پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهسلوک خانواده
مجموعهمبانی سیر و سلوک الی اللَه - قم
توضیحات
أعوذباللَه من الشیطان الرجیم
بسم اللَه الرحمن الرحیم
وصلّى اللَه على سیدنا و نبینا أبى القاسم محمّد
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنة على أعدائهم أجمعین
یکی از مسائلی که دائما در زمان مرحوم آقا رضوان اللَه و الان مطرح میشود در بین رفقا و دوستان مسئله تبدل احوال و تغییر حالات است، راجع به مسئله خلوص و صدق هر چه صحبت کنیم کم کردیم، در جلسات گذشته درباره این مسئله چند جلسهای صحبت شد و ملاکهایی برای خلوص و برای صدق داده شد، مهمترین ملاکی که مرحوم آقا رضوان اللَه علیه این ملاک را مطرح میکردند عبارت بود از ثبات بیشتر و استحکام بیشتر انسان نسبت به مسیر و نسبت به راهی که در او هست، انسان ببیند نسبت به راهش و نسبت به مسیرش آیا ثباتش و پایمردی او و قرارش بیشتر شده از سابق یا کمتر شده، البته این مسئله که خدمتتان عرض شد بعد از این است که انسان نسبت به صحت راه و صحت مسیر، پس از آن این مسئله مطرح میشود، یعنی قضیه صحت راه و شناخت راه و یقین به حقانیت راه او یک مسئله دیگر است که او را اول باید بررسی کرد و راجع به این مسئله ما صحبت نکردیم، انشاءاللَه راجع به این قضیه باید عرائضی را خدمتتان عرض کنیم، بعد از این که انسان به راه یقین پیدا کرد و به مسیرش اعتماد پیدا کرد و با اصولی که مطرح میشود و بیان میشود، با آن اصول راه خودش را تشخیص داد.
زیرا اگر انسان در راه خودش با شک و تردید همینطوری بگذراند خب این نتیجه ای ندارد، فایدهای ندارد و مسئلهای مترتب نمیشود بر این قضیه، انسان دائما در حال شک و تردید باشد که امروز انشاءاللَه یک مقداری راجع به این قضیه به اصطلاح بیاناتی عرض میکنیم، نه! پس از این که انسان به یقین رسید و راه خودش را حق تشخیص داد آن گاه نسبت به راه طبعا و نسبت به مسیر و معاد خودش باید طبعا ملتزم باشد و متعهد باشد و راه خود را همچون ناموس خود بپندارد و همچون ناموس از راه مواظبت کند، از مسیر مواظبت کند و هر چه که برای حرکت و سرعت است فراهم بیاورد و هر چه که موجب سستی و کندی است کنار بگذار، این لازمه التزام به راه است، نمیشود کسی نسبت به راه خودش ملتزم باشد پایدار باشد، پابرجا باشد ولی در عین حال اوقات را به بطالت بگذراند، اوقات را به بهر حالی بگذراند این با اصل التزام در تعارض است، خب حالا وقتی که انسان نسبت به مسیرش یقین پیدا کرد برای این که بداند و تشخیص بدهد که آیا نسبت به قرب پروردگار و بُعد پروردگار چه مرتبهای دارد و چه موقعیتی دارد، مهمترین ملاک که میشود گفت از این ملاک بالاتری وجود ندارد و شاید در سایر ملاکها بتوان بعضی از جهات غیرموجه را در آنجا راه داد و موجب خلط و اشتباه با بعضی از جریانات ممکن است باشد همان طوری که بسیاری ملاکات را خوابها بیان کردند، تفکرات و تخیلات
بیان کردند، مکاشفات بیان کردند، خوابها بیان کردند واردات بیان کردند، گرایش انسان نسبت به یک جریان و عدم گرایش به جریان بیان کردند که در تمام اینها ما میبینیم بین گروهها و فئههای مخالف هم چنین مسائلی وجود دارد، حتی در همین جریانات سیاسی خب در سازمانها و دستهجاتی که الان هستند دستهجات غیراسلامی، شما میبینید که تا چه اندازه افرادی که وابسته به این گروهها و دستهجات بودند نسبت به راه خودشان معتقد بودند و پایدار بودند و خیلی محکم بودند و خیلی محکم میایستادند و در مقابل دیگران و اینها خیلی دفاع میکردند، تمام اینها بر اساس این بود که آن اصل و آن مبانی ابتدائی قضیه فراموش شده بود، یعنی بر اساس یک سری تخیلات و بر اساس یک تفکرات غیرصحیح و بر اساس یک سری جریانات، طبعا گرایشی ممکن است انسان به یک جریانی پیدا کند، به یک حالی پیدا کند و جهات مختلف موجب بشود که او را از تفکر صحیح نسبت به آن جریان باز بدارد و آن چنان در آن جریان و در آن مسئله فرو برود، که هیچ منطقی و هیچ کلامی و هیچ دلیل نتواند او را بیرون بیاورد، این به واسطه این است که ابتدای قضیه در آن اشکال است ولی همانطوری که عرض شد بعد از این که انسان یقین پیدا کرد نسبت به راه خودش و مسیر خودش با دلیل و حجت، حجت و دلیل هم مشخص است یک چیز من درآوری نیست، عقلا، بزرگان، انبیاء و ائمه، اولیا حجج آنها و ادله آنها کاملا مشخص است راهی که آنها برای اثبات مسیر خودشان ارائه میدادند، ادله و حججی را که برای اثبات راه خودشان به مردم ارائه میدادند همان چیزی است که ما الان این را مشاهده میکنیم، همان چیزی است که الان عقل ما درک میکند، آنها راه جدا و دلیل جدایی غیر از آن چه که ما ادراک میکنیم ارائه نمیدادند.
اولین مسئله اعتقاد به الوهیت و معارف الهی بر اساس عقل بود، مگر اینطور نبود! یعنی عقل همین مخاطبین را برای ادراک مسئله الوهیت ومسئله توحید به کار میگرفتند، انبیا در القاء مسائل خودشان و در القاء مطالب وحی از راه خواب و مکاشفه که با افراد وارد نمیشدند، از راه القاء و تحمیل و تزریق که با افراد وارد نمیشدند، کجا دیدید شما؟ در کجا سراغ دارید که پیغمبران بیایند و از راه اعمال نفوذ غیرعادی، طرح مسئله غیرعادی و خارق عادت افراد را به خود بگروانند، اگر اینطور بود پس این همه دعواها پس از کجا میآمد، حضرت نوح میآمد و برای مردم به یک اراده به یک اراده و ولایت الهی آن مسئله توحید و معارف را به همه القاء میکرد، در آیه شریفه دارم وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً العنکبوت، ١٤
هزار سال پنجاه کم در میان مردم بود، بعضی از افراد شنیدم این دوره آمدند و تحریف کردند معنای این آیه را و نوح را یک مسئله شخصی و یک فرد شخصی نمیدادند، میگویند نوح یک قبیله بوده که این
قبیله ٩٥٠سال عمر کرده، چطور ممکن است که فرض کنید که یک نفر ٩٥٠سال در میان مردم عمر کند؟ خب چطور ندارد، الان امام زمان ١٢٠٠سال عمر کرده دیگر چطور ندارد، حضرت نوح هم این قدر عمر کرده این که تحریف صریح قرآن است، حضرت نوح ٩٥٠سال در میان مردم بود و مردم را دعوت میکرد به راه و به توحید و به معارف دعوت میکرد و روایات ما هم بر این مسئله تصریح دارد، روایاتی که از ائمه آمده نسبت به این قضیه شکی نیست، ٩٥٠سال کم نیست، ما عمر طبیعی ما ٥٠سال هم نیست حالا فرض کنید که یک شخصی ٩٥٠سال فقط تبلیغ کند و ٩٥٠سال مردم را بخواند، این یک مسئله غیرعادی باید تلقی بشود مسئله عادی نیست، خب حضرت نوحی میآمد با یک تصرف ولایی همه را مسلمان میکرد همه را مؤمن میکرد این کار را نکرد، چرا؟ چون اگر اینطور بود دیگر نیاز به حضرت نوح نبود، همان پروردگار متعال هر بچهای را که از شکم مادر بیرون میآورد مؤمن و موحد و تا آخر مسیر عمرش هم همین بود، اراده الهی و تصرف الهی مگر غیر از این است که تصرف در عالم تکوین است، خب از اول همه را مؤمن بیاورد از اول همه را موحد بیاورد، از اول همه را عارف بیاورد از اول همه را واصل بیاورد از اول همه را فانی بیاورد، چرا این کار را نکرده؟ نظام عالم نظام تربیت است، نظام عالم نظام شکوفایی استعدادها و رسیدن به فعلیت است، معنا ندارد! پس بنابراین خدوند متعال از یک طرف انسان را نارسا و خام آفرید و برای رسیدن به آن کمال و به آن فعلیت ادله و حجج الهیه را برای انسان مقرر فرمود، این دو طرف قضیه در آن شکی نیست یکی خام بودن انسان و جاهل بودن و ناقص بودن و نسبت به مسائل و مطالب دانا نبودن این یک مسئله واضح و روشنی است، از طرف دیگر انبیای را هم، حججی را هم، ائمه را هم و بزرگانی را، اولیائی را، اینهایی را هم حالا چه عرض کنم که از اول مؤید بودند و راهشان فرق میکرد و مسیرش مثل ائمه یا این که نه افراد عادی بودند به واسطه تربیت کمالی به همان نقطه کمال رسیدند و بعد برای دستگیری دیگران اینها خودشان را در اختیار دیگران قرار دادند، فرق نمیکند! علی کل حال این طرف قضیه هم در آن شکی نداریم.
اما صحبت در این است که این حلقه رابط بین آن فرد کامل و بین این فرد ناقص که آن حلقه باید برای رسیدن این دو به هم وجود داشته باشد و اگر نباشد این دو نقطه هیچ گاه به هم نمیرسد، آن حلقه چیست؟ آن عبارت است از عقل و فطرت و دادههای الهی در وجود انسان، این میشود آن حلقه رابط، اگر آن حلقه رابط در شخصی باشد این به کمال میرسد والا اگر دیوانه باشد انبیا با دیوانه کاری ندارند، دیوانه جایش مشخص است و تکلیف ندارد، خدا با او یک معامله دیگر میکند یا این که فرض کنید که افرادی که سفیه هستند از آن عقل و رشد کافی برخوردار نیستند، آنهایی که فرض کنید که به نحو دیگری متولد میشودند و دارای خصوصیات دیگری هستند، خب خداوند با اینها هر کدام یک
حساب و کتابی دارد ما هم نمیدانیم، ولی خب بحث ما با افرادی است که مورد خطاب انبیا هستند مورد خطاب ائمه هستند، چه افرادی؟ افرادی که دارای عقل هستند یا چیز دیگری در کار است، افرادی که دارای فطرت هستند، فطرت عبارت است از کیفیت خلق نفس انسانی، که آن کیفیت خلق نفس انسان را برای رسیدن به کمال مساعدت میکند و انسان برای رسیدن به آن نقطه کمال از آن کیفیت نفس استفاده میکند.
ببینید هر شخصی در ضمیر خود و در نفس خود دروغ را زشت و راست را بسیار ارزشمند و موجه میداند، این قباهت کذب و دروغ و ارزشمندی صدق و راستگویی این در کجا است؟ در کجای موقعیت ما و وجود ما این مسئله نهفته است؟ این در نفس ما است، یعنی از هر کسی شما سوال کنید شما با هر کسی فرض کنید که برخورد کنید اگر یک دروغ از او میشنوید یک حالتی نسبت به او پیدا میکنید، چرا؟ چون شما این مطلب را ناپسند میدانید، اگر او از شما یک دروغی بشنود نسبت به شما یک حالت انفعالی پیدا میکند حالت غبط پیدا میکند و حق هم دارید و حق هم دارید به جهت این که این مسئله درنهاد شما است این مسئله در وجود شما است.
خداوند این حقیقت را در وجود شما قرار داده تا به واسطه این حقیقت و واقعیت شما آن نفس غیر متکامل خود را به کمال برسانید، حالا اگر این واقعیت نباشد یعنی همین یک جمله را در نظر بگیرید و بعد سایر مسائل فطری را بر همین قیاس کنید، اگر حالا جای این دو قضیه عوض شود یعنی فطرت انسان ...، خداوند فطرت انسان را جوری خلق میکرد که از دورغ خوشش میآمد و دروغ را صحیح میپنداشت و ارزشمند و از کلام راست بدش میآمد، حالا اگر جاها را عوض میکرد ...، دیروز من در بحث ولایت عرض کردم که اگر پیغمبر به جای هم مگر سنیها نمیگویند بعد از پیغمبر ابوبکر است میگویند ابوبکر است، ابوبکر را هم ما انتخاب کردیم بسیار خب، حالا ما میآییم به اهل تسنن این را میگوییم، میگوییم اگر پیغمبر درغدیر خم به جای خودش این حرفهایی را که راجع به امیرالمؤمنین زده بالاخره زده دیگر در کتب شما هم همه است در کتاب فرض کنید که بلاذری این مسائل هست، در کتابهای سبطبنجوزی این مسائل هست، در کتابهای سیوطی این هست، ابن ابی الحدید از این مسائل در کتبش مشهون است، همین علمای خودتان درست شد.
این همه پیغمبر آمد راجع به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت علی اقضکم امیرالمؤمنین از نظر قضاوت از همه شما فزونی دارد، علی اعلمکم بر همه شما از نظر علم فزونی دارد هر سوالی را که من پاسخ بگویم علی پاسخگوی آن سوال است، این را در کتب خود شما نوشته است، انا مدینه العلم و علی بابها این هست، علی اتقاکم تقوای همه شما را جمع کنند به پای تقوای علی نمیرسید، اینها مسائلی
است که پیغمبر ...، حالا چه برسد به آن مطالب دیگری که اصلا گاهی اوقات انسان، نه این که باید شک کند! اصلا نباید شک کند! گاهی اوقات انسان شک میکند، مثلا راجع به آن روایتی که در جنگ خیبر پیغمبر راجع به امیرالمؤمنین فرمود لولا مخافی این یقول فیک یا علی ما قاله النصاری فی عیسی بن مریم لقد کنت مقارا لا تمرّ علی احد علی عرض حتی علی احد حتی یأخذ التراث من تحت قدمیک لَوْلَا انْ تَقُولَ فِیک طَائِفَةٌ مِنْ امَّتِی ما قَالَتِ النَّصَارَی فِی الْمَسِیحِ ابْنِ مَرْیمَ، لَقُلْتُ فِیک الْیوْمَ مَقَالًا لَا تَمُرُّبِمَلٍا إلَّا اخَذُوا التُّرَابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمِک، اگر ترس این را نداشتم که راجع به تو همان را بگویم که نصارا راجع به عیسی بن مریم گفتند من راجع به تو مطلبی را میگفتم که بر هیچ قومی، لاتمرّ علی قوم بر هیچی قومیعبور نمیکردی الا این که خاک پایت را برای توتیای چشمشان برمیداشتند، بله یعنی چه؟ خب من نمیتوانم الان مطرح کنم مشکل است، ولی خب پیغمبر اشاره کردند یعنی نصارا به عیسیبنمریم گفتند خدا است دیگر، پیغمبرمیخواهد بفرماید یا علی تو در مرتبه ای هست مرتبهای از فنا هستی که اصلا دیگر شمهای از وجود بشری در تو باقی نمانده، ولی این حقیقت برای مردم قابل گفتن نیست، اگر من بخواهم بگویم یک عده علی اللَهی میشوند، این غلات از کجا آمدند؟ اینها را پیغمبر نگفت این افراد درآمدند وای که اگر پیغمبر میگفت، حالا این مطالبی را که راجع به امیرالمؤمنین، پیغمبر این مطالب را گفته، اگر این مطالب را راجع به ابوبکر میگفت پیغمبر، و روز غدیر خم هم ابوبکر را به جای خود نصب میکرد، الان شمای اهل تسنن ...، ما که قبول نمیکردیم از پیغمبر خیلی بی رودربایستی و جهتش را هم میگویم پیغمبر کار غیر عقلایی نمیکند، شمای اهل تسنن که تمام افتخارتان به این است که ابوبکر با یک تشکیلات دموکراسی الان به خلافت رسیده جلوی دنیا چه آبرو داشتید آبرو داشتید؟ ابوبکری که از جواب یک یهودی عاجز بماند.
پیغمبر میآید بگوید انا مدینه العلم و ابوبکر بابها، پیغمبر میآید بگویید که ابوبکر اعلمکم، این دست راست و چپش را نمیداند که در هر دست چند تا انگشت دارد آن وقت بلند شود بیاید فرض کنید که پیغمبر راجع به این اشبه بالحیوان این مطلب را بیاید مطرح بکند پس چرا مطرح نمیکند؟ چون کار پیغمبر عقلایی است التفات کردید این است منظور من، کار پیغمبر نمیشود با آن چه که در مغز ما است دو تا باشد، کار پیغمبر نمیشود با آن چه که خدا در اینجا قرار داده دو جور باشد نمیشود باشد، کار پیغمبر نمیشود با آنچه که خدا در فطرت قرار داده دو تا در بیاید، اگر دو تا دربیاید یا او غلط است یا این، در حالی که خدا با همین فطرت حلقه اتصال ما را با ولیخودش مرتبط میکند، ما که دیگر چیزی غیر از این نداریم، ما عقل داریم و فطرت این دو مسئله مسئلهی است که حلقه رابط ما را بین ولی و بین وجود ما، این دو مسئله میآید این دو تا را به همدیگر مرتبط میکند، حالا اگر قرار باشند بگویند
آقا این دو قضیه را کنار بگذار عقل را کنار بگذار،
پای استدلالیان چوبین بود | *** | پای چوبین سخت بی تمکین بود1 |
البته این مربوط به جای دیگر است، حالا ما اینجا میگوییم خب عقل را کنار گذاشتیم به جای آن چه میآید دیوانگی میآید، کسی که عقلش را کنار بگذار قوه ممیزه و مشخصه را بگذارد کنار، به جای آن چه بیاورد، به جای آن تفکرات و تخیلات و تصورات و عرض کنم حضورتان که اشاعات و مطالب خلاف و مسائلی که هیچ اصل و پایه ندارد، اینها بالاخره، نمیشود که خالی باشد نفس که نمیشود خالی باشد، وقتی که از دلیل و برهان عقلی بیرون برود این که نمیشود خالی باشد.
یکی از افراد در تهران به یک شخصی گفته بود که شما چرا نمیآیید با فلانی نیم ساعت صحبت کنی یعنی با من چرا نمیآید؟ خب این آقا که میگوید در ما باز است فقط زنگ را فشار بدهید ما که چیز و آن شخص هم ...، بیاید یک نیم ساعت صحبت کنید حالا مطالب او را قبول نکردید نکنید بروید، ما به همه همین را میگوییم، گفت نه با ایشان صحبت کردن خیلی خطر دارد چون ایشان بسیار حکیم است و بسیار اهل فلسفه است و این فلسفه و حکمت حجاب است جلوی انسان را میگیرد، گفتم عجب! پس اگر این فلسفه و حکمت حجاب است این گناه انحراف ما به گردن مرحوم آقا است که ما را فرستادند قم و آوردند و تقصیر مرحوم آقای حداد است که به من فرمودند آقا سیدمحسن هر چه میتوانی در درست محکم کاری کن، آنها باعث انحراف ما شدند که ما را به این مسیر انداختند و اینها و باعث انحراف ما مرحوم آقا شده که ما فلسفه را پیش خود آقا خواندیم، اینها چه هست؟ همه اینها مال جهل است، جهل همین، چون اگر عقل در کار بیاید راه بسته میشود دیگر، حق از باطل چه میشود؟ مشخص میشود از اول این حلقه را از انسان را میگیرند، این حلقه رابط میرود کنار، فطرت چه؟ فطرت را چهکار کنیم؟ تشخیص حسن عدل و قبح ظلم را چهکار کنیم؟ تشخیص حسن صدق و قبح کذب را چهکار کنیم؟ اینها را هم میگیریم نه! فطرت هم به درد نمیخورد فطرت هم فایده ندارد، اینها مال این افراد عوام است مال این افراد پیش پا افتاده است درست شد، در حالی که ما با فطرت و با همین عقل ما چه کردیم ما به خدا متصل شدیم، ما به پیغمبر متصل شدیم ما به امام متصل شدیم، با همین فطرت و با همین عقل دیگر با همین فطرت ما متصل شدیم.
چندی پیش بود در همین سفر اخیر که به مشهد مشرف شده بودم، صحبتی داشتم با یکی از اقوام نزدیک، بسیار نزدیک راجع به این که خداوند ملاک را برای انسان مشخص کرده است و انسان خودش سرش را زیر برف میکند، مسئله مشخص است برای تشخیص بین حق و باطل مسئله مشخص است،
دلیل مشخص است راه مشخص است، حالا ما میآییم و خلاف عمل میکنیم سرمان را در برف میکنیم هی گوشمان را میگیرم، جان من گوشت را میگیری حق که عوض نمیشود، تو گوشت را گرفتی از حق محرومی، خودت را از حق محروم کردی.
مرحوم آقا میفرمودند یک سیاه بود یک آدم سیاه و این در آینه نگاه میکرد و هی خودش را سیاه میدید با سنگ میزد آینه را میشکست و میگفت عجب آینه زشتی است عجب آینه قبیحی است من که این طور نیستم من که چیز نیستم، دوباره میرفت آینه دیگر برمیداشت، دوباره خودش را نگاه میکرد دوباره با سنگ میزد آینه را میشکست، میفرمودند که اگر هزار تا هم آینه عوض کنی، جان من دوباره آینه را میشکنی، برو خودت را سفید کن آینه تقصیر ندرد آینه چه گناه دارد، آینه دارد زشتی تو را به تو مینمایاند که بروی خودت را اصلاح کنی این حسن آینه است، اگر آینه صورت تو را سفید مینمود تا ابد در این سیاهی میماندی و خودت را سفید میپنداشتی، آینه از کمالش این است که عیب تو را مشخص کند که بروی خودت را درست کنی خودت را اصلاح کنی، حمام بروی این کدورات را از چهره خود بزدایی اینها همه حسن آینه است.
بعد من یک مطلبی را به ایشان گفتم، گفتم ببینید مرحوم آقا در کتاب روح مجرد وقتی که آقای حداد را میآید برای آقای کرمانشاهی آقا سید ابراهیم کرمانشاهی حفظه اللَه تعالی، ایشان الان در تهران در قید حیات هستند و وجود بسیار شریفی هستند و قابل استفاده برای اهالی وقتی که آقا میخواهند بیایند آقای حداد را برای آقای کرمانشاهی معرفی کنند از همین حلقه رابط میآیند و استفاده میکنند حلقه رابط چیست؟ عقل و فطرت، آقا سید ابراهیم به ایشان میگوید از کجا بدانیم این شخص بر مسائل وارد است بر آن مطالب، آقا به او چه میفرماید؟ میگویند برو خوابببین، در کتابشان گفتند برو خواب ببین، گفتند برو مکاشفه کن، میگوید من که خب مکاشفه ندارم پس باید بنشینم هر وقت که مکاشفه آمد، مکاشفه که دست من نیست، خواب که دست من نیست من بنشینم، من صبر کنم هر وقت خواب آمد بلند شوم بروم سراغ ایشان، هر وقت مکاشفه کردم ...، به ایشان چه گفتند؟ برو از این عقل و این فطرتت استفاده کن این را به کار بگیر، گفتند برو امتحانش کن برو با ایشان صحبت کن، برو با ایشان بنشین با ایشان حرف بزن، چوب بلند نکردند در سرش بزن یالا قبول کن یا فلانت میکنیم نه! گفتند این آقای حداد نشسته بلند شو برو امتحان کن، این حلقه را آوردند گذاشتند در وسط، گفتند از همان را ه وارد شو، از همان راهی که انبیاء وارد شدند و ائمه وارد شدند، به آقای کرمانشاهی فرمودند از همین راه وارد شو برو امتحان کن، شما مگر برای تشخیص استاد برای تلمذ در درسهای حوزه خودتان نمیروید استاد را امتحان کنید.
مرحوم آقا میگفتند که من میخواستم مکاسب بخوانم بله! یک عدهای بودیم رفتیم پیش یک شخصی از آقایان، خدا رحمتش کند الآن از دنیا رفته بعدا از مراجع شد و آن شخص اصلا به خاطر ما این درس شروع کرد درس مکاسب را ....، ده دوازه نفر بودیم ما آمدیم درس اول روز اول را خواندیم، درس را نپسندیدیم بیانشان بسیار بیان کندی بود نارسا بود، گرچه از نظر علمیشخص باسوادی بود ولی از نظر بیان بیان نارسایی بود به درد ما نمیخورد، میگفتند ما دیگر درس دوم را نرفتیم، این با ده دوازده شاگرد آمده بود در مدرسه حجتیه هی دنبال ما میگشتند ما را پید اکنند ما دیگر نرفتیم، دیدیم به درد نمیخورد شخصی که میخواهد برود پیش یک استاد در سر کلاس درست باید برود امتحان کند بیخود وقتش را تلف نکند، خب حالا چه برسد به این که این راه به این سعادت وفلاح انسان به این مسئله مربوط است مسئله درس نیست که یکی دو ساعت پیش یکی بخوانند بگویند خب حالا بالاخر در رودربایستی که شده این یک سال را صبر میکنیم بعد از دست او خلاص میشویم، مسئله مسئله سعادت است! بلند شو برو امتحان کن، آقا سید ابراهیم کرمانشاهی ایشان آمد و آقای حداد را امتحان کرد، با ایشان صحبت کرد فقط ننشست تماشا کند جمال آقای حداد را، بعد بگوید به به به به چقدر آدم نورانی چه ریشهای عرض میشود که سفید قشنگی دارد، چه کلاهی چه عمامهای دارد نه! آمد با او صحبت کرد از مسائل مشکله اسفار صدالمتألهین و از مسائل فتوحات مکی محی الدین و فصوص محی الدین آمد با آقای حداد بحث کرد صحبت کرد درست شد و بعد ماند تسلیم شد، ماند چهکار کند این دارد جواب میدهد، این کسی که جامع المقدمات را نخوانده فقط چند کتاب از جامع المقدمات را وقتی که آقای حداد در نجف بود در مسجد هندی در مدرسه هندی فقط یک چند تا از این بابهای جامع المقدمات را خواند و تمام شد، بعدآمدند ایشان دیگر در کربلا، کسی که فقط چند باب از جامع المقدمات را بخواند چطور ممکن است فصوص محی الدین را بیاید پاسخ اشکالات یک شخص را بدهد این اصلا مستحیل است این قضیه ممتنع است ولی ایشان دارد جواب میدهد، ماند و هیچ جوابی که نداشت در روح مجرد خواندید دیگر هیچ جوابی نداشت که به مرحوم اقا بدهد، حالا من به ایشان این را گفتم اگر آقای کرمانشاهی میآمد با آقای حداد بحث میکرد و آقای حداد را محکوم میکرد آقا چه جوابی داشتند دهند دیگر به او، دیگر جواب نداشتند! این حلقهای که بین یک شخص عامی، عامینه نسبت به راه ولو این که شخص عالم باشد، عامی یعنی راه نرفته آن حلقه رابط بین شخص راه نایافته و بین شخص کامل چیست؟ عقل و فطرت درست شد، حالا اگر آقا سیدابراهیم کرمانشاهی میآمد با آقای حداد بحث میکرد و آقای حداد را محکوم میکرد به آقا میگفت بفرمایید این که شما ما را معرفی کردید دیدید در این جواب ماند در این مسئله ماند، آقا به او چه میگفتند؟ حالا
برو خواب ببین این را که دیگر به او نمیگفتند، آقا آن وقت محکوم میشدند درست شد و همین قضیه هم راجع به کی اتفاق میافتد؟ راجع به آقای مطهری اتفاق میافتد، آقای مطهری که میآید پیش مرحوم آقا به آقا میگوید که چند جلسه ... میآید خدمت ایشان در همان احمدیه در صحبت های ایشان شرکت میکند علاقه مند میشود، خب آقای مطهری که شخص عادی نیست مرد عالمیاست مرد دانشمند است، آدم شناس است اهلش را میشناسد میفهمد، از آقا ملاقات حضوری میگیرد آقا میگویند بفرمایید در پشت بام اتاقی است هر مقدار که میخواهید بروید با آقای حداد صحبت کنید، چرا؟ چون خیالش راحت است آقا میداند که آقای مطهری را پیش چه شخصی دارد میفرستد، آرام است به اندازه سر سوزنی، آیا در وقتی که آقای مطهری دارد میرود پیش آقای حداد آیا در ذهن آقا خلجان میکند خدا نکند یک وقتی فرض کنید که این آقای حداد بماند آن وقت چهکار کنیم چهکار کنیم.
مأمون آمد تمام علما را دعوت کرد علمای نصارا، علمای یهود از اطراف و اکناف همه را دعوت کرد و امام رضا علیه السلام در آن وقتی که در بلخ بودند حضرت را هم گفت بیاید برای این که با اینها صحبت کنند والبته به ظاهر آنها را دعوت کرد که بیایند ازعلوم امام رضا علیه السلام استفاده کنند و از آنطرف به خاطر این بالاخره نمیدانست حالا حضرت چطوری و این حرفها، در یکی از این سوالات بماند خب بالاخره دیگر آبرویش جلوی همه میرود و همه جا میگوییم این امامیکه شما میگویید در جواب فلان عالم ماند، در جواب ریاضی فلان عالم ماند، در جواب شیمی فلان عالم ماند، در جواب فرض کنید که فقه ماند، در جواب تاریخ ماند ماند دیگر هیچی ماند دیگر، بفرمایید این عالمتان این که میگویید که اینها علومشان از پیغمبر و پیغمبر هم از جبرائیل دارد، شما که این حرفها را میزنید بیایید تماشا کنید، همه را دعوت کرد و آن شخص که واسطه بود که آمد به امام رضا اطلاع بدهد که همه علما الان جمع هستند تشریف بیاورید، آمد خدمت حضرت ولی مضطرب بود از شیعیان بود خب ایمانش به آن حد نرسیده بود دیگر، نسبت به امامت آن معرفت کافی را که نداشت حضرت نگاه به او کرد گفت هان چیست؟ چیست خلجان میکند در دلت چیزی هست ترس داری؟ گفت یابن رسول اللَه نمیدانید چقدر جمع کرده همه علما، حضرت گفت بلند شو بیا برویم انشاءاللَه، حالا من دارم به این صورت بیان میکنم، بیا برویم انشاءاللَه به فضل خدا به امید خدا، بلند شدند آمدند، شروع کردند نصارا از انجیل گفتند حضرت تمام انجیل را برای ایشان گفت، شروع کردند یهود از تورات گفتن حضرت تورات را برای ایشان خواند، آن شروع کرد از داوود و زبور حضرت زبور داوود را خواند، آن شروع کرد ...، ماندند همه دیدند ا این دارد از ما بهتر تورات را میگوید، از ما بهتر دارد انجیل را میگوید از ما بهتر دارد
میگوید، افتضاحی شد برای مأمون و برای اطرافیان مأمون و صد بار پشیمان شد این که میخواست به همه نشان بدهد تازه حضرت را مشهور کرد، یعنی مأمون با دست خودش تازه حضرت را مشهور کرد جلوی همه ...، این نور نور خدا است این مسکین نمیداند که با نور خدا نمیتواند در بیافتد، ظلمت نمیتواند با نور دربیافتد درست شد، آقای مطهری در آن وقتی که به حضور آقای حداد برسد میخواست برود پشت بام در آن اتاق، آیا در آن وقت آقا در دلش خلجانی داشت نکند یک سوالی بکند آقای حداد بماند آبروی ما این وسط برود، یا نه آرام آرام مثل این آب زلال آرام آرام اصلا خلجان ندرد، چرا خلجان ندارد؟ چون اعتماد دارد، میداند که هر چه هست اینجا است لذا آقای مطهری میگوید از آقای مطهری، ابن سینا هم میآمد میگفت که برو بالا، فارابی هم میآمد میگفت تو هم برو بالا، ملا صدرا میآمد میگفت تو هم برو بالا بروید، بروید بالا اصلا هر چه میخواهید حرف بزنید، آرام است تشویش ندارد، تذبذب ندارد اضطراب ندارد، ایشان هم میرود یک ساعت صحبت میکند میآید پایین به آقا میگوید این این بود که شما معرفی کردید اینها را که نمیگوید، میگوید این که شما معرفی کرده بودید رفتیم امتحانش کردیم بابا چیزی هم بارش نیست، این بود که رفتید فرض کنید چه کردید نه! میآید به آقا این جمله را میگوید این سید حیات بخش است، این زندگی به انسان میبخشد التفات کردید، یک کسی مثل آقا مطهری درست شد، حالا ا گر آقای مطهری میرفت ایشان را در یک مسئله چهکار میکرد گیر میانداخت و ایشان میماند، آیا به ایشان تسلیم میشد؟ دیگر تسلیم نمیشد خب ما این حرفها را زدیم دیگر خب واقعیت قضیه چیست؟ واقعیت مسئله اینطور است. اتفاقا شب هم من موقعی که داشتم استراحت میکردم آن روح مجرد را من شبها معمولا میخوانم از یک جای آن، همینطوری یک جایش را آوردم که یک مقداری بخوانم، دیدم این صفحه آمد آقا آقای مطهری را فرستادند پیش آقای حداد و گفتند برو هر سوالی که میخواهی از او بکن، هر چه میخواهی از او بپرس، این میشود چه این میشود مسیر مسیر انبیا، در مسیر انبیا آن حلقه رابطه همیشه بر قرار است.
فلسفه جلو را میگیرد حکمت جلو را میگیرد یعنی چه؟ ما که تا به حال آن چه را که دیدیم فلسفه ما را تشویق کرده، حکمت ما را سوق داده حکمت ما را ترغیب کرده، حکمت ما را از انحرافات نگه داشته، کجا حکمت مانع است کجا فلسفه مانع است درست شد، پس بنابراین بعد از این مسئله این مسئله که انسان نسبت به راه باید ثبات داشته باشد، متوجه باشیم این ثبات باید بر اساس آن رابط و آن داده هایی باشد و آن ادله و حججی باشد که آن حجج مسئله را برای انسان تمام کند در او، بعد از این که این مسئله تمام شد آن وقت باید بیاییم سراغ این که خودمان را ارزیابی کنیم، حالا که مطلب را دانستیم یا نسبت به روز گذشته و نسبت به سال گذشته حالمان را در نظر بگیریم، چقدر ما نسبت به حالمان
میتوانیم پای استقامت و پایمردی بفشاریم، چقدر میتوانیم از آثار وجودی خود و شوائب وجودی خود و جوانب خود برای راهمان مایه بگذاریم این میشود چه؟ این میشود ملاک.
این سوالی که خدمتتان عرض کردم که در زمان مرحوم آقا رفقا و دوستان خیلی این سوال را مطرح میکردند، الان هم همینطور و آن این که چطور میشود که افراد در ابتدای قضیه و مسیر دارای اشتیاق هستند و شوق هستند، رغبت دارند تمایل دارند نشاط دارند، ولی بعد از یک مدتی این نشاط میبینند در ایشان کم شده و این رغبت در آنها کم شده و این خلاصه اشتیاقی که نسبت به مسیر در ابتدای راه و ابتدای مسئله بود احساس میکنند که این اشتیاق تنزل پیدا کرده، این مسئله ناشی از چه میشود؟ بعضیها تصورشان بر این است که این تبدل حال و چه بسا بعد ممکن است اصلا حالشان متبدل بشود و در یک وادی دیگری قرار بگیرند، بعضیها میگویند علتش این است که از ابتدای قضیه مسئله آنطوری که باید و شاید تحقق پیدا نکرده بوده آن تسلیم کما هو هو و کما هو حقّه و آنطور که باید و شاید آن تسلیم از اول نبوده، آن معرفت از اول برای افراد آن معرفت حاصل نشده بوده و این یک برهه از زمانی را طی میکند و یک مقدار از فاصله را طی میکند تا این که به یک نقطهای میرسد که تبدل حال برایش پیدا میشود، تغییر پیدا میشود و چه بسا اصلا انکار میکند، زیرپا به همه چیز میزند، این مسئله البته شاید بتوان گفت به عنوان یکی از علل در این جا مطرح باشد، ولی همه علت این نیست، صحبت در این است که از نقطه نظر ارتباط انسان با پروردگار در هر لحظه از لحظات، آن لحظه حکم خاصّ به خودش را دارد و نمیتوان او را به لحظات دیگر به تمام معنا مقید نمود گرچه ارتباط دارد ولی به تمام معنا نمیتوان مقید کرد، اگر شخصی در یک لحظه عمل صالحی انجام بدهد و عملی که مورد رضای خدا است از او سر بزند نباید برای سایر لحظات دیگر خیالش جمع باشد اینطور نیست قضیه، اگر یک عبادتی از او سر زد، اگر یک عمل صالحی از او سر زد، حالا چه عبادت باشد یا غیر عبادت، گاهی اوقات غیر عبادتهای اصطلاحی از نقطه نظر پیشبرد و از نقطهنظر تسریع در راه ممکن است بسیار از عبادتهای اصطلاحی انسان را جلوتر ببرد، یک عمل مخالف نفس کردن انسان را از یک ماه نماز شب جلوتر میبرد مخالف با نفس، یک عملی را بر طبق رضای خدا انجام دادن که نفس انسان نسبت به آن عمل علاقه ندارد از یک سال نماز خواندن و روزه گرفتن انسان را جلوتر میبرد، ولی صحبت در این است که این نفس تا وقتی که در مرتبه نفس و در مرتبه تعلق به خود، تعلق به خود یعنی نفس تعلق به خودش داشته باشد و خود را محور بداند و خود را اصل و دیگران را فرع بداند، ما این مطلب را به زبان خیلی میآوریم نه ما مراعات دیگران را خیلی میکنیم، حساب دیگران را هم میکنیم، هر شخصی را در جای خودش رعایت میکنیم، برای دیگران هم حقی قائل هستیم، این مسئله را به زبان میآوریم و حتی
چه بسا در فکر و ذهن خودمان هم ممکن است خود را در قضاوتها محق بدانیم، ولی یک قدری اگر بیشتر لطف داشته باشیم و کم لطفی نکنیم میبینم نه مسئله بر محوریت خود نفس است، تمام اینها یا اغلب اینها در ظرف محوریت نفس قرار دارد و اگر نفس به سمتی تمایل داشته باشد مسائل و قضایا بر همان سمت توجیه میشود و اگر از آن سمت به سمت دیگر تمایل کند شما میبینید تمام قضاوتها ١٨٠درجه تغییر پیدا میکند و این نیست مگر به خاطر این که نفس قوا را و آن دادههای الهی را در اختیار خودش میگیرد، در راستای محوریت خود در راستای منافع خود و در راستای وجود خود آنها را در اختیار میگیرد.
مرحوم آقا این قضیه را ایشان بارها میفرمودند اغلب افراد نمیگفتند تمام که یک وقتی حالا شاید یک کسی هم این وسط ...، میگفتند اغلب افرادی که راجع به مسئله قضا و حکومت و اینها کتاب نوشتند افرادی بودند که دستشان در کار بوده و اغلب افرادی که بر ضد قضا و حکومت و تصدی روحانی نسبت به مسائل قضا کتاب نوشتند افرادی بودند که کنار زده شده بودند اغلب افراد، بعد یک قضیه نقل میکردند خیلی جالب خیال میکنم این قضیه را هم گفته باشم نمیدانم ظاهرا گفتم حالا در قزوین در همین شاهزاده حسین قزوین یک قبری هست به نام قبر شهید ثالث آخوند ملا محمد تقی ببکانی در همین شاهزاده حسین قزوین، ایشان در همان زمان فتنه بابیت در زمان ناصرالدین شاه به توسط همین بابی ها و بهائی ها کشته میشوند بله و ظاهرا عموی همین قری العین معروفی است که در زمان بابیت و بهائیت و اینها ظهور کرد و توسط عیادی همان هم کشته میشود در همین نماز صبح که رفته بوده برای مسجد در آنجا میریزند و خلاصه او را در همان جا از بین میبرند، در قزوین یک شخصی بود روزهای جمعه نماز جمعه میخوانده یکی از آقایان بود از علما بود و این همین آخوند ملا محمدتقی برکانی به شدت بر علیه نماز جمعه در آنجا صحبت میکردن و تبلیغ که نماز جمعه مال زمان رسول خدا است الان در این زمان خواندش جایز نیست و کذا و کذا و خیلی هم صحبت میکرده و خیلی مخالف بوده، در همان مسجد بزرگ مسجد جامع ایشان میخواند برای ایشان یک کاری پیش میآید یک هفته میآید تهران همان امام جمعه، ایشان در همان یک هفته میرود به جای او شروع میکند به نماز جمعه خواندن وقتی که این از تهران برمیگردد میبیند ملامحمد تقی نماز جمعه شروع کرده و بعد هم دیگر نماز جمعه را به دستش گرفت، گفت من تعجب میکنم یک حکم شرعی با یک رفتن تهران و برگشتن ١٨٠درجه عوض شد التفات میکنید، این یک نمونه است ما اگر بخواهیم دقت کنیم میبینیم در این مسئله نه علم دخالت دارد نه عرض کنم حضورتان که نماز دخالت دارد، نه عبادت انسان در این قضیه دخالت دارد نه پیری و جوانی و سیادت و غیر سیادت و هیچ کدام اینها، آنچه که در
این مسئله دخالت دارد فقط نفس است نفس است و نفس، نفس میآید و تمام موقعیتها را میخواهد برای خودش در انحصار دربیاورد، نمیتواند ببیند مردم در یک مسجد اجتماع کردند، این آقا عالم است این هم عالم است مردم میروند پشت سر این نمیتواند ببیند، خب شمشیر دست بگیرد قمه دست بگیرد بیاید در صف جماعت بزند نه! این شمشیر و این قمه زبان او است، خداوند این زبان را به او داده که در حق بکار ببرد میآید این زبان را به عنوان شمشیر وبه عنوان قمه بر علیه یک مسئلهای که با منافع او در تعارض است به کار میگیرد و وقتی آن مسئله به نفع او برمیگردد این زبان و شمشیر در نیام میرود و دیگر دهان بسته میشود دیگر تمام شد.
در زمان پیغمبر اکرم در هر قضیهای که پیغمبر میخواست انجام بدهد این منافقین جلسه تشکیل میدادند، پیغمبر یک حکم میکرد منافقین شروع میکردند و میرفتند صحبت میکردند، توطئه میکردند، حرف میزدند شایعه پخش میکردند، پیغمبر میدید یک حکم میخواهد انجام بدهد در دل مردم شک پیدا شده شبهه پیدا شده، حالا برویم نرویم آن یکی میگفت فلان آن یکی میگفت مزرعه من آب ندارد، آن یکی میگفت زنم حامله است آن یکی میگفت نمیدانم شترم چه شده، این حرفها و اینها هی درمیآمد این هم که همیشه هست بالاخره همیشه یک عده زنهایشان حامله هستند یک عده فرض کنید که شترهایشان فرض کنید که نیاز به کاه و علف دارند، یک عده مزارعشان نیاز به آب و مراقبت دارند یک عده نمیدانم این در تمام مسائل چطور شد وقتی در زمان پیغمبر هر حرفی که پیغمبر میخواست بزند هر کاری که میخواست پیغمبر بکند یکدفعه زنها حامله میشدند، نمیدانم مزارع اینطور آنطور میشد، همین که حکومت به ابوبکر رسید دیگر همه از حمل افتادند دیگر هیچ اسمینبود، دیگر هیچ توطئهای نبود هیچ جلسهای نبود این چه قضیهای هست؟ این چیست؟ این زبان را که خدا داده این زبان برای این است که تو این زبان را در راه حق به کار بگیری، این جلسات را میگذاشتنتد صحبت میکردند با هم اینطور میکردند فلان میکردند، ایراد بگیریم از کلام پیغمبر ایراد بگیریم، این را بگیریم، ایراد را بزرگ میکردند، میرفتند آنطرف پخش میکردند آنطرف پخش میکردند آره شنیدی چهکار کرده علی چهکار کرده! آن چهکار کرده درست شد، نق میزدند پیغمبر را اذیت میکردند خلق پیغمبر را تنگ میکردند، کار را مشکل میکردند، همین که این حکومت رسید به ابوبکر تمام شد، تمام جلسات دیگر تمام شد تمام نق زدنها دیگر تمام شد همه دیگر صف اول، آن موقع میگفت یا علی بزم در بیرون مدینه است میخواهم بروم به بزم برسم، به گوسفندانم برسم حالا صف اول پشت سر ابوبکر میایستد، بزت را چکار کردی؟ در مسجد آوردی یا سرجایش است، این مسئله همیشه هست نه تنها در زمان پیغمبر در زمان قبل از پیغمبر هم بوده، در زمان بعدش بوده قبلش هم
بوده، همین الان هم توطئه هست همین الان، همین الان ما یک حرف میزنیم یک جریانی را میخواهیم درست کنیم بعد یکدفعه میبینمی یک مسائل دیگر، از یک جاهای دیگر، این ها! میبینیم دوباره شروع شد، حالا اگر قضیه برگردد این مسئله جایش را عوض کند دیگر همه این حرفها تمام میشود، دیگر همه مخلص همه تسلیم، دیگر همه راضی تمام است دیگر قضیه، این را انسان باید اصلاح کند باید به این نکته برسد، بله این مطالبی که امروز عرض کردم انشاءاللَه اینها مقدمه است برای آن مطلب دیگر که آن مسئله اصلی است که چرا اینطور میشود که انسان تغییر حال پیدا میکند؟
تلمیذ: سوال میشود کرد
استاد: بله بفرمایید اگر
تلمیذ: شما در جلسه پیش در رابطه با زن و مرد گفتید گفتید که به اصطلاح هر دو با هم پرواز میکنند، زن و مرد یک روح در دو جسم هستند این تعبیر را داشتید، پس حالا چرا نگاه میکنیم، علت چیست که بعضی نگاه میکنیم که مرد به مقام ولایت رسیده ولی زنش اندر خم یک کوچه است؟ یا این که عکس آن، علت چیست؟
استاد: بله این همین است که باید ما عرض کنیم البته راجع به اصل قضیه همانطوری که خدمتتان عرض شد هر شخصی یک حکم مختص به خودش را دارد، گرچه زن و مرد هر دو مشترک هستند در مسیر زندگی، ولی هر کدام از اینها در نیتشان با پروردگار و در خلوص نیت و انجام تکالیفشان ممکن است که با دیگری تفاوت داشته باشد، آسیه زن فرعون بود و در همان قصر فرعون به کمال رسید و پسر نوح در همان خانواده به نابودی و تباهی کارش انجامید، همین مسئله راجع به نه تنها در افراد، بلکه راجع به ائمه هم این مسائل را ما میبینیم، یکی مثل امام حسن علیه السلام است که فرض کنید که زنش باعث قتل و شهادتش میشود و یکی هم فرض کنید که مثل سیدالشهدا است که مثلا عیالش که حضرت رباب این بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در همان کربلا باقی میماند و میگوید من از اینجا حرکت نمیکنم و به مدینه نمیآیم و یک سال هم در همان جا میماند و بعد هم از دنیا میرود.
ائمه علیهم السلام دارای حالات مختلف بودند، از این نقطه نظر ما همین مسئله را در اولاد ائمه هم مشاهده میکنیم و بسیاری از گرفتاریهای ائمه علیهم السلام در دوران حیاتشان به واسطه همین اقوامشان بوده که اینها با فاصله نزدیک، این اقوام با هم ارتباط داشتند، امام صادق علیه السلام خدا میداند چه کشید از طرف همین بنی اعمام خودش، بنی الحسن ابراهیم و محمد فرزندان عبداللَه محض و امام باقر علیه السلام به واسطه همین بنی اعمامش به شهادت میرسد، برادران امام رضا و عموهای
امام رضا حضرت را به محکمه مدینه و به حاکم خلیفه عباسی میکشانند، برادر امام علیه السلام میآید امامت امام زمان را انکار میکند و خود را جانشین امام حسن عسگری قرار میدهد، این مسائل همه در میان ائمه هم بوده و دلیل نمیشد بر این که حالا چون انتساب وجود دارد و قرابت وجود دارد پس بنابراین راه هم در اینجا یکی است، نه! این سنت الهی است که به ما نشان بدهد در تحقیق مسئله عدالت، خداوند متعال هیچ فرقی بین منتسبین به امام و اقرباء امام و غیر امام ندارد، هر کسی راه را برود ملحق میشود و هر کسی راه را نرود دور میشود و هیچ ارتباطی ندارد در مسئله زندگی زن و شوهر قضیه همینطور است، اگر زن و شوهری زندگیشان بر اساس زندگی ظاهری باشد این مطلبی که شما میفرمایید صحیح است، شوهر مراتبی را طی میکند و روی مدرکات خودش و روی مبنا و حرکت خودش مسیر خودش راه را میرود و به مقصود میرسد ولی عیال او از تمام مواهب الهیه عاجز و درمانده و راه به جایی نمیبرد و بالعکس اگر این توفیق را خداوند به عیال او داده باشد راه را طی میکند و به مراتبی میرسد و به کمالات میرسد.
بسیاری از افرادی که اینها خب بندگان خدا خداوند به ایشان توفیق داده، نوری در دل ایشان در همه مخدرات خانمها وقتی که خب ما در جریان کارشان قرار میگیریم، میبینیم شوهران اینها واقعا جلوگیری میکنند و واقعا ممانعت میکنند و واقعا آنها را در حصر و در فشار و در مضیقه قرار میدهند، حتی در بعضی از اینها به من میگویند از خواندن قرآن هم من را منع میکند میگویند قرآن که دیگر ...، میگویند نه این قرآنها فایده ندارد، میگویم نکنید جلوی او نخوانید، وقتی که نیست بیاید به اصطلاح کارتان را انجام دهید، میگوید نماز شب نخوانید نخوانید، وقتی که شما بدانید یا در وقت دیگری قضایش را به جای بیاورید دارید آشپزی میکنید در همان حال آشپزی وضو دارید طهارت دارید نمازتان را در همان موقع میخوانید چه اشکال دارد نماز قضای همان، دارید خیاطی میکنید وقت ندارید نماز شبتان را در همان حال خیاطی میخوانید اشکال ندارد، دارید حرکت میکنید در همان حرکتتان نافله را میخوانید خواندن نافله در حال حرکت اشکال ندارد، خدا راه را باز کرده اگر از یک جا خداوند مضیقهای آورده آن مضیقه به صلاح شما است، ولی از آنطرف راه را هم برای رشد انسان باز نگه میدارند و اینها میروند و میرسند و آن شوهر مسکین از رسیدن به این مسائل میماند درست شد.
هر شخصی بین خودش و بین خدا راه منحصر به خودش را دارد، انسان باید راه خودش را انتخاب کند و منتظر برای این که دیگری بیاید و دستی از او بگیرد بارها من عرض کردم اگر ما بخواهیم به انتظار دیگری بنشینیم عمر میگذرد و نتیجهای عائد ما نخواهد شد، پس بنابراین راه بین انسان و بین
پروردگار برای هر شخصی باز است و برای هر شخصی مختص به او است بله اگر طرفین نسبت به راه هر دو اهتمام داشته باشند این راه برای آنها سهلتر خواهد شد و اثراتش برای آنها بیشتر است.
تلمیذ: ببخشید میتوانم از محضرتان سوالی بپرسم
استاد: بفرمایید
تلمیذ: اگر شخصی در زمان بچگی البته بعد از تکلیف یک غسل واجبی به گردنش باشد و نداند آگاه نباشد و بعد از سالیانی متوجه بشود که باید غسلی میکرده، تکلیف او عباداتش و وظایفش نماز و روزه چه میشود باید قضا کند.
استاد: البته اگر غسل غسل واجب است خب این معنا ندارد که در سالیان سال این قضیه بماند، لابد بالاخره هفته بعدش یا چند روز بعدش آن غسل واجب را انجام میدهد و فقط بعد منحصر میشود در همان چند روزی که بدون این غسل انجام داده مگر غیر از این بوده.
تلمیذ: چون اطلاع نداشته مثلا مثل غسل مس میت اگر اینها آدم برود غسلهای دیگر بکند ولی به نیت این نباشد میشود
استاد: بله البته راجع به مس میت نه مس میت اینطور نیست، اما آن به اصطلاح اوان تکلیفی که میفرمایید در چه سنی بوده
تلمیذ: دو یا سه سال بعد از تکلیف در دوازده سیزده سالگی
استاد: اشکال ندارد چیزی بر ذمه او نیست، تکلیف چهارده سالگی است دوازده سالگی واینها نیست
تلمیذ: میبخشید در رابطه با خانمها گفتید که ایام حیضی ایشان به خاطر عدم طهارتشان چون قانون تکوین است ارتباط ایشان با خدا ضعیف میشود، میخواهم من حالا اوایل ما که وارد سلوک شدیم قضیه برای ما خیلی سخت بود و به ما فشار وارد میشد و ... بعد خیلی هم روی این قضیه فکر کردیم و آخر سر به این نتیجه رسیدیم که مسئله عبودیت همان که شما گفتید، مسئله انجام تکلیف است ما آن چیزی که خدا ما را این جوری خلق کرده دیگر الان و راضی به رضای خدا بود، میخواستم ببینم این ارتباط ضعیف این شبهه هست که زن در این ایام مظهر خیر میشود مظهر شر میشد چیست به اصطلاح
استاد: بله نخیر این مسئله یک مسئله تکوینی است و نمیشود که یک مسئله تکوینی در راستای تکامل انسان قرار نگیرد و بر خلاف او اثر بخواهد ببخشد، آن کلامیکه مرحوم آقا در کتابشان دارند این است که بله تا جایی که ممکن است انسان باید نسبت به حالت طهارت خودش اهتمام داشته باشد و
نگذارد که یک موقعیتی پیش بیاید که آن حالت طهارت را از دست بدهد، ولی اگر الان پیش آمد دیگر یا به واسطه بعضی از اموری امروی که غیر اختیاری است و در اراده انسان نیست، اینطور نیست که او بخواهد محروم بماند مثل این که فرض کنید که انسان برای تحصیل آب اگر در جایی هست باید تحقیق بکند تلاش خودش را بکند، سر ظهر است در بیابان است باید برود آب پیدا کند وضو بگیرد، خب حالا تحقیق و تلاش هم میکند بعد آب پیدا نمیکند خب آن تیمم کار وضو را میکند یا این که میخواهد بیاید تحقیق کند یکدفعه پایش درد میگیرد و اصلا نمیتواند دو قدم از جای خودش حرکت بکند، میگویند همان جا تیمم کن و نماز بخوان، خود من این مدتها که با مرحوم آقا در بیمارستان بودم ایشان تمام نمازها را همه را دستشان را روی سنگ میزدند تیمم میکردند، سنگ میآوردم میگذاشتم روی چیزشان دست میزدند، حتی خاک هم نمیآوردند ما یکدفعه خاک آوردیم البته خاک تیمم آن پزشک گفت که این خاک خوب نیست در اینجا و ممکن است ...، ما هم برداشتیم بردیم یک تکه سنگ آوردیم و دستشان را میزدند روی آن و تیمم میکردند، حالا این نماز ثوابش کمتر از نمازی است که با آب است؟ کمتر است نه! شاید بیشتر هم باشد، تکلیف الان در این موقع این است و این که شما میفرمایید این مسئله اینطور نیست، حتی در وقتی که برای عرض میشود که عذر وجود دارد در همان موقع هم انسان میتواند ذکر بگوید و منتهی آیات قرآن نباید بخواند، ذکر میتواند بگوید و آن حالت توجه خودش را حتی المقدور باید حفظ کند، گرچه ممکن است که مثل حال قبل نباشد این هست اما بعد این حال تدارک پیدا میکند.
تلمیذ: شما فرمودید که از چهارده سالگی تکلیف برای دختران است
استاد: بله
تلمیذ: برای پسران
استاد: پسران پانزده سال تمام باید باشد.
تلمیذ: در هر شرایطی که باشند در هر شرایط جسمیکه باشند فرق نمیکند.
استاد: نخیر این مسئله چیز نیست البته افراد به طور عادی الان مسئله اینطور هست، احتمال ضعیفی دارد که بعضیها از نقطه نظر مسائل جسمی به همان آثار و علائم عرض میشود که بلوغ متعارف برسند و از نقطه نظر فکری آن رشد فکری را داشته باشند البته اینها خیلی کم هستند، ولی افراد متعارف فقط مسئله عرض میشود که به وجود آمدن همین دوران اینها موجب بلوغ آنها نخواهد شد و احتیاجی به یک گذشت عرض میشود که زمانی هم هست، بسیاری از دختران در سنین نه سالگی و اینها ممکن است چیز بشوند و این فقط یک نوع بلوغی است برای آمادگی حمل و اشتباه نشود، یک
بلوغ داریم بلوغ برای استعداد جسمیبرای حمل است، یک بلوغ داریم برای استعداد برای تکلیف است، ممکن است که استعداد برای حمل باشد برای تکلیف نباشد یا استعداد برای تکلیف باشد برای حمل نباشد این مواردش موارد مختلفی است
تلمیذ: پس ملاک را شما سن میبینید
استاد: بله من سن است حدود چهارده سال سن است
تلمیذ: پسر هم پانزده سال
استاد: بله پانزده سال تمام
تلمیذ: علائم را
استاد: آن علائم در همین سنین ظاهر میشود به طور متعارف
تلمیذ:
استاد: اگر میتوانند در حال صحت و سلامت روزههایشان را قضا کنند باید قضا کنند و الا اگر نمیتوانند از ذمّه آنها ساقط است ولی به جای هر روز از آن روزهایی را که روزهشان را افطار کردند باید یک غذا به مقدار یک غذا به فقیر بدهند، ولی عل کل حال روزه تا آخر عمر اگر انسان بتواند از ذمه انسان ساقط نیست ها! یعنی اگر انسان بیست سال هم روزه روزه قضا دارد و کفاره آن هم پرداخته، اگر بتواند که بگیرد صحت دارد سلامت دارد، هر دو روز یک مرتبه بگیرد تا این تمام بشود باید انجام بدهد، مگر این که نتواند که اگر نتواند دیگر از ذمه او ساقط میشود.
تلمیذ: ... کفاره آن چه جوری است
استاد: اگر شوهر یا شخص دیگری از او تبرعا یعنی بر ذمه شوهر یا شخص دیگری نیست، اگر شوهر قبول کند که خب او میپردازد و الا از زن ساقط میشود
تلمیذ: ..... باید از همان حتما بدهد یا نه باز هم بر ذمه او است
استاد: اگرمرد به زن میدهد
تلمیذ: اگر یک مالی به دستش برسد ولو خیلی کم ..
استاد: باید بپردازد
تلمیذ: باید بپردازد
استاد: بله
تلمیذ: حفظکم اللَه انشاءاللَه