پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
جلد سوم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان آیات 1 الی 120 سوره آل عمران است.
در جلد سوم تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ابتدا با بیان و تفسیر آیات 1 تا 6 سوره آل عمران، به توصیف هدف کلی این سوره و زمان و شرایط نزول آن اشاره میکند. اینکه در تمام آیات این سوره، مومنین به وحدت و آمادگی برای مقابله با دشمنان توصیه شدهاند؛ و معنا و مفهوم تمامی آیات سوره آل عمران در همین 6 آیه ابتدایی خلاصه شدهاند.
از جمله مباحث و موضوعات مهمی که در این جلد و در ضمن بیان و تفسیر آیات 1 تا 120 سوره آل عمران آمده، عبارت است از:
• معنی و منظور از عبارت «عذاب» در قرآن
• چگونگی خلق شدن جنین و نوشتن سرنوشت او توسط فرشتگان و به اذن خدا
• هدف از خلقت انسان و رسیدن انسان به کمال از راه خودشناسی و تربیت علمی و عملی
• منشا اصلی آتش و سوختن دیگران در آتش آنها
• معنی و منظور از شدیدالعقاب بودن پروردگار
• زینت یافتن دنیا و متاع دنیوی در نظر انسان
• پنج ویژگی ممتاز متقین از نظر قرآن
• منحصر بودن خیر در وجود پروردگار
• منظور از بیرون آوردن مرده از زنده و زنده از مرده
• تقسیم بندی رزق و روزی بر دو نوع عام و خاص
• بحث روایی پیرامون آیا ملک و حکومت بنی امیه را خدا به آنها داد؟
• جمله ای که دلیل بر مشروعیت «تقیه» است
• معنای کلمه «آل» و منظور از عبارت «آل ابراهیم» و «آل عمران»
• محال بودن تسلط یافتن شیاطین بر انبیا و ماجرای صاحب فرزند شدن حضرت زکریا در پیری
• بحث روایتی پیرامون مادر حضرت مریم و زکریا
• عمومی بودن بعثت حضرت عیسی و اختصاص یافتن رسالت او به سوی بنی اسرائیل
• روایاتی در مورد برترین زنان عالم
• روایاتی پیرامون چگونگی عروج حضرت عیسی به سوی آسمان
• داستان مباهله و انطباق آیه مباهله با اهل بیت پیامبر
• جواب خدا به سخنان یهودر در مورد تغییر قبله مسلمین از بیت المقدس به کعبه
• داستان گفتگوی پادشاه حبش و مسلمانان مهاجر در حضور مشرکین مکه
بسم الله الرحم الرحیم
سوره آل عمران (3)
سوره آل عمران مدنی و مشتمل بر دويست (200) آيه است.
[سوره آل عمران (3):آيات 1 تا 6]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ ﴿الم ١ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْحَيُّ اَلْقَيُّومُ ٢ نَزَّلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَ أَنْزَلَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ ٣ مِنْ قَبْلُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ أَنْزَلَ اَلْفُرْقَانَ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ ذُو اِنْتِقَامٍ ٤ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَخْفىَ عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي اَلسَّمَاءِ ٥ هُوَ اَلَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي اَلْأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ٦﴾
ترجمه آيات
بنام خداى رحمان رحيم، الف - لام - ميم. (1) الله كه هيچ معبود بحقى جز او نيست حى و قيوم است و وجود تمام عالم به وجود او بستگى دارد (2).
او كتاب را به حق بر تو نازل كرد، در حالى كه آن كتاب تصديق كننده كتب پيشين بود و نيز تورات و انجيل را قبل از قرآن به منظور هدايت مردم و سپس فرقان را نازل كرد (3).
محققا كسانى كه به آيات خدا كفر ورزيدند، عذابى شديد دارند و خدا مقتدرى است داراى انتقام (4).
محققا هيچ چيز در زمين و آسمان بر خدا پوشيده نيست (5).
او كسى است كه شما انسانها را در رحمها به هر طور كه بخواهد صورتگرى مىكند، معبودى به جز او نيست كه عزيز و حكيم است (6).
بيان آيات
اشاره به آهنگ كلى سوره مباركه آل عمران و زمان و موقعيت نزول آن
سوره آل عمران، اين مقصود را دنبال مىكند كه مؤمنين را به توحيد كلمه بخواند، تشويق شان كند تا هر چه زودتر يك پارچه شوند، و خود را براى مقابله با دشمنان يعنى يهود و نصارا و مشركين آماده سازند، بايد در مقابل ناملايماتى كه مىبينند صبر كنند، زيرا موقعيتى بس خطرناك دارند، چون دشمنان مشغول جمعآورى نيرو هستند و در خاموش كردن نور خدا با دست و دهان خود يكدل و يك جهت شدهاند.
اين احتمال خيلى به ذهن نزديك مىرسد كه سوره آل عمران همهاش يكباره نازل شده باشد، براى اينكه آياتش كه دويست آيه است ظهورى روشن در بهم پيوستگى و انسجام دارد، و از اول تا به آخر متناسب با هم است، و پيداست كه همه اغراض آنها بهم مربوط است.
و به همين جهت اين احتمال از هر احتمالى ديگر بنظر قوىتر مىآيد، كه بگوئيم اين سوره وقتى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده كه تا حدودى دعوتش جا افتاده بود براى اينكه در بين آياتش، هم سخنى از جنگ احد، و واقعه مباهله و نفرين كردن با نصاراى نجران، و يادى از كار يهود ديده مىشود و هم تحريكى نسبت به مشركين است. و نيز مسلمانان را به صبر مىخواند، و دستور مىدهد تا يكديگر را به صبر سفارش كنند، و دست به دست يكديگر داده وحدتى تشكيل دهند.
و همه اينها مؤيد اين معنا است كه سوره مورد بحث، در روزگارى نازل شده كه مسلمانان، مبتلا به دفاع از حوزه دين بودند، دفاعى كه براى آن، همه قوا و اركان خود را بسيج كرده بودند.
از يك طرف در اثر فتنهجوئيهاى يهود و نصارا در داخل جمعيت خود، با درگيريها و فتنه و آشوبها روبرو بودند، فتنههايى كه تشكل آنان را سست مىكرد، بايد براى خاموش كردن آشوبهاى آنان قسمت عمدهاى از وقت خود را صرف احتجاج و بگومگوى با آنان كنند، و از سوى ديگر با مشركين درگير بودند، و بايد با آنها بجنگند، و هميشه در حال آماده باش بوده و لحظهاى امنيت نداشته باشند، چون در آن ايام اسلام در حال انتشار بوده و آوازهاش همه جا را پر كرده بود، و مردم دنيا چه يهودش و چه مسيحيش و چه مشركش همه عليه اسلام قيام كرده بودند.
از پشت سر اين سه طايفه دو امپراطورى بزرگ آن روز دنيا يعنى روم و ايران و غيره نيز چنگ و دندان نشان مىدادند.
خداى سبحان در اين سوره از حقايق و معارفى كه بشر را به سوى آنها هدايت فرموده آن مقدارى را كه باعث دلگرمى مؤمنين است يادآور مىشود تا مؤمنين، هم دلخوش شوند و هم آلودگى شبهات و وساوس شيطانى و تسويلات اهل كتاب از دلهاشان زايل شود، و هم برايشان روشن گردد كه خداى تعالى هرگز از تدبير ملك خود غافل نبوده، و خلق او را عاجز نكردهاند، و اگر دين خود را تشريع نموده و جمعى از بندگانش را بسوى آن دين هدايت نموده، همه بر طبق طريقه و عادت جاريه و سنت دائمى خود بوده، و آن سنت عبارت است از سنت علل و اسباب پس مؤمن و كافر هم طبق همين سنت علل و اسباب زندگى مىكنند، يك روز دنيا به كام كافر و روزى ديگر به كام مؤمن است چون دنيا ميدان امتحان است، و امروز روز عمل و فردا روز جزا است. ﴿ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْحَيُّ اَلْقَيُّومُ﴾ بحث پيرامون اين آيه، در تفسير آية الكرسى گذشت، و حاصل بحث در آنجا اين شد كه اين آيه مىخواهد بفهماند كه قيام خداى تعالى به ايجاد و تدبير عالم قيامى اتم است. پس نظام موجودات از هر جهت تحت قيمومت خداى تعالى است، هم نظامى كه در اعيان آنها است، و هم نظامى كه در آثار آنها برقرار است آنهم نه تنها قيمومت در تاثير، نظير قيمومتى كه اسباب طبيعى فاقد شعور در مسببات دارند، بلكه قيمومتى با حيات كه مستلزم علم و قدرت است.
پس علم الهى نافذ در همه زواياى عالم است، و هيچ چيز از عالم براى خدا پنهان نيست. قدرت او هم بر همه عالم مسلط است، در هيچ گوشه عالم چيزى واقع نمىشود مگر آنچه او وقوعش را خواسته، و اذن داده باشد.
و به همين جهت دنبال اين جمله بعد از دو آيه فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَخْفىَ عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي اَلسَّمَاءِ هُوَ اَلَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي اَلْأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ...﴾.
و با در نظر گرفتن اينكه شش آيه اول سوره، جنبه دورنما براى اين سوره دارد، و آنچه در اين سوره به تفصيل آمده در اين شش آيه به اجمال آمده - و با در نظر گرفتن غرض سوره كه قبلا گفتيم مىفهميم كه: آيه مورد بحث، مطالب شش آيه بلكه سراسر سوره را با بيانى كلى آغاز مىكند، بيانى كه غرض سوره، از همان استنتاج مىشود، هم چنان كه از دو آيه اخير يعنى آيه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَخْفىَ عَلَيْهِ...﴾ و آيه ﴿هُوَ اَلَّذِي يُصَوِّرُكُمْ...﴾ استنتاج مىشود.
بنابراين از اين شش آيه، آن قسمتى كه دورنماى سوره است دو آيه وسط است كه مىفرمايد: ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ﴾ تا جمله ﴿عَزِيزٌ ذُو اِنْتِقَامٍ﴾.
و بنابراين برگشت معناى آيه به اين مىشود كه فرموده باشد بر مؤمنين واجب است متذكر شوند به اينكه آن خدايى كه به وى ايمان آوردهاند، خدايى است واحد در الوهيت. و قائم بر خلقت و تدبير عالم، آن هم قيامى با حيات، پس او هرگز در ملكش مغلوب نمىشود، و چيزى بدون مشيت و اذن او واقع نمىشود.
مؤمنين وقتى متذكر اين معانى بشوند آن وقت يقين مىكنند كه هم او اين كتاب را كه هادى به سوى حق و فارق و مميز ميان حق و باطل است نازل كرده، و نيز مىفهمند كه خداى تعالى در فرستادن اين كتاب و هدايت خلق به سوى حق و جدا سازى حق از باطل همان روشى را جارى ساخته كه در عالم اسباب و ظرف اختيار جارى ساخته است.
پس هر كس به اختيار خود ايمان آورد به پاداش عمل خود مىرسد، و هر كس هم كفر بورزد او نيز به كيفر رفتار خود خواهد رسيد، براى اينكه خداى سبحان، عزيز و داراى انتقام است.
اما عزيز است: براى اينكه او خدايى است كه هيچ معبودى و حاكمى جز او نيست، تا در اين جهات حكمى براند، و خدا را در حكمش مقهور خود سازد.
و اما اينكه داراى انتقام است: براى اينكه، اولا امور بندگان بر او پوشيده نيست، و ثانيا هيچ مخلوقى نمىتواند در عمل خود و كفرش از تحت اراده و مشيت او خارج شود.
«تنزيل» بر تدريج نزول دلالت دارد
﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ در سابق گفتيم: كلمه «تنزيل» بر تدريج دلالت دارد، هم چنان كه كلمه «انزال» بر نزول يكپارچه دلالت مىكند.
ممكن است شما به گفته ما خرده گرفته و بگوييد: همه جا كلمه «تنزيل» به معناى نزول تدريجى نيست، به شهادت اينكه در آيه: ﴿لَوْ لاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ اَلْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً﴾1 مىبينيم كه مشركين صريحا اعتراض مىكنند كه چرا قرآن يكپارچه بر آن جناب نازل نشده، پس تنزيل در اين آيه به معناى نزول دفعى است، نه تدريجى. و در آيه: ﴿أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً﴾2 كه حواريين عيسى (علیه السلام) از آن جناب تقاضا مىكنند تا مائدهاى از آسمان برايشان فرستاده شود نيز به
اين معنا است، چون معلوم است نزول مائده دفعى بوده نه تدريجى، و در آيه شريفه ﴿لَوْ لاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ﴾1 كه كلمه «تنزيل» در نزول دفعى يك آيه استعمال شده از اين جهت بوده كه يك آيه اگر نازل شود دفعتا مىشود نه به تدريج، و اگر در آيه ﴿قُلْ إِنَّ اَللَّهَ قَادِرٌ عَلىَ أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً﴾2
كلمه «تنزيل» ظهور در نزول دفعى دارد نه تدريجى، باز به خاطر اين است كه پاسخ از سؤال جمله قبلى است كه مىگفتند: ﴿لَوْ لاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ﴾.
و به همين جهت بعضى از مفسرين گفتهاند: بهتر آنست كه بگوئيم معناى ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ﴾ انزال بعد از انزال و به عبارت ديگر انزال دفعى است تا اين اشكال وارد نشود.
ليكن ما در پاسخ مىگوييم: اينكه گفتيم تنزيل به معناى نزول تدريجى است، لازمهاش اين نيست كه بين نزول يك آيه و آيه ديگر زمان قابل توجهى فاصله شده باشد.
توضيح اينكه: هر مركبى را از چند جزء تركيب يافته در نظر بگيريم، وجودش يك نسبت به مجموع و كل اجزا دارد، و يك نسبت به وجود تك تك اجزاى خود، اگر نسبتى را كه به كل اجزا دارد در نظر بگيريم موجود واحدى خواهد بود، موجودى كه نه تدريج مىپذيرد و نه تقسيم، و اگر نسبتى را كه وجود آن با وجود تك تك اجزايش دارد در نظر بگيريم البته يك چيز، چند چيز خواهد بود، و تدريج هم مىپذيرد، هم چنان كه مىبينيم قرآن كريم فرود آمدن باران را هم به «انزال» تعبير كرده و هم به «تنزيل»، چنان كه فرموده: ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً﴾3، و هم فرموده: ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يُنَزِّلُ اَلْغَيْثَ﴾4.
در تعبير اول نسبت وجود باران با سراسر اجزاى آن در نظر گرفته شده و در نتيجه يك امر اعتبار شده، و در تعبير دوم نسبت وجود باران با اجزاى آن كه يكى پس از ديگرى فرود مىآيد در نظر گرفته شده، و قهرا يك امر تدريجى اعتبار شده است.
پس منظور از نازل شدن «تدريجى» قرآن، اين نيست كه بين نزول يك جزء و جزء ديگر، زمانى طولانى فاصله شده باشد و آياتى كه به عنوان نقض و اشكال ذكر شد، گفتار ما را نقض نمىكند، براى اينكه منظور از نزول قرآن ﴿جُمْلَةً وَاحِدَةً﴾ در آيه 32 سوره فرقان اين است كه خوب بود اجزاى قرآن بدون وقفه، و پشت سر هم نازل شود، چنان كه آيات يك واقعه، پشت
سر هم نازل مىشده، بدون اينكه فاصله زيادى ميان آنها افتاده باشد و اين نوع نزول هم نزول تدريجى است. پس آيه نامبرده گفتار ما را نقض نمىكند و همچنين ساير آياتى كه به عنوان نقض ذكر كردند، هيچيك نقض نيست (داستان مائده نيز ناقض نيست، براى اينكه نزول آن هم به تدريج است، اول بايد سفره را انداخت بعد نان و سپس خورش را در آن نهاد «مترجم») و با اين بيان، جواب از بقيه آياتى كه ذكر شده بود روشن مىشود.
و اما اينكه بعضى براى دفع نقض نامبرده گفتهاند كه: بهتر آنست بگوييم معناى ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ﴾ انزال بعد از انزال و به عبارت ديگر انزال دفعى است علاوه بر اينكه صرف استحسانى است كه به هيچ وجه نبايد در استعمال لغتها راه يابد، نقضهاى نامبرده را جواب نمىگويد، براى اينكه انزال بعد از انزال نيز تنزيل است، يعنى نزول تدريجى است، و بايد از آن به تنزيل تعبير كرد پس اين سؤال باقى است كه چرا فرمود: ﴿لَوْ لاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ اَلْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً﴾1 و يا فرمود: ﴿أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً﴾2 و يا ﴿لَوْ لاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ...﴾3.
وجه اينكه قرآن كريم در باره وحى، تعبير انزال و تنزيل (فرود آمدن) را بكار برده است
و اما اين سؤال كه اصلا چرا قرآن كريم وحى را به تنزيل و انزال كه لازمه معنايش فرود آمدن از مكانى والا و يا مقامى والا است تعبير فرموده؟ جوابش اين است كه وقتى مقام خداى تعالى بلندترين مقام باشد و آيات قرآنى و يا اوامر و نواهى از آن مقام بسوى بندگان صادر مىشود قهرا مقام بندگان مقامى پايينتر خواهد بود، كه دستورات الهى در آن مقام مستقر مىشود و خداى تعالى مقام خود را بلند و درجات خود را رفيع خوانده، فرموده: ﴿إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾4.
و نيز قرآن كريم را نازل از ناحيه خود خوانده و فرموده: ﴿وَ لَمَّا جَاءَهُمْ كِتَابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ﴾5.
پس به اين دو اعتبار، يعنى بلندى مقام خدا، و پستى مقام عبوديت، صحيح است كه آمدن قرآن از آن مقام به اين مقام را نزول خواند.
و به عبارت ديگر، استقرار وحى در قلب شريف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نازل شدن وحى از خدا به آن حضرت دانست. چون خداى تعالى در آيه: ﴿إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾1
مقام خود را مقامى والا و بلند خوانده، البته در آيه: ﴿وَ لَمَّا جَاءَهُمْ كِتَابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ﴾2 استقرار وحى در قلب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به آمدن كتاب هم تعبير كرده است. و اما اينكه در آيه مورد بحث فرمود: «بالحق» مفسرين در معناى آن گفتهاند: بطور كلى حق و صدق عبارت است از خبر مطابق با واقع، با اين تفاوت كه چنين خبرى را از آن جهت كه در مقابلش واقعيتى خارجى و ثابت، وجود دارد حق گويند، و از اين جهت كه خود خبر مطابق با آن واقعيت خارجى است صدق مىنامند.
بنابراين اطلاق كلمه «حق» كه به معناى اعيان خارجى و امور واقعى است بر خداى تعالى و گفتن اينكه «خدا حق است» و نيز اطلاقش بر حقايق خارجيه و گفتن اينكه «موجودات خارجى حق هستند» از اين بابت است كه خبر دادن از خدا و از حقايق خارجيه خبرى است مطابق با واقع، و به هر حال مراد از «حق» در آيه شريفه، امر ثابت است، امرى است كه بطلان نمىپذيرد.
و ظاهرا حرف «با» در كلمه «بالحق» مصاحبت را مىرساند، و آيه چنين معنا مىدهد كه: خداى تعالى كتاب را بر تو نازل كرد نازل كردنى همراه با حق، به طورى كه حق از آن جدا نخواهد بود، و همراه بودنش با حق باعث مىشود كه نه بعدها بطلان عارضش بشود، و نه در حين نزول آميخته با بطلان باشد. پس اين كتاب از اينكه روزى بطلان بر او چيره گردد ايمن است، پس در جمله ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ﴾ استعاره به كنايه بكار رفته البته مفسرين در معناى حرف «با» وجوهى ديگر ذكر كردهاند كه خالى از اشكال نيست.
و اما اينكه فرمود: «مصدقا» تصديق از ماده صدق است، وقتى گفته مىشود من گفتار فلانى را تصديق كردم، معنايش اين است كه با آن معامله صدق نمودم و اعتراف دارم كه او راست مىگويد، و همچنين وقتى گفته مىشود: فلان گفتار را تصديق دارم معنايش اين است كه به راستى و درستى آن اعتراف كردم.
و مراد از جمله: ﴿لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ كتب آسمانى حاضر در عصر نزول قرآن يعنى تورات
و انجيل است، چنان كه در سوره مائده آيه 48 صريحا بيان كرده كه مراد از اين جمله، تورات و انجيل است كه در هر دو هدايت است.
و اين آيه شريفه خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه تورات و انجيلى كه آن روز در دست يهود و نصارا بوده، همهاش تحريف شده نبوده بلكه پارهاى از مطالب آن همان تورات و انجيل واقعى بوده، كه بر موسى و عيسى (علیه السلام) نازل شده، اما همه آنها آياتى كه از طرف خدا نازل شده باشد نبوده، بلكه دستخوش سقط و تحريف شده است.
و اين نيز مسلم است كه تورات و انجيل زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همين تورات و انجيل چهارگانه (مرقس، يوحنا، متى و لوقا) زمان ما بوده است.
پس قرآن كريم اين تورات و اناجيل را فى الجمله نه صد در صد قبول دارد، و نيز به وقوع تحريف، و دستخوردگى آن شهادت داده مىفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ أَخَذَ اَللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ جَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ اَلْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد ﴿وَ مِنَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارىَ أَخَذْنَا مِيثَاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ...﴾1 كه ترجمهاش در همين سوره مىآيد و در سه جا از اين آيه از وقوع تحريف و سقط در تورات و انجيل خبر داده است.
﴿وَ أَنْزَلَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ مِنْ قَبْلُ هُدىً لِلنَّاسِ﴾
معناى كلمه «تورات» و «انجيل»
كلمه تورات لغتى است كه در زبان عبرانى به معناى شريعت در زبان عربى است، و كلمه «انجيل» به قول بعضى، يونانى و بقول بعضى ديگر در اصل فارسى بوده، و به معناى بشارت است و ما ان شاء الله در سوره مائده آن جا كه مىفرمايد: ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا اَلتَّوْرَاةَ فِيهَا هُدىً وَ نُورٌ...﴾2 بحث مفصلى در باره اين دو كتاب خواهيم كرد. قرآن كريم اصرار دارد كه هميشه از كتاب عيسى به لفظ انجيل تعبير كند نه اناجيل، و نيز اصرار دارد آن يك انجيل را نازل از ناحيه خدا بداند، و با در نظر گرفتن اينكه انجيلها متعدد هستند، و از آنها آنچه قبل از قرآن و در عصر نزول آن در دست مردم موجود بوده چهار عدد بوده 1 - لوقا 2 - مرقس، 3 - متى، 4 - يوحنا.
معلوم مىشود از اينها آن انجيلى كه از ناحيه خداى تعالى نازل شده يكى بوده باقى انجيلها كتاب آسمانى نبوده، يعنى همه انجيلهاى موجود دست خورده و تحريف شدهاند، و
بهر حال ذكر تورات و انجيل در آيه مورد بحث يعنى در اول سوره، خالى از نوعى تعريض و كنايه به يهود و نصارا نيست، تعريض و طعنه به اعمالى كه كردند، و به سخنانى كه در مورد تولد عيسى و نبوت و به آسمان رفتنش زدند.
﴿وَ أَنْزَلَ اَلْفُرْقَانَ﴾
معناى «فرقان» و موارد استعمال آن در قرآن مجيد
كلمه «فرقان» بطورى كه در صحاح آمده به معناى چيزى است. كه ميان حق و باطل جدايى بيندازد، ولى دلالت ماده اين كلمه اعم است يعنى دلالت بر صرف جدا سازى دارد، چه جدا سازى حق از باطل و چه جدا سازى نخود از كشمش مثلا، و يا هر جدا سازى ديگر، هم چنان كه مىبينيم در قرآن كريم در مورد جدا سازى مردم استعمال شده آنجا كه فرموده: ﴿يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ﴾1. و نيز فرموده: ﴿يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً﴾2.
چيزى كه هست مطلوب از اين جدا سازى در درگاه خداى تعالى حتما امرى است كه به هدايت برگشت كند، و در باره آن باشد، و جدا سازى مربوط به اين مساله حتما همان جدا سازى بين حق و باطل خواهد بود حق و باطل در عقايد و در معارف، و نيز تعيين اينكه بنده خدا چه وظايفى دارد، و چه چيزهايى جزء وظايف او نيست.
در نتيجه معناى جمله مورد بحث، با مطلق معارف الهيه منطبق مىشود، چه معارف اصلى و چه فرعى، چه آنهايى كه در كتابش بيان شده و چه آنهايى كه به زبان انبيايش جارى گشته، و لذا مىبينيم در آيه: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسىَ وَ هَارُونَ اَلْفُرْقَانَ﴾3 همه آنچه را كه بر موسى و هارون نازل كرده فرقان ناميده است.
و نيز در آيه: ﴿وَ إِذْ آتَيْنَا مُوسَى اَلْكِتَابَ وَ اَلْفُرْقَانَ﴾4 غير از كتاب تورات ساير دستورات نازله بر موسى (علیه السلام) را نيز فرقان خوانده است.
و در آيه: ﴿تَبَارَكَ اَلَّذِي نَزَّلَ اَلْفُرْقَانَ عَلىَ عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً﴾5 فرموده: بلند مرتبه است آن خدايى كه فرقان را بر بندهاش نازل كرد تا براى همه عالميان نذير باشد.
و اين فرقان از نظر معنا، با ميزان منطبق است، چون در آيه: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْمِيزَانَ لِيَقُومَ اَلنَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾1 بجاى كتاب و فرقان كتاب و ميزان را ذكر كرده است.
و نيز اين آيه در معناى آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ اَلنَّاسِ فِيمَا اِخْتَلَفُوا فِيهِ﴾2 است.
پس ميزان مثل فرقان عبارت است از دينى كه ميان مردم بحق و عدالت حكم مىكند، در عين حال معارف و وظايف بندگى را هم در برداشته است (و خدا داناتر است).
ولى بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از فرقان، تنها قرآن است.
بعضى ديگر گفتهاند: فرقان هر دليلى است كه ميان حق و باطل جدايى مىاندازد.
بعضى ديگر گفتهاند: مراد، حجت قاطعى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عليه كسانى اقامه مىكرد كه با آن حضرت بر سر عيسى (علیه السلام) احتجاج و مشاجره مىكردند، ليكن بهترين وجه همان است كه ما ذكر كرديم. ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ﴾،... ﴿ذُو اِنْتِقَامٍ﴾ كلمه «انتقام» بطورى كه گفتهاند به معناى مجازات بدكاران بر طبق بدكارى آنان است، و لازمه اين معنا آن نيست كه حتما غرض داغ دل گرفتن هم در بين باشد، چون داغ دل گرفتن از لوازم انتقامهاى معمول در بين ما است، نه از لوازم معناى لغوى اين كلمه، چون بدى بدكاران در ميان ما انسانها باعث منقصت و ضررى براى ما مىشود و ما با مجازات بدكار، مىخواهيم قلب خود را التيام دهيم، و اگر نمىتوانيم ضررى را كه بدكار متوجه ما كرده جبران كنيم، لا اقل داغ دلى از وى بگيريم.
و اما خداى عز و جل ساحتش عزيزتر و مقدستر از آن است كه از اعمال بندگان بد كارش متضرر شود، و يا العياذ بالله نقصى بر او وارد آيد، ليكن وعده داده - و وعده او حق است - كه بزودى در ميان بندگانش به حق قضاوت كند، و اعمال آنان را جزا دهد، اگر خير است خير و اگر شر است شر، چنان كه فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ﴾3.
و نيز فرمود: ﴿لِيَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى﴾4 و
چگونه چنين نباشد، با اينكه عزيز على الاطلاق است، ساحت او منيعتر از آن است كه حرمتش هتك شود. ديگران هم گفتهاند، كه كلمه عزيز در اصل به معناى امتناع است.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ...﴾.
اين آيه از آن جهت كه مطلق است يعنى معين نكرده است كه مقصود از عذاب شديد چيست، آيا عذاب دنيا است يا آخرت، ممكن است شامل عذاب دنيوى هم بشود. و اين خود يكى از حقايق قرآنى است كه چه بسا مفسرين از آن غافل مانده، و آن طور كه بايد پيرامون آن بحث نكردهاند، و اين بىتوجهى، علتى جز اين نداشته كه ما چيزى را عذاب نمىشماريم، مگر وقتى كه جسم ما را به درد آورد، و متالم سازد و يا نقص و يا فسادى در نعمتهاى مادى ما پديد آورد. مثلا مال ما را از بين ببرد، و يا يكى از عزيزان ما را بميراند، يا بدن ما را مريض كند، با اينكه آنچه قرآن در تعليمات خود از عذاب اراده كرده غير اين است.
گفتارى در اينكه: كلمه عذاب در اصطلاح قرآن به چه معنا است
حال ببينيم از آيات قرآنى، در باره عذاب، چه معنايى را استفاده مىكنيم؟ قرآن كريم زندگانى كسانى را كه پروردگار خود را فراموش كردهاند هر قدر هم زندگى بسيار وسيعى داشته باشند زندگانى بسيار تنگ و سختى مىداند و مىفرمايد: ﴿وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً﴾1.
و باز قرآن كريم مال و اولاد را كه در نظر ما نعمت گوارا مىآيد، عذاب خوانده، مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَ أَوْلاَدُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِهَا، فِي اَلدُّنْيَا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كَافِرُونَ﴾2.
شادى و غم، رنج و راحت دائر مدار طرز فكر آدمى است
و حقيقت امر همانطور كه بيان اجمالى آن در تفسير آيه: ﴿وَ قُلْنَا يَا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ﴾3 گذشت، اين است كه مسرت و اندوه و شادى و غم و رغبت و نفرت و رنج و راحت آدمى داير مدار طرز فكر آدمى در مساله سعادت و شقاوت است.
سعادت و شقاوت روحى و جسمى، و اينكه افراد بى خدا در هر حال پريشان روز هستند
اين اولا، و در ثانى سعادت و شقاوت و آن عناوين ديگرى كه همان معنا را مىرساند، به اختلاف موردش مختلف مىشود، سعادت و شقاوت روح، امرى است و سعادت و شقاوت جسم، امرى ديگر، و همچنين سعادت و شقاوت انسان، امرى است و سعادت و شقاوت حيوان امرى ديگر، و به همين مقياس.
و انسان دنياپرست و مادى كه هنوز متخلق به اخلاق خدايى نشده و با ادب الهى بار نيامده تنها و تنها كاميابىهاى مادى را سعادت مىداند، و كمترين اعتنايى به سعادت روح و كاميابىهاى معنوى ندارد.
قهرا چنين كسى هر چه زور دارد در اين مصرف مىكند كه مال بيشتر و فرزندان (دغلكارتر) و جاه و مقام منيعتر و سلطه و قدرت بيشترى به دست آورد و در آغاز، راه به دست آوردن خالص و بى دردسر آنها را، آرزو مىكند، و اين خيال را در سر مىپروراند كه اين امور، تنعم و لذت خالص است. ما دام كه به دست نياورده اينطور خيال مىكند و از نداشتن آن حسرت مىخورد، ولى وقتى بدست مىآورد مىبيند: نه، آن طور هم كه خيال مىكرده نيست، اگر يك لذت در آن هست هزار الم و ناراحتى هم همراه دارد، براى اينكه آن طور كه مىپنداشت كامل به تمام معنا نيست بلكه نواقصى دارد، و رفع همان نواقص، گرفتاريها دارد، و اسبابى مىخواهد، در اينجا بشدت، دل به آن اسباب مىبندد، ولى وقتى به سراغ اسباب مىرود متوجه مىشود كه آنها هم هيچكاره هستند، در نتيجه يك حسرت ديگر هم از اين بابت بر دلش مىنشيند. آرى او مسبب الاسباب را نيافته و به وى دل نبسته تا همواره و در هر حال دلى آرام، و در برابر هر مصيبتى تسليتى در داخل جان خود داشته باشد، لذا در برخورد با هر سببى حسرتى ديگر بر دلش مىنشيند.
پس افراد مادى و بىخبر از خداى لا يزال، در حسرت بسر مىبرند، تا چيزى را ندارند از نداشتن آن حسرت مىخورند، و وقتى به آن دست مىيابند باز متاسف گشته و از آن اعراض نموده چيزى بهتر از آن را مىجويند، تا بلكه با به دست آوردن آن عطش درونى خود را تسكين دهند، حال افراد مادى، در دو حال (دارايى و ندارى) چنين است. و اما قرآن كريم انسان را موجودى مركب از روحى جاودانى، و بدنى مادى و متغير مىداند، انسان از نظر قرآن همواره با چنين وصفى قرار دارد، تا بسوى پروردگار خود برگردد، در آن موقع است كه خلود و جاودانگى آدمى شروع مىشود و ديگر دچار زوال (و دگرگونگى) نمىگردد.
پس، از نعمتهاى دنيا بعضى مانند علم، تنها مايه سعادت روح آدمى است، و بعضى
مانند مال و فرزندى كه او را از ياد خدا باز ندارد، مايه سعادت روح و جسم او خواهد بود، آنهم چه سعادت بزرگى.
و همچنين بعضى از حوادث كه مايه محروميت و نقص جسم آدمى است، ولى براى روح جاودانه او سعادت است، مانند شهادت در راه خدا، و انفاق مال و ساير امكانات در اين راه، كه اين نيز از سعادت آدمى است، همچون تحمل نوشيدن دواى تلخ است كه دقايقى آدمى را ناراحت مىكند ولى مدت طولانى مزاجش را سالم مىسازد.
و اما آنچه كه خوشآيند جسم و مضر به روح آدمى است، مايه شقاوت آدمى و عذاب او است، و قرآن كريم اينگونه اعمال را كه تنها لذت جسمانى دارد، متاعى قليل خوانده، كه نبايد به آن اعتنا كرد. و در اين باره فرموده است: ﴿لاَ يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي اَلْبِلاَدِ مَتَاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمِهَادُ﴾1.
و همچنين هر چيزى كه مضر به روح و جسم، هر دو است، قرآن آن را نيز عذاب خوانده هم چنان كه خود ماديين هم آن را عذاب مىشمارند.
اما قرآن آن را از جهتى، و ماديين از نظرى ديگر عذاب مىدانند. قرآن آن را از اين نظر عذاب مىداند كه مايه ناراحتى روح است، و ماديين از اين نظر عذاب مىدانند كه مايه بدبختى و ناراحتى بدن است، نظير انواع عذابهايى كه بر امتهاى گذشته نازل شده.
و قرآن در اين باره مىفرمايد: ﴿أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ إِرَمَ ذَاتِ اَلْعِمَادِ اَلَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي اَلْبِلاَدِ وَ ثَمُودَ اَلَّذِينَ جَابُوا اَلصَّخْرَ بِالْوَادِ وَ فِرْعَوْنَ ذِي اَلْأَوْتَادِ اَلَّذِينَ طَغَوْا فِي اَلْبِلاَدِ فَأَكْثَرُوا فِيهَا اَلْفَسَادَ فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾2.
سعادت و شقاوت از ديدگاه اسلام
سعادت و شقاوت موجودات با شعور، بستگى به شعور و اراده آنها دارد چون ما يك امرى را كه در نظر ديگران لذيذ است ولى ما لذت آن را احساس نمىكنيم، سعادت خود نمىدانيم، هم چنان كه امرى را كه براى ديگران المانگيز است ولى ما از آن احساس الم و ناراحتى نمىكنيم، شقاوت نمىشماريم.
از همين جا روشن مىشود، روشى كه قرآن در مساله سعادت و شقاوت طى كرده غير از آن روشى است كه ماديين پيش گرفتهاند، و انسان فرو رفته در ماديات هم اگر بخواهد زندگيش گوارا شود بايد از مكتبى پيروى كند كه سعادت حقيقى را سعادت بداند، و شقاوت حقيقى را شقاوت بداند، چون قرآن آنچه واقعا سعادت است سعادت مىداند، و آنچه براستى شقاوت است شقاوت مىخواند.
قرآن به پيروان خود تلقين مىكند كه دل، به غير خدا نبندند، و به آنان اين باور را مىدهد كه تنها مالكى كه مالك حقيقى هر چيز است خدا است، هيچ چيزى جز بوسيله خدا روى پاى خود نمىايستد، (چنين كسى اگر دوا مىخورد دواى خدا را مىخورد، و اگر غذا مىخورد غذاى او را مىخورد، براى دوا و غذا و هيچ چيز استقلال در تاثير قائل نيست «مترجم» و نيز چنين كسى هيچ هدفى را جز براى او دنبال نمىكند.
و چنين انسانى در دنيا چيزى بجز سعادت براى خود نمىبيند، آنچه مىبيند يا سعادت روح و جسم او هر دو است، و يا تنها سعادت روح او است، و غير اين دو چيز را عذاب و دردسر مىداند، بخلاف انسان دل بسته به ماديات و هواى نفس كه چنين فردى چه بسا خيال كند آن اموال و ثروتى كه براى خود جمعآورى كرده مايه خير و سعادت او است، ولى به زودى بر خبط و گمراهى خود واقف مىشود، و همان سعادت خيالى تبديل به شقاوت يقينى مىشود چنان كه خداوند فرموده: ﴿فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي يُوعَدُونَ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾3.
علاوه بر اينكه در هيچ جاى دنيا و نزد هيچ يك از دنياپرستان مادى، نعمتى كه لذت خالص باشد وجود ندارد، بلكه اگر از نعمتى لذتى مىبرند همان لذت توأم با غم و اندوه است،
غم و اندوهى كه خوشى آنان را تيره و تار مىسازد. از اينجا روشن مىشود كه درك و طرز فكرى كه در انسانهاى موحد و مخصوصا در اهل قرآن است غير درك و طرز فكرى است كه ديگران دارند، با اينكه هر دو طايفه از يك نوع هستند، يعنى هر دو انسانند، البته بين دو نقطه نهايى اين دو طرز تفكر مراتب بسيارى هست، كه صاحبان آن اهل ايمان هستند اما طايفه ديگر بخاطر نرسيدن به كمال تربيت و تعليم الهى، كم و زياد و يا زيادتر گرفتار انحراف فكرى مىشوند.
اين بود آنچه ما مىتوانستيم از كلام خداى تعالى در باره مساله عذاب استفاده كنيم، ليكن در عين اينكه گفتيم كلمه عذاب در اصطلاح قرآن به معناى عذاب روحى تنها و يا روحى و جسمى است، چنان هم نيست كه از استعمال اين كلمه در مورد ناملايمات جسمانى فقط، امتناع بورزد، و آن را عذاب نداند، بلكه اين كلمه را در آن مورد نيز بكار برده، از آن جمله، از ايوب حكايت كرده كه گفت: ﴿أَنِّي مَسَّنِيَ اَلشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَ عَذَابٍ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿وَ إِذْ أَنْجَيْنَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذَابِ...﴾2 كه عذابهاى فرعون به بنى اسرائيل را از طرف خدا امتحان و از طرف فرعون و فى نفسه عذاب خوانده و نفرموده آنچه از ناحيه فرعون به شما بنى اسرائيل رسيد عذاب خدا بود.
بيان آيات
﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَخْفىَ عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي اَلسَّمَاءِ﴾
در آيه قبلى، عذاب كفار و منكرين آيات خدا را، اين چنين تعليل كرد: «زيرا خدا عزيز و داراى انتقام است» و ليكن چون اين تعليل احتياج به ضميمهاى داشت كه به وسيله آن مطلب تمام شود زيرا ممكن است كسى عزيز و داراى انتقام باشد ليكن كفر بعضى از كفار برايش پنهان مانده باشد، و در اثر بىخبرى از آن، كفار نامبرده را عذاب نكند به همين جهت و براى اينكه بفهماند هيچ چيزى بر خدا پوشيده نيست، جمله مورد بحث را اضافه كرد، و فهماند كه به همان جهت كه عزيز است چيزى بر او پوشيده نيست، نه از محسوسات و نه از معنويات غايب از حس.
ممكن هم هست مراد از جمله: ﴿شَيْءٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي اَلسَّمَاءِ﴾ اعمال بدنى و قلبى باشد، بهمان توجيهى كه در آيه شريفه: ﴿لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُمْ بِهِ اَللَّهُ﴾3 گذشت.
﴿هُوَ اَلَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي اَلْأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ﴾ كلمه «تصوير» به معناى انداختن عكس چيزى يا كسى است، ولى كلمه «صورت» اعم از آنست و شامل تمامى چيزهاى سايهدار و بى سايه مىشود.
و كلمه «أرحام» جمع رحم است، و رحم زنان همانجايى است كه نطفه و جنين در آنجا قرار مىگيرد.
اين آيه شريفه در معناى بالا بردن مطلب دو آيه قبل است، چون آن دو آيه مىگفتند: خدا كسانى را كه به آياتش كفر بورزند عذاب مىكند، براى اينكه عزيز و منتقم است، و براى اينكه به اسرار و علتها آگاه است، پس او در كارش به هيچ وجه شكست نمىخورد.
كفر كافران، از حكم قضا و قدر و مشيت الهى خارج نيست
در اين آيه مىفرمايد: بلكه مطلب از اين هم مهمتر است، و آن كس كه به آيات خدا كفر مىورزد، خوارتر و پستتر از آنست كه با استقلال خودش و بدون اينكه خداى سبحان هيچ دخالتى داشته باشد بتواند به آيات خدا كفر بورزد، و در اين كار به قدرت خود متكى باشد بدون اينكه خدا در اين باره اذنى داده باشد تا در نتيجه او بر خدا غالب آمده باشد، و نظام عالم را كه زيباترين نظام است بر هم بزند، و نيز بتواند اراده خود را بر اراده خدا تحميل كند، بلكه اگر هم به آيات خدا كفر مىورزد، باز به خاطر اين است كه خدا به او چنين اذنى داده است يعنى خداى سبحان امورى را تنظيم كرده و آن امور تنظيم شده كه همان عالم دنيا است، طورى تنظيم شده كه نتيجهاش پديد آمدن موجوداتى داراى اختيار و به نام انسان باشد، تا زمينه آزمايش و امتحان، فراهم گردد، و هر كس بخواهد به اختيار خود ايمان آورد، و هر كس خواست به اختيار خودش كفر بورزد، پس هر دو طايفه هر چه بخواهند وقتى مىخواهند كه خداى رب العالمين هم خواسته باشد.
بنابراين هيچ كفرى و ايمانى و هيچ سرنوشت ديگرى نيست مگر آنكه با تقدير الهى است، و خلاصه حساب و كتابى دارد، و اين خداى تعالى است كه اشيا را طورى رديف كرده كه هر چيزى بتواند به هدفى كه با اعمالش آن را دنبال مىكند برسد، نخست آن هدف را به صورت خاص خودش يا به صورتى كه راه رسيدن به آن برايش فراهم شده تصور بكند، و سپس با تلاش پىگيرش به آن هدف برسد.
پس خداى سبحان يگانه كسى است كه همواره غالب بر امر خود، و قاهر در اراده خود، و مسلط بر خلق خويش است.
انسانهاى گمراه خيال مىكنند كه هر چه مىكنند تنها به اراده خود مىكنند، و هر تصرفى را كه در هر چيز مىكنند تنها بخواست خود مىكنند، و اين خودشان هستند كه با
اعمال خويش نظام متصل و به هم پيوسته خلقت را برهم مىزنند، و به گمان خود از قضا و قدر الهى پيشى مىگيرند، غافل از اينكه خود اين نيز، قدر الهى است.
مراد از جمله: ﴿يُصَوِّرُكُمْ فِي اَلْأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ﴾ هم همين است، يعنى مىخواهد بفرمايد: خداى سبحان اجزاى وجود شما را در آغاز خلقت به نحوى قرار داده كه در آخر هر مسيرى شما را به آنچه مىخواهيد برساند، و خواستن شما به مقدار اذن او دخالت دارد، نه اينكه علت حتمى رسيدن به هدف باشد.
و اگر فقط تقدير جارى در انسان را ذكر كرد، (نه تقدير عمومى كه در سراسر عالم جارى است) براى اين بوده كه آن تقدير عمومى را فقط بر مورد انسان تطبيق دهد، و نيز براى اين بود تا همانطور كه در سابق نيز اشاره كرديم كنايه و تعريضى بر مسيحيان باشد، كه گفتند مسيح، خدا است، خواست تا در آخر آيات مورد بحث، حق مطلب در مورد مسيح را بيان كند، چون نصارا نمىتوانند اين معنا را انكار كنند كه مسيح هم مانند ساير انسانها در رحم مادر خود تكون يافته، و قبول دارند كه آن حضرت خودش، خود را خلق نكرده.
در اوايل آيات مورد بحث در جمله: ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ﴾ خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و در آخر اين آيه در جمله «يصوركم» خطاب را متوجه عموم مردم نمود، و اين عموميت دادن به كلام آنهم بعد از خصوص بودن آن براى اين است كه دلالت كند بر اينكه ايمان مؤمنين هم مانند كفر كافران از حكم قضا و قدر الهى خارج نيست، تا دلهاى مؤمنان از شنيدن اين مطلب خرسند گشته، از اينكه مشمول رحمت خدا و موهبت الهيه او قرار گرفته و موفق به ايمان شدهاند خوشحال گردند، و از شنيدن مساله قدر و مساله انتقامگيرى خدا از كفار دلهايشان از اين اندوه كه چرا كفار كفر مىورزند، تسلى پيدا كند، و بفهمند كه همين كفر كفار هم چوب خدا است. ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ در اين جمله به همان مطلبى برگشت شده كه گفتار در اين آيات با آن مطلب آغاز شده بود، و آن مساله توحيد بود و اين جمله جنبه خلاصه گيرى از آن مطلب است، تا آن را تاكيد كرده باشد.
چون مسايل ذكر شده در اين آيات، يعنى: هدايت خلق بعد از ايجاد آنها، و مساله انزال كتاب و فرقان، و مساله متقن بودن تدبير الهى در عذاب كردن كفار، امورى است كه بناچار بايد مستند به اله و معبودى باشد تا آن امور را تدبير كند، و از آنجا كه هيچ معبودى به جز خداى تعالى وجود ندارد، پس تنها اوست كه مردم را به سوى حق هدايت مىكند، و بناچار همو است
كه كتاب و فرقان نازل مىكند، و همو است كه كفار را با بلاهاى آسمانى و زمينى خود عذاب مىنمايد، و آن خدا اگر هدايت مىكند، و يا كتاب مىفرستد، و يا گروهى را عذاب مىكند، از روى حكمت و عزتش مىباشد.
بحث روايتى
روايتى متضمن محاجه و مباحثه رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم)با سران نصاراى نجران
در مجمع البيان، از كلبى و محمد بن اسحاق و ربيع بن انس روايت كرده كه گفتهاند: اوايل اين سوره تا حدود هشتاد و چند آيه در مورد هيات اعزامى از نجران نازل شده، كه شصت نفر سواره بودند، و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند، در حالى كه چهارده نفرشان از اشراف، و در بين آن چهارده نفر سه نفر پيشوا وجود داشت1.
يكى به نام «عاقب» كه امير آن قوم و طرف مشورتشان بود، وى كسى بود كه بدون رأيش هيچ كارى انجام نمىدادند. و نامش عبد المسيح بود.
دومى مردى ثروتمند بنام «ايهم» سيد و بزرگ قوم بود، كه با پول او اين سفر را كرده بودند.
سومى مردى بنام «حارثة بن علقمه» كشيش و عالم دينى آنان و امام و مدرس مدارس آنان بود، و در ميان قوم نجران شرافت و احترام خاصى داشت، كتب دينى را او به ايشان درس مىداد، و پادشاهان روم، او را به رياست دينى برگزيده و پاس حرمتش مىداشتند، و به احترام او كليساها بنا نهاده بودند، چون مردى فاضل و مجتهد در دين بود.
اين هيات با داشتن چنين مردانى در مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد شده، و داخل مسجد آن جناب گشتند در حالى كه آن حضرت نماز عصر را خوانده بود، هيات اعزامى همه، لباس رسمى كشيشها در تن داشتند، جبههايى قيمتى و رداهايى زيبا.
بعضى از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همين كه اين هيات را ديدند گفتند: ما تا كنون مردانى به اين وقار نديده بوديم، اتفاقا وقتى وارد مسجد شدند هنگام نمازشان بود، طبق مراسم خود ناقوسى نواخته و برخاستند و در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به نماز ايستادند.
صحابه عرض كردند: يا رسول الله اينها دارند در مسجد تو نماز مىخوانند!!.
حضرت فرمود: رهاشان كنيد و كارى به كارشان نداشته باشيد، آنان نمازشان را به طرف مشرق خواندند، پس از آن «ايهم» و «عاقب» با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صحبت كردند. حضرت به ايشان فرمود: «بايد كه اسلام آوريد».
عرض كردند ما كه قبل از تو اسلام آوردهايم.
فرمود: شما دروغ مىگوييد، و تسليم دين خدا نيستيد، براى اينكه شما براى خدا فرزند قائل هستيد، و صليب را مىپرستيد، و گوشت خوك مىخوريد.
گفتند پس اگر مسيح پسر خدا نيست پدرش كيست؟ و آن گاه همگى با آن حضرت بگو مگو راه انداختند.
رسول خدا به «ايهم» و «عاقب» فرمود: مگر شما نمىدانيد كه هيچ فرزندى نيست مگر اينكه به پدرش شبيه است، و مگر اين عقيده شما نيست؟.
عرض كردند: چرا همين طور است. فرمود: مگر شما معتقد نيستيد كه پروردگار ما زنده است و مرگ ندارد، و نيز مگر معتقد نيستيد كه عيسى موجودى فانى است و دستخوش مرگ مىشود؟.
گفتند چرا همين طور است.
فرمود: مگر شما معتقد نيستيد كه پروردگار ما قيم بر هر چيز است، و هر موجودى را او حفظ مىكند، و روزى مىدهد؟ گفتند: بله همين طور است، فرمود: آيا عيسى هيچ يك از اين صفات را دارد، آيا او هم قيم موجودات است، و حى لا يموت است، و حافظ و رازق عالم است؟.
گفتند: نه فرمود: پس او نمىتواند معبود باشد. و آيا شما معتقد نيستيد كه هيچ چيزى در آسمانها و زمين بر خدا پوشيده نيست؟.
گفتند: چرا همين طور معتقديم.
فرمود: حال بگوييد ببينيم عيسى هم همين علم را دارد، يا آن مقدارى را از علم دارد كه خدا به او داده گفتند: نه، عيسى چنان علمى ندارد.
فرمود: بله عيسى نمىتواند چنان علمى را داشته باشد، چون مخلوق است، يك روزى اصلا وجود نداشت، و روزى ديگرى خدا او را در رحم مادرش آن طور كه خودش مىخواست صورتگرى كرد، او غذا مىخورد و آب مىنوشيد و فضولات بدن از او دفع مىشد، و خداى سبحان اينطور نيست.
گفتند: بله همين طور است، فرمود: آيا شما معتقد نيستيد كه عيسى روزگارى در شكم
مادر بود، و مادرش او را مانند ساير مادران حمل مىكرد، و پس از مدتى وضع حمل نمود، همانطور كه ساير زنان فرزند خود را مىزايند و فرزند خود را شير و غذا داد، همانطور كه هر مادرى فرزند خود را غذا مىدهد، و بعد از آنكه از شير گرفته شد خودش غذا مىخورد، و آب مىنوشيد و فضولاتش دفع مىشد؟.
گفتند: بله همين طور بود، فرمود: پس چگونه چنين انسانى، چنان موجودى مىشود كه شما معتقد هستيد؟ مسيحيان از جواب عاجز ماندند: و خداى عز و جل آيات سوره آل عمران از اول تا هشتاد و چند آيه را در اين باره نازل كرد.
مؤلف: اين معنا را سيوطى در الدر المنثور1 از ابى اسحاق، و ابن جرير و ابن منذر، از محمد بن جعفر بن زبير، و از ابن اسحاق از محمد بن سهل بن ابى امامه نقل كرده و اما اصل قصه را ما بزودى نقل خواهيم كرد، ليكن نازل شدن آيات اول سوره آل عمران در باره اين قصه گويا اجتهادى از صحابه بوده، و ما قبلا هم گفتيم كه از سبك آيات سوره پيدا است كه يكباره نازل شده.
روايتى در باره خلقت جنين و سرنوشت او...
از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود: شقى آن كسى است كه در شكم مادرش شقى شده باشد، و سعيد كسى است كه در شكم مادرش سعيد شده باشد2.
و در كافى از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: خداى تعالى هر وقت اراده كند نطفهاى را كه قبلا در صلب آدم بوده و از او پيمان گرفته، بيافريند، و آنچه در ازل در صلب آدم براى آن نطفه نوشته است به مرحله ظهور برساند، مرد را تحريك مىكند تا به جماع بپردازد و به رحم زن وحى مىكند كه خود را براى فرو رفتن نطفه در درونت باز كن، تا قضا و قدر نافذ من در تو تحقق يابد، رحم دهانه خود را باز مىكند، و نطفه به رحم مىرسد، و چهل روز در رحم تردد مىكند، و مىچرخد تا به صورت «علقه» در آيد، چهل روز هم به اين صورت مىماند، بعد «مضغه» مىشود، و پس از چهل روز گوشتى مىشود كه لابلاى آن رگهايى چون تورى بافته شده پيدا مىشود، آن گاه خداى تعالى دو فرشته كه كارشان خلقت است و در رحم زنان هر چه را خدا بخواهد خلق مىكنند، مىفرستد، تا از راه دهان زن وارد شكم او شوند، و خود را به رحم زن كه روح قديم انتقال يافته از پشت پدران و رحم زنان در آنجا است برسانند، و روح حيات و بقا را به اذن خدا در آن گوشت بدمند، و
برايش سوراخ گوش و چشم و نيز دست و پا و جوارح و اعضاى بيرونى و درونى يك انسان را درست كنند.
آن گاه خداى عز و جل به آن دو فرشته وحى مىفرستد و دستور مىدهد كه قضا و قدرى كه من براى اين كودك معين كردهام و امرى كه در بارهاش صادر نمودهام بنويسيد، و در عين حال جا براى بدا يعنى تغيير آن قضا و قدرها و امرها برايم بگذاريد.
مىپرسند: پروردگارا ما نمىدانيم چه قضا و قدرى براى او معين كردهاى، خودت بفرما تا ما بنويسيم؟.
خداى تعالى مىفرمايد: سر خود را بلند كنيد و به سر مادرش نگاه كنيد، چون نگاه مىكنند لوحى مىبينند كه به پيشانى مادر كودك آويزان است، و در آن چيزهايى نوشته شده، از آن جمله صورت و زينت و اجل و ميثاق و سعادت يا شقاوت كودك و تمامى خصوصيات او است. يكى از آن دو فرشته آن لوح را مىخواند، و ديگرى براى كودك مىنويسد. و در هر يك از آن خصوصيات، بدا را براى خدا شرط مىكند، يعنى جاى تغيير و تبديل را براى خدا مىگذارد. آن گاه نوشته خود را مهر نموده و بين دو چشم كودك جاى مىدهند، و سپس در شكم مادر او را سر پا نگه داشته بعد رها مىكنند.
بسيار مىشود كه كودك مىلغزد و پشت و رو مىشود، و اين تنها در مورد افراد طغيانگر و يا سركش است.
و چون هنگام ولادت كودك مىرسد چه در مورد كودك تام الخلقة و چه كودكى كه خلقتش تمام نيست به رحم وحى مىكند كه دهانه خود را باز كن تا مخلوق من بزمين بيفتد، و مقدرات من در مورد او تحقق يابد، كه اينك هنگام بيرون شدنش رسيده، پس رحم دهانه خود را باز مىكند، و در آن هنگام كودك زير و رو شده پاهايش بالا و سرش پايين شكم مادر قرار مىگيرد، تا هم مادر آسانتر بزايد، و هر فرزند آسانتر پا به دنيا بگذارد.
آن گاه خداى عز و جل فرشتهاى را كه نامش زاجر است مىفرستد تا كودك را زجرى دهد، و از آن زجر به اضطراب و فزع در آيد و اگر باز هم به دنيا نيامد بار ديگر او را زجر مىدهد تا به فزع و اضطراب در آمده از شكم مادر به زمين بيفتد، در حالى كه از آن زجر مشغول گريه باشد1.
مؤلف: اينكه امام فرمود: «وقتى خدا بخواهد نطفه را خلق كند» منظورش اين است:
وقتى كه خدا بخواهد نطفه را انسانى تام الخلقة كند.
و اينكه فرمود: «آن انسانى كه در ازل از او ميثاق گرفته شده» اشاره است به مطلبى كه بيانش به زودى مىآيد، و خلاصهاش اين است كه انسان قبل از اينكه در اين خلقت و به دنيا آمدن حالات و صفاتى پيدا كند، هم خودش و هم حالاتش قبل از دنيا در عالم رحم وجود داشته و احوال دنيائيش مطابق حالاتى است كه در آن عالم داشته، و آن عالم همان عالمى است كه در لسان اخبار بعالم «ذر» و عالم «ميثاق» تعبير شده است.
آنچه كه در عالم ميثاق سپرده به ناچار در اين عالم دنيوى محقق مىشود، و همچنين آنچه در اين عالم موجود شده چيزى است كه در عالم ميثاق داده، بدون اين كه كمترين تغيير و تبديلى پيش بيايد، پس آنچه در عالم «ذر» تقدير شده، قضايى است حتمى و بهمين جهت امام (علیه السلام) در آغاز كلام ميان اين گونه انسانها و انسانهايى كه مشمول بدا مىشوند ترديد انداخت در باره دسته اول فرمود خلقتشان تمام مىشود. در باره دسته دوم فرمود خلقتشان تمام نشده سقط مىشوند، معلوم مىشود دسته اول دستخوش بدا نمىشوند، و جمله «آن را در رحم قرار مىدهد» عطف است بر جمله: «نطفه را خلق كند».
و اينكه فرمود، «تا از راه دهان زن وارد شكم او شوند» بعيد نيست كه كلام امام نباشد، بلكه گفتارى باشد كه راوى از پيش خود به روايت اضافه كرده، مؤيد اين احتمال اين است كه اگر كلام امام بود بايد فرموده باشد «يقتحمان فى بطن المرأة من فمها»1 نه اينكه دو باره كلمه «مرأة» را تكرار كند، و بفرمايد «يقتحمان فى بطن المرأة من فم المرأة».
پس معلوم مىشود كلمه «من فم المرأة» جزء كلام امام نيست.
و به فرض كه جمله نامبرده هم، كلام امام (علیه السلام) باشد، حديث دليل بر اين مىشود كه داخل شدن فرشتگان در رحم زنان از باب داخل شدن جسمى در جسم ديگر نيست براى اينكه از دهان زن هيچ راهى به رحم او وجود ندارد، تنها راهى كه به رحم زن وجود دارد مجراى تناسلى اوست.
بله راههاى ديگرى هست و آن عبارتست از رگهايى كه خون حيض از آنها به داخل رحم وارد مىشود، كه داخل شدن از اين مجارى آسانتر از آن نيست كه فرشته از ديواره رحم وارد آن شود پس معلوم مىشود كه اين داخل شدن غير از داخل شدن جسمى در جسم ديگر است، و داخل شدن از دهان زن علتى ديگر دارد، نه گشادى راه و سهولت عمل، و اين معنا
بسيار روشن است.
و اينكه فرمود: «روح قديم انتقال يافته از پشت پدران و رحم مادران در آنجاست...» گويا منظور از اين روح قديم روح نباتى است كه مبدأ تغذى و نمو هر جاندار است.
و اينكه فرمود: «و روح حيات و بقا را در آن بدمند» ظاهرا ضمير (در آن) به روح قديم بر مىگردد، پس معناى عبارت اين مىشود كه «دو فرشته روح» «حيات» و «بقا» را در روح نباتى بدمند، و بفرض هم كه ضمير مثلا به كلمه «مضغه» برگردد قهرا به كلمه «مضغه زنده به روح نباتى» بر مىگردد. و در «مضغه زنده به روح نباتى»، مىدمند.
و به هر حال، كلام امام (علیه السلام) به ما مىفهماند كه نفخ روح انسانى، براى روح نباتى يك نوع تكامل و ترقى است، و همان روح نباتى است كه وقتى رشد مىكند قوت و شدت يافته، مبدل به روح انسانى مىشود، (و اين همان حقيقتى است كه حركت جوهريه اقتضاى آن را دارد «مترجم»).
با اين بيان روشن مىشود كه انتقال روح قديمه، از اصلاب مردان و ارحام زنان چه معنا دارد، و معلوم مىشود كه روح به وجهى متحد الوجود با بدن يعنى با نطفه است، البته نطفه به ضميمه خونهاى حيض كه به تدريج جزء آن مىشود و مضغه و خون حيض هر دو با بدن پدر و مادر متحد است، و پدر و مادر با نطفه اتحاد دارند، و اين اتحاد طرفين همواره ادامه دارد پس مىتوان گفت آنچه در اين عالم بر وجود انسان عارض مىشود فى الجمله و تا حدى در وجود پدران و مادران معين شده بوده، و فهرست كتاب هستى انسان، از پيش در كتاب هستى پدران و مادران نوشته شده.
با اين بيان، معناى كلام امام بهتر معلوم مىشود كه فرمود: «خداى عز و جل مىفرمايد سر خود بلند كنيد و به سر مادرش بنگريد» و اگر در اين عبارت پدر را شركت نداد، و نفرمود به سر پدر و مادرش بنگريد، براى اين بود كه قضا و قدرى كه نطفه از ناحيه پدر دارد با جدا شدنش از پدر منقطع شده، هر چه بوده (چه خوب و چه بد) گذشته، ديگر نوشتن ندارد، آنچه كه فعلا يعنى در شكم مادر، اتصال و بستگى به آن دارد قضا و قدر مادر است، اين است كه فعلا همين بايد در پيشانى كودك نوشته شود و لذا فرمود: «چون نگاه مىكنند لوحى مىبينند كه به پيشانى مادر كودك آويزان است».
و اگر لوح را آويزان بر پيشانى مادر دانست براى اين است كه پيشانى محل اجتماع حواس آدمى و طليعه سيماى اوست، ملائكه به پيشانى مادر نگاه مىكنند و آن لوح را مىخوانند و مىبينند كه در آن، صورت كودك و زيبايى او و مدت زندگيش و ميثاقش و اينكه
آيا سعيد است يا شقى، و نيز ساير خصوصيات وجوديش نوشته شده يكى از آن دو فرشته آن سرنوشت را مىخواند، و ديگرى در پيشانى كودك مىنويسد، پس نسبت اين دو فرشته هم چيزى نظير نسبت فاعل با قابل است.
و اينكه فرمود: «و در هر يك از آن خصوصيات، بدا را براى خدا شرط مىكنند...» جهتش اين است كه صورتى كه جنين در رحم دارد مشتمل بر تمامى علل حوادث آينده او نيست، چون صورت هر چند مبدأ تمامى احوال و حوادث و جرياناتى هست كه بعدها در مورد اين كودك رخ مىدهد، و ليكن تنها مبدأ آنها نيست بلكه مبادى ديگرى نيز دارد، و آن مبادى عبارتند از امور و حوادثى كه خارج از وجود كودك است و در حوادث وى دخالت دارند، و بدين جهت است كه آن حوادثى كه حتمى الوقوع نيست در معرض بداء است.
اين را هم بايد دانست كه اگر در اين روايت، جزئيات مساله ولادت را به تحريك خداى سبحان و وحى او به رحم و فرستادن دو فرشته «خلاق» و فرشته «زاجر» و امورى از اين قبيل دانسته، منافاتى با اين معنا ندارد كه اين امور و مخصوصا اصل ولادت مستند به عواملى طبيعى باشد، براى اينكه اين دو قسم از عوامل يعنى عوامل «معنوى» و عوامل «مادى» در عرض هم قرار ندارند، تا بگويى ولادت و جزئياتش يا مستند به آن است و يا به اين، و نمىشود مستند به هر دو باشد، بلكه در طول هم قرار دارند، نه اين آن را باطل مىكند و نه آن اين را، و نه هر دو يكديگر را، و نه علت ولادت، چيزى است كه مركب از هر دو عامل باشد، بلكه هر يك در مرتبه خود علت تامه است جداى از ديگرى.
و معلوم است كسى كه خداى عز و جل او را مامور كرده تا مردم را به سوى سعادت معنويشان هدايت و به سوى رضايت او رهنمون باشد - يعنى سلسله جليله انبيا (علیه السلام) با در نظر داشتن اينكه طريق هدايت طريق باطن است - چنين كسانى وظيفه دارند در تمامى بيانات خود با مردم به زبانى سخن بگويند كه ايشان را به سوى باطن راه ببرد، و مقام پروردگارشان را بيادشان بيندازد، و آن زبان همين است كه ملائكه خدا را واسطه بين خدا و حوادث قرار داده، حوادث عالم را مستند به اعمال ملائكه كرده، سعادت بشر را مستند به تاييد ملائكه، و شقاوت او را مستند به شياطين و وسوسههاى آنها كنند، و از سوى ديگر همه حوادث را (چه خوبش را و چه بدش را) مستند به خدا كنند، البته با زبانى كه لايق ساحت قدس او و حضرت ربوبيتش باشد، تا از اين طرز گفتار نتيجه بگيرند كه هدايت و ربح چيست، و ضلالت و خسران كدام است.
و سخن كوتاه آنكه: از آن طرز بيان نتيجه بگيرند كه هدايت دنيا در آخرت به چه
شكلى مجسم مىشود، و چه ربحى مىدهد و ضلالت در آن عالم چه شكلى دارد، و چه خسرانى ببار مىآورد، و در عين اينكه با اين زبان سخن مىگويند مساله اسباب طبيعى را هم مهمل و هيچكاره ندانند، و حق آنها را هم ادا كنند، چون عوامل طبيعى نيز يكى از اركان حيات انسان است، و اصولا اساسى است كه حيات دنيا مستند به آن است، و انسان بايد اطلاعاتى از آن عوامل داشته باشد و متوجه آنها بشود هم چنان كه بايد از عوامل معنوى نيز سر در آورد، تا بطور كامل، خود را بشناسد، و در نتيجه به پروردگار خود هم معرفت پيدا كند.
[سوره آل عمران (3):آيات 7 تا 9]
﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ اِبْتِغَاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ ٧ رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهَّابُ ٨ رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ اَلنَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُخْلِفُ اَلْمِيعَادَ ٩﴾
ترجمه آيات
و او كسى است كه كتاب را بر تو نازل كرد، بعضى از آيات آن، آيات محكم است كه اصل كتابند، و بعضى ديگر آيات متشابهند، اما آن كسانى كه در دلهايشان انحراف است تنها آيات متشابه را پيروى مىكنند تا به اين وسيله فتنه به پا كنند و به همين منظور آن آيات را به دلخواه خود تاويل مىكنند، در حالى كه تاويل آن را نمىدانند مگر خدا و راسخين در علم، مىگويند به همه قرآن ايمان داريم كه همهاش از ناحيه پروردگار ما است و به جز خردمندان از آن آيات پند نمىگيرند (7).
پروردگارا، دلهاى ما را بعد از آنكه هدايت كردى منحرف مساز و از ناحيه خود رحمتى به ما عطا كن كه تنها تو بخشندهاى (8).
پروردگارا، تو در روزى كه شكى در آمدنش نيست مردم را يك جا جمع خواهى كرد، آرى خدا خلف وعده نمىكند (9).
بيان آيات
﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ﴾ خداى تعالى در اين آيه فرستادن كتاب بر خاتم الانبيا (صلى الله عليه وآله و سلم) را انزال خوانده، نه تنزيل و با در نظر داشتن اينكه بارها گفتهايم: انزال به معناى فرو فرستادن يكپارچه است، و تنزيل فرو فرستادن تدريجى، مىگوييم: علت اين تعبير اين بوده كه مقصود، بيان پارهاى از اوصاف و خواص مجموع كتاب نازل است نه اوصاف اجزاى آن، و يكى از اوصاف مجموع كتاب اين است كه اين كتاب مشتمل است بر آيات محكم و آيات متشابه، كه برگشت قسمت دوم (متشابهات) به قسمت اول (محكمات) است، و به وسيله آنها، آيات متشابه شرح و تبيين مىشود، پس كتاب از اين نظر چيز واحدى تصور شده، نه چيزى كه داراى اجزايى متعدد و بسيار است، و در چنين مقامى مناسب آن است كه از فرو فرستادن آن با «انزال» تعبير شود نه «تنزيل».
﴿مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ﴾
منظور از محكم بودن بعضى آيات قرآن و متشابه بودن بعض ديگر
ماده «حا - كاف - ميم» مادهاى است كه در همه مشتقاتش اين معنا خوابيده كه مثلا فلان چيز كه محكم است، بدين جهت محكم است كه فساد در آن رخنه نمىكند، و چيزى آن را پاره پاره نساخته و كار آن را مختل نمىسازد، و همچنين احكام، و تحكيم، و حكم - به معناى داورى - و نيز حكمت، - به معناى معرفت تام و علم جازم و نافع - و همچنين حكمت بضم حا - به معناى افسار اسب - كه در همه اين مشتقات معنايى از نفوذناپذيرى و محكم بودن ساختمان، خوابيده، بعضى از دانشمندان گفتهاند كه: ماده مورد بحث، دلالت دارد بر دو چيز: نفوذناپذيرى و منعى كه توأم با اصلاح باشد.
و در آيه مورد بحث، منظور از احكام محكمات، صراحت و اتقان اين آيات است، و مىخواهد بفرمايد آيات محكم مانند آيات متشابه هيچ تشابهى در آنها نيست، و خواننده بدون ترديد و اشتباه به معنايش پى مىبرد، نه اينكه «العياذ بالله» معنايش اين باشد كه بعضى از آيات قرآن معنادار است، و بعضى ديگر سست و بىمعنا است چون خداى عز و جل در سوره هود آيه اول تمامى آيات قرآن را محكم و متقن خوانده، و فرموده: ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾.
چيزى كه هست از آنجايى كه دنبال جمله ﴿أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ﴾ فرموده: ﴿ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾، مىفهميم كه مراد از احكام، حالى است از حالات تمامى آيات كتاب، مىخواهد بفرمايد قرآن كريم قبل از نزول، امرى واحد بوده، و هنوز دستخوش تجزى و تبعض نشده بود، در آن موقع آياتش متعدد نبود (و وقتى قرار شد نازل شود يعنى در خور فهم بشر گردد داراى آيات و اجزا شد «مترجم»)، پس كلمه احكام در آيه سوره هود وصف تمامى كتاب است، و در آيه مورد بحث وصف بعضى از آيات نسبت به بعضى ديگر است چون معناى بعضى از آيات قرآن روشن است، و تشابهى در آنها نيست و بعضى ديگر اينطور نيست.
به عبارت سادهتر، از آنجايى كه در آيه مورد بحث، آيات قرآن را به دو قسمت محكم و متشابه تقسيم كرده مىفهميم منظور از احكام در اين آيه، غير از احكام در آيه سوره هود است، و همچنين منظور از تشابه در آيه مورد بحث غير از آن تشابهى است كه در سوره زمر تمامى قرآن را متصف به آن دانسته، و فرموده: ﴿كِتَاباً مُتَشَابِهاً مَثَانِيَ﴾1.
معناى اينكه آيات محكمه «ام الكتاب» هستند
حال ببينيم معناى «ام الكتاب» چيست؟ و چرا آيات محكم را «ام الكتاب» خوانده؟ كلمه «ام» به حسب اصل لغت به معناى مرجعى است كه چيزى و يا چيزهايى بدان رجوع مىكنند، و آيات محكم را نيز از همين جهت «ام الكتاب» خوانده كه مرجع آيات متشابه است، پس معلوم مىشود بعضى از آيات قرآن، يعنى متشابهات آن، به بعضى ديگر، يعنى آيات محكم، رجوع دارند، و از همين جا روشن مىشود كه اضافه كلمه «ام» بر كلمه «الكتاب»، اضافه لاميه، نظير اضافه «ام» بر كلمه «الاطفال - مادر كودكان» نيست، بلكه به معناى «من از» است، نظير اضافه در «نساء القوم» و «قدماء الفقهاء» و امثال آن است.
و بنابراين قرآن كريم مشتمل بر آياتى است كه مادر و مرجع آيات ديگر است، و اگر كلمه «ام» را مفرد آورده، با اينكه آيات محكم متعدد است و جا داشت كلمه نامبرده را به صيغه جمع يعنى «امهات» بياورد، و بفرمايد: «هن امهات الكتاب»، براى اين بود كه بفرمايد: آيات محكم در بين خود هيچ اختلافى ندارند بطورى كه گويى يكى هستند.
آيات متشابهه نيز، پس از آنكه با آيات محكمه تبيين شدند، محكمه مىشوند
نكته ديگر اين كه: در آيه شريفه، كلمه «محكمات» در مقابل ﴿أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ﴾ قرار گرفته، پس معلوم مىشود، همان طور كه گفتيم آيات قرآن دو قسمند، آن دسته كه محكم است متشابه نيست، و آنكه متشابه است محكم نيست و تشابه به معناى توافق چند چيز مختلف و اتحاد آنها در پارهاى از اوصاف و كيفيات است، و از سوى ديگر قرآن را چنين توصيف كرده
كه كتابى متشابه و مثانى است، بطورى كه پوست بدن مردم خدا ترس، از شنيدن آن جمع مىشود، و فرموده: ﴿كِتَاباً مُتَشَابِهاً مَثَانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ...﴾1 و مسلما منظور از اين تشابه غير از آن تشابه است، منظور از اين آنست كه آيات اين كتاب (چه محكمش و چه متشابهش) از اين نظر كه يك اسلوب بىنظير دارند، و همه آنها در بيان حقايق و حكمتها و هدايت به سوى حق صريح و اسلوبى متقن دارند، متشابه و نظير هم هستند، و منظور از تشابه در آيه مورد بحث، (بدليل اين كه، در مقابل محكم قرار گرفته، و نيز به قرينه اين كه، فرموده بيماردلان تنها آيات متشابه را گرفته، جار و جنجال بپا مىكنند، و مىخواهند آنها را به دلخواه خود تاويل نمايند «مترجم») اين است كه آيات متشابه طورى است كه مقصود از آن براى فهم شنونده روشن نيست، و چنان نيست كه شنونده به مجرد شنيدن آن، مراد از آن را درك كند، بلكه در اين كه منظور، فلان معنا است يا آن معناى ديگر ترديد مىكند، و ترديدش بر طرف نمىشود تا آن كه به آيات محكم رجوع نموده و به كمك آنها معناى آيات متشابه را مشخص كند، و در نتيجه همان آيات متشابه نيز محكم شود، پس آيات محكم به خودى خود محكم است، و آيات متشابه به وسيله آيات محكم، محكم مىشود.
مثلا آيه شريفه: ﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىَ﴾2 آيه متشابه است، چون معلوم نيست منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چيست؟ شنونده در اولين لحظه كه آن را مىشنود در معنايش ترديد مىكند، ولى وقتى مراجعه به آيه: ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾3 مىكند مىفهمد كه قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن ساير موجودات نيست و منظور از كلمه «استوا برقرار شدن» تسلط بر ملك و احاطه بر خلق است، نه روى تخت نشستن، و بر مكانى تكيه دادن، كه كار موجودات جسمانى است، و چنين چيزى از خداى سبحان محال است.
و باز نظير آيه شريفه: ﴿إِلىَ رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾4 كه وقتى شنونده آن را مىشنود، بلافاصله به ذهنش خطور مىكند كه خدا هم، مانند اجسام ديدنى است، و وقتى به آيه: ﴿لاَ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصَارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ اَلْأَبْصَارَ﴾5 مراجعه مىكند آن وقت مىفهمد كه منظور از «نظر كردن» تماشا كردن با چشم مادى نيست.
و همچنين وقتى آيه نسخ شده را با آيه ناسخ مقايسه مىكند آن وقت مىفهمد كه عمر اولى در اصل كوتاه بوده، و حكمش محدود به حدى از زمان بوده و بعد از آن زمان، كه همان زمان نزول آيه ناسخ باشد، حكمش از اعتبار مىافتد، و همچنين مثالهايى نظير اين سه مثل.
پس اين بود آن معنايى كه از دو كلمه «محكم» و «متشابه» به ذهن مىرسد، و فهم ساده، آن را از مجموع آيه مورد بحث مىفهمد، چون اگر فرض كنيم كه حتى تمامى آيات قرآنى متشابه است، آيه مورد بحث، بطور قطع آيهايست محكم كه حتى سادهترين فهمها هم آن را مىفهمد.
و اگر فرض كنيم كه اين آيه از آيات متشابه است آن وقت تمامى آيات قرآن متشابه مىشود، ديگر جا ندارد كه آيات را به دو قسم، محكم و متشابه تقسيم كند، و بفرمايد: ﴿هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ﴾ و ديگر جمله: ﴿هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ﴾ دردى را دوا نخواهد كرد، براى اين كه فرض كرديم خودش هم متشابه است.
و نيز، ديگر آيه شريفه: ﴿كِتَابٌ فُصِّلَتْ آيَاتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ بَشِيراً وَ نَذِيراً﴾1 معناى صحيحى نخواهد داشت.
و نيز احتجاج خداى عز و جل در آيه شريفه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾2، عليه آنهايى كه در آيات قرآن تدبر نمىكنند احتجاجى صحيح نمىبود.
و همچنين آيات ديگر كه قرآن را «هدايت»، «نور»، «تبيان»، «بيان»، «مبين»، «ذكر» و امثال آن توصيف كرده، معناى صحيحى نخواهد داشت.
علاوه بر اينكه هر كس آيات قرآن را از اول تا آخر مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نمىكند در اينكه حتى يك آيه از آن، بدون مدلول و معنا (بطورى كه خواننده هيچ معنايى از آن نفهمد) وجود ندارد، بلكه تمامى آيات آن، ناطق به مدلول خود هست، حال يا مانند آيات محكم ناطق به يك مدلول و معنا است، بطورى كه هيچ عارف به كلامى در آن شك نمىكند و يا مانند آيات متشابه كه بين چند معنا مشتبه است و با صراحت مىدانيم كه يكى از آن معانى مراد است.
چيزى كه هست اين است كه خواننده در اينكه كداميك از آن معانى مقصود است
شك و ترديد مىكند، و مىدانيم آن معناى واحدى كه مقصود خداى تعالى است، لا بد بيگانه از اصول مسلمه در قرآن، از قبيل: «وجود صانع» و «يگانگى او»، «بعثت انبيا» «تشريع احكام»، «معاد» و... نيست، بلكه موافق با آن اصول است، و آن اصول هم همان معنا را نتيجه مىدهد، و در فرض مساله، مرجع ما همان اصول است، كه بايد به وسيله آنها آن معناى حق را از ميان ساير معانى معين كنيم.
پس قرآن خودش مفسر خويش است و بعضى از آياتش اصل و مرجع براى بعضى ديگر است.
«محكمات» آيات متضمن اصول مسلمه قرآنى است و «متشابهات» آيات متضمن فروع است
و آن گاه اگر اهل نظر بعد از توجه به اين مطالب به آيه مورد بحث كه مىفرمايد: ﴿مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ﴾ برخورد كند، ديگر هيچ شكى نمىكند در اينكه مراد از كلمه «محكمات» آياتى است كه متضمن اصول مسلمهاى از قرآن است و مراد از كلمه «متشابهات» آياتى است كه معانى آنها به وسيله آيات دسته قبل روشن مىگردد.
خواهى گفت: كسى در رجوع فروع به اصول، حرفى ندارد، البته همه مىدانيم وقتى اصول متفرقهاى در قرآن هست، و در مقابل فروعى هم در قرآن متفرق است، اين فروع بايد به آن اصول برگردد، ليكن اين باعث نمىشود كه فروع «متشابه» ناميده شود، و شما بايد توضيح دهيد كه چرا قرآن آنها را متشابه خوانده است؟.
در پاسخ مىگوئيم به يكى از دو جهت، چون معارفى كه قرآن كريم بر بشر عرضه كرده دو قسم است.
بعضى از آنها در باره ما وراى طبيعت است كه خارج از حس مادى است، و فهم مردم عادى وقتى به آنها بر مىخورد دچار اشتباه مىشود، و نمىتواند معنايى غير مادى براى آنها تصور كند، مثل آيه: ﴿إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾1 و آيه ﴿وَ جَاءَ رَبُّكَ﴾2 كه در برخورد با آنها به خاطر انسى كه فهم او با ماديات دارد، از كمين كردن خدا و آمدنش همان معنايى را درك مىكند كه از آمدن و كمين كردن يك جاندار مىفهمد، ولى وقتى به آياتى كه در باره اصول معارف اسلام است، مراجعه مىكند از اين اشتباه در مىآيد.
و اين جريان در تمامى معارف و ابحاث غير مادى و غايب از حس هست و اختصاصى
به معارف قرآن ندارد.
معارف ساير كتب آسمانى، البته آن معارف عاليهاى كه دستخوش تحريف نشده، و همچنين مباحث الهى كه در فلسفه عنوان مىشود همين طور است، و قرآن كريم به همين جريان اشاره نموده مىفرمايد: ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا﴾1.
و نيز مىفرمايد: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾2.
ثابت نبودن و احيانا متغير بودن احكام اجتماعى و فرعى، موجب تشابه مىگردد
قسم دوم، آياتى است مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى، و چون مصالح اجتماعى كه احكام دينى بر اساس آن تشريع مىشود وضع ثابتى ندارد، و احيانا متغير مىشود، و از سوى ديگر قرآن هم به تدريج نازل شده قهرا آيات مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى دستخوش تشابه و ناسازگارى مىشوند، وقتى به آيات محكم رجوع شد آن آيات، اين آيات را تفسير نموده، تشابه را از بين مىبرد، آيات محكم تشابه آيات متشابه را، و آيات ناسخ تشابه آيات منسوخ را از بين مىبرد.
﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ اِبْتِغَاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ كلمه «زيغ» به معناى انحراف از استقامت (راست بودن) است، كه لازمهاش اضطراب قلب و پريشانى خاطر است. به قرينه اينكه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته، كه در باره اثرش مىفرمايد: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمينان خاطر مىگويند همه آيات قرآن، چه محكم و چه متشابه آن، از طرف پروردگار ما است، و اما آنهايى كه زيغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آيات متشابه را مىگيرند، تا از پيش خود آن را تاويل نموده فساد راه بيندازند و كسانى كه دچار چنين زيغ و انحرافى نيستند همواره از خدا مىخواهند: كه خدايا قلب ما را بعد از هدايت منحرف مساز. ﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا﴾3.
از اينجا روشن مىشود كه مراد از پيروى از آيات متشابه، پيروى عملى است، نه
پيروى ايمانى، و پيروى عملى از متشابه هم وقتى مذموم است كه بدون رجوع به محكم باشد چون پيروى آن بعد از رجوع به محكم، ديگر پيروى متشابه نيست بلكه پيروى محكم و عملى صحيح است نه مذموم.
و منظور از ﴿اِبْتِغَاءَ اَلْفِتْنَةِ﴾ اين است كه متشابه را دنبال كنند، و بخواهند به اين وسيله مردم را گمراه كنند، چون كلمه: «فتنه» با كلمه «اضلال» معنايى نزديك بهم دارند.
خداى تعالى نتيجه خطرناكترى براى اين عمل شيطانى ذكر كرده، و آن دستيابى به تاويل قرآن، و به اصطلاح امروز فلسفه احكام حلال و حرام است مىخواهند از اين راه، خود را از پيروى محكمات دين بىنياز نموده و در آخر دين خدا را از اصل منسوخ و متروك كنند.
بررسى معناى «تاويل» در آيات قرآنى و اقوالى كه در اين باره گفته شده است
كلمه «تاويل» از ماده «اول» است و اين ماده به معناى رجوع است، كه وقتى به باب تفعيل مىرود معناى برگرداندن را مىدهد، پس تاويل متشابه به معناى برگرداندن آن به يك مرجع و ماخذ است، و تاويل قرآن به معناى ماخذى است كه معارف قرآن از آنجا گرفته مىشود.
خداى تعالى كلمه «تاويل» را در چند مورد در كلام مجيدش آورده، از آن جمله فرموده: ﴿وَ لَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلىَ عِلْمٍ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ اَلَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ﴾1 يعنى در آنچه خير مىدادند و مىگفتند: مولاى حقيقى ما خدا است، بر حق بودند، و آنچه بغير خدا مىپرستيديم باطل بود، و نيز اعتراف خواهند كرد كه نبوت، حق بود و دين خدا حق بود، و مساله بعثت از قبور حق بود.
و خلاصه كلام اين است كه در آن روز حقيقت همه آن معارفى كه انبيا آوردهاند ظاهر مىشود.
از اين بيان فساد اين گفتار روشن مىشود كه بعضى گفتهاند: «تاويل در آيه مورد بحث به معناى حقايق خارجيه است كه خبر صحيح با آن مطابق باشد، مانند امورى كه در روز قيامت رخ مىدهد، كه اخبار انبيا و رسل و كتب آسمانى مطابق با آنها و آنها مطابق (به فتح با) با اينها است».
وجه فسادش اين است كه اگر معناى تاويل اين باشد، تنها آياتى تاويل خواهد داشت كه در باره صفات خدا و بعضى از افعال او و پارهاى از حوادث قيامت باشد، و اما آيات مربوط به احكام و تشريع، اينها از آنجا كه همه از باب انشا يعنى امر و نهى است، ديگر مطابق و غير مطابق ندارد، تا مطابقتش با حوادث قيامت تاويل خوانده شود.
و همچنين است آيات ارشادى كه بشر را به فضايل اخلاقى امر، و از رذايل اخلاقى نهى مىكند، چون تاويل اينگونه آيات و فلسفه احكامش همراه خودش هست، و نيز آياتى كه قصص انبيا و امتهاى گذشته را شرح مىدهند كه تاويل آنها به اين معنايى كه براى تاويل گفتهاند، در سابق گذشته و ديگر در قيامت تاويل ندارد، علاوه بر اين كه در آيه شريفه، كلمه «تاويل» را اضافه به همه كتاب كرده، نه به يك قسم خاصى از آياتش.
و نظير آيه مورد بحث، آيه شريفه ﴿وَ مَا كَانَ هَذَا اَلْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَرىَ... أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرَاهُ... بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذَلِكَ كَذَّبَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلظَّالِمِينَ﴾1. است، بطورى كه ملاحظه مىفرماييد تمامى قرآن را داراى تاويل مىداند، چون مىفرمايد: «با اينكه هنوز تاويل قرآن نيامده».
و به همين جهت است كه بعضى از مفسرين گفتهاند: تاويل عبارت است از امر عينى خارجى كه گفتار تاويل دار بر آن امر خارجى اتكا دارد، و معلوم است كه اين امر خارجى در هر موردى معناى خاص به خود را دارد مثلا تاويل در مورد اخبار عبارت است از همان چيزى كه از آن خبر داده شده، و حادثهاى كه در خارج واقع شده، مانند قصص انبيا و امتهاى گذشته، و يا واقع مىشود، مانند آياتى كه از صفات خدا و اسماى او و عدههايش و همه حوادثى كه در قيامت رخ مىدهد.
و تاويل در مورد انشاء (يعنى امر و نهى و امثال آن) عبارت است از مصلحتى كه آمر را واداشته تا براى به دست آوردن آن مصلحت، امر كند، و مفسدهاى كه براى جلوگيرى از آن، نهى نمايد، مثلا تاويل در آيه: ﴿وَ أَوْفُوا اَلْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطَاسِ اَلْمُسْتَقِيمِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾2 همين است كه با برقرارى وزن عادلانه در هر كالاى كشيدنى و پيمان كردنى، امر اجتماع بشرى، استقامت يابد.
اين بود آن معنايى كه اين گروه از مفسرين براى تاويل همه قرآن كردند، و ليكن اين
معنا با ظاهر آيه سازگار نيست، چون اولا، ظاهر آن اين است كه تاويل امرى است خارجى و اثرى است عينى كه مترتب مىشود بر عمل خارجى مسلمانان كه همان ايفاى كيل و اقامه وزن باشد، نه امر تشريعى، كه جمله ﴿وَ أَوْفُوا اَلْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَ زِنُوا...﴾ متضمن آن است.
پس تاويل امرى است خارجى كه مرجع و مال امر خارجى ديگر است، نه مرجع و مال كلام خدا، بنابراين توصيف آيات كتاب خدا به اين كه اين كلام تاويل دارد، چون حكايت مىكند از معانى خارجى، توصيف آيات نيست، بلكه توصيف متعلق آيات است، در انشائيات قرآن كه عمل مسلمين باشد و در اخبارياتش كه معانى خارجيه است.
و ثانيا، گو اين كه تاويل مرجعى است كه صاحب تاويل به آن بازگشت دارد اما بازگشت در اينجا به معناى خاصى است، و هر بازگشتى تاويل نيست، مثلا كارمند يك اداره در امور ادارى به رئيس مراجعه مىكند ولى اين مراجعه را تاويل نمىگويند.
پس تاويل مراجعه خاصى است، نه مطلق مراجعه، به دليل اين كه در آيات زير در مورد مراجعه خاص استعمال شده، خضر به موسى (علیه السلام) مىفرمايد: ﴿سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً﴾1.
و نيز مىفرمايد: ﴿ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً﴾2 و آنچه خضر به موسى خبر داد صورت و عنوان كارهايى بود كه در مورد كشتى و ديوار و پسر بچه انجام داد، موسى (علیه السلام) از آن صورتها و عناوين بىخبر بود، و به جاى آن صورتها و عناوينى ديگر تصور كرده بود، عناوينى كه با عقلش وفق نمىداد، و وادارش مىكرد با بى طاقتى هر چه بيشتر اعتراض كند، كه قرآن كريم اعتراضهايش را به ترتيب در سوره كهف آيه 71 و آيه 77 و آيه 74 حكايت كرده است.
صورتى كه موسى (علیه السلام) از سوراخ كردن كشتى تصور كرده بود اين بود كه خضر مىخواهد اهل كشتى را غرق كند، پرسيد: ﴿أَ خَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً﴾3.
و صورتى كه از چيدن ديوار تصور كرده بود اين بود كه مىخواهد مزدى بگيرد، و به اصطلاح سور و ساتى فراهم كند، و وقتى ديد مزد نگرفت پرسيد: ﴿لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ
أَجْراً﴾1.
و صورتى كه از كشتن آن پسر بچه تصور كرده بود اين بود كه وى مردى آدمكش است، و از اين عمل لذت مىبرد، لذا پرسيد: ﴿أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً﴾2.
و تاويلى كه خضر براى كارهاى خود ذكر كرد اين بود كه گفت: ﴿أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهَا وَ كَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً وَ أَمَّا اَلْغُلاَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَنْ يُرْهِقَهُمَا طُغْيَاناً وَ كُفْراً فَأَرَدْنَا أَنْ يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْراً مِنْهُ زَكَاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً وَ أَمَّا اَلْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي اَلْمَدِينَةِ وَ كَانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُمَا وَ كَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَ يَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ﴾3.
و منظورش از تاويل در اين آيات همانطور كه ملاحظه مىكنيد برگشت هر كارى به صورت و عنوان واقعى خويش است همانطور كه زدن كودك به تاديب بر مىگردد، و زدن رگ و خون گرفتن به غرض معالجه بر مىگردد.
ولى در جمله: «زيد آمد» نمىتوان گفت كه تاويل آن آمدن زيد در خارج است.
قريب به همين معنا، تاويلهايى است كه در چند جاى داستان يوسف آمده.
يك جا فرموده: ﴿إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ﴾4 و در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى اَلْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُءْيَايَ مِنْ قَبْلُ، قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا﴾5.
در آغاز داستان از يوسف (علیه السلام) حكايت مىكند كه به پدر بزرگوارش گفت: «پدر جان در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را مىبينم كه دارند برايم سجده مىكنند» و در آخر داستان حكايت مىكند كه: «پدر و مادرش را بر تخت سلطنت جاى داد، پدر و مادر و برادران در برابرش سجده كردند، آن وقت به پدرش گفت: پدر جان اين بود تاويل آن خوابى كه من قبلا ديده بودم، پروردگارم آن رؤيا را صادق و محقق ساخت».
كه در اين مورد سجده كردن والدين و برادران يوسف براى او تاويل رؤيايش خوانده شده، و اين رجوع از قبيل رجوع مثال به ممثل است.
در جاى ديگر در باره رؤياى پادشاه مصر و تعبير يوسف (علیه السلام) مىفرمايد: ﴿وَ قَالَ اَلْمَلِكُ إِنِّي أَرىَ سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاَتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيَا تَعْبُرُونَ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَ مَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ اَلْأَحْلاَمِ بِعَالِمِينَ وَ قَالَ اَلَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَ اِدَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ يُوسُفُ أَيُّهَا اَلصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاَتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يَابِسَاتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى اَلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تَأْكُلُونَ...﴾1.
و در جاى ديگر همين داستان را در نقل رؤياى آن دو زندانى مىفرمايد: ﴿وَ دَخَلَ مَعَهُ اَلسِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ اَلْآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ اَلطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ اَلْمُحْسِنِينَ﴾
... ﴿يَا صَاحِبَيِ اَلسِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا اَلْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ اَلطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ اَلْأَمْرُ اَلَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ﴾1.
و در جاى ديگر خطاب به يوسف مىفرمايد: ﴿وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ اَلْأَحَادِيثِ﴾2.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ اَلْأَحَادِيثِ﴾3.
باز در جاى ديگر از يوسف نقل فرموده كه در مناجاتش با خداى تعالى گفت: ﴿وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ اَلْأَحَادِيثِ﴾4.
پس ملاحظه كرديد كه در تمامى اين موارد از داستان يوسف كلمه «تاويل» در حوادثى استعمال شده كه سرانجام رؤيا به آن حوادث منجر مىشود، و آنچه صاحب رؤيا در خواب مىبيند صورت و مثالى از آن حوادث است، پس نسبتى كه ميان آن حوادث و ميان رؤياها هست همان نسبتى است كه ميان صورت و معنا است، صورتى كه، معنا به آن صورت جلوه مىكند.
و به عبارت ديگر نسبتى است كه ميان حقيقت مجسم شده با مثال آن حقيقت است هم چنان كه در آياتى كه از داستان موسى و خضر (علیه السلام) نقل كرديم جريان از اين قرار بود و در آيه شريفه: ﴿وَ أَوْفُوا اَلْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ... وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً﴾5 نيز از همين باب است.
از دقت در آيات قيامت به دست مىآيد كه در آن آيات نيز جريان بدين منوال است، و لفظ تاويل در آن آيات هم همين معنا را مىدهد، مثلا در آيه:
﴿بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ...﴾1.
و نيز در آيه: ﴿هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ...﴾2 منظور از آمدن تاويل مجسم شدن حقايق است، چون امثال آيه: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾3 كاملا دلالت مىكند بر اينكه مشاهده وقوع آنچه انبيا و كتب آسمانى از وقوعش در قيامت خبر مىدادند از سنخ مشاهده با چشم سر و خلاصه مشاهده حسى و دنيايى نيست، هم چنان كه اصل وقوع قيامت و جزئيات نظام آن عالم از سنخ وقوع حوادث دنيايى و نظامى كه ما در دنيا با آن آشنا هستيم نيست، هم وقوعش طورى ديگر است، و هم نظام حاكم در آن نظامى ديگر، و ان شاء الله بزودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد.
پس رجوع و برگشت خبرهاى كتاب به حوادثى كه در قيامت ظهور مىكند از قبيل رجوع خبرهاى معمولى به حوادث آينده دنيايى نيست، رجوع در آنجا هم غير رجوع در اينجاست. پس از آنچه گذشت سه نكته روشن گرديد:
سه نكته كه از توضيحات در باره معناى «تاويل» به دست آمده است
اول اينكه: تاويل داشتن آيهاى از آيات كه معناى آن برگشت كند به آن تاويل، غير از اين است كه آيهاى متشابه باشد و به آيه محكمى برگشت داده شود.
دوم اينكه: تاويل اختصاص به آيات متشابه ندارد بلكه تمامى آيات قرآن تاويل دارد، پس همانطور كه آيات متشابه تاويل دارد، آيات محكم نيز تاويل دارد.
سوم اينكه: تاويل از مفاهيمى كه معنا و مدلول لفظى دارند نيست، بلكه از امور خارجى و عينى است، و اگر گفته مىشود كه آيات قرآن تاويل دارد در حقيقت وصف تاويل، صفت خود آيات نيست، بلكه صفت متعلق آنها است، كه اعمال انسانها و يا چيز ديگر است.
و اما اينكه گاهى كلمه «تاويل» در معناى «مخالف ظاهر لفظ» استعمال مىشود، يك استعمال نوظهور است، كه بعد از نزول قرآن پيدا شده، و هيچ دليلى نداريم بر اين كه منظور قرآن مجيد هم از «تاويل» اين باشد، و وقتى مىفرمايد ﴿وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ بگوييم منظورش از تاويل معناى مخالف ظاهر كلمه است، هم چنان كه هيچ دليلى نداريم بر اين كه آن معناى ديگرى كه براى تاويل كردهاند درست باشد، بلكه بيشتر آن معانى كه به زودى آنها را نقل مىكنيم معناهايى بدون دليل است.
علم به تاويل كتاب مختص به خداى تعالى است
﴿وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ از ظاهر كلام برمىآيد كه ضمير «تاويله تاويلش» تنها به متشابه برمىگردد، براى اينكه نزديكترين مرجع است، و هميشه ضمير به نزديكترين مرجع برمىگردد (وقتى مىگوييم زيد به منزل ما آمد و به دنبالش عمرو هم آمد و گفت... معنايش اين است كه عمرو گفت، چون عمرو به ضميرى كه در كلمه «گفت» خوابيده نزديكتر است «مترجم»).
هم چنان كه ظاهر كلمه «تاويل» در جمله ﴿اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ نيز همين است، قبلا توجه فرموديد كه صرف برگشتن ضمير به كلمه «متشابه» مستلزم اين نيست كه تاويل هم تنها از آن متشابه باشد، و آيات محكمات تاويل نداشته باشند، ممكن هم هست كه ضمير «تاويله» را بكلمه «كتاب» برگردانيم، هم چنان كه ضمير در جمله: ﴿مَا تَشَابَهَ مِنْهُ﴾ به همه كتاب برمىگردد.
جمله مورد بحث، افاده حصر مىكند، چون مىفرمايد: تاويل كتاب را به جز خدا كسى نمىداند، و ظاهر اين حصر اين است كه علم به تاويل تنها نزد خدا است.
و اما جمله: ﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ﴾ عطف به آن نيست، تا معنا چنين شود: «تاويلش را نمىداند مگر خدا و راسخون در علم»، بلكه جملهاى از نو و در حقيقت فراز دوم جمله: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ است، و معناى دو جمله اين است كه مردم نسبت به كتاب خدا دو گروه هستند، گروهى از آنها كه بيمار دلند آيات متشابه آن را دنبال مىكنند، و بعضى ديگر وقتى به آيات متشابه برمىخورند مىگويند: ما به همه قرآن ايمان داريم، چون همهاش از ناحيه پروردگار ما آمده، و اينگونه اختلاف كردن مردم به خاطر اختلاف دلهاى ايشان است.
دسته اول دلهاشان مبتلا به انحراف است، و دسته دوم، علم در دلهاشان رسوخ كرده.
علاوه بر اينكه اگر واو مذكور عاطفه باشد، و مراد اين باشد كه تنها خدا و راسخين در علم تاويل كتاب را مىدانند در اين صورت يكى از راسخين در علم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) محسوب مىشود چون آن حضرت افضل همه اين طايفه است، و چگونه ممكن است قرآن كريم بر قلب مباركش نازل بشود، و او آيات متشابهش را نفهمد، و بگويد «چه بفهمم و چه نفهمم به همه ايمان دارم، چون همهاش از ناحيه خدا است».
و از سوى ديگر يكى از عادتهاى قرآن اين است كه وقتى مىخواهد امت اسلام و يا جماعتى را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم در بين آنها است توصيف كند، نخست به صورت خاص، آن حضرت را ذكر كرده و سپس ساير افراد را جداگانه بيان مىكند تا رعايت شرافت و عظمت او را كرده باشد، و بعد از ذكر آن جناب آن گاه نام امت و يا آن جماعت را
مىبرد مانند اين آيه كه مىفرمايد: ﴿آمَنَ اَلرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾1 و آيه: ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾2 و آيه: ﴿لَكِنِ اَلرَّسُولُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ﴾3 و آيه: ﴿اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ﴾4.
و آيات ديگر از اين قبيل هست كه قبل از ذكر نام امت، نام آن جناب را ذكر مىكند.
و با اين حال اگر مراد از جمله: ﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ﴾ اين باشد كه راسخون در علم به تاويل قرآن دانا هستند - و با در نظر گرفتن اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بطور قطع يكى از آنان است - جا داشت همانطور كه گفتيم بفرمايد: «و ما يعلم تاويله الا الله و رسوله و الراسخون فى العلم» چون گفتيم عادت قرآن بر اين است كه هر جا بخواهد مطلبى مشترك ميان امت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ذكر كند نام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را جداگانه ذكر مىكند و اينجا ذكر نكرده، اگر چه ممكن است كسى در پاسخ ما بگويد: از آنجا كه صدر آيه كه مىفرمايد: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ...﴾ دلالت داشت بر اينكه آن جناب عالم به كتاب هست، ديگر حاجت نبوده دوباره نام آن حضرت را به خصوص ذكر كند.
پس تا اينجا معلوم شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جزء راسخين در علم - كه بعضى آيات را مىفهمند و بعضى را نمىفهمند - نيست، در نتيجه ظاهر آيه اين مىشود كه علم به تاويل منحصرا از آن خداى تعالى است، و اين انحصار منافات با استثناى آن جناب ندارد، هم چنان كه آياتى از قرآن علم غيب را منحصر در خداى تعالى مىكند، و در عين حال در آيه: ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ مِنْ رَسُولٍ﴾5 بعضى از رسولان را استثنا مىنمايد.
انحصار علم به تاويل كتاب در خداى سبحان منافاتى با استثناء شدن رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) و راسخون در علم ندارد
در اين آيه نيز منافات ندارد كه بفرمايد راسخين در علم مىگويند: «چه آيهاى را بفهميم و چه نفهميم به همه قرآن ايمان داريم».
و در آيات ديگر بفرمايد: همين راسخين در علم كه چنين سخنى دارند به تاويل قرآن دانا هستند، براى اينكه آيه مورد بحث شانى از شؤون راسخين در علم را بيان مىكند، و آن اين
است كه همين دانايان به تاويل با اينكه عالم به حقيقت قرآن و تاويل آياتش هستند، مع ذلك اگر احيانا در جايى دچار شبهه شدند توقف مىكنند، زيرا بر خلاف آنهايى كه در دل انحراف دارند، اينان در مقابل خداى تعالى تسليم هستند.
موضع «راسخون در علم» در برابر آيات متشابه، ايمان به آنها و توقف در مقام عمل است.
﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾.
كلمه «رسوخ» به معناى ثبوت و استحكام است، و اين كه راسخين در علم را، مقابل آنهايى قرار داده كه در دل انحراف و كژى دارند، و نيز اين كه راسخين در علم را چنين معرفى كرده كه مىگويند «همه قرآن از ناحيه پروردگارمان است»، دلالت مىكند بر تماميت تعريف آنان، و مىفهماند كه راسخين در علم آن چنان علمى به خدا و آياتش دارند كه آميخته با ذرهاى شك و شبهه نيست در نتيجه علمى كه به محكمات دارند هرگز دستخوش تزلزل نمىشود، و به آن محكمات ايمان دارند، و عمل هم مىكنند، و چون به آيهاى از آيات متشابه بر ميخورند، آن تشابه نيز اضطراب و تزلزلى در علم راسخشان پديد نمىآورد، بلكه به آن نيز ايمان دارند، و در عمل كردن به آن توقف و احتياط مىكنند.
و در اين كه فرمود: «مىگويند همهاش از ناحيه پروردگارمان است»، هم دليل، ذكر شده و هم نتيجه، چون از ناحيه خدا بودن محكم و متشابه باعث مىشود كه به هر دو قسمت ايمان داشته باشند، و روشن بودن آيات محكم باعث مىشود كه به آن عمل هم بكنند، و روشن نبودن متشابه باعث مىشود كه تنها در مرحله عمل توقف كنند، نه اين كه آن را رد كنند، چون ايمان دارند كه آن نيز از ناحيه خدا است، چيزى كه هست جايز نيست به آن عمل كنند براى اينكه عمل به آن مخالفت با آيات محكم است، و اين عينا همان ارجاع متشابه به محكم است.
پس جمله: ﴿كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ به منزله دليل براى هر دو معنا است، هم براى ايمان آوردن به تمام قرآن، و هم براى عمل كردن به محكم و توقف نمودن در متشابه، و به عبارت ديگر، هم دليل است براى ايمان و عمل در محكم، و هم دليل است بر ايمان داشتن به تنهايى نسبت به متشابه و ارجاع آن به محكم. ﴿وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾.
منظور از تذكر اين است كه انسان به دليل چيزى پىببرد، تا هر جا آن دليل را ديد آن چيز را نتيجه بگيرد، و چون جمله: ﴿كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ همانطور كه گفتيم استدلالى بود از راسخين در علم و انتقالى بود به آن چيزى كه عملشان بر آن دلالت مىكرد، لذا خداى تعالى آن را تذكر ناميد، و ايشان را به اين تذكر بستود.
كلمه «الباب» جمع لب (بضمه لام و تشديد باء) است، و لب به معناى عقل صاف و
خالص از شوائب است.
و خداى تعالى در مواردى در كلام مجيدش، صاحبان چنين عقلى را ستوده، و فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ اِجْتَنَبُوا اَلطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوهَا وَ أَنَابُوا إِلَى اَللَّهِ لَهُمُ اَلْبُشْرىَ فَبَشِّرْ عِبَادِ، اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَاهُمُ اَللَّهُ وَ أُولَئِكَ هُمْ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿إِنَّ فِي خَلْقِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلاَفِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ لَآيَاتٍ لِأُولِي اَلْأَلْبَابِ اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللَّهَ قِيَاماً وَ قُعُوداً وَ عَلىَ جُنُوبِهِمْ﴾2. كه در آيه اول ايشان را به اجتناب از پرستش طاغوت، و برگشت بسوى خدا و شنيدن هر سخن، و عمل كردن به بهترين آن، ستوده و مىفرمايد اينان هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنها صاحبان عقل هستند.
و در آيه دوم فرمود: در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز براى صاحبان لب نشانههايى است، همان كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو ياد مىكنند، و اين ياد كردن در هر حال، و لوازم آن كه همان تذلل و خشوع باشد، همان انابهاى است كه موجب تذكر آنان به آيات خدا و انتقالشان به معارف حقه است، هم چنان كه مىبينيم يك جا فرمود: ﴿وَ مَا يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَنْ يُنِيبُ﴾3.
و جاى ديگر مىفرمايد: ﴿وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾4.
دعاى راسخون در علم: ﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا...﴾
پس معلوم مىشود اولوا الالباب همان كسانى هستند كه انابه دارند.
﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهَّابُ﴾.
اين درخواست يكى از آثار رسوخ و ثبات آنان در علم است، كه چون خدا را آن طور كه بايد شناختند يقين كردند كه از ناحيه خود مالك هيچ چيز نيستند، و مالكيت، منحصر در خداى عز و جل است، و چون چنين ايمانى دارند در هر حال اين ترس را دارند كه خدا دلهايشان را بعد از رسوخ علم منحرف سازد، لذا به پروردگار خود پناه مىبرند و درخواست مىكنند كه پروردگارا دلهاى ما را بعد از آنكه هدايتمان كردى منحرف مساز، و از ناحيه خود رحمتى به ما ببخشاى، تا نعمت رسوخ در علم براى ما باقى بماند، و ما را در سير بر صراط مستقيم هدايت، كمك كند، و در سلوك در مراتب قرب، يارمان باشد.
ممكن است بپرسيد چرا بعد از اين درخواست (پروردگارا دلهاى ما را منحرف مساز)، درخواست رحمت كردند؟ جوابش اين است كه منحرف نكردن دلها مستلزم آن نيست كه رسوخ در علم را هميشه داشته باشند، زيرا ممكن است دلهاىشان را منحرف نكند، ولى علم را از دلهاىشان بگيرد، و در نتيجه افرادى باشند پا در هوا، نه علمى داشته باشند تا سعادت يابند، و نه انحرافى تا كه داراى شقاوت گردند، بلكه در حال جهل و استضعاف همواره بمانند، در حالى كه احتياج ضرورى و مبرم به علم داشته باشند، (مانند بيشتر ملل مستضعف دنياى امروز كه در اثر نفوذ استعمار در فرهنگ و اقتصادشان نمىتوانند قد علم نموده، به استقلال فرهنگى حوائج خود را برطرف سازند «مترجم»).
علاوه بر اين كه احتياج اين طايفه تنها بقاى رسوخ و نفوذ در علم نيست، بلكه آنان در طريقى قدم برمىدارند كه به انواعى از رحمت نيازمندند، انواعى كه جز خدا كسى نه، از آنها اطلاع دارد و نه مىتواند بشمارد، خود آنان هم آن طور كه بايد اطلاع ندارند، و ليكن بطور اجمال مىدانند كه بقاىشان در اين حالت، يعنى حالت رسوخ در علم شرايط بيشمارى دارد، كه حصول آنها به دست خداى تعالى است و دليل بر اين گفتار ما دنباله كلام خود آنان است، كه مىگويند: ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ اَلنَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ...﴾ چون در گفتار قبليشان يعنى همين آيه مورد بحث نخست به خدا پناه بردند از اين كه انحراف و زيغ وارد در دلهاىشان شود، و در نتيجه رسوخ در علم را از دلهاىشان بربايد.
سپس در جمله ﴿وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهَّابُ﴾، درخواست ريزش رحمت او را مىكردند تا حيات قلوبشان ادامه يابد، و اگر كلمه «رحمت» را نكرده و بدون الف و لام آوردند، و آن گاه آن را به وصف «من لدنك» توصيف نمودند، براى اين بود كه گفتيم: خود آنان هم بطور مفصل اطلاعى از آن شرايط ندارند، و نمىدانند كه آن رحمت چه طور بايد باشد، تنها اين را مىدانند كه اگر رحمتى از پروردگارشان شامل حالشان نشود، و اگر آن رحمت از ناحيه خداى عز و جل نباشد، هيچ يك از حوائجشان برآورده نگشته، و هيچ امرى از ايشان به سامان نمىرسد.
و اگر در پناه بردن، تنها به خدا پناه بردند، و در درخواست رحمت هم تنها رحمت او را درخواست كردند، براى اين بود كه چنين افرادى ايمان دارند به اين كه تمامى ملك صرفا از آن خدا است، و اسباب ظاهرى هيچ چيزشان از خودشان نيست. ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ اَلنَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُخْلِفُ اَلْمِيعَادَ﴾ اين سخن از راسخين در علم به منزله تعليلى است كه علت سؤال رحمت خود را بيان
مىكنند، چون علم دارند به اينكه اقامه نظام خلقت و دعوتهاى دينى و تلاش انسان در مسير وجودش همه مقدمه است براى جمع شدن در روز قيامت، روزى كه هيچ چيزى به جز رحمت خدا به درد نمىخورد، و جز رحمت او ياورى نيست.
چنان كه خداى سبحان فرموده: ﴿إِنَّ يَوْمَ اَلْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ﴾1.
و به همين جهت بود كه راسخين در علم، رحمت پروردگار خود را درخواست نموده، تعيين و تشخيص نوع آن را به خود خدا واگذار كردند، تا رحمتى را شامل حال آنان كند كه برايشان سودمند باشد.
و در كلام خود روز قيامت را به اين صفت توصيف كردند كه روزى است كه در وقوع آن شكى نيست، تا به اين وسيله، كمال اهتمام خود و اصرار در سؤال را موجه سازند، و همين توصيفشان را هم با جمله: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُخْلِفُ اَلْمِيعَادَ﴾ تعليل كردند، براى اين كه گفتيم كه: اين گفتار سخن راسخين در علم است، و علم به چيزى در دلى رسوخ نمىكند و ريشهدار نمىشود، مگر اين كه علم به علت آن نيز رسوخ كند، و علت شك نداشتن آنان در وقوع روز قيامت اين است كه خدا به وقوع آن وعده داده، و به همين جهت وقتى گفتند: ﴿لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ دنبالش گفتند: «براى اين كه خدا خلف وعده نمىكند».
نظير اين وجه در كلام ديگرشان هم آمده است، و آن اين است كه وقتى گفتند: ﴿وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً﴾ دنبالش علت آن را ذكر كردند كه ﴿إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهَّابُ﴾2 پس وهاب بودن خدا موجب مىشود كه آنان درخواست رحمت كنند و اگر علاوه بر كاف خطاب «انك» كلمه «انت» را هم آوردند، براى اين بود كه خبر «ان» را منحصر كنند، و در نتيجه جمله: «من لدنك» را تعليل كنند و بگويند اگر از تو خواستيم كه از ناحيه خودت رحمتى به ما ارزانى بدارى، براى اين بود كه ما به جز تو وهاب و بخشندهاى سراغ نداريم.
و باز نظير اين وجه در گفتار ديگرشان جريان مىيابد كه بعد از آن كه گفتند: ﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا﴾ چيزى گفتند كه به منزله علت آن درخواست است، و آن اين بود كه گفتند: ﴿بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا﴾ كه معناى مجموع اين دو جمله چنين مىشود: «پروردگارا قلوب ما را مبتلا
به زيغ و انحراف مفرما، آخر تو ما را هدايت كردهاى».
و همچنين در جمله: «آمنا به» كه دنبالش گفتند: ﴿كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ و اين دو جمله نيز از همين قبيل است، و معناى مجموعش اين است كه «راسخين در علم مىگويند ما به آن ايمان داريم براى اين كه همه قرآن از ناحيه پروردگار ما است».
پس اين طايفه مردمى هستند كه به پروردگار خود ايمان آورده، و بر ايمان خود استوارى به خرج دادند، در نتيجه خداى سبحان هم هدايتشان كرد، و عقولشان را تكميل فرمود، و نتيجه كمال عقلشان، اين شد كه سخنى جز با داشتن علم، نگويند، و عملى جز با علم به صحت آن، انجام ندهند، و به همين جهت خداى عز و جل ايشان را راسخين در علم ناميد و به كنيه ﴿أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾ ياد كرد.
خواننده گرامى اگر در تعريفهايى كه خداى تعالى از اولوا الالباب نموده دقت فرمايد، خواهد ديد كه درست همان كسانى هستند كه نشانىهاى آنان در آيات زير آمده: ﴿وَ اَلَّذِينَ اِجْتَنَبُوا اَلطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوهَا وَ أَنَابُوا إِلَى اَللَّهِ لَهُمُ اَلْبُشْرىَ فَبَشِّرْ عِبَادِ اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَاهُمُ اَللَّهُ وَ أُولَئِكَ هُمْ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾1. كه در اين آيات ايشان را بداشتن چند نشانى تعريف كرده: اول داشتن ايمان، دوم پيروى از بهترين سخن، سوم انابه و رجوع به خداى سبحان، و اگر به آيه مورد بحث مراجعه كنى خواهى ديد كه در آن راسخين در علم را هم به همين اوصاف توصيف فرموده است.
حال ببينيم التفات از ضمير خطاب به غايب در آيه، چه نكتهاى را مىرساند؟ و چرا راسخين در علم كه خدا را مخاطب قرار داده و مىگفتند: «پروردگارا تو مردم را در روزى كه شكى در آن نيست جمع خواهى كرد» در آخر آيه خداى تعالى را غايب فرض نموده و گفتند: «خدا خلف وعده نمىكند»؟.
جهتش اين است كه وعده نامبرده اختصاص به راسخين در علم ندارد، بلكه هم براى آنان وعده است و هم براى ديگران، و بدين جهت مناسب بود كه به جاى «ربنا» (و نسبت دادن رب بخصوص خود) كلمه «الله» را بياورند، چون الوهيت حكمى عام دارد، كه شامل همه چيز مىشود.
بحثى تفصيلى پيرامون محكم و متشابه و تاويل
آنچه تا كنون در باره معناى «محكم» و «متشابه» و نيز در معناى كلمه «تاويل» گفتيم مطالبى بود كه دقت در كلام خداى سبحان آن را مىفهماند و نيز روايات وارده از ائمه اهل بيت (علیه السلام) كه بزودى «ان شاء الله» از نظر خواننده خواهد گذشت آن را مىرساند. حال ببينيم مفسرين در معناى اين سه عنوان چه گفتهاند سخنان مفسرين در اين باره بسيار مختلف است، و شيوع و گسترش اين اختلاف به انحرافشان كشانيده است.
اگر سر نخ اين اختلافات را جستجو كنيم سر از صدر اسلام و مفسرين از صحابه و تابعين در مىآوريم، و تا آنجا كه ما اطلاع داريم كمتر تفسيرى پيدا مىشود كه حتى با بيانى كه ما ذكر كرديم نزديك باشد، تا چه رسد به اين كه كاملا مطابق با آن باشد.
و علت عمده اين انحراف آن است كه بحث در «محكم و متشابه» را با بحث در پيرامون معناى «تاويل» خلط كردهاند، و اين باعث شده است كه اختلاف عجيبى در انعقاد اصل مساله و كيفيت بحث و نتيجهگيرى از آن راه بيفتد.
اينك ما در طى چند فصل در باره هر يك از اين دو مساله بطور مفصل بحث مىكنيم، و اقوال را بعد از آن كه بقدر امكان مشخص كنيم كه مربوط به كدام يك از دو مساله است نقل نموده و آنچه حق مطلب است اختيار مىكنيم.
1- گفتار در مساله محكم و متشابه
كلمه «محكم» اسم مفعول از باب افعال (احكام) است. و كلمه «متشابه» اسم فاعل از باب تفاعل (تشابه) است، و «احكام و تشابه» از الفاظى است كه معنايش در لغت روشن است، خداى تعالى يك جا همه قرآن را محكم خوانده و فرموده: ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ﴾1 و جاى ديگر همهاش را «متشابه» خوانده، و فرموده: ﴿كِتَاباً مُتَشَابِهاً مَثَانِيَ﴾2.
منظور از احكام آن اين است كه تمامى آن داراى نظمى متقن و بيانى قاطع و محكم
است، و منظور از تشابه آن اين است كه همه آياتش از نظر نظم و بيان و داشتن نهايت درجه اتقان و نداشتن هيچ نقطه ضعف شبيه به هم هستند.
و چون به حكم آن دو آيه همه قرآن محكم و همهاش متشابه است لذا در آيه مورد بحث ما كه آيات را بدو قسم محكم و متشابه تقسيم كرده، و فرموده بعضى از آياتش محكم و بعضى متشابه است، مىفهميم منظور از اين محكم و متشابه غير آن محكم و متشابه است.
پس جا دارد در معناى محكم و متشابه، در اين آيه بحث شود تا ببينيم منظور از آن چيست؟ و كدام دسته از آيات به اين معنا محكم و كدام به اين معنا متشابه است، و در معناى آن مفسرين متجاوز از ده قول دارند.
نقل اقوال مختلفى كه در باره مراد از محكم و متشابه گفته شده و نقد و رد آنها
اول اينكه: منظور از آيات محكم همان چند آيه سوره انعام است، كه مىفرمايد: ﴿قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً... لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ﴾1 و در آن عدهاى از واجبات و محرمات الهى را نام مىبرد و منظور از آيات متشابه آياتى است كه امر آن بر يهود مشتبه شده، و آن عبارت است از رمزهايى كه در آغاز بعضى از سورههاى قرآن قرار گرفته مانند «الف - لام - ميم» «الف - لام - را» «حا - ميم» و امثال آن، كه يهود آنها را با حساب جمل محاسبه كردند تا از اين راه مدت عمر و بقاى امت اسلام را در آورند، و حسابشان درست از آب در نيامد، در نتيجه دچار اشتباه شدند.
اين معنايى است كه در ميان صحابه به ابن عباس نسبت داده شده و نادرستى آنهم روشن است، براى اين كه گفتارى است بدون دليل و به فرض هم كه دليل داشته باشد آيات محكم منحصر در سه آيه سوره انعام نيست، بلكه بغير از حروف مقطعه اول سورهها شامل همه قرآن مىگردد.
و ليكن حق مطلب اين است كه نسبت دادن چنين معنايى به ابن عباس صحيح نيست، آنچه از ابن عباس نقل شده اين است كه گفته اين آيات سهگانه از محكمات است، نه اين كه آيات محكم قرآن همين سه آيه است، اينكه آن روايت: در الدر المنثور آمده كه سعيد بن منصور، و ابن ابى حاتم، و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، از عبد الله بن قيس روايت كردهاند كه گفته: من از ابن عباس شنيدم كه در تفسير آيه: ﴿مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ﴾ گفت: سه آيه از آخر سوره انعام كه با جمله:﴿قُلْ تَعَالَوْا﴾ آغاز مىشود از آيات محكم قرآن است2.
مؤيد اين حديث روايت ديگرى است كه باز از او نقل شده، كه در تفسير آيه مورد بحث گفته: آيه: ﴿قُلْ تَعَالَوْا... لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ﴾ و نيز آيه: ﴿وَ قَضىَ رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ...كَانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً﴾ از اين قبيل آيات است1.
پس اين دو روايت شاهدند بر اينكه منظور ابن عباس اين بوده كه سه آيه آخر انعام را مثل بياورد براى آيات محكم، نه اينكه آيات محكم را منحصر در آن سه آيه كند:
دوم عكس تفسير اول است، و آن اين است كه آيات محكم عبارت است از حروف مقطعه در اوايل بعضى از سورهها، و آيات متشابه بقيه قرآن است.
اين تفسير را به ابى فاخته نسبت دادهاند، كه در تفسير آيه: ﴿هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ﴾ گفته: ام الكتاب، عبارت است از فواتح سور، كه قرآن از آنها استخراج شده، يعنى سوره بقره از «الف، لام، ميم» استخراج شده، و در سوره آل عمران از «الف، لام، ميم الله لا اله الا هو الحى القيوم» استخراج شده.
از سعيد بن جبير نقل شده كه نظير اين معنا را براى «ام الكتاب» كرده، و گفته: اصل كتاب اين حروف هستند، چون در همه كتابها وجود دارند.
اين بود گفتار سعيد بن جبير، و از اينجا مىفهميم كه ابن عباس و سعيد بن جبير نظرشان در باره رموز اول سورهها اين بوده كه خداى تعالى خواسته است بفرمايد: "قرآن از همين حروفى تشكيل شده كه خود شما با آن سخن مىگوييد، و اگر نمىپذيريد كه كلام خدا است آيهاى مثل آن بياوريد.
اين يكى از وجوهى است كه در معناى حروف مقطعه ذكر كردهاند و ليكن علاوه بر اين كه هيچ دليلى بر اين وجه نيست، اين اشكال هم بر آن وارد است، كه با خود آيه شريفه منطبق نيست، چون بنابراين وجه، غير از فواتح سور بايد تمامى قرآن متشابه باشد، و خداى تعالى هم در آيه مورد بحث كسانى را كه از متشابهات قرآن پيروى مىكنند مذمت نموده، و آن را از انحراف قلب دانسته، نتيجه اين مىشود كه مردم موظف باشند هيچيك از آيات قرآن را پيروى نكنند، با اين كه در تعداد زيادى از آيات، مردم را به پيروى از قرآن واداشته و ستوده، و بلكه آن را از واجبترين واجبات شمرده، مانند آيه ﴿وَ اِتَّبَعُوا اَلنُّورَ اَلَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ﴾2 و آيات ديگر.
سوم، اينكه گفتهاند: «متشابه» آن آياتى است كه نسبت به معناى خود ابهام داشته
باشد، كه اصطلاحا آن را مجمل نيز مىخوانند، و محكم در مقابل آن همان مبين است.
اين وجه نيز درست نيست براى اين كه خصوصياتى كه در آيه شريفه براى محكم و متشابه ذكر شده با مجمل و مبين تطبيق نمىكند.
توضيح اين كه اجمال عبارت است از اين كه لفظ كه معنايش چند جهت دارد، طورى ادا شود كه شنونده نفهمد مقصود گوينده كدام جهت معنا است، و همين باعث سرگردانى مخاطب و يا شنونده شود، و نتواند مراد گوينده را تشخيص دهد، و بناى اهل زبان در ظرف تفهيم و تفهم بر اين قرار گرفته كه از اينگونه الفاظ پيروى نكنند، و هر لفظى كه چنين وضعى را دارد جزء الفاظ بى معنا بحساب آورند، و بنا را بر اين گذاشتهاند كه گوينده، شنونده و مخاطب را مؤاخذه نكند كه چرا گفته مرا هيچ گرفتى؟ و به فرض هم كه مؤاخذه كند، بگويند لفظ تو مجمل بود، و ما هر چه در ساير كلمات تو جستجو كرديم تا شايد قرينهاى پيدا كنيم كه لفظ نامبرده را براى ما روشن كند نيافتيم.
اين وضعى است كه لفظ مجمل با مبين دارد، و اگر منظور از محكم و متشابه عينا همين مجمل و مبين مىبود: بايد آيات متشابه - البته بعد از رد به آيات محكم - پيروى شود، نه خود آيات محكم، همانطور كه در مجمل و مبين سرانجام و بعد از رفع اجمال به لفظ «مجمل» عمل مىشود نه «مبين»، و پيروى متشابه امرى است كه ذوق و قريحه تكلم و تفاهم به آن اجازه نمىدهد، و هيچ اهل زبانى اقدام به آن نمىكند، حال چه اهل زيغ باشد و چه راسخ در علم، و باز در چنين فرضى نبايد قرآن كريم، پيرو متشابه را بيماردل بخواند، و مذمت كند.
چهارم: اينكه گفتهاند: متشابه عبارت است از آياتى كه نسخ شده (منسوخ) كه بايد به آن ايمان داشت، ولى عمل نكرد. و محكمات آياتى است كه ناسخند يعنى هم بايد به آنها ايمان داشت و هم عمل كرد.
اين تفسير را به ابن عباس و ابن مسعود و گروهى از صحابه نسبت دادهاند، و به همين جهت بوده كه ابن عباس خود را از عالمان به تاويل مىپنداشته است.
و اين تفسير درست نيست، زيرا در صورتى كه درست باشد هيچ دلالتى ندارد بر اين كه متشابهات قرآن، منحصرا آيات نسخ شده است، چون خصوصياتى كه خداى تعالى در اين آيه براى پيروى متشابه آورده كه يكى از آنها فتنهجويى و يكى ديگر تاويل يابى است، در بسيارى از آيات غير منسوخه نيز هست، مانند آياتى كه از صفات و افعال خدا سخن مىگويد، علاوه بر اين كه اگر اين تفسير درست باشد لازمهاش اين مىشود كه آيات قرآن دو قسم محكم و متشابه نباشد، بلكه بين آن دو واسطهاى هم باشد، كه نه محكم است و نه متشابه، مانند همان
آيات صفات و افعال كه نه ناسخند و نه منسوخ.
از اين هم كه بگذريم در كلامى كه از ابن عباس نقل شده قرائنى هست كه دلالت مىكند بر اينكه نظريه او در باره محكم و متشابه اعم از ناسخ و منسوخ است، و بر غير آن دو نيز تطبيق مىكند، و ابن عباس، ناسخ و منسوخ را به عنوان مثال ذكر كرده است، اينك روايت ابن عباس. در كتاب الدر المنثور آمده است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، از طريق على، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: محكمات عبارت هستند از ناسخ قرآن، و حلال و حرامش، و حدود و فرائضش، و آنچه كه بايد بدان ايمان داشت. و متشابه قرآن عبارت است از آيات منسوخ قرآن، و مقدم و مؤخر و امثال و اقسامش، و آنچه كه بايد بدان ايمان آورد، ولى نبايد بدان عمل نمود. - يعنى آيات منسوخ قرآن1 اين بود نظريه ابن عباس.
پنجم اينكه محكمات قرآن، آن معارفى است كه دليلى واضح دارد، مانند آيات مربوط به توحيد و قدرت و حكمت خدا، و آيات متشابه عبارت است از آياتى كه قبول و فهم معارف آن نيازمند به تامل و تدبر است.
اين وجه نيز درست نيست، براى اين كه اگر مراد از واضح بودن دليل اين است كه مضمون آيه دليل عقلى واضحى داشته باشد يا بديهى باشد و يا نزديك به بديهى، و منظور از احتياج داشتن دليل به تدبر و تامل، اين است كه مضمون آيه دليل عقلى بديهى و يا نزديك به بديهى نداشته باشد، لازمهاش اين مىشود كه آيات احكام و واجبات و امثال آن نيز از آيات متشابه باشد، براى اين كه هيچ يك از احكام قرآن دليل عقلى واضحى ندارد.
در نتيجه بايد اين گونه آيات پيروى نشود، و پيروى آنها مذموم باشد، با اين كه پيروى همه آيات و مخصوصا آيات احكام واجب است، و اگر مراد از وضوح دليل، اين باشد كه دليلى واضح از خود كتاب داشته باشد، و مراد از احتياجش به تدبر، اين باشد كه دليلى واضح از خود كتاب نداشته باشد. همه آيات قرآن كريم از اين جهت يكسانند، و چگونه نباشد با اينكه كتابى است متشابه مثانى، و نورى است مبين، و لازمه آن، اين است كه تمامى آيات قرآن محكم باشد، و به كلى متشابهى در آن نباشد، و اين خلاف فرض و بر خلاف نص قرآن است.
ششم اينكه: محكم، عبارت است از آياتى كه به خاطر وجود دليل روشن و حتى دليل غير روشن بتوان به مضمون آن علم پيدا كرد، و متشابه، آن آياتى است كه راه علم به آن نباشد،
مانند آيات مربوط به زمان قيام قيامت و امثال آن.
اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه محكم و متشابه بودن، دو صفت براى آيات قرآن است، بدان جهت كه آيه است، و يا بدان جهت كه دليل بر يكى از معارف الهيه است، و آنچه آيهاى از آيات كتاب بر آن دلالت دارد چيزى نيست كه مردم از خود آيه و يا بضميمه آيات ديگر نتوانند و يا نبايد بفهمند و چگونه ممكن است خداى تعالى از آن آيه معنايى در نظر داشته باشد، ولى لفظ آيه بر آن معنا دلالت نداشته باشد؟.
با اينكه خداى تعالى كتابش را هدايت و نور و مبين خوانده و در آيه: ﴿تَنْزِيلٌ مِنَ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ كِتَابٌ فُصِّلَتْ آيَاتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ بَشِيراً وَ نَذِيراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ﴾1 فرموده: اين كتاب در معرض فهم كفار نيز هست، تا چه رسد به فهم مؤمنين، و نيز فرموده: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾2.
پس هر مطلبى كه آيهاى از آيات قرآن متعرض آن است درخور فهم مردم است، نه اينكه فهميدنش ممتنع و اطلاع به مفهومش محال باشد، و اما آن معارفى كه دركش خارج از فهم بشر است از قبيل زمان وقوع قيامت و ساير حقايقى كه در پس پرده غيب است، هيچ آيهاى از قرآن متعرض آن نشده، تا آن آيه را متشابه بخوانيم، علاوه بر اين كه صاحب اين قول ما بين معناى «متشابه» و معناى «تاويل» خلط كرده است، هم چنان كه قبلا هم گفتيم كه بعضى از اين اقوال ميان اين دو معنا خلط كردهاند.
قول هفتم گفتار بعضى ديگر است كه گفتهاند: منظور از آيات محكمات آيات احكام، و منظور از متشابهات آيات ديگر است، كه با يكديگر سازش ندارند اين قول را به مجاهد و غير او نسبت دادهاند.
اين قول نيز درست نيست، براى اين كه اگر منظور از ناسازگارى آيات متشابه، معنايى است كه حتى شامل مواردى چون: تخصيص به وسيله مخصص، و تقييد به وسيله مقيد (بكسره ياء) و ساير قراين مقالى و مقامى مىشود پس آيات احكام نيز همين تشابه و ناسازگارى را دارد زيرا در آن آيات نيز عام و خاص، مطلق و مقيد هست، و اگر منظور از آن، ابهام آيه است بطورى كه مراد و مدلول آن به خاطر كثرت محتملاتش معلوم نباشد، نه خود آيه ناطق به معنايش باشد،
و نه بوسيله آيات ديگر بشود معنايش را معين كرد، بايد بگوييم غير از آيات احكام هر چه هست متشابه است.
و نتيجه آن سخن اين مىشود كه: مسلمانان به هيچ يك از آيات مربوط به معارف قرآنى علم نيابند، چون فرض كرديم در اين دسته از آيات، كه بيانگر معارف قرآنند - نه بيانگر احكام شرع - هيچ آيه محكمى وجود ندارد، تا آيات متشابه آن را به محكمش ارجاع دهيم، و معناى متشابهش را روشن سازيم.
قول هشتم اين است كه آيات محكم آيههايى است كه تنها يك تاويل داشته باشد، و آيات متشابه آياتى است كه چند وجه از تاويل را تحمل بكند. اين وجه را به شافعى نسبت دادهاند، و گويا منظور گوينده آن، اين باشد كه آيات محكم، آياتى است كه هر يك از آنها تنها در يك معنا ظهور داشته باشند، مانند آياتى كه يا صريح و نص در معناى خود هستند، و يا ظهور قوىاى در آن دارند، و متشابه، آيهاى است كه نه نص در مدلول و مراد خود باشد، و نه ظهور قوىاى در آن داشته باشد.
و اين وجه نيز درست نيست، براى اين كه در اين وجه، كارى صورت نگرفته، تنها كلمه «محكم» را با كلمه «لفظ داراى يك معنا»، و كلمه «متشابه» را با كلمه «لفظ داراى چند پهلو» تبديل كرده، علاوه بر اين كه در اين وجه، تاويل را به معناى تفسير گرفته، كه عبارت است از معناى مراد به لفظ، و خواننده توجه فرمود كه اين خطا است، چرا كه اگر تاويل و تفسير به يك معنا مىبود، ديگر جهت نداشت كه علم به تاويل را مختص به خدا و يا به خدا و راسخين در علم كند، براى اين كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مىكنند، و مؤمن و كافر و راسخين در علم و اهل زيغ همه در فهم آيات قرآن به كمك و تفسير آيات ديگر يكسان هستند.
نهم اينكه گفتهاند: محكم عبارت از آياتى در قصص انبيا و امتهاى ايشان است كه محكم و مفصل باشد، و متشابه از همين دسته آيات آن آياتى است كه الفاظى مشتبه دارند، چون يك داستان را در چند سوره تكرار كرده، و لازمه اين وجه آنست كه بگوييم تقسيم آيات قرآن به محكم و متشابه مخصوص آيات قصص است.
و اين درست نيست، براى اين كه هيچ دليلى بر اين اختصاص نيست، علاوه بر اين كه يكى از خاصيتهايى كه قرآن براى محكم و متشابه ذكر كرده اين بود كه در پيروى محكم هدايت، و در پيروى متشابه فتنهجويى و تاويل خواهى است، و اين خاصيت با آيات قصص تطبيق ندارد، چون مخصوص آنها نيست، بلكه در غير قصص نيز هست، و نيز مخصوص قصههايى نيست كه در قرآن تكرار شده، بلكه در آياتى هم كه يك بار قصهاى را نقل مىكند،
مانند آيات مربوط به جعل و قرار دادن خليفه در زمين نيز جريان دارد.
دهم اينكه گفتهاند: متشابه آن آياتى است كه محتاج به بيان باشد، و محكم آن است كه محتاج به بيان نباشد. اين وجه را به امام احمد بن حنبل نسبت دادهاند.
اين نيز اشكال دارد، براى اينكه تمامى آيات احكام احتياج به بيان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دارد، با اينكه قطعا متشابه نيست، كه بيانش مكرر گذشت، و همچنين آيات نسخ شده بطور مسلم از متشابهات است، كه بيانش گذشت، با اين كه احتياجى به بيان ندارد، چون چيزى نظير ساير آيات احكام است.
يازدهم اين است كه گفتهاند: محكم آن آياتى است كه هم بايد بدان ايمان داشته باشند، و هم به آن عمل كنند، و متشابه آن آياتى است كه تنها بايد به آن ايمان داشته باشند ولى عمل نكنند.
اين وجه را به ابن تيميه نسبت دادهاند، و شايد منظور او از دسته اول انشاآت قرآن، و از دومى اخبار قرآن باشد، هم چنان كه بعضى ديگر همين احتمال را از گفتار ابن تيميه دادهاند، و گرنه اين صورت، وجه يازدهم نمىشود، چون با چند وجه از وجوه گذشته منطبق است.
و اگر منظور همان باشد كه احتمال داديم اين اشكال متوجه آن است كه لازمه متشابه بودن غير آيات احكام اين است كه مردم نتوانند به هيچيك از معارف الهى در غير احكام، علم بهم رسانند، چون در معارف عمل نيست، و نيز در اين آيات آيهاى محكم نباشد تا آيات متشابه را به آن برگردانند، و به وسيله آن رفع تشابه كنند، اين از يك سو، و از سوى ديگر آيات نسخ شده همه انشاآتند، با اينكه قطعا از محكمات نيستند.
ولى مثل اين كه منظور صاحب اين قول از ايمان و عمل به محكم، و ايمان بدون عمل به متشابه، همان معنايى باشد كه لفظ آيه مورد بحث بر آن دلالت دارد، چنان كه در باره متشابهات مىفرمايد: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ﴾.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾، چيزى كه هست از آنجايى كه ايمان و عمل داشتن نسبت به محكمات، و تنها ايمان داشتن نسبت به متشابهات فرع اين است كه ما قبلا تشخيص داده باشيم كدام آيه محكم و كدام متشابه است، پس وجه نامبرده و معرفى محكم به آن آياتى كه بايد مسلمانان هم به آن ايمان داشته باشند، و هم عمل كنند، و معرفى متشابه به آن آياتى كه تنها بايد به آن ايمان بياورند، هيچ دردى را دوا نمىكند.
دوازدهم اين است كه گفتهاند: متشابهات قرآن خصوص آياتى است كه صفات خاصهاى را بيان مىكند، چه صفات خاصه خدا مانند «عليم»، «قدير»، «حكيم» و «خبير»، و چه صفات خاصه انبيا مانند آيه: ﴿وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلىَ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ﴾1 كه در باره اوصاف عيسى بن مريم (علیه السلام) است، و آيات ديگر كه شبيه اين باشد.
اين قول را نيز به ابن تيميه نسبت دادهاند.
اشكالى كه متوجه اين وجه است، اين است كه: اولا قبول نداريم كه همه آيات مربوط به صفات خاصه خدا و انبيا، از متشابهات هستند، و در ثانى به فرض هم كه آن را قبول كنيم دليلى بر چنين انحصار نداريم.
و بطورى كه از سخنان طولانى ابن تيميه برمىآيد وى دو كلمه محكم و متشابه را به معناى لغويش معنا كرده، يعنى محكم را به كلمهاى كه دلالتى محكم دارد، و متشابه را به كلمهاى كه چند معنا در آن محتمل است تعبير و تعريف كرده و گفته است، اين دو معنا امرى نسبى است، چه بسا مىشود كه يك آيه از نظر جمعيتى متشابه است، چون مردمى عامى هستند، و نمىتوانند با بحث و گفتگو معناى واقعى آن را بدست آوردند. در نتيجه در باره آن آيه احتمالها مىدهند، ولى همين آيه براى جمعى ديگر محكم است، چون قدرت بحث و فحص را دارند، و اين معنا در آيات صفات روشنتر به چشم مىخورد، چون غالب مردم در باره اين گونه صفات و اين گونه آيات دچار اشتباه مىشوند، چون فهمشان قاصر از اين است كه تا بام عالم حس بپرواز در آمده و در ما وراى عالم حس جولان كند، بناچار آنچه از صفات كه خداى تعالى براى خود اثبات كرده با صفات مشابه آن كه در خودشان سراغ دارند قياس مىكنند، و دچار گمراهى مىشوند.
مثلا خدا براى خود علم و قدرت و سمع و بصر و رضا و غضب و يد و عين و امثال اينها اثبات نموده، گمان مىكنند كه اين صفات در خداى تعالى هم از مقوله صفات خودشان امورى مادى، و يا مستلزم جسمانيت است، و يا آنها را شوخى و غير حقيقى فرض مىكنند، و از همين راه فتنهها بپا مىشود، و بدعتها ظهور مىكند، و مذاهب درست مىشود!.
پس محكم و متشابه همانطور كه گفتيم دو معناى نسبى است، محكم كه براى بعضى محكم است براى بعضى ديگر متشابه است، و متشابه كه براى بعضى متشابه است، براى بعضى ديگر محكم است، آنچه كه علم بدان براى هيچ كس ممكن نيست تاويل متشابهات،
يعنى علم بحقيقت معانى آنهاست، كه امثال آيات صفات بر آنها دلالت دارد، درست است كه ما از عبارت: ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾1 و يا عبارت ﴿إِنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾2 و امثال آن معناهايى مىفهميم، و ليكن حقيقت علم و قدرت و ساير صفات خدا و كيفيت افعال خاصه به خدا را نمىفهميم، و تاويل متشابهات هم همين است كه جز خدا كسى آن را نمىداند.
اين بود خلاصه گفتار ابن تيميه و ما ان شاء الله بزودى در بحثى كه پيرامون تاويل خواهيم داشت متعرض اشكالات گفته وى خواهيم شد.
سيزدهم اين است كه بعضى گفتهاند: محكم آن آياتى است كه عقل در درك آن راه دارد، و متشابه آن است كه چنين نباشد.
اين وجه نيز درست نيست، براى اين كه سخنى است بدون دليل، و آيات قرآنى هر چند به اين دو قسم تقسيم مىشوند، ولى صرف اين كه بعضى از آيات قرآن آن طور، و بعضى ديگر اين طور هستند دليل نمىشود بر اين كه محكم، آيات قسم اول، و متشابه آيات قسم دوم باشد، چون خصوصياتى كه در آيه مورد بحث براى محكم و متشابه ذكر شده، با اين وجه آن طور كه بايد تطبيق نمىشود، علاوه بر اين، وجه نامبرده بوسيله آيات احكام نقض مىشود، براى اين كه اين آيات بطور قطع جزء آيات محكم قرآن است، در حالى كه عقل هيچ راهى به حقيقت مفاد آن ندارد، و بنا بر وجه نامبرده بايد جزء متشابهات شمرده شود.
چهاردهم اين است كه بعضى گفتهاند: محكم عبارت است از آياتى كه ظاهرش منظور باشد، و متشابه آن است كه ظاهرش منظور نباشد.
اين وجهى است كه در بين دانشمندان اخير اسلامى شيوع يافته، و اصطلاحى هم كه همين دانشمندان در معناى «تاويل» دارند مبتنى بر همين معنايى است كه براى «محكم و متشابه» كردهاند، چون در معناى «تاويل» گفتهاند: عبارت است از معنايى كه مخالف با ظاهر كلام باشد، و گويا مراد آن كسى هم كه گفته: محكم آيهاى است كه تاويلش تنزيلش باشد، و متشابه آيهاى است كه به جز تاويل معنايى از آن فهميده نشود، همين وجه چهاردهم است.
و اين وجه هم درست نيست، زيرا صرف اصطلاحى است، و اوصافى كه در آيه
براى محكم و متشابه نام برده شده بهيچ وجه با آن تطبيق نمىكند، براى اين كه متشابه بدين جهت متشابه است كه مراد و مدلول آن مشخص نيست، و منظور از تاويل آن معناى مراد از متشابه نيست، تا متشابه به اين نشانى متميز از محكم شود، كه تاويل دارد، و محكم تاويل ندارد. بلكه همانطور كه قبلا بيان كرديم مراد از تاويل در آيه شريفه، امرى است كه شامل تمامى آيات قرآنى مىشود، چه محكمش و چه متشابهش. علاوه بر اينكه در قرآن هيچ آيهاى نداريم كه معناى ظاهرى آن منظور نباشد، و خلاف ظاهر آن مراد باشد، و اگر هم آيهاى باشد كه معناى غير ظاهرى آن مراد باشد به خاطر آيات محكم ديگرى است كه آن را بر خلاف ظاهرش برگردانده است.
چون آيات قرآن يكديگر را تفسير مىكنند، و معلوم است كه معنايى كه قرائن متصل و يا منفصل كلام، به لفظ مىدهند، معناى خلاف ظاهر نيست، آنهم در كلامى كه خود صاحب كلام تصريح كرده باشد به اين كه رسم من در كلام آن است كه اجزاى كلامم را به هم مربوط و متصل كنم، به طورى كه يكى مفسر ديگرى، و شاهد بر آن باشد، و خواننده با كمى تدبر و دقت بتواند هر اختلاف و منافاتى را كه به ظاهر به چشم مىخورد از بين ببرد، و فرموده باشد: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾1.
پانزدهم وجهى است كه از «اصم» حكايت شده، و آن اين است كه: «محكم» آن آياتى است كه همه در تاويلش اجماع و اتفاق داشته باشند، و «متشابه» آن است كه تاويلش مورد اختلاف باشد.
گويا منظور «اصم» از اتفاق و اختلاف اين است كه مدلول آيه طورى باشد كه در اولى (محكم) نظرها مختلف نباشد، و در دومى (متشابه) مختلف باشد.
اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه لازمهاش متشابه بودن تمامى قرآن است، چون هيچ آيهاى در قرآن نيست كه از هر جهت مورد اتفاق مفسرين بوده و از هيچ جهتى در آن اختلاف نباشد، بلكه يا در لفظ آن اختلاف هست، و يا در معنايش، و يا اين كه ظهور دارد يا نه، و يا در جهات ديگر حتى بعضى از مفسرين به استناد آيه ﴿كِتَاباً مُتَشَابِهاً﴾2 گفتهاند: همه قرآن متشابه است، و غفلت كردهاند از اين كه وقتى مىتواند بگويد همه قرآن متشابه است كه
آيه ﴿كِتَاباً مُتَشَابِهاً﴾ محكم باشد، و جمعى ديگر معتقدند كه ظاهر كتاب حجت نيست، يعنى ظهور ندارد.
شانزدهم اين است كه گفتهاند: متشابه از قرآن، آن آياتى است كه تفسيرش به تفسير آيهاى ديگر مشتبه شده باشد، و فهم آن به خاطر همين اشتباه مشكل شده باشد، حال چه اين كه اشكال از جهت لفظ باشد، يا از جهت معنا اين وجه را راغب1 ذكر كرده است.
كلام راغب اصفهانى در بيان مراد از محكم و متشابه و اقسامى كه براى محكم و متشابه قائل است
راغب اصفهانى در مفردات خود گفته: آيات متشابه از قرآن كريم، آن آياتى است كه تفسيرش به خاطر شباهت به تفسير آيهاى ديگر، مشكل شده باشد، حال يا از جهت لفظ، و يا از حيث معنا، و بدين جهت است كه فقها گفتهاند: آيه متشابه آن آيهاى است كه ظاهرش از مراد و معنايش حكايت نكند.
و حقيقت اين سخن اين است كه آيات قرآن از نظر اعتبار بعضى از آنها بوسيله بعضى ديگر سه قسم هستند: يكى محكم على الاطلاق است، و دوم متشابه على الاطلاق، و سوم آياتى است كه از جهتى محكم و از جهتى ديگر متشابه است.
پس متشابه فى الجمله سه قسم است: اول متشابه از جهت لفظ فقط، دوم متشابه از جهت معنا فقط، و سوم متشابه از هر دو جهت، و آن كه تنها از جهت لفظ، متشابه است، دو قسم است 1 - آنكه مفردات آن متشابه است، يا به خاطر اين كه لفظى است ناآشنا و غير مانوس مانند كلمه «أب» و كلمه «يزفون»، و يا به خاطر اين كه لفظى است داراى چند معنا، مانند لفظ «يد» و لفظ «عين»، 2 - آن متشابهى است كه جملات و تركيبات آن تشابه دارد.
قسم دوم نيز سه نوع است.
آنكه تشابهش از اين جهت ناشى شده باشد كه كلامى است مختصر و بدون توضيح، مانند آيه: ﴿وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِي اَلْيَتَامىَ فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ اَلنِّسَاءِ﴾2.
آنكه تشابهش به خاطر بسط و گستردگى كلام باشد، مانند آيه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾3، كه اگر فرموده بود: «ليس مثله شىء»، معنا براى شنونده روشنتر مىشد، چون يك حرف اضافه شده، جمله براى شنونده متشابه شده.
آنكه تشابهش از ناحيه نظم كلام باشد، مانند آيه: ﴿أَنْزَلَ عَلىَ عَبْدِهِ اَلْكِتَابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً قَيِّماً﴾1 كه تقدير آن «انزل على عبده الكتاب قيما، و لم يجعل له عوجا» است.
و نيز آيه: ﴿وَ لَوْ لاَ رِجَالٌ مُؤْمِنُونَ... لَوْ تَزَيَّلُوا﴾2 كه نظم آن طورى است كه مايه تشابه آن شده.
و متشابه از جهت معنا، آياتى است كه متعرض صفات خدا و صفات روز قيامت است، زيرا تصور اينگونه صفات براى ما ميسور و ممكن نيست، چون در نفوس ما تنها صورت چيزهايى نقش مىبندد كه به وسيله يكى از حواس ظاهرى براى ما محسوس باشد، و يا حد اقل از جنس محسوسات باشد، و صفات خدا و خصوصيات قيامت هيچيك از اين دو قسم نيست.
و متشابه از جهت لفظ و معنا، پنج قسم است: آنكه تشابهش از جهت مقدار و كميت باشد. مانند جملاتى كه عموم و خصوصش معلوم نباشد، مثلا فرموده: ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ﴾3، و نمىدانيم منظور عموم مشركين است، و يا مشركين مخصوص؟.
آنكه تشابه آن به خاطر نامعلوم بودن كيفيتش باشد، مثلا فرموده: ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ﴾4 و ما نمىدانيم اين نكاح واجب است يا مستحبّ.
1- آنكه تشابهش از جهت زمان باشد به اين معنا كه احتمال دهيم آيه نسخ شده باشد، و عمر حكمى كه در آن است سرآمده باشد، و احتمال دهيم كه نسخ نشده باشد، مانند آيه: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾5 كه تقواى كامل را واجب مىكند با اينكه آيه ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾6 تقوا را بقدر توانايى واجب كرده است.
آنكه تشابهش از جهت مكان و يا امورى باشد كه آيه در شان آن امور نازل شده باشد، مانند آيه: ﴿وَ لَيْسَ اَلْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا﴾1، كه در آيه معين نشده مقصود از پشت خانه كجا است، و مانند آيه ﴿إِنَّمَا اَلنَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ﴾2 كه تشخيص معناى «نسىء»، براى كسى كه عادت عرب جاهليت را نمىداند، مشكل است.
2- آنكه تشابهش از جهت شروطى باشد كه در صحت و فساد عمل دخالت دارند، مانند شروط نماز و نكاح.
با در نظر گرفتن اين مطالب معلوم مىشود هيچ يك از وجوهى كه مفسرين در معناى متشابه ذكر كردهاند خالى از اين وجوه و تقسيمها نيست، حتى آنكه گفته متشابه عبارت است از حروف مقطعه، و يا قتاده كه گفته است «متشابه» عبارت است از منسوخ، و «محكم» عبارت است، از ناسخ، و يا اصم كه گفته: «محكم» آياتى است كه در تفسيرش اتفاق نظر باشد، و «متشابه» آيات مورد اختلاف است.
و از سوى ديگر مىتوان تمامى انحا و اقسام متشابه را در سه قسمت خلاصه كرد: اول، متشابهى است كه اطلاع بر تاويلش براى كسى جز خدا ممكن نيست، مانند وقت قيامت، و روزى كه ظهور مىكند، و كيفيت آن و امثال اينها...
دوم، متشابهى است كه پىبردن به تاويل و معرفت آن براى انسانها ممكن است، مانند الفاظ غريب و نامانوس، و احكام مغلق و دقيق.
سوم، متشابهى است مردد بين دو قسم قبلى، هم احتمال دهيم همه انسانها مىتوانند به حقيقت معناى آن آگاه شوند، و هم احتمال دهيم مختص به راسخين در علم است، و ديگران دسترسى به آن ندارند.
و اين قسم سوم همان است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در دعاى خود در باره على (علیه السلام) به آن اشاره نموده و عرضه مىدارد: «اللهم فقهه فى الدين و علمه التاويل»3 (بار الها او را در دين فقيه ساز و تاويلش بياموز)، و نظير آن را در باره ابن عباس فرموده است، اين بود گفتار راغب در معناى محكم و متشابه، و گفتار وى عمومىترين گفتار در اين بحث است، كه در آن بين عدهاى از اقوال گذشته را جمع كرده است4.
دو اشكال بر قول راغب
ولى دو اشكال بگفته وى وارد است:
اول اينكه: وسعت و عموميتى كه وى به دامنه معناى متشابه داده تا شامل شبهات لفظى از قبيل غرابت لفظ و اغلاق تركيب و عموم و خصوص و امثال آن بشود با ظاهر آيه شريفه نمىسازد، براى اينكه آيه شريفه آيات محكمه را مرجعى دانسته براى بيانگرى آيات متشابه، و معلوم است كه غرابت لفظ و امثال آن با مراجعه به آيات محكمه از بين نمىرود و روشنى دلالت محكمات ربطى به غرابت الفاظ متشابه ندارد، بلكه براى گرهگشايى اينگونه الفاظ مرجع ديگرى هست، كه بايد به آنجا مراجعه بشود و آن عبارت است از علم لغت.
و نيز آيه مورد بحث يكى از نشانههاى متشابهات را اين دانسته كه اگر كسى آن را پيروى كند فقط به منظور فتنهانگيزى پيروى كرده، و جز اين هيچ انگيزه ديگرى نمىتواند داشته باشد، و ما مىدانيم كه پيروى عام بدون مراجعه به خاص، و پيروى مطلق بدون مراجعه به مقيد، و همچنين پيروى لفظ غريب بدون مراجعه به كتابهاى لغت، عملى است مخالف با طريقه اهل هر زبان، و قريحه هيچ اهل زبانى اجازه چنين كارى را نمىدهد، و اگر كسى چنين كند همه اهل زبان او را تخطئه مىكنند، پس او نمىتواند منشا فتنه در بين آنان بشود زيرا اهل لسان با او همكارى نخواهند كرد.
پس از همين جا مىفهميم كه منظور از متشابه، الفاظ غريب، و آن مثالهايى كه وى آورده، نيست.
اشكال دوم اين است كه وى متشابه را سه قسم كرد، اول آنكه فهمش براى عموم ممكن است، و دوم آنكه فهم آن براى احدى ممكن نيست، و سوم آنكه فهمش براى بعضى ممكن و براى بعضى غير ممكن است، و از اين تقسيم چنين برمىآيد كه وى تاويل را مختص به متشابه مىداند، در حالى كه خواننده بياد دارد كه گفتيم همه قرآن تاويل دارد. اين بود اقوال مفسرين و نظريههايى كه از ايشان در معناى محكم و متشابه و تشخيص موارد آن دو از نظر خواننده گذشت و خواننده به اشكالاتى كه بر اين اقوال وارد بود توجه فرمود و نيز متوجه شد كه آنچه از آيه شريفه به روشنى ظاهر مىشود. خلاف همه اين اقوال است، چون آيه در معناى متشابه اين ظهور را دارد كه متشابه، آن آيهاى است كه اولا دلالت بر معنا داشته باشد، و ثانيا معنايى را كه مىرساند محل شك و ترديد باشد، نه لفظ آيه، تا از راه قواعد و طرق معمول در نزد اهل زبان ترديدى كه از ناحيه لفظ ايجاد شده برطرف شود، مثلا اگر لفظ عام است به مخصصش ارجاع دهد، يا اگر مطلق است به مقيدش برگرداند، و يا به نحوى ديگر لفظ را روشن و بدون ترديد سازد بلكه همانطور كه گفتيم آيه شريفه مورد بحث آن را متشابه مىداند
كه معنايش مردد و ناسازگار با آيات ديگر باشد. و آياتى كه محكم و بدون ترديد است، معناى آيات متشابه را بيان مىكند.
و معلوم است كه هيچ آيهاى چنين وضعى ندارد، مگر وقتى كه براى فهم مردم عامى و ساده معنايى مالوف و مانوس داشته باشد، معنايى كه اينگونه ذهنهاى ساده فورا تصديقش كند، و يا تاويلى كه برايش مىكنند در نظر مردم كم اطلاع و ضعيف الادراك نزديكتر به ذهن باشد.
پيروى آيات متشابه منشا بدعتها و انحرافهاى بعد از رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم)و مبدأ فتنهها و محنتها بوده است
و شما خواننده محترم اگر از بدعتها و مذاهب و اهواى باطل و فاسدى كه فرقههايى از مسلمانان را منحرف نموده آمارگيرى كنى، و مذاهبى را كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اسلام - چه در باره معارف اصولى اسلام باشد و چه در باره فروع احكام آن - پديد آمده، مورد دقت قرار دهى خواهى ديد كه اكثر اين انحرافها به خاطر پيروى آيات متشابه قرآن و تاويلهايى بوده كه از پيش خود و بدون مدرك براى اينگونه آيات كردهاند، تاويلهايى كه خدا از آن بيزار است.
يك فرقه به خاطر تمسك به آيات متشابه قائل شدند كه خداى تعالى جسم دارد، دسته ديگر قائل به جبر شدند، گروهى به تفويض گراييدند، جمعى قائل شدند كه انبيا معصوم نيستند، و از آنان نيز گناه سر مىزند، طايفهاى بمنظور منزه داشتن خدا گفتند او اصلا صفت ندارد، و دسته ششمى معتقد شدند صفاتى كه در قرآن براى خدا آمده عين صفاتى است كه در انسان است، حتى در زايد بر ذات بودن، و گروههايى ديگر به انحرافهايى ديگر مبتلا گشتند، كه همه اينها بخاطر آن بود كه آيات متشابه را به آيات محكم برنگرداندند، تا اين محكمات بر آيات متشابه حاكم باشد.
و همچنين در باره احكام دين طايفهاى گفتند: اين احكام تشريع شده تا طريقهاى باشد براى اينكه بندگان به خدا واصل شوند پس اگر براى وصول به خدا راهى نزديكتر پيدا شد بايد آن راه را پيمود، براى اينكه مقصود تنها و تنها وصول به حق است، حال از هر راهى كه باشد، دستهاى ديگر گفتند: اصلا تكليف به واجبات و ترك محرمات، براى رسيدن به كمال است، و معنا ندارد با رسيدن انسان به حق و كمال باز هم تكليف باقى بماند.
با اينكه ما مىدانيم در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) احكام و فرائض و حدود و ساير سياستهاى اسلامى به اعتبار خود باقى بود، و كسى از مسلمانان به اين بهانه كه به حق واصل شده و يا به كمال رسيده از آن مستثنا نبوده است، و اين شانه خالى كردنها كه بعد از رحلت آن حضرت آغاز شده، دوره به دوره احكام اسلام را از درجه اعتبار ساقط و روز بروز به
دست حكومتهاى باصطلاح اسلامى ناقص گردانيده، و هيچ حكمى باطل و هيچ حدى ساقط نشد مگر آنكه باطل كنندگان و ساقط كنندگان آن، همين را بهانه كردند كه: دين تشريع نشده مگر براى صلاح دنيا و اصلاح حال بشر، و اين حكمى كه ما در مقابل حكم شرع، تشريع كردهايم براى اصلاح بشر امروز بيشتر مؤثر است.
در آخر، كار اين دست اندازىها به جايى رسيد كه بعضى گفتند: تنها غرض از شرايع دين، اصلاح دنيا به وسيله اجراى آن است، و چون دنياى امروز سياست دينى را نمىپذيرد و نمىتواند هضم كند، نيازمند وضع قوانين ديگرى است، كه تمدن امروز آن را بپسندد، و اجرايش كند. از اين بالاتر كار به جايى رسيد كه بگويند اصولا منظور از برنامههاى دينى و عمل به آن، اين است كه دلها پاك شود، و بسوى فكر و اراده صالح هدايت گردد، و امروز كه دلها به وسيله تربيت اجتماعى بسوى خدمت به خلق هدايت شده ديگر احتياجى به پاك شدن بوسيله امثال وضو و غسل و نماز و روزه ندارد.
حال اگر خواننده عزيز در اين سخنان و امثال آن - كه از حد شمارش بيرون است - دقت نموده، آن گاه در جمله ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ اِبْتِغَاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ...﴾ تامل كند، هيچ شكى در درستى گفتار ما برايش باقى نمىماند، و بطور قطع حكم مىكند به اينكه تمامى فتنهها و محنتها كه گريبان اسلام و مسلمين را گرفته، منشاى بجز پيروى متشابه و تاويل كردن قرآن ندارد.
و همين (البته خدا داناتر است) سبب شده است كه خداى تعالى اين چنين در اين باب سختگيرى را تشديد نموده در نهى از پيروى متشابه بمنظور فتنهجويى و تاويل و الحاد در آيات خدا و بدون علم در آيات خدا سخن گفتن و راه شيطان را پيروى نمودن، مبالغه نمايد، چون رسم قرآن چنين است. كه در مورد گناهانى مبالغه كند كه ارتكاب آن گناهان اثر فورى در هدم و از بين بردن اركان دين دارد، و بنيه دين و نيروى آن را تحليل مىبرد، هم چنان كه مىبينيم در مورد دوستى با كفار و نيز امر به دوستى اهل بيت پيامبر، و در خانه نشستن زنان پيامبر، و نهى از معامله ربا، و امر به اتحاد كلمه در دين، و امثال اين تشديد فرموده است.
حال بايد ديد علاج دلهايى كه منحرف هستند و همواره دوست مىدارند فتنهجويى كنند چيست؟.
بايد دانست منشا اين بيمارى ميل به دنيا و اعتماد كردن به آن و دلدادگى به زندگى آن است و اين آلودگى را از دلها نمىشويد مگر ياد روز حساب، هم چنان كه خداى تعالى اين
معنا را در جاى ديگر تذكر داده و مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تَتَّبِعِ اَلْهَوىَ فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ إِنَّ اَلَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ اَلْحِسَابِ﴾1.
و باز به همين جهت است كه مىبينم راسخين در علم از تاويل كردن آيات خدا به صورتى كه مخالف رضاى او باشد خوددارى مىكنند و در خاتمه گفتار خود به اين معنا اشاره نموده و عرضه مىدارند: ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ اَلنَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُخْلِفُ اَلْمِيعَادَ﴾.
2- ام الكتاب بودن آيات محكم چه معنا دارد؟
جمعى از مفسرين گفتهاند «ام الكتاب» بودن «محكمات» به اين معنا است كه «محكمات» اصل در كتاب است، و قواعد دين و اركان آن مبتنى بر آن اصل است، كه بايد به آن ايمان آورد، و عمل كرد، و دين هم عبارت است از همين دو اصل اعتقاد و عمل، بخلاف آيات متشابه كه چون مقصود از آنها معلوم نيست، و مدلول آنها متشابه و متزلزل است، نمىشود به آنها عمل كرد، بلكه تنها بايد نسبت به آنها ايمان آورد.
و خواننده عزيز توجه نمود كه اين توجيه، لازمه بعضى از اقوال گذشته است، يكى از آنها قولى بود كه متشابه را از اين جهت متشابه مىدانست كه مشتمل بر تاويلى است كه دسترسى به فهم آن نيست.
يكى ديگر، آن قولى بود كه متشابه را از اين جهت متشابه مىدانست كه در ابتدا مشتبه است، و الفاظش چند پهلو است، ولى چنان نيست كه معنايش تا حدودى و يا كاملا فهميده نشود، بلكه با رجوع به عقل يا لغت يا طريقه عقلايى به فهم آن دسترسى هست، و موقعى كه بررسى نشده بايد بدان ايمان داشت، و عجولانه انكارش نكرد.
بعضى ديگر گفتهاند: «ام الكتاب» بودن محكمات اين است كه متشابهات را بايد به آنها ارجاع داد، آن گاه در معناى اين ارجاع اختلاف كردهاند.
ظاهر كلام بعضى از آنان اين است كه مرادش از اين رجوع اين است كه در مورد متشابهات تنها بايد به محكمات عمل نموده، و نسبت به متشابهات اكتفاء به ايمان كرد،
همانطور كه نسبت به آياتى كه نسخ شده تنها ايمان داريم كه كلام خدا است، و حكم موقتش حكم خدا است، ولى در مرحله عمل به آيات ناسخ عمل مىكنيم.
اين قول هم چندان با قول قبلى مغايرت ندارد، و ظاهر كلام بعضى از صاحبان اين قول اين است كه خواستهاند بگويند: «آيات محكم بيانگر آيات متشابه و برطرف كننده تشابه آنها است».
و حق هم همين است چون در معناى جمله ﴿هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ﴾ آنها مادر كتابند عنايتى زائد بر معناى اصل هست، و اگر بنا به قول اول معناى كلمه «ام» همان معناى كلمه «اصل» بود ممكن بود بفرمايد: «هن اصول الكتاب»، آرى كلمه «ام» كه در فارسى به معناى مادر است هم، اين معنا را مىفهماند، كه مادر اصل فرزند است، و هم اين كه فرزند به مادر رجوع مىكند، چون نشو و نما و اشتقاق فرزند از مادرش بوده و در حقيقت فرزند بعضى از مادر است. پس كلمه «ام الكتاب» خالى از اين دلالت نيست. كه آيات متشابه هم براى خود مدلول و معنا دارند. اما مدلول آنها زائيده و فرع مدلول آيات محكمات است، و لازمه اين، آنست كه محكمات بيانگر متشابهات باشد.
علاوه بر اينكه متشابه بدين جهت متشابه است كه مراد و مدلولى نامعين و متشابه دارد، براى اينكه داراى تاويل است، چون تاويل همانطور كه گفتيم در آيات محكم نيز هست، اختصاصى به متشابه ندارد، و قرآن كريم بعضى آياتش مفسر بعضى ديگر است، پس متشابه هم قطعا مفسر دارد، و مفسر آن جز آيات محكم نمىتواند باشد.
مثال اين تفسير، آيه شريفه: ﴿إِلىَ رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾1 است، كه آيهاى است متشابه، زيرا معلوم نيست منظور از نظر كردن مردم به پروردگار خود چيست، ولى وقتى ارجاع داده شود به آيه: ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾2 كه مىفرمايد: خداى را از هيچ جهت نمىتوان به چيزى مقايسه كرد، و آيه: ﴿لاَ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصَارُ﴾3 معلوم مىشود كه مراد از «نظر كردن» و «ديدن خدا» از سنخ ديدن محسوسات به وسيله چشم نيست.
چون خداى تعالى در سوره نجم براى دل هم اثبات ديدن كرده و فرموده: ﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ أَ فَتُمَارُونَهُ عَلىَ مَا يَرىَ... لَقَدْ رَأىَ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرىَ﴾4، كه در آيه اول
از اين آيات فرموده قلب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آنچه كه ديد دروغ نگفت، معلوم مىشود قلب هم ديدنى خاص به خود دارد، نه اينكه منظور فكر باشد، چون فكر مربوط به تصديق و تركيبات ذهنى است، و رؤيت مربوط به تك تك اشياى خارجى و عينى است، معنا ندارد كلمه: «رؤيت» را در مورد فكر استعمال كنند.
پس با اين بيان روشن شد كه اين رؤيت عبارت است از يك نحوه توجه خاص قلبى، توجهى غير حسى و مادى، و غير عقلى و ذهنى.
اين يك مثال بود براى متشابه، و ارجاع آن به محكم، و بر همين قياس است، ساير متشابهات.
3- تاويل چه معنا دارد؟
جمعى از مفسرين تاويل را به تفسير معنا كرده و گفتهاند: هر دو كلمه به يك معنا است و آن عبارت است از آن معنايى كه گوينده از كلام خود در نظر دارد، و چون منظور و مقصود از بعضى آيات، به روشنى معلوم است، قهرا مراد از تاويل در جمله: ﴿وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ﴾ معنا و مراد از آيه متشابه است. يعنى: معنايى را كه از آيات متشابه مراد است غير از خداى سبحان و يا خدا و راسخين در علم كسى نمىداند.
گروهى ديگر گفتهاند: مراد از تاويل معنايى است كه مخالف با ظاهر لفظ باشد، و اين معنا از ساير معانى كه براى كلمه تاويل كردهاند شايعتر است، بطورى كه گويى اصلا لفظ مذكور، حقيقت در همين معنا است، اگر چه در اصل لغت، به معناى ارجاع يا مرجع بوده است.
و بهر حال در ميان متاخرين همين معنا شايع شده، هم چنان كه معناى اول در بين مفسرين قدما معروف بود، چه آنهايى كه مىگفتند: غير از خدا كسى تاويل قرآن را نمىداند، و چه آنهايى كه مىگفتند: راسخين در علم هم آن را مىدانند، هم چنان كه از ابن عباس نقل شده كه مىگفته: من از راسخين در علمم، و تاويل قرآن را مىدانم.
بعضى ديگر گفتهاند: تاويل آيه متشابه يكى از معانى همان آيه است، كه غير از خدا و يا غير از خدا و راسخين در علم كسى از آن آگاه نيست، البته اين معنا با ظاهر لفظ مخالفت ندارد.
در نتيجه برگشت امر به اين است كه آيه متشابه آيهاى است كه چند معنا داشته باشد، بعضى از آن معانى پوشيدهتر بوده و ديرتر به ذهن مىآيد، آنچه از همه، زودتر به ذهن مىآيد همان است كه ظاهر لفظ، آن را مىرساند، و همه مردم آن را مىفهمند، و معانى ديگر كه بعيدتر است معنايى است كه غير از خدا، و يا خدا و راسخين در علم آن را درك نمىكنند.
آن گاه مفسرين اختلاف ديگرى كردهاند در اينكه ارتباط آن معانى بعيد و باطنى، با لفظ چگونه است، چون بطور مسلم مىدانيم كه همه آن معانى در عرض واحد نمىتواند مراد از لفظ باشد، و گرنه لازم مىآيد كه يك لفظ در چند معنا استعمال شده باشد، و اين به دليلى كه در جاى خودش ذكر كردهاند جايز نيست.
پس ناگزير بايد اين چند معنا در طول هم قرار داشته باشند، و در طول يكديگر منظور و مقصود باشند، ناگزير گفتهاند: اولين معناى باطنى از لوازم، معناى ظاهر است، و دومى از لوازم اولى و سومى از لوازم دومى، و همچنين بعضى ديگر گفتهاند: معانى باطنى مترتب بر يكديگرند، به اين معنا كه اراده كردن معناى ظاهرى و معمولى لفظ، هم اراده معناى لفظ است، و هم اراده معناى باطن آن است.
مثلا وقتى به پيشخدمتت مىگويى برايم آب بياور، معناى ظاهر كلامت «آب بياور» است و معناى باطنى آن اين است كه تشنهاى و مىخواهى عطشت را فرو نشانده، و اين حاجت طبيعى تو را برآورد، و هم كمالى از كمالات وجوديت را تامين كند، و تو در گفتن «آب بياور» همه اين معانى را اراده كردهاى، بدون اين كه لفظ را در چهار معنا استعمال كرده باشى، و چهار چيز خواسته باشى، و چهار فرمان صادر كرده باشى.
در اينجا قول چهارمى نيز هست، و آن اين است كه تاويل از جنس معانى الفاظ نيست، بلكه امرى عينى است، كه الفاظ گوينده بر آن اعتماد دارد، حال اگر كلام، حكمى انشايى باشد، مثلا امر و يا نهى باشد، تاويلش عبارت از مصلحتى است كه باعث انشاى حكم و تشريع آن شده، پس تاويل آيه: ﴿أَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ﴾1 مثلا آن حالت نورانى خارجى است كه در روح نمازگزار در خارج پيدا مىگردد، و او را از فحشا و منكر دور مىكند.
و اگر كلام خبر باشد و خبر از حوادث گذشته بدهد، تاويلش خود آن حوادث واقعه در زمان گذشته است، نظير آياتى كه سرگذشت انبياى گذشته و امتهاى آنان را بيان مىكند، و اگر از حوادث زمان نزول و يا بعد از آن خبر دهد آن خبرى كه مىدهد سه جور است:
يا راجع به امورى است كه با حواس ظاهرى درك مىشود و يا از امورى است كه با عقل درك مىگردد كه تاويل اينگونه آيات نيز همان حوادثى است كه در خارج واقع شده، و يا واقع مىشود، نظير آيه: ﴿وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ﴾1، و آيه شريفه: ﴿غُلِبَتِ اَلرُّومُ فِي أَدْنَى اَلْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ﴾2.
و يا راجع به امور غيبى و آينده است كه آن امور را در دنيا و با حواس دنيايى نمىتوان درك كرد، و حتى حقيقت آن را با عقل هم نمىتوان شناخت، نظير امور مربوط به روز قيامت، يعنى تاريخ وقوع آن، و كيفيت زنده شدن اموات، و سؤال و حساب و پخش نامههاى عمل و امثال آن.
و يا راجع به امورى است كه اصلا از سنخ زمان نبوده و از حد ادراك عقول خارج است، مانند صفات و افعال خداى تعالى، كه تاويل آن خود حقايق خارجيه است، و فرق ميان اين قسم از آيات (كه حال صفات و افعال خدا، و ملحقات آن يعنى احوال قيامت و امثال آن را بيان مىكند) با ساير اقسام، اين است كه اقسام ديگر امورى بودند كه علم به تاويل آنها براى ما انسانها ممكن بود ولى قسم اخير چنين نيست، يعنى هيچكس بجز خدا حقيقت تاويل آنها را نمىداند، بله مگر راسخين در علم كه اگر خدا ايشان را به آن امور آگاه بسازد مىتوانند عالم بدانها بشوند، آنهم بقدر وسع عقل و توانايىشان.
و اما حقيقت آن امور كه تاويل حقيقى هم همان است، امورى است كه خدا علم بدان را به خود اختصاص داده است.
اين چهار وجهى كه از نظر شما گذشت، آراء و مذاهبى بود كه مفسرين در معناى تاويل ذكر كردهاند، البته اقوال ديگرى نيز در اين ميان وجود دارد كه در حقيقت از شاخههاى همان قول اول است، هر چند كه قائلين به آن از قبول وجه اول وحشت داشتهاند.
از آن جمله هفت قول زير است:
اول اينكه: «تفسير»، عمومىتر از «تاويل» است و استعمال كلمه «تفسير» بيشتر در الفاظ و مفردات آن، و كلمه «تاويل» بيشتر در معانى و جملهها بكار مىرود و نيز كلمه «تاويل» بيشتر در مورد كتابهاى آسمانى استعمال مىشود، ولى كلمه «تفسير» هم در آن مورد
و هم در ساير موارد استعمال مىشود.
دوم اينكه: گفتهاند «تفسير»، به معناى بيان معناى لفظى است كه بيشتر از يك وجه در آن محتمل نباشد، و «تاويل» به معناى تشخيص يك معنا از چند معنايى است كه در لفظ با همه آنها مىسازد و استنباط آن به وسيله دليل است.
سوم اينكه: گفتهاند «تفسير»، عبارت است از بيان معناى قطعى يك عبارت و يا يك لفظ، و «تاويل» ترجيح يكى از چند معنايى است كه در آن محتمل است، البته ترجيحى كه يقينآور نباشد، اين وجه قريب به همان وجه قبلى است.
چهارم اينكه: «تفسير»، بيان دليل مراد، و «تاويل» بيان حقيقت مراد است، مثلا در آيه: ﴿إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾1، تفسيرش اين است كه بگوئيم كلمه «مرصاد» از ماده (را - صاد - دال) است، و به معناى پاييدن و مراقب بودن است، و تاويلش اين است كه بگوئيم آيه شريفه مىخواهد مردم را از سهلانگارى و غفلت از امر خدا بر حذر بدارد.
پنجم اينكه: «تفسير»، بيان معناى ظاهر از لفظ است، و «تاويل» بيان معناى مشكل است.
ششم اينكه: «تفسير»، به دست آوردن معناى آيه است به وسيله روايت، و «تاويل» به دست آوردن آن است از راه تدبر و درايت.
هفتم اينكه: «تفسير»، جنبه عمل و پيروى دارد، و «تاويل» تنها به درد استنباط و نظر مىخورد، اين اقوال هفتگانه در حقيقت از شعب قول اول از چهار قولى است كه قبلا نقل كرديم، و اشكالى كه متوجه آن بود متوجه همه اينها نيز هست، و بهر حال به دو دليل، نه به آن چهار قول مىتوان تكيه كرد و نه به اين هفت قولى كه از آنها منشعب مىشود.
دو دليل (اجمالى و تفصيلى) بر سستى اقوالى كه در باره مراد از تاويل گفته شده است
يكى دليل اجمالى است، كه اشكالى است متوجه همه آن وجوه، و دومى تفصيلى.
اما اجمالى كه خواننده عزيز توجه نمود: مراد از تاويل آيات قرآن مفهومى نيست كه آيه بر آن دلالت دارد، چه اينكه آن مفهوم مطابق ظاهر باشد، و چه مخالف آن، بلكه تاويل از قبيل امور خارجى است، البته نه هر امر خارجى تا توهم شود كه مصداق خارجى يك آيه هم تاويل آن آيه است، بلكه امر خارجى مخصوصى كه نسبت آن به كلام نسبت ممثل به مثل و نسبت باطن به ظاهر باشد.
و اما تفصيلا يعنى اشكالاتى كه متوجه يك يك آن وجوه مىشود اين است كه وجه
اول لوازم غلطى دارد، كه كمترين آن اين است كه بايد ملتزم شويم كه بعضى از آيات قرآنى آياتى باشد كه فهم عامه مردم به درك تاويل يعنى تفسير آن نرسد، و نتواند مدلول و معناى لفظى آنها را بفهمد. و نمىتوانيم به چنين چيزى ملتزم شويم، چون خود قرآن گوياى اين مطلب است كه به منظور فهم همه مردم نازل شده، و صاحب اين قول هيچ چارهاى جز اين ندارد كه بگويد در قرآن تنها حروف مقطعه اول بعضى سورهها متشابه است. چون تنها آنها است كه عموم مردم معنايش را نمىفهمند، تازه اگر به همين معنا هم ملتزم شود باز اشكال ديگرى بر او وارد است، و آن اين است كه دليلى بر چنين توجيه ندارد، و صرف اينكه كلمه «تاويل» مانند كلمه «تفسير» مشتمل بر معناى رجوع است، دليل نمىشود بر اين كه اين دو كلمه به يك معنا است، ما مىدانيم كه كلمه «ام» نيز مشتمل بر معناى رجوع هست و مادر، مرجع فرزندان هست ولى تاويل فرزندان نيست، كلمه «رئيس» مشتمل بر معناى رجوع هست و مرءوس به رئيس مراجعه مىكند، ولى رئيس تاويل مرءوس نيست.
علاوه بر اين گفتار، فتنهجويىاى كه در آيه شريفه صفت مخصوص متشابه ذكر شده در غير حروف مقطعه هست، نه در آنها، بيشتر فتنههايى كه در اسلام پديد آمده از ناحيه پيروى آيات متشابه يعنى از ناحيه پيروى علل احكام و آيات مربوط به صفات خدا و امثال آن پديد آمده است.
اشكال قول دوم: اين است كه لازمه آن وجود آياتى است در قرآن كه خلاف معناى ظاهرى آن اراده شده باشد، و باعث معارضه آنها با آيات محكمات و در نتيجه، پديد آمدن فتنه در دين باشد، و برگشت اين سخن به اين است كه در بين آيات قرآن اختلافى هست، كه برطرف نمىشود مگر آنكه از ظاهر بعضى از آنها چشم پوشيد، و آنها را بر خلاف ظاهرشان بر معنايى حمل كرد كه فهم عامه مردم از درك آن عاجز باشد.
و اين سخن احتجاجى را كه در آيه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾1 است، باطل مىكنند، زيرا اين آيه دلالت دارد بر اينكه در قرآن هيچ اختلافى نيست، و اگر معناى اختلاف نداشتن اين باشد كه هر جا به ظاهر اختلافى ديديد آن را بر خلاف آنچه ظاهر كلام دلالت دارد حمل كنيد، به معنايى كه غير از خداى سبحان، كسى آن را از ظاهر كلام نفهمد، حجيت آيه از بين مىرود چون اختلاف نداشتن به اين معنا اختصاص به قرآن ندارد، بلكه هر كتابى را هر چند هم صفحه به صفحهاش با هم نسازد و
حتى سراپا دروغ باشد مىشود با حمل بر خلاف ظاهر، رفع اختلاف از آن كرد، و ديگر اختلاف نداشتن قرآن به اين معنا هيچ دلالتى ندارد بر اينكه اين كتاب از ناحيه خداست و هيچ بشرى نمىتواند چنين كتابى درست كند. بلكه درست كردن چنين كتابى براى هر كسى ممكن است.
پس اختلاف نداشتن به اين معنا، يعنى رفع اختلاف از كتابى به وسيله حمل بر خلاف ظاهر، نمىتواند دليل باشد كه اين كتاب از ناحيه كسى است كه مانند انسانها هر دم بر سر يك مزاج نيست، و دچار تناقض در آراء و سهو و نسيان و خطا و تكامل تدريجى در مرور زمان نمىشود، در حالى كه آيه نامبرده مىخواست همين را بگويد، و بفرمايد نبودن اختلاف در قرآن دليل است بر اينكه خداى عز و جل فرستنده آن است.
پس آيه شريفه با لسان استدلال و احتجاجى كه دارد صريح است در اينكه قرآن در معرض فهم عامه مردم است، و عموم مىتوانند پيرامون آياتش بحث و تامل و تدبر كنند، و هيچ آيهاى در آن نيست كه معنايى از آن منظور باشد كه بر خلاف ظاهر يك كلام عربى است و يا جنبه معما گويى و لغزسرايى داشته باشد.
و اما قول سوم: كه نادرستى آن براى اين است كه هر چند آيات قرآن داراى معانى مترتب بر يكديگر است، معانيى كه بعضى ما فوق بعض ديگر است، و بجز كسى كه از نعمت تدبر محروم است نمىتواند آن را انكار كند، و ليكن بايد دانست كه همه آن معانى - و مخصوصا آن معانى كه از لوازم معناى تحت اللفظى است معانى الفاظ قرآن هستند، چيزى كه هست مراتب مختلفى كه در فهم و ذكاء و هوش و كم هوشى شنونده است، باعث مىشود كه همه مردم، همه آن معانى را نفهمند، و اين چه ربطى به معناى تاويل دارد؟ تاويلى كه قرآن چنين معرفيش كرده كه به جز خدا و راسخين در علم كسى آن را نمىفهمد، رسوخ در علم كه از آثار طهارت و تقواى نفس است، ربطى و تاثيرى در تيز فهمى و كند فهمى در مسائل عاليه و معارف دقيقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهيه تاثير دارد، اما بطور دوران و عليت، يعنى هر جا و در هر كس طهارت نفس بود، آن معارف دقيقه نيز در آنجا باشد، و هر دلى كه چنين طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد، و ظاهر آيه نامبرده در باره تاويل همين است، كه جز نفوس طاهره كسى راهى بفهميدن آن ندارد.
و اما قول چهارم: اين اشكال بر آن وارد است هر چند صاحب اين وجه در بعضى از سخنانش راه صحيحى رفته، ولى در قسمت ديگر آن خطا رفته است، او هر چند درست گفته كه تاويل اختصاصى به آيات متشابه ندارد، بلكه تمامى قرآن تاويل دارد، و تاويل هم از سنخ
مدلول لفظى نيست، بلكه امر خارجى است، كه مبناى كلام قرار مىگيرد ليكن در اين نظريه خطا رفته كه هر امر خارجى را مرتبط به مضمون كلام دانسته، حتى مصاديق و تك تك اخبارى را كه از حوادث گذشته و آينده خبر مىدهد مصداق تاويل شمرده، و نيز خطا رفته كه متشابه را منحصر در آيات مربوط به صفات خداى تعالى، و در آيات مربوط به قيامت دانسته است.
توضيح اينكه بنا به گفته وى مراد از تاويل در جمله: ﴿وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ...﴾ يا تاويل قرآن است، و ضمير «ها» در آن به كتاب برمىگردد، كه در اين صورت جمله: ﴿وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ با آن نمىسازد، براى اين كه بسيارى از تاويلهاى قرآن از قبيل تاويلات قصص و بلكه احكام و نيز تاويل آيات اخلاق، تاويلهايى است كه ممكن است غير خداى تعالى و هم غير راسخين در علم، و حتى بيماردلان نيز از آن آگاه بشوند، چون حوادثى كه آيات قصص از آن خبر مىدهد چيزى نيست كه دركش مختص به خدا و راسخين در علم باشد، بلكه همه مردم در درك آن شريك هستند، و همچنين حقايق خلقى و مصالحى كه از عمل به احكام عبادات و معاملات و ساير امور تشريع شده، ناشى مىگردد.
و اگر مراد از تاويل در آيه شريفه، تاويل خصوص متشابه باشد، در اين صورت حصر مستفاد از جمله: ﴿وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ درست مىشود، و مىفهماند كه غير از خداى تعالى و راسخين در علم مثلا كسى را نمىرسد كه دنبال تاويل متشابهات قرآن را بگيرد، براى اينكه منجر به فتنه و گمراهى مردم مىشود، ولى منحصر كردن صاحب اين قول، آيات متشابه را در آيات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قيامت درست نيست، چون همانطور كه پىگيرى اين آيات منجر به فتنه و ضلالت مىشود، پىگيرى ساير آيات متشابه نيز چنين است.
گفتن اينكه بطور كلى آيات متشابه بايد از زندگى مسلمين حذف شود مثل اين مىماند كه كسى بگويد (هم چنان كه گفتهاند) منظور از اصل دين و تشريع احكام اين است كه اجتماع انسانى صالح گردد، و در نتيجه، اجتماعى زنده، تشكيل شود و چون غرض اين است، اگر فرض كنيم كه صلاح حال مجتمع با پيروى از احكامى ديگر غير احكام دينى تامين مىشود، بايد احكام دينى لغو گردد، چون در اين فرض و در اين زمان ديگر احكام دينى به درد اصلاح جامعه نمىخورد، بلكه صلاح مجتمع در پيروى احكام ديگر است.
و يا مثل اين مىماند كه كسى بگويد (هم چنان كه گفتهاند) مراد از كراماتى كه در قرآن از انبيا نقل شده - از قبيل يد بيضاء، و نفس عيسى، و امثال آن امور عادى است - كه با عباراتى تعبير شده كه ظاهرش معجزه و كرامت را مىرساند، و منظور آن اين بوده كه دلهاى عوام
را به دست آورد، و از اين راه دلهاى آنان را مجذوب، و قلوبشان را در برابر قرآن شيفته كند، و خلاصه امور عادى را به زبانى تعبير كند كه عوام خيال كنند انبيا كارهايى خارق العاده و شكننده قوانين طبيعت داشتهاند.
و از اينگونه سخنان در مذاهبى نوظهور كه در اسلام پيدا شده، بسيار ديده مىشود، و همه آنها بدون شك يكى از انحاى تاويل در قرآن به منظور فتنه بپا كردن است، پس ديگر صاحب قول سوم نبايد متشابه را منحصر در آيات صفات و آيات قيامت كند.
خواننده عزيز بعد از توجه به اشكالاتى كه در اقوال سابق الذكر بود، متوجه مىشود كه حق مطلب در تفسير تاويل اين است كه بگوئيم: تاويل حقيقتى است واقعى كه بيانات قرآنى چه احكامش، و چه مواعظش، و چه حكمتهايش مستند به آن است، چنين حقيقتى در باطن تمامى آيات قرآنى هست، چه محكمش و چه متشابهش.
و نيز بگوئيم كه اين حقيقت از قبيل مفاهيمى كه از الفاظ به ذهن مىرسد نيست، بلكه امور عينى است كه از بلندى مقام ممكن نيست در چار ديوارى شبكه الفاظ قرار گيرد، و اگر خداى تعالى آنها را در قالب الفاظ و آيات كلامش در آورده در حقيقت از باب «چون كه با كودك سر و كارت فتاد» است، خواسته است ذهن بشر را بگوشهاى و روزنهاى از آن حقايق نزديك سازد.
در حقيقت، كلام او به منزله مثلهايى است كه براى نزديك كردن ذهن شنونده به مقصد گوينده زده مىشود، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد.
هم چنان كه خود قرآن فرموده: ﴿وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾1، و در آيات ديگر قرآن كريم تصريحات و اشاراتى در اين معنا هست.
علاوه بر اين كه خواننده در بيان قبلى توجه فرموده، كه قرآن كريم لفظ تاويل را به طورى كه شمردهاند در شانزده مورد استعمال كرده و همه موارد در همين معنايى است كه ما گفتيم.
4- آيا كسى جز خدا تاويل قرآن را مىداند؟
اين مساله هم مانند مساله قبلى از موارد اختلاف شديد بين مفسرين است، و منشا
اختلاف تفسيرهاى مختلفى است كه در باره جمله: ﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ كردهاند.
بعضى گفتهاند «واو» در اول جمله، عاطفه است، كه نتيجهاش چنين مىشود كه تاويل متشابهات را، هم خدا مىداند و هم راسخين در علم.
اين رأى بعضى از قدما و همه مفسرين شافعى مذهب و بيشتر مفسرين شيعه است.
عدهاى ديگر گفتهاند: «واو» مذكور، استينافى است، كه جمله را از نو شروع مىكند، و مربوط بما قبل نيست، و نتيجه اين نظريه آن است كه تاويل متشابهات را تنها خدا بداند، و راسخين در علم با اينكه آن را نمىدانند به همه قرآن ايمان دارند، و اين نظريه بيشتر قدما و همه حنفى مذهبان از اهل سنت است.
طايفه اول به چند وجه بر مسلك خود استدلال كردهاند، و رواياتى را بر گفتار خود شاهد آوردهاند.
طايفه دوم نيز به وجوهى و رواياتى استدلال كردهاند، آن رواياتى كه مىگويد علم تاويل متشابهات از علومى است كه خدا به خودش اختصاص داده، و اين دو طايفه قرنها اختلاف خود را ادامه دادهاند، و ادله يكديگر را با دليل مخالفش باطل ساختهاند.
اختلاف در اين مساله از ابتدا توأم با خلط و اشتباه بوده و ادله طرفين قاصر از اثبات مدعاى آنها است
آنچه لازم است كه يك دانشمند اهل تحقيق در اين مقام مورد توجه قرار دهد اينست كه اين مساله از همان ابتدا كه مورد اختلاف قرار گرفته، خالى از خلط و اشتباه نبوده، يعنى بين مساله رجوع متشابه به محكم (و يا به عبارت ديگر، بين مراد از متشابه،) و مساله تاويل، خلط شده است. همان طور كه اين مطلب از ملاحظه موضوع بحثى كه عنوان كرديم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذكر نموديم، نيز، روشن مىشود. (آنچه طايفه اول براى راسخين در علم اثبات مىكنند غير آن چيزى است كه طايفه دوم انكارش مىكنند، طايفه اول مىگويند راسخين در علم با ارجاع متشابهات به محكمات مىتوانند معناى متشابهات را بفهمند، و طايفه دوم مىگويند علم به متشابهات از علومى است كه خدا به خودش اختصاص داده، نه آن، منكر گفته اين است، و نه اين منكر گفته او «مترجم»).
و به همين جهت ما متعرض نقل ادله طرفين نشديم زيرا فايدهاى در نقل آنها و اثبات و نفىشان نبود.
و اما روايات طرفين بدان جهت كه مخالف ظاهر كتاب است دردى را براى هيچيك دوا نمىكند، براى اينكه رواياتى كه علم به تاويل را براى راسخين در علم اثبات مىكند منظورش از تاويل، معنايى است مرادف با لفظ متشابه، و ما، در قرآن هيچ جايى تاويل به اين
معنا نداريم، مانند روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده از يك سو مىگويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعا كرد به ابن عباس، و عرضه داشت پروردگارا او را فقيه در دين كن، و علم تاويلش بياموز1. و نيز مىگويد ابن عباس خودش در حديثى ديگر گفته: من از راسخين در علمم، و من تاويل قرآن را مىدانم2.
و از سوى ديگر روايتى ديگر مىگويد ابن عباس3 گفت: محكمات عبارتند از آيات ناسخه، و متشابهات عبارتند از آيات منسوخه، كه از مجموع آن دو دسته روايات برمىآيد كه ابن عباس معناى آيات محكمه را تاويل آيات متشابهه مىدانسته، و اين همان است كه گفتيم تاويل به اين معنا در قرآن نداريم، و منظور قرآن از تاويل چنين معنايى نيست.
اما رواياتى كه طايفه دوم به آن استدلال كردهاند (يعنى رواياتى كه دلالت دارد بر اينكه غير خدا كسى تاويل متشابهات را نمىداند) مانند رواياتى كه مىگويد ابى بن كعب و ابن عباس آيه مورد بحث را به اين صورت قرائت مىكردهاند: «و ما يعلم تاويله الا الله و يقول الراسخون فى العلم آمنا به»4، و نيز رواياتى كه مىگويد: ابن مسعود آيه را به صورت «و ان تاويله الا عند الله و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به» قرائت كرده، هيچ يك از اين روايات چيزى را اثبات نمىكند، بدين دليل كه.
اولا: اين دو قرائت حجيت ندارد.
ثانيا: نهايت درجه دلالت آنها همين است كه آيه دلالت ندارد كه راسخين در علم نيز عالم به تاويل باشند، و دلالت نداشتن، غير از دلالت داشتن بر عدم علم است، كه طايفه دوم ادعايش را مىكنند، زيرا ممكن است دليل ديگرى پيدا شود و دلالت بر آن بكند.
و باز نظير روايتى كه در كتاب الدر المنثور5 از طبرانى نقل شده آن هم از ابى مالك اشعرى نقل كرده كه: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيده، كه فرمود: من بر امتم نمىترسم مگر از سه خطر:
اول اينكه: مالشان زياد شود، در نتيجه به يكديگر حسد ورزند، و به جان هم بيفتند.
دوم اينكه: دست به كار علم قرآن شوند، آن وقت همانها كه ايمان به قرآن دارند در صدد
برآيند كه تاويل آن را بفهمند در حالى كه تاويل آن را كسى جز خدا نمىداند، و راسخين در علم مىگويند: «ما به قرآن ايمان داريم، همهاش از ناحيه پروردگار ما است، و كسى به جز خردمندان متذكر نمىشود».
سوم اينكه: علمشان زياد شود، و بكلى از علم قرآن دست بردارند، و اعتنايى به آن نكنند.
و اين حديث به فرضى كه دلالت داشته باشد كه غير خدا كسى علم به تاويل ندارد، دلالت دارد بر نفى آن از مطلق مؤمن، نه تنها از خصوص راسخين در علم، و اين مقدار دلالت، به درد طايفه دوم نمىخورد.
و باز نظير رواياتى كه دلالت دارد بر وجوب پيروى آيات محكم و ايمان به آيات متشابه، و دلالت نداشتن اين دسته از روايات بر مدعاى نامبردگان، جاى ترديد نيست.
و نيز مانند روايتى كه تفسير آلوسى1 از ابن جرير از ابن عباس (و بدون ذكر آخر سند) نقل كرده، كه او گفته آيات قرآن كريم چهار دسته است.
اول آنچه مربوط است به حلالها.
دوم آيات مربوط به آنچه حرام است، كه هيچ مسلمانى در ندانستن اين آيات معذور نيست.
سوم آياتى كه راجع به معارف است، و علما آن را تفسير مىكنند.
چهارم آيات متشابه كه كسى به جز خدا معناى آن را نمىفهمد، و هر كس علم آن را ادعا كند دروغگو است.
و اين حديث علاوه بر اينكه نام راويان آخر سندش ذكر نشده، معارض با رواياتى است كه از خود ابن عباس نقل شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بارهاش2 دعا كرد، و خود او ادعاى علم به تاويل نمود، و مخالف با ظاهر قرآن كريم است، چون ظاهر قرآن اين است كه تاويل غير از معنايى است كه از متشابه منظور است (و بيانش گذشت).
پس آنچه بايد گفته شود همان است كه گفتيم، قرآن كريم علم به تاويل را براى غير خدا ممكن مىداند، اما خصوص آيه مورد بحث دلالتى بر آن ندارد، و ما بايد در اين دو جهت بحث كنيم، اما جهت دوم كه گفتيم خصوص آيه مورد بحث دلالتى ندارد بر اينكه غير خدا هم
مىتواند از تاويل قرآن آگاه شود، بيانش اين است كه آيه شريفه به قرينه صدر و ذيلش و به قرينه آيات بعدش تنها در صدد تقسيم آيات قرآن به دو قسم محكم و متشابه است، و نيز در صدد تقسيم مردم است به دو قسم:
يكى آنهايى كه ايمان به قرآن دارند، و قرآن را برنامه زندگى خود مىدانند، هر چه از آياتش را فهميدند عمل مىكنند، و علم آنچه را نفهميدند به خدا واگذار مىكنند.
طايفه دوم بيماردلان و منحرفينى هستند كه كارى به هدايت قرآن ندارند، فقط آن را وسيله قال و قيل و فتنهانگيزى قرار مىدهند، كه قهرا بيشتر به آيات متشابه آن دست انداخته جنجال بپا مىكنند. پس منظور آيه شريفه در ذكر «راسخين در علم»، اين است كه حال آنان و طريقه ايشان را بيان نموده و در ازاى آن مدحشان كند، و در مقابل، بيماردلان را مذمت نمايد، زائد بر اين مقدار، خارج از مقصود اوليه آيه است، و هر وجهى كه ذكر كردهاند تا اينكه به گردن آيه بگذارند كه مىخواهد راسخين در علم را هم شريك خدا كند، و بگويد آنان نيز مىتوانند علم به تاويل داشته باشند، وجوهى است ناتمام كه بيانش گذشت، پس باقى مىماند انحصارى كه از جمله: ﴿وَ مَا يَعْلَمُ﴾ استفاده مىشود، كه هيچ چيزى نمىتواند ناقض آن شود، نه اينكه و او را عاطفه بگيريم، و نه كلمه «الا» و نه هيچ چيز ديگر، پس آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است كه علم به تاويل منحصر در خدا و مختص به او است.
انحصار علم به تاويل در خداى سبحان، منافاتى با اعطاء آن علم به بعضى افراد ندارد
ليكن اين انحصار منافات ندارد با اين كه دليل ديگرى جداى از آيه مورد بحث، دلالت كند بر اينكه خداى تعالى اين علم را كه مختص به خودش است به بعضى از افراد داده، هم چنان كه در نظاير اين علم هم آياتى داريم كه دلالت دارد بر اينكه مختص به خداست و در عين حال آياتى داريم كه مىگويد خدا اين علم را به غير خودش نيز داده، مانند علم به غيب كه از يك سو مىفرمايد: ﴿قُلْ لاَ يَعْلَمُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ اَلْغَيْبَ إِلاَّ اَللَّهُ﴾1.
و نيز مىفرمايد: ﴿إِنَّمَا اَلْغَيْبُ لِلَّهِ﴾2 و مىفرمايد: ﴿وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ اَلْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ﴾3 كه همه اينها دلالت دارند بر اينكه تنها خداى تعالى علم غيب مىداند، و از سوى ديگر مىفرمايد: ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ مِنْ
رَسُولٍ﴾1، و در اين كلام خود، علم غيب را براى غير خود نيز اثبات كرده، و آن غير، عبارت است از رسولى كه صلاحيت علم غيب را داشته باشد، و براى اين معنا نظاير ديگرى در قرآن هست (مثلا گرفتن جان مردگان را، از يك سو منحصر در خدا مىكند، و از سوى ديگر به ملائكه نسبت مىدهد «مترجم»).
و اما جهت اول - كه گفتيم قرآن كريم علم تاويل را تا حدودى براى غير خدا هم اثبات كرده است، بيانش اين است كه آيات مربوط به تاويل همانطور كه خاطرنشان كرديم دلالت دارد بر اينكه تاويل عبارت است از امر خارجى، كه نسبتش به مدلول آيه نسبت ممثل به مثل است.
پس امور خارجى نامبرده هر چند مدلول آيه نيستند، به اين معنا كه لفظ آيه دلالت بر آن امر خارجى ندارد، و ليكن از آن حكايت مىكند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند، و آيات به نوعى از آن امور حكايت مىكند، نظير مثل معروف كه گفتهاند: «در تابستان شير را فاسد كردى» و اين را به كسى مىگويند كه اسباب و مقدمات امرى را قبل از رسيدن وقت آن از دست داده باشد، چيزى كه از لفظ اين مثل استفاده مىشود اين است كه زنى در تابستان كارى كرده كه خودش يا حيوانش در زمستان شير ندهد، و اين مضمون با مواردى كه براى آن مثال مىزنيم تطبيق نمىكند، و در اين موارد هر چند شيرى و تابستانى در كار نيست ولى در عين حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم مىكند.
مساله تاويل هم از همين باب است، حقيقت خارجيه كه منشا تشريع حكمى از احكام و يا بيان معرفتى از معارف الهيه است، و يا منشا وقوع حوادثى است كه قصص قرآنى آن را حكايت مىكند، هر چند امرى نيست كه لفظ آن تشريع، و آن بيان و آن قصص بطور مطابقه بر آن دلالت كند، ليكن همين كه آن حكم و بيان و حادثه از آن حقيقت خارجيه منشا گرفته، و در واقع اثر آن حقيقت را به نوعى حكايت مىكند مىگوييم: فلان حقيقت خارجيه تاويل فلان آيه است، هم چنان كه وقتى كارفرمايى به كارگرش مىگويد: (آب بيار)، معناى تحت اللفظى اين كلمه اين نيست كه من براى حفظ و بقاى وجودم ناگزير بودم بدل ما يتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم، و بعد از خوردن آن تشنه شدم، اما همه اين معانى در باطن جمله مذكور خوابيده، و تاويل آن بشمار مىرود.
پس تاويل جمله: «آب بياور، يا آبم بده» حقيقتى است خارجى در طبيعت انسانى كه منشاش كمال آدمى در هستى و در بقا است، و در نتيجه اگر اين حقيقت خارجيه به حقيقتى ديگر تبديل شود، مثلا كارفرما به خاطر اين كه غذا نخورده، احساس عطش در خود نكند، و در عوض احساس گرسنگى بكند، قهرا حكم «آبم بده» مبدل مىشود به حكم «غذا برايم بياور».
و همچنين فعلى كه در جامعهاى از جوامع، پسنديده بشمار مىرود، و فعل ديگرى كه فاحش و زشت شمرده مىشود مردم را به اولى وادار، و از دومى نهى مىكنند، اين امر و نهى ناشى از اين است كه اولى را بحسب آداب و رسوم خود - كه در جوامع مختلف اختلاف دارد - خوب، و دومى را بد مىدانند، كه اين تشخيص خوب و بد هم مستند به مجموعهاى دست به دست هم داده از علل زمانى و عوامل مكانى و سوابق عادات و رسومى است كه به وراثت از نياكان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تكرار مشاهده عملى از اعمال، آن عمل در نظرش عملى عادى شده است.
پس همين علت كه مؤتلف و مركب از اجزايى است و دست به دست هم داده است، عبارت است از تاويل انجام آن عمل پسنديده و ترك آن عمل ناپسند، و معلوم است كه اين علت عين خود آن عمل نيست، ليكن به وسيله عمل و يا ترك نامبرده حكايت مىشود، و فعل يا ترك متضمن آن و حافظ آن است.
پس هر چيزى كه تاويل دارد چه حكم باشد و چه قصه و يا حادثه، وقتى تاويلش (و يا علت بوجود آمدنش، و يا منشاش) تغيير كرد، خود آن چيز هم قهرا تغيير مىكند.
بهمين جهت است كه مىبينيد خداى تعالى در آيه شريفه: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ اِبْتِغَاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ بعد از آنكه مساله بيماردلان منحرف را ذكر مىكند، كه به منظور فتنهانگيزى از آيات متشابه معنايى را مورد استناد خود قرار مىدهند كه مراد آن آيات نيست، اين معنا را خاطر نشان مىسازد كه اين طايفه جستجوى تاويلى مىكنند كه تاويل آيه متشابه نيست، چون اگر آن تاويلى كه مورد استناد خود قرار مىدهند تاويل حقيقى آيه متشابه باشد، پيروى آن تاويل هم پيروى حق و غير مذموم خواهد بود، و در اين صورت معنايى هم كه محكم بر آن دلالت مىكند و با اين دلالت مراد متشابه را معين مىنمايد مبدل مىشود به معنايى كه مراد متشابه نيست، ولى اينان از متشابه، آن را فهميده و پيروى نمودهاند.
تاويل قرآن عبارتست از حقائق خارجى كه آيات قرآنى مستند به آن حقائق است
پس تا اينجا روشن شد كه تاويل قرآن عبارتست از «حقايقى خارجى، كه آيات قرآن
در معارفش و شرايعش و ساير بياناتش مستند به آن حقايق است، بطورى كه اگر آن حقايق دگرگون شود، آن معارف هم كه در مضامين آيات است دگرگون مىشود».
بيان اينكه در ما وراى قرآنى كه در دست ما است امرى هست كه به منزله روح از جسد و ممثل از مثل است
و خواننده گرامى اگر دقت كافى به عمل آورد خواهد ديد كه آيه شريفه مورد بحث كمال انطباق را با آيه شريفه ﴿وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾1 دارد، براى اينكه اين آيه نيز مىفهماند كه قرآن نازل شده بر ما، (پيش از نزول) و انسان فهم شدنش نزد خدا، امرى اعلى و بلند مرتبهتر از آن بوده كه عقول بشر قدرت فهم آن را داشته باشد، و يا دچار تجزى و جزء جزء شدن باشد، ليكن خداى تعالى به خاطر عنايتى كه به بندگانش داشته آن را كتاب خواندنى كرده، و به لباس عربيتش در آورده تا بشر آنچه را كه تا كنون در ام الكتاب بود و بدان دسترسى نداشت درك كند، و آنچه را كه باز هم در ام الكتاب است و باز هم نمىتواند بفهمد علمش را به خدا رد كند، و اين ام الكتاب همان است كه آيه شريفه: ﴿يَمْحُوا اَللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتَابِ﴾2 متذكر گرديده است.
و همچنين آيه شريفه ﴿بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ﴾3، آن را خاطرنشان مىسازد.
و نيز آيه شريفه: ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾4 بطور اجمال بر مضمون مفصل آيه مورد بحث دلالت مىكند، و به حكم هر دو آيه، منظور از احكام (بكسره همزه) كتاب خدا، اين است كه اين كتاب كه در عالم ما انسانها كتابى مشتمل بر سورهها و آيهها و الفاظ و حروف است، نزد خدا امرى يك پارچه است نه سورهاى و فصلى دارد، و نه آيهاى، و در مقابل كلمه «احكام» كلمه تفصيل است، كه معنايش همان سوره سوره شدن، و آيه آيه گشتن، و بر پيامبر اسلام نازل شدن است.
باز دليل ديگرى كه بر مرتبه دوم قرآن يعنى مرتبه تفصيل آن دلالت مىكند و مىرساند كه مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آيه شريفه ﴿وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنَّاسِ
عَلىَ مُكْثٍ وَ نَزَّلْنَاهُ تَنْزِيلاً﴾1 است، كه مىفهماند قرآن كريم نزد خدا متجزى به آيات نبوده، بلكه يكپارچه بوده، بعدا آيه آيه شده، و بتدريج نازل گرديده است.
و منظور اين نيست كه قرآن نزد خداى تعالى قبلا به همين صورتى كه فعلا بين دو جلد قرار دارد نوشته شده بود، و آيات و سورههايش مرتب شده بود، بعدا بتدريج بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد، تا بتدريج بر مردمش بخواند، همانطور كه يك معلم روزى يك صفحه و يك فصل از يك كتاب را با رعايت استعداد دانشآموز براى او مىخواند.
چون فرق است بين اين كه يك آموزگار كتابى را قسمت قسمت به دانشآموز القا كند، و بين اين كه قرآن قسمت قسمت بر رسول اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده باشد زيرا نازل شدن هر قسمت از آيات، منوط بر وقوع حادثهاى مناسب با آن قسمت است. و در مساله دانشآموز و آموزگار چنين چيزى نيست، اسباب خارجى دخالتى در درس روز بروز آنان ندارد، و به همين جهت ممكن است همه قسمتها را كه در زمانهاى مختلف بايد تدريس شود يك جا جمع نموده، و در يك زمان همه را به يك دانشآموز پر استعداد درس داد، ولى ممكن نيست امثال آيه: ﴿فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اِصْفَحْ﴾2 را با آيه ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ اَلْكُفَّارِ﴾3، كه يكى دستور عفو مىدهد، و ديگرى دستور جنگ، يك مرتبه بر آن جناب نازل شود و همچنين آيات مربوط به وقايع، مانند آيه: ﴿قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا﴾4. و آيه: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً﴾5 و از اين قبيل آيات يك مرتبه نازل شود.
پس ما نمىتوانيم نزول قرآن را از قبيل يك جا درس دادن همه كتاب به يك شاگرد نابغه قياس نموده، دخالت اسباب نزول و زمان آن را نديده گرفته، بگوئيم: قرآن يك بار در اول بعثت، و يا آخر عمر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يكپارچه نازل شده، و يك بار هم قسمت قسمت، پس كلمه (قرآن) در آيه: (و قرآنا فرقناه) غير قرآن معهود ما است، كه به معناى آياتى تاليف شده است.
و سخن كوتاه اين كه از آيات شريفهاى كه گذشت چنين فهميده مىشود كه در
ما وراى اين قرآن كه آن را مىخوانيم و مطالعه مىكنيم و تفسيرش را مىفهميم امرى ديگر هست، كه به منزله روح از جسد، و ممثل از مثل است، و آن امر همان است كه خداى تعالى كتاب حكيمش ناميده، و تمام معارف قرآن، و مضامين آن متكى بر آن است، امرى است كه از سنخ الفاظ نيست.
و مانند الفاظ، جمله جمله و قسمت قسمت نيست، و حتى از سنخ معانى الفاظ هم نيست، و همين امر بعينه آن تاويلى است كه اوصافش در آيات متعرض تاويل آمده، و با اين بيان حقيقت معناى تاويل روشن گشته، معلوم مىشود علت اينكه فهمهاى عادى و نفوس غير مطهره دسترسى به آن ندارد چيست.
«مطهرين» از بندگان خدا با قرآنى كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾
خداى تعالى همين معنا را در كتاب مجيدش خاطر نشان نموده، مىفرمايد: ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾1.
هيچ شبههاى در اين نيست كه آيه شريفه ظهور روشنى دارد در اينكه مطهرين از بندگان خدا با قرآنى كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند، لوحى كه محفوظ از تغيير است، و يكى از انحاء تغيير اين است كه دستخوش دخل و تصرفهاى اذهان بشر گردد، وارد در ذهنها شده، از آن صادر شود، و منظور از مس هم همين است.
و اين نيز معلوم است كه اين كتاب مكنون همان ام الكتاب است، كه آيه: ﴿يَمْحُوا اَللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتَابِ﴾2 بدان اشاره مىكند، و باز همان كتابى است كه آيه شريفه: ﴿وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾3 نام آن را مىبرد.
و اين مطهرين مردمى هستند كه طهارت بر دلهاى آنان وارد شده و كسى جز خدا اين طهارت را به آنان نداده است چون خدا هر جا سخن از اين دلها كرده طهارتش را بخودش نسبت داده است.
مثلا يك جا فرموده: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً﴾4.
و جايى ديگر فرموده: ﴿وَ لَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ﴾1 و در قرآن كريم هيچ موردى سخن از طهارت معنوى نرفته مگر آنكه به خدا و يا به اذن خدايش نسبت داده، و طهارت نامبرده جز زوال پليدى از قلب نيست و قلب هم جز همان نيرويى كه ادراك و اراده مىكند چيزى نمىتواند باشد.
در نتيجه طهارت قلب عبارت مىشود از طهارت نفس آدمى در اعتقاد و ارادهاش، و زايل شدن پليدى در اين دو جهت، يعنى جهت اعتقاد و اراده و برگشت آن به اين است كه قلب در آنچه كه از معارف حقه درك مىكند ثبات داشته باشد، و دستخوش تمايلات سوء نگردد، يعنى دچار شك نشود. بين حق و باطل نوسان نكند، و نيز علاوه بر ثباتش در مرحله درك و اعتقاد، در مرحله عمل هم كه لازمه علم است بر حق ثبات داشته و به سوى هواى نفس متمايل نگردد، و ميثاق علم را نقض نكند، و اين همان رسوخ در علم است.
«مطهرين» همان «راسخين در علم» هستند
چون خداى سبحان راسخين در علم را جز اين توصيف نكرده، كه راه يافتهگانى ثابت بر علم و ايمان خويشند، و دلهايشان از راه حق به سوى ابتغاء فتنه منحرف نمىشود، پس معلوم شد اين مطهرين همان راسخين در علمند.
و ليكن در عين حال نبايد نتيجهاى را كه اين بيان دست مىدهد اشتباه گرفت، چون آن مقدارى كه با اين ثابت مىشود همين است كه مطهرين، علم به تاويل دارند، و لازمه تطهيرشان اين است كه در علمشان راسخ باشند، چون تطهير دلهاشان مستند به خدا است، و خدا هم هرگز مغلوب هيچ چيز واقع نمىشود.
لازمه تطهيرشان اين است نه اينكه بگوييم راسخين در علم بدان جهت كه راسخ در علمند داناى به تاويلند، و رسوخ در علم سبب علم به تاويل است، چون اين معنا را بگردن آيه نمىتوان گذاشت، بلكه، چه بسا از سياق آيه بفهميم كه راسخين در علم جاهل به تاويلند، چون مىگويند: ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ يعنى ما به قرآن ايمان داريم همهاش از نزد پروردگار ما است چه بفهميم و چه نفهميم، علاوه بر اينكه ما مىبينيم قرآن كريم مردانى از اهل كتاب را به صفت رسوخ در علم، و شكر در برابر ايمان و عمل صالح توصيف كرده، فرموده: ﴿لَكِنِ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ﴾2 و با اين كلام خود اثبات نكرده كه در نتيجه رسوخ در علم داناى به تاويل هم هستند.
و همچنين آيه شريفهاى كه مىفرمايد: ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾1 اثبات نمىكند كه مطهرون همه تاويل كتاب را مىدانند و هيچ تاويلى براى آنان مجهول نيست، و در هيچوقت به آن جاهل نيستند بلكه از اين معانى ساكت است، تنها اثبات مىكند كه فى الجمله تماسى با كتاب يعنى با لوح محفوظ دارند اما چند و چون آن احتياج بدليل جداگانه دارد.
5- چرا كتاب خدا مشتمل بر متشابه است؟
يكى از اعتراضاتى كه بر قرآن كريم وارد كردهاند، اين است كه قرآن مشتمل است بر آياتى متشابه، با اينكه شما مسلمين ادعا داريد كه تكاليف خلق تا روز قيامت در قرآن هست، و نيز مىگوييد: قرآن قول فصل است، يعنى كلامى است كه حق و باطل را از يكديگر جدا مىسازد، در حالى كه ما مىبينيم هم مذاهب باطل به آيات آن تمسك مىجويند و هم آن مذهبى كه در واقع حق است، و اين نيست مگر به خاطر تشابه بعضى از آيات آن، و اين قابل انكار نيست، كه اگر همه آياتش روشن و واضح بود و اين متشابهات را نداشت قطعا غرضى كه از فرستادن قرآن منظور بود، بهتر و زودتر به دست مىآمد، و ماده اختلاف و انحرافى نمىماند، و اگر هم اختلافى مىشد زودتر آن را قطع مىكرد.
بعضى از مفسرين از اين ايراد به وجوهى پاسخ دادهاند، كه بعضى از آن پاسخها بسيار سست و بىپايه است، مثل اينكه گفتهاند: وجود متشابهات در قرآن، باعث مىشود كه مسلمين در بدست آوردن حق و جستجوى آن رنج بيشترى برده، و در نتيجه اجر بيشترى بدست آورند.
و يا گفتهاند اگر همه قرآن صريح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشكار معرفى مىكرد دارندگان ساير مذاهب (بخاطر تعصبى كه نسبت به مذهب خود دارند) از قرآن متنفر شده، و اصلا توجهى به آن نمىكردند تا ببينند چه مىگويد. و هر گاه كه مشتمل بر سخنانى متشابه و دو پهلو گرديده، باعث شده كه مخالفين به طمع اينكه آن آيات را دليل مذهب خود بگيرند نزديك، بيايند، و در قرآن غور و بررسى كنند، و در نتيجه بفهمند كه مذهب خودشان باطل است، و به مذهب حق پى ببرند.
و يا گفتهاند قرآن در صورت در بر داشتن آيات متشابه، باعث مىشود كه نيروى فكرى مسلمين در اثر دقت در مطالب آن، ورزيده شود و بتدريج از ظلمت تقليد در آمده و به نور تفكر و
اجتهاد برسند، و اين معنا در تمام شؤون زندگى برايشان عادت شود كه همواره نيروى عقل خود را به كار اندازند.
و يا گفتهاند قرآن با دارا بودن آيات متشابه، باعث شده است كه مسلمين از راههاى مختلفى به تاويل دست يابند، و به همين منظور در فنون مختلف علمى از قبيل علم «لغت» «صرف»، «نحو» و «اصول فقه» متخصص گردند.
بررسى سه جوابى كه به پرسش فوق داده شده و قابل بررسى هستند
اينها پاسخهاى بيهودهاى است كه به اشكال ذكر شده، دادهاند، كه با كمترين نظر و دقت، بيهودگى آن براى هر كسى روشن مىشود، و آنچه كه شايستگى براى ايراد و بحث دارد جوابهاى سهگانه زير است:
اول اينكه: كسى بگويد: خداى تعالى قرآن را مشتمل بر متشابهات كرد تا دلهاى مؤمنين را بيازمايد، و درجات تسليم آنان را معين سازد، و معلوم شود چه كسى تسليم گفتار خدا و مؤمن به گفته او است، چه اينكه گفته او را بفهمد يا نفهمد، و چه كسى تنها تسليم آياتى است كه برايش قابل درك است، زيرا اگر همه آيات قرآن صريح و روشن بود ايمان آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسليم در برابر رسولان خدا نمىداشت.
ولى اين پاسخ درستى نيست، براى اينكه خضوع يك نوع انفعال و تاثر قلبى است، كه در فرد ضعيف، آنجا كه در برابر فرد قوى قرار مىگيرد پيدا مىشود، و انسان در برابر چيزى خاضع مىشود كه يا به عظمت آن پى برده باشد، و يا عظمت آن، درك او را عاجز ساخته باشد، نظير قدرت و عظمت غير متناهيه خداى سبحان، و ساير صفاتش، كه وقتى عقل با آنها روبرو مىشود عقبنشينى مىكند، زيرا احساس مىكند كه از احاطه به آنها عاجز است.
و اما چيزهايى كه عقل آدمى اصلا آنها را درك نمىكند، و تنها باعث فريب خوردن آنان مىشود، يعنى باعث مىشود كه خيال كنند آنها را مىفهمند برخورد با اينگونه امور خضوع آور نيست، و خضوع در آنها معنا ندارد، مانند آيات متشابهى كه عقل در فهم آن سرگردان است، و خيال مىكند آن را مىفهمد در حالى كه نمىفهمد.
وجه دوم اينكه: گفتهاند قرآن بدين جهت در بر دارنده آيات متشابه است كه تا عقل را به بحث و تفحص وا دارد و به اين وسيله عقلها ورزيده و زنده گردند، بديهى است كه اگر سر و كار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فكر در آن مطالب بكار نيفتد، عقل مهمل و مهملتر گشته و در آخر بوته مردهاى مىشود، و حال آنكه عقل عزيزترين قواى انسانى است، كه بايد با ورزش دادن تربيتش كرد.
اين وجه هم چنگى به دل نمىزند براى اينكه خداى تعالى آن قدر آيات آفاقى (در
طبيعت) و انفسى (در بدن انسان) خلق كرده كه اگر انسانهاى امروز و فردا و ميليونها سال ديگر در آن دقت كنند به آخرين اسرارش نمىرسند.
و در كلام مجيدش هم به تفكر در آن آيات امر فرموده، هم امر اجمالى كه فرموده (در آيات آفاق و أنفس فكر كنيد)1، و هم بطور تفصيل كه در مواردى خلقت آسمانها و زمين و كوهها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهاى انسانها و الوان آنان را خاطرنشان ساخته است.
و نيز سفارش فرموده تا در زمين سير نموده در احوال گذشتگان تفكر نمايند، و در آياتى بسيار تعقل و تفكر را ستوده، و علم را مدح كرده، پس ديگر احتياج نبود كه با مغلق گويى و آوردن متشابهات عقول را به تفكر وا دارد، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار گمراهى سازد، و در نتيجه فهمها و افكار بلغزد، و مذاهب مختلفى درست شود.
وجه سوم اينكه: گفتهاند انبيا (علیه السلام) مبعوث شدهاند براى همه مردم، و در بين مردم همه رقم افراد وجود دارد، هم انسان باهوش، و هم كودن، هم عالم و هم جاهل.
از سوى ديگر همه معارف در قياس با فهم مردم يكسان نيستند، و بعضى از معارف است كه نمىشود آن را با عبارتى روشن ادا كرد بطورى كه همه كس آن را بفهمد، در امثال اين معارف بهتر آن است طورى ادا شود كه تنها خواص از مردم آن را از راه كنايه و تعريض بفهمند، و بقيه مردم مامور شوند كه آن معارف را نفهميده بپذيرند، و به آن ايمان آورده، علم آن را به خدا واگذار كنند.
اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه كتاب خدا همانطور كه آيات متشابه دارد، محكمات نيز دارد، محكماتى كه بايد معناى متشابهات را از آنها خواست و لازمه اين مطلب آنست كه در متشابهات مطلبى زايد بر آنچه محكمات از آنها درمىآورد نبوده باشد، آن وقت اين سؤال بىپاسخ مىماند، كه پس چرا در كلام خدا آياتى متشابه گنجانده شده، وقتى معانى آنها در محكمات بوده، ديگر چه حاجت به متشابهات بود؟.
منشا اشتباه صاحبان اين قول اين است كه معانى را دو نوع متباين فرض كردهاند، يكى آن معانى كه در خور فهم مخاطبين از عامه و خاصه و تيزهوش و كودن است، كه مدلول آيات محكمات است.
دوم آن معانى كه سنخش طورى است كه جز خواص، آن معانى را درك نمىكنند،
زيرا معارفى است بس بلند، و حكمتهايى است بسيار دقيق، و نتيجه اين اشتباه و خلط اين است كه آيات متشابه رجوعى به محكمات نداشته باشد، با اينكه در سابق اثبات كرديم كه اين بر خلاف صريح آياتى است كه دلالت مىكند بر اينكه آيات قرآن يكديگر را تفسير مىكنند، و همچنين ادله ديگر.
بيان آنچه در پاسخ به سؤال بالا شايسته گفتن است با توجه به پنج امر
پس آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه وجود متشابه در بين آيات قرآن ضرورى است، و ناشى از وجود تاويل به معنايى كه كرديم و مفسر بودن آيات نسبت به يكديگر است، و اگر بخواهيم اين معنا را روشنتر بيان كنيم، و شما خواننده محترم هم بهتر دريابى، بايد در جهات مختلفى كه قرآن در آن جهات بياناتى دارد بيشتر بايستيم و امورى را كه قرآن كريم اساس معارف خود را بر آن پايهها نهاده، و عرض نهايى را كه از آن معارف داشته، در نظر بگيريم، و آن پنج امر است.
هدف از خلقت انسان، تشريع دين و سپس تطهير الهى است و همه افراد انسان به اين كمال نمىرسند
اول اينكه: خداى سبحان در كتاب مجيدش فرموده: اين كتاب تاويلى دارد كه معارف و احكام و قوانين و ساير محتويات آن دائر مدار آن تاويل است، و اين تاويلى كه تمامى آن بيانات متوجه آن است امرى است كه فهم مردم معمولى چه تيزهوش و چه كودن از درك آن عاجز است، و كسى نمىتواند آن را دريابد، بجز نفوس پاكى كه خداى عز و جل پليدى را از آنها دور كرده است، و تنها اينگونه نفوس مىتوانند به تاويل قرآن دست يابند، و اين نقطه نهايى آن هدفى است كه خداى عز و جل براى انسان در نظر گرفته، خدايى كه دعاى بشر را مستجاب نموده، اگر بخواهند در ناحيه علم، به علم كتابش هدايتشان كند دعايشان را مىپذيرد، كتابى كه بيانگر هر حقيقتى است، و كليد اين استجابت همان تطهير الهى است، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿مَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ﴾1.
و در اين فرمايش خود اعلام كرد كه نقطه نهايى هدف از خلقت انسانها همان تشريع دين، و بدنبالش تطهير الهى است.
و اين كمال انسانى مانند ساير كمالات كه خدا و عقل به سوى آن دعوت مىكنند چيزى نيست كه تمامى افراد به آن برسند، و جز افرادى مخصوص به آن دست نمىيابند هر چند كه از همه بشر دعوت شده تا بسوى آن حركت كنند، پس تربيت يافتن به تربيت دينى تنها در افرادى مخصوص به نتيجه مىرسد، و آنان را به درجه كامل از طهارت نفس مىرساند، و ما بقى را به بعضى از آن درجات مىرساند كه البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد، آن درجات نيز مختلف است.
مساله طهارت نفس عينا مانند داشتن تقوا در مرحله عمل است، كه خداى تعالى تمامى افراد بشر را به آن دعوت كرده، و فرموده: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾1 و ليكن حق تقوا كه همان كمال آن و نهايت درجه آنست، جز در افرادى معدود حاصل نمىشود، و آنچه در ما بقى مردم حاصل مىشود درجات پائينتر از آن حد است، (الامثل فالامثل)، همه اينها به خاطر اختلافى است كه مردم در فهم و طبيعت خود دارند، و اين مختص مساله طهارت نفس و تقوا نيست، بلكه تمامى كمالهاى اجتماعى از حيث تربيت، و دعوت همين طور است، آن كسى كه بنيانگذار يك اجتماع است تمامى افراد را به بالاترين درجه هر كمالى دعوت مىكند، و مىخواهد كه مثلا در علم، در صنعت، در ثروت، در آسايش، و ساير كمالات مادى و معنوى به نهايت درجه آن برسند؟ ولى آيا مىرسند؟ نه بلكه تنها بعضى از افراد جامعه به آن مىرسند، و ما بقى بر حسب استعدادهاى مختلف به درجات پائينتر آن دست مىيابند، و در حقيقت امثال اين غايات، كمالاتى است كه جامعه به سوى آن دعوت مىشود، نه تك تك افراد، به طورى كه هيچ فردى از آن تخلف نداشته باشد.
راه رسيدن به هدف فوق شناساندن انسان به خود او است (از طريق تربيت علمى و عملى)
دوم اينكه: قرآن قاطعانه اعلام مىدارد كه تنها راه رسيدن انسانها به اين هدف اين است كه نفس انسان را به انسان بشناسانند، و به اين منظور او را در ناحيه علم و عمل تربيت كنند.
در ناحيه علم به اين قسم كه حقايق مربوط به او را از مبدأ گرفته تا معاد به او تعليم دهند، تا هم حقائق عالم، و هم نفس خود را، كه مرتبط با حقايق و واقعيات عالم است بشناسد و در اين صورت شناختى حقيقى نسبت به نفس خود مىيابد.
و اما در ناحيه عمل به اين قسم كه قوانين صالح اجتماعى را بر او تحميل كنند تا شؤون زندگى اجتماعيش صالح گردد، و مفاسد زندگى اجتماعى، او را از برخوردارى از علم و عرفان باز ندارد، و بعد از تحميل آن قوانين يك عده تكاليف عبادى بر او تحميل كنند، كه در اثر تكرار و مواظبت بر عمل به آن، نفسش و سويداى دلش متوجه مبدأ و معاد شود، و به عالم معنا و طهارت نزديك و مشرف گردد، و از آلودگى به ماديات و پليديهاى آن پاك شود.
خواننده عزيز، اگر در آيه شريفه: ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ﴾2 دقت كند، و آنچه از آن فهميد با بيانى كه ما در آيه: ﴿وَ لَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ﴾3
داشتيم، و همچنين با آيه: ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾1 و آيه: ﴿يَرْفَعِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾2 و آياتى ديگر كه نظير اين آيات است، ضميمه كند، آن وقت غرض الهى از تشريع دين و هدايت انسان به سوى خود و راهى كه به اين منظور پيش گرفته، برايش روشن مىشود.
از اين بيان يك نتيجه مهم به دست مىآيد، و آن اين است كه: «قوانين اجتماعى اسلام در حقيقت مقدمه است براى تكاليف عبادى، و خود آنها مقصود اصلى نيستند، و تكاليف عبادى هم مقصود بالاصل نيست، بلكه آن نيز مقدمه براى معرفت خدا و آيات او است». در نتيجه كمترين اخلال يا تحريف يا تغيير در احكام اجتماعى اسلام باعث فساد احكام، و عبوديت آن، و فساد نامبرده نيز باعث اختلال معرفت خواهد بود.
استنتاج اين نتيجه از آن بيان بسيار روشن است، تجربه هم صحت اين نتيجه را ثابت مىكند، براى اينكه چهارده قرن از صدر اسلام مىگذرد، و ديديم كه فساد از چه راهى در شؤون دين اسلام پيدا شد، و از كجا آغاز شد.
اگر كمى دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه هر فسادى پيدا شده، ريشهاش انحراف از احكام اجتماعى اسلام بوده، (وقتى امت اسلام از در خانه آن كسى كه بايد به حكم خدا و تصريح رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زمامدارشان باشد، به در خانه ديگران منحرف شدند، از همان زمان بتدريج در احكام عملى اسلام دست اندازى، و در آخر در معارف و عقايد اسلام نيز دسيسه شد «مترجم»)، تا آنجا كه معارف اسلام از همه جاى زندگى بشر بيرون رفت.
و ما قبلا متذكر شديم كه فتنههايى كه در اسلام پيدا شد، از ناحيه پيروى متشابهات و تاويل خواهى آن بود، و اين عمل انحرافى تا عصر حاضر ادامه يافته است.
اساس هدايت اسلام بر علم و معرفت است نه تقليد كور كورانه
سوم اينكه: اساس هدايت اسلام (در مقابل ساير هدايتها) بر اساس علم و معرفت است، نه تقليد كوركورانه. دين خدا مىخواهد تا جايى كه افراد بشر ظرفيت و استعداد دارند علم را در دلهايشان متمركز كند، چون همانطور كه در گفتار قبلى گفتيم غرض دين، معرفت است، و اين غرض حاصل نمىشود مگر از راه علم، و چگونه اينطور نباشد؟ با اينكه در ميان كتب وحى هيچ كتابى، و در بين اديان آسمانى هيچ دينى نيست كه مثل قرآن و اسلام مردم را
به سوى تحصيل علم تحريك و تشويق كرده باشد.
و همين اساس باعث شده است كه قرآن كريم، اولا: حقايقى از معارف را بيان نموده، و در ثانى: احكام عمليهاى را هم كه تشريع كرده همه را به آن معارف مرتبط سازد، و به عبارت ديگر نخست انسان را به خود او چنين معرفى نموده، كه موجودى است كه خدا او را به دست قدرت خود خلق كرده، و در خلق كردنش و بقايش ملائكه و ساير مخلوقات خود را واسطه قرار داده، و براى خلقت و بقاى او آسمان و زمين و گياهان و حيوانات و مكان و زمان و هزاران شرايط ديگر را پديد آورده است. و نيز به او بفهماند كه خواه ناخواه به سوى معاد و ميعاد رهسپار است و همه تلاشش به سوى پروردگار است، و سرانجام خداى را ديدار خواهد كرد، و خدا سزاى اعمالش را مىدهد، يا به سوى بهشت و يا به سوى آتشش راه مىنمايد، اين يك عده از معارف كتاب خدا است كه مربوط به عقايد است.
آن گاه به انسان مىفهماند اعمالى كه او را به سعادت بهشت مىرساند چگونه اعمالى است، و آن اعمالى كه او را به شقاوت آتش دچار مىكند چيست؟.
يعنى برايش احكام عبادى و قوانين اجتماعى را شرح مىدهد، اين هم يك عده ديگر از معارف كتاب خدا است.
طايفه ديگر بياناتى است كه براى بشر شرح مىدهد، كه اين احكام و قوانين اجتماعى كه گفتيم تو را به سعادتت مىرساند مرتبط به طايفه اول است، و به منظور سعادت بشر تشريع شده، چون دستوراتى است كه مشتمل بر خير دنيايى و آخرتى بشر است، اين هم طايفه سوم.
آن گاه اين معنا به خوبى برايت روشن مىگردد كه طايفه دوم به منزله مقدمه است براى طايفه اول، و طايفه اول به منزله نتيجه است براى طايفه دوم، و طايفه سوم به منزله رابطى است كه دو طايفه اول را به هم مربوط مىسازد و دلالت آيات قرآن بر اين سه طايفه واضح است احتياج ندارد كه ما آنها را دستهبندى كنيم.
امرى كه باعث شده است بيانات قرآن كريم جنبه «مثل» به خود بگيرد
چهارم اينكه فهم عامه بشر بيشتر با محسوسات سر و كار دارد و لذا نمىتواند ما فوق محسوسات را به آسانى درك كند، و مرغ فكر خود را تا بام طبيعت پرواز دهد.
افراد انگشتشمارى هم كه از راه رياضتهاى علمى توانستهاند فهم خود را ترقى داده به ادراك معانى و كليات قواعد و قوانين موفق شوند وضعشان به خاطر اختلاف وسائل اين توفيق، مختلف است و به همين جهت فهم آنان در درك معانى خارج از حس و محسوسات، بشدت مختلف شده است و اين اختلاف از نظر مراتب، دامنه عريضى دارد كه احدى نمىتواند
اين اختلاف را انكار كند.
اين نيز قابل انكار نيست كه هر معنا از معانى كه به انسان القا شود، تنها و تنها از راه معلومات ذهنى او صورت مىگيرد، (مانند معلوماتى كه در خلال زندگيش كسب نموده)، حال اگر معلومات ذهنى او همه از قماش محسوسات باشد، و ذهن او تنها با محسوسات مانوس باشد، ما نيز مىتوانيم مساله معنوى خود را، از طريق محسوسات به او القا كنيم، و تازه اين القا به مقدار كشش فكريش در محسوسات امكان پذير است، مثلا لذت نكاح را براى كودكى كه كشش فكريش به اين امر محسوس نرسيده به شيرينى عسل يا حلوا ممثل كنيم، و اگر فكرش به معانى كلى هم مىرسد همين لذت نكاح را به آن معانى كليه، و به قدرى كه فكرش ظرفيت دارد ممثل مىسازيم.
پس دسته اول، معانى را هم با بيان حسى درك مىكنند، و هم با بيان عقلى، ولى دسته دوم تنها با بيان حسى مىتوانند معانى را درك نمايند.
و از آنجايى كه هدايت دينى اختصاص به يك طايفه و دو طايفه ندارد، و بايد تمامى مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند، و نيز از آنجايى كه قرآن مشتمل بر تاويل بود، لذا اين سه خصوصيت باعث شد بيانات قرآن كريم جنبه مثل به خود بگيرد.
به اين معنا كه، قرآن كريم آنچه از معانى كه معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته، معارفى را كه براى مردم شناخته شده نيست در قالب آن معانى در مىآورد، تا مردم آن معارف را بفهمند، نظير اينكه خود ما مردم، اجناس خود را با سنگ و كيلو و مثقال مىسنجيم، با اينكه هيچ مناسبتى بين انگور و آهن نيست، نه شكل آهن را دارد، و نه حجم آن را، ولى همين كه از نظر سنگينى مناسبتى بين آن دو هست آن را با اين مىسنجيم.
آيات قرآنى كه در سابق به آن استشهاد كرديم، و يكى از آنها آيه: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾1 بود، هر چند اين نكته را صريحا بيان نكرده، و به كنايه و اشاره برگذار نموده، و ليكن به اين اشاره اكتفاء نكرده و آن را با يك مثلى كه براى حق و باطل زده بيان فرموده است: ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي اَلنَّارِ اِبْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّه اَلْحَقَّ وَ اَلْبَاطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ اَلنَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي اَلْأَرْضِ كَذَلِكَ
يَضْرِبُ اَللَّهُ اَلْأَمْثَالَ﴾1.
و با اين آيه شريفه خاطرنشان كرده: كه حكم اين مثل در همه افعال خدا جارى است، همانطور كه در گفتههايش جارى است.
پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است، و منظورش از گفتار و كردار، خود حق است، چيزى كه هست هم در گفتارش و هم در كردارش امورى همراه است كه مقصود اصلى نيستند، و سودى هم ندارند، و اتفاقا اين امور چشمگيرتر از خود حق است، ولى دوامى ندارد، و بزودى باطل و زايل مىشود، و تنها حق باقى مىماند، كه براى مردم سودمند است، مگر آنكه آن حق هم معارض با حقى مهمتر و سودمندتر شود، كه در اين فرض حق مهمتر حق كوچكتر را باطل مىكند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است، كه متضمن معنايى است حق و مقصود بالاصالة، ولى با كلماتى ادا شده كه آن كلمات معناى ديگرى را به ذهن مىآورد معنايى باطل كه مقصود بالاصالة نيست، و با مراجعه به آيات محكم قرآن، معناى باطل از بين مىرود، و آنچه حق است محقق مىشود: ﴿لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ﴾2، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براى آن است كه حق را محقق و باطل را زايل سازد.
گفتار ما در باره افعال خدا نيز همين گفتارى است كه در باره كلام خدا گفتيم، (خداى عز و جل كارهايى مىكند كه ظاهر آن مقصود اصلى نيست، مقصود غير ظاهر است، ولى چيزى نمىگذرد كه آن ظاهر از بين مىرود، و واقع و باطن عمل آشكار مىشود «مترجم»).
و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفاده مىشود اين است كه معارف حقه الهيه مثل آبى است كه خدا از آسمان مىفرستد و اين آب فى نفسه تنها آب است و بس، نه كميت آن منظور است، و نه كيفيت، و ليكن اختلاف در ظرفيت زمينى است كه اين آب بر آن مىبارد، هر زمينى مقدارى معين مىگيرد يكى كمتر و يكى بيشتر، و اين اندازهها امورى است
كه در خود سرزمين است، اصول معارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در سابق ذكر شد نيز همين طور است، در آنجا گفتيم اين مصالح روابطى است كه احكام را با معارف حقه مرتبط مىكند، اين حكم خود آن مصالح است، با قطع نظر از بيان لفظى، و اما همين مصالح وقتى به صورت حكم و در قالب لفظ در مىآيد چه بسا همراه با زوائدى باشد، كه به منزله كف سيل است، و مثل آن كف، ظهور و بروزى و جلوهاى دارد، اما چيزى نمىگذرد كه از بين مىرود، و آنچه حاكى از مصالح است باقى مىماند، نظير احكامى كه قرار است در آينده نسخ شود، كه ظاهر عبارتش و آيهاى كه متضمن آن حكم است اقتضا مىكند كه حكم نامبرده هميشگى باشد، و ليكن آيه ناسخ كه حكمى ديگر مىآورد ظهور آن آيه را باطل مىكند، و مىفهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، و از اين به بعد حكمى ديگر داراى مصلحت است.
اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادى الفاظ.
و اما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، ديگر آن بىرنگى و بىقيدى واقعى را ندارد، هم چنان كه آن باران بىقيد و رنگ و بىكميت و كيفيت وقتى وارد در وادىهاى زمين شد، بىقيدى خود را از دست داده، هر وادى بقدر ظرفيتش از آن گرفته، سيلهاى كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مىاندازد، سيلهايى كه هم اندازههايش مختلف است، و هم شكلش معارف هم وقتى در وادى الفاظ درآمد، به شكل و اندازه قالبهاى لفظى در مىآيد، و اين شكل و اندازهها هر چند منظور صاحب كلام هست، اما در عين حال مىتوان گفت همه منظور او نيست، بلكه در حقيقت مثال و قالبى است كه معنايى مطلق و بىرنگ و شكل را تمثيل مىكند، مشتى است از آن خروار و نمونهاى است از آن بسيار.
در نتيجه همين الفاظ وقتى از ذهنهاى افراد مختلف عبور مىكند، هر ذهنى از آن الفاظ چيزهايى مىفهمد، كه عينا مانند كف سيل، مقصود اصلى نيست.
چون ذهنها به خاطر معلوماتى كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معانى الفاظ دخل و تصرف مىكند، و بيشتر اين تصرفها در معناهايى است كه براى صاحب ذهن مانوس و مالوف نبوده، مانند معارف اعتقاديه، و مصالح احكام، و ملاكات آنها، كه بيانش گذشت.
و اما در احكام و قوانين اجتماعى از آنجايى كه ذهن با آنها مانوس است، در آنها دخل و تصرفى نمىكند، مگر اينكه باز بخواهد از ملاكها و دلائل آنها سر درآورد، از همين جا روشن مىشود كه متشابهات قرآن آياتى است كه مشتمل بر ملاكات احكام، و متعرض اصول
عقايد است، نه آياتى كه صرفا احكام و قوانين دينى را بيان مىكند، و نامى از ملاكات و علل آنها نمىبرد.
بيان اينكه جنبه مثل داشتن، مستلزم وجود تشابه است (ضرورت وجود متشابهات)
پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات لفظى قرآن، مثلهايى است براى معارف حقه الهيه، و خداى تعالى براى اينكه آن معارف را بيان كند، آنها را تا سطع افكار عامه مردم تنزل داده، و چارهاى هم جز اين نيست، چون عامه مردم جز حسيات را درك نمىكنند، ناگزير معانى كليه را هم بايد در قالب حسيات و جسمانيات به خورد آنان داد.
و از سوى ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش مىآيد يعنى در جايى كه سر و كار گوينده با كودك است، اگر بخواهد زبان كودكى بگشايد، و مطابق فهم او سخن بگويد، يكى از دو محذور هست، براى اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفاء نموده و تنها همان جنبه محسوس آن را مىگيرد، در اين صورت غرض گوينده حاصل نمىشود. چون غرض گوينده اين بود كه شنونده از مثال به ممثل منتقل شود، نمىخواست صرفا خبرى داده باشد، و اگر شنونده به ظاهر كلام اكتفاء نكرده، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه در اصل معنا دخالتى ندارند رها نموده، به معانى مجرده منتقل شود، ترس اين هست كه عين مقصود او را نفهمد، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آن را بفهمد.
مثلا وقتى گويندهاى بشنونده خود مىگويد: شاهنامه آخرش خوش است، و يا مىگويد آفرين شبروان در صبح است، و يا به گفته «صخر»1 تمثل جسته مىگويد:
أهم بامر الحزم لا أستطيعه | *** | و قد حيل بين العير و النزوان |
شنوندهاش با سابقه ذهنىاى كه با اين مثلها و با معناى ممثل آن دارد (اگر داشته باشد) مثل را از همه خصوصياتى كه همراه دارد لخت و مجرد مىكند، و مىفهمد كه منظور گوينده اين است كه حسن تاثير هر عملى بعد از فراغت از آن عمل و پيدا شدن آثارش معلوم مىشود، نه در حين سرگرمى بعمل، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن، قدر و اندازه عمل خود را تشخيص نمىدهد.
و همچنين در معنايى كه شعر «صخر» آن را ممثل مىسازد، و اما اگر سابقه ذهنى از معناى ممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اكتفاء كند پى به معناى ممثل نبرده، خيال مىكند شنونده دارد به او خبرى را مىدهد، و بر فرضى هم كه تنها به الفاظ اكتفاء نكند، باز آن طور كه بايد نمىتواند تشخيص دهد كه چه مقدار مثل را تجريد كند، يعنى تا چه اندازه
خصوصيات مثل را طرح نموده، و چه مقدارش را براى فهم مقصود محفوظ بدارد.
گوينده هيچ راه گريزى از اين دو محذور ندارد، مگر اينكه معانيى را كه مىخواهد ممثل و مجسم كند در بين مثلهايى مختلف متفرق نموده، در قالبهايى متنوع در آورد، تا خود آن قالبها مفسر و بيانگر خود شود، و بعضى بعض ديگر را توضيح دهد، در نتيجه شنونده بتواند با معارضه انداختن بين قالبها:
اولا: بفهمد كه بيانات و قالبها همه مثلهايى است كه در ما وراى خود حقايقى ممثل دارد، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس مىشود نيست.
ثانيا: بعد از آنكه فهميد عبارات و قالبها مثلهايى براى معانى است، بفهمد چه مقدار از خصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و اين نكته را از ظاهر كلام بفهمد، به اين معنا كه كلام طورى باشد كه روشن سازد كه فلان خصوصيت كه در آن جمله ديگر است، منظور نيست، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در اين، زيادى است.
گوينده علاوه بر اين، بايد مطالبى را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايراد داستانهاى متعدد و مثلهاى بسيار و متنوع روشن سازد و اين امرى است كه در تمامى لسانها و همه لغات دائر است، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و دو لغت ندارد، چون اين قريحه هر انسانى است كه وقتى احتياج وادارش به سخن گفتن مىكند، و باز احتياج پيدا مىكند بعضى از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم خلاف مقصود است نفى كند، همين خصوصيت را در قصهاى ديگر و يا مثلى ديگر نفى مىكند. پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامى ديگر بايد مشتمل بر آيات متشابه باشد، و بايد تشابهى را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست در آيهاى ديگر از آيات محكمات، آن تشابه را برطرف سازد، پس با اين بيان پاسخ از اشكالى كه به قرآن متوجه كردهاند (كه چرا مشتمل بر متشابهات است؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و بيانگرى است) بخوبى داده شد، و از همه مطالبى كه تا كنون خاطرنشان كرديم، و بحثهاى طولانى كه تا كنون ايراد نموديم، چند نكته روشن گرديد.
ده نكته كه از مباحث و مطالب گذشته روشن شد
1- آيات قرآنى دو قسم است، يكى محكمات، و ديگرى متشابهات آنكه مشتمل بر مدلولى متشابه است، جزء آيات متشابه، و آنكه هيچ تشابهى در مدلولش نيست، محكم است.
2- تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاويل دارد، و اينكه تاويل از قبيل مفاهيم لفظى نيست، بلكه از امورى است حقيقى و خارجى، كه نسبتش به معارف و مقاصد بيان شده با لفظ، نسبت ممثل است به مثال و اينكه تمامى معارف قرآنى مثلهايى است كه براى تاويل
نزد خدا زده شده است.
3- فهم و درك تاويل براى مطهرين يعنى راسخين در علم امكان دارد.
4- بيانات قرآنى مثلهايى است كه براى معارف و مقاصد آن زده شده، و اين غير از نكته دوم است، در نكته دوم مىگفتيم معارف قرآن مثلهايى است براى تاويل، و در اينجا مىگوييم بيانات قرآنى مثلهايى است براى معارف آن.
5- واجب است قرآن مشتمل بر كلماتى متشابه باشد، و چارهاى جز آن نيست، هم چنان كه لازم است آيات محكم نيز داشته باشد.
6- محكمات قرآن ام الكتابند، كه متشابهات را بايد بدانها ارجاع داد، و بيانش را از آنها خواست.
7- محكم بودن و متشابه بودن، دو وصف نسبى است، يعنى ممكن است يك آيه براى عامه مردم متشابه باشد و براى خواص محكم، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات، مختلف شود، يعنى ممكن است آيهاى از آيات قرآنى از يك جهت محكم، و از جهت ديگر متشابه باشد، و در نتيجه نسبت به آيهاى محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآن متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم، هر چند كه اگر هم مىداشتيم محذورى و اشكالى پيش نمىآمد.
8- واجب بود آيات قرآن طورى نازل مىشد كه يكديگر را تفسير كنند (هم چنان كه همين طور نازل شده است «مترجم»).
مراتب مختلف قرآن از نظر معنا و اينكه هر معنايى خصوص به مرتبهاى از فهم و درك است
9- قرآن از نظر معنا مراتب مختلفى دارد، مراتبى طولى كه مترتب و وابسته بر يكديگر است، و همه آن معانى در عرض واحد قرار ندارند تا كسى بگويد اين مستلزم آنست كه يك لفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد، و استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح نيست، و يا كسى ديگر بگويد اين نظير عموم، مجاز مىشود، و يا از باب لوازم متعدد براى ملزوم واحد است، نه، بلكه همه آن معانى، معانى مطابقى است، كه لفظ آيات بطور دلالت مطابقى بر آن دلالت دارد، چيزى كه هست هر معنايى مخصوص به افق و مرتبهاى از فهم و درك است.
توضيح اينكه: خداى تبارك و تعالى فرموده: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾1 و در اين آيه خبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از: «خويشتندارى از هر عمل زشتى كه خدا از
آن نهى كرده، و انجام هر عمل نيكى كه خدا بدان امر نموده»، داراى مراتبى است. مرتبهاى دارد كه نامش مرتبه حق تقوا است، و از اين تعبير فهميده مىشود كه تقوا مراتبى پائينتر از اين هم دارد، پس تقوا كه به وجهى همان عمل صالح است، مراتب و درجاتى دارد كه بعضى فوق بعض ديگر است. و نيز فرموده: ﴿أَ فَمَنِ اِتَّبَعَ رِضْوَانَ اَللَّهِ كَمَنْ بَاءَ بِسَخَطٍ مِنَ اَللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴾1.
بطورى كه ملاحظه مىكنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح، همگى درجات و مراتبى دارند، دليل اينكه گفتيم مراد درجات اعمال است جمله آخر آيه است، كه مىفرمايد: «خدا به آنچه مىكنيد بينا است».
نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه: ﴿وَ لِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمَالَهُمْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾2 است، و باز آيه شريفه: ﴿وَ لِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ مَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ﴾3 است، و آيات كريمه قرآنى در اين معنا بسيار است، و در بين آنها آياتى است كه دلالت مىكند بر اين كه درجات بهشت و دركات دوزخ هم، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است.
اثر متقابل علم و عمل در يكديگر
اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعى كه باشد برخاسته از علم است، كه آن نيز از اعتقاد مناسب قلبى منشا مىگيرد، خداى تعالى هم عليه كفر يهود، و فساد باطن مشركين، و نفاق منافقين از مسلمانان، و نيز بر ايمان عدهاى از انبيا و مؤمنين به اعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين استدلال بسيار زياد است سخن را با ذكر آنها طول نمىدهيم، و خلاصهاش را مىگوييم كه از اين آيات برمىآيد: عمل هر چه باشد ناشى از علمى است كه مناسب آن است، و عمل ظاهرى بر آن علم باطنى دلالت مىكند و همانطور كه علم در عمل اثر
مىگذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پيدايش آن مىشود، و يا اگر موجود باشد باعث ريشهدار شدن آن در نفس مىگردد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اَللَّهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِينَ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿وَ اُعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ اَلْيَقِينُ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا اَلسُّواىَ أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِؤُنَ﴾3.
و نيز فرموده: ﴿فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلىَ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اَللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ﴾4.
و آيات قرآنى در اين معنا نيز بسيار است، كه همه دلالت مىكند بر اينكه: «عمل چه صالح باشد و چه طالح، آثارى در دل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مىكند، و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است».
و نيز فرموده: ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ﴾5.
و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع، كلامى است جامع، كه مىفهماند كار هر كلام نيكو يعنى هر اعتقاد حق، اين است كه به سوى خداى عز و جل صعود كند، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد، و كار عمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و شك و ترديد، خالص گشته و توجه نفس بدان، كامل گردد، و قلب توجه خود را بين علم و چيزهاى ديگر تقسيم نكند، (زيرا اين تقسيم همان شرك مطلق است). پس هر قدر خلوص آدمى از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريعتر مىشود.
لفظ آيه هم خالى از دلالت بر اين معنا نيست، براى اينكه از بالا رفتن كلمه «طيب»، تعبير به صعود كرده، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده، اولى در مقابل نزول بكار مىرود، و دومى در مقابل نهادن. «صعود» و «ارتفاع» دو وصفند و هر چيزى كه از پائين به بالا حركت مىكند به اين دو، توصيف مىشود زيرا چنين متحركى همواره نسبتى با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد، وقتى حركت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و رافع است، و در برگشتن به آن نقطه، نازل و فرود آينده مىباشد.
پس زمانى تعبير به صعود مىكنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلان نقطه از بلندى برسد، و يا نزديك شود، و زمانى تعبير به رفع مىكنيم كه بخواهيم بگوييم از نقطه پايين جدا و از آن دور شد.
پس عمل صالح، انسان را از دلبستگى به دنيا دور مىكند، و نفس آدمى را سرگرم به زخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگى افكار و معلوماتى متفرق و فانى مبتلا نمىسازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد، قهرا صعود و تكامل عقائد حق نيز بيشتر و معرفت آدمى از آلودگى اوهام و شكوك خالصتر مىشود.
اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراى مراتب و درجاتى است.
پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفى كه دارد «كلم طيب» را بالا برده، علوم و معارف حقه الهيه را صعود مىدهد، هم چنان كه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتى كه دارد انسان را پست نموده، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابسامانى آميختهتر مىكند، و ما در تفسير آيه شريفه: ﴿اِهْدِنَا اَلصِّرَاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ﴾ مطالبى در اين باره بيان نموديم.
مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى از علم و عمل دارند
پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى از علم و عمل دارند، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچه اهل يك مرتبه، تلقى مىكند و مىپذيرد، غير آن چيزى باشد كه اهل مرتبه ديگر تلقى مىكند، يا بالاتر از آن است و يا پائينتر.
خداى سبحان هم بندگان خود را به اصنافى گوناگون تقسيم كرده، و هر صنفى را داراى علم و معرفتى مىداند، كه در صنف ديگر نيست.
طايفهاى را «مخلصين» معرفى نموده، علم واقعى به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان مىداند، و مىفرمايد: ﴿سُبْحَانَ اللَّه عَمَّا يَصِفُونَ إِلاَّ عِبَادَ اَللَّهِ اَلْمُخْلَصِينَ﴾1.
و نيز علم و معرفتهايى ديگر به ايشان نسبت مىدهند كه ان شاء الله بيانش مىآيد.
طايفهاى ديگر را به نام «موقنين» ناميده، و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را خاص آنان دانسته، مىفرمايد: ﴿وَ كَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ﴾1.
طايفهاى را به عنوان «منيبين» معرفى كرده، و تذكر را مخصوص آنان دانسته مىفرمايد: ﴿وَ مَا يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَنْ يُنِيبُ﴾2.
طايفهاى را «عالمين» خوانده و تعقل مثلهاى قرآن را به آنان مختص كرده، مىفرمايد: ﴿وَ تِلْكَ اَلْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاَّ اَلْعَالِمُونَ﴾3.
و گويا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾4 مىفرمايد: «چرا در قرآن تدبر نمىكنند، اگر اين قرآن از ناحيه غير خداى تعالى بود هر آينه در آن اختلافى بسيار مىيافتند» و نيز در آيه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ أَمْ عَلىَ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا﴾5 مردم را توبيخ نموده مىفرمايد: «چرا در قرآن تدبر نمىكنند؟ مگر بر در دلهايشان قفل زده شده؟» و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است، و آن معنا عبارت است از علم به متشابه قرآن، و اينكه چگونه آن را به محكم قرآن برگردانند.
طايفه ديگر «مطهرين» اند، كه خداى تعالى ايشان را مخصوص به علم تاويل كتاب كرده و فرموده: ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾6.
طايفهاى ديگر را عنوان «اولياى خدا» داده، كسانى هستند كه واله و شيدا در عشق خدايند، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزى جز خداى سبحان توجهى ندارند و بهمين جهت جز از خدا نمىترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نمىگردند، در باره
آنان فرموده: ﴿أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اَللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾1.
و نيز طايفهاى را بنام «متقربين» طايفهاى بنام «مجتبين» عدهاى را بنام «صديقين» جمعى را «صالحين» گروهى را «مؤمنين» ناميده و براى هر طايفهاى مرتبهاى از علم و ادراك قائل شده، كه به زودى در محلهاى مناسب از اين مختصات بحث خواهيم كرد.
و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندى كه ذكر شد، عناوين ناستوده و مقامات پستى را براى طوايفى ذكر نموده، و براى هر طايفهاى مختصاتى از علم و معرفت را شمرده است.
طايفهاى را «كافرين» گروهى را «منافقين» جمعى را «فاسقين» عدهاى را «ظالمين» و امثال اين ناميده، و نشانههايى از سوء فهم و پستى ادراك نسبت به آيات خدا و معارف حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده، ان شاء الله در طول كتاب در خلال بحثهايى كه پيش مىآيد متعرض آنها مىشويم.
10- اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيان حال مصاديقش دامنهاى وسيع دارد، پس هيچ آيهاى از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد، بلكه با هر موردى كه با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاك را داشته باشد جريان مىيابد، عينا مانند مثلهايى است كه اختصاص به اولين موردش ندارد، بلكه از آن تجاوز كرده شامل همه موارد مناسب با آن مورد نيز مىشود و اين معنا همان اصطلاح معروف «جرى» است، كه در اوايل اين كتاب در بارهاش سخن رفت.
بحث روايتى
رواياتى در معناى «محكم و متشابه»
در تفسير عياشى است كه شخصى از امام صادق (علیه السلام) از محكم و متشابه پرسيد، حضرتش فرمودند محكم، آياتى است كه مورد عمل قرار مىگيرد، و متشابه آن آياتى است كه مفهومش براى كسى كه معنايش را نمىفهمد مشتبه است2.
مؤلف: در اين حديث اشارهاى است به اين كه متشابه آن نيست كه به هيچ وجه نتوان
معنايش را فهميد بلكه فهميدن معناى آن نيز ممكن است.
و نيز در همان كتاب1 است كه آن جناب فرمود: قرآن مشتمل بر آيات محكم و متشابه است، اما «محكم»: علاوه بر اينكه بايد بدان ايمان داشت، عمل به آن نيز ممكن است، و بايد آن را مدرك احكام دين قرار داد، و اما «متشابه»: تنها بايد بدان ايمان داشت و نبايد به آن عمل كرد، منظور از جمله: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ اِبْتِغَاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ همين است و راسخون در علم، آل محمد (علیه السلام) اند.
مؤلف: به زودى گفتارى در معناى اين جمله كه فرمود: «راسخون در علم، آل محمد (علیه السلام) اند» خواهد آمد ان شاء الله.
و نيز در همان2 كتاب از مسعدة بن صدقة روايت آمده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه پرسيدم.
فرمود: «ناسخ» آيهاى است كه حكمى ثابت آورده، كه هميشه بايد به آن عمل شود، و «منسوخ» آن آيهاى است كه حكمى آورده باشد كه مدتى به آن عمل مىشده ولى بعدا به وسيله آيهاى ديگر نسخ شده است، و متشابه آن آيهاى است كه معنايش براى كسى كه آن را نمىفهمد مشتبه است.
و در روايتى3 ديگر فرمود: «ناسخ» ثابت، و «منسوخ» آنست كه گذشته باشد، و «محكم» آنست كه بتوان بدان عمل نمود، و «متشابه» آن آياتى است كه با يكديگر تشابه داشته باشند.
و در كافى4 از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: بهمين جهت آيات منسوخه از متشابهات است.
و در كتاب عيون5، از حضرت رضا (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: كسى كه متشابه را به محكم قرآن برگرداند، بسوى صراط مستقيم هدايت شده، آن گاه فرمود: در اخبار ما نيز مانند قرآن، محكم و متشابه هست، بايد كه شما متشابهات آن را به محكماتش برگردانيد، و
زنهار متشابهات را پيروى مكنيد كه گمراه مىشويد.
مؤلف: اين اخبار بطورى كه ملاحظه مىكنيد در تفسير متشابه معنايى نزديك بهم دارند، و همه گفتار قبلى ما را تاييد مىكند، كه گفتيم تشابه، قبل از رفع ابهام است، و چنان نيست كه به هيچ وجه نشود آن را برطرف كرد، بلكه با ارجاع متشابه به محكم و با تفسير محكم از آن، تشابهش برطرف مىشود.
و اما اينكه منسوخات هم از متشابهات باشد، وجه آن نيز همين است، چون تشابه آيه منسوخ، همانطور كه گذشت از اين جهت است كه از ظاهرش بر مىآيد كه حكمى را كه بيان مىكند هميشگى است، ولى آيه ناسخ آن را تفسير نموده و مىفهماند كه حكم مزبور هميشگى نبوده است.
و اما اينكه در خبر عيون آمده كه فرمود: «اخبار ما نيز مانند قرآن محكم و متشابه دارد» مطلبى است كه روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) آن را مىرساند، اعتبار عقلى هم مساعد آن است، براى اينكه اخبار، چيزى جز آنچه در قرآن كريم است ندارد، و جز آنچه را كه قرآن متعرض آن است بيان نمىكند.
در سابق هم گفتيم كه تشابه از اوصاف معناى لفظ است، و آن عبارت از اين است كه لفظ معنايى داشته باشد، كه هم با مقصود گوينده منطبق باشد، و هم با غير آن، و تشابه از اوصاف خود لفظ نيست، و نظير غرابت1 و اجمال نيست كه مربوط به ابهام در لفظ باشد و نيز مربوط به ابهام در مجموع لفظ و معنا نيست.
و بعبارت ديگر اگر بعضى از آيات قرآن متشابه است، بدين جهت متشابه است كه بياناتش بمنزله مثلهايى نسبت به معارف حقه الهيه است، و اين معنا عينا در اخبار هم هست، يعنى در اخبار نيز رواياتى «متشابه» و رواياتى ديگر «محكم» است. و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم نقل شده كه فرمود: «ما گروه انبيا با مردم بقدر عقولشان سخن مىگوئيم»2.
رواياتى در باره «راسخين در علم»
و در تفسير عياشى از جعفر بن محمد از پدرش امام باقر (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: مردى از امير المؤمنين (علیه السلام) خواهش كرد كه آيا ممكن است پروردگار ما را، برايمان توصيف كنى، تا هم محبتمان به او زياد شود، و هم معرفتمان؟ امير المؤمنين با حالتى
خشمگين به خطبه ايستاد، و در ضمن ايراد خطبه براى عموم حضار رو به آن شخص كرد، و فرمود: اى بنده خدا بر تو باد به آنچه كه قرآن تو را به صفات خدا دلالت مىكند، و آنچه كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (كه در اين باب مقدم بر تو است) از معرفت خدا به تو پيشنهاد مىكند، و آنچه را كه در اين وادى از نور هدايت او روشن شده پيروى كن كه هدايت او نعمت و حكمتى است كه در اختيار تو قرار گرفته، پس همين مقدار را بگير، و شكرش را به جاى آر، و در آنچه شيطان بتو تكليف مىكند كه خود قرآن علم آن را بر تو واجب نكرده، و در سنت رسول و ائمه هدى (علیه السلام) هم در باره آن چيزى وارد نشده، فريب شيطان را مخور، و علم آن را به خود خدا واگذار، و عظمت خدا را (كه از قياس و وهم و عقل بشر بيرون است) با مقياس فهم خود مسنج. و بدان اى بنده خدا كه راسخين در علم آنهايى هستند كه خداى تعالى از اينكه متعرض امور ما وراى پرده غيب شوند بىنيازشان كرده، به تمامى معارفى كه از حيطه علمشان بيرون است، و تفسيرش را نمىدانند اقرار دارند، و مىگويند: ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا﴾ خداى تعالى آنان را با اين فضيلت ستوده كه به جز خود از رسيدن به تفسيرى كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند، و در آن گونه معارف تعمق و غور نمىكنند، و خداى تعالى اين ترك تعمق را از آنان ستوده، و نامش را رسوخ در علم نهاده است، پس تو نيز به همين مقدار اكتفاء كن، و در اين مقام نباش كه اقيانوس عظمت خدا را با عقل خود اندازهگيرى كنى و از هالكين شوى1.
مؤلف: جمله «اى بنده خدا راسخين در علم چنين و چنانند»، ظهور در اين دارد كه آن جناب حرف «واو» در جمله: ﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ﴾ را «واو استينافى» گرفته، نه عاطفه، هم چنان كه ما نيز از آيه همين معنا را استفاده كرديم، و مقتضاى استينافى بودن «واو» اين است كه راسخين در علم، به تاويل متشابهات، عالم نيستند، گرچه چنين امكانى برايشان هست، و آيه شريفه اين امكان را نفى نمىكند.
در نتيجه اگر دليل و بيان ديگرى پيدا شود، و دلالت كند بر اينكه راسخين در علم داناى به تاويل متشابهاتند، با آيه مورد بحث منافاتى نخواهد داشت، هم چنان كه ظاهر روايات ائمه اهل بيت (علیه السلام) (كه به زودى خواهد آمد) همين است. و جمله: «آنهايى هستند كه خداى تعالى از اينكه متعرض امور ما وراى پرده غيب شوند بى نيازشان كرده»، خبر براى جمله
«راسخين در علم»، مىباشد و خلاصه مىخواهد بفرمايد كه راسخين در علم چنين كسانى هستند.
اين كلام ظاهر در اين است كه مىخواهد شنونده را تشويق و ترغيب كند به اينكه او نيز چنين باشد، و طريقه راسخين در علم را پيش بگيرد، و نسبت به آنچه نمىداند اعتراف (به جهل خود) كند، تا او نيز از راسخين در علم شود، و اين خود دليل بر اين است كه آن جناب راسخين در علم را به كسى تفسير كرده كه نسبت به آنچه مىداند پاىبند است و نسبت به آنچه نمىداند اعتراف مىكند، و متعرض آنچه كه از حيطه علم او خارج است نمىشود.
و مراد از امور ما وراى پرده غيب، معانى پوشيده از فهم عامه است، كه خدا از «آيات متشابهات» اراده كرده، و به همين جهت امير المؤمنين جمله نامبرده را با عبارت ديگرى تكرار كرده و فرمود: «بعجز خود از رسيدن به تفسيرى كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند» و نفرمود: «از رسيدن به تاويلى كه...» دقت بفرماييد.
و در كافى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: «ماييم راسخين در علم، و ما تاويل قرآن را مىدانيم»1.
مؤلف: اين روايت اشعار دارد كه جمله: ﴿وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ﴾ عطف بر مستثنا است، ولى اين مفهوم ابتدايى با در نظر گرفتن بيانى كه كرديم، و روايتى كه گذشت از بين مىرود، و خيلى هم بعيد نيست كه مراد از تاويل در اين حديث همان معنايى باشد كه از متشابه، منظور نظر خداى تعالى است، چون اين معنا از تاويل تعبير ديگرى از تفسير متشابه است، و در صدر اسلام معنايى متداول، در بين مردم بوده است.
و اما اينكه فرمود «مائيم راسخين در علم...» در روايت عياشى2 از امام صادق (علیه السلام) هم آمده بود كه «راسخين در علم همانا آل محمدند» و از نظر خوانندگان گذشت، و روايات ديگرى هم كه در اين باب آمده همه از باب تطبيق كلى بر مصداق است، هم چنان كه روايات قبلى و رواياتى كه مىآيد نيز شاهد بر اين معنا هستند.
و در كافى هم از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: امام ابو الحسن موسى بن جعفر (علیه السلام) فرموده:... تا آنجا كه فرمود: اى هشام خداى تعالى از قومى صالح حكايت كرده كه گفتند: ﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ
اَلْوَهَّابُ﴾1
و اين قوم فهميده بودند كه گاه مىشود دلها از راه منحرف گشته و نور فطرى خود را از دست بدهند، و كور و هلاك گردند.
اى هشام به درستى كه از خدا نمىترسد مگر كسى كه دلش از ناحيه خدا عقال و مهار شده باشد، و كسى كه عقلش خدايى (و فهمش از ناحيه او مهار) نشده باشد، قلب او بر هيچ معرفتى منعقد نشده، و ثابت نمىگردد، و آن چيزى كه معرفت بدان يافته حقيقتش را دريافت نكرده، و نمىبيند، و احدى نيست كه چنين قلب و معرفتى داشته باشد، مگر كسى كه قولش مصدق فعلش، و باطنش موافق با ظاهرش باشد، براى اينكه خداى عز و جل عقل خفى و باطن را جز به وسيله ظاهر آدمى بر ملا نمىكند، اين ظاهر آدمى است كه بر مقدار عقل او دلالت مىكند، و از آن خبر مىدهد.
مؤلف: اينكه فرمود: «بدرستى كه از خدا نمىترسد، مگر كسى كه دلش از ناحيه خدا عقال و مهار شده باشد» در معناى اين آيه شريفه است كه مىفرمايد: ﴿إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ﴾2.
و اينكه فرمود: «و كسى كه عقلش خدايى نباشد»، بهترين بيان است براى معناى رسوخ در علم، براى اينكه هر مطلبى ما دام كه بطور حقيقت و آن طور كه بايد، تعقل نشود درك آن خالى از احتمالات مخالف نيست، وقتى جلو احتمالات بكلى مسدود مىشود كه آن طور كه بايد تعقل شود، و گرنه قلب آدمى در اعتراف به آن همواره مضطرب است، ولى اگر تعقل آن تمام و كامل باشد، و در نتيجه احتمال خلاف در كار نيايد، در مرحله عمل هم ديگر خلاف آن را پيروى نمىكند، در نتيجه آنچه در قلب دارد همان خواهد بود كه به صورت عمل ظاهرى او جلوه مىكند، و آنچه مىگويد همان است كه در قلب دارد.
و اينكه فرموده: «احدى اين چنين نيست...» خواسته است علامت رسوخ در علم را بيان كند.
و در كتاب در المنثور آمده است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم، و طبرانى از انس، و ابى امامه، و وائلة بن اسقف و ابى الدرداء روايت آوردهاند، كه شخصى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)
از راسخين در علم سؤال كرد، حضرت فرمود: «كسانى هستند كه به سوگند خود پاى بندند، و زبانى راستگو و قلبى مستقيم و استوار دارند، و نيز كسانى هستند كه عفت شكم و شهوت دارند، اينگونه افراد از راسخين در علمند»1.
مؤلف: ممكن است اين حديث را بنحوى توجيه كرد كه برگشتش به همان معناى حديث سابق شود.
و در كافى از امام باقر (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: «راسخين در علم كسانى هستند كه علمشان دچار اختلاف نمىشود»2.
مؤلف: اين حديث درست منطبق با آيه است، براى اينكه در آيه، «رسوخ در علم» در مقابل كسانى قرار گرفته كه در دلهايشان زيغ و انحراف هست، و قهرا رسوخ در علم عبارت از همين مىشود كه علم دستخوش اختلاف و ترديد نگردد.
و در «در المنثور»3 است كه ابن ابى شيبه، و احمد، و ترمذى، و ابن جرير، و طبرانى، و ابن مردويه، از ام سلمه روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در دعاهايش بسيار مىگفت: «اللهم مقلب القلوب ثبت قلبى على دينك»4 روزى به ايشان عرض كردم: يا رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) مگر دلها زير و رو مىشوند؟ فرمود: «بله، خداى تعالى هيچ فردى از بنى آدم را نيافريده، مگر آنكه دلش بين دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد، اگر او بخواهد دل استوار مىشود، و گرنه دچار زيغ و انحراف مىگردد (تا آخر حديث)»5.
مؤلف: اين معنا به چند طريق از عدهاى از صحابه آن حضرت از قبيل جابر، و نواس بن شمعان، و عبد الله بن عمر، و ابى هريره نقل شده، و مشهور در اين باب مطلبى است كه در حديث نواس آمده، كه فرمود: «قلب آدميزاد بين دو انگشت از انگشتان رحمان قرار دارد»، (بطورى كه يادم مىآيد) شريف رضى حديث را به اين عبارت در كتاب مجازات النبويه نقل كرده است6.
و از على (علیه السلام) سؤال كردند: آيا از وحى چيزى نزد شما هست؟ فرمود: «نه، به آن خدا كه دانه را مىشكافد و خلايق مىآفريند سوگند، بعد از وحى موهبتى كه هست اين است كه خداى تعالى به هر كس از بندگانش كه بخواهد فهم در قرآنش را مىدهد»1.
مؤلف: اين حديث از احاديث برجسته است، و كمترين چيزى را كه مىرساند اين است كه معارف صادره از مقام علمى آن جناب كه عقول را مدهوش و متحير كرده همهاش از قرآن گرفته شده است.
رواياتى در وصف قرآن و اينكه قرآن ظاهرى و باطنى دارد
و در كافى از امام صادق از پدرش و از اجداد گراميش (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود: ايها الناس شما در خانهاى هدنه قرار داريد و در مسير مسافرتى هستيد، مسافرتى بس سريع، و چگونه چنين نباشد، با اينكه شب و روز و خورشيد و ماه را مىبينيد كه هر تازهاى را كهنه مىكنند، و هر دورى را نزديك مىسازند، و هر آنچه را قبلا وعدهاش داده شده محقق مىسازند. پس براى اين سفر دور توشه فراهم كنيد2 راوى مىگويد: در اين هنگام مقداد بن أسود برخاست و عرضه داشت: يا رسول الله خانه هدنه چه معنا دارد؟ فرمود: خانهاى كه بمحض رسيدن به آن بايد از آن كوچ كرد.
پس هر گاه در زندگى دچار فتنههايى شديد، كه چون شب تاريك پيش پاى زندگيتان را ظلمانى كرد، بر شما باد تمسك به قرآن، كه بدرگاه خدا شفيعى است كه شفاعتش پذيرفته مىشود، گفتار بهتآورى است منطقى، كتابى است كه هر كس آن را پيش رو قرار دهد، و بر طبق راهنمايىهاى او قدم بردارد، اين قرآن وى را بسوى بهشت راه مىنمايد، و كسى كه آن را پشت سر بيندازد، باز همين قرآن از پشت سر او را بطرف دوزخ مىراند، و قرآن دليلى است كه به بهترين راه دلالت مىكند، كتابى است كه در آن حق از باطل جدا شده، و از معارف حقه آنچه قبلا در عقل با نقل بدون بيان بوده بيان گشته، و آنچه نبوده آورده شده، قرآن فاصل و جدا ساز حق از باطل است، نه شوخى، كتابى است داراى ظاهرى و باطنى، ظاهرش حكم، و باطنش علم است، ظاهرش بسيار زيبا و باطنش عميق است، حدودى دارد، و حدودش نيز داراى حدودى است، عجايب آن شمردنى و غرائبش كهنه شدنى نيست.
در قرآن چراغهايى از هدايت، و منارى از حكمت است، براى هر نكتهسنج عارف، راهنماى معرفت است، پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براى درك معارف آن چشم بصيرت
خود باز كند، و نكتهسنجى را به نهايت رساند نجات دهنده هر كسى است كه عملى نكوهيده داشته باشد و رهايى بخش هر كسى است كه هيچ راه نجاتى ندارد. آرى تفكر، حيات قلب هر شخص آگاه و انديشمندى است مانند نورى كه در تاريكى راهگشاى انسان است پس بر شما باد به اخلاص داشتن و كم كردن توقع و انتظار.
مؤلف: اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده، البته نه تا آخر، بلكه تا جمله: «پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براى درك...»1.
و نيز در كافى2 و تفسير عياشى3 از امام صادق (علیه السلام) روايت آمده كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كردهاند كه فرمود: قرآن، هدايتى است از تاريكى و ضلالت و روشنگر وادى جهالت و جبران كننده لغزشها، و از بين برنده تاريكىها و سدى است در برابر هلاكتها و آگاهى دهندهاى از كجروىها و بيان كننده فتنهها. و رساننده انسانها از دنيا (در مسيرى مستقيم) به سوى آخرت.
و در قرآن كمال دين شما است، و احدى نيست كه از قرآن رو برگرداند، مگر اينكه به سوى آتش برگردانيده شود.
مؤلف: روايات در اين مضامين از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه اهل بيت آن جناب (علیه السلام) بسيار زياد است.
و در تفسير عياشى4 از فضيل بن يسار روايت شده كه گفت: من از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) از معناى اين روايت سؤال كردم، فرمود: «هيچ آيهاى در قرآن نيست مگر آنكه ظاهرى و باطنى دارد، و هيچ حرفى نيست مگر آنكه حد و مرزى دارد، و براى هر حدى سرآغاز و مطلعى است».
پرسيدم: منظور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از ظاهر و باطن قرآن چيست؟ فرمود: «منظور از ظاهر قرآن الفاظ نازل شده آنست، و منظور از باطن قرآن معانى الفاظ است، كه در مورد خبرهاى قرآن بعضى از آن معانى رخ داده، و بعضى بعدا رخ مىدهد، و قرآن با گردش و جريان خورشيد و ماه جريان دارد، در هر چرخى كه آنها مىزنند، و حوادثى مىآورند،
پيشگفتهاى از قرآن محقق مىشود، هم چنان كه خداى تعالى در اين مورد فرموده: ﴿وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اَلرَّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ﴾ و آن مائيم كه تاويل قرآن را مىدانيم».
مؤلف: اين روايتى كه در ضمن حديث بالا از تفسير عياشى از فضيل بن يسار نقل كرديم، همان مطلبى را افاده مىكند كه اهل سنت از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با عباراتى مختلف نقل كردهاند و دو تا از آن عبارات را تفسير صافى1 نقل كرده است.
يكى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «قرآن ظاهر و باطنى و حدى و مطلعى دارد»، و در جمله دوم فرمود: «قرآن ظاهر و باطنى دارد، باطنش هم باطنى دارد تا هفت باطن».
و اينكه فرمود: «بعضى از آن معانى رخ داده و بعضى بعدا رخ مىدهد» ظهور در اين دارد كه ضمير در آن به قرآن برگردد، از اين جهت كه مشتمل بر تنزيل و تاويل است.
انواع انطباق كليات قرآن بر مصاديق
و بنابراين جمله «و قرآن با گردش خورشيد و ماه جريان دارد» نيز شامل تنزيل و تاويل هر دو مىشود، و در مورد تنزيل با مساله «جرى» (كه در لسان اخبار اصطلاحى است براى تطبيق كليات قرآن با مصاديقى كه پيش مىآيد) منطبق مىشود نظير انطباقى كه آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ﴾2 بر همه طوائف مؤمنين دارد، چه مؤمنين در عصر نزول آيه، و چه آنها كه در اعصار بعد مىآيند، كه اين خود نوعى از انطباق است و نوع ديگرش كه دقيقتر از آنست، انطباق آيات جهاد بر جهاد نفس، و انطباق آيات منافقين بر فاسقان از مؤمنين است.
و نوع سوم آن، كه باز از نوع دوم دقيقتر است انطباق آيات منافقين و آيات مربوط به گنهكاران، بر اهل مراقبت و اهل ذكر و حضور قلب است، كه اگر احيانا در مراقبت و ذكر و حضورشان كوتاهى و يا سهلانگارى كنند در حقيقت نوعى نفاق و گناه مرتكب شدهاند.
و نوع چهارم كه از همه انواع انطباق دقيقتر است، انطباق همان آيات منافقين و مذنبين است بر اهل مراقبت و ذكر و حضور، در قصور ذاتيشان از اداى حق ربوبيت. در اينجا دو نكته روشن شد يكى اينكه معانى قرآن كريم داراى مراتبى است كه بر حسب اختلاف مراتب و مقامات صاحبان آن معانىاش مختلف مىشود، و لذا مىبينيم دانشمندان اهل بحث، از مقامات اهل ايمان و ولايت. و از معانى اين عناوين مراتبى ذكر
كردهاند كه از آنچه ما ذكر كرديم نيز دقيقتر است.
دوم اينكه ظاهر و باطن دو امر نسبى است، به اين معنا كه هر ظاهرى نسبت به ظاهر خودش باطن، و نسبت به باطن خود ظاهر است، هم چنان كه روايت زير نيز اين معنا را خاطر نشان مىسازد.
در تفسير عياشى1 از جابر از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه وى گفت: از آن جناب از تفسير آياتى مىپرسيدم، و آن جناب پاسخ مىداد، و وقتى دوباره از تفسير همان آيات مىپرسيدم پاسخى ديگر مىداد، عرضه داشتم: فدايت شوم شما در روزهاى قبل از اين سؤال من جوابى ديگر داده بوديد و امروز طورى ديگر جواب داديد، فرمود: «اى جابر براى قرآن بطنى است، و براى بطنش نيز بطنى ديگر است، هم چنان كه براى آن ظاهرى است، و براى ظاهرش نيز ظاهرى ديگر». اى جابر، «هيچ علمى از علم تفسير قرآن، از عقول مردم دورتر نيست. چون يك آيه قرآن ممكن است اولش در باره چيزى و وسطش در باره چيز ديگر، و آخرش در باره چيز سومى باشد، با اينكه يك كلام است، و اول و وسط و آخرش متصل به هم است، در عين حال بر چند وجه گردانده مىشود».
و باز در همان تفسير2 از همان جناب، روايت آورده كه در حديثى فرمود: «اگر بنا بود آيهاى كه در باره مردمى نازل شده با مردان آن مردم از بين برود، چيزى از قرآن باقى نمىماند، و ليكن قرآن طورى است كه اولش (يعنى عصر نزولش) و آخرش (يعنى اعصار بعدش) تا زمانى كه آسمان و زمين برجاست را يك جور شامل مىشود، و براى هر قومى آيهاى است كه تلاوتش مىكنند، حال يا آيه از خير آنان خبر مىدهد و يا از شرشان».
و در معانى الاخبار3 از حمران بن اعين روايت آمده كه گفت: من از امام باقر (علیه السلام) از ظهر و بطن قرآن پرسيدم، فرمود: «منظور از ظاهر قرآن كسانى هستند كه قرآن در باره آنان نازل شده، و منظور از بطن آن آيندگانى هستند كه عمل همان كسان را انجام مىدهند، و قرآن شامل آنان مىشود».
و در تفسير صافى4 از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «هيچ آيهاى نيست
مگر آنكه چهار معنا دارد، يكى ظاهر، دوم باطن، سوم حد، چهارم مطلع، ظاهر قرآن همان الفاظى است كه تلاوت مىشود، و باطنش فهم، و حدش احكام حلال و حرام، و مطلعش آن چيزى است كه خداى تعالى به وسيله آيه از بندهاش خواسته است».
مؤلف: منظور از الفاظى كه تلاوت مىشود معناى ظاهرى الفاظ است، براى اينكه امام (علیه السلام) در مقام شمردن چهار معنا است، و تلفظ كه كار زبان است جزء معانى نيست.
در نتيجه منظور از فهم هم كه امام باطن را به آن معنا كرده معناى باطنى آن ظاهر است، و منظور از احكام حلال و حرام كه كلمه «حد» را به آن معنا كرده ظاهر معارف دينى است، كه همه كس آن را مىفهمد، البته اين ظاهر در يك مرتبه نيست، بلكه براى عامه مردم مرتبهاى دارد، و براى خواص مراتبى عالىتر، و در مقابل مطلع كه مرتبه عاليه از معارف است، ممكن هم هست بگوييم حد و مطلع كه در كلام امام معناى سوم و چهارم قرار دارند، و دو امر نسبى هستند، هم چنان كه دو معناى اول يعنى ظاهر و باطن هم گفتيم دو امر نسبىاند، پس هر مرتبه بالاتر، نسبت به پائينتر مطلع است، و همچنين هر مرتبه پائينتر نسبت به بالاتر حد است.
و كلمه «مطلع» با ضمه ميم و تشديد طا و فتحه لام اسم مكان از اطلاع است (و معناى محل اطلاع را مىدهد) ممكن هم هست آن را با فتحه ميم و سكون طا و فتحه لام تلفظ كنيم، كه در اين صورت اسم مكان از طلوع مىشود، (و معناى محل طلوع را مىدهد) كه بفرموده امام (علیه السلام) منظور خداى تعالى از بندهاش همين است.
و در باره اين امور چهارگانه در حديث نبوى معروف، چنين آمده: «به درستى كه قرآن بر هفت لهجه نازل شده و براى هر آيهاش ظاهرى و باطنى و حدى مطلع (و در روايتى ديگر) و حدى و مطلعى است».
و اگر روايت اول را كه فرمود: و حدى مطلع است در نظر بگيريم، معنايش اين مىشود كه هر يك از ظاهر و باطن آن (كه خود حدى هستند) مطلعى هست كه خواننده مشرف به آن مىشود.
البته اين معناى ظاهر آن حديث است، و ممكن است حديث ديگر را هم كه فرمود: «و حدى و مطلعى است» به همين معنا برگشت داد و گفت معنايش اين است كه براى هر يك از ظاهر و باطن قرآن حدى است كه خود آن ظاهر و باطن است، و مطلعى است كه منتها اليه حد و مشرف به تاويل است، ولى اين معنا ظاهرا با آن روايتى كه از على (علیه السلام) نقل كرديم نمىسازد.
چون در آن آمده بود «هيچ آيهاى نيست مگر آنكه چهار معنا دارد...» مگر اينكه بگوئيم مراد آن جناب اين است كه چهار اعتبار دارد، هر چند كه بعضى از آن اعتبارات از نظر معنا به بعضى ديگر برگشت كند.
و بنابراين از معانى اين امور چهارگانه اين به دست آمد، كه ظهر قرآن عبارت است از معناى ظاهرى آن، كه در ابتدا بنظر مىرسد، و بطن قرآن آن معنايى است كه در زير پوشش معناى ظاهرى نهان است، حال چه اينكه يك معنا باشد، و يا معانى بسيار باشد، چه اينكه با معناى ظاهرى نزديك باشد، و چه اينكه دور باشد، و بين آن ظاهر و اين معناى دور معانى ديگرى واسطه باشد، و حد قرآن عبارتست از خود معنا به معناى ظاهرى و باطنى، و مطلع قرآن عبارت است از معنايى كه حد از آن طلوع مىكند، و آن باطن متصل به حد است (دقت فرمائيد).
مراد از هفت حرف در رواياتى كه ميگويند: قرآن بر هفت حرف نازل گشته است
و در حديثى كه از طرق شيعه1 و سنى2 از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده آمده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده.
مؤلف: اين حديث هر چند با مختصر اختلافى در الفاظش نقل شده، و ليكن معناى آن در احاديث بسيارى آمده، كه معانى همه آنها نزديك به يكديگرند، و راويان شيعه و سنى آنها را نقل كردهاند، و مفسرين در معناى آنها به شدت اختلاف كردهاند، بطورى كه شايد عدد اقوال در آنها به چهل قول برسد، چيزى كه مشكل را آسان مىسازد اين است كه در خود اين احاديث تفسيرى براى هفت حرف آمده، كه اعتماد ما هم به همان تفسير است.
از آن جمله در بعضى از آن اخبار آمده كه: «قرآن مشتمل بر هفت حرف نازل شده، اول امر، دوم نهى، سوم ترغيب، چهارم تهديد، پنجم جدل، ششم داستان، و هفتم مثل»3 و در بعضى ديگر اينطور آمده: «1 - نهى، 2 - امر، 3 - حلال، 4 - حرام، 5 - محكم، 6 - متشابه، 7 - امثال»4.
و از على (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: «قرآن بر هفت قسم نازل شده و هر قسم آن كافى و شفا دهنده است، و آن هفت قسم عبارت است از: امر، نهى، ترغيب، تهديد، جدل، مثل و داستانها»5.
پس به حكم اين روايات بايد هفت حرف را تنها حمل كنيم بر هفت نوع خطاب و
بيان، و بگوييم: با اينكه همه آيات قرآن يك هدف را دنبال مىكند و آن، دعوت سوى خدا و صراط مستقيم او است، اين هدف واحد را با هفت قسم بيان دنبال مىكند، ممكن هم هست از اين روايت استفاده كنيم كه اصول معارف الهيه منحصر در امثال است، چون بقيه يعنى: امر، نهى، ترغيب، ترهيب، جدل، و قصص، معارف الهيه نيستند، بلكه معارف الهيه راجع به مبدأ و معاد را براى بشر ممثل مىسازند.
بحث روايتى ديگر (در باره تفسير به رأى)
در تفسير صافى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: «هر كس قرآن را به رأى خودش تفسير كند خدا مجلسى از آتش برايش فراهم كند»1.
مؤلف: اين معنا را هم شيعه نقل كرده و هم سنى، و در معناى اين حديث احاديثى ديگر نيز از آن جناب و از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نقل شده.
از آن جمله در كتاب منية المريد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: هر كس در باره قرآن بدون علم چيزى بگويد خدا جايگاه او را آتش قرار دهد2.
مؤلف: اين روايت را ابو داود3 هم در سنن خود نقل كرده.
و نيز در همان كتاب از آن جناب روايت آورده كه فرمود: «كسى كه در باره قرآن بدون علم، چيزى بگويد روز قيامت با افسار و دهنهاى از آتش، لگام شده مىآيد»4.
و باز در همان كتاب از آن جناب روايت كرده كه فرمود: «كسى كه در باره قرآن به رأى خود سخن گويد، و درست هم گفته باشد، باز به خطا رفته است»5.
مؤلف: اين روايت را ابو داوود6 و ترمذى و نسايى هم آوردهاند.
و باز در همان كتاب از آن جناب آمده كه فرمود: «از مهمترين خطرى كه من مىترسم متوجه امتم شود، و بعد از من ايشان را گمراه كند، اين است كه قرآن را بر غير مواضعش تطبيق
دهند»1.
و در تفسير عياشى از ابى بصير، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود، «كسى كه قرآن را به رأى خود تفسير كند، اگر هم تصادفا تفسيرش درست از آب در آيد اجر نمىبرد، و اگر به خطا رود از آسمان دورتر خواهد شد»، (يعنى دوريش از خدا بيش از دوريش از آسمان خواهد بود)2.
و در همان كتاب از يعقوب بن يزيد از ياسر از حضرت رضا (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: «رأى دادن در باره كتاب خدا كفر است»3.
مؤلف: در اين معنا رواياتى ديگر نيز در كتابهاى كمال الدين و توحيد و تفسير عياشى و غير آنها وارد شده است.
منظور از تفسير به رأى كه از آن نهى شده است
و اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «هر كس قرآن را با رأى خود تفسير كند...»، منظور از رأى اعتقادى است كه در اثر اجتهاد به دست مىآيد، گاهى هم كلمه «رأى» بر سخنى اطلاق مىشود كه ناشى از هواى نفس و استحسان باشد، و بهر حال از آنجا كه كلمه نامبرده در حديث اضافه بر ضمير «ها» شده، فهميده مىشود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نخواسته است مسلمانان را در تفسير قرآن از مطلق اجتهاد نهى كند، تا لازمهاش اين باشد كه مردم را در تفسير قرآن مامور به پيروى روايات وارده از خود و از ائمه اهل بيتش (علیه السلام) كرده باشد، آن طور كه اهل حديث خيال كردهاند. علاوه بر اينكه اگر منظور آن جناب چنين چيزى بوده باشد روايت نامبرده با آيات بسيارى كه قرآن را عربى مبين مىخواند، و يا به تدبر در آن امر مىكند، و همچنين با روايات بسيارى كه دستور مىدهد هر روايتى را بايد عرضه به قرآن كرد، منافات خواهد داشت.
بلكه خواسته است از خود سرى در تفسير نهى كند، چون گفتيم كلمه «رأى» را بر ضمير «ها» اضافه كرده، و اين اضافه اختصاص و انفراد و استقلال را مىرساند.
پس خواسته است بفرمايد مفسر نبايد در تفسير آيات قرآنى به اسبابى كه براى فهم كلام عربى در دست دارد اكتفاء نموده، كلام خدا را با كلام مردم مقايسه كند، براى اينكه كلام خدا با كلام بشرى فرق دارد.
ما وقتى يك جمله كلام بشرى را مىشنويم از هر گويندهاى كه باشد بدون درنگ قواعد معمولى ادبيات را در باره آن اعمال نموده كشف مىكنيم كه منظور گوينده چه بوده، و همان معنا را به گردن آن كلام و گويندهاش مىگذاريم، و حكم مىكنيم كه فلانى چنين و چنان گفته، هم چنان كه اين روش را در محاكم قضايى و اقرارها و شهادتها و ساير جريانات آنجا معمول مىداريم، بايد هم معمول بداريم، براى اينكه كلام آدمى بر اساس همين قواعد عربى بيان مىشود، هر گويندهاى به اتكاى آن قواعد سخن مىگويد، و مىداند كه شنوندهاش نيز آن قواعد را اعمال مىكند، و تك تك كلمات و جملات را بر مصاديق حقيقى و مجازى كه علم لغت در اختيارش گذاشته تطبيق مىدهد.
و اما بيان قرآنى به بيانى كه در بحثهاى قبلى گذشت بر اين مجرا جريان ندارد، بلكه كلامى است كه الفاظش در عين اينكه از يكديگر جدايند به يكديگر متصل هم هستند، به اين معنا كه هر يك بيانگر ديگرى، و به فرموده على (علیه السلام) «شاهد بر مراد ديگرى است».
پس نبايد به مدلول يك آيه و آنچه از بكار بردن قواعد عربيت مىفهميم اكتفاء نموده، بدون اينكه ساير آيات مناسب با آن را مورد دقت و اجتهاد قرار دهيم به معنايى كه از آن يك آيه به دست مىآيد تمسك كنيم، هم چنان كه آيه شريفه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾1 به همين معنا اشاره نموده و مىفرمايد تمامى آيات قرآن بهم پيوستگى دارند، كه بيانش در بحثى كه پيرامون اعجاز قرآن داشتيم و نيز در خلال بحثهاى ديگر گذشت.
بنا بر آنچه گفته شد تفسير به رأى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن نهى فرموده عبارت است از طريقهاى كه بخواهند با آن طريقه رموز قرآن را كشف كنند، و خلاصه نهى از طريقه كشف است، نه از مكشوف، و بعبارتى ديگر از اين نهى فرمود كه بخواهند كلام او را مانند كلام غير او بفهمند، هر چند كه اين قسم فهميدن گاهى هم درست از آب درآيد، شاهد بر اينكه مراد آن جناب اين است، روايت ديگرى است كه در آن فرمود: «كسى كه در قرآن به رأى خود سخن گويد، و درست هم بگويد باز خطا كرده» و معلوم است كه حكم به خطا كردن حتى در مورد صحيح بودن رأى جز بدين جهت نيست كه طريقه، طريقه درستى نيست، و منظور از خطا كردن خطاى در طريقه است، نه در خود آن مطلب، و همچنين حديث عياشى كه در آن
فرمود: «اگر هم سخن درست بگويد اجر نمىبرد».
مؤيد اين معنا وضع موجود در عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، چون در آن ايام قرآن كريم هنوز تاليف و جمعآورى نشده بود، آيات و سورههاى آن در دست مردم متفرق بود، و به همين جهت نمىتوانستند تك تك آيات را تفسير كنند، چون خطر وقوع در خلاف منظور، در كار بود. و حاصل سخن اين شد كه آنچه از آن نهى شده اين است كه، كسى خود را در تفسير قرآن مستقل بداند، و به فهم خود اعتماد كند، و به غير خود مراجعه نكند. و لازمه اين روايات اين است كه مفسر همواره از غير خودش استمداد جسته و به ديگران نيز مراجعه كند، و آن ديگران لا بد يا عبارتست از «ساير آيات قرآن»، و يا عبارت است از «احاديث وارده در سنت»، شق دوم نمىتواند باشد، براى اين كه مراجعه به سنت با دستور قرآن و حتى با دستور خود سنت كه فرموده همواره به كتاب خدا رجوع كنيد، و اخبار را بر آن عرضه كنيد، منافات دارد، پس باقى نمىماند مگر شق اول، يعنى خود قرآن كريم كه در تفسير يك يك آيات بايد به خود قرآن مراجعه نمود. با اين بيان، حال سخنانى كه در باره حديث بالا يعنى حديث تفسير به رأى زدهاند روشن مىشود، چون در معناى اين حديث، اقوال مختلف شده است، و در اين جا براى آگاهى خواننده ده قول را نقل مىكنيم.
ده قول كه در باره مراد از تفسير به رأى گفته شده است
اول: منظور از تفسير به رأى تفسير كسى است كه اطلاعى از علوم مقدماتى ندارد. چون وقتى مىتوان آيات قرآنى را تفسير كرد كه علوم ديگرى كه به قول سيوطى در «اتقان» پانزده علم است، فرا گرفته باشيم، وى گفته آن پانزده علم عبارتند از: 1 - نحو، 2 - صرف، 3 - اشتقاق، 4 - معانى، 5 - بيان، 6 - بديع، 7 - قرائت، 8 - اصول دين، 9 - اصول فقه، 10 - اسباب نزول، 11 - قصص، 12 - ناسخ و منسوخ، 13 - فقه، 14 - آگاهى و احاطه به خصوص احاديثى كه مجملات و مبهمات قرآن را بيان مىكند، 15 - علم موهبت، و منظور سيوطى از علم موهبت آن علمى است كه حديث نبوى زير بدان اشاره نموده و مىفرمايد: «من عمل بما علم، ورثه الله علم ما لم يعلم»1.
دوم اينكه: گفتهاند مراد اين حديث پرداختن به تفسير آيات متشابه است، چون تفسير آن آيات را كسى بجز خدا نمىداند.
سوم اينكه: گفتهاند منظور از آن، تفسيرى است كه يك مطلب فاسد زير بناى آن باشد، به اينكه مذهبى فاسد را اصل و تفسير قرآن را تابع آن قرار داده، بهر طريقى كه باشد هر چند نادرست و ضعيف، آيات را بر آن مذهب حمل كند، (خلاصه اينكه نخواهد بفهمد قرآن چه مىگويد، بلكه بخواهد بگويد قرآن هم سخن مرا مىگويد «مترجم»).
چهارم اينكه: بطور قطع بگويد مراد خداى تعالى از فلان آيه اين است، بدون اينكه دليلى در دست داشته باشد.
پنجم اينكه: منظور از تفسير به رأى تفسير به هر معناى دلخواهى است كه سليقه و هواى نفس خود مفسر آن را بپسندد.
اين پنج وجه را سيوطى در كتاب اتقان1 از ابن النقيب نقل كرده، و ما بدنبال آن وجوهى ديگر را مىآوريم و آن اين است:
ششم اينكه: گفتهاند: منظور از تفسير به رأى اين است كه در باره آيات مشكل قرآن چيزى بگوئيم و معنايى بكنيم كه در مذاهب صحابه و تابعين سابقه نداشته باشد. چنين عملى متعرض خشم خدا شدن است.
هفتم اينكه: گفتهاند: منظور از تفسير به رأى اين است كه در باره معناى آيهاى از قرآن چيزى بگوييم كه بدانيم حق بر خلاف آن است (اين دو وجه را «ابن الأنبارى» نقل كرده است).
هشتم اينكه: مراد از تفسير به رأى، بدون علم در باره قرآن سخن گفتن است، و خلاصه تفسير به رأى اين است كه در باره آيهاى از آيات قرآن از پيش خود معنايى كنيم، بدون اينكه يقين و اطمينان داشته باشيم به اينكه اين معنا حق است، يا خلاف آن.
نهم اينكه: تفسير به رأى، تمسك به ظاهر قرآن است، صاحبان اين قول كسانى هستند كه معتقدند آيات قرآن ظهور ندارد، بلكه در مورد هر آيه بايد رواياتى را پيروى كرد كه از معصوم رسيده، و در مدلول خود صريح باشد، بنابراين در حقيقت از قول قرآن كريم پيروى نشده، بلكه از احاديث پيروى شده، و در حقيقت تنها معصومين (علیه السلام) هستند كه حق تفسير كردن قرآن را دارند.
دهم اينكه: تفسير به رأى عبارت است از تمسك به ظاهر قرآن، صاحبان اين مسلك معتقدند به اينكه آيات قرآن ظهور دارد، و ليكن ظهور آن را ما نمىفهميم، بلكه تنها معصوم
(علیه السلام) مىفهمد.
اين بود وجوه دهگانهاى كه در معناى تفسير به رأى ذكر كردهاند و چه بسا بتوان بعضى از آنها را به بعضى ديگر ارجاع داد، و به هر حال هيچيك از اين وجوه دليلى به همراه ندارند.
بديهى است كه بطلان بعضى از آنها خود به خود روشن است، و بعضى ديگر با در نظر گرفتن مباحث قبلى، بطلانش روشن مىگردد، و ما با تكرار آن مباحث سخن را طول نمىدهيم.
توضيح مراد از «تفسير به رأى» با شرحى در مورد تفاوت و اختلاف عمده بين كلام خدا و كلام بشرى
و كوتاه سخن، اينكه آنچه از آيات و روايات به دست مىآيد مثل آيه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ﴾1 و آيه: ﴿اَلَّذِينَ جَعَلُوا اَلْقُرْآنَ عِضِينَ﴾2 و آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آيَاتِنَا لاَ يَخْفَوْنَ عَلَيْنَا أَ فَمَنْ يُلْقىَ فِي اَلنَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾3 و آيه ﴿يُحَرِّفُونَ اَلْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ﴾4 و آيه: ﴿وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾5 و آياتى ديگر هم كه آن را تاييد مىكند، اين است كه نهى در روايات، مربوط به طريقه تفسير است، نه اصل تفسير، مىخواهد بفرمايد كلام خدا را به طريقى كه كلام خلق تفسير مىشود تفسير نبايد كرد.
وجه تاييد آياتى كه نقل شد اين است كه از آيه 82 سوره نساء بر مىآيد كه بين كلام خدا و كلام مخلوقات فرق است، و به همين جهت در آيه 91 سوره حجر كسانى را كه قرآن را پاره پاره مىكنند، و در سوره حم سجده آيه 40 كسانى را كه در آيات خدا الحاد مىورزند، و در آيه 46 سوره نساء كسانى را كه آيات خدا را تحريف مىكنند، و در آيه 36 سوره اسراء اشخاصى را كه پيروى بدون علم مىكنند، مذمت فرموده است.
معلوم مىشود كلام خدا با ساير كلامها فرق دارد، اين نيز معلوم است كه فرق بين آن دو در نحوه استعمال الفاظ، و چيدن جملات، و به كار بردن فنون ادبى، و صناعات لفظى، نيست، (براى اينكه قرآن هم، كلامى است عربى، كه همه آنچه در ساير كلمات عربى رعايت مىشود در آن نيز رعايت شده، و در خود قرآن آمده كه ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ﴾6.
و نيز آمده: ﴿وَ هَذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾1.
و نيز آمده: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾2.
بلكه اختلاف بين آن دو از جهت مراد و مصداق است، مصداقى كه مفهوم كلى كلام بر آن منطبق است، توضيح اينكه ما انسانها به خاطر ارتباطى كه با عالم طبيعت داريم، و در عالم ماده پديد آمده و در آن زندگى مىكنيم و در آخر هم در آن مىميريم، ذهنمان مانوس با ماديات شده، از هر معنايى، مفهوم مادى آن را مىفهميم، و هر مفهومى را با مصداق جسمانيش منطبق مىسازيم، مثلا وقتى از يك نفر مثل خود كلامى بشنويم، كلامى كه حكايت از حال امرى مىكند بعد از آنكه معناى كلام را فهميديم، آن را بر مصداقى حمل و منطبق مىكنيم كه معهود ذهن ما، و نظام حاكم در آن است، چون مىدانيم گوينده كلام غير اين مصداق را در نظر نگرفته، چون او هم انسانى است مثل ما، و خودش هم از چنين كلامى غير آنچه ما فهميديم نمىفهمد، و غير آن را هم نمىفهماند، و در نتيجه همين نظام، نظامى است كه حاكم در مصداق است، و همين «نظام حاكم در مصداق»، در مفهوم هم جارى است، چه بسا مىشود كه به مفهوم كلى استثنا مىزند، و يا مفهوم يك حكم جزئى را تعميم مىدهد، يا به هر نحوى ديگر، در مفهوم دخل و تصرف مىكند كه ما اين تصرفات را، «تصرف قرائن عقليه غير لفظيه» مىناميم.
مثال اين تصرفات اينكه وقتى مىشنويم شخصى عزيز و بزرگ و ثروتمند مىگويد: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾3 نخست معناى مفردات كلامش را مىفهميم، سپس مفهوم مجموع كلام آن را هم مىفهميم، آن گاه در مرحله تطبيق كلى بر مصداق حكم مىكنيم كه حتما اين شخص هزاران انبار در قلعههايى محكم دارد، كه مالامال از اشيا و كالا است، چون هر كس انبار و خزينه درست مىكند براى همين منظور درست مىكند، و نيز حكم مىكنيم به اينكه آن اشيا و كالاها عبارتست از طلا، و نقره، و اثاث خانه، و زيور آلات، و سلاحهاى جنگى، چون چنين چيزهايى را در انبارها و خزينهها حفظ مىكنند. و هيچ بنظر ما نمىرسد كه آن اشيا، زمين و آسمان و خشكى و دريا و ستارگان و انسانها باشند، چون هر چند اينها نيز اشياء هستند: و كلمه ﴿إِنْ مِنْ شَيْءٍ﴾ شامل آنها هم مىشود، و ليكن اينها انبار كردنى نيستند، و روى هم انباشته نمىشوند، و به همين جهت حكم مىكنيم به اينكه منظور گوينده
از كلمه «شىء» همه چيز نيست. بلكه بعض افراد شىء است، نه مطلق شىء، و غير محصور آن، و همچنين حكم مىكنيم به اينكه منظورش از «خزائن» اندكى از بسيار است.
پس در اين مثال، نظام موجود در مصداق باعث شد دامنه گسترده كلمه «شىء» و نيز كلمه «خزائن» بطور عجيبى برچيده شود.
آن گاه وقتى مىشنويم كه خداى تعالى هم چنين كلامى را بر رسول گراميش نازل كرده، و فرموده: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾1 اگر ذهن ما از آن سطح پائين و معمولى و سادهاش بالاتر نيايد، عينا همان تفسيرى كه براى آن كلام بشرى كرديم، براى اين كلام الهى خواهيم كرد، با اينكه هيچ علمى و دليلى بر تفسير خود نداريم، تنها مدركمان اين است كه ما از چنين عبارتى چنين معنايى مىفهميم.
و اما اگر كمى ذهن خود را از آن سطح پائين ترقى دهيم، و بفهميم كه خداى تعالى تنها مال را خزينه نمىكند، و مخصوصا وقتى ببينيم كه دنبال آن جمله مىفرمايد: ﴿وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنَ اَلسَّمَاءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيَا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾3 حكم خواهيم كرد بر اينكه مراد از كلمه «شىء» رزق، يعنى آب و نان است، و مراد از نازل كردن آب و نان، نازل كردن باران است، چون فهم ما از عبارت «نازل شدن از آسمان» چيزى به جز باران نمىفهمد.
در نتيجه خزينه شدن همه چيز نزد خدا و سپس نازل شدن آن به اندازههاى معين در نظر ما كنايه از انباشته شدن آب در آسمان، و سپس نازل شدن آن به زمين براى آماده شدن موارد غذايى خواهد بود.
اين تفسير هم مثل تفسير اول تفسير به رأى، و بدون علم است، چون هيچ سندى بر طبق آن نيست، تنها دليل ما اين است كه ما چيزى بجز باران سراغ نداريم كه از آسمان نازل شود.
پس دليل ما بر اين تفسير، عدم علم است، نه علم به عدم، و اينكه چيزى به جز باران نازل شدنى نيست. باز اگر سطح فكر را بالاتر ببريم و بخواهيم به هيچ وجه در باره قرآن سخن بدون علم نگوئيم، و اطلاق كلام قرآنى را بدون علم بر هيچ مصداقى حمل ننموده، بلكه به اطلاقش باقى بگذاريم، و مثلا در مورد همين آيهاى كه به عنوان مثال آورديم بگوئيم: اين آيه در مقام بيان
مساله خلقت است، چيزى كه هست چون مىدانيم موجودات يكى پس از ديگرى خلق مىشوند، فرزندان انسان و حيوان بعد از پدران و مادران: و تخم گياهان بعد از گياهان، و درختان موجود مىگردند، همه و همه در زمين موجود مىشوند، و از آسمان نازل نمىگردند، حكم مىكنيم كه جمله: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ...﴾1 كنايه است از اينكه موجودات در موجود شدن مطيع اراده خدايند، و اراده خدا بمنزله مخزنى است كه تمامى كائنات و آفريدهها در آن مخزونند، و از آنها تنها موجودى هستى مىپذيرد كه مشيت خدا بر موجود شدن آن تعلق گرفته باشد.
ولى اين تفسير هم بطورى كه ملاحظه مىكنيد تفسير به رأى است، و نظرى است كه ما مىدهيم، و هيچ دليل و سندى بر آن نداريم، به جز همان كه گفتيم موجودات زمينى از آسمان نمىافتند، چون به نظر ما نزول، همان افتادن از بالا به پائين است، و ما از نزولهاى ديگر آگاهى نداريم.
و اگر در كلماتى كه خداى تعالى در كتاب مجيدش در معرفى اسما، صفات، افعال خود، فرشتگان، كتب، رسولان، قيامت و متعلقات قيامتش، آورده دقت نموده، و نيز در حكمت احكامش و ملاكات آنها تامل كنيم آن وقت بخوبى خواهيم ديد كه آنچه ما در تفسير آن كلمات با به كار بردن قرائن عقليه اظهار مىداشتيم همهاش از قبيل تفسير به رأى و پيروى غير علم، و تحريف كلام از مواضعش بود.
در فصل پنجم از بحث پيرامون محكم و متشابه نيز گفتيم كه بيانات قرآنى بالنسبه به معارف الهيه همان جنبهاى را دارد، كه امثال با ممثلات دارند، و اين بيانات قرآنى در آياتى متفرق شده، و در قالبهاى مختلفى ريخته شده، تا نكات دقيقى كه ممكن است در هر يك از آن آيات نهفته باشد، به وسيله آيات ديگر تبيين شود، و به همين جهت بعضى از آيات قرآنى شاهد بعضى ديگر است، و يكى مفسر ديگر است، و اگر جز اين بود امر معارف الهيه در حقايقش مختل مىماند، و ممكن نبود كه يك مفسر در تفسير يك آيه گرفتار قول بغير علم نشود، كه بيانش گذشت.
از اينجا روشن مىشود كه تفسير به رأى به بيانى كه كرديم خالى از قول بدون علم نيست، هم چنان كه در حديث ديگرى كه گذشت بجاى «من فسر القرآن برأيه»2 آمده بود:
«من قال فى القرآن بغير علم فليتبوا مقعده من النار»1.
تفسير به رأى موجب ناهماهنگى و تنافى آيات قرآن مىشود
بنابراين از همين جا اين معنا نيز روشن مىشود كه تفسير به رأى باعث ظهور تنافى در بين آيات قرآن مىشود.
چون ترتيب معنوى كه بين مفاهيم و معانى آنها موجود است به هم مىخورد و در نتيجه يك آيه قرآن در جايى غير از آنجا كه دارد واقع مىشود، و نيز يك كلمه آن در غير آنجايى كه دارد قرار مىگيرد، و لازمه اين آن است كه بعضى از آيات قرآن و يا بيشتر آن به معناى خلاف ظاهرش تاويل شود.
همانطور كه ديديم جبرى مسلكان آياتى را كه ظهور در اختيار انسانها دارد تاويل كردند، و در مقابل آنان مفوضه2 هم آياتى را كه ظهور در قدر و محدود بودن اختيار آدميان دارد تاويل نمودند.
اين كار منحصر در جبرى مذهبان، و مفوضه نيست. بلكه غالب مذاهب اسلامى گرفتار تاويل در آيات قرآنى شدند، و هر آيهاى را كه موافق با نظرشان نبود تاويل كردند، و اگر كسى از ايشان مىپرسيد: آخر آيهاى كه شما تاويلش كرديد ظهور در غير اين معنا دارد، در پاسخ مىگفتند كه قرائن عقلى هم براى خود قرينهاى است كه بايد به حكم آن از ظاهر يك كلام صرف نظر نموده و آن را بر معناى خلاف ظاهرش حمل كرد، و اين همان تاويل است كه قرآن از آن نام برده است.
سخن كوتاه اينكه تفسير به رأى باعث مىشود ترتيب آيات خدا از بين رفته و در هم و بر هم شود و هر يك منظور و مقصود آن ديگرى را نفى كند، و در نهايت مقصود هر دو از بين برود، چون به حكم خود قرآن در قرآن هيچ اختلافى نيست، و اگر اختلافى در بين آيات پيدا شود تنها و تنها بخاطر اختلال نظم آنها، و در نتيجه اختلاف مقاصد آنها است.
مراد از «زدن بعض از قرآن به بعض ديگر» در رواياتى كه از آن نهى شده است
و اين همان است كه در بعضى از روايات از آن به عبارت «ضرب بعضى قرآن به بعض ديگر» تعبير شده، مانند روايات زير.
در كافى3، و در تفسير عياشى4 از امام صادق از پدر بزرگوارش (علیه السلام) روايت
آمده كه فرمود: هيچ كس بعضى از قرآن را به بعضى ديگرش نمىزند مگر آنكه كافر مىشود.
در «معانى»1 و «محاسن»2 با اسناد، و در «تفسير عياشى»3 از حضرت صادق (علیه السلام) روايت كرده كه: هيچكس نيست كه بعض از قرآن را به بعض ديگر زند جز آنكه كافر شود.
صدوق (عليه الرحمه) مىگويد: من از ابن الوليد از معناى اين حديث پرسيدم، او گفت: زدن بعضى از قرآن به بعضى ديگر اين است كه وقتى از تو تفسير آيهاى را مىپرسند به تفسيرى كه مربوط به آيهاى ديگر است پاسخش گويى.
مؤلف: پاسخ ابن الوليد به مرحوم صدوق كمى ابهام دارد، و دو پهلو است، چون ممكن است مقصودش آن روشى بوده باشد كه در بين اهل علم معمول است، كه در مناظرات خود يك آيه را به جنگ با آيهاى ديگر مىاندازند، و با تمسك به يكى، آن ديگرى را تاويل مىكنند، و هم ممكن است مقصودش اين بوده باشد كه، كسى بخواهد معناى يك آيه را از آيات ديگر استفاده كند، و خلاصه آيات ديگر را شاهد بر آيه مورد نظرش قرار دهد.
اگر منظور ابن الوليد معناى اول باشد درست است، و ضرب بعض قرآن به بعض ديگر است و اگر معناى دوم مقصود باشد، سخن باطلى گفته و دو روايت نامبرده آن را دفع مىكنند.
و در تفسير نعمانى4 آمده كه به سندى كه به اسماعيل بن جابر دارد از او نقل كرده كه گفت: من از ابا عبد الله جعفر بن محمد (علیه السلام) شنيدم كه مىفرمود: «خداى تبارك و تعالى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را فرستاد، و به وسيله او انبيا را ختم نمود، پس ديگر بعد از او پيغمبرى نخواهد آمد، و كتابى بر او نازل كرد، و به وسيله آن كتاب كتب آسمانى را ختم نمود، و ديگر كتابى نخواهد آمد، و در آن كتاب اشيايى را حلال و چيزهايى را حرام كرد».
پس حلال محمد حلال است تا روز قيامت، و حرام او حرام است تا روز قيامت، در آن كتاب شرع شما و خبر امتهاى قبل از شما و بعد از شما است، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين كتاب را علم اوصيايش قرار داد، علمى كه همواره در آنان باقى است، ولى مردم (اهل سنت) آنان را ترك نمودند.
با اينكه اوصياى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شاهدان بر اهل هر زمانند، آرى مردم
از اين حضرات رو گردانيده و غير آنان را پيروى كردند، و بطور خالص اطاعتشان نموده، كار را به جايى رساندند كه يك فرد شيعه و كسى كه نسبت به واليان حقيقى يعنى همان اوصياى پيغمبر، اظهار ولايت مىكرد، و علوم ايشان را طلب مىنمود، دشمن خود مىشمردند، و مصداق اين آيه شدند كه مىفرمايد: ﴿وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لاَ تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلىَ خَائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾1.
دور شدن از علم اوصياء رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم)، باعث روى آوردن به تفسير به رأى شد
براى اينكه اينان در اثر دور شدن از علم اوصيا، خودسرانه به تفسير قرآن پرداختند، و پارهاى از قرآن را به پارهاى ديگر زدند، به آيهاى كه نسخ شده تمسك كردند به خيال اينكه ناسخ است، به آيهاى متشابه تمسك كردند، به گمان اينكه آيهاى محكم است، به آيهاى كه مخصوص به موردى معين است براى اثبات مطلبى عام استدلال كردن، به خيال اينكه آن آيه عام است، و به اول يك آيه احتجاج كردند، و علت تاويل آن را رها نمودند، و هيچ توجهى به آغاز و انجام آيه ننموده، موارد و مصادرش را نشناختند، چون نخواستند به اهل قرآن رجوع نمايند، در نتيجه هم گمراه شدند و هم گمراه كردند.
و شما (كه خداوند رحمتتان كند) متوجه باشيد، كسى كه از كتاب خدا ناسخ را از منسوخ، و خاص را از عام، و محكم را از متشابه، و احكام جايز را از احكام حتمى، و مكى را از مدنى، تشخيص نمىدهد و از اسباب نزول آيات، و كلمات و جملات مبهم قرآن و علمى كه در مساله قضا و قدر در آن هست، و آگاهى از آنچه بايد تقديم و يا تاخير داشت بىبهره است، و آيات روشن را از عميق، و ظاهر را از باطن، و ابتدا را از انتها، و سؤال را از جواب، و قطع را از وصل، و مستثنا را از مستثنا منه، تميز نمىدهد و آنچه صفت است براى حوادث گذشته، از آنچه صفت براى بعد است فرق نمىگذارد، مؤكد را با مفصل، و عزيمت را با رخصت، و مواضع واجبات و احكام را مخلوط مىكند، حلال را به جاى حرام مىگيرد (حرامى كه ملحدين در آن هلاك شدند) و نمىداند فلان جمله مربوط به ما قبل و يا ما بعد است، و يا اصلا ربطى به قبل و بعد ندارد، چنين كسى عالم به قرآن و اصلا اهل قرآن نيست.
و هر جا و هر وقت كسى را ديديد كه مدعى چنين معرفتى است بدانيد كه مدعىاى بىدليل و كاذبى حيلهگر است، كه مىخواهد بر خدا و رسولش افترا ببندد و ماواى او جهنم است كه بدترين سرانجام است.
در نهج البلاغه1 و احتجاج2 آمده كه امام امير المؤمنين على (علیه السلام) فرمود: «روزگارى خواهد آمد كه مردم در اثر مداخله بيجا در آيات قرآن، و مراجعه نكردن به خاندان وحى كارشان به جايى مىرسد كه مسالهاى به يكى از قضات اسلام عرضه مىشود و در آن مساله به رأى خود حكمى مىكند، و سپس عين همين مساله در نوبتى ديگر به قاضى ديگر عرضه مىشود و اين قاضى حكمى بر خلاف حكم قاضى اول مىنمايد، آن گاه قضات در مورد آن مساله اختلاف نموده، و وقتى آن كسى كه اين قضات را به قضاوت نصب كرده همگى را احضار نموده، رأى آنان را مىپرسد و با اينكه مىفهمد آراى آنها مختلف است، همه آن آرا را تصويب مىكند، با اينكه يك خدا دارند، و پيامبرشان و كتابشان يكى است!.
آيا خداى سبحان دستورشان داده به اينكه اختلاف كنند، و آيا در اين اختلاف خدا را اطاعت مىكنند؟ و يا خدا از آن نهيشان كرده؟ و نافرمانى او مىكنند؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش ناقص بوده؟ خدا، ايشان را به كمك طلبيده تا دين ناقص او را تكميل كنند؟ و يا شركاى خدايند و به خود اين حق را مىدهند كه هر چه بگويند، خدا به گفتار آنان رضايت دهد؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش كامل بوده ولى رسول اسلام در ابلاغ آن كوتاهى كرده است؟ كدام يك از اين بهانهها را مىتوانند داشته باشند؟ با اينكه خداى سبحان مىفرمايد: ﴿مَا فَرَّطْنَا فِي اَلْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ﴾3 و فيه تبيان كل شىء4 و نيز فرموده: كه آيات اين كتاب بعضى مصدق بعضى ديگر است، و در آن هيچ اختلافى نيست، ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾5 و نيز قرآن ظاهرى زيبا و معجزهآسا، و باطنى عميق دارد، اعجوبهاى است كه عجائبش بشمار نمىآيد، و غرائبش تمام شدنى نيست، و هيچ ظلمتى جز به وسيله آن برطرف نمىشود.»
مؤلف: بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد اين روايت صراحتا اعلام مىدارد كه هر نظريه دينى بايد منتهى به قرآن گردد، و اينكه فرمود: «و فيه تبيان كل شىء» نقل به معناى آيهاى است از قرآن.
و در الدر المنثور1 است كه ابن سعد، و ابن الضريس، (در كتاب فضائلش) و ابن مردويه، از عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدش، روايت آوردهاند كه گفت: روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با شدت خشم نزد مردمى رفت كه داشتند خودسرانه قرآن را تفسير مىكردند، فرمود: «امتهاى قبل از شما هم بخاطر همين روشى كه شما پيش گرفتهايد گمراه شدند، آنها هم در اثر زدن بعضى از كتاب را به بعضى ديگر، هلاك شدند، خداى تعالى كتاب را نازل نكرده كه شما به خاطر بعضى از آن بعضى ديگر را تكذيب كنيد، بلكه نازل كرد تا بعضى مصدق بعض ديگر باشد پس هر چه از قرآن فهميديد همان را بگوئيد، و هر چه را نفهميديد علمش را به عالمش واگذاريد».
باز در همان كتاب از «احمد» بطريق ديگر از «عمرو بن شعيب» از پدرش، از جدش روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيد قومى در آيات قرآنى با يكديگر مجادله مىكنند، فرمود: «كسانى كه پيش از شما بودند بواسطه همين گفتگوها هلاك شدند، زيرا پارهاى از كتاب الهى را به پاره ديگر زدند، كتاب خدا نازل شده كه بعضى تصديق بعض ديگر را كند، شما به پارهاى از آن، پاره ديگر را تكذيب نكنيد، آنچه مىدانيد بگوئيد، و آنچه را كه به آن جاهليد علمش را به دانايش واگذار كنيد».
مؤلف: اين روايات بطورى كه ملاحظه كرديد عبارت «ضرب القرآن بعضه ببعض» را در مقابل «تصديق بعض القرآن بعضا» قرار داده، معلوم مىشود منظور از «ضرب القرآن» اين است كه كسى بين مقاماتى كه معانى آيات دارند خلط كند و در ترتيبى كه بين مقاصد هست اخلال وارد آورد، مثلا محكم را متشابه و متشابه را محكم بداند، و يا خطاهايى از اين قبيل مرتكب شود.
نهى از «تكلم به رأى» و «قول به غير علم» و «ضرب بعض به بعض»، نهى از استمداد از غير قرآن براى فهم قرآن است
پس تكلم به رأى پيرامون قرآن، و قول به غير علم كه در روايات گذشته بود، و «ضرب بعض القرآن ببعض» كه در اين روايات آمد، همه مىخواهند يك چيز را بفهمانند، و آن اين است كه براى درك معناى قرآن از غير قرآن استمداد نجوييد.
نهى از «تكلم به رأى» و «قول به غير علم» و «ضرب بعض به بعض»، نهى از استمداد از غير قرآن براى فهم قرآن است
حال اگر بپرسى چگونه منظور از روايات نامبرده نهى از مراجعه به غير قرآن در فهم قرآن است؟، با اينكه هيچ شكى نيست كه اولا قرآن براى فهميدن مردم نازل شده، به شهادت اينكه فرمود: ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ لِلنَّاسِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿هَذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ﴾3 و از اين
قبيل آيات بسيار است، و هيچ شكى نيست در اينكه مبين اين قرآن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است. هم چنان كه فرمود: ﴿وَ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾1 و آن جناب اين كار را براى صحابه انجام داد، و تابعين هم از صحابه گرفتند، آنچه صحابه و تابعين از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى ما نقل كردهاند بيانى است نبوى كه به حكم قرآن نمىتوان به آن بى اعتنايى نموده ناديدهاش گرفت.
و اما آنچه صحابه و تابعين پيرامون قرآن گفتهاند بدون اينكه به آن جنابش استناد دهند، هر چند حكم اخبار نبوى را ندارد، و چون آن احاديث حجت نيست، اما اين قدر هست كه قلب بدان سكونت مىيابد، براى اينكه آنچه براى ما در باب تفسير آيات مىگويند، يا بدون سند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به گوششان خورده، و يا ذوق سليمى كه از بيان و تعليم آن جناب برايشان حاصل شده به سوى آن تفسير هدايتشان كرده، و همچنين آنچه كه شاگردان تابعين و علماى اعصار بعد در باب تفسير گفتهاند.
و چگونه مىتوان گفت معانى قرآن بر اين اشخاص مخفى مانده، با اينكه هم به عربيت آشنا و مسلط بودند، و هم سعى داشتند آن را از مصدر رسالت بگيرند، و هم به شهادت تاريخ نهايت جهد خود را در فقه دين مبذول مىداشتند، و تاريخ نمونههايى از تلاش آنان را ضبط كرده است.
از همين جا روشن مىشود كه عدول از طريقه و سنت آنان و خروج از جماعتشان و تفسير كردن آيهاى از آيات قرآن را به تفسيرى كه در كلمات آنان ديده نمىشود بدعت در دين است، و نبايد چنين تفسيرى را اعتنا كرد، و اگر در باره آيهاى از آيات چيزى از آنان بدست نيامد، بايد از تفسير آن سكوت كرد، و آن آيه را نفهميده باقى گذاشت.
هر چند كه اقوال و آرايى كه از آنان به يادگار مانده براى هر كس كه بخواهد قرآن را بفهمد كافى است، چون كلمات آنان بالغ بر هزاران روايت را تشكيل داده، و تنها سيوطى آن روايات را هفده هزار حديث دانسته، كه يا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده، و يا از صحابه، و يا از تابعين.
پاسخ به اين توهم كه هر تفسيرى كه از كلمات صحابه و تابعين خارج باشد، تفسير به رأى است
در پاسخ از اين سؤال مىگوئيم ما در سابق هم گفتيم كه آيات قرآن عموم افراد بشر از كافر و مؤمن از آنان كه عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را درك كردند و آنان را كه درك
نكردند دعوت مىكند به اينكه پيرامون قرآن تعقل و تامل كنند، در بين آن آيات، خصوصا آيه: ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾1 دلالت روشنى دارد بر اينكه معارف قرآن معارفى است كه هر دانشمندى با تدبر و بحث پيرامون آن مىتواند آن را درك كند، و اختلافى كه در ابتدا و به ظاهر در آيات آن مىبيند برطرف سازد، و با اينكه اين آيه در مقام تحدى و بيان اعجاز قرآن است، معنا ندارد در چنين مقامى فهم قرآن را مشروط به فهم صحابه و شاگردان ايشان بدانيم، حتى معنا ندارد كه در چنين مقامى آن را مشروط به بيان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدانيم.
چون آنچه اين آيه شريفه بيان نموده يا معنايى است موافق با ظاهر آيه كه خود الفاظ آيه، آن معنا را مىفهماند، هر چند كه احتياج به تدبر و بحث داشته باشد، و يا معنايى است كه ظاهر آيه نامبرده آن را نمىرساند.
خلاصه كلام، اينكه مىفرمايد: «چرا در قرآن تدبر نمىكنيد» منظورش معنايى است خلاف ظاهر اين عبارت، چنين سخنى مناسب مقام تحدى نيست، و حجت با آن تمام نمىشود، و اين بسيار روشن است.
بله، البته جزئيات احكام چيزى نيست كه هر كس بتواند مستقلا و بدون مراجعه به بيانات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را از قرآن كريم استخراج كند، هم چنان كه خود قرآن هم مردم را به آن جناب ارجاع داده، و فرموده: ﴿مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾2 و در اين معنا آياتى ديگر نيز هست، و همچنين جزئيات قصص و معارفى از قبيل مساله معاد.
شان پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) فقط تعليم كتاب و تسهيل فهم كلام الهى است
و از همين جا روشن مىشود كه شان پيامبر در اين مقام تنها و تنها تعليم كتاب است، و تعليم عبارت از هدايت معلمى خبير نسبت به ذهن متعلم است، و كارش اين است كه ذهن متعلم را به آن معارفى كه دستيابى به آن برايش دشوار است ارشاد كند، و نمىتوان گفت تعليم عبارت از ارشاد به فهم مطالبى است كه بدون تعليم، فهميدنش محال باشد، براى اينكه تعليم آسان كردن راه و نزديك كردن مقصد است، نه ايجاد كردن راه، و آفريدن مقصد، معلم در تعليم خود مىخواهد مطالب را جورى دستهبندى شده تحويل شاگرد دهد كه ذهن او آسانتر آن را دريابد، و با آن مانوس شود، و براى درك آنها در مشقت دستهبندى كردن و نظم و ترتيب دادن
قرار نگرفته، عمرش و موهبت استعدادش هدر نرفته، و احيانا به خطا نيفتد.
و اين آن حقيقتى است كه امثال آيه: ﴿وَ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾1 و آيه: ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾2 بر آن دلالت دارد.
به حكم اين آيات رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) تنها چيزى از كتاب را به بشر تعليم مىداده و برايشان بيان مىكرده كه خود كتاب بر آن دلالت مىكند، و خداى سبحان خواسته است با كلام خود آن را به بشر بفهماند، و دستيابى بر آن براى بشر ممكن است، نه چيزهايى را كه بشر راهى به سوى فهم آنها ندارد، و ممكن نيست آن معانى را از كلام خداى تعالى استفاده كند، چنين چيزى با امثال آيه: ﴿كِتَابٌ فُصِّلَتْ آيَاتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾3.
و آيه: ﴿وَ هَذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾4 سازگارى ندارد، براى اينكه اولى قرآن را كتابى معرفى كرده كه آياتش روشن است، و براى قومى نازل شده كه مىدانند، و دومى آن را زبانى عربى آشكار معرفى نموده است.
علاوه بر اينكه اخبار متواترهاى از آن جناب رسيده كه امت را توصيه مىكند به تمسك به قرآن، و اخذ به آن، و اينكه هر روايتى از آن جناب به دستشان رسيد عرضه بر قرآنش كنند، اگر با قرآن مطابق بود به آن عمل كنند، و گرنه به ديوارش بزنند، و اين توصيهها وقتى معنا دارد كه تمامى مضامين احاديث نبوى را بتوان از قرآن كريم در آورد، و گرنه اگر بنا باشد استفاده آنها منوط به بيانى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد دور لازم مىآيد، (يعنى لازم مىآيد كه فهم قرآن منوط به بيانات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، و فهم بيانات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم منوط به فهم قرآن باشد، كه اصطلاحا اين را دور و محال مىدانند «مترجم»).
علاوه بر اينكه احاديثى كه از طرق صحابه از رسول خدا نقل شده در بين خود آنها اختلاف، و بلكه در بين احاديثى كه از يكى از صحابه نقل شده اختلاف هست، و اين بر هيچ حديثشناس متتبع پوشيده نيست.
ممكن است در حل اشكال بگوييد مسلمانان مىتوانند از بين اقوالى كه صحابه در معناى يك آيه دارند قولى را اختيار كنند كه مخالف اجماع نباشد، ليكن اين سخن مردود است، براى اينكه خود صحابه اين راه را، راه حل ندانسته و به اين روش عمل نكردهاند، و وقتى
از يكى از ايشان تفسير آيهاى سؤال مىشده بدون پروا از مساله اجماع، تفسيرى مىكرده كه مخالف تفسير ساير صحابه بوده است، آن وقت چطور بگوئيم ديگران از مخالفت اجماع پرهيز نموده، و تنها نظريهاى بدهند كه در اقوال صحابه وجود داشته باشد، با اينكه قول صحابه هيچ فرقى با ساير اقوال ندارد، و بر ساير امت حجت نيست، و چنان نيست كه مخالفت با قول يك صحابى بر ساير اصحاب حلال و بر ديگر مردم حرام باشد.
علاوه بر اينكه اكتفاء كردن به اقوال مفسرين صدر اسلام، و تجاوز نكردن از آن، در فهم معانى آيات قرآن باعث مىشود كه علم در سير خود متوقف شود، و آزادى در تفكر از مسلمين سلب گردد، هم چنان كه ديديم (در اثر سانسور شدن بحث از ناحيه بعضى خلفا) مسلمانان صدر اول، نظريه قابل توجهى در اين باب از خود بروز ندادند، و به جز كلماتى ساده و خالى از دقت و تعمق از ايشان به يادگار نمانده، در حالى كه قرآن به حكم آيه: ﴿وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾1 مشتمل بر دقائقى از معارف است.
و اما اينكه بعيد شمردند كه معانى قرآن بر صحابه پوشيده مانده باشد، با اينكه مردمى فهميده و كوشاى در فهم بودهاند استبعادى است نابجا، به دليل همان اختلافى كه در اقوال آنان در معانى بسيارى از آيات هست، و اختلاف و تناقض جز با پوشيده ماندن حق و مشتبه شدن راه حق و راه باطل، تصور ندارد.
راه به سوى فهم قرآن به روى كسى بسته نيست
پس حق مطلب اين است كه: راه به سوى فهم قرآن به روى كسى بسته نيست، و خود بيان الهى و ذكر حكيم بهترين راه براى فهم خودش مىباشد، به اين معنا كه قرآن كريم در بيانگرى مقاصدش احتياج به هيچ راهى ديگر ندارد، پس چگونه تصور مىشود كتابى كه خداى تعالى آن را هدايت و نور معرفى كرده و «تبيان كل شىء» خوانده، محتاج به هادى و رهنمايى ديگر باشد، و با نور غير خودش روشن، و با غير خودش مبين گردد.
باز ممكن است بگوئيد كه: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به نقل صحيح رسيده است كه در آخرين خطبهاى كه ايراد كرد فرمود: «انى تارك فيكم الثقلين، الثقل الاكبر و الثقل الاصغر، فاما الاكبر فكتاب ربى، و اما الاصغر فعترتى اهل بيتى، فاحفظونى فيهما، فلن تضلوا ما تمسكتم بهما»2.
و اين سخن را شيعه و سنى1 به طرق متواتره از جمعيتى بسيار از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن جناب نقل كردهاند، كه علماى حديث عده آن صحابه را تا سى و پنج نفر شمردهاند، و در بعضى از اين طرق عبارت «لن يفترقا حتى يردا على الحوض» نيز آمده، و اين حديث دلالت دارد بر اينكه قول اهل بيت (علیه السلام) حجت است.
پس هر چه در باره قرآن گفته باشند حجت و واجب الاتباع است، و بايد در معناى قرآن تنها به گفته آنان اكتفاء كرد، و گرنه لازم مىآيد كه اهل بيت با قرآن نباشند، و از آن جدا محسوب شوند.
در پاسخ مىگوئيم: عين آن معنايى كه ما قبلا براى پيروى از بيان رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) كرديم در اين حديث شريف جارى است، و اين حديث نمىخواهد حجيت ظاهر قرآن را باطل نموده و آن را منحصر در ظاهر بيان اهل بيت (علیه السلام) كند، چگونه ممكن است چنين چيزى منظور باشد، با اينكه در متن همين حديث فرموده: «قرآن و عترت هرگز از هم جدا نمىشوند». و با اين بيان مىخواهد قرآن و عترت را با هم حجت كند.
قرآن بر معانى خود دلالت دارد و اهل بيت (علیه السلام) ما را به طريق اين دلالت و اغراض و مقاصد قرآن راهنمايى مىكنند
پس اين حديث به ما مىگويد قرآن بر معانى خود دلالت دارد و معارف الهيه را كشف مىكند و اهل بيت (علیه السلام) ما را به طريق اين دلالت هدايت نموده، به سوى اغراض و مقاصد قرآن راهنمايى مىكنند.
علاوه بر اينكه نظير رواياتى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در دعوت مردم به اخذ قرآن و تدبر در آن و عرضه احاديث بر آن وارد شده، رواياتى هم از ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده است.
از اينهم كه بگذريم در گروه بسيارى از روايات تفسيرى كه از اين خاندان رسيده طريقه استدلال به آيهاى براى آيه ديگر، و استشهاد به يك معنا بر معناى ديگر به كار رفته، و اين درست نيست مگر وقتى كه معنا معنايى باشد كه در افق فهم شنونده باشد، و ذهن شنونده بتواند مستقلا آن را درك كند، چيزى كه هست به او سفارش كنند از فلان طريق معين در اين كلام تدبر كن.
اضافه بر اينكه در اين بين، رواياتى از اهل بيت (علیه السلام) رسيده كه بطور صريح دلالت بر همين معنا دارد، نظير روايتى كه صاحب محاسن2 آن را بسند خود از ابى لبيد بحرانى از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه در ضمن حديثى فرمود: «هر كس خيال كند كه
كتاب خدا مبهم است هم خودش هلاك شده و هم ديگران را هلاك كرده»، و قريب به اين مضمون باز در محاسن و احتجاج1 از همان جناب آمده و آن اين است كه فرمود: «وقتى از چيزى برايتان سخن مىگويند و خلاصه وقتى حديثى و يا سخنى از من مىشنويد همان مطلب را از كتاب خدا بپرسيد، (تا آخر حديث)».
با اين بيانى كه گذشت بين دو دسته از روايات جمع مىشود، و تناقض ابتدايى آن رفع مىگردد، يكى اين احاديث كه مىگفت فهميدن معارف قرآن و رسيدن به آن از خود قرآن، امرى است ممكن، چون معارف قرآنى پوشيده از عقول بشر نيست، و دوم رواياتى كه خلاف اين را مىرساند، مانند روايتى كه تفسير عياشى2 آن را از جابر نقل كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: «قرآن بطنى دارد، و بطن قرآن ظاهرى دارد» آن گاه فرمود: «اى جابر هيچ چيزى بقدر قرآن از عقول دور نيست، براى اينكه آيههايى هست كه اولش در باره چيزى، و وسطش در باره چيز ديگر، و آخرش در باره چيزى كه غير از دو مورد اول است نازل شده، و در عين اينكه كلامى است متصل، قابل حمل بر چند معنا است»، و اين معنا در عدهاى از روايات وارد شده، مخصوصا جمله: «و هيچ3 چيز بقدر قرآن از عقول دور نيست...» از شخص رسول خدا4 (صلى الله عليه وآله و سلم) هم روايت شده، و از على5 (علیه السلام) آمده كه فرمود: «قرآن حمالى است ذو وجوه، يعنى قابل حمل بر معانى بسيار است (تا آخر حديث)».
پس آنچه در باب تفسير سفارش شده اين است كه مردم قرآن را از طريقه خودش تفسير كنند، و آن تفسيرى كه از آن نهى شده تفسير از غير طريق است، و اين نيز روشن شد كه طريقه صحيح تفسير اين است كه براى روشن شدن معناى يك آيه، از آيات ديگر استمداد شود، و اين كار را تنها كسى مىتواند بكند كه در اثر ممارست در روايات وارده از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و از ائمه اهل بيت (علیه السلام)، استاد حديث شده، و از اين ناحيه ذوقى بدست آورد، چنين كسى مىتواند دست به كار تفسير بزند (و خدا راهنما است).
[سوره آل عمران (3):آيات 10 تا 18]
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً وَ أُولَئِكَ هُمْ وَقُودُ اَلنَّارِ ١٠كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَأَخَذَهُمُ اللَّه بِذُنُوبِهِمْ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ ١١ قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلىَ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهَادُ ١٢ قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ اِلْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ أُخْرىَ كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ اَلْعَيْنِ وَ اَللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَاءُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي اَلْأَبْصَارِ ١٣ زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ مِنَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْبَنِينَ وَ اَلْقَنَاطِيرِ اَلْمُقَنْطَرَةِ مِنَ اَلذَّهَبِ وَ اَلْفِضَّةِ وَ اَلْخَيْلِ اَلْمُسَوَّمَةِ وَ اَلْأَنْعَامِ وَ اَلْحَرْثِ ذَلِكَ مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ اللَّه عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ ١٤ قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذَلِكُمْ لِلَّذِينَ اِتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضْوَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ١٥ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ قِنَا عَذَابَ اَلنَّارِ ١٦ اَلصَّابِرِينَ وَ اَلصَّادِقِينَ وَ اَلْقَانِتِينَ وَ اَلْمُنْفِقِينَ وَ اَلْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ ١٧ شَهِدَ اَللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ١٨﴾
ترجمه آيات
آنان كه كافر شدند بطور محقق بدانند كه اموال و اولادشان به هيچ وجه و از هيچ جهت از خدا
بىنيازشان نمىكند و ايشان آرى هم ايشانند كه آتش افروز دوزخند (10).
ايشان عادتى نظير عادت آل فرعون و امتهاى قبل از ايشان دارند كه آيات خدا را تكذيب كردند، و خدا به جرم گناهانشان آنان را بگرفت و خدا شديد العقاب است (11).
به كسانى كه كافر شدند بگو بزودى شكست خواهيد خورد و به سوى جهنم محشور مىشويد كه بد جايگاهى است (12).
شما اگر اهل عبرت بوديد در همان برخوردى كه دو طايفه مؤمن و كافر داشتند برايتان آيتى و عبرتى بود، يك طايفه در راه خدا مىجنگيدند و طايفه ديگر كافر بودند، كفار مؤمنين را دو برابر ديدند و همين باعث شكستشان شد، خدا هر كه را بخواهد به نصرت خود يارى مىكند و در اين عبرتى است براى صاحبان بصيرت (13).
علاقه به شهوات يعنى زنان و فرزندان و گنجينههاى پر از طلا و نقره و اسبان نشاندار و چارپايان و مزرعهها علاقهاى است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازم است در دل مردم سر مىكشد با اينكه همه اينها وسيله زندگى موقت دنيا است، و سرانجام نيك نزد خدا است (14).
به اين دلدادگان بگو آيا مىخواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم؟ كسانى كه از خدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشتهايى دارند كه از زير سايه آن نهرها جارى است و ايشان در آن، زندگى جاودانه و همسرانى پاك داشته و خدا از آنان خشنود است و او به بندگان بينا است (15).
بندگانى كه مىگويند: پروردگارا ما ايمان آورديم پس گناهانمان را بيامرز و از عذاب آتش محفوظمان بدار (16).
بندگانى كه خويشتندار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار كنندگان در سحرگاهانند (17).
خدا خود شاهد است بر اينكه معبودى جز او نيست، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت مىدهند به يگانگى او و اينكه او همواره به عدل قيام دارد، معبودى جز او كه عزيز و حكيم است وجود ندارد (18).
بيان آيات
آهنگ و غرض كلى اين آيات و ارتباط آنها با آيات قبل
در سابق گفتيم: مسلمانان در روزهايى كه اين سوره نازل مىشد، مبتلا به توطئهگرىهاى منافقينى بودند كه در داخل جماعتشان رخنه كرده بودند، يك عده ساده لوح هم وجود داشتند كه آنچه را منافقين و يا دشمنان اسلام به منظور واژگونه كردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شايع مىكردند باور نموده و دچار وسوسه مىشدند.
اين گرفتاريهاى مسلمين از داخل بود، گرفتاريهايى هم از خارج داشتند، و آن اين بود كه همه دنيا كه يا مشرك بودند، و يا يهود، و يا نصارا، عليه دعوت اسلام قيام كرده بودند و
براى خاموش كردن نور دين، و ابطال دعوت مسلمين، و بى اثر كردن تلاشهاى آنان دست به دست هم داده، به هر وسيله ممكن (قلما و قدما) تمسك مىكردند، و گفتيم كه غرض اين سوره دعوت مسلمين است به توحيد كلمه، و صبر، و ثبات، تا از اين راه امورشان اصلاح شود، و فسادهايى كه در داخل اجتماعشان هست، و هجومهايى كه از خارج به ايشان مىشود، رفع گردد.
آيات قبل، از آنجا كه مىفرمود: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ... إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُخْلِفُ اَلْمِيعَادَ﴾ اشارهاى بود به منافقين، و آنهايى كه دلهايشان مبتلا به زيغ و انحراف بود، و مسلمانان را دعوت مىكرد به اينكه در آنچه از معارف دينى درك كردهاند ثبات قدم به خرج دهند.
و در آنچه هم درك نكردهاند و بر ايشان مشتبه است ايمان و تسليم داشته باشند، هر چند كه كنه و حقيقت آن را نفهميده باشند، و خاطر نشان مىساخت كه هر فتنهاى گريبان مسلمين را بگيرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحيه پيروى متشابهات، و تاويل كردن آيات خدا است، كه اگر چنين كنند دينى كه براى هدايت آنان نازل شده، همان دين، وسيله ضلالت و بدبختيشان مىشود، و اجتماعشان مبدل به افتراق شده و نظامشان مختل مىگردد.
و اما در اين آيات به بيان حال مشركين و كفار پرداخته و مىفرمايد: بزودى شكست خواهند خورد و نمىتوانند خداى را به ستوه بياورند، و در طغيان خود پيروز نمىشوند. آن گاه علت اين معنا را ذكر نموده و مىفرمايد: «علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ايشان اين است كه لذائذ دنيا در نظرشان جلوه كرده، و چنين خيال كردهاند كه مال و اولادى كه نصيبشان شده مىتواند از خداى سبحان بىنيازشان سازد، و در اين پندارشان سخت اشتباه نمودند، زيرا خداى سبحان غالب بر امر خويش است، و اگر مال و اولاد و نظائر اينها مىتوانست كسى را ذرهاى و لحظهاى بىنياز از خدا سازد، فرعونيان و امتهاى ستمگر صاحب شوكت و قدرت، آنان را بىنياز مىساخت ولى خدا گريبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت، و هلاكشان كرد، اين ياغيان نيز همان سرنوشت را در پى خواهند داشت، و بزودى گرفتار خواهند شد.
پس بر مؤمنين واجب است كه از خدا بترسند، و از اينگونه لذائذ مادى پروا داشته باشند، تا به اين وسيله به سعادت دنيا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشان نائل آيند».
بنابراين بيان، آيات مورد بحث همانطور كه از مضامينش پيداست متعرض حال كفار است، هم چنان كه آيات بعد از اين چند آيه، متعرض حال اهل كتاب از يهود و نصارا است، كه بزودى بيانش مىآيد ان شاء الله.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ مِنَ اللَّه شَيْئاً﴾ وقتى گفته مىشود: «أغنى عنه ماله من فلان»، معنايش اين است كه مالى كه در دست دارد او را از فلانى بىنياز كرده، ديگر احتياجى به او ندارد.
آدمى در آغاز خلقتش و از همان روزهايى كه پشت و روى دست خود را تشخيص مىدهد خود را محتاج موجودات خارج از وجود خود احساس مىكند.
اين اولين علم فطرى انسان است به اينكه: محتاج صانع مدبرى است كه پديدش آورده و امورش را تدبير مىكند، ليكن وقتى كمى بزرگتر شد، و خود را در وسط اسباب زندگى محصور ديد، ابتدايىترين حاجتى را كه احساس مىكند احتياج به كمال بدنى، و رشد خويش است. احساس مىكند كه براى بقا و رشد بدنيش نيازمند به غذا و فرزند است و ساير كمالات حيوانى را در مرحله بعد مىشناسد و نفسش او را به آنها واقف مىسازد، و آن كمالات عبارت است از چيزهايى كه خيال، آنها را در نظرش كمال معرفى مىكند، در حالى كه كمال نيست، مانند: زخارف و ثروتهاى دنيا، لباس زيبا، خانه زيبا، زن زيبا، و...
در اين هنگام است كه «طلب غذا مبدل به طلب مال» مىشود، چون به خيال او مال مشكلگشاى همه گرفتاريهاى زندگى است، زيرا عادتا و غالبا به وسيله مال مشكلات حل مىشود، در نتيجه همين انسانى كه ضامن سعادت خود را غذا و فرزند مىدانست، حالا اين ضمانت را در مال و اولاد مىداند، و تدريجا دل بر خواستههاى نفسانى مىبندد، و همه هم و غم خود را صرف در اسباب مىكند، و در آخر، قلبش به كلى تسليم اسباب مىشود، و آنها را مستقل در سببيت مىپندارد، كه معلوم است وقتى چنين باورى در دل آمد ياد خدا از دل بيرون مىرود، و همين جهل باعث هلاكت او مىگردد، چرا كه اين جهل روى آيات خدا را مىپوشاند و صاحبش كافر و منكر آيات خدا شده، امر بر او مشتبه مىشود؟ چون رب واقعى او، خدايى است كه بجز او معبودى نيست، خدايى كه حى و قيوم است، و موجودات در هيچ حالى از او بىنياز نيستند. و هيچ چيزى او را از خدا بىنياز نمىكند، ولى او رب خود را مال و اولاد مىداند.
وجه مقدم ساختن «اموال» بر «اولاد» در آيه شريفه
با اين بيان روشن گرديد كه چرا در آيه مورد بحث اموال را جلوتر از اولاد ذكر كرد، چون گفتيم اعتماد و دلبستگى آدمى به مال كه ريشهاش احتياج به غذا است قبل از دلبستگى به اولاد است، و يك انسان مدتها احتياج به غذا را احساس مىكند، و آن را مىشناسد، در حالى كه از احتياجش به اولاد بىخبر است، هر چند كه گاهى علاقه او به اولاد، شدت يافته و مال را فداى اولاد مىكند.
در آيه شريفه اختصار گويى شده، آنهم نوعى اختصار گويى كه شبيه به دفع توهم است، تقدير آيه چنين است: «ان الذين كفروا و كذبوا بآياتنا، و زعموا ان اموالهم و اولادهم تغنيهم من الله» آنهايى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند و پنداشتند كه اموال و اولادشان از خدا بىنيازشان مىكند چه اشتباهى كردند زيرا هيچ چيز در هيچوقت آنها را از خداى سبحان بىنياز نمىكند. اين معنا را آيه بعدى روشن مىسازد.
تكذيب كنندگان (از كفار) منشا اصلى آتش هستند و ديگران به آتش آنها مىسوزند
﴿وَ أُولَئِكَ هُمْ وَقُودُ اَلنَّارِ﴾.
كلمه «وقود» به معناى هر چيزى است كه با آن آتش را برافروخته و شعلهور سازند، و اين آيه شريفه شبيه آيه: ﴿فَاتَّقُوا اَلنَّارَ اَلَّتِي وَقُودُهَا اَلنَّاسُ وَ اَلْحِجَارَةُ﴾1 و آيه: ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ﴾2 است، چون در آيه مورد بحث مىفرمايد انسان آتش افروز دوزخ است، و در دومى مىفرمايد انسان و سنگ وسيله افروخته شدن دوزخ است، و در سومى مىفرمايد شما و هر چه به جز خدا مىپرستيد هيزم دوزخيد، و ما در ذيل آيه 24 سوره بقره در سابق اين معنا را تا حدودى بيان كرديم.
و اگر در آيه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسميه آورد، و اين جمله اسميه را با اسم اشاره آغاز كرد، آنهم اشارهاى كه مخصوص راه دور است، و نيز اگر بين مبتدا و خبر ضمير فصل (هم) را قرار داد، و كلمه «وقود» را به كلمه «نار» اضافه كرد، و نفرمود: «اولئك هم وقود» همه اينها براى اين بود كه انحصار را برساند، و لازمه اين حصر اين است كه تكذيب كنندگان از كفار، اصل در عذاب، و افروخته شدن آتشند، و ديگران به آتش آنان مىسوزند.
مؤيد اين نكته آيهاى است كه در سوره انفال بيان مىشود، و در آن مىفرمايد ﴿لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ اَلْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلىَ بَعْضٍ﴾3. ﴿كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ...﴾ كلمه «دأب» بطورى كه اهل لغت گفتهاند به معناى روش دائمى است، و در جاى ديگر قرآن اين كلمه در مورد حركت دائمى خورشيد و ماه به كار رفته، فرموده: ﴿وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ دَائِبَيْنِ﴾4 و از همين جهت عادت هميشگى را هم دأب مىگويند، چون
عادت هم سيرهاى است مستمر، و منظور در آيه مورد بحث هم همين معنا است.
جمله: «كداب...» متعلق است به جملهاى تقديرى، كه جمله: ﴿لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ﴾ بر آن دلالت مىكند، و جمله ﴿كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا﴾ منظور از «دأب» را تفسير مىكند.
اين جمله در واقع حال است براى دأب و تقدير كلام همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم چنين است: «ان الذين كفروا كذبوا بآياتنا، و استمروا عليها دائبين، فزعموا ان فى اموالهم و اولادهم غنى لهم من الله، كداب آل فرعون و من قبلهم، و قد كذبوا بآياتنا»1.
و در جمله: ﴿فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ﴾ از ظاهر حرف «باء» سببيت استفاده مىشود چون وقتى گفته مىشود: «من او را به گناهش مؤاخذه كردم» معنايش اين است كه به سبب گناهش مؤاخذه كردم.
اين ظاهر حرف «باء» است و ليكن مقتضاى مقابلهاى كه بين دو آيه شده است، و حال كفار عهد رسول را با كفار آل فرعون و قبل از ايشان مقايسه كرده، اين است كه حرف نامبرده به معناى وسيله باشد، چون قبل از آيه مورد بحث كفار را وسيله بر افروختن آتش دوزخ خوانده و فرموده بود اينان وقود آتشند، و جانشان شعلهور مىشود و با شعلهور شدن جانها معذب مىشوند، هم چنان آل فرعون و كفار قبل از ايشان كه آنان نيز به گناهان خود گرفتار شدند، و عذابى كه گريبان آنان را گرفت عين همان گناهانى بود كه مرتكب شده بودند، و مكرى كه كردند، خود آن مكر عذاب جانشان شد و ظلم خودشان عايدشان گرديد، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: ﴿وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿وَ مَا ظَلَمُونَا وَ لَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾3.
معناى «شديد العقاب» بودن خداى سبحان
از اينجا روشن مىگردد كه شديد العقاب بودن خدا به چه معنا است، چون روشن شد كه عقاب خدا چنان نيست كه از يك جهت معينى به انسان روى بياورد و در محل معينى گريبان آدمى را بگيرد، و مانند عقاب غير خدا به شرايط مخصوصى متوجه آدمى بشود، مثلا از بالاى سر و يا از پائين و يا در بعضى اماكن به انسان برسد، و انسان بتواند از آن محل يا از آن
ناحيه دور گردد، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ كند، بلكه عقاب خدا آدمى را به عمل خود آدمى و به گناهش مىگيرد، و چون گناه در باطن آدمى و در ظاهرش هست و از او جدا شدنى نيست، عقاب خدا هم از او جدا شدنى نيست، و در نتيجه خود انسان وقود و آتش افروز دوزخ مىشود، و به عبارت ديگر آتش از نهاد خود او مشتعل مىگردد و با اين فرض ديگر فرار و قرار معنا ندارد، ديگر نه خلاصى تصور دارد، و نه تخفيف، به همين جهت است كه خدا خود را شديد العقاب خوانده است.
و در جمله: ﴿كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ﴾ دو بار التفات به كار رفته، اول التفاتى از غيبت به حضور، و دوم التفاتى از حضور به غيبت. توضيح اينكه: در آيه قبل خداى تعالى غايب فرض شده بود و مىفرمود مال و اولادشان نمىتواند آنان را از خدا بىنياز كند.
و در جمله مورد بحث خداى تعالى متكلم فرض شده، مىفرمايد: «به آيات ما تكذيب كردند»، و بار دوم خداى تعالى كه در اين جمله حاضر و متكلم فرض شده غايب فرض مىشود، چون مىفرمايد: «پس خدا ايشان را بگرفت».
حال بايد ديد نكته اين دو التفات چيست؟.
التفات نكته اول اين است كه با حاضر شدن خدا هم ذهن شنونده نشاط پيدا مىكند، و هم خبر را به درست بودن نزديك مىگرداند، زيرا مثل اين مىماند كه گويندهاى بگويد: «فلانى بد دهن و فحاش و بد برخورد است، و من گرفتار معاشرت با او شدهام، زنهار كه از همنشينى با او بپرهيزى» كه در اين عبارت جمله: «و من گرفتار معاشرت با او شدهام» خبر را تصحيح مىكند و صدق آن را اثبات مىنمايد، چون خبر را مستند به ديدن و مشاهده خود مىكند كه خود نوعى شهادت است.
بنابراين معناى آيه شريفه اين مىشود كه: «آل فرعون عادتشان عادت همين كفار بود، و مثل اينان آيات را تكذيب مىكردند، و اين مطلب جاى هيچ شكى نيست، براى اينكه ما خود رفتار آل فرعون را مشاهده كرديم و به خاطر همين كه ديديم آيات ما را تكذيب مىكنند، هلاكشان كرديم».
و اما التفات دوم كه در جمله: ﴿فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ﴾ بكار رفته، و دو باره خداى تعالى غايب به حساب آمده، نكتهاش اين است كه خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره به اصل كلام برگردد، و علاوه بر اين، حكم را به مقام الوهيت كه قائم به همه شؤون عالم، و مهيمن بر هر كوچك و بزرگى است ارجاع دهد، و به همين منظور لفظ جلاله (الله) را دو باره تكرار نموده و فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ و نفرمود: «و هو شديد العقاب»، تا دلالت كند
بر اينكه كفر كفار و تكذيبشان در حقيقت منازعه با كسى است كه داراى جلال الوهيت بوده و هلاك كردن گنهكاران برايش آسان است، و كافر درگير با خداى شديد العقاب است. ﴿قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ...﴾.
كلمه «حشر» به معناى بيرون كردن و كوچ دادن قومى از قرارگاهشان به زور و جبر است، و اين كلمه در مورد كوچ دادن يك نفر استعمال نمىشود. در قرآن كريم همه جا در مورد جماعت آمده كه از آن جمله فرموده: ﴿وَ حَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً﴾1.
كلمه «مهاد» به معناى فرش و بستر است، و از ظاهر سياق بر مىآيد كه مراد از جمله «الذين كفروا» مشركين هستند هم چنان كه ظاهر جمله: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ...﴾ (كه در آيه قبلى بود) نيز مشركين است، نه يهوديان، و اين نظريه بهتر مىتواند دو آيه را به هم متصل كند، چون آيه مورد بحث مىفرمايد ما بر آنان غالب آمديم، و همه را به سوى دوزخ كوچ داديم، و در آيه قبلى علت اين كيفر را بيان مىكرد، و مىفرمود: اين كفار گردن كشى كردند، و به اموال و اولاد خود تعزز و استكبار نمودند.
﴿قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ اِلْتَقَتَا﴾
آيه شريفه «قد كان لكم» ناظر بر واقعه بدر است كه در آن با نصرت الهى مؤمنين ظفر يافتند
از ظاهر سياق چنين بر مىآيد كه خطاب در «لكم - براى شما» متوجه همان كفار است، و اين آيه در حقيقت تتمه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه مىفرمود به زودى شكست مىخوريد ﴿سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ...﴾ ممكن هم هست بگوئيم خطاب نامبرده به مؤمنين است، و مىخواهد ايشان را به تفكر و عبرتگيرى دعوت كند، تا بفهمند خدا در جنگ بدر، چه منتى بر آنان نهاد، و چگونه با نصرت خود تاييدشان كرد: آنهم آن تاييد عجيب، كه در ديدگان آنان تصرف نمود.
و بنا بر اين، كلام مورد بحث مشتمل بر نوعى التفات است، براى اينكه قبلا خطاب را تنها متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده بود، و در اينجا متوجه آن جناب و مؤمنين كرده، ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد توجيه اول مناسبتر است.
و اين آيه بدان جهت كه داستان رزم بين دو گروه را ذكر مىكند، و خاطرنشان مىسازد كه خدا گروهى را كه در راه او قتال مىكردند يارى فرمود، گو اينكه نام صاحبان قصه را نبرده، اما آيه شريفه، قابل انطباق بر واقعه بدر است، و سوره مورد بحث هم بعد از واقعه بدر بلكه بعد از واقعه احد نازل شده است.
از اين هم كه بگذريم ظاهر آيه اين است كه اين داستان براى ذهن مخاطبين معلوم بوده، و مخاطبين، واقعه را به ياد داشتهاند، براى اينكه مىفرمايد: ﴿قَدْ كَانَ لَكُمْ﴾، كه تقريبا معنايش «مگر يادتان نيست كه چنين و چنان شد» است.
از طرف ديگر، قرآن كريم به جز در داستان جنگ بدر در هيچ واقعهاى مساله تصرف خدا در چشم جنگجويان را ذكر نكرده، و آنچه را در باره قصه بدر آورده، آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾.1
گو اينكه اين تصرف به تقليل بود، نه تكثير و زياد نشاندادن و ليكن بعيد نيست كه قضيه بدين قرار بوده باشد، كه در جنگ بدر مؤمنين را در ديدگان مشركين اندك نشان داد، تا با جرأت به مؤمنين حملهور شوند، و از ترس، پشت به جنگ نكنند، و بعد از آنكه جنگ در گرفت، مؤمنين در نظر مشركين بسيار زياد جلوهگر شوند تا از ترس پا به فرار گذاشته و شكست بخورند.
و به هر حال آنچه مسلم است در آيه مورد بحث بر روى تكثير و زياد جلوه دادن، تكيه شده، حال اگر فرض كنيم كه خطاب در آيه متوجه مشركين است، جز با داستان بدر منطبق نمىشود، علاوه بر اين، قرائت آيه شريفه به صورت «ترونهم» با (تاء خطاب) مؤيد ديگرى براى بيان ما است.
در نتيجه معناى آيه اين مىشود كه «هان اى مشركين! اگر مردمى صاحب بصيرت باشيد، براى بيدار شدن و عبرت گرفتنتان كافى است، كه بفهميد همواره غلبه با حق است، و خدا با يارى خود هر كه را بخواهد تاييد نموده و پيروز مىگرداند».
پس پيروزى با خداست، نه با مال و اولاد، و مؤمنين اگر در جنگ بدر پيروز شدند، با مال و اولاد نبود، براى اينكه مردمى اندك و فقير و ذليل بودند، و نفراتشان به يك سوم كفار نمىرسيد، و نيروى اندكشان قابل قياس با نيروى چند برابر كفار نبود، چرا كه كفار قريب به هزار نفر جنگجو بودند، همه داراى سلاح و مركب از اسب و شتر اموال و امكاناتى بىاندازه داشتند، ولى مسلمانان سيصد و سيزده نفر بودند، و همه آنان بيش از شش زره و هشت شمشير و
دو اسب نداشتند. با اين حال خداى تعالى ايشان را بر مشركين غلبه داد، و جمعيتى اندك و ضعيف را بر جمعيتى بسيار و نيرومند پيروز كرد، و عامل اين پيروزى آن بود كه مسلمانان را در چشم مشركين دو برابر نشان داد، علاوه بر آن، فرشتگان را به كمك ايشان فرستاد، در نتيجه آن اسباب ظاهرى كه كفار مايه برترى خود مىدانستند سودى به حالشان نكرد، نه آن اموال ياريشان داد و نه اولاد و نه بسيارى جمعيت، و نه نيروى مالى و جنگى.
خداى تعالى عين مساله مورد بحث را، يعنى مساله عادت آل فرعون و امتهاى قبل از ايشان در تكذيب آيات خدا و هلاك شدنشان را در سوره انفال (آنجا كه داستان جنگ بدر را مىآورد) دو نوبت ذكر مىكند.
و اينكه ملاحظه مىشود در موعظت كفار قريش، ايشان را به ياد جنگ بدر مىاندازد، اشاره است به اينكه: مراد از غلبه كه آيات قبلى از آن سخن مىگفت غلبه جنگى، يعنى كشتن و نابود كردن است. پس مىتوان گفت كه آيات قصه بدر، تهديد به قتل نيز هست. ﴿فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ أُخْرىَ كَافِرَةٌ...﴾ مقتضاى مقابله اين بود كه در مقابل گروهى كه در راه خدا قتال مىكنند بفرمايد: «و اخرى تقاتل فى سبيل الشيطان»، و يا «فى سبيل الطاغوت» و يا عبارتى نظير آن، ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: ﴿وَ أُخْرىَ كَافِرَةٌ﴾ و اين بدان جهت است كه زمينه كلام مقايسه بين دو سبيل و راه نبود، تا در مقابل سبيل خدا سبيل طاغوت و يا شيطان را قرار دهد، بلكه زمينه بيان اين معنا بود كه «كسى از خدا بىنياز نيست و سرانجام پيروزى از آن او است»، پس در حقيقت، مقابله بين ايمان به خدا و جهاد در راه او، و بين كفر به خداى تعالى است.
و از ظاهر سياق چنين برمىآيد كه هر دو ضمير جمع، در كلمه «يرونهم» و كلمه «مثليهم» به كلمه «فئة» در جمله «فئة تقاتل» بر مىگردد، و معنايش اين است كه گروه كافر مؤمنين را دو برابر مىديدند، عدد مؤمنين را كه سيصد و سيزده نفر بود، ششصد و بيست و شش نفر مىديدند.
بيان وجوه و احتمالاتى كه در باره مرجع ضميرها در آيه شريفه گفته شده است
بعضىها ممكن است احتمال دهند كه مرجع ضمير اول، غير از مرجع ضمير دوم بوده، و معنا چنين باشد. (كه كفار مؤمنين را دو برابر خودشان ديدند)، ولى اين احتمال، احتمالى است كه از ظاهر الفاظ آيه به دور است.
و چه بسا احتمال داده شود كه هر دو ضمير به فئة كافرة برگردد، و معنا چنين باشد كه «كفار خود را دو برابر آنچه كه بودند ديدند، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزار نفر ديدند»، و لازمه اين احتمال اين است كه در نسبت، مؤمنين بسيار اندك به نظرشان برسد، يعنى اگر
جمعيت مؤمنين يك سوم جمعيت كفار بوده، به نظر كفار يك ششم ايشان در آيند آنان كه اين احتمال را دادهاند منظورشان اين است كه آيه مورد بحث با آيه 44 سوره انفال منطبق شود، چون در آنجا فرموده: ﴿إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ﴾ يعنى خدا كفار را در آن روز كه با آنها برخورديد، آنان را در چشم شما و شما را در چشم ايشان اندك جلوه داد و اين آيه با آيه مورد بحث منافات دارد، چون ظاهرش اين است كه كفار مؤمنين را دو برابر خود مىديدند، ناگزير بايد با تصرف در مرجع ضمائر، آيه را اينطور معنا كنيم كه كفار خود را دو برابر خود ديدند.
بعضى از مفسرين از اين توجيه جواب دادهاند كه تصرف در مرجع ضمائر باعث مىشود كه كلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود، و ابهام و اشتباه لايق به كلام خدا كه بليغترين كلمات است نيست. و اگر مىخواست چنين چيزى را بفهماند مىتوانست بفرمايد: «يرون انفسهم مثليهم - خود را دو بر آنچه بودند ديدند»، و يا عبارتى نظير اين را بياورد.
و اما اينكه گفته شده است كه: «براى رفع منافات بين دو آيه بايد دست به چنين توجيهى زد».
جوابش اين است كه: بين دو آيه منافاتى نيست، چون وقتى منافات محقق مىشود كه هر دو آيه در يك مقام سخن گفته باشند، و هيچ دليلى بر اين نيست چون ممكن است خداى تعالى در ابتداء، برخورد، هر يك از دو طايفه را در نظر طايفه ديگر اندك جلوه داده باشد، تا دلهايشان محكم شده جرأتشان زياد شود، و همين كه شمشير در يكديگر نهادند، و آتش جنگ در بينشان شعلهور شد، كفار مؤمنين را دو برابر آنچه بودند ببينند، و از ترس پا به فرار بگذارند، و شكست بخورند، و اين اختلاف، نظير اختلافى است كه بين دو آيه: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لاَ جَانٌّ﴾1 و آيه: ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ﴾2 است، كه اولى مىفرمايد انسانها از گناهانشان پرسش نمىشوند، و دومى مىفرمايد پرسش مىشوند. و اين آيات به خاطر اختلاف مقامى كه دارند با هم منافات ندارند.
مفسرين در باره مرجع دو ضمير در «يرون» و «مثليهم» احتمالات ديگرى ذكر كردهاند، ولى همه آنها در اينكه خلاف ظاهر آيه هستند، مشتركند. و به همين جهت از ذكر آن احتمالات صرف نظر كرديم (و خدا دانا است).
﴿وَ اَللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَاءُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي اَلْأَبْصَارِ﴾.
كلمه «تاييد» كه مصدر «يؤيد» است از ماده «ايد» است، كه به معناى قوت است، و مراد از كلمه «أبصار» به قولى همان چشم ظاهرى است، چون در آيه شريفه سخن از تصرف در چشمها بود، و به قول بعضى ديگر، مراد از آن، بصيرتهاى قلبى است، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است، نه كار چشم و به هر حال فرق چندانى ندارد، براى اينكه خداى تعالى در كلامش كسانى را كه از عبرتها عبرت نمىگيرند كور ناميده است.
و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حق را از باطل تميز دهد، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات، ادعايى به كار رفته، و آن اين است كه: دين حقى كه من شما انسانها را به سوى آن مىخوانم آن قدر ظاهر و روشن است كه گويى محسوس و ملموس است، به طورى كه چشم ظاهرى هم بايد آن را درك كند.
بنابراين كلمه «بصر» و كلمه «بصيرت» در مورد معارف الهى به نوعى از استعاره، يك معنا را مىدهد. و نهايت درجه ظهور و روشنى آن معارف را مىرساند، و آيات كريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است، و آيهاى كه از همه بهتر به گفته ما دلالت دارد آيه شريفه: ﴿فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى اَلْأَبْصَارُ وَ لَكِنْ تَعْمَى اَلْقُلُوبُ اَلَّتِي فِي اَلصُّدُورِ﴾1. است، كه به ما مىفهماند ديدگان در دلها قرار دارند، نه در سرها، و نيز آيه شريفه ﴿وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لاَ يُبْصِرُونَ بِهَا﴾2 است كه با لحن شگفتانگيزى، مىفرمايد: «ايشان ديدگانى دارند كه با آن نمىبينند» و باز آيه شريفه: ﴿وَ جَعَلَ عَلىَ بَصَرِهِ غِشَاوَةً﴾3 و آياتى ديگر از اين قبيل است.
پس مراد از كلمه «أبصار» در آيه مورد بحث، همان ديدگان ظاهرى است، اما با اين ادعا كه چشم عبرت بين، همين چشم ظاهرى است، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعاره4 به كنايه است، حال چرا اينطور تعبير كرد؟ بدين جهت بود كه بفهماند معنا آن قدر
روشن است كه مىتوان آن را ديد و لمس كرد، و خصوصيت مورد، كه سخن از تصرف در چشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر مىسازد.
و از ظاهر جمله: «ان فى ذلك...» بر مىآيد كه تتمه كلامى است كه خداى تعالى خطاب به پيامبر گراميش كرده، نه اينكه تتمه كلام رسول خدا كه جمله: «بگو كسانى كه كفر ورزيدند چنين و چنان» باشد، به دليل كاف خطاب در «ذلك» كه متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و اينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد اشاره است به اينكه سايرين فهمشان اندك، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرتها كور است.
﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ﴾
اموال و لذائذ اين دنيا وسائل و مقدمه نيل به چيزى است كه نزد خدا است و خود مستقلا هدف نيستند
اين آيه و آيه بعديش به منزله بيان و شرح حقيقت حال مطلب قبلى است، كه مىفرمود: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً...﴾، چون از اين آيه بر مىآيد كفار معتقد بودهاند كه مىتوانند با اموال و اولاد، از خدا بىنياز شوند، و آيه شريفه بيان مىكند كه علت اين پندار فريب خوردن آنان در برابر تمايلات و لذائذ مادى است، علت اين است كه از امور آخرت منقطع شده، و رو به دنيا آوردند، از امور بسيار مهم بريده به امور مجازى پرداختند، امر بر آنان مشتبه شد و نفهميدند كه لذائذ مادى، همه وسيله و متاع زندگى موقت در دنيا، و زندگى است، كه خود مقدمه است، براى رسيدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است از حسن ماب و عاقبت نيكو.
نه تنها اين كفار در علاقمندى به دنيا مبتكر و اولين علاقمند به آن نيستند، بلكه اين شيفتگى از ناحيه ديگرى ناشى شده است، و اين خدا است كه دلهاى ايشان را تسخير كرده، و علاقه به اين امور مادى را غريزه آن نموده، تا زندگى دنيايى و زمينى آنان تامين شود، چون اگر غريزه حب دنيا در انسان، گذارده نشده بود، زندگى او در اين كره خاكى دوام نمىيافت، كسى به دنبال توليد مثل نمىرفت، و نسل بشر قطع مىشد، و حال آنكه خداى سبحان مقدر كرده كه بشر تا مدتى معين در زمين زندگى كند، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر يعنى حضرت آدم فرمود: ﴿وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلىَ حِينٍ﴾1.
و اگر چنين مقدر كرده كه علاقمند و دوستدار دنيا باشند براى اين بوده كه دنيا را وسيله زندگى آخرت خود كنند، و از متاع اين زندگى چيزهايى را كه به درد آن زندگيشان مىخورد
برگيرند.
و خلاصه مطلب اينكه تقدير كرد تا به عنوان وسيله بدان بنگرند، نه به نظر استقلالى، و به عبارت ديگر زندگى دنيا را وسيله زندگى آخرت قرار دهند، نه اينكه آن را هدف پنداشته و ما وراى آن را فراموش كنند، و يا راه را مقصد گرفته، در عين اينكه مشغول رفتن به سوى پروردگار خويشند رفتن را مقصد بپندارند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ إِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيداً جُرُزاً﴾1.
چيزى كه هست اين بىخبران غفلتزده، اين وسائل ظاهرى الهى را كه مقدمات و وسائلى براى بدست آوردن رضوان الله هستند، امورى مستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده، خيال كردند كه اين امور مادى مىتواند ايشان را از خداى سبحان بىنياز سازد، و به همين جهت دنيايى كه خلق شده تا نعمت و وسيله تقرب و پاداش اخروى آنان باشد، بر ايشان نقمت و عذاب شد، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: ﴿إِنَّمَا مَثَلُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ اَلسَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ اَلْأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ اَلنَّاسُ وَ اَلْأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ اَلْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَ اِزَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَيْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَيْلاً أَوْ نَهَاراً فَجَعَلْنَاهَا حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ﴾ تا آنجا كه فرمود: ﴿وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكَانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكَاؤُكُمْ فَزَيَّلْنَا بَيْنَهُمْ﴾ تا آنجا كه فرمود: ﴿وَ رُدُّوا إِلَى اَللَّهِ مَوْلاَهُمُ اَلْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾2.
كه اين آيات به مساله حيات دنيا اشاره نموده و مىفرمايد امر حيات و زينت زندگى به
دست خداى تعالى است، و به جز او هيچ ولىاى ندارد، و ليكن آدمىزاد به خاطر فريب زندگى ظاهرى از باطن آن كه همان آخرت است غافل مانده و مىپندارد كه امر زندگى به دست خود او است، و او مىتواند امر زندگى را تدبير و تنظيم نمايد، به همين خاطر براى خود شركائى از قبيل اصنام، و بتهايى نظير مال و اولاد و امثال آن اتخاذ مىكند، و خداى تعالى او را بر اشتباه و خطايش واقف مىسازد.
روزى كه اين زينت ظاهرى دنيا از بين مىرود، و روابطى كه بين او و اصنام بود قطع مىگردد، در آن روز آدمى آنچه را شريك خدا مىپنداشت گم مىكند و آنچه را در زندگى خود مؤثر خيال مىكرد بىاثر مىيابد، و معنا و حقيقت علم و عملش را برايش روشن مىسازد، اين است معناى اينكه فرمود «به سوى خدا، (مولاى حقيقيشان) برمىگردند».
چه كسى دنيا و متاع دنيوى را در نظر انسان زينت مىدهد؟
حال بايد ديد كه چرا خود خداى تعالى، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت مىدهد؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك، گول مىزند؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند، و به او چنين وانمود كند كه عوامل دنيايى مستقل در تاثيرند، و زينت دنيا هدف غايى بشر است.
آرى ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونهاى اداره كند كه منتهى به غايتى صالح و شايسته نگردد، چگونه چنين چيزى امكان دارد؟ با اينكه خودش فرمود: ﴿إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ﴾1
و نيز فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ غَالِبٌ عَلىَ أَمْرِهِ﴾2 بلكه اگر بنا باشد اين گول و فريب را مستند به كسى بدانيم، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است، هم چنان كه خود خداى تعالى فرمود ﴿وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾3.
و نيز فرمود: ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ﴾4 كه هر دو آيه اين فريبكاريها را به شيطان نسبت مىدهد.
بله اين مقدار را مىتوان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنهگريهايى را به شيطان داده، تا (هم خود او به كمال شقاوت خود برسد) و هم مساله آزمايش بندگان تكميل گردد، و زمينه تربيت بشر فراهم شود، هم چنان كه فرمود: ﴿أَ حَسِبَ اَلنَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ
يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللَّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكَاذِبِينَ أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ يَسْبِقُونَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ﴾1.
آيه شريفه: ﴿كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ﴾2 را هم مىتوان بر همين اذن حمل نمود، هر چند ممكن هم هست به معنايى كه ما در سابق در ذيل آيه: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾3 بيان كرديم حمل نمود.
و بهر حال تزيين و جلوهگرى دنيا در نظر مردم دو جور تصور مىشود، يكى براى اينكه بنده خدا باين وسيله يعنى به وسيله دنيا به آخرت برسد، و خشنودى خداى را در مواقف مختلف زندگى و با اعمالى گوناگون و به كار بردن مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد. و اين خود سلوكى است الهى و پسنديده، كه خداى تعالى اين گونه مشاطهگريها را به خودش نسبت داده، و در آيه هفتم سوره كهف بيان شريفش گذشت.
و نيز در آيه: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللَّهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ﴾4
مىفرمايد: «بگو چه كسى زينت دنيايى را كه خدا براى بندگانش درست كرده و نيز رزق پاكيزه را حرام نموده است؟».
قسم ديگر جلوهگرى دنيا در نظر خلق زينتگرى دنيا است به اين منظور كه دلها شيفته دنيا شده، و متوجه آن و غافل از ما وراى آن شود، و از ذكر خدا بى خبر گردد، اين قسم جلوهگرى تصرفى است شيطانى و مذموم كه خداى سبحان آن را به شيطان نسبت داده، و بندگان خود را از آن بر حذر داشته، و هم چنان كه گذشت فرموده: ﴿وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾5.
و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت: ﴿رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ
لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ﴾2 و آياتى ديگر نظير اينها.
اين قسم جلوهگرى هم گاهى و از جهتى به خدا نسبت داده مىشود، البته در طول نسبتى كه به شيطان دارد. و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببى از اسباب خير و يا شر آنچه عمل مىكند و هر دخل و تصرفى كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است، تا اراده خدا و مشيت او نافذ شود، و با نفوذ امر او، امر صنع و ايجاد منتظم گردد، و در نتيجه رستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند، و مجرمين هم با سوء اختيار خود از رستگاران، ممتاز و جدا گردند.
با بيانى كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوهگرى كه در آيه: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ...﴾ نامش برده نشده، خداى سبحان نيست. براى اينكه هر چند علاقه به شهوات نسبتى به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طور استقلال، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط مىشود الا اينكه در آيه شريفه به خاطر اشتمالش بر علاقههايى كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش مىآيد، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا مىكند كه اين جلوهگرى را به غير خدا (چون شيطان و يا نفس) نسبت دهيم.
درستى سخن بعضى از مفسرين كه فاعل جلوهگرى را شيطان دانستهاند از اينجا روشن مىشود، براى اينكه حب شهوات امر مذمومى و ناپسندى است و خدا آن را در نظرها زينت نمىدهد، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امرى است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن المآب و جنات است، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است.
فساد نظريه بعضى از مفسرين كه گفتهاند حقايق و طبايع مستند به خدا است، پس حب مال و لذائذ دنيوى مستند به خداى تعالى است
با اين بيان فساد نظريه بعضى از مفسرين روشن مىشود كه گفتهاند: از آنجا كه زمينه سخن در اين آيه شريفه بيان طبيعت بشر است به هيچ وجه نمىتوان حب ناشى از اين طبيعت و هر چيز ديگرى را كه از آن ناشى مىشود به شيطان نسبت داد، تنها امورى از قبيل «وسوسه» كه عملى زشت را در نظر زيبا جلوه مىدهد مىتوان به شيطان نسبت داد.
سپس همين مفسر گفته: به همين جهت قرآن كريم تنها تزيين اعمال را به شيطان نسبت مىدهد، و مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ﴾3.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾1 و اما حقايق و طبايع اشيا، مستند به او نمىشود بلكه تنها مستند به خالق حكيمى است كه شريكى ندارد، هم چنان كه خداى عز و جل فرموده: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾2.
و نيز فرموده: ﴿كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ﴾3 كه در همه اين موارد سخن از امتها است، كه در حقيقت سخن از طبايع جامعهها است اين بود گفتار آن مفسر.
وجه فساد گفتارش اين است كه هر چند استناد داشتن حقايق و طبايع اشيا به خالق حكيم و بىشريك سخن درستى است، و ليكن اينكه گفته است در آيه شريفه سخن از طبيعت بشرى و انگيزههاى آنست، اشتباه كرده، براى اينكه توجه فرموديد كه گفتيم اين سوره در مقام بيان اين نكته است كه خداى سبحان، قيوم بر تمامى شؤون خلايق، و بر تدبير آنها، و ايمان و كفر، و اطاعت و عصيان آنها است خلايق را خلق نموده و بسوى سعادتشان هدايت فرمود، و كسانى كه در دين او نفاق ورزيدند، و يا به آيات او كافر شدند، و يا با ايجاد اختلاف در كتاب آسمانى بغى و فساد كردند، و خلاصه تمام كسانى كه شيطان را اطاعت و هواى نفس را پيروى نمودند، نتوانستند خدا را بستوه آورده، و بر او غالب شوند و قيوميت او را تباه كنند، بلكه هم چنان تمام عالم در تحت قيمومت و قدرت تدبير اويند و او است كه امر خلق را به واسطه قانون عليت، تدبير مىكند، تا راه براى اجراى سنت امتحان باز شود پس همانطور كه او خالق طبايع موجودات و قواى آنها است، خالق تمايلات و افعال آنها نيز هست، او است كه همه موجودات و مخصوصا انسان را به سوى جوار قرب و كرامت خود براه انداخته، و اين راه را برايش گشوده، و همو است كه به ابليس اذن داده و از وسوسه كردن مردم جلوگيريش نكرده، و انسانها را هم از پيروى وسوسههاى او مانع نشده، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته، تا امر امتحان تمام شود، و معلوم گردد كه چه كسانى ايمان دارند، و از همين طبقه گواهانى بگيرد، (تا فردا ديگران نگويند نمىتوانستيم ايمان آوريم).
اين نكته را هم بايد بگوييم كه اگر در سوره مورد بحث اين مساله را عنوان كرد براى اين بود كه دلهاى مؤمنين خرسند شود چون در روزهايى كه اين سوره نازل مىشد، مسلمانان
سخت در عسرت به سر مىبرند، از داخل گرفتار نفاق منافقين و جهل جاهلان بودند (جاهلان بيمار دلى كه همواره طبل وارونه مىزدند، و امر را بر آنان تباه مىساختند، و در اطاعت خدا و رسولش كوتاهى مىكردند) و از خارج از يك سو گرفتار دشوارى دعوت دينى بودند، و از ديگر سو كفار عرب هر روز از يك طرف عليه اين دعوت توطئه مىكردند، و از يك سو اهل كتاب و مخصوصا يهوديان دست از دشمنى بر نمىداشتند، و از سوى ديگر كفار روم و عجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان مىدادند، و همه اين كفار و حتى مسلمانانى كه راه كفار را مىرفتند، امر بر ايشان مشتبه شده بود، چون به دنيا و زخارف آن ركون و اعتماد كردند، و مقدمه را به جاى غايت و هدف گرفتند با اينكه هدف در بعد از دنيا و در ما وراى طبيعت است.
پس اين سوره همانطور كه ملاحظه مىفرمائيد از طبيعت امتها، بحث مىكند ليكن نه در چارچوب طبايع، بلكه به نحوى وسيع، كه شامل همه جهات خلقت و تكوين خلق، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسير حياتشان بشود، مثلا شامل خصلتها و اعمالى كه باعث سعادت و يا مايه شقاوت آنان است نيز بگردد.
با اين بيان وسيع و كلى روشن شد كه تمام انسانها در تحت قيمومت او قرار دارند و او در قدرتش مقهور نمىشود، و در امر خود از هيچ عاملى شكست نمىخورد، نه در دنيا و نه در آخرت. اما در دنيا براى اينكه هر عاملى كه عملى را مىكند به اذن او است، و براى امتحان است، و اما در آخرت كه آخرت هم دار جزا است، اگر عمل خير باشد جزا خير و اگر شر باشد جزا هم شر است. و همچنين آيات مورد بحث كه از جمله: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ﴾ آغاز مىشود تا نه آيه بعد، در مقام بيان اين نكته است كه كفار هر چند آيات خدا را تكذيب كردند، و نعمتى را كه خدا به آنان انعام كرده بود تا به وسيله آن به رضوان و جنت خدا برسند كفران نمودند، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خود بىنياز دانستند و نيز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند، و ليكن نمىتوانند با اين عمل خود، خداى را عاجز سازند و بر او غلبه كنند، بزودى خدا ايشان را به همان اعمالشان دچار كرده و بندگان مؤمن خود را عليه آنان تقويت و تاييد نموده به دست مؤمنين نابودشان مىكند، و نيز به زودى در جهنم محشورشان مىسازد، كه بدترين بستر است.
اين كفار در ركون و اعتماد به چيزى كه جز متاعى براى حيات دنيا نيست سخت اشتباه كردند. زيرا از سرانجام نيكى كه نزد خدا است غفلت ورزيدند.
پس آيات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبيعت سخن مىگويد ليكن طبيعت
كفار، آنهم به نحوى وسيع كه شامل اعمال صالح و ناصالح نيز بشود.
از اين هم كه بگذريم خصوص آيهاى كه مفسر نامبرده براى اثبات نظريه خود به آن استشهاد كرده، خواسته است بگويد: (آيه: ﴿كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ﴾ دلالت دارد بر اينكه حقايق مستند به خدا است. و تنها زينت اعمال است كه مستند به شيطان مىشود) نه تنها دلالتى بر گفته او ندارد، بلكه از قرائنى كه همراه آيه است بر مىآيد كه خلاف آن را افاده مىكند، (براى اينكه مىفرمايد عمل امتها را (چه بد باشد و چه خوب) در نظرشان زينت داديم).
اينك به همه آيه توجه فرمائيد: ﴿وَ لاَ تَسُبُّوا اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّه عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلىَ رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾1. كه به وضوح دلالت دارد بر اينكه منظور از اعمال، اعمال زشت امتها است.
فساد گفته مفسرى ديگر در باره «زينت دادن دنيا در نظر مردم»
و نيز از بيان ما فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مىشود كه گفته است زينت دادن دو جور است، يكى پسنديده و ديگرى ناپسند، اعمال هم دو جورند، يكى نيك و ديگرى زشت، و از مساله تزيين تنها تزيين اعمال نيك، كار خدا است، و بقيه كار شيطان است.
براى اينكه هر چند اين حرف به وجهى درست است، و ليكن به طور كلى صحيح نيست، وجه صحيحش در خصوص نسبت مستقيم است، كه از آن به كلمه «بالفعل» و امثال آن تعبير مىكنيم، و مىگوئيم خداى تعالى به طور مستقيم و بالفعل تنها عمل جميل و پسنديده مىكند، و به آن امر مىنمايد، و هرگز امر به زشتى و فحشا نمىكند، و اما به طور غير مستقيم و بواسطه كه از آن به كلمه «اذن» و امثال آن تعبير مىكنيم، تمامى كارها (چه خوب و چه بد) مستند به او است، چون اگر نباشد ربوبيت و خالقيت و مالكيت او نسبت به كل جهان تمام نمىشود و نيز نمىشود على الاطلاق او را بى شريك دانست، (براى اينكه بنابراين فرض، تنها در كارهاى نيك، بى شريك است، نه به طور مطلق)، در حالى كه قرآن كريم پر است از آياتى كه همه چيز را به خدا نسبت داده، از آن جمله مىفرمايد: ﴿يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ﴾2 يعنى به دست خود او و به كيفر نافرمانىهايش.
و نيز مىفرمايد: ﴿أَزَاغَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ﴾1 يعنى وقتى عمل را واژگونه كردند، خداوند هم دلهايشان را واژگونه مىكند.
و نيز مىفرمايد: ﴿ اَللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ﴾2.
و نيز مىفرمايد: ﴿أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا﴾3. و آياتى ديگر از اين قبيل.
منشا اشتباه اين مفسران، غفلت از وجود ارتباط بين تمام اجزاى اين عالم مىباشد.
و اين مفسرين اشتباهشان تنها از اين جا ناشى شده كه در مساله روابط اشيا و آثار و افعال آنها آن طور كه بايد بحث نكردهاند، در نتيجه خيال كردهاند هر يك از امور كه در اين عالم پديد مىآيد امرى مستقل الوجود از ديگران است، و ذاتش هيچ ارتباطى به موجودات پيرامونش، و يا به مجموع موجودات عالم ندارد، نه به آن دسته كه قبل از او بودند، و نه به آنها كه بعد از او خواهند آمد.
نتيجه اين اشتباه اين شده كه هر حادثه را كه در حقيقت نتيجه اسباب و علل، و مقتضاى اثرى است كه خداى تعالى به آنها داده، تنها به علت و فاعل ما فوق او نسبت دهند، و بگويند فلان عمل كار فلان علت، و آن ديگر كار آن علت است، و هيچ ارتباطى بين اين اعمال نيست، و هيچ رابطهاى بين اثر اين علت با ساير علل نيست و ساير علل هيچ نقش و سهمى در پديد آمدن و بقاى آن ندارند. و خلاصه هر حادثهاى پديد آمده، سبب خودش مىباشد، اگر ستارگانى در گردشند، و درياهايى در موجند، و كشتىهايى بر آبها در حركتند، و اگر زمينى هست كه موجوداتى را بر دوش خود گرفته، و اگر گياهانى مىرويند، و حيواناتى مىجنبند، و انسانهايى زندگى مىكنند، و تلاش مىكنند نه رابطهاى روحى و معنوى بين آنها هست، و نه وحدتى جسمى از ماده و قوه در بين آنها وجود دارد.
و معلوم است چنين پندارى مستلزم يك پندار ديگر است، و آن اين است، كه نظير همين بى ارتباطى و جدايى را بين عناوين اعمال و صور افعال يعنى صورت خوب و بد خيال كنند، و چنين پندارند كه خوب و بد و شقاوت و سعادت، و هدايت، و ضلالت، و اطاعت و معصيت، و احسان و اضرار، و عدل و ظلم، و امثال اين عناوين هيچ ارتباطى بهم ندارند، و تحقق و وجودشان به هم پيوسته نيست.
و غفلت كردهاند از اينكه اين عالم، با همه اعيان موجودات و انواع مخلوقات كه در آن است، تمامى اجزايش به هم مرتبط است، جزئى از همين عالم است كه مبدل به جزئى ديگر
مىشود، روزى انسان است و روزى ديگر گياه، و روزى ديگر خاك بىجان است، روزى در حال جمع است، و روزى در حال تفريق، روزى زنده است و روزى ديگر مرده، آن روز كه زنده است زندگى او عينا مرگ موجوداتى ديگر است، روزى نو است و روزى كهنه اما آن روز كه نو است تازگى او عينا فساد اجزايى كهنه و قديم است.
همچنين حوادثى كه پديد مىآيد مانند حلقههاى زنجير به هم پيوسته است، هر فرضى كه در باره يك حادثه بكنى در اوضاع حوادث مقارن آن اثر مىگذارد، و حتى در قديمترين حوادث مفروض جهان مؤثر است، عينا مانند يك سلسله زنجيرى كه اگر يك حلقه آن را به طرف خود بكشى تمام حلقهها را به طرف خود كشيدهاى، در حالى كه هزاران حلقه است، و تو يكى را كشيدهاى، پس كمترين تغيير و دگرگونى كه در يك ذره از ذرات اين عالم فرض كنى، باعث مىشود سراسر عالم وضعى ديگر به خود بگيرد، هر چند كه ما آن را نبينيم و احساس نكنيم.
پس صرف نداشتن علم دليل بر نبودن نيست، اين قاعدهاى است كه از قديم الايام زير بناى بحثهاى علمى بوده، و امروز هم علوم طبيعى و رياضى آن را به طور كامل روشن ساخته است.
قرآن كريم قرنها قبل از اينكه ما نخست كتب فلسفه و طبيعى و رياضى ديگران را بخوانيم، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث كنيم آن را با بهترين بيان خاطرنشان ساخته، مىفرمايد نظام جارى در سراسر عالم بهم پيوسته و متصل است، بين نظام جارى در آسمانها و نظام جارى در زمين ارتباط هست، و هر يك به سود ديگرى جريان دارد، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست در دست هم دارند، و قدر الهى در همه آنها نافذ است، و همه را به سوى معاد سوق مىدهد، كه ﴿أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾1.
در اين عالم نه فقط اعيان خارجى، بلكه اوصاف و افعال نيز با هم مرتبط و وابسته هستند
اين ارتباط تنها در اعيان موجودات و حوادث جارى در آنها برقرار نيست، بلكه اوصاف افعال و عناوين اعمال هم با يكديگر مرتبطند مانند ارتباطى كه امور متناقض با هم دارند.
آرى اگر فرض شود يكى از دو نقيض، وجود نداشته باشد امر طرف ديگر درست نمىشود، هم چنان كه اين معنا را در مساله صنع و ايجاد به چشم احساس مىكنيم، مىبينيم كه پديد آمدن و تكون يك موجود، مستلزم فساد موجود ديگر است، تا سابقى نباشد، لاحقى نمىآيد.
در اعمال هم تا يكى از دو طرف مقابل نباشد طرف ديگر تحقق نمىيابد، وقتى اين طرف آثار مطلوب خود را در اجتماع طبيعى انسان بروز مىدهد، كه طرف ديگرى مقابل خود داشته باشد، و همچنين در اجتماع الهى انسان كه همان دين حق باشد، تا باطلى نباشد حق جلوهاى ندارد، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد، براى اين است كه معصيت بد است، و اگر كار نيك باعث ثواب است، براى اين است كه كار بد باعث عقوبت است، و اگر ثواب و پاداش براى ثوابكار لذت بخش است، براى اين است كه عقاب برايش دردآور است، و اگر به طور كلى لذت، محبوب است، براى اين است كه درد مبغوض و مايه بدبختى است، و سعادت عبارت است از حالت و وضعى كه وجود موجود براى رسيدن به آن وضع، خلق شده، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعى كه موجود به آن حالت پشت كرده و رو به حالت قبلى مىگذارد، و اگر اين حركت (از شقاوت به سعادت) در وجود موجود نبود وجود موجود باطل مىشد.
پس اطاعت، و سپس حسنه، و در مرحله سوم ثواب، و در مرحله چهارم لذت، و در مرحله آخر سعادت، درست در مقابل معصيت و بدى، و سپس عقوبت، و در مرحله چهارم درد و آن گاه شقاوت قرار دارد، و هر يك از اين نامبردهها، وقتى ظهور و جلوه پيدا مىكند كه طرف مقابلش دچار خفا شده باشد و وقتى زنده مىشود كه طرف مقابلش مرده باشد، هم چنان كه مىبينيم هر كس مردم را به دسته اول دعوت مىكند، از دسته دوم بر حذر مىدارد، و زنهار مىدهد، و اصلا غير از اين ممكن نيست، هم چنان كه اگر كسى مردم را به لذائذ مادى فرا بخواند، دعوتش را با بدگويى از خلاف آن انجام مىدهد، و غير از اين ممكن نيست.
كون و فساد در غير اعمال و در اعمال سعادت آور، بلا واسطه مستند به خدا است ولى در اعمال شقاوت بار با واسطه مستند به او است
پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مىكند اين عالم همانطور كه مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، يا همانطور كه مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد، هم چنان كه مىبينيم خداى تعالى همين را در نظام صنع و خلقش تقدير كرده است.
چيزى كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداى سبحان است، چون كار خلقت و تدبير تنها بدست او است، و شريكى ندارد، و همچنين اعمال سعادتآور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است، چون تنها مساله هدايت او مايه سعادت است، بر خلاف اعمال شقاوتآور، و آنچه از آن قبيل است، نظير وسوسه شيطان، و مسلط كردن هواى نفس بر انسان، و حكومت دادن ستمكاران بر مردم، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است، و آن واسطه عبارت است از ترك هدايت، و گمراه كردن و خوار نمودن، و بيچاره كردن،
و امثال آن، و اين واسطهها همان است كه از آن به اذن تعبير مىكنيم، و مىگوئيم خداى تعالى به شيطان اذن داد تا با وسوسهها و تسويلات خود دلهاى مؤمنين را منحرف كند، و انسان پيرو هواى نفس را از پيرويش منع نكرد، و بين ظالم و ظلمش حايل نشد، براى اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است.
پس هر كس به سعادت رسيد، با اختيار خود رسيد، و هر كس شقى شد با اختيار خود شد، و اگر اين نبود حجت (نه عليه بندگان، و نه عليه خدا، تمام نمىشد)، و سنت امتحان و برملا سازى واقعيتهاى بندگان، جارى نمىگرديد. تنها چيزى كه دانشمندان را از آزادى در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته، وحشتى بوده كه از نتايج وخيم آن (البته به زعم خود آنان) بوده، مثلا جبرى مسلكان از آنان، پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر تاثير دارند، خود به خود اعتراف كردهاند به اينكه پس خدا هيچكاره است، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كردهاند.
و مفوضه از آنان، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعنى انسان را هيچكاره دانستهاند، با اينكه مسلكشان تفويض است، و با بطلان اختيار مساله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين باطل مىشود.
با اينكه هر دو طايفه مىتوانستند دست از اين وحشت برداشته، با كلام خدا كه مىفرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ غَالِبٌ عَلىَ أَمْرِهِ﴾1.
و نيز مىفرمايد: ﴿أَلاَ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ﴾2 و ﴿إِنَّ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾3
انس بگيرند، (و جبرى مسلك از افراط خود، و تفويضى از تفريط خود برگشته، بفهمند كه قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال، هيچ محذورى به بار نمىآورد، نه خدا را هيچكاره مىكند، و نه انسانها را) علاوه بر اينكه اين آيات و آيات مشابه آن در اين باب برهانى ارائه مىدهد، و ما در بحثى كه پيرامون آيه شريفه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً﴾4 شد پارهاى مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم.
حال به گفتارى كه در تفسير آيه مورد بحث داشتيم برگشته و نكاتى را متذكر مىشويم:
سه نكته راجع به آيه كريمه ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ...﴾
نكته اول: از ظاهر جمله: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ﴾ بر مىآيد كه فاعل زينتگرى، غير از خداى تعالى است يعنى يا شيطان است، و يا نفس، دليل گفته ما دو نكته است، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافى است، كه به لذائذ مادى از مال و اولاد اعتماد نموده، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بىنياز دانستند، و در مثل چنين مقامى زينتى تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد، و چنين زينتگرى لايق به ساحت مقدس خدا نيست.
نكته دوم: اينكه اگر اين زينتگرى كار خداى تعالى باشد قهرا مراد از آن همان ميل غريزى است كه انسان به اين لذائذ مادى دارد، و اگر مراد اين بود، جا داشت تعبير فرمايد: «زين للانسان حب الشهوات» و يا بفرمايد: «زين لبنى آدم» و امثال اين تعبيرات، هم چنان كه در مواردى كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده، مثلا فرموده: ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ...﴾2.
و اما لفظ «ناس» مناسب چنين مقامى نيست، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردى استعمال مىكند كه مىخواهد امتيازها را لغو كند، و يا كسى را تحقير نموده و پستى فكر او را برساند، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد: ﴿فَأَبىَ أَكْثَرُ اَلنَّاسِ إِلاَّ كُفُوراً﴾3، ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ﴾4، و آياتى ديگر نظير اينها.
نكته سوم: اينكه امورى كه خداى تعالى به عنوان نمونه و مصداق براى اين شهوات بر شمرده، با مساله تزيين فطرى نمىسازد، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاى كلمه «نساء - زنان» تعبيرى آورد كه معناى مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاى لفظ «بنين» كلمه «اولاد» را آورده باشد و به جاى لفظ «قناطير مقنطرة» لفظ «اموال» را بياد بياورد، براى اينكه علاقه فطرى و طبيعى به همسر همانطور كه در مردان نسبت به زنان هست، در زنان نيز نسبت به
مردان همين علاقه وجود دارد، و همچنين علاقه غريزى كه در انسان نسبت به فرزندان هست، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است، نه خصوص پسران، و خصوص «قناطير».
و به همين جهت آن مفسرى كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد: مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود، و مراد از بنين، مطلق فرزند است، تا شامل دختران نيز بشود، و مراد از قناطير، مطلق مال است، و گفته: اگر خداى تعالى از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده، براى اين است كه اينها افراد قوى و شناخته شدهتر مصداقند، و آن گاه در توجيه اين گفتهاش خود را سخت به زحمت انداخته است.
نكته چهارم: اينكه نسبت داشتن تزيين به خداى سبحان با آخر آيه كه مىفرمايد: ﴿ذَلِكَ مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذَلِكُمْ...﴾ نمىسازد، براى اينكه ظاهر اين كلام اين است كه مىخواهد مردم را از شهوات دنيايى منصرف كند، و نفوس بشر را متوجه ثوابها و بهشت و همسران و رضوانى كند كه نزد خدا برايشان آماده است، و منصرف كردن مردم از زندگى دنيا صحيح نيست، چون دنيا مقدمه آخرت است، و منصرف كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذى المقدمه، تناقض روشنى است، و بلكه ابطال هر دو امر يعنى هم دنيا و هم آخرت است، و مثل كسى مىماند كه مىخواهد سير بشود و از خوردن خوددارى مىكند. حال اگر بگويى آيه شريفه: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ...﴾ معنايى را افاده مىكند كه خلاصه آن را اين آيه شريفه مىرساند: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللَّهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾1.
و لازمه انطباق معناى آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم: در آن آيه نيز فاعل تزيين، خداست هم چنان كه در اين آيه فاعل تزيين، خدا است.
در پاسخ مىگوئيم: كه خير، آن آيه با اين آيه منطبق نيست، و نظام آن آيه فرق دارد، زيرا آيه مورد بحث، در مقام مذمت شهواتى است كه محبوب مردم است، و مردم را از ياد خدا منصرف نموده و مشغول مىسازد، و نمىگذارد آدمى به ياد لذائذى كه نزد خدا دارد بيفتد، و مىخواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند، و متوجه لذائذى كه نزد
خداى سبحان است بسازد، به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذى كه در اين دنيا بين مؤمنين و كفار مشترك است، در سراى ديگر، مخصوص مؤمنين خواهد بود، و به همين جهت است كه مىبينيم لفظ «ناس» در آيه مورد بحث، در اين آيه مبدل به لفظ «عباد» شد، و نيز «زينت» در آن آيه، در اين آيه «رزق طيب» ناميده شد.
باز اگر بگويى تزيين در آيه مورد بحث معلق بر «حب الشهوات» شده، نه بر «خود شهوات»، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمى در برابر اين حب، امرى طبيعى و خاصيتى ذاتى است، در نتيجه برگشت معناى تزيين حب براى انسان به اين مىشود كه خدا حب را در دل آدميان مؤثر قرار داده، و يا سادهتر بگوييم، آيه مىخواهد بفرمايد: كه خدا اين حب را در دل انسانها خلق كرده، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير، پس فاعل تزيين در آيه شريفه خداى تعالى است.
در پاسخ مىگوئيم لازمه آن قرائنى كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب، اين باشد كه خداوند اين حب را طورى قرار داده كه انسانها را به سوى خود جذب كند، و آنان را از غير خودش باز دارد، چون زينت دادن امرى مطلوب و جالب است، كه با غير خودش ضميمه مىشود و انسان را به سوى آن غير، جلب مىكند، (مثلا خانهاى ساده كه جلب نظر مشترى را نمىكند زينت مىكنند، تا به تبع آن زينت، خانه هم جلب توجه كند «مترجم») و يا زنى كه قيافه جالبى ندارد خود را زينت مىكند، تا به تبع آن زينت، خودش هم زيبا شود، و مرد را به سوى خود بكشاند، پس در حقيقت مقصود اصلى همان امور زينتآور است، و زن از اين مقصد استفاده مىكند.
خلاصه اينكه، برگشت معناى تزيين حب براى مردم به اين است كه حب را در نظر آنان طورى قرار دهد كه باعث شيدايى و دلربايى آنان شود، و در اشتغال به آن حريص سازد.
اين است معناى تزيين حب، نه اصل تاثير آن، هم چنان كه ظاهر از معناى ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا﴾1 نيز همين است، چون مىفرمايد: بعد از آنان خلقى آمدند كه نماز را ضايع گذاردند، و شهوات را پيروى كردند، و به زودى (كيفر) گمراهى را خواهند يافت.
و مؤيد اين معنا گفتارى است كه در باره شمردن نمونههاى زينت از نظر خواننده خواهد گذشت كه چرا از نمونههاى زينت، نساء و بنين و قناطير را شمرد؟ علاوه بر اينكه چه
بسا بتوان گفت معناى لفظ شهوات خالى از شيفتگى و دلدادگى و حرص نيست، هر چند كه كلمه نامبرده به معناى مشتهيات است.
﴿مِنَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْبَنِينَ وَ اَلْقَنَاطِيرِ اَلْمُقَنْطَرَةِ مِنَ اَلذَّهَبِ وَ اَلْفِضَّةِ...﴾ كلمه «نساء» جمعى است كه مفردى از لفظ خود ندارد، و كلمه «بنين» جمع كلمه «ابن» است كه به معناى نر، از فرزندان آدمى است، كه در فارسى به كلمه «پسر» ترجمه مىشود، حال چه پسر بدون واسطه، و چه با واسطه، كه فارسيان از آنان به كلمه «نوه»، «نتيجه»، «نبيره» تعبير مىكنند.
و كلمه «قناطير» جمع قنطار است، و اين كلمه كلمهاى است جامد، يعنى چيزى از آن مشتق نمىشود، و به معناى مقدار طلايى است كه در يك پوست گاو بگنجد، و يا به معناى پوستى پر از طلا است.
كلمه «مقنطره» اسم مفعولى است مشتق از همين كلمه جامد، و اين رسم عرب است كه در الفاظ جامد معنايى اعتبار مىكنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنايى مصدرى كسب مىكند، آن گاه از همان معناى مصدرى كلمهاى ديگر مشتق مىسازند، نظير كلمه «باقل»، و«تامر»، و «عطار»، كه از كلمات «بقل» (سبزيجات) و «تمر» (خرما) و «عطر» اشتقاق يافته است و به معناى فروشنده بقل، و تمر، و عطر است، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزى را به وصفى كه از جامد گرفته مىشود توصيف كنند، و معناى كلمه را براى او اثبات نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناى آن كلمه هست، و چنان نيست كه هيچ رابطهاى با آن نداشته باشد، هم چنان كه مىگويند: «دنانير مدنرة» و «دواوين مدونه»، و يا گفته مىشود: «حجاب محجوب» و «ستر مستور».
كلمه «خيل» به معناى اسبان است، و كلمه «مسومه» كه از ماده «سين»، و «واو»، «ميم» گرفته شده، به معناى چريدن حيوان است، گفته مىشود: «سامت الإبل» يعنى شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و اين گونه حيوانات را كه علف از خانه نمىخواهند «سائمه» مىگويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب «سمت الإبل فى المرعى» باشد، يعنى شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه كرد.
در نتيجه «خيل مسومة» يا به معناى اسبانى است كه آزادانه در مرتع مىچرند، و يا اسبان داغدار و نشاندار است. و كلمه «انعام» جمع كلمه «نعم» به فتحه نون و عين است، كه به معناى شتر و گاو و گوسفند است، به خلاف كلمه «بهائم» كه هم نامبردهها را شامل مىشود، و هم غير آنها را، البته غير وحشىها و مرغان و حشرات و كلمه «حرث» به معناى
زرع است، ليكن افاده معناى كسب هم مىكند، و حرث عبارت است از تربيت نبات، و يا نبات تربيت شده، براى بهرهگيرى از منافع آنها در زندگى.
اصناف مردم از لحاظ دلبستگى به اقسام شهوات
آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان، تكثير پيدا مىكند نيست، و نمىخواهد بفرمايد: انسان به حسب طبع، متمايل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است، تا مفسرين اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه «ناس»، و از اولاد به كلمه «بنين» و از مال به عبارت قناطير مقنطره تعبير كرد؟ آن گاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت اندازند هم چنان كه انداختهاند. بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد: مردم در شيفتگى به مشتهيات دنيا يك جور نيستند، بلكه چند گروهند، بعضى از شهوتپرستان هيچ هم و هدفى ندارند مگر عشق ورزيدن به زنان، و دل دادن به آنان، و تقرب و انس و همنشينى با آنان، و همين دلدادگى وجوهى از فساد و نافرمانى خداى سبحان را به دنبال دارد، نظير آوازهخوانى، و موزيكنوازى، و ميگسارى، و امور ديگرى مثل اينها، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است، و در زنان چنين وضعى پيش نمىآيد، مگر بسيار نادر.
بعضى ديگر دوستدار فرزند پسرند، چون تكاثر را دوست مىدارند، و مىخواهند با داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديهنشينان زياد يافت مىشوند، و نيز اينگونه علاقهها نوعا مختص به پسران است، نه دختران.
بعضى ديگر از مردم دلباخته مالند، و بيشتر همتشان اين است كه كيسهها را از پول پر كنند، و انبارها را از كالا انباشته نمايند.
ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعنى طلا و نقره است، و يا چيزى كه بعدها به صورت نقدينه در آيد، مانند اثاث و كالاهاى تجارتى و غيره، و نيز اينگونه علاقهها غالبا در بين اهل شهر زياد است، نه در صحرانشينان.
و در نظر بعضى ديگر، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوبتر از ساير امور مادى است، نظير سواركاران كه با اسب عشق مىورزند، بعضى هم علاقه شديدى به گاو و گوسفند، و بعضى به كشت و زرع دارند، البته ممكن است كه بعضى از افراد به دو تا و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند.
اين بود اقسام شهواتى كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر يك، يكى از آنها را هدف اصلى زندگى و بقيه اهداف زندگى را فرع آن قرار مىدهند، و در مردم كمتر يافت مىشود (و يا اصلا يافت نمىشود) كسى كه علاقهاش به همه اشيا و چيزهاى نامبرده مساوى
باشد و همه را به طور مساوى دوست بدارد، و همه برايش هدف اصلى باشند.
و اما لذائذى از قبيل جاه و مقام و صدارت، همه امور و همى هستند كه به قصد ثانوى مورد علاقه قرار مىگيرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهوانى شمرده نمىشود، بلكه التذاذى است و همى و خيالى، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامى از اينگونه لذائذ نبرده براى اين است كه در مقام شمردن تمامى شهوات نبوده است.
از اينجا اين نظريه تاييد مىشود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب شهوات، علاقه معمولى نيست، پس دلدادگى و مرحله شديد حب است، (كه خود نوعى جنون است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده)، و اگر مراد، اصل علاقمندى كه امرى است فطرى، مىبود به شيطان نسبتش نمىداد، چون علاقه معمولى و فطرى را خداوند در دل همه نهاده است. ﴿ذَلِكَ مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا...﴾ يعنى اين شهواتى كه شمرديم امورى است كه در زندگى دنيا (يعنى نزديكترين زندگى براى انسان نسبت به جهان آخرت) وسيله اقامه حيات است، و زندگى دنيا (نزديكتر) و همچنين متاع و وسيله اقامه آن امرى است فانى، و از بين رفتنى، نه خود دنيا مىماند، و نه متاع آن، نه آن عاقبتى باقى و صالح دارد و نه اين، آن زندگى كه بقا دارد و شايسته است كه آن را زندگى بناميم، زندگى آخرت است كه نزد خدا است، ﴿وَ اَللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ﴾.
﴿قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذَلِكُمْ لِلَّذِينَ اِتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ...﴾
لذائذ و نعمتهاى دنيا و آخرت هم هست با اين تفاوت كه نعمتهاى آخرت خالى از قبح و فساد است
اين آيه شريفه در مقام بيان جمله: ﴿وَ اَللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ﴾ است و به جاى شهواتى كه در آيه قبل شمرد، در اينجا يك چيز را مقابل آنها قرار داده، و آن كلمه «خير» است، و اين بدان جهت است كه نعمتهاى آخرتى همه خوبىها را دارد، هم باقى است و هم اينكه زيبايى و لذتش حقيقى است، هم بطلان در آن راه ندارد، امورى است هم جنس شهوات دنيا (اگر در دنيا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتى هستند، و اگر در دنيا اموال و اولاد و خوردنىها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام ميوهها هست «مترجم»).
خلاصه خواص آنچه در دنيا هست در آخرت هم هست، با اين تفاوت كه نعمتهاى آخرت خالى از قبح و فساد است، و آدمى را از آنچه برايش بهتر و واجبتر است، باز نمىدارد. در اين آيه با اينكه نام بهشت را برد (و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست) و در عين حال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذكر داد، براى اين كه مساله هم خوابى و جماع در نظر انسان لذيذترين لذائذ حسى است، و باز به همين جهت است كه در آيه قبلى نام زنان را جلوتر از بنين
و قناطير مقنطرة ذكر كرد.
توضيحى در باره ﴿رِضْوَانٌ مِنَ اَللَّهِ﴾
و اما كلمه «رضوان» به كسره را و هم به ضمه آن به معناى رضا و خشنودى است، و آن حالتى است كه در نفس آدمى هنگام برخورد با چيزى كه ملايم طبع او است پيدا مىشود، و نفس از پذيرفتن آن امتناع نمىورزد، و در صدد دفع آن بر نمىآيد، در مقابل اين حالت، حالت سخط و خشم است كه در هنگام برخورد با ناملايمات، در نفس پيدا مىشود و نفس در صدد دفع آن بر مىآيد.
در قرآن كريم مساله رضاى خداى سبحان مكرر آمده، و بايد دانست كه رضايت خدا همانطور كه بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد، همچنين در غير باب اطاعت از قبيل اوصاف و احوال و غيره تصور دارد، (همان طور كه مىگوئيم نماز باعث رضاى خدا است، همچنين مىگوئيم تواضع و رقت قلب باعث خشنودى او است «مترجم»).
چيزى كه هست بيشتر مواردى كه در قرآن كلمه رضاى خدا آمده، (اگر نگوئيم همه مواردش) از قبيل رضايت به اطاعت است، و به همين جهت است كه در آيات زير رضاى خدا را با رضاى بنده، مقابل هم قرار داده. رضايت خدا از بندهاش به خاطر اطاعت او است، و رضايت بنده از خدا به خاطر پاداشى است كه به او مىدهد، و يا به خاطر حكمى است كه به نفع او صادر مىكند.
﴿رَضِيَ اللَّه عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾1.
﴿يَا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِي إِلىَ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾2.
﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّه عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ...﴾3.
اينكه در اين مقام يعنى مقام شمردن آنچه براى انسان خير است، و مطابق با امور مورد علاقه زندگى دنيايى او است مساله رضايت خدا را شمرده، دلالت دارد بر اينكه خود رضوان نيز از خواستههاى انسانى، و يا مستلزم امرى است كه آن امر اين چنين است، و به همين جهت بوده كه در اين آيه آن را در مقابل جنات و ازواج ذكر كرده است.
در آيه: ﴿فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْوَاناً﴾1 آن را در مقابل فضل، و نيز در آيه: ﴿وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٌ﴾2 در مقابل مغفرت، و در آيه: ﴿بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوَانٍ﴾3 در مقابل رحمت ذكر فرمود.
و چه بسا با تدبر و دقت در معناى آنچه كه ما گفتيم، و دقت در آيه: ﴿رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ...﴾ و آيه: ﴿رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً...﴾4 بتوان نكتهاى را كه آيه مورد بحث مبهم گذاشته، كشف نمود، براى اينكه در آيات نامبرده رضايت را به خود آنان زده، فرموده (خدا از ايشان راضى است) و رضايت از شخص، غير رضايت از فعل شخص است.
در نتيجه برگشت معنا به اين مىشود كه خداى تعالى ايشان را در آنچه مىخواهند از خود نمىراند، نتيجه اين هم همان معنايى مىشود كه آيه: ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا﴾ ايشان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند5 آن را افاده مىكند، پس در رضوان خدا از انسان، مشيت مطلقه انسان وجود دارد.
از اينجا روشن مىشود اينكه رضوان در اين آيه را در مقابل شهواتى قرار داده، كه در آيه قبل نام برده بود، براى اين است كه بفهماند انسان دنياپرست اگر دنيا و مخصوصا مال دنيا را جمع مىكند، براى اين است كه به خيال خود مشيت مطلقه را به دست آورد، سادهتر بگويم براى اين جمع مىكند كه هر كارى خواست بتواند بكند، و قدرتش تا دورترين آرزوهايش توسعه يابد، ولى امر بر او مشتبه شده، و نفهميده كه چنين قدرتى و چنين مشيت مطلقهاى جز با رضايت خدا تامين نمىشود، خدايى كه زمام هر چيز به دست او است. ﴿وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ﴾ بعد از آنكه از اين آيه و آيه قبليش به دست آمد كه خدا در دو سرا يعنى هم در دنيا و هم در آخرت وعده نعمتهايى را داده كه مايه تنعم و لذت او است، و نيز از آنجايى كه اين نعمتها چه خوردنىهايش و چه نوشيدنىها و همسران و ملك و ساير لذائذش هم دنيوى دارد و هم اخروى، با اين تفاوت كه آنچه دنيايى است مشترك بين كافر و مؤمن است، و اما اخرويش مختص به مؤمنين است.
جاى اين سؤال در ذهن باز مىشود كه: چه فرقى است بين دنيا و آخرت كه لذائذ دنيوى مشترك، و لذائذ اخروى مختص باشد؟ و يا بگو چه مصلحتى ايجاب كرده كه نعمتهاى اخروى مختص به مؤمن باشد؟ و چون جاى چنين سؤالى بوده، در آخر آيه مورد بحث فرمود: (و خدا به وضع بندگانش بصير است)، و معنايش اين است كه اين فرقى كه خداى تعالى بين مؤمن و كافر گذاشته بر اساس عبث و بيهوده كارى نبوده، چون خدا بزرگتر از آن است كه كارى گزاف و بيهوده كند، بلكه در خود اين دو طايفه از مردم چيزى هست كه اين تفاوت را باعث شده، و خدا بصير و بينا به بندگان خويش است و دليل اين تفاوت را مىداند، و آن عبارت است از وجود تقوا در مؤمن، و نبود آن در كافر.
در آيه بعدى اين تقوا را به بيانى معرفى كرده كه با آيه مورد بحث متصل و مربوط باشد، و آن اين است كه فرموده: ﴿اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا...﴾ تا آخر دو آيه، كه خلاصه اين معرفى چنين است كه مؤمنين فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشان اظهار مىدارند، و خود را از او بىنياز نمىدانند، و نه تنها به زبان اظهار مىدارند، بلكه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات مىكنند، به خلاف كفار كه خود را از پروردگار خود بىنياز مىپندارند و پيروى شهوات دنيا زندگى آخرت و عاقبت امرشان را از يادشان برده است.
يكى از لطيفترين نكاتى كه از دو آيه مورد بحث، يعنى آيه: ﴿ذَلِكَ مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ﴾، و آيه: ﴿قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذَلِكُمْ...﴾، و آياتى كه شبيه به اينها است، نظير آيه: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللَّهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ اَلْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾1 استفاده مىشود، پاسخ از اشكالى است كه بسيارى از دانشمندان بر ظاهر آيات راجع به توصيف نعمتهاى بهشت وارد دانستهاند.
تقرير يك اشكال: لذائذ دنيوى براى بقاى انسان و حفظ نسل او است، در آخرت كه دار بقاء است، چه حاجتى به اينگونه لذائذ هست
و آن اشكال اين است كه: (تمامى لذائذ دنيوى براى بقا و حفظ نسل است، و آخرت كه دار بقا است، چه حاجت به اين گونه لذائذ دارد)؟ توضيح اينكه اگر در احوال وجود موجودات محسوس در اين عالم دقت كنيم، هيچ شكى براى ما نمىماند، در اينكه افعالى كه از اين موجودات سر مىزند، همه ناشى و فرع بر قوا و ادواتى است كه هر موجودى مجهز به آن است، و بحث از اهداف و غايات هستى هم اين معنا را تاييد مىكند، و به ثبوت مىرساند كه
هيچ چيز در عالم به طور اتفاق و يا گزاف و يا عبث خلق نشده است.
يكى از موجودات اين عالم، انسان است كه مىبينيم از سر تا پايش دستگاههايى دقيق و جهازى حيرتانگيز از دقت است، با يك جهازش مساله تغذيه او تامين مىشود، كه همه مىدانيم غذا خوردن آدمى بيهوده نيست، بلكه براى پر كردن خلاى است كه در اثر تحليل بدن پديد مىآيد، ناگزير غذا مىخورد، تا باقى بماند.
يكى ديگر از آن جهازات، جهاز تناسل است، در مردان به شكلى و در زنان به شكلى ديگر، و هر يك قوايى فعاله دارند، قوايى كه هر يك مترتب بر ديگرى است، و اين دو جنس مخالف با كشش و كوشش به يكديگر مىرسند. تا نوع بشر باقى بماند، در نباتات و حيوانات هم مساله نظير وضعى است كه انسانها دارند.
از سوى ديگر مىبينيم عالم خلقت براى اينكه موجودات را به راهى كه مىخواهد بيندازد و آنها را مسخر خود كند، و مخصوصا در تسخير جانداران يعنى حيوان و انسان، لذائذى در افعال آنها و قواى فعاله آنها قرار داده، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را به سوى عمل روانه كند، و او خودش نمىداند چرا اين قدر براى خوردن و عمل زناشويى مىدود، خيال مىكند هدف لذت بردن او است، در حالى كه با اين لذت و اين گول زنك، او را كوك كردهاند، تا خلقت به هدف خود كه بقاى شخص و نوع انسان است برسد.
و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسى اين رابطه يعنى لذتگيرى را در آدمى ننهاده بود هيچ انسانى به دنبال آن نمىرفت، نه براى تحصيل غذا اين همه تلاش مىكرد، و نه براى عمل جنسى آن همه مشقات را مىپذيرفت، و هر چه مثلا به او مىگفتند اگر غذا نخورى باقى نمىمانى، و اگر جماع نكنى جنس بشر باقى نمىماند، زير بار نمىرفت، و در نتيجه غرض خلقت باطل مىشد، و ليكن خداى تعالى لذت غذا، و لذت جماع را در او به وديعت نهاد، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند، و تا غذا و شهوت جنسى را به دست نياورد آرام نگيرد، و براى به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائى را به جان بخرد، و نه تنها به جان بخرد، بلكه در جمعآورى مال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتى گول زنك دلخوش باشد، و نظام خلقت به هدف خود برسد.
پس معلوم شد كه منظور خداى تعالى از اين تدبير غير از اين نبوده، كه فرد و نسل بشر باقى بماند، فرد، با غذا خوردنش، و نسل، با جماع كردنش. اين غرض خلقت، و اما براى خود انسان باقى نمىماند مگر خيال.
خوب، وقتى معلوم شد كه اين لذائذ دنيوى مقصود اصلى در خلقت نيست، بلكه براى
غرضى محدود و زماندار است، اشكال بالا متوجه مىشود كه در قيامت وجود اين لذائذ چه معنا دارد، با اينكه بقاى آن زندگى نه بستگى به خوردن دارد، و نه به جماع.
باز تكرار مىكنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذى براى حفظ بدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعنى مردن است، و لذت جماع و همه لذائذ مربوط به آن كه امورى بسيار است براى توليد مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مىباشد.
پس اگر براى انسان وجودى فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست، و حياتى فرض كنيم كه از هر شر و مكروهى مامون است، ديگر چه فايدهاى مىتوان در وجود قواى بدنى يك انسان آخرتى تصور كرد؟ و چه ثمرهاى در داشتن جهاز هاضمه، و تنفس، و تناسل، و مثانه، طحال، و كبد و امثال آن مىتواند باشد؟ با اينكه گفتيم همه اين جهازها براى بقا تا زمانى محدود است، نه براى بقاى جاودانى و ابدى.
جواب به اشكال فوق
و اما جواب از اين اشكال اين است كه (خداى سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمتهاى مربوط به آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند، و در نتيجه به سوى زندگى در دنيا و متعلقات آن كشيده شوند، هم چنان كه در كلام مجيدش فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا﴾1.
و نيز فرموده: ﴿اَلْمَالُ وَ اَلْبَنُونَ زِينَةُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾2.
و نيز فرموده: ﴿تَبْتَغُونَ عَرَضَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾3.
و نيز در آيهاى كه مىبينيد و جامعترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده: ﴿وَ لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ، وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ﴾4.
و نيز فرموده: ﴿وَ مَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ زِينَتُهَا وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾5 و آياتى ديگر از اين قبيل كه همه اين نكته را بيان
مىكنند كه نعمتهاى موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها امورى است مقصود للغير، نه مقصود بالذات، وسيلههايى است براى زندگى محدود دنيا، كه از چند روزه دنيا تجاوز نمىكند، و اگر مساله زندگى مطرح نبود اين نعمتها نه خلق مىشد و نه ارزشى داشت، حقيقت امر همين است.
و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستى انسان باقى مىماند همين وجودى است كه چند صباحى در دنيا زندگى كرده، با دگرگونىها و تحولاتش مسيرى را از نقص به كمال طى نموده، و اين قسمت از وجود انسان همان روحى است كه از بدن منشا گرفته و بر بدن حكم مىراند.
بدنى كه عبارت است از مجموع اجزايى كه از عناصر روى زمين درست شده، و نيز قواى فعالهاى كه در بدن است، به طورى كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت (و يا علاقه جذب عناصر زمين به سوى بدن) نمىبود، وجود انسان هم دوام نمىيافت. پس فرض نبود غذا و ساير شهوات، فرض نبود انسان است، نه فرض استمرار نيافتن وجودش، (دقت بفرمائيد).
پس انسان در حقيقت همان موجودى است كه با زاد و ولد منشعب مىشود، مىخورد و مىنوشد، و ازدواج مىكند و در همه چيز تصرف نموده، مىگيرد، مىدهد، حس مىكند، خيال مىكند، تعقل مىنمايد، خرسند و مسرور و شادمان مىشود، و هر ملائمى را به خود جلب مىكند، خودى كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم، مجموعى كه بعضى از آنها مقدمه بعضى ديگر است، و انسان بين مقدمه و ذى المقدمه حركتى دورى دارد، چيزى كه بر حسب طبيعت مقدمه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقتش مىشود.
خلود و جاودانگى انسان در آخرت به معناى ابطال وجود او نيست، بلكه ادامه وجود دنيوى او است
و وقتى خدا او را از دار فانى دنيا به دار بقا منتقل كرد، و خلود و جاودانگى برايش نوشت، حال يا خلود در عذاب، و يا در نعمت و ثواب اين انتقال و خلود، ابطال وجود او نمىتواند باشد بلكه اثبات وجود دنيايى او است، هر چه بود حالا هم همان است، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگونى و زوال بود، ولى در آخرت دگرگونى ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا يا هميشه به نعمتهايى از سنخ نعمتهاى دنيا (منهاى زوال و تغيير) متنعم، و يا به نقمتها و مصائبى از سنخ عذابهاى دنيا (ولى منهاى زوال و تغيير) معذب خواهد بود، و چون نعمتهاى دنيا عبارت بود از شهوت جنسى، و لذت طعام، و شراب، و لباس، و مسكن، و همنشين و مسرت و شادى و امثال اينها، در آخرت هم قهرا همينها خواهد بود.
پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است، ما يحتاج آخرتش هم همان ما يحتاج دنيا است، آنچه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است، مطالب
و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است، تنها فرقى كه بين دنيا و آخرت است مساله بقا و زوال است.
اين آن چيزى است كه از كلام خداى سبحان ظاهر مىشود، كه در بيان حقيقت بنيه و ساختمان انسان مىفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا اَلنُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا اَلْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا اَلْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا اَلْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اَللَّهُ أَحْسَنُ اَلْخَالِقِينَ ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذَلِكَ لَمَيِّتُونَ ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ تُبْعَثُونَ﴾1.
توجه كنيد به جمله اول آيه و همه فقرات آن كه تعبير به «خلقت» كرده، و خلقت عبارت است از تركيب، (نظير پديد آوردن بنا از تركيب سنگ و آجر و غيره)، و باز توجه كنيد به جمله: «و در آخر او را خلقى ديگر كرديم»، كه به خوبى دلالت مىكند بر اينكه خلقت مادى بدن مبدل مىشود به خلقت موجودى مجرد، و باز توجه كنيد به جمله «و سپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد» كه به طور مسلم مخاطب به اين خطاب، همان انسانى است كه خلقتى ديگر شده.
و نيز مىفرمايد: ﴿قَالَ فِيهَا تَحْيَوْنَ وَ فِيهَا تَمُوتُونَ وَ مِنْهَا تُخْرَجُونَ﴾2، كه از آن بر مىآيد حيات انسان، حياتى است زمينى، كه از زمين و نعمتهايش تركيب شده، و ما در تفسير آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً...﴾3 پارهاى مطالب در اين باره بيان كرديم.
و از سوى ديگر خداى سبحان در باره اين نعمتهاى زمينى فرموده: ﴿ذَلِكَ مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾.
و نيز فرموده: ﴿وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا فِي اَلْآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ﴾4 و در اين دو آيه خود زندگى
دنيا را وسيله زندگى آخرت و متاع آن ناميده، متاعى كه صاحبش از آن متمتع مىشود، و اين خود بديعترين بيان در اين باب است، بابى است كه از آن هزارها باب باز مىشود، و در عين حال مصدق كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه فرموده: «كما تعيشون تموتون، و كما تموتون تبعثون»1.
انسان علاوه بر نقص و كمال طبيعى، نقص و كمالى نيز دارد كه به اختيار و اعمال او وابسته است
و كوتاه سخن اينكه زندگى دنيا عبارت است از وجود دنيوى انسان، به ضميمه آنچه از خوبيها و بديها كه كسب كرده، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است. در نتيجه در آخرت يا لذائذى كه كسب كرده به او مىدهند، و يا از آن محرومش مىكنند. و يا به نعمتهاى بهشت برخوردارش مىسازند، و يا به عذاب آتش گرفتارش مىكنند.
و به عبارتى روشنتر، آدمى در بقايش به حسب طبيعت، سعادت و شقاوتى دارد، هم بقاى شخصيتش و هم بقاى نوعش، و اين سعادت و شقاوت منوط به فعل طبيعى او، يعنى أكل و شرب و نكاح او است، و همين فعل طبيعى به وسيله لذائذى كه در آن قرار دادهاند آرايش و مشاطهگرى شده، لذائذى كه جنبه مقدميت دارد. اين به حسب طبيعت آدمى و خارج از اختيار او است.
و اما وقتى مىخواهد با فعل اختيارى خود طلب كمال كند، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد، موجودى مىشود كه ديگر كمالش منحصر در لذائذ طبيعى نيست، بلكه همان چيزى است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده است.
پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است (از قبيل خوشگلى و خوش لباسى، و بلندى و خوش صورتى، و خوش خطى، و سفيدى، و لذتبخشى غذا، و خانه، و همسرش و امثال اينها) كمال او شمرده نمىشود، هر چند كه نوعى كمال طبيعى هست، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نمىشود، هر چند كه نقص طبيعى هست، هم چنان كه خود را مىبينيم كه از تصور لذائذ لذت مىبريم، هر چند كه در خارج وجود نداشته باشد.
مثلا مريض با اينكه بهبودى ندارد اما از تصور بهبودى لذت مىبرد، پس همين لذائذ مقدمى است كه كمال حقيقى انسان مىشود، هر چند كه از نظر طبيعت، كمال مقدمى است حال اگر خداى سبحان اين انسان را بقايى جاودانه بدهد، سعادتش همان لذائذى است كه در دنيا مىخواست، و شقاوتش همان چيزهايى است كه در دنيا نمىخواست، حال چه لذت به حسب طبيعت، و خلاصه لذت مقدمى باشد، و چه لذت حقيقى و اصلى باشد، چون اين بديهى
است كه خير هر شخص و يا قوه مدركه و داراى اراده عبارت است از چيزهايى كه علم بدان دارد، و آن را مىخواهد، و شر او عبارت است از چيزى كه آن را مىشناسد ولى نمىخواهد.
پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا مىخواست برسد، چه خوردنيش، و چه نوشيدنش، و چه لذائذ جنسيش، و چه لذائذى كه در دنيا به تصورش نمىرسيد، و در عقلش نمىگنجيد، و در آخرت عقلش به آن دست مىيابد، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است، كه همان آتش است، هم چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾1.
﴿اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَ قِنَا عَذَابَ اَلنَّارِ﴾ اين آيه شريفه توصيف متقين است، كه در آيه: ﴿لِلَّذِينَ اِتَّقَوْا﴾ سخن از ايشان رفت، و ايشان را اينطور توصيف مىكند كه مىگويند: «ربنا» و در اين كلمه با ذكر ربوبيت خدا اظهار عبوديت نموده، از او كه پرورش دهنده ايشان است مىخواهند به حالشان رحم كند، و حاجتشان را برآورد ﴿إِنَّنَا آمَنَّا...﴾.
در اين جمله منظورشان اين نيست كه بر خدا منت نهند، كه ما به تو ايمان آوردهايم، چون بفرموده خدا در آيه: ﴿بَلِ اَللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ﴾2 همه منتها را خدا بر ما دارد، كه به سوى ايمان هدايتمان كرد، بلكه منظورشان اين است كه از خدا بخواهند وعدهاى كه به بندگانش داده كه ﴿وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ﴾ به وى ايمان آوريد تا شما را بيامرزد3 در حق آنان منجز و عملى سازد، و به همين جهت جمله، ﴿فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا...﴾ را با آوردن حرف «فا» بر سر آن متفرع بر گفتار قبلى خود كردند، و در اينكه گفتار خود را با حرف «ان» تاكيد كردند، براى اين بود كه بر صدق و ثباتشان در ايمان دلالت كند.
در اينجا سؤالى پيش مىآيد، و آن اين است كه، چرا بعد از جمله: ﴿فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا﴾ جمله: ﴿وَ قِنَا عَذَابَ اَلنَّارِ﴾ را اضافه كردند؟ با اينكه بعد از مغفرت ديگر آتشى نمىماند؟.
جواب اين است كه: خير، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نيست به اين معنا كه نگهدارى از عذاب آتش هم فضلى جداگانه از ناحيه خدا است، كه به هر يك از بندگانش
بخواهد مىدهد. و يا به نعيم بهشت متنعم مىكند.
براى اينكه ايمان به خدا و اطاعت از او، بنده را طلبكار از خدا نمىكند، تا خدا به عنوان پرداخت حق، او را از عذاب آتش پناه دهد، و يا به نعمت بهشت برساند، زيرا ايمان و اطاعت هم يكى از نعمتهايى است كه خدا به بندهاش داده، و بلكه بزرگترين نعمت او است، و بنده از ناحيه خودش چيزى را مالك نيست، و حقى بر خدا ندارد، مگر آن حقى را كه خود خدا به عهده خود گرفته، و يكى از آن حقوق همين است كه اگر ايمان آوردند، ايشان را بيامرزد، و يكى ديگر اينكه از عذاب محفوظشان بدارد، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾1. و چه بسا از بعضى از آيات استفاده شود كه نگهدارى از عذاب آتش، همان مغفرت و جنت باشد، نه چيز ديگر، مانند آيه: ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ وَ مَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ﴾2.
چون در دو آيه اخير آنچه را در آيه اول به اجمال گذرانده بود، تفصيل مىدهد، در آيه اول به طور اجمال فرموده بود: «آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه چنين و چنان...» و در دو آيه بعدش بيان مىكند: كه سود آن تجارت چيست، و اين خود معنايى دقيق است كه به زودى در موردى مناسب ان شاء الله شرحش مىدهيم.
﴿اَلصَّابِرِينَ وَ اَلصَّادِقِينَ...﴾
پنج خصلت براى متقين
در اين آيه ايشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصيف كرده، كه تقواى هيچ متقى خالى از آنها نيست.
صبر، و اينكه اين صفت اول ذكر شده به خاطر اين است كه مقدم بر خصلتهاى ديگر است، البته از آنجايى كه در آيه، صبر را مطلق آورده، شامل همه صبرهاى ديگر هم
مىشود: «صبر بر اطاعت»، «صبر بر ترك معصيت»، «صبر بر مصيبت».
صدق و صدق هر چند حقيقتش به حسب تحليل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار و كردار آدمى با باطنش، و ليكن اگر كلمه نامبرده را به اين معنا بگيريم شامل تمامى فضائل مىشود، ديگر حاجت نبود صابرين و قانتين و آن ديگر صفات را ذكر كند، پس قطعا اين معناى تحليلى منظور نبوده، در نتيجه بايد گفت كه مراد از آن همان راستگويى است و بس (و خدا داناتر است).
و كلمه «قنوت» به معناى خضوع براى خداى سبحان است، كه شامل عبادات و اقسام اطاعتها مىشود، و كلمه «انفاق» كه «منفقين» اسم فاعل از آن است، عبارت است از دادن مال به كسى كه مستحق آن است.
منظور از كلمه: «استغفار» در سحرها نماز شب و استغفار در آن است، و روايات وارده، استغفار در اسحار را به نماز شب، و استغفار در قنوت آخرينش كه همان يك ركعت «وتر» است تفسير نمودهاند.
خداى تعالى در سوره مزمل، آيه 19 و سوره دهر آيه 29 بعد از يادآورى قيام در شب و تهجد و عبادت در آن استغفار را، راه انسانها به سوى پروردگارشان خوانده، و فرموده: ﴿إِنَّ هَذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اِتَّخَذَ إِلىَ رَبِّهِ سَبِيلاً﴾1. ﴿شَهِدَ اَللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ﴾ كلمه «شهادت» در اصل به معناى معاينه يعنى به چشم خود ديدن، و يا به گوش خود شنيدن، و يا با ساير حواس خود حس كردن بوده است، ولى در اداى شهادت نيز استعمال شده، مثلا در باره كسى كه در محضر قاضى مىگويد (من ديدم كه فلانى آن ديگرى را زد، و يا شنيدم كه چنين گفت، و امثال اينها) مىگويند در محضر قاضى شهادت داد، و به تدريج در اثر كثرت استعمال در هر دو معنا، مشترك در هر دو معنا شد، به طورى كه اگر قرينهاى در كلام نباشد، شنونده از گوينده مىپرسد: منظورت از شهادت، تحمل آن است، و يا اداى آن، و اين بدان عنايت است كه هر دو يك غرض را ايفا مىكنند، چون آن كسى كه شهادت را تحمل مىكند، براى ادا تحمل مىكند.
سادهتر بگويم: اگر ديدهها و شنيدههاى خود را حفظ مىكند، براى اين حفظ مىكند كه حق و واقع در اثر نزاع، يا اعمال قدرت، و يا فراموشى و يا در خفا واقع شدن واقعه، دچار
بطلان نگردد، پس به اين عنايت، تحمل شهادت و اداى آن هر دو شهادت است، يعنى هر دو حق را حفظ و اقامه مىكنند، و قسط و عدالت را به پا مىدارند.
و از آنجايى كه آيات قبل، يعنى از جمله: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ...﴾ تا جمله: ﴿وَ اَلْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ﴾ در مقام بيان اين نكته بود كه خداى سبحان شريك در عبادت ندارد، و چيزى از او بىنياز نيست، و آنچه را كه انسانها بىنياز كننده از خدايش مىپندارند، و به همين خيال باطل به آن اعتماد مىكنند، چيزى به جز گول زنك، و وسيله زندگى دنيا، و وسيله به دست آوردن مايه زندگى آخرت نيست، و به جز از راه تقوا نمىتوان زندگى دنيا را مايه حيات آخرت كرد، به عبارت ديگر مىفرمود: اين نعمتهايى كه انسان تمايل به آن دارد و مشترك ميان مؤمن و كافر است، در آخرت مختص به مؤمن است، لذا در آيه مورد بحث اقامه شهادت كرد بر اينكه آنچه در اين آيات فرموده همه حق است، و نبايد در آن ترديد كرد.
و با اينكه شاهد خود خداى عز اسمه است، شهادت داد بر اينكه او معبودى است كه جز او معبودى نيست، و چون به غير او معبودى نيست، پس احدى نيست كه جاى او را بگيرد، و خلق را از او بىنياز كند، نه مال، نه فرزند، و نه هيچ يك، از زينتهاى ديگر دنيا، و نه هيچ سببى از اسباب، براى اينكه اگر يكى از اين نامبردگان چنين خاصيتى داشته باشد، و بتواند ما را از خدا بىنياز سازد، قهرا در مقابل خداى تعالى معبود ديگرى خواهد بود، و يا اگر خود، معبودى نباشد قطعا به معبود ديگرى تكيه خواهد داشت، و آيه شريفه با جمله: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ اين معنا را نفى كرد.
خداى تعالى در حالى اين شهادت را مىدهد كه در فعلش قائم به قسط، و در خلقش حاكم به عدل است، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار كردن روابط بين اين دو سلسله تدبير كرده، و همه را در راه بازگشت به سوى خودش قرار داده، تا با تلاش و تكامل و پشت سر هم به سويش برگردند و در مسير اين هدف نعمتهايى قرار داده، تا انسان هم در مسيرش، و هم در هدفش يعنى در دنيايش و هم در آخرتش از آن نعمتها استفاده كند، البته در دنيا براى آخرتش استفاده كند، نه اينكه در دنيا بر آنها ركون و اعتماد نموده، بر سر آن نعمتها از سير باز ايستد، پس خدايى به اين معنا شهادت مىدهد كه خود شاهدى عادل است.
توضيحى در باره رابطه بين عادل بودن خداى سبحان و شهادت او به وحدانيت خودش
يكى از لطائف اين آيه آن است كه، عدالت خدا بر عدالت او و بر يگانگيش در الوهيت، شهادت مىدهد و معنايش اين است كه عدالت او خودش بنفسه ثابت است، و وحدانيت او را هم اثبات مىكند.
توضيح اينكه: ما انسانها اگر عدالت را در شاهد، معتبر مىدانيم براى اين است كه شاهد همواره ملازم بر صراط مستقيم و صراط فطرت باشد، به دو سوى انحرافى «افراط» و «تفريط» منحرف نشود، و فعل خود را كه همان شهادت است در غير موضع به كار نبرد، و در نتيجه شهادتش خالى از دروغ و زور باشد، پس ملازم صدق بودن، و بر طبق فطرت راه پيمودن باعث عدالت آدمى مىشود، پس خود نظام حاكم بر عالم و نظامى كه در بين اجزاى عالم است، و همه فعل خدايند، محض عدالت است.
تكرار مىكنيم وقتى رفتار ما بر طبق نظام فطرت، ما را عادل مىكند، خود نظام كه همان فعل خدا است عين عدالت است، و اگر احيانا به حوادثى بر مىخوريم كه خوشآيند ما نيست، و يا بر خلاف ميل و طمع ما است، و به دنبالش اعتراض سر داده، در مورد آن حادثه مناقشه مىكنيم، حقيقتش اين است كه ما در اعتراض و مناقشه خود چيزهايى مىگوئيم كه از عقل ما تراوش مىكند، و يا غرائز ما متمايل به آن است، و معلوم است كه حكم عقل ما، و تمايل غرائز ما نيز از نظام عالم گرفته شده، ولى وقتى به بحث مىپردازيم، و به سبب حادثه پى مىبريم، شبهه ما زائل مىشود، و اگر نتوانيم به سبب حادثه پى ببريم، حد اقل به جهل خود پى مىبريم، پس آنچه در دست ما است «جهل به سبب» است، نه «علم به نبود سبب»، پس نظام جهان هستى (كه عين فعل خداى سبحان است)، عين عدالت است (دقت فرمائيد).
و اگر در اين ميان معبودى باشد كه جاى خدا را پر كند، و ما را در موردى از خدا بىنياز سازد، قطعا نظام عالم نمىتوانست عادل به طور مطلق باشد، بلكه نظام هر اله بالنسبه به خودش، و در دايره قضا و علمش عادل بود.
و كوتاه سخن اينكه خداى سبحان كه شاهدى است عادل، شهادت مىدهد بر اينكه معبودى جز او نيست، اين شهادت را همانطور كه گفتيم با فعل خودش كه همان نظام عالم است ادا مىكند، و به طورى كه از ظاهر آيه مورد بحث بر مىآيد با قول خودش هم ادا كرده، و فرموده: ﴿شَهِدَ اَللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾.
پس آيه مورد بحث در مشتمل بودنش بر، شهادت خدا بر يكتايى خود، نظير آيه شريفه زير است، كه مىفرمايد: ﴿لَكِنِ اَللَّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً﴾1.
و اما اينكه در آيه مورد بحث فرموده: «ملائكه هم شهادت مىدهند بر اينكه معبودى جز
خدا نيست»، توجيهش اين است كه خداى تعالى در آيات مكى كه قبل از اين آيات نازل شده، خبر داده به اينكه فرشتگان، بندگان محترم خدايند، و او را در آنچه دستور مىدهد نافرمانى نمىكنند، و هر چه مىكنند به امر او است او را تسبيح نموده و در تسبيح خود شهادت مىدهند به اينكه معبودى جز او نيست.
اينك آن آيات: ﴿بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾1
﴿وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ﴾2.
در آيه مورد بحث مىفرمايد: «صاحبان علم شهادت مىدهند به اينكه جز او معبودى نيست»، براى اينكه هر صاحب علمى از آيات آفاقى و انفسى خدا، يكتايى خدا را به يقين درك مىكند، زيرا اين آيات تمام مشاعرشان را پر مىكند، و در عقول آنان رسوخ مىنمايد.
از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه: مراد از شهادت به طورى كه از ظاهر آيه شريفه بر مىآيد شهادت «قولى» است نه «عملى»، هر چند كه شهادت عملى خدا بر يكتايى و عدالتش نيز در جاى خود صحيح و حق است، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت مىدهد بر اينكه معبودى واحد دارد، و با تمامى جزء جزء وجودش كه همان اعيان موجودات است شهادت مىدهد كه اگر معبودى غير از او بود نظامى چنين متصل و به هم پيوسته نمىداشت.
دوم اينكه: جمله: ﴿قَائِماً بِالْقِسْطِ﴾ حال از فاعل «شهد الله» يعنى حال از «الله» است، و عامل در اين حال هم جمله «شهد» است.
و به عبارتى روشنتر اينكه «قيام خدا به قسط» آن چيزى نيست كه خدا و ملائكه و اولوا العلم بر آن شهادت دادهاند، بلكه چگونگى و حالت شهادت دادن خدا را مىرساند و معنايش اين است كه خدا در حالى كه قائم به قسط است شهادت مىدهد بر اينكه معبودى به جز او نيست، و ملائكه و اولوا العلم هم همين شهادت را مىدهند، دليل ما بر اين معنا ظاهر آيه است كه بين جمله: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ و جمله: ﴿قَائِماً بِالْقِسْطِ﴾ جدايى انداخته، و بين دو جمله، كلمات ﴿وَ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ﴾ را آورده، و اگر مساله قيام به قسط هم از اجزاى شهادت بود جا داشت كه بفرمايد، «شهد الله انه لا اله الا هو، قائما بالقسط و الملائكة...».
از اينجا روشن مىشود اينكه جمعى از مفسرين در تفسير آيه، شهادت را شهادت
عملى، و قيام به قسط را هم جزء شهادت گرفتهاند، اينان از دو جهت خطا رفتهاند، خواننده مىتواند با مراجعه بدانچه گفتهاند به اين اشكال متوجه شود.
و از اين اشكال بدتر، اشكال بر مفسرى است كه گفته: حمل شهادت، بر شهادت قولى، مستلزم آن است كه مساله توحيد را مستند به «نقل» بدانيم نه «عقل»، آن وقت ناگزيريم براى اثبات حجت و اعتبار نقل، مساله وحى را اثبات كنيم، زيرا اين شهادت را قرآن داده و تا اثبات نكنيم كه قرآن وحى است، اين دليل نقلى اعتبار نمىيابد، و اين خود بيانى است دورى.
پاسخ به سخن بعضى از مفسرين كه گفتهاند مراد از شهادت دادن خدا، شهادت قولى نيست
و به خاطر همين اشكال بعضى از مفسرين گفتهاند: منظور از شهادت دادن خدا يك معناى استعارهاى و ادعايى است، به اين معنا كه ادعا شود تمامى آنچه خدا خلق كرده، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت مىكند بر وحدت صانعش، و اين دلالت خود نوعى سخن گفتن است، و خدا با چنين نظامى به يكتايى خود شهادت مىدهد، و با همين ادعا ملائكه هم با اطاعتشان، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان، آيات و نشانههاى يكتايى خدا را در حقيقت بر وحدانيت او شهادت مىدهند. جواب از اين سخنان اين است كه اينان در سخن خود خلط و مغالطه كردهاند، چون اينكه دانشمندان گفتهاند دليل نقلى قابل اعتماد نيست، در خصوص مواردى است كه عقل و يا حس ناقل در آن راه داشته باشد، (در اين صورت است كه شنونده به آن اعتماد نمىكند، زيرا احتمال مىدهد عقل و يا حس ناقل خطا رفته باشد)، و مخصوصا در مسائلى كه تنها علم راهگشا است به چنين دليلى اعتماد نمىشود، اما اگر فرض كرديم يك دليل نقلى افاده علم كرد، علمى كه دليل عقلى هم همان را افاده مىكند، و يا علمى قوىتر از علم عقلى مىآورد، در آن صورت دليل عقلى هم مانند نقلى معتبر و يا از آن معتبرتر خواهد بود، هم چنان كه مىبينيم همه مردم دليل «نقلى متواتر» را از دليل «عقلى» معتبرتر مىشمارند، و مضمون آن را از مضمونى كه برهان عقلى بر آن اقامه شده باشد صادقتر و روشنتر مىدانند، هر چند كه مقدمات آن برهان نظرى، يقينى باشد، و نتيجهاى يقينى هم بدهد.
پس اگر شاهدى را فرض كنيم كه احتمال دروغگويى در او نمىرود، و برهان صريح افاده كرد كه ممكن نيست خلاف واقع نيز بگويد، شهادت چنين شاهدى همان يقين را مىآورد، كه يك برهان يقينى مىآورد، و خداى سبحان چنين شاهدى است، چون او كسى است كه نقص و باطل در او راه ندارد، و در حق او دروغگويى تصور نمىشود، پس شهادت او بر وحدانيت خودش شهادتى است حق، هم چنان كه خبر دادنش از شهادت ملائكه و اولوا العلم
شهادت آنان را به طور يقين اثبات مىكند، پس اينكه گفتند: «شهادت مورد نظر آيه، شهادت كلامى نيست، زيرا اگر باشد چنين و چنان مىشود»، مغالطهاى بيش نيست.
علاوه بر اينكه مشركين كه اين شهادت عليه آنان است، اگر اصنام و ارباب اصنامى به عنوان شريك خدا اثبات مىكردند، به عنوان شفيع در درگاه خدا، و وسائطى بين او و خلقش اثبات مىكردند، هم چنان كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى بِاللَّهِ زُلْفىَ﴾1، و حتى آنهايى هم كه به شرك خفى براى خدا شريك مىگيرند، مثلا در نماز و روزه خود هواى نفس، و يا اطاعت ما فوق، و يا مال، و اولاد، را هم دخالت مىدهند، در حقيقت به سببى كه خدا آن را سبب قرار داده تمسك مىكنند، و وقتى به آن سبب دست مىيابند آن را سببى مستقل در تاثير مىپندارند، و خلاصه سخن اينكه هر شريكى كه براى خدا مىپندارند زبان حالشان در اين شريك گرفتن اين است كه «ما اينها را عبادت مىكنيم نه اينكه واقعا شريكند» و وقتى خداى تعالى شهادت داد كه او براى خود شريكى نگرفته، دعوى مشركين باطل مىشود، كه عين همين بيان ما را، آيه شريفه زير آورده كه مىفرمايد: ﴿قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اَللَّهَ بِمَا لاَ يَعْلَمُ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ﴾.2 زيرا همين كه خداى تعالى بفرمايد: من هيچ شريكى براى خود سراغ ندارم، دعوى مدعيان شرك، خود به خود باطل مىشود، چون قبلا ثابت شده كه هيچ چيزى در آسمانها و زمين بر خدا پوشيده نيست.
و در حقيقت اين شهادت خدا نيز مانند ساير اخبار، خبرى است كه از مصدر ربوبى و عظمت خدا صادر شده، مثل اين خبر كه مىفرمايد: ﴿سُبْحَانَهُ وَ تَعَالىَ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾.3
و امثال اين آيات كه خبرى است از ناحيه خدا، چيزى كه هست در اين خبر انطباق معناى شهادت بر آن نيز ملاحظه شده، چون خبرى است كه در مورد دعوى آمده، و آورنده آن قائم به قسط است، و شهادت هم چيزى به جز خبر عادل، در مورد دعوى نيست.
پس اگر در آيه تعبير به شهادت را آورده، تفنن در كلام است، در نتيجه برگشت معناى آيه به اين است كه اگر در عالم هستى اربابى غير خدا مؤثر در خلقت و تدبير بود، و شركا و يا شفيعانى وجود داشت، خداى تعالى او را مىشناخت، و به وجودش شهادت مىداد، ولى او خبر داده كه براى خود هيچ شريكى سراغ ندارد.
پس معلوم مىشود هيچ شريكى براى او نيست، و نيز اگر چنين شريكى وجود مىداشت ملائكه هم او را مىشناختند، و به وجود او اعتراف مىكردند، چون ملائكه واسطههاى خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبير اجرا مىكنند، ولى ملائكه شهادت به نبودن شريك داده، پس شريكى براى خدا نيست، و نيز اگر شريكى مىبود اولوا العلم به وجود او آگاه مىشدند، و شهادت مىدادند، ولى مىبينيم كه ايشان هم در اثر مشاهده آيات آفاقى و أنفسى شهادت دادهاند به اينكه براى خدا هيچ شريكى نيست.
پس كلام در آيه مورد بحث به اين مىماند كه بگوييم: «اگر در فلان كشور غير از فلان پادشاه كه او را مىشناسيم پادشاهى ديگر مؤثر در شؤون مملكتى و اداره امور آن وجود مىداشت، پادشاه معروف هم او را مىشناخت، چون محال است در يك كشور دو تا پادشاه حكومت بكنند، و از وجود يكديگر هيچ اطلاعى نداشته باشند، و نيز اگر وجود مىداشت قوه مجريه مملكت يعنى وزرا كه واسطه بين تخت سلطنت و مركز فرماندهى و بين افراد رعيتند خبردار مىشدند، براى اينكه وزرا حامل پيامها و اوامر سلطان، و مجرى احكام اويند و قهرا در بين احكامى كه در دست دارند احكامى هم از پادشاه دوم مىديدند، و نيز اگر پادشاهى ديگر وجود مىداشت عقلاى مملكت كه فرمانبران أوامر و پيمانهاى سلطان هستند، و در مملكت سلطان زندگى مىكنند، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار مىشدند، و ليكن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد، نه وزرا، و نه عقلاى مملكت».
﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ اين جمله نظير جمله معترضهاى است كه به منظور احقاق حقى كه در وسط كلام پيش آمده ذكر گرديده، تا آن حق فوت نشود، پس جمله نامبرده مقصود اصلى نيست، و اما آن حقى كه پيش آمده عبارت است از حق تعظيم خدا، چون يكى از ادبها كه همواره كلام خداى تعالى رعايتش مىكند اين است كه هر جا نامى از خدا برده مىشود، و موردى است كه شنونده از صفات افعال خدا چيزى تصور مىكند كه لايق به ساحت مقدس او نيست، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع مىكند، نظير آيه شريفه: ﴿قَالُوا اِتَّخَذَ اَللَّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ﴾1، كه چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود، قبل از هر چيز كلمه «سبحانه» را آورد، و به وجهى نظير آيه: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ﴾2، بعد از نقل سخن يهود كه گفتند دست خدا بسته است، بلافاصله فرمود: «بسته باد دست آنان».
كوتاه سخن اينكه آيه مورد بحث از آنجا كه اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائكه و اولوا العلم بر نفى شريك بود، جاى آن بود كه ناقل اين شهادت كه خود خداست، و نيز شنونده آن، خدا را از داشتن شريك منزه بدارد، و بگويد: «لا اله الا هو» نظير آنكه در داستان تهمت به عايشه فرمود: ﴿وَ لَوْ لاَ إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ﴾1.
چون خدا اين حق را به گردن مسلمانان داشت وقتى بهتانى مىشنوند و مىخواهند متهم را تبرئه كنند نخست خدا را منزه بدارند، لذا گلايه فرموده كه چرا قبل از تبرئه عايشه، خدا را منزه نداشتيد، با اينكه خدا سزاوارترين كس است كه تنزيهش را واجب بدانند.
پس زمينه جمله: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ زمينه ثناخوانى بر خداى تعالى است، تا حق تعظيم او به دست آيد، و به همين جهت جمله را با دو نام «عزيز» و «حكيم» تمام كرد، و اگر نتيجهاى از مساله شهادت بود، جا داشت جمله را با دو وصف «واحد» و «قائم» به قسط تمام كند، پس خواسته است بفرمايد: در جايى كه سخن از شهادت خدا بر يگانگيش مىرود، سزاوارترين ثناى بر او، باز همان يگانگى او است، چون او يگانه در عزت است، يعنى ساحتش مانع از آن است كه با وجود شريكى در الوهيت، ذلت شريك داشتن را بپذيرد، و نيز او يگانه در حكمت است و ساحتش مانع از آن است كه اغيار، امر او را در خلق و تدبير، نقض كنند و يا نظامى را كه او در عالم برقرار نموده به تباهى كشانند.
پس آنچه گذشت جواب از اين سؤال بود كه چرا جمله ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ تكرار شده و اينكه به چه مناسبت آيه شريفه به دو نام «عزيز» و «حكيم» ختم گرديده معلوم شد (و خدا دانا است).
بحث روايتى (در ذيل آيات گذشته)
در مجمع البيان2 ذيل آيه: ﴿قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ...﴾ آمده است كه محمد بن
اسحاق از رجال خود نقل كرده كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در جنگ بدر با كفار قريش برخورد نمود، و فاتحانه به مدينه برگشت، يهوديان مدينه را در بازار قينقاع جمع كرد، و فرمود: «اى گروه يهود! بر حذر باشيد، از اينكه خداوند شما را به همان سرنوشتى دچار كند كه قريش را در بدر دچار كرد، و قبل از آنكه بر سرتان بيايد آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذيريد، چون شما مىدانيد كه من پيامبرى مرسلم، و نشانههاى نبوت مرا در كتب خود ديدهايد»، يهوديان گفتند: «اى محمد اگر در جنگ بدر بر قريش فايق شدى مغرور مشو، زيرا با مردمى روبرو شدى كه از آداب جنگ چيزى نمىدانستند، نتيجتا تو بر آنان غلبه كردى، و اما اگر روزى ما با تو به قتال برخيزيم آن وقت خواهى فهميد كه ما مرد كارزاريم»، به دنبال اين جريان آيه بالا نازل شد.
مؤلف: اين روايت را در المنثور1 هم از ابن اسحاق، و ابن جرير، و بيهقى در كتاب (دلائل)، از ابن عباس آوردهاند، و قريب به اين مضمون را قمى2 در تفسير خود نقل كرده و ليكن خواننده گرامى توجه فرمود كه سياق آيات مورد بحث، با اين نظريه كه در باره يهود نازل شده باشد آن طور كه بايد نمىسازد، و مناسبتر با سياق اين است كه بگوئيم، اين آيات بعد از جنگ احد نازل شده (و خدا داناتر است).
و در كافى3، و تفسير عياشى4 از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه امام صادق (علیه السلام) فرمود: مردم در دنيا و آخرت از هيچ لذتى بهره نمىبرند، كه لذيذتر از زنان باشد، و اين كلام خداست، آنجا كه مىفرمايد: ﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ اَلشَّهَوَاتِ مِنَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْبَنِينَ...﴾ آن گاه فرمود: «اهل بهشت هم از هيچ لذتى به قدر لذت نكاح لذت نمىبرند، نه خوردنىها و نه نوشيدنيها».
مؤلف: امام (علیه السلام) اين معنا را از ترتيبى كه در آيه شريفه است استفاده كرده، چون در آيه حب زنان را مقدم و جلوتر از ساير لذائذ ذكر كرده، و آن گاه اين شهوات را متاع دنيا خوانده، و فرمود: كه شهوات بهشت بهتر از شهوات دنيا است.
و منظور امام (علیه السلام) از اينكه لذت نكاح را بالاترين لذائذ معرفى نموده، و لذيذترين لذائذ را منحصر در آن كرده، انحصار نسبى بوده، خواسته است بفرمايد: لذت نكاح
نسبت به لذات ساير شهوات بدنى بزرگترين لذت است و اما غير اين سنخ لذات، خارج از مورد كلام آن حضرت است و شامل لذت بردن آدمى از نعمت هستى خود، و يا لذتى كه يكى از اولياى خدا از تقرب به خدا، و مشاهده آيات كبراى او، و لطائف رضوان او و اكرام او، و ساير لذائذى از اين قبيل، نمىشود، براهين علمى هم قائم است بر اينكه عظيمترين لذائذ، لذت هر موجودى است از وجود خودش، و براهين علمى ديگرى اقامه شده است بر اينكه: «التذاذ هر موجودى به وجود پروردگارش، عظيمتر است از التذاذى كه از هستى خود مىبرد».
و در اين ميان روايات ديگرى هست كه دلالت دارد بر اينكه التذاذ بنده از حضور و قرب خدا، در نظرش از هر لذت ديگرى بزرگتر است.
در كتاب كافى1 از امام باقر (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: على بن الحسين (علیه السلام) مىفرمود: يك آيه از قرآن، كشته شدن و سرعت مرگ در ما (اهل بيت) را برايم گوارا مىسازد و آن آيه: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي اَلْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا﴾2 است، كه مراد از نقص اطراف، مرگ علما است، و از آن برمىآيد كه خداى تعالى هر وقت نظرى به زمين بيفكند، اهل دنيا و مادهپرستان را با مرگ علما عذاب، و علما را با بردن به درگاه خود به عاليترين لذات متنعم مىسازد، و به زودى رواياتى در موارد مناسب در طول اين كتاب از نظر خواننده خواهد گذشت.
در مجمع البيان در ذيل جمله: ﴿اَلْقَنَاطِيرِ اَلْمُقَنْطَرَةِ﴾ از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمودند «كلمه «قنطار» به معناى پوستى از گاو است كه پر از طلا كرده باشند»3.
و در تفسير قمى از امام (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: «منظور از (خيل مسومه) اسبان چريده چاق است»4.
در كتاب فقيه5 و كتاب خصال6 از امام صادق (علیه السلام) روايت آوردهاند كه فرمود هر كس در نماز و ترش كه آخرين ركعت نماز شب است، هفتاد بار در حال ايستاده
بگويد: «استغفر الله و اتوب اليه» و تا يك سال اين عمل را ادامه دهد خداى تعالى او را در درگاه خود از مصاديق «مستغفرين بالاسحار» به حساب آورده و آمرزش خداى تعالى برايش حتمى خواهد شد.
مؤلف: اين معنا در رواياتى1 ديگر از ائمه اهل بيت (علیه السلام) آمده و يكى از سنن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه از آن جناب ترك نمىشده است، و قريب به همين معنا در «در المنثور»2 از ابن جرير، از جعفر بن محمد، نقل شده، كه فرمود: هر كس پاسى از شب نماز بگزارد، و در آخر شب هفتاد بار استغفار كند، از مستغفرين نوشته مىشود، و اينكه در روايات بالا آمده بود: «از مصاديق مستغفرين بالاسحار محسوب مىشود» از قرآن كريم استفاده شده، در آنجا از مستغفرين حكايت كرده كه مىگويند ﴿فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا...﴾ از اينكه اين كلام را از ايشان حكايت مىكند، و آن را رد نمىنمايد استفاده مىشود كه دعايشان مستجاب است.
[سوره آل عمران (3):آيات 19 تا 25]
﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ وَ مَا اِخْتَلَفَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآيَاتِ اَللَّهِ فَإِنَّ اَللَّهَ سَرِيعُ اَلْحِسَابِ ١٩ فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ وَ اَلْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اِهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ اَلْبَلاَغُ وَ اللَّه بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ٢٠إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ اَلنَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ يَقْتُلُونَ اَلَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ اَلنَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ٢١ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ٢٢ أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتَابِ يُدْعَوْنَ إِلىَ كِتَابِ اَللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلَّى فَرِيقٌ مِنْهُمْ وَ هُمْ مُعْرِضُونَ ٢٣ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا اَلنَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَاتٍ وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ٢٤ فَكَيْفَ إِذَا جَمَعْنَاهُمْ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ ٢٥﴾
ترجمه آيات
همانا دين نزد خدا تنها اسلام است، و اهل كتاب در آن اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت آن يقين داشتند و خصومتى كه در بين خود داشتند وادار به اختلافشان كرد و كسى كه به آيات خدا
كفر بورزد بايد بداند كه خدا سريع الحساب است (19).
حال اگر همينها بر سر دين با تو بگو مگو كردند بگو من و پيروانم سراسر وجودمان را تسليم خدا كرديم و به اهل كتاب و مشركين بى كتاب يك كلمه بگو اسلام مىآوريد يا نه؟ اگر اسلام آوردند راه سعادت خود را يافتهاند و اگر نياوردند تو وظيفه خودت را انجام دادهاى چون بيش از ابلاغ، وظيفهاى ندارى و خدا بيناى به (اعمال) بندگان است (20).
به كسانى كه به آيات خدا كفر مىورزند و پيامبران را به ناحق مىكشند و افرادى را كه به عدالت وادارشان مىكنند به قتل مىرسانند، بشارت به عذابى دردناك بده (21).
اينان همانهايند كه اعمال خيرى هم كه دارند هم در دنيا بىنتيجه مىماند و هم در آخرت و از انواع ياوران، هيچ نوع ياورى ندارند (22).
مگر نديدى كسانى را (علماى اهل كتاب را) كه مختصر اطلاعى از كتاب آسمانى خود دارند، چگونه مردم را به كتاب خدا مىخواندند تا در بين آنان حكومت كند اما خودشان از كتاب خدا روى گردانده و زير بار نرفتند (23).
و اين بدان جهت بود كه مىپنداشتند: آتش دوزخ به آنان نمىرسد مگر چند روزى معدود و افتراهايى كه خودشان در دين خود تراشيده بودند مغرورشان ساخت (24).
پس چه حالى خواهند داشت روزى كه هيچ شكى در آمدنش نيست، زمانى كه همه آنان را جمع مىكنيم و هر انسانى بدانچه كرده بدون كم و زياد مىرسد و به احدى ستم نمىشود (25).
بيان آيات
اين آيات در بيان حال اهل كتاب است كه آخرين طوائف سهگانهاى است كه گفتيم در اين سوره به شرح حال آنان مىپردازد، و مقصود مهم و اصلى از ذكر طوائف نامبرده، همين طايفه است، و قسمت عمده اين سوره در باره همين طايفه يعنى يهود و نصارا نازل شده، و يا بالآخره به ايشان مربوط مىشود.
مراد از: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ﴾
﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ...﴾ در سابق معناى اسلام از نظر لغت بيان شد، و گويا همان معناى لغوى در اينجا مراد باشد، به قرينه اينكه اختلاف اهل كتاب را نقل مىكند، كه بعد از علم به حقانيت اسلام و تنها به خاطر دشمنىاى كه با يكديگر داشتند آن را نپذيرفتند.
در نتيجه معناى جمله مورد بحث چنين مىشود كه: «دين نزد خداى سبحان يكى است و اختلافى در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروى از همان دين و بر انبياى خود هيچ كتابى نازل ننموده مگر در باره همان دين، و هيچ آيت و معجزهاى به پا نكرده مگر
براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام، يعنى تسليم حق شدن، و بعقيدههاى حق معتقد گشتن، و اعمال حق انجام دادن» و به عبارتى ديگر: «آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بيانى كه از مقام ربوبى در مورد عقائد و اعمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مىشود».
و اين بيان هر چند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياى او از نظر مقدار و كيفيت مختلف است، ليكن در عين حال از نظر حقيقت چيزى به جز همان امر واحد نيست، اختلافى كه در شريعتها هست از نظر كمال و نقص است، نه اينكه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بين آنها باشد، و معناى جامعى كه در همه آنها هست عبارت است از تسليم شدن به خدا در انجام شرايعش، و اطاعت او در آنچه كه در هر عصرى با زبان پيامبرش از بندگانش مىخواهد.
پس دين همين اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مىخواهد، و آن را براى آنان بيان مىكند، و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آنچه از معارف را كه به تمام معنا برايش روشن و مسلم شده اخذ كند، و در آنچه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اينكه كمترين تصرفى از پيش خود در آنها بكند، و اما اختلافى كه اهل كتاب از يهود و نصارا در دين كردند، با اينكه كتاب الهى بر آنان نازل شده، و خداى تعالى اسلام را برايشان بيان كرده بود، اختلاف ناشى از جهل نبود، و چنان نبود كه حقيقت امر برايشان مجهول بوده باشد، و ندانسته باشند كه دين خدا يكى است.
بلكه اين معنا را به خوبى مىدانستند و تنها انگيزه آنان در اين اختلاف، حس غرور و ستمگريشان بود، و هيچ عذرى ندارند، و همين خود كفرى است كه به آيات مبين خدا ورزيدند، آياتى كه حقيقت امر را بر ايشان بيان كرد.
آرى به آيات خدا كفر ورزيدند، نه به خود خدا، چون اهل كتاب خداى تعالى را قبول دارند، و معلوم است كه هر كس به آيات خدا كفر بورزد خدا سريع الحساب است، و به سرعت هم در دنيا و هم در آخرت به حسابش مىرسد، در دنيا گرفتار خزى و ذلت و محروم از سعادت حياتش مىكند، و در آخرت به عذاب دردناك دچارش مىسازد.
دليل ما بر اينكه سريع الحساب بودن خدا را مخصوص آخرت نكرديم، كلام خود خداى تعالى است، كه بعد از دو آيه مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾.
از آنچه گفته شد دو نكته روشن گرديد: اول اينكه: مراد از نزد خدا بودن دين، و
حضور آن، حضور تشريفى است، به اين معنا كه آنچه از دين نزد خدا است دين واحد است، كه اختلاف در آن تنها به حسب درجات و استعدادات امتهاى مختلف است، پس مراد از وحدت، وحدت تكوينى نيست، سادهتر بگويم مراد از دين فطريات بشر نيست، و نمىخواهد بفرمايد دين خدا كه در فطرت بشر به وديعه سپرده شده يكى است.
نكته دوم اينكه مراد از «آيات الله» در آيه مورد بحث، آيات وحى و بيانات الهى است كه به انبياى خود القاء مىكند، نه آيات تكوينى كه بر وحدانيت او و معارف ديگرى نظير آن دلالت دارد. و اين آيه شريفه اهل كتاب را در برابر بغى و تجاوزهايشان تهديد به انتقام مىكند، هم چنان كه آيات قبلى كه مىفرمود: ﴿قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلىَ جَهَنَّمَ...﴾ مشتمل بود بر تهديد مشركين و كفار، و چه بسا همين جهت باعث شده است كه در آيه بعدى اهل كتاب و مشركين را يك جا مورد خطاب قرار داده و با لحنى تهديدآميز بفرمايد: ﴿قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ وَ اَلْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ...﴾.
﴿فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ﴾ ضمير در كلمه «حاجوك» به اهل كتاب بر مىگردد، و اين به خوبى روشن است، و مراد از محاجه كردن اهل كتاب، احتجاج در امر اختلاف است، به اينكه مثلا بگويند اختلاف ما از غرور و بغى و ستمگرى نيست، و چنان نيست كه با روشن شدن حق، در آن اختلاف كنيد، بلكه عقل و فهم ما و اجتهادى كه در به دست آوردن حقايق دين كردهايم ما را به اين اختلاف كشانيده، و در همين راهى كه انتخاب كردهايم تسليم حق تعالى هستيم، و آنچه هم كه تو اى محمد انتخاب كردهاى و به سوى آن دعوت مىكنى از اين قبيل است، عقل ما اينطور و عقل تو آن طور حكم كرده، و هر دو تسليم خدائيم و يا محاجهاى شبيه به اين كنند، دليل ما بر اينكه منظور از محاجه چنين چيزى است، پاسخى است كه آن جناب مامور شده بدهد، و بگويد ﴿أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ﴾، و در تتمه آيه بگويد: «ء اسلمتم»، براى اينكه در اين دو جمله حجتى آمده كه طرف را به كلى خاموش مىكند، نه اينكه خواسته باشد طفره رفته و اصلا جواب ندهد.
و معنايش با در نظر گرفتن ارتباطى كه به ما قبل خود دارد اين است كه ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ﴾ دين خدا يكى است، و آنهم اسلام است و كتابهايى كه خدا نازل كرده در آن هيچ اختلافى ندارد، و هيچ عقل سليمى در اين شك نمىكند، و نتيجه اين وحدت دين، اينست كه هيچ حجتى عليه تو در مسلمانيت وجود ندارد، ﴿فَإِنْ حَاجُّوكَ﴾، حال اگر با تو
احتجاج كردند، ﴿فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ...﴾1. و اين است همان دين واحد، و بعد از خود دين، ديگر هيچ حجتى در امر دين نيست.
آن گاه از ايشان بپرس: «ء اسلمتم» آيا اسلام آوردهايد؟ اگر اسلام آورده باشند، و تسليم شده باشند، كه راه را يافتهاند، و قطعا آنچه ما بر تو و بر انبياى قبل از تو نازل كردهايم را قبول مىكنند، و ديگر نه هيچ حجتى عليه آنان هست و نه بعد از اين، مخاصمهاى بين شما و ايشان خواهد بود و اگر اسلام نياورند، و از اسلام اعراض كنند، باز هم فائدهاى در احتجاج و مخاصمه با ايشان نيست، سر به سرشان نگذار، براى اينكه سزاوار نيست در باره امر واضح و ضرورى مخاصمه شود، اين مطلب كه دين عبارت است از تسليم خدا شدن چيزى نيست كه بر سر آن بگو مگو شود، و تو هم به جز ابلاغ، وظيفهاى ندارى.
خداى سبحان در اين آيه بين اهل كتاب و اميين جمع كرده و فرموده: به اهل كتاب و اميين بگو: آيا تسليم خدا هستيد يا نه... و اين بدان جهت است كه دين اختصاص به كسى ندارد، چه مشرك و چه اهل كتاب، همه بايد تسليم خدا باشند.
و نيز در آيه شريفه، اسلام را متعلق بر كلمه «وجه» كرده، و وجه هر چيزى آن طرفى است كه رو به تو باشد، ممكن هم هست وجه در اينجا به معناى اخص كلمه باشد كه همان چهره آدمى است، چون چهره و صورت، محل اجتماع همه حواس و يا بيشتر آن است، و اگر چهره انسان تسليم خدا شود، «شنوايى»، «بينايى»، «چشايى»، «بويايى» و «لامسه» نيز تسليم شده و در حقيقت همه بدن تسليم شده است، علاوه بر اينكه تسليم شدن چهره، دلالت مىكند بر اقبال و خضوع در برابر امر الهى، و اگر جمله: ﴿وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ﴾ را عطف بر ما قبل نمود، با اينكه مىتوانست بفرمايد: «اسلمنا - ما مسلمانان تسليم امر خدا هستيم» براى اين بود كه هم احترام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را حفظ كرده باشد، و هم تابعيت مردم از آن جناب را.
﴿وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ وَ اَلْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ...﴾.
منظور از اميين مشركين است، و علت نامگذارى مشركين به اميين اين است كه قبلا نام اهل كتاب را برده بود و اهل كتاب مشركين را امى (بىسواد) لقب داده بودند.
هم چنان كه خداى تعالى از ايشان حكايت كرده كه گفتند: ﴿لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾، براى ما اهل كتاب تعدى به حقوق ديگران اشكال ندارد2 و كلمه «امى» در لغت به
معناى كسى است كه نمىتواند بخواند و بنويسد.
چند نكته كه از جمله: فان ﴿تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ اَلْبَلاَغُ...﴾ استفاده مىشود
و در اينكه فرمود: ﴿وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ اَلْبَلاَغُ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ﴾ چند نكته هست.
اول اينكه: از جدال و سر به سر گذاشتن با مشركين نهى مىكند، چون كسى كه منكر امور ضرورى و بديهى است، بحث با او جدال و لجاج است نه بحث معقول.
دوم اينكه: مىفهماند حكم كردن و داورى در باره مردم به طور مطلق تنها از آن خداى سبحان است و بس، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تنها رسولى است مبلغ و بس، حاكم و مصيطر بر مردم نيست هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ﴾1 و نيز فرموده: ﴿لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ﴾.2
سوم اينكه: تهديدى است براى اهل كتاب و مشركين، براى اينكه گفتار را با جمله: ﴿وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ﴾ ختم مىكند، و بعد از آن كه به پيامبرش مىفرمايد تو در امور استقلال ندارى، گفتن اين كه «خداى بيناى بر بندگان خويش است»، خالى از تهديد نيست.
هم چنان كه آيه زير كه نظير آيه مورد بحث است، دلالت بر تهديد دارد، مىفرمايد: ﴿قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ... وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اِهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا هُمْ فِي شِقَاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اَللَّهُ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾.3 كه در باره اهل كتاب مىفرمايد: اگر از اسلام روىگردانى مىكنند بدان كه در اين رفتارشان اصرار خواهند ورزيد، آن گاه آنان را به بيانى تهديد مىكند كه مايه تسلى خاطر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد.
پس آيه شريفه هم كه مىفرمايد: «و اگر اعراض كردند بدان كه تو تنها مامور ابلاغ هستى» كنايه از اين است كه ايشان را واگذار به پروردگارشان بكن، كه او به بندگان خود بينا است، در باره هر كس آن حكمى را اجرا مىكند كه حال او اقتضاى آن حكم را دارد، و استعدادش آن حكم را درخواست مىكند. از اينجا روشن مىشود اينكه بعضى از مفسرين گفتهاند: كه آيه شريفه مورد بحث،
دلالت بر آزادى عقيده دارد، و اينكه مردم در انتخاب دين آزادند ﴿لاَ إِكْرَاهَ فِي اَلدِّينِ﴾1، حرف صحيحى نيست براى اينكه زمينه سخن در آيه شريفه همانطور كه توجه فرموديد زمينه ديگرى است.
و اگر در جمله: ﴿بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ﴾ عبوديت را عنوان كرد و نفرمود: «بصير بهم - خدا به ايشان بينا است» و يا «بصير بالناس - خدا به مردم بينا است» و يا عبارتى نظير اينها براى اين بود كه اشاره كند به اينكه حكمش در مردم نافذ و گذرا است براى اينكه مردم هر چه باشند بندگان او و تربيت شده او هستند چه خودشان قبول داشته و تسليم باشند و چه نباشند. ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ...﴾ كلام در اين آيه هر چند سياقى جديد و ابتدايى دارد و ليكن در عين حال خالى از اشاره، و بلكه خالى از بيان تهديد آخر آيه قبلى نيست، چون مضمونش با وضع اهل كتاب و مخصوصا يهوديان منطبق است.
دو جمله «يكفرون»، و «يقتلون» استمرار را مىرساند و دلالت دارد بر اينكه كفر به آيات خدا آنهم كفر بعد از بيان و به انگيزه بغى و نيز كشتن انبيا كه معلوم است كشتنى است بدون حق و همچنين كشتن آنهايى كه به سوى عدل و قسط دعوت نموده، از ظلم نهى مىكنند عادت هميشگى ايشان است هم چنان كه تاريخ زندگى يهود از بدو پيدايش سرشار از اين جنايات است مىبينيم كه گروه بسيارى از انبيا و عابدان بنى اسرائيل كه ايشان را امر به معروف و نهى از منكر مىكردند به دست خود آنان كشته شدند و همچنين نصارا كه آنها هم كم و بيش اين راه را رفتند.
و جمله: ﴿فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ تصريح به شمول غضب الهى و تهديد به نزول عذاب است، و منظور از آن تنها عذاب آخرت نيست، به دليل اينكه دنبالش مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ...﴾ پس در آيه مورد بحث، هم به عذاب آخرت تهديد شدهاند و هم به عذاب دنيا، عذاب آخرتشان عذاب آتش، و دنيائيشان كشته شدن و آواره گشتن و از بين رفتن اموال و جانهايشان بود، و نيز عذاب ديگرشان اين بود كه خدا دشمنى را در بين آنان تا روز قيامت قرار داد، كه خداى تعالى در كتاب عزيزش همه اينها را ذكر كرده.
و اينكه فرمود: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾
دو نكته را افاده مىكند:
اول اينكه: اگر انسان كسى را به جرم اينكه امر به معروف و نهى از منكر مىكند به قتل برساند اعمال نيكش همه حبط و بىاجر مىشود.
دوم اينكه: در روز قيامت مشمول شفاعت نمىگردد.
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتَابِ...﴾ اين آيه شريفه مىخواهد بفرمايد: اهل كتاب از بغى و ايجاد اختلاف در دين دست بر نمىدارند، براى اينكه هر وقت به ايشان پيشنهاد مىشود كه تسليم حكم كتاب خدا شوند، پشت مىكنند و زير بار نمىروند و اين نيست مگر به خاطر اينكه به اين گفتار خود مغرور شدهاند، كه مىگفتند: ﴿لَنْ تَمَسَّنَا اَلنَّارُ﴾، و خلاصه به چيزى مغرور شدند كه هيچ سندى بر آن ندارند، و آن را به خدا افترا مىبندند.
و مراد از كسانى كه نصيبى از كتاب دارند همان اهل كتابند، و اگر نفرمود: «الذين اوتوا الكتاب...» و به جاى آن فرمود: ﴿أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتَابِ﴾، براى اين بود كه بفهماند آن مقدار اطلاعى كه از كتاب دارند همه معارف كتاب نيست. بلكه مقدارى از آن است، و اين بدان جهت است كه همه كتاب خدا در دستشان نيست، كتاب خدايى كه در دست دارند تحريف شده است، و در آن دخل و تصرف نموده و بيشتر اجزايش را از بين برده بودند، هم چنان كه آخر آيه هم كه مىفرمايد: ﴿وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾، به اين معنا اشاره دارد، و به هر حال مراد اين است كه اهل كتاب از حكم كتاب روى گردانند، به خاطر يك عقيده خرافى كه داشتند، و آن را به خدا افترا بسته بودند و نتيجهاش اين شده كه به آن عقيده خرافى مغرور شوند، و خود را از كتاب خدا بىنياز بپندارند (خدا داناتر است).
چگونه اهل كتاب فريب خدعههاى نفس خويش را خوردند؟
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا اَلنَّارُ...﴾ معناى آيه روشن است، و ليكن سؤالى در آن هست كه چگونه در آيه شريفه فرموده اهل كتاب فريب افتراى خود را خوردند، و بدان مغرور شدند، مگر ممكن است كه انسان فريب گفتار خود را بخورد؟ با علم به اينكه گفتارش دروغ و خدعه و باطل است.
جواب اين سؤال آن است كه صاحبان گفتار غرورانگيز نامبرده، نياكان ايشان بودند، و فريب خوردگان اخلاف و نسلهاى بعدى آنان، و اگر در آيه شريفه هر دو را به اهل كتاب نسبت داده، براى اين بود كه همه آن اسلاف و اخلاف يك امت بودند، و اخلاف، به اعمال اسلاف راضى بودند.
علاوه بر اينكه مغرور شدن به غرور خود، آنهم غرور به خاطر يك افتراى باطل، با علم
به اينكه افترا و باطل است، و اقرار مغرور به اينكه خودم اين افترا را بستهام، از اهل كتاب و مخصوصا از يهوديان دور نيست، براى اينكه اينها همانهايند كه خداى تعالى نظير اينگونه افكار و اعمال و بلكه عجيبتر از آن را از ايشان حكايت نموده آنجا كه فرموده: ﴿وَ إِذَا لَقُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلاَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ قَالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِمَا فَتَحَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ أَ وَ لاَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ﴾1.
علاوه بر اين، انسان آنچه مىكند بر طبق آنچه مىداند نيست، بلكه بر طبق آن ملكات خوبى و بدى است كه در نفسش پديد آمده، و عمل را در نظرش زينت مىدهد، هم چنان كه معتادين به ترياك و هروئين و سيگار و بنگ و حتى آنها كه معتادند به خوردن خاك و امثال آن، علم به مضر بودن آن دارند، و مىدانند كه اين عمل را نبايد مرتكب شوند، ولى باز هم مرتكب مىشوند به خاطر اينكه هيات و حالتى در نفس آنان پديد آمده كه ايشان را به طرف آن عمل مىكشاند، و مجالى براى تفكر و اجتناب برايشان باقى نمىگذارد، و نظائر اين مثال بسيار زياد است.
اهل كتاب هم از آنجا كه تكبر و ستمگرى و محبت به شهوات در دلهايشان رسوخ نموده، هر عملى را كه انجام مىدهند بر طبق دعوت نفس است، در نتيجه افترا بستن به خدا كه عادت و ملكه آنان شده، همان باعث غرور ايشان گشته، و چون اين عمل ناپسند را مكرر انجام دادهاند، كارشان به جايى رسيده كه در اثر تلقين نسبت به عمل خود ركون و اعتماد پيدا كردهاند علماى روانشناس هم اثبات كردهاند كه تلقين هم، كار عمل را مىكند، و آثار علم را از خود بروز مىدهد.
پس افترا كه عملى باطل است، با تكرار و تلقين ايشان را در دينشان فريب داده، و از تسليم شدن در برابر خدا و خضوع در برابر حق، آن حقى كه كتاب خدا مشتمل بر آن است باز داشته، پس صحيح است بگوئيم اهل كتاب فريب خدعههاى نفس خويش را خوردند. ﴿فَكَيْفَ إِذَا جَمَعْنَاهُمْ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ...﴾ كلمه «كيف» بر سر چيزى نظير «يصنعون» در آمده، كه در كلام نيست، بلكه در تقدير است، و كلام مىفهماند كه آن چيست، و در اين آيه تهديدى است به اهل كتاب، كه
وقتى دعوت مىشوند به پذيرفتن كتابى كه بينشان حكم كند، اعراض مىكنند، تهديد به عذابى است كه به شكل وضع دنيايى ايشان است، در دنيا وقتى دعوت مىشدند به كتاب خدا تسليم نمىشدند و تكبر مىكردند، و نمىخواستند با همه انسانها پيرو يك كتاب باشند، و يك كتاب همهشان را در تحت لواى خود جمع كند، ولى در آخرت، همه را يك جا جمع مىكنند، و لذا نفرمود: «در روزى كه زندهشان مىكنيم»، و يا «در روزى كه مبعوثشان مىكنيم»، بلكه فرمود: «در روزى كه جمعشان مىكنيم»، آنهم در روزى كه ديگر اعراض بردار نبوده و هيچ شكى در آن نيست، و خلاصه كلام اينكه از روز قيامت به تعبير نامبرده تعبير كرد تا بفهماند اهل كتاب و كفار نمىتوانند خدا را بستوه بياورند.
و معناى آيه (خدا داناتر است) اين است كه كفار وقتى به كتاب خدا دعوت مىشوند تا در باره آنان حكم كند، از در فريبخوردگى از افتراهايى كه خودشان در دين خود زدند، اعراض كردند، و از پذيرفتن حق استكبار نمودند، پس چگونه رفتار مىكنند، وقتى كه ما آنان را براى روزى كه در آن شكى نيست يعنى روز فصل قضا، و روز حكم به حق جمع مىكنيم، و در آن روز هر كسى تمامى آنچه را كه كرده باز خواهد گرفت، بدون اينكه مردم در باز پس گرفتن اعمالشان ظلمى شوند، و وقتى مطلب بدين قرار است عقلشان حكم مىكند به وجوب پذيرفتن اين دعوت، و اينكه اعراض نكنند، و از اظهاراتى كه حاكى از اين پندار است كه خدا را بستوه آورده و او را شكست دادهاند خوددارى نمايند، براى اينكه قدرت همهاش از خدا است، و وضعى كه كفار دارند ايام مهلتى و آزمايشى بيش نيست.
بحث روايتى
در تفسير عياشى1 از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: از امام (علیه السلام) معناى آيه: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ﴾ را پرسيدم، فرمود: يعنى اسلامى كه توأم با ايمان باشد.
و از ابن شهرآشوب2 از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در معناى آيه: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ...﴾ فرمود: يعنى تسليم شدن به ولايت على بن ابى طالب (علیه السلام).
مؤلف: اين معنايى كه امام براى آيه كرده از باب ذكر روشنترين مصداق است، و شايد منظور از روايت بالا هم همين باشد، و نيز از آن جناب1 از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «اكنون براى اسلام نسبى ذكر مىكنم كه نه احدى قبل از من چنين تعريفى كرده و نه بعد از من، و آن اين است كه: اسلام عبارت است از تسليم، و تسليم عبارت است از يقين، و يقين عبارت است از تصديق، و تصديق عبارت است از اقرار، و اقرار واقعيتش ادا است، و ادا، عمل است، مؤمن دين خود را از پروردگار خود مىگيرد، مؤمن ايمانش از عملش شناخته مىشود، هم چنان كه كافر كفرش از انكارش هويدا مىگردد، ايها الناس بر شما باد دينتان، دينتان، كه گناه در دين بهتر است از كار نيك در بىدينى، براى اينكه گناه در حال ديندارى آمرزيده مىشود، و كار نيك در بىدينى قبول نمىگردد».
مؤلف: اينكه فرمود: اسلام را نسبى ذكر مىكنم كه كسى قبل از من و بعد از من نكرده باشد، منظورش از نسب ذكر كردن تعريف كردن است، هم چنان كه مىبينيم در اخبار، سوره ﴿قُلْ هُوَ اَللَّهُ أَحَدٌ﴾ به سوره «نسبت رب» ناميده شده، چون اين سوره خدا را تعريف مىكند.
و اما تعريفى كه امام (علیه السلام) در روايت در غير فقره اول، يعنى جمله «اسلام تسليم است» براى اسلام كرده، تعريف به لازمه اسلام است، و اما در فقره اول تعريف «اسلام تسليم است» تعريف لفظى است، يعنى لفظ اسلام را به لفظ ديگر تعريف كرده، كه از آن روشنتر است.
ممكن هم هست مراد از اسلام معناى اصطلاحى آن باشد، و آن دينى است كه خاتم انبيا محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده، و منظور امام (علیه السلام) اشاره به آيه شريفه: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ﴾، و منظورش از تسليم، خضوع و انقياد قلبى و عملى باشد، كه بنابراين احتمال تمامى فقرات حديث تعريف اسلام به لازمه معنا خواهد بود.
و معناى حديث اين است كه اين دين كه نامش اسلام است مستلزم خضوع آدمى براى خداى سبحان است، خضوعى قلبى و عملى، و اين خضوع مستلزم آن است كه شخص مسلمان خودش و اعمالش را تحت امر و اراده خدا قرار دهد، و اين همان تسليم شدن است، و تسليم شدن براى خدا اين معنا را به دنبال دارد، و يا مستلزم اين معنا است، كه شخص مسلمان به خدا يقين پيدا كند، و شك و ترديدش از بين برود، و يقين هم تصديق را به دنبال دارد، و تصديق و يا اظهار صدق دين، مساله اقرار را به دنبال مىآورد، و اقرار عبارت است از اذعان و يقين به قرار و
استقرار دين، و اينكه دين ثابت است، و اقرار به ثبوت دين، معنايش اين است كه دين هرگز متزلزل نمىشود، و از قرارگاهى كه دارد سقوط نمىكند، و اقرار به اين معنا ادا را به دنبال دارد، و ادا هم عمل را.
و اينكه فرمود: كار نيك در بى دينى پذيرفته نيست، منظور از پذيرفته نشدن اين است كه در آخرت ثواب ندارد، و يا اين است كه آن اثر نيكى كه عمل نيك و خداپسند بايد در دنيا در سعادت زندگى و در آخرت داشته باشد، و صاحبش را به نعيم بهشت برساند ندارد.
بنابراين حديث مورد بحث با احاديثى كه مىگويند كفار در مقابل حسناتشان به پاداشى از پاداشهاى دنيايى مىرسند، و نيز با آيه شريفه: ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ﴾1
كه بطور مطلق مىگويد: هر كس نيكى كند اثرش را مىبيند، منافات ندارد.
و در مجمع البيان2 از ابى عبيده جراح روايت آورده كه گفت: به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشتم كدام يك از مردم در قيامت عذابى سختتر دارد؟ فرمود: مردى كه پيامبرى را بكشد، و يا مردى را به قتل برساند كه امر به معروف و يا نهى از منكر مىكند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ اَلنَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ يَقْتُلُونَ اَلَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ اَلنَّاسِ﴾، آن گاه فرمود: اى ابا عبيده! بنى اسرائيل در يك ساعت چهل و سه پيامبر را كشتند، عابدان بنى اسرائيل كه اين را ديدند صد و دوازده نفر از آنان قيام نموده، كشندگان انبيا را امر به معروف و نهى از منكر كردند، و بنى اسرائيل همه آنان را تا آخر روز به قتل رساندند، و آيه نامبرده راجع به اين واقعه است.
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن جرير، و ابن ابى حاتم از ابى عبيده، روايت شده است3.
و در الدر المنثور كه ابن اسحاق، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بيت المدراس4 بر جماعتى از يهود درآمد، و ايشان را به سوى خدا دعوت فرمود: نعمان بن عمرو، و حرث بن زيد، پرسيدند اى محمد تو چه دينى دارى؟ فرمود ملت و كيش ابراهيم، كه دين او دين من است، گفتند ابراهيم هم كه يهودى بود، فرمود: تورات خود شما بين ما و شما حاكم باشد، تورات را
بياوريد و ببينيد آيا ابراهيم را يهودى مىداند؟ يهوديان از آوردن تورات امتناع ورزيدند، در اينجا بود كه آيه شريفه: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتَابِ يُدْعَوْنَ إِلىَ كِتَابِ اَللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ... وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾ نازل گرديد1.
مؤلف: بعضى از محدثين روايت كردهاند كه آيه نامبرده در داستان رجم نازل شده كه ان شاء الله ذكر اين داستان در تفسير آيه: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتَابِ...﴾2 خواهد آمد، و هر دو روايت خبر واحدند، كه قوت و اعتبارى را كه بايد داشته باشند، ندارند.
[سوره آل عمران (3):آيات 26 تا 27]
﴿قُلِ اللَّهمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ إِنَّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ٢٦ تُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ تُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ٢٧﴾
ترجمه آيات
بگو (اى پيامبر) بارالها اى خداى ملك هستى، به هر كس بخواهى ملك و سلطنت مىدهى و از هر كس بخواهى مىگيرى و به هر كس بخواهى عزت و اقتدار مىبخشى و هر كه را بخواهى خوار مىكنى، خدايا هر خير و نيكويى بدست تو است و تو بر هر چيزى توانايى (و من كه سراپا حاجتم ديگر چه بگويم) (26).
تو شب را در روز نهان سازى و روز را در شب فرو مىبرى و زنده را از مرده و مرده را از زنده بر انگيزى و به هر كس بخواهى روزى بىحساب مىدهى (چون كسى از او طلبكار نيست تا بحساب طلبش روزيش دهد) (27).
بيان آيات
اين دو آيه خيلى با آيات قبل كه در باره اهل كتاب و مخصوصا يهود بود بىارتباط نيست، چون اين دو آيه مشتمل است بر تهديد يهود به عذاب دنيا و آخرت، و يكى از عذابها
همين است كه خدا ملك را از ايشان سلب كرد، و ذلت و مسكنت را تا روز قيامت بر آنان حتمى نمود، و نفسشان را قطع كرد، و استقلال در زندگى و سرورى را از ايشان سلب كرد.
علاوه بر اينكه غرض اين سوره به بيانى كه در آغاز گذشت اين بود كه بفهماند خدا قائم بر خلق عالم و تدبير آن است، پس مالك ملك او است، و او است كه ملك را به هر كس بخواهد مىدهد، هر كه را بخواهد عزت مىبخشد، و كوتاه سخن آنكه تنها كسى كه به هر كس بخواهد خير دهد مىتواند بدهد او است، و تنها او است كه ملك و عزت و هر چيز ديگر را از هر كس بخواهد مىگيرد، پس مضمون دو آيه مورد بحث خارج از غرض سوره نيست.
﴿قُلِ اللَّهمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ﴾
«مالك الملك» و «مليك الملوك» بودن خداى عز و جل
در اين آيه خداوند رسول گرامى خود را امر مىكند به اينكه به خدايى پناهنده شود كه تمامى خيرها به طور مطلق به دست او است و قدرت مطلقه خاص او است، تا از اين ادعاهاى موهومى كه در دل منافقين و متمردين از حق (از مشركين و اهل كتاب) جوانه زده، و در نتيجه گمراه و هلاك شدهاند، نجات يابد، آرى اينان براى خود ملك و عزت فرض كردند، و خود را بىنياز از خدا پنداشتند، و خدا آن جناب و هر كس ديگر را امر مىكند به اينكه نفس خود را در معرض افاضه خدا، كه مفوض هر خير و رازق بىحساب هر روزى خوار است قرار دهد.
كلمه «ملك» به كسره ميم معناى معروفى دارد كه معهود ذهن ما انسانها است، و در اصل آن هيچ شكى نداريم، تنها چيزى كه در معناى اين كلمه بايد از نظر دور نداشت، اين است كه ملك دو جور است، يكى حقيقى و ديگرى مجازى و اعتبارى.
ملك حقيقى به معناى آن است كه مالك مثلا اگر انسان است بتواند در ملك خود به هر نحوى كه ممكن باشد تصرفى تكوينى كند، يعنى در هستى آن ملك تصرف نمايد، مثل اينكه او مىتواند در ديد چشم خود تصرف نموده يك جا آن را بكار گيرد، و جايى ديگر از كارش بيندازد، و همچنين در دستش تصرف نموده، دادوستد بكند، و يا ترك دادوستد نمايد، و در زبانش و ساير اعضايش، و در ملك به اين معنا رابطهاى بين مالك و ملك حقيقيش هست، رابطهاى حقيقى كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست.
و نيز بنابراين معناى از ملك، همواره ملك قائم به ملك خواهد بود، هيچ وقت ممكن نيست كه ملك از مالكش جدا و مستقل بشود، «مثلا اگر فلان آقا مرد، زبانش هم چنان جداى از او زنده بماند»، بلكه اگر اينگونه ملكها از آدمى جدا بشود باطل و نابود مىگردد، مثل چشمى كه از انسانى در آورند، و يا دستى كه از او جدا كنند، ملك خداى تعالى نسبت به عالم از اين قبيل است، خداى تعالى مالك تمامى اجزاء و شؤون عالم است، پس او مىتواند در همه
اجزاى عالم به هر طورى كه بخواهد تصرف نمايد.
قسم دوم: ملك (بكسره ميم) ملك اعتبارى و قراردادى است، و آن عبارت است از اينكه اگر مالك را انسان فرض كنيم، بتواند در چيزى كه ملك او است تصرفاتى كند، كه عقلا آن را قبول دارند، و خلاصه در چارچوب رابطهاى كه عقلا بين او و ملكش برقرار مىدانند هر قسم تصرفى كه مىخواهد بكند، تا به مقاصد اجتماعى خود نائل شود، و در حقيقت عقلا وقتى چنين ملكيتى را اعتبار كردند كه الگويش را از ملك حقيقى و آثار آن گرفتند، بعد چيزى شبيه به ملكيت در عالم وجود را در اجتماع برقرار ساختند، تا به اين وسيله از اعيان و كالاهايى كه بدان محتاجند استفادهاى معقول كنند، نظير همان استفادهاى كه مالك حقيقى، از ملك حقيقى و تكوينيش مىكرد.
تفاوتى كه بين ملك اعتبارى و ملك حقيقى هست يكى اين است كه ملك حقيقى جز با بطلان قابل تغيير نبود، (نمىشد من چشم خودم را در عين اينكه چشم من است از وجود خود بىنياز سازم) ولى ملك اعتبارى از آنجايى كه قوامش به وضع و اعتبار است، قابل تغيير و تحول هست، ممكن است اين نوع ملك از مالكى به مالك ديگر منتقل شود، مثلا مالك اولى آن را به دومى بفروشد، و يا ببخشد و يا با ساير اسباب نقل، منتقل سازد.
تا اينجا آنچه گفتيم در باره ملك (بكسره ميم) بود، اما «ملك» (به ضمه ميم) هر چند كه آن نيز از سنخ ملك (به كسره) است، الا اينكه در اينجا مالكيت مربوط به چيزهايى است كه جماعتى از مردم آن را مالكند، چون ملك به معناى پادشاهى است، و پادشاه مالك چيزهايى است كه در ملك رعيت است، او مىتواند در آنچه رعيت مالك است تصرف كند، بدون اينكه تصرفش معارض با تصرف رعايا باشد، و يا خواست رعيت معارض و مزاحم با خواستش باشد.
پس ملك پادشاه، در حقيقت ملكى است روى ملك، كه در اصطلاح آن را ملك طولى مىناميم، مانند ملك مولى است نسبت به برده، و نسبت به آنچه بردهاش مالك است، و به همين جهت ملك (بضمه ميم) هم آن دو قسم را كه ما در ملك (بكسره) ذكر كرديم، خواهد داشت.
و خداى سبحان هم «مليك» تمام عالم است، و هم «مالك» آن آنهم على الاطلاق، اما اينكه مالك همه عالم است دليلش اين است كه ربوبيت و قيمومت مطلقه دارد، هيچ موجودى خارج از ربوبيت او نيست، براى اينكه آنچه تصور شود، خالقش خدا است، و نيز تمام عالم از او است.
پس او مالك همه است، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبُّكُمْ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾.1
و نيز فرمود: ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ﴾ آنچه در آسمانها و در زمين است از آن او است2 و آياتى ديگر از اين قبيل كه دلالت دارند بر اينكه هر موجودى كه كلمه «چيز» بر او صادق باشد مخلوق و مملوك خدا است، ذاتش قائم به خدا است، و مستقل از او نيست، و چيزى نيست كه خدا را از تصرف در آن جلوگيرى كند، اين همان ملك (به كسره لام) است كه بيانش گذشت.
و اما اينكه او مليك و فرمانرواى على الاطلاق است، دليلش اطلاق مالكيت او نسبت به موجودات است، براى اينكه خود موجودات، بعضى مالك بعضى ديگرند مثلا سببها مالك مسببهايند، و هر موجودى مالك قواى فعاله خويش است و قواى فعاله مالك فعل خويش است، مثلا انسان مالك اعضاى خويش و قواى فعاله خويش از گوش و چشم و غيره است. و اين قوا هم مالك افعال خويشند، و چون خداى سبحان مالك هر چيز است.
پس همو مالك همه مالكها و مملوكها نيز هست، و اين همان معناى مليك است، پس او مليك على الاطلاق است، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ﴾3 و نيز فرموده: ﴿عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾4 و آياتى ديگر كه همه خدا را مليك على الاطلاق معرفى مىكند.
تا اينجا آنچه گفتيم در باره ملك و ملك حقيقى بود، و اما ملك و ملك اعتبارى نيز در مورد خداى تعالى صادق است، براى اينكه هر چيزى مالك هر چه هست خداى تعالى به او داده، و اگر خودش مالك آنها نبود نمىتوانست تمليك كند، چون در اين فرض، دهنده چيزى بوده كه مالك آن نبوده و نيز به كسى عطا كرده بوده كه او هم مالك نبود، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿وَ آتُوهُمْ مِنْ مَالِ اَللَّهِ اَلَّذِي آتَاكُمْ﴾.5
و او مليك به ملك اعتبارى هم هست، و مالك هر چيزى است كه در دست مردم
است، براى اينكه او شارع هر قانون است، و در نتيجه به حكم خودش در آنچه كه ملك مردم است تصرف قانونى مىكند، هم چنان كه يك مليك بشرى در آنچه كه در دست رعاياى خود هست تصرف مىكند، و قرآن كريم هم او را مليك مردم خوانده و فرمود: ﴿قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنَّاسِ مَلِكِ اَلنَّاسِ﴾1 و در اينكه آنچه در اختيار مردم است، مال خدا است، و خدا به ايشان داده و فرموده: ﴿وَ آتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اَللَّهِ لاَ تُحْصُوهَا﴾2.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ﴾.3 و نيز فرموده: ﴿وَ مَا لَكُمْ أَلاَّ تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ لِلَّهِ مِيرَاثُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾.4
و باز فرموده: ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾5، بنابراين خداى تعالى آنچه را در دست انسانهاى قبل از ما بود مالك بود، و آنچه در دست ما است، مالك است، و بزودى وارث ما نيز خواهد شد.
از دقت در آنچه گذشت روشن مىگردد كه آيه شريفه: ﴿اللَّهمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ...﴾ داراى اين زمينه است كه اولا بيان كند ملك (بكسره ميم) خدا نسبت به ملك (بضمه ميم) را و مالكيتش نسبت به ملك (بضمه ميم) را كه ملك بر روى ملك (بضمه ميم) است. در نتيجه او ملك همه ملوك است، كه ملك را به هر ملكى كه بخواهد مىدهد، هم چنان كه فرمود: ﴿أَنْ آتَاهُ اَللَّهُ اَلْمُلْكَ﴾6 و نيز فرمود: ﴿وَ آتَيْنَاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً﴾.7
و ثانيا با جلوتر آوردن اسم جلاله (الله) مىخواهد سبب مالك الملك بودن و ملك الملوك بودن خدا را برساند، و آن اين است كه خدا (الله است) كه كبريائيش ما فوق همه بزرگىها است، و اين دلالت روشن و واضحى است.
و ثالثا مىخواهد بفهماند كه مراد از ملك در آيه شريفه (و خدا داناتر است) اعم است از ملك حقيقى و اعتبارى، براى اينكه امرى كه در آيه اول آورد، و فرمود: بگو بار الها تويى
مالك الملك، ﴿تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ﴾ با توضيحى كه خواهد آمد از شؤون ملك اعتبارى است، و آنچه در آيه دوم آمده از شؤون ملك حقيقى است، پس خدا مالك الملك على الاطلاق است، يعنى هم مالك ملك حقيقى است و هم مالك ملك اعتبارى. ﴿تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ﴾
ملك، چه حق و چه باطل از ناحيه خداى تعالى است
كلمه «ملك» بدان جهت كه در اين آيه، مطلق آمده، (و نفرموده ملك حق را به هر كس بخواهى مىدهى)، شامل «ملك حق» و «ملك باطل» هر دو مىشود، و خلاصه مىفهماند مالكيت آن كس كه در ملكش عدالت مىكند، و هم مالكيت كسى كه در ملكش جور و ستم روا مىدارد، هر دو از خدا است، براى اينكه ملك (همانطور كه قبلا يعنى در تفسير آيه: ﴿أَنْ آتَاهُ اَللَّهُ اَلْمُلْكَ...﴾1 بيان كرديم) خودش فى نفسه موهبتى از مواهب خدا است، نعمتى است كه مىتواند منشا آثار خيرى در مجتمع انسانى باشد، و به همين جهت است كه مىبينيم خداى تعالى علاقه و دوست داشتن ملك را فطرى و جبلى انسانها كرده است.
پس ملك حتى آنكه در دست غير اهلش افتاده بدان جهت كه ملك است، مذموم نيست، آنچه مذموم است يا به دست گرفتن نااهل است، مثل ملكى كه شخص ظالم و غاصب از ديگرى غصب كرده، و يا خود آن هم مذموم نيست، بلكه سيرت و باطن خبيث او مذموم است، چون او مىتوانست براى خود سيرتى نيكو درست كند، كه البته برگشت اين نيز به همان وجه اول است.
و به بيانى ديگر مىگوئيم: ملك نسبت به كسى كه اهليت آن را دارد نعمت است، و اين نعمت را خداى سبحان در اختيار او نهاده، و نسبت به آنكه اهليت ندارد نقمت و بدبختى است، و اين نقمت و عذاب را خدا به گردن او انداخته، پس به هر حال ملك چه خوبش و چه بدش از ناحيه خدا است، و فتنهاى است كه با آن بندگان خود را مىآزمايد.
در سابق هم گفتيم كه هر جا خداى سبحان مطلبى را مقيد به مشيت خود كرده، معنايش اين نيست كه خدا كارهايش را دل بخواهى و جزافى انجام مىدهد، بلكه معنايش اين است كه هر چه مىكند در كمال اختيار مىكند، مجبور به هيچ كارى نيست، پس در آيه مورد بحث هم معناى كلام اين است كه اگر به كسى ملك مىدهد و يا از كسى مىگيرد، و اگر به كسى عزت مىدهد، و ديگرى را ذليل مىكند، همه را با مشيت خود مىكند، و كسى نيست
كه او را مجبور به كارى كند، البته اين هم هست كه آنچه خدا مىكند بر طبق مصلحت است، ﴿وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ﴾
معناى «عزت» و «ذلت» و بيان اينكه عزت فقط از آن خدا و از ناحيه او است
كلمه «عزت» به معناى نايابى است، وقتى مىگويند فلان چيز عزيز الوجود است، معنايش اين است كه به آسانى نمىتوان بدان دست يافت، و عزيز قوم به معناى كسى است كه شكست دادنش و غلبه كردن بر او آسان نباشد، بخلاف ساير افراد قوم، كه چنين نيستند، زيرا عزيز قوم در بين قوم خودش مقامى دارد. در نتيجه هر نيرويى كه تك تك افراد دارند او داراى همه آنها است، ولى عكس قضيه چنين نيست، يعنى تك تك افراد نيروى او را ندارند، اين معناى اصلى كلمه است، ليكن بعدها در مورد هر چيز دشوارى نيز استعمالش كردند، مثلا گفتند: «عزيز على كذا» يعنى فلان حادثه بر من گران است.
هم چنان كه در قرآن آمده: ﴿عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ﴾1 و در آخر در مورد هر غلبهاى استعمال شد، مثلا گفتند: «من عزيز» كسى كه غلبه كرد، دار و ندار مغلوب را غارت نمود، در قرآن هم در اين معنا استعمال شده، آنجا كه فرموده: ﴿وَ عَزَّنِي فِي اَلْخِطَابِ﴾2 ولى معناى اصلى كلمه همان است كه گفتيم.
در مقابل اين كلمه، كلمه ذلت است كه در اصل لغت به معناى چيزى است كه دستيابى بدان آسان است، حال چه دستيابى محقق و چه فرضى، در قرآن كريم آمده: ﴿ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ وَ اَلْمَسْكَنَةُ﴾3 و نيز آمده: ﴿وَ اِخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ اَلذُّلِّ﴾4 و نيز فرموده: ﴿أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾5.
و عزت يكى از لوازم ملك است، عزت مطلق هم از لوازم ملك مطلق است، پس غير خدا هر كس سهمى از ملك و عزت داشته باشد خداى تعالى به او ارزانى داشته، و تمليكش كرده است، و مردم و امتى هم كه سهمى از عزت داشته باشند باز خدا به ايشان داده، پس عزت تنها و تنها از آن خدا است، و اگر نزد غير خدا ديده شود از ناحيه خدا است.
هم چنان كه خودش فرمود: ﴿أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ اَلْعِزَّةَ فَإِنَّ اَلْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾2.
تا اينجا آنچه گفتيم راجع به عزت حقيقى بود، و اما عزت غير حقيقى در حقيقت ذلت است، به شكل عزت.
هم چنان كه باز قرآن كريم مىفرمايد: ﴿بَلِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقَاقٍ﴾3 و به همين جهت در دنبال همين آيه فرموده: ﴿كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ، فَنَادَوْا وَ لاَتَ حِينَ مَنَاصٍ﴾4.
ذلت هم در مقابل عزت احكامى مقابل احكام آن دارد، پس هر چيزى كه غير خدا تصور شود به خودى خود ذليل است، مگر آنكه خدا عزتش داده باشد. ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ إِنَّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾
معناى «خير» و بيان اينكه اين كلمه افعل تفضيل نيست
اصل در معناى كلمه «خير» همانا انتخاب است، و اگر ما چيزى را خير مىناميم، بدان جهت است كه آن را با غير آن مقايسه مىكنيم، و يكى از آن دو را انتخاب نموده و مىگوئيم اين خير است، و معلوم است از بين چند چيز ما آن را انتخاب مىكنيم كه هدف و مقصد ما را تامين كند.
پس در حقيقت آنچه خود ما مىخواهيم خير است، هر چند كه ما آن را براى چيز ديگرى مىخواهيم، ولى خير حقيقى همان مقصد ما است، و آن ديگرى به خاطر مقصد ما خير شده است، پس خير حقيقى آن چيزى است كه به خاطر خودش مطلوب ما است، و اگر خيرش مىناميم چون در مقايسه با چيزهاى ديگر آن را انتخاب كرديم.
پس هر چيزى تنها وقتى «خير» ناميده مىشود كه با چيز ديگرى مقايسه شود، و نسبت به آن چيز مؤثر باشد، (و گرنه هر چيزى تنها خودش است، نه خير است و نه شر).
پس در معناى كلمه «خير» معناى نسبت به غير هم خوابيده، و به همين جهت است كه بعضى گفتهاند اصل كلمه خير «أخير» بوده، و ليكن اين حرف صحيح نيست، و اين كلمه
أفعل التفضيل نمىباشد، اما معنايش با معناى تفضيل انطباق دارد، و چون افعل تفضيل همواره متعلق به غير است، مثلا گفته مىشود زيد أفضل از عمرو است، يعنى در بين زيد و عمرو زيد بهترين آن دو است، و نيز گفته مىشود «زيد خير من عمرو» زيد بهتر از عمرو است، و بين زيد و عمرو، زيد خير آن دو است، يعنى بهترين آن دو است.
و اگر كلمه «خير» مخفف «أخير» بود بايد همه قواعد جارى در افعل تفضيل در آن نيز جريان مىيافت، يعنى مشتقاتى چون افاضل و فضلى و فضليات از آن نيز اشتقاق مىيافت، و حال آنكه مشتقات كلمه خير كلمات زير است، 1 - خيرة، 2 - اخيار، 3 - خيرات.
هم چنان كه مشتقات كلمه (شيخ) كه بطور مسلم افعل تفضيل نيست، بر وزن مشتقات كلمه (خير) مىآيد، و گفته مىشود 1 - شيخه 2 - اشياخ 3 - شيخات، پس مىتوان گفت كه كلمه خير «صفت مشبه» است، نه «افعل تفضيل».
و از مؤيدات اين معنا يكى اين است كه كلمه خير در مواردى استعمال مىشود كه معناى افعل تفضيل (بهترى) را نمىدهد، مانند آيه شريفه: ﴿قُلْ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهوِ﴾1.
كه نمىشود گفت معنايش اين است كه آنچه نزد خداست، از لهو بهتر است، براى اينكه در لهو خوبى نيست تا آنچه نزد خداست بهتر باشد، البته بعضى از مفسرين در خصوص اينگونه موارد گفتهاند كه معناى تفضيل از كلمه جدا شده، ولى اين حرف صحيح نيست، و حق مطلب همان است كه گفتيم كلمه «خير» معناى انتخاب را مىدهد، و اگر مىبينيم كه مقيس عليه آن نيز مشتمل بر مقدارى خوبى هست، از خصوصيات غالب موارد است، نه اينكه در همه موارد بايد چنين باشد، به شهادت اينكه ديديم در آيه سوره جمعه چنين نبود.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه خداى سبحان خير على الاطلاق است، براى اينكه او كسى است كه تمامى عالم به او منتهى مىشود، و همه خيرات از او است، و هر موجودى هدف نهائيش او است، و ليكن قرآن كريم كلمه (خير) را به عنوان يكى از اسما به خدا اطلاق نمىكند، آن طور كه ساير اسما خدا را بر او اطلاق كرده است، بلكه هر جا اطلاق كرده به عنوان صفت اطلاق كرده، مثل آيه زير كه مىفرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ﴾2 و آيه زير كه مىفرمايد: ﴿أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾3.
بله به عنوان اسم اطلاق كرده، اما با اضافه به كلمهاى ديگر، مانند ﴿خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾1.
﴿وَ هُوَ خَيْرُ اَلْحَاكِمِينَ﴾2، ﴿وَ هُوَ خَيْرُ اَلْفَاصِلِينَ﴾3، ﴿وَ هُوَ خَيْرُ اَلنَّاصِرِينَ﴾4، و ﴿وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾5، و ﴿وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْفَاتِحِينَ﴾6، و ﴿وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْغَافِرِينَ﴾7، و ﴿وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوَارِثِينَ﴾8، و ﴿وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْمُنْزِلِينَ﴾9، و ﴿أَنْتَ خَيْرُ اَلرَّاحِمِينَ﴾10.
و شايد در تمامى اين موارد وجه نام قرار دادن مضاف و مضاف اليه را براى خدا، همان اعتبار معناى انتخاب در ماده خير باشد، و بدين جهت كلمه «خير» به تنهايى را به عنوان اسم بر خدا اطلاق نكرده، كه ساحت او مقدستر از آن است كه او با غيرش مقايسه و سپس انتخاب شود، به خلاف اين كه در حال اضافه و نسبت اسم او، واقع شود و همچنين توصيف كردن خدا به اين كلمه، هيچ محذورى پيش نمىآورد.
جمله «بيدك الخير» دلالت دارد بر اينكه خير منحصر در خداى تعالى است
و جمله مورد بحث يعنى جمله: ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾ دلالت دارد بر اينكه خير منحصر در خداى تعالى است، چون كلمه «بيدك» خبر، و كلمه «الخير» مبتدا است و خبر وقتى جلوتر از مبتدا بيايد، و مخصوصا وقتى كه مبتدا الف و لام بر سر داشته باشد، حصر را مىرساند، و معناى جمله چنين است، كه امر هر خير مطلوبى تنها به دست تو و منتهى به تو است، و اين تويى كه هر خيرى را عطا مىكنى.
بنابراين جمله مورد بحث به منزله علت براى مطالب قبل است، و از قبيل تعليل مطلبى خاص است به علتى عام، چون خيرى كه خدا مىدهد هم شامل ملك و عزت است، و هم شامل چيزهايى ديگر و همانطور كه صحيح است دادن ملك و عزت را به خير تعليل كنيم، گرفتن ملك و عزت را هم مىتوان بدان تعليل كرد، زيرا اگر چه ذلت و نداشتن ملك خير
نيستند، بلكه شرند، و ليكن شر چيزى به جز عدم خير نيست، پس گرفتن ملك و عزت چيزى به جز ندادن عزت نيست، پس همين كه همه خيرات به خداى تعالى منتهى مىشود، باعث مىشود كه همه محروميتهاى از خير نيز به نحوى منتهى به او باشد.
بله آنچه بايد از ساحت مقدس خداى تعالى دور داشت، اتصاف به صفتى است كه لايق آن ساحت نباشد، از قبيل نواقصى كه در افعال بندگان است، و زشتىهايى كه در گناهان است، مگر همانطور كه در سابق گفتيم به نحوى نسبت دهيم كه لايق آن ساحت مقدس باشد، مثل اينكه بگوئيم خداى تعالى به فلانى به خاطر نافرمانيهايش توفيق اطاعت ندارد، در نتيجه عاصى شد، و يا اسباب فلان عمل واجب را برايش فراهم نكرد، در نتيجه واجب را ترك كرد.
و كوتاه سخن اينكه در عالم، خير و شرهايى تكوينى هست، مانند عزت و ذلت و ملك و گرفتن ملك، و خير تكوينى امرى است وجودى، كه خداى تعالى آن را افاضه مىكند، و شر تكوينى عبارت است از عدم افاضه خير، و در اينكه ما اين عدم را هم به خدا نسبت دهيم اشكالى وارد نمىشود، براى اينكه تنها مالك خير او است، غير او كسى مالك خير نيست.
بنابراين اگر چيزى از خير را به كسى افاضه كرد او كرده، و سپاس نيز مخصوص اوست و اگر افاضه نكرد و يا منع نمود، كسى حقى بر او ندارد و نمىتواند اعتراض كند كه چرا ندادى، تا ندادنش ظلم باشد، علاوه بر اينكه دادن و ندادنش هر دو مقرون به مصلحت است، مصلحتى عمومى كه در نظام جمعى دائر بين اجزاى عالم دخالت دارد.
خير و شر ديگرى هست تشريعى و قانونى، و آن عبارتست از اقسام كارهاى نيك، و كارهاى زشت افعالى كه از انسان صادر مىشود، و چون مستند به اختيار انسان است، فعل او بشمار مىرود، و از اين جهت به طور قطع نبايد آن را به غير خود انسان نسبت داد، و همين استناد باعث خوبى و بدى آن شده است، چون اگر فرض كنيم انسان از خود اختيارى ندارد كار نيكش تحسين ندارد، و بر كار زشتش نيز سرزنش نبايد شود، (بلكه آنچه مىكند، نظير خوبى و بدى گل و خار است)، و نيز بدين لحاظ نبايد عمل انسان را به خدا نسبت داد، مگر به اين مقدار كه بگوئيم عمل نيك هر كس به توفيق دادن خدا است، و عمل بدش به ندادن توفيق است، كه هر جا و به هر كس مصلحت بداند توفيق مىدهد، و به هر كس مصلحت نداند نمىدهد.
پس روشن گرديد كه خير همهاش به دست خدا است، و با همين خير و شرها امور عالم را نظام بخشيده، دنيا را پر از خير و شر و و جدان و حرمان نموده است.
بعضى از مفسرين گفتهاند در جمله: ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾ حذف به جهت كوتاه گويى شده است، و تقدير آن «بيدك الخير و الشر» است هم چنان كه نظير اين حرف را در آيه شريفه: ﴿وَ
جَعَلَ لَكُمْ سَرَابِيلَ تَقِيكُمُ اَلْحَرَّ﴾ زده، و گفتهاند تقدير آن «و البرد» است.
و گويا سبب اين بوده كه خواستهاند از مسلك اعتزال فرار كنند، چون معتزليان گفتهاند: هيچ شرى به خدا منسوب نيست زيرا خدا كار شر نمىكند، و اين خود جرات عجيبى است كه در كلام خداى تعالى مرتكب شدهاند، براى اينكه هر چند معتزله در اينكه شر را به طور مطلق از خدا سلب، و نسبت آن را به خدا نفى كرده و گفتهاند: شرها نه مستقيما منسوب به خدايند و نه با واسطه، و ليكن اين تقدير هم كه آقايان گرفتهاند سخت عجيب و غريب است، كه چون بحث از آن و بيان حقيقت امر گذشت، ديگر تفصيل نمىدهيم.
﴿إِنَّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ اين جمله مىخواهد جمله ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾ را تعليل كند، و بفرمايد بدين جهت خير به دست خدا است كه قدرت او بر هر چيزى مطلقه است و قدرت مطلقه بر هر چيز ايجاب مىكند كه غير از خدا هيچ كس بر هيچ چيز قادر نباشد، مگر به قدرت دادن او، يعنى هر كس هر قدرتى دارد خدا به او داده، و اگر فرض كنيم شخصى به چيزى قادر باشد كه قدرتش مستند به قدرت دادن خداى تعالى نباشد، قهرا مقدور او از اين جهت كه مقدور او است از سعه قدرت خداى تعالى خارج است، پس ديگر جمله ﴿إِنَّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ درست نمىشود، با اينكه اين جمله صحيح است، و قدرت خداى تعالى به اين وسعت است، هر چيزى كه فرض كنيم مقدور او خواهد بود، و نيز هر چيزى كه غير او افاضه كند باز منسوب به او خواهد بود، يعنى خدا آن خير را به دست وى جارى ساخته، خدا صاحب اصلى آن، و شخص مفروض واسطه آن است، پس جنس خير بدون استثنا، همهاش به دست خدا است و بس، و اين همان حصرى است كه جمله ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾ آن را افاده مىكند. ﴿تُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ تُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ﴾ كلمه «تولج» مضارع از مصدر «ايلاج» است، و ايلاج باب افعال از مصدر «ولوج» است و ولوج به معناى داخل شدن، و در نتيجه ايلاج به معناى داخل كردن است، و بطورى كه گفتهاند و از ظاهر آيه هم بر مىآيد مراد از داخل كردن شب در روز و داخل كردن روز در شب، همان اختلافى است كه خود از وضع شب و روز و بلندى و كوتاهى آن به حسب اختلاف عرض جغرافيايى شهرها و اختلاف ميل خورشيد مىبينيم، و اين در حقيقت داخل شدن روزهاى اول زمستان تا اول تابستان است در شب، و داخل شدن شب از اول تابستان يعنى بلندترين روز سال تا اول پائيز است در روز، البته همه اين دگرگونيها در بلادى است كه در نيم كره شمالى، يعنى بالاى خط استوا قرار دارند، و اما در نيم كره جنوبى يعنى نقاط مسكونى زير خط استوا
قضيه بعكس است (وقتى در نقاط شمالى روزها كوتاه مىشود در بلاد جنوبى بلند و وقتى در آنجا بلند مىشود در اينجا كوتاه مىگردد).
پس طول در يك طرف و كوتاهى در طرف ديگر است بنابراين اين خداى تعالى است كه دائما شب را داخل روز، و روز را داخل شب مىكند، اما در خود خط استوا و در دو نقطه قطب شمالى و جنوبى كه شب شش ماه و روز نيز شش ماه است به حسب حس ما چنين است، و گرنه در حقيقت حكم دگرگونى، دائمى و عمومى است.
﴿وَ تُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ﴾
مراد از بيرون آوردن زنده از مرده و مرده از زنده
منظور از «بيرون كردن زنده از مرده» و به عكس، به وجود آوردن مؤمن از صلب پدر كافر، و بيرون آوردن كافر از صلب مؤمن است، به دليل اينكه خداى تعالى ايمان را حيات و نور و كفر را مرگ و ظلمت خوانده، و فرموده: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾.1
البته ممكن نيز هست كه منظور از «مرده» و «زنده» اعم از كفر و ايمان باشد، و شامل زنده كردن گياهان مرده، و حيوانات و حتى زنده كردن زمين مرده نيز بشود، چون كلام خداى تعالى صريح و يا مثل صريح است در اينكه خداوند ميت را مبدل به حى وحى را مبدل به ميت مىكند، چون فرموده: ﴿ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّه أَحْسَنُ اَلْخَالِقِينَ ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذَلِكَ لَمَيِّتُونَ﴾2 و آياتى ديگر از اين قبيل.
و اما اينكه بعضى از طبيعىدانان گفتهاند: هيچ ماده بى حياتى داراى حيات نمىشود، بلكه حيات كه سرانجام منتهى به جرثومههاى آن مىشود، از يك جرثومه به جرثومه ديگر منتقل مىگردد، بدون اينكه به مادهاى مرده و بىشعور منتهى گردد. علت اين نظريهاش اين است كه وى منكر پديد آمدن حادث است. جوابش هم اين است كه مىبينيم و تجربه هم ثابت كرده كه حيات جارى در يك جرثومه با مردن جرثومه باطل مىشود، پس مبدل شدن حيات به موت، كاشف از اين است كه بين زنده فلان جرثومه و مرگ آن ارتباطى هست، كه توضيح بيشتر اين معنا، مقامى ديگر لازم دارد. و آيه شريفه: ﴿تُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ...﴾ تصرف خداى تعالى در ملك حقيقى و
تكوينى عالم را توصيف مىكند، هم چنان كه آيه شريفه: ﴿تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ...﴾ تصرف او در ملك اعتبارى و قراردادى و توابع آن را توصيف مىكند.
چهار مقابله لطيف در دو آيه شريفه
و در هر يك از دو آيه، چهار جور تصرف بطور مقابله قرار گرفته، در اولى دادن و گرفتن ملك آمده، و در مقابلش در آيه دومى داخل كردن شب در روز و روز در شب ذكر شده و در اولى مساله دادن و گرفتن عزت آمده، و در مقابل در آيه دومى بيرون كردن مرده از زنده و زنده از مرده ذكر شده و اين از عجايب لطافت و از لطايف تناسب است كه بر كسى پوشيده نيست، براى اينكه دادن ملك خود نوعى مسلط كردن بعضى از مردم است بر بقيه مردم، به اينكه مقدارى بيشتر آزادشان بگذارد، و در نتيجه آزادى بقيه افراد را به همان مقدار محدود كند، و آزادى غريزى آنان را از بين ببرد.
هم چنان كه ادخال شب در روز مسلط كردن شب بر روز است، تا شب مقدارى از ساعات روز را جزء خودش كند، و در نتيجه مقدارى از چيزهايى كه روز آن را آشكار مىكرد، از بين ببرد، و گرفتن ملك عكس اين معنا است، و همچنين دادن عزت نوعى زنده كردن است، زيرا كسى كه اسم و رسمى و در نتيجه عزتى نداشته اثر زندگيش هم پيدا نبوده، وقتى عزت يافت شهرتى پيدا مىكند و اثر وجوديش هويدا مىشود، و اين خود نظير بيرون آوردن زنده از مرده است، هم چنان كه ذلت نظير پديد آوردن مرده از زنده است، پس در عزت نوعى حيات، و در ذلت نوعى ممات هست.
البته وجهى ديگر در آيه هست و آن اين است كه خداى تعالى در كلام خود در آيه: ﴿فَمَحَوْنَا آيَةَ اَللَّيْلِ وَ جَعَلْنَا آيَةَ اَلنَّهَارِ مُبْصِرَةً﴾1 روز را بيناگر خوانده، و يكى از مظاهر اين اثبات و محو در مجتمع انسانى ظهور ملك و سلطنت و زوال آن است.
و نيز علم و قدرت را از آثار حيات دانسته و جهل و عجز را از آثار مرگ جامعه شمرده است، و فرموده: ﴿أَمْوَاتٌ غَيْرُ أَحْيَاءٍ وَ مَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ﴾2.
و همچنين عزت را خاص خدا و رسول او و مؤمنين دانسته است، و در اين باره فرموده: ﴿وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾3 بنابراين در مجتمع انسانى «عزت» مظهر حيات و «ذلت» مظهر مرگ است، و بدين جهت است كه در مقابل مساله «دادن» و گرفتن ملك و عزت (در آيه اول) مساله داخل كردن شب در روز و روز در شب بيرون كردن زنده از مرده و
مرده از زنده را (در آيه دوم) آورد.
مقابله ديگرى كه آيه اول و دوم شده اين است كه در آيه اول فرموده بود: ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾، و در آيه دوم در مقابل آن فرمود: ﴿وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾ كه ان شاء الله بيانش مىآيد. ﴿وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾.
مقابلهاى كه چند سطر قبل متذكر شديم اين نكته را مىفهماند كه جمله «ترزق...» بيان مطالب قبل، يعنى دادن ملك و عزت و ايلاج و غيره است، بنابراين عطفى كه در اين جمله شده عطف بيان و توضيح دهنده، است، و در نتيجه از قبيل بيان حكمى خاص به علتى عام است، هم چنان كه جمله ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾ هم نسبت به ما قبل خود همين طور بود، و معناى جمله مورد بحث اين است كه متصرف در امور خلق تويى، چون تويى كه هر كس را بخواهى بدون حساب روزى مىدهى.
رزق از نظر قرآن به چه معنا است؟
معناى رزق روشن و واضح است و آنچه از موارد استعمال آن به دست مىآيد اين است كه در معناى اين كلمه نوعى بخشش و عطا هم خوابيده، مثلا مىگويند پادشاه به لشگريان رزق مىدهد، كه اين جمله تنها شامل مواد غذايى لشگر مىشود، قرآن كريم هم مىفرمايد: ﴿وَ عَلَى اَلْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾1 كه در اين آيه لباس جزء مصاديق رزق شمرده نشده است.
اين معناى اصلى و لغوى كلمه بود، ولى بعدها در معناى آن توسعه دادند و هر غذايى را كه به آدمى مىرسد، چه دهندهاش معلوم باشد و چه نباشد رزق خواندند، گويا رزق بخششى است كه به اندازه تلاش و كوشش انسان به او مىرسد هر چند كه عطا كننده آن معلوم نباشد، سپس توسعه ديگرى در معناى آن داده و آن را شامل هر سودى كه به انسان رسد نمودهاند هر چند كه غذا نباشد، و به اين اعتبار همه مزاياى زندگى اعم از مال و جاه و عشيره و ياوران و جمال و علم و غيره را رزق خواندند.
در قرآن كريم هم به اين اعتبار آياتى وارد شده مانند آيه ﴿أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَرَاجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ هُوَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾1.
و نيز از شعيب حكايت فرموده كه به قوم خود گفت: ﴿يَا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ رَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً﴾2 كه مراد وى از «رزق حسن» نبوت و علم بود، و از اين قبيلاند آيات مربوطه ديگر.
و آنچه از آيه شريفه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلرَّزَّاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِينُ﴾3 بر مىآيد البته با در نظر گرفتن اينكه مقام آن، مقام حصر است اين است كه اولا رزق به طور حقيقت جز به خدا منسوب نمىشود، و هر جا به غير او نسبتش دهند از قبيل نسبت عمل خدا به غير خدا دادن است، مانند آيه: ﴿وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾4 كه از آن استفاده مىشود رازق بسيار است، و خدا بهترين آنان است، و نيز مانند آيه: ﴿وَ اُرْزُقُوهُمْ فِيهَا وَ اُكْسُوهُمْ﴾5 همانطور كه مىبينيم ملك و عزت كه مخصوص ذات خدا است، به غير خدا هم نسبت داده شده، به اين اعتبار كه غير او هم به اذن و تمليك او، ملك و عزت دارند.
و ثانيا استفاده مىشود كه آنچه خلق در وجودشان از آن بهرهمند مىشوند رزق ايشان و خدا رازق آن رزق است، دليل بر اين معنا علاوه بر آيات بسيارى كه در باره رزق، سخن گفته، آيات زياد ديگرى است كه دلالت دارد بر اينكه خلق و امر و حكم و ملك (به كسره ميم) و مشيت و تدبير و خير همه خاص خداى عز و جل است.
آنچه انسان در راه حرام مورد بهره بردارى قرار مىدهد رزق خدا نيست
و ثالثا بر مىآيد كه آنچه انسان در راه حرام مورد بهرهبردارى قرار مىدهد، رزق خدا نيست، و نبايد وسيله معصيت را به خدا نسبت داد، براى اينكه خود خدا معاصى بندگان را به خود نسبت نداده، و تشريع عمل زشت را از خود نفى نموده فرمود: ﴿قُلْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾6.
و نيز فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسَانِ﴾ - تا آنجا كه مىفرمايد - ﴿وَ يَنْهىَ عَنِ اَلْفَحْشَاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ﴾1 و حاشا از خداى سبحان كه از عملى نهى كند، و سپس بدان امر نمايد، و وسيله انجام آن را براى معصيت كار فراهم فرمايد.
هيچ منافاتى بين اين دو مطلب نيست كه از سويى مثلا طعام و شراب حرام به حسب تشريع رزق نباشد، و از سوى ديگر به حسب تكوين رزق و آفريده خدا باشد، براى اينكه خداى تعالى در تكوين، تكليفى نفرموده، (بله اگر فرموده بود خوك خلقت نكنيد، آن گاه خودش خوك خلق مىكرد بين گفتار و كردارش منافات بود، و ليكن هر جا كه خدا مردم را از رزقى نهى كرده به حسب تشريع، و هر جا رزق را به خود نسبت داده به حسب تكوين است «مترجم»).
در اينجا ممكن است سؤال شود كه وقتى بيانى از خداى تعالى باعث اشتباه فهمهاى ساده مىشود، چرا از چنين بيانى صرفنظر نمىنمائيد؟ پاسخ اين است كه قرآن براى فهمهاى ساده به تنهايى نازل نشده، تا به خاطر به اشتباه نيفتادن آنان از بيان معارف حقيقى صرفنظر كند.
آرى قرآن شفا براى همه دلها است، كسى از قرآن متضرر نمىشود، مگر خاسران زيانكار هم چنان كه فرمود: ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً﴾2.
علاوه بر اينكه مىبينيم خداى سبحان در آيات قرآن كريم دادن ملك به امثال نمرودها و فرعونها و دادن اموال به امثال قارونها را به خدا نسبت داده، پس اين نيست مگر اينكه همه اين رزقها به اذن خدا است، خدا اينگونه رزقهاى وسيع را در اختيار نامبردگان قرار مىدهد تا امتحانشان نموده و حجت عليه آنان تمام گشته و زمينه بيچارگى و استدراج آنان و مصالحى نظير اين فراهم آيد، و همه مىدانيم كه اين نسبتها تشريفى است، و وقتى نسبت دادن تشريفى به خدا محذورى ندارد، نسبت دادن تكوينى كه مجالى براى حسن و قبح عقلى در آن نيست، بطريق اولى و روشنتر محذور ندارد.
و از سوى ديگر مىبينيم كه خداى تعالى هر چيزى را مخلوق خود و نازل شده از خزائن
رحمت خود دانسته، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾1. و از سوى ديگر مىفرمايد: هر چه نزد خدا است خير است: ﴿وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ﴾2 و ما وقتى اين دو آيه و امثال آنها را به يكديگر ضميمه مىكنيم، اين معنا را مىفهميم كه هر موجودى در اين عالم به هر چيزى نايل شود، و در طول وجودش از هر چيزى برخوردار گردد، از ناحيه خداى سبحان برخوردار گشته و همان مايه خير او است، و خدا در اختيارش گذاشته تا از آن بهرهمند گردد، هم چنان كه آيه شريفه: ﴿اَلَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾3. نيز به ضميمه آيه: ﴿ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبُّكُمْ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾4 به اين نكته اشاره دارد.
و اما اگر بعضى از مواهب الهى براى بعضى از موجودات مايه ضرر است، شر بودن و ضرر بودن آن امرى نسبى است، يعنى تنها براى آن موجود شر و مايه ضرر است، و براى بقيه موجودات نافع و خير است، و نيز براى علل و اسبابش در نظام هستى خير است.
هم چنان كه آيه شريفه: ﴿وَ مَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ﴾5، و ما در سابق بحثى در اين باره داشتيم.
و كوتاه سخن اينكه آنچه خداى تعالى بر خلق خود افاضه مىفرمايد خير و مايه انتفاع او است، و به حسب انطباق معنا، رزق او به شمار مىرود، چون رزق چيزى به جز عطيهاى كه مايه انتفاع مرزوق قرار گيرد نمىباشد، و چه بسا كه آيه شريفه ﴿وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ﴾6 هم اشاره به اين معنا باشد.
هر چه رزق است خير و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خير است
از اينجا روشن مىشود كه رزق، و خير، و خلق، به حسب بيان قرآن از نظر مصداق امورى متساوى النسبه باشند، يعنى هر چه رزق است، خير و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خير است، و هر چه خير است مخلوق و رزق است تنها فرقى كه در بين هست اين است كه رزق مرزوق مىخواهد، تا مرزوقى نباشد كه از رزق ارتزاق كند، رزق نيز صادق نيست.
پس غذا براى قوه غاذيه رزق است، چون بدان محتاج است، و قوه غاذيه براى يك
انسان رزق است، چون بدان محتاج است، و انسان براى پدر و مادرش رزق است چون به او احتياج دارند، و نيز انسانيت براى انسانها نعمت است، چون انسانهايى فرض مىشود كه فاقد انسانيتند، بدين سبب خداى تعالى فرموده: ﴿اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾1.
اين فرق كلمه رزق با آن دو كلمه ديگر بود، فرقى هم خير با دو كلمه ديگر دارد، و آن اين است كه بايد افرادى صاحب اختيار فرض بشوند، تا از بين چند چيز يكى را كه خير خود تشخيص مىدهند انتخاب كنند.
پس وقتى مىگوئيم غذا براى قوه غاذيه خير است در حقيقت براى قوه غاذيه احتياج به غذا را فرض كردهايم، و سپس او غذاى مورد احتياج خود را از ميان همه غذاها انتخاب مىكند، البته اگر به چند غذا دست يابد، قوه غاذيه هم كه مىگوئيم براى انسان خير و انسان براى او خير است هر دو را محتاج به يكديگر فرض مىكنيم.
و اما كلمه «خلق» و كلمه «ايجاد» در تحقق معنايش هيچ چيز ثابت و يا فرضى احتياج ندارد، غذا مثلا مخلوق است، و خدا آن را ايجاد كرده، چه كسى باشد آن را بخورد و يا نباشد، قوه هاضمه هم مخلوق و خود انسان هم مخلوق است.
رزقى كه خداى سبحان مىدهد عطيهاى است بدون عوض، و در برابر حقى نيست
و از آنجا كه هر رزقى و هر چيزى خالص براى خدا است، پس هر چيزى كه او افاضه كند، و هر رزقى كه او بدهد عطيهاى است بدون عوض، و بدون اينكه چيزى در مقابلش گرفته باشد، براى اينكه هر چيزى در مقابل بخشش خدا فرض شود خود آن مقابل و عوض هم از خدا است، مثلا اگر عبادت را عوض نعمتهاى خدا فرض كنيم، آن نيز با توفيق خدا و اعضا و جوارحى است كه او براى ما درست كرده، پس ما حقى بر او پيدا نمىكنيم، تا آن حق عوض نعمتهاى او قرار گيرد، پس احدى نيست كه حقى بر خدا داشته باشد مگر حقى كه خود خدا بر خود لازم شمرده، هم چنان كه در مورد رزق فرموده: ﴿وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اَللَّهِ رِزْقُهَا﴾2 اين عهدهگيرى را كسى بر خدا واجب نكرده، خود او است كه رزق هر جنبندهاى را به عهده گرفته است، و نيز فرموده: ﴿فَوَ رَبِّ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ﴾3.
پس زرق با اينكه بر خدا حق است از آنجا كه حقى است كه خود به عهده گرفته،
عطيهاى است از ناحيه او، نه اينكه حقى باشد از مرزوق به عهده او.
از اينجا روشن مىگردد كه هر انسانى كه با حرام روزى مىخورد، سهمى و رزقى از حلال دارد، براى اينكه ساحت مقدس خداى تعالى منزه از آنست كه رزق انسان را حقى ثابت بر عهده خود بكند، آن گاه از مسير حرام او را روزى دهد، و در عين حال او را از خوردن حرام نهى هم بكند، و در آخرت عقاب هم بفرمايد.
توضيح اين مطلب به بيانى ديگر اين است كه، رزق همانطور كه گفتيم عطيهاى است الهى، و چون چنين است پس رزق رحمتى است از خداى بر خلق و همانطور كه رحمت دو قسم است:
اول: رحمت عمومى كه شامل همه خلق مىشود، چه مؤمن و چه كافر، چه متقى و چه فاجر، چه انسان و چه غير انسان.
دوم: رحمت خاصه كه در طريق سعادت انسان صرف مىشود، نظير ايمان و تقوا، و بهشت، رزق خدا هم دو قسم است: يكى رزق عمومى كه عطيه عامه الهى است، و تمامى روزىخواران را در بقاى هستى امداد مىكند، و قسم دوم آن رزق خاص است كه در مجراى حلال واقع مىشود.
تقسيم رزق به دو قسم: عام و خاص
و همانطور كه رحمت عمومى خدا و رزق عموميش به حكم آيه: ﴿وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً﴾1 مكتوب و مقدر است، همچنين رحمت خاصه و رزق خاص او نيز مكتوب و مقدر است، و همانطور كه هدايت - كه يكى از رحمتهاى خاصه است - مكتوب و مقدر در تشريع است، و براى هر انسانى (چه مؤمن و چه كافر) نوشته شده و به همين جهت براى همه ارسال رسل و انزال كتب نموده و فرموده: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ مَا أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ مَا أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلرَّزَّاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِينُ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿وَ قَضىَ رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ﴾3 و در نتيجه عبادت كه خود محتاج هدايت خدا است از نظر تشريع مقدر است.
همچنين رزق خاص يعنى رزق از مجراى حلال هم مقدر است، هم چنان كه قرآن
فرمود: ﴿قَدْ خَسِرَ اَلَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلاَدَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ حَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اَللَّهُ اِفْتِرَاءً عَلَى اَللَّهِ قَدْ ضَلُّوا وَ مَا كَانُوا مُهْتَدِينَ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿وَ اللَّه فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلىَ بَعْضٍ فِي اَلرِّزْقِ فَمَا اَلَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلىَ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَوَاءٌ﴾2.
و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد داراى اطلاقى قطعى هستند، هم شامل كفار مىشوند، و هم مؤمنين، هم شامل آن كسانى مىشوند كه رزق از حلال مىخورند، و هم آنان كه از حرام.
رزق، چيزى است كه مورد انتفاع مرزوق واقع شود و ربطى به زيادى و كمى مال ندارد
مطلبى كه در اينجا واجب است بدانيم اين است كه رزق همانطور كه گفتيم به معناى چيزى است كه مورد انتفاع مرزوق قرار بگيرد. قهرا از هر رزقى آن مقدار رزق است كه مورد انتفاع واقع شود، پس اگر كسى مال بسيارى جمع كرده، كه به غير از اندكى از آن را نمىخورد، در حقيقت رزقش همان مقدارى است كه مىخورد، بقيه آن رزق او نيست مگر از اين جهت كه بخواهد به كسى بدهد، كه از اين جهت رزق است و از جهت خوردن رزق نيست.
پس وسعت روزى و تنگى آن ربطى به زيادى مال و اندكى آن ندارد، (چه بسيار افراد كه مال بسيار دارند، ولى كم مىخورند و چه بسيار افراد كه به عكس آنانند).
اين بحث يعنى سخن پيرامون مساله رزق تتمهاى دارد كه ان شاء الله در تفسير آيه: ﴿وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اَللَّهِ رِزْقُهَا وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾3 از نظر خواننده خواهد گذشت.
معناى ﴿وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾
در اينجا به بحثى كه در باره جمله: ﴿وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ﴾ داشتيم برگشته مىگوئيم: توصيف رزق به صفت بىحسابى، از اين بابت است كه رزق از ناحيه خداى تعالى بر طبق حال مرزوق صورت مىگيرد، نه عوضى در آن هست و مرزوق نه طلبى از خدا دارد، و نه استحقاقى نسبت به رزق، آنچه مرزوقين دارند حاجت ذاتى و يا زبانى ايشان است، كه هم
ذاتشان ملك خدا است، و هم حاجت ذاتشان، و هم احتياجاتى كه به زبان درخواست مىكنند، پس داده خدا در مقابل چيزى از بندگان قرار نمىگيرد، و به همين جهت حسابى در رزق او نيست.
بعضى احتمال دادهاند اين بىحسابى راجع به اندازهگيرى رزق باشد، و مىخواهند بگويند: رزق خدا نسبت به هر كس كه او بخواهد نامحدود است، ليكن اين معنا با آياتى كه صريحا رزق را مقدر مىداند نمىسازد، نظير آيه: ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾1 (ما هر چيزى را با اندازهگيرى آفريديم) و آيه شريفه: ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اَللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً﴾2 (و هر كس از خدا پروا كند، خدا برايش راه نجاتى قرار داده، از راهى كه خودش پيشبينى نكند روزيش مىدهد، و هر كه بر خدا توكل كند او وى را كافى است، كه خدا به كار خود مىرسد، و چگونه چنين نباشد با اينكه براى هر چيزى اندازهگيرى دارد).
پس رزق هر چند از خداى تعالى عطيهاى بدون عوض است، و ليكن در عين حال اندازه دارد، تا چه اندازهاى را خواسته باشد.
از دو آيه مورد بحث چند نكته به دست آمد: اول اينكه ملك (به ضمه ميم) همهاش از خدا است، هم چنان كه ملك (به كسره ميم) هم، همهاش از خدا است.
دوم اينكه: آنچه خير در عالم هست به دست او، و از ناحيه او است.
و سوم اينكه رزق عطيهاى است از ناحيه خدا بدون اينكه بنده استحقاق آن را داشته باشد، و رزق خدا عوض حقى باشد كه بنده بر او دارد.
چهارم اينكه ملك و عزت و هر خير اعتبارى از خيرات اجتماع از قبيل مال و جاه و قوت و شوكت و امثال اينها هر يك به نوبه خود رزقى است كه مرزوق از آن بهرهمند مىشود.
بحث روايتى
آيا ملك و حكومت بنى اميه را خدا به آنان داد؟
در كافى3 از عبد الاعلى، مولاى آل سام از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه
گفت: حضور آن جناب عرضه داشتم قرآن كريم مىفرمايد: ﴿قُلِ اللَّهمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ﴾ آيا جز اين است كه ملك بنى اميه را خدا به آنان داده؟ فرمود: اينطور كه تو فكر كردهاى نيست، خداى عز و جل ملك را به ما داد، ولى بنى اميه از دست ما ربودند، همانطور كه خدا به مردى جامه نو مىدهد، ولى چپاولگرى آن را از دست وى مىربايد، هم چنان كه نبايد گفت خدا به چپاولگر جامه روزى كرده، چون جامه مال او نيست، همين طور نبايد گفت خدا به بنى اميه ملك داده است.
مؤلف: نظير اين روايت را عياشى1 از داود بن فرقد از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده، البته منظور امام (علیه السلام) دادن تشريعى است، نه تكوينى چون از نظر تكوين ملك بنى اميه را هم خداى تعالى داده، در سابق هم گفتيم كه دادن ملك دو جور است، يكى تكوينى يعنى آفريدن، و در دسترس گذاشتن آن، به طورى كه انسان صاحب ملك، قدرتش را در بين مردم گسترش دهد، و در بين آنان نفوذ كلمه و امر مطاع و خواست بىچون و چرا داشته باشد، حال چه به عدالت، و چه به ظلم.
هم چنان كه خود خدا ملك جابرانه نمرود را هم از خودش دانسته و فرموده: ﴿أَنْ آتَاهُ اَللَّهُ اَلْمُلْكَ﴾2 كه ان شاء الله در معناى تكوينى بودن اين عطيه بحث خواهيم كرد.
و دوم عطيه تشريعى و آن عبارت است از اينكه خداى تعالى حكم كند به اينكه فلانى بايد حكمران شما باشد، و اطاعتش بر شما واجب است. هم چنان كه در باره طالوت چنين حكمى رانده، و فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً﴾3 و اثر اين ملك وجوب اطاعت مردم از او و ثبوت ولايت او بر مردم است، كه محققا جز به عدل نمىتواند باشد، و اين مقام خود مقامى است ارجمند، و پسنديده نزد خداى سبحان و آنچه كه بنى اميه داشتند ملك به معناى اول و اثر آن بود، و گويا امر بر راوى حديث مشتبه شده، و ملك را به معناى اول گرفته و اثرش را اثر ملك به معناى دوم پنداشته، و خيال كرده حالا كه ملك تكوينى در اختيار بنى اميه قرار گرفته شرعا هم مردم محكوم به اطاعت از ايشانند، لذا امام (علیه السلام) او را متوجه كرد كه بنى اميه داراى اين ولايت تشريعى نبودند، و ولايت تشريعى خاص ائمه اهل بيت است. و به عبارت ديگر ملكى كه بنى اميه به دست آوردند ملكى بود پسنديده اگر در دست ائمه اهل بيت قرار مىگرفت، و چون در دست بنى اميه قرار گرفته ملكى است مذموم، براى
اينكه ملكى است غصبى، و دادن چنين ملكى را نبايد به خدا نسبت داد، مگر از باب استدراج و مكر، هم چنان كه ملك نمرود و فرعون را هم خدا به ايشان داد تا با آنان مكر كند، و استدراجشان نمايد.
عين اين اشتباه براى خود بنى اميه هم دست داده بود، و آيه را نفهميده بودند، به شهادت اينكه صاحب كتاب ارشاد1 در داستان خواستن يزيد بن معاويه از عبيد الله بن زياد كه سرهاى شهداى كربلا را برايش بفرستد گفته: و سرها را كه سر مقدس حسين (علیه السلام) هم در بين آنها بود، نزد يزيد گذاشتند.
يزيد گفت:
نفلق هاما من رجال أعزة | *** | علينا و هم كانوا اعق و اظلما |
يعنى از رجالى كه بر ما سرورى داشتند فرقها شكافتيم، و آنان نسبت بما عاقتر و ستمگرتر بودند.
آن گاه به اهل مجلس خود رو كرد و گفت: «اين مرد به من افتخار مىكرد كه پدر من از پدر تو بهتر و مادرم از مادر تو بهتر بود، و جد من از جد تو بهتر و خودم از تو بهترم»، همين سخنان بود كه او را به كشتن داد.
اما اينكه مىگفت: پدر من از پدر يزيد بهتر است جوابش اين است كه پدر من با پدر او بر سر خلافت به منازعت برخاست، و خدا به نفع پدر من و به ضرر پدر او حكم نمود و خلافت را به من داد.
و اما اينكه مىگفت مادر من از مادر يزيد بهتر بود، قسم به جان خودم اين را درست مىگفت، چون فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بهتر از مادر من بود، و اما اينكه مىگفت: جد من از جد او بهتر است، اين نيز درست بود، چون كسى كه ايمان به خدا و روز جزا دارد به خود چنين جرأتى نمىدهد كه بگويد ابو سفيان بهتر از محمد بود، و اما اينكه مىگفت خود او بهتر از من است گويا اين آيه را نخوانده بود كه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿قُلِ اللَّهمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ...﴾.
در اينجا زينب دختر على (علیه السلام) سخن يزيد را به بيانى نظير بيان امام صادق (علیه السلام) رد نموده بنا به روايت سيد بن طاووس2 و ديگران در پاسخش به يزيد فرمود: اى
يزيد گويا از اينكه اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتى، و كار ما بدين جا كشيد كه به اسيريمان ببرند، آن طور كه ساير اسيران را مىبرند، به خاطر اين بوده كه ما نزد خدا خوار و تو در درگاه او محترم و آبرومند بودهاى؟ و خدا به خاطر عظمت مقامى كه تو نزد او داشتهاى ما را چنين، و تو را چنان كرد؟! از اينكه باد به دماغت افكندهاى و اظهار مسرت مىكنى پيدا است كه اين طور پنداشتهاى.
چون مىبينى دنيا و همه اسباب ظاهرى فعلا رام تواند، و گردش امور به كام تو و ملك و سلطنت ما بدون دردسر در دست تو است، ناگزير از تو مىخواهم لحظهاى سكوت كنى، و آرام بگيرى تا به تو بفهمانم كه چقدر در اشتباهى مگر به ياد ندارى آن كلام خدا را كه مىفرمايد: ﴿وَ لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾1.
دو روايت در معناى ﴿تُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ﴾
و در مجمع البيان در تفسير جمله ﴿تُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ﴾ آمده: بعضى از مفسرين گفتهاند: معناى اين جمله اين است كه بار الها تو انسان مؤمن را از پشت پدرى كافر، و انسانى كافر را از صلب پدرى مؤمن در مىآورى، آن گاه افزوده است كه اين معنا، هم از امام باقر (علیه السلام) روايت شده و هم از امام صادق (علیه السلام)2.
مؤلف: قريب به اين معنا را صدوق3 از امام حسن عسكرى (علیه السلام) روايت كرده.
و در در المنثور4 است كه ابن مردويه از طريق ابى عثمان نهدى، از ابن مسعود، از سلمان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: معناى اينكه خداى تعالى زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مىآورد، اين است كه مؤمن را از كافر و كافر را از مؤمن بيرون مىآورد.
و در همان كتاب5 به همين طريق سابق از سلمان فارسى روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود وقتى خداى تعالى آدم را آفريد ذريه و نسل او را بيرون نموده و بصورت يك قبضه به دست قدرت خود گرفت، و آن گاه فرمود: اينها اهل بهشتند (و لا ابالى)، و مشتى ديگرى گرفت كه در آن همه بديها را آورده بود، و فرمود: اينها اهل آتشند (و لا ابالى)، (بدون اينكه باكى داشته باشم) آن گاه هر دو طايفه از ذريه را به هم آميخت. و نتيجهاش اين شد كه كافر از مؤمن متولد شود، و مؤمن از كافر، اين است كه قرآن در بارهاش مىفرمايد: ﴿تُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ﴾.
مؤلف: اين معنا از عدهاى از اصحاب تفسير از سلمان نيز روايت شده، البته روايتى كه سندش بريده، و اين روايات از روايات ذر و ميثاق است، كه ان شاء الله بيانش در محلى مناسب خواهد آمد.
رواياتى در باره «رزق» و اينكه روزى هر كس مقدر است
و در كافى1 از محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، و عدهاى از اصحاب ما فرقه اماميه، از سهل بن زياد، از ابن محبوب، از ابى حمزه ثمالى، از امام ابى جعفر باقر (علیه السلام) روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حجة الوداع فرمود: آگاه باشيد كه روح الامين به قلبم انداخت كه هيچ انسانى نمىميرد مگر وقتى كه رزقش را تا حد كمال خورده و ديگر در نزد خدا رزقى نداشته باشد.
پس از خدا بترسيد، و در راه به دست آوردن رزق منحرف نشويد، راه صواب را به دست گيريد، و دير رسيدن بهرهاى از رزق، شما را به نافرمانى خدا واندارد، براى اينكه خداى تعالى رزق حلال را بين خلقش تقسيم كرده، و آن را بطور حرام تقسيم ننموده، و خلاصه آنچه را خدا تقسيم كرده رزق حلال است، نه حرام، پس هر كس از خدا پروا كند، و خويشتندارى نمايد، رزقش از راه حلال خواهد رسيد، و هر كس پرده حرمت خدا را پاره نموده، و رزقش را از غير راه حلال بگيرد، رزق حلالش را به عنوان قصاص از او خواهند گرفت، در نتيجه همان مقدارى را كه بايد از حلال مىخورد از حرام خورده، و نه بيشتر، با اين تفاوت كه حساب آن را بايد پس بدهد.
و در نهج البلاغه2 است كه: امام (علیه السلام) فرمود: رزق دو جور است، رزقى كه آن تو را مىطلبد، و رزقى كه تو آن را مىطلبى، آنكه تو را مىطلبد به فرضى كه تو به سراغ آن نروى او به سراغ تو خواهد آمد، پس غم روزى يك سالهات را سربار غم امروزت مساز، براى هر روز
غم همان روز كافى است، براى اينكه اگر مدت سال جزء عمر تو نباشد، بيهوده غمش را نخوردهاى، و چرا غم رزقى را بخورى كه مال تو نيست، و نيز مگر تا كنون چنين چيزى شده كه رزق تو را قبل از اينكه به دست تو برسد ديگرى خورده باشد؟ و يا ديگرى آن را از چنگ تو ربوده باشد، و يا مگر تا كنون چنين چيزى شده كه آنچه برايت مقدر شده ديرتر از موعد به دستت رسيده باشد؟.
و در قرب الاسناد1 است كه ابن طريف، از ابن علوان، از جعفر، از پدرش (علیه السلام) روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «رزق مانند باران و بعدد آن از آسمان به زمين و براى هر انسانى به مقدارى كه برايش مقدر شده نازل مىشود، و ليكن براى خدا فضلهايى هم هست، بنابراين از خداى تعالى فضل او را نيز بخواهيد».
مؤلف: روايات در اين معانى بسيار است، و ان شاء الله بحث پيرامون اينگونه احاديث در تفسير سوره هود خواهد آمد.
بحث علمى (در باره حكومت در اجتماع)
ضرورى بودن نظام حكومت در اجتماع
در بعضى از بحثهاى گذشته اين معنا گذشت كه اعتبار اصل ملكيت از اعتبارات ضروريهاى است كه بشر در هيچ حالى از آن بىنياز نيست، چه در حال فردى و چه در حال جمعى، و ريشه اين اعتبار ملكيت بالآخره منتهى مىشود به اعتبار اختصاص.
اين وضع ملك (بكسره ميم) است، و اما ملك (بضمه ميم) كه به معناى سلطنت بر افرادى از انسانها است، آن نيز از اعتبارات ضرورى است كه انسان از آن بىنياز نيست، ليكن آن چيزى كه بشر در آغاز بدان نيازمند است، همانا تشكيل اجتماع است، اما اجتماع از جهت تاليف و بافت آن از اجزاى بسيار كه هر يك براى خود هدفى و ارادهاى غير هدف و خواست ديگران دارد، نه اجتماع از جهت تك تك افراد آن، براى اينكه تك تك افراد اجتماع خواستهاى متباين و مقاصدى مختلف دارند، افراد به خاطر همين اختلافهايشان آبشان در يك جوى نمىرود، هر فردى مىخواهد آنچه در دست ديگران است بربايد، و بر سايرين غلبه كند، و بر حدود سايرين تجاوز نموده، حقوق آنان را هضم كند و در نتيجه هرج و مرج پديد آورد، و اجتماعى را كه به منظور تامين سعادت زندگى تشكيل يافته وسيله بدبختى و هلاكت ساخته و دوا
را درد بىدرمان كند، و معلوم است كه اين خواست، خواست يك فرد نيست، همه همين را مىخواهند، و هيچ چارهاى براى رفع اين غائله نيست، مگر اينكه اجتماع براى خود قوهاى غالب و قاهر فراهم كند تا ساير قوا را تحت الشعاع خود قرار داده و تمام افراد را تحت فرمان خود در آورد.
و در نتيجه قواى سركش را كه مىخواهند بر ديگران تجاوز نمايند به حد وسط برگردانيده، افراد ضعيف را نيز از مرحله ضعف نجات داده، به حد وسط برساند، و سرانجام تمام قواى جامعه از نظر قوت و ضعف برابر و نزديك به هم شوند، و آن گاه هر كدام از آن قوا را در جاى خاص خودش قرار داده، هر صاحب حقى را به حقش برساند.
و از آنجايى كه انسانيت در هيچ حالى و حتى در هيچ آنى از فكر استخدام ديگران خالى نمىشود، و به بيانى كه گذشت هر انسانى همواره مىخواهد انسانهاى ديگر را به خدمت خود بگيرد، تاريخ هيچ اجتماعى را در اعصار گذشته سراغ ندارد كه خالى از مردانى خودكامه و مسلط بر ساير افراد آن جامعه باشد، تا آنجا كه افراد را به قيد بردگى خود كشيده، جان و مال آنان را تملك كرده باشد بلكه تا آنجا كه وضع جوامع را نشان داده وجود چنين افرادى را بنام ملك (پادشاه) ضبط كرده است، و بعضى از فوائد بر وجود چنين افراد خودكامه و سركش مترتب مىشده، هر چند كه خود آنان و درباريان و ياوران و لشكريانشان نيز افرادى طاغى و متجاوز از حق بودند، ولى اين فايده را داشتهاند كه به منظور حفظ سلطنت و ملك خود همه افراد جامعه را در حال ذلت و استضعاف نگه بدارند تا كسى نيروى تجاوز به حقوق ديگران را نداشته باشد.
چون اگر چنين افرادى در جامعه پيدا شوند امروز به حقوق مردم كوچه و بازار تجاوز مىكنند، و فردا به خود پادشاه ياغى گشته، ملك و سلطنت را از چنگ او درمىآورند، همانطور كه خود پادشاه نيز سلطنت خود را از ديگران گرفت.
و كوتاه سخن اينكه جوامع بشرى از ترس اينكه مبادا در اثر تضعيف دولت وقت، دولتهاى ديگر بر سر آنان بتازند، ناگزير بودند به ظلم و جور دولت خود تن در دهند، و با آن روش ظالمانه خو كنند، و اين خو كردن به ظلم نگذاشت تا بشر به اين راه حل فكر كند، كه اصلا حكومت يك فرد خودكامه بر همه افراد جامعه چرا؟ و چرا حكومت مردم بر مردم را طرح نريزند: بلكه به جاى فكر كردن در اين باره خود را سرگرم كردند به مدح و ثناى همان دولت جائر و ظالم البته اين تا موقعى بود كه ظلم و جور سلطان از حد نگذرد، و كارد به استخوان مردم نرسد، و اما اگر كار به اينجا مىكشيد به تظلم و شكايت مىپرداختند.
بله چه بسا از اين خودكامگان كه نام پادشاه يا رئيس بر خود نهاده بودند دستخوش هلاكت يا قتل يا سرنوشتهاى شوم ديگرى مىشدند، و آن گاه مردم در اثر نداشتن يك زمامدار احساس فتنه و فساد نموده، اختلال نظام و وقوع هرج و مرج تهديدشان مىكرده، ناگزير مىشدند يك گردنكلفت ديگر را روى كار آورند، و زمام امور اجتماع را به دست وى دهند، و باز آن شخص، پادشاه مىشد، و تعدى و تحميل را از سر مىگرفت.
اجتماعات بشرى همواره وضعى اين چنين داشت، تا آنكه از سوء سيرت اين حكومتها به تنگ آمد، و فهميد، كه طبع حكومت يك فرد بر جامعه همين است، كه او را خودكام و مستبد مىسازد، بدين جهت ناگزير شد قوانينى در خصوص تعيين وظائف حكومتها وضع كند، و پادشاهان دنيا را مجبور كرد تا از آن قوانين تبعيت كنند، از آن بعد سلطنتها به اصطلاح سلطنت مشروطه شد، و مردم در نگهدارى و نظارت بر آن قوانين مراقبت كامل داشتند.
يكى از مواد اين قوانين اين بود كه سلطنت را موروثى مىدانست، كه بعد از آزمايشها ديد اينهم سعادت او را تامين نمىكند، چون ديد وقتى پادشاه بر اريكه سلطنت سوار شد هر قدر هم ظلم و تعدى و بدرفتارى كند نمىتواند او را از سلطنت خلع نمايد، چون به حكم قانونى كه خودش درست كرده سلطنت موروثى است، لذا در اين قانون هم تجديد نظر نموده، سلطنت را به رياست جمهور تبديل كرد، در نتيجه ملك دائمى مشروط، مبدل شد به ملك موقت مشروط و چه بسا در اقوام و امتهاى مختلف انواعى از دولتهاى ناشناخته داشته باشند، كه داعى آنها از تشكيل چنان نظامها نيز فرار از مظالمى بوده كه از رژيمهاى قبلى ديده بودند، و چه بسا انواعى ديگر از رژيمها كه فعلا فهم ما آن را تشخيص نمىدهد ولى در قرون آينده روى كار بيايند.
ليكن آنچه از تمامى اين تلاشها كه جوامع بشرى در راه اصلاح اين مساله يعنى چگونگى سپردن زمام جامعه به دست كسى كه امر آن را تدبير كند، و خواستهاى مختلف و متضاد افراد و گروهها و قواى ناسازگار را متحد سازد، به دست آمده اين است كه بشر نمىتواند خود را از داشتن رژيم و يا مقام سرپرستى بىنياز بداند، به شهادت اينكه تا كنون بىنياز ندانسته و تا آنجا كه تاريخ بشر نشان مىدهد همواره براى خود حكومت و رژيمى درست كرده است، هر چند كه بر حسب اختلاف امم و مرور ايام، نامها و شرائط مختلفى داشته است چون پديد آمدن هرج و مرج و اختلال امر زندگى اجتماعى به هر تقدير از لوازم نداشتن رژيم و عدم تمركز ارادهها و هدفهاى مختلف در يك اراده و يك مقام است.
نقش مهم انبياء (علیه السلام) در اصلاح و رفع نواقص نظامهاى حكومتى
و اين بحث، تفصيل همان اشاره اجمالى است كه در آغاز بحث نموده و گفتيم كه
ملك از اعتبارات ضروريه زندگى اجتماعى انسانها است.
و اين اعتبار نظير ساير موضوعات اعتبارى است كه همواره اجتماع بشر در صدد تكميل و اصلاح و رفع نواقص آن و زدودن آثار ناسازگار با سعادت انسانيت آن برآمده است.
كه البته مقام نبوت در اين اصلاح سهم كاملترى را داشته، چون اين مساله در علم الاجتماع مسلم است كه هر سخن و نظريهاى كه بين عامه و خاصه مردم انتشار يابد، در صورتى كه از غريزه خود انسانها سرچشمه گرفته باشد، و قريحه آن را بپسندد، و نفوس، منتظر چنين سخن و نظريهاى باشند، اين سخن قوىترين سبب و عامل براى يكسان كردن تمايلات متفرقه است، و بهتر از هر عامل ديگر مىتواند جمعيتهاى متشتت و پراكنده را متحد، و يك دست كند، بطورى كه قبض و بسطها يكى شود، ارادهها يكى گردد، و هيچ عاملى و هيچ دشمنى نتواند در برابر آن اتحاد مقاومت كند. اين نيز ضرورى و بديهى است كه نبوت از قديمترين عهد تاريخ ظهورش، مردم را به سوى عدل مىخوانده و از ظلم منعشان مىكرده، و به سوى بندگى خدا و تسليم در برابر او تشويق مىنموده، و از پيروى فراعنه طاغى و مستكبرين قدرت طلب نهى مىكرده، و اين دعوت از قرون متمادى، قرنى بعد از قرن ديگر، و در امتى بعد از امت ديگر ادامه داشته، هر چند كه از نظر وسعت و ضيق دعوت در امتهاى مختلف و زمانهاى متفاوت اختلاف داشته، و محال است كه مثل چنين عاملى قوى، قرنهاى متمادى در بين اجتماعات بشرى وجود داشته باشد، و در عين حال هيچ اثرى به جاى نگذارد.
با اينكه مىبينيم قرآن كريم در اين باره قسمت عمدهاى از وحىهايى كه به انبيا (علیه السلام) شده، حكايت نموده، مثلا از نوح حكايت كرده كه در شكوه به پروردگارش مىگفت: ﴿رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَ اِتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مَالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلاَّ خَسَاراً وَ مَكَرُوا مَكْراً كُبَّاراً وَ قَالُوا لاَ تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ﴾1.
و نيز جدال بين آن جناب و بزرگان و قومش را حكايت نموده، مىفرمايد: ﴿قَالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اِتَّبَعَكَ اَلْأَرْذَلُونَ قَالَ وَ مَا عِلْمِي بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ إِنْ حِسَابُهُمْ إِلاَّ عَلىَ رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ﴾2.
و از هود (علیه السلام) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود: ﴿أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ وَ تَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ وَ إِذَا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ﴾1.
و از صالح (علیه السلام) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ وَ لاَ تُطِيعُوا أَمْرَ اَلْمُسْرِفِينَ اَلَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ يُصْلِحُونَ﴾2.
چه كسى مىتواند منكر اين سخن ما باشد، با اينكه موسى (علیه السلام) (پيامبر اولوا العزم) را مىبينيم كه در دفاع از بنى اسرائيل به معارضه با فرعون و روش جائرانه او قيام كرده، و قبل از او ابراهيم (علیه السلام) را مىبينيم كه به معارضه با نمرود برمىخيزد، و بعد از او عيسى بن مريم (علیه السلام) و ساير انبيا را مىبينيم كه هر يك عليه خود سران عصر خود قيام نموده و سيره ظالمانه سلاطين و عظماى عصر خود را تقبيح نموده و مردم را از اطاعت مفسدين و پيروى طاغيان بر حذر مىداشتند.
تا اينجا اشاراتى بود كه به سيره انبياى قبل از اسلام نموديم، و اما پيامبر اسلام و كتاب مقدسش قرآن كريم، در رابطه به دعوتش به سرپيچى از اطاعت مفسدين، و نپذيرفتن ذلت و نيز اخبارى كه از عاقبت امر ظلم و فساد و عدوان و طغيان داده بر كسى پوشيده نيست.
از آن جمله در باره قوم عاد و ثمود و فرعون فرموده: ﴿أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ إِرَمَ ذَاتِ اَلْعِمَادِ اَلَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي اَلْبِلاَدِ وَ ثَمُودَ اَلَّذِينَ جَابُوا اَلصَّخْرَ بِالْوَادِ وَ فِرْعَوْنَ ذِي اَلْأَوْتَادِ اَلَّذِينَ طَغَوْا فِي اَلْبِلاَدِ فَأَكْثَرُوا فِيهَا اَلْفَسَادَ فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾3.
و از اين قبيل آيات كه در قرآن كريم بسيار است.
و اما ملك (بضمه ميم) كه گفتيم آن نيز از اعتباراتى است كه مجتمع انسانى هيچگاه
از آن بىنياز نبوده است، بهترين بيان و كاملترين آن در اثباتش اين آيه است، كه بعد از شرح داستان طالوت مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ لاَ دَفْعُ اَللَّهِ اَلنَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اَلْأَرْضُ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾1. كه در سابق گفتيم چگونه اين آيه شريفه به وجهى بر مدعاى ما دلالت مىكند.
و در قرآن كريم آيات بسيارى است كه متعرض ملك (بضمه ميم) يعنى ولايت و وجوب اطاعت والى و مسائلى ديگر مربوط به ولايت شده است، و آياتى ديگر است كه ملك و ولايت را موهبت و نعمت شمرده، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ آتَيْنَاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً﴾2 و يا مىفرمايد: ﴿وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتَاكُمْ مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ اَلْعَالَمِينَ﴾3، و يا فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ﴾4 و آياتى ديگر از اين قبيل.
چيزى كه هست قرآن مساله سلطنت و حكومت را به شرطى كرامت خوانده كه با تقوا توام باشد، چون در بين تمامى امورى كه ممكن است از مزاياى حيات شمرده شود كرامت را منحصر در تقوا نموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾5.
و چون حساب تقوا تنها به دست خدا است، هيچ كسى نمىتواند با ملاك تقوا بر ديگران بزرگى بفروشد، به همين جهت پس هيچ فخرى براى احدى بر احدى نيست، براى اينكه اگر كسى بخواهد به امور مادى و دنيوى بر ديگران فخر كند كه امور دنيوى فخر ندارد، و قدر و منزلت تنها از آن دين است، و اگر بخواهد با امور اخروى فخر بفروشد كه آنهم به دست خداى سبحان است، (و به قول آن شاعر:
كسى نمىداند در اين بحر عميق | *** | سنگريزه قرب دارد يا عقيق. |
پس ديگر چيزى كه انسان با آن فخر بفروشد باقى نمىماند، و انسانى كه داراى نعمت ملك و سلطنت است از نظر يك مسلمان نه تنها افتخارى ندارد، بلكه بارش سنگينتر و زندگيش تلختر است، بله اگر از عهده اين بار سنگين بر آيد و ملازم عدالت و تقوا باشد البته نزد پروردگارش اجرى عظيمتر از ديگران دارد، و خدا ثواب بيشترى به او مىدهد.
و اين همان سيره صالحهاى است كه اولياى دين ملازم آن بودند، و ما ان شاء الله العزيز اين معنا را در بحثى مستقل و جداگانه كه در باره سيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اهل بيت طاهرينش ايراد خواهيم كرد با رواياتى صحيح اثبات نموده و روشن مىسازيم كه آن حضرات از ملك و سلطنت بيش از جنگ با جبابره چيزى عايدشان نشد، همواره در اين تلاش بودند كه با طغيان طاغيان، و استكبار آنان معارضه نموده، نگذارند در زمين فساد راه بيندازند.
و به همين جهت قرآن مردم را دعوت به اين نكرده كه در مقام تاسيس سلطنت و تشييد بنيان قيصريت و كسرويت برآيند، بلكه مساله ملك را شانى از شؤون مجتمع انسانى مىداند، و اين وظيفه را به دوش اجتماع نهاده است، همانطور كه مساله تعليم و يا تهيه نيرو براى ترساندن كفار را وظيفه عموم دانسته.
بلكه اصل را تشكيل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دين دانسته، از تفرقه و دشمنى نهى نموده و فرموده است: ﴿وَ أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾2.
پس قرآن كريم - به طورى كه ملاحظه مىكنيد مردم را دعوت نمىكند مگر به سوى تسليم خداى يگانه شدن، و از جوامع تنها آن جامعه را معتبر مىداند كه جامعهاى دينى باشد، و جوامع ديگر كه هر يك شريكى براى خدا قرار مىدهند و در برابر هر قصر مشيدى خضوع نموده، در برابر هر قيصر و كسرايى سر فرود مىآورند، و براى هر پادشاهى مرز و حدودى جغرافيايى و
براى هر طايفهاى، وطنى جداگانه قائلند، خرافاتى ديگر از اين قبيل را جزء مقدسات خود مىدانند، طرد نموده، چنين اجتماعى را از درجه اعتبار ساقط مىداند.
بحث فلسفى (در باره استناد امور اعتباريه به خداى سبحان)
هيچ شكى نيست در اينكه خداى تعالى تنها كسى است كه سلسله عليت جاريه در عالم به او منتهى مىشود و او است كه هر علتى را علت كرده و رابطه بين او و ميان اجزاى عالم و سراپاى آن رابطه عليت است، و در بحثهاى مربوط به علت و معلول، اين معنا مسلم و روشن شده كه عليت تنها در هستىها است، نيستىها علت نمىخواهند، به اين معنا كه وجود حقيقى معلول وجودى است كه از علت ترشح شده، و اما غير وجود حقيقى او و امورى كه چيزى جز اعتبار نيستند، از قبيل ماهيت و ملكيت و امثال آن، چيزهايى كه از علت ترشح كنند نيستند، و اصلا از سنخ وجود نيستند، تا محتاج علت باشند، و اين مطلب به عكس نقيض منعكس شده، نتيجه مىدهد كه هر چيزى كه وجود حقيقى ندارد معلول هم نيست، و چون معلول نيست، به واجب الوجود هم منتهى نمىشود.
اينجا است كه مساله استناد بعضى از امور اعتباريه محض، به خداى تعالى مشكل مىشود، زيرا قرار شد امور اعتباريه محض اصلا وجود حقيقى نداشته باشند، و وجود و ثبوتشان تنها وجودى اعتبارى و فرضى باشد آرى اينگونه امور از ظرف فرض و اعتبار تجاوز نمىكند، و چيزى كه حقيقتا وجود ندارد چگونه ممكن است به خدايش مستند كرد؟.
پس چطور بگوييم خدا امر كرد و نهى فرمود؟ و فلان قانون را وضع كرد، با اينكه امر و نهى و وضع، همه امور اعتباريهاند؟ و نيز چگونه بگوييم، خدا مالك و داراى عزت و رزق و غير ذلك است؟.
پاسخى كه حل اين مشكل مىكند اين است كه امور نامبرده هر چند از وجود حقيقى سهمى ندارند، و ليكن آثارى دارند كه آن آثار به بيانى كه مكرر گذشت اسامى اين امور را حفظ نموده، و خود امورى حقيقىاند، كه در حقيقت، اين آثار منسوب و مستند به خداى تعالى است، و اين استناد است كه استناد آن امور اعتباريه را به خدا نيز اصلاح مىكند، و مصحح آن مىشود كه بتوانيم امور اعتباريه نامبرده را هم به خدا نسبت دهيم.
مثلا ملك كه در بين ما اهل اجتماع امرى است اعتبارى و قراردادى، و در هيچ جاى از معناى آن به وجود حقيقى برنمىخوريم، بلكه حقيقتش همان موهومى بودن آن است، ما آن
را وسيله قرار مىدهيم براى رسيدن به آثار حقيقى و خارجى، و آثارى كه جز با آن ملك موهوم نمىتوانيم بدان دست يابيم، اگر آن امر موهوم را امرى حقيقى و واقعى فرض نكنيم، به آن نتائج واقعى نمىرسيم، و آن آثار خارجى همين است كه به چشم خود مىبينيم، توانگران به خاطر داشتن آن ملك موهوم به ديگران زور مىگويند، و در ديگران اعمال سطوت و قدرت نموده، و به حقوق ديگران تجاوز مىكنند، و آنان كه اين ملك موهوم را ندارند، دچار ضعف و ذلت مىشوند، و نيز به وسيله همين ملك موهوم است كه مىتوانيم هر فردى را در مقامى كه بايد داشته باشد قرار داده، حق هر صاحب حقى را بدهيم و آثارى ديگر نظير اينها را بر آن امر موهوم مترتب سازيم.
ليكن از آنجا كه حقيقت معناى ملك و اسم آن ما دام كه آثار خارجيش مترتب است باقى است، لذا استناد اين آثار خارجيه به علل خارجيش عين استناد ملك به آن علل است، و همچنين عزت كه همه حرفهايى كه در باره ملك زده شد در باره آن و در آثار خارجيهاش و استناد آن به علل واقعيش جريان دارد، و همچنين در ساير امور اعتباريه از قبيل امر و نهى و حكم و وضع و غير ذلك.
از اينجا روشن مىگردد كه همه امور اعتباريه به خاطر اينكه آثارش مستند به خداى تعالى است، خود آنها نيز استنادى به خدا دارند، البته استنادى كه لائق ساحت قدس و عزت او بوده باشد.
[سوره آل عمران (3):آيات 28 تا 32]
﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اَللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ ٢٨ قُلْ إِنْ تُخْفُوا مَا فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اَللَّهُ وَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ٢٩ يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّه نَفْسَهُ وَ اَللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبَادِ ٣٠قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٣١ قُلْ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْكَافِرِينَ ٣٢﴾
ترجمه آيات
مؤمنين به هيچ بهانهاى نبايد كفار را ولى و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بين خود كسانى را دارند كه سرپرست شوند و هر كس چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتى ندارد، مگر اينكه از در تقيه، سرپرستى كفار را قبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كسانى كه ترس آورند خدا نيز هست و بازگشت همه به سوى خدا است (28).
بگو اگر آنچه در دلها داريد چه پنهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا بدان آگاه است، و او آنچه را كه در آسمانها و در زمين است مىداند و خدا بر هر چيزى توانا است (29).
روزى كه هر نفسى آنچه را در دنيا كرده چه خير و چه شر برابر خود حاضر مىبيند در آن روز
آرزو مىكند اى كاش بين او و آنچه كرده زمانى طولانى فاصله بود (چون از اعمال خود بر حذر است و شما مردمى كه چنين ترسى در پيش داريد بدانيد كه) خدا هم ترسآور است و از اين رو شما را از خود زنهار مىدهد، كه به بندگانش مهربان است (30).
بگو اگر خدا را دوست مىداريد (كه بايد هم بداريد) بايد مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان بيامرزد كه خدا آمرزگار و مهربان است (31).
بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد اگر قبول نكردند بدانند كه خدا كافران را دوست نمىدارد (32).
بيان آيات
با در نظر داشتن بيانى كه ما در آيات سابق داشتيم، و گفتيم: مقام آيات مقام تعرض حال اهل كتاب و مشركين، و تعريض برايشان است، آيات مورد بحث هم بىربط با آن مطالب نيست، پس بين اين آيات و آن آيات ارتباط هست، در نتيجه مراد از كافرين در اين آيات نيز اعم از اهل كتاب و مشركين است، و اگر از دوستى و اختلاط روحى با كفار نهى مىكند، از دو طايفه نهى مىكند، و اگر مراد از كفار تنها مشركين باشند، بايد گفت آيات متعرض حال آنان است، و مردم را دعوت مىكند به اينكه مشركين را رها نموده به حزب خدا متصل شوند، و خدا را دوست بدارند، و رسول او را اطاعت كنند.
﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾
معناى جمله «مؤمنان كافران را اولياى خود نگيرند»
كلمه اوليا جمع كلمه «ولى» است، كه از ماده ولايت است، و ولايت در اصل به معناى مالكيت تدبير امر است، مثلا ولى صغير يا مجنون يا سفيه، كسى است كه مالك تدبير امور و اموال آنان باشد، كه خود آنان مالك اموال خويشند، ولى تدبير امر اموالشان به دست وليشان است.
اين معناى اصلى كلمه ولايت است، ولى در مورد حب نيز استعمال شده، و به تدريج استعمالش زياد شد، و اين بدان مناسبت بود كه غالبا ولايت مستلزم تصرف يك دوست در امور دوست ديگر است، يك ولى در امور مولى عليه (يعنى كسى كه تحت سرپرستى او است) دخالت مىكند، تا پاسخگوى علاقه او نسبت به خودش باشد، يك مولى عليه اجازه دخالت در امور خود را به وليش مىدهد، تا بيشتر به او تقرب جويد، اجازه مىدهد چون متاثر از خواست و ساير شؤون روحى او است، پس تصرف محبوب در زندگى محب، هيچگاه خالى از حب نيست.
در نتيجه اگر ما كفار را اولياى خود بگيريم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحى پيدا
كردهايم، امتزاج روحى هم ما را مىكشاند به اينكه رام آنان شويم، و از اخلاق و ساير شؤون حياتى آنان متاثر گرديم، (زيرا كه نفس انسانى خو پذير است)، و آنان مىتوانند در اخلاق و رفتار ما دست بيندازند دليل بر اين معنا آيه مورد بحث است، كه جمله ﴿مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ را قيد نهى قرار داده، و مىفرمايد مؤمنين كفار را اولياى خود نگيرند در حالى كه با ساير مؤمنين دوستى نمىورزند، كه از اين قيد به خوبى فهميده مىشود كه منظور آيه اين است كه بفرمايد اگر تو مسلمان اجتماعى و به اصطلاح نوع دوست هستى، بايد حد اقل مؤمن و كافر را به اندازه هم دوست بدارى، و اما اينكه كافر را دوست بدارى، و زمام امور جامعه و زندگى جامعه را به او بسپارى و با مؤمنين هيچ ارتباطى و علاقهاى نداشته باشى، اين بهترين دليل است كه تو با كفار سنخيت دارى و از مؤمنين جدا و بريدهاى و اين صحيح نيست پس زنهار بايد از دوستى با كفار اجتناب كنى.
در آيات كريمه قرآن هم نهى از دوستى با كفار و يهود و نصارا مكرر آمده و ليكن موارد نهى مشتمل بر بيانى است كه معناى اين نهى را تفسير مىكند و كيفيت ولايتى را كه از آن نهى فرموده تعريف مىكند، مانند آيه مورد بحث كه گفتيم مشتمل بر جمله: ﴿مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ است، كه جمله ﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ﴾ را تفسير مىكند.
و همچنين آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلنَّصَارىَ أَوْلِيَاءَ﴾1 كه مشتمل است بر جمله: ﴿بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾، و آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ﴾2 كه دنبالش آيه: ﴿لاَ يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ...﴾3 آمده آن را تفسير مىكند.
و بنابراين آوردن اين اوصاف براى تفسير فرمان «مؤمنين نبايد كافران را اولياى خود بگيرند، و به مؤمنين ديگر اعتنا نكنند» در حقيقت سبب حكم و علت آن را بيان نموده بفهماند دو صفت كفر و ايمان به خاطر تضاد و بينونتى است كه بين آن دو هست، قهرا همان بينونت و فاصله و تضاد به دارندگان صفت كفر با صفت ايمان نيز سرايت مىكند، در نتيجه آن دو را از نظر معارف و عقائد و اخلاق از هم جدا مىكند، ديگر راه سلوك به سوى خداى تعالى و ساير شؤون حياتى آن دو يكى نخواهد بود، نتيجه اين جدايى هم اين مىشود كه ممكن نيست بين آن دو ولايت و پيوستگى برقرار باشد، چون ولايت موجب اتحاد و امتزاج است، و اين دو صفت كه
در اين دو طايفه وجود دارد موجب تفرقه و بينونت است، و وقتى يك فرد مؤمن نسبت به كفار ولايت داشته باشد، و اين ولايت قوى هم باشد، خود به خود خواص ايمانش و آثار آن فاسد گشته، و بتدريج اصل ايمانش هم تباه مىشود.
و به همين جهت است كه در دنبال آيه مورد بحث اضافه كرد: ﴿وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اَللَّهِ فِي شَيْءٍ﴾ و سپس اضافه كرد ﴿إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾، در جمله اول فرمود كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد، و در جمله دوم، مورد تقيه را استثنا كرد، چون تقيه معنايش اين است كه مؤمن از ترس كافر اظهار ولايت براى او مىكند، و حقيقت ولايت را ندارد.
كلمه «دون» در جمله: ﴿مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ چيزى شبيه ظرف است، كه معناى «نزد» را مىدهد البته بويى هم از معناى «فرومايگى و قصور» در آن هست، و معنايش اين است كه مؤمنين به جاى مردم با ايمان مردم كفر پيشه را ولى خود نگيرند، كه جايگاه و موقعيت آنان نسبت به مقام و موقعيت مردم با ايمان، پست و بىمايه است، چون جاه و مقام مؤمنين بلندتر از مكان كفار است.
و ظاهرا اصل در معناى كلمه «دون» همين باشد كه خاطر نشان نموده و گفتيم: «دو چيز در معناى آن هست، يكى نزديكى، و ديگرى پستى».
پس اينكه عرب مىگويد: «دونك زيد» معنايش اين است كه زيد نزديك تو و در درجهاى پستتر از درجه تو است، و ليكن كلمه مورد بحث در معناى كلمه «غير» هم استعمال شده از آن جمله در قرآن كريم آمده: ﴿إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ ﴾1 ﴿وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ﴾2 البته در آيه دومى هم ممكن است به معناى (غير اين) باشد، و هم به معناى كوچكتر از اين.
و همچنين كلمه مورد بحث ما بعنوان اسم فعل استعمال مىشود، مثل اينكه گفتيم: عرب مىگويد: «دونك زيد» يعنى زيد را متوجه باش و از نظر دور مدار، تمامى اين استعمالات از اين باب است كه معناى كلمه با معانى موارد استعمال انطباق دارد، نه اينكه كلمه مورد بحث چند معنا داشته باشد.
﴿وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اَللَّهِ فِي شَيْءٍ﴾ منظور از اينكه مىفرمايد: «هر كس چنين كند» اين است كه هر كس كفار را به
جاى مؤمنين اوليا بگيرد، چنين و چنان مىشود، و اگر نام عمل را نبرد و به جاى آن لفظى عام آورد، براى اشاره به اين نكته بوده، كه گوينده آن قدر از پذيرفتن ولايت كفار نفرت دارد كه نمىخواهد حتى نام آن را ببرد، همانطور كه خود ما از هر قبيحى، با كنايه تعبير مىكنيم، و باز به همين جهت است كه نفرمود: «و من يفعل ذلك من المؤمنين - و هر كس از مؤمنين چنين كند» چون خواست ساحت مؤمنين را پاكتر از آن بداند، كه مثل چنين عملى را به آنان نسبت دهد.
و كلمه «من» در جمله: «من الله» به معناى ابتدا است، و در مثل چنين مقامى معناى گروهگرايى را افاده مىكند، و به آيه چنين معنا مىدهد: «و كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد»، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾1.
و نيز در حكايتى كه از ابراهيم (علیه السلام) كرده فرموده: ﴿فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي﴾2
يعنى از حزب من است، و به هر حال، پس معناى آيه (و خدا داناتر است) اين است كه چنين كسى در هيچ حالى و اثرى برقرار در حزب خدا نيست.
جملهاى كه دلالت بر جواز و مشروعيت «تقيه» مىكند
﴿إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾ كلمه «اتقاء» در اصل از ماده «وقايه از خوف» گرفته شده و چه بسا از باب استعمال مسبب در مورد سبب به معناى خود خوف هم استعمال شود، و شايد تقيه در مورد آيه نيز از همين قبيل باشد.
اين را هم بگوئيم كه استثناى در اين آيه استثناى منقطع است، يعنى استثنايى است بدون مستثنا منه، چون آنچه به نظر مىرسد مستثنا منه باشد، در واقع مستثنا منه نيست، زيرا اظهار محبت دروغى و از ترس، محبت واقعى نيست، و همچنين اظهار ساير آثار ولايت اگر دروغى و از ترس باشد ولايت واقعى نيست، چون خوف و محبت كه مربوط به قلب است، دو صفت متضادند، كه دو اثر متقابل در قلب دارند، چگونه ممكن است در يك قلب متحد شوند، و در نتيجه استثناى در جمله: «و هر كس چنين كند از حزب خدا نيست مگر آنكه توليش از ترس باشد»، استثناى متصل باشد.
و اين آيه شريفه دلالتى روشن بر جواز تقيه دارد، از ائمه اهل بيت (علیه السلام) هم اين استفاده روايت شده، هم چنان كه آيهاى كه در باره داستان عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه نازل شده اين دلالت را دارد، و آيه اين است كه مىفرمايد: ﴿مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَ لَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اَللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾1.
و كوتاه سخن اينكه، كتاب و سنت هر دو بر جواز تقيه بطور اجمال دلالت دارند، اعتبار عقلى هم مؤيد اين حكم است، چون دين جز اين نمىخواهد و شارع دين هم جز اين هدفى ندارد كه حق را زنده كند و جان تازهاى بخشد، و بسيار مىشود كه تقيه كردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفين حق عمل كردن مصلحت دين و حيات آن را چنان تامين مىكند كه ترك تقيه آن طور تامين نكند، و اين قابل انكار نيست، مگر كسى بخواهد منكر واضحات شود، و ما ان شاء الله در بحث روايتى كه مىآيد و نيز در تفسير آيه 106 سوره نحل در اين باره باز سخنى خواهيم داشت.
تهديد و تحذير شديد به كسانى كه كافران را ولى و دوست مىگيرند
﴿وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ﴾ كلمه «تحذير» كه مصدر فعل «يحذر» است مصدر باب تفعيل است، و ثلاثى مجرد آن كلمه «حذر» است، كه به معناى احتراز از امرى ترسآور است، و در آيه كه مىفرمايد «خدا شما را از خودش بر حذر مىدارد»، بر حذر داشتن از عذاب او است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ كَانَ مَحْذُوراً﴾2، و نيز پيامبر را از منافقين و از فتنه كافر بر حذر داشته، مىفرمايد: ﴿هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ﴾3 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ اِحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ﴾4
و در آيه مورد بحث و بعد از دو آيه، مسلمانان دوستدار كفار را از خودش بر حذر ساخته، و وجه آن تنها اين است كه بفهماند خداى سبحان خودش مخوف و واجب الاحتراز است، و از نافرمانيش بايد دورى كرد، و خلاصه بفهماند بين اين مجرم و بين خداى تعالى چيز مخوفى غير خود خدا نيست، تا از آن احتراز جويد، يا خود را از خطر او در حصن و قلعهاى متحصن كند.
بلكه مخوف خود خدا است، كه هيچ چيزى كه مانع او شود وجود ندارد و نيز بين مجرم و خدا هيچ مايه اميدى كه بتواند شرى از او دفع كند وجود ندارد، نه هيچ صاحب ولايتى، و نه شفيعى، بنابراين در آيه شريفه شديدترين تهديد آمده و تكرار آن در يك مقام اين تهديد شديد را زيادتر و شديدتر مىگرداند، و باز با تعقيب جمله مورد بحث با دو جمله ديگر يعنى جمله ﴿وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ﴾ و جمله ﴿وَ اَللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبَادِ﴾ كه بيانش خواهد آمد اين شدت را مىافزايد.
با بيانى ديگر مىتوان فهميد كه چرا خداى تعالى دوستدار كفار را از خودش بر حذر داشته، و آن اين است كه از لابلاى اين آيه و ساير آياتى كه از دوستى با غير مؤمنين نهى فرموده، برمىآيد كه اين قسم دوستى خارج شدن از زى بندگى است، و مستقيما ترك گفتن ولايت خداى سبحان و داخل شدن در حزب دشمنان او و شركت در توطئههاى آنان براى افساد امر دين او است.
و كوتاه سخن اينكه دوستى با كفار طغيان و افساد نظام دين است، كه بدترين و خطرناكترين ضرر را براى دين دارد، حتى ضررش از ضرر كفر كفار و شرك مشركين نيز بيشتر است، زيرا آن كس كه كافر و مشرك است، دشمنيش براى دين آشكار است، و به سهولت مىتوان خطرش را از حومه دين دفع نموده و از خطرش بر حذر بود، و اما مسلمانى كه دعوى صداقت و دوستى با دين مىكند، و در دل دوستدار دشمنان دين است، و قهرا اين دوستى اخلاق و سنن كفر را در دلش رخنه داده، چنين كسى و چنين كسانى ندانسته حرمت دين و اهل دين را از بين مىبرند، و خود را به هلاكتى دچار مىسازند كه ديگر اميد حيات و بقايى باقى نمىگذارد.
و سخن كوتاه اينكه اين قسم دوستى طغيان است، و امر طاغى به دست خود خداى سبحان است، اين نكته را در اينجا داشته باش تا ببينيم از آيات سوره فجر چه استفاده مىكنيم: ﴿أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ إِرَمَ ذَاتِ اَلْعِمَادِ اَلَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي اَلْبِلاَدِ وَ ثَمُودَ اَلَّذِينَ جَابُوا اَلصَّخْرَ بِالْوَادِ وَ فِرْعَوْنَ ذِي اَلْأَوْتَادِ اَلَّذِينَ طَغَوْا فِي اَلْبِلاَدِ فَأَكْثَرُوا فِيهَا اَلْفَسَادَ فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَابٍ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾1.
خوب، از اين آيات استفاده كرديم كه طغيان طاغى، وى را به كمينگاه خدا
مىكشاند، كمينگاهى كه غير از خدا در آن نيست، و تازيانه عذاب را بر سرش فرود مىآورد، و كسى نيست كه مانع او شود.
از اينجا معلوم مىشود تهديد به تحذير از خود خدا در جمله: ﴿وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ﴾ براى آن است كه دوستى با كفار، از مصاديق طغيان بر خدا به ابطال دين او و افساد شرعيت او است.
دليل بر گفتار ما آيه زير است، كه مىفرمايد: ﴿فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَ مَنْ تَابَ مَعَكَ وَ لاَ تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ وَ لاَ تَرْكَنُوا إِلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ اَلنَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لاَ تُنْصَرُونَ﴾1 و اين همان آيهاى است كه (بطورى كه در حديث2
آمده) رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود اين آيه مرا پير كرد، و دلالتش بر نظر ما از اين باب است كه اين دو آيه - بطورى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست، - ظهور در اين دارند كه اعتماد به كفار ستمگر، طغيان است طغيانى كه دنبالش فرا رسيدن آتش حتمى است، آنهم فرا رسيدنى كه ناصر و دادرسى با آن نيست، و اين همان انتقام الهى است، كه به بيان گذشته ما عاصم و بازدارندهاى از آن نيست.
از اينجا اين نكته هم روشن مىشود كه جمله: ﴿وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ﴾ دلالت دارد بر اينكه تهديد در آن به عذابى حتمى است، چون از خود خدا تحذير كرده، و تحذير از خود خدا دلالت دارد كه ديگر حايلى بين او و عذاب وجود ندارد و كسى نمىتواند خدا را با اينكه تهديد به عذاب كرده از عذابش جلوگير شود، پس نتيجه قطعى مىدهد كه عذاب نامبرده واقع شدنى است، هم چنان كه دو آيه سوره هود نيز اين معنا را مىفهماند.
و اينكه فرمود: ﴿وَ إِلَى اَللَّهِ اَلْمَصِيرُ﴾ دلالت دارد بر اينكه شما از اين عذاب راه گريزى نداريد، و خدا هم از آن صرفنظر نمىكند، و اين خود تهديد در جمله قبلى را تاكيد مىنمايد. و اين آيات يعنى آيه: ﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ﴾ و آيات بعدش از خبرهاى غيبى قرآن كريم است، كه توضيح آن ان شاء الله در سوره مائده مىآيد.
﴿قُلْ إِنْ تُخْفُوا مَا فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اَللَّهُ...﴾ بگو اگر آنچه در دل داريد چه نهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا آن را مىداند، اين آيه
نظير آيه: ﴿وَ إِنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُمْ بِهِ اَللَّهُ﴾1 است با اين تفاوت كه در آيه مورد بحث ابتدا نهان داشتن را و سپس اظهار كردن را آورده، و در آيه سوره بقره بعكس ذكر فرموده، و اين بطورى كه گفتهاند بدان جهت است كه آيه مورد بحث فرموده چه آن كنيد و چه اين كنيد خدا آن را مىداند و در آيه سوره بقره فرموده: «خدا آن را حساب مىكند»، و مناسبتر به حال دانستن اين است كه متعلق به مخفى شود، و مناسبتر به حال حساب كردن اين است كه متعلق به ظاهر و آشكار گردد.
در آيه شريفه رسول گرامى خود را مامور نموده اين حقيقت را ابلاغ كند كه آنچه در نفس دارند چه پنهانش كنند و چه اظهارش بدارند، خدا آن را مىداند و خودش آن را بيان نكرده، با اينكه در آيات سابق حقايق را خود خدا بيان مىكرد و اين تغيير سياق جز براى اين نبوده كه بفهماند خدا بزرگتر از آن است كه خودش با افرادى كه مىداند در آينده با او مخالفت مىكنند، هم كلام شود، هم چنان كه نظير اين تغيير سياق را در جمله ﴿وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ...﴾ ديديم.
و در جمله: ﴿وَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ مشابهتى با آيه سوره بقره هست، كه در سابق در باره اين مشابهت سخن رفت.
﴿يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ﴾ از اتصال سياق كلام برمىآيد كه اين آيه تتمه گفتار در آيه قبلى باشد، كه در آن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مامور به ابلاغ كرده بود، و ظرف (يوم) متعلق به مطلبى تقديرى است، و تقدير كلام «اذكر يوم تجد...» است، يعنى بياد آر روزى را كه چنين و چنان مىشود، و يا متعلق به جمله: ﴿يَعْلَمْهُ اَللَّهُ وَ يَعْلَمُ...﴾ است، خواهى گفت در اين صورت معناى آيه اين مىشود كه خدا در آن روز علم پيدا مىكند، و حال آنكه خدا هميشه عالم است، جواب مىگوئيم اين عيبى ندارد، براى اينكه كلمه «روزى كه» ظرف است براى علم خدا بدانچه كه ما از احوال قيامت مشاهده مىكنيم، نه به اصل روز قيامت، و به عبارتى ديگر كلمه روز ظرف است براى علم خدا بالنسبه به ظهور امر براى ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحيه خدا هم چنان كه آيه زير كه مىفرمايد خدا در قيامت مالك و قادر است منافات ندارد با اينكه در دنيا هم مالك و قادر باشد، چون گفتيم منظور ظهور ملك و قدرت خدا در قيامت است و آيه چنين است: ﴿يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفىَ عَلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ
اَلْقَهَّارِ﴾1.
و نيز فرموده: ﴿لاَ عَاصِمَ اَلْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ﴾2 يعنى امروز كسى نيست كه شما را از خشم خدا نگهدارد.
و باز مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ يَرَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ اَلْعَذَابَ أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾3.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ اَلْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ﴾4 با اينكه همه مىدانيم كه ملك و قدرت و قوت و امر تنها در قيامت از آن خدا نيست در دنيا نيز حقيقت ملك و قدرت و امر از آن او است، و اگر در اين آيات مختص روز قيامت شده، بدين جهت بوده كه اين حقايق در قيامت براى ما روشن مىشود، بطورى كه ديگر شكى برايمان نمىماند، (بخلاف دنيا كه ملكيتهاى موهوم نمىگذارد آن طور كه بايد متوجه مالكيت خدا شويم) پس روشن شد كه اگر ظرف (يوم) را متعلق بجمله ﴿يَعْلَمْهُ اَللَّهُ﴾ بدانيم مستلزم اين نيست كه خدا را تنها در قيامت، عالم به سرائر و باطن خوب يابد مردم بدانيد.
علاوه بر اينكه كلمه «محضرا» هم بر اين معنا دلالت دارد، زيرا مىتوانست بفرمايد: «حاضرا»، ولى احضار كه به معناى حاضر ساختن موجود غايب از انظار است، بما مىفهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنيا هم عالم بدان بوده و آن را محفوظ داشته، روز قيامت براى صاحبانش اظهار مىدارد، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿وَ رَبُّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ﴾5.
و نيز فرموده: ﴿وَ عِنْدَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ﴾6.
و كلمه «تجد» از ماده و جدان است، كه ضد فقدان را معنا مىدهد، و كلمه «من» در جمله: «من خير» و جمله «من سوء» بيانيه است، و بطورى كه از ظاهر سياق برمىآيد جمله: ﴿مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ...﴾ عطف است بر جمله: ﴿مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ﴾ و اين آيه از آياتى است كه
بر تجسم اعمال دلالت مىكند، كه بحث در باره آن در سوره بقره گذشت.
﴿تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً﴾ ظاهرا اين جمله خبرى است از مبتدايى كه حذف شده، و آن مبتدا ضميرى است كه به كلمه «نفس» برمىگردد، و كلمه: «لو» براى تمنى است، كه در قرآن در موارد بسيارى قبل از حرف «ان» بفتحه همزه استعمال شده، پس اينكه بعضى گفتهاند چنين استعمالى جايز نيست، و بايد مواردى كه در قرآن آمده به نحوى تاويل كرد حرف صحيحى نيست.
و كلمه «أمد» معناى فاصله زمانى را افاده مىكند. راغب1 در مفردات خود گفته كلمه «أمد» و كلمه «ابد» معنايى نزديك بهم دارند. با اين فرق كه كلمه «ابد» عبارت است از مدت زمانى كه حدى معين ندارد، و به همين جهت به هيچ قيدى مقيد نمىشود، و گفته نمىشود: «ابد توقف فلانى در اين شهر»، و اما أمد، مدتى است كه حد برمىدارد، و ليكن در صورتى كه مطلق ذكر شود حدش براى ما مجهول است، گاهى هم بطور انحصار و مقيد مىآيد، مثل اينكه بگويى: «أمد توقف زيد در اين شهر» يعنى زمان توقف او. و فرق بين دو كلمه «زمان» و «أمد» اينست كه أمد همواره به اعتبار هدف و غايت استعمال مىشود، ولى زمان هم در مبدأ به كار مىرود و هم در غايت و نهايت، و لذا بعضى گفتهاند دو كلمه «أمد» و «مدى» معنايى نزديك به هم دارند.
جمله ﴿تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً﴾ دلالت دارد بر اينكه حاضر شدن عمل زشت باعث ناراحتى نفس مىشود، هم چنان كه از راه مقابله فهميده مىشود كه عمل خير باعث مسرت نفس مىگردد، و اگر فرمود صاحب عمل زشت دوست مىدارد كه: اى كاش بين او و آن عمل، فاصلهاى زمانى مىبود، و نفرمود دوست مىدارد كه كاش اصلا آن عمل را نكرده بود، براى اين است كه عمل خود را حاضر مىبيند و مىبيند كه خداى تعالى عملش را حفظ كرده، ديگر هيچ آرزويى نمىتواند داشته باشد، بجز اينكه بگويد اى كاش در چنين موقعيتى كه سختترين احوال است بين من و اين عمل زشت فاصله زيادى بود، و اينطور نزدم حاضر نمىشد، هم چنان كه به همنشين بد خود نظير اين سخن را مىگويد و خداى تعالى آن را چنين حكايت مىكند، ﴿نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿حَتَّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ﴾2.
﴿وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ وَ اَللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبَادِ﴾ در اينجا دو باره تحذير را ذكر نموده و اين أهميت مطلب را مىرساند و بر كسى پوشيده نيست كه تهديد را به نهايت درجه مىرساند ممكن هم هست تحذير دوم ناظر به عواقب معصيت در آخرت باشد، هم چنان كه مورد نظر اين آيه هم همين است، و تحذير اول ناظر به وبال و آثار سوء دنيايى و يا اعم از دنيايى و آخرتى باشد.
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبَادِ﴾ در عين اينكه از رأفت و مهر خداى تعالى نسبت به بندگانش حكايت مىكند، و مخصوصا ذكر كلمه «عباد» كه يادآور بندگى و رقيت است و حاكى ديگرى از اين رأفت است، در عين حال دليل ديگرى بر تشديد آن تهديد نيز مىباشد براى اينكه امثال اين تعبيرها در مورد تهديد و تحذير مىفهماند كه تهديد كننده و گوينده آن، خيرخواه و رؤوف به شنونده است و جز خير و صلاح او را نمىخواهد، هم چنان كه خود ما به كسى كه نسبت به او رؤوف هستيم مىگوئيم: زنهار، مبادا در فلان كار سر به سر من بگذارى، چون سوگند خوردهام هر كس متعرض من شود مسامحه دربارهاش روا ندارم، جلوتر خبرت كردم چون دوستت دارم.
در نتيجه برگشت معنا به اين مىشود (و خدا داناتر است) كه مثلا فرموده باشد خداى تعالى به خاطر رأفت نسبت به بندگان خودش آنان را قبل از اينكه متعرض امثال اين نافرمانيها شوند، و به وبال آن گرفتار آيند، و بالى كه حتمى و غير قابل تخلف است يعنى نه شفاعتى دفعش مىكند و نه هيچ دافعى ديگر، هشدار مىدهد.
﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ ﴾
سخنى در باره «حب» و «دوست داشتن خدا» در ذيل جمله: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ...﴾
در تفسير آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ...﴾1، گفتارى پيرامون مساله «حب» داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است، همانطور كه به غير خداى تعالى تعلق مىگيرد.
در اينجا اين بحث را اضافه مىكنيم كه: خداى سبحان به طورى كه كلام مجيدش با بانگ رسا اعلام مىدارد و جاى ترديد باقى نمىگذارد، بنده خود را به سوى ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مىكند، از آن جمله مىفرمايد: ﴿أَلاَ لِلَّهِ اَلدِّينُ اَلْخَالِصُ﴾2.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اَللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ﴾1 و آياتى ديگر از اين قبيل.
در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين وقتى به معناى واقعى كلمه، محقق مىشود كه شخص عابد همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمىكند مگر با حب قلبى و علاقه درونى، در عبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى دنيوى، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى، يعنى رسيدن به بهشت و خلاصى از آتش و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كه در عبادتش محبتى بغير خدا نداشته باشد.
حال ببينيم حب چيست؟ و چه آثارى دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيلهاى است براى اينكه ميان هر طالبى با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر مريدى را به مرادش برساند، و حب اگر مريد را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب مىرساند، براى اين است كه نقص محب را به وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش تمام و كامل گردد.
پس براى محب هيچ بشارتى بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش دوستش دارد، اينجا است كه دو حب با هم تلاقى مىكنند و از دو سو غنج و دلال رد و بدل مىشود.
پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوى آن كشيده مىشود و در صدد تهيه كردنش بر مىآيد، براى اين است كه به وسيله آن نقصى را كه (همان گرسنگى باشد) در خود احساس مىكند برطرف نمايد، و يا اگر عمل زناشويى را دوست مىدارد و در صدد رسيدن به آن بر مىآيد براى اين است كه نقصى را كه در خود سراغ دارد (كه همان شهوت است) از خود برطرف نمايد.
و همچنين دلش براى ديدن دوستش پر مىزند و اين علاقه باعث مىشود كه بپا خيزد و در صدد ديدار با او برآيد. و به وسيله انس با او، تنگى حوصله خود را جبران كند. و به همين منوال اگر عبد مولاى خود را دوست مىدارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مىورزد براى اين است كه خود را اسير و گرفتار حق او مىداند، عبد، خود را اسير حقوق مولا، و خادم، خود را رهين احسان مخدوم مىداند و مىخواهد سنگينى اين حق را از دوش خود بيفكند.
و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر بگيريد و يا داستانهاى عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مىبينيد كه با همه اختلافى كه در آنان هست، در اين مطلب شريكاند، كه مىخواهند با وصل به محبوب، خلاى را از خود پر كنند.
پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مىدارد، هيچ هدفى جز اين ندارد كه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست مىدارد و خدا براى او باشد همانطور كه او براى خدا است، اين است حقيقت امر.
چيزى كه هست خداى سبحان در كلام مجيدش هر حبى را حب نمىشمارد چون حب (كه حقيقتش علقه و رابطهاى است ميان دو چيز)، وقتى حب واقعى است كه با ناموس حب حاكم در عالم وجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چيز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث مىشود كه انسان در برابر هر چيزى كه در جانب محبوب است تسليم باشد.
در مورد دوستى خدا هم همين طور است. خداى سبحان كه خداى واحد است و هر موجودى در تمامى شؤون وجوديش به او متكى است، و همه تلاشش در يافتن وسيلهاى به سوى او است، خدايى كه تمامى خرد و كلان عالم به سوى او باز مىگردد، بايد دوستى و اخلاص با او توأم با قبول دين او باشد كه همان دين توحيد و طريقه اسلام است.
لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و تسليم در برابر اوست
كسى كه خدا را دوست مىدارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از دين او پيروى كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان دينى است كه سفراى خدا مردم را به سوى آن مىخوانند و انبيايش و رسولانش به سوى آن دعوت مىكنند و مخصوصا آخرين اديان الهى يعنى دين اسلام كه در آن اخلاصى هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دين فطرى است كه خاتم همه شرايع و طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله و سلم) مساله نبوت ختم گرديد و اين نكتهاى كه ما تذكر داديم مطلبى است كه هيچ متدبر در قرآن، در آن مطلب ترديد نمىكند.
و چگونه ممكن است ترديد كند، با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) طريقه و راهى را كه پيموده، راه توحيد و طريقه اخلاص معرفى نموده است، چون پروردگارش او را دستور داده كه راه خود را چنين معرفى كند و فرموده: ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللَّهِ عَلىَ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي وَ سُبْحَانَ اَللَّهِ وَ مَا أَنَا مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾1 كه در اين آيه سبيل خود را
عبارت دانسته از دعوت به سوى خدا با بصيرت، و پرستش خالصانه و بدون شرك پس سبيل پيامبر اسلام دعوت و اخلاص و پيروى او در اين دعوت و اخلاص است.
پس دعوت و اخلاص بالاصاله صفت خود آن جناب و به تبع صفت پيروان او است.
آن گاه در آيه: ﴿ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلىَ شَرِيعَةٍ مِنَ اَلْأَمْرِ فَاتَّبِعْهَا﴾1 مىفرمايد: شريعتى را كه تشريع كرده تبلور دهنده اين سبيل، يعنى سبيل دعوت و اخلاص است.
و نيز در آيه: ﴿فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ﴾2 آن سبيل را براى بار دوم روش تسليم خدا شدن خوانده: و در آيه شريفه: ﴿وَ أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ﴾3 روش اسلام را به خودش نسبت داده، و آن را صراط مستقيم خود خوانده است. پس با اين بيان و اين آيات روشن گرديد كه اسلام يعنى شريعتى كه براى پيامبر اسلام تشريع شده، (و عبارت است از مجموع معارف اصولى و اخلاقى و عملى و سيره آن جناب در زندگى)، همان سبيل اخلاص است، اخلاص براى خداى سبحان كه زير بنايش حب است پس اسلام دين اخلاص و دين حب است.
و از بيانات طولانى گذشته معناى آيه مورد بحث ما روشن مىگردد، و معلوم مىشود آيه: ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ﴾، چه معنايى دارد، پس مراد از آيه «و خدا داناتر است» اين شد كه اگر مىخواهيد در عبادت خود خالص شويد و عبادت شما بر اساس حب حقيقى باشد، اين شريعت را كه زير بنايش حب است و تبلور دهنده اخلاص و اسلام مىباشد و صراط مستقيم خدا است و سالك خود را با نزديكترين راه به خدا مىرساند، پيروى كنيد، كه اگر مرا در سبيل و طريقهام كه چنين وضعى دارد پيروى كنيد، خداى تعالى شما را دوست مىدارد و همين بزرگترين بشارت براى محب است، در اينجا است كه آنچه را مىخواهيد مىيابيد، و همين است آن هدف واقعى و جدى كه هر محبى در محبتش به دنبال آن است، اين آن مطلبى است كه آيه شريفه با اطلاقش آن را افاده مىكند.
و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آياتى در نظر بگيريم كه از دوستى با كفار نهى مىكرد و بخواهيم ارتباطش را با آن آيات حفظ كنيم، و در نظر بگيريم كه در معناى ولايت دوستى بين ولى و متولى برقرار است، نتيجه مىگيريم كه آيه شريفه مىخواهد
بشر را از همين راه ولايت به پيروى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعوت كند، البته در صورتى كه در دعوى ولايت خدا صادق بوده و به راستى از حزب خدا باشند، مىفرمايد ولايت خدا با پيروى كفار و تابع هوا و هوسهاى آنان شدن، نمىسازد، ولايت هم كه جز با پيروى معنا ندارد، پس اگر واقعا دوستدار خدايند، بايد پيامبر او را پيروى كنند نه مال و جاه و مطامع و لذاتى را كه نزد كفار است، در آيه زير كه فرموده: ﴿ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلىَ شَرِيعَةٍ مِنَ اَلْأَمْرِ فَاتَّبِعْهَا وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾1.
توجه مىكنيد كه چگونه در آيه دوم از معناى اتباع به معناى ولايت منتقل مىشود.
پس بر كسى كه مدعى ولايت خدا و دوستى او است واجب است كه از رسول او پيروى كند تا اين پيرويش به ولايت خدا و به حب او منتهى شود.
و اگر در آيه مورد بحث به جاى ولايت خدا حب خدا را آورده، جهتش اين است كه اساس، و زيربناى ولايت «حب» است و اگر تنها به ذكر حب خدا اكتفاء نمود و سخنى از حب رسول و ساير دوستان خدا نكرد، براى اين بود كه در حقيقت ولايت و دوستى با رسول خدا و مؤمنين، به دوستى خدا برگشت مىكند.
مغفرت الهى و در نتيجه، افاضه رحمت الهى، اثر نزديكى خدا به بنده است
﴿وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ رحمت واسعه الهيه و فيوضات صورى و معنوى غير متناهى كه نزد خدا است، موقوف بر شخص و يا صنفى معين از بندگانش نيست، و هيچ استثنايى نمىتواند حكم افاضه على الاطلاق خدا را مقيد كند و هيچ چيزى نمىتواند او را ملزم بر امساك و خوددارى از افاضه نمايد، مگر اينكه طرف افاضه استعداد افاضه او را نداشته باشد و يا خودش مانعى را به سوء اختيار خود پديد آورد، و در نتيجه از فيض او محروم شود.
و آن مانعى كه مىتواند از فيض الهى جلوگيرى كند گناهان است كه نمىگذارد بنده او از كرامت قرب به او و لوازم قرب (بهشت و آنچه در آن است) برخوردار گردد، و ازاله اثر گناه از قلب، و آمرزش و بخشيدن آن تنها كليدى است كه در سعادت را باز مىكند، و آدمى را
به دار كرامت وارد مىسازد، و بدين جهت است كه دنبال جمله ﴿يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ﴾ فرمود: ﴿وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾، چون كلمه حب همانطور كه در سابق گذشت محب را به سوى محبوب جذب مىكند، (و نيز محبوب را به سوى محب مىكشاند).
پس همانطور كه حب بنده باعث قرب او به خدا گشته و او را خالص براى خدا مىسازد و بندگيش را منحصر در خدا مىكند، محبت خدا به او نيز باعث نزديكى خدا به او مىگردد و در نتيجه حجابهاى بعد و ابرهاى غيبت را از بين مىبرد، و حجاب و ابرى به جز گناه نيست.
پس نزديكى خدا به بنده، گناهان او را از بين مىبرد و مىآمرزد و اما كرامتهاى بعد از مغفرت، ديگر هيچ بهانه نمىخواهد، بلكه افاضه وجود الهى كافى در آنست كه بيانش در سابق گذشت.
دقت در آيه شريفه ﴿كَلاَّ بَلْ رَانَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ كَلاَّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ﴾1 و نيز دقت در آيه: ﴿يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾2 در تاييد بيان ما كافى است. ﴿قُلْ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ﴾ در حالى كه آيه قبلى مردم را دعوت مىكرد به پيروى از رسول و پيروى كه معناى لغويش دنبال روى است وقتى فرض دارد كه متبوع در حال رفتن به راهى باشد و تابع دنبال او، آن راه را برود و راهى كه رسول خدا مىرود صراط مستقيم است كه صراط خداست و شريعتى است كه او براى پيغمبرش تشريع كرده و اطاعت آن جناب را در پيمودن آن راه بر مردم واجب ساخته، با اين حال براى بار دوم در اين آيه نيز معناى پيروى رسول را در قالب عبارت: «اطاعت او كنيد» تكرار فرمود تا اشاره كرده باشد به اينكه سبيل اخلاص كه همان راه رسول است عينا همان مجموع اوامر و نواهى و دعوت و ارشاد او است.
پس پيروى از رسول و پيمودن راه او، اطاعت خدا و رسول او است در شريعتى كه تشريع شده، و شايد اينكه نام خدا را با رسول ذكر كرد براى اشاره به اين باشد كه هر دو اطاعت يكى است، و ذكر رسول با نام خداى سبحان براى اين بود كه سخن در پيروى آن جناب بود.
از اينجا روشن مىشود اينكه بعضى از مفسرين گفتهاند: معناى آيه: «اطيعوا الله فى كتابه و الرسول فى سنته»1 سخن درستى نيست.
براى اينكه گفتيم از مقام آيه استفاده مىشود كه گويى جمله: ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ...﴾ بيانگر آيه ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي...﴾ است.
چرا كه آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه اطاعت خدا و اطاعت رسول يك اطاعت است، و به همين جهت امر به اطاعت در آيه تكرار نشد، و اگر مورد اطاعت خدا غير مورد اطاعت رسول بود، مناسب بود كه بفرمايد: «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول» همانطور كه در آيه شريفه: ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ﴾2 بخاطر اقتضاء مقام، كلمه «اطيعوا» تكرار شده است.
اين را هم بگوئيم و بگذريم، كه سخن در آيه شريفه، از حيث اطلاقش و منطبق بودن اطلاقش بر مورد، نظير همان مطلبى است كه در آيه قبلى بيان شد.
﴿فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْكَافِرِينَ﴾ در اين آيه شريفه دلالتى هست بر اينكه هر كس از دستور ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ﴾ سرپيچى كند كافر است، هم چنان كه ساير آياتى هم كه از دوستى كفار نهى مىكند بر اين معنا دلالت دارد و نيز در اين آيه شريفه اشعارى است به اينكه اين آيه چيزى شبيه به بيان، براى آيه قبلش مىباشد، چون آيه قبلى اثبات دوستى خدا براى مؤمنين مىكرد كه تسليم فرمان اتباع بودند، و اين آيه نيز پس از دستور به اطاعت خدا و رسول مىفرمايد: «خدا كافرين به امر اتباع را دوست نمىدارد»، پس آيه دوم بيانگر آيه اول است. (دقت بفرمائيد) از سخنانى كه پيرامون اين آيات كريمه به ميان آمد، چند نكته به دست آمد:
چهار نكته كه از آيات كريمه گذشته استفاده شد
اول اينكه: تقيه به طور اجمال و سربسته امرى است مشروع.
دوم اينكه: مؤاخذه و عذاب كسى كه كفار را دوست بدارد و نهى خدا از آن را اعتنا نكند، حتمى و قطعى است، و به هيچ وجه تخلف نمىپذيرد، و جزء قضاهاى حتمى خدا است.
سوم اينكه: شريعت الهى دستوراتى عملى و اخلاقى و عقيدتى است كه در حقيقت اخلاص للَّه را تبلور داده و مجسم مىسازد، هم چنان كه اخلاص للَّه مجسم شده حب للَّه، و
دوستى او است.
و به عبارتى ديگر دين خدا كه مجموع معارف الهى و دستورات اخلاقى و احكام عملى است، با همه عرض عريضش جز به اخلاص فقط، تحليل نمىشود، يعنى اگر آن را موشكافى كنيم، مىبينيم كه تنها و تنها به اخلاص منتهى مىشود، و اخلاص همين است كه انسان براى خود و صفاتش (يعنى اخلاقش)، و اعمال ذاتش، و افعال خود زير بنائى به غير از خداى واحد قهار سراغ نداشته باشد، و اين اخلاص نامبرده را اگر تحليل و موشكافى كنيم جز به حب منتهى نمىشود، اين از جهت تحليل، و اما از جهت تركيب، حب نامبرده به اخلاص منتهى مىشود و اخلاص به مجموع احكام شريعت، هم چنان كه دين به يك نظر ديگر به تسليم و تسليم به توحيد منتهى مىگردد.
چهارم اينكه: دوستى كفار كفر است، و مراد از اين كفر، كفر در فروع دين است، نه در اصول دين، نظير كفر مانع زكات و تارك صلات و ممكن است كفر چنين افراد، عاقبت كار آنان باشد، و به بيانى كه گذشت و در آينده نيز در سوره مائده ان شاء الله مىآيد، از اين نظر باشد كه دوستى كفار سرانجام كار انسان را به كفر مىكشاند.
بحث روايتى (رواياتى راجع به: دوست گرفتن كفار، تقيه و حب خدا...)
در در المنثور1 در تفسير آيه: ﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ...﴾ آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت آوردهاند كه گفت حجاج بن عمرو هم پيمان قبيله كعب بن اشرف و ابن ابى الحقيق و قيس بن زيد، پنهان از ديگران تصميم گرفته بودند چند نفر از مسلمانان مدينه را از دين خود گمراه سازند.
رفاعة بن منذر و عبد الله بن جبير و سعد بن خثيمه از جريان خبر داشتند به آن چند نفر مسلمان هشدار دادند كه با اين اشخاص نشست و برخاست نكنيد، اين يهوديان در دل تصميم دارند شما را گمراه كنند و از دين مرتد سازند، ولى مسلمانان اعتنا نكردند، در اين باره بود كه آيه: ﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ﴾ تا جمله ﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ نازل گرديد.
مؤلف: ظاهرا منظور روايت، تطبيق يك مصداق بر عموم آيه است براى اينكه در عرف قرآن كلمه «كافرين» اعم از يهود و نصارا و مشركين است و مسلمانان را بطور كلى از دوستى
عموم كفار نهى مىكند و اگر بنا باشد داستان نامبرده سبب نزول باشد، بايد سبب نزول آياتى باشد كه خصوص يهود و نصارا را نام مىبرد، نه سبب نزول آيات مورد بحث كه نامى از اهل كتاب نمىبرد.
و در تفسير صافى1 در ذيل آيه: ﴿إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً...﴾ در كتاب احتجاج از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالى تو را دستور داده تا در دين خودت تقيه كنى، براى اينكه مىفرمايد: زنهار، زنهار، مبادا خود را به هلاكت افكنى و تقيهاى را كه به تو دستور دادهام ترك نمايى، زيرا با ترك تقيه سيل خون از خود و برادرانت براه مىاندازى و نعمتهاى خودت و آنان را در معرض زوال قرار داده، آنان را خوار و ذليل دست دشمنان دين نمايى، با اينكه خداى تعالى به تو دستور داده كه وسيله عزت آنان را فراهم سازى.
و در تفسير عياشى2 از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بارها مىفرمود دين ندارد كسى كه تقيه ندارد، و نيز مىفرمود: خداى تعالى خودش فرموده: ﴿إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً﴾.
و در كافى از امام باقر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: «تقيه در هر چيزى براى آدمى خواه ناخواه پيش مىآيد، و خدا هم به همين جهت آن را حلال فرموده»3.
مؤلف: اخبار در مشروعيت تقيه از طرق ائمه اهل بيت (علیه السلام) بسيار زياد است، و شايد به حد تواتر برسد و خواننده محترم توجه فرمود كه آيه شريفه هم بر آن دلالت دارد، دلالتى كه به هيچ وجه نمىتوان آن را انكار نمود.
و در معانى الأخبار از سعيد بن يسار روايت آمده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: مگر دين چيزى بجز حب مىتواند باشد؟ خداى عز و جل مىفرمايد: ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ﴾4.
مؤلف: اين حديث را صاحب كافى5 از امام باقر (علیه السلام) و همچنين قمى6
و عياشى1 هر يك آن را در تفسير خود از حذاء از آن جناب آوردهاند، و نيز عياشى در تفسير خود از بريد و از ربعى كه اينها از آن جناب نقل كردهاند و اين روايت مؤيد بيانى است كه ما در سابق توضيحش را داديم.
و در كتاب معانى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى عز و جل هيچ بنده نافرمانى را دوست نمىدارد آن گاه به اين شعر تمسك جست كه شاعر گفته است:
تعصى الاله و انت تظهر حبه | *** | هذا لعمرى فى الفعال بديع |
لو كان حبك صادقا لاطعته | *** | ان المحب لمن يحب مطيع |
يعنى تو در عين اينكه خدا را نافرمانى مىكنى، اظهار مىدارى كه خدا را دوست دارى و اين عمل به جان خودم در بين اعمال، عملى نوظهور است، اگر دوستى تو با خدا صادق و درست بود، او را اطاعت مىكردى هم چنان كه هر دوستى دوست خود را اطاعت مىكند2.
و در كافى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود: هر كس ميل دارد خدا او را دوست بدارد بايد بطاعت خدا عمل كند، و ما را پيروى نمايد، مگر او نشنيده قول خداى عز و جل به پيامبرش را كه فرمود: ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾ تا آخر حديث3.
مؤلف: بزودى در تفسير آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ...﴾4، اين معنا را بيان خواهيم كرد ان شاء الله، كه چگونه پيروى ائمه پيروى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
و در در المنثور5 است كه عبد بن حميد از حسن روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر كس از سنت من روى بگرداند از من نيست، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ...﴾.
و نيز در در المنثور6 است كه ابن ابى حاتم و ابو نعيم در كتاب حليه و حاكم از عايشه روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: شرك ناپيداتر است از صداى حركت ذره بر روى سنگ صاف آنهم در شب ظلمانى و سبكتر و كمترين درجه
شرك اين است كه آدمى كسى را دوست بدارد، با اينكه بداند شايبهاى از جور و ستم دارد، و كسى را دشمن بدارد با اينكه بداند او عادل است، (ممكن است معناى حديث اين باشد كه كسى را به خاطر شايبهاى از جور كه در او است دوست بدارد و شخصى را به خاطر اينكه تا حدودى عادل است دشمن بدارد) و آيا دين جز حب و بغض در راه خدا چيزى ديگر است؟ با اينكه خداى عز و جل فرموده: ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ﴾ و نيز در آن كتاب آمده كه احمد و ابو داود و ترمذى و ابن ماجه و ابن حبان و حاكم از ابى رافع از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كردهاند كه فرمود: مبادا يكى از شما را مسلط بر اريكه حكمرانى ببينم كه وقتى دستورى از دستورات من از آنچه بدان امر و از آن نهى كردهام برايش پيش آيد، بگويد: ما اين حرفها سرمان نمىشود، ما تنها از آنچه در كتاب خدا است پيروى مىكنيم1.
[سوره آل عمران (3):آيات 33 تا 34]
﴿إِنَّ اللَّه اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى اَلْعَالَمِينَ ٣٣ ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّه سَمِيعٌ عَلِيمٌ ٣٤﴾
ترجمه آيات
خداى تعالى آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه مردم برگزيد (33).
اينان نسلى هستند كه اول و آخرشان يكى و از يك سنخ است و خدا شنوا و دانا است (34).
بيان آيات
از اينجا آيات راجع به قصص عيسى بن مريم (علیه السلام) و مطالب مربوط به آن قصص خالى از خرافاتى كه به اين قصص چسباندهاند آغاز مىشود و در اين آيات عليه اهل كتاب احتجاج شده و دو آيه مورد بحث رابط بين آيات قبل با آيات بعد است، چون آيات قبل هم متعرض حال اهل كتاب بود.
﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً...﴾ كلمه «اصطفاء» كه مصدر فعل «اصطفى» است، همان طور كه بيانش در ذيل آيه: ﴿لَقَدِ اِصْطَفَيْنَاهُ فِي اَلدُّنْيَا﴾1 گذشت به معناى گرفتن خالص هر چيز، و جدا كردن آن از
چيزهايى است كه آن را كدر مىسازد، در نتيجه معناى اين كلمه نزديك به معناى كلمه «اختيار» است، و اگر بخواهيم آن را با يكى از مقامات ولايت تطبيق كنيم، با معناى اسلام منطبق است، چون اسلام عبارت است از اينكه بنده باين مقام رسيده باشد كه خود را تسليم محض امر مولى بداند، و همواره آنچه را كه موجب خشنودى او است انجام دهد.
و ليكن در آيه مورد بحث نمىتوان كلمه اصطفا را به اين معنا كه گفتيم بگيريم، چون در آيه اصطفاى تنها نيامده، بلكه ﴿عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾ هم با آن همراه است و اگر منظور از اصطفاى در آيه همان اصطفاى لغوى بود، جا داشت بفرمايد: «ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران من العالمين» ولى اگر اينطور مىفرمود اسلام مختص به نامبردگان در آيه مىشد، آن وقت معناى كلام اختلال مىيافت، و لذا فرمود ﴿اِصْطَفىَ... عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾ و اين نوعى اختيار و برگزيدن آنان در يك يا چند امر است كه ديگران با آنان در اين امور شركت ندارند.
دليل ما بر آنچه گفتيم اينكه اصطفا همه جا يك معنا نمىدهد، آيه شريفه ﴿يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفَاكِ عَلىَ نِسَاءِ اَلْعَالَمِينَ﴾1 است، كه دو بار كلمه نامبرده در آن آمده، و اگر معناى اين كلمه همه جا يكى بود، بايد مىفرمود: «ان الله طهرك و اصطفاك على نساء العالمين».
معناى اصطفاء (برگزيدن) آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران، بر عالميان
حال ببينيم معناى اصطفا در نامبردگان در آيه شريفه چيست؟.
اما اصطفاى آدم به اين معنا است كه او را اولين مخلوق و پديده از بنى نوع بشر قرار داده، در زمين جايش داد و در اين باره فرمود: ﴿وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً﴾2.
و نيز آن جناب اولين كسى است كه باب توبه برايش باز شد، و در باره توبه او فرمود: ﴿ثُمَّ اِجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ﴾3 و اولين كسى است كه برايش دين تشريع شد، و در آن باره فرمود: ﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ﴾4 و اين خصوصيات كه ذكر شد از مختصات حضرت آدم (علیه السلام) است، و فضائل بسيار بزرگى است كه كسى چنين فضائلى ندارد.
و اما نوح، اولين پيامبر از پنج پيغمبر اولوا العزم است كه كتاب و شريعت بر آنان نازل گرديد، كه بيانش در تفسير آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ﴾1 گذشت، و در حقيقت نوح پدر دوم نوع بشر است، (چون در داستان طوفان كسى به جز او و خاندانش در روى زمين زنده نماند، و خداى تعالى همين معنا را در آيهاى كه به وى سلام داده بيان نموده و فرموده: ﴿وَ جَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ اَلْبَاقِينَ وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرِينَ سَلاَمٌ عَلىَ نُوحٍ فِي اَلْعَالَمِينَ﴾2.
معناى كلمه «آل» و بيان مراد از «آل ابراهيم و آل عمران»
در آيه شريفه، آل ابراهيم و آل عمران را هم از اصطفا شدگان شمرده، و كلمه «آل» به معناى خاص هر چيز است.
راغب در مفردات خود گفته: بعضى گفتهاند كه كلمه «آل» قلب شده كلمه «اهل» است، براى اينكه همين «آل» وقتى كوچك مىشود و مىخواهند بگويند فلانى خاندانى كوچك دارد، مىگويند او داراى اهيل است، چيزى كه هست كلمه «آل» اين فرق را با كلمه «اهل» دارد كه كلمه «آل» همواره به كلمه معرفه، آنهم معرفهاى كه صاحب شعور باشد اضافه مىشود، و هرگز بر كلمه نكره و بر زمانها و مكانها اضافه نمىشود، گفته مىشود آل فلانى، ولى هيچوقت نمىگويند «آل رجل» «آل مردى»، و نيز نمىگويند: «آل قرن دهم»، و يا «آل همدان» و همچنين نمىگويند «آل خياط» بلكه هميشه به چيزى كه شريفترين و برترين فرد در صنف خويش باشد اضافه مىشود، مانند «آل الله» و «آل السلطان» به خلاف كلمه «اهل» كه به همه كلمات نامبرده اضافه مىشود، مختص به يك مورد و دو مورد نيست، مثلا مىگويند «اهل الله»، «اهل الخياط» «اهل قرن دهم»، «اهل همدان».
بعضى ديگر گفتهاند: كلمه «آل» در اصل اسم شخص است، و وقتى بخواهند كوچكش كنند مىشود أويلا، و در مورد چيزهايى كه اختصاص ذاتى به انسان داشته باشد استعمال مىشود يا از راه خويشاوندى نزديك، و يا از راه موالات و دوستى صميمى.
پس مراد از آل ابراهيم و آل عمران، نزديكان خاص از خاندان آن دو جناب است، و نيز از كسانى كه به آن خانواده ملحق مىشوند، كه بيانش گذشت.
پس آل ابراهيم بطورى كه از ظاهر كلمه بر مىآيد، عبارتند از پاكان از ذريه آن جناب،
از قبيل: اسحاق و اسرائيل و انبيايى كه از ذريه آن جناب در بنى اسرائيل مبعوث شدند، و نيز اسماعيل و طاهرين از ذريه آن جناب كه سرور همه آنان محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)، و اولياى از ذريه آن جناب است الا اينكه در آيه شريفه تنها نام آل عمران و آل ابراهيم ذكر شده، معلوم مىشود به آن وسعت استعمال نشده، چون عمران كه در اين آيه نامش برده شده يا پدر مريم است و يا پدر موسى (علیه السلام) و بهر تقدير يكى از ذريه ابراهيم است، و آل ابراهيم هم ذريه او است، پس با آوردن آل عمران دو باره آل ابراهيم را ذكر كردند دليل بر اين است كه منظور از آل ابراهيم، بعضى از ايشان است نه همه آنان.
خداى تعالى هم در ضمن آياتى كه در اين باره دارد فرموده: ﴿أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنَّاسَ عَلىَ مَا آتَاهُمُ اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنَاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً﴾1.
و ما اگر به سياق اين آيه كه از سوره نساء، نقل كرديم رجوع نموده، آيات قبل و بعدش را در نظر بگيريم، روشن مىشود كه آيه در مقام انكار و اعتراض بر بنى اسرائيل است و به همين جهت روشن مىشود كه مراد از آل ابراهيم، بنى اسرائيل يعنى دودمان اسحاق و يعقوب نيست، چون بنى اسرائيل هم دودمان يعقوبند، در نتيجه از آل ابراهيم تنها معصومين از دودمان اسماعيل باقى مىماند كه منظور از كلمه «آل ابراهيم» اند، كه پيامبر اسلام و دودمانش از ايشانند.
علاوه بر اينكه ما به زودى ان شاء الله بيان خواهيم كرد كه مراد از كلمه «ناس» در آيه سوره نساء، شخص رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه آيه شريفه او را از نظر آل ابراهيم هم شامل است.
از اين هم كه بگذريم ذيل آيات مورد بحث كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾2 و نيز آيه شريفه: ﴿وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ اَلْقَوَاعِدَ مِنَ اَلْبَيْتِ وَ إِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ رَبَّنَا وَ اِجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا﴾ تا آنجا كه عرضه مىدارند: ﴿رَبَّنَا وَ اِبْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ﴾3 اشعار بدين معنا
دارد.
پس معلوم شد كه مراد از كلمه «آل ابراهيم» طاهرين و معصومين از ذريه آن جناب است، البته خصوص ذريهاى كه از ناحيه اسماعيل (علیه السلام) پديد آمدهاند، و چون آيه شريفه مورد بحث در مقام حصر نيست، منافاتى با اصطفاى خود ابراهيم و موسى و ساير انبيا كه طاهرين از ذريه ابراهيمند ندارد.
در آيه مىفرمايد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را اصطفا كرده، و نفرموده كه ديگران را اصطفا نكرده، پس ممكن است بحكم آيات بسيارى از قرآن، خود ابراهيم و ساير انبيا هم كه از مسير اسحاق پديد آمدهاند و قرآن در آياتى بسيار كه حاجت به نقل آنها نيست ناطق به منقبت و علوشان و مقام ايشان است اصطفا شده باشند، چون اثبات شىء نفى ما عدا نمىكند.
و نيز منافات ندارد كه در مثل آيه زير بنى اسرائيل را ستوده و فرموده باشد: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾1 كه همه اين مطالب روشن است.
هم چنان كه برترى دادن بنى اسرائيل بر عالميان منافات ندارد با برترى دادن طايفهاى ديگر بر عالميان و يا برترى دادن ديگران بر بنى اسرائيل، براى اينكه برترى دادن قوم يا اقوامى مختلف بر اقوامى ديگر تنها مستلزم آنست كه در يك فضيلت دنيوى يا اخروى مقدم بر ساير مردم باشند، و اگر برترى يافتن آنان بر مردم، منافات داشته باشد با برترى يافتن ديگران، و نيز اگر برترى يافتن آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران بر عالميان منافات داشته باشد، با برترى يافتن ديگران، بايد برترى يافتن خود نامبردگان نيز نسبت بيكديگر منافات داشته باشد، و اين خود روشن است.
و نيز برترى يافتن نامبردگان منافات ندارد كه در بين خودشان هم تفاوت رتبه و برترى يكى بر ديگرى بوده باشد، هم چنان كه در آيه: ﴿وَ كلاًّ فَضَّلْنَا عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾2، انبيا را بر همه عالميان برترى داده، و در آيه: ﴿وَ لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ اَلنَّبِيِّينَ عَلىَ بَعْضٍ﴾3 بعضى از انبيا را بر بعضى ديگر برترى داده است.
و اما آل عمران ظاهرا مراد از آن دودمان عمران پدر مريم باشد، و كلمه «مريم ابنة عمران» در قرآن كريم مكرر آمده، و اما عمران پدر موسى حتى در يك مورد هم ذكر نشده و اگر شده بطورى ذكر نشده كه متعين در پدر موسى باشد، و اين خود مؤيد همين احتمال است كه مراد از وى عمران پدر مريم (علیه السلام) باشد، و بنابراين مراد از آل عمران عبارت مىشود از مريم و عيسى (علیه السلام) يا آن دو با همسر عمران.
و اما اينكه نصارا قبول ندارند كه پدر مريم نامش عمران بوده، قبول نداشته باشند، چون قرآن تابع هواهاى ايشان نيست. ﴿ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ﴾ كلمه (ذريه) بطورى كه گفتهاند در اصل به معناى فرزندان صغير بوده، و سپس در مطلق اولاد چه صغير و چه كبير استعمال شده، و همين معنا در آيه منظور است، و اين كلمه در آيه شريفه، منصوب است، چون عطف بيان مىباشد.
و اينكه فرموده: ﴿بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ﴾ دلالت دارد بر اينكه هر بعضى از ايشان را فرض كنيم، از بعضى ديگر پيدا شده، و به بعضى ديگر منتهى مىشود، و لازمه اين سخن آن است كه مجموع آنان متشابه الاجزا باشند، و در صفات و حالات از يكديگر جدا نباشند و چون گفتگو از اصطفاى ايشان بود پس مىفهميم كه آنان ذريهاى هستند كه در صفات فضيلت جداى از هم نيستند، همه در آن صفاتى كه باعث اصطفاى بر عالميان مىشود مشتركند، چون در كارهاى خدا گزاف و بيهودگى وجود ندارد، يكى از كارهاى او اصطفائى است كه منشا تمامى خيرات در عالم است.
﴿وَ اَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ يعنى خدا شنواى سخنان ايشان است، سخنانى كه از معنويات و باطن ضميرشان خبر مىدهد، و داناى به نيات ايشان است، بنابراين جمله مورد بحث به منزله تعليل اصطفاى ايشان است، و علت اصطفاى آنان را بيان مىكند، هم چنان كه جمله ﴿ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ﴾ به منزله تعليل است، براى اينكه بيان كند چرا موهبت اصطفا شامل حال اين جماعت شد.
در نتيجه از آيه شريفه اين معنا بدست مىآيد: كه خدا آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان برگزيد، و اين گزينش بدين سبب شامل حال همه آنان شد كه همه آنان ذريهاى هستند كه افراد آن شبيه بيكديگرند، و در تسليم بودن دلها و ثبات قدمشان در قول به حق، مثل هم و از جنس همند، و اگر خداى عز و جل با موهبت اصطفا به ايشان انعام كرد، براى اين بود كه او هم اقوال آنان را مىشنيد و هم داناى به ضمائر ايشان بود.
بحث روايتى
در كتاب عيون1 در حديثى كه گفتگوى حضرت رضا (علیه السلام) با مامون را حكايت كرده، آمده كه مامون عرضه داشت: آيا خداى تعالى عترت را بر ساير مردم برترى داده است؟.
حضرت فرمود: «خداى تعالى برترى عترت بر ساير مردم را در آيات محكم كتابش علنى كرده، مامون پرسيد آن آيات در كجاى قرآن است؟ حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: در آيه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى اَلْعَالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ﴾ (تا آخر حديث)».
و در تفسير عياشى2 از احمد بن محمد از حضرت رضا از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: هر كس گمان كند كه خدا از كار خلق فارغ شده و ديگر كارى به كار خلق ندارد، به خدا دروغ بسته است براى اينكه مشيت خدا هم چنان در خلقش نافذ است، هر چه را بخواهد اراده كرده، و هر چه را بخواهد مىكند، براى اينكه قرآن كريم فرموده: ﴿ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ وَ اَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ ذريه از اول تا به آخرش يك سلسله بهم پيوسته است، اگر (مثلا) شنيديد كه خداى تعالى به عمران وعده فرزندى پسر داد، ولى همسرش مريم را زائيد، نبايد خبر و وعده خدا را تكذيب كنيد، چون اين وعده با تولد عيسى (علیه السلام) انجاز شد (رواياتى نظير اين روايت در فصل بعدى مىآيد پس نبايد اينگونه وعدههاى پس و پيش شده را دليل بر فراغت خدا گرفت).
مؤلف: در اين روايت هم دلالتى هست بر بيانى كه ما در سابق در معناى جمله ﴿ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ...﴾ داشتيم.
و نيز در همان كتاب3 از امام باقر (علیه السلام) روايت آورده كه آن جناب آيه نامبرده را تلاوت كرد و سپس فرمود: ما از آن ذريه هستيم، و ماييم بقيه آن عترت.
مؤلف: اينكه فرمود «ما بقيه آن عترتيم» منظورش از عترت معناى اصلى و لغوى آن است، چون اين كلمه در اصل به معناى ريشه و پايه هر چيز است، پايهاى كه به آن تكيه دارد، و بهمين معنا در مورد فرزندان و اقارب خيلى نزديك به انسان كه در گذشتهاند نيز استعمال مىشود.
و به عبارت ديگر عترت، عبارت است از آن عمودى كه در همه خويشاوندان محفوظ است و آن اشتراك در خونى كه چون نخ تسبيح در همه افراد يك دودمان دويده و از اينجا روشن مىشود كه امام (علیه السلام) از جمله: ﴿ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ﴾ استفاده كرده كه عمود و اصل و رشتهاى در ميان سلسله انبيا و اوليا محفوظ است، و رشتهاى كه از آدم تا نوح تا ابراهيم و آل عمران دويده است.
و از اينجا اين نكته روشن مىگردد كه چرا آدم و نوح را با آل ابراهيم و آل عمران ذكر كرده، خواسته است اشاره كند به اينكه سلسله نامبرده در مساله اصطفا همه جا متصل بوده، و در هيچ نقطهاى قطع نشده است.
[سوره آل عمران (3):آيات 35 تا 41]
﴿إِذْ قَالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ٣٥ فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثىَ وَ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهَا مِنَ اَلشَّيْطَانِ اَلرَّجِيمِ ٣٦ فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ٣٧ هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعَاءِ ٣٨ فَنَادَتْهُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ هُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرَابِ أَنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيىَ مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّه وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ اَلصَّالِحِينَ ٣٩ قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عَاقِرٌ قَالَ كَذَلِكَ اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ ٤٠قَالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكَارِ ٤١﴾
ترجمه آيات
بياد آر زمانى را كه همسر عمران گفت پروردگارا من نذر كردهام كه آنچه در رحم دارم محرر يعنى خالص خدمتكار تو باشد از من قبول كن كه تو، آرى تنها تويى كه شنواى دانايى (35).
همين كه وضع حمل كرد گفت پروردگارا من او را دختر زاييدم (و خدا از خود او بهتر مىدانست كه چه زاييده) و معلوم است كه براى خدمتگزارى معبد تو پسر چون دختر نيست و من او را مريم نام نهادم و من او و نسل او را از شيطان رجيم به تو پناه دادم (36).
پروردگارش دختر را قبول كرد آنهم به بهترين قبول و او را پرورش داد آنهم بهترين پرورش و زكريا را كفيل او كرد كه هر وقت در محراب او بر او وارد مىشد رزقى مخصوص نزد او مىديد مىپرسيد: اى مريم اين رزق كذايى از ناحيه چه كسى برايت آوردهاند؟ مىگفت اين رزق از ناحيه خدا است آرى خدا به هر كس كه بخواهد بىحساب رزق مىدهد (37).
اينجا بود كه طمع زكريا وادارش كرد و دست به دعا برداشته بپروردگار خود گفت پروردگارا مرا از ناحيه خود فرزندى و نسلى پاك ببخش كه تو شنواى دعائى (38).
ملائكه (كه گويى از راهى دور سخن مىگفتند) خطابش كردند و در حالى كه او در محراب نماز مىخواند گفتند خداى تعالى تو را به يحيى مژده مىدهد فرزندى كه تصديق كننده كلمهاى از خدا است (يعنى عيسى) و سيدى است كه زن نمىگيرد، و پيامبرى است از صالحان (39).
زكريا گفت چگونه مرا فرزندى خواهد شد با اينكه عمرم به نهايت رسيده و همچنين عمر همسرم علاوه بر اينكه او در جوانى هم نازا بود فرمود: اين چنين خدا هر چه بخواهد مىكند (40).
عرضه داشت پروردگارا برايم علامتى قرار ده فرمود علامت فرزنددار شدنت اين است كه سه روز با مردم سخن نتوانى گفت مگر باشاره پروردگارت را بسيار يادآور و صبح و شام به تسبيح بپرداز (41).
بيان آيات
﴿إِذْ قَالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ...﴾
معناى سخن مادر مريم: ﴿نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّراً﴾
كلمه «نذر» به معناى اين است كه انسان چيزى بر خود واجب كند كه واجب نباشد، و كلمه «تحرير» كه مصدر كلمه اسم مفعول «محرر» است، به معناى آزاد كردن از قيد و زنجير است، و به همين جهت آزاد كردن برده را هم تحرير مىگويند، و نيز نوشتن كتاب را هم تحرير مىگويند، چون با اين عمل مفاهيم و آن معانى كه در محفظه ذهن و فكر زندانى است آزاد مىشود، و كلمه «تقبل» به معناى قبول كردن چيزى است از روى رغبت و رضا، مانند تقبل هديه و تقبل دعا و امثال آن.
و اينكه فرمود: ﴿قَالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي﴾ دلالت دارد بر اينكه اين مناجات را وقتى كرده كه به فرزندش حامله بوده است، و حملش از عمران بوده، و اين مناجات خالى از اشاره به اين نكته نيست كه همسر وى عمران در آن روزها زنده نبوده،
و گرنه او حق نداشت فرزند در شكم خود را مستقلا تحرير كند.
هم چنان كه آيه شريفه: ﴿وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ﴾1 كه سخن از اين دارد كه براى تعيين كفيلى براى مريم قرعهكشى كردند، نيز به بيانى كه در تفسيرش مىآيد دلالت دارد بر اينكه همسر وى در آن روز زنده نبوده.
اين نكته هم روشن است كه تحرير فرزند چه به وسيله پدر باشد يا مادر، تحرير از بردگى نيست و دختر عمران برده نبوده، تا مادرش او را آزاد كند، پس تحرير در اين آيه آزاد كردن از قيد ولايتى است كه والدين بر فرزند خود دارند، و با داشتن آن ولايت، او را تربيت مىكنند، و در مقاصد خود بكار مىبرند و اطاعتشان بر فرزند واجب است.
پس با تحرير، فرزند از تسلطى كه پدر و مادر بر او دارند خارج مىشود، ديگر پدر و مادر، او را بخدمت نمىگيرند، و اگر اين تحرير به وسيله نذر و بخاطر خدا انجام شود، معنايش اين مىشود كه اين فرزند در ولايت خدا داخل شود، تنها او را بپرستد و خدمت كند و خدمت خدا كردن به اين است كه در مسجد و كليسا و اماكن مقدسهاى كه مختص عبادت خدا است خدمت كند، در حالى كه اگر اين نذر نبود، فرزند مىبايست پدر و مادر خود را خدمت مىكرد.
بعضى هم گفتهاند: رسم اين بوده كه پدران و مادران فرزند خود را براى خدا تحرير مىكردند، و بعد از اين تحرير ديگر فرزند خود را در منافع شخصى خود بكار نمىگرفتند، و در حوائج خود استخدام نمىنمودند، بلكه او را در كنيسه مىبردند، تا آنجا را آب و جاروب كند، و خادم آنجا باشد و اين فرزند هم چنان به خدمت خود ادامه مىداد، تا به حد بلوغ مىرسيد، در آن موقع ديگر اختيار با خودش بود، مىتوانست به خدمت خود در معبد ادامه دهد، و مىتوانست از آنجا بيرون شود.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه مادر مريم معتقد بوده به اينكه فرزندى كه در شكم دارد پسر است، نه دختر چون مناجاتى كه با خدا دارد قاطعانه است و در آن شرط نكرده كه اگر فرزندم پسر بود تحرير مىكنيم، بلكه بطور قطع گفته: ﴿نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّراً﴾ از اينجا معلوم مىشود مطمئن بوده كه فرزندش پسر است.
بعضى خيال كردهاند كه اگر كلمه «محررا» مذكر آمده براى اين بوده كه حال از كلمه «ما» باشد، ماء موصوله كه مذكر و مؤنثش يكسان است و معنايش اينست كه هر چه در شكم من است چه پسر و چه دختر محرر باشد، و اين خيال درست نيست، زيرا اگر اينطور نذر
كرده بود، ديگر جا نداشت وقتى كه بچه را آورد، و ديد كه دختر است از در حسرت و تاسف بگويد: ﴿رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثىَ﴾ خدايا من فرزندم را دختر آوردم، و نيز جا نداشت دنبال اين جمله بگويد: «و خدا داناتر است به اينكه او چه زاييده، و پسر مثل دختر نيست»، كه بيانش بزودى مىآيد.
و در حكايتى كه خداى تعالى از كلام جازم مادر مريم كرده فهميده مىشود كه اعتقاد او اعتقادى خرافى، و يا ناشى از پارهاى نشانههاى حدسى، كه با تجربه و امثال آن به ذهن زنان مىرسد نبوده، چون همه اينها ظن است، نه علم و اعتقاد، و ظن كجا و اعتقاد حق كجا، از سوى ديگر كلام خدا عز و جل مشتمل بر باطل نيست، و اگر هم در جايى باطلى را نام برده دنبالش ابطالش را هم آورده.
هم چنان كه در آيه زير علم به پسر يا دختر بودن حمل را بخود منحصر نموده و فرموده: ﴿اَللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثىَ وَ مَا تَغِيضُ اَلْأَرْحَامُ وَ مَا تَزْدَادُ﴾1، و نيز در باره همين انحصار فرموده: ﴿عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ اَلْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلْأَرْحَامِ﴾2 علم به غيب ديگران را منتهى به وحى خود دانسته.
و نيز فرموده: ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ﴾3.
از مجموع اين مطالب فهميده مىشود: آگاهى مادر مريم از پسر بودن حملش حدسى نبود، چون خدا آن را بطور جزم از وى حكايت كرده، و اين حكايت خود دليل بر اين است كه اعتقاد وى بوجهى منتهى بوحى بوده، و به همين جهت وقتى فهميد فرزندش دختر است، از فرزند پسر مايوس نشد، و براى بار دوم با جزم و قطع عرضه داشت: ﴿وَ إِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهَا مِنَ اَلشَّيْطَانِ اَلرَّجِيمِ...﴾ و در آن اثبات كرد كه مريم داراى ذريه است، با اينكه ظاهرا راهى به چنين علمى نداشته است.
در جمله مورد بحث هر چند مفعول كلمه ﴿فَتَقَبَّلْ مِنِّي﴾ حذف شده، و نگفته كه نذر مرا مثلا قبول كن، و يا آن را و همه اعمال صالحم را، و يا خودم و فرزند محررم را، و ليكن آيه
بعدى كه مىفرمايد: ﴿فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ﴾ خالى از اشعار و يا دلالت بر آن حذف شده نيست، مىفهماند كه منظور از آن همان فرزند محرر است.
﴿فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَ﴾، با اينكه مىتوانست بفرمايد: «فلما وضعت ما فى بطنها» از جمله «آنچه در بطن داشت» به ضمير تعبير كرد و فرمود: «وقتى آن را وضع كرد» و اين خود اختصار گويى لطيفى است، و معناى جمله اين است كه زمانى كه فرزند خود را كه در شكم داشت بزائيد و معلومش گرديد كه دختر زاييده، گفت: «پروردگارا من آن را دختر آوردم»، و اين سخن بظاهر جملهاى است خبرى، ولى منظور از آن اظهار حسرت و اندوه است، نه اينكه بخواهد به خدا خبرى داده باشد.
معناى جمله ﴿وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾
﴿وَ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾ اين دو جمله از همسر عمران نيست، بلكه كلام خداى تعالى است، كه بعنوان جمله معترضه آورده شده و بعضى در اين باره دو احتمال دادهاند، يكى اينكه هر دو جمله كلام مادر مريم همسر عمران باشد، دوم اينكه جمله اولى كلام خدا و دومى كلام همسر عمران باشد، و هيچ يك درست نيست.
اما اولى درست نيست، زيرا پر واضح است كه اگر كلام همسر عمران باشد بايد آيه به اين صورت باشد، كه «خدا بهتر مىداند من چه چيز زائيدهام»، ليكن از آنجا كه گفتيم جمله قبلى ﴿رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثىَ﴾ در مقام اظهار حسرت و اندوه بود، از ظاهر جمله: ﴿وَ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ﴾ استفاده مىشود كه مىخواهد بفرمايد ما مىدانيم كه فرزند او دختر است، و ليكن با دختر كردن فرزند او خواستيم آرزوى او را به بهترين وجه برآوريم، و بطريقى برآوريم كه او را خشنودتر سازد، و اگر او مىدانست كه چرا فرزند در شكم او را دختر كرديم هرگز حسرت نمىخورد، و آن طور اندوهناك نمىشد، او نمىدانست كه اگر فرزندش پسر مىشد، اميدش آن طور كه بايد محقق نمىشد، و ممكن نبود نتائجى كه در دختر شدن فرزندش هست، در پسر شدن آن به دست آيد، براى اينكه نهايت نتيجهاى كه ممكن بود از پسر بودن فرزندش بدست آيد اين بود كه فرزندى چون عيسى از او متولد شود، كه پيامبرى باشد شفا دهنده كور مادر زاد، و بيمار برصى و زنده كننده مردگان، و ليكن در دختر بودن حملش نتيجهاى ديگر نيز عايد مىشود و آن اين است كه كلمة الله تمام مىشود، و پسرى بدون پدر مىزايد، و در نتيجه هم خودش و هم فرزندش آيتى و معجزهاى براى اهل عالم مىشوند، پسرى مىزايد كه در گهواره با مردم سخن مىگويد، روحى و كلمهاى از خدا مىشود، فرزندى كه مثلش نزد خدا مثل آدم است، و از او و از مادرش آن دختر طاهره مباركه آثار و بركات و آيات روشن ديگر بروز
مىكند.
از اينجا روشن مىشود كه جمله: ﴿وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾ نيز نمىتواند كلام همسر عمران باشد، بلكه آن نيز حكايت كلام خداى تعالى است، و اگر كلام همسر عمران بود جا داشت بفرمايد: «و ليس الانثى كالذكر»، نه اينكه عكس آن را بفرمايد، و اين بسيار روشن است، براى اينكه وقتى انسان يك چيز ارجمند و يا مقامى بلند را آرزو دارد، ولى چيزى كمتر از آن يا مقامى پائينتر باو داده مىشود، از در حسرت مىگويد: اين آن نيست كه من در طلبش بودم، و يا مىگويد آنچه به من دادند مثل آنچه من مىخواستم نبود، و نمىگويد آنچه من آرزو داشتم مثل اينكه به منش دادند نيست، از همين جا روشن مىشود كه «الف و لام» در دو كلمه «الذكر» و «الانثى» تنها الف و لام عهد است.
ولى بيشتر مفسرين جمله: ﴿وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾ را تتمه كلام همسر عمران گرفته، آن گاه در اينكه چرا نگفت: «و ليس الانثى كالذكر» و توجيه اينكه چرا گفت: ﴿وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾ خود را بزحمت انداختند، و زحمتشان بجايى نرسيده، اگر بخواهى مىتوانى به كتب آنان مراجعه كنى. ﴿وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهَا مِنَ اَلشَّيْطَانِ اَلرَّجِيمِ﴾
وجه تسميه «مريم»
كلمه «مريم» در لغت آن شهر، بطورى كه گفتهاند به معناى زن عابد است، و نيز زن خدمتكار است، از همين جا معلوم مىشود كه چرا اين مادر دختر خود را بلافاصله بعد از وضع حمل مريم ناميد، و چرا خداى تعالى اين عمل او را حكايت كرد، خواست تا بعد از نوميدى از زاييدن پسرى كه محرر براى عبادت و خدمت باشد بلادرنگ همين دختر را براى اين كار محرر كند، پس اين كه گفت: «سميتها مريم»، به منزله اين است كه گفته باشد: «من اين دختر را براى تو محرر زاييدم» دليل بر اينكه جمله نامبرده به منزله صيغه نذر است، اين است كه خداى سبحان دنبالش اين نذر را قبول نموده و مىفرمايد: ﴿فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً...﴾.
و اينكه بعد از گفتن آن سخن اضافه كرد كه «من او و ذريه او را از شر شيطان رانده شده، به خدا پناه مىدهم» براى اين بود كه او و ذريهاش موفق به عبادت و خدمت كنيسه بشوند تا اسم مريم مطابق با مسمى باشد.
اگر از ياد نبرده باشيد در سابق در اين باره بحثى كرديم، كه چرا مريم بدون هيچ قيدى حمل خود را پسر شمرد، عين آن بحث در كلمه «ذريتها» مىآيد چون در اينجا نيز جاى اين سؤال هست كه مادر مريم از كجا دانست مريم داراى ذريه خواهد شد، كه در مقام گفتگوى با
خداى عز و جل اينطور يعنى بطور مطلق گفت: «من ذريه او را چنين...» با اينكه مادر مريم علم غيب نداشت و آينده يك كودك براى همه غيب است زيرا كه جز خداى سبحان كسى آن را نمىداند، و در آنجا در پاسخ از اين اشكال گفتيم: او (از جايى خبر داده شده بود) مىدانست كه به زودى از شوهرش عمران صاحب فرزندى پسر، و صالح مىشود و بعد از آنكه حامله شد و همسرش از دنيا رفت شكى نداشت كه حمل در شكمش همان پسرى است كه به او وعده دادهاند و بعد از آنكه فرزند را زاييد و فهميد حدسش خطا رفته، يقين كرد كه آن پسر موعود را به مريم مىدهند، و او داراى ذريه است.
به همين جهت نذرش را كه راجع به پسر بود به دختر مبدل كرد و دخترش را مريم (زنى عابده و خادمه كنيسه) نام نهاد و ذريه او را از شر شيطان رجيم به خدا پناه داد، اين آن چيزى است كه دقت در كلام خدا آن را به ما مىفهماند. ﴿فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً﴾ كلمه «قبول» اگر با قيد «حسن» در كلام آيد معنايش همان تقبل است، چون فرق تقبل با قبول اين است كه تقبل به معناى يك نوع قبول است و آن قبول با رضايت درونى است، پس مىتوان گفت معناى جمله مورد بحث اين است كه خداى سبحان فرموده باشد: «فتقبلها ربها تقبلا» و اگر از كلمه «تقبلا» به جمله ﴿بِقَبُولٍ حَسَنٍ﴾ تعبير كرد براى اين بود كه بفهماند حسن قبول مقصود اصلى از كلام است، علاوه بر اينكه تصريح كردن به حسن قبول اظهار حرمت و شرافتى براى مادر مريم است.
و چون جمله مورد بحث در مقابل جمله ﴿وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا...﴾ قرار گرفته، مقتضاى انطباق دو جمله با هم اين است كه جمله مورد بحث، قبول همان جمله ﴿وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا...﴾ باشد، و جمله ﴿وَ أَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً﴾ هم قبول و اجابت جمله ﴿وَ إِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ...﴾ باشد.
بنابراين منظور از تقبل او به قبولى حسن اين نيست كه با اين قبول همسر عمران به خدا تقرب جويد و در برابر عملى كه كرده به ثواب آخرت برسد، براى اينكه نفرموده: «فتقبل نذرها» بلكه فرموده خود مريم را قبول كرد، پس منظور قبول دختر او است، بدان جهت كه مريم ناميده شده، و در راه خدا محرر شده، در نتيجه برگشت معناى عبارت به همان اصطفا است، مىخواهد بفرمايد ما او را اصطفا كرديم، چون در سابق گفتيم معناى اصطفا هم همين است كه شخص اصطفا شده براى خدا به تمام معناى كلمه تسليم باشد، (دقت فرماييد).
و مراد از اينكه فرمود: او را به انباتى حسن رويانديم، اين است كه رشد و پاكيزگى به او و به ذريه او داديم، و به او و به هر يك از ذريه و شاخهاى كه از تنه درخت وجودى او
مىرويد حياتى افاضه كرديم كه آميخته با القاءات شيطان و پليدى و تسويلات و وسوسههاى او نباشد و خلاصه اينكه حياتى طيب و طاهر به آنان افاضه مىكنيم.
و اين دو: يعنى قبول حسن كه گفتيم برگشتش به همان اصطفا است و نبات حسن كه گفتيم برگشتش به طهارت است، همان اصطفا و طهارتى است كه در ذيل آيات مورد بحث، به آن اشاره نموده و مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ...﴾ و ان شاء الله العزيز، در تفسير آن توضيحش خواهد آمد.
پس روشن شد كه اصطفاى مريم و تطهير وى عبارت است از اينكه دعاى مادرش را مستجاب كرد، هم چنان كه اصطفاى وى بر زنان عالم عبارت است از اينكه عيسى (علیه السلام) از او متولد مىشود و اينكه او و فرزندش آيتى براى عالميان باشد، آيتى كه مصدق كلام خدا باشد كه فرمود: ﴿وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾.
﴿وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا﴾ زكريا با قرعهكشى سرپرست مريم شد، چون عدهاى در باره تكفل وى با يكديگر نزاع داشتند، و سرانجام به قرعه رضايت دادند و قرعه بنام زكريا در آمد، هم چنان كه آيه: ﴿وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ﴾1 دارد.
﴿كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً...﴾
معناى «محراب»
كلمه «محراب» به معناى جايى است كه مخصوص عبادت باشد، حال چه در مسجد باشد، و چه در خانه.
راغب در مفردات مىگويد: «محراب مسجد» را بقول بعضى از اين جهت محراب خواندهاند كه آنجا جاى حرب و ستيز نمودن با دشمن و با هواى نفس است و بعض ديگر گفتهاند: بدين جهت محراب خوانده شده كه انسان جا دارد كه در آنجا حريب يعنى بريده از كارهاى دنيا و پراكندگى خاطر باشد.
بعضى ديگر گفتهاند: اصل در اين كلمه، محراب خانه بوده كه به معناى صدر مجلس و بالاى خانه است و سپس در مسجد استعمالش كرده صدر مسجد را هم محراب مسجد خواندند.
بعضى ديگر گفتهاند: در اصل لغت، كلمه «محراب» نامگذارى شده براى محل عبادت در مسجد، و اين نام مخصوص صدر مجلس در مسجد است، چيزى كه هست در صدر
ساير مجالس هم استعمال شده، جايى را هم كه شبيه به محراب مسجد است محراب خواندهاند.
بنظر مىرسد اين احتمال از ساير احتمالات صحيحتر باشد، براى اينكه قرآن هم آن را در محراب معبدها استعمال كرده، و فرمود: ﴿يَعْمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاءُ مِنْ مَحَارِيبَ وَ تَمَاثِيلَ﴾1
اين بود گفتار راغب2.
بعضى هم گفتهاند كه كلمه «محراب» فقط در آيه مورد بحث، به معناى آن محلى است در معبد كه اهل كتاب آن را مذبح مىگويند. و آن محل عبارت است از اطاق كوچكى در جلو در معبد ساخته شده و با نردبان بدانجا مىروند، نردبانى كه چند پله مختصر دارد و كسى كه در آن اطاق كوچك باشد از مردمى كه در معبدند پنهان است.
مؤلف: اطاقهاى كوچك هم كه در اسلام رسم شده، از مقصوره كليساى مسيحيان تقليد شده است.
رزقى كه همواره نزد مريم بوده رزق معمولى و عادى نبوده است
و در اين جمله، «رزقا» را بدون الف و لام آورده و اين اشاره است به اينكه رزق نامبرده، طعام معهود در بين مردم نبوده، هم چنان كه بعضى هم گفتهاند: هر وقت زكريا به مريم سر مىزد، ميوه زمستانى را در تابستان و ميوه تابستانى را در زمستان نزد او مىديد.
مؤيد اين حكايت اين است كه اگر رزق نامبرده از طعامهاى معمول آن روز و طعام موسمى بود، نكره آمدن «رزقا» اين معنا را مىرساند، كه زكريا هيچوقت اطاق مريم را خالى از طعام نمىديد بلكه همواره نزد او رزقى را مىيافت، و در اين صورت زكريا از پاسخ مريم قانع نمىشد، براى اينكه پاسخ مريم اين بود كه اين رزق از ناحيه خداست، و از ناحيه خدا بودن رزق اختصاص به رزق مريم ندارد، رزق همه مردم از ناحيه خدا است و جا داشت دو باره زكريا بپرسد اين رزقى كه خدا روزيت كرده به وسيله چه كسى به تو رسيده، چون ممكن است افرادى از مردم كه به معبد آمد و رفت دارند برايش آورده باشند، حال چه اينكه هدف خدايى در نظر داشته باشند و چه هدفى شيطانى.
پس از اينكه مىبينيم زكريا از پاسخ مريم قانع شده، معلوم مىشود رزق نامبرده رزق معمولى نبوده است.
علاوه بر اينكه دعاى زكريا بعد از پاسخ مريم كه عرضه داشت: «پروردگارا از درگاه
خودت فرزندى بمن عطا فرما» دلالت دارد بر اينكه يافتن رزق نامبرده در نزد مريم را كرامتى الهى و خارق العاده تشخيص داده و در نتيجه به طمع افتاده كه او هم از خداى تعالى بخواهد فرزندى طيب روزيش كند.
پس معلوم مىشود رزق نامبرده رزقى بوده است كه بر كرامت خدايى نسبت به مريم دلالت مىكرده، كه جمله: «يا مريم...» هم به بيانى كه خواهد آمد بر اين معنا اشعار دارد.
در اين آيه با اينكه مىتوانست بفرمايد: ﴿وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا...﴾ با نياوردن لفظ «واو» جمله را از وسط پاره كرد، خواست تا بفهماند كه زكريا همه اين حرفها را يكباره به مريم گفت، و او هم پاسخى داد كه وى را قانع ساخت، و يقين كرد كه اين طعامها كرامتى است از خدا نسبت به مريم، در اينجا بود كه او نيز كرامت الهى را طمع كرده، از حضرتش درخواست فرزندى طيب كرد. ﴿هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً...﴾ طيب هر چيز، آن فردى است كه براى چيز ديگر سازگار و در برآمدن حاجت آن دخيل و مؤثر باشد، مثلا شهر طيب آن شهرى است كه براى زندگى اهلش سازگار، و داراى آب و هوايى ملايم، و رزقى پاكيزه باشد، و كار و كسب و ساير خواستهها براى اهلش هم فراهم باشد كه خداى تعالى در باره چنين شهرى مىفرمايد: ﴿وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾1.
همچنين عيش طيب، و حيات طيب، آن عيش و حياتى است كه ابعاض و شؤون مختلفش با هم سازگار باشد، بطورى كه دل صاحب آن عيش به زندگى گرم و بدون نگرانى باشد، و يكى از مشتقات كلمه «طيب» بر وزن سيب است كه به معناى عطر پاكيزه است، پس ذريه طيبه آن فرزند صالحى است كه مثلا صفات و افعالش با آرزويى كه پدرش از يك فرزند داشت مطابق باشد.
پس انگيزه زكريا از اينكه گفت: ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً﴾ اين بود كه در اين درخواست كرامتى بود كه از خداى تعالى در باره خصوص مريم مشاهده كرد، كرامتى كه دلش را از اميد پر كرده و اختيار را از دستش ربود و وادارش ساخت كه چنين درخواست عظيم و كرامت مهمى را بكند، لذا بايد گفت: منظورش از ذريه طيبه فرزندى بوده كه نزد خدا كرامتى شبيه به كرامت مريم و شخصيتى چون او داشته باشد، و به همين جهت است كه خداى تعالى عين همين درخواست را در بارهاش مستجاب نمود، يحيى (علیه السلام) را باو داد كه
شبيهترين انبيا به عيسى (علیه السلام) است و جامعترين پيغمبرى است كه همه صفات كمال و كرامتهاى موجود در مريم و عيسى را واجد بود، و بخاطر همين جامعيت فرزند زكريا بود (به بيانى كه خواهد آمد ان شاء الله) خدا او را يحيى ناميد و در بارهاش فرمود: ﴿مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللَّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ و اين صفات نزديكترين صفات است براى انسانى كه شبيه به مريم و فرزندش عيسى (علیه السلام) باشد.
﴿فَنَادَتْهُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ هُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرَابِ أَنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيىَ...﴾ ضميرهاى غايب در «نادته»، و در «هو قائم» و در «يصلى» و ضمير خطاب در «يبشرك» همه به كلمه «زكريا» بر مىگردد، و كلمه بشارت كه ريشه كلمه «يبشر» به معناى خبر خوشى است كه شنونده را مسرور سازد.
و جمله: ﴿أَنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكَ﴾ دلالت دارد بر اينكه نامگذارى فرزندش بنام يحيى از ناحيه خداى سبحان است، هم چنان كه آيات ديگرى كه نظير اين آيه است بر اين معنا صراحت دارد، از آن جمله در سوره مريم مىفرمايد: ﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلاَمٍ اِسْمُهُ يَحْيىَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا﴾1.
و نامگذارى فرزند زكريا قبل از ولادتش و اينكه اين نامگذارى از ناحيه خداى تعالى بوده، و اينكه نام او از بين همه نامها «يحيى» انتخاب شده، همه مؤيد بيان قبلى ما است كه گفتيم منظور زكريا از درخواستى كه كرد اين بود كه خدا به وى فرزندى دهد كه شان مريم را داشته باشد، مريمى كه او و پسرش عيسى يك آيت بودند، هم چنان كه قرآن فرموده: ﴿وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ﴾2.
شباهت بسيار بين عيسى و يحيى على نبينا و آله و عليهما السلام
نتيجه مىگيريم كه همه آن امتيازها كه در مريم و عيسى رعايت شده بود در يحيى (علیه السلام) نيز رعايت شده است، و در عيسى رعايت شد آنچه كه در مريم رعايت شد، پس آنچه كه در يحيى رعايت شده شباهت تام و محاذات كامل با آنچه كه در عيسى رعايت شده است دارد، و اين شباهت تا حد امكان در نظر گرفته شده است، چيزى كه هست عيسى بطور كامل مقدم بر يحيى است براى اينكه وجود و پديد آمدن او قبل از دعاى پدر يحيى مقدر بوده، و
به همين جهت است كه او از پيامبران اولوا العزم و صاحب شريعت و كتاب و غيره شد، چيزى كه هست اين دو پيامبر تا آنجا كه ممكن بوده بيكديگر شبيه شدهاند.
و اگر خواننده عزيز بخواهد گفتار ما را تصديق كند، بايد در آيات زير كه داستان يحيى و عيسى (علیه السلام) را حكايت مىكند دقت فرمايد: در باره يحيى مىفرمايد: ﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلاَمٍ...﴾1 تا آنجا كه مىفرمايد: «اى يحيى كتاب را بقوت بگير، و ما در حال كودكى به او حكم داديم، و محبتى از ناحيه خود و پاكى مخصوصى ارزانيش داشتيم، كه او مردى پرهيزگار و نيكوكار نسبت به والدين خود بود، و مردى جبار و عصيانگر نبود، و سلام بر او، روزى كه متولد شد و روزى كه مىميرد و روزى كه زنده و مبعوث مىشود»2.
و در باره عيسى (علیه السلام) مىفرمايد: ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: «روح ما به مريم گفت: من بشر نيستم، بلكه فرستاده پروردگار توأم تا بتو فرزندى پاكيزه دهم» - تا آنجا كه مىفرمايد - «روح ما به مريم گفت پروردگارت فرموده: كه اين براى من آسانست كه فرزندى بدون پدر بسازم، تا او را آيتى براى مردم و رحمتى از ناحيه خود كنم» - آن گاه مىفرمايد - «مريم به مردم رو نموده اشاره به قنداقه عيسى كرد، كه از خود كودك بپرسيد، گفتند: چگونه با طفلى كه در گهواره است سخن بگوئيم؟ عيسى به زبان آمد و گفت: من بنده خدايم، خدا به من كتاب داده و پيامبرم كرده و مرا مبارك در همه احوال ساخته، و به نماز و دادن زكات ما دام كه زنده باشم، و احسان به مادرم سفارشم فرموده و مرا جبارى شقى قرار نداده، و سلام بر من روزى كه متولد شدم و روزى كه مىميرم و روزى كه زنده مبعوث مىشوم»3
بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد اين دو داستان بسيار بهم شبيهاند آياتى هم كه در سوره مورد بحث در باره يحيى و عيسى آمده، اگر با هم تطبيق شود نظير آيات سوره مريم است.
و كوتاه سخن اينكه خداى سبحان فرزند زكريا را يحيى، و فرزند مريم را عيسى ناميد، كه كلمه «يحيى» به معناى «زنده مىماند» است و كلمه عيسى هم بطورى كه گفتهاند به اين معنا است، يحيى را كلمه خواند، عيسى را هم كلمه خواند و فرمود ﴿بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى﴾ به او حكم داد و در كودكى كتاب آموخت، به عيسى هم حكم و كتاب داد، او را
داراى محبتى خدايى معرفى كرد: عيسى را هم احسانگر به مادر معرفى نمود، او را زكات خواند، عيسى را هم مامور به زكات معرفى نمود، بر او در سه موطن سلام فرستاد، بر عيسى هم فرستاد، او را سيد، و عيسى را وجيه نزد خدا خواند، او را حصور و پيغمبرى از صالحين معرفى كرد، عيسى را هم همين طور، همه اينها به خاطر آن بود كه خواست دعاى زكريا را كه فرزندى طيب و وليى پسنديده و مرضى درخواست كرده بود مستجاب كند، و همه آن كرامتها كه در مريم ديده بود را به او نيز مرحمت فرمايد.
و جمله ﴿مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللَّهِ﴾ دلالت دارد بر اينكه يحيى (علیه السلام) از مبلغين دين عيسى (علیه السلام) بوده و بنابراين منظور از «كلمه» همان عيسى مسيح است، كه در ذيل همين آيات در بشارتى كه به مريم مىدهد عيسى را كلمه خود مىخواند، و كلمه «سيد» به معناى كسى است كه زمامدار امور سواد مردم و جماعت آنان باشد، و امور زندگى و معاش آنان را در دست داشته باشد، و يا حد اقل زمام امور مردم در فضيلتى از فضائل پسنديدهشان را در دست داشته باشد، اين معناى اصلى كلمه است، ولى بعدها در مورد هر چيز بزرگتر استعمال شد، و شريف هر قومى را سيد آن قوم ناميدند، و اين از آن جهت بوده كه زمامدارى همواره مستلزم شرافت و احترام است، حال يا بخاطر حكمرانى در مردم يا بخاطر داشتن مال بيشتر، و يا به خاطر فضيلتى ديگر.
و كلمه «حصور» به معناى آن كسى است كه با زنان نمىآميزد، و منظور از اين كلمه در آيه مورد بحث بقرينه سياق آيه اين است كه يحيى (علیه السلام) بخاطر زهد بسيارش از اينگونه شهوات نفسانى اعراض داشته است. ﴿قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عَاقِرٌ﴾
استفهام زكريا در جمله ﴿أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ﴾ به منظور استبعاد نبوده است
اين جمله استفهامى است شگفتانگيز، مىخواهد حقيقت حال را بپرسد نه اينكه بخواهد فرزند دار شدن خود را امرى بعيد بشمارد، چون بعد از آنكه خداى تعالى او را با صراحت بشارت داد، ديگر ممكن نيست شخصى مثل زكريا استبعاد كند، علاوه بر اينكه خود آن جناب همين دو امرى كه در استفهام خود گنجانده و آن را باعث تعجب شمرده، در سوره مريم در ضمن درخواستش نيز گنجانده، و گفته بود: ﴿رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا﴾1 پروردگارا استخوانم سست و سرم سفيد شده، ولى هرگز از دعاى تو نوميد
نبودم، و من از موالى بعد از خود مىترسم، همسرم نازا است، پس از ناحيه خود وارثى بمن بده.
چيزى كه هست مقامى كه سخن زكريا در آن مقام اظهار شده نكتهاى ديگر را مىرساند، گويا و وقتى از مشاهده وضع مريم منقلب شده، بياد فرزند نداشتن خود افتاده، و غير از درخواست فرزند به ياد هيچ چيز ديگر نبوده، و در دعاى خود نام آن عاملى را كه سهم زيادى در تاثرش داشته بوده است، و آن دو چيز است، يكى پيرى، و دوم نازايى همسرش، و بعد از آنكه از ناحيه خدا بشارت يافت كه صاحب فرزند خواهد شد، گويا به خود آمد و حالت انقلابش برطرف شد آن گاه متعجب شد، كه بعد از پيرى، و از زنى نازا فرزند دار مىشود، خلاصه بشارت الهى وضعش را از ياس و اندوه به تعجبى آميخته با مسرت دگرگون ساخت.
و اگر بعد از بشارت يافتن به فرزند شروع كرد كه موانع اين كار و چگونگى برطرف شدن آنها را پرسيد، براى اين بود كه خصوصيات افاضه الهى و انعام او را بفهمد و در نتيجه از درك آن لذت ببرد و قدرش را بيشتر بشناسد، نظير همان سؤالى كه ابراهيم بعد از بشارت فرشتگان به صاحب فرزند شدن نمود و پرسيد: چگونه مرا چنين بشارتى مىدهيد، با اينكه پيرى بر من مسلط شده است؟ و قرآن كريم داستانش را چنين نقل مىكند: ﴿وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلاَماً قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قَالُوا لاَ تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلاَمٍ عَلِيمٍ قَالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلىَ أَنْ مَسَّنِيَ اَلْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلاَ تَكُنْ مِنَ اَلْقَانِطِينَ قَالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ اَلضَّالُّونَ﴾1.
بطورى كه ملاحظه مىفرماييد در پاسخ ملائكه كه او را از نوميدى بر حذر داشتند گفت: سؤال من از در نوميدى نبود، چگونه نوميد باشم، با اينكه من از گمراهان نيستم، و نوميدى كار گمراهان است، بلكه از اين جهت است كه وقتى مولاى يك بنده به سوى بندهاش روى مىآورد، و قرب و انس و كرامت خود را اعلام مىدارد، اين اعلامش باعث انبساط و مسرت و ابتهاج بندهاش مىشود و همواره مىخواهد لطف مولاى خود را به خاطر و به زبان بياورد، گاهى به صورت تعجب، و گاهى استعجاب و گاهى به صورتهاى ديگر.
و در اينكه گفت: ﴿وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ﴾ (پيرى مرا درربوده) و نگفت: «من پير
شدهام، و ديگر شهوت جنسى ندارم» ادبى را رعايت كرده كه هر كسى آن را مىفهمد، و نيز در اينكه گفت: ﴿وَ اِمْرَأَتِي عَاقِرٌ﴾ (و زنم در حالى كه نازا است) و نگفت: «و امرأتى عاقر» (و زنم نازا است)، اشاره كرده است به اينكه همسرم نيز مثل خودم پير است، در حالى كه نازا هم بوده است.
﴿قَالَ كَذَلِكَ اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾ فاعل فعل «قال» هر چند خداى سبحان است، حال يا به مباشرت و يا به وسيله وساطت ملائكه، آنهم يا از راه وحى و يا به وسيله همان ملائكهاى كه با او گفتگو مىكردند، الا اينكه از ظاهر عبارت برمىآيد كه خود خداى تعالى نفرموده: «خدا اين چنين هر كار بخواهد مىكند»، بلكه گوينده آن فرشتهاى بوده و اگر بخودش نسبت داده از اين جهت است كه فرشته هم به امر او گفته است، دليل بر اين كه گوينده فرشتهاى بوده اين است كه در داستان مريم (علیه السلام) وقتى مىگويد: «من كه شوهر نرفتهام و هرگز زناكار نبودهام» پاسخ فرشتهاى كه با او گفتگو مىكرده را اينطور حكايت مىكند: ﴿قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾1.
و از اين آيه چنين برمىآيد كه اولا زكريا جمله مورد بحث را از همان ناحيهاى مىشنيده كه جملات قبل را استماع كرده و ثانيا كلمه «كذلك» خبر است براى مبتدايى كه حذف شده، و تقدير كلام «قال الامر كذلك» بوده، يعنى فرشته گفت مطلب همين طور است، يعنى آن بشارتى كه به تو داديم واقع شدنى است.
و اين اشاره است به اينكه فرزند دار شدن او از قضا و قدرهاى حتمى است كه هيچ شكى در وقوع آن نيست، نظير همان پاسخى كه روح در مقابل مريم داد، و خداى تعالى آن را چنين نقل كرده كه گفت: ﴿كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ﴾، تا آنجا كه گفت ﴿وَ كَانَ أَمْراً مَقْضِيًّا﴾2 و ثالثا برمىآيد كه جمله ﴿اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾ كه بدون و او عاطفه آمده، كلام جداگانهاى است كه مضمون «كذلك» را تعليل مىكند، و مىرساند اينكه گفتيم: «كذلك» (مطلب همان است كه گفتيم) براى اين بود كه خدا هر چه بخواهد مىكند. ﴿قَالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً...﴾ در مجمع البيان مىگويد: كلمه «رمز» به معناى اشاره با دو لب است، و گاهى در
اشاره به وسيله ابرو و چشم و دست هم استعمال مىشود ولى در اولى بيشتر بكار مىرود1.
و كلمه «عشى» به معناى طرف آخر روز است، و گويا از عشوه گرفته شده كه به معناى غبار و تاريكى عارض بر چشم است و باعث مىشود آدمى نتواند اشيا را ببيند، و به اين مناسبت آن قسمت از زمان را هم كه بطرف تاريكى مىرود عشى ناميدند، و كلمه «ابكار» به معناى طرف ابتداى روز است، و معناى اصلى و لغوى اين كلمه استعجال و شتابزدگى بوده است.
در اين آيه شريفه نشانه صاحب فرزند شدن زكريا سخن نگفتن وى معرفى شده، هم چنان كه در داستان مريم نيز نظير آن، نشانه و علامت شده بود و به مريم دستور دادند كه اگر از مردم كسى را ديدى بگو من براى خداوند، روزه زبان گرفتهام2 و اين بخاطر شباهتى است كه بين آن جناب يعنى يحيى و عيسى (علیه السلام) بوده است.
درخواست نشانه و علامت كردن زكريا براى چه بوده است؟
در آيه مورد بحث، حضرت زكريا (علیه السلام) از خداى تعالى درخواست علامتى كرده، چون كلمه «آيه» به معناى علامتى است كه بر چيزى دلالت كند، و در اينكه آيا منظورش اين بوده كه بفهمد نداى ﴿يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلاَمٍ...﴾ از ناحيه خداى تعالى بوده و يا اينكه از ناحيه شيطان بوده، خلاصه صدايى كه شنيده صداى فرشته بوده يا شيطان و يا منظور اين بوده كه هر وقت همسرش حامله شد او از سخن گفتن عاجز شود، بين مفسرين اختلاف است.
وجه دوم تا حدى از سياق آيات و جريان داستان بعيد بنظر مىرسد، و ليكن علت اينكه مفسرين جرأت نكردهاند وجه اول را اختيار كنند، يعنى بگويند منظورش از آن درخواست اين بوده كه بفهمد خطاب نامبرده از ناحيه خدا بوده يا از ناحيه شيطان، اين بوده كه فكر كردهاند شان انبيا عالىتر از آن است كه شيطان در صدد گمراه كردنشان برآيد و آن حضرات بخاطر عصمتى كه دارند صداى فرشته را از صدا و وسوسه شيطان تشخيص مىدهند و ممكن نيست شيطان با فهم آنان بازى كند، و در نتيجه طريق فهم بر آنان مشتبه گردد.
و اين گفتار هر چند حق است، و ليكن بايد دانست كه اگر انبيا (علیه السلام) حق و باطل را تشخيص مىدهند و شناختى دارند، شناختشان از ناحيه خدا است نه از ناحيه خودشان، و به استقلال ذاتشان، و وقتى اين طور شد چرا جايز نباشد كه زكريا همين شناخت را از خدا
بخواهد، و بخواهد كه نشانهاى برايش قرار دهد و چه محذورى در آن هست، بله اگر دعايش مستجاب نشده بود و خدا نشانهاى براى استجابت دعايش قرار نداده بود اشكال بالا بجا و وارد بود.
علاوه بر اينكه خصوصيت خود آيت و نشانه - كه سخن نگفتن در مدت سه روز باشد - مؤيد و بلكه دليل بر همين وجه است، براى اينكه هر چند براى شيطان امكان اين معنا هست كه در جسم انبيا تصرف نموده، و يا عمل آنان را از رسيدن به نتيجه كه همان ترويج دين است باز بدارد، و نگذارد مردم به ايشان روى آورند، و در نتيجه نيروى دشمنان دين ضعيف گردد.
تصرف شيطان در نفوس انبياء (علیه السلام) محال است
و آيات زير هم نمونهاى از اين تصرفات را ذكر نموده، در باره تصرف شيطان در جسم ايوب (علیه السلام) مىفرمايد: ﴿وَ اُذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوبَ إِذْ نَادىَ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَ عَذَابٍ﴾1.
و در باره جلوگيريش از ترويج دين مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاَ نَبِيٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى اَلشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اَللَّهُ مَا يُلْقِي اَلشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اَللَّهُ آيَاتِهِ﴾2 يعنى قبل از تو هيچ رسول و نبيى نفرستاديم مگر آنكه هر وقت قرائت كرد، شيطان در قرائت وى دسيسه كرد، در نتيجه خداى تعالى آنچه را شيطان القا كرده بود نسخ نموده، آن گاه آيات خود را تحكيم مىبخشيد.
و در باره تصرف شيطان در حافظه انبيا، از همسفر موسى حكايت نموده كه گفت: ﴿فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ وَ مَا أَنْسَانِيهُ إِلاَّ اَلشَّيْطَانُ﴾3.
ليكن اين دست اندازىهاى شيطان و امثال آن بجز آزار دادن انبيا اثرى ديگر ندارد، و اما دست اندازيش در نفوس انبيا محال است چون انبيا از چنين خطرها معصوم و مصونند كه بيانش در سابق در بحثى كه راجع به عصمت انبيا كرديم گذشت. حال ببينيم معناى آيتى كه خداى تعالى آن را نشانه صاحب فرزند شدن زكريا قرار داده چيست؟.
از ظاهر آيه: ﴿آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ اَلنَّاسَ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكَارِ﴾ برمىآيد كه آن جناب در آن سه روز قادر به سخن گفتن با كسى نبوده و زبانش از هر سخنى غير از ذكر خدا و تسبيح او بسته بوده است، و اين تصرفى خاص و آيتى
است كه بر جان پيامبر و زبان او واقع مىشود و شيطان قادر بر چنين تصرفى در نفوس انبيا نيست، چون گفتيم انبيا از چنين دستبرد شيطانى مصونند، پس اين، جز از ناحيه خداى رحمان نمىتواند باشد و آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد با وجه اول بهتر مىسازد و تناسبى با وجه دوم ندارد. در اينجا ممكن است بپرسى اگر وجه اول درست است، و درخواست زكريا براى اين بوده كه بفهمد صدايى كه شنيده از ناحيه خدا بوده يا از ناحيه شيطان، چرا روى سخن خود را متوجه خدا نموده مىگويد: «پروردگارا من چگونه داراى فرزند مىشوم با اينكه بحد پيرى رسيدهام و همسرم زنى نازا بوده است فرمود: اين چنين خدايى هر كارى بخواهد مىكند»، براى اين كه ظاهر اين سخن اين است كه مىدانسته طرف سخنش خدا است، و جوابى هم كه گرفته از ناحيه خداست، و اگر در اين باره شكى نداشته، چرا درخواست نشانى و تشخيص آن را كرده است.
در پاسخ مىگوئيم بله مىدانسته و ليكن دانستن مراتب مختلفى دارد، ممكن است اطمينان داشته كه نداى نامبرده از ناحيه خداى تعالى است، و در عين حال از كيفيت ولادتى كه مايه تعجبش شده سؤال كرده است و همانطور كه گذشت به ندايى ديگر پاسخ داده شده، به نحوى كه نفس شريفش اطمينان يافته، و سپس از خداى تعالى آيت و نشانهاى خواسته تا اطمينانش مبدل به يقين شود.
و از جمله مؤيدات اين وجه، جمله: ﴿فَنَادَتْهُ اَلْمَلاَئِكَةُ...﴾ است، چون كلمه «ندا» معمولا به معناى صدا زدن از نقطه دور است و به همين جهت به سخن گفتن با صداى بلند نيز اطلاق مىشود، چون سخن گفتن با صداى بلند از نظر ما انسانها، از لوازم دورى گوينده از شنونده است، نه اينكه معناى لغوى كلمه اين باشد، چون در داستان همين پيامبر يعنى زكريا (علیه السلام) در مورد سخن گفتن آهسته نيز استعمال شده است.
قرآن كريم فرموده: ﴿إِذْ نَادىَ رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا﴾1، و اين اطلاق به عنايت تذلل زكريا و تواضع وى در قبال تعزز خداى سبحان و ترفع او بوده و در عين حال آن را خفى و نهانى خواند، پس از جمله «فنادته الملائكة» چنين بر مىآيد كه زكريا فرشته همكلامش را نديده بوده، و تنها صوت هاتفى را شنيده كه با وى سخن مىگويد.
يكى از مفسرين گفته است: مراد از اينكه سخن نگفتن را نشانه ولادت يحيى قرار داد،
اين بوده كه زكريا (علیه السلام) را نهى كرد كه سه روز با مردم سخن نگويد و تمام اين سه روز را منحصرا بذكر خدا و تسبيح او بپردازد، نه اينكه زبانش از سخن گفتن بسته باشد، و در بيان نظريه خود چنين گفته است.
نظريه درست همين است كه بگوييم منظور آن جناب از اينكه درخواست نشانهاى كرد اين بوده كه به مقتضاى طبيعت بشرى دلش خواسته زمان رسيدن به آن موهبت الهى يعنى ولادت يحيى را بفهمد تا دلش اطمينان پيدا كرده و بتواند به خانوادهاش بطور قطع مژده دهد، لذا اول پرسيد چنين چيزى چگونه صورت مىگيرد، با اينكه من مردى پير و همسرم زنى نازا است؟ و وقتى جوابش را دريافت نمود، از پروردگار خود درخواست نمود تا براى اداى شكر اين نعمت او را به عبادتى مخصوص به خودش هدايت كند، و تمام شدن آن عبادت نشانه رسيدنش به مقصود باشد، خدا هم دستورش داد تا سه روز با مردم سخن نگويد، و از مردم بريده يكسره به ذكر و تسبيح او بپردازد و اگر احتياج پيدا كرد با كسى سخن گويد مطلب خود را با اشاره به او بفهماند، و بنابراين بشارتى كه به خانوادهاش داده بعد از سه روز بوده، اين بود بيان مفسر نامبرده.
و خواننده عزيز توجه دارد كه در آيه شريفه نه دلالتى بر گفتههاى او وجود دارد و نه حتى اشارهاى و نه جمله در آيه شريفه درخواست عبادتى براى اداى شكر در برابر موهبت الهى ديده مىشود و نه اينكه بعد از سه روز به مقصود رسيده و نه اينكه انتهاى سه روز نشانه است و نه اينكه جمله «الا تكلم...» ظهورى در نهى تشريعى دارد، و نه اينكه زكريا خواسته به خانوادهاش بشارت دهد.
سخنى پيرامون الهامات غيبى و خواطر شيطانى و سخنانى كه از اين دو ناحيه به گوش مىرسد
در سابق مكرر اين معنا گذشت كه هر لفظى در برابر معنايى وضع شده كه مشتمل بر غرضى است كه از آن معنا منظور است، از آن جمله دو كلمه «قول» و «كلام» است كه اگر صوت خارج از دهان آدمى را كلام و قول مىگويند براى اين است كه معناى مورد نظر صاحب صوت را به شنونده منتقل مىكند.
بنابراين هر چيزى كه اين اثر و خاصيت را داشته باشد، يعنى مقصد يكى را به ديگرى منتقل سازد، آن نيز كلام است، چه صوتى و لفظى باشد و يا اصوات و الفاظى متعدد باشد، و
چه آنكه اصلا از جنس صوت نباشد، مثلا اشاره و رمز باشد و انسانها در اينكه صوت مفيد فايده تام و كامل را كلام بنامند، هيچ توقف و ترديد ندارند، هر چند آن صوت از دهان بيرون نيايد، و همچنين در ناميدن اشاره هر چند مشتمل بر صوت نباشد.
قرآن كريم هم مانند همه عقلا معانى و مفاهيمى را كه به دلها القا مىشود كلام خوانده و مىبينيم آنچه از ناحيه شيطان به دلهاى آدميان مىافتد كلام، قول، امر، وسوسه، وحى و وعده خوانده است.
مثلا در آيه: ﴿وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذَانَ اَلْأَنْعَامِ﴾1 القاى شيطان در دل انسانها را، امر خوانده و در آيه ﴿كَمَثَلِ اَلشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اُكْفُرْ﴾2 قول ناميده و در آيه: ﴿يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ اَلنَّاسِ﴾3 وسوسه و در آيه: ﴿يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ زُخْرُفَ اَلْقَوْلِ﴾4 وحى و نيز در حكايت كلام ابليس يعنى آيه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ اَلْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ﴾5 و در آيه: ﴿اَلشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ اَلْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشَاءِ وَ اَللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً وَ اَللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾6 وعده شيطان خوانده است.
و اين معنا واضح است كه اينگونه خطورها كه به دل وارد مىشود و ما آن را به شيطان نسبت داده يك جا مىگوئيم شيطان گفت من به ايشان امر مىكنم و جاى ديگر مىگوييم شيطان گفت يا وعده داد، و يا به اولياى خود وحى كرد و يا وسوسه نموده همهاش قول و كلامى است كه از دهان و با حركت زبان صورت نمىگيرد.
و از همين جا به دست مىآيد كه وعده خدا به مغفرت و فضل كه در آيه ديگر در قبال وعده شيطان آمده، نيز كلام است، اما كلامى كه به وسيله فرشته صورت مىگيرد و آن نيز مانند وسوسه و كلام شيطان متكى بر زبان و فضاى دهان نيست، و خداى تعالى در آن آيه وعده به مغفرت و فضل را حكمت خوانده و فرمود ﴿يُؤْتِي اَلْحِكْمَةَ مَنْ يَشَاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً﴾7.
و نظير آن، آيه شريفه زير است كه خطور و الهام خدايى را نور خوانده و مىفرمايد: ﴿وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ﴾1 و آيه شريفه: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾2 است كه بيانش در تفسير كلمه «سكينة» در آيه (248) سوره بقره گذشت.
و همچنين آيه: ﴿فَمَنْ يُرِدِ اَللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاَمِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي اَلسَّمَاءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اَللَّهُ اَلرِّجْسَ عَلَى اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾3 است كه وسوسه شيطان را رجس خوانده و در آيه ﴿رِجْزَ اَلشَّيْطَانِ﴾4 آن را رجز ناميده.
پس از همه اين آيات بر مىآيد كه شيطان و ملائكه با آدمى تكلم مىكنند اما نه با زبان، بلكه با القاى معانى در دل او.
در اين ميان يك قسم ديگر از تكلم هست كه مخصوص خداى تعالى است، و در آيه شريفه: ﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ﴾5 از آن سخن رفته و آن را به دو قسم تقسيم كرده، يكى تكلم از راه وحى كه در اين قسم بين خدا و بندهاش حجابى نيست و دوم تكلم از وراى حجاب اين بود اقسامى از كلام خدا و كلام ملائكه و شيطانها.
اما كلام خداى سبحان آن قسمش كه به نام وحى خوانده مىشود كلامى است كه براى طرف خطابش بالذات متعين است و محال است كه يك پيامبر وحى را به چيز ديگر اشتباه كند، براى اينكه گفتيم وحى آن قسم از تكلم خدا است كه بين او و بنده مورد خطابش هيچگونه حجابى نيست، و اما آن قسم ديگر از تكلم محتاج به روشنگريها و محكمكارىهايى است كه سرانجام منتهى به وحى گردد.
و اما كلام فرشته و شيطان، آياتى كه در همين نزديكى ملاحظه كرديد در تشخيص آن دو كافى است، براى اينكه خطورهاى فرشتگان همواره توأم با شرح صدر است، و آدمى را به سوى مغفرت و فضل خدا مىخواند كه آن دو هم به ملاكهاى دينى بر مىگردد، به چيزى بر
مىگردد كه مطابق دين مبين خدا است، دينى كه در كتابش و سنت پيامبرش بيان شده است.
و خطورهاى شيطانى همواره ملازم با تنگى سينه و بخل نفس است و آدمى را به پيروى هواى نفس مىخواند، و از فقر مىترساند، و به فحشا امر مىكند، كه همه اينها بالأخره به ملاكهايى بر مىگردد، كه مطابق با كتاب و سنت خدا و پيامبرش نيست، و با فطرت خود آدمى نيز مخالف است.
مطلب ديگرى كه تذكرش لازم است اين است كه انبيا و افراد برجستهاى كه پشت سر انبيا هستند بسيار مىشود كه فرشته و يا شيطان را هم مىبينند و هم مىشناسند، هم چنان كه قرآن كريم از آدم و ابراهيم و لوط حكايت كرده است، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه آن حضرات احتياجى به نشانه و مميز ندارند و اما در آن مواردى كه صدايى مىشنوند، و صاحب صدا را نمىبينند، البته احتياج به مميز دارند همانطور كه ساير مؤمنين بدان نيازمندند و آن مميز هم همانطور كه گفتيم بايد بالأخره به وحى منتهى گردد و اين معنا واضح است.
بحث روايتى (در ذيل آيات مربوط به مادر مريم و زكريا و...)
در تفسير قمى1 در ذيل آيه: ﴿إِذْ قَالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرَانَ...﴾ از امام صادق (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: خداى تعالى به عمران وحى كرد كه من فرزندى به تو خواهم بخشيد، پسرى تام الخلقة، و پر بركت كه افراد كور مادر زاد و مبتلا به مرض برص را شفا مىدهد و به اذن خدا مردگان را زنده مىكند و من او را رسولى براى بنى اسرائيل قرار مىدهم.
عمران اين جريان را با همسرش حنه در ميان گذاشت و حنه همان مادر مريم است، همين كه مريم را حامله شد پيش خود خيال كرد كه حملش پسر است و وقتى آن را دختر زاييد عرضه داشت: «پروردگارا من او را دختر آوردم و معلوم است كه پسر چون دختر نيست و دختر نمىتواند پيغمبر شود».
خداى تعالى در پاسخش مىفرمايد: «خدا بهتر مىداند كه حنه چه زاييده»، و بعد از آنكه عيسى (علیه السلام) را به مريم داد، معلوم شد آن پسرى كه مژدهاش را به عمران داده بودند عيسى بوده، امروز هم وقتى در باره مردى پيشگويىهايى مىكنيم منكرش نشويد، چون ممكن است پيشگويى ما راجع به فرزند او و يا نوه او باشد.
مؤلف: قريب به اين معنا در كافى1 از آن جناب نقل شده و در تفسير عياشى2 از امام باقر (علیه السلام) و نيز در تفسير عياشى در ذيل همين آيه از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: «محرر كسى است كه وقف كنيسه مىشده و از آن بيرون نمىآمده است. حنه وقتى فرزندش را زاييد عرضه داشت: پروردگارا من او را دختر زاييدم و پسر مثل دختر نيست، دختر حيض مىشود و ناگزير مىگردد تا از مسجد بيرون شود، و محرر نمىتواند از مسجد در آيد»3.
و نيز در همان كتاب از يكى از آن دو بزرگوار، حديث آورده كه فرمود: «همسر عمران نذر كرده بود كودكى كه در رحم دارد وقف كنيسه نموده و براى خدمت و عبادت در آنجا بگمارد، و پسر براى اينكار، چون دختر نيست، آن گاه فرمود مريم رشد كرد و در كنيسه اهل كنيسه را خدمت مىكرد و حوائج آنان را در دسترسشان قرار مىداد، تا آنكه به حد بلوغ رسيد، زكريا دستور داد براى خود حجابى ترتيب دهد و در آن حجاب دور از انظار عابدان به عبادت بپردازد»4.
مؤلف: اين روايات بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد درست مطابق بيان ما است، چيزى كه هست از ظاهر آنها برمىآيد كه جمله: ﴿وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىَ﴾ كلام همسر عمران است، نه كلام خداى تعالى، كه اگر بخواهيم اين ظاهر را بپذيريم، بايد اشكال قبلى را كه چرا كلمه «ذكر» را بر كلمه «انثى» مقدم آورد پاسخ دهيم، و اين مطلب پاسخى ندارد، چون علاوه بر اشكال گذشته مقتضاى قواعد عربيت هم، خلاف آن است.
و نيز اين اشكال باقى مىماند كه چرا دختر عمران را مريم ناميد با اينكه كلمه «مريم» به معناى تحرير است، مگر اينكه بگوييم بين تحرير و خدمتگزارى معبد فرق هست (دقت فرمائيد).
و از روايت اولى كه مىفرمود: «خداوند به عمران وحى كرد» برمىآيد كه عمران پيامبرى بوده كه به او وحى مىشده است.
روايتى هم كه مرحوم مجلسى در بحار از ابى بصير نقل كرده مؤيد اين دلالت است، در آن روايت ابا بصير مىگويد: من از ابى جعفر (علیه السلام) وضع عمران را پرسيدم كه آيا
پيامبر بوده يا نه؟ فرمود: «بلى پيامبرى مرسل بوده كه خدا او را به سوى قومش روانه كرد. (تا آخر حديث)»1.
اين روايت دلالت بر اين معنا هم دارد كه همسر عمران نامش حنه بوده و اين نام معروف است: و در بعضى از روايات آمده كه نامش مرثار بوده، و بحث در اين باره براى ما اهميتى ندارد.
و در تفسير قمى در ذيل روايت قبلى آمده كه «وقتى مريم بحد بلوغ رسيد به محراب رفت، و پردهاى پيرامون خود افكند، بطورى كه احدى او را نمىديد، و تنها زكريا بر او وارد مىشد، و وقتى بر او وارد مىگرديد ميوههاى تابستانى را در زمستان، و زمستانى را در تابستان نزد او مىديد، از او مىپرسيد: اين ميوهها از كجا برايت آماده شده، مىفرمود: از ناحيه خداى تعالى و خداوند به هر كس كه بخواهد روزى بىشمار مىدهد»2.
و در تفسير عياشى از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: «زكريا از پروردگار خود درخواست فرزند كرد، ملائكه او را به آن سخنان كه در قرآن آمده ندا داد، او دوست داشت بفهمد صدا از ناحيه خدا است يا نه، خدا به او وحى كرد كه نشانه خدايى بودن آن مژده، اين است كه سه روز زبانش از سخن بند مىشود، همين كه سه روز فرا رسيد، و نتوانست با احدى تكلم كند فهميد كه مژده قبلى از ناحيه خدا بوده، چون غير خدا كسى نمىتواند زبان كسى را بند بياورد، اين است معناى كلام خداى تعالى كه مىفرمايد: ﴿رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً﴾»3.
مؤلف: قريب به اين معنا را قمى هم در تفسير خود روايت كرده، و خواننده محترم توجه فرمود كه سياق آيات هم از اين توجيه امتناع ندارد، بلكه با آن مىسازد4.
ليكن بعضى از مفسرين، به شدت منكر اين روايات شده و مضامين آن را (كه يكى «مساله وحى شدن به عمران» است، و ديگرى «وجود ميوه غير موسمى در محراب مريم»، و سوم اين است كه «منظور از درخواست نشانى تشخيص بين خدايى و شيطانى بودن صوت است») به سختى رد كرده و گفتهاند: هيچ راهى براى اثبات اين امور نيست، نه خداى سبحان آن را گفته و نه رسول گرامىاش و امورى هم نيست كه عقل راهى به اثبات آن داشته باشد،
تاريخ معتبر هم سخنى از آنها به ميان نياورده، در اين ميان به جز مشتى روايات اسرائيلى و غير اسرائيلى نداريم و احتياجى هم نداريم كه در فهم معانى آيات قرآن به اينگونه وجوه دور از نظر تمسك كنيم.
ليكن سخنان خود اين مفسر سخنانى بىدليل است و روايات مذكور هر چند خبر واحدند، و خالى از ضعف نيستند و يك اهل بحث ملزم نيست كه حتما به آنها تمسك بجويد و به مضامين آنها احتجاج كند، و ليكن اگر دقت و تدبر در آيات قرآنى مضامين مذكور را به ذهن نزديك كرد، چرا آنها را نپذيريم و از آن روايات آنچه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نقل شده مشتمل بر هيچ مطلب خلاف عقل نيست.
بله در بعضى از رواياتى كه از قدماى مفسرين نقل شده، امورى آمده كه با عقل سازش ندارد، مثلا از قتاده و عكرمة روايت كردهاند كه گفتهاند: شيطان نزد زكريا آمد و او را در مورد بشارتى كه شنيده بود به شك انداخت و گفت اگر اين بشارت از ناحيه خداى تعالى بود آهسته به تو مىرساند و آن را پنهان مىكرد، همانطور كه تو با خدا آهسته و نهانى سخن گفتى، از اين قبيل وسوسهها كرد و كرد تا او را به شك انداخت، با اينكه اينگونه سخنان هيچ مجوزى براى پذيرفتنش نيست، نظير گفتارى كه در انجيل لوقا آمده كه «جبرئيل به زكريا گفت: اينك ديگر زبان بسته شدى و نمىتوانى سخن بگويى مگر بعد از مدتى كه مقرر شده و اين بدان جهت بود كه تو كلام مرا تصديق نكردى، كلامى كه بزودى صدقش محقق مىشود»1 (انجيل لوقا - 1-20).
بحث روايتى ديگر (راجع به الهامات و خواطر)
و در كافى2 از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «هيچ قلبى نيست مگر آنكه دو گوش دارد، بر در يك گوش فرشتهاى ارشادگر، و بر در ديگر، شيطانى فتنهگر است.
آن صاحب قلب را امر مىكند و اين ديگرى نهى، شيطان او را به گناهان فرمان مىدهد و ملك از گناه نهيش مىكند و اين همان معنايى است كه خداى عز و جل در بارهاش
مىفرمايد: ﴿عَنِ اَلْيَمِينِ وَ عَنِ اَلشِّمَالِ قَعِيدٌ مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ﴾»1.
مؤلف: در اين معنا روايات بسيارى وجود دارد كه قسمتى از آنها بزودى از نظر خوانندگان خواهد گذشت، و اگر در روايات نامبرده آيه شريفه با مساله: دو فرشته نويسنده حسنات و سيئات تطبيق شد، منافاتى با تطبيق روايت مورد بحث، ندارد كه آيه را بر فرشته و شيطان تطبيق كرده، براى اينكه آيه شريفه بر بيش از اين دلالت ندارد كه رقيب و عتيدى براى هر انسانى هست و مراقب تمامى سخنان او هستند، و در طرف راست و چپ هر كس قرار دارند، و اما اينكه اين رقيب و عتيد هر دو از ملائكهاند و يا يكى ملك و ديگرى شيطان است، آيه شريفه صراحتى در هيچيك ندارد و بر هر دو احتمال قابل انطباق است.
و نيز در همان كتاب (كافى) از زراره روايت آورده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از معناى «رسول»، «نبى»، «محدث» سؤال كردم، فرمود: «رسول» آن كسى است كه فرشته وحى را مىبيند و مىبيند كه دارد رسالت الهى را برايش مىآورد و مىگويد پروردگارت چنين و چنان دستور داده و رسول با داشتن پست رسالت «نبى» هم هست، و اما «نبى» فرشتهاى را كه بر او نازل مىشود نمىبيند، بلكه خبرى كه قرار است بر او نازل گردد به دلش مىافتد و در چنين حالى نظير غشوه و بيهوشى به او دست مىدهد، و در آن حالت خواب مىبيند.
پرسيدم: از كجا مىفهمد آنچه در خواب ديده حق است؟ فرمود: خداى تعالى برايش بيان مىكند آنچه كه يقين مىكند كه حق است، ولى فرشته را نمىبيند (تا آخر حديث)2.
مؤلف: اينكه فرمود: «رسول با داشتن رسالت نبى هم هست» اشاره است به اينكه هر دو صفت ممكن است در شخص جمع شود و ما در سابق در تفسيرى كه ذيل آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ...﴾3 داشتيم بحثى پيرامون معناى رسالت و نبوت كرديم.
و اينكه فرمود: «حالتى شبيه به غشوه و بيهوشى به او دست مىدهد» منظورش تفسير رؤياى پيامبر است، مىخواهد بفرمايد: منظور از رؤيا در پيامبران مشاهده و درك غيب است، نه رؤيا به معناى معروفش و جمله: «خداى تعالى برايش بيان مىكند اشاره است به همان معنايى كه در سابق گذشت كه انبيا به خاطر داشتن عصمت داراى تشخيص هستند كه
القائات ملكى را، از شيطانى تميز مىدهند».
و در بصائر از بريد از امام باقر و يا امام صادق (علیه السلام) روايت آمده كه در حديثى در پاسخ بريد كه پرسيده بود فرق بين «رسول»، «نبى» و محدث چيست؟ فرموده: «رسول» آن كسى است كه فرشته خدا برايش ظاهر مىشود و با او سخن مىگويد و «نبى» آن كسى است كه فرشته را در خواب مىبيند، و چه بسا كه نبوت و رسالت در يك شخص جمع شود و اما «محدث» آن كسى را گويند كه صداى فرشتهاى را مىشنود ولى صورت و شكل او را نمىبيند.
بريد مىگويد عرضه داشتم: خدا اصلاحت كند از كجا مىفهمند كه (اين صوت يا) اين صورت كه در خواب مىبيند حق است، و صاحب صدا و صورت فرشته است؟ فرمود: «خداى تعالى توفيق تشخيص آن را به ايشان داده و خدا با فرستادن كتاب شما قرآن، ديگر فرستادن كتاب را ختم فرمود و با ارسال پيامبر شما فرستادن پيامبر را ختم كرد (تا آخر حديث)»1.
مؤلف: اين حديث در همان زمينه است كه حديث قبلى داشت و بيان آن براى تشخيص محدث هم كافى است، مىفهماند كه محدث هم توفيق تشخيص صاحب صوت را دارد و اينكه در آخر فرمود: «خداى تعالى با فرستادن كتاب شما قرآن...» اشاره است به همين كه گفتم بيانات قرآن و سنت وافى به همه مطالب است، و ما ان شاء الله در ذيل آيات بعدى بحثى پيرامون محدث خواهيم داشت و الحمد للَّه رب العالمين انه هو الموفق و المعين.
[سوره آل عمران (3):آيات 42 تا 60]
﴿وَ إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفَاكِ عَلىَ نِسَاءِ اَلْعَالَمِينَ ٤٢ يَا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرَّاكِعِينَ ٤٣ ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ ٤٤ إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ ٤٥ وَ يُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ٤٦ قَالَتْ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قَالَ كَذَلِكِ اَللَّهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ٤٧ وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ ٤٨ وَ رَسُولاً إِلىَ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتىَ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ٤٩ وَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ ٥٠إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ٥١ فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسىَ مِنْهُمُ اَلْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ آمَنَّا بِاللَّه وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ ٥٢ رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ اَلشَّاهِدِينَ ٥٣ وَ مَكَرُوا
وَ مَكَرَ اللَّه وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ ٥٤ إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسىَ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رَافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ جَاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ فَوْقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ٥٥ فَأَمَّا اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً شَدِيداً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ٥٦ وَ أَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ ٥٧ ذَلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ اَلْآيَاتِ وَ اَلذِّكْرِ اَلْحَكِيمِ ٥٨ إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ٥٩ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلاَ تَكُنْ مِنَ اَلْمُمْتَرِينَ ٦٠﴾
ترجمه آيات
و به ياد آر زمانى را كه ملائكه گفتند: اى مريم: بدان كه خدا تو را براى اهدافى كه دارد انتخاب و از ميان همه زنان عالم برگزيد (42).
اى مريم براى پروردگارت عبادت و سجده كن و با ساير ركوع كنندگان ركوع كن (43).
اين از خبرهاى غيب است كه ما آن را به تو وحى مىكنيم و تو نزد ايشان نبودى هنگامى كه قرعههاى خود را مىانداختند كه كداميك سرپرست مريم شوند و تو نزد ايشان نبودى آن زمان كه بگو مگو مىكردند (44).
زمانى كه فرشتگان گفتند: اى مريم خداى تعالى بشارتت مىدهد به كلمهاى از خودش كه نامش مسيح عيسى بن مريم آبرومندى در دنيا و آخرت از مقربين است (45).
و با مردم در گهواره و در پيرى سخن مىگويد و از صالحان است (46).
مريم گفت: پروردگارا از كجا براى من فرزندى خواهد شد با اينكه هيچ بشرى با من تماس نگرفته است، فرشته گفت: اين چنين خدايى هر چه بخواهد خلق مىكند، او وقتى قضاى امرى را براند، همانا فرمان مىدهد كه «باش»، و آن امر وجود مىيابد (47).
اى مريم خداى تعالى به عيسى كتاب و حكمت و تورات و انجيل تعليم مىدهد (48).
در حالى كه فرستادهاى است به سوى بنى اسرائيل، و به اين پيام كه من به سوى شما آمدم با معجزهاى از ناحيه پروردگارتان، و آن اين است كه از گل برايتان چيزى به شكل مرغ مىسازم، سپس در آن مىدمم بلادرنگ و به اذن خدا مرغى مىشود و نيز كور مادر زاد و برص را شفا مىدهم و مرده را به اذن خدا زنده مىكنم، و بدانچه در خانههايتان ذخيره كردهايد خبر مىدهم. و در اين (معجزات) آيت و نشانهاى است براى شما، اگر مؤمن باشيد (49).
و نيز در حالى كه تورات را تصديق دارم و آمدهام تا بعضى از چيزها كه بر شما حرام شده حلال كنم، و به وسيله آيتى از پروردگارتان آمدهام، پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد (50).
و بدانيد كه الله پروردگار من و شما است، پس او را بپرستيد كه اين است صراط مستقيم (51).
پس همين كه عيسى از آنان احساس كفر كرد گفت: چه كسانى ياوران من در راه خدا مىشوند؟ حواريون گفتند: مائيم ياوران خدا، ما به خدا ايمان آوردهايم و گواه باش كه ما مسلمانيم (52).
پروردگارا، ما بدانچه نازل كردهاى ايمان داريم و رسول را پيروى كرديم ما را در زمره شاهدان بنويس (53).
و نيرنگ كردند خدا هم نيرنگ كرد، و خدا بهترين نيرنگكاران است (54).
و به ياد آر آن زمان را كه خداى تعالى گفت: اى عيسى من تو را خواهم گرفت و به سوى خود بالا خواهم برد و از شر كسانى كه كافر شدند پاك خواهم كرد و پيروانت را بر كسانى كه كافر شدند برترى تا قيامت مىدهم آن گاه برگشتتان به سوى من است، و من - بين شما در آنچه اختلاف مىكنيد حكم خواهم كرد (55).
اما كسانى كه كافر شدند به عذابى شديد در دنيا و اخرت شكنجه مىكنم و هيچ ياورى نخواهند داشت (56).
و اما كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند خداى تعالى پاداششان را بطور كامل مىدهد و خدا ستمگران را دوست نمىدارد (57).
اين مقدار را از آيات و از ذكر حكيم برايت مىخوانيم (58).
بطور محقق مثل عيسى نزد خدا نظير مثل آدم است كه خدا از خاكش خلق كرد و سپس فرمان داد «باش» و او وجود يافت (59).
تمام حق از ناحيه پروردگار تو است پس زنهار از مرددان مباش (60).
بيان آيات
﴿وَ إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ﴾ اين جمله عطف است بر جمله: ﴿إِذْ قَالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرَانَ...﴾، در نتيجه اين آيه مانند آن آيه توضيح و شرح آيه (33-34) خواهد بود، كه مىفرمود: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ...﴾.
و در اين آيه دلالتى هست بر اينكه مريم (علیه السلام) محدثه بوده، يعنى از كسانى بوده كه ملائكه با او سخن مىگفتهاند، و آن جناب سخنان اين هاتفان غيبى را مىشنيده است، آيه شريفه: ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا﴾1 هم با آيات بعدش كه در سوره مريم
واقع شده، بر اين معنا دلالت دارد و ان شاء الله به زودى بحثى پيرامون «محدث» خواهيم داشت.
در سابق يعنى در تفسير آيه: ﴿فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ...﴾ گفتيم: كه اين آيه بيان استجابت دعاى مادر مريم (علیه السلام) است كه گفته بود: ﴿وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ، وَ إِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهَا مِنَ اَلشَّيْطَانِ اَلرَّجِيمِ...﴾ و اينكه سخن ملائكه كه به مريم گفتند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ...﴾، خبرى است كه به وى دادهاند كه تو نزد خدا تا چه حد قدر و منزلت دارى، بنابراين لازم است خواننده مراجعهاى بدانجا بكند.
منظور از اصطفاء (برگزيدن) و تطهير مريم سلام اللَّه عليها
پس «اصطفاء مريم» همان تقبل او است عبادت خداى را، و تطهيرش عبارت است از مصونيتش به عصمت خداى تعالى از گناهان، پس آن جناب، هم اصطفاء شده است و هم معصوم.
و چه بسا از مفسرين كه گفتهاند: منظور از تطهير او بتول شدن او است، و بتول به معناى زنى است كه حيض نمىبيند و خداى تعالى او را بدين جهت بتول قرار داد كه ناگزير نشود در ايام حيض از كليسا بيرون رود، و اين نظريه عيبى ندارد جز اينكه آنچه به نظر ما رسيد با سياق آيات موافقتر است. ﴿وَ اِصْطَفَاكِ عَلىَ نِسَاءِ اَلْعَالَمِينَ﴾ در ذيل آيه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ﴾ تا جمله ﴿عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾ گفتيم: كلمه «اصطفاء» اگر با كلمه «على» متعدى شود معناى تقدم را مىدهد. و اين اصطفا غير اصطفاى مطلق و بدون كلمه «على» است، كه معناى تسليم را مىدهد، و بنا به گفتار سابق، اصطفاى آن جناب بر زنان عالميان به معناى مقدم داشتن آن جناب بر ساير زنان است.
حال ببينيم اين تقديم از تمامى جهات است يا از بعضى جهات؟ ظاهر جمله: ﴿إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكِ...﴾ كه بعد از اين آيه است و نيز ظاهر آيه: ﴿وَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ﴾1.
و باز ظاهر آيه: ﴿وَ مَرْيَمَ اِبْنَتَ عِمْرَانَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا وَ صَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا وَ كُتُبِهِ وَ كَانَتْ مِنَ اَلْقَانِتِينَ﴾2. كه از خصائص وجودى مريم
(علیه السلام) انگشت روى هيچ خصيصهاى به جز ولادت عجيب فرزندش نمىگذارد، اين است كه اصطفا از هر جهت نيست بلكه همان زائيدن كذائيش منظور است.
و اما غير از كلمه «اصطفاء» كلمات ديگرى كه در آيات مربوطه به آن جناب آمده، از قبيل: «تطهير» و «تصديق به كلمات خدا و كتب او» و «قنوت» و «محدثه بودن آن جناب» همه امورى است كه اختصاصى به آن جناب ندارد، بلكه در ديگر زنان نيز احيانا يافت مىشود، و اما اينكه بعضى گفتهاند: مريم (علیه السلام) تنها از زنان هم عصر خود اصطفا شده، صحيح نيست، زيرا اطلاق آيه با آن نمىسازد.
﴿يَا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرَّاكِعِينَ﴾ كلمه «قنوت» كه فعل امر «اقنتى» مشتق از آن است به طورى كه گفتهاند به معناى ملازم طاعت بودن توأم با خضوع است و سجده معنايى معروف دارد، و ركوع به معناى منحنى شدن و يا مطلق اظهار ذلت است.
در اين آيه خداى تعالى مريم را ندا داده، و چون ندا مستلزم توجه شخص ندا شده به سوى ندا كننده است، قهرا هر جا كلمه «ندا» تكرار شود به منزله اين است كه به شخص ندا شده بفهماند من براى تو چند خبر دارم، خوب به آن اخبار گوش بده و در آيات مورد بحث مىفهماند ما دو خبر برايت آوردهايم: يكى اينكه خداى تعالى تو را با مقام و منزلتى كه نزد او دارى گرامى داشته، و دوم وظيفه عبوديتى است كه تو بايد ملازم آن باشى، تا تلافى آن مقام و منزلت بوده باشد، پس اين دستور در عين اينكه دستور به ايفاى وظيفه عبودى است، دستور به اداى شكر آن مقام و منزلت نيز هست، در نتيجه برگشت معناى كلام به اين است كه آيه: ﴿يَا مَرْيَمُ اُقْنُتِي...﴾ به منزله نتيجهگيرى از آيه: ﴿يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ...﴾ باشد و چنين معنا دهد: حال كه خداى تعالى تو را اصطفاء كرده پس جا دارد قنوت و ركوع و سجده كنى و بعيد نيست كه هر يك از سه خصلت نامبرده در اين آيه، نتيجه و فرعى باشد براى هر يك از سه خصلتى كه در آيه قبلى ذكر شده، هر چند كه فرع بودن قنوت براى اصطفا، و سجده براى تطهير، و ركوع براى اصطفاى دوم، آن طور كه بايد روشن نيست، بر خواننده عزيز است كه با دقت نظر خود، اين ارتباط و فرعيت را كشف كند.
﴿ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ﴾
وجه اينكه قضاياى مربوط به مريم عليها السلام از اخبار غيبى شمرده شده است
خداى تعالى اين داستان را جزء اخبار غيبى شمرده، همانطور كه داستان يوسف
(علیه السلام) را دانسته و فرمود: ﴿ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ﴾1 و از اين جهت آن را از اخبار غيبى شمرده كه در عصر نزول قرآن اثرى از اين اخبار در دست نبود، زيرا از داستان مريم آنچه در كتب دينى اهل كتاب آمده به هيچ وجه اعتبار نداشت، براى اينكه اين كتب از دستبرد تحريف دور نمانده بود، هم چنان كه بسيارى از جزئيات داستان زكريا (علیه السلام) كه در قرآن كريم آمده در كتب عهد قديم و جديد وجود ندارد.
مؤيد اين وجه جمله بعدى است كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ...﴾.
و نيز ممكن است منشا غيب شمردن اين داستان را بى سوادى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و گروندگان به آن جناب بدانيم، نه تحريف كتب عهدين، هم چنان كه قرآن كريم در خلال داستان نوح مىفرمايد: ﴿تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ مَا كُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَ لاَ قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هَذَا...﴾2 ولى وجه اول با سياق موافقتر است، براى اينكه اگر وجه دوم صحيح بود بايد مىفرمود: «تو اين داستان را نخواندهاى» ولى فرموده: تو در هنگام قرعه نزد ايشان نبودى.
﴿وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ...﴾ منظور از «قلم» (به فتحه ق و لام) كه جمع آن «اقلام» است چوبه تيرى است كه به وسيله آن قرعه مىاندازند، و آن را «سهم - تير» نيز مىنامند، پس اينكه فرمود: قلمهاى خود را مىانداختند، معنايش اين است كه قرعه خود را مىانداختند، تا معين كنند كدام يكشان كفيل مريم باشد.
در اين جمله دلالتى هست بر اينكه بگومگويى كه جمله «يختصمون» آن را حكايت مىكند، بگو مگو و نزاع در تكفل مريم بوده، همان تكفلى كه در آيه 37 ذكر شده و خلاصه تفصيل همان اجمال است، و مىفهماند بگومگويشان به جايى نرسيده در آخر توافق كردهاند در اينكه قرعه بيندازند. و قرعه به نام زكريا در آمده و زكريا عهدهدار سرپرستى آن جناب شده.
و چه بسا بعضى از مفسرين احتمال دادهاند كه اين بگو مگو و قرعهكشى بعد از سپرى شدن دوران جوانى مريم، و سالها تكفل زكريا نسبت به وى بوده و گويا زكريا از كفالتش
عاجز شده و خواسته است كه شانه از زير اين بار خالى كند. و گويا منشا اين احتمال اين بوده كه ديدهاند قرآن كريم داستان اين قرعهكشى و بگو مگو را بعد از تمام شدن داستان ولادت مريم، و اصطفاى وى و بعد از آيه 37 آورده كه در آن، از كفالت زكريا سخن رفته. پس معلوم مىشود كفالت زكريا دو بار بوده: يكى در اوائل ورود مريم به كليسا در ايام كودكيش و ديگرى در بزرگساليش كه زكريا مىخواسته از كفالت مريم شانه خالى كند، و در آخر به حكم قرعه باز عهدهدار آن شده است.
ليكن صرف اينكه در اين سوره دو جا از كفالت سخن رفته، يكى در آيه 37، و يكى در آيه مورد بحث، دليل نمىشود كه واقعه دو بار اتفاق افتاده باشد، به شهادت اينكه مىبينيم در سوره يوسف دو بار از توطئه برادران عليه آن جناب خبر داده، يكى در آيه: 8 و 9 و 10 و بار ديگر در آيه: 102 در حالى كه واقعه، يك واقعه است، اين كار هيچ عيبى ندارد، زيرا در اينگونه موارد گوينده يا مىخواهد در نوبت اول به بعضى از خصوصيات آن اشاره كند و در نوبت دوم به بعضى ديگر، و يا منظورش اين است كه با تكرار آن، ادعا و مقصود خود را ثابت نمايد، و اتفاقا در داستان زكريا نكته اول منظور بوده، و در داستان يوسف نكته دوم.
(در اول سوره كه سخن از تكفل زكريا بود، براى اين بود كه اين تكفل و سركشى كردن همه روزه به غرفه مريم زمينهاى شد براى اينكه طمع زكريا (علیه السلام) تحريك شود، و فكر كند خدايى كه مىتواند از عالم غيب طعامهاى غير موسمى براى مريم بفرستد، چرا نتواند مرا در موسم پيرى فرزند دار كند؟ و در آيه مورد بحث غرض، شرح داستان تكفل است، به خلاف سوره يوسف كه در هر دو مورد مىخواهد دعوى خود را اثبات كند، و آن اين بود كه تو از داستان يوسف هيچ آگهى نداشتى، ما آن را به تو وحى كرديم «مترجم»).
﴿إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكِ﴾ ظاهرا منظور از اين بشارت همان ماجرايى است كه در جاى ديگر حكايت كرده و فرموده: پس ما روح خود را نزد او فرستاديم و او خود را براى مريم به صورت بشرى تمام عيار مجسم كرد، به طورى كه مريم گفت: من به رحمان پناه مىبرم از شر تو، تو اگر مردى با تقوا بودى اينجا نمىآمدى، روح ما به وى گفت: ﴿قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيًّا...﴾1، پس بشارتى كه در آيه مورد بحث به جمع فرشتگان نسبت داده شده همان بشارت است كه در سوره مريم به شخص روح نسبت داده.
وجه تعبير به «ملائكه» در جمله ﴿إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ...﴾
حال چرا چنين كرده، بعضى از مفسرين در توجيهش گفتهاند: مراد از ملائكه همان جبرئيل است و اگر يك ملك را ملائكه خوانده از باب تعظيم آن يك ملك بوده است، هم چنان كه خود ما در گفتگوهاى خود مىگوئيم: فلانى خيلى جاها رفته و سياحتها كرده، كشتىها سوار شده با اينكه بيش از يك كشتى سوار نشده. و يا مىگوئيم: مردم در باره فلانى چنين و چنان مىگويند با اينكه همه مردم نگفتهاند و تنها يك نفر گفته و از اين قبيل تعبيرها معمول است و نظير اين اختلاف تعبير در داستان قبلى زكريا هم آمده، يك جا فرموده بود: ﴿فَنَادَتْهُ اَلْمَلاَئِكَةُ﴾ ملائكه او را ندا دادند «دنبالش فرمود:» خدا چنين و چنان مىكند.
بعضى ديگر گفتهاند: در داستانى كه آيه مورد بحث حكايتش مىكند، يعنى در ندا دادن مريم فرشتگان ديگر با جبرئيل بودهاند.
ولى آنچه بعد از تدبر در آيات راجع به ملائكه به دست مىآيد، اين است كه ملائكه همه در يك رديف و يك مقام نيستند، بين آنان از نظر قرب به خداى تعالى تقدم و تاخر هست، آنكه متاخر است تابع محض اوامر متقدم است، بطورى كه افعالش عين فعل متقدم به حساب مىآيد و گفتارش هم عين گفتار او است، نظير وصفى كه در خودمان مشاهده مىكنيم، افعال قوا و اعضايمان را فعل خود نيز مىدانيم، بدون اينكه فعل را دو تا فعل كنيم و مىگوئيم: چشمم او را ديد و گوشم آن را شنيد و اعضاى بدن من چنين و چنان كرد و اين نامه را دست من نوشته، و اين نقشه را بندهاى انگشتانم كشيده، و در عين حال مىگوئيم: من او را ديدم و آن را شنيدم و چنين و چنان كردم و اين نامه را نوشته، اين نقشه را كشيدم.
همانطور كه عمل اعضاى ما كه تابع ما هستند عمل خود ما نيز هست، همچنين اعمال و اقوال ملائكه كه تابع فرشته روح عليه السلاماند، عمل و قول خود روح نيز هست، براى اينكه ملائكه تابع او هستند و هر چه مىكنند به امر او مىكنند و به همين اعتبار است كه مىبينيم خداى تعالى قبض ارواح را كه ملائكه موكل بر ارواح؟ مباشر آنند عمل خودش و هم عمل آن ملائكه دانسته، در عين اينكه آن را به فرشتگان مباشر نسبت داده، و فرموده: ﴿حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا﴾1، و در عين حال آن را به ملك الموت كه فرمانده و متبوع آن فرشتگان است نسبت داده مىفرمايد: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾2 و در عين حال همين قبض ارواح را به خودش نسبت داده، مىفرمايد: ﴿اَللَّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾3.
باز نظير اين جريان را در مساله وحى مىبينيم كه يك جا آن را به خودش نسبت داده، مىفرمايد: ﴿إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ﴾1، و جاى ديگر آن را به روح الامين نسبت داده، مىفرمايد: ﴿نَزَلَ بِهِ اَلرُّوحُ اَلْأَمِينُ عَلىَ قَلْبِكَ﴾2، در جاى ديگر به ملائكه كرام و صالح منسوب نموده، مىفرمايد: ﴿كَلاَّ إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ ذَكَرَهُ فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرَامٍ بَرَرَةٍ﴾3.
پس معلوم شد كه بشارت دادن جبرئيل عين بشارت دادن مامورين زير دست او است، كه جمعى از سادات فرشتگان و مقربين درگاه خدايند، چون قرآن كريم در باره ايشان فرموده: ﴿إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي اَلْعَرْشِ مَكِينٍ مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ﴾4، و ان شاء الله در تفسير سوره فاطر توضيح بيشتر اين بحث خواهد آمد.
مؤيد گفتار ما كلام خداى عز و جل است كه در آيه بعدى مىفرمايد: ﴿كَذَلِكَ اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾، چون از ظاهر آن بر مىآيد كه گوينده آن خداى سبحان است و در عين حال مىبينيم كه همين سخن را در سوره مريم در داستان روح، به روح نسبت مىدهد، آنجا كه به مريم مىگويد: ﴿إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيًّا﴾5، مريم مىپرسد، كجا مىتوانم فرزند دار شوم با اينكه نه بشرى با من تماس گرفته و نه خود زنى زناكار بودهام؟ روح در پاسخش مىگويد: ﴿كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ...﴾6.
مطلب ديگر اينكه سخن گفتن ملائكه و روح با مريم دلالت مىكند بر اينكه آن جناب
محدثه بوده، بلكه جمله: ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا﴾1، كه در سوره مريم آيه 17 است و مربوط به همين داستان است، دلالت دارد كه مريم (علیه السلام) روح را با چشمان خود ديده، نه اينكه تنها صداى او را شنيده باشد. و ما ان شاء الله ادامه اين بحث را در بحث روايتى آينده مىآوريم. ﴿بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ در تفسير سوره بقره مىفرمود: ﴿تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلىَ بَعْضٍ﴾2، بحث در معناى كلمه خدا گذشت، و لفظ «كلمه» و «كلم» نظير لفظ «تمره» و «تمر» است، اولى در هر دو، جنس را مىرساند و دومى از هر دو، در فرد استعمال مىشود، و لفظ كلمه هم بر لفظى اطلاق مىشود كه بر معنايى دلالت كند، (در مقابل لفظ بىمعنا و موهوم كه كلمهاش نمىخوانند) و هم بر جمله اطلاق مىگردد، حال چه اينكه آن جمله نظير «زيد قائم است» كه تمام بوده و سكوت بر آن صحيح باشد، و يا نظير جمله «اگر زيد قائم باشد»، ناتمام و براى شنونده سؤالانگيز باشد، (كه اگر زيد قائم باشد چه مىشود، و يا چه مىكنى)، همه اينها كه گفتيم معناى لغوى كلمه بود و اما به حسب اصطلاحى كه قرآن كريم براى خود دارد و كلمه را به خداى تعالى نسبت مىدهد، معناى آن، عبارت است از هر چيزى كه اراده خدا را ظاهر كند، (همانطور كه به حسب معناى لغوى كلمه عبارت بود از لفظى كه منظور باطنى گوينده را براى شنونده ظاهر كند) حال چه اينكه كلمه خدا امر تكوينى او باشد و با آن امر چيزى را از كتم عدم به عالم هستى بياورد، و ظاهر سازد و يا كلمه وحى و الهام باشد و براى شخص پيامبر و يا محدث اراده او را ظاهر كند.
معناى «كلمه خدا» و مراد از «كلمه» در جمله: ﴿يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ...﴾
حال ببينيم در آيه مورد بحث «كلمه» به چه معنا است؟ بعضى گفتهاند: مراد از آن حضرت مسيح (علیه السلام) است، به اين اعتبار كه انبياى قبل از مسيح و يا خصوص اسرائيليان از انبياء، مردم را بشارت داده بودند به اينكه به زودى نجات دهنده بنى اسرائيل مىآيد، و صحيح است كه خداى تعالى در چنين مورد بفرمايد: مسيح همان كلمهاى است كه قبلا مىگفتم و نظير اين تعبير را در ظهور موسى (علیه السلام) آورده و فرموده: ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ اَلْحُسْنىَ عَلىَ بَنِي إِسْرَائِيلَ بِمَا صَبَرُوا﴾3، ليكن اين توجيه درست نيست براى اينكه هر چند با بشارتهاى كتب
عهدين مىسازد، ولى با قرآن كريم نمىسازد، چون قرآن كريم قبلا بشارت آمدن عيسى (علیه السلام) را نداده بود، تا بگوئيم: «كلمه» در اين آيه به معناى آن بشارتى است كه قبلا داده بود، بلكه قرآن، عيسى (علیه السلام) را بشارت آور معرفى نموده، نه كسى كه مردم از پيش بشارت آمدنش را شنيده باشند، علاوه بر اينكه سياق جمله: ﴿اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ﴾ با اين توجيه تناسبى ندارد، چون ظاهر اين عبارت اين است كه لفظ «مسيح» نام خود كلمه است، و يا به عبارت ديگر كلمه خود عيسى است نه نام ظهور او و يا ظهور كلمهاى كه قبلا به وسيله انبياء وعدهاش داده شده بود.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از «كلمه»، عيسى (علیه السلام) است، چون عيسى (علیه السلام) روشنگر تورات براى مردم است، و مرادى كه خداى تعالى از تورات دارد بيان مىكند، و براى مردم، آن مطالبى را كه يهوديان در تورات اضافه كردهاند مشخص مىسازد، و اختلافى را كه در امور دينى دارند برطرف مىسازد، هم چنان كه خود آن جناب به حكايت قرآن در خطاب به بنى اسرائيل فرموده: ﴿وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ﴾1 ليكن اين نكته هر چند كه تعبير به كلمه را توجيه مىكند، ولى آيه شريفه از قرينهاى كه مساعد با اين توجيه باشد خالى است.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از «كلمة منه» خود بشارت است، مىخواهد به مريم خبر دهد كه به عيسى (علیه السلام) حامله مىشود و عيسى (علیه السلام) از او متولد خواهد شد و خلاصه مىخواهد بفرمايد: خداى تعالى به تو بشارت مىدهد به كلمهاى از خود و آن كلمه اين است: بشارت مىدهد تو را به اينكه به زودى بدون اينكه با مردى تماس گرفته باشى عيسى از تو متولد مىشود، اين توجيه نيز درست نيست، چون در ذيل آيه فرموده: اسم آن كلمه مسيح است و بنابراين توجيه اسم كلمه «مسيح» نيست بلكه اسمش «بشارت» است.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از كلمه خود عيسى (علیه السلام) است، چون عيسى كلمه ايجاد است، يعنى مصداق كلمه «كن» است و اگر خصوص عيسى (علیه السلام) را كلمه خوانده، با اينكه هر انسانى و بلكه هر موجودى مصداقى از كلمه «كن» تكوينى است براى اين بود كه ولادت ساير افراد بر طبق مجراى اسباب عادى و مالوف صورت مىگيرد، نطفه مرد با عمل نكاح به نطفه زن مىرسد و عوامل مقارن با اين عمل دست به كار مىشوند تا فرزند متولد شود و به
همين جهت ولادت را مستند به عمل نكاح مىكنند، همانطور كه ساير مسببات را به اسبابش مستند مىكنند، و چون انعقاد نطفه عيسى از اين مجرا نبوده و پارهاى از اسباب عاديه و تدريجيه را نداشته، قهرا هستيش مستند به صرف كلمه تكوين بوده، بدون اينكه اسباب عاديه در آن دخالت داشته باشد، پس عيسى خود كلمه است و آيه: ﴿وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلىَ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ﴾1.
و نيز آخر آيات مورد بحث كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾2 مؤيد اين معنا است و به نظر ما اين وجه بهترين وجه در تعبير عيسى (علیه السلام) به كلمه است.
وجه تسميه عيسى بن مريم (عليهما السلام) به «مسيح»
و كلمه «مسيح» به معناى ممسوح است. و اگر آن جناب را به اين نام ناميدند، به اين مناسبت بوده كه آن جناب ممسوح به يمن و بركت بوده و يا براى اين بوده كه آن جناب ممسوح به تطهير از گناهان بوده و يا با روغن زيتون تبرك شده ممسوح گشته، چون انبياء روغن زيتون به خود مىماليدند و يا بدين جهت است كه جبرئيل بال خود را در هنگام ولادت آن جناب بر بدن او ماليده تا از شر شيطان محفوظ باشد و يا براى اين بوده كه آن جناب همواره دست بر سر ايتام مىكشيده و يا براى اين بوده كه دست بر چشم اشخاص نابينا مىكشيده و آنان را بينا مىكرده و يا بدين جهت مسيحش خواندند كه دست بر بدن هيچ بيمارى نمىكشيده مگر آنكه شفا مىيافته، اينها وجوهى است كه در وجه تسميه عيسى بن مريم (علیه السلام) به مسيح ذكر كردهاند.
ليكن آن وجهى كه مىتوان بدان اعتماد نمود اين است كه لفظ مسيح در ضمن بشارتى كه جبرئيل به مادرش داده بود آمده، و قرآن آن بشارت را چنين حكايت نموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ...﴾، پس قبل از آنكه آن جناب كورى را بينا كند و يا بيمارى را شفا دهد و اصولا به حكم اين آيه قبل از ولادت، مسيح ناميده شده بود.
و كلمه «مسيح» عربى كلمه «مشيحا» ى عبرى است كه در كتب عهدين عبرى زبان آمده و بطورى كه از آن دو كتاب استفاده مىشود، رسم بنى اسرائيل چنين بوده كه هر پادشاهى تاجگذارى مىكرده، از جمله مراسم تاجگذارى اين بوده كه كاهنان او را با روغن مقدس مسح
مىكردند تا سلطنتش مبارك شود و بدين مناسبت پادشاه را مشيحا مىگفتند، كه يا به معناى خود شاه است و يا به معناى مبارك است.
و نيز از كتب بنى اسرائيل استفاده مىشود كه عيسى (علیه السلام) را از اين جهت مشيحا ناميدند كه در بشارت آمدنش خوانده بودند، او به زودى در بنى اسرائيل ظهور مىكند و او بر ايشان حكم مىراند و منجى ايشان است، از آن جمله عبارت انجيل لوقا است كه اين معنا از آن به خوبى استفاده مىشود، در آنجا مىگويد: وقتى فرشته مريم در آمد و گفت: سلام براى تو اى كسى كه سرشار از نعمت ربى، از نعمت مبارك او، و تو در ميان زنان، زنى مبارك هستى، مريم وقتى فرشته را ديد معطل ماند كه چه بگويد و اين سلام كه او كرد چه معنا دارد، فرشته گفت: اى مريم مترس كه به نعمتى از ناحيه خدا ظفر يافتى و تو به زودى حامله مىشوى و پسرى ميزايى و نامش را يسوع مىگذارى و اين به زودى مردى عظيم مىشود كه حتى او را پسر خداى على مىخوانند و رب به او كرسى داوود پدرش را خواهد داد و تا ابد بر بيت يعقوب حكمرانى خواهد نمود و ملك او آخر ندارد.1
پس يهوديان از اين بشارت فهميدند كه پيغمبرى كه مژدهاش را دادهاند حكمرانى خواهد كرد و به همين جهت و به اين بهانه بود كه يهوديان از قبول دعوت و نبوت عيسى بن مريم (علیه السلام) تعلل ورزيدند، چون در عيسى بن مريم سلطنتى نديدند و تا چندى كه آن جناب در بين ايشان بود به سلطنت نرسيد. و باز به خاطر وجود اين عبارت در آن بشارت بود كه بعضى از علماى نصارا و به تبع آنان بعضى از مفسرين اسلام در مقام توجيه بر آمده و گفتهاند: منظور از ملك و سلطنت عيسى (علیه السلام) ملك معنوى است نه سلطنت ظاهرى و صورى.
مؤلف قدس سره: اين توجيه بعيد نيست: از اين جهت در عبارت بشارت، آن جناب را مسيح يعنى مبارك ناميدند، كه بطور كلى روغن مالى كردن در اعتقاد بنى اسرائيل براى تبرك انجام مىشده. و مؤيد آن آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿قَالَ إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ آتَانِيَ اَلْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ﴾2.
معناى كلمه «عيسى»
و اما كلمه «عيسى» در اصل «يشوع» بوده كه هم به معناى مخلص تفسير شده و هم به معناى منجى و در بعضى از اخبار به كلمه «يعيش - زنده مىماند» تفسير شده و اين با نامى
كه براى فرزند زكريا نهاده، يعنى نام «يحيى - زنده مىماند» مناسبتر است، چون قبلا هم گفته بوديم كه بين اين دو پيامبر از هر جهت شباهتى برقرار بوده (شباهت تام) در آيه مورد بحث با اينكه خطاب به مريم است در عين حال عيسى (علیه السلام) را، عيسى بن مريم خوانده و اين براى آن بوده كه توجه دهد به اينكه عيسى بدون پدر خلق شده و به اين صفت شناخته مىشود و نيز به اينكه مريم در اين معجزه شريك او است، هم چنان كه در جمله: ﴿وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ﴾1، فرموده مريم و عيسى را براى همه عالميان آيت قرار داديم. ﴿وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ﴾ «وجاهت» به معناى مقبوليت است و مقبول بودن عيسى (علیه السلام) در دنيا روشن است و همچنين در آخرت چون قرآن از آخرت او چنين خبر داده.
و اما اينكه فرمود: از مقربين است، معناى كلمه «مقرب» روشن است، مىفرمايد: عيسى (علیه السلام) مقرب نزد خدا است و داخل در صف اولياء است و از جهت تقرب داخل در صف مقربين از ملائكه است، هم چنان كه فرمود: ﴿لَنْ يَسْتَنْكِفَ اَلْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لاَ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾2، و در جاى ديگر قرآن تقريب را معنا كرده و فرموده: ﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ﴾ تا جمله ﴿وَ كُنْتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً...﴾، ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾3.
و به طورى كه ملاحظه مىكنيد از اين آيات بر مىآيد كه منظور از اين تقرب، تقرب به خداى سبحان است و حقيقت آن اين است كه فردى از انسانها در پيمودن راه برگشت به خدا - آن راهى كه به حكم آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾4، و به حكم آيه: ﴿أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾5، پيمودنش بر هر انسانى نوشته شده، از ساير انسانها سبقت بگيرد.
و اگر دقت بفرمائيد در اينكه صفت «مقربين» صفتى است براى افرادى از انسانها و افرادى از ملائكه، آن وقت خواهى فهميد كه لازم نيست اين صفت اكتسابى باشد تا بگويى
ملائكه صفت تقرب را از راه اكتساب و مجاهده با نفس به دست نياوردهاند و با اين حال چگونه بعضى از آنان مقرب و بعضى غير مقرب شدهاند، چون ممكن است مقام تقرب در ملائكه موهبتى باشد و در انسان از راه عمل و مجاهدت به دست آيد.
جمله: ﴿وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ﴾ و همچنين جملههايى كه به آن عطف شده، يعنى «و من المقربين» و «يكلم...»، «و من الصالحين» و «يكلمه» و «رسولا»، همه جملههايى حاليهاند.
﴿وَ يُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً...﴾ كلمه «مهد» به معناى آن بسترى است كه براى كودك شيرخوار تهيه مىكنند. و كلمه «كهلا» از ماده كهولت يعنى سالخوردگى گرفته شده و به معناى دوران بين جوانى و پيرى است، دورانى است كه انسان به حد تماميت و قوت مىرسد، و لذا بعضى گفتهاند: كهل به كسى گفته مىشود كه جوانيش با پيرى مخلوط شده و چه بسا گفته باشند كهل كسى است كه سنش به سى و چهار سال رسيده باشد.
و به هر حال جمله مورد بحث مىفهماند كه عيسى (علیه السلام) تا سن كهولت زنده مىماند و اين خود بشارت ديگرى است براى مريم.
اقوالى كه در باره سخن گفتن عيسى (علیه السلام) با مردم در سن كهولت، گفته شده است
و در اينكه قرآن كريم تصريح كرده به اينكه عيسى (علیه السلام) تا سن كهولت زنده مىماند، با اينكه انجيلها دلالت مىكند بر اينكه بيش از سى و سه سال در روى زمين زندگى نكرد، نظرى هست كه جا دارد در آن دقت شود و لذا بعضى گفتهاند: سخن گفتن وى با مردم در سن كهولت، بعد از برگشتنش از آسمان است، چون آن جناب قبل از آنكه به آسمان صعود كند، به سن كهولت نرسيده بود تا در آن سن با مردم سخن گفته باشد و چه بسا گفته باشند آنچه بعد از بررسى دقيق در كتب تاريخ به دست مىآيد، اين است كه عيسى (علیه السلام) بر خلاف آنچه از انجيلها استفاده مىشود حدود شصت و چهار سال در زمين زندگى كرد.
آنچه از سياق آيه مورد بحث استفاده مىشود اين است كه مىخواهد به يكى از معجزات آن جناب اشاره كند. و در ضمن افاده آن معنا مىرساند كه وى به سن شيخوخت و پيرى نمىرسد و مدت معاشرت و سخن گفتنش با مردم از طرف ابتدا ايام صباوت، و از طرف انتها ايام كهولت است. و آنچه از كودك و گهواره و ارتباط آن دو با هم معهود ذهن ما است، اين است كه كودك را در اوائل عمرش تا چندى كه قنداق مىشود و قبل از اينكه به راه بيفتد يعنى قبل از رسيدن به دو سالگى، در گهواره مىگذارند و بنابراين اگر كسى بگويد: «فلان كودك در گهواره سخن گفت» اين عبارت نمىرساند كه اين سخن گفتن از باب معجزه
است، چون معمولا كودك از يك سال و اندى به تدريج و بطور شكسته مفرداتى از كلمات را مىگويد، ليكن اگر كسى بگويد: «فلان كودك در گهواره با مردم سخن گفت» از آن بر مىآيد كه با مردم سخنى تمام و با جملهبنديهاى صحيح گفته و مردم به گفته وى اعتنا كردهاند، همانطور كه به كلام شخصى كه به سن كهولت رسيده اعتنا مىكنند و به عبارتى سادهتر جمله مورد بحث مىفرمايد: عيسى در گهواره همانطور با مردم سخن گفت كه در دوران كهولت سخن مىگفت. و سخن گفتن كودك در گهواره، معجزهاى است خارق العاده.
اين از نظر خود آيه مورد بحث و اما با در نظر گرفتن آيات ديگرى كه در اين قصه وارد شده، از آن جمله آيه: 31 سوره مريم، جاى هيچ ترديدى باقى نمىماند در اينكه سخن گفتن آن جناب از باب معجزه بوده، چون از آن آيه استفاده مىشود كه آن جناب در همان ساعت اولى كه به دنيا آمده با مردم سخن گفته، مىفرمايد: ﴿فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا قَالَ إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ آتَانِيَ اَلْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مُبَارَكاً أَيْنَ مَا كُنْتُ﴾1. ﴿قَالَتْ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ﴾ در اين آيه مريم با اينكه طرف صحبتش روح بود با او سخن نگفت بلكه خطاب را متوجه پروردگارش كرد و اين بر همان اساس بوده كه قبلا بدان اشاره كرديم، كه خطاب ملائكه و خطاب روح و كلامشان، كلام خداى سبحان است، پس مريم (علیه السلام) مىدانسته كه آن كسى كه با او سخن مىگويد خود خداى تعالى است، هر چند كه خطابى كه مىشنيده از جانب روح ممثل و يا ملائكه بود و به همين جهت در پاسخ روى سخن را متوجه خداى تعالى كرد كه «پروردگارا از كجا من داراى فرزند مىشوم؟...».
البته اين احتمال هم هست كه بردن نام پروردگار از باب استغاثه باشد، نظير عبارت:
﴿قَالَ رَبِّ اِرْجِعُونِ﴾1، كه نوعا گوينده در وسط سخن خود اين استغاثه را مىآورد.
﴿قَالَ كَذَلِكِ اَللَّهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ، إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ در سابق اشاره كرديم به اينكه از تطبيق اين آيه با آيه سوره مريم كه مىفرمايد: ﴿قَالَ كَذَلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كَانَ أَمْراً مَقْضِيًّا﴾2 چنين بدست مىآيد كه كلمه «كذلك» در مورد بحث خودش به تنهايى كلامى است تام. و تقديرش «الامر كذلك» است، يعنى بله مطلب اين چنين است، و بشارتى كه هم اكنون به تو دادم امرى است مقضى و قضايى است كه رد و بدل نمىشود.
و از جمله ﴿يَفْعَلُ اَللَّهُ مَا يَشَاءُ...﴾ چنين استفاده مىشود كه اى مريم اين تعجب تو جا ندارد، براى اينكه وقتى تعجب صحيح است كه خدا قادر بر پديد آوردن چنين فرزندى نباشد و يا اگر هم باشد برايش دشوار باشد، اما در حالى كه قدرت خداى تعالى نامحدود باشد و هر كارى بخواهد بكند، ديگر چه جاى تعجب است و مساله دشوارى هم وقتى تصور مىشود كه كار نيازمند به اسباب و وسائل باشد، هر چه اسباب و وسائل بيشترى بخواهد آن كار دشوارتر است و هر قدر آن اسباب نايابتر و از دسترس دورتر باشد، باز كار دشوارتر خواهد بود. و خداى عز و جل هيچ چيزى را با ابزار و وسائل خلق نمىكند، بلكه هر وقت اراده امرى را كند، تنها كافى است فرمان دهد كه «باش» و آن چيز موجود شود.
پس معلوم شد كه كلمه «كذلك» به تنهايى كلامى است تام و منظور از آن رفع اضطراب مريم و تردد خاطر او بوده، و جمله ﴿اَللَّهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ در اين مقام است كه عجز و ناتوانى زائيده از تعجب را از خداى تعالى نفى كند، و جمله «اذا قضى...» در اين مقام است كه دشوار بودن خلقت فرزندى بدون پدر را از خداى تعالى نفى نموده، از چنين توهمى جلوگيرى نمايد.
﴿وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ﴾ الف و لام در كلمه «الكتاب» و كلمه «الحكمة» الف و لام جنس است و ما در سابق گفتيم كه منظور از كتاب آن وحيى است كه براى رفع اختلاف مردم نازل شد.
﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ
بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ اَلنَّاسِ فِيمَا اِخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اِخْتَلَفَ فِيهِ... مِنَ اَلْحَقِّ بِإِذْنِهِ...﴾1
و منظور از حكمت، آن معرفتى است كه براى اعتقاد و عمل آدمى مفيد باشد.
مراد از «تورات» و «انجيل» در قرآن كريم
و بنابراين پس اگر در آيه مورد بحث تورات و انجيل را بر كتاب و حكمت عطف كرده، نبايد اشكال كرد كه مگر تورات و انجيل كتاب نيستند و مگر مشتمل بر حكمت و دستورات نافع براى اعتقاد و عمل نمىباشند؟ براى اينكه اين عطف از باب «ذكر فرد» بعد از «ذكر جنس» است، به خاطر رساندن اهميتى كه در فرد هست.
پس كسى نپندارد كه الف و لام در «الكتاب» الف و لام استغراق است، يعنى آيه مىخواهد بفرمايد كه خداى تعالى تمامى كتب آسمانى را به عيسى (علیه السلام) تعليم داده، براى اينكه اين توهم با آيه زير نمىسازد كه فرموده: ﴿وَ لَمَّا جَاءَ عِيسىَ بِالْبَيِّنَاتِ قَالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ﴾2 كه بيانش گذشت. اما بايد ديد كه منظور از تورات چيست و قرآن كريم از اين اسم چه كتابى را در نظر دارد؟ آن كتابى كه در ميقات در الواحى كه قرآن كريم در سوره اعراف داستانش را آورده و به موسى نازل كرد؟ و يا اين اسفارى كه فعلا در دست يهود است، (به قول بعضىها به مطاعن انبيا شبيهتر است تا به كتاب آسمانى «مترجم») قطعا منظور قرآن كريم از كلمه تورات اين اسفار نيست، براى اينكه خود يهوديان هم اعتراف دارند بر اينكه سند اين اسفار به زمان موسى (علیه السلام) منتهى نمىشود و سلسله سند در فترت و فاصله بين بخت نصر (يكى از پادشاهان بابل) و كورش (يكى از ملوك فارس) قطع شده، چيزى كه هست قرآن كريم تمامى مطالب تورات موجود در عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (كه ما نمىدانيم تا اين عصر چه مقدار ديگرش تحريف شده) را رد ننموده و آن را بطور كلى مخالف تورات اصلى ندانسته، هر چند كه به دلالت خود قرآن كريم از تحريف هم به دور نمانده، چون دلالت آيات قرآن بر اينكه تورات بازيچه دست تحريف شده، روشن است.
از قرآن كريم چنين فهميده مىشود كه انجيل (كه به معناى بشارت است) يك كتاب
بوده و بر عيسى بن مريم (علیه السلام) نازل شده و وحيى بوده مختص به آن جناب، چون فرموده: ﴿وَ أَنْزَلَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ مِنْ قَبْلُ هُدىً لِلنَّاسِ﴾1، و نفرموده اناجيل اربعه، پس اين انجيلهاى چهارگانه: «متى»، «مرقس»، «لوقا»، و «يوحنا» كتابهايى هستند كه بعد از جناب عيسى (علیه السلام) تاليف شدهاند.
و نيز آيات قرآن دلالت دارد بر اينكه احكام دينى هر چه هست در تورات بوده و انجيل تنها بعضى از احكام ناسخ را آورده، يكى از آن آيات، آيه: 50 از آيات مورد بحث است كه مىفرمايد: ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾2.
و نيز آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ آتَيْنَاهُ اَلْإِنْجِيلَ فِيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ اَلْإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ فِيهِ﴾3، و بعيد نيست كه از اين آيه استفاده شود كه در انجيل غير احكام ناسخ يعنى احكامى كه احكام تورات را نفى مىكند، احكام اثباتى هم بوده باشد.
و باز آيات قرآنى دلالت دارد بر اينكه انجيل مشتمل بوده بر بشارت از آمدن خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله و سلم)، هم چنان كه تورات نيز مشتمل بر آن بوده، چون قرآن كريم مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ اَلنَّبِيَّ اَلْأُمِّيَّ اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ﴾4. ﴿وَ رَسُولاً إِلىَ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾
بعثت حضرت عيسى (علیه السلام) عموميت داشته، هر چند رسالت او به سوى بنى اسرائيل بوده است
ظاهر اين عبارت اين است كه عيسى (علیه السلام) تنها مبعوث بر بنى اسرائيل بوده است هم چنان كه از آيات راجع به حضرت موسى (علیه السلام) هم بر مىآيد كه آن جناب نيز تنها مبعوث بر بنى اسرائيل بوده و از سوى ديگر در بحثى كه در ذيل آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ﴾5 داشتيم، اثبات كرديم كه عيسى هم مانند موسى از انبياى اولوا العزم بوده كه بر
تمامى اهل دنيا مبعوث شدهاند.
و ليكن اين اشكال و ناسازگارى، به بيانى كه ما در ذيل آن آيه داشتيم حل مىشود، در آنجا گفتيم فرق است ميان «رسول» و «نبى»، نبوت منصب بعثت و تبليغ است و رسالت سفارت خاصهاى است كه دنبالش ضامن اجرايى هست و آن عبارت است از قضاى الهى و داورى خدايى بين مردم يا به بقا و نعمت و يا به هلاكت و زوال نعمت، هم چنان كه آيه زير آن را افاده نموده و مىفرمايد: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ﴾1.
و به عبارتى ديگر نبى انسانى است كه از طرف خداى تعالى مبعوث مىشود براى اينكه احكام دين را براى مردم بيان كند و اما رسول عبارت است از انسانى كه مبعوث مىشود براى اداى بيانى خاص كه دنبالش يا هلاكت است اگر آن را رد كنند و يا بقا و سعادت است اگر آن را قبول كنند، هم چنان كه اين معنا از گفتگويى كه قرآن كريم از رسولانى چون نوح و هود و صالح و شعيب و ديگر رسولان با قوم خود حكايت نمود كاملا به دست مىآيد.
و وقتى مطلب از اين قرار باشد لازم نيست كه رسالت يك رسول به سوى قومى معين بعثت به سوى همان قوم باشد و لا غير، بلكه ممكن است رسالتش به سوى قومى خاص باشد، ولى بعثت و نبوتش به سوى تمامى بشر باشد، هم چنان كه در موسى و عيسى (علیه السلام) چنين بود.
و شواهدى كه از قرآن كريم بر اين معنا وجود دارد يكى دو تا نيست، از آن جمله در مورد رسالت موسى به سوى فرعون مىفرمايد: ﴿اِذْهَبْ إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ﴾2، و در عين حال مىبينيم ساحران فرعون به موسى ايمان آوردند و گفتند: ﴿آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَ مُوسىَ﴾3 و بطورى كه از ظواهر آيات بر مىآيد ايمانشان هم قبول شده، با اينكه از بنى اسرائيل نبودند و در باره دعوت قوم فرعون با اينكه از بنى اسرائيل نبودند فرموده: ﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جَاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ﴾4.
و نظير اين آيات در دلالت بر عموميت بعثت آن جناب ايمان آوردن امتهاى بسيارى از غير بنى اسرائيل، قبل از بعثت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن جناب است، مانند مردم
روم و امتهاى بزرگى از غربىها، از قبيل: فرانسويان و اطريش و بورسا و انگلستان و امتهايى از شرقيين، چون نجران به وى گرويده بودند با اينكه از بنى اسرائيل نبودند و قرآن كريم در هيچ آيهاى كه سخن از نصارا دارد ديده نمىشود كه روى سخن را متوجه خصوص نصاراى بنى اسرائيل كرده باشد، بلكه اگر مدح مىكند عموم نصارا را مدح مىكند و اگر مذمت هم مىكند عموم را مذمت مىكند. ﴿أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ... وَ أُحْيِ اَلْمَوْتىَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ در اين آيه نسبت خلقت را به عيسى (علیه السلام) داده، و اين تعبيرى است سؤالانگيز كه مگر عيسى خالق است؟ در پاسخ بايد دانست كه كلمه «خلقت» به معناى بوجود آوردن از عدم نيست بلكه به معناى جمع آوردن اجزاى چيزى است كه قرار است خلق شود و لذا در جاى ديگر فرموده: ﴿فَتَبَارَكَ اَللَّهُ أَحْسَنُ اَلْخَالِقِينَ﴾1.
و كلمه «اكمة» به معناى كسى است كه از شكم مادر بدون چشم متولد شده باشد، گاهى هم به كسى اطلاق مىشود كه چشم داشته و سپس نابينا شده است.
راغب مىگويد: مىتوان گفت: «فلانى ديدگانش اكمه شد به حدى كه چشمهايش سفيد گرديد2» و كلمه «ابرص» به معناى كسى است كه دچار برص شده و «پيسى» (كه يك بيمارى پوستى است) گرفته3.
و از اينكه فرمود: ﴿وَ أُحْيِ اَلْمَوْتىَ﴾4، يا بطور صريح و يا بطور اشاره فهميده مىشود كه عيسى (علیه السلام) يك بار و دو بار مرده زنده نكرده، بلكه متعدد اين كار را كرده است.
معجزات عيسى (علیه السلام) مستند به اذن خدا بوده است و عيسى (علیه السلام) در صدور آن آيات استقلالى نداشته است
و همچنين سياق جمله ﴿بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ مىفهماند كه صدور اين آيات معجزهآسا از عيسى (علیه السلام) مستند به خداى تعالى و اذن او است. و خود آن جناب مستقل در آن و در مقدمات آن نبوده و اين جمله را در آيه شريفه تكرار كرد تا اشاره كند به اينكه نسبت به تذكر آن اصرار دارد، چون جاى اين توهم بوده كه مردم آن جناب را در زنده كردن مردگان مستقل بپندارند و در نتيجه به الوهيت آن جناب معتقد گشته و گمراه شوند و براى اعتقاد خود استدلال كنند به آيات معجزه آسايى كه از آن جناب صادر شده، و لذا عيسى (علیه السلام) بعد از هر معجزهاى كه از آن خبر
مىدهد كلام خود را مقيد مىكند به مشيت و اذن خداى تعالى، از خلقت خود خبر مىدهد خبر خود را مقيد مىكند به اذن خدا، از مرده زنده كردنش خبر مىدهد مقيدش مىكند به اذن خدا. و در آخر، كلام خود را با اين جمله ختم مىكند كه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾.
معجزات حضرت عيسى (علیه السلام) در خارج، از آن جناب صادر مىشده است
و ظاهر اينكه فرمود: ﴿أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ...﴾ اين است كه اين معجزات در خارج از آن جناب صادر مىشده، نه اينكه از باب صرف تحدى و احتجاج خواسته است بفرمايد: من چنين و چنان مىكنم، چون اگر منظور صرف حرف بوده و خواسته عذر خصم را قطع و حجت را تمام كند، جا داشت كلام خود را به قيدى كه اين معنا را افاده كند مقيد سازد، مثلا بفرمايد: اگر از من بخواهيد مرده را زنده مىكنم و امثال اين عبارات.
علاوه بر اينكه آيات زير كه حكايت خطاب خداى تعالى به عيسى (علیه السلام) در روز قيامت است، بطور كامل دلالت مىكند بر اينكه اين معجزات از آن جناب سرزده، مىفرمايد: ﴿إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلىَ وَالِدَتِكَ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد ﴿وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتىَ...﴾1.
اين را گفتيم كه تا بطلان گفتار بعضى از مفسرين روشن شود كه گفتهاند: نهايت چيزى كه از آيه شريفه استفاده مىشود اين است كه خداى سبحان چنين سرى به عيسى بن مريم داده بود، و او هم در مقام احتجاج و به منظور اتمام حجت فرموده كه دليل نبوت من اين است كه اگر از من اين معجزات را بخواهيد انجام مىدهم و اما اينكه همه اين معجزات و يا بعضى از آنها را انجام داده، آيه شريفه دلالتى بر آن ندارد. ﴿وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ...﴾ اين جمله اخبار به غيبى است كه مختص به خدا و رسولانى است كه خداى تعالى آگهى بدان را به وسيله وحى به آنان داده و اين خود معجزهاى ديگر است و اخبار به غيبى است كه صريح در تحقق است، يعنى هر كس آن را بشنود شكى در معجزه بودنش نمىكند، براى
اينكه هر كسى و هر انسانى عادتا مىداند چه خورده و در خانه خود چه چيزى را ذخيره كرده است.
و اگر اين يك معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد، با اينكه مىدانيم هيچ معجزهاى (بلكه هيچ عملى) بدون اذن خدا تحقق نمىيابد، هم چنان كه فرمود: ﴿وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾1، براى اين بوده كه از اين معجزه تعبير كرده بود به خبر دادن. و خبر دادن، غير از خلق نمودن و زنده كردن است كه حقيقتا فعل خدا است و اگر به عيسى منسوب شود با اذن او خواهد بود. و خبر دادن فعل خداى تعالى و لايق به ساحت قدس او نيست، بدين جهت فقط اين معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد.
علاوه بر اينكه مساله خلق و احياء اين تفاوت را هم با اخبار به غيب دارد كه در دو معجزه اولى خطر گمراه شدن مردم بيشتر است، مردم وقتى ببينند كسى مرده را زنده مىكند و بدون شكافتن قبر با بيل و كلنگ از قبر در مىآورد و يا از گل مرغى درست مىكند و آن را زنده مىكند و پرواز مىدهد، با مختصر وسوسه و مغلطهاى به ذهنشان مىرسد كه اين شخص خدا است، به خلاف از غيب خبر دادن كه در نظر مردم ساده، امرى مبتذل و پيش پا افتاده است و آن را براى هر كسى كه رياضت بكشد و براى هر كاهن و شعبدهبازى ممكن مىداند، لذا لازم بود در آن دو معجزه اول اذن خدا را قيد كند تا بيننده در مورد آن جناب، قائل به الوهيت نشود. و در سومى يعنى اخبار به غيب، لزومى نداشت و همچنين در شفا دادن اكمه و ابرص كه در اين سه معجزه كافى بود كه تنها بفهماند اين اعمال شعبدهبازان نيست، بلكه آيتى است از ناحيه خداى تعالى، آن هم در برابر مردمى كه ادعاى ايمان مىكنند و به همين جهت در آخر كلامش فرمود: ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾، يعنى اگر شما در ادعايتان (كه ايمان داريم) راست بگوئيد اين معجزات براى شما كافى است.
﴿وَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ اين آيه شريفه عطف است به جمله: ﴿وَ رَسُولاً إِلىَ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾، خواهيد پرسيد: جمله معطوف عليه يعنى «رسولا...» در سياقى قرار گرفته كه عيسى (علیه السلام) در آن غايب فرض شده و مىفرمايد: «خدا به او كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموخته در حالى كه او را به سوى بنى اسرائيل گسيل داشته» و جمله معطوف يعنى «و مصدقا...» در سياقى است كه خود عيسى متكلم است، مىگويد: من چنين و چنانم با اين حال چگونه ممكن است اين دو سياق به هم
عطف شود؟.
در پاسخ مىگوئيم: اين اختلاف سياق، عيبى ندارد، براى اينكه قبل از آيه مورد بحث: يعنى (جمله معطوف)، سياق قبلى با جمله: ﴿أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ﴾ تفسير شده و وجهه كلام را از غيبت متكلم برگردانده بود، پس در حقيقت عطف آيه مورد بحث به جمله: «و رسولا» عطف سياق متكلم است به سياق متكلم.
جمله ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ...﴾ بر اينكه عيسى (علیه السلام) تورات موجود در روزگار خود را قبول داشته است دلالت نمىكند
سؤال ديگرى كه ممكن است در اينجا به ذهن خواننده برسد اين است كه آيه مورد بحث صريحا مىگويد: عيسى (علیه السلام) تورات را تصديق داشته، معلوم مىشود تورات تا زمان آن جناب تحريف نشده بود، (با اينكه تقريبا شش قرن قبل از ميلاد، بنى اسرائيل و توراتش به دست بخت نصر منقرض شد، و به گفته تاريخ خود يهود يك قرن قبل از ميلاد نيز مورد حمله «طوطوز» وزير اسپيانوس قرار گرفت و در اين دو حادثه اثرى از تورات نماند و آنچه فعلا در دست است يادداشتهايى است كه افراد از تورات به خاطر داشته و نوشتهاند «مترجم»).
در پاسخ مىگوئيم: آيه مورد بحث آن توراتى را مىگويد كه در دو آيه قبل در خطاب به مريم مىفرمود: به عيسى تعليم مىدهد، نه آن توراتى كه در عصر بعثت آن جناب در بين يهوديان بوده، پس آيه مورد بحث هيچ دلالتى ندارد بر اينكه عيسى (علیه السلام) تورات متداول در بين مردم آن روز را قبول داشته و تا آن روز تورات تحريف نشده، تا با جريان بخت نصر و طوطوز منافات داشته باشد، هم چنان كه آياتى كه مىگويد: پيامبر اسلام تورات و انجيل را قبول دارد، منظورش تورات و انجيل متداول در عصر نزول قرآن نيست، بلكه تورات و انجيلى است كه وحى به آن جناب تعليم داده. ﴿وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ اين جمله مىرساند كه خداى تعالى بعضى از طيبات را بر بنى اسرائيل تحريم كرده بود و عيسى بن مريم آن را دو باره حلال كرده است، آيه زير هم اين معنا را صريحا مىرساند: ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ اَلَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ...﴾1.
و گفتار در آيه، خالى از يك دلالت نيست و آن دلالت بر اين است كه عيسى (علیه السلام) همه احكام تورات را امضا كرده، مگر چند حكمى را كه خداى تعالى به دست وى نسخ نموده و آن چند حكم عبارت بوده از احكامى كه بر يهود شاق و گران مىآمده است. و لذا
بعضى گفتهاند: انجيل كتاب شريعت و احكام نيست، چون حكمى در آن نيامده و جمله: «و لاحل...» عطف است بر جمله ﴿بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ و لام در لاحل لام نتيجه است و آيه را چنين معنا مىدهد: من آيتى از ناحيه پروردگارتان آوردهام و آن فلان و فلان و فلان است و نيز آوردهام تا در نتيجه بعضى از چيزهايى كه بر شما حرام شده و يا بعضى از محرماتى كه رعايتش بر شما واجب گشته نسخ كنم.
﴿وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ...﴾ از ظاهر عبارت بر مىآيد كه مىخواهد بيان كند جمله: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ﴾ فرع بر آوردن معجزه است، نه بر حلال كردن محرمات، خلاصه لزوم تقوا و اطاعت عيسى (علیه السلام) به خاطر آوردن معجزه است، نه به خاطر اينكه محرماتى را براى شما حلال كرده و شايد منظور آن كسى هم كه گفته: اگر جمله: ﴿وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ...﴾ را دو باره تكرار كرد، براى اين بود كه مطالب بعد را از مطالب قبل جدا كند، پس جمله: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ﴾ ربطى به مطالب قبل از ﴿جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ...﴾ ندارد تا متفرع بر تحليل محرمات باشد، نه، بلكه بريده از آن است و متفرع بر خود «جئتكم...» همين معنا بوده است و گرنه اگر منظور مفسر نام برده، اين نباشد صرف جداسازى، جزء مزاياى گفتار و نكات ادبى شمرده نمىشود.
﴿إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ...﴾ در اين جمله عذر و بهانه آن كسى را كه به الوهيت عيسى (علیه السلام) معتقد شده باطل مىكند، چون عيسى (علیه السلام) به هوشيارى خود دريافته بود و يا به وسيله وحى آگاه شده بود كه بعضى به خاطر ديدن آن معجزات چنين اعتقادى را پيدا خواهند كرد، و در سابق هم گفتيم كه به خاطر همين پيشگيرى بود كه جملههاى: ﴿فَيَكُونُ طَيْراً﴾ و ﴿وَ أُحْيِ اَلْمَوْتىَ﴾ را مقيد كرد به قيد ﴿بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾.
گفتيم يا به هوشيارى خود دريافته بود و يا به وحى الهى، ولى از آيه ديگر مىفهميم كه به وحى الهى بوده و آن آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ﴾1.
﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسىَ مِنْهُمُ اَلْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ﴾
عملى كه عيسى (علیه السلام) براى باز شناختن مؤمنين به خود و تشكل دادن به آنها انجام داد
از آنجايى كه زمينه آيات مورد بحث صرفا، حكايت بشارتى بود كه به مريم دادند و در
دادن اين بشارت كافى بود نكات برجستهاى از سرگذشت زندگى آن جناب يعنى عيسى (علیه السلام) از روزى كه مريم به وى حامله مىشود تا روزى كه به رسالت و دعوت مىپردازد را خاطرنشان كند و به مريم اطلاع دهد كه قرار است خداوند چنين فرزندى به تو بدهد و به همين جهت در اين زمينه غير اين مقدار را ذكر نكرد، تنها در آيه مورد بحث به عنوان نتيجهگيرى از مطالب قبل مساله انتخاب حواريون و توطئه مردم عليه وى و مكر خداى تعالى عليه مردم و نجات عيسى از آنان را و در آخر به آسمان بردنش را آورد تا تتمه آن داستانها باشد اما ساير جزئياتى كه از سرگذشت آن جناب در ساير سورههاى قرآنى از قبيل سوره نساء و مائده و انبياء و زخرف و صف آمده بود را ذكر ننمود.
و اين بدان جهت بود كه خواست در سرودن اين قصه آن مقدارى كه مهم بود به رخ نصاراى نجران بكشد، چون در روزهايى كه اين آيات نازل مىشد، نصاراى نجران به مدينه آمده بودند تا با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بحث و احتجاج كنند و لذا به اين مقدار از سرگذشت عيسى (علیه السلام) اكتفاء شده است.
در آيه مورد بحث، احساس را در مورد كفر استعمال نموده با اينكه كفر يك امر قلبى است و قابل احساس نيست و اين براى اشاره به اين معنا بود كه كفر باطنى مردم به قدرى قوى بوده كه آثارش در ظاهر رفتار و گفتارشان نمودار شده و ممكن هم هست منظور از احساس كفر، اعلام صريح آنان و در صدد ايذا و كشتن برآمدنشان باشد، پس اينكه فرمود: ﴿فَلَمَّا أَحَسَّ...﴾ يعنى همين كه عيسى از بنى اسرائيل (كه در اين آيات در مساله بشارت مورد بحث بودند) احساس كفر نمود، فرمود: كيست كه مرا در راهى كه به سوى خدا منتهى مىشود يارى كند؟ و منظورش از اين پرسش اين بود كه بفهمد از ميان مردم چند نفر طرفدار حقند، تا روى همانان حساب كند و خلاصه بفهمد چقدر عده و عده دارد، نيرويش در آنان متمركز گشته، دعوتش از ناحيه آنان منتشر شود و اين خصيصه هر نيروى طبيعى و اجتماعى او (فيزيكى و مكانيكى) و امثال آن است كه وقتى مىخواهد دست به كار گشته و هر جزء از آن يك ناحيه را اداره و در آن عمل كند، بايد نخست مركزى و كانونى داشته باشد تا همه نيروهاى جزئيش در آن محل متمركز شود و آن مركز تكيهگاه نيروهاى جزئى و كمكرسان به آن باشد و گرنه صدها نيروى جزئى و پراكنده كارى از پيش نمىبرند و بلكه همه هدر مىروند.
نظير اين عمل كه عيسى (علیه السلام) انجام داد چند نوبت در دعوت اسلام پيش آمد، يكى بيعت عقبه بود كه قبل از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردم مدينه در عقبه منا جمع شدند و با آن جناب بيعت كردند، و يكى هم بيعت شجره و يا بگو بيعت رضوان بود كه در
جريان صلح حديبيه اتفاق افتاد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيروهاى متفرق را يك جا جمع كرد تا بتواند دعوت خود را به نتيجه برساند.
عيسى (علیه السلام) بعد از آنكه يقين كرد كه دعوتش در بين بنى اسرائيل - يا همه و يا حد اقل اكثريت آنان - پيشرفتى ندارد و به نتيجه نمىرسد و فهميد كه بنى اسرائيل به هيچ وجه از كفر خود دست بر نمىدارند و از سوى ديگر اگر ميدان را به دست آنها بدهد دعوتش به كلى باطل و گرفتارىها بيشتر مىشود، براى بقاى دعوتش اين نقشه را طرح كرد كه از آنان يارى بخواهد و به اين وسيله دوست را از دشمن جدا كند، حواريون حاضر شدند آن جناب را يارى دهند و به اين وسيله مؤمنين از كفار جدا و دوستان از دشمنان متمايز شدند و با انتشار دعوت و اقامه حجت، ايمان بر كفر غالب گشت هم چنان كه خداى تعالى يارى همين چند نفر حوارى را به رخ همه انسانها كشيده مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اَللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ فَآمَنَتْ طَائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ كَفَرَتْ طَائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلىَ عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ﴾1.
در آيه مورد بحث انصار را به قيد «الى الله» مقيد كرد و اين بدان خاطر بود كه بهتر و نافذتر تشويق و تحريك كرده باشد. و غرض اصلى آن جناب هم از اين استفهام همين تشويق بوده. و نظير اين قيد در قرآن كريم آنجا كه مسلمانان را دعوت مىكند به دادن قرض و انفاق به مستمندان آمده، مىفرمايد: ﴿مَنْ ذَا اَلَّذِي يُقْرِضُ اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً.﴾2
كلمه «الى الله» كه اصطلاحا ظرف خوانده مىشود متعلق است به كلمه «انصارى»، خواهى گفت كه اگر ماده «نصرت» به خودى خود متعدى است و در گرفتن مفعول نيازى به حرف «الى» ندارد، پس چرا در اينجا با حرف «الى» متعدى شده؟ در پاسخ مىگوئيم: درست است، و ليكن نصرت در خصوص اين مورد، متضمن معناى سلوك و رفتن و يا پيمودن و امثال آن نيز هست، هم چنان كه ابراهيم خليل آنجا كه خواست بگويد: «من تنها براى خدا كار كرده و دين او را يارى مىكنم» بنا به حكايت قرآن فرموده: ﴿إِنِّي ذَاهِبٌ إِلىَ رَبِّي سَيَهْدِينِ﴾3.
پس يارى خدا، رفتن به سوى خدا است و رفتن به سوى او همان يارى دين او است.
و اما اينكه بعضى از مفسرين احتمال دادهاند كه حرف «الى» در اينجا به معناى «مع - با» بوده كه معناى جمله چنين باشد: «با خدا چه كس ديگر هست كه يار من باشد»، سخنى است كه هيچ دليلى بر آن ندارد و ادب قرآن هم با آن مساعدت نمىكند، براى اينكه اين از ادب قرآن به دور است كه خدا را يك فرد عادى و بشرى قلمداد كند كه ابراهيم (علیه السلام) را يارى مىكند و ابراهيم (علیه السلام) به دنبال پيدا كردن يار دوم براى خود باشد، ادب عيسى هم با اين تعبير نمىسازد، ادبى كه از آيات قرآنى - هر جا كه وصف آن جناب را بيان مىكند - كاملا به چشم مىخورد، علاوه بر اينكه جواب حواريين هم با اين احتمال نمىسازد، چرا كه اگر اين احتمال درست بود آنها هم بايد جواب مىدادند: كه: «نحن انصارك مع الله - مائيم ياور تو با خدا»، ولى اينطور نگفتند: بلكه گفتند: «ما ياوران خدائيم» (خواننده در اينجا بيشتر دقت كند). ﴿قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ آمَنَّا بِاللَّه وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾ كلمه «حوارى» به معناى كسى است كه از ميان همه مردم به آدمى اختصاص داشته باشد، مىگويند: اصل آن «حور» است كه به معناى سفيدى خيلى زياد است (و كانه حوارى فلان شخص كسى است كه مانند اسب پيشانى سفيد داراى نشان است و مردم او را به عنوان دوست و ياور وى مىشناسند).
ولى در قرآن كريم جز در مورد خواص اصحاب عيسى (علیه السلام)، استعمال نشده است.
مراد از ايمان در جمله: ﴿قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ آمَنَّا بِاللَّه...﴾ ايمان بعد از ايمان است
و جمله: ﴿آمَنَّا بِاللَّهِ﴾ به منزله تفسيرى است براى جمله: ﴿نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾ و مىفهماند كه منظور از اينكه گفتيم «ما انصار خدا هستيم» اين است كه به او ايمان آورديم و اين خود گفتار سابق ما را تاييد مىكند كه گفتيم جمله ﴿أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ﴾ متضمن معناى سلوك و پيمودن طريقى است كه به سوى خدا منتهى شود، براى اينكه ايمان خود طريق است و وقتى «ايمان» تفسير كننده نصرت باشد، قهرا نصرت هم طريق مىشود، و صحيح مىشود كه بگوئيم: نصرت خدا، نصرت به سوى خدا است.
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه آيا مفاد آيه حكايت كننده آن مرتبه اولى است كه حواريين به عيسى (علیه السلام) ايمان آوردند يا آنكه قبلا ايمان داشتهاند و در اينجا در اجابت دعوت عيسى (علیه السلام) براى چندمين بار گفتهاند «آمنا»؟، چه بسا بعضىها از آيه: ﴿كَمَا قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ فَآمَنَتْ
طَائِفَةٌ...﴾1، استفاده كرده باشند كه پاسخ حواريين يعنى جمله: «ايمان آورديم» ايمان بعد از ايمان باشد و به نظر ما هم اين استفاده عيبى ندارد، (براى اينكه روى سخن آن جناب با حواريين است كه معنايش گذشت و بعيد است كه قرآن كريم افراد كافرى را كه صرفا با آن جناب ارتباطى داشتهاند، حوارى آن جناب بخواند، پس قطعا ايمان داشتهاند، چيزى كه هست مىخواهد از اين افراد با ايمان كسانى را انتخاب كند كه انصار الله هم باشند)، و ما در سابق هم توضيح داديم كه ايمان و اسلام داراى مراتبى مختلفند، بعضى از مراتب بالاتر از بعض ديگر است.
بلكه چه بسا كه آيه زير هم بر اين معنا دلالت بكند: ﴿وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَ اِشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ﴾2، براى اينكه حواريين را كسانى دانسته كه به آنان وحى مىشده و فرموده: «به ياد آر كه من به حواريين وحى كردم كه به من و به رسولم ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم. و خود شاهد باش به اينكه ما مسلمانيم».
پس معلوم مىشود اجابت در اين دعوتشان به وحى خدايى بوده، يعنى بعد از سالها داشتن ايمان، خداى تعالى به ايشان وحى فرستاده كه بايد به ايمانى ما فوق آنچه داريد ارتقا يابيد. پس معلوم مىشود حواريين انبيا بودهاند و ايمان پيشنهادى عيسى (علیه السلام) ايمانى بعد از ايمان بوده.
جمله: ﴿وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ...﴾ هم بر اين معنا دلالت دارد، براى اينكه منظور از اسلام در اين جمله تسليم شدن بدون قيد و شرط است براى خداى تعالى، بطورى كه هر چه از ايشان خواست انجام دهند و هر كارى از آنان خواست بكنند، چون و چرا نكنند. و چنين اسلامى جز در بين مؤمنين خالص يافت نمىشود و چنان نيست كه هر كس به زبان شهادت به توحيد و نبوت بدهد به مقام تسليم هم برسد.
توضيح اينكه در بحث از مراتب ايمان و اسلام گفتيم كه قبل از هر مرتبه از ايمان مرتبهاى از مراتب اسلام قرار دارد، شاهد آن سخن، جمله: ﴿آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾ است كه از ايمان خود به صيغه فعل و از اسلام خود به صيغه صفت تعبير آوردند.
پس اولين مراتب اسلام، تسليم و شهادت بر اصل دين و اجمال آن است، دنبال آن اذعان و باور قلبى به اين شهادت زبانى و صورى است، آن هم باور اجمالى به دنبال آن مرتبه
دوم اسلام است و آن عبارت است از تسليم قلبى به معناى اين ايمان، كه اگر كسى داراى چنين تسليمى بشود، ناراحتى باطنى و اعتراض درونيش نسبت به تمامى دستورات خدا و رسول او به كلى از بين مىرود و اين همان پيروى عملى و بدون چون و چراى از دين خدا است، به دنبال اين مرتبه از اسلام مرتبه دوم از ايمان است و آن عبارت از خلوص عمل و به رنگ عبوديت در آمدن همه اعمال و افعال است، به دنبال اين مرتبه از ايمان مرتبه سوم از اسلام واقع است و آن عبارت است از اينكه بنده خدا تسليم محبت خدا و اراده او شود، چنين بندهاى ديگر دوست نمىدارد و اراده نمىكند مگر به خاطر خدا و آنچه هم در خارج واقع مىشود همان چيزى است كه خدا دوست دارد و ارادهاش كرده. و در اين ميان از دلبخواه بنده و اراده مستقل او خبرى نيست، به دنبال اين مرتبه از اسلام، مرتبه سوم ايمان واقع است و آن عبارت است از تسليم عبودى خدا شدن در همه اعمال.
خواننده عزيز بعد از تذكر اين مطلب اگر در كلام عيسى (علیه السلام) و دعوتى كه از آن جناب نقل شد دقت كند، كه فرمود: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ...﴾، خواهد فهميد كه آن جناب نخست مردم را امر به تقوا كرده و پرهيز از خدا و اطاعت خودش و سپس دستور خود را تعليل كرده به اينكه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ﴾، يعنى علت اينكه گفتم از خدا بترسيد، اين است كه خدا پروردگار شما امت است و پروردگار رسولى است كه به سوى شما گسيل داشته، پس واجب است كه از او پروا كنيد، به او ايمان آورده، مرا با پيروى خود اطاعت كنيد و سخن كوتاه اينكه بر شما واجب است كه با تقواى خود و اطاعتتان از رسول و ايمان آوردن به دعوت او و پيروى از او خدا را بپرستيد، اين آن نكتهاى است كه از اين كلام بر مىآيد و به همين جهت در تعليل نامبرده، تقوا و اطاعت را خلاصه نموده، و از آن تعبير به پرستش كرد و تنها منظورش از اين تعبير اين بوده كه ارتباط مساله تقوا و اطاعت با خدا را روشن سازد، چون اين ارتباط به روشنى ارتباط عبادت با خدا نيست، بعد از روشن ساختن اين ارتباط فرموده: اين عبادت تنها صراط مستقيم است و با اين جمله فهماند راه عبادت، كوتاهترين راهى است كه سالكش را به سوى خداى سبحان مىبرد و به حق تعالى منتهى مىسازد.
آن گاه وقتى از مردم احساس كفر نمود و نشانههاى ياس از ايمان عموم آنان برايش ظاهر گرديد، فرمود: ﴿مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ﴾ - كيست كه مرا در پيمودن راه خدا يارى كند؟ و با در نظر گرفتن روشنگريهاى قبليش معناى اين گفتارش چنين مىشود: كيست كه مرا در پيمودن صراط مستقيم و يا در عمل به دستوراتى كه قبلا دادم، يعنى عبوديت خدا و يا تقوا و
اطاعت يارى كند؟ حواريين در پاسخش عين درخواست او را به زبان آورده و گفتند: ﴿نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾ مائيم انصار خدا و دنبال پاسخ جملهاى را گفتند كه به منزله تفسير آن است و آن اين است كه: ﴿آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾ و منظورشان از اسلام، تسليم خدا و رسول او شدن و اطاعت و پيروى كردن است و لذا وقتى همين حواريين پروردگار خود را از در تذلل و التجاء مخاطب قرار دادند و وعدهاى را كه به عيسى داده بودند براى خداى تعالى بازگو نمودند، چنين گفتند: ﴿رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ...﴾ و در اين گفتار خود به جاى اسلام اتباع رسول را آوردند، (كه از آن فهميده مىشود اسلام همان پيروى رسول است «مترجم») و دامنه ايمان را هم توسعه داده، گفتند: «به تمامى آنچه نازل كردهاى ايمان آورديم.» در نتيجه با اين عبارت فهماند كه به تمامى احكام و دستورات كه عيسى (علیه السلام) آورده و به همه كتاب و حكمت و تورات و انجيلى كه خداى تعالى به وى تعليم داده، ايمان آوردهاند، و رسول را در آنها پيروى مىكنند. و اين بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد اول درجه ايمان نيست بلكه از مصاديق اعلى درجه ايمان است.
و در اين گفتار به صرف عرضه حال خود به پروردگارشان قناعت نكرده و عيسى (علیه السلام) را بر اسلام و پيروى خود شاهد گرفتند، با اينكه مىتوانستند بگويند: «آمنا بالله و انا مسلمون»، به اين مقدار اكتفاء ننموده، گفتند: ﴿رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ...﴾، پس كانه گفتهاند: پروردگارا حال ما چنين حالى است و رسولت هم شاهد بر آن است. ﴿رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ اين آيه حكايت گفتار حواريين است و جا داشت بفرمايد: «قالوا ربنا...»، ولى كلمه «قالوا» را از ظاهر كلام حذف كرد تا متن واقعه را نقل كند و اين خود يكى از اسلوبهاى كلامى قرآن كريم است كه بيانش در سابق گذشت.
حواريين از پروردگار خود خواستهاند كه ايشان را جزء شاهدان بنويسد و اين تقاضاى خود را با حرف «فا» بر ايمان و اسلام خود تفريع كردند و هر دو را يعنى هم ايمان و هم اسلام را اساس تقاضاى خود قرار دادند، خواستند بطور ضمنى اين شهادت را داده باشند كه عيسى (علیه السلام) هم وحى خداى را به ايشان رسانيد و هم خودش به آن عمل كرد، براى اينكه وقتى ايمان آوردنشان صادق است كه رسول رسالت خود را به درستى تبليغ كرده، هم به زبان آن را بيان كرده باشد و هم به عمل، هم معالم دين را به مردم رسانده باشد و هم خودش به آنها عمل كرده باشد، پس اگر شهادت مىدهند بر اينكه عيسى (علیه السلام) تبليغ رسالت خود كرده، معنايش اين است كه ما معارف دين را به وسيله تعليم آن جناب آموختهايم و با عمل آن جناب و
پيروى ما از عمل او به آن معارف عمل هم كردهايم و اگر رسول از آنچه مردم را بدان مىخواند تخطى و تعدى كرده باشد، مردم نمىتوانند شهادت دهند به اينكه بدانچه خدا نازل كرده، ايمان آورده و رساننده آن را پيروى كردهاند.
و ظاهرا اين شهادت همان حقيقتى است كه آيه شريفه: ﴿فَلَنَسْئَلَنَّ اَلَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ اَلْمُرْسَلِينَ﴾1، به آن اشاره كرده كه همان شهادت بر تبليغ است و اما آيه شريفه: ﴿وَ إِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرىَ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ اَلشَّاهِدِينَ﴾2، مربوط به شهادت بر حقانيت رسالت رسول است نه شهادت بر اينكه رسول رسالت خود را تبليغ كرده (و خدا داناتر است).
و چه بسا بشود از اينجاى سخنشان، بعد از استشهاد رسول بر اسلام خود، كه گفتند: ﴿فَاكْتُبْنَا مَعَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ استفاده كرد: درخواستشان اين بوده كه خداى تعالى ايشان را جزء گواهان و شهداى اعمال قرار دهد و ما در باره گواهان اعمال در ذيل آيه: ﴿رَبَّنَا وَ اِجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا﴾3 كه حكايت دعاى ابراهيم و اسماعيل (علیه السلام) است بحث مفصلى ايراد نموديم، خواننده عزيز به تفسير آن آيه مراجعه كند.
﴿وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾ منظور از «مكر كنندگان» بنى اسرائيل هستند كه عليه عيسى (علیه السلام) توطئه كردند، توطئهاى كه جمله ﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسىَ مِنْهُمُ اَلْكُفْرَ...﴾ به آن اشاره دارد و ما در ذيل آيه: ﴿وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾4، در معناى مكرى كه به خدا نسبت داده شده بحث كرديم.
﴿إِذْ قَالَ اَللَّهَ يَا عِيسىَ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ﴾ مصدر «توفى» به معناى گرفتن چيزى بطور تام و كامل است، و به همين جهت در موت
استعمال مىشود، چون خداى تعالى در هنگام مرگ آدمى، جان او را از بدنش مىگيرد و قرآن در اين باره تعبيراتى دارد كه از آن جمله فرموده: ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا﴾1 يعنى مىميرانند و نيز فرموده: ﴿وَ قَالُوا أَ إِذَا ضَلَلْنَا فِي اَلْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ تا آنجا كه پاسخ مىدهد: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿اَللَّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَ اَلَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ اَلَّتِي قَضىَ عَلَيْهَا اَلْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ اَلْأُخْرىَ﴾3، و دقت در دو آيه اخير اين نكته را نتيجه مىدهد كه:
معناى «توفى» و تفاوت مورد استعمال اين كلمه با كلمه «موت»
كلمه «توفى» در قرآن به معناى مرگ نيامده، بلكه اگر در مورد مرگ استعمال شده تنها به عنايت «گرفتن» و «حفظ كردن» بوده.
به عبارتى ديگر كلمه «توفى» را در آن لحظهاى كه خداى تعالى جان را مىگيرد، استعمال كرده تا بفهماند جان انسانها با مردن باطل و فانى نمىشود و اينها كه گمان كردهاند مردن، نابود شدن است جاهل به حقيقت امرند، بلكه خداى تعالى جانها را مىگيرد و حفظ مىكند تا در روز بازگشت خلايق به سوى خودش دو باره به بدنها برگرداند و اما در مواردى كه اين عنايت منظور نيست و تنها سخن از مردن است، قرآن در آن جا لفظ موت را مىآورد نه لفظ توفى را، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلىَ أَعْقَابِكُمْ﴾4، و يا فرموده: ﴿لاَ يُقْضىَ عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا﴾5، و آيات بسيارى ديگر از اين قبيل، حتى آياتى كه در باره مردن خود عيسى (علیه السلام) وارد شده كلمه موت را به كار برده، مانند آيه: ﴿وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾6 و آيه: ﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ
إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾1، پس كلمه «توفى» از اين جهت صراحتى در مردن ندارد.
علاوه بر اينكه قرآن كريم آنجا كه ادعاى يهود مبنى بر اينكه عيسى را كشتند را رد مىكند نيز مؤيد اين گفتار ما است چون در آنجا مىفرمايد: ﴿وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا اَلْمَسِيحَ عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اَللَّهِ وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ اَلَّذِينَ اِخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اِتِّبَاعَ اَلظَّنِّ وَ مَا قَتَلُوهُ، يَقِيناً بَلْ رَفَعَهُ اَللَّهُ إِلَيْهِ وَ كَانَ اَللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾2، چون يهود ادعا مىكرد كه مسيح عيسى بن مريم (علیه السلام) را كشتند و همچنين نصارا نيز بطورى كه از انجيلها استفاده مىشود اينطور معتقدند كه «يهوديان آن جناب را دار زدند و كشتند، ولى چيزى كه هست اينكه: بعد از كشته شدنش خداى تعالى او را از قبرش بيرون آورد و به آسمان برد» و حال آنكه آياتى كه ملاحظه كرديد داستان كشتن و به دار آويختن را به كلى تكذيب مىكند.
و آنچه از ظاهر آيه: ﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ...﴾ بدست مىآيد اين است كه: «عيسى (علیه السلام) نزد خدا زنده است و نخواهد مرد تا آنكه همه اهل كتاب به وى ايمان بياورند». و بنابراين پس توفى آن جناب در آيه مورد بحث به معناى گرفتن عيسى (علیه السلام) از دست يهود خواهد بود، اما در عين حال آيه شريفه صريح در اين معنا نيست، و تنها ظهورى در آن وجود دارد كه انشاء الله در تتمه اين بحث در آخر سوره نساء از نظر خوانندگان خواهد گذشت. ﴿وَ رَافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ كلمه «رفع» به معناى بلند كردن و برداشتن است، بر خلاف كلمه «وضع» كه در معناى نهادن به كار مىرود. و طهارت، كه «مطهر» اسم فاعل از باب تفعيل آن است، به معناى پاكى است، بر خلاف قذارت كه در معناى ناپاكى استعمال مىگردد. و ما قبلا گفتارى
در معناى طهارت داشتيم.
منظور از «رفع عيسى به سوى خدا» و «تطهير او از كافران»
و از آنجايى كه در آيه شريفه كلمه «رافعك» مقيد به قيد «الى» شده معلوم مىشود كه منظور از اين رفع، رفع معنوى است نه رفع صورى و جسمى، چون خداى تعالى در مكانى بلند قرار نگرفته تا عيسى (علیه السلام) را به طرف خود بالا ببرد، او مكانى از سنخ مكانهاى جسمانى كه اجسام و جسمانيات در آن قرار مىگيرند ندارد، به همين جهت دورى و نزديكى نسبت به خداى تعالى هم دورى و نزديكى مكانى نيست، پس تعبير مذكور نظير تعبيرى است كه در آخر همين آيه آورده و فرموده: ﴿ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ...﴾، مخصوصا اگر منظور از توفى قبض روح باشد كه خيلى روشن خواهد بود كه منظور از رفع، رفع معنوى است يعنى ترفيع درجه و تقرب به خداى سبحان، نظير تعبيرى كه قرآن كريم در باره شهدا يعنى كشته شدگان در راه او آورده و فرموده: ﴿أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾1، كه منظور از كلمه «عند» ظرف مكانى نيست، بلكه تقرب معنوى است و باز نظير تعبيرى كه در سوره مريم در شان ادريس (علیه السلام) آورده فرموده: ﴿وَ رَفَعْنَاهُ مَكَاناً عَلِيًّا﴾2، كه منظور از مكان در آن جمله مكانت و منزلت است، نه مكان مادى.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از «رفع عيسى (علیه السلام) به سوى خدا بالا بردن روح و جسم عيساى زنده به آسمان است» چون از ظاهر قرآن شريف بر مىآيد كه خداى تعالى عيسى (علیه السلام) را در حالى كه زنده بود به آسمان مادى و جسمانى بالا برده و مقام قرب خداى سبحان و محل نزول بركات و مسكن ملائكه مكرم هم همين آسمان مادى است و شايد در آينده انشاء الله موفق شويم بحثى پيرامون معناى آسمان ايراد كنيم.
در آيه شريفه اول «توفى» آن گاه «رفع» و سپس «تطهير از كافران» ذكر شده و تطهير از كافران را فرع و تابع رفع قرار داده و اين مىرساند كه منظور از تطهير هم تطهير معنوى است نه ظاهرى، چون گفتيم منظور از «رفع» رفع معنوى است، پس تطهير عيسى دوريش از كفار و مصونيتش از معاشرت با ايشان و افتادنش در جامعه آلوده به قذارت كفر و جحود است. ﴿وَ جَاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ فَوْقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾
مراد از تفوق پيروان عيسى (علیه السلام) بر كافران تا روز قيامت
اين قسمت از آيه وعدهاى است از خداى تعالى به عيسى (علیه السلام) كه به زودى پيروانش بر مخالفين كافر به نبوتش، تفوق پيدا مىكنند و اين تفوقشان تا روز قيامت دوام
مىيابد و اگر اين طايفه متفوق را به وصف «آنهايى كه تو را پيروى مىكنند» و طايفه ديگر را به وصف «آنهايى كه كافر شدند» توصيف نموده با اينكه مىتوانست نام طايفه را ببرد مثلا بفرمايد: بنى اسرائيل يا يهوديانى كه به شريعت موسى (علیه السلام) گرويده بودند و يا عنوانى ديگر، براى آن بود كه بفهماند اگر طايفه اول تفوق پيدا مىكنند براى اين است كه پيرو حقند و اگر طايفه دوم زير دست قرار مىگيرند به خاطر اين است كه منكر حق بودند، پس اين نكته هم روشن مىشود كه مراد از «اتباع» در آيه شريفه پيروى حق است، اتباعى است كه مرضى خداى سبحان است، پس عبارت «كسانى كه تو را پيروى مىكنند» تنها صادق بر افرادى از نصارا است كه تا قبل از ظهور اسلام و نسخ شدن دين عيسى (علیه السلام) بر نصرانيت استوار بودهاند و نيز بر افرادى از مسلمانان است كه بعد از ظهور اسلام در پيروى از اسلام استقامت كردند و مىكنند، چون پيروى از اسلام هم پيروى از حق و در نتيجه پيروى از مسيح (علیه السلام) است.
و بنابراين مراد از «تفوق» هم تفوق در قدرت مادى و سلطنت و سيطره نيست، بلكه تفوق در حجت و منطق است، پس حاصل معناى جمله چنين است: پيروان تو چه از نصارا و چه از مسلمانان به زودى حجتشان بر حجت كافران يهودى تو تفوق پيدا مىكند و اين تفوق تا روز قيامت ادامه دارد، اين آن معنايى است كه بعضى از مفسرين براى آيه كردهاند.
ولى آنچه به نظر من مىرسد اين است كه آيه شريفه نه لفظش با اين تفسير مىسازد و نه معنايش، براى اينكه ظاهر عبارت: ﴿إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رَافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ جَاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ...﴾ اين است كه مىخواهد از آينده خبر دهد و بفرمايد: به زودى و بعد از اين سخن توفى و رفع و تطهير و جعل تحقق مىيابد، علاوه بر اينكه جمله: ﴿وَ جَاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ...﴾ وعده خوشحال كننده و بشارت است و چنين وعدهاى حتما بايد در آينده تحقق يابد و ما مىدانيم كه هيچ حجتى براى پيروان عيسى (علیه السلام) حجت نيست مگر آنكه براى خود آن جناب هم حجت است و اين حجت همان است كه خداى تعالى در ضمن آيات بشارت يعنى بشارت به مريم ذكر كرده و حجتهايى است كه هم در زمان حضور عيسى (علیه السلام) تفوق داشته و هم بعد از به آسمان رفتنش، بلكه در زمان حضورش قاطعتر بوده و در قطع عذر كفار و ريشهكن ساختن ريشه خصومتشان نافذتر و در رفع شبهه آنان روشنتر بوده است، با اين حال چه معنا دارد كه بفرمايد در آينده حجت پيروان تو بر حجت مخالفان تفوق مىيابد؟ از اين گذشته چه معنا دارد كه اين تفوق و غلبه را با جمله: ﴿إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾ مقيد سازد با اينكه حجت در غالب بودنش قيد نمىپذيرد، و روز نمىشناسد، از اين هم كه بگذريم تفوق يك حجت بر
حجت ديگر، منحصر به آخرين روز دنيا نيست بلكه در عالم قيامت هم به حال خود باقى است، هم چنان كه از آياتى كه از احتجاجهاى روز قيامت خبر مىدهد اين معنا به چشم مىخورد.
خواهى گفت: شايد منظور اين مفسر از تفوق حجت، تفوق از نظر منطق نباشد بلكه از نظر مقبوليت باشد و بخواهد بگويد مردم حجت پيروان عيسى را بهتر مىشنوند و بيشتر پيروى مىكنند. و در نتيجه ملت مسيحيت جمعيت بيشترى يافته، ركنش وثيقتر و نيرويش بيشتر مىگردد. چون بسيار مطالب حق و منطقى هست كه خريدار ندارد.
در پاسخ مىگوئيم: بازگشت اين احتمال يا به تفوق پيروان واقعى مسيح از حيث قدرت و شوكت مادى است، كه مىبينيم واقع خلاف آن است، و احتمال اينكه آيه شريفه مىخواهد خبر دهد از اينكه در آينده جهان و يا به عبارتى در آخر الزمان چنين شوكتى نصيب پيروان آن جناب مىشود، احتمالى است كه با لفظ آيه تطبيق نمىكند و يا به تفوق پيروان آن جناب از نظر عدد است و خواسته باشد بفرمايد: «پيروان مسيح (علیه السلام) به زودى بر كافران تفوق مىيابند» و خلاصه عدد اهل حق بعد از عيسى (علیه السلام) بيشتر از اهل باطل مىشود، كه اين نيز خلاف واقع است، چون مىبينيم روز به روز اهل باطل (از زمان عيسى (علیه السلام) تا به امروز كه حدود بيست قرن مىشود) رو به زيادتر شدن است، علاوه بر اينكه عبارت آيه با آن مساعد نيست، زيرا فوقيت در آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه مقام آيه مقام خبر دادن از نزول عذاب الهى بر يهود است، تنها با فوقيت به معناى تسلط و قهر مناسبت دارد، حال با تسلط از حيث حجت و منطق و يا از حيث سلطنت و قوت، و اما از حيث كثرت عدد هيچ تناسبى با مقام آيه ندارد و اين بر كسى پوشيده نيست.
و اما آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه آنچه در لفظ آيه، معرف واقع شده، براى دو طايفه مورد بحث جمله: ﴿اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ﴾ است كه معرف طايفه اول است و جمله: ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ است كه معرف طايفه دوم است. و در هر دو جمله معرف به صيغه فعل ماضى آمده كه بر تحقق و حدوث دلالت دارد نه بر اتصاف كه كلمه «متبعين و كافرين» آن را افاده مىكند.
خواهيد گفت: اگر بخواهيم رعايت تحقق و حدوث را بكنيم بايد فوقيت «الذين اتبعوا» بر «الذين كفروا» را منحصر در زمان گذشته بدانيم، كه يك عده آن جناب را پيروى كردند و يك عده هم كافر شدند. و اين به دو جهت درست نيست يكى اينكه در گذشته پيروان ما فوق كافران قرار نگرفتند، و دوم اينكه آيه صريحا فرموده: «الى يوم القيمة»، پس معلوم مىشود همه پيروان عيسى و همه كافران در طول زندگى بشر در زمين مورد نظر آيه بودهاند، پس
ديگر نمىتوانيم در خصوص اين آيه فعل ماضى را براى تحقق و حدوث بدانيم، هر چند كه همه جا براى تحقق و حدوث باشد.
در پاسخ مىگوئيم: همين كه افراد امتى در عصرى از اعصار عملى را انجام دهند و بقيه افراد هم به عمل آنان راضى باشند و اين فعل بعض و رضايت بعض ديگر در اعصار بعدى هم جارى شود، كافى است كه اين فعل را به همه امت چه گذشتهاش و چه آيندهاش نسبت بدهيم، هم چنان كه مىبينيم قرآن كريم يهود را بطور كلى مورد توبيخ قرار مىدهد به اينكه شما انبيا را كشتيد و آزار كرديد و شما از امتثال اوامر خداى سبحان استكبار داريد و دستورات رسولان خدا را گردن نمىنهيد و شما آيات كتاب خدا را تحريف مىكنيد با اينكه يهوديان عصر نزول قرآن هيچ يك از اين كارها را نكرده بودند ولى همين كه به كرده گذشتگان خود راضى بودهاند، كافى است كه قرآن كريم نسبت اعمال نامبرده را به ايشان هم بدهد.
پس اگر بگوئيم: مراد قرآن از «الذين كفروا» عموم يهود است، به خاطر كفرى كه نياكان آنها مرتكب شدند. و مرادش از «الذين اتبعوا» مطلق نصارا است، باز به خاطر اتباعى كه نياكانشان از عيسى (علیه السلام) داشتند، درست گفتهايم، البته ايمان نياكانى از ايشان كه ايمانشان مرضى خدا و اتباع از حق بود، نه ايمان آنهايى كه قائل به تثليث شدند و نه ايمان نصاراى معاصر با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، چون بعد از ظهور اسلام وظيفه ايمانى نصارا پيروى از رسول اسلام و ايمان به دعوت او بود و آنهايى كه از پذيرفتن دعوت آن جناب سرباز زدند، در حقيقت ايمانشان به مسيح (علیه السلام) هم ايمانى دروغى و غير مرضى بود.
پس مراد از آيه شريفه مورد بحث اين شد كه خداى تعالى نصارا را (يعنى آنهايى را كه نياكانشان به عيسى (علیه السلام) ايمان داشتند) بر يهود (يعنى آنهايى كه نياكانشان به عيسى (علیه السلام) كافر شدند و عليه آن جناب توطئه كردند) تفوق و برترى خواهد داد. و غرض در اين مقام، بيان اين معنا است كه سخط الهى و عذاب او بر قوم يهود نازل خواهد شد و عذاب و مكر الهى بر آنان شدت خواهد گرفت و اين معنا با گفتار سابق ما منافات ندارد كه گفتيم مراد از اتباع، اتباع بر حق است، به دليل آن استظهارى كه در اول كلام كرديم و بر كسى پوشيده نيست.
مؤيد اين معنا تغيير اسلوب كلام در آيه بعدى است كه مىفرمايد: ﴿وَ أَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ...﴾، براى اينكه اگر منظور از جمله: ﴿اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ﴾ اهل حق و نجات از نصارا و مسلمين بود، و تنها مىخواست به اهل نجات از نصارا و مسلمين اشاره كند، بهتر اين بود كه بفرمايد: «و اما الذين اتبعوك فيوفيهم اجورهم» و سياق را تغيير نمىداد، پس از اينكه سياق
را تغيير داد، مىفهميم كه منظور از جمله «اتبعوك» اعم از پيروان حقيقى و صورى است، (توضيح اينكه آيات شريفه سخن از چهار گروه دارد: 1 - پيروان حقيقى عيسى تا قبل از اسلام 2 - پيروان اسمى او كه به مناسبت گروه قبل، به آنها هم پيرو مىگوئيم 3 - كفار يعنى يهود كه هيچگاه به آن جناب ايمان نياوردند 4 - مسلمانان واقعى كه به عيسى بن مريمى ايمان دارند كه به آمدن خاتم انبياء (صلى الله عليه وآله و سلم) بشارت داده است «مترجم»)، اكنون مىگوئيم: اگر منظور از جمله: ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ عين گروه دوم بود، بايد به همان عنوان قبلى يعنى «اتبعوك» ذكر شوند و جايى براى تغيير عنوان نبود، و از اينكه عنوان را تغيير داد مىفهميم منظور گروه چهارم است. و در نتيجه تفوق بر يهود براى نصاراى اسمى كنونى هم ثابت است.
در اين ميان وجهى ديگر نيز هست و آن اين است كه بگوئيم: مراد از جمله: ﴿اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ﴾، (همه در مجموع) نصارا و مسلمين است و آيه شريفه مىخواهد خبر دهد از اينكه يهود تا روز قيامت ذليل و توسرى خور هر كسى است كه معتقد باشد به اينكه پيروى از عيسى (علیه السلام) واجب است، عين همان بيانى كه قبلا ذكر شده، و اگر كاملا دقت شود اين وجه از بهترين وجوه در توجيه آيه شريفه است.
﴿ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ﴾ خداى تعالى در اين خطاب عيسى (علیه السلام) و پيروانش و كافران به دعوتش را، مجموعا مخاطب قرار داده، مال كار همه در روز قيامت را، بيان نموده و با اين بيان، داستان عيسى (علیه السلام) از حين بشارت به مادرش تا عاقبت كارش و سرگذشتش را خاتمه مىدهد.
﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً شَدِيداً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ...﴾ ظاهرا اين آيه به شهادت اينكه حرف «فاء» در اولش آمده متفرع است بر جمله: ﴿فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ...﴾، البته تفرع تفصيل بر اجمال. و خلاصه مىخواهد همان جمله كوتاه را بشكافد.
پس اين آيه بيانى است براى حكم عذابى كه خداى تعالى در باره يهود در روز قيامت مىراند، البته يهوديانى كه كافر شدند. و نيز بيانى است براى حكم پاداشى كه در باره مؤمنين در آن روز مىراند، و آن اين است كه اجرشان را بدون كم و كاست مىدهد.
ليكن از آنجايى كه در آيه شريفه عذاب دنيا هم آمده، معلوم مىشود آيه متفرع بر خصوص: ﴿فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ...﴾ نيست، بلكه متفرع بر مجموع ﴿وَ جَاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ فَوْقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ...﴾ است. در نتيجه دلالت مىكند بر اينكه
نتيجه آن جعل و اين رجوع اين است كه كافران هم در دنيا به دست مؤمنين كه خدا تفوقشان داده عذاب مىشوند و هم در آخرت با آتش كيفر مىبينند، و در اين عذابها از انواع ياوران هيچ نوعش را ندارند.
و اين خود يكى از شواهد است بر اينكه مراد از تفوق دادن در آيه قبلى، مسلط كردن از راه سيطره و سلطنت است، نه از راه حجت و منطق، و از جمله: ﴿وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾ بر مىآيد كه در قيامت از شفاعت كه خود مانع حلول عذاب به ايشان است، بهرهمند نمىشوند و اين جمله همانطور كه گفتيم قضاى حتمى خداى تعالى در باره يهود را مىرساند. ﴿وَ أَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ...﴾
وعده نيكو به پيروان حقيقى (قولى و عملى) عيسى (علیه السلام)
اين آيه وعده خوشى است به جزاء خير، براى كسانى كه از آن جناب پيروى كردند، اما از آنجايى كه صرف صدق تحقق عرفى كلمه «شيعه، تابع و امثال آن» بر امتى كه تشيع و اتباع واقعى از بعضى افراد آن امت تحقق يافته، باعث آن نمىشود كه همه افراد آن امت حتى كسانى كه تشيع و دنبال روى پيغمبر را نداشتهاند، مستحق ثواب جزيل بگردند، بلكه تنها كسانى اين استحقاق را دارند كه واقعا تابع و شيعه باشند، نه همه كسانى كه اسم شيعه و تابع بر آنان صادق است، لذا در آيه شريفه، عنوان ﴿اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ﴾ كه خلاصهاش عنوان شيعه يا تابع يا كلماتى از اين قبيل است، را برداشته، به جايش عنوان ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ را گذاشت تا معنا درست و بىاشكال شود، چون سعادت و عاقبت خير، دائر مدار شناسنامه و اسمگذارى نيست بلكه دائر مدار حقيقت است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلنَّصَارىَ وَ اَلصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾1.
پس از ميان پيروان (اسمى و شناسنامهاى) عيسى (علیه السلام) تنها آنهايى كه به خدا ايمان دارند و اعمال صالح مىكنند، خدا اجرشان را بطور كامل مىدهد و اما بقيه را، از اين نمد كلاهى نيست. و در آيه مورد بحث اين حقيقت را بطور اشاره بيان كرده و فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ﴾، خدا هيچ ستمگرى را دوست نمىدارد، حال هر اسمى و عنوانى كه مىخواهد داشته باشد.
امر خاتمه دادن آيه (با اينكه آيه رحمت و جنت است) با عبارت: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ﴾ كه نوعى تهديد است از اينجا روشن مىشود كه معهود در آيات رحمت و نعمت، اين است كه به اسمايى نظير رحمت و مغفرت و يا مدح آن اشخاصى كه آيه در شانشان نازل شده ختم گردد، مثلا مىبينيم آيه: ﴿وَ كُلاًّ وَعَدَ اَللَّهُ اَلْحُسْنىَ﴾، با جمله: ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾1
ختم شده و آيه: ﴿إِنْ تُقْرِضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضَاعِفْهُ لَكُمْ﴾ با دو جمله: ﴿وَ يَغْفِرْ لَكُمْ﴾ و ﴿وَ اَللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ﴾2 ختم شده و آيه: ﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً﴾ با جمله: ﴿ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾3، ختم گرديد و آيه: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ﴾ با جمله: ﴿ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْمُبِينُ﴾4 ختم شده. و از اين قبيل آيات ديگر.
و گفتيم سرش اين است كه آنهايى كه عنوان پيروى و تشيع عيسى (علیه السلام) را به خود گرفتهاند دو طايفهاند: يكى آنهايى كه به نامگذارى اكتفاء ننموده واقعا آن جناب را پيروى كرده و مىكنند كه صدر آيه مورد بحث بيانگر حال آنان بود، طايفه ديگر كسانى هستند كه به همان نامگذارى اكتفاء كردند، خود را منسوب به عيسى و معنون به عنوان «پيرو عيسى» نمودند، اما نه به خدا و روز جزا ايمان داشتند و نه اعمال صالح به جا آوردند كه جمله مورد بحث بيانگر حال ايشان است. ﴿ذَلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ اَلْآيَاتِ وَ اَلذِّكْرِ اَلْحَكِيمِ﴾ اين آيه شريفه خاتمه داستان عيسى (علیه السلام) را اعلام مىكند و منظور از «ذكر حكيم» قرآن است كه ذكر خدا است و از حيث آيات و بياناتش محكم است، يعنى به هيچ وجه باطل در آن رخنه نمىكند و شوخى با جدش آميخته نمىگردد.
﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ اين آيه شريفه هدف اصلى از ذكر داستان عيسى (علیه السلام) را بطور خلاصه بيان مىكند و در حقيقت اجمالى است بعد از تفصيل، و اين كار (يعنى خلاصهگيرى از گفتار، مخصوصا آنجا كه پاى احتجاج در بين باشد) از مزاياى كلام شمرده مىشود و آيات اين داستان هم به همين منظور يعنى به منظور احتجاج نازل شده و مىخواهد وضع نصاراى نجران را كه در
آن ايام به مدينه آمده بودند، روشن سازد. و به همين جهت جاى آن بود كه بعد از ذكر سرگذشت عيسى (علیه السلام) خلاصهاى از آن را به عنوان نتيجهگيرى ذكر نموده و بفهماند كه كيفيت ولادت عيسى بيش از اين دلالت ندارد كه وى بشرى است نظير آدم ابو البشر و خلقتش غير معمولى است پس جايز نيست در باره وى سخنى زائد بر آنچه در باره آدم گفته مىشود، بيان گردد.
در باره آدم مىگوئيم: او انسانى است كه خداى تعالى او را بدون پدر و مادر آفريده است، و در باره عيسى (علیه السلام) هم مىگوئيم: انسانى است كه خداى تعالى او را بدون پدر آفريده.
پس معناى آيه اين است كه: مثل عيسى نزد خدا و صفت و واقعيتى كه او نزد خدا دارد و يا به عبارتى آنچه خود خداى تعالى (آفريدگار وى به دست خود) از خلقت او اطلاع دارد، اين است كه كيفيت خلقت او شبيه به خلقت آدم است و كيفيت خلقت آدم اين بوده كه اجزايى از خاك جمع كرد و سپس به آن فرمان داد كه «باش» و آن خاك به صورت و سيرت يك بشر تمام عيار، تكون يافت، بدون اينكه از پدرى متولد شده باشد.
پس از اين بيان به حسب حقيقت، دو حجت و دليل باز مىشود كه تك تك آن دو براى نفى الوهيت عيسى (علیه السلام) كافى است.
دو حجت و دليل بر نفى الوهيت عيسى (علیه السلام)، در تمثيل او به آدم عليه السلام
حجت اول اينكه: عيسى مخلوق خدا است و خداى تعالى از كيفيت خلقت او آگهى دارد و جنابش هرگز در آگهىهايش به خطا نمىرود و او خبر داده كه عيسى (علیه السلام) مخلوق من است، هر چند كه پدر نداشته باشد و كسى كه به دست ديگرى خلق شده باشد «عبد» است نه «رب».
حجت دوم اينكه: در خلقت او چيزى زائد بر خلقت آدم نيست كه باعث شود شما او را معبود بخوانيد و اگر سنخ و كيفيت خلقت او مقتضى الوهيتش باشد، بايد اين اقتضا در آدم (علیه السلام) نيز باشد با اينكه مسيحيان آدم را معبود نمىدانند، پس بايد در عيسى (علیه السلام) نيز ندانند، چون مماثلت اين را اقتضا مىكند.
از آيه شريفه اين معنا برمىآيد كه خلقت عيسى (علیه السلام) مانند خلقت آدم طبيعى و مادى است، هر چند كه بر خلاف سنت جاريه الهى در نسلها بوده، كه هر نسلى در تكون و پيدايش خود نيازمند به پدر است و نيز از ظاهر عبارت برمىآيد كه جمله: «فيكون» حكايت حال گذشته است، پس ظاهر صيغه «فيكون» كه براى آينده است منظور نيست، چون جريان گذشته را شرح مىدهد. و اين منافات ندارد با جمله: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ﴾ كه بر فوريت و عدم
تدريج دلالت مىكند، براى اينكه نسبتها مختلف است، همين موجودات عالم روى هم چه تدريجى الوجودها و چه غير آنها مخلوق خداى سبحان است و به امر او كه همان كلمه «كن» باشد موجود شده، هم چنان كه قرآن فرموده: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾1، چيزى كه هست بسيارى از آنها وقتى با اسباب تدريجيش مقايسه شود تدريجى الوجود است، اما اگر با قياس به خداى تعالى ملاحظه شود در آن لحاظ نه تدريج هست و نه مهلت، هم چنان كه باز قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ مَا أَمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ﴾2، و ما انشاء الله در محلى مناسب اين مطلب را توضيح خواهيم داد.
علاوه بر اين، آن نكته عمدهاى كه جمله: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ﴾ در مقام بيان آن است اين است كه خداى تعالى در خلقت هيچ موجودى احتياجى به اسباب ندارد، تا وضع موجودى كه مىخواهد خلق كند بر حسب اختلاف اسباب برايش مختلف شود، مثلا خلقت موجودى برايش ممكن و خلقت موجودى ديگر برايش محال باشد، يكى برايش آسان و ديگرى دشوار باشد، يكى برايش نزديك و ديگرى دور باشد، پس هر چه او اراده كند و بفرمايد: «كن» موجود مىشود، بدون اينكه احتياج به اسباب داشته باشد، اسبابى كه در حالت عادى در پديد آمدن يك موجود دخالت دارد. ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلاَ تَكُنْ مِنَ اَلْمُمْتَرِينَ﴾ اين آيه مضمون آيه قبلى را با اينكه با كلمه «ان» و امثال آن تاكيد كرده بود مجددا تاكيد مىكند، نظير تاكيدى كه در اصل داستان و تفصيل آن نموده و فرمود: ﴿ذَلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ اَلْآيَاتِ وَ اَلذِّكْرِ اَلْحَكِيمِ...﴾، و در عين تاكيد خاطر خطير رسول گرامى خود را مسرت بخشيده، جنابش را دلگرم مىكند، به اينكه آن جناب بر حق است و همين باعث مىشود كه در احتجاجهايش عليه كفار قاطعانهتر و شجاعانهتر اقدام كند.
جمله ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾ از بديع ترين بيانات قرآنى است
و جمله: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾ از بديعترين بيانات قرآنى است، چون كلمه «حق» را مقيد به كلمه «من» كرده كه بر ابتدا دلالت مىكند و هيچ حرف ديگرى اين معنا را نمىرسانيد، مثلا اگر مىفرمود: «الحق مع ربك، حق با رب تو است»، نه تنها آن معنا را نمىرسانيد، بلكه بويى از شرك در آن احساس مىشد، يعنى ممكن بود كسى خيال كند كه
خداى تعالى و حق، دو موجود باهمند و نيز بويى از عجز از آن احساس مىشد، چون ممكن بود كسى خيال كند كه خداى تعالى به خودى خود ناتوان است و حق او را يارى مىكند.
نكتهاى كه از كلمه «من» فهميده مىشود اين است كه در عالم آنچه حق است و هر قضيه و حكمى كه داراى واقعيت مىباشد، هر چه بوده و هر قدر هم كه بديهى باشد، همچون قضيه: «عدد چهار زوج است» و «عدد يك نصف عدد دو است» و... بديهى و ضرورى مىباشد، بالآخره انسان آن را از خارج گرفته، يعنى از واقعيت هستى اخذ كرده است و واقعيت خارج، همهاش وجود و وجود همهاش از ناحيه خداى تعالى است، هم چنان كه خير همهاش از او است، و به همين جهت است كه از صفات خداى تعالى است كه: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾1، پس غير او هر عملى بكند، وقتى بازخواست نمىشود كه عملش حق باشد. و اما فعل خداى تعالى چون از مقوله وجود است، قهرا صورت علميهاش جز حق نمىتواند چيز ديگرى باشد. سادهتر بگويم: فعل خدا دو جور نيست تنها يك جور است آن هم حق.
بحث روايتى (در ذيل آيات كريمه گذشته)
رواياتى در باره برترين زنان عالم: (فاطمه (س) مريم، خديجه و آسيه)
در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفَاكِ عَلىَ نِسَاءِ اَلْعَالَمِينَ﴾ آمده كه امام فرمود: خداى تعالى در اين آيه دو بار اصطفاى مريم را ذكر كرده، معناى اولى اين است كه خدا او را اختيار كرده و از ساير زنان عالم انتخاب فرموده و معناى اصطفاى دوم و مراد از آن اين است كه مريم بدون شوهر حامله شد و خدا او را به اين امتياز از ساير زنان عالم ممتاز نمود.2
و در تفسير مجمع البيان است كه امام ابو جعفر (علیه السلام) فرمود: معناى آيه اين است كه خداى تعالى تو را براى ذريه انبيا اصطفا و اختيار كرد، و از زنا تطهير نمود و تو را براى ولادت عيسى (علیه السلام) بدون اينكه شوهرى داشته باشى اصطفا نمود.3
مؤلف قدس سره: معناى اينكه فرمود: تو را براى ذريه انبيا اصطفا كرد، اين است كه خداى تعالى تو را انتخاب كرد تا ذريه صالحى باشى، سزاوار آنكه به انبيا منتسب شوى و
معناى اينكه فرمود: «تو را از زنا پاك كرد» اين است كه «عصمت از زنا» را به تو داد، البته مريم (علیه السلام) از هر گناه ديگرى نيز عصمت داشت ولى چون عصمت از زنا در مورد آن جناب عمده بود، امام خصوص آن را ذكر فرمود، براى اينكه آن جناب عيسى (علیه السلام) را بدون شوهر زائيد، پس زمينه گفتار امام بيان بعضى از لوازم اصطفا و تطهير آن جناب است، نه اينكه اصطفا به معانى نامبرده باشد، پس نبايد كسى توهم كند كه بين اين دو روايت تعارض وجود دارد، در سابق هم گذشت كه آيه شريفه بر اين معنا دلالت داشت.
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد و ترمذى (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن منذر و ابن حبان و حاكم، همگى از انس و او از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده است كه فرمود: اگر بخواهى برجستگان از زنان عالم را انتخاب كنى، تو را اين چهار زن بس است: 1 - مريم دختر عمران 2 - خديجه دختر خويلد 3 - فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) 4 - آسيه همسر فرعون.1
سيوطى مىگويد: اين روايت را ابن ابى شيبه هم (البته بدون ذكر سند) از حسن نقل كرده.2
و در همان كتاب است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: برترين زنان در دنيا و آخرت خديجه و فاطمه و مريم و آسيه همسر فرعون است.3
و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه از حسن روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداى تعالى چهار زن را از زنان دو عالم اصطفا كرد: 1 - آسيه دختر مزاحم 2 - مريم دختر عمران 3 - خديجه دختر خويلد 4 - فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم).4
و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير، از فاطمه رضى الله عنها روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: تويى سيده زنان اهل بهشت، نه مريم بتول.5
و نيز در آن كتاب از ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: سيده زنان اهل بهشت مريم دختر عمران و سپس فاطمه و سپس خديجه و آن گاه آسيه همسر فرعون است.6
باز در همان كتاب آمده كه ابن عساكر از طريق مقاتل از ضحاك از ابن عباس از رسول
خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: چهار زن، سادات زنان دوران خود هستند: 1 - مريم دختر عمران 2 - آسيه دختر مزاحم 3 - خديجه دختر خويلد 4 - فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) كه دوران فاطمه با فضيلتتر از دوران آن سه تن مىباشد1 (و معلوم است وقتى مردم دوران فاطمه (علیه السلام) برتر باشند از مردم دورانهاى آن سه تن، قهرا فاطمه از تمامى زنان حتى از آن سه تن برتر خواهد «مترجم»).
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابى شيبه، از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: فاطمه سيده زنان عالم است، البته بعد از مريم دختر عمران و آسيه همسر فرعون و خديجه دختر خويلد.2
و در خصال به سند خود از عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چهار خط روى زمين كشيد و سپس فرمود: بهترين زنان بهشت مريم دختر عمران و خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و آسيه دختر مزاحم و همسر فرعون است.3
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابى الحسن اول (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «خداى عز و جل از ميان زنان چهار زن را انتخاب كرده: 1 - مريم 2 - آسيه 3 - خديجه 4 - فاطمه (تا آخر حديث)».4
مؤلف قدس سره: روايات در اين مضمون و قريب به اين مضمون از طرق شيعه و سنى بسيار است و سيده زنان بودن هر چهار نفر منافات ندارد كه در بين خودشان يكى از ديگران برتر باشد، هم چنان كه از خبر ششم كه از تفسير الدر المنثور نقل كرديم استفاده مىشد كه: «فاطمه (علیه السلام) در دورانى مىزيسته كه مردمش تكامل يافتهتر و متمدنتر از ساير دورانها بودند و قهرا خود آن جناب هم از آن سه تن ديگر افضل مىشود» و همچنين از اخبارى ديگر و نظير اين بحث در تفسير آيه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً...﴾5 گذشت.
چيزى كه جا دارد در اينجا بدان توجه شود اين است كه در آيه مورد بحث سخنى از سيادت نرفته و آنچه اين احاديث بر آن تكيه دارند مساله سيادت است نه اصطفا، و بين سيادت و اصطفا از نظر معنا فرق هست، ليكن از آنجايى كه سيادت از مراتب كمال اصطفا است، لذا
اثبات آن براى اين چهار تن اثبات عالىترين مراتب اصطفا است.
و در تفسير عياشى در ذيل آيه: ﴿إِذْ يُلْقُونَ أَقْلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ﴾ از امام باقر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: يعنى بعد از آنكه مريم با مرگ پدرش يتيم شد، قرعه انداختند كه چه كسى سرپرستيش را عهدهدار شود؟.1
و در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿وَ إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفَاكِ عَلىَ نِسَاءِ اَلْعَالَمِينَ﴾ آمده كه خداى تعالى مريم را دو بار اصطفا كرد (و بدين جهت هم بود كه در آيه دو بار اصطفاى او را ذكر نمود)، اول اينكه او را اصطفا كرد يعنى او را از ميان ساير زنان انتخاب نمود و دوم اينكه بدون داشتن شوهر به او فرزند داد و او را با اين امتياز بر همه زنان عالم ممتاز نمود تا آنجا كه قمى مىگويد و خداى سبحان به رسول گراميش مىفرمايد: اين مطلب از اخبار غيب است كه ما آن را به تو وحى كرديم و اى محمد تو آن روز با آنان نبودى كه داشتند قرعه مىانداختند تا معلوم كنند كدام يك از آنان سرپرستى مريم را عهدهدار شود و تو آن روز نبودى كه ببينى چه بگومگوها مىكردند و نيز مىفرمايد: وقتى مريم متولد شد، آل عمران در مورد او بگو مگو كردند، هر كسى ميگفت سرپرستيش با من، تا آنكه به معبد رفتند و قرعه انداختند و از ميان همه چوبههاى قرعه، چوبه زكريا درآمد (تا آخر حديث).2
مؤلف قدس سره: در سابق بيانى داشتيم كه مؤيد اين خبر و خبر قبل از آن است.
اين را هم بايد دانست كه روايات در زمينه «بشارت مريم» و «ولادت عيسى» (علیه السلام) و «دعوتش» و «معجزاتش» بسيار زياد است ولى آنچه ما در خلال آيات راجع به داستانهاى آن جناب نقل كرديم از نظر بحث تفسيرى كافى است و به همين جهت متعرض نقل همه احاديث نشديم، تنها آن چند عددى كه اهميت داشت نقل نموديم.
و در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ...﴾ از امام باقر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: عيسى (علیه السلام) همواره به بنى اسرائيل مىگفت: من فرستاده خدا به سوى شمايم و من برايتان از گل چيزى به شكل مرغ مىسازم و سپس در آن مىدمم، به اذن خدا مرغ مىشود و من أكمه و برصى را شفا مىدهم (و أكمه به معناى كور است)، بنى اسرائيل گفتند: به نظر ما اين كارهايى كه مىكنى جز سحر نمىباشد اگر مىخواهى تو را در دعويت تصديق كنيم معجزهاى بياور تا براى ما يقين به نبوتت حاصل شود، فرمود: به من بگوئيد اگر
شما را خبر دهم بدانچه مىخوريد و به آنچه در خانههاى خود ذخيره مىكنيد، (يعنى اگر بگويم قبل از اينكه از خانه بيرون شويد، چه خوردهايد، و در شب چه چيزهايى ذخيره كردهايد)، آن گاه به صدق دعوى من يقين مىكنيد؟ گفتند: آرى، آن گاه به يك يك آنان مىفرمود: تو فلان و فلان چيز را خوردهاى و فلان و فلان را نوشيدهاى و فلان و فلان چيز را برداشتى، بعضىها قبول مىكردند و ايمان مىآوردند و بعضى ديگر هم چنان كفر مىورزيدند، در حالى كه در اين معجزات عيسى (علیه السلام) آيتى بود، اگر بنا داشتند ايمان بياورند.1
در سابق اشاره كرديم كه چرا در آيه شريفه كه عيسى (علیه السلام) معجزات خود را مىشمرد، سياق كلام را تغيير داد، با در نظر داشتن بيان آنجا، متوجه خواهى شد كه تغيير سياق، اين روايت را تاييد مىكند، (روايت توضيح مىدهد كه اگر انكار بنى اسرائيل نبود، سياق آيه تغيير نمىكرد و هم چنان سياق آيات قبل را كه عيسى (علیه السلام) غايب فرض شده بود حفظ مىكرد و مىفرمود: خداى تعالى مىخواهد به تو (مريم) فرزندى دهد كه چنين و چنان است و رسولى به سوى بنى اسرائيل است و معجزهاى از ناحيه خدا مىآورد، از گل چيزى به شكل مرغ مىسازد و سپس در آن مىدمد، مرغ مىشود و كور و برصى را شفا مىدهد و مرده را زنده مىكند... پس اگر سياق تغيير كرده، خواسته است از سخن با مريم يك باره منتقل شود به گفتگويى كه بعد از چندين سال عيسى در پاسخ يهوديان گفته كه اگر من چنين و چنان كنم ايمان مىآوريد؟ گفتند: بله... «مترجم»).
روايتى در باره آنچه در شريعت عيسى (علیه السلام) آمده بود
و در تفسير عياشى در ذيل آيه: ﴿وَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ...﴾، از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: بين داود و عيسى (علیه السلام) چهار صد سال فاصله بود. و شريعت عيسى (علیه السلام) اين بود كه به توحيد و اخلاص و به همه آنچه از ناحيه خداى تعالى به نوح و ابراهيم و موسى (علیه السلام) وحى شده بود مبعوث بود و كتاب آسمانى انجيل بر او نازل شد و از او ميثاقى گرفتند كه از همه انبياء گرفته بودند و در كتابش شريعتى كه همان اقامه نماز بداعى ديندارى و امر به معروف و نهى از منكر و تحريم حرام و تحليل حلال برايش تشريع كردند و نيز در آن كتاب مواعظى و مثلهايى و حدودى نازل شد، ولى قصاص در آن نبود و احكام حدود هم نبود و مساله تقسيمات ارث هم نبود و نيز تخفيفى نسبت به آنچه در تورات بر موسى نازل شده بود، نازل گرديد و خداى تعالى همين قسمت اخير را از قول عيسى (علیه السلام) حكايت كرده كه فرموده: ﴿وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ و نيز عيسى
(علیه السلام) و گروندگان به او را مامور كرد به اينكه به شريعت تورات و انجيل هر دو ايمان بياورند.1
مؤلف قدس سره: اين روايت را صاحب قصص الانبياء2 بطور مفصل از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده و در نقل او آمده كه بين داود و عيسى (علیه السلام) چهار صد و هشت سال فاصله بوده، ولى اين دو نقل با تاريخ اهل كتاب مطابقت ندارد. و در كتاب عيون از حضرت رضا (علیه السلام) روايت آورده كه شخصى از آن جناب پرسيد: چرا ياران عيسى (علیه السلام) را حوارى ناميدند، فرمود: اما از نظر مردم (يعنى علماى اهل سنت) بدين جهت بوده كه ياران آن جناب شغل لباسشويى داشتند، جامههاى مردم را از آلودگى پاك مىكردند و اين لفظ يعنى لفظ حوارى از كلمه حوار در «خبز الحوار» يعنى نان سفيد گرفته شده. و اما از نظر ما اهل بيت وجه نامگذارى اين بوده كه ياران مسيح (علیه السلام) هم نفس خود را خالص كرده بودند و هم ديگران را با پند و اندرز از آلودگى گناهان پاك مىكردند.3
و در كتاب توحيد از آن جناب روايت آورده كه فرمود: حواريين عيسى (علیه السلام) دوازده نفر بودند كه از همه آنان برتر و داناتر لوقا بود.4
و در كتاب اكمال از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه در ضمن حديثى فرمود: عيسى بن مريم (علیه السلام) كه مبعوث به نبوت گرديد، خداى تعالى نور و علم و حكمت و همه علوم انبياى قبل از آن جناب را به وى وديعه داد، علاوه بر اينكه انجيل را هم بر او نازل كرد و او را به سوى بيت المقدس و به سوى بنى اسرائيل مبعوث كرد تا ايشان را به سوى كتاب و حكمت خدا و به سوى ايمان به خدا و رسولش دعوت كند، ولى بيشترشان نپذيرفته، به طغيان و كفر خود ادامه دادند و به خاطر همين كه ايمان نياوردند از پروردگار خود خواست تا آنان را هلاك سازد، خداى تعالى عدهاى از شيطانهاى آنان را (گمراه كنندگان ايشان را) مسخ كرد تا آيتى باشد براى فريب خوردگان و گمراه شدگان، ولى اين معجزه هم جز بيشتر شدن طغيان و كفر ايشان اثر نداد، عيسى (علیه السلام) به ناچار به بيت المقدس آمده، مدت سى و سه سال در آنجا ماند و به دعوت مردم آنجا پرداخت و با وعدههايى كه خداى تعالى داده بود تشويق نمود، تا آنكه يهود
به جستجوى آن جناب پرداخت و در آخر ادعا كرد كه او را شكنجه داده و زنده زنده در زمين دفن كرده و بعضى از آنان ادعا كردند كه او را كشته و به دار آويختند، ولى خداى تعالى هرگز آن كفار را بر آن جناب مسلط نمىكرد، بلكه مطلب را براى آنان مشتبه ساخت، آنها نمىتوانستند عيسى (علیه السلام) را شكنجه كنند و بكشند و يا به دار بياويزند، چون اگر چنين قدرتى مىداشتند كلام خدا تكذيب مىشد كه فرموده: خداى تعالى او را بعد از توفى بالا برد.1
مؤلف قدس سره: اينكه امام صادق (علیه السلام) فرمود: عدهاى از شيطانهاى آنان را مسخ كرد، منظور شرار و گمراه كنندگان ايشان است.
و اينكه فرمود: سى و سه سال در آن جا ماند، شايد منظور امام مدت عمر آن جناب بوده كه مشهور هم همين است، چون آن جناب از روزى كه در گهواره بوده تا سن كهولت با مردم تكلم مىكرده و از كودكيش پيغمبر بوده، چون آيه شريفه قرآن كه حكايت گفتار او است صريح در اين معنا است، و آن اين آيه است: ﴿فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا قَالَ إِنِّي عَبْدُ اَللَّهِ آتَانِيَ اَلْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا﴾.2
و اينكه فرمود: «كلام خدا تكذيب مىشد كه فرموده: خداى تعالى او را بعد از توفى بالا برد»، نقل معناى كلام خدا است و گرنه عبارت كلام خدا چنين است: ﴿بَلْ رَفَعَهُ اَللَّهُ...﴾ كه در اين آيه مساله بالا بردن عيسى (علیه السلام) را تذكر مىدهد و در آيه ديگر مساله توفى را به اين عبارت خاطرنشان مىسازد: ﴿إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رَافِعُكَ إِلَيَّ...﴾، و امام (علیه السلام) از ترتيب لفظى در اين عبارت كه اول مساله توفى در آن آمده، بعد مساله رفع، - ترتيب خارجى را استفاده نموده، فرموده: خارجا هم اول او را توفى كرده، بعد به آسمان برده.
روايتى در مورد كيفيت بالا بردن عيسى (علیه السلام) به آسمان
و در تفسير قمى از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: عيسى (علیه السلام) در هنگام عصر آن شبى كه خداى تعالى او را به آسمان بالا برد، ياران خود را كه دوازده نفر بودند، نزد خود خواند و ايشان را داخل خانهاى كرد و سپس از چشمهاى كه در كنج آن خانه بود در آمد، در حالى كه آب از سر و رويش مىريخت، فرمود: خداى تعالى به من وحى كرد كه همين ساعت مرا به سوى خود بالا مىبرد، و مرا از يهود پاك مىكند، كداميك از شما
داوطلب مىشويد به شكل من در آيد و خداى تعالى شكل مرا به او بدهد و به جاى من كشته و به دار آويخته گردد و در عوض در بهشت با من باشد؟ جوانى از ميان آنان گفت: يا روح الله من حاضرم، فرمود: بله تو همانى، آن گاه رو كرد به بقيه و فرمود: بدانيد كه بعد از رفتن من يكى از شما تا قبل از رسيدن صبح دوازده بار بر من كافر مىشود (و اظهار بيزارى از من مىكند)، مردى از ميان جمع گفت: يا نبى الله آن منم؟ عيسى (علیه السلام) گفت: مثل اينكه از نفس خودت چنين چيزى را احساس كردهاى، باشد تو همان شخص باش، آن گاه رو كرد به بقيه و فرمود: بعد از من ديرى نمىپايد كه به سه فرقه متفرق مىشويد، دو فرقه به خداى تعالى افتراء مىبندند و در آتش خواهند بود و يك فرقه اهل نجات است، و آن فرقهاى است كه از شمعون صادقانه پيروى مىكند و به خدا دروغ نمىبندد كه آن فرقه در بهشت خواهد بود، اين را كه گفت در جلو چشم همه اصحابش از زاويه خانه به طرف آسمان بالا رفت و ناپديد شد.
از سوى ديگر يهود كه مدتها در جستجوى مسيح بود، در همان شب آن خانه را پيدا كرده، آن جوانى را كه داوطلب شده بود به شكل عيسى (علیه السلام) درآيد، گرفتند و كشتند و به دار آويختند و سپس آن كس ديگر را كه عيسى (علیه السلام) خبر داده بود تا صبح دوازده نوبت كافر مىشوى را گرفته و او همان كفرها را دوازده بار مرتكب شد.1
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا را از ابن عباس و قتاده و غير آن دو نيز نقل شده و آن گاه گفتهاند بعضى از علما گفتهاند: آن جوانى كه حاضر شد به شكل عيسى (علیه السلام) درآيد، همان كسى بود كه گزارش داده بود به اينكه عيسى (علیه السلام) كجا است تا او را بگيرند و بكشند، بعضى ديگر حرفهاى ديگرى زدهاند، ولى قرآن كريم از همه اين حرفها ساكت است و ما انشاء الله بحث مفصل اين جريان را در تفسير آيه: ﴿وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ...﴾2، ايراد خواهيم كرد.
و در كتاب عيون از حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: امر هيچ يك از انبياء و حجتهاى الهى بر مردم مشتبه نشد مگر امر عيسى (علیه السلام) و بس، براى اينكه عيسى (علیه السلام) را زنده به آسمان بردند و بين آسمان و زمين قبض روحش كردند و بدن بىروح و روح بىبدنش را به آسمان بردند و دوباره روحش را به بدنش برگرداندند، اين مضمون كلام
خداى تعالى است كه يك جا مىفرمايد: ﴿إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رَافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ﴾ و جاى ديگر از خود عيسى (علیه السلام) حكايت مىكند كه در روز قيامت مىگويد:1 ﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾2.
و در تفسير عياشى از امام صادق (علیه السلام) روايت است كه فرمود: عيسى بن مريم وقتى به آسمان برده شد جامهاى پشمى بر تن داشت كه نخ آن را مريم رشته و خود مريم آن را بافته و خودش دوخته بود، وقتى به آسمان رسيد، ندايش دادند: زينت دنيائيت را بيفكن.3
مؤلف قدس سره: توضيح معناى روايت قبلى و اين روايت در آخر سوره نساء ان شاء الله مىآيد. و در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير در ذيل آيه: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ...﴾ از قتاده نقل كردهاند كه گفت: دو نفر از بزرگان اهل نجران و اسقفهاى ايشان يكى به نام سيد و ديگرى به نام عاقب، با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ملاقات نموده، از آن جناب از وضع عيسى (علیه السلام) پرسيده، عرضه داشتند: هر انسانى پدر و مادرى دارد، چگونه ممكن است كه عيسى (علیه السلام) پدر نداشته باشد؟ در پاسخشان خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ...﴾4.
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا از سدى و عكرمة و غير آن دو نيز نقل شده5، قمى هم در تفسير خود نزول آيه نامبرده را در پاسخ بزرگان نجران مىداند.6
بحث روايتى ديگر در معناى محدث
فرق ميان نبى، رسول و محدث
در بصائر از زراره روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) فرق ميان «رسول»، «نبى» و «محدث» را پرسيدم، فرمود: رسول كسى است كه فرشته را مىبيند كه از
ناحيه پروردگارش رسالت مىآورد و مىگويد: پروردگارت چنين و چنان دستورت داده، و رسول در عين حال نبى هم هست.
و اما «نبى» فرشتهاى را كه بر او نازل مىشود نمىبيند بلكه فرشته، پيام الهى را به قلبش مىاندازد و نبى در حال گرفتن پيام حالتى چون بيهوشى به خود مىگيرد و مطلب را در خوابش مىبيند، عرضه داشتم: پس از كجا مىفهمد كه اين را كه مىبيند از ناحيه خدا و حق است؟ فرمود: خداى تعالى برايش مشخص مىكند، بطورى كه يقين مىكند كه آنچه مىبيند حق است، ولى فرشته را به عيان نمىبيند.
و اما «محدث» كسى است كه صدايى را مىشنود ولى شاهدى را يعنى صاحب صدا را نمىبيند.1
مؤلف قدس سره: اين روايت را صاحب كافى نيز از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده و اينكه فرمود: «شاهدى را نمىبيند»، معنايش اين است كه صاحب صدا را حاضر نمىبيند كه در حقيقت كلمه «شاهدا» مفعول فعل «نمىبيند» است، ممكن هم هست مفعول نباشد بلكه حال باشد از فاعل «نمىبيند» و معنايش اين باشد كه محدث در حالى كه خود شاهد است كسى را نمىبيند.2
و باز در همان كتاب از بريد از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى در پاسخ بريد كه پرسيد: «رسول»، «نبى» و «محدث» چه معنا دارد؟ فرمود: «رسول» آن كسى است كه فرشته برايش ظاهر شده، با او سخن مىگويد، ولى «نبى» در خواب مىبيند، و چه بسا نبوت و رسالت در يك فرد جمع مىشود. و اما محدث آن كسى است كه صوت را مىشنود ولى صورت فرشته را نمىبيند، مىگويد: عرضه داشتم: خدا اصلاحت كند، از كجا مىفهمد آنچه در خواب ديده، حق و آن شخص فرشته است؟ فرمود: خداى تعالى او را موفق به تشخيص آن مىكند تا او را بشناسد و اين را هم بدان كه خداى تعالى كتب آسمانى را با كتاب آسمانى شما (قرآن) ختم كرده و نبوت را با فرستادن پيامبرتان ختم فرموده (تا آخر حديث).3
و نيز در آن كتاب از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق سخن از
«محدث» را پيش كشيدم، مىگويد: فرمود: محدث صوت فرشته را مىشنود ولى صورت او را نمىبيند، عرضه داشتم: خدا اصلاحت كند از كجا مىفهمد كه كلامى كه شنيده، كلام فرشته است؟ فرمود: خداى تعالى سكينت و آرامشى به او مىدهد كه با آن، فرشته را از غير فرشته تشخيص مىدهد.1
على عليه السلام محدث بود
و نيز در آن كتاب است كه ابى بصير از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: على (علیه السلام) محدث بود، سلمان هم محدث بود، مىگويد: عرضه داشتم: نشانه محدث چيست؟ فرمود: اين است كه فرشته بر او نازل مىشود و مطلب را به دل او مىاندازد كه مثلا چنين و چنان شده و يا چنين و چنان بايد كرد.2
و نيز در كافى از حمران بن أعين روايت كرده كه گفت: امام ابى جعفر باقر (علیه السلام) به من خبر داد: كه على (علیه السلام) محدث بود، اين گذشت تا آنكه اصحاب و (پيروان مكتب تشيع) مرا ديدند و سفارش كردند كه هيچ چيزى از امام نپرس، تا اين سؤال ما را با جنابش در ميان بگذارى و جوابش را بگيرى و آن سؤال اين است كه چه كسى با على (علیه السلام) حديث و گفتگو مىكرد، چيزى نگذشت كه اتفاق افتاد آن جناب را ملاقات كردم، عرضه داشتم: به خاطر داريد كه به من فرموديد على محدث بود؟ فرمود: آرى، عرضه داشتم: چه كسى با او حديث مىكرد؟ فرمود: فرشته، پرسيدم: يعنى مىفرمايى معتقد باشم به اينكه على نبى و يا رسول است؟ فرمود: نه، بلكه در باره على (علیه السلام) همان را بگو و معتقد باش كه در باره آن رفيق در بارى سليمان (علیه السلام) مىگويى (كه به يك چشم بر هم زدن تخت بلقيس را از شهر سبا تا به حضور سليمان آورد) و همان را معتقد باش كه در باره رفيق و همسفر موسى (علیه السلام) معتقدى (كه اعمالى انجام داد كه موسى از تاويل آنها عاجز ماند) و همان را بگو كه در باره ذى القرنين مىگويى (كه كارهايى مىكرد كه از بشر عادى ساخته نيست) مگر نشنيدهاى كه شخصى از على (علیه السلام) پرسيد: آيا ذو القرنين پيغمبر بود؟ در پاسخ فرمود: نه، ولى بندهاى بود كه خدا را دوست مىداشت و خداى تعالى هم او را دوست مىداشت؟ براى خدا خيرخواهى مىكرد، خدا هم خير او را مىخواست، على (علیه السلام) هم چنين بندهاى بود.3
مؤلف قدس سره: روايات در معناى محدث از ائمه اهل بيت (علیه السلام) بسيار زياد است، صاحب كتاب بصائر الدرجات و صاحب كافى و صاحب كنز و صاحب اختصاص و مؤلفينى ديگر آن روايات را در كتب خود آوردهاند، در روايات اهل سنت نيز يافت مىشود. در اين روايات فرق ميان نبى و رسول و محدث را بيان نمود، ما نيز در سابق آنجا كه فرق ميان نبى و رسول را بيان مىكرديم گفتيم: وحى به معناى سخن گفتن خداى سبحان با بندهاى از بندگان خويش است و اين سخن گفتن (چه با حضور و رو در رو قرار گرفتن فرشته باشد و چه بدون حضور فرشته و به صرف افتادن در دل و رسيدن به گوش باشد)، باعث علم يقين رسول و نبى مىشود، علم به نفس ذاته، بدون اينكه در تشخيص اينكه اين سخن از خدا است يا از شيطان احتياجى به حجت داشته باشد، پس داستان وحى و القائات الهيه نظير علوم بديهى و مانند: «يك، نصف دو است»، مىباشد كه در علم پيدا كردن به آن احتياج به رديف كردن مقدمات منطقى و امثال آن نيست.
و اما خواب ديدن اولياى خدا به طورى كه روايات تفسيرش كرده، به معنايى است غير خواب ديدن معمولى ما افراد معمولى، چون ما نيز در عالم خواب شبانه و يا روزانه خود چيزهايى مىبينيم ولى هيچگونه حجيت ندارد، بلكه خواب اولياى خدا چيزى شبيه بيهوشى است كه حواس ولى خدا سكونتى پيدا مىكند و در آن هنگام آنچه را كه مىبينند نظير چيزهايى است كه ما در بيدارى مشاهده مىكنيم و بعد از مشاهده آنچه مشاهده كردند خداى عز و جل يقين بر دل آنان افاضه نموده، دركشان را تسديد و استوار مىكند، در نتيجه يقين مىكنند كه واسطه و صدا از ناحيه خداى سبحان است و شيطان در دلشان تصرف نكرده.
و اما عنوان محدث از تحديث گرفته شده، و تحديث عبارت است از اينكه صداى فرشته را بشنود ولى خود او را نبيند، و اين شنيدن هم شنيدن با گوش ظاهر نيست بلكه با گوش باطن و قلب است و نيز از قبيل خطور كردن خاطرهاى در دل نيست تا عرفا شنيدن صوت شمرده شود، الا به عنايتى مجازى، آن هم مجاز دور از فهم.
و به همين جهت مىبينيد كه روايات در معرفى تحديث دو جمله آوردهاند: يكى شنيدن صوت و ديگرى افتادن در قلب و با اينكه هيچيك از اين دو عنوان از نظر لغت «تكليم» و «تحديث» و گفت و شنود، نيست مع ذلك آن را تحديث و تكليم خواندهاند، پس محدث با فتحه «دال» صوت فرشته را در تحديثش مىشنود و با گوش خود فرا مىگيرد، نظير آنچه، از صداهاى كلام معمولى و ساير صوتها عالم ماده را مىشنويم و يا به ديگران مىشنوايانيم با اين تفاوت كه آنچه را محدث مىشنود غير محدث نمىشنود و به همين جهت است كه گفتيم اين
شنيدن امرى قلبى است.
تشخيص القاءات رحمانى از شيطانى مستند به تاييد الهى است و خارج از معيارهاى معمولى تشخيص است
و اما تشخيص و علم محدث به اينكه آنچه مىشنود گفتار فرشته است نه القائات شيطانى، امرى است كه خارج از معيارهاى معمولى تشخيص است، بلكه با تاييدى از ناحيه خداى سبحان و تسديد او است، هم چنان كه مضمون روايت محمد بن مسلم كه گذشت آن را تاييد مىكند، چون در آن روايت آمده بود: «خداى تعالى سكينت و آرامشى به او مىدهد كه با آن فرشته را از غير فرشته تشخيص مىدهد» و توضيحش اين است كه القاى شيطانى دو جور تصور مىشود: يكى اينكه اين القا مطلبى باطل و به همان صورت باطلش باشد، كه معلوم است انسان مؤمن به خوبى آن را تشخيص مىدهد كه سخن ملائكه مكرمين نمىتواند باشد، ملائكهاى كه خداى تعالى در معرفتشان فرموده: ﴿لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ﴾1، و يا باطل در صورت حق است و معلوم است كه باطل لوازمى كه دارد نيز باطل است، در اينجا نور الهى كه همواره ملازم بنده مؤمن خدا است، حال آن باطل را براى مؤمن روشن مىسازد كه آيه شريفه: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ﴾2، بيانگر اين نور است، ولى در عين حال نزعه شيطان و وسوسه او بىاضطراب هم نيست و قلب را دچار تزلزل مىسازد، هم چنان كه ياد خدا و سخن او از وقار و سكينت و اطمينان خاطر خالى نيست، هم چنان كه قرآن كريم در باره اضطراب آوردن وسوسه شيطان مىفرمايد: ﴿ذَلِكُمُ اَلشَّيْطَانُ يُخَوِّفُ أَوْلِيَاءَهُ﴾3 و در باره ياد خدا و ذكر او مىفرمايد: ﴿أَلاَ بِذِكْرِ اَللَّهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ﴾4 و نيز در باره اولى فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ اَلشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾5.
پس سكينت و طمانينه در هنگام ملهم شدن انسان به يك الهام، حال چه اينكه به صورت سخنى باشد كه گويا كسى به گوش انسان مىخواند و يا قلبى باشد كه به دل خطور كند، خود دليل بر اين است كه آن سخن و اين خطور القائات رحمانى است نه شيطانى، هم چنان كه اضطراب و قلق در هنگام ملهم شدن آدمى به آن قسم الهام، دليل است بر اينكه القاء
مذكور از القائات شيطانى است، مساله عجله كردن در امور و جزع و بىتابى نمودن در احتمال خطر و خفت در عقل در موقع شادى و يا اندوه و امثال اين عوارض، نيز نشان همين القائات شيطانى است.
توضيح اينكه: «محدث صوت فرشته را مىشنود ولى فرشته را نمىبيند»
و اما اينكه در روايات آمده بود كه محدث صوت را مىشنود ولى فرشته را نمىبيند، بايد حمل كرد بر اين جهت، نه اينكه جمع بين دو معنا يعنى هم ديدن و هم صوت را شنيدن محال است و خلاصه اينكه ملاك در محدث بودن يك انسان اين است كه صداى هاتف غيبى را بشنود و لازم نيست كه حتما صاحب صدا را هم ببيند و اگر اتفاق افتاد كه در حين شنيدن صوت، فرشته را هم ديد از اين باب نيست كه چون محدث بوده فرشته را ديده، نه، لازمه محدث بودن ديدن فرشته نيست، اين را بدان جهت گفتيم كه آيات قرآنى صريح است در اينكه مريم روح را به صورت بشرى تمام عيار مشاهده كرد و در حين گفتگو او را مىديد، مثلا فرموده: ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا قَالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاَماً زَكِيًّا﴾1، (بطورى كه ملاحظه مىكنيد آيه شريفه صريح در اين است كه مريم شخصى را به شكل بشر ديده و با او سخن گفته است) و يا در باره همسر ابراهيم (علیه السلام) در داستان بشارت به فرزند دار شدنش فرموده: ﴿وَ لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرىَ قَالُوا سَلاَماً قَالَ سَلاَمٌ... وَ اِمْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَ مِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ قَالَتْ يَا وَيْلَتىَ أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ قَالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ رَحْمَتُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ اَلْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ﴾2.
البته در اينجا وجه ديگرى نيز هست و آن اين است كه مراد امام در روايت از كلمه «معاينه - مشاهده» كه آن را در مورد محدث نفى كرده، مشاهده حقيقت فرشته باشد نه ممثل شده او، و بخواهد بفرمايد شخص محدث حقيقت فرشته را نمىبيند، (و اما ممثل شده او را مىبيند، و آيات شريفه قرآن هم بيش از ديدن مثال فرشته را در باره مريم و همسر ابراهيم اثبات
نمىكند.
باز وجه سومى هست كه آن را بعضىها احتمال دادهاند و آن اين است كه مراد از معاينهاى كه در روايت نفى شده، معاينه وحى تشريعى باشد، خواسته است بفرمايد: محدث فرشتهاى را كه احكام شرعيه را نازل مىكند نمىبيند، براى اينكه خداى تعالى خواسته است مقام تشريع كنندگان از انبيا و رسولان محفوظ باشد و به دست هر كسى حكم شرعى نازل نكند، ليكن اين احتمال بعيد است كه منظور از عبارت: «ولى فرشتهاى را نمىبيند»، اين باشد كه شريعت بر او نازل نمىشود.
[سوره آل عمران (3):آيات 61 تا 63]
﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ ٦١ إِنَّ هَذَا لَهُوَ اَلْقَصَصُ اَلْحَقُّ وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ اَللَّهُ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ٦٢ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّه عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ ٦٣﴾
ترجمه آيات
پس هر كس با تو در باره بندگى و رسالت عيسى (علیه السلام) مجادله كرد بعد از علمى كه از مطلب يافتى، به ايشان بگو بيائيد ما فرزندان خود، و شما فرزندان خود را، ما زنان خود و شما زنان خود را، ما نفس خود، و شما نفس خود را بخوانيم و سپس مباهله كنيم و دورى از رحمت خدا را براى دروغگويان كه يا مائيم، يا شما، درخواست كنيم (61).
اين داستان كه از مريم آورديم تنها داستانهاى صحيح و حق در مورد مريم و عيسى (علیه السلام) است و هيچ معبودى به جز الله نيست و تنها عزيز و حكيم الله است (62).
حال اگر با دعوت به مباهله باز هم اعراض كردند بدانيد كه خدا داناى به مفسدين است (63).
بيان آيات
﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾ حرف «فا» كه بر سر اين آيه در آمده مىرساند مضمون آيه كه دعوت به مباهله است، نتيجهگيرى و تفريع بر تعليم الهى است كه در دو آيه قبل خاطر نشان نموده، فرمود: ﴿ذَلِكَ نَتْلُوهُ
عَلَيْكَ...﴾، اين داستان عيسى (علیه السلام) بر تو تعليم كرديم از آيات ما و ذكر حكيم است. و در آيه بعدش مطلب را با جمله: «حق از ناحيه پروردگار تو است، پس از مرددين مباش» تاكيد، و ختم كرد. و در آيه مورد بحث آن تعليم الهى را با بيانى واضحتر بيان مىكند. و چه بيانى روشنتر از مباهله و ضمير كاف خطاب «تو» در اين آيه به عيسى (علیه السلام) و يا به حق نامبرده در آيه قبل بر مىگردد.
بيان آيه قبلى از خداى تعالى با اينكه بيانى الهى بود و شكى باقى نمىگذاشت، علاوه بر آن، مشتمل بود بر برهانى ساطع، بر آن حقيقتى كه آيه: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ﴾ برهان ساطع ديگرى بر آن بود، پس علمى كه در جمله: ﴿مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾ آمده، علمى است كه هم از راه وحى الهى حاصل مىشود و هم از راه برهان، پس اثر اين علم بايد هم در رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حاصل شود و هم در هر شنوندهاى ديگر در غير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، بنابراين اگر فرض كنيم شنوندهاى در داستان عيسى (علیه السلام) شك كند از اين جهت كه دليل بر آن وحى الهى است، از اين جهت كه برهانى ساطع و عقل فهم بر آن قائم است، نمىتواند شك كند، و چه بسا به خاطر افاده همين نكته بوده كه فرمود: ﴿مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾ و نفرمود: «من بعد ما بيناه لهم»، چون اگر اينطور فرموده بود از دليل اول يعنى وحى الهى سكوت كرده بود و اما با آوردن جمله اول فهماند دليل بر حقانيت داستان علم است و دليل آن علم دو تا است: يكى وحى و ديگرى برهان عقلى.
البته در اين ميان نكتهاى ديگر هست و آن اينكه آوردن تعبير اول و به رخ كشيدن علم مايه دلخوشى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و اينكه او به اذن خدا غالب و پروردگارش ياور او است و به هيچ وجه از نصرتش دريغ نمىدارد، چون همو بود كه علم به داستان عيسى (علیه السلام) را به وى ارزانى داشت.
﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾ ضمير متكلم مع الغير «نا - ما» در كلمه «ندع» با همين ضمير در كلمات «ابنائنا» و «نسائنا» و «انفسنا» تفاوت دارد، اولى به دو طرف متخاصم، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بزرگان نجد كه مسيحى بودند برمىگردد و آن سه ضمير ديگر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همراهانش، و به همين جهت كلام آيه در اين معنا است كه فرموده باشد بيائيد تا ابناء و نساء و انفس را بخوانيم و آن گاه ما ابناء و نساء و انفس خود را و شما هم ابناء و نساء و انفس خود را دعوت كنيد...، بنابراين در كلام اختصار گويى لطيفى بكار رفته و مصدر «مباهله» كه فعل «نبتهل» مضارع آن است به معناى ملاعنه است، يعنى لعنت كردن يكديگر، هر چند كه در
خصوص آيه به معناى چيزى نظير محاجه بين شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بين بزرگان نصارا است، ولى تعميم دادن دعوت به فرزندان و زنان براى اين بوده كه اين احتجاج اطمينان آورتر باشد، چون وقتى كسى زن و بچه خود را هم نفرين كند، طرف مقابلش مىفهمد كه او به صدق دعوى خود ايمان كامل دارد، براى اينكه خداى تعالى محبت به زن و فرزند و شفقت بر آنان را در دل هر كسى قرار داده، بطورى كه هر انسانى حاضر است با مايه گذاشتن جان خود، آنان را از خطر حفظ كند و براى حفظ آنان و در راه حمايت و غيرت و دفاع از آنان دست به كارهاى خطرناك مىزند، ولى حاضر نيست براى حفظ خود، ايشان را به خطر بيندازد و عينا به همين جهت است كه مىبينيم در آيه شريفه فرزندان را اول و زنان را دوم و خويشتن را در مرحله سوم ذكر كرده، چون محبت انسان نسبت به فرزندان شديدتر و با دوامتر است.
و از اينجا روشن مىگردد اينكه بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از جمله ﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ...﴾ اين است كه بيائيد ما زن و بچه و خود شما را نفرين كنيم و شما زن و بچه و خود ما را نفرين كنيد، تفسير درستى نيست، براى اينكه اينطور معنا كردن آن نكتهاى را كه، براى تشريك زن و بچه خاطرنشان كرديم باطل مىسازد.
و اينكه بطور تفصيل موارد را يكى يكى شمرده، خود دليلى ديگر است بر اينكه پيشنهاد كننده سخت به دعوت خود ايمان و به حق اعتماد و خاطر جمعى داشته، كانه پيشنهاد مىكند اى مسيحيان بيائيد همگى ما و همگى شما يكديگر را نفرين كنيم، تا لعنت بر دروغگويان شامل همه ما و يا شما شود، بطورى كه لعنت شامل حال زن و فرزند ما هم بشود و در نتيجه نسل دروغگو از روى زمين برچيده شود و اهل باطل ريشهكن شوند.
پاسخ به اين توهم كه آيه مباهله نمىتواند در شان على و فاطمه و حسنين عليهم السلام نازل شده باشد
با اين بيان پاسخ از اشكالى كه در ذيل آيه شده روشن مىشود و آن اشكال اين است كه گويا گفته باشند اين آيه نمىتواند در شان على و فاطمه و حسنين عليهم السلام نازل شده باشد، براى اينكه لفظ جمع وقتى استعمال مىشود كه حد اقل سه عدد مصداق داشته باشد و كلمه نساء بر يك تن - فاطمه (سلام الله علیها) - صادق نيست و كلمه «ابناء» در مورد حسنين (علیه السلام) كه دو تن هستند استعمال نمىشود، و همچنين استعمال كلمه «انفس» بر يك تن - على (علیه السلام) - صحيح نيست و اما پاسخش اين شد كه صدق كلام موقوف بر متعدد بودن ابناء و بسيار بودن نساء و انفس نيست، چون گفتيم: مقصود نهايى از اين نفرين اين است كه يكى از دو طرف با همه نفراتش از صغير و كبير و مرد و زن براى هميشه هلاك گردد، مفسرين هم اتفاق دارند و روايات هم متفقند، تاريخ هم مؤيد است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، وقتى براى مباهله حاضر مىشد احدى به جز على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) را با خود
نياورد، پس از ناحيه آن جناب كسى حضور به هم نرسانيد مگر دو نفس، و دو ابن و يك زن و با آوردن اينان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، امر پروردگارش را امتثال نمود.
علاوه بر اينكه اصولا مراد از لفظ آيه امرى است، و مصداقى كه حكم آيه به حسب خارج منطبق بر آن است امرى ديگر، و اين بار اول نيست كه خداى تعالى حكم يا وعده و وعيد را كه بر حسب خارج با يك نفر منطبق است بطور دسته جمعى حكايت مىكند، مثلا با اينكه فرد معينى زن خود را ظهار كرده بود و آيه در شان او نازل شده بود مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسَائِهِمْ مَا هُنَّ أُمَّهَاتِهِمْ...﴾1 باز در باره همان يك فرد بصورت دسته جمعى مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قَالُوا﴾2، و در باره شخص واحدى كه گفته بوده خدا فقير و من توانگرم، به صورت دسته جمعى فرموده: ﴿لَقَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِيَاءُ﴾3، و در پاسخ شخص واحدى كه پرسيده بود چگونه انفاق كنيم؟ به صورت دسته جمعى فرمود: ﴿يَسْئَلُونَكَ مَا ذَا يُنْفِقُونَ قُلِ اَلْعَفْوَ﴾4 و از اين قبيل آيات بسيارى كه به لفظ دسته جمعى نازل شده، در حالى كه مصداق خارجيش به حسب شان نزول فرد معينى بوده. ﴿ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾ مصدر «ابتهال» كه باب افتعال است از ثلاثى «با - ها - لام» گرفته شده و مصدر «بهل» به فتحه اول و هم به ضمه آن به معناى لعنت است، اين اصل معناى كلمه است، ولى بعدها در مطلق دعا و درخواست زياد شد، البته دعائى كه با اصرار و سماجت صورت بگيرد.
و جمله: ﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾ اين جمله به منزله بيانى است براى ابتهال، و اگر فرموده: «فنجعل»، لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم و نفرموده: «فنسئل»، (و از خدا لعنت را براى دروغگويان درخواست كنيم)، براى اين بود كه اشاره كند به اينكه اين نفرين درگير است، چون باعث مىشود حق از باطل ممتاز گردد و خلاصه روشن شدن حق از باطل فعل بستگى دارد به درگير شدن اين نفرين و چون درگيريش به اين جهت حتمى است،
اينطور تعبير كرد كه «لعنت را بر دروغگو قرار دهيم» و نفرمود: «درخواست كنيم» چون استجابت شدن و نشدن درخواست معلق است.
«الكاذبين» اين كلمه به خاطر اينكه در سياق عهد واقع شده الف و لام آن، الف و لام عهد است، يعنى همان دروغگويان معهود، نه استغراق و يا جنس و نمىخواهد بفرمايد تمام دروغگويان دنيا و جنس آنان را نفرين كنيم، بلكه دروغگويانى را نفرين كنيم كه در اين ماجرا در يكى از دو طرف مباهله قرار دارند، يا در طرف «اسلام» و يا در طرف «مسيحيت» قرار گرفتهاند، اسلام مىگفت: هيچ معبودى غير خدا نيست و عيسى (علیه السلام) بنده خدا و رسول او است، مسيحيت مىگفتند: عيسى خودش الله و يا پسر الله است و يا الله سومى از سه خدا است.
اهل بيت پيامبر (صلوات اللَّه عليهم) در دعوى و دعوت رسول اللَّه شريك بودند و اين از بزرگترين مناقب است
و بنابراين پس اين معنا روشن است كه اگر ادعا و مباهلهاى بر سر آن، بين شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بين جمعيت نصارا بود يك طرف شخص واحد و طرف ديگر جمعيتى بود، لازم بود در آيه تعبيرى بياورد كه قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد، مثلا بفرمايد: «فنجعل لعنة الله على من كان كاذبا»، (لعنت خدا را بر كسى قرار دهيم كه دروغگو بوده باشد)، ولى اينطور نفرموده، معلوم مىشود دروغگويى كه نفرين شامل حالش مىشود جمعيتى است كه در يك طرف اين محاجه قرار گرفته، حال يا در طرف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا در طرف نصارا، و اين خود دليل بر اين است كه همه حاضران در مباهله، شريك در ادعا هستند، چون كذب همواره در ادعا است، پس هر كس كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، يعنى على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) در دعوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و در دعوتش شريك بودند و اين از بالاترين مناقبى است كه خداى تعالى اهل بيت پيامبرش (علیه السلام) را به آن اختصاص داده، هم چنان كه مىبينيم در آيه شريفه از اهل بيت تعبير به «انفس» و «نساء» و «ابناء» كرده يعنى اين چند تن را از ميان همه مردان و زنان و فرزندان خصوص اهل بيت را جان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و زنى كه منتسب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خوانده.
حال اگر بگويى همين چند سطر قبل، خودت گفتى كه اطلاق لفظ «جمع» در مورد مفرد در قرآن كريم بسيار است و در آيه مورد بحث هم كلمه جمع (نساء) را بر فاطمه (علیه السلام) اطلاق كرده، پس چه مانعى دارد كه استعمال لفظ «كاذبين» را هم به همين نحو در يك فرد، صحيح بدانيم يعنى بگوئيم در طرف مسيحيت منظور همه آن دروغگويان است و در طرف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شخص آن جناب، كه بنابراين ديگر على و فاطمه و حسنين
(علیه السلام) شريك در دعوى و در نتيجه شريك در نفرين نيستند.
در پاسخ مىگوئيم: مقام آن آيات كه از يك نفر تعبير به جمع آورده، با مقام آيه مورد بحث فرق دارد و آن اين است كه در آياتى كه لفظ «جمع» را در مورد «مفرد» اطلاق كرده، براى اين بوده كه فرد دخالت بخصوصى نداشته، و آنچه از آن فرد سر زد ممكن است از ديگران هم سر بزند، پس ديگران هم در آن عمل و در ملحق شدن به مورد آيه شريك آن فردند، پس بايد لفظ را جمع بياورد تا اگر ديگران هم خواستند آن عمل را انجام بدهند حكمش را بدانند و اما در جايى كه ممكن نيست عمل مورد نظر از ديگران نيز سر بزند و عمل مورد آيه چيزى نيست كه براى ديگران هم پيش بيايد، بدون شك نبايد لفظ را جمع بياورد، مثل آيه شريفه: ﴿وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللَّهَ﴾1، و آيه شريفه: ﴿لِسَانُ اَلَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هَذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾2 و آيه: ﴿إِنَّا أَحْلَلْنَا لَكَ أَزْوَاجَكَ اَللاَّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد ﴿وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرَادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَهَا خَالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾3.
آيه مورد بحث هم كه راجع به مباهله است از اين قبيل آيات است، چون مباهله رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با نصاراى نجران چيزى نيست كه جز در مورد خودش اتفاق بيفتد، پس اگر در همين مورد كه اتفاق افتاده مدعيان در هر دو طرف به وصف جمع و چند نفرى نبوده باشند، نبايد مىفرمود: «كاذبين» (با صيغه جمع).
در قضيه مباهله، رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) اهل بيت خود را بعنوان نمونههايى از مؤمنين همراه نبرد بلكه به عنوان شركاء خود در دعوت همراه برد
حال اگر بگويى نصارايى كه به سوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده بودند، همگى صاحب دعوى بودند و مىگفتند: مسيح، الله و يا حد اقل پسر الله و يا سومى از سوى خدا است و در اين دعوى هيچ فرقى بينشان نبود، مردانشان همين دعوى را داشتند، زنانشان هم همين دعوى را اظهار مىكردند، در جانب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم همين طور بود، يعنى هم رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) مدعى بود به اينكه هيچ معبودى به جز الله نيست و عيسى بن مريم، بنده و فرستاده خدا است و هم همه مؤمنين، بدون اينكه اين دعوى در بين مؤمنين اختصاص به كسى داشته باشد، حتى اختصاص به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم نداشت، پس كسانى كه با آن جناب براى مباهله آمدند، فضيلتى و مزيتى بر ساير مؤمنين نداشتند، بله تنها اين فرق را داشتند كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را به عنوان نمونهاى از مردان و زنان و كودكان مؤمنين همراه آورد، چون آيه فرموده بود از هر طايفه نمونهاى بياورد، علاوه بر اينكه آيه شريفه سخن از دعوت دارد نه از ادعا، و همراهان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به فرضى كه در دعوت شركت داشته باشند، در ادعا كه شغل خاص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است شركت نداشتند، در حالى كه شما در چند سطر قبل گفتيد: (پس هر كس با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده يعنى على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) در دعوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و در دعوتش شريك بودند).
در پاسخ مىگوئيم: اگر آوردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نامبردگان را به عنوان نمونهاى از مردان و زنان و كودكان مؤمنين مىبود، لازم بود حد اقل دو نفر مرد و سه زن و سه فرزند همراه خود مىآورد تا فرمان: «انفسنا و نسائنا و ابنائنا» را امتثال كرده باشد، پس اگر از مردان تنها على (علیه السلام) و از زنان تنها فاطمه (سلام الله علیها) و از فرزندان تنها حسنين (علیه السلام) را آورد، براى اين بود كه آوردن همينها مصحح صدق امتثال بوده، به اين معنا كه غير از نامبردگان كسى كه شركت دادنش امتثال امر خدا باشد نيافته.
و شما خواننده اگر در متن داستان دقت كنى خواهى ديد كه وفد نجران براى اين از نجران به مدينه آمدند كه در امر عيسى بن مريم با شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، معارضه و بحث و محاجه كنند، چون آن جناب ادعاى رسالت كرده بود و دعوت رسالت مستند به وحى قائم به آن جناب بود و اما پيروان و مؤمنين به وى دخالتى در اين ادعا نداشتند و مسيحيان نجران كار به كار آنان نداشتند، و مشتاق ديدار آنان نبودند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چند نفر را به عنوان نمونه به ايشان نشان بدهد، آيه شريفه هم كه مىفرمايد: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾، خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىكند، و همچنين در چند آيه قبل از اين كه مىفرمايد: ﴿فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ...﴾.
از اينجا روشن مىگردد كه آوردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حضرات نامبرده را با خود عنوان آوردن نمونهاى از مؤمنين را نداشته، چون مؤمنين بدان جهت كه مؤمن بودند سهمى و
نصيبى از اين محاجه و مباهله نداشتند تا در معرض لعنت و عذاب (البته اگر دروغگو باشند) قرار بگيرند، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن چند نفر را كه با خود آورد، از جهت صرف داشتن ايمان نبود بلكه از اين جهت بود كه آن جناب يك طرف محاجه و ادعاى دو طرفه بود و بايد خودش را در معرض بلاى احتمالى (در صورت دروغگو بودن) قرار بدهد. و اگر دعوى آن طور كه قائم به شخص آن جناب بود به همراهانش قائم نبود، هيچ وجهى براى شركت دادن آنان به نظر نمىرسيد، اگر به فرض محال در دعويش دروغگو و مستحق عذاب باشد، زن و بچه و دامادش چه گناهى دارند، پس اگر نامبردگان را شركت داد از اين جهت بوده كه دعويش قائم به خودش و به همين چند نفر يعنى دو فرزند و يك زن و يك مرد بوده، نه اينكه اين چند نفر نمونهاى از همه پيروان مؤمنش باشند، پس اينكه ما در سابق گفتيم هم دعوتش قائم به خودش و اين چند تن بوده و هم دعويش، درست گفتيم.
از سوى ديگر نصارا هم كه به قصد آن جناب به مدينه آمدند صرفا به خاطر اين نبوده كه آن جناب معتقد و مدعى بوده كه عيسى بن مريم بنده خدا و فرستاده او است، بلكه براى اين بود كه آن جناب هم خودش به اين اعتقاد معتقد بوده و هم نصارا را بدان دعوت مىكرده، پس علت عمده حركت نصارا از نجران به مدينه دعوى آن جناب نبوده، بلكه دعوت وى به حضورشان براى احتجاج بوده، پس حضور خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و حضور نامبردگانى كه با خود براى مباهله آورد، به خاطر دعوى و دعوت بود، پس ثابت شد كه نامبردگان نيز شركاى آن جناب در دعوت دينى بودند، همانطور كه شركايش در دعوى مباهله بودند.
جواب به يك اشكال ديگر بر اينكه همراهى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مباهله، فضيلت و منقبت است
حال اگر بگويى: گيرم كه آمدن نامبردگان به خاطر اين بوده كه ايشان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند و اين صفت منحصر در ايشان بوده و هيچيك از مؤمنين اين خصيصه را نداشتهاند، ليكن ظاهر امر - البته ظاهر از حيث عادت جارى - اين است كه وقتى آدمى عزيز و پاره جگر خود (اعم از زن و مرد و فرزند) را در معرض خطر و هلاكت قرار مىدهد، همين عملش دليل بر اين است كه وى اطمينان دارد به اينكه خطرى عزيزانش را تهديد نمىكند و به سلامت و عافيت و مصونيت آنان اعتماد دارد، پس شركت دادن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عزيزان و پارههاى جگر خود را در مباهله بيش از اين معنا را نمىرساند، نه دلالتى بر شركت آنان در دعوت دارد و نه دلالتى بر منقبت و فضيلتشان، آيه شريفه و عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اصلا ساكت از اين جهت است.
در پاسخ مىگوئيم بله، صدر آيه بر بيش از آنچه تو گفتى دلالت ندارد و به قول تو تنها اين معنا را مىرساند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به صدق دعوى خود ايمان، و در نتيجه به
سلامتى و عافيت پارههاى جگرش اطمينان داشته و ليكن توجه فرمودى كه ذيل آيه يعنى جمله: «على الكاذبين» دلالت دارد بر اينكه در يكى از دو طرف مباهله و محاجه دروغگويانى هستند و قطعا بايد بوده باشند و اين تمام نمىشود مگر به اينكه در هر يك از دو طرف جماعتى صاحب دعوت باشند، حال چه راستگو و چه دروغگو، پس اين جمله ثابت مىكند كسانى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند شريك با او در دعوى و دعوت بودهاند كه بيانش گذشت، پس ثابت شد كه حاضرين در مباهله همگيشان صاحب دعوى و دعوت و شركاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين معنا بودهاند.
تبليغ و دعوت، عين نبوت و بعثت نيست و لازمه شركت در دعوى و دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) شريك بودن در نبوت آن جناب نيست
حال اگر بگويى لازمه اينكه گفتى: «حاضرين با آن جناب، شركاى در دعوى و دعوت آن جناب بودهاند» اين است كه در نبوت هم شريك آن جناب باشند.
در پاسخ مىگوئيم: خير چنين لازمهاى وجود ندارد و ما در سابق يعنى در تفسير آيه (213)، از سوره بقره در جلد دوم عربى اين كتاب، بحثى پيرامون مسائل نبوت گذرانديم و در آنجا گفتيم كه تبليغ و دعوت عين نبوت و بعثت نيست، هر چند از شؤون و لوازم آن، و از مناصب و مقامات الهيهاى است كه شخص نبى متقلد آن مىشود و به همين جهت منافات ندارد كه اين منصب به امرى و فرمانى جداگانه به غير شخص نبى نيز داده شود، هم چنان كه در سابق يعنى در تفسير آيه: (124) از سوره بقره در جلد اول عربى اين كتاب آنجا كه بحثى پيرامون مساله امامت داشتيم خاطرنشان كرديم: كه مساله دعوت و تبليغ عين امامت هم نيست هر چند كه به وجهى از لوازم آن هست.
﴿إِنَّ هَذَا لَهُوَ اَلْقَصَصُ اَلْحَقُّ وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ كلمه «هذا» اشاره است به داستانهايى كه از عيسى (علیه السلام) گذشت و اساس آيه بر قصر قلب است و معنايش اين است كه تنها اين مطالبى كه ما در باره عيسى (علیه السلام) گفتيم حق است، نه آنچه نصارا در باره آن جناب ادعا مىكند.
و اينكه حرف «ان» و حرف «لام» و ضمير منفصل «هو» را در آيه آورده، براى اين بوده كه مطلب را بطور كامل تاكيد و در نتيجه رسول گراميش را دلگرم و در اقدام به امر مباهله تشجيع كند تا با ايمان كامل و يقين و بصيرت و وثوق به وحيى كه خداى تعالى بر او نازل فرموده اقدام نمايد و به دنبال اين تاكيد براى بار دوم با ذكر حقيقت از راه ذكر لازمه آن، مطلب را تاكيد نموده و فرمود: ﴿وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ اَللَّهُ﴾، چون مفاد اين جمله لازمه حق بودن داستانهاى مذكور است، (و داستانهاى مذكور در صورتى كه حق باشد، بزرگترين دليل بر يكتايى معبود و توحيد ربوبيت است «مترجم».)
﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَهُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ...﴾ اين جمله عطف است بر اول آيه و با تاكيد شديدى كه دارد، دلگرمى ديگرى و تشجيع ديگرى است نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىفرمايد: خداوند از نصرت حق و تاييد آن عاجز نيست و از اين كار نه غافل مىماند و نه با سرگرمى به كار ديگران را مهمل مىگذارد و نه از آن بىخبر مىشود، براى اينكه او عزيز است، (و كسى كه عزت مطلقه دارد از آنچه اراده كند عاجز نمىشود) و هم حكيم است (و كسى كه حكمت مطلقه دارد نه دچار جهل مىشود و نه در چيزى اهمال مىورزد)، پس چنين خداى عزيز و حكيمى معبود حق است، نه آن خدايان كه اوهام دشمنان حق براى خود تراشيدهاند.
از همين جا روشن مىشود كه چرا اين دو نام از ميان همه اسماى خداى تعالى در اين آيه آمد و اينكه زمينه گفتار در اين آيه زمينه قصر قلب و يا قصر افراد است كه معناى اين دو اصطلاح در ساير مجلدات فارسى اين تفسير گذشت.
﴿فَإِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ﴾ از آنجايى كه غرض از محاجه و همچنين غرض از مباهله به حسب حقيقت اظهار حق بود، قهرا تصور معقول نمىرفت كه كسى كه به دنبال همين غرض است از راه آن منحرف شود، پس اين مسيحيان نجران اگر با اين مباهله بخواهند حق را اظهار كنند و مىدانند كه خداى تعالى ولى حق است و حاضر نيست حق از بين برود و ضعيف گردد، قهرا از حق روى نمىگردانند و اگر ديديم از حق روى گرداندند، بايد بفهميم كه منظورشان از محاجه و مباهله ظهور حق نبوده، بلكه منظورشان اين است كه به حسب ظاهر غلبه كنند و دين خود و وضع حاضر و سنتهاى ديرينه خود را حفظ نمايند، سنتهايى كه بر پيروى آن عادت كردهاند، پس منظورشان همان هوا و هوسهايى است كه به زندگيشان شكل داده، نه زندگى صالحهاى كه با حق و با سعادت واقعيشان انطباق دارد، پس اگر حق را نپذيرفتند بايد فهميد كه در پى اصلاح نيستند بلكه مىخواهند با به تباه كشيدن زندگى سعادتمندانه، دنيا را به فساد بكشانند، پس علت اعراضشان اين است كه مفسدند.
از اينجا روشن مىشود كه در جمله جزاء سبب جاى مسبب، يعنى «افساد» جاى «علت افساد» نشسته و آن علت اين است كه نمىخواهند حق ظاهر گردد و اين جزاء متضمن وصف علم است، چون مىفرمايد: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ﴾، آن گاه با آوردن كلمه: «ان» جمله را تاكيد مىكند تا بفهماند اين صفت مفسدهگرى در دلهايشان هست و در قلوبشان ريشه كرده و با فهماندن اين نكته اشاره مىكند به اينكه مسيحيان ياد شده به زودى از پذيرش مباهله طفره
مىروند و به هيچ وجه آن را قبول نمىكنند و اتفاقا همين طور شد كه اشاره فرموده بود و مسيحيان با عمل خود اين اشعار آيه را تصديق كردند.
بحث روايتى
(رواياتى در باره: محاجه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) با نصاراى نجران و داستان مباهله و انطباق آيه مباهله با اهل بيت رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) و...)
در تفسير قمى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: نصاراى نجران وقتى براى وفد و شرفيابى حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت مىكردند، سه نفر از بزرگانشان به نام اهتم و عاقب و سيد با آنان همراهى نمودند، در مدينه وقتى موقع نمازشان رسيد، ناقوس نواخته به نماز ايستادند، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشتند: يا رسول الله اين مسجد تو است، مسجد اسلام است، چرا بايد در اينجا ناقوس بنوازند؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كارى به كارشان نداشته باشيد، بعد از آنكه از نمازشان فارغ شدند، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزديك شده، پرسيدند: مردم را به چه دينى دعوت مىكنى؟ فرمود: به شهادت دادن به اينكه جز الله معبودى نيست و اينكه من فرستاده خدايم و اينكه عيسى (علیه السلام) بندهاى است مخلوق كه مىخورد و مىنوشيد و سخن مىگفت پرسيدند: اگر مخلوق و بنده بود پدرش كه بود؟، در اينجا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى شد كه به ايشان بگو: شما در باره آدم چه مىگوئيد؟ آيا بندهاى مخلوق بود، مىخورد و مىنوشيد و سخن مىگفت و عمل زناشويى انجام مىداد يا نه؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همين سؤالات را از ايشان كرد، جواب دادند: بله بندهاى مخلوق بود و كارهايى كه برشمردى مىكرد، فرمود: اگر بنده بود و مخلوق پدرش كه بود؟ مسيحيان مبهوت و مغلوب شدند و خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ...﴾ و نيز اين آيه را كه فرمود: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾ تا جمله ﴿فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمود: پس با من مباهله كنيد، اگر من صادق بودم لعنت خدا بر شما نازل شود و اگر كاذب باشم لعنتش بر من نازل شود، مسيحيان گفتند: با ما از در انصاف درآمدى، قرار گذاشتند همين كار را بكنند، وقتى به منزل خود برگشتند، رؤسا و بزرگانشان مشورت كردند و گفتند: اگر خودش با امتش به مباهله بيايند، مباهله مىكنيم چون مىفهميم كه او پيغمبر نيست و اگر خودش با اقرباءش به مباهله بيايد مباهله نمىكنيم، چون هيچكس عليه زن و بچه خود اقدامى نمىكند، مگر آنكه ايمان و يقين داشته باشد كه خطرى در بين نيست و در اين صورت او در دعويش صادق است، فردا صبح به طرف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)
روانه شدند، ديدند كه تنها رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على بن ابى طالب و فاطمه و حسن و حسين (علیه السلام) براى مباهله آمدهاند، نصارا از اشخاص پرسيدند: اينان چه كسانى هستند؟ گفتند: اين مرد پسر عم و وصى و داماد او است و اين دخترش فاطمه (سلام الله علیها) است و اين دو كودك، دو فرزندانش حسن و حسين (علیه السلام) هستند، نصارا سخت دچار وحشت شدند و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشتند: ما حاضريم تو را راضى كنيم، ما را از مباهله معاف بدار، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان به جزيه مصالحه كرد و نصارا به ديار خود برگشتند.1
و در عيون به سند خود از ريان بن صلت از حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده كه در گفتگويش با مامون و علما در فرق بين عترت و امت و فضيلت عترت بر امت آمده: كه علماى حاضر در جلسه پرسيدند: آيا خداى تعالى كلمه «اصطفاء» را در كتاب خود تفسير كرده؟ فرمود: ظاهر اين كلمه را در دوازده جا تفسير كرده، غير باطن آن و در آن حديث فرمود: اما سوم در آنجا است كه طاهرين از خلق خود را از ديگران متمايز ساخته و رسول خود را دستور مىدهد كه با عترتش به درگاه خدا ابتهال نموده، با نصارا مباهله كند و فرموده: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾، علماى حاضر گفتند منظور از كلمه «انفسنا» خود آن جناب است، فرمود، اشتباه كردهايد، منظورش على بن ابى طالب (علیه السلام) است، يكى از ادله اين معنا كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه در باره قبيله بنى وليعه فرمود: بنى وليعه دست از خلافكاريش بردارد و گرنه مردى را به سركوبشان مىفرستم كه چون نفس من است و منظورش على بن ابى طالب (علیه السلام) بود و منظور از كلمه «ابناء» حسن و حسين (علیه السلام) و منظور از كلمه «نساء» فاطمه (سلام الله علیها) است و اين خصوصيت و امتيازى است كه احدى از امت مقدم بر ايشان نيست و فضيلتى است كه احدى از بشر در اين فضيلت و شرف به ايشان نمىرسد و احدى از خلق از ايشان در آن فضيلت سبقت نمىگيرند، براى اينكه در اين كلام خود على (علیه السلام) را نفس خود خوانده (تا آخر حديث).2
و از همان كتاب نقل شده كه به سند خود از موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در گفتگويش با رشيد آمده كه رشيد به آن جناب عرضه داشت: چگونه مىگوئيد ما ذريه رسول خدائيم؟ با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پسر نداشت؟ و ذريه و نسل هر انسانى از
فرزند پسرش باقى مىماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دختريد، پس ذريه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيستيد، موسى بن جعفر (علیه السلام) فرموده من پيش خود فكر كردم مصلحت در اين است كه به او بگويم تو را بحث قرابت و بحق قبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بحق رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه در اين قبر است سوگند مىدهم مرا از پاسخ دادن به اين سؤال معاف بدار و همين كار را كردم، رشيد رو كرد به من (و ساير ساداتى كه در مسجد اطراف من بودند، و گفت: اى فرزندان على (علیه السلام) و تو اى موسى (علیه السلام) كه رئيس اينانى، و بطورى كه به من رسيده امام زمانشان هستى، بايد دليل خود را بگوئيد و به هيچ وجه تو (موسى) را از پاسخ دادن به هر سؤالى كه مىكنم معاف نمىدارم يكى يكى سؤالات مرا با دليلى از قرآن پاسخ مىدهى، چون شما فرزندان على (علیه السلام) ادعا داريد كه از كتاب خدا هيچ چيزى بر شما پوشيده نيست، نه يك الف و نه يك واو، و هر چه در قرآن هست تاويلش نزد شما است و استدلال مىكنيد به اين كلام خداى عز و جل كه فرموده ﴿مَا فَرَّطْنَا فِي اَلْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ﴾ و خود را از نظريه تمامى علما و قياسهاى ايشان بىنياز مىدانيد.
در پاسخش گفتم: حالا اجازه مىدهى جواب بدهم؟ گفت: بياور آنچه دارى، گفتم: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم: ﴿وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسىَ وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيىَ وَ عِيسىَ وَ إِلْيَاسَ﴾، حال اى هارون (امير المؤمنين!) بگو ببينم پدر عيسى (علیه السلام) كه بود؟ گفت عيسى (علیه السلام) پدر نداشت، گفتم: قرآن كريم عيسى (علیه السلام) را با اينكه پدر نداشت از طريق مادرش مريم ملحق به ذرارى انبيا كرده، ما هم همين طور خداى تعالى ما را از طريق مادرمان فاطمه (سلام الله علیها) ملحق به ذرارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده، (اى امير المؤمنين!) آيا اين دليل بس است يا زيادتر بياورم گفت: بياور آنچه دارى، گفتم: كلام خداى عز و جل است كه مىفرمايد: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾، و احدى ادعا نكرده كه در داستان مباهله با نصارا با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داخل در كساء شده باشد، الا على بن ابى طالب و فاطمه و حسن و حسين (علیه السلام)، پس تاويل اين كلام خداى تعالى «ابنائنا» حسن و حسين (علیهما السلام) است و «نسائنا» فاطمه (علیها السلام) و «انفسنا» على بن ابى طالب (علیه السلام) است.1
و در سؤالهاى مامون از حضرت رضا (علیه السلام) آمده كه مامون از آن جناب پرسيد: چه دليلى هست بر خلافت جدت على بن ابى طالب (علیه السلام)؟ فرمود: آيه «انفسنا»، مامون گفت: بلى اگر نبود «نسائنا»، فرمود: بله اگر نبود «ابنائنا»1.
مؤلف قدس سره: اينكه امام در پاسخ او فرمود: «انفسنا» منظورش اين بود كه خداى تعالى در اين كلمه نفس على (علیه السلام) را مانند نفس پيامبرش دانسته، و اما اشكالى كه مامون كرد و گفت: بلى اگر نبود «نسائنا»، منظورش اين بوده كه كلمه «نسائنا» در آيه دليل بر اين است كه منظور از «انفس» مردان است، چون در مقابل كلمه «نساء» كلمه «رجال» قرار مىگيرد و لذا كلمه «انفس» بايد به معناى رجال باشد (و معناى آيه تا اينجا اين است كه بيائيد تا مردان و زنان خود را بخوانيم)، پس ديگر كلمه «انفسنا» دليل بر فضيلت نمىشود و اينكه امام در پاسخ از اشكالش فرمود: بلى اگر نبود «ابنائنا» منظورش اين بوده كه وجود كلمه «ابنائنا» در آيه بر خلاف مقصد تو دلالت مىكند، براى اينكه اگر مراد از كلمه «انفس» مردان بود، شامل حسن و حسين (علیه السلام) و همه پسران هم مىشد، ديگر حاجتى نبود كه كلمه «ابنائنا» را بياورد، پس آوردن اين كلمه دليل بر اين است كه منظور از كلمه «انفس» هم رجال نيست.
و در تفسير عياشى به سند خود از حريز از امام صادق (علیه السلام) است روايت كرده كه فرمود: اشخاصى از امير المؤمنين (علیه السلام) از فضائلش پرسيدند حضرت شمهاى از فضائل خود را برشمرد، سؤال كنندگان تقاضا كردند كه باز بشمار، فرمود: دو نفر از احبار و كشيشهاى نصارا نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و در باره عيسى (علیه السلام) با آن جناب صحبت كردند، خداى عز و جل اين آيه را نازل كرد: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ...﴾، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به خانه آمد و دست على (علیه السلام) (و شايد صحيح «دست من» بوده و به غلط نام مقدس على (علیه السلام) ضبط شده باشد)، و حسن و حسين و فاطمه (علیها السلام) را گرفت و بيرون آمد، در حالى كه دست به آسمان بلند كرده بود و انگشتانش را باز نموده، نصارا را دعوت به مباهله كرد، مىگويد در اينجا امام صادق (علیه السلام) فرمود: حضرت ابو جعفر امام باقر (علیه السلام) مىفرمود مباهله همين است كه انگشتان دست را باز و مشبك نموده به آسمان بلند كند و به هر حال وقتى آن دو حبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدند كه اينطور براى مباهله مىآيد، يكى از آن دو حبر، به ديگرى گفت: به خدا سوگند اگر
اين مرد پيغمبر خدا باشد همه ما (نصارا) هلاك خواهيم شد و اگر پيغمبر نباشد قوم و اهل خودش او را از بين مىبرند و از مباهله كردن خوددارى نموده برگشتند.1
مؤلف قدس سره: و اين معنا و يا قريب به آن در روايات ديگر از طرق شيعه نقل شده، و در همه آنها آمده كسانى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، آنان را براى مباهله آورد، على و فاطمه و حسن و حسين (علیه السلام) بودند و شيخ آن روايات را در كتاب امالى2 به سند خود از عامر بن سعد از پدرش و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده و نيز به سند خود از سالم بن ابى الجعد و او بدون ذكر بقيه سند از ابى ذر رضوان الله عليه و باز به سند خود از ربيعة بن ناجد از على (علیه السلام) نقل كرده، و مرحوم شيخ مفيد آن را در كتاب اختصاص3 به سند خود از محمد بن زبرقان از موسى بن جعفر (علیه السلام)، و نيز از محمد بن منكدر از پدرش از جدش روايت كرده، و عياشى آن را در كتاب4 خودش از محمد بن سعيد اردنى از موسى بن محمد بن الرضا از برادرش، و نيز از ابى جعفر احول از امام صادق (علیه السلام) و نيز در همان كتاب در روايتى ديگر از احول از آن جناب و نيز از منذر از على (علیه السلام)، و باز در آن كتاب به سند خود از عامر بن سعد نقل كرده، فرات بن ابراهيم هم در تفسير5 خود با ذكر سند كامل از امام ابى جعفر (علیه السلام) 6، و از ابى رافع و شعبى و على (علیه السلام) و از شهر بن حوشب نقل كرده و صاحب روضة الواعظين7 و صاحب اعلام الورى8
و صاحب خرائج9 و ديگران آن را روايت كردهاند.
و در تفسير ثعلبى10 از مجاهد و كلبى آمده: رسول خدا وقتى نصارا را دعوت به مباهله كرد گفتند: فعلا برمىگرديم و پيرامون اين پيشنهاد مشورت مىكنيم، وقتى با هم خلوت
كردند به عاقب - كه از صاحب رأيان ايشان بودند - گفتند: اى عبد المسيح تو چه صلاح مىدانى؟ او گفت: به خدا سوگند اى گروه نصارا شما خوب مىدانيد كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نبيى است مرسل، و اين پيشنهادى كه او كرده، در باره حضرت مسيح حق را از باطل جدا كرده و به خدا سوگند هيچ قومى با پيغمبرى مباهله نكرده كه بعد از مباهله ديرى پائيده باشد، بزرگسالان زنده مانده و خردسالانشان به رشد رسيده باشند و شما هم اگر دست به چنين كارى بزنيد، بطور قطع همه ما هلاك مىشويم، اگر جز به حفظ دينى كه با آن انس گرفتهايد رضا نمىدهيد و مىخواهيد وضع موجود خود را هر چه هست حفظ كنيد، پس با او قرارى ببنديد و به ديار خود برگرديد.
نصارا به سوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روانه شدند، از آن سو هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حسين (علیه السلام) را در آغوش و دست حسن (علیه السلام) را در دست گرفته، فاطمه (سلام الله علیها) دنبالش و على (علیه السلام) به دنبال فاطمه (سلام الله علیها) به راه افتادند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر گاه من دعائى كردم شما آمين بگوئيد، اسقف نجران وقتى آن جناب و همراهانش را بديد، به مردم خود گفت: اى گروه نصارا من به يقين چهرههايى مىبينم كه اگر از خدا درخواست كنند كوهى را از جاى بكند مىكند، زنهار كه مباهله مكنيد و گرنه هلاك مىشويد و تا روز قيامت حتى يك نفر نصرانى روى زمين نمىماند، (و چون اين دو گروه به هم رسيدند) مسيحيان گفتند: اى ابا القاسم ما مشورت كرديم و صلاح خود را در اين ديديم كه با تو مباهله نكنيم و شما را به دين خودتان و خود را به دين خود واگذاريم، فرمود: حال كه از مباهله امتناع داريد، پس اسلام را بپذيريد تا به نفع شما باشد آنچه به نفع مسلمين است، و به ضررتان باشد هر چه به ضرر ايشان است، مسيحيان اين پيشنهاد را هم نپذيرفتند، فرمود: پس من ناگزير با شما مىجنگم، عرضه داشتند ما طاقت جنگيدن با عرب را نداريم ولى حاضريم با تو مصالحه كنيم بر اينكه با ما نجنگى و ما را تهديد نكنى و از دينمان برنگردانى و ما در مقابل، همهساله دو هزار طاقه پارچه، هزار طاقه در ماه صفر و هزار طاقه در ماه رجب، و سى عدد زره عاديه آهنى (درعهاى قديمى) بپردازيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم با ايشان بهمين مصالحه كرد.
و آن گاه فرمود: به آن خدايى كه جانم به دست او است هلاكت تا بالاى سر اهل نجران آويزان شده بود و اگر مباهله مىكردند بصورت ميمون و خوك مسخ مىشدند و بيابان در زير پايشان شعلهور گشته، در آخر خداى تعالى نجران و اهلش را منقرض مىكرد، حتى مرغان بالاى درختهايشان را مىسوزاند و اما بقيه نصاراى دنيا يك سال طول نمىكشيد كه همه
هلاك مىشدند و در روى زمين حتى يك نصرانى باقى نمىماند.
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا در كتاب مغازى1 از ابن اسحاق آمده، و قريب به همين روايت را مالكى هم در كتاب «فصول المهمة»2 از مفسرين نقل كرده، حموى3 هم قريب به آن را از ابن جريح روايت نموده است.
و اينكه در روايت آمده بود: «در صفر» منظور محرم است كه اول سال عربى است و عرب در دوره جاهليت محرم را صفر اول و صفر را صفر دوم مىناميدند و رسمشان اين بود كه اگر صفر اول يعنى محرم الحرام جنگى پيش مىآمد، از آنجايى كه هم در جاهليت و هم در اسلام جنگ در ماههاى حرام ممنوع بود، حرمت صفر اول را در آن سال به صفر دوم مىدادند تا بتوانند در صفر اول كه همان محرم الحرام است به جنگ بپردازند و اين انتقال حرمت از ماهى به ماه ديگر را نسىء مىناميدند ولى اسلام از اين انتقال جلوگيرى نموده، هم چنان صفر اول (محرم الحرام) را حرام دانسته، نامش را شهر الله المحرم ناميد و به تدريج به منظور سهولت تلفظ كلمه «شهر الله» را از نام آن برداشته، محرمش خواندند.
و در صحيح مسلم از عامر بن سعد بن ابى وقاص، از پدرش سعد روايت كرده كه گفت: معاوية بن ابى سفيان (عليه لعائن الله) به سعد دستور داده بود: به ابو تراب على بن ابى طالب (علیه السلام) ناسزا بگويد و او امتناع مىورزيد، روزى معاويه از او پرسيد: چه چيز تو را از دشنام به على باز مىدارد؟ گفت: من تا چندى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سه تا جمله را به ياد دارم، على بن ابى طالب را دشنام نخواهم داد، سه تا كلمه است كه اگر يكى از آنها را در باره من گفته بود از هر نعمت گرانبها محبوبترش مىداشتم، اول اينكه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روزى كه به بعضى از جنگهايش مىرفت و على (علیه السلام) را جانشين خود در مدينه كرده بود و على (علیه السلام) (به خاطر پارهاى زخم زبانهاى دشمنان) عرضه داشت: مرا در ميان زنان و كودكان جانشين كردى؟ شنيدم كه فرمود: آيا راضى نمىشوى به اينكه نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت به موسى (علیه السلام)؟ با اين تفاوت كه بعد از من ديگر هيچ پيغمبرى نيايد و نبوتى نخواهد بود.
دومش اينكه در روز جنگ خيبر شنيدم مىفرمود: به زودى رايت و پرچم جنگ را
به دست مردى مىدهم كه خدا و رسولش را دوست مىدارد و خدا و رسول او نيز او را دوست مىدارند، فردا همه گردن كشيديم تا شايد آن شخص ما باشيم ولى به هيچ يك از ما نداد و فرمود: على را برايم صدا بزنيد، رفتند على (علیه السلام) را در حالى كه درد چشم داشت آوردند، پس آب دهان در چشمهايش انداخت و رايت جنگ را به دستش سپرد و خداى تعالى قلعه خيبر را به دست او فتح كرد، سوم اينكه وقتى آيه: ﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ...﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على و فاطمه و حسن و حسين (علیه السلام) را احضار نموده، آن گاه فرمود: «بار الها اينهايند اهل بيت من».1
مؤلف قدس سره: اين روايت را ترمذى هم در صحيح2 خود آورده، ابو المؤيد موفق بن احمد هم آن را در كتاب فضائل على (علیه السلام) آورده و ابو نعيم هم آن را در كتاب «الحليه» از عامر بن سعد از پدرش روايت كرده، و نيز حموينى آن را در كتاب خود (فرائد السمطين)3 آورده است.
و در حلية الاولياء تاليف ابى نعيم آمده كه وى به سند خود از عامر بن ابى وقاص از پدرش روايت آورده كه گفت: وقتى اين آيه نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على و فاطمه و حسن و حسين (علیه السلام) را نزد خود خواست، آن گاه گفت: «بار الها اينانند اهل بيت من» و در همان كتاب به سند خود از شعبى از جابر روايت آورده كه گفت: عاقب و طيب نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند، حضرت آن دو را به اسلام دعوت كرد، عرضه داشتند: ما اسلام آوردهايم اى محمد، فرمود: دروغ مىگوئيد و اگر مايل باشيد به شما خبر مىدهم كه چه چيز نمىگذارد اسلام بياوريد، گفتند: بگو ببينيم چيست؟ فرمود: علاقهاى است كه به صليب و به نوشيدن شراب و خوردن گوشت خوك داريد، جابر مىگويد: آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن دو را دعوت كرد به ملاعنه (مباهله) آن دو نيز قبول كرده، قرار گذاشتند كه صبح با آن جناب ديدار كنند، صبح رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دست على و حسن و حسين و فاطمه (علیه السلام) را گرفت و آماده مباهله شد و كسى را به دنبال عاقب و طيب فرستاد كه منتظر شما هستم، آن دو نصرانى حاضر به ملاعنه نشدند و به حقانيت آن جناب اقرار
نمودند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: به آن خدايى كه مرا به حق مبعوث فرموده، اگر ملاعنه مىكردند بيابانها بر سرشان آتش مىباريد.
جابر مىگويد: در باره همين نصارا بود كه آيه: ﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ...﴾ نازل شد و باز جابر گفت: منظور از ﴿أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على (علیه السلام) است و منظور از «ابنائنا» حسن و حسين و منظور از «نسائنا» فاطمه (سلام الله علیها) است.
مؤلف قدس سره: اين روايت را ابن المغازلى در كتاب مناقب1 به سند خود از شعبى، از جابر آورده و نيز حموينى آن را در كتاب فرائد السمطين2 به سند خود از جابر نقل كرده و مالكى هم آن را در فصول المهمة3 بدون ذكر سند از جابر آورده.
و نيز آن را از ابى داود طيالسى از شعبه شعبى بدون ذكر سند نقل كرده، الدر المنثور هم آن را از حاكم (كه وى حديث را صحيح دانسته) و از ابن مردويه و از كتاب دلائل ابى نعيم از جابر روايت كرده.4
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب دلائل از طريق كلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت: واردينى از نصاراى نجران به مدينه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و آنان چهارده نفر از اشراف نصاراى نجران بودند، يكى از ايشان كه بزرگترينشان بود سيد نام داشت و يكى ديگر كه در رتبه بعد از او بود عاقب ناميده مىشد، و عاقب مردى بود كه نصاراى نجران بدون مشورت با او كارى نمىكردند، آن گاه بقيه داستان را طبق نقل گذشته ادامه داده است.5
باز در تفسير الدر المنثور است كه بيهقى در كتاب دلائل از طريق سلمة بن عبد يشوع، از پدرش، از جدش، روايت كرده كه گفته است: قبل از نزول سوره نمل (طس سليمان)، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نامهاى به اهل نجران به اين مضمون نوشت: به نام الله كه معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب است، اين نامهاى است از محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاده خدا به سوى اسقف نجران و تمام اهل نجران، اگر اسلام بياوريد من هم اكنون ثنا و شكرگزاريم را به
سويتان مىفرستم، ثناى الله را كه معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب است، اينك بعد از حمد خداى تعالى من شما را كه دچار بندهپرستى شدهايد، به سوى پرستش الله مىخوانم و شما را كه به ولايت و حكومت بندگان تن در دادهايد به سوى ولايت الله دعوت مىكنم، حال اگر زير بار نرفتيد، بايد جزيه بپردازيد و اگر اين را هم نپذيرفتيد اعلان جنگ به شما مىدهم و السلام.
وقتى اسقف اين نامه را خواند بىتاب شد و به شدت به خود لرزيد، آن گاه به نزد مردى از اهل نجران كه نامش شرحبيل بن وداعة بود فرستاد و نامه آن جناب را به وى داد تا بخواند، بعد از آنكه شرحبيل نامه را خواند اسقف از وى پرسيد: نظرت در اين باره چيست؟ شرحبيل گفت: تو خوب ميدانى كه خداى تعالى به ابراهيم وعده داده كه در ذريه اسماعيل هم پيغمبر برگزيند و چه اشكال دارد كه اين شخص همان پيغمبرى باشد كه خدا وعدهاش داده؟ البته من در مساله نبوت كارشناس نيستم و در اين باره رأيى ندارم، بله اگر مشكل تو بر سر مسائل دنيا بود من كمك و ياريت مىكردم و نهايت درجه قدرتم را بكار مىگرفتم.
اسقف وقتى از اين مرد صاحب نظر چيزى فهميد به يك يك اهل نجران مراجعه نموده و با آنان مشورت كرد، آنها هم همان سخن شرحبيل را گفتند، در آخر رايشان بر اين معنا متفق شد كه همان شرحبيل بن وداعة و عبد الله بن شرحبيل و جبار بن فيض را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بفرستند تا اطلاعاتى در مورد آن حضرت به دست آورده، براى ايشان خبر بياورند.
اين چند نفر به نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روانه شده و سؤالهايى كردند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم از ايشان سؤالاتى كرد و اين تبادل سؤال هم چنان رد و بدل مىشد، تا اينجا كه عرضه داشتند: چه مىگويى در باره عيسى بن مريم؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: امروز در اين باره چيزى گفتنى ندارم، صبر كنيد و در مدينه بمانيد تا فردا صبح به شما خبر دهم كه در باره عيسى (علیه السلام) چه مىتوان گفت: خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ... فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾، واردين از نجران را بدانچه نازل شده خبر داده (و خاطرنشان ساخت كه تولد بدون پدر عيسى (علیه السلام) مجوز آن نيست كه ما قائل به خدايى او شويم، براى اينكه اگر او بدون پدر متولد شد آدم بدون پدر و مادر تكون يافت ولى) نجرانيان حاضر نشدند دست از خدايى عيسى بردارند، فرداى آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به طرف آنان حركت كرد، در حالى كه سراندازى به روى خود و حسن و حسين كشيده بود و فاطمه هم به دنبالش بود، تا با ايشان ملاعنه كند، در آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زنان متعدد داشت، شرحبيل به دو رفيق همراهش گفت: من دارم
احساس خطر مىكنم و چنين مىفهمم كه اگر اين مرد پيغمبر باشد و ما با او ملاعنه كنيم در روى زمين احدى از ما باقى نمىماند و خرد و كلان ما نابود مىشوند.
پرسيدند: پس به نظر تو بايد چه كنيم؟ گفت: من به نظرم مىرسد كه خود او را در كار خود حكم كنيم، چون من او را مردى مىيابم كه هرگز به باطل حكم نمىكند، گفتند: اختيار با تو است، هر چه صلاح مىدانى بكن، شرحبيل نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد و عرضه داشت: من پيشنهادى دارم بهتر از ملاعنه كردن با تو، پرسيد چيست؟ عرضه داشت: اينكه امروز تا به شب و امشب را تا به صبح در صلاح كار ما بينديش، فردا هر حكمى كه به صلاح ما بكنى نافذ و از ناحيه ما پذيرفته باشد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (پسنديد و) برگشت و با ايشان ملاعنه نكرد و با ايشان بر اين مبنا كه جزيه بپردازند مصالحه كرد.1
مباهله، مخصوص داستان نصاراى نجران نبوده و رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) در مقام مباهله با يهود نيز بر آمده بود
و در همان كتاب است كه ابن جرير از علباء بن احمر يشكرى روايت كرده كه گفت: وقتى آيه شريفه: ﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ...﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد تا على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) بيايند و يهود را دعوت كرد براى اينكه با آنان ملاعنه كند، جوانى از يهوديان گفت: واى بر شما مگر ديروز نبود كه با برادرانتان كه بعدا به صورت ميمون و خوك مسخ شدند عهد بستيد كه هرگز ملاعنه نكنيد، يهود اين تذكر را كه شنيدند، از ملاعنه منصرف گشتند.2
مؤلف قدس سره: اين روايت مؤيد اين احتمال است كه ضمير در جمله: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ﴾ به كلمه: «حق» در جمله: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾ برگردد، و معناى جمله چنين باشد «پس هر كس كه بر سر حق با تو بگو مگو كرد به او بگو...» در نتيجه اين نظريه تاييد مىشود كه حكم مباهله مخصوص داستان نصاراى نجران و مساله عيسى بن مريم كه اخبار بسيار زيادى آن را حكايت نموده و بيشترش را نقل كرديم نبوده و معلوم مىشود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تنها با اين طايفه مباهله نكرده بلكه بعد از مباهله با آنان در مقام مباهله با يهود هم بوده است.3
...1 ابن طاووس در كتاب سعد السعود گفته: من در كتاب «ما نزل من القرآن فى النبى و اهل بيته» نوشته محمد بن عباس بن مروان ديدم كه نوشته بود: خبر مباهله از پنجاه و يك
طريق نقل شده و بعضى از افراد را كه طريق به او منتهى مىشود از صحابه دانسته است و از جمله حسن بن على (علیه السلام) و عثمان بن عفان و سعد بن ابى وقاص و بكر بن سمال و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و عبد الله بن عباس و ابا رافع غلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و جابر بن عبد الله و براء بن عازب و انس بن مالك را شمرده.
و اين معنا در كتاب مناقب نيز از عدهاى از راويان و مفسران نقل شده و همچنين در الدر المنثور آمده است.
سخن عجيب يكى از مفسرين در مقام رد انطباق «انفس» و «نساء» و ابناء در آيه مباهله با على و فاطمه و حسنين (عليهم السلام)
و يكى از حرفهاى عجيبى كه مفسرى در تفسير خود زده، سخنى است كه در تفسير آيه مورد بحث آورده و گفته است: روايات همه اتفاق دارند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى مباهله على و فاطمه و دو فرزندان فاطمه را انتخاب كرده و كلمه: «نسائنا» را حمل بر فاطمه (علیه السلام) به تنهايى و كلمه «انفسنا» را بر على (علیه السلام) به تنهايى حمل نموده، آن گاه گفته: مصادر اين روايات همه و همه علماى شيعهاند و همه مىدانيم كه منظور شيعه از اين عمل چه بوده است، بعد از جعل آن روايات تا آنجا كه توانستند كوشش كردند آن را در بين مسلمانان ترويج كنند و به حدى در اين كار موفق شدند كه حتى توانستند در بين اهل سنت هم رواجش دهند، ولى جعل كنندگان اين احاديث نتوانستند قصه جعلى خود را كه همان مضمون روايات جعلى است با آيه مباهله تطبيق دهند، براى اينكه در آيه شريفه كلمه «نسائنا» آمده و اين كلمه جمع است و هيچ عربى اين كلمه را در مورد يك زن اطلاق نمىكند، آن هم زنى كه دختر خود گوينده باشد، آن هم گويندهاى كه خود زنان متعدد دارد، عرب از كلام چنين گوينده وقتى مىگويد: «زنان ما» دخترش به ذهنشان نمىرسد و از اين بعيدتر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از كلمه «انفسنا» كه آن نيز جمع است على (علیه السلام) را منظور داشته باشد.
از سوى ديگر واردين از نجران زنان و فرزندان خود را همراه نياورده بودند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حكم آيه شريفه مامور باشد بايشان بفرمايد زنان و فرزندان خود را بياوريد، پس آيه شريفه در خصوص داستان خاصى به نام مباهله با اهل نجران نازل نشده و از آيه بيش از اين استفاده نمىشود كه: خداى تعالى به رسول گرامى خود دستور داده است به اينكه اگر فرضا كسى از اهل كتاب با تو بر سر مساله عيسى مجادله كرد، او را دعوت كن به اينكه با زنان و مردان و فرزندان يك جا جمع شوند، مؤمنين هم با زن و فرزند يك جا جمع شوند و اين دو دسته با هم مباهله كنند، به اين نحو كه به درگاه خدا تضرع نموده، از او بخواهند هر يك از دو طايفه را كه در باره عيسى (علیه السلام) دروغ مىگويد، لعنت كند يعنى از رحمت خود دور فرمايد.
چون اينگونه درخواست، خود دليل بر اين است كه درخواست كننده بدانچه در باره عيسى (علیه السلام) معتقد است ايمان كامل و وثوق تمام دارد، هم چنان كه امتناع آن طرف ديگر از چنين مباهلهاى - چه نصارا و چه غير آنان - دليل بر اين است كه نسبت به معتقدات خود ترديد دارند و حتى به محاجه و مباحثهاى كه مىكنند ايمان ندارند و عقائدشان متزلزل است.
چون عقيده خود را بر اساس دليل روشن به دست نياوردهاند و كسى كه به خدا ايمان آورده، چگونه راضى مىشود كه همه اين جمعيتها را از دو طرف يعنى هم جمعيت اهل حق و هم جمعيت اهل باطل را در يك نقطه جمع كند و همه به درگاه خدا توجه نموده، لعنت و دورى از رحمت خدا را براى طرف مقابل خود طلب كند و اين عمل، جرأت و جسارت و استهزاء به قدرت و عظمت خدا است و بالاتر از اين جرأت چيست؟.
آن گاه مىگويد: اما رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين در اينكه آنچه در باره عيسى (علیه السلام) معتقد بودند يقين داشتند حرفى نيست، براى اينكه در يقين شان همين بيان خداى تعالى كافى است كه مىفرمايد: ﴿مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾، پس علم در اين مسائل اعتقادى، همان يقين است و نه چيز ديگر.
و اما اينكه خداى تعالى فرموده: ﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ...﴾ دو احتمال دارد كه به هيچ يك از آن دو، اشكالى كه به شيعه وارد است، وارد نمىشود.
اول اينكه: بخواهد بفرمايد هر يك از دو طرف زنان و فرزندان طرف مقابل را نفرين كنند، مثلا ما مسلمانان زنان و فرزندان شما مسيحيان را نفرين كنيم و شما مسيحيان زنان و فرزندان ما را نفرين كنيد.
دوم اينكه: هر طايفهاى زنان و فرزندان خود را نفرين كند، ما مسلمانان زنان و فرزندان خود را و شما مسيحيان زنان و فرزندان خود را نفرين كنيد.
و همانطور كه گفتيم هيچ اشكالى به اين دو وجه وارد نيست، اشكال هر چه هست به نظريه شيعه است كه شان نزول آيه و مراد از «انفس» و «نساء» و «ابناء» را عدهاى خاص مىداند.1
بررسى و رد گفتههاى تعصب آميز و مغرضانه آن مفسر
مؤلف قدس سره: و اين گفتار - كه خيال مىكنم خواننده باور نكند كه كلام مردى دانشمند است و ما را متهم كند به اينكه نسبت ناروا به مفسر مزبور دادهايم - كلامى است بى پايه و ساقط و اگر آن را نقل كرديم براى آن بود كه خوانندگان متوجه شوند به اينكه
تعصب ورزى، كار يك دانشمند را در نفهمى به كجا مىكشاند و تا چه حد فهم او را ساقط و نظريهاش را سطحى و عوامانه مىسازد، تا آنجا كه به دست خودش آنچه بنا كرده خراب و آنچه خراب كرده بنا مىكند و باكى هم ندارد، براى اينكه خير و شر را تشخيص نمىدهد، تا كسى شر را نشناسد چگونه از آن اجتناب مىكند؟.
و ما پيرامون گفتار وى در دو مقام بحث مىكنيم: اول اينكه آيا آيه مباهله هيچ دلالتى بر فضيلت على (علیه السلام) دارد يا نه؟ كه اين بحثى است كلامى و خارج از غرضى كه اين كتاب در باره آن تاليف شده، يعنى غرض تفسيرى كه عبارت است از دقت در معانى آيات قرآنى.
مقام دوم، بحث پيرامون سخنان مفسر نامبرده، البته از اين جهت كه با مدلول آيه مباهله و روايات داستان نصاراى نجران ارتباط دارد و گرنه ما آن قدر بيكار نيستيم كه پيرامون هر سخنى و درستى و نادرستى آن بحث كنيم، ليكن چون با غرض كتاب ما ارتباط دارد، مورد بحثش قرار مىدهيم.
خواننده محترم توجه كرد كه آيه شريفه چه دلالتى دارد و روايات بسيارى هم كه نقل شد با دلالت آيه مطابقت دارد، دقت در اين دو فراز، فساد گفتار اين مفسر را كه اصلا معلوم نيست چه مىخواهد بگويد از وجوه متعددى روشن مىسازد، اينك تفصيل آن، از نظر خوانندگان مىگذرد.
اينكه گفت: «مصادر رواياتى كه آيه مباهله را ناظر به اشخاص معين مىداند، كتب شيعه است - تا آنجا كه گفته - و تا توانستند در ترويج اين روايات كوشيدند بطورى كه در بسيارى از اهل سنت نيز رائج گرديد، با اينكه قبلا گفته بود روايات متفق است در اينكه آيه در شان على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) نازل شده» و ما نفهميديم منظورش از اين سخن كدام روايات است؟ آيا مرادش همين رواياتى است كه محدثين اجماع دارند بر نقل و عدم طرح آن؟ رواياتى كه يكى دو تا و سه تا نيست تا بگويد اهل حديث توطئه كردهاند بر جعل آن، رواياتى كه صاحبان جوامع حديث آن را در جوامع خود آوردهاند و اگر به خود جرأت داده شيعه را متهم به جعل آنها كند، آيا مىتواند صحيح مسلم و ترمذى و كتب تاريخ را هم جعلى بداند؟.
رواياتى كه همه مفسرين بر نقل آن در تفاسير خود اتفاق دارند، بدون اينكه در آن اعتراض كرده و يا در صحت سند آنها ترديدى نموده باشند و اگر بگويد مفسرين تخصصى در تشخيص حديث ندارند، بسيارى از مفسرين خود اهل حديث هم بودهاند، مانند: طبرى و ابى الفداء بن كثير و سيوطى و امثال ايشان سؤال ديگرى كه از او داريم اين است كه منظورش از
شيعيانى كه مصادر اين رواياتند چه كسانى هستند؟ آيا صحابهاى است كه سلسله سند اين روايات به آنان منتهى مىشود؟ از قبيل سعد بن ابى وقاص و جابر بن عبد الله و عبد الله بن عباس و ساير صحابه و يا تابعينى كه تمسكشان به اين روايات ثابت شده، از قبيل ابى صالح و كلبى و سدى و شعبى و امثال آنان؟ و اگر نامبردگان به جرم اينكه احاديثى نقل كردهاند كه مطابق هواى نفس اين آقا نيست، شيعه شدند و به خيال او هر چه نقل كنند جعلى است، پس تمامى احاديث اسلامى كه به وسيله آنان نقل شده بىاعتبار است، پس اين آقا بايد همه نامبردگان را كنار بگذارد و احاديثشان را طرد كند و با طرح احاديث آنان ديگر سنتى و سيرهاى باقى نمىماند و چگونه يك فرد مسلمان و يا يك عالم اسلامى و حتى يك مسلمان دروغى مىتواند بگويد سنت به كلى باطل است؟ و در عين حال در صدد اسلامشناسى برآيد؟ و بفهمد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چه تعاليمى و چه شرايعى آورده؟ با اينكه قرآن كريم صراحت دارد بر اينكه سنت و سخن و سيره آن جناب حجت است و تصريح دارد به اينكه دين خدا هم چنان زنده مىماند، و اگر بنا باشد سنت را به كلى باطل بدانيم، ديگر اثرى از قرآن باقى نمىماند (چون قرآن كريم آيه آيهاش به وسيله سنت اثبات شده) و در اين فرض ثمرهاى هم بر نازل كردن قرآن مترتب نمىشود.
و يا مىخواهد بگويد خود صاحب جوامع از اين احاديث بىخبرند، بلكه شيعه بعد از مردن صاحبان جوامع و كتب تاريخ، احاديث مذكور را در كتب آنان داخل كردهاند كه باز محذور بطلان سنت و شريعت در بين مىآيد، بلكه محذور در اين فرض عمومىتر و فساد بيشتر است، براى اينكه ديگر به هيچ كتابى نمىتوان اعتماد نمود.
دومين نقطه نظر ما در گفتار وى آنجا است كه مىگويد: «شيعه كلمه «نسائنا» را بر فاطمه (علیه السلام) و كلمه «انفسنا» را بر على (علیه السلام) به تنهايى حمل كردهاند» و گويا اين معنا را از بعضى روايات گذشته فهميده، مانند روايت جابر كه گفته: «نسائنا» فاطمه (علیه السلام) و ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على (علیه السلام) است، (تا آخر خبر)، ولى كوتاهى از فهم خود اين مفسر است چون روايت نمىخواهد بگويد كلمه: «نسائنا» به معناى فاطمه (علیها السلام) و لفظ «انفسنا» به معناى على (علیه السلام) است و يا مراد از اولى فاطمه (سلام الله علیها) و مراد از دومى على (علیه السلام) است، بلكه منظورش اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مقام امتثال اين فرمان از «انفسنا» به غير از على (علیه السلام) و از «نسائنا» بجز فاطمه (سلام الله علیها) و از «ابنائنا» بجز حسنين (علیه السلام) را نياورد، معلوم مىشود براى كلمه اول بجز على (علیه السلام) و براى كلمه دوم بجز فاطمه
س و از سوم بجز حسنين (علیه السلام) مصداق نيافت و كانه منظور از «ابناء و نساء و انفس» همان اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، هم چنان كه در بعضى روايات به اين معنا تصريح شده، بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نامبردگان را با خود آورد عرضه داشت: «بار الها اينانند اهل بيت من»، چون اين عبارت مىفهماند پروردگارا من بجز اينان كسى را نيافتم تا براى مباهله دعوت كنم.
دليل گفتار ما بر اينكه منظور جابر اين بوده، عبارت بعضى از روايات است كه مىگويد: ﴿أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على (علیه السلام) است، چون اين عبارت صريح است در اينكه مقصود بيان مصداق است نه معناى لفظ.
مىگويد: «جعل كنندگان اين سرگذشت خوب نتوانستند آن را با آيه تطبيق دهند، چون عرب وقتى از گويندهاى كلمه: «نسائنا» را مىشنود، دختر خود گوينده به ذهنش نمىرسد، آن هم گويندهاى كه چند زن دارد، از لغت عرب چنين معنايى فهميده نمىشود و از اين بعيدتر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از «انفسنا» على (علیه السلام) را اراده كرده باشد».
و اين معناى عجيبى كه اين مفسر براى آيه كرده، باعث شده روايات داستان مباهله را با همه كثرتش طرح كند و آن وقت به راويانش و به هر كس كه آن روايات را قبول كرده، بد و بيراه بگويد و آن تهمتها را بزند با اينكه مشغول نوشتن تفسير براى كلام خدا بوده است (كلامى كه مرتب او را به پيروى از حق و اجتناب از باطل و دورى از هواهاى نفسانى مىخواند) و جا داشت پاس حرمت جمع كثيرى از علماى اسلام را بدارد و كسانى را كه از ائمه بلاغت و اساتيد بيانند و روايات مذكور را بدون اينكه هيچ خدشه و اعتراضى به آن بكنند در مؤلفات خود آوردهاند، اينطور به آسانى به باد تهمت «نفهمى»! نگيرد.
يكى از اساتيد، زمخشرى صاحب كشاف است، كسى است كه ائمه قرائت را در قرائتشان تخطئه مىكند، مع ذلك در ذيل اين آيه مىگويد: «اين دليلى است كه هيچ دليلى قوىتر از آن بر فضيلت اصحاب كساء (علیه السلام) نيست و اين برهان روشنى است بر صحت نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، براى اينكه احدى نه از موافق و نه از مخالف روايتى نياورده كه گفته باشد نصاراى نجران بدون ترس از اصحاب كساء به مساله مباهله اقدام كردهاند، چون اگر احتمال مىدادند آن جناب به دروغ دعوت به نبوت مىكند، بدون درنگ با او مباهله مىكردند.»1
چطور ممكن است كه اين بزرگان و قهرمانان بلاغت و برجستگان ادب نفهميده باشند كه اين روايات، نسبت غلط به قرآن مىدهند و مىگويند: «قرآن لفظ جمع را در مفرد استعمال كرده، كلمه «نساء» را كه جمع است، در مورد يك نفس بكار برده»؟!.
نه، به جان خودم سوگند، امر بر آن همه بزرگان پوشيده نمانده، تنها اين مفسر است كه نتوانسته است بين مفهوم و مصداق فرق بگذارد و خيال كرده كه اگر خداى عز و جل به پيامبر خود بفرمايد: پس بعد از اين، با اينكه خدا به تو علم داده، اگر كسى بگو مگو كرد به او بگو: «ما فرزندانمان و شما فرزندانتان را بخوانيد...» و از سوى ديگر از طريق روايات معلوم شد كه بگو مگو كنندگان واردين از نجران بودند و عددشان بطورى كه در بعضى از روايات آمده، چهارده مرد بود و هيچ زن و فرزندى همراهشان نداشتند.
و نيز معلوم شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى مباهله با آنان به غير از على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) را نياورد، لازمه آن فرمان و اين امتثال آن است كه معناى جمله: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ﴾ واردين نجران و معناى «نسائنا»، يك زن و معناى «انفسنا» يك مرد و معناى «ابنائنا» دو پسر باشد و دو كلمه «نساءكم» و «انفسكم» هم اصلا معنا نداشته باشد، چون نجرانيان زن و فرزند همراه خود نياورده بودند.
و تعجب اينجا است كه چرا چنين مفسرى كه فرق ميان مفهوم و مصداق را نمىفهمد اين اشكال را نكرده كه در آيه كلمه «ابنائنا» با اينكه جمع است در مورد حسنين (علیهما السلام) كه دو نفرند استعمال شده و اين رسواتر است از استعمال كلمه «نساء» كه جمع است در مفرد، يعنى فاطمه (علیها السلام)، براى اينكه استعمال جمع در مفرد گاهى از خوشنشينان عرب شنيده مىشود، هر چند كه عرب اصلى هرگز جز در مورد گوينده چنين كارى را نمىكند، تنها در مورد گوينده و آن هم به عنوان تعظيم است كه مىگويد: «ما چنين دستور داديم و ما چنان كرديم و ما چنين خواهيم كرد»، و اما استعمال جمع در دو نفر اصلا جايز نيست و سابقه ندارد، نه از خوشنشينان عرب و نه از عرب اصلى.
آرى، علت اينكه اين مفسر روايات مباهله را طرح كرده و نسبت مجعوليت به آنها داده، همان است كه گفتيم: «نتوانسته است بين مفهوم و مصداق فرق بگذارد» و حال آنكه مطلب اينطور كه او پنداشته نيست.
توضيحى در باره استعمال جمع و اراده يك نفر (نساء) و استعمال جمع و اراده دو نفر (انفس و ابناء) در آيه مباهله
توضيح اينكه: كلام بليغ آن كلامى است كه مقتضاى مقام در آن كلام رعايت شده باشد، كلامى است كه بتواند آن چه را كه مورد اهتمام گوينده است كشف كند و بسيار مىشود كه مقام تخاطب و گفت و شنود، مقامى است كه تخاطب بين دو طايفه است كه
يكديگر را اصلا نمىشناسند و يا اگر هم مىشناسند مصلحت اقتضا مىكند منكر شناسايى شوند، در چنين مقامى اگر يكى از دو طرف بحث و خصومت بخواهد به ديگرى بفهماند كه خصومت و بگو مگو و دفاع و بالآخره طرفيت ما تنها با اين حاضران نيست بلكه ما با تمام افراد قبيله خود عليه شما قيام مىكنيم، با زنان و مردان و خردسالان و بزرگسالان مىگويد: ما با شما مخاصمه داريم و با مردان و زنان و كودكان خود بر سر شما مىتازيم.
آرى در چنين مقامى كلام خود را طورى ادا مىكند كه مقتضاى طبع و عادت باشد، چون عادت اقتضا مىكند كه يك قبيله و طايفهاى از مردم هم زنان و هم فرزندانى داشته باشند و غرض گوينده هم اين است كه به طايفه طرف مقابل خود بفهماند، ما و همه مردان و زنان و فرزندانمان در دشمنى با شما يكدل و يك زبانيم و همه دست واحدى هستيم، حال اگر در چنين مقامى به مقتضاى طبع و عادت تكيه نموده، يك كلمه بگويد ما قبيله فلان با شما دشمنيم، منظور خود را رسانده، چون شنونده مىداند كه در قبيله گوينده زنان و فرزندان و مردانى هستند، ولى اگر به اين مقدار اكتفاء نكند بلكه نام مردان و زنان و فرزندان را صريحا ببرد و بگويد: ما قبيله فلان با مردان و زنان و كودكان خود عليه شما برمىخيزيم، در حقيقت خواسته است چيزى زائد بر مقتضاى عادت و طبع را برساند.
اين در صورتى است كه گفتيم دو طرف متخاصم يكديگر را نشناسند و اما اگر اين سخن دسته جمعى با مخاطبين دسته جمعى بين دو جمعيت كه يكديگر را مىشناسند اتفاق بيفتد، مثلا با يكديگر دوست باشند و اين دسته بخواهد دسته ديگر را به ميهمانى دعوت كند، يك بار گفتار خود را به مقتضاى طبع و عادت تكيه داده مىگويد: ما خودمان و زن و بچهمان از شما پذيرايى مىكنيم، يك بار ديگر گفتار خود را به شناسايى شنونده تكيه مىدهد و مىگويد: ما همه مردها با فلان دخترم و دو كودكم خدمتگزار شما خواهيم بود كه در اين صورت فائده زائدى را افاده كرده.
بدان جهت اين توضيح را دادم كه معلوم شود طبع و عادت و ظاهر حال، يك حكم دارد، و واقع امر و عالم خارج حكمى ديگر، و گاهى اين دو حكم با هم مختلف مىشوند و اگر مختلف شدند شنونده نبايد گمان كند كه گوينده دروغ گفته، چون ممكن است گوينده نخست پايه و تكيهگاه گفتار خود را طبع و عادت آنچه ظاهر حالش آن را حكايت ميكند قرار بدهد، ولى بعدا تصميم بگيرد حقيقت حال و واقع امرش را بر خلاف آنچه ظاهر حالش حكايت مىكرد بيان كند، نه اين بيانش غلط است و نه اين خبرى كه مىدهد دروغ است و نه مىتوان گفت گوينده شوخيش گرفته است.
آيه شريفه مورد بحث چنين مجرايى دارد و منظور از اينكه فرمود: ﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ...﴾ اين است كه اى پيامبر گراميم ايشان را دعوت كن و به ايشان پيشنهاد كن تو با نزديكانت آنهايى كه در دعوت و علم تو شريك هستند حاضر شوى، ايشان هم با اهل و نزديكان خود حاضر شوند و آن گاه با يكديگر مباهله كنيد، ولى اين دعوت را به مقتضاى ظاهر حال (كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم مانند همه مردم زن و فرزندى دارد و نصارا هم مانند همه مردم زنان و فرزندانى دارند) تكيه داده، مىفرمايد: «بگو بيائيد تا ما زنان و مردان و فرزندان خود را و شما زنان و مردان و فرزندان خود را دعوت كنيم و آن گاه با يكديگر مباهله نمائيم»، اين ظاهر حال است، پس اگر واقع امر بر خلاف اين باشد يعنى در طرف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، به جاى زنان يك زن و به جاى انفس دو مرد و به جاى فرزندان دو فرزند حاضر شدند و در طرف نصاراى نجران تنها مردانى حاضر شدند بدون زن و فرزند، كلام دروغ نيست، شاهدش هم اين است كه وقتى نصاراى نجران ديدند كه پيامبر اسلام با يك مرد و يك زن و دو پسر مىآيد، نگفتند عمل تو با گفتارت مخالف است و تو دروغ گفتى، و نيز به آن جناب نگفتند ما از اينكه دستور تو را مبنى بر آوردن زنان و فرزندان عمل نكرديم عذر مىخواهيم، چون دسترسى به زنان و فرزندان خود نداشتيم و نيز هر كس اين قصه را بشنود هيچ به ذهنش نمىرسد كه آيه شريفه با آنچه واقع شده نمىسازد و رواياتى كه داستان را حكايت مىكند جعلى و دست خورده است.
اين را گفتيم تا پاسخ كلام ديگر مفسر1 مورد نظر را هم داده باشيم كه گفته است: وفد نجران (كه شيعه مىگويد آيه در باره آنان نازل شده) نه زنانى همراه داشتند و نه فرزندانى...
رد اين توهم كه آيه مباهله ناظر بر اجتماع و ملاعنه دو رفيق اهل حق و اهل باطل مىباشد
اينكه گفته: نهايت چيزى كه از آيه استفاده مىشود اين است كه خداى تعالى به رسول گرامى خود دستور داده كسانى را كه از اهل كتاب در مورد عيسى (علیه السلام) بگو مگو و جدال مىكنند دعوت كند به اينكه با زنان و مردان و اطفال خود و مؤمنين هم مردان و زنان و اطفالشان يك جا جمع شوند و با ابتهال و تضرع از درگاه خدا بخواهند كه از ميان دو طايفه آن طايفهاى را كه در باره عيسى (علیه السلام) دروغ مىگويد لعنت و از رحمت خود دور سازد - تا آنجا كه مىگويد - آن كيست كه ايمان به خدا داشته باشد و راضى شود چنين دو جمعيتى را از اهل حق و اهل باطل يك جا جمع نموده، هر يك براى طلب لعنت و دورى طرف ديگر از رحمت خدا متوجه درگاه خدا شوند، چه جسارتى و چه استهزايى به قدرت خدا و عظمت او
بالاتر از اين؟ و جان كلامش اين است كه آيه شريفه نظر به شخص خاصى ندارد بلكه دو فريق اهل حق و اهل باطل را دعوت مىكند به اينكه با زن و بچه در يك جا جمع شوند و سپس با تضرع و ابتهال يكديگر را نفرين كنند.
حال بايد از ايشان پرسيد اين اجتماعى كه خداى تعالى به آن دعوت كرده چه جور جمع شدنى است؟ آيا جمع شدن تمامى مؤمنين با تمامى نصارا است؟ يعنى تمام كسانى كه آن روز يعنى روز نزول اين آيه (كه به قول بعضى از مورخين سال نهم هجرت و به قول بعضى ديگر سال دهم هجرت بوده، هر چند كه هيچيك از اين دو قول به بيانى كه در بحث روايتى آيات بعدى مىآيد خالى از اشكال نيست) مسلمان بودند، يعنى همه قبائل ربيعه و مضر (ساكنان يمن و حجاز) و عراق و مناطق ديگر و تمامى نصارا يعنى قبيله نجران (ساكن يمن) و نصاراى شام و سواحل مديترانه و ساكنان روم و فرانسه و انگليس و اطريش و غير ايشان.
كه چنين گردآوردنى جزء محالات عادى است، چون ميليونها جمعيتى كه در مشارق و مغارب آن روز، پراكنده بودند، با همه زنان و فرزندانشان امروز كه همه رقم رسانههاى گروهى در اختيار بشر است امكان ندارد، آن روز چگونه امكان داشت؟ و با اينكه اسباب عادى با تمامى اركانش اين امر را ممكن نمىساخته، اگر قرآن كريم چنين تكليفى كرده باشد، در حقيقت تكليف به محال كرده و ظهور حجيت خود و روشنى حق را مشروط و منوط به امرى كرده كه هيچ وقت عملى نمىشود و همين عدم امكان عذرى براى نصارا خواهد بود در اينكه دعوت مباهله رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را اجابت نكنند و چه عذر موجهتر از اين، و همين عذر موجه باعث مىشود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در دعويش مبنى بر اينكه عيسى (علیه السلام) بنده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است بيشتر ضرر كند تا نصاراى نجران در دعويشان مبنى بر اينكه آن جناب خدا است.
و يا اينكه منظور از اين فرمان اجتماع حاضر از مسلمين و نصاراى مدينه و اطراف آن از قبيل نجرانيان و اطرافيان ايشان است، اگر آيه شريفه دستور جمعآورى چنين جمعيتى را داده باشد، گو اينكه محذور اين تكليف كمتر از تكليف قبلى و شناعت و نامعقوليش سبكتر است، ولى از نظر قابل امتثال نبودن دست كمى از آن ندارد، آن روز چه كسى مىتوانسته همه اهل مدينه و همه اهل نجران و ساير نقاط مسيحى نشين در شبه جزيره را يك جا جمع كند و آيا چنين تكليفى تعليق به محال نيست و آيا معناى چنين تكليفى اعتراف به اين نيست كه اصولا ظهور حق متعذر و ناشدنى است؟.
و يا منظور همان اجتماع كوچكى است كه در مدينه از دو طايفه كوچك يعنى از چهارده نفر نجرانى و چند نفر مسلمان كه در نزد پيامبر حاضر بودند تشكيل شده بود، اگر آيه شريفه چنين اجتماعى را در نظر دارد گو اينكه تشكيل آن امرى بود شدنى، و ليكن اشكال خود اين مفسر به اين وجه وارد است كه گفته بود در آيه شركت زنان و فرزندان را از دو طرف لازم دانسته و حال آنكه روايات اتفاق دارد بر اينكه نجرانيان زن و بچه همراه خود نداشتند بلكه اشكالى كه به اين وجه وارد شده از اشكال آن دو وجه ديگر از اين نظر شديدتر است كه آن دو وجه صرف فرض بود، ولى اين اشكال در خارج واقع شده.
اينكه گفته: «اما ايمان و يقين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين نسبت به اعتقادى كه در باره عيسى (علیه السلام) داشتند مسلم است و براى دلالت بر اين معنا جمله: ﴿مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾ كافى است، چون علم در اينگونه مسائل يعنى مسائل اعتقادى چيزى جز يقين نمىتواند باشد» گو اينكه علم در اين مسائل به معناى يقين است و در آن حرفى نيست، ليكن اين جمله دلالت كند بر اينكه مؤمنين در امر عيسى (علیه السلام) يقين داشتهاند صرف ادعا است و ما نمىدانيم از كجا مىتواند آن را اثبات كند و لفظ آيه شريفه يعنى عبارت ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ...﴾، تنها متعرض حال رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و مقام مخاطبه هم دلالتى بر اينكه آيه شامل غير آن جناب نيز مىشود ندارد، براى اينكه واردين از نجران محاجه و بگومگويى با مؤمنين نداشتند، اصلا آمدنشان به مدينه براى ديدن مؤمنين نبوده و حتى يك كلمه هم با مؤمنين حرف نزدهاند، مؤمنين نيز با ايشان سخنى نگفتند.
بله اگر آيه دلالتى داشته باشد بر عالم بودن كسى، به جز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تنها دلالت دارد بر علم كسانى كه آن جناب ايشان را براى مباهله آورده بود و ما اين دلالت را در سابق از جمله: ﴿عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾ استفاده كرديم.
بلكه قرآن كريم دلالت دارد بر علم نداشتن و يقين نداشتن جميع مؤمنين، چون مىفرمايد: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾1، چون در اين آيه مردم را به شرك توصيف كرده و چگونه شرك با يقين جمع مىشود؟ و اگر همه مؤمنين صاحب يقين بودند، چگونه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً﴾2، و مىفرمايد: ﴿وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لاَ نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ
مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا اَلْقِتَالُ رَأَيْتَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ اَلْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ فَأَوْلىَ لَهُمْ طَاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذَا عَزَمَ اَلْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اَللَّهَ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ... أُولَئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّه فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمىَ أَبْصَارَهُمْ﴾1.
پس در ميان مؤمنين يقين حاصل نمىشود مگر براى صاحبان بصيرت، هم چنان كه فرمود: ﴿فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اِتَّبَعَنِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللَّهِ عَلىَ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي﴾3.
اينكه گفت: در جمله ﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ﴾ دو وجه است از آنچه تا كنون از نظر خواننده گذشت معلوم شد كه وجه اول فاسد است و در آيه شريفه تنها يك وجه است و آن اين است كه «هر يك اهل خود را بخواند و به جان اهل خود نفرين كند»، و اما وجه اول كه «هر يك اهل ديگرى را بخواند»، با ظاهر آيه منطبق نيست، چون گفتيم غرض وقتى بطور كامل به دست مىآيد كه گفته شود بيائيد مباهله كنيم و لعنت خدا را براى دروغگويان مسئلت نمائيم، غرض با همين جمله بطور كامل حاصل مىشود و اگر مىبينيم در آيه مورد بحث جمله: ﴿نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾ براى افاده غرض زائدى بوده و آن اين بوده كه ايمان هر طرف به عقائد خود را بهتر برساند، چون اگر هر يك از دو طرف عزيزترين و محبوبترين محبوب خود را حاضر ساخته و دورى از رحمت خدا را براى خود و عزيزانش مسئلت نمايد بيشتر بر صدق دعوى و قوت ايمانش دلالت مىكند و اين غرض زائد وقتى حاصل مىشود كه معناى آيه چنين باشد: «ما فرزندان و زنان و انفس خود را نفرين كنيم و شما هم زنان و فرزندان و انفس خود را» و اما اگر معنا اين باشد كه: «ما فرزندان و زنان و انفس شما را نفرين كنيم و شما زنان و فرزندان و انفس ما را نفرين كنيد» اين غرض زائد حاصل
نمىشود.
علاوه بر اينكه اين معنا فى نفسه معنايى است كه طبع سليم آن را نمىپسندد چون معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نصاراى نجران را بر زن و فرزند خود مسلط كند و بفرمايد: من خواهش مىكنم شما مرا و زن و فرزندان مرا نفرين كنيد تا غرض از مباهله حاصل شود، با اينكه خود آن جناب مىتوانست اين كار را بكند، يعنى رسول خدا اهل بيت خود را و نصاراى نجران هم اهل بيت خود را نفرين كنند.
از اين هم كه بگذريم استفاده اين معنا از آيه محتاج به فهميدن معناى تسليطى است كه گفتيم چنين چيزى معنا ندارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نصارا را مسلط بر اهل بيت خود كند، تا چه رسد به اينكه آيه شريفه دلالت بر آن و يا چيزى شبيه آن داشته باشد و ما آن را از آيه بفهميم، پس حق اين است كه اين وجه از درجه اعتبار ساقط است، و وجه متعين همان وجه دوم است.
7 - اينكه گفت: هيچ اشكالى به اين دو وجه وارد نيست، تنها اشكالى كه به آيه وارد مىشود بنا بر قول شيعه و پيروان ايشان است كه آيه را مخصوص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على و فاطمه و حسنين (علیه السلام) دانستهاند.
و منظورش از اشكال همان ايرادى است كه كرد و گفت بنا به قول شيعه لازم مىآيد كه انسان خودش خود را دعوت كند و حال آنكه اين اشكال نه ارتباطى با وجه اول دارد و نه با وجه دوم، بلكه اين اشكال مربوط به قولى است كه مىگويد مراد از كلمه «انفسنا» رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است، هم چنان كه از بعضى مناظرات مذهبى حكايت شده كه بعضى در برابر خصم شيعه خود گفته: اصلا منظور از كلمه «انفسنا» على (علیه السلام) نيست، بلكه خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و خصم شيعهاش بر او همين ايراد را كرده كه لازمه اين قول اين است كه كسى خودش خود را دعوت كند و اين باطل است و روايت دومى كه از عيون اخبار از موسى بن جعفر (علیه السلام) در بحث روايتى گذشته نقل كرديم به اين معنا اشاره مىكرد.
و از اين جا سقوط و بىاعتبارى كلام ديگرش روشن مىشود كه گفته: تنها اشكال بنا بر قول شيعه وارد است، چون بنا بر بيانى كه گذشت گفتيم: مراد از كلمه: «انفسنا» از نظر مفهوم رجال از اهل بيت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه از نظر مصداق در صحنه مباهله از اين مفهوم تنها دو مصداق حضور داشت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على (علیه السلام) و هيچ اشكالى نيست كه اهل بيت بعضى بعض ديگر را دعوت كند. پس هيچ اشكالى بر شيعه وارد نيست، حتى بنا به آن توجيهى كه مفسر نامبرده به شيعه نسبت داده، چون او گفته شيعه
مىگويد: منظور از «انفسنا» على (علیه السلام) است و هيچ اشكالى نيست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على (علیه السلام) را دعوت كرده باشد.
شاگرد وى در تفسير المنار بعد از اشاره به روايات گفته است: ابن عساكر از جعفر بن محمد (علیه السلام) از پدرش روايت كرده كه در ذيل آيه: ﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكُمْ...﴾، فرموده: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى مباهله ابى بكر و پسرش و عمر و پسرش و عثمان و پسرش را آورد، و ظاهرا كلام در جماعتى از مؤمنين مىباشد.
المنار بعد از نقل كلام استادش كه ما نيز نقلش كرديم مىگويد: در اين آيه بطورى كه ملاحظه مىكنيد زنان را هم در امور اجتماعى شركت داده، آن هم در امور دقيق، چون هماوردى قومى و احتجاج دينى، و اين مبنى بر آن است كه زن را هم مانند مرد اعتبار كرده باشد، حتى در كارهاى عمومى، مگر بعضى از امور عامهاى كه استثنا شده، آن گاه كلام خود را در اين باره طول داده.1
مؤلف قدس سره: اما آن روايتى كه نقل كرده، روايت شاذه و ناشناختهاى است كه مخالف با تمامى روايات وارده در شان نزول آيه است و به همين جهت مفسرين از آن اعراض كردهاند، و صرفنظر از ناشناختگى و اعراض مفسرين از آن، مشتمل بر مطلبى است كه مخالف با واقع است و آن اين است كه براى تمامى نامبردگان پسرى اثبات كرده، با اينكه در آن روز همه آنان پسر نداشتند.
و كانه منظورش از اينكه گفت: «و ظاهر كلام در جماعتى از مؤمنين باشد» اين بوده كه بگويد: من از ظاهر روايت چنين مىفهمم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تمامى مؤمنين و اولاد ايشان را جمع كرده، كه اگر مرادش از آن عبارت اين بوده باشد قهرا ذكر اسامى ابو بكر و پسرش و آن ديگران كنايه خواهد بود از اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تمامى مؤمنين را حاضر ساخته و به نظر چنين مىرسد كه خواسته است با اين حرف نظريه استاد و شيخ خود را در معناى آيه تاييد كند، ولى تو خواننده عزيز خودت به خوبى مىتوانى ارزش اين روايت را با در نظر گرفتن شذوذ و ناشناختگى سندش و اعراض مفسرين از آن و دلالت متن آن بر معنايى كه اين استاد و شاگرد كردهاند، به دست آورى.
و اما اينكه گفت: «آيه بطورى كه ملاحظه مىكنيد زنان را هم در امور اجتماعى شركت داده...» بايد به وى گفت: اگر آيه شريفه چنين دلالتى را در مورد زنان داشته باشد،
بايد عين اين دلالت را در مورد اطفال هم داشته باشد و همين يك اشكال در شهادت بر بطلان گفتار او كافى است.
و ما در آنجا كه پيرامون آيات طلاق بحث مىكرديم، يعنى در جلد دوم عربى اين كتاب در مقدار اشتراك زنان با مردان بحث كرديم و به زودى در جاى مناسبى در اين باره مقدار ديگرى بحث خواهيم كرد، بدون اينكه احتياجى به مثل استفاده او از آيه مورد بحث پيدا كنيم.
[سوره آل عمران (3):آيات 64 تا 78]
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ ٦٤ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَ مَا أُنْزِلَتِ اَلتَّوْرَاةُ وَ اَلْإِنْجِيلُ إِلاَّ مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ ٦٥ هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ حَاجَجْتُمْ فِيمَا لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيمَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ ٦٦ مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لاَ نَصْرَانِيًّا وَ لَكِنْ كَانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ مَا كَانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ٦٧ إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ ٦٨ وَدَّتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَ مَا يُضِلُّونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ مَا يَشْعُرُونَ ٦٩ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّه وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ٧٠يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَلْبِسُونَ اَلْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَ تَكْتُمُونَ اَلْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ٧١ وَ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ اَلنَّهَارِ وَ اُكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ٧٢ وَ لاَ تُؤْمِنُوا إِلاَّ لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ قُلْ إِنَّ اَلْهُدىَ هُدَى اَللَّهِ أَنْ يُؤْتىَ أَحَدٌ مِثْلَ مَا أُوتِيتُمْ أَوْ يُحَاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ قُلْ إِنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اللَّه يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ٧٣ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ ٧٤ وَ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لاَ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلاَّ مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِماً ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ
قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَ يَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ ٧٥ بَلىَ مَنْ أَوْفىَ بِعَهْدِهِ وَ اِتَّقىَ فَإِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ ٧٦ إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللَّهِ وَ أَيْمَانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً أُولَئِكَ لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ وَ لاَ يُكَلِّمُهُمُ اَللَّهُ وَ لاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ لاَ يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٧٧ وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ اَلْكِتَابِ وَ مَا هُوَ مِنَ اَلْكِتَابِ وَ يَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ وَ مَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ وَ يَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ ٧٨﴾
ترجمه آيات
بگو اى اهل كتاب بيائيد به سوى كلمهاى كه تمسك به آن بر ما و شما لازم است و آن اين است كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگيريم و يكديگر را به جاى خداى خود به ربوبيت نگيريم اگر نپذيرفتند بگوئيد شاهد باشيد كه ما مسلمانيم (64).
هان اى اهل كتاب: چرا در باره ابراهيم بگو مگو مىكنيد؟ اين مىگويد: يهودى بود و آن مىگويد: نصارا بود، با اينكه تورات و انجيل نازل نشد مگر بعد از ابراهيم، آيا باز هم تعقل نمىكنيد؟ (65).
اگر در باره نبوت عيسى و خدا نبودنش بگو مگو مىكنيد حق داريد چون بدان علم داريد ولى بگومگويتان در باره يهودى بودن يا نصرانى بودن ابراهيم چرا؟ با اينكه علمى بدان نداريد و خدا مىداند و شما نمىدانيد (66).
ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى بلكه بر طريق فطرت مسلم بود و از مشركين نبود (67).
محققا نزديكترين مردم به ابراهيم هر آينه كسانى هستند كه از او پيروى كردند و اين پيامبر و كسانى كه از او پيروى كردند اهل ايمانند، و خداوند ولى و دوستدار مؤمنين است (68).
طايفهاى از اهل كتاب خيلى دوست دارند شما را گمراه كنند ولى گمراه نمىكنند مگر خود را و خود نمىفهمند (69).
هان اى اهل كتاب چرا به آيات خدا كفر مىورزيد با اينكه شاهد بر نبوت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) خود شمائيد. (70)
اى اهل كتاب چرا حق را به باطل مشتبه مىسازيد و حق را كتمان مىكنيد با اينكه شما از هر ملتى ديگر بهتر مىدانيد؟ (71).
و طايفهاى از اهل كتاب به طايفهاى ديگر گفتند ايمان آوريد بدانچه اول روز نازل شده و بدانچه آخر روز نازل گشته كفر بورزيد تا به اين وسيله مسلمانان از اسلام برگردند (72).
و جز به پيروان دين خود اعتماد مكنيد (بگو هدايت تنها و تنها هدايت خدا است) و نيز گفتند اگر داستان كعبه سر بگيرد مسلمانان هم مثل شما صاحب قبله مىشوند و اگر بفهمند كه شما برگشتن قبله را در كتب خود خوانده بوديد فردا نزد پروردگارتان اجتماع خواهند كرد، بگو فضل به دست خدا است، به هر كس بخواهد مىدهد و خدا فضلى وسيع دارد و عليم است (73).
او هر كه را بخواهد مشمول رحمت خود مىكند و خدا داراى فضلى عظيم است (74).
و بعضى از اهل كتاب كسانيند كه اگر در قنطارى امينش كنى، آن را به تو بر مىگردانند و بعضى از آنان كسانيند كه اگر دينارى به آنان امانت دهى به تو بر نمىگردانند مگر آنكه بالاى سرشان بايستى و اينها همان يهوديانند كه از در غرور معتقد شدهاند به اينكه هيچ ملتى حق ندارد به آنان اعتراضى كند و بر خدا دروغها مىبندند با اينكه دروغ بودن آنها را مىدانند (75).
آرى كسى كه به عهد خود وفا كند و از خدا پروا نمايد خداى تعالى پروا داران را دوست مىدارد (76).
محققا كسانى كه عهد خدا و سوگندهاى خود را مىدهند و در مقابل متاع قليل دنيا را مىخرند در آخرت بهرهاى ندارند و خدا در قيامت با آنان سخن نمىگويد و به نظر رحمت نمىنگرد و پاكشان ننموده، در عوض عذابى دردناك دارند (77).
و محققا بعضى از اهل كتاب هستند كه تراشيدههاى خود را به لحن كتاب خدا مىخوانند تا شما خيال كنيد اين نيز جزء كتاب خدا است با اينكه جزء كتاب نيست بلكه خودشان آنها را جعل كرده و مىگويند از ناحيه خدا است و بر خدا دروغ مىبندند با اينكه خودشان مىدانند دروغ است (78).
بيان آيات
اين آيات بيان مرحله دوم از حالات اهل كتاب - عموما - و نصارا را - خصوصا - آغاز نموده، و ملحقاتى مربوط به اين غرض چون در سابق متعرض مرحله اول يعنى بيان حال عموم اهل كتاب شده، فرموده بود: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اللَّه اَلْإِسْلاَمُ﴾1 و نيز فرموده بود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتَابِ﴾2، آن گاه بيان را متوجه وضع خصوص نصارا نموده، فرموده بود: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ آدَمَ وَ نُوحاً...﴾3، و در خلال اين بيانات متعرض ولايت مؤمنين نسبت به كفار شده، فرموده بود: ﴿لاَ يَتَّخِذِ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ﴾4.
در اين آيات دو باره متعرض حال عموم اهل كتاب مىشود، اما با لسان و نظمى ديگر، غير از آن نظمى كه در سابق داشت، در اين آيات و آيات ملحق به آن كه بعدا مىآيد بر حسب مناسبتى كه با خصوصيات بيانات داشته، مسائل متفرقهاى را ايراد مىكند، مانند آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ...﴾1 و آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾2 و متعرض حال نصارا و ادعاهايى كه در باره عيسى دارند شده و مىفرمايد: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اَللَّهُ اَلْكِتَابَ...﴾3 و در آياتى بسيار و متفرق، متعرض امورى شده كه مربوط به مؤمنين است، نظير دعوتشان به اسلام و اتحاد و پرهيز از ولايت كفار و گرفتن محرم اسرارى از غير مؤمنين.
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ﴾ خطاب در اين آيه به عموم اهل كتاب است و دعوت: «اى اهل كتاب بيائيد به سوى كلمهاى كه...» در حقيقت دعوت به اين است كه همه بر معناى يك كلمه متفق و مجتمع شويم، به اين معنا كه بر مبناى آن كلمه واحده عمل كنيم و اگر نسبت را به خود كلمه داده، براى اين بوده كه بفهماند كلمه نامبرده چيزى است كه همه از آن دم مىزنند و بر سر همه زبانها است، در بين خود ما مردم هم معمول است كه مىگوئيم: مردم در اين تصميم يكدل و يك زبانند، و اين مىفهماند كه در اعتقاد و اعتراف و نشر و اشاعه آن همه متحدند، در نتيجه معناى آيه مورد بحث چنين مىشود: بيائيد همه به اين كلمه چنگ بزنيم و در نشر و عمل به لوازم آن دست به دست هم دهيم.
معناى «كلمه سواء» و مراد از دعوت اهل كتاب به كلمه سواء
و كلمه «سواء» در اصل مصدر است، ولى در معناى صفت يعنى «متساوى الطرفين» نيز استعمال مىشود، و معناى جمله: ﴿سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ﴾ اين است كه كلمه مذكور، كلمهاى است كه تمسك بدان و عمل به لوازمش بين ما و شما مساوى است و همه ما بايد به آن تمسك جوييم و بنابراين توصيف كلمه به صفت «سواء»، در حقيقت توصيف به حال خود كلمه نيست بلكه توصيف به حال متعلق آن است كه همان تمسك و عمل است، و توجه كرديد كه عمل مربوط به معناى كلمه است نه خود آن، هم چنان كه جمع شدن نيز جمع شدن بر معناى كلمه است نه خود آن، و اين جمله خالى از عنايتى مجازى نيست، پس در اين كلام وجوهى از عنايات
لطيف وجود دارد، يكى اينكه بايد اجتماع را به معنا نسبت مىداد و مىفرمود: بيائيد بر معناى يك كلمه و لوازم آن متحد شويم، ولى چنين نكرد بلكه خود كلمه را به جاى معنا استعمال نمود و آن گاه كلمه را به صفت «سواء» متصف فرمود. و چه بسا مفسرينى كه گفتهاند: معناى «سواء بودن كلمه» اين است كه قرآن و تورات و انجيل در دعوت به اين كلمه متفقند و اين كلمه «توحيد» است و اگر مراد از كلمه «توحيد» باشد، و در حقيقت جمله: ﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ...﴾ از قبيل وضع تفسير صحيح و حق در موضع «كلمه سواء» و كلمه مورد اتفاق خواهد بود (و در حقيقت فرموده: «تعالوا الى ان لا نعبد الا الله...»، بيائيد به سوى اينكه غير خدا را نپرستيم)، و اين است تفسير حقيقى لفظ «كلمه» نه تفسيرهاى ديگر، و اين است آن معنايى كه همه انبياء بشر را به سوى آن مىخواندند، نه آن تفسيرى كه فهمهاى آلوده به هوا و هوسها براى آن كرده، پس آيه شريفه بر آن جناب دستور داده كه اهل كتاب را دعوت كند به توحيد كه تفسير حقيقى كلمه است و همه كتابهاى آسمانى بدان دعوت مىكند و نيز دعوت كند به اينكه از آن تفسيرهاى باطل كه براى كلمه كردهاند، يعنى اعتقاد حلول خدا در بدن مريم و فرزند گرفتن خدا و اعتقاد به سه خدا و پرستش احبار قسيسها و اسقفها دست بردارند، و بنابراين وجه، حاصل معناى آيه اين مىشود، بگو بيائيد به سوى كلمهاى كه ما و شما همه در آن يكسانيم و آن كلمه توحيد است و لازمه اعتقاد به توحيد دست برداشتن از شركاء است و اينكه غير خداى سبحان شركائى نگيرند.
ولى جملهاى كه آيه با آن ختم شده، يعنى جمله: ﴿فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾، معناى اول را تاييد مىكند، چون حاصل معناى آيه به وجه اول اين شد كه: «بگو بيائيد به سوى اين كلمه»، يعنى به سوى اينكه نپرستيم جزء خدا را، چون مقتضاى تسليم شدن براى خدا كه همان دين خدايى است، همين است كه جز او كسى را نپرستيم، هر چند كه اسلام هم لازمهاى از لوازم توحيد است، ليكن دعوت در آيه، دعوت به توحيد عملى است كه همان ترك پرستش غير خدا است نه اعتقاد به تنهايى (دقت بفرمائيد).
﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ اين قسمت از آيه، تفسير كلمه «سواء» است و سواء (يكسانى) بشر در كلمه توحيد لازمه اسلام و تسليم شدن براى خدا است.
و مراد از جمله ﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ﴾ نفى عبادت غير خدا است نه اثبات عبادت خدا، در سابق هم در معناى كلمه طيبه «لا اله الا الله» اشاره كرديم به اينكه كلمه «الا الله» بدل است نه استثنا و لازمه بدل بودن آن، اين است كه سياق «لا اله الا الله» سياق نفى شريك
باشد، نه اثبات اله، چون قرآن كريم اثبات وجود اله و حقيقت آن را امرى مسلم مىداند.
و چون سياق كلام سياق نفى شريك است - البته شريك در عبادت - و شركى كه اعتقاد به فرزند بودن عيسى براى خدا و اعتقاد به سه خدايى و امثال آن از آن ماده منشا مىگيرد با جمله: ﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ﴾ ريشه كن نمىشد، لذا به دنبالش فرمود: ﴿وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ...﴾، چون در جمله اول عبادت را تنها عبادت خدا خواند و مادامى كه عبادت از عقائد شركآميز خالص نباشد عبادت الله نمىشود، بلكه عبادت الله و معبودى مىشود كه شريك دارد، نه عبادت الله، اگر چه اين عبادت به عنوان الله انجام شود، ليكن به خاطر اعتقاد به شرك در حقيقت سهمى از آن براى الله خواهد بود و اين خود عبادت غير الله هم هست.
دعوت به كلمه سواء، دعوت به سير بر اساس كلمه توحيد و نفى بغى و فساد مىباشد
و پرستشى كه فقط پرستش خدا است، عبادتى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به امر خداى سبحان بشر را به آن دعوت كرده و آيه: ﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾، هم بر آن دلالت دارد و اصولا تنها روش پرستشى كه انبيا بدان دعوت كرده و خواستهاند بر تمامى پهناى مجتمع انسانى گسترش دهند، و تنها غرضى كه از اين سيره داشتند، چنين پرستشى است.
در بحثى هم كه در ذيل آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾1 داشتيم، گفتيم: نبوت انگيزهاى است الهى و نهضتى است حقيقى كه آرمانش گسترش كلمه دين است و حقيقت دين، تعديل مجتمع بشرى در سير زندگى است كه البته تعديل حيات فردى را نيز به دنبال دارد، (تعديل عقائد، اخلاق و اعمالش) كه در نتيجه پيروى از آن آدمى به منزلت واقعى خود كه فطرت و خلقت خاص خودش به او داده، مىرسد و باز در نتيجه تعديل مجتمع و صالح ساختن جو اجتماع حريت و توفيق به دست آوردن تكامل فطرى را بطور عادلانه به او مىدهند و به تك تك افراد هم در بهرهمندى از جهات حيات در آنچه فكر و ارادهاش او را به سوى آن هدايت مىكند حريت مطلقه مىدهد، ولى در آنچه مضر به حال جامعه باشد آزاديش را سلب مىنمايد و در آخر آيه، همه اين مطالب را مقيد به قيد اسلام كرده يعنى به عبوديت خداى سبحان و خضوع در برابر سيطره و سلطنت غيب.
و خلاصه مطلب اينكه: انبيا (علیه السلام) بشر را - چه نوعش و چه فردش - دعوت مىكنند به اينكه تك تك و مجموعشان بر طبق دعوت فطريشان - يعنى بر اساس كلمه توحيد - سير كنند و اعتقاد به توحيد حكم مىكند به وجوب تطبيق اعمال فردى و اجتماعى بر معيار اسلام
براى خدا يعنى معيارهاى زير: 1- تسليم خدا شدن 2- بسط عدالت، يعنى گسترش تساوى در حقوق حيات 3- حريت در اراده صالحه و عمل صالح.
و اين تحقق نمىيابد مگر وقتى كه ريشههاى اختلاف يعنى: 1- بغى به غير حق 2- استخدام و تحكم زورمندان از زير دستان 3- اينكه ضعيف برده شدن براى قوى را بپذيرد، از بيخ كنده شود، پس هيچ اله بجز الله نيست و هيچ ربى جز او نيست و هيچ حكمى جز براى خدا نيست.
اين آن مطلبى است كه آيه: ﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ...﴾، بر آن دلالت دارد و همچنين آيه زير كه مىفرمايد: ﴿يَا صَاحِبَيِ اَلسِّجْنِ أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾1 و آيه: ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾2 و آياتى ديگر از اين قبيل.
كه در گفتگوهايى كه انبياى گذشته چون نوح، هود، صالح، ابراهيم، شعيب، موسى و عيسى (علیه السلام) با امت خود داشتند و قرآن آنها را حكايت نموده، از اين قبيل مضامين بسيار ديده مىشود، مانند كلامى كه از نوح حكايت نموده، كه در شكايت از قوم خود عرضه داشت: «پروردگارا اين مردم نافرمانيم كردند و پيروى از كسى نمودند كه مال و فرزندش جز بيشتر شدن خسارت، سودى به حالش نداشت»3 و گفتارى كه از هود خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود: ﴿أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ وَ تَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ وَ إِذَا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ﴾4، و گفتارى كه از صالح خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود:
﴿وَ لاَ تُطِيعُوا أَمْرَ اَلْمُسْرِفِينَ﴾1.
و گفتار ابراهيم به پدر و قومش: ﴿مَا هَذِهِ اَلتَّمَاثِيلُ اَلَّتِي أَنْتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِينَ قَالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾2.
و كلامى كه خود خداى تعالى با موسى و برادرش داشته و قرآن چنين حكايتش كرده است: ﴿اِذْهَبَا إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ... فَأْتِيَاهُ فَقُولاَ إِنَّا رَسُولاَ رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ لاَ تُعَذِّبْهُمْ﴾3 و گفتارى كه از عيسى حكايت نموده كه به قوم خود گفت: ﴿وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ﴾4.
بنابراين دين فطرى، آن دينى است كه بغى و فساد را نفى كند و اين مظالم و خودكامگىهاى بدون حق كه ويرانگر اساس سعادت و مخرب بنيان حق و حقيقت است نپذيرد و آن را امضا نكند.
رسول گرامى اسلام هم كه «بنا به نقل مسعودى در حوادث سال دهم هجرت در كتاب مروج الذهب» فرمود: آگاه باشيد كه زمان دور خود را زد و همان شكلى را به خود گرفت كه در آغاز خلقت داشت، آن روز كه خدا آسمانها و زمين را آفريد،5، به همين معنا اشاره فرموده، گويى منظورش اين بوده كه مردم مانند روزگار اول خلقت، به حكم فطرت خود برگشتند، چون سيره اسلام (در برابر خدا تسليم شدن) را در بين خود مستقر كردند.
و گفتار در آيه مورد بحث علاوه بر اينكه همه جوانب هدف نبوت را فرا گرفته، روشنگر سبب حكم و ملاك آن نيز هست. اما جمله: ﴿أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً﴾ براى اينكه الوهيت مقامى بايد باشد كه هر موجودى از هر جهتى رو به سوى او، و واله در او باشد، مقامى است كه بايد منشا هر
كمال در هر موجود باشد، با همه كثرتى كه موجودات دارند و با همه ارتباط و اتحادى كه در حاجت دارند، مقامى است كه بايد دارنده هر كمالى باشد كه اشياء محتاج آن كمالند، و اين معنا با كثرت اله نمىسازد، وقتى چنين مقامى تصور دارد كه دارندهاش واحد و يكتا باشد و آن واحد مالكى باشد كه تمامى تدبيرهاى همه موجودات از آن او باشد، پس واجب است كه تنها الله پرستش شود، زيرا الله يكتا الهى كه شريك ندارد تنها او است، و واجب است كه براى او در عبادتش شريك نگيرد.
و به عبارتى ديگر اين عالم بطور دربسته و تمامى محتوايش ممكن نيست و تصور معقول ندارد كه جز براى يك مقام خاضع و كوچك شود، براى اينكه اين مربوب دربسته به خاطر اينكه يك نظام در سراسر آن حاكم است و وجود تك تك موجودات در آن به يكديگر مرتبط است، به جز يك رب واحد، ربى ندارد، چون به جز خالقى واحد خالق ندارد.
افراد انسان، ابعاض و اجزاى يك حقيقت هستند و خضوع و تذلل يك فرد در برابر فرد ديگر، با فطرت انسانى مخالف است
و اما جمله: ﴿وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾، از آنجا كه مىفهماند مجتمع انسانى با همه كثرتى كه در افراد آن و اختلافى كه در اشخاص آن هست روى هم جزئى از يك حقيقت است و آن حقيقت نوع انسان است، بنابراين آنچه از لياقت و استعداد كه دست صنع و ايجاد در تك تك افراد بوديعه نهاده و بطورى مساوى در بين آنها تقسيم كرده، اقتضا مىكند كه حق حيات هم در بين افراد آن مساوى باشد و همه در بهرهمندى از آن در يك سطح باشند.
و اگر احوال افراد و استعدادشان در به دست آوردن مزاياى زندگى - كه براى همه مزيت است و در مظاهر خاصى مصداق مزيت مىشود - مختلف است و بعضى مىتوانند از اينجا و آنجا بيشتر از ديگران آن مواهب را به دست آورند، نوع انسانيت هم بايد اين حق را به او بدهد و عقل حكم مىكند به اينكه اين حق به نوع انسانيت داده شود، اما به مقدارى كه استعداد آن افراد درخواست آن را دارد، هم چنان كه حق ازدواج و زائيدن و معالجه را به نوع انسانيت مىدهد و اين مسائل و نظاير آن را از مسائل انسانيت مىشمارد، اما حق ازدواج را به انسان نر و ماده بالغ، و زائيدن را بخصوص انسان ماده، و معالجه را بخصوص انسان بيمار مىدهد.
و سخن كوتاه اينكه افراد انسان جمع شده در يك مجتمع ابعاضى شبيه به هم از يك حقيقتند، حقيقتى متشابه، پس نبايد بعضى از اين مجتمع اراده و خواست خود را بر بعضى ديگر تحميل كنند، مگر آنكه خودش هم از ديگران آن مقدار اراده و خواست را تحمل كند، و اين همان تعاون در به دستآورى مزاياى حيات است و اما اينكه همه افراد اجتماع براى يك فرد و يا يك فرد براى فردى ديگر خاضع شود، بطورى كه آن فرد از بعضيت اجتماع خارج گردد و
تافتهاى جدا بافته شود و او را از سطح تساوى بالاتر برده، مسلط و مستكبر بر ديگران سازند و او بر آنان تحكم كند و خواست خود را بر سايرين تحميل نمايد، در حقيقت اين مجتمع او را رب خود گرفته، و خواست خود را تابع خواست او كرده و او را حاكم مطلق العنان بر خود نموده و امر و نهى او را اطاعت و در نتيجه فطرت خود را باطل و اساس انسانيت را منهدم ساخته است.
پس يك انسان فطرى به خودش اجازه چنين خضوعى را در برابر غير نمىدهد، هم چنان كه يك انسان مسلمان نيز چنين اجازهاى به خود نمىدهد، براى اينكه آن كسى كه خود را تسليم امر خدا مىداند، ربوبيت را خاص معبودش مىداند و ربى ديگر سراغ ندارد و تمكين او در برابر مثل خود و اينكه اجازه دهد كسى مثل او در او تصرف كند، بدون اينكه وى در او نظير آن تصرف را كرده باشد، خود پرستيدن معبودى غير خدا و اتخاذ ربى غير خدا است.
پس روشن شد كه جمله: ﴿وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ با معنايى كه افاده مىكند از دو حجت و برهان پرده بر مىدارد، يكى اينكه افراد انسان ابعاض از يك حقيقتند و دوم اينكه ربوبيت از خصائص الوهيت است. ﴿فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾ مىفرمايد: اگر اين دعوت را نپذيرفتند استشهاد كن و آنان را شاهد بگير، بر اينكه ما (يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و پيروانش) بر دينى هستيم كه مرضى نزد خداى تعالى است و آن عبارت است از دين اسلام، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ﴾1، تا با اين استشهاد بگومگوها خاتمه يابد، چون اهل باطل هيچ حرف منطقى و حجتى عليه اهل حق ندارند.
و در اين تعبير اشارهاى است به اينكه توحيد در عبادت از لوازم اسلام است.
﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ...﴾ ظاهرا اين جمله تتمه فرمان «بگوئيد...» در آيه قبل است، و همچنين جملهاى كه بعد از چهار آيه مىآيد و دو باره مىفرمايد: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ﴾، همه تتمه آن فرمان است، يعنى تتمه سخنى است كه رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) بايد به مردم بگويد، در نتيجه حاصل آن فرمان چنين مىشود: «پس اگر زير بار نرفتند بگو شاهد باشيد...»2 و «بگو اى اهل كتاب چرا بگو مگو مىكنيد...»3 و «بگو اى اهل كتاب چرا به آيات خدا كفر مىورزيد...»4 و «بگو اى اهل
كتاب چرا حق و باطل را به يكديگر مشتبه مىسازيد...»1، پس همه اين آيات كلام رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) است. اين از نظر ظاهر لفظ است، ولى از ظاهر سياق بر مىآيد كه كلام خود خدا باشد، نه كلام رسولش به اذن خدا، براى اينكه اين آيه و آيه 70 و 71 در سياقى قرار دارند كه در بين آن سياق آيه: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾، قرار گرفته، كه مىفرمايد كسانى به ابراهيم مرتبط و نزديكند كه از او پيروى كردند، و اين پيامبر و كسانى كه به او ايمان آوردند.
محاجه بيجا و جاهلانه يهود و نصارا بر سر انتساب ابراهيم (علیه السلام) به يهوديت و نصرانيت
محاجه در ابراهيم به اين معنا است كه هر يك از دو طرف محاجه ابراهيم را از خود بداند و از طرف ديگر نفى كنند، اين بگويد: ابراهيم از ما است و از شما نيست، آن طرف ديگر هم بگويد از ما است و از شما نيست و اعتبارا هم بايد اينطور باشد كه اول منظورشان اين بوده باشد كه حقانيت خود را اثبات كنند، مثلا يهود بگويد: ابراهيم (علیه السلام) از ما است كه كتاب آسمانى ما او را ستوده، نصارا هم در پاسخ بگويند: نه، ابراهيم داعى به سوى حق و خود بر دين حق بود و حق هم با ظهور عيسى ظاهر شده، پس ابراهيم از ما است ولى اين بگو مگو در آخر به لجبازى و تعصب كشيده باشد، يهود گفته باشد: اصلا ابراهيم يهودى بوده، و نصارا گفته باشد خير، نصرانى بوده، با اينكه مىدانستند دين يهوديت بعد از نزول تورات بر موسى (علیه السلام) و دين نصرانيت بعد از نزول انجيل بر عيسى بن مريم (علیه السلام) تاسيس و تشريع شده و اين دو بزرگوار بعد از ابراهيم به دنيا آمدند، پس چگونه بر سر يهودى بودن و يا نصرانى بودن آن جناب با يكديگر مجادله مىكردند؟ و چگونه ممكن است ابراهيم يهودى يعنى گرونده به شريعت موسى (علیه السلام) و يا نصرانى يعنى گرونده به شريعت عيسى (علیه السلام) باشد، پس اگر مىخواستند چيزى در باره آن جناب بگويند، بايد گفته باشند: ابراهيم بر دين حق بود و حنيف از باطل به سوى حق و تسليم در برابر خدا بود، و اين آيات در همان مقام است كه آيه زير آن را افاده نموده و مىفرمايد: ﴿أَمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اَلْأَسْبَاطَ كَانُوا هُوداً أَوْ نَصَارىَ قُلْ أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اَللَّهُ وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهَادَةً عِنْدَهُ مِنَ اَللَّهِ﴾.2
﴿هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ حَاجَجْتُمْ فِيمَا لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيمَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ...﴾ اين آيه علمى را از محاجه كنندگان نفى، و علمى را براى آنان اثبات مىكند و آنچه را از آنان نفى مىكند براى خدا اثبات مىنمايد، و لذا مفسرين گفتهاند: معناى آيه اين است كه شما يهود و نصارا در باره ابراهيم بگو مگو مىكنيد، در حالى كه علمى به وجود او و به نبوت او داريد و احتجاجتان در حدود آگهىهايتان عيبى ندارد، ولى چرا در آنچه علم نداريد بگو مگو مىكنيد؟ و آن اين است كه آيا ابراهيم يهودى بود يا نصرانى؟ اين را خدا مىداند و شما نمىدانيد و بگومگويتان در اين باره بيجا است، و يا مراد اين است كه شما مقدارى علم و آگهى از عيسى داريد و حق داريد در اين حدود بحث كنيد، اما نسبت به مسائل ديگر از قبيل اينكه ابراهيم يهودى بود يا نصرانى، به خاطر اينكه اطلاعى نداريد بحث كردنتان بيجا است، اين آن مطلبى است كه مفسرين در معناى آيه ذكر كردهاند.
و خواننده محترم توجه دارد كه هيچيك از اين دو معنا با ظاهر سياق نمىسازد، اما وجه ناسازگارى معناى اول اين است كه يهود و نصارا در وجود ابراهيم و نبوتش بگومگويى نداشتند و اما معناى دوم وجهش اين است كه محاجهاى كه در بين آنان در باره عيسى (علیه السلام) واقع شده، محاجه باطلى بوده و در باره آن جناب رأيى به خطا داده، ادعايى دروغين داشتند، با اين حال چگونه ممكن است محاجه در آن محاجه در امرى شمرده شود كه در باره آن علم و آگاهى داشتهاند؟.
و كلام خداى تعالى به هر حال براى يهود و نصارا دو محاجه اثبات نموده، از دو قسم بگو مگو خبر مىدهد: يكى دو مسالهاى كه در باره آن علم داشتهاند و يكى در مسالهاى كه در آن سر بى صاحب تراشيدهاند، بايد دانست آن محاجهاى كه در مورد آن علم داشتهاند چيست؟ علاوه بر اينكه از ظاهر آيه برمىآيد كه هر دو محاجه بين خود اهل كتاب بوده، نه بين آنان و مسلمين، چون اگر بين آنان و مسلمين واقع شده باشد لازمهاش اين است كه مسلمين در آن مسالهاى هم كه اهل كتاب داراى علم و سند بودهاند محاجه كرده باشند، و چنين محاجهاى باطل و بطلانش براى هر كس روشن است.
آنچه در معناى آيه مىتوان گفت - و خدا داناتر است - اين است كه همانطور كه گفتيم احتجاج در بين خود اهل كتاب آنهم در مسالهاى واقع شده كه بين آنان مورد اختلاف بوده، البته مسائل دينى مورد اختلاف يهود و نصارا بسيار است، ليكن آنچه عمده و از مسائل اصول دينى اين دو طايفه است، مساله نبوت عيسى (علیه السلام) است كه نصارا در باره آن جناب
مىگفت: او يا خود خدا است و يا پسر خدا است و يا سومى از سه خدا است و با يهود بر سر مساله بعثت و نبوت او احتجاج مىكرد كه در اين مساله داراى علم و مدرك بودند و در مقابل يهوديان بر سر انكار مساله خدايى و پسر خدا بودن عيسى احتجاج مىكردند، و سومين خدا بودن از سه خدا كه ايشان هم در اين مساله داراى علم و مدرك بودند، و اما محاجه و بگومگوى هر دو بر مسالهاى كه علمى به آن نداشتند همان محاجه آنان در باره يهودى بودن و يا نصرانى بودن ابراهيم بود.
و منظور از جاهل بودنشان نسبت به آن اين نيست كه نمىدانستند تورات و انجيل بعد از ابراهيم (علیه السلام) نازل شده، چون هيچ عاقلى از يهود و نصارا شك نداشته كه ابراهيم (علیه السلام) قرنها قبل از اين دو شريعت زندگى مىكرده است، و نيز اين نيست كه نمىدانستند كه سابق معقول نيست تابع لاحق و يا گذشتگان پيرو آيندگان باشند، جمله: ﴿أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ هم با اين احتمال مخالفت دارد، چون مىرساند به اينكه مساله آن قدر روشن است كه كمترين توجه براى درك آن كافى است، پس يهود و نصارا مىدانستند وجود ابراهيم بر تورات و انجيل سبقت داشته است، ولى از اينكه اين علمشان لازمهاى دارد، غفلت داشتند و آن اين است كه ابراهيم (علیه السلام) نمىتواند يهودى و نصرانى باشد، بلكه بر دين خدا است، يعنى اسلام و تسليم خدا شدن.
دين، داراى مراتب و مراحلى بوده است و هر يك از انبياء (علیه السلام) به منزله بنيانگذار يكى از آن مراحل بودهاند
و ليكن با اين حال يهوديان گفتند: دين حق جز يكى نمىتواند باشد، پس قهرا يهوديان مىگفتند اين دين واحد يهوديت است و قهرا ابراهيم هم يهودى بوده و نصارا نيز معتقدند به اينكه دين حق جز يكى نمىتواند باشد، پس قهرا اين دين واحد نصرانيت و قهرا ابراهيم هم نصرانى بوده است، و در اين ميان يك نكته را نمىدانستند، نه اينكه نسبت به آن غفلت كرده باشند و آن نكته اين است كه اين دين واحد در تمامى اعصار و در سير تاريخى بشر يك نواخت نبوده، بلكه به حسب مرور زمان و موازى زيادتر شدن استعداد بشر، از ناحيه خداى تعالى كاملتر مىشده، و اين دين واحد كه نامش اسلام است، قبل از يهوديت و نصرانيت با شرايعى و احكامى سادهتر و سادهتر بوده و دو كيش نامبرده، دو مرحله و دو مرتبه كاملتر نسبت به مراحل قبل است (تا آنكه با آمدن قرآن دين خدا به حد كمال رسيد، و خود اعلام كرد: ﴿اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...﴾1 «مترجم»).
و هر يك از انبيا (علیهما السلام) به منزله بنيانگذار يك مرحله از آن است و هر يك از آنان در نهادن بنيان و در آنچه بر آن بنيان ساخته، موقعيت خاص به خود را دارد، (نه مىتوان گفت
عيسى (علیه السلام) يهودى بوده، و نه موسى نصرانى و نه ابراهيم هيچ يك از اين دو).
و سخن كوتاه آنكه يهود و نصارا نسبت به اين نكته جاهل بودند كه اگر ابراهيم مؤسس مرحلهاى از اسلام يعنى از دين اصيل حق بود، لازمهاش اين نيست كه وقتى مرحله ديگرى از آن به وسيله موسى و عيسى (علیه السلام) به نام يهوديت و نصرانيت ظهور پيدا كرد، ابراهيم هم يهودى و يا نصرانى باشد، بلكه او مسلمانى حنيف بود، يعنى متصف به صفت اسلامى بود كه خود تاسيسش كرده بود، اسلامى كه اساس بود براى مرحلههاى بعد، يعنى يهوديت و نصرانيت، نه متصف به خود آن دو كيش كه فرع بودند براى اصل و معقول نيست كه اصل را به فرع نسبت دهند بلكه بايد فرع را منسوب به اصل كنند.
در اينجا ممكن است اشكالى بشود و آن اينكه بنابراين بيان بايد ابراهيم را مسلمان نيز نخوانيم، براى اينكه همانطور كه قبل از يهوديت و نصرانيت بوده، قبل از اسلام هم بوده است، و حال آنكه آيه شريفه او را مسلمان خوانده، در پاسخ مىگوئيم مسلمان بودن غير از تابع احكام اسلام بودن است.
توضيح اينكه كلمه اسلام دو معنا دارد: يكى معناى لغوى، يعنى تسليم شدن و يكى معناى اصطلاحى كه عبارت است از شريعت قرآن، و اين معنايى است كه بعد از نزول قرآن و انتشار آوازه دين محمد (صلوات الله على شارعه) پيدا شده و اسلامى كه در آيه شريفه به ابراهيم نسبت داده شده، اسلام لغوى است، يعنى تسليم خدا شدن، و در برابر مقام ربوبيتش خاضع گشتن، پس اشكال بالا از اصل اشكالى است بيجا.
گفتيم: يهود و نصارا معناى دين اصيل را نمىدانستند و به اين حقيقت جاهل بودند كه دين داراى مراتب مختلفهاى است و از ابتدايىترين مراحلش تا كاملترين مراتبش درجاتى دارد، اينكه مىگوئيم: بعيد نيست كه مراد از جمله: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا...﴾، همين معنا باشد و مؤيد آن آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ﴾1 و آيهاى كه در ذيل آيات مورد بحث مىفرمايد: ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ مَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَ مَا أُنْزِلَ عَلىَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اَلْأَسْبَاطِ وَ مَا أُوتِيَ مُوسىَ وَ عِيسىَ وَ اَلنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ﴾2. كه ترجمه و بيانش به زودى خواهد آمد.
﴿مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لاَ نَصْرَانِيًّا...﴾ تفسير اين آيه در چند سطر قبل گذشت، در اينجا بعضى گفتهاند نه تنها يهود و نصارا ادعا مىكردند كه ابراهيم بر دين ما است بلكه عرب جاهليت بتپرست هم ادعا مىكردند كه بر دين حنيف دين ابراهيم عليه السلامند، حتى اهل كتاب به مشركين لقب حنفاء داده بودند و هر گاه كلمه «حنفيت» بكار مىرفت از آن وثنيت مىفهميدند.
بنابراين بعد از آنكه خداى تعالى در آيه مورد بحث ابراهيم را حنيف ناميد و فرمود: ﴿وَ لَكِنْ كَانَ حَنِيفاً﴾، لازم بود اين توصيف را بيان كند، تا به اصطلاح غلط دوران جاهليت مخلوط نشود و كسى توهم نكند كه ابراهيم هم مانند بتپرستان بتپرست بود و به همين منظور دنبالش كلمات﴿... مُسْلِماً وَ مَا كَانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾ را به ياد آورد تا بفهماند منظور از حنيف بودن آن جناب آن معناى غلط نيست، و او همچون عرب جاهليت مشرك نبود بلكه پيرو دينى بود كه مرضى نزد خدا است و آن اسلام است يعنى تسليم خدا بودن.
نزديكترين مردم به ابراهيم (علیه السلام) پيروان او و پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين بدويند
﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ اين آيه در موضع تعليل براى كلام سابق و بيان حقيقت مطلب در اين مقام است و معنايش اين است كه - و خدا داناتر است - اين پيامبر معظم يعنى ابراهيم اگر با ساير افراد بشر كه بعد از او آمدند، چه دينداران و چه غير ايشان مقايسه شود، حق اين است كه نبايد او را تابع پيروان حق بعد از او پنداشت، و معنا ندارد او را كه تابع حق است، پيرو كسانى كه هنوز به دنيا نيامدهاند و پيروى از حق مىكنند دانست، بلكه خود او بايد در پيروى حق، معيار آيندگان قرار گيرد و معلوم است كه از ميان همه آيندگان كسانى نزديكتر به آن جناب يعنى به پيامبرى صاحب كتاب و شريعتند كه در پيروى حق از او پيروى كنند و متصف به پابندى دينى باشند كه آن جناب آورده، پس از تمامى مردم عصر نزول قرآن كريم هم نزديكتر به ابراهيم (علیه السلام) پيامبر اسلام و كسانى هستند كه به آن جناب ايمان آورده، براى اينكه تنها اينانند كه بر طريقه اسلامى هستند كه خداى تعالى ابراهيم (علیه السلام) را بر آن اصطفاء فرموده و همچنين هر كسى است كه تا روز قيامت او را پيروى كند نه كسانى كه به آيات قرآنى او كفر ورزيده، حق را با باطل درآميزند و مشتبه سازند.
و اينكه فرمود: ﴿لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ﴾، با اينكه ممكن بود بفرمايد: «ان اولى الناس بابراهيم هذا النبى و الذين آمنوا»، تعريض و كنايهاى است به اهل كتاب، يعنى يهود و نصارا، مىخواهد بفهماند شما هيچ ارتباطى به ابراهيم نداريد، براى اينكه شما او را در تسليم شدنش در برابر خدا پيروى نكرديد.
و اينكه فرمود: ﴿وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در ذكر پيروان ابراهيم بشخصه و جدا ذكر كرد، براى تجليل از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، تا مقام شامخ آن جناب را از دنبال روى و اطلاق كلمه پيرو بر آن جناب حفظ فرمايد تا شنونده آن جناب را فرع و دنبالهرو و در رديف يكى از پيروان ابراهيم نپندارد، هم چنان كه همين نكته از آياتى چون آيه زير به چشم مىخورد: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَى اَللَّهُ، فَبِهُدَاهُمُ اِقْتَدِهْ﴾1، چون مىبينيم با اينكه مىتوانست بفرمايد: «به ايشان اقتدا كن»، فرموده: «به هدايتشان اقتدا كن».
در اين آيه تعليل و بيان كلام سابق را با جمله: ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ تمام نموده، فرمود: ولايت و نزديكى و ارتباط با ابراهيم كه شما كفار ادعاى آن را مىكنيد، ولايت الله است و الله تعالى ولى مؤمنين است، نه كسانى كه به آيات او كفر ورزيده، حق را با باطل مشتبه مىسازند. ﴿وَدَّتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَ مَا يُضِلُّونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ مَا يَشْعُرُونَ﴾ كلمه «طائفه» به معناى جماعتى از انسانها است و گويا بدين مناسبت جماعتى از انسانها را طائفه ناميدهاند، كه عرب قبل از آنكه به زندگى شهرنشينى برسند، شعبه شعبه و قبيله قبيله بودند و هر قبيلهاى در گوشهاى از بيابان زندگى مىكردند، تابستان را در نقطهاى و زمستان را در نقطهاى ديگر، و حيوانات خود را برداشته، به طلب آب و گياه از اين نقطه به آن نقطه طوف مىكردند و همچنين از ترس غارت و حمله دشمن طوفى ديگر داشتند، و لذا به هر جمعيتى طائفه گفتند و به تدريج خصوصيت و مناسبت اين نامگذارى (يعنى طواف و دوره گردى) را رها نموده، تنها به دلالتش بر جماعت اكتفاء كردند، و فعلا مىبينيم هر جا اين كلمه به ميان آيد، از آن تنها معناى جماعت فهميده مىشود.
اشاره به توحيد افعالى، در بيان معناى اينكه: اهل كتاب جز خودشان كسى را گمراه نمىكنند
و اما اينكه فرمود: «اهل كتاب جز خود را گمراه نمىكنند»، علتش اين است كه اولين و ابتدايىترين فضائل انسانى ميل به حق و پيروى از آن است، پس اينكه اهل كتاب دوست دارند مردم را از حق به سوى باطل منصرف و متمايل سازند، اين محبت و علاقمنديشان به اين كار خود از احوال درونى و از رذائل نفسانى ايشان است (و چه رذيلهاى پست) و گناهى از گناهان و ستمى از ستمهاى نفس است، ستمى بدون حق و معلوم است كه هر عمل و عقيده كه خالى از حق باشد، محض ضلالت است، پس علاقمنديشان به اضلال مؤمنينى كه بر صراط
حقند عينا ضلالت خودشان است، ضلالتى كه خودشان به آن توجه ندارند.
اين از نظر انحراف باطنى و همچنين از نظر عمل، اگر فرضا بتوانند در دل شخصى از مؤمنين القاى شبهات نموده، گمراهش كنند، در حقيقت اول خود را گمراه كردهاند، براى اينكه انسان هيچ عمل خير و شرى را انجام نمىدهد مگر به نفع و ضرر خودش، هم چنان كه فرمود: ﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا وَ مَا رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾1.
و آن مؤمنينى هم كه با اضلال اهل كتاب و وساوس آنان گمراه شدهاند، در حقيقت گمراهيشان در اثر اعمال زشت خودشان است نه اثر اضلال، چون شومى عمل و اراده آدمى است كه به اذن خدا گريبانگير او مىشود و او را به كفر مىكشد، هم چنان كه فرمود: ﴿مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ وَ مَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ﴾3، كه ما در تفسير آيه: ﴿حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ﴾4 در جلد دوم عربى اين كتاب بحثى در باره خواص اعمال كرديم.
و اين مطلبى كه يادآور شديم يكى از معارف قرآنى است كه از لوازم توحيد افعالى است. و توحيد افعالى از فروعات عموميت حكم ربوبيت و ملاك است و با همين توحيد افعالى است كه انحصار مستفاد از جمله «و گمراه نمىكنند مگر خود را و خود نمىفهمند» را مىتوان توجيه كرد، (توضيح اينكه توحيد افعالى كه يكى از عقائد اصولى اسلام است، عبارت است از اينكه هر اثرى و هر عملى از هر فاعل و مؤثرى سر بزند، به اذن خداى تعالى و تحت ربوبيت او انجام مىپذيرد، علامه مؤلف رضوان الله عليه كه در همين ايام به لقاء الله پيوست، در توضيح اين معنا در درس فلسفهاش مىفرمود: سردى هندوانه و گرمى عسل مانند دو همسايه هندوانه و عسل
است كه خداى تعالى هر يك را به يكى داده، پس نمىتوان گفت عسل خودش مستقلا گرم و آن ديگرى سرد است، به همين حساب كفار هم اضلال نمىكنند مگر به اذن خدا «مترجم»).
و اما توجيهى كه مفسرين براى معناى آيه كردهاند، دردى را دوا نمىكند و نمىتواند حصر مستفاد از آن را توجيه نمايد و به همين جهت از نقل آن صرفنظر كرديم. ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ﴾
كفر به آيات خدا غير كفر به خدا است و اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدا هستند نه كافر به خدا
در سابق بيان كرديم كه كفر به آيات خدا غير از كفر به خدا است و كفر به خدا عبارت است از التزام به اينكه خداى يگانهاى وجود ندارد، هم چنان كه وثنىها و دهريه چنين التزامى را دارند ولى كفر به آيات خدا عبارت است از انكار يكى از معارف الهيه، بعد از ورود بيان و روشن شدن حق، كه اهل كتاب اينطورند، يعنى اهل كتاب منكر اين معنا نيستند كه عالم هستى اله و معبودى واحد دارد، بلكه منكر حقايقى از معارفند كه كتب آسمانى نازل بر آنان و بر غير ايشان بيان نموده، مانند نبوت پيامبر اسلام، و اينكه عيسى بنده خدا و رسولى از او است و اينكه ابراهيم يهودى و نصرانى نبود و اينكه دست خدا همواره باز است و هيچ قانونى و ناموسى دست او را نمىبندد و اينكه خداى تعالى غنى است و از اين قبيل معارف.
پس اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدايند، نه كافر به خدا، و اين معنا با آيه: ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾1، كه ايمان را صريحا از آنان نفى مىكند منافات ندارد و كسى خيال نكند كه ايمان نداشتن به خدا همان كفر به خدا است، براى اينكه اگر جمله: ﴿لاَ يُحَرِّمُونَ﴾ و ﴿لاَ يَدِينُونَ﴾ نبود، آيه شريفه با گفتار ما منافات داشت و فرقى ميان كفر به خدا و كفر به آيات خدا نبود، و ليكن اين دو جمله شهادت مىدهند به اينكه مراد از توصيف آنان به بىايمانى توصيف به لازمه حال است، چون لازمه حالشان يعنى كفرشان به آيات خدا نداشتن ايمان به خدا و روز جزا است، هر چند كه خودشان اين ملازمه را نفهمند و خيال كنند به خدا ايمان دارند، ولى به حسب ظاهر كفرشان به آيات خدا تنها كفر به آيات خدا است و كفر صريح به خود خدا نيست (گو اينكه از آيه 151 سوره نساء خلاف اين بر مىآيد، چون در آنجا فرمود: كسانى كه به خدا و رسولان او كفر مىورزند و مىخواهند بين خدا و رسولان او جدايى
بيندازند و مىگويند: به بعضى رسولان ايمان داريم، و به بعضى ايمان نداريم، و مىخواهند بين كفر و ايمان راه سومى را پيش بگيرند، اينها كافران حقيقى هستند).
و در اينكه فرمود: ﴿وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ﴾ كلمه «تشهدون» از مصدر شهادت به معناى حضور و علم ناشى از حس است و اين خود دلالت دارد بر اينكه مراد از كفر آنان به آيات خدا انكار نبوت خاتم الانبياء (علیه السلام) است، مىخواهد بفرمايد: با اينكه مىبينيد آيات و علائم كه در تورات و انجيل در باره پيامبر موعود آمده با اين پيامبر منطبق است چرا نبوت او را انكار مىكنيد.
از اينجا روشن مىشود اينكه بعضى از مفسرين گفتهاند: لفظ آيه عام است و شامل همه آيات مىشود و اختصاصى به آيات نبوت ندارد، درست نيست و وجه نادرستيش روشن است.
﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَلْبِسُونَ اَلْحَقَّ بِالْبَاطِلِ...﴾ كلمه «لبس» (به فتح لام) كه فعل مضارع «تلبسون» از آن مشتق شده، به معناى القاى شبهه و آرايش باطل به صورت حق و يا به عكس است، مىفرمايد: «اى اهل كتاب چرا حق را در صورت باطل جلوه مىدهيد؟» و جمله: ﴿وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ دلالت و يا حد اقل اشارهاى دارد بر اينكه مراد از «لبس» كتمان مسائل مربوط به معارف دينى است نه آياتى كه ديدنى و به چشم مشاهده كردنى است، مانند آن آياتى كه خودشان تحريف و يا كتمان كردند و يا به غير آنچه منظور بود تفسير نمودند.
و اين دو آيه يعنى آيه: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ... وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ تتمه كلام خداى تعالى است كه مىفرمود: ﴿وَدَّتْ طَائِفَةٌ...﴾، و بنابراين اگر همه اهل كتاب را به اعمال زشت بعضى از ايشان توبيخ و عتاب فرموده، از اين جهت است كه عنصر همه يكى و اصل و ريشه همه واحد و همه داراى يك صفتند و به اعمال زشت يكديگر راضيند، و از اينگونه نسبتها در قرآن بسيار است.
﴿وَ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ...﴾
معناى سخن اهل كتاب به يكديگر مىگفتند: «به آنچه در آغاز روز بر مؤمنين نازل گشته ايمان آوريد و بدانچه در پايان روز نازل شده كافر شويد»
مراد از كلمه ﴿وَجْهَ اَلنَّهَارِ﴾ به قرينه اينكه مقابل آخر النهار قرار گرفته اول روز است، چون وجه هر چيزى اولين جنبهاى است كه از آن چيز براى بيننده ظاهر مىشود، وجه نهار هم اول روز است و سياق كلام اين طائفه از اهل كتاب مىرساند كه در اول روز چيزى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى شده كه موافق با عقيده اهل كتاب بوده و در آخر روز چيزى وحى شده كه با عقيده ديگرشان مخالف بوده، و اين باعث شده بگويند: به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه در آخر روز نازل شده كفر بورزيد.
و بنابراين پس منظور از جمله: ﴿بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ بايد وحى خاصى از قرآن بوده باشد كه موافق نظريه اهل كتاب بوده، و كلمه: ﴿وَجْهَ اَلنَّهَارِ﴾ بنا بر ظرفيت به صداى بالا خوانده شده، و اين ظرف متعلق است به كلمه «انزل» نه به كلمه: «آمنوا» كه صيغه امر است، (خلاصه منظور اين نيست كه اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد، بلكه منظور اين است به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه آخر روز نازل شده كفر بورزيد) به دليل اينكه كلمه ﴿وَجْهَ اَلنَّهَارِ﴾ به كلمه «انزل» نزديكتر است تا به كلمه «آمنوا» و جمله: ﴿وَ اُكْفُرُوا آخِرَهُ﴾ در معناى: «و اكفروا بما انزل فى آخر النهار» است، پس كلمه: «آخره» ظرفى است كه به مجاز عقلى در جاى مظروف خود قرار گرفته، نظير آيه: ﴿بَلْ مَكْرُ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ﴾1 كه منظور مكر خود دليل و نهار نيست بلكه مكر مستكبرين در ليل و نهار است.
با اين بيان رواياتى2 هم كه در شان نزول اين آيات از ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده تاييد مىشود، چه در آن روايات آمده كه اين گفتار كه آيه شريفه حكايتش كرده، گفتارى است كه يهوديان در هنگام برگشتن قبله گفتند، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز صبح را به طرف بيت المقدس خواند كه قبله يهوديان بود و هنگام ظهر كه قبله به سوى كعبه برگشت نماز ظهر را بدان سو گزارد، طائفهاى از يهود گفتند: شما يهوديان ايمان بياوريد به وحى و دستورى كه صبح نازل شد، يعنى به نماز خواندن رو به بيت المقدس، و كفر بورزيد به حكمى كه در آخر روز نازل شده، يعنى نماز خواندن به طرف كعبه، و مؤيد ديگرش اين است كه بعد از اين سخن بطورى كه قرآن حكايت نموده، گفتند: ﴿وَ لاَ تُؤْمِنُوا إِلاَّ لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ﴾، يعنى به كسانى كه از دين شما پيروى نمىكنند اعتماد نكنيد و به دين ايشان ايمان نياوريد و زنهار كه هيچيك از اسرار خود را نزد ايشان فاش نكنيد و به ايشان نگوئيد كه در تورات ما بشارت دين شما و علائم پيغمبر شما آمده، و نيز كتاب خود ما خبر داده كه قبله از بيت المقدس به كعبه بر مىگردد.
بعضى از مفسرين گفتهاند: كلمه ﴿وَجْهَ اَلنَّهَارِ﴾ متعلق به صيغه امر «آمنوا» است و مراد از آن اول روز است و كلمه «آخره» در تقدير حرف «فى» بر سر دارد و ظرف «فى آخره» متعلق است به جمله «و اكفروا»، و منظورشان از اينكه گفتند: ﴿آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ...﴾ اين بوده كه يك عده از ايشان به قرآن ايمان بياورند و با جماعت مؤمنين مخلوط شوند، آن گاه در آخر روز
مرتد گشته، چنين وانمود كنند كه اگر ما صبح مسلمان شديم، براى اين بود كه از ظاهر دعوت اسلامى امارات و نشانيهاى صدق و حقيقت را احساس كرديم، ولى در آخر روز بر ايمان ثابت شد كه اين دعوت صحيح نيست، چون شواهدى براى بطلان آن يافته، فهميديم اين آن دينى نيست كه بشارتهايش در كتب ما آمده، و اين آن پيامبرى نيست كه كتب، از آمدنش خبر داده، و اين خود نقشه و توطئهاى است كه مؤمنين را دچار ترديد در دين خود مىسازد و عزيمتشان را سست مىكند، و در نتيجه سورت و وحدت كلمهشان شكسته مىشود و احدوثهاى كه پديد آوردهاند باطل مىگردد.
ليكن هر چند اين معنا بعيد نيست، آن هم از يهوديان كه هيچ وقت از توطئه عليه اسلام فروگذار نكرده، همواره از هر طريق ممكن در خاموش ساختن نور آن كوشيدهاند، ليكن لفظ آيه با آن منطبق نيست و به زودى در بحث روايتى آينده انشاء الله العزيز باز هم در اين باره سخن خواهيم داشت.
بعضى هم گفتهاند مراد اين است كه در خصوص نماز خواندنشان به طرف كعبه اول روز اظهار ايمان كنيد و در آخر روز به آن كفر بورزيد، بلكه مسلمانان به اين وسيله از اسلام برگردند، بعضى ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه در اول به خاطر اينكه قبلا اقرار كرده بوديد كه صفات پيامبر اسلام در كتب ما بوده، ايمان بياوريد و در آخر روز كفر ورزيده، چنين وانمود كنيد كه آنچه كه در كتب ما در صفات آخرين پيامبر آمده، با پيامبر شما تطبيق نمىكند، بلكه به اين وسيله مؤمنين به اسلام دچار شك و ترديد شده، از دين خود برگردند.
ليكن اين دو وجه شاهدى (از ظاهر عبارت آيه) ندارد و به هر حال اجمالى در آيه نيست.
﴿وَ لاَ تُؤْمِنُوا إِلاَّ لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ...﴾ آنچه از سياق فهميده مىشود اين است كه اين جمله تا جمله: ﴿عِنْدَ رَبِّكُمْ﴾ كلام اهل كتاب و تتمه گفتار سابقشان باشد كه به يكديگر پيشنهاد مىكردند: ﴿آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و جمله: ﴿قُلْ إِنَّ اَلْهُدىَ هُدَى اَللَّهِ﴾ جوابى از ناحيه خدا باشد، از مجموع سخنان گذشته يهود، يعنى از جمله: ﴿آمِنُوا بِالَّذِي... لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ﴾ و بعد از اين جمله معترضه دو باره جمله: ﴿أَنْ يُؤْتىَ أَحَدٌ... عِنْدَ رَبِّكُمْ﴾ كلام يهود باشد، اين آن ترتيبى است كه از تغيير سياق فهميده مىشود (توضيح اينكه جمله: ﴿وَ قَالَتْ طَائِفَةٌ...﴾ در مقام حكايت كلام يهود بود كه يهود به يكديگر گفتند: اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد و جز به پيروان دين خود اعتماد نكنيد، آن گاه سياق تغيير يافته مىفرمايد: «بگو» و اگر اين جمله هم كلام يهود
بود بايد مىفرمود: «و قولوا ان الهدى هدى الله»، و بگوئيد هدايت، هدايت خدا است و چون چنين نفرموده، معلوم مىشود اين جمله معترضه است) و همچنين جمله: ﴿قُلْ إِنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ﴾، جوابى است كه خداى تعالى به اين قسمت از گفتار آنان داده كه گفتند: ﴿أَنْ يُؤْتىَ أَحَدٌ مِثْلَ مَا أُوتِيتُمْ...﴾، اين آن ترتيبى است كه هم از ارتباط اجزاى كلام و نظم معانى دو آيه استفاده مىشود و هم از آيات ديگرى كه مجادله يهود و كيد آنان را حكايت مىكند.
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه طائفهاى از اهل كتاب (يعنى يهوديان) - گفتند - يعنى به يكديگر گفتند - رسول اسلام و مؤمنين به وى را در نماز خواندنشان به طرف بيت المقدس در اول روز تصديق بكنيد، ولى در نماز خواندنشان در آخر روز به طرف كعبه تصديق نكنيد و در فاش ساختن اين سر به غير خود اعتماد نكنيد و به هيچ وجه به اطلاع مسلمانان نرسانيد كه يكى از شواهد نبوت پيغمبر موعود برگرداندنش قبله را از بيت المقدس به طرف كعبه است، براى اينكه اگر مساله قبله شدن كعبه را تصديق كنيد و آنچه از كتاب آسمانى خود اطلاع داريد به مسلمين بگوئيد و امارات صدق دعوى نبوت پيغمبرشان را فاش سازيد، اين محذور پيش مىآيد كه مسلمين هم داراى قبلهاى مثل قبله شما شوند آن وقت است كه سيادت و آقايى شما از بين مىرود، ديگر نمىتوانيد در بين جمعيتهاى گوناگون دنيا فخر كنيد كه ما تنها ملتى هستيم كه داراى قبلهايم، علاوه بر اين نزد خدا هم هيچ حجتى نخواهيد داشت، چون وقتى اين سر خود را فاش كنيد، خدا هم مىفهمد كه شما از سالها پيش از جريان قبله جديد با خبر بودهايد، ديگر نمىتوانيد عذر بياوريد كه ما از حقانيت آن بىخبر بوديم و بدين جهت به نبوت پيامبر اسلام ايمان نياورديم. خداى تعالى از اين سه قسمت سخنان ايشان جواب داده، اما از اينكه گفتند بدانچه در اول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه در آخر روز آمده كفر بورزيد و بشارت مربوط به تحويل قبله را به مسلمانان نگوئيد تا آنها نيز به سوى حق هدايت نشوند، فرموده: هدايتى كه مؤمنين نيازمند آنند هدايت حق است كه آن هم هدايت خود خداى تعالى است، نه هدايت شما، پس مؤمنين احتياجى به هدايت شما ندارند، شما به فكر خود باشيد، اگر مىخواهيد از هدايت خدا پيروى كنيد و اگر نمىخواهيد به كفر خود باقى باشيد، اگر مىخواهيد بشارت تحويل قبله را فاش سازيد و اگر نه كتمانش كنيد.
جواب خداى تعالى به سخنان يهود در قضيه تغيير قبله مسلمين از بيت المقدس به كعبه
و از قسمت دوم گفتارشان كه گفتند: «مىترسيم اگر راز تحويل قبله را فاش سازيد، و در نتيجه كعبه قبله مسلمانان شود، آنان هم مثل شما داراى افتخارى چون افتخار شما شوند»، فرموده: فضل به دست خدا است، به هر كس بخواهد مىدهد، چه شما بترسيد و چه نترسيد و به
دست شما نيست تا آن را به خود اختصاص داده و از ديگران دريغ بداريد.
و از اينكه گفتند: مىترسيم خدا بفهمد و ديگر نتوانيد (و يا نتوانيم) نزد خدا بهانه بياوريم كه ما در كتاب آسمانى خود بشارتى نسبت به تحويل قبله نديديم، هيچ جوابى نداده، براى اينكه بطلانش آن قدر واضح بوده كه احتياج به جواب نداشته، هم چنان كه در آيه ديگرى كه متعرض همين محاجه و بهانهجويى است نيز از دادن پاسخ اعراض نموده و آن آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذَا لَقُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلاَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ قَالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِمَا فَتَحَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ أَ وَ لاَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ﴾.1
در اينجا ممكن است خواننده تصور كند كه جمله: «مگر نمىدانند» جواب خدا به ايشان باشد ولى اينطور نيست بلكه اين جمله مىخواهد اعلام كند كه يهود اين سخن را وقتى گفتند كه از راه وحى فهميده بودند كه براى خدا سر و آشكار بندگان تفاوتى ندارد، و اين حرفى كه در اين مورد زدند از بى فكرى و نداشتن تعقل صحيح بوده، نه اينكه بخواهد جواب داده باشد چون اگر جواب بود احتياجى به آوردن «واو» در جمله ﴿أَ وَ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ نداشت، تنها مىفرمود: «الا يعلمون»؟ اينكه حرف «واو» را آورده، مىرساند كه جمله ﴿لاَ يَعْلَمُونَ﴾ عطف به ﴿فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ است و چنين معنا مىدهد: يهوديان به خود گفتند: چرا تعقل نمىكنيد؟ ما هم مىگوئيم و مگر نفهميديد؟.
و بنا بر معنايى كه كرديم جمله: ﴿وَ لاَ تُؤْمِنُوا﴾ به معناى «اعتماد نكنيد» خواهد بود نه معناى ايمان نياوردن و تصديق نكردن، مىخواهد بفرمايد جز به پيروان دين خود به كسى اعتماد و وثوق نداشته باشيد، همانطور كه در جمله: ﴿وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾2 نيز به معناى اعتماد كردن است و مراد از جمله ﴿لِمَنْ تَبِعَ...﴾، خود يهوديان است، يعنى شما يهوديان اعتماد نكنيد مگر به يهوديانى مثل خودتان.
و مراد از جمله مورد بحث نهى از افشاى پيشگويى تورات در باره تحويل قبله است و اين جريان در سابق يعنى در آيه: 146 از سوره بقره نيز آمده بود، در آنجا هم فرمود: كه طائفهاى از
يهوديان حق را با اينكه علم به آن دارند كتمان مىكنند، اينك آن آيه را از نظر خواننده مىگذرانيم: ﴿فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ... وَ إِنَّ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ... اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ اَلْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾1.
و در معناى آيه اقوال مختلفى از مفسرين بر سر زبانها است، مثل اينكه بعضى گفتهاند: جمله: ﴿وَ لاَ تُؤْمِنُوا...﴾ كلام خداى تعالى است نه گفتار يهود به يكديگر و خطاب به صيغه جمع در جمله مذكور و در جمله ﴿مَا أُوتِيتُمْ﴾ و جمله ﴿أَوْ يُحَاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ﴾ به مؤمنين است و خطاب به صيغه مفرد در كلمه «قل» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
(در اينجا لازم است تذكر دهم هم اكنون كه مشغول نوشتن اين مطالب هستم ساعت هشت شب است و من از كنار پيكر مطهر استاد بزرگوارم مؤلف اين كتاب و دهها كتاب ديگر علامه سيد محمد حسين طباطبائى قدس سره بر مىگردم كه امروز يعنى هيجدهم محرم الحرام هزار و چهار صد و دو، هجرى قمرى مطابق با بيست و چهارم آبانماه هزار و سيصد و شصت هجرى شمسى ساعت 9 صبح از دار دنيا رحلت نمود، مىخواستم همين جا شرحى از احوال آن بزرگوار بنويسم، ليكن فكر كردم رشته سخن تفسيرى قطع مىشود، لذا اگر خداى تعالى توفيقى دهد در آخر همين جلد، شرح مختصرى خواهم نوشت ان شاء الله «مترجم»).
بنا به گفته اين مفسر معناى آيه چنين مىشود: شما مسلمانان اعتماد نكنيد مگر به كسى كه پيرو دين شما باشد. تو اى پيامبر به ايشان بگو هدايت تنها هدايت خدا است، زنهار چنان نباشد كه آيندگان همين دين شما و هدايت خدا را بيابند و شما از آن بىبهره باشيد و يا همانها نزد پروردگارتان با شما محاجه كنند - كه چرا با اينكه دليلى داشتيد عمل نكرديد - و نيز بنا به گفته وى كلمه «قل» در هر دو مورد خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
بعضى ديگر نظير اين را گفتهاند، با اين تفاوت كه خطاب جمع در سه جمله: ﴿أُوتِيتُمْ﴾ و ﴿أَوْ يُحَاجُّوكُمْ﴾ و ﴿عِنْدَ رَبِّكُمْ﴾ خطاب به يهود است، در نتيجه معنا چنين مىشود: «شما مسلمانان جز به كسى كه پيرو دين شما باشد اعتماد مكنيد، تو اى پيامبر به يهود بگو هدايت تنها هدايت خدا است (و اين چه جاى تعجب است) كه به كسى داده شود، مثل آن هدايتى كه به شما داده شده و يا مسلمانان با شما محاجه كنند نزد پروردگارتان،» به ايشان بگو
«فضل به دست خدا است...» و بنا به اين قول، آيه در مقام سرزنش يهود خواهد بود.
بعضى ديگر گفتهاند: جمله: ﴿قُلْ إِنَّ اَلْهُدىَ هُدَى اَللَّهِ أَنْ يُؤْتىَ أَحَدٌ...﴾ كلام خداى تعالى و پاسخى است كه خداى تعالى به كلام يهود داده، و همچنين مفسرين در معناى فضل اختلاف كرده، بعضى مراد از آن را دين، بعضى ديگر نعمتهاى دنيوى و بعضى غلبه و بعضى چيزهاى ديگر دانستهاند.
و اين اقوال با كثرتى كه دارد از آنچه از سياق استفاده مىشود بعيد است و ما آنچه از سياق استفاده مىشود آورديم و به همين جهت بيش از اين به درستى و نادرستى اين اقوال نمىپردازيم.
معناى «فضل خدا» و بيان جوابى به يهود كه جمله ﴿إِنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ﴾ متضمن آن است
﴿قُلْ إِنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾ كلمه «فضل» به معناى زائد از حد اقتصاد و ميانه است و اين كلمه تنها در امور پسنديده استعمال مىشود، هم چنان كه كلمه «فضول» در امور ناپسند بكار مىرود.
راغب در اين باره گفته است: هر عطيهاى كه دادنش عقلا واجب و گيرندهاش مستحق آن نباشد، فضل گفته مىشود، مانند فضل در جمله: ﴿وَ سْئَلُوا اَللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ﴾ و يا جمله: ﴿ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ﴾ و جمله: ﴿وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾ كه منظور در اين سه جمله، نعمتهاى مادى الهى است و همچنين در جمله: ﴿قُلْ بِفَضْلِ اَللَّهِ﴾ و جمله: ﴿وَ لَوْ لاَ فَضْلُ اَللَّهِ﴾ (كه مربوط به امور معنوى است و اگر همه نعمتهاى مادى و معنوى خدا فضل خدا خوانده شده، بدين جهت است كه كسى چيزى از خدا طلبكار و مستحق نيست، او هر چه مىدهد به فضل خود مىدهد و زائد بر استحقاق مىدهد).
و بنابراين جمله: ﴿إِنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ﴾ از قبيل ايجاز (مختصر گويى) است كه خود يكى از نكات ادبى است، چون اين جمله خلاصه يك برهان قياسى و منطقى است، به اين بيان كه يهوديان حيله مىكردند به اينكه وانمود كنند نازل شدن كتاب و اين عطيه الهى اختصاص به ايشان دارد و به يكديگر سفارش مىكردند مبادا بشارتهاى تورات را كه از آمدن پيامبر اسلام و برگشتن قبله خبر داده، به مسلمانان بگوئيد، بلكه بايد آنها را كتمان كنيد تا به جهانيان بقبولانيم نازل شدن كتاب تنها حق ما است، حقى است كه ما آن را از خدا طلبكار بودهايم و او هم به ما داده، خداى تعالى با يك قياس منطقى و به اصطلاح با يك صغرى و كبرى اثبات كرده كه اين نيرنگها باطل است، فرموده: كتاب آسمانى فضل است، (چون بسيارند اقوامى كه كتاب آسمانى خاص به خود ندارند) و فضل به دست خدا است كه ملك عالم و حكمرانى در آن خاص او است، پس او مىتواند فضل خود را به هر كس بخواهد، بدهد نه خزينهاش كم مىآيد
و نه از حال خلقش ناآگاه است.
در نتيجه در آيه مورد بحث مفاد سخن يهود كه نعمت خدا را خاص خود مىدانستند به همه جهاتش (جهاتى كه محتمل است) نفى شده، چون برخوردارى يك قوم از يك نعمت و محروميت بقيه اقوام از آن نعمت، مثلا برخوردارى يهود از نعمت دين و قبله و محروميت ساير اقوام از آن، يا به خاطر اين است كه اختيار فضل خدا تنها به دست خود او نيست و بلكه ممكن است تحت تاثير غير خدا قرار بگيرد و خلاصه خواست غير خدا، با خواست خدا مزاحمت كند و فضل او را منحصر در خود و از غير خود منع كند كه اين احتمال با برهان ﴿إِنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ﴾ نمىسازد.
و اگر به خاطر اين است كه هر چند فضل او واسع و بيكران است و نيز هر چند اختيار فضلش به دست خودش است و ليكن ممكن است به خاطر اينكه از احوال اقوام و آنهايى كه بايد مورد فضلش قرار گيرند بىخبر است، قومى به فضل او برسند و اقوام ديگر محروم بمانند و يهوديان به همين جهت كه خدا را جاهل مىدانند، به يكديگر سفارش مىكنند كه اصلا سخن از بشارتهاى تورات مگوييد، و بگذاريد خدا هم چنان در جهل خود باقى بماند، در نتيجه بتوانيم عليه اسلام و برگشتن قبله توطئه كنيم، اگر اين باشد با كلمه «عليم» نمىسازد، چون اين كلمه خود به تنهايى برهانى است بر اينكه خدا دستخوش جهل و بىخبرى نمىشود.
﴿يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾ خوب وقتى فضل خدا به دست خود او باشد، و او به هر كس بخواهد بدهد و نيز وقتى خدا واسع و عليم باشد، ديگر چه مانعى دارد كه فضل خود را به بعضى از بندگانش اختصاص دهد؟ چون مالك ملك عالم، او است و او مىتواند در ملك خود هر جور كه بخواهد تصرف كند و وقتى ممنوع التصرف در فضل خود نيست و مىتواند به هر يك از بندگان خود بدهد، ديگر واجب نيست كه همه اقسام فضل خود را به همه و تك تك افراد بدهد، چون اگر پاى وجوب در كار بيايد، خود نوعى سلب اختيار و ممنوعيت در تصرف مىشود، پس او مىتواند فضل خود را به هر كس كه خواست اختصاص دهد.
خداى تعالى گفتار در آيه مورد بحث را با جمله: ﴿وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾ ختم كرده، و اين در حقيقت به منزله تعليلى است براى همه مطالب قبل، چون وقتى فضل خدا عظيم باشد و آن هم عظيم على الاطلاق، نه عظيم از يك جهت و دو جهت، لازمهاش اين است كه اولا اختيار چنين فضلى به دست خودش باشد و ثانيا فضلش واسع و تمام ناشدنى باشد، (چون آنچه تمام مىشود عظيم نيست) و ثالثا داناى به حال بندگانش باشد. (چون صاحب فضلى كه از
حال محتاجان به فضل خود بىخبر است، فضلش عظيم كه نيست هيچ، بلكه خاصيت هم ندارد) و رابعا بتواند فضل خود را به هر كس كه لايق دانست اختصاص دهد.
جمله: ﴿يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ...﴾ همان فضل در آيه قبلى را معنا مىكند و اگر فضل به رحمت معنا و آن كلمه را به اين كلمه تبديل كرد، براى اين بود كه بفهماند فضل كه عبارت است از عطيه غير واجب، خود يكى از شاخههاى رحمت است، هم چنان كه در جاى ديگر: از همين «وسعت فضل» به «وسعت رحمت» تعبير كرده و فرموده: ﴿وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾ و در اينكه فضل عطيه غير واجب است فرموده: ﴿وَ لَوْ لاَ فَضْلُ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَكىَ مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً﴾1 و در اينكه اختيار همه كارهاى خدا به دست خود او است فرموده: ﴿قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ اَلْإِنْفَاقِ﴾2. ﴿وَ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ... فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾
اعتقاد بى اساس يهوديان به اينكه تافتهاى جدا بافته هستند ﴿لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾
اين آيه شريفه به اختلاف فاحشى كه اهل كتاب در حفظ امانتها و پيمانها داشتند اشاره مىكند و مىفهماند اهل كتاب در اين باب در دو طرف تضاد و دو نقطه مقابل قرار دارند، بعضى حتى در يك دينار خيانت را روا نمىدارند و بعضى ديگر شتر را با بارش مىبلعند و نيز اشاره مىكند به اينكه طائفه خيانتكار هر چند خيانتشان يك رذيله قومى و مضر است و ليكن اين رذيله در بين آنان از يك رذيله ديگر منشا گرفته، رذيلهاى اعتقادى كه جمله: ﴿لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾ آن را حكايت مىكند.
آرى اين طائفه خود را اهل كتاب و غير خود را امى و بىسواد مىخواندند، پس اينكه گفتند: بىسوادها بر ما سبيلى ندارند، معنايش اين است كه غير بنى اسرائيل حق ندارد كه بر بنى اسرائيل مسلط شود و به اين ادعاى خود رنگ و آب دين زده بودند، به دليل اينكه قرآن دنبال جمله مورد بحث فرموده: ﴿وَ يَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ بَلىَ...﴾، با اينكه خود مىدانند دروغ مىگويند، دروغ خود را به خدا نسبت مىدهند.
آرى يهوديان اينطور معتقد بودند - هم چنان كه امروز هم همين عقيده را دارند - كه تافتهاى جدا بافتهاند و در درگاه خداى تعالى احترام و كرامتى خاص به خود را دارند و آن اين
است كه خداى سبحان نبوت و كتاب و حكومت را به ايشان اختصاص داده، هيچ قومى ديگر نمىتوانند داراى چنين امتيازاتى بشوند، پس سيادت و تقدم بر ديگران هم خاص ايشان است و از اين اعتقاد باطل نتيجهها و بر اين پايه سست ديوارها چيدند و مثلا غير اسرائيلى را محكوم كردند به اينكه بايد حقوقى را كه خدا فقط براى آنان تشريع كرده، رعايت كنند، ايشان ربا بخورند و ديگران ربا بدهند و كمترين اعتراضى هم نكنند، مال مردم را بخورند و صاحبان مال چيزى نگويند، حقوق مردم را پايمال كنند و كسى حق حرف زدن نداشته باشد، براى اينكه تنها اهل كتاب ايشانند و ديگران امى و بىسواد، پس اگر خوردن مال مردم حرام است براى غير اسرائيلى است كه نمىتواند مال اسرائيلى را بخورد و همچنين براى اسرائيلى تنها خوردن مال اسرائيلى ديگر و پايمال كردن حقوق اسرائيلى ديگر حرام است، اما مال غير اسرائيلى و حقوقش بر اسرائيلى مباح است.
و سخن كوتاه اينكه تنها اهل كتاب مىتواند بر اهل كتاب سبيل و تسلط و حق اعتراض داشته باشد، اما غير اهل كتاب هيچگونه تسلطى و حق اعتراضى بر اهل كتاب ندارد، پس اهل كتاب مىتواند خودكامه و به دلخواه خود هر گونه دخل و تصرف در مال و حق ديگران را بكند و هر حكمى كه دلش خواست براند و اين خود باعث شده كه يهود با غير يهود معامله حيوان زبان بسته بكند، هر معاملهاى كه باشد.
و اين عقيده هر چند كه در كتاب آسمانى - به خيال خودشان - كتابى كه آن را مستند به وحى مىدانند مانند تورات و غيره وجود ندارد، اما عقيدهاى است كه از دهان احبار خود گرفته و به اصطلاح سينه به سينه به ديگران منتقل كردهاند، ديگران هم كوركورانه از آن تقليد نمودهاند، و چون دين موسى (علیه السلام) را خاص يهود مىدانند و به كسى اجازه نمىدهند به اين دين در آيد، در حقيقت آن را براى خود جنسيتى پنداشتهاند و نتيجه گرفتهاند كه سيادت و تقدم يهود هم امرى جنسى است، مخصوص اين جنس و همين كه كسى نسبتى به اسرائيل داشت همين خود ماده شرافت و عنصر سيادت است و هر كسى كه منسوب به اسرائيل باشد حق دارد كه بر ديگران بطور مطلق تقدم داشته باشد و معلوم است كه وقتى اين روحيه باغيه در قالب قومى رخنه كند و براستى مردمى اينطور معتقد شوند، چه فسادى در زمين بپا مىشود و چگونه روح انسانيت و آثار آن كه بايد در جامعه بشرى حكمفرما شود مىميرد!.
بله اصل اين حرف كه بايد بعضى از افراد و بعضى از جوامع از حقوق عمومى محروم شوند - چيزى است كه در جامعه بشريت اجتناب ناپذير است و ليكن آنچه مجتمع بشرى صالح در اين باب مىگويد اين است كه حقوق نامبرده بايد از كسى و از جامعهاى سلب شود كه بنا
دارد حقوق حقه انسانها را باطل و بناى مجتمع بشرى را ويران سازد و اما اينكه معيار در تشخيص حق چيست تا مخالف آن از پيرو آن مشخص گردد؟ اسلام معيار آن را دين حق و يا به عبارت ديگر دين توحيد مىداند، حال چه اينكه پيرو حق مسلمان باشد و چه اينكه ماليات پرداز به حكومت اسلام باشد و حكومت اسلام او را در تحت ذمه و تكفل خود گرفته باشد، پس كسى كه نه دين توحيد دارد و نه تسليم حكومت اين دين است و با آن سر ستيز دارد، او هيچ حقى از حيات ندارد و اين معيار كه اسلام آن را معيار صحيح شناخته با ناموس فطرت هم منطبق است، فطرت هر انسان سليم الفطرهاى مىگويد كسانى كه دشمن حيات ديگرانند، حق حيات ندارند و خواننده توجه فرمود كه اجمال اين حكم اسلامى و فطرى را مجتمع انسانى نيز معتبر مىشمارد.
در اينجا بر سر سخن از آيه شده و مىگوئيم: با اينكه در آيه: ﴿وَ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ...﴾ نام اهل كتاب را برده بود و مىتوانست در آيه مورد بحث به آوردن ضمير اكتفاء نموده و بفرمايد: «و منهم»، اگر چنين نكرد و مجددا نام اهل كتاب را برد و فرمود: ﴿وَ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ...﴾ براى اين بود كه اگر به آوردن ضمير اكتفاء مىكرد ممكن بود كسى توهم كند كه اين دو طائفه همان طائفه از اهل كتابند كه قبلا گفته بودند: «به آنچه اول روز نازل شده، ايمان بياوريد...» در حالى كه اين معنا منظور نبوده، براى همين خاطر دو باره نام اهل كتاب را ذكر كرد و در جاى ضمير اسم ظاهر بكار برد، و لذا بعد از رفع آن توهم مىبينيم در جاى ضمير، ضمير را بكار برده و فرموده: ﴿وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتَابِ...﴾.
البته در اين ميان وجه ديگرى هست و آن اين است كه اهل ادب مىگويند: تعليق حكم به وصف عليت را مىرساند، يعنى در جايى كه مثلا مىتوان گفت: «فلان شخص را احترام كن»، اگر بگوئيم: «فلان شخص دانشمند را احترام كن»، در حقيقت علت لزوم احترامش را هم فهماندهايم، در آيه مورد بحث هم كه فرموده اهل كتاب چنين گفتند و چنين مال مردم را خوردند، خواسته است بفهماند علت سرزنش، از ايشان به خاطر اين است كه اهل كتابند، اگر مردمى عوام و درس نخوانده و كتاب آسمانى نديده بودند، اينقدر بعيد نبود كه بگويند مردم حق اعتراض به ما ندارند و به دنبال اين گفتار، آن كردار را يعنى رباخوارى و مال مردم خورى را هم مرتكب شوند، ولى عجيب و غريب اينجا است كه اين سخن باطل و آن اعمال زشت از كسانى سرزده كه اهل كتابند و كتاب آسمانيشان حكم خدا را بيان كرده و خود مىدانند كه كتابشان چنين حكمى نكرده كه پيروانش هر حرفى بزنند و هر كارى خواستند بكنند و خوب مىدانند كه مال مردم بر آنان حلال نيست، از اين نظر توبيخ و سركوبى آنان شديدتر است.
معناى كلمه «قنطار» و كلمه «دينار» معروف است ولى مقابلهاى كه بين آن دو انداخته، علاوه بر محسنات بديعى (علم بديع شاخهاى از ادبيات است كه در آن زيبايىها و زشتىهاى كلام را تحت ضابطه در آورده) كه در آن هست با كمك مقام مىفهماند كه اين دو كلمه كنايه است از بسيار و اندك، يعنى قنطار كنايه از بسيار است و دينار كنايه از اندك، و مىخواهد بفهماند كه بعضى از اهل كتاب به امانت خيانت نمىكنند، هر چند آن امانت بسيار گرانبها باشد و بعضى بدان خيانت مىكنند، هر چند كه اندك و بىارزش باشد.
و همچنين خطابى كه در كلام بكار برده و فرموده: «اگر او را در قنطارى امين كنى به تو بر مىگرداند»، متوجه به شخص معينى نيست بلكه آن نيز كنايه است از هر مخاطبى كه بشود مخاطب قرار گيرد و به اين وسيله فهماند كه حكم آيه عمومى است، شخص معينى منظور نيست و در معناى اين است كه بگوئيم: «هر كس به او امانتى بدهد، هر چند كه قنطار باشد او خيانت نمىكند».
كلمه «ما» در جمله: ﴿إِلاَّ مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِماً﴾ - بطورى كه گفتهاند - مصدريه است و تقدير كلام «الا ان تدوم قائما عليه» است، يعنى مگر آنكه ايستادنت بر بالاى سر او ادامه پيدا كند (تا امانتت را پس بگيرى) و منظور از بكار بردن كلمه «ايستادن» در اينجا، رساندن معناى اصرار و عجله نمودن است، چون وقتى طلبكار براى گرفتن امانت خود بالاى سر امين بايستد و هيچ ننشيند، خود دليل بر اين است كه براى گرفتن امانتش، هم اصرار دارد و هم عجله، البته بعضى از مفسرين كلمه «ما» را ظرفيه گرفتهاند ولى سخنشان قابل اعتنا نيست.
و در جمله: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾، از ظاهر سياق چنين بر مىآيد كه كلمه: «ذلك» اشاره است به مجموع مطالبى كه از سخن قبلى استفاده مىشد، يعنى (اينكه بعضى از ايشان امانت را مىپردازند هر چند خطير و مهم باشد و بعضى خيانت مىكنند هر چند حقير و بىارزش باشد) اين رفتارشان به خاطر آن گفتارشان است كه گفتند: «آنان كه اهل كتاب نيستند حق اعتراض به ما را ندارند»، همين گفتار سبب شده كه در صفات روحيشان از قبيل: «حفظ امانات»، «پرهيز از تضييع حقوق مردم» و «مغرور گشتن به كرامت خيالى»، مختلف شوند كسانى كه آن گفتار غلط را نداشتند امين بودند و كسانى كه آن طور مىگفتند آن گونه هم عمل مىكردند، با اينكه مىدانستند كه خداى تعالى چنين سنتى را در كتاب آسمانيش براى آنان مقرر نكرده و به چنين اعمالى رضايت نداده است.
و نيز ممكن است كه كلمه: «ذلك» تنها اشاره به حال طائفه دوم باشد كه در يك دينار هم خيانت مىكنند و ذكر طائفه اول كه در قنطار مردم هم امين هستند، براى اين بوده كه
هر دو قسم تقسيم را ذكر كرده و در حق آنان رعايت انصاف را نموده باشد، اين دو احتمال در ضميرهاى جمع «يقولون» و ﴿هُمْ يَعْلَمُونَ﴾ نيز مىآيد، هم احتمال دارد كه ضميرهاى مذكور به همه اهل كتاب برگردد و هم احتمال دارد فقط به كسانى برگردد كه اگر در يك دينار امين قرار گيرند خيانت مىكنند و بنا به احتمال دوم نيز، هم احتمال دارد ضمير در «علينا» به همه اهل كتاب برگردد و هم اينكه بخصوص خيانتكاران كه با اختلاف محتملات معناى آيه نيز مختلف مىشود، چيزى كه هست همه محتملات درست است و اين با خواننده محترم است كه در آيه دقت بيشترى كند. ﴿وَ يَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾ اين جمله، ادعاى يهود را - مبنى بر اينكه: اميين هيچگونه حق اعتراضى بر آنان ندارند - ابطال مىكند و دلالت مىكند بر اينكه يهوديان اين ادعاى خود را به وحى الهى نسبت مىدادند و بطورى كه در سابق هم گفتيم آن را يك حكم دينى كه از ناحيه خدا تشريع شده، مىدانستند.
شرط كرامت الهيه و تقرب به خدا وفاى به عهد و تقوا است نه نژاد و دودمان
﴿بَلىَ مَنْ أَوْفىَ بِعَهْدِهِ وَ اِتَّقىَ فَإِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ اين آيه شريفه، كلام يهود را رد نموده و آنچه را كه با كلام خود ﴿لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾ نفى مىكردند را اثبات مىكند، آنها مىگفتند: «اميين تسلطى بر ما ندارند»، آيه مورد بحث مىفرمايد خير، شما امتيازى بر اميين نداريد و تقدم و تسلط حق هر كسى است كه تقوا داشته باشد، و كلمه «اوفى» فعل ماضى از مصدر باب افعال يعنى «ايفاء» است و ايفاى عهد به معناى تتميم آن و حفظ آن از بهانه و نقص است «و توفيه» كه مصدر باب تفعيل است به معناى بذل و بخشش بطور كامل و وافى است و «استيفاء» كه مصدر باب استفعال است به معناى گرفتن بطور كامل و وافى است.
و مراد از عهد خدا - بطورى كه آيه بعدى مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللَّهِ...﴾ آن پيمانى است كه خداى عز و جل از بندگان خود گرفته است كه عبارت است از: «تنها او را بپرستند و به او ايمان آورند» و يا مراد از آن، مطلق عهد است كه عهد خدا هم يكى از مصاديق آن است.
و جمله: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ از قبيل بكار بردن كبرى در جاى صغرى، به منظور كوتاه گويى است.
(خواننده عزيز توجه داشته باشد كه اين دو كلمه از اصطلاحات علم منطق است، علمى كه در تعريفش گفتهاند: آلتى است قانونى كه مراعات آن ذهن را از خطاى در فكر حفظ
مىكند و دو كلمه مذكور دو ركن برهان است، در اولى اثبات مىشود كه فلان چيز مصداق فلان عنوان است، مثلا عالم متغير است و در دومى اثبات مىشود كه بطور كلى هر متغيرى حادث و مسبوق به عدم است و از آن صغرى و اين كبرى نتيجه گرفته مىشود كه عالم حادث است «مترجم»).
و تقدير كلام چنين است، «بلى من اوفى بعهده و اتقى، فان الله يحبه، لانه متق و الله يحب المتقين» (بلى كسى كه به عهد خود وفا كند و پرهيزكار باشد، خدا دوستش مىدارد، براى اينكه چنين كسى مصداق عنوان متقى است و خدا بطور كلى متقيان را دوست مىدارد، پس آن شخص وفادار را دوست مىدارد) و منظور اين است كه به يهوديان بفهماند كرامت و احترام آدمى در درگاه خدا به ادعا نيست و شما با گفتن: ﴿لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾ صاحب كرامت نمىشويد بلكه تنها كسى در نزد خدا كرامت دارد كه خدا دوستش بدارد.
در نتيجه مفاد كلام چنين است: كرامت الهيه و محترم بودن در درگاه خدا آن قدر مبتذل و آسان نيست كه هر كس خود را به صرف خيال منتسب به خدا كند، و يا به آن برسد و يا هر متكبر و فريبكارى انتساب خود را كرامت پنداشته و نژاد خود و يا دودمانش را به ملاك همين انتساب خيالى تافته جدا بافته بداند، بلكه رسيدن به كرامت الهى شرايطى دارد و آن وفاى به عهد و پيمان خدا و داشتن تقوا در دين خدا است، اگر اين شرائط تمام شد كرامت حاصل مىشود، يعنى آدمى مورد محبت و ولايت الهى قرار مىگيرد، ولايتى كه جز بندگان با تقواى خدا كسى به آن نمىرسد و اثر آن نصرت الهيه و حيات سعيدهاى است كه باعث آبادى دنيا و صلاح باطن اهل دنيا و رفعت درجات آخرتشان مىشود.
پس كرامت الهيه اين است نه اينكه خداى تعالى مردمى را بدون هيچ مزيتى بر گردن همه بندگان خود - چه صالح و چه طالح، سوار نموده و اختيار تام به آنان بدهد تا هر رفتارى دلشان خواست با بندگان او بكنند، يك روز بگويند - هيچ امى و غير اسرائيلى حق چون و چرا در كار ما اسرائيليان كه اهل كتابيم ندارد، روز ديگر بگويند: «تنها اولياى خدا مائيم و نه هيچكس ديگر»1 و روزى ديگر بگويند: «ما فرزندان خدا و دوستان اوئيم»2 و با مطلق العنان گذاشتنشان به سوى افساد در زمين و هلاك ساختن حرث و نسل هدايتشان كند.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللَّهِ وَ أَيْمَانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً﴾ اين آيه حكم آيه قبل را تعليل مىكند، مىفرمايد اينكه گفتيم كرامت الهى مخصوص
كسى است كه به عهد خدا وفا كند و تقوا داشته باشد، علتش اين است كه ديگران يعنى آنها كه عهد خدا را مىفروشند و با سوگندهاى خود بهاى پشيزى از ماديات بدست مىآورند، نزد خدا كرامتى ندارند.
و چون شكستن عهد خدا و ترك تقوا به خاطر كام گيرى از زخارف دنيا و ترجيح دادن شهوات دنيا بر لذائذ آخرت است و چنين كسى آن را به جاى اين قرار مىدهد، عهد خدا را مىدهد و متاع دنيا را مىگيرد، لذا اين عمل را نوعى معامله خواند و به دادوستد تشبيه كرد، عهد خدا را كالا و متاع دنيا را كه همهاش قليل است بها و قيمت كالا خواند، آن هم بهايى اندك، و كلمه «اشتراء» كه مصدر فعل «يشترون» است به معناى فروختن و كلمه «شراء» به معناى خريدن است، لذا فرمود: ﴿يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللَّهِ وَ أَيْمَانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً﴾، يعنى مبادله مىكنند عهد خدا و سوگند به او را با متاع دنيا. ﴿أُولَئِكَ لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ وَ لاَ يُكَلِّمُهُمُ اَللَّهُ...﴾ كلمه «خلاق» به معناى بهره و نصيب است و كلمه «تزكيه» به معناى تربيت و رشد دادن چيزى است به نحو شايسته، و چون وصفى كه در بيان اين طائفه مقابل وصفى است كه در بيان طائفه ديگر در جمله: ﴿مَنْ أَوْفىَ بِعَهْدِهِ وَ اِتَّقىَ...﴾ اخذ شده، و نيز چون آثارى كه براى وصف آنان بر شمرده، امورى سلبى از قبيل نداشتن خلاق و سخن نگفتن خدا با ايشان است، چند نكته از آن استفاده مىشود.
اول اينكه: اگر در بين همه اسماء اشاره فقط «اولئك» را آورد كه مخصوص اشاره به دور است، براى اين بود كه بفهماند اين طائفه از ساحت قرب خدا دورند، به عكس وفاداران به عهد و پرهيزكاران كه مقرب درگاه خدايند، چون حب خدا شامل حال ايشان است.
آثار محبت خدا، و خصالى كه خداى تعالى بر آن شكنندگان عهد خدا و سوگند به خدا ذكر فرموده است
دوم اينكه: در باره اين طائفه فرموده: «در آخرت خلاق و نصيب ندارند»، مىفهميم آنها كه در مقابل اين طائفهاند خلاق دارند و در آخرت بهرهمند هستند و اين اثر محبت خدا است و نيز خدا با آن طائفه تكلم نمىكند، معلوم مىشود با اين طائفه تكلم مىكند كه اين نيز اثر ديگر محبت خدا است و باز مىفرمايد: خدا در آخرت به نظر رحمت به ايشان نمىنگرد و تزكيهشان نمىكند و ايشان را نمىآمرزد، معلوم مىشود به اين طائفه به نظر رحمت مىنگرد و تزكيهشان مىكند و اين طائفه را مىآمرزد، يعنى عذاب را از ايشان بر مىدارد كه اين پنج خصلت اثر محبت خدا است و سلب آنها اثر نبودن محبت او است.
و خصالى كه خداى تعالى براى اين عهدشكنان كه عهد خدا و سوگند به خدا را مىشكنند ذكر كرده، سه چيز است:
خصلت اول اينكه در آخرت نصيبى ندارند و مراد از آخرت دار آخرت است كه در حقيقت تعبير به آخرت از باب آوردن صفت در جاى موصوف است و منظور از دار آخرت حيات بعد از ممات است، هم چنان كه منظور از دنيا، دار دنيا و حيات قبل از موت است.
و نصيب نداشتنشان از حيات آخرت به خاطر اين است كه نصيب دنيا را بر نصيب آخرت ترجيح داده، آن را برگزيدند و از اينجا معلوم مىشود كه مراد از «ثمن قليل»، دنيا است و اگر در سابق يعنى چند سطر قبل آن را به متاع دنيا تفسير كرديم، از اين جهت بود كه خداى تعالى در اينجا «دنيا» را و در سوره نساء، «متاع دنيا» را به وصف قليل توصيف كرده، و فرموده: ﴿قُلْ مَتَاعُ اَلدُّنْيَا قَلِيلٌ﴾1 با توجه به اينكه متاع دنيا همان دنيا است و دو چيز نيستند.
خصلت دوم اين است كه خدا با ايشان تكلم نمىكند و روز قيامت به ايشان نظر نمىافكند، اين دو خصلت محاذى محبت الهيه به متقين قرار گرفته، كه در آيه قبل مىفرمود: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾، چون «حب» سبب مىشود كه محب بدون هيچ قيد و شرطى نظر كردن و سخن گفتن با محبوب را بيشتر كند، هر وقت او را حاضر يافت، سر سخن را با او باز كند و چون خداى تعالى اين آخرتفروشان را دوست نمىدارد، قهرا روز قيامت كه روز حضور خدا و احضار خلق است نه به آنها نظر مىكند و نه سخن مىگويد، و اگر «سخن نگفتن» را در مرحله اول ذكر كرد و «نظر نينداختن» را در مرحله دوم، براى اين بود كه اين دو، در رساندن محبت به يك درجه نيستند، بلكه قوت و ضعف دارند، «سخن گفتن» بيشتر از «نظر كردن» محبت و خودمانى بودن را مىرساند، پس گويى فرموده: ما ايشان را نه تنها به شرافت همكلامى خود مشرف نمىكنيم بلكه حتى نظر هم به ايشان نمىاندازيم. خصلت سوم اينكه فرمود: ايشان را تزكيه نمىكند و عذاب الهى هم در انتظارشان است و از اينكه كلام را مقيد به عذاب دنيا و آخرت نكرد، اطلاق كلام علاوه بر عدم تزكيه و عذاب آخرت شامل عدم تزكيه و عذاب دنيا هم مىشود.
﴿وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ اَلْكِتَابِ وَ مَا هُوَ مِنَ اَلْكِتَابِ...﴾
دروغ بستن يهود به خداى سبحان
كلمه «لى» به فتح لام و تشديد يا كه مصدر فعل مضارع «يلون» است به معناى تابيدن طناب است و وقتى در مورد سر و يا زبان استعمال شود، معناى غير طبيعى كردن سر و زبان را مىدهد و در قرآن كريم در باره «لى» سر آمده: ﴿لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ﴾2 و در باره لى زبان
آمده: ﴿لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ﴾1 و ظاهرا مراد از جمله: ﴿يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ﴾ اين باشد كه سخنان غير آسمانى كه خود آن را جعل مىكردند، به لحنى مىخواندند كه با آن لحن تورات را مىخواندند تا وانمود كنند اين سخنان نيز جزء تورات است، با اينكه از تورات نبود.
و اگر در آيه شريفه سه مرتبه كلمه «كتاب» تكرار شده، براى رفع و جلوگيرى از اشتباه بوده، چون هر سه به يك معنا نبوده، منظور از كتاب اول همان سخنان بشرى خود يهود است، كه آن را به دست خود مىنوشتند و به خدا نسبتش مىدادند و مراد از كتاب دوم، كتابى است كه خداى تعالى از راه وحى نازل كرده و مراد از سومى هم، همان است و تكرارش براى جلوگيرى از اشتباه بوده و براى اين بوده كه اشاره كند به اينكه اين كتاب بدان جهت كه كتاب خدا است، مقامش بلندتر از آن است كه مشتمل بر اينگونه افتراءات باشد و اين معنا را از خود لفظ كتاب استفاده مىكنيم، چون اين لفظ معناى وصفى را مىدهد و صرف اسم نيست و معلوم است كه تعليق حكم بر وصف مشعر بر عليت است.
نظير اين نكته كه در باره تكرار كلمه «كتاب» آورديم، در تكرار لفظ جلاله «الله» در جمله ﴿وَ يَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّه وَ مَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ﴾ بكار رفته، چون با اينكه در جمله دوم ممكن بود بفرمايد: «و ما هو من عنده» اينطور نفرمود و دو باره كلمه «الله» را تكرار كرد تا بفهماند كه اگر گفتيم اين افتراها از ناحيه الله نيست، براى اين است كه او الله است، يعنى اله حق است و معلوم است كه اله حق جز حق چيزى نمىگويد، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿وَ اَلْحَقَّ أَقُولُ﴾2.
و جمله: ﴿وَ يَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾ تكذيب بعد از تكذيب قبلى است، تكذيب وحيى است كه از پيش خود تراشيده و به خداى سبحان نسبت دادند و اين تكرار براى آن است كه يهوديان با لحن القول امر را بر مردم مشتبه مىكردند و خداى تعالى اين لحن در قول را با جمله: ﴿وَ مَا هُوَ مِنَ اَلْكِتَابِ﴾ باطل كرد و نيز يهوديان بعد از لحن دادن به جعليات خود و خواندن آن با لحن تورات، به زبان هم تصريح مىكردند كه اينكه خوانديم جزء تورات است، خداى تعالى اين را هم دو بار تكذيب كرد، يكى با جمله: ﴿وَ مَا هُوَ مِنَ اَلْكِتَابِ﴾ و ديگرى با جمله: ﴿وَ يَقُولُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ...﴾ تا به اين نكته اشاره كرده باشد كه اولا دروغ بستن به خدا عادت و ديدن يهود است و ثانيا اين كذبى كه مرتكب مىشوند به خاطر آن نيست كه امر
بر ايشان مشتبه شده، بلكه حقيقت امر را مىدانند و عالما عامدا به خدا دروغ مىبندند.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه شريفه ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ...﴾ و شان نزول آن)
در تفسير الدر المنثور است كه وى يعنى ابن جرير از سدى نقل كرده كه در ذيل آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ...﴾ نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را - يعنى واردين از نصاراى نجران را - دعوت كرد و فرمود: «اى اهل كتاب بيائيد به سوى كلمهاى كه...»1.
مؤلف قدس سره: در آن كتاب2 همين معنا را از ابن جرير از محمد بن جعفر بن زبير نقل كرده و ظاهر روايت اين است كه آيه در باره نصاراى نجران نازل شده، ما نيز قبلا يعنى در آغاز سوره روايتى را آورديم كه دلالت مىكرد بر اينكه اول سوره مورد بحث تا هشتاد و چند آيهاش كه آيه مورد بحث يكى از آنها است، در باره نصاراى نجران نازل شده، چون آيه مورد بحث قبل از تمام شدن اين عدد قرار دارد.
و در بعضى3 از روايات آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يهوديان مدينه را به سوى كلمه «سواء» خواند تا آنكه جزيه را پذيرفتند و اين روايت منافات ندارد با اينكه آيه مورد بحث در باره واردين نصاراى نجران نازل شده باشد.
و صحيح بخارى به سند خود از ابن عباس از ابى سفيان روايت كرده كه در حديثى طولانى كه نامه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به هرقل امپراطور روم را نقل كرده، گفته است: سپس هرقل آن را خواست - يعنى نامه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را - و آن را خواند، ناگهان در آن نامه به اين عبارت برخورد: بسم الله الرحمن الرحيم، از محمد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سوى هرقل عظيم روم: سلام بر هر كسى كه هدايت را پيروى كند. اما بعد، من تو را به تبليغ اسلام در ميان قومت مىخوانم، اسلام بياور و تسليم فرمان خدا شو، تا سالم باشى، و خداى تعالى اجرت را دو چندان دهد، و گرنه اگر روى بگردانى گناه تمام (طبقات پائين اجتماع روم كه چشمشان به دست و دهان شما طبقه بالاى روم است، مانند) كشاورزان به گردن تو خواهد بود، و ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّه﴾ تا جمله ﴿اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾4.
مؤلف: اين روايت را مسلم هم در صحيح1 خود و سيوطى در در المنثور از نسايى و از عبد الرزاق و از ابن ابى حاتم از ابن عباس نقل كرده2.
و بعضى گفتهاند: نامهاى هم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مقوقس عظيم قبطيان (مردم اسكندريه و قاهره) نوشته، مشتمل بر آيه مذكور بوده، و هم اكنون نسخهاى از آن در دست هست، كه منسوب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، نامهاى به خط كوفى شبيه به نامهاى كه به هرقل مرقوم داشته، و اخيرا از اين نامه گراور برداشتهاند و نزد بسيارى از اشخاص يافت مىشود.
و به هر حال مورخين نوشتهاند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نامههايى نوشت و به وسيله پيكهايى براى پادشاهان آن عصر فرستاد نامهاى به هرقل قيصر روم و نامهاى به يزدگرد كسراى ايران و نامهاى به اصحمه نجاشى حبشه و اين جريان در سال ششم از هجرت بود و لازمه اين حرف آن است كه آيه مورد بحث هم در همان سال و يا قبل از آن سال نازل شده باشد و حال آنكه همين مورخين از قبيل طبرى3 و ابن اثير4 و مقريزى نوشتهاند كه نصاراى نجران در سال دهم هجرت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد شدند و جمعى ديگر از قبيل ابى الفداء در كتاب «البداية و النهاية»5 جريان را مربوط به سال نهم هجرت دانستهاند، نظير ابى الفداء در اين نظريه سيره حلبى6 است و لازمه اين تاريخ اين است كه آيه هم در سال نهم هجرت نازل شده باشد.
و چه بسا بعضىها گفته باشند كه اين آيه از آياتى است كه در سال اول هجرت نازل شده، چون روايات آينده به اين معنا اشعار دارد و چه بسا گفته باشند: آيه شريفه دو نوبت نازل شده، نقل از حافظ بن حجر.
و در بين اين احتمالات، آن احتمالى كه اتصال سياق آيات سوره - كه قبلا يعنى در اول سوره هم به آن اشاره رفت آن را تاييد مىكند، اين است كه: ممكن است آيه شريفه قبل از سال نهم نازل شده باشد و نيز جريان آمدن نصاراى نجران به مدينه در سال ششم هجرت و يا
قبل از آن اتفاق افتاده باشد و اين بعيد است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حكمرانان روم و قبط و فارس با فاصله دورى كه از مدينه داشتند نامه نوشته باشند و به نصاراى نجران با اينكه نزديك مدينه بودند ننوشته باشند.
در اين روايت نكته ديگرى هم هست و آن اين است كه در آن آمده، اولين چيزى كه در نامه نوشته شد، جمله: ﴿بِسْمِ اللَّه اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ بود و از آن بر مىآيد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) طريقه نامهنگارى را از بيان خداى تعالى در حكايت نامهنگارى سليمان آموخته است و اينجا است اشكالى كه در بعضى از روايات مربوطه به داستان نجرانيان كه چند صفحه قبل نقل كرديم وارد مىشد روشن مىشود، چون در آن روايات بنا به نقل دلائل بيهقى آمده بود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از نزول سوره طس سليمان «نمل» نامهاى به اين مضمون به اهل نجران نوشت: «بسم الله اله ابراهيم و اسحاق از ناحيه محمد رسول الله به سوى اسقف نجران، اگر اسلام بياوريد من در حضورتان، خدای معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب را حمد مىگويم، اما بعد، پس بدانيد كه من شما را از پرستش بندگان به سوى پرستش الله، و از ولايت بندگان به سوى ولايت الله مىخوانم، پس اگر نپذيريد به دادن جزيهتان مىخوانم و اگر اين را هم نپذيريد اعلام جنگ به شما مىدهم و السلام (تا آخر حديث)».1
اشكالش اين است كه سوره نمل از سورههاى مكى است و مضامين آياتش نزديك به تصريح است در اينكه قبل از هجرت نازل شده پس چگونه ممكن است داستان نجران قبل از سوره نمل اتفاق افتاده باشد، علاوه بر اينكه نامهاى را كه بيهقى نقل كرده، مطالب ديگرى از قبيل جزيه و اعلام جنگ و امثال آن دارد كه به هيچ وجه قابل توجيه نيست، (چون قبل از هجرت اسلام آن چنان به قدرت نرسيده بود كه از اقوام جزيه بگيرد و يا اعلام جنگ كند) و در عين حال خدا داناتر است.
و در تفسير الدر المنثور است كه طبرانى از ابن عباس روايت آورده كه گفت: نامه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به همه اقوام كافر اين بود: ﴿تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ...﴾2.
و نيز در تفسير الدر المنثور ذيل آيه: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ...﴾ آمده كه ابن
اسحاق و ابن جرير و بيهقى (در كتاب دلائل) از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: نصاراى نجران و احبار يهود نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جمع شده، در حضورش به جدال و نزاع پرداختند، احبار يهود مىگفتند: ابراهيم به غير از يهوديت كيشى نداشت، نصارا مىگفتند: خير، او تنها نصرانى بود، خداى تعالى اين آيه را در باره آنان نازل كرد: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَ مَا أُنْزِلَتِ اَلتَّوْرَاةُ وَ اَلْإِنْجِيلُ إِلاَّ مِنْ بَعْدِهِ... وَ اللَّه وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾، بعد از آنكه اين آيه نازل شد ابو رافع قرظى كه از يهوديان بنى قريظه بود گفت: اى محمد! آيا از ما مىخواهى كه ما تو را بپرستيم، همانطور كه نصارا عيسى بن مريم را مىپرستند؟ و مردى از نجران پرسيد اى محمد آيا همين را مىخواهى؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: معاذ الله، از اينكه من غير خدا را بپرستم و يا مردم را به عبادت غير خدا وادار كنم، خدا مرا به چنين دستورى مبعوث نكرده و چنين دستورى به من نداده، در همين باره خداى تعالى در پاسخ آن دو نفر اين آيه را نازل كرد: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِي مِنْ دُونِ اللَّه... بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ يعنى هيچ بشرى ممكن نيست خداى تعالى كتاب و حكمت و نبوت به او بدهد، آن گاه او به مردم بگويد: به جاى بندگى خدا همه بندگان من باشيد... بعد از آنكه شما مسلمان بوديد، آن گاه آيه 81 همين سوره مورد بحث را ذكر فرمود كه در آن پيمانى آمده كه خدا از ايشان و از پدرانشان گرفته، يعنى آيه: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ... مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾.1
مؤلف قدس سره: اين آيات يعنى آيه: (79-80) كه مىفرمايد: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ...﴾ از نظر سياق، هم بهتر و هم آسانتر با عيسى بن مريم (علیهما السلام) انطباق دارد تا با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و توضيحش انشاء الله در بحث پيرامون آن مىآيد، پس اگر در روايت بالا شان نزول آن را رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دانسته، شايد استنباط و تطبيق خود ابن عباس بوده، علاوه بر اينكه اگر آيات در باره بگومگوى وارد در روايت نازل شده بود، مثل ساير بگومگوهايى كه قرآن حكايت مىكند به صورت سؤال و جواب و يا به صورت حكايت و رد بيان مىكرد، و چون به اين صورت بيان نكرده، معلوم مىشود داستان روايت بالا شان نزول آيات مذكور نيست.
داستان گفتگو بين نجاشى (پادشاه حبشه) و مسلمانان مهاجر در حضور مشركين مكه و شان نزول آية: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ...﴾
و در تفسير خازن آمده كه كلبى از ابى صالح از ابن عباس و محمد بن اسحاق از ابن شهاب به سند خود حديث هجرت مسلمانان به حبشه را روايت كردهاند و در آن روايت آمده كه
گفت: وقتى جعفر بن ابى طالب و جمعى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سرزمين حبشه مهاجرت نموده، در آنجا مستقر شدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مكه به مدينه مهاجرت كرد و داستان جنگ بدر اتفاق افتاد، در اين موقع قريش در دار الندوه نشستى كردند و گفتند: ما مىتوانيم انتقام كشتههاى خود در جنگ بدر را از اصحاب محمد كه در حبشه نزد نجاشى هستند بگيريم، بايد مالى جمعآورى نموده، هديه براى نجاشى بفرستيم، شايد به اين وسيله اصحاب محمد را به ما بدهد و بايد براى اين كار دو نفر از صاحبان رأى را نامزد كنيم.
در نتيجه عمرو بن عاص و عمارة بن ابى معيط را با هدايايى از قبيل چرم و غيره به نزد نجاشى فرستادند و نامبردگان كشتى سوار شده، در حبشه پياده شدند، وقتى وارد بر نجاشى شدند، براى او به سجده افتاده و سپس سلام كردند و گفتند: مردم ما خير خواه و سپاسگزار تو و مردم تواند و بسيار مردم حبشه را دوست مىدارند، اينك ما را نزد تو فرستادهاند تا از شر اين افرادى كه آمدهاند در سرزمين تو مستقر شدهاند بر حذر بداريم، براى اينكه اينها پيروان مردى دروغبافند كه ادعا مىكند فرستاده خدا است و احدى پيرويش نكرده، بجز افرادى بى خرد و سفيه، و تا نزد ما بودند در تنگنا قرارشان داديم و ناگزيرشان ساختيم به درهاى در همان سرزمين پناهنده شوند، احدى به سراغشان نرود، در نتيجه گرسنگى و تشنگى از پايشان در آورد، همين كه كارد به استخوانشان رسيد، او ناگزير شد پسر عموى خود «جعفر طيار» را به سرزمين تو بفرستد تا دين تو را و ملك و رعيت را تباه كند، بنابراين اگر بخواهى از آنان بر حذر باشى در اختيار ما قرارشان بده، ما شما را از شر آنان حفظ مىكنيم، آن گاه گفت: نشانى آنچه گفتيم اين است كه وقتى بر تو درآيند برايت سجده نكنند و تو را به تحيتى كه ساير مردم تحيت مىگويند، تحيت نمىگويند و اين نشانه آن است كه به دين تو و سنتت متمايل نيستند.
مىگويد: نجاشى مهاجرين اسلام را نزد خود خواند، همين كه حاضر شدند جعفر به در خانه نجاشى با فرياد، اذن دخول خواست، به اين عبارت كه حزب الله از تو اجازه دخول مىخواهد، نجاشى به اطرافيان خود گفت: به اين فريادگر بگوئيد يك بار ديگر كلام خود را تكرار كند، جعفر دو باره فرياد كرد: حزب الله از تو اجازه دخول مىخواهد، آن گاه نجاشى اجازه داد كه به امان خدا درآيند، عمرو بن عاص رو كرد به همراه خود (عماره) و گفت: توجه كردى كه چگونه مهاجرين با پرى دهان خود را حزب الله خواندند و نجاشى هم هيچ اعتراضى نكرد؟ همين معنا پيك قريش را ناراحت كرد، آن گاه مهاجرين داخل شدند و نجاشى را سجده نكردند، عمرو بن عاص به نجاشى گفت: هيچ ديدى كه چقدر اين قوم دچار استكبارند، بر تو درآمدند و از سجده كردن برايت عارشان آمد؟ نجاشى پرسيد: چرا براى من سجده نكرديد و به
تحيتى كه معمول هر كسى است كه از هر جاى دنيا بر من در مىآيد تحيت نگفتيد؟ گفتند: ما تنها براى خدايى سجده مىكنيم كه تو را و ملك تو را خلق كرده و اين تحيتى كه ما داديم، تحيت خاص ما است و ما در سابق بتها را مىپرستيديم، خداى تعالى در بين ما پيامبرى صادق برگزيد و او به ما دستور داد به يكديگر تحيتى بگوئيم كه خدا به آن رضايت دارد و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت است، نجاشى فهميد كه سخن او حق است و اين مطلب در تورات و انجيل آمده، پرسيد: كدامتان بوديد جلو در منزل فرياد مىزديد و براى حزب الله اجازه دخول مىگرفتيد؟ جعفر گفت: من بودم، آن گاه اضافه كرد: تو اى نجاشى پادشاهى از پادشاهان زمين، و از ملوك اهل كتابى و در حضور تو زياد حرف زدن و ظلم روا نيست، و من دوست مىدارم از طرف يارانم پاسخ اين دو مرد را بدهم، دستور بده هر چه دارند بگويند، اما يكى بگويد و ديگرى ساكت باشد و تو گفتگوى دو طرف را گوش دهى، عمرو بن عاص به جعفر گفت: تو خودت سخن بگو.
جعفر به نجاشى گفت: از اين دو نفر بپرس آيا ما مهاجرين برده بوديم يا آزاد؟ اگر برده بوديم و از صاحبان خود گريختهايم تو نجاشى ما را بگير و به صاحبانمان برگردان، نجاشى از عمرو و عماره پرسيد: اين مهاجرين بردهاند؟ و يا احرار؟ عمرو گفت: نه، برده نبودند بلكه احرارند و احرارى محترم و داراى خانواده و دودمانند، نجاشى گفت: پس از بردگى نجات يافتند.
جعفر گفت: از اين دو بپرس آيا خونى به ناحق ريختهايم كه آمدهاند از ما انتقام بگيرند؟ عمرو گفت: نه حتى يك قطره خون از اينان طلب نداريم، جعفر گفت: حالا از ايشان بپرس آيا اموال مردم را به غير حق تصرف كردهايم؟ آمدهاند تا آن اموال را از ما پس بگيرند؟ اگر اين باشد ما گردن مىگيريم كه بپردازيم، نجاشى هم اضافه كرد حتى اگر يك پوست گاو پر از طلا بدهكار باشيد خود من مىپردازم، عمرو گفت: نه، حتى يك قيراط مال را نبردهاند، نجاشى گفت: پس از اين مهاجرين چه مىخواهيد؟ عمرو گفت: ما و ايشان بر يك دين بوديم، همان دين آباىمان و اينان دين ما را رها كرده و از دين ديگرى پيروى كردند و مردم شهر، ما را روانه كردهاند تا دستگيرشان نموده و تحويل آنها بدهيم.
نجاشى پرسيد: دين شما چه دينى است و اينان چه دينى را اختيار كردهاند؟ جعفر گفت: اما دينى كه بعد از رها كردن دين پدرى خود اختيار كرديم دين خدا (اسلام) است كه فرستادهاى از خدا آن را از ناحيه خداى تعالى براى بشر آورده، داراى كتابى است نظير كتاب عيسى بن مريم و موافق با آن، نجاشى گفت: اى جعفر سخن عظيمى گفتى.
آن گاه دستور داد تا ناقوس بنوازند، بعد از نواختن ناقوس كشيشها و راهب بزرگ آنان وارد شده، نزد نجاشى جمع شدند، نجاشى گفت: شما را به خدا سوگند مىدهم، آن خدايى كه انجيل را بر عيسى نازل كرده، آيا در انجيل پيامبرى مرسل كه بين آن جناب و بين قيامت مبعوث شود يافتهايد؟ همه گفتند: خود و خدا آرى، عيسى (علیه السلام) ما را به آمدن او بشارت داده و اين را هم فرموده: كسى به او ايمان مىآورد كه به من ايمان آورده و كسى به او كفر مىورزد كه به من كفر ورزيده، نجاشى به جعفر گفت: اين مرد به شما چه چيزهايى مىگويد و به آن وادارتان مىكند و از چه چيزهايى نهيتان مىكند؟ جعفر گفت: كتاب خدا را بر ما مىخواند و ما را بدانچه پسنديده است امر، و از آنچه ناپسند است نهى مىكند ما را دستور مىدهد به نيكى با همسايگان و صله رحم و احسان به يتيم، و دستور مىدهد به اينكه تنها خداى يگانه را بپرستيم، خدايى كه شريك ندارد، نجاشى گفت: از آنچه بر شما خوانده بر من بخوان، جعفر سوره عنكبوت و روم را خواند، اشك از چشمان نجاشى و يارانش سرازير شد و گفتند: از اين سخن پاك بيشتر برايمان بخوان، جعفر سوره كهف را هم خواند، عمرو در صدد برآمد نجاشى را عليه مهاجرين به خشم آورد، گفت: اين مهاجرين بر عيسى و مادرش ناسزا مىگويند، نجاشى رو كرد به جعفر كه شما نظرتان در باره عيسى و مادرش چيست؟ جعفر سوره مريم را خواند، همين كه به نام مريم و عيسى رسيد نجاشى رشتهاى بسيار ريز از مسواك چوبيش گرفت و گفت: به خدا سوگند مسيح هم حتى به اندازه اين چوبريزه بيش از آنچه شما مىگوئيد نگفته.
آن گاه رو كرد به جعفر و همراهانش و گفت: شما مىتوانيد برويد و در سرزمين من ايمن از هر خطرى و آسوده از دغدغهاى بسر ببريد، آن گاه گفت: من به شما بشارت مىدهم و خوشامد مىگويم، هيچ ترسى نداشته باشيد كه امروز در حكومت من هيچ مكروهى به حزب ابراهيم نخواهد رسيد، عمرو بن عاص گفت: اى نجاشى حزب ابراهيم چه كسانيند (مائيم يا ايشان)؟ گفت: حزب ابراهيم اين كاروان مهاجر است و آن كسى كه از نزد او آمدهاند و هر كسى كه پيرو ايشان باشد، اين پاسخ نجاشى به عمرو بن عاص و عمارة مشركين مكه گران آمد و ادعا كردند كه ما بر دين ابراهيم هستيم و نجاشى آن هديهاى كه مشركين از مكه براى وى آورده بودند به ايشان برگردانيد و گفت: اين هديه شما به من جنبه رشوه دارد، بگيريد (كه مرا بدان حاجتى نيست)، خدايى كه اين ملك و سلطنت را به من داد از من رشوه نگرفت، جعفر بعدها گفته بود: كه از خانه نجاشى در آمديم و به بهترين وجهى در جوارش زندگى كرديم و خداى عز و جل در اين باره يعنى در بگومگويى كه مهاجرين در حضور نجاشى در حبشه كرده بودند، آيه زير را در مدينه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل كرد: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ
اِتَّبَعُوهُ وَ هَذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّه وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾.1
مؤلف قدس سره: اين داستان به طريقى ديگر از طرق اهل سنت روايت شده و از طرق اهل بيت (علیه السلام) نيز آمده و اگر ما همه قصه را با اينكه طولانى بود نقل كرديم، براى اين بود كه فوائد مهمى در بيان گرفتاريهاى مهم مسلمانان صدر اسلام و مهاجرين نخستين داشت نه اينكه خواسته باشيم بگوئيم اين قصه سبب نزول آيه بوده است. و در تفسير عياشى از امام صادق (علیه السلام) در ذيل آيه: ﴿مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لاَ نَصْرَانِيًّا﴾ آمده كه فرمود: امير المؤمنين (علیه السلام) فرمود: ابراهيم نه يهودى بود كه به طرف مغرب نماز خوانده باشد و نه نصرانى بود كه به طرف مشرق نماز خوانده باشد بلكه حنيف بود و مسلمانى بر دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم).2
مؤلف قدس سره: در بيان سابق معناى اين حديث گذشت كه چگونه ابراهيم بر دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، و در اين روايت قبله بودن كعبه هم اعتبار شده، چون تحويل قبله در مدينه واقع شد، و شهر مكه و خانه كعبه تقريبا در سمت جنوبى مدينه است و يهود و نصارا قبله بودن كعبه را نپذيرفتند و اين باعث شد كه يهود از طرف مكه به طرف مغرب كه بيت المقدس نسبت به مدينه در آن طرف است توجه كنند، نصارا هم كه هميشه به طرف مشرق نماز مىخواندند، لذا قرآن كريم در آيه: ﴿وَ كَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً...﴾ مسلمين را امتى وسط و اين دو طائفه را منحرف از حد وسط معرفى نموده است و لفظ آيه شريفه هم اين عنايت را تاييد نموده و مىفرمايد: ابراهيم يهودى و متمايل به سوى غرب، و نصرانى و متمايل به سوى شرق نبود، بلكه حنيف و در حد ميان بود و سخن كوتاه اينكه روايت در صدد بيان عنايت لطيفى است و چيزى بيش از اين نمىخواهد بگويد، (پس كسى گمان نكند كه معناى عبارت «و مسلمانى بر دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) بود» اين است كه ابراهيم خليل (علیه السلام) تابع شريعتى بود كه قرنها بعد از او طلوع مىكرده «مترجم»).
و در كافى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: معناى «حنيفا» اين است كه ابراهيم خالص و مخلص بود و كمترين شايبهاى از شرك و بتپرستى در او نبود.3
نزديكترين مردم به ابراهيم و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) و آل محمد عليهم السلام، پيروان آنانند
و در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ...﴾ آمده كه امير المؤمنين (علیه السلام) فرمود: اولاى مردم به انبياء (علیه السلام) آن كسى است كه عاقلتر باشد بدانچه ايشان از ناحيه خدا آوردهاند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود و فرمود: در مورد پيامبر اسلام هم اولاى از همه مردم به آن جناب كسى است كه خداى تعالى را اطاعت كند، هر چند كه قرابتش با آن جناب دور باشد و دشمن محمد كسى است كه خدا را نافرمانى كند، هر چند قرابتش نزديك باشد.1
و در تفسير عياشى و كتاب كافى از امام صادق (علیه السلام) روايتى آمده، كه فرمود: اولاى مردم و نزديكترين ايشان به ابراهيم امامان و پيروان ايشانند.2
و در تفسير قمى و عياشى از عمر بن يزيد (اذينة) از آن جناب روايت كرده كه فرمود: «به خدا سوگند شما از آل محمديد»، ابن اذينة از در تعجب پرسيد: فدايت شوم از خود ايشانيم؟ فرمود: و الله از خود ايشانيد، و الله از خود ايشانيد، و الله از خود ايشانيد، آن گاه آن جناب به من چشم دوخت و من به آن جناب چشم دوختم، پس فرمود: اى عمر خداى تعالى در كتاب عزيزش فرموده: ﴿إِنَّ أَوْلَى اَلنَّاسِ...﴾.3
و در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿وَ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ آمِنُوا...﴾ از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه وارد شد، رو به بيت المقدس نماز مىخواند، مردم خيلى خوشحال شدند و بعد از آنكه خداى تعالى قبلهاش را از بيت المقدس به سوى كعبه - بيت الحرام - برگردانيد، يهود از اين معنا سخت به خشم آمدند و اين تحويل در وسط نماز ظهر بود، گفتند: محمد نماز صبح را به سوى بيت المقدس - قبله ما - خواند و همه شما يهوديان به اين دستور كه در اول روز بر محمد نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه در آخر روز نازل شده كفر بورزيد، و منظورشان از آنچه در آخر روز نازل شده، همان تحويل قبله از بيت المقدس به سوى كعبه است.4
مؤلف قدس سره: اين روايت بطورى كه ملاحظه مىكنيد جمله: ﴿وَجْهَ اَلنَّهَارِ﴾ را
ظرف گرفته براى جمله: «انزل» نه براى جمله «آمنوا»، و ما در بيان سابق در اين باره بحث كرديم.
و در تفسير الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از طريق عوفى از ابن عباس روايت كردهاند كه در تفسير آيه: ﴿وَ قَالَتْ طَائِفَةٌ...﴾ گفته است: كه طائفهاى از يهود به ديگران سفارش كردند، هر يك از اصحاب محمد را در اول روز ديديد ايمان آوريد، (يعنى اظهار كنيد كه ما مسلمان شدهايم) و چون آخر روز شد نماز خودتان را بخوانيد، تا شايد مسلمانان پيش خود فكر كنند اينها اهل كتابند و به امور دينى آگاهترند، لا بد در اسلام نقصى ديدهاند كه به دين قبلى خود برگشتند و در نتيجه خود آنان هم از دينشان برگردند.1
مؤلف قدس سره: اين روايت را در همان كتاب از سدى2 و مجاهد3 نيز نقل كرده.
و در كافى در ذيل آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّه...﴾ از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: در معناى عهد در قرآن كريم اين آيه نازل شده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّه وَ أَيْمَانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً أُولَئِكَ لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ وَ لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللَّه وَ لاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ لاَ يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾، (آن گاه فرمود:) و «خلاق» به معناى «نصيب» است، پس كسى كه در آخرت نصيبى ندارد ديگر با چه سرمايهاى داخل بهشت مىشود؟.4
و در امالى شيخ به سند خود از عدى بن عدى از پدرش روايت كرده كه گفت: امرؤ القيس و مردى از اهالى حضرموت با يكديگر بر سر زمينى منازعه كردند، خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند، حضرت به او فرمود: شاهدى دارى (كه شهادت دهد زمين از آن تو است)، عرضه داشت: نه، فرمود: در اين صورت به سوگند خصمت حكم مىشود، امرؤ القيس گفت: به خدا سوگند در اين صورت زمينم از بين مىرود، فرمود: اگر در واقع زمين از آن تو باشد و او با سوگند خود زمين تو را برده باشد، از كسانى خواهد بود كه خداى تعالى در روز قيامت به او نظر نخواهد كرد و تزكيهاش ننموده، عذابى اليم خواهد داشت، راوى مىگويد: مرد حضرموتى وقتى اين را شنيد وحشت كرد و زمين را به امرؤ القيس برگردانيد.5
مؤلف قدس سره: اين روايت بطورى كه ملاحظه مىكنيد دلالتى ندارد بر اينكه آيه
مورد بحث در شان نامبردگان متنازع در زمين نازل شده و از طرق اهل سنت1 در عدهاى از روايات آمده كه آيه شريفه در همين مورد نازل شده، پس بين اين روايت و آن روايات از حيث شان نزول تعارض است، در بعضى از آنها آمده كه نزاع بين امرؤ القيس و مردى از حضرموت شان نزول آيه بوده كه در روايت سابق گذشت و در بعضى ديگر آمده نزاع بين اشعث بن قيس و بين مردى از يهود بر سرزمينى بوده، و در بعضى ديگر آمده در باره مردى از كفار نازل شده كه در بازار كالاى خود را بر مردم عرضه كرده بود و سوگند مىخورد به خدا فلان مقدار خريدند و من ندادم و مىخواست به اين وسيله مردى از مسلمانان را گول بزند و آيه در شان او نازل شده.
خواننده عزيز در بيان سابق ما توجه فرمود كه گفتيم: ظاهر آيه اين است كه آيه شريفه به منزله تعليل مضمون آيه قبل خودش است و نسبت به آن چنين موقعيتى دارد و بنابراين چاره درست اين است كه اين روايات را اگر ممكن باشد حمل كنيم بر اينكه مفسرين خود آيه را بر مورد داستانهايى تطبيق كردهاند، نه اينكه نازل شدن آيه به آن معناى معهود در باره يكى از اين قصهها نازل شده باشد.
[سوره آل عمران (3):آيات 79 تا 80]
﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِي مِنْ دُونِ اللَّه وَ لَكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ اَلْكِتَابَ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ ٧٩ وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا اَلْمَلاَئِكَةَ وَ اَلنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ٨٠﴾
ترجمه آيات
هيچ بشرى را نسزد كه خداى تعالى كتاب و حكم و نبوتش داده باشد آن گاه به مردم بگويد به جاى خدا مرا بپرستيد و ليكن چنين كسى اين را مىگويد كه اى مردم بخاطر اينكه كتاب آسمانى را تعليم مىدهيد و درس مىگيريد ربانى باشيد كه جز خدا به ياد هيچكس ديگر نباشيد (79).
و او هرگز شما را دستور نمىدهد به اينكه فرشتگان و انبياء را خدايان خود بگيريد مگر ممكن است شما را بعد از آنكه مسلمان شديد به كفر دستور دهد (80).
بيان آيات
قرار گرفتن اين آيات به دنبال آيات مربوط به داستان عيسى (علیه السلام) اين معنا را مىرساند كه گويى اين آيات فصل دوم از احتجاج و استدلال بر پاكى ساحت مسيح از عقائد خرافى است كه اهل كتاب يعنى نصارا نسبت به او دارند و كانه خواسته است بفرمايد: عيسى آن طور كه شما پنداشتهايد نيست، او نه رب است و نه خودش ربوبيت براى خود قائل شده است،
دليل اينكه رب نبوده اين است كه او مخلوقى بشرى بود و در شكم مادر رشد كرد و مادرش او را بزائيد و در گهواره پرورشش داد، چيزى كه هست مخلوقى معمولى چون ساير افراد بشر نبود، بلكه خلقتش مانند خلقت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر غير معمولى و از مجرايى غير مجراى علل طبيعى بود، پس مثل او مثل آدم است، و اما دليل اينكه براى خود دعوى ربوبيت نكرد اين است كه او پيامبرى بود كه كتاب و حكم و نبوتش داده بودند و پيامبرى كه اين چنين باشد شانش اجل از اين است كه از زى عبوديت و از رسوم رقيت خارج شود، چگونه ممكن است به مردم بگويد: مرا رب خود بگيريد و بندگان من باشيد، نه بندگان خدا؟ و يا چگونه ممكن است از پيغمبرى از پيامبران مقامى را نفى كند كه خدا آن را در حق وى اثبات كرده باشد، مثلا خداى تعالى براى موسى (علیه السلام) رسالت را اثبات كرده باشد و عيسى (علیه السلام) آن را نفى كند؟ و خلاصه چگونه ممكن است حقى را كه خدا به كسى نداده، عيسى بدهد و حقى را كه خدا به كسى داده، عيسى آن را نفى كند؟
! بيان آيه شريفه «ما كان لبشر...» كه متضمن پاكى ساحت مسيح (علیه السلام) از عقائد خرافى نصارا نسبت به او مىباشد
﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِي مِنْ دُونِ اللَّه﴾ كلمه «بشر» مترادف كلمه «انسان» است، هم بر يك فرد اطلاق مىشود و هم بر جمع كثير، پس هم انسان واحد بشر است و هم جماعتى از انسان بشر است.
و در جمله: «ما كان لبشر...» حرف لام «ملكيت» را مىرساند و به آيه چنين معنا مىدهد: هيچ پيغمبرى مالك و صاحب اختيار چنين چيزى نيست، يعنى چنين عملى از او حق نيست بلكه باطل است، نظير «لام» در آيه: ﴿مَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهَذَا﴾1.
و مجموع جمله: ﴿أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ﴾، اسم است براى كلمه «كان»، چيزى كه هست علاوه بر اسم بودن براى آن، توطئه و زمينهچينى براى جمله بعدش ﴿(ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ...) ﴾ نيز هست و آوردن جمله مورد بحث بعنوان زمينهچينى با اينكه بدون آن نيز معنا صحيح بود، ظاهرا براى اين بوده كه توجيه ديگرى براى معناى جمله: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ﴾ آورده باشد، چون اگر فرموده بود: «ما كان لبشر ان يقول للناس...» معنايش اين مىشد كه چنين حقى از ناحيه خدا براى او تشريع نشده، (هر چند ممكن بود تشريع و تجويز بشود
و هر چند ممكن است يك پيغمبر از در فسق و طغيان چنين سخنى بگويد) و با آوردن جمله مورد بحث اين معنا را به كلام داد كه وقتى خداى تعالى به پيامبرى علم و فقه داد و از حقايق آگاهش نمود، با تربيت ربانى خود بارش آورد، ديگر او را وا نمىگذارد كه از طور عبوديت خارج گردد و به او اجازه نمىدهد در آنچه حق تصرف ندارد، تصرف كند، هم چنان كه در آيه زير گوشهاى از تربيت خود نسبت به عيسى (علیه السلام) را حكايت نموده، مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ قَالَ اللَّه يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّه قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ﴾1.
از اينجا يك نكته در جمله: ﴿أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه...﴾ روشن مىشود و آن اين است كه مىتوانست بفرمايد: «ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ان يقول...»، (يعنى نمىرسد هيچ بشرى را كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده، بگويد...،) اينطور نفرمود، بلكه با صيغه مضارع تعبير آورد و فرمود: ﴿أَنْ يُؤْتِيَهُ...﴾ و اين بدان جهت بود كه اگر به ماضى تعبير آورده بود معناى اصل تشريع را مىرساند و خلاصه مىفهمانيد خدا چنين پيغمبرى مبعوث نكرده و يا چنين اجازهاى به هيچ پيغمبرى نداده، هر چند كه ممكن بوده بدهد، به خلاف تعبيرى كه آورده كه مىفهماند اصلا چنين چيزى ممكن نيست، به اين معنا كه تربيت ربانى و هدايت الهيه امكان ندارد كه از هدفش تخلف كند و نقض غرض را نتيجه دهد، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِهَا هَؤُلاَءِ فَقَدْ وَكَّلْنَا بِهَا قَوْماً لَيْسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ﴾2.
پس حاصل معناى آيه اين شد كه هيچ بشرى نمىتواند بين نعمت الهى نبوت و دعوت مردم به پرستش خود جمع كند و چنين چيزى ممكن نيست كه خداى تعالى به او كتاب و حكم و نبوت بدهد و آن گاه او به مردم بگويد: بندگان من باشيد نه بندگان خدا، پس آيه شريفه به حسب سياق از جهتى شبيه است به آيه: ﴿لَنْ يَسْتَنْكِفَ اَلْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لاَ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْمُقَرَّبُونَ... وَ أَمَّا اَلَّذِينَ اِسْتَنْكَفُوا وَ اِسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ لاَ يَجِدُونَ
لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّه وَلِيًّا وَ لاَ نَصِيراً﴾1.
چون از اين آيه نيز استفاده مىشود كه شان و مقام مسيح و همچنين ملائكه مقرب خدا اجل و ارفع از آن است كه از بندگى خدا استنكاف بورزند و در نتيجه مستوجب عذاب اليم خدا گردند، و حاشا بر خداى عز و جل كه انبياى گرام و ملائكه مقرب خود را عذاب دهد.
در اينجا ممكن است خواننده محترم بگويد: در آيه مورد بحث كلمه «ثم» آمده و اين كلمه بعديت را مىرساند و به آيه چنين معنايى مىدهد كه: «هيچ بشرى كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده، نمىتواند بعد از رسيدن به اين موهبتها چنين و چنان كند و اين با بيان شما نمىسازد كه گفتيد: هيچ بشرى كه خدا اين موهبتها را به او داده نمىرسد كه در همان حال چنين و چنان كند».
جواب اين است كه ما گفتيم جمع بين نبوت و اين دعوت باطل از آيه استفاده مىشود ولى سخنى از زمان به ميان نياورديم، پس چنين جمعى ممكن نيست، چه اينكه زمان هر دو يكى باشد و چه اينكه يكى بعد از ديگر و مترتب بر آن باشد، چون كسى كه به فرض محال بعد از گرفتن آن موهبتها مردم را به عبادت خود دعوت كند، بين اين دو جمع كرده است.
و در جمله: ﴿كُونُوا عِبَاداً لِي مِنْ دُونِ اللَّه﴾ كلمه «عباد» مانند كلمه «عبيد» جمع كلمه «عبد» است با اين تفاوت كه «عباد» بيشتر در مورد بندگى خدا و «عبيد» بيشتر در مورد بردگى انسانها استعمال مىشود و غالبا گفته نمىشود عباد فلان شخص، بلكه گفته مىشود: عبيد او.
پس اينكه فرمود: «عبادا لى عبادى براى من كه مسيح ابن مريم هستم»، با اين گفتار ما منافات ندارد، چون كلمه «لى» در اينجا قيدى است قهرى، براى اينكه بفهماند خداى سبحان از عبادت تنها آن عبادتى را قبول مىكند كه خالص براى او انجام شود، هم چنان كه فرمود: ﴿أَلاَ لِلَّهِ اَلدِّينُ اَلْخَالِصُ وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّه زُلْفىَ إِنَّ اللَّه يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي مَا هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّه لاَ يَهْدِي مَنْ هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ﴾2، كه ملاحظه مىكنيد عبادت هر كسى را كه با عبادت خدا غير خدا را عبادت مىكنند
رد نموده، هر چند كه اين عبادتش به منظور تقرب و توسل و شفاعت باشد.
علاوه بر اينكه بطور كلى عبادت تصور ندارد مگر در صورتى كه عابد استقلالى براى معبود خود معتقد باشد، حتى در صورت اشتراك هم براى هر دو شريك در سهم خودشان استقلال قائل باشد و خداى سبحان معبودى است كه داراى ربوبيت مطلقه است و ربوبيت مطلقه او تصور ندارد مگر در صورتى كه او را عبادت كنند و مستقل در هر چيز بدانند و استقلال را از هر چيز ديگر نفى كنند، پس در عبادت غير خدا (هر چند با عبادت خدا باشد، در سهم غير خدا) تنها غير خدا عبادت شده است و خداى تعالى در آن سهم شركت ندارد.
﴿وَ لَكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ اَلْكِتَابَ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ﴾ كلمه: «ربانى» كه جمعش «ربانيين» است، منسوب به رب است (مانند كلمه همدانى كه منسوب به همدان را معنا مىدهد) و براى منسوب نمودن كسى به رب بايد گفته مىشد: فلانى ربى است، نه «ربانى»، ليكن الف نون را به منظور بزرگ جلوه داده اين انتساب اضافه نمودند، هم چنان كه وقتى بخواهند شخصى را به ريش نسبت دهند در فارسى مىگويند: فلانى ريشو است و در عربى گفته مىشد: فلانى «لحيى» است، ليكن براى فهماندن اينكه ريش او زياد است مىگويند: فلانى لحيانى است و از اين قبيل كلمات ديگر نيز هست، پس معناى كلمه «ربانى» كسى است كه اختصاص و ارتباطش با رب شديد و اشتغالش به عبادت او بسيار است و حرف «با» در جمله «بما كنتم» سببيت را مىرساند و كلمه «ما» مصدريه است و چيزى از ماده قول در تقدير است و تقدير كلام چنين است: «و لكن يقول كونوا ربانيين بسبب تعليمكم الكتاب للناس و دراستكم اياه فيما بينكم»، و ملاحظه كرديد «ما» ى مصدريه، فعل «تعلمون» را به تعليم و فعل «تدرسون» را به دراست مبدل كرد و آيه چنين معنا داد: «و ليكن پيامبر به مردم مىگويد: شما بايد به خاطر تعليمى كه از كتاب به ديگران مىدهيد و به خاطر دراستى كه خود در بين خودتان از كتاب داريد، بيشتر از سايرين به خدا نزديك شويد و بيشتر عبادتش كنيد».
(در اينجا لازم است تذكر داده شود كه اگر در آيه شريفه هم تعليم را آورد و هم تدريس را، براى اين بود كه مخاطب انبيا در اين سخن گروندگان دست اول است كه كتاب خدا را از پيامبر درس مىگرفتند و به دست دومىها تعليم مىدادند «مترجم») و دراست از نظر معنا اخص
از تعلم است، چون اگر چه هر دو به معناى آموختن است، ولى دراست غالبا در جايى بكار مىرود كه انسان از روى كتاب درسى را بگيرد و بخواند تا بياموزد.
راغب در مفردات مىگويد فعل ماضى «درس الدار» به معناى اين است كه اثرى از فلان خانه باقى مانده است و معلوم است كه اين سخن در جايى گفته مىشود كه خود خانه از بين رفته باشد و به همين جهت است كه ماده «دال - راء، سين» را هم به ملازمه معنايش يعنى از بين رفتن تفسير كردهاند و هم به خود آن، هم گفتهاند: «درس الدار، خانه از بين رفت» و هم گفتهاند: «درس الكتاب، يعنى فلانى اثرى كه از كتاب در ذهنش باقى مانده، حفظ كرد» و «درست العلم» يعنى من اثرى كه از علم در ذهنم مانده بود حفظ كردم و چون حفظ كردن از راه مداومت در قرائت دست مىدهد، به اين مناسبت مداومت در قرائت را هم حفظ ناميدند، (وقتى كسى را ببينند كه پى در پى يك صفحه را مىخواند، مىگويند: دارد از بر مىكند) و در قرآن آمده: ﴿وَ دَرَسُوا مَا فِيهِ﴾1، (گويا منظور راغب اين است كه در اين جمله ماده درس به معناى محو و از بين بردن است) و در آيه ﴿بِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ﴾ به معناى حفظ كردن و در آيه: ﴿وَ مَا آتَيْنَاهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَهَا﴾ به معناى درس گرفتن است، و حاصل كلام اين است كه بشرى كه چنين مقامى دارد «هرگز شما را دعوت نمىكند به اينكه او را بپرستيد»، بلكه تنها شما را مىخواند به اينكه متصف به ايمان و يقين شويد، يقين به اصول معارف الهيهاى كه از كتاب خدا مىآموزيد و به يكديگر درس مىگوئيد و نيز متصف شويد به ملكات و اخلاق فاضلهاى كه كتاب خدا مشتمل بر آن است و نيز دعوت مىكند به اينكه اعمال خود را صالح كنيد، و نيز مىخواند تا مردم را به اين امور يعنى اصلاح عقائد و اخلاق و اعمال بخوانيد تا به اين وسيله از عالم ماده منقطع و به عالم بالا و پروردگار خود متصف شويد و در نتيجه علمايى ربانى شويد.
و چون جمله: «بما كنتم» مشتمل بر فعل ماضى است (و مىفرمايد شما در سابق چنين و چنان بوديد) و اصولا فعل ماضى دلالت بر تحقق در سابق دارد، لذا مىتوان گفت آيه شريفه لحن تعريض به نصارا دارد كه بعضى از ايشان مىگفتند خود عيسى خبر داده كه پسر خدا است و بعضى ديگر پسرى عيسى براى خدا را به كلمه خدا تفسير كردهاند و منشا پيدايش اين سخن كفرآميز اين بوده بنى اسرائيل تنها قومى بودند كه كتابى آسمانى در دست داشتند و با تعليم و تعلم دست به دست مىدادند و همين باعث پيدايش اختلاف در بينشان شد (و به طورى
كه قرآن كريم فرمود) خداى تعالى عيسى را مبعوث نكرد، مگر براى همين كه بعضى از موارد اختلاف آنان را بيان كند و نيز بعضى از چيزهايى كه بر آنان حرام شده بود حلال كند و سخن كوتاه اينكه دعوتشان كند به اينكه به وظائف واجب در باب تعليم و تعلم قيام نمايند و خلاصهاش اين است كه در تعليم و تعلم كتاب خداى سبحان، ربانى شوند.
و آيه مورد بحث هر چند كه مىتواند به وجهى با پيامبر اسلام تطبيق شود، چون آن جناب هم با اهل كتاب سر و كار داشته، و اهل كتاب در زمان آن حضرت هم كتاب آسمانى خود را تعليم و تعلم مىكردند و ليكن انطباقش با عيسى (علیه السلام) بيشتر است، چون آن جناب قبل از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده و سبقت زمانى داشته و رسالتش هم جهانى نبوده بلكه خاص بنى اسرائيل بوده، به خلاف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه پيامبرى جهانى است و همه جهان در زمان آن جناب تعليم و تعلم تورات نداشتند و اما ساير پيامبران اولوا العزم چون نوح و ابراهيم و موسى (علیه السلام) نمىتوانند مورد نظر آيه باشند، براى اينكه هيچيك از ايشان بر مردمى صاحب كتاب و مشغول تعليم و تعلم آن مبعوث نشده بودند. ﴿وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا اَلْمَلاَئِكَةَ وَ اَلنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً﴾ اين جمله عطف است بر جمله «يقول» البته اين بنا به قرائت مشهور است كه فعل مضارع «يامر» را با نصب خوانده، چون جمله: «يقول» نيز منصوب است، مىفرمايد: «هيچ بشرى ممكن نيست از ناحيه ما كتاب و حكم و نبوت داده شود، آن وقت به مردم بگويد... و يا شما را امر كند به اينكه ملائكه و انبياء را خدايان خود بگيريد، معلوم مىشود كسانى بودهاند كه بعضى از انبياء را معبود گرفته و بعضى ديگر ملائكه را معبود گرفته بودهاند و همين طور هم بوده، چون مجوس كه ملائكه را تعظيم نموده، براى آنان خضوع مىكردند و در عين حال به يهوديت هم گرايش داشته، عقائدى و دستور العملهايى داشتند متوسط بين يهوديت و مجوسيت، و اين مسلك خود را به دعوت دينى مستند مىكردند و عرب جاهليت هم ملائكه را دختران خدا مىدانستند و در عين حال ادعا مىكردند كه بر دين ابراهيم (علیه السلام) هستند، اين در باره ملائكهپرستى، و اما پيغمبرپرستى مثالش يهوديت است كه بنا به حكايت قرآن كريم، عزيز را پسر خدا مىدانستند با اينكه موسى (علیه السلام) چنين چيزى را براى آنان تجويز نكرده بود، تورات هم بجز توحيد رب دعوتى نداشت، و اگر موسى (علیه السلام) آن را تجويز كرده بود، قطعا مىبايست تورات هم به آن امر كرده باشد و حاشا از آن جناب كه چنين شرك روشنى را تجويز كرده باشد.»
سياق دو آيه مورد بحث، يعنى آيه: ﴿ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ...﴾ و آيه: ﴿وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ...﴾،
از دو جهت اختلاف دارد، يكى از اين جهت كه در آيه اول مامورين همه مردمند، چون فرموده: ﴿ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ﴾ و در دومى مخاطبين به خود آيهاند، ﴿وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ...﴾ و اختلاف دوم از اين جهت است كه در آيه اول به عبوديت امر كند و در دومى به اتخاذ ارباب دستور مىدهد.
حال بايد ديد علت اين دو اختلاف چيست؟ اما تفاوت اول علتش اين است كه هر دو تعبير يعنى تعبير ﴿كُونُوا عِبَاداً لِي﴾ و تعبير «يامركم...» هر دو اگر به كسى تعلق بگيرد، قطعا به اهل كتاب و به عرب موجود در ايام نزول اين دو آيه تعلق مىگيرد، چيزى كه هست از آنجا كه در آيه اولى تعبير «بگويد» آمده و گفتن بر رودررويى دلالت دارد و موجودين در ايام نزول رو در روى عيسى (علیه السلام) و هيچ پيغمبرى ديگر نبودند، لذا نفرمود: «به شما بگويد»، بلكه فرمود: «به مردم بگويد» به خلاف تعبير ﴿وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ﴾ در آيه دوم كه امر كردن مستلزم رو در رو بودن نيست، با غيبت هم مىسازد، چون امرى كه از ناحيه پيغمبرى به نياكان آن امت تعلق گرفته باشد به اخلاف هم در صورتى كه با نياكان يك قوم و يك امت باشند تعلق مىگيرد و اما قول هر جا استعمال شود اين معنا به ذهن مىدود كه شخصى گوينده بوده و شخصى و يا اشخاصى ديگر شنونده او بودهاند، و اين مستلزم مشافهه و رودررويى و حضور شنونده در صدارس گوينده است، مگر آنكه در موردى از موارد استعمال، منظور از «قول» صرف فهماندن باشد.
و بنابراين اصل در سياق هر دو آيه اين است كه شنونده حاضر فرض شود و خطاب بطور جمع صورت گيرد، هم چنان كه در آيه دوم به همين صورت آورده و فرموده: ﴿وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ...﴾ و اگر در آيه اول اين سياق رعايت نشده به خاطر علتى بوده كه ذكر شد.
و اما اختلاف دوم، علتش اين است كه سياق كلام سياق تعريض به نصارا است كه عيسى را مىپرستند و صريحا او را اله خود مىخوانند و اين اعتقاد خود را به دعوت مسيح نسبت مىدهند، پس به همين خاطر نصارا نسبتى با مسيح دارند و آن اين است كه (به قول ايشان) آن جناب فرموده بود: ﴿كُونُوا عِبَاداً لِي﴾، به خلاف ملائكه و انبيا را ارباب گرفتن، كه اين عمل به آن معنايى كه در غير عيسى براى شرك كردهاند مخالفت و ضديت صريح با الوهيت خداى تعالى ندارد، چون اولا در منطق مشركين خداى تعالى نيز داراى الوهيت براى معبودهاى زير دست خود هست و ثانيا مشركين شركاى خود را اله نخواندهاند بلكه رب و مدبر دانستهاند، چيزى كه هست لازمه ربوبيت الوهيت نيز هست.
﴿أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ ظاهر كلام اين است كه خطاب در آن متعلق به همه گروندگان به انبيا است، چون
اهل كتاب و آنهايى كه خود را منتسب به انبياء مىدانند، نظير عرب جاهليت كه خود را حنفاء مىدانستند و عقائد خود را به ابراهيم خليل (علیه السلام) منسوب مىكردند.
و گفتار در آيه بر اساس فرض و تقدير است و معنايش اين است كه به فرضى كه شما چنين بشرى را كه كتاب و حكم و نبوت داده شده اجابت كنيد، تسليم خدا شدهايد و به زيور اسلام آراسته و به رنگ اسلام درآمدهايد، ديگر چگونه ممكن است او شما را به كفر دعوت كند و گمراهتان سازد؟ (و به فرضى كه او بخواهد از راهى كه خدا شما را به سوى آن راه و به اذن خود هدايت كرده منحرف سازد، شما زير بار نخواهيد رفت، براى اينكه فرض كرديم كه شما معتقد به اسلام و آراسته به زيور آن شدهايد).
از اينجا روشن مىشود كه مراد از اسلام در جمله ﴿إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ دين توحيد است كه همان دين خدا از نظر همه انبيا است، هم چنان كه آيات مورد بحث نيز به چنين معنايى از اسلام محفوف است، مثلا آيه (19) همين سوره قبل از آيات مورد بحث مىگويد: ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اللَّه اَلْإِسْلاَمُ﴾1 و در آيه (85) همين سوره كه بعد از آيات مورد بحث است مىفرمايد: ﴿أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّه يَبْغُونَ... وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾2.
بعضى از مفسرين گفتهاند كه: مراد از آيه: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه﴾3 (تا آخر دو آيه) رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و اساس اين گفته خود را رواياتى قرار دادهاند كه در شان نزول آيه وارد شده و حاصل آن روايات اين است كه ابو رافع قرظى و مردى از نصاراى نجران به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشتند: اى محمد آيا مىخواهى تو را بپرستيم؟ در پاسخشان اين آيات نازل شد و در آخر آن دو با جمله ﴿بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ مطلب را تاييد كرد، چون اسلام همان دينى است كه محمد رسول الله آورده است.
ليكن اين سخن درست نيست، زيرا بين اسلام اصطلاحى قرآن كه عبارت است از دين توحيدى كه همه انبيا به آن مبعوث شدهاند و بين اسلام اصطلاحى در بين مسلمانان بعد از عصر نزول قرآن خلط كرده، چون مىگويد: «اسلام همان دينى است كه محمد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)» و ما در سابق در اين باره بحث كرديم.
خاتمة چند بحث پيرامون اين آيات چند بحث پيرامون آيات مربوط به عيسى (على نبينا و آله و عليه السلام):
1- داستان عيسى و مادرش (علیهما السلام) در قرآن چگونه است
مادر مسيح نامش مريم دختران عمران بود، مادر مريم به وى حامله شد و نذر كرد فرزند در شكم خود را، بعد از زائيدن محرر كند يعنى خادم مسجد كند، و او در حالى اين نذر را مىكرد كه مىپنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولى وقتى او را زائيد و فهميد كه او دختر است، اندوهناك شد و حسرت خورد و نامش را مريم يعنى خادمه نهاد، پدر مريم قبل از ولادت او از دنيا رفته بود، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به كاهنان مسجد كه يكى از آنان زكريا بود تحويل داد، كاهنان در باره كفالت مريم با هم مشاجره كردند و در آخر به اين معنا رضايت دادند كه در اين باره قرعه بيندازند و چون قرعه انداختند زكريا برنده شد و او عهدهدار تكفل مريم گشت تا وقتى كه مريم به حد بلوغ رسيد، در آن اوان، زكريا حجابى بين مريم و كاهنان برقرار نمود و مريم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدى بجز زكريا بر او در نمىآمد و هر وقت زكريا بر او در مىآمد و داخل محراب او مىشد، رزقى نزد او مىيافت، روزى از مريم پرسيد: اين رزق از كجا نزد تو مىآيد: گفت: از نزد خدا و خدا به هر كس بخواهد بدون حساب روزى مىدهد و مريم (علیها السلام) صديقه و به عصمت خدا معصوم بود، طاهره بود، اصطفاء شده بود، محدث و مرتبط با ملائكه بود. ملكى از ملائكه به او گفت كه خدا تو را اصطفاء و تطهير كرده، مريم از قانتين بود و يكى از آيات خدا براى همه عالميان بود.
اينها صفاتى است براى مريم كه آيات زير بيانگر آن است1.
بعد از آنكه مريم به حد بلوغ رسيد و در حجاب (محراب) قرار گرفت، خداى تعالى روح را (كه يكى از فرشتگان بزرگ خدا است) نزد او فرستاد و روح به شكل بشرى تمام عيار در برابر مريم مجسم شد و به او گفت كه فرستادهاى است از نزد معبودش، و پروردگارش وى را فرستاده تا به اذن او پسرى به وى بدهد، پسرى بدون پدر، و او را بشارت داد به اينكه به زودى از پسرش معجزات عجيبى ظهور مىكند و نيز خبر داد كه خداى تعالى به زودى او را به روح القدس تاييد نموده، كتاب و حكمت و تورات و انجيلش مىآموزد و به عنوان رسولى به سوى
بنى اسرائيل گسيلش مىدارد، رسولى داراى آيات بينات، و نيز به مريم از شان پسرش و سرگذشت او خبر داد، آن گاه در مريم بدميد و او را حامله كرد، آن طور كه يك نفر زن به فرزند خود حامله مىشود، اين مطالب از آيات زير استفاده مىشود: (آل عمران، آيه 35-44).
آن گاه مريم به مكانى دور منتقل شد و در آنجا درد زائيدنش گرفت و درد زائيدن او را به طرف تنه نخلهاى كشانيد و با خود مىگفت: اى كاش قبل از اين مرده و از خاطرهها فراموش شده بودم، من همه چيز را و همه چيز مرا از ياد مىبرد، در اين هنگام از طرف پائين وى ندايش داد: غم مخور كه پروردگارت پائين پايت نهر آبى قرار داده، تنه درخت را تكان بده تا پى در پى خرماى نورس از بالا بريزد، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندى چون من خرسند باش، اگر از آدميان كسى را ديدى كه حتما خواهى ديد، بگو من براى رحمان روزه گرفتهام و به همين جهت امروز با هيچ انسان سخن نمىگويم، مريم چون اين را شنيد از آنجا كه فرزند خود را زائيده بود به طرف مردم آمد در حالى كه فرزندش را در آغوش داشت1 و به طورى كه از آيات كريمه قرآن بر مىآيد حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و ساير شؤون وجودش از سنخ همين عناوين در ساير افراد انسانها بوده.
مردم و همشهريان مريم وقتى او را به اين حال ديدند، شروع كردند از هر سو به وى طعنه زدن و سرزنش نمودند چون ديدند دخترى شوهر نرفته بچهدار شده است، گفتند: اى مريم چه عمل شگفتآورى كردى!، اى خواهر هارون نه پدرت بد مردى بود و نه مادرت زناكار، مريم اشاره كرد به كودكش كه با او سخن بگوئيد، مردم گفتند: ما چگونه با كسى سخن گوئيم كه كودكى در گهواره است، در اينجا عيسى به سخن درآمد و گفت: من بنده خدا هستم، خداى تعالى به من كتاب داد و مرا پيامبرى از پيامبران كرد و هر جا كه باشم با بركتم كرد و مرا به نماز و زكات سفارش كرد، ما دام كه زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار كرد و نه شقى، و سلام بر من روزى كه به دنيا آمدم و روزى كه مىميرم و روزى كه زنده بر مىخيزم.2
پس اين كلام كه عيسى در كودكى اداء كرد، به اصطلاح علمى، نسبت به برنامه كار نبوتش براعت استهلال بوده (براعت استهلال به اين معنا است كه نويسنده كتاب در حمد و ثناى اول كتابش كلماتى بگنجاند كه در عين اينكه حمد و ثناى خدا است اشارهاى هم باشد به
اينكه در اين كتاب پيرامون چه مسائلى بحث مىشود)، عيسى (علیه السلام) هم با اين كلمات خود فهماند كه به زودى عليه ظلم و طغيان، قيام نموده و شريعت موسى (علیه السلام) را زنده و استوار مىسازد و آنچه از معارف آن شريعت مندرس و كهنه گشته تجديد مىكند و آنچه از آياتش كه مردم در بارهاش اختلاف دارند بيان و روشن مىسازد.
عيسى (علیه السلام) نشو و نما كرد تا به سن جوانى رسيد و با مادرش مانند ساير انسانها طبق عادت جارى در زندگى بشرى مىخوردند و مىنوشيدند و در آن دو ما دام كه زندگى مىكردند تمامى عوارض وجود كه در ديگران هست وجود داشت.
عيسى (علیه السلام) در اين اوان به رسالت به سوى بنى اسرائيل گسيل شد و مامور شد تا ايشان را به سوى دين توحيد بخواند، و ابلاغ كند كه من آمدهام به سوى شما و با معجزهاى از ناحيه پروردگارتان آمدهام و آن اين است كه براى شما (و پيش رويتان) از گل چيزى به شكل مرغ مىسازم و سپس در آن مىدمم، به اذن خدا مرغ زندهاى مىشود و من كور مادرزاد و برصى غير قابل علاج را شفا مىدهم و مردگان را به اذن خدا زنده مىكنم و بدانچه مىخوريد و بدانچه در خانههايتان ذخيره مىكنيد خبر مىدهم، كه در اين براى شما آيتى است بر اينكه خدا رب من و رب شما است و بايد او را بپرستيد.
عيسى (علیه السلام) مردم را به شريعت جديد خود كه همان تصديق شريعت موسى (علیه السلام) است دعوت مىكرد، چيزى كه هست بعضى از احكام موسى را نسخ نمود و آن حرمت پارهاى از چيزها است كه در تورات به منظور گوشمالى و سختگيرى بر يهود حرام شده بود و بارها مىفرمود: من با حكمت به سوى شما گسيل شدهام، تا برايتان بيان كنم آنچه را كه مورد اختلاف شما است و نيز مىفرمود: اى بنى اسرائيل من فرستاده خدا به سوى شمايم، در حالى كه تورات را كه كتاب آسمانى قبل از من بوده تصديق دارم و در حالى كه بشارت مىدهم به رسولى كه بعد از من مىآيد و نامش احمد است.
عيسى (علیه السلام) به وعدههايى كه داده بود كه فلان و فلان معجزه را آوردهام وفا كرد، هم مرغ خلق كرد و هم مردگان را زنده كرد و هم كور مادرزاد و برصى را شفا داد و هم به اذن خدا از غيب خبر داد.
عيسى (علیه السلام) هم چنان بنى اسرائيل را به توحيد خدا و شريعت جديد دعوت كرد تا وقتى كه از ايمان آوردنشان مايوس شد، و وقتى طغيان و عناد مردم را ديد و استكبار كاهنان و احبار يهود از پذيرفتن دعوتش را مشاهده كرد، از ميان عده كمى كه به وى ايمان آورده بودند چند نفر حوارى انتخاب كرد تا او را در راه خدا يارى كنند.
از سوى ديگر يهود بر آن جناب شوريد و تصميم گرفت او را به قتل برساند، ولى خداى تعالى او را از دست يهود نجات داد و به سوى خود بالا برد و مساله عيسى (علیه السلام) براى يهود مشتبه شد، بعضى خيال كردند كه او را كشتند، بعضى ديگر پنداشتند كه به دارش آويختند، خداى تعالى فرمود: نه آن بود و نه اين، بلكه امر بر آنان مشتبه شد1، اين بود تمامى آنچه قرآن كريم در داستان عيسى و مادرش فرموده است.
2- شخصيت عيسى (علیه السلام) و مقامش در درگاه خدا
عيسى (علیه السلام) بنده خدا - پيامبر خدا - 2 و رسول به سوى بنى اسرائيل3 و يكى از پيامبران اولى العزم و صاحب شريعت بوده و كتابى به نام انجيل داشت4، خداى تعالى نام او را مسيح عيسى نهاد5 و «كلمة الله» و «روحى از خدا» خواند6، و داراى مقام امامت7 و از گواهان اعمال8، و بشارت دهندگان به آمدن پيامبر اسلام بود9، وجيه و آبرومند در دنيا و آخرت و از مقربين بود10. از اصطفاء شدگان11، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود12، مبارك بود هر جا كه باشد، زكى و مهذب بود، آيتى بود براى مردم و رحمتى از خدا بود و احسانگرى به مادرش، و از زمره كسانى بود كه خداى تعالى به ايشان سلام كرد13 و از كسانى بود كه خدا كتاب و حكمتش آموخت.14
اينها كه گفته شد بيست و دو خصيصه از مقامات ولايت بود و تمامى اوصافى كه خداى تعالى اين پيامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده، در آن خلاصه مىشود و اين بيست و دو صفت دو قسم است: بعضى از آنها اكتسابى است، مانند رسيدن به مقام بندگى و مقام قرب و صلاح و بعضىها موهبتى و اختصاصى است كه ما هر يك از اين صفات را در موضع مناسبش در اين كتاب به مقدارى كه فهممان يارى مىكرد شرح داديم و خواننده مىتواند به مظان آن مراجعه نمايد.
3- عيسى چه مىگفت؟ و در بارهاش چه مىگفتند؟
قرآن كريم خاطرنشان ساخته كه عيسى عبدى بود رسول، و اينكه هيچ چيزى جز اين ادعا نمىكرد و آنچه به وى نسبت مىدادند خود او ادعايش را نكرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنى نگفته، هم چنان كه قرآن اين معنا را در آيه زير صراحتا از آن جناب نقل كرده مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ قَالَ اللَّه يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّه قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اللَّه رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ قَالَ اللَّه هَذَا يَوْمُ يَنْفَعُ اَلصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ﴾1.
و اين كلام عجيب كه مشتمل بر عصارهاى از عبوديت و متضمن جامعترين نكات ادب
و حيرتآورترين آن است، كشف مىكند از اينكه نسبت به موقعيت خود در برابر ربوبيت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه ديدى داشته، مىفرمايد: عيسى (علیه السلام) خود را نسبت به پروردگارش تنها يك بنده مىدانسته كه جز امتثال كارى ندارد و جز به امر مولايش چيزى اراده نمىكند و جز به امر او عملى انجام نمىدهد و خداى تعالى هم جز اين دستورى به وى نداده كه مردم را به عبادت او به تنهايى دعوت كند، او نيز به مردم جز اين را نگفت كه اى مردم الله را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد.
و از ناحيه مردم هم جز اين مسئوليتى نداشته كه رفتار آنان را زير نظر گرفته، در باره آن تحمل شهادت كند و بس، و اما اينكه خدا در روزى كه مردم به سويش برمىگردند با ايشان و در ايشان چه حكمى مىكند، هيچ ارتباطى با آن جناب ندارد، چه بيامرزد و چه عذاب كند.
ممكن است كسى بگويد: شما در بحث شفاعتى كه قبلا در اين تفسير داشتيد يكى از شفيعان روز جزاء را عيسى نام برديد و گفتيد كه شفاعتش پذيرفته هم مىشود و در اينجا مىگوئيد آن جناب هيچ كاره است؟.
در پاسخ مىگوئيم بله، باز هم مىگوئيم او از شفيعان روز جزا است، براى اينكه از شاهدان بحق است و آيه شريفه: ﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾1 بر شفاعت شاهدان به حق كه عالم هستند دلالت دارد، پس به حكم اين آيه عيسى از شفيعان روز جزاء است، براى اينكه در آيه: ﴿وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾2 آن جناب را شاهد خوانده و در آيه: ﴿وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ﴾3، او را عالم به توحيد دانسته (چون توحيد هم يكى از معارفى است كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل بر آن ناطقند).
اعتقاد خرافى به تفديه عيسى عليه السلام (فدا شدن براى رهايى گناهكاران) با اعتقاد به اينكه آن حضرت از شفيعان روز جزا است فرق دارد
پس اگر در بحث شفاعت گفتيم عيسى (علیه السلام) نيز از شفيعان است در اينجا منكرش نشديم، ليكن شفاعت كردن آن جناب مسالهاى است و اعتقاد مسيحيان به مساله فديه دادن مسالهاى ديگر، آنچه را كه در اين مقام در صدد بيانش هستيم اين است كه مىخواهيم بگوئيم قرآن كريم تفديه را براى عيسى ثابت نكرده و چنين قدرت و اختيارى به آن جناب نداده است و تفديهاى كه مسيحيان بدان معتقدند، اين است كه عيسى (علیه السلام) (با اينكه خداى پسر بود و داراى قدرت خدايى بود و مىتوانست دشمنان خود را در يك چشم بر هم زدن نابود
كند)، ليكن براى اينكه كيفرى را كه گنهكاران در قيامت دارند باطل سازد، خود را فداى گنهكاران نمود و حاضر شد به اين منظور به بالاى دار برود!!.
قرآن اين معنا را براى آن جناب نه تنها اثبات نكرده، بلكه آيهاى كه از نظر خواننده گذشت آن را نفى نموده، عقل هم نمىتواند آن را بپذيرد، زيرا اين معنا مستلزم آن است كه قدرت و سلطنت مطلقه الهى با عمل عيسى باطل شود كه ان شاء الله بيانش مىآيد.
و اما شفاعت، در آيه شريفه هيچ تعرضى به آن نشده و از اين جهت ساكت است، نه اثبات كرده و نه نفى نموده، چون اگر آيه شريفه در مقام اثبات شفاعت بود (گو اينكه مقام آيه مقام اظهار ذلت است نه اختياردارى) جا داشت بفرمايد: «و ان تغفر لهم فانك انت الغفور الرحيم»1، و اگر در صدد نفى شفاعت بود و مىخواست بفرمايد عيسى از شفيعان روز جزا نيست ديگر جا نداشت مساله شهادت بر اعمال مردم را به ميان بياورد، آنچه در اينجا گفته شد اجمال مطالبى است كه ان شاء الله در تفسير سوره مائده در ذيل آيات مذكور خواهد آمد. و اما آنچه مردم در باره عيسى (علیه السلام) گفتهاند؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلكهاى گوناگونى - كه چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز كند - معتقد شده و متشتت گرديدهاند، چه بسا كه اگر كليات و جزئيات مذاهب و آراىشان در نظر گرفته شود، از اين مقدار هم تجاوز كند و ليكن قرآن كريم تنها به نقل سخنانى از مسيحيان اهتمام ورزيده كه در باره عيسى و مادرش گفتهاند، چون همين سخنان است كه با مساله توحيد برخورد دارد، مسالهاى كه قرآن كريم - و اصولا دين فطرى و قويم - به آن دعوت مىكند. و اما بعضى از جزئيات از قبيل مساله تحريف و تفديه را آن طور كه بايد مورد اهتمام قرار نداده است.
آيات شريفهاى كه عقائد باطل مسيحيان در باره مسيح (علیه السلام) را بيان مىكنند
و آنچه قرآن كريم از مسيحيان در اين باره حكايت كرده و يا به آنان نسبت داده، سخنانى است كه آيات زير بيانگر آنها است: ﴿وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اللَّه﴾2، كه به حكم اين آيه مسيحيان گفتهاند مسيح پسر خدا است و آيه: ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً سُبْحَانَهُ﴾3، عبارت اخراى همان آيه است، 2- ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ﴾4، به حكم اين آيه مسيحيان رسما
مسيح را خود خدا دانستهاند، 3- ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾1، در اين آيه كه بعد از آيه (72) قرار گرفته، خدا را سومين خدا از خدايان سهگانه دانستهاند، آيه: ﴿وَ لاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ﴾2 هم به همين معنا اشاره دارد.
و اين آيات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معناى مختلف است و به همين جهت بعضىها از قبيل شهرستانى صاحب كتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب كرده و گفته است: مذهب مكانيه قائل به فرزندى حقيقى مسيح براى خدايند و نسطوريه گفتهاند: نزول عيسى و فرزنديش براى خدا از قبيل تابش نور بر جسمى شفاف چون بلور است، و يعقوبيه گفتهاند: از باب انقلاب ماهيت است، خداى سبحان به گوشت و خون منقلب شده است.3
و ليكن ظاهرا قرآن كريم (العياذ بالله) كتاب ملل و نحل نيست تا بخواهد به اين مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصيات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمىورزد بلكه به اعتقاد غلطى مىپردازد كه مشترك بين همه آنان است و آن مساله فرزندى مسيح براى خداى تعالى است و اينكه جنس مسيح از سنخ جنس خدا است و نيز به آثارى مىپردازد كه بر اساس اين اعتقاد غلط مترتب كردهاند كه يكى از آنها مساله تثليث است، هر چند كه در تفسير كلمه تثليث اختلاف بسيار و مشاجره و نزاع دامنهدار كردهاند، دليل بر اين معنا اين است كه قرآن كريم به يك زبان و يك بيان عليه آنان احتجاج كرده، معلوم مىشود مورد نظر قرآن از كل مسيحيت مسالهاى است كه همه در آن شريكند.
مساله پدر و پسر بودن خدا و مسيح در انجيلهاى موجود
توضيح اينكه تورات و انجيلهاى موجود در دست ما، از يك سو صراحت دارند بر اينكه «خداى تعالى يكى است» و از سوى ديگر انجيل به صراحت مىگويد «مسيح پسر خدا است»! و از ديگر سو تصريح مىكند به اينكه «اين پسر همان پدر است و لا غير».
حتى اگر مساله پسرى را حمل مىكردند بر صرف احترام و برگشت گيرى باز قابل اغماض بود، اين كار را هم نكردند با اينكه در مواردى از انجيل به اين معنا تصريح شده، از آن جمله مىگويد: «و من به شما مىگويم دشمنان خود را دوست بداريد و براى لعنت كنندگان خود آرزوى بركت كنيد و به هر كس كه با شما دشمنى كرد احسان نمائيد و هر كس كه شما را
از خود راند و ناراحت كرد شما با او پيوند كنيد تا فرزندان پدر خود شويد، همان پدرى كه در آسمانها است، چون او است كه خورشيدش را هم بر نيكان مىتاباند و هم بر بدان، و بارانش را هم بر صديقين مىباراند و هم بر ظالمان، و اگر تنها كسى را دوست بداريد كه او شما را دوست مىدارد، ديگر چه اجرى مىخواهيد داشته باشيد؟ مگر عشاران غير اين مىكنند؟ و نيز اگر تنها به برادران خود سلام كنيد باز چه فضيلتى براى شما خواهد بود؟ مگر بتپرستان غير از اين مىكنند؟ پس بيائيد مانند پدر آسمانيتان كامل باشيد كه او كامل است»1.
و نيز در همين انجيل است كه: همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمايى بكار نبنديد كه در اين صورت نزد پدرتان كه در آسمانها است اجرى نخواهيد داشت.2
و نيز در همان كتاب در باره نماز مىگويد: «شما نيز اينطور نماز بخوانيد: اى پدر ما كه در آسمانهايى، نام تو مقدس است...».
و نيز آمده: «پس اگر جفاكارىها و خطاهاى مردم را ببخشيد پدر آسمانيتان هم خطاهاى شما را مىبخشد»، (همه اين سه فقره كه نقل كرديم در اصحاح ششم از انجيل متى است).
و نيز مىگويد: «شما نيز مانند پدر رحيمتان رحيم باشيد».
و به مريم مجدلية مىگويد: «برو نزد برادرانم و به ايشان بگو من به سوى پدرم كه پدر شما نيز هست و به سوى الهم كه اله شما نيز هست صعود خواهم كرد»3.
پس اين عبارات و امثال آن كه از سه انجيل نقل كرديم كلمه «پدر» را كه بر خداى تعالى و تقدس اطلاق كرده، هم در مورد عيسى اطلاق كرده و هم در مورد غير عيسى، و اين بطورى كه ملاحظه كرديد صرفا جنبه تشريفات و امثال آن را دارد.
هر چند كه از بعضى ديگر از عبارات آنها از پسرى و پدرى صرف تشريف استفاده نمىشود، بلكه نوعى از استكمال را مىرساند، استكمالى كه وقتى در انسانى محقق شود سرانجام او را با خدا متحد مىكند، نظير اين عبارت: «يسوع - مسيح - به اين كلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند كرد و گفت: اى پدر! آن ساعت مقرر فرا رسيد، پسرت را تمجيد كن، تا پسرت هم تو را تمجيد كند»، آن گاه دعائى را كه براى رسولان از شاگردانش
كرد نقل مىكند و آن گاه مىگويد: «و من اين درخواست را تنها براى اينان نمىكنم بلكه در مورد كسانى هم كه به زبان به من ايمان آوردهاند مسئلت دارم، تا همه آنان يكى شوند، همانطور كه تو اى پروردگار من ثابت شدى و من نيز در تو ثابت شدم، مسئلت دارم تا آنها نيز در من و تو يكى شوند و تا همه عالم ايمان آورند كه تو مرا فرستادى و من به ايشان مجد و آبرو دادم، آن مجدى كه تو به من دادى، آرى تا همه يكى شوند، آن چنان كه ما يكى شديم، من در آنها و تو در من و همه آنها براى يكى كامل شوند تا همه عالم بدانند كه تو مرا فرستادى و من ايشان را دوست مىدارم، آن طور كه تو مرا دوست مىدارى»1.
گفتيم: با اينكه انجيلها صراحت دارد بر اينكه منظور از پسرى و پدرى صرف تشريف است، اين كار را نكردند، يعنى عنوان پدرى و فرزندى را حمل بر تشريف نكردند، در اينجا مىگوئيم در انجيلها كلماتى هست كه نمىشود آنها را حمل بر تشريف و احترام كرد (و شايد به خاطر وجود اين كلمات بوده كه مسيحيان دست به چنان حملى نزدهاند) نظير اينكه مىگويد: «لوقا به عيسى گفت: اى آقا ما نمىدانيم تو به كجا مىروى؟ و چگونه مىتوانيم راه را بشناسيم؟ عيسى به او گفت: خود من آن طريقم، به حق سوگند و به زندگى قسم كه احدى به سوى پدرم نمىآيد، مگر به وسيله من، اگر شما مرا شناخته بوديد پدر مرا هم شناخته بوديد، و از همين الان او را مىشناسيد چون او را هم ديديد.
فيلبس پرسيد: اى سيد پدر را به ما نشان بده، ديگر چيزى نمىخواهم، يسوع گفت: اى فيلبس من در همه اين زمانها با شما بودم ولى شما نمىشناختيد، هر كس مرا ببيند پدر را ديده است. با اين حال چگونه تو مىگويى پدر را به ما نشان بده؟ مگر هنوز ايمان نياوردهاى كه من در پدر حلول كردم و پدر در من حلول كرده است و اين سخنى كه دارم برايتان مىگويم (نيز) از ذات من به تنهايى صادر نمىشود بلكه از من و از پدر كه الحال در من است صادر مىشود، او است كه دارد اين كارها را مىكند، باورم كنيد كه مىگويم من در پدرم و پدرم در من است»2.
و نيز در انجيل است كه: «ليكن من از الله خارج شدم و آمدم و از پيش خود نيامدم بلكه او مرا فرستاده»3.
و نيز مىگويد: «من و پدرم هر دو يك موجوديم».4
و نيز سخنى را كه به شاگردانش گفته چنين حكايت مىكند: «برويد و تمامى امتها و اقوام را شاگردان من كنيد و ايشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعميد بدهيد (تعميد مراسمى است از واجبات كليسا كه هر مسيحى بايد آن را انجام دهد تا از گناهان پاك شود)»1.
و نيز مىگويد: «در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و خدا همان كلمه بود، اين از اول نزد خدا بود، هر چيزى به وسيله او وجود يافت و به غير او چيزى وجود نيافت، از آن جمله حيات هم به وسيله او وجود يافت و حيات نور مردم است».2
پس اگر مىبينيم نصارا قائل به سه خدايى شدند علتش همين كلمات انجيلها است.
و منظور نويسندگان انجيلها اين بوده كه هم توحيد را كه مسيح (علیه السلام) در تعليماتش به آن تصريح مىكرده حفظ كنند، هم چنان كه در انجيل مرقس اصحاح دوازدهم مىگويد: «اول هر يك از وصايا (ى من اين است كه) اى اسرائيل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است» و هم پسر بودن مسيح براى خدا را حفظ كنند (و نتيجهاش اين تناقضگويىها شده است. «مترجم»).
حاصل و نتيجه گفتار مسيحيان (اقنومهاى سه گانه)
و حاصل گفتارشان (هر چند كه به معناى معقول و قابل تصورى برنمىگردد) اين است كه ذات خدا جوهر واحدى دارد و اين حقيقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از كلمه: «اقنوم» آن صفتى است كه نحوه ظهور و بروز هر چيزى و تجليش براى غير با آن باشد، اما نه به طورى كه صفت غير موصوف باشد و اقنومهاى سهگانه كه خداى تعالى با آنها جلوه و ظهور كرده، عبارت است از اقنوم هستى و اقنوم علم كه همان كلمه است و اقنوم حيات كه همان روح است.
و اين اقنومهاى سهگانه است كه يكى را پدر و ديگرى را پسر و سومى را روح مىگويند، اولى يعنى پدر را اقنوم وجود، و دومى را كه اقنوم علم و كلمه است پسر و سوم را كه اقنوم حيات است روح ناميدند.
و اين اقانيم سهگانه عبارتند از: «پدر»، «پسر» و «روح القدس»، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و كلمه، و سوم اقنوم حيات است، پس پسر - كه كلمه و اقنوم علم است -، از ناحيه پدرش - كه اقنوم وجود است - به همراهى روح القدس - كه اقنوم حيات است و اشياء به وسيله
آن روشنى مىگيرند - نازل شد.
آن گاه در تفسير اين اجمال اختلافى عظيم راه انداختهاند، از همين جا به شعبهها و مذاهب بسيارى منشعب شدهاند كه از هفتاد مذهب هم تجاوز مىكند و به زودى به قدر گنجايش اين كتاب تفصيلش از نظر خواننده خواهد گذشت.
و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان كرديم دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه آنچه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده، وجه مشترك بين همه مذاهبى است كه بعد از عيسى بن مريم (علیه السلام) در نصرانيت پيدا شده و معنايى هم كه براى سه تا بودن يكى كرديم را، افاده مىكند، اينك بار ديگر آن آيات از نظر شما مىگذرد: ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ...﴾، ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ...﴾، ﴿وَ لاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ اِنْتَهُوا﴾. و اگر قرآن كريم به حكايت اين قدر مشترك اكتفاء كرد، براى اين بود كه اشكالى كه بر عقايد مسيحيان با همه كثرت و اختلاف كه در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده، يك چيز و به يك وتيرة است كه به زودى روشن مىشود.
4- احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثليث
قرآن وقتى وارد در احتجاج عليه تثليث مسيحيت مىشود، آن را از دو طريق رد مىكند.
اول - از طريق بيان عمومى، يعنى بيان اين معنا كه بطور كلى فرزند داشتن بر خداى تعالى محال است و فى نفسه امرى است ناممكن، چه اينكه فرزند فرضى، عيسى باشد يا عزير و يا هر كس ديگر.
دوم - از طريق بيان خصوصى و مربوط به شخص عيسى بن مريم و اينكه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود، بلكه بندهاى بود براى خدا و مخلوقى بود از آفريدههاى او.
احتجاج اول: استدلال به عدم امكان فرزند داشتن خداى تعالى
اما توضيح طريق اول اين است كه: حقيقت فرزندى و تولد چيزى از چيز ديگر اين است كه چيزى از موجودات زنده و داراى توالد و تناسل متجزى شود، مثلا انسان و يا حيوان و يا حتى نبات وقتى مىخواهد توليد مثل كند، چيزى از او جدا مىشود و از راه جفتگيرى جزئى را از خود جدا نموده، به دست تربيت تدريجى فردى ديگر از نوع خود كه او نيز مثل خودش است مىسپارد تا در نتيجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نيز داراى آن خواص و آثار گردد، مثلا يك موجود جاندار، جزئى از خود را كه همان نطفه او است و يك نبات جزئى را از خود كه همان لقاح (كرته گل) او است جدا مىكند و به دست تربيتش مىسپارد تا به
تدريج حيوانى يا نباتى مثل خود شود و معلوم است كه چنين چيزى در مورد خداى تعالى متصور نيست و عقل آن را به سه دليل محال مىداند، اول اينكه شرط اول توليد مثل، داشتن جسمى مادى است و خداى خالق ماده، منزه است از اينكه خودش مادى باشد، و قهرا وقتى مادى نبود لوازم ماديت كه جامع همه آنها احتياج است نيز ندارد، پس نياز به حركت و تدريج و زمان و مكان و غير ذلك ندارد.
دليل دوم اينكه الوهيت و ربوبيت خداى سبحان مطلقه است و به خاطر همين اطلاق در الوهيت و ربوبيتش، قيوميت مطلقه نسبت به ما سواى خود دارد و در نتيجه ما سواى خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستى نيازمند به او است و وجودش قائم به او است، چون او قيوم وى است، با اين حال چگونه ممكن است چيزى فرض شود كه در عين اينكه ماسواى او و در تحت قيوميت او است، در نوعيت مماثل او باشد؟ و در عين اينكه گفتيم ماسواى او محتاج او است، اين موجود فرضى مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصيتها كه در ذات و صفات و احكام خدا هست در او نيز باشد؟ بدون اينكه از او گرفته باشد.
دليل سوم اينكه اگر زاد و ولد را در خداى تعالى جائز بشماريم، لازمهاش اين است كه فعل تدريجى را هم در مورد او (كه متعالى از آن است) جائز بدانيم و جائز دانستن آن مستلزم آن است كه خداى تعالى هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حركت در آيد و اين خلف فرض و محال است، چون ما او را خارج از اين چهارچوب و فاعل و پديد آورنده آن فرض كرديم، بلكه خداى تعالى آنچه مىكند به اراده و مشيت خود مىكند و مشيت او براى تحقق خواستهاش كافى مىباشد و نيازمند به مهلت و تدريج نيست.
اين همان بيانى است كه از آيه: ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اللَّه وَلَداً سُبْحَانَهُ بَلْ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ بَدِيعُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِذَا قَضىَ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾1، افادهاش مىكند، چون مىفرمايد: كفار گفتند: خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلكه ملك همه آنچه در آسمانها و زمين است از آن او (و او قيوم آنها است)، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفريدگار بدون الگوى آسمانها و زمين است، او وقتى بخواهد كارى بكند و بخواهد چيزى بوجود آورد، فقط كافى است بگويد «باش» و آن موجود بدون درنگ، و تدريج موجود شود.
و به بيانى كه ما كرديم كلمه «سبحانه» به تنهايى يك برهان است كه همان نزاهتش
از ماديت است و جمله: ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ﴾ برهان ديگرى است كه همان برهان دوم يعنى قيوميت خدا باشد، و جمله: ﴿بَدِيعُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِذَا قَضىَ أَمْراً...﴾ برهان سوم است كه همان برهان خلف فرض باشد.
البته ممكن است جمله: ﴿بَدِيعُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئيم: خود آسمان و زمين بديع و عجيب است و در نتيجه از آن اين معنا را استفاده كنيم كه در آيه شريفه چهار برهان آمده، برهان اول را كلمه «سبحانه» و برهان دوم را جمله: ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ﴾ و برهان سوم را جمله: ﴿بَدِيعُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ و برهان چهارم را جمله ﴿إِذَا قَضىَ...﴾ افاده كند به اين تقريب كه از جمله: ﴿بَدِيعُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ بفهميم: آسمان و زمين بدون الگو و مثال بوجود آمده، پس ممكن نيست خداى تعالى فرزنددار شود و موجودى از همين زمين فرزند او گردد، چون در اين صورت موجودى است كه با الگوى قبلى خلق شده، چون مسيحيان عيسى را عين خدا و مثل او مىدانند، پس اين جمله به تنهايى خودش يك برهان ديگر مىشود.
و به فرض هم كه مسيحيان به منظور فرار از اشكال جسميت و ماديت خداى تعالى و نيز فرار از اشكال تدريجيت افعال او، بگويند اينكه ما مىگوئيم: ﴿اِتَّخَذَ اللَّه وَلَداً﴾، از باب مجازگويى است نه اينكه حقيقتا خداى تعالى متجزى شده و چيزى از او جدا شده باشد كه در حقيقت ذات و صفات مثل او باشد و در عين حال نه محكوم به ماديت باشد و نه به تدريجيت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اينكه گفتند: مسيح فرزند خدا است، بعد از بررسى گفتههايشان همين است)، تازه اشكال مماثلت به جاى خود باقى خواهد ماند.
توضيح اينكه اثبات فرزند و پدر اگر هيچ لازمهاى نداشته باشد، اين لازمه را دارد كه بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات كثرت حقيقى است، براى اينكه گيرم كه ما فرض كرديم اين فرزند و پدر در حقيقت نوعيه واحد باشند، نظير دو فرد انسان كه در حقيقت انسانيت يك چيزند، ليكن نمىتوانيم انكار كنيم كه از جهت فرديت براى نوع دو فردند و بنابراين اگر ما اله را يكى بدانيم آنچه غير او است كه يكى از آنها همين فرزند فرضى است مملوك او و محتاج به او خواهند بود، پس فرزندى كه براى خدا فرض كردند نمىتواند الهى مثل خدا باشد، چون خدا محتاج نيست و او محتاج است و اگر فرزندى برايش فرض كنيم كه از اين جهت هم مثل او باشد يعنى محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد، ديگر نمىتوانيم اله را منحصر در يكى بدانيم و خود را از موحدين بشماريم.
و اين بيان همان چيزى است كه آيه: ﴿وَ لاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ اِنْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّه
إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ كَفىَ بِاللَّه وَكِيلاً﴾1
بر آن دلالت دارد، چون مىفرمايد: «اله تنها و تنها خدا است، پس معلوم مىشود نصارا فرزند را هم اله مىدانستند و اگر چنين باشد بايد فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد، ديگر نبايد نصارا خود را موحد دانسته در عين اعتقاد به تثليث بگويند خدا يكى است».
احتجاج دوم: اثبات اينكه شخص عيسى بن مريم (علیه السلام) پسر خدا و شريك او در الوهيت نيست
و اما طريق دوم، يعنى بيان اينكه «شخص عيسى بن مريم (علیه السلام) پسر خدا و شريك او در حقيقت الوهيت نيست»، دليلش همين است كه او بشر است و از بشرى ديگر متولد شده و ناچار لوازم بشريت را هم دارد.
توضيح اينكه مريم (علیها السلام) به او حامله شد و او در رحم وى نشو و نما كرد و مانند همه جنينها تربيت يافت، آن گاه او را مانند هر مادرى ديگر بزائيد و سپس در دامن خود تربيت نمود آن طور كه ساير مادران، كودكان خود را تربيت و حضانت مىكنند و سپس شروع كرد «با خوردن و نوشيدن و ساير حالات طبيعى يك انسان زنده نشو و نما كردن» و مانند ساير موجودات زنده و طبيعى دستخوش عوارض شدن، گرسنه و سير گشتن، خوشحال و ناراحت شدن، لذت و الم بردن، تشنه و سيراب گشتن، خوابيدن و بيدار شدن، خسته و راحت شدن، و ساير لوازم ديگر يك موجود طبيعى را به خود گرفتن.
اينها آن امورى است كه همه از آن جناب در مدتى كه در بين مردم بوده مشاهده شد، چيزى نيست كه هيچ عاقلى در آن شك كند و نيز هيچ عاقلى شك ندارد در اينكه چنين كسى انسانى است مانند ساير انسانها و افراد ديگر از اين نوع و وقتى عيسى (علیه السلام) چنين موجودى باشد قهرا مخلوقى است مصنوع، آن طور كه ساير افراد اين نوع مخلوقند و مصنوع، و از اين جهت هيچ تفاوتى با ديگران ندارد.
و اما مساله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او، از قبيل زنده كردن مردگان و خلقت كردن مرغان و شفا دادن به كوران و برصىها، و همچنين خوارقى كه در پديد آمدنش بوده، از قبيل تكون يافتنش بدون پدر، همه و همه امورى است خارق العاده، يعنى غير مالوف و غير معمول در سنت جارى در عالم طبيعت و يا به عبارت ديگر نادر الوجود (و هر تعبيرى كه مىخواهيد بكنيد و ليكن هر تعبيرى كه برايش بكنيد نمىتوانيد آنها را امرى محال بدانيد)، براى اينكه عقل دليلى بر محال بودن آن ندارد، علاوه بر اينكه كتب آسمانى همه گوياى اين هستند كه آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر، و انبياى خدا از قبيل: صالح و ابراهيم و موسى
(علیه السلام) هم از اينگونه خوارق عادات بسيار داشتند و كتب آسمانى همه گوياى بر معجزات ايشان است، بدون اينكه الوهيتى براى آنان اثبات كنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدايى به آنان بدهند.
و اين طريق استدلال، همان است كه در آيه: ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ إِلَهٌ وَاحِدٌ... مَا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلاَنِ اَلطَّعَامَ اُنْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ اَلْآيَاتِ ثُمَّ اُنْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾1، طى شده است و اينكه ترجمه آن: «محققا كسانى كه گفتند: "عيسى سومين خدا از سه خدا است"، كافر شدند، چون هيچ معبودى به جز معبود يكتا نيست... مسيح پسر مريم به جز رسولى نبوده كه قبل از او نيز رسولانى بودهاند و در گذشتهاند و مادرش (در ادعاى اينكه او را بدون شوهر زائيده) راستگو بوده، او و پسرش طعام مىخوردند، تو اى پيامبر ببين كه چگونه آيات را براى اين مردم بيان مىكنيم و سپس ببين كه چگونه دروغها به ما مىبندند».
و اگر از ميان همه افعال، خوردن مسيح را به رخ مسيحيان كشيد، براى اين بود كه خوردن از هر عمل ديگر بر ماديت و احتياج او بيشتر دلالت مىكند و احتياج و ماديت با الوهيت منافات دارند، چون هر كسى مىفهمد كه شخصى كه به خاطر طبيعت بشريش گرسنه و تشنه مىشود و با چند لقمه سير و با شربتى آب سيراب مىگردد، از ناحيه خودش چيزى به جز حاجت و فاقه ندارد، حاجتى كه بايد ديگرى آن را برآورد، با اين حال الوهيت چنين كسى چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ آخر كسى كه حاجت از هر سو احاطهاش كرده و در رفع آن حوائج نياز به خارج از ذات خود دارد فى نفسه ناقص و مدبر به تدبير ديگرى است و اله و غنى بالذات نيست، بلكه مخلوقى است مدبر به ربوبيت كسى كه تدبير او و همه عالم به وى منتهى مىشود.
آيه شريفه زير هم ممكن است به همين معنا ارجاع شود كه مىفرمايد: ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّه شَيْئاً إِنْ أَرَادَ أَنْ يُهْلِكَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً وَ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ اللَّه عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾، چون مىفرمايد: «محققا كافر شدند كسانى كه گفتند: الله همان مسيح پسر مريم است، بگو اگر چنين است، پس كيست كه اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم را و مادرش را هلاك كند و حتى همه كسانى كه در زمين هستند، هلاك كند
جلوى او را بگيرد؟ و چگونه چنين كفرياتى را معتقد شدهاند، با اينكه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين اين دو است از خدا است، او است كه هر چه بخواهد خلق مىكند و خدا بر هر چيز توانا است»1.
و همچنين آيهاى كه در ذيل آيه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده مىفرمايد: ﴿قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّه مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً وَ اللَّه هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾2، چون در اين نوع از احتجاجها ملاك صفات و افعالى است كه از مسيح (علیه السلام) مشاهده مىشود و مردم اين را از آن جناب به چشم ديدهاند كه انسانى است معمولى و مانند ساير انسانها بر طبق ناموس جارى در حيات زندگى مىكند و به همه صفات و افعال و احوالى كه همه افراد اين نوع دارند متصف است، مىخورد، مىنوشد، و محتاج به ساير حوائج بشرى و داراى همه خواص بشريت است و اين اتصافش چنان نيست كه به چشم ما اينطور جلوه كند و يا ما اينطور خيال كنيم و واقع غير از اين باشد، خير، ظاهر و واقعش همين است كه مسيح انسانى بوده داراى اين صفات و احوال و افعال، انجيلها هم پر است از اينكه آن جناب خود را انسانى از انسانها و پسر انسانى ديگر خوانده و پر است از داستانهايى كه از خوردن، نوشيدن، خوابيدن، راه رفتن، مسافرت و خسته شدن، سخن گفتن و احوال ديگر وى حكايت مىكند، بطورى كه هيچ عاقلى به خود اجازه نمىدهد اين همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنايى تاويل بكند و با قبول اين مطلب بايد بپذيريم كه بر سر مسيح هم همان مىآيد كه بر سر ساير انسانها مىآيد، پس او مانند سايرين از ناحيه خود، مالك هيچ چيز نيست و ممكن هم هست مانند سايرين دستخوش هلاكت گشته، از دنيا برود.
و همچنين داستان عبادت كردن و دعا كردنش اينقدر در كتب اناجيل آمده كه جاى شك براى كسى نمىماند كه آنچه عبادت مىكرده، براى تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده، نه اينكه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را ياد داده و يا نتيجهاى نظير اين را گرفته باشد.
آيه (172) سوره نساء هم به همين داستان عبادت كردن عيسى (علیه السلام) و احتجاج به آن اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿لَنْ يَسْتَنْكِفَ اَلْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لاَ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْمُقَرَّبُونَ،
وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً﴾1، پس همين عبادت كردن مسيح براى خدا اولين دليل است براى اينكه او اله نبوده، و الوهيت را براى غير خود مىدانسته و براى خود هيچ سهمى از آن قائل نبوده، پس مسيحيان بايد براى ما معنا كنند كه چگونه ممكن است كسى خود را بنده و مملوك غير بداند و در پرستش معبود و مالكش خود را به تعب بيندازد و در عين حال خود را قائم به نفس بداند، آن هم به همان جهتى قائم به نفس بداند كه بدان جهت قائم به غير مىداند و نامعقول بودن اين سخن بر همه روشن است و همچنين عبادت ملائكه كاشف از اين است كه فرشتگان دختران خداى تعالى نيستند و همچنين روح القدس، چون همه اينان بندگان خدا و اطاعتكاران اويند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ﴾2.
علاوه بر اينكه انجيلها پر از اعتراف به اين معنا است كه روح مطيع خدا و رسولان او، و فرمانبر او و محكوم به حكم او است و معنا ندارد كه كسى خودش به خودش امر كند و حكمفرماى خودش و مطيع خودش باشد، هم چنان كه معنا ندارد كسى منقاد خود و مخلوق خويش باشد.
و نظير اين جريان يعنى دلالت كردن عبادت عيسى بر اينكه عيسى خدا نيست و عابد غير معبود است، دعوت عيسى (علیه السلام) است كه بشر را به عبادت خدا مىخواند (و اين معقول نيست خدايى بندگان را به عبادت خدايى ديگر بخواند)، خداى تعالى به همين اشاره نموده مىفرمايد: ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّه هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ وَ قَالَ اَلْمَسِيحُ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اُعْبُدُوا اللَّه رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّه فَقَدْ حَرَّمَ اللَّه عَلَيْهِ اَلْجَنَّةَ وَ مَأْوَاهُ اَلنَّارُ وَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ﴾3، و راه آيه و احتجاجش روشن است.
انجيلها نيز از حكايت اينكه عيسى چگونه مردم را به سوى خدا دعوت مىكرد، پر هستند، گو اينكه در انجيلها عبارتى به جامعيت ﴿اُعْبُدُوا اللَّه رَبِّي وَ رَبَّكُمْ﴾ نيست، ليكن همين معنا را با عباراتى ديگر مىرساند و اعتراف دارد بر اينكه خداى تعالى رب مردم است و در هيچ جاى انجيل حتى براى يك بار هم ديده نشده كه عيسى صريحا مردم را به عبادت خود بخواند، و اگر در آن آمده: «من و پدرم واحديم»1 به فرضى كه امثال اين جملات براستى كلام انجيل باشد، بايد حمل كرد بر اينكه خواسته است بفرمايد: اطاعت من و اطاعت الله يكى است، هم چنان كه قرآن هم همين معنا را آورده، مىفرمايد: ﴿مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّه﴾2.
5- مسيح يكى از شفيعان نزد خدا است، نه خونبهاى گنهكاران
تقرير و توضيح اعتقاد مسيحيان به تفديه عيسى عليه السلام
نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب «فادى» به آن جناب داده، گفتهاند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش بماند، در نتيجه ذريه او ما دام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مىزايند و جزاى خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالى رحيم و عادل است.
و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مىكند بين آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكىها و اطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيشها است و گرنه بعضىها چون كشيش (مار اسحاق) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مىدانند و به عبارت ديگر مىگويند خلف وعده جائز نيست، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است.
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى (علیه السلام) لا ينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريههاى آدم يعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از
انسان ديگر متولد مىشود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى از نظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند الله بود و معلوم است كه پسر الله همان الله تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است.
بعد از آنكه برههاى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت، تا او را به بدترين وجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى، صاحبش لعنت شده است، عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤمنين و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاى يوحنا، فصل اول آمده: اى فرزندان من، اين الفاظ كه به سوى شما مىنويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است، بلكه نه تنها خطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى (فادى) خونبها شدن مسيح (علیه السلام) گفتهاند.
نصارا اين كلمه (يعنى مساله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار دادهاند و هيچ بهانه و آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمىدهند، هم چنان كه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده، و در خطابش به رسول گراميش مىفرمايد: ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّه عَلىَ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي وَ سُبْحَانَ اللَّه وَ مَا أَنَا مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾1، حتى خود مسيح (علیه السلام) هم (به طورى كه انجيلها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت)، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مىداده. علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفتهها و عقائد مسيحيان است، تذكر دادهاند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كردهاند، در اين باره كتابها و رسالهها نوشته و صفحهها و طومارها پر كردهاند و اين عقائد را با ضروريات عقلى منافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانستهاند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهايى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد از بيان آنها بحث را با بيان
فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده، روشن مىكنيم كه معناى شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدايى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست.
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مىدهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مىخواند، با بيانى مىخواند و بشر را مخاطب قرار مىدهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مىدهد و فصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مىدهد، آن گاه تسليم حق مىشود و از باطل دورى مىنمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مىسازد و انسان به آسانى مىتواند خير را بگيرد و شر را رها كند، عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند، همينها را مىفهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مىداند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفى كرده، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مىدهد.
ده اشكال بر اين اعتقاد باطل
حال ببينيم عقل ما در باره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مىكند؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مىگذرد:
اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مىكند: وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست، در نتيجه نهيى) ارشادى بود كه در آن صلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مىشود و نهى كننده مىخواهد او را به سوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اين قبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مىشود و نه بر مخالفتش عقابى، عينا مانند «بكن» و «نكن» هايى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مىگويد، و يا «بكن» و «نكن» هايى كه طبيب به بيمارش مىگويد تنها چيزى كه بر اينگونه «بكن»، «نكن» ها مترتب مىشود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در «بكنهايش» در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهايى است كه در «نكنهايش» پيشبينى كرده است، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد، تا نتيجهاش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه آدم (علیه السلام) پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس
شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مىداند، برهان عقلى هم مؤيد اين نظريه است، خواننده محترم مىتواند براى ديدن اين برهان به تفسير آيه (213) از سوره بقره، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مىكرديم مراجعه نمايد.
دوم اينكه گفتند: «به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد».
قرآن اين را نيز رد نموده مىفرمايد: ﴿ثُمَّ اِجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ﴾1، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد.
و نيز مىفرمايد: ﴿فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ﴾.2
اعتبار عقلى هم مؤيد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است، بلكه نه تنها مؤيد است، بيانگر نيز هست، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مىداند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف و مولويت پا نمىگيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمىشود، و عقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مىدانند و از شؤون مولويت مىشمارند كه مولى دست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاى ترديد نيست و عقلاى از انسانها هم تا به امروز آن را بكار بستهاند، پس اينكه مسيحيان گفتند: «گناه آدم لازمه ذريه او شد»، سخن درستى نيست، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمىداشت، چون مغفرت و عفو براى محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگر موضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمىماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون
مشغول بحث پيرامون آنيم، خالى از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطايى از خطاها، همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مىشود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مىكند، ادعايى است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمىپذيرد.
اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريهاش را بگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكردهاند بگيرد و اين معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مىكند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب نشده باشند مورد مؤاخذه قرار مىگيرند، ليكن اين مساله غير مساله مورد بحث است، مساله مورد بحث اين است كه يك انسان خطايى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت داده باشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطايى كرده باشد، افراد بىگناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه: ﴿أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ﴾ و آيه شريفه: ﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ﴾1، آن را رد مىكند، عقل سليم هم با آن سازگار نيست، زيرا مؤاخذه بىگناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مىكند، خواننده محترم مىتواند براى تكميل مطالعه خود در اين باب به بحثهايى كه در باره افعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيرهاى وجود نداشته، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيتها مختلفند، بعضى كبيره و بعضى صغيره، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غير
قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمىشود و خداى تعالى در باره اين دو نوع گناه فرموده: ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ﴾1، ﴿إِنَّ اللَّه لاَ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ﴾2.
پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده، يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى را قابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدى گردد.
علاوه بر نظريه قرآن كريم، عقل نيز نمىپذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديف قرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان «يك سيلى زدن» و بين «كشتن» نباشد و نگاه به زن مردم، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يك ريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بىسرپرست در نظرش يكسان باشد) و عقلاى از انسانها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهادهاند و براى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلاف چشمگيرى كه در مراتب گناه هست، چگونه مىتوان حكم يك كاسه و كلى در باره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن، عقل حكم مىكند به اينكه: مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذابهاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبوده باشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانى نظير آن نمىرسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم، خواننده عزيز مىتواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت «رحمت» خدا و «عدالت» او تزاحم بوجود آمد، آن گاه براى رفع اين تزاحم عيسى نازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن
دقت كند مىفهمد كه خداى تعالى از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند به او است، ليكن خدايى است كه هر كارى كه مىخواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته، (عينا، مانند ما انسانها) فكر مىكند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مىكند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مىكنيم، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مىدهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداى تعالى هم مثل ما انسانها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود، هم چنان كه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده: كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جايى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اى بسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساله متوجه نگشته، در باره آن جاهل باشد.1
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مىكند با فكر و مصلحتانديشى مىكند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسانها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده)، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كه چيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدايى محدود است، هم چنان كه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مىشود بر او نيز طارى شود، يعنى خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است، البته نه مخلوقى فوق العاده، بلكه يك انسان معمولى خواهد بود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است.
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان
لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا در باره خداى تعالى آمده، يعنى خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مىداند.
و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مىداند از آن جمله مىفرمايد: ﴿سُبْحَانَ اللَّه عَمَّا يَصِفُونَ﴾1 و براهين عقلى و قطعى هم قائم است بر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفات كمال، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شايبهاى از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همهاش حيات است، آن هم حيات مطلقه، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى، چنين خدايى است، ديگر دگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.
در نتيجه چنين خدايى جسم و جسمانى نبوده، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگى و تحولند، و در معرض امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتى خداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمىگيرد، غفلت و سهو و اشتباه، پشيمانى و سرگردانى، تاثر، شرمسارى و خوارى و كوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحثهاى برهانى اين مسائل را بطور كامل آوردهايم (ان شاء الله خواننده عزيز به آنها بر مىخورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول، يعنى آنچه قرآن در اين باره مىگويد و آنچه كتب عهدين گفته، مقايسه كند ببيند آيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده: «كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالأخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند در باره او حكمى بكند» حق است و يا امورى كه كتب عهدين در اين باره مىگويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمىشود، امورى كه در وهم انسانهاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاثير آن قرار گرفته است.
اشكال ششم اينكه گفتند: «خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحمها حلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا هم باشد»!
و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براى ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمىكنيم.
و معلوم است كه عقل سليم هم نمىتواند آن را بپذيرد، براى اينكه اگر در اوصافى كه بايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظهاى كه نطفهاى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمىآيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان (كه قبلا بدان اشاره شد) نمىتوانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم، چون بين يك موجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست، نسبتى وجود ندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود، حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود؟ و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى، باعث شده كه بولس و ساير رؤساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مىگويد: «من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده، فهم فقها را تخطئه نمايم، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود - تا آنجا كه مىگويد - اگر يهود جرأت دارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جرأت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمىآوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است.»1
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هر كس ديگرى به اين رسالهها و كتب مراجعه نموده، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ما گفتيم يقين پيدا مىكند، (زيرا جز مطالب خطابهاى و پشت هماندازى چيزى نمىبيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مىشود و آن قسمت اين است كه گفتند: «خدا معصوم از گناهان و خطايا است»، و اشكالش
اين است كه خدايى كه اينان تصور كردهاند، داراى عصمت نيست، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد، و ديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتى كه در او تصور مىشود ولى مسيحيت آن را براى خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد.
اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: «بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسانها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد»، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مىتواند خلقى از مخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد، مثلا روزى انسانى از انسانها شود و روزى ديگر اسب، و روزى مرغ و روز ديگر حشره، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مىتواند در عين اينكه يك چيز است، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره!!!.
و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهايى صادر شود، براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالى متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتى متقابل از قبيل علم و جهل، قدرت و عجز، حيات و ممات، غنى و فقر و... متصف شود و خداى ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه در اشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مىگفتيم چگونه ممكن است موجودى سرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مىگوئيم: به فرضى كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مىتواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولى ديگر است «مترجم»).
اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند: «خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است»، اشكال
ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست؟ و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست؟ آيا همين لعنتى است كه اهل عرف و لغت از اين كلمه مىفهمند؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت؟ و يا معنايى ديگر است؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما و اهل لغت از اين كلمه مىفهميم مىپرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود را از رحمت خود دور كند؟ و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير از فيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است؟ اگر اين باشد پس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه و امثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مىپرسيم معناى لعنت كردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غير قابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدايى كه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مىشود، با اينكه غناى بالذات باب هر فقرى را سد مىكند؟.
و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است، قرآن كريم مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّه وَ اللَّه هُوَ اَلْغَنِيُّ﴾1.
و قرآن كريم خداى را به اسمهايى ياد مىكند و به صفاتى متصف مىداند كه با آن اسماء و صفات، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه، حاجت و نقص، نداشتن و عدم، بدى و زشتى، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكه ساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است.
در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيز خداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدايى است و اگر با يك فرد از انسان - مثلا با مسيح - متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و ساير احوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده، همه احوال و عوارض را پذيرفته است!!.
در پاسخ مىگوئيم: آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كه علتش - به ادعاى شما - اتحاد نامبرده است، تحمل واقعى و حقيقى است؟ و يا آنكه مجازا آن را تحمل مىخوانيد؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مىآيد و اگر تحمل مجازى است
اشكال دوباره برمىگردد. يعنى شما مسيحيان به خاطر اشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگر اين مساله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمىشود.
لازمه اعتقاد به تفديه عيسى (علیه السلام) جهل به معناى حقيقى گناه و خطا و نفهميدن چگونگى ارتباط گناه با عقاب است
اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: «عيسى كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است» و آن اين است كه از اين كلام بر مىآيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميدهاند و هنوز درك نكردهاند كه چگونه گناهان، عقاب اخروى را در پى مىآورند و اين عقاب را چگونه محقق مىسازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناختهاند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده، ندارند.
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه: ﴿إِنَّ اللَّه لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا﴾1 و در ذيل آيه: ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾2، بيان كرديم كه احكام و قوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مىشود، امورى وضعى و اعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مىشود تبعات سويى است كه آن را وضع نموده، اعتبار كردند تا بتواند انسانهاى مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اين حال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مىكنند.
ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آن را تاييد مىكند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مىداند كه دل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنان كه سركشى كردنش از آن قوانين را باعث آن مىداند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مىشود و در اثر اين آمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايش فراهم مىگردد، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى به خدا و دوريش از خدا است، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقى است و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است.
اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيست بلكه براى تكميل خلقت بشر است، مىخواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى را تقويت نموده، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند، و به عبارتى ديگر مىخواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى از كمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت، دينى است كه متكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسانها بدانها عمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه با جانى نورانى و مهذب و عملى صالح، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر.
پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد.
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آن باعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيلهاى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد، مگر فداء شدن مسيح، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائدهاى مىتواند داشته باشد؟!.
چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت، حتمى است، ديگر نه عملى مىتواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبهاى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچه تا كنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده، خالى از وجه صحت خواهد بود، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاح مىكنند؟.
لازمه قول به هلاكت دائمى فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عيسى (علیه السلام)، و لغو و عبث بودن تشريع تمام اديان است
از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان كه در امتهاى گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حد اقل در باره انبياء و ربانيين از امتهاى گذشته از قبيل ابراهيم و موسى (علیهما السلام) و امثال ايشان چه مىگويند؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده؟ چگونه مىتوانند بگويند: ارسال رسل
و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمىكند، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند.
انجيل لوقا اصحاح پنجم مىگويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مىخوريد و مىنوشيد، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد: آنان كه صحيح و سالماند طبيب لازم ندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مىخواهند، من نيامدهام كه صديقين را دعوت كنم، ليكن خطاكاران را به توبه مىخوانم.
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمىرسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اين عمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شد محمل صحيحى بوده باشد، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مىدانسته كه اگر (با فداى مسيح) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعتها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعتهايى را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده، به اين اميد كه شايد روزى بتواند (به وسيله فداء كردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريعهاى بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد، به همين منظور شرايعى را (به نظر خود بطور غير جدى) تشريع نموده، براى انبياى خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه ما دام محذورى كه هست برطرف نشود اين شريعتها و زحمات شما انبياء و مؤمنين ذرهاى اثر نمىبخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت.
در اين فرضيه، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم را گول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعتها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مىكند و اما خودش را فريب داده، براى اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بىاثر است و كمترين اثرى در سعادت مردم ندارد، هم چنان كه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود.
و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشنتر و واضحتر است، براى اينكه بعد از برطرف شدن محذور
خطاكارى، ديگر كسى خطا نمىكند و با اين حال چه فائدهاى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى در اعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه كافرشان، چه صالح و چه طالحشان واجب مىشود، ديگر فرقى ميان اتقى الأتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود.
اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فدا هيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مىشود و كسانى كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهرهمند مىشوند، هم چنان كه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل1 گفته است: «من به شما مىگويم كسى كه امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه (دعوت) مرا در برابر مردم منكر شود انسانها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مىشوند و هر كس كه كلمه ناهنجارى در باره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسى كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمىشود.»
در پاسخش مىگوئيم: علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت: «اى فرزندان من، اين كلمات را به سوى شما مىنويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است»، تمامى اصول گذشته را هم باطل مىكند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمىشود، مگر عدهاى معدود، يعنى همانهايى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مىشوند و در اين بين نمىدانيم چه بر سر انبياى گرامى كه قبل از مسيح بودند مىآيد و مؤمنين از امتهاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت، و نمىفهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشتهاند، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده، آيا در دعوت خود راستگو بودهاند يا دروغگو؟ و اگر دروغگو بودهاند، پس چرا انجيلهاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با
اينكه تورات هرگز سخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده، و آيا انجيلها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را؟.
اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداى تعالى همواره و از ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مىكند خوشحال باشند.
در پاسخ مىگوئيم: اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسى، غيبگويى و بىدليل سخن گفتن است، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به «خلاص» بوده نه به اينكه «شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند» و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمىكند، حتى در باره خود مسيح هم سودى نمىدهد با اينكه انجيلها پر از اينگونه دستورات هستند.
و ثالثا محذور «خطيئه» و «غرض خدا نقض شدن» به حال خود باقى است، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولسها اين شد كه تمامى افراد بشر به جز افرادى انگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند.
اين بود پارهاى از وجوه فساد گفتار وى از نظر عقل، و قرآن كريم (كه همه معارفش مؤيد عقل و عقل مؤيد معارف آن است) نيز اين حكم عقلى را تاييد نموده، در آيه: ﴿اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾1، بيان مىكند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوى غايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمايى گرديده است، و اين هدايت، هم تكوينى است و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد و يكى از آن هدايتها، هدايت خصوص انسانها است به وسيله دين.
و در آيه: ﴿قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾2، كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت
به او داد، و خلاصهاى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت، مردم را با بيانى قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مىفرمايد: «گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد (كه البته خواهد آمد)، هر كس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مىشوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند» و در جمله: ﴿اَلْحَقَّ أَقُولُ﴾1 بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مىگويد حق است و در آيه: ﴿مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ وَ مَا أَنَا بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾2، فرموده: خداى تعالى آنچه مىگويد و دستور مىدهد دچار ترديد نمىشود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمىنمايد، قضايى را كه مىراند امضاء مىكند و آنچه مىگويد مىكند، و فعلش از مجراى ارادهاش منحرف نمىشود، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراده كند آن گاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد، براى اينكه همه اينها انحايى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده: ﴿وَ اللَّه غَالِبٌ عَلىَ أَمْرِهِ﴾3.
و نيز فرموده ﴿إِنَّ اللَّه بَالِغُ أَمْرِهِ﴾4، كه به حكم آيه اول، خدا از هيچ عاملى شكست نمىخورد. و به حكم دوم، امر خود را به كرسى مىنشاند و نيز از موسى (علیه السلام) حكايت كرده كه گفت: ﴿عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي فِي كِتَابٍ لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ﴾5.
و نيز فرموده: ﴿اَلْيَوْمَ تُجْزىَ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ لاَ ظُلْمَ اَلْيَوْمَ إِنَّ اللَّه سَرِيعُ اَلْحِسَابِ﴾6.
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد، در حالى كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مىزند جاهل، و نسبت به آنچه خود
كرده پشيمان نبود، آن گاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد، آن گاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسى بر او غالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى در كار او دخالت كند، مگر آنكه خودش اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است.
اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساله فداى ايشان وارد است، اين است كه: حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه) مىنامند، پس فداء آن عوضى است كه انسان مىدهد تا از آن اثر سوء رهايى يابد، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده، به عوض خود يا مالى مىدهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مىپردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن، حق صاحب حق و سلطنتش را از «مفدى عنه» (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد.
در سلطنت حقيقيه خداوند كه تبديل و تبدلى در آن راه ندارد، فديه واقع شدن عقلا محال است
از اينجا روشن مىشود كه عمل فدا دادن، در موردى كه حق ضايع شده، حق خداى سبحان باشد، غير معقول است، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنتهاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمىشود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم.
آرى وجود عين و اثر اشياى عالم، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مىشود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟ با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسانها است كه بر حسب دگرگونىهايى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مىشود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مىكشيم - و شخصى را كه تا كنون سلطان خود مىخوانديم از سلطنت مىاندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مىسازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن
خون بها مبدل مىكنيم و خواننده محترم مىتواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما در تفسير آيه شريفه: ﴿مَالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ﴾1 و بحثى كه در ذيل آيه: ﴿قُلِ اللَّهمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ...﴾2
داشتيم مراجعه نمايد. ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه، كه بيانش گذشت - به خصوص اين مساله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود: ﴿فَالْيَوْمَ لاَ يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لاَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ﴾3، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده، از اين قبيل است و آن كلام اين است: ﴿وَ إِذْ قَالَ اللَّه يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّه قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ... مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اللَّه رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾4، براى اينكه جمله: ﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً...﴾ به اين معنا است كه عرض كرده باشد: پروردگارا من ما دام كه در بين بندگان تو بودم، وظيفهاى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از: «تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال»، و اما هلاك شدن و نجات يافتن، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسئوليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من ندادهاى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مىكند بر نبودن مسالهاى به نام فداء، چون اگر چنين چيزى وجود مىداشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده، مساله را بطور كلى بىارتباط به خود بداند.
و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ اِتَّقُوا يَوْماً لاَ تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لاَ يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ وَ لاَ يُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ﴾5.
و همچنين آيه زير كه مىفرمايد: ﴿يَوْمٌ لاَ بَيْعٌ فِيهِ وَ لاَ خُلَّةٌ وَ لاَ شَفَاعَةٌ﴾1 و آيه زير كه مىفرمايد: ﴿يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ مَا لَكُمْ مِنَ اللَّه مِنْ عَاصِمٍ﴾2، چون كلمه «عدل» در آيه اول و كلمه «بيع» در آيه دوم و كلمه «عاصم - نگهدارى از ناحيه خدا» كلماتى است كه فداء نيز بر آنها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست.
بله قرآن كريم در مورد مسيح (علیه السلام) شفاعت را به جاى فدايى كه مسيحيان گفتهاند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مىكرديم يعنى در ذيل آيه: ﴿وَ اِتَّقُوا يَوْماً لاَ تَجْزِي﴾3 گذشت، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و استدعا مىكند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است) تصرفى كند كه هر مالكى مىتواند در ملك خود آن گونه تصرفات را بكند، تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند، هم چنان كه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است.
پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او استدعا نمايد در موردى كه عبد استحقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند.
اين است كار شفيع، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مىكند، در مقابل سلطنتى به او مىدهد كه شخص فدايى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد.
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه: ﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ
شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾1 است كه تصريح دارد بر اينكه: «شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مىدهند امرى واقع شدنى است و مسيح (علیه السلام) هم از ايشان است»، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته، به جاى خدا مىخوانند، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده: ﴿وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾2، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده، فرموده: ﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ﴾3 و نيز در اين باره فرموده: ﴿وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾4.
6- اين آراء از كجا منشا گرفته؟
قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (علیه السلام) اين آراء و عقايد (خرافى) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از رؤساى خود تقليد كرده و هنوز هم مىكنند و بطور تعبد و كوركورانه تسليم دستورات ايشانند و رؤسا هم اين عقائد را از بتپرستان قديم گرفته بودند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اللَّه وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اللَّه ذَلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِؤُنَ قَوْلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّه أَنَّى يُؤْفَكُونَ اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّه وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ...﴾5.
و منظور از اين كفارى كه مىفرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمىتواند عرب جاهليت و بتپرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براى اينكه اعتقاد
يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديمتر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديمتر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله: «من قبل» اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مىزيستهاند، علاوه بر اينكه بتپرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند.
مىگويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حد اقل تعظيم) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته، پردهدارى كعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمى برخورد كه بتهايى داشتند و آنها را مىپرستيدند، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بتها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكلهاى علوى (آسمانى) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساختهايم و با پرستش آنها از آن هيكلها يارى مىگيريم و باران طلب مىكنيم و آنها براى ما باران مىفرستند، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بتهايشان را به وى بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند.1
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بودهاند و قرآن شكوه نوح از بتپرستى قومش را اينطور نقل فرموده: ﴿وَ قَالُوا لاَ تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لاَ تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لاَ سُوَاعاً وَ لاَ يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً﴾2.
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاط يهودنشين و نصرانىنشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديكتر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسانتر و اسباب اين انتقال فراهمتر بود.
پس نمىتوانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است،
هم چنان كه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى، تثليث، صليب، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مىكند.
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ اَلْحَقِّ وَ لاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ اَلسَّبِيلِ﴾1 و بيان مىكند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند، مردمى كه قبل از ايشان بودند.
و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله: ﴿يُضَاهِؤُنَ قَوْلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ...﴾ در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراه كردند)، معلوم مىشود سمت پيشوايى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفته بودهاند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مىكردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امتهاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب ماندهترين مردم عصر خود بودند.
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مىفرمود: «لا تتبعوا اهواء قوم منكم...و اضلوا كثيرا منكم»، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمىتواند باشد.
7- كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مىدانند چيست؟ و چگونه كتابى است؟
قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مىدانند، لازم است چند كلمهاى در باره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مىشود و يا شامل مجوس نيز مىگردد و چون مساله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى، يعنى قرآن و روايت است و روايات2 هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده، كه لازمهاش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهايى از قبيل
كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب «اوستا» كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند.
و كلمه «اهل كتاب» هر جا در قرآن ذكر شده، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است.
اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مىخوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1 - سفر خليقه 2 - سفر خروج 3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب: 1 - كتاب يوشع 2 - كتاب قضات بنى اسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفر از اسفار عزرا 12 - سفر استير، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است: 1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب: 1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 - كتاب حزقيال 5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوت يوييل 8 - كتاب نبوت عاموص 9 - كتاب نبوت عويذيا 10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتاب نبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم، 13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا 15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا.
ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (علیه السلام) را نام نبرده، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مىشود همان انجيلهاى چهارگانه است: يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است: 1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رساله بطرس 5 و 6 و 7 - رسالههاى يوحنا 8 - رساله يهوذا و يكى هم رؤياى يوحنا است.
و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل
است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمىدانند چيست و آن را به رسميت نمىشناسند، ليكن در كلمات رؤساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مىشود كه مسيح (علیه السلام) كتابى داشته به نام انجيل، از آن جمله در رسالهاى1 كه بولس به اهل غلاطيه نوشته، در اصحاح اول آمده: كه من تعجب مىكنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مىكند به آن كه خود نعمت مسيح است، به سراغ انجيل ديگر مىرويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنى انجيل واقعى نيست) بلكه مشتى افراد پيدا شدهاند كه شما را به زور و اجبار وادار مىكنند به اينكه آنچه آنان تحريف كردهاند بپذيريد.
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رسالههاى او يافته، استشهاد كرده است بر اينكه معلوم مىشود غير از انجيلهاى چهارگانه معروف، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح.
و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمتهاى انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مىشود: ﴿وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ اَلتَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللَّه﴾2، ﴿وَ مِنَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارىَ أَخَذْنَا مِيثَاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ﴾3، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است.
بحث تاريخى
1- سرگذشت تورات فعلى:
بنى اسرائيل كه نوادههايى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (علیه السلام) از شر فرعون و عمل ناهنجار او
نجاتشان داد.
بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (علیه السلام) به رهبرى اين دو بزرگوار زندگى مىكردند و سپس در برههاى از زمان قاضيانى چون ايهود و جدعون و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مىنمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنان شروع مىشود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كرد شاؤل بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند.
و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد، ولى در عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مىشوند، در بين آنان حكومت كردند.
ولى قدرتشان هم چنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافته و حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود، در همين اوان بود كه شخصى به نام «بختنصر» «نبوكد نصر» حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهاى خود را به سركوبى آنان فرستاد، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينههاى سلطنتى و خزائن هيكل (مسجد اقصى) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عدهاى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بنى اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد، به شرطى كه از وى اطاعت كند.
و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت و شوكت احساس نموده، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت.
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وى گسيل داشت، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود، مردمش به داخل قلعهها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يك سال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر هم چنان بر محاصره آنان پافشارى نمود، تا همه قلعههاى آنان را بگشود و اين در سال پانصد و هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود، آن گاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانهها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانهاى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده، به صورت تلى خاك
در آوردند، در اين ميان تورات و تابوتى كه تورات را در آن مىنهادند نابود شد.
تا حدود پنجاه سال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان، به جز تلههايى خاك باقى نمانده بود.
و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح، بنى اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است، (اين سرگذشت از كتاب «قاموس كتاب مقدس» تاليف مستر هاكس آمريكايى همدانى و ماخذ ديگرى از تواريخ گرفته شده).
و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مىشود كه توراتى كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسى (علیه السلام) متصل نمىشود و د رمدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مىشود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمىدانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده، و ثالثا نمىدانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است.
و اين حادثه شوم، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عدهاى از دانشپژوهان و تاريخنويسان غربى به كلى موسى (علیه السلام) را انكار نموده، هم خود آن جناب هم ماجرايى كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگويند در تاريخ كسى به نام موسى نبوده، هم چنان كه نظير اين حرف را در باره عيساى مسيح زدهاند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمىتواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براى اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده (و قسمتهايى از سرگذشتشان را آورده است.)
2- داستان مسيح و انجيل
يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى، نامى
از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياوردهاند، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكردهاند، بايد ديد چرا ذكر نكردهاند؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافتهاند؟ و يا عمدا خواستهاند امر او را پنهان بدارند؟ قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى (العياذ بالله)، نسبت زنا دادهاند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است: ﴿وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلىَ مَرْيَمَ بُهْتَاناً عَظِيماً وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا اَلْمَسِيحَ عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّه وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ اَلَّذِينَ اِخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اِتِّبَاعَ اَلظَّنِّ وَ مَا قَتَلُوهُ يَقِيناً﴾1.
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعايى كه كردهاند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مىگشته و در داستانهاى قومى خود نقل مىكردند؟ نظير بسيارى از داستانهاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبانهايشان جارى است، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است، و يا اينكه اين سرگذشتها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيدهاند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفتهاند در حقيقت در باره شنيدههاى خود گفتهاند، از آن جمله به مريم (علیه السلام) تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشتهاند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مىآيد، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده، به جز اين ادعا را كه گفتهاند: ما مسيح را كشتهايم و به دار نياويختهايم و آن گاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست.
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است، اين
است كه داستان مسيح (علیه السلام) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيلهاى چهارگانه منتهى مىشود كه عبارتند از: انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عدهاى از قبيل رسالههاى بولس، بطرس، يعقوب، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيلها منتهى مىشود، بنابراين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم.
انجيلهاى چهار گانه
اما انجيل متى: قديمىترين انجيلها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفتهاند، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده، بعضى ديگر آن را بين 50 تا 60 دانستهاند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيلها قديمىتر است) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده، مدرك ما در اين مدعا كتاب «قاموس الكتاب المقدس»1 ماده «متى» تاليف مستر هاكس است.
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبانها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست، مدرك ما در اين ادعا كتاب «ميزان الحق»2 است، البته صاحب «قاموس الكتاب المقدس» هم با ترديد به آن اعتراف نموده است.
و اما انجيل مرقس: اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفتهاند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدايى مسيح نبوده3، و به همين جهات بعضى از ايشان گفتهاند: مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده، در «قاموس الكتاب المقدس» اين مساله را آورده، مىگويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آن طور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان، و مخصوصا روميان، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد)، و به
هر حال مرقس، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يك سال بعد از ميلاد مسيح نوشته است.
و اما انجيل لوقا؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيت را به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤمنين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مىكرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است!: چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مىكنى و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد.
مؤسس نصرانيت حاضر چنين كسى است، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده1، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده2، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (علیه السلام) آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده، سعادت را منحصر در ايمان بدون عمل كند.
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعى تصريح كردهاند به اينكه انجيل لوقا، مانند ساير انجيلها الهامى نبوده، هم چنان كه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد.
در آنجا آمده: اى ثاوفيلاى عزيز، از آنجايى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولىها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم، چون من تابع هر چيزم (يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است.
و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كردهاند، چون در نسخهاى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است، اين دو باب نوشته نشده و إكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته: از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته: در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلىمىشيس گفته: انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولى هر جايى كه سخن هر دو يكى باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مىشود.1
و اما انجيل يوحنا، بسيارى از نصارا گفتهاند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مىگويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت، (به كتاب «قاموس الكتاب المقدس» ماده يوحنا مراجعه فرمائيد).
و نيز گفتهاند: كه «شيرينطوس» و «ابيسون» و مريدان اين دو، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت، لذا اسقفهاى آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيلهاى خود ننوشتهاند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد.2
البته كلماتشان در تاريخ ترجمهها و زبانهايى كه اين انجيل با آن زبانها نوشته شده مختلف است، بعضىها گفتهاند: در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانستهاند.
و جمعى از ايشان گفتهاند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده، عدهاى گفتهاند: نويسنده آن طلبهاى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده، (اين معنا را از جلد هفتم كتاب «كاتلك هرالد» چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از «استاد لن» از
كتاب قصص نقل كردهاند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است.
بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رسالههاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت دادهاند تا مردم را بفريبند.1
بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى «أفاس» باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است.2
بى اعتبارى انجيلهاى چهار گانه از لحاظ سند و مجهول الحال بودن آنها
اين بود حال و وضع انجيلهاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم، تمامى سندهاى اين انجيلها به هفت نفر منتهى مىشود: 1 - متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا، و اعتماد همه به انجيلهاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديمتر و سابقتر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيدهاى بوده؟ آيا قائل به «رسالت» مسيح بوده و يا به «الوهيت» او؟. در انجيلهاى موجود، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مىكرد: عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى الله قيام كرد و او ادعا مىكرده كه پسر خداست، و بدون داشتن پدرى، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش، و يا كشته شدنش، عوض گناهان مردم باشد. و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مىكند، و كور مادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مىكند و او دوازده شاگرد داشته، كه يكى از آنان، متى صاحب انجيل بوده، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح را تبليغ كنند و...
پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمين پيچيده است. و همانطور كه ديديد، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است.
عدم اعتبار كتب مسيحيت باعث شده است بعضى منكر وجود خارجى عيسى و بعضى معتقد به وجود دو عيسى شوند
و اين وهن و بىپايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است، كه
دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومتها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كردهاند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤون با قصه عيسى داشته، تاييد شده و آن موضوع «كرشنا» بوده، كه بتپرستان قديم هند ادعا مىكردهاند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهايى بخشد. درست مانند حرفهايى كه مسيحيان در باره مسيح مىگويند، (طابق النعل بالنعل) (كه ان شاء الله داستانش بزودى مىآيد).
و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بودهاند: يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است، و تاريخ ميلادى كه مبدأ تاريخ امروز ما يعنى سال 1956 است، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمىشود. چون مسيحى كه بدار آويخته نشده، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگى كرده است. و مسيح دوم كه بدار آويخته شده، بيش از دويست و نود سال بعد از اين مبدأ تاريخى بظهور رسيده، و او سى و سه سال زندگى كرده است.1 و من اميدوارم، فراز ديگرى از اين كتاب را در تفسير آيات آخر سوره نساء بياورم. و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد، اين است كه اثبات كنيم، تاريخ ميلادى مسيحيت مبدأ درستى نداشته، بلكه (باعتراف خود مسيحيت) دستخوش اختلال است.
علاوه بر اين، همانطور كه گفتيم، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخى است.
امور ديگرى كه موجب ترديد در باره انجيلهاى مسيحيت مىشوند
علاوه بر آنچه گذشت، امور ديگرى هم هست كه انسان را در باره انجيلهاى مسيحيت دچار ترديد مىكند. مثلا گفته مىشود كه در دو قرن اول و دوم، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چند انجيل شمردهاند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت باين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است. از آن جمله «شيلسوس» فيلسوف در قرن دوم، نصارا را در كتاب خود «الخطاب الحقيقى» ملامت كرده كه
با انجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كردهاند، امروز مىنوشتند، فردا محو ميكردند. و در سال 384 ميلادى «بابا داماسيوس» دستور داد، ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند، چون پادشاه آن روز (تيودوسيس) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقفها در باره مطالب انجيلهاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش «فولكانا» نهاده شد، به اتمام رسيد كه ترجمهاى بود از خصوص انجيلهاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا. و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود: «بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم، اين ترتيب را به آن داديم، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقى گذاشتيم.» آن گاه همين ترجمه كه مجمع «تريدنتينى» آن را در سال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، در سال 1590 سيستوس پنجم آن را تخطئه كرد و دستور داد نسخههاى جديدى طبع شود. باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده، دستور داد نسخهاى تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود.1
و از جمله آن انجيلهايى كه نسخههايش جمعآورى شد، انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايش مطابق داستانى است كه قرآن كريم در باره مسيح، عيسى بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليايى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آن را در مصر ترجمه كرد. و دانشمند فاضل «سردار كابلى» آن را در ايران به زبان فارسى برگردانيد.
و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيهاى كه از غير يهود هم نقل شده، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مىدهد، از قبيل فرزندى عيسى براى خدا، و مساله فدا و غير اين دو ساكت است. مورخ آمريكايى معروف، يعنى «هندريك ويلموانلون» در تاليف خود كه در باره تاريخ بشر نوشته، از كتابى و نامهاى نام مىبرد كه طبيب «اسكولابيوس كولتلوس» رومى در تاريخ 62 ميلادى به برادرش «جلاديوس أنسا» نوشته، كه مردى ارتشى بود و در ارتش روم در فلسطين خدمت مىكرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارى رفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاثير قرار گرفتم، او مرا بسوى مسيحيت دعوت كرد و شمهاى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت. ولى رابطه من با او قطع شد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم، در «أوستى» بقتل رسيده است. اينك از تو كه در فلسطين هستى
مىخواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلى كه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كردهام، برايم بفرستى.
«جلاديوس أنسا» بعد از شش هفته، نامهاى از اورشليم، از اردوگاه روم، به برادرش «اسكولابيوس كولتلوس» طبيب نوشت: كه من از عدهاى از پير مردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند. (و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤال مىكرده، پير مرد بودند.) تا آنكه روزى به زيتونفروشى برخوردم، از او پرسيدم: چنين كسى را مىشناسى؟ او در پاسخ، روى خوش نشان داد و مرا به مردى راهنمايى كرد بنام يوسف، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد. در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پير مردى بسيار سالخورده بود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچههاى اين اطراف ماهى صيد مىكرده است. و اين مرد با سن و سال زيادش، داراى مشاعرى صحيح و حافظهاى خوب بود و تمامى اخبار و قضايايى كه در عمرش ديده، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود، برايم تعريف كرد از آن جمله، گفت: يكى از استانداران قيصر روم، يعنى «تىبريوس» در فلسطين حكمرانى مىكرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام، در اورشليم فتنهاى بپاخاست و «فونتيوس فيلاطوس» بدانجا سفر كرد، تا آتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردى از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مىشوراند، ولى وقتى ماجراى ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى است عاقل و متين. و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه در بارهاش گزارش دادهاند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند. چون با او بسيار دشمن بودند، و بهمين انگيزه به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصرى مىگويد: «هر كس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى، و چه فلسطينى، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدا مثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد.» و گويا اين سخنان در دل «فيلاطوس» مؤثر افتاد، و تير دشمنان به سنگ خورد. ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لا جرم بنظرش رسيد، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده، زندانى كند تا بدست مردم و در غوغاى آنان كشته نشود.
فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى
چيست؟ و هر وقت با مردم در باره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مىپرسيد، بجاى اينكه علت را بيان كنند، سر و صدا مىكردند كه او كافر است، او ملحد است، او خائن است. و بالأخره كوشش فيلاطوس بجايى نرسيد تا در آخر رأيش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست؟ و چه دينى را تبليغ مىكنى؟ عيسى پاسخ داد: من نه حكومت مىخواهم، و نه كارى به كار سياست دارم، من تنها مىخواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم. اهتمام من به امر حيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است. و من معتقدم، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداى يگانه را بپرستد، خدايى كه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد.
فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنان عيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست. و به همين جهت براى بار دوم تصميم گرفت، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد.
اما يهود حاضر نمىشد و رضايت نمىداد، كه عيسى بحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مىخواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردند استشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواستند تا او را از حكومت عزل كند. اتفاقا قبل از اين هم فتنهها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود، و آن طور كه بايد نمىتوانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضى گردند.
بدين جهت فيلاطوس چارهاى نديد، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند و خواسته مردم را عملى سازد. اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بىتابى نكرد، بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهايى كه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت، آن گاه حكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاى دار جان سپرد، در حالى كه مردم مسخرهاش مىكردند، و سب و ناسزايش مىگفتند.
«جلاديوس آنسا» در خاتمه نامهاش نوشته: اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن - مريم برايم تعريف كرد، در حالى كه مىگفت و مىگريست و وقتى خواست با من خدا حافظى كند، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم، اما او قبول نكرد و گفت: «در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده.» من از او، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چيزى كه در باره او گفت، اين بود كه او مردى
خيمهدوز بود، و در آخر از اين شغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت، مذهب رب رؤوف و رحيم الهى كه بين او و بين (يهوه) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مىشنويم، از زمين تا آسمان فرق هست. ظاهرا بولس، نخست به آسياى صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مىگفته كه: «همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شما را دوست مىدارد، و رأفت مىورزد، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد، بلكه شامل همه مردم مىشود، چه فقير و چه غنى. به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرى رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند.» اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكايى (هندريك ويلموانلون) در تاليف خود (تاريخ بشر) از نامه نام برده، آورده است.
البته نامه طولانىتر از اين بود، ما نقاط برجستهاى كه در فقرههاى اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و
ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى عليه السلام بوده است
تامل در مضمون جملههاى اين نامه، اين معنا را براى اهل تامل روشن مىسازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده، و جز ظهور دعوت پيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده، و در اين دعوت سخنى از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، به چشم نمىخورد.
و نيز بر مىآيد كه عدهاى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى از قبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعنى هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كردهاند، و دعوت مسيحيت را انتشار دادهاند. و ليكن از داستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده، مسائلى از قبيل لاهوت مسيح، و خدايى او، و مساله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسى، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست؟. از همين جا اختلافها و فرقه فرقه شدنها آغاز شده، و كتاب اعمال رسولان و ساير رسالههاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته، به اين حقيقت اشاره دارد.
سهم بزرگ جوامعى مانند روم، هند، چين و مصر و... كه مسيحيت در آنها گسترش يافته، در اعتقاد به تثليث و ظهور لاهوت در ناسوت و مساله تفديه
و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امتهايى كه دعوت مسيحيت براى اولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده از قبيل روم و هند و...، قبلا امتى وثنى صابئى، يا برهمايى و يا بودايى بودند، و در آن مذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه برهمنى از جهت ديگر حكمفرما بود، و همه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است.
و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سهگانه بودن واحد، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن را پذيرفت1 تا فدا و كفاره گناهان خلق شود، در بتپرستان قديم هند و چين و مصر و كلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده، و همچنين در بتپرستان قديمى غرب از قبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته، و كتبى كه در اديان و مذاهب قديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است. از آن جمله «دوان» در كتاب خود (خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات) نوشته است: اينك نظرى به هند مىافكنيم و مىبينيم كه بزرگترين و معروفترين عبادت لاهوتيشان تثليث است، و اين تعليم را به زبان بومى خود «ترى مورتى» مىگويند. و اين نامى است مركب از دو كلمه به لغت سنسكريتى، يكى «ترى» يعنى سه تا، و يكى «مورتى» يعنى هياتها و اقنومها، و اين سه اقنوم عبارتند از: 1 - برهما، 2 - فشنو، 3 - سيفا، كه در عين اينكه سه اقنومند، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست، و در نتيجه به عقيده آنان اين يك چيز، معبود واحدى است.
آن گاه مىگويد: برهما به عقيده آنان پدر، و فشنو پسر، و سيفا روح القدس است. و اضافه مىكند: كه نامبردگان، سيفا را «كرشنا» مىخوانند، يعنى رب مخلص، و روح عظيمى كه «فشنو» از او متولد مىشود. (و اين كرشنا، همان «كرس»، - بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است.) پس فشنو، همان الهى است كه در ناسوت زمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد. پس او يكى از اقانيم سهگانه است كه روى هم «اله» واحدند.
و نيز اضافه مىكند كه: هنديان بعنوان رمز، اقنوم سوم را به شكل كبوتر مىكشند، عينا
همانطور كه مسيحيان آن را رمز آن مىدانند.
مستر «فابر» هم در كتاب خود (اصل الوثنيه)1 مىگويد: ثالوث (سه تايى) را در بين هنديها نيز مىيابيم، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مىدانند از: برهما، و فشنو، و سيفا. و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مىبينيم، چون آنها هم مىگويند «بوذ» معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو (جنسيت) مىگويند «جيفاء» مثلث اقانيم است.
و سپس اضافه مىكند كه: چينىها هم بوذه را عبادت مىكنند و آن را «فو» مىدانند، و مىگويند: «فو» سه اقنوم است، همانطور كه هنديها مىگفتند.
دوان، در همان2 كتاب مىگويد: كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مىخواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مىكنند كه اولى دومى را خلق كرد و دومى سومى را، آن گاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس. و روزى توليسو، پادشاه مصر از كاهن عصر خويش «تنيشوكى» خواهش كرد، اگر كاهنى بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد: آيا بعد از او كاهنى بزرگتر از او خواهد بود؟ كاهن در پاسخ گفت: بله پيدا مىشود كسى كه بزرگتر است و او خداست كه قبل از هر چيز است.
و پس از او كلمه است و با آن دو روح القدس است. و اين سه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند. و از اين سه چيز، يك چيز نيروى ابدى صادر شده. پس برو اى فانى، اى صاحب زندگى كوتاه.
«بونويك» هم در كتاب خود (عقائد قدماء المصريين)3 مىگويد: عجيب و غريب ترين حرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده، و كلمه از الله صادر شده، و در عين حال همان الله است.
اين بود عين گفتار بونويك، كه انجيل يوحنا4 با آن آغاز شده است.
«هيجين» هم در كتاب خود (انگلو5 ساكسون) مىگويد: فارسيان متروس را، كلمه و واسطه و نجات بخش ايرانيان مىدانستند. و از كتاب «ساكنان اروپاى قديم» نقل مىكند
كه نوشته است: وثنىهاى قديم معتقد بودند كه معبود، مثلث الاقانيم است. و سادهتر بگويم، خدا داراى سه اقنوم است.
و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث را نقل مىكند. و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقىها نقل كرده است.
و دوان سابق الذكر در همان كتابش (خرافات تورات و اديانى نظير آن) صفحه 181 تا 182 مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمهاش اين است: «اعتقاد و تصور اينكه يكى از آلهه و خدايان، وسيله نجات بشر شده، به اينكه خود را بكشتن دهد، اعتقادى است بسيار قديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران.» وى سپس شواهدى بر اين معنا نقل كرده است از آن جمله مىگويد: «هندوان معتقدند كه"كرشنا"مولود بكر - كه نفس اله فشنو است. فشنويى كه باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها.- از در مهر و عطوفت حركتى كرد، تا زمين را از سنگينى گناهانى كه تحمل كرده نجات دهد.
ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود، انسان را نجات داد.» و نيز مىگويد: «مستر مور» عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود به همان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدار ميخكوب شده، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونهاى از انسان تصوير شده كشيده است. و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار، در حالى كه تاجى از طلا بسر دارد، ديده شده است. و اتفاقا نصارا در باره مسيح نيز، هم نوشتهاند و هم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد، تاجى از خار بر سر داشت.
«هوك» صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه1 خود نوشته: هندوهاى بتپرست معتقدند كه بعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده، و براى نجات انسان از خطاهايش، قربانى تقديم كردهاند.
و نيز مىگويد: نويسنده كتاب «هنود» آقاى «موريفورليمس» در كتاب خود2 نوشته: هندوهاى بتپرست، معتقد به خطيئه اصلى هستند، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجود چنين اعتقادى در ايشان دارد، اين است كه در مناجاتها و توسلاتى كه بعد از «كياترى» دارند، آمده كه، اى معبود من، اينك من گنهكار و مرتكب خطا شدهام، و طبيعتى شرير دارم، مادرم
مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده، اى صاحب ديدگان حندقوقيه، و خلاصى بخش خاطئين از گناهان، و از آثار شوم آن.
و كشيش «جورجكوكس» در كتاب خود «ديانتهاى قديمى»، آنجا كه سخن از هندوها دارد، مىگويد: هندوها، خداى خود «كرشنا» را توصيف مىكنند به اينكه او شجاعى با شهامت و ذخيرهاى براى بشر بود، و پر بود از لاهوت، براى اينكه خود را پيشكش كرد، تا عوض باشد از گناه گنهكاران.
«هيجين» هم از اولين فرد اروپايى كه پا به سرزمين نپال و تبت نهاد، يعنى آقاى «اندارادا الكروزوبوس» نقل كرده كه در باره اله «اندرا» كه او را مىپرستند گفته: او خون خود را به چوبه دار ريخت، و ميخدار دست و پايش را سوراخ كرد، تا بشر را از گناهانش خلاصى ببخشد. و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است.
و در كتاب «جورجيوس» راهب، عكس يعنى تصوير اله «اندرا» در حالى كه بر بالاى دار كشيده شده، موجود است. البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض، متساوى و از حيث طول، مختلف است. باين معنا كه بالاى دار كوتاهتر از پائين آن است. و در بالاى دار صورت سر و گردن «اندرا» كشيده شده، و اگر صورت سر و گردن او نبود، هيچ بيننده بذهنش نمىرسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است.
و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد، حتى بودائيان، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخش عالم ناميدهاند و ميگويند: بودا، انسانى كامل و در عين حال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصى بخشد. و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن، وارث ملكوت آسمانها گردند، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آوردهاند. از آن جمله «بيل» در كتاب خود و «هوك» در سفرنامه خود، و «موالر» در كتاب (تاريخ الاداب السنسكريتى) خود و غير ايشان است. خواننده عزيز، اگر بخواهد، از همه منقولات اطلاع حاصل كند، به تفسير المنار1 جلد ششم، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائرة المعارف، و كتاب «عقائد الوثنية فى الديانة النصرانية» و غير اينها مراجعه نمايد اين بود چكيده و بلكه نمونهاى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت، و داستان بدار آويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان
خلق گرديدن، در ديانتهاى قديم، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناى زمين.
پس ديگر جاى ترديد براى خواننده عزيز باقى نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناى زمين راه يابند، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخ يافته بود و با مسلم شدن اين معنا، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت، آيا اين احتمال را نمىدهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت (براى اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسيحيت را گرفته، در قالب وثنيت ريختند، تا دلهاى مردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانند آن تعليمات را هضم كنند؟ اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاييد مىكنند، كه به حكما و فلاسفه حمله آورده، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگويى مىكنند، و مىگويند: إله رب بلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مىدهد.
به جهت عجز از دعوت بر اساس مبانى عقلى و عقلايى، مبلغين مسيحيت اساس دعوت خود را بر مكاشفه و رهبانيت قرار دادند و اصول و فروع مسيحيت را در قالب وثنيت ريختند
و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات (پوچ و خرافى) خود در حقيقت در برابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صفآرايى كرده و به جنگ عقل برخاستهاند. و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نمودهاند به اينكه هيچ راهى براى پذيرفتن آن، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست. تا چه رسد به اينكه بعد از تصور، آن را بپذيريم. (سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تا قابل تصور نيست، تا چه برسد به قبول آن) و لذا مبلغين مسيحيت چارهاى جز اين نديدند كه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند.1
آرى مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمىتوانند با عقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند، يعنى طريقهاى را بدست گرفتند غير طريقه و روش عقل.
علاوه بر اين بطورى كه كتاب (اعمال الرسل و التواريخ)2 حكايت مىكند، مبلغين مسيحيت رهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده، از وطن خود چشم پوشيده، دوره گردى را كار خود كردند، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورد استقبال عوام
آن سرزمين قرار گرفتند، و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم، سرخوردگى مردم از وضع موجودشان بود. چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام بردهگيرى و استعباد بيچارگان، و فاصله غير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور، و نابرابرى عميق بين زندگى اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براى قبول اين دعوت فراهم كرده بود. (مردم بجان آمده، دنبال راه نجاتى مىگشتند، هر چند كه به اصول آن راه نجات، پى نبرند.)
علت موفقيت دعوت به مسيحيت، در امپراطورى روم
و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مىكرد، براى اينكه اولين دعوتى كه مبلغين مىكردند، دعوت به برادرى، دوستى، تساوى حقوق، معاشرت نيكو در بين مردم، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيزه و سعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند. و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكم سلاطين و قيصرها آن طور كه بايد اعتنايى به مبلغين نمىكردند البته در صدد اذيت و سياست و طردشان هم بر نمىآمدند.
همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات، روز بروز عدد گروندگان به مسيحيت زياد شود، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته، تا آنجا كه دامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيده شد، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد، در كليساها بروى مردم باز شد و با باز شدن هر كليسا، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض و مزاحم رؤساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمىشدند و نيز هرگز پنجه به روى پادشاهان زمان و حكام ستمگر نمىكشيدند، و از كرنش در برابر آنها نيز ابايى نداشتند، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمىكردند و چه بسا مىشد كه همين رفتار منجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مىشد. پيوسته طايفهاى كشته و طايفهاى ديگر زندانى مىشد و طايفه سوم تبعيد و آواره مىگشت. امر به همين منوال مىگذشت، تا اوان امپراطورى «كنستانتين» رسيد، او به كيش مسيحيت ايمان آورد، و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم و كشورهاى تابع روم، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود. و نصرانيت در كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيشها به اطراف و اكناف زمين اعزام مىشدند تا در همه جا كليساها و ديرها و مدرسهها بسازند و انجيل را به مردم تعليم دهند.
بطلان و فساد مبناى دعوت مسيحى، موجب درگيرى و مشاجره بين مدارس مسيحى و سپس مراقبت كليسا و تفتيش عقائد گرديد
آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساله پدر پسرى، و روح القدس، و مساله دار و فداء و غير ذلك قرار داده، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده، هر حرف ديگرى را بر اساس آن مورد بحث
و تفسير قرار دادند. و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مىشود. و اولين دليل بر سستى اين تعليمات است. براى اينكه استحكام هر بنائى به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد، همچنين و لو دانه دانههاى خشتش از سرب ريخته شده باشد. مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمىكند، و اساس مسيحيت1 غير معقول بودن پايهاى كه اين دين روى آن ساخته شده، يعنى پايه تثليث (يكى بودن سه تا و سه بودن يكى) و مساله دار، و فداء شدن را معقول نمىسازد.
عدهاى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نمودهاند كه امرى غير معقول است. ولى در آخر آن را اينطور توجيه كردهاند كه مسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد، و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مىداند، و در عين حال مردم به آنها معتقدند.
ليكن اين توجيه، پندار فاسدى است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته، چگونه تصور مىشود كه يك دين بر حق باشد، و در عين حال اساس و پايهاش باطل و محال باشد؟ ما و هر عاقل ديگر اگر دينى را مىپذيريم و تشخيص مىدهيم كه دين حق است، با عقل خود تشخيص مىدهيم و عقل اين معنا را ممكن نمىداند كه عقيدهاى حق باشد، و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد. و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليه عقل است.
بلى، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى، يعنى خارق العاده و خارج از سنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست.
و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت، درگيرى و مشاجره رخ دهد، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعى تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيدا شود، و در آن مجمع، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتى قتل، او را سر جاى خود بنشاند. (و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دين چه عواقبى را در بر دارد.) اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد، انجمن «نيقيه» بود كه عليه «اريوس»
تشكيل گرديد. او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد. بلكه اقنوم پدر - يعنى الله تعالى - قديم است، و - مسيح -، اقنوم پسر مخلوق و حادث است، لذا براى سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آن روز يعنى «كنستانتين» به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند: «ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر الله واحد، بكر همه خلائق، پسرى كه مصنوع نيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر، از جوهر پدرش، آن كسى كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد، و از روح القدس مجسم شد، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد، و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده، در طرف راست پدرش نشست. و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داورى كند، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقى كه از پدرش خارج مىشود. و ايمان داريم به معموديه واحده، (يعنى طهارت و قداست باطن) براى آمرزش خطايا، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت، جاثليقيه، و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمىخيزد1 و حيات ابدى مىيابد.»2
اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند، و بعد از آن انجمنهاى بسيارى به منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه، مقدانوسيه، سباليوسيه، نوئتوسيه، بولسيه، و غير اينها تشكيل يافت.
و كليسا هم چنان به تفتيش عقايد ادامه مىداد، و هرگز در اين كار خستگى، و در دعوت خود سستى بخرج نداد، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مىافزود، تا آنجا كه در سال 496 ميلادى موفق شد، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه و انگليس و اتريش، و بورسا، و اسپانيا، و
پرتغال، و بلژيك، و هلند، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند. الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد.
اجمالى از سير تاريخى مسيحيت و پيدايش انشعابات و مذاهب مختلف مسيحى
از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود، و از سوى ديگر امپراطورى روم مورد حمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت، و جنگهاى پى در پى و فتنهها اين امپراطورى را تضعيف مىكرد. تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حملهور كه بر روم استيلاء يافته بودند، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت. در نتيجه كليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى. و در آن ايام يعنى سال 590 ميلادى، رياست كليسا بدست «پاپ گريگواگر» بود كه باز در نتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت. (و نه تنها كليساهاى روم بلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مىگرفت.) چيزى كه هست چندى طول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد، امپراطورى روم غربى كه پايتخت آن روم بود، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه (استانبول) بود، و قيصرهاى روم شرقى، خود را رؤساى دينى مملكت مىدانستند، ولى كليساى روم زير بار اين حرف نرفت، و همين مبدأ پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك (پيروان كليساى روم) و ارتودوكس (پيروان كليساى استانبول) گرديد.
امر به همين منوال گذشت، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد، و قيصر روم «بالى اولوكوس» از آخرين قيصرهاى روم شرقى، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند. و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب دينى، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده، گفتند ما آن را از قيصرهاى روم به ارث مىبريم، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم، دختر به آنها داده، و از آنها دختر گرفتهايم، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود، روسها هم مسيحى شده بودند. و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود را بدست آورده، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند، و اين در سال 1454 ميلادى بوده است.
جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه «تزارنيكولا» كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانوادهاش در سال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند. در نتيجه كليساى روم تقريبا بحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت. (و دوباره به همه كليساهاى روم غربى و شرقى مسلط شد.) ليكن از سوى ديگر دچار تيرهروزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى و اوج
قدرتش (در قرون وسطى) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمىتوانستند بكنند. كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود، و وقتى كارد به استخوان مردم رسيد طائفهاى از متدينين به انجيل، عليه كليسا شورش كردند و خواستار آزادى شده، در آخر از پيروى رؤساى كليسا، و پاپها درآمده، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مىفهميدند و علماء و كشيشها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت مىكردند، اين طائفه را ارتدوكس خواندند.
طائفهاى ديگر نه تنها از اطاعت رؤسا و پاپها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلى بكلى از اطاعت كليساى روم سر باز زده، اعتنايى به دستورات صادره از آنان نكردند. اينها را پروتستان ناميدند، در نتيجه، عالم مسيحيت در آن روزها به سه شاخه منشعب شد: كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند. 2- ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساى نام برده بودند، اما خود كليسا را فرمان نمىبردند كه قبلا گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد از انتقال كليساى قسطنطنيه از روم شرقى به مسكو پيدا شد. 3- پروتستانت كه بكلى از پيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد، و طريقهاى مخصوص به خود پيش گرفت. و در قرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود.
اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كه به وضع اين تفسير بصيرت و آشنايى دارند، مىدانند كه منظور ما از نقل اين مطالب، قصهسرايى نبود، بلكه چند نكته در نظر داشتيم، اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ داده آشنا باشد، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيدهاى كه در آغاز مسيحيت، در اين دين وجود نداشته، از كجا بسوى آن راه يافته؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كه دنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مىآمدند، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء و امثال آن بودهاند؟ و در كيش مسيحيت هم هم چنان آن عقايد را حفظ كردهاند؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيلها راه داده؟ و يا از خارج مسيحيت بداخل آن سرايت كرده؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى، و يا در اثر اينكه يك مبلغ مسيحيت نمىخواهد كسى را از خود برنجاند، قهرا و بطور عادى با عقايد يك وثنى مذهب هم موافقت مىكند، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديدهاند، جز با قبول آن عقايد نمىتوانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند؟ دوم اينكه قدرتنمايى كليسا و مخصوصا كليساى روم، در قرون وسطاى ميلادى به نهايت درجهاش رسيد بطورى كه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند، و هم بر امور دنياى آنان، آنهم سيطرهاى كه تختهاى سلطنتى اروپا به اشاره كليسا
اداره مىشد، شاه نصب مىكردند، و شاه ديگر را عزل مىنمودند.1
مىگويند پاپ بزرگ، آن قدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمده بود تا وى از گناهش بگذرد. (چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است) او با پاى خود تاج آن پادشاه را پرت كرد.2
و باز همان كتاب مىنويسد: وقتى امپراطورى آلمان خطايى كرده بود و پاپ براى اينكه او را بيامرزد، دستور داد سه روز پاى برهنه در جلو قصرش بايستد، با اينكه، فصل، فصل زمستان بود.
اتهامات و دروغ پردازىهاى كليسا در باره مسلمين در زمان جنگهاى صليبى و حتى پس از آن
حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كه بطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بتپرستى است، اين معنا از شعارهاى جنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مىسرودند، كاملا بچشم مىخورد. آرى در طول اين جنگ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت، كليسا شعراى خود را وادار مىكرد، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلمانان اشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مىپرستند، بسرايند.
«هنرى دوكاسترى» در كتاب خود «الديانة الاسلاميه» در فصل اولش مىنويسد: مسلمانان بت مىپرستند، و خود داراى سه الهاند كه اسامى آنها بترتيب: 1 - «ماهوم» است كه «بافوميد» و «ماهومند» نيز ناميده مىشود، و اين اولين الهه ايشان است كه همان «محمد» است. 2 - در رتبه دوم اله «ايلين» است كه خداى دوم ايشان است. 3 - و در رتبه سوم اله «ترفاجان» خداى سوم است. و چه بسا از كلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نامهاى «مارتبان» و «جوبين» دارند ليكن اين دو خدا در رتبهاى پائينتر از آن سه خدا قرار دارند، و مسلمانان خودشان مىگويند، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خود بنا نهاده، و چه بسا گفتهاند: او براى خود، صنمى و بتى از طلا دارد.
و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده، آمده: «قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاه خداى خود تقرب جوييد.» و در اشعار «رولان» در تعريف «ماهوم «» خداى مسلمانان آمده: در ساختن اين خدا دقت كاملى بكار رفته، اولا آن را از طلا و نقره ساختهاند. و ثانيا آن قدر زيبا ساختهاند كه اگر آن را
ببينى يقين مىكنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن در خيال خود تصور كند، تا چه رسد به اينكه از عالم خيال و تصور بخارجش بياورد، و چنين جثهاى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثار جلالت هويدا باشد، بسازد. آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده و آن قدر شفاف است كه برقش چشم را مىزند. آن گاه اين خدا را بر بالاى فيلى نهادهاند كه از جواهرات ساخته شده، آنهم از زيباترين مصنوعات است، بطورى كه داخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آن فيل، نور و روشنايى احساس مىكند و تازه همين فيل كذايى را جواهرنشان نيز كردهاند بطورى كه هر يك از جواهرات، لمعان خاص بخود را دارد، آن جواهرات هم آن قدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت، نظيرش يافت نمىشود.
و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مىفرستد، لذا در بعضى از جنگها كه مسلمانان فرار كردند، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند، تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است (يعنى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) ) را دستگير سازند.
بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده، مىگويد: اله مسلمانان (يعنى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) ) به نزد مسلمين آمد، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش، پيرامونش را گرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مىنواختند، بوق و سرنايى كه همه از نقره بود، آواز مىخواندند و مىرقصيدند، تا او را با سرور و خوشحالى به لشكرگاه آوردند، و خليفهاش در لشكرگاه منتظر او بود. همين كه او را ديد بزانو ايستاد و شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش.» و نيز همين «ريشار» در وصف اله «ماهوم» كه وصفش را آورديم، مىگويد: ساحران يكى از افراد جن را مسخر خود كرده، او را در شكم اين بت جاى دادند، و آن جن، اول نعره مىزند، و عربده مىكشد، و بعد از آن با مسلمانان سخن مىگويد، و مسلمين هم سراپا گوش مىشوند.
امثال اين اتهامات در كتب كليسا، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود، و حتى كتابهايى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است، هر چند كه آن قدر دروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مىدارد، بطورى كه غالبا صحت آن مطالب را باور نمىكند، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مىخواند كه هيچ مسلمانى خوابش را هم نديده، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد.
افول كليسا و رشد الحاد و بى دينى، در اثر تعليمات غلط مسيحيت
سوم اينكه: خواننده متفكر، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولى گرديد. و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايى بخود گرفته، و چگونه ملعبه هوسبازان شده، و بفهمد كه عقايد بتپرستى را بطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند، اولا در حق مسيح، غلو نموده، او را موجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدايى در آوردند. خداى پسر و پدر و روح، و در آخر مساله صليب و فدا را هم ضميمه كردند، تا در سايه آن عمل به شريعت را تعطيل نموده، به صرف اعتقاد اكتفاء كنند. همه اينها در آغاز بصورت دين و دستورات دينى صادر مىشد، و زمام تصميمگيرى در آنها بدست كليسا بود. كليسا بود كه تصميم مىگرفت، براى مردم نماز و روزه و غسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مىكردند، ولى بىدينى و الحاد، همواره رو به قوت بود، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد، روح ماديت بر جامعه حكمفرما مىشود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد. و بجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطهاى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود، قوانين رسمى و بشرى كه اساس آن را حريت در غير مواد قانون تشكيل مىداد، جانشين احكام كليسا شد، و قرار شد، مردم تنها رعايت قوانين كشورى را بكنند و در غير موارد قانون، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روز بروز اثر خود را از دست بدهد، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق و فضائل انسانيت متزلزل گردد.
در اثر گسترش يافتن روح مادهپرستى و آزادى حيوانى، مساله شيوعيت و اشتراك پيدا شد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرى بدليل منطق تحول - از راه رسيد، و با چماق سفسطه خود، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند، و انسانيت معنوى جاى خود را به حيوانيت مادى داد كه خويى است تركيب شده از درندگى و چرندگى. و دنيا هم با گامهايى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت.
خواهيد پرسيد، پس اين همه نهضتهاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست.1
در پاسخ مىگوئيم: همه اينها بازيهايى است، سياسى كه بدست رجال سياست راه مىافتد، تا آنها به اهداف و آرزوهاى خود برسند، چون امروز مثل قديم كشورگشايى با شمشير انجام نمىشود، امروز فن و دانشى روى كار آمده بنام سياست2. پس يك سياستمدار حلقه هر
درى را مىكوبد و به هر سوراخ و پناهگاهى دست مىاندازد.
دكتر «ژوزف شيتلر» استاد علوم دينى در دانشگاه «لوتران» شيكاگو مىگويد: نهضت دينى كه اخيرا در آمريكا پيدا شده، چيزى جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مىكنند، و مىخواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادى با دين ندارد.
چون احساس خطر كردهاند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت دينى به مردم بقبولانند. فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعى (اگر فرضا روزى فرصت پيدا كنند) عليه اين تمدن قيام مىكنند. و اما اگر اين نهضت دروغى و قلابى درست انجام شود، و فرضا روزى در گوشهاى از كشور، زمزمه نهضتى براه بيفتد، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنايى نمىكنند، چون خودشان نهضت كردهاند، و دين خود را با تمدن روز تطبيق نمودهاند.1
دكتر «جرج فلوروفسكى» بزرگترين مدافع روسى كليساى اورتودوكس هم در آمريكا گفته بود: تعليمات دينى در آمريكا، تعليمات جدى دينى نيست، بلكه دلخوشى گنگى است (كه مردم را از ننگ بىدينى برهاند.) دليلش هم اين است كه اگر براستى نهضت حقيقى دين بود، بايد متكى بر تعليمات عميق و واقعى مىبود.2
پس خواننده عزيز، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پياده شد. در آغاز بنام احياى دين (عقيده و اخلاق و اعمال) و يا به تعبير ديگر (معارف و اخلاقيات و شرايع) سر برآورد و در بىدينى و لا مذهبى و لغو شدن تمامى احكام دين و روى آورى به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت. و اين تطور و تحول نبود. مگر بخاطر اولين انحرافى كه از بولس سر زد، كسى كه مردم قديسش مىخوانند، يا بولس حواريش مىگويند آرى، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودى تهديد مىكند، تمدن بولسى نام بگذارند، شايستهتر است. و بهتر مىتوان تصديقش كرد، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنين تمدنى بدانند.
بحث روايتى (رواياتى در باره شان نزول آيه كريمه: «ما كان لبشر...» )
در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ﴾ آمده كه عيسى
نگفته بود: كه من شما را خلق كردهام، پس به جاى خدا بر من بندگى كنيد. و ليكن فرموده بود: براى من ربانى شويد، يعنى علمايى ربانى.1
مؤلف قدس سره: در بيان قبلى ما قرائنى گذشت كه اين حديث را تاييد مىكند، و اينكه امام فرمود: «نگفته بود من شما را خلق كردهام...» بمنزله احتجاج است بر اينكه چنين چيزى را نگفته بوده. چون اگر گفته بود «مرا بپرستيد»! بايد قبلا خبر داده باشد كه آفريدگار شما منم، و چنين خبرى نداده است.
و نيز در همان كتاب در تفسير آيه: ﴿وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا اَلْمَلاَئِكَةَ وَ اَلنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً...﴾ آمده كه امام فرمود: در قديم قومى بودند كه ملائكه را مىپرستيدند و قومى از نصارا معتقد بودند كه عيسى رب و خدا است. و يهود معتقد بودند عزيز پسر خداست. لذا خداى تعالى فرمود: عيسى شما را دستور نمىدهد كه ملائكه و پيامبران را ارباب خود بگيريد.2
مؤلف قدس سره: بيان اين نيز گذشت.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، و بيهقى در كتاب «دلايل»، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: ابو رافع قرظى (از بنى قريظه كه قبل از ورود به اسلام از يهوديان آنجا بوده.) گفت: وقتى احبار يهود و نصاراى نجران نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جمع شدند، و آن جناب ايشان را به اسلام دعوت كرد، گفتند اى محمد آيا مىخواهى ترا بپرستيم آن طور كه نصارا عيسى بن مريم را مىپرستند؟، مردى از نصاراى نجران كه لقب رئيس به او داده بودند نيز همين سؤال را كرد و گفت: آيا از ما اين را مىخواهى؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: معاذ الله، پناه مىبرم بخدا از اينكه غير خدا را بپرستيم و يا مردم را به پرستش غير او دستور دهيم، خداى تعالى مرا به چنين چيزى مبعوث نكرده، و چنين دستورى به من نداده است. دنبال اين پاسخ بود كه اين آيه نازل شد: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِي مِنْ دُونِ اللَّه وَ لَكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ اَلْكِتَابَ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ وَ لاَ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا اَلْمَلاَئِكَةَ وَ اَلنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾3.
و نيز در همان كتاب آمده: كه عبد بن حميد از حسن روايت كرده كه گفت: بمن خبر دادند كه مردى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گفته: يا رسول الله، اينكه درست نيست كه به
شما سلام كنيم، آن طور كه به يكديگر سلام مىكنيم. آخر تو با ما فرق دارى، اجازه بده در هنگام تحيت براى تو بخاك بيفتيم، فرمود: نه، و ليكن اگر مىخواهيد پيامبر خود را احترام كنيد، هر حقى را براى صاحبش بشناسيد، چون جز براى خدا، براى احدى نبايد سجده كرد.
اينجا بود كه آيه: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه اَلْكِتَابَ... بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ نازل گرديد.1
مؤلف قدس سره: در سبب نزول اين آيه داستانهايى ديگر غير اين دو داستان آمده و ظاهرا همه اينها از باب استنباط فكرى راويان است، و ما قبلا بطور مفصل در اين باره بحث كرديم، ممكن هم هست، چند قضيه سبب نزول يك آيه باشد و خدا داناتر است.
[سوره آل عمران (3):آيات 81 تا 85]
﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قَالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلىَ ذَلِكُمْ إِصْرِي قَالُوا أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ ٨١ فَمَنْ تَوَلَّى بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ ٨٢ أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّه يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ ٨٣ قُلْ آمَنَّا بِاللَّه وَ مَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَ مَا أُنْزِلَ عَلىَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اَلْأَسْبَاطِ وَ مَا أُوتِيَ مُوسىَ وَ عِيسىَ وَ اَلنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ ٨٤ وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ ٨٥﴾
ترجمه آيات
بياد آر زمانى را كه خداى تعالى از انبيا پيمان بگرفت كه هر زمان به شما كتاب و حكمت دادم و سپس رسولى آمد كه تصديق كننده دين شما بود، بايد به او ايمان آوريد و او را يارى كنيد. خداى تعالى فرمود: آيا اقرار كرديد و پيمان مرا بر اين معنا گرفتيد؟ گفتند: آرى اقرار كرديم. فرمود: پس شاهد باشيد، من نيز با شما از شاهدانم (81).
پس بعد از اين هر كس اعراض كند، بجز انحراف از طريقه فطرت، يعنى بجز فسق انگيزهاى ندارد و اصولا فاسقان همينهايند (82).
آيا اين فاسقان غير دين خدا را مىطلبند با اينكه تمامى ساكنان آسمانها و زمين چه به طوع و چه به
كره تسليم اويند و همه به سوى او باز مىگردند؟ (83).
بگو ما به خدا و آنچه بر ما نازل كرده و آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل كرده و آنچه براى موسى و عيسى و انبياى بعد از وى از ناحيه پروردگارشان آمده، يك جا ايمان داريم و بين احدى از آنان فرق نمىگذاريم و ما تسليم او هستيم (84).
و هر كس بخواهد غير از اسلام را به عنوان دين بپذيرد، از او قبول نمىشود و او در آخرت از زيانكاران است (85).
بيان آيات
اين آيات بىارتباط با آيات قبل نيست، سياق آن و سياق آيات قبل هم يكى است و سخن با همان وحدتش جريان دارد. و خلاصه اينكه اين آيات دنباله همان آيات است گويى خداى تعالى بعد از آنكه بيان كرد كه اهل كتاب در علمى كه به كتاب داشتند و در دينى كه خدا به ايشان داده بود همواره اخلال و سنگ اندازى مىكردند. و كلمات خدا را جابجا مىنمودند و مىخواستند به اين وسيله حقايق را بر مردم مشتبه سازند و بين پيامبران تفرقه انداخته و بگويند: ما آن پيامبر را قبول داريم ولى اين (يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ) را قبول نداريم و نيز بعد از اينكه اين تهمت را نفى كرد، كه پيغمبرى از پيامبران چون موسى و عيسى (علیه السلام) دستور داده باشد كه خود او و يا غير او را مثلا يكى از پيامبران را و يا ملائكه را ارباب خود بگيرند، همانطور كه نصارا بصراحت و بىرودربايستى مىگويند، عيسى خداست و همانطور كه از ظاهر كلام يهود چنين چيزى استفاده مىشود اينك در اين آيات، تخطئه يهود و نصارا را شدت بخشيده و مىفرمايد: نه تنها آن دو بزرگوار چنين چيزى را نگفته بودند بلكه نمىتوانستند بگويند، براى اينكه خداى تعالى از تمامى انبيا پيمان گرفته كه به همه پيامبران ايمان آورند - چه پيغمبران قبل از خودشان و چه بعد از ايشان - و او را يارى كنند، به اين معنا كه هر پيغمبرى، پيغمبران قبل از خود را تصديق كند، و مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خودش بشارت دهد. همانطور كه عيسى (علیه السلام)، پيامبر قبل از خود يعنى موسى را تصديق كرد و به آمدن پيامبر بعد از خودش يعنى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) بشارت داد، و همچنين خداى تعالى از انبياء پيمان گرفت، كه از مردم و امت خود پيمان بگيرند، و حد اقل آنان را شاهد بر خودشان قرار دهند.
و در دو آيه بعد بيان مىكند كه اين همان اسلام است كه حكمش در همه آسمانها و زمين گسترش مىيابد.
و در چهار آيه بعد به رسول گرامى خود دستور مىدهد كه خود آن جناب نيز طبق اين پيمان عمل نموده و آن را قبول كند و در نتيجه هم به خدا ايمان بياورد و هم به تمامى احكامى كه خداى تعالى بر انبياى خود نازل كرده است.
و خلاصه اينكه، هر پيغمبرى تمامى پيغمبران قبل از خود و بعد از خود را تصديق كند و بين پيغمبران جدايى نيندازد، و نيز دستور مىدهد به اينكه تسليم خداى سبحان باشد، و اين تسليم شدن را، هم از ناحيه خودش انجام دهد و هم از ناحيه امتش تا در نتيجه همه خلائق تسليم او شوند، يا بىواسطه مثل انبياء و يا با واسطه مانند امتهاى انبياء كه ان شاء الله بيانش در ذيل همين آيات مىآيد: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ﴾
مراد از ميثاق در: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ...﴾
اين آيه از ميثاقى خبر مىدهد كه گرفته شده. حال بايد ديد، آيا منظور ميثاقى است كه از ديگران براى انبياء گرفته شده و يا منظور ميثاقى است كه از خود انبيا گرفته شده؟ از اينكه دنبالش خطاب به مردم كرده و فرموده: ﴿ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ﴾1 مىتواند منظور از عبارت ﴿مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ ميثاقى باشد كه از مردم براى انبيا گرفته شده است. و از اينكه خطاب به انبيا فرموده: ﴿أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلىَ ذَلِكُمْ إِصْرِي...﴾ و همچنين فرموده: ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه...﴾ مىتواند منظور از عبارت ﴿مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ ميثاقى باشد كه از خود انبيا گرفته شده، پس در حقيقت ميثاقى كه گرفته شده، از خود انبياء گرفته شده، چون ميثاق مردم هم به وسيله انبيا گرفته شده است.
و بنابراين كلمه «النبيين» هم مىتواند انبيايى باشد كه برايشان از مردم ميثاق گرفته شده و هم انبيايى باشد كه از خودشان ميثاق گرفته شده، عبارت با هر دو مىسازد. ليكن سياق آيه: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّه...﴾ تا آخر دو آيه و اتصالش به آيه مورد بحث تاييد مىكند كه مراد، ميثاقى است كه از خود انبياء گرفته شده، چون وحدت سياق مىرساند كه انبيا بعد از آنكه خدا كتاب و حكم و نبوتشان داده، ممكن نيست مردم را به سوى شرك و شريك بخوانند.
و چطور چنين چيزى ممكن است با اينكه از آنان ميثاق گرفته شده به ايمان و به اينكه ساير پيغمبران را كه به سوى توحيد خداى سبحان دعوت مىكردهاند يارى كنند؟.
بنابراين مناسب همين بوده كه سخن از ميثاق بياورد، از اين جهت كه از خود انبيا گرفته
شده است.
و در جمله ﴿لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ﴾ در كلمه «لما» دو قرائت است: يكى قرائت مشهور كه لام را به فتحه مىخوانند، و يكى قرائت حمزه كه آن را به كسره خوانده و لام را لام تعليل و «ما» را موصوله گرفته. و ليكن ترجيح با قرائت به فتحه است، بنابراين قرائت كه لام مفتوح و كلمه «ما» بدون تشديد باشد، قهرا «ما» موصوله خواهد بود، و كلمه «آتيتكم» كه «آتيناكم» هم قرائت شده صله آن است و ضميرى كه بايد از صله به موصول برگردد، حذف شده، چون جمله ﴿مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ﴾ مىفهمانده كه در اينجا ضميرى حذف شده، و موصول مذكور مبتداء و خبرش جمله ﴿لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ...﴾ است. و لام در كلمه «لما» ابتدائيه و در كلمه «لتؤمنن به» لام قسم است. و مجموعه جمله ﴿لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ...﴾ بيان ميثاقى است كه گرفته شده و معناى آيه اين است «بياد آر زمانى را كه خداى تعالى از پيامبران پيمانى گرفت، و آن اين بود: هر آينه آنچه من از كتاب و حكمت بشما دادم (و در آن كتاب، خبر دادم از پيغمبر بعدى) و سپس رسولى به سويتان آمد كه تصديق كننده كتاب و حكمت شما بود. البته بايد (امروز) به او ايمان بياوريد و ياريش كنيد.» (به اين معنا كه خبر آمدنش و حقانيتش را از خلق پنهان نداريد.) ممكن هم هست كلمه «ما» شرطيه و جزايش جمله «لتؤمنن به» باشد، آن وقت معنايش اين مىشود كه: «بياد آر زمانى را كه خداى تعالى از پيامبران پيمانى گرفت، و آن اين بود كه: اگر من كتاب و حكمتى به شما دادم و سپس رسولى به سويتان آمد تصديق كننده كتاب و حكمت شما، سوگند مىخورم كه بايد به او ايمان بياوريد و ياريش كنيد.» و اين وجه هم بهتر است بخاطر اينكه دخول لام سوگندى كه خود سوگندش حذف شده، در جواب آن سوگند كه جزاى شرط هم باشد مشهورتر است. و لام «لتؤمنن» و «لتنصرن» لام قسم است و هم معناى جمله سليستر و روشنتر است و هم اينكه شرط در موردى كه سخن از ميثاق و پيمان است، معروفتر است.
و خطاب در جمله «آتيتكم» و در «جاءكم» هر چند كه بر حسب نظر ابتدايى به انبيا است، ليكن اينكه دنبالش فرمود: ﴿أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلىَ ذَلِكُمْ إِصْرِي﴾، خود قرينه است بر اينكه خطاب مجموعا به انبيا و ملتهاى ايشان است، به اين معنا كه خطاب مختص به انبيا است، ولى حكمش شامل انبياء و امتهاى ايشان است. پس بر امتها نيز واجب است كه ايمان بياورند و يارى كنند، همانطور كه بر انبياء است كه ايمان بياورند.
و ظاهر جمله ﴿ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَكُمْ﴾ بخاطر وجود كلمه «ثم»
(سپس) بعد زمانى است. و اين معنا را مىرساند كه: «بر پيغمبر سابق واجب است كه به پيغمبر بعد از خودش (كه بشارت آمدن او به وى داده شده) ايمان بياورد و او را (با اعلام آمدنش و علائم ظهورش به مردم) يارى كند.» البته از جمله ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه...﴾ استفاده مىشود كه پيمان ماخوذ، تنها اختصاص به پيامبر سابق نسبت به لاحق ندارد، بلكه شامل لاحق نسبت به سابق نيز مىشود، يعنى بر لاحق هم لازم است كه به پيغمبر سابق ايمان آورده و او را، يارى كند. و ليكن اين استفاده از فحواى خطاب است، نه از لفظ آيه كه ان شاء الله العزيز به زودى بيانش مىآيد.
و در جمله ﴿لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ﴾ ضمير اول «به» هر چند كه ممكن است به كلمه «رسول» برگردد. همانطور كه ضمير دوم بطور مسلم به رسول بر مىگردد. و مانعى ندارد كه رسول بعدى موظف باشد به رسول قبلى ايمان بياورد، هم چنان كه در آيه ﴿آمَنَ اَلرَّسُولُ﴾1 فرموده: كه رسول اسلام و مؤمنين بخدا و ملائكه و رسولان سابق ايمان دارند. و ليكن از ظاهر جمله: ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه وَ مَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَ مَا أُنْزِلَ عَلىَ إِبْرَاهِيمَ...﴾ بر مىآيد كه ضمير اول به ﴿لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ﴾ و ضمير دوم به «رسول» بر مىگردد. و معناى آيه چنين است: بايد حتما بدانچه از كتاب و حكمت بسويتان آمده ايمان آوريد و رسول را يارى كنيد، رسولى كه به سويتان گسيل شده و شريعت فعلى شما را تصديق دارد.
﴿قَالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلىَ ذَلِكُمْ إِصْرِي قَالُوا أَقْرَرْنَا﴾ استفهام در اين جمله تقريرى است و مىرساند كه مطلب از همين قرار است. و معناى كلمه «اقررتم» معروف است، و كلمه «اصر» كه به معناى عهد است، مفعول فعل «اخذتم» است، و اخذ، اصر و عهد، غير از آخذ و گيرنده، طرف ديگرى كه پيمان را از او بگيرد لازم دارد و در اينجا آن طرف ديگر غير از امتها كس ديگر نمىتواند باشد پس معناى جمله اين مىشود: «خداى تعالى پرسيد: آيا شما به اين پيمان اقرار كرديد؟ و آيا از امتهاى خود اصر و عهد مرا گرفتيد؟ گفتند: بلى. اقرار داريم.» بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از گرفتن اصر، پيمان گرفتن انبيا براى خودشان است. در نتيجه جمله: ﴿وَ أَخَذْتُمْ عَلىَ ذَلِكُمْ إِصْرِي﴾ عطف بيان مىشود براى جمله «اقررتم». دليلش هم اين است كه مىبينيم انبيا در پاسخ، تنها از سؤال اول پاسخ داده و گفتند: «اقررنا» و سخنى از اخذ پيمان به ميان نياوردهاند و بنابراين مراد از ميثاق تنها ميثاق
انبيا مىشود و نه همه مردم و امتها. ليكن اين احتمال را جمله ﴿قَالَ فَاشْهَدُوا...﴾ از ذهن دور مىسازد. چون همه مىدانيم كه شهادت همواره عليه غير است. و همچنين جمله: ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه...﴾ چون اگر پاى غير در ميان نبود بايد مىفرمود: «قل آمنت بالله. پس معلوم مىشود كه از طرف خودش و امتش گفته" آمنا ".مگر اينكه كسى بگويد، اشتراك امتها و پيامبرانشان از دو جمله:" فاشهدوا...» و جمله ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه﴾ استفاده مىشود. و جمله «و اخذتم» هيچ چيزى در اين باره افاده نمىكند.
﴿قَالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ ظاهر شهادت همانطور كه قبلا گذشت اين است كه عليه غير باشد، پس اين شهادت هم، شهادتى است از انبياء و هم شهادتى است از امتها، و شاهد آن همانطور كه قبلا گفته شد جمله: ﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه...﴾ است. علاوه بر اين، سياق نيز بر اين معنا شهادت مىدهد، براى اينكه مىدانيم آيات مورد بحث در اين زمينه است كه عليه اهل كتاب احتجاج كند كه دعوت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را اجابت نكردند. هم چنان كه عليه ايشان احتجاج كرده كه چرا نسبتهاى ناروا به عيسى و موسى (علیه السلام) و غير آنها دادند، و آيه بعد هم كه مىفرمايد: ﴿أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّه يَبْغُونَ...﴾ و آياتى ديگر بر اين معنا دلالت دارند.
و چه بسا مفسرين گفته باشند كه مراد از جمله «فاشهدوا» شهادت بعضى از انبياء بر بعض ديگر است. هم چنان كه بسا ممكن است گفته باشند افراد مخاطب جمله «فاشهدوا» ملائكهاند، نه انبيا، و اين دو معنا هر چند محتمل است، و فى نفسه مىتواند مراد باشد و ليكن لفظ آيه در هيچيك از آن دو ظهور ندارد. چون قرينهاى در كلام نيست و بلكه همانطور كه ملاحظه كرديد، قرينه بر خلاف آن هست.
و يكى از لطايفى كه در اين آيه بكار رفته، اين است كه با در نظر گرفتن جمله ﴿وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ تا جمله ﴿ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ﴾ و نيز با در نظر گرفتن مطالبى كه در تفسير آيه ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً...﴾1 گذشت - كه فرق بين نبوت و رسالت چيست، و مصداق رسول اخص از مصداق نبى است - چنين استفاده مىشود كه: ميثاقى كه گرفته شده از شخص معينى نبوده، بلكه از مقام نبوت بوده، - براى مقام رسالت. پس مقام نبوت تعهدى نسبت به مقام رسالت دارد ولى مقام رسالت چنان تعهدى نسبت به مقام نبوت ندارد. چون آيه دلالتى بر عكس اين قضيه ندارد.
و با استفاده اين لطيفه، از آيه شريفه، مىتوان به سخنانى كه بعضى از مفسرين در معناى آيه مورد بحث گفتهاند مناقشه نمود. آنان گفتهاند كه: ميثاق گرفته شده از همه انبيا، براى همه انبيا است و معنايش اين است كه همه آنان يكديگر را تصديق كنند و هر يك مردم را امر كنند به اينكه به ديگران نيز ايمان بياورند. و خلاصه آيه شريفه مىخواهد بفهماند دين خدا يكى است. و تمام انبياء مردم را به سوى آن دين مىخوانند. و وجه مناقشه روشن است و احتياج به تكرار ندارد.
و حاصل معناى آيه اين شد كه خداى تعالى از همه انبياء و امتهاى ايشان پيمان گرفت كه اگر كتابى و درسى از زندگى برايشان فرستاد، و يك رسولى كه تصديق كننده كتاب آنها است آمد حتما به آن كتاب و حكمت ايمان بياورند و آن رسول را يارى كنند و اين كار از انبيا به معناى تصديق پيغمبر قبلى و معاصر است و بشارتى است از پيغمبر قبلى به آمدن پيغمبر بعدى. و سفارشى است به امت كه دعوت پيغمبر آينده را بپذيرند و از ناحيه امتها ايمان و تصديق و يارى است، و لازمه اين همانا وحدت دين الهى است.
و اما اينكه بعضى از مفسرين گفتهاند، مراد آيه شريفه اين است كه: خداى تعالى از پيامبران ميثاق گرفته كه نبوت خاتم انبياء محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را تصديق و امت خود را به مبعث او بشارت دهند، هر چند كه در جاى خود درست است، ليكن مطلبى است كه سياق آيات بر آن دلالت مىكند نه الفاظ آن. هم چنان كه در سابق هم به آن اشاره نموديم. چون الفاظ آيه عموميت دارد و همه انبيا را شامل مىشود. چيزى كه هست گفتيم، از آنجا كه آيه مورد بحث، در ضمن احتجاج عليه اهل كتاب و سرزنش و عتاب ايشان قرار گرفته كه: «چرا اينقدر اصرار دارند كتب آسمانى خود را تحريف و آيات نبوت را كتمان نمايند و با اينكه حق واضح و روشن است در باره آن عناد ورزند "»؟ از آن استفاده مىكنيم كه منظور تصديق خصوص نبوت خاتم الانبيا است.
﴿فَمَنْ تَوَلَّى بَعْدَ ذَلِكَ...﴾ اين جمله تاكيد ميثاقى است كه در آيه قبل، سخن از گرفتن آن داشت. و معناى آن روشن است.
﴿أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّه يَبْغُونَ﴾ اين جمله بخاطر اينكه حرف «فا» بر سر آن درآمده، تفريع و نتيجه گيرى از آيه قبل است كه سخن از گرفتن پيمان از انبيا داشت و معنايش اين است كه: حال كه معلوم شد دين خدا واحد است و آن همان است كه از همه انبيا و امتهاى آنان بر آن، پيمان گرفته شد كه هر
پيغمبر متقدم، به آمدن پيغمبر بعد از خود بشارت دهد و به آنچه او مىآورد ايمان آورده، تصديقش كنند. ديگر اين اهل كتاب را چه مىشود كه به تو اى رسول اسلام ايمان نمىآورند و از كفر به تو چه چيزى مىخواهند؟ از ظاهر حالشان برمىآيد كه در جستجوى دينند، آيا در جستجوى دينى غير از اسلامند؟ با اينكه از قرنها پيش بر آنان واجب شده بود كه به اسلام تمسك جويند. چون اسلام است آن دينى كه پايه و اساسش فطرت است و نيز بر آنان واجب بود، دينى را بپذيرند كه دليل بر حقانيت آن همان دليلى باشد كه خدا، تمامى ذوى العقول موجود در آسمانها و زمين و همه صاحبان شعور را محكوم به قبول آن كرده و آن اين است كه همانطور كه در مقام تكوين تسليم اويند، در مقام تشريع هم تسليم او باشند و جز قانون او را نپذيرند.
تسليم تكوينى تمامى اهل آسمانها و زمين در برابر الله تعالى
﴿وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً﴾ اين همان اسلامى است كه تمامى ساكنان زمين و آسمانها را كه اهل كتاب هم طايفهاى از ايشانند اهل كتابى كه مىگويند ما تسليم خدا نمىشويم شامل مىشود. لفظ «اسلم» صيغه ماضى است، كه ظهور دارد بر اينكه ساكنان زمين و آسمان در گذشته تسليم خدا بودهاند، و اين تسليمى كه در سابق محقق شده تسليمى است تكوينى در برابر امر خدا، نه اسلام به معناى خضوع بندگى، مؤيد و بلكه دليل بر اين معنا جمله ﴿طَوْعاً وَ كَرْهاً﴾ در آخر آيه است.
بنابراين جمله ﴿وَ لَهُ أَسْلَمَ﴾ از قبيل مواردى است كه گوينده به ذكر دليل و سبب اكتفاء نموده و نامى از مدلول و مسبب نمىبرد. و تقدير كلام چنين است: «ا فغير الاسلام يبغون؟ و هو دين الله؟ لان من فى السماوات و الارض مسلمون له منقادون لامره، فان رضوا به كان انقيادهم طوعا من انفسهم، و ان كرهوا ما شاءه و ارادوا غيره كان الامر امره و جرى عليهم كرها من غير طوع.» يعنى: آيا غير اسلام را مىجويند؟ با اينكه اسلام دين خدا است، چون هر كس كه در آسمانها و زمين است، تسليم او و منقاد امر اوست. پس اگر به امر او رضايت دهند، انقيادشان طوعى است از ناحيه خود آنان. و اگر آنچه را خدا مىخواهد كراهت داشته و غير آن را بخواهند امر، امر اوست و امر خود را به كره جارى مىفرمايد.
از اينجا روشن مىشود كه واو در جمله ﴿طَوْعاً وَ كَرْهاً﴾ واو تقسيم است، و مراد از طوع رضايت ايشان به خواسته خدا در مورد خويش است. در صورتى كه خداى تعالى چيزى در باره آنان خواسته باشد كه دوستش بدارند. و مراد از كره اين است كه آنچه خدا در مورد ايشان خواسته، نخواهند و از آنان كراهت داشته باشند، نظير مرگ و مير، فقر و بيمارى، و امثال آن.
﴿وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ﴾ اين سبب ديگرى است، براى اينكه اسلام را به عنوان دين ابتغا كنند و بطلبند، براى اينكه بازگشتشان به الله، مولاى حقيقيشان است، نه به آن چيزى كه كفرشان و شركشان ايشان را به سوى آن هدايت مىكند.
﴿قُلْ آمَنَّا بِاللَّه وَ مَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا﴾ در اين جمله به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور مىدهد كه بر طبق ميثاقى كه از او و غير او گرفته شده، رفتار كند، و از جانب خود و همه مؤمنين از امتش بگويد: ﴿آمَنَّا بِاللَّه وَ مَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا...﴾ و اين از جمله شواهدى است كه شهادت مىدهد بر اينكه منظور از ميثاق، ميثاقى است كه از همه انبيا و امتهاى ايشان گرفته شده، كه به آن اشاره شد.
﴿وَ مَا أُنْزِلَ عَلىَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ...﴾ نامبردگان در اين آيه، انبياى آل ابراهيمند، و اين آيه خالى از اين اشعار نيست كه مراد از اسباط همانا انبيا از ذريه يعقوب و يا از اسباط بنى اسرائيل هستند، مانند: داوود، سليمان، يونس، ايوب و ديگران.
﴿وَ اَلنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ...﴾ در اين جمله، مساله عموميت مىيابد، تا شامل آدم و نوح و سايرين نيز بشود و در جمله: ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ﴾ همه را يك جا جمع فرموده است.
﴿وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ...﴾ در اين آيه بيان مىكند: آن موردى كه نسبت به آن ميثاق گرفته نشده كجا است، و آن غير اسلام است. و اين تعبير خود تاكيد وجوب عمل بر طبق ميثاق است.
بحث روايتى (در ذيل آيات گذشته)
در مجمع البيان از امام امير المؤمنين على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «خداى تعالى از انبياى قبل از پيامبر ما، ميثاق گرفت كه به امتهاى خود خبر بعثت آن جناب و علائم و صفاتش را بدهند، و به آمدنش بشارت داده، دستور دهند كه آن جناب را تصديق كنند.»1
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از على بن ابى طالب رضى الله عنه روايت كرده كه فرمود: «از آدم تا كنون خداى تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرد، مگر اينكه در باره محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) از او پيمان گرفت كه اگر در زمان زندگى او اين پيامبر بزرگ مبعوث شد، بايد به او ايمان آورد و ياريش كند. و دستور داد كه او نيز اين پيمان را از امت خود بگيرد، آن گاه امام (علیه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ...﴾»1.
مؤلف قدس سره: اين دو روايت مىخواهد آيه را طورى معنا كند كه دلالت لفظ و سياق (هر دو) رعايت شده باشد، همان معنايى كه در نظر ما بود و بيانش گذشت.
و در مجمع البيان و جوامع از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه فرموده: معنايش اين است كه: «بياد آر زمانى را كه خداى تعالى ميثاق امت انبيا را گرفت، به اينكه هر امتى پيغمبر خود را تصديق نموده، به آنچه آن پيغمبر آورده عمل كنند. و ليكن امتها به اين عهد وفا نكرده و بسيارى از شرايع آن را ترك نموده، بسيارى از آنها را تحريف كردند.»2
مؤلف: آنچه در اين روايت آمده، از قبيل نشان دادن مصداق و نمونهاى بارز از ميان مصاديق آيه است. پس منافات دارد كه آيه شريفه شامل هم امتها و هم انبيا بشود.
و نيز در مجمع البيان از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت آورده كه در ذيل جمله: ﴿أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ﴾ فرمود: معنايش اين است كه آيا اقرار كرديد؟ و به اين اقرار خود بر امتهاى خود پيمان بستيد؟ «قالوا» يعنى انبيا و امتهايشان گفتند: «اقررنا» يعنى بدانچه دستورمان دادى كه اقرار كنيم، اقرار كرديم، ﴿قَالَ فَاشْهَدُوا﴾ خداى تعالى به انبيا و امتها فرمود: پس شاهد باشيد و من هم با شما شاهد بر شما و بر امتهاى شمايم.3
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير از على بن ابى طالب (علیه السلام) روايت آورده كه در معناى جمله «فاشهدوا» فرمود: يعنى شما بر امتهاى خود شاهد باشيد. ﴿وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ يعنى، «و من با شما از شاهدان بر شما و ايشانم». «فمن تولى» يعنى: اى محمد بعد از اين عهد كه از همه امتها گرفته شد هر كس روى بگرداند فاسق است، يعنى در كفر عصيان مىكند.4
مؤلف: توجيه معناى اين روايت گذشت.
و در تفسير قمى از امام صادق (علیه السلام) آمده كه امام فرمود: خداى تعالى در عالم ذر به ايشان فرمود: ﴿أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلىَ ذَلِكُمْ إِصْرِي﴾ و معناى «اصر» عهد است. ﴿قَالُوا أَقْرَرْنَا﴾ آن گاه خداى تعالى به ملائكه فرمود: «فاشهدوا» گواه باشيد.1
مؤلف قدس سره: لفظ آيه با اين عبارت مىسازد، و آن را دفع نمىكند. هر چند به بيانى كه گذشت از ظاهر آن استفاده نشود.
و در الدر المنثور است كه احمد، و طبرانى، در كتاب اوسط از ابى هريره روايت كرده كه در تفسير آيه: ﴿وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً...﴾ گفت: رسول خدا فرمود: در روز قيامت، اعمال مىآيند، از آن جمله نماز مىآيد و عرضه مىدارد: پروردگارا من نمازم. خطاب مىرسد: تو بر خير هستى. و صدقه مىآيد و مىگويد: پروردگارا من صدقهام. خداى تعالى به او هم مىفرمايد تو بر خير هستى. دنبال صدقه روزه مىآيد و عرضه مىدارد: پروردگارا من روزهام.
خداى تعالى به او هم مىفرمايد: تو بر خير هستى. آن گاه ساير اعمال يكى يكى مىآيند و خود را معرفى مىكنند و خداى تعالى به يك يك آنها مىفرمايد: تو بر خير هستى تا آنكه اسلام مىآيد و عرضه مىدارد: پروردگارا تو سلامى و من اسلام هستم. خداى تعالى مىفرمايد: تو بر خير هستى و من امروز تو را معيار قرار مىدهم، با تو مؤاخذه مىكنم، و با تو پاداش مىدهم، آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾.2
و در كتاب توحيد3 و كتاب تفسير عياشى4 از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه در ذيل همين آيه فرمود: توحيد مردم نسبت به خداى عز و جل همين است.
مؤلف قدس سره: توحيدى كه در اين روايت آمده، ملازم با تسليم خدا شدن در همه چيزهايى است كه از بندگان خود مىخواهد، در نتيجه برگشت اين حديث هم به همان معنايى است كه در بيان سابق گذشت.
و اگر منظور تنها نفى شريك بوده باشد، قهرا معناى طوع و كره هم دلالت اختيارى و اضطرارى خواهد بود.
خواننده عزيز، اين را هم بداند كه در اين ميان عدهاى روايات ديگر هست كه آنها را عياشى1 و قمى2 در تفسيرهاى خود و همچنين غير اين دو و در معناى آيه: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ...﴾ نقل كردهاند. و در آنها آمده كه معناى «لتؤمنن به» اين است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان بياوريد. و «لتنصرن» يعنى امير المؤمنين (صلى الله عليه وآله و سلم) را يارى كنيد. و ظاهر اين روايت اين است كه مىخواهد اين آيه را اينطور تفسير كند كه ضمير در «لتؤمنن به» را به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و ضمير «و لتنصرنه» را به امير المؤمنين برگرداند، اما عبارت آيه دلالتى بر اين معنا ندارد. ليكن در بين رواياتى كه عياشى آورده روايتى است كه از سلام بن مستنير از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: نامى را بر خود نهادند3 كه خداى تعالى به جز على بن ابى طالب را به آن نام نناميده و تاويل آن هنوز نيامده، عرضه داشتم فدايت شوم، تاويلش چه وقت مىآيد؟ فرمود: وقتى كه خداى تعالى جمع را يعنى انبيا و مؤمنين را پيش روى آن جناب جمع كند تا ياريش كنند. و اين است گفتار خداى تعالى كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اللَّه مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ... وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشَّاهِدِينَ.﴾4
و با بيانى كه در اين روايت آمده امر اين اشكال آسان مىشود، چون وقتى اشكال وارد مىشود كه روايات در مورد تفسير وارد شده باشد، و اما در صورتى كه تاويل باشد، و با در نظر گرفتن اينكه در تفسير آيه: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ...﴾5 گفتيم، تاويل از باب دلالت لفظ بر معنا نيست، و اصلا ارتباطى با لفظ ندارد، ديگر اشكال بر روايات مذكور وارد نيست.
[سوره آل عمران (3):آيات 86 تا 91]
﴿كَيْفَ يَهْدِي اللَّه قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ وَ شَهِدُوا أَنَّ اَلرَّسُولَ حَقٌّ وَ جَاءَهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ وَ اللَّه لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ ٨٦ أُولَئِكَ جَزَاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّه وَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ اَلنَّاسِ أَجْمَعِينَ ٨٧ خَالِدِينَ فِيهَا لاَ يُخَفَّفُ عَنْهُمُ اَلْعَذَابُ وَ لاَ هُمْ يُنْظَرُونَ ٨٨ إِلاَّ اَلَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّه غَفُورٌ رَحِيمٌ ٨٩ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ ثُمَّ اِزْدَادُوا كُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلضَّالُّونَ ٩٠إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْءُ اَلْأَرْضِ ذَهَباً وَ لَوِ اِفْتَدىَ بِهِ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ٩١﴾
ترجمه آيات
چگونه خداى تعالى قومى را كه بعد از ايمان آوردن و شهادت دادنشان به اينكه رسول حق است و بعد از ديدن معجزات و آيات روشن، كافر شدند. هدايت مىكند؟. نه، خداى تعالى مردم ستمگر را هدايت نمىكند (86).
اينان جز ايشان اين است كه لعنت خدا و ملائكه و همه مردم شامل حالشان گردد (87).
و جاودانه در اين دورى از رحمت خدا بمانند و عذاب از آنها تخفيف نپذيرد و مهلت هم داده نشوند (88).
مگر كسانى كه بعد از ارتكاب چنين كفرى توبه نموده و ما فات را جبران و اصلاح كنند كه خداى
تعالى آفريدگار رحيم است (89).
محققا كسانى كه بعد از ايمان آوردن، كافر شدند و سپس كفر مجدد خود را بيش از كفر نخستين كنند، توبهشان قبول نمىشود و اينان همانا گمراهانند (90).
محققا كسانى كه كافر شدند و با حال كفر از دنيا رفتند، از احدى از آنان رشوه قبول نمىشود، هر چند فرضا به فراخناى زمين طلا داشته باشند و آن را به عوض كفر خود بدهند و ايشان عذابى دردناك دارند و از انواع ياوران هيچ نوعش را ندارند (91).
بيان آيات
اين آيات را مىتوان مرتبط به آيات قبل دانست، كه سخنى از اهل كتاب داشت هر چند كه ممكن هم هست آنها را مستقل و جداى از ما قبل بدانيم، و اين روشن است.
﴿كَيْفَ يَهْدِي اللَّه قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ...﴾
هدايت يافتن كافرانى كه كفرشان ناشى از عناد و دشمنى با حق است، محال مىباشد
اين استفهام انكارى است و منظور اين است كه هدايت شدن قومى كه بعد از ايمان كافر شدند را بعيد جلوه دهد. و مراد از اين بعيد شمردن محال بودن است. هم چنان كه در آخر آيه فرموده: ﴿وَ اللَّه لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ و خدا مردم ستمگر را هدايت نمىكند. و ما در نظير اين جملهها گفتيم كه وصف مشعر به عليت است. در نتيجه معناى آيه اين مىشود كه: خداى تعالى اين قوم را با اينكه چنين حالتى و چنين وضعى در آنها هست هدايت نمىكند. و اين منافات ندارد با اينكه اگر با توبه اين حالت خود را كنار بگذارند، هدايتشان مىكند. و اما اينكه فرمود: ﴿وَ شَهِدُوا أَنَّ اَلرَّسُولَ حَقٌّ﴾.
اگر مراد اهل كتاب باشند شهادتشان عبارت خواهد بود از مشاهده آيات نبوتى كه قبلا از رسول اسلام در كتب خود داشتند و مطابقت آنها با آنچه كه از رسول اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) مىبينند، هم چنان كه جمله: ﴿وَ جَاءَهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ﴾ نيز اين معنا را افاده مىكند و اگر مراد از ايشان، اهل رده از مسلمين باشد، شهادتشان عبارت خواهد بود از اينكه به حسب ظاهر اقرار كردند، به رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم). البته نه اقرارى كه اساس آن جهالت و حميت و امثال آن باشد، بلكه اقرارى كه مستند است به ظهور و روشنى امر، هم چنان كه باز جمله: «و جاءهم البينات» آن را افاده مىكند.
به هر حال، انضمام جمله: «و شهدوا...» به اول كلام، مىرساند كه مراد از كفر همانا كفر بعد از روشن شدن حق و تماميت حجت است. در نتيجه كفرى است ناشى از عناد، و دشمنى با حق، و لجبازى با اهل حق، كه همه اينها بغى به غير است و ظلمى است كه
صاحبش به سوى نجات و رستگارى، راه نمىيابد.
و بهمين جهت بعضى در تفسير جمله: «و شهدوا...» گفتهاند: كه اين جمله عطف است بر كلمه «ايمانهم» چون هر چند اين كلمه اسم است و به فعل عطف نمىشود، ليكن اسمى است به معناى فعل و معنايش اين است كه: «ايمان آوردند» منتها «بعد ان آمنوا»، در نتيجه تقدير آيه چنين مىشود: «كفروا بعد ان آمنوا و شهدوا...» البته ممكن هم هست و او را حاليه بگيريم، و بگوئيم حرف «قد» ى در تقدير جمله مذكور است و تقدير كلام «كفروا بعد ان آمنوا و قد شهدوا...» است يعنى «كفر ورزيدند، بعد از آنكه ايمان آورده بودند، در حالى كه شهادت هم داده بودند.» ﴿أُولَئِكَ جَزَاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّه وَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ اَلنَّاسِ أَجْمَعِينَ ٨٧ خَالِدِينَ فِيهَا لاَ يُخَفَّفُ عَنْهُمُ اَلْعَذَابُ وَ لاَ هُمْ يُنْظَرُونَ﴾ در سابق در تفسير آيه: ﴿أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّه وَ يَلْعَنُهُمُ اَللاَّعِنُونَ﴾1 گفتيم كه معناى برگشت همه لعنتها بر آنان چيست.
﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَ أَصْلَحُوا﴾ يعنى: مگر كسانى كه بعد از اين سوابق توبه كنند، و به اصلاح و صلاح درآيند و مراد از اين قيد اين است كه توبهشان صرف ادعا نباشد، بلكه توبهاى باشد كه ما فات و گذشته را جبران نمايد، و لكه كفر را از دامن دلشان بشويد و باطنشان را پاك سازد. و اين همان توبه نصوح است نه اينكه مراد از آن، اعمال صالحه باشد، چون هر چند كه به صلاح درآمدن، خود بخود اعمال را هم صالح مىكند. (زيرا دل صالح و قلب پاك جز به اعمال صالح فرمان نمىدهد.) و ليكن خود عمل صالح نمىتواند مقوم و مايه ثبات توبه باشد و حتى ركنى از اركان آنهم نيست. و آيه هم بر چنين معنايى دلالت ندارد. و در جمله: ﴿فَإِنَّ اللَّه غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ علت در جاى معلول قرار گرفته، و تقدير كلام: «فيغفر الله له و يرحمه، فان الله غفور رحيم» است يعنى: «خداى تعالى او را مىآمرزد و رحم مىكند، براى اينكه خداى تعالى آمرزنده و رحيم است.» ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ ثُمَّ اِزْدَادُوا كُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلضَّالُّونَ ٩٠إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْءُ اَلْأَرْضِ﴾
﴿ذَهَباً وَ لَوِ اِفْتَدىَ بِهِ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾
توبه كافرانى كه بعد از ايمان كفر ورزيده و بر كفر خود افزودند قبول نمىشود
اين دو آيه مضمون آيه: ﴿كَيْفَ يَهْدِي اللَّه قَوْماً كَفَرُوا...﴾ را تعليل مىكند، از قبيل تعليل كردن از راه تطبيق كلى و عام بر جزئى و فرد خاص است. (مثل اينكه بگوئيم: فلان شخص را احترام كن، براى اينكه دانشمند است.) و معناى آيه اين است كه: آن كسى كه بعد از روشن شدن حق و تمام شدن حجت، بر آن كفر مىورزد، و توبه نمىكند توبهاى كه او را اصلاح كند، چنين كسى از دو حال بيرون نيست: يا كافرى است كه كفر مىورزد و كفر خود را فزونى داده و طغيان مىكند، كه معلوم است صلاح راه و رخنهاى به دل او ندارد. و در نتيجه خدا هم او را هدايت ننموده و توبهاش را قبول نمىكند، براى اينكه توبه و برگشت او توبه حقيقى نيست. بلكه او غرق در ضلالت است و اميدى نيست كه بار ديگر هدايت شود. و يا كافرى است كه بدون اينكه توبه كرده باشد، در حال كفر و عناد مىميرد و معلوم است كه چنين كسى كه در همه عمر دنيائيش توبه نكرده، خداى تعالى در آخرت هم هدايتش نمىكند. يعنى داخل بهشتش نمىسازد، چون او به سوى پروردگار خود برنگشت و چيزى هم كه جا پر كن خلا توبه باشد وجود ندارد، نه شفاعت و نه يارى ياوران.
و از اينجا روشن مىشود كه جمله ﴿وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلضَّالُّونَ﴾ به دليل اينكه مشتمل بر چند خصوصيت است، ضلالت نامبردگان را آن چنان تاكيد كرده كه بكلى اميدى به هدايتشان نباشد.
خصوصيت اول اينكه: جمله را اسميه آورد. دوم اينكه: با كلمه: «اولئك» كه مخصوص اشاره به دور است، فهماند، نامبردگان از اينكه مورد گفتگو قرار گيرند بسيار بدورند.
سوم اينكه: ضمير فصل «هم» را در آن بكار برد. چهارم اينكه: بر سر خبر (كلمه «الضالون») الف و لام آورد.
و نيز روشن مىشود كه مراد از جمله ﴿وَ مَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾ اين است كه، بفهماند اينگونه اشخاص، از شفاعت شفيعان كه ياوران روز قيامتند بهرهمند نمىشوند، اين معنا از فحواى جمله استفاده مىشود. چون اگر فرموده بود: «و ما لهم ناصر» ايشان ياور ندارند.
نمىتوانستيم استفاده كنيم كه در روز قيامت ياور هست، ولى اينان ياور ندارند. ليكن فرمود: «ايشان از ياوران، هيچ ياورى ندارند» و آوردن صيغه جمع مىفهماند كه يارى و يارانى در قيامت هستند، ولى اينان ياور ندارند. نظير اين معنا در استدلال بر اينكه روز قيامت فى الجمله شفاعتى هست، در جمله: ﴿فَمَا لَنَا مِنْ شَافِعِينَ...﴾1، در مبحث شفاعت گذشت، بدانجا
مراجعه فرمائيد.
البته آيه دوم، علاوه بر نفى ياور (كه گفتيم همان شفيع است) فداء را هم نفى كرده براى اينكه هم ناصر و هم فداء جنبه عوض و بدل را دارد، و بدل هميشه در برابر چيزى قرار مىگيرد كه از آدمى فوت شده باشد، و منظور در اين آيه اين است كه در دنيا چيزى را از دست دادهاند كه جا پركنى ندارد و آن توبه است كه هيچ چيز جبرانش نمىكند.
از اينجا روشن مىشود كه جمله: ﴿وَ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ﴾ در معناى اين است كه فرموده باشد: «و ماتوا فاتتهم التوبة» بنابراين حصرى كه از آيه استفاده مىشود با آيه زير نقض نمىشود كه فرمود: ﴿وَ لَيْسَتِ اَلتَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ حَتَّى إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ اَلْمَوْتُ قَالَ إِنِّي تُبْتُ اَلْآنَ وَ لاَ اَلَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولَئِكَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَاباً أَلِيماً.﴾1 يعنى: توبه براى كسانى كه گناه مىكنند، و مىكنند تا مرگشان برسد، آن وقت مىگويند: حالا ديگر توبه كرديم هيچ اثرى ندارد. و نيز براى كسانى كه كافر مىميرند، فائدهاى نمىبخشد، آنان كسانى هستند كه ما برايشان عذابى اليم آماده كرديم.
چون منظور از حضور مرگ پديدار شدن آثار آمدن آخرت و رفتن دنيا است اينجا است كه ديگر توبهاى نيست. در نتيجه مردن در حال كفر، با توبه در حال حضور موت يكسان است، (و حصر مستفاد از آيه مورد بحث، با آيه سوره نساء نقض نمىشود.) و كلمه «ملء» در جمله: ﴿مِلْءُ اَلْأَرْضِ ذَهَباً﴾ به معناى پرى ظرف است از چيزى كه در آن ريخته باشند. پس در اين جمله كره زمين ظرفى فرض شده كه مالامال از طلا باشد، پس اين جمله از قبيل استعاره تخييليه، و استعاره به كنايه است. (اما تخييليه است براى اينكه چنين ظرفى پر از طلا در عالم نيست و وجودش در عالم تنها خيال است. و اما استعاره به كنايه است براى اينكه به فرض هم كه چنين ظرفى يافت شود، دردى را دوا نمىكند، زيرا طلا در اين عالم ارزش دارد و در عالم قيامت كه عالم ملكوت است، براى ماديات ارزشى نيست.)
بحث روايتى (رواياتى راجع به شان نزول آيات گذشته)
در مجمع البيان در ذيل آيه: ﴿كَيْفَ يَهْدِي اللَّه قَوْماً...﴾ مىگويد بعضى گفتهاند:
اين آيات در باره مردى از انصار بنام حارث بن سويد بن صامت نازل شده كه مجدر بن زياد البلوى را با نيرنگ كشت و به مكه فرار كرد، از اسلام برگشته و به مردم مكه (كه مكه در آن زمان كانون كفر بود) ملحق گرديد. سپس از كرده خود پشيمان شده به قبيله مدنى خود پيام فرستاد، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بپرسند، آيا توبهاش پذيرفته مىشود يا نه؟ در پاسخ فرستاده وى اين آيه نازل گرديد:﴿... إِلاَّ اَلَّذِينَ تَابُوا...﴾ در نتيجه مردى از بستگانش به مكه آمد تا او را به سوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بياورد. حارث به وى گفت: من مىدانم كه تو صادقى، و مىدانم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از تو صادقتر و خداى تعالى از همه صادقتر است و به اين معنا ايمان دارم. آن گاه به مدينه برگشت و توبه كرد و اسلامش نيكو گرديد.1 و از امام صادق (علیه السلام) نيز همين معنا روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه گفت: حارث بن سويد در روز جنگ احد مجدر بن زياد و قيس بن زيد يكى از بنى ضبيعه را كشت و به مشركين قريش پيوست و مدتى در مكه ماند، آن گاه برادرش جلاس را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد، تا از آن جناب برايش درخواست قبولى توبه بخواهد. و در نتيجه او بتواند نزد خاندان و قومش برگردد. و خداى تعالى در بارهاش اين آيه را نازل فرمود: ﴿كَيْفَ يَهْدِي اللَّه قَوْماً...﴾ تا آخر داستان.2
مؤلف: اين داستان به طريق ديگر نيز نقل شده و در مضمون آن روايات اختلاف است.
از جمله روايتى كه الدر المنثور آن را از عكرمه نقل كرده اين است كه: اين آيه در باره ابى عامر راهب، و حارث بن سويد بن صامت، و حوح بن اسلت و چند نفر ديگر كه مجموعا دوازده نفر بودند از اسلام برگشته و به مشركين قريش ملحق شده بودند نازل شد، اين دوازده نفر به خانوادههاى خود نوشتند كه: «آيا توبه ما پذيرفته مىشود يا نه»؟ ايشان هم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدند و آيه شريفه: ﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ...﴾ نازل شد.3
و از آن جمله روايات، روايتى است كه در مجمع البيان در تفسير آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ ثُمَّ اِزْدَادُوا...﴾ نقل شده و در آن آمده است كه: اين آيه در باره يازده نفر از رفقاى حارث بن سويد نازل شده يعنى بعد از آنكه حارث برگشت، آنان گفتند ما در مكه بر حالت
كفر مىمانيم، هر زمان كه خواستيم برمىگرديم، هر چه بر سر حارث آمد، بر سر ما نيز بيايد.
بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مكه را فتح كرد، از اين عده چند نفر توبه كردند، و چند نفر ديگر به حال كفر مردند، و آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ...﴾ نازل گرديد. صاحب مجمع البيان اين روايت را به بعضى از راويان عامه نسبت داده و بعضى گفتهاند: اين آيه در باره اهل كتاب نازل شده است. بعضى ديگر گفتهاند: جمله ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ ثُمَّ اِزْدَادُوا كُفْراً...﴾ در باره خصوص يهود نازل شده، كه اول ايمان آورده و سپس به عيسى كفر ورزيدند و در آخر كفر خود را زيادتر نموده، به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز كفر ورزيدند، بعضى ديگر مطالبى ديگر گفتهاند.1
از دقت در اين اقوال و روايات، اين معنا به دست مىآيد كه تماميش نظريههاى اجتهادى از سوى مفسرين سلف مىباشد بطورى كه بعضى از خود آنان به اين مطلب اقرار كردهاند.
و اما روايتى كه از امام صادق (علیه السلام) نقل شده مرسل است يعنى سندش ذكر نشده و بهمين جهت ضعيف است. علاوه بر اين كه ممكن است اسباب نزول يك يا چند آيه، داستانهاى متعددى باشد و خدا داناتر است.
[سوره آل عمران (3):آيات 92 تا 95]
﴿لَنْ تَنَالُوا اَلْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّه بِهِ عَلِيمٌ ٩٢ كُلُّ اَلطَّعَامِ كَانَ حِلاًّ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ إِلاَّ مَا حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ عَلىَ نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ اَلتَّوْرَاةُ قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ٩٣ فَمَنِ اِفْتَرىَ عَلَى اللَّه اَلْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ ٩٤ قُلْ صَدَقَ اللَّه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً وَ مَا كَانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ٩٥﴾
ترجمه آيات
شما هرگز به خير نمىرسيد تا آنكه از آنچه دوست داريد انفاق كنيد، و هر چه را انفاق كنيد خداى تعالى به آن دانا است (92).
همه طعامها براى بنى اسرائيل حلال بود، مگر آنچه را كه خود اسرائيل از پيش (قبل از نزول تورات) بر خود حرام كرده بود. بگو اگر راست مىگوئيد، و گفته مرا قبول نداريد تورات را بياوريد و بخوانيد (93).
پس هر كس بعد از اين بر خدا دروغ ببندد چنين كسانى ستمگرانند (94).
بگو خداى تعالى راست گفته، پس تنها ملت و كيش ابراهيم را پيروى كنيد كه كيش او مطابق فطرت است و او از مشركين نبوده (95).
بيان آيات
ارتباط آيه اول با ما قبلش واضح و روشن نيست، ممكن هم هست در ضمن آياتى كه
ترديدى در ارتباط آنها به يكديگر نيست، نازل نشده باشد. و در سابق (در تفسير آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا...﴾)1 توجه فرموديد كه نظير اين اشكال در آنجا هم بود، چون تاريخ نزول آن با تاريخ آيات قبل و بعدش تطبيق نمىكرد.
و چه بسا كه مفسرين در توجيه و پاسخ اين اشكال گفته باشند: خطاب در اين آيه هم مانند آيه قبل و بعدش به بنى اسرائيل است. و حاصل معنايش بعد از آن توبيخها و ملامتها كه در سابق از ايشان شد - كه چرا اينقدر مال دوست هستيد، و مال و منال را بر دين خدا ترجيح مىدهيد - اين است كه شما در ادعاى خود كه مىگوئيد با خدا و انبياى او نسبت داريد و اهل بر و تقوا مىباشيد. دروغ مىگوئيد، براى اينكه شما اموال زبده و گرانبهاى خود را بيش از خدا و راه خدا دوست مىداريد و در بذل آن بخل مىورزيد، و جز اموال پس ماندهها و بنجل را در راه او انفاق نمىكنيد، چيزى را انفاق مىكنيد كه دلها تعلقى به آن ندارد. و اعتنايى به از بين رفتن آن و گم شدنش نمىكند با اينكه هيچ كس به خير و بر نمىرسد مگر با انفاق چيزى كه دوست بدارد، و زبده مال او باشد. چون راه خدا گنجينهاى است كه اموال پسنديده شما در آن فوت نمىشود. اين خلاصه توجيهى است كه پيرامون اتصال آيه به ما قبل و ما بعدش گفته شده، ولى همه مىدانند كه بيهوده دست و پا زدن است.
و اما ارتباط بقيه آيات به آيات قبل روشن است و هيچ ترديدى در آن نيست.
﴿لَنْ تَنَالُوا اَلْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ﴾ كلمه «تنالوا» جمع حاضر از مضارع «نيل» است. و نيل به معناى رسيدن به چيزى است و كلمه «بر» به معناى باز بودن دست و پاى آدمى در كار خير مىباشد.
«بر» به معناى توسع در خير است و اعم از خير اعتقادى و عملى مىباشد ﴿لَنْ تَنَالُوا اَلْبِرَّ حَتَّى...﴾
راغب مىگويد: كلمه «بر» (بفتحه باء) در مقابل كلمه «بحر» مىباشد و به معناى خشكى است و چون اولين تصورى كه از خشكىها و بيابانها به ذهن مىرسد، وسعت و فراخناى آن است. لذا كلمه «بر» (بكسره باء) را از آن گرفتند تا در مورد توسع در فعل خير استعمال كنند.2
و منظورش از «فعل خير» اعم از فعل قلب و فعل بدن است، هم به فعل قلب - از قبيل اعتقاد حق و نيت طاهره - شامل مىشود، و هم به فعل جوارح - از قبيل انفاق در راه خدا و ساير اعمال صالح - هم چنان كه مىبينيم در آيه زير كلمه «بر» در هر دو قسم از خوبى استعمال شده است.
﴿لَيْسَ اَلْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ وَ لَكِنَّ اَلْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّه وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ اَلْكِتَابِ وَ اَلنَّبِيِّينَ وَ آتَى اَلْمَالَ عَلىَ حُبِّهِ ذَوِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينَ وَ اِبْنَ اَلسَّبِيلِ وَ اَلسَّائِلِينَ وَ فِي اَلرِّقَابِ وَ أَقَامَ اَلصَّلاَةَ وَ آتَى اَلزَّكَاةَ وَ اَلْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَ اَلصَّابِرِينَ فِي اَلْبَأْسَاءِ وَ اَلضَّرَّاءِ وَ حِينَ اَلْبَأْسِ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ.﴾1
(چون مىفرمايد: «بر و خوبى اين نيست كه رو به سوى مشرق و مغرب كنيد، و ليكن بر آن است كه بخدا و روز جزا و ملائكه و كتاب و انبيا ايمان بياوريد، و در جنگها و فقرها و شدايد صبر كنيد» (تا اينجا كلمه «بر» در اعمال قلبى استعمال شده است) «و مال خود را با اينكه دوست مىداريد، به ذوى القربى و يتيمان و مساكين و ابن سبيل و سائلين و بردگان بدهيد. و نماز بخوانيد، و زكات بپردازيد و به عهد خود وفا كنيد» اينها همه اعمال بدنى است و كلمه «بر» در مورد آن استعمال شده است. «مترجم»
انفاق مال مورد علاقه از اركان «بر» است و مجاهدت در انفاق مال بيشتر و دشوارتر است
و از انضمام آيه مورد بحث با آيهاى كه از نظرتان گذشت، اين معنا روشن مىشود كه انفاق مال - با داشتن علاقه شديد به آن - يكى از اركان بر است كه تحقق بر در خارج جز با اجتماع آن اركان صورت نمىگيرد. بله در آيه مورد بحث، انفاق، نتيجه بر و آن غايتى معرفى شده كه انسان را به آن مىرساند و اين به ما مىفهماند كه خداى تعالى عنايت و اهتمام بيشترى به اين جزء از آن اركان دارد. چون او خالق انسانها است و مىداند تعلق قلبى انسان به آنچه بدست آورده و جمع كرده، جزء غريزه اوست. او دوست دارد مال را جمع كند و بشمارد (كه ديروز فلان مقدار بود، امروز به فلان مقدار رسيد.) و كانه اين غريزه جزء نفس آدميان است. بطورى كه اگر قسمتى از آن را از دست بدهد، مثل اين است كه جزئى از جان خود را از دست داده، پس مجاهدت انسان در انفاق مال، بيشتر و دشوارتر از ساير عبادات و اعمال است، چون در آنها فوت و زوال و كمبود، چشمگير نيست. از اينجا اشكالى كه در كلام بعضى از مفسرين است روشن مىشود، كه گفتهاند: اصلا «بر» يك معنا دارد، و آن انفاق از چيزى است كه دوست مىدارى. و گويا اين مفسر، آيه را از اين قبيل دانسته كه كسى به طرف خطابش بگويد: «از درد گرسنگى نجات نمىيابى مگر آنكه غذا بخورى.» و يا مثلا: «از درد سر نجات نمىيابى مگر آنكه دوا بخورى.» و اين گفتارش به دليل آيه سوره بقره كه گذشت، مردود است.
و نيز از آيه سوره بقره معلوم شد كه مراد از بر همان معناى ظاهرى و لغوى كلمه است، يعنى توسع در خير (و يا دست و دل باز بودن در كار خير.) براى اينكه آيه مذكور، اين كلمه را به تمامى رؤس و مهمات خيرات معنا كرده است، خيرات اعتقادى و عملى.
پس اينكه بعضى گفتهاند: مراد از آن، تنها احسان خدا و انعام اوست. و يا آن ديگرى گفته: مراد از آن، خصوص بهشت است، درست نيست.
﴿وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّه بِهِ عَلِيمٌ﴾ اين جمله تشويق انفاقگران است، تا وقتى كه انفاق مىكنند خوشحال باشند به اينكه مال عزيز و محبوبشان هدر نرفته و انفاقشان بىاجر نمانده است. بلكه خدايى كه دستور انفاق به آنان داده، به انفاقشان و آنچه انفاق مىكنند، آگاه است.
﴿كُلُّ اَلطَّعَامِ كَانَ حِلاًّ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ إِلاَّ مَا حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ عَلىَ نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ اَلتَّوْرَاةُ﴾ كلمه «طعام» به معناى هر خوردنىاى است كه جنبه غذايى داشته باشد، ولى در اصطلاح اهل حجاز تنها بر گندم اطلاق مىشود. به اين معنا كه اگر قيدى و قرينهاى با آن نباشد هر جا گفته شود، از آن معناى گندم را مىفهمند. و كلمه «حل» در مقابل حرمت است.
و گويا اين معنا را از آنجا بخود گرفته، و حلال را از اين جهت حلال گفتهاند كه كلمه «حل» در اصل به معناى باز كردن گره است هم چنان كه در مقابل آن كلمه «عقد» به معناى گره و گره زدن و پاى بستن است. و گره باز كردن نوعى آزاد كردن است. و حلال بودن چيزى براى انسان نيز نوعى آزادى است براى او. و كلمه «اسرائيل» در اصل نام يعقوب پيغمبر (علیه السلام) بوده است و او را بدين سبب اسرائيل ناميده بودند كه سخت در راه خدا مجاهدت مىكرده و موفق و مظفر به آن بوده است. از سوى ديگر اهل كتاب هم اين كلمه را به كسى اطلاق مىكنند كه مظفر و غالب بر خدا باشد و چون معتقدند كه يعقوب با خدا در محلى بنام فنيئيل كشتى گرفته، و پشت خدا را به خاك رسانده.1 لذا او را اسرائيل ناميدند. و اين از سخنانى است كه قرآن آن را تكذيب، و عقل هم آن را محال مىداند و جمله: ﴿إِلاَّ مَا حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ عَلىَ نَفْسِهِ﴾ اين جمله استثنايى است از طعام نام برده در بالا و جمله: ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ اَلتَّوْرَاةُ﴾ متعلق است به كلمه «كان» كه در جمله اولى قرار داشت. و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى قبل از نزول تورات چيزى از خوردنىها را بر بنى اسرائيل حرام نكرده بود مگر همانهايى را كه يعقوب بر خودش حرام كرده بود.
و در جمله: ﴿قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ اين مقدار دلالت هست بر اينكه، بنى اسرائيل قبل از نزول تورات منكر حليت همه طعامها بودهاند. اصول عقايد آنان نيز بر اين معنا دلالت دارد، چون بنى اسرائيل معتقد بودهاند بر اينكه نسخ شدن احكام از محالات است كه تفصيل اين عقيده آنان در تفسير آيه: ﴿مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا...﴾1 گذشت.
پس يهود بالطبع نمىتوانستهاند مضمون آيه زير را بپذيرند كه فرموده: ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ اَلَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ﴾2.
و همچنين از دو آيه بعد، كه مىفرمايد: ﴿قُلْ صَدَقَ اللَّه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً...﴾ بدست مىآيد كه يهود همين انكار خود را (اينكه قبل از تورات همه طعامها بر آنان حلال بوده ولى به خاطر ظلمى كه كردند حلالهايى بر آنها حرام شده) وسيلهاى قرار داده بودند براى القاى شبهه بر مسلمين و اعتراض بر گفتار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه از ناحيه پروردگارش به مسلمانان خبر مىداد كه دين همانا ملت ابراهيم است و حنيف است. يعنى ملت فطرى است، افراط و تفريط در آن نيست و اين، چگونه ممكن بود با اينكه بنا به گفته آنها (يهوديان) ابراهيم يهودى و بر شريعت تورات بود و چگونه ممكن است شريعتش مشتمل باشد بر حليت چيزى كه شريعت تورات آن را حرام مىداند، چون اين نسخ است و نسخ هم كه امرى محال است.
شبههاى كه يهوديان در مساله «نسخ» القاء مىكردند و پاسخ به آنها در آيه: ﴿كُلُّ اَلطَّعَامِ كَانَ حِلاًّ...﴾
بنابراين روشن شد كه آيه شريفه تنها در اين مقام است كه شبههاى را كه يهود خواسته است القا كند دفع نمايد، و گويا اين شبهه را تنها براى مؤمنين القا كردهاند نه براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، چون خداى تعالى غالبا وقتى مىخواهد شبههاى را از يهود دفع كند عين آن را نقل مىنمايد، مانند آيه: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ يَدُ اللَّه مَغْلُولَةٌ﴾3 و آيه: ﴿وَ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا اَلنَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَةً﴾4 و آيه: ﴿وَ قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ﴾5 و آيات بسيار ديگر.
و همچنين آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّه مَنْ آمَنَ تَبْغُونَهَا عِوَجاً
وَ أَنْتُمْ شُهَدَاءُ وَ مَا اللَّه بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ﴾1 كه چند آيه بعد از آيات مورد بحث است.
ولى در آيه مورد بحث عين شبهه را نقل كرده و اين ظهور در آن دارد كه يهود اين سخن را به رسول خدا ص نگفتهاند. بلكه اين شبههاى بوده كه براى مؤمنين القاء مىكردند و هر وقت به مؤمنين برمىخوردند، ضمن گفتگو آن را مىگنجاند.
و حاصلش اين است كه به مؤمنين مىگفتند: اين پيغمبر شما چگونه ممكن است صادق باشد با اينكه از نسخ (يك مساله محال و نشدنى) خبر مىدهد و مىگويد: خداى تعالى فقط به خاطر ظلمى كه بنى اسرائيل كردند، طيبات را بر آنان حرام كرد، و اين تحريم وقتى صادق است كه قبلا آن طيبات حلال بوده باشد و اين همان نسخ است كه بر خداى تعالى جائز نيست، چون محرمات دائما محرم است و ممكن نيست حكم خدا تغيير كند.
حاصل جوابى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به تعليم خداى تعالى داده، اين است كه تورات ناطق است، به اينكه همه طعامها قبل از نازل شدن تورات حلال بوده و اگر قبول نداريد توراتتان را بياوريد و بخوانيد آن وقت معلوم مىشود كه شما صادقيد يا نه. (اين سؤال و جواب چيزى است كه از مجموع آيه: ﴿كُلُّ اَلطَّعَامِ كَانَ حِلاًّ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ... إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ استفاده مىشود.) و اگر اين را نمىپذيريد و حاضر نيستيد تورات را بياوريد و بخوانيد، پس اعتراف كنيد كه به خداى تعالى دروغ مىبنديد، و ستمكار هستيد. و اين مطلبى است كه از جمله ﴿فَمَنِ اِفْتَرىَ عَلَى اللَّه... هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ استفاده مىشود.
و با اين بيانى كه كردم معلوم شد من در دعوتم صادقم، پس ملت و كيش مرا كه همان كيش ابراهيم است و حنيف است بپذيريد. (و اين معنا از جمله ﴿قُلْ صَدَقَ اللَّه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً...﴾ استفاده مىشود).
اين بود بيانى كه ما در توضيح معناى آيه داشتيم. ولى مفسرين در اين باره بيانات مختلف ديگرى دارند، و على اى حال، همه قبول دارند كه آيه شريفه متعرض بيان شبههاى است كه يهود وارد كردهاند، شبههاى كه همانطور كه گفتيم، مربوط به مساله نسخ است.
دو قول بى اعتبار در مورد شبهه القايى يهود و در مورد تحريم اسرائيل برخى طعامها را بر خود
از ميان بيانات مذكور عجيبتر از همه، بيان بعضى از مفسرين است كه گفتهاند: آيه شريفه در مقام پاسخ به شبههاى است كه يهود در مساله نسخ دارد، و تقرير شبهه اين است كه يهود همواره مىگفت: اين محمد! اگر تو بر كيش ابراهيم و ساير پيامبران هستى هم چنان كه ادعا
مىكنى پس چرا آنچه بر ابراهيم و بر انبيا حرام بوده، از قبيل: گوشت شتر و غيره را حلال مىكنى؟ و تو بايد بدانى بعد از اين عمل، يعنى مباح كردن محرمات بر انبياى ديگر، نمىتوانى ادعا كنى كه انبيا را قبول دارى، و مصدق و موافق دين ايشانى. و نيز نمىتوانى تنها سخن از ابراهيم بگويى و ادعا كنى كه من از همه به او نزديكتر و سزاوارترم.
و حاصل پاسخى كه خداى تعالى داده اين است كه تمامى خوردنىها براى همه مردم و از آن جمله براى بنى اسرائيل حلال بوده، و ليكن بنى اسرائيل به دست خود و به خاطر گناهانى كه مرتكب شدند، چيزهايى را بر خود حرام كردند، به اين معنا كه خدا به كيفر آن سيئات، آن چيزها را بر آنان تحريم كرد، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ اَلَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ﴾1.
پس منظور از كلمه «اسرائيل» يعقوب نيست، بلكه دودمان اسرائيل (بنى اسرائيل) است. هم چنان كه خود يهوديان هم اين كلمه را در معناى بنى اسرائيل استعمال مىكنند.
و معناى اينكه به دست خود، بر خود حرام كردند، اين است كه: به دست خود كارهاى زشتى كردند و خدا آن طيبات را بر آنان تحريم كرد. و جمله: ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ اَلتَّوْرَاةُ﴾ متعلق به جمله ﴿حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ﴾ است. و اگر منظور از كلمه «اسرائيل» يعقوب مىبود، بايد جمله: ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ اَلتَّوْرَاةُ﴾ لغو و كلامى زايد باشد، چون بديهى بود كه يعقوب قبل از تورات زندگى مىكرده است. پس ديگر لازم نبود اين قيد را در كلام بياورد. «اين بود خلاصه بيان آن مفسر.» بعضى ديگر نظير همين بيان را آوردهاند، با اين تفاوت كه گفتهاند: منظور از تحريم بنى اسرائيل بر خود، اين نيست كه وحى خداى سبحان طيباتى را بر آنان حرام كرده باشد، مثلا: بخاطر ظلمى كه كرده بودند، خدا به وسيله وحى به يكى از انبيايش آنها را تحريم كرده باشد، بلكه خود بنى اسرائيل آنها را بر خود حرام كرده بودند، همانطور كه عرب جاهليت بنا به حكايت خداى تعالى در كتابش، چيزهايى را بر خود حرام مىكردند.
همه اينها تكلفى مرتكب شدهاند كه اهل خبره آن را نمىپسندد. و كلام را از مجراى خودش خارج كردهاند، و عمده چيزى كه باعث شده اين دو مفسر اينطور خود را به زحمت بيندازند جمله: ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ اَلتَّوْرَاةُ﴾ است كه آن را متعلق به جمله ﴿حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ﴾
گرفتهاند، با اينكه متعلق به جمله: ﴿كَانَ حِلاًّ...﴾ است كه در صدر كلام قرار دارد. و جمله ﴿إِلاَّ مَا حَرَّمَ...﴾ استثنايى معترضه است.
از اينجا روشن مىشود كه براى رو به راه شدن معناى آيه، هيچ حاجتى نيست به اينكه كلمه «اسرائيل» را به معناى «بنى اسرائيل» بگيريم، همانطور كه اين دو مفسر گرفته و پنداشتهاند، بدون اين توجيه، معناى آيه تمام نمىشود.
علاوه بر اين هر چند جايز است كلمه اسرائيل را بر بنى اسرائيل اطلاق كنيم، همانطور كه كلمات: بكر، تغلب، نزار و عدنان را بر، بنى بكر، بنى تغلب، بنى نزار و بنى عدنان اطلاق مىكنند، و ليكن در خصوص بنى اسرائيل، از حيث وقوع استعمالى نزد عرب غير معهود است. و در زمان نزول آيه، چنين استعمالى در عرب واقع نشده و قرآن كريم هم چنين مسلكى را در اين كلمه (در غير اين موارد كه آقايان ادعا مىكنند) اتخاذ نكرده با اينكه در قرآن كريم قريب به چهل مورد كلمه «بنى اسرائيل» آمده كه يكى از همان موارد خود آيه مورد بحث است كه مىفرمايد: ﴿كُلُّ اَلطَّعَامِ كَانَ حِلاًّ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ إِلاَّ مَا حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ عَلىَ نَفْسِهِ...﴾ از آقايان بايد پرسيد: بنا بر نظريه آنان چه فرقى بين دو مورد بود كه در يك آيه يك بار تعبير كرد به «بنى اسرائيل» و بار ديگر به «اسرائيل» با اينكه مقام از روشنترين مقام اشتباه است. و براى نادرستى كلام اين دو مفسر براى خواننده، همين كافى است كه جمع كثيرى از مفسرين همين طور فهميدهاند كه مراد از اين كلمه «يعقوب» است نه دودمان وى. و از بهترين شواهد بر اينكه منظور خود يعقوب است، جمله: «على نفسه» است كه در آن ضمير مفرد مذكر آمده است. و اگر منظور جمعيت بنى اسرائيل بود، بايد يا مىفرمود: «الا ما حرم اسرائيل على نفسها» و به اعتبار جماعت ضمير مؤنث به ايشان برگرداند و يا بفرمايد: «على نفسهم». ﴿قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ «بگو، پس تورات را بياوريد و بخوانيد، اگر راست مىگوئيد.» يعنى اين كار را بكنيد تا روشن شود كه كداميك از دو فريق بر حقند، ما يا شما؟ و اين جمله جوابى است كه خداى تعالى بر پيامبرش القاء فرموده است.
﴿فَمَنِ اِفْتَرىَ عَلَى اللَّه اَلْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ از ظاهر اين آيه بر مىآيد كه كلام خداى تعالى و خطابى از جناب او به پيامبرش باشد، بنابراين منظور از آن اين است كه رسول گرامى خود را خوشدل سازد، كه دشمنان يهوديش (با بيانى كه گذشت) ستمكارند. چون بر خدا دروغ مىبندند، و هم تعريضى است بر يهود، و جريان كلام بر سبيل كنايه است.
و اما اينكه تتمه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، احتمالى است كه با ظاهر آيه نمىسازد چون در جمله: ﴿مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ﴾ «كاف» خطاب به مفرد آمده. و اگر كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود قهرا اين خطاب به عموم مىبود و مىبايست به صورت «ذلكم» مىآمد.
و به هر حال چه تتمه كلام خدا باشد و چه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، در اين جهت حرفى نيست كه كلام بر سبيل كنايه جريان يافته، مطلب مسلم خود را در برابر خصم با ترديد و يا بگو، سربسته آورد. تا جايى براى قبول آن در دل خصم باز كند، نظير آيه: ﴿إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلىَ هُدىً أَوْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾ ما و يا شما بر طريق هدايت و يا در ضلالت آشكاريم1 كه بر همين روش جارى شده است.
ظلم، قبل از روشن شدن حقيقت براى ظالم، محقق نمىشود
در جمله: ﴿مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ﴾ كلمه «ذلك» اشاره است به بيان و حجتى كه قبلا آورده بود. در اينجا سؤالى پيش مىآيد و آن اين است كه: مفترى دروغپرداز هميشه ظالم است، چرا فرمود: بعد از اين بيان ظالمند؟ جوابش اين است: هم چنان كه ديگران گفتهاند: ظلم قبل از روشن شدن حقيقت محقق نمىشود و قصر در جمله: ﴿فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ ايشانند ستمكاران، قصر قلب است. چه اينكه از كلام خداى تعالى باشد و چه تتمه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد. (و به جاى اينكه عمل آنان را منحصر در ظلم كند و بفهماند غير از ظلم، نام ديگرى نمىتوان بر عمل آنان نهاد، از باب مبالغه، ظلم را منحصر در عمل آنان كرده و ظالم را منحصر در ايشان نموده، فرمود، تنها ايشان ستمكارانند «مترجم»). ﴿قُلْ صَدَقَ اللَّه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً...﴾ يعنى: وقتى معلوم شد در آنچه به شما خبر مىدهم و دعوتتان مىكنم، حق با من است، پس مرا پيروى كنيد و به دين من درآئيد و اعتراف كنيد به اينكه گوشت شتر حلال است و همچنين همه طيبات كه خدا حلالش كرده، حلال است و اگر قبلا بر شما حرام كرده بود، به عنوان مجازات و عقوبت ظلم شما بوده، هم چنان كه خود خداى تعالى اينطور خبر داده است.
پس جمله: ﴿فَاتَّبِعُوا...﴾ به منزله كنايه است از پيروى دين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اگر نام دين آن جناب را نبرد و به جاى آن فرمود: پيروى كنيد دين ابراهيم را براى اين بود كه مخاطبين اين خطاب دين ابراهيم را قبول داشتند. خواست اشاره كند به اينكه: دين اسلام هم كه من شما را به آن دعوت مىكنم همان دين حنيف و فطرى ابراهيم است. چون دين فطرى هيچگاه انسان را از خوردن گوشت پاكيزه و رزقهاى پاكيزه ديگر جلوگيرى نمىكند.
بحث روايتى (روايتى در باره حرام نمودن اسرائيل گوشت شتر را بر خود)
در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: «اسرائيل را وضع چنين بود كه هر وقت گوشت شتر مىخورد، دردى كه در خاصره داشت، شديد مىشد از اين رو اين گوشت را بر خود حرام كرد، و اين قبل از نزول تورات بود و بعد از نزول تورات نه آن را تحريم كرد و نه خودش از آن گوشت خورد.»1
مؤلف: قريب به اين روايت از طريق اهل سنت و جماعت نيز نقل شده است. و اينكه در روايت فرمود: «نه آن را تحريم كرد و نه خود از آن گوشت خورد.» منظور اسرائيل نيست، چون اسرائيل در آن زمان زنده نبود، بلكه منظور موسى (علیه السلام) است و اگر نام موسى را نبرد، براى اين بود كه مقام، دلالت بر آن مىكرد. و احتمال هم دارد كه جمله: «و لم ياكله» - با ضمه ياء و تشديد كاف - از مصدر «تاكيل» باشد - يعنى تمكين از خوردن - و معنايش اين باشد كه: موسى نه آن را حرام كرد و نه در اختيار كسى قرار داد تا بخورد. چون از كتاب تاج استفاده مىشود كه باب تفعيل و باب مفاعله از ماده «اكل - خوردن» به يك معنا است. و چون باب مفاعله آن، يعنى مؤاكله به معناى هم غذا شدن است، قهرا تاكيل هم به همين معنا خواهد بود.
[سوره آل عمران (3):آيات 96 تا 97]
﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَ هُدىً لِلْعَالَمِينَ ٩٦ فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ حِجُّ اَلْبَيْتِ مَنِ اِسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّه غَنِيٌّ عَنِ اَلْعَالَمِينَ ٩٧﴾
ترجمه آيات
اولين خانه عبادتى كه براى مردم بنا نهاده شد، آن خانهاى است كه در مكه واقع است، خانهاى پر بركت كه مايه هدايت همه عالميان است (96).
در آن خانه آياتى روشن و مقام ابراهيم هست و هر كس داخل آن شود، ايمن است و بر هر كس كه مستطيع باشد، زيارت آن خانه واجب است. و هر كس به اين حكم خدا كفر بورزد، خدا از همه عالم بىنياز است (97).
بيان آيات
اين دو آيه، به يك شبهه ديگر يهود پاسخ مىدهد. شبههاى كه باز از جهت نسخ بر مؤمنين وارد مىكردند. و آن شبهه در مساله قبله و برگشتن آن از مسجد الاقصى به مسجد الحرام پيش آمد كه در تفسير آيه: ﴿فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ...﴾1 گفتيم: برگشتن قبله
يكى از امور مهمى بود كه تاثيرهاى عميقى - هم مادى و هم معنوى - در زندگى اهل كتاب و مخصوصا يهود گذاشت. علاوه بر اينكه با عقيده آنان به محال بودن نسخ سازگار نبود، به خاطر همين جهات، بعد از آمدن حكم قبله و برگشتن آن به طرف مكه تا مدتهاى مديد مشاجره و بگومگوى آنان با مسلمين به درازا كشيد.
پاسخ به شبههاى ديگر كه يهود در مورد تغيير قبله و نسخ القاء مىكردند در آيه: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ...﴾
و آنچه از آيه مورد بحث بر مىآيد اين است كه يهوديان در القاى شبهه، هم شبهه نسخ را پيش كشيده بودند و هم شبهه انتساب حكم به ملت ابراهيم را. در نتيجه حاصل شبهه آنان اين مىشود كه چگونه ممكن است، در ملت ابراهيم مكه قبله شود با اينكه خداى تعالى در اين ملت، بيت المقدس را قبله كرده و آيا اين سخن غير از نسخ چيز ديگرى است؟ با اينكه نسخ در ملت حقه ابراهيم محال و باطل است.
آيه شريفه جواب داده كه كعبه قبل از ساير معابد براى عبادت ساخته شده چون اين خانه را ابراهيم ساخت و بيت المقدس را سليمان بنا نهاد كه قرنها بعد از ابراهيم بوده است.
﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ...﴾ كلمه «بيت» معنايش معروف است و مراد از «وضع بيت» براى مردم، ساختن و معين كردن آن براى عبادت مردم است، براى اينكه مردم آن را وسيلهاى قرار دهند براى پرستش خداى سبحان، و از دور و نزديك به همين منظور به طرف آن روانه شوند و يا به طرف آن عبادت كنند، و آثارى ديگر بر آن مترتب سازند. همه اينها از تعبير به «بكه» (كه به معناى محل ازدحام است) استفاده مىشود و مىفهماند كه مردم براى طواف و نماز و ساير عبادات و مناسك، پيرامون اين خانه ازدحام مىكنند و اما اينكه اين اولين خانهاى باشد كه بر روى زمين براى انتفاع مردم ساخته شده باشد لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، و نمىرساند كه قبل از مكه، هيچ خانهاى ساخته نشده بود. و مراد از كلمه «بكه» زمين مكه است، و اگر آن را «بكه» خوانده، براى اين است كه مردم در اين سرزمين ازدحام مىكنند، و چه بسا گفته باشند كه بكه همان مكه است. و بكه خواندنش از باب تبديل ميم به با است، مثل اينكه كلمه «لازم» را لازب، و كلمه «راتم» را، راتب تلفظ نموده و نيز در كلماتى ديگر اين تركيب را مرتكب مىشوند. بعضى ديگر گفتهاند: بكه غير مكه است. مكه نام شهر است، ولى بكه، نام حرم است بعضى ديگر گفتهاند: نام مسجد الحرام است. و بعضى ديگر گفتهاند: نام خصوص محل طواف است.
معناى «مبارك بودن» و «هدايت بودن» بيت اللَّه الحرام
كلمه «مبارك» از مصدر «مباركه» باب مفاعله از ثلاثى مجرد «بركت» است و بركت به معناى خير بسيار، و مبارك به معناى محلى است كه خير كثير بدانجا افاضه مىشود.
و اين كلمه هر چند در بركات دنيوى و اخروى (هر دو) استعمال مىشوند، الا اينكه از ظاهر مقابل قرار گرفتنش با جمله ﴿هُدىً لِلْعَالَمِينَ﴾ بر مىآيد كه: مراد از آن افاضه بركات دنيوى است، كه عمده آن وفور ارزاق و بسيار شدن انگيزهها براى عمران و آباد كردن آن، با حضور و تجمع در آن براى زيارت و عبادت و نيز انگيزهها براى احترام آن است.
در نتيجه، برگشت معناى اين آيه، به معناى آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ اَلْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا اَلصَّلاَةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ اُرْزُقْهُمْ مِنَ اَلثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ﴾1.
اين بود معناى مبارك بودن بيت، و اما هدايت بودنش به اين است كه خداى تعالى با تاسيس آن و تشريع عباداتى در آن، سعادت آخرتى مردم را به ايشان نشان دهد و علاوه بر آن ايشان را به كرامت و قرب خدا برساند. و بيت الحرام از روزى كه به دست ابراهيم ساخته شد، اين خاصيت هدايت را داشته و همواره مقصد قاصدان و معبد عابدان بوده است.
قرآن كريم هم دلالت مىكند بر اينكه حج و مراسمش براى اولين بار در زمان ابراهيم (علیه السلام) و بعد از فراغتش از بناى آن تشريع شد و خداى تعالى در اين باره فرمود: ﴿وَ عَهِدْنَا إِلىَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ اَلْعَاكِفِينَ وَ اَلرُّكَّعِ اَلسُّجُودِ﴾2.
و نيز در خطاب به ابراهيم مىفرمايد: ﴿وَ أَذِّنْ فِي اَلنَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالاً وَ عَلىَ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ.﴾3 و اين آيه به طورى كه ملاحظه مىكنيد دلالت دارد بر اينكه اين اعلام و دعوت با اجابت عموم مردم، چه نزديكان و چه مردم دور از عشاير و قبايل روبرو خواهد شد و نيز قرآن دلالت مىكند بر اينكه اين شعار الهى تا زمان شعيب، بر استقرار و معروفيتش در بين مردم باقى بوده است. براى اينكه در گفت و گويى كه از موسى و شعيب حكايت مىكند، از قول شعيب مىفرمايد: ﴿إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى اِبْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلىَ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ
أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ﴾1
كه منظورش از حج يك سال است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه در آن تاريخ سالها به وسيله حج شمرده مىشده و با تكرر حج، مكرر مىشده است.
و همچنين در دعوت ابراهيم، ادله زيادى به چشم مىخورد كه دلالت مىكند بر اينكه خانه كعبه همواره معمور به عبادت و آيتى در هدايت بوده است.2
و در جاهليت عرب هم كعبه مورد احترام و تعظيم بوده و به عنوان اينكه حج جزء شرع ابراهيم است، به زيارت حج مىآمدند و تاريخ گوياى اين است كه اين معنا اختصاص به عرب جاهليت نداشته بلكه ساير مردم نيز كعبه را محترم مىدانستند و اين خود فى نفسه هدايتى است براى اينكه باعث توجه مردم به خدا و ذكر اوست.
و اما بعد از ظهور اسلام كه امر واضحتر است. چون نام كعبه از آن روز همه مشارق و مغارب جهان را پر كرد، و كعبه يا با خودش و از نزديك و يا با ذكر خيرش از دور خود را بر فهم و قلب مردم عرضه نمود و مردم را در عبادات مسلمين و اطاعاتشان و قيام و قعودشان (و حتى هنگام خوابيدنشان) و سر بريدن حيواناتشان و ساير شؤونشان متوجه خود ساخت.
كعبه، هدايت به سوى سعادت دنيا و آخرت است و هدايت آن فراگير مىباشد
پس كعبه به تمامى مراتب هدايت از خطور ذهنى گرفته تا انقطاع تام از دنيا و اتصال كامل به عالم معنا، و به تمام معنا هدايت است و حق است اگر بگوئيم كه مس نمىكنند آن را مگر بندگان مخلص خداوند.
علاوه بر اين، كعبه عالم اسلام را به سعادت دنيائيشان نيز هدايت مىكند و اين سعادت عبارت است از وحدت كلمه، و ائتلاف امت و شهادت منافع خود، و عالم غير اسلام را هم هدايت مىكند به اينكه از خواب غفلت بيدار شوند و به ثمرات اين وحدت توجه كنند و ببينند كه چگونه اسلام قواى مختلفه و سليقههاى متشتت و نژادهاى گوناگون را با هم متفق و برادر كرده است.
از اينجا دو نكته روشن مىشود: اول اينكه كعبه هدايت به سوى سعادت دنيا و آخرت هر دو است. هم چنان كه به جميع مراتب هدايت است. در حقيقت هدايت مطلقه است.
دوم اينكه: نه تنها براى جماعتى خاص، بلكه براى همه عالم هدايت است، مثلا: آل ابراهيم، و يا عرب، و يا مسلمين. براى اينكه هدايت كعبه دامنهاش وسيع است.
آيات بيناتى كه در بيت الله است ﴿(فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ)﴾
﴿فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ﴾ كلمه «آيات» هر چند به صفت «بينات» متصف شده، و اين اتصاف تخصصى در موصوف «آيات» را مىرساند، الا اينكه اين مقدار تخصص و تعين ابهام آن را برطرف نمىسازد و چون مقام، مقام بيان مزاياى بيت است، و مىخواهد مفاخرى را از بيت بشمارد كه به خاطر آن شرافت بيشترى از ساير بناها دارد، مناسب آن است كه بيانى بياورد كه هيچ ابهامى باقى نگذارد، و اوصافى را بشمارد كه غبار و ابهام و اجمال در آن نباشد و همين خود يك شاهدى است بر اينكه جملات بعدى يعنى جمله: ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً﴾ و جمله ﴿وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ...﴾ و ساير جملات تا آخر آيه، همه بيان است براى جمله ﴿آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ﴾.
پس آيات عبارت است از اينكه: اولا: مقام ابراهيم است، ثانيا: و هر كس داخل آن شود، امنيت دارد، ثالثا: و حج و زيارتش بر مردم مستطيع واجب است.
البته ما نمىخواهيم توجيهى را كه از كلام بعضى از مفسرين به نظر مىرسد بگوئيم، آن مفسر گفته: جملههاى سهگانه، عطف بيان و يا بدل است از كلمه «آيات». چون اين گفتار صحيح نيست، زيرا در اين صورت بايد به هر وسيله شده جملهها را چه خبريش و چه انشائيش را به صورت مفرد در آورده، مثلا بگوييم در اين «بيت» آياتى است: يكى مقام ابراهيم، و يكى امن براى هر كس كه داخلش شود، و يكى وجوب حجش براى هر كس كه دسترسى به آن دارد، و براى اين كار بايد حرف «ان» را در تقدير بگيريم، و جمله انشائيه ﴿وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ...﴾ را هم به جملهاى خبريه برگردانيم. و آن وقت، آن را عطف به ما قبل نموده و يا به وسيله عطف مفردش كنيم، و يا آنكه در آن نيز حرف «ان» را تقدير بگيريم، و در نتيجه آيه را به اين صورت درآوريم: «فيه آيات بينات و فيه مقام ابراهيم و فيه الامن لمن دخله و وجوب حجه لمن استطاع...» تا سخن آن مفسر درست شده، جملات سهگانه با عطف بيان و يا بدل شود و اين آيه شريفه به هيچ وجه مساعد با آن نيست.
بلكه اين سه جمله هر يك به غرضى خاص آورده شده: يكى اخبار از اين است كه مقام ابراهيم در اين مكان است. يكى ديگر، انشاء حكم وجوب حج است. چيزى كه هست از آن جا كه هر سه بيانگر آيات نيز هست، فائده بيان را در بر دارد. نه اينكه از نظر ادبى عطف بيان باشند.
مثل اينكه خود ما به يكديگر بگوئيم: فلانى مرد شريفى است، او پسر فلان شخص است، ميهماننواز است، و بر ما واجب است كه مثل او باشيم كه خواننده عزيز به روشنى مىداند، اين چند جمله نه مىتوانند بدل از جمله اول باشند و نه عطف بيان براى آن.
﴿مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ...﴾ اين جمله مبتدايى است كه خبرش حذف شده، و تقدير كلام «فيه مقام ابراهيم» است، و مقام ابراهيم سنگى است كه جاى پاى ابراهيم (علیه السلام) در آن نقش بسته است.
اخبار بسيار زيادى در دست است كه دلالت دارد بر اينكه سنگ اصلى كه ابراهيم بر روى آن مىايستاده تا ديوار كعبه را بالا ببرد در زير زمين، در همين مكانى كه فعلا مقامش مىنامند دفن شده و مقام ابراهيم كنار مطاف، روبروى ضلع ملتزم قرار دارد، و ابو طالب عموى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در قصيده لاميه خود از اين معنا خبر داده و مىگويد:
و موطئ ابراهيم فى الصخر رطبة | *** | على قدميه حافيا غير ناعل1 |
و چه بسا از جمله ﴿مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ﴾ فهميده شود كه يا خود خانه مقام ابراهيم است و يا اينكه در اين خانه جاى معينى بوده كه ابراهيم در آن مكان مخصوص، به عبادت خداى سبحان مىايستاده است.
استخدام دو جانبه يك كلام، از عجائب لطائف قرآن كريم است
ممكن هم هست كه بگوئيم تقدير كلام «هى مقام ابراهيم و الامن و الحج» بوده است آن گاه دو جمله ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ﴾ و ﴿وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ﴾ كه دو جمله انشايى است به جاى دو جمله خبرى قرار گرفتهاند. و اين خود از اعجوبههاى اسلوب قرآن است كه كلامى را كه به منظور غرضى آورده، در غرض ديگر نيز استخدام مىكند، و اين را به جاى آن مىآورد تا شنونده از شنيدن اين، به آن غرض هم منتقل بشود. و گوينده با كوتاهترين كلام دو جور استفاده كرده باشد، و هر دو جهت را حفظ نموده باشد نظير مواردى كه گوينده مىخواهد از كسى خبرى را بدهد، عين كلام او را بياورد. مثل اين آيه كه مىفرمايد: ﴿كُلٌّ آمَنَ بِاللَّه وَ مَلاَئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾2 و يا اين آيه كه مىفرمايد: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ...﴾3 و آيه: ﴿أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلىَ قَرْيَةٍ...﴾4 كه بيان استخدامى كه در اين دو آيه شده، و علت آن در تفسير آيه دوم گذشت.
و نظير آيه زير كه مىفرمايد: ﴿يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّه بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴾1 و باز نظير آيه ﴿وَ لَكِنَّ اَلْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّه...﴾2 كه به جاى كلمه «بر» در دومى، و به جاى كلمه «قلب سليم» در اولى صاحب آن دو را آورده است و نظير آيه ﴿مَثَلُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ اَلَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لاَ يَسْمَعُ...﴾3 همچنين غالب مثالهاى وارده در قرآن كريم كه در آنها استخدام شده است.
خواننده عزيز براى آگاهى بيشتر خوب است به تفسير يك يك آياتى كه به عنوان مثال آورديم، مراجعه نموده وجه استخدام در هر آيه را از نظر بگذراند و بنا بر اين، آهنگ اين آيه كه مىفرمايد: ﴿فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ... عَنِ اَلْعَالَمِينَ﴾ در تردد بين انشاء و اخبار آهنگ مانند آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ اُذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوبَ إِذْ نَادىَ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَ عَذَابٍ اُرْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَ شَرَابٌ وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْرىَ لِأُولِي اَلْأَلْبَابِ وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لاَ تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾4.
ملاحظه فرموديد كه اين آيه مانند آيه مورد بحث، مطالب را به صورت جملههاى خبرى و انشايى بيان مىكند. بدون اينكه بين اين دو قسم جمله فاصلهاى بيندازد. و اين بيانى كه ما كرديم، غير از بيان ديگران است كه جملات دوم و سوم آيه را بدل از جمله اول گرفتند كه بيان تفاوت آن گذشت. و به فرض كه بخواهيم حتما آن جملات را بدل
بگيريم، بايد جمله ﴿مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ﴾ را بدل بگيريم از ﴿آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ﴾ و آن دو جمله بعد را استينافى بدانيم، كه بر دو بدل حذف شده دلالت كند، و تقدير آيه: «فيه آيات بينات مقام ابراهيم و آمن للداخل و حج للمستطيع» باشد.
و جاى هيچ شكى نيست كه هر يك از اين امور آيت روشنى است كه با وقوع خود بر خداى تعالى دلالت مىكند و مقام خداى تعالى را بياد مىآورد، چون معناى كلمه «آيت» چيزى جز علامت و راهنما به چيز ديگر، نيست. حال به هر نحو كه دلالت بكند، چه به وجود خودش و چه به آثارش، و كدام علامتى بهتر و روشنتر از مقام ابراهيم است كه اهل دنيا را به سوى خدا جلب نموده و به عظمت مقام او راهنمايى كند؟ و كدام بنائى چون كعبه كه واردين خود را در دامن امن و امان خود مىپذيرد، آيت و علامت او است؟ و چه مناسك و مراسم و عبادتى كه ميليونها نفر را در يك جا جمع نموده و همهساله صحنه بندگى انسانها را به نمايش مىگذارد و با گذشت زمان كهنه نمىشود، بهتر از اين مناسك علامت و آيت او است؟.
«آيت» اعم از معجزه و خارق العاده است و مقام ابراهيم و امنيت داخلى به بيت و وجوب حج البيت بهترين آيات مىباشند
شايد بعضى خيال كنند كه آيت و علامت خدا بايد چيزى خارق العاده و بر هم زننده سنت طبيعت باشد و اين صحيح نيست، چون نه لفظ آيه و مفهومش، آيت را منحصر در معجزه كرده، و نه قرآن كريم اين كلمه را منحصرا در معجزه استعمال نموده، معجزه خارق العاده يكى از مصاديق آيت است، نه معناى آيت. به شهادت اينكه در آيه ﴿مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا...﴾1، آيت را در معناى وسيعى استعمال كرده كه حتى بطور قطع احكام منسوخه در شريعتهاى سابق را نيز شامل مىشود.
و در آيه: ﴿أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ﴾2 آن را در معناى علامت استعمال كرده، و هم چنين آياتى ديگر از قرآن كريم كه در آنها كلمه «آيت» در غير مورد معجزه استعمال شده است.
بنابراين اشكالى كه متوجه بعضى از مفسرين است از اينجا روشن مىشود، چون او گفته: مقام ابراهيم امرى خارق العاده است و مىتوان آيتش خواند. و اما امنيت خانه خدا و وجوب حج، چون از مقوله معجزه نيست، و در نتيجه آيت نيستند، بايد بگوئيم براى غرضى ديگر ذكر شدهاند، نه براى بيان لفظ آيت.
همچنين مفسرينى ديگر اصرار ورزيدهاند، بر اينكه مراد از ﴿آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ﴾ امورى ديگر
از خواص معجزهآساى كعبه است (نه مقام ابراهيم بودن، و نه امن بودن، و نه وجوب حج آن) - و ما از ذكر كامل اين اقوال خوددارى نموديم. اگر كسى بخواهد، مىتواند در بعضى از تفاسير مطول، آنها را مطالعه كند - وجه نادرستى اين قول هم روشن شد، براى اينكه وقتى اين سخن درست است كه كلمه «آيات» تنها به معناى آيتهاى خارق العاده باشد، و همانطور كه گفتيم، هيچ دليلى بر اين معنا نيست.
جمله: ﴿مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً﴾ در صدد بيان حكم تشريعى است نه اخبار از يك خاصيت تكوينى
پس حق مطلب اين است كه جمله: ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً﴾ در اين زمينه است كه حكمى تشريعى را بيان كند، نه يك خاصيت تكوينى را.1
چيزى كه هست اينكه از اين جمله - كه جمله خبرى است - مىتوان استفاده كرد كه قبل از اسلام هم حكم امنيت اين خانه تشريع شده بود. هم چنان كه چه بسا اين معنا از دعاى ابراهيم كه در دو سوره «ابراهيم» و «بقره» نقل شده، استفاده بشود، مؤيد اين استفاده اين است كه، قبل از بعثت هم عرب جاهليت اين حق را براى بيت محفوظ داشتند. معلوم مىشود اين رسم به زمان ابراهيم (علیه السلام) متصل مىشده، و از جعليات خود عرب جاهليت نبوده است.
و اما اينكه شايد بعضى احتمال دهند كه مراد از آيه مورد بحث اين باشد كه به عنوان خبر غيبى بفرمايد: فتنهها و حوادث هولناك و سالب امنيت در اين خانه رخ نمىدهد و در هر جاى دنيا هر حادثهاى پيش آيد، دامنهاش بدانجا كشيده نمىشود جوابگويش جنگها و كشتارها و ناامنىهايى است كه در طول تاريخ، در اين مكان مقدس پيش آمده، مخصوصا حوادثى كه قبل از نزول اين آيه در آنجا رخ داده و آيه شريفه: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنَا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ اَلنَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ﴾2 بيش از اين دلالت ندارد كه امنيت در اين مكان استقرار و استمرار مىيابد، از اين جهت كه مردم اين مكان را مقدس و واجب الاحترام مىدانند، چون وجوب تعظيم آن در شريعت ابراهيم ثابت شده شريعت ابراهيم هم در آخر به تشريع خدا منتهى مىشود نه به تكوين او.
و همچنين است حال آيهاى كه دعاى ابراهيم را حكايت نموده و مىفرمايد: ﴿رَبِّ اِجْعَلْ هَذَا اَلْبَلَدَ آمِناً﴾1 و يا مىفرمايد: ﴿رَبِّ اِجْعَلْ هَذَا بَلَداً آمِناً﴾2 كه از خداى تعالى درخواست مىكند، مكه را بلد امن كند، و خداى تعالى به زبان تشريع دعايش را مستجاب مىكند، و همواره دلهاى بشر را به قبول اين امنيت سوق مىدهد. ﴿وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ حِجُّ اَلْبَيْتِ مَنِ اِسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً﴾ كلمه «حج» بكسره حا (البته بفتحه نيز قرائت شده) در اصل به معناى قصد بوده است.
و سپس در قصد زيارت بيت اختصاص يافته، به طريق مخصوصى كه شرع آن را بيان كرده است و كلمه «سبيلا» تميزى است از جمله «استطاع» و اين آيه، متضمن تشريع حج است، البته نه تشريع ابتدايى و بىسابقه، بلكه تشريع امضايى نسبت به تشريع قبلى ابراهيم (علیه السلام)، چون قبلا هم گفتيم كه اين مراسم در زمان ابراهيم (علیه السلام) تشريع شد و آيه: ﴿وَ أَذِّنْ فِي اَلنَّاسِ بِالْحَجِّ...﴾3، از آن تشريع خبر مىداد و از اينجا روشن مىشود كه آيه: ﴿وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ...﴾ هماهنگ آيه زير است كه از تشريع قبلى خبر مىدهد: ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً﴾، هر چند كه ممكن است انشايى به نحو امضا باشد، و ليكن ظاهرتر از سياق همين است كه خبر داده باشد. و اين بر خواننده مخفى نيست.
﴿وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّه غَنِيٌّ عَنِ اَلْعَالَمِينَ﴾ كلمه «كفر» در اينجا به معناى كفر در اصول دين نيست، بلكه منظور كفر به فروع است نظير كفر به نماز و زكات، يعنى ترك آن دو. پس مراد از كفر همان ترك است و كلام از قبيل به كار بردن مسبب و يا اثر در جاى سبب و يا منشا اثر است، هم چنان كه جمله: ﴿فَإِنَّ اللَّه غَنِيٌّ...﴾ از قبيل به كار بردن علت در جاى معلول است و تقدير كلام: «و من ترك الحج فلا يضر الله شيئا فان الله غنى عن العالمين» است. يعنى: «هر كس حج را ترك كند، ضررى به خدا نمىرساند چون خدا غنى از همه عالميان است».
بحث روايتى (رواياتى در باره: كعبه، دحو الأرض، اولين بيت مبارك بودن بيت اللَّه، حج و...)
از ابن شهرآشوب، از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت شده كه در معناى آيه ﴿إِنَّ أَوَّلَ
بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ...﴾ به مردى كه پرسيد: آيا راستى كعبه اولين بيت است؟ فرمود: «نه، قبل از كعبه خانههايى ديگر نيز بوده، ليكن كعبه اولين خانه مباركى است كه براى مردم بنا نهاده شد. خانهاى كه در آن هدايت و رحمت و بركت است و اولين كسى كه آن را بنا نهاد ابراهيم بود، و بعد از او قومى از عرب جرهم آن را بنا كردند، و باز گذشت روزگار آن را ويران كرد، عمالقه براى بار سوم بنايش كردند، و براى نوبت چهارم، قريش آن را تجديد بنا نمودند».1
و در الدر المنثور است كه ابن منذر، و ابن ابى حاتم از طريق شعبى از على بن ابى طالب (علیه السلام) روايت آورده كه در معناى آيه: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ...﴾ فرمود: «معنايش اين نيست كه قبل از كعبه هيچ خانهاى نبوده، بلكه منظور اين است كه كعبه اولين خانه براى عبادت خدا بود.»2
مؤلف قدس سره: نظير اين روايت را ابن جرير هم از مطر روايت كرده، و روايات در اين معانى بسيار است.
و در علل از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: «كلمه«بكه» قطعه زمينى است كه كعبه در آن واقع شده و كلمه «مكه» به معناى شهر مكه است.»3
و باز در همان كتاب است كه آن حضرت فرمود: «اگر مكه را بكه گفتند، براى اين است كه مردم در اين محل بك مىكنند» (يعنى ازدحام مىنمايند).4
و در همان كتاب، از امام باقر (علیه السلام) روايت شده، كه فرمود: «اگر مكه را بكه خواندند، براى اين بود كه در آن زن و مرد مخلوط و درهمند، مىبينى زنى پيش رويت و زنى ديگر طرف راستت، و زنى طرف چپت مشغول نمازند و تو شانه به شانه زنى نماز مىخوانى و هيچ عيبى هم ندارد، در حالى كه اين كار در ساير نقاط كراهت دارد.»5.
و باز در همان كتاب است كه امام باقر (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى وقتى مىخواست زمين را خلق كند، بادها را فرمان داد تا به شكم آب بزنند، و آب را به موج در آورند آبها در اثر طوفان كف كرده، همه كفها يك جا جمع شد، كه همان محل فعلى كعبه است، آن گاه آن را به صورت كوهى از كف، در آورده، زمين را از زير (دامنه) آن كوه بگسترانيد. و آيه شريفه: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً...﴾ سخن از همين مطلب دارد.6
پس اولين بقعهاى كه خدا از زمين خلق كرد، كعبه بود. و ساير نقاط از ناحيه كعبه گسترده و كشيده شد.
مؤلف قدس سره: اخبار در مساله «دحو الارض» و كشيده شدن آن از زير كعبه بسيار زياد است. و اين اخبار نه مخالفتى با كتاب خدا دارد و نه برهانى عقلى آن را رد مىكند. تنها حرفى كه هست اين است كه طبيعىدانان قديم معتقد بودند به اينكه، زمين عنصرى است بسيط، و قديم، و اين نظريه با روايات مذكور كه آن را حادث و پديد آمده از كف آب مىداند، نمىسازد. ليكن بطلان اعتقاد آنان روشن شده و احتياجى به بيان ندارد.
اين است آن تفسيرى كه در روايات براى آيه: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ...﴾ وارد شده، و در آن كلمه «بيت» به بقعهاى از زمين تفسير شده، هر چند كه دو روايت اول با ظاهر آيه بهتر مىسازد.
و در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (علیه السلام) در تفسير جمله: ﴿فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ﴾ آمده كه شخصى از امام صادق (علیه السلام) پرسيد: اين آيات بينات چيست؟ فرمود: يكى مقام ابراهيم است كه ابراهيم بر بالاى آن ايستاد و جاى پايش در سنگ نشست، و ديگر حجر الاسود، و سوم منزل اسماعيل است.1
مؤلف قدس سره: و در اين معنا رواياتى ديگر نيز هست و بعيد نيست كه ذكر اين امور از باب شمردن آيات بينات باشد. هر چند كه نام آنها در آيه نيامده است.
و در تفسير عياشى از عبد الصمد روايت آورده كه گفت: ابو جعفر (منصور دوانقى) از اهل مكه خواست تا خانههاى اطراف مسجد را از ايشان بخرد و به وسعت مسجد بيفزايد اهل مكه نپذيرفتند، و او هر چه تشويقشان كرد موفق به جلب رضايت آنان نشد.
ناگزير نزد امام صادق (علیه السلام) آمد و گفت: من از اينها خواستم تا خانههايشان را بفروشند و بخرم خراب كنم تا مسجد را توسعه دهم، قبول نكردند و من از اين جهت سخت اندوهناكم، امام صادق (علیه السلام) فرمود: هيچ جاى غصه نيست براى اينكه منطق تو و دليلت عليه آنان روشن است. منصور پرسيد: چه منطقى عليه آنان دارم؟ فرمود: كتاب خداى تعالى.
منصور پرسيد: اين حجت در كجاى كتاب خدا است؟ فرمود: آيه شريفه: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ...﴾ براى اينكه خداى تعالى در اين آيه به تو خبر داده از اينكه اولين بيتى
كه براى مردم بنا نهاده شده، آن بيتى است كه در بكه است. و قهرا معنايش اين مىشود كه قبل از بناى كعبه خانهاى در آنجا نبوده، و زمينهاى اطراف خانه، حريم خانه بوده، و مردم در حريم خانه خدا، خانه ساختهاند. بله اگر مردم قبل از بناى كعبه، خانههاى خود را ساخته بودند، مىتوانستند از حريم خانه خود دفاع كنند. (توجه داشته باشيد كه اين بيان، ترجمه عين الفاظ روايت نيست، بلكه مفاد آن است.) ابو جعفر وقتى اين را شنيد، با اهل مكه در ميان گذاشت. و دليل خود را ارائه داد آنها هم قانع شده و گفتند: هر جور دوست دارى عمل كن.1
و در همان كتاب از حسن بن على بن نعمان روايت آورده كه گفت: وقتى مهدى (عباسى) بناى مسجد الحرام را توسعه داد، براى مربع كردن آن احتياج به خانهاى پيدا كرد كه در كنج مربع واقع شده بود، از صاحبان خانه خواست تا خانه خود را در اختيارش بگذارند ولى آنان زير بار نرفتند. مهدى از فقها پرسيد كه چه بايد بكند؟ همه گفتند خانه غصبى را نبايد داخل مسجد و جزء آن كرد. على بن يقطين به وى گفت: اى امير المؤمنين، من به موسى بن جعفر (علیه السلام) مىنويسم، آن گاه مساله تو را جواب مىدهم على نامهاى به والى مدينه نوشت، كه از موسى بن جعفر (علیه السلام) بپرس، خانهاى در كنج مسجد الحرام قرار گرفته، مىخواهيم جزء مسجدش كنيم، صاحبش رضايت نمىدهد. علاج اين كار چيست؟ والى نزد امام رفت و مساله را پرسيد، ابو الحسن (علیه السلام) پرسيد: آيا جواب لازم است و يا خيلى لزوم ندارد؟ والى گفت: هيچ چارهاى نيست جز اينكه جواب بدهيد. فرمود: بنويس، بسم الله الرحمن الرحيم، اگر كعبه بعد از بناى شهر مكه در مكه پديد آمده مردم مكه به حريم خود سزاوارترند. (و كعبه نمىتواند جاى مردم را بگيرد)، و اگر چنانچه اول كعبه ساخته شد و مردم پس از ساخته شدنش ميهمان كعبه شدند، و اطرافش خانه ساختند، و كعبه به حريم خود سزاوارتر است.
همين كه نامه به دست مهدى رسيد، آن را بوسيد و دستور داد خانه آن شخص را خراب كنند، اهل خانه به شكايت نزد ابى الحسن (علیه السلام) آمدند. كه نامهاى به مهدى بنويسد، اقلا پول خانه را بدهند. امام (علیه السلام) به مهدى نوشت: چيزى به ايشان بده و رضايتشان را بدست آر. او نيز چنين كرد.2
مؤلف قدس سره: و اين دو روايت مشتملند بر استدلالى لطيف و نيز بر مىآيد آغازگر در توسعه مسجد الحرام منصور دوانيقى بوده و بعد از او مهدى تكميلش كرده.
و در كافى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده در تفسير آيه: ﴿وَ لِلَّهِ عَلَى اَلنَّاسِ حِجُّ اَلْبَيْتِ...﴾ فرموده حج و عمره هر دو است چون هر دو واجب است.
مؤلف قدس سره: اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده و در آن حج را به معناى لغويش، يعنى «قصد» تفسير كرده است.
و در تفسير عياشى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه جمله ﴿وَ مَنْ كَفَرَ﴾ را به «و من ترك» (كسى كه حج را ترك كند) تفسير كرده است.1
مؤلف قدس سره: اين روايت را شيخ نيز در تهذيب2 آورده، و خواننده گرامى خود مىداند كه كفر هم مانند ايمان داراى مراتبى است. و منظور از كفر در اين آيه، كفر به فروع دين است.
و در كافى از على بن جعفر، از برادرش موسى بن جعفر روايت كرده كه در حديثى راوى گفت: از آن جناب پرسيدم: پس اگر كسى از ما مسلمانان حج نكند كافر مىشود؟ فرمود: نه، و ليكن اگر كسى بگويد: مراسم حج اينطور نيست كافر شده است.3
مؤلف قدس سره: روايات در اين معانى بسيار است. و «كفر» در روايت بالا به معناى «رد»، تفسير شده، آيه هم با آن سازگارى ندارد. پس كفر در روايت به معناى لغويش يعنى پوشاندن حق. و اين كلمه بر حسب موارد، مصاديقى برايش معين مىشود.
بحث تاريخى
(پيرامون بناى كعبه و چند بار تجديد بناى آن)
اين معنا، متواتر و قطعى است كه، بانى كعبه ابراهيم خليل بوده و ساكنان اطراف كعبه بعد از بناى آن، تنها فرزندش اسماعيل و قومى از قبائل يمن بنام جرهم بودهاند. و كعبه تقريبا ساختمانى به صورت مربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكى از جهات چهارگانه: شمال، جنوب، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر قدر هم كه شديد باشد، با
رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند.
و اين بناى ابراهيم (علیه السلام) هم چنان پاى بر جا بود تا آنكه يك بار عمالقه آن را تجديد بنا كردند. و يك بار ديگر قوم جرهم (و يا اول جرهم بعد عمالقه، هم چنان كه در روايت وارده از امير المؤمنين اينطور آمده بود.)1
و آن گاه، وقتى زمام امر كعبه به دست قصى بن كلاب، يكى از اجداد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) افتاد (يعنى قرن دوم قبل از هجرت) قصى آن را خراب كرد و از نو با استحكامى بيشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختى شبيه به نخل) و كندههاى نخل آن را پوشانيد، و در كنار آن بنائى ديگر نهاد به نام دار الندوة، كه در حقيقت مركز حكومت و شوراى با اصحابش بود. آن گاه جهات كعبه را بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر طايفهاى خانههاى خود را بر لبه مطاف پيرامون كعبه بنا كردند و در خانههاى خود را بطرف مطاف باز كردند.
بعضى گفتهاند: پنج سال قبل از بعثت نيز يك بار ديگر كعبه به وسيله سيل منهدم شد، و طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائى كه آن را مىساخت مردى رومى بنام «ياقوم» بود و نجارى مصرى او را كمك مىكرد، و چون رسيدند به محلى كه بايد حجر الاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اين شرافت نصيب كداميك از طوائف باشد؟ در آخر همگى بر آن توافق كردند كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را كه در آن روز سى و پنجساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون به وفور عقل و سداد رأى او آگاهى داشتند.
آن جناب دستور داد تا ردائى بياورند و حجر الاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجر را در محل نصب يعنى ركن شرقى بالا بياورند. آن گاه خودش سنگ را برداشت و در جايى كه مىبايست باشد، قرار داد.
و چون خرج بنائى آنان را به ستوه آورده بود، بلندى آن را به همين مقدار كه فعلا هست گرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناى قبلى از طرف حجر اسماعيل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را كوچكتر از آنچه بود ساختند و اين بنا هم چنان بر جاى بود تا زمانى كه عبد الله زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنة و العذاب) مسلط بر حجاز شد و يزيد سردارى بنام حصين به سركوبيش فرستاد، و در اثر جنگ و سنگهاى بزرگى كه لشكر يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه
پرتاب مىكردند، كعبه خراب شد و آتشهايى كه باز با منجنيق به سوى شهر مىريختند، پرده كعبه و قسمتى از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد، عبد الله بن زبير به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناى آن را تجديد كند، دستور داد گچى ممتاز از يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را كه قبلا در بلندى قرار داشت، تا روى زمين پائين آورد. و در برابر در قديمى، درى ديگر كار گذاشت. تا مردم از يك در درآيند و از در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم) قرار داد و چون از بنايش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامهاى از ابريشم پوشانيد، و در هفدهم رجب سال 64 هجرى از اين كار فارغ گرديد.
و بعد از آنكه عبد الملك مروان متولى امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرش دستور داد تا به جنگ عبد الله بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبد الله غلبه كرد و او را شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبد الملك را بدانچه ابن زبير كرده بود خبر داد. عبد الملك دستور داد، خانهاى را كه عبد الله ساخته بود خراب نموده به شكل قبلىاش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرف شمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده و به اساس قريش رسيد و بناى خود را از اين سمت بر آن اساس نهاد، و باب شرقى كعبه را كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاى قبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر بلندتر از كف) قرار داد و باب غربى را كه عبد الله اضافه كرده بود مسدود كرد آن گاه زمين كعبه را با سنگهايى كه زياد آمده بود فرش كرد.
وضع كعبه بدين منوال باقى بود، تا آنكه سلطان سليمان عثمانى در سال نهصد و شصت روى كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون در سال هزار و صد و بيست و يك هجرى احمد عثمانى متولى امر خلافت گرديد، مرمتهايى در كعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال هزار و سى و نه بعضى از ديوارهاى سمت شمال و شرق و غرب آن را خراب كرده بود، سلطان مراد چهارم، يكى از پادشاهان آل عثمان دستور داد آن را ترميم كردند و كعبه ديگر دستكارى نشد تا امروز كه سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى و يا سال هزار و سيصد و سى و پنج هجرى شمسى است.
شكل كعبه
كعبه بنائى است تقريبا مربع، كه از سنگ كبود رنگ و سختى ساخته شده، بلندى اين
بنا شانزده متر است، در حالى كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خيلى از اين كوتاهتر بوده، آنچه كه از روايات فتح مكه بر مىآيد - كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، على (علیه السلام) را به دوش خود سوار كرد، و على (علیه السلام) از شانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توانست بر بام كعبه رفته، بتهايى را كه در آنجا بود بشكند - ثابت كننده اين مدعا است.
و طول ضلع شمالى آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است، و همچنين ضلع جنوبى آن، كه مقابل ضلع شمالى است، ده متر و ده سانتىمتر است و طول ضلع شرقىاش كه باب كعبه در دو مترى آن از زمين واقع شده، و ضلع روبرويش يعنى ضلع غربى دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسى كه داخل خانه مىشود قرار دارد. در حقيقت حجر الاسود در يك متر و نيمى از زمين مطاف، در ابتداى ضلع جنوبى واقع شده، و اين حجر الاسود سنگى است سنگين و بيضى شكل و نتراشيده، رنگى سياه متمايل به سرخى دارد.
و در آن لكههايى سرخ و رگههايى زرد ديده مىشود كه اثر جوش خوردن خود بخودى تركهاى آن سنگ است.
و چهار گوشه كعبه از قديم الايام، چهار ركن ناميده مىشده: ركن شمالى را «ركن عراقى»، و ركن غربى را «ركن شامى»، و ركن جنوبى را «ركن يمانى»، و ركن شرقى را كه حجر الاسود در آن قرار گرفته «ركن اسود» ناميدند، و مسافتى كه بين در كعبه و حجر الاسود است، «ملتزم» مىنامند. چون زائر و طواف كننده خانه خدا، در دعا و استغاثهاش به اين قسمت متوسل مىشود.
و اما ناودان كه در ديوار شمالى واقع است، و آن را ناودان رحمت مىگويند چيزى است كه حجاج بن يوسف آن را احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان در سال 954 آن را برداشت و به جايش ناودانى از نقره گذاشت. و سپس سلطان احمد در سال 1021 آن را به ناودان نقرهاى مينياتور شده مبدل كرد مينيايى كبودرنگ كه در فواصلش نقشههايى طلايى بكار رفته بود و در آخر سال 1273 سلطان عبد المجيد عثمانى آن را به ناودانى يك پارچه طلا مبدل كرد كه هم اكنون موجود است.
و در مقابل اين ناودان، ديوارى قوسى قرار دارد كه آن را حطيم مىگويند، و حطيم نيم دايرهاى است، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالى (و شرقى و جنوبى) و غربى منتهى مىشود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست، بلكه نرسيده به آن دو قطع مىشود.
و از دو طرف، دو راهرو بطول دو متر و سى سانت را تشكيل مىدهد. بلندى اين ديوار قوسى يك متر و پهنايش يك متر و نيم است. و در طرف داخل آن سنگهاى منقوشى به كار رفته. فاصله وسط
اين قوس از داخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار سانتيمتر است.
فضايى كه بين حطيم و بين ديوار است، حجر اسماعيل ناميده مىشود. كه تقريبا سه متر از آن در بناى ابراهيم (علیه السلام) داخل كعبه بوده، بعدها بيرون افتاده است. و به همين جهت در اسلام واجب شده است كه طواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه كعبه زمان ابراهيم (علیه السلام) داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل گوسفندان اسماعيل و هاجر بوده، بعضى هم گفتهاند: هاجر و اسماعيل در همين فضا دفن شدهاند اين بود وضع هندسى كعبه.
و اما تغييرات و ترميمهايى كه در آن صورت گرفته، و مراسم و تشريفاتى كه در آن معمول بوده، چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست، متعرضش نمىشويم.
جامه كعبه
در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره در ذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكه نقل كرديم، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه، پردهاى بر در آن آويخت.
و اما پردهاى كه به همه اطراف كعبه مىآويزند، بطورى كه گفتهاند، اولين كسى كه اين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابو بكر اسعد بود كه آن را با پردهاى نقرهباف پوشانيد، پردهاى كه حاشيه آن با نخهاى نقرهاى بافته شده بود. بعد از تبع نامبرده، جانشينانش اين رسم را دنبال كردند، و سپس مردم با رواندازهاى مختلف آن را مىپوشاندند، بطورى كه اين پارچهها روى هم قرار مىگرفت و هر جامهاى مىپوسيد، يكى ديگر روى آن مىانداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيه پيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بين قبائل سهمى قرار داد) و رسم او هم چنان در فرزندانش باقى بود، از آن جمله ابو ربيعة بن مغيرة يك سال اين جامه را مىداد و يك سال ديگر قبائل قريش مىدادند.
در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن جناب كعبه را با پارچههاى يمانى پوشانيد و اين رسم هم چنان باقى بود، تا سالى كه، خليفه عباسى به زيارت خانه خدا رفت، خدمه بيت از تراكم پارچهها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردم اينقدر پارچه بر كعبه مىريزند كه خوف آن هست، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد. مهدى عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبه بياويزند. كه اين رسم هم چنان تا امروز باقى مانده
و البته خانه خدا، پيراهنى هم در داخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبد المطلب بود، كه براى فرزندش عباس نذر كرده بود.
مقام و منزلت كعبه
كعبه در نظر امتهاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آن را تعظيم مىكردند و معتقد بودند به اينكه روح «سيفا» كه به نظر آنان اقنوم سوم است، در حجر الاسود حلول كرده، و اين حلول در زمانى واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديدار كردند.
و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان، كعبه را تعظيم مىكردند، و معتقد بودند كه كعبه يكى از خانههاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس است، كه بر بالاى كوهى در اصفهان قرار دارد. و سوم، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است. چهارم نوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است، و ششم كاوسان مىباشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است. و هفتم خانهاى است در بالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانه زحل است، چون قديمى بوده و عمر طولانى كرده است.
فارسيان هم آن را تعظيم مىكردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آن حلول كرده. و بسا به زيارت كعبه نيز مىرفتند.
يهوديان هم آن را تعظيم مىكردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مىكردند، و در كعبه صورتها و مجسمههايى بود، از آن جمله تمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوبهاى از لام داشتند. و از آن جمله صورت مريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مىكرده و هم نصارا.
عرب هم آن را تعظيم مىكرده، تعظيمى كامل و آن را خانهاى براى خداى تعالى مىدانسته و از هر طرف به زيارتش مىآمدند، و آن را بناى ابراهيم مىدانسته، و مساله حج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود.
توليت كعبه
توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده، تا آنكه قوم جرهم بر
دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفهاى از بنى كركر بودند و با قوم جرهم جنگها كردند.
عمالقه همهساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود در پائين مكه منزل مىكردند.
هم چنان كه جرهمىها در بالاى مكه منزل برمىگزيدند.
با گذشت زمان دو باره روزگار به كام جرهمىها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تا توليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصد سال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن اضافاتى نسبت به آنچه در بناى ابراهيم بود پديد آوردند.
بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه بر آنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجام با جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعيل عمرو بن لحى بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته، متولى امر خانه خدا شد، و اين عمرو همان كسى است كه بتها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد و اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت «هبل» بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بتهايى ديگر آورد، تا عده بتها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيش حنفيت و يكتاپرستى يكباره رخت بربست.
در اين باره است كه «شحنة بن خلف جرهمى»، «عمرو بن لحى» را خطاب كرده و مىگويد:
يا عمرو انك قد احدثت آلهة | *** | شتى بمكة حول البيت انصابا |
و كان للبيت رب واحد ابدا | *** | فقد جعلت له فى الناس اربابا |
لتعرفن بان الله فى مهل | *** | سيصطفى دونكم للبيت حجابا1 |
ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى هم چنان در دودمان خزاعه بود كه حليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيار باز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعى داد.
ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب، به قصى بن كلاب بفروخت. و اين
عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معامله زيانبار و احمقانه را به آن مثل زده و مىگويند: «اخسر من صفقة ابى غبشان»1.
در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريش منتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم، و جريان به همين منوال ادامه يافت، تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مكه را فتح نمود و داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمهها را محو نموده، بتها را شكستند و مقام ابراهيم را كه جاى دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى خودش كه همان محل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آن محل قبهاى ساخته شده داراى چهار پايه، و سقفى بر روى آن پايهها، و زائرين خانه خدا بعد از طواف، نماز طواف را در آنجا مىخوانند.
روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنهدار است و ما به اين مقدار اكتفاء نموديم، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آن اخبار نيازمند مىشوند.
و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده، اين است كه احدى از طوائف اسلام، در باره شان آن اختلاف ندارد.
[سوره آل عمران (3):آيات 98 تا 101]
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّه وَ اللَّه شَهِيدٌ عَلىَ مَا تَعْمَلُونَ ٩٨ قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّه مَنْ آمَنَ تَبْغُونَهَا عِوَجاً وَ أَنْتُمْ شُهَدَاءُ وَ مَا اللَّه بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ٩٩ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ ١٠٠وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلىَ عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّه وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّه فَقَدْ هُدِيَ إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ١٠١﴾
ترجمه آيات
بگو، اى اهل كتاب، چرا به آيات خدا كفر مىورزيد، با اينكه خداى تعالى بر آنچه مىكنيد ناظر و شاهد است (98).
بگو، اى اهل كتاب چرا كسى را كه ايمان آورده، از راه خدا جلوگيرى مىكنيد و آن راه را كج و معوج مىخواهيد، با اينكه خود شما شاهد بر حقانيت آنيد، و خدا به هيچ وجه از آنچه مىكنيد غافل نيست (99).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، شما اگر طايفهاى از اهل كتاب را (كه راه خدا را كج و معوج مىخواهند اطاعت كنيد، شما را بعد از آنكه ايمان آورديد، از دينتان بر مىگردانند (و مثل خودشان) كافر مىسازند (100).
و چگونه كفر مىورزيد با اينكه آيات خدا بر شما تلاوت مىشود و فرستاده او در بين شما است. و هر كس خود را بخدا بسپارد، به سوى صراط مستقيم هدايت مىشود (101).
بيان آيات
بيان ارتباط اين آيات با آيات سابق مربوط به يهود
اين آيات بطورى كه ملاحظه مىكنيد با اتصالى كه در سياق دارد، دلالت دارد بر اينكه اهل كتاب (البته طايفهاى از ايشان، يعنى يهود و يا طايفهاى از يهود) كفر به آيات خدا داشتهاند و مؤمنين را از راه خدا باز مىداشتهاند، به اين طريق كه راه خدا را در نظر مؤمنين كج و معوج جلوه داده و راه ضلالت و انحراف را در نظر آنان، راه مستقيم خدا جلوهگر مىساختند.
براى مؤمنين القاى شبههها مىكردند، تا به اين وسيله حق را كه راه آنان است، باطل و باطل خود را حق جلوه دهند.
آيات قبلى هم دلالت داشت بر انحراف ديگر آنان. و آن اين بود كه حليت همه طعامها قبل از آمدن تورات را منكر بودند، و مساله نسخ شدن حكم قبله و برگشتن آن از بيت المقدس به كعبه را انكار مىكردند.
پس اين آيات، متمم آيات سابق است كه متعرض مساله حليت طعام، قبل از نزول تورات بود و اينكه كعبه اولين بيت عبادت به شمار مىآمد.
پس اين آيات به دنبال همان بيانات مىخواهد يهود و يا طايفهاى از ايشان را توبيخ كند كه چرا القاى شبهه مىكنند؟ و چرا مؤمنين را در دينشان دچار سرگيجه مىسازند؟ و نيز مىخواهد مؤمنين را تحذير كند، از اينكه يهوديان را در دعوتشان اطاعت كنند و بفهماند كه اگر اطاعت كنند كارشان به كفر به دين حق مىانجامد و نيز مىخواهد ترغيب و تشويقشان كند به اينكه متمسك بخدا گردند، تا به سوى صراط ايمان راه يافته هدايتشان دوام بپذيرد. ليكن بطورى كه صاحب المنار، در جلد چهارم، در تفسير سوره آل عمران در ذيل همين آيه نقل كرده، سيوطى، در كتاب لباب النقول، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفته: «شاش بن قيس» (كه مردى يهودى بوده) به چند نفر از قبيله اوس و خزرج برخورد كرد ديد، اين دو قبيله كه سالها با هم جنگ داشتند، با يكديگر صحبت مىكنند، گل مىگويند و گل مىشنوند، بسيار ناراحت شد و به جوانى كه همراهش بود گفت برو ميان اين دو طايفه را تيره كن، پهلوى اين دو طايفه بنشين و كشتهگانى را كه در جنگ بعاث به دست آن طايفه ديگر از دست دادند، بيادشان بياور. از آنجا برخيز نزد آن طايفه ديگر برو و كشتهگان آنان را نيز كه در آن جنگ از دست دادند، بيادشان بياور. آن جوان چنين كرد و دوباره آن دو طايفه را واداشت تا با يكديگر بگو مگو كنند. اين به آن افتخار كند و آن به اين فخر بفروشد تا آنكه در آخر يكى از
اين دو طايفه و يكى ديگر از آن طايفه بجان هم افتادند، از اوس مردى بنام اوس بن قرظى و از خزرج مردى بنام جبار بن صخر، رو در روى هم به يكديگر بد و بيراه گفتند. و در نتيجه همه اوسيان و همه خزرجيان پر از خشم شده، برخاستند كه به جان هم بيفتند. در اين ميان خبر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد، خودش برخاست و به ميان ايشان آمده موعظتشان كرد و بينشان صلح برقرار ساخت، هر دو طايفه شنيدند و اطاعت كردند و خداى تعالى در باره آن دو نفر يعنى اوس و جبار اين آيه را نازل كرد:1
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ...﴾ و در باره شاش بن قيس، اين آيه را فرستاد: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّه...﴾2
و اين روايت خلاصه روايتى است كه الدر المنثور آن را از زيد بن اسلم بطور مفصل نقل كرده و قريب به آن، از ابن عباس و غيره نقل شده است.
و به هر حال آيات مورد بحث با بيانى كه ما كرديم بيشتر انطباق دارد، تا با آنچه در اين روايت آمده، و اين براى خواننده روشن است علاوه بر اينكه آيات مورد بحث، سخن از كفر و ايمان و شهادت يهود و تلاوت آيات خدا بر مؤمنين و امثال اين مطالب دارد، كه همه آنها با بيان ما مناسبتر است و مؤيد گفتار ما كه گفتيم: «اين آيات متمم آيات قبل است»، آيه شريفه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ...﴾3
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّه...﴾ مراد از آيات به قرينه وحدت سياق، همان حليت طعام قبل از نزول تورات و برگشتن قبله در اسلام به سوى كعبه است.
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّه...﴾ كلمه «صد» به معناى برگرداندن است. و جمله «تبغونها» به معناى «تطلبون السبيل» و كلمه «عوج» به معناى متمايل و نيز به معناى تحريف شده است. مىخواهد بفرمايد: چرا راه خدا را معوج و غير مستقيم مىخواهيد و در جستجوى اين كاريد.
﴿وَ أَنْتُمْ شُهَدَاءُ...﴾ يعنى، شما مىدانيد كه قبل از نزول تورات طعامها همه حلال بود، و نيز مىدانيد كه يكى از خصائص نبوت پيامبر آخر الزمان برگشتن قبله او از بيت المقدس بطرف كعبه است، همه اينها را در كتاب آسمانى خود يافتهايد.
در اين جمله شهادت يهود را محاذى شهادت خدا در آيه قبل قرار داده كه مىفرمود: خداى تعالى شاهد بر عمل يهود و كفر ايشان است و در اين محاذى قرار دادن دو شهادت، لطفى است كه بر خواننده پوشيده نيست. چون از يك سو فرموده يهوديان خود شاهد بر حقيقت همان چيزى هستند كه انكارش مىكنند. و از سوى ديگر مىفرمايد: خداى تعالى هم شاهد است بر انكار و كفر ايشان.
و چون در اين آيه، شهادت را به يهود نسبت داد، آخر آيه قبلى را در اين آيه تكرار نكرد و نفرمود: «و انتم شهداء و الله شهيد على ما تعملون»، بلكه به جاى آن فرمود: ﴿وَ مَا اللَّه بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ﴾ تا مفاد كلام چنين شود: شهادت سندى مستقل در حقانيت اسلام، و بطلان عقائد ايشان است. بطورى كه ديگر، گويى احتياج ندارد كه با شهادت خدا، سنديتش تكميل گردد.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا... وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ...﴾ مراد از «فريق» همانطور كه در سابق گفتيم يا همه يهوديان است و يا طايفهاى از ايشان و در جمله ﴿وَ أَنْتُمْ تُتْلىَ عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّه وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ...﴾ در اين مقام است كه بفهماند چگونه به تحريك يهوديان كافر مىشويد با اينكه رسول در بين شما است و تمسك به حق را براى شما ممكن مىسازد، چون اگر شما در هنگامى كه آن جناب آيات را بر شما تلاوت مىكند، خوب گوش فرا دهيد. و در آن تدبر كنيد و اگر تدبرتان كم بود و يا نتوانستيد ابتدا به رسول مراجعه كنيد، و خلاصه اگر به خاطر اين جهت پارهاى از حقايق براى شما مجهول باقى ماند، به رسول كه هميشه در بين شما است و از شما دور نيست و هيچگاه بين شما و او حائل و دربانى نبوده مراجعه كنيد تا حق را برايتان روشن كند.
و اين عمل يعنى رجوع به پيغمبر و ابطال شبهههايى كه يهود القا كرده و تمسك به آيات خدا و دست به دامن رسول شدن، خود اعتصام به خدا و رسول است. و اعتصام به خدا و رسول هم در حقيقت اعتصام بخدا است. و كسى كه به خدا اعتصام كند و به دامن او چنگ بزند، به سوى صراط مستقيم هدايت شده است.
پس مراد از «كفر» در جمله ﴿وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ﴾ كفر بعد از ايمان است. و جمله ﴿وَ
أَنْتُمْ تُتْلىَ عَلَيْكُمْ...﴾ كنايه است از امكان اعتصام به آيات خدا و به رسول در اجتناب از كفر.
و جمله ﴿وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّه﴾ به منزله كبراى كلى است براى اين مطلب و همه مطالب نظير آن.
و مراد از «هدايت به سوى صراط مستقيم»، راه يافتن به ايمانى ثابت است. چون چنين ايمانى صراطى است كه نه اختلاف مىپذيرد و نه تخلف، صراطى است كه سالكان خود را در وسط خود جمع مىكند و نمىگذارد از راه منحرف شده و گمراه كردند.
و در اينكه با تعبير ماضى محقق «فقد هدى» مطلب را محقق نمود و فاعل را حذف كرد، دلالتى است بر اينكه اين فعل خود بخود محقق، و اين هدايت حاصل مىشود. چه فاعلش متوجه باشد، و چه نباشد، به عبارت واضحتر: مىفهماند كه هر كس به خدا تمسك و اعتصام جويد، هدايتش قطعى است، چه خودش متوجه باشد و چه نباشد.
و از آيه شريفه اين معنا روشن مىشود كه كتاب و سنت در دلالت و روشنگرى هر حقى كه ممكن است اشخاص در باره آن گمراه كردند، كافى است. چون مىفرمايد: تمسك به خدا كه همان تمسك به كتاب خدا است، و اعتصام به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه همان تمسك به سنت آن جناب است، نمىگذارد در هيچ موردى حق و باطل بر كسى مشتبه گردد.
[سوره آل عمران (3):آيات 102 تا 110]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ١٠٢ وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا وَ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّه عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَ كُنْتُمْ عَلىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ اَلنَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّه لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ١٠٣ وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى اَلْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ ١٠٤ وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ وَ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ١٠٥ يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا اَلَّذِينَ اِسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ ١٠٦ وَ أَمَّا اَلَّذِينَ اِبْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَتِ اللَّه هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ١٠٧ تِلْكَ آيَاتُ اللَّه نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَ مَا اللَّه يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعَالَمِينَ ١٠٨ وَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّه تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ ١٠٩ كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّه وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ مِنْهُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ أَكْثَرُهُمُ اَلْفَاسِقُونَ ١١٠﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خدا آن طور كه شايسته اوست پروا كنيد و زنهار مبادا جز با حالت
اسلام بميريد (102).
و همگى به وسيله حبل خدا خويشتن را حفظ كنيد و متفرق نشويد و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، بياد آريد كه با يكديگر دشمن بوديد و او بين دلهايتان الفت برقرار كرد و در نتيجه نعمت او برادر شديد. و در حالى كه بر لبه پرتگاه آتش بوديد، او شما را از آن پرتگاه نجات داد. خداى تعالى اين چنين آيات خود را برايتان بيان مىكند تا شايد راه پيدا كنيد (103).
بايد از ميان شما طايفهاى باشند كه مردم را به سوى خير دعوت نموده، امر به معروف و نهى از منكر كنند. و اين طايفه همانا رستگارانند (104).
و شما مانند اهل كتاب نباشيد كه بعد از آن كه آيات روشن به سويشان آمد اختلاف كردند و دسته دسته شدند و آنان عذابى عظيم خواهند داشت (105).
روزى كه چهرههايى سفيد و چهرههايى سياه مىشود اما به آنهايى كه رويشان سياه مىشود، گفته مىشود: آيا شما نبوديد كه بعد از ايمانتان كافر شديد پس حالا عذاب را بخاطر كفرى كه ورزيديد بچشيد (106).
و اما آنها كه رويشان سفيد است در رحمت خدا قرار دارند و در آن جاودانند (107).
اينها آيات خداست كه ما آن را به حق بر تو مىخوانيم و خدا هيچ ظلمى را براى عالميان نمىخواهد (108).
و آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است، ملك خدا است و همه امور به سوى خدا بر مىگردد (109).
شما از ازل بهترين امتى بوديد كه براى مردم پديد آمديد. چون امر به معروف و نهى از منكر مىكنيد و به خدا ايمان داريد. و اگر اهل كتاب هم ايمان مىآوردند، برايشان بهتر بود، ليكن بعضى از آنان مؤمن و بيشترشان فاسقند (110).
بيان آيات
اين آيات را مىتوان تتمه دو آيه قبل دانست كه به مؤمنين خطاب مىكرد، از اهل كتاب و فتنه انگيزيهاى آنان بر حذر باشند، و نيز مىفرمود: شما پيامبرى داريد كه اعتصام به حق را برايتان ممكن مىسازد، پس زنهار گمراه مشويد، و در حفره مهالك ساقط نگرديد، اين آيات علاوه بر اينكه گفتيم به آيات قبل ارتباط دارد، جنبه «الكلام يجر الكلام» را هم دارد، بدون اينكه سياق سابق را، يعنى تعرض به حال اهل كتاب را تغيير دهد، بكله هنوز آن سياق را محفوظ نگه داشته، به دليل اينكه بعد از نه آيه دو باره سخن از اهل كتاب را پيش مىكشد و مىفرمايد: ﴿لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاَّ أَذىً...﴾.
«حق التقوى» غرض و مقصد نهايى است و دستور ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ راه رسيدن به آن هدف را نشان مىدهد
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ در بيانات سابق اين معنا گذشت كه تقوا - كه خود نوعى احتراز است - وقتى تقواى از خداى سبحان مىشود كه احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿فَاتَّقُوا اَلنَّارَ اَلَّتِي وَقُودُهَا اَلنَّاسُ وَ اَلْحِجَارَةُ﴾1.
و چنين تقوايى وقتى محقق مىشود كه بر طبق خواسته و رضاى او رفتار شود.
پس تقوا عبارت شد از امتثال اوامر خداى تعالى، و اجتناب از آنچه كه از ارتكاب آن نهى فرموده، و شكر در برابر نعمتهايش و صبر در هنگام ابتلاء به بلايش كه برگشت اين دو تاى اخير به يكى است، و آن همان شكرگزارى است. چون «شكر» عبارت است از اينكه انسان هر چيزى را در جاى خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلاى خدايى يكى از مصاديق اين معنا است. پس صبر هم شكر است.
و سخن كوتاه اينكه، تقواى خداى سبحان عبارت شد از اينكه، خداى تعالى اطاعت بشود و معصيت نشود. و بنده او در همه احوال براى او خاضع گردد. چه اينكه او نعمتش بدهد و چه اينكه ندهد (و يا از دستش بگيرد.) اين معناى كلمه «تقوا» بود. ولى اگر اين كلمه با قيد «حق تقوا» اعتبار شود با در نظر گرفتن اينكه حق التقوى، آن تقوايى است كه مشوب با باطل و فاسدى از سنخ خودش نباشد.
قهرا حق التقوى عبارت خواهد شد از عبوديت خالص، عبوديتى كه مخلوط با انانيت و غفلت نباشد. سادهتر بگويم: عبارت خواهد شد از پرستش خداى تعالى فقط بدون اينكه مخلوط باشد با پرستش هواى خويش، و يا غفلت از مقام ربوبى. و چنين پرستشى عبارت است از اطاعت بدون معصيت و شكر بدون كفران، و يا دائمى بدون فراموشى، و اين حالت، همان اسلام حقيقى است البته درجه عالى از اسلام. و بنا بر اين، برگشت معناى جمله: ﴿وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ همانند اين است كه فرموده باشد: اين حالت را يعنى حق التقوى را هم چنان حفظ كنيد تا مرگتان فرا رسد.
و اين معنا غير از آن معنايى است كه از آيه: ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾2 استفاده مىشود. براى اينكه اين آيه به اين معنا است كه فرموده باشد: تقوا را در هيچيك از مقدرات خود رها نكنيد. چيزى كه هست اين استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قواى اشخاص و فهم
و همت آنان مختلف مىشود.
پس آيه: ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ مىتواند شامل حال همه مراتب تقوا بشود.
و هر كس مىتواند در خور قدرت و فهم خود اين دستور را امتثال بكند.
و اما در آيه مورد بحث به آن معنايى كه ما برايش كرديم، حق التقوى چيزى نيست كه همه افراد بتوانند آن را به دست آورند، زيرا حق التقوى بطورى كه ملاحظه كرديد، ريشه در باطن و ضمير انسان دارد. و در اين مسير باطنى، مواقف و معاهدى بس دشوار و خطرهايى ناپيدا هست، كه جز افراد دانشمند، پى به آن مواقف نمىبرد. تا چه رسد به اينكه تقوا را در آن مراحل حفظ كند، و نيز در اين مسير باطنى دقائق و لطائفى است كه جز مخلصون كسى متوجه آن نمىگردد. چه بسيار مرحله از مراحل تقوا هست كه فهم عامى مردم آن را مقدور نفس انسانى نمىداند، و انسان را مستطيع و تواناى داشتن چنان مرحله ندانسته حكم قطعى مىكند به اينكه اين مقدار از تقوا براى بشر مقدور نيست، ولى كسانى كه اهل حق التقوايند، اين مرحله را نه تنها مقدور مىدانند، بلكه پشت سر انداخته به مراحلى دشوارتر رسيدهاند.
بنابراين آيه: ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ كلامى است كه همه فهمهاى مختلف هر يك آن را به معنايى درك مىكند و صاحب هر مرحله از فهم و درك آن را با تقوايى كه براى خود مقدور مىداند، تطبيق مىنمايد. و ضمنا اين كلام وسيلهاى مىشود كه شنونده از كلامى ديگر يعنى از آيه: ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ...﴾ بفهمد كه منظور از آن اين است كه انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوى قرار بدهند و رسيدن به اين مقام و استقرار در آن را هدف همت خويش سازند.
پس آيه سوره تغابن، وسيلهاى است براى اينكه خطاب در آيه مورد بحث عمومى شود.
نظير مساله اهتداء به صراط مستقيم، كه در عين اينكه مقام بس بلندى است كه به جز افرادى انگشت شمار به آن نمىرسند، مع ذلك خداى تعالى عموم بشر را به رساندن خويش به آن مقام دعوت فرموده است.
در نتيجه، از دو آيه فوق يعنى آيه: ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ...﴾ و آيه: ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ...﴾ چنين استفاده مىشود كه نخست خداى تعالى همه مردم را دعوت به حق التقوى نموده و سپس دستور داده كه در اين مسير قرار بگيرند. و براى رسيدن به اين مقصد تلاش كنند، و هر كس هر قدر توانايى دارد صرف بكند.
نتيجه اين دو دعوت اين مىشود كه همه مردم در صراط تقوا قرار بگيرند. الا اينكه هر كس به يك مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفيقاتى كه خداى تعالى به او افاضه
مىكند، يك درجه آن را كسب كند، تا ببينى فهم هر كس و همتش و تاييد و تسديد خدا در باره او چقدر باشد. پس اين است آنچه كه با تدبر در معناى دو آيه، از آن دو استفاده مىشود.
پس معلوم شد كه اين دو آيه اختلافى در مضمون ندارند. و در عين حال آيه اولى يعنى آيه: ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ نمىخواهد عين آن مطلبى را خاطر نشان سازد كه آيه دومى در مقام افاده آنست. آيه اولى دعوت به اصل مقصد دارد. و آيه دومى كيفيت پيمودن راه اين مقصد را بيان مىكند. ﴿وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ مساله موت يكى از امور تكوينى است كه از حيطه اختيار ما بيرون است و به همين جهت اگر امر و نهى به آن تعلق گيرد، مثلا به ما دستور بدهند كه اينطور بميريد، و يا آن طور نميريد. قطعا امر و نهى تكليفى نخواهد بود، بلكه امر و نهى تكوينى است، مانند امر به مردن در آيه: ﴿فَقَالَ لَهُمُ اللَّه مُوتُوا...﴾1 و امر به زنده شدن در آيه: ﴿أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ...﴾2.
ليكن گاهى مىشود كه يك امر غير اختيارى را به امرى اختيارى اضافه و تركيب مىكنند و آن گاه اين تركيب يافته را امرى اختيارى قرار داده، نسبت اختيار به آن مىدهند، تا بشود مورد امر و نهى اعتباريش قرار دهند، و مثلا بفرمايند: ﴿فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ﴾3 و يا: ﴿وَ لاَ تَكُنْ مَعَ اَلْكَافِرِينَ﴾4 و يا: ﴿كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ﴾5 و امثال اينها، با اينكه ممترى و دو دل نبودن، و همچنين با كافران نبودن، و با صادقان بودن، امرى صد در صد اختيارى نيست، چون اصل بودن و نبودن، لازمه تكوينى انسان است و در تحت اختيار خود آدمى نيست. ولى همين امر غير اختيارى را وقتى مربوط و وابسته به امرى اختيارى از قبيل دو دلى و كفر و ملازمت صدق كنند، آن وقت امرى اختيارى مىشود. و امر و نهى مولوى به آن تعلق مىگيرد.
و كوتاه سخن اينكه: نهى از مردن بدون اسلام بخاطر اين صحيح شده كه امرى اختيارى شده، و برگشت نهائيش به كنايه است از اينكه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلام باش تا قهرا هر وقت مرگت رسيد. در يكى از حالات اسلامت باشد. و در حال اسلام مرده باشى.
﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾ خداى تعالى در آيات قبل يعنى آيه: ﴿وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلىَ عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّه وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّه...﴾ فرموده بود كه تمسك به آيات خدا و رسول او (و يا تمسك به كتاب و سنت) تمسك به خدا است و شخص متمسك و معتصم در امان است، و هدايتش ضمانت شده است. كسى كه دست به دامن رسول شود، دست به دامن كتاب شده است چون همين كتاب است كه در آن آمده: ﴿وَ مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا...﴾1.
مراد از اعتصام همگانى به «حبل اللَّه» در ﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه جَمِيعاً...﴾
اينك در اين آيه، اعتصام مذكور و سفارش شده در آن آيه را، مبدل كرد به اعتصام بحبل الله. در نتيجه فهماند كه اعتصام به خدا و رسولى كه قبلا گفتيم، اعتصام بحبل الله است. يعنى آن رابط و واسطهاى كه بين عبد و رب را به هم وصل مىكند، و آسمان را به زمين مرتبط مىسازد. چون گفتيم كه اعتصام به خدا و رسول، اعتصام به كتاب خدا است كه عبارت است از وحيى كه از آسمان به زمين مىرسد. و اگر خواستى، مىتوانى اينطور بگويى: حبل الله همان قرآن و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است. چون قبلا هم توجه فرمودى كه برگشت همه اينها به يك چيز است.
و قرآن كريم، هر چند كه جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمىكند، ليكن غرض اين آيه غير از آن غرضى است كه آيه قبلى يعنى: ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ...﴾ داشت، آن آيه متعرض حكم تك تك افراد بود كه مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده، جز با اسلام نميرند. ولى اين آيه متعرض حكم جماعت مجتمع است. دليلش اين است كه مىفرمايد: «جميعا» و نيز مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾.
پس اين دو آيه همانطور كه فرد را بر تمسك به كتاب و سنت سفارش مىكنند به مجتمع اسلامى نيز دستور مىدهند كه به كتاب و سنت معتصم شوند. ﴿وَ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّه عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً﴾ جمله «اذ كنتم» بيان است براى كلمه «نعمته» و جمله بعدى كه مىفرمايد: ﴿وَ كُنْتُمْ عَلىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ اَلنَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا﴾ عطف است به همين جمله.
و اينكه خداى تعالى امر مىكند به يادآورى اين نعمت، اساسش رسم و عادتى است كه
قرآن كريم دارد و آن اين است كه تعليمات خود را با ذكر علل و اسباب بيان نموده و از اين راه، خلق را به سوى خير و هدايت دعوت مىكند، بدون اينكه مردم را وادار به تقليد كوركورانه بسازد، و حاشا از تعليم الهى كه بشر را به سوى سعادتش يعنى به سوى علم نافع و عمل صالح هدايت نموده، حيرت، تقليد و ظلمت جهل را هم تجويز نمايد ولى لازم است كه مساله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود (و بدانند كه ممنوعيت تقليد در تشخيص راه سعادت، منافاتى با تسليم شدن براى خدا ندارد. به اين معنا كه مورد هر يك غير مورد ديگرى است، آنجا كه تقليد ممنوع است، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولى دين است. و آنجا كه جاى تسليم است، مسائل فروع و احكام عملى است. «مترجم»)
دأب و رسم قرآن بر ذكر علل و اسباب تعليماتش مىباشد و از اطاعت و تقليد كور كورانه و بدون دليل نهى مىكند
پس خداى تعالى در عين اينكه حقيقت سعادت بشر را به او تعليم مىدهد، علت آن را هم بيان مىكند تا كوركورانه نپذيرفته باشد، بلكه بفهمد كه حقايق دينى، همه به هم ارتباط دارد. و همه از ناحيه منبع توحيد افاضه شده است. در عين حال تسليم شدن در برابر خداى تعالى را هم واجب مىداند، چون رب العالمين است، و اعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمين است. هم چنان كه در آخر آيات مىفرمايد: ﴿تِلْكَ آيَاتُ اللَّه نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ... وَ إِلَى اللَّه تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾.
و سخن كوتاه اينكه، خداى تعالى بندگان را امر فرموده كه هيچ سخنى را نپذيرند و هيچ امرى را اطاعت نكنند، مگر بعد از آنكه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهميده باشند و آن گاه از اين دستور كلى، دو مورد را استثناء نموده، دستور داده كه نسبت به خود او تسليم مطلق باشند و همين دستور خود را هم توجيه مىفرمايد به اينكه خداى تعالى تنها كسى است كه مالك على الاطلاق ايشان است. پس ايشان حق ندارند بخواهند، مگر چيزى را كه او خواسته باشد، تنها بايد كارى را بكنند كه خدا از ايشان خواسته، و خلاصه به تصرفات خدا در ايشان تن در دهند.
مورد دوم اينكه، به ايشان امر فرموده كه آنچه را رسول او ابلاغ مىكند، بطور مطلق اطاعت كنند و همين دستور را نيز اينطور توجيه مىفرمايد، كه چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از پيش خود چيزى نمىگويد، و دستورى نمىدهد، آنچه مىگويد ابلاغ دستورات خداست پس در حقيقت اين دو مورد هم استثنا نشده، چون خود اين دو دستور و يا به عبارت ديگر آن دو اطاعت بى چون و چرا را هم توجيه كرده و برايش دليل آورد.
آن گاه با بندگان خود در باره حقايق معارف سخن مىگويد، و طرق سعادت را شرح مىدهد. و باز همين را به وجهى عام توجيه مىفرمايد، تا بندگانش به روابط معارف و طرق
سعادت راه يابند، و از اين راه، هم اصل توحيد را محقق سازند و هم به اين ادب الهى مؤدب شده، بر طريقه تفكر صحيح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتيجه به وسيله علم زنده شده، از قيد و بند تقليد رها و آزاد شوند، و نتيجه اين آزادى و آزادانديشى اين است كه اگر وجه و فلسفه هر يك از معارف ثابته دينى و يا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند، آن را أخذ مىكنند و اما اگر نفهمند فورى و عجولانه آن را رد ننموده به اميد فهميدن فلسفهاش به بحث و تدبر مىپردازند و وقتى برايشان ثابت شد بدون رد و اعتراض آن را مىپذيرند.
و اين معنا غير از آن است كه كسى بگويد: اساس دين بر اين است كه انسان هيچ مطلب بىدليلى را از احدى حتى از خدا و رسولش قبول نكند، براى اينكه اين گفتار، سفيهانهترين نظر، و بدترين گفتار است و برگشتش به اين است كه خداى تعالى از بندگانش خواسته باشد كه بعد از آنكه داراى دليل شدند، باز دليل بخواهند، و در جستجوى آن باشند، چون ربوبيت و ملك خداى تعالى اصل و مهمترين دليل است، بر اينكه خلق بايد تسليم او باشند، و حكم او را در خود نافذ دارند، هم چنان كه رسالت رسول دليل قاطع است بر اينكه آنچه آن جناب مىگويد، از پيش خداى تعالى مىگويد. (دقت فرمائيد) و يا برگشتش به اين است كه ربوبيت خداى تعالى را در آنچه بخاطر ربوبيتش تصرف مىكند لغو بداند. و اين هم چيزى جز تناقض نيست.
و حاصل كلام اين است كه: مسلك و مرام اسلامى و طريق نبوى جز به علم و اجتناب از تقليد دعوت نمىكند، و اين هايى كه پيروى از كتاب و سنت را تقليد دانسته، از آن انتقاد مىكنند، خود مقلدند، و همين گفته خود را بدون دليل از ديگران پذيرفتهاند.
و شايد وجه اينكه اعتصام بحبل الله و متفرق نشدن را نعمت خدا خوانده، و فرمود: ﴿اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّه عَلَيْكُمْ﴾ اشاره به همين معنايى باشد كه ما خاطرنشان ساختيم يعنى خواسته باشد بفرمايد، اگر شما را به اعتصام و عدم تفرقه مىخوانيم بىدليل نيست. دليل بر اينكه شما را بدان دعوت كردهايم، همين است كه خود به چشم خود ثمرات اتحاد و اجتماع و تلخى عداوت و حلاوت محبت و الفت و برادرى را چشيديد و در اثر تفرقه در لبه پرتگاه آتش رفتيد و در اثر اتحاد و الفت از آتش نجات يافتيد، و اگر ما اين دليل را به رخ شما مىكشيم، نه از اين باب است كه بر خود واجب مىدانيم هر چه مىگوئيم، دليلش را هم ذكر بكنيم و اگر ذكر نكنيم دليل بر اين است كه گفتارمان حق نبوده، نه، گفتار ما هميشه حق است، چه دليلش را هم ذكر بكنيم و چه نكنيم بلكه از اين باب است كه بدانيد اين تمسك به حبل الله و اتحاد شما نعمتى است از ناحيه ما و در نتيجه متوجه شويد كه تمامى دستوراتى كه ما به شما مىدهيم،
همهاش مثل اين دستور به نفع شما است و سعادت و راحت و رستگارى شما را تامين مىكند. خداى تعالى در آيه شريفه، دو دليل بر لزوم اعتصام به حبل الله و عدم تفرقه آورده يكى در جمله: ﴿إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً...﴾ و دوم در جمله: ﴿وَ كُنْتُمْ عَلىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ اَلنَّارِ...﴾ دليل اول مبتنى است بر اصل تجربه، و اينكه خود شما در سابق با يكديگر دشمن بوديد، و تلخىهاى دشمنى را چشيديد، و خدا شما را از آن نجات داد، و دليل دوم مبتنى است بر بيانى عقلى كه بزودى خواهد آمد.
و اگر در جمله: ﴿فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً...﴾ دوباره كلمه «نعمت» را ذكر كرد، براى اين بود كه به امتنانى اشاره كرده باشد كه جمله: ﴿اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّه عَلَيْكُمْ...﴾ بر آن دلالت داشت و مراد از «نعمت» همان الفتى است كه نام برد پس مراد به اخوتى هم كه اين نعمت آن را محقق ساخته نيز همان تالف قلوب است. پس اخوت در اينجا حقيقتى ادعايى است نه واقعى، چون برادرى واقعى عبارت است از شركت دو نفر يا بيشتر در پدر و مادر واحد. (و يا پدر واحد يا مادر واحد).
و نيز ممكن است اشاره باشد به اخوتى كه در آيه: ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾1 كه حقيقتى است اعتبارى، زيرا در اين آيه، خداى تعالى برادرى را در ميان مؤمنين تشريع كرده و آثار و حقوق مهمى بر آن مترتب كرده است.
﴿وَ كُنْتُمْ عَلىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ اَلنَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا...﴾ شفاى «حفره»، به معناى لبه آن است، البته لبهاى كه هر كس قدم بر آن بگذارد، مشرف بر سقوط در آن شود. و مراد از كلمه «من النار» يا آتش آخرت است و يا آتش جنگ.
اگر منظور آتش آخرت باشد، در اينصورت منظور از شفاى حفره آن اين خواهد بود كه شما كافر بوديد، و بين شما و افتادن در آتش دوزخ، بيش از يك قدم فاصله نبود و آن يك قدم همان مردن شما بود كه از سياهى چشم آدمى به سفيدى آن به آدمى نزديكتر است و خداى تعالى شما را با ايمان آوردنتان نجات داد.
و اگر مراد از آن «آتش» جنگ باشد، منظور اين خواهد بود كه حال آنان را در مجتمع فاسدشان بيان نموده، بفرمايد شما قبل از ايمان آوردنتان در لبه آتش جنگهايى قرار داشتيد كه هر لحظه ممكن بود برپا گردد.
و اين تعبير يعنى آتش خواندن جنگ، استعمالى شايع دارد. البته استعمالى مجازى و
بطور استعاره.
پس در اين صورت، مقصود اين است كه بفرمايد: مجتمعى كه با اجتماع دلهايى مختلف و هدفهايى گوناگون و هوا و هوسهاى مختلف تشكيل شود. با در نظر گرفتن اينكه راهنماى چنين مجتمعى واحد نيست، تا به هدفى واحد سوقش دهد، بلكه راهنماها بخاطر اختلاف اميال شخصى و تحكمات بيهوده فردى متعدد است. و به سوى هدفهاى مختلف دعوت مىكند و شديدترين خلاف و اختلاف را پديد مىآورد. خلاف و اختلاف كارشان را به تنازع مىكشاند، و دائما به قتال و بانزال و فناء و زوال تهديدشان مىكند. و اين همان آتشى است كه در حفره جهالت مىافتد، و همه چيز را مىسوزاند. و كسى كه در آن حفره بيفتد، مخلص و راه نجاتى ندارد.
معلوم مىشود قبل از نزول اين آيه، طايفهاى از مسلمانان بعد از كفرشان ايمان آورده بودند، طايفهاى خاص بودهاند كه در خطاب اين آيات، از ساير طوائف نزديكتر بودهاند چون در طول زندگى قبل از اسلامشان لحظهاى فارغ از دلواپسى نبودند، دلواپسى از جنگها و مقاتلاتى كه هر آن تهديدشان مىكرده. نه امنيتى داشتهاند و نه راحتى و فراغت و اصلا به حقيقت امنيت عمومى (امنيتى كه تمام جامعه و جميع جهاتش را فرا گيرد، آبرو و مال و عرض و جان و ساير شؤون زندگى عمومى را تامين كند) پى نبرده و طعم آن را نچشيده بودند.
و بعد از آنكه دسته جمعى به حبل خدا متمسك شدند و آثار سعادت زندگى برايشان نمودار شده، چيزى از حلاوت نعمتهاى الهى را چشيدند، آن وقت فهميدند كه تذكرات الهى راست بوده، و خداى تعالى چه نعمت و چه سعادت لذيذى به ايشان ارزانى داشته است.
پس خطاب در اين آيات، در نفوس چنين مردمى جاىگيرتر و مؤثرتر از نفوس اقوام ديگر است.
و به همين جهت مبناى كلام و اساس دعوت بر مشاهده و دريافت قرار گرفته، نه صرف فرض و تئورى. چون هيچوقت بيان اثر عيان و تجربه را كاربرد فرض و تئورى ندارد. و به همين جهت بود كه تحذير آينده يعنى در آيه: ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا...﴾ به حال پيشينيان اشاره كرد. چون مال حال آنان را همه ديده بودند، تجربهاى بود براى مؤمنين. پس اين مؤمنين بايد از سرانجام كار آنان عبرت گيرند و راهى را كه آنها رفتند نروند تا به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.
آن گاه آنان را به خصوصيتى كه در اين بيان هست، تنبه داده، مىفرمايد: ﴿كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّه لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ﴾.
﴿وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى اَلْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ...﴾
امر به معروف و نهى از منكر، از لوازم و واجبات اجتماع معتصم به حبل اللَّه است
تجربه قطعى دلالت مىكند بر اينكه معلوماتى كه انسان در زندگيش براى خود تهيه مىكند و معلوم است كه از ميان معلومات ذخيره نمىكند مگر آنچه را كه برايش سودمند باشد، از هر طريقى كه باشد و به هر نحوى كه ذخيره كرده باشد، وقتى متوجه آن معلومات نباشد و با عمل به آن معلومات و تمرين عملى دائمى به ياد آنها نباشد، به تدريج از يادش مىرود و به بوته فراموشى سپرده مىشود. و در اين هم شكى نداريم كه عمل در همه شؤون داير مدار علم است هر زمان كه علم قوى باشد عمل قوت مىگيرد. و هر زمان علم ضعيف باشد عمل هم ضعيف مىگردد. هر زمان كه علم يك علم صالحى باشد، عمل هم صالح مىشود، و هر زمان كه علم فاسد باشد عمل هم فاسد مىگردد. خداى تعالى هم حال علم و عمل را در آيه زير، به زمين و روئيدنىهاى آن مثل زده و فرموده: ﴿وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ اَلَّذِي خَبُثَ لاَ يَخْرُجُ إِلاَّ نَكِداً...﴾1 و نيز شكى نداريم در اينكه علم و عمل، اثرى متقابل در يكديگر دارند.
قوىترين داعى به عمل علم است و وقتى عمل واقع شد و اثرش به چشم ديده شد، بهترين معلمى است كه همان علم را به آدمى مىآموزد.
و همه اينها كه گفته شد، انگيزه شده است در اينكه مجتمع صالحى كه علمى نافع و عملى صالح دارد، علم و تمدن خود را با تمام نيرو حفظ كند. و افراد آن مجتمع، اگر فردى را ببينند كه از آن علم تخلف كرد، او را به سوى آن علم برگردانند، و شخص منحرف از طريق خير و معروف را به حال خود واگذار نكنند، و نگذارند آن فرد در پرتگاه منكر سقوط نموده، در مهلكه شر و فساد بيفتد، بلكه هر يك از افراد آن مجتمع به شخص منحرف برخورد نمايد، او را از انحراف نهى كند.
و اين همان دعوت به فراگيرى و تشخيص معروف از منكر و امر به معروف و نهى از منكر است و اين همان است كه خداى تعالى در اين آيه شريفه خاطرنشان ساخته و مىفرمايد: ﴿يَدْعُونَ إِلَى اَلْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ﴾ و از اينجا روشن مىشود كه چرا از خير و شر تعبير به معروف و منكر نمود. چون زمينه گفتار و مضمون آيه قبلى بود كه، مىفرمود: «همگى به حبل الله چنگ بزنيد و متفرق نشويد...» و معلوم است كه چنين مجمع كه همه افرادش چنگ به حبل الله دارند، معروف در آن خير، و منكر در آن شر است و ممكن
نيست به عكس اين باشد و به فرض هم كه اين نكته در نظر نبوده باشد، قطعا وجه اينكه خير و شر را معروف و منكر خوانده، اين است كه به حسب نظر دين، خير معروف و شر منكر است، نه به حسب عمل خارجى.
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ﴾ بعضى از مفسرين گفتهاند: كلمه «من» براى تبعيض است، چون امر به معروف و نهى از منكر و به كلى دعوت به سوى خير از واجبات كفايى است و مثل نماز و روزه واجب عينى نيست و قهرا وقتى در هر جامعهاى عدهاى اين كار را بكنند، تكليف از سايرين ساقط مىشود.
ولى بعضى گفتهاند: اين كلمه بيانيه است. و مراد از آيه شريفه اين است كه: «شما با اين اجتماع صالح (و متمسك بحبل الله) كه داريد، بايد امتى باشيد كه به سوى خير دعوت مىكنند».
در نتيجه جريان اين كلام همانند اين است كه بگوئيم: «و ليكن لى منك صديق»1 كه منظورمان از اين سخن اين است كه تو بايد دوست من باشى. و ظاهرا منظور اين مفسر از بيانيه بودن «من» اين است كه اين كلمه، نشويه ابتدايى باشد.
و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه بحث و بگو مگو در اينكه كلمه «من» تبعيضى است و يا بيانيه، بحثى بىفايده است و به نتيجهاى منتهى نمىشود. براى اينكه دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكر از امورى است كه اگر واجب باشد طبعا واجب كفايى خواهد بود. چون بعد از آنكه فرضا يكى از افراد اجتماع اين امور را انجام داد، ديگر معنا ندارد كه بر ساير افراد اجتماع نيز واجب باشد كه همان كار را انجام دهند.
پس اگر فرض كنيم، امتى هست كه روى هم افرادش داعى به سوى خير و آمر به معروف و ناهى از منكرند، قهرا معنايش اين خواهد بود كه در اين امت افرادى هستند كه به اين وظيفه قيام مىكنند.
پس مساله در هر حال قائم به بعضى افراد جامعه است، نه به همه آنها و خطابى كه اين وظيفه را تشريع مىكند، اگر متوجه همان بعضى باشد كه هيچ، و اگر متوجه كل جامعه باشد، باز هم به اعتبار بعض است.
و به عبارتى ديگر، بازخواست و عقاب در تخلف اين وظيفه، متوجه تك تك افراد است. ولى پاداش و اجرش از آن كسى است كه وظيفه را انجام داده باشد. و به همين جهت
است كه مىبينيم دنبال جمله فرمود: ﴿وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾.
پس ظاهر همين است كه به قول آن مفسر، كلمه «من» تبعيضى است، و در محاورات خود ما نيز اگر در مثل چنين تركيبى و چنين كلامى، كلمه «من» بكار رفته باشد، ظاهرش همين است كه براى تبعيض باشد مگر آنكه دليلى در كلام باشد، و دلالت كند بر اينكه معناى ديگرى از اين كلمه منظور است.
اين را هم بايد دانست كه موضوعات سهگانه، يعنى دعوت به خير، و امر به معروف، و نهى از منكر، بحثهاى تفسيرى بس طولانى و عميق دارد كه ان شاء الله در موارد ديگرى كه مناسب باشد متعرض آنها و همچنين بحثهايى علمى و نفسى و اجتماعى مربوط به آن مىشويم. ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اِخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ...﴾
نهى از تفرقه و اختلاف در آراء و عقائد
بعيد نيست كه جمله ﴿مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ﴾ متعلق باشد فقط به جمله: «و اختلفوا» و در اين صورت مراد از «اختلاف»، تفرق از حيث اعتقاد و مراد از «تفرق» اختلاف و تشتت از حيث بدنها است. و اگر تفرق را جلوتر از اختلاف ذكر فرمود، براى اين بود كه تفرقه و جدايى بدنها از يكديگر، مقدمه جدايى عقايد است، چون وقتى يك قوم به هم نزديك و مجتمع و مربوط باشند، عقايدشان به يكديگر متصل و در آخر از راه تماس و تاثير متقابل متحد مىشود. و اختلاف عقيدتى در بينشان رخنه نمىكند. بر عكس وقتى افراد از يكديگر جدا و بريده باشند، همين اختلاف و جدايى بدنها باعث اختلاف مشربها و مسلكها مىشود و به تدريج هر چند نفرى داراى افكار و آرايى مستقل و جداى از افكار و آراى ديگران مىشوند و تفرقه و جدايى باطنى هم پيدا نموده شق عصاى وحدتشان مىشود. پس كانه خداى تعالى خواسته است بفرمايد: شما مسلمانان مثل آن امتها نباشيد كه در آغاز بدنهايشان از يكديگر جدا شد و از جماعت خارج شدند و در آخر اين جدايى از اجتماع، سبب شد كه آراء و عقائدشان هم مختلف گردد.
و مىبينيم كه خداى تعالى اين اختلاف را در مواردى از كلامش به بغى نسبت داده مثلا فرموده: ﴿وَ مَا اِخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ اَلَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ﴾1 با اينكه مساله ظهور اختلاف در آراء و عقائد، امرى ضرورى است و جلوگيرى افراد از آن ممكن نيست، چون
درك و فهم افراد مختلف است، ليكن همانطور كه اين بروز اختلاف ضرورى است، برطرف شدن آنهم به وسيله اجتماع ضرورى است. و اجتماع بدنها با يكديگر به خوبى مىتواند اين اختلاف را برطرف سازد. پس رفع اختلاف امرى است ممكن و مقدور البته مقدور بواسطه
و خلاصه اگر جامعه مستقيما نتواند اختلاف را برطرف سازد، با يك واسطه مىتواند.
و آنهم اين است كه بدنها را بهم متصل و مرتبط سازد، پس با اين حال، اگر امتى نخواهد اينكار را بكند امتى باغى و ستمگر است. و خودش به دست خود اختلاف راه انداخته و در آخر هلاكت را براى خود فراهم كرده است.
و قرآن كريم به همين جهت دعوت به اتحاد را بسيار تاكيد نموده و نهى از اختلاف را به نهايت رسانده و اين نيست مگر به خاطر اينكه تفرس و ژرفنگرى مىكرده، و مىدانسته كه اين امت مانند امتهايى كه قبل از ايشان بودند و بلكه بيش از آنان دستخوش اختلاف مىشوند.
و ما مكرر خاطر نشان ساختهايم كه از دأب قرآن مىفهميم هر گاه در تحذير و هشدار دادن از خطرى و نهى از نزديك شدن به آن بسيار تاكيد مىكند، نشانه اين است كه اين خطر پيش مىآيد، و يا مثلا اين عملى كه بسيار از آن نهى فرموده ارتكاب خواهد شد و مساله وقوع اختلاف در امت اسلام را رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم خبر داد، و فرمود: چيزى نمىگذرد كه اختلاف بطور نامحسوس و آرام آرام در امتش رخنه مىكند و در آخر امتش را به صورت فرقههايى گوناگون در مىآورد و امتش مختلف مىشوند، آن طورى كه يهود و نصارا مختلف شدند، كه ان شاء الله روايت آن جناب در اين باب در بحث روايتى خواهد آمد.
جريان حوادث هم اين پيشگويى قرآن و پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را تصديق كرد، چيزى از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نگذشت كه امت اسلام قطعه قطعه شد و به مذاهبى گوناگون منشعب گشت، هر مذهبى صاحب مذهب ديگر را تكفير كرد و اين بدبختى از زمان صحابه آن حضرت تا امروز ادامه دارد و هر زمانى كه شخصى خيرخواه برخاست تا اختلاف بين اين مذاهب را از بين ببرد، به جاى از بين بردن اختلاف، و يك مذهب كردن دو مذهب، مذهب سومى بوجود آمد.
و آنچه كه بحث ما با تجزيه و تحليل ما را بدان رهنمون مىشود، اين است كه همه اين اختلافهايى كه در اسلام پديد آمد همه به منافقين منتهى مىگردد، همان منافقينى كه قرآن كريم خشنترين و كوبندهترين بيان را در باره آنان دارد و مكر و توطئه آنان را عظيم مىشمارد.
چون اگر خواننده عزيز بياناتى را كه قرآن كريم در سوره بقره و توبه و احزاب و منافقين و ساير سورهها در باره منافقين دارد، به دقت مورد مطالعه قرار دهد لحنى عجيب خواهد ديد. تازه اين
لحن منافقين در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه هنوز وحى قطع نشده بود. (و اگر دست از پا خطا مىكردند و حتى در درون خانههايشان توطئهاى مىچيدند، بلافاصله خبرش به وسيله وحى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و به وسيله آن جناب به عموم مسلمانان مىرسيد. «مترجم») آن وقت چطور شد كه بعد از درگذشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ديگر هيچ سخنى از منافقين در ميان نيامد. و ناگهان سر و صدايشان خوابيد (آيا هيچ عاقلى احتمال مىدهد كه با رفتن آن جناب نفاق تمام شد و منافقين هم از بين رفتند؟!) به هر حال بعد از رحلت آن جناب بسيار زود مردم متفرق شدند و مذاهب گوناگون بين آنها جدايى و دورى افكند. و حكومتها مردم را در بند تحكم و استبداد خود كشيدند و سعادت حياتشان را به شقاوت، و هدايتشان را مبدل به ضلالت و غى نمودند (و الله المستعان).
(در اينجا بد نيست تذكر دهم كه استاد علامه اعلى الله مقامه را عادت چنين بود كه هر وقت سخن از ناملايمات و گرفتاريهاى مسلمين به ميان مىآمد، اين كلمه را تكرار مىفرمود: «و الله المستعان» - «مترجم»).
و اميدوارم خداى تعالى توفيق دهد در تفسير سوره برائت ان شاء الله اين بحث را بطور كامل دنبال كنيم. ﴿يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ... هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾ از آنجايى كه مقام آيات مورد بحث، مقام كفران نعمت بود، و كفران به نعمت هم نظير خيانت، باعث خست و فرومايگى انفعال و شرمندگى مىشود. لذا خداى تعالى در اين مقام از ميان انواع عذابهاى آخرت، عذابى را ذكر كرد كه با حالت شرمندگى مناسبت دارد و حال شرمندگان را ممثل مىسازد، و آن عبارت است از سيهرويى كه در دنيا هم مردم دنيا اين تعبير را در مورد شرمندگان و امثال آنان دارند. هم چنان كه جمله: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ اِسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ...﴾ به خوبى بر اين معنا دلالت دارد.
و همچنين از ميان همه ثوابهاى اخروى - كه مىتواند ثواب شاكران اين نعمت باشد - مىتوان ثوابى را نام برد كه با شكرگزارى تناسب داشت، و آن رو سفيدى است كه در محاورات دنيايى نيز دلالت بر خشنودى و پسند دارد.
﴿تِلْكَ آيَاتُ اللَّه نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ﴾ ظرف «بالحق» متعلق است به جمله: «يتلوها». و منظور از تلاوت به حق تلاوت حق است، تلاوتى كه باطل و شيطانى نيست. ممكن هم هست ظرف را متعلق به كلمه «آيات»
گرفت - البته اين احتمال وقتى درست است كه كلمه «آيات» جنبه وصفى هم داشته باشد - احتمال هم دارد ظرف نامبرده مستقر باشد - يعنى متعلق آن در تقدير باشد - و در اين دو صورت معناى آيه چنين مىشود: اين آيات كه از رفتار خدا با دو طايفه «كافر» و «شاكر» كشف مىكند، آياتى است مصاحب با حق و بدون اينكه يك قدم به سوى باطل و ظلم منحرف بشود، و اين وجه با جمله بعدى آيه كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا اللَّه يُرِيدُ ظُلْماً...﴾ موافقتر از وجه اول است كه ظرف را متعلق به جمله «يتلوها» گرفتيم.
﴿وَ مَا اللَّه يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعَالَمِينَ﴾ در اصطلاح ادبيات اين معنا مسلم است كه كلمه (بى الف و لام) اگر در سياق نفى واقع شود، افاده عموميت مىكند. و اصطلاح ديگر ادبيات اين است كه هر جا جمعى داراى الف و لام باشد عموميت و استغراق را مىرساند. در جمله مورد بحث كلمه «ظلم» همين طور است. و مىفهماند خداى تعالى هيچ قسم ظلمى را براى اهل عالم نمىخواهد و همچنين ظاهر كلمه «للعالمين» كه جمع با الف و لام است، عموميت و استغراق را مىرساند، و اين معنا را مىرساند كه خداى تعالى هيچ قسم ظلمى را براى تمام عالم و كافه جماعتها نخواسته است و همين طور هم هست. چون تفرقه بين مردم امرى است كه آثار شومش گريبانگير تمام عالم و كافه جماعتها مىشود.
﴿وَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّه تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾
مالكيت خداى تعالى دليل بر اينست كه او ظالم نيست
بعد از آنكه فرمود: خداى تعالى ظلم احدى را نمىخواهد، اين كلام خود را به بيانى تعليل كرد كه حتى توهم صدور ظلم از خداى تعالى را هم از دلها زايل سازد، فرمود: براى اين، خدا ظلم نمىكند كه او مالك تمامى اشياء در همه جهات است. و او مىتواند در ملك خود هر تصرفى را بكند و ديگر در حق او تصور ندارد كه در غير ملكش تصرف كند، تا ظلم و تعدى باشد.
به هر حال وقتى شخص ظلم مىكند و يا قصد آن را مىنمايد كه احتياجى داشته باشد كه جز با تعدى و تصرف در غير ملكش نتواند آن را برآورد. و خداى تعالى بىنيازى است كه تمامى موجودات آسمانها و زمين ملك اوست، اين بيانى است كه بعضى از مفسرين در تفسير آيه آوردهاند و ليكن با ظاهر آيه سازگار نيست. براى اينكه اساس اين جواب در حقيقت غناى خداى تعالى است نه ملك او. و آنچه در آيه شريفه آمده ملك خداست. و به هر حال مالكيت خداى تعالى دليل بر اين است كه او ظالم نيست.
البته در اين ميان دليلى ديگر نيز هست و آن اين است كه برگشت همه امور هر چه كه
باشد، براى خداى تعالى است پس غير خداى تعالى هيچ مالكيت و اختيارى در هيچ چيز ندارد، تا خدا آن را از او سلب كند و از چنگ او درآورد. و اراده خود را در آن جارى سازد تا ظلم كرده باشد، و اين دليل همان است كه آخر آيه به آن اشاره نموده و مىفرمايد: ﴿وَ إِلَى اللَّه تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾.
و اين دو وجه بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد ملازم يكديگرند. مبناى يكى مالكيت خدا براى همه عالم است. و مبناى ديگر، مالك نبودن احدى از ما سوى الله، نسبت به احدى از امور عالم مىباشد. ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ...﴾ مراد از اخراج امت براى مردم - و خدا داناتر است - اظهار چنين امتى براى مردم است.
خواهى گفت: چه نكتهاى ايجاب كرد كه اينطور تعبير بياورد؟ در پاسخ مىگوئيم: نكتهاش اين است كه بفهماند چنين امتى را ما پديد آورديم، و تكون آن به دست ما بود. هم چنان كه در باره تكون و پديد آمدن گياهان همين تعبير را آورده و فرمود: ﴿وَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلْمَرْعىَ﴾1.
و خطاب در اين آيه به مؤمنين است و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از كلمه «ناس» عموم بشر است و بطورى كه گفتهاند فعل «كنتم» در خصوص اين آيه منسلخ از زمان است.
چون نمىخواهد بفرمايد شما در زمان گذشته چنين بودهايد، بلكه مىخواهد بفرمايد شما چنين امتى هستيد، و كلمه «امت» كه هم بر جماعت اطلاق مىشود و هم بر فرد، (بدين مناسبت است كه از ماده «الف، ميم، ميم» به معناى قصد گرفته شده است «مترجم»).
پس امت به معناى جمعيت يا فردى است كه هدفى را دنبال مىكنند و ذكر ايمان به خدا بعد از ذكر امر به معروف و نهى از منكر، از قبيل ذكر كل بعد از جزء، و يا ذكر اصل بعد از فرع است.
پس معناى آيه اين مىشود كه شما گروه مسلمانان بهترين امتى هستيد كه خداى تعالى آن را براى مردم و براى هدايت مردم پديد آورده و ظاهر ساخت. چون شما مسلمانان همگى ايمان به خدا داريد، و دو تا از فريضههاى دينى خود يعنى امر به معروف و نهى از منكر را انجام مىدهيد. و معلوم است كه كليت و گستردگى اين شرافت بر امت اسلام، از اين جهت است كه بعضى از افرادش متصف به حقيقت ايمان، و قائم به حق امر به معروف و نهى از منكرند، اين بود حاصل آنچه كه مفسرين در اين مقام گفتهاند.
و ظاهر آيه (و خدا داناتر است) اين است كه كلمه «كنتم» همانطور كه مفسرين گفتند منسلخ از زمان است و آيه شريفه حال مؤمنين صدر اسلام را كه در آغاز ظهور اسلام ايمان آوردند. و به عبارتى ديگر حال سابقين اولين از مهاجر و انصار را مىستايد، و مراد از ايمان در خصوص مقام، ايمان به دعوتى است كه خداى تعالى در آيه قبل كرد، و ايشان را به اجتماع و اتحاد در چنگ آويختن بحبل الله خواند، و اينكه در وظيفه متفرق نشوند در مقابل كفر اهل كتاب كه جمله ﴿أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ...﴾ به آن اشاره دارد. و همچنين مراد از ايمان اهل كتاب هم ايمان به همين دستور چنگ آويختن است، در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مىشود كه شما گروه مسلمانان در ابتداى تكون و پيدايشتان براى مردم بهترين امت بوديد. چون امر به معروف و نهى از منكر مىكرديد و مىكنيد و با اتفاق كلمه و در كمال اتحاد به حبل الله چنگ مىزنيد. و عينا مانند تن واحدى هستيد، اگر اهل كتاب هم مثل شما چنين وضعى را مىداشتند برايشان بهتر بود. ولى چنين نبودند بلكه اختلاف كردند. بعضى ايمان آورده و بيشترشان فسق ورزيدند.
خواننده عزيز، اين را هم بداند كه آيات مورد بحث مشتمل بر چند التفات است: يكى از غيبت به خطاب، و يكى از خطاب جمع به خطاب مفرد، و يكى به عكس آن، و نيز در چند مورد وضع ظاهر در جاى ضمير به كار رفته، هم چنان كه مىبينيم در جايى كه مىتوانست ضمير خداى تعالى را بياورد، نام مقدس او را تكرار كرد. و اين كار را در چند جا كرده و نكته همه اينها بعد از دقت براى خواننده روشن مىشود.
بحث روايتى (رواياتى در باره: «حق تقاته» «حبل اللَّه»، فرقه ناجيه و امت واحده...)
در كتاب1 معانى و كتاب تفسير2 عياشى از ابى بصير روايت آمده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ﴾؟ فرمود: حق تقواى از خدا اين است كه اطاعت بشود و نافرمانى نشود، بياد باشد و فراموش نشود، شكرش بجا آورده شود و كفران نگردد.
و در الدر المنثور3 است كه حاكم و ابن مردويه بوجهى ديگر از ابن مسعود روايت
كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: معناى آيه ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ اين است كه اطاعت بشود و نافرمانى نشود، و يادآورى بشود و فراموش نگردد.
و در همان كتاب1 است كه خطيب از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هيچ بندهاى از خدا نمىترسد و پروايى كه حق او است نمىدارد، مگر وقتى كه يقين داشته باشد آنچه به او رسيده ممكن نبوده كه نرسد و آنچه كه به او نرسيده ممكن نبوده و قرار نيست كه برسد.
مؤلف قدس سره: در بيان قبلى ما گذشت كه چگونه معناى دو حديث اول از آيه شريفه استفاده مىشود. و اما حديث سوم در حقيقت تفسير آيه به لازمه معناى تقوا است نه خود معناى آن، و اين خود واضح است.
و در تفسير برهان2 از ابن شهرآشوب، از تفسير وكيع از عبد خير روايت آورده كه گفت: من از على بن ابى طالب (علیه السلام) از كلام خداى عز و جل كه فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ پرسيدم، فرمود: به خدا سوگند جز بيت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كسى به اين دستور عمل نتواند كرد، اين ما اهل بيت اوئيم كه دائما بياد خدائيم و هرگز فراموشش نمىكنيم و اين مائيم كه شكرش را بجاى آورده و كفرانش نمىكنيم و اين مائيم كه او را اطاعت كرده، هرگز نافرمانيش نكردهايم. و وقتى اين آيه نازل شد، اصحاب عرضه داشتند: ما طاقت اين تكليف را نداريم. لذا خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾3
وكيع سپس جمله ﴿مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ را معنا كرده به «ما اطقتم» يعنى هر قدر كه طاقت داريد. (تا آخر حديث).
و در تفسير عياشى4 از ابى بصير روايت آورده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از معناى كلام خداى عز و جل كه فرموده: ﴿اِتَّقُوا اللَّه حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ پرسيدم، فرمود: اين آيه به وسيله آيه ﴿فَاتَّقُوا اللَّه مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ نسخ شده است.
مؤلف قدس سره: از روايت وكيع چنين استفاده مىشود كه منظور امام صادق (علیه السلام) هم از نسخ شدن آيه، نسخ اصطلاحى نيست، بلكه مراد بيان مراتب تقوا است. و اما نسخ به معناى اصطلاحيش كه از بعضى مفسرين نقل شده، مخالف با ظاهر قرآن شريف است
و قرآن آن را رد مىكند.
و در مجمع1 از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه در آيه شريفه جمله: ﴿وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ را «و انتم مسلمون» با تشديد قرائت فرموده است.
و در الدر المنثور2 است كه ابن ابى شيبه، و ابن جرير، از ابى سعيد خدرى روايت كردهاند كه در تفسير آيه: ﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه جَمِيعاً﴾ گفته: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: حبل الله كه از آسمان به زمين كشيده شده، همان كتاب خدا است.
و در همان كتاب3 است كه ابن ابى شيبه از ابى شريح خزاعى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اين قرآن سبب و رابطهاى است كه يك طرفش به دست خدا و سر ديگرش به دست شما است، پس به آن تمسك كنيد كه اگر تمسك كنيد نه هرگز از بين مىرويد و نه هرگز تا ابد گمراه مىشويد.
و در كتاب معانى4 از امام سجاد (علیه السلام) روايت آورده كه در حديثى فرموده: حبل الله همان قرآن است.
مؤلف قدس سره: و در اين معنا رواياتى ديگر از طريق شيعه و سنى وارد شده است.
و در تفسير5 عياشى از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: حبل الله كه خداى تعالى مردم را امر فرموده كه به آن تمسك كنند و فرموده: ﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾ آل محمد عليهم السلامند.
مؤلف قدس سره: در اين معنا نيز رواياتى ديگر هست، و در بيان قبلى ما مطالبى گذشت كه معناى اينگونه احاديث را تاييد مىكند. البته رواياتى ديگر كه به زودى مىآيد، نيز آن روايات را تاييد مىنمايد.
و در الدر المنثور6 است كه طبرانى از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من پيشرو شمايم، و قبل از شما از دنيا مىروم و شما بعدا بر لبه حوض بر من وارد مىشويد. پس مراقب باشيد بعد از من چگونه با ثقلين رفتار كنيد. شخصى پرسيد: يا رسول الله ثقلين كدامند؟ فرمود: ثقل بزرگتر كتاب خداى عز و جل است كه يك سرش به دست
خدا و سر ديگرش به دست شما است، پس بعد از من به آن تمسك جوييد كه اگر تمسك كنيد نه از بين مىرويد و نه گمراه مىشويد و ثقل كوچكتر عترت من است. و اين دو ثقل هرگز از يكديگر جدا نمىشوند تا در كنار حوض بر من درآيند و من اين معنا را براى آن دو از پروردگارم درخواست كردهام، پس مبادا از آن دو جلو بيفتيد، كه اگر چنين كنيد هلاك خواهيد شد و مبادا به آن دو چيزى تعليم بدهيد كه آن دو از شما عالمترند.
مؤلف قدس سره: حديث (شريف) ثقلين از اخبار متواترى است كه شيعه و سنى در نقل و روايت آن اتفاق دارند، و ما در اول سوره گفتيم كه بعضى از علماى حديث عدد راويان آن را از ميان صحابه تا سى و پنج راوى - چه از مردان و چه از زنان - رسانده و جمعيت كثيرى از راويان و اهل حديث آن را روايت كردهاند.
و نيز در الدر المنثور1 است كه ابن ماجه، و ابن جرير و ابن ابى حاتم، از انس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بنى اسرائيل هفتاد و يك گروه شدند و به زودى امت من به هفتاد و دو دسته متفرق خواهند شد كه همه آنان در آتشند به جز يك فرقه اصحاب پرسيدند: آن يك فرقه كدام است؟ فرمود: جماعت است. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّه جَمِيعاً...﴾
مؤلف قدس سره: اين روايت هم از احاديث مشهور است، ولى شيعه آن را طورى ديگر روايت كرده است. هم چنان كه مىبينيم در خصال2، و معانى3، و احتجاج4، و امالى5 و كتاب سليم بن قيس6 و تفسير عياشى7 نقل شده و اينك عبارت آن به نقل خصال از نظر خوانندگان مىگذرد.
مرحوم صدوق در خصال به سند خود از سلمان بن مهران، از جعفر بن محمد (علیه السلام) از پدران بزرگوارش، از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه مىفرمود: امت موسى بعد از آن جناب به هفتاد و يك فرقه متفرق
شدند، يك فرقه از آنها اهل نجاتند، و هفتاد فرقه در آتشند، و امت عيسى بعد از آن جناب به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند يك فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و يك فرقه در آتشند. و امت من به زودى به هفتاد و سه فرقه متفرق مىشوند يك فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه در آتشند.
مؤلف قدس سره: اين حديث موافق حديث بعدى است.
الدر المنثور1 مىگويد: ابو داود و ترمذى و ابن ماجه و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) از ابى هريره روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يهود بر هفتاد و يك فرقه متفرق شدند، و نصارا به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق مىشوند.
مؤلف قدس سره: اين معنا به طرقى ديگر از معاويه و غير او نقل شده است.
و نيز در همان كتاب2 است كه حاكم از عبد الله بن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بر سر امت من خواهد آمد آنچه بر سر بنى اسرائيل آمد، طابق النعل بالنعل، حتى اگر در بنى اسرائيل كسى پيدا شده باشد كه در انظار مردم با مادرش زنا كرده باشد در امت من نيز مثل او پيدا خواهد شد، بنى اسرائيل به هفتاد و يك ملت متفرق شدند امت من به هفتاد و سه ملت متفرق مىشوند. كه به جز يك ملت همه در آتشند شخصى پرسيد: آن يك ملت كدام است؟ فرمود: همان ملت و مذهبى كه من و اصحابم امروز بر آنيم.
مؤلف قدس سره: و از جامع الاصول نوشته ابن اثير حكايت شده كه از ترمذى، از پسر عمرو بن العاص، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نظير اين حديث را نقل كرده است.3
و در كتاب كمال الدين، به سند خود از غياث بن ابراهيم از امام صادق (علیه السلام) از پدران بزرگوارش (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر چه در امتهاى گذشته بوده نظيرش در اين امت نيز خواهد بود (مو به مو و طابق النعل بالنعل)4.
و در تفسير قمى5 از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود: شما امت اسلام روش پيشينيان خود را (مو به مو) پيش خواهيد گرفت و در طريقه، تفاوتى با آنها نخواهيد داشت، وجب به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع (ذراع فاصله بين مرفق و سر انگشتان و باع فاصله بين سر انگشتان دو دست است، وقتى كه انسان دستهاى خود را به دو طرف چپ و
راست باز كند) مىخواهد بفرمايد: كارهاى بزرگ و كوچك و كوچكترى كه پيشينيان كردهاند شما نيز خواهيد كرد، حتى در آنان كسى پيدا شد كه با مادرش زنا كند در شما نيز پيدا خواهد شد و نمىدانم آيا شما هم گوساله مىپرستيد يا نه؟
مؤلف قدس سره: اين روايت هم از روايات مشهور است، و اهل سنت آن را در صحاح و ساير كتب خود نقل كردهاند. و همچنين شيعه آن را در جوامع خود آوردهاند.
و در صحيح بخارى1 و صحيح مسلم2 از انس روايت شده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: به زودى مردانى از همينهايى كه مصاحب من هستند، در كنار حوض بر من وارد مىشوند و همين كه نزديك مىشوند، از ناحيه خداى تعالى دستگيرشان نموده و به سرعت مىبرند. من در آن حال مىگويم: اى پروردگار من، اينها اصحاب من هستند و بطور قطع جواب گفته مىشود: مگر نمىدانى كه اينها بعد از رحلت تو چه حادثهها پديد آوردند.
و باز در آن دو صحيح3 از ابى هريره روايت آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: روز قيامت جمعى از اصحاب من بر من وارد مىشوند - و يا فرمود جمعى از امتم - و از ناحيه خداى تعالى طرد مىشوند، من عرضه مىدارم: پروردگارا اينها اصحاب منند. خداى عز و جل مىفرمايد: مگر اطلاع ندارى كه بعد از رحلتت چه حادثهها پديد آوردند، اينها بطور قهقرا به عقب برگشتند و همين باعث شد كه امروز طرد شوند.
مؤلف قدس سره: اين حديث هم از احاديث مشهور است، و هر دو فريق يعنى شيعه و سنى آن را در صحاح و جوامع خود از عدهاى از صحابه از قبيل ابن مسعود، و انس، و سهل بن ساعد و ابى هريره و ابى سعيد خدرى و عايشه وام سلمه، و اسماء دختر ابى بكر و غير ايشان نقل كردهاند و شيعه هم آن را از بعضى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) روايت كردهاند.
با در نظر داشتن زيادى و تفنن اين روايت كه مطلب را با عباراتى گوناگون اداء كردهاند، خود شاهد و مصدق نظريهاى است كه ما آن را از ظاهر آيات كريمه استفاده كرديم، حوادثى هم كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و حتى قبل از آن يكى پس از ديگرى رخ داد، و فتنههايى كه بپا شد، همه مصدق اين روايت است.
و در الدر المنثور1 است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته از پسر عمر روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كسى كه يك وجب از جماعت خارج شود، قلاده اسلام را از گردن خود باز كرده مگر آنكه دو باره به جماعت برگردد و كسى كه از دنيا برود در حالى كه در تحت رهبرى كسى كه جامعه را رهبرى كند نباشد به مرگ جاهليت مرده است (مرگ او مرگ جاهليت است.)
مؤلف قدس سره: اين روايت هم از حيث مضمون از روايات مشهور است، شيعه و سنى هر دو طايفه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كردهاند كه فرمود: كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است.
و از كتاب جامع الاصول2 حكايت شده كه از ترمذى و سنن ابى داود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: پيوسته و دائم، طايفهاى از امت من بر حقند.
و در مجمع البيان3 در ذيل آيه: ﴿أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ﴾ از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: منظور اهل بدعت و هواها و آراى باطل از اين امت است.
و در همان كتاب4 و در تفسير عياشى5، در ذيل آيه: ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ...﴾ از ابى عمرو زبيرى از امام صادق (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: يعنى امتى كه دعاى ابراهيم در حقشان مستجاب شده، اينان امتى هستند كه انبيا در ميان آنها و از خود آنها و به سوى آنها مبعوث مىشدند، و آنان امت وسطى هستند (كه در آن آيه فرمود: ﴿وَ كَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً﴾ و همانهايند بهترين امتى كه براى مردم (و هدايت آنان) برانگيخته شدند.
مؤلف قدس سره: در سابق يعنى در تفسير آيه: ﴿وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ﴾6
توضيح معناى اين روايت گذشت.
و در الدر المنثور7 است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه در معناى ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ﴾ فرمود: منظور از بهترين امت، اهل بيت رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) است.
و نيز در آن كتاب1 است كه احمد به سند حسن از على (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: به من چيزهايى دادهاند كه به احدى از انبيا ندادهاند، يكى اينكه وحشتى از من، در دل دشمنانم انداختهاند و به اين وسيله ياريم كردهاند، و يكى ديگر اينكه: كليدهاى زمين را در اختيارم نهادهاند، و ديگر اينكه احمدم نام نهادند و خاك را برايم مايه طهارت قرار دادند و امتم را بهترين امت كردند.
[سوره آل عمران (3):آيات 111 تا 120]
﴿لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاَّ أَذىً وَ إِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اَلْأَدْبَارَ ثُمَّ لاَ يُنْصَرُونَ ١١١ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّه وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنَّاسِ وَ بَاؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّه وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلْمَسْكَنَةُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّه وَ يَقْتُلُونَ اَلْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَ كَانُوا يَعْتَدُونَ ١١٢ لَيْسُوا سَوَاءً مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللَّه آنَاءَ اَللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ ١١٣ يُؤْمِنُونَ بِاللَّه وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُسَارِعُونَ فِي اَلْخَيْرَاتِ وَ أُولَئِكَ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ١١٤ وَ مَا يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ وَ اللَّه عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ ١١٥ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ مِنَ اللَّه شَيْئاً وَ أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ١١٦ مَثَلُ مَا يُنْفِقُونَ فِي هَذِهِ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيهَا صِرٌّ أَصَابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَكَتْهُ وَ مَا ظَلَمَهُمُ اللَّه وَ لَكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِكُمْ لاَ يَأْلُونَكُمْ خَبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ اَلْبَغْضَاءُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَ مَا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ اَلْآيَاتِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ ١١٨ هَا أَنْتُمْ أُولاَءِ تُحِبُّونَهُمْ وَ لاَ يُحِبُّونَكُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَ إِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ اَلْأَنَامِلَ مِنَ اَلْغَيْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللَّه عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ ١١٩ إِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكُمْ سَيِّئَةٌ يَفْرَحُوا بِهَا وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا
لاَ يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّه بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ١٢٠﴾
ترجمه آيات
جز دردسر زيانى به شما وارد نمىآورند و اگر به جنگ با شما برخيزند آن چنان مىگريزند كه پشت سر خود را ننگرند و بعد از آن هم يارى نخواهند شد (111).
ذلت بر آنان هر جا كه ديده شوند نوشته شده، مگر اينكه متوسل به خدا و يا به وسيلهاى مردمى بشوند و زورمندانى از ايشان حمايت كند و ايشان براى خود جايى از غضب خدا گرفتند و خوارى و مسكنت بر آنان حتمى شده و اين بدان جهت است كه همواره به آيات خدا كفر مىورزيدند و انبيا را به ناحق مىكشتند و منشا اين كفر و جنايتشان، معصيتهايشان بود و مردمى تجاوزگر بودند (112).
اهل كتاب همه يكسان نبودند طائفهاى شبزندهدار و تلاوت آيات خدا در لحظه لحظههاى شب داشتند و سجده مىكردند (113).
آنها به خدا و روز قيامت ايمان داشته و امر به معروف و نهى از منكر مىكردند و در كارهاى خير از يكديگر پيشى مىگرفتند. و ايشان از صالحانند (114).
و هر كار خيرى كه از ناحيه خدا كفران نمىشود و خدا داناى به حال متقين است (115).
محققا كسانى كه كافر شدند، نه اموالشان به دردشان مىخورد و نه اولادشان از خدا بىنيازشان مىسازد و آنان اهل آتش و هم در آن جاودانند (116).
مثل آنچه در اين زندگى دنيا خرج مىكنيد وصفش نظير بادى است كه در آن سرمايى شديد باشد و به زراعت مردمى كه بر خود ستم كردند برسد و آن را نابود سازد، همانطور كه خدا به آن قوم ستم نكرده به اينان نيز ستم ننموده است، بلكه خودشان به خود ستم كردهاند (117).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، دوست و محرم رازى از غير خود مگيريد كه غير شما لحظهاى از رساندن شر، به شما نمىآسايند، آنها دوست مىدارند شما را به ستوه آورند. دشمنى درونى و باطنيشان با شما از مطاوى كلماتشان پيدا است. و آنچه در دل دارند، بسى خطرناكتر از آن است. ما آيات را برايتان بيان مىكنيم، اگر تعقل كنيد (118).
هان! شما همانهائيد كه اين كفار را دوست مىداريد، با اينكه آنان شما را دوست نمىدارند. شما به همان كتاب ايمان داريد ولى وقتى آنان به شما برمىخورند، مىگويند ايمان آورديم و چون به خلوت مىروند سرانگشت خود را از شدت كينهاى كه با شما دارند، گاز مىگيرند. بگو از خشم خود بميريد كه خدا دانا است به آنچه در باطن دلها است (119).
اگر خيرى به شما برسد آنها ناراحت مىشوند و اگر مصيبتى برسد خوشحال مىگردند و شما اگر صبر كنيد و از خدا بترسيد، كيد آنها هيچ ضررى به شما نمىزند كه خدا به آنچه مىكنيد، احاطه دارد (120).
***
بيان آيات
اين آيات كريمه - بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد - توجه و انعطاف به هدفى دارد كه آيات قبل متعرض آن بود، و آن بيان حال اهل كتاب و مخصوصا يهوديان بود كه به آيات خدا كفر ورزيده و خود را گمراه و مؤمنين را از راه خدا بازداشتند، و آيات دهگانهاى كه گذشت، از باب «الكلام يجر الكلام»، در بين اين دو دسته آيات قرار گرفته بود، پس اتصال آيات مورد بحث با آيات دهگانه قبل به حال خود باقى است.
﴿لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاَّ أَذىً...﴾ كلمه «اذى» بطورى كه در مفردات القرآن راغب آمده، به معناى هر آن ضررى است كه به جانداران برسد - به جان يا به تن آنها و يا به سعادت اخروى يا دنيوىشان.
﴿ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّه وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنَّاسِ﴾
مراد از اينكه بر اهل كتاب ذلت زده شده: ﴿ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ﴾
كلمه «ذلت» مصدرى است كه براى نوع ساخته شده و كلمه «ذل» بضمه بطورى كه راغب گفته، به معناى ذلتى است كه از قهر و غلبه ناشى شود، و با كسره ذال، به معناى ذلتى است كه از ناحيه تعصب و تكبر ناشى گردد. و معناى عمومى آن (كه هم در ذل - بضمه - هست و هم در ذل - بكسره - و هم در بناى نوع - و هم در ساير مشتقات) عبارت است از انكسار و رام شدن در برابر خصم، و در مقابل آن ماده «عز» است، كه به معناى رام نشدن و نپذيرفتن تاثير طرف مقابل است.
و كلمه «ثقفوا» ماضى مجهول و به معناى «وجدوا - يافت شدند» است و كلمه «حبل» به معناى آن سببى است كه تمسك به آن باعث مصونيت و حفظ گردد، كه البته به عنوان استعاره در مورد هر چيزى كه نوعى امنيت و عصمت و مصونيت آورد استعمال مىشود، نظير عهد و ذمه و امان دادن كه همه اينها را نيز حبل مىگويند.
و مراد - و خدا داناتر است - اين است كه ذلت بر آنان مقدر شده و آن چنان ثابت شده كه نقش سكه روى فلز، و يا خيمه بر بالاى سر انسان ثابت مىشود. پس ذلت براى آنان نوشته شده و يا به اعتبار كلمه «على» برايشان مسلط گشته مگر آنكه به حبل و سببى خدايى چنگ بزنند و يا خود را به دامن نيرومند انسانى بيفكنند.
در اين آيه شريفه كلمه «حبل» تكرار شده (فرموده: چنگ بزنيد به حبلى از خدا و حبلى از مردم) با اينكه مىتوانست بفرمايد: ﴿إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّه وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ و اين بدان جهت بود كه
كلمه حبل وقتى به خداى تعالى منسوب شود، معنايى مىدهد و وقتى به انسانها نسبت داده شود معنايى ديگر مىدهد. در اولى (وقتى به خداوند منسوب شود) معنايش قضا و قدر و حكم تكوينى يا تشريعى خدا است و در دومى (وقتى به انسانها نسبت داده شود) به معناى تمسك عملى است.
و مراد از «ضرب ذلت بر آنان» اين است كه خداى تعالى حكم تشريعى به ذلت آنان كرده، به دليل اينكه دنبال ضرب ذلت مىفرمايد: ﴿أَيْنَ مَا ثُقِفُوا﴾ - هر جا كه يافت شوند چون معناى ظاهر اين جمله اين است كه مؤمنين هر جا ايشان را ديدند و بر آنان مسلط شدند، چنين و چنان كنند. و اين تعبير با ذلت تشريعى كه يكى از آثارش جزيه گرفتن است، مناسبت دارد.
در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مىشود كه اهل كتاب به حسب حكم شرع اسلامى ذليلند، مگر اينكه يا داخل در ذمه اسلام شوند و يا امانى از مردم مسلمان به نحوى از انحاء ايشان را حفظ كنند.
ولى از ظاهر كلام بعضى از مفسرين برمىآيد كه خواسته است بگويد: آيه ﴿ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ﴾ در اين مقام نيست كه حكمى شرعى را تشريع كند، بلكه مىخواهد خبر از مقدراتى بدهد كه به قضاى خداى تعالى بر سر يهود آمده، چون اسلام وقتى ظهور كرد كه يهود در حال ذلت بسر مىبرد، و بعضى از شاخههايشان به مجوس جزيه مىداد و بعضى به نصارا.
و اين معناى بدى نيست، حتى ذيل كلام تا آخر آيه هم آن را تاييد ميكند براى اينكه از ظاهر آن بر مىآيد كه ذلت و مسكنت يهود به خاطر سوء رفتار خود او بوده يعنى كفرى كه به آيات خدا مىورزيد و انبيا را به قتل مىرساند و دائما به حقوق ديگران تجاوز مىكرد، ولى عيبى كه دارد اين است كه لازمه اين معنا آن است كه آيه را مختص به يهود بدانيم. با اينكه هيچ دليلى به حسب ظاهر بر اين اختصاص نيست. و ان شاء الله به زودى در تفسير آيه: ﴿وَ أَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ﴾1 گفتارى در اين باره مىآيد. ﴿وَ بَاؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّه وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلْمَسْكَنَةُ...﴾ كلمه «باؤا» به معناى «اتخذوا - گرفتند» است. وقتى گفته مىشود: «باؤا مبائة - مكانا -» معنايش اين است كه فلانىها مكانى را براى خود اتخاذ كردند و يا به مكانى برگشتند و كلمه «مسكنت» به معناى شدت فقر است و ظاهرا مسكنت اين است كه انسان به جايى از فقر و يا هر فقدانى برسد كه راه نجاتى از آن نداشته باشد. بنابراين معنا صدر و ذيل آيه
با هم سازگار مىشود.
﴿ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَ كَانُوا يَعْتَدُونَ﴾ و معناى اين جمله اين است: غضب الهى براى اين بود كه امروز عصيانگرى كردند و از پيش هم بر اعتداء و ياغىگريشان استمرار مىدادند.
﴿لَيْسُوا سَوَاءً... مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ كلمه «سواء» مصدرى است كه معناى وصف از آن اراده شده، مىخواهد بفرمايد: اهل كتاب همه مثل هم، و مساوى در وصف و در حكم نيستند، براى اينكه بعضى از آنان امتى هستند قائم به عبادت، و آيات خدا را مىخوانند و چنين و چنانند، و بعضى ديگر اينطور نيستند.
و از اينجا معلوم مىشود كه جمله: ﴿مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ...﴾ در مقام تعليل است، و وجه عدم تساوى اهل كتاب را بيان مىكند.
معناى «امت قائمة» و اشاره به فرق بين «سرعت» و «عجله»
مفسرين در معناى كلمه «قائمة» اختلاف كرده، بعضى گفتهاند: يعنى ثابت قدم بر امر خدايند. بعضى ديگر گفتهاند يعنى عادل و معتدلند، به دو طرف افراط و تفريط گرايش ندارند.
بعضى ديگر گفتهاند: يعنى داراى امتى و مذهبى قائم و طريقهاى مستقيماند، ولى حق مطلب اين است كه لفظ «قائمة» مطلق است و هيچيك از اين قيدها را ندارد، و در نتيجه همه اين معانى را تحمل مىكند، چيزى كه هست وقتى مىبينيم سخن از كتاب و اعمال صالحه آنان به ميان آمده، بيشتر اين معنا به ذهن مىرسد كه مراد از قيام بر ايمان و اطاعت باشد.
و كلمه «آناء» جمع «انى» بكسره همزه، و يا بفتحه آن است. بعضى گفتهاند: جمع كلمه «انو» است كه به معناى وقت است. پس آناء يعنى اوقات.
و مسارعه به معناى مبادرت ورزيدن و شتافتن است. و اين كلمه باب مفاعله از ماده سرعت است.
در مجمع البيان مىگويد: فرق بين سرعت و عجله اين است كه سرعت به معناى جلو افتادن در كارى است كه جلو افتادن در آن جايز باشد. پس سرعت (از آنجايى كه هميشه در كار خير به كار مىرود) خود يكى از صفات ممدوح است. و ضد آن «ابطاء - كندى» است.
كه صفت ناپسندى است، به خلاف عجله كه چون به معناى شتافتن و جلو افتادن در كارى است كه نبايد در آن شتاب كرد. لذا از صفات نكوهيده و مذموم به شمار مىرود. و ضد آن «اناة».
درنگ و تانى است كه از صفات پسنديده است.1
و ظاهرا سرعت در اصل، وصف حركت، و عجله وصف متحرك بوده، (بعدها به خود متحرك هم گفتهاند مسارع، و گرنه در اصل لغت موارد هر يك غير مورد ديگرى است.) و كلمه «خيرات» به معناى مطلق اعمال صالح است - چه عبادت، چه انفاق، چه عدل، چه قضاى حاجت و... و اين كلمه بدان جهت كه هم جمع است و هم الف و لام بر سر دارد از نظر ادبيات استغراق را مىرساند. و همانطور كه گفتيم شامل همه انحاى خيرات مىشود، و ليكن بيشتر در خيرات مالى اطلاق مىگردد. همانطور كه كلمه «خير» بيشتر در مورد مال استعمال مىشود. خداى سبحان در اين آيه شريفه كلياتى از صفات پسنديده نيكان از اهل كتاب را بر شمرده، اول ايمان به خدا، دوم امر به معروف و نهى از منكر، سوم مسارعت در كار خير و چهارم اين است كه ايشان مردمى صالحند، و به همين جهت همنشينان انبيا و صديقين و شهداء هستند. چون در آيات شريفه: ﴿اِهْدِنَا اَلصِّرَاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ صِرَاطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ اَلضَّالِّينَ﴾1، اهل صراط مستقيم را از كسانى دانسته كه بر آنان انعام شده و مورد غضب قرار نگرفته و گمراه نشدند. و در آيه شريفه ﴿فَأُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّه عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصَّالِحِينَ...﴾2 فرموده: آنهايى كه مورد انعام خداى تعالى قرار گرفتهاند، با انبيا و صديقين و شهدا و صالحين هستند و بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد در اين آيه عبد الله بن سلام و اصحاب اويند.
﴿وَ مَا يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ...﴾ اينجا منظور از كفر، كفران در مقابل شكر است. مىفرمايد: هر كار خيرى كه مىكنند از ناحيه خداى تعالى كفران نمىشوند، يعنى خداى تعالى شكرشان را بجا مىآورد و عمل خيرشان را به ايشان بر مىگرداند، بدون اينكه آن را ضايع و بىنتيجه بگذارد. هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّه شَاكِرٌ عَلِيمٌ﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ... وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ﴾4
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ...﴾ از ظاهر وحدت سياق چنين بر مىآيد كه مراد از اين هايى كه كافر شدند، طايفهاى ديگر از اهل كتابند، كسانى هستند كه دعوت نبوت را نپذيرفتهاند و نه تنها نپذيرفتهاند بلكه عليه اسلام توطئه هم مىكنند و در خاموش كردن نور آن لحظهاى كوتاه نمىآيند و از هيچ كارى فروگذار نيستند.
و چه بسا مفسرين كه گفتهاند اين آيه ناظر به اهل كتاب نيست، بلكه به مشركين نظر دارد، و در حقيقت توطئه و زمينهچينى است براى داستان احد، كه به زودى بدان اشاره مىكند. ولى اين نظريه با جملهاى كه به زودى مىآيد و مىفرمايد: ﴿وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَ إِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا...﴾ نمىسازد، چون مشركين چنين سابقهاى ندارند كه وقتى به مؤمنين رسيدند بگويند ما ايمان آورديم و وقتى به همفكران خود رسيده باشند، سر انگشتان خود را از شدت خشم گزيده باشند. اين وضع با حال يهود تطبيق مىكند، و از همين جا روشن مىشود كه تا اينجا اتصال سياق آيات به هم نخورده است.
و چه بسا بعضى از مفسرين اين گفته را كه «آيه شريفه مورد بحث، به مشركين نظر دارد» با اين گفته كه آيه سخن از دورويى مىكند جمع كرده و معتقدند كه به يهود نظر دارد، و ليكن اين نظريه خطا است.
﴿مَثَلُ مَا يُنْفِقُونَ فِي هَذِهِ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا...﴾ كلمه «صر» به معناى سرماى شديد است. و اگر مطلبى را كه برايش مثل زده (يعنى انفاق يهوديان را) مقيد كرد به قيد (در اين زندگى دنيا) براى اين بوده كه بفهماند، آنان از خانه آخرت بريدهاند و انفاقشان هيچ ارتباطى به حيات آخرت ندارد. و نيز اگر حرث قوم را مقيد كرد، به قيد ﴿ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ﴾ براى اين بود كه ارتباط آن با جمله بعدى كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا ظَلَمَهُمُ اللَّه﴾ به خوبى روشن شود.
عمل فاسد، اثر فاسد در پى دارد
و حاصل كلام در اين آيه اين است كه انفاق و مخارجى كه يهود در اين زندگى دنيا مىكند، با اينكه به اين منظور مىكند كه وضع زندگى خود را اصلاح نموده و به مقاصدى كه دارد برسد، ليكن به جز بدبختى و شقاوت، بهرهاى از آن به دست نمىآورد، بلكه آنچه را مىخواهد و دنبال مىكند، به تباهى مىكشاند. پيش خود خيال مىكند سعادتى به چنگ آورده ولى آنچه به دست آورده شقاوت است. و مثلش مثل بادى است كه در آن سرماى شديدى باشد و زراعت ستمگران را سياه كند، و اين نيست مگر به خاطر ظلمى كه خودشان به خويشتن كردهاند، چون عمل فاسد به جز اثر فاسد، اثر ديگرى نمىبخشد.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِكُمْ...﴾ در اين آيه شريفه، «وليجه» (خويشاوند نزديك) را «بطانه» (آستر) ناميده و وجهش اين است كه آستر به پوست بدن نزديك است. تا رويه (ظهاره) لباس. چون آستر لباس بر باطن انسان اشراف و اطلاع دارد و مىداند كه آدمى در زير لباس چه پنهان كرده، خويشاوند آدمى هم همين طور است، از بيگانگان به آدمى نزديكتر و به اسرار آدمى واقفتر است. و جمله ﴿لاَ يَأْلُونَكُمْ﴾ به معناى «لا يقصرون فيكم» است. يعنى دشمنان از رساندن هيچ شرى به شما كوتاهى نمىكنند.
و كلمه «خبال» به معناى شر و فساد است و بهمين جهت است كه جنون را «خبل» هم مىگويند، چون در جنون، فساد عقل است.
و در جمله ﴿وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ﴾ كلمه «ما» مصدريه است و معناى جمله را «ودوا عنتكم» مىسازد، يعنى دوستدار شدت و گرفتارى و ضرر شمايند.
و جمله ﴿قَدْ بَدَتِ اَلْبَغْضَاءُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ﴾ مىرساند كه دشمنى آنان نسبت به شما آن قدر زياد است كه نمىتوانند پنهان بدارند. بلكه دشمنى باطنيشان در لحن كلامشان اثر گذاشته است. پس در حقيقت در اين جمله كنايهاى لطيف بكار رفته، و آن گاه بدون اينكه بيان كند، در دلهاى خود چه چيز پنهان كردهاند، فرموده: ﴿وَ مَا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ﴾ تا اشاره كرده باشد، به اينكه آنچه در سينه دارند، قابل وصف نيست، چون هم متنوع و گوناگون است و هم آن قدر عظيم است كه در وصف نمىگنجد، و همين مبهم آوردن «ما فى صدورهم» بزرگ و عظيم بودن را تاييد مىكند.
﴿هَا أَنْتُمْ أُولاَءِ تُحِبُّونَهُمْ...﴾ ظاهرا كلمه «اولاء» اسم اشاره و كلمه «ها» براى هشدار دادن است. و اصل جمله «انتم هؤلاء» بوده باشد. و كلمه «انتم» بين ها و بين اولاء فاصله شده باشد، همانطور كه مىگوئيم: «زيد هذا و هند هذه كذا و كذا» اين زيد و اين هند چنين است و چنان است. (در فارسى هم همين كار را مىكنيم يعنى به جاى اينكه بگوئيم شما همانهايى كه چنين و چنان كرديد، مىگوئيم: هان مگر شما آنهايى نبوديد كه چنين و چنان كرديد. «مترجم») ﴿وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ﴾ الف و لام در «الكتاب» براى افاده جنس است، و چنين معنا مىدهد كه شما به همه كتابهاى آسمانى كه از ناحيه خدا نازل شده ايمان داريد، چه كتاب خودتان و چه كتاب اهل كتاب. اما اهل كتاب به كتاب شما ايمان ندارند.
﴿وَ إِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا﴾ يعنى اهل كتاب منافقند، وقتى شما را مىبينند مىگويند ايمان آورديم.
﴿وَ إِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ اَلْأَنَامِلَ مِنَ اَلْغَيْظِ﴾ و چون به خلوت مىروند، سرانگشت خود را از شدت خشمى كه بر شما دارند مىگزند. و كلمه «عض» گاز گرفتن با دندان با فشار است. و كلمه «انامل» جمع انمله است كه به معناى نوك انگشتان است. و كلمه «غيظ» به معناى خشم و كينه است. و «عض انامل بر فلان چيز» مثلى است كه در مورد تاسف و حسرت و رساندن شدت خشم و كينه زده مىشود.
﴿قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ...﴾ اين جمله نفرينى است بر آنان در عبارت امر. و اگر اينطور تعبير كرده، براى اين بوده كه جمله به ما بعدش كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ اللَّه عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾ متصل شده، چنين معنا دهد: بگو، بار الها بخاطر همين كينهاى كه دارند، مرگشان بده، كه تو، به آنچه در سينهها است يعنى در دلها و جانها است دانايى.
﴿إِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ...﴾ مسائت كه مصدر «تسؤهم» است، به معناى بد حالى است، بر خلاف مسرت و سرور كه به معناى خوشحالى است.
اگر مسلمين صبر كنند و تقوا پيشه سازند، از كينه دشمنان ايمن خواهند بود
و اين آيه ما را دلالت مىكند و به ما مىگويد: شما مسلمانان اگر صبر كنيد و تقوا به خرج دهيد از كينه دشمنان ايمن خواهيد بود.
«پايان»
فهرست مطالب جلد سوم