون در مجتمع انسانى هيچ ملكى و حريتى مطلق نيست، براى اينكه ملكيت و حريت مطلق منافى با معناى اجتماع و اشتراك در منافع است، پس هر كس هر چه را مالك باشد ملكش مقيد و محدود است، اگر از آن حد تجاوز كند دچار تقبيح و ملامت مى‌شود، و اگر مالكى به حدود خود مقيد باشد و پا از مرز خود بيرون نگذارد مدح مى‌شود و عملش تحسين دارد.

  • اين ملك غير خدا است، و اما ملك خداى تعالى مطلق است، و مقيد و محدود نيست، همچنانكه اطلاق آيات راجعه به ملك خداى تعالى بر آن دلالت دارد، و نيز آيات داله بر انحصار حكم و تشريع براى خدا، و عموميت قضاى او بر هر چيز آن را تاييد نموده، بلكه بر آن دلالت مى‌كنند، چون اگر سعه ملك او و عموم سلطنت او نسبت به تمام اشياء نبود، معنا نداشت حكمش در همه چيز نافذ و قضايش در هر واقعه ممضى باشد.

  • و اگر كسى بخواهد براى اثبات محدوديت ملك خدا به ما سواى زشتى‌هاى عقلى، استدلال كند به اينكه مى‌بينيم اگر مالك عبدى برده خود را شكنجه‌اى بدهد كه عقل

    1. بقره، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

129
  • آن را تجويز نمى‌كند، عقلا او را مذمت و تقبيح مى‌كنند، در حقيقت ادعاى خود را با دليلى اثبات كرده كه خود اين دليل منافى با مدعاى او است. چون مالكيت انسان محدود است و مالكيت خداى تعالى غير محدود و اين دو با هم مباينند.

  • علاوه بر اين، اين ملكى كه ما براى خداى عز و جل اثبات مى‌كنيم ملكى تشريعى است كه ريشه‌اش ملك تكوينى مى‌باشد، يعنى خداى تعالى طورى است كه وجود هر چيزى منتهى به او است. به عبارت ديگر هر چيزى هياتش طورى است كه قائم به وجود خداى تعالى است، و اين ملكيت، ملكيت تكوينى است كه هيچ موجودى از موجودات از تحت آن بيرون نيست، با اين حال چطور ممكن است ملكى تكوينى به چيزى فرض شود كه آن ملك تكوينى منشا ملكيت تشريعى و حق جعلى نباشد؟ (خلاصه چطور ممكن است خداى تعالى نسبت به چيزى ملكيت تكوينى داشته باشد ولى ملكيت قانونى نداشته باشد؟).

  • مگر آنكه آن چيزى را كه به نظر مى‌رسد خدا مالكش نيست از عناوين عدمى باشد، كه ايجاد به آن تعلق نگيرد، مانند گناهانى كه در اعمال بندگان است، كه برگشتش به ترك رعايت مصلحت خود، و حكم خدا است، و معلوم است كه خدا امر عدمى را ايجاد نمى‌كند، يعنى عدم قابل ايجاد نيست.

  • بر اين بحث اين معنا متفرع مى‌شود كه معنا ندارد غير خدا كسى بر خدا چيزى را واجب كند يا تحريم، و يا تجويز نمايد، و خلاصه اينكه معقول نيست كسى خدا را به تكليفى تشريعى مكلف سازد، همانطور كه معقول نيست كسى در او تاثير تكوينى داشته باشد، زيرا تاثير تشريعى و تكوينى در خدا مستلزم آن است كه خدا در واقع در آن كارى كه محكوم به آن شده مملوك او و در تحت سلطه او باشد، و برگشت اين فرض به اين است كه ذات او نيز مملوك آن شخص بوده باشد، و اين محال است.

  • آن چيست كه بر خداى تعالى حكومت كند و آن كيست كه بر خدا قاهر گشته بر او تكليف كند؟ اگر فرض شود كه آن حاكم و قاهر عقل باشد كه حاكميت ذاتى و داورى نفسى دارد در اين صورت كلام بر مى‌گردد به مالكيت عقل نسبت به حكم خود و مى‌گوييم: عقل در احكامش استناد به امورى مى‌كند كه خارج از ذات او و خارج از مصالح و مفاسدى است كه جزو ذات او نيست، پس در حقيقت حاكم بالذات نيست، و اين خلف فرض است.

  • و اگر فرض شود كه حاكم عقل باشد و حال آنكه مى‌بينيم امور خارج از ذات عقل در عقل حكومت مى‌كنند آن چيزى كه قاهر و حاكم بر خدا است مصلحت مسلم نزد عقل است و اينكه فلان مصلحت اقتضاء مى‌كند كه خداى تعالى در حكم خود عدالت را رعايت نموده، به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

130
  • بندگان خود ظلم روا ندارد، آنگاه عقل بعد از نظر در آن حكم كند بر خدا به اينكه بايد عدالت كند، و جائز نيست ظلم كند، و يا حكم كند به خوبى عدالت و زشتى ظلم، در اين صورت اين مصلحت يا امرى اعتبارى و غير حقيقى است و وجود واقعى ندارد، و صرفا عقل آن را جعل كرده، آن هم جعلى كه منتهى به حقيقت خارجى نگردد، باز برگشت امر به اين مى‌شود كه عقل حاكم مستقل باشد، و در حكمش مستند به امرى خارج از ذات خود نباشد، كه بطلانش گذشت.

  • و يا امرى است حقيقى و موجود در خارج، كه ناچار موجودى است ممكن و معلول واجب، كه معلول هم منتهى به خداى واجب تعالى مى‌شود و وجودش قائم به او و فعلى از افعال او است، و با اين حال برگشت امر به اين مى‌شود كه خداى تعالى بعضى از افعالش با تحقق خود مانع بعضى افعال ديگر او شود و نگذارد تحقق پيدا كند و معناى اينكه عقل مى‌گويد فلان فعل جايز نيست، اين باشد.

  • و به عبارت ديگر مساله بدينجا منتهى مى‌شود كه خداى تعالى از نظر نظامى كه در خلقتش برقرار كرده فعلى از افعال خود را بر فعل ديگر خود بر مى‌گزيند و آن فعلى است كه مصلحت داشته باشد، كه خدا بر فعلى كه خالى از مصلحت باشد ترجيح مى‌دهد، اين بر حسب تكوين و ايجاد.

  • آنگاه همين عقل را راهنمايى مى‌كند تا از مصلحت فعل استنباط كند كه آن فعلى كه خدا اختيار كرد همان عدل است، و همان بر او واجب است. و يا به تعبير ديگر اگر عقل ما در باره خدا حكمى مى‌كند اين حكمى است كه خود خدا به زبان عقل ما بيان مى‌كند، كه مثلا فلان فعل بر خدا واجب است، و كوتاه سخن اينكه بالأخره مساله ايجاب (يعنى فلان عمل بر خدا واجب است) منتهى به غير خدا نيست، بلكه باز به خود او برگشت كرد، و اين خود او است كه چيزى را بر خود واجب نموده است.

  • سه نكته و مطلب حاصل از اين بحث‌

  • پس با اين بحث چند نكته روشن گرديد:

  • اول اينكه: ملك خدا مطلق است، و به تصرفى دون تصرفى مقيد نمى‌شود، او را سزد كه هر كارى را كه بخواهد انجام دهد و هر حكمى را كه اراده نمايد بكند، همچنانكه خودش فرمود: ﴿فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ﴾ 1و نيز فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ﴾2.

    1. هر چه بخواهد انجام مى‌دهد. - بروج، آيه 16.
    2. يعنى خدا حكم مى‌كند و كسى نيست كه حكمش را تعقيب كند. - رعد، آيه 41.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

131
  • چيزى كه هست اين خداى عزيز، در مرحله هدايت، چون كه با كودك سر و كارش افتاده پس زبان كودكى با ما گشود، و با ما به قدر عقل ما حرف زد، خود را در مقام تشريع قرار داده، آنگاه خود را محكوم كرد به اينكه كارهايى را بايد بكند، و كارهايى را نبايد بكند، كارهايى را مانند عدالت و احسان بر خود پسنديده شمرد، همانطور كه آن‌ها را بر ما نيز پسنديده شمرد، و كارهايى ديگر از قبيل ظلم و عدوان را بر خود قبيح دانست، همانطور كه از ما نيز قبيح دانسته.

  • و معناى اينكه مى‌گوييم خدا مشرع آمر و ناهى است، اين است كه خداى عز و جل وجود ما را در نظامى متقن قرار داد، كه آن نظام وجود ما را به غاياتى منتهى مى‌كند كه همان سعادت ما است و خير دنيا و آخرت ما در آن است، و اين غايات همان است كه از آن‌ها تعبير به مصالح مى‌كنيم.

  • و نيز اسباب وجود ما و جهازات نفس ما را طورى تنظيم فرمود كه جز در يك مسير خاص زندگى و افعال و اعمالى كه سازگار با آن مصالح است به آن سعادت نمى‌رسد، و آن اعمال و افعالى است كه با مصالح وجود ما سازگار باشد، نه هر عملى.

  • پس اسباب وجود ما و جهات مجهزه ما و اوضاع و احوالى كه ما را در خود فرا گرفته همه ما را به سوى مصالح وجودمان دفع مى‌كنند، و مصالح وجود هم ما را به اعمال مخصوص دعوت مى‌كند، كه با وضع خود او سازگار باشد، و مسير وجود هم ما را به كمال وجود و سعادت زندگى سوق مى‌دهد، و به عبارت ديگر: ما را به قوانين و سننى سوق مى‌دهد كه در عمل به آن خير دنيا و آخرت ما است، و اين قوانين همان قوانينى است كه هاتف فطرت ما آن را به گوش دلمان مى‌رساند و وحى آسمانى نيز اعلامش مى‌دارد، و آن همان شريعت و دين است، و چون اين شريعت به خداى عز و جل منتهى مى‌شود پس هر چه در آن، امر است همه امر خدا است و هر چه در آن، نهى است همه نهى خدا است، و هر حكمى كه در آن است حكم او است، و در آن امور و عناوينى است كه اگر هر فعل آن صورت و عنوان داشته باشد آن فعل به حكم فطرت نيكو است، و البته نيكوى در همه احوال است، مانند عنوان عدالت، و امور و عناوين ديگرى است كه فطرت آن‌ها را زشت و شنيع مى‌داند و هر عملى كه متصف به آن عنوان باشد فاعل آن را مذمت مى‌كند، مانند عنوان ظلم كه خداى تعالى همانطور كه اولى را براى فعل خود مى‌پسندد و دومى را نمى‌پسندد، براى افعال ما نيز همانطور است.

  • پس بنابراين كه مشرع خدا است چه مانعى دارد كه چيزى به وجوب تشريعى بر او واجب باشد، و خود، مشرع بر خودش باشد؟ چون تشريع يكى از احكام اعتبارى است كه جز

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

132
  • در ظرف اعتبار جايى ديگر ندارد، و حقيقتش اين است كه سنت خدا بر اين جريان يافته كه كارى را اراده كند و انجام دهد كه اگر بر عقول عرضه شود آن را عدالت بداند، و اين عنوان را به آن بدهد، و نيز اينكه كارى از او سر نزد كه اگر بر عقول عرضه شود به آن عنوان ظلم دهد، همين حقيقت است كه در ظرف اعتبار عبارتش را عوض مى‌كنيم و مى‌گوييم فلان كار بر خدا واجب، و فلان عمل بر خدا غير جائز است (دقت فرمائيد).

  • دوم اينكه: غير از اين وجوب تشريعى يك وجوب ديگرى در ميان هست كه وجوب تشريعى گذشته از آن ناشى مى‌شود و آن، نقطه اتكاى اين است، و عبارت است از وجود و لزوم اينكه در نظام عام عالمى هر معلولى دنبال علتش بيايد و بر آن مترتب بشود، و هيچ معلولى از علت خود تخلف نكند، كه معناى عدل عمومى هم از اين انتزاع مى‌شود.

  • ولى اين حقيقت بر بسيارى از دانشمندان مشتبه شده، خيال كرده‌اند كه اين وجوب نيز تكوينى است، زيرا مطلب را اينطور تقرير كرده‌اند كه: قدرت خداى تعالى مطلق بوده و نسبت به فعل قبيح و ترك آن متساوى النسبه است، و ليكن اگر قبيح انجام نمى‌دهد به خاطر حكمتش است، پس ترك قبيح ضرورى و واجب است، اما بالنسبه به حكمتش، هر چند كه بالنسبه به قدرتش ممكن و جائز است، و اين ضرورت، ضرورت و وجود اعتبارى نيست كه امر مولوى آن را واجب مى‌كند، بلكه ضرورت حقيقى است، همان طور كه وجوب نصف بودن عدد يك، براى عدد دو ضرورى است.

  • و همان طور كه شما خواننده عزيز ملاحظه مى‌كنيد مغالطه در اين حرف بسيار روشن است، چون وقتى به اعتراف خود ايشان ترك قبيح بالنسبه به قدرت او ممكن باشد، با در نظر گرفتن اين كه قدرت او عين ذات او است، پس ترك قبيح نسبت به ذات او ممكن مى‌شود، و صفت حكمت در اين ميان اگر باز هم عين ذات باشد لازمه‌اش اين مى‌شود كه ترك قبيح نسبت به ذات او، هم ممكن باشد و هم واجب، و اين تناقض است، و اگر غير ذات باشد دو جور تصور دارد، يكى اين كه حكمت امرى عينى باشد، و ترك را بعد از آنكه براى ذات ممكن بوده بر او واجب كند لازم مى‌آيد كه غير ذات واجب، در واجب تاثير كند، اين نيز تناقض ديگرى است، و اگر از قول به وجوب تشريعى عدول كردند به وجوب تكوينى، براى فرار از همين محذور بود كه غير خداى تعالى بر خدا حكومت و امر و نهى داشته باشد.

  • و اگر اين صفت حكمت امرى باشد نه عين ذات، و نه امرى عينى بلكه امرى انتزاعى، در اين صورت اگر حكمت از ذات انتزاع شود، باز آن تناقض اول لازم مى‌آيد، و اگر از غير ذات انتزاع شود، تناقض دوم را مستلزم است، براى اينكه حكم حقيقى در امور انتزاعى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

133
  • به خاطر منشا انتزاع آن است.

  • و اين مغالطه از اينجا ناشى شده كه فعل خدا را بعد از انضمام حكمت به ذات، ضرورى براى ذات دانسته‌اند، و ما از ايشان مى‌پرسيم آيا ذات را علت تامه فعل مى‌دانيد يا نه؟ اگر مى‌دانيد، نسبت فعل به آن، چه قبل از انضمام حكمت و چه بعد از آن نسبت ضرورت است، نه امكان، و اگر ذات را جزء علت تامه مى‌دانيد، كه به انضمام امرى يا امورى عليت آن تمام مى‌شود، در اين صورت نسبت فعل به ذات نسبت امكان است نه ضرورت و وجوب، هر چند كه نسبت به مجموع ذات و آن امور ضرورى باشد نه ممكن.

  • سوم اينكه: وقتى مى‌گوييم فلان عمل بر خدا واجب است و يا جايز نيست، اين احكام، احكام عقلى است، و حاكم در آن عقل است، نه اينكه احكامى قائم به نفس خدا باشد، و عقل مدرك آن‌ها بوده باشد، به اين معنا كه حكم وجوب و جواز و عدم و جواز قائم به عقل ما است، كه اين عقل ما خود مجعولى از مجعولات او است، نه اينكه قائم به ذات و نفس خود باشد، و عقل آن را به نوعى حكايت كند، همچنانكه از كلام بعضى استفاده مى‌شود كه خواسته‌اند بگويند: شان عقل ادراك است نه حكم.

  • زيرا عقلى كه ما در آن گفتگو مى‌كنيم عقل عملى است كه موطن عمل آن عمل آدمى است، آن هم عمل نه از هر جهت، از جهت اينكه آيا صحيح است يا نه، جايز است يا باطل، و هر معنايى كه از اين قبيل باشد امورى اعتبارى خواهد بود كه در خارج تحقق و واقعيتى ندارد، تنها محل تحققش همان موطن تعقل و ادراك است، و همين ثبوت ادراكى بعينه فعل عقل است و قائم به خود عقل، و معناى حكم و قضا همين است.

  • به خلاف عقل نظرى كه موطن عمل آن معانى حقيقى و غير اعتبارى است چه اين كه عمل عقل در آن‌ها تصور آن‌ها باشد و يا تصديق، چون اين گونه مدركات عقلى براى خود ثبوت و تحققى مستقل از عقل دارند، و ديگر براى عقل در هنگام ادراك آن‌ها عملى باقى نمى‌ماند جز اخذ و حكايت، و اين همان ادراك است و بس، نه حكم و قضاء.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

134
  • [سوره مريم (19):آيات 73 تا 80]

  • ﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا ٧٣ وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَ رِءْياً ٧٤ قُلْ مَنْ كَانَ فِي اَلضَّلاَلَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ اَلرَّحْمَنُ مَدًّا حَتَّى إِذَا رَأَوْا مَا يُوعَدُونَ إِمَّا اَلْعَذَابَ وَ إِمَّا اَلسَّاعَةَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكَاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً ٧٥ وَ يَزِيدُ اَللَّهُ اَلَّذِينَ اِهْتَدَوْا هُدىً وَ اَلْبَاقِيَاتُ اَلصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَاباً وَ خَيْرٌ مَرَدًّا ٧٦ أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا وَ قَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً ٧٧ أَطَّلَعَ اَلْغَيْبَ أَمِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً ٧٨ كَلاَّ سَنَكْتُبُ مَا يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ اَلْعَذَابِ مَدًّا ٧٩ وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأْتِينَا فَرْداً ٨٠﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و چون آيه‌هاى روشن ما را بر آنان بخوانند كسانى كه كافرند به كسانى كه مؤمنند گويند: كدام يك از دو گروه، مكان بهتر و مجلس آراسته‌تر دارند (73).

  • پيش از آن‌ها چه نسلهايى را هلاك كرده‌ايم كه اثاث و منظرشان بهتر بود (74).

  • بگو هر كه در ضلالت باشد خداى رحمانش به او مهلت مى‌دهد تا چون موعود خويش يا عذاب و يا رستاخيز را ببيند خواهند دانست كيست كه مكانش بدتر و سپاهش ناتوانتر است (75).

  • خدا كسانى را كه هدايت يافته‌اند بر هدايتشان مى‌افزايد و اعمال شايسته كه باقى ماندنى است پاداش آن نزد پروردگارت بهتر و نتيجه آن نيكوتر است (76).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

135
  • مگر آن كس را كه منكر آيه‌هاى ما است، و گويد مال و فرزند بسيارم خواهند داد، نديدى؟ (77).

  • مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته است؟ (78).

  • هرگز! آنچه را مى‌گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب وى را كششى مى‌دهيم (79).

  • و آنچه او مى‌گويد (از اموال و فرزندان) از او به ارث مى‌بريم و تنها نزد ما خواهد آمد (80).

  • بيان آيات [استدلال كفار براى صحت روش خود و اثبات سعادتشان به اينكه مال و منالشان بيشتر و مقام و مجلسشان بهتر از مؤمنان است و جواب خداوند به اين پندار باطل‌]

  • اين آيات فصل دوم از كلماتى است كه قرآن كريم از كفار نقل كرده، و حاصلش اين است كه دعوت نبويه رسول خدا را به اين صورت رد كرده‌اند كه: هيچ سودى به حال كسى كه به او بگرود ندارد، و اگر اين دعوت حق مى‌بود مى‌بايستى دنياى گرونده را كه سعادت زندگى در آن است اصلاح كند، ساختمانهاى رفيع، و اثاث البيت نفيس، و جمال و زينتى به ايشان بدهد، و اين كفر ما كه خير دنيا را به ما رسانده خيلى بهتر از ايمان مؤمنين است، كه وضعشان را به آن فلاكت كشانده، نه حالى و نه مالى برايشان گذاشته، به زندگى سختى دچارشان كرده، و همين خود دليل است بر اينكه حق با كفر ما است، حقى كه به هيچ وجه نبايد با ايمان مؤمنين معاوضه شود.

  • آنگاه خداوند از گفتار آن‌ها پاسخ مى‌دهد به اينكه‌ ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا...﴾ كه چه بسيار مثل شما صاحبان عيش را ما هلاك كرديم، و اينكه‌ ﴿قُلْ مَنْ كَانَ فِي اَلضَّلاَلَةِ...﴾ هر كه در ضلالت پافشارى كند بر خداست كه او را گمراهتر سازد، و سپس پاسخ خود را تعقيب مى‌كند به بيان حال كسانى كه فريب گفتار آنان را خورده‌اند.

  • ﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا...﴾.

  • كلمه «مقام» اسم مكان از قيام است، و در نتيجه مقام به معناى مسكن است، و كلمه «ندى» به معناى مجلس، و به قول بعضى‌1، خصوص مجلس مشورت است، و معناى آيه اين است كه: «كسانى كه كافر شدند به كسانى كه ايمان آوردند خطاب كردند» چون لام در «للذين» به طورى كه گفته‌اند2 لام تبليغ است، بعضى ديگر گفته‌اند: اين لام تعليل را مى‌رساند، كه، معنا چنين مى‌شود: كسانى كه كافر شدند براى خاطر مؤمنين گفتند يعنى براى اغواء ايشان و اين كه از ايمان منصرف شوند

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 124 و 125.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 124 و 125.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

136
  • ولى معناى اول با سياق مناسب‌تر است، همچنانكه مناسب‌تر با سياق اين است كه ضمير در «عليهم» راجع به همه مردم باشد، چه كفار و چه مؤمنين، نه اينكه تنها كفار مقصود باشند، و در نتيجه جمله‌ ﴿قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ از قبيل به كار بردن ظاهر در جاى ضمير باشد.

  • ﴿أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا﴾ كلمه «اى» براى استفهام است، و مراد از «فريقين» دو فريق كافر و مؤمن است، و گويا مراد كفار اين بوده كه بگويند مقام و مجلس ما از مقام و مجلس مؤمنين كه بيشتر فقرا و بردگانند، شكوهمندتر است چيزى كه هست كلام خود را به صورت استفهام و سؤال در آورده‌اند، و اگر دو فريق را نام نبرده و با همان فريقين كنايه آوردند براى اين ادعا و خيال بوده كه مؤمنين هم خودشان اين معنا را مى‌دانند، و اگر از ايشان سؤال شود بدون ترديد حرف ما را مى‌زنند.

  • و معناى آيه اين است كه چون آيات ما كه ظاهر در حجيت و واضح در دلالت است، براى مردم - يعنى دو فريق كافر و مؤمن - خوانده شود، با اين كه هيچ جايى براى ترديد باقى نمى‌گذارد، معذلك فريقى از ايشان كه همان كفار باشند به فريق ديگر كه مؤمنين باشند خطاب مى‌كنند كه: خودتان انصاف دهيد، كداميك از ما دو فريق از جهت خانه و مجلس بهتريم؟ - ناگزير خواهيد گفت: كفار، - و مقصودشان از اين حرف اين است كه لازمه بهتر بودن زندگى ما اين است كه سعادت در طريقه و ملت هم با ما باشد، چون سعادتى ما وراى تمتع متاع حيات دنيا وجود ندارد، پس حق با ما است.

  • ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَ رِءْياً﴾ .

  • كلمه «قرن» به معناى مردمى همزمان است، و كلمه اثاث به معناى متاع خانه است، ولى بعضى‌1 گفته‌اند كه: جز بر اثاث بسيار اطلاق نمى‌شود، و يك تكه از وسائل زندگى را اثاث نمى‌گويند، و اين كلمه در نتيجه جمعى است كه واحد ندارد، و كلمه «رءى» - به كسره راء و سكون همزه - به معناى هر چيزى است كه از چشم انداز به نظر بيايد، و در مجمع البيان از بعضى نقل كرده كه گفته‌اند: كلمه مذكور اسم براى هر چيزى است كه ظاهر باشد، و مصدر نيست، مصدر آن «رأى» و نيز «رؤية» است، به دليل اينكه فرمود ﴿يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ اَلْعَيْنِ﴾ پس «رأى» ، فعلى از افعال آدمى است، و «رءى» آن موجودى است كه مرئى آدمى باشد، نظير طحن و طحن، و سقى و سقى، و رمى و رمى‌2.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 126.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 524.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

137
  • و چون كفار در حقانيت ملت و كيش خود عليه مؤمنين كه دعوت نبوى را پذيرفته و به آن ايمان آوردند احتجاج كردند به اين كه ايشان در دنيا از نظر مقام و مجلس بهترند، و غفلت كردند از اين كه غير از حيات دنيا حياتى جاودان و ابدى دارند كه نهايت و آخر ندارد، و نيز غفلت كردند از اينكه سعادت آدمى در سعادت آن زندگى است، و چند روزى كه آدمى در دنيا زندگى مى‌كند قدر و قيمتى در مقابل ابديت نداشته و دردى از آن دوا نمى‌كند و جا پر كن سعادت آن نمى‌شود.

  • علاوه بر اين غفلت ورزيدند از اينكه تمتعات و لذتهاى دنيا هم هميشه به سعادت آدمى تمام نمى‌شود، و آدمى را از غضب خدا كه ممكن است روزى متوجه او شود حفظ نمى‌كند، و چنان روزى هم از ستمگران دور نيست، پس دارنده دنيا از سخط خدا ايمن نيست و چون ايمن نيست زندگيش گوارا نيست، چون هلاكت آنا فانا زندگيش را تهديد مى‌كند، و هيچ نعمتى برايش گوارا نيست، زيرا در معرض نقمت و سخط و بلا است.

  • و لذا خداى تعالى با جمله‌ ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ﴾ به جواب ايشان اشاره فرموده است.

  • و ظاهرا جمله مذكور جمله‌اى است حاليه و كلمه «كم» خبريه است نه استفهامى، و معناى آيه اين است كه: اينان به اين شبهه واهى - كه ما مقام و مجلس بهترى داريم - استدلال مى‌كنند تا مؤمنين را خوار بشمارند و حال آنكه ما قبل از ايشان جمعيت‌هاى بسيارى كه از نظر كالا و اثاث و مجلس خيلى بهتر از ايشان بودند هلاك كرديم.

  • خداى سبحان نظير اين شبهه را از فرعون نقل نموده، و بعد از نقل آن شبهه داستان غرق شدنش را مى‌آورد و مى‌فرمايد: ﴿وَ نَادىَ فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هَذِهِ اَلْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هَذَا اَلَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ … فَلَمَّا آسَفُونَا اِنْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلاً لِلْآخِرِينَ﴾1.

  • ﴿قُلْ مَنْ كَانَ فِي اَلضَّلاَلَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ اَلرَّحْمَنُ مَدًّا...﴾ 

  • كلمه «كان» در اين آيه دلالت بر استمرارشان در ضلالت دارد، تا كسى نپندارد كه

    1. و فرعون در قوم خود ندا كرد و گفت: اى مردم آيا ملك مصر از من نيست و اين نهرها از دامنه قصرم نمى‌گذرد چرا پس نمى‌بينيد؟ با اين حال آيا من بهترم يا اين مرد بى‌كس و خوار كه حرف زدنش را بلد نيست؟ اگر او هم كسى بود چرا (مثل من به علامت سرورى) دستبندى از طلا از طرف خدا ندارد...
      همين كه ما را به خشم آوردند از ايشان انتقام گرفتيم و همه را غرق كرديم. پس سرگذشتشان را و مثلى براى ديگران كرديم. - زخرف، آيات 51-56.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

138
  • صرف تحقق مصداقى از ضلالت باعث آن تهديد شده، چون صرف چنين ضلالتى استحقاق مجازات استدراج كه عبارت است از ضلالت شديدتر، نمى‌شود.

  • جمله «فليمدد» صيغه امر غائب است، و برگشت معناى آن به اين مى‌شود كه يكى از واجبات بر خداى رحمان اين است كه چنين كسى را در ضلالت امتداد دهد، چون گفتيم صيغه، صيغه امر است، و امر در صورتى كه از كسى به سوى شخصى صادر شود معنايش اين است كه آن تكليف را بر او واجب كرده، و همچنين اگر آمر مخاطب خود را دستور دهد كه مرا امر به فلان كار بكن، معنايش اين است كه من اين كار را خواهم كرد، و آن را بر خود واجب كرده‌ام.

  • كلمه «مد» و «امداد» به يك معنا است، ليكن راغب در مفردات گفته: امداد بيشتر در محبوب آمده، و مد بيشتر در مكروه استعمال شده است‌1، و مراد اين است كه كسى كه ضلالت بر او مستقر شود، و او در آن ادامه دهد - كه البته كنايه آيه به كفار است - خداى تعالى بر خود واجب فرموده كه او را در آنچه هست مدد كند، يعنى هر چيزى كه او را به گمراهى كشيده بيشتر به او بدهد، مانند زخارف دنيوى در مورد كلام، تا به خاطر آن و سرگرمى با آن به كلى از حق منصرف شود، و در نتيجه امر خدا - عذاب او يا قيامت - بناگهانى برسد، و آن وقت حق بر او روشن گردد، وقتى كه ديگر نتواند از حق منتفع شود.

  • پس اينكه فرمود: ﴿حَتَّى إِذَا رَأَوْا مَا يُوعَدُونَ إِمَّا اَلْعَذَابَ وَ إِمَّا اَلسَّاعَةَ فَسَيَعْلَمُونَ...﴾ دليل بر اين است كه اين «مد» خذلانى است به صورت اكرام، و مراد از آن اين است كه طرف از حق و پيروان حق منصرف شود، يعنى سرگرم زرق و برق حيات دنياى غدار گردد و حق برايش روشن نشود تا آن وقتى كه ديگر نتواند از آن منتفع شود، و آن هنگام نزول عذاب يا قيام قيامت است.

  • همچنانكه در جاى ديگر فرمود: ﴿فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمَانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا ، سُنَّتَ اَللَّهِ اَلَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبَادِهِ﴾ 2و نيز فرمود ﴿يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ ، أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً﴾ 3.

    1.  مفردات راغب، ماده مد
    2. وقتى عذاب ما را ديدند ديگر ايمانشان سودى برايشان نداشت، و اين سنت است از خدا كه همواره در بندگانش جريان داشته. - مؤمن، آيه 85.
    3. روزى كه بعضى آيات پروردگارت مى‌آيد ديگر ايمان هيچكس كه قبلا ايمان نياورده و يا در ايمان قبليش كسب خيرى نكرده بود سودى به حالش ندارد. - انعام، آيه 158.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

139
  • و در اين كه ضمير جمع را به كلمه «من» برگردانيد و فرمود: ﴿رَأَوْا مَا يُوعَدُونَ﴾، با اين كه كلمه «من» مفرد است، جانب معناى آن را رعايت كرد، همچنانكه اگر ضمير مفرد به او برگردانيد، و فرمود ﴿فَلْيَمْدُدْ لَهُ﴾ جانب لفظ آن را رعايت فرمود.

  • جواب دوم به احتجاج كفار كه گفتند: ﴿أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا﴾ 

  • جمله‌ ﴿فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكَاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً﴾ در مقابل كلام كفار قرار دارد كه گفتند: ﴿أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا﴾ و اما اين كه منظور از مكان در هنگام ديدن عذاب چيست؟ - البته با در نظر گرفتن ظاهر آيه كه از آن بر مى‌آيد مراد از عذاب، عذاب دنيوى است - قهرا آن مكانى خواهد بود كه عذاب خدا ايشان را مى‌گيرد، مثل كفار قريش كه مكان شر آنان در هنگام عذاب چاه بدر بود، چون روى سخن در اين سوره به همان صناديد قريش بوده، و اما مكان شرشان در روزى كه قيامت را مى‌بينند، همان جهنم جاودانه‌اى است كه دار البوار است، و اما اينكه فرمود: معلوم مى‌شود لشگر ناتوان از كيست، مراد همان روز عذاب است، كه كسى عاصم و نگهدارى از عذاب خدا ندارد، آن روز هر چه را هم آماده كرده باشند عليه خودشان تمام مى‌شود و بى‌اثر مى‌ماند.

  • ﴿وَ يَزِيدُ اَللَّهُ اَلَّذِينَ اِهْتَدَوْا هُدىً...﴾ مقصود از «باقيات الصالحات» ، اعمال صالحى است كه نزد خدا محفوظ مى‌ماند و باعث شكر و اجر عظيم خداى تعالى مى‌شود، و خدا در چند جا از كلام مجيدش بدان وعده داده است.

  • كلمه «ثواب» به معناى پاداش عمل است، در مفردات گفته اصل اين كلمه به معناى بازگشت هر چيزى به حالت اوليه‌اى است كه داشته، يا به حالت مقدرى است كه مقصود از فكرت است - تا آنجا كه گفته است - ثواب آن چيزى است كه به انسان در پاداش اعمالش بر مى‌گردد، و اگر خود پاداش را ثواب گفته‌اند به تصور اين است كه آن خود آن است، (نه بازگشت آن)، - تا آنجا كه مى‌گويد - ثواب، هم در خير به كار مى‌رود و هم در شر ليكن متعارف آن است كه بيشتر در خير استعمال مى‌شود1 و كلمه «مرد» اسم مكان از رد است، و مراد از آن بهشت است.

  • اين آيه شريفه تتمه بيان آيه قبلى است، چون آيه قبلى حال اهل ضلالت را بيان مى‌كرد، و مى‌فرمود: خدا به زودى ايشان را مدد مى‌كند، و در نتيجه در ضلالت خود فرو رفته، از حق به كلى منصرف مى‌شوند، و از ايمان اعراض مى‌كنند، و سرگرم بازى با شواغل

    1.  مفردات راغب، ماده ثوب

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

140
  • دنيايى خود مى‌گردند، تا مرگشان و يا عذاب خدا به طور ناگهانى بيايد و حقيقت بر ايشان مكشوف شود كه نتوانند از آن بهره‌مند شوند، و اين دسته همان احد الفريقين در آيه‌ ﴿أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً...﴾ هستند.

  • در اين آيه حال آن فريق ديگر را بيان مى‌كند، و آن فريق مؤمنين‌اند، كه خداى تعالى راه يافتگان ايشان را مدد مى‌فرمايد، و هدايتى بر هدايتشان مى‌افزايد، و در نتيجه موفق به اعمال باقيات صالحات مى‌گردند، كه بهتر است از نظر اجر، و بهتر است از نظر مسكن، زيرا مسكنى كه بدان منتقل مى‌شوند بهشت است، كه نعيمش دائمى است، پس آنچه از سرمايه كه نزد مؤمنين است كه همان نعيم مقيم باشد بهتر است از آنچه كه نزد كافران از زخارف گول زننده فانى است.

  • جمله‌ ﴿عِنْدَ رَبِّكَ﴾ اشاره به اين است كه حكم به بهترى اين از آن، حكم الهى است، كه هيچ خطا و غلط و اشتباه در آن راه ندارد.

  • استدلالى ديگر از كفار، مشابه استدلال پيشين كه مال و فرزند دار شدن را نتيجه كفر پنداشته‌اند و جواب خداى تعالى به آنان‌

  • و اين دو آيه - به طورى كه ملاحظه مى‌فرماييد - جواب دومى است از حجت كفار، كه گفتند: ﴿أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا﴾ .

  • ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا وَ قَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾.

  • همانطور كه از سياق آيات چهارگانه قبلى به دست مى‌آيد كه حجت فاسد مذكور، كلام بعضى از مشركين كه قرآن را مى‌شنيدند بوده، و آن سخنان كه گفته‌اند براى كوبيدن كلمه حق، و گمراه كردن و تحقير مؤمنين بوده، همچنين سياق اين آيات چهارگانه كه با كلمه تعجب آغاز شده و مشتمل بر كلامى شبيه به كلام سابق كفار و جوابى نظير جواب در آن آيات است، اين معنا را به دست مى‌دهد كه بعضى از كسانى كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند، و يا در معرض اين كار بوده‌اند، بعد از شنيدن كلام كفار متمايل بدان شده و ملحق به كفار شدند، و گفتند: « ﴿لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾ حتما در دنيا با پيروى كيش بت‌پرستى صاحب مال و اولاد مى‌شوم» چون مثل اينكه در ايمان به خدا نحوستى، و در شرك ميمنتى است، لذا خداى تعالى در رد آنان فرمود: ﴿أَطَّلَعَ اَلْغَيْبَ...﴾.

  • و اما اينكه بيشتر مفسرين به خاطر رواياتى كه در سبب نزول آيه وارد شده است گفته‌اند: «آيه كلام يكى از متعصبين در شرك است، كه از قريش بود، و با اين گفتار خود خطاب به خباب بن ارت كرد، چون خباب از او طلبى داشته، طلب خود را مطالبه كرده، او در پاسخ گفته: در بهشت مال و فرزند بسيارى دارا خواهم شد و قرض خود را خواهم داد» ، كلامى است كه با سياق آيات سازگارى ندارد، چون همه مى‌دانيم كه مشركين معتقد به معاد نبودند، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

141
  • و با اين حال اينكه گفته باشد در بهشت پولدار مى‌شوم و بدهى تو را مى‌دهم، چيزى جز مسخره نمى‌تواند باشد، و با اينكه از در استهزاء و سخريه گفته باشد، ديگر معنا ندارد كه قرآن آن را با دليل و احتجاج رد كند، و حال آنكه جمله‌ ﴿أَطَّلَعَ اَلْغَيْبَ أَمِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً...﴾ صريح در احتجاج و استدلال است.

  • در بى‌اعتبارى نظير اين سخن كه گذشت، قولى‌1 است كه از ابى مسلم مفسر نقل شده، كه آيه شريفه عام است و شامل هر كسى كه اين صفت در او است مى‌شود.

  • پس جمله‌ ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا﴾ جمله‌اى است تعجبى، و كلمه‌ ﴿أَ فَرَأَيْتَ﴾ كلمه تعجب است، و اگر آن را با فاء تفريع، نتيجه كلام سابق آنان قرار داد، كه گفته بودند ﴿أَيُّ اَلْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقَاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا﴾ براى اين است كه كفر گوينده آن حرف و اين سخن كه‌ ﴿لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾ از سنخ كفر همين افراد است كه مورد بحث ما هستند، و اساس هر دو كفر يكى است، و آن همان است كه در باره مؤمنين گفتند كه اينان هيچ خيرى و سعادتى و عزتى و نعمتى ندارند، چون در ملت كفر غير از عزت دنيا و نعيم مادى آن، خيرى ديگر وجود ندارد.

  • از همينجا روشن مى‌گردد كه جمله‌ ﴿وَ قَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾ يك ترتبى دارد بر جمله‌ ﴿كَفَرَ بِآيَاتِنَا﴾ و گويا نتيجه اين است، و خلاصه اگر به آيات خدا كفر ورزيدند براى اين پندار بود كه كفر به آيات خدا طريقه‌اى است ميمون و مبارك كه عزت و قدرت را براى سالك خود جلب مى‌كند، و خير و سعادت دنيايى را روزيش مى‌كند، و بر اين پندار باطل خود، قسم هم خورده، چون «لام» در اول جمله، و نون تاكيد در آخر آن سوگند را مى‌رساند.

  • ﴿أَطَّلَعَ اَلْغَيْبَ أَمِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً﴾

  • در اين جمله خداى تعالى كلام كسى را كه گفت‌ ﴿لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾ رد مى‌كند، كه مگر از غيب خبر دارد، و حال آنكه او راهى به علم غيب ندارد، تا بداند كه از راه كفر به آرزويش مى‌رسد، و يا مگر با خدا عهد بسته كه اينطور قاطع و محكم مى‌گويد پولدار مى‌شوم؟ و معلوم است كه اين استفهام، استفهام انكارى است.

  • ﴿كَلاَّ سَنَكْتُبُ مَا يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ اَلْعَذَابِ مَدًّا﴾.

  • «كلا» كلمه ردع و زجر است، و ذيل آيه، دليل بر اين است كه خداى سبحان با اين جمله لازمه كلام اين گوينده را رد مى‌كند، زيرا لازمه كلام او اين است كه مال و اولاددار

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 129.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

142
  • شدن از آثار كفر به آيات خدا است، و خلاصه رد آن اين است كه كفر به آيات خدا اثرش مال و اولاد نيست، بلكه اثرش امتداد عذاب است، پس كسى كه اين حرف را مى‌زند با كلام خود عذاب ممدودى مى‌طلبد كه هر قسمت دنبال قسمتى ديگر برسد، آرى اثر گفته او چنين عذابى است، نه پولدار شدن، و فرزنددار شدن، و ما به زودى همين كلام او را مى‌نويسيم، و اثرش را بر آن مترتب مى‌كنيم، يعنى آن عذاب ممدود را به او مى‌چشانيم، پس آيه شريفه نظير جمله‌ ﴿فَلْيَدْعُ نَادِيَهُ، سَنَدْعُ اَلزَّبَانِيَةَ﴾1 است، كه مى‌فرمايد: مجلسيان خود را صدا بزند، ما هم زبانيه را صدا مى‌زنيم.

  • از همينجا روشن مى‌گردد كه نزديكتر به ذهن اين است كه مراد از نوشتن گفتار او، تثبيت آن باشد، تا اثرش بار شود، نه اينكه آن طور كه بعضى‌2 تفسير كرده‌اند: به راستى گفته او را در نامه عملش مى‌نويسيم تا در قيامت به حسابش برسيم، چون اگر معنا اين باشد لازمه‌اش اين مى‌شود كه جمله بعدى يعنى جمله‌ ﴿وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ﴾ تكرارى باشد و بدون هيچ نكته روشنى مطلب را دوباره تذكر دهد.

  • ﴿وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأْتِينَا فَرْداً﴾ 

  • مقصود از «وراثت آنچه مى‌گويد» اين است كه او به زودى مى‌ميرد و فانى مى‌شود، و اين كلامش كه «با كفرم صاحب مال و اولاد مى‌شوم» باقى مى‌ماند، و چون سخنى است گناه و خطا، از او جدا نمى‌شود، و نزد خدا محفوظ مى‌ماند، عينا همانطور كه اگر مالى از او مانده بود، خدا آن را ارث مى‌برد، كلامش را هم خدا ارث مى‌برد، و در اينگونه تعبير استعاره‌اى است لطيف.

  • ﴿وَ يَأْتِينَا فَرْداً﴾ يعنى روز مرگش نزد ما مى‌آيد در حالى كه تنها است و هيچ يك از آن ياورانى كه به خيال خود دل به آن‌ها بسته بود با او نيستند، پس خلاصه معنا اين مى‌شود كه او به زودى تك و تنها نزد ما مى‌آيد و هيچ كس با او نيست مگر همين كلامش كه ما آن را عليه او حفظ كرديم، و آن روز او را بر سر آن حرف به حساب مى‌كشيم، و عذابى دنباله‌دار بر سرش مى‌آوريم.

  • البته همه اينها بنابراين است كه جمله‌ ﴿لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾ ناظر به پولدار شدن در دنيا باشد، و اما اگر حرف بيشتر مفسرين باشد كه گفتند: ناظر به مالدار شدن در قيامت

    1. علق، آيه 18.
    2.  منهج الصادقين، ج 5، ص 453.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

143
  • است، در آن صورت معناى آيه آن طور كه تفسيرش كرده‌اند چنين مى‌شود: «تعجب است از كسى كه به آيات ما كفر ورزيد (يعنى عاص بن وائل يا وليد بن مغيره) و سوگند خورد كه در آخرت در بهشت مالدار و صاحب فرزند مى‌شوم، مگر او غيب مى‌دانست كه فهميده در بهشت خواهد بود؟ و يا به قول بعضى ديگر مگر لوح محفوظ را ديد و يا نزد خدا عهدى دارد، و محرمانه لا اله الا الله گفته تا داخل بهشت شود؟!» 

  • بعضى ديگر گفته‌اند: معنا اين است كه: «مگر عمل صالحى از پيش فرستاده؟ چون عمل است كه در نامه اعمالش ثبت مى‌شود - ولى حاشا مطلب آن طور نيست كه او مى‌گويد - ما آنچه مى‌گويد مى‌نويسيم، به ملائكه حفظه دستور مى‌دهيم در نامه عملش بنويسند و از عذاب، عذابى دنباله‌دار برايش فراهم مى‌كنيم، و آنچه را به كيفر گفته‌هايش از او باقى مى‌ماند بعد از هلاكت خودش ارث مى‌بريم، آنگاه در آخرت تنها نزد ما مى‌آيد، در حالى كه نزدش هيچ مال و فرزندى، و عده و عده‌اى نيست» 1.

  • بحث روايتى (رواياتى كه در باره شان نزول آيه: ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي كَفَرَ...﴾ وارد شده و بيان ضعف و عدم انطباق آن‌ها با آيات)

  • در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا وَ قَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالاً وَ وَلَداً﴾ فرمود: منظور عاص بن وائل پسر هشام قرشى سهمى، يكى از استهزاء كنندگان بوده، زيرا خباب بن ارت، طلبى از او مى‌خواسته، آمده بود آن را بگيرد، عاص گفت مگر شما معتقد نيستيد كه در بهشت طلا و نقره و حرير است؟ گفت: چرا معتقديم. گفت: پس موعد من و تو همان بهشت، به خدا قسم آنجا ثروتمند مى‌شوم، بيش از ثروتى كه در دنيا دارم2.

  • و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى، مسلم، سعيد بن منصور، عبد بن حميد، ترمذى، بيهقى، «در كتاب دلائل» ، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، و ابن مردويه، از خباب بن ارت روايت مى‌كنند كه گفت: من مردى آهنگر بودم وقتى طلبى از عاص بن وائل داشتم رفتم آن را وصول كنم گفت: نه به خدا قسم، نمى‌دهم، مگر وقتى كه به محمد كافر شوى، گفتم: نه، به خدا سوگند به محمد كافر نمى‌شوم تا بميرى و دوباره زنده شوى، گفت:

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 131.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 54.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

144
  • پس طلبت را هم همان روز بيا بگير، چون آن روز من مال و فرزندانى خواهم داشت. خداوند اين آيه را در باره گفتار او نازل كرده و فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا … وَ يَأْتِينَا فَرْداً﴾1.

  • مؤلف: و نيز قريب به اين معنا از طبرانى، از خباب، و نيز از سعيد بن منصور، از حسن، از مردى از اصحاب رسول خدا، بدون اينكه اسم آن شخص را برده باشد، و نيز از ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس از مردانى از صحابه روايت شده است‌2، و در سابق هم گذشت كه هيچ يك از اين روايات با سياق آيات تطبيق نمى‌كند، براى اينكه اين روايات صريحند در اينكه كلمه مورد بحث از عاص بن وائل، و بطور استهزاء و مسخره سر زده، و حال آنكه سياق آن را افاده نمى‌كند، علاوه بر اين مشركين اصلا قائل به بعث و نشور نبوده‌اند، و اين را نقل قطعى هم تاييد مى‌كند.

  • از اين هم كه بگذريم آيات مورد بحث شروع كرده به پاسخگويى او از راه احتجاج و استدلال، و حال آنكه جواب استهزاء را با استدلال نمى‌دهند، استدلال در جايى است كه طرف نظريه‌اى جدى داشته باشد، و گر نه استدلال هم صورت شوخى و استهزاء به خود مى‌گيرد، بنابراين بايد گفت كه: روايات هر چه هم صريحند در اينكه اين جمله به عنوان سخريه صادر شده با آيه شريفه انطباق ندارد.

  • حال اگر كسى روايت را بر وجه بعيدى حمل كند، و بگويد: عاص بن وائل منظورش مسخره كردن نبوده، بلكه منظورش اين بوده كه پاسخى دندان‌شكن به طلبكار خود دهد، و از پرداختن دين راحت شود، بدون اينكه خودش به مساله معاد اعتقادى داشته باشد، در آن صورت ديگر چه معنا داشت اسم فرزند را هم ببرد و بگويد: بزودى صاحب مال و فرزند مى‌شوم، كافى بود تنها بگويد در آنجا صاحب مال و ثروت مى‌شوم. نقطه ضعف ديگرى كه در اين روايات است اين است كه در بعضى از آن‌ها آمده كه شما مسلمانان معتقديد كه بعد از مرگ به مال و فرزند بر مى‌گرديد، و حال آنكه هيچ سابقه‌اى از مسلمانان صدر اسلام در دست نيست كه چنين حرفى در بين آنان شايع شده باشد كه در بهشت هم توالد و تناسل هست، و يا در قرآن به آن اشاره شده باشد.

  • اشكال و نقطه ضعف سومى كه در روايات است اين است كه اگر شان نزول آيه آن باشد كه روايات مى‌گويند هيچ وجهى براى قسم و تاكيد نيست، كه بگويد «لاوتين» چون در الزام خباب بن ارت احتياجى به اين تاكيد نيست.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 283 و 284.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 283 و 284.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

145
  • نقطه ضعف چهارم اينكه اگر شان نزول آيه آن بود، جا داشت بگويد: به زودى در بهشت يا در آخرت صاحب اموال و فرزندان مى‌شوم تا خباب منظورش را بفهمد و به اشتباه نيفتد، ولى آيه شريفه مطلق آمده.

  • نقطه ضعف پنجم اين است كه جواب چنين پاسخى اين است كه بفرمايد: ﴿كَلاَّ سَنَكْتُبُ مَا يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ اَلْعَذَابِ مَدًّا...﴾ ، نه اينكه بفرمايد: ﴿أَطَّلَعَ اَلْغَيْبَ أَمِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً﴾ زيرا اين جواب به هيچ وجه جواب او نيست، چون عاص بن وائل كه مى‌خواسته خباب را الزام كند، الزام كردنش متوقف بر علم به درستى و راستى عقيده خباب نبود، بلكه غالبا با علم به دروغ هم جمع مى‌شود، بله توقف بر علم و اعتقاد خصم (خباب) به آن عقيده و يا به لوازم آن هست، و با اين حال چطور قرآن كريم در پاسخ او مى‌فرمايد: مگر او از غيب خبر دارد يا با رحمان عهدى بسته است؟

  • اين را هم بايد دانست كه در ذيل جمله‌ ﴿وَ اَلْبَاقِيَاتُ اَلصَّالِحَاتُ...﴾ اخبارى از رسول خدا و ائمه اهل بيت (عليهم افضل الصلاة) وارد شده كه ما آن‌ها را در جلد سيزدهم اين كتاب در يك بحث روايتى در ذيل آيه 46 از سوره كهف نقل كرديم.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

146
  • [سوره مريم (19):آيات 81 تا 96]

  • ﴿وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا ٨١ كَلاَّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبَادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا ٨٢ أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا اَلشَّيَاطِينَ عَلَى اَلْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا ٨٣ فَلاَ تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا ٨٤ يَوْمَ نَحْشُرُ اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمَنِ وَفْداً ٨٥ وَ نَسُوقُ اَلْمُجْرِمِينَ إِلىَ جَهَنَّمَ وِرْداً ٨٦ لاَ يَمْلِكُونَ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً ٨٧ وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً ٨٨ لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا ٨٩ تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ اَلْأَرْضُ وَ تَخِرُّ اَلْجِبَالُ هَدًّا ٩٠أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمَنِ وَلَداً ٩١ وَ مَا يَنْبَغِي لِلرَّحْمَنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً ٩٢ إِنْ كُلُّ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ إِلاَّ آتِي اَلرَّحْمَنِ عَبْداً ٩٣ لَقَدْ أَحْصَاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا ٩٤ وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَرْداً ٩٥ إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا ٩٦﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و غير از خدا خدايانى گرفته‌اند كه مايه عزتشان شود (81).

  • هرگز (چنين نيست اين خدايان) از عبادت ايشان بيزارى خواهند جست، و مخالف آنان خواهند شد (82).

  • مگر نديدى كه ما شيطانها را به سوى كافران فرستاديم تا به سختى تحريكشان كنند (83).

  • تو در باره ايشان عجله مكن كه ما براى آنان روزشمارى مى‌كنيم، شمار كردنى دقيق (84).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

147
  • روزى كه پرهيزكاران را محشور كنيم كه به پيشگاه خداى رحمان وارد شوند (85).

  • و گنه‌كاران را تشنه به سوى جهنم برانيم (86).

  • شفاعتى ندارند مگر اينكه از خداى رحمان پيمانى گرفته باشند (87).

  • گويند خدا فرزندى (براى خود) برگزيده است (88).

  • حقا چيزى زشت و بد آورده‌ايد (89).

  • چيزى كه نزديك است آسمان‌ها از هول آن متلاشى گردد و زمين بشكافد و كوه‌ها در هم شكسته، فرو افتد (90).

  • از آن رو كه براى خداى رحمان فرزندى ادعاء كرده‌اند (91).

  • سزاوار نيست كه خداى رحمان فرزندى برگزيند (92).

  • در آسمان‌ها و زمين هيچ كس نيست مگر آنكه با بندگى به سوى خدا آمدنى است (93).

  • خدا همه را احصاء كرده و شمارشان كرده است، آنهم شماره كردنى كامل (94).

  • و همگيشان روز قيامت تنها به پيشگاه خدا وارد شوند (95).

  • كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند خداى رحمان براى آن‌ها محبتى قرار خواهد داد (96).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات، فصل سوم از اعتقادات كفار را نقل مى‌كند، و آن عبارت است از شرك به خدا با برگزيدن خدايانى ديگر، و اينكه گفته‌اند: «خدا فرزند گرفته» و پاسخ از آن‌ها.

  • معناى اينكه فرمود: «مشركين جز خدا آلهه‌اى گرفتند تا براى آنان عزت باشند» 

  • ﴿وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا﴾.

  • منظور از اين آلهه، ملائكه و جن و مقدسين از انسان‌ها و جباران از ملوك است، چون بيشتر مشركين براى ملوك قداستى آسمانى قائل بودند.

  • و معناى اينكه فرمود تا عزت آنان باشند، اين است كه تا شفيع آنان باشند و به درگاه خدا نزديكشان كنند، و در نتيجه به عزت دنيا برسند، و اين عزت ايشان را به سوى خيرات كشانده و از شر دور بدارد. و بعضى‌1 از مفسرين كه منظور از عزت را شفاعت در آخرت براى ايشان دانسته، از اين مطلب غفلت كرده كه مشركين قائل به قيامت و زندگى ديگر نبودند.

    1.  كشاف، ج 3، ص 41.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

148
  • مقصود آيه: ﴿كَلاَّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبَادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا﴾ 

  • ﴿كَلاَّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبَادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا﴾ .

  • كلمه «ضد» به حسب لغت به معناى منافى‌اى است كه با هيچ چيز جمع نشود، و از اخفش هم نقل شده كه ضد، هم به واحد اطلاق مى‌شود و هم به جمع، مانند «رسول» و «عدو» ولى بعضى‌1 از علماى لغت آن را رد كرده‌اند، و اطلاق ضد در آيه بر جمع آلهه را با اينكه كلمه ضد مفرد است، چنين توجيه كرده كه: چون آلهه همگى متفقند در دشمنى با اين مشركين، و دشمنى با عبادتشان، پس در نتيجه حكم يك فرد واحد را دارند، و به همين جهت صحيح است مفرد بر آنان اطلاق شود.

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه دو ضمير «سيكفرون» و «يكونون» به آلهه بر مى‌گردد، و دو ضمير «بعبادتهم» و «عليهم» به مشركين كه آن آلهه را براى خود اتخاذ كردند، و معناى آيه چنين است: به زودى آلهه به عبادت اين مشركين كفر مى‌ورزند، و همين آلهه ضد و بر عليه ايشان مى‌شوند، نه طرفدارشان، بلكه به دشمنيشان برمى‌خيزند، و اگر آن طور كه مشركين خيال مى‌كردند مايه عزت آن‌ها خواهند شد، بايد هميشه مايه عزتشان باشند، ولى نيستند، نظير اين بيان در آيه‌ ﴿وَ إِذَا رَأَى اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكَاءَهُمْ قَالُوا رَبَّنَا هَؤُلاَءِ شُرَكَاؤُنَا اَلَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ اَلْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكَاذِبُونَ﴾2 آمده، و از آن روشن‌تر در آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ إِنْ تَدْعُوهُمْ لاَ يَسْمَعُوا دُعَاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اِسْتَجَابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ﴾3 آمده است.

  • و چه بسا بعضى‌4 از مفسرين عكس اين معنا را احتمال داده باشند، و ضمير «هم» را به آلهه برگردانده باشند، كه بنا بر آن معناى آيه اين مى‌شود: به زودى مشركين به پرستش آلهه كفر مى‌ورزند، و ضد آن‌ها مى‌شوند، همچنانكه نظير اين معنا در آيه ﴿ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاَّ أَنْ قَالُوا وَ اَللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ﴾5 آمده است.

    1.  منهج الصادقين، ج 5، ص 454.
    2. و هنگامى كه مشركان معبودهايى را كه شريك خدا قرار دادند مى‌بينند كه مى‌گويند: پروردگارا اينها شريكانى است كه ما به جاى تو آن‌ها را مى‌خوانديم، در اين هنگام معبودان به آن‌ها مى‌گويند شما دروغگو هستيد. - نحل، آيه 86.
    3. و خدايانى كه شما به جاى او مى‌خوانيد حتى روكشى از هسته خرما را مالك نيستند علاوه بر اين اگر آن‌ها را بخوانيد دعايتان را نمى‌شنوند و اگر هم بشنوند استجابتتان نمى‌كنند و روز قيامت به شرك شما كافر مى‌شوند. - فاطر، آيه 13 و 14.
    4.  منهج الصادقين، ج 5، ص 454.
    5. انعام، آيه 23: فتنه‌شان جز بدينجا نمى‌انجامد كه بگويند به پروردگارمان خدا، سوگند كه ما مشرك نبوديم.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

149
  • ولى ظاهر سياق، اين معنا را بعيد مى‌دارد، براى اينكه از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه كلمه «ضدا» كه در مقابل كلمه «عزا» قرار گرفته، وصف آلهه باشد، نه مشركين، و لازمه اين آن است كه آلهه كه ضد مشركين مى‌شوند عبادت مشركين را كافر گردند، ترتيبى كه در ضمائر آيه است اين معنا را مى‌رساند، نه عكس آن را.

  • علاوه بر اين اگر عكس بود بايد مى‌فرمود «سيكفرون بهم - به زودى به آن‌ها كافر مى‌شوند» نه اينكه بفرمايد ﴿سَيَكْفُرُونَ بِعِبَادَتِهِمْ﴾ چون كه آلهه مشركين را عبادت نكردند تا مشركين به عبادت آن‌ها كافر گردند.

  • و منظور از كفر آلهه در روز قيامت نسبت به عبادت مشركين، و ضد ايشان شدن، اين است كه آن روز حقيقت امر بر مشركين ظاهر مى‌گردد، چون شان قيامت همين است كه حقايق در آن روز روشن شود، نه اينكه حقايق آن روز موجود شوند، و اگر اين حقايق آن روز موجود شوند، يعنى در دنيا آلهه نسبت به عبادت مشركين كافر نبوده باشند، و آن روز كافر شوند، استدلال آيه تمام نمى‌شود (دقت فرمائيد) و بنابراين معنا، جمله‌ ﴿أَ لَمْ تَرَ﴾ به خوبى مترتب مى‌شود بر جمله ‌ ﴿كَلاَّ سَيَكْفُرُونَ...﴾ .

  • ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا اَلشَّيَاطِينَ عَلَى اَلْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا﴾ .

  • كلمه «از» و كلمه «هز» به يك معنا است، و آن عبارت است از تكان دادن به شدت، و مراد اين است كه شيطانها كفار را با شدت به سوى شر و فساد تكان مى‌دهند، تحريك مى‌كنند، و به پيروى باطل تشويق نموده و به وسيله تزلزل از فضيلت استقامت و ثبات بر حق گمراهشان مى‌سازند.

  • و اگر در آيه شريفه ارسال شيطانها را به خدا نسبت داده، از آنجايى كه از باب مجازات است هيچ عيبى ندارد، چون مشركين به حق كفر ورزيدند، و خدا هم از در مجازات شيطانها را فرستاد تا كفر و گمراهيشان را زيادتر كنند، شاهد اين معنا هم جمله‌ ﴿عَلَى اَلْكَافِرِينَ﴾ است، زيرا اگر از باب مجازات نبود، و فرستادن شيطانها به منظور گمراهى ابتدايى آن‌ها بود، مى‌فرمود «عليهم» نه اينكه به جاى ضمير اسم ظاهر «كافرين» را بياورد.

  • اين آيه شريفه به خاطر اينكه جمله‌ ﴿أَ لَمْ تَرَ﴾ در صدر آن آمده، و معناى استشهاد را افاده مى‌كند، در مقام تاييد مطلب آيه قبلى است كه مى‌فرمايد: آلهه كفار ضد ايشان مى‌شوند، نه عزت آنان، چون تحريك شيطانها، مشركين را به سوى شر و فساد و پيروى باطل، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

150
  • دشمنى و ضديت است، و همين شياطين از جمله همان آلهه جنى ايشانند كه مايه عزت خود مى‌پنداشتند، و اگر اين آلهه ضد مشركين نبودند به چيزى كه هلاكت و شقاوتشان در آن است دعوتشان نمى‌كردند.

  • پس آيه شريفه به منزله اين است كه گفته شود: اين آلهه كه مشركين آن‌ها را مايه عزت خود مى‌پنداشتند، ضد مشركين هستند، به دليل اينكه شيطانها كه يك دسته از آلهه ايشانند ايشان را با تكان هر چه شديدتر به سوى چيزى تحريك مى‌كنند كه هلاكت و شقاوتشان در آن است، و تازه همين شيطانها هم سر خود نيستند، بلكه هر چه مى‌كنند به اذن خدا مى‌كنند، (و اين اذن همان است كه در آيه از آن به ارسال تعبير شده) بنابراين اتصال اين آيه به ما قبل خود خيلى روشن است.

  • ولى صاحب تفسير روح المعانى اين آيه را مترتب بر مجموع آيات قبل، يعنى از آيه‌ ﴿وَ يَقُولُ اَلْإِنْسَانُ﴾ تا جمله‌ ﴿وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا﴾ دانسته، و در توجيه كيفيت اتصال آن به ما قبل طول و تفصيل داده و حرفهايى زده است كه هيچ فايده‌اى در آن نيست، و با اين نظريه خود، سياق آيات و اتصال ما بعد آيه مورد بحث را به ما قبل به كلى بر هم زده است‌1.

  • مراد از اينكه فرمود ما نفس‌ها يا روزهاى زندگى آنان را مى‌شماريم اين است كه اعمال آنان شمرده و ضبط مى‌شود

  • ﴿فَلاَ تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا﴾ 

  • كلمه «عد» به معناى شمردن است، و چون شمردن هر چيزى آن را به آخر مى‌رساند و نابود مى‌كند، به اين عنايت، خداى تعالى در اين آيه خواسته است بفرمايد: ما عمر ايشان را به آخر مى‌رسانيم و تا آخرين نفس مى‌شماريم، گويا نفس‌هاى عمر ايشان را در نزد خود ذخيره كرده، و دانه دانه مى‌فرستد تا تمام شود، و آن روزى است كه وعده عذابشان داده است.

  • و چون مدت بقاى آدمى، مدت آزمايش و امتحان او است، همچنانكه آيه‌ ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾2 اشاره به آن دارد، در نتيجه شمردن عمر در حقيقت شمردن اعمالى است كه در نامه عمر نوشته مى‌شود، تا بدان وسيله بنيه زندگى جاودانه آخرت تمام شود، و در آن آنچه مايه سعادت زندگى او در آنجا است، تا دانه آخر شمرده مى‌شود، كه چه نعمتهايى دارد، و چه نقمتهايى، و همانطور كه ماندن جنين در رحم مادر، باعث تماميت خلقت جسم او مى‌شود، ماندن آدمى هم در دنيا براى همين است كه

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 134 و 135.
    2. ما آنچه را روى زمين است زينت آن قرار داديم تا آن‌ها را بيازماييم كه كدامينشان بهتر عمل مى‌كنند. كهف، آيه 7.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

151
  • خلقت جانش پخته و تكميل گردد و خدا آنچه از عطايا برايش تقدير نموده برايش تا به آخر بشمارد.

  • و بنابراين جا ندارد كه انسانى از خداى تعالى مرگ كسى را طلب كند و در آن استعجال نمايد چه انسان كافر فاجر، و چه مؤمن صالح، براى اينكه مدت بقاى اولى در دنيا همان مدت شمردن گناهان او است، تا در برابرش كيفر شود، و مدت بقاى دومى مدت شمردن حسنات او است، تا در برابرش پاداش داده شود و بدان متنعم گردد، و اين آيه شمردن را مقيد به هيچ قيدى نكرده، ولى از ظاهرش در بدو نظر چنين فهميده مى‌شود كه مقصود شمردن نفس‌ها، يا ايام زندگى است.

  • و به هر حال چه آن باشد، چه اين، و چه اعمال، جمله‌ ﴿فَلاَ تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ﴾ تفريع و نتيجه‌گيرى از مطالب گذشته است، و جمله‌ ﴿إِنَّمَا نَعُدُّ﴾ تعليل آن است، و در حقيقت علت تاخير را بيان مى‌كند، و خلاصه معناى آيه اين است كه: از آنجايى كه اين كفار از گرفتن بتها به عنوان خدا هيچ سودى نمى‌برند، هم خودشان، و هم خدايانشان، به سوى ما بر مى‌گردند، و به هيچ وجه از تحت سلطنت ما بيرون نمى‌شوند، و حتى مسيرشان در دو راه خير و شر جز به اذن ما نيست، پس تو چرا اينقدر عجله دارى من آن‌ها را بگيرم، و يا كارشان را يكسره كنم؟ تو اينقدر كم حوصله و ناراحت مباش، اگر من تاخير مى‌اندازم براى اين است كه نفسها و اعمالشان را بشمارم.

  • ﴿يَوْمَ نَحْشُرُ اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمَنِ وَفْداً﴾ 

  • كلمه «وفد» به معناى قومى است كه به منظور زيارت و ديدار كسى و يا گرفتن حاجتى و امثال آن‌ها بر او وارد شوند، و اين قوم وقتى به نام وفد ناميده مى‌شوند كه سواره بيايند، كلمه وفد جمع و مفرد آن وافد است.

  • و چه بسا از اينكه جمله‌ ﴿إِلَى اَلرَّحْمَنِ﴾ در مقابل‌ ﴿إِلىَ جَهَنَّمَ﴾ در آيه بعدى قرار گرفته، فهميده شود كه مقصود از وفد به رحمان، محشور شدن به بهشت است، و اگر حشر به بهشت را حشر به رحمان خوانده، بدين جهت است كه بهشت مقام قرب خداى تعالى است، پس حشر به بهشت حشر به خدا است، و معناى آيه روشن است.

  • ﴿وَ نَسُوقُ اَلْمُجْرِمِينَ إِلىَ جَهَنَّمَ وِرْداً﴾ 

  • كلمه «ورد» به لب تشنه تفسير شده، و گويا از ورود به آب، يعنى قصد آن كردن و از آن نوشيدن گرفته شده، چون معمولا كسى به قصد آب نمى‌رود مگر آنكه تشنه باشد، به همين مناسبت اين كلمه كنايه از عطش شده، و در اينكه سوق به جهنم را مقيد به مجرمين كرد، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

152
  • اشعار است به اينكه علت سوقشان همان جرمشان است، نظير اين تعليق، تعليقى است كه در آيه قبل در حشر به رحمان شده، تا بفهماند علت حشر به رحمان تقواى متقين است، و معناى آيه روشن است.

  • ﴿لاَ يَمْلِكُونَ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً﴾ 

  • اين جمله پاسخ دوم از آلهه گرفتن مشركين به منظور شفاعت است، و حاصلش اين است كه اينطور نيست كه هر كه را انسان دوست بدارد شفاعتش كند، و به همين منظور او را آلهه خود بگيرد، او هم شفيع او بشود، بلكه هر كه شفاعت مى‌كند، قبلا با خدا عهدى دارد، و اين عهد را جز عده‌اى از مقربين درگاه خدا كسى مالك نيست، همچنانكه فرمود: ﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾1.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: مراد از آيه شريفه اين است كه بفرمايد: كسانى مالك شفاعتند كه نزد خدا عهدى داشته باشند، و آن عهد ايمان به خدا و تصديق به نبوت است.

  • بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: منظور از عهد همان وعده شفاعتى است كه به طورى كه از اخبار بر مى‌آيد به امثال انبياء و امامان و مؤمنين و ملائكه داده. بعضى‌4 ديگر گفته‌اند: عهد عبارت است از شهادت لا اله الا الله و تبرى از حول و قوه غير خدا و اميدوارى به خدا. ولى وجه صحيح‌تر همان وجه اول است كه با سياق مناسب‌تر است.

  • مقصود از اينكه مشركان گفتند: «خدا فرزند گرفته» و احتجاج خداوند در رد اين سخن باطل‌

  • ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً﴾.

  • اين جمله از كلمات بت‌پرستان است، و هر چند بعضى از خواص ايشان فرزندى آلهه يا برخى از آن‌ها را براى خدا از باب تشريف دانسته‌اند، نه اينكه در حقيقت خدا فرزندى داشته باشد، بلكه خواسته‌اند از آلهه خود تجليل كرده باشند گفتند به مثل اينكه فرزند خدايند، و ليكن عامه بت‌پرستان و بعضى ديگر از خواص كه به عوام درس مى‌دادند اين معنا را جدى معتقد بودند، و معتقد بودند كه آلهه از حقيقت لاهوت اشتقاق يافته‌اند، و از همان جوهره‌اى كه از پدرشان (خدا) هست در آن‌ها نيز هست، و مراد از آيه شريفه هم همين طائفه است، به دليل اينكه در آيه تعبير به «ولد» كرده، نه به «ابن» ، و همچنين به دليل مضمون آيه‌ ﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ تا تمام سه آيه، كه همه احتجاج بر نفى فرزند واقعى است، نه

    1. و معبودهايى كه به جاى خدا عبادت مى‌كنند مالك شفاعت ايشان نيستند، تنها كسانى مى‌توانند شفاعت كنند كه به دين حق شهادت داده عالم به كرده‌هاى خلق بوده باشند. زخرف، آيه 86.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 531.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 531.
    4.  مجمع البيان، ج 6، ص 531.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

153
  • تشريفى.

  • ﴿لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا … أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمَنِ وَلَداً﴾ 

  • كلمه «اد» - به كسره همزه - به معناى هر چيزى است كه منكر و شنيع باشد، و كلمه «تفطر» به معناى انشقاق و دو نيم شدن است، و كلمه «خرور» به معناى سقوط، و كلمه «هد» به معناى هدم و ويرانى است.

  • اين آيات در مقام بزرگ شمردن گناه و عظيم دانستن آثار گناه است، كه آن را به محسوس مثل مى‌زند و مى‌فرمايد: شما با اين حرف خود، امرى منكر و زشت و شنيع مرتكب شديد، كه آن چنان آثار سوء آن بزرگ است كه نزديك است آسمان متلاشى گردد و زمين بشكافد و كوه‌ها فرو ريزد، آن طور فرو بريزد كه گويا يك خانه فرو مى‌ريزد.

  • ﴿وَ مَا يَنْبَغِي لِلرَّحْمَنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً إِنْ كُلُّ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ إِلاَّ آتِي اَلرَّحْمَنِ عَبْداً … يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَرْداً﴾.

  • مراد از آمدن يك يك آنان به حالت بندگى خدا اين است كه همه متوجه اويند و ممثل در برابر او بايستند، در حالى كه مملوك محضند، هر يك آنان مملوك خدايند، مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيستند، و اين امرى است كه همين الآن هم ملازم آدمى در زندگى دنيا است، و به همين جهت در آيه، آمدن به حال بندگى، مقيد به قيامت نشده به خلاف مضمون آيه چهارم.

  • و مراد از «شمردن ايشان» تثبيت عبوديت براى آنان است، زيرا بردگان بعد از شمردن و تثبيت در ديوان بندگان، و تسجيل عبوديت بر آنان، سرنوشتشان معين مى‌شود، ارزاقشان و وظائفشان و امورى كه در آن‌ها عمل مى‌كنند، همه تقدير مى‌گردد.

  • و مراد از آمدن تك و تنها در قيامت، آمدن با دست خالى است كه مالك هيچ چيز از آن‌هايى كه در دنيا به حسب ظاهر مالك بودند نباشد، در دنيا گفته مى‌شد: فلانى حول و قوه‌اى دارد، صاحب مال و اولاد و انصار است، وسائل و اسباب زندگيش فراهم است، و همچنين باور كرده بود كه مالك است. ولى آن روز تمامى اين اسباب از او فاصله گرفته‌اند، و او تك و تنها است، هيچ چيزى با او نيست، و او به حقيقت معناى عبوديت عبدى است كه هيچ چيز را مالك نبوده و نخواهد بود، آرى كار قيامت همين است كه حقايق را جلوه‌گر مى‌سازد.

  • از آنچه گذشت معلوم شد كه آنچه آيات در استدلال بر نفى ولد متضمن آن است يك حجت است، كه خلاصه‌اش اين است كه هر چه و هر كس در آسمان‌ها و زمين است بنده خدا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

154
  • و مطيع او در عبوديت است، و از وجود و آثار وجود جز آنچه را خدا به او داده ندارد، و آنچه را هم به او داده از در بندگى و اطاعت پذيرفته، حتى در پذيرفتنش هم اختيارى از خود نداشته و از عبوديتش تنها اين معنا ظاهر نمى‌گردد، بلكه «اللَّه احصيهم و عدهم عدا» ، خدا عبوديت را بر آنان مسجل كرده، و هر يك را در جاى خود قرار داده، و او را در كارى كه از او مى‌خواسته به كار زده، و خود شاهد عبوديتش بوده، باز تنها اين نيست، بلكه به زودى هر يك، فرد و تنها نزد او خواهند آمد، در حالى كه مالك هيچ چيز نيستند، و همراهشان چيزى ندارند، و با همين وضع است كه حقيقت عبوديتشان براى همه روشن مى‌شود، و آن را به چشم خود مى‌بينند، و وقتى حال تمامى موجودات كه در آسمان‌ها و زمين است اين باشد، ديگر چطور ممكن است بعضى از همين موجودات فرزند خدا باشد، و واجد حقيقت لاهوتى و مشتق از جوهره آن باشد؟ و چگونه الوهيت با فقر جمع مى‌شود؟.

  • و اما منتهى شدن وجود موجودات تنها، به خداى تعالى كه آيه اولى متضمن آن است، از مسائلى است كه براى معتقدين به صانع جاى هيچ ترديد نيست، حال چه معتقد به توحيد صانع باشد و چه مشرك باشد، همه در آن اتفاق دارند، تنها اختلافى كه هست در اين است كه بعضى به معبودهاى بيشترى قائلند، و بعضى آن را يكى مى‌دانند، بعضى رب زيادى، يعنى مدبر بسيارى قبول دارند، كه يا خدا امر تدبير را به آن‌ها واگذار كرده، و يا خود مستقل در تدبيرند، و بعضى مدبر را هم يكى مى‌دانند.

  • اشاره به مراد از اينكه فرمود: خداوند براى مؤمنان صالح العمل مودتى در دلها قرار مى‌دهد

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ 

  • كلمه «ود» و «مودت» به معناى محبت است، و در اين آيه شريفه وعده جميلى از ناحيه خداى تعالى آمده كه به زودى براى كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح مى‌كنند، مودتى در دلها قرار مى‌دهد، ديگر مقيد نكرده كدام دلها، آيا دلهاى خودشان يا دلهاى ديگران؟ آيا در دنيا، و يا در آخرت و يا بهشت؟ و چون مقيد نكرده، وجهى ندارد آن را مانند بعضى‌ها1 مقيد به بهشت كنيم، و به قول بعضى‌2 ديگر مقيد به قلوب همه مردم در دنيا كنيم، و يا مقيد به قيودى ديگر بسازيم.

  • البته در روايات شان نزول از طرق شيعه‌3 و اهل سنت‌4 آمده كه آيه شريفه در باره على (علیه السلام) نازل شده، و در بعضى‌5 ديگر كه تنها از طرق اهل سنت نقل شده آمده كه در

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 532.
    2.  مجمع البيان، ج 6، ص 532.
    3.  مجمع البيان، ج 6، ص 532.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 287.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 143.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

155
  • باره مهاجرين حبشه نازل شده، و در بعضى‌1 ديگر افراد ديگرى نام برده شده، و به زودى در بحث روايتى آمده از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

  • و به هر حال عموم لفظ آيه به عموميتش باقى است، و همانطور كه گفتيم به هيچ قيدى مقيد نيست، و ظاهرا آيه شريفه متصل به جمله سابق، يعنى‌ ﴿سَيَكْفُرُونَ بِعِبَادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا﴾ باشد.

  • بحث روايتى‌

  • در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿كَلاَّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبَادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا﴾ فرمود: يعنى روز قيامت، كه مقصود آن جناب اين است كه اين شركايى كه مشركين آن‌ها را معبود خود گرفتند، روز قيامت ضد ايشان خواهند بود، و از ايشان و عبادتشان تا قيامت بيزارى خواهند جست2.

  • چند روايت در معناى جمله: ﴿إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا﴾ 

  • و در كافى به سند خود از عبد الاعلى مولاى آل سام روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) پرسيدم آيه‌ ﴿إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا﴾ چه معنا دارد؟ فرمود: به نظر خودت معنايش چيست؟ عرض كردم: شمردن ايام، فرمود پدران و مادران هم كه مى‌توانند حساب عمر فرزند خود را نگهدارند، بلكه مقصود شمردن نفسهاى خلق است3.

  • و در نهج البلاغه يكى از كلمات آن حضرت اين است كه فرمود: نفس‌هاى آدمى گامهاى او است كه به سوى اجل خود بر مى‌دارد و نيز آن جناب فرمود: هر چيز شمردنى رو به كمى مى‌گذارد و بالأخره به آخر مى‌رسد، و هر چيزى كه انتظارش هست سر انجام مى‌آيد4. و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از امام ابى جعفر محمد بن على، روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا﴾ فرمود: همه چيز را مى‌شمارد، حتى نفسها را5.

  • مؤلف: اين روايت از ساير روايات عام‌تر است، و بعيد نيست كه از آن استفاده شود كه اصلا اگر در ساير روايات نفس را مصداق آيه دانسته‌اند صرفا از باب مثال بوده.

    1.  تفسير طبرى، ج 16، ص 101.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 55.
    3.  فروع كافى، ج 3، ص 259، ح 33.
    4.  نهج البلاغه صبحى صالح، ص 480.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 284.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

156
  • رواياتى در باره مقصود از حشر متقين الى الرحمن وفدا

  • و در محاسن برقى به سند خود از حماد بن عثمان و غير او از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در معناى كلام خداى عز و جل‌ ﴿يَوْمَ نَحْشُرُ اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمَنِ وَفْداً﴾ فرموده: سوار بر اسبان نجيب محشور مى‌شوند1.

  • و در تفسير قمى به سند خود از عبد الله بن شريك عامرى، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تفسير آيه ﴿يَوْمَ نَحْشُرُ اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمَنِ وَفْداً﴾ را پرسيد، حضرت فرمود: يا على «وفد» جز بر سوارگان اطلاق نمى‌شود، و مردانى كه مورد نظر اين آيه است، مردانى هستند كه تقوى پيشه كردند، و خداى عز و جل ايشان را دوست داشت و اختصاص به خود داد و از اعمالشان راضى شد، و بدين جهت نام متقين بر آنان نهاد...2.

  • مؤلف: آنگاه قمى روايتى طولانى نقل مى‌كند كه رسول خدا در آن جزئيات بيرون آمدن متقين از قبور، و سوار شدن بر ناقه‌هاى بهشتى، و حركتشان به سوى بهشت، و داخل شدن و تنعمشان را به آنچه از نعمتهاى آن روزى شده‌اند، بيان فرموده است‌3.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در ذيل اين آيه فرمود: بدانيد كه به خدا سوگند با پاى خود محشور نمى‌شوند، و هيچ كس سوقشان نمى‌دهد، بلكه برايشان از بهشت ناقه‌هايى مى‌آورند كه نظير آن‌ها را خلايق نديده است، جهازشان از طلا، و مهارشان از زبرجد، بر آن مى‌نشينند تا درب بهشت را بكوبند4

  • مؤلف: و نيز اين معنا از ابن ابى الدنيا، و ابن ابى حاتم، ابن مردويه، از طرق چندى، از على (علیه السلام) از رسول خدا رسول خدا روايت شده كه در حديثى طولانى، طرز سوار شدن متقين و حركت به سوى بهشت و داخل شدن و استقرارشان در آن، و تنعم به نعمتهاى آن را بيان فرموده، و در همان كتاب حديث را از عده‌اى از ارباب جوامع از على (علیه السلام) آورده است‌5.

    1. محاسن، ص 180، ح 170.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 53.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 53.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 285.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 285.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

157
  • رواياتى در باره مراد از اينكه فرمود كسى مالك شفاعت نيست ﴿إِلاَّ مَنِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً﴾ 

  • و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب معناى آيه‌ ﴿لاَ يَمْلِكُونَ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنِ اِتَّخَذَ عِنْدَ اَلرَّحْمَنِ عَهْداً﴾ را پرسيدم، فرمود: يعنى مگر كسى كه به ولايت امير المؤمنين و امامان بعد از او معتقد شده باشد، اين است عهد نزد خدا1.

  • مؤلف: در الدر المنثور، از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: هر كس مسرتى داخل قلب مؤمنى كند، مرا مسرور كرده، و هر كه مرا مسرور كند در نزد خدا عهدى گرفته...

  • و از ابو هريره از آن جناب روايت كرده كه مقصود از محافظت بر عهد، محافظت بر نمازهاى پنجگانه است‌2، البته در اين بين روايات ديگرى از طرق عامه و خاصه قريب به همين روايات رسيده كه از مجموع آن‌ها استفاده مى‌شود: عهدى كه از نزد خدا گرفته شده، عبارت است از اعتقاد حق يا عمل صالح، كه روز قيامت مؤمن را نجات مى‌دهد، و آنچه در روايات متفرقه آمده از باب ذكر مصداق است.

  • اين را هم بايد دانست كه روايات قبلى همه بر اين اساسند كه مراد از كسى كه در آيه مالك شفاعت است آن كسى است كه به شفاعت مى‌رسد، يا اعم از او و آن كسى است كه شفاعت مى‌كند، و اما اگر مراد شفيع باشد، اخبار از آن بيگانه است.

  • و در تفسير قمى به سند خود، از ابى بصير، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه مى‌گويد از آن جناب از آيه‌ ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً﴾ پرسش نمودم، فرمود: اين مربوط به همان حرفى است كه مشركين قريش زده و مى‌گفتند: خداى عز و جل داراى فرزند است، و نيز مى‌گفتند: ملائكه دخترند، خداى تعالى در رد ايشان فرمود: ﴿لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا﴾ يعنى سخن بزرگى گفتيد ﴿تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ﴾ يعنى آسمان از گفته آنان و نسبتى كه دادند نزديك است متلاشى گردد، ﴿وَ تَنْشَقُّ اَلْأَرْضُ وَ تَخِرُّ اَلْجِبَالُ هَدًّا﴾ زمين از آنچه گفتند شكافته شده و كوه‌ها فرو ريزد ﴿أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمَنِ وَلَداً﴾ براى اينكه براى خداى رحمان فرزند ادعا كردند، خداى تعالى فرمود: ﴿وَ مَا يَنْبَغِي لِلرَّحْمَنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً إِنْ كُلُّ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ إِلاَّ آتِي اَلرَّحْمَنِ عَبْداً لَقَدْ أَحْصَاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَرْداً﴾ ، يعنى تك تك3.

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 431 ح 90.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 287.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 57.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

158
  • رواياتى در ذيل آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ و نزول آن در باره امير المؤمنين (عليه السلام)

  • و در تفسير قمى به سند خود، از ابى بصير، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ پرسيدم، فرمود: يعنى خدا براى آنان محبت و ولايت امير المؤمنين را قرار مى‌دهد، و اين همان ودى است كه خدا در اين آيه وعده داده است1.

  • مؤلف: اين روايت را كافى به سند خود از ابى بصير از آن جناب روايت كرده‌2.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمى، از براء، روايت كردند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به على فرموده، بگو: «اللهم اجعل لى عندك عهدا، و اجعل لى عندك ودا، و اجعل لى فى صدور المؤمنين مودة» بعد از اين جريان، خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ ، آنگاه اضافه كرد كه اين آيه در حق على نازل شده‌3.

  • و در همان كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: اين آيه در باره على بن ابى طالب نازل شده، كه مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ و فرمود: مقصود از «ود» محبت در قلوب مؤمنين است4.

  • و در مجمع البيان در ذيل آيه مورد بحث گفته كه در آن چند قول است: يكى اينكه در باره على (علیه السلام) نازل شده، هيچ مؤمنى نيست مگر آنكه در قلبش محبت على (علیه السلام) هست. اين از ابن عباس رسيده و در تفسير ابى حمزه ثمالى آمده كه: امام ابو جعفر (علیه السلام) از رسول خدا برايم روايت كرد كه به على (علیه السلام) فرمود: بگو «اللهم اجعل لى عندك عهدا، و اجعل لى فى قلوب المؤمنين ودا» ، امام امير المؤمنين (علیه السلام) اين دعا را خواند، دنبالش خداى تعالى اين آيه را نازل كرد، و نظير اين روايت از جابر بن عبد الله نيز روايت شده‌5.

  • مؤلف: صاحب روح المعانى گفته: ظاهر اين است كه آيه بنابراين روايات در مدينه نازل شده باشد6 ليكن خواننده عزيز متوجه است كه هيچ يك از اين احاديث دلالت ندارد بر

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 57.
    2.  اصول كافى، ج 1، ص 431 ح 90
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 287.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 287.
    5.  مجمع البيان، ج 3، ص 532.
    6.  روح المعانى، ج 16، ص 143.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

159
  • اينكه اين داستان در مدينه اتفاق افتاده باشد.

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن مردويه، از عبد الرحمن بن عوف، روايت كرده‌اند كه گفت: وقتى به مدينه هجرت كرد، از فراق رفقاى مكه‌اش كه از آن جمله شيبة بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و امية بن خلف بودند، دلتنگ شد، خداى تعالى اين آيه را نازل كرد ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ 1.

  • مؤلف: اين حديث صريح در اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده، و ليكن اتفاق همه بر اينكه اين سوره با همه آياتش در مكه نازل شده و در آغاز سوره گذشت اين روايت را رد مى‌كند.

  • و نيز در همان كتاب است كه حكيم ترمذى و ابن مردويه، از على (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا از معناى آيه‌ ﴿سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾ پرسيدم كه چيست؟ فرمود: محبت در قلوب مؤمنين و ملائكه مقربين، يا على خداوند به مؤمنين سه چيز داده، اول مقت و محبت، دوم حلاوت، سوم مهابت در قلوب صالحان2.

  • مؤلف: كلمه «مقة» به معناى محبت است، و در معناى اين روايت بعضى روايات ديگر از طرق اهل سنت رسيده كه بنا بر عموميت لفظ آيه صحيح مى‌شود، و البته با خصوصيت مورد نزول منافات ندارد3.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 287.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 287 و 288.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 287 و 288.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

160
  • [سوره مريم (19):آيات 97 تا 98]

  • ﴿فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ اَلْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا ٩٧ وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً ٩٨﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • اين قرآن را به زبان تو جارى و روان كرده‌ايم تا پرهيزكاران را به وسيله آن نويدرسانى و گروه سخت سر را بترسانى (97).

  • پيش از آن‌ها چه نسلهاى زيادى هلاك كرديم آيا يكى از آن‌ها را مى‌يابى و يا صدايى از آن‌ها مى‌شنوى (98).

  • بيان آيات‌

  • اين دو آيه، سوره را خاتمه مى‌دهد، و خداى سبحان در آن تنزيل حقيقت قرآن را بيان مى‌كند (كه آن حقيقت بلندتر از آن است كه فهم عادى بدان دسترسى يابد، و يا غير پاكان آن را لمس كنند) به اينكه تا مرتبه ذكر به لسان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده و مى‌فرمايد كه هدف از اين تيسير اين است كه متقين از بندگان خداى را بشارت، و قوم سخت سر و خصومت پيشه را با آن انذار نمايد، آنگاه انذار آنان را با ياد آورى هلاكت قرون گذشته خلاصه فرمود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

161
  • معناى تيسير قرآن به زبان پيامبر (صلى الله عليه و آله)

  • ﴿فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ اَلْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا﴾.

  • كلمه «تيسير» به معناى تسهيل است، و از اين فهميده مى‌شود كه مى‌خواهد از سابقه‌اى خبر دهد كه با آن سابقه تلاوت و فهم قرآن دشوار بوده، همچنانكه در جاى ديگر در باره كتابش از مثل چنين حالتى خبر داده و فرموده‌ ﴿وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ 1.

  • كه در آن خبر مى‌دهد از اينكه اگر قرآن به آن حال كه بود (و اكنون نيز هست) نزد خدا باقى مى‌ماند و او را به اين صورت كه فعلا هست عربى و خواندنيش قرار نمى‌داد هيچ اميدى نمى‌رفت كه مردم آن را بفهمند و هم چنان على (بلند پايه)، و حكيم (غير قابل فهم و تعقل) مى‌ماند.

  • از اينجا اين معنا تاييد مى‌شود كه منظور از تيسير و آسان كردن آن، اين است كه آن را به لسان عربى، كه لسان مادرى آن حضرت است، بر زبانش جارى كرد، پس آيه مورد بحث از اين حقيقت خبر مى‌دهد كه خداى تعالى قرآن را به زبان او جارى كرد، يعنى آسان كرد تا تبشير و انذار مردم آسان باشد.

  • بعضى‌2 گفته‌اند: معناى تيسير قرآن به زبان رسول خدا همين است كه از راه وحى آن را به زبان آن جناب جارى كرد، وحى كلام الهى خود را به آن جناب اختصاص داد تا تبشير و انذار كند. ولى هر چند اين وجه در جاى خود وجهى عميق است، ليكن وجه اول علاوه بر اينكه مورد تاييد آيات سابقه و امثال آن است، با سياق آيات سوره مطابق‌تر نيز هست.

  • ﴿وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا﴾ مراد از قوم، قوم رسول خدا است كه دشمنانى خطرناك بودند، و كلمه «لد» جمع «الد» است، كه مشتق از «لدد» به معناى خصومت است.

  • ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً﴾ 

  • «احساس» به معناى ادراك به حس، و «ركز» به معناى آواز است، كه بعضى‌3

  • گفته‌اند، معناى اصليش همان حس است. و خلاصه معناى آن اين است كه قوم نامبرده هر چند دشمن و اهل مجادله‌اند، ليكن نمى‌توانند خداى را با دشمنى خود عاجز كنند، زيرا چه بسيار مردمى مانند ايشان كه قبل از ايشان هلاك كرديم، و نابود شدند و امروز احدى نيست كه صدايى از ايشان بشنود، و يا يكى از ايشان را ببيند و احساس كند.

    1. سوگند به كتاب روشنگر. كه ما آن را خواندنى‌يى عربى كرديم، شايد تعقل كنيد. و سوگند كه اين خواندنى قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، كه مقامى بلند و فرزانه دارد. زخرف، آيات 2-4.
    2.  منهج الصادقين، ج 5، ص 162.
    3.  مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 185.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

162
  •  

  •  

  • سوره طه(20)

  • سوره طه مكى است و 135 آيه دارد

  •  

  •  

  • [سوره طه (20):آيات 1 تا 8]

  • ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ طه ١ مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ ٢ إِلاَّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشىَ ٣ تَنْزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ اَلْأَرْضَ وَ اَلسَّمَاوَاتِ اَلْعُلىَ ٤ اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ ٥ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا تَحْتَ اَلثَّرىَ ٦ وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفىَ ٧ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ ٨﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • به نام خداى رحمان رحيم.

  • طه (1).

  • قرآن را به تو نازل نكرديم كه در رنج افتى (2).

  • جز يادآورى براى كسى كه بيم مى‌كند نيست (3).

  • (اين قرآن) از جانب آن كس كه زمين و آسمان‌هاى بلند را آفريده، نازل شده است (4).

  • خداى رحمان بر عرش استيلاء دارد (5).

  • هر چه در آسمان‌ها و زمين و ما بين اين دو است و هر چه زير خاك است از او است (6).

  • اگر سخن آشكارا بگويى (و يا مخفى كنى) او نهان و نهانتر را مى‌داند (7).

  • خدا كه هيچ معبودى جز او نيست اسمايى حسنا دارد (8).

  • بيان آيات‌

  • غرض اين سوره تذكر و يادآورى از راه انذار است، كه آيات انذار آن بر آيات تبشيرش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

163
  • غلبه دارد، و اين غلبه به خوبى به چشم مى‌خورد، داستانهايى را ذكر مى‌كند كه به هلاكت طاغيان و تكذيب كنندگان آيات خدا منتهى مى‌شود، و حجت‌هاى روشنى را متضمن است كه عقل هر كس را ملزم به اعتراف به توحيد خداى تعالى، و اجابت دعوت حق مى‌كند، و به يادآورى آينده انسان از احوال قيامت و مواقف آن و حال نكبت بار مجرمين، و خسران ظالمين منتهى مى‌گردد.

  • اين آيات - به طورى كه از سياقش بر مى‌آيد - با نوعى تسليت از رسول خدا شروع مى‌شود، تا جان شريف خود را در واداشتن مردم به قبول دعوتش به تعب نيندازد، زيرا قرآن نازل نشده براى اينكه آن جناب خود را به زحمت بيندازد، بلكه آن تنزيلى است الهى كه مردم را به خدا و آيات او تذكر مى‌دهد تا شايد بيدار شوند و غريزه خشيت آنان هوشيار گردد، آنگاه متذكر شده به وى ايمان بياورند و تقوى پيشه كنند، پس او غير از تبليغ وظيفه ديگرى ندارد، اگر مردم به ترس آمدند و متذكر شدند كه هيچ، و گر نه يا عذاب استيصال و خانمان برانداز منقرضشان مى‌كند، و يا اينكه به سوى خداى خود برگشت نموده در آن عالم به وبال ظلم و فسق خود مى‌رسند، و اعمال خود را بدون كم و زياد مى‌يابند، و به هر حال نمى‌توانند با طغيان و تكذيب خود خداى را عاجز سازند.

  • سياق آيات اين سوره چنين مى‌رساند كه در مكه نازل شده، در بعضى اخبار هم آمده كه آيه‌ ﴿وَ اِصْبِرْ عَلىَ مَا يَقُولُونَ﴾1در مدينه نازل شده، و در بعضى ديگر آمده كه آيه ﴿وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ﴾ 2نيز در مدينه نازل شده است‌3. ليكن از ناحيه لفظ خود اين آيات هيچ دليلى بر مدنى بودن آن‌ها نيست.

  • يكى از آيات برجسته اين سوره آيه شريفه‌ ﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ است. (كه با همه كوتاهيش مساله توحيد را با همه اطرافش متضمن است).

  • ﴿طه مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ﴾.

  • كلمه «طه» دو حرف از حروف بريده و مقطعه و رمزى قرآن است، كه سوره مورد بحث با آن افتتاح شده، مانند بسيارى از حروف ديگر، كه سوره‌هايى از قرآن با آن‌ها افتتاح شده است، مانند «الم» و «الر» و نظاير آن‌ها.

    1. طه، آيه 130.
    2. طه، آيه 131.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 147.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

164
  • از جمعى از مفسرين نقل شده كه در معناى اين دو حرف چيزهايى گفته‌اند كه شان بحث تفسيرى اجل از آن است كه در آن، آن چنان سخنانى ايراد شود، و در آن‌ها و امثال آن‌ها بحث شود، و ما به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله تعالى بدانها اشاره مى‌كنيم.

  • كلمه «شقاوت» خلاف سعادت است، راغب مى‌گويد: شقاوت و سعادت از نظر نسبت مثل همند، همچنانكه سعادت دو نوع است: يكى سعادت دنيوى، و يكى سعادت اخروى، و سعادت دنيوى هم سه قسم است، سعادت نفسى و بدنى و خارجى، همچنين شقاوت، دنيوى و اخروى است، و دنيوى آن نفسى و بدنى و خارجى است، تا آنجا كه مى‌گويد: بعضى از علماى لغت گفته‌اند: گاهى كلمه شقاوت در جاى تعب و دشوارى استعمال مى‌شود، مثلا مى‌گويند: «شقيت فى كذا - در اينكار خسته شدم» و نيز گفته‌اند:

  • هر شقاوتى تعب است، ولى هر تعب شقاوت نيست، پس تعب اعم از شقاوت است، اين بود كلام راغب‌1 و بنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى‌شود كه ما قرآن را نازل نكرديم براى اينكه تو خود را به تعب اندازى و در راه تبليغ آن و وادارى مردم به قبول آن به ستوه آيى.

  • توضيحى در مورد «تذكره» بودن قرآن كريم‌ ﴿لِمَنْ يَخْشىَ﴾ 

  • ﴿إِلاَّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشىَ تَنْزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ اَلْأَرْضَ وَ اَلسَّمَاوَاتِ اَلْعُلىَ﴾ 

  • كلمه «تذكره» به معناى ايجاد ذكر (يادآورى) در شخصى است كه چيزى را فراموش كرده، و چون انسان كليات حقايق دين را به فطرت خود در مى‌يابد، مثلا مى‌فهمد كه خدايى هست، و آن هم يكى است، چون ممكن نيست واجب الوجود دو تا باشد، و مى‌داند كه الوهيت و ربوبيت منحصر در او است و مساله نبوت و معاد و غير آن را به و جدان خود درك مى‌كند، پس اين كليات ودائعى است كه در فطرت هر انسانى سپرده شده، چيزى كه هست انسان به خاطر اينكه به زندگى زمينى مى‌چسبد و به دنبال اشتغال به خواسته‌هاى نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم مى‌شود، ديگر در دل خود جايى خالى براى غرائز فطرى خود نمى‌گذارد، در نتيجه آنچه را خدا در فطرت او وديعه گذاشته فراموش مى‌كند، و اگر دوباره در قرآن اين حقايق خاطر نشان مى‌شود، براى يادآورى نفس است تا بعد از فراموشى دوباره به يادش آيد.

  • و معلوم است كه اين نسيان در حقيقت نسيان نيست، بلكه اعراض و روگردانى است، و گر نه كسى نداى و جدان را فراموش نمى‌كند، و اگر نام فراموشى بر آن اطلاق كرده‌اند به نوعى عنايت است، و مى‌خواسته‌اند بفهمانند از نظر بى‌اعتنايى به آن با فراموشى فرقى

    1.  مفردات راغب، ماده شقا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

165
  • ندارد، و ناچار بايد در دفع اين فراموشى كه پيروى هوى و فرورفتگى در ماديات به گردن انسان‌ها گذاشته، دست به دامن چيزى شوند كه آن علاقه به ماديات را از زمينه دلها ريشه كن نموده و دل را به سوى اقبال به حق براند، و آن چيز همانا خوف و نگرانى از عاقبت غفلت، و وبال افسار گسيختگى است، تا در نتيجه تذكر، جاى خود را در دلها باز كند، و صاحبش را در پيروى حق سود بخشد.

  • با بيانى كه گذشت دليل اين كه چرا «تذكره» را در اين آيه مقيد به قيد ﴿لِمَنْ يَخْشىَ﴾ كرد معلوم شد، چون مراد از اين قيد، كسى است كه طبعا نگرانى و ترس دارد، يعنى قلبش مستعد ظهور خشيت باشد، به طورى كه اگر كلمه حق را شنيد نگران بشود، و چون تذكر و تذكره‌اى (قرآن) به او برسد در باطنش خشيتى پديد آيد، و در نتيجه ايمان آورد، و با تقوى شود.

  • استثناء در جمله‌ ﴿إِلاَّ تَذْكِرَةً﴾ به طورى كه گفته‌اند1 استثناء منقطع است، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه تو خود را به تعب اندازى، و ليكن براى اين بود كه ياد آورنده‌اى باشد تا هر كس طبع او خضوع و خشوع در برابر حق است متذكر شود، و به خدا ايمان آورده تقوى پيشه كند.

  • بنابراين سياق آيه شريفه خود به خود اقتضاء مى‌كند كه كلمه «تذكره» مصدرى به معناى فاعل، و خود مفعول له جمله‌ ﴿مَا أَنْزَلْنَا﴾ بوده باشد، همچنانكه اقتضاء دارد كلمه «تنزيلا» به معناى اسم مفعول، و حال از ضمير «تذكره» باشد، كه به قرآن بر مى‌گردد، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به تعب اندازى، و ليكن نازل كرديم تا دارندگان خشوع را با كلام الهى كه نازل از ناحيه او است متذكر شود.

  • ﴿تَنْزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ اَلْأَرْضَ وَ اَلسَّمَاوَاتِ اَلْعُلىَ﴾ كلمه «على» جمع «عليا» است كه مؤنث اعلى است، مانند كلمه «فضلى و فضل» ، و اگر براى صله موصول «من» و براى اينكه ابهام را از اينكه چه كسى قرآن را نازل كرده بر دارد خصوص صفت خلقت آسمان‌هاى بلند و زمين را اختيار كرد براى اين بود كه اين صفت از ميان صفات خداوندى با مساله تنزيل مناسب‌تر است، چون تنزيل، آوردن از بالا به پائين است، كه آن بالا مبدأ و اين پائين منتهاى اين آوردن باشد، و اگر تنها از خلقت آسمان و زمين نام برد و خلقت ما بين اين دو را اسم نبرد، براى اين بود كه كارى به آن نداشت، غرض تنها بيان مبدأ و منتهاى تنزيل بود، به خلاف در مثل آيه

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 150.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

166
  • ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا﴾ كه غرض در آن بيان عموميت ملك خدا نسبت به جميع عالم است.

  • بيان آيه: ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ كه عموميت ملك و سلطه مطلقه خدا را افاده مى‌كند

  • ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ 

  • جمله‌اى است استينافى و غير مربوط به قبل، كه در آن مساله توحيد ربوبيت را كه مخ و غرض نهايى دعوت و تذكره است بيان فرموده، و چهار آيه يعنى تا جمله‌ ﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ را بدان اختصاص داده است.

  • در تفسير آيه‌ ﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يُغْشِي اَللَّيْلَ اَلنَّهَارَ﴾1 گفتيم كه استواء بر عرش كنايه از اين است كه ملك او همه عالم را فرا گرفته، و زمام تدبير امور همه عالم به دست او است، و اين معنا در باره خداى تعالى - آن طور كه شايسته ساحت كبريايى و قدس او باشد عبارت است از ظهور سلطنتش بر عالم، و استقرار ملكش بر اشياء، به تدبير امور و اصلاح شؤون آن‌ها.

  • بنابراين استواء حق عز و جل بر عرش، مستلزم اين است كه ملك او بر همه اشياء احاطه داشته و تدبيرش بر اشياء چه آسمانى و چه زمينى، چه خرد و چه كلان، چه مهم و چه ناچيز گسترده باشد، در نتيجه خداى تعالى رب هر چيز، و يگانه در ربوبيت است، چون مقصود از رب جز مالك و مدبر چيز ديگرى نيست، به همين جهت دنبال استواء بر عرش داستان ملكيت او را بر هر چيز و علمش به هر چيز را بيان داشت، كه همين خود جنبه تعليل و احتجاج براى استواء مذكور است.

  • و معلوم است كه «رحمان» كه خود مبالغه در رحمتى است كه آن عبارت است از افاضه به ايجاد و تدبير، و در غالب صيغه مبالغه كثرت را مى‌رساند، خود با استواء مناسب‌تر است، تا مثلا رحيم، يا ساير اسماء و صفات او، و لذا در ميان همه آن‌ها رحمان را نام برد.

  • از آنچه گذشت معلوم شد كه كلمه «رحمان» مبتدا، و خبر آن جمله «استوى» است، و جمله‌ ﴿عَلَى اَلْعَرْشِ﴾ متعلق است به جمله «استوى» و مراد از آن بيان استيلاء بر عرش است، اين معنا از ساير آيات نيز استفاده مى‌شود، زيرا در قرآن كريم داستان استواء بر عرش مكرر آمده، مانند آيه‌ ﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يُغْشِي اَللَّيْلَ اَلنَّهَارَ﴾ 2و آيه‌ ﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يُدَبِّرُ اَلْأَمْرَ﴾ 3و آيه‌ ﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ﴾ 4و آيه

    1. اعراف، آيه 54.
    2. آنگاه به عرش مسلط شد و شب راى با روز پوشاند. اعراف آيه 54.
    3. آنگاه بر عرش مسلط گشت و به تدبير امر پرداخت. يونس، آيه 3.
    4. آنگاه به عرش پرداخت، براى شما غير او سرپرستى نيست. الم سجده، آيه 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

167
  • ﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي اَلْأَرْضِ﴾ 1و امثال اينها.

  • و با اين بيان فساد گفتارى كه به بعضى‌2 مفسرين نسبت داده‌اند روشن مى‌شود، كه گفته: جمله‌ ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ﴾ مبتداء و خبر است، و كلمه «استوى» فعلى است كه فاعلش جمله‌ ﴿مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ﴾ است و كلمه «له» متعلق به كلمه «استوى» است و معنا چنين مى‌شود كه: خدا بر عرش است، و هر چه در آسمان‌ها است براى او مستوى گشته، آن وقت در معناى «استواء هر چيز براى خدا است» گفته: يعنى هر چيز موافق اراده او جريان دارد، و منقاد امر او است.

  • و ما در اينكه عرش چيست؟ در ذيل آيه 54 سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب به طور مفصل بحث كرديم، و در بحث روايتى آينده نيز مطالبى مربوط به اين مقام خواهد آمد.

  • ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا تَحْتَ اَلثَّرىَ﴾ .

  • كلمه «ثرى» - به طورى كه گفته‌3 شده - به معناى خاك مرطوب، و يا مطلق خاك است، بنابراين مراد از ﴿مَا تَحْتَ اَلثَّرىَ﴾ هر چيزى است كه در شكم زمين باشد، نه زير خاك، و اينجا باقى مى‌ماند جمله‌ ﴿مَا فِي اَلْأَرْضِ﴾ كه مقصود از آن موجودات روى زمين است، چه اجزاى خود زمين، و چه موجوداتى كه در آن زندگى مى‌كنند، از آنچه ما حس مى‌كنيم، مانند انسان‌ها، و انواع حيوانات، و نباتات، و آنچه ما حس نمى‌كنيم، و يا اصلا از وجودش خبر نداريم، خدا همه را مى‌داند، و همه ملك او است.

  • وقتى ملك خدا شامل همه آنچه در آسمان‌ها و زمين و از آن جمله اجزاى آن دو شد، قهرا شامل خود آن دو، و خود زمين نيز مى‌شود، چون هر چيزى غير از همان اجزايش وجود عليحده‌اى ندارد.

  • پس در اين آيه يكى از دو ركن ربوبيت را كه همان مالكيت باشد بيان كرد، چون معناى ربوبيت به طورى كه مكرر گفته‌ايم مالك مدبر است، و فقط تدبير باقى مى‌ماند كه جمله بعدى متعرض آن است.

  • توضيح معناى آيه: ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفىَ﴾ كه عموميت تدبير خداى سبحان را اثبات مى‌كند

  • ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفىَ﴾.

  • «جهر به قول» به معناى بلند بلند حرف زدن، و «اسرار به آن» به معناى آهسته

    1. آنگاه به عرش پرداخت، مى‌داند آنچه كه در زمين فرو مى‌رود. حديد، آيه 4.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 5.
    3.  منهج الصادقين، ج 5، ص 468.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

168
  • صحبت كردن است، همچنانكه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اِجْهَرُوا بِهِ﴾ 1البته بايد در نظر داشت كه «سر»، غير از «ستر» است چون سر به معناى مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است، و كلمه «اخفى» صيغه افعل تفضيل از خفاء، و به معناى پنهان‌تر است، چون از سياق آيه بر مى‌آيد كه در مقام ترقى دادن مطلب است، يعنى نه تنها سر را مى‌داند، بلكه بالاتر از آن اينكه مخفى‌تر از سر را هم مى‌داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسى‌2 كه گفته «اخفى» فعل ماضى، و فاعلش ضمير آن است، كه به خدا بر مى‌گردد و معنايش اين است كه: خدا سر را مى‌داند ولى پنهان كرده. و در اينكه «اخفى» را نكره آورد و نفرمود «و الاخفى» براى اين بود كه خفاء را تاكيد كرده باشد.

  • و اگر در آيه، اول جهر به قول را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق‌تر از آن يعنى سر قول اثبات نمود، سپس مطلب را ترقى داده علم او را نسبت به مخفى‌تر از سر اثبات فرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است، و معنا اين است كه تو اگر سخنت را بلند بگويى و علنى بدارى آنچه را كه مى‌خواهى - و گويا مراد از قول همان نيات درونى است، چون غالبا با قول اظهار مى‌شود - و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى، و يا از اين هم مخفى‌تر بدارى به اينكه بر خودت هم پوشيده باشد، خداى تعالى همه را مى‌داند.

  • پس نخست ميان كلام جهرى و آهسته و مخفى‌تر از آن ترديد كرده و آن‌ها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداى بلند سخن بگويى خدا مى‌داند، و اگر آهسته بگويى، و يا اصلا مخفى داشته باشى خدا مى‌داند، پس بلند و علنى سخن گفتن را قسم اول، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مى‌داند، و اين اسلوب كلام با همه كوتاهيش هم بر جواب دلالت مى‌كند، و هم اينكه اولويت را مى‌رساند، پس گويا فرموده اگر از علم او به سخنان علنى و بلندت بپرسى، جواب مى‌گويم خدا از آن آگاه است، و چطور نباشد، و حال آنكه او به سر و پنهان‌تر از سر هم عالم است، بنابراين، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنورى است.

  • بعضى‌3 از مفسرين گفته‌اند: مراد از سر آن سخنان و اسرارى است كه سرى به ديگران القاء كنى، و مراد از اخفى آن مطالبى است كه در دل خود پنهان كنى و اصلا به زبان نياورى. ليكن هر چند اين تفسير نسبت به «اسرار» صحيح است، اما سخن را سر نمى‌نامند، 

    1. و شما سخنتان را پنهان و يا آن را آشكار سازيد (البته خدا آگاه است). -  ملك، آيه 13.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 8.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 162 و مجمع البيان، ج 4، ص 2 و 3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

169
  • مگر از جهت كتمان آن در نفس، بنابراين معناى بى‌اشكال همان است كه ما بيان كرديم.

  • و به هر حال آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى‌كند، چه به ظاهر و چه به پنهان، و بنابراين آيه شريفه در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش نظير آيه‌ ﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهَا...﴾ 1مى‌باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى‌يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى‌آيد مستلزم اذن و رضاى او به آن است، و از نظرى ديگر مستلزم مشيت او به اين نظامى است كه جريان مى‌يابد، و اين همان تدبير است.

  • پس آيه شريفه عموم تدبير خداى را اثبات مى‌كند، همانطور كه آيه قبلى در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه ملك و تدبير خدا است، كه اين همان معناى ربوبيت مطلقه او است، پس اين دو آيه در مقام تعليل است، كه با آن دو ربوبيت مطلقه خدا اثبات مى‌شود.

  • ﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾.

  • اين جمله به منزله نتيجه براى بيانات گذشته است، و لذا مناسب‌تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براى مبتداى محذوف، و تقدير چنين باشد: «اين كسى كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان الله است كه معبودى جز او نيست...» هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن، به نظر نزديك‌تر چنين مى‌آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جمله‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ خبرش باشد، و جمله‌ ﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ خبر بعد از خبر.

  • و به هر حال جمله‌ ﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ ممكن است با مطالبى كه در آيات سابق گذشت، و توحيد خداى را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد تعليل شود، و ممكن هم هست با جمله بعديش كه مى‌فرمايد ﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ تعليل شود.

  • اما اولى ممكن است، براى اينكه كلمه «اله» در جمله‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ يا به معناى معبود است و يا معبود به حق، و معناى كلام اين مى‌شود «اللَّه معبود حقى جز او نيست» و يا «معبود به حق جز او موجود نيست» و همين معبوديت از شؤون ربوبيت، و لواحق آنست براى اينكه عبادت نوعى تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است، پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبر امر او باشد كه خلاصه‌ترش اين است كه بايد رب او باشد و چون خدا رب هر چيز است و غير او ربى نيست پس تنها معبود هم

    1. حديد، آيه 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

170
  • او است و غير او معبودى نيست.

  • تفصيلى در باره «اسماى حسنى» و اختصاص آن‌ها به خداى تعالى ﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ 

  • و اما دومى ممكن است، براى اينكه عبادت براى خاطر يكى از سه جهت است، يا از باب اميد به خيرى است كه نزد معبود است، كه به طمع آن او را عبادت مى‌كند، و يا از باب ترس از شرورى است كه در اعراض از او و بى‌اعتنايى به امر او احتمال مى‌دهد، و يا از باب اين است كه او را شايسته و اهل آن مى‌بيند كه در برابرش عبادت و خضوع كند.

  • و خداى سبحان، يگانه مالكى است كه مالك تمامى خيرات است، و هيچ كس مالك هيچ چيز نيست مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده باشد، تازه در عين اينكه تمليك كرده باز مالكيتش از آن سلب نشده، و نيز خداى سبحان يگانه قادرى است كه هيچ كس هيچ قدرتى ندارد مگر آن مقدار كه او تمليكش كرده باشد، و به همين معنا او يگانه منعم، مفضل، حيات ده، شفا بخش، رازق، غفور، رحيم، غنى، و عزيز است، و تمامى اسمهايى كه در آن معنايى از خير باشد براى او است، پس خداى سبحان تنها كسى است كه مستحق عبادت است، و بايد به اميد خيراتى كه نزد او است پرستش شود، نه غير خدا.

  • و نيز خداى سبحان يگانه مقتدر قاهرى است كه احدى تاب قهر او را نمى‌آورد، و تنها منتقم نيرومندى است شديد العقاب، كه هيچ شرى نزد هيچ كس و هيچ چيز نيست مگر آنكه به اذن او به ما مى‌رسد، پس باز تنها او سزاوار بندگى است، تا از ترس غضبش پرستش شود، آن غضبى كه ممكن است خضوع نكردن در برابر عظمت و كبريايش مستلزم آن باشد.

  • و نيز خداى سبحان يگانه كسى است كه اهليت پرستش را دارد، چون اهليت اينكه ديگران براى كسى خاضع شوند جز به خاطر كمالى كه در آن كس هست نمى‌باشد پس تنها و تنها كمال است كه نقص در برابرش خاضع مى‌شود و نمى‌تواند نشود و آن كمال يا عبارت است از جمالى كه نفس به سوى آن مجذوب مى‌شود و يا جلالى است كه عقل در برابرش زمين ادب مى‌بوسد، و قلب از خود بيخود مى‌گردد، هر كدام را كه در نظر بگيريم حد اعلايش در خدا است، بلكه تمامى جمالها از او است، چون هيچ جمالى در هيچ موجودى نيست مگر آنكه آيتى از جمال او است، و نيز هيچ جلالى نيست مگر آنكه قطره‌اى از درياى بيكران جلال او است، پس خداى سبحان معبودى است كه «لا اله الا هو و لا معبود سواه» ، چون همه اسماء حسنى مال او است.

  • يعنى هر اسمى كه فرض شود كه نسبت به نظائر خود بهترين اسم بوده باشد آن اسم از خداى تعالى است، توضيح اينكه اگر خود اسم را به وصف حسن توصيف فرموده، خود دليل بر اين است كه مراد از آن همان چيزى است كه در اصطلاح علم صرف به آن صفت گويند، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

171
  • مانند اسم فاعل و (اسم) صفت مشبهه، نه اسم به معناى علم ذات براى اينكه علم‌ها و نامها را تنها براى اشاره به ذات قرار مى‌دهند (مثلا نام كودكى را كه على مى‌گذارند براى اين است كه هر وقت اين كلمه را گفتند شنونده بفهمد اشاره به كيست) ولى اتصاف به حسن و يا قبح را صفات مى‌فهماند، مانند عادل، ظالم، عالم، جاهل و امثال آن، پس مراد از اسماء حسنى الفاظى است كه دلالت بر معانى وصفى دارد و صفات جميله او را كه نهايت درجه جمال را دارد مى‌فهماند، مانند حى و عليم و قدير، و در قرآن كريم موارد بسيارى هست كه اسم نهادن را بر توصيف اطلاق كرده، مثلا فرموده‌ ﴿قُلْ سَمُّوهُمْ﴾ يعنى بگو آن‌ها را توصيف كنيد.

  • دليل ديگر اين مدعا آيه شريفه‌ ﴿وَ لِلَّهِ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ فَادْعُوهُ بِهَا وَ ذَرُوا اَلَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ﴾ 1است كه انحراف از صفات خداى را الحاد در اسماء او خوانده.

  • پس مراد از اسماء حسنى هر چيزى است كه بر معانى وصفى دلالت كند، مانند اله، وحى، عليم و قدير، نه اسم جلاله‌اى كه علم و نام براى ذات مقدس او است، و البته اسماء دو قسمند: يك قسم اسماء زشت، مانند ظالم، جائر، جاهل، قسم ديگر اسماء زيبا، مانند عادل و عالم. و اسماء زيبا هم دو قسم است، يكى اسمايى كه سهمى از كمال در آن‌ها هست يا كم يا زياد، هر چند كه از شائبه نقص و امكان خالى هم نباشد، مانند خوشگل و معتدل القامه، و مو فرفرى، و امثال آن، قسم ديگر آن اسمايى است كه حاكى از كمال محض باشد، و آميخته با شائبه نقص نباشد مانند حى و عليم و قدير، البته به شرطى كه از لوازم امكان مادى و تركيب مجرد شود، اين قسم از اسماء، احسن الاسماءاند، چون نقص و عيب در آن‌ها نيست و چون چنين است همين اسماء لايق‌اند كه در حق خداى تعالى اطلاق شوند، و خدا را با آن‌ها توصيف كرد.

  • البته اينگونه اطلاق و توصيف اختصاص به يك اسم و دو اسم ندارد، بلكه هر اسمى كه احسن باشد مال خدا است، چون آيه شريفه فرموده: ﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ و اين كلمه هم جمع است و هم با الف و لام آورده شده، و به طور كلى جمع با الف و لام عموميت را مى‌رساند، علاوه بر اين مقدم شدن خبر بر مبتدا انحصار را مى‌رساند، پس تمامى اسماء حسنى منحصرا براى خدا است.

  • و معناى «بودن اين اسماء براى خداى تعالى» ، اين است كه او بالذات مالك آن‌ها است، و اگر از آن‌ها در غير خدا هم ديديم مى‌دانيم كه خدا به او داده، و به قدرى كه خواسته

    1. براى خدا اسماء حسنى است، با آن‌ها او را بخوان و كسانى را كه در اسماء (صفات) او منحرف مى‌شوند رها كن. - اعراف، آيه 18.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

172
  • داده، همانطور كه سياق آيات آينده نيز كه سياق انحصار است آن را افاده مى‌كند، و آن آيات زير است: ﴿هُوَ اَلْحَيُّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ 1، ﴿وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْقَدِيرُ﴾ 2، ﴿هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ﴾ 3، ﴿أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾ 4، ﴿فَإِنَّ اَلْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾ 5 ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ﴾ 6 و همچنين آياتى ديگر.

  • ممكن است در اينجا شبهه‌اى به وجود آيد و آن اين است كه در آيه مورد بحث همه صفات را ملك خدا دانسته كه عموميتش شامل صفاتى هم كه عين ذات است مى‌شود و حال آنكه صفات عين ذات خدا مانند حى و عليم و قدير و مانند حيات و علم و قدرت، عين ذات است نه اينكه ملك ذات باشد، در جواب اين شبهه مى‌گوييم كه اطلاق ملك بر نفس مالك جائز است، همچنانكه اين اطلاق در آيه‌ ﴿رَبِّ إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاَّ نَفْسِي﴾ 7هست كه در آن فرموده مالك نفس خود هستم.

  • بحث روايتى )نقل و بررسى رواياتى در باره شان نزول آيه: ﴿مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ﴾ و روايات و اقوال مختلفى كه در باره كلمه «طه» نقل شده است‌(

  • در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ﴾ گفته است: روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره در نماز يك پاى خود را بلند مى‌كرد، تا سنگينيش بر پاى ديگر افتد و خسته‌تر شود، كه خداى تعالى فرمود: ﴿طه ، مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ﴾ نظير اين روايت از امام صادق (علیه السلام) نيز رسيده‌8.

  • مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از عبد الله بن حميد و ابن منذر، از ربيع بن انس، و نيز از ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده است‌9.

    1. تنها او است زنده، معبودى بجز او نيست. - مؤمن، آيه 65.
    2. تنها او است داناى توانا. - روم، آيه 54.
    3. تنها او است شنوا و بينا. - مؤمن، آيه 56.
    4. تنها نيرو و همه نيرو از خدا است. - بقره، آيه 165.
    5. عزت و همه‌اش تنها و تنها از آن خدا است. - نساء، آيه 139.
    6. از علم او به هيچ مقدارش احاطه ندارند مگر آنچه را كه خودش بخواهد. - بقره، آيه 255.
    7. خدايا من مالك غير نفس خود نيستم. - مائده، آيه 25.
    8.  مجمع البيان، ج 7 ص 2.
    9.  الدر المنثور، ج 4، ص 289.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

173
  • و در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير از ابى جعفر و ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه هر دو امام فرمودند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره وقتى به نماز مى‌ايستاد روى انگشتان پا تكيه مى‌كرد، تا در نتيجه پاهايش (و يا انگشتانش) ورم كرد، خداى تعالى براى جلوگيرى از اينكار اين آيه را فرستاد: ﴿طه، مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ إِلاَّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشىَ﴾ و كلمه «طه» به لغت قبيله طى به معناى محمد است1.

  • مؤلف: در اين معنا در كافى‌2 به سند خود از ابى بصير، از امام باقر (علیه السلام) و در احتجاج‌3 از موسى بن جعفر، از آباء گرامش، از على (علیه السلام) روايت شده و نيز در الدر المنثور از ابن منذر و ابن مردويه و بيهقى، از ابن عباس آورده‌4.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود:

  • وقتى آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلْمُزَّمِّلُ قُمِ اَللَّيْلَ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ نازل شد، همه شب‌ها تمامى شب را به عبادت پرداخت، تا آنجا كه پاهايش متورم شد، ناگزير يك پا را بلند مى‌كرد تا خستگيش رفع شود، بار ديگر آن را به زمين مى‌گذاشت، پاى ديگر را بلند مى‌كرد تا آنكه جبرئيل نازل شد و گفت: «طه» يعنى هر دو پايت را به زمين بگذار اى محمد ﴿مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ﴾ و نيز اين آيه را آورد: ﴿فَاقْرَؤُا مَا تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ﴾ 5.

  • مؤلف: احتمالى كه مطابق با اعتبار است اين است كه اصل داستان و ريشه آن همين روايت باشد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن قدر بر پاهاى خود مى‌ايستاد تا متورم مى‌گرديد و ناچار يكى را بر مى‌داشت و ديگرى را مى‌گذاشت، و يا سينه كف پا و يا انگشتان پا را به زمين مى‌گذاشته، چيزى كه هست در هر روايتى يك قسمتش نقل شده و هر روايتى بعضى از داستان شان نزول را بيان مى‌كند، گو اينكه بعضى از اين روايات با اين احتمال ما سازگارى ندارد.

  • بله دو اشكال بر اين روايت باقى مى‌ماند:

  • اول اينكه: انطباق آيات با سياقى كه دارد بر قصه مذكور در روايت، انطباقى است غير روشن.

  • دوم اينكه: در روايت، كلمه «طه» را معنا كرده بود به اينكه «پاهايت را روى زمين

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 57.
    2.  اصول كافى، ج 2، ص 95 ح 6.
    3. احتجاج، ج 1، ص 326، ط نجف.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 288.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 288.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

174
  • بگذرى اى محمد» و همچنين در روايت قمى آمده بود كه كلمه «طه» در لغت طى به معناى محمد است، و بنا به روايت اولى كلمه «طه» يك جمله كلاميه مى‌شود كه مركب شده از فعل امر از ماده «وطا - يطا» و مفعولش كه ضمير مؤنث «ها» باشد، كه به زمين بر مى‌گردد، يعنى دو پايت را بر زمين بگذار و يكى را بلند مكن و به يك پا نايست.

  • اشكال اين تفسير اين است كه بنابراين ذيل آيه با صدر آن منطبق نمى‌شود، براى اينكه مفاد صدر آيه اين مى‌شود كه آن جناب در نمازش يك پا را بلند مى‌كرده و يكى را مى‌گذاشته، به خاطر اينكه متورم شده بود و مى‌خواسته با بلند كردنش قدرى درد آن را تسكين دهد، و بتواند به عبادت پروردگارش مشغول باشد و چيزى او را از اين كار باز ندارد، بنابراين در ذيل آيه بايد مى‌فرمود: نماز كمتر بخوان تا اينقدر خسته نشوى، نه اينكه بفرمايد هر دو پايت را زمين بگذار و در نتيجه درد و تعبت بيشتر شود، و خلاصه بنا به اين روايت ميان كلمه «طه» و جمله‌ ﴿مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىَ﴾ آن طور كه بايد سازگارى نيست، و شايد جمله «يعنى الأرض بقدميك» از كلام راوى بوده، و خواسته روايت را نقل به معنا كند، پس معلوم نيست عبارت خود امام چه بوده.

  • علاوه بر اين، اين معنا با قرائت‌هاى وارده كه كلمه «طه» را دو حرف از حروف مقطعه دانسته‌اند مانند ساير حروف مقطعه اول سوره‌ها نمى‌سازد.

  • بعضى‌1 ديگر از مفسرين كلمه «طه» را به «يا رجل» معنا كرده‌اند. آنگاه بعضى‌2 گفته‌اند كه: اين لغتى است نبطى. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: زبان حبشى است. بعضى‌4 گفته‌اند: عبرانى. بعضى‌5 ديگر آن را سريانى و بعضى‌6 لغت عكل، و بعضى‌7 عك، و بعضى‌8 لغت قريش دانسته‌اند، زمخشرى احتمال داده لغت عك باشد و اصل آن «يا هذا» بوده «يا» را در اولش قلب به «طا» كرده‌اند، و «ذا» را براى تخفيف از آخرش انداخته‌اند، «طاها» شده.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: معنايش «اى فلانى» است. طائفه‌اى آن را «طه» به ضمه طاء و سكون هاء، خوانده‌اند، كه گويا امر از «وطا - يطا» باشد و هاى سكت را نيز در آخرش در آورده‌اند.

  • بعضى‌9 ديگر گفته‌اند: اين كلمه از اسماء خدا است. ولى هيچ يك از اين اقوال قابل اعتناء نيست، و بحث و گفتگوى در آن‌ها فائده‌اى ندارد.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 2.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 2.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 2.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 2.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 148.
    6.  روح المعانى، ج 16، ص 148.
    7.  روح المعانى، ج 16، ص 148.
    8.  تفسير ابن كثير، ج 4، ص 494.
    9.  روح المعانى، ج 16، ص 148.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

175
  • بله از امام ابى جعفر (علیه السلام) به طورى كه در روح المعانى‌1 آمده و از امام صادق (علیه السلام) به طورى كه معانى‌2 الاخبار آورده، چنين روايت شده كه به ثورى فرمود: كلمه «طه» يكى از اسماء رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، همچنانكه در رواياتى ديگر آمده كه كلمهيسيكى از اسماء آن جناب است، و نيز در الدر المنثور از ابن مردويه از سيف هر دو اسم را از ابى جعفر روايت كرده‌3.

  • و چون از اسماء آسمانى آن جناب بوده مردم آن را نمى‌دانسته‌اند، و قبل از نزول قرآن آن جناب را به آن اسامى نمى‌خواندند، ليكن از آنجايى كه اين كلمه در لغت معنايى وصفى ندارد، و بعيد است كه آن جناب را نامى بى‌معنا بگذارند كه جز ذات معناى ديگرى در بر نداشته باشد، علاوه بر اينكه آن جناب داراى اسم بود و همه نام او را مى‌دانستند، و نيز با در نظر گرفتن اينكه حق مطلب در خصوص حروف مقطعه قرآن اين است كه رموزى است كه معنايى رمزى را در بر دارد، و خدا آن‌ها را بر آن جناب القاء فرموده، و باز از آنجايى كه اين سوره با خطاب رسول خدا افتتاح شده، و فرموده: ﴿طه مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ...﴾ همچنانكه در سوره يس نيز فرموده‌ ﴿يس وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ﴾ يس قسم به قرآن حكيم كه تو هر آينه از مرسلين هستى ناگزير از ظاهر اين دو سوره استفاده مى‌شود كه معناى مشار اليه در دو كلمه «طه» و «يس» امرى است مربوط به شخص آن جناب، كه واقعيت آن دو با وجود آن جناب محقق مى‌شود، يعنى غير از وجود آن حضرت واقعيت ديگرى ندارد به خلاف ساير سوره‌هايى كه با حروف مقطعه شروع مى‌شوند، پس مى‌فهميم كه اين دو كلمه دو صفت از شخصيت باطنى آن جناب است كه مختص به خود او است و ديگرى آن صفت را ندارد، در نتيجه مى‌توان گفت: دو اسم از اسماء مخصوص آن جناب است كه وقتى بر او اطلاق مى‌شده معنايش «اى كسى كه به طه و يس خطاب شدى» بوده و بعدا به تدريج و كثرت استعمال علم و نام خاص او شده است.

  • اين آن مقدار توجيهى بود كه ما توانستيم براى روايت بكنيم، كه خلاصه‌اش اين شد كه روايت از باب مسمى شدن به مثل نام معروف: «تابط شرا» و از قبيل شعر:

  • انا ابن جلا و طلاع الثنايا***إذا اضع العمامة تعرفونى
    1.  معانى الاخبار، ص 22 ح 1.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 289.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 148.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

176
  • مى‌باشد كه مقصودش اين بوده كه من فرزند كسى هستم كه گفتار مردم در باره‌اش بسيار شد، و آن قدر به او «جلا جلا» گفتند تا آنكه اين كلمه نام او گرديد.

  • رواياتى در بيان مراد از استواى خدا بر عرش ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ 

  • و در احتجاج طبرسى از حسن بن راشد روايت كرده كه گفت: شخصى از امام ابى الحسن موسى (علیه السلام) از معناى آيه‌ ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ سؤال كرد، فرمود: يعنى بر ريز و درشت و بزرگ و كوچك مسلط است1.

  • و در كتاب توحيد به سند خود از محمد به مارد روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق (علیه السلام) از معناى آيه‌ ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ پرسيد، حضرتش فرمود: يعنى همه چيز از نظر دورى و نزديكى براى او يكسان است، چنين نيست كه چيزى به او نزديكتر از چيزى ديگر باشد2.

  • مؤلف: اين روايت را قمى‌3 نيز در تفسير خود از آن جناب، و نيز صدوق‌4 در توحيد به سند خود از مقاتل بن سليمان، از آن حضرت، و نيز كافى‌5 و توحيد به سند خود از عبد الرحمن بن حجاج از آن جناب روايت كرده‌اند، چيزى كه هست در اين روايت آخرى اين عبارت اضافى آمده كه هيچ دورى از او دور نيست، و هيچ نزديكى به او نزديك نيست، هر چيزى از اين نظر براى او مساوى است

  • و در احتجاج از على (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: معناى ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ اين است كه تدبير او مستولى و امر او بلند است6.

  • مؤلف: آنچه در اين 3 روايت در تفسير آيه آمده تفسير مجموع آيه است، نه تنها تفسير كلمه «استوى» و گر نه جمله‌ ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ﴾ جمله‌اى تام، و مركب از مبتدا و خبر مى‌شد، و حال آنكه سياق ساير آيات استواء همانطور كه اشاره شد با آن مساعد نيست.

  • مؤيد اين نظريه جمله «امر او بلند است» مى‌باشد كه در روايات اخير بود، چون ظاهر اين جمله كه بعد از جمله «تدبير او مستولى است» قرار گرفته، اين است كه بودن بر عرش مقصود در تفسير است، پس روايات آيه را بر اين اساس تفسير مى‌كنند كه كلمه استواء

    1. احتجاج، ج 2، ص 157.
    2.  توحيد صدوق، ص 315، ح 1.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 59.
    4.  توحيد صدوق، ص 317، ح 7.
    5.  اصول كافى، ج 1، ص 128، ح 8 و توحيد صدوق، ص 315، ح 2.
    6. احتجاج، ج 1، ص 373، ط نجف.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

177
  • كنايه از استيلاء و گستردگى سلطنت باشد.

  • و در توحيد به سند خود از مفضل بن عمر، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هر كس گمان كند كه خدا از چيزى يا در چيزى يا بر چيزى است، به خدا شرك ورزيده، آنگاه فرمود: و هر كس خيال كند كه خدا از چيزى است او را حادث و پديده دانسته، و هر كس بپندارد كه او در چيزى است او را محصور كرده، و هر كس بپندارد كه او بر چيزى است او را محمول چيزى قرار داده1.

  • و در آن كتاب از امام صادق (علیه السلام) در حديثى طولانى روايت كرده كه در آن آمده: سائل پرسيد معناى‌ ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ چيست؟ فرمود: خداوند با اين بيان خود را توصيف كرده، و همين طور هم هست، او مستولى بر عرش و جداى از خلق خويش است، نه اينكه عرش او را حمل كرده باشد، و يا در خود جا داده باشد، و نه اينكه عرش او ممتاز از او باشد، و ليكن ما مى‌گوييم او حامل عرش و نگهدارنده آن است، و در اين باره همان را مى‌گوييم كه خودش در جمله ﴿وَسِعَ كُرْسِيُّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ﴾ كرسى او بر همه آسمان‌ها و زمين گسترده بيان فرموده.پس ما در باره معناى عرش و كرسى همان را مى‌گوييم كه خود او فرموده، و آن را نفى مى‌كنيم كه خودش نفى كرده، و آن اين است كه عرش و كرسى، او را در بر گرفته باشد، و خداى عز و جل محتاج جا و نشيمنگاه باشد، و يا به چيزى از مخلوقات خود نياز داشته باشد، بلكه خلق او محتاج اويند2.

  • طريقه و روش ائمه اهل بيت عليهم السلام در ارجاع متشابهات قرآن به محكمات و بيان حقائق و معارف دقيقه، هم در مقام نفى و هم در مقام اثبات‌

  • مؤلف: اينكه فرمود: «در باره معناى عرش و كرسى همان را مى‌گوئيم كه خود او فرموده...» اشاره است به طريقه امامان اهل بيت (علیه السلام) كه در تفسير همه آيات متشابه قرآنى دارند، و آن اين است كه آياتى كه در باره اسماء و صفات و افعال خدا، و آيات خارج از حس بحث مى‌كند را به آيات محكمات ارجاع مى‌دهند، يعنى با اينها آن‌ها را معنا مى‌كنند، و آنچه را كه آيات محكمات از خدا نفى مى‌كند، از مدلول آيات متشابه حذف مى‌كنند، اصل معنا را مى‌گيرند و شوائب نقص و امكان را كه ظاهر آيات متشابه متضمن آن است حذف مى‌كنند.

  • در نتيجه عرش عبارت مى‌شود از مقامى كه زمام همه اوامر و احكام صادره از ملك از

    1.  توحيد صدوق، ص 317.
    2.  توحيد صدوق، ص 248.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

178
  • آنجا سر چشمه گرفته و بدانجا منتهى مى‌شود، و آن مقام عبارت است از تختى قبه‌دار و مرتفع، و داراى پايه‌هايى ساخته شده از چوب يا فلز، كه ملك روى آن مى‌نشيند و احكام را صادر و اوامر اجراء مى‌كند، خداى تعالى نيز همين مقام را دارد منهاى احتياج به نشيمن‌گاه و مادى بودن آن، و چوبى يا فلزى بودن پايه‌هاى آن و امثال اينگونه لوازم ماديات و امكان آن.

  • زيرا آيات محكمه قرآن از قبيل آيه‌ ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾1 و آيه‌ ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾2 دلالت دارند بر اينكه خدا جسم نيست، و خواص جسم ندارد، در نتيجه همين آيات آن لوازمى را كه آيه مورد بحث و آيه‌ ﴿وَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ﴾3 مستلزم آن است، نفى مى‌كند، پس عرش او مادى نيست، و شكلى و بعدى مادى ندارد، بعد از حذف اين لوازم از معناى عرش، تنها اين باقى مى‌ماند كه او صاحب مقامى است كه احكام جارى در نظام عالمى از آن مقام سر مى‌زند، و اين مقام از مراتب علم او است كه از ذات او خارج است.

  • و مقياس براى شناختن اصل معنا (كه گفتيم) از لوازم زائد بر معناى اصلى، اين است كه آن معنايى كه با بودن آن اسم و عنوان باقى مى‌ماند و با نبودن آن از بين مى‌رود، آن معناى اصلى است، هر چند كه مصاديق آن به خاطر اختلاف خصوصيات مختلف شود و در ممكنات مصداقى و در واجب الوجود مصداقى غير آن داشته باشد.

  • اگر هنوز آن طور كه بايد مطلب براى خواننده روشن نشده مثالى مى‌زنيم تا روشن گردد و آن چراغ است كه به معناى آلت روشنايى است، ولى مصداق آن در هر دوره چيزى بوده، كه در دوره‌هاى بعد صورت آن فرق كرده، يك روز چراغ به ظرفى مى‌گفته‌اند كه در آن روغن و فتيله بوده، سر فتيله را روشن مى‌كردند، مشتعل مى‌شد، و از ماده چربى كه سر ديگر فتيله در آن بود سوخت مى‌گرفت، و پيرامون خود را روشن مى‌كرد، پس از قرنها همين اسم (چراغ) اسم شد براى شمعها و فانوسهاى نفتى، و همچنين از مصداقى به مصداقى ديگر منتقل مى‌شد، تا آنكه امروز اين اسم در چراغهاى الكتريكى مستقر شده، كه نه آن ماده چرب چراغهاى اول را دارد، و نه هيات و ريخت آن‌ها را، چيزى كه هست خاصيت آن را كه همان روشن كردن تاريكيها بود دارد، و به همين جهت به طور قطع و به اطلاق حقيقى آن را چراغ مى‌گوييم.

    1. چيزى شبيه او نيست. - شورى، آيه 11.
    2. منزه است خدا از توصيفاتى كه برايش مى‌كنند. - صافات، آيه 159.
    3. داراى عرشى بزرگ است. - مؤمنون، آيه 86.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

179
  • نقد روش اكثر صحابه و تابعين و پيروانشان كه به نفى جهات نقص از خدا اكتفاء كرده در آيات متشابه سكوت مى‌نموده‌اند

  • مثال ديگر اسلحه است، كه اين اسم در ابتدايى كه سلاح پيدا شد اسم بود براى تبرهاى مسى و يا سپر، ولى امروز به طور حقيقت اطلاق مى‌شود بر توپ و تانك و بمب‌هاى اتمى، و اين قسم تحول و تطور در بسيارى از وسائل زندگى، و اعمالى كه انسان در زندگى خود دارد ديده مى‌شود.

  • و كوتاه سخن اينكه صحابه وقتى در معارف دينى، آن‌هايى كه مربوط به احكام نبود، يعنى آنچه مربوط به اسماء و صفات و افعال خداى تعالى بود گفتگو مى‌كردند، همان مفاهيمى را از آن مى‌فهميدند كه لغت براى آن اسماء و صفات اثبات كرده، چيزى كه هست به خاطر آياتى كه در باره منزه بودن خدا از تشبيه وارد شده لوازم تشبيه را از آن حذف مى‌كردند، و در باره آنچه بعد از حذف آن لوازم باقى مى‌مانده سكوت مى‌كردند، مثلا وقتى مى‌خواندند ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ مى‌گفتند: استواء به معناى قرار گرفتن جسمى است در مكانى كه تكيه‌اش به آن مكان است و اينچنين استواء در باره خداى تعالى صادق نيست، و بعد از نفى اين معنا چه باقى مى‌ماند؟ نمى‌دانيم، خود خدا داناتر به مقصودش از كلام خويش است، و اين امر واگذار به او است. بعضى ادعاء كرده‌اند كه اصحاب در اين روش خود اجماع دارند. بلكه بعضى از ايشان گفته: تمامى علماى سه قرن اول از هجرت اجماع داشتند بر تفويض، و تفويض همين است كه لوازم تشبيه را از ساحت قدس ربوبى نفى نموده و از بحث در باره اصل مراد هم سكوت كنيم.

  • ليكن اين حرف با طريقه ائمه اهل بيت (علیه السلام) آن طور كه به ما رسيده سازگار نيست، چون ائمه (علیه السلام)، هم نفى مى‌كردند و هم اثبات، يعنى در بحث از حقائق دين امعان و دقت مى‌كردند، نه اينكه تنها نواقص امكانى را از صفات خدا نفى نموده، چيزى را اثبات نكنند، دليل مدعاى ما احاديث بسيارى است كه از آن حضرات محفوظ مانده، و جز افراد لجباز نمى‌توانند آن را انكار كنند.

  • بلكه روح المعانى از اللالكانى در كتاب خود «السنة» از حسن، از مادرش، از ام سلمه (رضى الله عنها) روايت كرده كه در معناى «استواء» گفت: «استواء مجهول نيست ولى چگونگى آن براى ما قابل تصور نيست، و اقرار به آن ايمان، و انكارش كفر است» و اين خود دلالت دارد بر اينكه ام سلمه همين رأى را داشته، زيرا اگر نظريه‌اى را مى‌داشت كه به صحابه نسبت داده‌اند بايد مى‌گفت: «استواء مجهول و كيف غير معقول است...» 1.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 158.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

180
  • بله اكثر صحابه و تابعين و تابعين تابعين، يعنى طبقه بعد از ايشان، اين طريقه را داشته‌اند، و غزالى آن را به چهار امام يعنى ابو حنيفه و مالك و شافعى و احمد و نيز بخارى و ترمذى و ابى داوود و سجستانى صاحبان صحاح و نيز به بزرگان علماى گذشته نسبت داده.

  • علت اينكه ايشان از اثبات صفات براى خدا سكوت كرده‌اند - به طورى كه جمعى گفته‌اند - اين بوده كه گفته‌اند، ثابت بعد از منفى خلاف ظاهر لفظ است، و چون چنين است اثبات صفات مصداق تاويلى است كه آيه‌ ﴿وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ﴾1 آن را حرام كرده، البته اين اشخاص‌2، آيه آل عمران را در كلمه «الا الله» وقف كرده‌اند، در نتيجه علم به تاويل كتاب را منحصر در خدا دانسته‌اند، بلكه بعضى از ايشان، از تاويل تجاوز كرده مطلق تفسير را منع كرده - و به طورى كه آلوسى‌3 نقل كرده - گفته‌اند: هر كس قرآن را تفسير كند او نيز آن را تاويل كرده، چون تاويل همان تفسير است.

  • و ما در ذيل آيه محكم و متشابه در سوره آل عمران بيانى گذرانديم، مبنى بر اينكه تاويلى كه قرآن آن را مذمت كرده غير از معناى مخالف ظاهر لفظ است، و رد متشابه به محكم، و بيان متشابه به وسيله محكم تاويل نيست، و نيز گفتيم كه تاويل تفسير نيست‌4.

  • علاوه بر اين خود همين آقايانى كه در بيانات دينى مربوط به اسماء و صفات خدايى احتياط كرده‌اند، كه ما تنها مى‌توانيم نواقص را نفى كنيم، اما چيزى اثبات نمى‌كنيم، معذلك در مقام عمل احتياط خود را فراموش كرده، آنچه در كتاب و سنت از اوصاف و افعال خداى تعالى وارد شده همه را بر معناى متعارف و بشرى خود (با اينكه مشوب به نواقص امكانى است) حمل نموده، عرش و كرسى و حجاب و قلم و لوح و نامه‌هاى اعمال و درهاى آسمان و از اين قبيل را بر همين مصاديق معمولى كه عرش و كرسى و لوح و قلم و امثال آن در نزد ما افراد بشر متعارف دارند حمل كرده‌اند، و حال آنكه اين عناوين با آن عنوانهايى كه در اثباتش احتياط مى‌كردند در ملاك واحدند، و آن ملاك اين بود كه اثبات آن‌ها مستلزم اثبات نواقصى از قبيل احتياج و امكان است، كه هر فرد مسلمان بايد خداى را از آن منزه بدارد.

  • براى اينكه از نظر ما افراد بشر آن علتى كه امثال عرش و كرسى و لوح و قلم را پديد

    1. آل عمران، آيه 7.
    2.  روح المعانى، ج 3، ص 160.
    3.  روح المعانى، ج 3، ص 160.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 156.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

181
  • آورده، بايد احتياج باشد، چون خود ما اگر كرسى و عرش درست مى‌كنيم چون يا به استراحت بر روى آن نياز داريم، و يا به عزت نمايى بر روى آن، و مى‌خواهيم يكتايى و بى همتايى خود در عزت و عظمت را وانمود كنيم، و تعيين به ملك و سلطنت خود را مجسم سازيم، و اگر كاغذ تهيه مى‌كنيم و مى‌نويسيم، باز براى احتياج است، زيرا مى‌خواهيم آنچه را كه از حس غايب است حفظ كنيم و از دستخوش فراموشى دور بداريم، و همچنين هر كار ديگرى كه مى‌كنيم به علت احتياج مى‌كنيم.

  • بنابراين چه فرق است ميان آيات متشابه قرآنى كه براى خدا گوش، چشم، دست، ساق، رضا و اسف اثبات مى‌كند، كه همه مجسم بودن خداى را به توهم آدمى مى‌آورد، و در آخر احتياج و امكان را براى ذات منزه او اثبات مى‌كند، و بين آياتى كه برايش عرش، كرسى، كرسى‌نشينان، حاملان عرش، كاغذ و قلم اثبات مى‌كند، كه آن‌ها نيز احتياج و امكان خداى را به توهم مى‌اندازد؟.

  • و نيز چه فرقى هست ميان آن آيات محكماتى كه تشابه را از طائفه اول برداشته، آن را معنا مى‌دهد، و ميان محكماتى كه تشابه را از طائفه دوم بر مى‌دارد، و خلاصه چه فرق است ميان امثال آيه‌ ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ ، و ميان امثال آيه‌ ﴿وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ﴾.

  • بله فخر رازى در مقام اعتذار از اين سكوت صحابه و تابعين و غير ايشان از اثبات صفات براى خداى تعالى گفته، حق با ايشان است براى اينكه اگر بنا باشد در اينگونه مسائل باب تاويل را باز بگذاريم كه هر كس هر چه به فكرش رسيد بگويد بايد همين تاويل را در تمامى معارف دينى و احكام شرعى كه چون مسائل مورد بحث اصولى نيستند تجويز كنيم، آن وقت معلوم است كه از دين اسلام براى ما هم مانند باطنى‌ها چيزى باقى نمى‌ماند1.

  • ليكن عذرش پذيرفته نيست، براى اينكه خواننده عزيز مى‌داند كه قياس كردن تاويل در آيات متشابه را به تاويل ساير معارف، حتى احكام دينى كه تعليم و تربيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را در مردم اجراء كرده، راه گريز جستن، و بيهوده تلاش كردن است، براى اينكه متشابهات از اين رو متشابه شده كه دليل بر تشابه آن قائم شده، و آيات محكمه‌اى هم در بين هست كه ممكن است آن متشابهات را حمل بر آن‌ها نمود و تشابهش را از بين برد، و اگر اين كار را نكنيم و متشابه را به همان ظاهرش باقى بگذاريم تا باب تاويل در ساير معارف (محكم و غير متشابه) باز نشود حقى را كشته‌ايم براى اينكه باطلى را از بين

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22 ص 6 و 7.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

182
  • دو طائفه (مفوضه و مؤوله) كه هر دسته در تفسير آيات متشابه قرآن راهى (بيراه‌هاى) در پيش گرفته‌اند

  • ببريم، و يا به عبارتى ديگر، باطلى را با احياى باطلى ديگر كشته‌ايم، چون رد متشابه به محكم، اصلا تاويل نيست، تا تاويل حق باشد.

  • بعضى‌1 ديگر از اين مفسرين از باب اضطرار ناگزير شده‌اند بگويند: خداى تعالى جسم نيست تا مكان بخواهد، محتاج نيست تا كرسى و چيزهاى ديگر رفع حاجتش كند، ولى عرش يعنى اين جسم نورانى عظيم كه عقل را با عظمت خود به دهشت مى‌آورد و به شكل تخت پايه‌دار است، بدين جهت خلق شد و آن را با آن عظمتش حمل كرده بالاى آسمان‌ها بردند و در آنجا نهادند بدون اينكه كسى روى آن بنشيند و يا محتاج آن باشد، و در زمانهاى بى‌نهايت آن را حفظ كرده و مى‌كنند، صرفا از باب لطف خدا نسبت به مؤمنين بوده، تا به غيب به آن ايمان آورده، در برابر ايمان به آن اجر و ثواب اخروى ببرند.

  • عين اين توجيه (عجيب و غريب) را در باره لوح و قلم و ساير آيات بزرگ غايب از حس كرده‌اند، و بى‌پايگى آن احتياج به بيان ندارد.

  • بعد از اين طائفه كه در اصطلاح ملل و نحل مفوضه ناميده مى‌شوند، طائفه ديگرى هستند به نام مؤوله، اينان كسانى هستند كه در تفسير آيات متشابه اسماء و صفات، ميان اثبات و نفى جمع كرده، خداى را از لوازم حاجت و امكان منزه دانسته، آيات متشابهى كه ظهور احتياج و امكان دارد بر خلاف ظاهرش حمل بر معناهايى كرده‌اند كه با اصول مسلمه دين و مذهب سازگار باشد، و همين طائفه نيز به چند شعبه منشعب شده‌اند.

  • بعضى از ايشان در اثبات به عين همان چيزى كه با دليل نفى كرده‌اند اكتفاء نموده‌اند و اينها مفسرينى هستند كه براى اسماء و صفات معناى عدمى يعنى نفى نقص كرده و علم او را به معناى عدم جهل گرفته‌اند، و عالم را به معناى كسى دانسته‌اند كه جاهل نيست، و به همين منوال صفات ديگر خدا را معنا كرده‌اند.

  • لازمه اين معنا تعطيل ذات متعالى خدا از صفات كمال است، و حال آنكه برهانهاى عقلى و ظواهر كتاب و سنت و نصوص آن دو اين را رد مى‌كند و اين از اقوال صابئه است كه در اسلام رخنه كرده است.

  • بعضى ديگر اسماء و صفات را به معانى ديگرى تفسير كرده‌اند كه با ظواهر آن‌ها نمى‌سازد، و گفته‌اند: تاويل هم همين است كه انسان براى آيات متشابه و مربوط به اسماء و صفات معانيى كند كه نه با عقل و نقل مخالفت داشته باشد، و نه با اصول مسلم اعتقادى.

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

183
  • بعضى ديگر در معانى آن‌ها اكتفاء كرده‌اند به آنچه در نقل آمده، و عقل خود را در فهم آن‌ها دخالت نداده‌اند.

  • و اگر خواننده به خاطر داشته باشد در مباحث محكم و متشابه گفتيم كه تفسير كتاب عزيز به غير خود كتاب، و سنت قطعى، تفسير به رأى است، و كتاب و سنت آن را منع كرده.

  • و بيشتر اين سه طائفه كه همه را مؤوله مى‌گويند، در آن افعال خداى تعالى كه به صفت او برگشت نمى‌كند مسلك علماى سلف را كه مفوضه ناميده شدند پيموده‌اند، يعنى آيات و اخبار مربوط به آن افعال را به همان ظواهرش باقى گذاشته، آنچه از مصاديقش كه در خود ما آدميان معهود است عينا براى خدا اثبات كرده‌اند و اما آن افعالى كه به نحوى برگشت به صفت مى‌كند تاويل نموده‌اند، مثلا در آيه‌ ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾ استواء را تاويل به مانند استيلاء و استعلاء نموده‌اند، ولى عرش را كه فعل خدا است و به صفت او برگشت ندارد، به همان ظاهر معهودش (تختى داراى قبه و چهار پايه) باقى گذاشته‌اند.

  • و در روايتى كه از طرق عامه نقل شده كه خدا در هر شب جمعه به آسمان دنيا پائين مى‌آيد، چون پائين آمدن به صفتى برگشت مى‌كند، آن را به نزول رحمتش تاويل نموده، آسمان دنيا را هم به فلك قمر تفسير كرده‌اند، و همچنين.

  • ولى شما خواننده به خاطر داريد كه در سابق گفتيم كه حمل آيه بر خلاف ظاهرش هيچ مجوزى ندارد، و دليلى نيست كه بر آن دلالت كند و قرآن كريم به عنوان لغز و معما نازل نشده اين را هم مى‌دانيد كه همانطور كه در قرآن محكم و متشابه هست، در حديث نيز هست، و اگر كسى متشابه قرآن را به خاطر حديثى متشابه به ظاهرش باقى بگذارد، در حقيقت متشابه قرآن را به متشابه حديث رد كرده، در حالى كه ما ماموريم متشابه قرآن را به محكم قرآن رد كنيم.

  • علاوه بر اين عمل كردن به ظاهر اينگونه روايات، و آن را بر ظاهر كتاب حكومت دادن، اشكال ديگرى دارد و آن اين است كه اين روايات اخبار آحاداند نه متواتر و قطعى الصدور، و خبرى كه چنين وضعى دارد حتى اگر از حيث سند خبر به اصطلاح صحيح هم باشد، معذلك دليلى بر حجيت لازم دارد كه به حكم آن دليل شارع حجيت را براى آن جعل و يا امضاء كرده باشد و در علم اصول روشن شده و به حد بداهت رسيده كه معنا ندارد شارع خبر واحد را در غير احكام دينى، يعنى در معارف اعتقادى و موضوعات خارجى حجت كند.

  • بله اگر خبر به حد تواتر رسيده باشد، و يا قرائنى قطعى همراه داشته باشد، مثل اينكه از امام شخصا شنيده شده باشد، حجت است، هر چند در احكام نباشد، چون دليلى كه امام را

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

184
  • معصوم مى‌داند، بعينه دليل بر اين است كه امام اين مطلب را به من كه شنونده از شخص اويم دروغ نگفته، و همه اينها مسائلى است كه در اصول حلاجى شده و به ثبوت رسيده، اگر كسى بخواهد بايد بدانجا مراجعه كند.

  • و در سنن ابى داوود از جبير بن محمد بن مطعم، از پدرش از جدش روايت آمده كه گفت: روزى مردى باديه‌نشين به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد، و عرضه داشت يا رسول الله جانها به لب رسيد، اموال نابود شد و يا هلاك شد، آمده‌ام از شما بخواهم براى ما باران طلب كنى، آرى ما تو را به درگاه خدا شفيع قرار داده‌ايم، خدا را هم شفيع به درگاه تو مى‌كنيم. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: واى بر تو، هيچ مى‌فهمى چه مى‌گويى؟ سبحان الله، سبحان الله و آن قدر تكرار كرد كه قيافه تعجب از رخسار اصحابش هويدا گرديد.

  • آنگاه فرمود: خداى تعالى شفيع نزد كسى از مخلوقاتش نمى‌شود، و شان خدا بزرگتر از اين است، واى بر تو، هيچ مى‌دانى خدا چيست؟ خدا فوق عرش خود، و عرشش فوق آسمان‌هايش، (اين چنين قرار دارد) آنگاه با انگشتانش شكلى چون قبه درست كرد و سپس فرمود اين عرش صدا مى‌كند آن چنان كه كرسى از نشستن كسى بر آن به صدا در مى‌آيد1.

  • مؤلف: متن اين حديث خالى از اختلال نيست، و اگر آن را در اينجا آورديم براى اين بود كه اين حديث نسبت به ساير احاديث صريح‌تر در اين است كه عرش موجودى است جسمانى، البته روايات ديگرى هست كه دلالت دارد بر اينكه عرش داراى پايه‌هايى است‌2، و يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه آن را چهار نفر حامل به دوش دارد، يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه عرش بالاى آسمان‌ها مقابل كعبه قرار دارد، دسته‌اى ديگر دلالت دارد بر اينكه كرسى در برابر عرش چون حلقه‌اى افتاده در بيابانى است و آسمان‌ها و زمين در برابر كرسى به همان كوچكى است، و ما در تفسير امثال اين روايات طريقه ائمه اهل بيت را بيان كرديم، مخصوصا در تفسير سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب بيانى گذرانديم كه خلاصه نظريه آن حضرات (علیه السلام) از آن استفاده مى‌شود.

  • و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم، روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) معناى كلام خداى را پرسيدم كه مى‌فرمايد: ﴿يَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفىَ﴾، 

    1. سنن ابى داوود، ج 4، ص 232.
    2.  بحار الانوار، ج 58، ص 58.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

185
  • فرموده: سر، آن مطالبى است كه در دل پنهان بداريد، و مخفى‌تر از سر مطالبى است كه به خاطرت آمده ولى فراموش كرده‌اى‌1.

  • و در مجمع از دو امام باقر و صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمودند: «سر» آن مطالبى است كه در دل پنهان داشته‌اى، و مخفى‌تر از سر آن چيزى است كه به خاطرت گذشته ولى فراموش كرده‌اى‌2.

    1.  معانى الاخبار، ص 143، ح 1.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

186
  • [سوره طه (20):آيات 9 تا 48]

  • ﴿وَ هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسىَ ٩ إِذْ رَأىَ نَاراً فَقَالَ لِأَهْلِهِ اُمْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَاراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَى اَلنَّارِ هُدىً ١٠فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسىَ ١١ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ اَلْمُقَدَّسِ طُوىً ١٢ وَ أَنَا اِخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحىَ ١٣ إِنَّنِي أَنَا اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي ١٤ إِنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزى‌َ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعىَ ١٥ فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَنْ لاَ يُؤْمِنُ بِهَا وَ اِتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدىَ ١٦ وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسىَ ١٧ قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْهَا وَ أَهُشُّ بِهَا عَلىَ غَنَمِي وَ لِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرىَ ١٨ قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسىَ 19 فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعىَ ٢٠قَالَ خُذْهَا وَ لاَ تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا اَلْأُولىَ ٢١ وَ اُضْمُمْ يَدَكَ إِلىَ جَنَاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرىَ ٢٢ لِنُرِيَكَ مِنْ آيَاتِنَا اَلْكُبْرىَ ٢٣ اِذْهَبْ إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ ٢٤ قَالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي ٢٥ وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي ٢٦ وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي ٢٧ يَفْقَهُوا قَوْلِي ٢٨ وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ٢٩ هَارُونَ أَخِي ٣٠اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي ٣١ وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي ٣٢ كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً ٣٣ وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً ٣٤ إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيراً ٣٥ قَالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسىَ ٣٦ وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرىَ ٣٧ إِذْ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّكَ مَا يُوحىَ ٣٨ أَنِ اِقْذِفِيهِ فِي اَلتَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي اَلْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ اَلْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ وَ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

187
  • أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلىَ عَيْنِي ٣٩ إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْنَاكَ إِلىَ أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ اَلْغَمِّ وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلىَ قَدَرٍ يَا مُوسىَ ٤٠وَ اِصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي ٤١ اِذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآيَاتِي وَ لاَ تَنِيَا فِي ذِكْرِي ٤٢ اِذْهَبَا إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ ٤٣ فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ ٤٤ قَالاَ رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنَا أَوْ أَنْ يَطْغىَ ٤٥ قَالَ لاَ تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَ أَرىَ ٤٦ فَأْتِيَاهُ فَقُولاَ إِنَّا رَسُولاَ رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ لاَ تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْنَاكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ وَ اَلسَّلاَمُ عَلىَ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىَ ٤٧ إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنَا أَنَّ اَلْعَذَابَ عَلىَ مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى ٤٨﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • آيا خبر موسى به تو رسيده است؟ (9).

  • آن دم كه آتشى ديد، و به اهل خود گفت: بمانيد كه من آتش مى‌بينم شايد شعله‌اى از آن برايتان بياورم يا به وسيله آتش راه را پيدا كنم - پيرامون آن كسى را ببينم كه راه را وارد است (10).

  • و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه اى موسى! (11).

  • من خود پروردگار توام كفشهاى خود را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى (12).

  • من تو را برگزيده‌ام به آنچه بر تو وحى مى‌شود گوش فرا دار (13).

  • من خداى يكتايم، معبودى جز من نيست، عبادت من كن و براى ياد كردن من نماز به پا كن (14).

  • قيامت آمدنى است، مى‌خواهم آن را پنهان كنم تا هر كس در مقابل كوششى كه مى‌كند سزا ببيند (15).

  • آنكه رستاخيز را باور ندارد و پيروى هوس خود كند ترا از باور كردن آن باز ندارد كه هلاك مى‌شوى (16).

  • اى موسى! اين چيست كه به دست راست تو است؟ (17).

  • گفت: اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى‌كنم و با آن براى گوسفندان خويش برگ مى‌تكانم و مرا در آن حاجت‌هايى ديگر است (18).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

188
  • گفت: اى موسى! آن را بيفكن (19).

  • پس آن را افكند كه ناگهان مارى شد كه سريع راه مى‌رفت (20).

  • فرمود آن را بگير و نترس كه آن را به حالت اولش باز مى‌گردانيم (21).

  • و دستت را به گريبان خود ببر تا نورانى بدون عيب بيرون آيد، و اين معجزه ديگرى است (22).

  • تا آيه‌هاى بزرگ خويش را به تو بنمايانيم (23).

  • به سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است (24).

  • گفت: پروردگارا سينه مرا بگشاى (25).

  • و كارم را به من آسان كن (26).

  • و گره از زبان من باز كن (27).

  • تا گفتارم را بفهمند (28).

  • و براى من وزيرى از كسانم مقرر فرما (29).

  • هارون برادرم را (30).

  • و پشت من بدو محكم كن (31).

  • و او را شريك كارم گردان (32).

  • تا تو را تسبيح بسيار گوئيم (33).

  • و بسيار يادت كنيم (34).

  • كه تو بيناى به حال ما بوده‌اى (35).

  • فرمود اى موسى مطلوب خويش را يافتى (36).

  • و بار ديگر به تو نيز منت نهاديم (37).

  • آن دم كه به مادرت آنچه بايد وحى كرديم (38).

  • كه او را در صندوق بگذار و صندوق را به دريا بيفكن، تا دريا به ساحلش اندازد، و دشمن من و دشمن او بگيرد او را و از جانب خويش محبوبيتى بر تو افكندم تا زير نظر من تربيت شوى (39).

  • و چون خواهرت رفت و گفت آيا شما را به كسى دلالت كنم كه تكفل او كند؟ و به مادرت بازت آورديم كه ديده‌اش روشن شود و غم نخورد و يكى را كشتى و از گرفتارى نجاتت داديم و امتحانت كرديم امتحانى دقيق و سالى چند در ميان اهل مدين ماندى آنگاه اى موسى! به موقع بيامدى (40).

  • و تو را خاص خويش كردم (41).

  • تو و برادرت معجزه‌هاى مرا ببريد و در كار ياد كردن من سستى مكنيد (42).

  • به سوى فرعون رويد كه طغيان كرده است (43). ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

189
  • و با او به نرمى سخن بگوييد، شايد اندرز گيرد يا بترسد (44).

  • گفتند پروردگارا ما بيم داريم در آزارمان شتاب كند يا طغيانش بيشتر شود (45).

  • فرمود: مترسيد كه من با شما هستم، مى‌شنوم و مى‌بينم (46).

  • پيش وى رفتند و گفتند ما دو پيغمبر پروردگار توايم، پسران اسرائيل را با ما بفرست و عذابشان مكن از پروردگارت معجزه‌اى سوى تو آورده‌ام درود بر آن كس كه هدايت را پيروى كند (47).

  • به ما وحى شده كه عذاب بر آن كس باد كه (آيات الهى را) تكذيب كند و روى بگرداند (48).

  • بيان آيات [بيان آياتى كه چگونگى برگزيدن موسى (عليه السلام) به رسالت و مامور شدنش در كوه طور به دعوت فرعون را حكايت مى‌كنند]

  • در اين آيات داستان موسى (علیه السلام) را شروع كرده، در اين سوره چهار فصل از اين داستان ذكر شده:

  • اول: چگونگى برگزيدن موسى به رسالت در كوه طور، كه در وادى طوى واقع است، و مامور كردنش به دعوت فرعون.

  • دوم: با شركت برادرش او را به دين توحيد دعوت كردن، و بنى اسرائيل را نجات دادن، و اقامه حجت، و آوردن معجزه عليه او.

  • سوم: بيرون شدنش با بنى اسرائيل از مصر، و تعقيب فرعون و غرق شدنش، و نجات يافتن بنى اسرائيل.

  • چهارم: گوساله‌پرستى بنى اسرائيل، و سرانجام كار ايشان و كار سامرى و گوساله‌اش.

  • آياتى كه نقل كرديم تا به تفسيرش بپردازيم متعرض فصل اول از چهار فصل مذكور است.

  • و اما اينكه آيات مورد بحث به چه وجهى متصل به ما قبل مى‌شود؟ وجه اتصالش اين است كه آيات ما قبل مساله توحيد را خاطر نشان مى‌ساخت، اين آيات نيز با وحى توحيد آغاز شده، و با همان وحى يعنى كلام موسى كه گفت: ﴿إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ...﴾، و نيز كلام ديگرش در باره هلاك فرعون و طرد سامرى ختم مى‌شود، آيات قبلى نيز با اين تذكر آغاز مى‌شد كه قرآن مشتمل است بر دعوت حق و تذكر كسانى كه بترسند، و با مثل اين آيه ختم مى‌شد كه‌ ﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾.

  • ﴿وَ هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسىَ﴾.

  • استفهام در اين جمله براى تقرير است، و مقصود از «حديث» داستان است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

190
  • ﴿إِذْ رَأىَ نَاراً فَقَالَ لِأَهْلِهِ اُمْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَاراً...﴾ .

  • «مكث» به معناى «لبث» است، و «آنست» از ايناس، به معناى ديدن و يا يافتن چيزى است كه در اصل از انس گرفته شده كه ضد نفرت است، و به همين جهت در معناى ايناس گفته‌اند ديدن چيزى است كه با آن انس بگيرند، كه قهرا ديدن چنين چيزى ديدنى است قوى.

  • و كلمه «قبس» - با دو فتحه - به معناى شعله است كه به وسيله نوك چوب يا مانند آن از آتشى ديگر گرفته شود، و كلمه «هدى» مصدر به معناى اسم فاعل است، و يا مضاف اليه است براى مضاف حذف شده، و تقديرش «ذا هداية» بوده، و على اى حال مراد كسى است كه هدايت به وجود او قائم باشد.

  • سياق آيه و آيات بعديش شهادت مى‌دهد بر اينكه اين جريان در مراجعت موسى از مدين به سوى مصر اتفاق افتاده و اهلش نيز با او بوده، و اين واقعه نزديكيهاى وادى طوى، در طور سينا، در شبى سرد و تاريك اتفاق افتاده، در حالى كه راه را گم كرده بودند، چون آتش از دور ديده به نظرش رسيده كه كنار آن كسى هست كه از او راه را بپرسد، و اگر نبود حد اقل از آن آتش قدرى بياورد، گرم شوند.

  • و در اينكه فرمود ﴿فَقَالَ لِأَهْلِهِ اُمْكُثُوا﴾ اشعار، و بلكه دلالت بر اين است كه غير از همسرش كسان ديگر هم با او بوده‌اند، چون اگر نبود مى‌فرمود «قال لاهله امكثى - به همسرش گفت اينجا باش

  • و از اينكه گفت: ﴿إِنِّي آنَسْتُ نَاراً﴾ من آتشى به نظرم مى‌آيد» با در نظر گرفتن اينكه كلام خود را با «ان» تاكيد كرده، و نيز به ايناس تعبير كرده، فهميده مى‌شود كه آتش را تنها او ديده، و ديگران نديدند، اين جمله نيز كه اول فرمود ﴿إِذْ رَأىَ نَاراً﴾ چون آتشى ديد اين معنا را تاييد مى‌كند و نيز جمله «﴿لَعَلِّي آتِيكُمْ﴾ شايد برايتان بياورم...» دلالت دارد بر اينكه در كلام چيزى حذف شده، و تقدير آن «اينجا باشيد تا به طرف آتش بروم، شايد برايتان از آن پاره‌اى بياورم، و يا پيرامون آن كسى كه راه را بلد باشد ببينم، باشد كه با هدايتش راه را پيدا كنيم» بوده.

  • ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسىَ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ … طُوىً﴾.

  • كلمه «طوى» اسم جلگه‌اى است كه در دامنه طور قرار دارد، و همانجا است كه خداى سبحان آن را وادى مقدس ناميده، و اين نام و اين توصيف دليل بر اين است كه چرا به موسى دستور داد كفشش را بكند، منظور احترام آن سرزمين بوده تا با كفش لگد نشود، و اگر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

191
  • كندن كفش را متفرع بر جمله‌ ﴿إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾ كرده دليل بر اين است كه تقديس و احترام وادى به خاطر اين بوده كه حظيره قرب به خدا، و محل حضور و مناجات به درگاه او است پس برگشت معنا به مثل اين مى‌شود كه بگوييم: به موسى ندا شد اين منم پروردگارت و اينك تو در محضر منى، و وادى طوى به همين جهت تقديس يافته پس شرط ادب به جاى آور و كفشت را بكن.

  • و به همين ملاك هر مكان و زمان مقدسى تقدس مى‌يابد، مانند كعبه مشرفه و مسجد الحرام، و ساير مساجد و مشاهد محترمه در اسلام، و نيز مانند اعياد و ايام متبركه‌اى كه قداست را از راه انتساب واقعه‌اى شريف كه در آن واقع شده، يا عبادتى كه در آن انجام شده كسب نموده، و گر نه بين اجزاى مكان و زمان تفاوتى نيست.

  • توضيحى در مورد تكلم خدا با موسى‌

  • موسى وقتى نداى‌ ﴿يَا مُوسىَ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾ را شنيد از آن به طور يقين فهميد كه صاحب ندا پروردگار او، و كلام، كلام او است، چون كلام مذكور وحيى از خدا بود به او، كه خود خداى تعالى تصريح كرده بر اينكه خدا با احدى جز به وحى، و يا از وراى حجاب، و يا به ارسال رسول تكلم نمى‌كند، هر چه بخواهد به اذن خود وحى مى‌كند، و فرموده‌ ﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ 1كه از آن فهميده مى‌شود كه ميان خدا و كسى كه خدا با او تكلم مى‌كند در صورتى كه به وسيله رسول و يا حجاب نباشد، و تنها به وسيله وحى صورت گيرد، هيچ واسطه‌اى نيست، و وقتى هيچ واسطه‌اى نبود شخص مورد وحى كسى را جز خدا همكلام خود نمى‌يابد، و در وهمش خطور نمى‌كند، و غير كلام او كلامى نمى‌شنود، زيرا اگر احتمال دهد متكلم غير خدا باشد، و يا كلام كلام غير او باشد، ديگر ﴿كَلَّمَ اَللَّهُ مُوسىَ تَكْلِيماً﴾ به طورى كه واسطه‌اى نباشد، صادق نمى‌شود.

  • و اين حال، حال هر نبى و پيغمبر است، در اولين وحيى كه به او مى‌شود، و نبوت و رسالت او را به او اعلام مى‌دارد، هيچ شرك و ريبى نمى‌كند، در اينكه صاحب اين وحى خداى سبحان است، و در درك اين معنا هيچ احتياجى به اعمال نظر، يا درخواست دليل، يا اقامه حجتى نيست، زيرا اگر محتاج به يكى از آن‌ها شود باز هم يقين پيدا نمى‌كند كه راستى پيغمبر شده است، چون ممكن است اطمينانى كه به دست آورده اثر و خاصيت دليل، و

    1. هيچ بشرى را خداوند طرف صحبت و كلام خود قرار نمى‌دهد، مگر يا از وحى، يا از پشت پرده، يا با فرستادن رسولى پس وحى مى‌شود به او به اذن خداوند آنچه بخواهد. - شورى، آيه 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

192
  • استفاده قوه تعقل از آن دليل باشد، نه تلقى از غيب بدون واسطه (پس حاصل كلام اين است كه هم از آيه و هم از حكم عقل استفاده مى‌شود كه پيغمبران بار اولى كه وحى خداى را مى‌گيرند طورى هستند و وحى طورى است كه در همان اول در سويداى قلب به صدق آن ايمان پيدا مى‌كنند).

  • حال اگر بپرسى خداى تعالى در جاى ديگر داستان فرموده: ﴿وَ نَادَيْنَاهُ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْنَاهُ نَجِيًّا﴾ 1و در جاى ديگر آن فرموده: ﴿مِنْ شَاطِئِ اَلْوَادِ اَلْأَيْمَنِ فِي اَلْبُقْعَةِ اَلْمُبَارَكَةِ مِنَ اَلشَّجَرَةِ﴾ 2، كه از اين آيه استفاده مى‌شود در تكلم خدا حجابى بوده؟.

  • مى‌گوييم: بله و ليكن ثبوت حجاب، و يا آورنده پيام در مقام تكليم، يا تحقق تكليم به وسيله وحى منافات ندارد، براى اينكه وحى هم مانند ساير افعال خدا بدون واسطه نيست، چيزى كه هست امر دائر مدار توجه مخاطبى است كه كلام را تلقى مى‌كند، اگر متوجه آن واسطه‌اى كه حامل كلام خدا است بشود و آن واسطه ميان او و خدا حاجب باشد، در اين صورت آن كلام همان رسالتى است كه مثلا فرشته‌اى مى‌آورد، و وحى آن فرشته است (ديگر به چنين چيزى گفته نمى‌شود فلانى با خدا يا خدا با فلانى تكلم كرد) و اگر متوجه خود خداى تعالى باشد، وحى او خواهد بود (در اين صورت صحيح است گفته شود خدا با فلانى سخن گفت) هر چند كه در واقع حامل كلام خدا فرشته‌اى باشد، ولى چون وى متوجه واسطه نشده، وحى، وحى خود خدا مى‌شود، شاهد اين معنا آيه بعدى مورد بحث است كه خطاب به موسى مى‌فرمايد: « ﴿فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحىَ﴾ گوش كن به آنچه وحى مى‌شود» كه عين نداى از جانب طور را وحى هم خوانده، و در موارد ديگر كلامش اثبات حجاب هم نموده است.

  • و كوتاه سخن اينكه: جمله‌ ﴿إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ...﴾ موسى را متوجه مى‌كند به اينكه موقفى كه دارد موقف حضور و مقام مشافهه (رو در رو سخن گفتن) است و خدا با او خلوت و او را از خود به مزيد عنايت اختصاص داده، و لذا فرمود: ﴿إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾ من پروردگار توام و نفرمود «انا الله - من خدايم» ، يا «انا رب العالمين - من رب العالمينم» و نيز به همين جهت اگر بعد از آن فرمود ﴿إِنِّي أَنَا اَللَّهُ﴾ تكرار جمله قبلى نيست، چون جمله قبلى

    1. او را از ناحيه طور ايمن ندا كرديم، و آهسته نزديكش كرديم. - مريم، آيه 52.
    2. از ساحل راست وادى در آن سرزمين بلند و پر بركت از ميان يك درخت. - قصص، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

193
  • در عين معرفى صاحب كلام، مقام را هم از اغيار خالى مى‌سازد، تا وحى را انجام دهد، ولى در جمله دوم تنها وحى است.

  • و در اينكه فرمود «نودى» و نام صاحب ندا را نياورد و نفرمود «ناديناه - او را ندا كرديم» و يا «ناداه الله - خدا ندايش كرد» لطفى به كار رفته كه با هيچ مقياسى نمى‌توان گفت چقدر است، و در آن اشاره است به اينكه ظهور اين آيت براى موسى به طور ناگهانى و بى‌سابقه بوده است.

  • ﴿وَ أَنَا اِخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحىَ﴾ .

  • كلمه «اخترتك» از مصدر اختيار است و اختيار از كلمه «خير» گرفته شده، و حقيقت اختيار اين است كه فاعلى مثلا در ميان چند فعلى كه بايد حتما يكى از آن‌ها را بر ديگر كارها ترجيح داده و انجامش دهد مردد شود، آنگاه فاعل تميز مى‌دهد به اينكه فلان كار خير است، پس بنا مى‌گذارد بر اينكه اين كار از ديگر كارها بهتر است، پس همان را انجام مى‌دهد و اين بناگذارى، همان اختيار است، پس كلمه اختيار همواره بايد توأم با غرضى باشد كه فاعل از فعلش آن غرض را در نظر گرفته.

  • و اختيار خدا موسى را به تكلم، منظور و غرض الهى بوده، و آن عبارت است از دادن نبوت و رسالت، شاهد اين معنا جمله‌ ﴿فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحىَ﴾ است كه «فاء» تفريع نتيجه آن اختيار قلمداد شده، و فهمانده كه مشيت الهى بدين تعلق گرفته كه فردى از انسان را وا بدارد، تا مشقت حمل نبوت و رسالت را تحمل كند، و چون در علم خدا موسى بهتر از ديگران بوده بدين جهت او را اختيار كرده است.

  • جمله‌ ﴿وَ أَنَا اِخْتَرْتُكَ﴾ به طورى كه از سياق استفاده مى‌شود از قبيل صدور امر به نبوت و رسالت است، و بنابراين انشاء است نه اخبار، چون اگر اخبار بود مى‌فرمود: «و قد اخترتك» بلكه با عين اين جمله اختيار نبوت و رسالت را انشاء كرده و آنگاه چون اختيار با انشاء آن تحقق يافت، امر به گوش دادن به فرمان وحى را كه متضمن رسالت و نبوت او است بر آن متفرع نموده فرمود پس به آنچه وحى مى‌شود گوش فرا ده

  • ﴿إِنَّنِي أَنَا اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾ .

  • اين همان وحيى است كه در آيه قبل موسى را مامور به شنيدن آن كرده بود، كه تا يازده آيه ديگر ادامه دارد، و در آن نبوت و رسالتش با هم اعلام مى‌شود، نبوتش در اين آيه و دو آيه بعد، و رسالتش از آيه‌ ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسىَ﴾ ، تا آيه‌ ﴿اِذْهَبْ إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ﴾ استفاده مى‌شود، علاوه بر اين در آيه‌ ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مُوسىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولاً

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

194
  • نَبِيًّا﴾ 1صريحا فرموده كه آن جناب، هم رسول بود و هم نبى.

  • و در سه آيه مذكور كه نبوت آن جناب را اعلام مى‌كند دو ركن ايمان را كه ركن اعتقاد و ركن عمل است با هم ذكر كرده، ولى از اصول اعتقاد كه توحيد و نبوت و معاد است تنها دو اصل را يعنى توحيد و معاد را ذكر كرده، و از نبوت اسمى نبرده، و جهتش اين بوده كه روى سخن با شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، و اما ركن عمل را با اينكه تفصيل زيادى دارد در يك كلمه خلاصه كرده، و آن كلمه «فاعبدنى» است، و با آن اصول و فروع دين را در سه آيه تكميل كرده است.

  • شرح خطاب خداى تعالى به موسى (عليه السلام): ﴿إِنَّنِي أَنَا اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِي...﴾ 

  • پس اينكه فرمود ﴿إِنَّنِي أَنَا الله لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا﴾ مسمى را با خود اسم معرفى كرد و فرمود «بدرستى كه من الله‌ام» و نفرمود «الله منم» براى اينكه مقتضاى حضور اين است كه با مشاهده ذات به وصف ذات آشنا گشت، نه به وسيله وصف به ذات آشنا گرديد، همچنانكه برادران يوسف وقتى او را شناختند گفتند «به درستى كه هر آينه تو يوسفى، يوسف هم گفت من يوسفم و اين برادر من است» (كه اگر مقام مقام حضور نبود جا داشت بگويند يوسف تويى).

  • و اسم جلاله هر چند علم و نام مخصوص ذات خداى متعال است، ليكن معناى مسماى به «الله» را مى‌فهماند، چون ذات او مقدس‌تر از آن است كه كسى بدان راه يابد، پس گويا فرموده است: من كه آن كسى هستم كه مسماى به الله است، خود گوينده حاضر و مشهود است، ولى مسماى به الله مبهم است كه كيست؟ لذا گفته شده من همانم، خواهى گفت: الله اسم است نه وصف، تا بگويى مقتضاى حضور اين است كه از ذات به وصف پى ببرم؟ در جواب مى‌گوييم: اسم جلاله هر چند كه به خاطر غلبه علم شده است و ليكن خالى از اصلى وصفى نيست.

  • و جمله‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِي﴾ كلمه توحيد است كه از نظر عبارت و لفظ مترتب بر جمله‌ ﴿إِنَّنِي أَنَا اَللَّهُ﴾ شده، چون حقيقتا هم مترتب بر آن است، چون وقتى خداى تعالى كسى باشد كه هر چيزى از او آغاز شده، و به وجود او قائم و به او منتهى است پس ديگر جا ندارد كه كسى جز براى او خضوع عبادتى بكند، پس او است الله معبود به حق، و اله ديگرى غير او نيست، و لذا امر به عبادت را متفرع بر اين حقيقت نموده، فرمود «فاعبدنى» 

  • و اگر در جمله‌ ﴿وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾ ، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز را ذكر

    1. در كتاب، موسى را ياد آور كه او مخلص و رسولى نبى بود. - مريم، آيه 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

195
  • كرد، با اينكه قبلا در جمله «فاعبدنى» عبادت را به طور عموم ذكر كرده بود، و خلاصه اگر بعد از آن عام، خصوص اين خاص را ذكر كرد، بدين جهت بود كه هم اهميت نماز را برساند، و هم بفهماند كه نماز از هر عملى كه خضوع عبوديت را ممثل كند، و ذكر خداى را به قالب در آورد، آن چنان كه روح در كالبد قرار مى‌گيرد، بهتر است. و بنابراين معنا، كلمه «لذكرى» از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است، و لام آن براى تعليل است، و اين جار و مجرور متعلق به كلمه «اقم» مى‌باشد و حاصل معنايش اين است كه: عبادت و يادآوريت از من را با عمل نماز تحقق بده، همچنانكه مى‌گويند: «بخور براى اينكه سير شوى، و بنوش براى اينكه سيراب گردى» اين آن معنايى است كه از مثل سياق مورد بحث به ذهن تبادر مى‌كند.

  • وجوه عديده‌اى كه در ذيل جمله: ﴿وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾ گفته‌اند

  • در معناى جمله «لذكرى» اقوال بسيارى است، بعضى‌1 گفته‌اند: جار و مجرورى است متعلق به كلمه «اقم» ، كه ما نيز همين را گفتيم. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: متعلق است به كلمه «صلاة» بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: متعلق است به جمله «فاعبدنى» 

  • و نيز در باره «لام» آن، بعضى‌4 گفته‌اند: لام تعليل است. بعضى‌5 آن را لام توقيت دانسته‌اند، كه معنايش «نماز بخوان هنگام ذكر من» و يا «نماز بخوان هنگامى كه آن را فراموش كردى، يا از تو فوت شد، و سپس به يادت آمد» ، بنابراين نظير «لام» در جمله‌ ﴿أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِدُلُوكِ اَلشَّمْسِ﴾6 مى‌باشد.

  • و نيز در معناى «ذكر» ، بعضى‌7 گفته‌اند: مراد از آن، ذكر لفظى است كه نماز هم مشتمل بر آن است. بعضى‌8 ديگر گفته‌اند: مراد از آن ذكر قلبى است كه مقارن نماز است، و با نماز تحقق يافته، يا مترتب بر آن مى‌شود، همانطور كه مسبب از سبب پديد مى‌آيد. بعضى‌9

  • ديگر احتمال داده‌اند كه مراد از آن، ذكر قبل از نماز باشد. بعضى ديگر گفته‌اند: مراد از آن اعم از ذكر قلبى و قالبى است.

  • اختلاف ديگرى در اضافه ذكر به ياى متكلم دارند كه چه نحوه اضافه‌اى است؟ بعضى‌10 گفته‌اند: اضافه مصدر به مفعول خودش است. بعضى‌11 ديگر گفته‌اند: اضافه مصدر به

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 5.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 172 و 173.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 172 و 173.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 172 و 173.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 172 و 173.
    6. نماز بخوان هنگام ظهر. - اسرى، آيه 78.
    7.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    8.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    9.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    10.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    11.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

196
  • فاعل خودش است، و مراد اين است كه نماز بخوان تا با ثنا و ثواب خود، تو را ياد كنيم، و يا اين است كه نماز بخوان براى اينكه من نماز را در كتب آسمانيم ذكر كرده و بدان دستور داده‌ام

  • بعضى‌1 ديگر گفته‌اند: اين اضافه انحصار اقامه را در ذكر، افاده مى‌كند، و معنايش اين است كه نماز را تنها و تنها به خاطر ياد من بخوان، نه به غرض ديگر، از قبيل اميد ثواب و يا ترس عقاب. ولى بعضى‌2 ديگر اين افاده را قبول نكرده‌اند.

  • بعضى‌3 ديگر انحصار را قبول كرده و گفته‌اند: مضاف را منحصر در مضاف اليه مى‌كند، و مراد اين است كه نماز را تنها به خاطر ياد من به جاى آر، بدون اينكه به آن رياء كنى، يا با ياد غير من آميخته‌اش سازى. بعضى‌4 ديگر گفته‌اند: هر چند اين معنا در جاى خود صحيح است و ليكن لفظ آيه هيچ دلالتى بر آن ندارد.

  • بعضى‌5 ديگر گفته‌اند: مراد از ذكر، ذكر خود نماز است، يعنى نماز را هر وقت بيادت آمد و يا به خاطر اينكه يادت آمد بخوان، كه بنابراين مضاف در تقدير است، و اصل آن «لذكر صلوتى» بوده، و يا از آنجايى كه ذكر نماز سبب ذكر خدا است مسبب را آورده و سبب را اراده كرده است. و همچنين وجوه زشت و زيبايى ديگر و آنچه بفهم آدمى تبادر مى‌كند همان است كه گفتيم.

  • ﴿إِنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزىَ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعىَ﴾.

  • اين آيه تعليل جمله «فاعبدنى» است كه در آيه قبلى بود، و اين منافات ندارد با اينكه جمله مذكور متفرع بر ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا﴾ باشد، براى اينكه هر چند وجوب عبادت خدا ذاتا متفرع بر يكتايى او است، و ليكن يكتايى او به تنهايى و بدون وجود روز جزا كه آدميان پاداش داده شوند، و نيك و بد از هم متمايز گردند، مطيع و ياغى از هم جدا شوند، اثرى ندارد، و تشريع احكام و اوامر و نواهى بى‌نتيجه مى‌ماند، و به همين جهت در قرآن كريم مكرر در مقام اثبات چنين روزى فرموده: هيچ ريبى در آن نيست.

  • مقصود از اينكه در باره قيامت فرمود: ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ نزديكست پنهانش بدارم» 

  • و در جمله‌ ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ ظاهر اينكه اخفاء را مطلق آورد اين است كه مراد اخفاء به تمام معنا باشد، يعنى آن را پنهان بدارم و مكتوم نگه دارم، و به هيچ وجه احدى را از آن آگاه نكنم، تا وقتى واقع مى‌شود ناگهانى و دفعة واقع شود، همچنانكه قرآن كريم صريحا فرموده: ﴿لاَ تَأْتِيكُمْ إِلاَّ بَغْتَةً﴾ 6.

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    3.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    4.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    5.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 19 الى 21.
    6. و جز به طور ناگهانى به سراغ شما نمى‌آيد. - اعراف، آيه 187.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

197
  • ممكن هم هست معناى جمله «نزديك است پنهانش بدارم» اين باشد كه نزديك است از آن خبر ندهم، تا مخلصين از غير مخلصين جدا شده و شناخته شوند، چون بيشتر مردم خداى را به اميد ثواب و ترس از عقاب عبادت مى‌كنند، و يا از نافرمانيش خوددارى مى‌نمايند، در حالى كه درست‌ترين عمل آن عملى است كه صرفا براى رضاى خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس از جهنم، و با پنهان داشتن روز قيامت اين تميز به خوبى صورت مى‌گيرد، و معلوم مى‌شود چه كسى خداى را به حقيقت بندگى مى‌كند، و چه كسى در پى بازرگانى خويش است.

  • بعضى‌1 گفته‌اند: معناى «نزديك است پنهانش بدارم» اين است كه نزديك است حتى از خودم هم كتمانش كنم، و اين تعبير كنايه از شدت كتمان و مبالغه در آن است، چون خود آدميان نيز وقتى مى‌خواهند سرى را كتمان كنند و در كتمان آن مبالغه نمايند مى‌گويند: نزديك است كه از خودم هم پنهانش بدارم، تا چه رسد به اينكه براى ديگران آن را فاش سازم، صاحب اين قول گفتار خود را به روايت نسبت داده.

  • ﴿لِتُجْزىَ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعىَ﴾ اين جمله متعلق است به كلمه «آتية» و معنايش واضح است.

  • ﴿فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَنْ لاَ يُؤْمِنُ بِهَا وَ اِتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدىَ﴾ .

  • كلمه «صد» به معناى منصرف كردن است و كلمه «فتردى» از مصدر «ردى» به معناى هلاكت است، و دو ضمير «عنها» و «بها» به ساعت بر مى‌گردد، و معناى «صد از ساعت» اين است كه دلهاى مردم بى‌ايمان، تو را از اينكه به ياد آن بيفتى منصرف سازد، تا در باره آن و خصوصياتش فكر نكنى، و متوجه نشوى كه روزى است كه هر نفسى به هر چه كرده پاداش مى‌شود، و نيز مراد از بى‌ايمان، همان كسانى است كه نسبت به آن روز و شؤوناتش كافرند.

  • جمله‌ ﴿وَ اِتَّبَعَ هَوَاهُ﴾ نسبت به جمله‌ ﴿مَنْ لاَ يُؤْمِنُ﴾ به منزله عطف تفسيرى است و چنين معنا مى‌دهد كه: عدم ايمان به قيامت خود مصداق پيروى هوى است، و چون صالح براى تعليل است، عليت هوى را براى ايمان نياوردن افاده مى‌كند، و به دلالت التزام از آن استفاده مى‌شود كه ايمان به قيامت حق و مخالف با هوى است، و منجى و مخالف با هلاكت است، بنابراين حاصل كلام اين مى‌شود: وقتى قيامت آمدنى و جزاء واقع شدنى باشد، پس

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

198
  • مبادا پيروان هواى نفس كه به خاطر همين پيرويشان كافر به قيامت گشته، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ايمان به آن منصرف كنند و از ياد آن و ياد شؤونات آن غافل سازند تا هلاك گردى.

  • و شايد جهت اينكه فرمود «هوايش را پيروى كرد» ، و نفرمود «پيروى مى‌كند» ، با اينكه كلمه مضارع «فتردى» را به آن عطف كرد، اين بوده كه بفهماند پيروى هوى علت عدم ايمان است.

  • آغاز وحى رسالت موسى (عليه السلام) با استفهام: ﴿مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسىَ﴾ و اشاره به وجه رد و بدل شدن سؤال و جواب در باره عصا

  • ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسىَ﴾.

  • از اينجا وحى رسالت موسى آغاز مى‌شود، چون وحى نبوتش در سه آيه گذشته تمام شد، استفهام در اين جمله استفهام تقرير است، از آن جناب سؤال شده كه در دست راست چه دارى؟ و منظور اين است كه خودش نام آن را ببرد، و متوجه اوصاف آن كه چوب خشكى است بى‌جان، بشود، تا وقتى مبدل به اژدهايى مى‌شود آن طور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.

  • و ظاهرا مشار اليه به كلمه «تلك» كه آلت اشاره به مؤنث است، يا «عودة» (چوبدستى) بوده، و يا «خشبه» (چوب) كه چون تاء تانيث در آخر دارند، با «تلك» بدان اشاره شده است، و گر نه ممكن بود به اعتبار «شى‌ء» ، كلمه «ذلك» به كار برده و پرسيده باشد «اين چيست به دستت» ، و اگر اينطور نپرسيد، و آن طور پرسيد، خواست نسبت به آن تجاهل بفرمايد، و گويا بفهماند من نمى‌دانم آن كه به دست تو است عصا است، و الا اگر تجاهل در كار نبود استفهام معنا نداشت، و اين تجاهل نظير تجاهلى است كه ابراهيم (علیه السلام) نسبت به آفتاب و ماه و ستاره كرد، و هر يك را ديد گفت اين پروردگار من است، تا وقتى به آفتاب رسيد گفت: ﴿هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ﴾ 1.

  • ممكن هم هست اشاره با «تلك» به همان عصا باشد، اما نه به اين منظور كه از اسم و حقيقت آن اطلاع دارد، تا در نتيجه استفهام لغو باشد، بلكه به اين منظور بوده كه اوصاف و خواص آن را ذكر كند، مؤيد اين احتمال كلام مفصل موسى (علیه السلام) است كه در پاسخ به اوصاف و خواص عصايش پرداخت، گويا وقتى شنيد مى‌پرسند: آن چيست به دستت؟ فكر مى‌كند لا بد اوصاف و خواص آن را مى‌خواهند، و گر نه در عصا بودن آن كه ترديدى نيست، و اين خود طريقه معمولى است كه وقتى از امر واضحى سؤال مى‌شود كه انتظار ندانستنش از احدى نمى‌رود، در پاسخ به ذكر اوصاف آن مى‌پردازند.

    1. اين پروردگار من است، چون اين (از آن دو) بزرگتر است. - انعام، آيه 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

199
  • به وجهى مى‌توان يكى از اين موارد را محمل آيات زير دانست كه مى‌فرمايد:

  • ﴿اَلْقَارِعَةُ مَا اَلْقَارِعَةُ وَ مَا أَدْرَاكَ مَا اَلْقَارِعَةُ يَوْمَ يَكُونُ اَلنَّاسُ كَالْفَرَاشِ اَلْمَبْثُوثِ﴾1 و نيز مى‌فرمايد: ﴿اَلْحَاقَّةُ مَا اَلْحَاقَّةُ وَ مَا أَدْرَاكَ مَا اَلْحَاقَّةُ﴾2.

  • ﴿قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْهَا وَ أَهُشُّ بِهَا عَلىَ غَنَمِي وَ لِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرىَ﴾.

  • «عصا» معنايش معروف است، و از نظر لغت در حكم مؤنث است و كلمه «اتوكؤ» از مصدر توكى است كه به معناى اعتماد و تكيه دادن است، و كلمه «هش» به معناى چوب زدن به درخت براى ريختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند، و كلمه «مارب» جمع ماربه است، كه راء آن با هر سه صدا خوانده مى‌شود، و به معناى احتياج است، و مراد از اينكه گفت: «مرا در آن ماربى (حوائجى) ديگر است» اين است كه اين عصا حوائجى ديگر از من بر مى‌دارد، و معناى آيه روشن است.

  • و اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پر گويى كرد، و به ذكر اوصاف و خواص عصايش پرداخت، مى‌گويند بدين جهت بود كه مقام اقتضاى آن را داشت، چون مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب است، و با محبوب سخن گفتن لذيذ است، لذا نخست جواب داد كه اين عصاى من است، سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب كرد، نكته اينكه گفت «اين عصاى من است» هم همين بوده.

  • و ما در ذيل آيه قبلى وجه ديگرى براى اين استفهام و جوابش ذكر كرديم، كه بنا به آن وجه كلام موسى از باب پر گويى با محبوب نبوده، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ساير منافعش را هم خاطر نشان ساخت و گفت: «و مرا در آن حوائجى ديگر است» نظريه ما تاييد مى‌شود.

  • نشان دادن دو آيه به موسى (عليه السلام): اژدها شدن عصا و يد بيضاء

  • ﴿قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسىَ … سِيرَتَهَا اَلْأُولىَ﴾.

  • «سيره» به معناى حالت و طريقه است، اين كلمه در اصل، معناى نوعى از سير مى‌داده، همچنانكه جلسه به معناى نوعى نشستن است.

  • خداى سبحان در اين آيه به موسى دستور مى‌دهد عصاى خود را از دست خود بيندازد، و او چون عصا را مى‌اندازد مى‌بيند مارى بزرگ شد، كه با چابكى و چالاكى هر چه بيشتر به راه

    1. كوبنده چه كوبنده عظيمى است. و تو نمى‌دانى كه كوبنده چيست؟ روزى است كه مردم چون ملخ فرارى، روى هم مى‌ريزند، - قارعه، آيات 1-4.
    2. قيامت آن روز حق و حقيقت است كه حقوق خلق و خلايق امور در آن به ظهور مى‌رسد. دانى چه روز هولناك سختى است؟ چگونه سختى و عظمت آن روز را درك توانى كرد؟ - حاقه، آيات 1-3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

200
  • افتاد، و چون امر غير مترقب ديد كه جماد ناگهان داراى حيات شد سخت تعجب كرد، خداى تعالى حركت آن را در آيات مورد بحث سعى ناميد، و فرمود ﴿فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعىَ﴾ ولى در جاى ديگر آن را اهتزاز خوانده و فرموده‌ ﴿رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ﴾ 1 و نيز در آيات مورد بحث آن حيوان را مار خوانده، و در جاى ديگر اژدها، و فرموده‌ ﴿فَأَلْقىَ عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ﴾ 2 چون ثعبان به معناى مار بسيار بزرگ است.

  • ﴿قَالَ خُذْهَا وَ لاَ تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا اَلْأُولىَ﴾ يعنى آن را بگير و نترس كه به زودى به حالت اولش (عصا) بر مى‌گردانيم، اين جمله دلالت دارد بر اينكه موسى (علیه السلام) از آنچه ديده ترسيده، و در جاى ديگر آمده كه فرمود ﴿فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسىَ أَقْبِلْ وَ لاَ تَخَفْ﴾ 3.

  • البته بايد دانست كه ميان خوف و خشيت فرق است، آنچه با فضيلت شجاعت منافات دارد خشيت است نه خوف كه به معناى دست زدن به مقدمات احتراز است، و انبياء (علیه السلام) از خشيت منزهند نه از خوف، همچنانكه خداى تعالى فرمود ﴿اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اَللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لاَ يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللَّهَ﴾ 4.

  • ﴿وَ اُضْمُمْ يَدَكَ إِلىَ جَنَاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرىَ﴾.

  • «ضم» به معناى جمع كردن ميان دو چيز است، و «جناح» به معناى بال مرغ، و دست و بازوى آدمى و زير بغل او است، و بعيد نيست مراد از آن در اينجا همان معناى اخير باشد، زيرا در جاى ديگر در همين باره فرموده‌ ﴿أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ﴾ 5.

  • كلمه «سوء» به معناى هر بدى و زشتى است، بعضى‌6 گفته‌اند: اين تعبير در آيه شريفه كنايه از برص است و معنايش اين است كه دست خود را جمع كن، و آن را داخل

    1. قصص، آيه 31.
    2. ناگهان عصاى خود را افكند و اژدهاى آشكارى شد. - اعراف، آيه 107 و - شعراء، آيه 32.
    3. و چون آن را ديد كه حركت مى‌كند گويى مار است آن چنان فرار كرد كه ديگر پشت سر خود را ننگريست، گفتيم اى موسى بيا و نترس. - قصص، آيه 31.
    4. آنان كه رسالتهاى خداى را مى‌رسانند و از او خشيت دارند، و از احدى خشيت ندارند مگر خدا. - احزاب، آيه 39.
    5. دستت را داخل گريبانت كن. - نمل، آيه 12.
    6.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

201
  • گريبان و زير بغلت ببر، و آن را نورانى بيرون آر، بدون اينكه دچار برص و يا هر حالت بد ديگرى شده باشد.

  • جمله‌ ﴿آيَةً أُخْرىَ﴾ حال از ضمير در «تخرج» است، و اشاره است به اينكه اژدها شدن عصا يك آيت بود، و يد بيضاء آيت دومى، همچنانكه در همين باره فرموده ﴿فَذَانِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ إِلىَ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ﴾ 1.

  • ﴿لِنُرِيَكَ مِنْ آيَاتِنَا اَلْكُبْرىَ﴾.

  • «لام» بر سر اين جمله لام تعليل است، و جمله متعلق به مصدر است، گويا گفته شده: آنچه ما به دست تو اجراء كرديم براى اين بود كه بعضى از آيات كبراى خود را به تو نشان دهيم.

  • ﴿اِذْهَبْ إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ﴾.

  • آيات سابق بر اين، كه مى‌فرمود: ﴿وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ...﴾ عنوان مقدمه داشت، و جمله مورد بحث فرمان رسالت است.

  • شرح و توضيح درخواست‌هاى موسى (عليه السلام) از خداوند بعد از ماموريت به رسالت ﴿قَالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي...﴾ 

  • ﴿قَالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي … إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيراً...﴾ 

  • يازده آيه است كه متن درخواست موسى از پروردگارش را نقل مى‌كند، كه بعد از مسجل شدن رسالتش چه چيزهايى از پروردگارش درخواست نمود، و از ظاهر آن پيدا است كه آنچه درخواست كرده وسائلى بوده كه در امر رسالتش بدان محتاج بوده نه در امر نبوت، آرى رساندن رسالت خدا به فرعون و درباريانش و نجات دادن بنى اسرائيل، و اداره امور ايشان، آن وسائل را لازم داشته، نه مساله نبوتش.

  • مؤيد اين احتمال اين است كه اين درخواست‌ها را بعد از تماميت نبوتش، يعنى دنبال آيات سه‌گانه سابق نياورد، بلكه بعد از فرمان رسالتش، يعنى آيه‌ ﴿اِذْهَبْ إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ﴾ آورد.

  • بله آيات چهارگانه اول كه از آيه‌ ﴿رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي﴾ شروع مى‌شود بى ارتباط به امر نبوت نيست، چون امر نبوت عبارت است از تلقى و گرفتن عقايد دين و احكام عملى آن از ساحت مقدس ربوبى، كه آن نيز به داشتن شرح صدر و آن سه تاى ديگر نيازمند است.

  • پس جمله‌ ﴿رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي﴾ از باب استعاره تخييليه و استعاره به كنايه است، چون «شرح» به معناى گشاد كردن و باز كردن است، گويا سينه انسان را كه قلب در آن

    1. اين دو برهان است از پروردگارت به سوى فرعون و رجال دربارش. - قصص، آيه 32.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

202
  • جاى دارد ظرفى فرض كرده كه آنچه از طريق مشاهده و ادراك در آن وارد مى‌شود جاى مى‌گيرد، و در آن انباشته مى‌شود، و اگر آنچه وارد مى‌شود امرى عظيم يا ما فوق طاقت بشرى باشد سينه نمى‌تواند در خود جايش دهد، ناگزير محتاج مى‌شود به اينكه آن را شرح دهند و باز كنند، تا گنجايشش بيشتر گردد. و موسى (علیه السلام) رسالتى را كه خدا بر او مسجل كرد بزرگ شمرد، چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود، مخصوصا از اين جهت كه فرعون طاغى در رأس آنان قرار داشت، فرعونى كه با خدا بر سر ربوبيت منازعه نموده به بانك بلند مى‌گفت‌ ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اَلْأَعْلىَ﴾ ، و نيز از ضعف و اسارت بنى اسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود، و مى‌دانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند، و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبى به بار مى‌آورد، و چه فجايعى را بايد ناظر باشد، از سوى ديگر حال خود را هم مى‌دانست كه تا چه حد در راه خدا بى‌طاقت و كم تحمل است، آرى او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند، داستان كشتن آن قبطى، و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براى دخترانى كه حريف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است، و از سوى ديگر زبانش - كه خود يگانه اسلحه است براى كسى كه مى‌خواهد دعوت و رسالت خداى را تبليغ كند - لكنتى داشت كه نمى‌توانست آن طور كه بايد مقاصد خود را برساند.

  • به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براى حل اين مشكلات اولا سعه صدر به او بدهد تا تحملش زياد شود، و محنت‌هايى كه رسالت برايش به بار مى‌آورد و شدائدى كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد آسان گردد، لذا عرضه داشت‌ ﴿رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي﴾.

  • آنگاه گفت «﴿وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي﴾ امرم را آسان ساز» كه مقصود همان امر رسالت است، و نگفت: رسالتم را تخفيف بده، و خلاصه به دست كم آن قناعت كن، تا اصل رسالت آسانتر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همه دشوارى و خطرش بر من آسان گردان.

  • دليل بر اين معنا جمله‌ ﴿وَ يَسِّرْ لِي﴾ است، وجه دلالتش بر مدعاى ما اين است كه كلمه «لى» در چنين مقامى اختصاص را مى‌رساند، و جمله چنين معنا مى‌دهد «اين امرى كه بعهده من واگذار كردى، و اين رسالت را با همه دشواريش بر من كه مسئول آن قرارم داده‌اى آسان گردان» و پر واضح است كه مقتضاى اين سؤال اين است كه امر را نسبت به او آسان كند، نه اينكه در حد ذاتش و خلاصه خود آن امر را آسان سازد.

  • نظير اين كلام در جمله‌ ﴿اِشْرَحْ لِي﴾ نيز مى‌آيد، پس معناى آن اين است: مرا كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

203
  • مامور رسالتم كردى و شدائد و مكارهى در انتظارم قرار دادى، حوصله زيادى بده، تا وقتى ناملايمات به من هجوم مى‌آورند سينه‌ام تنگى نكند، و اگر به جاى آنچه در قرآن آمده گفته بود ﴿رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي﴾ اين نكته فوت مى‌شد.

  • ﴿وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي﴾ اين سؤال ديگرش است، كه گشودن عقده زبان را مى‌خواهد، و اگر عقده را نكره آورد و گفت «عقده‌اى» براى اشاره به يك نوع عقده بود، و در حقيقت عقده‌اى است كه داراى مشخصات معينى است و آن مشخصات از جمله ﴿يَفْقَهُوا قَوْلِي﴾ فهميده مى‌شود، يعنى آن عقده‌اى را بگشاى كه نمى‌گذارد سخنانم را بفهمند.

  • ﴿وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هَارُونَ أَخِي﴾ اين سؤالى ديگر است كه در واقع سؤال چهارم آن جناب و آخرين درخواستهاى او است، و كلمه «وزير» بر وزن فعيل، از وزر - به كسره واو، و سكون زاء - به معناى حمل سنگينى است، و اگر وزير را وزير گفتند، بدين جهت بوده كه حامل ثقل و سنگينى‌هاى پادشاه است، بعضى‌1 گفته‌اند: از وزر - به فتحه واو و زاء - اشتقاق يافته، كه به معناى كوه پناهگاه است و اگر وزير را وزير خوانده‌اند چون به منزله كوهى است كه پادشاه در آراء و احكامش به او پناه مى‌برد.

  • و كوتاه سخن اينكه، موسى (علیه السلام) از پروردگارش درخواست مى‌كند كه از خاندانش وزيرى برايش قرار دهد، آنگاه آن را بيان نموده مى‌گويد: منظورم از او هارون برادرم مى‌باشد، و اگر درخواست وزير كرد، بدين جهت بود كه امر رسالت امرى است كثير الاطراف، و اطراف و جوانبش از هم دور، و او به تنهايى نمى‌تواند به همه جوانب دور از هم آن برسد، ناگزير وزيرى لازم دارد كه در امر رسالت با او شركت جسته، بعضى از جوانب آن را اداره كند، و بار او سبك شود، و در آنچه او مى‌كند وزيرش مؤيدش باشد، اين است معناى آيه بعدى كه به منزله تفسير وزير قرار دادن است، و مى‌فرمايد ﴿اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾.

  • ﴿وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾ اين شركت دادن، غير شركت دادن مبلغين دين در اشاعه دين بعد از تماميت دعوت به وسيله پيغمبر است، زيرا آن اشراك اختصاصى به هارون ندارد، پس مقصود از اشراك در آيه اشراكى است كه مخصوص به هارون باشد، و آن اين است كه هارون در اصل دعوت دين، و از همان روز اول دعوت شريك موسى باشد، و چنين شركتى تنها مخصوص به هارون است، به طورى كه نه موسى مى‌تواند غير هارون كسى را نائب خود كند، و نه هارون، به خلاف شركت به معناى اول، كه وظيفه هر كسى است كه به آن دعوت

    1.  تفسير روح المعانى، ج 16، ص 184.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

204
  • ايمان آورده و چيزى از معارف آن را دانا شده باشد، آرى وظيفه عالم، تبليغ جاهل، و وظيفه شاهد، تبليغ غائب است، و چنين وظيفه‌اى را از خدا درخواست نمى‌كنند، چون اين وظيفه نه اختصاص به موسى دارد، و نه به برادرش، وظيفه هر با ايمانى است كه ديگران را ارشاد و تعليم كند و احكام دين را براى ديگران بيان نمايد، پس معلوم مى‌شود معناى اشتراك هارون در امر او، اين است كه او مقدارى از آنچه را كه به وى وحى مى‌شود، و چيزى از خصائصى كه از ناحيه خدا به او مى‌رسد (مانند وجوب اطاعت و حجيت گفتار) به عهده بگيرد و انجام دهد.

  • و اما اشراك در نبوت خاصه، به معناى گرفتن وحى خدا، چيزى نبوده كه موسى از تنهايى در آن بترسد، و از خدا بخواهد هارون را شريكش كند، بلكه ترس او از تنهايى در تبليغ دين و اداره امور در نجات دادن بنى اسرائيل و ساير لوازم رسالت است، همچنانكه از خود موسى نقل فرموده كه گفت‌ ﴿وَ أَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي﴾ 1.

  • علاوه بر روايات صحيحى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عين همين دعا را در باره على (علیه السلام) كرد، با اينكه على (علیه السلام) پيغمبر نبود.

  • ﴿كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً﴾ از ظاهر سياق كه در بيان نتيجه شركت هارون مى‌گويد: «تا تو را بسيار تسبيح كنيم و ذكر گوييم» بر مى‌آيد كه جمله مذكور بيان نتيجه شركت دادن هارون و وزارت او براى وى است، چون مى‌دانيم كه تسبيح آن دو با هم و ذكرشان هيچ ارتباطى با مضامين دعاهاى قبلى كه شرح صدر و تيسير امر و حل عقده زبان بود ندارد.

  • پس ذكر و تسبيحى كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذكر و تسبيح علنى و در بين مردم است نه در خلوت و نه در دل، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب، هيچ ارتباطى با وزارت هارون ندارد، پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومى و مجالس آنان، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداى را بگويند، يعنى مردم را به سوى ايمان به وى دعوت نموده، و نيز او را تسبيح گويند، يعنى خداى را از شركاء منزه بدارند.

  • با اين بيان، ذيل آيات با صدرش مرتبط مى‌شود، گويا مى‌گويد امر رسالت بس

    1. برادرم هارون زبانش از من فصيح‌تر است، او را با من بفرست، تا مرا تصديق كند. - قصص، آيه 34.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

205
  • خطير است، و اين طاغيه و درباريانش، و نيز امتش مغرور عزت و سلطنت خود شده‌اند، و شرك و وثنيت در دلهاشان ريشه دوانيده و ياد خداى را به كلى از دلهاشان برده، به علاوه، عزت فرعون و شوكت درباريانش چشم بنى اسرائيل را پر كرده، و دلهاشان را مدهوش ساخته، به كلى مرعوب سلطنت او شده‌اند، در نتيجه آن‌ها نيز از اين راه، خداى را فراموش كرده و تنها به ياد فرعونند، خلاصه ياد فرعون ديگر جايى خالى در دلهاشان براى ياد خدا باقى نگذاشته.

  • در نتيجه اين امر يعنى امر رسالت و دعوت، در پيروزيش سخت محتاج به تنزيه تو از شرك و ذكرت به ربوبيت و الوهيت دارد، تا در اثر كثرت اين دو، ياد تو در دلهاشان رخنه كرده، رفته رفته به خود آيند و ايمان آورند، و اين ذكر و تسبيح بسيار، كارى نيست كه از من به تنهايى بر آيد، پس هارون را وزيرم كن، و مرا با او تاييد نموده شريكش در كارهايم قرار ده، تا به اتفاق او بسيار تسبيحت گفته، بسيار ذكرت گوييم، بلكه به اين وسيله امر دعوت موفقيتى به دست آورد، و سودى ببخشد.

  • با اين بيان اولا وجه تعلق و ارتباط ﴿كَيْ نُسَبِّحَكَ...﴾ به ما قبلش روشن مى‌گردد.

  • و ثانيا وجه اينكه چرا كلمه «كثيرا» مكرر ذكر شد روشن مى‌شود و آن، اين است كه از باب تكرار نيست، چون هر يك از ذكر و تسبيح جداگانه و براى خود بايد بسيار باشد، و اگر مى‌گفت «تو را بسيار ذكر و تسبيح گوييم» كثرت آن دو را مجموعا مى‌رسانيد، و حال آنكه مقصود كثرت مجموع نبود.

  • و ثالثا وجه مقدم داشتن تسبيح بر ذكر روشن مى‌شود، چون مراد از تسبيح، تنزيه خداى تعالى از شريك و مبارزه با الوهيت آلهه، و ابطال ربوبيت آن‌ها است، تا دعوت به ايمان به خداى يگانه كه همان ذكر است در دلها جاى خود را باز كند، پس تسبيح از قبيل دفع مانع است، كه طبعا بر تاثير مقتضى مقدم است، البته براى اين خصوصيات وجوه بسيار طولانى ديگرى ذكر كرده‌اند كه نه فائده‌اى در آن‌ها هست و نه در نقل آن‌ها.

  • ﴿إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيراً﴾ اين جمله به ظاهرش تعليل است، نظير حجت و دليل بر جمله‌ ﴿كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً...﴾ يعنى تو نسبت به ما، به من و برادرم بينا بوده‌اى، يعنى از روزى كه ما را آفريدى، و خودت را به ما شناساندى مى‌دانستى كه ما به طور مداوم با تسبيح و ذكر خود بندگيت مى‌كنيم، و در اين بندگى ساعى و جدى هستيم، پس اگر او را وزير من قرار دهى و مرا با او كمك كنى و شريك در امرم سازى امر دعوت من تكميل شده بسيار تسبيح و ذكرت مى‌گوييم، و بنابراين مراد از اينكه فرمود «بنا» خود موسى و برادرش خواهد بود، ممكن هم هست مراد از ضمير مذكور خاندانش باشد، يعنى تو اى خدا به وضع ما اهل بيت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

206
  • بصير بوده‌اى، و مى‌دانى كه ما اهل تسبيح و ذكريم، پس اگر هارون برادرم را كه او نيز از اهل بيت من است وزيرم كنى تو را بسيار تسبيح گفته، بسيار ذكر مى‌گوييم، و اين وجه از وجه قبليش بهتر است، زيرا علاوه بر معنايى كه خود دارد، به معناى اهل هم كه در جمله‌ ﴿وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هَارُونَ أَخِي﴾ است اشاره مى‌كند (دقت فرمائيد).

  • استجابت ادعيه موسى (عليه السلام) و تذكار منت پيشين خدا بر او در ماجراى زاده شدن و پرورش يافتنش در دامان دشمن‌

  • ﴿قَالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسىَ﴾ 

  • در اين جمله همه دعاهاى موسى (علیه السلام) اجابت شده، و جمله، جمله‌اى است انشايى، به همان بيانى كه در جمله‌ ﴿وَ أَنَا اِخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحىَ﴾ گذشت.

  • ﴿وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرىَ … كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ﴾.

  • در اين آيات او را به منت ديگرى كه قبل از برگزيدنش به نبوت و رسالت و اجابت خواسته‌هايش بر او نهاده تذكر مى‌دهد، و آن عبارت است از منت دوران ولادتش، كه بعضى از كاهنان، به فرعون خبر داده بودند كه فرزندى در بنى اسرائيل متولد مى‌شود، كه زوال ملك او به دست وى صورت مى‌گيرد، ناگزير فرعون فرمان داد تا هر فرزندى كه در بنى اسرائيل متولد مى‌شود به قتل برسانند، از آن به بعد، تمامى فرزندان ذكور بنى اسرائيل كشته مى‌شدند، تا آنكه موسى (علیه السلام) به دنيا آمد، خداى عز و جل به مادرش وحى كرد كه: مترس، او را شير بده، هر وقت از عمال فرعون و جلادانش احساس خطر كردى فرزندت را در جعبه‌اى بگذار، و او را در رود نيل بينداز، كه آب او را به ساحل نزديك قصر فرعون مى‌برد، و او به عنوان فرزند خود نگهداريش مى‌كند، چون او اجاق كور است، به همين جهت او را نمى‌كشد، و خدا دوباره او را به تو باز مى‌گرداند.

  • مادر موسى نيز چنين كرد، همين كه آب نيل صندوق را به نزديكى قصر فرعون برد، مادر موسى دختر خود را كه همان خواهر موسى بود فرستاد تا از سرنوشت برادرش خبردار شود، دختر، پيرامون قصر گردش مى‌كرد، ديد چند نفر از قصر بيرون شدند از زن شير دهى سراغ مى‌گيرند، كه موسى را شير دهد، دختر، ايشان را به مادر خود راهنمايى كرد و ايشان را نزد مادر خود برد، مامورين او را براى شير دادن موسى اجير كردند، مادر موسى وقتى فرزند خود را در بر گرفت چشمش روشن گرديد، و وعده خدا را صادق، و منت او را بر موسى عظيم يافت.

  • پس اينكه فرمود: ﴿وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرىَ﴾ امتنان به همان منتى است كه در كودكى وى بر وى نهاد، و اگر در اين جمله سياق از تكلم وحده به تكلم با غير تغيير يافت، براى اين بود كه در اينجا مقام، مقام اظهار عظمت است و از ظهور قدرت تامه الهى خبر مى‌دهد، كه چگونه سعى و كوشش فرعون طاغى را در خاموش كردن نور خدا بى‌اثر نمود، و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

207
  • چگونه مكر او را به خود او برگردانيد، و دشمنش را در دامن خود او پرورش داد، به خلاف سياق قبلى كه موسى را ندا مى‌كرد ﴿يَا مُوسىَ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ...﴾ كه در آن سياق تكلم وحده مناسب‌تر بود.

  • و در جمله‌ ﴿إِذْ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّكَ مَا يُوحىَ﴾ مراد از وحى، الهام است كه نوعى احساس ناخودآگاه است، كه يا در بيدارى و يا در خواب دست مى‌دهد، و كلمه وحى در كلام خداى تعالى منحصر در وحى نبوت نيست، چنانچه مى‌بينيم آنچه را خدا به زنبور عسل الهام كرده وحى خوانده و فرموده‌ ﴿وَ أَوْحىَ رَبُّكَ إِلَى اَلنَّحْلِ﴾ 1.

  • و از سوى ديگر مى‌دانيم كه زنان از وحى نبوت بهره‌اى ندارند، يعنى هيچ وقت خداى تعالى يك زن را پيغمبر نكرده، چون فرموده‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىَ﴾ 2.

  • جمله‌ ﴿أَنِ اِقْذِفِيهِ فِي اَلتَّابُوتِ...﴾ همان مضمونى است كه به مادر موسى وحى شد، و كلمه «أن» براى تفسير آن است، بعضى‌3 گفته‌اند: اين كلمه مصدريه، و متعلق به «اوحى» است، كه تقدير كلام چنين شود «وحى كرد به انداختن او» بعضى‌4 ديگر كلمه را مصدريه گرفته و گفته‌اند جمله مدخول آن بدل از جمله‌ ﴿مَا يُوحىَ﴾ است.

  • كلمه «تابوت» به معناى صندوق و شبه آن است، و كلمه «قذف» به معناى نهادن و سپس انداختن است، گويا قذف اول در آيه به معناى نهادن، و قذف دوم به معناى انداختن است، و معنا اين است كه او را در صندوق بگذار و به دريا بينداز، ممكن هم هست هر دو با هم به معناى دوم باشد، به اين عنايت كه بچه را در صندوق نهادن، و به دريا افكندن، او را طرح كردن، و نسبت به او بى‌اعتنايى نمودن است، كلمه «يم» به معناى دريا است، و بعضى‌5 گفته‌اند به معناى درياى گوارا است، و كلمه «ساحل» به معناى لب دريا، و كناره خشكى آن است، و صنع و صنيعه به معناى احسان است.

  • جمله‌ ﴿فَلْيُلْقِهِ اَلْيَمُّ﴾ دريا بايد او را بيرون افكند «به صورت امر است، تا به تحقق وقوع آن اشاره كند، و مفادش اين است كه ما به دريا امر كرده‌ايم امرى تكوينى، پس اين

    1. نحل، آيه 68.
    2. قبل از تو هيچ رسولى نفرستاديم، مگر مردانى از اهل هر ديارى كه به سويشان وحى مى‌كرديم. - يوسف، آيه 109.
    3.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 52.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 188.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 188.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

208
  • قضيه حتما واقع خواهد شد، و همچنين جمله‌ ﴿يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي...﴾ كه جزائى است مترتب بر اين امر.

  • معناى دو آيه اين است كه» زمانى كه ما به مادرت وحى و الهام كرديم، به وحى و الهامى كه ممكن است به يك زن بشود، و آن اين است كه طفل را بگذار (و يا بينداز) در يك صندوق، و پس از آن صندوق را به دريا (كه همان نيل است) بينداز، كه قضاى رانده شده از درگاه ما اين است كه دريا او را به ساحل و كناره بيندازد، و آنگاه شخصى كه دشمن من و دشمن او است او را بگيرد (آرى فرعون با ادعاى الوهيت، با خدا، و با كشتن اطفال با موسى دشمنى مى‌كرد كه او نيز طفلى بود) اين آن الهامى بود كه به مادرت كرديم

  • ﴿وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلىَ عَيْنِي﴾ ظاهر سياق اين است كه اين قسمت از داستان تا جمله‌ ﴿وَ لاَ تَحْزَنَ﴾ فصل دوم و متمم فصل سابق است و مجموع اين دو فصل بيان همان منتى است كه جمله‌ ﴿وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرىَ﴾ به آن اشاره مى‌كرد.

  • پس فصل اول، وحى به مادر موسى، و داستان در صندوق نهادن و به دريا انداختن آن و رسيدنش به دست فرعون كه دشمن خدا و دشمن خود او بود را حكايت كرد، و فصل دوم محبوب شدن موسى در دل فرعون را نقل مى‌كند، كه ما اين محبت را در دل او انداختيم تا از كشتن موسى صرفنظر نموده، دوباره موسى به مادرش برگردد و در دامن او قرار گيرد، و ديدگان او روشن شود و غمگين نگردد، و اين سرنوشت را خداى تعالى به او وعده داده بود، همچنانكه در سوره قصص به آن وعده تصريح نموده، فرموده است‌ ﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلىَ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ﴾ 1.

  • و لازمه اين معنا اين است كه جمله‌ ﴿وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ...﴾ ، عطف باشد بر جمله ﴿أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّكَ﴾ و معناى القاى محبت بر او، اين است كه خداوند او را طورى قرار داده بود كه هر كس او را مى‌ديد دوستش مى‌داشت، و قلبش را به سوى موسى جذب مى‌كرد، پس در كلام استعاره‌اى تخييليه به كار رفته است، و اگر محبت را نكره آورد، و فرمود «محبتى بر تو افكندم» براى اين بود كه به عظمت و فخامت و عجيب بودن آن اشاره كند.

    1. ما او را به مادرش برگردانديم تا چشمش روشن شود و غمگين نگردد و تا بداند كه وعده خدا حق است. - قصص، آيه 13.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

209
  • «و لام» در ﴿وَ لِتُصْنَعَ عَلىَ عَيْنِي﴾ لام غرض است، و جمله مذكور عطف بر اغراضى است كه تقدير گرفته شده، و تقدير آن اين است كه «ما محبت را بر تو افكنديم براى امورى چنين و چنان، و براى اينكه فرعون زير نظر من به تو احسان كند، زيرا من با تو و مراقب حال توام، و به خاطر آن مزيد عنايت و شفقتى كه به تو دارم از تو غافل نمى‌شوم» ، و چه بسا گفته باشند مراد از جمله‌ ﴿وَ لِتُصْنَعَ عَلىَ عَيْنِي﴾ احسان به او باشد، كه به مادرش برگردانيده و تربيتش را در دامن مادر قرار داد.

  • هر چه باشد لسان آيه، لسان كمال عنايت و شفقت است، و مناسب با آن اين است كه سياق را سياق تكلم وحده كنند، و به همين جهت از سياق سابق كه تكلم با غير «ما» بود به تكلم وحده (من) عدول فرمود.

  • ﴿إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْنَاكَ إِلىَ أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ﴾ ظرف «اذ» - به طورى كه سياق مى‌رساند - متعلق است به جمله‌ ﴿وَ لِتُصْنَعَ﴾ و معنايش اين است كه من محبتى از ناحيه خودم بر تو افكندم تا هر كس تو را مى‌بيند براى اين منظور دوست بدارد و نيز براى اينكه در مرئى و منظر من و در تحت مراقبتم به تو احسان شود، آن وقتى كه خواهرت آمد و شد مى‌كرد تا خبرى از تو به دست آورد و بداند با تو چه معامله‌اى مى‌كنند، ديد كاركنان فرعون در جستجوى دايه‌اى هستند تا تو را شير دهد، خواهرت خود را در معرض پاسخ قرار داده به ايشان مى‌گويد - و اگر فرمود «مى‌گويد» و نفرمود «گفت» براى اين بود كه حال گذشته را حكايت كند - آيا مى‌خواهيد شما را راهنمايى كنم به زنى كه او را كفيل شود، هم شير دهد و هم حضانت كند؟ بدين وسيله تو را به مادرت برگردانديم تا خوشحال شود و اندوهناك نگردد.

  • در جمله‌ ﴿فَرَجَعْنَاكَ﴾ به سياق سابق كه سياق متكلم با غير بود برگشت شده، نه اينكه التفاتى به كار رفته باشد.

  • ياد آورى منت‌ها و تفضلات ديگر خدا به موسى (عليه السلام) در نجات يافتن از مصر و ازدواج با دختر شعيب و اقامت در مدين و...

  • ﴿وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ اَلْغَمِّ...﴾

  • اين آيه اشاره به منت و يا منتهايى ديگر غير آن دو منت سابق است، و اين منت عبارت است از داستان قتل نفس موسى و رأى دادن درباريان قبط به كشتن او، و فرار او از مصر، و ازدواجش با دختر شعيب پيغمبر، و اقامتش در مدين به مدت ده سال به عنوان اجير و چوپان گوسفندان شعيب.

  • و اين داستان در سوره قصص مفصل آمده، پس جمله‌ ﴿وَ قَتَلْتَ نَفْساً﴾ اشاره به كشتن آن مرد قبطى است در مصر، و جمله‌ ﴿فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ اَلْغَمِّ﴾ اشاره به ترسى بود كه به وى دست

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

210
  • داد، ترسيد درباريان فرعون او را بكشند، و خداى تعالى او را بيرون و به سرزمين مدين برد، همين كه شعيب او را احضار كرد، و موسى داستان خود را براى او گفت، شعيب گفت: ﴿لاَ تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ﴾ 1.

  • ﴿وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً﴾ يعنى تو را آزموديم، آزمودنى، راغب در مفردات مى‌گويد كلمه «فتن» در اصل به معناى اين است كه طلا را در آتش كنند و خوبى و بدى جنس آن را معلوم سازند، و در داخل آتش شدن انسان نيز استعمال شده، از آن جمله قرآن كريم فرموده «﴿يَوْمَ هُمْ عَلَى اَلنَّارِ يُفْتَنُونَ﴾ روزى كه در آتش در مى‌آيند» و نيز فرموده «﴿ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ﴾ بچشيد عذابتان را» و آنگاه گفته است: گاهى وسيله عذاب را هم فتنه مى‌گويند، و كلمه فتنه را نيز در آن استعمال مى‌كنند، مانند آيه «﴿أَلاَ فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا﴾ آگاه باش كه در فتنه افتاده‌اند» و گاهى در آزمايش به كار مى‌رود، مانند ﴿وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً﴾ آنگاه با كلمه فتنه معامله كلمه بلاء را كردند، كه هر دو را هم در شدت و هم در رخايى كه آدمى به آن مى‌رسد استعمال نمودند ولى ظهور آن دو و استعمالشان در شدت بيشتر است، كه در آيه «﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ شما را به خير و شر مى‌آزماييم، آزمودنى» هر دو در هر دو معنا به كار رفته، اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت ما بود2.

  • ﴿فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ﴾ اين ماندنش در اهل مدين متفرع بر فتنه و نتيجه آن است و در جمله‌ ﴿ثُمَّ جِئْتَ عَلىَ قَدَرٍ يَا مُوسىَ﴾ احتمال دارد، و خيلى هم بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه مراد از قدر، مقدار باشد، و منظور از آن مقدار علم و عمل و تجربه‌اى باشد كه از ابتلاءات وارده در نجاتش از غم، و خروجش از مصر و ماندنش در اهل مدين به دست آورده، (و معنا اين باشد كه آنگاه با مقدارى علم و تجربه آمدى).

  • و بنابراين مجموع جمله‌ ﴿وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنَاكَ مِنَ اَلْغَمِّ … يَا مُوسىَ﴾ يك منت باشد، و آن اين باشد كه به چند بلاء پشت سر هم مبتلا شد، تا با مقدارى از كمال كه كسب كرده و به فعليت رسانده بود به مصر بازگشت.

  • بعضى‌ها3 از اين اشكال كه چرا فتنه و بلاء را منت شمرده؟ چه بسا پاسخ گويند كه: فتنه در اينجا به معناى خلوص و خلاصى است، همانطور كه طلا به وسيله آتش خالص مى‌شود، و چه بسا بگويند منت بودن آن به اعتبار ثوابى است كه در برابر آن مى‌دهند.

    1. مترس كه از مردم ستمكار رهايى يافتى. - قصص، آيه 25.
    2.  مفردات راغب ماده فتن
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 192.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

211
  • ولى اين دو جواب وقتى درست است كه جمله «فلبثت» جداى از ما قبلش باشد، و به همين جهت بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: مراد از فتنه، آن رنج‌ها و محنت‌هايى است كه موسى بعد از بيرون شدنش از مصر تا رسيدن به مدين تحمل نمود، چون از حرف «فا» يى كه بر سر جمله‌ ﴿فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ﴾ آمده بر مى‌آيد كه «لبث» در اهل مدين بعد از فتنه بوده، و تاخر زمانى داشته.

  • ليكن اين حرف صحيح نيست، براى اينكه حرف «فاء» بيشتر از تفريع را نمى‌رساند، و واجب نيست كه همه جا مدخول فاء تفرع زمانى هم بر ما قبل داشته باشد.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: «قدر» به معناى تقدير است و مراد اين است كه تو سپس به تقدير ما به مصر آمدى، آنگاه به كسانى كه قدر را به معناى مقدار گرفته‌اند اعتراض كرده كه معروف از قدر به اين معنا قدر به سكون دال است، نه قدر به فتحه آن.

  • و ليكن به طورى كه اهل لغت تصريح كرده‌اند قدر به سكون، و قدر به فتحه به يك معنا است، همچنانكه نعل به سكون و نعل به فتحه يك معنا مى‌دهد، علاوه بر اين قدر به معناى مقدار همانطور كه قبلا گفتيم با سياق سازگارتر، و يا تنها آن سازگار است، مفسرين ديگر براى اينكه قدر را به معناى مقدار بگيرند وجوهى بى‌پايه ذكر كرده‌اند كه در نقل آن‌ها هيچ فائده‌اى نيست.

  • آيه شريفه كه منت خدا بر موسى را مى‌شمرد با نداى موسى ختم شد، تا احترام بيشترى از او شده باشد.

  • مراد از جمله: ﴿وَ اِصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ در خطاب خداوند به موسى (عليه السلام)

  • ﴿وَ اِصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ 

  • كلمه «اصطناع» افتعال از «صنع» و به معناى احسان است - به طورى كه گفته‌اند - وقتى گفته مى‌شود «صنع فلانا - فلانى را صنع كرد» معنايش اين است كه به او احسان نمود، و چون گفته شود «اصطنع فلانا» معنايش اين مى‌شود كه احسان خود را در باره فلانى تحقق داد و تثبيت كرد و از قفال نقل شده كه گفته: وقتى گفته مى‌شود «فلانى فلان را اصطناع كرد» معنايش اين است كه آن قدر به وى احسان كرد كه وى را به او نسبت مى‌دهند، و مى‌گويند: اين صنيع فلانى است و اين نمك‌پرورده او است، اين بود كلام قفال‌3.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 11.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 193.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 193.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

212
  • بنا به گفته وى برگشت معناى اصطناع موسى به اين است كه خداى تعالى او را براى خود اختصاص داد، و آن وقت موقعيت كلمه «لنفسى» كاملا روشن مى‌شود، و اما بنا بر معناى اول، از نظر سياق مناسب‌تر آن است كه بگوييم «اصطناع» متضمن معناى اخلاص است، و به هر حال معناى آن اين است كه من تو را خالص براى خودم قرار دادم، و همه نعمتهايى كه در اختيار تو است همه اينها از من و احسان من است، و در آن غير من كسى شركت ندارد، پس تو خالص براى منى، آن وقت مضمون آيه مورد بحث با آيه‌ ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مُوسىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً﴾ 1. روشن مى‌شود.

  • از اينجا معلوم مى‌شود اينكه بعضى‌2 گفته‌اند: مراد از اصطناع، اختيار است، و معناى اختيار خدا موسى را براى خود اين است كه او را حجت ميان خود و خلق خود قرار دهد، به طورى كه كلام او و دعوتش كلام و دعوت وى باشد، و نيز گفتار بعضى‌3 ديگر كه گفته‌اند: مراد از كلمه «لنفسى» براى وحى و رسالت من است، و نيز گفتار ديگران كه گفته‌اند: يعنى «براى محبتم» هيچ يك درست نيست، چون به دون دليل مقيد كردن است.

  • و نيز روشن مى‌شود كه اصطناع و احسان نمودن خدا موسى را براى خود، يكى از منت‌هاى مذكور است، بلكه از بزرگترين نعمتهاى او بوده است و ممكن هم هست جمله ﴿وَ اِصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ ، عطف تفسيرى بر جمله‌ ﴿جِئْتَ عَلىَ قَدَرٍ﴾ باشد و اينكه فخر رازى بر اين معنا اعتراض كرده كه وسط واقع شدن نداء ميان آن و منت‌هاى مذكور - با اينكه اصطناع هم در سلك آن منت‌ها باشد - سازگارى ندارد و به همين جهت بهتر است آن را تمهيد و زمينه چينى براى فرستادن او و برادرش نزد فرعون دانست.

  • اعتراضش وارد نيست، براى اينكه حكمت وسط واقع شدن نداء منحصر در آنچه او گفته نيست، شايد وجه ديگر آن، احترام بيشتر موسى (علیه السلام) و لطف به وى و نزديك كردنش به موقف انس باشد، تا زمينه فراهم شود براى التفات بار دوم، از تكلم مع الغير به تكلم وحده، يعنى جمله‌ ﴿وَ اِصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ .

  • ﴿اِذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآيَاتِي وَ لاَ تَنِيَا فِي ذِكْرِي﴾ 

  • در اين جمله امر سابق تجديد مى‌شود و در آن خطاب تنها متوجه موسى (علیه السلام) شده بود و مى‌فرمود ﴿اِذْهَبْ إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ﴾ ولى در اين جمله برادرش را هم به وى

    1. بياد آر در كتاب، موسى را كه مخلصى بود. - مريم آيه 51.
    2.  مجمع البيان، ج 7 ص 11.
    3.  مجمع البيان، ج 7 ص 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

213
  • ملحق كرده، چون خود موسى قبلا درخواست كرده بود كه برادرش را در كار او شركت دهد، به همين جهت در خطاب دوم او را هم مخاطب نمود.

  • دستورشان داد تا با آيات او نزد فرعون روند و در آن موقع داراى بيش از دو آيت نبود، و از همين كه فرمود «با آيات من» خود وعده جميلى است كه به زودى در موقع لزوم با آيت‌هاى ديگرى تاييدش خواهد كرد، و اما اينكه بگوييم مراد از آيات همان دو آيت است زيرا گاهى جمع بر تثنيه اطلاق مى‌شود، و يا بگوييم هر يك از آن دو آيت منحل به چند آيت است، سخن قابل اعتمادى نيست.

  • ﴿وَ لاَ تَنِيَا فِي ذِكْرِي﴾ كلمه «تنيا» از «ونى» به معناى فتور و سستى است و مناسب‌تر به سياق سابق اين است كه مراد از ذكر «دعوت به ايمان به خداى تعالى» ، به تنهايى باشد، نه ذكر به معناى توجه به قلب يا زبان كه بعضى‌1 گفته‌اند.

  • ﴿اِذْهَبَا إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾.

  • در اينجا نيز براى بار دوم هر دو را مخاطب قرار داد و همچنين در نهى قبلى نيز آن دو را با هم خطاب كرد، در حالى كه قبل از آن نهى و اين امر، در جمله‌ ﴿اِذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ﴾ كه جنبه زمينه‌چينى براى آن دو خطاب داشت هر دو را مخاطب نكرد، بلكه يكى را مخاطب كرد و ديگرى را ملحق به او نمود، و از اينجا مى‌توان احتمال داد كه آيه مورد بحث مشافهه و مخاطبه ديگرى بوده كه بعد از آن موقف ميان خدا و آن دو يا با هم و يا جداى از هم واقع شده است و مؤيد اين احتمال اين است كه بعد از آن فرموده‌ ﴿قَالاَ رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنَا...﴾ چون هر دو با هم مى‌گويند خدايا مى‌ترسيم به ما ستم و تعدى كند و همچنين در چند جاى بعد همه خطاب به هر دو است، معلوم مى‌شود اين خطابها در محلى ديگر بوده.

  • و مراد از اينكه فرمود ﴿فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً﴾ اين است كه در گفتگوى با فرعون از تندى و خشونت خوددارى كنند، كه همين خويشتن دارى از تندى، واجب‌ترين آداب دعوت است.

  • بيان اينكه اظهار اميد در كلام خدا (در مانند جمله: ﴿لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾ ) قائم به مقام است و رد سخنى از فخر رازى در باره سر ارسال موسى (عليه السلام) به سوى فرعون با علم به ايمان نياوردن او

  • در جمله‌ ﴿لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾ تذكر و يا خشيت فرعون آرزو شده، و اين اميد، قائم به مقام محاوره است نه به خداى تعالى كه عالم به همه حوادث است كه پيش خواهد آمد.

  • كلمه «تذكر» به معناى قبول يادآورى و التزام به مقتضيات حجت ياد آورنده و ايمان به آن است و كلمه خشيت به معناى مقدمه آن قبول و ايمان است، پس برگشت معنا به اين مى‌شود كه شايد او ايمان بياورد و يا نزديك به ايمان آوردن شود و حد اقل بعضى از

    1.  منهج الصادقين، ج 5، ص 488.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

214
  • خواسته‌هاى شما را اجابت كند

  • بعضى‌1 از كسانى كه معتقدند ايمان فرعون در حين غرق شدن قبول است، به كلمه «لعل» در آيه مذكور بر مدعاى خود استدلال كرده‌اند، به اين بيان كه اميد و آرزو از ناحيه خداى تعالى واجب الوقوع است، همچنانكه به ابن عباس و قدماى مفسرين هم نسبت داده‌اند كه هر چه را خدا در باره‌اش اميدوار شود آن خواهد شد، پس از آيه بر مى‌آيد كه يكى از دو امر تذكر و خشيت واقع شد كه هر يك واقع شود نجات را به دنبال دارد، (پس فرعون كه به حكايت قرآن، در حين غرق شدن ايمان آورد اهل نجات است).

  • ليكن اين حرف مردود و ممنوع است، و كلمه «عسى» و «لعل» در كلام خداى تعالى بر همان معنايى دلالت مى‌كند كه در كلام غير خدا دلالت مى‌كند، و آن معنا عبارت است از اميدوارى، چيزى كه هست اميد در غير خدا قائم به شخص جاهل است، ولى در خداى تعالى قائم به او نيست، چون او منزه از جهل است بلكه قائم به مقام است، يعنى كسى كه در چنين مقامى قرار گيرد و جوانب كلام را زير نظر داشته باشد، مى‌فهمد كه جا دارد چنين و چنان شود، به خلاف اميدوارى در غير خدا كه هم ممكن است قائم به نفس اميدوار باشد و هم قائم به مقام تخاطب و گفت و شنود.

  • امام فخر رازى در تفسير خود گفته است: سر اينكه چرا خداى تعالى موسى را نزد فرعون فرستاد، با اينكه مى‌دانست او ايمان نمى‌آورد، به دست نيامده و در اينگونه اسرار غير از تسليم و ترك اعتراض چاره‌اى نيست‌2.

  • و اين سخن از وى خيلى عجيب است براى اينكه اگر مقصود از سر فرستادن موسى وجه صحت امر به چيزى است با علم به اينكه در خارج تحقق نمى‌يابد و محال است تحقق يابد؟! جواب مى‌گوييم: محال بودن وقوع چيزى در خارج يا وجوب وقوع آن، خود حالت آن چيز است به قياس بر علت تامه آن، كه عبارت است از علت فاعلى به ضميمه ساير عوامل خارجى، (كه اگر مجموع اينها كه همان علت تامه است، موجود باشد آن چيز و آن فعل، واجب و ضرورى الوجود مى‌شود و اگر علت تامه‌اش نبود و يا تامه نبود، وجود آن ممتنع مى‌گردد) و اما به قياس، به علت فاعليش به تنهايى نه واجب مى‌شود و نه ممتنع، و امر خداى تعالى هم هيچ وقت متعلق به فعلى به قياس به تمامى اجزاء علت تامه‌اش نمى‌شود، بلكه تنها

    1.  مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 198.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 59.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

215
  • متعلق به فعل به قياس به علت فاعليش مى‌گردد، كه يكى از اجزاء علت تامه فعل است و نسبت فعل و عدم آن به قياس به آن تنها ممكن است، (نه واجب و نه ممتنع) و به عبارت ديگر نسبت فعل و عدم فعل به فاعل نسبت امكان دائمى است، چون فاعل علت ناقصه است، كه نه وجود فعل را واجب مى‌كند و نه عدم آن را، پس بنابراين، ارسال رسول و دعوت فرعون به وسيله رسول، و امر فرعون به اطاعت وى همه صحيح است، زيرا اجابت فرعون و اطاعتش از رسول، نسبت به خود او اختيارى و ممكن است، (نه واجب و نه ممتنع) هر چند كه نسبت به او كه علت فاعلى است، به ضميمه ساير عوامل مانعه از اجابت محال و ممتنع است، اين جواب كسانى است كه قائل به اختيارند و اما جبرى مذهبان، كه خود فخر رازى يكى از آن‌ها است، اين شبهه نزد آن‌ها منحصر در تنها مساله مورد بحث نيست، بلكه در تمامى موارد تكاليف جريان دارد، چون ايشان قائل به عموم جبر هستند و در مورد بحث گفته‌اند: امر به موسى تكليفى است صورى كه نتيجه آن اتمام حجت و قطع معذرت است.

  • و اما اگر مراد از «سر ارسال رسول» با علم به ايمان نياوردن فرعون پرسش از فائده اين كار باشد چون خداى تعالى كار لغو نمى‌كند؟ در جواب مى‌گوييم دعوت به دين حق هرگز و در هيچ موردى لغو نيست، براى اينكه در مردمى كه آن را مى‌پذيرند اثر گذاشته و ايشان را در سعادت تكميل مى‌كند و در مردمى كه آن را نمى‌پذيرند نيز اثر گذاشته ايشان را در شقاوتشان تكميل مى‌كند، همچنانكه خداى تعالى فرمود: ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً﴾ 1.

  • آرى اگر تكميل در طرف شقاوت لغو گردد، ديگر آزمايش در آن ناحيه معنايى نخواهد داشت، و حجت در آن تمام نمى‌شود، و عذر منقطع نمى‌گردد و اگر در يك طرف حجت تمام نشود، در طرف ديگر نيز تمام نمى‌گردد، و اين خود روشن است (زيرا سعادت در جايى تحقق مى‌يابد كه شقاوت هم امكان داشته باشد).

  • ﴿قَالاَ رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنَا أَوْ أَنْ يَطْغىَ﴾ 

  • كلمه «فرط» به معناى تقدم است و در اينجا مراد از آن به قرينه مقابله‌اش با طغيان، تعجيل در عقوبت است، به طورى كه نگذارد دعوت تمام گردد و مهلت ندهد معجزات اظهار شود، و مراد از «طغيان» اين است كه در ظلم خود از حد تجاوز نموده و با تشديد عذاب بنى

    1. ما از قرآن چيزهايى نازل مى‌كنيم كه براى مؤمنين شفاء و رحمت است، و ظالمان را جز بر خسارتشان نمى‌افزايد. - اسرى، آيه 82.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

216
  • اسرائيل و جرأت بر ساحت مقدس ربوبى مقابله نموده و اين بار كارهايى بكند كه تا كنون نمى‌كرد، و اگر نسبت خوف به موسى (علیه السلام) و هارون داد اشكالى ندارد، چون در سابق در تفسير جمله‌ ﴿خُذْهَا وَ لاَ تَخَفْ﴾ گفتيم كه اين خوف با مقام نبوت منافات ندارد.

  • بعضى‌1 بر اين آيه اشكال كرده‌اند به اينكه خداى تعالى در جاى ديگر به موسى وقتى درخواست شركت دادن برادر را كرد فرمود: ﴿قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُمَا سُلْطَاناً فَلاَ يَصِلُونَ إِلَيْكُمَا﴾ 2و با اينكه در اين آيه قبلا به او تامين داده بود، ديگر جا نداشت موسى و هارون اظهار ترس كنند؟.

  • بعضى‌3 از اين اشكال جواب داده‌اند به اينكه ترس قبلى موسى (علیه السلام) از جان خودش بود، به دليل اينكه مى‌گفت: «آنها از من خونى طلب دارند و مى‌ترسم مرا بكشند» 4

  • ولى در آيه مورد بحث همانطور كه گذشت ترسشان از باز ماندن امر دعوت است.

  • علاوه بر اين ممكن است خوفى كه در اين آيه حكايت شده همان ترس قبلى موسى باشد كه در موقف مناجات اظهار كرده بود و ترس هارون باشد در هنگامى كه از ماموريت خود آگاه گشت، و با هم در اين مورد جمع شده باشند، در سابق هم گذشت كه احتمال دارد جمله‌ ﴿اِذْهَبَا إِلىَ فِرْعَوْنَ...﴾ ، حكايت كلامى باشد كه هر دوى آن بزرگواران در مواقف متعددى گفته‌اند.

  • اشاره به وجه اينكه موسى و هارون از عقاب و طغيان فرعون اظهار نگرانى كردند

  • ﴿قَالَ لاَ تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَ أَرىَ﴾

  •  يعنى از فرط و طغيان فرعون نترسيد كه من با شما حاضرم، و آنچه بگويد مى‌شنوم و آنچه عمل كند مى‌بينم و شما را يارى مى‌كنم و تنهاتان نمى‌گذارم، و در حقيقت اين آيه تامينى است كه با وعده نصرت به آن دو مى‌دهد، پس اينكه فرمود: «لا تخافا» تامين است و اينكه فرمود: ﴿إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَ أَرىَ﴾ تعليل آن تامين است به اينكه با حضور و ديدن و شنيدن من ديگر جايى براى ترس شما نيست، و اين خود دليل بر اين است كه جمله مذكور كنايه است از مراقبت و نصرت، و گر نه صرف حاضر بودن و ديدن و شنيدن، و صرف آگاهى داشتن به آنچه كه رخ مى‌دهد باعث نترسيدن موسى و هارون نمى‌شود، چون خداى تعالى

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22 ص 61.
    2. بزودى بازويت را به وسيله برادرت قوى مى‌كنيم و براى شما نيرويى قرار مى‌دهيم كه آنان نتوانند به شما كارى كنند. - قصص، آيه 35.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 13.
    4. قصص، آيه 34.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

217
  • همه چيز را مى‌بيند و مى‌شنود و از هر چيزى آگاهى دارد.

  • بعضى‌1 از علما با اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه سمع و بصر در خداى تعالى دو صفتند زائد بر صفت علم، چون اگر آن دو نيز همان علم بوده باشند، بايد آوردن جمله‌ ﴿أَسْمَعُ وَ أَرىَ﴾ بعد از جمله‌ ﴿إِنَّنِي مَعَكُمَا﴾ تكرار باشد و تكرار خلاف اصل است.

  • و اين استدلال موهون‌ترين استدلالى است كه در اين باره شده است، براى اينكه:

  • اولا: در سابق هم تذكر داديم كه مفاد جمله‌ ﴿إِنَّنِي مَعَكُمَا﴾ حضور و شهادت است و حضور و شهادت غير از علم است.

  • و ثانيا: ما برهانهاى يقينى داريم بر اينكه صفات ذاتى خداى تعالى كه عبارتند از «حيات» ، «علم» ، «قدرت» ، «سمع» و «بصر» عين ذاتند و بعضى عين بعض ديگرند، و ديگر با بودن يقين ممكن نيست ظهور لفظى ظنى مخالف منعقد گردد.

  • و ثالثا: براى اينكه مساله از مسائل اصول معارف دينى است و در اصول، جز به علم نمى‌توان اعتماد و ركون نمود و دليلى كه با امثال «اصل عدم تكرار است» تمام و تكميل شود، از چنين مباحثى اجنبى است.

  • ﴿فَأْتِيَاهُ فَقُولاَ إِنَّا رَسُولاَ رَبِّكَ...﴾ 

  • در اين جمله امر و دستور به رفتن نزد فرعون تجديد شده، البته بعد از آنكه آن دو جناب را با وعده حفظ و نصرت تامين داده، چيزى كه هست در اين امر مجدد رسالت آن دو را كاملا بيان فرموده است، و آن اين است كه نزد وى روند، و او را به ايمان و رفع يد از عذاب بنى اسرائيل دعوت نموده، پيشنهاد كنند كه بنى اسرائيل را رخصت دهد تا با آن دو جناب به هر جا خواستند بروند.

  • نكات و دقائقى كه در اوامر خداوند به موسى و هارون در باره رفتن نزد فرعون و دعوت او به كار رفته است‌

  • در اين بيان و گفتگوى با فرعون هر جا كه وجهه سخن دگرگون شده همان دستور قبلى به مقتضاى تناسب مقام تكرار شده، مثلا بار اول فرمود: «نزد فرعون برو كه او طغيان كرده است» بار دوم كه بعد از درخواستهاى موسى (علیه السلام) بود چنين تكرار كرد كه: «تو و برادرت نزد فرعون شويد كه او طغيان كرده است» ، بار سوم كه موسى اظهار خوف كرد و خداى تعالى تامينش داد، چنين تكرار فرمود: «نزد او شويد و بگوييد...» كه در اين نوبت تفصيل جزئيات وظائفى را كه دارند بيان نمود.

  • پس در جمله‌ ﴿فَأْتِيَاهُ فَقُولاَ إِنَّا رَسُولاَ رَبِّكَ﴾ مامور شده‌اند خود را به عنوان فرستاده

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

218
  • پروردگار وى به وى معرفى كنند، و در جمله‌ ﴿وَ اَلسَّلاَمُ عَلىَ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىَ...﴾ مامور شده‌اند وى را به بقيه اجزاى ايمان بخوانند.

  • و اما جمله‌ ﴿فَأَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ تكليفى است فرعى و متوجه شخص فرعون.

  • و در جمله‌ ﴿قَدْ جِئْنَاكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ﴾ براى اثبات رسالتشان استناد به حجت نموده‌اند و اگر كلمه «آيت» را نكره آورد، خواست تا از عدد آيت سكوت كرده باشد و نيز به عظمت امر آن آيت، و وضوح دلالتش بر رسالت اشاره كرده باشد.

  • و جمله‌ ﴿وَ اَلسَّلاَمُ عَلىَ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىَ﴾ به منزله تحيت خداحافظى است كه در عين حال اشاره به اين است كه ديگر حرفى نداريم، رسالت ما همين است كه گفتيم، و نيز خلاصه محتواى دعوت دينى را بيان مى‌كند كه دامنه سلامت تمامى افرادى را كه هدايت و سعادت را پيروى مى‌كنند شامل مى‌شود و چنين افرادى در مسير زندگى به هيچ مكروهى بر نمى‌خورند نه در دنيا و نه در عقبى.

  • جمله‌ ﴿إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنَا أَنَّ اَلْعَذَابَ عَلىَ مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى﴾ در مقام تعليل جمله قبل خودش است كه حاصل هر دو چنين مى‌شود: اينكه تنها بر پيروان هدايت سلام كرديم، براى اين بود كه خداى سبحان به ما وحى كرده بود كه «عذاب» كه ضد «سلام» است سرنوشت بدون استثناء كسانى است كه آيات خدا و يا دعوت حق را كه همان هدايت است تكذيب كنند و از آن روى‌گردان شوند.

  • و در سياق دو آيه اين معنا به خوبى به چشم مى‌خورد كه در عين اينكه رسالت آن دو را بيان نموده سلطنت فرعون و آنچه از زخارف كه وى بدان مى‌باليد و تظاهر به كبرياء مى‌نمود به هيچ گرفته و خوار شمرده است، مثلا خداى سبحان به آن دو بزرگوار مى‌فرمايد: «فاتياه» و نمى‌فرمايد: «اذهبا اليه» چون اگر اين دو تعبير را بخواهيم به فارسى ترجمه كنيم تقريبا ترجمه اولى «برويد پهلويش» و ترجمه دومى «برويد نزد وى» مى‌شود و معلوم است كه دومى در جايى به كار مى‌رود كه طرف داراى مقامى منيع باشد و شخص رسول خدمتش يا حضورش برود، به خلاف اولى كه رسول مى‌تواند چسبيده به او بنشيند و تماس نزديكترى پيدا كند و اگر سلطنت پادشاه مصر و معبود قبطيان كه دسترسى به دربارش كار بسيار دشوارى بوده رعايت مى‌شد، جا داشت بفرمايد «اذهبا اليه» ولى نفرمود.

  • ديگر اينكه فرمود: «فقولا» و نفرمود: «فقولا له - به او بگوييد» چون خواست او را داخل انسان حساب نكند و اعتنايى به شان وى ننمايد و نيز فرمود: ﴿إِنَّا رَسُولاَ رَبِّكَ﴾ و ﴿بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ﴾ ، و دو بار به گوشش نواختند كه تو آن طور كه ادعا مى‌كردى‌ ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اَلْأَعْلىَ﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

219
  • نيستى، بلكه بنده و مربوب ربى هستى.

  • و نيز فرمود: ﴿وَ اَلسَّلاَمُ عَلىَ مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدىَ﴾ و نفرمود: «سلام بر تو اگر هدايت را دنبال كنى» همچنانكه در جمله مقابلش نيز اعتنايى به وى نكرد و به طور كلى فرمود: ﴿أَنَّ اَلْعَذَابَ عَلىَ مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى﴾ عذاب سرنوشت هر كسى است كه تكذيب كند و اعراض نمايد

  • همه اينها را اگر به دقت در نظر بگيريم مناسب‌تر است با لحن جمله‌ ﴿لاَ تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَ أَرىَ﴾ و نكته‌اى كه از آن استفاده مى‌شود، زيرا از آن كمال احاطه و عزت و قدرتى بر مى‌آيد كه هيچ نيرويى تاب مقاومت در برابرش را ندارد، (آرى در دعوت به عبوديت و ربوبيت چنين خدايى مناسب‌تر همان است كه فرعونها بى‌مقدار و به هيچ گرفته شوند).

  • اما اين تعبيرات در عين حال كه بى‌مقدارى و بى‌ارزشى فرعون را مى‌رساند، اولا هيچگونه خشونتى نداشته و از نرمى و ملايمت كه قبل از اين موسى را بدان امر مى‌كرد بيرون نشده است، و ثانيا سخن حق را به گوش فرعون رسانيده، بدون اينكه تملق كرده و از سلطنت باطل فرعون و عزت دروغيش مرعوب شده باشد.

  • بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيات مربوط به داستان موسى (عليه السلام) ]

  • در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) آمده كه در ذيل جمله ﴿آتِيكُمْ مِنْهَا بِقَبَسٍ﴾ مى‌فرمود: «يعنى پاره‌اى آتش برايتان بياورم تا گرم شويد»، «﴿أَوْ أَجِدُ عَلَى اَلنَّارِ هُدىً﴾ يا بر سر آن آتش كسى را بيابم كه راه را بما نشان دهد» چون موسى (علیه السلام) راه را گم كرده بود1.

  • و در كتاب فقيه آمده كه شخصى از امام صادق (علیه السلام) پرسيد: چرا موسى (علیه السلام) مامور كندن كفش خود شد كه قرآن در باره‌اش مى‌فرمايد: ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ اَلْمُقَدَّسِ طُوىً﴾ ؟ فرمود: چون كفشهايش از پوست خر مرده بود2.

  • مؤلف: اين روايت را تفسير قمى نيز بدون ذكر سند و آن هم با ضمير (يعنى از آن حضرت) آورده‌3 و در الدر المنثور هم از عبد الرزاق و فارابى و عبد بن حميد و ابن ابى حاتم از

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 60.
    2. الفقيه، ج 1، ص 160، ح 2.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 60.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

220
  • على (علیه السلام) همين معنا آمده ولى در روايتى ديگر رد شده است، سياق آيه هم مى‌رساند كه كندن كفش صرفا به منظور احترام مكان بوده‌1.

  • و در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾ گفته است: بعضى گفته‌اند معنايش اين است كه هر وقت به يادت آمد كه نمازى به گردنت هست چه در وقت و چه در خارج وقت، آن را به جاى آر، و اين قول از بيشتر مفسرين نقل شده و از امام ابى جعفر (علیه السلام) هم نقل شده و روايت انس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه فرمود: «هر كه نماز را فراموش كرد هر وقت يادش آمد بخواند، ديگر كفاره‌اى به گردنش نيست» آن را تاييد مى‌كند، و اين روايت را مسلم در صحيح خود آورده است‌2.

  • مؤلف: اين حديث به طرق ديگرى از اهل سنت با سند و بى سند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده‌3، و از طرق شيعه از امام باقر و صادق (علیه السلام) آمده است‌4.

  • و در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ از ابن عباس نقل كرده كه جمله را به صورت: «اكاد اخفيها عن نفسى» قرائت كرده و در قرائت ابى نيز به همين صورت آمده و از امام صادق (علیه السلام) نيز روايت شده (كه بنا بر آن معنا چنين مى‌شود: نزديك است كه وقت قيامت را از خودم هم پنهان بدارم)5.

  • روايتى كه حاكى است از دعاى پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله) در باره امير المؤمنين (عليه السلام)، مشابه دعاى موسى (عليه السلام) و درخواست وزارت هارون و شركت دادن او در امرش‌

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و خطيب و ابن عساكر، از اسماء بنت عميس روايت آورده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدم كه در مقابل كوه ثبير ايستاده بود و مى‌فرمود: «اى كوه ثبير روشن باش، اى كوه ثبير روشن باش، بار الها از تو آن مى‌خواهم كه برادرم موسى خواست و آن اين است كه: سينه‌ام را گشاده كنى، و كارم را آسان سازى و گره از زبانم باز كنى، تا سخنانم را بفهمند، و از اهل بيتم برادرم على را وزيرم سازى، و پشتم را به وسيله او محكم كنى و او را در كار من شريك سازى، تا تو را بسيار تسبيح كنيم، و بسيار ذكر گوييم، كه تو به ما بصير هستى» 6.

  • مؤلف: قريب به اين معنا از سلفى از امام باقر (علیه السلام) و همچنين در

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 292.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 6.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 171.
    4.  فروع كافى، ج 3، ص 293، ح 4 و 5.
    5.  مجمع البيان، ج 7، ص 6.
    6.  الدر المنثور، ج 4، ص 295.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

221
  • مجمع البيان از ابن عباس از ابو ذر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده‌1.

  • و در روح المعانى بعد از نقل اين حديث چنين گفته: «اين معنا پوشيده نماند كه ما ناچاريم كلمه» امر «را كه در اين حديث است حمل بر ارشاد و دعوت به حق كنيم، و نمى‌توانيم آن را عبارت از نبوت بدانيم، و نيز نمى‌شود با آن بر خلافت بلا فصل على كرم الله وجهه استدلال كنيم» 2.

  • و نظير اين حديث در آنچه گفتيم كلام ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه هنگام جانشين كردن على در مدينه و بر اهل بيتش در داستان غزوه تبوك به على فرمود «آيا راضى نيستى كه تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى باشى؟ تنها فرق ميان من و تو و موسى و هارون اين است كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود» كه با آن نيز نمى‌شود استدلال بر آن مدعا كرد3.

  • رد سخن صاحب «روح المعانى» كه «امر» ى را كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) از خدا خواسته تا على (عليه السلام) را در آن شريك او بنمايد بر ارشاد و دعوت به حق حمل كرده است‌

  • مؤلف: اما استدلال به حديث بالا و يا حديث منزلت بر خلافت بلا فصل على (علیه السلام) بحثى است كه از غرض اين كتاب خارج است، تنها در اينجا از مراد آن جناب به جمله «و او را در كارم شريك فرما» كه مطابق دعاى موسى (علیه السلام) است گفتگو مى‌كنيم و مى‌گوييم جمله مذكور در دعاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درست مطابق دعايى است كه كتاب عزيز خدا آن را از موسى (علیه السلام) در حق هارون حكايت كرده است، پس بايد ديد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آيه شريفه چه فهميده كه آن را از خداوند در باره على (علیه السلام) درخواست كرده است؟.

  • و با در نظر گرفتن اينكه حديث مذكور حديثى است صحيح، و مؤيد به حديث متواتر منزلت، كه مرحوم بحرانى در «غاية المرام» آن را به صد طريق از طرق اهل سنت و هفتاد طريق از طرق شيعه نقل كرده‌4، چنين مى‌فهميم كه مراد از آن جناب از شركت دادن خدا على را در امر وى به طور قطع نبوت نبوده، چون حديث منزلت صريحا نبوت را استثناء كرده بود، و از همينجا اين معنا را هم مى‌فهميم كه مراد موسى (علیه السلام) از امر نيز امر نبوت نبوده، زيرا اگر شامل نبوت هم مى‌بود ديگر دعاى: ﴿أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾ از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدون معنا خواهد بود.

    1.  مجمع البيان، ج 6، ص 185.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 18.
    3.  بحار الانوار، ج 21، ص 208.
    4.  غاية المرام.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

222
  • و نيز مراد از آن امر آن طور كه روح المعانى‌1 پنداشته، مطلق ارشاد و دعوت به سوى حق نيست، براى اينكه مساله ارشاد و دعوت به سوى حق اختصاص به على (علیه السلام) ندارد، تكليفى است كه تمامى امت در آن شركت دارند، آيات قرآن و روايات همه قائم به آنند مانند آيه‌ ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللَّهِ عَلىَ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي﴾ 2و نيز مانند روايتى كه عامه و خاصه نقل كرده‌اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «حاضرين به غائبين برسانند» و وقتى دعوت به حق امرى است مشترك ميان همه افراد امت، ديگر معنا ندارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درخواست كند خصوص على را در اينكار شريك وى سازد.

  • علاوه بر آيه و روايت بالا در خود كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه كلمه امر به ياى تكلم اضافه شده و فرموده: «امرى - امر من» يك نحوه اختصاص را مى‌رساند و مى‌فهماند كه درخواست كرده كه على (علیه السلام) را در امرى كه مخصوص به خود آن جناب بوده شريك سازد و چنين امرى با مطلق ارشاد و دعوت به حق كه همه مردم در آن مشتركند منطبق نيست، همچنانكه نظير اين بيان در تفسير آيه‌اى كه كلام موسى بود و قرآن از او حكايت مى‌كرد گذشت.

  • آرى تبليغ ابتدايى - كه همان تبليغ وحى براى اولين بار باشد - امرى است كه نه نبوت است تا آيه و روايت دليل بر نبوت هارون و على (علیه السلام) باشد، و نه ارشاد و دعوت است تا همه مردم در آن مشترك باشند، بلكه امرى است كه در عين اينكه نبوت مختص به نبى نيست نبى نمى‌تواند از پيش خود هر كسى را در آن نائب خود كند بلكه بايد از خدا دستور بگيرد كه چه كسى را در آن نائب قرار دهد و شريك خويش كند.

  • در كلام موسى هم شاهدى بر اين معنا هست، و آن اين است كه مى‌گويد: ﴿وَ أَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي﴾، چون مى‌دانيم مقصودش از اينكه گفت: «مرا تصديق كند» اين نيست كه هارون نزد فرعون رود و بگويد برادرم موسى راست مى‌گويد، بلكه مراد اين است كه در آنجا آنچه از كلام موسى مبهم است توضيح دهد، و آنچه مجمل است تفصيل گويد، و از طرف او پاره‌اى از آنچه به برادر وحى شده و بايد ابلاغ شود برساند.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 158.
    2. بگو اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همه مردم را به سوى خدا دعوت مى‌كنيم. - يوسف، آيه 108.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

223
  • پس اين نوع از تبليغ و آثارى كه از نبوت در پى دارد، مانند وجوب اطاعت و امثال آن، امرى است كه در عين اينكه از مختصات نبوت است، نيابت بردار هم هست، و اگر كسى در آن شريك نبى شود، شريك در امر نبى شده است، پس همين معنا مراد از كلمه «امرى» در دعاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است همچنانكه همين معنا مقصود در دعاى موسى است.

  • در جلد نهم اين كتاب در تفسير اول سوره برائت، در داستان فرستادن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على را براى خواندن آيات اول سوره بر اهل مكه و عزل ابو بكر از اين ماموريت، مطالبى مربوط به بحث ما گذشت، كه در آنجا گفتيم اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو بكر را عزل كرد، به استناد وحيى بود كه به آن حضرت شد مبنى بر اينكه: اين ماموريت را انجام ندهد مگر خودت و يا مردى از خودت.

  • و در تفسير قمى آمده كه گفت: پدرم از حسن بن محبوب، از علاء بن رزين، از محمد بن مسلم، از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرد كه فرمود: وقتى مادر موسى حامله شد، هيچ كس از حاملگى او خبردار نگرديد، تا روزى كه فرزندش را زاييد، فرعون به هر يك از زنان بنى اسرائيل زنى از قبطيان را موكل كرده بود كه مراقبشان باشند و اين سانسور را وقتى پديد آورد كه از بنى اسرائيل شنيد مى‌گويند به زودى مردى در ما متولد مى‌شود به نام موسى بن عمران كه هلاكت فرعون و اصحابش به دست او خواهد بود، فرعون وقتى اين را شنيد گفت: من هم تمام اطفال ذكور ايشان را مى‌كشم تا آن منجى كه در انتظارش هستند پديد نيايد، آنگاه ميان مردان و زنان جدايى انداخت و مردان را زندانى كرد.

  • همين كه مادر موسى، موسى را آورد و ديد كه فرزندش پسر است، ناراحت شد و گريه كرد و گفت: «همين الساعه او را مى‌كشند»، ولى خداى تعالى مهر و عطوفتى در آن زن قبطى كه موكل بر وى بود ايجاد نمود و از روى دلسوزى پرسيد چرا رنگت پريد؟ گفت: مى‌ترسم بچه‌ام را بكشند، گفت: نه، نترس و موسى (علیه السلام) چنان بود كه هيچ كس او را نمى‌ديد مگر آنكه دوستدارش مى‌شد، همچنانكه خداى تعالى فرمود: ﴿وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي﴾ به همين جهت آن زن قبطى دوستدار وى شد1.

  • و در كتاب علل به سند خود از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت: به موسى بن جعفر (علیه السلام) عرض كردم: از معناى آيه‌ ﴿اِذْهَبَا إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ 

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 135.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

224
  • يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾ برايم بفرما، فرمود: اما جمله‌ ﴿فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً﴾ معنايش اين است كه او را به اسم صريح نخوانيد، بلكه به كنيه بخوانيد و بگوييد «يا ابا مصعب» چون كنيه فرعون ابو مصعب و نامش وليد بن مصعب بود، و اما جمله‌ ﴿لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾ را براى اين فرمود تا موسى به رفتن حريص‌تر شود، و گر نه خداى تعالى مى‌دانست كه فرعون نه متذكر مى‌شود و نه مى‌ترسد، مگر وقتى كه عذاب را ببيند، همچنانكه خود خداى تعالى فرمود: ﴿حَتَّى إِذَا أَدْرَكَهُ اَلْغَرَقُ قَالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَلَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرَائِيلَ وَ أَنَا مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ﴾ آنگاه كه دچار غرق شد، گفت: ايمان آوردم كه معبودى نيست جز همان خدايى كه بنى اسرائيل به وى ايمان آوردند، حالا ديگر تسليمم «و خداى تعالى هم ايمانش را قبول نكرد، و فرمود: ﴿آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ﴾ حالا؟ بعد از آن عصيانها كه قبل از اين كردى و از مفسدين بودى؟1.

  • مؤلف: صدر اين حديث را الدر المنثور از ابن ابى حاتم از على (علیه السلام) روايت كرده‌2، و اگر «قول لين» را به «كنيه» تفسير كرده، از باب اين است كه كنيه يكى از مصاديق قول لين است نه اينكه منحصر در آن باشد.

  • ذيل حديث را كافى هم به سند خود از عدى بن حاتم از على (علیه السلام) نقل كرده، و در آن آنچه ما قبلا در باره «لعل» گفتيم تاييد شده كه اين كلمه در باره خداى تعالى نيز به همان معناى خودش يعنى اميدوارى استعمال شده است‌3.

    1.  علل الشرائع، ج 1، ص 67.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 301.
    3.  كافى، ج 7، ص 460 ح 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

225
  • [سوره طه (20):آيات 49 تا 79]

  • ﴿قَالَ فَمَنْ رَبُّكُمَا يَا مُوسىَ ٤٩ قَالَ رَبُّنَا اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ ٥٠قَالَ فَمَا بَالُ اَلْقُرُونِ اَلْأُولىَ ٥١ قَالَ عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي فِي كِتَابٍ لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ ٥٢ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلاً وَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْ نَبَاتٍ شَتَّى ٥٣ كُلُوا وَ اِرْعَوْا أَنْعَامَكُمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِأُولِي اَلنُّهىَ ٥٤ مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَ فِيهَا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرىَ ٥٥ وَ لَقَدْ أَرَيْنَاهُ آيَاتِنَا كُلَّهَا فَكَذَّبَ وَ أَبىَ ٥٦ قَالَ أَ جِئْتَنَا لِتُخْرِجَنَا مِنْ أَرْضِنَا بِسِحْرِكَ يَا مُوسىَ ٥٧ فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لاَ نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لاَ أَنْتَ مَكَاناً سُوىً ٥٨ قَالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ اَلزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ اَلنَّاسُ ضُحًى ٥٩ فَتَوَلَّى فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتىَ ٦٠قَالَ لَهُمْ مُوسىَ وَيْلَكُمْ لاَ تَفْتَرُوا عَلَى اَللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ وَ قَدْ خَابَ مَنِ اِفْتَرىَ ٦١ فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوىَ ٦٢ قَالُوا إِنْ هَذَانِ لَسَاحِرَانِ يُرِيدَانِ أَنْ يُخْرِجَاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِمَا وَ يَذْهَبَا بِطَرِيقَتِكُمُ اَلْمُثْلىَ ٦٣ فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ اِئْتُوا صَفًّا وَ قَدْ أَفْلَحَ اَلْيَوْمَ مَنِ اِسْتَعْلىَ ٦٤ قَالُوا يَا مُوسىَ إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقىَ ٦٥ قَالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ آن‌ها تَسْعىَ ٦٦ فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسىَ ٦٧ قُلْنَا لاَ تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْأَعْلىَ ٦٨ وَ أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لاَ يُفْلِحُ اَلسَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ ٦٩ فَأُلْقِيَ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

226
  • اَلسَّحَرَةُ سُجَّداً قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَ مُوسىَ ٧٠قَالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ اَلَّذِي عَلَّمَكُمُ اَلسِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلاَفٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ اَلنَّخْلِ وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنَا أَشَدُّ عَذَاباً وَ أَبْقىَ ٧١ قَالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلىَ مَا جَاءَنَا مِنَ اَلْبَيِّنَاتِ وَ اَلَّذِي فَطَرَنَا فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِي هَذِهِ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ٧٢ إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنَا لِيَغْفِرَ لَنَا خَطَايَانَا وَ مَا أَكْرَهْتَنَا عَلَيْهِ مِنَ اَلسِّحْرِ وَ اَللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ ٧٣ إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لاَ يَمُوتُ فِيهَا وَ لاَ يَحْيىَ ٧٤ وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ اَلصَّالِحَاتِ فَأُولَئِكَ لَهُمُ اَلدَّرَجَاتُ اَلْعُلىَ ٧٥ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ ذَلِكَ جَزَاءُ مَنْ تَزَكَّى ٧٦ وَ لَقَدْ أَوْحَيْنَا إِلىَ مُوسىَ أَنْ أَسْرِ بِعِبَادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي اَلْبَحْرِ يَبَساً لاَ تَخَافُ دَرَكاً وَ لاَ تَخْشىَ ٧٧ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ فَغَشِيَهُمْ مِنَ اَلْيَمِّ مَا غَشِيَهُمْ ٧٨ وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ مَا هَدىَ ٧٩﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • (فرعون) گفت: اى موسى؟ پروردگار شما كيست؟ (49).

  • گفت: پروردگار ما همان است كه خلقت هر چيزى را به آن داد و سپس هدايتش كرد (50).

  • گفت: پس حال نسلهاى گذشته چيست؟ (51).

  • گفت: علم آن نزد پروردگار من در كتابى است كه پروردگارم نه خطا مى‌كند و نه فراموش (52).

  • همان كه زمين را براى شما گهواره‌اى كرد و برايتان در آن راه‌ها كشيد و از آسمان آبى فرود آورد و با آن انواع مختلف گياه پديد آورديم (53).

  • بخوريد و حيوانات خود را بچرانيد كه در آن براى اهل خرد، عبرتها است (54).

  • ما شما را از زمين آفريديم و بدان بازتان مى‌گردانيم و بار ديگر از آن بيرونتان مى‌كشيم (55).

  • ما همه آيات خويش را به فرعون نشان داديم ولى او تكذيب كرد و سر باز زد (56).

  • گفت: اى موسى آيا سوى ما آمده‌اى تا با جادوى خويش از سرزمينمان بيرونمان كنى؟! (57).

  • ما نيز جادويى مانند آن براى تو خواهيم آورد، ميان ما و خودت در مكانى معين وعده‌گاهى بگذار كه از آن تخلف نكنيم (58). ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

227
  • گفت: وعده‌گاه شما روز عيد باشد كه (مشروط بر اينكه) مردم نيمروز مجتمع شوند (59).

  • فرعون رفت و نيرنگ خويش را فراهم كرد و باز آمد (60).

  • موسى به آن‌ها گفت: واى بر شما به خدا دروغ مبنديد كه شما را به عذابى هلاك كند و هر كه دروغ سازد نوميد شود (61).

  • آنها ميان خودشان در كارشان مناقشه كردند و رازها آهسته گفتند (62).

  • گفتند: اينان دو جادوگرند كه مى‌خواهند با جادوى خويش شما را از سرزمينتان بيرون كنند و آئين خوب شما را از ميان ببرند (63).

  • پس نيرنگتان را فراهم كنيد، آنگاه صف بسته بياييد كه در آن روز هر كه برتر شود رستگار مى‌گردد (64).

  • گفتند: اى موسى آيا تو مى‌افكنى يا ما اول كس باشيم كه بيفكنيم؟ (65).

  • گفت: شما بيفكنيد و آن وقت در اثر جادوى آنان به نظر او رسيد كه ريسمان‌ها و عصاهايشان راه مى‌روند (66).

  • و موسى در ضمير خود به ترس افتاد (67).

  • گفتيم مترس كه تو خود برترى (68).

  • آنچه به دست راست دارى بيفكن تا آنچه را ساخته‌اند ببلعد، فقط نيرنگ جادويى است كه ساخته‌اند و جادوگر هر جا باشد رستگار نمى‌شود (69).

  • جادوگران سجده‌كنان خاكسار شدند، و گفتند: به خداى هارون و موسى ايمان آورديم (70).

  • (فرعون) گفت: چرا پيش از آنكه اجازه‌تان دهيم به او ايمان آورديد. پس وى بزرگ شما است كه جادو تعليمتان داده پس به يقين دست‌ها و پاهايتان را به عكس يكديگر مى‌برم و بر تنه‌هاى نخل آويزانتان مى‌كنم تا بدانيد عذاب كدام يك از ما سخت‌تر و پايدارتر است (71).

  • گفتند: هرگز تو را بر اين معجزه‌ها كه سوى ما آمده ترجيح نمى‌دهيم، هر چه مى‌كنى بكن فقط به زندگى اين دنياى ما لطمه مى‌زنى (72).

  • ما به پروردگارمان ايمان آورده‌ايم كه گناهانمان را با اين جادوگرى كه با زور بدان وادارمان كردى بيامرزد كه خدا بهتر و پاينده‌تر است (73).

  • و هر كه گنه‌كار به پيشگاه پروردگار خويش رود جهنمى مى‌شود كه در آنجا نه مى‌ميرد و نه زندگى دارد (74).

  • هر كه مؤمن به پيشگاه او رود و كار شايسته كرده باشد آنان مرتبت‌هاى بلند دارند (75).

  • بهشت‌هاى جاويد كه در آن جويها روان است و جاودانه در آنند، اين پاداش كسى است كه پاك

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

228
  • خويى كرده باشد (76).

  • و به موسى وحى كرديم: بندگان مرا شبانه حركت ده و بيرون ببر و براى آن در دريا راهى خشك بجوى و از گرفتن (دشمنان) نه بيم كن و نه بترس (77).

  • فرعون با سپاهيانش از پى ايشان شدند، و از فرو گرفتن دريا به فرعونيان همان رسيد كه رسيد (78).

  • فرعون قوم خويش را گمراه كرد و هدايت نكرد (79).

  • بيان آيات [بيان ريشه اعتقادى اين سؤال فرعون كه گفت: ﴿فَمَنْ رَبُّكُمَا يَا مُوسىَ﴾ و توضيحى پيرامون مذهب بت پرستان و ديدگاه آنان در باره خدا و روششان در اتخاذ آلهه و ارباب‌]

  • اين آيات فصل ديگرى از داستان موسى (علیه السلام) است، كه در آن رفتن موسى و هارون نزد فرعون و تبليغ رسالتشان مبنى بر نجات بنى اسرائيل را بيان مى‌كند، البته جزئيات جريان را هم خاطر نشان كرده، از آن جمله مساله معجزه آوردن و مقابله با ساحران و ظهور و غلبه حق بر سحر ساحران و ايمان آوردن ساحران و اشاره‌اى اجمالى به بيرون بردن بنى اسرائيل و شكافته شدن آب دريا و تعقيب كردن فرعون و لشگريانش او (موسى) و بنى اسرائيل را سر انجام غرق شدن فرعون، مى‌باشد.

  • ﴿قَالَ فَمَنْ رَبُّكُمَا يَا مُوسىَ﴾ 

  • اين جمله حكايت گفتگوى فرعون و موسى است كه حكايت مى‌كند فرعون به آن دو گفت: پروردگار شما كيست؟ ولى كلام موسى را كه به فرعون چه بوده حكايت نكرده، چون احتياجى به حكايت آن نبوده، زيرا از آيات قبل كه خداى تعالى آن دو بزرگوار را مامور كرد كه نزد فرعون شده، او را بدين توحيد دعوت كنند، و از او بخواهند بنى اسرائيل را به ايشان بسپارد، معلوم بود كه آن دو به فرعون چه گفته‌اند، كه او در پاسخ گفته پروردگار شما كيست؟ و حتى از اين جواب فرعون هم معلوم مى‌شود كه كلام آن دو چه بوده است.

  • و نيز معلوم مى‌شود كه موسى و هارون يكديگر را شريك در دعوت معرفى كرده‌اند، ليكن موسى اصل در دعوت و قيام آن است و هارون وزير و ياور او است، و لذا فرعون خطاب را تنها متوجه موسى نموده، و از او مى‌پرسد پروردگار شما (موسى و هارون) كيست؟.

  • مطلب ديگرى كه از اين گفتگو بدست مى‌آيد اين است كه در هنگام تلقى وحى مامور شدند بگويند: ﴿إِنَّا رَسُولاَ رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ لاَ تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْنَاكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ﴾ كلمه «پروردگارت» دو مرتبه تكرار شد، با اينكه فرعون براى خود معتقد به پروردگارى نبود، بلكه خود را پروردگار مردم (حتى موسى و هارون) مى‌دانست، و به حكايت قرآن مى‌گفت: ﴿أَنَا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

229
  • رَبُّكُمُ اَلْأَعْلىَ﴾ 1، و نيز گفته: ﴿لَئِنِ اِتَّخَذْتَ إِلَهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ اَلْمَسْجُونِينَ﴾ 2.

  • بنابراين اگر در پاسخ آن دو گفت: «پروردگار شما كيست؟» در حقيقت خواسته است از ربوبيت خداى سبحان براى خود تغافل كند و خود را به اين راه بزند كه من كلمه «پروردگارت» را نشنيدم لذا مى‌پرسد پروردگارى كه شما رسول او هستيد كيست؟.

  • يكى از اصول قطعى و مسلم نزد امم بت‌پرست اين است كه آفريدگار تمامى عالم حقيقتى است كه بزرگتر از آن است كه با مقياسى اندازه‌گيرى و تحديد شود و عظيم‌تر از آن است كه عقل و يا وهم كسى به او احاطه يابد و محال است كسى با عبادت خود متوجه او شده، و با قربانيش به او تقرب جويد، پس او را نبايد اله و رب خود گرفت، بلكه واجب آن است كه در عبادت متوجه بعضى از مقربين درگاهش شد و براى آن واسطه قربانى كرد، تا او آدمى را به خدا نزديك نموده، در درگاهش شفاعت كند، و اين واسطه‌ها همان آلهه و اربابند، و خداى سبحان نه اله است و نه رب، بلكه او اله آلهه و رب ارباب است، پس اينكه كسى بگويد: براى من ربى است، لا بد مقصودش يكى از آلهه غير خدا است، و نمى‌تواند مقصودش خداى سبحان باشد، و در محاوره وثنى‌ها و گفتگوهاشان همين معنا مقصود است.

  • پس اينكه فرعون پرسيد «پروردگار شما كيست؟» نخواست وجود خداى سبحان را كه آفريدگار همه عالم است انكار كند، و نيز اين سؤال وى انكار اينكه خود او الهى دارد نيست، چون در قرآن كريم در سوره اعراف، آيه 127 مضمونى است كه مى‌رساند خود فرعون نيز آلهه‌اى داشته و آن اين است كه: درباريانش مى‌گويند آيا موسى را به حال خود وا مى‌گذارى كه مقام تو و آلهه‌ات را به هيچ بگيرد؟

  • بلكه منظور او اين بوده كه بفهمد اله موسى و فرعون كيست؟ آيا غير فرعون اله و ربى دارند؟ و اين همان معنايى است كه گفتيم از تغافل فرعون از دعوت آن دو به خداى سبحان در اولين بار دعوتشان استفاده مى‌شد، پس فرعون چنين فرض كرده (و لو فرض شخص متجاهل) كه موسى و برادرش او را به سوى بعضى آلهه غير خدا كه معمول در آن روز بوده مى‌خوانند، لذا مى‌پرسد آن اله و رب كيست؟.

  • آرى در ميان وثنى‌ها نيز رسم بوده كه هر كس از هر اله كه خوشش مى‌آمده آن را اله خود مى‌گرفته و چه بسا كه در گرفتن اله تفنن مى‌كردند، وقتى از يك اله سير مى‌شدند رب و

    1. من پروردگار بزرگتر شمايم. - نازعات، آيه 24.
    2. اگر غير از من معبودى بگيرى تو را از زندانيان خواهم كرد. - شعراء، آيه 29.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

230
  • الهى ديگر بر مى‌گزيدند، و به زودى در تفسير جمله‌ ﴿وَ يَذْهَبَا بِطَرِيقَتِكُمُ اَلْمُثْلىَ﴾ خواهد آمد.

  • بله، عوام از بت‌پرستان گاهى سخنانى مى‌گويند كه با اصول اعتقاديشان سازگار نيست، مثل اينكه به بعضى از بت‌هاى خود نسبت آفريدگارى و تدبير مى‌دهند، با اينكه از نظر اصول اعتقادى آنان خلقت و تدبير كار ارباب بتها است نه خود بتها.

  • اقوال مختلفى كه در باره مذهب و اعتقاد فرعون نقل شده است‌

  • پس خلاصه مذهب بت‌پرستان اين است كه ايشان خداى را منزه از اين مى‌دانند كه كسى او را عبادت كند، و به درگاهش تقرب جويد، و اگر بخواهند به درگاه او تقرب جويند، بعضى از خلق خداى را شفيع او قرار مى‌دهند، و آن واسطه را كه يا ملائكه است و يا جن و يا قديسين از بشر عبادت مى‌كنند، و بسيارى از بت‌پرستان سلاطين بزرگ را هم معبود خود بر مى‌گزينند، و آن‌ها را مظاهر عظمت خدا مى‌دانند ولى در عين حال معبود بودن يك سلطان را مانع از اين نمى‌دانند كه خود آن سلطان نيز معبودى ديگر داشته باشد يعنى از يك سو عابد رب خود و از سوى ديگر معبود ديگران باشد، همچنانكه در روم قديم كه بيشترشان از وثنيت صابئه بودند، صاحب خانه را رب اهل خانه مى‌دانستند، فرعون زمان موسى هم از آن‌ها بود، كه از يك سو معبود مردم بود، و از سوى ديگر ادعاى الوهيت مى‌كرد، و مردم او را مى‌پرستيدند، و همين معنا از خلال آيات قرآن كريم نيز به دست مى‌آيد.

  • اشكالى كه به بسيارى از مفسرين متوجه مى‌شود از اينجا روشن مى‌گردد. در روح المعانى گفته: بعضى از مفسرين معتقدند كه فرعون عارف به خداى عز و جل بود، چيزى كه هست چون معاند و لجباز بود، زير بار دعوت موسى نمى‌رفت. اين گروه از مفسرين بر مدعاى خود به عده‌اى از آيات استدلال كرده‌اند و نيز استدلال كرده‌اند به اينكه سلطنت فرعون از قبطيان تجاوز نكرد و به حدود شام نرسيد، به شهادت اينكه موسى (علیه السلام) وقتى از نزد او فرار كرد به مدين آمد و شعيب (علیه السلام) به او گفت: نترس كه از مردم ستمكار نجات يافتى، آن وقت چطور ممكن است معتقد باشد به اينكه الهه همه عالم است؟ و نيز دليل آورده‌اند به اينكه فرعون قطعا مردى عاقل بوده، چون به حد تكليف رسيده بود و هر عاقلى به بداهت و ضرورت مى‌داند كه نيست بوده و هست شده، و كسى كه چنين باشد به مدبرى محتاج است پس در نتيجه معتقد به مدبر خواهد بود.

  • بعضى ديگر از مردم گفته‌اند: فرعون خدا را نمى‌شناخته، با اينكه اتفاق دارند كه هيچ عاقلى معتقد به اين نمى‌شود كه خودش خالق آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است باشد، چيزى كه هست در كيفيت جهل او به خدا اختلاف كرده‌اند، عده‌اى احتمال داده‌اند دهرى و منكر وجود صانع بوده و يا ممكن است معتقد بوده كه ممكن الوجود احتياجى به مؤثر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

231
  • ندارد و عالم به طور اتفاقى موجود شده است، همچنانكه از ذى مقراطيس و پيروانش نقل شده كه چنين اعتقادى داشته‌اند.

  • بعضى ديگر احتمال داده‌اند كه او مردى فلسفى بوده، يعنى قائل به وجود علتى براى ايجاد عالم بوده، جمعى ديگر احتمال داده‌اند كه از ستاره‌پرستان بوده است، و يا احتمال داده‌اند بت‌پرست بوده، و يا احتمال داده‌اند از حلولى مذهبان بوده كه براى خدا جسم قائل بوده‌اند، و اگر براى خود ادعاى ربوبيت مى‌كرده منظورش اين بوده كه زير دستانش بايد طوق اطاعت او را گردن نهند و از غير او اطاعت نكنند، اين بود خلاصه گفتار روح المعانى‌1.

  • كه خواننده عزيز با رجوع به حقيقت مذهب وثنى‌ها متوجه مى‌شود كه هيچ يك از اين اقوال و احتمالات، و هيچ يك از ادله‌اى كه بدان استدلال كرده‌اند مطابق با واقع نيست.

  • توضيح نكات و دقائق جواب موسى (عليه السلام) كه فرمود: ﴿رَبُّنَا اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾ كه در قالب برهان خلق و هدايت همه چيز رب العالمين را معرفى نمود

  • ﴿قَالَ رَبُّنَا اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾ 

  • سياق آيه، يعنى وقوع آن در جواب از سؤال فرعون، كه پرسيد: «پروردگار شما كيست» اين معنا را مى‌رساند كه كلمه «خلقه» به معناى اسم مصدر باشد و ضمير آن به كلمه «شى‌ء» برگردد، پس مراد، وجود خاص هر چيزى است.

  • كلمه هدايت به معناى اين است كه راه هر چيز را به آن طورى نشان دهيم كه او را به مطلوبش برساند، و يا لا اقل راهى كه به سوى مطلوب او منتهى مى‌شود به او نشان دهيم و برگشت هر دو معنا به يك حقيقت بر مى‌گردد و آن عبارت است از نوعى رساندن مطلوب، حال يا رساندن به خود مطلوب، و يا رساندن به طريق منتهى به آن.

  • در اين آيه نامى از هدايت برده شده ولى از هدف برده نشده، و در كلام چيزى كه بتواند مفعول «هدى» واقع باشد جز كلمه «شى‌ء» نيست، پس ظاهر آيه اين مى‌شود كه مراد هدايت همه اشياى مذكور در سابق - به سوى مطلوبش باشد و مطلوب آن همان هدفى است كه به خاطر آن خلق شده، و معناى هدايتش به سوى آن هدف راه بردن و به كار انداختنش به سوى آن است، همه اين استفاده‌هايى كه كرديم از راه مناسبت بعضى از جملات با بعضى ديگر است.

  • پس برگشت معناى آيه به اين مى‌شود كه پروردگار من آن كسى است كه ميان همه موجودات رابطه برقرار كرده و وجود هر موجودى را با تجهيزات آن يعنى قوا و آلات و آثارى كه به وسيله آن به هدفش منتهى مى‌شود، با ساير موجودات مرتبط نموده است، مثلا جنين از

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 202.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

232
  • انسان را كه نطفه است به صورت انسان فى نفسه مجهز به قوا و اعضايى كرده كه نسبت به افعال و آثار تناسبى دارد، كه همان تناسب او را به سوى انسانى كامل منتهى مى‌كند، كامل در نفس، و كامل از حيث بدن.

  • پس به نطفه آدمى، با استعدادى كه براى آدم شدن دارد خلقتى كه مخصوص او است داده شده و آن خلقت مخصوص همان وجود خاص انسانى است، آنگاه همان وجود با آنچه از قوا و اعضاء كه دارد بدان مجهز شده به سوى مطلوبش كه همان غايت وجود انسانى و آخرين درجه كمال مخصوص به اين نوع است سير داده مى‌شود.

  • با اين بيان وجه عطف كلمه «هدى» بر جمله‌ ﴿أَعْطىَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ﴾ به وسيله كلمه «ثم» معلوم گرديد، چون اين كلمه نوعى تاخير را مى‌رساند و در مورد بحث مقصود تاخير رتبى است، چون سير و حركت هر چيزى رتبه بعد از خلقت و وجود او است، گو اينكه همين تاخر در موجودات جسمانى كه وجودشان تدريجى است تاخر زمانى هم به خود مى‌گيرد.

  • و نيز روشن شد كه مراد از هدايت، هدايت عمومى است كه دامنه‌اش تمامى موجودات را گرفته است، نه هدايت مخصوص به انسان‌ها و معناى هدايت عمومى با تجزيه و تحليل هدايت خاص انسانى و سپس القاء خصوصيت انسانى آن به خوبى معلوم مى‌شود، زيرا اگر اين كار را بكنيم مى‌فهميم كه هدايت هر چيزى عبارت از راه نشان دادن به آن است، راهى كه آن را به مطلوبش برساند، و به طور كلى «راه» عبارت است از رابطه ميان قاصد و مقصود، پس هر چيزى كه مجهز به جهازى شده كه او را به چيزى برساند و بدان مربوطش كند در حقيقت به سوى آن چيز هدايت شده است، پس به اين اعتبار هر چيزى با جهازى كه بدان مجهز گشته به سوى كمالش هدايت شده و هادى او خدا است.

  • بنابراين نظام فعل و انفعالى كه در همه موجودات هست (و يا به عبارت ديگر) نظام جزئى كه مخصوص به هر موجودى است و نظام عامى كه جامع همه نظامهاى جزئى است، از حيث ارتباطى كه اجزاى آن به يكديگر دارند و موجودات از يك جزء آن به سوى جزئى ديگر منتقل مى‌شوند، خود مصداق هدايت خداى تعالى است كه به عنايتى ديگر مصداق تدبير او نيز هست.

  • و معلوم است كه تدبير به خلق منتهى مى‌شود، به اين معنا كه آن كسى كه تدبير موجودات و هدايت آن‌ها منسوب و منتهى به او است همان كسى است كه موجودات را ايجاد كرده، پس هر وجودى و هر صفت وجودى منتهى به او و قائم به وجود او است.

  • پس معلوم شد كه كلام مورد بحث يعنى جمله‌ ﴿اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

233
  • هَدىَ﴾ مشتمل بر برهانى است كه ربوبيت منحصره را براى خداى تعالى اثبات مى‌كند، چون خلقت موجودات و ايجاد آن‌ها فرع اين است كه مالك وجود آن‌ها باشد، زيرا موجودات به «وجود» قائمند - و نيز مالك تدبير آن‌ها بوده باشد.

  • اينجا است كه خوب روشن مى‌گردد كه نظم طبيعى آيه و سياق آن بر طبق مقتضاى مقام جريان يافته است، چون مقام، مقام دعوت به سوى توحيد و اطاعت رسول بوده است و فرعون هم بعد از شنيدن دعوت، عكس العملى نشان داده كه حاصلش تغافل از داشتن رب است، و چنين وانمود كرده كه شما مرا به سوى رب خودتان مى‌خوانيد، (چون خود من كه ربى ندارم) آنگاه پرسيده «رب شما دو نفر كيست؟» چون مقام چنين مقامى بوده، جا داشته كه در جواب بگويند: «رب ما همان رب همه عالميان است» تا ربوبيت ربشان شامل خود آنان و فرعون بشود. ولى اينطور جواب ندادند بلكه بليغ‌تر جواب داده و گفتند: «پروردگار ما آن كسى است كه خلقت هر چيزى را به آن چيز داده و سپس هدايتش كرد» و در عين حال كه آن مدعا را معرفى نموده برهانش را هم افاده كردند، و اگر جواب اولى را داده بودند يعنى گفته بودند: «رب ما همان رب همه عالميان است» تنها مدعا را افاده مى‌كرد، ديگر برهان را نمى‌رسانيد، (دقت فرماييد).

  • و اگر در كلام تنها هدايت موجودات اثبات شد، و اسمى از تدبير آن‌ها به ميان نيامد، با اينكه مورد هر دو عنوان يكى است كه در سابق بيانش گذشت، براى اين بود كه مقام، مقام دعوت و هدايت بوده و هدايت عامه با چنين مقامى مناسبت بيشترى داشت.

  • اين آن نكاتى است كه دقت در آيه ما را بدان ارشاد مى‌كند و با در نظر گرفتن آن، حال و وضع تفاسيرى كه براى آيه شده به دست مى‌آيد، مانند بعضى‌1 از ايشان كه گفته‌اند: مراد از كلمه «خلقه» «مثل خلقه» است كه همان جفت هر چيزى باشد و معنايش اين است كه خداى من آن كسى است كه براى هر چيزى زوجى آفريد و در نتيجه آيه مورد بحث از نظر معنا مثل آيه‌ ﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ﴾ مى‌باشد.

  • و مانند بعضى‌2 ديگر كه گفته‌اند: مراد از ﴿كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾ انواع نعمت‌ها است و كلمه مذكور مفعول دوم براى «اعطى» است، و مراد از خلق، مخلوق است كه مفعول اول «اعطى» 

    1.  كشاف، ج 3، ص 67.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 65.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

234
  • است، و معنا اين است كه: پروردگار ما آن كسى است كه به مخلوقات خود هر نعمتى را داد.

  • و مانند گفتار بعضى‌1 ديگر كه گفته‌اند: مراد از «هدايت» ، ارشاد و راهنمايى به وجود خداى تعالى و يگانگى او است، و معناى آيه اين است كه پروردگار ما كسى است كه به هر چيزى از موجودات آنچه را كه با زبان استعداد طلب مى‌كرد داد و سپس آن را با همين وسيله به وجود و يگانگى خود ارشاد فرمود.

  • ولى اگر در آنچه گذشت دقت و تامل شود همان كافى است براى اينكه تو را بر فساد وجوه مذكور ارشاد و راهنمايى كند و بفهماند كه چقدر معانى بعيدى است از سياق، و چه تقييدات بدون مقيدى را مستلزم است.

  • سؤال ديگر فرعون: ﴿فَمَا بَالُ اَلْقُرُونِ اَلْأُولىَ﴾ كه معاد را استبعاد كرده زير سؤال مى‌برد

  • ﴿قَالَ فَمَا بَالُ اَلْقُرُونِ اَلْأُولىَ﴾ 

  • بعضى‌2 گفته‌اند: كلمه «بال» در اصل به معناى فكر است و از همين باب است كه مى‌گويند: «خطر ببالى - به ذهنم خطور كرد» و بعدا در معناى حال استعمال شد و در آيه مورد بحث به همين معنا آمده، و معناى آيه اين است كه «گفت حال قرون اولى چه بود؟» و اين كلمه تثنيه و جمع ندارد و جمع آن به صورت «بالات» بسيار كم استعمال مى‌شود.

  • از آنجايى كه پاسخ موسى مشتمل بر هدايت عمومى بود كه در خصوص نوع بشر جز از راه نبوت و معاد صورت نمى‌گيرد، چون اين توحيد جز با حساب و جزاء كه ميان نيكوكار و بد كار فرق بگذارد تمام نمى‌شود، و اين حساب و جزاء هم جز با فرق گذاشتن ميان كارهاى نيك و بد و آنچه مورد امر و رضايت خدا است، از آنچه مورد نهى و غضب او است ميسر نمى‌شود، و نيز از آنجايى كه دعوت موسى و فرعون كه مامور شدند آن را به فرعون برسانند مشتمل بر مساله جزاء بود، و در آخرش صريحا داشت: ﴿إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنَا أَنَّ اَلْعَذَابَ عَلىَ مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى﴾ و چون فرعون مانند ساير وثنى مذهبان منكر معاد بود، لذا گفتگوى از مساله ربوبيت را كه از موسى پاسخ دندان‌شكنى شنيده بود رها كرده، به مساله معاد پرداخت و از در استبعاد و ناباورى از او پرسيد مگر چنين چيزى ممكن است؟.

  • پس اينكه گفت: ﴿فَمَا بَالُ اَلْقُرُونِ اَلْأُولىَ﴾ معنايش اين است كه امتها و انسان‌هاى ادوار گذشته‌اى كه مردند و نابود شدند و ديگر نه خبرى از ايشان هست و نه اثرى، 

    1.  قرطبى، ج 11، ص 204.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 203.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

235
  • چه حالى دارند و چگونه پاداش و كيفر اعمال خود را ديدند با اينكه در عالم هستى نه عاملى از آنان هست و نه عملى، و جز نام و افسانه‌اى از آنان نمانده است؟.

  • پس در حقيقت آيه شريفه نظير آن آيه‌اى است كه كلام مشركين را نقل مى‌كند به اينكه: ﴿وَ قَالُوا أَ إِذَا ضَلَلْنَا فِي اَلْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾1 و از سياق كلام بر مى‌آيد كه سخن فرعون اساسى جز استبعاد ندارد، و اين استبعاد هم تنها به خاطر اين بوده كه از وضع قرون اولى و اعمال آن‌ها خبرى نداشته‌اند همچنانكه جواب موسى كه فرمود: ﴿عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي﴾ شاهد آن است.

  • شرح جواب موسى (عليه السلام) كه فرمود: ﴿عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي فِي كِتَابٍ...﴾ و بيان مناسبت و ارتباط آن با مقام‌

  • ﴿قَالَ عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي فِي كِتَابٍ لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ﴾ 

  • موسى (علیه السلام) در پاسخ از سؤال فرعون، علمى مطلق و به تمام تفاصيل و جزئيات قرون گذشته را براى خدا اثبات مى‌كند و مى‌گويد: «علم آن نزد پروردگار من است» علم را مطلق آورد تا حتى يك نفر و يك عمل مستثنا نباشد و علم مذكور را نزد خدا قرار داد تا بفهماند كه علمى آميخته با جهل و قابل فنا نيست، همچنانكه خود خداى تعالى فرمود ﴿وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ بَاقٍ﴾ 2 از سوى ديگر علم مذكور را مقيد به كتاب كرد و گفت «فى كتاب» و گويا اين جمله حال از علم است - تا ثبوت و محفوظيت آن را تاكيد كند و بفهماند كه حال آن علم تغيير نمى‌كند، و كلمه كتاب را نكره و بدون الف و لام آورد تا به عظمت آن از حيث سعه احاطه و دقتش اشاره كرده باشد كه هيچ كوچك و بزرگى نيست مگر آنكه آن را شمرده و بدان احاطه دارد.

  • بنابراين برگشت معناى كلام به اين مى‌شود كه پاداش و كيفر قرون اولى براى كسى مشكل است كه به آن علم نداشته باشد، اما براى پروردگار من كه عالم به حال ايشان است و خطا و تغيير در علمش راه ندارد و غيبت و زوال نمى‌پذيرد، اشكال و استبعادى ندارد.

  • بعضى‌3 از مفسرين گفته‌اند: جمله‌ ﴿لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ﴾ هم جهل ابتدايى را از خدا نفى مى‌كند و هم جهل بعد از علم را و ليكن ظاهر آيه اين است كه جمله براى نفى جهل بعد از علم به هر دو قسمش ريخته شده، چون كلمه ضلال به معناى پيمودن راهى است كه به هدف مورد نظر منتهى نمى‌شود، بلكه سر از جاى ديگر در مى‌آورد و ضلال در علم نيز اين

    1. و گويند چگونه وقتى در زمين گم شديم دوباره در خلقتى تازه در خواهيم آمد؟ - سجده، آيه 10.
    2. و آنچه نزد خدا است باقى است. - نحل آيه 160.
    3.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 67 و روح المعانى، ج 16، ص 205.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

236
  • است كه غير علم را به جاى علم بگيرند و اين وقتى تحقق پيدا مى‌كند كه معلوم از آن جهت كه معلوم است از آن وضعى كه اول در علم ما داشت تغيير كند، و نسيان عبارت است از خروج چيزى از علم آدمى بعد از آنكه داخل در علم بود. پس در معناى ضلال و نسيان هر دو جهل بعد از علم هست، در نتيجه اگر در حق كسى ضلال و نسيان را نفى كنيم در حقيقت خواسته‌ايم در درجه اول علم را برايش اثبات كنيم، بنابراين مجموع آيه افاده مى‌كند كه خدا عالم به قرون اولى است و بعد از علم ديگر جهل به درگاه او راه ندارد، پس او ايشان را بر آنچه كه از آنان سراغ دارد سزا مى‌دهد.

  • از اينجا است كه روشن مى‌شود جمله‌ ﴿لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ﴾ تتمه بيان آيه است، گويا دفع توهم تقديرى است، مثل اينكه كسى گفته: بر فرض كه خدا روزى از عمل قرون اولى آگاه بود، امروز كه آن‌ها باطل الذات و نابود گشته‌اند و هيچ چيز از آنان از هيچ چيز ديگرشان متمايز نيست، ديگر علمى به آن ندارد و در جواب توهمشان فرموده: هيچ چيز از آن‌ها و از آثار و اعمالشان براى خدا قاطى و مشتبه نمى‌شود، چون ضلال و نسيان در او راه ندارد و به همين جهت جمله مورد بحث را با عطف متصل نياورده و نفرمود: «و لا يضل...» بلكه جدا ذكر كرد.

  • و اگر علم را براى خدا اثبات و جهل را از او به عنوان رب نفى كرد، براى اين بود كه در آن اشاره‌اى به برهان مدعا نيز بوده است، چون وقتى فرض ربوبيت به ميان آمد، ديگر با جهل به مربوب جمع نمى‌شود، چون فرض ربوبيت او مطلق است پس شامل تمامى موجودات هست - و چون رب عبارت است از مالك و مدبر، در نتيجه تمامى اشياء مملوك او و از هر جهت قائم به وجود اويند و چون مدبر به هر نحو مفروضى كه مدبر براى مدبرى باشد معلوم او نيز خواهد بود، لذا اگر فرض كنيم چيزى از آن مدبر براى مدبر مجهول باشد، چه اينكه جهلش ناشى از ضلال باشد يا از نسيان و يا اصلا جهل ابتدايى، در چنين فرضى با اينكه گفتيم هر وقت و هر جا تحقق يابد مملوك او و قائم به وجود او و مدبر به تدبير او است، ديگر بين آن و او حائل و فاصله‌اى نخواهد بود و حاضر در نزد او است حضورى كه ما آن را علم مى‌ناميم و در عين حال مجهول و غايب از او باشد مرتكب خلف فرض شده‌ايم.

  • در آيه مورد بحث دو جا كلمه رب را به ياى متكلم اضافه كرد و گفت «پروردگارم» و اگر در دومى با اينكه مى‌توانست به ضميرى كه به اولى برگردد اكتفاء كند، اكتفاء نكرد و خود كلمه را آورد، به طورى كه گفته‌اند، از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير است.

  • و اگر گفت: «پروردگارم» و نگفت: «پروردگارمان» همچنانكه در آيه سابق ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

237
  • گفت براى اين بود كه در آيه قبلى از پروردگار آن دو بزرگوار سؤال كرده بود، كه وى را به سوى او دعوت مى‌كردند، لذا در پاسخ فرعون جوابى آمده كه مطابق سؤال باشد و معنايش - با در نظر گرفتن نكته مزبور - اين بود كه آن ربى كه من و برادرم، تو و همه را به سويش مى‌خوانيم او چنين و چنان است و اما در اين آيه سؤال از مطلبى مربوط به قرون اولى است و كسى كه در برابر اين سؤال قرار گرفته تنها موسى است، در نتيجه معناى آيه چنين مى‌شود: آن پروردگارى كه من توصيفش مى‌كنم، داناى به وضع قرون اولى است، و آن كلمه‌اى كه اين معنا از شكم آن بيرون مى‌شود كلمه «ربى» است و لا غير، (دقت فرماييد كه نكته لطيف است).

  • و نكته در «ربى» دوم نظير همان نكته در «ربى» اول است و اينكه بعضى‌1 گفته‌اند: اين كلمه نيز از باب به كار رفتن ظاهر به جاى ضمير است مورد اشكال است چون جمله‌ ﴿لاَ يَضِلُّ رَبِّي...﴾ مستقل و جداى از سابق است.

  • اقوال مفسرين در تفسير دو آيه مورد بحث، از جهت توجيه و احتمالات، اختلاف بسيارى دارد كه ما از تعرض به آن‌ها صرفنظر كرديم، چون فائده‌اى در بيان آن‌ها نديديم. و عجيب‌تر از همه، نظريه‌اى است كه بيشتر اين مفسرين به آن معتقدند و آن اينكه: اينجا كه فرعون به موسى (علیه السلام) گفت: ﴿فَمَا بَالُ اَلْقُرُونِ اَلْأُولىَ﴾ پرسش از تاريخ امت‌هاى پيشين منقرض شده، است و اين را از موسى (علیه السلام) پرسيد تا او را از آنچه در باره معارف الهى و استدلال بر صريح حق در مساله مبدأ و معاد مى‌گفت كه با عقائد وثنى‌ها نمى‌ساخت منصرف ساخته و به حرف‌هاى بيهوده مانند تاريخ امم گذشته و سرگذشت آنان سرگرمش كند.

  • موسى (علیه السلام) هم كه در پاسخش گفت: ﴿عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي...﴾ خواست علم به آن تواريخ را جزء علم غيب معرفى نموده بگويد: اينگونه مطالب را جز علام الغيوب كسى نمى‌داند.

  • ﴿اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ مَهْداً … لَآيَاتٍ لِأُولِي اَلنُّهىَ﴾ 

  • قبلا گفتيم كه سؤال فرعون از قرون اولى مربوط به كلمات موسى (علیه السلام) در وصف خداى تعالى است كه او را داراى هدايتى عمومى و هدايتى مخصوص انسان‌ها معرفى نمود و براى انسان سعادتى كه عبارت است از حيات جاودانه آخرت، سراغ دارد و همچنين

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 205.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

238
  • پاسخى كه موسى (علیه السلام) به سؤال فرعون داد و گفت: ﴿عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي﴾ نيز مرتبط به گفت و شنود قبلى است، بنابراين جمله‌ ﴿اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ مَهْداً﴾ دنباله همان گفتگو است و تتمه داستان هدايت عمومى، و به رخ كشيدن شواهدى روشن براى آن است.

  • پس خداى سبحان آدميان را چون كودكى كه در گهواره‌اش مى‌گذراند و براى زندگى دنيا پرورشش مى‌دهند، در گهواره زمين قرار داد تا او را براى زندگى شريف‌تر و رقاء يافته‌اى به نام آخرت تربيت كند.

  • و نيز براى انسان در روى زمين راه‌ها و جاده‌هايى قرار داد تا از اين جاده‌ها منتقل شود به اينكه بين او و هدفش كه براى آن هدف خلق شده و عبارت است از تقرب به خداى تعالى و دخول در حظيره كرامت، راهى است كه بايد آن را بپيمايد، همانطور كه براى رسيدن به مقاصد دنيا بايد راه‌ها و جاده‌هايى طى كند.

  • و نيز خداوند از آسمان آبى - كه همان آب بارانها باشد - نازل كرد و آبهاى چشمه‌ها و نهرها و درياها را جارى ساخت و به وسيله آن ازواج يعنى انواع و اصناف گياهان نزديك به هم را رويانيد و شما را به طريقه خوردن آن راهنمايى نمود كه در همه اينها آيات و معجزاتى است كه هر صاحب خردى را به سوى هدايت او و ربوبيتش راهنمايى مى‌كند.

  • پس جمله‌ ﴿اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ مَهْداً﴾ اشاره است به قرار گرفتن آدمى در زمين و ادامه حياتش، و همين خود از هدايت است و جمله «﴿وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلاً﴾» اشاره است به راه‌هايى كه آدميان در زمين و در بين نقاط مختلف آن كشيده و طى مى‌كنند تا به مقاصد خود برسند، كه اين نيز از باب هدايت است، و جمله‌ ﴿وَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْ نَبَاتٍ شَتَّى كُلُوا وَ اِرْعَوْا أَنْعَامَكُمْ﴾ اشاره است به اينكه انسان‌ها و حيوانات را به استفاده از نباتات راهنمايى كرده كه اگر نمى‌كرد نمى‌توانستند زنده بمانند و نيز آسمان را به فرستادن باران و باران را به باريدن و نبات را به روييدن هدايت فرمود.

  • حرف «باء» در «به» باء سببيت است، كه نظام سببيت و مسببيت ميان امور اين عالم را تصديق مى‌كند و مراد از ازواج بودن نباتات، انواع و اصناف داشتن آن است، انواع و اصناف نزديك به هم، همانطور كه مفسرين آن را چنين تفسير كرده‌اند و يا مراد از آن حقيقت معناى زوجيت است كه دلالت كند بر اينكه نر و مادگى ميان گياهان نيز هست، همچنانكه علم روز نيز همين را مى‌گويد و در حقيقت قرآن كريم در چندين قرن قبل از پيدايش علوم امروز از اين حقيقت خبر داده.

  • در جمله‌ ﴿فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْ نَبَاتٍ شَتَّى﴾ التفات از غيبت به تكلم با غير به كار

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

239
  • رفته بعضى‌1 گفته‌اند: وجه آن اين است كه مى‌خواهد به بديع بودن اين صنع عجيب و صور گوناگون و ازواج مختلفه آن اشاره كند كه هر كدام براى خود يك نوع حيات دارد، در حالى كه همه از يك آب ارتزاق مى‌كنند و معلوم است كه صنع عظيم، جز از صانعى عظيم سر نمى‌زند و اين نيز معمول است كه وقتى عظيمى در باره خود سخن مى‌گويد به «ما» تعبير مى‌آورد و از خودش و اعوان و خدم خود صحبت مى‌كند، و اين التفات در چند جا از كلام خداى تعالى كه از بيرون آوردن نبات به وسيله آب سخن گفته به كار رفته است، مانند آيه ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَاتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهَا﴾2 كه در اول خداى را غايب گرفته و مى‌فرمايد: آيا نمى‌بينى كه خدا آبى از آسمان نازل كرد؟ آنگاه در آخرش مى‌فرمايد: پس به وسيله آن ميوه‌هايى با رنگهاى گوناگون بيرون آورديم.

  • و نيز مانند آيه‌ ﴿وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَنْبَتْنَا بِهِ حَدَائِقَ ذَاتَ بَهْجَةٍ﴾ 3و آيه‌ ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ 4.

  • و در جمله‌ ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِأُولِي اَلنُّهىَ﴾ كلمه «نهى» جمع نهية - به ضم نون و سكون هاء - است، كه به معناى عقل است، و اگر عقل را نهيه ناميده‌اند براى اين بوده كه عقل، آدمى را از پيروى هواى نفس نهى مى‌كند.

  • ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَ فِيهَا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرىَ﴾ 

  • ضمير در «منها» و آن دو تاى ديگر به كلمه ارض بر مى‌گردد و آيه شريفه ابتداى خلقت آدمى را از زمين و سپس اعاده او را در زمين و جزئى از زمين و در آخر بيرون شدنش را براى بازگشت به سوى خدا از زمين مى‌داند، پس در زمين يك دوره كامل از هدايت بشر صورت مى‌گيرد.

  • ﴿وَ لَقَدْ أَرَيْنَاهُ آيَاتِنَا كُلَّهَا فَكَذَّبَ وَ أَبىَ﴾ 

  • ظاهرا مراد از آيات، عصا و دست و ساير معجزاتى باشد كه موسى (علیه السلام) در ايام دعوتش به فرعون ارائه داد، نه معجزه غرق، همچنانكه در تفسير جمله ﴿اِذْهَبْ أَنْتَ وَ

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 206.
    2. فاطر، آيه 27.
    3. برايتان از آسمان، آبى فرستاد، پس به وسيله آن باغهاى داراى بهجتى رويانديم. - نمل، آيه 60.
    4. او است كسى كه آبى از آسمان فرو مى‌فرستد، پس به وسيله آن بيرون كرديم روئيدنى‌هاى هر چيز را. - انعام، آيه 99.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

240
  • أَخُوكَ بِآيَاتِي﴾ نيز خاطر نشان كرديم پس مراد تمامى آيات و معجزاتى است كه به وى نشان داد، هر چند همه آن‌ها را در ابتداى دعوتش نشان نداده باشد، همچنانكه مراد از جمله «پس تكذيب كرد و زير بار نرفت» نيز مطلق تكذيب و امتناع او است نه خصوص آنچه مربوط به آغاز دعوت بوده است.

  • گفتگو به متهم ساختن موسى (عليه السلام) به توطئه و ساحرى منجر مى‌شود...

  • ﴿قَالَ أَ جِئْتَنَا لِتُخْرِجَنَا مِنْ أَرْضِنَا بِسِحْرِكَ يَا مُوسىَ﴾ 

  • ضمير در «قال» به فرعون بر مى‌گردد، آرى او موسى را اولا به سحر متهم كرد تا ديگر ملزم و مجبور به اعتراف به صدق دعوت او و معجزاتش نگردد، و ثانيا به اينكه مى‌خواهد نژاد قبط را از سرزمينشان كه همان سرزمين مصر است بيرون كند، و اين تهمت تهمتى است سياسى تا بدان وسيله افكار عمومى را عليه او بشوراند، و او را دشمن ملت معرفى كند، دشمنى كه مى‌خواهد با نقشه‌هايش آنان را از وطن و آب و خاكشان بيرون بريزد و معلوم است كسى كه وطن ندارد زندگى ندارد.

  • ﴿فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لاَ نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لاَ أَنْتَ مَكَاناً سُوىً﴾ 

  • ظاهر خود آيه به شهادت آيه بعدى اين است كه «موعد» اسم زمان باشد و «خلف وعده» به معناى عمل نكردن به مقتضاى وعده است و «مكان سوى» - به ضم سين - به معناى مكانى است كه در وسط مسافت و يا در نقطه مسطح و بدون پستى و بلندى باشد.

  • راغب در مفردات آن را به معناى وسط گرفته و مى‌گويد: «سواء و سوى و سوى» - به ضمه و كسره سين - به معناى مساوى الطرفين است كه هم به طور وصف استعمال مى‌شود، و هم ظرف، و اصل آن مصدر است‌1.

  • معناى آيه اين است كه سوگند مى‌خورم كه سحرى در مقابل سحرت بياورم كه حجت تو را قطع و اراده‌ات را ابطال كند، حال بين ما و خودت روزى را در مكانى وعده بگذار كه نه ما تخلف كنيم و نه تو و يا مكانى معين كن كه بين ما و شما وسط باشد و يا مكانى تخت و مسطح باشد.

  • ﴿قَالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ اَلزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ اَلنَّاسُ ضُحًى﴾ 

  • ضمير در «قال» به موسى بر مى‌گردد، آن جناب در اين جمله روز ميعاد را معين كرد كه روز زينت باشد، از سياق هم بر مى‌آيد كه «روز زينت» در ميان مصريان روزى بوده كه

    1.  مفردات راغب، ماده سوى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

241
  • همچون روز عيد خود را زينت مى‌كردند، و بازارها را آذين مى‌بستند.

  • «و حشر ناس» به طورى كه راغب گفته، به معناى بيرون كردن آنان از مقرشان و بسيج دادن اجبارى براى جنگ و امثال آن است‌1 و كلمه «ضحى» به معناى وقت پراكنده شدن نور آفتاب در روز است.

  • و جمله‌ ﴿وَ أَنْ يُحْشَرَ اَلنَّاسُ ضُحًى﴾ عطف بر «زينت» و يا عطف بر «يوم» به تقدير يوم يا وقت و امثال آن است، و معنايش اين است كه موسى گفت: موعد شما روز زينت و روز پراكنده شدن مردم در هنگام ظهر باشد، و بعيد نيست كه مفعول معه باشد كه معنى آن اين است كه موعد شما يوم زينت است با حشر مردم در هنگام ظهر، و اين جمله اخير به منزله شرط است، يعنى به شرط اينكه بيرون آيند، و اگر اين را شرط كرد براى اين بود كه آنچه جريان مى‌يابد اولا همه باشند و در ثانى در روشنايى آفتاب همه ببينند.

  • ﴿فَتَوَلَّى فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتىَ﴾ 

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه مراد از تولى فرعون اين است كه از مجلس مذاكره برخاست و رفت تا خود را براى موعد آماده كند، و مراد از جمع كيد، جمع سحره است كه در پياده كردن نقشه‌اش به آنان محتاج است و همچنين فراهم آوردن ساير وسائلى كه براى عوام‌فريبى و دوز و كلك خود بدانها نيازمند است، و ممكن هم هست مراد از جمع آورى كيد، جمع آورى «ذوى كيد» يعنى صاحبان كيد باشد، كه مضاف آن «ذوى» حذف شده باشد و مراد از «ذوى كيد» همان ساحران و ساير عمال و ياران فرعون است، ﴿ثُمَّ أَتىَ﴾ يعنى بعد از آنكه رفت تاكيد خود جمع كند برگشت و به ميعاد آمد.

  • ﴿قَالَ لَهُمْ مُوسىَ وَيْلَكُمْ لاَ تَفْتَرُوا عَلَى اَللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ وَ قَدْ خَابَ مَنِ اِفْتَرىَ﴾ 

  • «ويل» كلمه عذاب و تهديد است و اصل در آن همان معناى عذاب است، و معناى «ويلكم» اين است كه خداوند شما را عذابى سخت كند. و كلمه «سحت» - به فتح سين - به معناى استيصال موى به وسيله تراشيدن است، و اسحات، استيصال و هلاك كردن را گويند.

  • در آيه مورد بحث، ضمائر جمع - چه جمع حاضر و چه جمع غايب - همه به فرعون و كيدش كه همان ساحران و ساير اعوانش باشند بر مى‌گردد كه در آيه قبلى نامشان برده شد، و

    1.  مفردات راغب، ماده حشر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

242
  • اما اينكه ضمائر مذكور تنها به ساحران برگردد، با اينكه قبلا هيچ اسمى از ساحران برده نشده است احتمالى است نادرست، چون از لفظ خود آيه قرينه‌اى بر آن وجود ندارد.

  • مقصود از جمله: ﴿لاَ تَفْتَرُوا عَلَى اَللَّهِ كَذِباً﴾ در موعظه موسى (عليه السلام) به فرعون و فرعونيان نهى از بت پرستى است‌

  • اين كلام از موسى (علیه السلام) موعظه‌اى است به فرعونيان كه بترسند و بر خدا به دروغ افترا نبندند، قبلا يكى از افتراءاتشان گذشت كه فرعون آيات الهى را سحر ناميده و دعوت حقه را توسل براى بيرون كردن قبطيان خوانده بود و يكى ديگر از افتراها نيز سحر آوردن بود، ليكن افتراء دروغ به خدا به معناى دروغ درست كردن به او است، و اين در جايى گفته مى‌شود كه كسى چيزى را به خدا نسبت دهد كه از خدا نباشد و معجزه را سحر ناميدن و دعوت حقه را كيدى سياسى خواندن، چيزى را به خدا نسبت دادن نيست بلكه قطع ارتباط و نسبت است، و همچنين آوردن سحر در قبال معجزه با اعتراف به اينكه سحر است نه واقعيت نيز افترا بر خدا نيست.

  • پس بنابراين ظاهر چنين مى‌نمايد كه: مراد از افتراء دروغ بر خدا، اعتقاد به اصول وثنيت، از قبيل الوهيت آلهه و شفاعت آن‌ها و تدبير عالم را از آن‌ها دانستن باشد، همچنانكه ديگر مفسران نيز آيه را به همين معانى تفسير كرده‌اند، و در مواضع ديگرى از قرآن نيز اين معنا افتراء بر خدا ناميده شده، مانند آيه‌ ﴿قَدِ اِفْتَرَيْنَا عَلَى اَللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنَا فِي مِلَّتِكُمْ﴾ 1.

  • جمله‌ ﴿فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ﴾ تفريع بر نهى گذشته است، يعنى به خدا شرك نورزيد تا خداوند شما را به جرم شركتان مستاصل و هلاك نكند، و اگر عذاب را نكره آورد براى اين بود كه بر شدت و عظمت آن دلالت كند.

  • و در جمله‌ ﴿وَ قَدْ خَابَ مَنِ اِفْتَرىَ﴾ ، «خيبه» به معناى نوميدى از رسيدن به نتيجه است، نتيجه‌اى كه آرزويش را دارند و اين جمله در كلام به جاى يك قانون كلى كه همه جا بدان تمسك شود به كار رفته، و همين طور هم هست، زيرا افتراء از دروغ است و سبب هر دو يكى است، و آن هم كاذب است، و اسباب كاذبه آدمى را به مسببات حقيقى و آثار صادقه هدايت نمى‌كند، پس نتائج آن صالح براى بقاء نبوده و به سوى سعادت سوق نمى‌دهد، پس در عاقبتش جز شئامت و خسران نيست.

  • بنابراين، آيه مورد بحث معنايش عمومى‌تر از آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ﴾ 2مى‌باشد، براى اينكه آيه مورد بحث، خيبه را در مطلق افتراء اثبات مى‌كند، به

    1. اگر به كيش شما برگرديم، بر خداى تعالى به دروغ افتراء بسته‌ايم. - اعراف، آيه 89.
    2. كسانى كه به دروغ بر خدا افتراء مى‌بندند رستگار نمى‌شوند. - يونس، آيه 69.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

243
  • خلاف آيه دوم، كه در سابق در ذيل آيه‌ ﴿وَ جَاؤُ عَلىَ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ﴾ 1 در جلد يازدهم اين كتاب گفتارى پيرامون دروغ، و اينكه دروغ رستگارى در پى ندارد گذشت.

  • ﴿فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوىَ … مَنِ اِسْتَعْلىَ﴾ 

  • كلمه «تنازع» ، قريب المعنا با كلمه اختلاف است، و از ماده «نزع» گرفته شده كه به معناى جذب چيزى از جايگاه آن است تا جايى كه از جايش كنده شود، و تنازع هم به خودى خود متعدى مى‌شود، چنانچه در آيه مورد بحث شده است، و هم با كلمه «فى» متعدى مى‌شود، مانند آيه‌ ﴿فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ﴾2.

  • كلمه «نجوى» به معناى سخن سرى است، و اصل آن مصدر به معناى مناجات يعنى بيخ گوشى با يكديگر سخن گفتن است.

  • كلمه «مثلى» مؤنث امثل است، همچنانكه فضلى و كبرى مؤنث افضل و اكبر است، و كلمه «مثلى» به معناى شبيه‌تر است، و طريقه مثلى آن سنتى است كه به حق نزديكتر باشد و يا به بر آوردن آرزوهاى مردم نزديكتر باشد و مقصود فرعون از اين طريقه كه به خيال خودش به حق نزديك‌تر است طريقه وثنيت است كه مذهب رسمى مصر آن روز بوده است و آن عبارت است از پرستش آلهه، و قبل از همه آن‌ها خود فرعون، كه اله قبط بود.

  • و در جمله «اجمعوا» اجماع به طورى كه راغب گفته جمع آورى چيزى با فكر و تامل است‌3 و كلمه «صف» به معناى اين است كه چند چيز را مثلا چند درخت و يا چند انسان را در خطى مستقيم بچينند، اين كلمه، هم مصدر استعمال مى‌شود و هم اسم مصدر، (هم عمل كسى را كه مى‌چيند صف گويند و هم آن چيده شده را) و در جمله‌ ﴿ثُمَّ اِئْتُوا صَفًّا﴾ احتمال دارد مصدر باشد يا به معناى صافين (صف ايستادگان) باشد، يعنى بياييد در حالى كه صف بسته باشيد و خلاصه در حالى كه با اتحاد و اتفاق باشيد، نه مختلف و متفرق تا ضعيف شويد، بلكه عليه او كيد واحدى باشيد.

  • باز تاب اندرز موسى (عليه السلام) و عكس العمل مردم در برابر آن‌

  • و از تفريع جمله‌ ﴿فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُمْ﴾ بر مضمون آيه قبلى كه داشت‌ ﴿قَالَ لَهُمْ مُوسىَ...﴾ معلوم مى‌شود كه اين تنازع و اختلاف به خاطر موعظه‌اى در ميان آنان بپاشد. كه موسى با آن وعظشان كرده و تا حدى اثر خود را در ايشان گذاشته است، و بايد هم همين طور باشد براى اينكه موعظه موسى كلمه حقى بوده كه كسى نمى‌توانست به آن اشكال و خرده‌اى بگيرد و

    1. و پيراهن او را با خونى دروغين آوردند. - يوسف، آيه 18.
    2. و هر گاه در چيزى نزاع كرديد. - نساء، آيه 59.
    3.  مفردات راغب ماده جمع

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

244
  • خلاصه آن اين بوده كه شما نسبت به آنچه ادعاء مى‌كنيد - يعنى الوهيت آلهه و شفاعتش - علمى نداريد و اينكه آن‌ها را از شريكان و شفيعان خدا مى‌ناميد، افترايى است كه به خدا مى‌بنديد و معلوم است كه هر كس افتراء ببندد زيانكار مى‌شود، و اين برهان بسيار روشن است، و هيچ پرده و غبارى بر آن نيست.

  • و از جمله بعدى كه در حكايت كلام ساحران فرموده: ﴿إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنَا لِيَغْفِرَ لَنَا خَطَايَانَا وَ مَا أَكْرَهْتَنَا عَلَيْهِ مِنَ اَلسِّحْرِ﴾ معلوم مى‌شود كه اختلاف مزبور در همان اولين بارى كه پيدا شد، در ميان همين ساحران پيدا شده و از ناحيه ايشان بوده و چه بسا از جمله آينده كه گفت: ﴿ثُمَّ اِئْتُوا صَفًّا﴾ فهميده شود كه آن عده‌اى كه در كار معارضه با موسى ترديد كردند و يا تصميم گرفتند كه معارضه نكنند، بعضى از همين ساحران بودند، البته اين در صورتى است كه خطاب فرعون در جمله مذكور متوجه ايشان باشد، و بعيد نيست كه سياق هم همين احتمال را تاييد كند.

  • و به هر حال وقتى فرعون و اياديش ديدند كه مردم در كار معارضه با موسى اختلاف كردند و اين اختلاف مايه رسوايى و شكست ايشان است، با يكديگر خلوت كردند و پس از مشورت‌هاى محرمانه چنين تصميم گرفتند كه با مردم در باره حكمت و موعظه‌اى كه موسى به سمع ايشان رسانده اصلا حرف نزنند و نزدند، بلكه آن را مسكوت گذاشته و تهمت فرعون را وسيله قرار داده و گفتند: «موسى ساحرى است كه مى‌خواهد شما نژاد قبط را از سرزمينتان بيرون كند، و معلوم است كه هيچ قومى به اين كار تن در نمى‌دهد، براى اينكه اگر به چنين عملى تن بدهد آواره مى‌شود، مال و خانه و زندگيش تاراج مى‌گردد، از اوج سعادت به حضيض ذلت و بدبختى سقوط مى‌كند، آنهم قبطيانى كه در ميان دشمنانشان آن همه سوابق نفرت‌انگيز و آن همه فرزندكشى‌ها داشته‌اند».

  • علاوه بر آن خطر كه از قول فرعون نقل كردند، يك خطر ديگرى را هم اضافه نمودند، و آن اين بود كه: «با غلبه موسى بر شما طريقه مثلاى شما و سنت قوميتان كه همان دين وثنيت است و قرنها در ميان شما حكومت داشته و با آن دين، استخوانهايتان سفت و گوشتها بر بدنهايتان روييده، از بين مى‌رود».

  • و معلوم است كه مردم عوام هم كيش و مذهب خود را هر چه باشد مقدس مى‌شمارند، مخصوصا مذهبى كه بر آن عادت كرده باشند و آن را سنتى پاك و آسمانى بدانند. اين اعلام خطر در حقيقت به اين منظور بوده كه مردم را برانگيزند تا نسبت به كيش وثنيت پايدارى و استقامت ورزند، البته نه براى اينكه دين وثنيت دين حقى است و در آن شبهه‌اى نيست، چون

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

245
  • حجت موسى (علیه السلام) فساد آن دين را كاملا روشن كرده و بطلانش را بر ملا كرده بود، بلكه به اين عنوان بود كه اين كيش سنت مقدسى است كه مليت قبط بر آن تكيه دارد، و شوكت و عظمتشان وابسته به آن است و زندگيشان با آن تامين مى‌شود، به طورى كه اگر اختلاف كنند، و در مقابل موسى قيام ننمايند موسى (علیه السلام) بر آنان غلبه يافته بكلى نابود مى‌گردند.

  • در نتيجه راه چاره اين است كه فكرها و كيدها را جمع كنند و اختلاف را كنار گذارند و همه به يك صف بيايند تا نيرومند باشند، و بتوانند برنده شوند، كه امروز هر يك برنده باشد او رستگار است.

  • بازار عوام‌فريبى و مكارى رواج يافت و مردم را وادار به وحدت كلمه و اتفاق كردند، و هشدار دادند كه سستى مكنيد، مليت و تمدن خود را حفظ نماييد و بر دشمنان حمله دسته جمعى بكنيد، فرعون از يك سو مردم را مى‌شورانيد و از سوى ديگر با وعده‌هاى جميل دلگرم مى‌كرد و به مردم كه مى‌پرسيدند: ﴿أَ إِنَّ لَنَا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ اَلْغَالِبِينَ﴾ 1مى‌گفت: ﴿نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ إِذاً لَمِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ﴾ 2 و به هر وجهى كه ممكن بود چه از راه ترغيب و يا ترهيب، مردم را وادار كردند كه نسبت به كيش خود پايدارى كنند و عليه موسى (علیه السلام) برخيزند.

  • اين آن معنايى است كه تدبر در آيات و با استمداد از سياق و قرائن متصله و شواهد منفصله، آن را مى‌رساند. بنابراين اينكه فرمود: ﴿فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ﴾ اشاره به اختلافى است كه در اثر موعظه موسى (علیه السلام) و ادله‌اى كه بدان اشاره كرده بود، در بينشان به راه افتاد.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوىَ﴾ اشاره است به مشورتهاى سرى ايشان در امر موسى، و سعى و كوشششان در رفع اختلاف ناشى از گوش دادن به مواعظ وى.

  • و جمله‌ ﴿قَالُوا إِنْ هَذَانِ لَسَاحِرَانِ يُرِيدَانِ...﴾ بيان همان گفتگوهاى سرى است كه در بين خود داشته‌اند كه توضيح معنايش گذشت، و جمله‌ ﴿إِنْ هَذَانِ لَسَاحِرَانِ﴾ در قرائت معروف به كسر همزه و سكون نون مخفف از «ان» مشبهه به فعل قرائت شده و كلمه مذكور به خاطر همين كه مخفف شده از عمل ملغى گشته و نصب به اسم و رفع به خبر نداده است.

    1. آيا اگر برد با ما باشد جائزه‌اى هم خواهيم داشت. - شعراء، آيه 41.
    2. بلى و علاوه بر مزد و جائزه از اطرافيان و نزديكان هم خواهيد بود - شعراء، آيه 42.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

246
  • ﴿قَالُوا يَا مُوسىَ إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقىَ … مِنْ سِحْرِهِمْ آن‌ها تَسْعىَ﴾ 

  • «حبال» جمع حبل، و «عصى» جمع عصا است، زيرا سحره فرعون طنابها و چوب دستى‌ها را در سحر خود به كار گرفته بودند تا در نظر تماشاگران به صورت مارها و اژدها در آيد، تا اژدها شدن عصاى موسى تحت الشعاع قرار گيرد.

  • در اين آيه حذف و ايجاز (يعنى مختصر گويى) به كار رفته، گويا فرموده است روز موعود همه در محل موعود جمع شدند و موسى نيز حاضر شد، آنگاه شخصى پرسيده: خوب سپس چه كردند؟ در پاسخش فرموده: ﴿قَالُوا يَا مُوسىَ إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقىَ﴾ و اين جمله مى‌رساند كه آن روز قبطيان موسى را مخير كردند بين اينكه او اول بيندازد و يا صبر كند تا ساحران اول بيندازند بعد او، موسى هم در پاسخ فرمود: ﴿بَلْ أَلْقُوا﴾ و با اين كلام خود ميدان را به آنان وا گذاشت تا هر چه از طاقتشان بر مى‌آيد بياورند، و پيدا است كه موسى دلش نسبت به وعده خدا گرم بود، و هيچ قلق و اضطرابى نداشت، چرا داشته باشد؟ با اينكه خداى تعالى به او و برادرش فرموده بود: ﴿إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَ أَرىَ﴾ .

  • «فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم آن‌ها تسعى» - در اين آيه حذف و تقدير به كار رفته و تقدير آن «فالقوا و اذا حبالهم و عصيهم... - پس انداختند كه ناگهان طنابها و چوبدستى‌هاشان...» بوده است، و اگر كلمه «فالقوا» حذف شد براى اين بود كه فوريت را تاكيد كند، گويا همين كه موسى گفت: اول شما بيندازيد، ديگر هيچ فاصله‌اى نشد كه موسى ديد آنچه را كه ديد، حتى بدون اينكه انداختن آن‌ها فاصله شده باشد.

  • و آنچه به خيال موسى در آمد به خيال ساير تماشاچيان نيز در آمد، چون در جاى ديگر قرآن فرموده: ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ اَلنَّاسِ وَ اِسْتَرْهَبُوهُمْ﴾ 1چيزى كه هست در آنجا موسى (علیه السلام) به عنوان يكى از مردم تماشاچى منظور شده و در اين آيه از ميان همه تماشاچيان نام او آمده تا زمينه براى آيه بعدى فراهم شود كه مى‌فرمايد:

  • معناى جمله: ﴿فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسىَ﴾ و وجوهى كه در باره مقصود از نگران شدن موسى (عليه السلام) بعد از مشاهده سحر ساحران گفته شده است‌

  • ﴿فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسىَ﴾

  •  راغب در مفردات مى‌گويد: ماده: «وجس» به معناى صداى آهسته است، و «توجس» به معناى بگوش بودن براى شنيدن آن است، و «ايجاس» ، احساس آن صدا در دل است، همچنانكه قرآن فرموده: ﴿فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً﴾ ، پس وجس عبارت است از آن

    1. ديدگان مردم را جادو كرده و خيره ساختند. - اعراف، آيه 116.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

247
  • حالت نفسانى كه بعد از «هاجس» پيدا مى‌شود، چون هاجس مبدأ ايجاد فكر است، و «واجس» آن خاطره‌اى است كه به دل خطور مى‌كند1.

  • پس بنا به گفته راغب: ايجاس خيفه در نفس، احساس آن است، البته آن احساسى كه خفيف و پنهانى باشد، يعنى آثارش در رنگ پوست آدمى بروز نكند، و بدنبال پيدايش آن در نفس به طور ناخودآگاه خاطره‌هاى سويى در دل پيدا مى‌شود، بدون اينكه توجهى به تحذر و تحرز از آن داشته باشد، زيرا اگر پروا و ترسى در او حاصل شود به طور قطع اثرش در قيافه و پوست و نيز در رفتار آدمى ظاهر مى‌شود، و اينكه مى‌بينيم كلمه «خيفه» را نكره آورده به اين معنا اشاره دارد، گويا فرموده: در نفس خود نوعى ترس احساس نمود كه خيلى قابل اعتناء نبود.

  • تعجب از بعضى‌2 از مفسرين است كه گفته‌اند: نكره آوردن خيفة به منظور تعظيم است، چون ترس او ترسى عظيم بوده، و اين اشتباه بزرگى است، زيرا اگر اينطور بود اثرش در ظاهر بشره آن جناب هويدا مى‌شد و ديگر وجهى نمى‌ماند كه ترس را ترسى درونى معرفى كند.

  • پس معلوم شد خيفه‌اى كه موسى در نفس خود احساس كرد، ترسى بود آنى و زودگذر، نظير خاطره‌اى كه گفتيم بعد از ترس به دل مى‌افتد، در دل موسى (علیه السلام) هم عظمت سحر آنان خطور كرد، و چنين تصور كرد كه سحر ايشان هم دست كمى از معجزه او ندارد و به خاطر همين خطور، احساس ترس كرد، اما ترسى كه مانند خود خاطره‌اش اثرى نداشت.

  • بعضى‌3 ديگر از مفسرين گفته‌اند: موسى (علیه السلام) ترسيد امر بر مردم مشتبه شود و نتوانند ميان معجزه او و سحر ساحران فرق بگذارند، چون خيلى شبيه به هم بودند، در نتيجه به شك افتاده و ايمان نياورند و از او پيروى ننمايند، چون مردم هنوز نديده بودند كه عصاى موسى تمامى سحر ساحران را مى‌بلعد.

  • و ليكن اين معنا با اطمينانى كه او به خدا و وثوقى كه به امر او داشت منافات دارد، چرا كه خداى تعالى قبل از اين به او فرموده بود: ﴿بِآيَاتِنَا أَنْتُمَا وَ مَنِ اِتَّبَعَكُمَا اَلْغَالِبُونَ﴾ 4.

    1.  مفردات راغب، ماده وجس
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 228.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 228.
    4. بسبب آيات ما شما و پيروانتان غالبيد. - قصص، آيه 35.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

248
  • و بعضى‌1 ديگر گفته‌اند: ترس آن حضرت از اين بوده كه مردم بعد از ديدن سحر ساحران متفرق شده و فرار كنند، و ديگر نايستند تا وى عصاى خود را بيندازد، آن وقت فرعون تساوى دو گروه را ادعا كند و در نتيجه زحمات بى‌اثر بماند.

  • ليكن اين حرف نيز صحيح نيست، براى اينكه خلاف ظاهر آيه است، چون ظاهر آيه شريفه اين است كه جمله‌ ﴿فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً...﴾ متفرع بر جمله‌ ﴿فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ...﴾ باشد، و خلاصه ترس او از ناحيه همان «ما خيل اليه» بوده، يعنى از آنچه به نظرش رسيده ترسيده نه از فرار و تفرقه مردم، زيرا اگر ترسش از اين بود، هرگز راضى نمى‌شد كه ابتدا آن‌ها سحر خود را ارائه دهند، علاوه بر اين، اين وجه با تقويتى كه خداى تعالى از دل او كرد و فرمود: ﴿قُلْنَا لاَ تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْأَعْلىَ﴾ جور در نمى‌آيد و جا داشت بفرمايد: نترس ما نمى‌گذاريم متفرق شوند تا تو عصاى خود را بيفكنى

  • و به هر حال از احساس ترس موسى (علیه السلام) بر مى‌آيد كه ساحران سحرى نشان داده‌اند كه شبيه به معجزه و نزديك به آن بوده، هر چند كه با همه عظمتش سحر و خالى از حقيقت بوده است، ولى آنچه موسى (علیه السلام) آورده بود معجزه و داراى حقيقت بود.

  • و به همين جهت مى‌بينيم خداى تعالى سحر آن‌ها را بزرگ شمرده و فرمود: ﴿فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ اَلنَّاسِ وَ اِسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جَاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيمٍ﴾ 2 و لذا خداى تعالى موسى (علیه السلام) را آن چنان تاييدى كرد كه ديگر نقطه ابهام و كمترين اشتباهى براى مردم باقى نماند، آرى عصاى موسى از دم سحر ساحران را درو كرد و همه را بلعيد.

  • ﴿قُلْنَا لاَ تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْأَعْلىَ … حَيْثُ أَتىَ﴾ 

  • در اين جمله به منظور تاييد و تقويت موسى (علیه السلام) او را از ترسيدن نهى مى‌كند و نهى خود را تعليل مى‌كند به اينكه «تو برنده و غالبى» پس معنا اين مى‌شود كه: تو از هر جهت ما فوق آن‌هايى و چون چنين است ديگر هيچ يك از نقشه‌هاى شوم آنان و سحرشان به تو كارى نمى‌كند، پس ديگر موجبى نيست كه بترسى.

  • ﴿وَ أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا...﴾ در اين جمله موسى (علیه السلام) مامور مى‌شود كه عصاى خود را بيفكند تا همه آنچه را كه آن‌ها درست كرده بودند ببلعد و اگر عصا را

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 84.
    2. همين كه انداختند ديدگان مردم را جادو كرده و آنان را به وحشت افكندند و سحرى بس بزرگ آوردند. - اعراف، آيه 116.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

249
  • به «آنچه در دست دارى» تعبير فرمود براى اين است كه اين تعبير لطيف‌تر و عميق‌تر است، چون اشاره به اين دارد كه هيچ چيزى حقيقت ندارد مگر آنچه خدا مى‌خواهد، و اگر خواست آنچه با دست موسى است عصا باشد عصا مى‌گردد و اگر خواست مار باشد مار مى‌شود و موسى از خود چيزى ندارد.

  • و اما اينكه چرا از اژدها و مارهاى آنان تعبير «بـ ﴿مَا صَنَعُوا﴾ آنچه ساختند» كرد براى اين بود كه جنگ ميان قدرت مطلق كه دنبالش اراده‌اى است كه موجودات در اينكه چه اسمى داشته باشند «عصا يا اژدها؟» و چه حقيقتى دارا باشند تابع آن هستند - و ميان اين جادوها كه ساخته و پرداخته بشر عاجز و ناتوان است كيدى باطل بيش نيست، قرار گرفته بود، و معلوم است كه‌ ﴿كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا﴾ و نيز معلوم است كه‌ ﴿وَ اَللَّهُ غَالِبٌ عَلىَ أَمْرِهِ﴾ پس ديگر چه جاى اينكه ترس به خود راه دهد!.

  • در اين جمله يعنى جمله‌ ﴿وَ أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا﴾ بيان مى‌كند كه موسى (علیه السلام) از نظر ظاهر نيز غالب خواهد بود همچنانكه ذيل آيه غلبه او را از نظر باطن و حقيقت مى‌فهماند، چون باطل حقيقتى ندارد، و كسى كه بر حق باشد سزاوار نيست از غلبه باطل بر حق خود بهراسد.

  • ﴿إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ﴾ اين جمله تعليل لفظى جمله‌ ﴿تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا﴾ است و كلمه «ما» مصدريه و يا موصوله است و بيان به حسب حقيقت علو و غلبه آن جناب است براى اينكه آنچه آنان دارند كيد ساحران است كه حقيقتى ندارد و آنچه با موسى است معجزه و حقيقت محض است و معلوم است كه حق غالب است و مغلوب نمى‌شود.

  • ﴿وَ لاَ يُفْلِحُ اَلسَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ﴾ اين جمله به منزله كبرايى است براى صغراى‌ ﴿إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ﴾ و اثبات مى‌كند كه آنچه از سحر ساحر عايد او مى‌شود خيالى است از تماشاگران، خيالى باطل و خالى از حقيقت، و معلوم است كه در امر موهوم و خالى از واقعيت، فلاح و رستگارى حقيقى نيست.

  • پس جمله‌ ﴿وَ لاَ يُفْلِحُ اَلسَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ﴾ نظير آيه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ 1

  • و آيه‌ ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ 2 و امثال آن‌ها است، و همه آن‌ها از فروعات جمله ﴿إِنَّ

    1. خداوند هيچگاه ستمگران راى هدايت نخواهد كرد. - انعام، آيه 144.
    2. خداوند گروه فاسقان راى هدايت نمى‌كند. - مائده، آيه 108.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

250
  • اَلْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً﴾ 1 و جمله‌ ﴿وَ يَمْحُ اَللَّهُ اَلْبَاطِلَ وَ يُحِقُّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ﴾ 2مى‌باشند.

  • پس باطل همواره امورى را آرايش مى‌كند و آن را به صورت حق جلوه مى‌دهد و از سوى ديگر حق نيز همواره باطل را رسوا نموده و آنچه را كه در برابر ناظران اظهار مى‌دارد مى‌بلعد، چيزى كه هست يا به سرعت اين كار را مى‌كند و يا با قدرى مهلت و كندى.

  • پس مثل داستان موسى و سحر ساحران در تمام جنگ‌هاى بين حق و باطل يعنى هر باطلى كه خودنمايى كند و هر حقى كه آن را نابود سازد جريان دارد - قبلا در تفسير آيه‌ ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا﴾ 3گفتارى در اين معنا گذشت كه براى اين مقام نافع است.

  • غلبه موسى (عليه السلام) به ساحران و ايمان آوردن آنان‌

  • ﴿فَأُلْقِيَ اَلسَّحَرَةُ سُجَّداً قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَ مُوسىَ﴾ .

  • در اين كلام حذف و ايجاز (كوتاه گويى) به كار رفته و تقدير كلام چنين است: «فالقى ما فى يمينه فتلقف ما صنعوا فالقى السحرة - موسى آنچه در دست داشت انداخت، پس آنچه ساحران درست كرده بودند بلعيد ناگزير ساحران به سجده انداخته شدند. گفتند...» و اينكه مى‌بينيم تعبير به «سحره به سجده انداخته شدند» كرد كه به اصطلاح ادبى صيغه مجهول است و به معلوم تعبير نكرد و نفرمود: «به سجده افتادند» ، به منظور اشاره به اين نكته بوده كه: قدرت الهى آنان را ذليل كرد، و خيره‌كنندگى نور و ظهور حق بى‌اختيارشان نمود، به طورى كه گويى از خود اراده‌اى نداشتند، و شخصى ديگر ايشان را به سجده انداخت، بدون اينكه بشناسند او چه كسى بود.

  • و جمله‌ ﴿آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَ مُوسىَ﴾ شهادتى است از ايشان به ايمان به خدا، و اگر ايمان خود را به پروردگار موسى و هارون نسبت دادند، براى اين بود كه هم به ربوبيت خداى سبحان شهادت داده باشند و هم به رسالت موسى و هارون (علیه السلام)، و جدا آوردن جمله «قالوا...» بدون اينكه با «واو» و يا «فاء» ، عطف به ما قبل شود، براى اين است كه جمله جواب از سؤال مقدر است، گويا شخصى پرسيده: چه گفتند؟ در جواب فرموده: «گفتند...»

    1. همانا باطل رفتنى است. - اسرى، آيه 81.
    2. و (بالأخره) خداوند باطل را از بين برده حق را به وسيله كلماتش به كرسى مى‌نشاند. - شورى، آيه 24.
    3. خداوند از آسمان آبى فرستاد و از هر دره و رودخانه‌اى به اندازه آن‌ها سيلابى جارى شد.
      رعد، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

251
  • ﴿قَالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ...﴾

  • كلمه «كبير» در اينجا به معناى رئيس است، و بريدن دستها و پاها از خلاف به اين معنا است كه دست راست و پاى چپ را ببرند، و كلمه «اصلب» از تصليب به معناى بسيار دار زدن و به سختى دار زدن است، مانند كلمه «تقطيع» كه به معناى بسيار بريدن و به سختى بريدن است، و كلمه «جذوع» جمع «جذع» است، كه به معناى تنه درخت خرما است.

  • جمله‌ ﴿آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ﴾ تهديدى است از فرعون به ساحران كه چرا بدون اجازه من به موسى ايمان آورديد و در حقيقت جمله مزبور استفهاميه است ولى حرف استفهامش حذف شده و استفهام آن انكارى و يا خبرى به منظور تقرير جرم است.

  • و اينكه گفت: ﴿إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ اَلَّذِي عَلَّمَكُمُ اَلسِّحْرَ﴾ تهمتى است كه فرعون به ايشان زده كه شما يك توطئه سياسى عليه مجتمع قبطى در سرزمين مصر كرده‌ايد و قبلا با رئيس خود، موسى قرار گذاشته‌ايد كه او ادعاى نبوت كرده و اهل مصر را به سوى خدا دعوت نمايد، سپس به منظور اثبات و استقرار دعوتش سحرى بياورد و مردم مصر مجبور شوند از سحر شما ساحران كمك بگيرند، آنگاه همين كه در برابر او اجتماع كرديد كه سحر او را باطل كنيد سحر او سحر شما را باطل كند و شما مغلوب شويد و ايمان بياوريد، تا به دنبال شما عوام مردم هم ايمان آورده، طريقه مثلاى خود را رها كنند، آن وقت هر كس كه ايمان نياورد از مصر بيرونش كنيد.

  • خداى تعالى در همين باره در جاى ديگر فرموده: ﴿إِنَّ هَذَا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي اَلْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْهَا أَهْلَهَا﴾ 1و منظور او از اين تهمت اين بوده كه عموم مردم را عليه ساحران بشوراند، همانطور كه در روز اول عليه موسى شورانيد.

  • و جمله‌ ﴿فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلاَفٍ...﴾ خط و نشانى است كه فرعون براى آنان كشيده كه به عذاب سختى شكنجه‌شان خواهد كرد، ولى قرآن كريم ديگر بيان نكرده كه وى اين خط و نشان را عملى هم كرد يا نه؟.

  • جواب بليغ مؤمنان در مقابل عتاب فرعون و تهديدات او، كه حاكى از تحول فكرى و معنوى آنان بعد از ايمان مى‌باشد

  • ﴿قَالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلىَ مَا جَاءَنَا مِنَ اَلْبَيِّنَاتِ وَ اَلَّذِي فَطَرَنَا فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِي هَذِهِ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا﴾ 

  • اين آيه شريفه كلامى است كه در لفظ بليغ و در مفهوم وزين و در معنا بعيد و در منزلت رفيع است، كلامى است كه علم و حكمت از آن مى‌جوشد و فوران مى‌كند، 

    1. اين نقشه‌اى است كه شما در شهر ريختيد تا اهل آن را بيرون كنيد. - اعراف، آيه 123.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

252
  • آرى وضع مردمى را حكايت مى‌كند كه تا يك ساعت قبل دلهايى آكنده از هيبت و ابهت فرعون داشتند، و نفوس خود را از زينت و زخارف دنيوى كه با او بود - و جز خيالهاى كاذب و موهوماتى باطل نبود - خيره و پست نموده و او را رب اعلى مى‌پنداشتند، و به او سوگند مى‌خوردند، همچنانكه هنگام انداختن طنابها و چوبدستى‌ها گفتند: ﴿بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ اَلْغَالِبُونَ﴾ و بعد از يك ساعت كه حق برايشان روشن گشت، ديدگانشان باز گرديد ناگهان آنچه از فرعون در دل داشتند، و آن عزت و سلطنت و آن زينت و زخرفى كه برايش قائل بودند يكباره فراموش گشت، ايمان به خدا در عرض يك ساعت آن چنان تحولى در دلها به وجود آورد كه رذيله ترس و تملق پيروى هوى و شيفتگى در برابر سراب زينت زندگى دنيا را بكلى نابود كرده، در همين مدت كوتاه عشق به حق و قدم نهادن در تحت ولايت خدا، و اعتزاز به عزت او را جايگزين آن رذايل نمود، ديگر جز آنچه خدا اراده كند اراده‌اى ندارند و ديگر جز از خدا اميدى نداشته و جز از او نمى‌ترسند.

  • همه اينها از محاوره‌اى كه ميان فرعون و ايشان رد و بدل شده و از مقايسه كلام او و پاسخ ساحران به وى فهميده مى‌شود، در يك سو فرعون است كه در تاريكى غفلت از مقام پروردگار خود قرار دارد و جز خود نمى‌بيند، و به خود نسبت ربوبيت قبط مى‌دهد، آرى در يك طرف اين محاوره، حاكم مصر است كه جنود مجنده دارد، هر چه بخواهد مى‌كند، و هر حكمى بخواهد مى‌راند، و ليكن از نظر حق و حقيقت، هيچ چيز ندارد و جز به دعاوى باطله دلخوش ندارد، آن چنان مست و مغرور جهل خويش است كه خيال مى‌كند حق و حقيقت خاضع و پيرو باطل او مى‌شود، و توقع دارد كه نفوس مردم، - با اينكه شعور و داورى، جبلى آن‌ها است - بدون اجازه او چيزى را با شعور و دركش درك نكند، و بى‌اذن او دلها به هيچ حقى يقين پيدا نكند، لذا با تعجب به ساحران مى‌گويد: ﴿آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ﴾ آيا بدون اجازه من به او ايمان آورديد؟.

  • و نيز او چنين مى‌پندارد كه آدمى جز اين ساختمان بدنى و جسمانى كه چند صباحى زندگى مى‌كند، و سپس فانى و فاسد مى‌گردد، حقيقت ديگرى ندارد و جز رسيدن به لذائذ مادى و فانى همين بدن جسمانى سعادت ديگرى برايش نيست، چون در تهديد ساحران مى‌گويد: «سوگند كه دست و پايتان را به عكس قطع مى‌كنم و سوگند كه به تنه‌هاى درختان خرما به دارتان مى‌آويزم، و به زودى خواهيد فهميد كه كدام يك از ما عذاب سخت‌ترى و باقى‌ترى خواهد داشت» كه اگر در آخر كلام او دقت شود، به دست مى‌آيد كه غير از عذابهاى دنيوى عذابى ديگر سراغ نداشته.

  • و در سوى ديگر ساحرانى كه ايمان آوردند و به رسيدن به حق موفق گشته، و حق

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

253
  • سراپاى وجودشان را احاطه نموده پاك و خالصشان ساخته بود، اينان ديگر آنچه را كه فرعون حقيقتش مى‌پنداشت سرابى خيالى و زينتى فريب دهنده و باطل مى‌ديدند، و در اين عرصه مخير ميان حق و باطل و حقيقت و سراب شده بودند و حاشا بر اهل يقين از اينكه در يقين خود شك كنند و يا باطل را بر حق، و سراب را بر حقيقت مقدم بدارند، با اينكه به شهود و عيان مى‌گويند: «به آن خدايى سوگند كه ما را آفريده، تو را بر آنچه از معجزات و دلائل كه بر خورده‌ايم معاوضه نمى‌كنيم و مقدم نمى‌داريم» ، پس مقصودشان از كلمه «تو را» جسد انسانى داراى روح فرعون نبوده، بلكه مقصود دنياى عريض و مال و منال آن كه فرعون به آن مى‌باليد بوده است.

  • فرعون كه ساحران را به قتل فجيع و عذاب شديد، و محروميت از حيات دنيا تهديد مى‌كرد از نظر ديد خود بود كه براى آدمى حيات و سعادت و شقاوتى غير دنيايى سراغ نداشت و گر نه ساحران قضيه را به عكس مى‌ديدند، يعنى براى آدمى زندگى‌اى دائمى و جاودان سراغ داشتند كه در مقابل آن، زندگى دنياى فانى و معجل قدر و قيمتى ندارد، اگر در آن زندگى سعادتى داشته باشند، شقاء اين زندگى شقاء نيست، و اگر نداشته باشند سعادت اين دنيا سعادت و نافع نيست. بنابراين چنين كسانى ديگر از تهديد فرعون نخواهند ترسيد چون خسران زندگى دنياى فانى در نظرشان (اگر در آخرت كه زندگى جاويد است سعادتى داشته باشند) خسران نيست، و لذا در پاسخ فرعون گفتند: ﴿فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِي هَذِهِ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا﴾ هر چه مى‌خواهى بكن كه تو جز بر زندگى دنيايى ما دسترسى ندارى

  • آيات بعدى هم كه تتمه كلام ايشان با فرعون را حكايت مى‌كند همه تعليل اين گفتار ايشان است كه گفتند: ﴿لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلىَ مَا جَاءَنَا مِنَ اَلْبَيِّنَاتِ وَ اَلَّذِي فَطَرَنَا﴾ .

  • و در اينكه گفتند: ﴿مَا جَاءَنَا مِنَ اَلْبَيِّنَاتِ﴾ اشاره است به اينكه ايشان آنچه را از جريان عصا مشاهده كردند معجزاتى شمردند كه از موسى (علیه السلام) ديده بودند كه هر كدام در جاى خود معجزه‌اى مستقل بوده، مانند اژدها شدن آن و خوردنش طنابها و عصاها را، و برگشتنش به صورت عصا و به حالت اول و لذا گفتند: ﴿مَا جَاءَنَا مِنَ اَلْبَيِّنَاتِ﴾ آنچه از معجزه‌ها كه ديديم

  • ممكن هم هست كه كلمه «من» براى تبعيض باشد و بفهماند كه ايشان هر چند يك معجزه ديده‌اند ولى ايمان دارند كه براى خدا معجزات زياد ديگرى نيز هست، ولى اين احتمال خالى از بعد نيست.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

254
  • ﴿إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنَا لِيَغْفِرَ لَنَا خَطَايَانَا وَ مَا أَكْرَهْتَنَا عَلَيْهِ مِنَ اَلسِّحْرِ وَ اَللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ﴾ .

  • كلمه «خطايا» جمع خطيئه است كه قريب المعنا با كلمه سيئة است، و جمله‌ ﴿مَا أَكْرَهْتَنَا عَلَيْهِ﴾ عطف است بر «خطايانا» ، و كلمه‌ ﴿مِنَ اَلسِّحْرِ﴾ بيان آن است و معنايش اين است كه ما به پروردگارمان ايمان آورديم، تا خطاهاى ما را و آن سحرى كه تو ما را بر آن مجبور كردى بيامرزد، و اين خود دليل بر اين است كه فرعون ايشان را بر به كار بردن آن سحرها مجبور كرده بود، حال يا موقعى كه از شهر و ده خود احضار شده‌اند به جبر بوده و يا در موقعى كه در بين خود نزاع نموده و محرمانه گفتگو مى‌كرده‌اند مجبور به مقابله و مسابقه با موسى (علیه السلام) شده‌اند.

  • اول آيه تعليل جمله‌ ﴿لَنْ نُؤْثِرَكَ...﴾ است، يعنى اگر ما خداى را كه خالق ما است بر تو اختيار كرديم و به او ايمان آورديم براى اين بود كه خطاياى ما و آن سحرى كه تو ما را بر آوردن آن مجبور كردى بيامرزد.

  • و ذيل آيه يعنى جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ﴾ تتمه بيان و به منزله تعليل براى صدر آن است، گويا گفته‌اند: «اگر ما آمرزش خدا را بر احسان و جائزه تو ترجيح داديم، براى اين بود كه آمرزش خدا، هم بهتر و هم دائمى‌تر است، يعنى از هر خيرى بهتر و از هر باقى‌يى باقى‌تر است - و اين عموميت را از اطلاق كلام مى‌فهميم - پس هيچ چيزى را بر آن ترجيح نبايد داد» ، و در ذيل آيه نوعى مقابله با ذيل كلام فرعون به كار رفته كه گفت: ﴿وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنَا أَشَدُّ عَذَاباً وَ أَبْقىَ﴾ .

  • در نوبت نخست از خداى تعالى تعبير كردند به « ﴿اَلَّذِي فَطَرَنَا﴾ آن كس كه ما را آفريد» و در نوبت دوم به «ربنا - پروردگار ما» و در نوبت سوم به «اللَّه» و اين اختلاف تعبيرها به خاطر اختلاف مقامات است، زيرا در نوبت اول خواستند بفهمانند اينكه خداى تعالى فاطر و خالق ما است، يعنى ما را از كتم عدم به عالم وجود آورده، قهرا تمامى خيراتى كه در اين عالم است مانند هستى خود ما منتهى به او مى‌گردد، يعنى او ايجادش كرده و در نتيجه براى غير او باقى نمى‌ماند مگر باطل و سراب، و اين خود باعث آن شده كه از هر جهت جانب خداى تعالى بر غير او ترجيح داده شود، حال كه معلوم شد مقام، مقام ترجيح است، لذا در ترجيح خداى تعالى بر فرعون تعبير كردند به‌ ﴿اَلَّذِي فَطَرَنَا﴾ .

  • و اما نوبت دوم كه گفتند: «ربنا» نكته‌اش اين بوده كه در اين مقام خواسته‌اند از ايمان خود به او خبر دهند و در ميان صفات خداى تعالى آن صفتى كه ارتباطش با ايمان خلق بيشتر است صفت ربوبيت است كه در بر دارنده معناى ملك و تدبير است.

  • و اما نوبت سوم كه به كلمه جلاله «اللَّه» تعبير كردند، بدين جهت بود كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

255
  • مى‌خواستند بگويند خدا بهتر و باقى‌تر از هر چيزى است و چون ملاك خوبى و خوبترى، كمال است و كلمه «اللَّه» به معناى ذات داراى جميع صفات كمال است، در نتيجه خير مطلق است، لذا مقام مناسبت داشت كه اسم جلاله را تعبير كنند.

  • بنابراين كلام در هر يك از سه مقام در عين سادگيش مشتمل بر حجت بر مدعا است، و معناى آيه در حقيقت اين است كه: ما تو را بر خدايى كه ما را آفريده به همين دليل كه آفريده ترجيح نمى‌دهيم، و ما به او به دليل اينكه رب «مالك و مدبر» ما است ايمان آورديم، و خدا خير است به دليل اينكه الله «ذات دارنده تمامى صفات كمال» است.

  • ﴿إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لاَ يَمُوتُ فِيهَا وَ لاَ يَحْيىَ﴾ 

  • اين آيه تعليل اين مطلب است كه در سخن خود غفران خداى را نتيجه ايمان به او قرار دادند و مى‌رساند كه اين بدان جهت است كه كسى كه خدا او را نيامرزد قهرا مجرم است و كسى كه مجرم به ديدار پروردگارش بيايد جهنمى دارد كه در آن نه مى‌ميرد و نه زنده مى‌شود.

  • ﴿وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ اَلصَّالِحَاتِ فَأُولَئِكَ لَهُمُ اَلدَّرَجَاتُ اَلْعُلىَ … وَ ذَلِكَ جَزَاءُ مَنْ تَزَكَّى﴾.

  • كلمه «درجه» به طورى كه راغب‌1 گفته به معناى منزلت است، ليكن در اين ماده صعود نيز بايد باشد، مانند درجات نردبان، و در مقابل آن «دركه» است كه به معناى منزلت رو به پائين است، لذا گفته مى‌شود: درجات بهشت، و دركات جهنم، و كلمه «تزكى» به معناى رشد و نمو به نماى صالح است، و در انسان به اين است كه با اعتقاد حق و عمل صالح زندگى كند.

  • اين دو آيه آثار ايمان و عمل صالح را وصف مى‌كند، همچنانكه آيه قبلى آثار جرم را كه دنبال كفر گناه بروز مى‌كند بيان مى‌كرد و هر سه آيه كه يكى آثار جرائم و دو تاى ديگر آثار ايمان و عمل صالح را بيان مى‌كند، ناظر به وعده و وعيد فرعون به مؤمنان است، چون او ايشان را وعيد داده بود كه اگر به موسى ايمان آورند دست و پايشان را قطع نموده به دارشان بياويزد، و ادعا كرده بود كه او از هر كس ديگر شديد العذاب‌تر است و عذابش باقى‌تر است مؤمنان در مقابلش گفتند: خدا براى مجرمان جهنمى دارد كه در آن كسى نه مى‌ميرد و نه زنده مى‌شود، چون در آن چيزى كه مايه خوشى زندگى باشد نيست، و خيرى كه اميد آن برود ندارد، تا

    1.  مفردات راغب، ماده درج

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

256
  • آدمى به انتظار رسيدن به آن، تلخى عذاب را تحمل كند.

  • اما وعده او به ايشان آن بود كه قبلا داده و گفته بود: از مقربانتان مى‌كنم و اجرتان مى‌دهم: و قرآن چنين حكايت كرد: ﴿قَالُوا إِنَّ لَنَا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ اَلْغَالِبِينَ قَالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ﴾ 1ايشان هم در پاسخش گفتند: ﴿مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ اَلصَّالِحَاتِ فَأُولَئِكَ لَهُمُ اَلدَّرَجَاتُ اَلْعُلىَ﴾ و اشاره با كلمه (اولئك) به منظور تعظيم شان چنين كسانى بوده و منظورشان از «درجات عالى و بلند» مقابله با وعده‌اى است كه فرعون داده بود، كه شما را از مقربين قرار مى‌دهيم و در جمله‌ ﴿جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ ذَلِكَ جَزَاءُ مَنْ تَزَكَّى﴾ با وعده‌اى كه فرعون به اجر داده بود مقابله كردند و پاسخ دادند.

  • ﴿وَ لَقَدْ أَوْحَيْنَا إِلىَ مُوسىَ أَنْ أَسْرِ بِعِبَادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي اَلْبَحْرِ يَبَساً … وَ مَا هَدىَ﴾ 

  • كلمه «اسراء» به معناى سير شبانه است و مراد از «عبادى» بنى اسرائيل است، و جمله‌ ﴿فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي اَلْبَحْرِ يَبَساً﴾ به قول بعضى‌2 اين است كه عصا را به دريا بزند تا راهى خشك پديد آيد، همچنانكه از آياتى ديگر كه در جاهاى ديگر قرآن راجع به شكافتن دريا آمده نيز همين معنا استفاده مى‌شود و كلمه «طريقا» مفعول به كلمه «اضرب» است، كه بر سبيل اتساع يعنى مجاز عقلى فرموده: بزن راه را، و گر نه اصل آن «بزن به دريا تا راه شود» بوده است، اين بود كلام آن مفسر. ولى ممكن است بگوييم: مراد از زدن، بناء و اقامت باشد، همچنانكه بناى خيمه و اقامت در آن را خيمه زدن مى‌گويند و يا تاسيس قاعده را ضرب قاعده مى‌خوانند.

  • و كلمه «يبسا» به طورى كه راغب گفته آن محلى را گويند كه قبلا آب در آن بوده و سپس خشك شده است‌3، و كلمه «درك» - به دو فتحه - به معناى تبعه و اثر هر چيز است و اگر در جمله «فغشيها ما غشى» غشيان را به «ما» ى موصوله مبهمه نسبت داده و نيز صله‌اش قرار داد، از باب مجسم ساختن هول و وحشت منظره است، و كيفيت تمثيل آن از اين تعبير قرآنى بر كسى پوشيده نيست.

    1. (ساحران) گفتند: آيا اگر ما پيروز گرديم اجر و پاداش مهمى خواهيم داشت؟ (فرعون) گفت: آرى، و شما از مقربان خواهيد بود. - اعراف، آيات 113 و 114.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 23.
    3.  مفردات راغب، ماده يبس

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

257
  • بعضى‌ها1 گفته‌اند: جمله‌ ﴿وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ مَا هَدىَ﴾ تكذيب آن كلامى است كه فرعون به قوم خود گفته بود كه: ﴿وَ مَا أَهْدِيكُمْ إِلاَّ سَبِيلَ اَلرَّشَادِ﴾ 2بنابراين نظريه، ديگر جمله‌ ﴿وَ مَا هَدىَ﴾ تاكيد و تكرار معناى‌ ﴿وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ﴾ نخواهد بود.

  • بحث روايتى (دو روايت در ذيل آيات مربوط به داستان موسى (عليه السلام) و فرعون)

  • در نهج البلاغه، امام (علیه السلام) فرموده: موسى (علیه السلام) بر جان خود احساس ترس نكرد، بلكه از اين ترسيد كه جهال غالب آيند و دولت ضلال مسلط گردد3.

  • مؤلف: معنايش همان معنايى است كه ما در تفسير آيه بيان كرديم.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه، از جندب بن عبد الله بجلى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر جا ساحرى ديديد او را بكشيد، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: ﴿وَ لاَ يُفْلِحُ اَلسَّاحِرُ حَيْثُ أَتىَ﴾ و فرمودند يعنى ساحر هر جا پيدا شد امنيت ندارد4.

  • مؤلف: اينكه چگونه معناى مذكور در حديث با آيه شريفه منطبق مى‌شود كه سياق آيه نيز محفوظ بماند خيلى روشن نيست.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 23.
    2. من شما را جز به راه رشد راهنمايى نمى‌كنم. - مؤمن آيه 29.
    3.  نهج البلاغه صبحى صالح، ص 51.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 303.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

258
  • [سوره طه (20):آيات 80 تا 98]

  • ﴿يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ قَدْ أَنْجَيْنَاكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ وَ وَاعَدْنَاكُمْ جَانِبَ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنَ وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكُمُ اَلْمَنَّ وَ اَلسَّلْوىَ ٨٠كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَ لاَ تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوىَ ٨١ وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىَ ٨٢ وَ مَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسىَ ٨٣ قَالَ هُمْ أُولاَءِ عَلىَ أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضىَ ٨٤ قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ اَلسَّامِرِيُّ ٨٥ فَرَجَعَ مُوسىَ إِلىَ قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطَالَ عَلَيْكُمُ اَلْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي ٨٦ قَالُوا مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا وَ لَكِنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَاراً مِنْ زِينَةِ اَلْقَوْمِ فَقَذَفْنَاهَا فَكَذَلِكَ أَلْقَى اَلسَّامِرِيُّ ٨٧ فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ فَقَالُوا هَذَا إِلَهُكُمْ وَ إِلَهُ مُوسىَ فَنَسِيَ ٨٨ أَ فَلاَ يَرَوْنَ أَلاَّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لاَ يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً ٨٩ وَ لَقَدْ قَالَ لَهُمْ هَارُونُ مِنْ قَبْلُ يَا قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ اَلرَّحْمَنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي ٩٠قَالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عَاكِفِينَ حَتَّى يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسىَ ٩١ قَالَ يَا هَارُونُ مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا ٩٢ أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي ٩٣ قَالَ يَا بْنَ أُمَّ لاَ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لاَ بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي ٩٤ قَالَ فَمَا خَطْبُكَ يَا سَامِرِيُّ ٩٥ قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ اَلرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي ٩٦ قَالَ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

259
  • فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي اَلْحَيَاةِ أَنْ تَقُولَ لاَ مِسَاسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ اُنْظُرْ إِلىَ إِلَهِكَ اَلَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي اَلْيَمِّ نَسْفاً ٩٧ إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً ٩٨﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • اى بنى اسرائيل! همانا ما شما را از دشمنان نجات داديم و طرف راست طور را با شما وعده‌گاه كرديم، و من و سلوى براى شما فرود آورديم (80).

  • از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده‌ايم بخوريد و در مورد آن طغيان مكنيد كه غضب من به شما مى‌رسد و به هر كس كه غضب من برسد سقوط كرده است (81).

  • و من آمرزگار همه آن كسانم كه توبه آورده و كار شايسته كرده و بر هدايت استوار بوده‌اند (82).

  • اى موسى! براى چه با شتاب از قوم خود جلو افتادى؟ (83).

  • عرض كرد: اينك آن‌ها دنبال منند و من كه به شتاب آمدم بدين جهت بود كه تو اى پروردگار خوشنود شوى (84).

  • فرمود: ما از پى تو قومت را امتحان كرديم و سامرى گمراهشان كرد (85).

  • موسى خشمگين و اندوهگين سوى قوم خود بازگشت و گفت: اى قوم! مگر پروردگارتان شما را وعده نيكو نداده بود آيا اين مدت به نظرتان طولانى نمود، يا خواستيد غضب خدا شما را بگيرد كه از وعده من تخلف كرديد؟ (86).

  • گفتند: ما به اراده خويش از وعده تو تخلف نكرده‌ايم اما محموله‌هايى از زيور فرعونيان با خود برداشته بوديم كه در آتش افكنديم و همچنين سامرى نيز بيفكند (87).

  • و براى آن‌ها مجسمه گوساله‌اى را ساخت كه صداى گوساله داشت گفت: اين خداى شما و خداى موسى است، و ايمان را رها كرد (88).

  • آيا نمى‌ديدند كه گوساله سخنى به آن‌ها باز نمى‌گويد و براى ايشان سود و زيانى ندارد؟ (89).

  • هارون از پيش به آن‌ها گفته بود: اى قوم! گوساله‌پرستى فريبتان داده است، پروردگارتان فقط خداى رحمان است، مرا پيروى كنيد و مطيع فرمانم شويد (90).

  • گفتند: ما هم چنان او را عبادت مى‌كنيم تا موسى به نزد ما برگردد (91).

  • گفت: اى هارون وقتى ديدى كه ايشان گمراه شدند مانع تو چه بود؟ (92).

  • كه از من متابعت كنى؟ چرا فرمان مرا عصيان كردى؟ (93).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

260
  • گفت: اى پسر مادرم! ريش و سر مرا مگير، من بيم داشتم بگويى ميان پسران اسرائيل تفرقه انداختى و رعايت گفتار من نكردى (94).

  • گفت: اى سامرى قصه تو چيست؟ (95).

  • گفت: چيزى را كه آن‌ها نديدند بديدم و از جاى پاى فرشته مرسل كفى بر گرفتم و آن را در قالب گوساله انداختم كه ضميرم براى من چنين جلوه‌گر ساخت (96).

  • گفت: برو كه نصيب تو در زندگى اين است كه (هر كس به تو نزديك شود) مرتب بگويى با من تماس نگير، و موعدى دارى كه هرگز از آن تخلف نكنند، خدايت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودى بنگر كه آن را بسوزانيم و به دريا بريزيم و پراكنده‌اش كنيم پراكندگى كامل (97).

  • خداى شما فقط خداى يكتا است كه جز او خدايى نيست و علم او به همه چيز مى‌رسد (98).

  • بيان آيات [بيان آيات مربوط به آخرين فصل از داستان موسى (عليه السلام) در اين سوره‌]

  • در اين آيات آخرين فصل از آنچه از سرگذشت موسى (علیه السلام) در اين سوره آمده ايراد شده است، و در آن خداى تعالى جمله‌اى از منت‌هاى خود را بر بنى اسرائيل مى‌شمارد، مانند اينكه از قبطيان نجاتشان داد، و در طرف راست طور ميعادى برايشان معين كرد، و من و سلوى برايشان نازل فرمود، آنگاه اين فصل را با داستان سامرى و گمراه كردنش مردم را به وسيله گوساله‌پرستى، خاتمه داده است، و اين قصه متصل است به داستان ميعاد در طور. البته منظور اصلى از اين فصل بيان تعرض بنى اسرائيل است نسبت به غضب خدا كه با گوساله پرستى خود متعرض غضب الهى شدند، و به همين جهت داستان را با حرف عطف «واو» نياورد، و مانند بقيه مسائل به اشاره برگزار نكرد، بلكه اين قصه را مفصل بيان نمود.

  • ﴿يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ قَدْ أَنْجَيْنَاكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ...﴾ .

  • به نظر مى‌رسد كه قولى در تقدير باشد، يعنى «گفتيم اى بنى اسرائيل» باشد و مراد از «عدوكم - دشمنتان» فرعون باشد، كه خدا غرقش كرد، و بنى اسرائيل را بعد از سالها محنت از شر او نجات داد.

  • ﴿وَ وَاعَدْنَاكُمْ جَانِبَ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنَ﴾ كلمه ايمن منصوب است تا صفت جانب باشد، (طرف راست طور) و بعيد نيست مراد از اين مواعده همان مواعده‌اى باشد كه خداى عز و جل با موسى كرد، كه سى روز در ميقات بماند، تا تورات را بر او نازل كند، كه داستانش در سوره بقره و غير آن گذشت و همچنين داستان انزال من و سلوى، كه ديگر به شرح آن نمى‌پردازيم.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

261
  • ﴿كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ﴾ گو اينكه كلمه «كلوا» امر است و معنايش اين است كه بايد بخوريد، ولى منظور اباحه است، يعنى مى‌توانيد بخوريد و اضافه كلمه «طيبات» بر جمله‌ ﴿مَا رَزَقْنَاكُمْ﴾ از باب اضافه صفت به موصوف است، (يعنى آنچه روزيتان كرديم كه اين صفت دارد طيب است) چون معنا ندارد رزق را به خود نسبت دهد، و آنگاه آن را دو قسم كند طيب و غير طيب، آرى خدا غير طيب روزى نكرده، همچنانكه خود فرموده: ﴿وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ﴾ 1.

  • ﴿وَ لاَ تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي﴾ ضمير در «فيه» به اكل بر مى‌گردد، آنجا كه فرمود: ﴿كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ﴾ و طغيان در خوردن به اين است كه نعمت خدا كفران شود و شكرش به جاى نيايد، همچنانكه به جا نياوردند و گفتند: ﴿يَا مُوسىَ لَنْ نَصْبِرَ عَلىَ طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَ قِثَّائِهَا وَ فُومِهَا وَ عَدَسِهَا وَ بَصَلِهَا﴾2.

  • جمله‌ ﴿فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي﴾ هر چند به ظاهر خبر از آينده است ولى معنايش اين است كه غضب من بر شما واجب و لازم شود، و كلمه «يحل» از حلول دين، (سر رسيدن مدت قرض) است، و «حل - يحل» از باب ضرب يضرب است، و «غضب» يكى از صفات خداى تعالى است كه البته صفت فعل او و مصداق اراده او است، اراده اينكه مكروهى به بنده‌اش برساند، به اينكه اسباب رسيدن آن را كه ناشى از معصيت عبد است فراهم سازد.

  • ﴿وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوىَ﴾ يعنى هر كه غضب من متوجه او شود سقوط مى‌كند و اين سقوط به هلاكت تفسير شده است.

  • معناى آيه: ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ و بيان مراد از اضافه كردن قيد ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ بر ايمان به خدا و عمل صالح‌

  • ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ 

  • در اين آيه وعده رحمت مؤكد دنبال وعيد سخت آمده، و لذا خود را به كثرت مغفرت توصيف كرده و فرموده: «من بسيار آمرزنده‌ام» و نفرمود: «من آمرزنده‌ام» و يا من به زودى مى‌آمرزم

  • كلمه «تاب» ماضى از توبه است و توبه به معناى برگشتن است، همانطور كه برگشتن از معصيت خدا به اطاعت او توبه است و همچنين برگشتن از شرك به توحيد نيز توبه است، ايمان هم همچنانكه به خدا ايمان است، به آيات خدا كه يا انبياء و رسل او است و يا احكامى است كه ايشان آورده‌اند نيز ايمان است، و در قرآن كريم استعمال ايمان در هر

    1. جاثيه، آيه 16.
    2. ما نمى‌توانيم با يك نوع غذا بسازيم، از پروردگارت درخواست كن براى ما از روييدنيهاى زمين از سبزى‌ها، و خيارها، و سير و عدس و پيازش بروياند. بقره، آيه 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

262
  • دو معنا بسيار آمده، همچنانكه استعمال توبه در هر دو معنايى كه گفتيم زياد آمده است.

  • و بنى اسرائيل همچنانكه آلوده به گناهان شدند و بدين وسيله فاسق گرديدند، همچنين آلوده به شرك و مثلا پرستش گوساله شدند، با اين حال ديگر وجهى نيست كه كلام را از ظاهر اطلاقش كه هم توبه از شرك را مى‌گيرد و هم توبه از معصيت را، هم ايمان به خدا را شامل است و هم ايمان به آيات او را، و نيز ظاهر اطلاقش كه هم تائبين و مؤمنين از بنى اسرائيل را شامل است و هم غير بنى اسرائيل را، - هر چند بنى اسرائيل مورد خطابند - برگردانيم، چون صفات الهى از قبيل مغفرت و غير آن، اختصاص به قوم معينى ندارد.

  • پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه من بر هر انسانى كه توبه كند و ايمان آورد چه اينكه از شرك توبه كند و چه از معصيت و چه اينكه به من ايمان آورد و چه به آيات من از پيغمبرانم و احكامى كه مى‌آورند، و از آنچه تا كنون كرده پشيمان گشته عمل صالح كند، و مخالفت و تمرد را در گناهانى كه كرده مبدل به اطاعت در آن نمايد، من نسبت به او بسيار آمرزنده‌ام، و اينكه گفتيم مخالفت و تمرد را در گناهانى كه كرده مبدل به اطاعت در آن نمايد، بدين جهت بود كه اصل معناى برگشتن تحقق يابد، كه تفصيل آن در تفسير آيه ﴿إِنَّمَا اَلتَّوْبَةُ عَلَى اَللَّهِ﴾1 در جلد چهارم اين كتاب گذشت.

  • و اما در جمله‌ ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ ، كلمه «اهتداء» در مقابل ضلالت است، همچنانكه آيه شريفه‌ ﴿مَنِ اِهْتَدىَ فَإِنَّمَا يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّمَا يَضِلُّ عَلَيْهَا﴾ 2 و آيه‌ ﴿لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾3 شاهد آن است.

  • در اين معنا كه گفتيم حرفى نيست، بحث در اين است كه مراد از آن چيست؟ (چگونه مى‌شود كه شخصى توبه كند و ايمان هم بياورد و عمل صالح نيز انجام دهد، و در عين حال در مقام هدايت هم بر آيد)؟ آيا مراد اين است كه در خود آن چيزى كه از آن توبه كرده گمراه نشود، يعنى دو باره مرتكب آن نگردد؟ كه اگر مراد اين باشد آيه شريفه مى‌فهماند: توبه از گناه نسبت به آنچه كه قبل از توبه كرده مفيد است و نسبت به آنچه بعد از توبه مرتكب شود فائده‌اى ندارد

  • و يا اين است كه در غير آن چيزى كه از آن توبه كرده گمراه نشود كه در اين صورت

    1. نساء، آيه 17.
    2. هر كه پذيراى هدايت شود و آن را بيابد، به نفع خود هدايت مى‌شود، و هر كه گمراه گردد به ضرر خويش گشته. - اسرى، آيه 15.
    3. هر كه گمراه شود به شما ضررى نمى‌زند اگر شما هدايت بيابيد. - مائده، آيه 105.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

263
  • آيه شريفه مى‌فهماند آمرزش خدا تنها نسبت به گناهانى كه از آن توبه كرده مفيد است نه ساير گناهان، و به عبارت ديگر وقتى به طور تام و كامل مفيد است كه در غير آن گناه نيز گمراه نشود؟ و يا هر دو معنا مراد است؟.

  • از ظاهر عطف به حرف «ثم» چنين استفاده مى‌شود كه معناى اول است، پس افاده مى‌كند ثبات و استقامت بر توبه را، و در نتيجه برگشت آيه به اشتراط اصلاح است كه در آياتى ديگر صريحا ذكر شده مانند آيه‌ ﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ 1.

  • ليكن اگر معناى آيه اين باشد دو اشكال باقى مى‌ماند:

  • اول اينكه: نكته تعبير «به غفار» كه صيغه مبالغه و دال بر كثرت است، چيست و چه معنا دارد كه خداى تعالى نسبت به كسى كه يك گناه كرده، و توبه هم نموده بسيار آمرزنده باشد؟.

  • دوم اينكه: لازمه اين معنا اين مى‌شود كه هر كس حكمى از احكام خداى را مخالفت كند كافر به آن باشد هر چند كه صريحا اعتراف كند كه اين حكم از ناحيه خدا است، و اگر در آن مخالفت هم كرده تنها به خاطر غلبه هوى و پيروى آن بوده، نه اينكه خواسته باشد حكم خداى را رد كند و حال آنكه چنين كسى كافر نيست، مگر اينكه كسى بگويد: آيه شريفه از آنجايى كه مشتمل بر جمله‌ ﴿تَابَ وَ آمَنَ﴾ مى‌باشد، تنها مشرك و رد كننده حكمى از احكام خداى را شامل مى‌گردد، ولى اين، اشكال را رفع نمى‌كند.

  • در حل اين دو اشكال ممكن است كسى بگويد: مراد از توبه و ايمان، توبه از شرك، و ايمان به خدا است، همچنانكه در اغلب مواردى كه در كلام خداى تعالى ذكر توبه و ايمان هر دو شده، همين معنا مراد است، و بنابراين، مراد از جمله‌ ﴿وَ عَمِلَ صَالِحاً﴾ اطاعت احكام خداى تعالى باشد به اينكه از اوامرش مؤتمر و از نواهيش منتهى گردد، و معناى آيه چنين مى‌شود: «هر كسى از شرك توبه كند و به خدا ايمان آورد، و آنچه را كه خدا تكليفش كرده است انجام دهد، من براى گناهانش بسيار آمرزنده‌ام، لغزش‌هايش را يكى پس از ديگرى مى‌آمرزم» ، و بديهى است كه وقتى موارد لغزش او و آمرزش خدا بسيار شد او بسيار آمرزنده خواهد بود.

    1. مگر كسانى كه توبه كنند و اصلاح نمايند، كه خدا آمرزگار و رحيم است. - آل عمران، آيه 89 و - نور، آيه 5.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

264
  • خداى تعالى نظير اين معنا را كه همان آمرزش گناهان باشد در جاى ديگر بيان كرده و فرموده: ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ﴾ 1.

  • پس اينكه فرمود: ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً﴾ درست منطبق بر آيه سوره نساء مى‌شود، تنها فرق ميان آن دو، شرطى است كه در آيه مورد بحث اضافه شده، و آن قيد ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ است كه حكم مغفرت را تقييد مى‌كند و از آن كه به معناى اهتداء به سوى طريق است بر مى‌آيد: حكم مغفرت وقتى شامل حال مؤمن عامل به اعمال صالح مى‌شود كه اعمال صالح را از طريقش انجام دهد، و از باب آن وارد شود.

  • در كلام خداى تعالى قيد و شرطى كه ايمان به خدا و عمل صالح را در تاثير و قبولش نزد خدا مقيد و مشروط كند نمى‌بينيم مگر همين قيد كه شخص، به رسول هم ايمان داشته باشد، به اين معنا كه تسليم رسول باشد و او را در هر كار و امرى چه بزرگ و چه كوچك اطاعت كند و دين خود را از او بگيرد، و راهى را كه او پيش پايش گذاشته سير نمايد، و بدون هيچ استبداد او را پيروى كند، از خود بدعت درست نكند كه پيروى بدعت پيروى خطوات شيطان است.

  • و كوتاه سخن اينكه ولايت رسول بر مؤمنين در دين و دنيايشان قيدى است كه ايمان به خدا و عمل صالح را در تاثيرش مقيد كرده، زيرا خداى تعالى ولايت رسول را تشريع و اطاعتش را واجب فرموده، مردم بايد از او اخذ كنند، و به او تاسى جويند و اين مطلب در آيات بسيار زيادى تذكر داده شده، كه نه حاجتى به ايراد بسيارى از آن‌ها است و نه مجالى براى شمردن يك يك آن‌ها، پس بنابراين، به فرموده قرآن: ﴿اَلنَّبِيُّ أَوْلىَ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ 2.

  • از صريح عموم داستانهاى بنى اسرائيل كه قرآن كريم آن‌ها را نقل كرده بر مى‌آيد كه بنى اسرائيل با اينكه به خداى سبحان ايمان داشتند و رسالت موسى و هارون (علیه السلام) را تصديق كرده بودند، ولى در باره ولايت آن دو بزرگوار يا متوقف بوده‌اند و يا نظير متوقف، و شايد همين توقف آنان باعث بوده كه در آيات مورد بحث بعد از نهى بنى اسرائيل از طغيان، و تخويف آنان از غضب خدا فرموده است‌ ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ خلاصه بدان جهت بوده كه قيد ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ را بر ايمان به خدا و عمل صالح اضافه

    1. اگر از گناهان كبيره‌اى كه از آن نهى شده‌ايد اجتناب كنيد گناهان كوچك شما را مى‌پوشانيم. - نساء، آيه 31.
    2. رسول خدا ولايتش بر مؤمنين بيش از ولايتى است كه خود آنان در امور خود دارند. - احزاب، آيه 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

265
  • كرده است.

  • پس معلوم شد كه مراد از «اهتداء» در آيه شريفه همان شرطى است كه ساير آيات قرآنى نيز بدان راهنمايى فرموده و آن عبارت است از پيروى پيغمبر در امر دين و دنيا، و به عبارت ديگر اهتداء به ولايت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.

  • اين را گفتيم تا حال آنچه در تفسير جمله‌ ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ گفته‌اند روشن شود و معلوم گردد كه هيچ يك صحيح نيست، مثلا بعضى‌1 گفته‌اند: معناى اهتداء اين است كه شخص ملازم ايمان باشد، يعنى در ايمانش استمرار داشته باشد، و ما دام الحياة بر آن پايدار باشد.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند كه: معنايش اين است كه در ايمان خودش شك نكند. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: يعنى به سنت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عمل كند، و راه بدعت را نرود، بعضى‌4 ديگر گفته‌اند: اهتداء اين است كه بداند براى عملش ثوابى است كه با آن پاداش داده مى‌شود. بعضى‌5 ديگر گفته‌اند اهتداء عبارت است از پاك كردن دل از اخلاق ذميمه و زشت. بعضى‌6 ديگر گفته‌اند: عبارت است از اينكه عقيده خود را از اينكه دچار خرافات گردد حفظ كند و نگذارد از هيچ جهت اعتقاد باطل و مخالف حق با آن آميخته گردد. چون اهتداء به اين معنا چيزى است زائد بر ايمان و عمل صالح، و منظور همه اين مفسرين هم اين است كه براى اهتداء معنايى بياورند كه غير از ايمان به خدا و عمل صالح، و چيزى زائد بر آن باشد، ولى براى هيچ يك از آن‌ها دليلى نيست.

  • بيان آيات راجع به رفتن موسى (عليه السلام) به «طور» و گمراه شدن بنى اسرائيل با پرستش گوساله سامرى و باز گشت موسى (عليه السلام) به سوى آنان و...

  • ﴿وَ مَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسىَ … لِتَرْضىَ﴾ .

  • اين آيه حكايت گفتگويى است كه ميان خداى سبحان و موسى در باره ميعاد طور واقع شده كه آن هنگامى كه تورات در طور نازل مى‌شد، و داستانش در سوره اعراف مفصلا آمده.

  • ظاهر سياق مى‌رساند كه پرسش خداى تعالى پرسش از علت جلو افتادن موسى از بنى اسرائيل در رفتن به طور است، گويا جا داشت موسى بايستد تا قوم خود را هم همراه ببرد يعنى با هم بروند، چرا او عجله كرد و جلو افتاد؟ «﴿وَ مَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسىَ﴾ اى موسى! چه چيزى تو را بر آن وا داشت كه از قومت جلو بيفتى؟» در پاسخ عرضه داشت: ﴿هُمْ أُولاَءِ عَلىَ أَثَرِي﴾ يعنى قوم من اين است، دارند دنبالم مى‌آيند، و به زودى به من ملحق مى‌شوند، «﴿وَ

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 23.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 23.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 23.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 241.
    5.  روح المعانى، ج 16، ص 241.
    6.  روح المعانى، ج 16، ص 241.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

266
  • عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضىَ﴾ و من براى رضاى تو عجله كردم» (يعنى علت عجله‌ام تحصيل رضاى تو بود).

  • ظاهرا مراد از «قوم» كه فرموده: دنبال سر موسى بودند، آن هفتاد نفرى باشد كه براى ميقات پروردگارش انتخاب كرده بود، چون از ظاهر اينكه هارون را خليفه خود در بنى اسرائيل كرد، و نيز از ساير جهات داستان، و اينكه در آيات بعد به قومش مى‌فرمايد: «﴿أَ فَطَالَ عَلَيْكُمُ اَلْعَهْدُ﴾ آيا براى اينكه دير برگشتم چنين كرديد؟» بر مى‌آيد كه منظور اين نبوده كه تمامى بنى اسرائيل را در طور حاضر كند، و با همه آنان حركت نمايد.

  • و اما اينكه اين سؤال خداى تعالى چه وقت صورت گرفته در ابتداى حضور موسى در ميعاد طور يا در اواخر آن؟ آيه شريفه با هر دو مى‌سازد، چون سؤال از اينكه چرا عجله كردى غير از خود عجله است كه مقارن با سير و ملاقات است، و همين كه احتمال داديم سؤال در ابتداى ورود موسى به طور نبوده باشد اين احتمال هم موجه مى‌شود كه با در نظر گرفتن اينكه گمراه شدن بنى اسرائيل به وسيله سامرى به خاطر دير كردن موسى بوده، جمله‌ ﴿فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ﴾ در اواخر روزهاى ميقات به موسى ابلاغ شده است، و ديگر حاجتى به آن چاره جوييهايى كه مفسرين در توجيه آيات ذكر كرده‌اند نيست.

  • ﴿قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ اَلسَّامِرِيُّ﴾ 

  • كلمه «فتنه» به معناى امتحان و اختبار است و اگر اضلال را به سامرى - كه گوساله را درست كرده و بنى اسرائيل را به عبادت آن وا داشت - نسبت داده، به خاطر اين بوده كه سامرى يكى از عوامل ضلالت آنان بوده.

  • و حرف «فاء» در جمله‌ ﴿فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ﴾ براى تعليل است و مطلبى را كه از مفهوم سياق بر مى‌آيد تعليل مى‌كند، زيرا از قول موسى كه گفت: ﴿هُمْ أُولاَءِ عَلىَ أَثَرِي﴾ فهميده مى‌شود كه مردمش در هنگام بيرون آمدنش وضع خوبى داشته‌اند، و پيش آمدى كه مايه دلواپسى موسى در غيبتش باشد پيش نيامده بود، و چون از ناحيه آنان خاطرش جمع بوده خطاب شده كه خيلى خاطر جمع نباش ما بعد از آمدنت آنان را آزموديم، درست از امتحان در نيامدند و گمراه شدند.

  • و كلمه «قومك» با اينكه ممكن بود بفرمايد: «فانا قد فتناهم» از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير است، و شايد مراد از آن غير قوم در آيه قبلى باشد، يعنى مراد از آن در اين آيه عموم مردم باشد، و مراد از قوم در آيه قبلى آن هفتاد نفرى باشد كه براى بردن ميقات انتخاب نموده بود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

267
  • ﴿فَرَجَعَ مُوسىَ إِلىَ قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً … فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي﴾ .

  • كلمه «غضبان» صفت مشبهه از ماده غضب است، و همچنين كلمه «اسفا» كه از اسف با دو فتحه و به معناى اندوه و شدت غضب است، و كلمه «موعد» به معناى وعده، و «اخلاف موعد» به معناى خلف وعده است، موسى (علیه السلام) وقتى از ميقات برگشت و آن وضع را ديد سخت در خشم شد و پس از چند جمله گفت: چرا وعده‌اى كه داديد كه بعد از من نيكو جانشينيم كنيد تا من برگردم خلف كرده عهد مرا شكستيد؟ مؤيد اين معنا آيه ديگرى است كه همين معنا را مى‌رساند و مى‌فرمايد: ﴿بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي﴾ 1.

  • و معناى آيه مورد بحث اين است كه موسى به قوم خود برگشت در حالى كه غضبناك و سخت خشمگين - و يا اندوهناك - بود و شروع كرد به ملامت ايشان بر كارى كه كرده بودند و گفت: اى قوم مگر پروردگارتان وعده نيكو نداد و آن اين بود كه تورات را بر ايشان نازل كند كه در آن حكم خدا است و عمل به آن مايه سعادت دنيا و آخرت ايشان است و يا اين بود كه ايشان را از شر دشمن نجات داده، در زمين مكنتشان دهد، و به نعمتهايى بزرگ اختصاصشان بدهد «﴿أَ فَطَالَ عَلَيْكُمُ اَلْعَهْدُ﴾ آيا من دير كردم» ؟كه مقصود دير شدن، دير شدن مدت مفارقت موسى از ايشان است، به طورى كه از برگشتن وى مايوس شده، نظامشان مختل شده است «﴿أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ و يا خواستيد غضبى از پروردگارتان به شما برسد» ؟پس به اين منظور با كفر به خدا راه طغيان پيش گرفتيد، و بعد از ايمان به خدا به پرستش گوساله پرداختيد، ﴿فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي﴾ ، و وعده‌اى كه به من داديد كه بعد از رفتنم نيكو جانشينيم كنيد تخلف كرديد.

  • و چه بسا در معناى جمله‌ ﴿فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي﴾ معانى ديگرى گفته شده: 

  • مثلا بعضى‌2 گفته‌اند كه: خلف كردن بنى اسرائيل وعده موسى را، اين بوده كه موسى دستور داده بود دنبال او به ميقات بروند و ايشان نرفتند. و بعضى‌3 ديگر گفته‌اند كه: موسى دستور داده بود هارون را اطاعت كنند، تا او برگردد، ولى خلف وعده كردند. و از اين قبيل اقوال ديگر.

  • ﴿قَالُوا مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا...﴾ 

  • كلمه «ملك» - به فتح ميم و سكون لام - مصدر از «ملك - يملك» است، و گويا مراد

    1. بعد از من خيلى بد جانشينيم كرديد.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 24.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 24.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

268
  • از جمله، ﴿مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا﴾ اين باشد كه ما با اختيار خود تو را مخالفت و وعده‌ات را خلف نكرديم، - همچنانكه بعضى‌1 اينطور معنا كرده‌اند - و ممكن هم هست مراد اين باشد كه ما از اموال و ملك خود چيزى براى ساختن گوساله مصرف نكرديم، تا در اين امر قصد عمدى داشته باشيم و ليكن ما اموال و اثقال و زيور آلات قوم را حمل مى‌كرديم، (چون خسته شديم) آن را انداختيم سامرى برداشت و در كوره ريخت، و با آن اين گوساله را درست كرد.

  • كلمه «اوزار» جمع «وزر» ، به معناى ثقل و سنگينى است و كلمه «زينت» به معناى زيور است، مانند گردن بند و گوشواره و دستبند، و كلمه «قذف» و «القاء» و «نبذ» هر سه به يك معنا است و آن عبارت است از طرح و انداختن.

  • و معناى اينكه گفتند: ﴿وَ لَكِنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَاراً...﴾ ، اين است كه «ليكن بارهايى از زيور آلات قوم با ما بود» و بعيد نيست كه مقصود قوم فرعون باشد - و ما آن‌ها را انداختيم و اين چنين سامرى آن‌ها را بينداخت - يعنى در آتش بينداخت و يا او نيز هر چه در دست داشت مانند ما بينداخت و آنگاه گوساله را بيرون آورد.

  • ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوَارٌ فَقَالُوا هَذَا إِلَهُكُمْ وَ إِلَهُ مُوسىَ فَنَسِيَ﴾ 

  • در كلمه «اخرج» دلالتى است بر اينكه كيفيت ساختن گوساله پنهانى و دور از مردم بوده، چون فرموده گوساله‌اى برايشان بيرون آورد، و كلمه «جسد» به معناى جثه‌اى است كه جان نداشته باشد، و به هيچ وجه بر بدن جاندار اطلاق نمى‌شود، اين نيز دلالت دارد بر اينكه گوساله مذكور بى‌جان بوده، و در آن هيچ اثرى از آثار حيات نبوده، و كلمه «خوار» - به ضمه خاء - به معناى آواز گوساله است.

  • و چه بسا مفسرين جمله‌ ﴿فَكَذَلِكَ أَلْقَى اَلسَّامِرِيُّ فَأَخْرَجَ لَهُمْ...﴾ را كلامى مستقل گرفته‌اند كه يا كلام خداى سبحان و بعد از خاتمه كلام قوم است كه گفتند ﴿فَقَذَفْنَاهَا﴾ و يا از كلام خود قوم است، و بنا بر نظريه اين مفسرين ضمير در كلمه «قالوا» به بعض قوم بر مى‌گردد، و ضمير در ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ﴾ به بعض ديگر قوم، همچنانكه ظاهر هم همين است.

  • و ضمير در «نسى» به قول بعضى‌2 از مفسرين به موسى بر مى‌گردد، و معنا اين است كه گفتند: اين است معبود شما و معبود موسى، ولى موسى اين معبود خود را فراموش كرده و با اينكه اينجا است او به جستجوى آن به (كوه) طور رفته. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند ضمير آن به

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 245.
    2.  كشاف، ج 3، ص 83.
    3.  كشاف، ج 3، ص 83.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

269
  • سامرى بر مى‌گردد و مراد از آن فراموش كردن خداى تعالى است بعد از آنكه به ياد او بود، چون به او ايمان آورده بود و معنايش اين است كه سامرى بعد از آنكه به پروردگارش ايمان آورده بود او را فراموش كرده، عملى انجام داد كه قوم را گمراه نمود.

  • و ظاهر جمله‌ ﴿فَقَالُوا هَذَا إِلَهُكُمْ وَ إِلَهُ مُوسىَ﴾ از آنجا كه نسبت گفتن را به جمع داده و فرمود: «گفتند» اين است كه در قضيه ساختن گوساله، افراد ديگرى همدست سامرى بوده‌اند.

  • ﴿أَ فَلاَ يَرَوْنَ أَلاَّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لاَ يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً﴾ .

  • اين فقره از آيات مورد بحث، پرستندگان گوساله را توبيخ مى‌فرمايد به اينكه: چيزى را پرستيدند كه مى‌دانند جوابگوى ايشان نيست و دعايشان را مستجاب نمى‌كند، و مالك نفع و ضررى از ايشان نيست تا ضررى را از آنان دفع و نفعى را به سويشان جلب كند و از ضروريات عقل‌هاى خود ايشان است كه رب و معبود بايد دعاى پرستنده خود را مستجاب كند و ضرر او را دفع نموده منافع را به سويش جلب نمايد و خلاصه مالك نفع و ضرر معبود و مربوبش باشد.

  • ﴿وَ لَقَدْ قَالَ لَهُمْ هَارُونُ مِنْ قَبْلُ يَا قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ اَلرَّحْمَنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي﴾ .

  • در اين فقره توبيخ و سرزنش ايشان را تاكيد نموده و تقرير جرم آنان را بيشتر مى‌كند، و معنايش اين است كه ايشان علاوه بر اينكه به احكام ضرورى عقولشان و تذكرات آن متذكر نگشته از پرستش گوساله دست بر نمى‌دارند، و به چشم خود نمى‌بينند، و به عقل خود تعقل نمى‌كنند، از طريق گوش نيز متذكر نگشته و به آنچه كه به گوششان مى‌رسد اعتناء نمى‌نمايند، چون پيامبرشان هارون به ايشان گفت كه اين گوساله فتنه‌اى است كه بدان مبتلا شده‌اند، و پروردگارشان خداى رحمان عز و جل است و واجب است او را كه پيامبرشان است پيروى و اطاعت كنند.

  • ولى سخن او را رد كرده و گفتند: ﴿لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عَاكِفِينَ حَتَّى يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسىَ﴾ اين گوساله را مى‌پرستيم تا آنكه موسى نزد ما برگردد و ببينيم او در باره گوساله چه مى‌گويد و چه دستور مى‌دهد.

  • ﴿قَالَ يَا هَارُونُ مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي﴾ .

  • موسى (علیه السلام) به ميان قوم برگشته و با آنان در باره گوساله صحبت كرد و سپس رو به برادرش كرده با او صحبت نمود، چون او يكى از مسئولين سه‌گانه در اين آزمايش و ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

270
  • محنت بوده، و موسى او را خليفه خود در ميان آنان كرده، سفارش كرده بود كه‌ ﴿اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ اَلْمُفْسِدِينَ﴾ 1.

  • و گويا اينكه فرمود: ﴿مَا مَنَعَكَ﴾ متضمن اين معنا است كه: «چه چيز تو را بر آن وا - داشت» يعنى چه چيز تو را واداشت كه از من پيروى نكنى و چه چيز مانع پيروى تو از من شد؟ و يا چه چيز تو را با دعوت به سوى خود از پيروى من منع كرد؟ پس اين تعبير نظير آيه ﴿قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ﴾ 2است.

  • و معناى آن اين است كه موسى در عتاب به هارون گفت: چه چيز تو را از پيروى طريقه و روش من كه جلوگيرى قوم از ضلالت و غيرت به خرج دادن در راه خدا است باز داشت، آيا دستور مرا عصيان كردى كه گفته بودم سبيل مفسدان را پيروى مكن؟

  • ﴿قَالَ يَا بْنَ أُمَّ لاَ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لاَ بِرَأْسِي...﴾ 

  • كلمه‌ ﴿يَا بْنَ أُمَّ﴾ در اصل «يا بن امى» بوده و اين تعبيرى است كه براى به رحم آوردن طرف براى تحريك كردن و رأفت او آورده مى‌شود، هارون آن را گفت تا شايد غضب موسى را فرو بنشاند، و از اينكه گفت: «سر و ريش مرا مگير» معلوم مى‌شود كه موسى از شدت غضب موسى سر و ريش هارون را گرفت تا او را بزند، همچنانكه قرآن كريم در جاى ديگر نيز فرموده: ﴿وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ﴾ 3.

  • ﴿إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي﴾ اين جمله، تعليل مطلبى است كه حذف شده، چون كلام دلالت بر آن داشته، و حاصل آن مطلب اين است كه اگر مى‌خواستم از پرستش گوساله جلوگيرشان شوم و مقاومت كنم هر چند به هر جا كه خواست منجر شود، مرا جز عده مختصرى اطاعت نمى‌كردند، و اين باعث مى‌شد بنى اسرائيل دو دسته شوند، يكى مؤمن و مطيع و ديگرى مشرك و نافرمان و اين دودستگى باعث مى‌شد كه وحدت كلمه‌شان از بين برود و اتفاق ظاهرى‌شان جاى خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد و چه بسا كار به كشتار هم مى‌انجاميد لذا به ياد سفارش تو افتادم كه مرا دستور به اصلاح دادى و فرمودى: ﴿أَصْلِحْ وَ لاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ اَلْمُفْسِدِينَ﴾ و لذا ترسيدم وقتى كه بر مى‌گردى تفرقه و دو دستگى قوم را ببينى اعتراض كنى كه: ﴿فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي﴾ رعايت

    1. تو در ميان قوم من جانشين من باش و اصلاح كن و از راه مفسدان پيروى مكن، - اعراف، آيه 142.
    2. (خداوند به او) فرمود: چه چيز تو را مانع شد كه سجده كنى در آن هنگام كه به تو فرمان دادم؟ - اعراف، آيه 12.
    3. سر برادر را گرفت و به طرف خود كشيد. - اعراف، آيه 150.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

271
  • سفارش مرا نكردى و ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى

  • اين آن عذرى است كه هارون به آن تمسك جست، و موسى (علیه السلام) عذرش را پذيرفت، هم او را و هم خود را دعا كرد كه دعايش در سوره اعراف چنين آمده: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرَّاحِمِينَ﴾ 1

  • ﴿قَالَ فَمَا خَطْبُكَ يَا سَامِرِيُّ﴾ 

  • در اين جمله موسى (علیه السلام) بعد از فراغت از باز خواست برادر، روى سخن را متوجه سامرى - كه يكى از مسئولين سه‌گانه است و كسى است كه مردم را گمراه كرده - نموده است.

  • و كلمه «خطب» به معناى امر عظيم و كار بس بزرگى است و از او مى‌پرسيد: كار بزرگى كردى؟.

  • ﴿قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ اَلرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾ 

  • راغب در مفردات مى‌گويد: «بصر» نام عضوى است كه مى‌بيند و در قرآن در مواردى استعمال شده مانند «﴿كَلَمْحِ اَلْبَصَرِ﴾» و «﴿إِذْ زَاغَتِ اَلْأَبْصَارُ﴾» و در نيرويى كه در باصره هست، و نيز در نيروى دراكه قلب استعمال مى‌شود، مانند آيه شريفه‌ ﴿فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾ و نيز آيه شريفه‌ ﴿مَا زَاغَ اَلْبَصَرُ وَ مَا طَغىَ﴾ و جمع «بصر» ، «الأبصار» و جمع «بصيرة» ، «بصائر» مى‌آيد، مانند آيه شريفه‌ ﴿فَمَا أَغْنىَ عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لاَ أَبْصَارُهُمْ﴾ و هرگز به عضو بينايى، بصيرت نمى‌گويند، در مورد بصر مى‌گويند «ابصرت» و در مورد بصيرت «ابصرته و بصرت به» و كم مى‌شود كه در مورد حس بينايى كلمه «بصرت» را به كار ببرند مگر اينكه بصيرت را هم با آن جمع كنند2.

  • و در معناى «قبضت قبضة» بعضى‌3 گفته‌اند كلمه «قبضه» مصدر به معناى اسم مفعول است ولى به آن اشكال كرده‌اند و گفته‌اند4 كه هر گاه مصدر به معناى اسم مفعول باشد حرف تاء در آخرش در نمى‌آيد، مى‌گويند: اين حله نسج (بافت) يمن است و

    1. پروردگارا مرا و برادرم را بيامرز و ما را مشمول رحمت خود گردان كه تو ارحم الراحمينى.
      اعراف، آيه 151.
    2.  مفردات راغب، ماده بصر
    3.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 110.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 253.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

272
  • نمى‌گويند: نسجه يمن است، پس متعين آن است كه قبضه را در آيه حمل بر مفعول مطلق كنيم. شخصى‌1 ديگر به او ايراد كرده كه در جايى حرف تاء در آخر مصدر به معناى مفعول در نمى‌آيد كه بخواهد بر تحديد و دفعه دلالت كند، نه بر صرف مؤنث بودن مثل كلمه مورد بحث، ولى اين اشكال وارد نيست زيرا: اينكه تاء قبضه براى صرف تانيث باشد اول حرف است و خود عين مدعا است، نه دليل.

  • كلمه «اثر» در جمله‌ ﴿مِنْ أَثَرِ اَلرَّسُولِ﴾ شكلى است كه از پاى آدمى در هنگام راه رفتن بر زمين مى‌افتد و در آن نقش مى‌بندد، و اصل در معناى آن، هر نشانه و علامتى است كه از هر چيزى بعد از رفتن آن به جاى مى‌ماند، به طورى كه هر كس ببيند به آن چيز پى مى‌برد، مانند ساختمانى كه اثر بنا است، و مصنوع كه اثر صانع است، و علم كه اثر عالم است و... و از اين جهت جاى پا را كه بر زمين نقش مى‌بندد اثر اقدام گويند.

  • كلمه «رسول» به معناى كسى است كه حامل پيامى باشد و در قرآن كريم، هم بر رسول بشرى كه حامل رسالت خدا به سوى خلق است اطلاق مى‌شود و هم بر جبرئيل كه حامل وحى الهى است، همچنانكه فرموده: ﴿إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ﴾ 2و هم همه ملائكه، رسل خوانده شده‌اند مانند آيه‌ ﴿بَلىَ وَ رُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ﴾ 3و نيز مانند: ﴿جَاعِلِ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ﴾ 4.

  • معناى آيه: ﴿قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ...﴾ كه كلام سامرى در جواب باز خواست موسى (عليه السلام) را حكايت مى‌كند و وجوه مختلفى كه در معناى آن گفته شده است‌

  • آيه مورد بحث، جواب سامرى از باز خواست موسى (علیه السلام) را حكايت مى‌كند كه پرسيد: ﴿فَمَا خَطْبُكَ يَا سَامِرِيُّ﴾ و چون اين سؤال به دو سؤال تجزيه مى‌شود: يكى اينكه: حقيقت اين عملى كه كردى چيست؟ و دوم اينكه: چه چيز تو را وادار به اين عمل نمود؟ و به طورى كه از سياق بر مى‌آيد جمله‌ ﴿وَ كَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾ پاسخ از سؤال دوم است و حاصلش اين است كه تسويل نفسانى من باعث شد به اينكه من بكنم آنچه را كه كردم، و اما پاسخ سؤال اول به اينكه حقيقت اين عمل چه بوده؟ مطلبى است كه جمله‌ ﴿بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ اَلرَّسُولِ﴾ بدان اشاره مى‌كند، و در هيچ جاى قرآن كريم نه در موارد نقل اين داستان و نه در هيچ موردى كه ارتباطى با آن داشته باشد بيانى كه جمله مذكور را توضيح دهد نيست، و به همين جهت مفسرين در معناى آن اختلاف كرده‌اند.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 253.
    2. كه قرآن به حقيقت كلام رسول بزرگوارى است. - حاقه، آيه 40.
    3. بله (مى‌شنويم) و فرستادگان ما نزد ايشان مى‌نويسند. - زخرف، آيه 2.
    4. فرشتگان را رسولانى بالدار كرد. - فاطر، آيه 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

273
  • بيشتر مفسرين بر طبق روايات وارده در اين داستان گفته‌اند: سامرى جبرئيل را در هنگامى كه به موسى (علیه السلام) نازل مى‌شد، تا به او وحى برساند ديد و يا ديد كه بر اسبى بهشتى سوار است و نازل شد تا فرعون و لشكريانش را براى غرق شدن به دريا راهنمايى كند، در آن موقع مشتى از خاك زير پاى اسب او يا زير پاى خود جبرئيل برداشته، با خود نگه داشت.

  • و از خاصيت‌هاى اين خاك اين بوده كه به هر چيز مى‌ريختند جان مى‌گرفت و زنده مى‌شد، سامرى خاك را هم چنان داشت، تا روزى كه آن گوساله را ساخت و خاك را در آن ريخت و در دم جان گرفت و حركت كرد و به صدا در آمد.

  • پس مراد از اينكه فرمود: «﴿بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا﴾ به - من چيزى ديدم كه مردم نديدند» ديدن جبرئيل است در هنگامى كه يا پياده و يا سواره نازل مى‌شد، خلاصه مفادش اين است كه من او را شناختم و مردم نشناختند و مراد از اينكه گفت: ﴿فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ اَلرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا﴾ اين است كه من مشتى از خاك زير پاى جبرئيل و يا خاك زير پاى اسب جبرئيل گرفتم، و مقصود از «رسول» جبرئيل است، و مراد از «نبذتها» اين است كه آن را بر طلاهايى كه آب كرده و به صورت گوساله در آورده بودم ريختم، زنده شد و صداى گوساله در آورد.

  • و بزرگترين اشكالى كه به اين روايات وارد مى‌شود اين است كه به طورى كه در بحث روايتى خواهيد ديد مخالف با ظاهر كتاب است، براى اينكه كلام خداى تعالى تصريح دارد بر اينكه گوساله مذكور جسدى بوده كه صداى گوساله داشته و كلمه جسد به معناى جثه‌اى است كه روح نداشته باشد. و بر جسم جاندار و زنده اطلاق نمى‌شود.

  • علاوه بر اين، اشكالات ديگرى بر آن روايات وارد شده كه در همان بحث روايتى آينده نقل خواهد شد.

  • و از ابو مسلم‌1 نقل شده كه در تفسير آيه گفته است: در قرآن تصريحى به اين معنا - كه مفسرين گفته‌اند - نشده و در اينجا وجه ديگرى است، و آن اين است كه مراد از «رسول» ، موسى (علیه السلام) و مراد از «اثر رسول» ، سنت و رسم او باشد كه بدان امر شده بود و بر آن روش عمل مى‌كرد، زيرا گاهى گفته مى‌شود: «فلان يقفو اثر فلان و تفيض اثره» يعنى فلانى امر فلان كس را امتثال و مرام او را پيروى مى‌كند.

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 111.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

274
  • و بيان آن در آيه شريفه اين مى‌شود كه وقتى موسى روى به سامرى آورد، و شروع به ملامت و باز خواست كردن وى نمود در برابر عملى كه كرد و مردم را گمراه نمود، سامرى گفت: ﴿بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ﴾ يعنى من به دست آوردم كه آنچه مردم بر آن شده‌اند حق نيست و من چيزى را كه از دين تو گرفته بودم آن را طرح كردم و بدان تمسك ننمودم، و اگر به جاى تعبير از لفظ موسى، به غايب تعبير كرد، از باب سخن گفتن رعيت در برابر سلطان است كه با اينكه در برابر او قرار دارد مى‌گويد: «فرمايش امير در اين باره چنين و چنان است» و اگر از ناحيه سامرى به موسى اطلاق رسول كرده براى اين بوده كه نوعى استهزاء را برساند، چون مردى كافر بوده و رسالت موسى را قبول نداشته، همچنانكه قرآن كريم از كفار حكايت كرده كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گفتند: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ اَلذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ﴾ 1اين بود كلام ابو مسلم. و معلوم است كه بنابراين وجه، صداى گوساله تصنعى و ساختگى بوده، نه اينكه گوساله مزبور جان پيدا كرده باشد.

  • و اشكال آن اين است كه اولا: سياق آيه شهادت مى‌دهد بر اينكه ريختن متفرع بر گرفتن بوده و گرفتن هم متفرع بر ديدن بوده، خلاصه چون چيزى ديدم كه ديگران نديدند، قبضه‌اى از آن برداشتم، و چون برداشتم آن را ريختم و لازمه وجه مزبور اين مى‌شود كه ريختن متفرع بر ديدن و ديدن متفرع بر قبض بوده (يعنى چون ديدم آن را ريختم، و چون ريختم آن را گرفتم) و اگر كلام مذكور صحيح بود جا داشت بگويد: «بصرت بما لم يبصروا به فنبذت ما قبضته من اثر الرسول - چون به رازى بر خوردم كه ديگران نديده بودند آنچه را كه از دين رسول گرفته بودم رها كردم» و يا بگويد: قبضت قبضة من اثر الرسول فبصرت بما لم يبصروا به فنبذتها - اثرى از دين رسول گرفته بودم ولى چون چيزى ديدم كه ديگران نديده بودند آن را رها كردم

  • و ثانيا: لازمه توجيه آن اين است كه جمله‌ ﴿وَ كَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾ اشاره باشد به علت ساختن گوساله، و جواب باشد از پرسش موسى كه پرسيد: ﴿فَمَا خَطْبُكَ﴾ و حاصل آن اين باشد كه اگر گوساله را ساخته تنها از اين جهت بوده كه نفسش او را تسويل كرد تا مردم را گمراه كند، پس مدلول صدر آيه اين است كه او موحد نبوده، و مدلول ذيلش اين مى‌شود كه او وثنى هم نبوده، نه موحد بوده و نه بت‌پرست، با اينكه كلام موسى (علیه السلام) به حكايت قرآن كه مى‌فرمايد: «﴿وَ اُنْظُرْ إِلىَ إِلَهِكَ اَلَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ﴾ معبودت نگاه كن

    1. اى كسى كه ذكر بر او نازل شده! تو ديوانه‌اى. - حجر، آيه 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

275
  • كه او را مى‌پرستيدى كه چگونه آتشش مى‌زنيم» دلالت دارد بر اينكه سامرى وثنى بوده.

  • و ثالثا: تعبير از موسى به رسول با اينكه با خود او حرف مى‌زد بعيد است.

  • ممكن است براى آيه معنايى ديگر تصور كرد - كه ديگران هم احتمالش را داده‌اند - و آن اينكه: مقصود از (أوزارى از زينت قوم) زيورهايى از طلا كه از قبطيان بوده باشد و موسى دستور داده بوده كه آن‌ها را جمع آورى نموده و با خود حمل كنند و چون طلاهاى مذكور مال موسى (علیه السلام) و يا منسوب به او بوده، لذا مراد از اثر رسول، همانها باشد پس سامرى در جمله‌ ﴿فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ اَلرَّسُولِ﴾ مى‌خواهد بگويد من در كار ريخته‌گرى و مجسمه‌سازى ماهرم مقدارى از اموال رسول را گرفته ريخته‌گرى كردم و اطلاعاتى دارم كه مردم ندارند، پس وسوسه مرا گرفت كه خوب است با طلاهاى رسول مجسمه‌اى بسازم، پس مشتى از اثر رسول را - كه همان زيورهاى طلايى باشد - گرفتم و در آتش انداختم، و براى مردم گوساله‌اى در آوردم كه صدا مى‌كرد، طورى ساختم كه هر وقت هوا در جوف آن وارد مى‌شد و با فشار از دهانش بيرون مى‌آمد صداى گوساله در مى‌آورد.

  • تا اينجا معنا رو به راه است، باقى مى‌ماند اينكه چرا از موسى با اينكه با خود او صحبت مى‌كرد تعبير به رسول نمود؟ و چرا طلاهاى مردم را اثر رسول خواند؟ و چرا با اينكه خودش به گوساله ارادت مى‌ورزيد ساختن آن را وسوسه نفسانى ناميد؟.

  • ﴿قَالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي اَلْحَيَاةِ أَنْ تَقُولَ لاَ مِسَاسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ﴾ .

  • اين آيه مجازات موسى سامرى را بيان مى‌كند كه موسى بعد از آنكه جرم او ثابت شد چگونه مجازاتش كرد.

  • جمله‌ ﴿قَالَ فَاذْهَبْ﴾ حكم به طرد او از ميان اجتماع است، او را از اينكه با كسى تماس بگيرد و يا كسى با او تماس بگيرد ممنوع كرد و قدغن نمود از اينكه كسى به او منزل دهد و با او همكلام شود، و با او بنشيند و به طور كلى آنچه از مظاهر اجتماع انسانى است از وى قدغن نمود، و اين خود يكى از سخت‌ترين انواع شكنجه‌ها است.

  • و در جمله‌ ﴿فَإِنَّ لَكَ فِي اَلْحَيَاةِ أَنْ تَقُولَ لاَ مِسَاسَ﴾ حاصل كلام اين است كه موسى چنين مقرر كرد كه تا زنده است تنها و تك زندگى كند و اين تعبير كنايه است از حسرت دائمى و تنهايى و وحشت بى سر انجام.

  • بعضى‌1 گفته‌اند: جمله مذكور حكم خود موسى (علیه السلام) نيست بلكه نفرين او به جان سامرى است، و اثر اين نفرين اين شد كه وى به مرض عقام (درد بى‌درمان) مبتلا شد، 

    1.  منهج الصادقين، ج 6، ص 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

276
  • كه احدى نزديكش نمى‌شد مگر آنكه دچار تبى شديد مى‌گرديد و ناگزير هر كس مى‌خواست نزديكش شود فرياد مى‌زد با من تماس مگير و نزديك من ميا.

  • بعضى‌1 ديگر گفته‌اند: مبتلا به مرض وسواس شد، به طورى كه از مردم وحشت مى‌كرد و مى‌گريخت و فرياد مى‌زد: لامساس لامساسو اين وجه خوبى است اگر روايتش صحيح باشد.

  • و در جمله‌ ﴿وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ﴾ ظاهرش اين است كه از هلاكت وى و سرآمدى كه خداى تعالى برايش معين و حتمى نموده خبر مى‌دهد، البته احتمال هم دارد كه اين نيز نفرين باشد.

  • بعضى‌2 گفته‌اند: مراد از آن عذاب آخرت است.

  • ﴿وَ اُنْظُرْ إِلىَ إِلَهِكَ اَلَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي اَلْيَمِّ نَسْفاً﴾ .

  • در مجمع البيان مى‌گويد: وقتى گفته مى‌شود: فلانى گندم را نسف كرد، معنايش اين است كه آن را با منسف بالا انداخت تا پوستهايش بپرد، (خلاصه همان كارى را كه با غربال انجام مى‌دهند، و گندم را به طرف بالا پرتاب مى‌كنند تا كاه و سبوسش بپرد)3.

  • و معناى جمله‌ ﴿وَ اُنْظُرْ إِلىَ إِلَهِكَ اَلَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً﴾ اين است كه دائما براى آن اله خود عبادت مى‌كردى و ملازم آن بودى، و اين جمله دلالت دارد بر اينكه سامرى گوساله را براى آن ساخت تا او را معبود خود بگيرد و عبادتش كند.

  • و معناى اينكه فرمود ﴿لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي اَلْيَمِّ نَسْفاً﴾ اين است كه سوگند كه ما آن را مى‌سوزانيم و او را در دريا مى‌ريزيم.

  • بعضى‌ها4 به اين سخن كه فرمود: آن را مى‌سوزانيم استدلال كرده‌اند بر اينكه گوساله مزبور حيوانى داراى گوشت و خون بوده، چون كه اگر طلا بود سوزاندن آن معنا نداشت و اين خود مؤيد تفسيريست كه گفتيم بيشتر مفسرين كرده‌اند كه با ريختن آن خاك، گوساله مزبور حيوانى جاندار شده، و ليكن حق مطلب اين است كه اينقدر دلالت دارد كه طلاى خالص نبوده و اما اينكه خون و گوشت داشته باشد، نه.

  • بعضى‌5 از مفسرين هم احتمال داده‌اند كه جمله «لنحرقنه» از باب حرق الحديد

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 256.
    2.  منهج الصادقين، ج 6، ص 22.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 28.
    4.  منهج الصادقين، ج 6، ص 22.
    5.  منهج الصادقين، ج 6، ص 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

277
  • باشد و حرق الحديد به اين معنا است كه آهن را با سوهان براده كنند و در آيه شريفه به اين معنا است كه ما گوساله را با سوهان براده مى‌كنيم و سپس براده آن را در دريا مى‌پاشيم. و اين احتمال مناسب‌تر است.

  • ﴿إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً﴾ .

  • ظاهر چنين مى‌نمايد كه اين آيه تتمه كلام موسى (علیه السلام) در خطاب به سامرى و بنى اسرائيل باشد، و با اين جمله از كلام خود، خداى را در الوهيت يكتا دانسته مى‌فهماند كه هيچ چيز نه گوساله و نه چيزى ديگر شريك او نيست، و اين طرز سخن در چنين سياقى لطيف‌ترين استدلال است، چون (در كوتاهترين بيان) بر دو مساله استدلال كرده است، يكى بر اينكه معبودى جز خدا نيست، به اين دليل كه چون او الله است، و دوم بر اينكه معبودى غير خدا براى ايشان نيست، به اين دليل كه جز او معبودى نيست چون الله است.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند جمله‌ ﴿وَسِعَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً﴾ دلالت مى‌كند بر اينكه معدوم، نيز شى‌ء ناميده مى‌شود، چون معدوم هم معلوم خدا است. ولى اين سخن مغالطه است، چون آيه بيش از اين دلالت ندارد كه هر چيزى كه شى‌ء ناميده شود معلوم خدا است و مشمول علم او است، و اما اينكه هر چيزى كه علم او شامل شود شى‌ء است، مطلبى است كه هيچ ربطى به مدلول آيه و هيچ سودى براى مستدل ندارد.

  • بحث روايتى‌

  • در كتاب توحيد به سند خود از حمزة بن ربيع از كسى كه او نام برد روايت كرده كه گفته است: در مجلس ابى جعفر (علیه السلام) بودم كه عمرو بن عبيد بر او وارد شد و گفت: فدايت شوم اينكه در قرآن آمده‌ ﴿وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوىَ﴾ چگونه غضبى است؟ فرمود: غضب او عقاب است، اى عمرو هر كه بپندارد كه خداى عز و جل از حالى به حالى ديگر منتقل مى‌شود و حال قبلى را از دست مى‌دهد، او را به صفت مخلوق توصيف كرده است، چون خداى عز و جل دستخوش و تحت تاثير هيچ عاملى قرار نمى‌گيرد و چيزى او را دگرگون نمى‌سازد2.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 29.
    2.  توحيد صدوق، ص 168، ح 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

278
  • مؤلف: طبرسى در احتجاج روايتى بدون سند در معناى اين حديث آورده است‌1.

  • و در كافى به سند خود از عبد الرحمن بن ابى ليلى، از ابى عبد الله امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: خداى تعالى قبول نمى‌كند مگر عمل صالح را و نيز قبول نمى‌كند مگر وفاى به شرط و عهد را، پس هر كس به شرط خدا وفا كند و آنچه را كه او در عهد خود قيد كرده به كار بندد، به آنچه نزد وى است مى‌رسد و وعده خود را تكميل كرده، زيرا خداى تعالى بندگان خود را به راه هدايت خبر داده و براى آنان در آن راه هدايت، علامتها نصب كرده و بيان كرده كه چگونه آن راه را سلوك كنند، و فرموده‌ ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ و نيز فرموده: ﴿إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ الله مِنَ اَلْمُتَّقِينَ﴾ پس هر كس از خدا در آنچه دستور داده بترسد خداى را مؤمن ملاقات مى‌كند مؤمن به آنچه رسول خدا آورده2.

  • و در مجمع البيان گفته است: امام ابى جعفر (علیه السلام) فرموده: مقصود از جمله ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ اهتداء به ولايت اهل بيت است، زيرا به خدا سوگند اگر كسى خدا را در تمام عمرش در بين ركن و مقام عبادت كند، آنگاه بدون ولايت ما بميرد به صورت، در آتشش مى‌كند3 و اين روايت را حاكم ابو القاسم حسكانى به سند خود نقل نموده و عياشى هم در تفسير خود به چند طريق نقل كرده است‌4.

  • روايتى كه بنا بر آن مقصود از جمله: ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ در آيه: ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ...﴾ ولايت اهل بيت (عليهم السلام) است‌

  • مؤلف: كافى هم آن را به سند خود از سدير از آن جناب آورده و قمى در تفسيرش به سند خود از حارث بن عمر از آن جناب و نيز ابن شهر آشوب در مناقب از ابى الجارود و ابى الصباح كناسى از امام صادق و از ابى حمزه از امام سجاد نظير آن را روايت كرده‌اند، چيزى كه هست در اين چند روايت به جاى كلمه «اهتداء به ولايت اهل بيت» ، «اهتداء به ما اهل بيت» آمده است.

  • و مراد از ولايت در آن حديث ولايت امور مردم در دين و دنيا است كه معنايش همان مرجعيت است در اخذ معارف دين و شرايع آن و در اداره امور مجتمع. همچنانكه رسول خدا به نص قرآن كريم داراى چنين ولايتى بود، و در امثال آيه ﴿اَلنَّبِيُّ أَوْلىَ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ بدان تصريح شده. سپس اين مقام بعد از پيغمبر براى عترت او قرار داده شد. آيه ولايت در قرآن كريم و احاديث متواترى كه از رسول خدا (صلى الله عليه 

    1. احتجاج، ج 2، ص 55.
    2. مائده، آيه 27.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 23.
    4.  تفسير برهان، ج 3، ص 40 به نقل از عياشى.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

279
  • وآله و سلم) رسيده از قبيل حديث «ثقلين» و حديث «منزلت» و نظائر آن دو، بر اين مساله دلالت دارند.

  • بيان عدم اختصاص آيه به بنى اسرائيل و اشاره به سه معناى «ولايت» و اينكه مراد از ولايت اهل بيت (عليهم السلام) كدامين است‌

  • آيه مذكور هر چند در بين آياتى قرار دارد كه روى سخن در آن‌ها با بنى اسرائيل است، و ظاهرش همين است، و ليكن مقيد به هيچ خصوصيتى كه مختص به آنان باشد و نگذارد شامل ديگران گردد نيست، بلكه در غير بنى اسرائيل نيز جارى است، همانطور كه در ايشان جارى است، اما اينكه در بنى اسرائيل جارى است، براى اين است كه موسى (علیه السلام) نيز از جهت اينكه امام در امت خود بود چنين ولايتى داشته، آن مقدار كه ساير انبياء در امت خود داشته‌اند، چون امت موسى نيز مامور بوده‌اند به وسيله آن جناب اهتداء يابند و در تحت ولايت او قرار گيرند.

  • و اما اينكه گفتيم مختص به بنى اسرائيل نبوده شامل حال ديگران نيز مى‌شود، براى اين است كه آيه شريفه عام است و مختص به يك قوم و دو قوم نيست، مقام ولايت در زمان رسول خدا مردم را به ولايت او و بعد از آن جناب به ولايت ائمه هدى راه نمايى مى‌كند، پس ولايت، يك ولايت است و به هر كس مى‌خواهد منسوب باشد يك معنا دارد.

  • حال كه اين معنا معلوم شد، به خوبى برايت روشن گرديد كه كلام آلوسى در تفسير روح المعانى از درجه اعتبار ساقط است، وى بعد از نقل روايت سابق كه ما از مجمع از امام ابى جعفر آورديم مى‌گويد: ولايت ائمه اهل بيت و محبت ايشان مطلبى است كه نزد ما اهل سنت جاى هيچ اشكال نيست، و ما نيز به وجوب آن معتقديم، و ليكن حمل كلمه «اهتداء» در آيه مورد بحث در اين مساله، با اينكه اين كلمه در آيه‌اى قرار دارد كه خطاب در آن به بنى اسرائيل معاصر موسى (علیه السلام) است صحيح نيست، و مستلزم اين است كه بگوئيم: خداى تعالى ائمه اهل بيت را براى بنى اسرائيل نيز معرفى نموده و ولايت آن حضرات را بر آنان نيز واجب كرده است و اين مطلب در اخبار صحيح نرسيده است، اين بود آن مقدار حاجت از كلام آلوسى‌1.

  • و چيزى كه او را در اشتباه انداخته اين است كه او ولايت را به معناى محبت گرفته است و آنگاه آيه را مخصوص به بنى اسرائيل دانسته و چنين نتيجه گرفته كه جمله‌ ﴿ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ نمى‌تواند ناظر به اهل بيت باشد، غافل از اينكه ولايت در هيچ يك از آياتى كه در باره آن هست مخصوص به معناى محبت نيست، بلكه به معناى مالكيت تدبير و صاحب اختيار

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 241.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

280
  • و تصرف قانونى در امورى است كه تصرف در آن‌ها مستلزم پيروى و تبعيت ديگران و وجوب طاعت او بر ديگران باشد، و اين همان معنايى است كه ائمه اهل بيت آن را براى خود ادعاء مى‌كنند و اما صرف محبت معنايى است كه اگر واژه ولايت را توسعه دهيم شامل آن مى‌شود، چون بيرون از معناى حقيقى كلمه است، بلكه از لوازم عاديه معناى حقيقى است كه ادله مودت ذى القربى از آيه و روايت به مطابقه بر آن دلالت دارد.

  • براى «ولايت اهل بيت» غير از اين دو معنايى كه گفتيم - يكى حقيقى و ديگرى از لوازم آن - معناى ديگرى نيز هست كه معناى سوم آن مى‌شود، و آن اين است كه خداوند اداره امور بندگان خود را به دارنده آن مقام واگذار كند و از آن پس او مدبر امور بندگان و متصرف در شؤون ايشان باشد، خداوند اين مقام را به او به خاطر اخلاصش در عبوديت بدهد و اين ولايت در اصل و بالأصاله از خدا است و او است ولى و بس و غير از او كسى ولى نيست و اگر اهل بيت به چنين ولايتى منسوب شوند به خاطر اين است كه ايشان از سابقين و از اولين امتند، و ايشان اين باب را گشوده‌اند. اين معنا نيز به معناى دوم از لوازم معناى حقيقى است و از باب توسع در نسبت، لفظ را در آن استعمال مى‌كنيم همانطور كه صراط مستقيم در كلام خداى تعالى بالأصاله منسوب به خدا است و به نوعى توسع به كسانى كه مورد انعام خدا قرار گرفته‌اند خدا از قبيل نبيين و صديقين و شهداء و صالحين منسوب مى‌شود.

  • پس خلاصه كلام اين شد كه ولايت در حديث مجمع به معناى مالكيت تدبير است و آيه شريفه عمومى است، در غير بنى اسرائيل هم جريان دارد همانطور كه در خود آنان جريان دارد و امام ابى جعفر (علیه السلام) هم كه كلمه «اهتداء» در آيه شريفه را به ولايت تفسير كرده‌اند به همين جهت بوده و معناى متعين هم همان است.

  • بررسى چند روايت در اطراف داستان گوساله پرستى بنى اسرائيل‌

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ﴾ از امام نقل كرده كه فرمود: «فتنه» به معناى آزمايش است، يعنى «ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم و سامرى ايشان را گمراه كرد» فرمود: يعنى به وسيله گوساله‌اى كه پرستيدند گمراه كرد.

  • و سبب آن اين بود كه وقتى خداى تعالى به موسى وعده داد كه تورات و الواح را تا سى روز ديگر بر او نازل مى‌كند، به بنى اسرائيل مژده داد و گفت كه براى گرفتن تورات سى روز به ميقات مى‌روم، برادر خود هارون را جانشين خود كرد، سى روز تمام شد و موسى نيامد بنى اسرائيل سر به طغيان نهاده و از فرمان هارون بيرون شدند و خواستند تا او را بكشند، مى‌گفتند: موسى دروغ گفته و از ما فرار كرده، در اين ميان ابليس به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت: موسى از شما فرار كرده و ديگر تا ابد بر نمى‌گردد، براى اينكه بدون خدا نمانيد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

281
  • زيورهاتان را جمع كنيد تا برايتان معبودى بسازم كه عبادتش كنيد.

  • آن روزى كه لشگر موسى به دريا زدند و دنبال سر آنان فرعون و يارانش هم به دريا زدند و غرق شدند سامرى پيشاپيش لشگر موسى بود، و جبرئيل را ديد كه در حيوانى به صورت اسب رمكه‌1 سوار بود، و ديد كه آن اسب پاى خود را به هر نقطه زمين مى‌گذارد خاك زير پايش حركت مى‌كند، سامرى كه از نيكان اصحاب موسى بود، مقدارى از خاك زير پاى اسب جبرئيل را برداشت و چون حركت مى‌كرد آن را در انبانى ريخت و به عنوان افتخار بر بنى اسرائيل نزد خود نگاه مى‌داشت تا آن روزى كه گفتيم ابليس آمد و پيشنهاد ساختن معبودى كرد، آن روز بعد از آنكه گوساله ساخته شد، ابليس گفت حالا آن خاك را بياور، سامرى خاك را آورد، ابليس آن را در جوف گوساله ريخت، به محض اينكه در جوف آن قرار گرفت، گوساله به حركت در آمده و صداى گوساله معمولى در آورد، پشم و موى بر بدنش روييد، بنى اسرائيل در برابر آن به سجده افتادند، و عدد آن‌هايى كه به سجده افتادند هفتاد هزار نفر بود.

  • هارون - بنا به حكايت قرآن - به ايشان فرمود: ﴿يَا قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ اَلرَّحْمَنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي قَالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عَاكِفِينَ حَتَّى يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسىَ﴾ بعد از اين گفت و شنود مردم تصميم گرفتند هارون را به قتل برسانند كه هارون از ميان ايشان بگريخت، در همين هنگام بود كه ميقات موسى (چهل روزش) تمام شد.

  • روز دهم ذى الحجه خداى تعالى الواح را كه تورات در آن قرار داشت و مشتمل بر احكام اخلاقى و داستانها بود نازل كرد، و در آن به موسى وحى فرستاد كه ما قوم تو را بعد از آمدنت آزموديم و سامرى آنان را گمراه كرد، گوساله‌اى كه صداى گوساله داشت پرستيدند، موسى پرسيد: پروردگارا گوساله را سامرى ساخت، صدا را چه كسى به آن داد، فرمود: من دادم اى موسى، چون ديدم مرا با يك گوساله عوض كردند خواستم به عنوان مجازات آزمايششان را دشوارتر كنم.

  • موسى - به حكايت قرآن كريم - با خشم و تاسف به ميان قوم خود برگشت و به ايشان فرمود: مگر پروردگارتان وعده‌اى نيكو به شما نداد آيا صرفا به خاطر اينكه (ده روز) عهد من طول كشيد از راه خدا منحرف شديد يا آنكه مى‌خواستيد عذابى از پروردگارتان بر شما نازل گردد و بدين جهت وعده مرا تخلف كرديد؟ آنگاه الواح را از شدت خشم به زمين زد و

    1. اسب رمكه، اسبى است كه براى توليد نسل نگه‌دارى مى‌شود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

282
  • ريش و سر برادرش را گرفته كشيد، و گفت: «چرا وقتى ديدى گمراه مى‌شوند مرا متابعت نكردى آيا تو هم از دستور من سر برتافتى» ؟هارون - به حكايت قرآن كريم - گفت: اى پسر مادرم ريش و سر مرا مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى و رعايت فرمان مرا نكردى. 

  • بنى اسرائيل در پاسخ وى گفتند: ما به اختيار خودمان از وعده تو تخلف نكرديم، و ليكن زيور آلات قبطيان را با خود حمل مى‌كرديم، پس آن‌ها را انداختيم و آن خاكى كه سامرى با خود داشت در جوف آن ريختيم، آنگاه سامرى گوساله‌اى ساخت كه داراى صدا بود، موسى گفت: اى سامرى تو چرا اينكار را كردى و چنين امرى بزرگ پديد آوردى؟ سامرى گفت: من چيزى ديدم كه آنان نديدند، ناگزير مشتى از اثر رسول گرفتم، يعنى از زير پاى اسب جبرئيل خاكى بر داشتم، و آن را در گوساله فلزى كه درست كرده بودم ريختم، يعنى در آن نگهدارى كردم (و اين تسويلى بود كه نفسم برايم كرد) يعنى نفسم اين عمل را در نظرم جلوه داد.

  • پس موسى گوساله را بيرون آورده با آتش سوزاند و به دريا بيفكند، آنگاه به سامرى فرمود: برو كه بهره‌ات از زندگى اين باشد كه به مردم بگويى نزديكم نشويد، يعنى مادامى كه زنده هستى چنين باشى، و اين علامت در اعقاب تو نيز باشد، تا بدين وسيله همه مردم تو و خاندانت را به عنوان سامرى بشناسند، و ديگر كسى فريب شما را نخورد، دودمان سامرى تا به امروز در مصر و شام، معروف به «لامساس» هستند.

  • آنگاه موسى (علیه السلام) تصميم گرفت سامرى را بكشد، ليكن خداى تعالى به او وحى فرستاد كه او را مكش چون مردى با سخاوت است، پس موسى بدو گفت: «نگاه كن به معبودت كه همواره عبادتش مى‌كردى، چگونه آن را براده مى‌كنيم و خاكش را به دريا مى‌پاشيم، جز اين نيست كه معبود شما آن خدايى است كه معبودى به غير آن نيست، و علمش همه چيز را فرا گرفته» 1.

  • مؤلف: ظاهر آنچه را كه ما نقل كرديم اين است كه جمله «و السبب فى ذلك... - و سبب آن اين بود كه...» ذيل روايت قمى نيست، كه داشت: «يعنى به وسيله گوساله‌اى كه پرستيدند گمراه كرد» ، بلكه از جمله مورد بحث به بعد كلام از خود قمى است كه از اخبارى ديگر اقتباس كرده، همچنانكه عادت او در اغلب مطالبى كه در تفسيرش آورده، و به عنوان

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

283
  • شان نزول آيات ذكر كرده همين است، كه كلام ائمه را نقل به معنا مى‌كند و ما براى اين مدعاى خود شواهدى در خلال داستانى كه وى آورده داريم، بله چند جمله زير مضمون روايتى است كه از امام صادق (علیه السلام) آورده، بقيه هر چه هست كلام خود او است، يكى جمله «ما به اختيار خود مخالفت نكرديم» است كه در معناى‌ ﴿مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ﴾ فرموده، دوم جمله «آن خاكى كه سامرى با خود داشت در جوف آن ريختيم» است سوم جمله «آنگاه موسى تصميم گرفت سامرى را بكشد» مى‌باشد.

  • و به فرض هم كه همه مطالب آن روايت باشد، يعنى تتمه روايت قبلى باشد، تازه به خاطر اينكه روايتى مرسل و بدون سند است، و نام امامى را كه از او نقل كرده نبرده، قابل اعتماد نيست.

  • و در الدر المنثور است كه: فاريابى، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابى حاتم و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) از على (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه فرمود: وقتى موسى در رفتن به طور از قوم خود جلو افتاد، سامرى سايه او را دور ديد و به كارى كه مى‌خواست بكند مشغول شد، يعنى آنچه توانست از حلى و زيورهاى بنى اسرائيل جمع كرده و در قالب گوساله شكل بريخت، آنگاه آن قبضه‌اى (خاكى) كه با خود داشت در جوف آن ريخت، ناگهان جسد گوساله‌اى شد كه صداى گوساله داشت، سامرى به بنى اسرائيل گفت: معبود شما و موسى همين است. هارون گفت: اى مردم مگر پروردگارتان وعده نيكو به شما نداده...1؟.

  • مؤلف: اين كلامى كه در اين روايت به هارون نسبت داده شده در قرآن از موسى (علیه السلام) حكايت كرده.

  • و نيز در همان كتاب از ابن جرير، از ابن عباس روايت آورده كه گفت: وقتى فرعون و يارانش به سوى دريا هجوم آوردند فرعون بر اسبى ادهم سوار بود و آن اسب مى‌ترسيد كه وارد دريا شود لذا جبرئيل به صورت انسانى سوار بر ماديان ممثل شد و به راه افتاد، اسب فرعون هم دنبالش به راه افتاد، در آنجا سامرى جبرئيل را شناخت، چون قبلا نيز او را ديده بود، در كودكى مادرش از ترس اينكه فرعونيان او را بكشند به غارى برده و در غار را به روى او بسته بود، جبرئيل همه روزه مى‌آمد با سر انگشت خود او را غذا مى‌داد، از يك سر انگشتش شير، و از سر انگشت ديگرش عسل، و از سومى روغن تا آنكه بزرگ شد، لذا در داستان دريا او را شناخت، و قبضه‌اى از اثر اسب او بر داشت، راوى مى‌گويد همين كه داشت بر مى‌داشت، به

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 305.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

284
  • دلش خطور كرد كه اين قبضه را به هر چيزى بريزى و بگويى فلان چيز باش همان چيز مى‌شود.

  • قبضه مذكور هم چنان در دست سامرى بود تا از آب گذشتند، وقتى همه بنى اسرائيل عبور كردند، و خدا آل فرعون را غرق كرد، موسى به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من جانشين من باش و به اصلاح امور ايشان بپرداز و مفسدان را پيروى مكن، آنگاه به ميقات پروردگارش برفت.

  • بنى اسرائيل زيور آلات فرعونيان را با خود داشتند و گويا اين كار را گناه مى‌پنداشتند ناگزير هر كس هر چه از آن داشت يك جا جمع كردند تا آتش نازل شده آن‌ها را بسوزاند، همين كه يك جا جمع شد، سامرى آن قبضه را بر آن‌ها ريخت، در حالى كه مى‌گفت گوساله‌اى با صدا شو پس طلاها به صورت گوساله‌اى شد و صدا بر آورد، باد از عقب آن داخل جوفش شده از دهانش در مى‌آمد و صداى گوساله از آن شنيده مى‌شد، سامرى گفت: اين است معبود شما و موسى، پس بنى اسرائيل سرگرم پرستش آن شدند، هر چه هارون گفت: اى مردم اين امتحانى است كه شما به آن مبتلا شده‌ايد، پروردگار شما رحمان است، مرا پيروى كنيد، امرم را اطاعت كنيد، اثر نكرد، گفتند: ما از عبادت آن دست بر نمى‌داريم تا موسى نزد ما برگردد1.

  • مؤلف: در اين خبر - همانطور كه ملاحظه مى‌فرماييد - نيامده كه «خاك پاى اسب جبرئيل خاصيت زنده كردن داشته» ، و ليكن از آن بالاترش را دارد و آن اين است كه «در آن خاصيت كلمه تكوين بوده» ، و بنابراين آن خاك را براى اين به كار برد كه زيور آلات به صورت گوساله از آتش در آيد و صداى گوساله داشته باشد، و همانطور كه او خواست در آمد، بدون اينكه يك علت طبيعى در كار باشد، اما خاصيت جان دادن در آن نيامده، بلكه ظاهر اينكه داشت «باد از عقب آن داخل جوفش مى‌شد و از دهانش بيرون مى‌آمد و صداى گوساله از آن شنيده مى‌شد» ، اين است كه زنده نبوده.

  • علاوه بر اين در اين روايت داشت كه مادر سامرى او را در غارى پنهان كرده بوده تا فرعونيان او را ذبح نكنند و جبرئيل او را با انگشتان خود شير و غذا مى‌داده تا بزرگ شود و اين مطلب به هيچ وجه قابل اعتماد نيست و اصلا معلوم نيست كه سامرى از بنى اسرائيل باشد، بلكه ابن عباس آن را در روايت سعيد بن‌2 جبير كه داستان را مفصل آورده انكار كرده است و ابن

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 305.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 299.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

285
  • ابى حاتم نيز از ابن عباس روايت كرده كه گفته است: وى اهل كرمان بوده‌1.

  • و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه گفت: موسى روانه به درگاه پروردگارش شد و با او تكلم كرد. خداى تعالى از او پرسيد چرا از قوم خود زودتر آمدى؟ عرضه داشت ايشان دنبال منند و مى‌رسند، من براى خوشنودى تو عجله كردم.

  • فرمود: اى موسى ما قومت را بيازموديم، پس سامرى ايشان را گمراه كرد. همين كه داستان قوم خود را شنيد عرض كرد: پروردگارا سامرى به ايشان گفت گوساله درست كنيم، چه كسى در آن جان بدميد؟ پروردگار فرمود: من. عرضه داشت خدايا پس تو خودت گمراهشان كردى.

  • آنگاه موسى به ميان قوم برگشت در حالى كه خشمگين و متاسف بود، گفت: اى قوم! مگر خداى تعالى شما را وعده‌اى نيكو نداد؟ - تا آنجا كه گفتند - ما به اختيار خود مخالفت نكرديم، و ليكن بارهايى از زينت و زيور قوم برداشته بوديم (مى‌گويد: مقصود از قوم، قبطيان است) پس آن را انداختيم، سامرى اينچنين در آتش افكند، پس براى آنان به عنوان جسد گوساله‌اى در آورد كه صدا مى‌كرد، بنى اسرائيل متوجه آن شده و آن را پرستيدند، و آن گوساله، هم صدا مى‌كرد و هم راه مى‌رفت، هارون به ايشان گفت: اى قوم متوجه باشيد كه با آن آزمايش شديد، يعنى به وسيله اين گوساله مورد آزمايش قرار گرفته‌ايد، بعد به سامرى گفت: اى سامرى اين چه كارى بود كردى؟ - تا آنجا كه گفت - نظر كن به اله خودت كه همواره عبادتش مى‌كردى، هر آينه ما آن را براده مى‌كنيم.

  • مى‌گويد پس آن را گرفت و سرش را بريده ذبحش كرد و سپس با سوهان براده‌اش نمود، و آنگاه آن را به دريايش پاشيد، پس نهرى كه در آن روز جريان داشت نماند، مگر آنكه مقدارى از آن براده در آن بيفتاد، سپس موسى به ايشان گفت: از اين آب بياشاميد، پس هر كس آن گوساله را دوست مى‌داشت در شارب او طلا روئيده شد، و اين است معناى آن آيه كه مى‌فرمايد: ﴿وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ...﴾ 2.

  • مؤلف: از عجائبى كه در اين قصه آمده روييدن طلا است در شارب دوستداران گوساله، و اينكه مراد از آيه‌ ﴿وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ﴾ همين امر عجيب است و حال آنكه بهترين دليل بر بطلان آن خود همين آيه است، براى اينكه آيه شريفه محل اشراب را قلب‌هاى آنان دانسته، نه شاربهاشان و اين خود دليل بر اين است كه مقصود از اشراب، حلول محبت و نفوذ آن در دلها است، نه نوشيدن آبى كه غبار گوساله در آن ريخته شده باشد.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 306.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 306.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

286
  • از اين عجيب‌تر اين است كه دارد هم آن را ذبح كرد و هم با سوهان براده‌اش نمود، اگر ذبح كرده لا بد حيوانى بوده كه گوشت و خون داشته و گوشت و خون را نمى‌شود با سوهان براده كرد، و اگر مجسمه‌اى از طلا يا آهن بوده ديگر ذبح معنا ندارد.

  • و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از على روايت كرده‌اند كه فرموده: جبرئيل وقتى نازل شد و موسى را به آسمان برد در ميان همه مردم سامرى او را ديد، و از جاى پاى اسبش قبضه‌اى برداشت، جبرئيل موسى را پشت خود سوار كرده تا به درب آسمان نزديك شدند، خودش بالا رفت و خدا الواح را مى‌نوشت، جبرئيل آن قدر نزديك شده بود كه صداى صفير قلم خدا را مى‌شنيد، وقتى خداوند به موسى خبر داد كه قومش بعد از آمدن او گمراه شدند موسى نازل شد و عجل را گرفته و سوزانيد1.

  • مؤلف: اين روايت هم مطلبى دارد كه از روايات قبليش عجيب‌تر است، و آن اين است كه جبرئيل موسى را به آسمان برده، و حال آنكه سياق آيات قصه در اين سوره، و در سوره‌هاى ديگر با آن مساعدت ندارد، و از اين عجيب‌تر اينكه سامرى خاك را از جاى پاى اسب جبرئيل وقتى برداشت كه جبرئيل آمده بود تا موسى را عروج دهد، و چون اين قضيه در طور بوده ناگزير بنى اسرائيل و سامرى نيز بايد با او باشند، با اينكه مى‌دانيم كه سامرى در ميان قوم بود، نه در طور، و همچنين اگر اين نزول و صعود جبرئيل صحيح باشد قطعا در آخر ميقات بوده و حال آنكه آن روزها سامرى كار خود را كرده بود و بنى اسرائيل به دست وى گمراه شده بودند.

  • نظير اين اشكال بر ساير اخبارى هم كه مى‌گويد خاك را از جاى پاى اسب جبرئيل هنگامى كه مى‌خواست فرعون را داخل دريا كند برداشت، وارد است براى اينكه در آن ساعت كه اين تمثل جريان مى‌يافت، سامرى با بنى اسرائيل از آب گذشته بودند و بين جبرئيل و اسب او و بين سامرى يك دريا فاصله بوده و پهناى دريا هم طبعا بسيار زياد بوده، ديگر سامرى كجا جاى پاى اسب جبرئيل را مى‌ديده؟!.

  • از اين اشكال مهم‌تر اشكالات ديگرى است كه به اين روايت وارد است و در سابق به طور اشاره گذشت، و حاصلش اين است كه:

  • اولا: اين اخبار مخالف با كتاب خدا است، چون كتاب خدا تصريح دارد بر اينكه گوساله جسدى بدون روح بوده و حال آنكه اين اخبار جسدى داراى روح را اثبات مى‌كنند، و

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 306.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

287
  • خبر هر قدر هم كه صحيح باشد با مخالفت با كتاب خدا حجيت ندارد، و اگر حجت باشد بايد كتاب خدا از حجيت ساقط شود، و آن وقت حجيت كتاب بايد موقوف باشد بر موافقتش با خبر، و يا حد اقل با عدم مخالفت با خبر و حال آنكه حجيت خبر بلكه حجيت كلام رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) كه خبر آن را حكايت مى‌كند، و بلكه اصل نبوت خاتم انبياء (صلى الله عليه وآله و سلم) موقوف بر حجيت ظاهر كتاب است نه به عكس، و اگر توقف از دو طرف باشد دور است و بطلان دور واضح است، و اگر بخواهى تفصيل اين بحث را ببينى بايد به كتب اصول مراجعه نمايى.

  • روايات آحاد حتى در صورت صحت سند در غير احكام شرعيه حجيت ندارند

  • و ثانيا: همه اين روايات از اخبار آحادند، و حجيت خبر واحد (خبرى كه يقين به صدور آن نداريم)، در غير احكام شرعى معنا ندارد، براى اينكه معناى حقيقى اينكه شارع اسلام بفرمايد: «من خبر واحد را حجت قرار دادم» ، اين است كه ترتيب اثر واقع را بر حجت ظاهرى واجب كرده باشد و اين ايجاب متوقف بر اين است كه اثرى عملى براى حجيت خبر باشد، مانند احكام شرعى، و اما غير احكام شرعى اثرى عملى ندارد تا معناى حجيت خبر ترتيب اثر عملى باشد.

  • مثلا اگر روايتى (خبر واحدى) بگويد كه: ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ جزء هر سوره است، آن وقت معناى حجيت خبر واحد اين مى‌شود كه بايد در نماز بسم الله را هم بخوانى، و اما اگر خبرى بگويد: سامرى اهل كرمان بوده، حجيت آن چه اثرى دارد؟ معناى حجت قرار دادن شارع اسلام خبر واحد را، اين است كه مضمون آن را كه بيش از ظن و گمان نيست قطعى حساب كن، و من نمى‌توانم مفاد روايت مذكور را كه مساله تكوينى است قطعى حساب كنم، و ممكن نيست يقين كنم كه سامرى كرمانى بوده، به خلاف احكام تشريعى و جعلى مانند جزئيت سوره كه معامله يقينى كردن با آن ممكن است. و تفصيل اين مساله در علم اصول آمده است، به آنجا مراجعه شود.

  • البته غير از چند ايرادى كه ما وارد كرديم، بعضى ديگر ايرادات ديگرى بر كسانى كه آيه را با اين روايت تفسير نموده‌اند وارد كرده‌اند، كه در بى‌اعتبارى و نادرستى، دست كمى از آن تفسير ندارد، بعضى ديگر به يارى آن مفسرين برخاسته و پاسخ‌هايى داده‌اند كه آن نيز دست كمى از خود ايرادها ندارد.

  • بعضى از مفسرين در تاييد تفسير ذكر شده گفته‌اند كه: اين تفسير، تفسير به ماثور است آن هم ماثور از بهترين قرنها كه همان قرن اول صحابه و تابعين است، و در آن قرن كسى تفسير به رأى نمى‌كرده، پس در حقيقت روايات مزبور به منزله خبرى است كه سندش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

288
  • مرفوع باشد و اعراض از چنين تفسيرى گمراهى است.

  • ولى چند اشكال به اين تاييد وارد است:

  • اولا: صرف اينكه قرنى از ميان ساير قرون بهترين قرن باشد، دليل نمى‌شود بر اينكه تمامى حرفهايى كه به آن قرن منتهى مى‌شود حجت باشد، زيرا هيچ ملازمه‌اى نيست ميان بهتر بودن قرن با راست و حقيقت بودن همه حرفهاى نقل شده از آن، و همه آراء و اعمال مستند به آن تا بگوييم همه آن حرفها راست و همه آن آراء حق و همه آن اعمال صالح است، براى اينكه در اخبار ماثوره از اهل آن قرن، تعداد زيادى سراغ داريم كه با يكديگر متناقضند، و عقل به صراحت و بداهت حكم مى‌كند كه از هر دو متناقض يكى باطل است، پس آن كس كه اهل علم و بحث است از اهل آن قرن نيز بايد مطالبه دليل كند به چه دليل اين حرف را زده و يا اين رأى را داده و يا اين عمل را كرده‌اى، و در اين مطالبه دليل، فرقى ميان اهل قرن اول با ساير مردم نيست هر چند كه ممكن است از نظر فضيلت ميان اين دو دسته فرق باشد.

  • و ثانيا: هر چند مساله مورد بحث ما كه اخبارى در باره‌اش وارد شده از مسائلى نيست كه رأى و فتوى در آن دخالت داشته باشد، چون آنچه وارد شده در باره جزئيات يك داستان است، و هر چند در چنين مواردى بايد با اثر و خبر اهل قرن اول معامله روايت مرفوع كرد، اما اين در صورتى است كه اهل قرن روايات خود را منتهى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كنند، ليكن ما در ميان آنان، حتى در ميان صحابه كه دست اولند بسيارى را سراغ داريم كه چيزهايى را روايت كرده‌اند كه منتهى به يهود و غير يهود مى‌شود، و اگر كسى به اخبار ماثوره از آنان در داستانهاى ذى القرنين، بهشت ارم و داستان موسى و خضر و عمالقه و معجزات موسى و لغزش‌هاى انبياء و امثال آن مراجعه نمايد، در آنچه ما گفتيم شكى برايش باقى نمى‌ماند، و اينگونه اخبار بى‌شمار است، و اگر بنا باشد حكم روايت مرفوعه را بر آن جارى كنيم، بيش از اين اقتضاء ندارد كه بگوييم: بله فلان يهودى چنين گفته بوده، ولى مستلزم اين نيست كه بگوييم آرى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين فرموده.

  • و ثالثا: ما تسليم مى‌شويم و گفتار آن مفسر را در تاييد همكارانش قبول مى‌كنيم و ليكن مى‌گوييم: روايت مرفوعه كه از روايت صحيحه بالاتر نيست، و ما در سابق خاطر نشان كرديم كه روايت هر قدر هم كه صحيح باشد در غير احكام شرعى حجيت ندارد، مخصوصا در صورتى كه مخالف با كتاب هم باشد.

  • و در محاسن به سند خود از وصافى، از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: از جمله مناجاتها كه ميان موسى و پروردگارش شد، يكى اين بود كه عرضه داشت:

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

289
  • پروردگارا سامرى گوساله را ساخت، صداى آن از چه كسى بود؟ خداى تعالى وحى فرستاد كه: آن آزمايش من بود، در آن باره زياد جستجو مكن‌1.

  • مؤلف: اين معنا در روايات مختلف و با تعبيرات متفاوتى نقل شده و عمده اختلافات اين بوده كه آثار، و مخصوصا ناقلان روايات نبوى، از جهت اينكه در قرن اول هجرى از ناحيه حكومت ممنوع از نوشتن حديث بودند لذا از روى ناچارى شنيده‌هاى خود را نقل به معنا مى‌كرده‌اند تا آنجا كه بعضى از راويان داستان مورد بحث را در قالب جبر در آورده است، و حال آنكه جبرى در كار نبوده، اگر خداوند به وسيله صداى گوساله مردم را گمراه كرده، گمراهى مجازاتى بوده نه ابتدايى تا جبر لازم آيد، و اينگونه گمراهى را خداى تعالى در چند جاى قرآنش به خودش نسبت داده از آن جمله فرموده: ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾ 2.

  • و بهترين تعبيرى كه در روايات از اين اضلال شده همان تعبير روايت قمى است كه گذشت كه در آن آمده بود: «موسى گفت: پروردگارا! گوساله از سامرى بود، صداى آن از كه بود؟» فرمود: از من، اى موسى من چون ديدم كه از من به سوى گوساله‌اى اعراض نمودند، خواستم تا گمراهيشان را بيشتر كنم.

  • و نيز آن تعبيرى كه در روايت راشد بن سعد شده كه در الدر المنثور آمده و آن اين است كه: موسى گفت: پروردگارا چه كسى روح در آن قرار داد؟ فرمود: من گفت: پس تو خودت گمراهشان كردى! فرمود: اى موسى، اى سر آمد انبياء، اى پدر حاكمان، من چون اين گمراهى را در دلهاشان ديدم، راه رسيدن به آن را برايشان آسان كردم، (تا آخر حديث)3.

  • و در مجمع البيان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: موسى تصميم گرفت سامرى را به قتل برساند، خدايش وحى فرستاد: او را مكش چون مردى با سخاوت است‌4.

    1. محاسن، ص 284، ح 420.
    2. خدا جمع زيادى را با آن گمراه و عده كثيرى را هدايت مى‌كند ولى تنها فاسقان را به وسيله آن گمراه مى‌سازد، - بقره، آيه 26.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 304.
    4.  مجمع البيان، ج 4، ص 29.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

290
  • [سوره طه (20):آيات 99 تا 114]

  • ﴿كَذَلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ مَا قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْنَاكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً ٩٩ مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وِزْراً ١٠٠خَالِدِينَ فِيهِ وَ سَاءَ لَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ حِمْلاً ١٠١ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي اَلصُّورِ وَ نَحْشُرُ اَلْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً ١٠٢ يَتَخَافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ عَشْراً ١٠٣ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ يَوْماً 104 وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْجِبَالِ فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفاً 105 فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً ١٠٦ لاَ تَرىَ فِيهَا عِوَجاً وَ لاَ أَمْتاً ١٠٧ يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ اَلدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ اَلْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْساً ١٠٨ يَوْمَئِذٍ لاَ تَنْفَعُ اَلشَّفَاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً ١٠٩ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً ١١٠وَ عَنَتِ اَلْوُجُوهُ لِلْحَيِّ اَلْقَيُّومِ وَ قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً ١١١ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً وَ لاَ هَضْماً 112 وَ كَذَلِكَ أَنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا وَ صَرَّفْنَا فِيهِ مِنَ اَلْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً ١١٣ فَتَعَالَى اَللَّهُ اَلْمَلِكُ اَلْحَقُّ وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضىَ إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً ١١٤﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • اين چنين از اخبار مربوط به حوادث گذشته را براى تو بازگو مى‌كنيم و به تو از نزد خود ذكرى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

291
  • (كتابى) هم داده‌ايم (99).

  • هر كس از آن روى بگرداند روز رستاخيز بار گناهى مى‌برد (100).

  • در گناهشان جاودانند و بارشان روز رستاخيز چه بد است (101).

  • روزى كه در صور دميده شود و در آن روز گناهكاران را كور محشور كنيم (102).

  • كه آهسته با همديگر گويند بيش از ده روز مكث نكرديم (103).

  • بهتر مى‌دانيم كه چه مى‌گويند آن دم كه از همه بهترشان مى‌گويند: بيش از يك روز بسر نبرده‌ايد (104).

  • ترا از كوه‌ها پرسند بگو پروردگارم آن را پراكنده كند آن چنان كه جز خودش كس نمى‌داند (105).

  • و زمين را پهن نموده همواره واگذارد (106).

  • كه در آن برجستگى و انحرافى نبينى (107).

  • آن روز صدا زن (حشر) را كه هيچ كجى و اعوجاجى در كارش نيست پيروى مى‌كنند، و همه صداها به احترام خداى رحمان بيفتد و جز صدايى آهسته چيزى نمى‌شنوى (108).

  • در آن روز شفاعت سودى ندارد مگر از كسى كه خداى رحمان اجازه شفاعتش داده باشد و سخن او را در شفاعت بپسندد (109).

  • خدا آنچه قبلا فرستاده‌اند و آنچه (از آثار) كه دنبال خود آنان مى‌رسد مى‌داند و اما ايشان احاطه علمى به او ندارند (110).

  • و چهره‌ها در مقابل خداى زنده و قيوم متواضع شود و هر كس وزر ستمى به دوش دارد نوميد گردد (111).

  • و هر كس كارهاى شايسته و ايمان داشته باشد از ستم كشيدن و زبون شدن نترسد (112).

  • آرى اين چنين ما آن را (كتاب خود را) قرآنى عربى نازل كرديم و در آن بيم دادن‌هاى گوناگون آورديم تا شايد بترسند و تذكرى برايشان حاصل شود (113).

  • پس بلند مرتبه است خداوندى كه سلطان حق است، و تو قرآن را پيش از آنكه وحى آن به تو اعلام شود به شتاب مخوان و بگو پروردگارا مرا دانش بيفزاى (114).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات در دنباله داستان موسى (علیه السلام) قرار دارد كه به منظور انذار مردم، ايشان را با ياد آورى هولهاى روز قيامت تهديد مى‌كند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

292
  • ﴿كَذَلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ مَا قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْنَاكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً﴾ .

  • ظاهرا اشاره «كذلك» به خصوصيت داستان موسى است و مراد از ﴿مَا قَدْ سَبَقَ﴾ حوادث و امورى است كه در امتهاى گذشته رخ داده و معناى آيه اين است كه ما با اين خصوصيت كه داستان موسى را برايت نقل كرديم به همين نحو داستانها و حوادث امتهاى گذشته را برايت نقل مى‌كنيم. و مقصود از ذكر جمله‌ ﴿وَ قَدْ آتَيْنَاكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً﴾ قرآن كريم و يا معارف متنوعى است كه خداى عز و جل در قرآن كريم در خلال داستانها و عبرت‌ها از حقايق و اخلاقيات و شرايع و غير آن بيان نموده.

  • اشاره به اينكه از آيه: ﴿مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ...﴾ تجسم اعمال استفاده مى‌شود

  • ﴿مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وِزْراً﴾.

  • ضمير در «عنه» به ذكر بر مى‌گردد و كلمه «وزر» به معناى بار سنگين و گناه است و چون فرموده آن را روز قيامت حمل مى‌كند به اين قرينه مى‌توان گفت مراد از آن همان معناى اول است و اگر «وزرا» را نكره و بدون الف و لام آورد براى اين بود كه بزرگى خطر آن را برساند و معناى آيه اين است كه: كسى كه از ذكر (قرآن) اعراض كند او در روز قيامت ثقلى بسيار عظيم الخطر و صاحب اثرى تلخ را حمل خواهد كرد در اين آيه گناه را از آن جهت كه قائم به ايشان است تشبيه به ثقلى كرد كه آدمى با همه سنگينى و مشقت كه دارد به دوش خود بكشد آن وقت بطور استعاره همان گناه را وزر و سنگينى ناميد.

  • ﴿خَالِدِينَ فِيهِ وَ سَاءَ لَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ حِمْلاً﴾.

  • مراد از «خالد بودنشان در وزر» خلودشان در كيفر آن است يعنى عذاب كه به طور كنايه فرموده خالد در وزرند و اگر فرمود: «خالدين» با اينكه ضمير آن به كلمه «من - كسى كه» بر مى‌گردد كه مفرد است به اعتبار معناى «من» بود چون اين كلمه در معنا جمع است و كليت را مى‌رساند همچنانكه اگر در «اعرض» كه ضمير آن نيز به «من» بر مى‌گردد و نيز در ﴿فَإِنَّهُ يَحْمِلُ﴾ ضمير را مفرد آورد به اعتبار لفظ من بود پس در حقيقت آيه مورد بحث از اين جهت نظير آيه‌ ﴿وَ مَنْ يَعْصِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً﴾ 1 است كه هم ضمير مفرد را به «من» برگردانيده و هم ضمير جمع را. و با صرفنظر كردن از جهات لفظى، آيه شريفه مورد بحث از روشن‌ترين آيات قرآنى است در اينكه دلالت مى‌كند بر تجسم اعمال و اينكه آدمى در قيامت با عمل خودش معذب مى‌شود و همواره و جاودانه با آن است.

    1. و هر كه نافرمانى خدا و رسول او كند البته كيفر او آتش دوزخ است كه در آن تا ابد مخلد است.
      جن، آيه 23.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

293
  • ﴿وَ سَاءَ لَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ حِمْلاً﴾ كلمه «ساء» از افعال ذم است مانند «بئس» و معنايش اين است كه بار ايشان در روز قيامت بد بارى است. و كلمه «حمل» با كسره حاء و فتحه آن به يك معنا است چيزى كه هست اگر با كسره خوانده شود مراد از آن بارى خواهد بود كه در ظاهر حمل مى‌شود مانند بارهايى كه به دوش كشيده مى‌شود، و اگر با فتحه خوانده شود مراد از آن بارهاى باطنى است مانند طفل در شكم.

  • معناى جمله: ﴿وَ نَحْشُرُ اَلْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً﴾ 

  • ﴿يَوْمَ يُنْفَخُ فِي اَلصُّورِ وَ نَحْشُرُ اَلْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً﴾ .

  • جمله‌ ﴿يَوْمَ يُنْفَخُ...﴾ بدل از ﴿يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾ در آيه قبلى است و نفخ صور كنايه از احضار و دعوت است و لذا دنباله آن به زودى مى‌فرمايد ﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ اَلدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ...﴾ .

  • كلمه «زرق» جمع «ازرق» است كه به معناى كبود است كه يكى از رنگها است و از فراء1 نقل شده كه گفته است: مراد از زرق محشور شدن مجرمين و كور بودن ايشان است چون چشم وقتى بينائيش از بين مى‌رود كبود مى‌شود، و اين معناى خوبى است و آيه‌ ﴿وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَلىَ وُجُوهِهِمْ عُمْياً﴾ 2آن را تاييد مى‌كند. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند مراد كبودى بدنهاى ايشان به خاطر خستگى و تشنگى است. بعضى‌4 ديگر گفته‌اند: كبودى چشمان است چون بدترين رنگ چشم نزد عرب كبود آن است و عرب با چشم كبود سخت دشمن است. بعضى‌5 ديگر گفته‌اند مراد از آن تشنگى مجرمين است چون وقتى انسان به شدت تشنه شود رنگ چشمش تغيير مى‌كند و كبود رنگ به نظر مى‌رسد. و ليكن هيچ يك از اين اقوال مورد پسند نيست.

  • ﴿يَتَخَافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ عَشْراً … إِلاَّ يَوْماً﴾ 

  • كلمه «تخافت» به اين معنا است كه عده‌اى با يكديگر آهسته صحبت كنند، و اين آهسته سخن گفتن در اهل محشر به خاطر هول مطلع و فزعى است كه به ايشان دست مى‌دهد، و جمله‌ ﴿إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ عَشْراً﴾ بيان همان كلامى است كه بين خود، تخافت مى‌كنند، و معناى جمله به طورى كه از سياق بر مى‌آيد اين است كه به صورت پچ‌پچ به يكديگر مى‌گويند قبل از قيامت در دنيا بيش از ده روز نمانديد، و منظورشان از اين سخن، اندك شمردن عمرى است كه در دنيا كردند نسبت به خلود و ابديتى كه نشانه‌هاى آن برايشان آشكارا شده.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 261.
    2. ايشان را در روز قيامت محشور مى‌كنيم در حالى كه كور و به رو افتاده‌اند. - اسرى، آيه 97.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 260.
    4.  روح المعانى، ج 16، ص 260.
    5.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 114.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

294
  • ﴿نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ يَوْماً﴾ - يعنى ما به همه آنچه كه در باره مكث در دنيا مى‌گويند احاطه علمى داريم چون مى‌دانيم كه معتدل‌ترين آنان و آن‌هايى كه گفتارشان نزديك‌تر به صدق است مى‌گويند: در دنيا نمانديد مگر يك روز، و اگر گوينده اين حرف را معتدل و راستگوترين مردم دانسته، براى اين است كه ماندن محدود در دنيا و عمر ناچيز آن در قبال ماندن تا ابد و عمر جاودانه قابل مقايسه نيست، و اصلا قدر و اندازه‌اى ندارد، پس اگر كسى آن را يك روز بداند نسبت به كسانى كه ده روز دانسته‌اند به واقع نزديك‌تر و راستگوتر است.

  • و همين قول نيز نسبى و غير حقيقى است، حقيقت قول همان است كه خداى سبحان در آيه ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِيمَانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَابِ اَللَّهِ إِلىَ يَوْمِ اَلْبَعْثِ فَهَذَا يَوْمُ اَلْبَعْثِ وَ لَكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾ 1بيان كرده، و به زودى بحثى كامل و مفصل در باره اين مكث در تفسير آيه مورد استشهاد در سوره روم خواهد آمد ان شاء الله.

  • ﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْجِبَالِ … وَ لاَ أَمْتاً﴾.

  • اين آيه دلالت دارد بر اينكه مردم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از وضع كوه‌ها در روز قيامت پرسيده بودند، كه در اين آيات از آن جواب مى‌دهد.

  • ﴿فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفاً﴾ يعنى بگو پروردگارم آن‌ها را ذره ذره نموده و ذره‌هايش را منتشر مى‌كند، به طورى كه در جاى آن چيزى باقى نمى‌ماند ﴿فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً﴾ كلمه «قاع» به معناى زمين صاف و تخت است، و كلمه «صفصف» نيز به معناى زمين تختى است كه ليز و صاف باشد و معناى جمله اين است كه پس از خرد كردن كوه‌ها و پاشيدن ذرات آن، زمين را تخت و هموار مى‌كند، به طورى كه هيچ چيز روى آن ديده نمى‌شود. و گويا ضمير در «فيذرها» به زمين برگردد به اعتبار اينكه قبلا همان كوه‌ها بوده و در جمله‌ ﴿لاَ تَرىَ فِيهَا عِوَجاً وَ لاَ أَمْتاً﴾ بعضى‌2 گفته‌اند: «عوج» به معناى زمين‌هاى پست، و «امت» زمين‌هاى بلند است و خطاب آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و مراد اين است كه هر كس كه استعداد بينايى دارد، پستى و بلندى در آن نمى‌بيند و معنايش اين است كه هيچ بيننده‌اى نقطه پستى مانند دره و نقطه بلندى مانند تل و كوه نمى‌بيند.

    1. و آنان كه علم و ايمان داده شدند گفتند به مقتضاى لوح محفوظ شما تا روز بعث درنگ كرديد و اين است روز بعث و ليكن نمى‌دانستيد. - روم، آيه 56.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 30 به نقل از حسن.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

295
  • ﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ اَلدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ اَلْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْساً﴾ .

  • در اين آيه كه مى‌فرمايد: «عوج ندارد» دو احتمال هست يكى اينكه مربوط به پيروى داعى باشد و در نتيجه‌ ﴿لاَ عِوَجَ لَهُ﴾ حال از ضمير جمع و عامل آن «يتبعون» باشد كه در اين صورت معناى آيه چنين مى‌شود كه، مردم در آن روز جز پيروى محض چاره‌اى ندارند، نه مى‌توانند كمترين توقفى كنند، و نه كمترين استنكاف و تنبلى و مسامحه‌اى، براى اينكه همه اينها فرع توانستن است و آن روز نه تنها مردم توانايى ندارند بلكه توهم آن را هم نمى‌كنند چون آن روز به عيان مى‌بينند كه ملك و قدرت تنها از خداى سبحان است و كسى شريك او نيست همچنانكه فرمود: ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾ 1و نيز فرموده: ﴿وَ لَوْ يَرَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ اَلْعَذَابَ أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾ 2.

  • احتمال دوم اينكه متعلق به داعى باشد آن وقت معناى آيه اين مى‌شود كه: داعى روز قيامت احدى را ترك نمى‌كند مگر آنكه بدون استثناء دعوت مى‌كند و خلاصه در باره احدى دچار اشتباه و فراموشى نگشته در دعوت هيچ كس سهل‌انگارى نمى‌كند.

  • و ليكن تعقيب جمله به جمله‌ ﴿وَ خَشَعَتِ اَلْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ...﴾ با احتمال اول مناسب‌تر است براى اينكه اگر كسى را دعوت و يا احضار كنند وقتى صدايش بلند مى‌شود كه در مقام تمرد و استكبار از اطاعت و پيروى باشد، و كلمه «همس» در آيه مورد بحث به طورى كه راغب گفته به معناى صداى خفى است و «همس الاقدام» به معناى آهسته‌ترين صداى پاهاست‌3. همچنانكه در قرآن به همين معنا به كار رفته آنجا كه فرموده: ﴿فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْساً﴾ .

  • خطاب در جمله‌ ﴿فَلاَ تَسْمَعُ﴾ به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است ولى مقصود، هر كسى است كه حس شنوايى داشته باشد، و معنايش اين است كه آن روز صداها به خاطر استغراق در مذلت و خوارى در برابر خداى تعالى آن چنان آهسته مى‌شود كه هيچ شنونده‌اى جز صدايى خفيف نمى‌شنود.

  • حال آدميان در روز قيامت: پيروى داعى، خشوع اصوات و سود نبخشيدن شفاعت ﴿إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ﴾ 

  • ﴿يَوْمَئِذٍ لاَ تَنْفَعُ اَلشَّفَاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ 

  • اينكه منفعت شفاعت را نفى مى‌كند، كنايه از اين است كه قضاء به عدل، و حكم

    1. امروز ملك از كيست از خداى واحد قهار. - مؤمن، آيه 16.
    2. و اگر كسانى كه ستم كردند خود را در آن هنگام كه عذاب را مى‌بينند مشاهده كنند مى‌فهمند كه نيروى همه نيروها تنها از خدا است. - بقره، آيه 165.
    3.  مفردات راغب، ماده همس

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

296
  • فصل بر حسب وعده و وعيد الهى جريان يافتنى است، و هيچ عاملى جرم مجرمى را ساقط ننموده، گناهى را از گناهكارى صرفنظر نمى‌كند، پس معناى اينكه فرمود شفاعت نافع نيست، اين است كه شفاعت اثر ندارد.

  • و جمله‌ ﴿إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ استثنايى است كه دلالت مى‌كند بر اينكه در كلام سابق همه عنايت در اين است كه شفعاء را نفى كند نه تاثير شفاعت را در شفاعت شدگان، و مراد اين است كه به كسى اجازه نمى‌دهند كه در مقام شفاعت كسى سخنى بگويد، همچنانكه جمله بعدى هم كه مى‌فرمايد: ﴿وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ اشاره به اين معنا دارد، و مى‌فهماند كه آن روز سخن گفتن منوط به اجازه است، همچنانكه مى‌فرمايد: ﴿يَوْمَ يَأْتِ لاَ تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاَّ بِإِذْنِهِ﴾ 1و نيز مى‌فرمايد: ﴿لاَ يَتَكَلَّمُونَ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ قَالَ صَوَاباً﴾ 2.

  • و ما در سابق يعنى در تفسير سوره هود در جلد دهم اين كتاب گفتارى در معناى اذن در تكلم گذرانديم.

  • و اما اينكه فرمود: ﴿وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ معنايش اين است كه قول او آميخته با چيزى كه مايه سخط خدا است از قبيل خطا و خطيئه نباشد، چون اطلاق جمله اقتضا دارد به عموم حمل شود، و چنين كلامى جز از كسى كه خدا سريره‌اش را خالص از خطاى در اعتقاد و خطيئه در عمل كرده باشد نمى‌تواند سر زند، تنها كسانى ممكن است چنين كلامى داشته باشند كه خدا دلهاشان را در دنيا از رجس شرك و جهل پاك كرده باشد، و يا كسانى كه ملحق به ايشان شده باشند، چون روز قيامت همه بلاها و ابتلاآت از ناحيه دلها و باطن‌ها است، همچنانكه فرمود: ﴿يَوْمَ تُبْلَى اَلسَّرَائِرُ﴾ 3و اين رشته سر دراز دارد كه ان شاء الله تعالى مقدارى از حرفها كه مربوط به آن است در اين نزديكى‌ها از نظر خواننده محترم خواهد گذشت.

  • ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ .

  • اگر ضميرهاى جمع، در «ايديهم» و «خلفهم» و «يحيطون» ، به‌ ﴿مَنْ أَذِنَ لَهُ﴾ برگردد، و به اعتبار معناى «من» جمع آورده شده باشد، معنا اين مى‌شود كه سخن مرضى آنان بر خدا مخفى نيست، چون علم خدا محيط به ايشان است، ولى ايشان محيط به خدا نيستند، و

    1. روزى كه خواهد آمد هيچ كس سخن نمى‌گويد مگر به اذن او. - هود، آيه 105.
    2. آن روز كسى تكلم نمى‌كند مگر آن كس كه رحمانش اجازه داده و قولش پسنديده باشد.
      - نبا، آيه 38.
    3. روزى كه باطنها آشكار مى‌گردد. - طارق، آيه 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

297
  • نمى‌توانند به وسيله كلامى غير مرضى و فريبنده در علم او تصرف كنند و او را گول بزنند.

  • و اگر به مجرمين برگردد، ناگزير بايد گفت آيه شريفه احاطه علمى خداى را نسبت به آنان افاده مى‌كند، احاطه نسبت به خلود ايشان كه همان موقف جزاء باشد و نسبت به «ما خلف» ايشان كه همان موقف دنيا و قبل از مردن و مبعوث شدنشان باشد، پس مجرمين از هر سو محاط علم خدا هستند، و خود احاطه‌اى به علم خدا ندارند، پس خدا به آنچه كرده‌اند كيفرشان مى‌كند، و آن روز است كه روى‌ها در برابر حى قيوم ذليل گشته، نمى‌توانند حكم او را رد كنند، اينجا است كه به تمام معنا خائب و خاسر مى‌شوند، و اين احتمال از احتمال اولى با سياق آيات مورد بحث سازگارتر است. ﴿وَ عَنَتِ اَلْوُجُوهُ لِلْحَيِّ اَلْقَيُّومِ﴾ 

  • كلمه «عنت» فعل ماضى مؤنث از ماده «عنوة» است و «عنوة» به معناى ذلت در قبال قهر قاهر است، و حالتى است كه در قيامت هر موجودى در برابر خداى سبحان، و در قبال ظهور سلطنت الهى او به خود مى‌گيرد، همچنانكه فرمود: ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾ 1و به حكم اين آيه در آن روز هيچ چيز مالك چيزى نيست، و مالك نبودنش به تمام معناى كلمه است، و همين خود ذلت و مسكنت على الاطلاق است، و اگر «عنوة» و ذلت را به وجوه نسبت داده، از اين باب بوده كه وجوه اولين عضوى است كه آثار ذلت در آن نمودار مى‌شود و لازمه اين «عنوة» اين است كه نتواند مانع حكم خدا، و نفوذ آن در خلق گردد، و ميان اراده خدا و ايشان حائل شود، پس هر اراده‌اى كه در باره ايشان بكند ممضى و نافذ است.

  • و اگر در ميان همه اسماء خدا دو اسم «حى» و «قيوم» انتخاب شد، بدين جهت بوده كه مورد كلام مردگانى هستند كه بار دوم زنده شدند، و وقتى زنده شدند كه تمامى آن اسباب و وسايل كه در دنيا در اختيارشان بود از كف داده‌اند، و در چنين مورد و ظرفى، مناسب همان حيات مطلقه و قيمومت او نسبت به هر چيز است.

  • ﴿وَ قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً وَ لاَ هَضْماً﴾ .

  • بيان پاداش خلق است، اما جمله‌ ﴿وَ قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾ مراد از كلمه «من - كسانى» مجرمينى هستند كه ايمان نياوردند و آن روز خيبت را كه بدترين جزاء است دارند، 

    1. مؤمن، آيه 16.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

298
  • نه هر كسى كه مرتكب ظلم و لو مختصرى از آن شده باشد، و يا هر ظالمى كه باشد چه مؤمن و چه كافر، نه، زيرا مؤمن هرگز در قيامت دچار خيبت نمى‌شود، چون شفاعت شامل او مى‌گردد.

  • و بر فرض هم كه مراد عموم ظالمان باشد، و بخواهد بفرمايد هر كس كه وزر و وبال ظلم را حمل كرده باشد خائب است، ناگزير معنايش خيبت از آن قسم سعادتى است كه ظلم با آن منافات دارد، نه خيبت از مطلق سعادت.

  • و اما جمله‌ ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ...﴾، بيانى است طفيلى براى حال مؤمنين صالح، كه به منظور تكميل اقسام و تتميم سخن در دو فريق صالحان و مجرمين آمده است، و اگر عمل صالح را مقيد به ايمان كرده، براى اين است كه عمل صالح به وسيله كفر حبط مى‌شود، و اين مقتضاى آيات حبط است، و كلمه «هضم» به معناى نقص است، و معناى آيه واضح است.

  • با خاتمه يافتن اين آيه بيان اجمالى سرنوشت ايشان در روز جزاء از ساعتى كه مبعوث مى‌شوند تا وقتى كه به پاداش عمل خود مى‌رسند، تمام مى‌شود، اول مساله احضارشان را با جمله‌ ﴿يَوْمَ يُنْفَخُ فِي اَلصُّورِ﴾ . و سپس مساله حشرشان را با جمله «يتخافتون» بيان نموده و آن را خيلى نزديك معرفى كرده، به طورى كه بعضى از افرادى كه در باره آن اظهار نظر مى‌كنند مى‌گويند: يك روز ميان مرگ و بعث ما فاصله شد. در مرحله سوم مساله گنجايش زمين براى اجتماع همه مردم را بيان كرد، و با جمله‌ ﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْجِبَالِ...﴾ فهماند كه در آن روز زمين هموار و بدون پستى و بلندى مى‌شود. در مرحله چهارم اطاعت و پيروى مردم از داعى حضور را با جمله‌ ﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ اَلدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ﴾ بيان كرد. و در مرحله پنجم با جمله‌ ﴿يَوْمَئِذٍ لاَ تَنْفَعُ اَلشَّفَاعَةُ﴾ خاطر نشان ساخت كه شفاعت هيچ تاثيرى در اسقاط جزاء ندارد مگر به اذن. و در مرحله ششم با جمله‌ ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ﴾ مساله احاطه علمى خدا را نسبت به حال بندگان، و احاطه نداشتن بندگان به علم او را خاطر نشان ساخت. و در مرحله هفتم سلطنت خداى را بر كافران، و ذلت ايشان را در برابر او، و نفوذ حكم او در ميان بندگان را با جمله‌ ﴿وَ عَنَتِ اَلْوُجُوهُ لِلْحَيِّ اَلْقَيُّومِ﴾ بيان كرد، و در مرحله هشتم با جمله‌ ﴿وَ قَدْ خَابَ﴾ كيفر كافران را معين نمود كه چيست؟ با اين بيان وجه ترتب آيات به يكديگر و ترتب مطالب آن‌ها معلوم گرديد.

  • ﴿وَ كَذَلِكَ أَنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا وَ صَرَّفْنَا فِيهِ مِنَ اَلْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً﴾ .

  • ظاهر سياق اين است كه اشاره به «كذلك» به خصوصيات بيان آيات باشد، و جمله

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

299
  • ﴿قُرْآناً عَرَبِيًّا﴾ حال از ضمير در جمله «انزلناه» است و كلمه «صرفنا» از تصريف به معناى گردانيدن از حالى به حال ديگر است و معناى آيه چنين مى‌شود كه: ما اينطور و به اين نحو از بيان معجزه‌آسا، كتاب را نازل كرديم در حالى كه قرآنى است خواندنى و عربى و در آن بعضى از وعيدهاى گوناگون را كه به كفار داديم ذكر نموديم. و جمله‌ ﴿لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً﴾ از نظر مطلب نظير جمله سابق است كه مى‌فرمود: ﴿لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾ چيزى كه هست در آن جمله، «ذكر» در برابر «خشيت» قرار گرفته بود و در اين جمله ذكر در مقابل «تقوى» قرار گرفته و از همينجا آدمى مى‌خواهد بگويد مراد از تقوى در اين جا پرهيز از عناد و لجاج با خدا است كه لازمه خوف و خشيت و احتمال ضرر است نه آن تقوايى كه مترتب بر ايمان است و عبارت است از عمل به طاعات و اجتناب از سيئات و مراد از احداث ذكر براى آنان حصول تذكر است در ايشان و با اين بيان مقابله ميان ذكر و تقوى بدون هيچ زحمتى تمام و موجه مى‌شود.

  • و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه ما اين چنين كتاب را خواندنى و عربى نازل كرديم و در آن به عبارات گوناگون وعيدهايى به كار برديم تا شايد تقوى كنند و يا ذكرى برايشان حادث شود يعنى شايد احتمال خطرى در دلهايشان راه يابد و احتمال دهند كه اين قرآن حق است و در دشمنى با حق خطر هست و در نتيجه خشيتى در دلشان بيفتد و دنبال آن دست از دشمنى با خدا بر دارند و يا مستقيما ياد حق در دلشان راه يافته بدان معتقد گردند.

  • ﴿فَتَعَالَى اَللَّهُ اَلْمَلِكُ اَلْحَقُّ﴾.

  • اين جمله تسبيح و تنزيه خدا است از هر چيزى كه لايق ساحت قدس او نيست.

  • جمله‌اى است كه قابل آن هست كه متفرع بر آيه قبلى شود كه راجع به انزال قرآن و تصريف وعيد در قرآن به منظور هدايت مردم بود همچنانكه قابل آن هست كه متفرع بر آن و بر آيه قبل از آن گردد، كه داستان حشر و جزاء را بيان مى‌كرد و تفرعش بر هر دو از اين نظر كه هر سه آيه در يك سلك قرار دارند مناسب‌تر است و آن سلك اين است كه خداى تعالى ملكى است كه در ملك خود تصرف مى‌كند يعنى مردم را به سوى راهى كه صلاح ايشان است هدايت مى‌كند، و سپس احضارشان نموده جزايشان مى‌دهد، و جزايشان بر طبق عمل آنان است، چه خير و چه شر، پس چنين خدايى كه مالك هر چيزى است و ملكش مطلق هم هست، متعالى است، هيچ مانعى از تصرفاتش منع نمى‌كند، و كسى نيست كه حكمش را تعقيب نمايد، رسولانى مى‌فرستد، كتاب‌هايى براى هدايت مردم نازل مى‌كند، و همه اينها از شؤون سلطنت او است، و سپس بعد از مردن مبعوثشان نموده، احضارشان مى‌كند، آنگاه بر طبق آنچه كرده‌اند

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

300
  • جزايشان مى‌دهد، در حالى كه همه براى حى قيوم، سر بزير افكنده، ذليل شده باشند، و اين نيز از شؤون سلطنت او است، پس او است ملك در اول و در آخر، (در دنيا و در آخرت) و او است حقى كه بر آنچه ازل بوده ثابت خواهد بود.

  • و ممكن هم هست بگوييم جمله مورد بحث متفرع بر تمامى مطالب گذشته است، يعنى از اول داستان موسى و معارفى كه متفرع بر آن كرده تا اينجا، و در حقيقت به منزله ختم داستان با تسبيح و تعظيم باشد.

  • معناى آيه: ﴿وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ...﴾ و اشاره به اينكه از آن استفاده مى‌شود كه قرآن يك بار دفعتا و بار ديگر تدريجا نازل گرديده است‌

  • ﴿وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضىَ إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ .

  • سياق آيات مورد بحث شهادت مى‌دهد بر اينكه در اين آيه تعرضى نسبت به چگونگى تلقى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر وحى قرآن شده است، و بنابراين ضمير در «وحيه» به قرآن بر مى‌گردد، و جمله‌ ﴿وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ﴾ نهى از عجله در قرائت قرآن است. و معناى جمله‌ ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضىَ إِلَيْكَ وَحْيُهُ﴾ اين است كه قبل از تمام شدن وحى از ناحيه فرشته وحى، در خواندن آن عجله مكن.

  • پس اين آيه مى‌رساند كه وقتى وحى قرآن براى آن جناب مى‌آمده، قبل از اينكه وحى تمام شود، شروع به خواندن آن مى‌كرده، و در آيه، آن حضرت را نهى فرموده‌اند از اينكه در قرائت قرآن و قبل از تمام شدن وحى آن عجله نكند، پس آيه مورد بحث در معناى آن آيه ديگر است كه مى‌فرمايد: ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ﴾ 1.

  • و مؤيد اين معنا جمله بعد است كه مى‌فرمايد: ﴿وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ ، براى اينكه جمله‌ ﴿لاَ تَعْجَلْ … وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ مى‌رساند كه مراد استبدال است، يعنى به جاى اينكه در آيه‌اى كه هنوز به تو وحى نشده عجله كنى علم بيشترى طلب كن. و برگشت معنا به اين مى‌شود كه اگر تو به قرائت آيه‌اى كه هنوز بر تو نازل نشده عجله مى‌كنى، براى اين است كه تا اندازه‌اى بدان علم پيدا كرده‌اى، ولى تو به آن مقدار علم اكتفاء مكن، و از خدا علم جديد بخواه، و بخواه كه صبر و حوصله‌ات دهد تا بقيه وحى را بشنوى.

  • اين آيه شريفه از جمله مداركى است كه مضمون روايات را تاييد مى‌كند، كه دارد: قرآن كريم دو بار نازل شده، يكى بار اول كه همه‌اش از اول تا به آخر دفعتا نازل شده است، و

    1. زبانت را به خواندن آن حركت مده و عجله مكن، جمع آورى آن و خواندنش با ما است پس وقتى آن را خوانديم تو با ما بخوان، - قيامت، آيه 18.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

301
  • يكى هم آيه آيه و چند روز يك بار، و وجه تاييد آن اين است كه اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از تمام شدن آيه، و يا چند آيه‌اى كه مثلا الآن جبرئيل آورده، علمى به بقيه آن نمى‌داشت، معنا نداشت بفرمايد: قبل از تمام شدن وحيش در خواندنش عجله مكن، پس معلوم مى‌شود قبل از تمام شدن وحى هم آن جناب آيه را مى‌دانسته.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: مراد از آيه اين است كه در خواندن قرآن براى اصحابت و املاى آن عجله مكن، بگذار معانى آن برايت معلوم بشود، بعدا املا كن تا بنويسند، ولى شما خواننده عزيز خوب مى‌دانيد كه لفظ آيه هيچ ارتباطى با اين معنا ندارد.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند مراد اين است كه از خدا قبل از آنكه به وحى چيزى حكم كند درخواست وحى آن را مكن. اين وجه نيز مانند وجه قبلى با لفظ آيه منطبق نيست.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته)

  • در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً﴾ نقل كرده كه فرمود: يعنى داناتر و صالح‌تر آنان مى‌گويند: بيش از يك روز مكث نكرديد3.

  • و در مجمع البيان از بعضى نقل كرده كه گفته است: مردى از ثقيف از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: اين كوه‌ها با همه عظمتش روز قيامت چه مى‌شوند؟ فرمود خداى تعالى آن‌ها را سوق مى‌دهد تا همه ريگ شوند، سپس بادها را بر آن مسلط مى‌كند تا متفرقشان كند4.

  • مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن منذر از ابن جريح به اين عبارت نقل شده كه قريش پرسيدند: اى محمد! پروردگار تو در روز قيامت با اين كوه‌ها چه مى‌كند؟ در پاسخ آنان اين آيه نازل شد: ﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْجِبَالِ...﴾ 5.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿لاَ تَرىَ فِيهَا عِوَجاً وَ لاَ أَمْتاً﴾ نقل كرده كه «امت» به معناى ارتفاع، و عوج به معناى گودى... است‌6.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 32.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 32.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 64.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 29.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 307.
    6.  تفسير قمى ج 2، ص 64.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

302
  • و نيز در همان كتاب در ذيل جمله‌ ﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ اَلدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ﴾ نقل كرده كه فرمودند: «داعى عبارت است از مناديى از ناحيه خداى عز و جل» 1.

  • و نيز در همان كتاب در ذيل جمله‌ ﴿وَ خَشَعَتِ اَلْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْساً﴾ مى‌گويد: پدرم از حسن بن محبوب از ابى محمد وابشى از ابى الورد از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) برايم حديث كرد كه فرمود: چون روز قيامت شود خداى تعالى تمامى مردم را در يك سرزمين جمع مى‌كند، در حالى كه همه پا برهنه و لخت و عريان باشند، پس در موقف حشر مى‌ايستند، آن قدر كه عرق شديدى از ايشان فرو ريزد، نفس‌ها به شماره افتد، در چنين حالى به مقدار پنجاه سال خواهند ايستاد، و اين همان قول خداى عز و جل است كه مى‌فرمايد:

  • ﴿وَ خَشَعَتِ اَلْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْساً...﴾ 2.

  • روايتى در نفى رؤيت خداى تعالى‌

  • و در كافى احمد بن ادريس از محمد بن عبد الجبار از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت: ابو قره محدث از من درخواست كرد تا او را نزد امام ابو الحسن حضرت رضا (علیه السلام) ببرم، پس من از آن جناب برايش اجازه گرفتم، آن جناب هم اجازه دادند، ابو قره داخل شده از حلال و حرام و احكام سؤال‌ها كرد، تا سؤالش به توحيد منجر شد.

  • ابو قره گفت: براى ما اين چنين روايت شده كه خداى تعالى مشاهده و كلام خود را ميان دو پيغمبر تقسيم كرد، كلام خود را به موسى، و ديده شدنش را به محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) داد، امام ابو الحسن (علیه السلام) فرمود: پس آن كس كه از طرف پروردگار متعال مامور شد به جن و انس ابلاغ كند كه: « ﴿لاَ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصَارُ﴾ ديدگان او را نمى‌بيند» و اينكه‌ ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ و احاطه علمى به او نمى‌يابند «و اينكه:» ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ و چيزى همانند او نيست آيا او محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نبود؟ گفت: آرى او بود. فرمود: چطور ممكن است مردى در برابر تمامى خلق برخيزد و به ايشان خبر دهد كه از ناحيه خدا آمده، و مامور شده ايشان را به سوى خدا دعوت كند، آن وقت در ضمن دعوتش در معرفى خداى تعالى بگويد: ﴿لاَ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصَارُ﴾ و ﴿لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ و ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾ آن وقت همين شخص به ايشان بگويد: من خدا را به دو چشم خود ديده‌ام و احاطه علمى به او يافته‌ام و او را به صورت بشرى ديدم آيا شرم نمى‌كنيد؟ زنادقه (كه دشمنان اسلامند) چنين جرأتى به خود نمى‌دهند كه به پيغمبر اسلام چنين تناقض گويى نسبت دهند، تا آنجا كه فرمود: قرآن صريحا فرموده: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ و كسى كه خداى را با چشم ببيند احاطه علمى به آن يافته و معرفت به او پيدا كرده است.

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 64.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 64.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

303
  • ابو قره گفت: پس شما اين روايت را تكذيب مى‌كنيد؟ فرمود: روايت وقتى مخالف با قرآن باشد البته تكذيب مى‌كنيم، و مساله رؤيت نه تنها مخالف با قرآن است، بلكه با اتفاق مسلمين نيز كه خدا محاط علمى كسى واقع نمى‌شود، و ديدگان او را نمى‌بينند، و مانند او كسى نيست مخالف است1.

  • چند روايت در ذيل آيه: ﴿وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ...﴾ 

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ...﴾ فرموده كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره وقتى قرآن به او نازل مى‌شد هنوز نزول يك آيه تمام نشده و معنا به آخر نرسيده شروع مى‌كرد كه به خواندن آن آيه، كه خدايش از اين كار نهى نموده، آيه مزبور را در نهى از آن نازل كرد، كه جمله ﴿يُقْضىَ إِلَيْكَ وَحْيُهُ﴾ در آن به اين معنا است كه قبل از «فراغت جبرئيل از خواندنش» تو آن را مخوان، و در عوض بگو: ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ 2.

  • مؤلف: اين معنا در الدر المنثور از ابن ابى حاتم از سدى نيز روايت شده‌3، جز اينكه در اين نقل آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين كار را از ترس فراموشى مى‌كرد، ليكن خواننده عزيز خوب مى‌داند كه فراموشى وحى با عصمت نبوت نمى‌سازد.

  • و در الدر المنثور است كه فاريابى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه، همگى از حسن روايت كرده‌اند كه گفت: مردى زنش را سيلى زد، زن به شكايت نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده قصاص خواست، رسول خدا حكم به قصاص ميان آن دو كرد، خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضىَ إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ رسول خدا در قصاص توقف كرد تا آنكه آيه‌ ﴿اَلرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى اَلنِّسَاءِ...﴾ نازل شد4.

  • مؤلف: اين حديث خالى از ضعف نيست، براى اينكه نه آيه اول مضمونش با مورد روايت منطبق است، و نه آيه دوم ربطى به آن دارد، و بحث پيرامون هر دو آيه گذشت.

  • و در مجمع البيان مى‌گويد: عايشه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه گفت: روزى اگر بر من بگذرد كه در آن علمى زياد نكنم كه مرا به خدا نزديك كند خدا طلوع آفتاب آن روز را برايم مبارك نكند5.

  • مؤلف: اين حديث نيز خالى از ضعف نيست چگونه نسبت به پيغمبر احتمال مى‌رود كه عليه خود نفرين كند، آن هم در مساله‌اى كه اختيار آن به دست وى نيست و بعيد نيست كه از ناحيه نقل به معنا كردن در حديث تحريفى شده باشد.

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 128، ج 2.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 65.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 309.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 309.
    5.  مجمع البيان، ج 7، ص 32.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

304
  • [سوره طه (20):آيات 115 تا 126]

  • ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً ١١٥ وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبىَ ١١٦ فَقُلْنَا يَا آدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ اَلْجَنَّةِ فَتَشْقىَ ١١٧ إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعْرىَ ١١٨ وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحىَ ١١٩ فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ اَلشَّيْطَانُ قَالَ يَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلىَ شَجَرَةِ اَلْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لاَ يَبْلىَ ١٢٠فَأَكَلاَ مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَ طَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ اَلْجَنَّةِ وَ عَصىَ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىَ ١٢١ ثُمَّ اِجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ ١٢٢ قَالَ اِهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ ١٢٣ وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ ١٢٤ قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمىَ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً ١٢٥ قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَلِكَ اَلْيَوْمَ تُنْسىَ ١٢٦﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • ما پيش از اين از آدم پيمان گرفته بوديم ولى او فراموش كرد و ما در او پايمردى نديديم (115).

  • و چون به ملائكه گفتيم به آدم سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه امتناع ورزيد (116).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

305
  • گفتيم: اى آدم اين دشمن تو و همسر تو است مواظب باشيد شما را از اين بهشت بيرون نكند كه تيره بخت مى‌شوى (117).

  • تو را مى‌رسد كه در بهشت بمانى نه گرسنه شوى و نه برهنه (118).

  • آرى در آنجا نه تشنه مى‌شوى و نه آفتاب زده (119).

  • شيطان او را وسوسه كرد و گفت: اى آدم آيا تو را به رخت خلود و سلطنتى كه كهنه نمى‌شود راه برى بكنم؟! (120).

  • سر انجام هر دو از آن درخت خوردند و عورتهايشان به ايشان نمودار شد و بنا كردند از برگهاى بهشت به خودشان بچسبانند، آدم نافرمانى پروردگار خويش كرد و از راه برفت (121).

  • پس از آن پروردگارش او را برگزيد و توبه او را پذيرفت و هدايتش كرد (122).

  • (خداوند) فرمود: همگى پايين برويد در حالى كه بعضى دشمن بعضى ديگر خواهيد بود، پس اگر هدايتى از من سوى شما آمد هر كه آن را پيروى كند نه گمراه مى‌شود و نه تيره بخت (123).

  • و هر كس از كتاب من روى بگرداند وى را روزگارى سخت خواهد بود و او را در روز قيامت كور محشور كنيم (124).

  • آن وقت گويد پروردگارا چرا مرا كه بينا بودم كور محشور كرده‌اى؟! (125).

  • (خداى تعالى در پاسخش) گويد: همانطور كه تو از ديدن آيه‌هاى ما خود را به كورى زدى و آن را فراموش كردى ما نيز امروز تو را فراموش كرديم (126).

  • بيان آيات‌

  • در اين آيات داستان داخل شدن آدم و همسرش در بهشت، و بيرون شدنشان به وسوسه‌اى از شيطان، و حكمى كه خداى تعالى در اين موقع راند كه دينى تشريع نموده سعادت و شقاوت بنى نوع آدمى را منوط به پيروى هدايت او و اعراض از آن نموده بيان مى‌كند.

  • و اين داستانى كه نام برديم در چند جاى قرآن آمده، ولى در اين سوره با كوتاهترين عبارت، و زيباترين بيان ايراد شده است، و به طورى كه ذيل آن شهادت مى‌دهد عمده عنايت در آن بيان همان حكمى است كه گفتيم به تشريع دين و ثواب و عقاب رانده، همچنانكه تفريع بعدش هم كه فرموده: ﴿وَ كَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآيَاتِ رَبِّهِ...﴾ اين معنا را تاييد مى‌كند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

306
  • بله ارتباط مختصرى هم به آيات قبل دارد كه در باره توبه مى‌فرمود: ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اِهْتَدىَ﴾ ، چون در اين آيات متعرض توبه آدم شده است.

  • تمثيل حال نوع آدمى بر حسب طبع زمينى و زندگى مادى‌اش در داستان آدم (عليه السلام) و هبوط او

  • و اين داستان - به طورى كه از سياق آن در اين سوره و در غير آن مانند سوره بقره و اعراف بر مى‌آيد. حال بنى نوع آدم را بر حسب طبع زمينى و زندگى ماديش تمثيل مى‌كند و مجسم مى‌سازد، زيرا خدا او را در بهترين قوام خلق كرده، و در نعمتهايى بى‌شمار غرق ساخته، و در بهشت اعتدالش منزل داده، و از تعدى و خروج به يك سوى افراط و تفريط كه ناشى از پيروى هواى نفس و تعلق به سراب دنيا، و در نتيجه فراموشى جانب رب العزة است تهديد فرمود، تا عهد ميان خود و خدا را فراموش نكرده، او را نافرمانى و شيطان را در وساوسش پيروى نكند، چون اگر بكند و گول او را بخورد، كه دنيا را برايش زينت داده، و به نظرش مى‌رساند كه اگر دل به آن ببندد و پروردگارش را فراموش كند بر اسباب كونى و وجودى مسلط گشته، همه را به خدمت خود در مى‌آورد، و هر كه مزاحم خواستهاى او از لذائذ زندگى شود ذليل مى‌كند، و نيز به نظرش مى‌رساند كه دنيا براى او باقى و او براى دنيا باقى است.

  • در اين صورت بعد از آنكه دل به دنيا بست، و مقام پروردگارش را فراموش نمود، رفته رفته زشتى‌هاى زندگى دنيا برايش روشن گشته، آثار سوء شقاوت با نزول بلاها و خيانت روزگار و نكول اسباب و پشت كردن شيطان به او، برايش هويدا مى‌گردد، آن وقت شروع مى‌كند با نعمتى، نعمت از دست داده‌اى ديگر را تلافى نموده، به عذابى روى مى‌آورد تا از عذابى شديدتر از آن فرار كرده باشد، و در گريز از دردى ناگوار، دردى ديگر ناگوارتر را تحمل مى‌كند تا وقتى كه به او بگويند از بهشت نعمت‌ها به كلى بيرون گشته، به مهبط شقاوت و خيبت هبوط كند.

  • اين همان صورتى است كه از زندگى دنيا براى آدم ممثل شده، نخست خداى تعالى او را داخل بهشت نموده و كرامت داد، تا سر انجام كارش بدانجا كشيد كه كشيد، چيزى كه هست از آنجايى كه اين واقعه قبل از تشريع دين اتفاق افتاده و بهشت او بهشت برزخى بوده كه در يك زندگى غير دنيوى برايش ممثل شده، لذا نهى در آن نيز نهى دينى و مولوى نبوده، بلكه نهى ارشادى بوده، كه مخالفتش كار و سرنوشت او را به امرى قهرى كشانيده، كه تفصيل آن در تفسير دو سوره بقره و اعراف گذشت.

  • ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾ .

  • مراد از «عهد» وصيت و سفارش است، و فرمانها و دستورات را نيز از اين روى عهد و عهد نامه مى‌گويند. و كلمه «نسيان» ، معروف است، ولى گاهى از آن كنايه مى‌آورند از

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

307
  • ترك وظيفه چون ترك، لازمه فراموشى است. زيرا وقتى چيزى فراموش شد ترك هم مى‌شود.

  • و كلمه «عزم» به معناى قصد جزمى چيزى است، همچنانكه خداى تعالى هم فرموده: ﴿فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ﴾1 و چه بسا اين كلمه اطلاق بر صبر مى‌شود و شايد از اين جهت باشد كه صبر امرى دشوار بر نفس است و كسى مى‌تواند صبر داشته باشد كه داراى عزمى راسخ باشد و به همين مناسبت نام لازمه صبر را بر خود آن گذاشته‌اند، همچنانكه در قرآن به كار رفته آنجا كه فرموده: ﴿إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ اَلْأُمُورِ﴾.

  • بنابراين معناى آيه مورد بحث چنين مى‌شود: سوگند مى‌خورم كه به تحقيق آدم را در زمانهاى پيش وصيتى كرديم، ولى وصيت را ترك كرد و ما او را نيافتيم كه در حفظ آن عزم جازمى داشته باشد يا بر آن وصيت صبر كند. و اما اينكه مقصود از آن عهد چه بوده به طورى كه از داستان آن جناب در چند جاى قرآن بر مى‌آيد، عبارت بوده از نهى از خوردن درخت كه در سوره اعراف چنين آمده: ﴿لاَ تَقْرَبَا هَذِهِ اَلشَّجَرَةَ﴾ 2.

  • ﴿وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبىَ﴾.

  • اين آيه عطف بر مقدر است و تقدير آن اين است: «اذكر عهدنا اليه و اذ قلنا...» يعنى به ياد آر عهدى را كه ما به آدم سپرديم و گفتار ما را كه به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همگى سجده كردند مگر ابليس، ما اين صحنه را به وجود آورديم تا براى خود آدم معلوم شود كه چگونه سفارش ما را فراموش كرد و بر حفظ آن عزم راسخى ننمود. و جمله «ابى» جوابى است از سؤال تقديرى و تقدير جمله چنين است كه كسى پرسيده مگر ابليس چه كرد؟ فرمود: او از سجده امتناع ورزيد.

  • ﴿فَقُلْنَا يَا آدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ اَلْجَنَّةِ فَتَشْقىَ﴾ .

  • اينكه فرمود: «پس گفتيم اى آدم...» تفريع بر امتناع ابليس از سجده است كه در مجموع چنين معنا مى‌دهد: پس وقتى كه ابليس از سجده امتناع ورزيد ما به منظور خير خواهى و ارشاد آدم به سوى صلاحش به او گفتيم: اينكه مى‌بينى از سجده امتناع ورزيد - ابليس - دشمن تو و همسرت مى‌باشد... .

  • و اگر در جمله‌ ﴿فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ اَلْجَنَّةِ﴾ به جاى نهى ابليس از اين كار، آدم و حوا را نهى كرد، در حقيقت كنايه از نهى او از اطاعت ابليس، و نيز نهى از غفلت از كيد و دست

    1. چون به امرى تصميم گرفتى بر خدا توكل كن. - آل عمران، آيه 159.
    2. به اين درخت نزديك نشويد. - اعراف، آيه 19.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

308
  • كم گرفتن مكر او است، و معنايش اين است كه او را اطاعت مكن، و از كيد و تسويلات او غفلت مورز، تا بر شما مسلط شود و در بيرون كردنتان از بهشت و بدبخت كردنتان قوى گردد.

  • علت دشمنى ابليس با آدم و همسرش و معناى كلمه «فتشقى» و وجه مفرد آوردن آن در آيه: ﴿فَقُلْنَا يَا آدَمُ...﴾ 

  • امام فخر رازى در تفسير خود وجوهى براى علت دشمنى ابليس با آدم و همسرش آورده‌1، كه چون وجوهى بى‌پايه بود، فائده‌اى در نقل آن، و سخن به درازا كشيدن نبود، و حق مطلب در اين مساله اين است كه علت اين دشمنى، همان رانده شدن خود او از درگاه قرب، و رجيم شدن و ملعون گشتن او تا روز قيامت بوده همچنانكه از آيه‌ ﴿قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ﴾2 و نيز آيه‌ ﴿قَالَ أَ رَأَيْتَكَ هَذَا اَلَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ 3 كه هر دو حكايت كلام ابليس است، نيز اين معنا استفاده مى‌شود، و معلوم است كه احترام آدم احترام نوع بشر، و برترى آن از ابليس بوده، كما اينكه امر به سجده كردن ابليس براى او امر به سجده كردن در برابر نوع بوده، پس سبب اصلى اين عداوت همان تقدم نوع انسان و تاخر شيطان، و مطرود و ملعون شدنش بوده است.

  • جمله «فتشقى» تفريع بر خارج شدن آنان از بهشت است، و مراد از شقاوت تعب و رنج است، يعنى زنهار، چنين مكن و خود را به تعب نيفكن، چون زندگى در غير بهشت كه ناگزير همان زمين خواهد بود، زندگى آميخته با رنج و تعب است چون در آنجا احتياجات فراوان است، و براى رفع آن فعاليت بسيار لازم است، در آنجا احتياج به طعام و نوشيدنى و لباس و مسكن و غير آن هست.

  • دليل بر اينكه مقصود از «شقاء» ، تعب است، دو آيه بعدى است كه به تفسير شقاوت اشاره نموده مى‌فرمايند: ﴿إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعْرىَ وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحىَ﴾ تو كه از خاك زمينى، در بهشت نه گرسنه مى‌شوى نه عريان، نه دچار تشنگى مى‌شوى، نه گرما.

  • و همين خود نيز دليل بر اين است كه نهى در آيه مورد بحث ارشادى است، كه در مخالفتش غير از وقوع در مفسده‌اى كه مترتب بر خود فعل است، يعنى تعب و زحمتى كه در

    1.  تفسير فخر رازى، ج 21، ص 124.
    2. گفت پروردگارا! به خاطر اينكه گمراهم كردى، من هم در زمين، زندگى زمينى را در نظرشان جلوه مى‌دهم، و تمامشان را گمراه مى‌كنم. - حجر، آيه 39.
    3. گفت آيا اين است آن كسى كه بر من برتريش دادى اگر تا روز قيامت مهلتم دهى بيخ حلق ذريه‌اش را خواهم گرفت مگر اندكى را. - اسرى، آيه 62.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

309
  • دوندگى براى رفع حوائج زندگى و تحصيل معاش مى‌شود، محذور و فساد ديگرى نيست، چون امر مولوى است كه صرفنظر از مفسده فعل، مفسده‌اى در مخالفتش هست، و بنده خدا بعد از واقع شدن در آن مفسده مستحق مؤاخذه اخروى مى‌گردد.

  • علاوه بر اين قبلا اشاره كرديم كه اين جريان قبل از تشريع اصل دين اتفاق افتاده، چون مربوط به قبل از هبوط از بهشت به زمين است، پس معنا ندارد كه امر و نهى در آن دينى باشد.

  • و اما اينكه چرا كلمه «تشقى» را مفرد آورد، و نفرمود: «تشقيا» جهتش اين بود كه عهد مذكور بر آدم نازل شد، و روى سخن با او بود، و به همين جهت نه تنها در اين كلمه بلكه در تمامى كلماتى كه در اين داستان آمده، سخن تنها به آدم متوجه بوده، مانند كلمات ﴿فَنَسِيَ﴾، ﴿لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾، ﴿فَتَشْقىَ﴾ ﴿أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعْرىَ﴾ ، ﴿لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحىَ﴾ ، ﴿فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ...﴾، ﴿فَعَصىَ...﴾ و ﴿ثُمَّ اِجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ﴾ .

  • بله در مواردى كه چاره‌اى جز ذكر حوا نبوده كلمات به صورت تثنيه آمده، مانند جمله ﴿عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا﴾ و جمله‌ ﴿فَأَكَلاَ مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا﴾ و جمله‌ ﴿وَ طَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا﴾ و جمله‌ ﴿قَالَ اِهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ﴾ دقت فرماييد.

  • بعضى‌1 از مفسرين در پاسخ از اين سؤال گفته‌اند: مفرد آمدن «تشقى» از اين جهت بوده كه در اين جمله مساله معاش مورد بحث بوده، و معاش زن به گردن شوهر است، ولى اين پاسخ با دو آيه بعد نمى‌سازد، براى اينكه اگر علت اين بود بايد در آن دو آيه بفرمايد: ان لكما ان لا تجوعا - در بهشت اين را داريد كه هرگز گرسنه نشويد...

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: مفرد آوردن كلمه مذكور براى رعايت فواصل است.

  • ﴿إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعْرىَ وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحىَ﴾.

  • كلمه «ضحى - يضحى» بر وزن سعى يسعى است، و مصدرش، هم «ضحوا» مى‌آيد و هم «ضحيا» ، و معناى آن آفتاب‌زدگى يا جلو آفتاب آمدن است، و گويا مراد از ضحو نشدن اين باشد كه در بهشت اثرى از حرارت آفتاب نيست تا كسى محتاج باشد براى گريز از آن خانه‌اى داشته باشد تا خود را از گرما و سرما حفظ كند.

  • امور چهارگانه‌اى كه در آيه آمده بر طبق لف و نشر مرتب آمده است، تا رعايت فواصل بشود، و گر نه حق كلام اين بود كه بفرمايد: الا تجوع فيها و لا تظما و لا تعرى و لا

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 33.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 33.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

310
  • تضحى - اينكه گرسنه و تشنه نشوى و سرما و گرما نخورى

  • ﴿فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ اَلشَّيْطَانُ قَالَ يَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلىَ شَجَرَةِ اَلْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لاَ يَبْلىَ﴾ .

  • كلمه «شيطان» به معناى شرير است كه ابليس را هم به خاطر شرارتش شيطان لقب داده‌اند، و مقصود از «شجره خلد» همان درختى است كه از خوردن آن ممنوع شدند و كلمه «يبلى» از ماده «بلى» است كه به معناى كهنه شدن و پوسيدن چيزى است و در مقابل نو به كار مى‌رود. و مراد از «شجره خلد» درختى است كه خوردنش باعث مى‌شود آدمى جاودانه زنده بماند، و مراد «از ملكى كه كهنه نشود» سلطنتى است كه مرور زمان و اصطكاك مزاحم‌ها و موانع در آن اثر نگذارد پس برگشت معنا به اين مى‌شود كه مثلا بگوييم ابليس به آدم گفت آيا مى‌خواهى به درختى راهنماييت كنم كه با خوردن ميوه آن عمرى جاودان و سلطنتى دايمى داشته باشى؟. بنابراين ديگر كلمه «لا يبلى» - آن طور كه بعضى‌1 گفته‌اند - تكرارى و به منظور تاكيد نيامده است. دليل ما همان مضمون در سوره اعراف است كه مى‌فرمايد: ﴿مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ اَلْخَالِدِينَ﴾2 و اگر در آيه مورد بحث آن دو محذور را با واو جمع و در آيه سوره اعراف با «او - يا» كه براى ترديد است آورده منافاتى ندارد براى اينكه ممكن است ترديد در سوره اعراف به منظور افاده منع خلو باشد (و بخواهد بفهماند كه يكى از اين دو حتما خواهد بود) نه براى منع جمع (كه معنايش اين شود كه يكى از اين دو پيش مى‌آيد نه هر دو) تا با جمع در آيه مورد بحث منافات داشته باشد. ممكن هم هست جمع در آيه مورد بحث به اعتبار اتصاف به هر دو، و ترديد در آنجا به اعتبار تعلق نهى باشد و گويا شيطان خواسته باشد بگويد: در اين درخت دو خصوصيت است و اگر پروردگارتان، شما را از آن نهى كرده يا براى آن خصوصيت بوده يا براى اين، و يا بگويد: اگر پروردگارتان شما را از آن نهى كرده براى اين بوده كه با ملكى خالد جاودان در بهشت نمانيد. و يا بگويد: براى اين بوده كه شما جاودان در بهشت نمانيد چون داشتن ملك خالد مستلزم زندگى جاودان نيز هست، (دقت فرماييد). و به هر حال منافاتى ميان ترديد در يك آيه و جمع در آيه ديگر نيست.

  • ﴿فَأَكَلاَ مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَ طَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ اَلْجَنَّةِ﴾ .

  • تفسير اين آيه در سوره اعراف گذشت.

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 274.
    2. پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرد مگر براى دو محذور، يكى اينكه دو ملك نشويد، ديگرى اينكه حيات جاودان پيدا نكنيد. - اعراف، آيه 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

311
  • معناى جمله: ﴿وَ عَصىَ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىَ﴾ و ﴿فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ﴾ با توجه به معصوم بودن انبيا (عليهم السلام) و از آن جمله آدم (عليه السلام)

  • ﴿وَ عَصىَ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىَ﴾ 

  • كلمه «غوى» از مصدر «غوى» و معنايش مخالف رشد است و رشد به معناى اصابه واقع است، بنابراين غوايت در معناى غير ضلالت است چون ضلالت به معناى بيرون شدن از راه راست كه مقابل آن هدايت است مى‌باشد چيزى كه هست هدايت در مقابل غوايت هم استعمال مى‌شود ولى اگر در مقابل غوايت به كار رود به معناى ارشاد است. همچنانكه در آيه بعدى به همين معنا به كار رفته و اگر در مقابل ضلالت استعمال شود به معناى راه نشان دادن و يا به راه رساندن و سوار كار كردن است پس ديگر معلوم شد كه كلمه «غى» را در آيه به معناى ضلالت گرفتن پسنديده نيست. و نافرمانى آدم - همانطور كه چند سطر پيش گفتيم و تفصيلش در مباحث گذشته گذشت - نافرمانى امرى ارشادى بوده نه مولوى تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد چون انبياء از نظر نافرمانى خدا و مخالفت دستوراتى كه به ايشان وحى مى‌شود و نيز از خطاى در تلقى وحى و در حفظ آن معصوم از خطا هستند، نه فراموش مى‌كنند نه آن را كم و يا زياد مى‌نمايند و نه در ابلاغش به مردم كوتاهى مى‌كنند، پس انبياء نمى‌گويند مگر حق، همان حقى كه به ايشان وحى شده، و نمى‌كنند مگر حق، پس فعل انبياء مخالف و تكذيب كننده قول ايشان نيست و هيچ معصيتى چه كوچك و چه بزرگ مرتكب نمى‌شوند براى اينكه همانطور كه كلام آنان تبليغ رسالت است عمل و فعل آنان نيز تبليغ است. همه اينها در اوامر و نواهى مولوى مسلم است و اما معصيت امر ارشادى كه هيچ داعى‌يى جز احراز خير و منفعت مامور و اينكه راه صلح را انتخاب كند تا به آن منافع برسد در كار نيست و نيز اطاعت چنين امرى از تحت ادله عصمت بيرون است و ادله عصمت انبياء را منزه از مخالفت چنين اوامر و نواهى نمى‌داند و اين خود روشن است. و بايد مقصود كسانى هم كه گفته‌اند: «انبياء با داشتن عصمت مى‌توانند ترك اولى كنند و ترك اولى با عصمتشان منافات ندارد» همين باشد كه ما گفتيم و از همين ترك اولى يكى داستان آدم است كه بعد از آنكه از خوردن آن درخت منعش كرده بودند خورد.

  • اين بود آن معنايى كه براى آيه به نظر ما رسيد، معنايى كه با عصمت انبياء منافات نداشت ولى ديگر مفسران به خاطر اختلاف مذهبى كه در عصمت انبياء دارند در معناى اين آيه معركه‌اى به راه انداخته هر يك آن را مطابق مذهبى كه در آن مساله دارد معنا كرده است.

  • ﴿ثُمَّ اِجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ﴾ .

  • كلمه «اجتباء» به طورى كه مكرر گفته شده به معناى جمع كردن به منظور برگزيدن است در اين آيه نيز خداى تعالى بنده خود را براى خود جمع آورى كرده به طورى كه كسى غير

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

312
  • خدا در او شريك نباشد و او را از مخلصين - به فتحه لام - كرده است و بنابراين معنا است كه تفرع جمله‌ ﴿فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ﴾ بر آن به خوبى روشن مى‌شود گويا او را داراى اجزايى فرض كرده كه اجزايش را از اينجا و آنجا جمع آورى نموده بعد از آنكه متفرق بودند در يك جا گرد آورده و سپس به او رجوع كرده و هدايتش نموده و به سوى خود به راهش انداخته است. و اگر هدايت در آيه را با اينكه مطلق است به هدايت به سوى خود معنا كرديم به خاطر قرينه اجتباء است و اين معنا باز با اطلاق هدايت منافات ندارد براى اينكه هدايت به سوى خداى تعالى اصل همه هدايت‌ها و ريشه آن‌ها است، البته اينكه گفتيم هدايت مطلق است ناگزيريم اين قيد را به آن بزنيم كه منظور از هدايت، هدايت در امر دين است كه عبارت است از اعتقاد حق و عمل صالح و دليل بر اين معنا اين است كه در آيه شريفه هدايت را فرع بر اجتباء گرفته، (دقت فرماييد).

  • بنابراين ديگر اشكالى - بر آنچه قبلا گفتيم كه ظاهر اينكه اين هدايت بعد از آن غوايت واقع شده اين است كه غوايت مذكور در امر ارشادى و بى‌اشكال بوده است - متوجه نمى‌شود چون غوايت در امر ارشادى بوده پس آيه شريفه دلالت مى‌كند بر اينكه خداى تعالى بعد از توبه و هدايت، هم در موارد امر مولوى و هم ارشادى به آن جناب عصمت داده بود، و او را هم در امر دنيا و هم در امر دين از خطا مصونيت مرحمت كرده بوده است، دليل بر اينكه گفتيم اشكالى متوجه نمى‌شود اين است كه ظاهر متفرع شدن هدايت بر اجتباء اين است كه آن جناب به سوى هدفى هدايت شده كه اجتبايش هم براى آن منظور بوده است و چون اجتبايش براى سعادت دينى او بوده يعنى براى اين بوده كه عبوديت را منحصر در خداى سبحان كند ناگزير هدايتش هم به سوى همين هدف بوده و اين هدايت ناگزير هدايتى بوده كه ميان خداى تعالى و شخص مهدى اليه واسطه‌اى نبوده و به همين جهت به هيچ وجه تخلف نمى‌پذيرفته همچنانكه فرموده است: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ﴾ 1و هدايت به سوى منافع زندگى دنيا هر چند آن نيز از خداى تعالى است ليكن از چيزهايى است كه سبب‌هاى ديگرى ميان خدا و بنده در آن‌ها واسطه است و بسيار مى‌شود كه اسباب از مسببات تخلف مى‌كند، (دقت فرماييد).

  • ﴿قَالَ اِهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ﴾ .

  • تفسير نظير اين آيه در دو سوره بقره و اعراف گذشت. و در جمله‌ ﴿قَالَ اِهْبِطَا﴾ التفات

    1. خدا كسى را كه گمراه كند هدايت نمى‌كند. - نحل، آيه 37.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

313
  • از تكلم با غير به غيبت به كار رفته و اگر فرمود: «قال - گفت» و نفرمود: «قلنا - گفتيم» بدين جهت بوده كه آيه شريفه مشتمل بود بر حكم و قضاء و راندن قضا، و مختص به ذات بارى تعالى است همچنانكه خودش فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ﴾ 1و نيز فرموده: ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ﴾ 2.

  • ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ﴾ .

  • در اين قسمت از آيه قضايى از خدا حكايت شده كه متفرع بر هبوط است و به همين جهت با حرف «فا» كه تفريع را مى‌رساند عطف به ما قبل يعنى به هبوط شده و اصل جمله ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ﴾ جمله «فان ياتكم» بوده كلمه «ما» و نيز «نون تاكيد» بر آن اضافه شده تا به وقوع حتمى شرط اشاره كند، گويا فرموده: اگر از من هدايتى براى شما آمد و حتما هم خواهد آمد پس هر كس هدايتم را پيروى كند... .

  • و در جمله‌ ﴿فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ﴾ اگر اتباع (پيروى) را به هدايت نسبت داده از طريق استعاره به كنايه است و گر نه اصلشمن اتبع الهادى الذى يهدى بهداى - هر كه پيروى كند هدايت‌گرى را كه به هدايت من هدايت مى‌كندبوده است.

  • ﴿فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ﴾ - يعنى در طريق خود گمراه و در رسيدن به نتيجه‌اى كه در عاقبت امرش هست شقى نمى‌شود و اينكه به طور مطلق فرموده گمراه و شقى نمى‌شود مى‌رساند كه هم ضلالت و شقاوت دنيايى از او نفى شده هم آخرتى و بايد هم همين طور باشد چون هدايت الهى دين فطرى‌يى است كه خداى تعالى به لسان انبيايش به سوى آن دعوت فرموده و دين فطرى عبارت است از مجموع اعتقادات و اعمالى كه فطرت آدمى آن را اقتضا مى‌كند و جهازاتى كه خلقتش بدان مجهز است و به سوى آن دعوت مى‌نمايد، و معلوم است كه سعادت هر چيزى رسيدن به همان اهدافى است كه خلقت و جهازات خلقتش تقاضاى آن را دارد و به غير آن، سعادتى ديگر ندارد همچنانكه خداى تعالى فرموده: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾ 3.

  • ﴿وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ﴾ .

  • راغب در مفردات مى‌گويد: كلمه «عيش» به معناى زندگى مخصوص حيوان است

    1. خدا است كه به حق قضاء مى‌راند. - مؤمن، آيه 20.
    2. حكم راندن تنها براى خدا است. - يوسف، آيه 67.
    3. روى دل به سوى اين دين معتدل كن كه نهاد خدا است نهادى كه مردم را بر آن نهاد، و خلقت خدا تغيير پذير نيست دين قيم همين است. - روم، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

314
  • در نتيجه از كلمه «حيات» خصوصى‌تر است و حيات عمومى‌تر از آن است چون حيات، هم به زندگى حيوان اطلاق مى‌شود و هم فرشته و هم به خداى تعالى، و كلمه «معيشت» از همان عيش مشتق مى‌گردد و معنايش آن چيزهايى است كه با آن تعيش مى‌شود و در قرآن هم آمده و فرموده‌ ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾ و نيز فرموده: ﴿مَعِيشَةً ضَنْكاً﴾ 1كلمه «ضنك» در هر چيزى كه به كار رود تنگى آن را مى‌رساند و كلمه‌اى است كه در مذكر و مؤنث به يك جور استعمال مى‌شود مثلا در مذكر مى‌گويند «مكانى ضنك» و در مؤنث مى‌گويند «معيشه ضنك» اين كلمه در اصل مصدر از باب «شرف، يشرف» و به معناى تنگ كردن بوده بعدها در صفت استعمال شده‌2.

  • جمله‌ ﴿وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي﴾ در مقابل جمله‌ ﴿فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ﴾ كه در آيه قبلى بود قرار گرفته، و مقتضاى مقابله اين بود كه بفرمايد «و من لم يتبع هداى - و هر كه هدايت مرا پيروى نكند» ، و اگر اينطور نفرمود، و به جاى آن اعراض از ذكر را مقابل قرار داد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كند و بفرمايد: علت تنگى معيشت در دنيا، و كورى در روز قيامت، فراموش كردن خدا و اعراض از ياد او است، و نيز براى اين بود كه زمينه را براى مطلبى كه بعدا تذكر مى‌دهد، و مى‌فرمايد: هر كه در دنيا خدا را فراموش كند او هم در آخرت وى را فراموش مى‌كند، فراهم كرده باشد.

  • و مقصود از «ذكر خداى تعالى» يا معناى مصدرى (ياد آوردن) است، در اين صورت كلمه «ذكرى» از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است، و يا به معناى قرآن، و يا مطلق كتب آسمانى است، همچنانكه جمله بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا﴾ كه نسيان را متعلق آيات و كتب خود قرار داده، آن را تاييد مى‌كند، و يا به معناى دعوت حقه است، و اگر دعوت حقه را ذكر ناميده از اين باب است كه لازمه پيروى دعوت حقه و اعتقاد به آن ياد خداى تعالى است.

  • توضيحى در مورد اينكه روى‌گردانان از ياد خدا داراى زندگى تنگ (معيشت ضنك) هستند

  • و اگر فرمود: كسى كه از ذكر من اعراض كند «معيشتى ضنك» يعنى تنگ دارد، براى اين است كه كسى كه خدا را فراموش كند، و با او قطع رابطه نمايد، ديگر چيزى غير دنيا نمى‌ماند كه وى به آن دل ببندد، و آن را مطلوب يگانه خود قرار دهد، در نتيجه همه كوششهاى خود را منحصر در آن كند، و فقط به اصلاح زندگى دنيايش بپردازد، و روز به روز آن را توسعه بيشترى داده، به تمتع از آن سرگرم شود، و اين معيشت، او را آرام نمى‌كند، چه

    1.  مفردات راغب، ماده عيش
    2.  مفردات راغب، ماده عيش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

315
  • كم باشد و چه زياد، براى اينكه هر چه از آن به دست آورد به آن حد قانع نگشته و به آن راضى نمى‌شود، و دائما چشم به اضافه‌تر از آن مى‌دوزد، بدون اينكه اين حرص و تشنگيش به جايى منتهى شود، پس چنين كسى دائما در فقر و تنگى بسر مى‌برد، و هميشه دلش علاقه‌مند به چيزى است كه ندارد، صرفنظر از غم و اندوه و قلق و اضطراب و ترسى كه از نزول آفات و روى آوردن ناملايمات و فرا رسيدن مرگ و بيمارى دارد، و صرفنظر از اضطرابى كه از شر حسودان و كيد دشمنان دارد، پس او على الدوام در ميان آرزوهاى بر آورده نشده، و ترس از فراق آنچه بر آورده شده به سر مى‌برد.

  • در حالى كه اگر مقام پروردگار خود را مى‌شناخت و به ياد او بود و او را فراموش نمى‌كرد، يقين مى‌كرد كه نزد پروردگار خود حياتى دارد كه آميخته با مرگ نيست، و ملكى دارد كه زوال پذير نيست، و عزتى دارد كه مشوب با ذلت نيست، و فرح و سرور و رفعت و كرامتى دارد كه هيچ مقياسى نتواند اندازه‌اش را تعيين كند و يا سر آمدى آن را به آخر برساند، و نيز يقين مى‌كند كه دنيا دار مجاز است و حيات و زندگى دنيا در مقابل آخرت پشيزى بيش نيست، اگر او اين را بشناسد دلش به آنچه خدا تقديرش كرده قانع مى‌شود، و معيشتش هر چه باشد برايش فراخ گشته، ديگر روى تنگى و ضنك را نمى‌بيند.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: مراد از معيشت ضنك، عذاب قبر، و شقاوتهاى زندگى برزخى است، چون مى‌بينيم بسيارى از اعراض كنندگان از ياد خدا زندگى دنيائيت بسيار وسيع است، و دنيا به تمام معنا، خود را در اختيار آنان، و به كام آنان قرار داده، پس آنان ديگر معيشت ضنك در حقشان صادق نيست.

  • ولى اين حرف صحيح نيست، زيرا معيشت چنين افرادى با مقايسه با معيشت فقرا وسيع است، و خلاصه اين حرف وقتى صحيح است كه بخواهيم ميان اين دو نحو معيشت مقايسه كنيم، و نظر قرآن كريم به آن دو از اين جهت نيست، كه كدام وسيع‌تر از ديگرى است، قرآن كريم كار به خود آن دو قسم زندگى ندارد، بلكه به آن دو نوع نسبت به مؤمن و كافر نظر مى‌كند، مؤمن كه مسلح به ياد خدا و ايمان به او است، با كافرى كه مقام پروردگار خود را فراموش كرده، و دل به زندگى دنيا بسته و از نور ايمان بهره‌اى ندارد.

  • و جاى هيچ ترديدى نيست كه مؤمن حيات حر و سعيدى دارد كه در هر دو حال غنا و فقر، سعيد است، هر چند كه فقرش به حد عفاف و كفاف و كمتر از آن باشد، ولى كافر داراى چنين حياتى نيست، و زندگى او در دو كلمه خلاصه مى‌شود، نارضايتى نسبت به آنچه دارد، و دل

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 34، به نقل از ابن مسعود، و روح المعانى، ج 16، ص 277.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

316
  • بستگى به آنچه ندارد، اين است معناى زندگى تنگ.

  • بله عذاب قبر هم خود يكى از مصاديق آن است، چون آيه شريفه متعرض دو نشاه شده جمله‌ ﴿فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً﴾ متعرض بيان حال كفار در دنيا و جمله‌ ﴿وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ﴾ متعرض حال آنان در آخرت است، پس ناگزير بايد گفت زندگى برزخ دنباله زندگى دنيا است.

  • بعضى‌1 ديگر گفته‌اند: مراد از «معيشت ضنك» ، عذاب آتش روز قيامت، و مراد از جمله «نحشره» عذابهاى قبل از دخول در آتش است.

  • اين وجه نيز صحيح نيست، زيرا با اطلاق جمله‌ ﴿فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً﴾ ، و تقييد جمله ﴿نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾ سازگار نيست، اگر معيشت ضنك هم مربوط به قيامت بود خوب بود يوم القيامه را در جمله اولى هم بياورد.

  • بله اگر اول آيه را مطلق بگيريم، تا معيشت ضنك شامل دنيا و آخرت هر دو باشد، و جمله دوم مقيد به خصوص قيامت باشد، عيبى ندارد.

  • مقصود از نابينا محشور نمودن معرضان از ياد خدا

  • ﴿وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ﴾ يعنى او را طورى زنده مى‌كنيم كه راهى به سوى سعادتش كه همان بهشت است نيابد، دليل اين معنا مضمون دو آيه بعدى است.

  • ﴿قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمىَ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً﴾ .

  • چنين به نظر مى‌آيد كه كورى روز قيامت همان كورى حس باصره باشد، چون اعراض كننده از ياد خدا وقتى كور محشور مى‌شود مى‌پرسد: چرا مرا كور محشور كرديد، با اينكه در دنيا چشم داشتم و بينا بودم؟ معلوم مى‌شود در آخرت آن چيزى را ندارد كه در دنيا داشته، و آن حس باصره بود، نه بصيرت كه بينايى قلب است، آن وقت بر اين معنا اشكال مى‌شود به ظاهر ادله‌اى كه دلالت مى‌كند بر اينكه مجرمين صحنه‌هاى هول انگيز قيامت و آيات عظيمه آن و قهر خداى را مى‌بينند، مانند آيه‌ ﴿إِذِ اَلْمُجْرِمُونَ نَاكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنَا أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا﴾ 2و آيه‌ ﴿اِقْرَأْ كِتَابَكَ﴾ 3.

  • به خاطر همين ناسازگارى، بعضى‌4 گفته‌اند مجرمين در روز قيامت اول بينا محشور

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 277.
    2. روزى كه مجرمين نزد پروردگار خود سر افكنده گشته مى‌گويند پروردگارا ديديم و شنيديم.
      الم سجده، آيه 12.
    3. نامه‌ات را بخوان. - اسرى، آيه 14.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 34.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

317
  • مى‌شوند، بعدا كور مى‌گردند. و بعضى‌1 ديگر گفته‌اند: نخست بينا محشور مى‌شوند، بعد كور مى‌گردند، و در آخر باز بينا مى‌شوند.

  • ولى همه اين حرفها از باب مقايسه اوضاع و احوال قيامت است به نظائر دنيايى آن و اين قياس، قياسى است مع الفارق و بيجا، براى اينكه آنچه از ظاهر مسلم قرآن و سنت استفاده مى‌شود اين است كه نظام حاكم در آخرت غير نظام حاكم در دنيا و غير آن نظامى است كه معهود ذهن ما از طبيعت است، آنچه ما از بصير و اعمى به ذهن داريم اين است كه بصير عبارت از كسى است كه همه ديدنى‌ها را ببيند، و كور آن كسى است كه آنچه را كه قابل رؤيت است نبيند.

  • ولى هيچ دليلى نداريم بر اينكه آنچه اين كلمات در دنيا معنا مى‌دهد در آخرت هم به همان معنا است، ممكن است معناى آخرتى آن‌ها تبعيض شود، يعنى مجرم كه كور محشور مى‌شود، سعادت زندگى آخرتى و رستگارى به كرامت آخرت را نبيند، ولى نامه عمل خود را كه حجت را بر او تمام مى‌كند و نيز اوضاع هول انگيز، و هر چه را كه مايه شدت عذاب او است از آتش و غير آتش را ببيند، همچنانكه قرآن آنان را از مشاهده پروردگار خود محجوب معرفى نموده و فرموده است: ﴿إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ﴾ 2.

  • ﴿قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَلِكَ اَلْيَوْمَ تُنْسىَ...﴾ .

  • اين آيه جواب از سؤالى است كه كردند كه چرا: مرا كور محشور كردى با اينكه بينا بودم؟ و اشاره «كذلك» به كور محشور شدن است كه در سؤال بود و اشاره دومى يعنى ﴿كَذَلِكَ اَلْيَوْمَ﴾ به معناى جمله‌ ﴿أَتَتْكَ آيَاتُنَا﴾ است، و معنايش اين است كه خداى تعالى در جواب فرمود: همانطور كه كور محشورت كرديم، آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردى، و همانطور كه آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردى، امروز فراموشت كرديم، و خلاصه معنا اينكه كور محشور شدنت در امروز كه هيچ چيز را نبينى، به جاى فراموش كردنت آيات ما را در دنيا است، و هدايت نشدنت به هدايت ما در دنيا، مثل هدايت نشدنت به راه نجات در امروز است، باز به عبارت ديگر اگر امروز كور محشورت كرديم، عينا به مانند آنچه در دنيا كردى مجازاتت نموديم، و اين همان معنايى است كه آيه‌ ﴿وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا﴾ 3مانند آن تذكر مى‌دهد.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 34.
    2. آن‌ها از معرفت پروردگارشان محجوب و محرومند. - مطففين، آيه 15.
    3. كيفر هر بدى، بدى ديگر است. - شورى، آيه 40.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

318
  • خداى تعالى در اين آيه شريفه نافرمانى مجرمين يعنى اعراض كنندگان از ذكر او و تاركين هدايت او را نسيان و فراموشى آيات خود خوانده، و مجازات آنان را كه كور كردن در قيامت است نيز فراموشى ايشان ناميده، و با اين تعبير، آخر كلام را منعطف به اول آن كرده، چون اول كلام داستان معصيت آدم بود كه خداى تعالى آن را نيز نسيان عهد خوانده و فرموده بود: ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ﴾ .

  • بنابراين، داستان بهشت آدم با همه خصوصياتش مثالى است كه سرنوشت آينده يك يك فرزندان او را تا روز قيامت ممثل مى‌كند، با نهى آدم از نزديك شدن به درخت، دعوت‌هاى دينى و هدايت الهى بعد از آدم را ممثل كرده، و با نافرمانى آدم كه آن را نسيان عهد خواند نافرمانى فرزندانش را كه ناشى از نسيان ياد خدا و ياد آيات مذكره او است ممثل فرموده، تنها فرقى كه ميان آدم و بنى آدم است اين است كه آزمايش آدم قبل از تشريع شرايع بود، و در نتيجه نهيى كه متوجه او شد ارشادى و مخالفت او ترك اولى بود، ولى آزمايش بنى آدم بعد از تشريع دين و مخالفت آنان نافرمانى امر مولوى خدا است.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ...﴾ و برخى ديگر از آيات گذشته)

  • در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾ گفته است: يعنى در آنچه از آن نهيش كرده بود1.

  • و در تفسير عياشى از جميل بن دراج از بعضى اصحاب اماميه از يكى از دو امام باقر و يا صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم چطور خداى تعالى آدم را به فراموشى مؤاخذه كرده، (با اينكه فراموشى جرم نيست)؟ فرمود: آدم فراموش نكرد، و چطور فراموش كرده با اينكه ابليس تذكرش داد، و گفت: «پروردگار شما شما را از اين درخت نهى نكرده مگر براى اينكه دو فرشته و جاودان در بهشت نشويد» ؟2.

  • مؤلف: سؤال در اين روايت از امام (علیه السلام) مطابق قول آن كسى است كه نسيان در آيه را به معناى حقيقيش گرفته و گفته: آدم نهى از خوردن آن درخت را حقيقتا فراموش كرد، و اصلا عازم بر نافرمانى نبود، امام (علیه السلام) در رد اين قول فرموده كه اين

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 66.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

319
  • مخالف با قرآن كريم است، و از همينجا ضعف روايت روضه كافى هم روشن مى‌شود زيرا روضه كافى به سند خود از ابى حمزه از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى به آدم عهد كرد كه نزديك اين درخت مشو، ولى همين كه وقت آن شد كه خدا مى‌دانست آدم از آن خواهد خورد آدم عهد خود را فراموش كرد و از آن درخت خورد و اين همان معنايى است كه آيه ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾ بيان مى‌كند1.

  • اين قول منسوب به ابن عباس است و اصل آن روايتى است كه الدر المنثور از زبير بن بكار در كتاب موفقيات از ابن عباس آورده كه گفت: من از عمر بن خطاب معناى آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ﴾2 را سؤال كردم، عمر گفت: عده‌اى از مهاجرين بودند كه در انسابشان ننگ‌هايى بود روزى گفتند: به خدا سوگند دوست مى‌داريم خداوند آيه‌اى نازل كند و انساب ما را معرفى نمايد (تا مردم اينقدر در باره ما حرف نزنند) در پاسخ آنان اين آيه نازل شد.

  • آنگاه عمر به من گفت: رفيق شما يعنى على بن ابى طالب اگر سرپرست مسلمين شود زهد مى‌ورزد ولى مى‌ترسم دچار عجب گردد آن وقت هلاك شود. گفتم اى امير المؤمنين! اين چه حرفى است در باره رفيق ما مى‌زنى تو خود آنچه را ما در باره او مى‌گوييم خوب مى‌دانى او مردى است كه هيچ حكمى را تغيير نداد و از حق عدول نكرد و در تمامى ايام صحبتش با رسول خدا يك لحظه منحرف نشد و آن جناب را به خشم نياورد؟ گفت: و نه در خصوص دختر ابى جهل كه على (علیه السلام) خواست با اينكه فاطمه در نكاح او بود از او خواستگارى كند؟ گفتم: خداى تعالى در باره نافرمانى آدم گفت: ﴿وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾ و صاحب ما عازم بر به خشم آوردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نبود و ليكن خاطره‌هايى بود كه هيچ كس نمى‌تواند آن‌ها را از خود دور سازد و چه بسا مى‌شود كه فقيه در دين خدا و عالم به امر خدا وقتى تذكرى به او مى‌دهند بر مى‌گردد و توبه مى‌كند. عمر گفت: اى ابن عباس هر كس بپندارد كه مى‌تواند با شما در درياى شما شناورى كند تا به قعر آن برسد خيلى نفهمى كرده است‌3.

  • پس به طورى كه ملاحظه مى‌كنيد ابن عباس دليل خود را بر اين اساس پايه‌گذارى

    1.  روضه كافى، ج 8، ص 113.
    2. اى كسانى كه ايمان آورديد از چيزهايى كه اگر فاش شود ناراحت مى‌شويد پرسش مكنيد.
      مائده، آيه 101.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 309.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

320
  • كرده كه مراد از عزم در آيه شريفه عزم بر معصيت است و لازمه‌اش اين است كه نسيان به معناى حقيقيش باشد و بنابراين آدم در حين خوردن از درخت به ياد عهد نبوده و عزم بر معصيت نداشته پس پروردگار خود را نافرمانى نكرد. و ما در سابق گفتيم كه اين قول با جمله‌ ﴿مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ اَلْخَالِدِينَ﴾ نمى‌سازد، چون از اين آيه بر مى‌آيد: آدم با توجه به نهى از درخت خورد تا ملك و خالد شود علاوه بر اين آيه با اين معنايى كه ابن عباس برايش كرد با سياق آيات سابق بر آن و نيز آيات بعدى نمى‌سازد و سزاوار اين است كه كسى مثل ابن عباس را كه آن همه فضل و علم دارد اجل از آن بدانيم كه چنين قولى را به او نسبت دهيم.

  • و اما آنچه در روايت بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى شنيد كه على (علیه السلام) مى‌خواهد دختر ابى جهل را خواستگارى كند بر او خشم گرفت اشاره است به مطلبى كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم به چند طريق از مسور بن مخرمه آمده و عبارت بعضى از آن طرق چنين است: على بن ابى طالب با آنكه فاطمه در نكاح او بود دختر ابى جهل را خواستگارى كرد همين كه فاطمه شنيد نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و گفت: قومت مى‌نشينند و به يكديگر مى‌گويند كه تو براى خاطر دخترانت هيچ وقت غضب نمى‌كنى و حالا على قصد ازدواج دختر ابو جهل را نموده. مسور مى‌گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر خاست و بعد از اداى شهادتين فرمود من دخترم (زينب) را به ابى العاص بن ربيع دادم او (به شكرانه اين عمل برايم رام شد و) با من آشتى كرد و از آن به بعد هيچ دروغى به من نگفت و فاطمه پاره تن من است و من دوست ندارم (با زن گرفتن بر سر او) دچار درد سرش كنند به خدا سوگند هرگز دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با دختر دشمن خدا در يك شوهر جمع نمى‌شود مسور مى‌گويد على كه اين را شنيد دست از خواستگارى خود برداشت.

  • و اگر در مضمون اين حديث دقت كنيم قطعا سوء ظن به آن پيدا مى‌كنيم براى اينكه در اين حديث رسما لكه‌اى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چسبانده‌اند براى اينكه اگر راستى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اين عمل على (علیه السلام) عصبانى شده باشد معلوم مى‌شود خود او هم گرفتار تعصبات جاهليت بوده و بدون هيچ مجوزى عصبانى شده (از تراشنده اين حديث مى‌پرسيم): رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به چه دليل بر على خشم گرفت؟ آيا به دليل آيه قرآن كه مى‌فرمايد: ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ اَلنِّسَاءِ مَثْنىَ وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ﴾ هر زنى را كه دوست مى‌داريد بگيريد دو تا سه تا چهار تا... ؟با اينكه حكمى است عمومى و دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن استثنا نشده و به آيه ديگرى تخصيص

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

321
  • نخورده، نسخ هم نشده؟ و يا دليلى از سنت، فاطمه (علیه السلام) را به حكمى جداگانه اختصاص داده و تا آن روز اين حكم ثابت ابلاغ نشده بوده و يا خود حديث متكفل بيان آن تخصيص است؟ و حال آنكه در نقلى ديگر از همين مسور آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من نمى‌خواهم و نمى‌توانم حلالى را حرام و يا حرامى را حلال كنم و ليكن به خدا سوگند دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با دختر دشمنش يك جا جمع نمى‌شود. و اگر كسى بگويد همين حديث بيان كننده تخصيص است چيزى كه هست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا آن روز ابلاغش نكرده بود مى‌گوييم در اين صورت على (علیه السلام) قبل از رسيدن حكم، رفتارى مخالف آن كرده بود و با اين حال ديگر چه جا داشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عصبانى شود با اينكه مخالفت حكم قبل از رسيدنش معصيت نيست؟ و ساحت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منزه است از چنين تعصب جاهليتى و گويا بعضى از راويان حديث به خاطر كينه‌اى كه با على (علیه السلام) داشته اين حديث را براى لكه‌دار كردن او درست كرده و غفلت كرده از اينكه اين طعن مستقيما به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مى‌گردد.

  • علاوه بر اين، حديث مزبور با روايات قطعى مناقض است، رواياتى كه بر نزاهت على (علیه السلام) از گناه دلالت دارد. مانند خبر ثقلين و خبر منزلت و خبر «على با حق و حق با على است» و اخبارى ديگر.

  • در كافى و در كتاب علل روايتى با سند آورده‌اند كه سندش به جابر بن يزيد منتهى مى‌شود و او از امام باقر نقل كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾ فرموده خداى تعالى در باره محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و امامان از فرزندانش (علیه السلام) با او عهد كرد و او عهد وى را ترك گفت و عزمى در باره آنان از خود نشان نداد. آرى او چنين بود و اصولا اگر انبياى اولى العزم را اولى العزم ناميد براى اين بود كه خدا با آنان در باره محمد و اوصياى بعد از او و مهدى و سيرت او با ايشان عهد بست و همه عزمشان جمع شد كه ايشان چنينند و بدان اقرار نمودند1.

  • مؤلف: اين روايت خلاصه‌اى است از حديثى مفصل كه كافى آن را از محمد بن يحيى از احمد بن محمد از داوود عجلى از زراره از حمران، از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده‌2 و در آن آغاز خلقت انسان و گواه گرفتن انسان‌ها را عليه خود در عالم ذر و ميثاق گرفتن

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 416 و علل الشرائع، ص 122.
    2.  اصول كافى، ج 1، ص 8.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

322
  • از آدم (علیه السلام) و ساير اولى العزم از رسولان به ربوبيت و نبوت و ولايت و اقرار اولى العزم را بر اين معارف و توقف آدم را از اين اقرار (البته توقف نه انكار) را بر شمرده آنگاه آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ﴾ را بر آن تطبيق كرده است و معناى مذكور در روايت راجع به بطن قرآن است كه احكام را به حقيقت آن‌ها و عهدها را به تاويل آن‌ها ارجاع داده و اين همان ولايت الهى است نه تفسير لفظ آيه. دليل بر اينكه اينگونه مطالب تفسير نيست اين است كه اين آيات كه دوازده آيه است يك قصه را بيان مى‌كند و اگر حمل آيه اول بر اين معنا تفسير باشد ديگر در آيات چيزى كه دلالت كند بر نهى از خوردن درخت كه ركن و اساس داستان است و تكيه ساير آيات بر آن است باقى نمى‌ماند.

  • جمله‌ ﴿فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ اَلْجَنَّةِ فَتَشْقىَ﴾ هم اين نهى را افاده نمى‌كند و اين روشن است و نهى مذكور در سوره‌اى كه قبل از اين سوره نازل شده باشد نيامده تا بگوييم جمله‌ ﴿فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا...﴾ اشاره به آن نهى است چون دو سوره اعراف و بقره كه نهى مزبور در آن آمده بعد از سوره طه نازل شده‌اند كه به زودى دليلش خواهد آمد ان شاء الله تعالى.

  • و كوتاه سخن اينكه مطلب مزبور جزو روايات تفسير نيست و نمى‌خواهد آيه را تفسير كند بلكه از باب بيان باطن قرآن است. هر چند كه در بعضى از روايات مانند روايت جابر كه گذشت به صورت تفسير آمده و چه بسا همان را هم بعضى از مفسرين كه فرق ميان بطن و تفسير را نفهميده‌اند، به صورت تفسير روايتش كرده‌اند، و در بعضى از روايات كار به جايى رسيده كه راوى آنچه را كه امام فرموده تتمه آيه قرآن قرار داده و گفته است: اصلا آيه اين ضميمه را هم داشته، در نتيجه روايتش جزو روايات تحريف در آمده است.

  • مانند روايت مناقب از امام باقر (علیه السلام) كه آيه قرآن را اينطور نقل كرده «و لقد عهدنا الى آدم من قبل كلمات فى محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الأئمة من ذريتهم» و فرموده: اينطور بر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد1.

  • و نظير اين روايت روايات ديگرى است كه در آن‌ها جمله‌ ﴿فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ﴾ و نيز جمله «عن ذكرى» بر ولايت اهل بيت (علیه السلام) تطبيق شده‌2، و تمامى اينها روايات جرى و ذكر مصداقند، نه روايات تفسير كه بعضى توهم كرده‌اند.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و طبرانى، و ابو نعيم در كتاب حليه، و ابن

    1. مناقبنور الثقلين، ج 3، ص 402، ح 158.
    2.  تفسير برهان، ج 3، ص 47.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

323
  • مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر كه پيروى كند كتاب خداى را، خدا او را از ضلالت و گمراهى در دنيا هدايت نموده و از سوء حساب در قيامت نگاه مى‌دارد، و اين همان است كه خدا در قرآن فرموده: ﴿فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ﴾ 1.

  • مؤلف: اين حديث جمله‌ ﴿فَلاَ يَضِلُّ﴾ را حمل بر ضلالت در دنيا، و جمله‌ ﴿وَ لاَ يَشْقىَ﴾ را حمل بر شقاوت آخرت كرده، و اين خود مؤيد مطلبى است كه ما در تفسير همين آيه گفتيم.

  • و در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً﴾ آمده كه بعضى گفته‌اند: مقصود از آن، عذاب قبر است، و اين قول را از ابن مسعود و ابى سعيد خدرى و سدى نقل كرده‌اند، و ابو هريره نيز آن را به طور مرفوعه روايت كرده‌2.

  • و در كافى به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم مى‌فرمود: هر كه با تن سالم و داشتن استطاعت حج نكند تا بميرد، او از جمله كسانى خواهد بود كه خدا در باره‌شان فرموده: ﴿وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ﴾ مى‌گويد: گفتم: سبحان الله كور محشور مى‌شود؟ فرمود: بله خداوند او را از راه حقش كور مى‌كند3.

  • مؤلف: نظير اين روايت را قمى در تفسير خود مسندا از معاوية بن عمار4، و صدوق در كتاب «من لا يحضره الفقيه» بدون سند از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده‌اند5، و اين روايت در اينكه كورى روز قيامت را مختص به طريق حق كه طريق نجات و سعادت است كرده، مؤيد بيانى است كه ما در تفسير آيه گذرانديم.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 311.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 34.
    3.  فروع كافى، ج 4، ص 269.
    4.  تفسير قمى، ج 2، ص 66.
    5.  من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 273.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

324
  • [سوره طه (20):آيات 127 تا 135]

  • ﴿وَ كَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآيَاتِ رَبِّهِ وَ لَعَذَابُ اَلْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقىَ ١٢٧ أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنَ اَلْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَسَاكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِأُولِي اَلنُّهىَ ١٢٨ وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَكَانَ لِزَاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى ١٢٩ فَاصْبِرْ عَلىَ مَا يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِهَا وَ مِنْ آنَاءِ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ لَعَلَّكَ تَرْضىَ ١٣٠وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ ١٣١ وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاَةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَيْهَا لاَ نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوىَ ١٣٢ وَ قَالُوا لَوْ لاَ يَأْتِينَا بِآيَةٍ مِنْ رَبِّهِ أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ مَا فِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولىَ ١٣٣ وَ لَوْ أَنَّا أَهْلَكْنَاهُمْ بِعَذَابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقَالُوا رَبَّنَا لَوْ لاَ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزىَ ١٣٤ قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ اَلصِّرَاطِ اَلسَّوِيِّ وَ مَنِ اِهْتَدىَ ١٣٥﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و هر كه زياده روى كرده و آيه‌هاى پروردگارش را باور نكرده چنين سزايش مى‌دهيم و عذاب آخرت سخت‌تر و پايدارتر است (127).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

325
  • آيا براى آن‌ها روشن نشد كه پيش از ايشان چه نسلهايى را كه در مساكن خود راه مى‌رفتند هلاك كرديم، در همين عبرت، براى صاحبان خرد اندرزها است (128).

  • اگر گفتار پروردگارت بر اين نرفته بود و مدتى معين نبود عذاب قرينشان بود (129).

  • بر آنچه مى‌گويند صبر كن و پيش از طلوع خورشيد و پيش از غروب آن به ستايش، پروردگارت را تسبيح گوى و كناره‌هاى شب و اواخر روز نيز تسبيح بگوى شايد كه خوشنود شوى (130).

  • ديدگان خويش را به آن چيزهايى كه رونق زندگى دنيا است و بعضى از دسته‌هاى آدميان را از آن بهره داده‌ايم تا در باره آن عذابشان كنيم نگران و خيره مساز كه روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است (131).

  • كسان خويش را به نماز خواندن وادار كن و به كار نماز شكيبايى به خرج ده ما روزى دادن كسى را به عهده تو نمى‌گذاريم كه تو خود نيز روزى خور مايى و سر انجام نيك مخصوص پرهيزكارى است (132).

  • گويند: چرا معجزه‌اى از جانب پروردگارش سوى ما نياورد مگر توضيح آن چيزها كه در كتاب‌هاى گذشته هست سوى ايشان نيامد (133).

  • اگر پيش از نزول قرآن به عذابى هلاكشان كرده بوديم مى‌گفتند: پروردگارا چرا پيغمبرى به ما نفرستى تا پيش از آنكه ذليل و رسوا شويم آيه‌هاى تو را پيروى كنيم؟ (134).

  • بگو همه منتظرند شما نيز انتظار بريد كه به زودى خواهيد فهميد كه رهروان طريقه راست كيانند و هدايت يافته كيست؟! (135).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات، متفرقاتى است از وعد و وعيد، حجت و حكمت، و تسليت خاطر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، كه همه آن‌ها مربوط به آيات گذشته در اين سوره و نتيجه آن‌ها است.

  • ﴿وَ كَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآيَاتِ رَبِّهِ وَ لَعَذَابُ اَلْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقىَ﴾ .

  • كلمه «اسراف» ، به معناى تجاوز از حد است، و ظاهرا «واو» در «و كذلك» براى استيناف و از سر گرفتن سخن است، نه عطف به ما قبل، و اشاره (كذلك) به گذشته است كه كسانى را كه از ذكر خدا اعراض نموده آيات او را فراموش كردند مؤاخذه مى‌كرد، چون عمل آنان نيز يكى از مصادق تجاوز از حد، يعنى تجاوز از حد عبوديت و كفر به آيات

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

326
  • پروردگار است، كه كيفرش كيفر همان كسى است كه آيات پروردگار خود را فراموش كند با اينكه خدا با وى عهد آن را بسته بود و عمدا از ياد او اعراض نمايد.

  • ﴿وَ لَعَذَابُ اَلْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقىَ﴾ يعنى عذاب آخرت از عذاب دنيا شديدتر و دائمى‌تر است، براى اينكه عذاب آخرت محيط به باطن آدمى است آن طور كه محيط به ظاهر او است، و نيز به خاطر اينكه براى آن آخرى نيست و دائمى است.

  • ﴿أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنَ اَلْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَسَاكِنِهِمْ...﴾ .

  • از ظاهر آيه چنين فهميده مى‌شود كه كلمه «يهد» معناى «يبين» را متضمن باشد، و معنايش اين باشد كه: آيا طريق عبرت گرفتن و ايمان به آيات خداى را كثرت هلاكت ما برايشان بيان نكرد و اين همه قرون گذشته كه در آبادى‌هاى خود آمد و شد مى‌كردند، و اهل مكه در سفرهاى خود به مساكن عاد كه در احقاف يمن است، و مساكن ثمود، و اصحاب «أيكه» ، كه در شام است، و مساكن قوم لوط كه در فلسطين است، عبور كرده همه را ديده‌اند، كه چگونه هلاك كرديم، اين همه صحنه‌ها طريق عبرت‌گيرى را براى آنان بيان ننمود؟ با اينكه‌ ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِأُولِي اَلنُّهىَ﴾ در اين صحنه‌ها آيت‌هايى است براى صاحبان عقل

  • ﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَكَانَ لِزَاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى﴾ .

  • مقتضاى سياق سابق اين است كه كلمه «لزاما» به معناى ملازمه باشد، چون هر دو، مصدر باب مفاعله، يعنى «لازم - يلازم» است و مراد از مصدر معناى اسم فاعل باشد، كه در اين صورت اسم «كان» ضميرى خواهد بود كه به كلمه هلاك بر مى‌گردد، كه در آيه قبلى قرار داشت، و جمله‌ ﴿وَ أَجَلٌ مُسَمًّى﴾ عطف بر ﴿كَلِمَةٌ سَبَقَتْ﴾ خواهد بود، و تقدير كلام «و لو لا كلمة سبقت من ربك و اجل مسمى لكان الهلاك ملازما لهم اذا سرفوا و لم يؤمنوا بآيات ربهم» مى‌شود، يعنى اگر قضايى از پروردگارت رانده نشده بود و اجلى معين نگشته بود، هلاك ملازم ايشان بود، چون اسراف ورزيدند و به آيات پروردگار خود ايمان نياوردند.

  • بعضى‌1 از مفسرين احتمال داده‌اند كه كلمه «لزام» اسم آلت باشد، مانند حزام و ركاب. بعضى‌2 ديگر احتمال داده‌اند جمع لازم باشد، مانند قيام كه جمع قائم است. ولى نه اسم آلت با سياق خيلى سازگار است و نه جمع.

  • شرح و توضيح معنا و مراد آيه: ﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ...﴾ كه حاكى از تاخير عذاب دنيوى در برابر كفر و اسراف است. و برخى وجوه در اين باره‌

  • ﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ﴾ اين جمله از خداى سبحان در حق بنى اسرائيل و

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 280.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 280.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

327
  • ديگران در چند جاى قرآن مكرر آمده، مانند ﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ﴾ 1و نيز مانند ﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ﴾2 كه در اين سوره به قيد ﴿أَجَلٌ مُسَمًّى﴾ مقيد شده و ما در تفسير دو سوره يونس و هود گفتيم كه مراد از اين «كلمه» همان قضايى است كه هنگام هبوط دادن آدم از بهشت به زمين راند و فرمود: ﴿وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلىَ حِينٍ﴾ 3.

  • مردم به حكم اين قضاء در برابر اسراف و كفرشان در بين و فاصله استقرارشان در زمين و اجل مسمايشان ايمن از عذاب استيصالند، مگر آنكه رسولى به سويشان بيايد، و قضاى الهى را در بينشان اجراء نمايد، همچنانكه فرمود: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾ 4.

  • عذاب استيصالى هم كه دنبال معجزه پيشنهادى مردم در صورت ايمان نياوردن مى‌آيد، به همين قضايى كه گفتيم بر مى‌گردد، حال اين امت هم حال ساير امتها است كه به خاطر وعده‌اى كه در سابق از خداى تعالى گذشته است از عذاب استيصال ايمنند، باقى مى‌ماند قضاى ميان آنان و پيغمبرشان، كه در خصوص اين امت اين قضاء تا مدتى تاخير افتاده، همچنانكه استفاده آن در ذيل آيه‌ ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ﴾ كه از آيات سوره يونس است گذشت.

  • بعضى‌5 از مفسرين احتمال داده‌اند كه مراد از «كلمه» وعده خاصى به اين امت باشد، و آن اين باشد كه در خصوص اين امت عذاب تا روز قيامت تاخير افتاده باشد، ولى در همانجا كه آيات سوره يونس را تفسير مى‌كرديم گذشت، كه اين احتمال خلاف ظاهر آيات است، بله كلام خداوند متعال دلالت مى‌كند بر تاخير عذاب تا مدتى، چنانچه گذشت.

  • نظير اين احتمال در فساد، نظريه جمعى‌6 ديگر است كه گفته‌اند: مراد از «كلمه» 

    1. و اگر فرمان قبلى خدا نبود در ميان آن‌ها داورى مى‌شد. - يونس، آيه 19، - هود، آيه 110 و - حم سجده، آيه 45.
    2. و اگر كلمه رحمت سبقت نگرفته بود كه تا وقت معين (تعجيل در عذاب نكند) البته ميان مردم (ستمكار) حكم (به هلاكت) مى‌شد. - شورى، آيه 14.
    3. براى شما در زمين جايگاه و زندگانى‌اى است تا سر رسيدى معين. - اعراف، آيه 24.
    4. براى هر امتى رسولى است، همين كه رسولشان آمد، بينشان به عدالت حكم مى‌شود، بدون اينكه بر آن‌ها ستم شود. - يونس، آيه 47.
    5.  روح المعانى، ج 22، ص 133.
    6.  روح المعانى، ج 22، ص 133.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

328
  • قضاء عذاب از كفار اهل بدر است، به وسيله شمشير مسلمين و اجل مسمى مربوط به بقيه كفار مكه است، ولى فساد اين قول روشن است.

  • ﴿وَ أَجَلٌ مُسَمًّى﴾ - در تفسير اول سوره انعام گذشت، كه اجل مسمى عبارت است از اجلى كه با نامگذاريش آن چنان معين شده كه به هيچ وجه تخلف نمى‌كند، همچنانكه فرمود: ﴿مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَ مَا يَسْتَأْخِرُونَ﴾ 1ولى بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: كه مراد از اجل مسمى، روز قيامت است. جمعى‌3 ديگر گفته‌اند: اجل مسمى آن كلمه‌اى است كه از خدا رانده شده باشد، و بنابراين قول، عطف اجل بر كلمه عطف تفسيرى مى‌شود. اما به هيچ يك از اين دو قول نمى‌شود اعتماد كرد، چون دليلى بر آن‌ها نيست.

  • پس ما حصل معناى آيه اين مى‌شود: اگر كلمه‌اى كه از پروردگارت پيشى گرفته - اضافه رب به - كاف - خطاب احترام و تاييدى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است - نبود كه عذابشان را تاخير انداخت، و اجل مسمى وقت آن را معين كرده، هر آينه هلاكت ملازم آنان بود، و به مجرد كفر و اسراف هلاك مى‌شدند

  • از اينجا روشن مى‌شود كه مجموع كلمه‌اى كه پيشى گرفته، و اجل مسمى، يك علت تام، براى تاخير عذاب از ايشان است نه دو علت، كه هر يك سبب مستقلى باشد كما اينكه بسيارى از مفسرين‌4 پنداشته‌اند.

  • ﴿فَاصْبِرْ عَلىَ مَا يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِهَا...﴾ 

  • در اين آيه، رسول گرامى خود را دستور مى‌دهد تا در برابر گفته‌هاى كفار صبر كند، و اين دستور خود را متفرع بر مطالب قبل كرده، گويا فرموده است: وقتى يكى از قضاهاى رانده شده خدايى باشد كه عذاب كفار را تاخير بيندازد، و از آنان در برابر سخنان كفرآميزى كه مى‌گويند انتقام نگيرد، ديگر جز صبر راهى براى تو نمى‌ماند، بايد به قضاى خدا راضى شوى، و او را از آنچه در باره‌اش از كلمات شرك مى‌گويند منزه بدارى، و در برابر عكس العمل‌هاى بدى كه نشان مى‌دهند صبر كنى و در ازاى آثار قضاى او حمد خدا گويى، چون آثار قضاى او جز اثر جميل نخواهد بود، پس بر آنچه مى‌گويند صبر كن، و به حمد پروردگارت تسبيح‌گوى ، باشد كه خوشنود گردى.

    1. هيچ امتى از اجل خود جلو نمى‌افتد و نيز آن را تاخير نمى‌اندازد. - حجر، آيه 5.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 35.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 35.
    4.  روح المعانى، ج 22، ص 133.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

329
  • مفاد و مراد آيه: ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِهَا...﴾ و اقوال و وجوه عديده‌اى كه مفسرين پيرامون آن گفته‌اند

  • ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ﴾ يعنى او را در حالى منزه بدار كه مشغول به حمد و نيايش باشى، چون اين حوادث كه تحملش مشكل و صبر بر آن دشوار است، نسبتى با عوامل خود دارد كه البته از اين نظر حوادثى است بد و زشت، كه بايد خداى را از آن منزه بدارى، و نسبت ديگرى به خداى تعالى دارد كه همان اذن خدا است، كه به اين نسبت همه حوادثى است جميل، و جز مصالحى عمومى كه باعث اصلاح نظام هستى است بر آن مترتب نمى‌شود، و از اين نظر بايد خداى را حمد و ثنا گويى.

  • ﴿قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِهَا﴾ دو كلمه «قبل» دو ظرفند براى تسبيح و حمد پروردگار.

  • ﴿وَ مِنْ آنَاءِ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْ﴾ اين جمله نظير جمله‌ ﴿وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ﴾ 1است كه فاى تفريع بر سر فعل آمده و مفعول مقدم ذكر شده است و كلمه «آناء» بر وزن افعال جمع «انى» و يا «انو» - به كسر همزه است - كه به معناى وقت است، و كلمه «من» براى تبعيض است و جار و مجرور متعلق به فعل «سبح» است و تقدير آن «و بعض آناء الليل سبح فيها - و در بعضى اوقات شب تسبيح بگوى» مى‌باشد، و كلمه «اطراف» در جمله‌ ﴿أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ﴾ به طورى كه گفته‌اند منصوب به حذف حرف جر است و به جمله «من آناء» عطف شده و تقدير آن «و سبح فى اطراف النهار» است. و اما اينكه مقصود از اطراف النهار چيست آيا قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن است يا وقتى ديگر است؟ كلمات مفسرين مختلف شده كه به زودى بدان اشاره خواهيم كرد.

  • تسبيحى كه در آيه ذكر شده مطلق است و از جهت لفظ دلالتى ندارد كه مقصود از آن نمازهاى واجب يوميه باشد كه بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند و يا مطلق نماز باشد كه بعضى‌3 به تبعيت از روايتى كه از بعضى از قدما مانند قتاده و غيره نقل شده بر آن اصرار ورزيده‌اند؟.

  • دسته اول گفته‌اند:4 مجموع آيه دلالت دارد بر امر به نمازهاى پنجگانه يوميه پس جمله‌ ﴿قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ﴾ به نماز صبح و جمله‌ ﴿وَ قَبْلَ غُرُوبِهَا﴾ به نماز عصر و جمله‌ ﴿وَ مِنْ آنَاءِ اَللَّيْلِ﴾ به نماز مغرب و عشاء و جمله‌ ﴿أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ﴾ به نماز ظهر دلالت دارد.

  • و اگر وقت نماز ظهر را اطراف روز خوانده با اينكه وقت آن نيمه روز است بدين

    1. بقره، آيه 4.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 133، به نقل از ابن عباس.
    3.  كشاف، ج 3، ص 96.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 35.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

330
  • جهت بوده كه اگر روز را دو نيم كنيم ظهر در طرف آخر نيمه اول قرار دارد چون ظهر همان آخر نيمه اول است و نيز در طرف اول نيمه دوم قرار دارد چون درست است كه ظهر يك وقت است ولى در آن، دو اعتبار هست يكى اعتبار اينكه آخر نيمه اول روز است و ديگر اعتبار اينكه اول نيمه دوم است. پس خلاصه اين شد كه اين يك وقت دو طرفه است.

  • و اما اينكه چرا دو طرف را اطراف خوانده با اينكه اطراف جمع است و به كمتر از سه عدد اطلاق نمى‌شود؟ جواب مى‌گوييم هر چند معروف همين است كه كلمه جمع در لغت عرب به عدد سه و بالاتر اطلاق مى‌شود ولى گاهى هم به دو اطلاق شده است، در آيه مورد بحث هم به همان اعتبار بوده. بعضى‌1 گفته‌اند مراد از نهار، جنس نهار است پس در حقيقت اطراف نهار يعنى اول و آخر روزها، و اول و آخر روزها جمع و بيش از دو طرف است. و از اين قبيل سخنان و اعتراض‌ها و جوابها در ميان مفسرين بسيار شده.

  • و ليكن انصاف اين است كه توجيه مذكور از فهم بسيار دور است پس بعد از اين همه حرف ذوق سليم نمى‌تواند وسط روز را چند طرف روز بداند، و آن فرض‌ها و اعتبارات را كه در توجيه اطراف گذشت فروض و اعتبارات وهميه‌اى مى‌داند كه هيچ گوينده‌اى را مجبور نمى‌داند كه در مقام تخاطب به اعتبار آن فروض، لفظ جمع بياورد نكته ادبى هم كه ذوق سليم را قانع سازد در بين نيست.

  • و اما آنان كه‌2 گفته‌اند: مراد از تسبيح و تحميد، غير فرائض و مطلق تسبيح و حمد است كه يا با ياد آورى، نزاهت و ثناء و تحميد قلبى باشد و يا با زبان، گفتن سبحان الله و الحمد للَّه صورت گيرد و يا اعم از ذكر قلبى و زبانى باشد، چنين كسانى در باره فقرات آيه اينطور گفته‌اند كه مراد از قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن و آناء شب صبح و عصر و اوقات شب است و مراد از اطراف روز باز همان صبح و عصر است.

  • و وقتى از ايشان سؤال شود كه اشكال اطلاق اطراف را كه صيغه جمع است بر صبح و عصر كه دو وقت است چه مى‌كنيد؟ نظير آن جوابى را مى‌دهند كه در نظريه سابق گذشت كه كمترين عدد در صيغه جمع دو است نه سه و اما اشكال اينكه بنا به گفته شما تسبيح صبح و عصر دو بار تكرار مى‌شود در پاسخ، بعضى از آنان مى‌گويند: هيچ عيبى ندارد تكرار شده باشد براى اينكه هم صبح و عصر اول را تاكيد مى‌كند و هم مى‌رساند كه نسبت به تسبيح در

    1.  روح المعانى، ج 16، ص 281.
    2.  منهج الصادقين، ج 6، ص 41.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

331
  • آن دو وقت عنايت بيشترى هست. از بعضى ديگرشان چنين بر مى‌آيد كه در پاسخ مى‌گويند: مراد از اطراف، صبح و عصر و ظهر است. و شما خواننده خوب مى‌دانيد كه همان اشكالى كه به وجه سابق وارد مى‌شد با مختصر تفاوتى بر اين وجه نيز وارد مى‌شود و اشكال همه‌اش از ناحيه جمله‌ ﴿وَ أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ﴾ شده كه چگونه با وسط روز و يا صبح و عصر منطبق شود؟ و پاسخى كه بتواند اشكال را حل كند اين است كه گفته شود كلمه‌ ﴿أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ﴾ مفعول معه است نه ظرف تا كلمه «فى» در تقدير گرفته شود (و اين پاسخ را كه من آورده‌ام كسى از مفسرين به اين نحو نگفته).

  • و مراد از اطراف نهار ما قبل از طلوع آفتاب و ما قبل از غروب آن است كه چون دو وقت وسيع هستند و براى هر يك اجزايى است كه هر جزء آن نسبت به ظهر يك طرف روز حساب مى‌شود و صحيح است كه اين دو هنگام را چندين طرف براى روز به حساب آورد همچنانكه صحيح است دو طرف روز حسابش كرد چون در عرف هم مى‌بينيم همانطور كه قبل از آفتاب را اول روز مى‌نامند اوائل روز هم مى‌نامند و اين به همان اعتبارى است كه گفتيم يك هنگام را به چند جزء تجزيه مى‌كنند كه كلمه قبل از آفتاب بر همه‌اش صادق است و همچنين قبل از غروب را، هم آخر روز مى‌نامند و هم اواخر روز. و بنابراين وجه برگشت معناى آيه به مثل اين مى‌شود كه بگوييم «و سبح بحمد ربك قبل طلوع الشمس و قبل غروبها و هى اطراف النهار و بعض اوقات الليل سبح فيها مع اطراف النهار» يعنى قبل از طلوع آفتاب و غروب آن كه اطراف روز هستند و در پاره‌اى اوقات شب در آن تسبيح كن با اطراف نهار كه مامور به تسبيح در آن شدى.

  • و اگر بپرسى چطور ممكن است «اطراف نهار» مفعول معه باشد با اينكه ظرف براى تسبيح است، به تقدير «فى» در آن، همچنانكه كلمه‌ ﴿آنَاءِ اَللَّيْلِ﴾ نيز ظرف براى تسبيح است؟.

  • در جواب مى‌گوييم: لفظ آناء الليل، ظرف نيست، و چگونه ممكن است لفظ آن ظرف باشد، با اينكه «من» بر سر آن در آمده؟ و با بودن آن ديگر ممكن نيست «فى» نيز در تقدير باشد، تا ظرف شود، و ناگزير معناى جمله بر لفظ فى دلالت كند، و معناى‌ ﴿وَ مِنْ آنَاءِ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْ﴾ و بعض آناء الليل فسبح فيه باشد، وقتى در اين جمله چنين بود، چرا در جمله ﴿وَ أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ﴾ چنين نباشد، يعنى كلمه فى در تقديرش نباشد، بلكه از معنايش استفاده شود، و خودش مفعول معه باشد، و معنايش اين باشد كه قبل از طلوع و غروب آفتاب با اطراف نهارى كه در آن تسبيح مى‌كنى...، و خلاصه ظرف در هر دو طرف از معنا فهميده شود نه از

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

332
  • لفظ «فى» تقديرى، (توجه فرماييد).

  • بنابراين اگر بگوييم: مراد از تسبيح در آيه، غير نمازهاى واجب است، در اين صورت مراد از تسبيح در اجزاى اول روز و اجزاى آخر روز، و اجزايى از شب، به ضميمه اجزاى اول روز و آخر آن خواهد بود، و ديگر محذور تكرار، و نيز محذور اطلاق لفظ جمع بر كمتر از سه لازم نمى‌آيد.

  • و اگر بگوييم مراد از تسبيح در آيه شريفه همان نمازهاى يوميه است، در اين صورت آيه شريفه تنها متضمن امر به نماز صبح و عصر و دو نماز مغرب و عشا خواهد بود، نظير امرى كه در آيه‌ ﴿أَقِمِ اَلصَّلاَةَ طَرَفَيِ اَلنَّهَارِ وَ زُلَفاً مِنَ اَللَّيْلِ﴾ 1بود كه آن نيز متعرض چهار نماز شده.

  • و شايد تعبير از دو هنگام صبح و عصر در آيه مورد بحث به اطراف روز براى اشاره به وسعت آن دو وقت باشد.

  • و اما اينكه چرا تنها متضمن چهار نماز از نمازهاى پنجگانه يوميه شده، عيبى ندارد، براى اينكه اين سوره به طورى كه به زودى هم به آن اشاره خواهيم كرد از سوره‌هاى اولى است كه در مكه نازل شده، و اخبار مستفيضه از طرق عامه و خاصه نيز دلالت دارد بر اينكه واجبات روزانه در معراج پنج نماز تشريع شده، همچنانكه مى‌بينيم در سوره اسراء كه بعد از معراج نازل شده پنج نماز ذكر شده، و فرموده: ﴿أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِدُلُوكِ اَلشَّمْسِ إِلىَ غَسَقِ اَللَّيْلِ وَ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ﴾ 2.

  • پس شايد آنچه از نمازهاى يوميه در هنگام نزول سوره طه و نيز سوره هود كه قبل از اسراء نازل شده‌اند واجب شده بوده، چهار نماز بوده، و تا نزول سوره اسراء نماز ظهر واجب نشده بوده، بلكه ظاهر دو آيه سوره طه و سوره هود هم همين است.

  • و معلوم است كه بنابراين وجه ديگر آن اشكالى كه وارد مى‌شود بر قولى كه مى‌گفت مراد از تسبيح، نمازهاى پنجگانه است بر اين قول وارد نمى‌شود چون در آن وجه در انطباق اطراف نهار بر نماز ظهر با اينكه وسط روز است دچار اشكال مى‌شديم.

  • اشاره به اينكه چگونه تسبيح و تحميد خدا انسان را به مقام رضا مى‌رساند

  • ﴿لَعَلَّكَ تَرْضىَ﴾ سياق سابق كه اعراض كفار از ياد خدا و نسيان ايشان آيات او و اسرافشان در امر او و ايمان نياوردنشان را ذكر مى‌كرد و نيز تاخير انتقام از ايشان و دستور صبر و تسبيح و تحميد به رسول خدا را ذكر مى‌نمود اقتضاء دارد كه مراد از رضا، رضاى به قضاى

    1. نماز را در دو طرف روز و اوائل شب به پا دار. - هود، آيه 114.
    2. نماز را از زوال آفتاب تا شب، و هنگام فجر به پا دار. - اسرى، آيه 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

333
  • خدا و قدر او باشد كه در اين صورت معنا اين طور مى‌شود: صبر كن و پروردگارت را حمد و تسبيح گوى آن قدر كه حالت رضا برايت حاصل شود، رضاى به قضاى خدا. و بنابراين جمله مزبور نظير آيه‌ ﴿وَ اِسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاَةِ﴾ مى‌شود. و اما اينكه چطور تسبيح و تحميد خدا رضا مى‌آورد؟ وجهش اين است كه تنزيه فعل خدا را نقص و عيب، و او را به ثناى جميل ياد كردن و مداومت در اين كار باعث مى‌شود انسان انس قلبى به خدا پيدا كند و علاقه‌مند به بيشتر كردن آن شود وقتى انس به زيبايى و جمال فعل خدا و نزاهت او زياد شد رفته رفته اين انس در قلب رسوخ پيدا مى‌كند و آنگاه آثارش در نظر نفس هويدا گشته خطورهايى كه مايه تشويش در درك و فكر است از نفس زايل مى‌گردد و چون جبلى نفس اين است كه به آنچه دوست دارد راضى و خوشنود باشد و آنچه غير جميل و داراى نقص و عيب است دوست ندارد لذا ادامه ياد خدا با تسبيح و تحميد باعث مى‌شود كه به قضاى خدا راضى گردد. بعضى‌1

  • گفته‌اند مراد از جمله‌ ﴿لَعَلَّكَ تَرْضىَ﴾ اين است كه به شفاعت و درجه رفيع در درگاه خدا راضى شوى. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: به همه آنچه خدا وعده داده ياريت كند و دينت را در دنيا عزيز گردانده و در آخرت شفاعت و بهشت ارزانى بدارد راضى شوى.

  • ﴿وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ...﴾ .

  • «مدعين» به معناى مد ديد آن است يعنى نگاه را طولانى كردن، و در اين تعبير مجاز عقلى به كار رفته و نگاه طولانى به هر چيز كنايه است از شدت علاقه و محبت به آن، و مراد از كلمه «ازواج» - به طورى كه گفته شده 3- اصناف كفار و يا جفت‌هاى زن و شوهرى از كفار است، (كه همان معناى خانواده مى‌باشد) و اگر ازواج را نكره آورد براى اندك نشان دادن آنان است و اظهار اينكه اينان آن قدر ناچيزند كه قابل اعتناء نيستند.

  • جمله‌ ﴿زَهْرَةَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾ به منزله تفسير است بر جمله «ما متعنا به» و كلمه «زهرة» منصوب به فعلى است در مقدر و تقدير آن «نعنى به - و يا جعلنا لهم - زهرة الحياة الدنيا» است و مقصود از «زهره حيات دنيا» زينت و بهجت آن است و كلمه «نفتنهم» از فتنه است كه به معناى آزمايش و سنجيدن است. بعضى‌4 گفته‌اند، مراد از آن فتنه عذاب است چون زيادى مال و اولاد نوعى عذاب است از ناحيه خداى تعالى همچنانكه فرمود:

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 36.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 36.
    3.  منهج الصادقين، ج 6، ص 42.
    4.  منهج الصادقين، ج 6، ص 42.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

334
  • ﴿وَ لاَ تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَ أَوْلاَدُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِي اَلدُّنْيَا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كَافِرُونَ﴾ 1.

  • و مراد از جمله‌ ﴿رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ﴾ به قرينه مقابله با زهره حيات دنيا عبارت است از رزق حيات آخرت كه معلوم است هم بهتر است و هم ماندنى‌تر.

  • و معناى آيه اين است كه چشم خود را به زينت حيات دنيا و بهجت آن كه ما اصنافى از مردم و يا عده معدودى از ايشان را به آن اختصاص داده‌ايم تا امتحانشان كنيم و ببينيم در آنچه روزيشان كرده‌ايم چه مى‌كنند مدوز، زيرا آنچه پروردگارت به زودى در آخرت روزيت مى‌كند بهتر و ماندنى‌تر است.

  • مراد از اهل پيامبر (صلى الله عليه و آله) در آيه: ﴿وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاَةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَيْهَا﴾ 

  • ﴿وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاَةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَيْهَا لاَ نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوىَ...﴾ .

  • اين آيه سياقى سازگار با سياق ساير آيات سوره دارد و پيدا است كه مانند بقيه آيات مكى است علاوه بر اين ما تا كنون به كسى بر نخورده‌ايم كه بگويد در ميان همه آيات سوره اين يكى مدنى است، پس بنابراين جمله «اهلك» بر حسب انطباقش با هنگام نزول، خديجه همسر آن جناب و على (علیه السلام) هستند چون على (علیه السلام) هم اهل آن جناب و در خانه آن جناب بود و يا آن دو بزرگوار به ضميمه بعضى از دختران رسول خدايند.

  • پس اينكه بعضى‌2 گفته‌اند مراد از اهل، همسران و دختران و دامادش على است، و اينكه بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: مراد همه پيروان از امت او هستند و نيز قول ديگران كه گفته‌اند: مراد از آن همسران و دختران و خويشاوندان از بنى هشام و بنى مطلب است، صحيح نيست هر چند قول اول از نظر انطباق آيه، نه از حيث مورد نزول، حرف بدى نيست، و اينكه گفتيم «نه از حيث مورد نزول» براى اين بود كه گفتيم آيه در مكه نازل شده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه همسرى به غير خديجه (علیه السلام) نداشت.

  • ﴿لاَ نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ﴾ ظاهر مقابله‌اى كه ميان اين دو جمله واقع شده اين است كه مراد از سؤال رزق در خواست براى خودش باشد و اين كنايه است از اينكه ما (خداى تعالى) از تو بى‌نيازيم و تو محتاج مايى، پس آيه در معناى آيه‌ ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ مَا أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ مَا أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلرَّزَّاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِينُ﴾ 4 است.

    1. خيلى شيفته مال و اولاد آنان مشو، زيرا خدا مى‌خواهد به اين وسيله آنان را در دنيا عذاب كند و وقتى جان مى‌دهند كافر جان دهند. - توبه، آيه 85.
    2.  روح المعانى، ج 16، ص 284.
    3.  روح المعانى، ج 16، ص 284.
    4. جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه مرا بپرستند من از ايشان خرجى نمى‌خواهم و نمى‌خواهم كه غذا به من بدهند زيرا خدا رازق همه است و داراى قدرتى متين است. - ذاريات، آيات 58-86.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

335
  • و نيز از نظر آن ذيلى كه دارد يعنى جمله‌ ﴿وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوىَ﴾ در معناى آيه‌ ﴿لَنْ يَنَالَ اَللَّهَ لُحُومُهَا وَ لاَ دِمَاؤُهَا وَ لَكِنْ يَنَالُهُ اَلتَّقْوىَ مِنْكُمْ﴾ 1مى‌باشد، پس اينكه بعضى‌2 از مفسرين درخواست رزق را در اين آيه به درخواست رزق براى خلق، يا براى شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تفسير كرده‌اند صحيح نيست.

  • و تفسير و بحث در پيرامون جمله‌ ﴿وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوىَ﴾ مكرر گذشته است.

  • و بعيد نيست كه از آيه شريفه به خاطر اينكه امر به نماز را منحصر در اهل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده، با اينكه در دو آيه قبل آن را منحصر در خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده بود و مى‌فرمود: در چهار هنگام نماز بخوان و صبر بكن، و نيز با در نظر گرفتن اينكه آن جناب را نهى مى‌كرد از اينكه چشم به زر و زيور دنيايى كفار بدوزد، بر مى‌آيد كه اين سوره در اوائل بعثت، يا خصوص اين آيه در آن موقع نازل شده است، و از ابن مسعود هم روايت شده كه سوره طه از عتاق اول يعنى سوره‌هاى قديمى است.

  • ﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ يَأْتِينَا بِآيَةٍ مِنْ رَبِّهِ أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ مَا فِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولىَ﴾ .

  • اين آيه حكايت گفتار مشركين مكه است كه به عنوان تعريض به قرآن گفته‌اند: اين قرآن آيتى نيست كه بر نبوت دلالت كند، بايد آيتى بياورد نظير آياتى كه پيغمبران نخست آوردند، كلمه «بينه» به معناى شاهد بيان كننده، و يا شاهد روشن است. و بعضى‌3 گفته‌اند: به معناى بيان است.

  • هر چه باشد اينكه گفته‌اند: «اگر آيتى از ناحيه پروردگارش نياورد» ، منظورشان اهانت به قرآن كريم و عاجز ساختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آوردن آيت پيشنهادى است و جمله‌ ﴿أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ...﴾ پاسخ از آن اعتراض است، و معنايش بنا بر وجه اول از دو معنايى كه براى كلمه «بينة» كرديم اين مى‌شود كه: «مگر نيامد براى ايشان شاهدى كه شهادت دهد بر آنچه در كتاب‌هاى نخستين - تورات و انجيل و سائر كتب آسمانى - از شرايع و حقايق معارف است، و بيان كننده آن‌ها باشد. بله آمد، و آن قرآن است كه به وسيله مردى درس نخوانده آمده است، مردى كه هيچ سابقه مراجعه به معلمى كه تعليمش دهد، و تلقينش كند

    1. از گوشت و خون قربانى‌ها چيزى به خدا نمى‌رسد، و ليكن تقوايى كه از شما سر زند عايد او مى‌گردد. - حج، آيه 37.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 37.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 37.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

336
  • نداشته است».

  • و اما بنا بر وجه دوم معنا چنين مى‌شود: «مگر نيامد براى ايشان بيان آنچه در كتب نخستين از اخبار امتهاى گذشته بود، آن‌هايى كه بر انبياى خود معجزاتى پيشنهاد كردند، و آن انبيا هم آن معجزات را آوردند، و آوردن آن‌ها باعث هلاكت و استيصال آنان شد، چون بعد از آمدن آن معجزات باز هم ايمان نياوردند، با اين حال مردم امروز چرا متنبه نمى‌شوند، و ايشان هم مانند آن اقوام گذشته پيشنهاد معجزه مى‌كنند، با اينكه معجزه قرآن برايشان آمد؟» هر يك از اين دو معنا را كه قبول كنيم، نظيرش در كلام خداى تعالى آمده است.

  • ﴿وَ لَوْ أَنَّا أَهْلَكْنَاهُمْ بِعَذَابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقَالُوا رَبَّنَا لَوْ لاَ أَرْسَلْتَ إِلَيْنَا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزىَ﴾ .

  • ظاهرا ضمير در «من قبله» به كلمه «بينه» - كه در آيه قبلى بود - بر مى‌گردد، چون مقصود از آن قرآن است، و معناى آيه اين است كه: اگر ما كفار را به خاطر اسرافى كه در كفر ورزيدند، به عذابى هلاك كنيم قبل از آنكه بر آنان بينه نازل سازيم و حجت را بر آنان تمام كنيم، آن وقت حجت به نفع آنان و به ضرر ما، و خلاصه حق به جانب ايشان مى‌شد، چون مى‌گفتند: پروردگارا! چرا رسولى به سوى ما گسيل نكردى، تا قبل از آنكه به عذاب استيصال هلاك و بيچاره شويم، آيات تو را پيروى كنيم؟.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به رسول بر مى‌گردد، هر چند چنين لفظى قبلا نيامده، ولى از مضمون آيه قبلى استفاده مى‌شود، به شهادت اينكه گفتند: «چرا رسولى به سوى ما نفرستادى» و اين وجه از نظر لفظ وجهى قريب و نزديك به ذهن است، ولى معناى اول از نظر معنا قريب به ذهن است، و جمله‌ ﴿فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ﴾ آن را تاييد مى‌كند، چون نفرمود: فنتبع رسولك

  • ﴿قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ اَلصِّرَاطِ اَلسَّوِيِّ وَ مَنِ اِهْتَدىَ﴾ .

  • كلمه «تربص» به معناى انتظار است، و «صراط سوى» به معناى راه مستقيم است، و جمله «كل متربص» معنايش اين است كه بگو هر يك از ما و شما منتظريم، ما منتظريم تا وعده‌اى كه در باره شما خدا به ما داده، كه دين خود را بر كفر شما جلو مى‌اندازد و نور خود را تمام مى‌كند فرا رسد، شما هم منتظريد تا بلاها بر سر ما هجوم آورد، و شما بتوانيد دعوت حق ما را باطل كنيد، و هر يك از ما و شما راه خود را به سوى آرزو و هدف خود گرفته، پيش

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 37.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

337
  • مى‌رود، پس شما منتظر باشيد.

  • و اين جمله تهديد است، مى‌فرمايد به زودى خواهيد فهميد كه كدام يك از ما و شما راه درست را پيموده، و آن صراط مستقيمى كه آدمى را به هدفش مى‌رساند. طى كرده، و كدام يك به مطلوب خود راه يافته است، كه اين جمله از اخبار غيبى است كه فتح و پيروزى مسلمان را پيشگويى مى‌كند.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات: ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ...﴾ و ﴿وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ...﴾ و...)

  • در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿لَكَانَ لِزَاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى﴾ گفته است: عذاب بر آنان نازل مى‌شد، و ليكن خداى تعالى آن را تا مدتى معين تاخير انداخت‌1.

  • و در الدر المنثور است كه طبرانى و ابن مردويه و ابن عساكر، از جرير، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله‌ ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِهَا﴾ فرمود: يعنى قبل از طلوع آفتاب نماز صبح را و قبل از غروب آن نماز عصر را بخوان2.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ مِنْ آنَاءِ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ﴾ گفته يعنى صبح و شام‌3.

  • مؤلف: اين روايت گفتار گذشته ما را تاييد مى‌كند.

  • و در كافى به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: به حضرتش عرضه داشتم: ﴿وَ أَطْرَافَ اَلنَّهَارِ لَعَلَّكَ تَرْضىَ﴾ يعنى چه؟ فرمود يعنى در روز، نافله بخوان4.

  • مؤلف: اين روايت تسبيح را به معناى مطلق نماز و يا مطلق تسبيح گرفته.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ...﴾ مى‌گويد امام صادق (علیه السلام) فرمود وقتى كه اين آيه نازل شد رسول خدا برخاست و نشست آنگاه فرمود كسى كه در ناكاميها به آنچه نزد خدا است دلگرم نباشد دلش از حسرت بر دنيا پاره پاره مى‌شود و

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 66.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 112.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 66.
    4.  كافى‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

338
  • كسى كه چشم به آنچه مردم دارند بدوزد اندوهش بسيار گشته و هرگز از غيظ تهى نمى‌شود و كسى كه نفهمد كه خداى تعالى غير از خوردن و آشاميدن نعمتهايى دارد اجلش كوتاه و عذابش نزديك مى‌گردد1.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن راهويه و بزار و ابو يعلى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و خرائطى در كتاب مكارم الاخلاق خود و ابو نعيم در كتاب معرفت همگى از ابى رافع روايت كرده‌اند كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى شخصى را ميهمان كرد در حالى كه طعامى كه شايسته ميهمان باشد نداشت مرا نزد مردى يهودى فرستاد كه مقدارى آرد به ما نسيه بدهد تا روز اول رجب پول آن را مى‌آورم. يهودى در پاسخ گفت: نسيه نمى‌دهم مگر با گرو.

  • من به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده و جريان را بازگو كردم، فرمود: هان به خدا سوگند كه من در آسمان امين و در زمين امين هستم اگر به ما سلف دهد و يا بفروشد پولش را به او مى‌رسانيم اينك زره مرا به عنوان رهن برايش ببر. مى‌گويد من بيرون نشدم تا آنكه آيه‌ ﴿وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ﴾ نازل گرديد و گويا او را در باره ناكاميهاى دنيايى دلدارى مى‌دهد2.

  • مؤلف: مضمون آيه مذكور مخصوصا ذيل آن با قصه‌اى كه در روايت آمده نمى‌سازد.

  • و در همان كتاب است كه ابن مردويه و ابن عساكر و ابن نجار از ابى سعيد خدرى روايت مى‌كند كه گفت: وقتى آيه‌ ﴿وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاَةِ﴾ نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره تا هشت ماه به در خانه على مى‌آمد و مى‌فرمود: «الصلاة رحمكم الله ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً﴾ نماز، خدا رحمتتان كند همانا خدا مى‌خواهد پليدى را از شما اهل بيت دور نموده آن طور كه خود مى‌داند تطهيرتان كند» 3.

  • مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از خدرى نقل كرده‌4 ولى در نقل او به جاى هشت ماه نه ماه آمده. و همين معنا در كتاب عيون در ضمن بحثى كه ميان حضرت رضا (علیه السلام) و مامون شده از آن جناب نقل شده‌5.

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 66.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 312.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 313.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 37.
    5.  عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 240.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

339
  • و قمى نيز آن را در تفسير خود به طور رفع آورده‌1. و تقييد نه ماه مبنى بر رفتارى است كه راوى از عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشاهده كرده نه اينكه راوى خواسته باشد تاريخ و تحديد آن را معين كرده باشد، به دليل روايتى كه شيخ در امالى به سند خود از ابى الحميراء روايت كرده كه گفت من چهل صبح شاهد رفتار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودم كه مى‌آمد درب خانه على و فاطمه و دو طرف چهار چوبه درب را مى‌گرفت و مى‌فرمود: سلام بر شما اهل بيت و رحمت و بركات خدا بر شما، نماز، ! خدا رحمتتان كند، خدا مى‌خواهد پليدى را از شما اهل بيت برداشته آن طور كه خود مى‌داند تطهيرتان كند2.

  • و ظاهر روايت اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده است و حال آنكه تا آنجا كه من ياد دارم احدى اين را نگفته و شايد مراد بيان اين معنا باشد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مدينه اين كار را مى‌كرد تا به آيه شريفه كه در مكه نازل شده عمل كرده باشد هر چند كه اين احتمال هم از لفظ آيه بعيد است.

  • ولى روايت قمى كه قبلا بدان اشاره كرديم اين احتمال را تاييد مى‌كند، چون در آن آمده: «پس همواره اين عمل را همه روزه انجام مى‌داد، حتى زمانى هم كه به مدينه آمد، تا از دنيا رفت» ، و داستان امر فرمودنش اهل بيت را به نماز، به طرق ديگرى غير آنچه آورديم نيز روايت شده.

  • و در الدر المنثور است كه ابو عبيد و سعيد بن منصور و ابن منذر و طبرانى، در كتاب اوسط، و ابو نعيم در حليه، و بيهقى در كتاب شعب الايمان، به سند صحيح از عبد الله بن سلام روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى خاندانش دچار شدت تنگى مى‌شدند، دستورشان مى‌داد به نماز و اين آيه را تلاوت مى‌كرد: ﴿وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاَةِ...﴾ 3.

  • مؤلف: اين معنا از احمد در كتاب زهد، ابن ابى حاتم، و بيهقى در شعب الايمان، نيز از ثابت از آن جناب روايت شده‌4 و بنابراين روايت، مراد از تسبيح معنايى وسيع‌تر از معناى لغوى آن است.

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 67.
    2. امالى‌.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 313.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 313.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

340
  •  

  •  

  • سوره انبياء(21)

  • سوره انبياء مكى است، و 112 آيه دارد

  •  

  •  

  • [سوره الأنبياء (21):آيات 1 تا 15]

  • ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ اِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ ١ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اِسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ ٢ لاَهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هَذَا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ اَلسِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ ٣ قَالَ رَبِّي يَعْلَمُ اَلْقَوْلَ فِي اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ٤ بَلْ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ بَلِ اِفْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ اَلْأَوَّلُونَ ٥ مَا آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ ٦ وَ مَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ ٧ وَ مَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لاَ يَأْكُلُونَ اَلطَّعَامَ وَ مَا كَانُوا خَالِدِينَ ٨ ثُمَّ صَدَقْنَاهُمُ اَلْوَعْدَ فَأَنْجَيْنَاهُمْ وَ مَنْ نَشَاءُ وَ أَهْلَكْنَا اَلْمُسْرِفِينَ ٩ لَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ ١٠وَ كَمْ قَصَمْنَا مِنْ قَرْيَةٍ كَانَتْ ظَالِمَةً وَ أَنْشَأْنَا بَعْدَهَا قَوْماً آخَرِينَ ١١ فَلَمَّا أَحَسُّوا بَأْسَنَا إِذَا هُمْ مِنْهَا يَرْكُضُونَ ١٢ لاَ تَرْكُضُوا وَ اِرْجِعُوا إِلىَ مَا أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَسَاكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ ١٣ قَالُوا يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ ١٤ فَمَا زَاَلَتْ تِلْكَ دَعْوَاهُمْ حَتَّى جَعَلْنَاهُمْ حَصِيداً خَامِدِينَ ١٥﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • به نام خداوند بخشنده مهربان. زمان حساب دادن اين مردم نزديك شده و آن‌ها در بى‌خبرى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

341
  • هم چنان روى گردانند (1).

  • هيچ پند تازه‌اى از پروردگارشان به سويشان نيايد مگر آنكه به عنوان استهزاء به آن گوش فرا دهند (2).

  • دلهايشان مشغول و سرگرم ماديات است و آنان كه ستمگرند اين راز خود را نهانى گويند كه آيا اين جز بشرى مثل شما است؟ چرا شما با دو چشم بينا به جادو رو مى‌كنيد! (3).

  • بگو پروردگار من در آسمان و زمين همه گفتارها را مى‌داند و او شنوا و دانا است (4).

  • نه تنها آن را جادو مى‌خوانند بلكه پندارهاى مشوش و بلكه از اين هم بدتر، آن را تزوير و افتراء مى‌نامند، و بلكه او را شاعر خيال‌پرداز معرفى مى‌كنند و مى‌گويند اگر شاعر نيست پس معجزه‌اى نظير معجزه گذشتگان براى ما بياورد (5).

  • پيش از ايشان هيچ فرقه‌اى كه هلاكش كرديم به معجزه‌ها ايمان نياورده بود اينان چگونه ايمان مى‌آورند؟ (6).

  • ما پيش از تو مردانى نفرستاده‌ايم مگر اينكه به آن‌ها وحى مى‌كرده‌ايم اگر خودتان نمى‌دانيد از اهل كتاب بپرسيد (7).

  • ما پيغمبران را پيكرهايى كه غذا نخورند و جاودان بمانند قرار نداديم (8).

  • آنگاه وعده خويش را با آنان وفا كرديم، آن‌ها و هر كه را خواستيم نجاتشان داديم و افراطكاران را هلاك كرديم (9).

  • به شما كتابى نازل كرده‌ايم كه يادبود شما در آن است چرا نمى‌فهميد (10).

  • چه بسيار مناطق آباد ستمگرى را در هم شكستيم و از پس آن گروهى ديگر پديد آورديم (11).

  • و چون صلابت ما را احساس كردند از آن گريزان شدند (12).

  • (به ايشان گفتيم) نگريزيد به سوى لذتها و مسكنهاى خويش باز گرديد شايد سراغ شما را بگيرند (13).

  • گفتند: اى واى بر ما كه ستمگر بوده‌ايم (14).

  • ادعايشان همواره همين بود تا آنكه ريشه آن‌ها را قطع كرديم و خاموششان ساختيم (15).

  • بيان آيات [غرض و مفاد كلى سوره مباركه انبياء]

  • غرض اين سوره گفتگو پيرامون مساله نبوت است كه مساله توحيد و معاد را زير بناى آن قرار داده، نخست داستان نزديك بودن روز حساب و غفلت مردم از آن، و نيز

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

342
  • اعراضشان از دعوت حقى كه متضمن وحى آسمانى است را ذكر مى‌كند، كه ملاك حساب روز حساب همين‌ها است.

  • و سپس از آنجا به موضوع نبوت، و استهزاء مردم منتقل مى‌شود، نبوت خاتم انبيا (صلى الله عليه وآله و سلم) و نسبت ساحر به وى دادن و كلماتش را هذيان و خودش را مفترى و شاعر خواندن را ذكر مى‌كند. آنگاه گفتار آنان را با ذكر اوصاف كلى انبياى گذشته به طور اجمال رد نموده مى‌فرمايد: پيغمبر اسلام نيز همان گرفتاريها را بايد ببيند، چون آنچه اين مى‌گويد همان است كه آن حضرات مى‌گفتند.

  • پس از آن، داستان جماعتى از انبيا را براى تاييد گفتار اجمالى خود مى‌آورد و سخنى از موسى و هارون، سرگذشتى از ابراهيم و اسحاق و يعقوب و لوط، و شرحى از نوح و داوود و سليمان و ايوب و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل و ذو النون و زكريا و يحيى و عيسى مى‌آورد.

  • آنگاه با ذكر يوم الحساب و آنچه كه مجرمين و متقين در آن روز كيفر و پاداش مى‌بينند بحث را خلاصه‌گيرى مى‌كند و مى‌فرمايد: سرانجام نيك از آن متقين خواهد بود و زمين را بندگان صالحش ارث مى‌برند و آنگاه مى‌فرمايد كه اعراضشان از نبوت به خاطر اعراضشان از توحيد است و به همين جهت بر مساله توحيد اقامه حجت مى‌كند همانطور كه بر مساله نبوت اقامه نموده و از آنجايى كه اين سوره به دليل سياقش و به اتفاق مفسرين در مكه نازل شده تهديد و وعيد در آن، از بشارت و وعده بيشتر است.

  • معناى نزديك شدن حساب - قيامت - به مردم ﴿اِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ﴾ 

  • ﴿اِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ﴾ .

  • كلمه «اقتراب» از باب افتعال و از ماده «قرب» است كه هر دو به يك معناى است چيزى كه هست اقتراب بليغ‌تر از قرب است چون به خاطر زيادى حروفى كه از آن تشكيل يافته عنايت بيشترى به نزديكى و قرب را افاده مى‌كند و هر دو باب با حرف «من» و «الى» متعدى مى‌شود مثلا مى‌گويند: «اقترب و قرب زيد من عمرو» و يا «اقترب و قرب زيد الى عمرو» يعنى زيد به عمرو نزديك شد، ولى اگر با حرف «من» متعدى شود نسبت نزديكى از عمرو گرفته شده و اگر با «الى» متعدى شود اين نسبت از زيد گرفته مى‌شود چون اصل در معناى «من» ابتداى هدف است، همچنانكه اصل در معناى «الى» انتهاى آن است.

  • از همينجا روشن مى‌شود كه «لام» در كلمه «للناس» به معناى «الى» است نه به معناى «من» براى اينكه مناسب با مقام اين است كه نسبت نزديكى از ناحيه حساب گرفته و گفته شود: «مردم به حساب نزديك شدند» چون حساب است كه طالب است و مى‌خواهد مردم به آن نزديك شوند نه مردم، زيرا مردم از آن به كلى غافلند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

343
  • و مراد از حساب - كه به معناى محاسبه خداى سبحان اعمال مردم را در روز قيامت است - خود حساب است نه زمان آن، تا بگوييم «گفتن اينكه حساب نزديك شد نوعى مجاز گويى است و كلمه زمان در تقدير است» هر چند كه بعضى‌1 از مفسرين بر آن اصرار ورزيده‌اند. و بعضى‌2 ديگر چنين توجيهش كرده كه: اصل در نزديكى و دورى زمان است و اگر اين دو كلمه را به حوادث هم نسبت مى‌دهيم باز به وساطت زمان است.

  • ولى غرض در مقام آيه متعلق به يادآورى خود حساب است نه روز حساب براى اينكه آنچه مربوط به اعمال بندگان مى‌شود حساب اعمال است و مردم مسئول پس دادن حساب اعمال خويشند و بدين جهت حكمت اقتضا مى‌كند كه از ناحيه پروردگارشان ذكرى بر آنان نازل شود و در آن ذكر (و كتاب)، مسئوليت آنان را برايشان شرح دهد و بر مردم هم واجب است كه با جديت هر چه بيشتر به آنچه ذكر مى‌گويد گوش دهند و دلهاى خود را از آن غافل نسازند. بله اگر سياق كلام سياق بيان هولها و موقف‌هاى دشوار قيامت بود كه چه شكنجه‌ها و عذابها براى مجرمين آماده مى‌شود، مناسب‌تر آن بود كه از قيامت، به يوم الحساب تعبير كند و يا زمان را تقدير بگيرد و يا طورى ديگر كه زمان را بفهماند.

  • در جمله‌ ﴿اِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ﴾ مراد از «ناس» جنس مردم است يعنى مجتمع بشرى كه اكثرا آنان را در آن روز مشركين تشكيل داده بودند نه خصوص مشركين، هر چند اوصافى كه براى مردم آن روز از غفلت و اعراض و استهزا و غير آن آورده اوصاف مشركين است ولى مقصود خصوص آنان نيست پس نسبت به «ناس» از قبيل نسبت بعض به كل دادن به طور مجاز نيست بلكه از باب نسبت حكم جامعه به خود جامعه دادن است به طور حقيقت و سپس استثنا بعضى كه آن حكم را ندارد و اين طور نسبت دادن يعنى نخست حكم را به جامعه نسبت دادن و سپس افرادى را كه آن حكم شاملشان نيست استثنا كردن آداب و روش قرآن كريم است همچنانكه در امثال آيه «﴿وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا﴾ سخنان بيخ گوشى خود را پنهان دارند» و آيه « ﴿فَأَنْجَيْنَاهُمْ وَ مَنْ نَشَاءُ﴾ ايشان و هر كه را خواستيم نجات داديم» اين روش به كار رفته است. و كوتاه سخن اينكه: فرق است ميان اينكه نخست جامعه را موضوع حكمى قرار دهند و سپس افرادى را كه متصف به وصف جامعه نيستند اخراج كنند و ميان اينكه نخست اكثريت افراد را موضوع قرار دهند و سپس حكم را مجازا به همه نسبت دهند و آيه مورد بحث از قبيل اول است نه دوم.

    1.  مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 234.
    2.  مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 234.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

344
  • بعضى‌1 از مفسرين نزديك شدن حساب به مردم را چنين توجيه كرده‌اند كه هر روزى كه از عمر دنيا مى‌گذرد دنيا نسبت به ديروزش به حساب نزديك‌تر مى‌شود. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: نزديك شدن حساب به اين اعتبار است كه بعثت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آخر الزمان اتفاق افتاده همچنانكه خود آن جناب فرموده: «بعثت انا و الساعة كهاتين 3- من و قيامت مانند اين دو انگشت با هم مبعوث شديم» و ليكن اگر منظور اين بود جا داشت بفرمايد:

  • «يقترب الساعة - قيامت نزديك مى‌شود» چون نزديك شدن قيامت به آن معنى كه گفته شد استمرار دارد و لفظى لازم است كه استمرار را برساند و آن لفظ «يقترب» است نه «اقترب» كه صرف تحقق را افاده مى‌كند نظير تفسير گذشته اين تفسير است كه گفته‌اند4: آوردن كلمه ماضى براى افاده حتميت وقوع قيامت است.

  • وجوهى كه در باره جمع بين غفلت (كه متضمن عدم توجه است) و اعراض (كه مستلزم توجه است) در جمله: ﴿وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ﴾ گفته شده است‌

  • ﴿وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ﴾ و بدين جهت غافل و رو گردانند كه به دنيا دل بسته و به تمتع از آن سرگرم شدند در نتيجه دلهاشان از محبت دنيا پر شد، و ديگر جايى خالى براى ياد قيامت، يادى كه دلهايشان را متاثر كند در آن باقى نماند، حتى اگر ديگران هم متذكرشان كنند باز متوجه نمى‌شوند، و هم چنان در غفلت از قيامت هستند، چون آن طور كه بايد آن را تصور نمى‌كنند، و گر نه دلهاشان متاثر مى‌شد.

  • با اين بيان پاسخ از اشكالى كه در اين جمله شده معلوم مى‌شود، و آن اشكال اين است كه: چگونه ممكن است ميان «غفلت» و «اعراض» جمع شود، با اينكه غفلت عبارت از توجه نداشتن، و اعراض مستلزم توجه داشتن است؟ و حاصل جواب اين است كه گفتيم: غفلت مردم از حساب به خاطر اين است كه آن طور كه بايد و شايد حساب را تصور نمى‌كنند، و چون تصورى كه در دلهايشان اثر گذارد ندارند، لذا به خاطر دل‌دادگى به دنيا از آن اعراض نموده، به چيزى مشغول مى‌شوند كه لازمه آن اشتغال علم به خلاف آن تصور است.

  • اين آن پاسخى است كه از بيان گذشته ما استفاده مى‌شد، ولى زمخشرى طورى ديگر جواب داده كه ترجمه عين عبارت او چنين است: خداى تعالى مردم را به دو وصف، توصيف كرده، يكى غفلت، يكى هم اعراض، (با اينكه اين دو وصف با هم تباين دارند) ولى تباينش از اين راه بر طرف مى‌شود كه زمان اين دو با هم مختلف است، زمان غفلت قبل از زمان

    1.  منهج الصادقين، ج 6، ص 47.
    2.  كشاف، ج 3، ص 101.
    3.  كشاف، ج 3، ص 101.
    4.  روح المعانى، ج 17، ص 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

345
  • اعراض است، به اين معنا كه مادامى كه انبيا ايشان را متوجه نكرده‌اند غافلند، چون از آنچه عقول آنان اقتضا دارد كه بايد كيفرى براى بدكاران و پاداشى براى نيكوكاران باشد در غفلتند، و وقتى انبيا ايشان را به شنيدن نداى و جدان و عقل دعوت نموده متوجهشان مى‌كنند، آن وقت اعراض مى‌نمايند، و گوش خود گرفته فرار مى‌كنند، اين بود پاسخ زمخشرى از اشكال‌1.

  • و فرق ميان پاسخ او و پاسخ ما اين است كه: او اعراض را در طول غفلت گرفته نه در عرض آن، و ما هر دو را در عرض هم و در يك زمان تصوير كرديم، و انصاف هم همين است كه ظاهر آيه مى‌رساند زمان اعراض و غفلت يك زمان است، نه اينكه يكى بعد از ديگرى باشد.

  • بعضى‌2 ديگر اشكال را اينطور پاسخ گفته‌اند كه: اعراض به معناى اتساع است و معناى آيه اين است كه ايشان در غفلت وسيعى هستند. بعضى‌3 ديگر غفلت را به معناى اهمال گرفته و گفته‌اند: اهمال و اعراض با هم منافات ندارند. ولى اين دو وجه از قبيل التزام به چيزى است كه خود ملتزم هم، قبولش ندارد.

  • و معناى آيه اين است كه حساب اعمال مردم براى مردم نزديك شد، در حالى كه ايشان در غفلت از آن مستمرند، و يا در حالى كه در غفلت بزرگى قرار دارند و از آن روى گردانند، چون به شغل‌هاى دنيا، و آماده نگشتن براى توبه و ايمان و تقوى مشغول و سرگرمند.

  • ﴿مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اِسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ لاَهِيَةً قُلُوبُهُمْ...﴾

  •  اين آيه به منزله تعليلى است براى جمله‌ ﴿وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ﴾ چون اگر در غفلت و روى‌گردان نبودند در هنگام شنيدن ذكر به لهو و لعب نمى‌پرداختند، و بلكه خود را براى شنيدن آن آماده مى‌كردند، و چون چنين بود، يعنى آيه شريفه تعليل آن جمله بود، لذا آن را بدون حرف عطف آورد.

  • و مراد از كلمه «ذكر» هر چيزى از قبيل وحى‌هاى الهى، مانند كتب آسمانى است كه خدا را به ياد آدمى بيندازد، كه يكى از آن‌ها قرآن كريم است، و مراد «از آمدن ذكر» ، نازل شدن آن براى ايشان است، به اينكه بر پيغمبر نازل شود و او به گوش ايشان برساند، و كلمه «محدث» به معناى جديد و نو است، و اين معنا معنايى است نسبى، كه صفت ذكر است، پس اگر قرآن مثلا ذكرى نو است، براى اين است كه بعد از انجيل نازل شده، همچنانكه انجيل نيز به خاطر اينكه بعد از تورات نازل شده نسبت به آن ذكرى است جديد، و

    1.  تفسير كشاف، ج 3، ص 101.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 6.
    3.  روح المعانى، ج 17، ص 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

346
  • همچنين بعضى از سوره‌هاى قرآن به خاطر اينكه بعد از بعضى ديگر نازل شده نسبت به آن‌ها جديد و نو است.

  • جمله‌ ﴿إِلاَّ اِسْتَمَعُوهُ﴾ استثنايى است مفرغ (يعنى مستثنا منه آن ذكر نشده)، كه آن را از همه احوال آنان استثنا مى‌كند، و جمله «استمعوه» حال، و جمله‌ ﴿وَ هُمْ يَلْعَبُونَ﴾ و نيز جمله‌ ﴿لاَهِيَةً قُلُوبُهُمْ﴾ دو حال است از ضمير جمع در «استمعوه» پس اين دو جمله دو حال به هم آميخته‌اند.

  • كلمه «لعب» به معناى فعلى است كه منظم انجام بشود ولى غايت و هدفى جز خيال در آن نباشد، مانند بازى بچه‌ها، و كلمه «لهو» به معناى سرگرم شدن به چيزى و باز ماندن از امرى مهم است، مثلا وقتى مى‌گويند: «ألهاه كذا» ، معنايش اين است كه فلان كار بيهوده او را از مهمش باز داشت، و اگر آلات طرب را هم آلات لهو مى‌نامند، به همين جهت است، و لهو از صفات قلب است، و لذا فرمود: ﴿لاَهِيَةً قُلُوبُهُمْ﴾ و دلها را لاهى خواند.

  • و معناى آيه اين است كه هيچ ذكر جديدى به وسيله نزول از آسمان، و ابلاغ رسول به ايشان در هيچ حالى از احوال نمى‌رسد مگر اينكه ايشان در حال لهو هستند، يعنى در حالى هستند كه دلهايشان لاهى است، و اگر آن ذكر را مى‌شنوند در آن حال مى‌شنوند، و خلاصه معنا اين است كه: احداث ذكر و تجديد آن هيچ اثرى در آنان نمى‌گذارد، و از اشتغال به لعب دنيا بازشان نداشته، متوجه ما وراى آن نمى‌كند. و اين تعبير كنايه است از اينكه ذكر در هيچ حالى در آنان مؤثر نمى‌افتد، نه اينكه بخواهد بگويد ذكر جديد در آنان اثر ندارد ولى ذكر قديم و كهنه اثر مى‌گذارد و چون مطلب روشن است مى‌گذريم.

  • بعضى‌1 از مفسرين به ظاهر اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: قرآن كريم حادث است و قديم نيست ولى اشاعره ظاهر آن را تاويل كرده‌اند به اينكه اگر ذكر را به وصف محدث توصيف فرموده از جهت نزول آن بوده چون نزول آن حادث است و اين منافات با قدم آن ندارد. ولى ظاهر آيه عليه ايشان حكم مى‌كند و اين بحث تتمه‌اى دارد كه اينك از نظر خوانندگان مى‌گذرد.

  • گفتارى در چند فصل پيرامون معناى حدوث و قدم كلام‌

  • فصل اول تجزيه و تحليل حقيقت و واقعيت «كلام - سخن» و بيان اينكه قديم بودن كلام متصور نيست‌

  • : معناى اينكه كلام حادث مى‌شود و باقى مى‌ماند چيست؟ وقتى سخنى

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 140.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

347
  • از گوينده‌اى مى‌شنويم كه يا شعر است و يا نثر، بدون هيچ درنگ حكم مى‌كنيم كه اين شعر مثلا از اين شاعر است. و اگر شاعر مفروض همان شعر را تكرار كند، و يا گوينده، همان سخن را تكرار كند باز شك نمى‌كنيم در اينكه شعر و سخن مذكور از او است و بعينه همان كلام اول است كه دوباره اعاده‌اش كرده و سپس اگر ناقلى همان شعر را از همان شخص نقل كند باز هم مى‌گوييم اين همان شعر فلان شاعر است. يعنى همان گوينده اولى، و پس از آن اگر اين نقل را مكرر بگويد مثلا يك ميليون بار و يا بى‌نهايت آن را تكرار كند باز هم همان كلام اول و صادر از گوينده اول است.

  • البته اين از نظر فهم عرفى است ولى اگر بخواهيم مساله را از نظر دقت علمى در نظر بگيريم با مختصر دقتى مى‌بينيم كه حقيقت امر بر خلاف اين است: مثلا كسى كه مى‌گويد: «زيد نزد من آمد» اين جمله در حقيقت يك كلام نيست زيرا مركب از يازده حرف است كه هر يك آن‌ها فردى از افراد صوت است كه در نفس گوينده تكون يافته و در فضاى دهانش از يكى از مخارج آن بيرون آمده و مجموع آن‌ها صوت‌هاى بسيار است نه يك صوت، چيزى كه هست چون يك چيز را مى‌فهماند در ظرف اعتبار آن را كلام واحد مى‌خوانيم و اين خود نوعى توسع و مجاز است كه مرتكب مى‌شويم. و اين صوتهاى متعدد از اين جهت كلام شده‌اند و معنايى را به شنونده مى‌فهمانند كه قبلا ميان گوينده و شنونده قرارى بسته شده است كه فلان صوت نشان فلان معنا باشد و همچنين از اين نظر كلام واحد شده‌اند كه معناى واحدى را مى‌رسانند.

  • پس با اين بيان اين معنا به دست مى‌آيد كه كلام از آن جهت كه كلام است امرى است وضعى و قراردادى و اعتبارى كه جز در ظرف اعتبار، واقعيتى ندارد، آنچه در خارج هست آن عبارت است از صوتهاى گوناگون كه در ظرف اعتبار و قرارداد هر يك علامت چيزى قرارداد شده نه اينكه آنچه در خارج، خارجيت پيدا مى‌كند علامتهايى باشد، براى وضوح بيشتر تكرار مى‌كنم كه آنچه در خارج موجود مى‌شود صوت است و بس نه علامت و صوت قراردادى، و اگر موجوديت و تحقق را به كلام نسبت مى‌دهيم، به نوعى عنايت است، و گر نه كلام در خارج تحقق نمى‌يابد، بلكه صوت موجود مى‌شود، (و اهل هر زبان روى قراردادى كه قبلا ميان خود داشته‌اند از آن صوت به معنايى منتقل مى‌شوند).

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه كلام (فراموش نشود كه يعنى آن امر اعتبارى و قراردادى)، نه متصف به حدوث مى‌شود و نه به بقاء، براى اينكه (حدوث و بقاء مربوط به واقعيات است، نه اعتباريات و) حدوث عبارت است از مسبوق بودن وجود چيزى به عدم زمانى آن، (و اينكه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

348
  • چيزى بعد از مدتها نبودن بود شود) و بقاء عبارت است از اينكه چيزى بعد از آن اول نيز موجود باشد، و همچنين در آنات بعدى، وجودى متصل داشته باشد، پس هم حدوث و هم بقاء مربوط به واقعيات خارجى است، نه اعتباريات، چون اعتباريات در خارج وجود ندارند.

  • علاوه بر اين، اتصاف كلام به قدم، اشكالى ديگر و عليحده دارد، و آن اين است كه كلام (كه مركب از حروف رديف شده، و اصل تكونش تدريجى است، بعضى حروفش قبل از بعضى ديگر، و بعضى بعد از بعضى ديگر چيده مى‌شود)، ممكن نيست قديم باشد، چون در قديم ديگر تقدم و تاخرى فرض ندارد، و گر نه آنچه متاخر است حادث مى‌شود، و حال آنكه ما قديمش فرض كرده بوديم، و اين خلف است، پس كلام - كه به معناى حروف تركيب شده است و به وضع دلالت بر معنايى تام مى‌كند - قديم بودن در آن تصور ندارد، علاوه بر اين همانطور كه گفتيم فى حد نفسه محال هم هست، (دقت بفرماييد).

  • فصل دوم آيا كلام از جهت كلام بودن، فعل متكلم است يا صفت او يا هيچكدام؟

  • : آيا كلام بدان جهت كه كلام است فعلى از افعال است، يا آنكه صفتى است قائم به ذات متكلم؟ به اين معنا كه ذات متكلم فى نفسه تام است، و از كلام بى‌نياز است، ولى كلام از متفرعات آن است، يا آنكه قوام ذات متكلم بر تكلم است، همچنانكه قوام ذات حيوان به حيات است، و عدم انفكاك عدد چهار از زوجيت به وجهى جزو ذات چهار است؟.

  • هيچ شكى نيست در اينكه كلام به حسب حقيقت و واقع نه فعل متكلم است، و نه صفت او است، براى اينكه: (همانطور كه قبلا هم گفتيم) فعل متكلم صدا در آوردن است، و اما اينكه شنونده از آن صدا چه بفهمد بسته به قرارداد در اجتماعى است كه به زبانى با هم صحبت مى‌كنند. (همچنانكه قرارداد فارس زبانان اين است كه با شنيدن صدايى چون «نان» به چيزى منتقل شوند كه عرب با شنيدن صدايى چون «خبز» بدان منتقل مى‌شوند) پس آنچه كه ما كلامش مى‌خوانيم حقيقتا نه فعلى است صادر از ذاتى خارجى، و نه صفتى است براى موصوفى خارجى.

  • بله كلام بدان جهت كه عنوانى است براى موجودى خارجى، يعنى براى صوت‌هاى تركيب شده، و بدان جهت كه صوت، فعل خارجى صاحب صوت است، به نوعى توسع و مجاز گويى فعل او ناميده مى‌شود نه به طور حقيقت، و بعد از آنكه آن را به طور مجاز فعل او دانستند، از همان نسبت مجازى كه به فاعل مى‌دهند، وصفى نيز براى او انتزاع نموده، او را متكلم مى‌خوانند، مانند نظاير تكلم از امور اعتبارى، چون خضوع، تعظيم، اهانت، خريد و فروش و امثال آن. ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

349
  • فصل سوم اشاره به معنايى ديگر براى كلام از جهت اينكه مكنونات ضماير را كشف مى‌كند و بيان اينكه بحث در باره حدوث و قدم قرآن بى مورد بوده است‌

  • : ممكن است كلامى كه مورد بحث است از نظر هدف و غرضى كه در آن است يعنى از نظر كشف از معانى نهفته در ضمير، و انتقال آن معانى به ضمير شنونده تجزيه تحليل شود و در نتيجه با آن تحليل، كلام كه تا كنون امرى اعتبارى بود، به امرى حقيقى و واقعى برگردد، و آن عبارت باشد از همان كشف مكنونات درونى، كه خود امرى است واقعى نه اعتبارى، و اين تحليل در تمامى امور اعتبارى و يا حد اقل در بيشتر آن‌ها جريان دارد، و قرآن كريم هم همين معامله را با آن‌ها كرده، و امثال سجود، قنوت، طوع، كره، ملك، عرش، كرسى، كتاب و غيره را حقايقى دانسته.

  • و بنابراين تحليل، حقيقت كلام عبارت مى‌شود از كشف ضماير، و به اين معنا هر معلولى براى علتش كلام خواهد بود، چون با هستى خودش از كمال علت خود كشف مى‌كند، كمالى كه اگر هستى معلول نبود، هم چنان در ذات علت نهفته بود.

  • از اين هم دقيق‌تر اينكه بگوييم: هر صفت ذاتى براى هر چيزى، كلام او است، چون از مكنون ذات او كشف و پرده‌بردارى مى‌كند، و اين همان معنايى است كه فلاسفه بر آن مى‌گويند كه: صفات ذات خداى تعالى، چون علم و قدرت و حيات، كلام خدايند، و نيز عالم سراپايش كلام او است.

  • و اين نيز روشن است كه بنابراين تحليل، قديم بودن، يا حادث بودن كلام، تابع سنخ وجودش خواهد بود، علم الهى كه كلام او است به خاطر قديم بودن ذات خدا قديم است، ولى زيدى كه ديروز نبود و امروز هست شد، به خاطر اينكه از وجود پروردگارش كشف مى‌كند، حادث است، و وحى نازل بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدان جهت كه تفهيم الهى است، و تفهيم حادث است، آن نيز حادث است، ولى بدان جهت كه در علم خدا است - و علم او را كلام او دانستيم و علم صفت ذاتى او است - پس وحى نيز قديم است، مانند علمش به همه چيز، چه قديم و چه حادث.

  • فصل چهارم:

  • از فصول سه‌گانه گذشته اين معنا به دست آمد كه قرآن كريم را اگر بدان جهت در نظر بگيريم كه عبارت است از آياتى خواندنى، و دلالت مى‌كند بر معانى ذهنى، مانند ساير كلمات، در اين صورت قرآن نه حادث است نه قديم، بله به وساطت حدوث اصوات كه معنون به عنوان كلام و قرآنند حادث است.

  • و اگر بدان جهت در نظر گرفته شود كه معارفى است حقيقى و در علم خدا، در اين صورت مانند علم خدا به ساير موجودات، قديم خواهد بود، چون خود خدا قديم است و به اين حساب اگر مى‌گوييم قرآن قديم است معنايش اين است كه علم خدا قديم است. هم چنان كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

350
  • مى‌گوييم زيد حادث، قديم است و درست هم گفته‌ايم چون علم خدا به زيد حادث، قديم است.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه بحث‌هايى كه در باره قدم و حدوث قرآن به راه انداخته بودند بحث‌هايى بى‌فايده بوده زيرا اگر آن كس كه مى‌گويد قديم است مقصودش از قرآن آن حروفى باشد كه خواندنى است و صوتهايى رديف شده و تركيب يافته و دال بر معانى خويش است و مى‌خواهد بگويد چنين قرآنى مسبوق به عدم نبوده كه بر خلاف و جدان خود سخن گفته است و اگر مقصودش اين است كه خدا عالم به آن بوده و به عبارت ديگر علم خدا به قرآن قديم بوده اين اختصاص به قرآن ندارد تا منتش را بر قرآن بگذاريم بلكه علم خدا به تمامى موجودات قديم است، چون ذاتش قديم است و علمش هم عين ذاتش است زيرا مقصود از علم مورد بحث علم ذاتى است.

  • علاوه بر اين ديگر وجهى ندارد كه ما كلام را صفت ثبوتى و ذاتى جداگانه‌اى غير علم بگيريم چون برگشت كلام هم به همان علم شد و اگر صحيح باشد هر يك از مصاديق يكى از صفات ثبوتيه خداى را يك صفت ثبوتيه جداگانه بدانيم ديگر صفات ثبوتيه منحصر به يكى، دو تا، ده تا نمى‌شود چون عين اين تحليل در امثال ظهور و بطون و عظمت و بهاء و نور و جمال و كمال و تمام و بساطت و غير اينها از صفات ثبوتيه بى‌شمار ديگر وجود دارد.

  • و آنچه از لفظ تكلم كه در قرآن كريم به كار رفته ظاهر در معناى اول است يعنى آن معنايى كه تحليل نشده بود و هر خواننده‌اى همان را مى‌فهمد مانند آيه‌ ﴿تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلىَ بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللَّهُ﴾ 1و آيه‌ ﴿وَ كَلَّمَ اَللَّهُ مُوسىَ تَكْلِيماً﴾2 و آيه‌ ﴿وَ قَدْ كَانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلاَمَ اَللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ﴾ 3و آيه‌ ﴿يُحَرِّفُونَ اَلْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ﴾ 4و امثال اين آيات.

  • اما اينكه بعضى‌5 از مفسرين گفته‌اند كه غير كلام لفظى كه از زبان هر گوينده

    1. و اين رسولان را بعضى را بر بعضى برترى داديم، بعضى از ايشان كسى است كه با خدا سخن گفت. - بقره، آيه 253.
    2. و خدا با موسى به طور آشكار و روشن سخن گفت. - نساء، آيه 64.
    3. چنانچه بعضى ايشان بودند كه كلام خداى را مى‌شنيدند و آنگاه همان را تحريف مى‌كردند.
      - بقره، آيه 75.
    4. كلمات را از آن طور كه هست تحريف مى‌كنند. - مائده، آيه 13.
    5.  تفسير فخر رازى، ج 3، ص 134.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

351
  • بيرون مى‌آيد كلام ديگرى هست نفسى كه قائم به نفس متكلم است. و شعرى هم در اين باره انشاد كرده كه:

  • ان الكلام لفى الفؤاد و إنما***جعل اللسان على الفؤاد دليلا 
  • كلام در حقيقت در قلب است و زبان را دليل و بيانگر قلب كرده‌اند و كلامى كه از خداى تعالى متصف به قدم است كلام نفسى خدا است نه لفظى، حرف صحيحى نيست براى اينكه اگر مقصودشان از كلام نفسى همان معناى كلام لفظى است و يا صورت علمى آن است كه بر لفظ منطبق شده، در اين صورت برگشت معناى اين كلام به همان علم خواهد بود نه چيزى زائد بر علم و صفتى مغاير آن، و اگر معناى ديگرى مقصود است كه ما هر چه به نفس خود مراجعه مى‌كنيم خبرى از چنين معنايى نمى‌يابيم، و آن شعرى هم كه سروده‌اند براى يك بحث عقلى نه سودى دارد و نه زيانى، چون بحث عقلى شانش اجل از اين است كه شعر را با آن به جنگ بيندازد.

  • نقل سخنان و افترائات مكذبان پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) در تكذيب و انكار آن حضرت (صلى الله عليه و آله)

  • ﴿وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هَذَا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ اَلسِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ﴾ .

  • كلمه «اسرار» در مقابل «اعلان» است، كه آن به معناى نهفتن، و اين به معناى بر ملا كردن است، پس «اسرار نجوى» به معناى مبالغه در كتمان قول و نهان داشتن آن است، چون اسرار به تنهايى معناى نجوى را مى‌دهد، در نتيجه اسرار نجوى مبالغه را مى‌فهماند.

  • و ضمير فاعلى در فعل «اسروا» ، به «ناس» بر مى‌گردد، چيزى كه هست از آنجايى كه فعل مذكور فعل همه مردم، و يا بيشتر مردم نبود، چون افراد مستضعف و افراد بى‌طرف نيز در ميان مردم هستند، لذا هر چند فعل را به جامعه مردم نسبت داده، چون جامعه دچار غفلت و اعراض است، و ليكن مطلب را با قيد ﴿اَلَّذِينَ ظَلَمُوا﴾ بيان فرمود، پس اين جمله عطف بيانى است كه دلالت مى‌كند بر اينكه فعل مذكور «نجوى» از خصوص كسانى سر زده كه ستمكار بودند.

  • و اما اينكه آنچه بيخ گوش هم مى‌گفته‌اند چه بوده؟ جمله‌ ﴿هَلْ هَذَا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ اَلسِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ﴾ حكايت آن است، حاصل معنا اينكه به صراحت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تكذيب نموده، علنا مى‌گفته‌اند كه: او مانند شما يك فرد بشر است، و قرآن او سحر است، و هيچ يك از اين مطالب را پنهانى نمى‌گفتند، ليكن قبل از علنى كردنش در مجلس مشورتى خود آن را نجوى مى‌كردند. خلاصه مجالسى سرى بر پا مى‌كردند كه در مقابل دعوت پيغمبر چه جواب دهند؟ و سرانجام راهى نمى‌يافتند مگر آنكه آنچه گفتگو

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

352
  • كردند پنهان بدارند، تا همه در آن متفق شوند و بعد از اتفاق علنيش كنند.

  • و نجواى ايشان مشتمل بر دو مطلب بوده كه يا به طور قطع و يا به طور استفهام انكارى ردش كرده‌اند.

  • اول اينكه گفتند: ﴿هَلْ هَذَا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾ كه آن را دليل بر ابطال نبوت آن جناب گرفتند، و حاصلش اين است كه او همانطور كه مى‌بينيد بشرى است مانند خود شما - به همين جهت اسم اشاره آورده و گفتند: «هل هذا» ضمير نياوردند كه بگويند: «هل هو» ، تا دلالت كند بر علم به مشاهده - و در هيچ چيز از لوازم بشريت از شما جدا نيست، و هيچ چيزى كه مختص به خود او باشد ندارد، پس اگر آنچه ادعا مى‌كند كه به غيب اتصال و ارتباط دارد حق باشد، بايد شما هم همان را داشته باشيد، چون شما هم مانند او بشر هستيد، و چون شما خبرى از غيب نداريد، پس او هم مثل شما است و خبرى ندارد، پس پيغمبر نيست و دعوتش باطل است.

  • دوم اينكه گفتند ﴿أَ فَتَأْتُونَ اَلسِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ﴾ كه با فاء تفريع متفرع بر انكار و نفى نبوت شد، و برگشت معنا به اين مى‌شود كه بعد از آنكه با جمله اول اثبات كرديم كه او پيغمبر نيست و با غيب اتصال ندارد، نتيجه چنين مى‌شود كه آنچه آورده، و ادعا مى‌كند كه معجزه نبوت من است، معجزه نباشد، بلكه سحرى باشد كه شما از آوردن نظير آن عاجزيد، و سزاوار نيست كسى كه چشم بينا دارد فريب سحر را خورده، به آن ايمان بياورد.

  • ﴿قَالَ رَبِّي يَعْلَمُ اَلْقَوْلَ فِي اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾ 

  • يعنى خداى تعالى به هر سخنى احاطه علمى دارد، چه سرى و چه علنى، و در هر جا كه باشد او شنواى گفته‌هاى شما و داناى به كارهاى شما است پس هر چه هست به دست او است، و هيچ امرى به دست من نيست.

  • اين آيه حكايت كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان است كه نجوى كردند، و به صراحت نبوت آن جناب را تكذيب نموده معجزه‌اش را سحر خواندند، و در اين كلام او را ارجاع و حواله به خداى سبحان داده، همچنانكه در غالب مواردى كه پيشنهاد معجزه مى‌دادند ارجاع به خدا مى‌دهد، مانند همه انبيا كه خود را در اجابت خواسته‌هاى قوم خود هيچكاره معرفى مى‌كردند، مانند آيه‌ ﴿قُلْ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾ 1و آيه ﴿قَالَ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ﴾ 2 و آيه ﴿قُلْ إِنَّمَا اَلْآيَاتُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنَّمَا أَنَا

    1. بگو علم نزد خدا است و من تنها نذير و بيم‌رسانى آشكارم. - ملك، آيه 26.
    2. گفت علم نزد خدا است، و من آنچه راى كه بدان فرستاده شدم به شما مى‌رسانم. - احقاف، آيه 23.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

353
  • نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾ 1.

  • ﴿بَلْ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ بَلِ اِفْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ اَلْأَوَّلُونَ﴾ .

  • حكايت سخنان كفار است كه چگونه افترا و تكذيب به آن جناب را درجه به درجه شدت مى‌دادند، اول گفتند: سخنان وى خوابهاى پريشان است كه ديده و آن را نبوت خود پنداشته و كتاب آسمانيش گمان كرده، پس كار او و معلوماتش حتى از سحر هم بى‌ارزش‌تر است، (براى اينكه سحر هر چه باشد علمى است و قواعدى دارد).

  • سپس افتراى خود را ترقى داده، گفتند: بلكه خواب پريشان هم نيست، چون در خواب پريشان صاحبش عمدا دروغ نگفته، بلكه چند رقم رؤيا ديده وقتى بيدار شده از هر يك چيزى به يادش مانده، و با گوشه‌هاى ديگر هم رؤيايش مخلوط شده، ولى اين افترا مى‌بندد، و معلوم است كه افترا مستلزم تعمد است.

  • آنگاه مطلب را ترقى بيشترى داده گفتند: «بلكه او شاعر است» و اين از جهتى ديگر از تهمت قبلى سنگين‌تر است، چون كسى كه به كسى افترا مى‌بندد، فكر مى‌كند كه چه افترايى ببندم، ولى شاعر بدون هيچ تدبر هر چه به نظرش مى‌رسد مى‌گويد، و به هر تعبير كه از نظر فن شاعرى خوشش آيد تعبير مى‌كند، و چه بسا كه شاعرى ضروريات را هم انكار كند، و يا علنا بر باطلى اصرار ورزد، و چه بسا راستى را تكذيب و دروغى را تصديق كند.

  • جمله‌ ﴿فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ اَلْأَوَّلُونَ﴾ سخنى است متفرع بر جملات قبل، و مراد از «اولين» ، انبياى گذشته‌اند و معنايش اين است كه وقتى اين را كه وى آورده و آن را آيت خوانده، يعنى قرآن، خوابهاى پريشان، يا افترا، و يا شعر بود، ديگر ادعاى نبوتش تمام نيست، و قرآن او ما را قانع نمى‌كند، پس بايد آيتى براى ما بياورد، همانطور كه گذشتگان آوردند، مثلا ماده شتر از كوه بيرون كردند، عصا اژدها نمودند و يد بيضا داشتند.

  • و در اينكه فرمود: ﴿كَمَا أُرْسِلَ اَلْأَوَّلُونَ﴾ ، با اينكه ظاهر سياق اقتضا مى‌كرد بفرمايد: «كما اتى بها الاولون - همانطور كه گذشتگان آن آيت را آوردند» براى اشاره به اين معنا بود كه آيت از لوازم ارسال است، و اگر اين شخص رسول است، بايد به رسولان گذشته اقتدا نموده، بر رسالت خود احتجاجى مانند احتجاج آنان بكند.

  • در اينجا سؤالى پيش مى‌آيد، و آن اين است كه مشركين از وثنى‌ها، از اصل منكر نبوتند، با اين حال در اين اعتراضى كه كردند مساله نبوت را مسلم گرفتند؟ جواب اين است

    1. بگو معجزات همه نزد خدا است، و من تنها نذيرى آشكارم. - عنكبوت، آيه 50.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

354
  • كه همين خود دليل روشنى است بر اينكه مشركين در كار خود دچار تحير شده و نمى‌فهميدند چه كار مى‌كنند؟ يك وقت از راه تهكم با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مواجه مى‌شدند و نامربوط مى‌گفتند، وقتى ديگر دردسر فراهم مى‌نمودند، بار ديگر سخنانى بر خلاف عقيده خودشان گفته با اينكه اصلا نبوت را منكر بودند پيشنهاد معجزه مى‌كردند، معجزاتى كه انبياى گذشته آورده بودند، با اينكه نه آن انبيا را قبول داشتند و نه معجزاتشان را.

  • ولى به هر حال از اينكه گفتند: «بايد آيتى براى ما بياورد كه گذشتگان آوردند» ، از اين وعده ضمنى بر مى‌آيد كه اگر يكى از آن آيات كه پيشنهاد كرده‌اند بياورد ايمان خواهند آورد.

  • ﴿مَا آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ﴾ 

  • در اين جمله سخن قبلى مشركين و آن وعده‌اى كه ضمنا مشتمل بود رد و تكذيب شده، مى‌فرمايد: اگر آنچه را كه پيشنهاد مى‌كنند برايشان آورده شود، باز هم ايمان نمى‌آورند، چون اقوام گذشته وقتى معجزات پيشنهادى خودشان را هم ديدند ايمان نياوردند و هلاك شدند آن وقت اينان ايمان مى‌آورند؟! و حاصل معناى جمله به طورى كه سياق آن را افاده مى‌كند اين است كه: كفار در وعده‌اى كه مى‌دهند دروغ گويند، و اگر معجزات پيشنهادى آنان را هم نازل كنيم باز ايمان نمى‌آورند، و در نتيجه به همين جرم هلاك خواهند شد، همچنانكه امت‌هاى گذشته وقتى درخواست معجزه كردند، و معجزه برايشان نازل كرديم، ايمان نياوردند ما نيز هلاكشان نموديم، طبيعت اينان با طبيعت آنان يكى است، و مانند آنان اسراف‌گر و متكبرند، و به هيچ وجه، به هيچ آيتى ايمان نمى‌آورند، پس آيه مورد بحث از يك نظر شبيه به آيه‌ ﴿فَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمَا كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ﴾1 مى‌باشد.

  • و بنابراين مى‌توان گفت: در آيه شريفه حذف و ايجازى (مختصر گويى) به كار رفته، و تقدير آن چنين است كه: مثلا بگوييم «ما آمنت قبلهم اهل قرية اقترحوا الآيات فانزلناها عليهم و اهلكناهم لما لم يؤمنوا بها بعد النزول ا فهم، يعنى مشركى العرب يؤمنون و هم مثلهم فى الاسراف» يعنى اهل قريه‌هاى قبل از ايشان كه پيشنهاد معجزه‌ها كردند ايمان نياوردند، و ما معجزه‌اى را كه خواستند فرستاديم و به جرم ايمان نياوردن هلاكشان كرديم، آيا اينان يعنى مشركين عرب با اينكه در اسراف مانند آنان هستند ايمان مى‌آورند؟!

    1. پس آنان به چيزى كه پيش از آن تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند. - يونس، آيه 74.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

355
  • بنابراين اگر قريه را با وصف «اهلكناها» توصيف كرد، و در حقيقت به آخرين نقطه سرنوشتشان توصيفشان نمود، براى اين بود كه بفهماند عاقبت اجابت معجزه خواهى مردم هلاكت ايشان است، و لا غير.

  • پاسخ خداى تعالى به سخن مشركان كه در مقام انكار نبوت پيامبر (صلى الله عليه و آله) بشر بودن او را مستمسك قرار دادند

  • ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾ .

  • اين آيه پاسخى از احتجاجى است كه بر نفى نبوت كرده و گفتند: ﴿هَلْ هَذَا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾ و حاصلش اين است كه مگر انبياى گذشته غير بشر بودند، كه انتظار داريد پيامبر شما بشر نباشد؟ بشريت كه با نبوت منافات ندارد.

  • و اگر كلمه «رجالا» را با جمله‌ ﴿نُوحِي إِلَيْهِمْ﴾ توصيف فرموده، براى اشاره به فرق ميان انبيا و غير انبيا است و محصلش اين است كه يگانه فرق بين اين دو طائفه تنها اين است كه ما به انبيا وحى مى‌فرستيم و به ديگران نمى‌فرستيم، و وحى موهبت و منتى است خاص كه بر خدا واجب نيست همه افراد را به آن موهبت نائل سازد كه اگر بنا شد به كسى بدهد به همه بدهد، و اگر بنا شد ندهد به هيچ كس ندهد، تا شما تحكم كنيد كه چرا نبوت جز در يك نفر پيدا نمى‌شود؟ و بگوييد چون در ما نيست پس در هيچ كس ديگر هم نيست، براى اينكه نبوت هم مانند ساير صفات خاصى است كه در هر عصرى جز در يك فرد يافت نمى‌شود، و اين چيزى نيست كه بتوان انكارش كرد.

  • بنابراين بيان، آيه شريفه منحل به دو حجت مى‌شود، كه عليه احتجاج مشركين بر ابطال نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به بشريت او اقامه شده است، يكى حجت نقضى، كه با بشريت انبياى گذشته نقض مى‌كند و مى‌رساند كه منافاتى ميان بشريت و نبوت نيست، دوم حجت حلى، كه مى‌رساند فرق ميان يك فرد پيغمبر با ديگران چيزى نيست كه نشود در بشر يافت شود، و يا اگر يافت شد بايد در همه افراد يافت شود، بلكه تنها فرق اين دو طائفه وحى الهى، و كرامت او است، و منت مخصوصى است از ناحيه خدا كه شامل حال شخص پيغمبر مى‌شود.

  • پس آيه از اين نظر مانند آيه‌ ﴿قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا … قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَمُنُّ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ﴾ 1مى‌باشد.

  • ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾ اين جمله تاييد و تحكيم جمله‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ 

    1. گفتند شما جز بشرى مانند ما نيستيد... رسولان ايشان به ايشان گفتند: ما جز بشرى چون شما نيستيم و ليكن خداوند به هر كه بخواهد منت مى‌گذارد. - ابراهيم، آيات 10 و 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

356
  • إِلاَّ رِجَالاً﴾ است، يعنى اگر اين معنا را مى‌دانيد، كه هيچ، و اگر نمى‌دانيد به اهل ذكر مراجعه كنيد، و بپرسيد، آيا انبياى گذشته غير بشر بودند؟.

  • و مقصود از «ذكر» كتاب‌هاى آسمانى است، و مراد از «اهل ذكر» ، علماى اهل كتابند، زيرا آن‌ها در دشمنى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دنبال مشركين بودند، و مشركين از آن‌ها احترام مى‌كردند، و چه بسا در كار خود با آن‌ها مشورت مى‌نمودند، و مسائلى از آن‌ها مى‌پرسيدند تا با آن مسائل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را امتحان كنند، و همان اهل كتاب بودند كه عليه مسلمانان به مشركين مى‌گفتند: ﴿هَؤُلاَءِ أَهْدىَ مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً﴾ 1.

  • خطاب در جمله‌ ﴿فَسْئَلُوا...﴾ به پيغمبر، و هر كسى است كه آن را بشنود، چه عالم و چه جاهل، تا گفتار قبلى را به خوبى تاييد كند، و اين قسم خطاب در كلمات خود ما آدميان نيز شايع است.

  • ﴿وَ مَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لاَ يَأْكُلُونَ اَلطَّعَامَ وَ مَا كَانُوا خَالِدِينَ … وَ أَهْلَكْنَا اَلْمُسْرِفِينَ﴾ .

  • يعنى انبيا مردانى از بشرند كه ما لوازم بشريت را از آن‌ها سلب نكرده‌ايم، كه مثلا بدنهايشان را خالى از روح زندگى كرده باشيم، تا نه به خوردن محتاج باشند و نه به نوشيدن، و نيز آنان را از مرگ مصونيت نداده‌ايم، تا هميشه در دنيا بمانند، بلكه ايشان نيز بشر و از كسانى هستند كه طعام مى‌خورند و مى‌ميرند، و اين خوردن و مردن، دو خاصه از خواص روشن بشريت است.

  • ﴿ثُمَّ صَدَقْنَاهُمُ اَلْوَعْدَ فَأَنْجَيْنَاهُمْ وَ مَنْ نَشَاءُ وَ أَهْلَكْنَا اَلْمُسْرِفِينَ﴾ 

  • اين آيه عطف است بر كلام گذشته، كه مى‌فرمود: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ إِلاَّ رِجَالاً﴾ و در اين آيه سرانجام ارسال رسولان، و عاقبت امر مسرفان را بيان مى‌كند، كه مسرفان از هر امت، در اثر اقتراح معجزه به چه سرنوشتى دچار شدند، و نيز توضيح است براى هلاكتى كه به طور اجمال بدان اشاره كرده، و فرموده بود: ﴿مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا﴾ ، و تهديدى است براى مشركين.

  • و مراد از «وعد» در جمله‌ ﴿ثُمَّ صَدَقْنَاهُمُ اَلْوَعْدَ﴾ وعده نصرتى است كه به مسلمين داده و فرموده بود كه: دين ايشان را يارى خواهد كرد، و كلمه ايشان را كه كلمه حق است بلند آوازه خواهد نمود، همچنانكه در آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ ، إِنَّهُمْ لَهُمُ

    1. اين مشركين از آن‌هايى كه ايمان آورده‌اند هدايت يافته‌ترند. - نساء، آيه 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

357
  • اَلْمَنْصُورُونَ ، وَ إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾ 1و آيات ديگر آن وعده را بيان نموده.

  • ﴿فَأَنْجَيْنَاهُمْ وَ مَنْ نَشَاءُ﴾ يعنى رسولان و گروندگان به ايشان را نجات داديم. قبلا هم وعده نجات به ايشان داده، و فرموده بود: ﴿حَقًّا عَلَيْنَا نُنْجِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ 2و مسرفين در اين آيه همان مشركين هستند، كه از راه عبوديت به بيراهه گراييدند، و از طور بندگى تجاوز كردند.

  • ﴿لَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ 

  • امتنانى است از خداى تعالى بر اين امت به منت انزال قرآن، پس مراد از «ذكر ايشان» ذكرى است كه مختص به اين امت است، و ذكرى است كه لايق حال اين امت است، ذكرى است كه آخرين و بلندترين معارف را كه حوصله بشر توانايى تحمل آن را دارد متضمن است، و عالى‌ترين برنامه را كه ممكن است در جامعه بشرى اجرا شود در بر دارد، و آن عبارت است از شريعت حنيفيت، پس خطاب در آيه خطاب به همه امت است.

  • بعضى‌3 از مفسرين گفته‌اند مراد از ذكر، شرف است، و معناى آيه اين است كه: در اين كتاب شرف شما تامين شده، اگر به آن تمسك جوييد، متوجه آن شرف و آبرو خواهيد شد، اين مفسر در آيه‌ ﴿وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ﴾ 4همين حرف را زده است، و خطاب در آن را براى جميع مؤمنين و يا خصوص عرب دانسته، چون قرآن به زبان ايشان نازل شده. ليكن اين تفسير دور از فهم است.

  • ﴿وَ كَمْ قَصَمْنَا مِنْ قَرْيَةٍ كَانَتْ ظَالِمَةً … حَصِيداً خَامِدِينَ﴾ .

  • كلمه «قصم» ، در اصل به معناى شكستن است، مى‌گويند: «قصم ظهره - پشتش را شكست» ، ولى به طور كنايه در هلاكت هم استعمال مى‌شود، و كلمه «انشاء» به معناى ايجاد است، كلمه «احساس» به معناى درك از طريق حس است، كلمه «باس» به معناى عذاب، و كلمه «ركض» به معناى دويدن به تندى است، و كلمه «اتراف» به معناى توسعه دادن به نعمت است، و كلمه «حصيد» به معناى بريده است، و از همين جهت زراعت درو شده را حصيد مى‌گويند، و كلمه «خمود» به معناى سكون و سكوت است.

  • و معناى آيات اين است كه: ﴿وَ كَمْ قَصَمْنَا﴾ چقدر هلاك كرديم «من قرية» از اهل

    1. فرمان ما براى بندگان مرسلمان از سابق صادر شد، و آن اين بود كه ايشان حتما يارى شوند، و لشگر ما حتما غالبان باشند. - صافات، آيات 171-173.
    2. واجب است بر ما كه مؤمنان را نجات دهيم. - يونس، آيه 103.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 40.
    4. و به درستى كه قرآن ذكرى است براى تو و براى قومت. - زخرف، آيه 44.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

358
  • قريه‌هايى را كه به خود ﴿كَانَتْ ظَالِمَةً﴾ ستمكار بودند و اسراف و كفر مى‌ورزيدند ﴿وَ أَنْشَأْنَا﴾ و بعد از هلاك كردن آنان، ايجاد كرديم‌ ﴿قَوْماً آخَرِينَ﴾ مردمى ديگر را ﴿فَلَمَّا أَحَسُّوا﴾ پس همين كه آن اهل قريه ستمكار به حس خود درك كردند «باسنا» عذاب ما را ﴿إِذَا هُمْ مِنْهَا يَرْكُضُونَ﴾ ناگهان پا به فرار گذاشته بدويدند در آن هنگام بود كه از در توبيخ و ملامت به ايشان گفته شد: ﴿لاَ تَرْكُضُوا وَ اِرْجِعُوا إِلىَ مَا أُتْرِفْتُمْ فِيهِ﴾ ندويد و از اين عذاب فرار مكنيد بلكه به آن نعمتها كه در آن زياده روى مى‌كرديد مراجعه كنيد ﴿وَ مَسَاكِنِكُمْ﴾ و به خانه‌هايتان برگرديد ﴿لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ﴾ تا شايد باز هم فقرا و بينوايان به دريوزگى شما مراجعه كنند و شما از در نخوت و اعتزاز ايشان را از خود برانيد و يا خود را از ايشان پنهان كنيد و اين كنايه است از اعتزاز و استعلاى ستمكاران كه خود را متبوع و به جاى خدا و ارباب تابعين مى‌دانستند، از در پشيمانى «قالوا» گفتند ﴿يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ﴾ واى بر ما كه مردمى ستمكار بوديم‌ ﴿فَمَا زَاَلَتْ تِلْكَ﴾ و اين هم چنان سخن ايشان بود و بر ظلم خود اعتراف و به ربوبيت خداى تعالى اقرار مى‌كردند ﴿حَتَّى جَعَلْنَاهُمْ حَصِيداً﴾ تا آنكه ما اينها را درو شده و مقطوعشان كرديم، «خامدين» و ساكن و ساكتشان ساختيم مانند آتشى كه خاموش شود نه صدايى دارد و نه در باره‌اش گفتگويى مى‌شود. مفسرين براى جمله‌ ﴿لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ﴾ وجوه ديگرى ذكر كرده‌اند كه از فهم دور است و ما به همين جهت متعرض آن‌ها نشديم.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ...﴾ و ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ...﴾ و...)

  • در كتاب احتجاج از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت: امام ابى الحسن الرضا (علیه السلام) به ابى قره صاحب شبرمه فرمود: تورات و انجيل و زبور و فرقان و همه كتاب‌هايى كه نازل شده كلام خدا است كه براى عالميان نازل كرده تا نور و هدايت باشد و همه آن‌ها حادث است و غير خدا است زيرا خداى تعالى فرموده: «﴿أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً﴾ يا ذكرى برايشان حادث كند» و نيز فرموده: ﴿مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اِسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ﴾ و خدا همه كتاب‌هايى را كه نازل كرده حادث كرده است.

  • ابو قره گفت: آيا اين حادث معدوم هم مى‌شود؟ فرمود مسلمانان همه اجماع دارند بر اينكه آنچه سواى خدا است فعل خدا است، و يكى از افعال خدا تورات و انجيل و زبور و فرقان است مگر نشنيدى كه مردم مى‌گويند: «رب القرآن؟» و قرآن روز قيامت مى‌گويد: پروردگارا فلانى - با اينكه خدا داناتر از او است به آن شخص - روزش را در تلاوت من به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

359
  • تشنگى و شبش را به بى‌خوابى گذراند پس مرا شفيع او قرار ده و نيز تورات و انجيل و زبور همه محدث و مربوب خدا است، خدايى آن‌ها را حادث كرده كه برايش مثل نيست، و براى كسانى حادث كرده كه تعقل كنند پس هر كس بپندارد كه اين كتاب‌ها قديمند خداى را اول قديم و واحد ندانسته و كلام خدا را همواره با خدا و قديم دانسته تا آخر حديث‌1.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿لاَهِيَةً قُلُوبُهُمْ﴾ روايت آورده كه معصوم فرمود «لاهيه» از «تلهى» است‌2.

  • و نيز در آن كتاب در ذيل آيه‌ ﴿مَا آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ﴾ فرمود: چگونه ايمان مى‌آورند؟ و حال آنكه مردمى كه قبل از ايشان بودند ايمان نياوردند تا هلاك شدند3.

  • و نيز در همان كتاب به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾ در جواب او پرسيد مقصود چه كسانى هستند؟ فرمود: مقصود از اهل ذكر ماييم. زراره مى‌گويد: پرسيدم پس مسئول هم شماييد؟ فرمود: بله.پرسيدم: سائل هم ماييم؟ فرمود: بله. پرسيدم: پس بر ما است كه از شما پرسش كنيم؟ فرمود: بله. پرسيدم: پس بر شما هم لازم است كه جواب ما را بگوييد؟ فرمود: نه بر ما واجب نيست و ما در پاسخ گفتن به شما مختاريم اگر خواستيم جواب مى‌دهيم و گر نه، نه، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: « ﴿هَذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ﴾ اين عطاى ما به شما است خواستيد بر مردم منت بگذاريد و خواستيد خوددارى كنيد مسئول نخواهيد بود» 4.

  • مؤلف: اين معنا را طبرسى نيز در مجمع البيان از على و ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده و آنگاه گفته اين معنا را اين نكته تاييد مى‌كند كه خداى تعالى نامگذارى كرده نبى (صلى الله عليه وآله و سلم) را ذكر رسول‌5. ولى اين روايت از باب ذكر مصداق است براى اينكه مى‌دانيم آيه شريفه عام است نه خاص و ذكر يا قرآن است و يا مطلق كتاب‌هاى آسمانى و يا معارف الهى، و امامان اهل بيت در هر حال اهل ذكرند و نمى‌توان آن را تفسير آيه بر حسب مورد نزول دانست چون معنا ندارد كه خداى تعالى مشركين را به اهل رسول و يا به اهل قرآن ارجاع دهد چون مشركين دشمنان اهل رسول و اهل قرآن بودند اگر مى‌خواستند از اهل رسول حرفى بپذيرند از

    1.  احتجاج طبرسى، ج 2، ص 185.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 67.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 67.
    4.  تفسير قمى، ج 2، ص 68.
    5.  مجمع البيان، ج 7، ص 40.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

360
  • خود رسول مى‌پذيرفتند.

  • و در روضه كافى گفتارى از على بن الحسين (علیه السلام) در موعظه و زهد در دنيا نقل كرده كه در آن فرموده: خداى تعالى رفتارى را كه در حق ستمكاران اهل قراى گذشته مسلوك داشت به گوش شما خوانده آنجا كه فرمود: ﴿وَ كَمْ قَصَمْنَا مِنْ قَرْيَةٍ كَانَتْ ظَالِمَةً﴾ كه مقصودش از قريه، اهل قريه است و لذا دنبالش فرمود: ﴿وَ أَنْشَأْنَا بَعْدَهَا قَوْماً آخَرِينَ﴾ آنگاه فرمود: ﴿فَلَمَّا أَحَسُّوا بَأْسَنَا إِذَا هُمْ مِنْهَا يَرْكُضُونَ﴾ يعنى فرار مى‌كنند و نيز فرمود: ﴿لاَ تَرْكُضُوا وَ اِرْجِعُوا إِلىَ مَا أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَسَاكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ﴾ فلما اتاهم العذاب ﴿قَالُوا يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ فَمَا زَاَلَتْ تِلْكَ دَعْوَاهُمْ حَتَّى جَعَلْنَاهُمْ حَصِيداً خَامِدِينَ﴾ و به خدا سوگند كه اين آيه شريفه موعظه مهمى است براى شما و شما را اگر پندپذير باشيد و بترسيد تخويف مى‌كند1.

    1.  روضه كافى، ج 8 ص 74.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

361
  • [سوره الأنبياء (21):آيات 16 تا 33]

  • ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ ١٦ لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فَاعِلِينَ ١٧ بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ اَلْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ ١٨ وَ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَسْتَحْسِرُونَ ١٩ يُسَبِّحُونَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لاَ يَفْتُرُونَ ٢٠أَمِ اِتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ اَلْأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ ٢١ لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ ٢٢ لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ ٢٣ أَمِ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ هَذَا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ اَلْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ ٢٤ وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِ ٢٥ وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ ٢٦ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ ٢٧ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ ٢٨ وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلَهٌ مِنْ دُونِهِ فَذَلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلظَّالِمِينَ ٢٩ أَ وَ لَمْ يَرَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا وَ جَعَلْنَا مِنَ اَلْمَاءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ أَ فَلاَ يُؤْمِنُونَ ٣٠وَ جَعَلْنَا فِي اَلْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنَا فِيهَا فِجَاجاً سُبُلاً لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ ٣١ وَ جَعَلْنَا اَلسَّمَاءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آيَاتِهَا مُعْرِضُونَ ٣٢ وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ ٣٣﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

362
  • ترجمه آيات‌

  • آسمان‌ها و زمين و هر چه را كه ميان آن دو است به بازى نيافريده‌ايم (16).

  • اگر بازى‌گر بوديم و مى‌خواستيم بازيچه‌اى بگيريم آن را از نزد خويش مى‌گرفتيم (17).

  • نه اينطور نيست، بلكه حق را به روى باطل مى‌كوبيم تا درهمش بشكند و يكباره نابود شود، واى بر شما از اين وصف كه مى‌كنيد (18).

  • هر كه در آسمان‌ها و زمين است متعلق به او است، فرشتگان كه نزد او هستند از عبادتش استكبار نمى‌كنند و خسته نمى‌شوند (19).

  • شب و روز تسبيح مى‌گويند و سستى به خود راه نمى‌دهند (20).

  • آيا از زمين خدايانى گرفته‌ايد كه حيات دوباره مى‌دهد (21).

  • اگر در آسمان و زمين خدايانى جز خداى يكتا بود تباه مى‌شدند، پروردگار عرش از آنچه وصف مى‌كنند منزه است (22).

  • خدا از آنچه مى‌كند بازخواست نمى‌شود ولى آنان بازخواست خواهند شد (23).

  • آيا آن‌ها جز او خدايانى گرفته‌اند؟ بگو برهان خويش را بياوريد اينك اين كتاب اصحاب من و اين كتاب اسلاف من (نه هيچ برهانى ندارند) بلكه بيشترشان حقيقت را نمى‌دانند و خود اعراض‌گرانند (24).

  • پيش از تو هيچ پيغمبرى نفرستاديم مگر آنكه به او وحى كرديم كه خدايى به جز من نيست پس تنها مرا عبادت كنيد (25).

  • گفتند: خداى رحمان فرزندى براى خود برگزيده ولى او منزه (از داشتن فرزند) است و اينها (فرشتگان پسران وى نيستند بلكه) بندگان شايسته هستند (26).

  • كه هرگز در گفتار از خدا پيشى نمى‌گيرند و به فرمان او كار مى‌كنند (27).

  • هر چه جلو رويشان هست و هر چه پشت سرشان مى‌باشد مى‌داند و شفاعت جز براى آنكه خدا رضايت دهد نمى‌كنند و از ترس لرزانند (28).

  • هر كه از آنان بگويد: من خدايى به جز خدا هستم به همين جرم جهنم را سزايش خواهيم داد، و همه ستمگران را چنين سزا مى‌دهيم (29).

  • آيا كسانى كه كافرند نمى‌دانند كه آسمان‌ها و زمين پيوسته بود و ما از هم بازشان كرديم و هر چيز زنده‌اى را از آب آفريديم پس چرا ايمان نمى‌آورند؟ (30).

  • و در زمين كوه‌هاى ثابت و استوار نهاديم تا شما را نلرزاند و نيز در زمين دره‌ها و راه‌ها قرار داديم تا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

363
  • ايشان هدايت شوند (31).

  • آسمان را سقفى محفوظ كرديم ولى آن‌ها از عبرتهاى آسمان روى گردانند (32).

  • اوست كه شب و روز را آفريد و آفتاب و ماه را خلق كرد كه هر يك در مدارى شناورند (33).

  • بيان آيات‌

  • اول اين آيات علت عذاب فرستادن به قراى ظالمه را به بازيچه نبودن خلقت توجيه مى‌كند و مى‌فرمايد: خدا با ايجاد آسمان و زمين و ما بين آن دو نخواسته است بازى كند تا ايشان هم بدون هيچ دلواپسى سرگرم بازى با هواهاى خود باشند، هر چه مى‌خواهند بكنند و هر جور خواستند بازى كنند بدون اينكه حسابى در كارهايشان باشد، نه چنين نيست بلكه خلق شده‌اند تا راه به سوى بازگشت به خدا را طى كنند و در آنجا محاسبه و بر طبق اعمالشان مجازات شوند، پس بايد بدانند كه بندگانى مسئولند كه اگر از رسم عبوديت تجاوز كنند بر طبق آنچه حكمت الهى اقتضا مى‌كند مؤاخذه مى‌شوند و خدا در كمين‌گاه است.

  • و چون اين بيان بعينه حجت بر معاد نيز هست لذا دنبالش وجهه سخن را متوجه مساله معاد كرده، بر آن اقامه حجت نمود و در سايه آن متعرض مساله نبوت نيز گرديده چون نبوت از لوازم وجوب عبوديت و آن هم از لوازم ثبوت معاد است پس مى‌توان گفت كه دو آيه اول اين آيات به منزله رابط بين سياق آيات قبل و بعد است.

  • و اين آيات در اثبات معاد بيانى بديع آورده و تمامى احتمالاتى كه منافى با معاد است به طورى كه خواهيد ديد نفى كرده است.

  • استدلال بر حقيقت معاد و حقانيت دعوت پيامبر (صلى الله عليه و آله)، به اينكه آفرينش آسمان و زمين عبث و به انگيزه لهو و لعب نبوده است‌

  • ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ .

  • اين دو آيه نزول عذاب بر اقوام ستمگر گذشته را توجيه مى‌كند، همان اقوامى كه قبلا فرمود: ﴿وَ كَمْ قَصَمْنَا مِنْ قَرْيَةٍ...﴾ و اين دو آيه به طورى كه از سياق قبلى بر مى‌آيد مشتمل بر يك حجت برهانى و فلسفى بر ثبوت معاد است، آنگاه در سايه آن برهان، مساله نبوت را هم كه غرض اصلى از سياق كلام در سوره است اثبات مى‌كند.

  • پس حاصل آنچه گذشت اين شد كه براى آينده بشر معادى است كه به زودى در آن عالم به حساب اعمال آنان مى‌رسند پس ناگزير بايد ميان اعمال نيك و بد فرق بگذارند و آن‌ها را از هم تميز دهند و اين جز با هدايت الهى صورت نمى‌گيرد و اين هدايت همان دعوت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

364
  • حقى است كه مساله نبوت عهده‌دار آن است و اگر اين دعوت نبود خلقت بشر عبث و بازيچه مى‌شد و خدا بازيگر و لاهى، و خداى تعالى منزه از آن است.

  • پس مقام اين دو آيه - به طورى كه ملاحظه مى‌كنيد - مقام احتجاج بر حقيقت معاد است تا با اثبات آن حقانيت دعوت نبوى را هم اثبات كند، براى اينكه دعوت نبوت بنابراين از مقتضيات معاد است، و نه بر عكس، يعنى معاد از مقتضيات دعوت نبوت نيست.

  • و حجت اين دو آيه - به طورى كه ملاحظه مى‌فرماييد - بر مساله «لهو» و «لعب» تكيه دارد، كه بايد قبل از هر كار معناى اين دو كلمه روشن شود، كلمه «لعب» به معناى عملى است كه با نظمى خاص انجام بشود، ولى غرضى عقلايى بر آن مترتب نگردد، بلكه به منظور غرضى خيالى و غير واقعى انجام شود، مانند بازى‌هاى بچه‌ها كه جز مفاهيمى خيالى از تقدم و تاخر و سود و زيان و رنج و خسارت، كه همه‌اش مفاهيمى فرضى و موهوم است، اثرى ندارد.

  • و چون لعب چيزى است كه نفس آدمى را به سوى خود جذب نموده، و از كارهاى عقلايى و واقعى، و داراى اثر باز مى‌دارد، در نتيجه همين لعب يكى از مصاديق لهو هم خواهد بود.

  • حال كه معناى اين دو كلمه روشن شد مى‌گوييم: اگر خلقت اين عالم مشهود براى غرضى نبود كه به خاطر آن خلق شده باشد، و خداى سبحان مرتب ايجاد كند و معدوم نمايد، زنده كند و بميراند، آباد كند و خراب نمايد، بدون اينكه غرضى مترتب بر افعال او باشد كه به خاطر آن غرض بكند هر چه را كه مى‌كند، بلكه صرفا براى سرگرمى باشد كه يكى را پس از ديگرى ببيند، كه از يك نواختى حوصله‌اش سر نرود و دچار كسالت و ملال نشود، و يا از تنهايى در آيد و از وحشت خلوت رهايى يابد، در اين صورت مثل ما خواهد بود كه از تكرار يك عمل خسته مى‌شويم، لذا با آن بازى مى‌كنيم، تا ملال و خستگى و كسالت و سستى خود را دفع كنيم.

  • از نظرى ديگر همين لعب خدا لهو هم خواهد بود، و لذا مى‌بينيم كه در آيه اولى تعبير به لعب كرده، فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾ ولى در آيه دوم اين تعبير را عوض كرد، و براى اينكه در مقام تعليل بود لهو را به جاى لعب به كار برد تا حجت تمام شود.

  • و اما اينكه آيا لهو از خدا سر مى‌زند يا نه؟ مى‌گوييم: لهو كردن خدا با چيزى از مخلوقات خود محال است، زيرا لهو صورت نمى‌بندد مگر از كسى كه لهو حاجتى از او را

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

365
  • بر طرف كند، (هر چند رفع خستگى و ملال باشد)، يا نقيصه‌اى از نقائص او را دفع كند. پس لهو از جمله چيزهايى است كه در غير اثر مى‌گذارد و مؤثر است، و معنا ندارد كه چيزى در خداى تعالى مؤثر باشد، و خداى تعالى به چيزى محتاج شود، كه آن چيز از هر جهت محتاج او است.

  • پس اگر فرض كنيم كه تلهى و سرگرمى براى خدا جايز باشد، در صورتى تلهى او با چيزى جايز است كه، غير خودش نباشد، و مخلوقات او از آنجا كه فعل او هستند، و از ذات خود او صادر و خارج مى‌شوند، غير او هستند و نمى‌شود همبازى يا بازيچه او باشند، بلكه بايد چيزى باشد كه از ذات خود او صادر و خارج نشده باشد، و چنين چيزى وجود ندارد پس خدا لهو ندارد.

  • با اين بيان برهان آيه تمام مى‌شود كه مى‌فرمايد: «ما آسمان و زمين را براى لعب و لهو خلق نكرديم، و اگر مى‌خواستيم وسيله بازى تهيه كنيم در نزد خود همبازى مى‌گرفتيم».

  • و اما لهو با امر غير خارج از ذات هر چند كه آن نيز فى نفسه محال است، چون مستلزم اين است كه خدا در ذاتش محتاج به چيزى باشد كه مايه سرگرميش شود، و از آن ناراحتى‌ها كه در نفس خود احساس مى‌كند رهائيش دهد و اين مستلزم آن است كه ذات او مركب از دو چيز باشد يكى احتياجى حقيقى كه در ذاتش قرار دارد و ديگرى چيزى كه آن احتياج را برآورده كند و چون نقص و احتياج در ذات او راه ندارد پس لهو هم در او نيست.

  • و ليكن برهان مذكور در تماميتش متوقف بر لهو نيست، براى اينكه برهان در مقام اثبات اين معنا است كه لهو و لعب در كار خدا كه همان خلق او باشد نيست، و اما اينكه لعب و لهو در ذات خدا نباشد، خارج از غرض برهان و مقام است.

  • و اگر براى نفى احتمال لهو لعب با لفظ «لو» تعبير كرد، براى اين بود كه امتناع را برساند و دنبالش هم فرمود: ﴿إِنْ كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ ، تا آن را تاكيد كند، (دقت فرماييد).

  • با اين بيان روشن مى‌شود كه جمله‌ ﴿لَوْ أَرَدْنَا...﴾ در مقام تعليل براى نفى در جمله‌ ﴿وَ مَا خَلَقْنَا...﴾ است، و جمله «من لدنا» معنايش «من نفسنا» و در مرحله ذات ما است، يعنى اگر مى‌خواستيم، بازيچه‌اى را از مرحله ذات خود مى‌گرفتيم نه مرحله خلق، كه فعل ما و خارج از ذات ما است، و جمله‌ ﴿إِنْ كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ اشاره مستقلى است به آنچه كه لفظ «لو» بر آن دلالت دارد، پس در حقيقت آن را كه گفتيم امتناع است تاكيد مى‌كند.

  • و با اين بيان برهان بر معاد و سپس نبوت تمام مى‌شود، و كلام به سياق قبلى خود متصل مى‌گردد، و حاصل كلام اين است كه: مردم به سوى پروردگار خود بازگشت دارند و بر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

366
  • طبق اعمالشان محاسبه و مجازات مى‌شوند كه جزايشان يا ثواب است و يا عقاب، پس چون چنين است بر خدا لازم است انبيايى مبعوث كند تا مردم را به راه ثواب دعوت نموده به عمل و اعتقادى راهنمايى كنند كه به ثواب و پاداش نيك منتهى گردد، پس معاد، غرض از خلقت و علت نبوت است، و اگر معادى نبود خلقت بدون غرض و هدف مى‌شد، و آفريدن جنبه بازى و سرگرمى به خود مى‌گرفت، و خداى تعالى منزه از بازى و سرگرمى است، زيرا اگر فرضا چنين چيزى بر خدا جايز مى‌بود، لازم بود با چيزى بازى كند كه از نفس خودش صادر نشده باشد، و خلاصه مخلوق خود او نباشد، چون محال است مخلوق خود او در او تاثير كند، و او به وجهى محتاج به غير خود شود.

  • و وقتى خلقت عالم به منظور لعب نبود، قهرا هدف و غايتى دارد، و آن غايت همان معاد است كه مستلزم نبوت و لوازم آن، يعنى تعذيب بعضى از ظالمان ياغى و اسراف‌گر نيز هست، همچنانكه تعذيب ظالمان، مستلزم احياى حق است كه جمله بعدى يعنى‌ ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ﴾ بدان اشاره مى‌كند.

  • وجوهى كه مفسرين در معناى آيه: ﴿لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا﴾ گفته‌اند

  • مفسرين در تفسير آيه‌ ﴿لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا﴾ وجوهى ذكر كرده‌اند، يكى وجهى است كه زمخشرى در كشاف آورده، و حاصلش اين است كه جمله «من لدنا» معنايش به قدرت ما است، و معناى آيه اين است كه اگر بخواهيم بازيچه‌اى اتخاذ كنيم به قدرت خود اتخاذ مى‌كنيم، چون قدرت ما عام است، ولى نمى‌خواهيم اتخاذ كنيم، و جمله «نمى‌خواهيم» از كلمه «لو» كه مفيد امتناع است استفاده مى‌شود1.

  • ليكن اين اشكال به آن متوجه مى‌شود كه قدرت به محال تعلق نمى‌گيرد، و لهو كه معنايش سرگرمى به كار بيهوده، و بازماندن از كار عقلايى است، به هر معنايى كه توجيه شود، بر خدا محال است، علاوه بر اين دلالت جمله «من لدنا» بر قدرت، خيلى روشن نيست.

  • وجه ديگر گفتار بعضى‌2 از ايشان است كه گفته‌اند: مراد از «من لدنا» ، «من عندنا» است، يعنى اگر مى‌خواستيم پيش خودمان اتخاذ مى‌كرديم، به طورى كه احدى مطلع نشود، چون عيب است، و پنهان داشتن عيب بهتر است.

  • اشكال اين وجه اين است كه پوشاندن عيب به خاطر ترس از ملامت ملامت كنندگان است، و ترس از كسى تصور مى‌شود كه عاجز باشد، نه كسى كه بر هر چيز قادر

    1.  كشاف، ج 3، ص 107.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 24.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

367
  • است، وقتى جايز باشد با لهو نقصى را از خود دور كند، با چيز ديگرى كه مناسب باشد نقص لهو را دور مى‌كند، علاوه بر اين وقتى اظهار لهو بر او ممتنع باشد، چون عيب است، اصل آن نيز ممتنع است، چون اصل لهو مقدم بر اظهار آن است، و معناى جمله چنين مى‌شود كه ما اگر لهوى اتخاذ كنيم و مرتكب اين امر محال شويم، از شما مى‌پوشانيم، چون اظهارش محال است، و معلوم است كه اين معنا تا چه حد بى‌پايه است. 

  • يكى ديگر وجهى است كه بعضى‌1 ديگر ذكر كرده و گفته‌اند: مراد از لهو، زن و فرزند است، چون عرب زن و فرزند را لهو مى‌نامد زيرا مايه راحتى و انس آدمى هستند، و لهو هم چيزى است كه نفس را راحت مى‌سازد، و بنابراين معناى آيه چنين مى‌شود كه: اگر ما مى‌خواستيم زن و فرزند، و يا يكى از اين دو را براى خود اتخاذ كنيم، از مقربين درگاه خود اتخاذ مى‌كرديم، و اين مضمون در آيه‌ ﴿لَوْ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفىَ مِمَّا يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ نيز آمده.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: يعنى اگر مى‌خواستيم لهوى بگيريم، از مجردات عاليه مى‌گرفتيم، نه از جسمانيات سافله. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند: از حور العين مى‌گرفتيم، و به هر حال آيه شريفه رد بر امثال مسيحيان است كه براى خدا قائل به زن و فرزند هستند، مريم و مسيح را زن و فرزند او مى‌پندارند.

  • اشكال اين وجه هم اين است كه اگر از نظر لفظ آيه صحيح باشد، مستلزم آن است كه سياق كلام از سياق قبل خود بريده شود.

  • يكى ديگر وجهى است كه از بعضى‌4 از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند مراد از جمله ﴿مِنْ لَدُنَّا﴾ ، «من جهتنا» است، و معناى آيه اين است كه اگر مى‌خواستيم لهوى اتخاذ كنيم تازه لهوى بود از ناحيه ما يعنى لهوى بود الهى يعنى حكمتى بود كه شما آن را لهو به حساب مى‌آورديد كه در واقع عين جد و حكمت بود. و بنابراين، معناى آيه اين مى‌شود كه اگر مى‌خواستيم لهوى اتخاذ كنيم نمى‌شد. و حاصل مطلب اينكه: ناحيه خداى تعالى ناحيه‌اى است كه جز جد و حكمت از آن صادر نمى‌شود و ممكن نيست صادر شود به طورى كه اگر هم لهوى اتخاذ كند همان لهو جد و حكمت مى‌شود خلاصه اراده لهو از خداى تعالى محال است.

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 147.
    2.  منهج الصادقين، ج 6، ص 56.
    3.  روح المعانى، ج 17، ص 19.
    4.  روح المعانى، ج 17، ص 18 و 19.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

368
  • اشكالى كه اين وجه دارد اين است كه هر چند معنايى است در جاى خود صحيح و دقيق ليكن از لفظ آيه فهميده نمى‌شود.

  • ﴿إِنْ كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ از ظاهر آيه چنين بر مى‌آيد كه كلمه «ان» ، شرطيه است همچنانكه قبلا هم بدان اشاره رفت و بنابراين جزاى اين شرط حذف شده و جمله‌ ﴿لاَتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا﴾ بر آن دلالت مى‌كند. بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: كلمه «ان» نافيه است و جمله مذكور نتيجه بيان سابق است. و از بعضى‌2 ديگرشان حكايت شده كه گفته‌اند: كلمه مذكور نافيه نيست زيرا ان نافيه غالبا لام همراه دارد تا با «ان» شرطيه اشتباه نشود ولى آنچه كه ما در معناى آيه گفتيم روشن شد كه از نظر مقام، شرطيه بودن «ان» بليغ‌تر از نافيه بودن آن است.

  • توضيح معنى و مفاد آيه: ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ...﴾ و اشاراتى در باره حق و باطل‌

  • ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ اَلْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ﴾ .

  • كلمه «قذف» به معناى دور انداختن است و كلمه «دمغ» به طورى كه مجمع البيان گفته به معناى شكافتن فرق سر تا مغز سر است وقتى گفته مى‌شود: «فلان دمغه يدمغه» معنايش اين است كه فلانى فرق فلان شخص را آن چنان شكافت كه مغز سرش هويدا گشت‌3. و كلمه «زهوق» اگر در نفس به كار رود و گفته شود «زهوق النفس» به معناى هلاك شدن است مثلا گفته مى‌شود: «زهق الشي‌ء» يعنى فلان چيز هلاك شد، كلمه «حق» در مقابل باطل است و اين دو مفهوم متقابلند و حق به معناى ثابت العين است و اما باطل به معناى چيزى است كه عين ثابتى نداشته باشد ولى خود را به شكل حق جلوه مى‌دهد. تا مردم آن را حق بپندارند. ليكن وقتى در برابر حق قرار بگيرد آن وقت است كه مردم همه مى‌فهمند باطل بوده و از بين مى‌رود مانند آبى كه خود يكى از حقايق است و سرابى كه حقيقتا آب نيست ولى خود را به شكل آب جلوه مى‌دهد و بيننده آن را آب مى‌پندارد ولى وقتى تشنه نزديكش مى‌شود آبى نمى‌بيند.

  • خداى سبحان در كلام خود مثالهاى بسيارى براى حق و باطل زده اعتقادات مطابق واقع را حق و آنچه مطابق واقع نيست باطل، زندگى آخرت را حق و زندگى دنيا را با همه زرق و برقش كه انسان‌ها آن‌ها را مال خود مى‌پندارند و به طلب آن مى‌دوند كه يا مال است و يا جاه و يا امثال آن باطل دانسته، و همچنين ذات متعالى خود را حق و ساير اسبابى كه انسان‌ها

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 18 و 19.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 18 و 19.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 41.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

369
  • فريب آن را مى‌خورند، و به جاى تمايل به خدا به آن‌ها ميل پيدا مى‌كنند، باطل خوانده است، و آيات كريمه قرآن در اين معانى بسيار است كه مجالى براى نقل آن‌ها در اين مقام نيست.

  • و آنچه خداوند از ميان اين دو، بدان استناد مى‌كند، و بالأصاله بدان تكيه مى‌نمايد، حق است، نه باطل، همچنانكه فرمود: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾1 و نيز فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً﴾ 2.

  • و اما باطل را از آن جهت كه باطل است، هيچ وقت به خود نسبت نمى‌دهد، بلكه آن را لازمه نقص بعضى از موجودات، به قياس به موجودى كامل‌تر معرفى مى‌كند، مثلا عقايد باطل از لوازم نقص ادراك است، و هر امر باطلى از لوازم آن امر است به قياس به كامل‌تر آن، هر جا باطل را به خود نسبت داده، آن را منسوب به اذن خود كرده، به اين معنا كه مثلا اگر زمينى شوره‌زار و شفاف خلق كرده كه بيننده آن را از دور آب مى‌پندارد، همين خلق كردنش اذن او است، اذن در اينكه بيننده از ديدن او فورا به خيال آب بيفتد، و همين خود تحقق سراب است كه تحققى است خيالى و باطل.

  • از همينجا روشن مى‌شود كه هيچ چيز در عالم وجود نيست مگر آنكه در آن شايبه‌اى از بطلان هست، مگر وجود خداى سبحان كه حق محض است و هيچ بطلانى با او آميخته نيست و بطلان بدو راه ندارد، همچنانكه فرمود: ﴿أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ﴾ 3.

  • و نيز روشن مى‌شود كه عالم خلقت با همه نظامى كه در آن هست از امتزاج حق و باطل پديد آمده، همچنانكه خداى تعالى امر خلقت را چنين مثل زده، ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي اَلنَّارِ اِبْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اَللَّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْبَاطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ اَلنَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي اَلْأَرْضِ﴾4 و در زير همين عنوان معارف بسيارى نهفته است.

  • آرى سنت خداى تعالى بر اين جريان يافته كه: باطل را آن قدر مهلت دهد تا روزى با

    1. حق از ناحيه پروردگارت است. - آل عمران، آيه 60.
    2. ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است را باطل نيافريديم. - ص، آيه 27.
    3. به درستى كه خدا همان حق است، - نور، آيه 25.
    4. آبى از آسمان نازل كرد، پس دره‌هايى هر يك به قدر ظرفيت خود پر شد، و سيل راه افتاد، و بر بالاى خود كف بلندى بر داشت، و فلزاتى كه در آتش مى‌دمند، تا زيور و يا اثاث درست كنند، مثل آن سيل جرمى دارد، خدا حق و باطل را چنين مثل مى‌زند، اما كف با خشك شدن از بين مى‌رود، و اما آنچه به درد مردم مى‌خورد در زمين مى‌ماند. - رعد، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

370
  • حق روبرو گردد، و با آن در بيفتد، تا به خيال خود آن را از بين برده، خودش جاى آن را بگيرد، ولى خدا به دست حق خود، او را از بين ببرد و نابودش كند.

  • پس اعتقاد حق هيچ وقت در زمين ريشه‌كن نمى‌شود، هر چند كه در بعضى ادوار حاملين آن در اقليت قرار گيرند و يا ضعيف شوند و همچنين كمال حق هرگز از اصل نابود نمى‌شود هر چند كه گاهى اضداد آن زياد گردند، و نصرت الهى هرگز از رسولان خدا جدا نمى‌شود هر چند كه گاهى به اصطلاح، كاردشان به استخوان برسد آن چنان كه مايوس شوند و خيال كنند كه به كلى تكذيب شدند.

  • و اين همان معنايى است كه از جمله‌ ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ﴾ استفاده مى‌شود، چون اين جمله اعراض و اضراب از جمله قبلى است كه مى‌فرمود: خداوند عالم را به لعب نيافريده و يا از جمله‌ ﴿لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً﴾ كه مى‌فهماند خلقت عالم ناشى از اتخاذ لهو نيست، و اينكه فرمود: «نقذف» به خاطر اينكه استمرار را مى‌رساند دلالت دارد بر اينكه حق را به چنگ باطل انداختن سنت جارى و هميشگى خدا است و در اينكه فرمود: «نقذف... فيدمغه» دلالت دارد بر اينكه هميشه غلبه با حق است و در اينكه فرمود: ﴿فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ﴾ دلالت بر اين معنا است كه اين درگيرى حق با باطل ناگهانى صورت مى‌گيرد و وقتى كه ديگر كسى اميد نمى‌برد كه حق غالب شود و باطل فرار كند، و چون آيه شريفه مطلق است نمى‌توان گفت مقصود حق و باطل در عقايد يا در سيره و سنت و يا در خلقت است بلكه همه را شامل مى‌شود و معنا اين است كه ما عالم را براى بازى خلق نكرديم و نخواستيم سرگرمى براى خود تهيه كنيم بلكه سنت هميشگى ما اين بوده كه باطل را با حق بزنيم و آن چنان بزنيم كه او را هلاك كند و ناگهان مردم ببينند كه دارد از بين مى‌رود چه اينكه آن باطل حجتى باشد يا عقيده‌اى كه حجت و عقيده حق آن‌ها را نابود مى‌كند، و چه اينكه عمل و سنتى باطل باشد كه عمل و سنت حق آن‌ها را از بين مى‌برد همچنانكه در قراى ظالمه گذشته چنين شد و عذاب استيصال آن اعمال و سنت‌ها را از بين برد و چه اينكه باطل چيز ديگرى باشد.

  • بعضى از مفسرين آيه را با آيه قبل تفسير كرده و گفته‌اند معنايش اين است كه: ليكن ما نمى‌خواهيم لهو اتخاذ كنيم بلكه كار ما اين است كه همواره حق را كه يكى از مصاديقش جد است بر باطل كه يكى از مصاديقش لهو است غلبه دهيم

  • و ليكن اين تفسير خطا است چون اعتراف ضمنى دارد بر اينكه لهوى در كار خدا هست چون قبلا گفتگويى از لهو، غير از لهو منسوب به خدا و نهى آن نبوده پس حق اين است

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

371
  • كه آيه شريفه نسبت به جد و لهو اطلاق ندارد چون لهوى در كار خدا نيست تا اطلاق آيه شاملش شود.

  • و جمله‌ ﴿وَ لَكُمُ اَلْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ﴾ تهديد مردمى است كه معاد و نبوت را منكرند كه توضيح آن بر طبق مقتضاى سياق گذشت.

  • از آيه شريفه حقيقت رجوع به سوى خدا استفاده مى‌شود و آن اين است كه خداى تعالى مدام با حق باطل را مى‌كوبد و حق را بر جا و از باطلى كه خود را به شكل آن جلوه داده جدا مى‌كند و نيز حق را از زير باطلى كه آن را پوشانده بيرون مى‌آورد تا نماند مگر حق خالص و آن خداى عز اسمه و صفات عليه او است، كه مى‌فرمايد ﴿وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ اَلْمُبِينُ﴾1 آن وقت است كه آنچه از اسباب سبب مستقل پنداشته مى‌شد همه از كار مى‌افتد و آنچه ملك و قوت و اختيار براى غير خدا پنداشته مى‌شد همه از مالكيت و نيرومندى و صاحب اختيارى ساقط مى‌شوند همچنانكه فرمود: ﴿لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ مَا كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ﴾ 2

  • و نيز فرمود: ﴿أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾ 3 و نيز فرمود: ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾ 4 و نيز فرمود: ﴿وَ اَلْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ﴾5 و آياتى كه اين معانى را مى‌رساند بسيار است.

  • ﴿وَ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾.

  • در اين جمله يكى از احتمالاتى كه فى الجمله منافى با معاد است دفع شده و آن اين است كه خداى تعالى بر بعضى از مردم و يا همه آنان مسلط نباشد و در نتيجه مردم بتوانند از گير بازگشت به او و حساب و كتاب و كيفرش فرار كنند كه در اين جمله آن را دفع نموده مى‌فرمايد ملك خداى تعالى عام است و شامل تمامى موجوداتى كه در آسمان و زمينند هست، پس او هر قسم تصرفى كه بخواهد مى‌تواند در آن‌ها بكند و معلوم است كه اين ملك، ملك حقيقى و از لوازم ايجاد است يعنى هر موجودى كه تصور شود قائم به وجود سببى است

    1. و مى‌دانند كه تنها خدا حق مبين است. - نور، آيه 25. منظور اين است كه در آن هنگام براى همه روشن مى‌شود كه آنچه را حق مى‌پنداشتند باطل بود و از بين رفت و آنچه مانده است حق و از آن خدا است (مترجم).
    2. امروز ديگر تمامى روابط ميان شماها قطع شد و آنچه مى‌پنداشتيد، از كار افتاده است. - انعام، آيه 94.
    3. تمامى نيروها از خدا است. - بقره، آيه 165.
    4. امروز ملك از آن كيست؟ از آن خداى واحد قهار، - مؤمن، آيه 16.
    5. و تنها حكم و فرمان، در آن روز با خدا است. - انفطار، آيه 19.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

372
  • كه آن را ايجاد كرده و به طورى قائم است كه نمى‌تواند از هيچ گونه تصرف او سر برتابد و چون موجد هر چيزى خدا است و كسى در ايجاد، شريك او نيست حتى از نظر بت‌پرستانى كه آلهه‌اى غير خدا در تدبير و عبادت قائلند در ملك، كسى را شريك خدا نمى‌دانند پس آنچه در آسمان‌ها و زمين است مملوك خدا است و غير خدا مالكى نيست.

  • ﴿وَ مَنْ عِنْدَهُ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَسْتَحْسِرُونَ … لاَ يَفْتُرُونَ﴾ .

  • در مجمع البيان گفته: استحسار به معناى اين است كه كسى از شدت خستگى نيرويش تمام شود وقتى مى‌گويند: «بعير حسير» معنايش شتر مانده است و اصل اين كلمه از جمله معروف: «حسر عن ذراعيه» گرفته شده كه معنايش تمام شدن نيرو به خاطر خستگى است‌1.

  • و مراد از اينكه فرمود: « ﴿وَ مَنْ عِنْدَهُ﴾ و كسى كه نزد او است» مخصوصين به موهبت قرب و حضورند كه چه بسا منطبق با ملائكه مقرب شود، و اينكه فرمود: « ﴿يُسَبِّحُونَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لاَ يَفْتُرُونَ﴾ شب و روز تسبيح مى‌گويند و خسته نمى‌شوند» به منزله تفسيرى است براى جمله‌ ﴿وَ لاَ يَسْتَحْسِرُونَ﴾ يعنى آن‌ها كه نزد خدايند دچار خستگى و ماندگى نمى‌شوند، بلكه شب و روز بدون هيچ سستى، او را تسبيح مى‌گويند، و تسبيح در شب و روز كنايه از دوام آن است، يعنى لا ينقطع تسبيح مى‌گويند.

  • حال مقربان درگاه الهى (استغراق در عبوديت و استمرار در عبادت) از آثار مالكيت مطلقه الهى است‌

  • خداى تعالى در اين آيه حال بندگان مقرب و ملائكه مكرم خود را بيان مى‌كند كه مستغرق در عبوديت، و سرگرم در عبادت او هستند، هيچ كار ديگرى آنان را از عبادت او باز نمى‌دارد، و به هيچ چيز جز عبادت او توجه نمى‌كند، و گويا كلام براى بيان خصوصيت ملك و سلطنت خدا كه در صدر آيه آمده بود ريخته شده است.

  • به اين بيان كه سنت جاريه ميان موالى و بردگان در ملك‌هاى اعتبارى اين است كه برده هر قدر به درگاه مولايش مقرب‌تر شود، مولايش از بسيارى تكاليف و رسوم و وظائف او اغماض مى‌كند، و آنچه از ساير بردگان مى‌خواهد از او نمى‌خواهد و خلاصه او از حساب و مؤاخذه معفو مى‌شود، و اين بدان جهت است كه اساس اجتماع مدنى انسان بر تعاون و مبادله منافع، و رفع حوائج بر پا شده، و چون احتياج هميشه و براى همه هست، و مولى از هر كس ديگرى به برده مقرب خود محتاج‌تر است، همچنانكه يك پادشاه احتياجش به مقربين دربار از هر كس ديگرى بيشتر است لذا بايد آنچه به برده مقرب خود مى‌دهد، به قدر خدمتى باشد كه

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 41.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

373
  • برده‌اش به او مى‌كند و به همين جهت مى‌بينيم بسيارى از تكاليف و وظائف و رسومى كه از ساير بردگان مى‌خواهد از او بر مى‌دارد، و اين خود يك نحوه مبادله و معامله است.

  • ولى در خداى تعالى چنين نيست، براى اينكه او خدا و مالك حقيقى بندگان، و بندگان ملك حقيقى او هستند، چون مالك آن‌ها بى‌نياز مطلق از مملوك او و مملوك او در حاجت مطلق به مالك است، و در اين مساله هيچ فرقى ميان مقرب و غير مقرب، دور و نزديك، و عالى و دانى نيست، بلكه هر قدر بنده او تقرب بيشترى پيدا كند بيشتر به عظمت و كبريا، و عزت و بهاى مولايش پى مى‌برد، و بيشتر ذلت و مسكنت و حاجت خود را احساس مى‌كند، پس در نتيجه كارش به جايى مى‌رسد كه به غير عبوديت و خضوع، كار ديگرى نكند. 

  • پس گويا اينكه فرمود: ﴿وَ مَنْ عِنْدَهُ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَسْتَحْسِرُونَ...﴾ اشاره است به اينكه ملك خداى تعالى - كه قبلا اشاره كرد به اينكه مالكيت او اقتضا دارد عبوديت و حساب و جزا را - بر خلاف ملكيت متداول در ظرف اجتماع انسانى است، پس نبايد كسى انتظار داشته باشد كه از انجام وظيفه مستثنى، و از حساب و جزا بخشيده شده است.

  • ممكن هم هست جمله مورد بحث در مقام ترقى دادن به مطلب باشد، و معنا چنين باشد كه: تمامى آنكه در آسمان‌ها و زمين است ملك خدا است. پس بايد او را بندگى كنند، و به زودى به حسابشان رسيدگى مى‌شود، و كسى از اين محاسبه مستثنى نيست حتى مقربين درگاه، و ملائكه گرامش و لذا همان مقربين درگاه او هيچ وقت از بندگى او سر بر نتافته و خسته نمى‌شوند، بلكه دائما و لا ينقطع مشغول تسبيح او مى‌باشند.

  • در سابق يعنى در آخر سوره اعراف، در تفسير آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ﴾1، اين معنا را استفاده كرديم، كه مراد از تعبير «آنهايى كه نزد پروردگار تو مى‌باشند» اعم از ملائكه مقرب است، (پس از اين نكته غفلت نكن).

  • ﴿أَمِ اِتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ اَلْأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ﴾.

  • كلمه «انشار» به معناى زنده كردن مردگان است، و بنابراين، مراد از آن معاد است، در اين آيه احتمال ديگرى كه منافى معاد است رد شده، و حاصلش اين است كه كسى بگويد: غير از خدا آلهه ديگرى هستند كه مردگان را زنده كنند و محاسبه نمايند، و خداى تعالى در مساله معاد هيچ دخالتى نداشته، و به همين جهت اجبارى نداريم كه از او بترسيم و

    1. اعراف، آيه 206.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

374
  • دعوت پيغمبرانش را اجابت نموده ايشان را پيروى كنيم، بلكه همان آلهه را مى‌پرستيم و هيچ ضررى هم ندارد.

  • و اگر جمله‌ ﴿أَمِ اِتَّخَذُوا آلِهَةً﴾ را مقيد به قيد «من الارض» كرد، به قول بعضى‌ها براى اين بود كه به اين نكته اشاره كرده باشد كه: اين آلهه از آنجايى كه از جنس زمينند، حكمشان حكم همه موجودات زمينى است، و آن اين است كه محكوم به مرگ و بعث‌اند، و چون چنين هستند، چه كسى آن‌ها را مى‌ميراند، و دوباره زنده مى‌كند؟.

  • ممكن هم هست مراد، اتخاذ آلهه از جنس زمين باشد، مانند بتهايى كه از سنگ و چوب و فلزات درست مى‌كردند، پس بنابراين همين قيد «فى الأرض» يك نوع تهكم و تحقير را مى‌رساند، و برگشت معنا به اين مى‌شود كه ملائكه‌اى كه آلهه ايشان است، وقتى بندگان و عباد خداى تعالى باشند، و بت‌پرستان به كلى از آنان منقطع، و از الوهيتشان مايوس شوند، و در امر معاد نتوانند به آنان ملتجى گردند، آيا بت‌ها و سنگ و چوب ايشان به دردشان مى‌خورد؟ و آيا صحيح است كه سنگ و چوب را خداى خود بگيرند؟.

  • اشاره به معتقد بودن بت پرستان به واجب الوجود، و مورد اختلاف آنان با موحدين‌

  • ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾.

  • در سابق در تفسير سوره هود، و سوره‌هاى بعد از آن، مكرر اشاره كرديم كه: نزاع ميان بت‌پرستان و موحدين در يگانگى معبود و تعدد آن نيست، و خلاصه در اينكه واجب الوجود موجود بالذات است كه وجودش از خودش و وجود تمامى موجودات از او است و يكى است، هيچ اختلافى نيست، بت‌پرستان نيز آن را قبول دارند.

  • نزاعى كه هست در اله به معناى رب و معبود است، كه بت‌پرست‌ها بر آن شده‌اند كه تدبير عالم با طبقاتى كه در اجزاى آن هست از ناحيه آفريدگار عالم به موجوداتى شريف و مقرب درگاه او واگذار شده كه به همين جهت ما بايد آن‌ها را بپرستيم، تا براى ما شفيع درگاه خدا شوند، و ما را به درگاه او قدمى نزديك‌تر كنند، مانند رب آسمان‌ها، و رب زمين، و رب انسان، و همچنين اربابى ديگر، و اينها اله مخلوقاتند، و خدا اله آن‌ها و آفريدگار همه موجودات، همچنانكه آيه شريفه‌ ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ اَلْعَزِيزُ اَلْعَلِيمُ﴾1 و آيه‌ ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اَللَّهُ﴾2، همين اعتقاد را از ايشان حكايت مى‌كند

    1. و اگر از ايشان مى‌پرسيدى چه كسى خلقشان كرده هر آينه مى‌گفتند خدا. - زخرف، آيه 87.
    2. و اگر از ايشان مى‌پرسيدى كه آسمان‌ها و زمين را چه كسى خلق كرده؟ هر آينه مى‌گفتند:
      آنها را عزيز عليم خلق كرده است. - زخرف، آيه 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

375
  • تقرير و توضيح استدلال بر نفى وجود آلهه جز خدا، در جمله: ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ و پاسخ به دو شبهه‌

  • آيه شريفه مورد بحث هم آلهه غير از خدا در آسمان و زمين را به اين معنى نفى مى‌كند نه به معنى تعدد واجب الوجود و هستى بخش را، چون احدى قائل به تعدد او نيست، و مراد از اينكه فرمود: اگر در آسمان و زمين غير خدا إله ديگرى بود، اين است كه الوهيت غير خدا متعلق به آسمان و زمين باشد، نه اينكه در آسمان و زمين منزل گرفته باشند، و بنابراين آيه مورد بحث مانند آيه‌ ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي فِي اَلسَّمَاءِ إِلَهٌ وَ فِي اَلْأَرْضِ إِلَهٌ﴾1 خواهد بود.

  • و اما بيان حجتى كه آيه آورده حاصلش اين است كه: اگر فرض شود كه براى عالم آلهه متعددى باشد، ناچار بايد اين چند اله با يكديگر اختلاف ذاتى، و تباين حقيقى داشته باشند، و گر نه چند اله نمى‌شدند، و تباين در حقيقت و ذات مستلزم آن است كه در تدبير هم با يكدگر متباين و مختلف باشند، و همين كه پاى اختلاف در تدبير به ميان بيايد، تدبير هر يك تدبير ديگرى را فاسد مى‌كند، و آسمان و زمين رو به تباهى مى‌گذارند، و چون مى‌بينيم نظام جارى در عالم نظامى است واحد، كه همه اجزاى آن يكديگر را در رسيدن به هدف خود يارى مى‌دهند، و با رسيدن اجزاى ديگر به هدف‌هاى خود سازگارند، مى‌فهميم كه پس براى عالم غير از يك اله نيست، و همين هم مدعاى ما است.

  • ممكن است در اينجا اين سؤال را بكنى كه: در اثبات فساد در عالم همين بس كه ما مى‌بينيم بسيارى از اسباب را كه با يكدگر تزاحم دارند، و بسيارى از علل را كه جلو تاثير يكديگر را مى‌گيرند، و مگر تفاسد چگونه مى‌شود؟.

  • در جواب مى‌گوييم تفاسد دو علت كه در تحت تدبير دو مدبر باشند، غير تفاسد دو علتى است كه در تحت يك تدبير باشند كه مدبر واحد علتى را با علتى ديگر از كار بيندازد و يا اثر آن را محدود كند و تزاحم عللى كه در نظام عالم ديده مى‌شود از اين قبيل است، براى اينكه علل و اسباب كه اين نظام عام عالمى را ترسيم مى‌كنند، با همه اختلافى كه دارند تمانع و تزاحمشان با يكديگر طورى نيست كه يكديگر را باطل كنند و از اثر و فعاليت ساقط سازند به اين معنا كه با تزاحم خود بعضى از قوانين عمومى و كلى حاكم بر نظام عالم را بشكنند و در نتيجه با وجود اجتماع شرايط و ارتفاع موانع مع ذلك از مورد خود تخلف كنند به خلاف تمانع دو علت كه در تحت تدبير دو مدبر باشند اگر فرض شوند با تزاحم خود قوانين عمومى و كلى حاكم بر نظام عالم را مى‌شكنند و با وجود اجتماع شرايط و ارتفاع موانع نمى‌گذارند علتها اثر خود را بكنند آن وقت است كه تخلف معلول از علت امرى عادى مى‌شود بلكه اصولا در چنين

    1. او كسى است كه هم در آسمان اله است، و هم در زمين. - زخرف، آيه 84.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

376
  • فرضى ديگر نظامى عام و عالمى نمى‌ماند، بلكه حال دو سبب كه با هم مختلف و متنازعند (و تحت يك مدبر باشند) در تنازع و اختلاف، حال دو كفه ترازو را خواهند داشت كه هر يك بالا رود آن ديگرى پائين مى‌آيد در عين اينكه در تحصيل غرض صاحب خود متحدند و در سنجيدن كالاى او متفق.

  • باز ممكن است بگويى ما مى‌بينيم كه آثار علم و شعور در جهان نمودار است يعنى نظام جارى در عالم به بانگ بلند از مدبرى با شعور و با علم خبر مى‌دهد و وقتى چنين باشد چه مانعى دارد كه ما براى عالم چند اله فرض كنيم كه همگى امور عالم را تدبير كنند تدبير از روى تعقل و فكر و با موافقت يكديگر يعنى همگى قرار گذاشته باشند كه به خاطر حفظ مصلحت با يكديگر مخالفت نكنند و از تدبير يكديگر ممانعت به عمل نياورند؟.

  • در جواب مى‌گوييم چنين فرضى غير معقول است براى اينكه معناى تدبير تعقلى و تدبير از روى فكر در خود ما آدميان اين است كه ما افعالى كه صادر مى‌كنيم بر مقتضاى قوانين عقلى كه حافظ تلائم اجزاى فعل با يكديگر و سوق دادن فعل به سوى هدف آن است تطبيق دهيم و اين قوانين عقلى همه از حقايق خارجى گرفته شده يعنى از نظامى كه در موجودات برقرار است گرفته شده در نتيجه افعال تعقلى ما يعنى افعال عقل‌پسند ما تابع قوانين عقلى است و قوانين عقلى ما تابع نظام عالم خارج است و ليكن پروردگار مدبر عالم چنين نيست بلكه نظام خارجى همان فعل او است نه اينكه او هم مانند ما از نظام عالم براى قوانين خود الگو گرفته باشد چون محال است كه فعل او تابع قوانين عقلى باشد در حالى كه فعلش متبوع آن قوانين است. پس چگونه تصور شود كه خدايان مفروض به خاطر مصالح عالم وحدت نظر و عمل پيدا كنند چون گفتيم مصالح تابع فعل خدا است نه متبوع آن (دقت فرماييد).

  • اين بود تقرير و توضيح حجتى كه آيه مورد بحث بر توحيد اقامه كرده و اين حجتى است برهانى مركب از مقدماتى يقينى كه دلالت مى‌كند بر اينكه تدبير عام عالمى با همه تدابير خصوصى كه در آن است از يك مبدأ صادر شده و اختلافى در آن نيست. و ليكن مفسرين آن را طورى تقرير كرده‌اند كه حجت بر نفى تعدد صانع شود، تازه در همين تقرير هم اختلاف كرده‌اند و چه بسا بعضى از ايشان مقدماتى بر آن اضافه كرده‌اند كه از منطوق آيه خارج است و آن قدر بحث را پيرامون آن دنبال كرده‌اند كه بعضى از ايشان گفته‌اند: آيه شريفه حجتى است اقناعى و غير برهانى كه تنها عوام الناس را قانع مى‌كند.

  • ﴿فَسُبْحَانَ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ اين جمله خداى تعالى را از توصيف مشركين منزه مى‌دارد، چون گفته بودند: با خدا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

377
  • خدايانى هست كه آن‌ها مردم را زنده مى‌كنند، و يا گفته بودند، به غير خدا آلهه ديگرى است كه مالك تدبير در ملك خدايند، بنابراين كلمه «عرش» در اين جمله كنايه از ملك است، و حرف «ما» در جمله «عما يصفون» مصدريه است، و معنايش «عن وصفهم - از وصفشان» است.

  • پيرامون اين بحث مطالب ديگرى هست كه به زودى از نظر خوانندگان مى‌گذرد.

  • بررسى وجوهى كه مفسران پيرامون باز خواست نشدن خداوند ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ گفته‌اند و اختيار اين وجه كه عدم سؤال از افعال خدا ناشى از مالكيت مطلقه او است‌

  • ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾.

  • ضمير در «لا يسئل» بدون اشكال به خداى تعالى بر مى‌گردد، و ضمير در ﴿وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾ به آلهه‌اى كه مشركين مى‌خواندند، و يا به آلهه و مردم هر دو، و يا تنها به مردم، بر مى‌گردد، و در اين سه احتمال از همه بهتر وجه اول است، چون با سياق آيه بهتر مى‌سازد، زيرا گفتگو در باره آلهه‌اى بود كه به غير خدا مى‌خواندند و معنايش اين است كه آن‌ها بازخواست مى‌شوند، ولى خداى سبحان از آنچه مى‌كند بازخواست نمى‌شود.

  • و اينكه فرمود: بازخواست نمى‌شود از آن فعلهايى كه به جا مى‌آورد، معناى بازخواست، اين است كه ما به كننده آن كار بگوييم چرا چنين كردى؟ و اين نحوه سؤال، سؤال از مصلحت فعل است، و فعلى كه مقارن با مصلحت باشد در نزد عقلاء مؤاخذه ندارد، و چون خداى سبحان حكيم على الاطلاق است، همچنانكه خودش خويشتن را در چند جاى كلام خود به حكمت ستوده، و حكيم آن كسى است كه عملى جز به خاطر مصلحت انجام نمى‌دهد، بلكه هر كارى صورت مى‌دهد به خاطر اين است كه داراى مصلحتى است كه انجام دادنش را بر ندادن ترجيح مى‌دهد، و با اين حال ديگر معنا ندارد كسى از او بازخواست كند كه چرا چنين كردى؟ به خلاف غير حكيم كه اگر كارى كرد معقول هست بپرسند چرا چنين كردى، چون غير حكيم، هم ممكن است كار صحيح و حق انجام دهد و هم ممكن است باطل انجام دهد، هم ممكن است كارى كند كه مصلحت‌دار باشد و هم ممكن است كارى كند كه مفسده‌دار باشد، لذا جايز است در حق غير حكيم مؤاخذه شود كه چرا چنين كردى؟ تا اگر باطل انجام داده بود مذمت عقلى و يا عقاب مولوى شود.

  • اين آن وجهى بود كه جمعى از مفسرين در توجيه آيه ذكر كرده‌اند، و گويا اينكه تا اندازه‌اى مطلب صحيحى است، و ليكن دو اشكال و سؤال در آن هست.

  • اول اينكه: آيه شريفه مطلق است، و از جهت لفظ آن هيچ دلالتى بر اينكه مراد خصوص اين معنا باشد ندارد، و صحيح بودن مطلبى دليل بر اين نيست كه مراد از آيه مورد بحث هم همان مطلب باشد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

378
  • و به خاطر همين اشكال بوده كه بعضى از مفسرين عدم بازخواست از خدا را چنين توجيه كرده كه: اين آيه بر پايه آن مطلبى است كه در جاى خود ثابت شده كه افعال خدا معلل به اغراض نيست، چون غرض عبارت است از آن داعى كه فاعل را به انجام فعل وا مى‌دارد، تا با انجام آن استكمال نموده سودى ببرد، و چون خداى تعالى اجل از اين است كه محتاج به كمالى باشد كه در ذاتش نباشد، و محتاج به انتفاع از غير خود باشد، لذا در حق او گفته نمى‌شود: چرا چنين كردى، و غرضت از اين كار چه بوده؟!.

  • اين وجه نيز از نظر بعضى ديگر مردود شناخته شده كه فاعلى كه فاعليتش تمام است (و ممكن نيست فعل از او صادر نشود) هر فعلى كه انجام مى‌دهد به خاطر ذات خود انجام مى‌دهد.

  • پس ذات خود او غايت و غرض او است، ديگر احتياج ندارد كه غرضى خارج از ذات خود داشته باشد مانند انسان بخيل كه اگر جود مى‌كند براى اين است كه بلكه جود و سخا كسب كند و رذيله بخل را از خود دور سازد، كه اگر ملكه برايش حاصل شد آن وقت وقتى انفاقى مى‌كند به خاطر ذات خودش است، نه به خاطر تحصيل چيزى كه ندارد، چون دارد، و تحصيل حاصل معقول نيست.

  • و نيز به همين جهت است كه بعضى ديگر مطلب مورد نظر آيه را اينطور توجيه كرده‌اند كه: عظمت و كبرياء و عزت و بهاى خداى تعالى بر هر چيزى و بر هر كسى كه فرض شود از خدا بازخواست و به او اعتراض كند قاهر است، غير خدا هر چه هست ذليل‌تر و حقيرتر از آن است كه چنين جرأتى كند كه از او سؤال و مؤاخذه نمايد، كه چرا فلان كار را كردى؟ و ليكن خداى سبحان مى‌تواند از هر كسى كه فرض كنيم سؤال و بازخواست نمايد كه چرا چنين كردى؟ و هر كسى را كه مستحق مؤاخذه باشد مؤاخذه فرمايد. هر چند كه اين وجه نيز مردود شناخته شده، و در ردش گفته‌اند: بازخواست نشدن خداى تعالى به خاطر قهر و سخطش آن چنان كه از بازخواست ملوك جبار و طاغيان متفرعن پرهيز مى‌شود مطلبى است، و نبودن نقطه ضعف در عمل او و دستخوش عيب و قصور نبودنش مطلب ديگر است.

  • و آنچه از سراپاى كلام خداى عز و جل استفاده مى‌شود اين است كه بازخواست نشدن خداى تعالى در اعمالش به خاطر جهت دومى است، نه اولى، و آياتى كه بر اين معنا دلالت كند بسيار است، مانند آيه شريفه‌ ﴿اَلَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ﴾ 1 و آيه شريفه ﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ

    1. او كسى است كه هر چه خلق كرده نيكو و بى‌عيب خلق كرده. - الم سجده، آيه 7.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

379
  • اَلْحُسْنىَ﴾1 و آيه شريفه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَظْلِمُ اَلنَّاسَ شَيْئاً﴾2 و امثال اين آيات.

  • و كوتاه سخن اينكه گفته‌اند: علت بازخواست نشدن خدا در كارهايش اين است كه او حكيم على الاطلاق است و برگشت آن به اين است كه عدم بازخواست از فعل خدا به خاطر ذات فعل او (بما هو فعل او) نيست بلكه به خاطر امرى است كه خارج از ذات فعل است و آن اين است كه فاعل فعل حكيم است و هيچ فعلى را جز به خاطر مصلحتى كه در آن است انجام نمى‌دهد ولى ظاهر آيه شريفه‌ ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾ اين معنا را نمى‌رساند و صاحبان اين توجيه كه كلام خداى را مقيد به حكمت كرده‌اند بايد دليلى بر مدعاى خود اقامه كنند و اگر صحيح باشد كه ما عدم سؤال را در آيه مورد بحث به چيزى تعليل كنيم كه خارج از لفظ آن باشد چرا صحيح نباشد كه به جمله‌ ﴿فَسُبْحَانَ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ تعليل كنيم كه متصل به خود آيه است؟ آرى آيه شريفه اگر براى خدا ملك مطلق را اثبات مى‌كند دليلش همين است كه ملك تابع اراده و مطيع امر مالك است چون ملك است و ذات خود ملك اين معنا را اقتضا مى‌كند، نه به خاطر اينكه فعل خدا يا قول او موافق با مصلحت مرجحه است و گر نه اگر تابعيت ملك خدا براى اراده او به خاطر اين باشد كه او مالكى حكيم است ديگر ميان خدا و خلقش فرقى نيست چون پست‌ترين رعيت خدا هم اگر عملش بر طبق مصلحت باشد مطاع خواهد بود و بازخواست نمى‌شود ولى اگر در موردى بر طبق مصلحت نباشد ديگر اطاعتش واجب نخواهد بود پس در حقيقت خداى تعالى هم واجب الاطاعه نيست، آنچه واجب الاطاعه است همان مصلحت است.

  • هر مولاى عرفى هم كه تصور كنيم در آن دستورات و اوامرى كه قانونا حق صادر كردن آن را دارد مطاع و متبع است و بنده و برده او بايد آن دستورات را به شرطى كه مطابق حكمت و مصلحت باشد اطاعت كند.

  • پس خداى سبحان كه ملك و مالك همه عالم، و تمام عالم رعيت و مملوك او است هر چه بخواهد مى‌كند و مى‌تواند بكند و هر حكمى كه بخواهد مى‌تواند براند غير او را نمى‌رسد كه چنين باشد، او مى‌تواند غير خود را در آنچه مى‌كنند بازخواست كند ولى غير او را نمى‌رسد كه او را در آنچه مى‌كند بازخواست نمايند. بله خود او خبر داده كه هر چه مى‌كند به خاطر مصلحت مى‌كند چون حكيم است و جز آنچه مصلحت دارد اراده نمى‌كند و چون

    1. براى او است اسمايى نيكوتر. - حشر، آيه 24.
    2. خدا مردم را در هيچ چيز ظلم نمى‌كند. - يونس، آيه 44.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

380
  • چنين خبر داده با چنين علم اجمالى ديگر ما را نمى‌رسد كه نسبت به او در آنچه مى‌كند سوء ظن پيدا كنيم تا چه رسد به اينكه او را بازخواست نماييم.

  • و از جمله لطيف‌ترين آياتى كه دلالت بر اين معنا (كه براى آيه كرديم) دارد حكايت كلامى است كه قرآن كريم از عيسى بن مريم نموده كه گفته است: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾1 زيرا در اين كلام عذاب بندگان را توجيه مى‌كند به اينكه مملوك تواند، و مملوك نمى‌تواند در كار مالك خود ايراد كند، و آمرزش آنان را توجيه مى‌كند به اينكه تو حكيمى، و هر كارى بكنى آن كار مصلحت دارد.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه حكمت تا اندازه‌اى عمومى‌تر از بازخواست نشدن است، به خلاف مالكيت، و به همين جهت براى توجيه آيه، مالكيت مناسب‌تر است تا حكمت، كه بيانش گذشت.

  • اشكال دومى كه در توجيه مفسرين باقى مى‌ماند اين است كه با اين توجيه اتصال آيه به ما قبل روشن نمى‌شود، نهايت چيزى كه مى‌توانند صاحبان اين توجيه در وجه اتصال آيه به سياق قبل بگويند، همانى است كه صاحب مجمع البيان آورده، كه خداى تعالى در اين سياق بعد از بيان مساله توحيد در آيه مورد بحث، مساله عدالت را متعرض شده، و حال آنكه خواننده خوب مى‌داند كه برگشت اين حرف به اين مى‌شود كه آيه مورد بحث از باب «حرف، حرف مى‌آورد» ذكر شده باشد، و ما هيچ اجبارى نداريم كه آيه را آن طور توجيه كنيم، آن وقت در وجه اتصال آن به ما قبل مرتكب چنين چيزى بشويم.

  • و نظير اين توجيه كه براى اتصال آيه به ما قبل خود كرده‌اند، توجيهى است كه از ابو مسلم نقل شده كه گفته است: اين آيه متصل به آيه‌ ﴿اِقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ﴾ است، كه در اول سوره قرار دارد و مقصود از حساب، بازخواست و پرسش از نعمتهايى است كه خداى عز و جل به مردم انعام فرموده كه آيا در مقابل آن نعمتها شكرگزارى كردند و يا در مقابل آن كفران نمودند؟.

  • ليكن اين وجه صحيح نيست، به علت اينكه مى‌دانيم آيات بعد از اين آيه متصل به اين آيه است، و لازمه اين وجه اين است كه همه آيات مذكور متصل به اول سوره باشد، نه اينكه تنها آيه مورد بحث متصل باشد، علاوه بر اين، بر فرض هم كه اين حرف صحيح باشد

    1. اگر عذاب كنى آنان را پس آنان بندگان تواند و اگر آنان را ببخشى پس به درستى كه تو عزيز و حكيم هستى. - مائده، آيه 118.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

381
  • تازه اتصال ذيل آيه را به اول سوره موجه مى‌كند، و صدر آن باز به حال خود باقى مى‌ماند.

  • و اما در توجيه ما كه آيه را از طريق ملك توجيه كرديم نه از راه حكمت اتصال آيه به ما قبلش نيز روشن‌تر از وجوهى است كه براى اتصال مذكور ذكر كرده‌اند، براى اينكه قبل از آيه مورد بحث جمله‌ ﴿فَسُبْحَانَ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ قرار گرفته، و عرش همانطور كه قبلا هم گفتيم كنايه از ملك و سلطنت است و بنابراين، جمله مورد بحث، يعنى جمله‌ ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾ برهان بر ملك خداى تعالى است، همچنانكه ملك خدا و مسئول نبودن وى برهان بر ربوبيت او، و مملوكيت خلق است براى او، همچنانكه مملوكيت و مسئوليت خلق، برهان عدم ربوبيت آن‌ها است، زيرا فاعلى كه به هيچ وجه در فعلش مسئول نيست، او مالك على الاطلاق فعل نيز هست، و اما فاعلى كه از فعلش بازخواست مى‌شود او مالك فعل خود نيست، مگر وقتى كه آن فعلش داراى مصلحت باشد، كه در حقيقت مالك فعل همان مصلحت است كه مؤاخذه را از فاعل بر مى‌دارد، و پروردگار عالم و يا پروردگار جزئى از اجزاى عالم آن كسى است كه مالك مستقل تدبير آن باشد، و اين مالكيت از ذات او و براى ذات او باشد نه اينكه از ناحيه ديگرى دارا شده باشد، پس خداى سبحان تنها رب عرش است و غير او همه مربوب او هستند.

  • گفتارى در حكمت خداى تعالى، و معناى اينكه افعال او داراى مصلحت است و اين بحثى است فلسفى و قرآنى‌

  • حركات گوناگون و متنوعى كه از ما سر مى‌زند وقتى «عمل» مى‌شود كه به نوعى به اراده و خواست ما بستگى داشته باشد، و به همين جهت سلامتى و مرض، و حركات بى اختيار اعضا، و رشدى كه سال به سال مى‌كنيم، عمل ما شمرده نمى‌شود.

  • اين هم ناگفته پيدا است كه اراده يك عمل وقتى در ما پيدا مى‌شود كه ما آن عمل را به خاطر اينكه مى‌دانيم كمال است بر تركش ترجيح دهيم، و نفع آن را از ضررش بيشتر بدانيم.

  • بنابراين آنچه از وجوه خير و مرجحاتى كه در يك عمل است همان ما را وادار به انجام آن عمل مى‌كند، پس در حقيقت آن وجوه سبب در فاعليت فاعل است، يعنى آن ما را فاعل مى‌كند، و اين وجوه همان است كه ما آن را غايت و غرض فاعل از فعل مى‌ناميم، و ابحاث فلسفى به طور قطع ثابت كرده كه فعل به معناى اثرى كه از فاعل صادر مى‌شود، چه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

382
  • فعل ارادى باشد و چه غير ارادى ممكن نيست بدون غايت باشد.

  • و مصلحت هم عبارت از همين است كه فعلى از افعال طورى باشد كه انجام آن مشتمل بر خيريت بوده باشد، پس مصلحت كه عقلاى عالم يعنى اهل اجتماع انسانى آن را مصلحت مى‌نامند همان باعث و محرك فاعل است در انجام يك فعل، و همان باعث مى‌شود كه فاعل فعل را متقن و بى‌عيب انجام دهد، در نتيجه همان باعث مى‌شود كه فاعل در فعلش حكيم باشد، چون اگر آن نبود فعل لغو و بى‌اثر مى‌شد.

  • اين نيز روشن است كه مصلحت مذكور كه از وجوه فعل عايد مى‌شود قبل از وجود فعل وجودى ندارد، و با اين حال اگر باز مى‌گوييم مصلحت علت وجود فعل است، با اينكه علت بايد قبل از معلول موجود باشد، براى اين است كه مقصود ما از مصلحت، وجود ذهنى و علمى آن است نه وجود خارجى.

  • به اين معنا كه وقتى مى‌خواهيم فعلى را انجام دهيم قبلا صورتى علمى و ذهنى از نظام حاكم در خارج، و قوانين كلى و جارى در آن نظام، و اصول منتظم و حاكمى كه حركات را به سوى غاياتش و افعال را به سوى اغراضش سوق مى‌دهد، گرفته‌ايم، و نيز از راه تجربه، روابطى ميان اشياى عالم به دست آورده‌ايم، و جاى هيچ ترديدى هم نيست كه اين نظام علمى تابع نظام خارجى و مترتب بر آن است.

  • و چون چنين است هر فاعل صاحب اراده، همه سعيش اين است كه حركات مخصوص خود را كه ما نام آن را فعل مى‌گذاريم طورى انجام دهد كه با آن نظام علمى كه صورت علمى‌اش را در ذهن دارد وفق دهد، و مصالح و محاسنى را كه در آن صورت علمى در نظر گرفته به وسيله فعل خود تحقق دهد، و خلاصه اراده خود را بر آن اساس پايه‌گذارى كند، كه اگر توانست فعل را با آن مصالح وفق دهد، و آن را تحقق بخشد حكيم است، و مى‌گوييم عملى متقن انجام داده، و اگر خطا رفت، و به آن مصالح نرسيد، حال چه به خاطر قصور او باشد و يا تقصيرش، او را حكيم نمى‌خوانيم، بلكه لاغى و جاهل و امثال آن مى‌ناميم.

  • پس معلوم شد كه حكمت وقتى صفت فاعل مى‌شود كه فعل او با نظام علمى او منطبق، و نظام علميش درست از نظام خارجى گرفته شده باشد و معناى مشتمل بودن فعل او بر مصلحت اين است كه فعلش با صورت علميه‌اى كه از خارج در ذهن رسم شده مطابق در آيد، پس در حقيقت حكمت، صفت ذاتى خارج است، چيزى كه هست اگر فاعلى را حكيم، و فعلش را مطابق حكمت مى‌ناميم، به خاطر اين است كه فعل او با وساطت علم با نظام خارج منطبق است، و همچنين اگر فعلى را مشتمل بر مصلحت مى‌ناميم، باز به خاطر اين است كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

383
  • مطابق صورت علمى، و صورت علمى مطابق با خارج است.

  • البته اين مطلب در افعالى تمام است كه منظور از آن فعل، مطابقت با خارج باشد، مانند افعال ارادى ما، و اما آن افعالى كه خود خارج است، مانند افعال خداى تعالى، آن ديگر نفس حكمت، و عين آن است، نه اينكه در صورتى كه مطابق با چيز ديگرى باشد حكمت مى‌شود. پس اينكه مى‌گوييم فعل خدا مشتمل بر مصلحت است معنايش اين است كه متبوع مصلحت است، نه اينكه تابع مصلحت باشد كه مصلحت خداى را بر انجام آن دعوت و وادار كرده باشد.

  • غير از خداى تعالى هر فاعل ديگرى مسئول در فعل خود است كه چرا چنين كردى؟ و لذا موظف است فعل خود را با نظام خارجى تطبيق دهد، البته به آن طورى كه خود او فهميده و در پاسخ كسى كه مى‌پرسد چرا چنين كرده، به علت و وجه مصلحتى كه وى را وادار به آن فعل كرد اشاره و استدلال كند.

  • و اما چنين سؤالى در مورد خداى تعالى هيچ موردى ندارد، براى اينكه براى افعال او نظامى خارجى نيست تا با آن نظام تطبيق داده شود چون فعل خدا همان خارجيت و خود نظام خارجى است، كه هر حكيمى فعل خود را با آن تطبيق مى‌دهد، و غير اين نظام خارجى نظام ديگرى نيست تا خداوند فعل خود را با آن تطبيق دهد، و فعل خدا همان عالم خارج است كه صورت علمى و ذهنى آن هر فاعلى را وادار به عمل نموده، به سوى انجام آن به حركت در مى‌آورد، و غير اين خارج، خارجيت ديگرى نيست تا صورت علمى آن خداى تعالى را به فعل «خلقت عالم» وا داشته باشد، (دقت فرماييد).

  • و اما اينكه بعضى از دانشمندان گفته‌اند كه: «خداى تعالى قبل از ايجاد عالم، علم تفصيلى به اشياى عالم داشته، و چون علم، معلوم مى‌خواهد، و فرع وجود معلوم است، ناگزير بايد گفت موجودات عالم قبل از وجود، يك نحوه ثبوتى داشته‌اند كه علم خدا به آن‌ها تعلق گرفته، و نيز در همان ثبوت مصالح، و استعدادهايى براى خير و شر داشته‌اند، و خدا آن‌ها را دانسته و به مقتضاى آن مصالح، به عالم هستى بخشيده» مطلبى است نادرست، براى اينكه:

  • اولا: اين فرضيه مبنى بر اين است كه علم تفصيلى خدا به اشياء قبل از ايجاد آن‌ها علم حصولى باشد، يعنى مانند علم نقشه‌بردارى ذهن از خارج باشد، و اين خود در جاى خودش ابطال شده، و ثابت شده كه علم خدا به اشياء، علم حضورى است، و در علم حضورى احتياج نيست به اينكه معلوم قبل از علم وجود داشته باشد بلكه امر در علم حضورى به عكس است، بايد علم قبل از معلوم وجود داشته باشد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

384
  • و ثانيا اينكه: اصل اين حرف قابل تصور نيست، براى اينكه ثبوت قبل از وجود معنا ندارد، چون وجود مساوى با شيئيت است، پس چيزى كه وجود ندارد شيئيت ندارد و چيزى كه شيئيت ندارد ثبوت ندارد.

  • و اما ثالثا اينكه: اثبات استعداد در آن عالم به فرضى كه تصور شود، مستلزم اثبات فعليتى در مقابل آن است، چون استعداد بدون فعليت باز تصور نمى‌شود، و همچنين فرض مصلحت در آن عالم درست نمى‌شود مگر با فرض كمال و نقص، و اين آثار، آثار خارجيت و وجود خارجى است، پس آنچه را كه ثبوت نام نهاده‌اند، همان وجود خارجى است، و اين را در اصطلاح علمى خلف مى‌گويند، يعنى چيزى را ادعا كردن، و در مقام اثبات، ضد آن را اثبات نمودن.

  • و آنچه كه ما گفتيم مطلبى است كه هم ابحاث عقلى آن را تاييد مى‌كند، و هم بحث قرآنى، و از آيات قرآن همين بس كه مى‌فرمايد: ﴿وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ اَلْحَقُّ﴾ 1

  • زيرا در اين آيه كلمه «كن» را تنها و تنها وسيله ايجاد معرفى نموده، و آن را كلام خود دانسته و نيز آن را حق (عين ثابت خارجى) معرفى نموده است.

  • پس قول خدا عبارت است از همان وجود اشياى خارجى كه در عين اينكه قول خدا هستند، فعل او نيز هستند، پس قول خدا فعل خدا است و فعل خدا همان وجود اشيا و خارجيت آن‌ها است. و نيز فرمود: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلاَ تَكُنْ مِنَ اَلْمُمْتَرِينَ﴾2 و حق عبارت است از سخن و يا اعتقادى كه با واقعيت و خارج تطبيق كند پس در حقيقت خارج بالأصاله حق است و قول و فعل مطابق با آن به تبع آن حق است. و وقتى خارج، فعل خدا باشد آن وقت با در نظر گرفتن اينكه همين خارج مبدأ قول و عمل حق است به خوبى روشن مى‌شود كه چطور حق از خدا شروع شده و به سوى او باز مى‌گردد. و به همين جهت است كه فرمود: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾ و نفرمود: «الحق مع ربك - حق با پروردگارت است» همچنانكه خود ما هم در هنگام مخاصمات كه بينمان اتفاق مى‌افتد مى‌گوييم: «الحق مع فلان - حق با فلانى است» ولى خداى تعالى با اينكه بايد مى‌فرمود حق با خدا است چنين نفرمود بلكه فرمود حق از ناحيه خدا است تا آن نكته را برساند.

  • از همينجا معلوم مى‌شود كه هر فعلى كه تصور شود يكى از عنوان حق و باطل را دارد

    1. و روزى كه مى‌گويد باش پس مى‌باشد و قول او حق است. - انعام، آيه 73.
    2. حق از ناحيه پروردگار تو است پس از آنان مباش كه در مسائل ترديد و شك مى‌كنند. - آل عمران، آيه 60.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

385
  • كه مى‌توان سؤال كرد آيا اين فعل مطابق (به فتحه باء) با حق هست يا نه؟ معلوم است كه اين سؤال در غير خود حق صحيح است نه در خود آن براى اينكه حق بودن به ذات خود او است نه به مطابق بودنش.

  • بيان آيات‌

  • ﴿أَمِ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ...﴾ كلمه «هاتوا» اسم فعل به معناى «بياوريد» است و مقصود از «برهان» دليلى است كه براى آدمى يقين‌آور باشد و مراد از «ذكر» - بنا بر آنچه از سياق استفاده مى‌شود - كتابى است كه از سوى خداوند نازل شده و مراد از «ذكر آنچه با من است» قرآن است كه ذكر امتش تا قيامت نيز هست و مراد از «ذكر آنچه قبل از من بود» كتاب‌هاى آسمانى ديگر است كه به انبياى ديگر نازل شده مانند تورات و انجيل و زبور و غير آن، و ممكن هم هست مراد از آن وحيى باشد كه در قرآن كريم نازل شده كه ذكر معاصرين پيغمبر هم هست و مراد از «وحى نازل به افراد قبل از وى» همان نسلهاى قبل از آن جناب است كه قرآن كريم امر به توحيد در عبادت را از ايشان نقل نموده است، بنابراين مشار اليه كلمه «هذا» امر به توحيدى است كه بر انبياى سابق و در قرآن به آن جناب نازل شده و چه بسا مفسرينى‌1 كه ذكر را به خبر و يا غير آن تفسير كرده‌اند و ليكن اعتنايى به گفته‌شان نمى‌شود.

  • مطالبه «برهان» از مشركين در مقابل قرآن و كتب آسمانى پيشين‌

  • و در اين آيه يكى ديگر از احتمالات منافى با معاد و حساب كه سابقا ذكرش گذشت دفع شده و آن عبارت است از اينكه آلهه‌اى به جاى خدا بگيرند و آن‌ها را بپرستند و از عبادت و ولايت خدا كه مستلزم معاد و بازگشت به سوى او و نيز مستلزم حساب او است بى‌نياز شوند، و نيز از تكليف وجوب اجابت دعوت انبيايش آسوده گردند. آيه شريفه اين احتمال را چنين دفع نمود كه: هيچ برهان و دليل قاطعى بر آن ندارند، و در مقام مخاصمه با آنان بر آمده، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را با جمله‌ ﴿قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ﴾ فرمان مى‌دهد كه از ايشان مطالبه دليل نمايد.

  • و جمله‌ ﴿قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ هَذَا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي﴾ از قبيل منع با ذكر دليل است، و اين منع با سند، خود يكى از اصطلاحات فن مناظره است، و حاصل معناى آن اين است شخصى از طرف مناظره خود كه مدعى است، دليل بخواهد، و در ضمن بگويد من از اينكه از تو دليل مى‌خواهم به خاطر اين است كه خودم دليلى بر خلاف ادعاى تو دارم.

  • در اين آيه نيز خداى تعالى پيغمبرش را دستور مى‌دهد كه به اين مشركين كه به غير

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 31 و منهج الصادقين، ج 6، ص 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

386
  • خدا آلهه‌اى اتخاذ كرده‌اند بگويد: ﴿هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ﴾ دليل بر مدعاى خود را بياوريد براى اينكه ادعا بدون دليل پذيرفته نيست، و عقل اجازه نمى‌دهد كه انسان آن را پذيرفته، و به آن اعتماد كند، و دليل اينكه من از شما مطالبه دليل مى‌كنم كتب آسمانى است كه از نزد خداى سبحان نازل شده، اين كتاب‌ها با ادعاى شما موافقت ندارند بلكه مخالف سر سخت بت‌پرستى هستند، اين قرآن يكى از كتب آسمانى است كه ذكر و كتاب معاصر است، و اين ساير كتب آسمانى، مانند تورات و انجيل و غيره است كه همگى الوهيت و وجوب عبادت را منحصر در خداى تعالى مى‌كنند.

  • و يا اين كه در قرآن كه ذكر نازل بر من، و براى بشر معاصر من است، و در كتب آسمانى قبل كه ذكر مردم گذشته بود، آنچه در باره عبادت آمده همه آن‌ها عبادت را منحصر براى خدا، و الوهيت را شايسته او به تنهايى دانسته‌اند.

  • در جمله‌ ﴿بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ اَلْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ﴾ ، دوباره خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده، اشاره مى‌كند به اينكه: اكثر مردم، ميان حق و باطل را تميز نمى‌دهند، و اهل تشخيص كه همواره پيرو دليل باشند نيستند، در نتيجه بدون دليل از حق و پيروى آن گريزانند.

  • ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِ﴾.

  • در اين آيه مضمون آيه قبلى تثبيت مى‌شود، كه مى‌فرمود ذكر، (قرآن كريم) توحيد خدا و وجوب عبادت او را تذكر مى‌دهد، و در عين حال خالى از تاييد معناى دوم ذكر هم نيست.

  • و جمله‌ ﴿نُوحِي إِلَيْهِ﴾ استمرار را مى‌رساند، و جمله «فاعبدون» خطاب به عموم پيغمبران، و امتهاى ايشان است، و بقيه كلمات آيه روشن است.

  • ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ﴾.

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه اين جمله حكايت كلام بت‌پرستان است كه مى‌گفتند، ملائكه فرزندان خدا هستند، و به همين جهت مراد از «عباد مكرمين» نيز ملائكه است، و خداى تعالى با جمله «سبحانه» خود را منزه از فرزند داشتن كرده، بعد با اضراب حال ملائكه را بيان كرده كه بندگانى مكرمند، و چون جمله‌ ﴿لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ...﴾ در آيه بعدى بيان كمال عبوديت ملائكه، از حيث آثار، و صفاى آن از حيث خواص است، و نيز چون قبلا آنان را عباد ناميد، در نتيجه مراد از اكرام ملائكه، اكرامشان به خاطر همان عبوديت بوده نه به غير آن، بنابراين برگشت معنا به اين مى‌شود كه ملائكه بندگانى هستند دارنده حقيقت معناى بندگى، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

387
  • دليلش هم اين است كه آثار عبوديت كامل از عبوديتشان مشاهده مى‌شود، و آن اين است كه هرگز در سخن از خدا سبقت نمى‌گيرند.

  • بيان حال و وصف ملائكه، كه نه آلهه ﴿بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ﴾ خدايند و ﴿لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾ 

  • پس مراد از اينكه ملائكه را عباد خواند، با اينكه تمامى موجودات داراى شعور، همه عباد و بندگانند، خواست به آنان بفهماند كه عبوديتى كه دارند خدا به ايشان كرامت كرده، و اين موهبت، عطيه‌اى است الهى، پس خود را جز بنده نمى‌بينند، و اين نظير مخلص (به كسر لام براى خدا است، كه وقتى كسى چنين شد، خدا هم در مقابل، او را مخلص (به فتح لام) براى خود قرار مى‌دهد چيزى كه هست فرق ميان كرامت ملائكه و كرامت بشر - هر چند كه در هر دو موهبتى است - اين است كه اين موهبت را به بشر از راه اكتساب مى‌دهند، ولى به ملائكه بدون اكتساب، (دقت فرماييد).

  • ﴿لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾.

  • وقتى گفته مى‌شود: فلانى در سخن از فلانى پيشى نمى‌گيرد، معنايش اين است كه قبل از اينكه او در باره چيزى سخنى بگويد، اين در باره آن هيچ حرفى نمى‌زند، پس اين هر چه مى‌گويد پيرو گفته‌هاى او است، كه چه بسا از همين معنا به طور كنايه تعبير مى‌كنند به اينكه اراده‌اش تابع اراده او است، و در جمله‌ ﴿وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾ ظرف «بامره» متعلق است به جمله «يعملون» و اگر از متعلق خود جلو افتاده براى افاده حصر است، تا برساند تنها به امر او عمل مى‌كنند نه بدون امر او، البته انحصار به اين معنا است نه اينكه بخواهد عمل به دستور خدا را نفى كند، پس فعل ملائكه تابع امر و اراده او است، همچنانكه گفتار ملائكه هم تابع قول خدا است، پس ملائكه، هم از جهت فعل و هم از جهت قول، تابع اراده خدا هستند.

  • و به عبارتى ديگر اراده و عمل ملائكه تابع اراده او است، چون منظور از «قول» در آيه شريفه همان اراده خداى تعالى است، پس ملائكه نمى‌خواهند مگر آنچه را كه او مى‌خواهد، و نمى‌كنند مگر آنچه را كه او نمى‌خواهد و اين كمال بندگى را مى‌رساند، چون عبوديت عبد اين اقتضا را دارد كه اراده و عمل خود را ملك مولا بداند.

  • اين بود آنچه ظاهر آيه آن را افاده مى‌كند، و البته در صورتى تمام است كه مراد از امر، ضد و مقابل نهى باشد، آن وقت آيه مى‌فهماند كه ملائكه اصلا معناى نهى را نمى‌دانند چون شناختن نهى، فرع امكان انجام عمل مورد نهى است، و ملائكه هيچ عملى را انجام نمى‌دهند مگر به امر خدا.

  • و ممكن است از آيه شريفه‌ ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ، فَسُبْحَانَ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

388
  • اَلَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ 1 و آيه‌ ﴿وَ مَا أَمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ﴾2 حقيقت معناى امر را به دست آورد، و در بعضى مباحث گذشته نيز در باره آن مختصرى صحبت شد، و به زودى بحث مفصل آن در كلامى كه پيرامون ملائكه از نظر قرآن خواهيم داشت، خواهد آمد و در آنجا خواهيم گفت كه حقيقت ملك در نظر قرآن چيست.

  • ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ﴾ .

  • مفسرين‌3 دو جمله‌ ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ﴾ و ﴿مَا خَلْفَهُمْ﴾ را به اعمال گذشته و آينده آنان تفسير كرده، گفته‌اند: معنايش اين است كه خداوند آنچه را كه تا كنون كرده‌اند، و آنچه را كه بعدا مى‌كنند مى‌داند.

  • بنابراين تفسير جمله‌ ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ﴾ ، استيناف و جمله‌اى ابتدايى در مقام تعليل جمله قبل است كه مى‌فرمود ﴿لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ...﴾ ، گويا فرموده است: اگر آنچه از گفتار و كردار دارند، همه به امر خداى تعالى است، بدين جهت است كه خداى تعالى نيز، هم گفتار و كردار گذشته آنان را مى‌داند و هم آينده‌شان را، به همين جهت همواره مراقب احوال خود هستند.

  • و معناى مذكور معناى خوبى است، ليكن براى تعليل عدم اقدامشان بر معصيت بهتر سازش دارد تا براى تعليل انحصار عمل در مورد امر، و لفظ آيه منظورش اين دومى است نه اولى.

  • علاوه بر اين لفظ آيه هيچ دلالتى ندارد بر اينكه ملائكه مى‌دانند كه خدا به گذشته و آينده‌شان آگاه است. و با اين فرض ديگر معناى صحيحى براى تفسير مزبور نمى‌ماند.

  • در تفسير آيه شريفه‌ ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا وَ مَا بَيْنَ ذَلِكَ وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا﴾4 نيز گذشت كه گفتيم بهترين وجه اين است كه جمله

    1. فرمان نافذ خدا وقتى اراده خلقت چيزى راى كند به محض اينكه بگويد موجود باش بلافاصله موجود مى‌شود. پس منزه است كسى كه ملك و ملكوت هر چيزى به دست او است. - يس، آيات، 82 و 83.
    2. و فرمان ما در عالم يكى است كه (در سرعت) مانند چشم به هم زدن انجام مى‌شود. - قمر، آيه 50.
    3.  روح المعانى، ج 17، ص 33.
    4. ما جز به فرمان پروردگار تو نازل نمى‌شويم آنچه پيش روى ما و پشت سر ما و بين اين دو مى‌باشد از آن او است و پروردگارت هرگز فراموشكار نبوده. - مريم، آيه 64.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

389
  • ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِينَا﴾ را حمل بر اعمال و آثار متفرعه بر وجود آدميان نموده، جمله‌ ﴿وَ مَا خَلْفَنَا﴾ را هم بر اسباب و علل وجود آنان، كه مقدم بر وجود ايشان است بكنيم، و بنابراين اگر اين دو عبارت را در آيه مورد بحث نيز حمل بر همين معنا كنيم، در نتيجه جمله مذكور تعليل روشنى براى مجموع‌ ﴿بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ … بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾ خواهد بود، و معناى آن جمله و اين تعليل چنين مى‌شود: اگر خداى تعالى ذوات ملائكه را مكرم داشته، و آثار وجودى آنان را ستوده، براى اين بوده كه به گفتار و كردار آنان آگاه بوده‌ ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ﴾ ، و نيز به اسبابى كه به وسيله آن اسباب هستى يافته‌اند، خبر داشته، و آن اصل و ريشه‌اى كه روى آن ريشه جوانه زده‌اند آگاه بوده، ﴿وَ مَا خَلْفَهُمْ﴾ ، همچنانكه در ستايش اشخاص مى‌گوييم: فلانى مردى كريم النفس و خوش كردار است، چون از دودمانى اصيل، و نجيب منشا گرفته است.

  • و جمله‌ ﴿وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ﴾، مساله شفاعت ملائكه براى غير ملائكه را متعرض است، و اين مساله‌اى است كه خيلى مورد توجه و اعتقاد بت‌پرستان است، كه مى‌گفتند: ﴿هَؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾1 و يا مى‌گفتند: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اَللَّهِ زُلْفىَ﴾2

  • خداى تعالى در جمله مورد بحث اعتقاد آنان را رد نموده، مى‌فرمايد: ملائكه هر كسى را شفاعت نمى‌كنند، تنها كسانى را شفاعت مى‌كنند كه داراى ارتضاء باشند، و ارتضاء به معناى داشتن دينى صحيح و مورد رضاى خدا است، چون خودش فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ﴾3 پس ايمان به خدا بدون شرك، ارتضايى است، كه وثنى‌ها آن را ندارند، چون مشركند، و از جمله عجائب امر ايشان اين است كه خود ملائكه را شريك خدا مى‌گيرند، ملائكه‌اى كه شفاعت نمى‌كنند مگر غير مشركين را.

  • ﴿وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ﴾ مقصود از اين خشيت ترس از سخط و عذاب خدا است، اما ترسى كه توأم با امن از آن باشد، چون ملائكه گناهى ندارند. و اگر بگويى ملائكه با عصمتى كه خدا به ايشان داده، ديگر چرا مى‌ترسند؟ مى‌گوييم: عصمتى كه به آنان افاضه شده قدرت خداى را تحديد نمى‌كند، زمام ملك را از يد او خارج نمى‌سازد، پس او در هر حال قادر است، و همين نكته است كه معناى آيه بعدى را روشن مى‌سازد.

    1. اينها شفيعان ما در درگاه خدايند. - يونس، آيه 18.
    2. اگر اينها را مى‌پرستيم براى اين است كه ما را به خدا نزديك كنند. - زمر، آيه 3.
    3. خدا نمى‌آمرزد اينكه به او شرك بورزند، ولى هر گناهى كه پايين‌تر از آن باشد، از هر كس كه خودش بخواهد مى‌آمرزد. - نساء، آيه 48.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

390
  • ﴿وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلَهٌ مِنْ دُونِهِ فَذَلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلظَّالِمِينَ﴾ .

  • يعنى هر كه چنين بگويد ظالم است و سزايش را جهنم مى‌دهيم، چون جهنم سزاى ظالم است، و مضمون آيه، قضيه‌اى است شرطيه، و معلوم است كه قضيه شرطيه مستلزم تحقق شرط نيست.

  • ﴿أَ وَ لَمْ يَرَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا وَ جَعَلْنَا مِنَ اَلْمَاءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ أَ فَلاَ يُؤْمِنُونَ﴾.

  • مراد از «رؤيت» علم فكرى است و اگر آن را رؤيت ناميد به خاطر اين است كه علم فكرى در هر امرى آن را مانند رؤيت محسوس مى‌سازد.

  • دو كلمه «رتق» و «فتق» به دو معناى مقابل همند، راغب در مفردات گفته: كلمه «رتق» به معناى ضميمه كردن و به هم چسباندن دو چيز است، چه اينكه در اصل خلقت به هم چسبيده باشند و چه آن را با صنعت عمل بچسبانند، همچنانكه قرآن كريم مى‌فرمايد:

  • ﴿كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا﴾ ، زمين و آسمان به هم چسبيده بودند، از يكديگر جداشان كرديم، و «فتق» به معناى جدا سازى دو چيز متصل به هم است، و اين ضد رتق است‌1، و ضمير تثنيه در جمله «كانتا» ، و «ففتقناهما» ، به سماوات و ارض بر مى‌گردد، در حقيقت آسمان‌ها را طايفه‌اى، و زمين را طايفه‌اى (ديگر) دانسته، و آن دو را دو طايفه خوانده، و اگر خبر «كان» يعنى «رتقا» را مفرد آورد، بدين جهت بود كه مصدر است، و مصدر تثنيه و مفردش يكى است، هر چند كه به معناى مفعول باشد، و معنايش اين است كه: اين دو طايفه متصل به هم بودند ما جدايشان كرديم.

  • تقرير برهان كه با بيان «فتق» آسمان‌ها و زمين بعد از «رتق» آن‌ها ﴿كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا﴾ براى توحيد خداى تعالى در ربوبيت و تدبير اقامه شده است‌

  • اين آيه و آيات سه‌گانه بعدش برهان بر توحيد خداى تعالى در ربوبيت، و تدبير عالم است كه به مناسبت اينكه كلام منجر به توحيد خدا، و نفى الوهيت ملائكه شد، در اينجا به ميان آمده، و خلاصه برهانى كه گفتيم در اين سه آيه آمده، اين است كه پاره‌اى از موجودات را بر شمرده، كه خلقت آن‌ها آميخته با تدبير است، و نتيجه گرفته كه پس تدبير از خلقت منفك شدنى نيست، پس بالضروره آن كسى كه اين موجودات را آفريده، خود او مدبر آن‌ها است، مانند آسمان‌ها و زمين، و هر موجود جاندار، و نيز مانند كوه‌ها و دره‌ها و شب و روز و آفتاب و ماه، كه وجودشان توأم با تدبير است.

  • پس اينكه فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا﴾ 

    1.  مفردات راغب، ماده فتق و رتق

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

391
  • مقصودش از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ به طورى كه از سياق بر مى‌آيد وثنى‌ها است، كه ميان خلقت و تدبير جدايى انداخته، خلقت را به خدا، و تدبير را به آلهه نسبت دادند، و براى اينكه خطاى آنان را روشن سازد، نظرشان را معطوف به موجوداتى كرده كه ميان خلقت و تدبير آن‌ها جدايى تصور ندارد، و هيچ كس شك نمى‌كند كه خلقت و تدبير آن‌ها هر دو از خدا است، مانند آسمان و زمين، كه ابتدا يكپارچه بوده‌اند، و بعد، از يكديگر جداشان كرده است، و چنين خلقتى از تدبير جدا نيست، چگونه ممكن است خلقت آسمان و زمين از يكى باشد، آن وقت جدا سازيش از ديگرى؟.

  • و ما به طور دائم جداسازى مركبات زمينى و آسمانى را از هم مشاهده مى‌كنيم، و مى‌بينيم كه انواع نباتات از زمين، و حيوانات از حيواناتى ديگر، و انسان‌ها از انسان‌هاى ديگر، جدا مى‌شوند، و بعد از جدا شدن صورتى ديگر به خود مى‌گيرند، و هر يك آثارى غير آثار زمان اتصال، از خود بروز مى‌دهند، آثارى كه در زمان اتصال هيچ خبرى از آن‌ها نبود.

  • آرى اين آثار كه در زمان جدايى، فعليت پيدا مى‌كند در زمان اتصال نيز بوده، ولى به طور قوه در آن‌ها به وديعه سپرده شده بود، و همين قوه كه در آن‌ها است، رتق و اتصال است، و فعليت‌ها، فتق و جدايى.

  • آسمان‌ها و زمين و اجرامى كه دارند، حالشان حال افراد يك نوع است كه در باره آن‌ها صحبت شد، اجرام فلكى و زمين كه ما بر روى آن هستيم هر چند كه عمر ناچيز ما اجازه نمى‌دهد تمام حوادث جزئى را كه در آن صورت مى‌گيرد ببينيم، و يا بدو خلقت زمين و نابود شدنش را شاهد باشيم، ليكن اينقدر مى‌دانيم كه زمين از ماده تكون يافته، و تمامى احكام ماده در آن جريان دارد، و زمين از احكام ماده مستثنى نيست.

  • از همين راه كه مرتب جزئياتى از زمين جدا گشته به صورت مركبات و مواليد جلوه مى‌كنند، و همچنين مواليدى كه در جو پديد مى‌آيد ما را راهنمايى مى‌كند بر اينكه روزى همه اين موجودات منفصل و جداى از هم، منظم و متصل به هم بودند، يعنى يك موجود بوده، كه ديگر امتيازى ميان زمين و آسمان نبوده، يك موجود رتق و متصل الاجزاء بوده، و بعدا خداى تعالى آن را فتق كرده، و در تحت تدبيرى منظم و متقن، موجوداتى بى‌شمار از شكم آن يك موجود بيرون آورده، كه هر يك براى خود داراى فضيلت‌ها و آثارى شدند.

  • اين آن معنايى است كه در يك نظر سطحى و ساده، از خلقت اين عالم، و پيدايش اجزاى علوى و سفليش به نظر مى‌رسد، خلقتى كه توأم با تدبير و نظام جارى در همه اجزاى آن است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

392
  • و اين نظريه را علم امروز تاييد مى‌كند، زيرا علم امروز اين معنا را روشن نموده كه آنچه از اجرام عالم محسوس ما است، هر يك مركب از عناصرى متعدد و مشترك است كه عمرى معين، و محدود دارد، يكى كمتر و يكى بيشتر.

  • اين معنا در صورتى درست است كه مقصود از رتق آسمان‌ها و زمين يكى بودن همه، و نبودن امتياز ميان ابعاض و اجزاى آن باشد، كه قهرا مراد از فتق هم جدا سازى، و متمايز كردن ابعاض آن خواهد بود.

  • و اما اگر مراد از رتق آن‌ها اين باشد كه زمين از آسمان، و آسمان از زمين، جدا نبود تا چيزى از آسمان به زمين فرود آيد و يا چيزى از زمين بيرون شود، و مراد از فتق آن، مقابل اين معنا باشد، آن وقت معناى آيه شريفه اين مى‌شود كه: آسمان رتق بود، يعنى بارانى از آن به زمين نمى‌باريد، پس ما آسمان را فتق كرديم، و از آن پس بارانها به سوى زمين باريدن گرفت، و زمين هم رتق بود، يعنى چيزى از آن نمى‌روييد، پس ما آن را فتق كرديم، و در نتيجه روييدن آغاز كرد، و با اين آيت خود، برهان خود را تمام كرديم. در اين صورت ديگر آيه شريفه با آن معنايى كه علم امروز اثباتش مى‌كند ارتباطى ندارد، و چه بسا جمله‌ ﴿وَ جَعَلْنَا مِنَ اَلْمَاءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ﴾ كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، اين معناى دوم را تاييد كند، چيزى كه هست در اين صورت برهان آيه شريفه مختص مساله باريدن آسمان، و روييدن زمين مى‌شود، و نظرى به ساير حوادث ندارد، به خلاف معناى اول كه برهان آيه بر آن معنا شامل همه حوادث مى‌شود.

  • بعضى‌1 از مفسرين احتمالى داده‌اند كه جمعى هم آن را پسنديده‌اند، و آن اين است كه مراد از رتق آسمان‌ها و زمين تميز نداشتن از يكديگر در حال عدم، و قبل از وجود است، و مراد از فتق آن، تميز يافتن بعضى از بعض ديگر در وجود بعد از عدم است، و برهان آيه شريفه احتجاج به حدوث آسمان‌ها و زمين، بر وجوب آفريننده، و پديد آورنده آن است.

  • ولى هر چند كه احتجاج از راه حدوث بر محدث و پديد آورنده، احتجاجى است صحيح، ليكن اين احتجاج در قبال وثنى‌ها كه معترف به وجود خداى تعالى هستند، و عالم ايجاد را مستند به او مى‌دانند، صحيح و مفيد فايده نيست، احتجاجى است كه بايد در قبال منكرين خدا اقامه نمود، و در قبال وثنى‌ها بايد حجتى اقامه نمود كه تدبير عالم را مستند به خداى تعالى كند، و تدبير را از آلهه وثنيان نفى كند، و در نتيجه عبادت را كه آنان معلق بر

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 34 به نقل از ابى مسلم.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

393
  • تدبيرش كرده‌اند منحصر در ذات خداى تعالى سازد.

  • ﴿وَ جَعَلْنَا مِنَ اَلْمَاءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ﴾ از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه كلمه «جعل» به معناى خلق، و جمله‌ ﴿كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ﴾ مفعول آن باشد، و مراد اين باشد كه آب، دخالت تامى در هستى موجودات زنده دارد، همچنانكه همين مضمون را در جاى ديگر آورده و فرموده است:

  • ﴿وَ اَللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ﴾1، و شايد واقع شدن اين مضمون در سياقى كه در آن آيات محسوس را مى‌شمارد، باعث شود كه حكم در آيه شريفه منصرف بغير ملائكه، و امثال آنان باشد، ديگر دلالت نكند بر اينكه خلقت ملائكه و امثال آنان هم از آب باشد، و اما مساله مورد نظر آيه شريفه، يعنى ارتباط زندگى با آب، مساله‌اى است كه در مباحث علمى به خوبى روشن شده و به ثبوت رسيده است.

  • ﴿وَ جَعَلْنَا فِي اَلْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنَا فِيهَا فِجَاجاً سُبُلاً لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ﴾ .

  • در مجمع البيان گفته است: كلمه «رواسى» به معناى كوه‌هايى است كه با سنگينى خود استوار ايستاده‌اند، همچنانكه گفته مى‌شود: «ترسو السفينة» ، يعنى كشتى ايستاد و به خاطر سنگينيش بى‌حركت ايستاد، و كلمه «تميد» از «ميد» ، به معناى اضطراب، و نوسان در اين سو و آن سو است، و كلمه «فج» به معناى راه گشاد ميان دو كوه است‌2.

  • معناى آيه اين است كه ما در زمين كوه‌هايى استوار قرار داديم، تا زمين دچار اضطراب و نوسان نگشته، انسان‌ها بتوانند بر روى آن زندگى كنند، و ما در اين كوه‌ها راه‌هايى فراخ قرار داديم، تا مردم به سوى مقاصد خود راه يابند و بتوانند به اوطان خود بروند.

  • و اين آيه دلالت دارد بر اينكه وجود كوه‌ها در آرامش زمين و مضطرب نبودن آن تاثيرى مستقيم و مخصوص دارد كه اگر نبود قشر زمين مضطرب مى‌شد و پوسته رويى آن دچار ناآرامى مى‌گرديد.

  • ﴿وَ جَعَلْنَا اَلسَّمَاءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آيَاتِهَا مُعْرِضُونَ﴾.

  • گويا مراد از اين كه فرمود آسمان را سقفى محفوظ كرديم اين باشد كه آن را از شيطانها حفظ كرديم همچنانكه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ حَفِظْنَاهَا مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ رَجِيمٍ﴾3 و

    1. خداوند هر جنبنده را از آب آفريد. - نور، آيه 45.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 46.
    3. آسمان را از هر شيطان رانده شده حفظ كرديم. - حجر، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

394
  • مراد از اينكه فرمود «مردم از آيات آن رو مى‌گردانند» اين است كه حوادث جوى را مى‌بينند و با اينكه دليل روشنى بر مدبر واحد و ايجاد كننده واحد است باز متوجه نمى‌شوند و به شرك خود ادامه مى‌دهند.

  • ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ﴾.

  • از ظاهر آيه به خوبى بر مى‌آيد كه مى‌خواهد براى هر يك از شب - كه ملازم سايه مخروطى شكل وجه زمين است - و روز - كه سمت مقابل آفتاب است - و نيز براى هر يك از آفتاب و ماه فلك اثبات كند و بنابراين قهرا بايد مراد از فلك مدار هر يك از آن‌ها باشد.

  • ولى با اينكه ظاهر آيه روشن است مع ذلك بايد بگوييم مراد از فلك اوضاع و احوالى كه در جو زمين و آثارى كه آن‌ها در زمين مى‌گذارند مى‌باشد هر چند كه حال اجرام ديگر بر خلاف آن‌ها باشد پس بنابراين آيه شريفه تنها براى زمين اثبات شب و روز مى‌كند، ديگر دلالت ندارد بر اينكه آفتاب و ماه و ثوابت و سيارات (چه آن‌ها كه از خود نور دارند و چه آن‌ها كه كسب نور مى‌كنند) شب و روز دارند. «يسبحون» اين كلمه از «سبح» اشتقاق يافته است كه به معناى جريان و شناى در آب است. بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند اينكه سير كرات در فضا را شناى در فضا ناميد از اين جهت بوده كه كار آفتاب و ماه را كار عقلا خوانده چنان كه در جاى ديگر فرموده‌ ﴿وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ﴾2.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته مربوط به: قذف به حق بر باطل، وصف ملائكه، استدلال بر نفى آلهه و...)

  • در كتاب محاسن به سند خود از يونس و او بدون ذكر سند از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هيچ باطلى در برابر حق قرار نمى‌گيرد مگر آنكه مغلوب حق مى‌شود چون خداى تعالى فرمود: ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ﴾3.

  • و در همان كتاب به سند خود از ايوب بن حر روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: اى ايوب هيچ كس نيست مگر آنكه حق خود را به او نشان مى‌دهد تا حدى كه در قلب او جاى مى‌كند حال يا آن را قبول مى‌كند و يا نمى‌كند زيرا خداى تعالى

    1.  منهج الصادقين، ج 6، ص 66.
    2. من ديدم آفتاب و ماه را كه برايم سجده مى‌كردند. - يوسف، آيه 4.
    3. محاسن برقى، ص 226.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

395
  • فرموده ﴿بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى اَلْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ اَلْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ﴾1.

  • مؤلف: اين دو روايت مبنى بر تعميم آيه شريفه است.

  • و در عيون در باب روايات وارده از حضرت رضا (علیه السلام) در باره هاروت و ماروت در ضمن حديثى كه فرمود ملائكه معصوم و به لطف خدا از كفر و هر گناه و كار زشتى محفوظند، همچنانكه خداى تعالى فرموده: ﴿لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ﴾ و نيز فرموده: ﴿وَ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ﴾ كه منظور از آنان ملائكه است- ﴿لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَسْتَحْسِرُونَ ، يُسَبِّحُونَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لاَ يَفْتُرُونَ﴾ همه كسانى كه در آسمان‌ها و زمينند ملك او هستند و همه آنان كه نزد اويند از عبادت او استكبار نورزيده و به ستوه نمى‌آيند بلكه شب و روز او را تسبيح گفته خسته نمى‌شوند2.

  • و در نهج البلاغه امام امير المؤمنين (علیه السلام) در وصف ملائكه فرموده: خداى را تسبيح مى‌گويند و دچار خستگى نمى‌شوند و ديدگانشان را خواب نمى‌گيرد و عقلشان دچار سهو و فراموشى نمى‌شود، بدنهايشان سست و ناتوان نگشته و غفلت و نسيان عارضشان نمى‌شود3.

  • مؤلف: اين كلام مولى امير المؤمنين (علیه السلام) رواياتى را كه مى‌گويند ملائكه هم به خواب مى‌روند تضعيف مى‌كند و يكى از اين روايات را كمال الدين به سند خود از داوود بن فرقه از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه گفته از آن جناب پرسيدم آيا ملائكه هم خواب دارند؟ فرمود: هيچ جاندارى نيست كه خواب نداشته باشد مگر خداى عز و جل. گفتم: آخر خداى عز و جل فرموده: ﴿يُسَبِّحُونَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لاَ يَفْتُرُونَ﴾ فرمود: بله ولى نفسهايشان در خواب، تسبيح است و گذشته از اينكه كلام امير (علیه السلام) آن را تضعيف نموده به خاطر نداشتن سند نيز قابل قبول نيست4.

  • و در كتاب توحيد به سند خود از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت به حضرت صادق (علیه السلام) عرض كردم دليل بر اينكه خدا واحد است چيست؟ فرمود اتصال تدبير و تماميت صنع، همچنانكه خداى عز و جل فرموده: ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اَللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ 5.

    1. محاسن برقى.
    2.  عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 269.
    3.  نهج البلاغه عبده، خطبه 1، ص 19.
    4.  كمال الدين، ص 666، ط اسلاميه.
    5.  توحيد صدوق، ص 250، ط جامعه مدرسين.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

396
  • مؤلف: اين روايت بيانى را كه ما در ذيل آيه مزبور گذرانديم تاييد مى‌كند و در همان كتاب به سند خود از عمرو بن جابر روايت آورده كه به امام ابى جعفر محمد بن على الباقر (علیه السلام) عرضه داشتم: يا بن رسول الله ما بسيارى اطفال را مى‌بينيم كه مرده متولد مى‌شوند و بسيارى قبل از اينكه خلقتشان تمام گردد سقط مى‌شوند و بعضى ديگر كور و لال و كر به دنيا مى‌آيند و بعضى ديگر پس از ساعتى بعد از ولادت مى‌ميرند بعضى ديگر تا سن احتلام (بلوغ) مى‌مانند بعضى ديگر تا سن پيرى، سر اين اختلاف چيست؟.

  • حضرت فرمود: خداى تبارك و تعالى از خلق خود سزاوارتر به تدبير امر خلق است زيرا او خالق و مالك ايشان است اگر يكى را از عمر محروم مى‌دارد از چيزى محروم داشته كه سزاوار و مالك آن نبوده و كسى را هم كه عمر مى‌دهد باز چيزى را مى‌دهد كه وى مالك آن نبوده پس خداى تعالى هر چه را كه مى‌دهد از باب تفضل است، و هر چه را نمى‌دهد محض عدل است، او از آنچه مى‌كند بازخواست نمى‌شود بلكه خلق مورد بازخواست او هستند.

  • جابر مى‌گويد عرضه داشتم: يا بن رسول الله چطور از آنچه مى‌كند بازخواست نمى‌شود؟ فرمود براى اينكه هيچ كارى نمى‌كند مگر آنكه حكمت و صواب باشد و ديگر اينكه او يگانه، متكبر، جبار و واحد قهار است و هر كس در دل خود از آنچه او مى‌راند حرجى احساس كند كافر و هر كه فعلى از افعال او را انكار كند و زشت بشمارد جاحد و انكار كننده شده است1.

  • مؤلف: اين روايت، روايت شريفى است كه يك قاعده كلى در باب حسنات و سيئات و خوبى و بديها به دست مى‌دهد و آن قاعده كلى اين است كه: حسنات امورى وجودى هستند كه مستند به عطا و فضل خدا هستند، و سيئات امورى عدمى هستند كه زشتى آن‌ها سرانجام به عدم اعطا و صلاحيت نداشتن عبد منتهى مى‌شود و اينكه امام (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى حتى در آنچه كه مال عبد است مالك‌تر از خود او است وجهش اين است كه خدا مالك بالذات است ولى عبد اگر مالك شده به تمليك خدا مالك شده است و ملك عبد در طول ملك خدا است نه در عرض آن. و اينكه فرمود: «چون هيچ عملى انجام نمى‌دهد مگر آنكه حكمت و صواب باشد» اشاره است به آن تقريب اولى كه ما در سابق داشتيم، و اينكه فرمود: «و او متكبر جبار و واحد قهارى است كه...» اشاره است به تقريب دوم ما كه در تفسير آيه گذرانديم.

    1.  توحيد صدوق، ص 397.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

397
  • در تفسير نور الثقلين از حضرت رضا (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى فرمود: اى فرزند آدم به مشيت من پديد آمدى كه اينكه خودت هم داراى خواست و مشيت شدى و با قوت من است كه فرايض مرا ادا مى‌كنى و اگر نيروى معصيت دارى آن را نيز با نعمت من يافته‌اى، چون اين من بودم كه تو را شنوا و بينا و توانا كردم آنچه از خوبيها به تو برسد از خدا است و آنچه از بديها به تو برسد از خود تو است چون من از خود تو به حسنات و خوبيهايت سزاوارترم همچنانكه تو به بديهايت از من اولايى چرا چون من از آنچه مى‌كنم بازخواست نمى‌شوم، ولى خلق من بازخواست مى‌شوند1.

  • و در مجمع البيان در ذيل جمله « ﴿هَذَا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي﴾» از امام صادق (علیه السلام) حديث آورده كه فرمود: ﴿ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ﴾ يعنى ذكر عصرى كه در آن زندگى مى‌كنم، كه در اين عصر چه حوادثى رخ خواهد داد، و ﴿ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي﴾، يعنى آنچه در اعصار گذشته رخ داده‌2.

  • و در كتاب عيون، به سند خود، از حسين بن خالد، از على بن موسى الرضا، از پدرش، از پدرانش، از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كسى كه به حوض من ايمان نياورد خدا او را به كنار آن نياورد، و از آن بهره‌مندش نكند، و كسى كه به شفاعت من ايمان نداشته باشد خداوند شفاعتم را نصيبش نفرمايد، آنگاه فرمود: شفاعت من براى گنهكاران از امت من است، كه گناهان كبيره مرتكب شده‌اند، و اما محسنون و نيكوكاران احتياجى به آن پيدا نمى‌كنند.

  • حسين بن خالد مى‌گويد، به حضرت رضا (علیه السلام) عرضه داشتم: يا بن رسول الله پس معناى اين كلام خدا كه فرموده: ﴿وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ﴾ چيست؟ فرمود: يعنى كسانى كه خدا دين آنان را پسنديده باشد3.

  • و در الدر المنثور است كه حاكم، (وى حديث را صحيح دانسته)، و بيهقى در كتاب «البعث» از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين آيه را تلاوت كرد: ﴿وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ﴾ و سپس فرمود: شفاعت من براى اهل كبائر از امتم است4.

    1.  نور الثقلين، ج 3، ص 419.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 44.
    3.  عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 136 ط تهران.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 317.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

398
  • و در احتجاج گفته: و روايت شده كه عمرو بن عبيد بر امام باقر (علیه السلام) وارد شد تا او را با چند سؤال امتحان كند، از آن جمله گفت: فدايت شوم معناى آيه‌ ﴿أَ وَ لَمْ يَرَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا﴾ چيست و مقصود از اين رتق و فتق كدام است؟ فرمود: آسمان رتق بود، يعنى باران نمى‌باريد، و زمين رتق بود، يعنى گياه نمى‌رويانيد، خداوند آسمان را فتق كرد يعنى باران از آن فرو فرستاد، و زمين را فتق كرد يعنى گياهان از آن رويانيد. عمرو بن عبيد مجاب شد، و ديگر هيچ اعتراضى نكرد و رفت1.

  • مؤلف: اين معنا در روضه كافى از آن جناب به دو طريق روايت شده‌2.

  • و در نهج البلاغه امام على (علیه السلام) فرموده: خداوند بعد از بسته بودن، آن را گشود و درهاى بسته‌اش را باز كرد3.

    1.  احتجاج طبرسى، ج 2، ص 61.
    2.  روضه كافى، ص 95.
    3. نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 419.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

399
  • [سوره الأنبياء (21):آيات 34 تا 47]

  • ﴿وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ اَلْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ اَلْخَالِدُونَ ٣٤ كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ٣٥ وَ إِذَا رَآكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً أَ هَذَا اَلَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُمْ بِذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ ٣٦ خُلِقَ اَلْإِنْسَانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِيكُمْ آيَاتِي فَلاَ تَسْتَعْجِلُونِ ٣٧ وَ يَقُولُونَ مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ٣٨ لَوْ يَعْلَمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لاَ يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ اَلنَّارَ وَ لاَ عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ ٣٩ بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ رَدَّهَا وَ لاَ هُمْ يُنْظَرُونَ ٤٠وَ لَقَدِ اُسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ ٤١ قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ مِنَ اَلرَّحْمَنِ بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ ٤٢ أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنَا لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ وَ لاَ هُمْ مِنَّا يُصْحَبُونَ ٤٣ بَلْ مَتَّعْنَا هَؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّى طَالَ عَلَيْهِمُ اَلْعُمُرُ أَ فَلاَ يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي اَلْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا أَ فَهُمُ اَلْغَالِبُونَ ٤٤ قُلْ إِنَّمَا أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ وَ لاَ يَسْمَعُ اَلصُّمُّ اَلدُّعَاءَ إِذَا مَا يُنْذَرُونَ ٤٥ وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذَابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ ٤٦ وَ نَضَعُ اَلْمَوَازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيَامَةِ فَلاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ إِنْ كَانَ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنَا بِهَا وَ كَفىَ بِنَا حَاسِبِينَ ٤٧﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

400
  • ترجمه آيات‌

  • ما پيش از تو به هيچ انسانى زندگى جاويدان نداديم، چگونه ممكن است تو بميرى و مخالفانت جاويدان باشند؟! (34).

  • همه اشخاص مردنى هستند، و ما شما را براى امتحان دچار خير و شر مى‌كنيم و شما به سوى ما بازگشت خواهيد كرد (35).

  • و چون كفار تو را ببينند به جز مسخره‌ات نگيرند، (مى‌گويند): آيا اين است كه خدايتان را (به زشتى) ياد مى‌كند، و آنان خودشان قرآن را كه ياد آورنده خداى رحمان است منكرند (36).

  • انسان از شتاب خلق شده، و شما در ديدن آيات من عجله مكنيد كه به زودى آياتم را نشانتان مى‌دهم (37).

  • گويند: اگر راست مى‌گويى اين وعده كى مى‌رسد؟ (38).

  • اگر كسانى كه كافرند از آن موقع كه آتش را از چهره‌ها و پيشانى‌هاى خويش باز نتوانند داشت و يارى نخواهند شد خبر مى‌داشتند (وقوع آن را به شتاب نمى‌خواستند) (39).

  • ولى قيامت ناگهان به سراغشان مى‌آيد و مبهوتشان مى‌كند آن چنان كه توانايى بر دفع آن ندارند و به آن‌ها مهلت داده نمى‌شود (40).

  • پيش از تو نيز پيغمبرانى استهزاء شدند و بر آن كسانى كه تمسخرشان كرده بودند عذابى كه به استهزاى آن مى‌پرداختند وقوع يافت (41).

  • بگو چه كسى شب و روز از عذاب خداى رحمان نگاهتان مى‌دارد؟ ولى آنان از ياد كردن پروردگارشان روى گردانند (42).

  • مگر خدايانى غير ما دارند كه حفظشان كنند. آن‌ها نتوانند خودشان را يارى كنند و از جانب ما نيز همراهى نشوند (43).

  • اينان و پدرانشان را برخوردار كرديم تا عمرهايشان دراز شد مگر نمى‌بينند كه ما داريم اين سرزمين را از طرف آن نقصان مى‌دهيم پس چگونه ايشان غالب‌اند (44).

  • بگو من فقط شما را به وحى بيم مى‌دهم و كران چون بيم داده شوند دعوت را نشنوند (45).

  • اگر شمه‌اى از عذاب پروردگارت به ايشان رسد گويند: اى واى بر ما كه همگى ستمگر بوده‌ايم (46).

  • روز رستاخيز ترازوهاى درست و ميزان نصب كنيم و كسى به هيچ وجه ستم نبيند و اگر هم وزن

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

401
  • دانه خردلى (كار نيك و بد) باشد آن را به حساب بياوريم كه ما براى حسابگرى كافى هستيم (47).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات تتمه كلامى است كه در اين سوره پيرامون مساله نبوت آورد، در اين آيه‌ها پاره‌اى كلمات مشركين در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را آورده، جواب مى‌دهد مثل اينكه گفته بودند او به زودى مى‌ميرد و ما از دست او راحت مى‌شويم و يا از در استهزاء گفته بودند: اين است كه خدايان شما را بد مى‌گويد، و يا به عنوان مسخره كردن مساله بعث و قيامت گفته بودند: اين وعده‌اى كه مى‌دهيد چه وقت است اگر راست مى‌گوييد؟ كه خداى عز و جل پاسخ هر يك را داده تا خاطر خطير رسول گراميش را تسليت داده باشد.

  • پاسخ خداى تعالى به اميد بستن مشركين به مرگ پيامبر (صلى الله عليه و آله)، با بيان عموميت مرگ‌

  • ﴿وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ اَلْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ اَلْخَالِدُونَ﴾ .

  • از اين آيه بر مى‌آيد كه مشركين به خود دلخوشى مى‌دادند كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) به زودى مى‌ميرد و ايشان از دعوت او خلاص گشته آلهه آنان از طعنه‌هاى او نجات مى‌يابند همچنانكه خداى عز و جل در جاى ديگر همين تسليت را از آنان نقل كرده از آن جمله در پاسخ دشمنان كه گفته بودند: ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ اَلْمَنُونِ﴾1 فرمود: ما براى هيچ پيغمبرى قبل از تو نيز عمر جاويدان قرار نداده بوديم كه اينها آرزوى مرگ براى خصوص تو مى‌كنند البته تو خواهى مرد ايشان هم مى‌ميرند و مرگ تو سودى به حال آنان ندارد نه آنان اگر تو بميرى جاودان مى‌مانند و نه خودشان در عمر كوتاهى كه دارند از فتنه و امتحان الهى بر كنار مى‌شوند، زيرا همه انسان‌ها در طول زندگيشان از امتحان بر كنار نمى‌مانند و در آخرت نيز از تحت قدرت و سلطنت ما بيرون نمى‌شوند، بلكه به سوى ما باز مى‌گردند و ما به حسابشان رسيده و جزاى كرده‌هايشان را مى‌دهيم.

  • و اينكه فرمود: « ﴿أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ اَلْخَالِدُونَ﴾ آيا اگر تو بميرى ايشان جاودان خواهند بود» و نفرمود: «فهم خالدون» با در نظر گرفتن اينكه استفهام در آن انكارى است نفى قصر قلب را افاده مى‌كند گويا خواسته است بفرمايد اينكه مى‌گويند «انتظار مرگ او را داريم» سخن كسى است كه خودش را جاودان و تو را مزاحم حيات جاويد خود مى‌داند كه اگر تو بميرى او جاودان گشته حيات جاويد عايدش مى‌شود آن هم حيات بى‌فتنه و دغدغه، و حال

    1. منتظر هستيم حوادث ناگوار از بينش ببرد. - طور، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

402
  • آنكه چنين نيست هر موجود زنده‌اى مرگ را خواهد چشيد و نيز حيات دنيا بر اساس فتنه و امتحان بنا شده و فتنه جاويد و امتحان هميشگى معنا ندارد پس بايد به سوى پروردگار خود برگردند تا جزاى كردارشان بر طبق آنچه از امتحان در آمده و تميز داده شده‌اند را بدهد.

  • معانى و موارد استعمال «نفس» در لغت و در آيات قرآن كريم‌

  • ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾.

  • كلمه «نفس» - آن طور كه دقت در موارد استعمالش افاده مى‌كند - در اصل به معناى همان چيزى است كه به آن اضافه مى‌شود پس «نفس الانسان» به معناى خود انسان و «نفس الشي‌ء» به معناى خود شى‌ء است و «نفس الحجر» به معناى همان حجر (سنگ) است.

  • بنابراين اگر اين كلمه به چيزى اضافه نشود هيچ معنايى ندارد و نيز با اين بيان هر جا استعمال بشود منظور از آن تاكيد لفظى خواهد بود مثل اينكه مى‌گوييم «جاءنى زيد نفسه - زيد خودش نزد من آمد» و يا منظور از آن تاكيد معنا است مثل اينكه مى‌گوييم: «جاءنى نفس زيد - خود زيد نزد من آمد» و در همه موارد استعمالش حتى در مورد خداى تعالى به همين منظور استعمال مى‌شود همچنانكه فرمود: ﴿كَتَبَ عَلىَ نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ﴾ 1 و نيز فرموده: ﴿وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ﴾ 2 و نيز فرمود: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾3 ليكن بعد از معناى اصلى استعمالش در شخص انسانى كه موجودى مركب از روح و بدن است شايع گشته و معناى جداگانه‌اى شده كه بدون اضافه هم استعمال مى‌شود مانند اين آيه شريفه كه مى‌فرمايد: ﴿هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا﴾4 يعنى از يك شخص انسانى و نيز مانند آيه‌ ﴿مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي اَلْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ اَلنَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا اَلنَّاسَ جَمِيعاً﴾5 يعنى كسى كه انسانى را بكشد و يا انسانى را زنده كند. و اين دو معنا كه گفته شد هر دو در آيه‌ ﴿كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَنْ نَفْسِهَا﴾ استعمال شده چون نفس اولى به معناى دومى (انسان) و دومى به معناى اولى (معناى مضاف اليه) است و معنايش اين است كه هر كسى از خودش دفاع مى‌كند. آنگاه همين كلمه را در روح انسانى

    1. رحمت را بر خود واجب كرده است. - انعام، آيه 12.
    2. خدا شما را از خودش بيم مى‌دهد. - آل عمران، آيه 28.
    3. آنچه در من است تو مى‌دانى ولى آنچه در تو است من نمى‌دانم. - مائده، آيه 116.
    4. خدا آن كسى است كه شما را از يك نفس (يك شخص) خلق كرده و همسر او را هم از او قرار داد. - اعراف، آيه 189.
    5. كسى كه نفسى را بدون نفس و يا بدون فساد در زمين بكشد مثل اين است كه همه مردم را كشته باشد و كسى كه آن را زنده كند مثل اين است كه همه مردم را زنده كرده باشد. - مائده، آيه 32.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

403
  • استعمال كردند چون آنچه مايه تشخص شخصى انسانى است علم و حيات و قدرت است كه آن هم قائم به روح آدمى است و اين معنا در آيه شريفه‌ ﴿أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ اَلْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ اَلْهُونِ﴾1 و اين دو معنا يعنى معناى دوم و سوم در غير انسان يعنى نباتات و حيوانات بكار نرفته مگر از نظر اصطلاح علمى مثلا به يك گياه يا يك حيوان نفس گفته نمى‌شود و نيز به مبدأ مدبر جسم او كه جان او است نيز نفس گفته نمى‌شود، بلكه گاهى هم كه به خون نفس مى‌گويند آن نيز براى اين است كه جان جانداران بستگى به آن دارد و از همين باب مى‌گويند فلان حيوان نفس سائله (خون جهنده) دارد و آن ديگرى ندارد.

  • و نيز در لغت در باره هيچ يك از ملك و جن كلمه نفس به دو اطلاق مذكور اطلاق نمى‌شود هر چند كه اعتقاد همه اين است كه ملائكه و جن نيز حيات دارند و نيز در قرآن كريم با اينكه صراحتا براى جن مانند انسان تكليف و مرگ و حشر قائل شده فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ﴾3 و نيز فرمود: ﴿وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً يَا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ قَدِ اِسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ اَلْإِنْسِ﴾4 اين آن چيزى است كه از معناى نفس در عرف لغت به دست آمده.

  • معنى و موارد استعمال كلمه «موت - مرگ» 

  • و اما كلمه «موت» اين كلمه به معناى نداشتن حيات و آثار حيات از شعور و اراده است البته نداشتن كسى و چيزى كه مى‌بايست داشته باشد و قابليت داشتن آن را دارا باشد همچنانكه خداى عز و جل فرموده: ﴿وَ كُنْتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ﴾5 و در باره اصنام و بتها فرموده: ﴿أَمْوَاتٌ‌ غَيْرُ أَحْيَاءٍ﴾6 البته براى اين كلمه معانى ديگرى نيز هست يكى معناى فلسفى كه موت را عبارت مى‌دانند از مفارقت روح از بدن و قطع علاقه تدبيرى آن و ديگرى

    1. جانهايتان را از بدن بيرون كنيد تا به عذاب خوارى كيفر شويد. - انعام، آيه 93.
    2. جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه عبادتم كنند. - ذاريات، آيه 56.
    3. در امتهايى از جن و انس كه قبل از ايشان بودند. - احقاف، آيه 18.
    4. و وقتى همه را محشور كرد مى‌فرمايد اى گروه جن شما از انس فزونى گرفتيد. - انعام، آيه 128.
    5. نخست مردگانى بوديد كه خدا زنده‌تان كرد و باز مرده‌تان مى‌كند. - بقره، آيه 28.
    6. اينها مرده و از حيات بى‌بهره‌اند. - نحل، آيه 21.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

404
  • معنايى است كه در روايات از آن جمله در حديث نبوى آمده كه آن را عبارت دانسته از انتقال از خانه‌اى به خانه‌اى ديگر.

  • ولى اين معانى را نمى‌توان معناى لغوى كلمه دانست بلكه معنايى است كه يا عقل در آن دخالت كرده و يا نقل، و اين معنا كه ما براى موت نقل كرديم وصف آدمى است به اعتبار بدنش و اما روح آدمى در هيچ جاى كلام خداى تعالى چيزى كه به اتصاف آن به موت گويا باشد وجود ندارد همچنانكه در باره اتصاف ملائكه به آن در كلام خداى تعالى چيزى وجود ندارد.

  • و اما اينكه فرموده: ﴿كُلُّ شَيْ‌ءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾1 و يا فرموده: ﴿وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾2 ان شاء الله به زودى خواهد آمد كه هلاك در آيه اول و صعقه در آيه دوم غير موت است هر چند كه احيانا با موت هم منطبق مى‌شود.

  • معناى جمله: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ﴾ و اختصاص مفاد آن به نوع انسان‌

  • پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه اولامراد از نفس در جمله‌ ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ﴾ انسان است - كه استعمال دومى از استعمالات سه‌گانه اين كلمه است - نه روح انسانى چون معهود كلام خدا نيست كه نسبت موت را به روح انسانى داده باشد تا ما آيه را هم حمل به آن كنيم.

  • و ثانيا آيه شريفه عموميتش تنها در باره انسان‌ها است كه شامل ملائكه و جن و ساير حيوانات نمى‌شود هر چند كه بعضى از نامبردگان از قبيل جن و حيوان متصف به آن بشوند. و يكى از قرائنى كه اختصاص آيه به انسان را مى‌رساند جمله‌اى است كه قبل از آن واقع شده و مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ اَلْخُلْدَ﴾ و نيز جمله‌اى است كه بعد از آن واقع شده و مى‌فرمايد: ﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ چون به طورى كه توضيحش را خواهى ديد قبل و بعد آيه سخن از انسان است.

  • بعضى‌3 از مفسرين گفته‌اند كه مراد از نفس در آيه شريفه روح است كه خلاف آن را فهميدى. جمعى‌4 ديگر اصرار ورزيده‌اند كه آيه را آن چنان عموميت دهند كه شامل انسان و فرشتگان و جن و ساير حيوانات و حتى نباتات هم در صورتى كه حيات حقيقى داشته باشد بشود ولى شما خواننده عزيز اشكال اين را نيز فهميدى.

    1. هر چيزى هالك است مگر وجه او. - قصص، آيه 88.
    2. وقتى در صور دميده مى‌شود همه كسانى كه در آسمان و زمينند دچار صعقه و مدهوشى مى‌شوند. - زمر، آيه 68.
    3.  روح البيان، ج 5، ص 478.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 46، و روح المعانى، ج 17، ص 45.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

405
  • و از سخنان عجيبى كه در بيان عموميت آيه زده‌اند سخن فخر رازى در تفسير كبير است كه بعد از تقرير اينكه آيه شريفه عام است و هر صاحب نفسى را شامل مى‌شود گفته است: آيه شريفه تخصيص خورده چون خداى تعالى خودش نيز داراى نفس است همچنانكه فرمود: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾ و مى‌دانيم كه‌ ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ﴾ شامل او نمى‌شود علاوه بر اين مرگ بر او محال است و نيز در جمادات تخصيص خورده چون آن‌ها نيز نفوس دارند ولى نمى‌ميرند. سپس گفته و عامى كه تخصيص خورده باشد در غير مورد تخصيص حجت است پس بر طبق ظاهرش عمل مى‌شود در نتيجه همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى‌كند كه گفته‌اند: ارواح بشرى و عقول مفارقه و نفوس فلكيه مرگ ندارند1.

  • و ما در اشكال به آن مى‌گوييم:

  • اولا: نفس به معنايى كه بر خداى تعالى و بر هر چيز اطلاق مى‌شود نفس به استعمال اولى از استعمالات سه‌گانه است كه گذشت و گفتيم جز با اضافه استعمال نمى‌شود ولى نفسى كه در آيه شريفه مورد بحث است اضافه به چيزى نشده و اين خود دليل روشنى است كه مراد از آن استعمال اولى نيست پس باقى مى‌ماند يكى از دو استعمال ديگر و چون در سابق گفتيم كه استعمال سومى هم مراد نيست باقى مى‌ماند استعمال دومى.

  • و ثانيا: اينكه جمادات را از موت استثنا كرد صحيح نيست و با آيه‌ ﴿كُنْتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْيَاكُمْ﴾ و جمله‌ ﴿أَمْوَاتٌ غَيْرُ أَحْيَاءٍ﴾ و امثال آن منافات دارد زيرا در اين جملات موت را به جمادات نسبت داده.

  • و ثالثا: اينكه گفت: «همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى‌كند كه گفته‌اند...» اشتباه است، براى اينكه مساله مورد بحث فلاسفه مساله‌اى است عقلى، كه طريقه تحقيق در آن برهان است، و برهان حجتى است مفيد يقين، اگر حجتى كه فخر و امثال وى عليه اين برهان اقامه نموده، و يا بعضى از آن حجت‌ها، آن طور كه خودشان ادعا نموده‌اند، برهانى باشد، باعث مى‌شود كه ديگر آيه در مقابل آن ظهورى نداشته باشد، و با در نظر گرفتن اينكه ظهور حجتى است ظنى، ديگر چطور تصور مى‌شود برهان آقايان با ظن به خلاف جمع شود؟ و اگر حجت ايشان برهان و مفيد علم نباشد، مسائل مورد نظرشان هم ثابت نمى‌شود، و وقتى ثابت نشود، ديگر حاجتى به ظهور آيه كه ظن به خلاف است باقى نمى‌ماند.

  • جمله‌ ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ﴾ همانطور كه تقرير و تثبيت مضمون

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 169.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

406
  • ﴿وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ اَلْخُلْدَ...﴾ است، همچنين توطئه و زمينه چينى براى جمله بعدى است، كه مى‌فرمايد: ﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ يعنى ما شما را به آنچه كراهت داريد از قبيل مرض و فقر و امثال آن، و به آن چه دوست داريد، از قبيل صحت و غنى و امثال آن، مى‌آزماييم، آزمودنى - گويا فرموده: هر يك از شما را به حياتى محدود، و مؤجل زنده مى‌داريم، و در آن حيات به وسيله خير و شر امتحان مى‌كنيم، امتحان كردنى، و سپس به سوى پروردگارتان بازگشت مى‌كنيد، پس به له و عليهتان حكم مى‌كند.

  • در اين جمله به علت حتمى بودن مرگ نيز اشاره كرده، و آن اين است كه اصولا زندگى هر كسى حياتى است امتحانى و آزمايشى، و معلوم است كه امتحان جنبه مقدمه دارد و غرض اصلى متعلق به خود آن نيست، بلكه متعلق به ذى المقدمه است، و اين نيز روشن است كه هر مقدمه‌اى ذى المقدمه‌اى دارد، و بعد از هر امتحانى موقفى است كه در آن موقف نتيجه امتحان معلوم مى‌شود، پس براى هر صاحب حياتى مرگى است حتمى، و بازگشتى است به سوى خداى سبحان، تا در آن بازگشت در باره‌اش داورى شود.

  • ﴿وَ إِذَا رَآكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً أَ هَذَا اَلَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُمْ بِذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ﴾.

  • كلمه «ان» در اين آيه نافيه است، و مراد از اينكه فرمود: ﴿إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً﴾، اين است كه منظور مشركين از معاشرت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را منحصر در استهزاى به آن جناب كند، و خلاصه معنا اين است كه ايشان جز مسخره كردن تو منظور ديگرى از آمد و شد با تو ندارند.

  • و تقدير جمله «ا هذا الذى يذكر آلهتكم» ، «يقولون أ هذا...» و يا «قائلين أ هذا الذى...» است، و اين جمله حكايت استهزايى است كه ايشان مى‌كردند، و استهزايشان همين است كه نام او را نبردند، و با ذكر وصف به وى اشاره كردند، و مقصودشان از اينكه گفتند: «آيا اين است كه خدايان شما را ياد مى‌كند؟» اين است كه خدايان شما را به بدى ياد مى‌كند، و نيز اگر نام آن جناب را نبردند، منظورشان احترام از خدايان خود بوده، نظير كلام مشركين زمان ابراهيم كه مى‌گفتند: ﴿سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ﴾ 1.

  • و جمله‌ ﴿وَ هُمْ بِذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ﴾، در موضع حال است، از ضمير در «ان يتخذونك» ، يا حال است از فاعل «يقولون» - كه گفتيم در تقدير است - و اين به ذهن

    1. شنيده‌ايم كه جوانى است ابراهيم نام. - انبيا، آيه 60.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

407
  • نزديك‌تر است، و حاصل كلام اين است كه مشركين به تعصب و حمايت از آلهه خود بر تو خشم مى‌گيرند، چون تو در باره آن‌ها مى‌گويى نفع و ضررى ندارند - با اينكه سخن حقى مى‌گويى - مع ذلك جز با استهزاء و اهانت پاسخت نمى‌گويند، براى خدا غيرت به خرج نمى‌دهند، كه چرا مردم نسبت به ياد خدا كافرند؟ چون خودشان همان كفارند.

  • و مراد از «ذكر رحمان» ، ياد خداى تعالى است، به اينكه خدايى رساننده هر رحمت، و منعم هر نعمت است، و لازمه اين، رب بودن او است، و لازمه رب بودنش، وجوب عبادت او است.

  • بعضى‌1 ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از ذكر، قرآن است، و ذكر الرحمن، يعنى قرآن رحمان، و معناى آيه اين است كه: وقتى كفار يعنى مشركين تو را مى‌بينند با تو معامله‌اى جز استهزاء و سخريه ندارند، به يكديگر مى‌گويند: اين است كسى كه آلهه شما را به بدى ياد مى‌كند، و هر وقت به ياد آلهه خود مى‌افتند، تعصب براى آن‌ها به خرج مى‌دهند، و حال آنكه به ياد خدا كافرند، و كفر به ياد خدا را جرم نمى‌دانند.

  • ﴿خُلِقَ اَلْإِنْسَانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِيكُمْ آيَاتِي فَلاَ تَسْتَعْجِلُونِ﴾.

  • گويا مشركين به خاطر كفرشان به دعوت نبوى هر وقت آن حضرت را مى‌ديدند استهزاء مى‌كردند، و اين زيادى بر كفر و عتوشان بود، و معلوم است كه استهزاء به هر چيزى وقتى استهزاء است كه آن چيز را شوخى و غير جدى بداند، تا غير جدى در مقابل غير جدى قرار گيرد، و ليكن خداى تعالى استهزاى آنان را جدى و غير هزل گرفته، و در نتيجه ارتكاب آن را بعد از ارتكاب به كفر، متعرض شدن عذاب الهى دانسته بعد از تعرض، و آن را استعجال در عذاب شمرده، و خبر داده كه به زودى آيات عذاب را نشانشان مى‌دهد.

  • پس اينكه فرمود: ﴿خُلِقَ اَلْإِنْسَانُ مِنْ عَجَلٍ﴾ كنايه است از زيادى عجله انسان، و بلوغ آن به نهايت درجه‌اش، آن قدر كه گويى اصلا آدمى از عجله خلق شده، و غير از عجله چيزى نمى‌شناسد، نظير اينكه مى‌گويند: فلانى همه‌اش خير است، و يا سراپا شر است، و يا فلانى از خير خلق شده، و يا فلانى آب و گلش با شر خمير شده، و اينطور تعبير بليغ‌تر از اين است كه بگوييم، چقدر فلانى عجول است، و اين كلام در مورد تعجب آمده، و نيز خواسته است نسبت به امر مشركين بى‌اعتنايى كند و بفرمايد: اگر آن‌ها عجله مى‌كنند، ما عجله‌اى نداريم، چون از دست ما نمى‌گريزند، و تلافى ما فوت نمى‌شود.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 47 و كشاف، ج 3، ص 117.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

408
  • از آيه بعدى به دست مى‌آيد كه مراد از «ارائه آيات» (نشان دادن) در جمله ﴿سَأُرِيكُمْ آيَاتِي﴾ عذاب به آتش دوزخ است، و آيه بعدى اين است كه مى‌فرمايد: ﴿لَوْ يَعْلَمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ...﴾ .

  • ﴿وَ يَقُولُونَ مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ .

  • گويندگان اين حرف همان كفارند، و مخاطبين در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين‌اند، و مقتضاى ظاهر اين بود كه بگويند: «ان كنت من الصادقين - اگر از راست‌گويانى» ، ولى اينطور نگفتند بلكه گفتند: «اگر از راستگويانيد» ، تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به خيال خود بيشتر در فشار بگذارند، و از او چيزى بخواهند كه قادر بر انجام آن نباشد، و علاوه بر آن مؤمنين را هم گمراه نموده، عليه آن جناب بشورانند، و منظورشان از وعد، همان تهديدى است كه در آيه قبلى بود، و آيه بعدى هم آن را تفسير نموده مى‌فرمايد:

  • تهديد كافران استهزاء كننده به آتشى كه ناگهانى مى‌آيد و...

  • ﴿لَوْ يَعْلَمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لاَ يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ اَلنَّارَ وَ لاَ عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ﴾ .

  • كلمه «لو» براى تمنا و آرزو است، و كلمه «حين» به طورى كه گفته‌اند1 مفعول كلمه «يعلم» است، و جمله‌ ﴿لاَ يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ اَلنَّارَ وَ لاَ عَنْ ظُهُورِهِمْ﴾ ، معنايش اين است كه: نمى‌توانند آن عذاب را وقتى كه ايشان را مى‌گيرد از خود دفع كنند چون از پشت و رويشان (كنايه است از احاطه)، فرايشان مى‌گيرد.

  • و جمله‌ ﴿وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ﴾ ، عطف است بر جمله قبليش، چون برگشت معنايش به ترديد به مقابله است، و معنايش اين است كه: نه مستقلا مى‌توانند آتش دوزخ را از خود دفع كنند، و نه به يارى كسى.

  • و اين آيه در محل جواب از سؤال از موعد است، و معنايش اين است كه: اى كاش كسانى كه كافر شدند مى‌دانستند كه چه روزى در پيش دارند، روزى كه نمى‌توانند از پيش رو و از پشت سر، نه به استقلال و نه به يارى كسى، عذاب آتش را از خود دفع دهند.

  • ﴿بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ رَدَّهَا وَ لاَ هُمْ يُنْظَرُونَ﴾ .

  • ظاهر سياق اقتضا دارد كه فاعل «تاتيهم» ضميرى باشد كه به كلمه «نار» بر مى‌گردد، نه ضميرى كه به كلمه «ساعت» بر مى‌گردد، همچنانكه بعضى‌2 از مفسرين هم همين را گفته‌اند.

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 50.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 50.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

409
  • و اين جمله اضراب از جمله «لا يكفون» است كه در آيه قبلى قرار داشت، نه از جمله مقدر، تا بخواهد بگويد «آيات بر حسب اقتراح و دلخواه آنان نمى‌آيد بلكه ناگهانى فرا مى‌رسد» ، و نه از جمله‌ ﴿لَوْ يَعْلَمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ ، هم چنان كه‌1 بعضى گفته‌اند، و كلمه «لو» را در معناى نفى گرفته تقدير را چنين دانسته‌اند كه: كفار از آن روز خبر ندارند، بلكه آن روز ناگهانى مى‌رسدبراى اينكه هيچ يك از اين دو معنا موافق با سياق نيست.

  • و معناى آمدن آتش به طور ناگهانى، اين است كه نمى‌دانند از كجا مى‌آيد و به ايشان احاطه پيدا مى‌كند، و همين معنا لازمه آن توصيفى است كه خداى تعالى از آتش دوزخ كرده و فرموده: ﴿نَارُ اَللَّهِ اَلْمُوقَدَةُ اَلَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى اَلْأَفْئِدَةِ﴾ 2و يا فرموده: «﴿فَاتَّقُوا اَلنَّارَ اَلَّتِي وَقُودُهَا اَلنَّاسُ﴾»3 و يا فرموده: ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ﴾ 4.

  • و معلوم است كه آتشى كه چنين وصفى دارد باطن انسان را مانند ظاهرش فرا مى‌گيرد، و شمولش نسبت به باطن كمتر از ظاهر نيست، و مانند آتش دنيا نيست كه متوجه تنها ظاهر بدن مى‌شود، و در نتيجه از يك سو متوجه مى‌شود، و ظاهر را قبل از باطن مى‌سوزاند، و نيز در نتيجه مهلتى مى‌دهد كه انسان از يك سوى ديگر فرار كند، و يا چاره‌اى بينديشد، و يا جا خالى بدهد، و يا حائلى ميان خود و آن به وجود آورد، و يا بر كسى پناهنده شود، ولى آتش دوزخ چنين نيست، بلكه همانطور كه جان آدمى با آن است، آن آتش هم با آدمى است، همانطور كه نمى‌توان جان را به طرفى نهاده خود به طرفى ديگر رفت، آتش دوزخ نيز چنين است، و ميان آدمى و آن اختلاف جهت نيست، و مهلت هم نمى‌پذيرد، و مسافتى ميان آدمى و آن نيست، و وقتى فرا مى‌رسد جز حيرت و حسرت هيچ چاره‌اى ديگر براى كسى نمى‌ماند پس معناى آيه و خدا (داناتر است) اين است كه: نمى‌توانند آتش را از پيش رو، و از پشت سر خود دفع كنند بلكه وقتى مى‌رسد از جايى مى‌رسد كه خودشان هم نمى‌دانند، و ناگهانى هم مى‌رسد، و ديگر نمى‌توانند آن را رد نموده و يا از آمدنش مهلت بگيرند.

  • ﴿وَ لَقَدِ اُسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾.

  • در مجمع البيان گفته: فرق ميان «سخريه» و «هزء» ، اين است كه سخريه در معناى ذلت خواهى است، چون تسخير به معناى ذليل و رام كردن است، و اما هزء، به معناى پائين

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 50.
    2. آتش افروخته‌اى كه سر زده بر قلب احاطه مى‌يابد. - همزه، آيه 7.
    3. پس بپرهيزيد از آتشى كه آتش‌گيرانه‌اش مردمند. - بقره، آيه 24.
    4. شما و آنچه به غير خدا مى‌پرستيد هيزم جهنميد. - انبيا، آيه 98.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

410
  • آوردن قدر شخص است به وسيله زبان‌1 و كلمه «حيق» به معناى حلول است، و مراد از ﴿مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾ عذاب است، در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تسليت، و كفار را تهديد مى‌كند.

  • ﴿قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ مِنَ اَلرَّحْمَنِ بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ﴾ .

  • كلمه «يكلؤكم» از كلائه، به معناى حفظ است، و معنايش اين است كه: از ايشان بپرس چه كسى است كه شما را از رحمان حفظ كند، اگر او بخواهد عذابتان كند؟ و كلمه «بل» بعد از اين دستور، اعراض از تاثير موعظه است، يعنى موعظه و انذار فائده‌اى ندارد، چون ايشان از ذكر پروردگارشان (قرآن)، روى گردانند، و به آن اعتنايى ندارند، و نمى‌خواهند به آن گوش دهند. بعضى‌2 گفته‌اند: مراد از ذكر، مطلق موعظه و استدلال است، نه خصوص قرآن.

  • ﴿أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنَا لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ وَ لاَ هُمْ مِنَّا يُصْحَبُونَ﴾.

  • كلمه «ام» به اصطلاح علم نحو منقطعه است، و استفهام در آيه، انكارى است، و دو جمله «تمنعهم» و ﴿مِنْ دُونِنَا﴾ هر دو صفت آلهه است، و معناى آيه اين است: بلكه سؤال كن آيا آلهه‌اى غير ما دارند كه ايشان را از عذاب ما حفظ كند؟.

  • ﴿لاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ...﴾ اين جمله تعليل نفى است كه از استفهام انكارى قبل استفاده مى‌شود، و به همين جهت اين جمله به فصل آمد، نه به وصل، و تقدير آن اين است كه: نه، ايشان آلهه‌اى اين چنين ندارند، و چون آنچه آنان آلهه‌اش ناميده‌اند، نمى‌توانند خود را يارى كنند، به اين معنا كه بعضى بعضى ديگر را يارى كنند و يا از عذاب ما پناه دهند و حفظ كنند، تا چه رسد به اينكه پرستندگان خود را كه همان مشركين هستند يارى كنند، و يا پناه دهند. بعضى‌3 گفته‌اند: ضماير جمع در آيه شريفه همه به مشركين بر مى‌گردد، ولى سياق از چنين تفسيرى ابا دارد.

  • ﴿بَلْ مَتَّعْنَا هَؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّى طَالَ عَلَيْهِمُ اَلْعُمُرُ...﴾ .

  • اين جمله باز اعراض از آيه قبلى است، همچنانكه جمله‌ ﴿بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ﴾ ، اضراب از آيه قبليش بود، و مضامين همه به طورى كه ملاحظه مى‌كنيد قريب به هم است.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 49.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 49.
    3.  روح المعانى، ج 17، ص 52 به نقل از ابن عباس.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

411
  • ﴿حَتَّى طَالَ عَلَيْهِمُ اَلْعُمُرُ﴾ اين جمله غايت و منتهى اليه تمتع و زندگانى است كه از مدلول جمله قبلى استفاده مى‌شد و تقدير كلام اين است كه: بلكه ما اين مشركين و پدرانشان را عمر داديم و اين تمتع هم چنان دوام يافت تا عمرشان طولانى شد، پس دچار غرور گشته خداى را فراموش كرده و از عبادت او اعراض نمودند و جامعه قريش مشرك همين طور بودند، زيرا ايشان بعد از پدر بزرگشان حضرت اسماعيل در حرم امن مكه وطن كردند، و به انواع نعمت‌ها متنعم بودند، تا جايى كه بر مكه مسلط شده و قوم جرهم را از آنجا بيرون راندند، و دين پدر خود ابراهيم را فراموش نموده، بت‌پرست شدند.

  • ﴿أَ فَلاَ يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي اَلْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا﴾ مناسب‌تر با سياق اين است كه مراد از «نقص ارض از اطراف آن» انقراض بعضى امم ساكن آن باشد، چون براى هر امتى در زمين اجل و مهلتى است كه فرمود: ﴿مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَ مَا يَسْتَأْخِرُونَ﴾1 قبلا هم اشاره به اين معنا گذشت كه مراد از طول عمر ايشان، طول عمر جامعه ايشان است.

  • و معناى آيه اين است كه: آيا نمى‌بينيد كه زمين (يعنى جمعيت آن) را رو به نقصان نهاده امتى بعد از امت ديگر در آن منقرض مى‌شود، و امر خدا آنان را هلاك مى‌كند، آيا اينان چه كسى را دارند از هلاكت جلوگيرشان شود؟ آيا اگر خداى تعالى عذاب و يا هلاكت را خواسته باشد، و يا خواسته باشد كه منقرضشان كند، ايشان بر خدا غلبه مى‌كنند؟!.

  • در سابق يعنى در تفسير سوره رعد، در ذيل آيه‌اى كه نظير اين آيه بود بحثى گذشت كه بدانجا مراجعه فرماييد، اين را نيز بدانيد كه در اين آيه وجوهى از التفات به كار رفته كه چون روشن بود متعرض بيانش نشديم.

  • ﴿قُلْ إِنَّمَا أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ وَ لاَ يَسْمَعُ اَلصُّمُّ اَلدُّعَاءَ إِذَا مَا يُنْذَرُونَ﴾.

  • يعنى آنچه شما را انذار مى‌كند، وحى الهى است، و در آن هيچ ترديدى نيست، و اگر در شما اثرى نمى‌گذارد با اينكه منظور از آن هدايت شما است، به خاطر اين است كه شما دچار كرى شده‌ايد و انذار را نمى‌شنويد، پس نقص از ناحيه شما است نه از ناحيه قرآن.

  • ﴿وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذَابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ﴾.

  • كلمه «نفحه» به معناى وقعه‌اى از عذاب است، و مراد اين است كه انذار با آيات قرآن به حال ايشان سودى ندارد، بلكه اينان محتاج به نفحه‌اى از عذابند تا بيچاره شوند، آن وقت ايمان آورده به ظلم خود اعتراف كنند.

    1. هيچ امتى اجل خود را جلو و عقب نمى‌اندازد. - حجر، آيه 5.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

412
  • ﴿وَ نَضَعُ اَلْمَوَازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيَامَةِ فَلاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً﴾.

  • كلمه «قسط» به معناى عدل است، و آيه شريفه عطف بيان براى موازين، و يا صفت آن است كه اگر آن را صفت بگيريم، بايد مضافى در آن تقدير بگيريم و تقدير آن را «و نضع الموازين ذوات القسط» بدانيم، و اما اينكه معناى ترازوى عدل نصب كردن چيست در تفسير سوره اعراف گذشت.

  • ﴿وَ إِنْ كَانَ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنَا بِهَا﴾ ضمير در ﴿وَ إِنْ كَانَ﴾ به عمل موزون كه از كلمه «ميزان» استفاده مى‌شود بر مى‌گردد، يعنى و اگر چه آن عمل موزون به مقدار سنگينى خردلى باشد آن را مى‌آوريم، و ما براى حساب‌كشى كافى هستيم، و دانه خردل در اينجا به عنوان مثال ذكر شده و مبالغه در دقت ميزان را مى‌رساند كه حتى به كوچكى و ناچيزى خردل هم رسيدگى مى‌كند و در اين تعبير اشاره به اين نيز هست كه وزن يكى از شؤون حساب است.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)

  • در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه گفت: وقتى جبرئيل خبر مرگ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به وى داد عرضه داشت پروردگارا پس تكليف امتم چيست؟ خطاب آمد: ﴿وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ اَلْخُلْدَ...﴾1.

  • مؤلف: سياق آيات كه سياق عتاب است با اين روايت سازگار نيست، علاوه بر اين، اين سؤال با شان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نمى‌سازد، از اين هم كه بگذريم، لا بد خبر مرگ را در آخر عمر آن جناب داده‌اند، و حال آنكه سوره مورد بحث ما از سوره‌هاى مكى است، كه در اوائل بعثت نازل شده.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ابى سفيان و ابى جهل گذشت، و ديد كه مشغول صحبتند، و چون ابو جهل آن جناب را ديد، خنديد و به ابى سفيان گفت: اين است پيغمبر بنى عبد مناف؟ ابو سفيان عصبانى شد، كه چرا شما نمى‌توانيد ببينيد كه از بنى عبد مناف پيغمبرى مبعوث شود؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين دفاع را از ابى سفيان شنيد، و دلگرم شده، به ابى جهل برگشت و آنچه مى‌خواست به او گفت، و او را تهديد نمود، و در آخر فرمود: من مى‌دانم كه تو از لجبازيت دست بر نمى‌دارى، تا آنچه بر سر عمويت آمد بر سر تو نيز بيايد، و آنگاه به

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 318.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

413
  • ابى سفيان گفت: تو هم اين را بدان كه آنچه گفتى به خاطر دفاع از من نبود، بلكه به خاطر تعصبى بود كه به دودمان خود دارى، پس اين آيه نازل شد: ﴿وَ إِذَا رَآكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً...﴾1.

  • مؤلف: اين روايت مانند روايت قبليش با آيه شريفه آن طور كه بايد انطباق ندارد.

  • و در مجمع البيان آمده كه از ابى عبد الله، امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه وقتى امير المؤمنين (علیه السلام) مريض شد و برادرانش به عيادتش آمده، پرسيدند حالت چطور است يا امير المؤمنين؟ فرمود: بسيار بد، گفتند: از مثل شما توقع نمى‌رفت چنين پاسخى بدهيد. فرمود خداى تعالى فرموده است: « ﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ شما را به خير و شر آزمايش مى‌كنيم» ، كه مراد از خير، سلامتى و غنا است، و مراد از شر، مرض و فقر است2.

  • و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه: ﴿أَ فَلاَ يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي اَلْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا﴾ گفته است: بعضى گفته‌اند: مقصود از آن نقص زمين به مرگ علما است، و اين معنا از امام صادق (علیه السلام) هم روايت شده، كه فرمود: نقصان زمين، رفتن علما است3.

  • مؤلف: در تفسير سوره اعراف گفتارى در معناى اين حديث گذشت.

  • و در توحيد از على (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى در پاسخ كسى كه از آن جناب از معناى آياتى كه بر وى مشتبه شده بود پرسش كرده بود، فرمود: اما آيه شريفه ﴿وَ نَضَعُ اَلْمَوَازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيَامَةِ فَلاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً﴾ مقصود از آن ميزان عدل است كه روز قيامت خلايق با آن مؤاخذه مى‌شوند و خداوند در ميان خلايق نسبت به يكديگر با آن حكم مى‌كند و جزاء مى‌دهد4.

  • و در كتاب معانى به سند خود كه به هشام مى‌رسد روايت كرده كه گفت از امام صادق (علیه السلام) پرسيدم معناى آيه‌ ﴿وَ نَضَعُ اَلْمَوَازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيَامَةِ فَلاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً﴾ چيست؟ فرمود موازين قسط، انبيا و اوصياى ايشانند5.

  • مؤلف: اين روايت را كافى هم به سند خود ولى به طور رفع از آن جناب آورده‌6 و ما روايات ديگرى در تفسير سوره اعراف آورديم و تا آنجا كه برايمان ميسور بود پيرامون آن‌ها بحث كرديم.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 318.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 46.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 49.
    4.  توحيد صدوق، ص 268.
    5.  معانى الاخبار، ص 31.
    6.  اصول كافى، ج 1، ص 419.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

414
  • [سوره الأنبياء (21):آيات 48 تا 77]

  • ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسىَ وَ هَارُونَ اَلْفُرْقَانَ وَ ضِيَاءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ ٤٨ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ اَلسَّاعَةِ مُشْفِقُونَ ٤٩ وَ هَذَا ذِكْرٌ مُبَارَكٌ أَنْزَلْنَاهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ ٥٠وَ لَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عَالِمِينَ ٥١ إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ مَا هَذِهِ اَلتَّمَاثِيلُ اَلَّتِي أَنْتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ ٥٢ قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِينَ 53 قَالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ 54 قَالُوا أَ جِئْتَنَا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اَللاَّعِبِينَ ٥٥ قَالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ اَلَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلىَ ذَلِكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ ٥٦ وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ ٥٧ فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلاَّ كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ ٥٨ قَالُوا مَنْ فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ ٥٩ قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ ٦٠قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلىَ أَعْيُنِ اَلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ ٦١ قَالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ ٦٢ قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ ٦٣ فَرَجَعُوا إِلىَ أَنْفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ اَلظَّالِمُونَ ٦٤ ثُمَّ نُكِسُوا عَلىَ رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلاَءِ يَنْطِقُونَ ٦٥ قَالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لاَ يَضُرُّكُمْ ٦٦ أُفٍّ لَكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ ٦٧ قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ اُنْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ ٦٨ قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاَماً عَلىَ إِبْرَاهِيمَ ٦٩ وَ أَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ اَلْأَخْسَرِينَ ٧٠وَ نَجَّيْنَاهُ وَ لُوطاً إِلَى اَلْأَرْضِ اَلَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

415
  • لِلْعَالَمِينَ ٧١ وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنَا صَالِحِينَ ٧٢ وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءَ اَلزَّكَاةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ ٧٣ وَ لُوطاً آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ اَلْقَرْيَةِ اَلَّتِي كَانَتْ تَعْمَلُ اَلْخَبَائِثَ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَاسِقِينَ ٧٤ وَ أَدْخَلْنَاهُ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ٧٥ وَ نُوحاً إِذْ نَادىَ مِنْ قَبْلُ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَنَجَّيْنَاهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ اَلْكَرْبِ اَلْعَظِيمِ ٧٦ وَ نَصَرْنَاهُ مِنَ اَلْقَوْمِ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ ٧٧﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • ما به موسى و هارون فرقان داديم (وسيله جدا كردن حق از باطل) با نور و آنچه مايه يادآورى براى پرهيزكاران است (48).

  • همان كسانى كه از پروردگار خويش در غيب مى‌ترسند و خود از روز رستاخيز هراسانند (49).

  • اين كتاب پر بركتى است كه نازلش كرده‌ايم چرا شما منكر آن هستيد (50).

  • و به تحقيق كه ما در گذشته به ابراهيم آن رشدى را كه مى‌توانست داشته باشد داديم و ما داناى حال او بوديم (51).

  • وقتى به پدر و به قومش گفت: اين تصويرها چيست كه به عبادت آن‌ها كمر بسته‌ايد؟ (52).

  • گفتند: پدران خويش را پرستشگر آن‌ها يافتيم (53).

  • گفت: شما با پدرانتان در ضلالتى آشكارا بوده‌ايد (54).

  • گفتند آيا به حق سوى ما آمده‌اى يا تو نيز از بازيگرانى؟ (55).

  • گفت: نه، بلكه پروردگارتان پروردگار آسمان‌ها و زمين است كه ايجادشان كرده است و من بر اين مطالب گواهى مى‌دهم (56).

  • به خدا سوگند پس از آنكه پشت كنيد و برويد، در كار بتهايتان حيله‌اى مى‌كنم (57).

  • و بتان را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگشان را شايد به او مراجعه كنند (58).

  • گفتند: چه كسى با خدايان ما چنين كرده كه هر كه بوده از ستمگران بوده است (59).

  • گفتند شنيديم جوانى هست كه ابراهيمش نامند و او بتها را به بدى ياد مى‌كند (60).

  • گفتند: او را به محضر مردمان بياوريد شايد گواهى دهند (61).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

416
  • گفتند: اى ابراهيم آيا تو با خدايان ما چنين كرده‌اى؟ (62).

  • گفت: بلكه اين بزرگشان چنين كرده است ببينيد اگر مى‌توانند سخن گويند از خودشان بپرسيد (63).

  • در اين هنگام مردم به ضميرهاى خويش مراجعه كردند و گفتند: شما خودتان ستمگرانيد (64).

  • سپس سر به زير انداختند و گفتند: تو كه مى‌دانى كه اينان سخن نتوانند گفت (65).

  • گفت: پس چرا غير خدا چيزى را كه به هيچ وجه سودتان ندهد و زيان نرساند پرستش مى‌كنيد؟ (66).

  • قباحت بر شما و بر آنچه غير از خدا مى‌پرستيد، چرا به كار خود نمى‌انديشيد؟ (67).

  • گفتند: اگر اهل عمل هستيد بايد وى را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد (68).

  • گفتيم: اى آتش بر ابراهيم خنك و سالم باش (69).

  • در باره او قصد نيرنگى كردند و ما خود آنان را زيانكار كرديم (70).

  • او و لوط را با مهاجرت به سرزمينى كه در آنجا براى همه جهانيان بركت نهاده‌ايم نجات داديم (71).

  • و اسحاق و يعقوب را اضافه به او بخشيديم و همه را مردانى صالح قرار داديم (72).

  • و آنان را پيشوايان نموديم تا به فرمان ما رهبرى كنند، و انجام كارهاى نيك و نماز و زكات دادن را به آنان وحى كرديم و همه پرستندگان بودند (73).

  • و لوط را فرزانگى و دانش داديم و از آن دهكده كه كارهاى پليد مى‌كردند نجاتش داديم كه آنان گروهى عصيان پيشه بودند (74).

  • و او را به رحمت خويش در آورديم كه وى از شايستگان بود (75).

  • و پيش از آن نوح را (به ياد آر) وقتى كه ندا داد و اجابتش كرديم و او را با كسانش از محنت بزرگى نجات داديم (76).

  • و در قبال قومى كه آيه‌هاى ما را تكذيب مى‌كردند يارى كرديم كه آنان قومى بد بودند و همگيشان را غرق كرديم (77).

  • بيان آيات‌

  • بعد از آنكه در آيات گذشته به مقدار وافى پيرامون مساله نبوت بحث كرد و آن را مبتنى بر مساله معاد نمود اينك در اين آيات به داستانهاى جمعى از انبياى گرامى كه به سوى ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

417
  • امتها گسيل داشته و به حكمت و شريعت تاييد فرموده و از شر ستمكاران نجات داده اشاره مى‌فرمايد تا در عين اينكه براى مطالب گذشته مثلهايى است حجت تشريع را تاييد نموده و مشركين را انذار و تخويف، و مؤمنين را بشارت داده باشد. از جمله انبيا موسى و هارون و ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب و نوح و داوود و سليمان و ايوب و اسماعيل و ادريس و ذا الكفل و ذا النون و زكريا و يحيى و عيسى كه هفده نفرند نام برده كه از اين هفده نفر هفت نفر را در اين آيات كه مورد بحث ما است آورده و بقيه را در آيات بعد از آن، در اين آيات نخست موسى و هارون را و سپس ابراهيم و اسحاق و يعقوب و لوط را كه قبل از موسى و هارون زندگى مى‌كرده‌اند نام برده و آنگاه داستان نوح را ذكر كرده كه وى از آن چهار نفر هم جلوتر مى‌زيسته.

  • ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسىَ وَ هَارُونَ اَلْفُرْقَانَ وَ ضِيَاءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ﴾.

  • اين آيه به وجهى تفصيل اجمالى است كه در آيه‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ...﴾، گذشت كه آنچه را به ايشان وحى فرستاده بيان مى‌كند كه آن عبارت بوده از معارف و شرايع و اينكه با قضاء به قسط خود و هلاك ساختن دشمنان تاييدشان فرموده است.

  • اشاره به وجه تسميه «تورات» به: فرقان، ضياء و ذكر

  • و آيه بعدى شاهد بر اين است كه مراد از «فرقان» و «ضياء» و «ذكر» ، تورات است كه خداوند آن را به موسى و برادرش هارون كه شريك در نبوت وى بود داد، و كلمه فرقان مانند كلمه فرق مصدر است، چيزى كه هست فرقان بليغ‌تر از فرق است. راغب مى‌گويد بعضى گفته‌اند فرقان اسم است نه مصدر1 و اگر تورات را فرقان خوانده يا براى اين است كه تورات فرق گذارنده ميان حق و باطل است و يا بدين جهت است كه وسيله فرق ميان حق و باطل در اعمال و اعتقادات است، اين آيه نظير آيه‌ ﴿وَ إِذْ آتَيْنَا مُوسَى اَلْكِتَابَ وَ اَلْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ﴾2 است و اگر تورات را ضياء خوانده بدين جهت است كه مسير بنى اسرائيل را به سوى سعادت و رستگارى دنيا و آخرت روشن مى‌كرد و اگر ذكر ناميده بدين جهت است كه تورات مشتمل بر مطالبى از حكمت‌ها و موعظه‌ها و عبرتها است كه خداى را به ياد آدمى مى‌اندازد و شايد به خاطر همين كه يكى از اسماى تورات، فرقان بوده آن را با الف و لام آورده به خلاف ضياء و ذكر و به وجهى ديگر تورات فرقان براى همه است ولى ضياء و ذكر براى

    1.  مفردات راغب، ماده فرق
    2. و (نيز به خاطر آوريد) هنگامى را كه به موسى كتاب، وسيله تشخيص حق از باطل را داديم تا هدايت شويد. - بقره، آيه 53.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

418
  • خصوص متقين است غير از متقين كسى از نور و ذكر آن بهره‌مند نمى‌شوند و به همين جهت ضياء و ذكر را نكره آورد تا تقييدش به متقين ممكن باشد به خلاف فرقان. البته قرآن كريم تورات را نور و ذكر هم ناميده و فرموده: ﴿فِيهَا هُدىً وَ نُورٌ﴾1 و نيز فرموده: ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ﴾ 2.

  • مقصود از اينكه قرآن‌ ﴿ذِكْرٌ مُبَارَكٌ﴾ است و اينكه فرمود: «ما به ابراهيم رشد او را داديم» 

  • ﴿وَ هَذَا ذِكْرٌ مُبَارَكٌ أَنْزَلْنَاهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ﴾.

  • كلمه «هذا - اين» اشاره است به قرآن و اگر آن را ذكر مبارك خواند بدين جهت بود كه قرآن ذكرى است ثابت و دائم و كثير البركات، هم مؤمن از آن بهره‌مند مى‌شود و هم آسايش كافر را در جامعه بشرى تامين نموده است، و خلاصه همه اهل دنيا از آن منتفع مى‌گردند، چه آن را قبول داشته باشند و چه نداشته باشند چه به حقانيت آن اقرار داشته باشند و چه منكر آن باشند. دليل بر اين معنا تجزيه و تحليل آثار رشد و صلاحى است كه همين امروز در مجتمع بشرى مشاهده مى‌كنيم زيرا اگر به عقب برگرديم و تا به عصر نزول قرآن و ما قبل آن پيش برويم مى‌فهميم كه در اثر قرآن بشر از كجا به كجا رسيد، چه بود و چه شد، آن وقت مى‌فهميم كه قرآن ذكرى است مبارك كه همه افراد بشر به وسيله آن رشد يافتند، حال چه اينكه خودشان با زبان اقرار كنند و يا آنكه از اقرار زبانى به حقانيت آن خوددارى نمايند و منكرين حق آن را از زير پا بگذارند و نعمت عظماى آن را كفران كنند گو اينكه مسلمين هم در انكار منكرين و كفران آنان بى‌دخالت نبوده‌اند چون مسلمانان در امر قرآن كريم اهمال نمودند، همچنانكه خود قرآن از زبان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل مى‌كند كه در قيامت مى‌گويد ﴿يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اِتَّخَذُوا هَذَا اَلْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾ 3.

  • ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عَالِمِينَ﴾ .

  • در اين آيه به ما قبل موسى و هارون، و نزول تورات، انعطافى شده، و كلمه «من قبل» آن را به خوبى مى‌رساند و مراد اين است كه بفرمايد: دادن تورات به موسى و هارون از ما امر نو ظهورى نيست، بلكه سوگند مى‌خورم كه ما قبل از موسى و هارون اين رشد را به ابراهيم داده بوديم.

  • و مقصود از «رشد» معنايى است كه در مقابل «غى» و گمراهى قرار دارد، و آن رسيدن به واقع است، و در ابراهيم اهتداى فطرى و تام و تمام او به توحيد و به ساير معارف حقه است، و اضافه رشد به ضميرى كه به ابراهيم بر مى‌گردد، اختصاص رشد را به وى مى‌رساند، 

    1. در آن هدايت و نور بود. - مائده، آيه 44.
    2. انبياء، آيه 7.
    3. پروردگارا امت من اين قرآن را متروك گذاشتند. - فرقان، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

419
  • و مى‌فهماند كه ابراهيم خود لايق چنان رشدى بود، مؤيد اين معنا جمله « ﴿وَ كُنَّا بِهِ عَالِمِينَ﴾ ما هم او را مى‌شناختيم» است، و اين كنايه است از علم به خصوصيات حال او، و مقدار استعدادش.

  • و معناى آيه اين است كه سوگند مى‌خورم كه ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وى مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع، و ما او را از پيش مى‌شناختيم. و همانطور كه گذشت مراد از آنچه خداى سبحان به ابراهيم داد، همان دين توحيد و ساير معارف حقه است كه ابراهيم (علیه السلام) بدون تعلم از معلمى، و يا تذكر مذكرى، و يا تلقين ملقنى، با صفاى فطرت و نور بصيرت خود درك كرد.

  • گفتگوى ابراهيم (عليه السلام) با قوم بت پرست خود

  • ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ مَا هَذِهِ اَلتَّمَاثِيلُ اَلَّتِي أَنْتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ﴾.

  • كلمه «تمثال»، به معناى هر چيزى است كه صورتگرى شده باشد، كه جمع آن «تماثيل» مى‌آيد، و كلمه: «عكوف» به معناى روى آوردن به سوى چيزى و ملازمت و مداومت بر تعظيم آن است، راغب در معناى آن چنين گفته‌1.

  • و مقصود آن جناب از كلمه «اين تماثيل» همان بتهايى است كه به منظور پرستش و پيشكش قربانى نصب كرده بودند، و پرسش آن جناب از حقيقت آن‌ها براى اين بود كه از خاصيت آن‌ها سر در آورد، چون اين سؤال را در اولين بارى كه به داخل اجتماع قدم نهاد كرده، وقتى وارد اجتماع شده، اجتماع را اجتماعى دينى يافته، كه سنگ و چوبهايى را مى‌پرستيدند و با اين همه سؤال او دو سؤال است يكى از پدر و ديگرى از قوم و سؤالش از پدر قبل از سؤال از مردم بوده، چنان كه از آيات سوره انعام چنين بر مى‌آيد، و معناى آيه روشن است.

  • ﴿قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِينَ﴾.

  • اين جمله جوابى است كه مردم به وى دادند، و چون برگشت سؤال آن جناب از حقيقت اصنام به سؤال از علت پرستش آن‌ها است لذا ايشان هم در پاسخ دست به دامان سنت قومى خود شده، گفتند: اين عمل از سنت ديرينه آباء و اجدادى ما است.

  • ﴿قَالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾.

  • و وجه اينكه در ضلال مبين بوده‌اند، همان است كه به زودى در محاجه با قوم و بعد از شكستن بتها، خاطر نشان مى‌كند و مى‌فرمايد: ﴿أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لاَ يَضُرُّكُمْ﴾ آيا به جاى خدا چيزى را مى‌پرستيد كه نه منفعتى برايتان دارد، و نه ضررى؟

    1.  مفردات راغب، ماده عكف

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

420
  • ﴿قَالُوا أَ جِئْتَنَا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اَللاَّعِبِينَ﴾ .

  • سؤال تعجب و استبعاد است، و شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت همين است كه وقتى مى‌بينند شخصى منكر روش و سنت ايشان است، استبعاد مى‌كنند، و به هيچ وجه احتمال نمى‌دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد، و لذا مردم زمان ابراهيم هم از او مى‌پرسند: راستى نمى‌دانى اينها چيستند، و يا شوخى مى‌كنى، و مراد از اينكه گفتند: «حق آورده‌اى» ، - به طورى كه از سياق بر مى‌آيد - اين است كه جدى اين حرف را مى‌زنى، و يا شوخى مى‌كنى؟.

  • ﴿قَالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ اَلَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلىَ ذَلِكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾.

  • ابراهيم (علیه السلام) به طورى كه ملاحظه مى‌كنيد حكم مى‌كند به اينكه رب مردم، رب آسمان‌ها و زمين است، و همين رب، آن كسى است كه آسمان‌ها و زمين را بيافريده، و او الله تعالى است، و در اين تعبير مقابله كاملى در برابر مذهب مردم در دو مساله ربوبيت و الوهيت نموده است، چون مشركين معتقدند كه يك و يا چند اله دارند، غير آن اله كه آسمان و زمين دارد، و همه آن آلهه غير الله سبحان است، و مشركين الله تعالى را اله خود، و اله آسمان‌ها و زمين نمى‌دانند، بلكه معتقدند كه الله تعالى اله آلهه، و رب ارباب، و خالق همه است.

  • پس اينكه فرمود: ﴿بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ اَلَّذِي فَطَرَهُنَّ﴾، مذهب مشركين را در الوهيت از همه جهاتش رد كرده، و اثبات نموده كه هيچ معبودى نيست جز الله تعالى، و اين همان توحيد است.

  • آنگاه با جمله‌ ﴿وَ أَنَا عَلىَ ذَلِكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾، از اين حقيقت كشف كرده كه وى متصرف به اين حقيقت، و ملتزم به لوازم و آثار آن است، و بر آن شهادت مى‌دهد شهادت اقرار و التزام، آرى علم به هر چيز، غير التزام به آن است، و چه بسيار مى‌شود كه از هم جدا مى شوند، همچنانكه قرآن كريم فرموده: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اِسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ﴾ 1.

  • و با اين شهادت جواب از پرسش قبلى ايشان را هم داد، و آن اين بود كه راستى و جدى منكر بتها است، يا شوخى مى‌كند؟ جواب داد كه نه بلكه به آن يقين و تدين دارم.

  • اين آن مطالبى بود كه سياق در معناى آيه گنجانيده، و مفسرين در تفسير آيه مطالب ديگرى، و در معانى ساير آيات گذشته و آينده قصه ابراهيم وجوه ديگرى آورده‌اند كه چون

    1. آن را انكار كردند، در حالى كه در دل بدان يقين داشتند. - نمل، آيه 14.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

421
  • فايده‌اى در تعرض آن نديديم، از نقل آن‌ها صرفنظر كرديم، چون نه با سياق آيات سازگارى دارد و نه با مذاهب وثنيت منطبق است.

  • ﴿وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ﴾.

  • اين جمله عطف است بر جمله «بل ربكم...» يعنى گفت: ﴿لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ﴾ ، كلمه «كيد» ، به معناى تدبير و چاره‌جويى پنهانى عليه كسى و به ضرر او است، و اينكه فرمود: ﴿بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ﴾ دلالت دارد بر اينكه مردم آن شهر گاهگاهى دسته جمعى به بيرون شهر مى‌رفتند، حال يا عيدشان بوده و يا مراسمى ديگر، و در آن روز شهر خالى مى‌شده، و ابراهيم (علیه السلام) مى‌توانسته نقشه خود را عملى كند.

  • سياق داستان، و طبع اين كلام اقتضا دارد كه جمله‌ ﴿وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ﴾ به معناى تصميم عزم آن جناب عليه بتها باشد، چون بسيار مى‌شود كه از تصميم عزم، تعبير به قول مى‌كنند، مثلا مى‌گويند: من اين كار را حتما مى‌كنم، چون حرفش را زده‌ام، يعنى تصميمش را عزم كرده‌ام.

  • و بعيد است كه مخاطب به اين كلام مردم شهر، يعنى امت وثنيت باشد، چون امت نامبرده امتى نيرومند، و داراى شوكت و حميت و تعصب نسبت به بتها بوده‌اند، و ابراهيم (علیه السلام) هم براى آنان مردى ناشناس بوده، چون در ميان آنان نشو و نما نكرده، و اين ابتداى دعوت ابراهيم (علیه السلام) به دين توحيد بوده، و جز او هيچ كس دين توحيد را نداشته، و از همه اينها گذشته اين با حزم و احتياط سازگار نيست، كه ابراهيم (علیه السلام) دشمن خود را كه يك امت است، به نيت خود خبر دهد، آن هم به اين صراحت كه به ايشان بگويد: روزى كه همه به بيرون شهر مى‌رويد، من به حساب بتهايتان مى‌رسم، و اين در مثل به آن مى‌ماند كه شخصى راز دل خود را نزد كسى كه بايد از او پنهان باشد فاش سازد. مگر اينكه احتمال دهيم اين حرف را به بعضى از مردم شهر گفته، به كسانى كه مى‌دانسته از آن‌ها تجاوز نمى‌كند، و اما اينكه به عموم مردم چنين حرفى را زده باشد به هيچ وجه معقول نيست.

  • ﴿فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلاَّ كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ﴾.

  • راغب گفته: كلمه «جذ» به معناى خرد كردن چيزى است، به شمش خرده شده طلا، و يا طلاهاى تكه تكه هم جذاذ مى‌گويند، و از اين باب است آيه شريفه‌ ﴿فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً﴾ 1. و بنا به گفته وى معناى آيه اين مى‌شود كه: ابراهيم (علیه السلام) بتها را قطعه قطعه

    1.  مفردات راغب، ماده جذ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

422
  • كرد، مگر بزرگ‌تر از همه را، كه آن را خرد نكرد.

  • و از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه اظهار اميد ابراهيم (علیه السلام) در جمله‌ ﴿لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ﴾ به منظور بيان آن صحنه‌اى است كه عملش آن را مجسم مى‌كند، چون عمل وى يعنى شكستن همه بتها، و سالم گذاشتن بت بزرگ عمل كسى است كه مى‌خواهد مردم ببينند كه چه بر سر بتهايشان آمده، و بت بزرگشان سالم مانده، ناگزير نزد آن رفته آن را متهم كنند، كه اين كار زير سر او است، مثل كسى كه مردمى را بكشد، و يكى از آن‌ها را زنده نگهدارد، تا او به دام بيفتد.

  • و بنابراين ضمير در كلمه «اليه» به كلمه «كبيرا» بر مى‌گردد، و مؤيد اين معنا گفتار آينده ابراهيم (علیه السلام) است كه در پاسخ آنان فرمود: بلكه بزرگ آن‌ها چنين كرده

  • ولى بيشتر مفسرين‌1 بر اين رفته‌اند كه: ضمير مذكور به ابراهيم (علیه السلام) بر مى‌گردد، و معناى آيه اين است كه ابراهيم (علیه السلام) همه بتها را خرد كرد، مگر بزرگ آن‌ها را، باشد كه مردم به وى مراجعه كنند، و او در پاسخ ايشان با ايشان محاجه نموده، مجابشان سازد، و بطلان الوهيت بتها را برايشان روشن سازد.

  • بعضى‌2 از مفسرين ضمير مذكور را به كلمه «اللَّه» برگردانيده و گفته‌اند: معناى آيه اين است كه بتها را شكست، و بزرگ آن‌ها را باقى گذاشت، باشد كه مردم به سوى خدا برگردند و او را عبادت كنند، و از خرد شدن خدايان خود متنبه شده و بفهمند كه آن‌ها معبود نيستند و آنچه در باره آن‌ها معتقد بودند باطل است.

  • و اين معنا روشن است كه لازمه دو تفسيرى كه نقل كرديم اين است كه جمله‌ ﴿إِلاَّ كَبِيراً لَهُمْ﴾ جمله‌اى زيادى و مستدرك باشد، هر چند كه بعضى از اين مفسرين براى حل اين اشكال دست و پايى كرده، ولى كارى از پيش نبرده، و گويا آن علتى كه نگذاشته ايشان ضمير را به كلمه «كبير» برگردانند اين بوده كه فكر كرده‌اند بنابراين تقدير ديگر اظهار اميد معنا ندارد.

  • و ليكن خواننده محترم توجه كرد كه منظور از اظهار اميد، اظهار اميد واقعى نيست، بلكه منظور از آن بيان آن صحنه‌ايست كه عمل او به وجود مى‌آورد.

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 62.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 62 و 63.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

423
  • ﴿قَالُوا مَنْ فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾.

  • استفهامى كه مردم كردند به داعى تاسف و در عين حال تحقيق از مرتكب جرم است، مؤيد اين معنا جمله بعدى آيه است كه مى‌گويد: ﴿قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ...﴾، پس اينكه بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: كلمه «من» موصوله و به معناى «كسى كه» مى‌باشد، صحيح نيست.

  • و جمله‌ ﴿إِنَّهُ لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾ نظريه‌اى است كه مردم عليه مرتكب اين جرم داده‌اند، و آن اين است كه هر كه بوده مردى ستمكار بوده، كه بايد به جرم ستمى كه كرده سياست شود، چون هم به خدايان توهين و ظلم كرده و حق آن‌ها را كه همان تعظيم است پامال كرده، و هم به مردم ظلم كرده و حرمت خدايان ايشان را رعايت نكرده و مقدسات آنان را توهين نموده، و هم به خودش ظلم كرده چون كه به كسانى تعدى كرده كه نبايد مى‌كرد، و عملى مرتكب شده كه نبايد مى‌شد.

  • ﴿قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ﴾ .

  • مراد از ذكر - به طورى كه از مقام استفاده مى‌شود - ذكر به بدى است، و معناى آيه اين است كه: ما شنيديم جوانى هست كه به خدايان بد مى‌گويد، و نامش ابراهيم است، اگر كسى اين كار را كرده باشد قطعا او كرده، چون جز او كسى چنين جرأتى به خود نمى‌دهد.

  • و در جمله‌ ﴿يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ﴾ كلمه «ابراهيم» به صداى پيش خوانده مى‌شود، تا خبر مبتدايى محذوف باشد، و تقدير آن «هو ابراهيم» است، اين نظريه‌اى است كه زمخشرى در اين باره دارد.

  • ﴿قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلىَ أَعْيُنِ اَلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ﴾ .

  • مراد از آوردن ابراهيم‌ ﴿عَلىَ أَعْيُنِ اَلنَّاسِ﴾ اين است كه او را در محضر عموم مردم، و مرآ و منظر ايشان احضار كنند، و معلوم مى‌شود اين انجمن در همان بتخانه بود به شهادت اينكه ابراهيم در جواب مى‌فرمايد: ﴿بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا﴾ و به آن اشاره مى‌كند.

  • و گويا مراد از اينكه گفتند: ﴿لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ﴾ اين است كه مردم همه شهادت دهند كه از او بدگويى به بتها را شنيده‌اند، و به اين وسيله او را وادار به اقرار بكنند. و اما اينكه بعضى‌2 گفته‌اند كه: مراد حضورشان در هنگام عقاب ابراهيم است، سخن بعيد است.

    1.  روح المعانى ج 17، ص 62 و 63.
    2.  كشاف، ج 3، ص 124 و روح المعانى، ج 17، ص 64.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

424
  • ﴿قَالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ﴾.

  • اين استفهام - به طورى كه گفته‌اند - براى تقرير به فاعل است، زيرا اصل فعل مسلم و به اصطلاح مفروغ عنه است، و همه وقوع آن را مى‌دانند (و منظور از سؤال تعيين فاعل است) و در اينكه گفتند: «به خدايان ما» اشاره است به اينكه مردم مى‌دانستند كه ابراهيم جزو پرستندگان بت نيست.

  • محاجه آن جناب (عليه السلام) با قوم خود بعد از شكستن بتها: ﴿قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ...﴾ 

  • ﴿قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ﴾.

  • ابراهيم (علیه السلام) به داعى الزام خصم و ابطال الوهيت اصنام، گفت: بزرگ ايشان اين كار را كرده. همچنانكه در جملات بعدى صريحا منظور خود را بيان نموده، مى‌فرمايد: ﴿أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لاَ يَضُرُّكُمْ...﴾ نه اينكه بخواهد به طور جدى خبر دهد كه بزرگ آن‌ها اين كار را كرده.

  • و اينگونه تعبيرات در مخاصمات و مناظرات بسيار است، پس معناى آيه اين است كه: ابراهيم گفت: «از شاهد حال كه همه خرد شده‌اند، و تنها بزرگشان سالم مانده، بر مى‌آيد كه اين كار كار همين بت بزرگ باشد» ، اين را به آن جهت گفت، تا زمينه براى جمله بعدى فراهم شود كه گفت: از خودشان بپرسيد...

  • در جمله: ﴿فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ﴾ دستور داده كه حقيقت حال را از خود بتها بپرسيد، كه آن كسى كه اين بلا را بر سرشان آورده كه بود؟ تا اگر مى‌تواند حرف بزند - پاسخشان را بدهد؟! پس جمله‌ ﴿إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ﴾ جمله شرطيه‌اى است كه جزاى آن حذف شده، و جمله «فسئلوهم» بر آن دلالت دارد.

  • پس حاصل كلام اين شد كه: آيه شريفه به ظاهرش و بدون اينكه چيزى در آن تقدير بگيريم، و يا تقديم و تاخيرى در آن مرتكب شويم، و يا دچار محذور نقيصه گرديم مضمون خود را با بيانى ايفاء كرده كه نظاير آن در محاورات بسيار است، صدر آن شكستن بتها را مستند به بت بزرگ كرده، تا زمينه براى ذيل آن فراهم شود و بتوانند به ايشان بگويد: از بتها بپرسيد، تا اگر حرف مى‌زنند جوابتان را بدهند، و در نتيجه مردم اعتراف كنند به اينكه بت حرف نمى‌زند.

  • و چه بسا بعضى از مفسرين‌1 گفته‌اند: جمله‌ ﴿إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ﴾، قيد براى جمله ﴿بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ﴾ است، و تقدير آن چنين است كه: اين كار را بت بزرگ كرده، اگر چنانچه

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 53 و كشاف، ج 3، ص 124.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

425
  • بت حرف مى‌زند، و چون حرف زدن بت محال است، پس انجام اين كار، و هر كار ديگرى نيز از آن محال است. و آنگاه اين مفسرين جمله «فسئلوهم» را جمله معترضه گرفته‌اند.

  • و چه بسا مفسرينى‌1 ديگر كه گفته‌اند: فاعل در «فعله» محذوف است، و تقدير كلام «بل فعله من فعله» است، يعنى اين كار را هر كه كرده، كرده، آنگاه خودش ابتدا كرده و گفته: ﴿كَبِيرُهُمْ هَذَا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ﴾ .

  • و چه بسا وجوه ديگرى گفته‌اند كه هيچ يك خالى از تكلف نيست، آن هم تكلفى كه كلام را دچار نقيصه مى‌كند، و خداى تعالى منزه است از آن.

  • ﴿فَرَجَعُوا إِلىَ أَنْفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾.

  • اين جمله تفريع و نتيجه بر جمله‌ ﴿فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ﴾ است، چون مردم وقتى كلام ابراهيم (علیه السلام) را شنيدند و منتقل شدند به اينكه اصنام جماداتى بى‌شعورند كه حرف نمى‌زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل خود را خطا كار دانسته، حكم كرد به اينكه ظالم او است، نه ابراهيم.

  • پس جمله‌ ﴿فَرَجَعُوا إِلىَ أَنْفُسِهِمْ﴾ استعاره به كنايه است، و با كنايه از تنبه مردم و تفكرشان در دل خبر مى‌دهد، و معناى جمله‌ ﴿فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه: تو چقدر ظالمى كه جماد بى‌زبان را مى‌پرستى؟.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: معناى آيه اين است كه بعضى به بعضى ديگر مراجعه نموده گفتند: شما ظالميد. ولى خواننده خود مى‌داند كه چنين معنايى با مقام، كه مقام اتمام حجت بر همه است، همه‌اى كه در جرم و ظلم شريكند، سازگار نيست.

  • و بر فرض هم كه از بى‌تناسبى با مقام صرفنظر كنيم، و معناى مزبور را اختيار كنيم، اشكال ديگرى در آن هست، و آن اين است كه در چنين مقامى بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم، همچنانكه در نظاير آن همين طور آمده مثلا فرموده: ﴿فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَلاَوَمُونَ قَالُوا يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا طَاغِينَ﴾ 3و يا فرموده: ﴿فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ إِنَّا لَمُغْرَمُونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ﴾ 4.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 53 و كشاف، ج 3، ص 124.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 54.
    3. پس بعضى رو به بعضى ديگر كردند، و يكديگر را ملامت نمودند، كه واى بر ما كه عمرى در طغيان بوديم. - قلم، آيه 30 و 31.
    4. پس نقل مجلس خود كرديد كه ما هلاك شدنى و محروميم. - واقعه، آيه 67.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

426
  • ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلىَ رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلاَءِ يَنْطِقُونَ﴾ .

  • راغب در مفردات گفته: كلمه «نكس» به معناى سرازير كردن هر چيزى است، و از اين باب است «نكس فرزند» ، وقتى كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده: ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلىَ رُؤُسِهِمْ﴾ 1.

  • پس اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلىَ رُؤُسِهِمْ﴾ كنايه و يا استعاره به كنايه است از اينكه باطل را در جاى حقى كه برايشان روشن شده جا دادند، و حق را در جاى باطل، گويا حق در دلهايشان بالاى باطل قرار داشت، ولى چون سر را پايين، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن، چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده گفتند: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلاَءِ يَنْطِقُونَ﴾ .

  • و معناى اينكه گفتند: «تو كه مى‌دانى كه اينها حرف نمى‌زنند» اين است كه اين دفاع كه از خود مى‌كنى (كه از بت بزرگ اگر حرف مى‌زند بپرسيد چه كسى بتها را شكسته با اينكه خودت مى‌دانى كه بتها حرف نمى‌زنند)، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است، و تو اين ظلم را مرتكب شده‌اى.

  • پس جمله مذكور كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است.

  • ﴿قَالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لاَ يَضُرُّكُمْ … أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ .

  • بعد از اينكه از دهانشان جست كه: «اين بتها حرف نمى‌زنند» ، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آن‌ها براى دعوت حقه خود استفاده كرده، با لازمه گفتار آنان، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت: پس اين اصنام بى‌زبان اله و مستحق عبادت نيستند.

  • پس حاصل تفريع جمله‌ ﴿أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لاَ يَضُرُّكُمْ﴾ اين شد كه: لازمه بى‌زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند، و لازمه آن هم اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند، و لازمه اين بيم اين است كه عبادت و پرستش آن‌ها لغو باشد، چون عبادت يا به اميد خير است، و يا از ترس شر، و در اصنام نه اميد خيرى هست نه ترسى از شر، پس اله نيستند.

  • و جمله‌ ﴿أُفٍّ لَكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است و اين را بعد از ابطال الوهيت آن‌ها اظهار نمود هم چنان كه

    1.  مفردات راغب، ماده نكس

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

427
  • شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود ﴿وَ أَنَا عَلىَ ذَلِكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ و در جمله‌ ﴿أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ ايشان را توبيخ نمود.

  • ﴿قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ اُنْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ﴾ .

  • ابراهيم (علیه السلام) گو اينكه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمنى كلامش اين بود كه شكستن بتها ظلم نيست و ليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بتها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود بلكه همه عنوان زمينه‌چينى براى ابطال الوهيت بتها را داشت. به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته محكومش كردند به اينكه بايد در آتش سوخته شود.

  • و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آن‌ها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آن‌ها اهانت كرده مجازات كنيد و اين تهييج و تحريك از جمله « ﴿إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ﴾ اگر مرد عمليد» به خوبى نمايان است.

  • اشاره به اينكه «برد» و «سلام» شدن آتش براى ابراهيم (عليه السلام) به امر تكوينى خداى تعالى خارج از محدوده اطلاعات ما از سلسله علل و اسباب است‌

  • ﴿قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاَماً عَلىَ إِبْرَاهِيمَ﴾ .

  • اين جمله حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابودكنندگى است از آن گرفت و آن را از راه معجزه براى ابراهيم (علیه السلام) خنك و سالم گردانيد، و به همين جهت كه معجزه بوده ديگر راهى براى ما باقى نمى‌ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم، چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم تنها در سلسله علل و معلولات، آنهم علل و معلولاتى كه تا كنون بدان وقوف يافته‌ايم و همه روزه برايمان تكرار مى‌شود جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آن‌ها نداريم از حيطه آن ابحاث خارج است. بله اينقدر مى‌دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اينكه به طور تفصيل به حقيقت آن‌ها پى ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب در مباحث اعجاز به طور مفصل در اين مساله گفتگو كرديم. و اگر جمله «قلنا» به طور فصل آمده نه وصل (با واو) بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤالى مقدر بوده و تقدير كلام اين بوده: آتشى بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آنگاه گويا كسى پرسيده بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براى ابراهيم خنك و سالم باش.

  • و همچنين فصل در جمله «قال» و جمله «قالوا» در آيات سابق اين داستان، از همين جهت بوده.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

428
  • ﴿وَ أَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ اَلْأَخْسَرِينَ﴾ .

  • يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثى سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم، چون كيدشان باطل و بى‌اثر گشت، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.

  • ﴿وَ نَجَّيْنَاهُ وَ لُوطاً إِلَى اَلْأَرْضِ اَلَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ﴾ .

  • منظور از اين سرزمين، سرزمين شام است، كه ابراهيم (علیه السلام) بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسى است كه به وى ايمان آورده و با وى مهاجرت نمود، همچنانكه قرآن كريم فرموده: ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قَالَ إِنِّي مُهَاجِرٌ إِلىَ رَبِّي﴾ 1.

  • ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً﴾.

  • كلمه «نافله» به معناى عطيه است، و چون در باره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده‌ايم ديگر بدان نمى‌پردازيم.

  • بيان اينكه در جمله: ﴿وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ مراد از هدايت رساندن به مقصد و مراد از «امر» امر تكوينى است‌

  • ﴿وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا...﴾.

  • ظاهر آيه به طورى كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در «جعلناهم» به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد.

  • و ظاهر جمله‌ ﴿يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا﴾ اين است كه هدايت به امر، جارى مجراى مفسر معناى امامت است و ما در ذيل آيه‌ ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾ 2 در جلد اول اين كتاب بحثى در معناى هدايت امام به امر خدا گذرانديم.

  • و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطر نشان مى‌كنيم، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤون امامت قرار داده، هدايت به معناى راهنمايى نيست، چون مى‌دانيم كه خداى تعالى ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سالها داراى منصب نبوت بود، همچنانكه توضيحش در ذيل آيه‌ ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾ گذشت، و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست، پس هدايتى كه منصب امام است معنايى نمى‌تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است، كه با آن تصرف راه را براى بردن دلها به سوى كمال، و انتقال دادن آن‌ها از موقفى به موقفى بالاتر، 

    1. لوط به وى ايمان آورده و گفت كه من نيز به سوى پروردگارم هجرت خواهم كرد. - عنكبوت، آيه 26.
    2. بقره، آيه 124.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

429
  • هموار مى‌سازد.

  • و چون تصرفى است تكوينى، و عملى است باطنى، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى‌گيرد نيز امرى تكوينى خواهد بود نه تشريعى، كه صرف اعتبار است، بلكه همان حقيقى است كه آيه شريفه‌ ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾1 آن را تفسير مى‌كند.

  • و مى‌فهماند كه هدايت به امر خدا از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است كه مؤمنين به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى‌شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مى‌گردند.

  • و چون امام به وسيله امر، هدايت مى‌كند - با در نظر گرفتن اينكه باء در «بامره» باء سببيت و يا آلت است - مى‌فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است، و از او به ساير مردم منتشر مى‌شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره‌مند مى‌شود، از اينجا مى‌فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است، همچنانكه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى، يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى‌شود.

  • و نيز مى‌فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش راهنمايى مى‌كند همچنانكه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى‌نمايد، البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش.

  • توضيح اينكه مراد از وحى در آيه: ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ...﴾ وحى تسديد است نه وحى تشريع و مؤيد بودن ائمه به تسديد و تاييد الهى را افاده مى‌كند

  • ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءَ اَلزَّكَاةِ﴾ اضافه مصدر «فعل» ، به معمولش «خيرات» اين معنا را مى‌رساند كه معناى آن در خارج تحقق دارد، حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مى‌كنند و يا كلمه «ان» ، و «ان» (مشدد) كه خاصيت تاويل بردن به مصدر را دارند بر سر آن فعل مى‌آورند، اين قاعده را جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز آورده‌2.

    1. امر او همين است كه وقتى اراده چيزى كند بگويد باش، پس موجود شود، پس منزه است كسى كه ملكوت هر چيزى به دست او است. - يس، آيه 83.
    2.  دلائل الاعجاز.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

430
  • و بنابراين اگر بگوييم «يعجبنى احسانك و فعلك الخير - احسان و كار نيكت مرا خوش آمد» و يا قرآن كريم فرموده: ﴿مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ﴾ 1دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده و اما اگر بگوييم: «يعجبنى ان تحسن و ان تفعل الخير - خوش دارم كه احسان كنى و كار نيك انجام دهى» و يا خداى تعالى فرموده: ﴿أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ﴾ 2

  • اين دلالت را ندارد يعنى نمى‌فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است.

  • و به همين جهت معهود و مالوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع اين است كه كلمه «أن» را روى فعل مى‌آورد، نه مصدر مضاف، مثلا مى‌فرمايد: ﴿أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اَللَّهَ﴾ 3و ﴿أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ﴾ 4و ﴿وَ أَنْ أَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ﴾ 5.

  • بنابراين، پس آيه مورد بحث كه مى‌فرمايد: ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ...﴾ كه مصدر مضاف در آن به كار رفته، دلالت دارد بر اينكه فعل خيرات تحقق يافته، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده. و ساده‌تر اينكه عمل خيرات كه از ايشان صادر مى‌شده، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى‌گرفته و اين وحى غير وحى مشروعى است كه اولافعل را تشريع مى‌كند و سپس انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده بر آن مترتب مى‌سازد.

  • مؤيد اين معنا جمله بعدى است كه مى‌فرمايد: ﴿وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾ ، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه ائمه قبل از وحى هم خداى را عبادت مى‌كرده‌اند و وحى، ايشان را تاييد نموده است، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود، پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده، وحى تسديد (تاييد) است، نه وحى تشريع.

  • پس حاصل كلام اين شد كه ائمه مؤيد به روح القدس، و روح الطهاره، و مؤيد به قوتى ربانى هستند كه ايشان را به فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات (انفاق مالى مخصوص به هر شريعتى) دعوت مى‌كند.

  • مفسرين‌6 «وحى» در اين آيه را حمل بر وحى تشريعى كرده‌اند، آن وقت از چند

    1. خدا چنين صفتى ندارد كه ايمان شما را بى‌نتيجه بگذارد. - بقره، آيه 43.
    2. و اينكه روزه بگيريد بهتر است براى شما. - بقره، آيه 184.
    3. مامور شده‌ام به اينكه خداى را بپرستم. - رعد، آيه 36.
    4. اينكه نپرستيد مگر او را. - يوسف، آيه 40.
    5. و اينكه نماز را به پا داريد. - انعام، آيه 72.
    6.  تفسير لاهيجى، ج 3، ص 132، و تفسير فخر رازى، ج 22، ص 190.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

431
  • جهت دچار اشكال شده‌اند، اول از اين جهت كه فعل خيرات به معناى مصدريش چيزى نيست كه مورد وحى قرار گيرد، بلكه متعلق وحى حاصل فعل است.

  • دوم از اين جهت كه وحى تشريعى مخصوص به انبيا نيست، بلكه هم ايشان، و هم امت‌هايشان را شامل مى‌شود، و در آيه شريفه وحى مذكور به انبيا اختصاص يافته، پس معلوم مى‌شود مقصود وحى تشريعى نيست.

  • زمخشرى به منظور فرار از اين اشكال، گفته: مقصود از فعل خيرات، و همچنين اقامه نماز، و ايتاء زكات، مصدر مفعولى است، و معنايش اين است كه «به ايشان وحى كرديم كه بايد خيرات انجام شود. و نماز اقامه و زكات داده شود» چون مصدر مفعولى مترادف با حاصل فعل است، پس هم اشكال اولى از بين رفت كه مى‌گفت معناى مصدرى متعلق وحى قرار نمى‌گيرد، و هم اشكال دومى كه اشكال اختصاصى بود، زيرا چون در فعل مجهول فاعل مجهول است، لذا هم شامل انبيا مى‌شود و هم شامل امتهاى ايشان‌1.

  • مفسرين ديگر پيرامون سخن زمخشرى حرفهاى زيادى زده‌اند.

  • اشكالى كه ما به آن داريم اين است كه اولا: قبول نداريم كه مصدر مفعولى، با حاصل فعل يك معنا داشته باشد و ثانيا: آنچه گفتيم كه اضافه مصدر به معمول خودش تحقق فعل را مى‌رساند با وحى تشريعى نمى‌سازد، چون عمل وقتى انجام شد ديگر وحى تشريعى چه بگويد.

  • داستان ابراهيم (علیه السلام) در تفسير سوره انعام، و نيز داستان يعقوب (علیه السلام)، در سوره يوسف، از همين كتاب گذشت، و داستان اسحاق هم در تفسير سوره صافات ان شاء الله خواهد آمد، و به همين جهت ما از انبياى نامبرده در اين آيات ديگر به شرح داستان اين سه بزرگوار نمى‌پردازيم.

  • ﴿وَ لُوطاً آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً … إِنَّهُ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ .

  • كلمه «حكم» به معناى فصل خصومت، و يا به معناى حكمت است، و آن قريه كه عمل خبائث مرتكب مى‌شد، نامش «سدوم» بود، كه لوط در مهاجرتش با ابراهيم در آنجا منزل كرد، و منظور از «خبائث» كارهاى زشت است، و مراد از «رحمت» ، مقام ولايت و يا نبوت است، كه هر كدام باشد وجهى دارد، در سابق در تفسير سوره هود در داستان لوط گذشت ديگر متعرض آن نمى‌شويم.

    1.  تفسير كشاف، ج 3، ص 127.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

432
  • ﴿وَ نُوحاً إِذْ نَادىَ مِنْ قَبْلُ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ … فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ﴾ .

  • يعنى به ياد آر نوح را كه پروردگار خود را در عصرى قبل از ابراهيم و ساير نامبردگان ما را ندا مى‌كرد و مى‌خواند و ما دعايش را مستجاب كرديم، و اما اينكه ندايش چه بود، قرآن كريم آن را حكايت كرده كه گفت: ﴿رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ﴾ و مراد از اهلش خويشاوندان او است، البته غير همسرش و آن پسرش كه غرق شد، و كلمه «كرب» اندوه شديد را گويند، و اينكه فرمود: ﴿وَ نَصَرْنَاهُ مِنَ اَلْقَوْمِ﴾ گويا اين نصرت معناى انجاء، و امثال آن را متضمن است، چون با حرف «من - از» متعدى شده كه معنايش «او را از قوم يارى كرديم» مى‌شود، و اگر همان معناى نصرت مراد بود، بايد با حرف «على» متعدى مى‌شد و مى‌فرمود «نصرناه على القوم - او را بر قوم نصرت داديم» ، بقيه الفاظ آيه روشن است.

  • داستان نوح در تفسير سوره هود از اين كتاب گذشت، ديگر تكرار نمى‌كنيم.

  • بحث روايتى رواياتى در باره داستان ابراهيم (عليه السلام) و نمروديان و در آتش انداختن آن حضرت (عليه السلام)

  • در روضه كافى از على بن ابراهيم، از پدرش، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از ابان بن عثمان، از حجر، از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم (صلى الله عليه وآله و سلم) ، با قوم خود مخالفت كرده، خدايانشان را بد گفت - تا آنجا كه فرمود - همين كه از او روى گردانيده، و به صحرا براى انجام مراسم عيد خود رفتند، ابراهيم داخل بتكده‌شان شده، با تيشه همه را شكست، تنها بزرگتر از همه را باقى گذاشته، تيشه را به گردن آن آويخت، مردم از عيد خود برگشته، خدايان خود را ديدند، كه همه خرد شده‌اند، گفتند: به خدا سوگند كه اين كار جز از آن جوانى كه از خدايان بدگويى مى‌كرد سر نزده، ناگزير عذابى بالاتر از اين نيافتند كه او را با آتش بسوزانند.

  • پس براى سوزاندنش هيزم جمع كردند، و او را نگاه داشتند تا روزى كه بنا بود بسوزانند، در آن روز نمرود با لشگريانش بيرون شد، و در جايگاه مخصوصى كه برايش درست كرده بودند قرار گرفت، تا سوختن ابراهيم را ببيند، ابراهيم را در منجنيقى قرار دادند، زمين عرضه داشت: پروردگارا بر پشت من احدى غير از او نيست كه تو را بندگى كند، آيا او هم با آتش سوخته شود؟ فرمود: اگر ابراهيم مرا بخواند، او را كفايت مى‌كنم.

  • ابان، از محمد بن مروان، از شخصى كه نام نبرده، از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه: دعاى ابراهيم در آن روز اين بود: «يا احد يا احد، يا صمد يا صمد، يا من لم يلد و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

433
  • لم يولد، و لم يكن له كفوا احد» آن گاه، عرضه داشت: «توكلت على الله» خداى تعالى فرمود:

  • من كفايت كردم، پس به آتش دستور داد براى ابراهيم سرد شو، امام فرمود: دندانهاى ابراهيم از سرما به هم مى‌خورد، تا آنجا كه خداى عز و جل فرمود: «و سالم شو»، آن وقت ابراهيم از ناراحتى سرما بياسود، و جبرئيل نازل شده با ابراهيم در آتش به گفتگو پرداخت.

  • نمرود گفت: هر كس مى‌خواهد معبودى براى خود بگيرد معبودى چون معبود ابراهيم بگيرد. امام سپس اضافه كرد كه: يكى از بزرگان قوم گفت: من به آتش گفتم او را نسوزان.

  • پس ستونى از آتش به سويش زبانه كشيد، و در جايش بسوزانيد، پس در آن ميان لوط به وى ايمان آورده، و با آن جناب مهاجرت كرده، به شام آمد، در اين سفر لوط و ساره همراه ابراهيم (علیه السلام) بودند1.

  • و نيز در همان كتاب از على بن ابراهيم از پدرش، وعده‌اى از اصحاب اماميه، از سهل بن زياد، همگى از حسن بن محبوب، از ابراهيم بن ابى زياد كرخى، روايت كرده‌اند كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه: مى‌فرمود: ابراهيم (علیه السلام) وقتى بتهاى نمرود را شكست، نمرود دستور داد دستگيرش كردند، و براى سوزاندنش چهار ديوارى درست كرده، هيزم در آن جمع كردند، آنگاه آتش در آن زده ابراهيم را در آتش انداخت، تا او را بسوزاند، اين كار را كردند و رفتند، تا پس از خاموش شدن آتش بيايند، وقتى آمدند، و از جاى مخصوص نگاه كردند، ديدند ابراهيم صحيح و سالم، و آزاد از كند و زنجير نشسته است.

  • داستان را به نمرود خبر دادند دستور داد تا آن جناب را از كشور بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد، ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت: من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سالها در تهيه آن كوشيده‌ام بگذارم، و بروم، ولى شرطش اين است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آن‌ها صرف كرده‌ام به من بدهيد، مردم زير بار نرفته مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند، قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه در بلاد اينان به دست آورده‌اى، بگذارى و بروى، و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده به او بدهيد، خبر را به نمرود بردند، دستور داد دست از ابراهيم بردارند، و بگذارند با اموال و چارپايان خود بيرون شود، و گفت: او اگر در بلاد شما بماند دين شما را فاسد مى‌كند و خدايان شما را از بين مى‌برد. (تا آخر حديث)2.

    1.  روضه كافى، ص 368.
    2.  روضه كافى، ص 370.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

434
  • و در كتاب علل، به سندى كه به عبد الله بن هلال دارد، از او روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: وقتى ابراهيم (علیه السلام) به آتش افتاد، جبرئيل در هوا او را ديدار نموده گفت: آيا حاجتى دارى؟ فرمود: به تو نه‌1.

  • مؤلف: در عده‌اى روايات داستان پرتاب كردن او را به وسيله منجنيق، از طرق عامه و خاصه وارد شده، و همچنين اينكه جبرئيل به او گفت: آيا حاجتى دارى يا نه، و پاسخى كه ابراهيم به وى داد.

  • و در كتاب الدر المنثور است كه فاريابى و ابن ابى شيبه و ابن جرير، از على بن ابى طالب (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْداً﴾ فرمود: آن چنان سرد شد كه سرما او را آزار داد، تا وقتى كه خطاب شد «سلاما» كه از شدت آن كاسته شد، و مطبوع و بى‌آزار گشت‌2.

  • چند روايت راجع به اينكه خداوند امامت را در ابراهيم (عليه السلام) و ذريه او قرار داد

  • و در كافى و عيون از حضرت رضا (علیه السلام) در حديثى كه راجع به امامت است آورده كه فرمود: سپس خداى عز و جل او را (يعنى ابراهيم را) اكرام كرد، به اينكه او را امام قرار داد، و امامت را در ذريه او، يعنى اهل صفوت و طهارت از ايشان قرار داد و فرمود: ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنَا صَالِحِينَ وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءَ اَلزَّكَاةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾، و امامت هم چنان در ذريه او بود، و هر يك از ديگرى ارث مى‌برد، و هم چنان قرن به قرن، و دست به دست گشت تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را ارث برد، و خداى تعالى در اين باره فرموده: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ الله وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ پس مساله امامت مقام خاصى است كه خدا به هر كه بخواهد روزى مى‌كند.

  • بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على (علیه السلام) به امر خداى عز و جل متقبل آن شد، و به همان رسم در ميان فرزندان آن جناب، البته فرزندان اصفيايش كه خدا علم و ايمانشان داده بود: ﴿قَالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِيمَانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَابِ اَللَّهِ إِلىَ يَوْمِ اَلْبَعْثِ﴾ بگرديد كه تا روز بعث در ميان فرزندان آن جناب هست، چون بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ديگر پيغمبرى نخواهد بود3.

    1.  علل الشرائع، ص 36.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 322.
    3.  اصول كافى، ج 1، ص 199، و عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 216.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

435
  • و در معانى به سند خود از يحيى بن عمران، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً﴾ فرمود: نوه آدمى را نافله گويند1.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ اَلْقَرْيَةِ اَلَّتِي كَانَتْ تَعْمَلُ اَلْخَبَائِثَ﴾ فرمود: چون مردان با مردان ازدواج مى‌كردند2.

  • مؤلف: روايت در داستانهاى ابراهيم (علیه السلام) بسيار زياد است، ليكن بسيار هم اختلاف دارند، آن چنان كه در هيچ يك از خصوصيات با منطوق آيات قرآن منطبق نيستند، و ما از اين روايات به همين مقدارى كه خوانديد اكتفاء نموديم، همچنانكه در تفسير سوره انعام، در جلد هفتم اين كتاب، داستانهاى آن جناب را از نظر قرآن كريم آورديم.

    1.  معانى الاخبار، ص 224.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 73.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

436
  • [سوره الأنبياء (21):آيات 78 تا 91]

  • ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ ٧٨ فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ وَ كُلاًّ آتَيْنَا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ اَلْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَ اَلطَّيْرَ وَ كُنَّا فَاعِلِينَ ٧٩ وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شَاكِرُونَ ٨٠وَ لِسُلَيْمَانَ اَلرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلىَ اَلْأَرْضِ اَلَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَالِمِينَ ٨١ وَ مِنَ اَلشَّيَاطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذَلِكَ وَ كُنَّا لَهُمْ حَافِظِينَ ٨٢ وَ أَيُّوبَ إِذْ نَادىَ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرَّاحِمِينَ ٨٣ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَكَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَيْنَاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَ ذِكْرىَ لِلْعَابِدِينَ ٨٤ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا اَلْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ اَلصَّابِرِينَ ٨٥ وَ أَدْخَلْنَاهُمْ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُمْ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ٨٦ وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادىَ فِي اَلظُّلُمَاتِ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ ٨٧ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ 88 وَ زَكَرِيَّا إِذْ نَادىَ رَبَّهُ رَبِّ لاَ تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوَارِثِينَ ٨٩ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ وَهَبْنَا لَهُ يَحْيىَ وَ أَصْلَحْنَا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كَانُوا يُسَارِعُونَ فِي اَلْخَيْرَاتِ وَ يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كَانُوا لَنَا خَاشِعِينَ ٩٠وَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ ٩١﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

437
  • ترجمه آيات‌

  • و داوود و سليمان را به ياد آر آن لحظه كه در كار زراعتى كه گوسفندان قوم شبانه در آن چريدند داورى مى‌كردند و ما گواه داورى كردنشان بوديم (78).

  • و حكم حق را به سليمان فهمانديم و هر دو را فرزانگى و دانش داده بوديم و كوه‌ها را رام داوود كرديم كه (با او) تسبيح مى‌گفتند و پرندگان را نيز. آرى ما اين چنين كرديم (79).

  • و به سود شما ساختن زره را بدو تعليم داديم تا در جنگ شما را حفظ كند، آيا سپاس (اين نعمت‌ها) مى‌داريد؟ (80).

  • باد سركش را براى سليمان رام كرديم در نتيجه به فرمان وى به سرزمينى كه در آن بركت نهاده بوديم روان بود و ما به همه چيز داناييم (81).

  • و از ديوها افرادى را براى وى رام كرديم كه برايش غواصى و كارهايى غير آن كنند و ما نگهبانشان بوديم (82).

  • و ايوب را ياد آر آن زمان كه پروردگارش را ندا داد كه به محنت دچارم و تو از هر رحيمى رحيم‌ترى (83).

  • پس ما اجابتش كرديم و محنتى را كه داشت بر طرف ساخته كسانش را باز داديم در حالى كه به اضافه كسانش كسان ديگرى نظير آنان، با آن‌ها بودند (يعنى اگر مثلا دو تا از فرزندانش هلاك شدند آن دو را با دو فرزند ديگر به او داديم) و اين رحمتى از ناحيه ما و اندرزى براى همه پرستشگران است (84).

  • و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند (85).

  • كه آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگان بودند (86).

  • و ذو النون را ياد كن آن دم كه خشمناك برفت و گمان كرد بر او سخت نمى‌گيريم، پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايى جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم (87).

  • پس اجابتش كرديم و از تنگنا نجاتش داديم و مؤمنان را نيز چنين نجات مى‌دهيم (88).

  • و زكريا را ياد كن آن دم كه پروردگار خويش را ندا داد، پروردگارا! مرا تنها مگذار كه تو از همه بازماندگان بهترى (89).

  • پس اجابتش كرديم و يحيى را به او بخشيديم و همسرش را براى او شايسته كرديم چون آنان به كارهاى نيك همى شتافتند و ما را با اميد و بيم همى خواندند و در قبال ما فروتن و خاشع بودند (90).

  • و آن زن را به ياد آر كه عفت خويش نگه داشت و از روح خويش در او دميديم و او را با پسرش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

438
  • براى جهانيان عبرتى قرار داديم (91).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات شرح حال جمعى ديگر از انبيا را ذكر كرده، و آن‌ها عبارتند از داوود، سليمان، ايوب، اسماعيل، ادريس، ذو الكفل، ذو النون، زكريا، يحيى و عيسى. و در آن رعايت ترتيب زمانى، و انتقال از لاحق به سابق را نكرده است - همچنانكه در آيات قبلى هم رعايت نكرده بود - و در اين ميان به پاره‌اى از نعمتهاى بزرگى كه به بعضى از آنان انعام فرموده بود اشاره نموده، و نسبت به بعضى ديگرشان تنها به ذكر نامشان اكتفاء نموده است.

  • بيان آيه: ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ...﴾ و شرح اينكه حكم آن دو جناب حكم واحد و مصون از خطا بوده است‌

  • ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ … حُكْماً وَ عِلْماً﴾ 

  • كلمه «حرث» به معناى زراعت است، البته به معناى باغ انگور نيز هست. و كلمه «نفش» ، به معناى چراندن حيوانات در شب است. و در مجمع البيان گفته: «نفش» - به فتح فاء، و هم به سكون آن - اين است كه شتران و گوسفندان را در شب رها كنند تا بدون چوپان بچرند1.

  • و در معناى جمله‌ ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ﴾ ، از سياق استفاده مى‌شود كه در باره يك داستان است، و واقعه‌اى بوده كه ميان دو نفر رخ داده، و به شكايت و مرافعه نزد داوود آمده‌اند، چون داوود (علیه السلام) در بنى اسرائيل سمت پادشاهى داشته، و خدا او را در زمين خليفه كرده بود: ﴿يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنَّاسِ بِالْحَقِّ﴾ 2و اگر هم سليمان در اين قضيه مداخله‌اى داشته حتما به اذن پدرش، و به خاطر يك علتى بوده كه ممكن است آن علت اين بوده كه به اجتماع بفهماند فرزندش لياقت جانشينى او را دارد، و گر نه معلوم است كه در يك واقعه معنا ندارد دو حاكم حكم كنند، و حكم هر يك هم مستقل از ديگرى باشد.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه مقصود از اينكه فرمود: ﴿إِذْ يَحْكُمَانِ﴾ ، معناى مطابقى كلمه نيست، بلكه معنايش اين است كه در باره آن پيشامد مشورت مى‌كردند، و يا مناظره و بحث

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 56.
    2. اى داوود ما قرار داديم تو را خليفه در زمين پس حكم كن بين مردم به حق، - ص، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

439
  • مى‌نمودند، نه اينكه هر دو حكم صادر مى‌كردند.

  • و اينكه فرمود: ﴿إِذْ يَحْكُمَانِ﴾ كه حكايت حال گذشته است، اين وجه را كاملا تاييد مى‌كند، چون مى‌رساند كه حكم كردنشان تدريجى بوده، و در زمان بعد نيز ادامه داشته و طورى بوده كه وقتى تمام مى‌شده يك حكم صدور مى‌يافته، و گر نه جا داشت بفرمايد: «اذ حكما» 

  • و نيز مؤيد آن، جمله‌ ﴿وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ﴾ است، چون ظاهر آن اين است كه ضمير جمع در «حكمهم» به انبيا برگردد، و در كلام خداى تعالى مكرر آمده كه خدا به انبيا حكم داده.

  • بعضى از مفسرين‌1 ضمير مزبور را به داوود و سليمان، و صاحبان دعوا برگردانده‌اند، و اين صحيح نيست، چون به هيچ وجه نمى‌شود نسبت حكم را به صاحبان دعوا داد. پس صحيح همين است كه حكم، حكم واحدى است، و آن هم حكم انبيا است، و آن حكم ظاهرا اين است كه صاحب گوسفند نسبت به مالى كه گوسفندانش از صاحب زرع تلف كرده‌اند ضامن است.

  • و اين حكم واحدى بوده، كه آن دو در كيفيت اجراى آن اختلاف داشته‌اند، و گرنه اگر اختلافشان در اصل حكم بوده، و بر حسب فرض سليمان و داوود دو حكم مختلف كرده‌اند، به يكى از دو صورت تصور دارد. يا اينكه حكم هر دو حكم واقعى بوده، و يكى ديگرى را نسخ كرده، كه لا بد حكم سليمان ناسخ، و حكم داوود كه پيامبر قبل از او بوده منسوخ بوده، چون قرآن هم مى‌فرمايد: ﴿فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ﴾ . و يا اينكه هر دو حكم اجتهادى خود آنان بوده، نه حكم واقعى الهى، بلكه هر دو نسبت به حكم واقعى الهى جاهل بوده‌اند، و آنچه به نظرشان رسيده حكمى ظنى بوده، و خداى تعالى اجتهاد سليمان را تصديق و آن را حكم خود دانسته است.

  • اگر اولى بوده باشد - كه حكم سليمان ناسخ حكم داوود بوده - هيچ شكى نيست كه ظاهر جملات آيه با آن مساعدت ندارد، زيرا دو حكم كه يكى ناسخ ديگرى باشد متباين با هم خواهند بود، و در اين صورت بايد مى‌فرمود: «و كنا لحكمهما شاهدين - و ما به حكم آن و حكم اين شاهد بوديم» تا تعدد و تباين را برساند، نه اينكه بفرمايد ﴿وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ﴾ چون اين عبارت وحدت حكم را مى‌رساند. علاوه بر اين شاهد بودن خدا بر حكم آن دو، مى‌فهماند كه هر دو از خطا

    1.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 194 و تفسير لاهيجى، ج 3، ص 134.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

440
  • مصون بوده‌اند، و اگر داوود به حكم منسوخ حكم كرده باشد در خطا بوده است، و با جمله بعدى هم كه مى‌فرمايد: «و ما به هر يك از آنان حكم و علم داده بوديم» نمى‌سازد، چون اين آيه دلالت مى‌كند بر تاييد، و ظاهر در مدح است.

  • و اما احتمال دومى كه هيچ يك عالم به حكم واقعى الهى نبوده باشند، و آنچه حكم كرده‌اند حكمى بوده كه به اجتهاد خود رانده‌اند، احتمالى است بعيدتر از احتمال اول، براى اينكه خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ﴾ يعنى علم به حكم الله واقعى را به سليمان هم آموختيم، و اين تعبير با حكم اجتهادى كه ظنى بيش نيست نمى‌سازد. بعلاوه، با اينكه فرمود: «و به هر يك حكم و علم داديم» نيز سازگار نيست، چون اين تعبير به ما مى‌فهماند كه حكم داوود هم حكمى علمى بوده، نه حكمى ظنى. و اگر جمله مذكور شامل حكم داوود، در اين واقعه نمى‌شد، جا نداشت اين جمله را در اينجا ايراد فرمايد.

  • مضافا بر اينكه خواننده محترم فهميد، كه گفتيم جمله‌ ﴿وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ﴾ اشعار، و بلكه دلالت دارد بر اينكه حكم، حكم واحدى بوده و مصون از خطا. با اين حال ديگر جز اين باقى نمى‌ماند كه حكم سليمان و داوود حكم واحدى بوده، كه در كيفيت اجرايش اختلاف شده، و حكم سليمان سبك‌تر و سازگارتر بوده است.

  • در روايات شيعه و اهل سنت هم همين معنا تاييد شده، و خلاصه آنچه در روايات آمده اين است كه: داوود حكم كرد به نفع صاحب زراعت و عليه صاحب گوسفندان، به اينكه بايد گوسفندان را به غرامت به صاحب زرع بدهد، و سليمان حكم كرد به اينكه چون گوسفندان منافع زمين را تلف كرده‌اند، صاحب گوسفند بايد منافع آن گوسفندان، يعنى شير و پشم و متاع آن‌ها را تا آخر سال به صاحب زراعت بدهد.

  • بعيد هم نيست كه حكم مساله اين بوده كه صاحب گوسفند آنچه را كه از زراعت تلف شده ضامن است، و اين ضمان از نظر قيمت با قيمت گوسفندان برابرى مى‌كرده، لذا داوود حكم كرده كه خود رقبه گوسفندان را به غرامت بدهد و سليمان حكم آسانترى داده و آن اين بوده كه صاحب زراعت به جاى استيفاى منافع زمينش كه نمى‌تواند بكند، آن منافع را از گوسفندان طرف بگيرد، و آن نيز از نظر قيمت تقريبا با حكم داوود برابر است، براى اينكه منفعت يك ساله يك گوسفند را اگر در نظر بگيريم، تقريبا برابر با قيمت خود آن گوسفند خواهد بود.

  • پس اينكه فرمود: ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ﴾ تقديرش: «اذكر داود و سليمان» است يعنى:

  • به ياد آر سليمان و داوود را. زمانى كه در باره زراعت حكم كردند، زمانى كه گوسفندان

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

441
  • مردمى شبانه در آن بيفتادند و تباهش كردند، و ما همواره شاهد حكم انبيا بوده‌ايم.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند «ضمير جمع در آيه، به داوود و سليمان، و محكوم له بر مى‌گردد» و خواننده محترم متوجه اشكال آن شد.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: به داوود و سليمان بر مى‌گردد، براى اينكه دو نفر هم جمع‌اند، و ضمير جمع به دو نفر نيز بر مى‌گردد. ولى اين حرف صحيح نيست.

  • «شاهدين» ، يعنى ما همواره حاضر و ناظر حكم انبيا بوده‌ايم، مى‌بينيم و مى‌شنويم، و ايشان را به سوى صواب مى‌كشانيم. «ففهمناها» ، يعنى حكومت و داورى را ما به سليمان ياد داديم. «و كلا» و هر يك از داوود و سليمان را حكم و علم داديم.

  • بعضى‌3 گفته‌اند: تقدير صدر آيه اين است كه: «آتينا داود و سليمان حكما و علما اذ يحكمان...» 

  • معناى تسخير كوه‌ها و مرغ‌ها با داود (عليه السلام) و تعليم «صنعت لبوس» به او

  • ﴿وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ اَلْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَ اَلطَّيْرَ وَ كُنَّا فَاعِلِينَ﴾.

  • كلمه «تسخير» به معناى رام كردن چيزى است به طورى كه آنچه مى‌كند مطابق خواست مسخر كننده باشد. البته اين معنا غير اجبار و اكراه و قسر است، براى اينكه در فاعل اجبارى آنچه مى‌كند خارج از مقتضاى اختيار و طبع او است، به خلاف فاعل مسخر شده كه آنچه مى‌كند به مقتضاى طبع و اختيار خودش است، مانند هيزم و آتش كه مسخر آدمى است، ولى نمى‌توان گفت آدمى هيزم را به سوختن مجبور و مكره ساخته است و همچنين عمل اجير و مزدور، كه آنچه براى موجر مى‌كند به اختيار خود مى‌كند، چيزى كه هست به خاطر عقد اجاره مسخر موجر شده است، نه مجبور است، و نه مكره.

  • از همينجا روشن مى‌شود كه معناى تسخير كوه‌ها، و مرغان با داوود كه با او تسبيح مى‌كنند، اين است كه كوه‌ها و مرغان كه خود فى نفسه تسبيح دارند، تسبيحشان هماهنگ با تسبيح داوود باشد.

  • پس اينكه فرمود:يسبحن معهبيان جمله ﴿وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ﴾ است. و كلمه «طير» عطف بر جبال است. و جمله‌ ﴿وَ كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ در اينجا اين معنا را مى‌دهد كه اين گونه مواهب و عنايات از سنت‌هاى ديرينه ما است، و امرى نو ظهور و بى‌سابقه نيست.

  • ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شَاكِرُونَ﴾ 

  • در مجمع البيان گفته است: كلمه «لبوس» اسم براى همه انواع سلاح است، و عرب

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 73 و 74.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 73 و 74.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 56.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

442
  • به همه اقسام اسلحه لبوس مى‌گويد - تا آنجا كه گفته است: بعضى گفته‌اند مقصود از آن در اينجا زره است‌1. راغب نيز در مفردات در ذيل جمله‌ ﴿صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ﴾ گفته مقصود از آن زره است‌2.

  • و كلمه «باس» به معناى جنگهاى خونين و سخت است، و گويا مراد از آن در آيه شريفه سختى و شدت فرود آمدن اسلحه دشمن بر بدن است. و ضمير در «علمناه» به داوود بر مى‌گردد، همچنانكه در جاى ديگر در باره آن جناب فرموده: ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ اَلْحَدِيدَ﴾ آهن را برايش نرم كرديم و معناى آيه اين است كه: ما صنعت زره سازى را به داوود تعليم داديم تا براى شما زره بسازد و شما با آن وسيله از شدت فرود آمدن اسلحه بر بدن خود جلوگيرى كنيد. جمله ﴿فَهَلْ أَنْتُمْ شَاكِرُونَ﴾ تقرير و تحريك بر شكر است.

  • مقصود از جريان باد به امر سليمان (عليه السلام) به سوى سر زمين شام ﴿وَ لِسُلَيْمَانَ اَلرِّيحَ عَاصِفَةً...﴾ 

  • ﴿وَ لِسُلَيْمَانَ اَلرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ...﴾ 

  • اين جمله عطف است بر جمله «لداود» ، يعنى ما باد را هم براى سليمان مسخر كرديم، بادهاى تند را، كه به دستور او به سوى سرزمينى كه ما مباركش كرديم جريان مى‌يافت - و مقصود از آن، سرزمين شام است كه سليمان در آنجا زندگى مى‌كرد - و ما به هر چيزى عالميم.

  • و اگر فرمود باد را در وقتى كه تند مى‌وزيد مسخر او كرديم، با اينكه در وقت آرامى‌اش هم مسخر او بود - به شهادت اينكه فرموده: ﴿رُخَاءً حَيْثُ أَصَابَ﴾3 از اين باب است كه مسخر بودن باد در حالت تندى، عجيب‌تر و دلالتش بر قدرت خداى تعالى بيشتر است.

  • بعضى‌4 گفته‌اند: اگر در اين آيه شريفه تنها جريان باد به سوى سرزمين شام را به امر سليمان دانست، و اسمى از جريان باد به امر او از شام به جاى ديگر را ذكر نكرد، براى اين است كه هر چند هر دو منتى است از خدا، ولى جريان باد به سوى كشور سليمان، به امر سليمان، منتى روشن‌تر است. اين بود كلام آن مفسر. و ممكن است مقصود از جريان باد به امر سليمان به سوى سرزمين شام از اين باب بوده كه به فرمان او باد از هر جاى دنيا كه بوده به شام مى‌آمده، تا آن جناب را به هر جا كه مى‌خواسته ببرد، نه اينكه تنها در شام جريان يابد، 

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 56.
    2.  مفردات راغب، ماده لبس
    3. ص، آيه 36.
    4.  روح المعانى، ج 17، ص 78 و روح البيان، ج 5، ص 510.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

443
  • به اين معنا كه سليمان را بعد از آنكه به دوش گرفته بوده به شام برگرداند. و بنابراين، آيه شريفه هم شامل بيرون شدن از شام مى‌شود و هم شامل برگشتن به شام.

  • ﴿وَ مِنَ اَلشَّيَاطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذَلِكَ وَ كُنَّا لَهُمْ حَافِظِينَ﴾ 

  • منظور از «غوص» بيرون آوردن لؤلؤ، و ساير منافع دريا است. و منظور از اينكه فرمود «عمل‌هاى كمترى هم مى‌كردند» همان اعمالى است كه خودش بيان نموده و فرموده:

  • ﴿يَعْمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاءُ مِنْ مَحَارِيبَ وَ تَمَاثِيلَ وَ جِفَانٍ كَالْجَوَابِ وَ قُدُورٍ رَاسِيَاتٍ﴾1 و مقصود از اينكه فرمود: «و ما شيطانها را حفظ مى‌كرديم» اين است كه آن‌ها را در خدمت وى حفظ، و از فرار كردن، و يا از انجام فرمانش سر برتافتن، و يا كار او را تباه كردن، جلوگيرى مى‌كرديم. و معناى آيه روشن است و به زودى داستان داوود و سليمان (علیه السلام) در سوره سبا - ان شاء الله - خواهد آمد.

  • ﴿وَ أَيُّوبَ إِذْ نَادىَ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرَّاحِمِينَ﴾ 

  • كلمه «ضر» - به ضم ضاد - به معناى خصوص بلاهايى است كه مستقيما به جان آدمى مى‌رسد، مانند مرض، و لاغرى، و امثال آن. و كلمه «ضر» - به فتح ضاد - همه انواع بلاها را شامل مى‌شود.

  • ايوب (علیه السلام) مورد هجوم انواع بلاها قرار گرفت، اموالش همه از دست برفت، و اولادش همه مردند. مرض شديدى بر بدنش مسلط شد و مدتها او را رنج مى‌داد تا آنكه دست به دعا بلند كرد و حال خود را به درگاه او شكايت كرد. خداى تعالى دعايش را مستجاب نمود و از مرض نجاتش داد و اموال و اولادش را با چيزى اضافه‌تر به او برگردانيد. در آيه بعدى در اين باره مى‌فرمايد: ﴿فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَكَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ﴾ يعنى او را از مرضش نجات و بهبودى داديم. ﴿وَ آتَيْنَاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ﴾ يعنى آنچه از اولادش مردند به اضافه مثل آن به او برگردانديم. ﴿رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَ ذِكْرىَ لِلْعَابِدِينَ﴾ تا هم به او رحمتى كرده باشيم و هم بندگان عابد ما متذكر شوند و بدانند كه خداى تعالى اولياى خود را به منظور آزمايش مبتلا مى‌كند آنگاه اجرشان مى‌دهد و اجر نيكوكاران را ضايع نمى‌سازد.

  • و به زودى داستان ايوب در سوره «_ ص» ان شاء الله خواهد آمد2.

    1. برايش هر چه مى‌خواست درست مى‌كردند از محراب و مجسمه و تغارهاى بزرگ و ديگ‌هاى بزرگ. - سبا، آيه 13.
    2. در اينجا لازم است به نكته‌اى كه از آيه شريفه استفاده مى‌شود اشاره شود و آن اين است كه از سياق اين آيه بر مى‌آيد فرزندان ايوب بعد از آنكه خداوند به اعجاز زنده‌شان كرد باقى ماندند و دليلى ديگر در بين نيست كه بر خلاف ظهور اين سياق دلالت كند بر اينكه بعد از زنده شدن دوباره مرده باشند پس اين بحثى كه مفسرين كه به طور كلى هر مرده‌اى كه به اعجاز زنده شود باقى نمى‌ماند صحيح نيست و ظهور اين آيه خلاف آن را مى‌رساند. (مترجم).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

444
  • ﴿وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا اَلْكِفْلِ...﴾ اما ادريس داستانش در سوره مريم گذشت و اما اسماعيل به زودى داستانش در سوره صافات مى‌آيد و قصه ذو الكفل هم در سوره «ص» خواهد آمد.

  • معناى اينكه ذو النون (يونس عليه السلام) ﴿ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ و اينكه سپس در ظلمات ندا كرد: ﴿أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾ 

  • ﴿وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ...﴾ 

  • كلمه «نون» به معناى ماهى است و ذو النون (صاحب ماهى) يونس پيغمبر فرزند متى است كه صاحب داستان ماهى است و از طرف پروردگار مبعوث بر اهل نينوى شد و ايشان را دعوت كرد ولى ايمان نياوردند پس نفرينشان كرد و از خدا خواست تا عذابشان كند همين كه نشانه‌هاى عذاب نمودار شد توبه كردند و ايمان آوردند. پس خدا عذاب را از ايشان برداشت و يونس از ميانشان بيرون شد و خداوند صحنه‌اى به وجود آورد كه در نتيجه يونس به شكم يك ماهى بزرگ فرو رفت و در آنجا زندانى شد تا آنكه خدا آن بليه را از او برداشته دو باره به سوى قومش فرستاد.

  • ﴿وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ يعنى به ياد آر ذو النون را آن زمان كه با خشم از قومش بيرون رفت و پنداشت كه ما بر او تنگ نمى‌گيريم‌ ﴿نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ بطورى كه گفته‌اند به معناى تنگ گرفتن است.

  • ممكن هم هست جمله‌ ﴿إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ در مورد تمثيل وارد شده باشد و معنايش اين باشد كه: رفتن او و جدايى‌اش از قومش مانند رفتن كسى بود كه از مولايش قهر كرده باشد و پنداشته باشد كه مولايش بر او دست نمى‌يابد و او مى‌تواند با دور شدن از چنگ وى بگريزد و مولايش نمى‌تواند او را سياست كند. اين احتمال از اين نظر قوى نيست كه پيامبرى چون يونس شانش اجل از اين است كه حقيقتا و واقعا از مولايش قهر كند و به راستى بپندارد كه خدا بر او قادر نيست و او مى‌تواند با سفر كردن از مولايش بگريزد چون انبياى گرامى خدا ساحتشان منزه از چنين پندارها است، و به عصمت خدا معصوم از خطا هستند.

  • پس همانطور كه گفتيم آيه شريفه از باب تمثيل است نه حكايت يك واقعيت خارجى. در جمله‌ ﴿فَنَادىَ فِي اَلظُّلُمَاتِ...﴾ ايجاز به حذف به كار رفته يعنى جزئياتى كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

445
  • خواننده خود مى‌داند چيست از وسط افتاده، و تقدير كلام اين است كه: (پس خداى تعالى او را گرفتار ماهى كرد، و ماهى او را بلعيد پس در شكم ماهى پروردگار خود را بخواند). و ظاهرا مراد از «ظلمات» - به طورى كه ديگران هم گفته‌اند - ظلمت دريا، و ظلمت شكم ماهى، و ظلمت شب است.

  • ﴿أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ﴾ در اين جمله يونس (علیه السلام) از آنچه كه عملش نمايش مى‌داد بيزارى مى‌جويد، چون عمل او كه راه خود را گرفت و قومش را به عذاب خدا سپرد و رفت بدون اينكه از ناحيه خدا دستورى داشته باشد، - گر چه او چنين قصدى نداشت - اين معنا را ممثل مى‌كرد كه غير از خدا مرجع ديگرى هست كه بتوان به او پناه برد. و چون عملش بيانگر چنين معنايى بود از اين معنا بيزارى جست و عرضه داشت « ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ﴾ جز تو معبودى نيست» و نيز چون اين معنا را ممثل مى‌كرد كه ممكن است به كارهاى او اعتراض نمايد، و بر او خشم گيرد، و نيز اين تصور را به وجود مى‌آورد كه ممكن است كسى از تحت قدرت خدا بيرون شود، لذا براى عذرخواهى از آن گفت: ﴿سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾ در اين جمله به ظلم خود اعتراف كرد، چون عملى آورده كه ظلم را ممثل مى‌كرد، هر چند كه فى نفسه ظلم نبود، و خود او هم قصد ظلم و معصيت نداشت، چيزى كه هست خداى تعالى در اين پيشامد پيغمبرش را تاديب و تربيت كرد تا با گامى پاك و مبراى از تمثيل ظلم، (تا چه رسد به خود ظلم) شايسته قدم نهادن به بساط قرب گردد.

  • ﴿فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ 

  • يونس (علیه السلام) هر چند كه تصريح به خواسته خود نكرد، و تنها به مساله توحيد و تنزيه خدا، و اعتراف به ظلم خود اكتفاء كرد، ليكن با اين كلماتش حال درونى خود را، و موقفى را كه در آن قرار گرفته بيان داشت، كه در معنا درخواست نجات و عاقبت را مى‌رساند، خدا هم درخواست او را اجابت نموده، از اندوه و غمى كه به وى روى آورده بود نجاتش بداد.

  • جمله‌ ﴿وَ كَذَلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ وعده به نجات دادن هر مؤمن مبتلاى به اندوه است، البته مؤمنى كه مانند يونس رو به درگاه وى آورد، و او را چون وى ندا كند، و به زودى در سوره صافات داستان آن جناب خواهد آمد - ان شاء الله.

  • ﴿وَ زَكَرِيَّا إِذْ نَادىَ رَبَّهُ رَبِّ لاَ تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوَارِثِينَ﴾ 

  • اين آيه عطف است بر آنچه آيه قبلش عطف بر آن بود. يعنى: و به ياد آر زكريا را در آن زمان كه پروردگارش را ندا كرد، و از او درخواست فرزندى نمود. و اينكه گفت: «خدايا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

446
  • مرا تنها مگذار» بيان نداى او است، و منظور از «تنها گذاشتن» اين است كه فرزندى نداشته باشد كه از او ارث ببرد. و جمله‌ ﴿وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوَارِثِينَ﴾ ثنا و حمد خداى تعالى است كه لفظش آن را افاده مى‌كند و مقامى كه اين كلمات را گفته تنزيه خدا را مى‌رساند، چون وقتى گفت «خدايا مرا تنها مگذار» خود كنايه از طلب وارث است و چون خداى سبحان وارث حقيقى است كه همه عالم را ارث مى‌برد لذا براى اينكه خدا را از داشتن شريك در وراثت تنزيه كرده باشد اضافه كرد كه تو بهترين وارثانى

  • ﴿فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ وَهَبْنَا لَهُ يَحْيىَ وَ أَصْلَحْنَا لَهُ زَوْجَهُ...﴾ 

  • ظاهر كلام مى‌رساند كه منظور از اصلاح همسرش اين باشد كه او را شايسته براى فرزنددار شدن كرده بعد از آنكه مدتها اين شايستگى را نداشت و زنى عقيم و نازا بود.

  • همچنانكه خودش در دعايش به اين نكته تصريح كرده و گفته بود: ﴿وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً﴾ 1.

  • ﴿إِنَّهُمْ كَانُوا يُسَارِعُونَ فِي اَلْخَيْرَاتِ وَ يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كَانُوا لَنَا خَاشِعِينَ﴾ از ظاهر سياق چنين بر مى‌آيد كه ضمير جمع به خاندان زكريا برگردد و گويا تعليلى است براى جمله مقدرى كه از سابقه كلام فهميده مى‌شود و تقدير كلام نظير اين است كه فرموده باشد: اگر ما به ايشان انعام كرديم بدين جهت بوده كه آن‌ها به سوى خيرات مى‌شتافتند.

  • كلمه «رغب» و «رهب» دو مصدرند مانند «رغبت» و «رهبت» كه يكى به معناى طمع و ديگرى به معناى ترس است و از نظر تركيب‌بندى جمله هر دو تميزند، البته در صورتى كه به معناى مصدرى باقى مانده باشند و اما اگر به معناى فاعل يعنى راغب و راهب باشند در آن صورت حال خواهند بود. و كلمه «خشوع» به معناى تاثر قلب از مشاهده عظمت و كبريا است.

  • و معناى آيه اين است كه: ما برايشان انعام كرديم چون كه آن‌ها به سوى خيرات مى‌شتافتند و ما را به خاطر رغبت در رحمت و يا به خاطر ثواب، و رهبت از غضب و يا عقاب مى‌خواندند، و يا در حال رغبت و رهبت مى‌خواندند و دلهايشان در برابر ما خضوع داشت.

  • داستان زكريا و يحيى در اوايل سوره مريم گذشت.

  • ﴿وَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ .

  • منظور از «آن زن كه فرجش را حصن كرد» مريم دختر عمران است. اين جمله مدح او به داشتن عفت و صيانت است و نيز تبرئه او از تهمتى است كه يهود به وى نسبت دادند.

    1. در حالى كه همسرم نازا است. - مريم، آيه 8.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

447
  • ﴿فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا﴾ ضمير به مريم بر مى‌گردد. و «نفخ روح» در مريم كنايه است از اينكه ولادت فرزندش عيسى مستند به جريان عادى نيست كه مانند ساير فرزندان نطفه‌اى باشد، كه پس از طى دوره‌اى روح در آن دميده شده باشد. و وقتى نطفه‌اى نباشد ديگر جز اين باقى نمى‌ماند كه تنها نفخ روح باشد و اين نفخ روح همان كلمه الهى است كه در سوره آل عمران فرموده: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ 1 و معنايش اين است كه مثل آن دو يكى است و در اينكه از خلق شدن از نطفه بى نيازند مثل همند.

  • ﴿وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ در اين جمله عيسى و مادرش يك آيت به شمار آمده‌اند، چون منظور از آيت در اينجا تولد اينطورى است و اين آيت قائم به هر دو است و چون مريم در اقامه اين آيت مقدم بر عيسى است لذا اول نام مريم را برده فرموده: «ما او و فرزندش را» و نفرموده «ما فرزندش را و خودش را» آيت قرار داديم و همين افتخار براى مريم بس است كه در قرآن نامش در زمره و در رديف انبيا (علیه السلام) آمده و حال آنكه خودش از انبيا نبوده است.

  • بحث روايتى [چند روايت در باره حكم داوود و سليمان در ذيل آيه: ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ﴾ ]

  • در كتاب «من لا يحضره الفقيه» آمده كه جميل بن دراج از زراره از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ﴾ فرمود: آن دو بزرگوار با هم مباحثه كردند و خدا فهم مساله را نصيب سليمان كرد.

  • مؤلف: در بيان معناى آيه مطلبى گذشت كه معناى اين حديث را روشن مى‌كند.

  • و در كافى به سند خود از حسين بن سعيد از بعضى از اصحاب اماميه از معلى ابى عثمان از ابى بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) معناى آيه‌ ﴿وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ﴾ را پرسيدم فرمود: «نفش - به زراعت

    1. مثل عيسى نزد خدا مانند مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد و سپس به او گفت باش پس شد. - آل عمران، آيه 59.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

448
  • زدن گوسفندان» جز در شب نيست و صاحب زراعت بايد زرع خود را در روز محافظت كند نه شب همچنانكه صاحب حيوان بايد حيوان خود را در شب حفظ كند نه در روز چون در روز چوپانان آن‌ها را مى‌چرانند و سير مى‌كنند پس اگر در روز زرع كسى را فاسد كند چيزى بر او نيست زيرا صاحب زرع بايد زراعت خود را حفظ كند و صاحب حيوان بايد حيوان خود را در شب ضبط كند چون صاحب زرع زراعتش را رها مى‌كند پس اگر در شب چيزى از زراعت مردم را فاسد كرد ضامن است و لذا در آيه كلمه «نفش» به كار رفته.

  • داوود در اين مساله حكم كرده بود به اينكه صاحب زراعت همه گوسفندان را به غرامت بگيرد، ولى سليمان (علیه السلام) حكم كرد به اينكه شير و پشم يك سال گوسفند از آن وى باشد.

  • مؤلف: در كتاب «من لا يحضره الفقيه» اين روايت به سند صدوق از ابى بصير از آن جناب نيز نقل شده، ولى در اين روايت آمده كه داوود حكمى كرد كه همه انبيا قبل از او به آن حكم مى‌كردند، ولى خداوند به سليمان وحى كرد كه از اين به بعد هر گوسفندى كه به زراعت كسى لطمه بزند صاحب زرع بيش از آنچه كه از شكم گوسفند بيرون مى‌آيد حقى ندارد، و از آن پس سنت بر همين قرار گرفت. و مقصود از اينكه فرمود: «﴿وَ كُلاًّ آتَيْنَا حُكْماً وَ عِلْماً﴾ به هر يك حكمى و علمى داديم» نيز همين است، پس هر دو به حكم خدا حكم كرده بودند.

  • و در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير، از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه در حديثى فرمود: زراعت مورد بحث در آيه، زراعت انگور بوده، كه گوسفندان آن را چريدند، آنگاه حكم سليمان را ذكر كرده، سپس فرمود: حكم داوود هم چنين بوده، چيزى كه هست خواست به بنى اسرائيل بفهماند كه سليمان وصى بعد از او است، و گر نه با هم اختلافى در حكم نداشتند، زيرا اگر اختلاف مى‌داشتند مى‌فرمود: «و كنا لحكمهما شاهدينو ما به حكم آن دو شاهد بوديم»1.

  • و در مجمع البيان گفته: در حكم مورد آيه اختلاف شده، كه چه بوده؟ بعضى گفته‌اند: باغ انگورى بوده كه تازه خوشه‌هايش نمودار شده، و لذا داوود به نفع صاحب باغ حكم كرد، و سليمان عرضه داشت اى پيغمبر خدا! حكمت را تغيير ده، و آسان‌تر كن، پرسيد

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 75.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

449
  • آسان‌تر چيست؟ گفت: باغ را به صاحب گوسفند بده، تا هر چه ميوه داد مال او باشد، و باغ را به صورت اولش به صاحبش برگرداند، و گوسفند را به صاحب باغ بسپار تا از منافعش استفاده نموده، همين كه باغش به او برگشت گوسفندان را به صاحبش برگرداند. اين معنا از امام ابى جعفر و امام صادق (علیه السلام) هم روايت شده است‌1.

  • مؤلف: در اينكه زراعت مزبور باغ انگور بوده، از طرق اهل سنت از عبد الله بن مسعود نيز روايت شده‌2 و البته در اين ميان روايات ديگرى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) وجود دارد كه قريب المضمون است با آنچه ما آورديم. و همان بيانى كه ما در معناى آيه آورديم، در توضيح مضامين روايات كافى است.

  • رواياتى ديگر در ذيل آياتى كه به ايوب، يونس، زكريا و مريم (عليهم السلام) اشاره داشتند

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ لِسُلَيْمَانَ اَلرِّيحَ عَاصِفَةً﴾ فرموده: باد از هر سو به سرزمين شام و بيت المقدس - كه خدا بركتش داده بود - مى‌ورزيد3.

  • و نيز در همان كتاب به سند خود از عبد الله بن بكير، و ديگران از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ آتَيْنَاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ﴾ فرمود: يعنى خداوند همان فرزندان وى را كه مرده بودند زنده كرد، چه آن‌هايى كه قبل از بليه مرده بودند، و چه آن‌ها كه در حال بليه از دنيا رفته بودند4.

  • و نيز در آن كتاب و در روايت ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً﴾ فرمود: غضب وى از اعمال مردمش بود ﴿فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ فرمود: يونس پنداشت خدا او را به خاطر غضبش عقاب نمى‌كند5.

  • و در عيون به سند خود از ابى الصلت هروى روايت كرده كه حضرت رضا (علیه السلام) در گفتگويى كه با مامون بر سر عصمت انبيا داشت فرمود: اما اينكه در باره يونس فرموده‌ ﴿وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ اين «ظن» به معناى يقين است، يعنى يونس اطمينان داشت كه خداوند رزق او را تنگ نمى‌گيرد، مگر نشنيده‌اى كلام خداى را كه فرموده: ﴿وَ أَمَّا إِذَا مَا اِبْتَلاَهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ﴾ يعنى رزق او را تنگ مى‌گيرد، چون اگر كسى خيال كند كه خدا بر او قدرت ندارد كافر است، (و انبيا منزه از كفرند)6.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 75.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 324.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 74.
    4.  تفسير قمى، ج 2، ص 74.
    5.  تفسير قمى، ج 2، ص 75.
    6.  عيون اخبار الرضا ج 1، ص 192.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

450
  • و در تهذيب به سند خود از زيات، از مردى از كرام، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: چهار چيز براى چهار چيز است - تا آنجا كه فرمود - و چهارم براى هم و غم آيه‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾ است، زيرا خداى سبحان خودش فرموده: ﴿فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ چون يونس آن دعا را كرد ما مستجابش كرديم، و از غم و اندوه نجاتش داديم، و همچنين مؤمنين را نجات مى‌دهيم

  • مؤلف: اين معنا در كتاب خصال بدون ذكر سند روايت شده است.

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير از سعد روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه فرمود: آن اسم از اسامى خدا كه اگر كسى او را با آن بخواند اجابتش مى‌كند، و هر چه بخواهد مى‌دهد، همان اسمى است كه يونس فرزند متى خواند. عرضه داشتم يا رسول الله! آن اسم مخصوص يونس بود، يا براى همه مسلمين؟ فرمود مخصوص يونس و مؤمنين است كه اگر خداى را با آن بخوانند مستجاب مى‌كند. مگر نشنيده‌اى كه خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿وَ كَذَلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ پس ايمان شرطى است كه خدا آن را در دعاى دعا كننده شرط كرده است1.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ أَصْلَحْنَا لَهُ زَوْجَهُ﴾ فرموده: همسرش حيض نمى‌شد، و از آن پس شد2.

  • و در كتاب معانى الاخبار به سندى كه به على بن جعفر دارد از برادرش موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «رغبت» آن است كه آدمى كف دست و صورت خود را به آسمان كند، و «رهبت» آن است كه پشت هر دو دست را به طرف صورت كرده تا برابر صورت بلند كنى3.

  • مؤلف: نظير اين روايت در كافى به سندى كه دارد از ابى اسحاق از امام صادق (علیه السلام) آمده، و عبارت آن چنين است: «رغبت» آن است كه كف دست‌ها را به طرف آسمان بلند كنى، و «رهبت» آن است كه پشت دستها را به طرف آسمان بلند كنى‌4.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 334.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 75.
    3.  معانى الاخبار، ص 370.
    4.  اصول كافى، ج 2، ص 479.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

451
  • و در تفسير قمى روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً﴾ فرمود: يعنى راغبين و راهبين. و در ذيل جمله‌ ﴿اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا﴾ فرمود: مريم آن چنان عفيف بود كه احدى او را نديد. و در ذيل جمله‌ ﴿فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا﴾ فرمود: روح مخلوق خدا است، يعنى روحى از امرمان1.

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 75.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

452
  • [سوره الأنبياء (21):آيات 92 تا 112]

  • ﴿إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ ٩٢ وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ كُلٌّ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ ٩٣ فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ كُفْرَانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنَّا لَهُ كَاتِبُونَ ٩٤ وَ حَرَامٌ عَلىَ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَنَّهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ ٩٥ حَتَّى إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ ٩٦ وَ اِقْتَرَبَ اَلْوَعْدُ اَلْحَقُّ فَإِذَا هِيَ شَاخِصَةٌ أَبْصَارُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَا وَيْلَنَا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا بَلْ كُنَّا ظَالِمِينَ ٩٧ إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ ٩٨ لَوْ كَانَ هَؤُلاَءِ آلِهَةً مَا وَرَدُوهَا وَ كُلٌّ فِيهَا خَالِدُونَ ٩٩ لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَ هُمْ فِيهَا لاَ يَسْمَعُونَ ١٠٠إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ ١٠١ لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا وَ هُمْ فِي مَا اِشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خَالِدُونَ ١٠٢ لاَ يَحْزُنُهُمُ اَلْفَزَعُ اَلْأَكْبَرُ وَ تَتَلَقَّاهُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ هَذَا يَوْمُكُمُ اَلَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ ١٠٣ يَوْمَ نَطْوِي اَلسَّمَاءَ كَطَيِّ اَلسِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ ١٠٤ وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ اَلصَّالِحُونَ ١٠٥ إِنَّ فِي هَذَا لَبَلاَغاً لِقَوْمٍ عَابِدِينَ ١٠٦ وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ ١٠٧ قُلْ إِنَّمَا يُوحىَ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ١٠٨ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلىَ سَوَاءٍ وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ مَا تُوعَدُونَ ١٠٩ إِنَّهُ يَعْلَمُ اَلْجَهْرَ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ يَعْلَمُ مَا تَكْتُمُونَ ١١٠وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتَاعٌ إِلىَ حِينٍ ١١١ قَالَ رَبِّ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

453
  • اُحْكُمْ بِالْحَقِّ وَ رَبُّنَا اَلرَّحْمَنُ اَلْمُسْتَعَانُ عَلىَ مَا تَصِفُونَ ١١٢﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • اين است آئين شما، آئينى واحد و من پروردگار شمايم پس تنها مرا بپرستيد (92)

  • و پاره پاره كردند دين خود را، همه به سوى ما باز مى‌گردند (93).

  • و هر كس اعمال شايسته كند و مؤمن باشد كوشش او بدون پاداش نماند و ما ثبت كننده مساعى او هستيم (94).

  • بر هر دهكده كه هلاكشان كرديم مقرر كرديم كه ديگر باز نگردند (95).

  • تا وقتى كه سد ياجوج و ماجوج گشوده شود و از هر تپه و بلندى سرازير گردند (96).

  • و وعده حق نزديك شود و ديدگان كسانى كه كافر بودند خيره ماند، كه اى واى بر ما كه از اين حال غافل بوديم بلكه ستمگر بوديم (97).

  • شما و آنچه به غير خدا مى‌پرستيد همه سوخت دوزخيد و به آن وارد خواهيد شد (98).

  • اگر اينان خدا بودند وارد جهنم نمى‌شدند اما همگى در آن جاودانند (99).

  • در آنجا ناله‌اى دارند و در آنجا چيزى نمى‌شنوند (100).

  • و كسانى كه در باره آن‌ها از جانب ما قلم به نيكى رفته از جهنم دور شوند (101).

  • و حتى زمزمه آن را نشنوند و در آنچه دلهايشان بخواهد جاودانند (102).

  • وحشت بزرگ قيامت غمگينشان نكند و فرشتگان به استقبالشان آيند كه اين روزى است كه به شما وعده مى‌دادند (103).

  • روزى كه آسمان‌ها را در هم پيچيم چون در هم پيچيدن طومار براى نوشتن، چنان كه خلقت را از اول پديد آورديم دوباره آن را اعاده كنيم كه كار ما چنين است (104).

  • در زبور از پى آن كتاب (تورات) چنين نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من به ميراث مى‌برند (105).

  • كه در اين براى گروه عبادت پيشه بلاغى هست (106).

  • و ما تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاده‌ايم (107).

  • بگو، حق اين است به من وحى مى‌رسد كه خداى من خداى يكتا است آيا شما مسلمان مى‌شويد؟ (108).

  • اگر پشت كردند بگو من شما (و غير شما را) يكسان آگاه كردم و من چه مى‌دانم آنچه به شما

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

454
  • وعده داده‌اند نزديك است يا دور (109).

  • خدا سخن بلند و علنى شما و آنچه را كه پنهان مى‌داريد مى‌داند (110).

  • من چه مى‌دانم شايد تاخير آن عذاب موعود به منظور آزمايش شما است و (يا) براى اين است كه تا مدتى كه مقدر شده عمر خود را به پايان بريد (111).

  • گفت پروردگارا! به حق داورى كن و پروردگار ما، بسيار بخشنده است و در باره آنچه شما مى‌گوييد كمك از او مى‌خواهيم كه هر كس بايد از او كمك بخواهد (112).

  • بيان آيات‌

  • در اين آيات به مضمون اول سوره برگشت شده، زيرا در آن آيات بيان مى‌فرمود كه براى بشر معبودى است واحد، و آن معبود همان كسى است كه آسمان‌ها و زمين را خلق فرموده، و لذا بايد او را از طريق نبوت، و پذيرفتن دعوت انبيا بپرستند، و با پرستش وى آماده حساب يوم الحساب شوند.

  • و نبوت جز به يك دين دعوت نمى‌كند، و آن دين توحيد است، همچنانكه موسى، و قبل از او ابراهيم، و قبل از وى نوح، و همچنين انبيا قبل از نوح، و بعد از موسى - مانند ايوب، و ادريس و غير آن دو از پيامبرانى كه اساميشان و پاره‌اى از انعامهايى كه خدا به ايشان كرده و در قرآن كريم آمده - همه به آن دعوت مى‌كردند.

  • پس، بشر امتى است واحده، و داراى ربى واحد، و آن خداى عز اسمه است. و دين واحد، و آن دين توحيد است كه در آن تنها خدا عبادت مى‌شود. دعوت الهى همين است و بس، و ليكن مردم اين دين واحد را قطعه قطعه كردند، و خدايانى به جاى خدا براى خود درست كردند، و اديانى غير از دين خدا تراشيدند، و به همين جهت اختلاف در ميان خود پديد آوردند، و هدف‌هايشان در دنيا و آخرت مختلف گشت.

  • اما در آخرت، بشرهاى صالح به زودى با شكر خدا از ايشان مواجه گشته و به هيچ ناملايمى بر نمى‌خورند و مدام در نعمت و كرامتند. و اما غير صالحان، در عذاب و عقابند.

  • اين وضع آنان در آخرت، و اما در دنيا كه خداى عز و جل صالحان از ايشان را وعده داده كه زمين را به ارث به ايشان دهد، و خانه عاقبت را هم خاص ايشان كند. و طالحان و بدكاران را وعده داده كه به هلاكت رساند و نابود سازد، و سعيشان را بى‌نتيجه گذارد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

455
  • معناى آيه: ﴿إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ﴾ و مراد از «امت» در آن‌

  • ﴿إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ﴾ 

  • كلمه «امة» به معناى جماعتى است كه مقصد واحدى آن‌ها را جمع كرده باشد.

  • خطاب در آيه شريفه به طورى كه سياق به آن گواهى مى‌دهد خطابى است عمومى، كه تمامى افراد مكلف بشر را در بر مى‌گيرد. و مراد از امت در اينجا نوع انسان است، كه معلوم است نوع براى خود وحدتى دارد، و همه انسان‌ها در آن نوع واحدند، و اگر اسم اشاره «هذه» را مؤنث آورده به مناسبت تانيث خبر «ان» است كه همان كلمه «امت» مى‌باشد.

  • و معناى آيه اين است كه: اين نوع انسانى، امت شما بشر است، و اين هم واحد است، (همه در انسانيت يكى هستند)، پس امت واحده‌اى هستيد و من - الله واحد تعالى - پروردگار شما هستم، زيرا مالك و مدبر شمايم، پس تنها مرا بپرستيد، و نه ديگران را.

  • و در جمله‌ ﴿أُمَّةً وَاحِدَةً﴾ اشاره به دليل خطاب «فاعبدون» نموده، براى اينكه نوع انسانى وقتى نوعى واحد، و امتى واحده و داراى هدف و مقصدى واحد باشد و آن هدف هم عبارت باشد از سعادت حيات انسانى، ديگر ممكن نيست غير ربى واحد ارباب ديگرى داشته باشد، چون ربوبيت و الوهيت منصب تشريفى و قراردادى نيست، تا انسان به اختيار خود هر كه را و هر چه را خواست براى خود رب قرار دهد، بلكه ربوبيت و الوهيت به معناى مبدئيت تكوين و تدبير است، و چون همه انسان‌ها از اولين و آخرينشان يك نوع و يك موجودند، و نظامى هم كه به منظور تدبير امورش در او جريان دارد نظامى است واحد و متصل و مربوط كه بعضى اجزاء را به بعضى ديگر متصل مى‌سازد، قهرا اين نوع واحد و نظام واحد را جز مالك و مدبرى واحد به وجود نياورده است، و ديگر معنا ندارد كه انسان‌ها در امر ربوبيت با هم اختلاف كنند، و هر يك براى خود ربى اتخاذ كند غير رب آن ديگرى، و يا در عبادت راهى برود غير آن راهى كه ديگرى سلوك مى‌كند. پس انسان نوع واحد است و لازم است ربى واحد اتخاذ كند، و او ربى باشد كه حقيقت ربوبيت را واجد باشد، و او خداى عز اسمه است.

  • بعضى‌1 گفته‌اند: مراد از امت، دين است، و اشاره به كلمه «هذه» به دين اسلام است كه دين همه انبيا بوده. و مراد از اينكه فرمود «امت واحده‌اى است» اين است كه اجتماع انبيا و بلكه اجماعشان بر آن است. و معناى آيه اين است كه: ملت اسلام ملت شما است، كه واجب است حدود آن را حفظ كنيد، و ملتى است كه همه انبيا (علیه السلام) بر

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 62 و تفسير فخر رازى، ج 22، ص 219.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

456
  • آن اتفاق دارند.

  • ليكن اين معناى بعيدى است، زيرا استعمال امت در دين به فرضى كه جايز باشد، به نحو مجاز جايز است كه بدون قرينه نمى‌شود مرتكب آن شد. علاوه بر اين، با اينكه معناى حقيقى كلمه معناى روبراهى است، و ساير كلمات قرآنى از قبيل‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَلنَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا﴾ 1، آن را تاييد مى‌كند - چون به طورى كه مى‌بينيد اين آيه اجمال آيه فوق و آيه بعدى‌اش را متضمن است - ديگر نه اجبارى داريم و نه احتياجى به اينكه مرتكب مجاز شويم، از اين هم كه بگذريم تعبير در جمله‌ ﴿وَ أَنَا رَبُّكُمْ﴾ به «رب» و نه به «اله» بدون وجه مى‌ماند، زيرا اگر امت به معناى دين بود ممكن بود بفرمايد: «و انا الهكم» به خلاف اينكه امت را به معناى جماعت بگيريم كه در اين صورت آوردن كلمه «رب» به خاطر نكته‌اى خواهد بود و بنا بر آن معناى آيه اين مى‌شود كه: شما افراد بشر نوع واحدى هستيد و من مالك و مدبر امور شمايم، پس مرا بپرستيد تا مرا معبود خود گرفته باشيد.

  • در اين آيه وجوه بسيارى ديگر آورده‌اند كه چون همگى از سياق آيه دور بود، از نقلش خوددارى كرديم! اگر شما بخواهيد بدانها وقوف يابيد مى‌توانيد به كتب تفسيرى مفصل مراجعه كنيد.

  • نكوهش اختلاف مردم در امر دين و بيان اينكه اعمال كسانى كه توأم با ايمان از اعمال صالح به جاى مى‌آورند مقبول است‌

  • ﴿وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ كُلٌّ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ﴾ 

  • كلمه «تقطع» به طورى كه در مجمع البيان گفته به معناى «تقطيع» يعنى جدا كردن است‌2 بعضى‌3 ديگر گفته‌اند به همان معنايى است كه از لفظ متبادر مى‌شود و آن تفرق و اختلاف است. و كلمه «امرهم» منصوب به نزع خافض (نياوردن حرف جر) است و تقدير آن «و تقطعوا فى امرهم» مى‌باشد. بعضى‌4 ديگر گفته‌اند: كلمه «تقطعوا» معناى جعل و قرارداد را متضمن است و به همين جهت بدون حرف جر مفعول گرفته. و هر چه باشد جمله مذكور استعاره به كنايه است و مقصود از آن اين است كه مردم اين امر واحد را كه گفتيم همان دين توحيد است كه انبيا بدان دعوت كرده‌اند رها كرده با اينكه امرى واحد بود پاره پاره نموده و ميان خود تقسيمش كردند، هر طايفه‌اى يك قسمت آن را گرفته بقيه را رها كرد يكى وثنى مذهب شد، يكى يهود و يكى نصارى و يكى مجوس و ديگرى صابئى، آن هم با همه اختلافاتى

    1. نبودند مردم مگر يك امت واحد، پس مختلف شدند. - يونس، آيه 19.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 62.
    3.  تفسير لاهيجى، ج 3، ص 146.
    4.  تفسير فخر رازى، ج 22، ص 219.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

457
  • كه در طوايف آن‌ها هست. و اين خود نوعى سرزنش و مذمتى است از مردم به خاطر اختلافشان در دين و نافرمانى خدا در پرستش معبود يگانه.

  • و در جمله‌ ﴿كُلٌّ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ﴾ بيان مى‌كند كه اختلافشان در امر دين ناديده گرفته نمى‌شود بلكه همگى به سوى خدا بازگشت نموده بر طبق اختلافى كه در امر دين كردند سزا داده مى‌شوند. همچنانكه تفصيل در آيه‌ ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ...﴾ نيز بدان اشاره دارد. و اگر جمله‌ ﴿كُلٌّ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ﴾ را بدون عطف آورده براى اين است كه اين جمله در واقع جوابى است از سؤالى تقديرى، گويى كسى پرسيده عاقبت اختلافشان در امر دين چه خواهد بود و چه نتيجه خواهد داد در پاسخ فرموده همه به سوى ما بر مى‌گردند و طبق عملشان مجازاتشان مى‌كنيم

  • ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ كُفْرَانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنَّا لَهُ كَاتِبُونَ﴾

  •  اين آيه تفصيل حال اختلاف كنندگان است از نظر جزاى اخروى، و به زودى آيه‌اى خواهد آمد كه به منزله بيان و تفصيل جزاى دنيايى ايشان است كه در آن مى‌فرمايد: ﴿وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ اَلصَّالِحُونَ﴾ .

  • پس معناى اينكه فرمود: ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ﴾ اين است كه از افراد بشر هر كس چيزى از اعمال صالح را به جاى آورد - البته عمل صالح را مقيد به ايمان كرد چون عمل بدون ايمان اثرى ندارد.

  • و مراد از «ايمان» به طورى كه از سياق و مخصوصا از آيه گذشته كه مى‌فرمود: ﴿وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ﴾ بر مى‌آيد قطعا ايمان به خدا است، چيزى كه هست ايمان به خدا جداى از ايمان به انبيايش نيست، آن هم همه آنان، بدون استثناء، زيرا فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ … هُمُ اَلْكَافِرُونَ حَقًّا﴾ 1.

  • ﴿فَلاَ كُفْرَانَ لِسَعْيِهِ﴾ يعنى سعى ايشان مستور نمى‌ماند. «كفران» در مقابل «شكر» است، و لذا از اين معنا در موضعى ديگر چنين تعبير آورده: ﴿وَ كَانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً﴾ 2.

  • و معناى اينكه فرمود: ﴿وَ إِنَّا لَهُ كَاتِبُونَ﴾ اين است كه ما اعمالشان را در صحيفه

    1. يعنى كسانى كه به خدا و پيامبرانش كفر مى‌ورزند، و ميان خدا و پيامبرانش جدايى انداخته، مى‌گويند: به بعضى ايمان مى‌آوريم، و به بعضى كفر مى‌ورزيم... حقا اينان كافرند. - نساء، آيات 150 و 151.
    2. دهر، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

458
  • اعمال ثبت مى‌كنيم، ثبتى كه هرگز فراموش نشود. پس مقصود از اين كه فرمود: ﴿فَلاَ كُفْرَانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنَّا لَهُ كَاتِبُونَ﴾ اين است كه عمل صالحشان فراموش و كفران نمى‌شود.

  • اين آيه شريفه از آياتى است كه دلالت مى‌كند بر قبولى اعمال صالح، مشروط به اينكه توأم با ايمان باشد، همچنانكه آيات حبط اعمال به خاطر كفر، آن را تاييد مى‌كند، و نيز دلالت مى‌كند بر اينكه مؤمنى كه بعضى از اعمال صالح را به جاى مى‌آورد اهل نجات است.

  • وجوه مختلف در معناى آيه: ﴿وَ حَرَامٌ عَلىَ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَنَّهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ﴾ و اشاره به اينكه فساد فرد به فساد مجتمع مى‌انجامد

  • ﴿وَ حَرَامٌ عَلىَ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا أَنَّهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ﴾ 

  • آنچه از اين آيه با كمك سياق به ذهن تبادر مى‌كند، اين است كه مراد اين باشد: ما اهل هر قريه را كه هلاك كنيم ديگر زنده نمى‌شوند، و دوباره به دنيا بر نمى‌گردند تا آنچه كمبود دارند جبران كنند، و آنچه از عمر و زندگى از كف داده‌اند استيفا نمايند.

  • و اين در حقيقت يك لنگه از دو لنگه تفصيلى است كه آيه‌ ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ...﴾، متضمن آن است. پس طرف ديگر از دو طرف تفصيل اين مى‌شود: هر كه مؤمن نباشد، هر چه عمل صالح به جاى آورد نوشته نمى‌شود، و سعيش مشكور نيست بلكه خائب و خاسر است، و سعيش در دنيا بى‌نتيجه است، و بعد از مردن هم ديگر راهى به تدارك آنچه كه از او فوت شده ندارد.

  • چيزى كه هست، خداى تعالى در آيه مورد بحث به جاى فرد، مجتمع را مورد سخن قرار داده، و فرموده: ﴿وَ حَرَامٌ عَلىَ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا﴾ و نفرموده: «و حرام على من اهلكناه - حرام است بر كسى كه ما او را هلاك كرديم» ، و اين بدان جهت است كه فساد فرد به طبع به فساد جامعه سرايت مى‌كند و به طغيان جامعه منتهى مى‌شود، و آنگاه ديگر عذاب بر آنان حتمى مى‌شود و همه هلاك مى‌گردند، همچنانكه در سوره اسرى فرموده: ﴿وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ نَحْنُ مُهْلِكُوهَا قَبْلَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوهَا عَذَاباً شَدِيداً﴾1.

  • البته به احتمال بعيدى مى‌توان گفت كه منظور از «اهلاك» ، اهلاك به جرم گناهان باشد، به اين معنا كه در اثر گناه زياد استعداد سعادت و هدايت به كلى در آنان باطل گردد، همچنانكه در آيه‌ ﴿وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ مَا يَشْعُرُونَ﴾2 بدان اشاره كرده است.

    1. هيچ شهر و ديارى در روى زمين نيست جز آنكه پيش از ظهور قيامت اهل آن شهر را يا هلاك كرده. يا به عذاب سخت معذب مى‌كنيم. - اسرى، آيه 58.
    2. هلاك نمى‌كنند مگر خويشتن را و نمى‌فهمند. - انعام، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

459
  • آنگاه بنابراين احتمال، آيه مورد بحث در معناى آيه‌ ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ﴾ 1 مى‌شود و معنايش اين است كه: بر مردمى كه ما ايشان را به جرم گناهان بسيار محكوم به ضلالت كرديم، حرام است كه بار ديگر به توبه و به حال استقامت برگردند.

  • و معناى آيه اين است كه: آن قريه‌اى كه عمل صالح توأم با ايمان انجام نداد و امرشان منجر به هلاكت شد، ديگر محال است كه دوباره زنده شود و ما فات را تدارك نموده سعى خود را مشكور، و اعمال خود را مكتوب، و مقبول كند.

  • و اما اينكه فرمود: ﴿أَنَّهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ﴾ با اينكه ظاهر كلام اقتضا داشت بفرمايد «انهم يرجعون» حق مطلب اين است كه در اين تعبير مجاز عقلى به كار رفته، يعنى نتيجه تعلق فعل به چيزى در جاى خود متعلق قرار گرفته. به عبارت ديگر: آن وضعى كه متعلق فعل بعد از تعلق فعل بدان به خود مى‌گيرد، در جاى خود متعلق قرار گرفته، توضيح اينكه نتيجه تعلق حرمت به بازگشت (به سوى دنيا) اين است كه ديگر به دنيا بر نگردند، و اين نتيجه در جاى خود «رجوع» كه متعلق حرمت است قرار گرفته.

  • اگر گفته شود كه: غرض از اين مجاز عقلى چه بوده. و چرا از اول نفرموده «و حرام على قرية اهلكناها انهم يرجعون - و حرام است بر قريه‌اى كه هلاكشان كرديم كه برگردند» ؟.در جواب مى‌گوييم فايده اين مجاز اين است كه نفوذ فعل (حرمت) را افاده كند. گويا فرموده: آن قدر حرمت نافذ و مؤثر بود كه به محضى كه متعلق به رجوع آنان شد، رجوعشان بدون هيچ فاصله مبدل به عدم رجوع شد.

  • و نظير اين مجاز عقلى در آيه‌ ﴿مَا مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ﴾2 به كار رفته، چون در اين آيه «منع» به سجده تعلق گرفته (نه عدم سجده) ولى از آنجا كه اثرش در جلوگيرى از سجده شديد بوده، گويى كه سجده را عدم سجده كرد، و لذا عدم سجده كه نتيجه تعلق منع است در جاى خود سجده كه متعلق منع است قرار گرفته.

  • باز نظير آن در آيه‌ ﴿قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً﴾3 به كار رفته، چون شرك نورزيدن متعلق حرمت قرار گرفته، با اينكه شرك ورزيدن حرام است، نه شرك نورزيدن، البته ما اين دو آيه را در جاى خود به وجه ديگرى نيز توجيه كرده‌ايم.

    1. خدا هدايت نمى‌كند كسى را كه گمراه كرده باشد. - نحل، آيه 37.
    2. چه بازت داشت اينكه سجده نكنى وقتى فرمانت دادم كه سجده كنى؟ - اعراف، آيه 12.
    3. بگو بياييد تا آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده كه به او چيزى شرك نورزيد برايتان بخوانم. - انعام، آيه 151.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

460
  • ياد آورى معاد و تهديد مشركين به عذاب جاودانى‌

  • مفسرين‌1 ديگر آيه مورد بحث را به وجوهى ديگر توجيه كرده‌اند. يكى اينكه: كلمه «لا» زائده، و اصل جمله، «انهم يرجعون» است.

  • دوم اينكه كلمه «حرام» در آيه به معناى واجب است و معناى آيه اين است كه «واجب است بر اهل قريه‌اى كه هلاكشان كرديم اينكه بر نگردند» آنگاه استدلال كرده‌اند به اينكه كلمه حرام به معناى واجب آمده مانند شعر خنساء كه مى‌گويد:

  • و ان حراما لا ارى الدهر باكيا***على شجوة الا بكيت على صخر2
  • سوم اينكه متعلق حرمت حذف شده و جمله‌ ﴿أَنَّهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ﴾ متعلق آن نيست و تقدير كلام اين است كه حرام است بر قريه‌اى كه هلاكشان كرديم - يعنى آنان را كشته گناهان خود يافتيم - اينكه عملى از ايشان قبول شود براى اينكه ايشان به سوى توبه بر نمى‌گردند

  • چهارم اينكه مراد از «برنگشتن» ، برنگشتن به سوى خدا در قيامت است نه بر نگشتن به دنيا، و معناى آيه به طورى كه لفظ آيه هم استقامتش محفوظ باشد اين است كه: «قريه‌اى كه ما به خاطر طغيان اهلش هلاك كرديم محال است كه به سوى ما براى مجازات برنگردند» ولى خواننده عزيز متوجه اشكال يك يك آن‌ها مى‌باشد.

  • ﴿حَتَّى إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ﴾ 

  • كلمه «حدب» - با دو فتحه - به معناى زمين‌هاى بلندى است كه بين زمين‌هاى پست قرار گرفته باشد. و كلمه «ينسلون» از «نسول» به معناى بيرون جستن با سرعت است و از اين رو جستن گرگ را «نسلان» گويند. سياق اقتضا دارد كه جمله‌ ﴿حَتَّى إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ...﴾ نتيجه و غايت تفصيل مذكور در ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ﴾ تا آخر دو آيه باشد و نيز ضمير جمع در «ينسلون» به ياجوج و ماجوج بر گردد.

  • آنگاه معناى آيه اين مى‌شود كه: مدام امر به همين منوال جريان مى‌يابد - يعنى اعمال صالح مؤمنين را مى‌نويسيم و سعيشان را مشكور مى‌داريم و قراء ظالمه را هلاك نموده رجوعشان را بعد از هلاكت تحريم مى‌كنيم تا آن روزى كه راه بسته ياجوج و ماجوج و سدشان گشوده شود، يعنى ياجوج و ماجوج از بلنديهاى زمين با سرعت به سوى مردم بتازند و اين خود يكى از علامتهاى قيامت است همچنانكه آيه ﴿فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كَانَ

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 62.
    2. به درستى واجب است بر من كه هر كه راى مى‌بينم بر فقدان عزيزش مى‌گريد من بر فقدان برادرم صخر بگريم.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

461
  • وَعْدُ رَبِّي حَقًّا وَ تَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَجَمَعْنَاهُمْ جَمْعاً﴾1 نيز بدان اشاره مى‌كند و ما به طور مفصل در معناى ياجوج و ماجوج و سدى كه بر آنان زده شد در تفسير سوره كهف بحث كرديم.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: ضمير جمع در كلمه «ينسلون» به مردم بر مى‌گردد و مراد از «ينسلون» بيرون شدنشان از قبور به سوى محشر است.

  • ولى سياق ما قبل از جمله‌ ﴿حَتَّى إِذَا فُتِحَتْ...﴾ و بعد از آن، كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اِقْتَرَبَ اَلْوَعْدُ اَلْحَقُّ﴾ با اين معنا سازگار نيست. و همچنين خود جمله مورد بحث، از نظر اينكه حال است با آن درست در نمى‌آيد. علاوه بر اينكه «نسول: بيرون شدن» از هر حدب (بلندى) كه در جمله مورد بحث قرار گرفته، بر بيرون شدن از قبر صادق نيست، چون قبر جزو بلنديهاى زمين نيست، و به همين جهت گوينده و صاحب اين توجيه كه همان مجاهد معروف است كلمه «حدب» را «جدث» - با جيم و ثاى سه نقطه كه به معناى قبر است قرائت كرده.

  • ﴿وَ اِقْتَرَبَ اَلْوَعْدُ اَلْحَقُّ فَإِذَا هِيَ شَاخِصَةٌ أَبْصَارُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ 

  • منظور از «وعد حق» قيامت است. و معناى «شخوص بصر» اين است كه چشم آن چنان خيره شود كه پلكش به هم نخورد - راغب اينطور معنا كرده‌3. و اين حالت لازمه كمال اهتمام ناظر به آن چيزى است كه بدان خيره شده، اهتمامى كه ديگر نمى‌گذارد به چيزى ديگر مشغول شود، و اين حالت بيشتر در گرفتاريهاى ناگهانى براى آدمى پديد مى‌آيد.

  • ﴿يَا وَيْلَنَا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا﴾ اين جمله حكايت كلام كفار است كه در هنگام مشاهده قيامت كه ناگهان مى‌رسد به خود نفرين مى‌كنند، و ادعا مى‌كنند كه در غفلت از اين صحنه مى‌زيسته‌اند. گويى اول ادعا مى‌كنند كه ما را غافل كردند، و سپس اعتراف مى‌كنند به اينكه غفلت ناشى از ظلم خودشان بوده كه به كارهايى مشغول شدند كه آخرت را از يادشان مى‌برده و غافلشان مى‌ساخته لذا گفتند ﴿بَلْ كُنَّا ظَالِمِينَ﴾ نه، بلكه خود ما ستمكار بوديم.

    1. پس وقتى كه وعده پروردگارم برسد كه در آن روز آن سد را مى‌شكند و وعده پروردگارم حق است. در آن روز مى‌گذاريم تا بعضى در بعضى موج زنند و صور دميده شود آنگاه همه را به نوعى جمع مى‌كنيم. - كهف، آيات، 98 و 99.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 64.
    3.  مفردات راغب، ماده شخص

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

462
  • ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ﴾ 

  • كلمه «حصب» به معناى آتش‌گيره است. و بعضى‌1 گفته‌اند: به معناى هيزم است.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: اصل اين كلمه به معناى هر چيزى است كه در آتش افكنده شود، پس معنايش اعم از آن دو است.

  • و از اينكه در جمله‌ ﴿وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ «ما» به كار برده كه براى غير ذوى العقول است و نفرموده «و من تعبدون» ، با اينكه خداى تعالى در بيشتر موارد كلامش از بتها به الفاظى كه اختصاص به ذوى العقول دارد تعبير كرده - همچنانكه در آيه بعد فرموده ﴿مَا وَرَدُوهَا﴾ - همانا بتها و تماثيل است نه معبودين از انبياء و صلحا و ملائكه، همچنانكه بعضى گفته‌اند. و جمله بعدى هم كه مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ...﴾ آن را تاييد - مى‌كند. در اين آيه از بتها با فعل «و ردوا» ياد كرده است.

  • و ظاهرا آيات مورد بحث از خطابهاى روز قيامت به كفار است، كه در آن‌ها حكم شده به اينكه بايد داخل آتش شوند، و در جهنم جاودانه بسر برند، نه اينكه خطابى، دنيايى باشد و از آينده كفار خبر دهد و بخواهد به اين وسيله بر بطلان عبادت بتها، و خدا گرفتن آن‌ها استدلال كند.

  • حرف «لام» در «لها» يا براى تاكيد تعدى، و يا به معناى «الى» است، و از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه خطاب مزبور هم شامل كفار مى‌شود و هم آلهه آنان، يعنى «شما و آلهه شما وارد جهنم خواهيد شد» يا شما و الهه شما به سوى جهنم بر مى‌گرديد

  • ﴿لَوْ كَانَ هَؤُلاَءِ آلِهَةً مَا وَرَدُوهَا وَ كُلٌّ فِيهَا خَالِدُونَ﴾ 

  • اين جمله اظهار حقيقت حال آلهه‌اى است كه مشركين آن‌ها را مى‌پرستيدند تا شفيع ايشان شوند. و جمله‌ ﴿وَ كُلٌّ فِيهَا خَالِدُونَ﴾ يعنى همه شما و خدايانتان در جهنم جاويد هستيد.

  • ﴿لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَ هُمْ فِيهَا لاَ يَسْمَعُونَ﴾ 

  • «زفير» صدايى است كه در اثر نفس كشيدن به داخل ايجاد مى‌شود، و به همين جهت در لغت آن را به صداى الاغ تفسير كرده‌اند. و اگر فرموده: صداى آن را نمى‌شنوند، به خاطر اين است كه در دنيا صداى كلمه حق را نمى‌شنيدند. همچنانكه اگر در آخرت نمى‌بينند، سزاى اعراضشان از ديدن و نظر افكندن به آيات خدا است.

    1.  روح البيان، ج 5، ص 524.
    2.  روح البيان، ج 5، ص 524.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

463
  • در اين آيه از خطاب به كفار عدول كرده، و خطاب را متوجه رسول خود نموده، تا به اين وسيله به ديگران بفهماند كه ايشان لايق خطاب نيستند. و بنابراين توجيه، ديگر ضماير جمعى كه در آن است تنها به كفار بر مى‌گردد، نه به كفار و آلهه، هر دو.

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ﴾ 

  • كلمه «حسنى» مؤنث كلمه «احسن» است، و وصفى است كه در جاى موصوف خود قرار گرفته، و تقدير آن «عدة الحسنى - وعده‌هاى نيك» و يا «موعدة الحسنى» مى‌باشد، كه عبارت است از نجات يا بهشت. و موعده به هر يك از اين دو در كلام خداى تعالى آمده، يك جا فرموده: ﴿ثُمَّ نُنَجِّي اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا وَ نَذَرُ اَلظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا﴾ 1و در جاى ديگر فرموده: ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ﴾ 2.

  • ﴿لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا … تُوعَدُونَ﴾ 

  • كلمه «حسيس» به معناى صوتى است كه احساس شود. و كلمه «فزع اكبر» به معناى ترس بزرگ است كه خداى تعالى خبر داده چنين ترسى در هنگام نفخ صور وقوع پيدا مى‌كند، و فرموده: ﴿يَوْمَ يُنْفَخُ فِي اَلصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾ 3.

  • و معناى اينكه فرمود: ﴿تَتَلَقَّاهُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ﴾ اين است كه ملائكه ايشان را با بشارت استقبال مى‌كنند و مى‌گويند ﴿هَذَا يَوْمُكُمُ اَلَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ﴾ اين بود آن روزى كه وعده داده مى‌شديد.

  • معناى آيه: ﴿يَوْمَ نَطْوِي اَلسَّمَاءَ كَطَيِّ اَلسِّجِلِّ...﴾ كه در هم پيچيده شدن آسمان را در روز قيامت حكايت مى‌كند

  • ﴿يَوْمَ نَطْوِي اَلسَّمَاءَ كَطَيِّ اَلسِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ...﴾ 

  • در مفردات گفته: كلمه «سجل» به قول بعضى سنگى است كه در قديم بر آن مى‌نوشتند، ولى فعلا به هر چيزى كه بشود روى آن نوشت «سجل» گفته مى‌شود، همچنانكه خداى تعالى فرموده: ﴿كَطَيِّ اَلسِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾ يعنى مثل پيچيدن چيزى كه در آن چيزى نوشته شده باشد تا محفوظ بماند4. و اين روشن‌ترين و ساده‌ترين معنايى است كه براى اين كلمه گفته شده است.

    1. نجات مى‌دهيم آنان را كه تقوى پيشه كردند، و ظالمان را دو زانو در آن باقى مى‌گذاريم. - مريم، آيه 72.
    2. خداوند وعده داده است مؤمنين و مؤمنات را به بهشت‌ها. - توبه، آيه 72.
    3. و چون در صور دميده مى‌شود همه كسانى كه در آسمان‌ها و زمينند به فزع مى‌افتند. - نمل، آيه 87.
    4.  مفردات راغب، ماده سجل

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

464
  • و بنابراين معنا، لفظ «للكتب» مفعول كلمه «طى» مى‌باشد، همچنانكه كلمه «سجل» فاعل آن است. و مراد اين است كه سجل - كه همان صحيفه نوشته شده است - وقتى كه پيچيده مى‌شود نوشته هم پيچيده مى‌شود، يعنى الفاظ و يا معانيى كه خود نوعى تحقق و ثبوت دارد و به صورت خط و نقش در سجل نوشته شده، پيچيده مى‌شود، و با پيچيده شدنش ديگر چيزى از آن‌ها ظاهر نمى‌ماند، همچنين آسمان با قدرت الهى روزى پيچيده مى‌شود، همچنانكه فرموده: ﴿وَ اَلسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ﴾1 در نتيجه، غايب گشته چيزى از آن ظاهر نمى‌ماند، نه عينى، و نه اثرى. چيزى كه هست از داناى به غيب پنهان نمى‌شود هر چند كه از ديگران پنهان مى‌گردد، همچنانكه نوشته از سجل پنهان نيست هر چند كه از ديگران پنهان است.

  • پس طى و پيچيدن آسمان بر اين حساب به معناى برگشت آن به خزائن غيب است بعد از آنكه از خزائن نازل، و اندازه‌گيرى شده بود، همچنانكه در باره آن و تمامى موجودات فرموده: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾2 و نيز به طور مطلق فرموده: ﴿وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ﴾3 و نيز فرموده: ﴿إِنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلرُّجْعىَ﴾ 4.

  • و شايد به خاطر اين معنا بوده كه بعضى گفته‌اند: جمله‌ ﴿كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ﴾ ناظر به رجوع تمامى موجودات به حالتى است كه قبلا يعنى قبل از آغاز خلقت داشته‌اند، و آن حالت اين بوده كه هيچ بوده‌اند، همچنانكه فرموده: ﴿وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾5 و نيز فرموده: ﴿هَلْ أَتىَ عَلَى اَلْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ اَلدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾ 6و اين معنا همان مطلبى است كه به ابن عباس نسبت مى‌دهند كه گفته معناى آيه اين است كه هر چيزى نابود مى‌شود آن چنان كه قبل از خلقت بودو اين قول هر چند با اتصال آيه به جمله‌ ﴿يَوْمَ نَطْوِي اَلسَّمَاءَ...﴾ مناسبت دارد و براى آن جنبه تعليل دارد، و ليكن آنچه بيشتر به سياق آيات قبل مى‌خورد بيان اعاده به معناى ارجاع موجودات و ايجاد آن‌ها بعد از فناء است، نه اعاده به

    1. زمر، آيه 67.
    2. هيچ چيزى نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما آن را نازل نمى‌كنيم مگر به اندازه معلوم. - حجر، آيه 21.
    3. بازگشت به سوى خدا است، - آل عمران، آيه 28.
    4. رجوع به سوى پروردگار تو است. - علق، آيه 8.
    5. همچنانكه تو را قبلا خلق كردم در حالى كه هيچ بودى. - مريم، آيه 9.
    6. آيا روزى بر بشر گذشت كه چيزى نبوده باشد كه در باره‌اش گفتگو شود؟ - دهر، آيه 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

465
  • معناى افناء و برگرداندن به حالت قبل از وجود. پس ظاهر سياق آيات مى‌رساند كه مراد اين است كه ما خلق را مبعوث مى‌كنيم همان طورى كه قبلا ايجاد كرده بوديم. پس «كاف» در ﴿كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ﴾ كاف تشبيه و «ما» در آن مصدريه و ﴿أَوَّلَ خَلْقٍ﴾ مفعول «بدأنا» است. و مراد اين است: ما خلايق را به همان آسانى بر مى‌گردانيم كه خلقشان كرديم بدون اينكه براى ما دشوارى داشته باشد.

  • و معناى اينكه فرمود: ﴿وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ اين است كه: ما به او وعده‌اى داديم كه وفايش بر ما واجب شده و ما آنچه وعده داده‌ايم عملى خواهيم نمود و اين است سنت ما.

  • مقصود از «زبور» ، «ذكر» و «وارثت» در آيه: ﴿وَ لَقَدْ كَتَبْنَا … أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ اَلصَّالِحُونَ﴾ و بيان اينكه آيه ناظر بر وراثت دنيوى و اخروى - هر دو - است‌

  • ﴿وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ اَلصَّالِحُونَ﴾ 

  • ظاهرا منظور از «زبور» آن كتابى است كه به حضرت داوود نازل شد چه در جاى ديگر نيز آن را به اين نام اسم برده و فرموده: ﴿وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً﴾ 1.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند مراد از آن قرآن است. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند مراد از آن مطلق كتبى است كه بر انبياء نازل شده و يا بر انبياء بعد از موسى نازل شده. ولى هيچ دليلى بر آن وجوه نيست. بعضى‌4 از مفسرين گفته‌اند مراد از «ذكر» تورات است به دليل اينكه خداى تعالى آن را در دو جاى از اين سوره ذكر ناميده يكى در آيه‌ ﴿فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾ دوم در آيه‌ ﴿وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ﴾ .

  • و بعضى‌5 ديگر گفته‌اند منظور از «ذكر» قرآن است به دليل اينكه خداى عز و جل آن را در چند جاى از كلامش ذكر ناميده. و بنابراين قول، آن وقت بعد از قرآن بودن زبور با اينكه قبل از آن نازل شده عيبى ندارد چون مراد از بعديت، بعديت رتبى است نه زمانى. بعضى‌6 ديگر گفته‌اند مراد از آن لوح محفوظ است. ولى اين قول صحيح نيست.

  • ﴿أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ اَلصَّالِحُونَ﴾ «وراثت» و «ارث» به طورى كه راغب گفته به معناى انتقال مالى است به تو بدون اينكه معامله‌اى كرده باشى‌7. و مراد از وراثت زمين اين است كه سلطنت بر منافع، از ديگران به صالحان منتقل شود و بركات زندگى در زمين مختص ايشان شود، و اين بركات يا دنيايى است كه بر مى‌گردد به تمتع صالحان از حيات دنيوى كه در اين صورت خلاصه مفاد آيه اين مى‌شود كه: به زودى زمين از لوث شرك و گناه پاك

    1. نساء، آيه 163 و - اسرى، آيه 55.
    2.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 64 و منهج الصادقين، ج 6، ص 125.
    3.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 64 و منهج الصادقين، ج 6، ص 125.
    4.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 64 و منهج الصادقين، ج 6، ص 125.
    5.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 64 و منهج الصادقين، ج 6، ص 125.
    6.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 64 و منهج الصادقين، ج 6، ص 125.
    7.  مفردات راغب، ماده ورث

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

466
  • گشته جامعه بشرى صالح كه خداى را بندگى كنند و به وى شرك نورزند در آن زندگى كنند همچنانكه آيه‌ ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ ... يَعْبُدُونَنِي لاَ يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً﴾1 از آن خبر مى‌دهد. و يا اين بركات اخروى است كه عبارت است از مقامات قربى كه در دنيا براى خود كسب كردند چون اين مقامات هم، از بركات حيات زمينى است هر چند كه خودش از نعيم آخرت است همچنانكه آيه: ﴿وَ قَالُوا اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا اَلْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ اَلْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ﴾2 كه حكايت كلام اهل بهشت است و آيه ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلْوَارِثُونَ اَلَّذِينَ يَرِثُونَ اَلْفِرْدَوْسَ﴾3 بدان اشاره مى‌كنند.

  • از همينجا معلوم مى‌شود كه آيه مورد بحث خاص به يكى از دو وراثت‌هاى دنيايى و آخرتى نيست بلكه هر دو را شامل مى‌شود. و مفسرينى كه آن را به وراثت آخرتى اختصاص داده‌اند و به آياتى كه مناسب با آن وراثت است تمسك جسته و چه بسا گفته‌اند همين معنا متعينا مقصود است چون بعد از اعاده ديگر زمينى نيست تا صالحان آن را ارث ببرند، حرف درستى نزده‌اند، زيرا معلوم نيست كه آيه مورد بحث عطف بر آيه قبلى‌اش كه متعرض مساله اعاده بوده شده باشد تا بگوييد بعد از اعاده ديگر زمينى باقى نمى‌ماند. و ممكن است عطف به اول آيات باشد كه مى‌فرمود: ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ﴾ كه به زودى به آن اشاره خواهيم كرد.

  • آن مفسرينى هم كه آيه را به وراثت دنيايى اختصاص داده حمل بر دوره ظهور اسلام و يا دوران مهدى (علیه السلام) - كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اخبار متواتره از آن خبر داده و شيعه و سنى آن‌ها را نقل كرده‌اند - نموده‌اند باز راه درستى نرفته‌اند زيرا روايات مذكور هر چند متواتر و مسلم است اما آيه را تخصيص نمى‌زند.

  • كوتاه سخن، همانطورى كه گفتيم آيه شريفه مطلق است و شامل هر دو وراثت مى‌شود چيزى كه هست از نظر سياق آنچه كه عقل و اعتبار اقتضاء مى‌كند اين است كه آيه شريفه عطف بر همان جمله‌ ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ اَلصَّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ...﴾ باشد چون آن آيه به تفصيل حال اهل اختلاف از نظر جزاى اخروى اشاره مى‌كرد و اين آيه به تفصيل حال آنان از

    1. خدا به آن عده از شما كه ايمان آورده عمل صالح كردند وعده داده كه به زودى ايشان را جانشين ديگران در زمين كند... مرا بپرستند و چيزى شريكم نسازند، - نور، آيه 55.
    2. و گفتند حمد خداى را كه زمين را به ما ارث داد تا هر جا از بهشت را كه بخواهيم براى خود انتخاب كنيم. - زمر، آيه 74.
    3. ايشانند وارثان، همانهايى كه فردوس برين را ارث مى‌برند. - مؤمنون، آيه 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

467
  • نظر جزاى دنيوى اشاره مى‌كند، و در نتيجه حاصل كلام اين مى‌شود كه: ما بشر را به سوى دينى واحد دعوت كرديم ليكن ايشان دين را قطعه قطعه نموده در آن اختلاف كردند و مجازاتشان هم مختلف شد، اما در آخرت آن‌هايى كه ايمان آوردند سعيشان مشكور و عملشان مكتوب شد - و از كفار بر خلاف اين شد - و اما در دنيا، آن‌هايى كه ايمان آوردند زمين را به وراثت مالك شدند - به خلاف ديگران.

  • ﴿إِنَّ فِي هَذَا لَبَلاَغاً لِقَوْمٍ عَابِدِينَ﴾ 

  • كلمه «بلاغ» به معناى كافى بودن است، و نيز به معناى آن چيزى است كه آدمى به وسيله آن به آرزوى خويش مى‌رسد، و نيز به معناى خود بلوغ است. و به هر حال معناى آيه از ميان اين سه معنايى كه نقل كرديم روشن است. كلمه «هذا» اشاره به معارفى دارد كه در سوره بيان شده. و معناى آن اين است كه: آنچه در اين سوره بيان كرديم كه رب عالم واحد است و غير او ربى نيست و واجب است كه از طريق نبوت پرستش شود تا به اين وسيله آماده روز حساب گردند و اينكه جزاى مؤمنين چنين و چنان و جزاى كافران چنين و چنان است براى مردم عابد كافى است، البته در صورتى كه آن را اخذ نموده و به آن عمل كنند كه در اين صورت به آرزوى خويش مى‌رسند.

  • ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ 

  • يعنى تو رحمتى هستى كه به سوى همه جماعتهاى بشرى فرستاده شده‌اى. دليل بر اينكه گفتيم همه جماعتها، جمع با الف و لام است، علاوه بر اينكه مقتضاى رسالت هم همين است. و اما اينكه چطور رحمت براى همه اهل دنيا است؟ جهتش اين است كه دينى آورده كه در اخذ به آن سعادت اهل دنيا در دنيا و آخرتشان تامين است. آرى آن جناب (صلى الله عليه وآله و سلم) رحمت براى اهل دنيا است از جهت آثار حسنه‌اى كه از قيام او به دعوت حقه‌اش در مجتمعات بشرى به راه افتاد كه اگر وضع زندگى بشر آن روز را قبل از اينكه آن جناب مبعوث شود در نظر بگيريم و با وضعى كه پس از قيام او به خود گرفت مقايسه كنيم كاملا روشن مى‌گردد.

  • اشاره به اينكه تمامى معارف و احكام اسلام از فروع توحيد و منتهى به آنند ﴿إِنَّمَا يُوحىَ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ...﴾ 

  • ﴿قُلْ إِنَّمَا يُوحىَ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ 

  • يعنى آنچه از دين به من وحى مى‌شود نيست مگر توحيد و معارف ديگرى كه متفرع بر توحيد و ممثل به آن است، چه معارف عقيدتى و چه اخلاقى و عملى، خلاصه هر چه به من وحى مى‌شود همه از فروعات دين توحيد است. دليل بر اين معنايى كه ما براى آيه كرديم اين است كه حصر (انما) بر روى حصر (انما) آمده كه ظهورش در حصر حقيقى است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

468
  • ﴿فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلىَ سَوَاءٍ﴾ 

  • كلمه «ايذان» به طورى كه گفته‌اند از «اذن» گرفته شده كه به معناى علم به اجازه است در كارى. آنگاه به طور مجاز در مطلق علم استعمال شده و از آن افعالى اشتقاق يافته و بسيارى از موارد متضمن معناى تهديد و انذار نيز مى‌شود.

  • و كلمه «على سواء» على الظاهر حال از مفعول «آذنتكم» است، و معناى آن اين است كه: اگر از دعوت تو اعراض كردند، و از اينكه با قبولى دين توحيد تسليم خدا شوند روى گردانيدند، پس به ايشان بگو من به شما اعلام مى‌كنم كه شما از اين اعراض خود در خطر مى‌باشيد، چون شما در اينكه من اعلامتان كنم، و يا در خود خطر قرار گيريد مساوى هستيد، (و به عبارت ديگر: در اعلام كردن من همه مساوى هستيد، و يا در مخاطره بودن همه برابريد) بعضى از مفسرين گفته‌اند: مقصود اعلام به جنگ است. ولى اين معنا در سوره‌هاى مكى دور به نظر مى‌آيد.

  • اعلام خطر رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به مشركان استهزاء كننده‌

  • ﴿وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ مَا تُوعَدُونَ إِنَّهُ يَعْلَمُ اَلْجَهْرَ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ يَعْلَمُ مَا تَكْتُمُونَ﴾ 

  • اين آيه تتمه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كلامى كه مامور شده آن را ابلاغ نمايد. و منظور از جمله‌ ﴿مَا تُوعَدُونَ﴾ همان تهديد در جمله‌ ﴿آذَنْتُكُمْ عَلىَ سَوَاءٍ﴾ است.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نخست مامور شد ايشان را از خطرى كه در اعراض از اسلام هست هشدار دهد، و سپس مامور شد علم به دورى و نزديكى وقوع آن خطر را از خود نفى كند، و بى‌علمى خود را چنين تعليل كند كه علم به گفته‌هاى علنى ايشان كه همان طعن بر اسلام و استهزاء به آن است - و گفته‌هاى پنهانى آنان، منحصرا مخصوص به خداى تعالى است، و تنها او است كه عالم به حقيقت امر است.

  • از اينجا به دست مى‌آيد كه منشا متوجه شدن عذاب به كفار آن طعنه‌هايى بوده است كه در ظاهر به اسلام مى‌زدند، و هم آن نقشه‌هايى كه پنهان مى‌داشتند، گويى كه فرموده: اگر اينان مستحق عذاب شدند به خاطر اظهاراتى است كه عليه اين دعوت الهى كردند، و آن نقشه‌هايى كه پنهان داشتند، پس ايشان را به آن عذاب تهديد كن، و ليكن از آنجايى كه تو اطلاعى از ظاهر و باطن آنان ندارى، و نمى‌دانى كه جرمشان چقدر استحقاق عذاب دارد، و آيا استحقاق عذاب نزديك دارند، يا دور، لذا چنين علمى را از خودت نفى كن، و آن را تنها

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

469
  • به خداى تعالى ارجاع ده.

  • از اين بيان معلوم مى‌شود كه منظور از «جهر قول» آن سخنانى است كه مشركين (عليه اسلام) اظهار نموده و استهزايى است كه مى‌كردند، و مراد از آنچه پنهان مى‌داشته‌اند، نقشه‌هاى شومى بوده كه عليه اسلام در بين خود مطرح مى‌كردند.

  • ﴿وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتَاعٌ إِلىَ حِينٍ﴾ 

  • اين جمله نيز تتمه كلامى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور به گفتن آن شده است. ضمير در كلمه «لعله» به طورى كه گفته‌اند كنايه از خبرى است كه در كلام نيامده، و بعيد هم نيست كه راجع به ايذان و اعلامى باشد كه مامور به آن شد. و معناى آن اين است كه: من نمى‌دانم، ممكن است اين اعلامى كه من مامور بدان شدم، يعنى مراد خداى تعالى از اينكه مرا مامور به اعلام خطر نموده، اين باشد كه شما را امتحان كند تا آنچه در باطن شما است بيرون كشيده ظاهرش سازد پس خدا مى‌خواهد شما را بيازمايد و تا مدتى مهلت و كام بدهد و به اصطلاح استدراجتان كند.

  • ﴿قَالَ رَبِّ اُحْكُمْ بِالْحَقِّ وَ رَبُّنَا اَلرَّحْمَنُ اَلْمُسْتَعَانُ عَلىَ مَا تَصِفُونَ﴾ 

  • ضمير در «قال» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مى‌گردد و آيه شريفه كلام آن جناب را حكايت مى‌كند كه در دعوت مردم به حق چه گفت و چگونه مردم دعوتش را رد كردند و از او اعراض نمودند گويى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه ايشان را دعوت نموده رسالت خودش را به ايشان ابلاغ كرد و ايشان دعوتش را انكار كردند و در انكارشان پافشارى نمودند روى از ايشان برگردانيده به درگاه پروردگارش متوجه شد و گفت: «﴿رَبِّ اُحْكُمْ بِالْحَقِّ﴾ خدايا به حق حكم كن» و اگر حكم را مقيد به حق كرد (معنايش اين نيست كه خدا حكم به غير حق هم مى‌كند) بلكه اين قيد توضيحى است نه احترازى چون حكم خداى تعالى جز حق نمى‌تواند باشد پس كانه گفته «خدايا به حكم خودت كه حق است حكم كن» يعنى حق را براى آنان كه به نفعشان است و عليه آنان كه بر ضررشان است اظهار فرما. آنگاه بار ديگر روى سخن را متوجه كفار نموده و فرموده است: « ﴿رَبُّنَا اَلرَّحْمَنُ اَلْمُسْتَعَانُ عَلىَ مَا تَصِفُونَ﴾ و پروردگار ما رحمان و عليه گفته‌هاى شما بهترين ياور است» و گويى كه با اين جمله به علت اعراض خود از ايشان و روى به درگاه خدا نهادن و درخواست حكم به حق را بيان كردن اشاره مى‌كند. پس خداى سبحان رب او و رب همه ايشان است و او را سزد كه ميان مربوبين خود حكم كند و او كثير الرحمة است، يعنى سائلش و كسى را كه به سويش روى آورد نوميد نمى‌كند و او است كه حكم مى‌كند و كسى نيست كه حكمش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

470
  • را تاخير اندازد و او است كه با كلماتش حق را به كرسى نشانده باطل را باطل و نابود مى‌سازد.

  • پس خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز در اينكه عرضه داشت‌ ﴿رَبِّ اُحْكُمْ بِالْحَقِّ﴾ به ربى رجوع كرد كه رب او و رب مردم است و از او خواست تا به رحمتش حكم كند و از او استعانت جست تا عليه آنچه باطل است و ايشان آن را مى‌پرستند قيام نمايد و آن عبارت از اين بود كه دين باطل خود را به اوصافى كه در آن نبود وصف مى‌كردند و دين حق را به طعنه‌هايى كه از آن مبرا است مذمت مى‌كردند.

  • از آنچه گذشت نكته‌هايى كه در آيه است - از آن جمله التفاتى كه از خطاب (قل) به غيبت (قال) به كار رفته و نيز نكته اينكه اول از خداى تعالى تعبير به «ربى» نمود و بار دوم به «ربنا» و نيز نكته اينكه چرا به دو وصف «رحمان» و «مستعان» توصيف نمود و همچنين ساير نكات آيه - روشن گرديد.

  • بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيه: ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ … حَصَبُ جَهَنَّمَ﴾ و محاجه يكى از مشركين با پيامبر (صلى الله عليه و آله) بعد از نزول اين آيه‌]

  • در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿وَ حَرَامٌ عَلىَ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا...﴾ گفته كه: محمد بن مسلم از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هر قريه‌اى را كه خداى عز و جل هلاك گرداند ديگر بر نمى‌گردند1.

  • و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود، از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه فرمود: وقتى اين آيه، يعنى آيه ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ﴾ نازل شد، اهل مكه از شنيدن آن دچار وحشت زيادى شدند. پس عبد الله بن زبعرى وارد مكه شد، ديد كه كفار قريش همه در باره اين آيه گفتگو مى‌كنند، ابن زبعرى پرسيد: اين حرف محمد است؟ گفتند: آرى.گفت: اگر خودش اعتراف به آن كند من با او مخاصمه مى‌كنم. پس او و محمد را يك جا ملاقات دادند، ابن زبعرى پرسيد: آيا اين جمله‌اى كه قرائت كردى در باره ما و خدايان ما تنها است، يا در باره همه امتهاى بت‌پرست، و خدايان ايشان است؟ فرمود: بلكه در باره شما و خدايانتان و همه امتها و خدايانشان، است، الا آن كسانى كه خدا خودش استثناء كرده. ابن زبعرى گفت: قسم به خدا الآن تو را مجاب خواهم كرد، مگر تو نبودى كه در باره عيسى ثناى

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 63.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

471
  • خير مى‌كردى؟ با اينكه مى‌دانى نصارى عيسى و مادرش را مى‌پرستند؟ و طايفه‌اى از مردم ملائكه را پرستش مى‌كنند، آيا آن مردم و معبودهايشان در آتش نيستند؟ و اگر هستند پس عيسى هم در آتش است، ملائكه هم در آتش هستند؟ و اين مناقض با ثنايى است كه در باره عيسى مى‌كردى؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: نه، عيسى و ملائكه در آتش نيستند، پس قريش جنجال كرده، خنده سر دادند، و گفتند: ابن زبعرى خوب مجابت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: گفته مرا نفهميديد و بيهوده جنجال مى‌كنيد، مگر من نگفتم الا آن كسانى كه خدا خودش استثناء كرده، و مقصودم اين كلام خدا بود كه مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ لاَ يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا وَ هُمْ فِي مَا اِشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خَالِدُونَ﴾ 1.

  • مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت‌2 نيز روايت شده ليكن در طريق اهل سنت متن روايت تشويش دارد، به خلاف روايت بالا كه متنش سالم‌تر و متين‌تر است، و آن اين است كه ابن عباس گفت: وقتى آيه شريفه‌ ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ﴾ نازل شد، بر اهل مكه گران آمد، چون گفتند محمد خدايان ما را ناسزا گفت. ابن زبعرى به ايشان گفت: من به خاطر كمك به شما با او مخاصمه مى‌كنم، او را بخوانيد. پس مردم رفتند و با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزد زبعرى شدند. ابن زبعرى گفت: اى محمد! اين كلام تو مخصوص خدايان ما است و يا عموم كسانى كه به جاى خدا معبود شده‌اند؟ فرمود: براى همه كسانى است كه معبود شده‌اند. ابن زبعرى گفت: به رب اين خانه (كعبه) الآن مجابت مى‌كنم، مگر تو نبودى كه مى‌گفتى عيسى بنده صالح خدا و عزير بنده صالح خدا است و ملائكه بندگان صالحند؟ فرمود چرا من گفتم. گفت: در حالى كه نصارى مسيح، و يهود عزير، و بنو مليح ملائكه را مى‌پرستند و تو در اين آيه‌ات گفتى همه هيزم جهنمند.

  • مردم مكه از خوشحالى جنجال كردند، پس اين آيه نازل شد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ﴾ يعنى عزير و عيسى و ملائكه ﴿أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ﴾ ، و نيز اين آيه نازل شد: ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ﴾ يعنى و چون عيسى بن مريم را مثل مى‌زنيم مردمت از آن جلوگيرى مى‌كنند.

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 76.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 338.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

472
  • اشكالى كه در متن اين روايت است: اولا اسم عزير در آن برده شده و حال آنكه اين آيات در مكه نازل شده. و در آيات مكى نامى از عزير نيست نام او در آيات مدنى ذكر شده و آن هم در سوره توبه كه در مدينه نازل شده.

  • و ثانيا اينكه داشت يهود عزير را مى‌پرستند صحيح نيست زيرا يهود عزير را نمى‌پرستد بلكه او را پسر خدا مى‌داند آن هم از باب تشريف و احترام همچنانكه خودشان را هم فرزندان و دوستان خدا ناميدند و قرآن آن را حكايت نموده مى‌فرمايد: ﴿نَحْنُ أَبْنَاءُ اَللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ﴾ يعنى ما (يهوديان) فرزندان و دوستان خداييم.

  • و ثالثا در اين حديث داشت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اعتراف كرد به اينكه آيه ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ﴾ عام است و عيسى و ملائكه را شامل مى‌شود آنگاه ابن زبعرى به عيسى و عزير و ملائكه نقض كرده پس آيه مورد بحث نازل شد و اين حرف صحيح نيست، زيرا مستلزم آن است كه خداى حكيم و پيغمبر حكيم بيان حكم را از وقت حاجت تاخير انداخته باشند و تاخير بيان از وقت حاجت بيشتر مايه تهمت است.

  • و رابعا از اين جهت كه حديث مشتمل بر اين است كه آيه: ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً﴾ در اين قضيه نازل شده و حال آنكه مضمون آن كمترين ارتباطى با قضيه ندارد.

  • و نظير اين روايت روايت ديگرى است كه بين اهل سنت شايع است كه ابن زبعرى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اعتراض كرد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به او گفت: اى پسر! تو چقدر به لغت قوم خود و زبان پدر و مادريت جاهلى؟ من كه نگفتم «انكم و من تعبدون من دون الله...» من گفتم: ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ﴾ و «ما» براى غير ذوى العقول است و شامل عيسى نمى‌شود، زيرا در اين روايت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت داده كه فرموده: «من كه نگفتم» ، «من گفتم» و حال آنكه شان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجل از اين است كه آيات قرآنى را كلام خودش بداند. از حافظ ابن حجر هم نقل شده كه گفته است: اين حديث اصلى ندارد و در هيچ يك از كتب حديث ديده نشده نه با سند و نه بى‌سند.

  • باز نظير آن دو حديث در ضعف، حديث ديگرى است كه در آن آمده: ابن زبعرى پرسيد آيا تو چنين گفته‌اى؟ فرمود: بله گفت، پس به رب كعبه سوگند همين الآن مجابت مى‌كنم، آيا نبود كه يهود عزير، و نصارى مسيح، و بنو مليح ملائكه را مى‌پرستيدند؟ حضرت فرمود: نه. ايشان شيطان را مى‌پرستيدند، كه ايشان را بدان كار وادار كرد، اينجا بود كه آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ﴾ نازل شد... .

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

473
  • و ضعف آن بدين جهت است كه حجتى كه در حديث به آن جناب نسبت داده شده نفعش براى ابن زبعرى بيشتر از ضررش است، چون در آن حجت همچنانكه عزير و عيسى و ملائكه را از شمول آيه بيرون مى‌كند، آلهه از سنگ و چوب را هم بيرون مى‌كند، چون بت‌ها هم مانند آن سه نامبرده خبرى از عبادت پرستندگان خود ندارند، و راضى هم نيستند، چون شعور ندارند تا راضى باشند. پس آيه مختص به شياطين مى‌شود، و حال آنكه اين حرف خلاف آن چيزى است كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت داده شده كه آن جناب فرموده: آيه شريفه شامل بتها مى‌شود.

  • باز نظير آن دو در ضعف، روايتى است كه در الدر المنثور آمده كه بزار از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه‌ ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ﴾ نازل شد و سپس آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ﴾ آن را نسخ كرد1.

  • دليل ضعف اين روايت اين است كه اين دو آيه در يك سوره قرار دارند و معنا ندارد كه آيه‌اى بلافاصله نسخ شود. علاوه بر اينكه اگر برخوردى هم باشد تخصيص است نه نسخ.

  • روايتى در باره اينكه على (عليه السلام) و شيعيانش از مصاديق آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ...﴾ مى‌باشند

  • و در امالى صدوق از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه در ضمن حديثى به على (علیه السلام) فرموده: تو و شيعيانت كنار حوض هستيد، و دوستانتان را آب مى‌دهيد، و دشمنان را از آن منع مى‌كنيد، شما ايمنان در روز فزع اكبريد، شما در زير سايه عرش هستيد، مردم همه در فزعند، و شما فزعى نداريد، مردم همه اندوهناكند، و شما اندوهى نداريد، در باره شما بود كه آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ﴾ نازل شد، و در باره شما بود كه آيه‌ ﴿لاَ يَحْزُنُهُمُ اَلْفَزَعُ اَلْأَكْبَرُ وَ تَتَلَقَّاهُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ هَذَا يَوْمُكُمُ اَلَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ﴾ نازل گرديد2.

  • مؤلف: معناى نزول آيه در باره على و شيعيانش اين است كه آيه شريفه در باره ايشان هم جريان دارد، و يا اين است كه على و شيعيانش نيز داخل در مصاديق اين آيه هستند. و روايات بسيارى در باره جماعتى از مؤمنين وارد شده كه اين دو آيه را مخصوصا دومى را در باره آنان جريان مى‌دهد، مانند كسانى كه براى خدا قرآن مى‌خوانند، و كسانى كه بر مردمى براى رضاى خدا با قرآن امامت مى‌كنند و مردمى كه براى خدا اذان بگويند، و مملوكى كه حق خدا و حق مولاى خود اداء كند - صاحب مجمع البيان‌3 اين روايت را از ابى سعيد خدرى

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 339.
    2. امالى صدوق، ص 451. ط بيروت.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 65.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

474
  • از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده - و نيز كسانى كه براى خدا به يكديگر محبت مى‌ورزند، و كسانى كه در دلهاى شب مخفيانه به سوى خدا قدم بر مى‌دارند، و مهاجرينى كه در راه خدا هجرت مى‌كنند كه روايت اولى را الدر المنثور از ابى الدرداء و دومى را از ابى امامه، و سومى را از خدرى، و هر سه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده‌اند. در احاديث ائمه اهل بيت (علیه السلام) نيز خلق كثيرى از جمله مصاديق اين آيه شمرده شده‌اند.

  • و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد از على (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿كَطَيِّ اَلسِّجِلِّ﴾ فرموده: نام فرشته است1.

  • مؤلف: الدر المنثور2 اين مضمون را از ابن ابى حاتم و ابن عساكر، از امام باقر (علیه السلام) نيز در حديثى روايت كرده است.

  • و در تفسير قمى است كه امام در ذيل جمله‌ ﴿يَوْمَ نَطْوِي اَلسَّمَاءَ كَطَيِّ اَلسِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾ فرمود: «سجل» نام فرشته‌اى است كه نامه‌هاى اعمال را مى‌پيچد. و معناى پيچيدن آن اين است كه نابودش مى‌كند و به صورت دود در مى‌آيد، و زمين را به صورت آتش در مى‌آورد3.

  • و در نهج البلاغه در وصف اموات آمده كه: از پشت زمين به زير زمين، و از وسعت روى آن به تنگى زير آن، و از نزد اهل و عيال، به غربت، و از نور به ظلمت رفتند. رفتند در حالى كه پا برهنه و عريان بودند، از دنيا تنها اعمال با ايشان آمد، و به زندگى دائم و خانه هميشگى منتقل شدند، همچنانكه خداى سبحان فرموده: ﴿كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ ، وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ 4.

  • مؤلف: استشهاد به امام (علیه السلام) به اين آيه شريفه با هر دو معنايى كه براى «اعاده» كرديم قابل انطباق است، و آن دو معنا يكى اعاده خلق به صورت قبل از خلقت بود، و يكى اعاده به معناى زنده كردن بعد از مردن آن طورى كه قبل از مردن بودند. و اين دو معنا در بيان آيه گذشت.

  • و در مجمع البيان گفته كه: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود شما در روز قيامت پا برهنه و عريان با بدنى ناتوان و لاغر و رنجور، محشور مى‌شويد، 

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 340.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 340.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 77.
    4.  نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 110، ص 341.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

475
  • همچنانكه خداى تعالى فرموده: ﴿كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ﴾ 1.

  • مؤلف: نظير اين روايت در كتاب نور الثقلين‌2 از كتاب دوريستى، به سند خود از ابن عباس از آن جناب آمده.

  • روايتى در اين معنى كه آيه: ﴿وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِي اَلزَّبُورِ...﴾ در باره قائم آل محمد (عليهم السلام) و اصحاب او است‌

  • و در تفسير قمى در ذيل‌ ﴿وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ﴾ فرموده: كتاب‌هاى آسمانى همه ذكراند. و در ذيل آيه‌ ﴿أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ اَلصَّالِحُونَ﴾ فرمودند: در باره قائم و اصحاب او است. و نيز فرمودند: زبور مشتمل بر پيشگوييها و حمد و تمجيد و دعا بوده است3.

  • مؤلف: روايات در باب مهدى (علیه السلام) و ظهور او و پر كردنش زمين را از عدل بعد از پر شدنش از ظلم و جور - چه از طرق عامه و چه از طرق خاصه و چه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و چه از ائمه هدى (علیه السلام) - آن قدر زياد است كه به حد تواتر رسيده، و اگر كسى بخواهد به آن‌ها وقوف يابد، بايد به كتاب‌هايى كه مظنه اين بحث در آن‌ها مى‌رود مراجعه كند، و چنين كتاب‌هايى در بين عامه و خاصه زياد است.

  • و در الدر المنثور است كه بيهقى در كتاب دلائل، از ابى هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من رحمتى هستم كه خدا بر بشر هديه داده است4.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 66.
    2.  نور الثقلين، ج 3، ص 463، ط قم.
    3.  تفسير قمى، ج 2، ص 77.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 343.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

476
  •  

  •  

  • سوره حج (22) 

  • سوره حج در مدينه نازل شده و 78 آيه دارد

  •  

  •  

  • [سوره حج (22):آيات 1 تا 2]

  • ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ ١ يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَ تَرَى اَلنَّاسَ سُكَارىَ وَ مَا هُمْ بِسُكَارىَ وَ لَكِنَّ عَذَابَ اَللَّهِ شَدِيدٌ ٢﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • به نام خداى رحمان رحيم. اى مردم از پروردگارتان بترسيد كه زلزله رستاخيز چيزى است هول انگيز (1).

  • روزى كه آن را ببينيد زنان شيرده از شدت هول آن، شيرخوار خويش را از ياد ببرند و زنان باردار بار خويش بيندازند و مردمان به نظرت مست آيند ولى مست نيستند بلكه سختى عذاب خدا ايشان را بى‌خود كرده است (2).

  • بيان آيات‌

  • اين سوره مشركين را مخاطب قرار داده، اصول دين و انذار و تخويف را به ايشان خاطر نشان مى‌سازد، همچنانكه در سوره‌هاى نازل شده قبل از هجرت مشركين مورد خطابند. اين سوره سياقى دارد كه از آن بر مى‌آيد مشركين هنوز شوكت و نيرويى داشته‌اند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

477
  • و نيز مؤمنين را به امثال نماز، حج، عمل خير، اذن در قتال و جهاد مخاطب قرار داده، و آيات آن داراى سياقى است كه مى‌فهماند مؤمنين جمعيتى بوده‌اند كه اجتماعشان تازه تشكيل شده، و روى پاى خود ايستاده، و مختصرى عده و عده و شوكت به دست آورده‌اند.

  • با اين بيان به طور قطع بايد گفت كه اين سوره در مدينه نازل شده، چيزى كه هست نزول آن در اوايل هجرت و قبل از جنگ بدر بوده است. و غرض سوره بيان اصول دين است، البته با بيانى تفصيلى كه مشرك و موحد هر دو از آن بهره‌مند شوند. و نيز فروع آن، ولى بيانش در فروع به طور اجمال است، و تنها مؤمنين موحد از آن استفاده مى‌كنند، چون تفاصيل احكام فرعى در روزگارى كه اين سوره نازل مى‌شده هنوز تشريع نشده بود، و به همين جهت در اين سوره كليات فروع دين از قبيل نماز و حج را بيان كرده است.

  • و از آنجايى كه دعوت مشركين به اصول دين توحيد از طريق انذار صورت مى‌گرفته، و نيز وادارى مؤمنين به اجمال فروع دين به لسان امر به تقوى بوده، و قهرا سخن از روز قيامت به ميان آمده، لذا گفتار را در آن فراز بسط داده، و در آغاز سوره، زلزله روز قيامت - كه از علامتهاى آن است و به وسيله آن زمين ويران شده، و كوه‌ها فرو مى‌ريزد - را خاطر نشان ساخته است.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ﴾ 

  • كلمه «زلزله» و «زلزال» به معناى شدت حركت است به حالتى كه هول انگيز باشد.

  • و گويا از طريق اشتقاق كبير از ماده «زل» كه به معناى «زلق» است گرفته شده، و به منظور مبالغه و اشاره به تكرار آن تكرار شده است، و اين در واژه‌هاى مشابه «زل» شايع و زياد است، مثل «ذب» و «ذبذب» ، «دم» و «دمدم» ، «كب» و «كبكب»، «دك» و «دكدك»، «رف» و «رفرف» و... .

  • خطاب در آيه شريفه كه فرمود ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ﴾ شامل جميع مردم، از كافر و مؤمن، مرد و زن، حاضر و غايب، و موجودين در عصر نزول آيه، و آن‌هايى كه بعدا به وجود مى‌آيند مى‌شود. و حاضرين در عصر خطاب و در مجلس خطاب وسيله پيوستگى با همه است، چون همه در نوع انسانيت مشتركند.

  • اشاره به مفاد كلى سوره حج و بيان آيات تهديد به قيامت كه زلزله‌اش ﴿شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ﴾ است و در آن روز ﴿تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ﴾ و...

  • در اين خطاب مردم را امر كرده كه از پروردگارشان بپرهيزند، كافر بپرهيزد، ايمان آورد، مؤمن بپرهيزد از كيفر مخالفت اوامر و نواهى او در فروع انديشه كند. و آنگاه امر مزبور را تعليل كرده به اينكه چون زلزله قيامت امر عظيمى است. و ناگفته پيدا است كه دعوت در اين آيه دعوت از راه انذار و تهديد است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

478
  • و اگر زلزله را اضافه به ساعت كرد، و فرموده: ﴿زَلْزَلَةَ اَلسَّاعَةِ﴾ بدين جهت است كه زلزله از علامتهاى قيامت است. بعضى از مفسرين‌1 گفته‌اند: مراد از زلزله ساعت، شدت قيامت و هول آن است. و اين گفتار از جهت عبارت و لفظ آيه خيلى بعيد است.

  • ﴿يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ﴾ 

  • كلمه «ذهول» به معناى اين است كه با دهشت از چيزى بگذرى و بروى. و كلمه «حمل» - به فتح حاء - به معناى سنگينى و ثقلى است كه آدمى در باطن حمل كند، مانند فرزند در شكم. و «حمل» - به كسر حاء - به معناى سنگينى و ثقلى است كه در ظاهر بدن حمل شود، مانند بار شتر - اين سخن از راغب است‌2.

  • و در مجمع البيان گفته: «حمل» - به فتح حاء - به معناى آن چيزى است كه در شكم يا بر سر درخت باشد، و «حمل» - به كسر حاء - به معناى آن چيزى است كه بر پشت و يا بر سر آدمى باشد3.

  • در كشاف گفته: اگر كسى بپرسد چرا در آيه شريفه فرموده «مرضعة» و نفرموده «مرضع» ؟در پاسخ مى‌گوييم: براى اينكه «مرضعة» با «مرضع» در معنا فرق دارد. «مرضعة» آن زنى است كه در حال شير دادن باشد و پستان را به دهان كودك گذاشته باشد. و كودكش در حال مكيدن باشد. و اما «مرضع» آن زنى است كه شانيت اين كار را داشته باشد، هر چند كه الآن مشغول شير دادن نباشد. در آيه شريفه كلمه «مرضعة» را به كار برده تا دلالت كند بر اينكه دهشت و هول قيامت، آن چنان سخت است كه وقتى ناگهانى مى‌رسد، مادرى كه پستان در دهان بچه‌اش گذاشته آن را از دهان او بيرون مى‌كشد.

  • آنگاه گفته: اگر بگويى چرا اول فرمود: «ترون» و سپس فرمود: «ترى» ، اول جمع آورد، و بار دوم مفرد؟ در پاسخ مى‌گوييم: براى اينكه رؤيت در اول مربوط شده به زلزله، كه قبلا آن را به رخ همه مردم مى‌كشيد، لذا به همه فرمود: «ترون: مى‌بينيد» و اما در آخر آيه معلق شده به يك چيز، و آن هم حالت مستى مردم است، پس بايد يك يك مردم را بيننده حال سايرين فرض كرد، لذا آن را مفرد آورده‌4.

  • در جمله‌ ﴿وَ تَرَى اَلنَّاسَ سُكَارىَ وَ مَا هُمْ بِسُكَارىَ﴾ مى‌فرمايد مست نيستند، در حالى

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 111 و 112.
    2.  مفردات راغب، ماده حمل
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 69.
    4.  تفسير كشاف، ج 3، ص 142.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

479
  • كه خودش قبلا فرموده بود كه «ايشان را مست مى‌بينى» و اين بدان منظور است كه دلالت كند بر اينكه مستى ايشان و اينكه عقلهايشان را از دست داده و دچار دهشت و حيرت شده‌اند، از شراب نيست، بلكه از شدت عذاب خدا است كه ايشان را به آن حالت افكنده همچنانكه خداى عز و جل فرموده: ﴿إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ﴾ 1.

  • و ظاهر آيه اين است كه اين زلزله قبل از نفخه اولى صور كه خدا از آن در آيه‌ ﴿وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شَاءَ اَللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرىَ فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ﴾ 2خبر داده، واقع مى‌شود، چون آيه مورد بحث مردم را در حال عادى فرض كرده كه ناگهانى و بى‌مقدمه زلزله ساعت رخ مى‌دهد، و حال ايشان از مشاهده آن دگرگون گشته، به آن صورت كه آيه شريفه شرح داده، در مى‌آيند. و اين قبل از نفخه اولى است، كه مردم با آن مى‌ميرند، نه نفخه دوم، چون قبل از نفخه دوم، مردم زنده‌اى در روى زمين وجود ندارد.

  • بعضى از مفسرين‌3 گفته‌اند: اين آيه شدت عذاب را تمثيل كرده، نه اينكه واقعا همانطور كه فرموده تحقق يابد، و معنايش اين است كه: اگر در اين ميان بيننده‌اى باشد كه صحنه را ببيند، به چنين حالى در خواهد آمد.

  • و ليكن اين حرف صحيح نيست، براى اينكه با سياق آيه كه سياق انذار به عذاب ناگهانى و بى‌سابقه است نمى‌سازد، و شنونده از انذار به عذابى كه از آن آگاهى ندارد، و تنها به او بگويند: اگر كسى آنجا باشد چنين و چنان مى‌شود، آن طور كه بايد نمى‌ترسد.

  • بحث روايتى (روايتى در ذيل آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ﴾ و سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله) بعد از نزول اين آيه)

  • در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، احمد، عبد بن حميد، و ترمذى (وى حديث را صحيح دانسته) و نسايى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، و حاكم (وى نيز حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، از طرقى از حسن و غير او، از عمران بن حصين، روايت كرده‌اند كه گفت: وقتى آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ وَ لَكِنَّ 

    1. گرفتن او دردناك و شديد است. - هود، آيه 102.
    2. و صيحه صور اسرافيل بدمند پس هر كه در آسمان‌ها و زمين است همه يكسر مدهوش مرگ شوند، مگر آن كس كه خدا ابقاى او را خواسته باشد. آنگاه صيحه ديگرى در آن دميده شود كه ناگاه خلايق همه برخيزند و نظاره كنند. - زمر، آيه 68.
    3.  روح المعانى، ج 17، ص 112.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

480
  • عَذَابَ اَللَّهِ شَدِيدٌ﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سفر بود، پس رو به اصحاب خود كرده فرمود: هيچ مى‌دانيد اين چه روزى است؟ عرضه داشتند: خدا و رسولش داناتر است. فرمود: اين روزى است كه خدا به آدم مى‌فرمايد: برخيز برخاستن آتش. مى‌گويد: پروردگارا برخاستن آتش يعنى چه؟ مى‌فرمايد: از هر هزار نفر نهصد و نود و نه نفر به سوى آتش، و يك نفر به سوى بهشت.

  • مسلمانان شروع كردند به گريه، حضرت فرمود: به هم نزديك شويد و به سوى رشد برويد چون هيچ نبوتى نبود مگر آنكه قبل از آن جاهليتى بوده، آتش هر چه از جاهليت گرفت كه گرفته، و اگر كامل نشد از منافقين مى‌گيرد، و مثل شما نيست مگر مثل رنگ مخالفى كه در بازوى حيوان و يا مثل خالى است كه در پهلوى شتر باشيد. آنگاه فرمود: من اميدوارم كه شما يك چهارم اهل بهشت باشيد. پس ياران تكبير گفتند. آنگاه فرمود: من اميدوارم كه شما يك سوم اهل بهشت باشيد. باز تكبير گفتند. آنگاه فرمود: من خيلى اميدوارم كه شما نصف اهل بهشت باشد. باز تكبير گفتند، راوى مى‌گويد نفهميدم دو ثلث را هم فرمود يا نه‌1.

  • مؤلف: اين روايت به طرق بسيارى ديگر از عمران، ابن عباس، ابى سعيد خدرى، ابى موسى و انس، نقل شده كه البته در متن آن‌ها اختلافى هست، از همه آن متون معتدل‌تر همين روايتى است كه ما ايراد كرديم.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ تَرَى اَلنَّاسَ سُكَارى‌َ﴾ فرمودند: يعنى از شدت اندوه و فزع عقلشان زايل گشته، دچار حيرت مى‌شوند2.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 343.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

481
  • [سوره حج (22):آيات 3 تا 16]

  • ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ مَرِيدٍ ٣ كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلىَ عَذَابِ اَلسَّعِيرِ ٤ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ اَلْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِي اَلْأَرْحَامِ مَا نَشَاءُ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّى وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلىَ أَرْذَلِ اَلْعُمُرِ لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَ تَرَى اَلْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا اَلْمَاءَ اِهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ ٥ ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ وَ أَنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ ٦ وَ أَنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ أَنَّ اَللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ ٧ وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدىً وَ لاَ كِتَابٍ مُنِيرٍ ٨ ثَانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ لَهُ فِي اَلدُّنْيَا خِزْيٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَذَابَ اَلْحَرِيقِ ٩ ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ يَدَاكَ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ ١٠وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اِطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ اِنْقَلَبَ عَلىَ وَجْهِهِ خَسِرَ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ اَلْخُسْرَانُ اَلْمُبِينُ ١١ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَضُرُّهُ وَ مَا لاَ يَنْفَعُهُ ذَلِكَ هُوَ اَلضَّلاَلُ اَلْبَعِيدُ ١٢ يَدْعُوا لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ لَبِئْسَ اَلْمَوْلىَ وَ لَبِئْسَ اَلْعَشِيرُ ١٣ إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ إِنَّ اَللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ ١٤ مَنْ كَانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اَللَّهُ فِي 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

482
  • اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَى اَلسَّمَاءِ ثُمَّ لْيَقْطَعْ فَلْيَنْظُرْ هَلْ يُذْهِبَنَّ كَيْدُهُ مَا يَغِيظُ ١٥ وَ كَذَلِكَ أَنْزَلْنَاهُ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَ أَنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ ١٦﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • بعضى مردم در باره خدا بدون علم مجادله مى‌كنند و پيرو شيطانهاى شرورند (3).

  • بر شيطان مقرر شد كه هر كس با او دوستى كند به ضلالتش افكند و به سوى آتش سوزانش راهبر شود (4).

  • اى مردم اگر در باره زندگى پس از مرگ در شكيد ما شما را از خاك آفريديم آنگاه از نطفه آنگاه از خون بسته سپس از پاره‌اى گوشت كه يا تصوير به خود گرفته و يا نگرفته. تا براى شما توضيح دهيم و هر چه خواهيم در رحم‌ها قرار دهيم تا مدتى معين، پس آنگاه شما را كودكى بيرون آريم تا به قوت و نيروى خويش برسيد. آنگاه بعضى از شما هستند كه در همين حد از عمر وفات يابند و بعضى از شما به پست‌ترين دوران عمر برسند، و آن دوران پيرى است كه پس از سالها دانستن، چيزى نداند، (نمونه ديگرى از قيامت اينكه) تو زمين را مى‌بينى كه در زمستان افسرده است چون باران بهارى بر آن نازل كنيم به جنب و جوش در مى‌آيد و از همه گياهان بهجت‌آور نر و ماده بروياند (5).

  • زيرا خدا حق است و حق تنها اوست، و او مردگان را زنده مى‌كند و او به همه چيز تواناست (6).

  • رستاخيز آمدنى است و شك در آن نيست و خدا خفتگان قبور را زنده مى‌كند (7).

  • از جمله مردم كسانى هستند كه در باره خدا بدون علم و هدايت و كتابى روشن مجادله مى‌كنند (8).

  • و بزرگى مى‌فروشند تا مردم را از راه خدا گمراه كنند. در اين دنيا ذلت و خفتى و در قيامت عذاب سوزانى دارند كه به ايشان مى‌چشانيم (9).

  • و مى‌گوييم اين عذاب به خاطر اعمالى است كه از پيش كرده‌ايد كه خدا با بندگان ستم پيشه نيست (10).

  • و از جمله مردم كسانى هستند كه خدا را به بعضى از شرايط و در بعضى فرضها مى‌پرستند اگر خيرى به او برسد آرامش مى‌يابد و اگر شر و فقر به او رسد روى بگرداند، چنين كسانى در دنيا و آخرت زيان مى‌كنند كه زيان آشكار همين است (11).

  • غير خدا چيزى را مى‌پرستند و مى‌خواند كه نه زيانش رساند و نه سودش دهد و ضلالت بى‌انتها همين است (12).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

483
  • كسى را مى‌خواند كه ضررش از نفعش زودتر مى‌رسد، و اين چه بد معبود و همدمى است كه او را بپرستند (13).

  • خدا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند به بهشت‌هايى در آورد كه جويها در آن روان است كه خدا هر چه بخواهد مى‌كند (14).

  • هر كه گمان دارد كه خدا پيغمبر را در دنيا و آخرت نصرت نمى‌دهد ريسمانى به آسمان كشد آنگاه آن را قطع كند و ببيند آيا نيرنگش آن چيزى را كه باعث خشم او شده از بين مى‌برد (15).

  • اين چنين، قرآن را آيه‌هاى روشن نازل كرديم و خدا هر كه را كه خواهد هدايت كند (16).

  • بيان آيات [وصف الحال سه صنف از مردم: اصرار كنندگان بر باطل، متزلزلان در راه حق و مؤمنان‌]

  • اين آيات اصنافى از مردم را معرفى مى‌كند و مى‌فرمايد: بعضى مصر بر باطل، و مجادله كنند، در برابر حقند، و بعضى در باره حق متزلزلند، و بعضى ديگر مؤمنند. و در باره هر صنفى وصف الحالى ذكر مى‌كند: دسته اول و دوم را گمراه دانسته و گمراهيشان را بيان مى‌كند و از بدى سرانجامشان خبر مى‌دهد، و صنف سوم را راه يافته در دنيا، و متنعم در آخرت مى‌داند.

  • ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ مَرِيدٍ﴾ 

  • كلمه «مريد» به معناى پليد است. و بعضى‌1 گفته‌اند: به معناى كسى است كه يكسره و به كلى فاسد و از خير عارى باشد. و «مجادله در خدا بدون علم» به معناى اين است كه در مسائلى كه برگشتش به صفات و افعال خدا باشد سخنانى بر اساس جهل و بدون علم بزنند و در باره آن اصرار هم بورزند.

  • ﴿وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ مَرِيدٍ﴾ اين جمله بيان مسلك مشركين در اعتقاد و عمل است، همچنانكه جمله قبلى بيان مسلك ايشان در حرف زدن بود، گويى كه فرموده: بعضى از مردم در باره خدا بدون علم حرف مى‌زنند و بر جهل خود اصرار هم مى‌ورزند و به هر باطلى معتقد شده، به آن عمل هم مى‌كنند، و چون شيطان محرك و هادى آدميان به سوى باطل است پس در حقيقت اين گونه اشخاص به اغواى شيطان متمايل به وى شده‌اند، و در هر اعتقاد و عمل او را پيروى مى‌كنند.

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 114.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

484
  • در آيه شريفه پيروى شيطان به جاى اعتقاد و عمل به كار رفته، تا دلالت كند بر چگونگى و حقيقت مطلب و در نتيجه زمينه فراهم شود براى آيه بعدى كه مى‌فرمايد: «شيطان از طريق بهشت گمراهش مى‌كند، و به سوى عذاب آتش رهنمون مى‌شود».

  • و اگر فرمود: ﴿وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ﴾ و نفرمود» و يتبع الشيطان المريد كه همان ابليس باشد، براى اين است كه دلالت كند بر اينكه شيطان انواع و اقسام و فنونى از ضلالت را دارد، چون ابواب باطل مختلف است، و بر هر بابى شيطانى، از قبيل ابليس، و ذريه‌اش و شيطانهايى از آدميان هستند كه به سوى ضلالت دعوت مى‌كنند، و اولياى گمراهشان از ايشان تقليد و پيروى مى‌كنند، هر چند كه تمامى تسويلات، و وسوسه‌هاى آنان منتهى به استاد همه‌شان ابليس ملعون مى‌شود.

  • و جمله‌ ﴿وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ﴾ در عين حال كنايه از اين نيز هست كه گمراهان در پيروى باطل به جايى نمى‌رسند كه توقف كنند، براى اينكه استعداد پذيرش حق در آن‌ها كشته شده، و قلبشان مطبوع بر باطل گشته. و خلاصه جمله مذكور به كنايه معنايى را مى‌رساند كه آيه‌ ﴿وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ اَلرُّشْدِ لاَ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ اَلغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً﴾ 1در مقام بيان آن است.

  • مراد از اينكه در باره پيروى از شيطان فرمود: ﴿كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ...﴾ 

  • ﴿كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلىَ عَذَابِ اَلسَّعِيرِ﴾ 

  • كلمه «تولى» به معناى اين است كه كسى را براى پيروى ولى خود بگيرى. و كلمه ﴿فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ﴾ مبتدايى است كه خبرش حذف شده و معنايش اين است كه: پيروى مى‌كند هر شيطان پليدى را كه از جمله صفاتش يكى اين است كه بر او نوشته شده كه هر كس او را ولى خود بگيرد و پيرويش كند، اضلال و هدايتش او را به سوى عذاب سعير، ثابت و لازم است.

  • و مراد از اينكه فرمود «بر او نوشته شده كه...» اين است كه قضاى الهى در حق وى چنين رانده شده كه اولا پيروان خود را گمراه كند، و ثانيا ايشان را داخل آتش سازد و اين دو قضا كه در حق وى رانده شده همان است كه آيه‌ ﴿إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْغَاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ﴾ 2آن را بيان مى‌كند، كه توضيح آن در جلد دوازدهم اين كتاب گذشت.

    1. اعراف، آيه 146.
    2. و هرگز ترا بر بندگان من تسلط و غلبه نخواهد بود ليكن سلطه تو بر مردم نادان گمراهى است كه پيرو تو شوند. و البته وعده‌گاه جميع آن مردم گمراه آتش دوزخ خواهد بود. - حجر، آيات 41 و 42.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

485
  • و از آنچه گذشت ضعف كلام بعضى‌1 از مفسرين روشن مى‌شود كه گفته‌اند: معناى آيه اين است كه هر كه شيطان را ولى خود بگيرد خدا او را گمراه مى‌كند، زيرا از كلام خداى عز و جل هيچ شاهدى بر اين معنا نيست، و در كلام خدا دليلى كه دلالت كند بر اينكه چنين قضايى عليه پيروان شيطان رانده شده باشد نيست، آنچه در كلام خداى تعالى آمده اين است كه قضاى رانده شده كه هر كس شيطان را ولى خود بگيرد و پيرويش كند خدا شيطان را بر او مسلط كند، تا گمراهش سازد، نه اينكه خداوند خودش مستقيما او را گمراه كند.

  • علاوه بر اينكه لازمه اين معنا اين است كه مرجع ضميرها مختلف باشد، ضمير «فانه» بدون جهت به خداى تعالى برگردد، در حالى كه اسمى از خداى تعالى قبلا ذكر نشده.

  • از اين ضعيف‌تر قول كسى است كه گفته: معناى آيه اين است كه: بر اين شخص كه در باره خدا بدون علم جدال مى‌كند نوشته شده كه هر كه او را دوست بدارد او گمراهش كند. خلاصه ضميرها را به موصول در ﴿مَنْ يُجَادِلُ﴾ برگردانده، كه ضعف اين كلام براى خواننده روشن است.

  • از آيه شريفه بر مى‌آيد كه قضايى كه عليه ابليس رانده شده تنها براى او نيست، بلكه بر او و قبيله و ذريه و اعوان اوست. و ديگر اينكه گمراه كردن آنان و هدايتشان به سوى عذاب سعير همه فعل ابليس است. اين نكته نيز مخفى نيست كه جمع ميان كلمه «يضله» و كلمه «يهديه» در آيه شريفه خالى از لطف نيست.

  • رفع ريب و ترديد در بعث و نشور، با بيان چگونگى خلقت انسان و گياه‌

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ اَلْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ تُرَابٍ … شَيْئاً﴾ 

  • مراد از «بعث» زنده كردن مردگان و بازگشت به سوى خداى سبحان است، و اين روشن است. و كلمه «علقة» به معناى قطعه‌اى خون خشكيده است. و كلمه «مضغة» به معناى قطعه‌اى گوشت جويده شده است، و «مخلقة» به طورى كه گفته‌اند2 به معناى تام الخلقه است، و ﴿غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ﴾ يعنى آنكه هنوز خلقتش تمام نشده، و اين كلام با تصوير جنين كه ملازم با نفخ روح در آن است منطبق مى‌شود. و بنابراين معنا، كلام كسى كه گفته «تخليق» به معناى «تصوير» است، با آيه منطبق مى‌گردد.

  • مقصود از جمله‌ ﴿لِنُبَيِّنَ لَكُمْ﴾ بر حسب ظاهر سياق، اين است كه تا برايتان بيان كنيم كه بعث ممكن است، و شك و شبهه را از دلهايتان زايل نماييم، چون مشاهده انتقال خاكى

    1.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 71.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 71 و منهج الصادقين، ج 6، ص 136.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

486
  • مرده به صورت نطفه، و سپس به صورت علقه، و آنگاه مضغه، و در آخر انسان زنده، براى هيچكس شكى نمى‌گذارد در اينكه زنده شدن مرده نيز ممكن است، و به همين جهت جمله مورد بحث را در اينجاى آيه قرار داد، نه در آخر آن.

  • ﴿وَ نُقِرُّ فِي اَلْأَرْحَامِ مَا نَشَاءُ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى﴾ يعنى ما در ارحام آنچه از جنين‌ها بخواهيم مستقر مى‌سازيم، و آن را سقط نمى‌كنيم تا مدت حمل شود، آنگاه شما را بيرون مى‌آوريم، در حالى كه طفل باشيد.

  • در مجمع البيان گفته: يعنى ما شما را از شكم مادرانتان بيرون مى‌آوريم در حالى كه طفليد. و كلمه «طفل» به معناى انسان صغير است. و اگر كلمه مذكور را مفرد آورده با اينكه مقصود جمع است، بدينجهت است كه اين كلمه مصدر است، و در مصدر مفرد به جاى جمع استعمال مى‌شود، مثل اينكه هم مى‌گويند «رجل عدل» و هم مى‌گويند «رجال عدل» 1.

  • بعضى‌2 از مفسرين در پاسخ اين سؤال گفته‌اند: خواسته بفرمايد ما يك يك شما را طفل بيرون مى‌آوريم. و مقصود از «بلوغ اشد» حالت نيرومند شدن اعضا و قواى بدنى است.

  • در جمله‌ ﴿وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّى وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلىَ أَرْذَلِ اَلْعُمُرِ﴾ مقابله ميان دو جمله به كار رفته، و اين مقابله دلالت مى‌كند بر اينكه جمله اول مقيد به قيدى است كه آن را از دومى متمايز مى‌كند، و آن قيد در تقدير است، و تقدير كلام چنين است: «و منكم من يتوفى من قبل ان يرد الى ارذل العمر و منكم من يرد الى ارذل العمر» و مراد از ﴿أَرْذَلِ اَلْعُمُرِ﴾ ناچيزتر و پست‌ترين دوران زندگى است كه قهرا با دوران پيروى منطبق مى‌شود، زيرا اگر با ساير دوره‌ها مقايسه شود حقيرترين دوران حيات است.

  • ﴿لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾ يعنى تا به حدى برسند كه بعد از يك دوره دانايى ديگر چيزى ندانند، البته چيز قابل اعتنايى كه اساس زندگى بر آن است. لام «لكيلا» لام غايت است، يعنى امر بشر منتهى مى‌شود به ضعف قوا و مشاعر، به طورى كه از علم كه نفيس‌ترين محصول زندگى است، چيز قابل اعتنايى برايش نماند.

  • ﴿وَ تَرَى اَلْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا اَلْمَاءَ اِهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ﴾ 

  • راغب مى‌گويد: وقتى گفته مى‌شود «همدت النار» معنايش اين است كه آتش

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 71.
    2.  تفسير لاهيجى، ج 3، ص 161.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

487
  • خاموش شد، و از همين باب است «ارض هامدة» يعنى بدون گياه و نيز «نبات هامد» يعنى گياه خشك. در كلام خداى تعالى هم آمده كه مى‌فرمايد: ﴿وَ تَرَى اَلْأَرْضَ هَامِدَةً﴾1 و قريب به همين معنا است كلام كسى‌2 كه آن را به «ارض هالكة - زمين هلاك كننده» معنا كرده است.

  • راغب مى‌گويد: «هز» به معناى تحريك به حركت شديد است. وقتى گفته مى‌شود: «هززت الرمح» معنايش اين است كه من نيزه را به شدت تكان دادم، و نيز «اهتز النبات» به معناى اين است كه گياه از شدت سرسبزى تكان بخورد3.

  • باز راغب در باره كلمه «ربت» گفته: «ربا» به معناى زياد شد و بلند شد مى‌باشد، همچنانكه در قرآن فرموده: ﴿فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا اَلْمَاءَ اِهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ﴾ يعنى وقتى آب را بر آن نازل مى‌كنيم، تكان مى‌خورد و بلند مى‌شود اين بود كلام راغب البته با تلخيص‌4.

  • ﴿وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ﴾ يعنى زمين بعد از آنكه ما بر آن آب نازل كرديم از هر صنف از اصناف گياهان داراى بهجت - يعنى خوش رنگ، و داراى برگ و گل خندان - برويانيد. ممكن هم هست منظور از «زوج» معناى مقابل فرد باشد، براى اينكه در جاهاى ديگر كلام خداى تعالى اين معنا ثابت شده، كه گياهان نيز ازدواج دارند، همچنانكه براى آن‌ها حيات و زندگى اثبات شده و علوم تجربى امروز نيز با آن موافق است.

  • و حاصل معنا اين است كه: زمين در روياندن گياهان و رشد دادن آن‌ها، اثرى دارد نظير اثر رحم در روياندن فرزند كه آن را از خاك گرفته به صورت نطفه، و سپس علقه، آنگاه مضغه، آنگاه انسانى زنده در مى‌آورد.

  • ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ وَ أَنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ 

  • كلمه «ذلك» اشاره به مطالبى است كه در آيه قبلى آمده بود، و آن خلقت انسان و گياه بود. و تدبير امر آن‌ها از نظر حدوث و بقاء، و هم از نظر خلقت و تدبير، امرى است داراى واقعيت كه كسى نمى‌تواند در آن‌ها ترديد كند.

  • آنچه از سياق بر مى‌آيد اين است كه مراد از «حق» ، خود حق است، يعنى وصفى نيست كه قائم مقام موصوف حذف شده و خبر «ان» بوده باشد، بلكه مى‌خواهد بفرمايد:

    1.  مفردات راغب، ماده همد
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 71.
    3.  مفردات راغب، ماده هزز
    4.  مفردات راغب، ماده ربو

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

488
  • خداى تعالى خود حق است، حقى كه هر موجودى را تحقق مى‌دهد و در همه چيز نظام، حق جارى مى‌كند. پس همين كه خداى تعالى حق است و هر چيزى تحققش به او است، سبب شده كه اين موجودات و نظامهاى حقه جارى در آن به وجود آيد، و همه اينها كشف مى‌كند از اينكه او حق است.

  • جمله‌ ﴿وَ أَنَّهُ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ﴾ عطف است به ما قبلش كه در آيه قبلى ذكر شده بود، و آن عبارت بود از انتقال خاك مرده از حالى به حالى و رساندنش به مرحله انسانى زنده. و نيز انتقال زمين مرده به وسيله آب به صورت نباتى زنده، و اين كار هم چنان ادامه دارد، به خاطر اينكه او كارش زنده كردن مردگان است.

  • و جمله‌ ﴿وَ أَنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ مانند جمله قبلى عطف است بر جملات سابق. و مراد اين است كه آنچه ما بيان كرديم همه به خاطر اين بوده كه خدا بر هر چيز قادر است، چون ايجاد انسان و نبات و تدبير امر آن‌ها در ايجاد و ابقاء، مرتبط به وجود و نظامى است كه در عالم جريان دارد، و همانطور كه ايجاد وجود و نظام عالم، جز با داشتن قدرت ميسر نمى‌شود، همچنين داشتن قدرت بر آن دو كار جز با داشتن قدرت بر هر چيز ميسر نمى‌شود. پس ايجاد انسان و نبات و تدبير امر آن دو، به خاطر عموم قدرت او است، و به تفسير ديگر: خلقت و تدبير انسان و نبات كشف مى‌كند از عموم قدرت او.

  • ﴿وَ أَنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ أَنَّ اَللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ﴾ .

  • اين دو جمله عطف است بر «ان» در جمله‌ ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ﴾ .

  • تفصيلى در مورد استنتاج پنج نتيجه از بيان كيفيت خلقت انسان و نبات‌

  • در اينجا سؤالى پيش مى‌آيد و آن اين است كه چرا از خلقت انسان و نبات تنها پنج نتيجه‌اى كه در آيه شريفه آمده گرفته شده؟ و نتايج ديگرى - از قبيل ربوبيت خدا و نداشتن شريك، و عليم و منعم و جواد بودن او، و... - كه همه در باب توحيد اهميت دارند را ذكر نكرده؟.

  • جواب اين سؤال اين است: به طورى كه از سياق - كه در مقام اثبات بعث است - بر مى‌آيد، و نيز به طورى كه از عرضه كردن اين آيات بر ساير آيات مثبته بعث استفاده مى‌شود، مى‌توان گفت اين آيه مى‌خواهد مساله بعث را از طريق اثبات حقيت خدا اثبات كند، البته حقيت على الاطلاق، زيرا از حق محض جز فعل حق خالى از باطل سر نمى‌زند، و اگر عالم ديگرى نباشد كه آدمى در آن يا قرين با سعادتش، و يا شقاوتش زندگى كند، و به همين خلقت و ايجاد و سپس نابودى اكتفاء نموده، يكسره انسان‌هايى را خلق كند و بميراند، كارى لعب و بيهوده انجام داده، و بيهوده كارى باطل است. پس همين كه مى‌دانيم او حق است و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

489
  • جز حق عمل نمى‌كند، مى‌فهميم كه نشاه‌اى ديگر هست، و اين ملازمه بسيار روشن است، براى اينكه اين زندگى دنيايى با مرگ تمام مى‌شود، پس بايد يك زندگى ديگرى باشد كه باقى باشد و دستخوش مرگ نگردد.

  • پس آيه شريفه، يعنى جمله‌ ﴿فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ تُرَابٍ … ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ﴾ در همان مجراى آيه‌ ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ﴾ 1

  • و آيه‌ ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً ذَلِكَ ظَنُّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ 2و امثال آن - يعنى آياتى كه متعرض اثبات معادند مى‌باشد.

  • تنها فرقى كه ميان آيه مورد بحث و آن آيات هست، اين است كه گفتيم: آيه مورد بحث مطلب را از راه حق مطلق بودن خدا اثبات مى‌كند، و آن آيات از راه حقيت فعل خدا، هر چند كه حقيت خدا مستلزم حقيت فعل او نيز هست.

  • آنگاه چون ممكن بود كسى توهم كند كه اصلا زنده كردن مردگان محال است، و در نتيجه برهان سودى نبخشد لذا آن توهم را دفع نموده، فرمود: ﴿وَ أَنَّهُ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ﴾ پس اينكه مى‌بينيم خداوند خاك مرده را زنده نموده، انسانى جاندار مى‌كند، و زمين مرده را زنده مى‌سازد، ديگر جاى ترديد در امكان بعث باقى نمى‌ماند.

  • اين جمله هم جارى مجراى آيه شريفه ﴿قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾ 3 و ساير آياتى است كه امكان بعث و احياى بار دوم را از راه وقوع مثل آن در بار اول اثبات مى‌كند، مى‌باشد.

  • و باز چون ممكن بود كسى توهم كند كه امكان احياى براى بار دوم مستلزم وقوع آن نيست، و بعيد است كه قدرت خدا متعلق چنين كار دشوارى شود، لذا اين توهم را هم دفع نموده، فرمود: ﴿وَ أَنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ چون در اين جمله قدرت خدا را مطلق و غير متناهى معرفى نموده، و قدرت غير متناهى نسبتش به احياى اول و دوم يكسان است، و نيز نسبت به

    1. نيافريديم آسمان‌ها و زمين را براى سرگرمى و بازى، نيافريديمشان مگر به حق. - دخان، آيه 39.
    2. ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است را باطل نيافريديم، اين پندار كسانى است كه كافر شدند، - ص، آيه 27.
    3. گفت اين استخوانها را كه پوسيده چه كسى زنده مى‌كند؟ بگو همان كس كه بار اول ايجادش كرد زنده‌اش مى‌سازد. - يس، آيه 79 و 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

490
  • كارى كه فى نفسه دشوار و يا آسان باشد به يك حد است، پس قدرت او آميخته با عجز نيست، و دستخوش كندى و خستگى نمى‌گردد.

  • اين جمله هم جارى مجراى آيه شريفه‌ ﴿أَ فَعَيِينَا بِالْخَلْقِ اَلْأَوَّلِ﴾ 1و آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِي أَحْيَاهَا لَمُحْيِ اَلْمَوْتىَ إِنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ 2 و ساير آياتى است كه بعث را از راه عموم قدرت و نامتناهى بودن آن اثبات مى‌كند مى‌باشد.

  • پس اين نكته‌ها كه در جمله‌ ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ...﴾ است، سه نتيجه است كه از آيه سابق بر آن استخراج شده، و غرض همه يكى است، و آن يادآورى دليلى است كه بعث را اثبات مى‌كند. و جمله اخير كه مى‌فرمود: ﴿وَ أَنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ أَنَّ اَللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ﴾ متضمن آن است.

  • آيه قبلى تنها مساله بعث مردگان، و ظرفى كه در آن مبعوث مى‌شوند را ذكر مى‌كرد، ولى بيان نمى‌كرد كه آن ظرف چه وقت است. آيه مورد بحث آن را معين نموده، و فرموده: ظرف آن، ساعت است. و اگر نفرمود: خدا ساعت را مى‌آورد. و آمدن را به خود ساعت نسبت داد، شايد از اين جهت بوده كه ناگهانى بودن آن را در نظر گرفته، كه اعتبار هيچ علمى به آن تعلق نمى‌گيرد. همانطور كه فرموده‌ ﴿لاَ تَأْتِيكُمْ إِلاَّ بَغْتَةً﴾ .

  • پس اگر نسبتش را به فاعل (خدا) نداده، مانند تعيين نكردن وقت آن، در آيه‌ ﴿قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾ 3 و آيه‌ ﴿إِنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ 4 همه مبالغه در اخفاء آن و تاييد ناگهانى بودن آن است.

  • و نام قيامت و آمدن ناگهانى‌اش در كلام خداى تعالى بسيار آمده، و در هيچ جا فاعل و آورنده آن ذكر نشده، بلكه همه جا از آن بمانند «آتية - خواهد آمد» ، «تاتيهم - قيامتشان خواهد آمد» «قائمة» ، و «تقوم» ، و مانند اينها تعبير شده.

  • و اما مظروف را كه عبارت است از احياى انسان‌هاى مرده، در جمله‌ ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ﴾ ذكر كرده.

  • حال اگر بگويى: نتيجه حجت مذكور بعث همه موجودات است، نه تنها انسان، براى

    1. مگر از خلقت اول به ستوه آمديم. - ق، آيه 15.
    2. آن كس كه آن را زنده كرده زنده كننده مردگان است، كه او بر هر چيز قادر است. - حم سجده، آيه 39.
    3. بگو علم به وقت آن نزد پروردگار من است. - اعراف، آيه 187.
    4. قيامت آمدنى است و من بنا دارم پنهانش كنم. - طه، آيه 15.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

491
  • اينكه فعل بدون غايت لغو و باطل است، و اين لغو اختصاص به خلقت انسان‌ها ندارد، بلكه خلقت غير انسان را هم شامل است، ليكن آيه شريفه اين نتيجه را تنها نسبت به انسان‌ها گرفته است.

  • در جواب مى‌گوييم: اگر آيه شريفه نتيجه را تنها نسبت به انسان‌ها گرفته، منافات ندارد كه نظير آن نتيجه در غير آدمى هم ثابت باشد، زيرا آيه شريفه در مقام و سياقى است كه بعث انسان‌ها در آن مورد گفتگو و حاجت است. علاوه بر اينكه ممكن هم هست گفته شود: معاد نداشتن غير آدمى مستلزم آن نيست كه خلقت آن‌ها لغو و باطل باشد براى اينكه خلقت آن‌ها به خاطر آدميان بوده پس غايت و نتيجه خلقت همه موجودات وجود آدميان و نتيجه خلقت آدميان بعث آنان است.

  • اين بود آنچه كه تدبر در آيات سه‌گانه مورد بحث و سياق آن‌ها و نيز عرضه آن‌ها بر ساير آيات داله بر معاد با تفنن بسيارى كه در آن‌ها است آن را دست مى‌دهد. با اين جواب كه ما داديم وجه اينكه چرا از ميان همه نتائج تنها نتائج مذكور كه بر حسب لفظ پنج نتيجه است معلوم گرديد و اين نتائج كه گفتيم بر حسب ظاهر لفظ پنج تاست در حقيقت سه نتيجه است كه در آيه دومى از آيه اول استخراج شده و يك نتيجه هم در آيه سومى از سه نتيجه نامبرده در آيه دومى استخراج شده است.

  • با اين بيان يك نكته ديگر نيز روشن مى‌شود و آن بيجا بودن شبهه تكرار است كه بعضى دچارش شده‌اند و آن شبهه اين است كه از جمله‌ ﴿وَ أَنَّهُ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ﴾ و جمله‌ ﴿وَ أَنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ﴾ و جمله‌ ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ﴾ و جملات ديگر توهم شده است.

  • مفسرين در تفسير آيات سه‌گانه و بيان حجت آن‌ها وجوه بسيار مختلفى آورده‌اند كه هيچ فايده‌اى در نقل آن‌ها نيست و در همه آن وجوه مقدماتى اضافه كرده‌اند كه به كلى از مفاد آيه اجنبى است، و علاوه بر اينكه اجنبى است در نظم آيه و سلامت بيان و استقامت حجت آن اخلال نيز وارد مى‌كند و به همين جهت از ذكر آن صرفنظر كرديم اگر كسى بخواهد به آن‌ها وقوف يابد بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.

  • مقصود از «علم» و «هدى» در آيه: ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدىً...﴾ 

  • ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدىً وَ لاَ كِتَابٍ مُنِيرٍ﴾ 

  • اين آيه صنف ديگر از مردم روى‌گردان از حق را يادآور مى‌شود. در تفسير كشف الكشاف به طورى كه نقل كرده‌اند گفته: از نظر نظم و مقام روشن‌تر اين به نظر مى‌رسد كه بگوييم اين آيه در باره پيشوايان و مقلدين - به فتحه لام - و آيه قبلى كه مى‌فرمود ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ … مَرِيدٍ﴾ در باره مقلدين - به كسر لام - است. اين بود خلاصه نظريه كشف

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

492
  • الكشاف‌1.

  • و حق هم همان است به دليل اينكه در ذيل آن آيه مى‌فرمايد: ﴿لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ همچنانكه در ذيل آيه قبلى فرمود: ﴿وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ مَرِيدٍ﴾ چون اضلال، كار مقلد - به فتحه لام - و متابعت كار مقلد - به كسر لام - است. ترديدى كه در آيه ميان «علم» و «هدايت» و «كتاب» آمده با اينكه هر يك از آن‌ها شامل دو شق ديگر مى‌شود خود دليل بر اين است كه مراد از علم هر علمى نيست تا شامل هدايت و كتاب هم بشود بلكه مراد علم مخصوصى است، همچنانكه مراد از هدايت، هدايت مخصوصى است. و اما اينكه آن علم چه علمى و آن هدايت چه هدايتى است؟ بعضى‌2 گفته‌اند: مراد از علم، علم ضرورى و بديهى است، و مراد از هدايت، استدلال و فكر صحيحى است كه آدمى را به سوى معرفت راه بنمايد، و مراد از ﴿كِتَابٍ مُنِيرٍ﴾، وحى آسمانى است، كه حق را اظهار مى‌كند.

  • ليكن اين حرف صحيح به نظر نمى‌رسد، زيرا هيچ دليلى نيست بر اينكه علم را در آيه حمل بر علم بديهى و ضرورى كنيم. علاوه بر اينكه مجادله كردن در مساله توحيد، و خداشناسى - چه اينكه مراد از آن اصرار در بحث باشد، و يا مجادله به معناى اصطلاحى، يعنى قياس تشكيل شده از مشهورات و مسلمات - خود يكى از طرق استدلال است، و علم ضرورى به هيچ وجه استدلال نمى‌خواهد.

  • از اين توجيه كه بگذريم، آنچه ممكن است در باره اين تعبير بگوييم اين است كه: مراد از علم، علم حاصل از حجت عقلى باشد، و مراد از هدايت، علم حاصل از هدايت الهى باشد، كه تنها نصيب كسانى مى‌شود كه در بندگى و عبادت خدا خلوص به خرج داده، دل به نور معرفت او روشن كرده باشند. و يا به عكس، يعنى به عنايتى ديگر مراد از علم، هدايت الهى، و مراد از هدايت، علم از طريق حجت عقلى باشد، و مراد از كتاب منير، وحى الهى، و از طريق نبوت باشد. و اين طرق سه‌گانه به سوى مطلق علم است كه يكى از راه عقل، و دومى از راه چشم، و سومى از راه گوش به دست مى‌آيد، و اين همان است كه در آيه شريفه ﴿وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً﴾3 بدان اشاره مى‌كند، و به هر حال خدا داناتر است.

    1.  كشف الكشاف.
    2.  منهج الصادقين، ج 6، ص 139.
    3. اسرى، آيه 36.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

493
  • ﴿ثَانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ … عَذَابَ اَلْحَرِيقِ﴾ 

  • كلمه: «ثنى» به معناى شكستن است و كلمه «عطف» - به كسر عين - به معناى پهلو است. و شكستن پهلو كنايه از روگرداندن است، گويى كسى كه از چيزى روى مى‌گرداند، يك پهلوى خود را خم مى‌كند و مى‌شكند.

  • جمله‌ ﴿لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ متعلق به جمله «يجادل» است، و لام در آن براى تعليل است، و معناى آن اين است كه: در باره خدا از روى جهل جدال مى‌كند و اظهار اعراض و استكبار مى‌كند، تا به اين وسيله به غرض خود كه اضلال مردم است برسد، و اينها همان رؤساى مشركين هستند كه ديگران از ايشان پيروى مى‌كنند.

  • جمله‌ ﴿لَهُ فِي اَلدُّنْيَا خِزْيٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَذَابَ اَلْحَرِيقِ﴾ تهديد ايشان است به خزى، يعنى خوارى و ذلت و رسوايى در دنيا - همانطور كه ديديم سرانجام كار مشركين قريش، البته رؤساى ايشان به همانجا كشيده شد - و نيز تهديد به عذاب اخروى است.

  • ﴿ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ يَدَاكَ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾ 

  • كلمه «ذلك» اشاره به مطالبى است كه در آيه قبلى بود، يعنى تهديد رؤساى مشركين به خوارى در دنيا و عذاب در آخرت. و حرف «باء» در جمله‌ ﴿بِمَا قَدَّمَتْ﴾ باء مقابله است مثل بايى كه ما در جمله «بعث هذا بهذا - فروختم اين را در مقابل آن» مى‌آوريم. ممكن هم هست باء سببيت باشد. و معناى آيه بنا بر احتمال اول چنين مى‌شود آنچه تو از خزى و عذاب مى‌بينى سزاى همان كارهايى است كه در دنيا كردى. و بنا بر احتمال دومى: به سبب آن مجادله بدون علم و هدايت و كتاب كه در دنيا كردى و در باره خدا بدون علم و هدايت و كتاب اعراض و استكبار ورزيدى تا مردم را گمراه كنى اين خزى و عذاب را مى‌بينى. البته در اين كلام التفاتى از غيبت به خطاب به كار رفته تا ملامت و عتاب را بر آنان تسجيل كرده باشد.

  • جمله‌ ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾ عطف بر جمله‌ ﴿بِمَا قَدَّمَتْ﴾ است و معنايش اين است كه: (اينكه گفتيم آنچه مى‌بينى سزاى كرده‌هاى خود تو است) بدان جهت است كه خدا بر بنده خود ظلم نمى‌كند بلكه با هر يك از آنان معامله‌اى مى‌كند كه خود مستحق آن باشند و با عمل خود و به زبان حال خواستار آن باشند.

  • ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ...﴾ 

  • كلمه «حرف» و نيز كلمه «طرف» و كلمه «جانب» به يك معنا است. و كلمه «اطمينان» به معناى آرامش و سكونت است و «فتنة» به طورى كه گفته‌اند1 به معناى محنت

    1.  كشاف، ج 3، ص 149 و روح البيان، ج 6، ص 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

494
  • يعنى امتحان است. و كلمه «انقلاب» به معناى برگشتن است.

  • وصف صنفى ديگر كه دين را براى دنيايشان مى‌خواهند و در آزمايش‌ها روى مى‌گردانند ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ...﴾ 

  • اين آيه صنف ديگرى از اصناف مردم بى‌ايمان و غير صالح را بر مى‌شمارد و آن‌ها كسانى هستند كه خداى سبحان را مى‌پرستند اما يك طرفى نه از هر طرف، به تعبيرى: به يك فرض و تقدير مى‌پرستند و اما بر ساير تقادير نمى‌پرستند و آن فرضى كه بر آن فرض خدا را مى‌پرستند در صورتى است كه پرستش او خير دنيا برايشان داشته باشد. و معلوم است كه لازمه اين طور پرستش اين است كه دين را براى دنيا استخدام كنند اگر سودى مادى داشت پرستش خدا را استمرار دهند و بدان دل ببندد و اطمينان يابند و اما اگر دچار فتنه و امتحان شوند روى گردانيده به عقب برگردند به طورى كه حتى به چپ و راست هم ننگرند و از دين خدا مرتد شوند و آن را شوم بدانند و يا اگر شوم هم ندانند به اميد نجات از آن آزمايش و مهلكه از دين خدا روى بگردانند و اين روش عادت آنان در پرستش بتها نيز هست يعنى بت را مى‌پرستند تا به خير مورد آرزوى خود برسند و يا به شفاعت آن‌ها از شر دنيايى رهايى و نجات يابند. و اينكه گفتيم از شر دنيايى بدان جهت است كه بت‌پرستان معتقد به آخرت نيستند.

  • آنگاه مى‌فرمايد: اين سرگردان‌هايى كه تكيه‌گاهى ندارند، و هر دم رو به سويى دارند، به خاطر وقوعشان در محنت و مهلكه، زيانكار در دنيا، و به خاطر روى‌گرداندنشان از خدا و دين، و ارتداد و كفر، زيانكار در آخرت هستند، زيانكارى آشكار.

  • اين آن معنايى است كه تدبر در معناى آيه آن را دست مى‌دهد. و بنابراين معنا جمله ﴿يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ﴾ ، از قبيل استعاره به كنايه، و جمله‌ ﴿فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ...﴾ تفسير و تفصيل براى جمله‌ ﴿يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ﴾ خواهد بود. و جمله‌ ﴿خَسِرَ اَلدُّنْيَا﴾ اشاره به خسران دنيايى آنان به خاطر دچار شدن به فتنه، ﴿وَ اَلْآخِرَةَ﴾ اشاره به خسران آخرتى آنان به خاطر روى گرداندن از دين است.

  • ﴿يَدْعُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَضُرُّهُ وَ مَا لاَ يَنْفَعُهُ ذَلِكَ هُوَ اَلضَّلاَلُ اَلْبَعِيدُ﴾ 

  • مدعو در اينجا بت است كه به خاطر نداشتن شعور و اراده، هيچ نفع و ضررى براى عابدش ندارد، و عابدش اگر به نفعى و يا ضررى مى‌رسد از ناحيه عبادت است كه فعل خود او است.

  • ﴿يَدْعُوا لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ لَبِئْسَ اَلْمَوْلىَ وَ لَبِئْسَ اَلْعَشِيرُ﴾ 

  • كلمه «مولى» به معناى ولى و ياور است. و كلمه «عشير» به معناى مصاحب و معاشر است.

  • در تركيب جملات آيه گفته‌اند كه جمله «يدعو» به معناى «يقول - مى‌گويد» و جمله

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

495
  • ﴿لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ...﴾ مقول آن قول است، و كلمه «لمن» مبتدايى است كه لام ابتدا بر سرش در آمده، و خود آن كلمه موصوله، وصله آن جمله‌ ﴿ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ﴾ مى‌باشد، و جمله‌ ﴿لَبِئْسَ اَلْمَوْلىَ وَ لَبِئْسَ اَلْعَشِيرُ﴾ جواب قسم حذف شده، و قائم مقام خبرى است كه خود بر آن دلالت مى‌كند.

  • و معناى آيه اين است كه: كسى كه بتها را مى‌پرستد، روز قيامت خودش بتها را چنين توصيف مى‌كند كه آنچه من در دنيا مولى و عشير خود گرفتم، ضررش بيشتر از سودش بود، و خدايى كه ضررش از سودش بيشتر باشد، بد مولى و بد عشيرى است، سوگند مى‌خورم كه بد مولى و بد عشيرى است.

  • و اگر فرمود ضررش نزديك‌تر از سودش است، بدين جهت است كه روز قيامت آثار سوء بت‌پرستى را كه همان عذاب جاودان و هلاكت ابدى است مشاهده مى‌كند. 

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ...﴾ 

  • بعد از آنكه اصنافى از مردم را ذكر كرد كه يك دسته پيشوايان كفرند، كه ديگران را به دنبال خود مى‌كشانند، و در باره خدا بدون علم جدال مى‌كنند، و دسته دوم پيروان ايشانند كه دنبال هر شيطانى را مى‌گيرند و مانند پيشوايانشان جدال مى‌كنند و هر دم در خيالاتى هستند كه خدا را از هر راهى كه سود مادى داشت مى‌پرستند، و آنگاه ايشان را به وصف ضلالت و خسران توصيف نموده اينك در اين جمله در مقابل آنان صنف ديگرى را هم ذكر مى‌كند و عبارتند از مؤمنين صالح كه آنان را به داشتن مثواى كريم و سرانجام نيكو توصيف نموده مى‌فرمايد كه خدا اين سرانجام را براى آنان خواسته است. و ذكر اين اصناف مقدمه و زمينه‌چينى براى قضاوتى است كه در ذيل آيات خواهد آمد.

  • معنى و مفاد آيه: ﴿مَنْ كَانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اَللَّهُ...﴾ و وجوهى كه در باره آن گفته‌اند

  • ﴿مَنْ كَانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَى اَلسَّمَاءِ ثُمَّ لْيَقْطَعْ فَلْيَنْظُرْ هَلْ يُذْهِبَنَّ كَيْدُهُ مَا يَغِيظُ﴾ 

  • در مجمع البيان گفته: كلمه «سبب» به معناى هر چيزى است كه با آن و به وسيله آن چيز ديگرى را به دست مى‌آورند و به همين جهت است كه طناب را سبب مى‌گويند (كه به وسيله آن آب از چاه بيرون مى‌آورند) و طريق را سبب مى‌گويند (چون به وسيله آن به مقصد مى‌رسند) و درب را سبب مى‌گويند (چون به وسيله آن وارد خانه مى‌شوند)1 و مراد خداى

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 73.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

496
  • تعالى از «سبب» در اين آيه همان معناى اول يعنى طناب است. كلمه «قطع» به معناى بريدن و از جمله معانى آن اختناق است و گويا از اين باب اختناق را قطع مى‌گويند كه مستلزم قطع نفس است. مفسرين‌1 گفته‌اند ضمير در ﴿لَنْ يَنْصُرَهُ اَللَّهُ﴾ به رسول خدا بر مى‌گردد چون مشركين مكه مى‌پنداشتند دينى كه وى آورده دروغى و نو ظهور است كه اساس محكمى ندارد و به همين جهت دعوتش منتشر نمى‌شود، و نزد خدا هم منزلتى ندارد تا او پشتيبانش باشد. ولى وقتى كه آن جناب به مدينه مهاجرت فرمود و خدا نصرتش داد و دينش عالم‌گير شد و آوازه‌اش همه جا پيچيد اين حادثه غير منتظره سخت ايشان را به خشم آورد لذا خدا در اين آيه ايشان را نكوهش كرده و اشاره مى‌كند كه ياور او خدا است و چون ياور او خداست خشم ايشان پايان نمى‌پذيرد و لو خود را خفه كنند. پس نقشه‌هاى ايشان هم اثرى نخواهد داشت. و معناى آيه اين است كه: هر كه از مشركين خيال كند كه خدا او را يارى نمى‌كند و در دنيا نام پيغمبر خود را بلند نمى‌كند و دين او را گسترش نمى‌دهد و در آخرت او را مشمول مغفرت و رحمت خود نمى‌گرداند و گروندگان به وى را نيز وا مى‌گذارد، آنگاه به خاطر همين خيال وقتى مى‌بيند كه خدا او را يارى كرده دچار خشم مى‌شود، چنين كسى طنابى بگيرد. و با آن به بلندى برود - مثل كسى كه با طناب به درخت بلندى بالا مى‌رود - آنگاه با همان طناب خود را خفه كند، بعد ببيند آيا كيد و حيله‌اش خشمش را مى‌نشاند يا خير؟.

  • و اين معنا معناى خوبى است كه سياق آيات قبلى، و نزول اين سوره به اندك مدتى بعد از هجرت، يعنى در ايامى كه مشركين هنوز قدرت و شوكت خود را داشتند آن را تاييد مى‌كند.

  • ولى بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند كه ضمير مذكور به كلمه «من» بر مى‌گردد، و معناى قطع هم قطع مسافت و بريدن راه است و مقصود از «مد سبب به سوى آسمان» بالا رفتن به آسمان به منظور ابطال حكم خدا است. و معناى آيه اين است كه: كسى كه مى‌پندارد كه خدا در دنيا و آخرت ياريش نمى‌كند، به آسمان بالا رود و آنگاه مسافت را بپيمايد، و سپس ببيند آيا كيد و مكرش حكم خداى را كه مايه خشم او شده از بين مى‌برد يا نه؟.

  • و اين حرف صحيح نيست و شايد مقصودشان اين باشد كه مراد از آيه شريفه اين باشد كه بفرمايد: بر هر انسانى لازم است كه در امور دنيا و آخرت خود اميدوار خدا باشد، و اگر

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 126 به نقل از ابن عباس كلبى.
    2.  تفسير ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

497
  • اميدوار او نباشد و خيال كند كه خدا او را يارى نمى‌كند و به خاطر همين خيال دچار غيظ شود پس هر نقشه كه مى‌تواند بريزد كه نقشه‌اش سودى به حالش نخواهد داشت.

  • بعضى‌1 ديگر گفته‌اند كه ضمير مذكور به موصول بر مى‌گردد، همچنانكه در قول سابق به آن بر مى‌گشت، و مراد از «نصرت» رزق است. وقتى مى‌گويند: «ارض منصورة» ، معنايش زمين باران ديده است، و معناى آيه همان معنايى است كه در قول سابق گذشت.

  • چيزى كه هست قول دومى از قول سابق به اعتبار عقلى نزديك‌تر و بهتر است، ليكن اشكالى بر هر دو قول متوجه است، و آن اين است كه لازمه هر دو قول اين است كه آيه شريفه متصل به آيات قبلش نباشد. اشكال ديگر اينكه اگر اين دو قول صحيح بود جا داشت بفرمايد: «من ظن ان لن ينصره الله...» نه اينكه بفرمايد: ﴿مَنْ كَانَ يَظُنُّ﴾ زيرا تعبير دومى كه در قرآن آمده استمرار ظن در گذشته را مى‌رساند و همين تعبير مؤيد قول اول است.

  • ﴿وَ كَذَلِكَ أَنْزَلْنَاهُ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَ أَنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ﴾ 

  • در سابق مكرر گذشت كه كلمه «كذلك: اين چنين» از باب تشبيه كلى به فرد است، با اينكه فرد مصداق كلى است، ولى به اين اعتبار كه ميان كلى و فرد تباين فرض شده باشد، و اين اعتبار به خاطر اين است كه بفهماند حكم جارى در فرد مفروض در ساير افراد نيز جريان دارد، مثل كسى كه به حسن و جواد كه مشغول صحبت كردن، و قدم زدن هستند اشاره كرده بگويد: انسان بايد اينطور باشد، يعنى حكم و طريقه حرف زدن و تكلم كه در اين دو نفر جريان دارد بايد در همه جريان يابد. پس معناى آيه اين مى‌شود كه: ما قرآن را در حالى كه آياتى روشن و واضح الدلاله است نازل كرديم، همچنانكه آيات سابقه بر اين سوره نيز واضح بود.

  • جمله‌ ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ﴾ خبرى است براى مبتداى حذف شده، و تقدير آن «و الامر ان الله يهدى من يريد» است، و معنايش اين است كه مطلب از اين قرار است كه خدا هر كه را بخواهد هدايت مى‌كند، و اما كسى كه او نخواهد هدايت كند، ديگر هدايت كننده‌اى برايش نخواهد بود. پس صرف اينكه آيات الهى بينات واضحة الدلاله هستند در هدايت شنونده كافى نيست، مگر آنكه خدا بخواهد هدايتش كند.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: جمله مذكور عطف است بر ضمير در «انزلناه» و تقدير

    1.  ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 78.
    2.  تفسير لاهيجى، ج 3، ص 167.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

498
  • كلام‌ ﴿وَ كَذَلِكَ أَنْزَلْنَاهُ ... أَنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ﴾ است، ولى وجه اول صدر و ذيل آيه را بهتر متصل مى‌سازد، و اين خود روشن است.

  • بحث روايتى [رواياتى در باره مراد از ﴿مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ﴾ و جمله: ﴿نُقِرُّ فِي اَلْأَرْحَامِ مَا نَشَاءُ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى﴾ در آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ...﴾ ]

  • در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَانٍ مَرِيدٍ﴾ فرموده: «مريد» به معناى خبيث است1.

  • و در الدر المنثور است كه: ابن ابى حاتم از ابى زيد روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾ گفته: اين آيه در باره نضر بن حارث نازل شد2.

  • مؤلف: اين روايت را الدر المنثور3 از ابن جرير و ابن منذر از ابن جريح نيز روايت كرده. و ظاهرا منظور وى تطبيق نضر بن حارث با عنوان كلى آيه است، همانطور كه روش راويانى كه متعرض اسباب نزول شده‌اند همين است كه به جاى اينكه بگويند: فلان مورد يكى از مصاديق آيه است، مى‌گويند: آيه در باره فلان مورد نازل شده. و بنابراين، گفتار مجاهد كه گفته است آيه بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يُجَادِلُ فِي اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدىً﴾ در باره نضر بن حارث نازل شده از روايت گذشته بهتر است، چون شخص مزبور از معاريف قوم خود بوده، و آيه دوم همانطور كه گفتيم در باره بزرگان ضلالت و پيشوايان كفر، و آيه اول در باره پيروان ايشان است.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ﴾ از امام (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: «مخلقة» جنين كامل الخلقه است، و ﴿غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ﴾ جنينى است كه ناقص سقط شود4.

  • و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابو داوود، ترمذى، نسايى، ابن ماجه، ابن منذر، ابن ابى حاتم، و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از عبد الله بن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه پيغمبرى صادق و مصدق

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 78.
    2.  الدر المنثور ج 4، ص 344 و در اين كتاب به جاى (ابى زيد) (ابى مالك) مى‌باشد.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 344.
    4.  تفسير قمى، ج 2، ص 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

499
  • است براى ما صحبت كرد كه خلقت هر يك از شما در شكم مادر بعد از چهل روز در حالى كه نطفه است شروع مى‌شود و به صورت علقه در مى‌آيد، چهل روز هم علقه است، آنگاه به صورت مضغه در مى‌آيد، چهل روز هم مضغه است، آنگاه خداوند فرشته خود را مى‌فرستد تا در آن نفخ روح كند و دستور مى‌دهد تا مقدر او را در چهار جهت بنويسد: يكى رزق، دوم اجل و مدت عمر، سوم عمل، چهارم سعادت و شقاوت.

  • به آن خدايى كه غير او خدايى نيست، بعضى از شما عمل اهل بهشت را انجام مى‌دهد تا جايى كه ميان او و بهشت بيش از يك ذراع فاصله نماند، ولى آن نوشته از عمل او پيشى گرفته، كار خود را مى‌كند و با ارتكاب چند عمل از اعمال اهل دوزخ او را دوزخى مى‌كند. و بعضى از شما عمل اهل جهنم را مرتكب مى‌شود تا جايى كه ميان او و آتش دوزخ بيش از يك ذراع فاصله نماند، ولى آن نوشته از عمل او پيشى گرفته كار خود را مى‌كند، يعنى او را موفق به چند عمل از اعمال اهل بهشت مى‌سازد و به همان وسيله او را بهشتى مى‌كند1.

  • مؤلف: اين روايت به طرق ديگرى نيز از ابن مسعود، ابن عباس، انس و حذيفة بن اسيد روايت شده‌2، البته در متن آن‌ها اختلاف هست. در بعضى از آن‌ها - يعنى روايت ابن جرير از ابن مسعود - آمده كه به فرشته گفته مى‌شود: راه بيفت به سوى ام الكتاب و از روى آن كتاب نسخه‌اى از اوصاف اين نطفه بردار. پس فرشته نزد ام الكتاب مى‌رود و از آن كتاب از مطالبى كه در باره آن نطفه است نسخه برداشته، تمامى صفات آن را مى‌گيرد...

  • از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نيز قريب به اين مضمون رواياتى رسيده، مانند آن روايتى كه در قرب الاسناد حميرى از احمد بن محمد، از احمد بن ابى نصر، از حضرت رضا (علیه السلام) نقل شده كه در آن آمده: پس همين كه چهار ماهش تمام شد، خداى تبارك و تعالى دو فرشته خلاق مى‌فرستد تا او را صورتگرى كنند و رزق و مدت عمرش، و شقاوت و سعادتش را بنويسند...3.

  • ما در تفسير اول سوره آل عمران حديث كافى از امام باقر (علیه السلام) را كه در باره تصوير جنين و نوشتن مقدرات او است، نقل كرديم. و در آن داشت كه آن دو ملك تمامى مقدرات آن طفل را از روى لوحى كه در پيشانى مادرش مى‌خورد نسخه برداشته و در آخر هر

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 344.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 345.
    3.  قرب الاسناد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

500
  • مقدرى كه مى‌نويسند شرط مى‌كنند كه اگر بدايى حاصل نشود و گر نه اين مقدر تغيير مى‌كند...1.

  • و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست و مقتضاى اين حديث و هر حديثى كه بدين معنا باشد اين است كه هر مقدرى كه براى كودك نوشته مى‌شود قابل تغيير است همچنانكه مقتضاى روايات وارده از طرف اهل سنت كه گذشت خلاف اين معنا است ولى به هر حال منافاتى ميان اين دو مدلول نيست براى اينكه براى هر چيز - و از آن جمله براى آدميان - بهره‌اى از لوح محفوظى است كه هرگز دچار تغيير و تبديل نمى‌شود و نيز بهره‌اى از لوح محو و اثبات دارد كه قابل تغيير و تبديل هست و بنابراين، قضاهاى رانده شده دو نوع است قضاى حتمى و غير حتمى كه خداى تعالى در باره آن دو فرموده: ﴿يَمْحُوا اَللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتَابِ﴾ 2.

  • و ما، در گذشته گفتارى پيرامون معناى قضا گذرانديم و در آنجا روشن كرديم كه لوح قضا هر چه باشد با نظام عليت و معلوليت منطبق است كه به دو سلسله منحل مى‌شود يكى سلسله علل تامه و معلولات آن‌ها كه هيچ قابل تغيير و تبديل نيست و ديگرى سلسله علل ناقصه و معلولهاى آن كه اين سلسله تغيير و تبديل مى‌پذيرد. و گويا طايفه اول از روايات به قضاهاى حتمى جنين و دسته دوم به قضاهاى غير حتمى او اشاره مى‌كنند و ما اين معنا را نيز توضيح داديم كه حتميت قضا منافاتى با اختياريت افعال آدمى ندارد كه خواننده عزيز بايد متوجه اين نكته باشد.

  • و در كافى به سند خود از سلام بن مستنير روايت كرده كه گفت: از امام ابو جعفر (علیه السلام) از معناى آيه‌ ﴿مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ﴾ پرسش نمودم فرمود: «مخلقه» عبارتند از همان ذره‌هايى كه خدا در پشت آدم قرار داده و از آن‌ها پيمان گرفته و سپس به پشت مردان و رحم زنان روانشان كرد و آنان همان افرادى از انسان‌هايند كه به دنيا مى‌آيند تا از آن پيمان پرسش شوند، و اما ﴿غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ﴾ عبارتند از هر انسانى كه خداوند در هنگام خلقت ذره در پشت آدم قرارشان نداد و در نتيجه يا به صورت نطفه هدر رفته از بين مى‌روند يا اگر هم صورت انسانى به خود بگيرند هنوز به كمال نرسيده و قبل از نفخ روح سقط مى‌شوند3.

  • مؤلف: در گذشته، يعنى در بحث روايتى كه در ذيل «آيه ذر» در سوره اعراف عنوان

    1.  كافى.
    2. خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مى‌كند و نزد او است ام الكتاب.
      رعد، آيه 39.
    3.  كافى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

501
  • كرديم توضيحى براى اين حديث گذشت.

  • و در تفسير قمى به سند خود از على بن مغيره از امام صادق، از پدر بزرگوارش نقل كرده كه فرمود: وقتى آدمى به سن صد سالگى رسد «به ارذل العمر» رسيده است1.

  • چند روايت در ذيل آيه: ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ﴾ كه در باره طالبان دين براى دنيا است‌

  • مؤلف: در تفسير سوره نحل در ذيل آيه هفتم پاره‌اى روايات در اين معنا ذكر كرديم.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه، به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: مردمى از اعراب بودند كه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌آمدند و اسلام مى‌آوردند، و چون به ديار خود بر مى‌گشتند اگر آن سالشان سال پر باران و پر حاصل و پر نتاج مى‌بود مى‌گفتند: دين ما دين صالحى است و به آن تمسك مى‌كردند. و اگر آن سالشان سال بى‌باران و قحطى و مصيبت‌زا مى‌بود مى‌گفتند: اين دين كه ما اختيار كرديم هيچ خير و بركتى ندارد، و بدين جهت بود كه آيه شريفه‌ ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ﴾ نازل شد2.

  • مؤلف: اين معنا به غير اين، از طريق ابن عباس نيز روايت شده.

  • و در كافى به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناى كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اَللَّهَ عَلىَ حَرْفٍ﴾ فرمود: بله مردمى هستند كه خدا را به يگانگى مى‌پرستند و از پرستش غير خدا دست بر مى‌دارند و از شرك بيرون مى‌شوند، ولى نمى‌دانند كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) رسول خدا است. اينها كسانى هستند كه خدا را به يك طرف مى‌پرستند، يعنى با شك در نبوت محمد و حقانيت آنچه آورده، و مى‌گويند: ما صبر مى‌كنيم ببينيم اموالمان زياد مى‌شود و عافيت در بدن و فرزند مى‌يابيم، يا نه، اگر اموالمان زياد شد و خود و فرزندانمان قرين عافيت شديم آن وقت مى‌فهميم كه اين مرد صادق، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و اما اگر نشد به دين سابق خود بر مى‌گرديم. لذا خداى تعالى در باره آنان مى‌فرمايد: ﴿فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اِطْمَأَنَّ بِهِ﴾ يعنى اگر عافيتى در دنياى خود يافت به آن دين اطمينان مى‌يابد ﴿وَ إِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ﴾ يعنى اگر دچار بلايى در خود شد ﴿اِنْقَلَبَ عَلىَ وَجْهِهِ﴾ ، با شك خود به سوى شرك قبليش بر مى‌گردد ﴿خَسِرَ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ اَلْخُسْرَانُ اَلْمُبِينُ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَضُرُّهُ وَ مَا لاَ يَنْفَعُهُ﴾ فرمود: مقصود از «انقلاب» همين است كه مشرك مى‌شود، و غير خدا را

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 79.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 346.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

502
  • مى‌خواند و مى‌پرستد...1.

  • مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب توحيد خود با مختصر اختلافى نقل كرده‌2.

  • و در الدر المنثور است كه فاريابى، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿مَنْ كَانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اَللَّهُ﴾ گفته: يعنى كسى كه بپندارد كه خدا، محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را در دنيا و آخرت يارى نمى‌كند، ﴿فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَى اَلسَّمَاءِ﴾ يعنى طنابى به سقف خانه خود بياويزد ﴿ثُمَّ لْيَقْطَعْ﴾ پس خود را خفه كند تا بميرد3.

  • مؤلف: هر چند اين حرف تفسيرى است از ابن عباس و ليكن در حقيقت معناى شان نزول را در بر دارد و به همين جهت ما آن را نقل كرديم.

    1.  اصول كافى، ج 2، ص 413.
    2.  توحيد صدوق.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 347.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

503
  • [سوره حج (22):آيات 17 تا 24]

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلصَّابِئِينَ وَ اَلنَّصَارىَ وَ اَلْمَجُوسَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اَللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ ١٧ أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ وَ اَلشَّمْسُ وَ اَلْقَمَرُ وَ اَلنُّجُومُ وَ اَلْجِبَالُ وَ اَلشَّجَرُ وَ اَلدَّوَابُّ وَ كَثِيرٌ مِنَ اَلنَّاسِ وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ اَلْعَذَابُ وَ مَنْ يُهِنِ اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُكْرِمٍ إِنَّ اَللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ ١٨ هَذَانِ خَصْمَانِ اِخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِنْ نَارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ اَلْحَمِيمُ ١٩ يُصْهَرُ بِهِ مَا فِي بُطُونِهِمْ وَ اَلْجُلُودُ ٢٠وَ لَهُمْ مَقَامِعُ مِنْ حَدِيدٍ ٢١ كُلَّمَا أَرَادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيهَا وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ ٢٢ إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِبَاسُهُمْ فِيهَا حَرِيرٌ ٢٣ وَ هُدُوا إِلَى اَلطَّيِّبِ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلىَ صِرَاطِ اَلْحَمِيدِ ٢٤﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • كسانى كه ايمان آوردند و آنان كه يهودى شدند و صابئى‌ها و نصارى و مجوس و كسانى كه شرك آوردند خدا در روز رستاخيز ميانشان امتياز مى‌نهد، و از هم جدايشان مى‌كند كه خدا به همه چيز گواه است (17).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

504
  • مگر ندانى كه هر كه در آسمان‌ها و در زمين هست با خورشيد و ماه و ستارگان و كوه‌ها و درختان و جانوران و بسيارى مردمان خدا را سجده مى‌كنند و بسيارى نيز عذاب بر آن‌ها محقق شده و هر كس كه خدا خوارش كند ديگر كسى نيست كه او را گرامى بدارد كه خدا هر چه بخواهد مى‌كند (18).

  • اين دو طايفه دشمنان هم هستند كه در مورد پروردگارشان با يكديگر مخاصمه كرده‌اند، و كسانى كه كافرند برايشان جامه‌هايى از آتش بريده شده و از بالاى سرهايشان آب جوشان ريخته مى‌شود (19).

  • كه امعاء ايشان را با پوستها بگدازد (20).

  • و برايشان گرزهايى آهنين آماده است (21).

  • هر وقت بخواهند از آن شدت و محنت در آيند بدان باز گردانيده شوند (گويند) عذاب سوزان را بچشيد (22).

  • خدا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند به بهشتهايى مى‌برد كه در آن جويها روان است، در آنجا دستبندها از طلا و مرواريد زيور كنند و لباسشان در آنجا ديبا خواهد بود (23).

  • آنان به گفتار نيك هدايت شده‌اند و به راه ستوده رهنمايى گشته‌اند (24).

  • بيان آيات‌

  • بعد از آنكه در آيات سابق اختلاف مردم و خصومت آنان را در باره خداى سبحان نقل كرد كه يكى تابع پيشوايى گمراه كننده است و ديگرى پيشوايى است گمراه كننده كه بدون علم در باره خدا جدال مى‌كند، و يكى ديگر مذبذب و سرگردانى است كه خدا را در يك صورت مى‌پرستد و در ساير صور به شرك قبلى خود بر مى‌گردد و ديگرى به خداى سبحان ايمان دارد و عمل صالح مى‌كند، اينك در اين آيات مى‌فرمايد كه خدا عليه ايشان شهادت مى‌دهد و به زودى در روز قيامت ميان آنان داورى مى‌كند در حالى كه همه خاضع و مقهور او هستند و در برابر عظمت و كبرياى او به سجده در مى‌آيند، سجده حقيقى - و لو اينكه بعضى از اينان يعنى آن‌هايى كه عذاب بر آنان حتمى شده بر حسب ظاهر از سجده امتناع كنند - آنگاه اجر مؤمنين و كيفر غير مؤمنين را بعد از فصل قضاء در قيامت بيان مى‌كند.

  • مراد از ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾، ﴿اَلَّذِينَ هَادُوا﴾، «نصارى»، «صابئين»، «مجوس» و ﴿اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا﴾ كه فرمود: «خدا در قيامت بين آنان حكم به حق مى‌كند» 

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلصَّابِئِينَ وَ اَلنَّصَارىَ وَ اَلْمَجُوسَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اَللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ...﴾

  • مراد از ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ به قرينه مقابله كسانى است كه به محمد بن عبد الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و كتاب و قرآن ايمان آوردند. و مراد از ﴿وَ اَلَّذِينَ هَادُوا﴾ گروندگان به موسى و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

505
  • پيامبران قبل از موسى است كه در موسى توقف كردند و كتابشان تورات است. كه بخت نصر پادشاه بابل وقتى در اواسط قرن هفتم بر آنان مستولى شد قبل از مسيح آن را سوزانيد و مدتها به كلى نابود شد تا آنكه عزراى كاهن در اوايل قرن ششم قبل از مسيح در روزگارى كه كورش پادشاه ايران بابل را فتح نموده و بنى اسرائيل را از اسارت نجات داده به سرزمين مقدس برگردانيد آن را به رشته تحرير در آورد.

  • و مراد از «صابئين» پرستندگان كواكب نيست به دليل خود آيه كه ميان صابئين و مشركين مقابله انداخته بلكه - به طورى كه بعضى گفته‌اند - صابئين عبارتند از معتقدين به كيشى كه حد وسط ميان يهوديت و مجوسيت است و كتابى دارند كه آن را به حضرت يحيى بن زكرياى پيغمبر نسبت داده‌اند، و امروز عامه مردم ايشان را (صابئى) مى‌گويند، و ما در ذيل آيه شريفه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلنَّصَارىَ وَ اَلصَّابِئِينَ﴾ 1بحثى در باره صابئين گذرانديم.

  • و مراد از «نصارى» گروندگان به مسيح، عيسى بن مريم (علیه السلام) و پيامبران قبل از وى، و كتب مقدسه انجيل‌هاى چهارگانه (لوقا، مرقس، متى و يوحنا) و كتب عهد قديم است، البته آن مقدار از كتب عهد قديم كه كليسا آن را مقدس بداند، ليكن قرآن كريم مى‌فرمايد: كتاب مسيحيان تنها آن انجيلى است كه به عيسى نازل شد.

  • و منظور از «مجوس» قوم معروفى هستند كه به زرتشت گرويده، كتاب مقدسشان «اوستا» نام دارد. چيزى كه هست تاريخ حيات زرتشت و زمان ظهور او بسيار مبهم است، به طورى كه مى‌توان گفت به كلى منقطع است. اين قوم كتاب مقدس خود را در داستان استيلاى اسكندر بر ايران به كلى از دست دادند، و حتى يك نسخه از آن نماند، تا آنكه در زمان ملوك ساسانى مجددا به رشته تحرير در آمد، و به همين جهت ممكن نيست بر واقعيت مذهب ايشان وقوف يافت. آنچه مسلم است، مجوسيان معتقد هستند كه براى تدبير عالم دو مبدأ است، يكى مبدأ خير، و ديگرى مبدأ شر. اولى نامش «يزدان» و دومى «اهريمن» و يا اولى «نور» ، و دومى «ظلمت» است. و نيز مسلم است كه ايشان ملائكه را مقدس دانسته، بدون اينكه مانند بت‌پرستان براى آن‌ها بتى درست كنند، به آن‌ها توسل و تقرب مى‌جويند. و نيز مسلم است كه عناصر بسيطه - و مخصوصا آتش را - مقدس مى‌دارند. و در قديم الايام مجوسيان در ايران و چين و هند و غير آن‌ها آتشكده‌هايى داشتند كه وجود همه عالم را مستند به

    1. بقره، آيه 62.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

506
  • «اهورامزدا» دانسته، او را ايجاد كننده همه مى‌دانستند.

  • و اما مراد از «مشركين» در ﴿وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا﴾ همان وثنى‌ها هستند كه بت مى‌پرستيدند، و اصول مذاهب آن‌ها سه است: يكى مذهب وثنيت صابئه، و يكى وثنيت برهمائيه، و يكى بودايى. البته اين سه مذهب اصول مذاهب مشركين است، و گر نه اقوام ديگرى هستند كه از اصنام هر چه بخواهند و به هر نحوى بخواهند مى‌پرستند، بدون اينكه پرستش خود را بر اصل منظمى استوار سازند، مانند بت‌پرستان حجاز، و طوائفى در اطراف معموره جهان، كه گفتار مفصل و شرح عقايدشان در جلد دهم اين كتاب گذشت.

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾ - مقصود از اين «فصل» فصل قضاء و حكم به حق در مسائلى است كه صاحبان اين مذاهب در آن اختلاف داشته‌اند، تا محق آنان از مبطل جدا شود، آن چنان كه هيچ ساترى در ميان نماند، و هيچ حاجبى جلو آن حكم به حق را نگيرد.

  • و اگر كلمه «ان» در اين آيه شريفه تكرار شده براى تاكيد است، چون ميان «ان» ، اول، و خبرش زياد فاصله شده، لذا دوباره «ان» را تكرار فرموده تا تاكيد، اثر خود را ببخشد.

  • نظير اين تكرار در سوره نحل آمده: ﴿ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هَاجَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا فُتِنُوا ثُمَّ جَاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ﴾1 و نيز در همان سوره اين تكرار آمده، مى‌فرمايد: ﴿ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا اَلسُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ ، وَ أَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ 2.

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ﴾ اين جمله تعليل آن فصل است كه چگونه فصل به حق است.

  • ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ وَ اَلشَّمْسُ وَ اَلْقَمَرُ وَ اَلنُّجُومُ وَ اَلْجِبَالُ وَ اَلشَّجَرُ وَ اَلدَّوَابُّ...﴾ 

  • ظاهرا خطاب در جمله‌ ﴿أَ لَمْ تَرَ﴾ به همه كسانى است كه مى‌توانند ببينند و صلاحيت خطاب را دارند، و منظور از ديدن در اينجا، دانستن است.

  • البته ممكن هم هست بگوييم خطاب مختص به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و مقصود از رؤيت، رؤيت قلبى است، همچنانكه در باره آن فرموده: ﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ أَ فَتُمَارُونَهُ عَلىَ مَا يَرىَ﴾ 3.

    1. نحل، آيه 110.
    2. نحل، آيه 119.
    3. دل در آنچه ديد دروغ نگفت، آيا در آنچه وى ديد با او مى‌ستيزيد. - نجم، آيات، 11 و 12.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

507
  • سجده (خضوع و تذلل) تكوينى موجودات در برابر خدا و سجده تشريعى بسيارى از مردم و استكبار بسيارى ديگر كه: ﴿حَقَّ عَلَيْهِ اَلْعَذَابُ﴾ 

  • و اينكه در آيه مورد بحث سجده را به غير عقلا از قبيل خورشيد و ماه و ستارگان و كوه‌ها نسبت داده، خود دليل بر اين است كه مراد از آن، سجده تكوينى است، نه سجده تشريعى و تكليفى. و سجده تكوينى عبارت است از تذلل و اظهار كوچكى در مقابل عزت و كبريايى خداى عز و جل، و در تحت قهر و سلطنت او. و لازمه آن اين است كه كلمه «من» در جمله‌ ﴿مَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾ شامل نوع انسان، از مؤمن و كافر، بشود چون در سجده تكوينى و تذلل وجودى، استثنايى نيست.

  • و اگر در زمره سجده كنندگان خود آسمان و زمين را نام نبرد، با اينكه حكم سجده تكوينى شامل آن‌ها نيز هست، مى‌فهماند كه معناى كلام اين است كه مخلوقات علوى و سفلى چه آن‌ها كه عقل دارند و چه آن‌ها كه ندارند، در وجودشان خاضع و متذلل در برابر عزت و كبريايى خدايند، و مدام با هستى خود به طور تكوين و اضطرار سجده مى‌كنند.

  • جمله: ﴿وَ كَثِيرٌ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ عطف است بر جمله‌ ﴿مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ...﴾ و معنايش اين است كه: سجده مى‌كند براى او هر كس كه در آسمان‌ها و زمين است و نيز سجده مى‌كند براى او بسيارى از مردم. و اگر سجده آدمى را به بسيارى از آنان نسبت داد، خود دليلى است بر اينكه منظور از اين سجده نوع ديگرى از سجده و غير از سجده سابق است، چون اگر همان مقصود بود، تمامى افراد بشر در آن سجده شركت دارند. پس اين نوع سجده همان سجده تشريعى، و اختيارى و به رو افتادن به زمين براى تجسم تذلل است، تا آن تذلل و عبوديت تكوينى و ذاتى را اظهار كنند.

  • و در جمله‌ ﴿وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ اَلْعَذَابُ﴾ با جمله قبلى مقابله افتاده و اين مقابله مى‌رساند كه معناى آن اين است كه مقصود از آن بسيارى كه عذاب بر آنان حتمى شده كسانى هستند كه از سجده سر مى‌تابند، چيزى كه هست اثر سرپيچى كه همان عذاب است در جاى خود آن ذكر شده، و اگر ثبوت عذاب در جاى خوددارى از سجده ذكر شده، براى اين است كه دلالت كند بر اينكه اين عذاب عين همان عمل ايشان است، كه به صورت عذاب به ايشان بر مى‌گردد. و نيز براى اين است كه زمينه را براى جمله بعدى كه مى‌فرمايد ﴿وَ مَنْ يُهِنِ اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُكْرِمٍ﴾ فراهم سازد، چون جمله مذكور دلالت مى‌كند بر اينكه ثبوت عذاب براى آنان به دنبال سرپيچى آنان از سجده، خوارى و ذلت است كه ديگر دنبالش كرامت و خيرى نخواهد بود.

  • پس امتناع آنان از سجود، به مشيت خدا عذاب را براى ايشان به دنبال دارد، و آن عذاب هم عبارت است از خوارى و ذلتى كه بعد از آن كرامتى تا ابد نخواهد بود، براى اينكه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

508
  • همه خيرها، و خير همه‌اش به دست خدا است، همچنانكه فرموده: ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾ 1و با اين حال اگر او خير را از شخصى دريغ بدارد، ديگر كسى نيست كه خير را به آن شخص برساند.

  • جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾ كنايه است از عموم قدرت خدا، و تعليلى است براى مطالب قبل كه يكى اثبات عذاب بود براى مستكبرين از سجده براى خدا، و يكى اهانت آنان بود، اهانتى كه بعد از آن كرامتى نباشد.

  • پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى‌شود كه: خدا در روز قيامت ميان مردمى كه با هم اختلاف داشتند حكم مى‌كند و آن‌ها را از يكديگر متمايز و جدا مى‌سازد. تو كه خوب مى‌دانى كه موجودات علوى و سفلى همه با تكوين و هستى خود در برابر خدا تذلل و خضوع دارند و تنها بشر است كه بسيارى از آنان در مقام عبوديت برخاسته، خضوع و عبوديت ذاتى خود را اظهار مى‌دارند و بعضى از ايشان از اين اظهار استنكاف مى‌ورزند، و اين دسته كسانى هستند كه عذاب بر آنان حتمى شده، و خدا خوارشان مى‌سازد، خواريى كه بعد از آن ديگر كرامتى نباشد، و او بر هر چه بخواهد قادر است و آنچه بخواهد مى‌كند.

  • با اين معنايى كه براى آيه كرديم وجه اتصالش به ما قبل روشن گرديد.

  • ﴿هَذَانِ خَصْمَانِ اِخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِنْ نَارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ اَلْحَمِيمُ﴾ 

  • اشاره با كلمه «هذان» به دو طايفه‌اى است كه جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾ و جمله بعدى‌اش: ﴿وَ كَثِيرٌ مِنَ اَلنَّاسِ وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ اَلْعَذَابُ﴾ بر آن دو دلالت مى‌كرد.

  • تمامى مذاهب مختلف به دو دسته: «محق» و «مبطل» منقسمند و همه اختلافاتشان به اختلاف در ربوبيت خدا بر مى‌گردد

  • و از اينكه اختلاف كنندگان بشر را با اينكه اديان آنان و مذاهبشان بسيار است، منحصر در دو طايفه كرده فهميده مى‌شود كه برگشت تمامى اديان مختلف به دو طايفه است، يكى حق و يكى باطل، چون اگر اين دو جامع را در نظر نگيريم، به هيچ معناى ديگرى نمى‌توانيم مذاهب مختلف عالم را در تحت آن معنا دو تا كنيم. و محق و مبطل در عالم دو طايفه هستند در مقابل هم، يكى به حق ايمان دارد و ديگرى به آن كفر مى‌ورزد. پس طوائف مذكور در آيه هم، با همه اختلافى كه در اقوال آنان است منحصر در دو خصمند، و با اينكه دو خصم هستند، اقوال مختلفى بيشتر از دو تا دارند. بنابراين خوب مى‌توان فهميد كه تعبير ﴿خَصْمَانِ اِخْتَصَمُوا﴾ چقدر جالب و پر معنا است. از يك طرف اهل خصومت را تثنيه آورده، 

    1. آل عمران، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

509
  • و از سوى ديگر خصومتشان را به صورت جمع تعبير كرده، و آنگاه خصومتشان را در بارها پروردگارشان دانسته و فهمانده كه اختلافشان در وصف ربوبيت خداى تعالى بوده، و در نتيجه فهمانده است كه برگشت تمامى اختلافات مذاهب هر قدر هم كه زياد باشند در يك مساله است، و آن وصف ربوبيت خدا است.

  • پاره‌اى رب خود را به اسماء و صفاتى توصيف مى‌كنند كه او مستحق و سزاوار آن‌ها است و هم افعالى به او نسبت مى‌دهند كه لايق ساحت اوست، و به آن اوصافى كه گفتيم ايمان دارند. اينها اهل حقند، و بر طبق همين اوصاف، و آنچه آن اوصاف اقتضاء دارند عمل مى‌كنند، و در نتيجه اعمالشان جز صالحات چيزى نيست.

  • پاره‌اى ديگر او را به آنچه از اسماء و صفات كه مستحق و سزاوار است توصيف نمى‌كنند، مثلا براى او شريك يا فرزند قائل مى‌شوند و در نتيجه وحدانيت او را منكر مى‌گردند، و يا صنع و ايجاد عالم را به طبيعت و يا دهر نسبت مى‌دهند، و يا منكر رسالت و نبوت، و يا رسالت بعضى از رسل، و يا منكر يكى از ضروريات دين حق مى‌شوند، و در نتيجه به حق كفر مى‌ورزند و آن را مى‌پوشانند، (چون كفر همان پوشاندن حق است)، و اين كافر و آن مؤمن به آن معنايى كه گفتيم عبارتند از خصمان

  • آنگاه شروع كرده، در بيان كيفر و سزاى آن دو خصم، و عاقبت امر هر يك از آن دو، و نخست كيفر كفار را بيان نموده، مى‌فرمايد: ﴿فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِنْ نَارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ اَلْحَمِيمُ﴾ يعنى براى كفار لباس از آتش مى‌برند، و از بالاى سرشان آب جوش بر سرشان مى‌ريزند.

  • ﴿يُصْهَرُ بِهِ مَا فِي بُطُونِهِمْ وَ اَلْجُلُودُ﴾ 

  • كلمه «صهر» به معناى آب كردن است، و معناى آيه اين است كه با آن آب جوش آنچه در داخل جوف ايشان، از معده و روده و غيره است، همه آب مى‌شود.

  • ﴿وَ لَهُمْ مَقَامِعُ مِنْ حَدِيدٍ﴾ 

  • كلمه «مقامع» جمع «مقمعة» و «مقمعة» به معناى پتك و گرز است.

  • ﴿كُلَّمَا أَرَادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيهَا وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ﴾ 

  • ضمير «منها» به آتش بر مى‌گردد، و كلمه «من غم» بيان آن است. و ممكن هم هست كلمه «من» به معناى سببيت باشد. و كلمه «حريق» به معناى «محرق - سوزاننده» است، مانند «اليم» كه به معناى «مولم - دردآور» است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

510
  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ كلمه «اساور» به طورى كه گفته‌اند جمع «اسورة» است، و «اسورة» خود جمع «سوار» است، و «سوار» به طورى كه راغب‌1 گفته معرب «دستواره» است. و بقيه كلمات آيه روشن است.

  • ﴿وَ هُدُوا إِلَى اَلطَّيِّبِ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلىَ صِرَاطِ اَلْحَمِيدِ﴾ 

  • «قول طيب» كلامى است كه در آن خبائث نباشد. و «كلام خبيث» به معناى كلامى است كه يكى از اقسام باطل در آن باشد، و خداى تعالى قول طيب مؤمنين را يك جا جمع نموده، و فرموده: ﴿دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اَللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلاَمٌ وَ آخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ 2.

  • پس معناى اينكه فرمود «به سوى قول طيب هدايت شدند» اين است كه خداوند وسيله را براى چنين سخنى برايشان فراهم نمود. و هدايتشان به صراط حميد - حميد يكى از اسماء خداست - اين است كه از ايشان جز افعال پسنديده سر نزند، همچنانكه جز كلام طيب از دهان ايشان بيرون نمى‌آيد.

  • ميان آيه مورد بحث و آيه‌ ﴿كُلَّمَا أَرَادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيهَا وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ﴾ مقابله‌اى است، كه خواننده عزيز خود آن را درك مى‌كند.

  • بحث روايتى [روايتى در باره مجوس‌]

  • در كتاب توحيد به سند خود از اصبغ بن نباته از على (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرموده: قبل از اينكه مرا از دست بدهيد از من پرسش كنيد. اشعث ابن قيس برخاست و گفت: يا امير المؤمنين از مجوس چطور بايد جزيه گرفت، با اينكه آن‌ها اهل كتاب نيستند، و پيغمبرى به سوى ايشان گسيل نشده؟ فرمود: بله اى اشعث خداوند به سوى آنان كتاب و رسولى فرستاد، تا آنكه وقتى پادشاهى در شبى مست شد و با دختر خود هم بستر گرديد.

    1.  مفردات راغب، ماده سور
    2. يعنى آرمان و شعارشان در بهشت كلمه سبحانك است و تحيتشان به يكديگر سلام است و آخرين آرمانشان كلمه‌﴿اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ است. - يونس، آيه 10.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

511
  • چون صبح شد خبر در ميان مردم انتشار يافت، همه جلوى خانه او گرد آمده گفتند: تو دين ما را آلوده كرده، و از بين بردى، بايد بيرون شوى، تا تو را با زدن حد پاك كنيم. پادشاه به ايشان گفت همه جمع شويد و به سخن من گوش فرا دهيد، اگر ديديد كه هيچ راهى جز حد زدن نيست آن وقت خود دانيد، هر كارى مى‌خواهيد بكنيد.

  • و چون همه گرد آمدند به ايشان گفت: هيچ مى‌دانيد كه خداى تعالى هيچ بنده‌اى را گرامى‌تر از پدر و مادر ما، آدم و حوا نيافريده؟ گفتند: بله، درست است. گفت مگر نبود كه او دختران خود را به پسران خود داد؟ گفتند، درست است، و همين دين ما باشد؟ همگى بر پيروى چنين مسلكى هم پيمان شدند، خداوند هر علمى كه داشتند از سينه‌شان محو كرد و كتابى كه در بينشان بود از ميانشان برداشت؟ و در نتيجه مجوس كافر و اهل آتشند كه بدون حساب وارد آتش مى‌شوند، ولى منافقين حالشان شديدتر از ايشان است؟ اشعث گفت: به خدا سوگند مثل اين جواب از كسى نشنيدم، و به خدا سوگند ديگر چنين پرسشى را تكرار نمى‌كنم1.

  • مؤلف: اينكه امام (علیه السلام) فرمود: «منافقين حالشان بدتر است» منظورش تعريض به اشعث منافق است. و اما اينكه مجوسيان اهل كتابند، روايات ديگرى نيز بر وفقش هست، و در آن‌ها آمده كه پيغمبرى داشتند و او را كشتند و كتابش را سوزاندند.

  • و در الدر المنثور در تفسير جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾ آمده كه ابن ابى حاتم، و لالكايى - در كتاب سنت - و خلعى در - كتاب فوائدش - از على (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه شخصى از جنابش پرسيد: در ميان ما مردى است كه در باره مشيت بحث مى‌كند. حضرت فرمود: اى عبد الله خداوند تو را براى آنچه خود مى‌خواست خلق كرد، و يا براى آنچه تو مى‌خواستى؟ عبد الله گفت: براى آنچه كه خودش مى‌خواسته. حضرت فرمود: مثلا اگر تو را مريض مى‌كند، وقتى مريض مى‌كند كه خودش خواسته باشد، و يا وقتى كه تو خواسته باشى؟ گفت: وقتى خودش خواسته باشد. باز فرمود: بعد از آنكه مريضت كرد وقتى بهبوديت مى‌دهد كه خودش خواسته باشد، يا تو خواسته باشى؟ گفت: وقتى خودش خواسته باشد. باز پرسيد تو را وقتى به بهشت مى‌برد كه خودش خواسته باشد، يا تو خواسته باشى؟ گفت: بلكه وقتى خودش خواسته باشد. فرمود: به خدا سوگند اگر غير اين جواب مى‌گفتى آن عضوت را كه ديدگانت در آن است با شمشير مى‌زدم2.

    1.  توحيد صدوق، ص 306.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 348.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

512
  • توضيحى در باره مشيت خداوند و اينكه در روايت آمده است: هر كه معتقد باشد به اينكه خدا از ازل مريد بوده موحد نيست‌

  • مؤلف: اين روايت را صدوق هم در كتاب توحيد به سند خود از عبد الله بن ميمون قداح از جعفر بن محمد از پدرش (علیه السلام) روايت كرده، و در آن نام بهشت نيامده، تنها آمده كه «وقتى تو را داخل مى‌كند كه خودش خواسته باشد يا تو خواسته باشى» 1.

  • در سابق، در جلد اول اين كتاب، در تفسير آيه‌ ﴿وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾ روايت ديگرى در اين معنا با شرحش گذشت.

  • و در توحيد به سند خود از سليمان بن جعفر جعفرى روايت كرده كه گفت: حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: مشيت يكى از صفات افعال است، پس هر كه معتقد باشد كه خدا از ازل مريد و شائى (خواهنده) بوده موحد نيست2.

  • تمامى مذاهب مختلف به دو دسته: «محق» و «مبطل» منقسمند و همه اختلافاتشان به اختلاف در ربوبيت خدا بر مى‌گردد

  • مؤلف: در اينكه بار دوم فرمود «پس هر كه معتقد باشد كه خدا از ازل مريد و شائى بوده موحد نيست» اشاره است به اينكه اراده و مشيت يك چيز است، و همين طور هم هست، چون مشيت وقتى آدمى به آن موصوف مى‌شود كه آدمى فاعلى در نظر گرفته شود، كه مى‌داند چه مى‌كند، و چه كرده است، و همين معنا وقتى اراده ناميده مى‌شود كه فاعليت فعل تماميت و كمال يافته باشد، به طورى كه فعل از آن منفك نشود.

  • و به هر حال اراده و مشيت وصفى است خارج از ذات و عارض بر ذات، و به همين جهت خداى تعالى آن طور كه به صفات ذاتى‌اش از قبيل علم و قدرت موصوف مى‌شود، به اراده و مشيت موصوف نمى‌شود، چون ذات او منزه از تغيير است، و با عروض عوارض دگرگون نمى‌شود. پس اراده و مشيت از صفات فعل او، و منتزع از فعل او، و يا از جمع شدن اسباب ناقصه كه مجموع علت تامه است مى‌شود.

  • پس اينكه مى‌گوييم خدا اراده كرد چنين و چنان كند، معنايش اين است كه اگر چنين و چنان كرد با علم به صلاحيت آن كرد، و مى‌دانست كه مصلحت انجام آن بيشتر از مصلحت ترك آن است. و يا معنايش اين است كه وسيله و اسباب آن را با علم به صلاحيت آن فراهم نمود.

  • و چون اراده به آن معنايى كه در خود ما است غير از ذات خدا است، لذا اگر كسى بگويد خدا لا يزال مريد بوده، لازمه گفتارش اين مى‌شود كه غير از ذات خدا چيز ديگرى هم ازلى بوده، چيزى كه مخلوق او نبوده، بلكه با او بوده است، و اين با توحيد منافات دارد.

    1.  توحيد صدوق، ص 337.
    2.  توحيد صدوق، ص 338.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

513
  • و اما اگر كسى اراده را به آن معنا كه در خود ما است نگيرد، بلكه بگويد معناى اراده علم به اصلح است، در اين صورت مانعى ندارد كه بگويد خدا از ازل مريد بوده چون علم جزء ذات خداست، چيزى كه هست در اين صورت اراده را صفت جداگانه‌اى در مقابل علم و حيات و قدرت گرفتن وجهى ندارد.

  • و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، ابن ابى شيبه، عبد بن حميد، بخارى، مسلم، ترمذى، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و بيهقى - در كتاب دلائل - از ابو ذر روايت كرده‌اند كه وى سوگند مى‌خورد كه آيه « ﴿هَذَانِ خَصْمَانِ اِخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ ... إِنَّ اَللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ﴾»، در باره سه نفر از مسلمانان و سه نفر از كفار نازل شد كه در جنگ بدر با هم روبرو شدند و هماوردى كردند. از مسلمانان حمزة بن عبد المطلب و عبيدة بن حارث و على بن ابى طالب. و از كفار عتبه، و شيبه، فرزندان ربيعه، و وليد بن عتبه بودند.

  • على (علیه السلام) فرمود: من اول كسى هستم كه در روز قيامت براى خصومت روى زانو مى‌نشينم1.

  • مؤلف: صاحب الدر المنثور2 اين روايت را نيز از عده‌اى از اصحاب جوامع از قيس بن سعد بن عباده و از ابن عباس و ديگران نقل كرده. و در مجمع البيان آن را از ابو ذر و عطاء نقل كرده است‌3.

  • چند روايت در ذيل آيه: ﴿هَذَانِ خَصْمَانِ اِخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ﴾ 

  • و در خصال از نضر بن مالك روايت كرده كه گفت: من به حسين بن على (علیه السلام) عرضه داشتم: يا ابا عبد الله! در معناى‌ ﴿هَذَانِ خَصْمَانِ اِخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ﴾ حديثى بفرما. فرمود: منظور بنى اميه و ما هستيم كه در پيشگاه عدل الهى مخاصمه خواهيم كرد. ما خداى را تصديق نموديم و آنان تكذيب كردند. پس «خصمان» در روز قيامت ماييم4.

  • مؤلف: اين روايت نمى‌خواهد بفرمايد، شان نزول آيه ما هستيم، بلكه مى‌خواهد بفرمايد يكى از مصاديق «خصمان» ماييم.

  • نظير اين روايت، روايتى است كه كافى به سند خود از ابن ابى حمزه از امام باقر (علیه السلام) آورده كه فرمود: براى كسانى كه به ولايت على كفر ورزيدند جامه‌اى از آتش

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 348.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 348.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 77.
    4.  خصال صدوق، ص 32.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

514
  • بريده مى‌شود1.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ هُدُوا إِلَى اَلطَّيِّبِ مِنَ اَلْقَوْلِ﴾ گفته كه مقصود از «قول طيب» توحيد و اخلاص است. و در معناى جمله‌ ﴿وَ هُدُوا إِلىَ صِرَاطِ اَلْحَمِيدِ﴾ فرموده، صراط حميد ولايت است2.

  • مؤلف: و در محاسن به سند خود از ضريس از امام باقر روايتى به اين معنا آورده است‌3.

  • و در مجمع البيان آمده كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرموده:

  • هيچ كس به قدر خداى عز و جل حمد را دوست نمى‌دارد4.

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 422.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 83.
    3. محاسن برقى، ج 1، ص 169، ط قم.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

515
  • [سوره حج (22):آيات 25 تا 37]

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ اَلَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ سَوَاءً اَلْعَاكِفُ فِيهِ وَ اَلْبَادِ وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ٢٥ وَ إِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ اَلْبَيْتِ أَنْ لاَ تُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ اَلْقَائِمِينَ وَ اَلرُّكَّعِ اَلسُّجُودِ ٢٦ وَ أَذِّنْ فِي اَلنَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالاً وَ عَلىَ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ ٢٧ لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ عَلىَ مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ فَكُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا اَلْبَائِسَ اَلْفَقِيرَ ٢٨ ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ ٢٩ ذَلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُمَاتِ اَللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ أُحِلَّتْ لَكُمُ اَلْأَنْعَامُ إِلاَّ مَا يُتْلىَ عَلَيْكُمْ فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثَانِ وَ اِجْتَنِبُوا قَوْلَ اَلزُّورِ ٣٠حُنَفَاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ اَلسَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ اَلطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ اَلرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ ٣١ ذَلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اَللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ ٣٢ لَكُمْ فِيهَا مَنَافِعُ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى ثُمَّ مَحِلُّهَا إِلَى اَلْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ ٣٣ وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنْسَكاً لِيَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ عَلىَ مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ فَإِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ اَلْمُخْبِتِينَ ٣٤ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ اَلصَّابِرِينَ عَلىَ مَا أَصَابَهُمْ وَ اَلْمُقِيمِي اَلصَّلاَةِ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ٣٥ وَ اَلْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَكُمْ مِنْ شَعَائِرِ اَللَّهِ لَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ فَاذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا اَلْقَانِعَ وَ اَلْمُعْتَرَّ كَذَلِكَ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

516
  • سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ٣٦ لَنْ يَنَالَ اَللَّهَ لُحُومُهَا وَ لاَ دِمَاؤُهَا وَ لَكِنْ يَنَالُهُ اَلتَّقْوىَ مِنْكُمْ كَذَلِكَ سَخَّرَهَا لَكُمْ لِتُكَبِّرُوا اَللَّهَ عَلىَ مَا هَدَاكُمْ وَ بَشِّرِ اَلْمُحْسِنِينَ ٣٧﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • كسانى كه كفر ورزيدند و از راه خدا و مسجد الحرام كه ما آن را براى همه مردم معبد قرار داديم و مقيم و مسافر در آن يكسان است باز مى‌دارند بدانند كه ما به هر كس از ايشان كه بخواهد در آنجا تجاوزى و ستمى بكند عذابى دردناك خواهيم داد (25).

  • و چون ابراهيم را آن روز كه اين خانه نبود در جاى اين خانه جا داديم (و مقرر داشتيم) چيزى را با من شريك نپندارد و خانه‌ام را براى طواف كنندگان و مقيمان و سجده‌گزاران پاكيزه دارد (26).

  • و به او گفتيم مردم را نداى حج ده تا پياده سوى تو آيند و سوار بر مركب‌هاى لاغر شده از دورى راه از دره‌هاى عميق بيايند (27).

  • تا شاهد منافع خويشتن باشند و نام خدا را در ايامى معين ياد كنند كه ما شما را از حيوانات روزى داديم، از آن بخوريد و به درمانده فقير نيز بخورانيد (28).

  • آنگاه كثافاتى كه در حال احرام بر ايشان است بسترند و به نذرهايشان وفا كنند و بر اين خانه كهن طواف كنند (29).

  • آرى اين چنين، و هر كس حرمت‌يافتگان خداى را بزرگ بدارد همان براى او نزد پروردگارشان عمل نيكى محسوب مى‌شود، و خدا چارپايان را بر شما حلال كرده مگر آنچه كه برايتان خوانده شود.

  • پس، از پليدى بتها كناره‌گيرى كنيد و از گفتار دروغ اجتناب ورزيد (30).

  • مخلصان خدا باشيد نه مشركان او، و هر كه به خدا شرك آورد چنان است كه از آسمان در افتاده مرغان او را بربايند، و يا باد او را به جايى دوردست برد (31).

  • چنين، و هر كس قربانى‌هاى خدا را بزرگ دارد اين از پرهيزگارى دلها است (32).

  • شما را تا مدتى از آن منفعت‌ها است، سپس زمان رنج آن تا برگشتن به خانه كعبه ادامه دارد (33).

  • براى هر امتى عبادتى داديم تا نام خدا را بر حيوانات بسته زبان كه روزيشان كرده است ياد كنند، پس معبود شما خداى يگانه است، مطيع او شويد و فروتنان را بشارت ده (34).

  • همان كسانى كه چون نام خدا برده شود دلهايشان بترسد كه بر حادثات صبورند و نماز بپا دارند و از آنچه روزيشان داديم انفاق كنند (35).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

517
  • و قربانيها را براى شما از مراسم حج قرار داديم كه غذايتان نيز هست نام خدا را در آن حال كه به پا ايستاده‌اند بر آن‌ها ياد كنيد و چون پهلو به زمين نهادند از گوشتشان بخوريد و به فقير و سائل هم بخورانيد. اين چنين، حيوانات را به خدمت شما گرفتيم شايد سپاس داريد (36).

  • گوشت قربانى و خون آن به خدا نمى‌رسد، چنين، حيوانات را به خدمت شما گرفتيم تا خدا را براى هدايتى كه شما را كرده، بزرگ شماريد و نيكوكاران را بشارت بده (37).

  • بيان آيات [برابرى همه مؤمنين در عبادت در مسجد الحرام و تهديد كسانى كه راه خدا و مسجد الحرام را مى‌بندند]

  • اين آيات مزاحمت و جلوگيرى كفار مشرك از ورود مؤمنين به مسجد الحرام را ذكر مى‌كند، و تهديدى كه به ايشان نموده نقل مى‌كند. و اشاره‌اى دارد به تشريع حج خانه خدا براى اولين بار در عهد ابراهيم، و ماموريت او به اينكه حج را در ميان مردم اعلام بدارد. و نيز پاره‌اى از احكام حج را بيان مى‌كند.

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ اَلَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ﴾ 

  • كلمه «صد» به معناى جلوگيرى است. و كلمه «سواء» مصدر به معناى فاعل است.

  • و «عكوف در مكان» به معناى اقامت در آن است. و كلمه «بادى» از «بدو» و به معناى ظهور است. و مراد از آن به طورى كه گفته‌اند كسى است كه مقيم مكه نباشد، بلكه از خارج وارد مكه شود. و كلمه «الحاد» به معناى ميل به خلاف استقامت است، و اصل آن كجى پاى حيوان بوده.

  • و مراد از جمله‌ ﴿فَالَّذِينَ كَفَرُوا﴾ مشركين مكه است كه به نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كفر ورزيدند و در اول بعثت، يعنى قبل از هجرت، مانع از گرويدن مردم به اسلام مى‌شدند. و مقصود از «سبيل الله» همان اسلام است، و نيز مؤمنين را از داخل شدن به مسجد الحرام، براى طواف كعبه، و نماز خواندن در آن و ساير عبادات باز مى‌داشتند. پس جمله «يصدون» استمرار را مى‌رساند، و عطف آن بر فعل ماضى «كفروا» ضررى به اين افاده نمى‌رساند، و معناى آيه اين است: آن‌هايى كه قبلا كفر ورزيدند و بر جلوگيرى مردم از راه خدا و جلوگيرى مؤمنين از مسجد الحرام مداومت نمودند.

  • و با اين بيان روشن مى‌شود كه: جمله‌ ﴿وَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ عطف است بر جمله ﴿سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ ، و مراد از جلوگيرى مؤمنين از اداى عبادات، مناسك در كعبه است، و لازمه اين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

518
  • جلوگيرى اين بوده كه نگذارند كسى هم از خارج وارد مكه شود.

  • و با اين بيان روشن مى‌گردد كه منظور از جمله‌ ﴿اَلَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ﴾ كه وصف مسجد الحرام است - اين است كه «جعلناه لعبادة الناس - آن را محل عبادت مردم قرار داديم» ، نه اينكه ملك آن را به مردم واگذار نموديم. پس به حكم اين آيه، مردم مالك اين معنا هستند كه در مسجد الحرام عبادت كنند، و كسى نتواند از ايشان جلوگيرى كند. و اگر اينطور تعبير فرموده براى اين است كه بفهماند عبادت مردم در مسجد الحرام حق ايشان است، و جلوگيرى ايشان، تعدى در حق و الحاد به ظلم است. همچنانكه اضافه «سبيل» به كلمه «اللَّه» براى افاده اين معنا است كه جلوگيرى مردم از عبادت در مسجد تعدى به حق خدا است.

  • مؤيد اين معنا اين است كه بعد از جمله مورد بحث فرموده: ﴿سَوَاءً اَلْعَاكِفُ فِيهِ وَ اَلْبَادِ﴾ يعنى اهل آن و خارجى‌هايى كه داخل آن مى‌شوند، در اينكه حق دارند در آن مسجد عبادت كنند برابرند.

  • و مراد از اقامت در آن، و در خارج آن، يا اقامت در مكه و در خارج مكه به طور مجاز عقلى است. و يا از اين باب است كه ملازم بودن مسجد براى عبادت آن است كه از خارج وارد آن شوند.

  • ﴿وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾

  • اين جمله كيفر كسى كه مردم را در اين حق ظلم مى‌كند بيان مى‌فرمايد، و لازمه آن تحريم اين عمل، يعنى بازدارى مردم از دخول مسجد براى عبادت است. و مفعول «يرد» حذف شده تا دلالت بر عموم كند. و حرف «باء» در «بالحاد» براى ملابست، و در «بظلم» براى سببيت است. جمله مورد بحث دلالت مى‌كند بر اينكه خبر «ان» در جمله‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ چيست.

  • و معناى آيه اين است كه: كسانى كه كافر شدند و همواره مردم را از راه خدا، كه همان دين اسلام است، باز مى‌دارند و مؤمنين را از ورود به مسجد الحرام كه ما آن را معبدى براى مردم قرار داديم كه عاكف و بادى در آن برابرند، جلوگيرى مى‌كنند بدانها از عذاب مى‌چشانيم چون آن‌ها با مردم با الحاد و ظلم مواجه مى‌شوند و كسى كه چنين باشد ما از عذابى دردناك بدو مى‌چشانيم.

  • مفسرين در اعراب مفردات آيه و جملات آن گفته‌هاى بسيار زيادى دارند، و شايد آنچه ما آورديم مناسب‌ترين وجه نسبت به سياق آيه باشد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

519
  • معبد شدن كعبه براى مردم و مقصود از دستور الهى به ابراهيم (عليه السلام): ﴿وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ...﴾ 

  • ﴿وَ إِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ اَلْبَيْتِ أَنْ لاَ تُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ اَلْقَائِمِينَ وَ اَلرُّكَّعِ اَلسُّجُودِ﴾ 

  • «بوء له مكانا كذا» معنايش اين است كه براى او فلان مكان را مهيا كرد، تا مرجع و بازگشت گاه او باشد و همواره بدانجا برگردد. و كلمه «مكان» به معناى محل استقرار هر چيزى است. بنابراين «مكان خانه» قطعه‌اى است از زمين كه خانه كعبه در آن بنا شده، و مراد از «قائمين» آن طور كه از سياق استفاده مى‌شود، كسانى هستند كه خود را براى عبادت خدا و نماز به تعب مى‌اندازند. و كلمه «ركع» جمع «راكع» است، مانند «سجد» كه جمع «ساجد» است. و همچنين «ركوع» و «سجود» نيز جمع راكع و ساجد است.

  • كلمه «اذ» در جمله‌ ﴿وَ إِذْ بَوَّأْنَا...﴾ ظرفى است متعلق به مقدر، و تقدير آن «اذكر وقت كذا» است. و در اين جمله داستان معبد شدن كعبه براى مردم را بيان مى‌كند، تا همه بهتر بفهمند، كه چطور جلوگيرى مردم از عبادت در آن الحاد به ظلم است.

  • و اينكه خداى تعالى مكان بيت را براى ابراهيم (علیه السلام) تبوئه قرار داد معنايش اين است كه آن را مرجع براى عبادت قرار داد، تا عبادت كنندگان آنجا را خانه عبادت خود قرار دهند. و اين كه خانه را هم به خود نسبت داد، و فرمود: « ﴿وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ﴾ پاك كن خانه‌ام را» اشاره به همين قرار داد دارد.

  • و بدون ترديد اين قرارداد عبارت بوده از وحى به ابراهيم كه تو اين مكان را مكان و مرجع براى عبادتم بكن. پس معناى‌ ﴿بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ اَلْبَيْتِ﴾ اين است كه: ما وحى كرديم به ابراهيم كه براى عبادتم قصد اين مكان كن. به عبارتى ديگر مرا در اين مكان عبادت كن.

  • با اين بيان روشن گرديد كه كلمه «ان» در جمله « ﴿أَنْ لاَ تُشْرِكْ بِي شَيْئاً﴾» تفسيرى است كه وحى سابق را به اعتبار اينكه از مقوله قول بوده، تفسير مى‌كند و ديگر احتياجى به تقدير «وحى كرديم كه» و يا «گفتيم» و امثال آن نيست.

  • و نيز روشن شد كه مقصود از جمله‌ ﴿أَنْ لاَ تُشْرِكْ بِي شَيْئاً﴾ البته در خصوص اين سياق، نهى از شرك به طور مطلق نيست، هر چند شرك به طور مطلق مورد نهى است، ولى مقصود نهى از خصوص شرك در عبادت است، چون كسى كه به زيارت كعبه مى‌رود مقصودش عبادت است. و به عبارتى روشن‌تر: نهى از شرك در اعمال حج، از قبيل تلبيه براى بتها اهلال براى آن‌ها و امثال آن است.

  • و همچنين معناى جمله‌ ﴿وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ...﴾ اين است كه وحى كرديم كه خانه مرا براى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

520
  • طواف كنندگان و نمازگزاران و راكعان و ساجدان تطهير كن. و تطهير هر چيز به معناى اين است كه آن را آن چنان از كثافات و پليديها پاك كنند و به حالتى برگردانند كه طبع اولى اقتضاى آن حالت را دارد. و منظور از اينكه بيت را به خود نسبت داده، فرمود: «بيتى» ، اين است كه بفهماند اين خانه مخصوص عبادت من است.

  • و تطهير معبد، به همان جهت كه معبد است، اين است كه آن را از اعمال زشت و پليديها كه مايه فساد عبادت است پاك كنند، و چنين پليدى همان شرك و مظاهر شرك يعنى بتها است. پس تطهير خانه خدا، يا منزه داشتن آن از خصوص پليديهاى معنوى است، و ابراهيم (علیه السلام) مامور شده كه طريقه عبادت را به نحوى كه خالى از قذارت شرك باشد به مردم تعليم دهد، همانطور كه خودش مامور به چنين عبادتى شده بود، و يا تطهير آن از مطلق نجاسات، و پليديها چه مادى و چه معنوى است.

  • ليكن از اين دو احتمال آنكه با سياق آيه نزديكى بيشترى دارد همان احتمال اول است، و حاصل تطهير معبد، از ارجاس و پليديهاى معنوى، براى پرستندگان كه از دور و نزديك قصد آن مى‌كنند، اين است كه عبادتى براى آنان وضع كند كه خالص براى خدا باشد، و مشوب به شائبه شرك نباشد در آنجا تنها خدا را بپرستند و چيزى را شريك او نكنند، پس بنا بر آنچه سياق افاده مى‌كند معناى آيه اين مى‌شود كه به ياد آور زمانى را كه به ابراهيم وحى كرديم كه در خانه من مرا پرستش كن به اينكه آن را مرجع عبادت من كنى و چيزى را در عبادت من شريك نسازى و براى كسانى كه قصد خانه من مى‌كنند عبادتى تشريع كنى كه خالى از شائبه شرك باشد. در اين آيه اشعارى به اين معنا دارد كه عمده عبادت قاصدان كعبه طواف و نماز و ركوع و سجود است و نيز اشعارى به اين معنا است كه ركوع و سجود مثل دو متلازم، هميشه با هم هستند و هيچ وقت از يكديگر جدا نمى‌شوند. از جمله حرف‌هايى كه در تفسير اين آيه زده‌اند يكى اين است كه معناى «بوأنا» (قلنا تبوأ) است يكى ديگر اين است كه گفته‌اند معنايش «اعلمنا» است يكى ديگر اينكه كلمه (ان) در جمله‌ ﴿أَنْ لاَ تُشْرِكْ...﴾ مصدريه است يكى ديگر اينكه مخففه از (ان) با تشديد است يكى ديگر اينكه گفته‌اند: مراد از طائفين طارئين يعنى واردين از خارج و مراد از قائمين مقيمين و اهل مكه است ديگر اينكه مراد از قائمين و ركع و سجود همه نمازگزاران است ولى همه اين اقوال بعيد است.

  • ﴿وَ أَذِّنْ فِي اَلنَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالاً وَ عَلىَ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ﴾ 

  • كلمه «اذن» امر از «تاذين» و به معناى اعلام كردن با صداى بلند است و به همين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

521
  • جهت ديگران آن را به ندا تفسير كرده‌اند. و كلمه «حج» در اصل لغت به معناى قصد است و اگر عمل مخصوص در بيت الحرام را كه اولين بار ابراهيم (علیه السلام) آن را تشريع نمود و در شريعت محمدى (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز جريان يافت حج ناميده‌اند به همين جهت است كه هر كس بخواهد اين عمل را انجام دهد قصد خانه خدا مى‌كند. و كلمه «رجال» جمع «راجل پياده» است كه در مقابل «راكب - سواره» است. و كلمه «ضامر» به معناى لاغرى است كه از زياد راه رفتن لاغر شده باشد. و كلمه «فج» به طورى كه گفته‌اند1 به معناى راه دور است.

  • ﴿وَ أَذِّنْ فِي اَلنَّاسِ بِالْحَجِّ﴾ يعنى در ميان مردم ندا كن كه قصد خانه كنند و يا عمل حج را انجام دهند. اين جمله عطف است بر جمله‌ ﴿لاَ تُشْرِكْ بِي شَيْئاً﴾ و مخاطب در آن ابراهيم (علیه السلام) است. و اينكه بعضى‌2 از مفسرين مخاطب به آن را رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دانسته‌اند از سياق آيات بعيد است.

  • ﴿يَأْتُوكَ رِجَالاً...﴾ اين جمله جواب امر است. يعنى در ميان مردم اعلام كن كه اگر اعلام كنى مردم چه پياده و چه سوار بر اشتران لاغر از هر راه دورى خواهند آمد. و لفظ «كل» در امثال اين موارد معناى كثرت را افاده مى‌كند، نه معناى استغراق و كليت را.

  • ﴿لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ...﴾ 

  • لام بر سر جمله مورد بحث لام تعليل، و يا لام غايت است. و اين جار و مجرور متعلق است به جمله «ياتوك» يعنى اگر اعلام كنى مى‌آيند، به سوى تو، براى اينكه منافع خود را مشاهده كنند. و بنابراينكه لام غايت باشد معنا اين مى‌شود كه: مى‌آيند به سوى تو و منافع خود را مشاهده مى‌كنند.

  • توضيحى در مورد منافع دنيوى و اخروى حج‌

  • در اين جمله «منافع» مطلق ذكر شده، و نفرموده منافع دنيايى، و يا اخروى، چون منافع دو نوع است يكى دنيوى كه در همين زندگى اجتماعى دنيا سود بخشيده، و زندگى آدمى را صفا مى‌دهد و حوائج گوناگون او را بر آورده، نواقص مختلف آن را بر طرف مى‌سازد، مانند تجارت، سياست، امارت، تدبير، و اقسام رسوم و آداب و سنن، و عادات، و انواع تعاون و ياريهاى اجتماعى، و غير آن.

  • و معلوم است كه وقتى اقوام و امتهاى مختلف از مناطق مختلف زمين با همه تفاوتها

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 81.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 142.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

522
  • كه در انساب و رنگ و سنن و آداب آن‌ها هست در يك جا جمع شده، و سپس يكديگر را شناختند، و معلوم شد كه كلمه همه واحده و آن، كلمه حق است، و معبود همه يكى است و او خداى عز و جل است، و وجهه همه يكى است و آن كعبه است، اين اتحاد روحى آن‌ها به اتحاد جسمى و آن وحدت كلمه، ايشان را به تشابه در عمل مى‌كشاند. اين از آن ديگرى آنچه مى‌پسندد مى‌آموزد، و آن ديگرى نيز خوبيهاى اين را مى‌گيرد، و اين به كمك آن مى‌شتابد و در حل مشكلات آن قوم كمر مى‌بندد و به اندازه مقدور خود ياريش مى‌دهد، در نتيجه جامعه‌هاى كوچك به صورت يك جامعه بزرگ مبدل مى‌شود، آن وقت نيروهاى جزئى نيز به نيروى كلى مبدل مى‌شود كه كوه‌هاى بلند هم در مقابل آن نمى‌تواند مقاومت كند، و هيچ دشمن نيرومندى حريف آن نمى‌شود. و جان كلام اينكه: هيچ راهى به سوى حل مشكلات به مانند تعاضد و تعاون نيست، و هيچ راهى به سوى تعاون چون تفاهم نيست و هيچ راهى به سوى تفاهم مانند تفاهم دينى نيست.

  • نوع دوم از منافع، منافع اخروى است كه همان وجود انواع تقرب‌ها به سوى خدا است. تقرب‌هايى كه عبوديت آدمى را مجسم سازد، و اثرش در عمل و گفتار آدمى هويدا گردد. و عمل حج با مناسكى كه دارد انواع عبادتها و توجه به خدا را شامل و متضمن است، چون مشتمل است بر ترك تعدادى از لذايذ زندگى، و كارهاى دنيايى و كوششها براى دنيا، و تحمل مشقت‌ها، و طواف پيرامون خانه او، و نماز و قربانى، و انفاق و روزه، و غير آن.

  • در سابق هم گفتيم كه عمل حج با اركان و اجزايى كه دارد يك دوره كامل مسير ابراهيم خليل (علیه السلام) در مراحل توحيد، و نفى شرك، و اخلاص عبوديت او را مجسم مى‌سازد.

  • به همين بيان روشن مى‌شود كه چرا فرمود: «در ميان مردم حج را اعلام كن تا به سويت بيايند» ، چون معناى آمدن مردم به سوى ابراهيم، اين است كه مردم به سوى خانه‌اى كه او بنا كرده بيايند و آن را زيارت كنند. و آمدنشان مستلزم اين است كه اين منافع اخروى و دنيوى را مشاهده كنند، و وقتى مشاهده كردند، علاقمند به آن خانه مى‌شوند، چون خلقت انسان به گونه‌اى است كه منفعت را دوست دارد.

  • توضيح مفردات و جملات آيات مربوط به مناسك حج‌

  • ﴿وَ يَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ عَلىَ مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ﴾ 

  • راغب گفته: كلمه «بهيمه» به معناى حيوان بى‌زبان است. و از اين جهت بهيمه‌اش خوانده‌اند كه در صوت آن ابهام است و كسى نمى‌داند از اين صدا كه مى‌كند چه منظورى دارد. و ليكن هر چند در اصل لغت عام است، ولى در متعارف تنها به معناى حيوانات بى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

523
  • زبان غير درنده به كار مى‌رود و در قرآن كريم هم آنجا كه فرموده: ﴿أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ اَلْأَنْعَامِ﴾ به همين معنا است، يعنى شامل درندگان نيست‌1.

  • و نيز در باره كلمه «نعم» گفته: اين كلمه تنها در خصوص شتر استعمال مى‌شود، و جمع آن «انعام» مى‌آيد. و اگر شتر را به اين نام ناميده‌اند، بدين جهت است كه اين حيوان در نظر اعراب از بزرگترين نعمت‌ها به شمار مى‌رود، اين اختصاصى كه گفتيم در خصوص مفرد اين كلمه است. و اما جمع آن «انعام» در شتر و گاو و گوسفند، هر سه استعمال مى‌شود، البته به شرطى كه شتر هم در ميان باشد، يعنى به گاو تنها و گوسفند تنها، و يا گاو و گوسفند انعام نمى‌گويند، ولى به هر سه انعام مى‌گويند2.

  • پس مراد از ﴿بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ﴾ انواع سه‌گانه مذكور يعنى شتر و گاو و گوسفند است، البته گوسفند هم اعم از بز و ميش است، و اضافه‌ ﴿بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ﴾ اضافه بيانيه است.

  • و جمله مورد بحث يعنى جمله «و يذكروا...» ، عطف بر جمله «يشهدوا» است، و معنايش اين مى‌شود: تا ببينند منافع خود را، و تا ياد آرند نام خدا را در ايامى معين يعنى ايام تشريق - روز ده و يازده و دوازده و سيزده ذى الحجه - ائمه اهل بيت (علیه السلام) ايام معلومات را به همين ايام تفسير كرده‌اند.

  • و ظاهر جمله‌ ﴿عَلىَ مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ﴾ اين است كه متعلق به جمله «يذكروا» باشد، و جمله‌ ﴿مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ﴾ بيان موصول «ما» بوده باشد. و مراد از «ذكر نام خدا بر بهيمه» ذكر آن در هنگام ذبح گوسفند و يا نحر شتر است. و اين عمل بر خلاف عمل مشركين است كه گوسفند و شتر را در راه بتهاى خود قربانى مى‌كردند.

  • زمخشرى گفته: جمله‌ ﴿وَ يَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ...﴾ كنايه از ذبح و نحر است‌3 ولى اين گفتار از اين نظر بعيد است كه مى‌دانيم در اين كلام عنايت خاصى به ذكر اسم خداى تعالى هست، و اگر عبارت را كنايه بگيريم، در كنايه عنايت تنها متوجه مكنى عنه (منظور واقعى) است، نه خود كنايه. و از كلام بعضى از مفسرين‌4 بر مى‌آيد كه خواسته‌اند بگويند: مراد مطلق ذكر خدا در ايام حج است، نه تنها بردن نام خدا در هنگام ذبح. ولى اين حرف صحيح نيست.

    1.  مفردات راغب، ماده بهم
    2.  مفردات راغب، ماده نعم
    3.  تفسير كشاف، ج 3، ص 153.
    4.  مجمع البيان، ج 7، ص 81 و منهج الصادقين، ج 6، ص 157 و ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 95.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

524
  • ﴿فَكُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا اَلْبَائِسَ اَلْفَقِيرَ﴾ 

  • كلمه «بائس» از «بؤس» است كه به معناى شدت فقر و احتياج است. و اين آيه شريفه مشتمل بر دو نوع حكم است يكى ترخيصى كه همان امر به خوردن از قربانى است و يكى الزامى كه عبارت است از اطعام به فقير.

  • ﴿ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ﴾ 

  • كلمه «تفث» به معناى چرك بدن است. و «قضاى تفث» به معناى زايل كردن هر چيزى است كه به خاطر احرام در بدن پيدا شده، مانند ناخن، مو، و امثال آن. و قضاى تفث، كنايه است از بيرون شدن از احرام و مقصود از جمله‌ ﴿وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ﴾ اتمام هر تكليفى است كه با نذر و امثال آن به گردنشان آمده. و مراد از ﴿وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ﴾ بنا بر آنچه در تفسير ائمه اهل بيت (علیه السلام) آمده، طواف نساء است، چون خروج از احرام به طورى كه همه محرمات احرام حلال شود جز با طواف نساء صورت نمى‌گيرد و طواف نساء آخرين عمل حج است كه بعد از آن تمامى محرمات حلال مى‌شود.

  • و منظور از «بيت عتيق» كعبه است كه به خاطر قديمى بودنش به اين نام ناميده شده، چون اولين خانه‌اى كه براى عبادت خدا در زمين ساخته شد همين كعبه بوده همچنانكه قرآن كريم هم فرموده: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَ هُدىً لِلْعَالَمِينَ﴾ 1و امروز قريب چهار هزار سال از عمر اين خانه مى‌گذرد و هنوز آباد و معمور است. و در آن روزهايى كه آيات مورد بحث نازل مى‌شود بيش از دو هزار و پانصد سال از عمر آن گذشته بود.

  • ﴿ذَلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُمَاتِ اَللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ﴾ 

  • كلمه «حرمت» به معناى هر چيزى است كه هتك و اهانت به آن جايز نباشد، و رعايت حرمتش لازم باشد. و كلمه «اوثان» جمع «وثن» است كه به معناى «بت» مى‌باشد.

  • و كلمه «زور» به معناى انحراف از حق است، و به همين جهت دروغ را نيز «زور» مى‌گويند، و همچنين هر سخن باطل ديگرى را.

  • و كلمه «ذلك» در تقدير «الامر ذلك» است، يعنى آنچه ما براى ابراهيم و مردم بعد از وى تشريع كرديم و مناسكى كه براى حج مقرر داشتيم اين‌ها است كه ذكر كرده و بدان اشاره نموديم. و به عبارت ساده‌تر بعد از آنكه بيان كرد كه مناسك حج عبارت است از

    1. اولين خانه‌اى كه براى مردم بنا نهاده شد، هر آينه آن خانه‌اى است كه در مكه است، خانه‌اى است مبارك و مايه هدايت عالميان، - آل عمران، آيه 96.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

525
  • احرام، طواف، نماز، قربانى، اخلاص و اجتناب از شرك، با كلمه «ذلك» فرمود: اين بود آنچه در زمان ابراهيم و به زبان او براى مردم تشريع كرديم.

  • و جمله‌ ﴿وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُمَاتِ اَللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ﴾، تحريك و تشويق مردم است به تعظيم حرمات خدا. و «حرمات خدا» همان امورى است كه از آن‌ها نهى فرموده، و براى آن‌ها حدودى معين كرده كه مردم از آن حدود تجاوز نكنند، و به ما وراء آن‌ها قدم نگذارند، پس تعظيم آن حدود همين است كه از آن‌ها تجاوز نكنند.

  • آنچه از سياق بر مى‌آيد اين است كه اين جمله مقدمه و زمينه‌چينى باشد براى آيه بعد كه مى‌فرمايد: ﴿وَ أُحِلَّتْ لَكُمُ اَلْأَنْعَامُ إِلاَّ مَا يُتْلىَ عَلَيْكُمْ﴾ ، چون اگر اين جمله را به جمله قبلى ضميمه كنيم اين معنا را مى‌فهماند كه انعام - در عين اينكه از جمله رزقهايى است كه خدا به مردم داده و بر ايشان حلال كرده - حدودى هم براى آن معين نموده كه نبايد از آن تجاوز شود، و جمله استثنايى‌ ﴿إِلاَّ مَا يُتْلىَ عَلَيْكُمْ﴾ به آن حدود اشاره مى‌كند.

  • و منظور از اينكه فرمود: « ﴿إِلاَّ مَا يُتْلىَ عَلَيْكُمْ﴾ مگر آنچه برايتان خوانده مى‌شود» استمرار تلاوت است، يعنى همه را در همين سوره برايتان مى‌خوانيم، زيرا خوردنيهاى حرام همه در سوره انعام نازل شده و نزول آن در مكه بوده و نيز در سوره نحل كه در اواخر دوره قبل از هجرت و اوائل دوره بعد از هجرت، در مكه و مدينه نازل شده و نيز در سوره بقره آمده كه آن نيز در اوايل هجرت، يعنى شش ماه بعد از هجرت (به طورى كه روايات مى‌گويند) نازل شده و با اين حال، ديگر معنا ندارد ما كلمه «يتلى» را براى استقبال بگيريم و مانند بعضى‌1 از مفسرين آن را اشاره به آيه سوره مائده بدانيم كه بعدا نازل مى‌شود.

  • و آياتى كه گفتيم خوردنيهاى حرام را بيان مى‌كند، هر چند كه يكى از محرمات را، ميته و خون و گوشت خوك و آنچه براى غير خدا ذبح شده، نام برده است و ليكن در آيه مورد بحث به دليل سياق ما قبل و ما بعد آن، عنايت به خصوص ذبح شده براى غير خدا است، چون مشركين در حج خود براى بتها قربانى مى‌كردند، با اينكه از سنن ابراهيم (علیه السلام) تنها سنت حج در ميان آنان باقى مانده بود، آن را هم به اين صورت در آورده بودند كه بتهايى بر بام كعبه، و عده‌اى را بالاى صفا و مروه و عده‌اى را در منى نصب كرده و قربانيهاى خود را به نام آن‌ها ذبح مى‌كردند. پس اجتناب از اين عمل منظور نظر آيه است، هر چند كه خوردن ميته و خون و گوشت خنزير هم از جمله محرمات خدا باشند.

    1.  كشاف، ج 3، ص 154.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

526
  • مؤيد اين معنا علاوه بر آنچه گذشت اين است كه كلام را با جمله‌ ﴿فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثَانِ وَ اِجْتَنِبُوا قَوْلَ اَلزُّورِ﴾ تعقيب كرده، چون اجتناب از اوثان و اجتناب از سخن باطل هر چند كه از مصاديق تعظيم‌ ﴿حُرُمَاتِ اَللَّهِ﴾ است و به همين جهت آن را بر جمله‌ ﴿وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُمَاتِ اَللَّهِ...﴾ تفريع كرده و فرموده: «فاجتنبوا...» ليكن نامبردن اين دو تا از ميان همه محرمات، و حرمات خدا در سياق آيات حج جز براى اين نبوده كه در عمل حج اين دو تا مورد ابتلاى آن روز بوده، و مشركين در باره تقرب به بتها و قربانى كردن براى آن‌ها و به نام آن‌ها اصرار مى‌ورزيدند.

  • با اين بيان روشن شد كه جمله‌ ﴿فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثَانِ وَ اِجْتَنِبُوا قَوْلَ اَلزُّورِ﴾ نهى عامى است از تقرب به بتها و قول باطل كه در مورد خاص حج به كار رفته و به همين جهت بوده كه با فاى تفريع آمده است.

  • و اگر حكم اجتناب را نخست معلق بر «رجس» كرد، و سپس آن رجس را با جمله «من الاوثان» بيان نمود، و از اول نفرمود: «فاجتنبوا من الاوثان» براى اين بود، كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد كه علت وجوب اجتناب اين است كه «اوثان» ، «رجس» هستند.

  • و نيز اگر اجتناب را معلق بر خود اوثان كرد، نه به عبادت و تقرب و توجه و يا لمس آن‌ها و يا امثال اين عناوين، با اينكه همه مى‌دانيم كه اجتناب در حقيقت متعلق به اين گونه عناوين است نه به عين بتها، براى اين بود كه در تعبير از اجتناب مبالغه فرموده باشد.

  • از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه «من» در جمله «من الاوثان» بيانيه است، ولى بعضى از مفسرين‌1 آن را ابتدايى گرفته و گفته‌اند: معناى آيه اين است كه رجس را كه از پرستش بتها شروع مى‌شود اجتناب كنيد، (و خلاصه اولين رجسى كه اجتنابش واجب است پرستش بتها است).

  • بعضى‌2 ديگر آن را تبعيضى گرفته، گفته‌اند معناى آيه اين است كه: بعضى از جهات اوثان را كه همان عبادت آن‌ها است اجتناب كنيد. ولى در اين دو وجه تكلفى است كه بر خواننده پوشيده نيست، و معناى آيه را از استقامت و روانى مى‌اندازد.

  • ﴿حُنَفَاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ اَلسَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ اَلطَّيْرُ...﴾ 

  • «حنفاء» جمع «حنيف» است و حنيف به معناى چيزهايى است كه از دو طرف

    1.  كشاف، ج 3، ص 155 روح المعانى، ج 17، ص 148.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 148.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

527
  • (افراط و تفريط)، به وسط مى‌آيند، و بدان سو متمايل مى‌شوند. و معناى اينكه مردمى براى خدا حنفاء باشند اين است كه از اغيار (يعنى آلهه و بتها) به سوى خدا مايل گردند. و لذا اين جمله و جمله‌ ﴿غَيْرَ مُشْرِكِينَ﴾ يك معنا را افاده مى‌كند.

  • و اين دو جمله، يعنى جمله‌ ﴿حُنَفَاءَ لِلَّهِ﴾ و جمله‌ ﴿غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ﴾ هر دو حال از فاعل «فاجتنبوا» هستند، و آن را چنين معنا مى‌دهند: شما از اوثان و قربانى كردن براى آن‌ها اجتناب كنيد در حالى كه از غير خدا مايل به سوى خدا باشيد، و در حج خود به او شرك نورزيد، چون مشركين در عمل حج اينطور تلبيه مى‌گفتند: «لبيك، لا شريك لك الا شريكا هو لك، تملكه و ما ملك» يعنى لبيك اى خدا، شريكى براى تو نيست، مگر شريكى كه مال خود تو است، تو هم آن را مالكى و هم ما يملك آن را مالكى.

  • ﴿وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ اَلسَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ اَلطَّيْرُ﴾ يعنى مرغ شكارى آن را به سرعت بگيرد. در اين جمله مشرك را در شرك ورزيدن و سقوطش از درجات انسانيت، به هاويه ضلالت و شكار شيطان شدنش را، تشبيه كرد به كسى كه دارد از آسمان سقوط مى‌كند و عقاب لاشخور او را به سرعت بگيرد.

  • ﴿أَوْ تَهْوِي بِهِ اَلرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ﴾ و يا باد او را به «مكانى» سحيق يعنى بسيار دور پرتاب كند. اين جمله عطف است بر جمله‌ ﴿فَتَخْطَفُهُ اَلطَّيْرُ﴾ ، و تشبيه ديگرى است از مشركين از نظر دورى از راه حق. 

  • ﴿ذَلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اَللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ﴾ 

  • كلمه «ذلك» خبر است براى مبتدايى كه حذف شده، و تقدير آن «الامر ذلك - قضيه از اين قرار است» بوده. و كلمه «شعائر» جمع «شعيرة» است، و شعيره به معناى علامت است، و شعائر خدا علامتهايى است كه خداوند آن‌ها را براى اطاعتش نصب فرموده، همچنانكه خودش فرمود: ﴿إِنَّ اَلصَّفَا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اَللَّهِ﴾ 1و نيز فرموده: ﴿وَ اَلْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَكُمْ مِنْ شَعَائِرِ اَللَّهِ...﴾2.

  • و مراد از آن، شترى است كه براى قربانى سوق داده مى‌شود، و با شكافتن كوهانش از طرف راست آن را علامت‌گذارى مى‌كنند تا معلوم شود كه اين شتر قربانى است - ائمه اهل بيت (علیه السلام) آيه را چنين تفسير كرده‌اند. ظاهر جمله‌ ﴿لَكُمْ فِيهَا مَنَافِعُ﴾ كه بعد از

    1. بقره، آيه 158.
    2. حج، آيه 36.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

528
  • جمله مورد بحث است نيز آن را تاييد مى‌كند، و همچنين جمله بعد كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اَلْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَكُمْ...﴾ ولى بعضى از مفسرين گفته‌اند كه مراد از «شعائر» همه علامتهاى منصوبه براى اطاعت خدا است، ولى سياق با اين گفته مساعد نيست.

  • اشاره به اينكه «تقوى» امرى معنوى و قلبى است و قائم به اعمال خارجى نيست ﴿فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ﴾ 

  • ﴿فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ﴾ يعنى تعظيم شعائر الهى از تقوى است، بنابراين ضمير در «فانها» به تعظيم شعايرى بر مى‌گردد كه از كلام مفهوم مى‌شود، آنگاه گويى كه مضاف تعظيم حذف شده، و مضاف اليه (شعائر) به جاى آن نشسته، و ضمير مضاف هم به همان قائم مقامش برگشته است.

  • و اضافه تقوى به قلوب اشاره است به اينكه حقيقت تقوى و احتراز و اجتناب از غضب خداى تعالى و تورع از محارم او، امرى است معنوى كه قائم است به دلها. و منظور از قلب، دل و نفوس است. پس تقوى، قائم به اعمال - كه عبارت است از حركات و سكنات بدنى - نيست، چون حركات و سكنات در اطاعت و معصيت مشترك است، مثلا دست زدن و لمس كردن بدن جنس مخالف در نكاح و زنا، و همچنين بى‌جان كردن در جنايت و در قصاص، و نيز نماز براى خدا و براى ريا، و امثال اينها از نظر اسكلت ظاهرى يكى است، پس اگر يكى حلال و ديگرى حرام، يكى زشت و ديگرى معروف است، به خاطر همان امر معنوى درونى و تقواى قلبى است، نه خود عمل و نه عناوينى كه از افعال انتزاع مى‌شود، مانند احسان و اطاعت و امثال آن.

  • ﴿لَكُمْ فِيهَا مَنَافِعُ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى ثُمَّ مَحِلُّهَا إِلَى اَلْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ﴾ 

  • كلمه «محل» - به كسره حاء - اسم زمان و به معناى وقت حلول، و سر رسيد مدت است. و ضمير «فيها» به شعائر بر مى‌گردد. و بنابراينكه معناى شعائر شتر قربانى باشد، معنا چنين مى‌شود: براى شما در اين شعائر - اين شتران قربانى - منافعى است، از قبيل سوار شدن بر پشت آن‌ها، و نوشيدن شير آن‌ها در موقع احتياج تا مدتى معين، و آن وقتى است كه ديگر بايد قربانى شوند، و سپس وقت رسيدن اجل آن براى ذبح تا رسيدن به خانه كعبه منتهى مى‌شود. و اين جمله معناى جمله‌ ﴿هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ﴾ را مى‌دهد. البته اين معنا بنا به رواياتى است كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده.1

  • و اما بنا بر قول به اينكه مراد از شعائر مناسك حج است، بعضى گفته‌اند: مقصود

    1.  كشاف، ج 3، ص 157.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

529
  • منافعى است كه در آن ايام از راه خريد و فروش عايد حاج مى‌شود، كه سرآمد مناسك حج كنار خانه خدا است، چون آنجا آخرين عمل، كه همان طواف است انجام مى‌شود.

  • ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنْسَكاً لِيَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ عَلىَ مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ...﴾ 

  • كلمه «منسك» مصدر ميمى، و اسم زمان و مكان است از «نسك» و در اينجا از ظاهر جمله‌ ﴿لِيَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ﴾ بر مى‌آيد كه مصدر ميمى و به معناى عبادت باشد، عبادتى كه مشتمل بر قربانى و ذبح هم هست.

  • و معنايش اين است كه: ما در امتهاى گذشته آن‌هايى كه ايمان داشتند، عبادتى با پيشكش قربانى قرار داده بوديم تا آنان نيز نام خدا را بر بهيمه انعام كه خدايشان روزى كرده بود ببرند. و خلاصه شما پيروان ابراهيم اولين امتى نيستيد كه قربانى برايتان مقرر شده بلكه براى قبل از شما هم مقرر شده بود.

  • ﴿فَإِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا﴾ يعنى وقتى خداى شما همان خدايى باشد كه براى امتهاى گذشته نيز احكام شما را تشريع كرده، پس بدانيد كه معبود شما و آن امتها يكى است پس اسلام بياوريد، تسليمش شويد به اينكه عمل خود را خالص و تنها براى او به جا بياوريد، و در قربانيهاى خود به خدايى ديگر تقرب مجوييد. بنابراين، حرف «فاء» در جمله «فالهكم» براى تفريع سبب بر مسبب، و در جمله‌ ﴿فَلَهُ أَسْلِمُوا﴾ براى تفريع مسبب بر سبب است.

  • ﴿وَ بَشِّرِ اَلْمُخْبِتِينَ﴾ در اين جمله اشاره‌اى است به اينكه هر كه براى خدا در حج خود اسلام و اخلاص داشته باشد او از «مخبتين» است، و آن وقت خود قرآن كريم «مخبتين» را چنين تفسير فرموده: ﴿اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ اَلصَّابِرِينَ عَلىَ مَا أَصَابَهُمْ وَ اَلْمُقِيمِي اَلصَّلاَةِ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾ و انطباق اين چند صفتى كه در آيه شريفه در تفسير «اخبات» آمده با كسى كه حج خانه خدا را با اسلام و تسليم به جا مى‌آورد، روشن است چون صفات مذكور عبارت است از: ترس از خدا، صبر، به پا داشتن نماز و انفاق كه همه‌اش در حج هست.

  • ﴿وَ اَلْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَكُمْ مِنْ شَعَائِرِ اَللَّهِ لَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ...﴾ 

  • كلمه «بدن» - به ضم باء و سكون دال - جمع «بدنه» - به دو فتحه - كه عبارت است از شتر چاق و درشت. و در سابق گفتيم كه اگر آن را از شعائر خوانده به اعتبار اين است كه قربانى خدا شده است.

  • ﴿فَاذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ﴾ كلمه «صواف» جمع «صافة» است. و معناى صافه بودن آن اين است كه ايستاده باشد دستها و پاهايش برابر هم و دستهايش بسته باشد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

530
  • ﴿فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا اَلْقَانِعَ وَ اَلْمُعْتَرَّ﴾ كلمه «وجوب» به معناى سقوط است. وقتى مى‌گويند «وجبت الشمس» معنايش اين است كه آفتاب غروب كرد. و كلمه «جنوب» جمع «جنب» است، و مراد از «وجوب جنوب قربانى» اين است كه با پهلو به زمين بيفتد، كنايه از اينكه بميرد.

  • و امر در جمله‌ ﴿فَكُلُوا مِنْهَا﴾ براى اباحه و رفع ممنوعيت است. و خلاصه معناى «كلوا» اين است كه مى‌توانيد بخوريد. و كلمه «قانع» به معناى فقيرى است كه به هر چه به او بدهند قناعت مى‌كند، چه سؤال هم بكند يا نكند. و «معتر» فقيرى است كه براى سؤال نزد تو آمده باشد. و معناى آيه روشن است.

  • حكمت قربانى كردن براى خدا

  • ﴿لَنْ يَنَالَ اَللَّهَ لُحُومُهَا وَ لاَ دِمَاؤُهَا وَ لَكِنْ يَنَالُهُ اَلتَّقْوىَ مِنْكُمْ...﴾ 

  • اين جمله به منزله دفع دخل است. به عبارت ساده‌تر: پاسخ از سؤالى است كه ممكن است بشود، چون ممكن است ساده‌لوحى توهم كند كه خدا از اين قربانى استفاده مى‌كند و بهره‌اى از گوشت و يا خون آن عايدش مى‌شود، لذا جواب داد، كه: نه، چيزى از اين قربانى‌ها و گوشت و خون آن‌ها عايد خدا نمى‌شود، چون خدا منزه است از جسميت و از هر حاجتى. تنها تقواى شما به او مى‌رسد، آن هم به اين معنا كه دارندگان تقوى به او تقرب مى‌جويند.

  • و يا ممكن است كسى كه آن طور ساده‌لوح نيست چنين توهم كند كه با اينكه خدا منزه از جسميت و از هر نقص و حاجتى است و از گوشت و خون قربانى‌ها بهره‌اى نمى‌برد ديگر چه معنا دارد كه ما حيوانات خود را به نام او قربانى كنيم؟.

  • لذا جواب داده كه مطلب همين طور است، و ليكن اين قربانى‌ها اثرى معنوى براى آورنده‌اش دارد و آن صفات و آثار معنوى است كه جا دارد كه به خدا برسد، به معناى اينكه جا دارد كه به سوى خداى تعالى صعود كند و صاحبش را به خدا نزديك كند آن قدر نزديك كند كه ديگر حجابى بين او و خدا نماند.

  • ﴿كَذَلِكَ سَخَّرَهَا لَكُمْ لِتُكَبِّرُوا اَللَّهَ عَلىَ مَا هَدَاكُمْ﴾ ظاهرا مراد از «تكبير خدا» ذكر او به كبريايى و عظمت باشد كه ما را هدايت فرمود. پس مراد از هدايت هم هدايت به اطاعت و عبوديت خود او است. و معناى آيه اين است كه: خداوند آن حيوان را اين چنين براى شما مسخر نمود تا همان تسخير وسيله هدايت شما به سوى اطاعت و تقرب به سويش شود، شما آن را قربانى كنيد و در هنگام قربانى كردن و ياد كبرياء و عظمت او در برابر اين هدايت بيفتيد. ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

531
  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: مراد از «تكبير» معرفت خداى تعالى به عظمت است و مراد از «هدايت» هدايت به سوى تسخير آن حيوان است و معنا چنين است كه: خداوند آن حيوان را مسخر شما كرد تا او را به عظمت بشناسيد و فكر كنيد كه او چقدر بزرگ است كه راه تسخير اين حيوان را به ما نشان داده است.

  • ولى وجه اول از اين دو وجه بهتر، و با سياق سازگارتر است، چون بنا بر آن وجه، تعليلى كه آمده با مقام (تسخيرش براى قربانى و تقرب) سازگارتر است، چون حاج به ياد كبريايى خدا مى‌افتد و او را در برابر اينكه هدايت به چنين عبادتى شده كه هم رضاى او را دنبال دارد و هم ثوابش را، تكبير گويد.

  • و بنا بر وجه دوم اين ارتباط با مقام رعايت نمى‌شود، چون تسخير شتر براى آدميان و هدايت ايشان به چگونگى تسخير آن، اختصاصى به حاجيان ندارد.

  • ﴿وَ بَشِّرِ اَلْمُحْسِنِينَ﴾ و بشارت ده نيكوكاران را، يعنى آن‌هايى را كه چنين اعمال نيك به جا مى‌آورند. و يا اين چنين احسان و در راه خدا انفاق مى‌كنند.

  • بحث روايتى [رواياتى در باره برابرى مردم در مكه ﴿سَوَاءً اَلْعَاكِفُ فِيهِ وَ اَلْبَادِ﴾ ، ظلم در آن شهر مقدس ﴿وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ...﴾ و منافع مترتب بر حج ﴿لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ﴾ ]

  • در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير ﴿وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ...﴾ ، گفته اين آيه در باره عبد الله بن انيس نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را با مردى مهاجر و مردى از انصار به دنبال كارى فرستاد، و اين سه در بين راه به انساب خود افتخار كردند تا آنجا كه عبد الله بن انيس را خشم گرفت و مرد انصارى را كشت و از اسلام مرتد شده به مكه گريخت. آيه شريفه نازل شد كه هر كس در مكه به خاطر ظلمى كه كرده از اسلام ملحد شود، از عذابى دردناك بدو مى‌چشانيم، يعنى هر كس به خاطر الحاد، و اعراضش از اسلام پناهنده به مكه شود...2.

  • مؤلف: نازل شدن اين آيه در خصوص اين داستان، نه با سياق سازگارى دارد و نه با رجوع ذيل آيه به صدر آن، تا ذيل متمم معناى صدر شود كه بيانش گذشت.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا … وَ اَلْبَادِ﴾ گفته: اين آيه در باره قريش

    1.  تفسير صافى، ج 3، ص 380.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 351.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

532
  • آنگاه كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از مكه جلوگيرى كردند نازل شده، و مقصود از «عاكف» اهل مكه، و مقصود از «بادى» كسانى است كه از خارج مى‌آيند. هيچ كس حق ندارد كسى را از دخول در حرم و منزل كردن در آن ممانعت كند1.

  • و در تهذيب به سند خود از حسين بن ابى العلاء روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) آيه‌ ﴿سَوَاءً اَلْعَاكِفُ فِيهِ وَ اَلْبَادِ﴾ را قرائت كرد و فرمود: مردم مكه هيچ يك از خانه‌هايشان در نداشت، اولين كسى كه براى خانه خود دو لنگه در گذاشت معاوية بن ابى سفيان بود، و حال آنكه براى احدى سزاوار نبود كه حاجى را از خانه و منزلهاى مكه جلوگيرى كند2.

  • مؤلف: روايات در اين معنا بسيار است، و اصل اين مساله بايد در فقه مورد بحث قرار گيرد.

  • و در كافى از ابن ابى عمير از معاويه روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) معناى كلام خداى عز و جل را پرسيدم كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ﴾ فرمود: هر ظلمى الحاد است، حتى زدن خادم بى‌گناه هم از همين الحاد است3.

  • و در همان كتاب به سند خود از ابى الصباح كنانى روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از معناى آيه‌ ﴿وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ پرسيدم، فرمود: هر ظلمى كه شخص در مكه مرتكب شود، چه ظلم به نفس، و چه ظلم به غير، من آن را الحاد مى‌دانم، و به همين جهت امام از اينكه در مكه سكونت گزيند پرهيز مى‌كرد4.

  • مؤلف: اين روايت را صاحب علل الشرائع هم از ابى الصباح از آن جناب آورده، و در روايت وى آمده: و به همين جهت امام همواره مردم را نهى مى‌كرد از اينكه مجاور مكه شوند. و در معناى اين روايت و روايت قبلش رواياتى ديگر نيز هست‌5.

  • و نيز در كافى به سند خود از ربيع بن خثيم روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) را ديدم كه داشت پيرامون كعبه طواف مى‌كرد، در حالى كه در محملى قرار داشت، چون سخت مريض بود، پس ديدم كه هر وقت به ركن يمانى مى‌رسيد دستور مى‌داد او را به زمين بگذارند، دست خود از سوراخ محمل بيرون مى‌آورد و آن را به زمين مى‌كشيد بعد

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 83.
    2.  تهذيب، ج 5، ص 420.
    3.  فروع كافى، ج 4، ص 277.
    4.  فروع كافى، ج 4، ص 277.
    5.  علل الشرائع، ص 455.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

533
  • مى‌فرمود بلندش كنند.

  • بعد از آنكه ديدم در هر شوط اين كار را تكرار كرد، عرضه داشتم: فدايت شوم يا بن رسول الله! اين كار براى شما زحمت زياد داشت؟ فرمود: من از خداى عز و جل شنيدم كه مى‌فرمود: ﴿لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ﴾ پرسيدم منظور منافع دنيا است يا آخرت؟ فرمود: همه1.

  • و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته: بعضى گفته‌اند منافع آخرت منظور است، و آن عفو و مغفرت است، و بدين مضمون از امام باقر (علیه السلام) هم نقل شده است‌2.

  • مؤلف: اثبات يكى از اين دو نوع منافع، منافاتى با عموم آيه ندارد.

  • و در كتاب عيون از جمله مسائلى كه حضرت رضا براى محمد بن سنان و پاسخش به سؤالات او از علل نوشت، يكى علت وجوب حج بوده كه امام نوشته است: علت آن رفتن به ميهمانى خداى عز و جل و طلب حوايج و بيرون شدن از همه گناهان است و براى اين است كه از گناهان گذشته تائب شود و نسبت به آينده‌اش تجديد عمل كند. و نيز در حج، انسان موفق به بذل مال مى‌شود. و تنش به زحمت مى‌افتد، و در مقابل اجر مى‌برد. آدمى را از شهوات و لذات باز مى‌دارد، و به وسيله عبادت به درگاه خداى عز و جل نزديك مى‌شود و آدمى را به خضوع و استكانت و اظهار ذلت در برابر آن درگاه وا مى‌دارد. حج دائما آدمى را دچار سرما و گرما و ايمنى و خوف مى‌كند و آدمى با اين حوادث خو مى‌گيرد.

  • و نتيجه آثارش اين است كه اميد و ترس آدمى همه متوجه خدا مى‌شود. نتيجه ديگرش اينكه قساوت را از قلب و خشونت را از نفس و نسيان را از دل مى‌زدايد و اميد و ترس از غير خدا را مى‌برد و حقوق خدايى را تجديد مى‌كند و نفس را از فساد جلو مى‌گيرد. منافع شرقيان را عايد غربيان و ساحليان را عايد خشكى‌نشينان كه به حج آمده‌اند و حتى آن‌ها كه نيامده‌اند مى‌سازد چون حج موسم آمد و شد تاجران و وارد كنندگان و فروشندگان و مشتريان و كاسبان و مسكينان است. در حج حوائج محتاجانى كه از اطراف و اماكن مى‌آيند و مى‌توانند بيايند بر آورده مى‌شود. اينها همه منافعى است كه حج براى بشر دارد3.

  • مؤلف: قريب به اين مضمون از فضل بن شاذان نيز از آن جناب روايت شده است‌4.

  • و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از ابى الصباح كنانى از امام صادق

    1.  فروع كافى، ج 4، ص 422.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 81.
    3.  عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 90.
    4.  عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 119.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

534
  • (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير كلام خداى عز و جل كه فرموده: ﴿وَ يَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ﴾ فرمود: يعنى ايام تشريق1.

  • مؤلف: در اين معنا نيز روايات ديگرى از امام باقر و صادق (علیه السلام) رسيده، البته در اين ميان روايات ديگرى نيز هست كه معارض با اين روايات است، مثل آن رواياتى كه‌ ﴿أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ﴾ را دهه ذى الحجه دانسته، يا آن رواياتى كه‌ ﴿أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ﴾ را دهه ذى الحجه و ايام معدودات را ايام تشريق دانسته و آيه شريفه با آن روايتى كه ايام مذكور را ايام تشريق دانسته سازگارتر است‌2.

  • و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ﴾ فرمود: منظور، سر تراشيدن و ازاله مو از بدن است3.

  • و در فقيه، در روايات بزنطى از حضرت رضا (علیه السلام) آمده كه فرمود: «تفث» ناخن گرفتن و چرك گرفتن از بدن و افكندن جامه احرام است4.

  • و در تهذيب به سند خود از حماد ناب، روايت آورده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از معناى جمله‌ ﴿وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ﴾ پرسيدم: فرمود: منظور طواف نساء است5.

  • مؤلف: در معناى اين سه روايت، روايات ديگرى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) آمده است.

  • رواياتى ديگر در ذيل آيات راجع به مناسك حج و وجه تسميه خانه كعبه به: «بيت العتيق» 

  • و در كافى به سند خود از ابان از كسى كه براى او حديث كرده از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم چرا خداوند خانه كعبه را «بيت العتيق» ناميد؟ فرمود: براى اينكه (هر خانه‌اى در دنيا در قيد ملك مالكى است) و خداوند خانه را از قيد ملكيت انسان‌ها آزاد كرده، هيچ كس مالك آن نشده است6.

  • و در تفسير قمى گفته: پدرم از صفوان بن يحيى از ابى بصير از امام صادق (علیه السلام) برايم حديثى كرد و در ضمن آن از داستان غرق شدن قوم نوح گفت، و سپس

    1.  عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 119.
    2.  عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 119.
    3.  فروع كافى، ج 4، ص 503.
    4.  من لا يحضر الفقيه، ج 2، ص 290.
    5.  تهذيب ج 5، ص 253.
    6.  فروع كافى، ج 4، ص 189.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

535
  • فرمود: خانه كعبه از اين جهت بيت عتيق ناميده شده كه از غرق شدن آزاد گرديده1.

  • و در الدر المنثور است كه بخارى در تاريخ خود و ترمذى - وى حديث را حسن دانسته - و ابن جرير و طبرانى و حاكم - وى آن را صحيح دانسته - و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از عبد الله بن زبير روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر خدا خانه كعبه را بيت العتيق ناميده بدين جهت است كه خداوند آن را از شر جبابره دنيا آزاد كرده، و تا كنون هيچ جبارى بر آن غلبه نكرده است2.

  • مؤلف: تاريخ به هيچ وجه اين روايت را تصديق نمى‌كند براى اينكه يكى از جبابره كه اين خانه را خراب كرد خود همين عبد الله زبير و ديگرى حصين بن نمير به دستور يزيد و يكى ديگر حجاج بن يوسف به امر عبد الملك مروان و يكى قوم قرامطه بودند. و ممكن است مراد آن حضرت تاريخ گذشته اين خانه باشد. و اما روايت سابق بر اين روايت كه ثابت نشده است.

  • باز در همان كتاب آمده كه سفيان بن عيينه و طبرانى و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و بيهقى - در كتاب سنن خود - از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: حجر اسماعيل جزء خانه است براى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از پشت ديوار حجر طواف مى‌كرد. و حجر را داخل طواف مى‌ساخت، خداى تعالى هم فرموده: ﴿وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ اَلْعَتِيقِ﴾ 3.

  • مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) آمده.

  • باز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از جبير بن مطعم روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى بنى عبد مناف! زنهار كه احدى را از طواف اين خانه و نماز در آن ممانعت مكنيد، هر وقت كه باشد چه شب و چه روز4.

  • و در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثَانِ﴾ گفته: اصحاب ما اماميه روايت كرده‌اند كه بازى شطرنج و نرد و ساير انواع قمار، از اين رجس است. و در ذيل ﴿وَ اِجْتَنِبُوا قَوْلَ اَلزُّورِ﴾ گفته: اصحاب ما روايت كرده‌اند كه غنا و ساير سخنان لهو از مصاديق

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 328.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 357.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 357.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 358.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

536
  • «قول زور» است‌1.

  • و در همان تفسير آمده كه ايمن بن خزيم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه روزى ما را مخاطب قرار داد و فرمود: اى مردم! خداوند شهادت بناحق را هم لنگه شرك به خود حساب كرده، و فرموده: ﴿فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثَانِ وَ اِجْتَنِبُوا قَوْلَ اَلزُّورِ﴾ 2.

  • مؤلف: ذيل اين روايت در الدر المنثور، از احمد، ترمذى، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از ايمن روايت شده است‌3.

  • و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿لَكُمْ فِيهَا مَنَافِعُ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى﴾ فرمود: يعنى ما دام كه قربانى نشده، اگر در راه خسته شد مى‌تواند سوارش شود، البته نه اينكه خسته‌اش كند و اگر تشنه شد مى‌تواند از شيرش بدوشد، البته به شرطى كه همه آن را ندوشد4.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: حاج مى‌تواند سوار شتر خود شود، اما به طور شايسته5.

  • مؤلف: نظير اين روايت را از جابر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز آورده‌6.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ اَلْمُخْبِتِينَ﴾ فرموده: يعنى عبادت كنندگان7.

  • و در كتاب كافى به سند خود از عبد الله بن سنان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿فَاذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ﴾ فرمود: اين آن هنگامى است كه شتر براى نحر، مى‌ايستد كه دست و پايش در يك صف قرار گرفته، دستهايش از پا تا زانو بسته شده. و جمله ﴿فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا﴾ مربوط به آن هنگامى است كه به زمين مى‌افتد8.

  • و در همان كتاب به سند خود از عبد الرحمن بن ابى عبد الله، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا﴾ فرمود: يعنى وقتى به زمين افتاد از آن بخوريد و به «قانع» يعنى كسى كه هر چيزى به او بدهى راضى مى‌شود و ناراحت

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 82.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 82.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 359.
    4.  فروع كافى، ج 4، ص 492.
    5.  الدر المنثور، ج 4، ص 361.
    6.  الدر المنثور، ج 4، ص 361.
    7.  تفسير قمى، ج 2، ص 84.
    8.  فروع كافى، ج 4، ص 497.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

537
  • نمى‌گردد و قهر نمى‌كند، و به «معتر» يعنى كسى كه از كنار تو عبور مى‌كند بلكه تعارفش كنى، بخوران1.

  • و در معانى الاخبار به سند خود از سيف تمار روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: سعيد بن عبد الملك به حج آمد و پدرم را بديد، پس گفت: من شترى سوق داده‌ام (با خود براى قربانى آورده‌ام) حال چه كنم؟ فرمود يك ثلث آن را براى خوردن خانواده‌ات بده، و ثلث ديگر را به قانع بخوران، و ثلث سوم را به مسكين بده. پرسيدم: مسكين يعنى سائل؟ فرمود: بله و قانع آن كسى است كه هر چيز برايش بفرستى هر چند يك تكه گوشت باشد قناعت مى‌كند، و معتر آن كسى است كه به طمع گوشت از كنار تو مى‌گذرد، ولى سؤال نمى‌كند2.

  • مؤلف: در همه مضامينى كه در اين روايات گذشت، روايات بسيار ديگرى هست كه آنچه ما نقل كرديم مختصرى از آن‌ها بود.

  • و در كتاب جوامع الجامع در تفسير جمله‌ ﴿لَنْ يَنَالَ اَللَّهَ لُحُومُهَا وَ لاَ دِمَاؤُهَا﴾ مى‌گويد: و روايت شده كه مردم جاهليت را رسم بر اين بود كه وقتى شتر را نحر مى‌كردند، خون آن را به ديوار كعبه مى‌ماليدند، پس وقتى مسلمانان به حج رفتند مى‌خواستند همين رسم جاهليت را انجام دهند اين آيه نازل شد3.

  • مؤلف: در معناى اين روايت در الدر المنثور حديثى از ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس آمده است‌4.

  • و در تفسير قمى بعد از جمله‌ ﴿لِتُكَبِّرُوا اَللَّهَ عَلىَ مَا هَدَاكُمْ﴾ گفته: تكبير در ايام تشريق در منى به دنبال پانزده نماز و در شهرها به دنبال ده نماز گفته مى‌شود5.

    1.  فروع كافى، ج 4، ص 499.
    2.  معانى الاخبار، ص 207.
    3.  جوامع الجامع، ط قديم، ص 296.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 363.
    5.  تفسير قمى، ج 2، ص 84.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

538
  • [سوره حج (22):آيات 38 تا 57]

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ ٣٨ أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ ٣٩ اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاَّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اَللَّهُ وَ لَوْ لاَ دَفْعُ اَللَّهِ اَلنَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَوَاتٌ وَ مَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اِسْمُ اَللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اَللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اَللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ ٤٠اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ لِلَّهِ عَاقِبَةُ اَلْأُمُورِ ٤١ وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عَادٌ وَ ثَمُودُ ٤٢ وَ قَوْمُ إِبْرَاهِيمَ وَ قَوْمُ لُوطٍ ٤٣ وَ أَصْحَابُ مَدْيَنَ وَ كُذِّبَ مُوسىَ فَأَمْلَيْتُ لِلْكَافِرِينَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ ٤٤ فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا وَ هِيَ ظَالِمَةٌ فَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلىَ عُرُوشِهَا وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ ٤٥ أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى اَلْأَبْصَارُ وَ لَكِنْ تَعْمَى اَلْقُلُوبُ اَلَّتِي فِي اَلصُّدُورِ ٤٦ وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَ لَنْ يُخْلِفَ اَللَّهُ وَعْدَهُ وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ ٤٧ وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَهَا وَ هِيَ ظَالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُهَا وَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ ٤٨ قُلْ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّمَا أَنَا لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ ٤٩ فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ ٥٠وَ اَلَّذِينَ سَعَوْا فِي آيَاتِنَا مُعَاجِزِينَ أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ ٥١ وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى اَلشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اَللَّهُ مَا 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

539
  • يُلْقِي اَلشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اَللَّهُ آيَاتِهِ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ٥٢ لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي اَلشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ اَلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ ٥٣ وَ لِيَعْلَمَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ أَنَّهُ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهَادِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ٥٤ وَ لاَ يَزَالُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ اَلسَّاعَةُ بَغْتَةً أَوْ يَأْتِيَهُمْ عَذَابُ يَوْمٍ عَقِيمٍ ٥٥ اَلْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فِي جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ ٥٦ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَأُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ ٥٧﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • خدا از كسانى كه ايمان آورده‌اند دفاع مى‌كند كه خدا خيانت‌گران كفران پيشه را دوست ندارد (38).

  • كسانى كه چون ستم ديده‌اند كارزار مى‌كنند اجازه دارند و خدا به نصرت دادنشان قادر است (39).

  • همان كسانى كه از ديارشان بيرون شده‌اند بدون سبب جز آنكه مى‌گفته‌اند: پروردگار ما خداى يكتا است. اگر خدا بعضى از مردم را به بعض ديگر دفع نمى‌كرد ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه نام خدا در آن بسيار ياد مى‌شود ويران مى‌شد، خدا كسانى را كه يارى او كنند يارى مى‌كند كه وى توانا و نيرومند است (40).

  • همان كسانى كه اگر در زمين استقرارشان دهيم نماز به پا كنند و زكات دهند و به معروف وا دارند و از منكر باز دارند و سرانجام همه كارها با خدا است (41).

  • اگر تو را تكذيب مى‌كنند پيش از آن‌ها نيز قوم نوح و عاد و ثمود پيغمبران را تكذيب كردند (42).

  • با قوم ابراهيم و قوم لوط (43).

  • با اهل مدين. و موسى نيز تكذيب شد. به اين كافران مهلت دادم و بعد مؤاخذه‌شان كردم و تعرض من چه بس شديد بود (44).

  • چه بسيار دهكده‌ها كه ستمگر بودند و هلاكشان كرديم و اكنون با وجود بناها كه دارد از سكنه خالى است، و چه بسيار چاههايى كه معطل مانده و قصرها كه با گچ ساخته شده و اهل آن هلاك شده‌اند (45).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

540
  • چرا در اين سرزمين‌ها سير نمى‌كنند تا دلهايى داشته باشند كه با آن بفهمند يا گوشهايى كه با آن بشوند. آرى، ديدگان كور نمى‌شود بلكه دلهايى كه در سينه‌ها است كور مى‌شود (46).

  • به شتاب از تو عذاب مى‌خواهند، خدا از وعده خويش تخلف نكند كه نزد پروردگار تو روزى چون هزار سال از سالهايى است كه شما مى‌شماريد (47).

  • چه بسيار دهكده‌ها كه مهلتشان دادم و ستمگر بودند آنگاه مؤاخذه‌شان كردم و سرانجام به سوى او است (48).

  • بگو اى مردم حق اين است كه من شما را بيم‌رسانى آشكارم (49).

  • بنابراين كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند مغفرت و روزى سخاوتمندانه دارند (50).

  • و كسانى كه كوشيده‌اند از آيات ما گريزان باشند اهل جهنمند (51).

  • پيش از تو رسولى يا پيغمبرى نفرستاديم مگر آنكه وقتى كتاب ما را قرائت كرد شيطان در قرائت وى مداخله كرد خدا چيزى را كه شيطان القاء كرده باطل مى‌كند و سپس آيه‌هاى خويش استوار مى‌سازد كه خدا دانا و حكيم است (52).

  • تا آنچه را كه شيطان القاء مى‌كند براى كسانى كه در دلهايشان مرضى هست و براى سنگدلان مايه ابتلاء كند كه ستمگران در خلافى بى‌نهايتند (53).

  • و تا كسانى كه دانش يافته‌اند بدانند كه قرآن حق و از ناحيه پروردگار توانا است و به آن بگروند و دلهايشان بدان آرام گيرد كه خدا راهبر مؤمنان به راه راست است (54).

  • و كسانى كه كافرند پيوسته از آن به شك اندرند تا ناگهان رستاخيز سويشان بيايد يا عذاب روز غم انگيز ايشان بيايد (55).

  • در آن روز فرمانروايى خاص خدا است، ميانشان حكم مى‌كند، پس كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند در بهشتهاى پر نعمتند (56).

  • و كسانى كه كافرند و آيه‌هاى ما را تكذيب كرده‌اند آنان عذابى خفت‌انگيز دارند (57).

  • بيان آيات [نخستين آيه نازله در باره جهاد و اذن قتال به مؤمنين]‌

  • اين آيات متضمن اذن مؤمنين به قتال با كفار است، و به طورى كه‌1 گفته‌اند: اولين

    1.  منهج الصادقين، ج 6، ص 160.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

541
  • آيه‌اى است كه در باره جهاد نازل شده، چون مسلمانان مدتها بود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درخواست اجازه مى‌كردند كه با مشركين قتال كنند، و حضرت به ايشان مى‌فرمود: من مامور به قتال نشده‌ام، و در اين باب هيچ دستورى نرسيده. و تا در مكه بود همه روزه عده‌اى از مسلمانان نزدش مى‌آمدند كه يا كتك خورده بودند، و يا زخمى شده بودند و يا شكنجه ديده بودند، و در محضر آن جناب از وضع خود و ستمهايى كه از مشركين مكه و گردن‌كلفت‌هاى آنان مى‌ديدند شكوه مى‌كردند، حضرت هم ايشان را تسليت داده، امر به صبر و انتظار فرج مى‌كرد تا آنكه اين آيات نازل شد كه در آن‌ها فرمود: ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ...﴾ .

  • ولى بعضى از مفسرين گفته‌اند: اولين آيه‌اى كه در باره اذن به جهاد نازل شد آيه‌ ﴿وَ قَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اَلَّذِينَ يُقَاتِلُونَكُمْ﴾ 1بوده.

  • بعضى ديگر گفته‌اند آيه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ﴾ 2بوده است.

  • ولى اعتبار عقلى اقتضا مى‌كند كه همين آيه سوره حج اولين آن‌ها باشد، براى اينكه صريحا كلمه اجازه در آن آمده، و علاوه در آن زمينه‌چينى شده: و مردم را بر جهاد تهييج، و دلها را تقويت، و با وعده نصرت به طور اشاره و تصريح آنان را ثابت قدم نموده، و رفتارى را كه خدا با اقوام ستمگر گذشته نموده يادآور شده است.

  • و همه اينها از لوازم تشريع احكام مهم و بيان و ابلاغ براى اولين بار آن است، آن هم حكم جهاد كه بناى آن بر اساس فداكارى و جانبازى است، و از دشوارترين احكام اجتماعى اسلام و مؤثرترين آن‌ها در حفظ اجتماع دينى است. آرى ابلاغ چنين حكمى براى اولين بار بسيار احتياج دارد به زمينه‌چينى و بسط كلام و بيدار كردن افكار، همچنانكه در همين آيات اين روش به كار رفته است.

  • چون كه اولا كلام را با اين نكته كه خدا مولاى مؤمنين و مدافع ايشان است افتتاح نموده، سپس به طور صريح اجازه قتال داده، و فرموده كه: شما تا كنون مظلوم بوديد، و قتال تنها راه حفظ اجتماع صالح از ظلم ستمگران است، و در اين جمله ايشان را به وصف صلاحيت ستوده، و آنان را شايسته و قابل براى تشكيل يك مجتمع دينى كه در آن اعمال

    1. در راه خدا با كسانى كه با شما قتال مى‌كنند قتال كنيد. - بقره، آيه 190.
    2. خدا جان و مال مؤمنين را از ايشان خريدارى نمود. - توبه، آيه 111.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

542
  • صالح عملى مى‌شود دانسته، آنگاه رفتار خداى را نسبت به اقوام ستمگر گذشته حكايت كرده، و وعده داده كه به زودى انتقام ايشان را از ستمگران معاصرشان خواهد گرفت، همانطور كه از گذشتگان گرفت.

  • توضيح آيات مربوط به جهاد و قتال: ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ و ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ...﴾ 

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ﴾ 

  • كلمه «يدافع» از مدافعه است و مبالغه در دفع را افاده مى‌كند. و كلمه «خوان» اسم مبالغه از خيانت است، و همچنين كلمه «كفور» كه مبالغه كفران نعمت است. و مراد از جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ مؤمنين از امت است، هر چند كه بر حسب مورد با مؤمنين آن روز اسلام منطبق است، چون آيات در مقام تشريع حكم جهاد است و حكم جهاد مختص به يك طايفه و اهل يك عصر نيست، و مورد نمى‌تواند مخصص باشد.

  • و مراد از ﴿كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ﴾ مشركين هستند، اگر آنان را بسيار خيانت‌كار و كفران پيشه خواند بدين جهت است كه خداوند امانت دين حق را بر آنان عرضه كرد، و در ميان آنان اين دين را ظاهر ساخت، و آن را امانت و وديعه در نزد فطرت آنان سپرد تا در نتيجه حفظ و رعايت آن به سعادت دنيا و آخرت برسند، و آن را از طريق رسالت به ايشان شناسانيد، ولى ايشان به آن خيانت كردند، يعنى آن را انكار نمودند. خداوند ايشان را غرق در نعمتهاى ظاهرى و باطنى كرد پس كفران كردند و شكرش را به وسيله عبادت به جا نياوردند.

  • در اين آيه براى مطالب آيه بعد كه اذن به قتال مى‌دهد زمينه‌چينى شده، مى‌فرمايد خدا از كسانى كه ايمان آورده‌اند دفاع مى‌كند، و شر مشركين را از ايشان دفع مى‌دهد، چون كه او ايشان را دوست مى‌دارد، و مشركين را دوست نمى‌دارد، براى اينكه مشركين خيانت كردند. پس اگر او مؤمنين را دوست مى‌داد بدين جهت است كه مؤمنين امانت را رعايت و نعمت خدا را شكر گزارند. پس در حقيقت خدا از دين خود (كه امانت نزد مؤمنين است) دفاع مى‌كند.

  • و به همين جهت او ولى و مولاى مؤمنين است كه دشمنانشان را دفع كند، همچنانكه خودش فرموده: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ اَلْكَافِرِينَ لاَ مَوْلىَ لَهُمْ﴾ 1.

  • ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ﴾ 

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه مراد از جمله «اذن» فرمان به اذن باشد، نه اينكه بخواهد

    1. اين بدان جهت است كه خدا مولاى كسانى است كه ايمان آورده‌اند و كافران مولايى ندارند. - محمد، آيه 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

543
  • از اذن سابق خبر دهد. ديگر اينكه از جمله‌ ﴿لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ﴾ بر مى‌آيد كه مراد از اين اذن، اذن به قتال است، و به همين جهت نفرمود: «اذن للذين آمنوا» بلكه فرمود: ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ﴾ پس اين كه تعبير را عوض كرد، و فرمود: ﴿لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ﴾ ، خود دليل بر اين است كه به چه كارى اجازه داده شده‌اند.

  • قرائتى كه در ميان همه مسلمين دائر است اين است كه جمله «يقاتلون» را به فتح تاء و به صيغه مجهول مى‌خوانند، كه معنايش: «كسانى كه مورد كشتار مشركين واقع مى‌شوند» است (يعنى كسانى كه مشركين ايشان را مى‌كشند) و فلسفه اين اجازه هم همين است كه مشركين آغاز به اين عمل كردند، و اصولا خواستار جنگ و نزاعند.

  • حرف «باء» در جمله‌ ﴿بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا﴾ براى سببيت است، و همين خود علت اذن را مى‌فهماند و مى‌رساند اگر مسلمانان را اجازه قتال داديم، به خاطر همين است كه به آن‌ها ستم مى‌شد، و اما اينكه چگونه ستم مى‌شد جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ...﴾ آن را تفسير مى‌كند.

  • و اما اينكه فاعل اين اذن را - كه چه كسى اجازه داده - ذكر نكرد «و نفرمود: خدا اجازه داد» ؟به منظور تعظيم و بزرگداشت خدا بوده، نظير جمله‌ ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ﴾ كه قدرت بر يارى را خاطر نشان كرده نمى‌گويد كه خدا ايشان را يارى مى‌كند، تا به اين وسيله اشاره به اين نكته كرده باشد كه او اينقدر بزرگ است كه هيچ اعتنايى به اين موضوع ندارد، و برايش حائز هيچ اهميتى نيست، چون براى كسى كه بر هر چيز قادر است مشكلى نيست كه دوستان خود را يارى كند. 

  • ﴿اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاَّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اَللَّهُ...﴾ 

  • اين آيه همانطور كه گفتيم مظلوميت مؤمنين را بيان مى‌كند، و آن اين است كه كفار بدون هيچ گونه حق و مجوزى ايشان را از ديار و وطنشان مكه بيرون كردند. آن هم نه اين طور كه دست ايشان را بگيرند، و از خانه و شهرشان بيرون كنند، بلكه آن قدر شكنجه و آزار كردند، و آن قدر براى آنان صحنه‌سازى نمودند، تا ناگزير شدند با پاى خود شهر و زندگى را رها نموده در ديار غربت منزل كنند، و از اموال و هستى خود چشم پوشيده، با فقر و تنگدستى گرفتار شوند. عده‌اى به حبشه رفتند و جمعى بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه.

  • پس معناى «اخراج» در اينجا اين است كه آن‌ها را مجبور به خروج كردند.

  • جمله‌ ﴿إِلاَّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اَللَّهُ﴾ استثناى منقطع است كه معناى «لكن» را مى‌دهد يعنى: و ليكن به اين جهت اخراج شدند كه مى‌گفتند پروردگار ما الله است نه بت. و اين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

544
  • تعبير اشاره مى‌كند به اينكه مشركين آن قدر نفهم و منحرف از حق بودند كه اين كلمه حق را از مسلمانان جرم مى‌دانستند و همان را مجوز اين دانستند كه آن‌ها را از وطن مالوف خود بيرون كنند.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: استثناى مزبور متصل و به همان معناى اصليش است و مستثنا منه آن كلمه حق است و معناى آيه اين است كه: بدون حق از وطن اخراج شدند مگر براى اين حق كه مى‌گفتند: ﴿رَبُّنَا اَللَّهُ﴾ و ليكن خواننده عزيز خودش خوب مى‌داند كه اين معنا با مقام هيچ تناسبى ندارد، چون مقام آيه، مقام بيان اين جهت است كه اگر مؤمنين اخراج شدند بدون حق اخراج شدند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: به خاطر اين حق (ربنا الله) اخراج شدند نه به خاطر حقى ديگر.

  • و اگر همه مسلمانان را به اين وصف (كه از ديار خود اخراج شدند) توصيف فرموده از باب توصيف كل به وصف بعض است به عنايت اتحاد و ائتلاف، چون مؤمنين از شدت اتحاد و ائتلاف همه با هم برادر و عليه دشمن يك‌دستند، و اگر همه امتها را به وصف بعضى افراد توصيف كرده، اين در قرآن كريم تازگى ندارد، بلكه از حد شمار بيرون است.

  • ﴿وَ لَوْ لاَ دَفْعُ اَللَّهِ اَلنَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَوَاتٌ وَ مَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اِسْمُ اَللَّهِ كَثِيراً﴾ كلمه «صوامع» جمع «صومعه» است، و صومعه نام معبدهايى است كه براى عبادت عابدان و زاهدان، در بالاى كوه‌ها و در بيابانهاى دوردست ساخته مى‌شد، و معمولا عمارتى نوك تيز و مخروطى بود. و كلمه «بيع» جمع «بيعة» - به كسر با - است كه نام معبد يهود و نصارى است. و كلمه «صلوات» جمع «صلاة» است كه به معناى مصلا و نمازگاه يهود است و اگر نمازگاه يهود را «صلاة» ناميده، از باب تسميه محل به نام حال است، چون نماز حال در نمازگاه است همچنانكه در آيه « ﴿لاَ تَقْرَبُوا اَلصَّلاَةَ وَ أَنْتُمْ سُكَارىَ﴾ با حال مستى نزديك نماز نرويد» كلمه نماز به معناى نمازگاه است، به دليل اينكه در آخر دارد « ﴿وَ لاَ جُنُباً إِلاَّ عَابِرِي سَبِيلٍ﴾ و نه در حال جنابت مگر اينكه رهگذر باشيد» كه معلوم است عبور از نمازگاه ممكن است نه عبور از نماز.

  • بعضى‌2 از مفسرين گفته‌اند: «صلاة» كلمه عربى شده كلمه «صلوثا» ى عبرانى است، چون «صلوثا» - با ثاى سه نقطه و الف كوتاه - به معناى «مصلى» است. و كلمه

    1.  ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 101.
    2.  كشاف، ج 3، ص 160.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

545
  • «مساجد» جمع «مسجد» است كه نام معبد مسلمين مى‌باشد.

  • حكمت تشريع حكم قتال و جهاد: ﴿وَ لَوْ لاَ دَفْعُ اَللَّهِ اَلنَّاسَ...﴾ 

  • اين آيه هر چند كه در مقام تعليل، نسبت به تشريع قتال و جهاد قرار دارد و حاصلش اين است كه تشريع قتال به منظور حفظ مجتمع دينى از شر دشمنان دين است كه مى‌خواهند نور خدا را خاموش كنند، زيرا اگر جهاد نباشد همه معابد دينى و مشاعر الهى ويران گشته عبادات و مناسك از ميان مى‌رود، و ليكن در عين حال مراد از دفع خدا مردم را به دست يكديگر، اعم از مساله جهاد است، چون دفاع مردم از منافع حياتى خود و حفظ استقامت وضع زندگى، سنتى است فطرى كه (چه اين آيه بفرمايد و چه نفرمايد) در ميان مردم جريان دارد، هر چند كه اين سنت فطرى هم منتهى به خداى تعالى مى‌شود. اوست كه آدمى را به چنين روشى هدايت كرده، چون مى‌بينيم كه انسان را مانند ساير موجودات مجهز به جهاز و ادوات دفاع نموده، تا به آسانى بتواند دشمن مزاحم حقش را دفع دهد، و نيز او را مجهز به فكر كرده، تا با آن به فكر درست كردن وسايل دفع، و سلاحهاى دفاعى بيفتد، تا از خودش و هر شانى از شؤون زندگى‌اش كه مايه حيات و يا تكميل حيات و تماميت سعادت او است دفاع كند.

  • چيزى كه هست دفاع، با قتال آخرين وسيله دفاع است وقتى به آن متوسل مى‌شوند كه راه‌هاى ديگر به نتيجه نرسد، مانند آخرين دواء كه همان داغ كردن است وقتى به آن متوسل مى‌شوند كه دواهاى ديگر نتيجه ندهد چون در قتال نيز بشر اقدام مى‌كند به اينكه بعضى از اجزاى بدن يا افراد اجتماع از بين بروند، تا بقيه نجات يابند و اين سنتى است كه در جوامع بشرى جريان دارد، بلكه به انسان‌ها اختصاص نداشته، هر موجودى كه به نحوى شخصيت و استقلال دارد اين سنت را دارد كه احيانا مشقت موقتى را براى راحتى دائمى تحمل كند.

  • پس مى‌توان گفت كه در آيه شريفه به اين نكته اشاره شده است كه قتال در اسلام از فروعات همان سنتى است فطرى، كه در بشر جارى است. چيزى كه هست وقتى همين قتال و دفاع را به خدا نسبت دهيم آن وقت‌ ﴿دَفْعُ اَللَّهِ﴾ مى‌شود و مى‌گوييم: خداوند به خاطر حفظ دينش از خطر انقراض بعضى از مردم را به دست بعضى دفع مى‌كند.

  • و اگر تنها معابد را نام برده با اين كه اگر اين دفاع نباشد اصل دين باقى نمى‌ماند تا چه رسد به معابد آن؟ بدين جهت است كه معابد مظاهر دين و شعائر و نشانه‌هاى دين است كه مردم به وسيله آن به ياد دين مى‌افتند، و در آن‌ها نشسته احكام دين را مى‌آموزند و صورت دين را در اذهان مردم حفظ مى‌كنند.

  • ﴿وَ لَيَنْصُرَنَّ اَللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اَللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ﴾ لامى كه بر سر جمله «لينصرن» در

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

546
  • آمده لام قسم است، و علاوه بر اينكه سوگند ياد كرده، وعده خود را با نون تاكيد ثقيله تاكيد هم كرده است، و آن وعده اين است كه هر كس او را با جهاد و قتال با دشمنان يارى كند، او ياريش مى‌كند و خداى تعالى به اين وعده خود در حق مسلمانان وفا كرد و در جنگها و غزوات بر دشمنان پيروزيشان داد، البته اين تا وقتى بود كه مسلمانان دين خدا را يارى مى‌كردند.

  • و معناى آيه اين است كه: سوگند مى‌خورم كه هر آينه و حتما خدا هر كه را ياريش كند و از دين او دفاع كند، يارى مى‌كند و خدا توانايى است كه احدى او را ضعيف نمى‌كند و عزيزى است كه احدى به ساحت عزت او تجاوز نمى‌كند و چيزى به سلطنت و ملك او بر نمى‌گردد.

  • از اين آيه شريفه استفاده مى‌شود كه در شرايع سابق نيز حكم دفاعى فى الجمله بوده هر چند كه كيفيت آن را بيان نكرده است.

  • آيه: ﴿اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ...﴾ ناظر بر عموم مؤمنين است و اذن قتال مختص به مهاجران صدر اسلام نيست‌

  • ﴿اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ...﴾ 

  • اين آيه توصيف ديگرى است از مؤمنين كه در اول آيات نامشان را برد البته اين توصيف توصيف مجموع است از جهت مجموعيت و به عبارت ساده‌تر: توصيف نوع مؤمنين است و كار به فرد فرد آنان ندارد چون ممكن است فردى از آنان واجد اين اوصاف نباشد.

  • و مراد از «تمكين آنان در زمين» اين است كه ايشان را در زمين نيرومند كند، به طورى كه هر كارى را كه بخواهند بتوانند انجام دهند، و هيچ مانعى يا مزاحمى نتواند سد راه آنان شود.

  • در توصيف آنان مى‌فرمايد: يكى از صفات ايشان اين است كه اگر در زمين تمكنى پيدا كنند و در اختيار هر قسم زندگى كه بخواهند حريتى داده شوند، در ميان همه انواع و انحاء زندگى يك زندگى صالح را اختيار مى‌كنند و جامعه‌اى صالح به وجود مى‌آورند كه در آن جامعه نماز به پا داشته، و زكات داده مى‌شود، امر به معروف و نهى از منكر انجام مى‌گيرد.

  • و اگر از ميان همه جهات عبادى، نماز و از ميان همه جهات مالى، زكات را نام برد، بدين جهت است كه اين دو در باب خود (عبادات) عمده هستند.

  • و وقتى صفت مؤمنين مذكور در صدر آيات اين باشد، و مراد از اين صفت نيز آن باشد كه در صورت داشتن قدرت و اختيار، اجتماعى صالح به وجود مى‌آورند، و از سوى ديگر حكم جهاد هم مخصوص به يك طايفه معينى نباشد نتيجه مى‌گيريم كه پس مراد از «مؤمنين» 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

547
  • عموم مؤمنين آن روز، بلكه عامه مسلمين تا روز قيامت است، و اين خصيصه و طبع هر مسلمانى است، هر چند كه قرنها بعد به وجود آيد. پس طبع مسلمان از آن جهت كه مسلمان است صلاح و سداد است هر چند كه احيانا بر خلاف طبعش كارى بر خلاف صلاح انجام دهد.

  • بنابراين، ديگر نبايد توهم كرد كه مراد از اين صفت، صفت خصوص مهاجرين زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، حال چه اين آيات را مكى بدانيم، و چه مدنى گو اينكه مساله اخراج از ديار و مظلوميت، مخصوص آنان است، زيرا مساله اخراج از وطن و مظلوميت، سوژه بحث است، و خلاصه، مورد مخصص نيست، چون مخصص بودن مورد با عموم موصوفين در صدر آيات و عموميت حكم جهاد منافات دارد.

  • علاوه بر اينكه، جامعه صالحى كه براى اولين بار در مدينه تشكيل شده و سپس تمامى شبه جزيره عربستان را گرفت، عالى‌ترين جامعه‌اى بود كه در تاريخ اسلام تشكيل يافت، جامعه‌اى بود كه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن جامعه نماز به پا مى‌شد، زكات داده مى‌شد، امر به معروف و نهى از منكر مى‌شد، و اين جامعه به طور قطع سمبل و مصداق بارز اين آيه است و حال آنكه مى‌دانيم كه در تشكيل چنين جامعه‌اى انصار عامل مهم بودند نه مهاجرين.

  • و در تاريخ اسلام در هيچ عهدى سابقه ندارد كه به دست مهاجرين چنين جامعه‌اى تشكيل يافته باشد، به طورى كه انصار هيچ دخالتى در آن نداشته باشند، مگر اينكه كسى بگويد مراد از اين مؤمنين، اشخاص و فرد فرد خلفاء راشدين، و يا فقط على (علیه السلام) - بنا به اختلافى كه در آراء شيعه و سنى هست - بوده باشد، كه در اين صورت معناى همه آيات مورد بحث به كلى فاسد خواهد شد.

  • از اين هم كه بگذريم، تاريخ از افراد مسلمانان صدر اول، و مخصوصا مهاجرين از ايشان، افعال زشتى ضبط كرده كه به هيچ وجه نمى‌توانيم نام آن را احياى حق، و اماته باطل بگذاريم، حال چه اينكه بگوييم مجتهد بوده‌اند، و به رأى خود عمل مى‌كرده‌اند و مجتهد در رأى خود معذور است يا نگوييم. از اينجا مى‌فهميم كه پس توصيف در آيه توصيف از فرد فرد مسلمانان نبوده، بلكه وصف مجموع من حيث المجموع است.

  • و جمله‌ ﴿وَ لِلَّهِ عَاقِبَةُ اَلْأُمُورِ﴾ تاكيد وعده نصرتى است كه قبلا داده بود، و نيز چيره كردن مؤمنين است بر دشمنان دين كه به ايشان ظلم كرده بودند.

  • دلدارى دادن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و تهديد و تكذيب كنندگان‌

  • ﴿وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ … فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ﴾ 

  • اين آيه تسليت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است. به اين بيان كه تكذيب قوم او

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

548
  • چيز نو ظهورى نيست چون قبل از ايشان امتهاى بسيار بودند كه پيغمبران خود را تكذيب كردند. و هم انذار و تهديد تكذيب كنندگان است. به اين بيان كه سرانجام امتهاى گذشته - به جرم تكذيبشان - هلاكت و ابتلاء به عذاب خداى تعالى بوده.

  • از جمله امتهاى مذكور يكى قوم نوح و عاد - كه قوم هود پيغمبر بودند - و ثمود - كه قوم صالح پيغمبر بودند - و قوم ابراهيم، قوم لوط و اصحاب مدين - يعنى قوم شعيب - است و نيز تكذيب موسى را نام مى‌برد. بعضى گفته‌اند: اگر نفرمود «قوم موسى» ، بدين خاطر است كه قوم موسى بنى اسرائيل بود كه به وى ايمان آوردند و تكذيب كنندگان موسى فرعون و قوم او بودند.

  • ﴿فَأَمْلَيْتُ لِلْكَافِرِينَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ﴾ كلمه «املاء» به معناى مهلت دادن و تاخير اجل است. و كلمه «نكير» به معناى انكار است. و معناى آيه اين است كه: من به كافرينى كه رسول خدا را انكار و تكذيب كردند مهلت دادم، پس آنگاه آنان را گرفتم - كلمه گرفتن كنايه از عذاب است - پس انكار من ايشان را در تكذيب و كفرشان چگونه بود؟ اين تعبير هم كنايه از نهايت درجه انكار، و شدت عقاب است.

  • ﴿فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا وَ هِيَ ظَالِمَةٌ فَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلىَ عُرُوشِهَا وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ﴾ 

  • «قرية خاوية على عروشها» عبارت است از قريه‌اى كه ديوارهاى آن روى سقفهايش ريخته باشد، يعنى به كلى خراب شده باشد. و ﴿بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ﴾ يعنى چاهى كه ديگر كسى از اهل آبادى كنار آن نمى‌آيد تا آب بردارد، چون كسى در آبادى نمانده. و ﴿قَصْرٍ مَشِيدٍ﴾ يعنى كاخهايى كه با گچ ساخته شده باشد، چون كلمه «شيد» به معناى گچ است.

  • ﴿فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا﴾ ظاهر سياق مى‌رساند كه اين جمله بيان باشد براى جمله‌ ﴿فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ﴾ كه در آيه قبلى بود و جمله‌ ﴿وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ﴾ عطف بر قريه است. و معناى آن اين است كه: چه بسيار قريه‌ها كه ما اهل آن‌ها را به خاطر اينكه ظالم بودند و در حالى كه مشغول ظلم بودند هلاك كرديم در نتيجه آن قريه‌هاى آباد به صورت خرابه‌هايى در آمد كه ديوارها روى سقف‌ها فرو ريخته و چه بسا چاههاى آب كه تعطيل شد چون آيندگان كنار چاه براى برداشتن آب همه هلاك شدند ديگر كسى نيست كه از آب آن‌ها بنوشد و چه بسيار قصرهاى با گچ ساخته شده كه ساكنانش هلاك شدند حتى نشانه‌اى از آن‌ها نمانده و صدايى از آن‌ها به گوش نمى‌رسد. و مقصود از اهل چاهها ده‌نشين‌ها و مقصود از كاخ‌نشين‌ها شهريها هستند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

549
  • توضيحى در مورد اينكه دارا شدن قلوبى كه بدان بيانديشند. و گوش‌هايى كه بدان گوش دهند را از آثار گردش در زمين قرار داد

  • ﴿أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا...﴾ 

  • در اين آيه مردم را وادار مى‌كند به اينكه از سرگذشت اين قراء و شهرها كه هلاك و ويران شدند و از اين آثار معطله و قصور مشيده كه امتهاى گذشته از خود به يادگار گذاشته‌اند عبرت گيرند. در زمين سير كنند كه سير در زمين چه بسا آدمى را وادار به تفكر كند كه چه شد كه اين امم نابود شدند و در جستجوى دليل آن متوجه اين دليل شوند كه هلاكت آنان به خاطر شرك به خدا و اعراض از آيات او و استكبار در مقابل حق و تكذيب رسولان بوده، آن وقت است كه صاحب قلبى مى‌شوند كه با آن تعقل مى‌كنند و همان عقل و قلب ايشان را مانع از شرك و كفر شود.

  • اين در صورتى است كه سير در زمين ايشان را به تعقل و تفكر وا بدارد و اگر اين مقدار در ايشان اثر نگذارد حد اقل عبرت‌گيرى وادارشان مى‌كند كه به سخن مشفقى خيرخواه كه هيچ منظورى جز خير ايشان ندارد گوش دهند و اندرز واعظى را كه نفع و ضرر و خير شر ايشان را تميز مى‌دهد به جان و دل بپذيرند و هيچ مشفق و واعظى چون كتاب خدا و هيچ ناصحى چون فرستاده او نيست لا جرم كلام خدا و سخن فرستاده او را مى‌شنوند در نتيجه از آنانى مى‌شوند كه داراى گوشى شنوايند كه با آن به سوى سعادت راهنمايى مى‌شوند.

  • با اين بيان روشن شد كه چرا در آيه مورد بحث هيچ متعرض «چشم» نشد، چون آيه در اين مقام است كه مردم را از نظر قوت عقل به دو قسم تقسيم كند يكى آن‌هايى كه خودشان مستقل در تعقلند و خودشان خير را از شر و نافع را از ضار تميز مى‌دهند و دوم آن‌هايى كه از راه پيروى پيشوايانى كه پيرويشان جايز است خير و شرشان را مشخص مى‌كنند و اين دو قسم اعتبار كار قلب و گوش است و ربطى به چشم ندارد و چون اين دو معنا - يعنى تعقل و سمع - در حقيقت كار قلب، يعنى نفس مدرك است كه آدمى را وادار مى‌كند به اينكه آنچه خودش تعقل مى‌كند و يا از پيشواى هدايت مى‌شنود بپذيرد لذا اين درك را رؤيت قلب و مشاهده آن خواند و فرمود: ديدگان كور نمى‌شوند بلكه كور حقيقى دلهايى مى‌شوند كه در سينه‌ها است.

  • و با اين تعبير آن كسانى را كه يا تعقل ندارند و يا گوش شنوا ندارند «كور دل» خواند. آنگاه در همين كورى مبالغه نموده فرمود: حقيقت كورى همانا كورى قلب است نه كورى چشم چون كسى كه از چشم كور مى‌شود باز مقدارى از منافع فوت شده خود (راه رفتن و راه جستن) را با عصا و يا عصاكش تامين مى‌كند، و اما كسى كه دلش كور شد ديگر به جاى چشم دل چيزى ندارد كه منافع فوت شده را تدارك نموده خاطر را با آن تسليت دهد. اين است كه مى‌فرمايد: ﴿فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى اَلْأَبْصَارُ وَ لَكِنْ تَعْمَى اَلْقُلُوبُ اَلَّتِي فِي اَلصُّدُورِ﴾. در اين جمله

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

550
  • سينه‌ها را جايگاه قلب خوانده و اين از باب مجاز در نسبت است و البته در كلام مجاز ديگرى از همين قبيل نيز به كار رفته و آن اين است كه عقل را به قلب نسبت داده در حالى كه عقل از آن نفس است و وجه مجاز بدون آن را مكرر بيان كرده‌ايم.

  • پاسخ به استهزاى مشركين در باره نزول عذاب، با بيان اينكه زمان كم و زياد نزد خداوند يكسان است‌

  • ﴿وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَ لَنْ يُخْلِفَ اَللَّهُ وَعْدَهُ وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ﴾ 

  • مشركين عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن جناب را وقتى وعده عذابشان مى‌داد تكذيب مى‌كردند و از در استهزاء استعجال مى‌نمودند، يعنى مى‌گفتند: پس چرا نمى‌آورى آن عذاب را؟ چه وقت اين وعده تو عملى مى‌شود؟ خداى تعالى با اين جمله ايشان را پاسخ گفته كه «﴿لَنْ يُخْلِفَ اَللَّهُ وَعْدَهُ﴾ هرگز خداوند خلف وعده نمى‌كند» 

  • حال اگر آن وعده عذابى كه داد فقط مربوط به مشركين مكه باشد قهرا مراد از آن همان عذابى خواهد بود كه در جنگ بدر چشيدند. و اگر مراد از آن عذابى باشد كه بعدا خدا در روزى كه ميان پيغمبر خود و امتش داورى مى‌كند عملى مى‌سازد قهرا آن وعده هنوز عملى نشده است. و خدا از آن وعده داده و فرموده: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ﴾ 1.

  • ﴿وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ﴾ در اين جمله حكم كرده به اينكه يك روز از روزهايى كه نزد خدا است برابر است با هزار سال از روزهايى كه ما مى‌شماريم و نتيجه مى‌گيرد: پس خدايى كه يك روز نزد خودش طولانى و بسيار نيست و روزهاى ما نزد او كوتاه و اندك نيست و از بلندى آن و از كوتاهى اين متاثر نمى‌شود چنين خدايى ترس از فوت ندارد تا در عذاب آن‌ها عجله كند بلكه او حليم و بزرگوار است، مهلتشان مى‌دهد تا دركات شقاوت خود را تكميل كنند آنگاه ايشان را در روزى كه برايشان مقدر شده مى‌گيرد و آن وقت كه اجلشان رسيد ديگر نمى‌توانند عقب بيندازند و نه نزديك‌تر كنند. و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى مى‌فرمايد: ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَهَا وَ هِيَ ظَالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُهَا وَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ﴾.

  • پس اينكه فرمود: ﴿وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ﴾ رد استعجال ايشان به عذاب است، به اين بيان كه نزد خدا زمان كم و زياد يكسان است. و جمله ﴿لَنْ يُخْلِفَ اَللَّهُ 

    1. براى هر امتى رسولى است همين كه رسولشان آيد ميان آنان حكم مى‌شود. - يونس، آيه 47.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

551
  • وَعْدَهُ﴾ تسليت، و تاييد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه از تكذيب آنان نسبت به خبرى كه از وعده خدا به ايشان داد، و نيز از تعجيز و استهزاء ايشان ناراحت نشود.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: معناى جمله‌ ﴿وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ﴾ اين است كه يك روز از روزهاى آخرت كه در آن روزها كفار عذاب مى‌شوند، برابر هزار سال از ايام دنيايى است كه آن را سالهايى چند مى‌شمارند.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه يك روز از روزهاى قيامت كه در آن به عذاب الهى گرفتارند، از شدت عذاب به نظرشان هزار سال دنيا مى‌آيد.

  • ولى اين دو معنا با صدر آيه و نيز با آيه بعدى سازگار نيست.

  • ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَهَا وَ هِيَ ظَالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُهَا وَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ...﴾ 

  • همانطور كه گفتيم اين آيه متمم جمله‌ ﴿وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ﴾ و به منزله شاهد صدق مدعى است، و معنايش اين است كه: زمان اندك و يا بسيار نزد پروردگار تو يكسان است، به شهادت اينكه بسيارى از قراى ظلم كننده را مهلت داد و بعد از مهلت به عذاب خود بگرفت.

  • جمله‌ ﴿وَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ﴾ بيان علت تعجيل نكردن خدا در عذاب كفار است. به اين بيان كه وقتى بازگشت همه به سوى اوست، ديگر خوف فوت براى او تصور ندارد تا در عقاب ظالمان و كفار عجله كند.

  • با اين بيان روشن مى‌شود كه مفاد اين آيه تكرار مفاد آيه‌ ﴿فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ...﴾ نيست بلكه هر يك مفاد جداگانه‌اى دارند.

  • اين را هم ناگفته نگذاريم كه در آيه شريفه التفاتى از غيبت به تكلم وحده به كار رفته (البته غيبت در آيه قبلى بود كه در جمله «نزد پروردگارت» خدا غايب حساب شده بود، و تكلم وحده در اين آيه كه «بازگشت به سوى من است» به كار رفته) و نكته اين التفات اين است كه آيه مورد بحث يكى از صفات خدا را كه حلم است بيان مى‌كند، و در چنين مقامى مناسب اين است كه خدا شخصا خصم كفار به حساب آيد، و بفرمايد: چون با پيامبر من دشمنى كردند خود من دشمن و طرف حساب آن‌ها خواهم بود.

  • ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّمَا أَنَا لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ … أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ﴾ 

  • رسول را امر مى‌كند به اينكه رسالت خود را به انذار و بيان نتايج ايمان و عمل صالح

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 90.
    2.  مجمع البيان، ج 7، ص 90.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

552
  • كه همان اجر جميل - يعنى آمرزش گناهان - و رزق كريم - يعنى بهشت با همه نعمتهاى آن - است، و نيز نتايج كفر و انكار و آثار سوء آن - كه همنشينى با جهنميان و خلاصى نداشتن از عذاب است - را اعلام بدارد.

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ سَعَوْا فِي آيَاتِنَا مُعَاجِزِينَ﴾ 

  • كلمه «سعى» به معناى تند رفتن، و در اينجا كنايه از جد و جهد عليه آيات الهى و تلاش براى ابطال و خاموش كردن نور آن‌ها است، و تعبير به تكلم با غير (آيات ما) در حقيقت بازگشت به سياق سابق است بعد از آنكه التفات در آيه قبلى در امليت لها - مهلتش دادم كار خود را كرد، و در جمله مورد بحث به سياق قبل مراجعه نمود كه سياق تكلم با غير بود.

  • توضيح مفاد و معناى آيه: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى اَلشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ...﴾ 

  • ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى اَلشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ...﴾ 

  • كلمه «تمنى» به معناى اين است كه آدمى آنچه را آرزو دارد و دوستش مى‌دارد موجود و محقق فرض كند، حال چه اينكه ممكن هم باشد يا نباشد، مثل اينكه يك مرد فقير آرزو مى‌كند توانگر شود، يا كسى كه بى‌اولاد است آرزو مى‌كند صاحب فرزند باشد، يا هر انسانى آرزو مى‌كند فنا ناپذير و جاويد باشد يا دو بال داشته باشد و با آن‌ها پرواز كند آن صورت خيالى كه تصورش را مى‌كند و از تصور آن لذت مى‌برد، آن را «امنية - آرزو» مى‌گويند.

  • و اصل در معناى اين كلمه «منى» - به فتح ميم و سكون نون - است كه به معناى فرض و تقدير است. بعضى‌1 از اهل فن گفته‌اند: اين كلمه گاهى به معناى قرائت و تلاوت مى‌آيد، مثلا وقتى گفته مى‌شود «تمنيت الكتاب» معنايش اين است كه كتاب را خواندم. و معناى «القاء در امنية» اين است كه در آرزوى او دخل و تصرف كند، تا آن را از سادگى و صرافت در آورده، فاسدش كند.

  • و معناى آيه بنا بر معناى اول كه تمنى آرزوى قلبى باشد اين مى‌شود: ما هيچ پيغمبر و رسولى را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه هر وقت آرزويى كرد، و رسيدن به محبوبى را كه يا پيشرفت دينش بود، و يا جور شدن اسباب پيشرفت آن بود، و يا ايمان آوردن مردم به آن بود، فرض مى‌نمود، شيطان در امنيه او القاء مى‌كرد و در آرزويش دست مى‌انداخت، به اينطور كه مردم را نسبت به دين او وسوسه مى‌كرد و ستمكاران را عليه او و دين او تحريك مى‌نمود و

    1.  كشاف، ج 3، ص 165.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

553
  • مفسدين را اغواء مى‌كرد و بدين وسيله آرزوى او را فاسد و سعى او را بى‌نتيجه مى‌ساخت، ولى سرانجام خداوند آن دخل و تصرفات شيطانى را نسخ و زايل نموده آيات خودش را حاكم مى‌نمود و كوشش پيغمبر و يا رسولش را به نتيجه مى‌رساند و حق را اظهار مى‌نمود و خدا دانا و فرزانه است.

  • و بنا بر معناى دوم آن (يعنى قرائت و تلاوت)، معناى آيه چنين مى‌شود: ما قبل از تو هيچ پيغمبر و رسولى نفرستاديم مگر آنكه وقتى چيزى از آيات خدا را مى‌خوانده شيطان شبهه‌هايى گمراه كننده به دلهاى مردم مى‌افكند و ايشان را وسوسه مى‌كرد تا با آن آيات مجادله نموده ايمان مؤمنين را فاسد سازد ولى خداوند آنچه از شبهات كه شيطان به كار مى‌برد باطل مى‌كرد و پيغمبرش را موفق به رد آن‌ها مى‌فرمود و يا آيه‌اى نازل مى‌كرد تا آن را رد كند.

  • فرق بين معناى «نبوت» و «رسالت» 

  • اين آيه دلالت روشنى دارد بر اختلاف معناى نبوت و رسالت، البته نه به نحو عموم و خصوص مطلق همچنانكه نزد علماى تفسير معروف شده كه رسول آن كسى است كه مبعوث شده و مامور به تبليغ هم شده باشد و نبى آن كسى است كه تنها مبعوث شده باشد چه اينكه مامور به تبليغ هم شده باشد يا نه. چون اگر مطلب از اين قرار مى‌بود لازم بود كه در آيه مورد بحث از كلمه «نبى» غير رسول اراده شود يعنى كسى كه مامور به تبليغ نشده و اين با جمله‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا﴾ كه در اول آيه است منافات دارد و ما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب، رواياتى از امامان اهل بيت (علیه السلام) نقل كرديم كه دلالت مى‌كرد بر اينكه رسول آن كسى است كه ملك وحى بر او نازل مى‌شود و او ملك را مى‌بيند و با او سخن مى‌گويد، ولى نبى آن كسى است كه خواب مى‌بيند و در خواب به او وحى مى‌شود. و در جلد سيزدهم اين كتاب همين مطلب را از آيه‌ ﴿قُلْ لَوْ كَانَ فِي اَلْأَرْضِ مَلاَئِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولاً﴾ 1استفاده نموديم.

  • و اما ساير حرفهايى كه در فرق ميان نبى و رسول زده‌اند مثل اينكه «رسول كسى است كه مبعوث به شرعى جديد شده باشد و نبى اعم از او و از كسى است كه شرع سابق را تبليغ كند» صحيح نيست، زيرا ما در مباحث نبوت اثبات كرديم كه شرايع الهى بيش از پنج شريعت يعنى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نيست با اينكه قرآن تصريح كرده به رسالت عده بسيارى از پيغمبران. علاوه بر اينكه هيچ دليلى بر اين فرق در

    1. بگو اگر ملائكه در زمين مثل شما آرام آرام راه بروند باز از آسمان ملكى به عنوان رسول بر آنان نازل مى‌كرديم. - اسرى، آيه 95.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

554
  • دست نيست. و نيز مانند گفته آن كسى كه گفته رسول كسى است كه داراى كتاب باشد و نبى آن كسى است كه كتاب نداشته باشد. يا قول كسى كه گفته رسول كسى است كه كتاب داشته باشد ولى فى الجمله نسخ شده باشد و نبى كسى است كه چنين نباشد. كه اشكال وجه قبلى بر اين دو قول نيز وارد است.

  • در جمله‌ ﴿فَيَنْسَخُ اَللَّهُ مَا يُلْقِي اَلشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اَللَّهُ آيَاتِهِ﴾ التفاتى از تكلم با غير به غيبت به كار رفته، اول فرموده «ما نفرستاديم» و در آخر فرموده «خدا نسخ مى‌كند» و وجه اين التفات اين است كه عنايت به ذكر و نام خدا و اسناد نسخ و احكام به قادر على الاطلاق را برساند. و به عين همين جهت بار ديگر لفظ جلاله را تكرار مى‌كند و گر نه مى‌توانست بار دوم ضمير آن را به كار ببرد و بلكه بايد به كار مى‌برد و قاعده آن را اقتضاء مى‌كرد ولى ضمير به كار نبرده وضع اسم در جاى ضمير كرده.

  • و نيز از همين باب است كه لفظ شيطان را دو باره آورده، با اينكه مى‌توانست و بلكه لازم بود ضمير آن را به كار برد، و اين بدان جهت است كه اشاره به اين نكته كرده باشد كه القاء كننده كه شيطان است خداوند هيچ اعتنايى به او و به كيد او ندارد.

  • القائات و وساوس شيطان وسيله امتحان است‌

  • ﴿لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي اَلشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ اَلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ...﴾ 

  • «مرض قلب» عبارت است از اينكه استقامت حالتش در تعقل از بين رفته باشد، به اينكه آنچه را بايد به آن معتقد شود نشود و در عقايد حقه كه هيچ شكى در آن‌ها نيست شك كند. و قساوت قلب به معناى صلابت و غلظت و خشونت آن است، كه از «سنگ قاسى» يعنى سنگ سخت گرفته شده و صلابت قلب عبارت از اين است كه عواطف رقيقه آن كه قلب را در ادراك معانى حقه يارى مى‌دهد از قبيل خشوع و رحمت و تواضع و محبت، در آن مرده باشد. پس قلب مريض آن قلبى است كه خيلى زود حق را تصور مى‌كند ولى خيلى دير به آن معتقد مى‌شود. و قلب قسى و سخت، آن قلبى است كه هم دير آن را تصور مى‌كند و هم دير به آن معتقد مى‌گردد، و به عكس، قلب مريض و قسى وسواسهاى شيطانى را خيلى زود مى‌پذيرد.

  • و اما القائات شيطانى كه زمينه را عليه حق و اهل حق تباه و خراب مى‌كند و در نتيجه زحمات انبياء و رسل را باطل نموده، نمى‌گذارد اثر خود را ببخشد هر چند مستند به خود شيطان است و ليكن در عين حال مانند ساير آثار چون در ملك خدا قرار دارد، بدون اذن او اثر نمى‌كند، همچنانكه هيچ مؤثرى اثر نمى‌كند و هيچ فاعلى بدون اذن او عملى انجام نمى‌دهد مگر آنكه به همان مقدار دخالت اذن مستند به او شود و آن مقدار كه مستند به او مى‌شود داراى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

555
  • مصلحت و هدف شايسته است.

  • و به همين جهت خداى سبحان در آيه مورد بحث مى‌فرمايد: اين القائات شيطانى خود مصلحتى دارد و آن اين است كه مردم عموما به وسيله آن آزمايش مى‌شوند، و آزمايش، خود از نواميس عمومى الهى است كه در عالم انسانى جريان دارد، چون رسيدن افراد سعيد به سعادت و اشقياء به شقاوت، محتاج به اين ناموس است، بايد آن دو دسته امتحان شوند، دسته سوم هم كه منافقينى بيمار دلند، به طور خصوص در آن بوته قرار گيرند چون رسيدن اشقياء به كمال شقاوت خود از تربيت الهيه‌اى است كه در نظام خلقت مورد نظر است، همچنانكه خودش فرمود: ﴿كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلاَءِ وَ هَؤُلاَءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً﴾ 1.

  • و اين است معناى اينكه فرمود: تا آنچه را كه شيطان القاء مى‌كند مايه آزمايش بيماردلان، و سنگدلان قرار دهد و بنابراين، لام در «ليجعل» لام تعليل است كه با آن القائات شيطانى در آرزوهاى انبيا را تعليل مى‌كند و مى‌رساند كه شيطان چنين مى‌كند تا خدا چنان كند. و معنايش اين مى‌شود كه: شيطان هم در شيطنتش مسخر خداى سبحان است و او را در كار آزمايش بندگان و فتنه اهل شك و جحود و دارندگان غرور، آلت دست قرار مى‌دهد.

  • پس روشن شد كه مراد از «فتنه» ، ابتلاء و امتحان است، امتحانى كه شخص درگير به آن را دچار غرور و ضلالت مى‌كند. و مراد از «بيماردلان» اهل شك از كفار است و مراد از «قاسية قلوبهم» سنگدلان اهل جحود و عناد از كفار است.

  • و كلمه «شقاق» در جمله‌ ﴿وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ﴾ به معناى ناسازگارى و مخالفت است همچنانكه «مشاقة» نيز به همين معنا است. و اگر شقاق را به دورى توصيف كرد و فرمود «در شقاقى دورند» در حقيقت توصيف شقاق است به حال موصوف شقاق، نه خود آن. و معنايش اين است كه: ستمگران اهل جحود و عناد - به طورى كه از سياق بر مى‌آيد - و يا اهل جحود و اهل شك هر دو، هر آينه در ناسازگارى و مخالفتى هستند كه صاحبان آن مخالفت از حق و اهل حق دورند.

  • ﴿وَ لِيَعْلَمَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ أَنَّهُ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ...﴾ 

  • متبادر از سياق اين است كه جمله مورد بحث عطف بر جمله «ليجعل» باشد و تعليل

    1. هم اين دسته را و هم آن دسته را كمك مى‌كنيم و اين يارى دادن به هر دو دسته از عطاء پروردگار تو است، و عطاء پروردگار تو را هيچ مانعى و جلوگيرى نيست. - اسرى، آيه 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

556
  • براى جمله‌ ﴿فَيَنْسَخُ اَللَّهُ مَا يُلْقِي اَلشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اَللَّهُ آيَاتِهِ﴾ و ضمير در «انه» به آنچه پيغمبر و رسول آرزويش مى‌كنند و جمله‌ ﴿إِذَا تَمَنَّى...﴾ از آن حكايت مى‌كند بر گردد دليلى هم نيست كه دلالت كند بر اينكه مرجع اين ضمير قرآن است.

  • و معناى آيه چنين مى‌شود: خدا آنچه را كه شيطان القاء مى‌كند نسخ نموده سپس آيات خود را در دلها جايگزين مى‌كند تا القائات شيطان را مايه آزمايش بيماردلان و سنگدلان قرار داده و تا كسانى كه علم روزيشان شده با اين نسخ و احكام بفهمند كه آنچه رسول يا نبى آرزويش را مى‌كردند، حق و از ناحيه پروردگارت بوده، چون مى‌بينند كه القائات شيطان باطل شد پس به آن پيغمبر و يا نبى ايمان مى‌آورند و در نتيجه دلهايشان در برابر او نرم و خاشع مى‌شود.

  • ممكن است كه جمله «و ليعلم» عطف بر محذوف باشد آنگاه آن محذوف و اينكه بر آن عطف شده در مجموع تعليل بيان آيه قبلى باشد كه چگونه و چرا خداوند اين القاء را فتنه و آزمايش بيماردلان و سنگدلان قرار داد. آن وقت معنا چنين مى‌شود: ما اين حقيقت را بدين جهت بيان كرديم كه چنين و چنان شود و نيز آنان كه علم روزيشان شد بدانند كه روش مزبور حق و از ناحيه پروردگارت بوده... عينا نظير عطف به محذوفى كه در آيه‌ ﴿وَ تِلْكَ اَلْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ اَلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾  1به كار رفته و اين عطف به محذوف در قرآن بسيار است.

  • ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهَادِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ اين جمله در مقام بيان علت اين است كه چطور دانستن و فهميدن آنان كه علم روزيشان شده هدف و غايت روش مذكور خدا شده است. به اين بيان كه اگر خدا بيماردلان و سنگدلان را چنين و چنان كرد تا دسته سوم كه علم روزيشان شده بفهمند براى اين است كه خدا هادى و راهنما است. مى‌خواهد ايشان را قدم به قدم هدايت كند و با اين فهماندن ايشان را به سوى صراط مستقيم راهنمايى فرمايد.

  • ﴿وَ لاَ يَزَالُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ...﴾ 

  • اين آيه به طورى كه ملاحظه مى‌فرماييد از اين معنا خبر مى‌دهد كه اين گونه كفار تا آخر عمر از ايمان محرومند. پس مقصود از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ همه كفار نيستند، چون مى‌دانيم و مى‌بينيم كه بسيارى از كفار بعد از سالها كفر موفق به ايمان مى‌شوند، پس مى‌فهميم كه مراد

    1. اين روزگار را ميان مردم دست به دست مى‌گردانيم و تا مقام كسانى را كه ايمان آورده‌اند بداند. - آل عمران، آيه 140.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

557
  • از كفار نامبرده در آيه، همان عده‌اى از صناديد و سردمداران قريشند كه تا آخر عمر موفق به ايمان نشدند، همچنانكه در آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾1 نيز منظور اينگونه كفارند، كه در حقيقت ريشه فتنه هستند.

  • مقصود از اينكه روز قيامت عقيم (نازا) است‌

  • و معناى «عقيم بودن روز» اين است كه طورى باشد كه ديگر فردايى از آن متولد نشود، و آن، روز هلاكت و يا روز قيامت است، و مراد در آيه به طورى كه سياق آيه سوم مى‌رساند روز قيامت مى‌باشد.

  • و معناى آيه اين است كه كسانى كه كافر شدند همواره در شك نسبت به قرآن خواهند ماند تا روز قيامت به سراغشان آيد - و يا عذاب روز قيامت كه روزى است ناگهانى مى‌رسد - و كسى را مهلت چاره‌جويى نمى‌دهد، و فردايى از آن متولد نمى‌شود تا جبران ما فات را كنند.

  • و اگر ميان روز قيامت و روز عذاب قيامت ترديد انداخته براى اين است كه هر دو در اثر يكسانند، چه روز قيامت برسد و چه عذاب آن، آن وقت اعتراف به حق مى‌كنند و ديگر شك و ترديد ايشان از بين مى‌رود، همچنانكه در باره روز قيامت فرمود: ﴿قَالُوا يَا وَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ اَلرَّحْمَنُ وَ صَدَقَ اَلْمُرْسَلُونَ﴾ 2و در باره رفع شك و ترديد هنگام مشاهده عذاب قيامت مى‌فرمايد: ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَ لَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ قَالُوا بَلىَ وَ رَبِّنَا﴾ 3.

  • از آنچه گذشت اين نكته نيز روشن گرديد كه چرا در يك آيه روز قيامت را يك بار به قيد ناگهانى بودن مقيد كرد، و بارى ديگر به قيد نازا بودن، چون مى‌خواست دو چيز را بفهماند، يكى اينكه در آن روز هيچ چاره‌اى يافت نمى‌شود، و ديگر اينكه فردايى ندارد كه جبران ما فات را كنند.

  • ﴿اَلْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ … عَذَابٌ مُهِينٌ﴾ 

  • در سابق به طور مكرر گفتيم كه مراد از «براى خدا بودن ملك در روز قيامت» ظاهر

    1. كسانى كه كافر شدند چه بيمشان دهى و يا ندهى ايمان نمى‌آورند. - بقره، آيه 6.
    2. گفتند واى بر ما، چه كسى ما را از قبرمان بيرون كرد، اين همان وعده رحمان است، راستى پيغمبران راست مى‌گفتند - يس، آيه 52.
    3. روزى كه كفار عرضه بر آتش مى‌شوند از ايشان سؤال مى‌شود آيا اين هنوز هم حق نيست، مى‌گويند چرا به خدا سوگند. - احقاف، آيه 34.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

558
  • شدن حقيقت است در آن روز، و گر نه در دنيا هم ملك براى خدا است، و اين اختصاص به روز قيامت ندارد، و همچنين در نظاير اين اوصاف كه براى روز قيامت در قرآن آمده، از قبيل ﴿اَلْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ﴾ ، ﴿اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ﴾ ، و مانند آن، كه منظور ظهور آن وصف است.

  • در اينجا لازم است مطلب را توضيح دهيم تا كسى از خوانندگان عزيز دچار اشتباه نشود: منظور ما از اينكه گفتيم در روز قيامت براى همه روشن مى‌شود كه ملك براى خدا است ملك مجازى نيست، چون ملك دو قسم است، يكى ملك حقيقى و حق، و ديگرى مجازى و صورى. آنچه از مصاديق ملك در اين عالم براى اشياء و اشخاص ملاحظه مى‌كنيم ملك مجازى و صورى است كه خدا به آن‌ها داده، البته در عين اينكه داده باز ملك خود اوست. اين دو قسم ملك همواره هست تا قيامت به پا شود، آن وقت ديگر اثرى از ملك مجازى و صورى باقى نمى‌ماند، در نتيجه ديگر احدى از موجودات عالم صفت مالكيت را ندارند. پس، از معناى مالك باقى نمى‌ماند مگر ملك حقيقى و حق، كه آن هم براى خدا است و بس. پس يكى از خصايص روز قيامت اين مى‌شود كه آن روز ملك براى خدا است، و همچنين آن روز عزت و قدرت و امر براى خدا است.

  • ﴿يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ﴾ يعنى آن روز غير از خدا هيچ حاكمى ديگر غير او نيست، چون حكم راندن از فروعات ملك است، وقتى در آن روز براى احدى هيچ نصيبى از ملك نماند، هيچ نصيبى از حكم راندن هم نمى‌ماند.

  • ﴿فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فِي جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا﴾ 

  • مقصود از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ معاندين هستند كه از حق استكبار مى‌ورزند.

  • ﴿فَأُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾ اين جمله بيان همان حكمى است كه خداى تعالى در آن روز مى‌راند.

  • بحث روايتى [چند روايت در باره اذن قتال و تشريع جهاد با نزول آيه: ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ...﴾ ]

  • در مجمع البيان مى‌گويد: از امام باقر (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هنوز مامور به قتال و ماذون به آن نشده بود كه آيه‌ ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا﴾ نازل، و جبرئيل شخصا شمشير بر كمر آن جناب ببست1.

    1.  مجمع البيان... نور الثقلين، ج 3، ص 501.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

559
  • و در همان كتاب مى‌گويد: مشركين مسلمانان را اذيت مى‌كردند و هر روز و هر ساعتى با سر شكسته، و يا كتك خورده نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به شكايت مى‌آمدند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌فرمود صبر كنيد، زيرا من هنوز مامور به جنگ نشده‌ام تا آنكه از مكه به مدينه مهاجرت فرمود. آن وقت اين آيه در مدينه نازل شد و اين اولين آيه‌اى است كه در باره قتال نازل شد1.

  • مؤلف: در الدر المنثور2 هم از جمع كثيرى از صاحبان جامع از ابن عباس و ديگران روايت شده كه اين آيه اولين آيه در قتال است كه نازل شد. چيزى كه هست در بعضى از اين روايات آمده كه آيه در باره مهاجرين از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده، و اين روايات به فرضى هم كه صحيح باشد اين فقره آن اجتهاد خود راوى آن بوده، چون قبلا هم گفتيم كه آيه مطلق است، و اصلا معقول نيست كه فرمان جهاد با اينكه حكمى است عمومى، متوجه طايفه خاصى از امت شود.

  • نظير اين حرف در جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ...﴾ و بلكه در جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ...﴾ به بيانى كه گذشت، جريان دارد.

  • باز در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ...﴾ از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: در باره مهاجرين نازل شده، ولى مصداق بارزش آل محمد (علیه السلام) هستند كه از وطن خود بيرون رانده شدند و همواره در ترس بودند3.

  • مؤلف: روايتى هم كه در مناقب از آن جناب در ذيل جمله مذكور آمده كه فرموده: «ماييم و در حق ما نازل گرديده است»4 و نيز روايتى كه در روضه كافى از آن جناب رسيده كه فرموده: «آيه در حق حسين (علیه السلام) جارى شد» 5همه بر اين معنا كه گفتيم حمل مى‌شود.

  • و نيز همچنين است آنچه كه در مجمع البيان در ذيل جمله‌ ﴿وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ﴾ از آن حضرت روايت آورده كه فرمود: آن‌هايى كه چنينند ما هستيم6. و نيز

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 87.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 364.
    3.  مجمع البيان، ج 7، ص 87.
    4. مناقب.
    5.  روضه كافى.
    6.  مجمع البيان، ج 7، ص 88.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

560
  • روايتى كه در كافى‌1، و معانى‌2، و كمال الدين‌3، از امام صادق، و كاظم (علیه السلام) رسيده كه در تفسير ﴿وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ﴾ فرمودند: ﴿بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ﴾ امامى است كه سكوت كرده و ﴿قَصْرٍ مَشِيدٍ﴾ امام ناطق است.

  • و در الدر المنثور است كه حكيم ترمذى - در نوادر الاصول - و ابو نصر سجزى، در كتاب ابانه، و بيهقى، در كتاب شعب الايمان، و ديلمى، در مسند فردوس از عبد الله بن جراد روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا فرمود: آن كس كه چشمش نبيند كور نيست بلكه كور كسى است كه بصيرتش از كار افتاده باشد4.

  • و در كافى به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود: نبى كسى است كه فرشته وحى را در خواب مى‌بيند و صوت را مى‌شنود، ولى در بيدارى ملك را نمى‌بيند و رسول كسى است كه هم صوت را مى‌شنود و هم در خواب مى‌بيند و هم در بيدارى فرشته را مشاهده مى‌كند5.

  • مؤلف: و در اين معنا روايات ديگرى است. و مراد از معاينه و مشاهده ملك - به طورى كه در روايات ديگر آمده - نازل شدن ملك و ظهورش براى رسول و سخن گفتنش با او و رساندن وحى است به او كه ما بعضى از اين روايات را در ابحاث نبوت در جلد دوم اين كتاب نقل كرديم.

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه به سندى صحيح از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سوره «و النجم اذا هوى» را در مكه خواند تا اين آيه: ﴿أَ فَرَأَيْتُمُ اَللاَّتَ وَ اَلْعُزَّى وَ مَنَاةَ اَلثَّالِثَةَ اَلْأُخْرىَ﴾ همين كه اين آيه را خواند شيطان به زبانش انداخت و گفت: «و غرانيق العلى و ان شفاعتهن لترتجى» گفتند: تا كنون خدايان ما را به نيكى ياد نكرده بود و او خودش به سجده افتاد مردم هم سجده كردند.

  • آنگاه جبرئيل بيامد و گفت: آنچه را كه من بر تو نازل كردم بخوان. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواند تا رسيد به «تلك الغرانيق العلى و ان شفاعتهن لترتجى» جبرئيل

    1.  اصول كافى، ج 1، ص 427.
    2.  معانى الاخبار، ص 111.
    3.  كمال الدين.
    4.  الدر المنثور، ج 4، ص 365.
    5.  اصول كافى، ج 1، ص 176.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

561
  • گفت: من اين جمله را نازل نكرده‌ام، اين از شيطان است، پس اين آيه نازل شد: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ...﴾ 1.

  • رد و ابطال روايتى كه در ذيل آيه: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ...﴾ نقل شده است و با عصمت انبياء (عليهم السلام) منافات دارد

  • مؤلف: اين روايت به چند طريق از ابن عباس و جمعى از تابعين روايت شده، و جماعتى از تابعين از جمله حافظ ابن حجر آن را صحيح دانسته‌اند.

  • و ليكن ادله قطعيى كه دلالت بر عصمت آن جناب دارد متن اين روايت را تكذيب مى‌كند هر چند كه سندش صحيح باشد، پس ما به حكم آن ادله لازم است ساحت آن جناب را منزه از چنين خطايى بدانيم. علاوه بر اين كه اين روايت شنيع‌ترين مراحل جهل را به آن جناب نسبت مى‌دهد براى اينكه به او نسبت مى‌دهد كه نمى‌دانسته جمله «تلك الغرانيق العلى...» كلام خدا نيست و جبرئيل آن را نياورده و نمى‌دانسته كه اين كلام كفر صريح و موجب ارتداد از دين است. تازه اين نادانى‌اش آن قدر ادامه يافته تا سوره تمام شده، و سجده آخر آن را به جا آورده باز هم متوجه خطاى خود نشده تا جبرئيل نازل شده، دوباره سوره را بر او عرضه كرده و اين دو جمله كفرآميز را هم جزو سوره خوانده است. آن وقت جبرئيل گفته من آن را نازل نكرده‌ام. از همه بدتر اينكه جبرئيل آيه‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ...﴾ را نازل كرده، و نظاير اين كفر را براى همه انبياء و مرسلين اثبات نموده است.

  • از همينجا روشن مى‌شود كه توجيه و عذرى كه بعضى به منظور دفاع از حديث درست كرده‌اند باطل و عذرى بدتر از گناه است و آن اين است كه «اين جمله از آن حضرت سبق لسانى بوده و شيطان در او تصرفى كرده كه در نتيجه دچار اين اشتباه و غلط شده» براى اينكه نه متن حديث را مى‌گويد و نه دليل عصمت چنين خطايى را براى انبياء جايز مى‌داند.

  • علاوه بر اينكه اگر مثل چنين تصرفى براى شيطان باشد كه در زبان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تصرف نموده، يك آيه و يا دو آيه غير قرآنى به عنوان قرآن به زبان او جارى سازد، ديگر اعتمادى در كلام الهى باقى نمى‌ماند، چون ممكن است كسى احتمال دهد بعضى از آيات قرآن از همان تصرفات بوده باشد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن طور كه داستان غرانيق مى‌گويد آن آيات را قرآن پنداشته، آيه‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا...﴾ كاشف دروغ بودن يكى از آن‌ها - يعنى همان قصه غرانيق - و سرپوش بقيه آن‌ها باشد.

  • و يا احتمال دهد كه اصلا داستان غرانيق كلام خدا باشد و آيه‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا...﴾ و هر

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 366.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

562
  • آيه ديگرى كه منافى با بت‌پرستى است از القائات شيطان باشد و بخواهد با آيه مذكور كه داستان غرانيق را ابطال مى‌كند بر روى بسيارى از آيات كه در حقيقت القائات شيطانى فرض شده سرپوش بگذارد كه با اين احتمال از هر جهت اعتماد و وثوق به كتاب خدا از بين رفته رسالت و دعوت نبوت به كلى لغو مى‌گردد. و ساحت مقدس حق تعالى منزه از آن است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

563
  • [سوره حج (22):آيات 58 تا 66]

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ هَاجَرُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ مَاتُوا لَيَرْزُقَنَّهُمُ اَللَّهُ رِزْقاً حَسَناً وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ ٥٨ لَيُدْخِلَنَّهُمْ مُدْخَلاً يَرْضَوْنَهُ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ ٥٩ ذَلِكَ وَ مَنْ عَاقَبَ بِمِثْلِ مَا عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اَللَّهُ إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ ٦٠ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ أَنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ ٦١ ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ اَلْبَاطِلُ وَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْكَبِيرُ ٦٢ أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَتُصْبِحُ اَلْأَرْضُ مُخْضَرَّةً إِنَّ اَللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ ٦٣ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ ٦٤ أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ اَلْفُلْكَ تَجْرِي فِي اَلْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَ يُمْسِكُ اَلسَّمَاءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى اَلْأَرْضِ إِلاَّ بِإِذْنِهِ إِنَّ اَللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ ٦٥ وَ هُوَ اَلَّذِي أَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَكَفُورٌ ٦٦﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و كسانى كه در راه خدا هجرت كرده پس از آن كشته شده يا مردند خدايشان روزى دهد، روزى نيكو كه خدا بهترين روزى دهندگان است (58).

  • ايشان را به جايى در آورد كه از آن خشنود باشند كه خدا دانا و بردبار است (59).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

564
  • اينچنين است، و هر كه عقوبت كند نظير آن عقوبت كه ديده است آنگاه بر او ستم كنند خدايش نصرت دهد كه خدا بخشنده و آمرزگار است (60).

  • اين چنين است، زيرا خدا شب را به روز و روز را در شب فرو مى‌برد و خداوند شنوا و بينا است (61).

  • اين چنين است، زيرا خداى يكتا است كه حق است و هر چه سواى او مى‌خوانند باطل است و او والا و بزرگ است (62).

  • مگر نبينى كه خدا از آسمان آبى نازل كند كه زمين سبز شود و خدا دقيق و كاردان است (63).

  • هر چه در آسمان‌ها و زمين است از او است و خدا بى‌نياز و ستوده است (64).

  • مگر نمى‌بينى كه خدا كائنات زمين را به خدمت شما گرفته. و كشتى‌ها را كه به فرمان وى به درياها روان است و آسمان را نگاه مى‌دارد تا جز به اذن وى به زمين نيفتد كه خدا با مردم مهربان و رحيم است (65).

  • اوست كه شما را زنده مى‌كند و مى‌ميراند و باز زنده‌تان مى‌كند كه هر آينه انسان كفران پيشه است (66).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات غرض سابق را تعقيب نموده، ثواب كسانى را كه هجرت كرده و سپس در جهاد در راه خدا كشته شدند و يا مردند بيان مى‌كند، البته در خلال اين بيان جملاتى هم در تحريك و تشويق به جهاد، و در وعده نصرت آمده، مانند جمله‌ ﴿ذَلِكَ وَ مَنْ عَاقَبَ بِمِثْلِ مَا عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اَللَّهُ...﴾.

  • و اين آيات خصوصيتى دارند كه در هيچ جاى قرآن كريم اين خصوصيت نيست و آن اين است كه اين هشت آيه كه پشت سر هم قرار دارند هر يك با دو اسم از اسماى حسناى الهى ختم مى‌شوند مگر اسم جلاله كه آن نيامده است.

  • و در نتيجه اگر ضمير «هو» را هم اسم بدانيم، شانزده اسم در اين هشت آيه آمده است: 1 - هو 2 - خير الرازقين 3 - عفو 4 - غفور 5 - سميع 6 - بصير 7 - على 8 - كبير 9 - لطيف 10 - خبير 11 - غنى 12 - حميد 13 - رؤوف 14 - رحيم 15 - عليم 16 - حليم. و در آيه نهم آمده كه او زنده مى‌كند و مى‌ميراند و نيز او حق است و ملك آسمان و زمين از او است و اين در معناى چهار اسم است: «محيى» ، «مميت» ، «حق» و «مالك» يا «ملك» كه با اين چهار اسم بيست

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

565
  • اسم از اسماى خداى تعالى كه با لطيف‌ترين و بى‌سابقه‌ترين وجهى در اين 9 آيه به كار رفته است.

  • مژده به مهاجران فى سبيل الله كه كشته شدند يا به مرگ طبيعى درگذشتند

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ هَاجَرُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ مَاتُوا لَيَرْزُقَنَّهُمُ اَللَّهُ رِزْقاً حَسَناً﴾ 

  • بعد از آنكه اخراج مهاجرين از ديارشان را بيان كرد دنبالش پاداش مهاجرت و محنتشان در راه خدا را ذكر مى‌كند، و آن عبارت است از وعد حسن و رزق حسن.

  • و اگر هجرت را مقيد به قيد ﴿فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ كرد براى اين است كه اگر هجرت براى خدا نبوده باشد مثوبتى بر آن مترتب نمى‌شود، چون مثوبت متعلق به عمل صالح مى‌شود، و عمل صالح وقتى عمل صالح مى‌شود كه با خلوص نيت باشد، و در راه خدا انجام شود نه در راه غير خدا، از قبيل به دست آوردن مال و جاه و امثال آن‌ها از مقاصد دنيوى، و لذا مى‌گوييم دو جمله «قتلوا» و «او ماتوا» نيز در واقع مقيد به قيد مزبور است، يعنى «قتلوا فى سبيل الله» و «ماتوا فى سبيل الله» و يا «تغربوا فى سبيل الله» در راه خدا كشته شدند، يا مردند يا غربت كشيدند.

  • ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾ اين جمله آيه را ختم مى‌كند، و مضمون آن را كه رزق حسن (نعمت اخروى) است تعليل مى‌نمايد، چون بعد از مردن و كشته شدن جز آخرت جايى نيست كه آدمى در آن رزق حسن بخورد. و اصولا در آيات قرآنى اطلاق رزق بر نعمتهاى بهشت شده، مانند آيه‌ ﴿أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾ 1.

  • ﴿لَيُدْخِلَنَّهُمْ مُدْخَلاً يَرْضَوْنَهُ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ﴾ 

  • كلمه «يدخلن» و «مدخل» هر دو از ادخال گرفته شده، و «مدخل» - به ضم ميم و فتح خاء - اسم مكان از ادخال است و احتمال اينكه مصدر ميمى باشد آن طور كه بايد مناسب با سياق نيست.

  • و در اينكه اين مدخل را كه همان بهشت است توصيف كرده به اينكه «يرضونه - مايه خشنودى ايشان است» «رضاء» را هم مطلق آورده تا منتها درجه آنچه آدمى آرزويش مى‌كند مشمول آن شود همچنانكه فرموده: ﴿لَهُمْ فِيهَا مَا يَشَاؤُنَ﴾ 2.

  • و جمله مورد بحث بيان است براى جمله‌ ﴿لَيَرْزُقَنَّهُمُ اَللَّهُ رِزْقاً حَسَناً﴾ و اينكه ايشان را به مدخلى داخل مى‌كند كه مايه خشنوديشان باشد و از آن كراهتى نداشته باشند تلافى اخراج مشركين است كه ايشان را از ديارشان اخراج كردند، اخراجى كه مايه كراهتشان شد و لذا اين

    1. زندگانند نزد پروردگارشان روزى مى‌خورند. - آل عمران، آيه 169.
    2. در بهشت آنچه را بخواهند در اختيارشان هست. - فرقان آيه 16.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

566
  • جمله را تعليل كرد به اينكه «چون خدا دانا و بردبار است» ، يعنى مى‌داند كه مايه خشنودى مسلمين چيست، همان را برايشان فراهم مى‌سازد، اما فراهم ساختن شخصى بردبار و لذا در عقوبت دشمنان ستمگر ايشان عجله نمى‌كند.

  • معناى آيه: ﴿ذَلِكَ وَ مَنْ عَاقَبَ بِمِثْلِ مَا عُوقِبَ بِهِ...﴾ و مراد از نصرت خدا در آن، و وجه آوردن دو صفت «عفو» و «غفور» بعد از وعده نصرت به مظلوم‌

  • ﴿ذَلِكَ وَ مَنْ عَاقَبَ بِمِثْلِ مَا عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اَللَّهُ إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ﴾ 

  • كلمه «ذلك» خبر است براى مبتدايى كه حذف شده و تقدير آن «الامر ذلك الذى اخبرناك» است، يعنى مطلب از اين قرار بود كه برايت گفتيم، كلمه «عقاب» به معناى مؤاخذه انسان است به نحوى ناخوشايند، در مقابل كارى ناخوش آيند كه عقاب شونده مرتكب شده، و اگر اين مؤاخذه را عقاب ناميده‌اند، بدين مناسبت است كه عقيب و دنبال عمل ناخوش آيند قرار دارد.

  • و «عقاب به مثل عقاب» كنايه از معامله به مثل است و چون اين معامله به مثل، كار خوبى نيست لذا آن را مقيد كرد به قيد «بغى» و جمله «بغى عليه» را با لفظ «ثم» بدان عطف نمود.

  • ﴿لَيَنْصُرَنَّهُ اَللَّهُ﴾ با در نظر گرفتن اينكه مقام، مقام اذن در جهاد است، از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه مراد از «نصر» اظهار و غلبه دادن مظلومان بر ظالمان ستمگر ياغى است به اينكه در جنگ آنان را بر اينان پيروزى دهد. و ليكن ممكن است در جمله‌ ﴿وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلاَ يُسْرِفْ فِي اَلْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنْصُوراً﴾ 1مقصود از «نصرت» تشريع قانون به نفع مظلوم و عليه ظالم باشد، تا مظلوم بتواند آنچه را كه بر سرش آمده تلافى كند. و مقصود از «اذن در قتال» هم همين قانون باشد، يعنى دست كوتاه مظلوم را دراز كند تا دست درازى ظالم را تلافى نمايد.

  • و با اين احتمال، ديگر تعليل نصرت به جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ﴾ كاملا روشن مى‌شود، چون اجازه به قتال و مباح كردن آن در موارد اضطرار و حرج، و امثال آن، خود از مقتضيات دو صفت عفو و غفور بودن خدا است همچنانكه مكرر در تفسير امثال: ﴿فَمَنِ اُضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ 2توضيح داده‌ايم، و مخصوصا در جلد ششم اين كتاب در

    1. هر كه مظلوم كشته شود، ما حق خونخواهى را براى وارث او قرار داده‌ايم، پس زنهار كسى در آدم‌كشى بى‌پروايى نكند كه خون كشته شدگان هدر نخواهد رفت. - اسرى، آيه 33.
    2. مائده، آيه 3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

567
  • بحث «مجازات و عفو» كاملا روشن ساخته‌ايم.

  • و بنابراين، معناى آيه چنين مى‌شود: هر كس ستم كننده بر خود را عقاب كند به مثل عقابى كه او از در ظلم كرده، خدا او را يارى كرده چون اجازه چنين عملى را به او داده و او را از معامله به مثل ممانعت نفرموده، چون خدا بخشنده و غفور است، و آنچه اثر زشت كه اين معامله به مثل دارد محو مى‌كند، چون اگر محو نكند عقاب و آزار رساندن به خلق در نظام حيات اثر زشت خود را مى‌گذارد، چيزى كه هست خدا در خصوص اين موارد آن اثر زشت و مبغوض را مى‌پوشاند، چون خودش به آن اجازه داده و آن را حرام نكرده.

  • با اين بيان اين نكته نيز روشن مى‌شود كه به چه مناسبت در آخر آيه قبلى وصف حلم را آورد و نيز روشن مى‌گردد كه كلمه «ثم» تنها براى رساندن بعديت به حسب ذكر است، نه بعديت زمانى.

  • بعضى از مفسرين‌1 در معناى آيه گفته‌اند: هر كس به جنايت كننده بر خود جنايتى وارد آورد و سپس برگردد و او را دوباره مجازات كند خدا آن مظلوم را يارى مى‌كند، كه خدا بخشنده آن عقابى است كه بار دوم به دشمن داده و اين ترك اولى را مرتكب شده، هر چند كه جا داشت كه صبر، و عفو از جانى، و بزرگوارى را ترك نكند، همچنانكه قرآن دستور داده فرمود:

  • ﴿وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوىَ﴾2 و نيز فرمود: ﴿فَمَنْ عَفَا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اَللَّهِ﴾ 3و نيز فرمود: ﴿وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ اَلْأُمُورِ﴾4.

  • در اين تفسير چند اشكال است:

  • اولا در اين تفسير كلمه «ثم» براى بعديت زمانى گرفته شده، و به همين جهت كلمه «عقاب» با كلمه «بغى» دو معنا پيدا كردند و كلمه عقاب با اينكه معنايش مطلق است هم جنايت را شامل است و هم غير آن را، مختص به جنايت شده و چنين اختصاصى دليل ندارد.

  • و ثانيا اين مفسرين نصرت را به معناى نصرتى تكوينى (ظفر دادن) گرفته‌اند نه تشريعى (حق قانونى) و در حقيقت آيه را به معناى خبر دادن از نصرت خدا مظلوم را بر ظالم گرفته‌اند و حال آنكه چه بسيار ظالم‌ها را مى‌بينيم كه بعد از انتقام مظلوم از او، دوباره ظلم خود را از

    1.  منهج الصادقين، ج 6، ص 187.
    2. و عفو كنيد به تقوى نزديك‌تر است - بقره، آيه 237.
    3. و كسى كه عفو كند و آشتى نمايد، اجرش به عهده خدا است. - شورا، آيه 40.
    4. و كسى كه صبر كند و ببخشايد اين از عزم امور است. - شورا، آيه 43.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

568
  • سرگرفته و خدا هم تكوينا ياريش نكرده است.

  • و ثالثا قتال با مشركين و جهاد در راه خدا به طور قطع از مصاديق اين آيه است، و لازمه معنايى كه براى آيه كردند اين است كه ترك جهاد با كفار، و بخشودن آنان از جهاد اولى و بهتر باشد، و فساد اين قول واضح است ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ أَنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ 

  • «ايلاج» هر يك از شب و روز در ديگرى به معناى حلول آن در محل آن ديگرى است، مانند حلول نور روز در جاى ظلمت شب، گويى كه نور صبح مانند فرو رفتن چيزى در چيزى داخل ظلمت شب مى‌شود، و پس از وسعت يافتن همه آن فضايى را كه ظلمت شب گرفته بود مى‌گيرد، همچنانكه ظلمت عصر مانند چيزى كه در چيزى فرو رود، وارد در نور روز شده در آن وسعت مى‌گيرد، تا همه فضا و جاى نور را بگيرد.

  • تعليل نصرت دادن به مظلوم، به حق بودن خداوند و عموم قدرت او عز و جل‌

  • مشار اليه به كلمه «ذلك» بنا بر آن معنايى كه ما براى نصرت كرديم پيروزى مظلوم است كه بر ظالم خود دست قانونى يافته و عقابش نموده است و معنايش اين است كه: اين نصرت به سبب آن است كه سنت خدا بر اين جريان يافته كه همواره يكى از دو نفر متضاد و مزاحم را بر ديگرى غلبه دهد، همانطور كه همواره روز را بر شب، و شب را بر روز غلبه مى‌دهد، و خدا شنواى گفته‌هاى ايشان و بيناى اعمال ايشان است پس مظلوم را كه حقش از دست رفته مى‌بيند و آه و ناله‌اش را مى‌شنود و او را يارى مى‌كند.

  • در معناى اين آيه وجوه ديگرى ذكر كرده‌اند كه با سياق آيه انطباق ندارد، و ما هم از ذكر آن‌ها خوددارى نموديم.

  • ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ اَلْبَاطِلُ وَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْكَبِيرُ﴾ 

  • اشاره به كلمه «ذلك» باز به همان نصرت و يا هم به آن و هم به سببى كه براى آن ذكر كرد مى‌باشد.

  • دو حصرى كه در جمله‌ ﴿بِأَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ﴾ و جمله‌ ﴿وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ اَلْبَاطِلُ﴾ به كار رفته، يا به اين معنا است كه خدا حق است و باطل در او راه ندارد و خدايانى كه براى خود گرفته‌اند باطل محض است و هيچ حقى در آن‌ها نيست پس خدا قادر است بر اينكه در تكوين موجودات تصرف نموده به نفع بعضى و عليه بعضى به آنچه مى‌خواهد حكم كند. و يا به اين معنا است كه خداى تعالى حق است، اما به حقيقت معناى كلمه و غير خدا كسى اينطور حق نيست، مگر كسى و چيزى كه او حقش كرده باشد و خدايانى كه به جاى خدا مى‌پرستند، 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

569
  • يعنى بتها بلكه هر چيزى كه بدان دل مى‌بندند و ركون مى‌كنند باطل است و بس، چون مصداق غير باطل تنها خدا است - دقت فرماييد - و اگر گفتيم باطل است لا غير، بدان جهت است كه خودش مستقلا حقيقت ندارد.

  • و به هر تقدير، معناى آيه اين است كه: اين تصرف در تكوين و تشريع از خداى سبحان است و سببش اين است كه خداى تعالى خودش حق است و با مشيت اوست كه هر موجود حقى داراى حقيقت مى‌شود، و آلهه مشركين و هر چيزى كه ظالمين ياغى بدان ركون مى‌كنند باطل است و قادر بر هيچ چيز نيست.

  • ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْكَبِيرُ﴾ «علو» خداى تعالى به گونه‌اى است كه او علو دارد و هيچ چيز بر او علو ندارد. و كبرش طورى است كه در برابر هيچ چيز كوچك نمى‌شود و ذليل و خوار نمى‌گردد. و اين علو و اين كبر از فروعات حق بودن يعنى ثابت و زوال ناپذير بودن او است.

  • ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَتُصْبِحُ اَلْأَرْضُ مُخْضَرَّةً إِنَّ اَللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ﴾ 

  • در اين آيه بر عموم قدرت خداى عز و جل كه قبلا گذشت استشهاد شده به مساله فرو فرستادن آب از آسمان - و منظور از آسمان بالاى سر است - و سر سبز نمودن زمين.

  • و جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ﴾ بيان علت سبز كردن زمين با فرستادن باران است، پس نتيجه آن تعليل و اين استشهاد چنين مى‌شود كه گويى فرموده باشد: خدا آب را از آسمان مى‌فرستد، تا چنين و چنان شود، چون خدا لطيف و خبير است و خود به عموم قدرتش گواهى مى‌دهد.

  • ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ﴾ 

  • ظاهر اين جمله مى‌رساند كه خبرى بعد از خبر باشد براى كلمه «ان» پس در نتيجه تتمه تعليل در آيه سابق خواهد بود. گويا فرموده: خدا لطيف و خبير و مالك همه موجودات در آسمان و زمين است و در ملك خود هر طور بخواهد به لطف و جبروتش تصرف مى‌كند، ممكن هم هست جمله‌اى غير مربوط به سابق، و تعليلى جداگانه و مستقل باشد.

  • و جمله‌ ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ﴾ افاده مى‌كند كه هر چند تصرفات او همه جميل و نافع و سزاوار حمد و ستايش است ولى در عين حال خود او هيچ احتياجى به آن تصرفاتش ندارد. پس مفاد دو اسم «غنى» و «حميد» مجموعا اين است، كه خداى تعالى جز آنچه كه نافع است انجام نمى‌دهد، و ليكن آنچه انجام مى‌دهد نفعش عايد خودش نمى‌شود بلكه عايد خلقش مى‌گردد.

  • ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي اَلْأَرْضِ...﴾ 

  • اين آيه استشهاد ديگرى بر عموم قدرت خدا است، و مقابله ميان تسخير آنچه در زمين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

570
  • است و تسخير كشتى‌ها در دريا تاييد مى‌كند كه مراد از زمين، خشكى، در مقابل دريا است و بنابراينكه جمله‌ ﴿وَ يُمْسِكُ اَلسَّمَاءَ...﴾ پس از اين دو جمله واقع شده، مى‌رساند كه حاصل مقصود اين است كه خدا آنچه در آسمان و آنچه در زمين، و آنچه در درياها است مسخر براى شما كرده.

  • و مراد از آسمان همانطور كه گفتيم جهت بالا، و موجودات بالا است پس خدا نمى‌گذارد كه آن موجودات فرو ريزند، و به زمين بيفتند، مگر به اذن خودش كه با اذن او احيانا سنگهاى آسمانى و صاعقه، و امثال آن به زمين مى‌افتد.

  • خداوند اين آيه را با دو صفت رأفت و رحمت ختم فرموده تا نعمت را تتميم نموده، منت را بر مردم تمام كرده باشد.

  • ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي أَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَكَفُورٌ﴾ 

  • سياق ماضى در «احياكم» دلالت مى‌كند بر اينكه مقصود از آن، حيات دنيا است، و اهميتى كه معاد دارد اقتضاء مى‌كند كه مراد از جمله «ثم يحييكم» حيات اخروى در روز قيامت باشد، نه حيات برزخى.

  • و اين نعمت حيات و دنبالش نعمت مرگ، و دنبال آن باز نعمت حيات، از نعمتهاى بزرگ الهى است كه خدا با آن منت را بر بشر تمام كرده و به همين جهت در آخر آيه فرموده: به درستى كه انسان به طور مسلم كفران پيشه است

  • بحث روايتى (دو روايت در ذيل آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ هَاجَرُوا...﴾ و آيه: ﴿وَ مَنْ عَاقَبَ بِمِثْلِ مَا عُوقِبَ بِهِ...﴾)

  • در جوامع الجامع در ذيل آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ هَاجَرُوا … لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ﴾ مى‌گويد: روايت شده كه اصحاب گفتند: يا رسول الله! اينان كه كشته شدند فهميديم خدا چه چيزى به آنان عطا فرمود حال كه ما با تو جهاد مى‌كنيم آن طور كه آنان كردند، و اگر شهيد نشويم و به مرگ طبيعى از دنيا برويم نزد خدا چه اجرى خواهيم داشت؟ در پاسخ آنان اين دو آيه نازل شد1.

  • و در مجمع البيان در تفسير آيه‌ ﴿وَ مَنْ عَاقَبَ بِمِثْلِ مَا عُوقِبَ بِهِ...﴾ مى‌گويد: روايت شده كه اين آيه در باره قومى از مشركين مكه نازل شد كه جمعى از مسلمانان را دو شب از محرم مانده ديدند و با خود گفتند اصحاب محمد در اين ماه قتال را حلال نمى‌دانند پس به آن دو حمله

    1.  جوامع الجامع، ص 297.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

571
  • كردند و آن دو سوگندشان دادند كه در ماه حرام جنگ مكنيد ولى نپذيرفتند و خداوند مسلمانان را بر ايشان پيروزى داد1.

  • مؤلف: اين روايت را الدر المنثور2 هم از ابن ابى حاتم از مقاتل نقل كرده ولى اثر ضعف از سر تا پاى آن هويدا است براى اينكه مشركين نيز مانند مسلمانان قتال در ماه حرام را حرام مى‌دانستند.

  • و در تفسير آيه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ...﴾ 3در جلد دوم اين كتاب رواياتى در باره داستان عبد الله بن جحش و اصحاب او گذشت كه ضعف اين روايت را بيشتر مى‌كند.

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 93.
    2.  الدر المنثور، ج 4، ص 369.
    3. بقره، آيه 217.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

572
  • [سوره حج (22):آيات 67 تا 78]

  • ﴿لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنْسَكاً هُمْ نَاسِكُوهُ فَلاَ يُنَازِعُنَّكَ فِي اَلْأَمْرِ وَ اُدْعُ إِلىَ رَبِّكَ إِنَّكَ لَعَلىَ هُدىً مُسْتَقِيمٍ ٦٧ وَ إِنْ جَادَلُوكَ فَقُلِ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَعْمَلُونَ ٦٨ اَللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ٦٩ أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّ ذَلِكَ فِي كِتَابٍ إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ ٧٠وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَ مَا لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ ٧١ وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلْمُنْكَرَ يَكَادُونَ يَسْطُونَ بِالَّذِينَ يَتْلُونَ عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا قُلْ أَ فَأُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَلِكُمُ اَلنَّارُ وَعَدَهَا اَللَّهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ ٧٢ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَ لَوِ اِجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ اَلذُّبَابُ شَيْئاً لاَ يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ اَلطَّالِبُ وَ اَلْمَطْلُوبُ ٧٣ مَا قَدَرُوا اَللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اَللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ ٧٤ اَللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ ٧٥ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ ٧٦ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِرْكَعُوا وَ اُسْجُدُوا وَ اُعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ اِفْعَلُوا اَلْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ٧٧ وَ جَاهِدُوا فِي اَللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اِجْتَبَاكُمْ وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هَذَا لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى اَلنَّاسِ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتُوا اَلزَّكَاةَ وَ اِعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

573
  • مَوْلاَكُمْ فَنِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ ٧٨﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • براى هر امتى طريقى براى قربان كردن مقرر كرديم كه هر يك پيرو طريق خويش است در اين كار با تو مجادله نكنند و تو به سوى پروردگارت دعوت همى كن كه پيرو هدايتى خالى از انحراف هستى (67).

  • اگر با تو مجادله كنند بگو: خدا به اعمالى كه مى‌كنيد داناتر است (68).

  • خدا روز قيامت در باره مطالبى كه در آن اختلاف مى‌كرديد ميان شما حكم مى‌كند (69).

  • مگر نمى‌دانى كه خدا آنچه در آسمان و زمين هست مى‌داند كه اين در نامه‌اى است و اين براى خدا آسان است (70).

  • غير خدا چيزها مى‌پرستند كه خدا در مورد آن دليلى نازل نكرده و چيزها كه در باره آن علم ندارند، و ستمگران ياورى ندارند (71).

  • و چون آيه‌هاى روشن ما را برايشان بخوانند در چهره كسانى كه كافرند اثر انكار را توانى شناخت و نزديك باشند كه بروى كسانى كه آيه‌هاى ما را برايشان خوانده‌اند دست بگشايند، بگو آيا از چيزى خبرتان دهم كه بدتر از اين است، و آن آتش است كه خدا به كافران وعده داده و بد سرانجامى است (72).

  • اى مردم مثلى زده شده گوش بدان داريد: آن كسانى كه سوى خدا مى‌خوانيد هرگز مگسى خلق نكنند و گر چه در اين باب همكارى كنند و اگر مگسى چيزى از آن‌ها بربايد نمى‌توانند از او باز بستانند، طالب و مطلوب هر دو ناتوانند (73).

  • خدا را آن گونه كه بايد بشناسند نشناختند كه خدا توانا و نيرومند است (74).

  • خدا از فرشتگان فرستادگان بر مى‌گزيند و همچنين از مردم كه خدا شنوا و دانا است (75).

  • آنچه را در پيش دارند و آنچه را پشت سر نهاده‌اند مى‌داند و همه كارها به خدا بازگشت دارد (76).

  • شما كه ايمان داريد ركوع كنيد و به سجده بيفتيد و پروردگارتان را بپرستيد و نيكى كنيد شايد رستگار شويد (77).

  • و در راه خدا كارزار كنيد چنان كه سزاوار كارزار كردن براى او است او شما را برگزيد و در اين دين براى شما دشوارى ننهاده آئين پدرتان ابراهيم است و او شما را از پيش و هم در اين قرآن مسلمان نام داد تا اين پيغمبر بر شما گواه باشد و شما بر مردم گواه باشيد پس نماز گزاريد و زكات دهيد و به خدا تكيه كنيد كه او مولاى شما است و چه خوب مولا و چه خوب ياورى است (78).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

574
  • بيان آيات‌

  • اين آيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور مى‌دهد به دعوت، و اينكه حقايقى از دعوت خود و اباطيل شرك را بيان كند، آنگاه مؤمنين را دستور مى‌دهد به فعل خير كه خلاصه شريعت است و مراد از آن اين است كه خدا را بندگى نموده، عمل خير انجام دهند، و در آخر امر به جهاد در راه خدا مى‌كند، و با همين دستور سوره را ختم مى‌نمايد.

  • ﴿لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنْسَكاً هُمْ نَاسِكُوهُ فَلاَ يُنَازِعُنَّكَ فِي اَلْأَمْرِ...﴾ 

  • كلمه منسك مصدر ميمى از «نسك» به معناى عبادت است، مؤيد اين مطلب جمله ﴿هُمْ نَاسِكُوهُ﴾ است يعنى همان عبادت را انجام مى‌دادند و اگر مصدر ميمى نبود و اسم مكان مى‌بود - همچنانكه بعضى احتمال داده‌اند - آن وقت برگشت ضمير «هاء» به منسك معناى درستى نمى‌داد.

  • و مراد از ﴿لِكُلِّ أُمَّةٍ﴾ امتهاى گذشته است كه هر يك پس از ديگرى آمده تا منتهى به امت اسلام شده، نه امتهاى مختلف زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از قبيل امت عرب و عجم و روم، چون مى‌دانيم كه شريعت خدا همواره يكى بوده و نبوت هم جهانى بوده است.

  • جمله‌ ﴿فَلاَ يُنَازِعُنَّكَ فِي اَلْأَمْرِ﴾ مشركين و منكرين دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نهى مى‌كند از اينكه در عبادتى كه او آورده با او نزاع نكنند هر چند كه آن‌ها ايمان به دعوت او نداشته باشند و براى امر و نهى او احترامى قائل نباشند. خواهى گفت: با اينكه وقعى به امر و نهى او نمى‌گذارند، نهى ايشان در اين آيه چه اثرى دارد؟ مى‌گوييم: اين در صورتى است كه نهى همراه با دليل نباشد، ولى در اينجا در صدر آيه دليل ذكر شده.

  • جواب به كفار و مشركين كه به روش مسلمين در عبادت خدا خرده مى‌گرفتند

  • و گويا كفار از اهل كتاب و يا مشركين وقتى عبادات اسلامى را ديده‌اند و چون براى آن‌ها نوظهور بوده - چون نظير آن را در شريعت‌هاى سابق، يعنى شريعت يهود نديده بودند - لذا در مقام منازعه با آن جناب بر آمده‌اند كه اين نوع عبادت را از كجا آورده‌اى ما اينطور عبادت در هيچ شريعتى نديده‌ايم اگر اين قسم عبادت از شرايع نبوت بود، و به عبارت ديگر اگر تو كه آورنده اين عبادتى پيغمبر بودى بايد مردم خداپرست كه از امتهاى انبياء گذشته‌اند آن را مى‌شناختند. و خداى تعالى جواب داده كه هر امتى از امتهاى گذشته عبادتى داشته‌اند كه آن قسم خدا را عبادت مى‌كردند، و عبادت هيچ امتى به امت ديگر منتقل نمى‌شده چون خداوند با هر شريعت، شرايع قبلى را نسخ مى‌كرد و بهتر از آن را مى‌آورد، چون افكار امتهاى بعدى ترقى يافته‌تر از

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

575
  • قبلى‌ها بود و استعداد عبادتى كاملتر و بهتر از سابق را يافته بودند، پس هميشه عبادت سابقين در حق لاحقين نسخ مى‌شد، پس ديگر معنا ندارد كه شما با پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) نزاع كنيد كه چرا طريقه عبادتت شبيه به طريقه سابقين نيست.

  • و چون نهى ايشان از منازعه به معناى دلخوش داشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و نهى آن جناب از اعتنا كردن به اعتراضات آن‌ها است، لذا جمله « ﴿وَ اُدْعُ إِلىَ رَبِّكَ﴾ تو به كار دعوت به سوى پروردگارت بپرداز» را بر آن جمله عطف نموده، گويا فرموده: ناراحت مشو و اعتنايى به منازعت آنان مكن، تو به آنچه مامور شده‌اى - يعنى به دعوت به سوى پروردگارت - بپرداز.

  • آنگاه همين مطلب را با جمله‌ ﴿إِنَّكَ لَعَلىَ هُدىً مُسْتَقِيمٍ﴾ تعليل كرد، و اگر هدايت را مستقيم خواند با اينكه مستقيم صفت راهى است كه به هدايت منتهى مى‌شود، از باب مجاز عقلى است.

  • ﴿وَ إِنْ جَادَلُوكَ فَقُلِ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ 

  • سياق آيه قبلى تاييد مى‌كند كه مراد از اين جدال، مجادله و بگومگوى در همان مساله طرز عبادت باشد، بعد از آنكه آن حجت مذكور را در پاسخشان آورد، رسول گرامى خود را دستور مى‌دهد كه (اگر زير بار نرفتند) به حكم خدا ارجاعشان ده. حكم، حكم خدا است، و تو خودت را با ايشان يكى مكن.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله‌ ﴿إِنْ جَادَلُوكَ﴾ مطلق جدال در امر دين است بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: مراد جدال در امر ذبيحه است، ولى سياق سابق با اين احتمال نمى‌سازد.

  • جمله‌ ﴿فَقُلِ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ زمينه‌چينى است براى اينكه ايشان را به حكم خدا ارجاع دهد و معنايش اين است كه: خدا داناتر است به آنچه مى‌كنيد، و ميان شما حكم مى‌كند حكم كسى كه حقيقت حال را كاملا مى‌داند، چيزى كه هست اين حكم را روز قيامت مى‌كند و در ازاى مخالفتتان با حق و اهل حق به حسابتان مى‌رسد. كلمه «اختلاف» و «تخالف» هر دو به يك معنا است، همچنانكه «استباق» و «تسابق» به يك معنا است.

  • ﴿أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّ ذَلِكَ فِي كِتَابٍ إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ﴾ 

  • اين آيه تعليل علم خدا است به آنچه مى‌كنند، و معنايش اين است: آنچه كفار مى‌كنند

    1.  روح المعانى، ج 17، ص 198.
    2.  روح المعانى، ج 17، ص 198.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

576
  • بعضى از حوادث است كه در زمين و آسمان جريان مى‌يابد، و خدا تمامى حوادث و موجودات زمين و آسمان را مى‌داند پس او به كرده‌هاى شما كفار نيز آگاه است.

  • جمله‌ ﴿إِنَّ ذَلِكَ فِي كِتَابٍ﴾ مطالب قبلى را تاكيد مى‌كند، و مى‌فرمايد: آنچه را خدا مى‌داند همه در كتابى ثبت است، نه نسخه‌اش گم مى‌شود، نه او فراموش مى‌كند و نه دچار اشتباه مى‌گردد. پس كرده‌هاى ايشان همانطور كه بوده تا روزى كه خدا حكم كند محفوظ مى‌ماند. و جمله‌ ﴿إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ﴾ معنايش اين است كه ثبت و نگهدارى آنچه مى‌داند در كتابى محفوظ براى او آسان است.

  • احتجاج بر اينكه مشركان برهان و علمى بر خدايى «شركاء» ندارند

  • ﴿وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَ مَا لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ...﴾ 

  • حرف «باء» در «به» به معناى «مع» است و كلمه «سلطان» به معناى برهان و حجت است. و معناى آيه اين است كه: مشركين به جاى خدا چيزى - همان بتى كه شريك خدا مى‌گيرند - را مى‌پرستند كه خداوند هيچ حجت و دليلى نازل نكرده كه آن‌ها بدان متمسك شوند و مشركين به چنين حجتى علم ندارند.

  • بعضى‌1 از مفسرين گفته‌اند: اگر جمله «و مشركين به چنين حجتى علم ندارند» را اضافه كرد براى اين است كه آدمى بسيارى از چيزها را مى‌داند و به آن علم دارد، با اينكه هيچ حجتى بر آن ندارد مانند ضروريات بديهى.

  • و چه بسا نزول سلطان را به دليل نقلى تفسير كرده‌اند. و مراد از «علم» را دليل عقلى گرفته، آيه را چنين معنا كرده‌اند: مشركين به جاى خدا چيزهايى مى‌پرستند كه نه دليل نقلى بر آن دارند و نه دليل عقلى. ولى اين تفسير خودش تفسيرى است بى دليل، و «تنزيل سلطان» همانطور كه شامل دليل نقلى، يعنى وحى و نبوت مى‌شود، شامل ادله عقلى هم هست، چون ادله عقلى را نيز خدا بر دلها نازل كرده.

  • در خصوص جمله‌ ﴿وَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ﴾ بعضى از مفسرين گفته‌اند: تهديد مشركين است و مراد اين است كه مشركين ياورى ندارند كه ايشان را از عذاب محافظت نمايد.

  • ولى به طورى كه از سياق بر مى‌آيد ظاهرا جمله مذكور در مقام احتجاج بر اين است كه مشركين برهان و علمى به خدايى شركائشان ندارند، به اين بيان كه اگر چنين حجتى و علمى مى‌داشتند، آن برهان ياور ايشان مى‌شد، چون برهان ياور صاحب برهان است، و علم ياور عالم است، ليكن مشركين ظالمند و براى ظالمان ياورى نيست. پس به همين دليل برهان و علمى هم

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 95.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

577
  • ندارند و اين از لطيف‌ترين احتجاجات قرآنى است.

  • ﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلْمُنْكَرَ يَكَادُونَ يَسْطُونَ...﴾ 

  • كلمه «منكر» مصدر ميمى به معناى انكار است و مراد از «شناختن انكار در روى كفار» شناختن اثر انكار و كراهت است. و كلمه «يسطون» از «سطوت» است كه - بنا به آنچه در مجمع البيان آمده - به معناى اظهار حالتى خشمگين و وحشت‌آور است. مى‌گويند: «سطا عليه، يسطو، سطوة و سطاوة» يعنى خشم گرفت بر او و «و الانسان مسطو عليه» يعنى انسان مورد خشم قرار گرفت. و كلمه «سطوت» و «بطش» هر دو به يك معنا است‌1.

  • و معناى آيه اين است كه: چون آيات مرا برايشان تلاوت كنى، در حالى كه آيات ما واضح الدلاله است در عين حال آثار انكار را در چهره‌هاى كفار مشاهده مى‌كنى، آن قدر كه گويى از شدت خشم نزديك است بر خوانندگان قرآن بشورند.

  • جمله‌ ﴿قُلْ أَ فَأُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَلِكُمُ﴾ تفريع بر انكار مشركين و احترازشان از شنيدن قرآن است، يعنى به آنان بگو: پس مى‌خواهيد خبر دهم شما را به چيزى كه از شنيدن قرآن برايتان ناگوارتر است، اگر مى‌خواهيد بگوييد شما را از آن خبر دهم كه مواظب خود باشيد و از آن بپرهيزيد اگر اهل پرهيز هستيد.

  • و جمله‌ ﴿اَلنَّارُ وَعَدَهَا اَللَّهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ بيان همان بدتر است، يعنى آنكه گفتيم برايتان ناگوارتر است. و جمله‌ ﴿وَعَدَهَا اَللَّهُ...﴾ بيان شر بودن آن است.

  • تمثيلى براى نفى الوهيت آلهه مشركين و بيان عدم دخالت آن‌ها در خلق و تدبير موجودات‌

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ﴾ 

  • كلمه «مثل» به معناى وصفى است كه چيزى را در آن حالى كه هست مجسم كند، چه اينكه آن وصف واقعيت خارجى داشته باشد، و چه اينكه صرف فرض و خيال باشد، مانند مثلهايى كه در قالب گفتگوى حيوانات يا جمادات با يكديگر مى‌آورند. و ضرب مثل، به معناى اين است كه مثل در اختيار طرف بگذارى، و گويى پيش روى او نصب كنى تا در آن تفكر و مطالعه كند مانند زدن خيمه كه معنايش نصب آن است براى سكونت.

  • و اين مثلى كه آيه مورد بحث از آن خبر مى‌دهد، قول خداوند متعال است كه مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَ لَوِ اِجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ اَلذُّبَابُ شَيْئاً لاَ يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ﴾ و معنايش اين است كه اگر فرض شود كه خدايان ايشان بخواهند يك مگس - كه

    1.  مجمع البيان، ج 7، ص 95.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

578
  • ضعيف‌ترين حيوانات است - بيافرينند، به هيچ وجه قادر بر آن نيستند، حتى اگر يك پشه چيزى از ايشان را بردارد نمى‌توانند از او بگيرند.

  • اين وصف حال خدايان دروغين ايشان را در قدرت بر ايجاد و تدبير امور، ممثل مى‌كند كه نه قادر بر خلق مگس هستند و نه قادر بر آسان‌تر از آن، كه عبارت است از پس گرفتن چيزى كه مگس از ايشان ربوده و ضررى كه به ايشان رسانده است، حال چنين خدايانى چگونه مستحق عبادت و دعا مى‌شوند؟.

  • ﴿ضَعُفَ اَلطَّالِبُ وَ اَلْمَطْلُوبُ﴾ 

  • مقتضاى مقام اين است كه مراد از «طالب» آلهه باشد كه بت‌پرستان آن‌ها را مى‌خوانند، چون فرض اين است كه مگس چيزى از آلهه ربوده باشد و آلهه قادر بر پس گرفتن آن نباشند. و نيز طالب خلقت پشه‌اى باشند و آلهه توانايى چنين كارى را نداشته باشند و نيز «مطلوب» مگس باشد كه مطلوب آلهه است يا براى خلق كردن، و يا پس گرفتن چيزى كه ربوده.

  • اين جمله نهايت درجه ضعف بتها را مى‌رساند، چون در اين جمله ضعف بتها به حدى كه از ضعيف‌ترين حيوانات در نظر مردم ضعيف‌تر باشد اثبات گرديده.

  • ﴿مَا قَدَرُوا اَللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اَللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ﴾ 

  • «قدر» هر چيزى، اندازه تعيين مقدار آن است و به طور كنايه در مقام و منزلتى كه اشياء بر حسب اوصاف و خصوصيات دارند استعمال مى‌شود. مى‌گويند: «قدر الشي‌ء حق قدره» يعنى فلان چيز را آن طور كه در خور آن بود و سزاوارش بود معرفى نمود. «و قدر خدا حق قدر» اين است كه ملتزم شود به آنچه كه صفات علياى او اقتضاء دارد، و با او آن طور كه مستحق است معامله كند به اينكه او را رب خود بگيرد و بس، و غير او را ربوبيت ندهد و او را به تنهايى بپرستد، به طورى كه هيچ سهمى از عبوديت به غير او ندهد. ولى مشركين، خدا را اين چنين نشناختند چون اصلا او را نپرستيدند و او را رب خود نگرفتند بلكه اصنام را ارباب گرفته و پرستيدند، با اينكه اقرار دارند كه بتها قادر به خلقت يك مگس نيستند و حتى ممكن است يك مگس آن‌ها را ذليل كند و اين نهايت درجه ضعف و ذلت است و خداى سبحان قوى عزيزى است كه تمامى خلايق و تدبير همه عالم به او منتهى مى‌شود.

  • پس اينكه فرمود: ﴿مَا قَدَرُوا اَللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾ اشاره است به اينكه مشركين ملتزم به ربوبيت خداى تعالى نيستند، و از پرستش او اعراض دارند، و از اين رو است كه اصنام را آلهه و ارباب خود گرفته‌اند، و از ترس و طمع آن‌ها را مى‌پرستند و هيچ ترس و طمعى از خدا ندارند.

  • و جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ﴾ تعليل نفى سابق است و اگر قوت و عزت را مطلق آورده

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

579
  • براى اين است كه بفهماند او نيرويى است كه هرگز دچار ضعفى نمى‌شود، و عزيزى است كه هرگز ذلت به درگاه او راه ندارد همچنانكه خودش فرموده: ﴿أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾1 و نيز فرمود: ﴿فَإِنَّ اَلْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾2 و اگر دو اسم مذكور را مختص به ذكر كرد و به جاى آن دو، اسم ديگرى را ذكر نكرد بدين مناسبت است كه در مقابل ضعف و ذلت بتها كه در مثل خاطر نشان شده بود قرار بگيرند.

  • پس مشركين در باره پروردگار خود سهل‌انگارى كردند كه ميان خداى تعالى - كه نيرويى است كه هر چيزى بخواهد خلق مى‌كند و عزيزى است كه هيچ چيز بر او غالب نگشته ذليل هيچ كس نمى‌شود - و ميان بتها و آلهه - كه از خلقت پشه يا پس گرفتن چيزى از آن‌ها عاجزند - برابرى انداختند و به اين هم قناعت نكردند بلكه خدا را از بتها هم كمتر گرفته آن‌ها را ارباب گرفتند و خدا را رب ندانستند.

  • ﴿اَللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً وَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ 

  • كلمه «اصطفاء» به معناى گرفتن خالص هر چيز است. راغب گفته: «اصطفاء» گرفتن صافى و خالص هر چيزى است همچنانكه «اختيار» به معناى گرفتن خير هر چيزى است و «اجتباء» به معناى گرفتن جبايه هر چيزى است‌3.

  • پس «اصطفاء خدا از ملائكه و از مردم رسولانى» به معناى انتخاب و اختيار رسولانى از ميان آنان است، كه آن رسول صافى و خالص و صالح براى رسالت باشد.

  • اين آيه و آيه بعدش دو حقيقت را بيان مى‌كنند: يكى اينكه مساله قرار دادن رسولان براى بشر بر خدا واجب است، و يكى هم اينكه واجب است كه اين رسولان معصوم باشند. و اين مطلب آيه شريفه را به آيه قبل، كه آن نيز از مساله رسالت بحث مى‌كرد و مى‌فرمود: ﴿لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنْسَكاً هُمْ نَاسِكُوهُ﴾ تا اندازه‌اى متصل و مربوط مى‌سازد.

  • پس همانطور كه اشاره شد اين آيه از دو مطلب خبر مى‌دهد: يكى اينكه خدا را پيامبرانى است از جنس بشر و رسولانى است از ملك. دوم اينكه اين رسالت بدون قيد و شرط نيست كه هر جور شد بشود و هر كس رسول شد بشود بلكه در تحت نظام اصطفاء قرار دارد، و آن كسى را انتخاب مى‌كند كه صالح براى اين كار باشد.

    1. بقره، آيه 165.
    2. نساء، آيه 139.
    3.  مفردات راغب، ماده صفو

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

580
  • و جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ اصل ارسال رسول را تعليل مى‌كند كه اصلا چرا بايد رسولانى مبعوث شوند، و بيانش اين است كه: نوع بشر به طور فطرى محتاج به اين هستند كه خدا به سوى سعادتشان و كمالشان هدايت فرمايد، همان كمالى كه براى آن خلق شده‌اند همانطور كه ساير انواع موجودات را هدايت كرده. پس مساله احتياج به هدايت حاجتى است عمومى و ظهور حاجت در آن‌ها است. به عبارتى ديگر اظهار حاجت از ايشان همان سؤال و درخواست رفع حاجت است و خداى سبحان شنواى سؤال فطرى (و زبان حال) ايشان و بصير و بيناى به احتياج فطرى ايشان به هدايت است. پس مقتضاى سميع و بصير بودن او اين است كه رسولى بفرستد تا ايشان را به سوى سعادت و كمالشان هدايت كند، چون همه مردم شايستگى اتصال به عالم قدس را ندارند، زيرا اگر يكى از ايشان پاك است دهها ناپاكند و اگر يكى صالح باشد صدها طالح در آن‌ها است پس بايد يكى را خودش برگزيند. و رسول دو نوع است يكى از جنس فرشته كه وحى را از ناحيه خدا گرفته به رسول بشرى مى‌رساند. قسم دوم رسول انسانى است كه وحى را از رسول فرشته‌اى گرفته به انسان‌ها مى‌رساند. و كوتاه سخن، اينكه فرمود: ﴿إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ متضمن حجت و برهانى است بر اصل لزوم ارسال رسولان و اما حجت بر لزوم عصمت و اصطفاء رسل، آن مضمون جمله‌ ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ﴾ است.

  • تقرير حجت و برهانى كه از جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ براى اصل لزوم ارسال رسل، و از آيه: ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ...﴾ براى عصمت انبياء (عليهم السلام) استفاده مى‌شود

  • ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾ 

  • از ظاهر سياق بر مى‌آيد كه ضمير جمع در هر دو كلمه «ايديهم» و «خلفهم» به رسولان از ملك و انس برگردد و آياتى ديگر هست كه شهادت مى‌دهد بر اينكه چنين تعبيرى در باره رسولان شده يكى آيه سوره مريم است كه از ملائكه وحى حكايت مى‌كند كه گفته‌اند: ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا﴾ 1 و يكى ديگر آيه‌ ﴿فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسَالاَتِ رَبِّهِمْ وَ أَحَاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ﴾ 2 است و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى‌فرماييد به بانگ بلند مى‌فهماند كه منظور از اينكه فرمود: «عالم به ما بين ايدى و ما خلف ايشان است» دلالت بر اين نكته است كه خداى تعالى مراقب روش انبياى خويش است كه مبادا دچار اختلالى گردد نه فى نفسه دچار فراموشى يا تغيير و يا به وسيله كيدهاى شيطانى و تسويلات او دستخوش فساد شود و نه ميان

    1. ما نازل نمى‌شويم مگر به امر پروردگار تو كه هر چه بعد از ما و قبل از ما است از آن او است. - مريم، آيه 64.
    2. جن، آيات 26-28.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

581
  • وحى و مردم اختلالى رخ دهد. همه اينها بدين جهت است كه حاملين وحى از رسولان در برابر چشم و علم او هستند. مى‌داند آنچه پيش روى آن‌ها است و آنچه خلف آن‌ها است و آنان همه در گذر كمين گاه خدا قرار دارند.

  • از همينجا روشن مى‌شود كه مراد از ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ﴾ ، ما بين ايشان و بين آن كسى كه وحى را به او مى‌دهند مى‌باشد. پس «ما بين ايدى رسول ملكى» ما بين او و بين رسول انسانى است كه وحى به او مى‌دهد و «ما بين ايدى رسول انسانى» عبارت است از ما بين او بين مردم كه رسول انسانى وحى را به ايشان مى‌رساند. و مراد از «ما خلف ملائكه» ما بين ملائكه و بين خدا است كه همه آنان از جانب خدا به سوى مردم روان هستند. پس وحى از روزى كه از ساحت عظمت و كبريايى حق صادر مى‌شود در مامنى محكم است تا روزى كه به مردم برسد و لازمه آن اين است كه پيغمبران نيز مانند ملائكه معصوم باشند، معصوم در گرفتن وحى و معصوم در حفظ آن و معصوم در ابلاغ آن به مردم.

  • در جمله‌ ﴿وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾ در مقام تعليل علم خدا به ما بين ايدى ملائكه و ما خلف ايشان است و معنايش اين است كه چگونه ما بين ايدى ملائكه و ما خلف ايشان بر خدا پوشيده مى‌ماند؟ و حال آنكه بازگشت همه امور به سوى او است. چون اين بازگشت بازگشت زمانى نيست تا كسى بگويد خداوند قبل از بازگشت امور به آن‌ها علمى ندارد بلكه بازگشت ذاتى است چون همه مملوك خدا هستند و از وجود خدا مستقل نيستند در نتيجه پس براى خدا در خفا نخواهند بود - دقت فرماييد.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِرْكَعُوا وَ اُسْجُدُوا وَ اُعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ اِفْعَلُوا اَلْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾ 

  • امر به ركوع و سجود در اين آيه امر به نماز است و مقتضاى اينكه ركوع و سجود را در مقابل عبادت قرار داده اين است كه مراد از جمله‌ ﴿اُعْبُدُوا رَبَّكُمْ﴾ امر به ساير عبادات تشريع شده در دين به غير نماز باشد مانند حج و روزه. باقى مى‌ماند جمله آخرى كه فرمود: ﴿وَ اِفْعَلُوا اَلْخَيْرَ﴾ كه مراد از آن ساير احكام و قوانين تشريع شده در دين خواهد بود، چون در عمل كردن به آن قوانين خير جامعه و سعادت افراد و حيات ايشان است. همچنانكه فرموده: ﴿اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ 1 و در آيه شريفه به طور اجمال امر فرموده به انجام شرايع اسلامى از عبادات و غير آن.

    1. اجابت كنيد خدا و رسول را وقتى شما را مى‌خوانند به چيزى كه شما را زنده كند. - انفال، آيه 24.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

582
  • معناى «جهاد» و اينكه فرمود: ﴿جَاهِدُوا فِي اَللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ﴾ و وجه اينكه ابراهيم (عليه السلام) را پدر مسلمين ناميد

  • ﴿وَ جَاهِدُوا فِي اَللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ...﴾ 

  • كلمه «جهاد» به معناى بذل جهد و كوشش در دفع دشمن است و بيشتر بر مدافعه به جنگ اطلاق مى‌شود و ليكن گاهى به طور مجاز توسعه داده مى‌شود به طورى كه شامل دفع هر چيزى كه ممكن است شرى به آدمى برساند مى‌شود. مانند شيطان كه آدمى را گمراه مى‌سازد و نفس اماره كه آن نيز آدمى را به بديها امر مى‌كند و امثال اينها. در نتيجه جهاد شامل مخالفت با شيطان در وسوسه‌هايش و مخالفت با نفس در خواسته‌هايش مى‌شود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين قسم جهاد را «جهاد اكبر» ناميد و ظاهرا مراد از جهاد در آيه مورد بحث معناى اعم از آن و از اين باشد و همه را شامل شود مخصوصا وقتى مى‌بينيم كه آن را مقيد به قيد (در راه خدا) كرده به خوبى اين عموميت را مى‌فهميم چون اين آيه جهاد را متعلق كرده بر كارى كه در راه خدا انجام شود پس جهاد اعم است. باز مؤيد اين احتمال آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾ 1است و بنابراينكه آن معناى اعم باشد معناى اينكه فرمود: جهاد كنيد حق جهاد اين مى‌شود كه جهاد شما در معناى جهاد خالص باشد يعنى فقط جهاد باشد (نه هم جهاد و هم تجارت يا سياحت يا غير آن) و نيز خالص براى خدا باشد و غير خدا در آن شركت نداشته باشد، نظير آن آيه كه مى‌فرمايد: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ 2 كه حق تقوى آن است كه فقط پرهيز از خدا باشد نه چيزهاى ديگر.

  • ﴿هُوَ اِجْتَبَاكُمْ وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ منتى است از خدا بر مؤمنين به اينكه اگر به خود واگذار مى‌شدند هرگز از طرف خودشان به سعادت دين نائل نمى‌شدند، چيزى كه هست خدا بر آنان منت نهاد و ايشان را براى دين حق از ميان خلايق انتخاب نمود و جمع كرد و هر حرج و دشوارى را از سر راه ديندارى ايشان برداشت چه حرج در خود احكام دين و چه حرجهاى عارضى و اتفاقى. پس از اين آيه فهميده مى‌شود كه شريعت اسلام شريعتى است سهل و آسان و شريعت پدرشان ابراهيم حنيف است كه براى پروردگار خود تسليم بود.

  • و اگر ابراهيم را پدر مسلمين خوانده بدين جهت است كه او اولين كسى است كه براى خدا اسلام آورد، همچنانكه قرآن فرموده: ﴿إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ 3 و نيز

    1. هر كه در راه ما جهاد كند ما ايشان را به راه‌هاى خود هدايت مى‌كنيم. - عنكبوت، آيه 69.
    2. آل عمران، آيه 102.
    3. چون پروردگارش به او گفت اسلام بياور، گفت اسلام آوردم براى پروردگار عالميان. - بقره، آيه 131.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

583
  • از آن جناب حكايت كرده كه گفت: ﴿فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي﴾ 1 كه از تركيب اين دو آيه به دست مى‌آيد: تمامى مسلمانان دنيا از هر جا كه باشند فرزندان ابراهيم و از اويند.

  • و نيز در دعايش گفت: ﴿وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنَامَ﴾ 2 كه مقصودش «از فرزندانم» مسلمانان است، چون به طور قطع مى‌دانيم كه او براى مشركينى كه از صلب او هستند دعا نمى‌كند، و نيز خداى تعالى فرموده: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ 3.

  • ﴿هُوَ سَمَّاكُمُ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هَذَا﴾ اين منت دومى است كه خداى تعالى بر مؤمنين مى‌گذارد. و ضمير «هو» به خداى تعالى بر مى‌گردد. و كلمه «من قبل» به معناى قبل از نزول قرآن است و كلمه‌ ﴿وَ فِي هَذَا﴾ به معناى در اين كتاب است. و از اينكه ايشان را مسلمان ناميده معلوم مى‌شود كه خدا اسلام آنان را قبول فرموده.

  • ﴿لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى اَلنَّاسِ﴾ 

  • مراد از اين شهادت گواهى بر اعمال است كه بحث مفصل آن، در تفسير آيه 143 از سوره بقره و جاهاى ديگر گذشت، و اين آيه مطالب گذشته، يعنى داستان اجتباء، و مساله نفى حرج و وجه تسميه مسلمين به مسلمين را تعليل مى‌كند.

  • ﴿فَأَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتُوا اَلزَّكَاةَ وَ اِعْتَصِمُوا بِاللَّهِ﴾ اين جمله تفريع بر همه مطالب قبل است كه خدا با آن‌ها بر مسلمين منت نهاد، يعنى: پس بنابراين واجب است بر شما كه نماز به پا داريد، و زكات بپردازيد. - كه اين دو اشاره است به واجبات عبادى و مالى - و در همه احوال متمسك به خدا شويد يعنى به آنچه امر مى‌كند مؤتمر شده، از آنچه نهى مى‌كند منتهى گرديد، و در هيچ حالى از او قطع رابطه مكنيد، چون او مولى و سرپرست شما است شايسته نيست كه بنده از مولاى خود ببرد و آدمى را نمى‌رسد كه با اينكه از هر جهت ضعيف است از ياور خود قطع كند. البته اين دو معنا به خاطر اين است كه كلمه مولى دو معنا دارد يكى سرپرست و آقا و ديگرى ياور.

  • پس جمله‌ ﴿هُوَ مَوْلاَكُمْ﴾ در مقام تعليل حكم قبلى است و جمله ﴿فَنِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ

    1. و هر كه پيرويم كند از من است. - ابراهيم، آيه 36.
    2. مرا و فرزندانم راى از اينكه بت بپرستيم دور بدار. - ابراهيم، آيه 35.
    3. نزديك‌تر از هر كس به ابراهيم كسانى هستند كه پيرويش كردند، و اين پيغمبر است، و كسانى كه به اين پيغمبر ايمان آوردند. - آل عمران، آيه 68.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

584
  • اَلنَّصِيرُ﴾ مدح خداى تعالى و هم دلخوش ساختن نفوس مؤمنين و تقويت دلهاى آنان است، به اينكه مولى و ياور ايشان آن خدايى است كه غير او نه مولايى هست و نه ياورى.

  • اين را هم بايد دانست كه آن معنايى كه ما براى «اجتباء» و همچنين براى «اسلام» و ساير كلمات آيه كرديم معنايى است كه بيشتر مفسرين براى آيه كرده‌اند و مبناى ايشان خطاب ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ است كه در صدر كلام قرار دارد و بيان استدلالشان اين است كه: اين خطاب شامل همه مؤمنين و همه امت مى‌شود. و نتيجه گرفته‌اند كه پس خداى تعالى، اسلام همه مسلمانان آن روز را قبول كرده.

  • ولى ما مكرر خاطر نشان كرده‌ايم كه حقيقت معناى اجتباء اين است كه خدا، بنده خود را مخلص - به فتح لام - كند و او را مخصوص خود سازد به طورى كه غير خدا در او بهره‌اى نداشته باشد و اين صفت صفت همه مسلمانان آن روز و تمامى افراد امت نيست و هم چنين كلمه اسلام و اعتصام، معنايش آن طور نيست كه همه مسلمين را شامل شود و به طور قطع، معناى حقيقى اين كلمات مورد نظر است.

  • و بنابراين، نسبت اجتباء و اسلام و شهادت به همه امت دادن، مجاز و توسع و از اين باب است كه در ميان امت افرادى كه داراى اين صفات باشند وجود دارد و در قرآن از اين گونه تعابير مجازى بسيار است همچنانكه همه بنى اسرائيل را پادشاه خوانده، فرموده: ﴿وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً﴾ 1 و همه ايشان را بر عالميان برترى داده است فرموده: ﴿وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾ 2.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته)

  • از كتاب جوامع الجامع نقل شده كه در تفسير آيه‌ ﴿فَلاَ يُنَازِعُنَّكَ فِي اَلْأَمْرِ﴾ گفته: روايت شده كه بديل بن ورقاء و غيره كه از كفار خزاعه بودند به مسلمانان گفتند شما چرا آنچه خودتان مى‌كشيد مى‌خوريد؟ و آنچه را كه خدا مى‌كشد - يعنى مردار - را نمى‌خوريد؟3.

  • مؤلف: سياق آيه با اين حديث سازگار نيست.

    1. مائده، آيه 20.
    2. جاثيه، آيه 16.
    3.  جوامع الجامع، ص 298.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

585
  • روايتى در اين باره كه آيه‌ ﴿... هُوَ اِجْتَبَاكُمْ...﴾ در باره اهل بيت (عليهم الصلاة و السلام) نازل شده است‌

  • و در كافى به سند خود از عبد الرحمن انماط1 فروش از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: قريش را رسم چنين بود كه مشك و عنبر به بتهاى پيرامون كعبه مى‌ماليدند، و بت «يغوث» برابر در خانه و بت «يعوقطرف دست راست كعبه و بت «نسر» طرف دست چپ آن قرار داشت و چون داخل حرم مى‌شدند براى يغوث سجده مى‌كردند و بدون اينكه سر بلند كرده و منحنى شوند، در همان سجده به طرف يعوق مى‌چرخيدند، و سپس به طرف دست چپ آن به سوى نسر بر مى‌گشتند، آنگاه اينطور تلبيه مى‌گفتند: «لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك الا شريك هو لك، تملكه و ما ملك - يعنى لبيك اى خدا، لبيك اى خدا، تو شريكى ندارى، مگر آن شريكى كه هم خودشان و هم ما يملكشان ملك تو است» خدا براى اينكه به آنان بفهماند بتها مالك چيزى نيستند، مگس سبز رنگ كه داراى چهار بال بود فرستاد، و تمامى آن مشك و عنبر را كه بر بتها بود بخورد و اين آيه را بدين مناسبت نازل كرد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ...﴾ 2.

  • و در همان كتاب به سند خود از بريد عجلى روايت كرده كه گفت: به امام ابى جعفر (علیه السلام) عرض كردم معناى آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِرْكَعُوا وَ اُسْجُدُوا وَ اُعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ اِفْعَلُوا اَلْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ وَ جَاهِدُوا فِي اَللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ﴾ چيست؟ فرمود: منظور اين آيه ما هستيم، اجتباء شده نيز ماييم، ماييم كه خداى تعالى در دين براى ما حرجى قرار نداده، پس «حرج» مضيقه‌اى است شديدتر از آنچه كلمه «ضيق» افاده مى‌كند.

  • در جمله‌ ﴿مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ﴾ نيز منظور فقط ماييم، ﴿هُوَ سَمَّاكُمُ اَلْمُسْلِمِينَ﴾ خداى عز و جل ما را مسلمان ناميده‌ ﴿مِنْ قَبْلُ﴾ در كتاب‌هاى آسمانى گذشته، ﴿وَ فِي هَذَا﴾ و در قرآن مسلمان خوانده، ﴿لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى اَلنَّاسِ﴾ رسول را گواه ما كرد. به آنچه كه از ناحيه خداى تبارك و تعالى به ما رسانيد، و ما را گواه مردم قرار داد تا روز قيامت (به آنچه ما به ايشان رسانديم). پس هر كس روز قيامت را قبول دارد ما او را تصديق مى‌كنيم، و هر كه منكر قيامت است ما منكر او خواهيم بود3.

  • مؤلف: روايات از طرق شيعه از امامان اهل بيت (علیه السلام) در اين معنا بسيار رسيده، و در ذيل آيه بيانى گذشت كه معناى اين گونه روايات را روشن مى‌كند.

    1. انماط - جمع نمط، نوعى فرش.
    2.  فروع كافى، ج 4، ص 542.
    3.  اصول كافى، ج 1، ص 191.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

586
  • چند روايت متضمن استشهاد به جمله ﴿مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ براى رفع حكم حرجى‌

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير، و ابن مردويه و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از عايشه روايت كرده‌اند كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آيه‌ ﴿وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ پرسيد. حضرت فرمود: مقصود از حرج، ضيق است1.

  • و در تهذيب به سند خود از عبد الاعلى مولاى آل سام روايت كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرض كردم: پايم لغزيد، و ناخن آن افتاد من انگشتم را با پارچه‌اى پيچيدم در اينحال چگونه وضوء بگيرم؟ فرمود: اين مساله و نظايرش از كتاب خداى عز و جل فهميده مى‌شود، چون خداى تعالى فرموده: ﴿مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ و به حكم اين آيه چون مسح بر بشره انگشت حرج است، تو بايد بر همان پارچه مسح كنى2.

  • مؤلف: در معناى اين روايت روايات ديگرى است كه با آيه شريفه به رفع حكم حرجى استشهاد شده، و تمسك به آيه در اين حكم، خود دليل روشنى است بر اينكه آنچه ما در معناى آيه بيان كرديم صحيح بوده.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه - در كتاب مصنف - و اسحاق بن راهويه، در كتاب مسند خود، از مكحول روايت كرده‌اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود:

  • خداوند براى خود دو نام نهاده كه همان دو نام را هم به امت من نهاده است، يكى سلام كه امت مرا نيز مسلم خوانده و ديگرى مؤمن كه گروندگان به دين را نيز مؤمنين ناميده است3.

    1.  الدر المنثور، ج 4، ص 371.
    2.  تهذيب، ج 1، ص 363.
    3.  الدر المنثور، ج 4، ص 373.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

587
  • فهرست مطالب جلد چهاردهم ‌

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

588

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

589

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

590

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

591

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

592

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

593
  •  

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

595

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

596

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

597

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

598

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

599

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 14

600