پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهاسفار
مجموعهفصل 3: في أن واجب الوجود إنيته ماهيته
توضیحات
فصل(3) في أن واجب الوجود إنيته ماهيته
بسم الله الرحمن الرحیم
تطبیق متن: بحثٌ و تحصیلٌ
وهذا الجواب على هذا الوجه غیر صحیح این جوابى كه فرمودند كه وجود یك طبیعت نوعیه متواطیه نیست و مجرد اتحاد مفهوم موجب عینیت با مصادیق خارجیه نخواهد شد، بلكه ممكن است كه یك مفهوم واحد از اشیاء مختلفه الحقایق انتزاع بشود، این صحیح نیست لما اشرنا الیه كه گفتیم أنّ افراد مفهوم الوجود لیست حقائق متخالفه چون اینها قائل به تشكیك در وجود هستند و تشكیك در وجود را بر اساس حقائق متخالفه مىدانند؛ چون هر مرتبه از مراتب تشكیك جداى از مرتبه دیگرى است در حقیقت، و استغنا و استقلال دارد از مرتبه دیگر. و افراد مفهوم وجود اینها حقیقت متخالفه نیستند، بلكه وجود حقیقت واحده است (و لیس اشتراکها بین الوجودات کاشتراک الطبیعه الکلیه ذاتیه کانت او عرضیه) اشتراك این حقیقت واحده بین وجودات خارج اشتراك طبیعت كلیه چه ذاتیه و چه عرضیه نیست مانند طبایع كلیهاى كه مصادیق خارجى دارند و مصادیق خارجى، افراد نوعیه آن طبیعت كلیه هستند، طبیعت كلیه یا ذاتى باشد یا از جمله اعراض باشد (اذ الکلیه و البخرئیه من عوارض الماهیات الامکانیه) كلّیت و جزئیت اینها عارض بر ماهیاتند یعنى ماهیات خارجى به لحاظ اشتراك افرادشان انتزاع یك حقیقت كلى مىشود و به لحاظ تشخصشان انتزاع یك حقیقت و طبیعت جزئى مىشود؛ كه آن طبیعت جزئى (لا یصدق على كثیرین) است و آن طبیعت كلى قابل صدق بر (كثیرین) است.
ولى وجود كه ثانى ندارد، اصلّا براى او جزئى نمىشود تصور كرد. چون جزئى به آن طبیعتى گفته مىشود كه در قبال كلى و یا داخل در تحت كلى، ولى مصداق اوست.
زید جزئى است، چرا؟ چون داخل در تحت طبیعت نوعیه انسانیه و مصداق براى اوست و این قابل صدق بر كثیرین نیست به خلاف آن حقیقت ما به لااشتراك كلى او كه بین او و بین سائر افراد على حد (سواء و تواطى) صادق است.
پس بنابراین در ماهیات است كه عروض كلیت و جزئیت بر آنها صادق است اما اگر شما یك حقیقت واحد داشته باشید كه آن حقیقت واحد فقط یك جنبه سعى دارد و تركبّى در ذات اونیست و بسیط است و لذا ثانى براى او فرض نمىشود، همان طورى كه بر این، طبیعت كلیه نوعیه یا جنسیه یا فصلیه اطلاق نمىشود همین طور بر آن، طبیعت جزئیه هم اطلاق نخواهد شد؛ به جهت این كه جزئى همیشه در قبال كلى مصداق پیدا مىكند. اگر یك شى فقط واحد باشد و ثانى نداشته باشد به او جزئى گفته نمىشود.1
(اذ الکلیه و الجزئیه من عوارض الماهیات الإمکانیه و الوجود کما مرّ لا یکون کلیا و لا جزئیا و انّما له التعین بنفس هویتها العییه) براى وجود تعین به خود هویت عینیه هست. تعین خود ش پیدا مىكند، نه اینكه از جاى دیگر برایش تعین مىآید. یعنى خود هویت عینیه خارجیه براى انضمام احتیاج به فاعل ندارد کما لا یحتاج فى موجودیته الى وجود آخر همچنان كه در خود اصل وجودش نیاز به وجود دیگرى ندارد، در موجودیتش نیاز به یك وجودى ندارد. در مورد ماهیات در موجودیتش نیاز به وجود دارند، تا وجود نیاید و عارض بر ماهیت نباشد، ماهیتى در خارج نیست. پس ماهیت در وجود نیاز به یك وجود خارج دارد. لذا ما حمل وجود بر ماهیت را بالعرض مىدانیم. حمل وجود را بر وجود ماهیت بالذات مىدانیم نه بر خود ماهیت. در ماهیت مىشود ثانیاً وبالعرض، اما خود این وجود، در موجودیتش نیاز به وجود ندارد، و در تعینش هم نیاز به تعین دیگر ندارد.
یعنى هم در مقام بساطت در آن هویت بسیطه خودش نیاز به فاعل ندارد، چون خودش فاعل است. و همینطور در تشخص خارجى كه مىخواهد ظهور بدهد به خودش باز نیاز به معین و به فاعل ندارد، چون خودش متعین به ذات است. پس هم خودش در اصل حقیقتش ....
فرض كنید من باب مثال یك خاكى را شما تصور كنید. این خاك را به عنوان اصل تعین قرار بدهید، بعد در این خاك و آب قالب هایى مىخواهید بریزید و آجر درست كنید، خشت درست كنید، چیزهاى مستطیل و مربع درست كنید، تمام این ها تعین مىشود. همینطور فرض كنید كه این خاك هم در خاكیتش نیاز به كسى ندارد و هم در این قالب هایى كه در خودش مىریزیم نیاز ندارد. هم خودش قائل به خودش است و هم خودش خودش و مىریزد توى قالب و قالب درست مىكند. یك بنّا نمىخواهد كه بیاید تا اینكه آن را مثلًا قالب درست كند. از باب تشكیك عرض مىشود.
پس وجود نه در موجودیتش نیاز به یك تعین و وجود دیگرى دارد، و نه در اینكه در تعینى مىخواهد بیاید نیاز به یك شخص دیگرى دارد. خود وجود است كه خود را ...1
لأن وجوده ذاته وجود این وجود، ذات وجود است، جداى از او نیست وسنین فى مبحث التشکیک أن التفاوت بین مراتب حقیقه واحده و التمیز بین حصولاتها
تفاوت بین مراتب یك حقیقت و التمیز بین حصولاتها بین تحصلات این حقیقت واحده و بین مراتبش و بین تعینات خارجى. قد یکون بنفس تلک الحقیقه گاهى اوقات به خود این حقیقت است، یعنى خود همین حقیقت خودش موجب تمیز هم خواهد شد. فحقیقة الوجود مثل این كه فرض كنید من باب مثال اگر كسى تشنهاش باشد اگر این آب نخورد مىمیرد. پس این آب موجب حیات انسان است. حالا اگر آنقدر به این شخص آب دادیم تا از این طرف مرد، خود همین آبى كه موجب حیات اوست، خود همین آب موجب موت او مىشود. احتیاج به چیز دیگرى نداریم كه مثلًا چماقى از آن طرف بیاید و تو سرش بزند. همین آبى كه به او مىدهیم، بالاخره مىتركد. بقول آقایان اطّبا یكى از موارد مسمومیت، مسمومیت آبى است. كه اینقدر به طرف آب مىدهند تا اینكه اصلًا كلیه اش از كار مىافتد و نمىتواند اینها را دفع بكند، لزج شده و نسج هاى كلیه از بین مىرود.
این وجود هم در عین اینكه بسیط است و این بساطت به نظر بدوى خلاف مرتبه هست. وقتى یك چیزى بسیط باشد، مرتبه بر نمىدارد. ولى این وجود از عجایب و از معجزاتى كه دارد این است كه این هم بسیط است، و هم خودش مىآید مرتبه درست مىكند. یعنى به واسطه تنّزل و تصّعدى كه دارد، مىآید مرتبه درست مىكند. امر وحدانى بسیط اطلاقى در خارج متبدل به مراتب و تعددات كثرتى خواهد شد. این از عجائب وجود است. تعجب نكنید. فحقیقه الوجود مما تلحقها. حقیقت وجود از آن تعینات و تشخصاتى است كه تلحقها بنفس ذاتها. به نفس ذاتش این تعینات ملحق مىشود به او. تعینات و تشخصات از جاى دیگر نمىآید این حقیقت وجود از همین ها است. یعنى حقیقت وجود از تعین و از تشخص است. حقیقت وجود از تقدم و تاخر و وجوب و امكان و جوهریه عرضیه است. التمام و النقص و تمام و نقص است. تمام اینها ملحقاتى هستند كه داخل در حقیقت وجود هستند و جدایى از حقیقت وجود نیستند كه به انضمام ضمیمهاى بیاید و عارض بر وجود بشود و مرتبه براى او به وجود بیاورد.1
«لا بة أمر زائد علیها عارض لها» نه اینكه آنچه كه ملحق به این وجود مىشوند از باب تعینات و تشخصات و تقدم و تأخر به واسطه یك امر زائد بر وجود است، این حقیقت وجود است، و عارض بر این حقیقت وجود است كه از خارج مىآید عارض مىشود. تمام اینها زائیده خود نفس وجود است.
چه بسیار مطالب عالى است كه مرحوم ملاصدرا مىفرماید وتصوره (یحتاج إلى ذهن ثاقب و طبع لطیف خوب ظاهرا در اینجا اشتباه شده است، تصورش احتیاج به ذهن ثاقب و طبع لطیفى دارد. این جّداً همینطورى است كه مىفرماید. تصور این كه یك حقیقت بسیطه، چطور این حقیقت بسیطه به نفس ذاته این خودش تشكل به اشكال مختلفه پیدا مىكند و در قوالب مختلفه خودش را بروز یا ظهور مىدهد، در عین اینكه خودش از مقام این حقائق مبرا و جدا است و بر تعین نمىگنجد، در عین حال این تعینّات خارجى از جاى دیگرى عارض بر وجود نمىشود، این احتیاج دارد كه انسان به حقیقت وجود كما هى هى اطلاع پیدا كند و بداند كه این حقیقت یك حقیقتى است كه ماوراء مفهوم و ماوراء مقولات است؛ و یك حقیقتى است كه آنچه كه در تعین در خارج مىآید از همه اشكال از شكل مادى و شكل مثالى و شكل معنا و شكل نور همه اینها داخل در تحت آن حقیقت واحده است. آن حقیقت واحده یك همچنین قدرتى را دارد.
آخر شما تصور كنید چطور ممكن است یك شیئى كه نور باشد، تبدیل به جسم بشود؟! آخر این چطور مىتواند باشد! شاید شما بگوئید كه از تراكم انرژى مادى ممكن است جسم پیدا بشود، همان طورى كه از انفكاك شرائط مادى ممكن است انرژى به وجود بیاید! این بحث در ماده هست؛ ولى صحبت در این است كه نورى كه ما در اینجا تعبیر مىآوریم، آن نور مادى نیست، یك نور معنا و مجرد است. این نور معنا و مجرد متبدل به یك امر مادى مىشود كه مثلًا وزنش سه كیلو هست ادراك این مطالب و اینكه اگر شخصى توانست به این نكته برسد، ربط بین حادث و قدیم براى او روشن خواهد شود. مسئله بسیط الحقیقه براى او روشن خواهد شد. و مسئله صرف الوجود معناى خودش را پیدا خواهد كرد. و با تصور یك همچنین مسئلهاى هیچ مشكل فلسفى دیگر براى او باقى نمى ماند. تمام اشكالات فلسفى در باب ماده و طبع و در مقام سلسله علل و معلول و در مقام قوه وفعل و امثال ذلك و همین طور در سایر مباحث عرفان نظرى كه اعیان ثابت و امثال اینها باشد، همه بر این اساس است كه حقیقت تبدل امر معنا و مجرد به امر مادى براى افراد روشن نمىشود. لذا در مباحث علیت و معلولیت گیر مىكنند، در مباحث اعیان ثابت گیر مىكنند، در مباحث قوه و فعل گیر مىكنند. بسیارى از آنها در مباحث حقیقت جوهریه و حركت جوهریه گیر مىكنند البته اگر كسى این معنا را بداند، به یك معنایى مافوق حركت جوهریه میرسد.
در بحث حركت جوهریه اى انشاء الله این مطلب را مىگوئیم كه حركت جوهرى بر چه اساسى هست و این مطالب آیا موافقت مىكند با حركت جوهریه یا یك معناى دیگرى هست؟!1
والعجب من الخطیب الرازى حیث ذهب الى أنّه لا بد من أحد الا مرین تعجب از فخر رازى است كه ایشان در یك جا قائل شده كه یكى از دو امر باید پیش بیاید در اینجا امّا کون اشتراک الوجود لفظیاً یا اینكه باید اشتراك وجود را لفظى بگیرید كه این نمىشود. و وجود حقائق متخالفه بالذات باشد كه این صحیح نیست. لازمهاش این است كه تركب در ذات وجود لازم بیاید و وجودكه مافوق ماهیت است، خودش داخل در مقولات شود. اوکون الوجودات متساویه فى اللوازم. یا اینكه وجودات را باید بگویید اگر اشتراك لفظى نیست، پس اشتراك معنوى است و اشتراك معنوى تمام مصادیقش به حد سواء است و صدقش بر همه مصادیق به تواطى است. پس آنچه كه بر وجود لازم مىآید و از لوازم وجود است، باید بر همه مصادیق هم صدق كند. و چون در ممكنات وجود زائد بر ماهیت است، پس باید این لازم بر ذات بارى هم صدق كند. چون صدق اشتراك معنوى بر همه موجودات (متوافقه الذات هستند، نه متخالفه الذات. فکأنه لم یفرق بین التساوى فى المفهوم و التساوى فى الحقیقه) ایشان متوجه این خصوصیت نشدند كه بین تساوى در مفهوم و تساوى در حقیقت افتراق است.
تساوى در حقیقت یعنى ماهیت. در ماهیت افراد و مصادیق یك ماهیت متساوى هستند به نسبت به آن ذات، مثل افراد انسان.1
(مع اصراره على شبهه التى زعم انها فى المتانه بحیثلا یعتریها شک) با وجودى كه ایشان بر این شهبه اى كه لوازمى كه بر بعضى از افراد در مصادیق وجود صدق مىكند، آن لوازم باید بر بعضى مصادیق دیگر هم صدق كند. انفكاك وجود از ماهیت كه در ممكنات صدق مىكند، آن انفكاك باید در ذات بارى هم صدق كند. ولى ایشان در بعضى از كتبشان این تساوى را نفى كرده اند و قائل به تشكیك در وجود شده اند. كسى كه قائل به تشكیك در وجود است طبعاً براى مراتب وجود، مراتب متخالفهاى قائل است نه مراتب متوافقه. و هى ما مر و گذشت من أن الوجود (ان اقتضى العروض) آن شبهه ایشان این است كه ایشان مىگوید: وجود اگر اقتضاء عروض مىكند، یا تجرد را مىكند، تجرد از عروضى را، هر كدام از این دو را اقتضاء كند. یتساوى الواجب و الممکن. بین واجب و ممكن تساوى است. نمىشود یك جا كوسه باشد، یك جا ریش، یك بام و دو هوا نمىشود. و (ان لم یقتض شیئاً منهما) اگر اقتضاء هیچكدام نمىكند کان وجود الواجب من الغیر. وجود واجب از غیر مىآید. پس بنابراین واجب نیاز به غیر دارد وجمله الأمر أنه نهایت قضیه لم یفرق بین التساوى فى المفهوم و فى الحقیقه و الذات) ایشان بین مفهوم و بین حقیقت و لذات فرق نگذاشتهاند. این كلام فخرى رازى بود.
شبهه دیگرى كه ایشان در اینجا مطرح مىكنند و شبیه این است، این است كه (و من النّاس من توهم أن الوجود اذا کان زائداً فهوا المطلوب) اگر وجود زائد باشد كه مطلوب ما این است. بین واجب و وجود، بین وجودش و بین ذاتش تفاوت است. والا اگر زائد نباشد (فاختلافه فى اللاعروض و العروض على تقدیر التواطو محال) اگر شما بگوئید در یك جا عارض نیست بر ذات، مثل ذات واجب در یك جا وجود عارض بر ذات است مثل ذات ممكن، این بر تقدیر تواطو محال است.
یعنى اگر ما وجود را متواطى بدانیم، لوازمش هم متساوى است. نباید اینطور باشد كه بر ذات واجب عارض نشود و عینیت با ذات داشته باشد ولى بر ذات ممكن عارض بشود. اختلاف بین ذات و بین وجود باشد. خوب این بر تقدیر تواطى اشكال پیش مىآید.
حالا اگر شما بگویید وجود مشكك است و مفهوم مشكك بر حقائق مختلفه اى هم صدق مىكند، البته اختلاف رتبى. و بر تقدیر تشكیك (تهافت) این خلاف است (استلزام عروضتن كل) چون لازم مىآید كه در همه چیز باشد عراض بشود چون اگر مشكك باشد، خود این تشكیك استجلاب ماهیت مىكند. پس مرتبه واجب یك مرتبه استقلال دارد كه آن مرتبه را از مراتب دیگر متمایز مىكند. پس باید بر همه عارض بشود. هم برآن مراتب پایین هم در آن مرتبه بالا. در آنجا هم باید ما قائل به ماهیت بشویم (فیقال له کرلاهما فاسد) به ایشان مىگوییم این هر دو فاسد است، چه تواطى بگیریم، چه مشكك (اما الاول فلأن المتواطى ربما لایکون ذاتیاً لما تحته من الوجودات المختلفه فى العروض و اللاعروض متواطى شاید براى انچه كه مصادیق اوست از وجودات مختلفه در عروض و لا عروض ذاتى نباشد ومطلوبک زیادة وجود الخاص و هو غیر لازم انچه كه شما دنبالش هستید این است كه یك وجود خاص زائد بر آن ذات خواهد بود و این لازم نمىآید. یعنى از متواطى بودن لازم نمىآید كه وجود خاص زائد برآن ذات باشد. ممكن است عین آن باشد. و به عین او بودن در عین حال هم متواطى باشد. لجواز (ان یکون أحد معروضات مفهوم الوجود الا نتزاعى وجودا قیوما بذاته) چون ممكن است یكى از معروضات مفهوم وجود انتزاعى ـ وجود انتزاعى یعنى همان وجود عام ـ یكى از معروضات و مصادیق ان وجود عام كه وجود انتزاعى و مشترك است، یكى وجود قیوم به ذات باشد لکونه حقیقه مخالفته لسائر المعروضات من الوجودات الخاصه ذوى الماهیات) چون این وجود خاص قیوم به ذات یك حقیقتى است كه مخالف با سایر مصادیق از وجودات خاصى كه داراى ماهیت هستند. خصوصاً على قاعدتنا خصوصاً همانطور كه ما گفتیم من کونه اصل الحقیقه الوجودیه این وجود خاص اصل همه حقایق وجودات است.
پس بنابراین این از نقطه نظر شدت و ضعف، علت و معلولیت، اقدمیت و الویت اشدیت و ضعفیت تمام اینها با بقیه اختلاف دارد. وغیره من الوجودات تجلیات. بقیه وجودات تجلیات وجه و جمال او هستند. واشعه نور و كمال او هستند وظلال قهره و جلاله. است اما ثانى كه بر تقدیر تشكیك باشد فلأن فى وجوب کون المشکک خارجاً عن حقائق افراده این كه واجب باشد مشكك خارج از حقائق افراد باشد و مراتب حصصه کلاما سیاتیک ان شاء الله تعالى كه تشكیك موجب تحقق ماهیت نمىشود كه خود تشكیك یك حقیقتى خارج باشد، وجود على السواء باشد، تشكیك یك حقیقت خارجى باشد و این تشكیك بیاید و در ذات این تاثیر بگذارد. مثل این كه فرض كنید یك نور كه نور واحد است ولى بر حسب آن حاجب و مانع و ساترى كه در قبالش قرار مىگیرد، انعكاسش در خارج شدید و ضعف مىشود.
اگر شما یك شیشه بى رنگى در مقابل این نور بگذارید، این نور انعكاس آن در خارج شدیدتر است. اگر یك شیشه مات بگذارید، این انعكاسش در خارج كمتر است. پس این مراتب تشكیك به واسطه حقیقت خارج از ذات نور بوجود آمده است. نور كه واحد بود. شیشه هاى مختلف موجب شد یك نور انعكاسش كم باشد، یك نور انعكاسش زیاد باشد.
پس بنابراین اختلاف در مراتب این نور به واسطه آن محدودیتى بوجود آمد كه آن محدودیت از خارج بر این نور تحمیل شد. خود نور محدودیت نداشت. شیشه صاف و بى رنگ در جلویش گذاشتید كاملًا منعكس كرد. شیشه مات گذاشتید منعكس نكرد، یك مقدارش را گرفت. پس این محدودیت از خارج آمد بر این تحمیل شد. به عبارت دیگر این ماهیت از خارج آمد به این ضمیمه شد، و این را داراى مراتب متفاوتهاى كرد. اما خود نور نسبت به خارج مقول به تشكیك نیست.
بله، ما باید تشكیكى در اینجا پیدا كنیم كه نفس خود آن حقیقت در وجودش تشكیك بردار باشد. نور را نگاه كنید. قبل از اینكه بخواهد به مانع بخورد، قبل از اینكه بخواهد به این شیشه بخورد، ببینید خود این نور مراتبى دارد با ندارد؟! مىگوئیم: بله، دارد. وقتى شما نگاه به لامپ مىكنید چشمتان را مىزند. وقتى كه نگاه به ده سانت پائین تر از لامپ كنید، مىبینید نور زیاد است فرض كنید یك لامپ پانصدى شما در اینجا بگیرید. وقتى نگاه به لامپ هزار بكنید، چشمتان اذیت مىشود. نمىتوانید نگاه كنید، ولى ده سانت پائین ترش را مىتوانید نگاه كنید، ولى خیلى زیاد است. ببیست سانت، سىسانت، ولى وقتى این نور مىخورد به این فرش، دیگر براى شما عادى است. این تشكیك در خود مراتب نور پیدا شده.
پس اینكه اگر شما قائل به تشكیك باشید، لازمه اش این است كه افتراق و عروض وجود را بر ماهیت در همه مراتب بدانید، نه اینطور نیست. وجود مشككى است كه در نفس خود وجود مراتب پیدا مىشود. پس بنابراین اشكال ندارد یك وجود قوى در مرحله شدت به نحوى باشد كه این خودش فى حد نفسه اقدم و اولى واشد باشد و ذاتى نداشته باشد كه بر او عارض بشود.1