پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
جلد ششم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان ادامه سوره مائده یعنی آیات 55 تا 120 این سوره است.
در جلد ششم تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ابتدا با بیان و تفسیر آیات 55 و 56 سوره مائده، اثبات میکند که این دو آیه در مورد امام علی (علیه السّلام) بوده و به روایت معروف زکات در عین رکوع ایشان اشاره میکند. سپس، علامه طباطبایی به بیان و تفسیر سایر آیات سوره مائده میپردازد که برخی از مهم ترین موضوعات مطرح شده در آنها به شرح زیر است:
• معنا و مفهوم اینکه آمده «قرآن، بر طغیان و کفر یهود می افزاید»
• بحث روایی در مورد وظیفه علما، دست خدا و ...
• علت نگرانی پیامبر از ابلاغ آنچه بر او نازل شد
• شرح نزول آیه « یا ایّها الرّسول بلغ ...) و ابلاغ ولایت امام علی در غذیر خم
• علت معرفی شدن نصاری به عنوان نزدیک ترین امّت از نظر دوستی به مسلمین
• روایاتی پیرامون مسخ شدن برخی اقوام به شکل خوک و میمون
• معنای رجس و شیطانی بودن شراب
• منظور از تسلّط شیطان بر فکر آدمی و مجسّم شدن او بر فکر بشر
• قمار و شراب، وسیله شیطان بر ای تفرقه افکنی میان انسانها
• حرمت صید و شکار کردن در حال احرام
• منشأ قواعد دین
• در چه صورتی تقلید صحیح و عقلانی است
• معنای هدایت و ضلالت و اینکه همه راه ها منتهی به خدا میشوند
• روایاتی پیرامون خداشناسی و معرفت نفس از راه خودشناسی
• پاسخ به این توهم که دین همان عرفان است
• روایاتی پیرامون معجزات حضرت عیسی
• ادب الهی انباء نسبت به خداوند و نسبت به مردم
• روایاتی از ادب پیامبرانی چون نوح، ابراهیم، اسماعیل، یعقوب، یوسف، موسی، شعیب، یونس، ایوب و زکریا و ...
• عفو و مجازات و معنای جزا و پاداش
• اقسام گناه و اقسام عفو و مغفرت
بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه سوره مائده
[سوره المائدة (4):آيات 55 تا 56]
﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ 55 وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ ٥٦﴾
ترجمه آيات
جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و آنان كه ايمان آوردهاند، همان ايمان آورندگانى كه اقامه نماز و اداى زكات مىكنند در حالى كه در ركوع نمازند (55).
و كسى كه خدا و رسولش و اين مؤمنين را دوست بدارد در حزب خدا كه البته سرانجام غلبه با آنها است وارد شده است (56).
بيان آيات
اثبات اينكه اين دو آيه شريفه در باره امام على (علیه السلام) نازل شده و متضمن تنصيص بر ولايت و خلافت آن حضرت مىباشد
اين دو آيه شريفه همانطورى كه مىبينيد ما بين آياتى قرار دارند كه مضمون آنها نهى از ولايت اهل كتاب و كفار است، به همين جهت بعضى از مفسرين اهل سنت خواستهاند اين دو آيه را با آيات قبل و بعدش در سياق شركت داده و بگويند همه اينها در صدد بيان يكى از وظائف مسلميناند، و آن وظيفه عبارتست از اينكه مسلمين بايد دست از يارى يهود و نصارا و كفار بردارند، و منحصرا خدا و رسول و مؤمنين را يارى كنند، البته مؤمنينى كه نماز بپا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند، نه هر كس كه در سلك اسلام در آمده باشد، پس منافقينى را
كه در دل كافرند نيز مانند كفار نبايد يارى نمود.
خلاصه كلام مفسرين نامبرده اينست كه ولايت در اين دو آيه به همان معنا است كه در آيات زير به آن معنا است ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ و ﴿اَلنَّبِيُّ أَوْلىَ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾ و نيز اين آيات كه ولايت را به مؤمنين اطلاق كرده ﴿أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ و ﴿وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ﴾ همانطورى كه در اين آيات ولايت بمعناى نصرت است در دو آيه مورد بحث هم به همان معنا است، پس مدعاى اماميه كه مىگويند اين آيه در شان امام على بن ابى طالب (علیه السلام) و در تنصيص ولايت و خلافت آن جناب است، زيرا تنها اوست كه در حال ركوع انگشتر خود را به سائل داد، مدعايى است بدون دليل، آن گاه از اين مفسرين سؤال شده است پس جمله حاليه ﴿وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾ در اين بين يعنى در دنبال جمله ﴿وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ﴾ چكاره است؟ اگر شان نزول آيه، امام (علیه السلام) نباشد، چنانچه اماميه مىگويند جمله: «در حالى كه آنها در ركوعند» چه معنا دارد؟ در پاسخ گفتهاند در اينجا معناى حقيقى ركوع مراد نيست بلكه مراد معناى مجازى آن يعنى خضوع در برابر عظمت پروردگار يا خضوعى است كه از جهت فقر يا از جهات ديگر در نهاد آدمى پديد مىآيد، و معناى آيه اينست كه: اوليا و ياوران شما يهود و نصارا و منافقين نيستند، بلكه اوليا و ياوران شما خدا و رسول اويند و آن مؤمنين كه نماز بپا مىدارند و زكات مىدهند و در همه اين احوال خاضعند، يا آنهايى كه زكات مىدهند در حالى كه خود فقير و تنگدستند1، ليكن دقت در اطراف اين آيه و آيات قبل و بعدش و نيز دقت در باره تمامى اين سوره، ما را به خلاف آنچه اين مفسرين ادعا كردهاند و آن جوابى كه از اشكال دادهاند رهبرى مىكند، و نخستين شاهد بر فساد ادعايشان بر اينكه ولايت به معناى نصرت است همانا استدلال خود آنان است به وحدت سياق و به اينكه همه اين آيات كه يكى پس از ديگرى قرار گرفتهاند در مقام بيان اين جهتند كه چه كسانى را بايد يارى كرد و چه كسانى را نبايد، زيرا درست است كه اين سوره در اواخر عمر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حجة الوداع نازل شده و ليكن نه تمامى آن، بلكه بطور مسلم پارهاى از آيات آن به شهادت مضامين آنها، و رواياتى كه در شان نزولشان وارد شده است قبل از حجة الوداع نازل شده است.
بنابراین صرف اينكه فعلا اين آيات يكى پس از ديگرى قرار گرفتهاند دلالت بر
وحدت سياق آنها ندارد، كما اينكه صرف وجود مناسبت بين آنها نيز دلالت ندارد بر اينكه آيات اين سوره همه به همين ترتيب فعلى نازل شده است.
دومين شاهد بر فساد آن، تفاوت آيات قبل و بعد اين آيه است از جهت مضمون، زيرا در آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلنَّصَارىَ أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ...﴾1 تنها مؤمنين را از ولايت كفار نهى مىكند و منافقين را كه در دل كافرند به اين رذيله كه در كمك كفار و جانبدارى آنان سبقت مىجويند سرزنش مىنمايد، بدون اينكه كلام مرتبط الخطاب به كفار شود و روى سخن متوجه كفار گردد، بخلاف آيات بعد كه پس از نهى مسلمين از ولايت كفار دستور مىدهد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مطلب را به گوش كفار برساند و اعمال زشت آنان را كه همان سخريه و استهزاست، و معايب درونيشان را كه همان نفاق است گوشزد شان سازد، پس آيات قبل، غرضى را بيان مىكنند و آيات بعد، غرض ديگرى را ايفا مىنمايند با اين حال چگونه بين اين دو دسته آيات وحدت سياق هست؟!.
مراد از «ولى» در آيه شريفه ناصر نيست بلكه ولايت به معناى محبت و دوستى است
سومين دليل بر فساد آن همان مطلبى است كه ما در بحثى كه سابق در ذيل آيات «56» و «57» و «58» و «59» همين سوره از نظر خوانندگان گذرانديم، گفتيم، و آن اين بود كه: كلمه ولايت در اين آيات نمىشود به معناى نصرت باشد. زيرا با سياق آنها و خصوصياتى كه در آن آيات است مخصوصا جمله ﴿بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ آنها خود اولياى يكديگرند «و جمله» ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ﴾ و هر كه از شما ولايت آنها را داشته باشد از آنها خواهد بود سازگار و مناسب نيست، چون كه ولايت به معناى نصرت عقد و قراردادى بوده كه بين دو قبيله با شرايط خاصى منعقد مىشده، و اين عقد باعث نمىشده كه اين دو قبيله يكى شوند، و از عادات و رسوم و عقايد مخصوص به خود چشم بپوشند و تابع ديگرى گردند، و حال آنكه در اين آيه ولايت، امرى است كه عقد آن باعث پيوستن يكى به ديگرى است، چون مىفرمايد: و هر كه از شما ولايت آنان را دارا باشد از ايشان خواهد بود، و نيز اگر ولايت در اينجا به معناى نصرت بود معنا نداشت علت نهى از نصرت كفار را چنين معنا كند كه چون قوم فلانى (كفار) يار و مددكار يكديگرند، بخلاف اينكه اگر ولايت به معناى محبت باشد كه در آن صورت اين تعليل بسيار بجا و موجه خواهد بود، زيرا مودت مربوط به جان و دل آدمى است و باعث امتزاج و اختلاط روحى بين دو طايفه مىشود، و تاثير اين اختلاط در تغيير سنن قومى و
اغماض از خصائص ملى پر واضح است.
پس صحيح است گفته شود: فلان ملت و قوم را دوست نداشته باشيد تا رذائل و معايبى كه در آنها است در شما رخنه نكند و شما به آنان ملحق و از آنان نشويد، آنان وصله همرنگ هم، و دوست همند، از همه اينها گذشته معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ولى به معناى ياور مؤمنين باشد، براى اينكه يا مردم ياور اويند يا او و مردم ياور دينند و يا خداوند ياور او و مردم ديندار است، همه اين اطلاقات صحيح است، اما گفتن اينكه او ياور مؤمنين است صحيح نيست.
توضيح اينكه اين مفسرين كه مىگويند «ولى» در آيه مورد بحث به معناى ناصر است، لا بد مرادشان از نصرت، نصرت در دين است كه خدا هم آن را مورد اعتنا قرار داده و در بسيارى از آيات از آن ياد كرده، و چون مىتوان دين را هم براى خدا دانست و هم گفت دين براى خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) است و هم گفت دين براى رسول خدا و مؤمنين است به سه اعتبار همچنين مىتوان يارى دين را هم يارى خدا دانست، چون پروردگار متعال شارع دين است كما اينكه در چند جاى قرآن اين اطلاق را كرده و فرموده: ﴿قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾1 و نيز فرموده: ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اَللَّهَ يَنْصُرْكُمْ﴾2 و فرموده: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ اَللَّهُ مِيثَاقَ اَلنَّبِيِّينَ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ﴾3 و همچنين در آيات زياد ديگرى اين اطلاق بچشم مىخورد.
و صحيح است گفته شود: دين براى خدا و هم براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، چون خداوند شارع دين و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هادى و داعى بسوى آن و مبلغ آنست، و به اين اعتبار مردم را به يارى دين دعوت و يا مؤمنين را با نصرت مىستايد به اينكه خدا و رسول را يارى مىدهند كما اينكه در قرآن مىفرمايد: ﴿وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ﴾4 و مىفرمايد: ﴿وَ يَنْصُرُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾5 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا﴾6 و هم يارى دين را يارى رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين شمرده و فرموده: خدا ياور رسول و مؤمنين است، كما اينكه
در قرآن مىفرمايد: ﴿وَ لَيَنْصُرَنَّ اَللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ يَوْمَ يَقُومُ اَلْأَشْهَادُ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ كَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾3 و ليكن بهيچ اعتبار نمىتوان دين را فقط براى مؤمنين دانست و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از دين بيگانه شمرد، آن گاه گفت رسول خدا ياور مؤمنين است، براى اينكه هيچ كرامت و مزيت دينى نيست مگر اينكه عاليترين مرتبه آن در رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و او را سهم وافرى از اين مزيت است، لذا در هيچ جاى قرآن رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را ياور مؤمنين نخوانده.
آرى كلام الهى ساحتش منزهتر از آنست كه نسبت به احترامات لازم الرعايه آن جناب كوتاهى و مسامحه بورزد، و اين خود قوىترين دليل است بر اينكه هر جا در قرآن ولايت را به پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت داده است مقصود از آن ولايت در تصرف يا محبت است مانند آيه شريفه: ﴿اَلنَّبِيُّ أَوْلىَ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾4 و آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ چون در اين دو آيه روى سخن با مؤمنين است و معنا ندارد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ياور آنها باشد چنان كه مفصلا بيان كرديم.
پس معلوم شد كه اين دو آيه مورد بحث در سياق، با آيات سابق خود شركت ندارند و لو اينكه فرض هم بكنيم كه ولايت به معناى نصرت است، و نبايد فريب جمله آخر آيه يعنى: ﴿فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾ را خورد و خيال كرد كه اين جمله تنها مناسب با ولايت به معناى نصرت است. زيرا اين جمله با معانى ديگر ولايت يعنى تصرف و محبت نيز مناسبت دارد، براى اينكه غلبه دينى و انتشار دين خدا در همه عالم كه يگانه هدف اهل دين است محتاج است به اينكه اهل دين به هر وسيله شده به خدا و رسول متصل و مربوط شوند، چه اينكه اين اتصال به نصرت خدا و رسول باشد و يا به قبول تصرفاتشان و يا به محبت و دوست داشتنشان، پس جمله آخر آيه با هر سه معنا سازگارى دارد، و خداى تعالى در چند جا وعده صريح داده و به همه گوشزد كرده كه بزودى اين غلبه دين اسلام بر ساير اديان محقق مىشود و فرموده: ﴿كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي﴾5 و نيز فرموده: ﴿وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ
اَلْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾1 .
و علاوه بر همه وجوهى كه گفته شد روايات بسيارى از طريق اماميه و هم از طريق خود اهل سنت هست كه همه دلالت دارند بر اينكه اين دو آيه در شان على بن ابى طالب (علیه السلام) وقتى كه در نماز انگشتر خود را صدقه داد نازل شده است، بنابراین، اين دو آيه متضمن حكم خاصى هستند و شامل عموم مردم نيستند.
و ما بزودى در بحث روايتى آينده خود بيشتر آن روايات را نقل خواهيم كرد (ان شاء الله تعالى) و اگر صحيح باشد از اين همه رواياتى كه در باره شان نزول اين دو آيه وارد شده چشمپوشى شود و اين همه ادله ماثوره ناديده گرفته شود بايد بطور كلى از تفسير قرآن چشم پوشيد، چون وقتى به اينهمه روايات اطمينان پيدا نكنيم، چگونه مىتوانيم به يك يا دو روايتى كه در تفسير يك يك آيات وارد شده است وثوق و اطمينان پيدا كنيم، پس با اين همه وجوهى كه ذكر شد ديگر جايى براى اين حرف نمىماند كه بگوييم مضمون اين دو آيه عام و شامل همه مؤمنين و ولايت بعضى نسبت به بعض ديگر است.
اشكالات بعضى مفسرين معاند بر دلالت آيات شريفه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ...﴾ بر ولايت امير المؤمنين (علیه السلام) و رد آن اشكالات
البته بايد اين را هم بگويم كه مفسرين نامبرده براى اينكه دو آيه مورد بحث را از اينكه راجع به على (علیه السلام) باشد برگردانند و بگويند راجع به همه مؤمنين است ناگزير شدهاند در روايات مزبوره مناقشه كرده و در هر كدام به وجهى خردهگيرى كنند ليكن ما با رعايت ادب به آقايان مىگوييم: سزاوار نبود در اين همه روايات اشكال كنند، زيرا اگر انسان دچار عناد و مبتلا به لجاج نباشد روايات اينقدر هست كه اطمينان آور باشد ديگر با امثال اشكالات زير در مقام خرده گيرى و تضعيف آنان بر نمىآيد. و اما اشكالاتى كه بر روايات وارد كردهاند:
اول - همان حرفى است كه سابقا هم به آن اشاره شد و آن اينكه ولايت در آيات مورد بحث و قبل و بعدش ظهور در معناى نصرت دارد و اين روايات از نظر مخالفتش با اين ظهور مخدوش است.
دوم - اينكه لازمه اين روايات كه مىگويند ولايت به معناى تصرف است، اينست كه آيه با اينكه دارد: ﴿اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ﴾ آنان كه نماز را به پاى مىدارندمع ذلك بگوييم آيه در شان على است و بس و حال آنكه آن جناب يك نفر است و به يك نفر گفته نمىشود: آنان كه.
سوم - اينكه لازمه اين روايات اينست كه مقصود از زكاتى كه در آيه است صدقه باشد و حال آنكه ديده نشده صدقه را زكات گفته باشند.
مفسرين نامبرده بعد از اين سه اشكال گفتهاند پس متعين اينست كه بگوييم اين دو آيه مربوط به شخص معينى نيستند بلكه عام و شامل همه مؤمنين و كانه در اين مقامند كه نكتهاى نظير قصر قلب1 يا قصر افراد2 افاده كنند چه منافقين بسيار علاقمند به ولايت كفار و دوستى با آنان بودند و به همه مسلمين اصرار داشتند كه آنان را دوست بدارند. خداى تعالى مؤمنين را از دوستى با كفار نهى نمود، و فرمود: اولياى شما كفار و منافقين نيستند، بلكه خدا و رسول و مؤمنين حقيقىاند. باقى مىماند جمله حاليه ﴿وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾، راجع به آنهم مىتوانيم بگوييم مراد از ركوع در خصوص اين آيه به معناى مجازى آن يعنى خضوع و فقر و افتاده حالى است.
اين بود توجيهاتى كه مفسرين عامه در باره اين دو آيه كردهاند3.
و ليكن دقت در اين آيات و نظائر آن بطلان و سقوط اين توجيهات را از درجه اعتبار و اعتنا روشن مىسازد. اما اينكه گفتند آيه در سياق آياتى قرار دارد كه ولايت در آنها به معناى نصرت است جوابش را سابقا داديم و باز تكرار مىكنيم كه آيات اصلا چنين سياقى ندارند و به فرض اينكه آيات سابق داراى چنين سياقى باشند اين دليل نمىشود بر اينكه در اين آيات هم به همان معنا است.
و اما اشكالى كه در كلمه «الذين» كردند جواب آن را هم در جلد سوم همين كتاب در ذيل آيه مباهله مفصلا دادهايم و گفتهايم: فرق است بين اينكه لفظ جمع را اطلاق كنند و واحد را اراده كنند، در حقيقت لفظ جمع را در واحد استعمال كنند و بين اينكه قانونى كلى و عمومى بگذرانند و از آن بطور عموم خبر دهند در صورتى كه مشمول آن قانون جز يك نفر كسى
نباشد و جز بر يك نفر منطبق نشود. و آن نحوه اطلاقى كه در عرف سابقه ندارد نحوه اولى است نه دومى، براى اينكه از قبيل دومى در عرف بسيار است، و اى كاش مىفهميديم مفسرين مزبور در اين آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد ﴿تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ﴾1 چه مىگويند؟! با اينكه دليل معتبر و روايت صحيح داريم بر اينكه مرجع ضمير «اليهم» با اينكه ضمير جمع است يك نفر بيش نيست و آن حاطب بن ابى بلتعه است كه با قريش و دشمنان اسلام مكاتبه سرى داشت؟ و نيز خوب بود مىفهميديم در اين آيه: ﴿يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ﴾2 چه مىگويند؟ با اينكه روايت صحيح داريم كه قائل اين سخن يك نفر بيش نيست و او عبد الله بن ابى بى سلول رئيس منافقين است؟!
مواردى كه جمع بر مفرد اطلاق شده است
و همچنين در اين آيه: ﴿يَسْئَلُونَكَ مَا ذَا يُنْفِقُونَ﴾3 و حال آنكه فاعل «يسئلون» با اينكه صيغه جمع است يك نفر است و نيز در اين آيه: ﴿اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ سِرًّا وَ عَلاَنِيَةً﴾4 و حال آنكه روايت صحيح وارد شده است كه اين آيه در باره يك نفر است و او على بن ابى طالب (علیه السلام) و يا بنا به روايت خود آقايان اهل سنت ابا بكر است!! و همچنين آيات زياد ديگرى كه در همه، نسبتهايى به صيغه جمع به شخص معين و واحدى داده شده است.
اين مفسرين هر چه در اين موارد جواب دارند از همه اين موارد، ما نيز همان جواب خود قرار مىدهيم.
عجيبتر از آن اين آيه است: ﴿يَقُولُونَ نَخْشىَ أَنْ تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ﴾ مىگويند مىترسيم
از اينكه دچار گرفتارى شويمبراى اينكه گوينده اين حرف به اعتراف خود علماى عامه يك نفر و آن هم رئيس منافقين عبد الله بن ابى بوده، و تعجب در اين است كه اين آيه در بين آياتى قرار دارد كه ما الان در باره آنها بحث مىكنيم، راستى چطور با اين فاصله كم حرف خود را از ياد مىبرند و كمحافظگى به خرج مىدهند؟! ممكن است كسى بگويد كه در اين آياتى كه بعنوان نقض نقل كرديد كه در آنها مطلب به صيغه جمع به يك فرد نسبت داده شده در حقيقت مطلب تنها به يك فرد منسوب نيست، بلكه كسانى بودهاند كه با عمل آن يك نفر موافق و راضى بودهاند، با اينكه مرتكب يك نفر بوده، خداوند روى سخن خود را در توبيخ متوجه به عموم مىكند تا آنان هم كه مرتكب نيستند ولى با مرتكب همصدايند متنبه شوند.
ما هم در جواب مىگوييم برگشت اين حرف به اينست كه اگر نكتهاى ايجاب كرد مىتوان جمع را در مفرد استعمال نمود، و اتفاقا در آيه مورد بحث ما هم همين طور است، يعنى در تعبير صيغه جمع نكتهايست و آن اينست كه نمىخواهد بفهماند اگر شارع انواع كرامتهاى دينى را كه يكى از آنها ولايت است به بعضى از مؤمنين (على (علیه السلام)) ارزانى مىدارد جزافى و بيهوده نيست، بلكه در اثر تقدم و تفوقى است كه او در اخلاص و عمل بر ديگران دارد، علاوه بر اين، بيشتر، بلكه تمامى آنهايى كه اين روايات را نقل كردهاند همانا صحابه و يا تابعينى هستند كه از جهت زمان و عصر معاصر با صحابهاند و آنان هم عرب خالص بودهاند، بلكه مىتوان گفت عربيت آن روز عرب، عربيت دست نخوردهترى بوده و اگر اين نحو استعمال را لغت عرب جايز نمىدانسته و طبع عربى آن را نمىپذيرفته خوب بود عرب آن روز اشكال مىكرده و در مقام اعتراض بر مىآمد و حال آنكه از هزاران نفر صحابه و تابعين، احدى بر اينگونه استعمالات اعتراضى نكرده است چه اگر كرده بود به ما مىرسيد.
در صدر اسلام «زكات» در معناى لغوى (انفاق مال) به كار مىرفته، نه در خصوص زكات واجب
اما اشكال سومى كه گفتهاند صدقه دادن انگشتر، زكات نيست. جواب اين حرف هم اينست كه اگر مىبينيد امروز وقتى زكات گفته مىشود ذهن منصرف به زكات واجب شده و صدقه به ذهن نمىآيد، نه از اين جهت است كه بر حسب لغت عرب صدقه زكات نباشد بلكه از اين جهت است كه در مدت هزار و چند سال گذشته از عمر اسلام، متشرعه و مسلمين زكات را در واجب بكار بردهاند، و گرنه در صدر اسلام زكات به همان معناى لغوى خود بوده. و معناى لغوى زكات اعم است از معناى مصطلح آن، و صدقه را هم شامل مىشود. در حقيقت زكات در لغت مخصوصا اگر در مقابل نماز قرار گيرد، به معناى انفاق مال در راه خدا و مرادف آنست، كما اينكه همين مطلب از آياتى كه احوال انبياى سلف را حكايت مىكنند بخوبى استفاده مىشود، مانند اين آيه كه در باره حضرت ابراهيم و اسحاق و يعقوب مىفرمايد: ﴿وَ أَوْحَيْنَا
إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءَ اَلزَّكَاةِ﴾1 و راجع به حضرت اسماعيل مىفرمايد: ﴿وَ كَانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ وَ كَانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا﴾2 و راجع به عيسى (علیه السلام) در گهواره مىفرمايد: ﴿وَ أَوْصَانِي بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا﴾3 و ناگفته پيداست كه در شريعت ابراهيم و يعقوب و اسماعيل و عيسى (علیه السلام) زكات به آن معنايى كه در اسلام است نبوده.
و نيز مىفرمايد: ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى وَ ذَكَرَ اِسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى﴾4 و مىفرمايد: ﴿اَلَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ يَتَزَكَّى﴾5 و مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ لاَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ﴾6 و مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ هُمْ لِلزَّكَاةِ فَاعِلُونَ﴾7 و آيات ديگرى كه در سورههاى مكى و مخصوصا سورههايى كه در اوايل بعثت نازل شده مانند سوره «حم سجده» و امثال آن. چه اين سورهها وقتى نازل شدند كه اصولا زكات به معناى معروف و مصطلح هنوز واجب نشده بود، و لا بد مسلمين آن روز از كلمه زكاتى كه در اين آيات است چيزى مىفهميدهاند، بلكه آيه زكات يعنى: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ﴾8 كه دلالت دارد بر اينكه زكات مصطلح يكى از مصاديق صدقه است، و از اين جهت آن را زكات گفتهاند كه صدقه است، چون صدقه پاك كننده است و زكات هم از تزكيه و به معناى پاك كردن است، پس از همه مطالب گذشته روشن شد كه: اولا براى مطلق صدقه، زكات گفتن مانعى ندارد، و ثانيا موجبى براى حمل ركوع بر معناى مجازى نيست، و ثالثا مانعى از اطلاق جمع ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ و اراده مفرد نيست.
معانى و موارد استعمال كلمه «ولايت» و مشتقات آن
﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ راغب در كتاب مفردات گفته است «ولاء» (به صداى بالاى واو) و همچنين «توالى» به اين معنا است كه حاصل شود دو چيز يا بيشتر، از يك جنس و بدون اينكه چيزى از غير آن جنس حايل شود. اين معناى لغوى ولاء و توالى است، و گاهى اين لفظ به طور استعاره و مجاز در قربى استعمال مىشود كه آن قرب از جهات زير حاصل مىگردد.
1.قربى كه از جهت مكان حاصل ميشود و گفته ميشود: «جلست مما يليه - نشستيم نزديكش».
2.قرب از جهت نسبت.
3.قرب از جهت دوستى و گفته مىشود: «ولى فلان - دوست فلانى».
4.قرب حاصل از نصرت و گفته مىشود: «ولى فلانا - يارى كرد فلان را».
5.از جهت اعتقاد. گفته مىشود: «فلان ولى فلان - هم عقيده و هم سوگند اوست».
و در معناى نصرت بطور حقيقت اطلاق مىشود و همچنين در معناى مباشرت در كار و اختيار دارى در آن، و گفته مىشود: «فلان ولى لامر كذا - فلانى اختيار دار فلان كار است» و بعضى از اهل لغت گفتهاند: ولايت (به صداى پائين واو) و ولايت (به صداى بالاى آن) به يك معنا است، مانند دلالت و دلالت كه هر دو به يك معنا است، و حقيقت ولايت عبارتست از بعهده گرفتن كار، و منصوب شدن بر آن و «ولى» و «مولى» هر دو استعمال مىشوند در اين معنا، البته هم در معناى اسم فاعل آن، يعنى موالى (به كسر لام) و هم در معناى اسم مفعول آن يعنى موالى (به فتح لام) و به مؤمن گفته مىشود ولى الله و ليكن ديده نشده كه بگويند مؤمن مولاى خداست، ليكن هم گفته مىشود «الله ولى المؤمنين» و هم «الله مولا المؤمنين» و نيز راغب مىگويد: اگر عرب گفت: «ولى» اگر ديدى كه خود بخود و بدون لفظ «عن» متعدى شد، بدانكه اقتضاى معناى ولايت را دارد و مقتضى است كه آن معنا در نزديكترين مواضعش حاصل شود، مثلا اگر ديديد كسى گفت: «وليت سمعى كذا» يا گفت «وليت عينى كذا» يا گفت «وليت وجهى كذا» بدانكه مراد اينست كه گوش خود يا چشم خود يا روى خود را نزديك فلانى بردم، كما اينكه در قرآن هم بدون لفظ «عن» استعمال شده، مىفرمايد: ﴿فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ حَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ﴾2 و اگر ديدى كه با «عن» چه در ظاهر و چه در تقدير متعدى شد
بدانكه اقتضاى معناى اعراض و ترك نزديكى را دارد.1
و ظاهرا نزديكى كذايى كه ولايت ناميده مىشود اولين بار در نزديكى زمانى و مكانى اجسام به كار برده شده آن گاه به طور استعاره در نزديكىهاى معنوى استعمال شده است. پس ظاهرا گفتار راغب در كتاب مفردات عكس حقيقت و غير صحيح بنظر مىرسد، زيرا بحث در احوالات انسانهاى اولى اين را بدست مىدهد كه نظر بشر نخست به منظور محسوسات بوده و اشتغال به امر محسوسات در زندگى بشر مقدم بر تفكر در متصورات و معانى و انحاى اعتبارات و تصرف در آنها بوده است، بنابراین اگر ولايت را كه قرب مخصوصى است در امور معنوى فرض كنيم لازمهاش اينست كه براى ولى قربى باشد كه براى غير او نيست مگر بواسطه او، پس هر چه از شؤون زندگى مولى عليه كه قابل اين هست كه بديگرى واگذار شود تنها ولى مىتواند آن را عهدهدار شده و جاى او را بگيرد. مانند ولى ميت كه او نيز همين طور است، يعنى همانطورى كه ميت قبل از مرگش مىتوانست به ملاك مالكيت انواع تصرفات را در اموال خود بكند ولى او در حال مرگ او مىتواند به ملاك وراثت آن تصرفات را بكند، و همچنين ولى صغير با ولايتى كه دارد مىتواند در شؤون مالى صغير اعمال تدبير بكند و همچنين ولى نصرت كه مىتواند در امور منصور از جهت تقويتش در دفاع تصرف كند و همچنين خداى تعالى كه ولى بندگانش است و امور دنيا و آخرت آنها را تدبير مىنمايد، و در اين كار جز او كسى ولايت ندارد، تنها اوست ولى مؤمنين در تدبير امر دينشان به اينكه وسائل هدايتشان را فراهم آورد و داعيان دينى بسوى آنان بفرستد و توفيق و يارى خود را شامل حالشان بكند، و پيغمبران هم ولى مؤمنينند.
مثلا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ولى مؤمنين است، چون داراى منصبى است از طرف پروردگار، و آن اينست كه در بين مؤمنين حكومت و له و عليه آنها قضاوت مىنمايد، و همچنين است حكامى كه آن جناب و يا جانشين او براى شهرها معلوم مىكنند زيرا آنها نيز داراى اين ولايت هستند كه در بين مردم تا حدود اختياراتشان حكومت كنند، و خواننده خود قياس كند بر آنچه گفته شد موارد ديگر ولايت را، يعنى ولاى عتق2 و جوار3 و حلف و طلاق و
پسر عم1 و محبت و ولايت عهدى و همچنين بقيه معانى آن را، و اما ولايتى كه در آيه: ﴿يُوَلُّونَ اَلْأَدْبَارَ﴾ است به معناى پشت كردن يعنى بجاى اينكه روى خود جانب دشمن كنند و سنگر و جبهه جنگ را اداره و تدبير نمايند، پشت خود بدان كرده پا به فرار مىگذارند و همچنين است «توليتم» يعنى اعراض كرديد و خود را به جهتى كه مخالف جهت آنست قرار داديد يا روى خود را جهت مخالف آن برگردانيديد.
پس آنچه از معانى ولايت در موارد استعمالش به دست مىآيد اينست كه ولايت عبارتست از يك نحوه قربى كه باعث و مجوز نوع خاصى از تصرف و مالكيت تدبير مىشود، و آيه شريفه مورد بحث، سياقى دارد كه از آن استفاده مىشود ولايت نسبت به خدا و رسول و مؤمنين به يك معنا است، چه به يك نسبت ولايت را به همه نسبت داده است و مؤيد اين مطلب اين جمله از آيه بعدى است: ﴿فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾ براى اينكه اين جمله دلالت و يا دست كم اشعار دارد بر اينكه مؤمنين و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جهت اينكه در تحت ولايت خدايند، حزب خدايند و چون چنين است پس سنخ ولايت هر دو يكى و از سنخ ولايت خود پروردگار است و خداوند متعال براى خود دو سنخ ولايت نشان داده، يكى ولايت تكوينى كه آيات راجع به آن را ذيلا درج مىكنيم. دوم ولايت تشريعى كه به آيات آن نيز اشاره مىنماييم، آن گاه در آيات ديگرى اين ولايت تشريعى را به رسول خود استناد مىدهد و در آيه مورد بحث همان را براى امير المؤمنين (علیه السلام) ثابت مىكند، پس در اينجا چهار جور از آيات قرآنى هست:
چهار دسته آيات شريفه در باره: ولايت تكوينى خدا، ولايت تشريعى خدا، ولايت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و ولايت امام على (علیه السلام)
1- آياتى كه اشاره به ولايت تكوينى خداى متعال دارد، و اينكه خداى متعال هر گونه تصرف در هر موجود و هر رقم تدبير و به هر طورى كه خود بخواهد برايش ميسور و صحيح و روا است، مانند اين آيات: ﴿أَمِ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ﴾2 و ﴿مَا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ شَفِيعٍ أَ فَلاَ تَتَذَكَّرُونَ﴾3 و ﴿أَنْتَ وَلِيِّي فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ﴾4 و ﴿فَمَا لَهُ مِنْ وَلِيٍّ
مِنْ بَعْدِهِ﴾1 و در همين معنا مىفرمايد: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾3 و چه بسا آيات زير را هم كه راجع به ولايت به معناى نصرت است بتوان جزو همين آيات شمرد. چون نصرت مؤمنين هم خود يك رقم تصرف است، و آن آيات اينها است: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ اَلْكَافِرِينَ لاَ مَوْلىَ لَهُمْ﴾4 و: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ مَوْلاَهُ﴾5 و اين آيه: ﴿وَ كَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ هم با اينكه لفظ مولى يا ولايت در آن نيست با اين وصف چون از جهت معنا از مقوله آيات فوق است بايد در زمره آنها بشمار آيد اين آيات دسته اول.
2- اما دسته دوم، يعنى آياتى كه ولايت تشريع شريعت و هدايت و ارشاد توفيق و امثال اينها را براى خداى متعال ثابت مىكند، آنها نيز از اين قرارند: ﴿اَللَّهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُمَاتِ إِلَى اَلنُّورِ﴾6 و ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾7 و ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾8 و آيات زير هم در مقام بيان همين جهتاند: ﴿وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً مُبِيناً﴾9 پس نتيجه اين دو دسته آيات اين شد كه دو سنخ ولايت براى خداى متعال هست يكى ولايت تكوينى و يكى تشريعى و به عبارت ديگر يكى ولايت حقيقى و يكى ولايت اعتبارى.
3- اما آيات دسته سوم، يعنى آياتى كه ولايت تشريعى را كه در آيات قبل براى خداوند ثابت مىكرد در آنها همان را براى رسول خدا ثابت مىكند و قيام به تشريع و دعوت به دين و تربيت امت و حكومت بين آنان و قضاوت در آنان را از شؤون و مناصب رسالت وى مىداند، آنها نيز از اينقرارند: ﴿اَلنَّبِيُّ أَوْلىَ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾1 و در همين معناست آيه: ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ اَلنَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اَللَّهُ﴾2 و ﴿إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾3 و آيه: ﴿رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾4 و ﴿لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾5 و ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ﴾6 و ﴿وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ﴾7 و ﴿وَ أَنِ اُحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَ اِحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ إِلَيْكَ﴾8 .
و اما ولايت به معناى نصرت كه براى خداوند است سابقا گفتيم معنا ندارد كه رسول الله داراى آن باشد و از همين جهت در آيات قرآنى هم براى آن جناب ولايت به اين معنا ثابت نشده است. بارى جامع و فشرده اين آيات اينست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز داراى چنين ولايتى هست كه امت را بسوى خداى تعالى سوق دهد و در بين آنها حكومت و فصل خصومت كند و در تمامى شؤون آنها دخالت نمايد و همين طور كه بر مردم اطاعت
خداى تعالى واجب كرده است اطاعت او نيز بدون قيد و شرط واجب است. پس برگشت ولايت آن حضرت بسوى ولايت تشريعى خداوند عالم است، به اين معنا كه چون اطاعت خداوند در امور تشريعى واجب است و اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اطاعت خداست پس رسول خدا مقدم و پيشواى آنان و در نتيجه ولايت او هم همان ولايت خداوند خواهد بود. كما اينكه بعضى از آيات گذشته مانند آيه: ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ﴾ و آيه: ﴿وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ و آياتى ديگر به اين معنا تصريح مىكردند.
4- و اما قسم چهارم يعنى آياتى كه همين ولايتى را كه دسته سوم براى رسول خدا ثابت مىنمود براى امير المؤمنين، على بن ابى طالب (علیه السلام) ثابت مىكند و آنان آيات يكى همين آيه مورد بحث ما است كه بعد از اثبات ولايت تشريع براى خدا و رسول با واو عاطفه عنوان «الذين آمنوا» را كه جز بر امير المؤمنين منطبق نيست به آن دو عطف نموده و به يك سياق اين سخن ولايت را كه گفتيم در هر سه مورد ولايت واحدهاى است براى پروردگار متعال، البته بطور اصالت و براى رسول خدا و امير المؤمنين (علیه السلام) بطور تبعيت و به اذن خدا ثابت مىكند.
و اگر معناى ولايت در اين يك آيه نسبت به خداوند غير از معناى آن نسبت به ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ بود صرفنظر از اينكه اين يك نحوه غلط اندازى و باعث اشتباه بود علاوه بر اين، جا داشت كلمه ولايت را نسبت به «الذين» تكرار كند، تا ولايت خدا به معناى خود و آن ديگرى هم به معناى خود استعمال شده باشد و اشتباهى در بين نيايد. كما اينكه نظير اين مطلب در اين آيه رعايت شده است: ﴿قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾1 همانطورى كه مىبينيد لفظ «يؤمن» را تكرار كرده براى اينكه هر كدام معناى بخصوصى داشت و نيز نظير اين مطلب در آيه: ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ﴾ در جزء سابق گذشت. علاوه بر اين، خود لفظ «وليكم» با اينكه مفرد است به مؤمنين نسبت داده شده، و اگر مقصود از آن غير از ولايت منسوب به خدا و رسول بود بايد در اين باره «الذين آمنوا» مىفرمود، و مفسرين هم به همين جور آيه را توجيه كردهاند، يعنى ولايت را به يك معنا گرفته و گفتهاند در خداى تعالى بطور اصل و در غير او به تبع مىباشد.
پس از آنچه تا كنون گفته شد بدست آمد كه حصرى كه از كلمه «انما» استفاده
مىشود حصر افراد است، كانه مخاطبين خيال مىكردهاند اين ولايت عام و شامل همه است، چه آنان كه در آيه اسم برده شدهاند و چه غير آنان، چون چنين مظنهاى در بين بوده، آيه ولايت را منحصر كرده براى نام بردگان. ممكن هم هست به يك وجه ديگر اين حصر را قصر قلب1 دانست.
﴿اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾
اين جمله بيان مىكند ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ را كه سابق بر اين جمله ذكر شده، و جمله «و هم راكعون» حال است از فاعل «يؤتون» و هم او عامل است در اين حال «راكعون».
«ركوع»، در لغت هيات مخصوصهاى است در انسان، و آن عبارت است از خميدگى، و لذا به پير مرد سالخوردهاى كه پشتش خميده، مىگويند شيخ راكع، يعنى پير خميده، و در عرف شرع عبارتست از هيات مخصوصهاى در عبادت. در قرآن مىفرمايد: ﴿اَلرَّاكِعُونَ اَلسَّاجِدُونَ﴾2 و اين ركوع در حقيقت حالت خضوع و ذلت آدمى را در برابر خداوند مجسم مىسازد.
چيزى كه هست در اسلام ركوع در غير نماز حتى براى خداوند مشروع نيست، بخلاف سجود كه در غير نماز هم مشروع است، و چون در ركوع معناى خشوع و اظهار ذلت هست گاهى همين كلمه را بطور استعاره در مطلق خشوع و تذلل و فقرى كه عادتا خالى از ذلت در برابر غير نيست بكار مىبرند، مثلا مىگويند فلانى براى فلان ركوع كرد، يعنى خود را كوچك نمود و لو خم نشده باشد.
﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾
تولى به معناى گرفتن ولى است و ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ افاده عهد مىكند و در آن اشاره است به مؤمنين معهود، يعنى همان مؤمنين كه در ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ﴾ ذكر شد و جمله ﴿فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾ در جاى جزاى شرط قرار گرفته و ليكن در حقيقت جزا، نيست و جزا در تقدير است و اين جمله از باب بكار بردن كبراى قياس در جاى نتيجه در اينجا ذكر شده است تا علت حكم را برساند، و تقدير آيه چنين بوده: «و من يتول فهو الغالب لانه من حزب الله و حزب الله هم الغالبون - هر كه خدا و رسول را ولى خود بگيرد غالب و پيروز است چون كه از حزب خداست و حزب خداوند هميشه غالب است».
و اين سنخ تعبير كنايه از اين است كه اينها حزب خدايند، و بنا بر آنچه راغب گفته حزب به معنى جماعتى است كه در آن يك نحوه تشكيل و فشردگى باشد، و خداوند سبحان در جاى ديگر از حزب خود اسم برده، اتفاقا جايى است كه با مورد بحث ما از جهت مضمون شباهت دارد، چون فرموده است: ﴿لاَ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ حِزْبُ اَللَّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾1 و «فلاح» به معناى پيروزى و رسيدن به مقصد و استيلاى برخواسته خويش است، و اين استيلاى بر مراد و فلاح همان است كه خداوند متعال آن را از جمله بهترين نويدها براى مؤمنين قرار داده و آنها را به نيل به آن بشارت داده و فرموده است: ﴿قَدْ أَفْلَحَ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾2 و آياتى كه اين نويد را مىدهند زيادند و در همه آنها اين لفظ بطور مطلق بكار رفته و معلوم است كه «فلاح» مطلق هم رسيدن به سعادت را و هم رستگارى به نيل به حقيقت را و هم غلبه بر شقاوت و باطل و دفع آن را هم در دنيا و هم در آخرت شامل مىشود. اما در دنيا براى اينكه مردمى رستگارند كه مجتمعشان صالح و افراد آن مجتمع همه اولياى خدا و صالح باشند و معلوم است كه در چنين مجتمع كه پايهاش بر تقوا و ورع است و شيطان در آن راه ندارد مىتوان مزه زندگى واقعى را چشيده و به عالىترين درجه لذت و برخوردارى از حيات نائل شد.
و اما در آخرت براى اينكه چنين مردمى در آخرت در جوار رحمت خدايند.
بحث روايتى (رواياتى در باره صدقه دادن امام على (علیه السلام) انگشترى خود را در حال ركوع و نزول آيات گذشته در اين شان)
در كتاب كافى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از عمر بن اذينة نقل مىكند كه او از زراره و فضيل بن يسار و بكير بن اعين و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه و ابى الجارود روايت كرده است كه حضرت ابى جعفر (علیه السلام) فرمود: خداى عز و جل رسول
خود را امر كرد به ولايت على (علیه السلام) و اين آيه را نازل فرمود: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾ و نيز ولايت اولى الامر را هم بر امت اسلام واجب كرد و چون مردم نفهميدند مقصود از ولايت چيست رسول خدا را دستور داد تا بر ايشان ولايت را تفسير كند همانطورى كه معناى نماز و زكات و حج و روزه را تفسير فرموده است، وقتى اين دستور رسيد، رسول الله سخت پريشان شد، و ترسيد مردم از شنيدن اين فرمان از دين بيزارى جويند و مرتد شوند و او را تكذيب كنند، ناچار به خداى خويش رجوع كرد و خداى متعال هم اين آيه را نازل فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾.
بعد از نزول اين آيه رسول خدا قيام به امتثال و انجام دستور خداى متعال نمود، يعنى در روز غدير خم ولايت على (علیه السلام) را بر مردم ابلاغ كرد. دستور فرمود تا ندا كنند كه: «الصلاة جامعة» مردم آماده نماز شوند، آن گاه دستور پروردگار را مبنى بر ولايت على (علیه السلام) به مردم گوشزد نمود و فرمود تا حاضرين ماجرا را به غائبين برسانند، عمر بن اذينة - راوى اين حديث - مىگويد: غير از ابى جارود ما بقى آنان كه من از آنان روايت را نقل مىكنم همه گفتند كه حضرت فرمود اين فريضه، آخرين تكليفى است كه از ناحيه آفريدگار جهان بسوى بشر نازل شد و لذا اين آيه فرود آمد: ﴿اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي﴾. آن گاه امام باقر (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى مىفرمايد: بعد از اين ديگر فريضهاى براى شما مسلمين نازل نمىكنم، براى اينكه فرايض شما تكميل شد.1
و در كتاب تفسير برهان و كتاب غاية المرام از صدوق (عليه الرحمة) روايت مىكند كه او در ذيل آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ از ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) روايت مىكند كه فرمود: طايفهاى از يهود مسلمان شدند از آن جمله عبد الله بن سلام، اسد، ثعلبه، ابن يامين و ابن صوريا بودند كه همگى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كردند يا نبى الله حضرت موسى وصيت كرد به يوشع بن نون و او را جانشين خود قرار داد، وصى شما كيست يا رسول الله؟ و بعد از تو ولى و سرپرست ما كيست؟ در پاسخ اين سؤال اين آيه نازل شد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾ آن گاه رسول خدا فرمود برخيزيد، همه برخاسته و به مسجد آمدند، مردى فقير و سائل داشت از مسجد بطرف آن جناب مىآمد، حضرت فرمود: اى مرد آيا
كسى بتو چيزى داده؟ عرض كرد: آرى، اين انگشتر را يك نفر همين اكنون به من داد، حضرت پرسيد چه كسى؟ عرض كرد آن مردى كه مشغول نماز است، پرسيد در چه حالى بتو داد؟ عرض كرد در حال ركوع، حضرت تكبير گفت. اهل مسجد همه تكبير گفتند، حضرت رو به آن مردم كرد و فرمود: پس از من على (علیه السلام) ولى شماست، آنان نيز گفتند ما به خداوندى خداى تعالى و به نبوت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و ولايت على (علیه السلام) راضى و خشنوديم، آن گاه اين آيه نازل شد: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾1 (تا آخر حديث).
على بن ابراهيم قمى در تفسير خود مىگويد: پدرم برايم روايت كرد از صفوان از أبان بن عثمان از ابى حمزه ثمالى از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) كه فرمود: روزى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) با جمعى از يهود كه از جمله آنها عبد الله بن سلام بود نشسته بودند. در آن بين، حالت وحى به آن جناب دست داد و اين آيه نازل شد، پس رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از منزل بسوى مسجد بيرون شد و در راه به سائلى برخورد كه بسويش مىآمد، پرسيد آيا كسى بتو چيزى داده؟ عرض كرد: آرى آن شخص كه هم الان مشغول نماز است، آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزديك شد و ديد كه او على بن ابى طالب است.2
مؤلف: همين روايت را عياشى در تفسير خود از آن حضرت نقل نموده.3
و در امالى شيخ طوسى (رضوان الله عليه) است كه مىگويد: محمد بن محمد يعنى شيخ مفيد (رحمة الله عليه) براى من روايت كرد از ابو الحسن على بن محمد كاتب او، گفت براى من حديث كرد حسن بن على زعفرانى از ابو اسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى از محمد بن على از عباس بن عبد الله عنبرى از عبد الرحمن بن اسود كندى يشكرى از عون بن عبيد الله از پدرش از جدش ابو رافع كه گفت روزى من وارد بر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) شدم در حالى كه آن جناب خواب بود و مارى در طرف ديگر خانه آن حضرت بچشم مىخورد من به ملاحظه اينكه نكند آن حضرت از سر و صداى من بيدار شود از كشتن مار كراهت داشتم، و خيال كردم كه آن حضرت در آن ساعت در حال گرفتن وحى بود، ناگزير براى اينكه مبادا اين مار به آن
حضرت آسيبى بزند بين مار و آن جناب خوابيدم تا اگر آسيبى زد به من بزند نه به آن جناب، چيزى نگذشت بيدار شد در حالتى كه آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ - تا آخر آيه - را مىخواند.
آن گاه فرمود: حمد خداى را كه نعمت را بر على تمام كرد، و گوارا باد بر على فضيلتى كه خدا به او ارزانى داشت، آن گاه از من پرسيدند اينجا چه مىكنى؟ من داستان مار را بر ايشان عرض كردم، بمن فرمود بكش آن را من آن را كشتم. آن گاه فرمود اى ابا رافع چگونهاى تو با مردمى كه با على مقاتله مىكنند، با اينكه او بر حق و آن قوم بر باطلند؟ جهاد در ركاب على (علیه السلام) حقى است از حقوق خداى متعال، و هر كس قدرت بر آن نداشته باشد بايد به قلب خود دشمنانش را دشمن بدارد، و آرزو كند اى كاش مىتوانستم در اين جهاد شركت كنم كه در اينصورت چيزى بر او نيست، و خداوند همين نيت را جهاد او حساب مىكند، عرض كردم يا رسول الله از خداى تعالى بخواهيد كه اگر من آن زمان و آن مردم را درك كردم مرا بر قتال با آنها قوت و نيرو دهد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دست به دعا برداشت و حاجتم را از خدا خواست آن گاه فرمود: براى هر پيغمبرى امينى است و امين من ابو رافع است. ابو رافع مىگويد وقتى كه پس از مرگ عثمان مردم با امير المؤمنين على (علیه السلام) بيعت كردند و طلحه و زبير نقض بيعت نموده و خروج كردند، بياد فرمايش پيغمبر افتادم، لذا خانهام را كه در مدينه بود با زمينى كه در خيبر داشتم فروختم و خودم و بچههايم در ركاب آن جناب بيرون آمدم به اين اميد كه شايد در ركابش شهيد شوم، ليكن موفق نشدم تا آنكه با آن جناب به بصره آمديم و همچنين زنده بودم تا آن جناب به صفين رفت، من نيز در اين جنگ و جنگ نهروان شركت داشتم، و همه جا در خدمتشان بودم، تا اينكه شهيد شدند، من نيز به مدينه برگشتم در حالى كه ديگر در آن شهر كه وطن من است خانه و زمينى نداشتم، حسن بن على (علیه السلام) زمينى را كه در ينبع داشت به من واگذار نمود، و نيز يك قسمت از خانه پدر بزرگوارش امير المؤمنين (علیه السلام) را به من داد، و من با زن و بچهام در آنجا منزل كردم1.
در تفسير عياشى به اسناد خود از حسن بن زيد از پدرش زيد بن حسن از جدش روايت مىكند كه گفت: شنيدم از عمار ياسر كه مىگفت: در هنگام ركوع نماز مستحبى، سائلى برابر على بن ابى طالب ايستاد، حضرت انگشتر خود را بيرون كرده و به وى داد، آن گاه نزد
پيغمبر آمد و داستان خود را گفت، چيزى نگذشت كه اين آيه نازل شد ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه را بر ما تلاوت نمود و سپس فرمود: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، بار الها دوست بدار هر كه على را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه على را دشمن بدارد1.
و در تفسير عياشى از مفضل بن صالح از بعضى از اصحابش از امام محمد باقر و يا امام جعفر صادق (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: وقتى آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ نازل شد رسول خدا را گران آمد و ترسيد كه قريش تكذيبش كنند لذا اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...﴾ پس در روز غدير خم قضيه را عملى نمود.2
باز در تفسير عياشى از ابى جميله از بعضى از اصحابش از امام محمد باقر يا امام صادق (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداوند به من وحى فرستاد به اينكه چهار نفر را دوست بدارم: على، ابا ذر، سلمان و مقداد، راوى مىگويد: عرض كردم در بين آن همه جز اين چهار نفر كسى معرفت به ولايت نداشت؟ فرمود بلكه سه نفر عرض كردم اين همه آيات مانند ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و مانند: ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ نازل شد آيا كسى جز اين چند نفر پرسيد كه اين آيات در باره كيست؟! فرمود: كسى نبود بپرسد اصل اين آيات از كجا است تا چه رسد به اينكه بپرسد در شان كيست.3
و در غاية المرام از صدوق (رحمة الله عليه) نقل مىكند كه وى به اسناد خود از ابى سعيد وراق از پدرش از جعفر بن محمد (علیه السلام) از پدرش و از جدش (علیه السلام) نقل مىكند داستان قسم دادن على (علیه السلام) ابى بكر را، وقتى كه به خلافت نشسته بود و در ضمن فضايل خود را براى ابى بكر ذكر مىنمود و به كلماتى كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در حقش فرموده بود استدلال مىكرد تا اينكه فرمود: اى ابا بكر تو را به خدا سوگند آيا ولايتى كه قرين ولايت خدا و رسول است در آيه زكات ولايت من است يا ولايت تو؟ گفت بلكه ولايت تو است.4
و شيخ در كتاب مجالس به اسناد خود از ابى ذر (رضوان الله عليه) نقل مىكند حديث قسم دادن على (علیه السلام) عثمان و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص را در روز شورى، و داستان احتجاج آن حضرت را با نامبردگان و استدلال او را به نصوصى كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در باره جانشينى او فرموده و تصديق همه نامبردگان فرمايشات او را، از جمله آن احتجاجات يكى همين آيه مورد بحث ما است، كه امام قسمشان مىدهد و مىفرمايد آيا كسى در بين شما مسلمين غير من هست كه در حال ركوع زكات داده و آيه قرآن در حقش نازل شده باشد؟! همگى عرض كردند نه.1
و در كتاب احتجاج است كه حضرت ابى الحسن ثالث امام هادى على بن محمد (علیه السلام) در پاسخ سؤالات مردم اهواز راجع به مساله جبر و تفويض نامهاى بسويشان فرستاده، در آن نامه فرموده همه امت و بدون اينكه احدى مخالف يافت شود اعتراف دارند كه قرآن كتابى است به حق و در آن شكى نيست، بنابراین تمامى فرق مسلمين در اينكه در باره قرآن حرفى ندارند مصيبند، و در تصديق آنچه خداى تعالى فرستاده محقند و در حقيقت خداوند همه امت را در اين مساله به راه راست هدايت نموده است و اجتماعشان بر اين مطلب اجتماع بر ضلالت نيست، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اگر فرموده: «لا تجتمع امتى على ضلالة» معنيش اين بوده، نه آن تاويلاتى كه يك عده جاهل براى اين كلام كردهاند، و نه گفتههاى يك مشت معاندى كه قرآن را به پشت خود انداخته و دنبال احاديث مجعول و دروغى را گرفته و عقائد ساختگى و مهلكهاى را كه مخالف صريح آيات قرآن است پيروى كردهاند.
از خداوند متعال در خواست مىكنيم كه موفق به نمازمان نموده، و ما را به راه رشد هدايت فرمايد. آن گاه امام فرمود بنابراین اگر قرآن كريم موافق با خبرى بود و صدق آن خبر را گواهى نمود بايد آن خبر را اخذ و بر طبقش عمل كرد و اگر خبر ديگرى از همان اخبار مجعوله و دروغى كه گفتيم معارض با اين خبر شد نبايد به آن اعتنا كرد. چون مخالفت كتاب، خود دليل روشنى است بر اينكه اين خبر از ناحيه مقدسه معصوم صادر نشده، و ساخته دست معاندين و مايه گمراهى است، وقتى اين مطلب روشن شد اينك مىگوييم يكى از صحيحترين اخبارى كه قرآن كريم گواه بر صحت آنست، خبرى است كه تمامى فرق مسلمين اتفاق دارند كه از ناحيه مقدسه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صادر شده است.
اين حديث شريف است كه آن جناب فرمود «انى مستخلف فيكم خليفتين
كتاب الله و عترتى، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض» و اين مضمون با الفاظ ديگرى هم نقل شده و آن اينست: «انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا» و تقريبا حاصل معناى اين حديث شريف اينست: من در بين شما دو چيز گران به جانشينى خود مىگذارم، يكى كتاب خداوند و يكى عترتم و اهل بيتم، و اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا بر لب حوض وارد بر من شوند و شما بعد از من مادامى كه به آن دو تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد.
آن گاه امام هادى (علیه السلام) مىفرمايد: اين يك مضمونيست كه به دو عبارت نقل شده و ما بعنوان مثال آن را ذكر كرديم، و مىبينيم كه كتاب خداوند موافق آنست و بر طبق آن نص صريح دارد، و آن اينست كه مىفرمايد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾.
پس اين حديث شريف از احاديثى است كه بايد آن را اخذ كرد و به آن عمل نمود و راجع به اين كلمه از آيه هم كه فرمود ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ باز بايد يا از كتاب خدا و يا از اجماع امت بدست آورد كه مراد از آن كيست، و مىبينيم كه مجمع عليه بين علما و اهل حديث از همه فرق اسلام است كه مراد از ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ تنها و تنها امير المؤمنين (علیه السلام) است كه انگشتر خود را تصدق داد، در حالى كه در ركوع نماز بود، از اين رو خداوند پاس عملش را نگهداشته و اين آيه را فرستاد، و مىبينيم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را از بين همه اصحاب خود به كلمات ذيل اختصاص داده و امر ولايتش را آشكارا ساخت و فرمود: «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه»1 و نيز فرمود: «على يقضى دينى و ينجز موعدى و هو خليفتى عليكم بعدى»2 و نيز روزى كه او را خليفه خود در مدينه قرار داد و خود به سفر رفت در پاسخ على (علیه السلام) كه از نرفتن به ميدان جنگ ناراحت بود و عرض كرد آيا مرا براى زنها و بچهها مىگذارى؟ فرمود: «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟»3 .
بنابراین مىفهميم كه قرآن كريم به صدق اين اخبار شهادت داده، و اين شواهد را بر ولايت على (علیه السلام) محقق دانسته، پس بر امت لازم مىشود كه به آن اخبار و آياتى كه گواه صدق آن اخبار است اقرار كنند، چه وقتى كتاب خدا گواه صدق آنها بود و اخبار بر طبق احكام قرآن حكم نمود ديگر سزاوار نيست كسى به آنها اقتدا نكند مگر اينكه در پى درك حقيقت نباشد، و اهل عناد و فساد باشد.1
و در احتجاج حديثى از امير المؤمنين (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: منافقين به رسول الله عرض كردند آيا بعد از واجباتى كه تا كنون پروردگارت بر ما واجب فرموده تكليف ديگرى هنوز مانده يا همه تكاليف بيان شده؟ اگر هنوز واجبى مانده بفرماييد تا خاطر ما آسوده شود و بدانيم كه ديگر تكليفى جز آنچه در دست داريم نيست. در پاسخ اين سؤال كه منافقين كردند خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود: ﴿قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ﴾ يعنى بگو من شما را به يك چيز پند مىدهم. و مراد از آن يك چيز ولايت است آن گاه آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾ در بيان آن نازل شد، و در بين امت هيچ اختلافى نيست كه در آن روز و قبل از آن كسى از مسلمين جز يك نفر در ركوع صدقه نداده (تا آخر حديث)2.
شيخ مفيد (رحمة الله عليه) در كتاب اختصاص از احمد بن محمد بن عيسى از قاسم بن محمد جوهرى از حسن ابن ابى العلا روايت مىكند كه وى گفته: خدمت حضرت صادق عرض كردم آيا اطاعت اوصياى پيغمبران واجب است؟ فرمود آرى آنانند كه خداوند در حقشان فرموده: ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ و هم آنانند كه خداوند در حقشان فرموده: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ.﴾3
مؤلف: اين روايت را شيخ كلينى (رحمة الله عليه) نيز در كافى از حسين بن ابى العلا4 و روايت ديگرى قريب به اين مضمون از احمد بن عيسى از آن جناب نقل كرده5 است،
و اينكه امام صادق آيهاى را كه در حق شخص امير المؤمنين (علیه السلام) نازل شده به همه ائمه اهل بيت (علیه السلام) نسبت دادهاند از اين جهت است كه همه معصومين اهل يك بيت و تكليف مردم نسبت به همه يكى است.
و از تفسير ثعلبى نقل شده كه مىگفته است. ابو الحسن محمد بن قاسم فقيه مرا خبر داد از عبد الله بن احمد شعرانى از ابو على احمد بن على بن رزين از مظفر بن حسن انصارى از سرى بن على وراق از يحيى بن عبد الحميد جمانى از قيس بن ربيع از اعمش از عباية بن ربعى كه گفت روزى عبد الله عباس كنار زمزم نشسته و براى مردم حديث مىكرد و مرتب مىگفت «قال رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)» ، «قال رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)» تا اينكه مرد عمامه بسرى كه با عمامهاش صورتش را پوشانيده بود نزديك آمد و هر دفعه كه ابن عباس مىگفت «قال رسول الله ص» و حديثش را مىخواند او نيز مىگفت «قال رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)» و حديثى مىخواند، ابن عباس پرسيد تو را به خدا سوگند بگو ببينم كيستى؟ ابن ربعى مىگويد ديدم عمامه را از صورت خود كنار زد و گفت اى مردم هر كس مرا مىشناسد كه هيچ و هر كس مرا نمىشناسد بداند كه من جندب بن جناده بدرى ابو ذر غفاريم، با اين دو گوش خود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم و اگر دروغ بگويم خداوند آن دو را كر كند و با اين دو چشمم ديدم و اگر دروغ بگويم هر دو را كور كند، شنيدم كه فرمود: «على قائد البررة و قاتل الكفرة، منصور من نصره، مخذول من خذله - على پيشوا و زمامدار نيكان است، على كشنده كافران است، على كسى است كه ياورش را خداوند نصرت مىدهد و دشمنش را خدا خذلان مىدهد».
هان اى مردم بدانيد كه روزى از روزها با رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز ظهر مىخواندم سائلى در مسجد از مردم چيزى سؤال كرد و كسى به وى چيزى نداد، سائل دست خود را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو شاهد باش كه من در مسجد رسول تو سؤال كردم و كسى به من چيزى نداد، در همين حالى كه او شكوه مىكرد على (علیه السلام) در ركوع بود با انگشت كوچك دست راست خود اشاره به سائل كرد، سائل نزديك رفته و انگشتر را از انگشت آن جناب بيرون كرد، اين را هم بگويم كه على (علیه السلام) همواره انگشتر را در آن انگشت مىكرد. بارى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ناظر تمامى اين جريانات بود و لذا وقتى نمازش تمام شد سر بسوى آسمان بلند نمود و عرض كرد: بار الها موسى از تو خواست تا شرح صدرش دهى و كارهايش را آسان سازى، و گره از زبانش بگشايى تا مردم گفتارش را بفهمند، و نيز در خواست كرد هارون را كه برادرش بود وزير و ياورش قرار دهى و با وى پشتش را محكم نموده و او را در كارها و ماموريتهايش شريك سازى، و تو در قرآن ناطقت پاسخش را چنين
دادهاى: بزودى بوسيله برادرت تو را در كار نبوت كمك مىدهيم و براى شما نسبت به آيات خود سلطنتى قرار مىدهيم تا به شما دست نيابند.
بار الها من محمد، نبى و صفى توام، بار الها مرا هم شرح صدرى ارزانى بدار و كار مرا نيز آسان بساز، و از اهل بيتم على را وزيرم قرار بده و به اين وسيله پشتم را محكم كن. آن گاه ابو ذر گفت: رسول الله هنوز دعايش در زبان بود كه جبرئيل از ناحيه خداى جليل به حضورش آمد و عرض كرد: اى محمد بخوان. پرسيد چه بخوانم؟ ابو ذر مىگويد جبرئيل گفت اين آيه را بخوان: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾1.
و از كتاب جمع بين الصحاح السته تاليف زرين نقل كرده كه در جلد سوم در تفسير سوره مائده آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ از صحيح نسايى از ابن سلام روايت كرده كه گفت: نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفته و عرض كرديم قوم و قبيله ما با ما بخاطر اينكه خدا و رسولش را تصديق كرديم مىستيزند و سوگند خوردهاند كه با ما همكلام نشوند، بدنبال اين شكايت ما بود كه آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾ نازل شد. آن گاه بلال براى نماز ظهر اذان گفت، مردم همه به نماز ايستادند، بعضى در حال ركوع و بعضى در سجده ديده مىشدند و بعضى هم مشغول سؤال بودند، در اين ميان سائلى از كنار على گذشت آن جناب انگشتر خود را در حال ركوع به وى داد، سائل جريان را به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رو به همه ما نمود و اين آيه را تلاوت كرد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾2
و ابن مغازلى شافعى در تفسير آيه مورد بحث در كتاب مناقب خود بطور اجازه (نه سماع) نقل مىكند از ابو بكر، احمد بن ابراهيم بن شاذان بزاز از حسن بن على عدوى از سلمة بن شبيب از عبد الرزاق از مجاهد از ابن عباس كه در تفسير آيه مورد بحث ما گفته كه اين آيه در حق على (علیه السلام) نازل شده است3.
باز در همين كتاب از احمد بن محمد بن طاوان از ابو احمد عمر بن عبد الله بن شوذب از محمد بن احمد عسكرى دقاق از محمد بن عثمان بن ابى شبيه از عباده از عمر بن ثابت از محمد بن سائب از ابى صالح از ابن عباس نقل مىكند كه گفت روزى على (علیه السلام) در حال ركوع بود كه مسكينى نزدش آمد آن جناب انگشتر خود را به وى داد پس از آن، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از سائل پرسيد چه كسى اين انگشتر را بتو داد؟ عرض كرد اين مردى كه در ركوع است. دنبال اين ماجرا اين آيه نازل شد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾1.
و نيز در همين كتاب از احمد بن محمد طاوان بطور اجازه نقل مىكند كه ابا احمد عمر بن عبد الله بن شوذب بر ايشان روايت كرده از محمد بن جعفر بن محمد عسكرى از محمد بن عثمان از ابراهيم بن محمد بن ميمون از على بن عابس كه وى گفته است: روزى من و ابو مريم وارد شديم بر عبد الله بن عطا، ابو مريم از وى خواهش كرد كه حديثى را كه سابقا از ابى جعفر برايش نقل كرده بود بار ديگر براى على بن عابس نيز نقل كند او گفت من نزد ابى جعفر نشسته بودم، ديدم كه پسر عبد الله بن سلام رد شد، از ابى جعفر پرسيدم خدا مرا فدايت كند اين پسر همان كسى است كه علم قرآن را مىداند؟ گفت: نه، آن امام شما على بن ابى طالب است كه آياتى از قرآن كريم در بارهاش نازل شده، مانند آيه: ﴿وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتَابِ﴾ و آيه: ﴿أَ فَمَنْ كَانَ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ﴾ و آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾2
و از خطيب خوارزمى نقل شده كه گفته است معاويه به عمرو بن عاص نامه نوشته بود و او در جوابش چنين نوشت: اى معاويه تو خودت خوب مىدانى چقدر آيات قرآنى را كه خود مىخوانى در فضائل اوست و كسى در آن آيات با او شريك و همباز نيست، مانند آيه: ﴿يُوفُونَ بِالنَّذْرِ﴾3 و آيه: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾ و آيه: ﴿أَ فَمَنْ كَانَ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ﴾4 و نيز خداى متعال در بارهاش فرموده: ﴿رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اَللَّهَ﴾5 و نيز مىفرمايد: ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ
عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾1 يعنى بگو من از شما بر رسالت خود مزدى نمىخواهم مگر همين را كه با نزديكانم مودت كنيد.
و نيز از او نقل شده از ابى صالح از ابن عباس كه گفت عبد الله بن سلام با يك عده ديگر از يهوديهايى كه به اتفاق هم ايمان آوردند شرفياب شدند خدمت رسول الله و عرض كردند خانههاى ما دور است جز حضور تو جايى نداريم كه در آن معالم دينى خود را ياد بگيريم و اقوام ما وقتى ديدند ما به خدا و رسولش ايمان آورديم و در نبوتش تصديقش كرديم ما را ترك گفتند و با خود قسم ياد كردند كه با ما مجالست نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند و با ما هم كلام نشوند و اين بر ما سخت و گران است، رسول خدا اين آيه را برايشان تلاوت فرمود:
﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از منزل به عزم مسجد بيرون رفت و در حالى كه مردم مشغول ركوع و سجود بودند وارد مسجد شدند، در اين بين، چشم آن جناب به سائلى افتاد، روى به سائل كرد و فرمود آيا كسى به تو چيزى داده؟ عرض كرد: آرى انگشترى از طلا، حضرت پرسيد چه كسى انگشتر را بتو داد؟ عرض كرد آن مردى كه ايستاده - با دست اشاره به على بن ابى طالب (علیه السلام) نمود - رسول خدا پرسيد در چه حالى بتو داد؟ عرض كرد در حال ركوع، حضرت تكبير گفت و اين آيه را تلاوت نمود: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾ آن گاه حسان بن ثابت اين اشعار را در باره اين ماجرا سرود2 .
ابا حسن تفديك نفسى و مهجتى | *** | و كل بطيء فى الهدى و مسارع3 |
ا يذهب مدحى و المحبين ضائعا | *** | و ما المدح فى ذات الا له بضائع؟4 |
فانت الذى اعطيت اذ كنت راكعا | *** | فدتك نفوس القوم يا خير راكع5 |
بخاتمك الميمون يا خير سيد | *** | و يا خير شار ثم يا خير بائع6 |
فانزل فيك الله خير ولاية | *** | و بينها فى محكمات الشرائع1 |
و حموينى نسبت مىدهد به ابى هدبه ابراهيم بن هدبه كه او گفته انس بن مالك به او خبر داد كه سائلى به مسجد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در آمد در حالى كه مىگفت كيست قرض دهد به خدايى كه اينقدر توانا هست كه بتواند قرض خود را بدهد و اينقدر با وفا هست كه در دادن قرض خود مسامحه نورزد؟ على (علیه السلام) در همين حال مشغول نماز و در حال ركوع بود كه دست خود را به پشت سر برد و با اشاره به فقير گفت، بگير اين انگشتر را و از انگشتم بيرون كن، در اين ميان رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رو به عمر كرده و فرمود: اى عمر واجب شد. عمر عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد چه چيز واجب شد؟ فرمود بهشت برايش واجب شد، به خدا سوگند از دستش در نياورد مگر اينكه خداوند او را از گناهانش بيرونش كشيد.2
و نيز از او از زيد بن على بن الحسين از پدرش از جدش (علیه السلام) است كه گفت شنيدم از عمار ياسر (رضى الله تعالى عنه) كه مىگفت: روزى سائلى در برابر على بن ابى طالب (علیه السلام) ايستاد در حالى كه او در ركوع نماز مستحبى بود. انگشتر خود را از انگشت در آورده به سائل داد. آن گاه نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و داستان خود را برايش نقل كرد، چيزى نگذشت كه اين آيه نازل شد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه را تلاوت نموده و فرمود «من كنت مولاه فعلى مولاه»3.
و از حافظ ابى نعيم از ابى زبير از جابر روايت شده كه گفت: عبد الله بن سلام با قومى شرفياب شدند نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و از اين قسمت شكوه داشتند كه يهوديها به جرم اينكه آنها مسلمان شدهاند از آنان اجتناب مىكنند، حضرت به ايشان فرمود جستجو كنيد بلكه سائلى را بسويم بخوانيد، ما وارد مسجد شديم تا سائلى پيدا كرده و نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ببريم كه ناگاه سائلى خود نزد آن جناب آمد. حضرت پرسيد كسى بتو چيزى داده؟ عرض كرد آرى به مردى گذشتم كه در حال ركوع انگشتر خود را به من داد، فرمود با من بيا و آن شخص را نشانم بده، عبد الله بن سلام مىگويد به اتفاق رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و آن سائل رفتيم ديديم على بن ابى طالب به نماز ايستاده، سائل اشاره به على
كرد و گفت: اين شخص بود. پس آيه شريفه ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ...﴾ در اين باره نازل شد.1
و نيز از موسى بن قيس حضرمى از سلمة بن كهيل روايت مىكند كه گفت على انگشتر خود را در حال ركوع صدقه داد اين آيه در حقش نازل شد: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ...﴾2.
باز از همو از عوف بن عبيد بن ابى رافع، از پدرش، از جدش روايت كرده كه گفت داخل شدم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ديدم كه آن جناب در خوابست ليكن نه خواب معمولى بلكه حالت گرفتن وحى، و نيز ديدم مارى را كه در كنار خانه آن جناب است او را نكشتم چون ترسيدم از سر و صداى كشتن آن، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيدار شود ناچار براى نگهدارى و حفاظت آن جناب از آسيب مار، بين آن حضرت و بين مار خوابيدم تا اگر آسيبى دارد به من بزند. در اين ميان آن جناب بيدار شد در حالى كه اين آيه را در زبان داشت: ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾.
آن گاه گفت الحمد للَّه و نزد من آمد و پرسيد چرا اينجا خوابيدهاى؟ من در پاسخ داستان مار را به عرضشان رسانيدم. فرمود برخيز و او را بكش، پس كشتم، آن گاه دست مرا گرفت و فرمود: اى ابا رافع بزودى پس از من قومى با على خواهند جنگيد، و جهاد با آن قوم حق خداست، پس هر كس نتواند با ايشان با دست جهاد كند بايد با زبان مقاتله نمايد و اگر با زبان هم نتوانست بايد با قلب خود از آنان بيزارى جويد، حكم خدا اين است و بس.3
مؤلف: روايات راجع به اينكه دو آيه مورد بحث در باره داستان صدقه دادن انگشتر على (علیه السلام) نازل شده بسيار است و ما عدهاى از آن روايات را از كتاب «غاية المرام» بحرانى نقل كرديم و اين روايات در كتابهايى هم كه غاية المرام از آنها روايت نقل مىكند موجود مىباشد، و ما از آنها اكتفاء كرديم به اين چند روايتى كه نقل شد با اينكه در باره كيفيت وقوع حادثه اختلاف دارند و در اين رواياتى كه ما نقل كرديم نام بردگان زير از صحابه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در نقل آن شركت دارند: ابا ذر غفارى، عبد الله بن عباس، انس بن مالك، عمار، جابر، سلمة بن كهيل، ابى رافع، عمرو بن عاص، و چند تن از امامان اهل بيت (علیه السلام) و آنها عبارتند از حضرات حسين بن على (علیه السلام) و على بن الحسين (علیه السلام) و محمد بن على و جعفر بن محمد و امام هادى على بن محمد (علیه السلام)، و همچنين تمامى ائمه تفسير بدون استثنا در نقل اين روايات شركت دارند و هيچيك در آنها
خدشه نكرده مانند: احمد، نسايى، طبرى، طبرانى و عبد بن حميد و غير ايشان از حفاظ و ائمه حديث و متكلمين كه همه، صدور اين روايات را از ناحيه مقدسه رسالت (صلى الله عليه وآله و سلم) مسلم دانستهاند و همچنين فقها در بحث نماز در اين مساله كه آيا فعل كثير نماز را باطل مىكند يا خير و اينكه فعل كثير چقدر است و نيز در اين مساله كه آيا صدقه مستحبى هم زكات ناميده مىشود يا نه؟ روايات مزبور را با آيه شريفه مورد بحث منطبق دانستهاند، و عموم علماى ادب و مفسرينى كه در تفسير قرآن بيشتر متعرض جهات ادبى قرآنند با اينكه بيشتر آنان از بزرگان و ائمه اهل ادبند مانند زمخشرى صاحب كشاف و ابو حيان، اين انطباق را پذيرفتهاند و هيچيك از ناقلين اين روايات با اينكه همه عرب و اهل زبان بودهاند در اين انطباق مناقشه و ايراد نكردهاند.
و خلاصه در اين روايات جايى براى انگشت بند كردن نيست و اينكه بعضى از معاندين نسبت مجعوليت به اين روايات دادهاند و گفتهاند كه اين روايات جعلى و ساختگى است، منتهاى عناد را اعمال كردهاند و نبايد به گفته ايشان وقعى گذاشت، مخصوصا بعضى مانند شيخ الاسلام ابن تيميه اينقدر در اين مرحله تندروى كرده كه مىگويد علما اجماع و اتفاق دارند كه اين روايات ساختگى است.
[سوره المائدة (4):آيات 57 تا 66]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ اَلْكُفَّارَ أَوْلِيَاءَ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ٥٧ وَ إِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى اَلصَّلاَةِ اِتَّخَذُوهَا هُزُواً وَ لَعِباً ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْقِلُونَ ٥٨ قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلاَّ أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْنَا وَ مَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فَاسِقُونَ ٥٩ قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اَللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اَللَّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ اَلْقِرَدَةَ وَ اَلْخَنَازِيرَ وَ عَبَدَ اَلطَّاغُوتَ أُولَئِكَ شَرٌّ مَكَاناً وَ أَضَلُّ عَنْ سَوَاءِ اَلسَّبِيلِ ٦٠وَ إِذَا جَاؤُكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا كَانُوا يَكْتُمُونَ ٦١ وَ تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ يُسَارِعُونَ فِي اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ٦٢ لَوْ لاَ يَنْهَاهُمُ اَلرَّبَّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ اَلْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَصْنَعُونَ ٦٣ وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَاناً وَ كُفْراً وَ أَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللَّهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي اَلْأَرْضِ فَسَاداً وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ ٦٤ وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْكِتَابِ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ لَأَدْخَلْنَاهُمْ جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ ٦٥ وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ
مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ ٦٦﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورديد كفار و اهل كتابى را كه دين شما را سخريه گرفته و بازيچهاش مىپندارند دوستان خود مگيريد و از خدا بپرهيزيد اگر مردمى با ايمانيد (57).
اينان وقتى شما اذان نماز مىگوييد آن را وسيله تفريح خود گرفته و بازيچهاش مىپندارند و اين براى اين است كه مردمى بى خردند (58).
بگو اى اهل كتاب آيا ما را به اين عمل، كه به خدا از طرف خدا بما و به مردم قبل از ما نازل شده ايمان آوردهايم سرزنش و عيب جويى مىكنيد؟ و آيا جز اين است كه بيشترتان فاسقيد (59).
بگو حالا كه اين كارها در نظر شما بد است مىخواهيد از كسانى خبرتان دهيم كه از جهت سرانجام و پاداش خيلى بدتر از صاحبان اين عمل باشند؟ آنان كسانيند كه خداوند به صورت ميمونها و خوكها مسخشان فرموده. همان كسانى كه پرستش طاغوت كردند (آرى) اگر ما از در مماشات مؤمنين را هم بد فرض كنيم يارى ايشان بدتر و از راه حق منحرفترند (60).
و وقتى نزد شما مىآيند مىگويند ما ايمان آوردهايم و حال آنكه آمدنشان به خدمت تو با كفر و در شدنشان هم با كفر بوده و خدا داناتر است به نفاقى كه دارند و آن را كتمان مىكنند (61).
بسيارى از آنها را مىبينى كه علاوه بر نفاق درونيشان در گناه و دشمنى و در رشوهخواريشان از يكديگر پيشى مىگيرند راستى چه اعمال بدى است كه مرتكب ميشوند (62).
چرا علماى نصارا و يهود ملت خود را از گفتارهاى گناه (تحريف كتاب و گفتار بر خلاف حق) و رشوه خوارى باز نمىدارند؟! راستى چه رفتار بدى است كه مىكنند (63).
يهود گفت دست خدا بسته است، دستشان بسته باد و از رحمت خدا دور باشند، براى اين كلمه كفرى كه گفتند، بلكه دستهاى خدا باز است، مىدهد بهر نحوى كه بخواهد، و به زودى بسيارى از آنان در موقع نزول قرآن به طغيان و كفر خود مىافزايند. و ما بين يهود و نصارا (بنا بر قولى) و يا بين افراد يهود (بنا بقول ديگر) عداوت و بغضى انداختيم كه تا روز قيامت امتداد داشته باشد. هر وقت آتشى براى جنگ افروختند خدا خاموشش نمود علاوه بر اين، اينان با گناهان و تكذيب پيغمبران و كوشش در محو اسم پيغمبر از تورات در زمين فساد مىانگيزند (64).
و اگر يهود و نصارا ايمان آورند و از كفر و فحشا بپرهيزند ما گناهان ايشان را بخشيده و در بهشتهاى نعيم داخلشان مىكنيم (65).
و اگر اينان تورات و انجيل را بدون كم و كاست و هم چنين قرآنى را كه بسويشان نازل شد اقامه كنند محققا از بالاى سر (آسمان) و پائين پاهاى خود (زمين) روزى خواهند خورد. بعضى از اينان مردمى معتدلند و ليكن كارهايى كه بيشترشان مرتكب مىشوند زشت و ناپسند است (66).
بيان آيات
اين آيات از دوستى كفار و اهل كتابى كه خدا و آيات خدا را استهزا مىكنند نهى مىكند و زشتيها و صفات پليد آنان و عهدشكنيشان را نسبت به خدا و مردم بر مىشمرد و در ضمن مردم مسلمان را به رعايت عهد و پيمان تحريك نموده و نقض عهد و پيمانشكنى را مذمت مىكند و با اينكه ممكن است شان نزول آنها مختلف باشد ليكن همه داراى يك سياقند.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا دِينَكُمْ...﴾ راغب گفته است «هزو» به معناى مزاحى است كه در غياب كسى و يا پنهان از چشم او انجام شود، و گاهى هم اين كلمه اطلاق مىشود به شوخىهايى كه نظير مزاح علنى است1 .
و در باره «لعب» هم مىگويد وقتى گفته مىشود: «لعب فلان - فلانى لعب كرد» كه كارى را بدون اينكه غرض صحيحى از آن در نظر داشته باشد انجام دهد2.
و معلوم است كه وقتى چيزى را به باد مسخره مىگيرند كه داراى وصفى باشد كه داشتن آن وصف آن را از نظرها ساقط و غير قابل اعتنا كند و اشخاص براى اين، آن را مسخره مىكنند كه به سايرين بفهمانند كه آن چيز در نظرهايشان غير قابل اعتنا است، و آنان آن چيز را به بىاعتنايى تلقى كردهاند و همچنين است «لعب» يعنى وقتى چيزى را بازيچه مىگيرند كه هيچ گونه استفاده عقلايى از آن برده نشود، مگر اينكه غرض صحيح و عقلايى متعلق شود به يك امر غير حقيقى مانند تفريح و ورزش.
بنابراین اگر مردمى دينى از اديان را استهزا مىكردهاند خواستهاند بگويند كه اين دين جز براى بازى و اغراض باطل به كار ديگرى نمىخورد، و هيچ فايده عقلايى و جدى در آن نيست، و گرنه كسى كه دينى را حق مىداند و شارع آن دين و داعيان بر آن و مؤمنين به آن را در ادعا و عقيده مصاب و جدى مىداند و به آنان و عقيدهشان به نظر احترام مىنگرد، هرگز آن دين را مسخره و بازيچه نمىگيرد، پس اينكه مىبينيم در صدر اسلام كسانى دين اسلام را مسخره مىكردهاند مىفهميم كه آنان هم اسلام را يك امر واقعى و جدى و قابل اعتنا
نمىدانستهاند.
بنابراین از آيه شريفه چند چيز مىتوان استفاده كرد:
علت نهى از محبت كفار
اولا - علت نهى از محبت كفار، چه استفاده مىشود علت اين نهى اين بوده است كه چون دوستى بين دو طايفه باعث اختلاط ارواح آنان است، و هرگز بين دو طايفه كه يكى مقدسات و معتقدات ديگرى را مسخره مىكند دوستى و صميميت بر قرار نمىماند، از اين رو مسلمين بايد دوستى كسانى را كه اسلام را سخريه مىگيرند ترك كنند، و زمام دل و جان خود را بدست اغيار نسپارند، و گرنه اختلاط روحى كه لازمه دوستى است باعث مىشود اينان عقايد حقه خود را از دست بدهند.
ثانيا - تناسبى كه در مقابله جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ با جمله: ﴿اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا﴾ است و نيز نكتهاى كه در اضافه دين مسلمين در كلمه «دينكم» هست آن چرايى را كه گفته شد روشن مىسازد.
ثالثا - نكته ديگرى كه از آيه استفاده مىشود اينست كه در جمله: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ چيزى نظير تاكيد براى نهى در جمله «لا تتخذوا» وجود دارد كه نهى و علتش را تاكيد مىكند، در حقيقت جمله «لا تتخذوا» را به عبارت عمومىترى تاكيد كرده، مىفرمايد: مؤمن و كسى كه متمسك به ريسمان و دستآويز ايمان شده ديگر معنا ندارد راضى شود به اينكه اغيار، دين او و آنچه را كه او به آن ايمان دارد مورد سخريه و استهزا قرار دهند.
پس اين مسلمين اگر ايمان به خدا دارند يعنى راستى اسلام را دين خود - نه وسيله گذراندن امر دنيايشان - مىدانند چارهاى در كار خود جز تقوا و پرهيز از دوستى با كفار ندارند.
اين بود نكاتى كه گفتيم از آيه استفاده مىشود و احتمال دارد جمله: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ در مقام بيان مطلبى باشد كه نظيرش در چند آيه قبل، آنجا كه فرمود: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ﴾ گذشت و بنابراین احتمال معناى آيه چنين مىشود: در صورتى كه شما از ايشان (از كفار) نيستيد پس از خدا بترسيد و آنها را دوست مگيريد، ليكن معناى اول ظاهرتر بنظر مىرسد.
﴿وَ إِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى اَلصَّلاَةِ اِتَّخَذُوهَا هُزُواً وَ لَعِباً...﴾ اين آيه ثابت مىكند آن ادعاى گذشته را كه فرمود: كفار دين مؤمنين را به بازى و مسخره مىگيرند، و مراد از «ناديتم» اذانى است كه در اسلام قبل از هر نماز واجب يوميه تشريع شده است، و بطورى كه گفته مىشود جز در اين آيه در هيچ جاى ديگر قرآن، از اذان
اسمى برده نشده است.1
ضمير «ها» در «اتخذوها» به صلات يا به مصدرى كه از كلمه «ناديتم» استفاده مىشود يعنى «مناداة» برمىگردد، و چون ضمير راجع به مصدر را هم مىتوان مذكر آورد و هم مؤنث از اين رو فرموده: «اتخذوها» و آن را مؤنث آورده است، و جمله ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْقِلُونَ﴾ از قبيل تذييل بمنزله جواب از عمل آنان و بيان اين جهت است كه صدور استهزا از آنان و به مسخره گرفتن نماز و اذان براى اينست كه آنان مردمى سبكسر و بى عقلند، و نمىتوانند از نظر تحقيق به اين اعمال دينى و عبادتهايى كه عبادت حقيقى است بنگرند، و فوايد آن را كه همانا نزديكى به خداى تعالى و تحصيل سعادت دنيا و آخرت است درك كنند.
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلاَّ أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ...﴾
راغب در كتاب مفردات القرآن خود مىگويد: «نقمت الشيء» (بصداى بالاى قاف و صداى زير آن) هر دو به معناى انكار و خردهگيرى و عقوبت زبانى يا عملى است و در آيات زير نقمت به همين معنا است: ﴿وَ مَا نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْنَاهُمُ اَللَّهُ﴾2 ﴿وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاَّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ﴾3 ﴿هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا...﴾ و در بعضى موارد به معناى عقوبت و كيفر مىآيد مانند اين آيه: ﴿فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ فِي اَلْيَمِّ﴾ انتقام گرفتيم از آنها و در دريا غرقشان كرديم4.
بنا بر گفته وى، معناى آيه مورد بحث اين مىشود: آيا كراهت و خردهگيرىهاى شما جز براى ايمانيست كه در ما سراغ داريد؟ و مىبينيد كه ما به خدا و آنچه خداوند نازل كرده ايمان آوردهايم و شما چون توفيقى نيافتهايد و هم چنان به فسق خود باقيماندهايد؟! و اين لحن گفتار زياد است نظير كسى كه به ديگرى مىگويد: آيا اعتراض و خردهگيرى تو، جهت و دليل ديگرى جز اين دارد كه چرا من عفيفم و مانند تو فاجر نيستم؟! يا اينكه مىگويد آيا تو در خردهگيرى از من حرف حسابى ديگرى جز اين دارى كه من توانگرم و تو فقيرى و چرا من مانند تو تهى دست نشدم؟! و همچنين امثال اين تعبيرات كه در مورد مقابله و ازدواج فراوان بكار مىرود.
بنابراین، معناى آيه اين مىشود كه آيا شما در خردهگيرى از ما جز اين كه چرا ما مؤمن گشته و مانند بيشتر شما فاسق نشديم دليل ديگرى داريد؟! و چه بسا گفتهاند كه «لام» تعليل در جمله ﴿وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فَاسِقُونَ﴾ در تقدير است، و معناى آيه اينست: آيا اين خردهگيرىهاى شما جز بعلت اينست كه شما بيشترتان فاسقيد و فسق شما، شما را بر اين عمل وا ميدارد؟!1 و اين جمله كه مىفرمايد: ما ايمان آوردهايم به خدا و به آنچه كه به ما نازل كرده و به آنچه كه قبلا فرستاده، در حقيقت به منزله اينست كه بفرمايد: ما ايمان آورديم به خدا و آنچه به ما نازل كرده و آنچه به شما قبلا فرستاده بود. چون كتابى كه قبل از قرآن فرستاده همان انجيل و توراتى است كه اينها پيروان آنند. و در اينكه نفرمود: آنچه به شما فرستاده، تعريض به مخاطبين است. در حقيقت مىخواهد بفهماند كه شما دستورات الهى خود را هم عمل نكرديد و به آنچه كه با خدا عهد كرده بوديد وفا نكرديد و پر واضح است كه يهود و نصارايى كه به كتاب آسمانى خود عمل نكند يهود و نصارا نيست و مىتوان گفت كه انجيل و تورات به آنان نازل نشده و آنان اهل تورات و انجيل نيستند.
پس در خطاب به آنان مىتوان گفت: انجيل و توراتى كه خداوند قبلا فرستاده بود، و فشرده معناى آيه اينست كه: ما در كتابهاى آسمانى بين اين كتاب و آن كتاب فرق نمىگذاريم و به هر آنچه كه خداوند به پيغمبرانش نازل كرده و همچنين به همه پيغمبران ايمان داريم و مانند شما نيستيم كه بين فرستادگان خداوند فرق قايل مىشويد، شما همان كسانى هستيد كه مىگوييد: ﴿نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ﴾ يعنى پارهاى را مىپذيريم و پاره ديگر را قبول نداريم، بعضى از پيغمبران را مىپذيريم و بعضى را نمىپذيريم و نيز مىگفتيد به آنچه اول روز به مسلمانها نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه آخر روز نازل شده كافر شويد و خدا در معرفى آنان مىفرمايد:
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلاً أُولَئِكَ هُمُ اَلْكَافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَاباً مُهِيناً﴾2.
﴿قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اَللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اَللَّهُ...﴾
اگر ايمان به خدا قابل استهزاء باشد، عدم ايمان به خدا و پرستش طاغوت بدتر و رسواتر است
مفسرين گفتهاند اين آيه دستورى است كه خداوند به نبى خود داده كه وى كفارى را كه دين اسلام را استهزا مىكردهاند از راه تسليم مؤاخذه نمايد، و در محاوره و استدلال با آنان راه انصاف را پيش گيرد تا زودتر آنان را قانع و يا ساكت كند، و آن راه اينست كه بگو ما تسليم گفته شما شده و قبول مىكنيم كه ايمان به خداوند غلط و شر است، ليكن اگر بنا شود شر و غلط رسوا و استهزا شود نخست بايد چيزى را به باد استهزا گرفت و مسخره نمود كه از هر شرى بدتر و از هر غلطى غلطتر است و اتفاقا آن غلطتر از هر غلط راه و روش خود شما است، و به فرضى كه ما گمراه باشيم شما از ما گمراهتريد، براى اينكه لعنت خداوند شامل حال شما است و مسخ شدگانى به ميمون و خوك از ملت شما و پرستندگان طاغوت از شمايند، اين همه عيب را در خود ناديده گرفته در پى عيب ماييد؟. با اينكه عيب ما مؤمنين (به فرض كه ايمان به خداوند عيب شمرده شود) در برابر معايب شما بسيار ناچيز است.
منظور از «مثوبة» در اينجا به معناى ثواب و اجر نيست، بلكه به معناى مطلق پاداش است، چه خوب و چه بد، و بعيد هم نيست كه كنايه باشد از عاقبت يا صفتى كه لازم و غير قابل زوال است، كما اينكه از تقييد آن به «عند الله - نزد خداى» هم استفاده مىشود زيرا آنچه در نزد خداست ثابت و لا يتغير است و بر اين معنا خداى متعال هم حكم كرده و فرموده: ﴿وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ بَاقٍ﴾1 و فرموده: ﴿لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ﴾2 بنابراین چون مثوبت هم از چيزهايى است كه نزد خداوند است پس باقى و دائمى است.
كلمه «ذلك» اشاره است به آنچه در مؤمنين باعث نقمت و خردهگيرى كفار شده است، يعنى ايمان به خدا و آيات خدا و بنابراینكه كلمه «ذلك» اشاره باشد به ايمان مؤمنين نه به خود آنان، ناگزير بايد گفت در آيه نكتهاى نظير قلب بكار رفته است، براى اينكه اگر قلب در كار نبود و كلام مستوى بود بايستى گفته مىشد: لعنت و مسخ و پرستش طاغوت بدتر و در ضلالت شديدتر است از ايمان به خدا و كتب آسمانيش، نه اينكه گفته شود كسانى را كه خدا لعنت كرده و عدهاى از آنان را بصورت ميمون و خوك مسخ كرده و كسانى كه طاغوت مىپرستند بدتر و گمراهترند از مؤمنين به خدا. زيرا يا بايد گفت فلان كس از فلانى بدتر است يا فلان عمل از فلان عمل، و اما گفتن فلان كس از فلان عمل بدتر است جز با قلب يا موصوف
را در جاى صفت بكار بردن صحيح نيست و اين هر دو ممكن است و دومى در قرآن بسيار شايع است مانند آيه: ﴿وَ لَكِنَّ اَلْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ﴾1 كه موصوف يعنى «من» در جاى صفت يعنى «ايمان» بكار رفته است.
و كوتاه سخن، چكيده معناى آيه اينست كه: اگر به نظر شما ايمان ما مسلمين به خدا و كتب آسمانيش كه به پيغمبرانش نازل كرده عمل زشتى است، بارى پس گوش فرا دهيد تا شما را به عملى زشتتر از آن خبر دهيم تا اگر كمر مخالفت با عمليات زشت را بستهايد نخست در پى از بين بردن آن شويد، و آن عمل، عملى است كه در خود شما است. و چه بسا كسانى كه گفتهاند از آيه قبلى كه فرمود: ﴿هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا﴾ استفاده مىشود كه كلمه «ذلك» در آيه مورد بحث اشاره است به گروه مؤمنين2 و بنابراین سخن، كلام، كلامى مستوى خواهد بود، زيرا بنابراین حرف، معناى آيه اينچنين مىشود: آيا به شما سراغ ندهيم كسانى را كه از مؤمنين بدترند تا به خردهگيرى آنان بپردازيد؟ آن اشخاص خود شمائيد كه دچار لعنت و مسخ و پرستش طاغوتيد.
عده ديگرى گفتهاند «ذلك» اشاره است به مصدرى كه از «تنقمون» استفاده مىشود و آن مصدر عبارت است از «نقمة» بنابراین قول، معناى آيه اينچنين مىشود: آيا شما را به عواقب وخيم كارهاى زشتتر از خردهگيرىتان اطلاع بدهم؟3 آرى شما اعمالى داريد كه بمراتب خطرناكتر و وخيمتر است از اين عمل زشتتان و آن پرستش طاغوت و اعمال زشت ديگرتان است.
﴿وَ إِذَا جَاؤُكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ...﴾
خداى تعالى در اين آيه از نفاق درونى آنان خبر مىدهد، و اشاره مىكند به پليديهايى كه در هنگام برخورد با مسلمين در دل نهان دارند و چنين مىفرمايد: اينان وقتى به شما بر مىخورند دم از ايمان مىزنند، و ايمان خود را به رخ شما مىكشند، و حال آنكه در عين كفر به شما برخوردهاند، و وقتى هم كه از شما جدا مىشوند كافرند، خلاصه اينان در همه احوال كافرند. در ادعاى دين دارى ماهرند در حالى كه خداى تعالى به كفر درونى آنان و نقشههايى كه براى فريب دادن شما مسلمين در دلهاى خود مخفى كردهاند عالم است.
بنابراین، جمله: ﴿وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ﴾ عبارت ديگر اينست كه
كسى بگويد: اينان تغيير حالت ندادهاند خيال نكنيد كه وقتى نزد شما مىآيند و از نزد شما بيرون مىروند كافر آمده و با دلى سرشار از ايمان مىروند، نه كافر آمده و كافر مىروند.
ضمير «هم» در جمله: ﴿وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ﴾ براى تاكيد و مشخص كردن آنها در نفاق و تثبيت كفرشان ذكر شده است و گرنه حاجتى به ذكر آن نبود. عدهاى هم گفتهاند معناى آيه اينست كه اين منافقين همواره و در احوالات مختلف كفر متحولند و هر ساعتى در يك حالتى از حالات كفرند.1
﴿وَ تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ يُسَارِعُونَ فِي اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ...﴾
ظاهرا مقصود از «اثم - گناه» در اينجا چنانچه از آيه بعدى كه مىفرمايد: ﴿عَنْ قَوْلِهِمُ اَلْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ﴾ استفاده مىشود، همان خوض و خردهگيرى در آياتى است كه بر مؤمنين نازل شده، و مراد، گفتن مطالبى است كه در معارف دين موجب كفر و فسق مىشود.
بنابراین مىتوان گفت گناهان سهگانهاى كه در آيه اسم برده شده است گناهانى است كه نسبت به ساير گناهان زبانى و عمليشان كلىتر است و در حقيقت مشتى است از خروار و نمونهايست از بسيارى كه در ايشان است. چون آنان هم مرتكب به گناهان زبانى و هم به گناهان عملىاند و مقصود از گناهان عمليشان يا همان تعدى نسبت به مؤمنين است و يا گناهانى است كه بين خود و خداى خود دارند، مانند خوردن اموال مردم به باطل و سحت، مثل رشوه و ربا و نظائر آنها.
آيه شريفه مورد بحث پس از آنكه نمونهاى از رذايل و گناهان آنان را مىشمارد آن گاه به مذمت آن رذائل پرداخته و مىفرمايد: ﴿لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَصْنَعُونَ﴾ سپس بدنبال آن، علماى آنان يعنى ربانيين و احبار را توبيخ مىكند، و به اين جرمشان مؤاخذه مىنمايد كه آنان حضور داشتند و آلودگيها و گناهان ملت خود را مىديدند، و مىتوانستند ايشان را راهنمايى نموده و از منكر نهىشان نمايند، و ليكن نكردند و آنان را از اين گونه گناهان موبقه و بس بزرگ جلوگيرى ننمودند، با اينكه عالم به احكام دين خود بودند و مىدانستند كه اين گونه كارها گناه و نافرمانى خداست. و در اين باره مىفرمايد:
سرزنش علماء اهل كتاب به جهت گنهكارى اهل كتاب و سكوت آنان در مقابل آن معاصى
﴿لَوْ لاَ يَنْهَاهُمُ اَلرَّبَّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ اَلْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَصْنَعُونَ﴾
و چه بسا از اينكه در اين آيه مانند آيه قبلى «عدوان» را همراه «اثم» ذكر نكرده بتوان
استفاده كرد كه «اثم و عدوان» هر دو يكى و عبارتست از تجاوز قولى نسبت به حدود خداى سبحان، در مقابل «اكل سحت» كه نمونه معصيت عملى آنان است، و بنابراین مقصود از جمله ﴿يُسَارِعُونَ فِي اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ﴾ نشان دادن و بيان نمونهاى از گناهان قولى ايشان است، كه عبارتست از اثم و عدوان و گناه ديگر فعلى آنها كه عبارتست از سحت.
«يسارعون» «مسارعة» به معناى كثرت در سرعت و مبالغه در آنست و سرعت ضد بطىء و كندى است و فرق بين سرعت و عجله بنا بر آنچه از موارد استعمال اين دو كلمه استفاده مىشود اينست كه سرعت بيشتر مساس با عمل بدنى و جوارح دارد. بخلاف عجله كه بيشتر در امور قلبى و روانى استعمال مىشود، نظير فرقى كه بين خضوع و خشوع و خوف و خشيت است.
چه خضوع و خوف مربوطند به جوارح و خشوع و خشيت مربوطند به دل.
و راغب در كتاب مفردات راجع به معناى اين كلمه گفته است سرعت ضد بطىء و بمعناى تندى است، هم در اجسام استعمال مىشود و هم در افعال گفته مىشود: «سرع» (بضم راء) يعنى شتاب كرد و در معناى وصفى گفته مىشود: سريع، و وقتى گفته مىشود:
«اسرعوا، و مسرع» معنايش اينست كه حركت شتران آنها تند شد كما اينكه وقتى گفته مىشود «ابلدوا» معنايش اينست كه حركت شترانشان بليد و كند شد. و «سارعوا» و «تسارعوا» نيز بدين معنا است1، كسانى ديگر گفتهاند مسارعه و عجله هر دو به يك معنايند، فرقى كه در بينشان هست اينست كه مسارعه بيشتر در كار خير و عجله بيشتر در كار بد استعمال مىشود.
وقتى از ايشان سؤال مىشود: اگر چنين است پس چرا در آيه مورد بحث عجله بكار برده نشده؟ با اينكه شتاب يهود در اثم و عدوان و كارهاى زشت بوده؟ در پاسخ مىگويند صحيح است، ليكن استعمال مسارعه در خصوص اين آيه با اينكه مىبايستى عجله بكار برده مىشد براى اشاره به اين نكته است كه كفار يهود در پى كارهاى زشتند و كار زشت خود را زيبا و پسنديده مىدانند2 ليكن اين گفتار در فرق بين سرعت و عجله خيلى بعيد بنظر مىرسد.
وجوهى كه در معناى سخن يهود كه گفتند: ﴿يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ﴾، گفته شده است
﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ﴾
در معناى اين آيه و اينكه يهود به چه مناسبت اين كلمه كفرآميز را گفته است وجوهى چند است: يكى اينكه ملت و دين يهود، نسخ در احكام دين را جايز نمىدانسته و لذا به نسخ
تورات بهيچ وجه رضا نمىداد و زير بار اين حرف كه تورات به وسيله انجيل نسخ شود نمىرفت و يكى از اعتراضات و نقاط ضعفى را هم كه در دين اسلام مىديدند و به رخ مسلمين مىكشيدند اين بود كه مىگفتند شما مسلمين پيرو كتابى هستيد كه بعضى از آياتش بعض ديگر را نسخ مىكند، و نيز از همين جهت «بداء» را هم براى خداى تعالى در امور تكوينى جايز نمىدانستند و آن را هم يكى ديگر از نقاط ضعف اسلام و قرآن مىدانستند، چون از بعضى از آيات قرآن «بداء» استفاده مىشود و ما شمهاى از بحث در مساله بداء را در ذيل آيه: ﴿مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا﴾1 در جلد اول اين كتاب و در جاهاى ديگر آن گذرانديم، و بعيد نيست كه آيه شريفه مورد بحث در مقام بيان همين عقيده يهود باشد. ليكن جوابى كه خداى تعالى از اين گفتار يهود داده با اين احتمال نمىسازد چون در جوابشان مىفرمايد: ﴿بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ﴾ و از اين جواب استفاده مىشود كه يهود اين گفتار ناروا را در باره روزى دادن خدا گفتهاند.
وجه دوم اينكه بگوييم گويا داستان از اين قرار بوده كه ديدهاند مسلمين در فقر و تنگدستى و دشوارى بسر مىبرند، لذا اين حرف را راجع به مؤمنين زدهاند و غرضشان از اين حرف استهزا به خداى تعالى بوده و مىخواستهاند بگويند (العياذ ب الله) خدا قادر نيست بر اينكه فقر را از بين مؤمنين زايل كند و ايشان را بى نياز ساخته و از ذلت فقر نجات دهد. اين وجه هم خالى از اشكال نيست، زيرا بودن اين كلمه كفرآميز يهود راجع به فقر مؤمنين با اينكه اين آيه در سوره مائده است و اين سوره در روزگار وسعت و رفاهيت مسلمين نازل شده سازگار نيست.
وجه سوم اينكه كسى بگويد اين حرف را يهود براى اين زده كه آن روز خداوند ايشان را گرفتار قحطى و خشك سالى كرده و در نتيجه نظام و شيرازه زندگى شان مختل و از هم گسيخته بوده است و آنان از باب شكوه از اوضاع خود اين كلمات كفرآميز را مىزدهاند. و اين وجه خيلى بعيد نيست و رواياتى هم كه متصدى بيان شان نزول آيات قرآنى است آن را تاييد مىكند ليكن اشكالى كه دارد اينست كه سياق آيات با آن سازگار نيست. چه اين آيات در مقام نقل كلماتى كه يهود در شكوه از اوضاع خود براى خود گفته نيست بلكه در مقام اين هستند كه خردهگيرىهاى يهود را از مسلمين حكايت كنند.
وجه چهارم كه از همه وجوه بنظر نزديكتر است، اينست كه گفته شود وقتى امثال و
نظائر آيات: ﴿مَنْ ذَا اَلَّذِي يُقْرِضُ اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً﴾1 و ﴿وَ أَقْرِضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً﴾2 به گوش يهود رسيده آن آيات را بهانه كرده و خواستهاند مسلمين را مسخره كنند و بگويند اين چه خدايى است كه براى ترويج دين خود و احياى آن اينقدر قدرت مالى ندارد كه حاجت خود را رفع كند، و ناچار دست حاجت و استقراض بسوى بندگان خود دراز مىكند؟! و اين وجه علاوه بر اينكه از وجوه سابق بنظر نزديكتر است مورد تاييد روايات شان نزول هم هست.
به هر تقدير اين حرف يعنى نسبت دست بستگى در پارهاى از حوادث به خدا دادن، خيلى از يهود و معتقدات دينيش كه هم اكنون در تورات موجود است دور نيست. چه تورات جايز مىداند پارهاى از امور، خداى سبحان را به عجز در آورد و سد راه و مانع پيشرفت بعضى از مقاصدش بشود، مثلا جايز مىداند كه اقوياى از بنى نوع آدم جلو خواسته خداوند را بگيرند كما اينكه از خلال داستانهايى كه از انبياى سلف مانند آدم و غير آن نقل مىكند بخوبى استفاده مىشود. آرى صرفنظر از اينكه در خصوص آيه مورد بحث ممكن است غرض يهود استهزا بوده، ليكن عقايدى كه هم اكنون از يهود در دست است تجويز مىكند كه چنين نسبتهاى ناروايى به خداى تعالى بدهند كه ساحتش مقدس و منزه از آنست.
غير از يهود كسى دشمن خود را اينطور استهزا و هجو نكرده است، آرى چون غير يهود كسى در معتقداتش عقيدهاى كه مبدأ و منشا براى چنين حرف خطرناكى باشد ندارد، يهود است كه معتقداتش چنين جرأتى به او داده است.
﴿غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ﴾ اين جمله نفرين به آنها است. البته نفرينى كه مشابه است با منقصتى كه به ساحت قدس خدا نسبت دادهاند، يعنى دست بستگى و سلب قدرت بر انجام خواسته خود. بنابراین چون سلب قدرت خود يكى از مصاديق لعنت و دورى از رحمت خداست پس عطف جمله ﴿وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا﴾ بر جمله ﴿غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ﴾ عطف تفسيرى خواهد بود. زيرا قول خداى تعالى همان عمل اوست و نفرين آن جناب و كسى را لعنت كردنش همان معذب كردن آن كس است به عذاب دنيوى يا اخروى كه يكى از مصاديق آن دست بستگى و عجز است. بسيارى هم احتمال دادهاند كه جمله: ﴿غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ﴾ نفرين نباشد بلكه از اخبار غيبى و اخبار به عذابى باشد كه يهود در كيفر اين گفتار ناروا و جسارت به پروردگار به آن مبتلا
مىشود1، ليكن وجه اول بنظر نزديكتر است.
معناى جمله: ﴿بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ﴾ و معانى «يد» در موارد اضافه به خداى سبحان
اما جمله ﴿بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ﴾ اين جمله جواب از گفته يهود است كه با كلمه «بل» كه براى اضراب و اعراض است افتتاح شده است و اين جمله يعنى جمله ﴿يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ﴾ جمله ايست معروف و شايع و كنايه است از داشتن قدرت.
در اينجا سؤالى پيش مىآيد و آن اينست كه يهود گفته بود دست خدا بسته است و «يد» را مفرد ذكر كرده بود با اين حال چرا خداى تعالى در جواب آنها فرمود: «يداه» و «يد» را بصورت تثنيه ذكر فرمود؟ جواب اينست كه اصولا در ادبيات عرب دست كنايه است از قدرت و دو دست كنايه است از كمال قدرت و از همين جهت خداى تعالى بصورت تثنيه آورد تا به كمال قدرت خود اشاره كرده باشد كما اينكه در آيه: ﴿قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعَالِينَ﴾2 نيز براى افاده همين معنا به صورت تثنيه آورد، عرب هم وقتى ميخواهد در سلب قدرت از كسى مبالغه كند و بگويد فلانى بهيچ وجه قدرت بر آن عمل و حق مداخله در آن را ندارد مىگويد: «لا يدين بها له» يعنى فلانى هيچ گونه اختيارى در آن كار ندارد، بسيارى از علماى لغت براى كلمه «يد» معانى زيادى غير از «دست» ذكر كردهاند، و ليكن بايد دانست كه اين كلمه داراى چند معنا نيست بلكه تنها به معناى دست است و در ساير معانى بطور استعاره بكار مىرود. چون آن معانى امورى هستند كه از شؤون مربوط به دست مىباشند، مانند انفاق و سخاوت كه از جهت بسط منتسبند به دست، و مانند ملك و سلطنت كه از جهت قدرت بر تصرف و وضع و رفع منتسبند به آن، و امثال اينها، پس معناى اين كلمه در آيات كريمه قرآن بحسب اختلاف مورد، مختلف مىشود، مثلا در آيه مورد بحث و آيه ﴿أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ﴾3 معنايش قدرت و كمال آنست و در آيه: ﴿بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ﴾4 و آيه: ﴿فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾5 و آيه: ﴿تَبَارَكَ اَلَّذِي بِيَدِهِ اَلْمُلْكُ﴾6
و امثال اينها به معناى سلطنت است و در آيه: ﴿لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾7 معنايش حضور
و مانند آن است و اما جمله ﴿يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ﴾ بيان است براى جمله ﴿يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ﴾.
معناى اينكه فرموده: «آنچه بر تو نازل شده - قرآن - بر طغيان و كفر يهود مىافزايد»
﴿وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَاناً وَ كُفْراً﴾.
اين جمله و ساير جملات تا آخر آيه بطورى كه از سياق آن استفاده مىشود كلامى است كه بمنظور توضيح جمله: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ﴾ ريخته و پرداخته شده است و در جمله «و ليزيدن» بخصوص اشاره است به اينكه اين جرأت و جسارت يهود نسبت به خداوند عظيم و لب به مثل ﴿يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ گشودنشان هيچ از يهود بعيد نيست، زيرا اينان مردمى هستند كه در دشمنى با اديان و در كفر، از قديم الايام مشخص و ممتاز بودند و اصولا مردمانى حسود و ستمپيشهاند، و معلوم است چنين مردمى وقتى خبردار شوند كه خداى متعال قريش را بر آنان فضيلت داده، و از بين ايشان شخصى را به نبوت برگزيده تا چه اندازه حسدشان تحريك مىشود، بنابراین قريش جز اين نبايد از يهود توقع داشته باشد و نبايد از شر آنان و از اينكه آتش طغيان و كفرشان تيزتر شود ايمن بنشينند.
آرى يهود در دنياى قبل از اسلام خود را اشرف ملل مىدانست و سيادت و تقدم بر ساير اقوام را حق مسلم خود مىپنداشت و خود را اهل كتاب، و ساير اقوام آن روز را امى و بى سواد و وحشى مىناميد. و به دنياى آن روز فخر مىفروخت و ربانيين و احبار خود را به رخ عالميان مىكشيد و به علم و حكمت خود مىباليد. ليكن دوران آن سيادت خيالى و تمدن تو خالى سر آمد و آوازه پيغمبرى كه از قريش يعنى منحطترين اقوام كه همواره در برابر علم يهود و دانشمندانشان سر فرود مىآورد مبعوث شده بود و همچنين آوازه كتاب وى گوش يهود را خراش داد، مخصوصا وقتى در آن كتاب نظر كرده و آن را كتابى آسمانى و مهيمن، يعنى ناظر بر ساير كتب آسمانى يافت و ديد كه كتابى است سرشار از حق و حقيقت و مشتمل بر عالىترين تعليمات روحى و كاملترين طريق هدايت، بيش از پيش به ذلت و بى ارجى كتاب خود كه سالها به رخ عالميانش مىكشيد پى برد، لا جرم از آن خواب و خيال بيدار شده و بخود آمد در حالى كه هر لحظه به خشم درونى و كفر و طغيانش افزوده مىشد و اينكه مىبينيد خداى تعالى در اين آيه مىفرمايد: آياتى كه بتو نازل شده (قرآن) طغيان آنها را مضاعف مىكند، معنايش اين نيست كه (العياذ ب الله) قرآن سبب ضلالت آنها است بلكه به اين عنايت است كه گفتيم اصولا جنس يهود بخودى خود جنسى حقود و حسود و كينهتوز است و نزول قرآن سبب شد آن آتش تيزتر شود و معارف حق و دعوت صريحى كه در قرآن است باعث شد آن كفر و حسد طغيان كند و به همين عنايت است كه خداى تعالى در مواضع عديدهاى از قرآن كريم هدايت و ضلالت را به خود نسبت مىدهد، از آن جمله مثلا مىفرمايد: ﴿كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلاَءِ وَ هَؤُلاَءِ مِنْ
عَطَاءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً﴾1 و در خصوص قرآن مىفرمايد: ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً﴾2 چون اضلال و نظاير آن مانند بدبختى و شقاوت وقتى از خداى تعالى ناپسند و مذموم است كه ابتدايى باشد، يعنى خداوند كسى را بدون جهت گمراه و يا بدبخت كند و اما اگر پاداش و اثر گناهى باشد كه خود آدمى مرتكب شده يا مثلا گناهى كرده كه موجب خشم خداوندى و رسيدن به درجه بالاترى از گمراهى شده باشد اين گمراهىهاى متجدد نسبت به خداى تعالى مذموم نيست.
كما اينكه خود پروردگار متعال در قرآن به همين معنا اشاره كرده و فرموده ﴿وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾3 و نيز مىفرمايد: ﴿فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ﴾4 و بالآخره برگشت زياد شدن كفر و طغيان آنها به سبب قرآن به اين است كه خداوند توفيق را از آنها سلب نموده عنايت الهى شامل حال آنها نباشد تا در نتيجه از كفر و طغيان خود بر نگردند و تسليم آيات الهى نشوند و به دعوت حقه خداوند ايمان نياورند، و ما در سابق در تفسير آيه: ﴿وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾5 در جلد اول بحثى راجع به اين موضوع گذرانديم.
اينك بر سر مطلب خود شده و مىگوييم: همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم گويا آيه مورد بحث براى اين باشد كه رفع استبعاد و تعجب از رفتار وقيحانه يهود و جرأت و جسارتش نسبت به خداوند بكند و هويت يهود را كه خود را ملتى تربيت شده و اهل كتاب و ساير ملل را وحشى و بى سواد مىناميدند بلكه مدعى فرزندى و دوستى با خدا بودند به عالميان نشان دهد تا همه بدانند (العياذ ب الله) پسران خدا و دوستانش تا چه اندازه در اسائه ادب نسبت به خدا وقيح و بى شرم و جسورند.
و نيز همه بدانند اگر يهود روز بروز بر كفر و عناد خود مىافزايد براى همين است كه خداوند به ايشان سخط كرده و نور دلشان را خاموش نموده و ايشان هم خود مستوجب چنين سخطى بودهاند، و نيز بدانند كه اين طغيان و كفر روز افزون و آثار شومى كه يكى پس از ديگرى
متوجه يهود خواهد شد سرنوشتى است حتمى، چون در آيه به دو وسيله مطلب را تاكيد كرده، يكى «لام» در «ليزيدن» و يكى هم «نون» تاكيدى كه در آخر همان كلمه است، و در اينكه نخست طغيان و سپس كفر را ذكر فرموده اشاره است به همان ترتيب طبيعى اين دو، چه در خارج هم مىبينيم كه كفر از آثار طغيان و زائيده آنست.
﴿وَ أَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾.
ظاهر اينكه اين جمله در سياق جملاتى قرار گرفته كه در باره يهود است، اين است كه ضمير «هم» در «بينهم» به يهود برگردد و لو اينكه افتتاح اين سياق به اهل كتاب شده و اهل كتاب تنها يهود نيستند، بنابراین، مقصود از «عداوت» و «بغضاء» ،تشتت عقايد و اختلاف مذاهب خواهد بود كه خداى تعالى هم در مواضعى از كلام خود به آن اشاره كرده و فرموده: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ ... فَمَا اِخْتَلَفُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾1 و آيات ديگر.
و اما عداوت، گويا مراد از عداوت، خشم توأم با تجاوز عملى است، و مراد از بغضاء تنها خشم درونى است كه ممكن است با تجاوزات عملى هم همراه باشد و يا نباشد. در نتيجه وقتى اين دو كلمه با هم ذكر شوند هر دو معنا را افاده مىكنند و مىرسانند كه خداى حكيم در بين يهود هم خشم و نفرت درونى، و هم نزاع انداخته و در جمله﴿إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾نكتهايست و آن اينكه اين امت تا قيامت باقى خواهند ماند و منقرض نخواهند شد.
﴿كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللَّهُ﴾.
«ايقاد نار» به معناى مشتعل ساختن آتش است، كما اينكه «اطفاء نار» خاموش كردن آن است و معناى آيه روشن است، احتمال مىرود جمله ﴿كُلَّمَا أَوْقَدُوا...﴾ بيان باشد براى جمله «و القينا» و بنابراین معناى آيه اينطور مىشود كه: هر وقت يهود خواست دست به اقداماتى بزند و آتش جنگى را با رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و مسلمين دامن زند خداوند بين سران آنها عداوت و بغضاء و اختلاف كلمه انداخت و بدين وسيله آن آتش را خاموش ساخت، همانطورى كه مىبينيد در اين آيه نويدى است براى مسلمين، چه از سياق آن استفاده مىشود كه براى هميشه سعى و كوشش يهود عليه مسلمين و بر افروختن آتش جنگ و ايجاد فتنهشان
(البته آتش جنگى كه عليه اسلام و ايمان مىافروزند) بى نتيجه و خنثى است، و اما جنگهايى كه ممكن است بين آنان و مسلمين در گيرد ليكن نه عليه دين و ايمان بلكه بر سر اينكه يكى از ديگرى گوى سبقت را در ميدان سياست و يا قوميت بر بايد از آيه استفاده نمىشود كه در اين گونه پيشامدها هم خدا نويد پيروزى مسلمين را داده باشد، زيرا اين مطلب از سياق آيه خارج است.
﴿وَ يَسْعَوْنَ فِي اَلْأَرْضِ فَسَاداً وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ﴾
«سعى» سير سريع را گويند، و كلمه «فسادا» مفعول له آن است يعنى سعى و كوشش يهود همه براى آن است كه زمين را عليه دين پر از فساد كنند و خداوند مفسدين را دوست ندارد، و چون آنان را دوست ندارد زمين خود و بندگانش را بدست آنان نمىسپارد، و نمىگذارد آنان به آرزوى پليد خود نايل شوند، و سعى و كوشش آنان بيهوده خواهد ماند (و خدا داناتر است).
همهء اين مطالب كه تا كنون گفته شد بيان است براى جمله ﴿غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا﴾، آرى، چه دست بستگى بالاتر از اين كه براى هميشه نمىتوانند عليه اسلام، مسلمين و ايمان آنها (نه چيزهاى ديگر) آتش افروزند و بمنظور رسيدن به آن هدف فحشا و فساد را در زمين ترويج كنند.
﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْكِتَابِ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ...﴾
در اينجا به اول مطلب - كه روى سخن با همه اهل كتاب بود - برگشته و دو باره خطاب را به همه شان متوجه مىكند، و در خاتمه كلام بطور ملخص عموم اهل كتاب را متوجه مىكند به اينكه چگونه نعمت بزرگ سعادت دو جهان را به رايگان از دست دادند، و چه آسان جنت نعيم و نعمت حيات سعيده را از كف دادند، و مراد از تقوا بعد از ايمان، پارسايى و پرهيز از محرمات الهى و از گناهان كبيره است، يعنى گناهانى كه خداوند در قرآن كريم وعده دوزخ به مرتكب آن داده است، پس مراد از «سيئات» كه خدا وعده كرده اگر آنان كباير را مرتكب نشوند آن سيئاتشان را ببخشد، عبارتست از گناهان صغيره، در نتيجه اين آيه از جهت مضمون مطابق خواهد بود با آيه: ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً﴾1.
***
﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ﴾
منظور از تورات و انجيل، دو كتابيست آسمانى كه قرآن كريم يكى را نازل بر موسى (علیه السلام) و ديگرى را نازل بر عيسى (علیه السلام) مىداند، نه اين كتابهايى كه فعلا در دست است و بنام انجيل و تورات ناميده مىشوند، چه اينها تورات و انجيل حقيقى و آسمانى نيستند، بلكه مجموعهاى هستند كه دست تحريف به اين صورتشان در آورده است،
مراد از: ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ﴾ در آيه: ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ...﴾
و مراد از جمله ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ﴾ كه بعد از تورات و انجيل ذكر شده ساير كتبى است كه منسوب است به انبياى سلف، و آن روز در دسترس اهل كتاب بوده است، مانند «مزامير» داود (علیه السلام) كه قرآن آن را «زبور» خوانده است و امثال آن.
و احتمال اينكه مراد از ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ﴾ قرآن باشد1 احتمال بعيدى است، چه قرآن با احكام خود شرايع و احكام آن دو را نسخ كرده، با اين حال چگونه ممكن است در آرزوى عمل به انجيل و تورات قرآن هم به آن دو عطف شود و گفته شود: اگر اهل كتاب تورات و انجيل و قرآن را عمل مىكردند فلان طور مىشد؟! زيرا از نظر قرآن تورات و انجيل عمل كردنى نيستند.
ممكن است كسى بگويد عمل به قرآن در حقيقت عمل به انجيل و تورات اصلى هم هست، چه آن دو كتاب به آمدن قرآن بشارت داده و بنى اسرائيل را به عمل و گرويدن به آن توصيه كردهاند، عينا داستان قرآن و آن دو كتاب داستان آيات ناسخه قرآن است با آيات منسوخه آن، يعنى هم چنان كه عمل به آيات ناسخه قرآن عمل به همه قرآن است عمل به قرآن ناسخ هم، عمل به تورات و انجيل منسوخ است، زيرا دين خدا واحد است و مزاحمت و دوئيتى بين اديان الهى نيست، چيزى كه هست بعضى از كتابهاى آسمانى و بعضى از احكام يك كتاب مصلحت تشريع آنها موقت و محدود است، و ابدى و هميشگى نيست.
و اين احتمال خوبى است ليكن با كلمه «اقاموا» سازگار نيست، براى اينكه اقامه تورات و انجيل به اين است كه به همان كيفيتى كه هست و با تمام جزئياتش محفوظ شود، نه اينكه تنها آياتى كه در بشارت به اسلام و قرآن است اقامه و حفظ و ما بقى آن متروك شود، پس معلوم مىشود مراد از اقامه، اقامه تورات و انجيل است قبل از اينكه قرآنى نازل شود و آن دو را نسخ كند، و اما نسخ تورات بتوسط انجيل، آن بسيار مختصر و ناچيز و غير قابل اعتنا است، پس احتمال اينكه مراد از جمله ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ﴾ قرآن باشد، احتمال صحيحى نيست، زيرا صرفنظر
از آنچه گفته شد اصولا قرآن را نبايد جزء كتابهايى شمرد كه به يهود و نصارا نازل شده است، چه قرآن كتابى جهانى است و روى سخنانش با قوم خاص و ملت مخصوصى نيست، بنابراین مقصود از جمله ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ﴾ همانست كه گفتيم، يعنى ما سواى انجيل و تورات از ساير كتابها و اقسام وحىهايى كه به انبياى بنى اسرائيل رسيده مانند زبور داود (علیه السلام) و غير آن، و مراد از اقامه اين كتابها، حفظ عملى يعنى استفاده كردن از دستورات آنها است در بين جامعه و عمل كردن همه به شرايع آن، و اعتقاد به معارفى است كه راجع به مبدء و معاد در آنها بيان شده است، البته آن كتابهايى كه دستخوش تحريف مغرضين نشده و يا از بين نرفته است، زيرا تحريف شدههاى آنها از اعتبار ساقط و از بين رفتههاى آنها هم مورد امر و مامور به نيست.
﴿لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ﴾
مراد از خوردن در اين آيه مطلق تنعم و تمتع است چه اينكه از راه خوردن باشد و يا از راههاى ديگر، و استعمال خوردن در مطلق تصرفات و تنعمهاى بدون مزاحم، در لغت عرب شايع و متداول است، و مراد از بالا و پائين، آسمان و زمين است، بنابراین، آيه شريفه بجاى اينكه بفرمايد: اگر اهل كتاب به دستوراتى كه در دست داشتند عمل مىكردند به نعمتهاى آسمانى و زمينى متنعم مىشدند، بطور كنايه مىفرمايد: از بالاى سر و زير پاى خود مىخوردند. در حقيقت اين آيه شريفه مطلبى را بيان مىكند كه آيه زير در مقام بيان آنست: ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُرىَ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لَكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾1
مؤثر بودن اعمال بشر در نظام كون و طبيعت
از اين آيه و آيه مورد بحث مىتوان نكتهاى را استنباط كرد و آن اين است كه ايمان اين موجود يعنى نوع بشر و عمل صالح وى در نظام عالم از جهت ارتباطش با زندگى خود او، تاثير دارد، به عبارتى ديگر، كفر او و عمل زشتش در فساد عالم باز از جهت ارتباطش با نوع بشر مؤثر است، پس اگر انسان به صلاح و سداد گرايد - از اينگونه آيات استفاده مىشود كه - نظام دنيا هم از جهت ايفاء به لوازم سعادت زندگى بشرى هم از جهت دفع بلا از او و توفير نعمت براى او صالح خواهد شد، و اين دو آيه در افاده اين مطلب متفرد نيستند، بلكه اين مطلب را از آيات بسيارى مىتوان استفاده كرد، از آن جمله اين آيه است كه صريحا عمليات بشر را مؤثر در نظام كون ميداند: ﴿ظَهَرَ اَلْفَسَادُ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي اَلنَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ
اَلَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ قُلْ سِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كَانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ﴾1 و نيز اين آيه: ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ﴾2 و آيات ديگر، و ما در جلد دوم اين كتاب مختصرى راجع به اين موضوع بحث كرديم.
﴿مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴾
«اقتصاد» به معناى گرفتن قصد، و قصد به معناى ميانه است، پس اقتصاد به معناى ميانه روى در امور و پرهيز از افراط و تفريط در امور است، و امت مقتصده امتى است كه در امر دين و تسليم نسبت به دستورات الهى ميانه رو و معتدل باشد. اين آيه شريفه مطلب تازهاى را بيان مىكند و آن اينست كه آنچه تا كنون از معايب و پليدىهاى اهل كتاب بر شمرديم مربوط به فرد فرد آنها نيست چه در بين اهل كتاب هم مردمى معتدل و ميانه رو بودهاند كه هيچ يك از اين معايب و كجرويها را نداشتهاند و اگر مىبينيد گفتار گذشته ما بطور عموم بود، مصحح آن اين بود كه اكثريت اهل كتاب همان آلودگان بودند و مردان پاك در آنها اندك و انگشت شمار بودند، از اين لحن بخوبى استفاده مىشود كه قرآن عزيز تا چه اندازه رعايت حق و انصاف را مىكند، و تا چه پايه در حفظ حق مراقبت دارد، و چگونه رضا نمىدهد حقى از حقوق پامان شود، اگر چه بسيار اندك باشد، اين نكته از مطاوى آيات و جملات سابق هم كه مىفرمود: ﴿وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فَاسِقُونَ﴾ و يا مىفرمود: ﴿وَ تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ﴾ و يا مىفرمود: ﴿وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ﴾ استفاده ميشد، چه در نيمه اين جملات مطلب را به اكثريت آنان نسبت داده نه به همه، ليكن هيچ كدام از اين جملات مورد بحث صراحت ندارد، زيرا در اين جمله از آن اقليت صالح قدردانى كرده و نامشان را به نيكى برده است.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته در باره وظيفه علماء، دست خدا، امت مقتصده و...)
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿وَ إِذَا جَاؤُكُمْ قَالُوا آمَنَّا...﴾ مىگويد اين آيه در
باره عبد الله بن ابى نازل شده، چون او و يارانش اظهار اسلام كردند در حالى كه ورودشان به اسلام صورى و توأم با كفر درونيشان بود.1
مؤلف: ظاهر سياق اين آيات چنين مىنمايد كه روى سخن در همه آنها به اهل كتاب باشد مگر اينكه كسى بگويد اين يك آيه تنها و جدا از بقيه آيات نازل شده. در اين صورت مىتوان گفت كه در خصوص اين يك آيه روى سخن با منافقين باشد. باز در همين كتاب در ذيل جمله: ﴿وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ﴾ گفته كه معصوم فرمود: معناى اين جمله اين است كه آنان با همين اظهار اسلام خود از ايمان بيرون شدند.2
و در كافى به اسناد خود از ابى بصير از عمر بن رياح از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) نقل مىكند كه ابن رياح گفت: خدمت آن جناب عرض كردم شنيدهام كه شما فرمودهايد: هر كس كه بغير سنت و روش پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) طلاق دهد طلاقش بنظر شما صحيح نيست، حضرت فرمود: من نمىگويم بلكه خداى عز و جل فرموده، هان اى ابن رياح به خدا سوگند اگر ما چيزى از پيش خود به شما بگوييم و به ناروا فتوا دهيم از شما بد حالتر خواهيم بود، زيرا خداى تعالى مىفرمايد: ﴿لَوْ لاَ يَنْهَاهُمُ اَلرَّبَّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ اَلْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ اَلسُّحْتَ﴾ يعنى: چرا علماى يهود آنان را از گناهان قولى و خوردن مال نامشروع باز نمىدارند؟!.3
و در تفسير عياشى از ابى بصير نقل مىكند كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرض كردم: عمر بن رياح خيال كرده است كه فتواى تو اينست كه طلاق بدون گواه باطل است آيا او درست فهميده و رأى شما همين است يا خير؟ امام فرمود: من نگفتم بلكه خداى تعالى فرموده، به خدا سوگند اگر ما از پيش خود براى شما فتوا دهيم از شما بدتر خواهيم بود، خداى متعال در باره يهود مىفرمايد: ﴿لَوْ لاَ يَنْهَاهُمُ اَلرَّبَّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبَارُ...﴾.4
و شيخ در كتاب مجالس به اسناد خود از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از امام جعفر صادق (علیه السلام) نقل مىكند كه آن جناب در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ فرمود: يهود مىگفتند خدا از كارهاى خدايى خود و تدبير عالم فارغ شده است و - العياذ ب الله - نسبت به امور عالم مسلوب الاختيار و دست بسته است.5
مؤلف: همين معنا را عياشى در تفسير خود از يعقوب بن شعيب و از حماد1 از آن جناب نقل كرده است.
و در تفسير قمى است كه يهود مىگفتند: خداى تعالى عالم را آفريد و آفرينش آن را بطور خودكار قرار داده و ديگر به مدبرى نيازمند نيست، خداوند متعال آنها را در اين عقيده تخطئه و رد كرده و مىفرمايد: ﴿بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ﴾ يعنى اين چنين كه شما خيال كردهايد نيست، دست خدا در پس و پيش كردن و كم و كاست نمودن امور عالم باز است، و او داراى مشيت است يعنى بعضى از تصرفات، زمانى مورد خواست او قرار مىگيرد و براى اوست بداء (يعنى پس از برههاى از زمان چيزى كه بظاهر مورد خواست خدا بوده خلافش ظاهر مىگردد).2
مؤلف: همين معنا را شيخ صدوق در معانى الاخبار به اسناد خود از اسحاق بن عمار از كسى كه اسحاق از او شنيده از امام صادق (علیه السلام) نقل مىكند3 .
و در تفسير عياشى از هشام مشرقى از ابى الحسن خراسانى يعنى حضرت رضا (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: خدا خود را به اوصاف احديت و صمديت و نور، وصف فرموده است، آن گاه امام فرمود: ﴿بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ﴾ عرض كردم: آيا راستى براى خدا دو دست هست مانند اين دستهاى من (و با يك دست خود بدست امام اشاره كردم)؟ فرمود: نه. اگر اينطور بود مخلوقى بيش نبود.4
مؤلف: همين روايت را صدوق در كتاب عيون به اسناد خود از مشرقى و از آن حضرت نقل كرده است5.
و نيز صدوق در كتاب معانى الاخبار به اسناد خود از محمد بن مسلم نقل كرده كه وى گفت: من از حضرت صادق (علیه السلام) سؤال كردم كه معناى اين كلام خداى عز و جل كه مىفرمايد: ﴿يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ﴾ چيست؟ فرمود: در كلام عرب دست تنها به معناى جارحه كه عضوى از بدن انسان است نيست، بلكه به معناى قوه و نعمت هم آمده است كما اينكه در قرآن هم به معنى قوه استعمال شده است. مانند اين آيه كه در باره قوت
داود (علیه السلام) مىفرمايد: ﴿وَ اُذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُدَ ذَا اَلْأَيْدِ﴾ ياد آر بنده ما داود را كه مردى نيرومند بود،و در باره بناى آسمان مىفرمايد: ﴿وَ اَلسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ﴾ ما بناى آسمان را به قوت بيكران خود ساختيم و به تحقيق، توانا و قادر بر انفاقيم و يا به تحقيق، فراخ كننده آسمانيم. آن گاه در معناى ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ فرمود: يعنى آنها را به روحى از خود تقويت نمود. و وقتى گفته مىشود براى فلانى نزد من يدى است بيضاء، مقصود اينست كه فلانى نعمت فراوانى بمن داده و حق بزرگى بر من دارد1.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ﴾ فرموده كه در اين آيه روى سخن با قوم يهود و نصارا است، و در معناى ﴿لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ﴾ گفته: كه امام فرمود معنايش اينست كه از بالا بوسيله باران و از پائين بوسيله رويش گياهان و مواد غذايى متمتع مىشوند2.
و در تفسير عياشى در ذيل جمله ﴿مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ﴾ از ابى صهباء كبرى نقل كرده كه گفت: من خود از على بن ابى طالب (علیه السلام) شنيدم كه رأس الجالوت و اسقف نصارا را خواست و فرمود: من شما را از چيزى سؤال مىكنم كه خودم آن را مىدانم و در آن از شما داناترم. بنابراین نمىتوانيد واقع را كتمان كنيد، آن گاه رو به اسقف نصارا كرده و فرمود: تو را به خدايى قسم مىدهم كه انجيل را بر عيسى فرستاد و پاى آن جناب را پر بركت قرار داد و به او قدرتى داد كه مىتوانست كور مادر زاد و مرض پيسى را شفا دهد و درد چشم را تسكين و راحتى بخشد و مردگان را زنده كند و از گل براى شما مرغانى ساخته پرواز دهد و شما را به آنچه مىخوريد و يا ذخيره مىكنيد از غيب خبر دهد، اسقف گفت حاجت به اين همه قسم نبود من در جواب شما راست خواهم گفت، امام پرسيدند: بنى اسرائيل پس از عيسى (علیه السلام) به چند فرقه متفرق شدند؟ گفت به خدا قسم متفرق نشدند و به همان وحدت خود باقى ماندند، حضرت فرمود: به خدايى كه جز او معبودى نيست دروغ گفتى، چون بنى اسرائيل به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و همه آنان بجز يك فرقه در آتشند، خداى تعالى مىفرمايد: ﴿مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴾ و آن يك فرقهاى كه در آتش نيست همين امت مقتصده است.3
و نيز در تفسير عياشى از زيد بن اسلم از انس بن مالك نقل مىكند كه گفت: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بارها مىفرمود: امت موسى به هفتاد و يك فرقه متفرق شدند هفتاد فرقه آنان در آتش و يك فرقه در بهشتند، و امت عيسى به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند، هفتاد و يك فرقه در آتش و يك فرقه در بهشتند، و امت من از اين دو امت به يك فرقه بيشتر متفرق خواهند شد، هفتاد و دو فرقه آنان در آتش و يك فرقه در بهشتند، پرسيدند آنان كيانند؟ فرمود: جماعتها جماعتها1.
و نيز در همين تفسير نقل مىكند كه يعقوب بن يزيد گفت: على بن ابى طالب (علیه السلام) هر وقت اين حديث را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل مىفرمود دنبالش آيهاى تلاوت مىفرمود: ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْكِتَابِ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ ... سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴾2 و نيز مىخواند: ﴿وَ مِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ﴾ و طايفهاى از آفريدگان ما امتى هستند كه بحق هدايت شده و بازگشتشان به حق است، آن گاه امام فرمود مقصود از اين امت، امت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) است.3
[سوره المائدة (4):آيات 67]
﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ ٦٧﴾
ترجمه آيه
اى فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكنى (نرسانى) اصلا پيغام پروردگار را نرساندى و خدا تو را از (شر) مردم نگه مىدارد زيرا خدا كافران را هدايت نمىفرمايد (به مقاصدشان نمىرساند) (67).
بيان آيه
معناى آيه صرفنظر از سياقى كه آيات قبل و بعدش دارند روشن و ظاهر است، زيرا در آيه دو نكته بطور روشن بيان شده يكى دستوريست كه خداى تعالى به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) داده است (البته دستور اكيدى كه پشت سرش فشار و تهديد است) به اينكه پيغام تازهاى را به بشر ابلاغ كند، و يكى هم وعدهاى است كه خداى تعالى به رسول خود داده كه او را از خطراتى كه در اين ابلاغ ممكن است متوجه وى شود نگهدارى كند، ليكن كمى دقت در موقعيتى كه آيه دارد آدمى را به شگفت وامىدارد، زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرض حال اهل كتاب و توبيخ ايشانند به اينكه آنان به انحاء مختلف از دستورات الهى تعدى
كردهاند، و محرمات الهى را مرتكب شدهاند، و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچ ارتباط ندارد، چه آيه قبلى آن آيه: ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ﴾1 است كه روى سخن در آن با اهل كتاب است، و آيه بعدى هم آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ...﴾2 است كه خطاب در آن نيز به اهل كتاب است، علاوه دقت در جملات خود آيه مورد بحث تعجب آدمى را در اينكه چطور هيچ ربطى بين اين آيه و آيات قبل و بعدش نيست؟!! زيادتر مىكند، و اگر آيه مورد بحث به همين ترتيبى كه فعلا با ساير آيات قبل و بعد خود دارد نازل شده باشد و همه داراى يك سياق بوده باشند در اينصورت از مجموع آنها اين مطلب بدست مىآيد كه اين دستور مؤكد به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) براى تبليغ پيغامى است كه خدا در خصوص اهل كتاب نازل فرموده.
مراد از «ناس» در آيه شريفه، يهود نيست و موضوع ماموريت جديد امرى بسيار مهم و خطير مىباشد
و از جهت وحدت سياق بطور متعين مراد از آن پيام، همان چيزى خواهد بود كه در آيه بعدش فرموده: ﴿وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ و آنچه از جانب پروردگارتان بسوى شما نازل شده، ليكن سياق خود آيه به هيچ وجه با اين احتمال سازگار نيست، و اين ناسازگارى دليل بر اينست كه اين آيه جايش اينجا نيست، وجه ناسازگارى آن اينست كه از جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ بر مىآيد حكمى كه اين آيه در صدد بيان آنست و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور به تبليغ آن شده، امر مهمى است كه در تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول الله و يا بر پيشرفت دينيش، و اوضاع و احوال يهود و نصاراى آن روز طورى نبوده كه از ناحيه آنان خطرى متوجه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بشود تا مجوز اين باشد كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براى مدتى آن را به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كه خدا به رسول خود - در صورتى كه پيغام تازه را به آنان برساند - وعده حفظ و حراست از خطر دشمنش را بدهد، علاوه بر اين، اگر اين خطر، چشم زخمى بوده كه احتمالا ممكن بوده كه از اهل كتاب به آن جناب برسد جا داشت اين سوره در اوايل هجرت نازل شود، زيرا در اوايل هجرت كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در شهر غربت و در بين عده معدودى از مسلمين آن شهر بسر مىبرد از چهار طرفش يهوديان او را محصور كرده بودند، آنهم يهوديانى كه با حدت و
شدت هر چه بيشتر به مبارزه عليه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) برخاسته و صحنههاى خونينى نظير خيبر و امثال آن براه انداختند، اگر در آيه مورد بحث مراد از «ناس» يهود بود جا داشت در آن روزها اين آيه نازل شود، ليكن نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كه همه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشهاى غنودهاند، پس بطور روشن معلوم شد كه آيه مورد بحث هيچگونه ارتباطى با اهل كتاب ندارد، علاوه بر همه، در اين آيه تكليفى كه از سنگينى، كمرشكن و طاقتفرسا باشد به اهل كتاب نشده تا در ابلاغ آن به اهل كتاب خطرى از ناحيه آنها متوجه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بشود.
از همه اينها گذشته در سالهاى اول بعثت، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور شد تكاليف بس خطرناكى را گوشزد بشر آن روز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عرب متعصب را به توحيد خالص و ترك بتپرستى دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشنتر و خونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعدهاى كه امروز به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مىدهد آن روز نداد، معلوم مىشود پيغام تازه، خطرناكترين موضوعاتى است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) به تازگى مامور تبليغ آن شده است.
علاوه بر آنچه گفته شد آياتى كه متعرض حال اهل كتابند قسمت عمده سوره مائده را تشكيل مىدهند، و اين آيه هم بطور قطع در اين سوره نازل شده است، و يهود هم چنان كه گفته شد در موقع نزول اين سوره داراى قدرت و شدتى نبودند، آن قدرت و شوكت سابق خود را از دست داده و آن آتش، رو به خاموشى مىرفت، غضب و لعنت پروردگار هم شامل حالشان شده و هر آتش افروزى و فتنهاى به پا مىساختند، خداوند آن را خنثى و خاموشش مىكرد، با اين حال چه معناى صحيحى براى اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در دين خدا از يهود بترسد مىتوان تصور كرد؟! و با اينكه ايام نزول اين سوره ايامى است كه يهود به طوع و رغبت به حظيره اسلام قدم مىگذارد، و يا مانند نصارا به حكومت اسلام جزيه مىدهد، چه وجهى براى ترس رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از يهود مىتوان جست؟ و چه معنايى براى اينكه خداى تعالى او را در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد مىتوان يافت؟! با آن همه مواقف خطرناك و موقعيتهاى وحشتزايى كه سابق بر اين داشت؟! بنابراین هيچ شك و ترديدى نيست كه اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود اجنبى و سياق آن با سياق آنها دو تا است، اين معنا كه روشن شد اينك به تجزيه و تحليل خود آيه مىپردازيم:
آيه شريفه از يك امر مهمى - كه يا عبارتست از مجموع دين و يا حكمى از احكام - آن
كشف مىكند. و آن امر هر چه هست امرى است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از تبليغ آن مىترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبى تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب و تاخيرش در بين نبود حاجتى به اين تهديد كه بفرمايد: ﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ﴾ نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مىكند تهديدى ديده نمىشود. بلكه بر عكس لحن آنها خيلى ملايم است، مثلا در سوره «علق» مىفرمايد: ﴿اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ...﴾1 و در سوره «حم سجده» مىفرمايد: ﴿فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اِسْتَغْفِرُوهُ وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ﴾2 و در سوره «مدثر» مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ﴾3 و امثال اين آيات.
خطرى كه رسول اللّه (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن نگران بوده خطر جانى نبوده بلكه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) از خطر اضمحلال دين بيمناك بوده است
گفتيم رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) خطرات محتملى در تبليغ اين حكم پيش بينى مىكند ليكن اين خطر خطر جانى براى شخص آن جناب نيست، زيرا آن جناب از اينكه جان شريف خود را در راه رضاى خدا قربان كند دريغ نداشت، آرى او أجل از اين است كه حتى براى كوچكترين اوامر الهى از خون خود بخل ورزد، ترس او از جان خود مطلبى است كه سيره خود آن جناب و مظاهر زندگى شريفش آن را تكذيب مىكند، علاوه بر اين، خداى تعالى، خود در كلام كريمش بر طهارت دامن انبياء از اين گونه ترسها شهادت داده و فرموده: ﴿مَا كَانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اَللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللَّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ أَمْرُ اَللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اَللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لاَ يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللَّهَ وَ كَفىَ بِاللَّهِ حَسِيباً﴾4.
و در باره نظائر اين فريضه فرموده: ﴿فَلاَ تَخَافُوهُمْ وَ خَافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾5 و نيز عدهاى از بندگان خود را به اين خصلت ستوده كه با اينكه دشمن آنان را تهديد كرده مع ذلك جز از خدا از
احدى باك ندارند و مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ قَالَ لَهُمُ اَلنَّاسُ إِنَّ اَلنَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَ قَالُوا حَسْبُنَا اَللَّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ﴾1 و اين حرف هم از غلطهاى واضح است كه كسى (العياذ ب الله) بگويد رسول خدا براى اينكه مبادا چشم زخمى به وى برسد انجام امر خدا را به تعويق بيندازد، زيرا برگشت اين توهم و خيال لا بد به اين است كه اگر رسول الله امر خدا را امروز انجام دهد او را خواهند كشت و در نتيجه كار خدا زمين خواهد ماند، و اين حرف خود غلط فاحشى است، زيرا به فرض اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم چشم زخمى مىديد خدا كارش زمين نمىماند، و با اينكه سبب ساز در عالم او است و با اينكه در قرآن كريم از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) سلب استقلال در تاثير را كرده و فرموده: ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ﴾ آيا از پيش بردن كار خود به وسائل مختلف ديگر عاجز است؟! پس نمىشود خطر محتمل، خطر جانى رسول الله باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال و از بين رفتن دين دانست، به اين بيان كه بيم آن مىرفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقع انجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد و بى نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحتانديشىها براى آن جناب جايز بوده است و اسم اين مصلحتانديشى را نبايد ترس از جان گذاشت.
اين احتمال كه آيه در اوايل بعثت نازل شده و مراد از: «ما انزل» مجموع دين باشد مردود است
از اينجا معلوم مىشود احتمال اينكه آيه در اوايل بعثت نازل شده همانطور كه بعضى از مفسرين اين احتمال را دادهاند2 احتمال صحيحى نيست، براى اينكه اين احتمال با جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ سازگار نيست. زيرا در اول بعثت هنوز دين تبليغ نشده تا در تبليغ اين امر مهم بيم از بين رفتن دين و هدر رفتن زحمات پيامبر وجود داشته باشد، لا بد همان خطر جانى و در نتيجه زمين ماندن كار خداست كه آنهم گفتيم احتمال غلطى است، علاوه بر اين اگر مراد از ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ اصل دين يا اصل و فرع آن باشد آيه لغو و برگشت معناى آن به جمله معروف «آنچه در جوى مىرود آب است» خواهد بود. زيرا معناى آيه اين مىشود: هان اى رسول! ابلاغ كن دين را زيرا اگر ابلاغ نكنى دين را ابلاغ نكردهاى دين را، بعضىها گفتهاند ممكن است به همين احتمال سر و صورتى داد و گفت مراد از جمله: «ما انزل» همان
دين باشد چيزى كه هست آيه از قبيل گفتار ابى النجم باشد كه گفته: «انا ابو النجم و شعرى شعرى - منم ابو النجم و شعر من همان شعر من است» كه در بلاغت و فوق العادگى معروف است.
و بنابراین معناى آيه مذكور چنين خواهد شد: اگر رسالت را ابلاغ نكنى دچار اين شفاعت خواهى شد كه در تبليغ و سرعت عمل در انجام امر خداوند سبحان با آن همه تاكيدى كه همراه داشت اهمال و كوتاهى كردهاى، كما اينكه شعر ابى النجم هم اين معنا را داشت كه: شعر من همان شعرى است كه به بلاغت و برترى شناخته شده است. همين معنا را داشت1 . ليكن اين توجيه هم صحيح نيست، زيرا اين نكتهاى كه در كلام ابو النجم است در جايى مستحسن است كه مقام اطلاق و تقييد و عام و خاص و نظائر آن باشد، به اين معنا كه در جايى كه شنونده خيال كرده يكى از افراد عام يا مطلق يا يك فرد در برههاى از برهههاى زمان از تحت عموم افراد يا عموم زمانها بيرون شده گوينده براى رفع اين توهم مىگويد: اين فرد كما فى السابق در تحت عموم باقى است، مثلا معناى شعر ابى النجم اين است كه خيال نشود قدرت و قريحه شعرى من فرسوده و از دست رفته و در نتيجه اشعار امروزم غير اشعار برجسته سابق است، نه، اشعار امروزم واجد همه محاسنى است كه اشعار سابقم بود.
و اما در آيه مورد بحث جاى بكار بردن اين نكته نيست، براى اينكه اگر مراد از رسالت مجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض همين است، ديگر دو چيز در بين نيست، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكنى رسالت را تبليغ نكردهاى، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاى دين، پس معلوم شد كه سياق آيه مورد بحث سياقى نيست كه بشود آن را از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از ﴿مَا أُنْزِلَ﴾ را هم مجموع و يا اصل دين دانست.
و همچنين روشن شد كه نه تنها نمىشود مقصود از ﴿مَا أُنْزِلَ﴾ را مجموع دين در اوايل بعثت دانست، بلكه در هيچ زمانى به اين معنا نمىتوان گرفت، زيرا اشكال از جهت لغو بودن جمله: ﴿إِنْ لَمْ تَفْعَلْ﴾ بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست. علاوه بر اينكه اگر مراد از رسالت، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذور خوف رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم در دين بجاى خود باقى است.
پس از همه اين وجوه بخوبى استفاده شد كه آن چيزى را كه بتازگى به رسول الله
(صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، بهيچ تقدير و فرضى نمىتوان آن را عبارت از اصل دين و يا مجموع آن گرفت، ناگزير بايد آن را به معناى بعضى از دين و حكمى از احكام آن دانست، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمى كه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده تبليغ كن، كه اگر اين يكى را تبليغ نكنى مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهى كرده باشى، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از ﴿مَا أُنْزِلَ﴾ آن حكم تازه و مقصود از «رسالت» مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغو بودن آيه نظير جمله: آنچه در جوى ميرود آبست، زيرا همانطورى كه گفتيم اگر مراد از كلمه «رسالته» همين رسالت مخصوصى باشد كه تازه نازل شده است معناى آيه اين مىشود: اين رسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آن را تبليغ نكنى آن را تبليغ نكردهاى، و معلوم است كه اين كلامى است لغو و از ساحت مقدس خداى حكيم دور، پس مراد اين است كه اين حكم را تبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آن را تبليغ نكردهاى، و اين يك معناى صحيح و معقولى است كه شعر ابو النجم هم در مقام افاده همانست.
اين چه تكليفى است كه لازمه ابلاغ نكردن آن (به تنهايى) عدم ابلاغ اصل دين و مجموع آن مىباشد؟
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه اين چه تكليفى است كه لازمه تبليغ نكردن آن به تنهايى اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟ و ممكن است كسى هم در پاسخ بگويد: اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنها كمال ارتباط و بستگى بر قرار است، بطورى كه اگر در يكى از آنها اخلال شود در همه اخلال شده است، مخصوصا اگر اين اخلال، در تبليغ آن فرض شود، براى اينكه ارتباط بين احكام در ناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است، ليكن جواب آن سؤال اين نيست، و اين جواب با اينكه در جاى خود حرف صحيحى است، ليكن با ظاهر جملهاى كه در ذيل آيه مورد بحث است يعنى جمله: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾ سازگار نيست، زيرا از اين جمله استفاده مىشود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشان هم مخالفت علمى نبوده است، بلكه كسانى با اين حكم مخالفت كرده و يا خواهند كرد كه يا كافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است، كسانى كه با تمام وسايل براى ابطال و بى اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد، و لذا خداوند وعده مىدهد كه رسول خود را به زعم آنها يارى نموده و فعاليتهاى آنها را خنثى خواهد كرد، و در كارشان و بسوى هدفشان هدايت نخواهد نمود.
علاوه بر اين، اين مخالفت را نمىتوان مخالفت عملى دانست، براى اينكه احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند، مثلا بعضى از واجبات دين از كمال مصلحت به
مثابه عمود ديناند، و بعضى به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال، كما اينكه در محرمات هم اين تفاوت ديده مىشود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند. مثلا يكى زناى محصنه است و يكى نگاه بنامحرم، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا، پس نمىتوان گفت اگر كسى مثلا دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند (و لو همه عبادتهاى واجبه را انجام داده باشد) و يا به نامحرم نگاه كند (و لو از تمامى محرمات ديگر پرهيز كرده باشد) هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده. بنابراین ترس رسول الله را نمىتوان توجيه كرد، زيرا مخالفت يك يك احكام چيزى نيست كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن بترسد، و خداوند هم او را به نگهدارى از شر آن مخالفتها وعده دهد، بنابراین جاى ترديد نيست كه اين حكم حكمى است كه حائز كمال اهميت است بحدى كه جا دارد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از مخالفت مردم با آن انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد، حكمى است كه در اهميت به درجهايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است، و اهمال در آن اهمال در همه آنها است، حكمى است كه دين با نبود آن جسدى است بدون روح كه نه دوامى دارد و نه حس و حركت و خاصيتى.
اين تكليف تكليفى بوده حائز كمال اهميت و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در ابلاغ آن از ناحيه مسلمين انديشناك بوده است نه از ناحيه كفار و مشركين
و اين مطلب بخوبى از آيه استفاده مىشود، و آيه كشف مىكند آن حكم، حكمى است كه مايه تماميت دين و استقرار آنست، حكمى است كه انتظار مىرود مردم عليه آن قيام كنند، و در نتيجه و رق را برگردانيده و آنچه را كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از بنيان دين بنا كرده منهدم و متلاشى سازند، و نيز كشف مىكند از اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اين معنا را تفرس مىكرده و از آن انديشناك بوده، و لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام، امروز و فردا مىكرده كه بتواند مطلب را به عموم مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آن را بپذيرند.
و در چنين موقعى اين آيه نازل شده است، و دستور فورى و اكيد به تبليغ آن حكم داده است.
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بتپرستان عرب و ساير كفار نمىرفته، بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد، اما پس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنىها و صحنه سازيهايى كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراءاتى است كه قرآن كريم از اول بعثت تا كنون از آنان نقل كرده، كه گاهى ديوانهاش خوانده مىگفتند: ﴿مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ﴾1 و گاهى
مىگفتند يادش مىدهند: ﴿إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ﴾1 و گاه شاعرش ناميده و مىگفتند: ﴿شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ اَلْمَنُونِ﴾2 و گاه ساحرش دانسته و مىگفتند: ﴿سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾3، ﴿إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ رَجُلاً مَسْحُوراً﴾4 و يا قرآنش را از حرفهاى كهنه و قديمى خوانده و مىگفتند: ﴿إِنْ هَذَا إِلاَّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ﴾5، ﴿أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ اِكْتَتَبَهَا فَهِيَ تُمْلىَ عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً﴾6، ﴿أَنِ اِمْشُوا وَ اِصْبِرُوا عَلىَ آلِهَتِكُمْ إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ يُرَادُ﴾7، و امثال اينها از مزخرفاتى كه در باره آن جناب گفتند و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد، براى اينكه جواب همه اين افتراءات يك كلمه است، و آن اينست كه از اين حرفها بر مىآيد صاحبان اين افتراءات نسبت به دين اسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و در باره اسلام و حقانيت آن استقامتى كسب نكردهاند.
اين افتراءات و تهمتها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده، تا رسول خدا از تفرس و بو بردن وقوع آن مضطرب شود، چه ساير انبياء و مرسلين (علیه السلام) هم در اين گونه ابتلاآت و رو برو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آن جناب شريك بودهاند، كما اينكه خداى متعال در قرآن كريم اينگونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از نوح (علیه السلام) سراغ ميدهد، پس خطر محتمل را نمىتوان از قبيل گرفتاريها و افتراءات كفار در اوايل بعثت دانست، بلكه خطرى اگر بوده (و مسلما هم بوده) امرى بوده كه از جهت كيفيت و زمان با آن گرفتاريها منطبق نمىشود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين در مجتمع اسلامى تصور ندارد.
آرى مجتمع آن روز مسلمين طورى بوده كه ميتوان آن را به يك معجون تشبيه كرد، چه
جامعه آن روز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يك عده قابل ملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيمار دل و ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مىكردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردم آن روز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن كه تفسير آن در مجلدات قبلى اين كتاب گذشت، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى از قوانين ملى و قومى مىنگريستهاند، بنابراین ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام، مردم را به اين توهم گرفتار كند (العياذ ب الله) كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) اين حكم را از پيش خود و به نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم سودى عايد آن جناب مىشود، اين توهم باعث اين مىشود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص پادشاهى باشد كه براى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نموده همان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مىگردد.
علت نگرانى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از ابلاغ آنچه بدان مامور شده است
و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاى گيرد و در دلهايشان جاگير شود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرى نمىتواند آن اثر سوء را متوجه سازد، پس غير اين نيست كه اين حكمى كه در آيه مورد بحث رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور به تبليغ آن شده حكمى است كه تبليغ آن مردم را به اين توهم مىاندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مىگويد، و مصلحت عموم و نفع شان در آن رعايت نشده است، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و امثال اين احكام اختصاصى، با اين تفاوت كه ساير احكام اختصاصى چون مساسى با عامه مسلمين ندارد يعنى نفعى از آنها سلب نمىكند و ضررى به آنها نمىرساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمىشود.
مثلا داستان ازدواج رسول خداى (صلى الله عليه وآله و سلم) با همسر زيد - پسر خوانده خود - تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظور انتفاع شخص رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومى اعلام شده است و عموم مسلمين مىتوانند با زن پسر خواندههاى خود ازدواج كنند، از اين رو خيلى به ذوق نمىزند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى، گر چه حكمى است مخصوص به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلها نمىگردد، زيرا بفرض اينكه (العياذ ب الله) رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) اين حكم را از روى
هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعى براى آن جناب بنظر نمىرسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمىرود كه از اين توسعه مضايقه نمايد، از اين رو باز هم به ذوقها نمىزند، مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار بنفس بر مسلمان و كافر معلوم و معروف است، رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال و چيزهاى ديگر روزى فرموده بر خود مقدم مىدارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكوم كند به اينكه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟! پس جاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه از روى هوا.
آن امر مهم و خطيرى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور به ابلاغ آن شده است «ولايت» و جانشينى امير المؤمنين (علیه السلام) است
از اينجا و از همه آنچه تا كنون گفته شد بخوبى استفاده مىشود كه در آيه شريفه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن مردم را به اين شبهه دچار مىكند كه نكند رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) اين حرف را بنفع خود مىزند، چون جاى چنين توهمى بوده كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از اظهار آن انديشناك بوده، از همين جهت بوده كه خداوند امر اكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آن را تبليغ كند، و او را وعده داد كه اگر مخالفين در صدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند، و اين مطلب رواياتى را كه هم از طرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مىكند، چون مضمون آن روايات اينست كه آيه شريفه در باره ولايت على (علیه السلام) نازل شده، و خداوند رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را مامور به تبليغ آن نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وى از پيش خود پسر عم خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه انجام آن امر را به انتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آن را عملى كرد و در آنجا فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه» يعنى هر كه من مولاى اويم، اين - على بن ابى طالب - نيز مولاى اوست.1
اما «ولايت»: بايد دانست همانطورى كه در زمان رسول الله امور امت و رتق و فتق آن بدست آن جناب اداره مىشده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز شخصى لازم است كه اين امر مهم را عهدهدار باشد، و قطعا هيچ عاقلى بخود اجازه نمىدهد كه توهم كند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان، جهانى و ابدى اعلام و معرفى شده است، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و
احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى را متضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسى كه آن طور كه شايد و بايد آن را نگهدارى كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناء و بر خلاف همه مجتمعات انسانى بىنياز از والى و حاكمى است كه امور آن را تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنين توهمى بكند؟! و اگر كرد جواب كسى را كه از سيره رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بپرسد چه مىگويد؟! زيرا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) سيرهاش بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ از شهر بيرون مىرفتند كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خود مىگذاشتند، كما اينكه على بن ابى طالب (علیه السلام) را در جنگ تبوك جانشين خود در مدينه قرار دادند، على (علیه السلام) هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت عرض كرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مىدهى؟ با اينكه در شهر جز زنان و كودكان كسى باقى نمانده؟! پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه نسبت تو، به من نسبت هارون باشد به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى (علیه السلام) پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرى نخواهد آمد؟!. و همچنين آن حضرت در ساير شهرهايى كه آن روز بدست مسلمين فتح شده بود مانند مكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامى نصب مىفرمود، و نيز بر لشكرها چه كوچك و چه بزرگ كه باطراف مىفرستادند امرا و پرچمدارانى مىگماردند، اين بوده است رفتار رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آن زمان و زمان پس از رحلت آن جناب نيست، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براى اداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است از زمان حضورش، و با اين حال چگونه مىتوان تصور كرد كه آن جناب براى آن روز مردم هيچ فكرى نكرده است؟!.
﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾
نكاتى كه در آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ مىباشد
چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مىكنيم:
يكى اينكه در اين آيه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) با اينكه داراى القاب زيادى است بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو از تبليغ است، و مناسبترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است، براى اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشارهاى است به علت حكم، يعنى وجوب تبليغى كه بوسيله همين آيه به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) گوشزد شده است، و مىفهماند كه رسول، جز انجام
رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و كسى كه زير بار رسالت رفته البته به لوازم آن كه همان تبليغ و رسانيدن است قيام مىكند.
دوم اينكه در اين آيه از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد و هم به آن چيزى كه لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره كند، يعنى بفهماند كه اين مطلب امرى است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن هيچ گونه اختيارى ندارد، بنابراین، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در تبليغ كردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است، يكى تعبير از آن جناب به رسول، و يكى هم نگفتن اصل مطلب، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حال تصديق فراست رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم هست، يعنى مىفهماند كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است، و نيز مىرساند كه اين مطلب از مسائلى است كه تا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) زنده است بايد به زبان مبارك خودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نمىگيرد.
جمله ﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ﴾ گر چه صورت تهديدى دارد ولى در حقيقت مبين اهميت موضوع است
﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ﴾
همانطورى كه سابقا هم اشاره كرديم مراد از «رسالت» و يا به قرائتهاى ديگر «رسالات» مجموع وظايفى است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بدوش گرفته بود، و نيز سابقا گفتيم كه از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده استفاده مىشود، و فهميده مىشود كه حكم مذكور حكمى است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز از رسالتى را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنابراین مىتوان گفت گر چه كلام صورت تهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مىخواهد بفهماند مطلب اينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشده است.
پس جمله ﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ﴾ جمله شرطيهايست كه ريخت و سياقش براى بيان اهميت و تاثير بود و نبود شرط است، و اينكه بود و نبود جزا هم متفرع بر بود و نبود شرط است، و در حقيقت اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است، در واقع شرطيه نيست، زيرا جمله شرطيه در محاورات مردم معمولا وقتى بكار مىرود كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهل بتحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث يعنى ﴿إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ﴾ نمىتوان به خداى تعالى نسبت جهل داد از اين رو اگر هم مىبينيم جمله بصورت شرطيه بيان شده است
مىدانيم كه در حقيقت شرطيه نيست، علاوه بر اينكه ساحت مقدس رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) منزه است از اينكه خداى تعالى و لو بصورت شرطيه و «اگر» نسبت مخالفت و نافرمانى و ترك تبليغ به او بدهد، با اينكه خودش در مدح او فرموده: ﴿اَللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ يعنى خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصى محول كند، پس جمله ﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ...﴾ درست است كه بظاهر تهديد را مىرساند ليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اينكه رسول الله در تبليغ آن هيچ جرمى و گناهى ندارد، و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.
معناى عصمت در جمله: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾
﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾
راغب گفته است: «عصم» (بفتح عين و سكون صاد) به معناى امساك است، و اعتصام به معناى آن حالتى است از انسان كه در طلب حافظى كه او را حفظ كند از خود نشان مىدهد. راغب همچنين در معناى اين كلمه بسط كلام مىدهد تا آنجا كه مىگويد: «عصام» (بكسر عين) چيزى است كه بوسيله آن چيزى بسته و حفظ مىشود و عصمتى كه در انبيا است به معناى نگهدارى ايشانست از معصيت، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگونى حفظ مىكند: يكى با صفاى دل و پاكى گوهرى است كه خداى تعالى ايشان را به آن كرامت اختصاص داده است و يكى ديگر با نعمت فضائل جسمانى و نفسانى است كه به آنان ارزانى داشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاى آنها است، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهدارى دلهايشان و توفيقاتشان است، كما اينكه خداى تعالى فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾.
و عصمت چيزى است نظير دستبند كه زنان در دست مىاندازند، و از دست، آن موضعى را كه عصمت (دست بند) بر آن قرار مىگيرد معصم گويند، و بعضى به سفيدى مچ دست با پاى چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفتهاند، نظير اينكه چارپايى را كه يك پايش سفيد باشد به چارپايى كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مىگويند و بر همين قياس گفته مىشود: «غراب اعصم - كلاغ قلاده دار»1.
و اما معنايى را كه راغب براى عصمت انبيا (علیه السلام) كرد، گر چه معناى صحيحى است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست، براى اينكه آيه مورد بحث مربوط به عصمت انبيا نيست، وى خوب بود براى عصمت انبيا به آيات ديگرى مثل مىزد نه به آيه مورد بحث، و آن معنايى كه براى عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآنى تطبيق
كنيم با آيه: ﴿وَ مَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْءٍ وَ أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كَانَ فَضْلُ اَللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً﴾1 بهتر تطبيق مىشود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناى نگهدارى و حفاظت از شر مردم باشد، شرى كه انتظار مىرفته متوجه نفس شريف رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) شده و يا مانع مقاصد و هدفهاى مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش و سخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطى به مساله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مىآيد كه اين كلمه به معناى گرفتن و نگهدارى است، بنابراین استعمالش در معنى حفظ از قبيل استعاره لازم است براى ملزوم، چه لازمه حفظ گرفتن است، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت، و بيان نفرمود كه آن شر چه شريست و مربوط به چه شانى از شؤون مردم است؟ آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن و غافلگير ساختن است؟ يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است؟ يا از قبيل كارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است؟ و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوت كرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنى ها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مىرسد.
مفهومى كه كلمه «ناس» متضمن آنست و مراد از «ناس» در: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾
«الناس» به معناى نوع انسان است نه انسان خاص، جامعى است كه در صدق آن نه خصوصيات تكوينى از قبيل نر و مادگى دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكوينى، مانند داشتن علم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق است بيشتر در جماعت استعمال مىشود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد «ناس» گفته شود و نيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناى انسانيت است، چه بسا دلالت بر مدح كند، البته اين دلالت در مواردى است كه در آن فضيلت به معناى انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اين آيه: ﴿إِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ اَلنَّاسُ﴾2 كه در اين آيه ناس ممدوح است، و مراد از آن كسانىاند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد، پس معناى آيه اين مىشود: وقتى به آنها گفته مىشود ايمان آريد همانطورى كه مردم كامل
ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعنى در پارهاى از موارد خست و پستى افرادى را برساند، و اين در جايى است كه گفتگو از امرى باشد كه محتاج به لحاظ پارهاى از فضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه: ﴿وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ اَلنَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾1 چون بيشتر مردم فضائلى زائد بر اصل معناى انسانيت ندارند، و نيز مانند اينكه به كسى بگويى: خيلى به وعدههاى مردم اعتماد مكن و خيلى به جمعيت آنها غره مباش، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كسانى قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشت گرمى است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پايى كه كلمه انسان بر او صادق باشد، گاهى هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم، و اين در جايى است كه گفتگو در چيزى باشد كه در آن تنها جنس انسانى بدون ملاحظه چيز ديگرى دخيل باشد، مانند اين آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾2.
زيرا در اين آيه شريفه گفتگو از جنس انسانى است نه از انسان فاضل و يا ناقص، و بعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعنى مراد از ناس سواد مسلمين باشد، سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آن وجود دارند، بنابراین اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناك خواهد بود، و چه بسا جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾ هم اين آميختگى و عموميت و بى نشانى را برساند، زيرا معلوم مىشود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بين آنها بودهاند، و اين هيچ بعيد نيست، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و در ايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، و معلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سواد مسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوان مسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنىهاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذا مىبينيم خداوند در مقام تعليل جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مىدهد، مخالفين را كفار
مىخواند.
دو توضيح لازم در باره معناى جمله: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ و جمله: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مىشود خداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟ و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنتها كه از كفار و از امت خود ديد چه بود؟! و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريحاند در اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در راه تبليغ دين محنتهاى طاقتفرسايى ديده منافات ندارد؟! و آيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهايى كه من ديدم نديده و همچنين اين سؤال پيش مىآيد كه اين آيه مىفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمىكند، آيا اين جمله منافى سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست؟! خداوندى كه خود تمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده، آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا به خدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمىكند مگر اينكه حجت خالص بر آنها تمام شود؟! و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مىبينيم كه خداوند كفار را يكى پس از ديگرى هدايت مىكند؟!. جواب سؤال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾ در حقيقت جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ را توضيح داده، به اين معنا كه در سعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنتها، چه آنهايى كه ممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهايى كه در خصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بوده كه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگون سازند، و يا او را به باد تهمتهايى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيلهاى بكار برند كه اين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالى كلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه و اظهار مىنمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده: ﴿إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا اَلنَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ وَ كَانَ اَللَّهُ عَلىَ ذَلِكَ قَدِيراً﴾1.
و اما جواب از سؤال دوم: بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص
آيهايست كه متضمن حكم مورد بحث است، حكمى كه جمله ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ آنچه از پروردگارت بتو نازل شدهاشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج، مخالفين خصوص حج را كافر خوانده و فرموده: ﴿وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اَللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ اَلْعَالَمِينَ﴾1 نه كفرى كه به معناى استكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد، مگر اينكه كسى بگويد مراد از ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ مجموع دين و قرآن است، كه ما سابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم، و بنابراین مراد از هدايت هم هدايت به راه راست نيست، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار و اسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمىدهد، نظير اين آيه كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾2 و اين آيه: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾3 كه معلوم است مراد از هدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اين هدايت بحث كرديم.
پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمىگذارد تا هر لطمه كه بخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده خاموش كنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغيير سنت خداوند، و مىخواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى را كه يكى پس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايت و فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگها فاصله است، آلوده كرده و بسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مىخواهند و ليكن قدرت و شوكتشان كه آن را هم خدا ارزانيشان داشته خداوند را زبون و عاجز نمىكند، هر چند مساعىشان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه، كارشان سامان يابد و به مقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهى دوام نيافته و بالآخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودند در خواهد انداخت، آرى ﴿وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ﴾4.
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ...﴾، شان نزول آن و ابلاغ ولايت على (علیه السلام) در غدير خم)
در تفسير عياشى از ابى صالح از ابن عباس و جابر بن عبد الله روايت شده كه گفتهاند:
خداى تعالى نبى خود محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را مامور كرد كه على (علیه السلام) را بعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وى آگاهى دهد، و از همين جهت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: در بين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب كرده است، و لذا خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ...﴾ ناگزير رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز غدير خم به امر ولايت على (علیه السلام) قيام نمود.1
و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت مىكند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در حجة الوداع براى اعلان ولايت على (علیه السلام) نازل شد و اين آيه را فرود آورد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...﴾ رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) سه روز در انجام آن مكث كرد تا رسيد به جحفه، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاى دست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آن را «مهيعة» مىگفتند بار گرفته و پياده شد، آن گاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم هم بر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در برابرشان قرار گرفت و فرمود: چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟ همه به بانگ بلند عرض كردند خدا و رسول، آن گاه بار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد و همان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود:
هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، پروردگارا دوست بدار دوستداران على را و دشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد، و تنها بگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد، چون كه على از من و من از على هستم، و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى
پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود1.
باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده است كه فرمود: وقتى خداى تعالى آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾ را بر نبى خود نازل فرمود، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دست على (علیه السلام) را در دست گرفته آن گاه فرمود:
اى مردم هيچ كدام از انبيايى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتى زندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مىكشيدند، و من نيز در اين نزديكىها پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت. اى مردم من به نوبه خود مسئولم و شما هم به نوبه خود مسئوليد، آن روزى كه از شما بپرسند حال مرا چه خواهيد گفت؟ همگى عرض كردند: ما شهادت مىدهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجام دادى، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى، و خير خواه ما بودى، و آنچه بر عهده داشتى انجام دادى، خداوند به بهترين جزائى كه به مرسلين داده است جزايت دهد آن گاه آن حضرت به خداى خود عرض كرد: پروردگارا تو بر شهادت اينها شاهد باش، آن گاه روى به مردم كرده فرمود: اى گروه مسلمين كه در اينجا حضور داريد ميبايد غايبين را به ماجرا خبر دهيد كه من اينك به عموم مسلمين روى زمين و گروندگان به دين اسلام وصيت مىكنم به ولايت على (علیه السلام)، با خبر باشيد كه ولايت على ولايت من است و اين عهدى است كه خداوند به من سپرده بود، و به من دستور داده بود كه آن را به شما ابلاغ كنم، آن گاه سه مرتبه فرمود: آيا همه شنيديد؟ در آن ميان يكى عرض كرد: آرى به خوبى شنيديم يا رسول الله.2
و صاحب بصائر باسناد خود از فضيل بن يسار از ابى جعفر (علیه السلام) روايت مىكند كه آن حضرت در تفسير آيه مورد بحث فرمودند: آنچه از ناحيه پروردگار نازل شده بود همان ولايت على (علیه السلام) بود.3
مؤلف: مرحوم كلينى در كافى به اسناد خود از ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) نقل مىكند كه در حديث مفصلى فرمودهاند: آيه شريفه در باره ولايت على (علیه السلام) نازل شده است.4
و صدوق (عليه الرحمه) در معانى الاخبار به اسناد خود از محمد بن فيض بن مختار از پدرش از امام ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه آن جناب در ضمن حديث مفصلى همين معنا را فرموده است.1
و نيز اين معنا را عياشى از ابى الجارود در حديث طويلى و هم از عمرو بن يزيد در حديث مختصرى از امام ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده است.2
و از تفسير ثعلبى نقل شده كه از امام جعفر بن محمد (علیه السلام) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ در باره فضيلت على (علیه السلام) است، و از همين جهت وقتى اين آيه نازل شد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دست على (علیه السلام) را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم اينك على مولاى اوست.3
و نيز از ثعلبى نقل شده است كه در ذيل اين آيه به اسناد خود از كلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت: آيه در باره على بن ابى طالب (علیه السلام) نازل شده، زيرا خداى تعالى به رسول خود دستور داد كه در باره ولايت على تبليغ كند، آن جناب هم دست على را گرفت و فرمود: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، بار الها داخل كن بولايت خود آن كسى را كه داراى ولاى على است، و دشمن بدار آن كس را كه دشمن على است4.
و در تفسير برهان از ابراهيم ثقفى نقل مىكند كه به اسناد خود از خدرى و از بريده اسلمى و از محمد بن على نقل مىكند كه گفتهاند: آيه در روز غدير و در شان على (علیه السلام) نازل شده است5.
و از تفسير ثعلبى است كه در معناى آيه گفته كه حضرت ابى جعفر محمد بن على (علیه السلام) فرمود: معناى آيه اينست كه آنچه در باره على (علیه السلام) از ناحيه پروردگارت به سويت فرود آمده تبليغ كن6.
روايتى در مورد نصب امير المؤمنين (علیه السلام) به ولايت و قصه حارث بن نعمان كه صاحب تفسير المنار نقل كرده و سپس بر آن اشكالاتى ايراد نموده
و در تفسير المنار از تفسير ثعلبى نقل مىكند كه گفته است: اين گفتار رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) همه جا و در همه بلاد منتشر شد، تا به گوش حارث بن نعمان فهرى رسيد، حارث بى درنگ شتر خود را سوار شد و شرفياب حضور رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) گرديد، و
آن حضرت آن موقع در ابطح بودند، حارث از شتر خود فرود آمده و بند بر پاى آن نهاد و نزديك شد، آن گاه روى به آن جناب نموده و در حالى كه آن حضرت در بين جمعى از اصحابش بود عرض كرد: يا محمد! تو از ناحيه پروردگارت به ما دستور دادى كه به وحدانيت خداوند و رسالت تو شهادت دهيم، ما نيز پذيرفتيم، آن گاه به ما گفتى چه و چه (و همه احكام را ذكر كرد) و ما قبول كرديم، و اين همه اطاعت از ما تو را كفايت نكرد تا دو بازوى پسر عمت را كشيده و او را بر همه ما سرورى دادى، و گفتى: هر كه من مولاى اويم على مولاى او است، اينك آمدهام از تو بپرسم داستان سرورى پسر عمت از ناحيه خود تو است يا از ناحيه خداست؟.
رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست آن نيز مانند همه دستوراتم از ناحيه خداست، حارث بسوى مركب خود برگشت و در حالى كه مىگفت: بار الها اگر اين مطلب حق است و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما بباران، و يا عذابى دردناك بر ما نازل كن، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداى تعالى او را هدف سنگ ريزهاى قرار داده بطورى كه از فرق سرش فرو رفت و از پائين تنش بيرون آمده و هلاكش ساخت، و در باره همين واقعه در سوره معارج اين دو آيه: ﴿سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِلْكَافِرينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ﴾1 را فرستاد اين بود پارهاى از آن حديث كه صاحب المنار از ثعلبى نقل مىكند.2
مؤلف: صاحب المنار بعد از نقل اين حديث در كتاب خود اينطور مىگويد: و اين روايت از روايات ساختگى و مجعول است، و لذا قابل اعتماد نيست، علاوه بر اين سوره معارج در مكه نازل شده، و آيه: ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ﴾3 در سوره انفال است، و سوره انفال بعد از هجرت و پس از جنگ بدر و چند سال قبل از نزول سوره مائده نازل شده است، چطور ممكن است دو آيه از دو سوره كه يكى مكى و ديگر مدنى است در شان يك حادثه نازل شده باشند؟ و حقيقت امر اين است كه دو آيه اول سوره معارج حكايت از مطلبى است كه بعضى از كفار قريش قبل از هجرت مىگفتهاند، علاوه بر اين ظاهر روايت اين است كه حارث بن نعمان فهرى از مسلمانان بوده، و در اين قضيه مرتد شده است، و حال آنكه در بين
صحابه كسى را به چنين نام و نشان سراغ نداريم، و ديگر اينكه اين روايت مىگفت داستان حارث در ابطح رخ داده، و ابطح نام موضعى است در مكه، و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از حجة الوداع و غدير به مدينه تشريف برد، و ديگر مكه را نديد تا از دنيا رحلت كرد1.
رد اشكالاتى كه صاحب المنار بر روايت فوق الذكر ايراد نموده است
اين بود چند خدشه كه صاحب المنار به روايت وارد كرده، و خواننده محترم مىداند كه وى چگونه در چند جا از كلام خود تحكم كرده، و سخن بيهوده گفته است.
يكى آنجا كه گفته است: روايت ساختگى و مجعول است و سوره معارج مكى است، و لا بد دليل گفتارش مطلبى است كه در روايات از ابن عباس و ابن زبير نقل شده، و چه خوب بود مىفهميديم با اينكه دليل ما هم روايت و دليل و اعتماد او هم به روايت است چه ترجيحى در روايت مورد اعتماد او هست با اينكه هر دو خبر واحدند؟ و بر فرض كه سوره معارج مكى باشد كما اينكه مضمون خيلى از آياتش هم اين احتمال را تاييد مىكند و ليكن او چه دليلى دارد بر اينكه هيچ يك از آيات آن مدنى نيست؟ ممكن است دو آيه اولش كه مورد بحث ما هستند مدنى باشند، كما اينكه همين سوره مائده هم مدنى است، و در اواخر عمر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده، و در عين حال او و هم مسلكانش اصرار دارند كه يكى از آيات آن يعنى آيه مورد بحث مكى و نزولش در اوايل بعثت اتفاق افتاده است. بنابراین وقتى به اعتراف آقايان جايز باشد سوره مائده مدنى و آيه مورد بحث از آيات آن مكى باشد چه عيبى دارد كه سوره معارج هم مكى باشد؟ و دو آيه اول آن مدنى.
اما اينكه گفته است: آيه مزبور حكايت مىكند گفتارى را كه بعضى از كفار قريش قبل از هجرت گفتهاند، اين هم تحكم و بدون دليل حرف زدن است، زيرا گيرم كه سوره انفال قبل از سوره مائده نازل شده باشد، اين كجا دليل مىشود بر اينكه در موقع تاليف قرآن بعضى از آياتى كه بعد از انفال نازل شده در انفال قرار نداده باشند، كما اينكه آيات ربا و آيه: ﴿وَ اِتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اَللَّهِ﴾2 كه به نظر آقايان، آخرين آيهايست كه بر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده است در سوره بقره قرار گرفته، با اينكه سوره بقره در اوايل هجرت نازل شده، و اين آيات چند سال قبل از آن نازل شدهاند.
و اما اينكه گفته است: آيه: ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...﴾ حكايت از گفتاريست كه كفار قبل از هجرت مىگفتهاند، اين نيز تحكم ديگرى است، صرفنظر از اينكه
سياق آيه دليل بر خلاف آنست، براى اينكه كسى كه عارف به اسلوب كلام باشد هيچ گاه شك نمىكند كه آيه: ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ أَوِ اِئْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ از آنجايى كه مشتمل است بر جمله: ﴿إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ﴾ كه هم اسم اشاره «هذا» و هم ضمير فصل «هو» و هم كلمه «حق» كه بر سر آن «الف» و «لام» در آمده و هم كلمه «من عندك» در آن بكار رفته است، كلامى نيست كه يك بتپرست آن را بگويد، بلكه اين كلام، كلام كسى است كه به مقام ربوبيت ايمان و اذعان داشته و معتقد است كه امور حقه از ناحيه آن مقام سرچشمه مىگيرد، و جميع شرايع از آن ناحيه نازل مىشود، چنين كسى است كه اگر احيانا در باره امرى كه ديگرى ادعا مىكند كه آن امر حق است نه غير آن و ادعا مىكند كه اين امرى است از ناحيه خدا، توقف كند و در تشخيص حقانيت و صدق گفتار او سر بگريبان فرو ببرد، و نتواند حق را بفهمد، ناچار از فرط خستگى و ملالت از زندگى سير شده بجان خود نفرين كند، نه كسى كه اصلا از اين كوزه آب نمىخورد، و سر و كارش همه با بت و بتكده است، او چه باك دارد از اينكه اين حرف حق باشد يا نه، او خدا و پيغمبر را قبول ندارد چه رسد به يك مساله جزئى.
و اما اينكه گفت: ظاهر روايت اين است كه حارث بن نعمان از مسلمانان بوده و در اين قضيه مرتد شده است، و حال آنكه در بين صحابه كسى را به چنين نام و نشان سراغ نداريم، اين نيز تحكم ديگرى است، براى اينكه از ايشان سؤال مىشود كدام يك از علماى رجال چنين قدرتى بخرج داده كه عموم اشخاصى را كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدار كرده و به وى ايمان آورده و يا پس از ايمان مرتد شدهاند بدست آورده و ترجمه آنها را ضبط كرده باشد؟ و اگر شما چنين ضبطى را سراغ داريد چه مانعى دارد كه روايت ثعلبى هم راجع به يكى از آن مرتدين باشد.
و اما اينكه گفت: ابطح نام موضعى است در مكه و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از حجة الوداع و داستان غدير به مكه تشريف نبرده، از اين كلام برمىآيد كه صاحب المنار لفظ «ابطح» را به معناى اصلى خود كه عبارتست از ريگزار نگرفته، بلكه به معناى مستحدث آن كه نام موضعى است در مكه گرفته است، و دليلى هم بر اين مطلب ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن در دست هست، يكى همين روايت و روايات ديگرى كه مدينه را هم ابطح خواندهاند، و چه بسا از اين شعر هم استفاده شود:
نجوت و قد بل المرادى سيفه | *** | من ابن ابى شيخ الاباطح طالب |
«من نجات يافتم در حالتى كه مرادى (ابن ملجم لعنه الله) شمشير خود را به خون سر
على فرزند ابو طالب كه شيخ و بزرگ ابطحها است آب داد»، زيرا در اين شعر، هم مكه و هم اطراف آن ابطح ناميده شده.
صاحب مراصد الاطلاع گفته است: «ابطح» (بفتح الف و سكون با و فتح طاء و حاء بى نقطه) به معناى بستر سيل است كه داراى ريگهاى ريز باشد، ابن دريد هم گفته: ابطح و بطحا شن نرمى است كه سيلاب آن را بر روى زمين فرش مىكند، ابو زيد گفته: ابطح اثرى است كه از سيل باقى مىماند، چه بستر سيل وسيع باشد و چه تنگ، و شهر «مكه» و «منا» را ابطح مىگويند به ملاحظه اينكه فاصله بستر سيل از هر دو به يك اندازه است، بلكه فاصله آن نسبت به منا كمتر است، و بين آن و منا محلى است بنام محصب و بين آن و مكه خيف بنى كنانه است، و بعضى گفتهاند بين آن و منا ذو طوى است، و صحيح نيست.1
از همه اينها گذشته روايتى را كه ثعلبى نقل كرده بعينه ديگران هم نقل كردهاند، و در نقل آنها كلمه ابطح ديده نمىشود و آن نقل همان است كه بزودى از مجمع البيان و او از جمهور و هم چنين غير آن خواهد آمد.
علاوه بر اين، بعد از همه اينها مىگوييم: روايت از اخبار متواتره و يا خبرى كه قرينه قطعى بر صحتش اقامه شده باشد نيست كه قابل اين همه بحث باشد، بلكه خبر واحد است كه ما سابقا در ابحاث گذشته بنظر خواننده رسانديم كه بناى ما بر اين نيست كه در غير احكام فرعيه بر اين گونه اخبار اعتماد كنيم، و اين نه ما تنهاييم، بلكه اصولا همه عقلا بنايشان بر اين است، اگر در همه طوايف بشرى تفحص كنيم خواهيم يافت كه همه آنها بنايشان بر اين است كه جز در محاورات روزمره خود به اخبار آحاد اعتماد نكنند، اين مقدار هم كه ما بحث كرديم براى اين بود كه در قبال خصم كه روايت را به باد خدشه و اشكال گرفته و مىخواست بدون دليل صحيح، روايت را ساختگى و مجعول قلمداد كند و با علم به اينكه اشكالاتش وارد نيست سكوت نكرده باشيم.
طبرسى در مجمع البيان مىفرمايد: سيد ابو الحمد ما را خبر داد كه حاكم ابو القاسم حسكانى از ابو عبد الله شيرازى از ابو بكر جرجانى از ابو احمد بصرى از محمد بن سهل از زيد بن اسماعيل مولاى انصار از محمد بن ايوب واسطى از سفيان بن عيينه از جعفر بن محمد (علیه السلام) از پدران بزرگوار خود كه وقتى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز غدير خم على را نصب كرد، فرمود: هر كه من مولاى اويم اينك على بن ابى طالب مولاى اوست، و اين مطلب
در شهرها پخش شد تا به گوش نعمان بن حارث فهرى رسيد، حارث عرض كرد: به ما دستور دادى به كلمه «لا اله الا الله» و اينكه تو رسول اللهى شهادت دهيم، دستور دادى جهاد و حج كنيم، نماز و روزه و زكات را بجا آريم، به اين همه اطاعت اكتفاء نكردى تا اينكه اين پسر را به سرورى ما منصوب نموده و گفتى: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، حالا بگو ببينم اين مطلب از ناحيه تو است يا از ناحيه خداست؟ حضرت فرمود آرى، سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست اين نيز از ناحيه خداست، نعمان بن حارث در حالى كه مىگفت: ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾، از نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) برگشت.
خداوند هم سنگى بر سرش كوبيد و هلاكش نمود و آيه: ﴿سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ﴾ را راجع به همين واقعه نازل فرمود.1
مؤلف: همين مضمون را كلينى در كافى روايت كرده است.2
و حافظ ابو نعيم در كتاب نزول القرآن حديث زير را با حذف چند نفر از وسط از سلسله سند تا على بن عامر نقل مىكند كه او از ابى الحجاف از اعمش از عطيه نقل كرده3 كه گفت: اين آيه شريفه در باره على (علیه السلام) به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...﴾ و خداى تعالى نيز فرمود: ﴿اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاَمَ دِيناً﴾4.
و نقل شده است كه مالكى در كتاب فصول المهمه خود گفته است: امام ابو الحسن واحدى در كتاب خود موسوم به اسباب النزول به سند خود حديثى را تا ابى سعيد خدرى رفع مىكند5 كه او گفته آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ در روز غدير خم و در باره على (علیه السلام) نازل شده است.6
مؤلف: همين روايت را صاحب فتح القدير از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر
نقل كرده كه آنان نيز آن را از ابى سعيد خدرى نقل كردهاند، در در المنثور هم همين طور نقل شده است.1
و اما غدير خم، «خم» (به ضم خاء نقطهدار و تشديد ميم و تنوين آن) چنان كه محيى الدين نووى گفته است، اسم بستانى است در سه ميلى جحفه، كه در كنار آن بستان، غدير يعنى گودالى است معروف به گودال خم، يعنى گودال نزديك به بستان خم، و در فتح القدير نقل شده كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: ما در عهد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بسيار مىخوانديم: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ان عليا مولى المؤمنين و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و اللَّه يعصمك من الناس».2
مؤلف: آنچه از اخبار در اينجا نقل شد مختصرى است از اخبار زيادى كه دلالت دارد بر اينكه آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...﴾ در باره على (علیه السلام) در روز غدير خم نازل شده است، و اما حديث غدير يعنى فرمايشى را كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز در باره على (علیه السلام) فرمود، خود حديثى است متواتر كه هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت به بيشتر از صد طريق و از جمع كثيرى از صحابه نقل شده است، از آن جمله:
نام جمعى از صحابه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كه حديث غدير را نقل كردهاند
1- براء بن عازب، 2 - زيد بن ارقم، 3 - ابو ايوب انصارى، 4 - عمر بن خطاب، 5 - على بن ابى طالب (علیه السلام)، 6 - سلمان فارسى، 7 - ابو ذر غفارى، 8 - عمار بن ياسر، 9 - بريده، 10 - سعد بن ابى وقاص، 11 - عبد الله بن عباس، 12 - ابو هريره، 13 - جابر بن عبد الله، 14 - ابو سعيد خدرى، 15 - انس بن مالك، 16 - عمران بن حصين، 17 - ابن ابى اوفى، 18 - سعدانه، 19 - همسر زيد بن ارقم،. علاوه بر اين، همه امامان اهل بيت (علیه السلام) بر صحت آن اجماع دارند، مخصوصا على (علیه السلام) در ميدان كوفه (رحبه) مردم را راجع به اين حديث سوگند داد كه هر كس در غدير خم حاضر بوده و آن را از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيده برخيزد و شهادت دهد، جمع كثيرى برخاستند و بر صحت آن و اينكه در روز غدير خم به گوش خود از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدهاند گواهى دادند.
و در بسيارى از اين روايات دارد كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ايها الناس آيا مگر معتقد نبوديد كه من اولايم به مؤمنين از خود آنها؟ گفتند چرا، فرمود: هر كس كه من
مولاى اويم على مولاى اوست، كما اينكه احمد بن حنبل1 و همچنين ديگران بطرق زيادى حديث را اينطور نقل كردهاند، و چه بسيار كتابهايى كه تنها در خصوص اين يك حديث و بدست آوردن عده طرق روايتى آن و بحث در باره متن آن چه به قلم علماى اهل سنت و چه به قلم علماى شيعه تاليف شده است كه بقدر كفايت در آنها در باره حديث شريف غدير بحث شده است.
رواياتى ديگر از طرق عامه كه شان نزول آيه شريفه را داستانهايى مختلف نقل مى كنند
و جوينى در كتاب السمطين به اسناد خود از ابى هريره روايت مىكند كه گفت: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: در شب معراج وقتى مرا بطرف آسمان هفتم سير دادند از زير عرش ندايى بگوشم آمد كه مىگفت: راستى على آيت خدا است و دوست مؤمنين، على را به مردم معرفى كن. وقتى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از معراج فرود آمد آن ندا را فراموش كرد، لذا آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾ براى يادآوريش نازل شد.2
و در فتح القدير است كه ابن ابى حاتم از جابر بن عبد الله روايت مىكند كه گفت: وقتى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از غزوه بنى انمار برمىگشت در ذات الرقيع در محلى مشرف بر نخلستانى فرود آمد و در حالى كه بر لب چاهى نشسته و پاهاى مبارك را در چاه انداخته بودند مردى از بنى النجار بنام وارث به رفقاى خود گفت: من محمد را خواهم كشت، رفقايش پرسيدند چگونه؟ گفت: به او مىگويم شمشيرت را به من ده، وقتى به من داد، با همان شمشير او را مىكشم. اين بگفت و نزديك آن حضرت آمد و عرض كرد: اى محمد شمشير خود را به من ده تا ببويم، حضرت شمشير خود را به وى داد، در همان لحظه دستش به لرزه در آمد و شمشير از دستش به زمين افتاد، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خدا نگذاشت آنچه مىخواستى انجام دهى، بعد از اين واقعه خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ...﴾3.
مؤلف: صاحب فتح القدير بعد از نقل اين خبر گفته است كه ابو حبان همين روايت را در صحيح خود نقل كرده، و نيز ابن مردويه از ابى هريره نظير اين داستان را نقل كرده، و ليكن اسم آن مرد را نبرده. ابن جرير از حديث محمد بن كعب قرظى نظير آن را روايت كرده، و قصه
غورث بن حارث هم در نقل صحيح ثابت و معروفست، اين بود حكايت صاحب فتح القدير ولى آنچه هست اينست كه مضمون اين حديث هرگز به آيه شريفه قابل تطبيق نيست.1
در كتاب در المنثور و فتح القدير و غير آن دو از ابن مردويه و ضياء در كتاب المختارة از ابن عباس نقل شده كه او گفته: از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدند كداميك از آيات قرآنى تو را سختتر آمد؟ فرمود: من در ايام موسم حج (ذى حجه) در منا بودم و مشركين عرب و يك عدهاى از مردم ناشناس و اوباش هم در آنجا گرد آمده بودند كه جبرئيل اين آيه را فرود آورد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ...﴾ حضرت فرمود: برخاستم و نزديك عقبه آمده و به بانگ بلند ندا در دادم:
ايها الناس! كيست مرا در تبليغ رسالتم كمك و يارى كند، و در مقابل، بهشت براى او باشد؟ ايها الناس! بگوييد «لا اله الا الله» و شهادت دهيد بر اينكه من فرستاده خدايم بسوى شما تا رستگارى يافته و بهشت نصيبتان شود. اين را كه گفتم، هيچ مرد و زن و بچهاى نماند مگر اينكه مرا هدف سنگ و خاك قرار دادند و آب دهان برويم انداختند، و مىگفتند: اين دروغگوى بى دين است، در اين ميان شخصى به من گفت: اگر راستى رسول اللهى الان جا دارد كه بر اين اوباش نفرين كنى، و به قهر خداوند دچارشان سازى، همانطور كه نوح پيغمبر با نفرين قوم خود را هلاك ساخت. رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بجاى نفرين عرض كرد: بار الها قوم مرا هدايت كن كه مردمى نادانند، در اين ميان عباس عمويش رسيد و او را از دست مردم گرفته و آنان را دور كرد.2
مؤلف: اين روايت، روايتى است كه بر آيه قابل تطبيق نيست، و آيه هم تماميش بر اين داستان تطبيق نميشود، مگر اينكه كسى بگويد ممكن است آن روز تنها جمله: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ نازل شده بود، و ما بقى آيه وقت ديگرى، اين هم حرفى است كه خود اين روايت آن را تكذيب مىكند، چون در روايت تمامى آيه نقل شده است، باز نظير اين روايت، روايتى است كه بعدا مىآيد.
در كتاب در المنثور و فتح القدير است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابى حاتم و ابو الشيخ از مجاهد نقل مىكند كه گفته است: وقتى آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾ نازل شد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد اى پروردگار من! من يك نفر
بيش نيستم، با اين حال چكار كنم اگر همه مردم بر سرم بريزند؟! در جوابش اين آيه نازل شد: ﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ﴾1.
و در همين كتاب از حسن نقل مىكند كه گفته است: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداى تعالى مرا به رسالت خود مبعوث فرمود و من از اين موضوع نگران شدم، چون ميدانستم مردم مرا تكذيب خواهند كرد، خداى تعالى مرا در صورتى كه كوتاهى كنم بعذاب خود تهديد فرمود، و اين آيه را فرو فرستاد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ﴾.2
مؤلف: اين دو روايت از نظر اينكه در آنها قطع و ارسال هست، يعنى همه آن نقل نشده و سندش هم اسقاط شده از اين جهت مانند روايت قبلى غير قابل اعتمادند و نظير اين دو روايت در بى اعتبارى و تشويش، بعضى از رواياتى است كه مىگويد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره كسانى را به حفاظت و حراست خود مىگماشت، تا آنكه اين آيه نازل شد و حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و فرمود: خدا وعده داده مرا حفظ كند، ديگر حاجت به حراست كسى ندارم.
در تفسير المنار است كه مفسرينى كه تفسيرشان به روايت است و همچنين ناقلين اخبار مانند ترمذى و ابو شيخ و حاكم و ابو نعيم و بيهقى و طبرانى همگى از چند نفر از صحابه روايت كردهاند كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) تا مدتى كه در مكه بود و اين آيه نازل نشده بود همواره كسانى را بر حراست و نگهبانى خود مىگماشت، پس از آنكه اين آيه نازل شد آن حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و كسى كه در ميان نگهبانان آن حضرت از همه بيشتر اهتمام بر حراستش داشت، ابو طالب بود، و عباس هم آن جناب را حراست مىكرد.3
و نيز در تفسير المنار است كه باز از رواياتى كه در اين باره نقل شده روايتى است كه از جابر و ابن عباس نقل شده كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره به وسيله اشخاصى حراست مىشده، مخصوصا عمويش ابو طالب همه روزه اشخاصى را از بنى هاشم براى نگهبانيش همراهش مىگمارد، تا آنكه اين آيه نازل شد و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) به عمويش گفت: عمو جان اينك خداى تعالى مرا از هر گزندى حفظ كرد، ديگر حاجت ندارم به اينكه اشخاصى را به حراستم بگمارى.4
مؤلف: اين دو روايت - همانطورى كه مىبينيد - دلالت دارند بر اينكه نزول آيه قبل از هجرت بوده و چون قبل از نزول آيه حراست مىشده و مدتى بعد از آن، نگهبانان را ترك گفته، معلوم مىشود كه اين آيه در اواسط مدت اقامتش در مكه نازل شده است، و نيز دلالت دارند بر اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مدتى تبليغ مىكرده، و از جهت اذيت و تكذيب دشمن كار بر آن جناب سخت شده، به حدى كه بر جان خود ترسيده، و ناگزير مدتى دست از تبليغ كشيده و دو باره از طرف پروردگار مامور تبليغ شده و خداى تعالى هم او را تهديد كرده، و هم به نگهدارى و حفاظت خود او را نويد داده، و از اين رو دو باره به كار سابق خود پرداخته است، اين مطلبى است كه از آن دو روايت استفاده مىشود. و ليكن جلالت قدر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بيش از اين است كه ترك تبليغ كند و يا بر جان خود بترسد، و اين خود شاهد بر ضعف اين روايات است.
و در «در المنثور» و فتح القدير نقل شده است كه عبد بن حميد و ترمذى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و حاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى نقل مىكنند از دلائل از عايشه كه گفت: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره بوسيله اشخاصى حراست مىشد تا آنكه آيه: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ نازل شد، و لذا سر از قبه بيرون آورده و فرمود: ايها الناس! در پى كار خود رويد كه خداى تعالى مرا از هر گزندى حفظ فرمود.1
مؤلف: اين روايت - همانطورى كه مىبينيد - ظاهر است در اينكه آيه در مدينه نازل شده است.
و در تفسير طبرى از ابن عباس نقل مىكند كه در تفسير آيه: ﴿وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ﴾ گفته است: يعنى اگر كتمان كنى يكى از آياتى را كه به تو نازل شده است، رسالت خدا را تبليغ نكردهاى.2
مؤلف: اگر مراد از اين كلام يك آيه و يك حكم معينى باشد از احكامى كه به آن جناب نازل شده، براى روايت وجه صحيحى خواهد بود و گرنه اگر مراد تهديد باشد نسبت به هر آيه و حكمى كه فرض شود، معناى صحيحى براى روايت نمىتوان يافت، زيرا سابقا گفتيم كه مضمون آيه با يك چنين فرضى تطبيق ندارد.
[سوره المائدة (4): آيات 68 تا 86]
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَاناً وَ كُفْراً فَلاَ تَأْسَ عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكَافِرِينَ ٦٨ إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلصَّابِئُونَ وَ اَلنَّصَارىَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ ٦٩ لَقَدْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمْ رُسُلاً كُلَّمَا جَاءَهُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوىَ أَنْفُسُهُمْ فَرِيقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُونَ ٧٠وَ حَسِبُوا أَلاَّ تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ٧١ لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ وَ قَالَ اَلْمَسِيحُ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اَللَّهُ عَلَيْهِ اَلْجَنَّةَ وَ مَأْوَاهُ اَلنَّارُ وَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ ٧٢ لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ إِلَهٌ وَاحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٧٣ أَ فَلاَ يَتُوبُونَ إِلَى اَللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٧٤ مَا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلاَنِ اَلطَّعَامَ اُنْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ اَلْآيَاتِ ثُمَّ اُنْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ ٧٥ قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً وَ اَللَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ٧٦ قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ اَلْحَقِّ وَ لاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ
اَلسَّبِيلِ ٧٧ لُعِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلىَ لِسَانِ دَاوُدَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَ كَانُوا يَعْتَدُونَ ٧٨ كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ ٧٩ تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي اَلْعَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ ٨٠وَ لَوْ كَانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلنَّبِيِّ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اِتَّخَذُوهُمْ أَوْلِيَاءَ وَ لَكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فَاسِقُونَ ٨١ لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ اَلنَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارىَ ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً وَ أَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ ٨٢ وَ إِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرىَ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ اَلشَّاهِدِينَ ٨٣ وَ مَا لَنَا لاَ نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ مَا جَاءَنَا مِنَ اَلْحَقِّ وَ نَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ اَلْقَوْمِ اَلصَّالِحِينَ ٨٤ فَأَثَابَهُمُ اَللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ ذَلِكَ جَزَاءُ اَلْمُحْسِنِينَ ٨٥ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ ٨٦﴾
ترجمه آيات
بگو اى اهل كتاب شما بر دين و مسلكى كه قابل اعتنا و اعتماد باشد نيستيد و نخواهيد بود تا آنكه تورات و انجيل را (كه يكى از احكامش ايمان به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است) و آنچه را كه از طرف پروردگارتان بسوى شما نازل شده، اقامه كنيد. (آنان علاوه بر اينكه اقامه نمىكنند) همين قرآنى كه بتو نازل شده هر آينه طغيان و كفر بسيارى از آنان را زيادتر مىكند، بنابراین غمناك مباش بر قومى كه كفر ورزيدند (68).
بدرستى منافقينى كه بظاهر ايمان آوردند و آنان كه يهودىگرى را اختيار كردند و هم چنين بىدينان و نصارا هر كدام از آنان به خدا و روز جزا ايمان صحيح بياورند و عمل صالح كنند ترسى بر ايشان نيست و (خداوند از كفر قبليشان ميگذرد) در آخرت اندوهى ندارند (69).
هر آينه و به تحقيق ما از بنى اسرائيل عهد و پيمان گرفتيم و بسويشان پيغمبرانى فرستاديم، هر وقت پيغمبرى حكمى كه مخالف با هواى نفسشان بود بر ايشان آورد عدهاى را تكذيب و عدهاى را به قتل رسانيدند (70).
و گمان كردند آزمايشى در كار نيست، در نتيجه كور و كر شدند. آن گاه خداوند از آنان گذشت بار
ديگر كثيرى از آنها كر و كور شدند. و خداوند بيناى به اعمال ايشان است (71).
هر آينه كافر شدند كسانى كه گفتند محققا خداوند همان مسيح فرزند مريم است و مسيح خود گفت: اى بنى اسرائيل خدا را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شما است. بدرستى حقيقت اين است كه كسى كه شرك به خدا مىورزد محققا خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايش در آتش خواهد بود.
هيچ ياورى از ياوران براى ستمكاران نيست (72).
هر آينه كافر شدند كسانى كه گفتند محققا خداوند سومى اقانيم سهگانه است. و حال آنكه هيچ معبودى جز خداى واحد نيست. و اگر دست از اين گفتههايشان بر ندارند بطور حتم عذابى دردناك بجان كسانى مىافتد كه بر اين گفتهها پافشارى نموده و هم چنان آن را ادامه ميدهند (73).
آيا بسوى خدا بازگشت و استغفار نمىكنند؟ و حال آنكه خداوند غفور و رحيم است (74).
مسيح فرزند مريم، رسولى بيش نيست، قبل از او هم رسولانى بودند. و مادرش مريم صديقهاى بود مانند ساير زنان صديقه. اين مادر و فرزند غذا مىخوردند (و مانند ساير جانداران محتاج به غذا بودند). نگاه كن ببين چطور براى آنها آيات را بيان مىنمائيم آن گاه ببين چگونه از شنيدن آن آيات روشن روى بر مىتابند (75).
بگو آيا مىپرستيد بغير خدا چيزى را كه مالك نفع و ضررى براى شما نيستند و حال آنكه خداوند شنوا و دانا است؟! (76).
بگو اى اهل كتاب در دين خود بغير حق غلو مكنيد، و هوسهاى پيشينيان كه محققا گمراه بودند و نفوس بسيارى را هم گمراه كردند و از طريق ميانه منحرف شدند پيروى ننماييد (77).
از بنى اسرائيل آنان كه كافر شدند بزبان داود و عيسى بن مريم لعنت و نفرين شدند. و اين براى همان عصيانى بود كه ورزيدند و اصولا مردمى تجاوز پيشه بودند (78).
مردمى بودند كه از منكراتى كه ميكردند دست برنمىداشتند. راستى بد اعمالى انجام مىدادند (79).
بسيارى از آنان را مىبينى كه دوست مىدارند كسانى را كه كافر شدند، چه بد توشهايست كه بدست خود براى خود پيش فرستادند، خود باعث شدند خداوند بر آنان خشم گرفته و در نتيجه در عذاب جاودانه بسر برند (80).
اينان اگر بخدا و به نبى او و به آنچه به نبى نازل شده ايمان مىآوردند كفار را دوست نمىگرفتند، و ليكن بسياريشان فاسقند (81).
هر آينه مييابى يهود و مشركين را دشمنترين مردم نسبت به كسانى كه ايمان آوردند و هر آينه مييابى آنان كه گفتند ما نصارائيم دوستترين مردم نسبت به مؤمنين و اين براى اين جهت است كه ملت نصارا قسيسين و رهبان دارند و اصولا مردمى هستند كه تكبر نمىورزند (82).
و وقتى كه مىشنوند قرآنى را كه به رسول الله نازل شده مىبينى چشمهايشان پر از اشك مىشود، براى خاطر اينكه حق را شناختهاند از اين جهت دلهايشان نرم و اشكشان جارى ميشود، مىگويند، بار پروردگارا! ايمان آورديم، پس ما را هم در سلك كسانى بنويس كه شهادت به حقانيت دين دادند (83).
چه خواهد بود براى ما اگر ايمان به خدا و بآنچه از حق به سوى ما نازل شده بياوريم كه خداوند ما را در سلك مردم صالح در آورد؟! (84).
(در نتيجه اين رفتارشان) و به پاس اين گفتههايشان خداوند بهشتهايى پاداششان داد كه از زير آن نهرها روان و آنان در آن بهشتها خالد و جاودانند، و اين پاداش، پاداش نيكوكاران است (85).
و كسانى كه كافر شدند و تكذيب كردند آيات ما را ايشان اصحاب دوزخند (86).
بيان آيات
اين آيات از نظر سياق طورى هستند كه مىتوان بينشان اتصال و ارتباطى بر قرار نمود، و اما نسبت به دو آيه قبل صرفنظر از آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...﴾ آن طور نيست، يعنى به هيچ وجه نمىتوان بين اين آيات و آيه: ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ...﴾ ارتباط بر قرار نمود، و اما ارتباط آنها با يك آيه قبل، يعنى آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ...﴾ قبلا راجع به آن صحبت كرديم، و ديگر تكرار نمىكنيم، و به نظر مىرسد كه گذشته از چند آيه كه در خلال آيات اين سوره جاى دارند، مانند آيه تبليغ و آيه ولايت بين تمامى آيات اين سوره جهت جامع و وحدت سياقى هست، زيرا آيات مورد بحث بر همان سياق آيات قبلى است، يعنى آيات از اول سوره تا اينجا و مضامين آيات اين سوره از آيه: ﴿وَ لَقَدْ أَخَذَ اَللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ بَعَثْنَا مِنْهُمُ اِثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً﴾ كه آيه دوازدهم است تا آخر آيات مورد بحث و همچنين تا آخر سوره همگى در خصوص اهل كتاب است.
نكتهاى در باره اقامه دين كه جمله: ﴿لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ﴾ در آيه شريفه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ...﴾ متضمن آنست
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ...﴾
در اين آيه شريفه نكتهايست كه بيان آن محتاج است به چند كلمه توضيح، و آن اينست كه آدمى در خلال كارهاى خود اين حقيقت را درك مىكند كه اگر بخواهد كارى را از كارهاى سنگين انجام دهد كه در آن حاجت به اعمال قوت و شدتى باشد، لازم است كه به جايگاهى مستوى كه وى بر آن مسلط باشد تكيه كرده يا بر آن مرتبط شود، مثلا كسى كه چيزى را بطرف خود مىكشد و يا چيزى را از خود دفع مىكند و يا چيز سنگينى را بدوش مىگيرد و يا آن را سر پا مىكند قبلا پاى خود را در زمين و جايى كه لغزشگاه نباشد قرار مىدهد، چون مىداند اگر جز اين كند از عهده انجام آن كار بر نمىآيد، و اين مطلب در علوم مربوطه بخوبى مورد بررسى قرار گرفته است، و ما اگر اين مطلب را در امور معنوى مثل اعمال روحى و يا اعمال بدنى كه با نفسانيات بستگى دارد راه داده و اين حساب را در آنجا هم بكنيم چنين
نتيجه مىگيريم كه بيشتر افعال و كارهاى بزرگ محتاج به پايه و اساسى از معنويات و بنيادى از نفسانيات است، آرى كارهاى بزرگ از هر كسى ساخته نيست، نفسى بردبار و همتى بلند و عزمى آهنين لازم دارد، كما اينكه رستگارى در آخرت و موفقيت در ايفاى وظائف عبوديت هم محتاج است به دلى پارسا و پرهيزگار.
وقتى اين مقدمه روشن شد نكتهاى كه در جمله ﴿لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ﴾ است بخوبى روشن مىشود، چه اين جمله كنايهايست از اينكه اهل كتاب جا پاى محكمى كه بتوانند بر آن تكيه كرده و تورات و انجيل و ساير كتب آسمانى را بپا داشته و از انقراض آنها جلوگيرى بعمل آورند، ندارند، و اين اشاره است به اينكه دين خداوند و فرامين او بار بس سنگينى است كه آدمى بخودى خود از اقامه آن عاجز است، مگر اينكه بر اساسى ثابت تكيه داشته باشد، و گرنه كسى از روى هوا و هوس نفسانى نمىتواند دين خدا را اقامه كند، و اين اشاره را در بسيارى از آيات قرآنى مىيابيم، چنان كه آيه شريفه ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾1 يكى از آنهايى است كه اين اشاره را در خصوص قرآن دارد، و آيه: ﴿لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا اَلْقُرْآنَ عَلىَ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللَّهِ وَ تِلْكَ اَلْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ 2 و آيه: ﴿إِنَّا عَرَضْنَا اَلْأَمَانَةَ عَلَى اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا...﴾3 يكى پس از ديگرى از همان آياتند.
و نيز قرآن كريم در باره تورات خطاب به موسى نموده و مىفرمايد: ﴿فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا﴾ 4 و هم خطاب به بنى اسرائيل كرده و مىگويد: ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ﴾5 و خطاب به يحيى كرده و مىفرمايد: ﴿يَا يَحْيىَ خُذِ اَلْكِتَابَ بِقُوَّةٍ﴾6.
بنابراین مقدمهاى كه گفته شد معناى اين آيه چنين مىشود: شما فاقد پايگاهى هستيد كه براى اقامه دينى كه خدا بسويتان فرستاده ناگزير از اعتماد بر آن هستيد و تقوا و توبه پى در پى و اعتماد به ركن او نيز نداريد، آرى شما سر در راه اطاعت خداوند نداريد، بلكه سر پيچ و متجاوز از حدود خداييد.
و اين معنايى است كه از آيه زير نيز بخوبى استفاده مىشود زيرا در اين آيه خطاب را متوجه به نبى خود و هم به مؤمنين نموده و مىفرمايد: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ﴾ در حقيقت اديان الهى را منحصر در شريعتهاى انبياى نامبرده كرده، سپس مىفرمايد: ﴿أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ﴾ بيان مىكند كه برگشت همه اين دستورات وحدت كلمه در اقامه دين است، آن گاه دنبالش مىفرمايد: ﴿كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ﴾ و اين براى اينست كه به نظرهاى كوتاهشان اتفاق و پايدارى در پيروى دين، امرى دشوار و بزرگ مىرسيده، سپس با جمله ﴿اَللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ﴾1 خبر مىدهد از اينكه اقامه دين براى كسى جز به هدايت پى در پى الهى دست نمىدهد و كسى هم موفق به آن نمىگردد مگر اينكه متصف به انابه باشد و با رجوع پى در پىاش به درگاه خدا، رشته ارتباط با آن درگاه بر قرار داشته باشد، و يا جمله ﴿وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ﴾2 كه جهت تفرقه و پراكندگيشان و علت اينكه نتوانستند دين خدا را اقامه كنند بيان مىكند كه آنها راه ظلم و تعدى را پيش گرفته و از راه وسط و شيوه عادلهاى كه خدا برايشان مقرر فرموده، منحرف شدند.
نظير اين آيات در مواضع متعددى از قرآن كريم بچشم مىخورد، از آن جمله مىفرمايد: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ اَلنَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَ اِتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ لاَ تَكُونُوا مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ مِنَ اَلَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كَانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ﴾3 زيرا در اين
آيات هم اين معنا را بيان مىكند كه وسيله اقامه دين صحيح كه همان دين فطرت است بازگشت به سوى خدا و حفظ ارتباط به حضرت او و قطع رابطه نكردن با اوست.
و در آيات قبلى هم به همين معنا اشاره فرموده و بيان كرد كه جهت لعنت خدا و غضبش بر يهود اين بود كه آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا خدا در بينشان دشمنى انداخت، و در موضعى ديگر همين معنا را نسبت به نصارا بيان كرده و فرموده است: ﴿فَأَغْرَيْنَا بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾ 1 و لذا مىبينيم در هر جاى قرآن كه سخن از اين مقوله رفته است مسلمانان را هم از ثمرات شوم و عاقبت وخيم گناه و گسيختن رشته پيوند از خدا و بازگشت نكردن به سوى او تحذير فرموده است، آرى مصيبت عداوت و بغضا كه براى جمعيتهاى بشرى مصيبتى است دردناك، در اثر گناهان مذكور در اين آيات روى مىدهد.
در اين آيات به يهود و نصارا اعلام خطر شده است كه بزودى دچار اين مصيبت مىشوند، و نيز به آنان خبر مىدهد كه نخواهند توانست تورات و انجيل و ساير كتب آسمانى شان را اقامه و احيا كنند، اتفاقا تاريخ هم اين مطلب را تصديق كرده و نشان داده كه اين دو ملت همواره به جرم بريدن رشته ارتباط با خدا دچار تشتت مذاهب و دشمنى و بغضاى بين خودشان بودهاند، در آيه: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾2 و آيات ديگرى از اين سوره مسلمانان را هم از اينكه روش اهل كتاب را پيش گرفته و از خداى تعالى بريده و بازگشت به سويش را ترك كنند زنهار مىدهد. و ما در مجلدات سابق در ذيل آياتى كه متعرض اين مطلباند بحثى گذرانديم، و به زودى در ذيل آيات ديگرى هم ان شاء الله تعالى قسمتى ديگر از اين بحث را دنبال خواهيم نمود.
و اما در باره آيه: ﴿وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَاناً وَ كُفْراً﴾ سابقا بحث شد.
و آيه: ﴿فَلاَ تَأْسَ عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكَافِرِينَ﴾ نبى (صلى الله عليه وآله و سلم) را به صورت نهى، از تاسف و اندوه بر كفار، تسليت مىدهد.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلصَّابِئُونَ وَ اَلنَّصَارىَ...﴾
بر حسب ظاهر «صابئون» عطف است بر ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ البته عطف بر محل آن، نه بر ظاهرش، و ليكن جماعتى از علماى نحو اين را جايز ندانسته و گفتهاند: قبل از آنكه خبر «ان» در كلام بيايد چيزى را نمىتوان بر محل اسم آن عطف كرد، و ليكن اجتهادشان اجتهاد در مقابل نص است، براى اينكه خود اين آيه دليل بر جواز آنست، زيرا در اين آيه «صابئون» كه در حالت رفع است به محل اسم «ان» كه كلمه «الذين» است عطف شده. اما معناى آيه، بايد دانست كه اين آيه در مقام بيان اين مطلب است كه در باب سعادت و نيكبختى براى اسما و القاب هيچ اثرى نيست، بنابراین، اينكه عدهاى خود را به نام مؤمنين و جمعى بنام يهودى و طائفهاى به نام صابئين و فرقهاى نصارا نام نهادهاند از اين نامگذاريها چيزى از سعادت عايدشان نمىشود، چيزى كه در جلب سعادت دخالت دارد ايمان به خدا و روز جزا و عمل صالح است. و ما راجع به اين مطلب در تفسير آيه 62 سوره بقره در جلد اول بحث كرديم.
﴿لَقَدْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمْ رُسُلاً...﴾
گفتيم اين آيه وعدهاى از آيات بعديش متعرض حال اهل كتابند، چنان كه در آيه گذشته يعنى آيه: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ...﴾ دليلى عليه آنان اقامه شده بود كه خلاصهاش اين بود كه: جرايم و گناهان باعث قطع رابطه با خداوندند، و با نداشتن رابطه (پناه بر خدا) چيست كه آدمى بوسيله اعتماد بر آن كتاب خدا را اقامه و احيا كند؟
اسم و لقب هيچ اثرى در سعادت آدمى ندارد و فقط ايمان به خدا و روز جزا و عمل صالح مايه سعادت است
و ما احتمال مىدهيم اين آيات مربوط باشند به آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا...﴾ و در نتيجه تصديق اين معنا باشد كه اسم و لقب، هيچ اثرى در سعادت آدمى ندارد، زيرا اگر اثرى داشت جلو اينها را از پيغمبركشى و همچنين از تكذيب پيغمبران مىگرفت، و از هلاكتشان بوسيله فتنههاى هلاك كننده و گناهان بزرگ مىرهانيد، ممكن هم هست اين آيات به منزله توضيح باشند براى آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا...﴾ و اين آيه نيز مانند توضيح باشد براى آيه: ﴿يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلىَ شَيْءٍ...﴾ در اين صورت نيز معنا واضح است.
﴿فَرِيقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُونَ﴾ ظاهر اينست كه كلمه «فريقا» در اين دو جا هر كدام مفعول باشد براى فعل بعديش، كه به منظور فهمانيدن عنايتى جلوتر از فعل خود ذكر شدهاند، و گرنه ترتيب تقديرى و واقعيش اين است: «كذبوا فريقا و يقتلون فريقا» ،و سخن كوتاه، همه آن دو فعل و دو مفعول جوابند براى جمله ﴿كُلَّمَا جَاءَهُمْ رَسُولٌ...﴾ و معناى آيه تقريبا اين
است: هر وقت رسولى بسوى ايشان آمد و پيامى آورد كه خوش آيند و مورد پسندشان نبود، با آن رسول بصورت زشت و ناخوشايندى روبرو شدند، و دعوتش را قبول نكردند، خلاصه، انبيايى كه به سوى اين قوم آمدند دو دسته شان كردند: يكى آنان كه دعوى نبوتشان را تكذيب كردند، و ديگر آنان كه بدست مردم كشته شدند.
در مجمع البيان فرموده: ممكن است كسى بپرسد چطور در اين آيه كلمه مستقبل يعنى «يقتلون» عطف بر ماضى يعنى «كذبوا» شده است؟ جوابش اين است كه اين عطف براى اين است كه دلالت كند بر اينكه كار اينها اين بوده، در گذشته انبيا را تكذيب كردند و كشتند، و در آينده هم اگر به پيغمبرى دست پيدا كنند او را تكذيب خواهند كرد و خواهند كشت، و در جايى كه چنين نكتهاى در بين باشد عطف مستقبل بر ماضى صحيح است، علاوه بر اينكه جمله «يقتلون» فاصله است، و چون چنين است لازم است با رءوس آيهها مطابق باشد.1
چون يهود براى خود برترى مىپنداشتند كور و كر شدند (از ديدن حق و شنيدن پند عاجز گشتند)
﴿وَ حَسِبُوا أَلاَّ تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا...﴾
اين آيه متمم آيه قبلى است. «حسبان» به معناى پندار است و (فتنه) به معناى امتحانى است كه شخص بيخبر را مغرور سازد، و به معنى مطلق شر و بلا هم هست و «عمى» در اينجا عبارتست از نداشتن چشم حق بين، و تميز ندادن ميان خير و شر و «صمم» به معناى كرى است، و مراد از آن در اينجا نشنيدن پند و موعظه و بىاعتنايى به نصيحت است، و اين «عمى» و «صمم» (كورى و كرى) هر دو معلولند براى همان پندار غلطشان كه خيال مىكردند فتنه و امتحانى در كار نيست، و ظاهر سياق آيه اينست كه «حسبان» هم كه علت كرى و كوريشان بود، خود معلول علتى ديگر است، و آن اينست كه آنها براى خود فضيلت و كرامتى مىپنداشتند، و آن فضيلت اين بود كه مىگفتند ما از شاخههاى شجره يعقوب هستيم، و مىگفتند ما پسران خدا و دوستان اوييم، و چون چنين فضائلى را دارا هستيم پس عذابى براى ما نيست، اگر چه به هر عمل زشت و معصيتى آلوده باشيم، بنابراین معناى آيه (و خدا داناتر است) چنين مىشود: اهل كتاب به خاطر عقيدههايى كه در باره خود داشتند و خيال مىكردهاند كه صرف يهودى بودن ايشان را از فتنه و بلا نگاه مىدارد از اين رو به همين پندار غلط كور و كر شدند، و كارشان بجايى رسيد كه ديگر نمىتوانستند حق را ببينند، و يا از شنيدن مطالب حق و نافع انبيا و دعوتشان بسوى حق برخوردار شوند.
و اين را مىتوان از مرجحات احتمال ما دانست، كه گفتيم: احتمال مىدهيم اين آيات به منزله دليلى باشد كه توضيح مىدهد آيه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا...﴾ را، بنابراین، محصل معنا اين مىشود: كه اسماء و القاب، به درد كسى نمىخورند، يهود هم بيهوده دلهاى خود را به اينكه اسمشان يهودى است خوش كردهاند، در صورتى كه اسم، كسى را كرامت و فضيلت نمىدهد، آرى يهود كشتن پيغمبران و تكذيب آنان و ساير جرايم خود را نمىتوانند به اين اسمگزاريها محو كنند و آثار سوء گناهان خود را كه همانا هلاكت و فتنه است از بين ببرند.
﴿ثُمَّ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴾
توبه خداوند بر بندگان نظر رحمت او است، بر ايشان، و بار ديگر دستگيريش از آنان، و اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾ يعنى سپس خداوند به لطف و رحمت به ايشان رجوع فرمود: دلالت دارد بر اينكه يك بار آنان را از رحمت خود دور كرده و به آن پندار غلط دچارشان ساخته، و در نتيجه به كورى و كرى مبتلا شدهاند سپس از جرمشان در گذشته و آن پندار غلط را از دلهايشان بيرون برده، و در نتيجه آن كرى و كورىشان را بهبودى بخشيده، و فهميدهاند كه آنان هم مانند همه، جنس بشر و بندگان خدايند (نه پسر و دوست او)، و در نزد خدا هيچ كرامت و فضيلتى براى آنان نيست، مگر اينكه تقوا پيشه كنند، و حق بين شوند، و مواعظ خداوند را كه از زبان انبياى خود گوشزد بشر مىسازند، بشنوند، وقتى اين معنا را فهميدند متوجه شدند كه اسمگذارى هيچ سودى ندارد، و ليكن بعد از همه اين عنايات بار ديگر به كرى و كورى سابق خود دچار شدند.
﴿ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ﴾ در اينجا نكتهاى بكار رفته، و آن اينست كه: كورى و كرى را بار اول به همه يهود و بار دوم به كثيرى از آنان نسبت داده، و لفظ «كثير» را از واو «عموا» و «صموا» كه واو جمع است بدل آورد، اين نكته براى اين بكار رفته كه اولا رعايت انصاف و حقيقت گويى در كلام شده باشد، و بفهماند كه اگر بار اول بطور عموم گفتيم: ﴿عَمُوا وَ صَمُّوا﴾ نه براى اين بود كه بطور كلى تمامى يهود به كرى و كورى گرائيدند، بلكه از باب نسبت دادن حكم بعض بود به كل كه خود تعبيريست متعارف، و ثانيا اشاره كند به اينكه بار اول همه يهود دچار كرى و كورى شدند و ليكن بار دوم عده كثيرى از آنها، و ثالثا بفهماند كه توبه الهى اثرش بالمره باطل نمىشود، و لذا ديدند كه در اثر توبه خداوند در بار اول عدهاى به هدايت خداوند باقى مانده و دچار كرى و كورى مجدد نشدند، پس آن گاه خداى تعالى آيه شريفه را با جمله: ﴿وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴾ ختم مىفرمايد تا بفهماند خدا را نمىتوان به خود قياس
كرد، آرى وقتى كه كسى در حق ديگرى خوبى و احسان كند عمل وى معمولا در برابر چشم آن شخص پردهاى مىشود كه بدىهاى او را نبيند و دوستش دارد. و ليكن خداوند اينطور نيست، بينايى است كه هيچ چيزى او را از ديدن حقيقت باز نمىدارد.
﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ﴾
اين آيه به منزله بيان اين جهت است كه نصارا هم مانند يهود به نصرانيت خود دلخوش بودند، و ليكن اسم نصرانيت آنان را سودى نبخشيد و سرپوش كفر و شركشان نشد، آرى اينان نيز به مثل يهود آن طور كه بايد ايمان نياوردند، زيرا مىگفتند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ خدا همان مسيح، فرزند مريم است،نصارا در اين حرف و در كيفيت شرك به خدا و اينكه مسيح داراى جوهر الوهيت است مختلفند، طائفهاى از آنها قائلند كه اقنوم مسيح كه همان علم است شاخهايست كه از اقنوم رب تعالى كه همان حيات است منشعب مىشود، و معناى پدرى خدا و پسرى مسيح اين است كه اين از آن منشعب گشته است، طايفه ديگرى مىگويند آن حقيقتى كه تا قبل از مسيح بنام پروردگار ناميده مىشد، مقارن آمدن مسيح به حقيقت ديگرى كه همان مسيح است منقلب شد، طايفه ديگرى مىگويند پروردگار در مسيح حلول كرد.
و ما تفصيل اين مطلب را در بحثى كه راجع به عيسى بن مريم (علیه السلام) در تفسير سوره آل عمران كرديم (جلد 3 ترجمه) بيان نموديم، و بايد دانست كه اين سه قولى كه در باره مسيح دارند هر سه با آيه شريفه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ قابل انطباقند، بنابراین مراد از كسانى كه اين حرف را زدهاند تنها قائلين به انقلاب نيستند، بلكه جميع نصارا است كه در باره مسيح غلو كردند، و اينكه مسيح (علیه السلام) را به پسرى مريم توصيف فرمود، خالى از اشعار و دلالت بر جهت كفر آنها نيست، براى اينكه مىفهماند كه آنها الوهيت را نسبت به يك انسانى دادهاند كه انسان ديگرى او را زائيده است و هر دو از خاك خلق شدهاند، خاك كجا، خداى پاك كجا؟!
﴿وَ قَالَ اَلْمَسِيحُ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ...﴾
اين آيه استدلال مىكند به گفتار خود مسيح بر كفر آنان و بطلان عقيدهشان، چه گفتار خود آن حضرت كه فرمود: ﴿اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ﴾ بپرستيد الله را كه هم پرورش دهنده من است و هم پرورش دهنده شمادلالت دارد بر اينكه او خود مربوب است، يعنى ديگرى رب و پرورش دهنده اوست، و در مربوبيت بين او و مردم فرقى نيست و اينكه فرمود: ﴿إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اَللَّهُ عَلَيْهِ اَلْجَنَّةَ﴾ دلالت دارد بر اينكه اين گناه يعنى در الوهيت براى خداوند انباز گرفتن، شرك است، و مرتكب آن كافر، و نيز دلالت دارد بر اينكه ـ
بهشت بر كفار حرام است، و در اينكه بطور حكايت از حضرت مسيح فرمود: ﴿فَقَدْ حَرَّمَ اَللَّهُ عَلَيْهِ اَلْجَنَّةَ وَ مَأْوَاهُ اَلنَّارُ وَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ﴾ عنايتى است به اينكه در ضمن بيان مطلب اشارهاى هم به بطلان نسبت ناروايشان به مسيح كرده باشد، و آن نسبت داستان تفديه است، مسيحىها نسبت مىدهند به حضرت مسيح كه وى با پاى خود به طرف چوبه دار رفته، بلكه خودش مىخواسته كه خود را بدار آويزد، چون مىخواست جانش را فداى پيروان خود كند، بلكه خداوند از گناهان آنان در گذرد، و تكاليف الهى خود را از آنها بردارد، و در روز قيامت بدون اينكه بدنهايشان با آتش دوزخ تماسى پيدا كند يكسره به بهشتشان ببرد، تفصيل اين داستان در تفسير سوره آل عمران در قصه عيسى (علیه السلام) گذشت، مسيحىها داستان بدار آويختن و نيز داستان تفديه را براى خاطر همين درست كردهاند كه تنها از ديندارى به اسمش قناعت كرده، و جميع محرمات الهى را به خيال اينكه خدا از آنان نهى ننموده مرتكب شوند، و در عين حال روز قيامت هم به پاداش اينكه براى خدا پسر درست كردند و...
يكسره به بهشت درمىآيند!!! اين مطالبى را كه آيه شريفه به آن اشاره مىكند، يعنى 1 - امر به توحيد 2 - بطلان عبادت مشركين 3 - خلود ستمكاران در آتش. همه در ابواب متفرقه از انجيلها موجود است.
بطلان و نامعقول بودن سخن نصارا كه گفتهاند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾
﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾
يعنى يكى از سه چيزى كه بترتيب عبارتند از: 1 - پدر 2 - پسر 3 - روح، يعنى كلمه الله بر هر يك از اين سه چيز منطبق است، چون در ابواب مختلف انجيلها زياد به چشم مىخورد اينكه: اب، اله است، ابن، اله است و روح، اله است. و در همين انجيلها است كه: اله در عين اينكه يكى است سه چيز است، و مثال مىزنند به اينكه كسى بگويد: زيد فرزند عمرو، انسان است، كه در اينجا نيز يك چيز سه چيز است، زيرا در مثال بيش از يك حقيقت چيزى نيست، و در عين حال هم زيد است و هم پسر عمرو و هم انسان، و غفلت كردهاند از اينكه اين كثرت و تعددى كه در وصف است اگر حقيقى و واقعى باشد لا بد موصوف هم متعدد خواهد بود، كما اينكه اگر موصوف حقيقتا واحد باشد قهرا كثرت و تعدد اوصاف اعتبارى خواهد بود، و محال است كه يك چيز در عين اينكه يكى است سه چيز باشد، عقل سليم اين معنا را نمىپذيرد.
عجيب اينجا است كه بسيارى از مبلغين مسيحى به اين حقيقت اعتراف كرده و در باره اين عقيده كه جزو اوليات دين مسيح است مىگويند: اين مطلب از مسائل لا ينحلى است كه از مذاهب پيشينيان به يادگار مانده، و گرنه بحسب موازين علمى درست در نمىآيد.
ما با كمال تعجب از آنها مىپرسيم با اين اعتراف پس چرا دست از آن بر نمىداريد؟ مگر در صحت و بطلان يك مطلب، گذشته و آينده دخالت دارند؟! كه اگر از سلف و نياكان به يادگار مانده باشد بدون دليل صحيح و لازم الاتباع باشد، و اگر خلف و نسل جوان آن را گفت نبايد پذيرفت؟!
﴿وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ إِلَهٌ وَاحِدٌ﴾
اين جمله گفتار آنهايى را كه مىگفتند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾ بدين صورت رد مىكند كه ذات پروردگار متعال ذاتى است كه به هيچ وجه پذيراى كثرت نيست، احدى الذات است، و در حالى هم كه متصف به صفات كريمه عليا و اسماى حسنا مىشود در آن لحاظ هم متكثر نيست، و آن صفات چيزى را بر ذات او نمىافزايند، خود صفات هم كه روشن است اگر به يكديگر اضافه شوند موجب تعدد و تكثر در ذات نمىگردند، پس وقتى نه از ناحيه اضافه صفت به ذات و نه از ناحيه اضافه صفت به صفت تكثر نمىيابد، پس بايد گفت خداى تعالى احدى الذات است، نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تكثر نيست، و نيز بايد گفت خداى تعالى در ذات مقدسش چنان نيست كه از دو چيز تركيب يافته باشد، و هرگز نمىتوان آن حقيقت را به چيزى و چيزى تجزيه كرد، و نيز نمىتوان با نسبت دادن وصفى به آن جناب او را به دو چيز يا بيشتر تجزيه نمود، چگونه چنين امرى ممكن است؟! و حال آنكه هر چيزى را بخواهيم در عالم فرض و يا در عالم وهم و يا در عالم خارج به آن حقيقت بيفزائيم، او خود با آن چيز همراه است، و از آن جدا نيست.
البته اين را هم بايد دانست اينكه گفتيم خداى تعالى، واحد و هم احدى الذات است، مراد وحدت عددى كه در ساير موجودات عالم داراى كثرتند بكار مىرود، نيست، خداوند متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت به كثرت و نه به وحدت عددى متصف نمىشود، و چطور بشود؟ و حال آنكه اين كثرت و اين سنخ وحدت هر دو از آثار و احكام صنع مخلوقات خدايند و اين جمله كه فرمود: ﴿وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ إِلَهٌ وَاحِدٌ﴾ تاكيد بليغى است در توحيد، بطورى كه هيچ عبارت ديگرى بهتر از اين تاكيد را نمىرساند، چون كه كلام بطور نفى و استثنا ريخته شده است، علاوه بر اين، حرف «من» را بر سر نفى در آورده تا استغراق را تاكيد كند، علاوه بر همه اينها، مستثنا را كه «اله واحد» باشد بطور نكره آورده تا افاده تنويع نمايد، زيرا اگر مىفرمود: «ما من اله الا الله الواحد» يعنى واحد را با الف و لام مىآورد، حقيقت توحيدى را كه در نظر بود نمىرسانيد، بنابراین معناى آيه اينطور است: در عالم وجود اصلا و بطور كلى از جنس معبود «اله» يافت نمىشود، مگر معبود يكتايى كه يكتائيش يكتايى مخصوصى است كه اصلا قبول
تعدد نمىكند، نه در ذات و نه در صفات، نه در خارج و نه بحسب فرض، و اگر مىفرمود «و ما من اله الا الله الواحد» اعتقاد باطل مسيحيت را در باره خدايان سهگانه دفع نمىنمود، چون آنها هم اين قسم توحيد را منكر نيستند، چيزى كه هست مىگويند: آن ذات يكتا كه در يكتائيش ما هم حرف نداريم، از نظر صفات سهگانه به سه تعين متعين مىشود، و لذا مىگوييم در عين اينكه يكى است سه چيز است، و اين حرف جواب داده و دفع نمىشود مگر به اينكه توحيدى اثبات شود كه از هيچ نظر قابل تكثر نباشد، و اين همان توحيد قرآنست، چه قرآن در اين آيه: ﴿وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ إِلَهٌ وَاحِدٌ﴾ و آيات ديگر خود، تنها اين توحيد را خالص و صحيح مىداند و توحيد ساير اديان را مخدوش و غير خالص مىداند، و اين از معانى لطيف و دقيقى است كه قرآن مجيد در باره حقيقت معناى توحيد به آن اشاره فرموده، و ما ان شاء الله تعالى، بزودى در بحثى كه راجع به توحيد مىكنيم چه در بحث قرآنى توحيد و چه در بحث عقلى آن و چه در بحث نقليش در باره اين معناى لطيف غور و دقت بيشترى خواهيم نمود، بلكه بتوانيم حق آن را ادا كرده باشيم.
چگونگى اعتقاد به تثليث در ميان عوام نصارا
﴿وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾
اين آيه اهل كتاب را تهديد مىكند به عذاب دردناكى كه ظاهرا مراد از آن عذاب اخروى است، و بايد دانست كه چون قول به تثليث كه جمله: ﴿إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾ متضمن آنست مطلبى نيست كه عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آن را درك كنند، از اين رو اغلب آن را بطور تعبد و طوطىوار بعنوان يك عقيده مسلم مذهبى تلقى كردهاند، نه اينكه معنايش را فهميده و يا در پى تحقيق آن بر آمده باشند، اگر هم در صدد بر مىآمدند، چيزى نمىفهميدند، زيرا عقل سليم هم آن وسع و طاقت را ندارد كه بتواند بطور صحيح آن را تعقل كند، و اگر هم تعقل كند امر باطلى را تعقل كرده، نظير تعقل فرضهاى محال، مثل فرض اينكه يك چيز هم انسان باشد و هم غير انسان، و يا عددى نه واحد باشد و نه بيشتر از واحد، نه تك باشد و نه جفت و عقل اينگونه فرضها را كه محال عقليند مىتواند تصور كند، تثليث نصارا هم اگر عقل تصور كند از اين باب است، يعنى امر محالى را تصور كرده است.
خواهيد گفت اگر چنين است پس ميليونها مسيحى چگونه آن را پذيرفتهاند؟ جواب اينست كه تثليث در ذهن عامه مردم جنبه تعارف و تشريف را دارد، يعنى اگر از يك نفر مسيحى عامى بپرسيد معناى پدرى خدا و فرزندى مسيح چيست؟ مىگويد معنايش اينست كه مسيح از عظمت و بزرگى به پايهايست كه اگر ممكن بود براى خداوند پسرى قائل شد بايد گفت او مسيح است، چون در بشر كسى كه مسيح را در عظمت به او تشبيه كنيم
نيست، از اين رو مىگوييم مسيح پسر خدا و خداوند پدر اوست، در حقيقت عامه مسيحىها معناى واقعى تثليث را در نظر ندارند، و آن را جويده و بصورت چيز ديگرى در آوردهاند، و بظاهر نسبت تثليث به خود مىدهند، و ليكن علماى آنها معناى واقعى تثليث را قائلند، آرى همه اين اختلافات و خونريزيها از دانشمندانشان مىباشد، از كسانى است كه خداى سبحان در جنايتكارى و ظلم و ستم شان مىفرمايد: ﴿أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ﴾1.
بنابراین نمىتوان در خصوص اين مساله نسبت به عموم ملت مسيح حكم يك جا و كلى كرد، براى اينكه بين مردم عامى آنها و علمايشان فرق است، همهشان داراى كفر حقيقى كه برگشتن آن به استضعاف نباشد نيستند، و كفرى كه عبارت باشد از انكار توحيد و تكذيب آيات خدا، مخصوص است به علماى آنها، و ما بقى مستضعف و عوامند، و خداوند در بسيارى از آيات كسانى را كه كفر بورزند و آيات خداى را تكذيب كنند به خلود در آتش تهديد كرده، از آن جمله مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾2 و همچنين آيات ديگر. و ما راجع به اينكه چه كسانى كافرند در تفسير جمله: ﴿إِلاَّ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ﴾3 بحثى گذرانيديم. و بعيد نيست از همين جهت در آيه مورد بحث كلمه «منهم» كه ظاهر در تبعيض است، بكار رفته باشد، احتمال هم دارد بكار رفتن اين كلمه براى اشاره به اين باشد كه پارهاى از نصارا به تثليث معتقد نيستند، و در باره مسيح جز اينكه يكى از بندگان خداست كه به رسالت مبعوث شده اعتقاد ديگرى ندارند، و اين احتمال بعيد نيست.
چنان كه تاريخ نشان داده كه مسيحىهاى حبشه و نقاطى ديگر، اعتقاد به تثليث نداشتند.
بنابراین، احتمال معناى آيه چنين مىشود: اگر نصارا (مراد بعضى از ايشان است، از باب نسبت دادن قول بعض به كل) از حرفهاى كفرآميزى كه دارند دست بر ندارند هر آينه عذابى دردناك بعضى از آنان (قائلين به تثليث) را خواهد گرفت.
و چه بسا اشخاصى كه اين آيه را از نظر اينكه مشتمل است بر كلمه «منهم» اينطور توجيه كردهاند كه: «من» در «منهم» براى تبعيض نيست بلكه تنها براى اين است كه بفهماند مفعول فعل در اصل ضمير بوده، و بجاى آن اسم ظاهر «الذين» بكار رفته و گرنه در اصل
«ليمسنهم» بوده است، و جهت اينكه بجاى «هم» ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ بكار برده شده اين است كه بفهماند عقيده آنها كفر است، و كفر هم سبب عذاب الهى است كه آنها را به آن تهديد فرموده است.1
اين احتمال، احتمال بدى نيست، ليكن اگر اين اشكال پيش نيايد كه آيه از اول كفر آنان را ذكر كرده بود، و ديگر حاجت نبود كه براى تكفير آنها ضمير را برداشته و اسم ظاهر بجاى آن بكار ببرد، پس بايد گفت اين احتمال بعيد است، و نظير همين قول است در بعد، احتمال اينكه «من» بيانيه باشد - و اين احتمال را بعضى از مفسرين دادهاند - ليكن دليلى بر آن نيست.
﴿أَ فَلاَ يَتُوبُونَ إِلَى اَللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾
احتمال دارد اين استفهام مربوط به توبه و استغفار، و بياد آور مغفرت و رحمت خدا باشد، احتمال هم دارد انكار و توبيخ باشد، بنابراین معنايش اين مىشود: چرا توبه و استغفار نمىكنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمىآيند؟
احتجاج بر نفى الوهيت مسيح (علیه السلام) و نيز نفى الوهيت مادر مسيح (بنا بر يك احتمال در معناى آيه)
﴿مَا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلاَنِ اَلطَّعَامَ﴾
اين آيه گفتار آنها را كه مىگفتند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾ و يا هم اين را و هم گفتههاى ديگرشان را كه در آيه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ حكايت شد رد مىكند، و ما حصل سخن آنها در اين دو آيه اين بود كه مسيح مشتمل است بر جوهره الوهيت، در آيه مورد بحث اينطور جواب مىدهد كه مسيح هيچ فرقى با ساير فرستادگان خداوند كه خدا همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت ندارد. زيرا همه ايشان فرستادگانى بودند كه خدا براى ارشاد و هدايت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلههاى كه در قبال پروردگار شايسته و سزاوار پرستش باشند. و همچنين مادر مسيح يعنى مريم، بشرى بود صديقه، كه آيات خداى را تصديق كرد. اين مادر و فرزند دو فرد از افراد بشر بودند كه طعام مىخوردند، - و اگر نمىخوردند از بين مىرفتند - اين طعام خوردن و ديگر كارهاى مربوط به آن از روى احتياج بوده، و احتياج، خود اولين نشانه و دليل بر امكان و مخلوقيت است.
پس معلوم مىشود مسيح ممكن الوجود بوده نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق، از مخلوق ديگرى بنام مريم متولد شده، بندهاى از بندگان خدا بوده كه خدايش به رسالت بسوى
مردم فرستاده، فرزندى بوده كه با مادرش به عبادت خدا مىپرداختهاند، و بدون اينكه داراى ربوبيت و الوهيت باشند با ساير موجودات عالم در مجراى امكان كه مجرا و مسير فقر و حاجت است جريان داشتهاند، كتب انجيلى كه هم امروز در دسترس مسيحىها است اعتراف و تصريح دارد بر اينكه مريم دخترى بوده كه به پروردگار ايمان داشته و به عبادت و بندگيش مىپرداخته، و نيز تصريح دارند بر اينكه مسيح از همين مريم متولد شده، مثل ساير انسانهايى كه هر يك از انسان ديگر متولد مىشوند، و نيز صراحت دارند بر اينكه عيسى فرستاده خدا بسوى مردم بوده مانند ساير فرستادگان خدا بدون هيچ تفاوت، و نيز تصريح دارند كه او و مادرش مانند ساير مردم غذا مىخوردهاند.
بنابراین، آنچه را كه قرآن به مسيح و مادرش (علیه السلام) نسبت داده مورد اعتراف انجيلهاى موجود است، و اين خود دليل قاطعى است كه مسيح بندهاى بوده فرستاده از ناحيه خدا، احتمال هم دارد كه آيه در اين مقام باشد كه الوهيت را از مسيح و مادرش هر دو نفى كند.
در جاى ديگر قرآن هم بر اين مطلب كه مسيح و مادرش اله و معبود نيستند اشاره، بلكه تصريح هست، و آن آيه 116 همين سوره است كه مىفرمايد: ﴿أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ آيا اى مسيح تو به مردم گفتهاى مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش كنيد؟!،معلوم مىشود چنين قول و عقيدهاى هم در بين مذاهب مسيحيت وجود داشته، مگر اينكه كسى بگويد اين آيه دلالت ندارد بر اين كه كسانى مريم را هم اله مىدانستهاند چه احتمال دارد در اين مقام باشد كه مردم را از خضوع زياد در برابر مسيح و مادرش جلوگيرى كند، چون مسيحىها در برابر احبار و راهبان خود زياده از حد خضوع مىكردهاند، خضوعى كه هيچ بشرى در برابر بشر ديگر آن چنان نمىكرده. و چون مسيح و مريم (علیه السلام) هر دو از راهبان و خدام معبد بودهاند و مردم در برابر آنها آن طور خضوع مىكردهاند، از اين رو احتمال دارد اين آيه در مقام نهى آنان از اين عمل باشد.
و كوتاه سخن، بنا بر احتمال اول، آيه از مسيح و مادرش نفى الوهيت مىكند، بدين صورت كه مىفرمايد: مسيح رسولى بوده مانند ساير رسولان، و مادرش صديقهاى بوده، و اين هر دو غذا خور بودهاند، با اين حال چگونه داراى الوهيت بودهاند؟! و در اينكه فرمود: ﴿قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ﴾ از آنجايى كه رسل را به اينكه قبل از مسيح آمدهاند و در گذشتهاند توصيف فرموده، از اين جهت دليل را كه همان بشريت مسيح و امكان مرگ و حيات او بود تاكيد مىكند.
﴿اُنْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ اَلْآيَاتِ ثُمَّ اُنْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾
اين آيه خطاب به نبى اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) مىباشد كه در مقام تعجب از كيفيت بيان آيات مىفرمايد: جا دارد از طرز بيان ما تعجب شود كه چگونه آيات خود را براى آنان بيان مىكنيم؟ و چطور براى بطلان ادعايشان بر الوهيت مسيح ظاهرترين دليل را با واضحترين بيان براى شان انتخاب كرديم؟ و از آنان تعجب كنى كه چگونه از تعقل و توجه به آيات ما اعراض كردند!!؟ در اين صرف نظر كردنشان چه نتيجهاى را در نظر داشته؟ و چطور عقولشان به عواقب وخيم و لا اقل رسوايى گرفتار شد و بطلان ادعايشان را درك نكردند؟
استدلال بر وجوب عبادت خداى سبحان و عبادت نكردن هر چه جز او
﴿قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً وَ اَللَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾
بطورى كه تاريخ نشان مىدهد مساله خضوع در برابر كسى بعنوان ربوبيت مسالهايست كه همگام با تاريخ بشريت در بين بشر معمول و منتشر بوده، و غالبا به طمع اينكه خدا شرور را از آنان دور و نفع را بر ايشان جلب كند او را مىپرستيدند، و اما پرستش خداى عز و جل براى اينكه خدا است و سزاوار پرستش است، نه براى جلب و نفع، و دفع ضرر، از خواص يعنى انبيا و ربانيين تجاوز نمىكرده است، چون چنين بوده يعنى احتياج به عبادت در ارتكاز مردم از احتياج به جلب نفع و دفع ضرر منشا مىگرفته، از اين رو خداى تعالى در آيه مورد بحث رسول خود را دستور مىدهد كه در تعليم معارف حقه به اهل كتاب، آنان را به اين نظر كه مردمى ساده و عوامند نگريسته و مورد خطابشان قرار دهد، و با زبان ساده و عوامانه خودشان با آنها سخن بگويد و پا از مسير فطرت سادهاى كه در عبادت خدا دارند فراتر نگذارد، همان طورى كه در خطاب بتپرستان نيز همين نحو خطاب را بكار برد، و يادآوريشان كرد كه حس احتياج و اضطرارشان به عبادت خدا از اين جا پيدا شده كه فهميدهاند زمام هر خير و شر و نفع و ضررى بدست خداست، و اوست مالك خير و شر، از اين رو به طمع اينكه خداوند از آنان دفع ضرر نموده و خير را به آنان برساند او را عبادت مىكنند، و چون غير از خدا هيچ چيزى مالك ضرر و نفع نيست، - زيرا هر چيزى را كه فرض كنيد مملوك خداست، و كسى در آن چيز با خدا شركت ندارد - از اين رو هيچ چيز را به جز خداى تعالى نمىتوان پرستش كرد، و آن چيز را با خدايى كه مالك آن و غير آنست شركت داد.
بنابراین واجب است تنها خداى تعالى را عبادت نمود و از ساحت ربوبيش پا بجاى ديگر فرا نگذاشت، چه تنها خداست كه عبادت و دعا را مىشنود، و جواب مىگويد، تنها اوست كه دعاى مضطرين را در وقتى كه بخوانندش اجابت مىكند. اوست كه حاجتهاى بندگان را مىداند و از احتياجاتشان غافل نمىشود، و در علم به حوايج بندگان اشتباه نكرده و
حاجت يكى را به ديگرى نمىدهد، بخلاف غير خداى تعالى كه بيشتر از آنچه را كه خدا به او داده چيزى ندارد، و بر بيشتر از آنچه خدا بر آن تواناييش داده قدرت ندارد.
نكاتى كه در استدلال و احتجاج فوق در آيه شريفه وجود دارد
پس با اين بيان چند نكته روشن شد، اول اينكه حجت و دليلى كه آيه مشتمل بر آنست غير آن دليلى است كه آيه سابق مشتمل بر آن بود، گر چه هر دو دليل متوقف بر يك مقدمهاند، و آن اينكه مسيح و مادرش هر دو از ممكناتاند، الا اينكه دليل آيه اول اين بود كه بشر و محتاجند، و هر دو بنده و فرمانبر خداى سبحانند، و كسى كه چنين باشد صحيح نيست اله و معبود كسى واقع شود، و ليكن حجت اين آيه اينست كه مسيح ممكن است و محتاج و خود مملوك است، و هيچ ضرر و نفعى را مالك نيست، و چنين كسى الوهيت و پرستش در برابر خداى تعالى صحيح نيست.
نكته دوم اينكه: حجت و دليلى كه در اين آيه است حجتى است كه از مدركات فهم ساده و بسيط و عقل سالم گرفته شده است. زيرا عقل اينطور حكم مىكند كه انسان ساده و بى غرض اگر چيزى را اله و معبود گرفته و آن را بپرستد براى اينست كه مىخواهد به اين وسيله معبودش را به دفع ضرر و جلب نفع خود وادار كند، و اگر به اين حكم عقلى، اين مطلب را ضميمه كنيم كه در عالم جز خدا كسى مالك ضرر و نفع نيست، اين نتيجه بدست مىآيد كه هيچ غرض عقلايى را در عبادت غير خدا نمىتوان تصور كرد، و چون چنين است پس بايد از اين عمل يعنى عبادت غير خدا اجتناب كرد.
نكته سوم اينكه: در آيه شريفه با اينكه استدلال در آن عليه كسانيست كه مسيح را اله خود گرفتهاند و با اينكه مسيح چون انسان و صاحب عقل است موصول او بايد «من» باشد نه «ما» ليكن مع ذلك فرموده: ﴿مَا لاَ يَمْلِكُ﴾ و نفرمود: «من لا يملك» براى اينكه بفهماند انحراف اهل كتاب هم همان انحراف بتپرستان است، و لذا دليلى كه عليه آنها اقامه كرديم همان دليلى است كه عليه وثنىها و بتپرستها اقامه كردهايم، و وجود عقل در مسيح هيچ دخالتى در تماميت و ناتمامى دليل ندارد، علاوه بر اين، مسيح گر چه داراى عقل است ليكن مالك عقل خود نيست، عقل صاحبان عقل هم مانند ساير چيزهايى كه در شؤون وجودى آنان هست و با آنان نسبت دارد از خود آنان نيست و همه از ديگرى است، از اين جهت صحيح است در حق آنان هم بجاى «من» «ما» بكار برد.
و لذا مىبينيم از جميع معبودهاى ساختگى بشر سلب مالكيت همه چيز حتى دست و پا و چشم و امثال اينها كرده و فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ أَ لَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ
أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا قُلِ اُدْعُوا شُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلاَ تُنْظِرُونِ﴾1 و همچنين نكته اينكه اول ضرر را ذكر كرد سپس نفع را و فرمود: «ضرا و لا نفعا» باز اشاره به ارتكاز است، و خواست تا كلام بر وفق ارتكاز و فطرت ساده جارى شده باشد. و فطرت انسان بر اين است كه آنچه را از نعمت در دست دارد مادامى كه در دست اوست دلش از ناحيه آن آرام است، و خودش التفاتى به اين معنا كه ممكن است روزى به فقدان آن دچار شود نيست، او امروز اندوه و المى كه در فقدان آن درك و تصور مىكند بخود راه نمىدهد، بخلاف ضررها و مصيبات و فقدان نعمتها كه بالفعل يعنى در حال حاضر الم و اندوه آنها را درك مىكند، و فطرتش او را وادار مىسازد كه به معبودى ملتجى شود تا آن معبود ضرر حاضر و مصيبت فعلى او را دفع كند، و يا نعمتى كه در حال حاضر از دستش رفته برايش باز گرداند يا اگر ندارد بدهد، خداى تعالى هم در اين معنا فرموده: ﴿وَ إِذَا مَسَّ اَلْإِنْسَانَ اَلضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِداً أَوْ قَائِماً فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنَا إِلىَ ضُرٍّ مَسَّهُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ لَئِنْ أَذَقْنَاهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هَذَا لِي﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ إِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى اَلْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَ نَأىَ بِجَانِبِهِ وَ إِذَا مَسَّهُ اَلشَّرُّ فَذُو دُعَاءٍ عَرِيضٍ﴾4 .
نكته اينكه در جمله: ﴿مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً﴾ و جملات مشابه آن «ضر» قبل از «نفع» آورده شده است
پس، از اين آيات به خوبى بدست آمد كه پريشانى زودتر آدمى را به خضوع و التجا در برابر پروردگار و به عبادت او وا مىدارد تا جلب نفع، و از اين جهت در آيه مورد بحث يعنى آيه
﴿مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً﴾ اول ضرر و بعد نفع را ذكر كرده، و همچنين آيات ديگرى كه نظير آنست مانند آيه: ﴿وَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لاَ يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لاَ يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً وَ لاَ يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لاَ حَيَاةً وَ لاَ نُشُوراً﴾1
نكته چهارم اينكه: مجموع آيه: ﴿أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ...﴾ حجتى است بر اين مطلب كه تنها و تنها خداى سبحان بايد عبادت و پرستش شود، و نبايد در پرستش، غير او را با او شركت داد، اين بيان به دو حجت تقسيم مىشود كه ملخص حجت و برهان اولى اينست كه:
اله گرفتن و آن را پرستيدن لا بد بمنظور دفع ضرر و جلب منفعت است، و چون چنين است ناگزير آن معبود بايد كسى باشد كه مالك و صاحب اختيار نفع و ضرر باشد، پس عبادت چيزى كه خود مالك هيچ چيز نيست، صحيح نمىباشد. و ملخص برهان دومى اينكه: خداى سبحان تنها معبودى است كه شنوا و جوابگوى هر سائل و داناى به هر حاجتى است، و جز او كسى اينچنين نيست، پس عبادت او، واجب است و نبايد براى او شريكى قرار داد.
غلو اهل كتاب كه از آن نهى شدهاند اين بوده كه انبياء و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا مىبردهاند
﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ لاَ تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ اَلْحَقِّ﴾
«غالى» (با غين نقطهدار) كسى را گويند كه از حد تجاوز كرده و مرتكب افراط شود، كما اينكه در مقابل آن «قالى» (با قاف) كسى را گويند كه تفريط و كوتاهى كرده باشد، اين آيه خطاب ديگرى است به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)، در اين خطاب به آن جناب دستور مىدهد كه اهل كتاب را دعوت كند به اينكه در دين خود مرتكب غلو و افراط نشوند، چون اهل كتاب مخصوصا نصارا به اين بليه و انحراف در عقيده مبتلا بودند، آرى دينى كه از طرف پروردگار نازل شده باشد و كتب آسمانى آن را بيان كنند نشانهاش اين است كه در درجه اول توحيد را بر بشر عرضه كرده باشد، و شريك را از خدا نفى كند، دينى است كه بشر را از انباز گرفتن براى خداوند و پرستش بت نهى كند، و يهود و نصارا داراى چنين دينى نيستند، چون اين دو طايفه نيز براى خدا انباز گرفتند مخصوصا نصارا كه رسوايى و شناعتشان از يهود بيشتر است، گر چه در كيش يهوديهاى امروز چيزى كه مستقيما شرك باشد ديده نمىشود.
ليكن آيه شريفه: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اَللَّهِ وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللَّهِ ذَلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِؤُنَ قَوْلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لاَ﴾
﴿إِلَهَ إِلاَّ هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾1 كشف مىكند از اينكه يهودىهاى معاصر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين اعتقادى را نسبت به عزير داشتهاند، و ظاهرا اين لقب، يعنى «ابن الله» لقبى بوده كه از باب احترام به عزير داده شده است، چون وى يهود را پس از آنكه بدست بابلىها اسير شدند به وطن مالوفشان، اورشليم (بيت المقدس) باز گردانيد و تورات را كه در واقعه بخت النصر بكلى از بين رفته بود جمعآورى نمود، يهود هم در مقابل اين خدمت و بپاس اين احسان لقب مزبور را به وى دادند، چون اين كلمه نزد يهود عنوان لقب را داشته چنان كه مسيحىهاى امروز كلمه «پدر» را براى پاپها و بطريقها و كشيشها2 لقب قرار دادهاند، و از اينكه خداى تعالى راجع به هر دو مىفرمايد: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ وَ اَلنَّصَارىَ نَحْنُ أَبْنَاءُ اَللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ﴾3 نيز استفاده مىشود عزير داخل در عموم احبار و رهبان و جزء آنان بشمار رفته است، و يهود به چشم يك مرد دينى به او مىنگريسته و او را مانند احبار و رهبان لقب «ابن الله» دادهاند، و اگر تنها از عزير اسم برده، به پاس همان خدمتى بوده كه قبلا به آن اشاره شد.
و كوتاه سخن اينكه غلو اهل كتاب همين بوده كه انبيا و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا ميبرده و در برابر آنان بنحوى كه جز براى خدا شايسته نيست خضوع مىكردهاند، و خداى متعال در آيه مورد بحث آنان را به زبان نبى خود از آن نهى مىكند. در اين جا سؤالى پيش مىآيد، و آن اينكه: چرا در اين آيه غلو را مقيد كرد به غلو باطل و غير حق؟ مگر غلو صحيح و حق هم داريم؟ جواب اينست كه اين تعبير در حقيقت تقييد نيست بلكه تاكيد و يادآورى لازمه معنا است با خود آن، تا شنونده از آن لازم غفلت نورزد، و اگر هم كسى دچار غلو شده، بداند كه از اثر سوء آن غفلت كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده، ممكن است كسى پيش خود خيال كند كه اطلاق لفظ «پدر» بر خداى تعالى پس از اينكه معنايش تحليل شده و از جميع نواقص مادى مجرد و تنها به معناى مربى و يا بوجود آرنده شده باشد چه عيبى دارد؟ و
همچنين چه اشكال دارد لفظ «ابن الله» را بعد از آنكه تحليلش كرده باشيم و تنها به معناى مجردش در آمده باشد به كسى اطلاق شود؟ و چه دليل عقلى بر منع از آن داريم؟ جواب اينست كه درست است كه برهان عقلى بر منع از آن نداريم، ليكن در شرع اينگونه اطلاقات ممنوع است، و بحسب شرع اسماى پروردگار توقيفىاند به اين معنا كه اسمايى را بايد به خداوند اطلاق كرد كه از ناحيه شرع رسيده باشد نه از پيش خود، و تا اندازهاى عقل ناقص ما هم به حكمت و جهت اين توقيف پى برده و فهميده كه اسمهاى گوناگون بر خدا نهادن و براى اسماى خداوند بند و بارى قائل نبودن چه مفاسدى را در بر دارد، تنها براى نمونه كافى است خواننده را بياد مفاسد دو كلمه پسر و پدر انداخته و آلام و مصيبتهايى را كه امت يهود و مسيح را در چند قرن مبتلا ساخت مخصوصا مصيبتهايى كه امت مسيح در اين مدت طولانى از اولياى كليسا ديده و از اين به بعد هم خواهد ديد، خاطرنشان سازيم.
﴿وَ لاَ تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ اَلسَّبِيلِ﴾
ظاهر سياق اينست كه مراد از اين قوم كه خدا از پيروى اهواء آنان نهى فرموده كسانيند كه چشم مردم عوام به دست شان دوخته و همواره سر در اطاعتشان دارند، و گمراهى مردم تنها بخاطر پيروى آنان است. و اينكه فرمود: ﴿أَضَلُّوا كَثِيراً﴾ بسيارى را گمراه كردند،از اين جهت بود كه ديگران تابعشان بودند، و گمراهيشان از راه راست از اين رو بوده كه هم خودشان را گمراه كرده بودند و هم ديگران را، و اين خود، گمراهى روى گمراهى است، و همچنين ظاهر سياق آيه اينست كه مراد از اين قوم، بتپرستانند، براى اينكه ظاهر سياق اينست كه خطاب به تمامى اهل كتاب است نه اهل كتاب معاصر پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم)، نه تنها به آنهايى كه آن غفلت را كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده، ممكن باشد از پيروى گذشتگان، به شهادت و تاييد اين آيه كه مىفرمايد: ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اَللَّهِ وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللَّهِ ذَلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِؤُنَ قَوْلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ﴾1.
اعتقاد به پدرى و پسرى از اقوام بت پرستى به مسيحيت راه يافته است
بنابراین، آيه شريفه به حقيقتى اشاره مىكند كه پس از بررسى و تحليل تاريخ، دستگير انسان مىشود، و آن اين است كه داستان پدرى و پسرى اعتقادى بوده است كه قبلا در ميان بتپرستان و از ايشان بطور ناخودآگاه به داخل مسيحيان و ساير اهل كتاب راه يافته است،
و ما در سوره آل عمران (جلد سوم ترجمه اين كتاب) در آنجايى كه قصص مسيح (علیه السلام) را بيان مىكرديم گفتيم كه اين حرف از جمله حرفها و معتقداتى است كه هم اكنون در بين بتپرستان هندوچين موجود و رائج است، و همچنين مصريان قديم داراى اين عقيده بودهاند، و در باره اينكه چگونه اين عقيده در بين اهل كتاب راه يافته با اينكه كتب آسمانى اولين كلمهاش توحيد است، گفتيم كه اين حرف به وسيله مبلغين دنيا طلب اهل كتاب در بين آنان راه يافته، اين دو كيش كه اسما دين توحيد و منسوب به حضرت موسى و مسيح (علیه السلام) هستند، بحسب مسمى و واقع دو شعبه از آئين و ثنيت و بتپرستى مىباشند.
﴿لُعِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلىَ لِسَانِ دَاوُدَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ...﴾
اين دو آيه، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را خبر مىدهند به اينكه آنان كه از اهل كتاب كفر ورزيدند، به زبان انبياى خود لعنت شدند، در عين حال تعريض به همانها هم هست كه اين لعنت بى جهت نبوده بلكه در اثر نافرمانى و تجاوزشان بوده است، و اينكه فرمود:
﴿كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ...﴾ بيانى است براى جمله: ﴿وَ كَانُوا يَعْتَدُونَ﴾.
﴿تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾
اين آيه از قبيل استشهاد و گواهى خواستن از حس و و جدان است، به اين بيان كه اگر قدر دين خود را مىشناختند از آن دست بر نمىداشتند، و آن را لگدكوب تجاوزات خود نمىنمودند، و در نتيجه متدينين به دين خود را كه همه اهل توحيدند دوست مىداشتند، و از آنان كه به كفر گراييدهاند بيزارى مىجستند.
زيرا به شهادت حس و و جدان هر قوم و ملتى دشمنان دين خود را دشمن مىدارند، و اگر ديديم مردمى با دشمنان دين خود دوستى و مودت مىورزند بخوبى مىفهميم كه اينان از دين خود چشم پوشيده و از مقدسات دينيشان كه مىبايد مورد احترام و تصديقش قرار دهند صرفنظر نمودهاند، وقتى چنين ديديم بى درنگ آنان را هم از دشمنان آن دين بشمار مىآوريم، براى اينكه دوست دشمن، دشمن است، پس از آن در مذمت آنان مىفرمايد: ﴿لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾ و كيفر گناهى كه از پيش براى آخرت خود فرستادهاند كه همان ولايت كفار از روى هواى نفس است اين بود كه: ﴿أَنْ سَخِطَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي اَلْعَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ﴾ خداى بر آنها خشم كرده و در عذاب ابدى معذبشان كند، و به اين بيان روشن شد كه در آيه شريفه، مورد بحث، كيفر و عاقبت عمل ﴿أَنْ سَخِطَ اَللَّهُ﴾ بجاى خود عمل «يتولون» بكار رفته است، و اين خود بخاطر اشاره به اين نكته است كه تو گويى كفار كيفر و عذاب خود را از پيش فرستادهاند.
***
﴿وَ لَوْ كَانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلنَّبِيِّ وَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اِتَّخَذُوهُمْ أَوْلِيَاءَ وَ لَكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾.
يعنى و اگر آنها كه همان اهل كتاب باشند به خدا و نبى او محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و قرآنى كه به آن جناب نازل شده ايمان مىآوردند و يا به پيغمبر خود و كتابى كه به او نازل شده مثلا موسى و توراتش ايمان مىداشتند هيچوقت كفار را دوست خود نمىگرفتند، براى اينكه ايمان چيزى است كه تمامى اسباب را هر چه هم از آن مؤثرتر نباشد تحت الشعاع خود قرار داده و از بين مىبرد، و ليكن عده بسيارى از آنان فاسق و سر پيچ از ايمانند، در اين آيه وجه ديگرى را احتمال دادهاند، و آن اينست كه ضميرهايى كه در: «كانوا» و در «يؤمنون» و در «ما اتخذوهم» است همه به ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ بر گردد، و بنابراین احتمال، معناى آيه چنين مىشود: اهل كتاب اينقدر با كفر و كافر سرخوشند كه حتى اگر دوستان كافرشان به خدا و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و قرآن ايمان بياورند همين اهل كتاب از دوستى با آنها بيزارى مىجويند، و خلاصه كفار را جز بخاطر كفرشان دوست نمىدارند1 ، اين احتمال احتمال بدى نيست، الا اينكه با جمله ﴿وَ لَكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾نمىسازد، چون در اين جمله بطور مسلم ضمير به اهل كتاب بر مىگردد، نه به كفار.
﴿لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ اَلنَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا ... نَصَارىَ﴾
مثل معروفى است كه مىگويند: «تعرف الاشياء باضدادها - هر چيزى در مقابل ضد خود بهتر جلوه كرده و شناخته مىشود» ،خداى سبحان نيز براى اينكه حالات و معارف اسلام و حقانيت آن را در دلهاى امم و ملل جاى دهد، در چند آيه قبل خرافاتى را كه اهل كتاب اسم دين بر آنها نهاده بودند بيان فرمود: سپس به همان منظور خرافاتى را كه مختص به هر كدام از يهود و نصارا است - مثلا ﴿يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ را نسبت به يهود و ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْمَسِيحُ﴾ را نسبت به نصارا - ذكر فرمود، آن گاه براى اينكه كلام در ايفاى آن منظور بليغ و رسا و كامل شود نمونهاى هم از حال مشركين بر حال آن دو طايفه افزود، تا شنونده حال و عقايد و رفتار اين سه ملت را كه بزرگترين ملتهاى روى زميناند ديده و با احوال و عقايد و رفتار مسلمين مقايسه كنند تا حقانيت و جلاوت معارف اسلام را بخوبى درك كنند، و نيز بدانند كه يهود، نصارا و وثنىها از نظر دورى و نزديكى به اسلام يكسان نيستند، آن گاه در خاتمه، اين جهت را بيان فرموده كه نصارا از بقيه ملتها به دين اسلام نزديكترند، در اينجا ممكن است بپرسيد چرا چنين كرد و
به چه سبب نصارا را از جهت دوستى با اسلام نزديكترين ملتها معرفى فرمود؟!
علت اينكه نصارا نزديك ترين ملتها به مسلمين از جهت دوستى معرفى شدهاند
جواب اينست كه از اين ملت عده بيشترى به اسلام گرويده و به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند، كما اينكه آيه بعد هم كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ...﴾ دلالت بر اين مدعا دارد، ممكن است مجددا بپرسيد اگر ايمان و اسلام چند نفر از يك ملت مجوز اين باشد كه همه آنها دوست اسلام و مسلمين خوانده شوند، لازم بود آن دو ملت ديگر هم دوست شناخته شوند، براى اينكه از آن دو ملت هم عده زيادى مانند عبد الله بن سلام با اصحاب يهودىاش از يهود و عده قابل ملاحظه از مشركين كه مجموعا ملت مسلمان امروز را تشكيل مىدهند به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند، بنابراین، چگونه در بين اين سه ملت تنها نصارا مورد مهر قرار گرفته و آيه مزبور تنها آنها را ستوده است؟! جواب اين سؤال اينست كه نحوه اسلام آوردن اين چند ملت مختلف بوده است مثلا ملت نصارا بدون مبارزه، بلكه پس از تشخيص حقانيت با كمال شيفتگى و شوق به اسلام گرويدهاند در حالى كه هيچ اجبار و اكراهى در كارشان نبوده و مىتوانسته با جزيه دادن، به دين خود باقى مانده و نسبت به آن پايدارى و وفادارى كنند، و ليكن در عين حال اسلام را بر دين خود ترجيح داده و ايمان آوردند، بخلاف مشركين، زيرا، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) جزيه از ايشان نمىپذيرفت، و جز اسلام آوردن از ايشان قبول نمىكرد، پس عدهاى از مشركين كه ايمان آوردند دلالت بر حسن اسلامشان ندارد، درست است كه مسلمان شدند، ليكن بعد از آن همه آزار و شكنجه كه پيغمبر محترم اسلام از ايشان تحمل كرد، و آن همه جفا و قساوت و بى رحمى كه نسبت به مسلمين روا داشتند و آن همه نخوتى كه در برابر مسلمين ورزيدند.
و همچنين يهود كه گر چه در ايمان آوردن و يا جزيه دادن مانند نصارا مختار بودند، ليكن به آسانى اسلام را قبول نكردند، بلكه مدتها در نخوت و عصبيت خود تصلب و پافشارى كردند، مگر و خدعه بكار بردند، عهدشكنىها كردند، خواهان بلا و مصيبت مسلمين بودند، و بالآخره صفحات تاريخ از خاطرات تلخى كه مسلمين آن روز از يهود ديدند پر است، خاطراتى كه تلختر و دردناكتر از آن تصور ندارد، آن رفتار نصارا بوده و اين رفتار مشركين و يهود، و اين اختلاف در برخورد و تلقى هم چنان ادامه داشته است، يعنى هميشه از نصارا حسن اجابت بوده، و از يهود و مشركين لجاج و پافشارى در استكبار و عصبيت، عينا همان رفتار و عكس العملى كه اين سه گروه در زمان رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از خود نشان دادند، همان را پس از آن جناب داشتند، چه افرادى كه از ملت نصارا در قرون گذشته به طوع و رغبت دعوت اسلام را لبيك گفتند بسيار زياد و بىشمار و بر عكس افرادى كه از مشركين و يهود در آن مدت طولانى
به دين اسلام گرويدهاند بسيار كم و انگشتشمارند.
و همين ادامه داشتن برخوردهاى مختلف آنان در قرون متمادى و طولانى خود شاهد و گواه محكمى است بر صدق دعوى قرآن كه بطور كلى فرمود: ﴿لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ اَلنَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلْيَهُودَ﴾ براى اينكه گر چه خطاب در اين آيه متوجه شخص رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است، ليكن اين نكته نيز بر كسى پوشيده نيست كه آيه شريفه در مقام بيان قانون و ضابطى است كلى.
و اين نكته كه عبارت است از بيان قانون كلى در صورت خطاب خصوصى بسيار بكار مىرود: مانند آيه: ﴿تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ و آيه: ﴿تَرىَ كَثِيراً مِنْهُمْ يُسَارِعُونَ فِي اَلْإِثْمِ﴾ كه در ضمن آيات مورد بحث بود، و تفسير و ترجمهاش گذشت.
وجود علماء و پارسايان بسيار در ميان نصارا و استكبار نورزيدن آنها علت انس بيشتر آنان با مسلمين بوده است
﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً وَ أَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ﴾
«قسيس» معرب كشيش است و «رهبان» جمع راهب و گاهى بجاى راهب يعنى در مفرد استعمال مىشود، راغب گفته است «الرهبة» و «الرهب» به معناى ترسى است كه توأم با احتراز باشد. تا آنجا كه مىگويد: «ترهب» به معناى تعبد، و «رهبانية» به معناى مبالغه و غلو و افراط در تحمل عبادت است، و اين كلمه در كلام مجيد هم بكار رفته، آنجا كه مىفرمايد:
«و رهبانية ابتدعوها - و رهبانيتى كه آن را بدعت كردند» ،و رهبان هم به معناى مفرد استعمال مىشود و هم به معناى جمع، كسانى كه «رهبان» را واحد دانستهاند در جمع آن «رهابين» گفتهاند1.
در اين آيه خداى تعالى جهت نزديكتر بودن نصارا را به اسلام بيان فرموده و در جهت اينكه آنان نسبت به ساير ملل انس و محبتشان به مسلمين بيشتر است، سه چيز را معرفى مىفرمايد كه آن سه چيز در ساير ملل نيست، يكى اينكه در بين ملت نصارا علما زيادند. دوم اينكه در بينشان زهاد و پارسايان فراوانند، سوم اينكه ملت نصارا مردمى متكبر نيستند، و همين سه چيز است كه كليد سعادت آنان و مايه آمادگى شان براى سعادت و نيكبختى است.
توضيح اينكه سعادت آدمى در زندگى از نظر دين به اين است كه بتواند نخست عمل صالح را تشخيص داده و سپس بر طبق آن عمل كند، و به عبارت ديگر، سعادت زندگى به داشتن ايمان و اذعان به حق و سپس عمل بر طبق آن است، بنابراین كسى كه بخواهد داراى چنين سعادتى شود اول احتياج به علمى دارد كه بوسيله آن بتواند حقيقت دين را كه همان دين
حق است تشخيص داده و به اين وسيله مقتضى را فراهم آورد و چون وجود مقتضى به تنهايى براى آمادگى به عمل بر طبق آن كافى نيست و احتياج به رفع موانع دارد از اين رو لازم است موانعى را كه در نفس آدمى است و نمىگذارد انسان بر طبق علم خود عمل كند كه همان استكبار از حق، يا عصبيت بر باطل و امثال آنها است، از نفس خويش زايل سازد تا بتواند سعادت مطلوب را بدست آورد، و وقتى ما از طرفى آن علم نافع را كسب كرديم و از طرفى ديگر با از بين بردن تكبر، انصاف در برابر حق را بدست آورديم، آن وقت است كه مىتوان گفت ما براى خضوع در برابر حق آمادگى داريم، البته بشرطى كه محيط هم اجازه بدهد، چون در اعمال آدمى مساعدت محيط هم دخالت عظيمى دارد، زيرا وقتى عملى در بين مردم متداول شد و از كودكى با آن عمل بار آمدند و بر آن عادت نموده خلف از سلف آن را ارث بردند چنين مردمى نمىتوانند در باره خوبى و بدى آن عمل به آسانى بررسى نمايند، و يا اگر زشت است از آن دست بردارند، و چون عادت به آن دارند، احتمال بدى و زشتى در باره آن نمىدهند.
و همچنين اگر به عمل نيكى عادت داشته باشند آن را هم نمىتوانند به آسانى ترك كنند، و اين جمله معروف است كه مىگويند: «عادت طبيعت دوم است» ،از همين جهت، فعلى كه مخالف با عادت باشد براى بار اول بسيار دشوار، و بنظر غير ممكن مىرسد، و لذا وقتى براى اولين بار آن را انجام دهد با كمال تعجب بخود مىگويد عملى كه تا كنون بنظر ما محال بود معلوم شد كه محال نبوده، و اگر همين عمل تكرار شود در هر دفعه به سهولتش افزوده و به همان مقدار از دشواريش كاسته مىشود.
بنابراین اگر انسان در درجه اول تشخيص دهد كه فلان عمل صالح است، و در درجه دوم غرضهاى آلوده و نفسانى از قبيل لجاج و عناد را هم با از بين بردن ريشه آن كه تكبر و نرفتن زير بار حق است از بين ببرد و در درجه سوم هم چشمش به كسانى بيفتد كه دارند آن عمل صالح را انجام مىدهند، او هم بدون درنگ آن عمل را انجام خواهد داد، تا چه رسد به اينكه ببيند همه افراد جامعه آن را انجام مىدهند، كه در اين صورت در انجام آن بيشتر تشويق و كمك شده است، و بهتر به امكان آن پى برده و بدون واهمه دست به انجام آن مىزند.
از اين بيان بدست آمد كه جامعه وقتى براى قبول حق آماده مىشود كه اولا رجال دانشمندى در آن باشند كه خود به حق آگاهى يافته و آن را به ديگران تعليم دهند، و ثانيا مردانى در آن جامعه باشند كه به حق عمل كنند، تا در نتيجه افراد آن جامعه خوبى عمل به حق و امكان آن را به چشم ببينند، و ثالثا عموم افراد آن، عادت به خضوع در برابر حق را داشته باشند، و طورى نباشد كه با اينكه حق بر ايشان واضح و منكشف شده مع ذلك در اثر تكبر زير بار نروند، ـ
و لذا مىبينيم كه خداى تعالى در آيه مورد بحث نزديكى نصارا را به پذيرفتن دعوت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كه دعوت حق دينى بود از همين جهت دانسته كه در ميان نصارا در درجه اول رجال دانشمندى بنام كشيش و همچنين مردانى كه به حق عمل كنند بنام رهبان وجود داشته و در درجه سوم مردمش هم متكبر و بيزار از حق نبودهاند، دانشمندانى داشته كه مرتب مردم را به عظمت حق و به معارف دين آشنا مىكردهاند، زهادى داشته كه گفتار دانشمندان و دستوراتشان را بكار مىبسته و به اين وسيله عظمت پروردگار و اهميت سعادت دنيوى و اخروى مردم را عملا به آنان نشان مىدادهاند، و در خود آن امت هم اين خصلت بوده كه از قبول حق استنكاف نداشتهاند، بخلاف يهود كه گر چه در آنان هم احبار بوده، ليكن چون نوع مردم يهود به مرض تكبر دچار بودهاند همين رذيله آنان را به لجاجت و دشمنى واداشته، در نتيجه سد راه آمادگيشان براى پذيرفتن حق شده است، و همچنين مشركين كه نه تنها داراى آن رذيله بودهاند بلكه رجال علمى و مردان زاهد را هم نداشتهاند.
﴿وَ إِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرىَ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ...﴾
«فاضت العين بالدمع» يعنى اشك چشم به كثرت جارى شد، و لفظ «من» در كلمه «من الدمع» براى ابتدا و در ﴿مِمَّا عَرَفُوا﴾ براى نشو1 و در «من الحق» براى بيان است.
﴿وَ مَا لَنَا لاَ نُؤْمِنُ بِاللَّهِ...﴾
از لفظ «يدخلنا» معناى «جعل» و قرار دادن بنظر مىرسد، و از همين جهت با «مع» متعدى شده است، و بنابراین معناى جمله اين مىشود: ما انتظار داريم كه پروردگارمان ما را با نيكوكاران قرار دهد، در حالتى كه ما را داخل در زمره آنان كرده باشد، و كوتاه سخن اينكه، همه اين افعال و گفتارهايى كه خداى تعالى از نصارا نقل مىكند، در حقيقت تصديق و گواه مطلبى است كه قبلا فرموده بود، و آن اين بود كه نصارا نسبت به يهود، به مردم با ايمان نزديكترند، و محبتشان نيز بيشتر است و نيز وجود علم نافع و عمل صالح و خضوع در برابر حق را در بين آنان تحقيق و بررسى مىكند، و نيز مىفهماند كه همه اين مزايا براى اين بوده كه در ميانشان كشيشها و رهبان زيادند و خودشان مردمى بىتكبرند.
﴿فَأَثَابَهُمُ اَللَّهُ﴾
«اثابه» به معناى مجازات است. در آيه اولى جزاى اعمال نصارا و در آيه دومى جزاى
يهود و مشركين را مقابل جزاى نصارا بيان مىكند، تا به اين وسيله جزاى همه آن سه گروه را بيان كرده باشد.
بحث روايتى
چند روايت در مورد اقوامى كه به شكل خوك و ميمون مسخ شدند
مرحوم شيخ صدوق (رحمه الله تعالى) در كتاب معانى الاخبار به اسناد خود از حضرت رضا (علیه السلام) نقل مىكند كه آن جناب از پدرانش از على (علیه السلام) حكايت كرده است كه در ذيل آيه شريفه: ﴿كَانَا يَأْكُلاَنِ اَلطَّعَامَ﴾ فرموده است: معنايش اينست كه آن دو مانند ساير مردم به قضاى حاجت ميرفتهاند.1
مؤلف: همين روايت را عياشى در تفسير خود با حذف چند نفر از وسط سند نقل كرده است2.
و در كافى به اسناد خود از ابى عبيده حذاء از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه در ذيل آيه شريفه: ﴿لُعِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلىَ لِسَانِ دَاوُدَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ﴾ فرمود: آنان كه بصورت خوك درآمدند به نفرين داود و آنان كه بصورت ميمون مسخ شدند به نفرين عيسى بن مريم بوده است3.
مؤلف: همين روايت را قمى4 و عياشى در تفسير خود از آن حضرت نقل كردهاند5، و به طرق اهل سنت عكس اين روايت از مجاهد و قتاده و ديگران نقل شده6 به اين معنا كه ميمونها به نفرين داود، و خوكها به نفرين عيسى بن مريم مسخ شدهاند، و بعضى از روايات شيعه هم كه بزودى نقل مىشود مطابق اين روايت است.
و در تفسير مجمع البيان از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: داود اهالى شهر ايله را نفرين كرد و علتش اين بود كه مردم ايله در عهد داود (علیه السلام) روز شنبه خود را كه در آن مراسمى دينى داشتهاند سبك شمرده، و مراسمش را بجاى نياورده و از
دستورات آن روز سرپيچى كردهاند، و لذا داود (علیه السلام) به درگاه خدا عرض كرد: بار الها لعنت خود را همچون ردا بر آنان بپوشان و همچون كمربند بر دو پهلويشان بربند، پس خداى تعالى ايشان را بصورت ميمون مسخ نمود. و اما عيسى (علیه السلام) آن جناب نيز قومى را كه بر ايشان مائده نازل شد مع ذلك بعد از جريان مائده مجددا كفر ورزيدند نفرين كرد. آن گاه صاحب مجمع البيان مىگويد: امام ابى جعفر (علیه السلام) فرموده كفرشان از اين رو بود كه با پادشاهان ستمگر دوستى مىكردهاند، و به طمع اينكه لبى از دنيا آنان چرب كنند زشتيهايشان را زينت داده و آن را در نظرشان زيبا جلوه مىدادهاند.1
مؤلف: قرآن نيز اين معنا را كه اصحاب سبت بصورت ميمون مسخ شدهاند تاييد مىكند آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلَّذِينَ اِعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي اَلسَّبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ سْئَلْهُمْ عَنِ اَلْقَرْيَةِ اَلَّتِي كَانَتْ حَاضِرَةَ اَلْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي اَلسَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لاَ يَسْبِتُونَ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ قَالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اَللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً شَدِيداً قَالُوا مَعْذِرَةً إِلىَ رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ... فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ مَا نُهُوا عَنْهُ قُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ﴾3 .
و در كتاب الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابو الشيخ و طبرانى و ابن مردويه از ابن مسعود نقل مىكنند كه وى گفته است رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بنى اسرائيل وقتى دست بگناه و نافرمانى زدند علمايشان آنان را توبيخ و تنبيه نموده و از گناه نهى كردند، و ليكن در عين حال با ايشان همنيشينى مىكرده و با هم مىخوردند و مىآشاميدند، تو گويى اينان نبودهاند كه ديروز گناه مىكردند، وقتى خداى تعالى چنين ديد به دلهايشان اختلاف
انداخته و به زبان يكى از پيغمبران آنان را لعنت كرد، سپس رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) روى به ما كرده و فرمود: به خدا سوگند شما هم يا اين است كه امر به معروف و نهى از منكر مىكنيد و مردم را بسوى حق واداشته و به آن سوق مىدهيد، يا آنكه بطور مسلم بين شما تنافر و دشمنى مىاندازد، و نيز بطور مسلم شما را هم لعنت و از رحمت خود دور خواهد نمود، همانطورى كه آنها را لعنت كرد.1
رواياتى در باره امر به معروف و نهى از منكر و تعليم احكام الهى
و نيز در همين كتاب است كه عبد بن حميد از معاذ بن جبل نقل مىكند كه گفته است رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر كسى به شما عطيه و ارمغانى داد مادامى كه عطيه به شمار رفت يعنى در دادنش جز ثواب طمعى نداشت گرفتن آن حلال است، و اما اگر اسمش عطيه باشد و ليكن در واقع رشوهاى بود كه آن را به طمع دين شما به شما دادهاند، در آن صورت آن را مگيريد كه حرام است، و با اينكه ممكن است اين رشوه فقر شما را از بين ببرد و يا شما را از ترس دشمن ايمنى دهد با اينهمه با آن فقر و در آن ترس بسر ببريد، و راضى نشويد كه رشوه دين شما را تباه سازد، بدرستى كه بنى ياجوج آمدهاند، و بدرستى آسياب دين بزودى بدور در خواهد آمد2 بايد مراقب باشيد، پا از حدود قرآن فراتر نگذاريد، بزودى سلطان و هواخواهانش از قرآن و هواخواهانش جدا و با هم خواهند جنگيد. بزودى پادشاهانى بر شما مسلط شده و حكومت خواهند كرد كه در ميان شما به حكمى و در بين خود به حكمى ديگر رفتار خواهند نمود، اگر سر در اطاعتشان در آوريد گمراهتان مىكنند و اگر نافرمانيشان كنيد شما را مىكشند، اصحاب پرسيدند يا رسول الله ما اگر آن روز را درك كرديم تكليفمان چيست؟ پيامبر فرمود: مانند اصحاب و ياران عيسى باشيد، آنان را با اره دو نيم كردند و به دارها آويختند به اين منظور كه شايد بتوانند به اين وسيله آنان را در معصيت با خود شركت دهند ليكن قبول نكردند و تن به مرگ دادند، و حاضر به نافرمانى خدا نشدند، آرى مرگ در اطاعت خدا بهتر از زندگى در معصيت اوست، اولين معصيت و زشتى كه در بنى اسرائيل راه يافت اين بود كه امر به معروف و نهى از منكرشان به اين صورت در آمد كه مرتكبين گناه را بعنوان تاديب امر به معروف و نهى از منكر مىكردند و در عين حال دست از رفاقت آنان بر نداشته و با آنان مىخوردند و مىآشاميدند، چنان كه گويا آنان مرتكب گناه نشدهاند و هرگز گناهى نكردهاند، به همين جرم كه عصيان و تجاوز كردند خداوند همه شان را به زبان داود به لعنت
خود دچار ساخت.
اين بود حال بنى اسرائيل، و به خدايى كه جان من بدست اوست سوگند، يا اين است كه امر به معروف و نهى از منكر مىكنيد و يا اينكه در اثر ترك آن خداوند اشرار شما را بر شما مسلط مىكند، آن وقت است كه حتى دعاى نيكان شما هم در حقتان مستجاب نمىشود.
و به خدايى كه جانم بدست اوست، يا اين است كه امر به معروف و نهى از منكر نموده و دست ظالم را گرفته و به قدرت هر چه تمامتر بطرف حق سوقش مىدهيد و يا اين است كه خداوند پارهاى از شما را با دلهاى پاره ديگرتان مىزند1.
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه ابن راهويه و بخارى در وحدانيات و ابن السكن و ابن منده و باوردى در معرفة الصحابه و طبرانى و ابو نعيم و ابن مردويه از ابن ابزى از پدرش نقل مىكند كه گفت: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) خطبهاى خواند و در آن حمد و ثناى خداوندى بجاى آورد، سپس عدهاى از مسلمين را نام برده و بر آنها درود خير فرستاد، آن گاه فرمود: چه ميشود اقوامى را كه همسايگان خود را علم و ادب و احكام دين ياد نمىدهند، و آنان را به احكام دين آشنا نمىسازند، امر به معروف و نهى از منكرشان نمىكنند؟ و چه مىشود مردمى را كه از همسايگان خود علم و ادب و احكام دين نمىآموزند، و به اين وسيله خود را آشناى به احكام دين و متفطن به آن نمىسازند؟ سوگند به آن خدايى كه جانم بدست اوست يا اين است كه همسايگان را ياد مىدهند و از آنان ياد مىگيرند، يا خود متفطن مىشوند يا اين است كه من خود قبل از آنكه خداوند در قيامت عقوبتشان كند در دنيا عقوبت خواهم كرد، آن گاه از منبر فرود آمده و به منزل تشريف برد.
اصحاب آن حضرت با هم به گفتگو پرداخته و از يكديگر مىپرسيدند غرضش از اين كلام چه كسى بود؟! و غالبا جوابى كه در ميان ايشان به گوش مىخورد اين بود جز «اشعريين» كسى بنظر ما نمىرسد، آنهايند كه خودشان عالم و فقيهاند و همسايگانشان مردم جفاپيشه و نادانند. اين گفتگو و سؤال و جوابها به گوش اشعريها رسيد جمعى از ايشان براى تحقيق قضيه و اينكه آيا روى سخن رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان بوده يا نه، شرفياب حضور رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) شده و عرض كردند:
در خطبهاى كه ايراد فرموديد عدهاى از مسلمين را به خير و خوبى ياد فرموديد و دنبال آن ما را به زشتى، مگر چه گناه و تخلفى از ما سر زده است؟ پيامبر فرمود: مطلب همان است
كه گفتيم، يا اين است كه همسايگان را علم و دين ياد مىدهيد و آنان را داناى به احكام دين مىسازيد و نيز امر به معروف و نهى از منكرشان مىكنيد، يا اينكه در همين دنيا و قبل از رسيدنتان به عقوبت آخرت عقوبتتان خواهم نمود، عرض كردند يا رسول الله پس يك سال به ما مهلت بده، زيرا تعليم و تعلم آنان دست كم يك سال وقت لازم دارد، آن جناب پذيرفته و يك سال مهلتشان داد، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿لُعِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلىَ لِسَانِ دَاوُدَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَ كَانُوا يَعْتَدُونَ كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ﴾1.
در تفسير عياشى از محمد بن هيثم تميمى از امام ابى عبد الله (علیه السلام) روايت شده كه آن جناب در تفسير آيه شريفه: ﴿كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ﴾ فرمود: اين را بايد بدانيد آنان كه اين آيات در مذمتشان نازل شده با اينكه خود اهل معصيت و در آن گناهان قدم نمىگذاشتند در مجالس اهل گناه هم شركت نمىكردند، و تنها جرمشان اين بود كه وقتى اهل معصيت را مىديدند برويشان مىخنديدند، و با ايشان انس مىداشتند2.
و نيز در تفسير عياشى است كه مروان از بعضى از اصحاب خود از امام ابى عبد الله (علیه السلام) روايت مىكند كه گفت: وقتى در حضور امام (علیه السلام) گفتگو از نصارا و عداوتشان به ميان آمد حضرت فرمود: ستايشى كه خداى تعالى در آيه: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً وَ أَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ﴾ از آنان كرده راجع به مردمى است كه ما بين غيبت مسيح و بعثت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مىزيستهاند، و در انتظار بعثت آن جناب روزشمارى مىكردهاند.3
مؤلف: ظاهر آيه همانطورى كه سابقا هم گفتيم اين است كه اصولا ملت نصارا و نوع مردمش داراى اين فضايلند، و شايد امام هم نخواستهاند بفرمايند كه آيه در شان عده معينى از نصارا است، تا كسى نگويد روايت با عموم آيه منافات دارد، بلكه مراد امام (علیه السلام) اين بوده كه گر چه آيه در باره عموم است، ليكن عمومى كه آن روز مىزيستهاند، و اين آيه در شانشان نازل شده. مردمى بودهاند كه نبوت خاتم النبيين را قبول داشته و در انتظار بعثتش بودند، بنابراین، تا وقتى آيه شريفه در مقام مدح ايشان است كه رفتار خود را تغيير ندهند، و با اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مبعوث شده دعوتش را پشت گوش نيندازند، چنان كه در هر جاى
قرآن از مسلمين ستايش به عمل آمده آنان نيز تا وقتى مورد ستايش آن آياتند كه فضائل مسلمين صدر اسلام را در خود نگهدارند، و گرنه آيه در مدح شان نخواهد بود.
رواياتى در ذيل آيه: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ...﴾ و نزول آن در شان نصاراى حبشه و داستان نجاشى
و در كتاب الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از سعيد بن جبير نقل مىكنند كه در تفسير آيه: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً...﴾ گفته است: مراد از اين كشيشان و راهبان تنها فرستادگان نجاشى هستند، كه آنان را از حبشه به سوى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) گسيل داشت، تا آن جناب را از اسلام آوردنش آگهى دهند، و آنان هفتاد نفر از رجال علمى كشورش بودند كه در بين تمام علماى حبشه هم از جهت سن و هم از جهت علميت از سايرين برترى داشتند، و بنا بر نقل ديگر نجاشى از برگزيدگان اصحاب خود سى نفر را به حضور رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) گسيل داشت، وقتى فرستادگان نجاشى به مدينه آمده حضور رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بار يافتند، حضرت براى آنها سوره ياسين را تلاوت كرد، به محضى كه گوشهايشان به صوت دلنشين آن جناب و به كلام دلنشين خدا آشنا شد به گريه درآمده و به حقانيت آن پى بردند، خداى تعالى در حقشان اين آيه را نازل كرد: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً...﴾ و همچنين اين آيه: ﴿اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا﴾ نيز در حق آنان نازل شد1 .
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس نقل مىكند كه گفته است: ايامى كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه بود همواره از آسيب مشركين بر جان اصحاب خود مىترسيد. ناگزير جعفر بن ابى طالب و ابن مسعود و عثمان بن مظعون را با عدهاى از اصحاب خود به حبشه نزد نجاشى فرستاد، وقتى مشركين خبر دار شدند عمرو بن عاص را با جمعى به حبشه فرستادند، مىگويند كه عمرو بن عاص و يارانش پيشدستى كرده و قبل از مسلمين بر نجاشى وارد شدند و گفتند: مردى از ميان ما برخاسته و ادعاى پيغمبرى مىكند و با كلمات خود عقل و انديشه قومش را فاسد معرفى مىكند اينك جمعى را به كشور تو گسيل داشته تا در اين سرزمين رخنه كرده و سلطنت تو را تباه سازد، و ما از در دولت خواهى آمدهايم تا تو را از خطر آنان آگهى دهيم. نجاشى گفت: باشد تا بيايند و ببينم چه مىگويند.
اين بود تا اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيدند توسط دربان پيغامشان رسيد،
كه اگر اذن دهى اولياى خدا در آيند، نجاشى گفت بگذار تا در آيند، مرحبا بر اولياى خدا!، وقتى وارد شدند سلام كردند، مشركين از باب طعن روى به نجاشى كرده و گفتند: پادشاها! نگفتيم كه ما از دوستى و دولت خواهى به خدمت آمدهايم؟ مىبينى چگونه تحيت و درود مخصوص شاه را گذاشته و بجاى آن سلام كردند؟ نجاشى پرسيد چرا درود مخصوص مرا نگفتيد و سلام كرديد؟! گفتند ما تو را به درود اهل بهشت و فرشتگان خدا درود گفتيم، نجاشى پرسيد پيشواى شما در باره مسيح و مادرش چه مىگويد؟ گفتند مىگويد بنده خدا و رسول اوست، كلمهايست از خدا، و روحى است از او كه خدا او را در رحم مريم انداخته و از او متولدش كرد، و در باره مريم مىگويد: دختر بكر و پاكيزهايست كه ترك ازدواج نموده و به ياد خدا دل از هر چيز كنده است.
ابن عباس مىگويد: وقتى نجاشى اين را شنيد چوبى از زمين برداشته و سپس گفت: عيسى و مادرش بقدر اين چوب بيش از آنچه پيشواى شما گفته نيستند، مشركين را اين كلام خوش نيامد، و از شنيدن آن رويها ترش كردند، سپس نجاشى پرسيد آيا از حرفهايى كه به شما نازل شده چيزى از حفظ داريد؟ گفتند: آرى گفت: بخوانيد، اصحاب شروع كردند به خواندن كلام الله مجيد در حالى كه از همه طرف كشيشان و راهبان و ساير بزرگان نصارا حضور داشته و گوش مىدادند، هر يك آيه كه خوانده مىشد حقيقتى تازه براى آنان مكشوف گشته و اشكهايشان فرو مىريخت. و آيه شريفه: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً وَ أَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ وَ إِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرىَ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ﴾ حكايت مىكند حالت آن روز كشيشان را1.
مؤلف: قمى در تفسير خود روايت مفصلى راجع به اين داستان نقل مىكند كه در آخر آن دارد كه كشيشان به حبشه برگشته و آياتى را كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) براى آنها تلاوت كرده بود براى نجاشى و كشيشان خواندند، و همگى از شنيدن آن به گريه در آمدند، نجاشى پنهان از اهل حبشه اسلام را قبول نمود و چون از مردم بر جان خود مىترسيد تصميم گرفت از حبشه بيرون رفته و خود را به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) برساند، اسباب سفر را فراهم نمود و حركت كرد، ليكن در راه وقتى كه از درياى احمر گذشت از دنيا رحلت نمود (تا آخر حديث)2.
گفتارى در معناى توحيد از نظر قرآن
هيچ دانشمند متفكر و اهل بحثى كه كارش غور و تعمق در مسائل كلى علمى است در اين ترديد ندارد كه مساله توحيد از همه مسائل علمى دقيقتر و تصور و درك آن از همه دشوارتر و گره آن از همه پيچيدهتر است، چون اين مساله در افقى قرار دارد كه از افق ساير مسائل علمى و نيز از افق افكار نوع مردم بلندتر است، و از سنخ مسائل و قضاياى متداولى نيست كه نفوس بتواند با آن انس گرفته و دلها به آن راه يابد، و معلوم است كه چنين مسالهاى چه معركهاى در دلها بپا خواهد كرد، و عقول و افكار براى درك آن سر از چه چيزهايى در خواهند آورد، چون اختلاف در نيروى جسمانى بواسطه اختلاف ساختمانهاى بدنى اعصاب فكرى را هم مختلف مىكند، و در نتيجه فهم و تعقل در مزاجهاى مختلف از نظر كندى و تيزى و خوبى و بدى و استقامت و كجى مختلف مىشود.
اينها همه مسلم است، و كسى را در آن ترديد نيست، قرآن كريم هم در آيات چندى به آن اشاره كرده، از آن جمله مىفرمايد: ﴿هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿فَمَا لِهَؤُلاَءِ اَلْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً﴾3 و نيز در ذيل آيه 75 همين سوره كه از آيات مورد بحث است مىفرمايد: ﴿اُنْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ اَلْآيَاتِ ثُمَّ اُنْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾4.
و اين اختلاف دركها و تفكرات در طرز تلقى و تفسير يكتايى خدا از همه جا
روشنتر ديده مىشود، چه در آنجاست كه اختلاف و نوسان وسيع و عجيبى كه افراد بشر در درك و تعقل و كيفيت تفسير و بيان مساله وجود خداى تعالى دارند بخوبى بچشم مىخورد، با اينكه همهشان در اصل وجود خدا متفقند، چون داراى فطرت انسانىاند، و اين مساله هم از الهامات مرموز و اشارات دقيق فطرت سرچشمه مىگيرد، و لذا مىبينيم كه وجود اين فطرت از يك طرف، و برنخوردن به دين صحيح از طرف ديگر عدهاى از افراد انسان را بر آن داشته كه براى اسكات و قانع ساختن فطرت خود بتهايى از چوب و سنگ و حتى از كشك و يا گلى كه با بول گوسفند درست كرده، آنها را شريك خدا بدانند و بپرستند، همانطورى كه خدا را مىپرستند، و از آنها حاجت بخواهند همانطورى كه از خدا مىخواهند، و در برابر آنها به خاك بيفتند همانطورى كه در برابر خدا مىافتند، حتى به اين هم اكتفاء نكرده كار را به جايى برسانند كه در همان عالم خيال بتها را با خدا در انداخته و سرانجام بتها را بر خدا غلبه داده و در نتيجه براى هميشه روى به بتخانه نهاده و خدا را فراموش كنند، و بتها را بر خود و حوايج خود امارت و سرورى داده و خدا را معزول و از كار خدايى منفصل كنند، در حقيقت منتها درجهاى كه اين عده توانستهاند در باره هستى خداوند فكر كنند اين است كه براى او وجودى قائل شوند نظير وجودى كه براى آلهه خود قائلند، آلههاى كه خود بدست خود يا بدست امثال خود آن را ساخته و پرداختهاند، و لذا مىبينيم كه خدا را مانند يك يك بتها به وحدت عدديهاى كه در واحد است و از آن اعداد تركيب مىشود توصيف كردهاند.
قرآن هم در آيه زير همين توصيف غلط آنها را حكايت كرده و مىفرمايد: ﴿وَ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قَالَ اَلْكَافِرُونَ هَذَا سَاحِرٌ كَذَّابٌ أَ جَعَلَ اَلْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ﴾1 چه از اين طرز گفتارشان معلوم مىشود كه دعوت قرآن را به توحيد، دعوت به وحدت عددى تلقى كردهاند، همان وحدتى كه در مقابل كثرت است، و گمان كردهاند اگر قرآن مىفرمايد: ﴿وَ إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾2 و يا مىفرمايد: ﴿هُوَ اَلْحَيُّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ﴾3 و يا آيات ديگرى كه دعوتشان به اين است كه خدايان برون از حدتان را
دور انداخته روى به درگاه خداى يگانه آريد، و يا اگر مىفرمايد: ﴿وَ إِلَهُنَا وَ إِلَهُكُمْ وَاحِدٌ﴾1 معبود ما و معبود شما يكيست و بتپرستان را دعوت مىكند به اينكه تفرقه در عبادت و اينكه هر قبيله و طايفهاى خدايى مخصوص بخود تهيه كرده و در برابر خدايان ديگران خضوع نكند، را كنار گذاشته همه متفقا يكى را بپرستند معنايش اين است كه اين آلهه زياد را كنار گذاشته و اله واحد را كه وحدتش نظير وحدت يك يك بتها است بپرستيد.
قرآن كريم وحدت عدديه را از پروردگار جل و علا نفى مىكند
قرآن در تعاليم عاليه خود وحدت عدديه را از پروردگار (جل ذكره) نفى مىكند، و جهتش اين است كه لازمه وحدت عدديه محدوديت و مقدوريت است، و واحدى كه وحدتش عددى است جز به اينكه محدود به حدود مكانى و زمانى و هزاران حدود ديگر باشد و جز به اينكه مقدور و محاط ما واقع شود تشخيص داده نمىشود، و قرآن خداى تعالى را منزه از اين مىداند كه محاط و مقدور چيزى واقع شود، و كسى بر او احاطه و تسلط بيابد، مثالى كه بتواند قدرى مطلب را به ذهن خواننده نزديك كند اينست كه: اگر شما از آب حوض منزل خود كه آب واحدى است دويست ظرف را پر كرده و به اين وسيله آبى را كه تا كنون تماميش يك واحد بود بصورت دويست واحدش در آوريد، در اين صورت خواهيد ديد كه آب هر يك از ظرفها به تنهايى واحد و جدا از آبهاى ديگر است. و اگر كسى از شما سؤال كند اين ظرف معين وحدتش را از كجا آورد؟ و چطور شد كه از آبى كه همه آن يك واحد بود دويست واحد پيدا شد؟! در جواب خواهيد گفت: جهت اين كثرت اين است كه هر يك از ظرفها را كه انگشت بگذاريد مىبينيد آب ساير ظرفها در آن نيست، و همين نبودن آبهاى صد و نود و نه ظرف ديگر در اين ظرف حد اين ظرفست و همچنين يك انسان از اين جهت يكى است كه خصوصيات ساير انسانها را فاقد است، همچنين نداشتن و نبودنها عبارتست از حدى كه اگر نبود ممكن نبود انسان را كه هم صادق بر اين فرد و هم بر ساير افراد است متصف به وحدت و كثرت نمود.
پس از اين مثال بخوبى روشن شد كه تنها و تنها محدوديت يك وجود به هزاران هزار امر عدمى باعث شده است كه واحد عددى واحد شود، و اگر به جهتى آن وحدت از ميان رفته و صفت و كيفيت اجتماع عارض شود از تركيب همان واحد كثرت عددى بوجود آيد. و چون خداى متعال بنا بر تعليم عالى قرآن منزه از مقهوريت است بلكه قاهرى است كه هيچگاه مقهور نمىشود از اين جهت نه وحدت عددى و نه كثرت عددى در حق او تصور ندارد و لذا در قرآن
مىفرمايد: ﴿هُوَ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ﴾2 و مىفرمايد: ﴿وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾3 و مىفرمايد: ﴿لَوْ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفىَ مِمَّا يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ سُبْحَانَهُ هُوَ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾4.
و سياق اين آيات همانطورى كه مىبينيد تنها وحدت فردى را از بارى تعالى نفى نمىكند، بلكه ساحت مقدس او را منزه از همه انحا وحدت مىداند، چه وحدت فردى كه در قبال كثرت فردى است (مانند وحدت يك فرد از انسان كه اگر فرد ديگرى به آن اضافه شود نفر دوم انسان به دست مىآيد) و چه وحدت نوعى و جنسى يا هر وحدت كلى ديگرى كه در قبال كثرتى است از جنس خود، (مانند وحدتى كه نوع انسان كه يكى از هزاران هزار نوع حيوانى است، مانند گاو و گوسفند و اسب و امثال آن، در قبال كثرت انواع) چون تمامى اين انحاء وحدت در مقهوريت و جبر به داشتن حدى كه فرد را از ساير افراد نوع، يا نوع را از ساير انواع جنس جدا و متمايز كند مشتركند، و چون بنا بر تعليمات قرآن هيچ چيز خداى تعالى را به هيچ وجه نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال نمىتواند مقهور و مغلوب و محدود در حدى كند از اين جهت وحدت او عددى نيست.
آرى، از نظر قرآن او قاهرى است فوق هر چيز، و در هيچ شانى از شؤون خود محدود نمىشود، وجودى است كه هيچ امرى از امور عدمى (كه عبارت اخرى حد است) در او راه ندارد، و حقى است كه مشوب به هيچ باطلى (كه يكى از آنها محدوديت است) نمىگردد، زندهايست كه مرگ ندارد، دانايى است كه جهل در ساحتش راه ندارد، قادرى است كه هيچ عجزى بر او چيره نمىشود، مالكى است كه كسى از او چيزى را مالك نيست، عزيزى است كه ذلت برايش نيست و ملكى است كه كسى را بر او تسلطى نيست.
چون خداى تعالى مالك تمامى كمالات و اصيل در هر كمالى است، اتصاف او به وحدت و كثرت عدديه محال است
و كوتاه سخن يكى از تعليمات عاليه قرآن همين است كه براى پروردگار از هر كمال خالص آن را قائل است، و ساحت مقدسش را از هر نقصى مبرا مىداند، و اين حقيقتى است
كه شايد هر كسى نتواند به درك آن نائل شود، و لذا براى اينكه شما خواننده عزيز بيشتر به اين حقيقت قرآنى آشنا شويد ناگزيرم توصيه كنم كه در ذهن خود دو چيز را فرض كنى كه يكى از آن دو متناهى و محدود و ديگرى از همه جهات و به تمام معنا نامتناهى و بىپايان باشد، بعد از فرض آن دو اگر به دقت تامل كنى خواهى ديد كه نامتناهى به سراسر وجود متناهى محيط است، بطورى كه به هيچ نحو از انحايى كه بتوان فرض كرد متناهى نمىتواند غير متناهى را از حد كمالش دفع كند، بلكه خواهى ديد كه غير متناهى بر متناهى سيطره و غلبهاى دارد كه هيچ چيز از كمالات او را فاقد نيست، و نيز خواهى ديد كه غير متناهى قائم به نفس خود و شهيد و محيط بر نفس خويش است، آن گاه با در نظر گرفتن اين مثال قدرى معناى دو آيه زير بيشتر و بهتر مفهوم مىشود: ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ أَلاَ إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقَاءِ رَبِّهِمْ أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾1 و مىتوان گفت تنها اين دو آيه نيستند، بلكه عموم آياتى كه اوصاف خدا را بيان مىكنند و صراحت در حصر و يا ظهور در آن دارند دلالت بر اين معنا مىكنند، مانند آيات زير: ﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾2، ﴿وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْحَقُّ اَلْمُبِينُ﴾3، ﴿هُوَ اَلْحَيُّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾4، ﴿وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْقَدِيرُ﴾5، ﴿أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾6، ﴿لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ﴾7، ﴿إِنَّ اَلْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾8، ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾9 و ﴿أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ﴾10.
و آيات ديگرى غير اينها كه همه همين طورى كه مىبينيد به بانگ بلند خداى تعالى را در هر كمالى كه بتوان فرض كرد اصيل دانسته. و حضرتش را مالك تمامى كمالات مىداند، و چنين اعلام مىدارد كه براى غير خدا به اندازه خردلى از كمالات وجود ندارد، مگر اينكه خدايش ارزانى بدارد كه باز ملك خداست، و در نزد او عاريت است، چون عطيه و تمليك خدا با تمليكات ما آفريدگان فرق دارد، ما اگر چيزى به كسى تمليك كنيم از ملك خود بيرون كرده و ديگر مالك آن نيستيم، و ليكن خداى سبحان اين چنين نيست زيرا كه آفريدگان خدا، خود و آنچه در دست دارند همه ملك خدايند. بنابراین هر موجودى را فرض كنيم كه در آن كمالى باشد و بخواهيم فرضا او را ثانى خدا و انباز او بدانيم برگشت خود او و كمالش بسوى خداوند است، با اين تفاوت كه همان كمال، مادامى است كه در موجود فرضى ما وجود دارد و مشوب و آميخته با هزاران نواقص است، و ليكن همين كمال خالصش نزد خدا است، آرى خداى تعالى حقى است كه هر چيزى را مالك است، و غير خدا باطلى است كه از خود چيزى ندارد، كما اينكه در قرآن مىفرمايد: ﴿لاَ يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً وَ لاَ يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لاَ حَيَاةً وَ لاَ نُشُوراً﴾1 و همين معنا است كه وحدت عددى را از خداى تعالى نفى مىكند، زيرا اگر وحدتش وحدت عددى بود وجودش محدود و ذاتش از احاطه به ساير موجودات بر كنار بود، و آن گاه صحيح بود كه عقل ثانى و انبازى برايش فرض كند، حالا چه در خارج باشد و چه نباشد، و نيز از ناحيه ذاتش مانعى نبود از اينكه عقل او را متصف به كثرت كند، و اگر مانعى مىداشت از ناحيه خارج و مرحله وقوع بود، مانند همه چيزهايى كه ممكن است باشد، ليكن فعلا نيست، و حال آنكه خداى تعالى اينطور نيست، و فرض ثانى و انباز براى خدا فرضى است غير ممكن، نه اينكه ممكن باشد و ليكن فعلا وقوع نداشته باشد، بنا بر آنچه گفته شد، خداى تعالى به اين معنا واحد است كه از جهت وجود طورى است كه محدود به حدى نمىشود تا بتوان برون از آن حد فرد دومى برايش تصور كرد، و همين معنا و مقصود از آيات سوره توحيد است: ﴿قُلْ هُوَ اَللَّهُ أَحَدٌ اَللَّهُ اَلصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ﴾.2
توضيح اينكه كلمه «احد» در ﴿قُلْ هُوَ اَللَّهُ أَحَدٌ﴾ طورى استعمال شده كه امكان فرض بر عددى را در قبال آن دفع مىكند، زيرا وقتى گفته مىشود: احدى به سر وقت من نيامد آمدن يك نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر را نفى مىكند، و همچنين اگر اين كلمه در جمله مثبت بكار رود مانند: ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ﴾ و اگر احدى از مشركين به تو پناه آورددر اينجا نيز يك نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر از دو را شامل مىشود، و مانند كلمه «هر كس» هيچ رقمى از ارقام از شمول آن بيرون نيست.
و همچنين آيه: ﴿أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ اَلْغَائِطِ﴾ و يا احدى از شما مستراح برودكه يك نفر و دو نفر و هيچ يك از ارقام از شمول آن بيرون نيستند، و «احد» در آيه: ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾ منسوب بود به مشركين، يعنى احدى از مشركين، و در آيه: ﴿أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ﴾ منسوب بود به كلمه «منكم» يعنى احدى از شما مسلمين، آيه اولى همه مشركين را در بر مىگرفت و آيه دومى همه مسلمين را، و در آيه: ﴿قُلْ هُوَ اَللَّهُ أَحَدٌ﴾ چون «احد» در اثبات بكار رفته نه در نفى، و چون منسوب به چيزى و يا كسى هم نشده، از اين جهت مىرساند كه هويت پروردگار متعال طورى است كه فرض وجود كسى را كه هويتش از جهتى شبيه هويت او باشد رفع مىكند، چه اينكه يكى باشد و چه بيشتر، پس كسى كه ثانى خدا و انباز او باشد نه تنها در خارج وجود ندارد، بلكه فرض آنهم بر حسب فرض صحيح محال است.
و لذا در سوره توحيد نخست «احد» را به «صمديت» توصيف كرد، و «صمد» عبارتست از چيزى كه جوف و فضاى خالى در آن نباشد، و در ثانى به اينكه نمىزايد، و در ثالث به اينكه زائيده نمىشود، و در رابع به اينكه احدى همپايه او نيست، كه همه اين اوصاف از چيزهايى هستند كه هر كدام نوعى محدوديت و بركنارى را همراه دارند، و از همين جهت است كه هيچ آفريدهاى نمىتواند آفريدگار را آن طور كه هست توصيف كند، كما اينكه در قرآن به اين معنا اشاره كرده و مىفرمايد: ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلاَّ عِبَادَ اَللَّهِ اَلْمُخْلَصِينَ﴾1.
و نيز مىفرمايد: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾2 سر اين مطلب اين است كه صفات كماليهاى كه ما خدا را به آن صفات توصيف مىكنيم اوصاف مقيد محدودى هستند، و خداى تعالى منزه است از قيد و حد، خداى تعالى كسى است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در
ثنايش آن جمله معروف را گفته است:لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك - من ثناى تو نتوانم شمرد، تو همانطورى هستى كه از ناحيه خودت ستايش شدىو همين معناى از وحدت است كه با آن تثليث نصارا دفع مىشود، گر چه آنها هم قائل به توحيد هستند، ليكن توحيدى را معتقدند كه در آن وحدت، وحدت عددى است، و منافات ندارد كه از جهت ديگر كثير باشد، نظير يك فرد از انسان كه از جهت اينكه فردى است از كلى انسان واحد و از جهت اينكه علم و حيات و انسانيت و چيزهاى ديگر است كثير است، و تعليمات قرآنى منكر چنين وحدتى است نسبت به خداوند، قرآن وحدتى را ثابت مىكند كه به هيچ معنا فرض كثرت در آن ممكن نيست، نه در ناحيه ذات و نه در ناحيه صفات، و بنابراین، آنچه در اين باب از ذات و صفات فرض شود قرآن همه را عين هم مىداند، يعنى صفات را عين هم و همه آنها را عين ذات مىداند.
وحدت خداوند سبحان در توحيدى كه نصارا معتقدند وحدت عددى است كه قرآن منكر آنست
لذا مىبينيم آياتى كه خداى تعالى را به وحدانيت ستوده دنبالش صفت قهاريت را ذكر كرده است، تا بفهماند وحدتش عددى نيست، يعنى وحدتى است كه در آن بهيچ وجه مجال براى فرض ثانى و مانند نيست، تا چه رسد به اينكه ثانى او در عالم، خارجيت و واقعيت داشته باشد، كما اينكه در قرآن به موهوم بودن مفروضات بشرى و قهاريت خدا بر آن مفروضات اشاره كرده و مىفرمايد: ﴿أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ﴾1 خداى را به وحدتى ستوده كه قاهر است بر هر شريكى كه برايش فرض كنند، خلاصه، وحدتى اثبات مىكند كه در عالم براى معبودهاى غير خدا جز اسم چيزى باقى نمىگذارد، و همه را موهوم مىسازد، و نيز مىفرمايد: ﴿أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ اَلْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اَللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾3، چون وسعت ملك او آن قدر است كه هيچ مالك ديگرى در برابرش فرض نمىشود، جز اينكه آن مفروض و آنچه در دست او است همه ملك خداى سبحان است، و نيز فرموده: ﴿وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾4 و نيز فرموده: ﴿لَوْ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ
يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفىَ مِمَّا يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ سُبْحَانَهُ هُوَ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾1 همانطورى كه مىبينيد در اين آيات و آيات ديگرى كه اسم از قهاريت خدا به ميان آمده است كلمهقهاربعد از ذكرواحدبكار رفته است.
بحث روايتى (شرح و تفسير سخنانى از امير المؤمنين (علیه السلام) در باره توحيد خداى سبحان، نفى وحدت عددى و نفى حد از ذات اقدس الهى و...)
صدوق (عليه الرحمه) در كتاب توحيد و كتاب خصال به سند خود از مقدام بن شريح ابن هانى از پدرش شريح نقل مىكند كه گفت: در جنگ جمل عربى از ميان لشكريان برخاسته عرض كرد: يا امير المؤمنين! آيا اعتقاد شما اين است كه خدا يكى است؟ اين را كه گفت مردم گردن كشيدند، كه اى فلان مگر نمىبينى امام در اين ايام با چه گرفتاريها مواجه است؟! در مثل چنين ايامى كه امام گرفتار جنگ است چه جاى اينگونه سؤالات است؟! حضرت فرمود: بگذاريد جواب خود را بگيرد، و نسبت به خداى خود معرفتى حاصل كند، او همان را مىخواهد كه ما آن را از دشمن خود مىخواهيم (يعنى همه رنجهاى ما براى اين است كه دشمنان ما به خدا آشنا شوند)، آن گاه روى به اعرابى كرد و فرمود: اى اعرابى! گفتن اينكه خدا واحد است بر چهار وجه است كه دو وجه آن غلط و دو وجه ديگرش صحيح است، اما آن دو وجهى كه جايز نيست بر خدا اطلاق شود يكى اين است كه كسى بگويد خدا واحد است، و مقصودش از واحد واحد عددى باشد، و اين صحيح نيست زيرا چيزى كه دوم برايش نيست داخل در اعداد نمىشود، و لذا مىبينيد كه قرآن گويندگانثالث ثلاثةرا كافر خوانده، ديگر اينكه كسى بگويد: خدا يكى است و مرادش همان باشد كه گويندهاى مىگويد فلانى يكى از مردم است. اين نيز باطل است. چون خدا را به خلق تشبيه كردن است، و پروردگار ما بزرگتر از آنست كه برايش شبيهى باشد.
اما آن دو نحوه وحدتى كه براى خدا ثابت است يكى اين است كه كسى بگويد: خدا واحد است و در اشياى عالم مانندى برايش نيست، و اين صحيح است چون پروردگار همين طور است، ديگر اينكه گفته شود خداى عز و جل احدى المعنا است، يعنى نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم قابل هيچگونه انقسامى نيست، اين هم صحيح است چون پروردگار ما همين طور است.2
مؤلف: شيخ صدوق همين روايت را در كتاب ديگرش يعنى معانى الاخبار به سند ديگرى از ابى المقدام فرزند شريح بن هانى از پدرش شريح نقل كرده است.1
و در نهج البلاغه است كه امام در يكى از خطبههايش مىفرمايد: اولين قدم به سوى دين كسب معرفت است، و كمال معرفت به تصديق پروردگار و ايمان به او است، و كمال تصديق و ايمان به خدا، توحيد او است، و كمال توحيدش به اخلاص يعنى به اينست كه سر جز به آستان او فرود نياورى، و عبادت را جز براى او انجام ندهى، و كمال اخلاصش زبان بستن از توصيف او است، چون هر صفتى خود شهادت مىدهد كه غير موصوفست، كما اينكه هر موصوفى خود گواهى مىدهد كه غير صفت است، بنابراین كسى كه خداى را در وصف بگنجاند او را قرين دانسته، و كسى كه خداى را قرين بداند به دوئيت او حكم كرده و هر كه به دوئيت حكم كند او را تجزيه كرده، و داراى ابعاض دانسته، و كسى كه چنين كند نسبت به او جاهل شده است، و كسى كه نسبت به خدا جاهل شد البته به او اشاره هم مىكند، و كسى كه او را مورد اشاره خود قرار دهد او را تحديد كرده و كسى كه او را محدود كند او را معدود و قابل شمارش كرده است... .2
مؤلف: اين خطبه بديعترين بيانى است كه بهتر از آن در باره توحيد بيانى ديده نشده است، و ما حصل قسمت اول آن اينست كه برگشت كاملترين مراحل معرفت خدا به بازدارى زبان است از توصيف او، و محصل قسمت دوم آن يعنى جمله:فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه...كه متفرع بر قسمت اول است، اين است كه اثبات صفات براى خدا مستلزم اثبات وحدت عددى است براى او، و وحدت عددى ملازم است با محدوديت، و خداى تعالى اجل از آن است كه در حد بگنجد.
پس از اين دو مقدمه اين نتيجه گرفته مىشود كه كمال معرفت خداى تعالى پى بردن به اين است كه وحدتش مانند وحدت ساير موجودات، وحدت عددى نيست، و براى وحدت او معناى ديگرى است، و مراد امام امير المؤمنين (علیه السلام) از ايراد اين خطبه همين نتيجه است.
اما اينكه فرمود: كمال معرفت به او توصيف نكردن است، دليلش همان جملات قبلى است كه در هر جمله مرتبهاى را از ايمان بيان كرده، نخست مىفرمايد: اول الدين معرفته -
اولين مرتبه دين شناخت خدا استو اين خود واضح است، چون كسى كه خدا را نمىشناسد هنوز قدم در ساحت دين نگذاشته، پس اولين قدم بسوى دين شناسايى خدا است، آن گاه مىفرمايد: و كمال معرفته التصديق به - و كمال معرفت خدا تصديق و ايمان به او است. اين نيز روشن است، زيرا معرفت پروردگار از قبيل معرفتهايى است كه بايد توأم با عمل باشد كه از طرفى ارتباط و نزديكى عارف را به معروف نشان داده و از طرف ديگر عظمت معروف را حكايت كند، نه از قبيل معرفتهايى كه توأم با عمل نيست.
و پر واضح است كه اينگونه معرفتها وقتى در نفس پاىگير و مستقر مىشود كه به لوازم عمليش قيام شود، و گرنه معرفت در اثر ارتكاب اعمال مخالف و ناسازگار رفته رفته ضعيف شده و سرانجام بطور كلى از بين مىرود، يا لا اقل بىاثر مىماند. كما اينكه امام امير المؤمنين (علیه السلام) همين معنا را در يكى از كلماتش كه در نهج البلاغه روايت شده است متعرض شده و مىفرمايد: علم مقرون به عمل است، كسى كه علمى آموخت مىبايد به لوازم عملى آن قيام نمايد، و گرنه رخت از دلش بر بسته (از بين مىرود)1.
پس علم و معرفت به هر چيز وقتى كامل مىشود كه عالم و عارف نسبت به معلوم و معروف خود ايمان صادق داشته باشد، نه اينكه آن را شوخى و بازيچه بپندارد، و علاوه بر اين، ايمان خود را از ظاهر و باطن خود بروز دهد، و جسم و جانش در برابر معروف خاضع شود، و اين همان ايمانى است كه اگر در دل بتابد آشكار و نهان آدمى را در پرتو خود اصلاح مىكند، پس صحيح است كه گفته شود: كمال معرفت خدا تصديق به او است. آن گاه مىفرمايد: و كمال التصديق به توحيده - و كمال تصديق و ايمان به خدا توحيد او است. جهتش اين است كه گر چه خضوع كه همان تصديق و ايمان به خداست و با شرك و بتپرستى هم محقق مىشود، كما اينكه مشركين و بتپرستان هم براى پروردگار خضوع داشتند، و هم براى خدايان خود، الا اينكه اين خضوع ناتمام و ناقص است، و بديهى است كه خضوع وقتى كامل مىشود كه تمامى مراتب آن از غير خدا به سوى خدا معطوف گردد، چون خضوع براى معبودهاى ساختگى، خود به معناى اعراض و روگردانى از خداست، سپس تصديق به خدا و خضوع نسبت به مقام او وقتى كامل مىشود كه از عبادت شركاى ساختگى و دعوت آنان اعراض شود، اين است معناى جمله: و كمال التصديق به توحيده - و كمال تصديق او يگانه دانستن او است.آن گاه فرمود: و كمال توحيده الاخلاص له - و كمال توحيدش، اخلاص نسبت به او است.
بايد دانست كه توحيد داراى مراتبى است كه بعضى فوق بعضى ديگر قرار دارند، و آدمى به مرتبه كامل آن نايل نمىشود مگر آنكه معبود يكتا را آن چنان كه شايسته است يعنى بنحو انحصار بپرستد، و تنها به گفتن الها واحدا اكتفاء نكرده و در برابر هر كس و ناكسى به خاك ذلت نيفتد و دل خوش نباشد، بلكه براستى و از روى حقيقت هر چيزى را كه بهرهاى از كمال و وجود دارد همه را به خدا نسبت دهد، خلقت عالم، و روزى روزىخواران و زنده كردن و ميراندن آنان و خلاصه دادن و ندادن و همه چيز را از او بداند، و در نتيجه خضوع و تذلل را به خداى تعالى انحصار دهد، و جز براى او براى هيچكس و به هيچ وجه اظهار ذلت نكند. بلكه اميدوار جز به رحمت او و بيمناك جز از غضب او نباشد، و طمع جز به آنچه در نزد اوست نبندد، و سر جز بر آستان او نسايد، و به عبارت ديگر هم در ناحيه علم و هم در ناحيه عمل، خود را خالص براى خدا كند، از اين جهت است كه امام فرمود: و كمال توحيده الاخلاص له، وقتى معرفت آدمى نسبت به خداوند به اين پايه رسيد و خداى تعالى آدمى را به چنين شرافتى مفتخر ساخت و او را تا درجه اولياء و مقربين درگاه خود بالا برد آن وقت است كه با كمال بصيرت به عجز خود از معرفت حقيقى خدا پى برده و مىفهمد كه نمىتواند خداى را آن طورى كه لايق كبريا و عظمت اوست توصيف كند! و نيز بخوبى درك مىكند كه هر معنايى كه بخواهد خدا را به آن توصيف كند بطور كلى معنايى است كه آن را از مشهودات ممكن خود كه همه مصنوع خدايند گرفته و با همانها خداى را توصيف كرده است.
با اينكه اين معانى عموما صورتهايى هستند ذهنى و محدود و مقيد، صورى هستند كه با هم ائتلاف ندارند و يكديگر را دفع مىكنند، مثلا علم و قدرت و حيات و رزق و عزت و غنا و امثال اينها مفاهيمى هستند كه هر كدام غير ديگرى است، و واضح است كه علم، غير قدرت است، و قدرت، غير علم است، هر مفهومى خودش، خودش است، ما وقتى مفهوم علم را مثلا بنظر آوريم، در آن لحظه از معنى قدرت منصرفيم، و در معناى علم، قدرت را نمىبينيم. و همچنين وقتى معناى علم را از نظر اينكه وصفى است از اوصاف، تصور مىكنيم، از ذاتى كه متصف است به آن غفلت داريم.
از اينجا مىفهميم كه اين مفاهيم و اين معلومات و ادراكات قاصر از اينند كه با آفريدگار منطبق شوند، و او را آن چنان كه هست حكايت كنند، لذا كسى كه به درجه اخلاص رسيده خود را محتاج و ملزم مىبيند كه در توصيف خداى خود به نقص و عجز خود اعتراف كند، آنهم چه نقصى؟! نقصى علاج ناپذير و عجزى غير قابل جبران، و نيز خود را ناچار مىبيند راهى را كه تا كنون در اين وادى پيموده به عقب بر گردد، و از هر چه كه تا كنون به خدا نسبت
داده استغفار كند و آن اوصاف را از او نفى نمايد، و در نتيجه خود را سرگردان در چنان حيرتى ببيند كه خلاصى از آن نيست، اين است مراد امام (علیه السلام) از اينكه فرمود: «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة» - و كمال اخلاصش زبان بستن از توصيف او است چون هر صفتى خود شهادت مىدهد كه غير موصوف است، كما اينكه هر موصوفى گواهى مىدهد كه غير صفت است.
و اگر كسى دقت كند خواهد فهميد كه اين تفسيرى كه ما از اين فقره از خطبه كرديم معنايى است كه فقرات اول خطبه آن را تاييد مىكند، چون امام (علیه السلام) در اوايل خطبه مىفرمايد: «الذى لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن الذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود» يعنى خداوندى است كه بلندى همت متفكرين هر چه هم سيمرغ فكرشان اوج بگيرد به كنه ذاتش نمىرسد، و غوطههاى غوطهوران در درياى فهم و حذاقت، هر چه هم عميق باشد به درك آن حقيقت نايل نمىشود، خداوندى است كه براى صفات جمال و كمالش غايتى معين و وصفى موجود نيست، و براى گنجايش آن مدتى معين و يا زمانى، و لو هر چه هم ممتد و طولانى باشد نيست.
اما اينكه امام (علیه السلام) فرمود: «فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه...»، بيانى است كه از راه تجزيه و تحليل اثبات وصف به نتيجه مطلوب (براى خداوند سبحان حدى و عددى نيست) منتهى مىشود، چنان كه بيان اول از راه تجزيه و تحليل معرفت به نتيجه منتهى مىشد، به اين بيان كه هر كس خدا را وصف كند او را قرين آن وصف دانسته، چون سابقا شناختيم كه وصف غير موصوف است، و بين آن دو تغاير هست و جمع كردن همين دو چيز متغاير همان قرين كردن آنها است، و كسى كه خدا را قرين چيزى كند به دو تايى او حكم كرده، يكى خودش و يكى وصفش، و كسى كه به دوئيت او حكم كند او را تجزيه به دو جزء كرده، و كسى كه خدا را تجزيه كند به او جهل ورزيده، و با اشاره عقليه به سويش اشاره كرده، و كسى كه به او اشاره كند او را تحديد كرده، چون اشاره مستلزم جدايى مشير است از مشار اليه، تا اينكه اشاره - كه خود بعدى است بين مشير و مشار اليه و لو عقلى - آن دو را به هم مرتبط سازد، از سمت مشير گرفته و در جهت مشار اليه ختم شود، «و من حده فقد عده - و كسى كه خدا را تحديد كند او را بشمار در آورده است»، يعنى وحدتش را وحدت عددى دانسته، براى اينكه لازمه انقسام و محدوديت و انعزال وجودى، گنجيدن در عدد هست «تعالى الله عن ذلك».
و در نهج البلاغه است كه امام (علیه السلام) در يكى از خطبههاى خود فرمود: «حمد
خدايى را كه هيچيك از احوالش بر حال ديگرش سبقت ندارد، تا در نتيجه قبل از اينكه آخر شود اول باشد، و قبل از اينكه باطن شود ظاهر باشد، خدايى كه غير از حضرتش هر چيزى وحدتش مساوق با كمى است، و جز او هر عزيزى عزتش توأم با ذلت است، خدايى كه هر قويى جز او ضعيف، و هر مالكى جز او مملوك، و هر عالمى غير او متعلم است، پروردگارى كه غير او هر قادرى قدرتش توأم با عجز است، و هر شنوايى غير او از شنيدن صوتهاى خيلى آهسته كر است، و صوتهاى خيلى بلند هم او را كر مىكند، علاوه بر اين صوتهاى معتدل را هم تنها در نزديك مىشنود، پروردگارى كه هر بينايى غير او بينائيش از ديدن رنگهاى خيلى كم و اجسام خيلى ريز ناتوان است، و هر ظاهرى غير او باطن و هر باطنى به غير او ظاهر است».1
مؤلف: امام در اين خطبه در صدد بيان اين معنا است كه خداى تعالى در هر جهتى نامحدود است، و بر عكس، غير او از هر جهت محدود، چه اين معانى كه امام (علیه السلام) در اين خطبه ذكر فرموده و همچنين امثال اينها، معانيى هستند كه وقتى حد بر آنها عارض مىشود آن نحوه اضافه و نسبتى كه قبل از فرض محدوديت با خارج از حد داشتند به نسبت ضد منقلب مىشود، مثلا ظهور وقتى محدود فرض شود معناى محدوديتش اين است كه نسبت به بعضى جهات و يا پارهاى چيزها ظهور و نسبت به جهات ديگر و چيزهاى ديگر (كه اگر محدود نبود نسبت به آنها هم ظهور بود) خفا است، و همچنين اگر عزت محدود فرض شود نسبت به ما وراى حد ذلت است و قوت محدود و مقيد، نسبت به خارج از حد و قيد، ضعف است، ظهور در غير دائره حد بطون، و بطون در ما وراى حد ظهور است.
و مالك محدود، خود مملوك آن كسى است كه مالكيت او را محدود كرده و چنين سلطنت و اقتدارى نسبت به او داشته است، و همچنين عالم محدود علمش از خودش نيست، بلكه ديگرى به او افاضه و تعليم كرده، چون اگر از خود او بود خودش علم را محدود نمىكرد، و بر همين قياس است صفات ديگر.
و دليل اينكه گفتيم كلام امام (علیه السلام) همه در اطراف نامحدودى خدا دور مىزند اين فقره از خطبه آن حضرت است كه مىفرمايد: «و كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات...» چه روشن است كه بناى اين جمله و ما بعدش بر محدوديت مخلوقات و نامحدودى خدا است، و چون خطبه از اول تا آخر به يك سياق ايراد شده از اين رو مىتوان
گفت تمامى خطبه بر محدوديت مخلوقات و نامحدودى خالق دور مىزند.
و اما جمله: «و كل مسمى بالوحدة غيره قليل» كه غرض ما هم از نقل خطبه همين جملهاش بود، خود روشن است كه بناى آن بر محدوديت مخلوقات است، زيرا چيزى كه اسم واحد بر او اطلاق مىشود لازمه عددى بودن وحدتش كه نتيجه محدوديت او است اين است كه مسمايش قابل قسمت و تكثر باشد، و معلوم است كه هر چه اين تكثر و قابليت انقسام بيشتر باشد وحدت واحد بالنسبه به كثرتى كه بر او حادث شده بيشتر رو به قلت و ضعف مىگذارد، چون هر واحد عددى نسبت به كثرتى كه در مقابل اوست قليل است، و آن واحد بى حد و نهايت است، كه فرض هيچگونه كثرتى در او راه ندارد، چون هيچگونه تحديد و تمييزى بر او عارض نمىشود، هيچ چيز از حقيقت او جدا و از معناى او دور نيست بلكه با انضمام آن كثير و قوى و با جدايى از آن قليل و ضعيف شود، بلكه معنايش نحوهاى است كه هر ثانى برايش فرض شود باز خود اوست.
و در نهج البلاغه يكى از خطبههاى امام (علیه السلام) اين است كه فرمود: «الحمد للَّه الدال على وجوده بخلقه، و بمحدث خلقه على ازليته، و باشتباههم على ان لا شبه له، لا تستلمه المشاعر، و لا تحجبه السواتر لافتراق الصانع و المصنوع، و الحاد و المحدود، و الرب و المربوب، الاحد لا بتاويل عدد، و الخالق لا بمعنى حركة و نصب، و السميع لا باداة، و البصير لا بتفريق آلة، و الشاهد لا بمماسة، و البائن لا بتراخى مسافة، و الظاهر لا برؤية، و الباطن لا بلطافة، بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها، و بانت الاشياء منه بالخضوع له و الرجوع اليه، من وصفه فقد حده، و من حده فقد عده، و من عده فقد ابطل ازله» 1 - حمد خدايى را كه بوسيله خلقت دلالت كرد بر وجود خود، و بوسيله حادث بودن مخلوقاتش بر ازليت و قدم خود، و بوسيله شباهت داشتن مخلوقاتش به يكديگر بر بى شبيه بودن خود، خدايى كه دست مشاعر نمىتوانند او را لمس كند، و در چهار ديوار تصورات او احساسات خود محدودش نمايد، و حايلها نمىتوانند بين او و ماسوايش حايل شوند، براى اينكه صانع از مصنوع جداست و حساب آن كسى كه چيزى را تحديد مىكند از حساب محدودش جداست، و همچنين حساب رب از مربوب، خداى احدى كه برگشت احديتش به عدد نيست، خالقى كه در خلقتش حاجت به جنب و جوشى نداشته و كارش چون كارهاى ما خسته كننده و تعجبآور نيست، شنوايى كه شنوائيش طورى نيست كه حاجت به ادوات يعنى به دستگاه سامعه داشته
باشد، بينايى كه بينائيش نحوهاى نيست كه مانند بينايى ما به گرداندن حدقه و شعاع آن محتاج باشد، خدايى كه نزد تمامى اشيا حاضر هست، ليكن نه بطور تماس و مجاورت، و از همه آنها جداست ليكن نه بطورى كه مسافتى فاصله باشد، خدايى كه بر همه آشكار است ليكن نه بديدن، و از همه پنهان است ولى نه از جهت لطافت، خدايى كه جداييش از اشيا به قهر و قدرت بر آنها است، و جدايى اشيا از او به خضوع براى او، و رجوع بسوى اوست، خدايى كه اگر كسى توصيفش كند در حقيقت تحديدش كرده، و كسى كه تحديدش كند در حقيقت در شمارش در آورده و كسى كه در شمار درآوردش در حقيقت ازليت او را باطل كرده است.
مؤلف: بناى صدر كلام امام (علیه السلام) بر اين است كه جميع معانى و صفاتى كه در ممكنات ديده و يافت مىشوند امورى هستند محدود، كه جز به اينكه كسى آنها را تحديد كرده و صانعى بوجودشان آورد و پروردگارى پرورش و تربيتشان دهد فرض ندارد، و آن كس خداى سبحان است، و چونحداز ناحيه او و مخلوقى است از مخلوقات او پس در ذات او راه نمىيابد.
پس، ساحت كبريايش از هر گونه حدى مبراست، و چون چنين است صفاتى هم كه براى او است و به آنها توصيف مىشود غير محدود است. گر چه الفاظ ما آدميان و معانيش قاصر است از اينكه آن صفات را با حفظ نامحدوديش افاده كند، پس صحيح است گفته شود كه خداى تعالى واحد است. ليكن نه به وحدت عددى، تا سر از محدوديت در آورد، همين طور خلقت او و شنوائيش و ديدن و حضور و ساير صفاتش از سنخ صفات ما نيست. و بر اين متفرع مىشود اينكه بينونت و جدايى او از خلقتش به انفصال نيست، يعنى مسافتى بين او و خلقش فاصله نمىشود، او بزرگتر از آنست كه اتصال و انفصال و حلول و انعزال در ساحتش راه يابد، بلكه به اين معنا است كه او بر همه خلقش قاهر و قادر است، و خلقش همه در برابرش خاضعاند، و بازگشت همه آنها بسوى او است. و نيز امام (علیه السلام) متفرع كرده است بر اثبات وحدت عددى، مساله ابطال ازليت را و فرموده: هر كس خداى را توصيف كند او را ازليتش را باطل كرده است. و اين تفريع سرش اين است كه خداى تعالى از جميع جهات نامتناهى و نامحدود است، نه تنها از يك جهت و دو جهت، چيزى كه هست نامحدوديش از جهت اينكه كسى و چيزى قبل از او فرض ندارد، ازليت او چنان كه نامحدوديش از جهت اينكه چيزى پس از او نخواهد بود ابديت اوست، و لحاظ نامحدوديش از دو طرف و مسبوق و ملحوق نبودنش دوام اوست.
و اما اينكه از كلمات بعضى از اهل بحث استفاده مىشود كه خواستهاند بگويند معناى ازليت سبقت و تقدم او است بر مخلوقات خود در زمانهاى غير متناهى كه در آن زمانها خبرى از مخلوقات نبوده، اشتباهى است رسوا و خطايى است بس بزرگ، زمان كه عبارتست از مقدار حركت متحركات كجا؟ و شركتش در ازليت خداى تعالى كجا؟! و باز در نهج البلاغه امام امير المؤمنين (علیه السلام) در يكى از خطبههايش فرموده: «الحمد للَّه خالق العباد، و ساطح المهاد، و مسيل الوهاد، و مخصب النجاد، ليس لاوليته ابتداء. و لا لازليته انقضاء. هو الاول لم يزل. و الباقى بلا اجل، خرت له الجباه، و وحدته الشفاه، حد الاشياء عند خلقه لها ابانة له من شبهها، لا تقدره الاوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الادوات، لا يقال له: متى؟ و لا يضرب له امد بحتى، الظاهر لا يقال: مما؟ و الباطن لا يقال: فيما؟ لا شبح فيتقضى و لا محجوب فيحوى. لم يقرب من الاشياء بالتصاق، و لم يبعد عنها بافتراق، لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة، و لا كرور لفظة، و لا ازدلاف ربوة، و لا انبساط خطوة فى ليل داج، و لا غسق ساج، يتفيأ عليه القمر المنير، و تعقبه الشمس ذات النور فى الافول و الكرور و تقلب الازمنة و الدهور من اقبال ليل مقبل و ادبار نهار مدبر، قبل كل غاية و مدة، و كل احصاء و عدة، تعالى عما ينحله المحددون من صفات الاقدار، و نهايات الاقطار و تاثل المساكين، و تمكن الاماكن، فالحد لخلقه مضروب، و الى غيره منسوب لم يخلق الاشياء من اصول ازلية، و لا من اوائل ابدية بل خلق ما خلق فاقام حده، و صور ما صور فاحسن صورته» 1 - حمد خدايى را سزاست كه آفريننده بندگان و گستراننده گهواره زمين است، خدايى كه آبهاى باران را در زمينهاى پست روان ساخته، و با آن زمينهاى بلند را به انواع گياهان سر سبز و خرم گردانيده، پروردگارى كه براى اول بودنش آغازى و براى هميشگىاش انجامى نيست، اولى است كه زوال ندارد، و آخرى است كه براى بقايش اجلى كه سر آيد نيست، پيشانىها در برابر عظمتش به خاك افتاده، و لبها به وحدانيتش اعتراف كرده است، خدايى كه اشيا را در هنگام خلقت محدود آفريد، تا به اين وسيله مخلوقات را از خود متمايز و جدا سازد، خدايى كه اوهام نمىتوانند او را در چهار ديوار تصورات به حدود و حركات خود محصور و به داشتن جوارح و اعضا ممثلش سازند، خدايى كه در باره آغازش نمىتوان گفت:متىدر چه زمانى بوده؟ و در باره تعيين نهايت و انجامش نمىشود گفت:حتىيعنى تا چه زمانى خواهد بود؟ خدايى
كه ظاهر است ولى نمىتوان پرسيد ظهورش از چيست؟ باطن است ليكن نمىتوان سؤال كرد كه باطن و نهان در چيست؟ خدايى كه جسم نيست تا فانى شود، و در پرده نيست تا چيزى بر او احاطه داشته باشد، نزديكيش به اشيا به چسبيدن و دوريش از آنها به جدايى نيست، خدايى كه از بندگانش نگاههاى تند و زير چشمى و تكرار كلمات و گام بلند كردن و نهادن در شبهاى تار برايش پنهان نيست نه در شبهاى تار و ديجور، و نه در شبهايى كه ماه منير بر آن سايه مىافكند، و در دنبال طلوع و غروب آن آفتاب درخشان طلوع و غروب مىكند، و در نتيجه آمد و رفت آن دو، و روزگار به گردش در مىآيد، روزگارى كه عبارتست از شبى آينده و روزى گذشته.
و كوتاه سخن، خدايى كه روز و شب و آشكار و نهان نسبت به علم او يكسانند، و چيزى بر او پوشيده نيست، خدايى كه پيش از هر نهايت و مدتى و قبل از هر شمارش و تعدادى بوده است، منزه است از اين نسبتهايى كه اندازهگيران به او مىدهند، و او را در صفات خود شريك مىسازند، و اندازهها و اطراف و جوانب و احتياج به مسكن و جاىگيرى در مكان را براى او نيز قائل مىشوند، بنابراین، حد و نهايت، لباسى است كه بر اندام مخلوقات بريده شده، و به ما سوى الله نسبت داده مىشود نه به پروردگار، خدايى كه موجودات را از مفردات و ريشهها و عناصر اوليه ازليه و ابديه نيافريد، بلكه هر چه آفريده خودش را و عناصر اوليهاش را محدود آفريده، و هر چه را كه صورت هستى داده نيكو صورتگريش كرده است».
و نيز در نهج البلاغه در خطبهاى مىفرمايد: «ما وحده من كيفه، و لا حقيقته اصاب من مثله، و لا اياه عنى من شبهه، و لا صمده من اشار اليه و توهمه، كل معروف بنفسه مصنوع، و كل قائم فى سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدر لا بجول فكرة، غنى لا باستفادة، لا تصحبه الاوقات، و لا ترفده الادوات، سبق الاوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله، بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له، و بمضادته بين الامور عرف ان لا ضد له، و بمقارنته بين الاشياء عرف ان لا قرين له، ضاد النور بالظلمة، و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل، و الحرور بالصرد، مؤلف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها، لا يشمل بحد و لا يحسب بعد، و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الى نظائرها، منعتهامنذالقدمية و حمتهاقدالازلية، و جنبتهالو لاالتكملة، بها تجلى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون، لا يجرى عليه السكون و الحركة، و كيف يجرى عليه ما هو اجراه؟ و يعود فيه ما هو ابداه؟ و يحدث فيه ما هو احدثه؟ اذا لتفاوتت ذاته، و لتجزا كنهه، و لامتنع من الازل معناه، و لكان له وراء اذ
وجد له امام، و لالتمس التمام اذ لزمه النقصان، و اذا لقامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه» 1 - كسى كه برايش كيفيت و چگونگى قرار دهد يكتايش ندانسته، و كسى كه برايش نظيرى قائل باشد به حقيقتش نرسيده، و كسى كه او را تشبيه كند در حقيقت بسوى او توجه نكرده و كسى كه به اشارات حسى و يا عقلانى بسويش اشاره كند او را قصد نكرده. آنچه به ذات خود شناخته شود مخلوق است و هر چيزى كه قائم به غير است معلول است، خداى تعالى فاعل است ليكن نه چون فاعليت ما كه بوسيله تحريك ابزار و آلات و اعضا و جوارح باشد، تعيين كننده اندازه هر چيزى است، اما نه چون ما كه اندازهگيريش به جولان دادن فكر باشد، بىنياز است، ولى نه چون ما كه بىنيازيش را از راه استفاده از ديگران كسب كرده باشد، خداى تعالى مانند ممكنات زمان همگام وجودش نيست و از يارى ادوات و آلات بىنياز است، هستى او از زمانها، و وجودش از عدم، و ازليتش از ابتداء پيشى گرفته است، از اينكه در ما حواس و آلات دراكه آفريده بدست مىآيد كه او خود آلت دراكه ندارد، و از اينكه بين موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار نموده، استفاده مىشود كه براى او ضدى نيست، و از اينكه بين اشيا مقارنت برقرار نموده بدست مىآيد كه خود برايش قرينى نيست، آرى نور و ظلمت و آشكارى و نهانى و خشكى و ترى و گرمى و سردى را ضد يكديگر قرار داده و بين موجودات ناسازگار، ائتلاف و بين امور متباين و دور از هم مقارنت و نزديكى برقرار كرد، و آنهايى را كه با هم سازگار و بهم نزديكند از هم جدا ساخت، به هيچ حدى محدود و به هيچ حسابى شمرده نمىشود، چون مقياسها هر چه باشند خود را محدود مىكنند، و بسوى موجوداتى نظير خود ممكن و محتاج اشاره كرده آنها را اندازه مىگيرند، و ممكن حادث، چگونه مىتواند مقياس اندازهگيرى واجب الوجود شود، بكار رفتن كلمه منذ (از وقتى كه) در ممكنات خود شاهد حدوث آنها است، و استعمال كلمه قد (كه در ماضى معنا را بحال نزديك نموده و در مضارع كمى معنا را مىرساند) در آنها گواه ازلى نبودن آنها، و استعمال كلمه لولا (كه براى ربط امتناع جمله ثانيه است به جمله اولى) در آنها، خود دليل بر دورى ممكنات است از كمال، بوسيله خلقت همين اشياء است كه آفريننده آنها براى خردها آشكارا شد، و به همين وسيله بود كه از ديده شدن و گنجيدن در چشمها امتناع كرد، حركت و سكون در باره او جريان ندارد، چگونه جريان داشته باشد و در او راه يابد چيزى كه او خود آن را بجريان انداخته؟ چگونه به او برمىگردد، چيزى كه او خود پديدش آورده؟ و چگونه حادث مىشود در او، چيزى كه او
خود، حادثش كرده؟ زيرا اگر اين فرضها در او راه يابد او نيز موجودى تغيير پذير خواهد بود، و كنهش داراى جزء خواهد بود و ديگر چنين موجودى ازلى نخواهد بود، موجودى خواهد بود داراى جلو و عقب و پشت و روى، و وقتى اين نواقص در او وجود داشت فرض استكمال هم در او راه مىيابد، اين وقت است كه ديگر صانع و خالق و علت نخواهد بود، چون تمامى نشانههاى مخلوق و معلول در او ديده مىشود، لذا با اينكه همه عالم بايد دليل بر هستى او باشند او خود مانند ساير ممكنات دليلى مىشود بر هستى صانعى، و خلاصه، واجب الوجودى كه مدلول عليه است يعنى همه عالم دليل بر هستى اويند، خود دليل بر واجب ديگرى مىشود».
مؤلف: سياق صدر كلام امام (علیه السلام) در بيان اين معنا است كه محدوديت نسبت به ذات مقدس خداى تعالى ممتنع و از آن ذات مقدس گذشته لازمه جميع موجودات است، و توضيح مختصرى از اين معنا در سابق گذشت، و از اينكه فرمود: «لا يشمل بحد و لا يحسب بعد» بمنزله نتيجه است براى بيان قبليش. و جمله: «و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالة الى نظائرها» به منزله بيان ديگرى است براى نتيجه مزبور، يعنى جمله «لا يشمل بحد»، چه از سياق بيان سابق برمىآيد كه نامحدودى خداى تعالى را از اين راه بيان مىكند كه حدود مستقره در مخلوقات، خود مخلوق و مجعول براى او و در رتبه متاخر از اويند، همان تاخرى كه فعل از فاعل و معلول از علت دارد، با اين حال ممكن نيست ذاتى كه جاعل حدود است، خود مقيد و محدود به آن شود، زيرا روزگارى (تعبير به روزگار از ناچارى است) بود كه جاعل بود و اين حدود را جعل نفرموده بود، و از آنها اثرى نبود، اين طريقه بيان قبلى بود.
و اما بيانى كه در جمله «انما تحد...» است بيانى است كه سياقش سياق ديگرى و آن نتيجه را از راه ديگرى بدست مىدهد، و آن اينست كه اندازهگيرى و تحديداتى كه بوسيله اين ادوات و مقياسها انجام گرفته مىشود در محدودهايى است كه از سنخ مقياسها باشند، و بين آنها و مقياسها سنخيت نوعيه برقرار باشد، مثلا گرم كه واحد وزن است مقياسى است كه با آن سنگينىها را مىتوان سنجيد، و ليكن از عهده سنجش رنگها و صوتها برنمىآيد، چون بين آن و رنگ و بين آن و صوت سنخيت نيست، و براى رنگ و صوت مقياس ديگرى است از جنس خود آنها، همچنين بوسيله زمان - كه عبارتست از مقدار حركت - حركات اندازهگيرى مىشود، و همچنين وزن اجتماعى يك فرد انسان، كه آن را نيز از روى وزنههاى متوسط اجتماع يعنى اشخاص متوسط الحال سنجيده و بدست مىآورند، نه با مقياس ديگر.
و كوتاه سخن، هر يك از اين مقياسها حدودى را كه براى محدود خود معين مىكنند از جنس خود آن مقياسهايند، وقتى اين مطلب روشن شد، مىگوئيم: تمامى ما سوى الله و صفاتى
كه در آنها است اگر چه هم زياد خيره كننده باشد باز محدود به حد معين و امد و نهايت معينى هستند.
بنابراین چگونه ممكن است معنايى را كه در اين محدوداتست بر ذات ازلى و ابدى و غير متناهى پروردگار حمل شود؟! اين است مراد امام (علیه السلام) از بيان دوم، و لذا در دنباله آن فرموده: «منعتها منذ القدمية...»1 يعنى صدق كلمهمنذو كلمهقدكه دلالت بر حدوث زمانى دارند بر اشيا مانع شدهاند از اينكه اشيا بوصف قديميت متصف شوند، و همچنين صدق كلمهلولادر اشيا كه خود دلالت بر نقص و اقتران مانع دارد، باعث شده است كه كامل از هر جهت نبوده باشند. «بها تجلى صانعها العقول و بها امتنع عن نظر العيون» ضمير«ها» به كلمه «اشيا» برمىگردد. و معنايش اين است كه اشيا از اين نظر كه آيات خداى تعالى هستند و آيت از آن چيزهايى است كه جنبه آليت دارد، لذا به محض ديدنش، صاحب آيت (خالق آن) بنظر مىرسد مانند آئينه. بدين جهت خدا بوسيله آن براى عقول متجلى مىشود، او به همان جهت از ديده شدنش بوسيله چشم ممتنع مىگردد، چون جز از طريق تجلى نامبرده راه ديگرى براى ديدن او نيست، راهش همان آيات او است و اين آيات از آنجا كه محدودند نشان نمىدهند مگر محدودى مثل خود را نه پروردگارى را كه محيط بر هر چيز است و اين معنا بعينه همان مانعى است كه نمىگذارد چشمها او را ببينند، چون چشمها آلتى هستند مركب و ساخته شده از حدود و جز در محدود كار نمىكند و ساحت خدا هم منزه است از حدود اينكه فرمود: «لا يجرى عليه السكون و الحركة...» بمنزله اعاده اول كلام و اداى آن بعبارت ديگر است كه در اين عبارت اخرى بيان مىكند كه افعال و حوادثى كه منتهى به حركت و سكون است در خدا جريان ندارد، و به او بر نمىگردد و حادث نمىشود، زيرا اينها آثار اويند كه بر غير او مترتب مىشوند. معناى تاثير مؤثر توجه دادن اثر آن مؤثر (كه متفرع بر او است) بر غير او است، و بنابراین ديگر معنا ندارد كه چيزى در خودش اثر بگذارد، مگر با نوعى تجزيه و تركيب كه عارض بر ذات شود، هم چنان كه انسان مثلا خودش امور بدن خود را اداره مىكند و با دست خود بر سر خود ميزند و با طبيب خودش و با علم خودش مرض خود را بهبودى
مىدهد، ولى همه اينها بواسطه اختلاف در اجزا يا حيثيتها است، و گرنه محال است مؤثرى در خودش اثر كند، هرگز قوه باصره مثلا خودش را نمىبيند، آتش خودش را نمىسوزاند، و همچنين هيچ فاعلى با فعل خود در ديگرى عمل نمىكند مگر با تركيب و تجزيه چنان كه گفتيم، و اين است معناى جمله «اذا لتفاوتت ذاته و لتجزئ كنهه و لامتنع من الازل معناه...».
و اينكه فرمود: «اذا لقامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه» معنايش اين است كه اگر اين تصورات در ساحتش راه يابد و در حقش صادق آيد، لازمهاش اين خواهد بود كه از ناحيه داشتن اين حدود و اندازهها، نواقصى در او راه پيدا كند، با اينكه نقص از علامتهاى مخلوق بودن و از نشانههاى امكان است، و نيز لازمهاش اين است كه با او چيزهايى باشد كه دلالت بر مخلوق بودنش كند، و ذاتش مانند ساير مخلوقات دليل بر هستى موجود ديگرى باشد، كه او ازلى و كامل الوجود و غير محدود الذات و معبود و منزه از هر نقص مفروضى بوده باشد، موجودى كه دست هيچيك از حدود و اندازهها به مقام بلند و ارجمندش نرسد، در اينجا بايد دانست، اين معنايى كه از جمله «و لتحول دليلا بعد ان كان مد لولا عليه» استفاده مىشود كه دلالت از شؤون مصنوع و كار ممكن است نه واجب، منافات ندارد با معنايى كه از ساير كلمات امام امير المؤمنين (علیه السلام) و ساير ائمه اهل بيت (علیه السلام) استفاده مىشود كه خداى تعالى معلوم است بالذات، و غير او همه معلومند بوسيله او، و او خود دلالت دارد بر ذات خود، و هم اوست كه دليل است بر مخلوقاتش، - براى اينكه آن علم غير اين علم و آن دلالت غير اين دلالت است، - و من اميدوارم خداى تعالى توفيقم دهد بلكه در يكى از بحثهاى آينده كه مربوط به توحيد باشد اين فرق را آن طورى كه بايد تشريح نموده و در اطرافش بسط كلامى بدهم (ان شاء الله).
در كتاب توحيد به سند خود از امام ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: روزى در بينى كه امير المؤمنين (صلى الله عليه وآله و سلم) بر فراز منبر كوفه مشغول خطبه بود ناگهان مردى كه او را ذعلب مىگفتند و مردى زبان آور و داراى بيانى بليغ و دلى شجاع بوده برخاست و عرض كرد: يا امير المؤمنين! آيا تو پروردگار خود را ديدهاى؟ فرمود واى بر تو ذعلب من خداى ناديده را نمىپرستم. عرض كرد يا امير المؤمنين! چطور او را ديدهاى؟ فرمود اى ذعلب او را چشمها به مشاهده بصرى خود نمىبيند، بلكه ديدن او كار دلهايى است كه داراى حقيقت ايمانند، واى بر تو اى ذعلب، اوست كه هر لطيفى را لطافت بخشيده، با اين حال چگونه خود به
لطافت توصيف مىشود؟ اوست كه هر عظيمى را عظمت داده، پس خود به آن وصف توصيف نمىشود، اوست كه به هر كبيرى كبريايى ارزانى داشته و خود به آن ستايش نمىشود، هر جليلى را او جلالت قدر داده، پس خود به جلالت وصف نمىشود، او قبل از هر چيزى بوده، پس گفته نمىشود چيزى قبل از او بوده، او بعد از هر چيزى است، پس گفته نمىشود برايش بعدى است، موجودات را به مشيت خود ايجاد كرد نه چون ما به همت، دراك است، اما نه چون ما بوسيله و حيله، او در اشيا هست، اما نه به آميخته شدن و جدا بودن، ظاهر است اما نه به معناى مباشرت، تجلى كرد، نه چون ما به اينكه خود را در معرض ديدن قرار دهد، جداست نه به اينكه مسافتى فاصله شود، قريب است نه به اينكه نزديك آيد، لطيف است نه به اينكه جسميت داشته باشد، موجود است نه به اينكه از عدم بوجود آمده باشد، فاعل است نه به اينكه ابزار را بكار انداخته و بحركت درآورد، اندازهگير است نه با حركت و دست و پا كردن، مريد است نه چون ما به همت، شنوا است نه با آلت، بينا است نه با اسباب، ظرف مكان او را در خود نمىگنجاند، و ظرف زمان او را چون ما مصاحبت نمىكند، صفات او را محدود نمىسازد، و خواب بر او مستولى نمىشود، هستى او از ظرف زمان، و وجودش از عدم، و ازليتش از ابتدا پيشى گرفته، از اينكه در ما مشاعر و آلت دراكه قرار داد، معلوم كرد كه خود آلت دراكه ندارد، و از اينكه براى موجودات جوهرى قرار داد بدست آمد كه خود جوهر ندارد، و از اينكه بين موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار ساخت معلوم شد كه خود ضد و شريكى ندارد، و از اينكه اشيا را قرين هم كرد معلوم شد كه خود قرين ندارد، خدايى است كه بين نور و ظلمت و ترى و خشكى و گرمى و سردى ضديت قرار داد، و همه ناسازگارها را مؤتلف كرد، و سازگارها را از هم جدا نمود، و با همين جمع و تفريقها فهمانيد معرفى و مؤلفى در ميان هست، و اين همان مطلبى است كه آيه شريفه: ﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾ ما از هر چيزى جفت آفريديم تا بلكه شما متذكر شويد، آن را افاده مىكند، آرى با همين تفريق و تاليف، قبل و بعد را از هم جدا نمود، تا بدانند براى او قبل و بعدى نيست و با ايجاد غرايز فهمانيد كه براى خود كه غريزه آفرين است غريزهاى نيست، و با زمانى كردن اشيا خبر داد به اينكه خود، كه وقت آفرين است، موقت نيست، اشيا را از يكديگر محجوب و پوشيده داشت تا بدانند كه جز مخلوقات چيزى بين او و خلقتش حجاب و پرده نيست، پروردگار بود در حالى كه پرورش پذيرى نبود، معبود بود، روزگارى كه از پرستش كننده اثرى نبود، عالم بود در ايامى كه معلومى نبود، سميع بود در حالى كه مسموعى نبود، آن گاه امير المؤمنين (صلى الله عليه وآله و سلم) اين بيت را انشاء فرمود:
1- و لم يزل سيدى بالحمد معروفا | *** | و لم يزل سيدى بالجود موصوفا |
2- و كان اذ ليس نور يستضاء به | *** | و لا ظلام على الافاق معلوفا |
3- فربنا بخلاف الخلق كلهم | *** | و كل ما كان فى الاوهام موصوفا |
1- مولاى من هميشه به حمد معروف و به جود و بخشش موصوف بوده.
2- و قبل از اينكه نورى بوجود آورد كه با آن روشن شوند و يا ظلمتى پديد آورد كه جهان را بپوشاند خود وجود داشت.
3- پس پروردگار ما حسابش از حساب جميع آفريدگان و جميع آنچه در وهمها بگنجد جداست.1
مؤلف: سياق كلام امام (علیه السلام) همانطور كه مىبينيد در مقام بيان معناى احديت ذات خدا است، در جميع آنچه از صفات بر او صادق و به او راجع است، و بيان اينكه خداى تعالى ذاتش غير متناهى و غير محدود است، و سزاوار نيست كسى ذات مقدسش را با ذات ديگرى مقابل كرده و به آن قياس نمايد چه اين قياس صورت نمىگيرد مگر اينكه بر خدا مسلط شده و با همين اندازهگيريش بر او قاهر گردد، و حال آنكه او بر هر ذاتى كه با آن مقايسه شود قاهر است، آرى او محيط است به هر چيز و مهيمن است بر هر امر، و صفت ديگرى كه جدا و ممتاز از ذاتش باشد به ذاتش افزوده و ملحق نمىشود، چه لازمه ملحق شدنش، بطلان ازليت و نامحدودى اوست، و نيز در مقام بيان اين معنا است كه صفات كماليه خداى تعالى محدود به حدى كه كمالات ديگر را در خود راه ندهد و يا كمالات زايد از آن حد در آن نگنجد نيست، و علم او و قدرتش مانند علم و قدرت ما نيست، چون مفهوم علم در ما غير قدرت، و مفهوم قدرت غير مفهوم علم است، و همچنين مصداق علم غير مصداق قدرت است. در حالى كه در خداى تعالى چنين نيست، تمامى صفات كماليهاش همه عين همند، و همچنين يك اسم از اسماى حسنايش عين همه آن اسما است، بلكه در آن ساحت مقدس مطلب از اين لطيفتر و باريكتر است، چون در عقل ما اين مفاهيم يعنى مفهوم علم، قدرت، جود و ساير صفات كماليه به منزله معيار و ميزانهايى هستند كه عقل بوسيله آنها وجودهاى خارجى و واقعيات را مىسنجد، پس در حقيقت اين مفاهيم ظرفيتهاى محدودى هستند كه اگر هزاران هزار آنها به هم ضميمه شوند باز زايد بر مقدار ظرفيت و حد خود نمىگنجانند، با اين حال اگر ما امر غير محدودى را فرض كنيم و بخواهيم آن را با اين مقياسهاى محدود بسنجيم معلوم است
كه موفق نخواهيم شد، و از آن امر نامحدودى زياده از مقدار ظرفيت مفاهيمى كه در دسترس ما است درك نخواهيم نمود، و معلوم است كه آنچه را هم كه درك مىكنيم او نيست، بلكه غير او است، و حقيقتى ديگر است چون مفروض ما نامتناهى بود، و آنچه درك كردهايم متناهى است. هر چه بيشتر هم در راه نيل به آن حقيقت سعى كنيم او از درك ما دورتر و دسترسى ما به نيل او كمتر مىشود. مثلا مفهوم علم معنايى است كه آن را از يكى از حالات انسانى كه موجودى است خارجى انتزاع كرده و آن را براى هر كسى كه داراى آن باشد يكى از كمالات شمردهايم، و اين مفهوم داراى حدى است كه نمىگذارد شامل قدرت و حيات و امثال آن بشود.
با اين حال اگر ما همين مفهوم محدود را بر خداى تعالى اطلاق كرده و سپس بمنظور رفع محدوديتش قيدى به او زده و بگوئيم: علمى نه چون ساير علوم، درست است كه مفهوم را از بعضى جهات مطلق كرده و از قيد حدودى آزادش ساختهايم، ليكن اين را چه كنيم كه هنوز مفهوم است، و از عالم مفهوم كه عالم تصور است پا فراتر نگذاشته، و شامل مفاهيم ديگر نمىشود؟ چون گفتيم كه براى هر مفهوم ما ورايى است كه شامل آن نمىشود، و روشن است كه هر چه هم مفهوم روى مفهوم بچينيم باز خاصيت مفهوم بودن را از بين نبردهايم، و همين معنا است كه هر انسان عاقلى را متحير و سرگردان مىسازد كه با اين قضاوتهايى كه فطرت و عقل سليمش در باره خدا مىكند چگونه خداى خود را توصيف كند، و با چه زبانى دم از او بزند؟ اين تحير و سرگردانى از جمله «لا تحده الصفات» و از جملهاى كه در خطبه قبلىاش بود، يعنى جمله «و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه» و نيز از جمله ديگر همان خطبه يعنى جمله «الذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود» بخوبى استفاده مىشود.
چون امام (علیه السلام) در عين اينكه صفت را با گفتن كلمه «لصفته» براى خدا اثبات مىكند، در عين حال، آن را در كلمه «نفى الصفات» يا حد آن را در «لا تحده الصفات» نفى مىنمايد؟ با اينكه معلوم است كه اثبات صفت منفك از حد نيست، با اين حال نفى كردن حد در حقيقت نفى بعد از اثبات است، و برگشتش به اين است كه اثبات چيزى از صفات كماليه در باره خداى تعالى، ساير صفات كماليهاش را نفى نمىكند.
پس صفات همه با هم متحدند، و همه آنها با ذات متحد است، و برايشان حدى هم نيست. و در عين حال چيزهايى كه در بارهاش ثابت كردهايم معنايش اين نيست كه در ساحت مقدسش چيز ديگرى از كمالات زايد بر آنچه ما مفهوممان شده است نيست، نه، ممكن است چيزهايى باشد كه ما نتوانيم آنها را حكايت كنيم، و مفهومى كه حاكى از آنها باشد در دست ـ
نداشته باشيم، و داراى ادراكى كه بتواند آن صفات كماليه را درك كند نباشيم - دقت كنيد -
و اگر مفاهيم در نزديك شدن به ساحت مقدسش - به معنايى كه گذشت - ساقط و بى اعتبار نمىشد ممكن بود عقل همان مقدارى كه از مفاهيم عامه و مبهمه در دست دارد به همان مقدار به خداى تعالى احاطه پيدا كند، و بگويد مثلا خداى تعالى ذاتى است نه چون ساير ذوات، و داراى علمى است نه چون ساير علوم، داراى قدرتى است نه چون قدرت ديگران، داراى حيات است نه مانند ساير اقسام حيات، چون با چنين توصيفى ممكن است عقل، تمامى اوصافش را بشمارد، و به همه بطور اجمال احاطه پيدا كند، و ليكن اين احاطه، و لو اجمالى، آيا صحيح است؟ و آيا احاطهاى كه ممتنع است احاطه تفصيلى است. و اما اينكه آيا احاطه اجمالى ممكن است، سؤالى است كه جوابش را مىتوان از آيه: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾1 و آيه ﴿أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾2 استفاده نمود، چه از اين دو آيه استفاده مىشود كه هيچ چيزى و به هيچ نحوى از انحاء نه اجمالى و نه تفصيلى به او احاطه نمىيابد، و ذات مقدس او اجمال و تفصيل نمىپذيرد، تا بتوان گفت: احاطه اجمالى حكمى دارد (ممكن است) و احاطه تفصيلى حكم ديگرى (محال است) دقت كنيد.
در احتجاج از امام امير المؤمنين (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل مىكند كه در خطبهاى فرمود: «دليله آياته، و وجوده اثباته، و معرفته توحيده، و توحيده تمييزه من خلقه، و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة، انه رب خالق، غير مربوب مخلوق، ما تصور فهو بخلافه - سپس فرمود: - ليس باله من عرف بنفسه، هو الدال بالدليل عليه و المؤدى بالمعرفة اليه» 3 - دليل او آيات و آثار صنع او است، و وجود او اثبات او است، و معرفتش توحيد اوست، و توحيدش تميز دادن اوست از خلق او، و حكم تميز، جدايى صفت است، نه جدايى به معناى كناره جويى، آرى پروردگارى است آفريننده كه مربوب و مخلوق كسى نيست، به هر صورتى كه تصور شود خود بر خلاف آن صورت است - آن گاه فرمود - كسى كه ذاتش شناخته شود اله نيست، اله پروردگار متعال است كه بدلالت و راهنمايى خودش شناخته شده است، چون او ادلهاى را كه بوجود او دلالت دارند دليل كرده، خلاصه دلالت دليل هم از ناحيه خود اوست، و معرفت را او طورى بوجود آورده كه بتواند فى الجمله به خود او متعلق شود».
مؤلف: تامل در آنچه گذشت اين معنا را روشن مىكند كه سوق خطبه فوق براى بيان اين جهت است كه وحدت بارى تعالى وحدت غير عددى است، چون به اين معنا صراحت دارد
كه معرفت خداى تعالى عين توحيد او است، يعنى اثبات وجودش عين اثبات وحدت اوست، و اگر مراد از اين وحدت، وحدت عددى بود مسلما غير ذات بود و اثبات او نيز غير اثبات ذات بود، در نتيجه ذات به خودى خود كافى براى وحدت نبود، مگر اينكه سببى از خارج ذات تقاضاى آن را مىداشت، و اين بيان بليغترين بيان و عجيبترين منطقى است كه در باب توحيد وارد شده، و شرح و بسط آن محتاج به مجال وسيعترى است، كه متاسفانه طريقه بحث ما در اين كتاب اجازه تشريح بيشتر آن را بما نمىدهد، و از جمله لطيفترين مطالبى كه در اين خطبه است اين جمله است كه مىفرمايد: «وجوده اثباته» و مرادش اين است كه برهان بر اثبات بارى تعالى همان وجود خارجى او است، يعنى چيدن برهان كار ذهن است، و او در ذهن و عقل نمىگنجد. و اما اينكه امام فرمود: «ما تصور فهو بخلافه» مقصود اين نيست كه بفرمايد خداى تعالى صورت ذهنيه نيست، چه اين حرف اختصاص به خداى تعالى ندارد، بلكه هيچ چيزى عين صورت ذهنيه خودش نيست، بلكه مراد اين است كه غير خداى تعالى صورت ذهنيش مطابق با خارج اوست، بخلاف خداى تعالى كه تصوراتى كه از او در ذهن وارد مىشود هر چه باشد مخالف با خارج و واقع اوست، و آن صورت، صورت او نيست چون ذهن نمىتواند به او احاطه يابد، تا از او عكس بردارى كند، اين را هم نبايد از نظر دور داشت كه ساحت مقدس او حتى از اين حرفى هم كه زده شده (او بر خلاف هر تصورى است) منزه است. و نيز از جمله آن مطالب لطيف اين قول است كه مىفرمايد: «ليس باله من عرف بنفسه» اين جمله در مقام بيان اين جهت است كه خداى تعالى بزرگتر از آن است كه بتوان او را شناخت، و اجل از آن است كه مقهور فهم و ادراكش قرار داد، به اين بيان كه هر كسى كه معرفت ما به خود او تعلق بگيرد معلوم مىشود كه او غير ما و غير معرفت ما است.
و از جهت اينكه جداى از ما و معرفت ما است، معرفت ما به او متعلق مىشود و چون خداى تعالى محيط به ما و معرفت ما و قيم بر اين معنا است، پس چيزى كه ما و معرفت ما را از دائره سلطنت و احاطه او بيرون برده و ما را از محاط بودن براى او نگهدارد، نيست، تا به آن وسيله خود را از تحت احاطه او كنار كشيده و آن گاه او را متعلق معرفت و درك خود قرار دهيم، و امام (علیه السلام) اين معنا را با اين جمله از گفتار خود كه مىفرمايد: «هو الدال بالدليل عليه و المؤدى بالمعرفة اليه» بيان مىكند و معنايش اين است كه خداى تعالى خود دليل بر وجود خويش است حتى دليل را هم او راهنمايى كرده كه چگونه دلالت كند، و اوست كه معرفت انسان را چنان مىكند كه بنحو مخصوصى بسوى او معطوف شود، و آدمى را به او آشنا
سازد، چون اوست كه بر هر چيزى احاطه و سلطنت دارد، با اين حال چگونه ممكن است كسى به ذات او راه يابد تا او را محاط خود قرار دهد، با اينكه او بر آن كس و راهيابى او محيط است؟ صدوق (عليه الرحمه) در كتاب معانى الاخبار به سند خود از عمرو بن على از على (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: معناى توحيد او اين است كه معتقد باشيم كه ظاهرش در باطن او و باطنش در ظاهر او است، ظاهرش موصوفى است ناديدنى و باطنش موجودى است آشكار و غير خفى، او در همه جا يافت مىشود، و هيچ جا نيست كه لحظهاى از او خالى باشد، حاضر است اما محدود نيست، غايب است اما مفقود نيست1.
مؤلف: كلام رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين مقام است كه وحدت غير عددى خداى تعالى را كه فرع نامحدودى اوست بيان نمايد، چه نامحدودى است كه باعث مىشود ظاهر توحيد و توصيفش از باطن آن و باطنش از ظاهر آن جدا نباشد، زيرا ظاهر و باطن از جهت داشتن حد از هم جدا و متفاوتند، و وقتى حد در بين نبود اين جدايى و تفاوت از بين رفته و مختلط و متحد خواهند شد، و همچنين وقتى ظاهر موصوف درك كردنى و باطن آن راه نيافتنى و پوشيده است كه اين ظاهر و باطن داراى حدى مخصوص به خود باشند، و هيچيك از حد خود تجاوز نكنند، و همچنين حاضر از اين جهت كه محدود است وجودش جمع و جور و حاضر براى شخصى است كه نزد او است، و غايب از اين جهت كه محدود است، مفقود است براى شخصى، و گرنه اگر پاى حد از ميان برداشته شود نه حضور، حاضر را به تمام وجودش براى كسى مجتمع مىسازد و نه غيبت، غايب را از نظر او مفقود و پوشيده مىدارد.
بحثى تاريخى (در باره اعتقاد به وحدت عددى خداوند و رد آن در سخنان امام على (علیه السلام))
بايد دانست اين مساله كه براى عالم صانعى است و اينكه اين صانع يگانه است، از قديمترين مسائلى است كه در بين متفكرين در اينگونه مسائل داير و رايج بوده، و فطرتشان آنان را به اين حقيقت رهنمايى نموده است، حتى آيين بتپرستى هم كه بنايش بر شرك است اگر حقيقت معنايش مورد دقت قرار گيرد معلوم خواهد شد كه اين آيين هم در آغاز پيدايشش بر اساس توحيد صانع و اينكه بتها شفيع در نزد خدايند بنا شده است، ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اَللَّهِ
زُلْفىَ﴾ ما عبادت نمىكنيم بتها را مگر براى اينكه ما را به خدايمان قدمى نزديك كنند، گر چه اين نيز بتدريج از مجراى اصلى خود منحرف شده و كار به جايى رسيد كه بتها را نيز مستقل و اصيل در الوهيت پنداشتند.
و اين انحراف از اينجا سرچشمه گرفت كه گر چه فطرتى كه آدمى را به توحيد معبود دعوت مىكند - همانطورى كه بيانش با استفاده از آيات قرآن عزيز گذشت - دعوت مىكند به خدايى كه هم از جهت ذات و هم از جهت صفات يگانه است به يگانگى غير محدودى در عظمت و كبريا، الا اينكه الفت و انسى كه انسان در زندگيش به واحدهاى عددى دارد از يك طرف، و ابتلاآتى كه مليين يعنى دينداران براى نفى تعدد خدايان و اثبات خداى واحد در برابر بتپرستان مجوس و ديگران داشتند از طرف ديگر شبهه عددى بودن وحدت خدا را در دلها جاىگير و مسجل نموده، و در نتيجه حكمى كه فطرت انسان داشت به اينكه خداوند نامحدود است تقريبا از نظرها كنار رفته و مردم از حكم فطرى خود غافل شدند. لذا مىبينيد كلماتى كه از قدماى فلاسفه و اهل بحث، مصر، يونان، اسكندريه و فلاسفه بعدى نقل شده و در دست است بخوبى مىرساند كه مقصودشان از وحدت بارى تعالى همان وحدت عددى است حتى شيخ الرئيس ابو على سينا در كتاب شفاى خود به اين معنا تصريح نموده است، و كلمات غير او از حكمايى كه بعد از او تا حدود سنه هزار هجرى برخاستهاند و آثارشان در دست است نيز به همين منوال است.
اما متكلمين: آنان نيز احتجاجاتشان بر توحيد طورى است كه با اينكه عموما همان مطالب قرآن عزيز است مع ذلك از طرز استدلالشان بيش از وحدت عددى استفاده نمىشود، اين است آن معنايى كه از كلمات دانشمندان و اهل بحث در اين مساله بدست مىآيد.
بنابراین بيانى كه قرآن عزيز راجع به معناى توحيد دارد اولين گامى است كه در تعليم و بدست دادن اين حقيقت برداشته شده است، و در حقيقت قرآن مبتكر در شناسايى اين حقيقت است، چيزى كه هست كسانى كه در اين قرون متمادى در صدد تفسير قرآن و بيان معارف و علوم آن بر آمدهاند، چه اصحاب، و چه تابعين و چه مفسرين بعد از آنها، عموما بحث در باره اين مطلب را مهمل گذاشته و متعرض اين بحث شريف نشدهاند، اين كتب تفسير و جوامع حديث است كه همه در دسترس خواننده هست، و اطمينان داريم كه خواننده محترم نخواهد توانست اثرى از اين حقيقت را در آنها پيدا كند، و نه به بيانى كه اين حقيقت را شرح دهد بر خواهد خورد، و نه از طرز استدلالاتشان بويى از آن استشمام خواهد نمود.
آرى ما تا كنون به بيانى كه پرده از روى اين حقيقت برداشته باشد بر نخوردهايم جز
همين بيان شيوايى كه تنها و تنها در كلمات امام على بن ابى طالب (عليه افضل الصلوات و السلام) ديده مىشود، آرى تنها كلام آن جناب است كه گشاينده اين در و فاش كننده اين راز نهفته است، او است كه با روشنترين اسلوب و واضحترين برهان آن را تشريح و اثبات نموده است.
از كلمات آن جناب كه بگذريم، در كلمات فلاسفه اسلام كه در قرون بعد از قرن دهم مىزيستهاند نيز اين حقيقت به چشم مىخورد، الا اينكه به اعتراف خود آنان سرچشمه كلماتشان همان كلمات امام امير المؤمنين (علیه السلام) است. اين بود سر اينكه ما در بحث روايتى خود تنها اكتفاء به نقل نمونههايى از كلمات غرا و زيباى آن جناب نموده و از نقل كلمات ديگران خود دارى كرديم، چه اسلوبى كه امام (علیه السلام) در اين مساله و تشريح آن از احتجاج برهانى بكار برده، اسلوبى است كه در كلمات ديگران ديده نمىشود، و به همين جهت از عنوان كردن بحثى فلسفى مستقل بمنظور بررسى و تحقيق در اطراف اين مساله خوددارى نموده و تنها به همان بحث روايتى اكتفاء كرديم، چون براهينى كه فلاسفه براى بدست دادن اين غرض چيدهاند براهينى است كه از همين مقدمات كه در كلام امام است تشكيل يافته، و زايد بر آن چيزى ندارد، چون همگى آنها يعنى كلمات امام (علیه السلام) و فلاسفه همه مبنى بر صرافت وجود پروردگار، و احدى بودن آن ذات مقدس است (جلت عظمته)1.
[سوره المائدة (4):آيات 87 تا 89]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكُمْ وَ لاَ تَعْتَدُوا إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْمُعْتَدِينَ ٨٧ وَ كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ حَلاَلاً طَيِّباً وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ ٨٨ لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ اَلْأَيْمَانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلاَثَةِ أَيَّامٍ ذَلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمَانِكُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ وَ اِحْفَظُوا أَيْمَانَكُمْ كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اَللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ٨٩﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! حرام نكنيد طيباتى را كه خداوند بر شما حلال نموده و تجاوز نكنيد كه براستى خداوند دوست نمىدارد تجاوزكاران را (87).
و بخوريد از آنچه خداوند روزيتان كرده در حالى كه حلال و طيب است و بپرهيزيد از خدايى كه شما به او ايمان آوردهايد (88).
خداوند شما را به قسمهاى لغو و بيهودهتان مؤاخذه نمىفرمايد و ليكن مؤاخذه مىكند از قسمهايى كه با آن عهد و پيمانى بستهايد، پس كفاره آن اطعام ده مسكين است از غذاهاى متوسطى كه به اهل و عيال خود مىخورانيد يا از لباسى كه به آنان مىپوشانيد يا آزاد كردن بندهاى. پس كسى كه استطاعت مالى ندارد و نمىتواند اين كفارات را انجام دهد سه روز روزه بگيرد، اين است كفاره قسمهايتان زمانى كه قسم خورديد، و حفظ كنيد سوگندهايتان را و آن را مشكنيد، خداوند اين چنين بيان مىكند آيات خود را باشد كه شما ـ
شكرگزارى كنيد (89).
بيان آيات
اين سه آيه و تعدادى از آياتى كه بعد از آنها واقع شدهاند، يعنى حدود صد و اندى از آيات اين سوره در مقام بيان پارهاى از احكام فرعى هستند، و اين آيات مجموعا نظير جمله معترضهايست كه در بين دو دسته از آياتى واقع شدهاند كه متعرض داستانهاى مسيح (علیه السلام) و مسيحيان است. و اين آيات چون طوايف متفرقهاى هستند و در باره احكام مختلفى نازل شدهاند، از اين جهت مىتوان گفت هر كدام براى خود مستقلاند، و در فهمانيدن مدلول خود تمام و غير مربوط به ما بقى آياتاند، بنابراین مشكل است گفته شود كه همه آنها يك دفعه نازل شدهاند، و يا با بقيه آيات سوره نازل شدهاند، زيرا مضامين اين آيات طورى است كه نمىتوان بين آنها ارتباط بر قرار كرد، تا بتوان آن را شاهد اين حرف قرار داد، و اما رواياتى كه در باره شان نزول آنها وارد شده به زودى بعضى از آنها را كه عمده آنها است در بحث روايتى آينده نقل خواهيم نمود.
در اين سه آيه نيز مطلب از همين قرار است، يعنى بين آنها ارتباط زيادى نيست، چون آيه سومى مستقل در معنا و آيه اولى هم از سومى اجنبى است، گر چه از بعضى جهات خالى از نوعى مناسبت هم نيست، و آن اين جهت است كه يكى از وسايل حرام كردن طيبات سوگند است، و از جمله مصاديق سوگند لغو، سوگنديست كه بعضى طيبات را كه خداوند حلالش كرده حرام نمايد، و شايد همين جهت باعث بوده كه بعضىها - بطورى كه از آنها نقل شده - نزول همه اين آيات را راجع به سوگند لغو دانستهاند. اين حال آيه اولى با سومى است و اما آيه دومى، كانه دنباله همان آيه اولى است، كما اينكه ذيل آن يعنى جمله: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ﴾ بلكه و همچنين صدرش به بعضى عنايات به اين معنا شهادت مىدهد، زيرا صدر آيه مشتمل بر «واو» عاطفه و امر به خوردن حلال طيبى است كه آيه اولى از تحريم و اجتناب از آن نهى مىكند، و به اين توجيه مىتوان اين دو آيه را از نظر معنا ملتئم و از جهت حكم متحد و سياقشان را يكى كرد.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكُمْ﴾
راغب در مفردات گفته است: «حرام» به معناى چيزى است كه از آن منع شده باشد، چه اين منع به تسخير الهى باشد، و چه به منع قهرى، و چه به منع عقلى يا منع شرعى يا از ناحيه
كسى كه اطاعت امرش لازم است.1
معناى كلمه: «حل» و مشتقات آن
و در باره معناى كلمه «حلال» هم گفته است «حل» در اصل به معناى گشودن گره است، و به همين معنا است آيه شريفه: ﴿وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي﴾ بگشاى گره از زبان من و حلول به معناى نزول است، و گويا مناسبتش با معناى اصلى اين است كه نوعا در موقع پياده شدن و نزول در منزل بارها را مىگشايند، و گرهها را باز مىكنند، آن گاه در نزولى هم كه بار گشودن ندارد استعمال شده و گفته شده است: «حل حلولا و أحله».خداى عز و جل هم در قرآن فرموده: ﴿أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دَارِهِمْ﴾ يا عذاب فرود مىآيد نزديكى خانههايشان ﴿وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ اَلْبَوَارِ﴾ و فرود آوردند قوم خود را در خانه هلاكتو گفته مىشود: «اذا حل الدين وجب ادائه - وقتى قرض حلول كرد (سر رسيد) واجب است اداى آن»، و «حلة» به معناى قومى است كه پياده شوند، و به همين معنا است «حى حلال» يعنى قبيلهاى كه نازل شدند، و «محلة» به معناى مكان حلول و جاى نزول است، و اينكه گفته مىشود: فلان چيز حلال است.
استعاره است از حل عقده، يعنى گشودن گره. و به اين معنا در كلام خداى تعالى استعمال شده است، آنجا كه مىفرمايد: ﴿كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ حَلاَلاً طَيِّباً﴾ و بخوريد از حلال و طيب آنچه روزيتان كردهايمو نيز مىفرمايد: ﴿هَذَا حَلاَلٌ وَ هَذَا حَرَامٌ﴾ اين حلال است و اين حرام2.
و ظاهرا از اين جهت «حل» را هم در مقابل «حرمت» و هم در مقابل «احرام» و هم «حرم» ذكر مىكنند، و مىگويند: «الحل و الحرمة» و «الحل و الحرام» و «الحل و الحرم» كه در اين سه لفظ يعنى حرمت و احرام و حرم گرهى خيالى بنظر مىرسد، چون ممنوعيتى كه همان معناى حرمت و احرام و حرم است خود در حقيقت گره و عقدهايست.
و اين ظهور از اين جهت كه اين سه لفظ در مقابل حل قرار مىگيرد روشنتر مىشود، زيرا حل استعاره است براى معناى جواز و اباحه، و اين دو لفظ يعنى حل و حرمت از حقايق عرفى است، نه از مخترعات و اصطلاحات شرعى يا متشرعه، و آيه مورد بحث، مؤمنين را از تحريم حلال نهى مىكند، يعنى دستور مىدهد آنچه را كه خدا بر ايشان حلال كرده بر خود حرام نكنند، و اين تحريم حلال يا به اين مىشود كه در مقابل حليت شارع حرمتش را تشريع كنند، و يا به اين مىشود كه كسى از انجام آن عمل حلال جلوگيرى نموده يا خودش از انجامش امتناع بورزد، چه همه اينها تحريم و منع و در حقيقت نزاع با خداى سبحان است در
سلطنت او، و تجاوز به اوست، و پر معلوم است كه اين نزاع و تجاوز با ايمان به خدا و آيات خدا سازگار نيست، و لذا در آيه مورد بحث نهى از اين عمل را صادر كرده و فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ پس در حقيقت معناى آيه اين است: حرام نكنيد آنچه را كه خدا برايتان حلال كرده، با اينكه ايمان به خدا آوردهايد و خود را تسليم امر او نمودهايد.
الزام و التزام به ترك آنچه خدا حلال كرده تعدى از حدود الهى و تجاوز به سلطنت تشريعى او است
و ذيل آيه بعدى هم كه مىفرمايد: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ﴾ اين معنا را كه آيه هم تشريع و هم جلوگيرى و هم امتناع را شامل است تاييد مىكند، و اينكه كلمه «طيبات» را اضافه كرده است به جمله ﴿أَحَلَّ اَللَّهُ لَكُمْ﴾ با اينكه كلام بدون ذكر آن هم تمام بود، براى اين بود كه به تتميم جهت نهى اشاره كرده باشد، و بفهماند تحريم حلال علاوه بر اينكه تجاوز از حد بندگى و معارضه با سلطنت خدا و مناقض با ايمان و تسليم است، خروج از حكم فطرت هم هست، زيرا فطرت، خود هر حلالى را پاكيزه و طيب مىداند، و از آنها هيچ نفرتى ندارد، كما اينكه در آيه ذيل كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شريعتى را كه آورده توصيف مىفرمايد و از اين معنايى كه گفتيم خبر داده، يعنى آنچه را كه حلال است طيب و آنچه را كه حرام است خبيث و پليد دانسته، و فرموده است: ﴿اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ اَلنَّبِيَّ اَلْأُمِّيَّ اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُمْ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ اَلطَّيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ اَلْخَبَائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اَلْأَغْلاَلَ اَلَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ...﴾1.
و به همين معنايى كه بيان كرديم تاييد مىشود كه:
اولا مراد از تحريم طيبات الزام و التزام به ترك حلالها است.
و ثانيا مراد از «حل» به قرينه مقابله با حرمت بطور عموم هر چيزى است كه در قبال حرمت باشد، پس هم مباحات و هم مستحبات و هم واجبات را شامل مىشود.
و ثالثا اضافه «طيبات» به ﴿مَا أَحَلَّ اَللَّهُ﴾ اضافه بيانيه است.
و رابعا مراد از «اعتداء» در جمله ﴿وَ لاَ تَعْتَدُوا﴾ همان تجاوز بر خداى سبحان است نسبت به سلطنت تشريعيش. يا اينكه مراد تعدى از حدود اوست به كنارهگيرى از اطاعت و تسليم او و تحريم حلالهاى او. چنان كه در ذيل آيه طلاق مىفرمايد: ﴿تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ فَلاَ
تَعْتَدُوهَا وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اَللَّهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾1 و نيز در ذيل آيه ارث مىفرمايد: ﴿تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ وَ مَنْ يَعْصِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَاراً خَالِداً فِيهَا وَ لَهُ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾2.
و اين آيات همانطورى كه ملاحظه مىكنيد اطاعت خدا و رسول را از روى استقامت و التزام به آنچه تشريع فرموده، ممدوح دانسته، و بر عكس خروج از مقام تسليم و رضا و التزام و انقياد را از راه تعدى و تجاوز نسبت به حدود خدا مذموم دانسته، و مرتكبش را سزاوار عقاب معرفى نموده است، بنابراین محصل مفاد آيه مورد بحث نهى است از تحريم محللات، يعنى از اينكه كسى از استفاده از آنچه خدايش حلال كرده اجتناب و از نزديكى به آن امتناع ورزد، چون اين امتناع با ايمان به خدا و آيات او مناقض است، و با اين نمىسازد كه محللات چيزهايى هستند كه فطرت بشر آن را طيب مىداند، و هيچگونه پليدى در آنها نيست تا از آن جهت از آنها اجتناب شود، و اجتناب بى جهت تجاوز است، و خداوند متجاوزين را دوست نمىدارد.
وجوهى كه در باره مراد از اعتداء در جمله: ﴿وَ لاَ تَعْتَدُوا إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْمُعْتَدِينَ﴾گفته شده است
﴿وَ لاَ تَعْتَدُوا إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْمُعْتَدِينَ﴾
گفتيم ظاهر سياق آيه اين است كه مراد از «اعتدا» همان تحريم حلالى است كه شرحش تا اندازهاى داده شد، پس اينكه فرمود: ﴿وَ لاَ تَعْتَدُوا﴾ بمنزله تاكيد است براى: ﴿لاَ تُحَرِّمُوا...﴾.
بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از اعتدا تجاوز از حد اعتدال است در چيزهاى حلال، و آيه نهى است هم از اينكه كسى يكباره روى به محللات نهاده و سرگرم تمتع و لذت بردن از آنها شود و هم از اينكه يكسره روى از آنها برتافته و رهبانيت و زهد و عبادت و تقرب به خدا را اختيار كند، بنابراین، معنى آيه اين مىشود: نه چنان باشيد كه آنچه را كه خدا برايتان حلال كرده بر خود حرام كنيد، و نه طورى باشيد كه از حد اعتدال گذرانده و در تمتع از آنها اسراف و
افراط بورزيد، و به اين وسيله به جان و تن خود ضرر رسانيد1 .
عده ديگرى گفتهاند مراد از اعتدا تجاوز از «محللات طيبه» است به «خبائث محرمه»، بنابراین، برگشت معنى آيه به اين معنى مىشود كه نه از محللات اجتناب كنيد و نه محرمات را مرتكب شويد، به عبارت ديگر، آنچه را كه خدا حلال كرده بر خود حرام و آنچه را حرام كرده بر خود حلال مكنيد2 .
و اين دو معنايى كه نقل شد گر چه در جاى خود معانى صحيحى هستند و حتى آيات صريحى هم از قرآن بر طبق آن داريم، ليكن هيچكدام از آنها با آيه مورد بحث منطبق نمىشود، زيرا سياق آيه و آيه بعدش با اين دو معنا سازگارى ندارد، و بنا نيست هر حرف صحيحى را بر هر كلامى اگر چه با سياق و موقعيت آن نسازد تحميل كرد.
﴿وَ كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ حَلاَلاً طَيِّباً...﴾
ظاهر عطف، يعنى عطف شدن جمله «و كلوا» بر «لا تحرموا» اين است كه مفاد آيه دومى به منزله تكرار و تاكيد مضمون آيه سابق باشد، كما اينكه همين طور هم هست، به شهادت سياق صدر آيه، چون صدر آيه مشتمل است بر ﴿حَلاَلاً طَيِّباً﴾ كه محاذى است با جمله ﴿طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ﴾ در آيه سابقه، و همچنين به شهادت ذيل آن از جهت محاذاتى كه بين جمله ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ﴾ از آن آيه و جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ از آيه سابقه است، و ما سابقا اين معنا را بيان نموديم.
و بنابراین، جمله: ﴿كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ...﴾ از قبيل ورود امر است در مقام توهم حظر كه جز بر جواز، دلالت ندارد. يعنى چون جاى اين بود كه كسى خيال كند بهرمندى از نعمتهاى خدا زياده از حد ضرورت جايز نباشد و اين آيه در چنين مقامى مىفرمايد: بخوريد از چيزهايى كه خدا روزيتان كرده. از اين رو كلمه «بخوريد» دلالت بر وجوب ندارد. تنها جواز را مىرساند، و تخصيص جمله «كلوا» بعد از تعميمى كه در جمله «لا تحرموا» است، يا تخصيص بحسب لفظ تنها است، و در معناى عام و به معناى مطلق تصرف در طيبات از نعمتها و دادههاى خدا است، چه به خوردن باشد و چه به ساير وجوه تصرف، و سابقا هم در چند جا گذشت كه استعمال «اكل» در مطلق تصرف، استعمالى است شايع و متداول، يا آنكه تخصيص بحسب لفظ و معنا هر دو است، و ممكن هم هست كه اينطور باشد، و مراد از «اكل» همان خوردن به معناى واقعى خود باشد، و سبب نزول اين دو آيه اين باشد كه بعضى از مؤمنين
در روزهاى نزول اين دو آيه بعضى از خوردنىهاى طيب را بر خود حرام كرده بودهاند.
و روى اين فرض اين دو آيه در باره نهى از اين عمل نازل شده باشد، و اينكه در آيه اولى نهى را بطور عموم بيان فرمود نه تنها از نخوردن، از اين جهت است كه مىخواهد قاعده كلى بيان كند، چون ملاك نهى، هم در خوردنىهاى حلال است و هم در غير خوردنىها، و لازمه استظهارى كه ما از معناى آيه كرديم اين است كه جمله: ﴿مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ﴾ مفعول باشد براى «كلوا» و نيز بنابراین معنا ﴿حَلاَلاً طَيِّباً﴾ دو حال خواهند بود از براى «ما» موصوله، و به همين معنايى كه ما استظهار كرديم اين دو آيه مربوط و متوافق مىشوند. و چه بسا كسانى كه گفتهاند: جمله ﴿حَلاَلاً طَيِّباً﴾ مفعول است براى «كلوا» و جمله ﴿مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ﴾ متعلق است به «كلوا» يا حال است از براى حلال، كه چون نكره است مقدم بر خود آن ذكر شده است، يا آنكه «حلالا» وصفى باشد براى موصوفى محذوف، و تقدير چنين باشد: «و كلوا مما رزقكم الله رزقا حلالا طيبا» و همچنين توجيهاتى ديگر.
و چه بسا بعضى از مفسرين استدلال كردهاند به كلمه «حلالا» بر اينكه رزق شامل حلال و حرام هر دو مىشود، و گرنه ذكر اين كلمه لغو بود.1
جوابش اينست كه وقتى «حلالا» چنين دلالتى دارد كه قيد احترازى باشد، و بخواهد رزق غير حلال و غير طيب را خارج كند، و ليكن چنين نيست، بلكه قيد توضيحى است كه با مقيدش مساوى است، و نكتهاى كه در ذكر آنست - كما اينكه سابقا هم گفتيم - اين است كه اشاره كند به اينكه حلال و طيب بودن روزى عذر براى كسى كه بخواهد پيرامون رهبانيت بگردد باقى نمىگذارد، و ما در سابق در ذيل آيه 27 از سوره آل عمران (جلد 3 ترجمه) راجع به رزق مطالبى بيان كرديم.
﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ اَلْأَيْمَانَ﴾
«لغو» چيزى را گويند كه اثرى از آثار عملى بر آن مترتب نشود، و «ايمان» جمع «يمين» و به معناى سوگند است.
راغب در مفردات گفته است: «يمينى» كه به معناى قسم است استعاره است از يمين به معناى دست، به اعتبار كارهايى كه شخصى معاهد و صاحب سوگند و غير او انجام مىدهند، و يمين به اين معنا در چند جاى قرآن بكار رفته، از آن جمله مىفرمايد: ﴿أَمْ لَكُمْ
أَيْمَانٌ عَلَيْنَا بَالِغَةٌ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾ و نيز مىفرمايد: ﴿وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ﴾ و نيز مىفرمايد: ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ﴾1 و «عقدتم» را اگر با تشديد قاف بخوانيم از تعقيد و به معناى مبالغه در عقد و گره زدن است، و ليكن «عقدتم» به تخفيف هم قرائت شده، ﴿فِي أَيْمَانِكُمْ﴾ متعلق است به جمله ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ﴾ يا به جمله «باللغو» البته دومى به صحت نزديكتر است، و تقابلى كه بين دو جمله ﴿بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ﴾ و جمله ﴿بِمَا عَقَّدْتُمُ اَلْأَيْمَانَ﴾ هست مىرساند كه مراد از لغو در سوگندها، سوگندهاى بيهودهايست كه غرض از آنها عقد و پيمان و معاهدهاى نباشد، و صرفا از روى عادت يا سبب ديگرى بر زبان جارى شود، و سوگند لغو عبارتست از همان گفتن نه، و الله و آرى و الله، كه مخصوصا در معاملهها و خريد و فروشها بيشتر بر زبان جريان مىيابد، و اما سوگندهايى كه بمنظور عقد و التزام به عملى و يا به ترك آن بر زبان جارى مىشود مثلا گفته مىشود و الله فلان عمل نيك را انجام مىدهم، و يا و الله فلان عمل زشت را ترك مىكنم، سوگند لغو نيستند.
سوگندهاى لغو سوگندهايى است كه عقد و التزام نداشته باشد
اين است آنچه از ظاهر آيه استفاده مىشود، و اين منافات ندارد با اينكه شارع مقدس گفتن: و الله فلان حرام را مرتكب و يا و الله فلان واجب را ترك مىكنم، را جزو سوگند لغو بشمارد، و اثرى براى آن قائل نشود، و بفرمايد: «هر عملى كه سوگند بر انجام آن و يا ترك آن خورده مىشود بايد آن عمل و يا آن ترك رجحان و حسن داشته باشد، و گرنه لغو و بى اثر است» زيرا اين حكمى است كه از ناحيه سنت به حكم قرآن ضميمه و ملحق شده است، و لازم نيست آنچه را كه سنت بر آن دلالت دارد قرآن نيز بخصوص آن دلالت كند. ممكن است كسى خيال كند كه جمله: ﴿وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ اَلْأَيْمَانَ﴾ دليل است بر اينكه سوگند همين كه در عقد و التزام بكار رفت صحيح و مؤثر و مورد مؤاخذه است، چون مطلق است و شامل مىشود جايى را كه رجحان داشته باشد، و مواردى را كه فاقد رجحان باشد، و ليكن اين خيال باطل است و در آيه چنين دلالتى نيست، براى اينكه آيه سوگندى را مىگويد كه بر حسب موازين شرع صحيح و ممضى باشد، زيرا در ذيل آيه اين جمله است: ﴿وَ اِحْفَظُوا أَيْمَانَكُمْ﴾ و اگر مراد مطلق سوگند بود لازمهاش اين بود كه در اين ذيل فرموده باشد مطلق سوگند را چه داراى رجحان باشد و چه نباشد حفظ كنيد، و حال آنكه شارع از اين دو يكى را كه همان فاقد رجحان است لغو فرموده، پس معين شد كه در صدر آيه مراد از سوگند لغو، سوگندى است كه عقد و التزام نداشته باشد، و سوگندهايى كه عقد و التزام دارد سوگند لغو نيست.
بيان كفاره حنث (شكستن) قسم
﴿فَكَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ ... أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ﴾ «كفاره» عبارتست از عملى كه بوجهى از وجوه، زشتى معصيت را بپوشاند، و اصل اين كلمه از كفر است كه به معناى پوشاندن است، خداى تعالى مىفرمايد: ﴿نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ﴾1 راغب گفته است: كفاره چيزى است كه گناه را بپوشاند، و از همين باب است كفاره سوگند2 «فكفارته» اين كفاره به يك اعتبار از متفرعات سوگند است، و آن اعتبار مقدر و عبارتست از شكستن سوگند، و تقدير اين است: «فان حنثتم فكفارته - اگر سوگند را شكستيد كفارهاش اين است كه فلان طور كنيد» چون از خود لفظ كفاره گناهى كه كفاره دارد فهميده مىشود، و اين گناه خود سوگند نيست، چه اگر سوگند معصيت بود در ذيل همين آيه نمىفرمود: ﴿وَ اِحْفَظُوا أَيْمَانَكُمْ﴾ چون معنا ندارد خداوند سبحان سفارش به حفظ چيزى كند كه خود معصيت است، پس كفاره، مربوط به شكستن سوگند است نه به خود آن، و از همين جهت مؤاخذهاى هم كه در ﴿وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ﴾ است مؤاخذه بر شكستن سوگند است نه بر خود آن. خواهيد پرسيد پس چرا فرمود خداوند شما را بخاطر عقد سوگند به آن مؤاخذه مىكند؟! با اينكه بنابراین بيان عقد سوگند خودش مؤاخذه ندارد، و مؤاخذه در شكستن آنست، جواب اين است كه چون متعلق مؤاخذه كه همان شكستن سوگند است از متعلقات آنست، به عبارت سادهتر چون اگر سوگندى نبود حنثى (شكستن) پيش نمىآمد، از اين جهت فرمود:
بخاطر سوگندتان مؤاخذه مىكند. پس كفاره متفرع است بر حنث، كه چون قرينه در كلام بود ذكر نشده است، و آن قرينه جمله «يؤاخذكم» است و نظير اين بيانى كه در «كفارته» گذشت عينا در جمله ﴿ذَلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمَانِكُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ﴾ نيز جارى است، يعنى تقدير در آنجا نيز چنين است: «ذلك كفارة ايمانكم اذا حلفتم و حنثتم - اين است كفاره سوگندهايتان هر وقت قسم خورديد و شكستيد».
﴿إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ...﴾
بيان خصال سهگانه كفارات است كه چون با لفظ «أو» كه براى ترديد است عطف شده و دلالت دارد بر اينكه يكى از آن سه، وجوب دارد نه هر سه، و از اين هم كه فرمود: ﴿فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلاَثَةِ أَيَّامٍ﴾ استفاده مىشود كه خصال مذكور تخييرى است، و چنان نيست كه
سومى در صورت عجز از دومى و دومى در صورت عجز از اولى واجب باشد، بلكه هر سه در عرض هم واجبند، و ترتيبى در بينشان نيست چه اگر ترتيبى در ذكر آنها بود اين تفريع كه در جمله ﴿فَمَنْ لَمْ يَجِدْ...﴾ است لغو بود، و بطور متعين سياق اقتضاى اين را داشت كه بفرمايد: «او صيام ثلاثة ايام» در اين آيه ابحاث و فروع فقهى زيادى است كه مرجع آنها علم فقه است و بايد آنجا بحث شود.
﴿ذَلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمَانِكُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ...﴾
گفتيم در اين جمله لفظ «حنثتم» مقدر است، و در اين جمله و همچنين در جمله ﴿كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اَللَّهُ لَكُمْ﴾ نوعى التفات بكار رفته است، و وجه كلام از خطاب به مؤمنين به خطاب برسول (صلى الله عليه وآله و سلم) معطوف شده است، و شايد نكتهاش اين باشد كه اين دو جمله هر دو بيان مىكنند حكم الهى را، و چون بيان پروردگار براى بندگانش بوسيله و وساطت پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) انجام مىگيرد پس كانه در اين التفات خواسته است مقام وساطت رسول خود را در بيان آنچه بر او نازل مىشود حفظ فرموده باشد، كما اينكه در جاى ديگر اشاره به اين مقام نموده مىفرمايد: ﴿وَ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾1.
﴿كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اَللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾
يعنى بوسيله نبى خود احكام خود را بيان مىكند تا شايد شما به ياد گرفتن و عمل كردن آن او را شكرگزار باشيد.
بحث روايتى
رواياتى در باره نزول آيه شريفه: ﴿لاَ تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ...﴾ در شان جمعى از صحابه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) كه امورى را بر خود ممنوع كرده بودند
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكُمْ...﴾ گفته است پدرم از ابن ابى عمير از بعضى از اصحاب خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: اين آيه در باره امير المؤمنين (علیه السلام) و بلال و عثمان بن مظعون نازل شده، چون امير المؤمنين (علیه السلام) سوگند ياد كرده بود كه هيچگاه - تا زنده است - در شب نخوابد، و همه شبها را به عبادت بسر برد، و اما بلال او نيز قسم ياد كرده بود كه هيچ روزى افطار نكند، و تمامى عمر خود را روزه بگيرد، و اما عثمان بن مظعون او نيز سوگند ياد كرده بود كه هيچگاه با زنان جمع نشود، اتفاقا روزى زن عثمان بن مظعون بر عايشه وارد
شد، عايشه وقتى او را كه زنى زيبا بود ديده و ديد كه خود را زينت نكرده پرسيد چرا چنين دست از خود كشيدهاى؟! و خود را زينت نكردهاى؟! زن عثمان گفت: براى كى خود را زينت كنم؟ به خدا سوگند از فلان موقع تا كنون شوهرم بسر وقت من نيامده، مثل اينكه رهبانيت اختيار كرده و به من توجهى ندارد، لباسهاى مويى و زبر پوشيده و نسبت به دنيا زهد ورزيده است.
اين بود تا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد بر عايشه شد، عايشه داستان وى را با آن جناب در ميان گذاشت، حضرت از خانه بيرون شد و دستور داد تا مردم براى نماز جمع شوند، وقتى جمع شدند پيامبر به بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا فرمود: چه شده است كه اقوامى طيبات و رزق حلال را بر خود حرام كردهاند؟! هان اى مردم آگاه باشيد، من از پيشواى شمايم در شب مىخوابم، و با زنان نكاح مىكنم، تمامى روزها را روزه نمىگيرم، و با اين حال اگر كسى از رفتار و سنت من اعراض نمايد از من نيست، اين سه نفر برخاستند و عرض كردند تكليف ما كه سوگند ياد كردهايم چيست؟! در جوابشان اين آيه نازل شد: ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ﴾1.
مؤلف: انطباق آيه: ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ...﴾ بر اين داستان و سوگند خوردن اين سه نفر خيلى روشن نيست، سابقا هم گفتگوى مختصرى در باره اين حديث شد، مرحوم طبرسى در مجمع البيان همين قصه را از امام ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده است. چيزى كه هست ذيل آن را نقل نكرده.2 پس جا دارد در اين حديث دقت و تامل بيشترى بعمل آيد.
و در احتجاج حديثى از حسن بن على (علیه السلام) روايت كرده كه به معاويه و اصحابش فرمود: شما را به خدا سوگند مىدهم آيا هيچ مىدانيد كه على (علیه السلام) در بين اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) اول كسى است كه شهوات را بر خود حرام كرد و اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا...﴾3.
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه مىگويد: مفسرين گفتهاند: روزى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نشسته بود و داشت مردم را به عواقب وخيمشان تذكر مىداد، و قيامت و احوالش را براى آنها توصيف مىفرمود، مردم چنان رقت كردند كه به گريه درآمدند، دنبال اين
قصه ده نفر از آنها در منزل عثمان بن مظعون جمحى جمع شدند، و بنا گذاشتند كه همواره روزها را روزه بگيرند و شبها را به عبادت بپردازند، و هيچگاه در بستر نخوابند، و گوشت و چربى نخورند، و با زنان نزديكى نكنند، و از استعمال عطر خوددارى نموده و لباس مويى و زبر بپوشند، و خلاصه يكباره دنيا را ترك گفته و به سياحت در اقطار زمين بپردازند، حتى بعضىها تصميم گرفتند آلت رجوليت خود را قطع كنند، كه يكباره دل از اين جهت آسوده دارند، و آن ده نفر عبارت بودند از:
1 - على (علیه السلام) 2 - ابو بكر 3 - عبد الله بن مسعود 4 - ابو ذر غفارى 5 - سالم مولى ابى حذيفه 6 - عبد الله بن عمر 7 - مقداد بن اسود كندى 8 - سلمان فارسى 9 - معقل بن مقرن 10 - عثمان بن مظعون.
اين خبر به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد بى درنگ به خانه عثمان آمد، ليكن او را نديد، به عيالش ام حكيم دختر اميه كه اسمش حولاء و كارش گرفتن عطر بود فرمود: آيا اين مطلب كه من در باره شوهرت و رفقاى شوهرت شنيدهام صحيح است؟ حولاء كه دشوارش بود به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دروغ بگويد، و از طرفى هم ميل نداشت سر شوهر را فاش نمايد، ناچار عرض كرد: يا رسول الله اگر اين داستان را از خود عثمان شنيدهايد صحيح است، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) برگشت، وقتى عثمان به خانه آمد همسرش داستان را برايش گفت، عثمان رفقاى خود را خبر كرده و نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: مىخواهيد خبر دهم كه تصميم بر چنين و چنان گرفتهايد؟ گفتند آرى يا رسول الله، و ما غرض بدى نداشتيم، غرض ما جز خير نبود، حضرت فرمود: آرى و ليكن من به چنين روشى مامور نيستم، آن گاه فرمود: نفس شما هم حقى به گردن شما دارد، پس ناگزير براى اينكه هم حق خدا و هم حق نفس خود را ادا كرده باشيد گاهى افطار كنيد، پارهاى از شبها را بخوابيد و در پارهاى از آن به عبادت بپردازيد، زيرا مىبينيد كه من نيز چنين مىكنم، هم عبادت مىكنم و هم مىخوابم، هم روزه مىگيرم و هم افطار مىكنم، گوشت و چربى مىخورم و بسراغ زنان مىروم، هر كسى كه از سنت من اعراض كند از من نيست، آن گاه مردم را جمع كرده و در برابرشان اين خطبه را ايراد فرمود:
چه شده است اقوامى را كه زنان و طعام و عطريات و خواب و شهوات دنيا را بر خود حرام كردهاند؟ اما من شما را به چنين روشى كه روش كشيشان و رهبانان است دعوت نمىكنم، زيرا ترك خوردن گوشت و دورى از زنان و گوشهگيرى و اتخاذ صومعه براى عبادت، در دين من نيست، جهان گردى امت من همان روزهدارى آنهاست، و رهبانيتشان همان جهاد
آنها است، خدا را عبادت كنيد و چيزى را انبازش مگيريد، حج و عمره و نماز بجاى آريد، زكات بپردازيد، روزه رمضان را بر پا داريد، در دين استقامت بورزيد، تا آنكه خدا هم براى شما استقامت را بخواهد، چه مللى كه قبل از شما بودند و هلاك شدند هلاكتشان از اين جهت بود كه بر خود دشوار گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت، و اين رهبانانى كه در گوشه و كنار بيابانها مىبينيد از بقاياى آنانند، بعد از اين جريان اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا...﴾ اين بود گفتار مفسرين در باره شان نزول آيه.1
مؤلف: از مراجعه به روايات عامه بر مىآيد كه اين تفصيل خلاصهايست از روايات بسيار زيادى كه در اين باب نقل شده، و گلچينى است كه از تلفيق مضامين روايات درست شده، و بصورت روايتى در آمده است.
و اما خود آن روايات با همه كثرتى كه دارند مع ذلك در هيچ كدامش اين ده نفر اسم برده نشده است، بلكه صحابه در هر كدام به لفظى تعبير شده است، مثلا در بعضى از آنها دارد:
عثمان بن مظعون و اصحابش، و در بعضى ديگر، اناس از اصحاب نبى (صلى الله عليه وآله و سلم)، و در بعضى رجالى از اصحاب نبى (صلى الله عليه وآله و سلم)، و همچنين كلماتى كه در اين روايت از خطبه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده به اين تفصيل در هيچ روايتى نيست، بلكه هر فقره از آن از روايتى گرفته شده است. و همچنين تصميمى كه عثمان بن مظعون و اصحابش در اين روايت گرفتهاند آن تصميم هم در ساير روايات مختلف است، و هيچ روايتى با همه آنها مطابقت ندارد، بلكه بعضى از آنها تصريح دارد كه اين چند نفر تصميمهايشان يكى نبوده، و هر كدام تصميم بر ترك چيزى گرفتهاند، غير از آنچه ديگرى گرفت.
چنان كه در صحيح بخارى و مسلم از عايشه روايت شده كه گفت جمعى از اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از زنان آن حضرت پرسيدند از رفتار آن جناب كه در خلوت چگونه است؟ آن گاه بعضى گفتند ما بنا گذاشتهايم كه گوشت نخوريم، و بعضى گفتند ما بنا داريم با زنان نزديكى نكنيم، و بعضى گفتند ما تصميم داريم در بستر نيارميم، اين مطلب از ناحيه زنان بگوش آن جناب رسيد، فرمود اين چه حرفهايى است كه اين مردم مىزنند؟ يكى مىگويد: من چنين مىكنم ديگر مىگويد: من چنان مىكنم، و ليكن من كه پيغمبر خدايم هم روزه مىگيرم، و هم افطار مىكنم، هم پاسى از شب را مىخوابم، و هم در ساعتى از آن، شب
زندهدارى مىكنم، هم گوشت مىخورم و هم با زنان مىآميزم، پس اگر كسى از روش من اعراض كند از من نخواهد بود.1 بنابراین با اين همه اختلافى كه در روايات هست نمىشود به روايت مجمع البيان اعتماد نمود، و تصميم بر ترك همه آن امور را به همه آن ده نفر حتى على (علیه السلام) نسبت داد، مگر اينكه كسى بگويد: گر چه در روايت مجمع البيان هم جمله: بنا را گذاشتند بر اينكه همه روزها را روزه بدارند و...، وجود دارد، ليكن نمىخواهد بگويد همه آنها بنا را گذاشتند بر ترك اين امور، پس بعيد نيست كه روايت مزبور روايتى جداگانه باشد، نه گلچين از ساير روايات، به هر حال چه روايت مجمع البيان روايت مستقلى باشد و چه نباشد تامل در آن و در روايات ديگر، گر چه هم در مضمون و هم در سند مختلفند - يعنى سند بعضى ضعيف و بعضى مرسل و بعضى معتبر است - براى آدمى اطمينان مىآورد كه اجمالا عدهاى از اصحاب كه از آن جمله على (علیه السلام) و عثمان بن مظعون بودهاند چنين تصميمى گرفتند، و بنا را بر اين چنين زهد و عبادتى گذاشتند و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم آنها را تخطئه كرد، و به آنها فرمود: كسى كه از سنت من اعراض كند از من نيست (و خدا داناتر است). و همچنين كسانى كه بخواهند بيشتر و بيش از اين مقدار در باره اين قضيه اطلاع بدست آورند بايد به تفسيرهاى روايتى از قبيل تفسير طبرى و الدر المنثور و فتح القدير و امثال آن مراجعه نمايند.
در الدر المنثور است كه ترمذى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن عدى در كامل و طبرانى و ابن مردويه همگى اين روايت را كه ترمذى آن را حسن دانسته از ابن عباس نقل كردهاند، كه گفت: مردى آمد خدمت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و عرض كرد يا رسول الله من هر وقت گوشت مىخورم رغبتم به زنان بيشتر شده و شهوتم تحريك مىگردد، لذا جز اين چاره نديدم كه گوشت را بر خود حرام كنم، و چنين كردم، در جواب آن مرد اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا...﴾2.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از زيد بن اسلم نقل كردهاند كه عبد الله بن رواحه را شخصى از بستگانش ميهمان شد، وقتى به خانهاش وارد شد كه او نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، همسر عبد الله به انتظار آمدن وى ميهمان را طعام نداد، وقتى عبد الله وارد شد زن را عتاب كرد كه چرا ميهمان را حبس كرده و طعام ندادى؟! حرامم باد اين
طعام، همسرش هم از روى خشم گفت: حرامم باد اين طعام، ميهمان هم چون چنين ديد گفت: حرامم باد اين طعام، عبد الله وقتى ديد كار به اينجا كشيد دست به طعام برده، و گفت:
بنام خدا تناول كنيد، بعد از صرف غذا خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) رفته و ماجرا را بعرض آن حضرت رسانيد، حضرت فرمود: تكليف همان بود كه كردى، آن گاه اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾1.
مؤلف: ممكن است اين دو سببى كه در اين دو روايت اخير براى نزول آيه ذكر شده، يعنى داستان تحريك شدن شهوت آن مرد و داستان عبد الله بن رواحه، شان نزول آيه نبوده باشد، و راوى وقتى داستان را نقل كرده آيه را از پيش خود بعنوان استشهاد ذكر كرده است، و از اين قبيل استشهادات روايات اسباب نزول زياد ديده مىشود، و ممكن هم هست براى نزول آيه اسباب و حوادث متعددى واقع شده باشد.
چند روايت در باره سوگند لغو
و در تفسير عياشى از عبد الله بن سنان نقل شده كه گفت از امام (علیه السلام) پرسيدم از مردى كه به زنش مىگويد: اگر از اين به بعد من شربت حلال و يا حرامى بياشامم تو طالق باشى، و يا به بردگان خود مىگويد اگر چنين كنم شما آزاد باشيد. آيا طلاق و عتق او صحيح است؟ حضرت فرمود: اما حرام، كه نبايد نزديكش برود چه سوگند بخورد و چه نخورد، و اما حلالى كه سوگند بر آن خورده چون تحريم حلال است آن نيز حرام نمىشود، بايد كه آن را بياشامد، زيرا حق ندارد حلالى را حرام كند. خداى تعالى مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكُمْ﴾ پس در سوگندى كه بر ترك حلال خورده چيزى بر او نيست2.
و مرحوم كلينى در كافى به سند خود از مسعدة بن صدقه نقل كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه در ذيل آيه شريفه ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ﴾ مىفرمود: سوگند لغو، گفتن نه و الله و آرى و الله كه در هيچ چيزى عقد و التزام نياورد.3
مؤلف: عياشى هم در تفسير خود نظير اين روايت را از عبد الله بن سنان نقل كرده4 و نيز نظير همان را از محمد بن مسلم روايت نموده، با اين تفاوت كه در آخرش دارد: با سوگند لغو
عقدى بسته نمىشود.1
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس نقل مىكند كه گفت: وقتى آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكُمْ﴾ در باره قومى كه زنان و گوشت را بر خود حرام كرده بودند نازل شد، گفتند يا رسول الله پس تكليفمان نسبت به سوگندهايى كه خوردهايم چيست؟ در جواب، اين آيه نازل شد: ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ﴾2.
مؤلف: اين روايت بى شباهت نيست به ذيل اولين روايتى كه در اين بحث نقل كرديم، الا اينكه با ظاهر آيه منطبق نيست براى اينكه سوگند خوردن بر ترك واجب يا ترك مباح چنين نيست كه هيچ گونه عقدى در آن نباشد، با اينكه در آيه شريفه، جمله ﴿بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ﴾ مقابل جمله ﴿بِمَا عَقَّدْتُمُ اَلْأَيْمَانَ﴾ قرار گرفته، و اين خود دليل است بر اينكه سوگند لغو سوگندى است كه هيچگونه عقدى در آن نباشد، و در اين روايت سوگند آن مردم بر ترك زن و گوشت بوده، و خواستهاند با سوگند اين عقد و التزام ببندند، پس سوگندشان لغو و بيهوده نبوده، و ظاهر اين آيه موافق روايت است كه سوگند لغو را تفسير مىكند، و مىفرمايد:
سوگند لغو عبارتست از گفتن نه و الله و آرى و الله، كه بيهوده و از روى عادت بر زبان جارى مىشود، و گويندهاش نمىخواهد با آن چيزى بر خود واجب كند، پس آيه شامل سوگندى كه عقد و التزام دارد و ليكن شارع آن را لغو و بىاثر دانسته، نمىشود، چه لغويت چنين سوگندى مستند به سنت است نه به كتاب، علاوه بر اينكه سياق آيه بهترين دليل است بر اينكه آيه در صدد بيان كفاره سوگند و امر به حفظ آنست بطور استقلال نه بر سبيل تطفل و تبعيت، كما اينكه لازمه اين تفسير است.
[سوره المائدة (4):آيات 90 تا 93]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصَابُ وَ اَلْأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ٩٠إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ فِي اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ عَنِ اَلصَّلاَةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ ٩١ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ اِحْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلىَ رَسُولِنَا اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ ٩٢ لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا وَ اَللَّهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ ٩٣﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، جز اين نيست كه شراب و قمار و بتها، يا سنگهايى كه براى قربانى نصب شده و چوبههاى قرعه، پليد و از عمليات شيطان است. پس دورى كنيد از آنها، شايد كه رستگار شويد (90).
و جز اين نيست كه شيطان ميخواهد بوسيله شراب و قمار بين شما عداوت و خشم بيندازد و شما را از ذكر خدا و از نماز باز دارد، پس آيا دست بردار از آنها هستيد؟! (91).
فرمانبرى خدا و اطاعت رسول كنيد و دورى كنيد از منهيات چه اگر گوش ندهيد و اعراض كنيد بايد بدانيد كه تنها بر عهده رسول ما بلاغ آشكار است و بس (92).
بر كسانى كه ايمان آوردهاند و عمل صالح كردهاند گناه و حرجى نيست در آنچه كه قبل از اين از محرمات خوردهاند، البته وقتى كه پرهيز كرده و ايمان آورند و عمل صالح كنند آن گاه پرهيز كرده و ايمان
آورند سپس پرهيز كرده و نيكويى كنند و خداوند دوست ميدارد نيكوكاران را (93).
بيان آيات
اين آيات به حسب سياق بى ارتباط به هم نيستند، و مثل اين است كه پشت سر هم يا يك دفعه نازل شدهاند، و آيه آخرى بمنزله دفع توهمى است كه آن توهم را بعدا تفصيل خواهيم داد، به هر حال اين آيات همگى در مقام بيان احكام شراب هستند و در بعضى از آنها قمار و در بعضى ديگر انصاب و ازلام هم علاوه شده است، و ما سابقا در ذيل آيه: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا﴾1 در جلد اول و نيز در تفسير آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَقْرَبُوا اَلصَّلاَةَ وَ أَنْتُمْ سُكَارىَ حَتَّى تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ﴾2، در جلد چهارم از اين كتاب گفتيم كه اين دو آيه با آيه: ﴿قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّيَ اَلْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ وَ اَلْإِثْمَ﴾3 و آيه مورد بحث تا جمله ﴿أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾ اگر همه به هم منضم و يك جا در نظر گرفته شوند سياقهاى مختلفشان اين معنا را مىرساند كه شارع مقدس شراب را بتدريج تحريم فرموده است، نمىخواهيم بگوييم نخست نهى تنزيهى سپس نهى اعافه4 و در مرتبه سوم نهى كراهتى و در آخرين مرحله نهى تحريمى كرده تا سر از نسخ در آورد.
و نيز نمىخواهيم بگوييم بمنظور رعايت سياست در اجراى احكام دينى نخست نهى را بطور مبهم سپس روشنتر يا اول خفى و سپس صريحتر بيان فرموده تا كسى بگويد، كلمه «اثم» در آيه شريفه ﴿قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّيَ اَلْفَوَاحِشَ﴾ كه آيهايست مكى و واقع در سوره اعراف به ضميمه ﴿قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ﴾ كه آيهايست مدنى در سوره بقره يعنى اولين
سوره مفصلى كه بعد از هجرت نازل شده اين نتيجه را مىدهد كه شراب حرام است چون داراى اثم است، و خداوند بطور كلى اثم و فواحش را تحريم فرموده، و اين نتيجه قطعى است، و مجالى براى تاويل و جايى براى عذر باقى نمىگذارد، بلكه مىخواهيم بگوييم نهى تحريمى از خصوص شراب را بتدريج بيان فرموده، به اين معنا كه نخست شراب را در ضمن عنوان گناه كه عنوانى است عام تحريم كرده، و فرموده است: بگو پروردگار من فواحش (چه علنى و چه در پنهانى) و همچنين اثم را تحريم نموده1 آن گاه همان را به تحريم خاص و به صورت نصيحت بيان كرده و فرموده است: بگو كه گر چه براى مردم در اين دو يعنى شراب و قمار منافعى است، الا اينكه گناه آن دو از نفعشان بزرگتر است. و نيز فرمود: مبادا با اينكه مست هستيد در صدد نماز خواندن برآييد، بلكه صبر كنيد تا آنكه بحال خود آمده و بفهميد چه مىگوييد. البته بنابراینكه مراد از اين مستى، مستى شراب باشد نه مستى و بيخودى خواب، بار سوم هم او را باز به تحريم خاص و ليكن با تشديد و تاكيد هر چه بيشتر بيان كرده و فرموده: ﴿إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصَابُ وَ اَلْأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ ... فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾ چون اين چند آيه كه آخرين آياتى است كه راجع به تحريم شراب نازل شده از چند جهت مشتمل بر تشديد و تاكيد است.
ده خصوصيت در اين آيات كه تشديد و تاكيد حرمت شراب را مىرسانند
يكى از جهت اينكه كلمه «انما» در آن بكار رفته. دوم از اينكه شراب را پليد و رجس خوانده، سوم اينكه آن را عمل شيطان ناميده، چهارم از جهت اينكه مشتمل بر امر صريح است به اجتناب از آن، پنجم از جهت اينكه فرموده است در آن اجتناب انتظار و توقع رستگارى هست، ششم از اين جهت كه مشتمل است بر بيان مفاسدى كه بر آشاميدن شراب مترتب است، هفتم از اينكه مىپرسد، آيا اين مقدار از بيان مرتكبين اين عمل را از عمل زشتشان باز مىدارد يا نه؟ هشتم از اينكه بعد از آن همه تاكيد آنان را به اطاعت خدا و رسول امر نموده از مخالفتشان بر حذر مىدارد، نهم آنكه مىفرمايد خداوند از اينكه شما اطاعتش بكنيد يا نكنيد بى نياز است، دهم اينكه در يك آيه بعد مىفرمايد: ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ...﴾ چون بنا بر توضيحى كه بعدا خواهيم داد اين آيه نيز خالى از دلالت بر تشديد نيست.
معناى «مسير» و «انصاب» و «ازلام» و نقل يك قول كه مىگويد: «ازلام» نوعى تفال و استخاره است و آيه، دليل بر تحريم و بطلان تفال و استخاره مىباشد و رد اين قول
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ...﴾
سابقا يعنى در اول همين سوره بحثى در باره «خمر» و «ميسر» و «انصاب» و «ازلام» گذشت، و گفتيم كه «خمر» عبارتست از هر مايعى كه در اثر تخمير (ورآمدن)
خاصيت سكر و مستى بخود گرفته باشد، و خوردنش عقل را تيره و بيهوده كند، و «ميسر» عبارتست از جميع انحاء قمار، و «أنصاب» عبارتست از همان بتها و يا سنگهايى كه براى ذبح قربانيها در اطراف خانه كعبه نصب مىكردهاند، سنگهايى بوده كه مردم به آن تبرك مىجسته و در باره آن عقيدههايى داشتند، و «ازلام» عبارتست از چوبهايى كه با آن بطرز مخصوصى قمار مىكردهاند، و چه بسا اطلاق بر چوبه تيرهايى مىشده كه در ابتداى هر كار مثلا در موقع عزيمت به سفر و امثال آن با آنها تفال مىزدهاند، ليكن اين كلمه در اول همين سوره به معناى اول آمده است، زيرا در بين چيزهايى ذكر شده بود كه تصرف و خوردنش حرام بود، از اين رو بعيد نيست كه در اين آيه هم به همان معنا باشد، نه به معناى تفال. خواهيد گفت: كلمه «ازلام» در اين آيه نمىشود به معناى قمار باشد، زيرا كلمه «ميسر» خود تمامى انحاء قمار حتى قمار با ازلام را شامل هست، و با ذكر «ميسر» حاجت به اين نيست كه ازلام به معناى قمار ذكر شود، درست است كه اگر ذكر شد از قبيل ذكر خاص بعد از عام است، كه خود تعبيرى است شايع، ليكن ذكر خاص بعد از عام براى افاده نكتهايست، و در اينجا هيچ فائدهاى در ذكر ازلام بعد از ميسر نيست. پس ازلام در اينجا متعينا به معناى تيرهاى تفال است كه خيلى در عرب شايع بوده، در ابتداى هر كار بزرگى با پاره چوبهايى بنام ازلام استخاره و فال مىگرفتهاند، و به همين معنا است اين شعر شاعر كه مىگويد:
فلئن جذيمة قتلت ساداتها | *** | فنساؤها يضربن بالازلام |
يعنى اگر بزرگان قبيله جذيمه بسيار كشته شدند، بارى زنان آنها در عوض براى ما با ازلام فال مىزنند.
و اين فال زدن با ازلام بطورى كه از روايات استفاده مىشود اينطور بوده كه سه عدد چوب نازك و شبيه به هم نظير چوبه تير تهيه كرده و به يكى مىنوشتند: «انجام بده» و به ديگرى مىنوشتهاند: «انجام مده»، آن گاه شخص فالگير اين دو را با چوبه سومى بدون اينكه چيزى در آن نوشته باشد در امانهاى كه همراه دارد ريخته كسانى كه فال مىخواستهاند به او مراجعه كرده و او يكى از آن سه چوبه را از خريطه بيرون مىكشيد، اگر به آن نوشته بود: «انجام بده» آن شخص تصميم مىگرفت و در پى انجام آن كار مىرفت، و اگر نوشته بود: «انجام مده» از آن كار صرفنظر مىكرد، و اگر چيزى بر آن نوشته نبود بار ديگر فال مىگرفت، و اين عمل را اينقدر تكرار ميكرد تا يكى از آن چوبهها كه نوشته داشت بيرون آيد، اين عمل را استقسام مىگفتهاند، و وجه تسميهاش به اين اسم اين بوده كه با اين عمل به خيال خود قسمت و سهم خود را از روزى و خيرات طلب مىكردهاند.
و آيه شريفه، خود دليل بر حرمت اين عمل است، چه در حقيقت در پى كسب علم غيب بودن است، و همچنين هر عملى كه نظير اين باشد، مانند استخاره با تسبيح يا امثال آن.
جواب اين گفتار يكى همان است كه گفتيم «ازلام» در اول سوره ظهور در استقسام به «اقداح» دارد كه خود نوعى قمار بوده، در اين جا هم به همان معنا است.
و به فرض اينكه اول سوره شاهد و قرينه براى اينجا نباشد تازه لفظى است مشترك در دو معنا، كه چون در خود آيه قرينهاى بر تعيين يكى از آن دو نيست تعيين مراد از آن منوط به دليل خارج و روايت است، و خوشبختانه روايات زيادى از ناحيه ائمه اهل بيت (علیه السلام) داريم كه همه دلالت دارند بر اينكه مراد از «ازلام» همان قمار است نه «تفال»، و آن رواياتى است كه در باب استخاره با تسبيح و غير آن در مواقع حيرت و سرگردانى وارد شده است، و وقتى «تفال» جايز شد متعينا «ازلام» به همان معناى قمار خواهد بود، و حقيقت امر اين است كه انسان وقتى بخواهد به كارى دست بزند ناچار است زير و روى آن كار را بررسى نموده و تا آنجا كه مىتواند فكر خود را كه غريزه و موهبتى است خدادادى بكار بيندازد، و چنانچه از اين راه نتوانست صلاح خود را در آن كار تشخيص دهد ناگزير بايد از ديگران كمك فكرى گرفته و تصميم خود را با كسانى كه صلاحيت مشورت و قدرت تشخيص صلاح و فساد را دارند در ميان بگذارد، تا به كمك فكر آنها خير خود را در انجام دادن و ترك آن كار تشخيص دهد، و اگر از اين راه هم چيزى دستگيرش نشد چارهاى جز اينكه متوسل به خداى خود شده و خير خود را از او مسئلت نمايد ندارد.
و اين همان استخاره است، و نبايد اين عمل را كه عبارتست از اختيار چيزى كه با استخاره تعيين شده دعوى علم غيب ناميد، و نيز نبايد آن را تعرض به شؤون الوهيت پروردگار نام نهاد، كما اينكه مشورت را هم نبايد به خيال اينكه تشريك غير خداى تعالى است در امور خود شرك ناميد، و خلاصه هيچ مانع و محذور دينى در استخاره و مشورت نيست، چون استخاره كارى جز تعيين يكى از دو طرف ترديد را انجام نمىدهد، نه غير واجبى را واجب و حلالى را حرام و خلاصه حكمى از احكام خداى را تغيير مىدهد، و نه آدمى را به آنچه در پس پرده غيب است خبردار مىكند، تنها و تنها مىگويد: خير صاحب استخاره در فعل است يا در ترك، و به اين وسيله او را از حيرت و ترديد نجات مىدهد، و اما اثر فعل و ترك در آينده چه خواهد بود و چه حوادثى را به بار خواهد آورد از عهده استخاره بيرون است، و استخاره از تعيين اين جهت ساكت است، و آينده صاحب استخاره از خير و شر عينا مانند آينده كسى است كه استخاره نكرده، و كار خود را با فكر و مشورت انجام داده است.
همين اشكال را ممكن است كسى در استخاره با قرآن كرده و توهم كند كه استخاره با قرآن بدست آوردن علم غيب است، چون نفس صاحب استخاره از استخاره با قرآن و تفال به آن و امثال آن نحوست و ميمنتى احساس مىكند، و اگر استخارهاش خوب بود انتظار خير و نفعى را مىكشد، و اگر بد بود مترصد شر و ضررى مىشود. ليكن اين اشكال نيز توهمى بيش نيست، چون بطريق صحيح هم از شيعه و هم از اهل سنت رواياتى داريم كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) خودش تفال به خير مىزد، و مردم را هم به اين عمل توصيه مىفرمود، و از فال بد زدن نهى مىنمود، و مىفرمود: هر جا هم كه فال بد زده شد توكل به خدا كنيد و در پى كار خود رويد، بنابراین هيچ مانعى از تفال زدن با قرآن كريم و امثال آن بنظر نمىرسد، چه اگر استخاره خوب بود صاحب استخاره عمل را با طيب نفس و دل پاك انجام مىدهد، و اگر بد بود توكل به خدا كرده و در پى كار خود مىرود.
استخاره و تفال به اين صورت كه اگر خوب بود با طيب خاطر و اگر بد بود با توكل به خدا اقدام شود بلا مانع است
پس استخاره با قرآن جز همان طيب نفس و رفع ترديد و سرگردانى و اميد به نفع و سعادت اثر ديگرى ندارد، و ما بزودى راجع به خصوص استخاره بحثى مفصل خواهيم كرد (ان شاء الله تعالى).
از آنچه گفته شد بدست آمد اينكه بعضى از مفسرين «ازلام» را به معناى «تفال» حمل نموده، آن گاه حرمت استخاره را از آن استنتاج كرده و آيه را دليل بر بطلان آن قرار دادهاند، صحيح نيست، و نمىتوان آن را به آيه نسبت داد.
﴿رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ «رجس» (به كسر را) بنا بر آنچه راغب در مفردات خود گفته مانند نجس هر چيز پليدى را گويند1، و اما «رجاست» (به فتح را و سكون جيم) به معناى وصف پليدى است، مانند نجاست و قذارت كه عبارتند از پليدى يعنى حالت و وصفى كه طبايع از هر چيزى كه داراى آن حالت و وصف است از روى نفرت دورى مىكنند، و پليد بودن اينهايى كه در آيه ذكر شده است از همين جهت است كه مشتمل بر وصفى است كه فطرت انسانى نزديكى به آن را براى خاطر آن وصفش جايز نمىداند، چون كه در آن هيچ خاصيت و اثرى كه در سعادتش دخيل باشد و احتمال دهد كه روزى آن خاصيت از آن پليدى جدا شود، نمىبيند، كما اينكه چه بسا آيه شريفه: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا﴾2 هم اشاره به اين معنا داشته باشد، چون
بطور مطلق گناه خمر و ميسر را بر نفع آنها غلبه داده، و هيچ زمانى را استثنا نكرده، و شايد از همين جهت پليدىهاى مذكور را به عمل شيطان نسبت داده، و كسى را با شيطان شريك در آنها نكرده، چه اگر در آنها جهت خيرى بود لا بد از ناحيه غير شيطان بود، و آن غير شيطان با شيطان شريك مىشد، و در آيه بعد هم فرمود: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةَ...﴾ يعنى شيطان مىخواهد بوسيله همين پليدىها يعنى شراب و قمار بين شما دشمنى و كدورت بوجود آورده و مانع شما از ذكر خدا و نماز شود.
معناى رجس و شيطانى بودن شراب و ديگر اعمالى كه در آيه شريفه ذكر شده است
و نيز در آيات زيادى شيطان را براى انسان دشمن معرفى نموده كه هيچگاه خير آدمى را نمىخواهد، و فرموده: ﴿إِنَّ اَلشَّيْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ﴾1 و نيز فرموده: ﴿كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿إِنْ يَدْعُونَ إِلاَّ شَيْطَاناً مَرِيداً لَعَنَهُ اَللَّهُ﴾3 پس لعنت خود را بر او ثابت و او را از هر خيرى طرد كرده است، و از طرفى هم در آيات زيادى بيان فرموده كه اعمال شيطان نظير اعمال ما نيست بلكه تماسش با انسان و اعمال انسان از راه تسويل و وسوسه و اغواء است يعنى در قلب او القائاتى مىكند و در نتيجه او را گمراه مىسازد، از آن جمله در آيه زير از قول خود شيطان مىفرمايد: ﴿قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِينَ قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْغَاوِينَ﴾4 بندگان خداى را به اغواء و گمراه ساختن تهديد كرده، و خداى تعالى هم در جوابش نفوذ و قدرت وى را از بندگان خالص خود نفى كرده، و فرموده: نفوذ تو تنها در گمراهانى است كه تو را پيروى كنند. و نيز پارهاى از كلمات او را كه روز قيامت در خطاب به مردم مىزند از او نقل كرده مىفرمايد: ﴿مَا كَانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي﴾5 و در باره چگونگى دعوتش مىفرمايد: ﴿يَا بَنِي آدَمَ لاَ
يَفْتِنَنَّكُمُ اَلشَّيْطَانُ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ﴾ يعنى هان اى بنى آدم زنهار كه شيطان فريبتان ندهد، چه او و نفرات او شما را مىبينند از جايى كه شما آنان را نمىبينيد، بيان فرموده است كه دعوت او نظير دعوت يك انسانى از ديگرى به گفتن او و شنيدن آن ديگرى نيست، بلكه بطوريست كه داعى (شيطان) مدعو (انسان) را مىبيند، و ليكن مدعو، داعى را نمىبيند، و آيه شريفه: ﴿مِنْ شَرِّ اَلْوَسْوَاسِ اَلْخَنَّاسِ اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ اَلنَّاسِ مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنَّاسِ﴾1 در حقيقت تفصيل آن اجمالى است كه ما از آن آيات استفاده كرديم، چه صريحا مىفرمايد: اعمال شيطان به تصرف و القا در دلها است، از اين راه است كه انسان را به ضلالت دعوت مىكند.
پس از آنچه گفته شد اين معنا به خوبى روشن گرديد كه: رجس و شيطانى بودن شراب و ساير مذكورات در آيه از اين جهت است كه اينها كار آدمى را به ارتكاب اعمال زشتى كه مخصوص به شيطانست مىكشانند، و شيطان هم جز اين كارى ندارد كه وسوسههاى خود را در دلها راه داده و دلها را گمراه كند، و از همين جهت در آيه مورد بحث آنها را رجس ناميده، چون در آيات ديگرى هم گمراهى را رجس خوانده، از آن جمله فرموده است: ﴿وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي اَلسَّمَاءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اَللَّهُ اَلرِّجْسَ عَلَى اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ وَ هَذَا صِرَاطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً﴾2 آن گاه در آيه بعدى اين معنا را كه رجس بودن اينها ناشى از اين است كه عمل شيطانيست بيان نموده و مىفرمايد: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ فِي اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ عَنِ اَلصَّلاَةِ﴾ شيطان از دعوت به اينگونه اعمال جز شر شما را نمىخواهد، و لذا گفتيم رجس از اعمال شيطانى است.
خواهيد گفت ملخص اين بيان اين شد كه معناى رجس بودن شراب و امثال آن اين
است كه ساختن و يا مثلا خوردن آن كار آدمى را به وسوسههاى شيطانى و گمراهيش مىكشاند و بس، و حال آنكه از روايات زيادى استفاده مىشود كه شيطان خودش بصورت آدمى مجسم شده و طرز تهيه شراب را به انسانها ياد داده است. در جواب مىگوييم آرى درست است اينكه چنين اخبارى داريم، و اينكه گر چه اخبار در باب تجسم شيطان در ساختن شراب بحد تواتر نمىرسند و ليكن در ابواب مختلف مانند تجسم او براى انبيا و اوليا و بعضى از افراد انسانى و مانند تجسم ملائكه يا تجسم دنيا و يا اعمال انسانى و امثال آن بسيار بچشم مىخورند، و نيز درست است كه قرآن هم بعضى از اين اخبار را تاييد مىكند، مانند آيه: ﴿فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيًّا﴾1 الا اينكه بايد دانست كه ورود يك قصه در يك خبرى و يا چند خبر باعث نمىشود كه ما دست از ظهور آيه قرآنى با اينكه مورد تاييد آيات ديگرى است برداريم
اشاره به اينكه شيطان بر فكر آدمى در بعضى موارد سلطه دارد و مراد از مجسم شدن شيطان، مجسم شدن براى فكر بشر است
خلاصه از آيات بيش از اين استفاده نمىشود كه شيطان تنها در افكار، آنهم در بعضى از موارد تسلط دارد و بس، و اگر هم در روايتى داشت شيطان مجسم شده و چيزى را ساخته يا ساختن آن را به بشر ياد داده بيش از اين دلالت ندارد كه براى فكر بشر مجسم شده، و در فكرش تصرف كرده باشد.
و ما (ان شاء الله تعالى) بزودى بحثى را راجع به اين موضوع يعنى تجسم شيطان و فرشته و امور معنوى ديگر در تفسير آيه: ﴿سُبْحَانَ اَلَّذِي أَسْرىَ بِعَبْدِهِ﴾2 در جاى مناسب ديگرى عنوان خواهيم كرد، و فعلا به انتظار رسيدن موقع مناسب مىگذاريم ﴿فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾ گفتيم: يكى از وجوهى كه نهى را در اين آيه تاكيد مىكند - بعد از ذكر مفاسد - امر به اجتناب است، و اين امر براى اين است كه نهى بهتر در دلها جاىگير شود، يكى ديگر از وجوه تاكيد اميد به رستگارى است، براى كسى كه اجتناب كند، كه خود شديدترين مراتب تاكيد را مىرساند، زيرا اين معنا را كه: اميد رستگارى نيست براى كسانى كه از اين عمل اجتناب نمىورزند، تثبيت مىكند.
﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ فِي اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ...﴾
راغب در كتاب مفردات خود گفته است، «عدو» به معناى تجاوز ضد التيام است كه
اگر نسبت به قلب غير ملتئم لحاظ شود گفته مىشود: «عداوة و معاداة» «دشمنى» و اگر نسبت به راه رفتن غير ملتئم رعايت شود گفته مىشود «عدو - دويدن»، و اگر نسبت به معاشرت غير ملتئم ملاحظه شود گفته مىشود «عدوان و عدو» و از آن باب است قول خداى تعالى كه مىفرمايد: ﴿فَيَسُبُّوا اَللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾ و اگر نسبت به اجزاء محل نشستن غير ملتئم ملاحظه شود گفته مىشود: «مكان ذو عدواء - محلى ناصاف» و «عدو» به معناى دشمنى را هم در مفرد و هم در جمع «عدو» مىگويند، هم مىگويند «رجل عدو» و «قوم عدو» و در قرآن است: ﴿وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْدَاءُ اَللَّهِ﴾1
«بغض» و «بغضاء» ضد محبت است، و «صد» به معناى گردانيدن راه است بر كسى و يا چيزى «انتها» هم به معناى پذيرفتن نهى است و هم به معناى ضد ابتدا. معناى لغات آيه بيان شد اينك به تفسير آن پرداخته و مىگوييم:
همانطورى كه سابقا اشاره شد سياق اين آيه بيان جمله ﴿مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ يا ﴿رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ است، و معنايش اين است كه اينكه گفته شد اين امور از عمل شيطانند يا هم رجس و هم از عمل شيطانند براى اين است كه شيطان هيچ غرضى از اين اعمال خود يعنى خمر و ميسر ندارد، مگر ايجاد عداوت و بغضا بين شما، و اينكه به اين وسيله شما را به تجاوز از حدود خدا و دشمنى با يكديگر وادار كند، و در نتيجه بوسيله همين شراب و قمار و انصاب و ازلام شما را از ذكر خدا و نماز باز بدارد، و اينكه عداوت و بغضا را تنها از آثار شراب و قمار دانسته از اين جهت است كه اين اثر در آن دو ظاهرتر است، چون معلوم است كه نوشيدن شراب باعث تحريك سلسله اعصاب شده و عقل را تخدير و عواطف عصبى را به هيجان در مىآورد، و اين هيجان اعصاب اگر در راه خشم و غضب بكار رود معلوم است كه چه ثمرات تلخى به بار مىآورد و بزرگترين جنايت را، حتى جناياتى را كه درندگان هم از ارتكاب آن شرم دارند براى شخص مست تجويز مىكند، و اگر در مسير شهوت و بهيميت قرار گيرد معلوم است كه سر به رسوايى در آورده و هر فسق و فجورى را چه در باره مال و عرض خود و چه در باره ديگران در نظرش زينت داده و او را به هتك جميع مقدسات دينى و اجتماعى وا مىدارد، دزدى و خيانت و دريدن پرده محارم خود و فاش كردن اسرار و ورود به خطرناكترين ورطههاى هلاكت و امثال آن را در نظرش ناچيز جلوه مىدهد، چنان كه آمار ممالك مترقى كه نوشيدن مشروبات الكلى در بينشان رواج دارد نشان داده كه درشتترين ارقام جنايات و
حوادث ناگوار و فسق و فجورهاى شرمآور و ننگين در اثر نوشيدن اين آب آتشين است.
اما «ميسر» كه همان قمار است آن نيز در ضرر و مفسده دست كمى از شراب ندارد زيرا قمار سعى و كوششى را كه شخص در مدتهاى طويل در راه جمع مال و بدست آوردن وجهه و آبرو بكار برده در كمترين مدت از بين برده و علاوه بر اينكه مال آدمى را تباه مىسازد چه بسا عرض و آبرو و بلكه جان آدمى را هم در مخاطره قرار مىدهد. حال اگر در راه قمار پيروز شد و از اين راه مالى بدست آورد تازه همين مال او را به يك انحرافهاى ديگر دچار مىسازد، و آن اينست كه چون اين مال را به زحمت كسب نكرده در راه صحيح هم خرج نمىكند، و سير معتدلى را كه تا كنون در زندگى صحيح و عاقلانه خود اتخاذ كرده بود تباه ساخته و او را مردى ولخرج و تنبل و اهل لهو و فجور مىسازد، چنين كسى هيچ وقت حوصله اينكه ما يحتاج زندگى خود را از راه مشروع بدست آورد نداشته و همواره در پى راههاى نامشروع است، و همچنين اگر مغلوب شود و هستى خود را ببازد كه همين بى پولى و زيانكاريش او را به كينهتوزى نسبت به حريف قمار خود واداشته و در نتيجه يك عمر را به حسرت يا خشم و عصبانيت مىگذارند.
اين مفاسدى كه گفته شد گر چه از آنجايى كه كمتر بچشم اشخاص عوام و ساده لوح مىخورد، و شايد يك يك آنها بيش از يك بار و دو بار مواجه با آنها نشود، از اين جهت فسادش خيلى براى آنها روشن نيست، و ليكن همين نادر است كه اگر جلوگيرى نشود غالب و اين يك بار چند بار و اين اندك بسيار شده، رفته رفته كار جامعه را بجايى مىكشاند و بلوايى از وحشيت و همجيت در آن راه مىاندازد، كه هيچ چيز جز عواطف سركش و وسوسه كشنده در آن حكومت نكند.
پس، از آنچه تا كنون گفته شد اين معنا روشن شد كه حصرى كه از كلمه «انما» در آيه: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ فِي اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ عَنِ اَلصَّلاَةِ﴾ استفاده مىشود راجع به يك يك آن گناهان يعنى خمر و ميسر و انصاب و ازلام نيست، بلكه راجع است به مجموع آنها مگر مفسده «صد - جلوگيرى» از ذكر خدا و نماز كه از مفاسد همه و يك يك آنها است، نتيجتا عداوت و بغضا مخصوص به شراب و قمار خواهد بود، و از اين كه در جمله ﴿وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ عَنِ اَلصَّلاَةِ﴾ نماز را جداى از ذكر خدا اسم برد، با اينكه نماز هم ذكر خداست، استفاده مىشود كه چون نماز فرد كامل از ذكر است، خداى تعالى اهتمام بيشترى به امر آن دارد، و در روايت صحيح از رسول الله وارد است كه فرمود: نماز ستون دين است.
و همچنين در آيات بسيار زيادى از قرآن كريم به اين معنا اشاره شده است، بطورى كه
جا براى شك و ترديد باقى نگذاشته، از آن جمله فرموده است: ﴿قَدْ أَفْلَحَ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ هُمْ فِي صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ...﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتَابِ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ إِنَّا لاَ نُضِيعُ أَجْرَ اَلْمُصْلِحِينَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿إِنَّ اَلْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذَا مَسَّهُ اَلشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذَا مَسَّهُ اَلْخَيْرُ مَنُوعاً. إِلاَّ اَلْمُصَلِّينَ...﴾3 و فرموده: ﴿اُتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ اَلْكِتَابِ وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ إِنَّ اَلصَّلاَةَ تَنْهىَ عَنِ اَلْفَحْشَاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اَللَّهِ أَكْبَرُ﴾4 و فرموده: ﴿فَاسْعَوْا إِلىَ ذِكْرِ اَللَّهِ﴾ 5 و نيز فرموده: ﴿وَ أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾6 و همچنين آيات بسيار ديگرى. و اينكه در آيه مورد بحث ذكر را از نماز مقدم داشته براى اين بوده است كه تنها و تنها مقصود از دعوت الهى آن بوده است.
آرى، ذكر خدا خمير مايه سعادت دنيا و آخرت، و روح زنده هر پيكرهاى از عبادات است، كما اينكه در اين آيات: ﴿قَالَ اِهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ﴾7 كه مربوط است به اولين روز تشريع دين و خطاب است به آدم ابو البشر و همچنين در اين آيات: ﴿وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ فَيَقُولُ أَ أَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبَادِي هَؤُلاَءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا اَلسَّبِيلَ قَالُوا سُبْحَانَكَ مَا كَانَ يَنْبَغِي لَنَا أَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِيَاءَ وَ لَكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّى نَسُوا اَلذِّكْرَ وَ كَانُوا قَوْماً بُوراً﴾8 و در اين آيه ﴿فَأَعْرِضْ
عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾1 و ذكر خدا در اين آيات در مقابل فراموشى او بكار رفته كه مستلزم از ياد بردن عبوديت و انجام مراسم دينى است كه جز انجام آن راه ديگرى براى سعادت نفس نيست، چنان كه آيه شريفه ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾2 هم اشاره به همين معنا دارد.
اما اينكه فرمود: ﴿فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾ استفهامى است توبيخى كه مختصر دلالتى بر اينكه مسلمين آن روز خيلى گوش به فرمان خدا نبودهاند دارد، چون از آن استفاده مىشود كه نواهى ديگرى را كه قبل از اين نهى بگوششان خورده اطاعت نكردهاند، اين آيه يعنى: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ...﴾ به منزله تفسيرى است براى آيه: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا﴾ زيرا بيان مىكند كه نفع و گناهى كه در آن آيه در خمر و ميسر فرض شد طورى نيستند كه روزى از هم جدا شده و تنها نفع آن دو بماند، يا نفعش غالب شود، تا در نتيجه حلال گردد، و مانند دروغ مصلحتآميز نيست كه در عين اينكه گناه است ممكن است روزى نافع شود، و چه بسا روزى در اصلاح ذات بين و امثال آن نفعش بحدى برسد كه بر ضررش غالب و در نتيجه حلال و جايز گردد، و تفسير بودنش از اينجاست كه بعد از اينكه مىفرمايد: ﴿رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾ آن گاه رجس بودن آن را بوسيله كلمه «انما» حصر نموده و فرموده: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ فِي اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ عَنِ اَلصَّلاَةِ﴾ اين اعمال جز اين نخواهد بود كه هر وقت واقع شوند، رجس و پليد و عمل شيطانند، و شيطان هم جز اينكه بوسيله اينها بين شما عداوت و بغضا بيندازد و شما را از نماز و ياد خدا غافل سازد غرض ديگرى نداردو كوتاه سخن اينكه، هيچ اميدى به اينكه روزى نفع اين اعمال از گناهش بيشتر و در
نتيجه مباح شوند، نيست. (دقت بفرمائيد).
﴿وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ اِحْذَرُوا...﴾
تاكيد امرى است كه قبلا به اجتناب از اين پليدىها كرده بود، و وجه تاكيد نخست اين است كه امر مىكند به اطاعت خداوند سبحان كه امر تشريع بدست اوست، و در ثانى به اطاعت رسول اللهى كه اجراى دستورات شرع محول به اوست، و در ثالث به تحذير صريح از مخالفت.
و در اين فقره: ﴿فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلىَ رَسُولِنَا اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ﴾ تاكيدى است كه در آن معناى تهديد است، مخصوصا از جهت اينكه مىفرمايد: «فاعلموا» زيرا اين خود اشاره است به اينكه شما مرتكبين خمر و ميسر و غيره و نافرمانيهاى خود را يك نوع غلبه بر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) پنداشتهايد، و نفهميديد، يا فراموش كرديد كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين بين سود و زيانى ندارد، و جز رسانيدن پيغام و تبليغ ماموريت خود وظيفه ديگرى ندارد، و اين نافرمانيها برگشتش به دشمنى با خداى تعالى است، و ندانستيد كه شما در حقيقت در مقام معارضه با ربوبيت پروردگار خود بر آمدهايد.
سابقا در اول همين بحث گذشت كه اين آيات در تحريم خمر و ميسر و غيره مشتمل بر فنون مختلفى است از تاكيد. يكى ابتداى به جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ آن گاه بكار رفتن كلمه حصر «انما» سپس پليد خواندن آن گناهان، بعد از آن نسبت دادن آنها به عمل شيطان، و امر صريح به اجتناب و اميد داشتن به رستگارى در دورى و اجتناب از آنها، بعد از آن بر شمردن مفاسد عمومى آنها يعنى عداوت و بغضا، و انصراف از نماز و ذكر خدا، سپس توبيخ مرتكبين به اينكه از نهى الهى متاثر و منتهى نمىشوند، آن گاه امر به اطاعت خدا و رسول و تحذير از مخالفت، و بعد از همه اينها تهديد به اينكه اگر بار ديگر مرتكب شوند و از دستور خدا سرپيچى كنند بدانند كه سرپيچيشان بعد از اتمام حجت و بلاغ مبين بوده است.
چگونه شيطان با شراب و قمار بين آدميان دشمنى و كينه ايجاد كرده، آنان را از ذكر خدا و نماز وجوه مختلفى كه در بيان مراد آيه: ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا﴾ گفته شده است
﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا...﴾
«طعم» و «طعام» به معناى خوردن است، و تنها در خوردنىها بكار مىرود، نه خوردنيها و آشاميدنيها، و در لسان اهل مدينه به معناى گندم است، گاهى هم اين كلمه به معناى چشيدن مزه طعام مىآيد، در آن صورت هم در معناى آشاميدن و هم در معناى خوردن استعمال مىشود، كما اينكه در قرآن در آنجا كه مىفرمايد: ﴿فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي﴾1 به معناى آشاميدن آمده و در بعضى از احاديث كه رسول الله
(صلى الله عليه وآله و سلم) در توصيف آب زمزم فرموده دارد كه هم طعامى است براى خوردن و هم شفا براى مرض، كه به معناى غذا استعمال شده است.
سياق اين آيه شريفه طورى است كه نمىتوان آن را غير مربوط به آيات قبليش گرفت، چنان كه بعضى گرفتهاند و جز براى اينكه آن را متصل به ما قبل دانست صلاحيت ندارد، بنابراین آيه جواب است از سؤالى كه ممكن است بخاطر كسى بيايد. و آن اينست كه با اين همه گناه كه در اين عمل است پس مؤمنينى كه قبل از حرام شدن آن يا قبل از نزول اين آيه مرتكب آن شدهاند تكليفشان چيست؟ جواب مىدهد اگر تقوا پيشه كنند خطرى متوجهشان نيست. و اينكه گفتيم سياق آيه جز اين را نمىپذيرد، براى اين بود كه جمله: ﴿فِيمَا طَعِمُوا﴾ مطلق است و قيدى هم در كلام نيست. و از طرفى، آيه در مقام رفع خطر از اين طعام مطلق است، و اين مطلق را با اين بيان: ﴿إِذَا مَا اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا﴾ مقيد كرد به تقوا، و قدر متيقن از اين تقوا كه سه بار در آيه ذكر شده است، حق تقوا است، يعنى تقواى شديد. بنابراین، اينكه گفتيم بعضى مراد از طعام را خوردنيها گرفته آن گاه براى اينكه آيه معناى صحيحى بخود بگيرد توجيهاتى كردهاند صحيح نيست، زيرا بنابراین، معنا يا اين است كه اين آيه مىخواهد مفهوم خود را ثابت كند، يا آنكه در اين مقام نيست، اگر غرض اثبات مفهوم باشد يعنى خوردنيهاى حلال را بر غير مؤمنين با تقوا حرام كند سر به مخالفت صريح امثال آيه: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللَّهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾1 در مىآورد.
زيرا از اين آيه و امثالش بلكه از مذاق دين اسلام استفاده مىشود كه احدى را منع از خوردنيهاى حلال نكرده چون فطرت انسان ناچار به مباح دانستن آن در حيات انسانى مىباشد.
و يا اين است كه نمىخواهد مفهوم خود را اثبات كند، در اين صورت برگشت معناى آيه به اين مىشود: جايز است خوردن براى كسانى كه ايمان آوردهاند و عمل صالح مىكنند بشرطى كه تقوا پيشه خود سازند. و حال آنكه جواز خوردن مختص به پارسايان نيست، بلكه براى مردم بى تقوا هم جايز است، و بفرضى هم كه مختص به مردم با تقوا باشد شرط نيست كه مرتبه شديد از تقوا را دارا باشند، اين اشكال به تمام وجوهى كه در توجيه آيه بنا بر حمل ﴿فِيمَا طَعِمُوا﴾ بر
مطلق طعامهاى حلال نه بر شراب ذكر كردهاند وارد است، و هيچكدام خالى از اين اشكال نيست، زيرا برگشت معناى همه آن وجوه به اين معنا است: كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح مىكنند اگر از محرمات بپرهيزند حرجى بر آنها نيست كه از خوردن حلالها بهرهمند شوند. و واضح است كه اين معنا خالى از يكى از آن دو اشكال نيست.
بعضى گفتهاند كه در اين آيه چيزى حذف شده، و تقدير آن چنين است: «ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا و غيره اذا ما اتقوا المحارم - حرجى نيست بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مىدهند در آنچه تا كنون از اين گناه و غير آن مرتكب شدهاند مادامى كه از حرامها بپرهيزند»، و اين وجه صحيح نيست، زيرا صرفنظر از اينكه در كلام دليلى بر اين تقدير نيست اشكال سابق هم در جاى خود باقى است.
بعضى ديگر گفتهاند: ايمان و عمل صالح با هم شرط حقيقى نيستند، بلكه شرط، تنها تقوا و پرهيز از محرمات است، و ايمان و عمل صالح را بعنوان دليل بر وجوب تقوا ذكر فرموده.1
اين وجه نيز صحيح نيست و از ظاهر آيه بسيار بعيد است، زيرا ظاهر سياق آيه اينست كه مىخواهد نفى كند حرج را از شرابخوارىهاى گذشته، و اين نفى حرج هيچ شرطى ندارد، نه ايمان و نه عمل صالح و نه تقوا و پرهيز از محارم.
كسانى ديگر هم در توجيه آيه گفتهاند: ايمان، عمل صالح و تقوا هر سه شرطند، نه فقط تقوا، بدليل اينكه نسبت به مؤمن صحيح است گفته شود كه حرجى بر او نيست و ليكن نسبت به كافر صحيح نيست، چون او مستحق عقاب است2.
اين وجه هم باطل است، براى اينكه با اين حرفها نمىتوان آيه را مخصوص به مؤمنين كرد، چون اين آيه عينا نظير آيه: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللَّهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ﴾3 و آيه: ﴿قُلْ لاَ أَجِدُ فِي مَا أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلىَ طَاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلاَّ أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً﴾4 است كه هيچ اختصاصى به مؤمنين ندارند، و اسمى از مؤمنين در آنها برده نشده، يا نظير آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ﴾ تا جمله ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾5 است كه خطاب را متوجه عنوان «ناس» كرده كه هم شامل مؤمن است
و هم شامل كافر.
بعضى ديگر گفتهاند: كافر، راه معرفت حلال و حرام را بر خود بسته، از اين رو در دو آيه مورد بحث خطاب متوجه خصوص مؤمنين شده1.
اين نيز فاسد است زيرا هم اشكال وجه قبلى بر آن وارد است، و هم اينكه اشكالى را كه ناشى بود از جمله ﴿إِذَا مَا اِتَّقَوْا...﴾ بر طرف نمىسازد.
وجه بدون اشكال در معناى آيه شريفه
پس آنچه بىاشكال است اين است كه بگوييم: آيه مورد بحث از نظر اينكه متصل است به آيات قبلى خود و با آنها در يك سياق است معناى همانها را هم مىدهد، بنابراین، آيه مورد بحث مانند آيات قبلى خود متعرض حال مسلمين است كه مبتلاى به شرب خمر بوده يا گاهگاهى آن را مىنوشيدهاند، و از راه قمار مال بدست آورده يا از گوشت قربانيان انصاب خوردهاند، گويا زبان حال اين گونه اشخاص بعد از نزول آيات تحريم اين بوده كه تكليف ما و ساير مسلمين كه مثل ما هستند نسبت به گذشته و شرابهايى كه خوردهايم و گناهانى كه كردهايم چيست؟ و گويا اين آيه جواب است از زبان حال آنها به اينكه حرجى بر آنها نيست، در صورتى كه از مردان با ايمان و صالح و با تقوا و نيكوكار باشند، با ايمان باشند، يعنى به خدا و تمامى احكامى كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده ايمان داشته باشند، صالح باشند، يعنى جز عمل نيك انجام ندهند، با تقوا باشند يعنى خود را در مسير تقوا قرار دهند، نيكوكار باشند يعنى احسان كنند به عمل كردن بر طبق احكامى كه نازل شده. و با اين بيان روشن مىشود كه مراد از موصول «ما» در جمله ﴿فِيمَا طَعِمُوا﴾ يا خمر است از جهت خوردن آن و يا خمر و ميسر و انصاب و ازلام است از جهت خوردنى كه ممكن است به هر يك متعلق شود، و معناى آيه اين مىشود:
حرجى نيست بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح كردهاند در آنچه كه قبل از تحريم از شراب يا آن محرمات ديگر چشيدهاند.
اما اينكه فرمود: ﴿إِذَا مَا اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا﴾ ظاهر اينكه فرموده: «اذا ما» اينست كه خواسته است همان موضوعى را كه در ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ مذكور شده تكرار كند، تا دلالت كند بر اينكه وصف ايمان و عمل صالح دخالت در حكم «نفى جناح» دارد، نظير اينكه در خطاب به مؤمنين
مىفرمايد: ﴿ذَلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾1 و اينگونه تعبيرها در لسان عرب بسيار است، و ظاهر اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا﴾ اينست كه ايمان بعد از ايمان معتبر است، و مراد از آن همان ايمان تفصيلى است، يعنى ايمان به يك يك احكامى كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از ناحيه پروردگار خود آورده، بطورى كه يكى از آنها را انكار و رد نكند و در حقيقت در برابر اوامر و نواهى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) تسليم شود، كما اينكه در سوره حديد مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ﴾2 و نيز در سوره نساء مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾3 و آيات در اين معنا بسيار است. و ظاهر اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا﴾ اين است كه مىخواهد بحسب اعتبار ايمان بعد از ايمان را احسان بشمارد، و اين اعتبار، اعتبار صحيحى است، چون احسان را دو معنا است، يكى همان انجام دادن عمل است به وجه حسن و نيكويش، و بدون اينكه در آن هيچگونه قصد سويى در كار باشد. چنان كه در سوره كهف كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ إِنَّا لاَ نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً﴾4 و نيز در آل عمران كه مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ اِسْتَجَابُوا لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ اَلْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اِتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾5 احسان به همين معنا استعمال شده است.
دوم احسانى است كه به ديگران هم مىرسد، و آن كارهاى پسنديده است كه چيزى از آن كه خوش آيند باشد عايد غير هم بشود، و در آيه: ﴿وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً﴾6 و نيز در آيه: ﴿وَ
أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اَللَّهُ إِلَيْكَ﴾1 احسان به همين معنا است، كما اينكه در آيه مورد بحث به معناى اول است، به اين بيان كه تقواى دينى تنها با ايمان به خدا و تصديق به حقانيت دين و بدون ايمان تفصيلى به يك يك احكام آن، حقش آن طور كه بايد ادا نمىشود، زيرا رد كردن و نپذيرفتن يكى از احكام دين در حقيقت رد كردن اصل دين است، و اين ايمان تفصيلى هم وقتى در اداى حق تقوا كفايت مىكند كه توأم با عمل به آن احكام و به هر چه كه از فعل و ترك اقتضا دارند بوده باشد، و اين جرى عملى هم از راه انقياد باشد، نه از روى نفاق، پس بر كسى كه بخواهد براى آخرت خود توشه تقوا فراهم كند واجب است كه ايمان به خدا آورده و عمل صالح كند، و نيز به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در يك يك احكامى كه آورده ايمان بياورد، و علاوه در تمامى اين مراحل سلوكش بر سبيل احسان باشد.
سبب اينكه «تقوا» در آيه شريفه سه بار تكرار شده است
و اما اينكه سه بار تقوا را تكرار كرد و مراحل سهگانه ايمان و عمل صالح و احسان را به آن تقييد نمود براى اين بود كه تاكيد كند در اشاره به لزوم مقارنت اين مراحل با تقواى واقعى و اينكه نبايد در اين مراحل هيچگونه غرض غير دينى در كار باشد، و ما سابقا در بعضى از مباحث بيان كرديم كه تقوا يك مقام خاص دينى و معنوى نيست بلكه حالتى است روحى كه شامل تمامى مقامات معنوى مىشود، به اين معنا كه براى هر درجه و مقامى از مقامات معنوى، تقوايى است مخصوص به خود آن مقام.
پس ملخص آنچه گذشت اين شد كه مراد از آيه شريفه: ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا...﴾ اين است كه بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح نمودهاند نسبت به آنچه از شراب نوشيده و يا از ساير محرمات مرتكب شدهاند حرجى نيست، اما بشرطى كه علاوه بر ايمان و عمل صالحشان در جميع مراحل و اطوار خود ايمان به خدا و رسول و احسان در عمل را دارا باشند، و جميع واجبات را انجام داده و از جميع محرمات پرهيزكار باشند.
با داشتن چنين فضائلى اگر قبل از نزول آيه تحريم و رسيدنش بگوششان و يا قبل از اينكه معناى آن را فهميده باشند به يكى از اين پليدىها كه عمل شيطان است مبتلا بودهاند، حرجى بر آنها نيست و خداى تعالى از گناهان گذشته آنان صرفنظر نموده است، و اين آيه نظير آيه شريفهايست كه در بين آيات راجع به تحويل قبله واقع است. در پاسخ سؤال آنان از نمازهاى گذشته كه رو به بيت المقدس خواندهاند مىفرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِيعَ
إِيمَانَكُمْ﴾1.
به هر حال سياق اين كلام خود شاهد ديگرى است بر اينكه آيه مورد بحث ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ...﴾ متصل است به ما قبل خود، و اينكه نزولش با آنها بوده، و اينكه اين آيات آخرين آياتى هستند كه در باب تحريم شراب نازل شده، و نيز - همانطورى كه قبلا هم گفتيم - استفاده مىشود كه بعضى از مسلمين در ايام بعد از آيات اول تحريم و قبل از اين آيات دست از عمل زشت خود برنداشته بودهاند. و نيز به دست مىآيد كه بعد از نزول اين آيات سؤال شده است از حال كسى كه قبل از تحريم شراب به شرب آن مبتلا بودهاند، و لا بد كسانى بودهاند كه ابتلاى شان به اين عمل قبل از نزول تحريم بوده و كسانى بعد از نزول و قبل از فهميدن آن و اشخاصى بعد از نزول و بعد از فهميدن معناى آن بدون هيچ عذرى و جواب اين چند طايفه طورى داده شده كه هر طايفهاى حكم مسألهاش بحسب خصوص حال خودش معلوم شود، پس كسى كه با داشتن ايمان و احسان و در چنين حالى آن را چشيده (و مسلما كسى است كه قبل از تحريم و يا از روى جهل نوشيده) حرجى بر او نيست، و كسى كه در غير اين شرايط و بدون عذر مرتكب شده حكمش غير اين است. اين بود توجيه ما در باره آيه مورد بحث. و مفسرين ديگر را در اين آيه بحثهايى است طولانى: يكى راجع به جمله: ﴿فِيمَا طَعِمُوا﴾ كه خلاصه آن را در سابق گذرانديم. يكى راجع به ذيل آيه از جهت اينكه تقوا در آن سه بار تكرار شده است، و همچنين عمل صالح را هم تكرار نموده، و در خاتمه احسان را ذكر كرده.
وجوه متعددى كه در توجيه تكرار «تقوا» در آيه شريفه گفته شده است
بعضى گفتهاند: مراد از اينكه فرمود: ﴿إِذَا مَا اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ اين است كه از محرم بپرهيزند، و بر ايمان و عمل صالح ثبات ورزند، و مراد از اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ آمَنُوا﴾ اين است: آن گاه بپرهيزند از چيزهايى كه بعدا بر آنها تحريم مىشود، مانند شراب و امثال آن، و به تحريم آن ايمان آورند. و مراد از اينكه فرمود: ﴿ثُمَّ اِتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا﴾ اين است كه بر اين تقوا و پرهيز از معاصى استمرار داشته و به عمل صالح اشتغال بورزند2
بعضى ديگر گفتهاند: اين تكرار به اعتبار حالات سهگانه استعمال تقوا است، چون تقوا و ايمان به خدا يك مرتبه بين انسان و خودش ملاحظه مىشود، يك مرتبه بين او و مردم، و يك مرتبه بين او و خداوند متعال، و احسان بنابراین، احسان به مردم خواهد بود.3
بعضى ديگر گفتهاند: تكرار به اعتبار مراتب سهگانه مبدأ و وسط و منتهى است، و همين است حق تقوا1.
بعضى ديگر گفتهاند: تكرار به اعتبار آن چيزى است كه از آن بايد پرهيز شود، چون از محرمات بايد پرهيز كرد بخاطر محفوظ ماندن از عقاب، و مشتبهات را بايد دورى نمود، از جهت وقوع در حرام، و از بعضى از مباحات بايد اجتناب نمود از جهت حفظ نفس از پستى و تهذيب آن از آلودگيهاى طبيعى2.
بعضى ديگر گفتهاند: مراد از تقواى اول، پرهيز از شرب خمر، و مراد از ايمان اول ايمان به خدا است، و مراد از تقوا دوم ادامه تقواى اول و مراد از ايمان دوم ادامه ايمان اول است. و مراد از تقواى سوم، انجام واجبات، و مراد از احسان، عمل به مستحبات است.3
و بعضى ديگر گفتهاند: تقواى اول پرهيز از معاصى عقلى و ايمان اول همان ايمان به خدا و به زشتى اين گناهان است، و تقواى دوم پرهيز از معاصى است كه بدليل نقل تحريم شده و ايمان دوم هم همان ايمان به وجوب اجتناب از اين گناهان است، و تقواى سوم مخصوص است به مظالم بندگان خدا، و هر گناهى كه ضرر و ظلم و فسادش عايد غير شود، و مراد از احسان هم احسان به مردم است4.
بعضى ديگر گفتهاند: شرط اولى مخصوص است به گذشته و شرط دومى مربوط است به دوام بر آن و استمرار بر انجام آن در آينده، و شرط سوم مخصوص است به مظالم بندگان5.
و بر همين قياس است اقوال ديگرى كه بر هيچيك از آنها دليلى نيست، نه لفظى از خود آيه و نه قرينهاى از خارج هست كه بتوان بخاطر آن آيه را بر يكى از اين اقوال حمل كرد، و كمى تامل در سياق آيه و مطالب گذشته ما، اين معنا را روشن مىسازد.
بحث روايتى
رواياتى متضمن داستانهايى كه منجر به تحريم شراب در اسلام شده است
در تفسير عياشى است كه هشام بن سالم مىگويد: از امام ابى عبد الله (علیه السلام) شنيدم كه مىفرمود: در بينى كه حمزة بن عبد المطلب و رفقايش در بساط شراب خود كه نامش سكر بود نشسته بودند ناگهان صحبت از شريف6 به ميان آمد. حمزه گفت چطور مىتوانيم تهيه
كنيم؟ گفتند: اينك شتر برادر زادهات على بن ابى طالب در همين نزديكى است، حمزه برخاست و شتر على (علیه السلام) را نحر نموده و كوهان و جگرش را برداشته و براى رفقاى خود آورد، على (علیه السلام) از جريان با خبر و ناراحت شد و بعنوان شكايت نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رفت. رسول الله به اتفاق على (علیه السلام) به راه افتاد تا حمزه را مؤاخذه كند، به حمزه خبر دادند كه اينك رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون خانه است. حمزه خيلى از اين ماجرا ناراحت شد و با حالت خشم بيرون آمد. وقتى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ديد كه حمزه خشمگين است برگشت. هشام مىگويد: در اينجا امام صادق (علیه السلام) فرمود كه حمزه به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد پسر ابى طالب چنان در تو نفوذ كرده كه هر جا بخواهد تو را مىكشد و مىبرد، پس حمزه بدرون خانه رفت و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم برگشت.
و نيز امام صادق (علیه السلام) فرمود: اين واقعه قبل از جنگ احد بود، بعد از اين واقعه آيات تحريم خمر نازل شد. رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد تا تمام ظرفهاى شراب را واژگون ساخته و شرابهاى موجود را از بين ببرند، سپس براى جنگ احد خيمه بيرون زد و مناديش ندا در داد تا همه مسلمين بسوى احد بيرون شوند. مردم همه بيرون شده و حمزه نيز بيرون شد، و چون قبلا به آن حال به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) برخورد كرده بود همه جا از آن جناب فاصله مىگرفت، تا آنكه دو لشكر روبرو شده و صف آراستند، حمزه در بين سپاهيان حمله گرانى افكند، بطورى كه در بين صفوف دشمن ناپديد شد، بعد از آنكه به قرارگاه خود برگشت و مردم تحذيرش كردند، و گفتند زنهار، اى عم رسول! مبادا كه قبل از عذر خواهى از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) خود را به كشتن دهى، بيا نخست آن جناب را از خود راضى كن سپس به ميدان برو، حمزه هيچ نگفت و حمله ديگرى نمود، در اين حمله نيز از نظرها ناپديد شد، پس از ساعتى برگشت و مردم بار ديگر تحذيرش كردند، حمزه ناگزير روى به جانب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نهاد، آن جناب وقتى ديد كه عمويش مىآيد شتابان استقبالش نمود، و او را در بر گرفت، و با او معانقه نمود، و بين دو چشم عمو را بوسه زد، و سپس فرمود حمله كند بر اين مردم، حمزه حمله ديگرى نمود و در آن حمله شهيد شد، حضرت رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) بدن او را با نمره كه پارچهايست پشمى و داراى راه راه سفيد و سياه كفن كرد.
در اينجا امام صادق (علیه السلام) اشاره به پرده در منزل خود كرد و فرمود: نظير اين
پارچه كه بر در منزل مىبينى، بعدا فرمود: قامت حمزه آن قدر كشيده بود كه وقتى رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) نمره را به روى صورت حمزه مىانداخت پاهايش بيرون مىافتاد، و اگر پاهايش را مىپوشانيد صورتش بيرون مىماند، ناچار نمره را به روى صورتش انداخت و با علف صحرا پاهايش را پوشانيد.
امام صادق (علیه السلام) در اينجا فرمود: بعد از شهادت حمزه شكست فاحشى به لشكر اسلامى وارد آمد، بطورى كه همه گريختند، و تنها على (علیه السلام) بجاى ماند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يا على چكار خواهى كرد؟ عرض كرد جز پايدارى كارى نمىكنم، فرمود جز اين هم از تو توقع نمىرفت. باز امام صادق فرمود: سپس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سر بسوى آسمان بلند كرده و عرض كرد: بار الها به وعدهاى كه به من دادى وفا كن چون اگر تو خود نخواهى پرستش نمىشوى1.
و در ربيع الأبرار زمخشرى است كه در باره شراب سه آيه نازل شده، يكى آيه: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ﴾ است كه بعد از نزول آن بعضى از مردم ترك كردند و بعضى نكردند، حتى يك نفر شراب خورد و با حال مستى به نماز ايستاد، و در نماز هذيان گفت. به دنبال آن اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَقْرَبُوا اَلصَّلاَةَ وَ أَنْتُمْ سُكَارىَ﴾2 باز عده زيادى از مسلمين دست از آن بر نداشته و به ميگسارى خويش ادامه دادند. حتى در اين ايام عمر در حال مستى استخوان فك شترى را برداشته و بر فرق عبد الرحمن بن عوف كوفت، و سرش را مجروح نمود و سپس نشست و شروع به خواندن اشعار اسود بن يغفر نمود، و بر كشته شدگان بدر نوحهسرايى كرد، و بر آنها گريست، و آن اشعار اينها است:
و كاين بالقليب قليب بدر | *** | من القنيات و الشرب الكرام |
و كاين بالقليب قليب بدر | *** | من السرى المكامل بالسنام |
ا يوعدنا ابن كبشة ان نحيى | *** | و كيف حياة اصداء و هام |
ا يعجز أن يرد الموت عنى | *** | و ينشرنى اذا بليت عظامى |
الا من مبلغ الرحمن عنى | *** | بانى تارك شهر الصيام |
فقل للّه: يمنعنى شرابى | *** | و قل للّه: يمنعنى طعام |
يعنى چه بسا كنيزان نغمهسرا و هم پيالهاى گرامى در چاه بدر پنهان شدند و چه بسا
بزرگان كه با بزرگترين خود در چاه بدر زير خاك رفتند و خوابيدند. آيا ابن كبشه1 ما را به زنده شدن بعد از مرگ وعده مىدهد؟! و چه معنا دارد كه انسان پس از آنكه صدى وهام2 شد دو باره زنده شود؟ او اگر راست مىگويد مرگ را از من بگرداند، نه اينكه بعد از پوسيدن استخوانهايم بار ديگر زندهام كند، آيا كسى هست پيامى از من بسوى رحمان ببرد و به او بگويد كه من روزه رمضان تو را نمىگيرم؟ آرى به خدا بگوييد اگر مىتواند مرا از نوشيدن منع كند، اگر مىتواند مرا از خوردن جلوگيرى نمايد.
اين داستان به سمع مبارك رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد، پس رسول الله خارج شد در حالى كه چنان به خشم در آمده بود و چنان به سرعت حركت مىكرد كه ردايش به زمين كشيده مىشد، وقتى به او رسيد دست بلند كرد تا او را با چيزى كه در دست مباركش بود بزند و تاديبش كند. عمر گفت: پناه مىبرم به خدا از غضب خدا و غضب رسول خدا. رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از شنيدن اين كلام لحظهاى آرام گرفت، و اين آيه نازل شد: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَلشَّيْطَانُ ... فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾ عمر وقتى آيه را شنيد عرض كرد: آرى منتهى شديم، و دست از اين عمل برداشتيم.3
و در در المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و نحاس در كتاب ناسخ خود همگى از سعد بن ابى وقاص نقل كردهاند كه گفت: آيه تحريم شراب در باره سرگذشتى از من نازل شده است، و آن سرگذشت اين بود كه: روزى مردى از انصار طعامى پخت و ما را بر آن مائده دعوت كرد، غير ما هم عدهاى آمده بودند، بعد از طعام شراب سيرى صرف شد، بطورى كه همه سرشار شدند، - البته اين داستان قبل از تحريم شراب بود -، بعد از آنكه سرها از نشئه شراب گرم شد شروع كردند به تفاخر، انصار گفتند ما بهتريم از قريش، قريش گفتند ما از انصار بهتريم، مردى از آن ميان دست برد و استخوان فكى كه در آن ميان بود برداشت و به بينى من كوفت، و بينى مرا شكافت، (بينى سعد تا آخر عمرش شكافدار بود) من با آن حال به شكايت نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) رفته و داستان خود را به عرض آن حضرت رسانيدم، در جواب عرض حال من اين آيه نازل شد، و آن جناب تلاوتش فرمود:
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ...﴾1
مؤلف: روايات راجع به داستانهايى كه منجر به تحريم شراب در اسلام شده است از طريق عامه بسيار است، و بسيار هم از جهت مضمون با هم اختلاف دارند. و اما بحث و گفتگو در باره احوال كسانى كه در اين روايات از آنها اسم برده شده از اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و اينكه شراب خوردهاند چون از غرض ما اجنبى است و به كار ما (تفسير) ارتباطى ندارند از اين جهت متعرض آن نشده و مىگذريم، و اگر اين اخبار را نقل كرديم غرضمان اين بود كه دانسته شود بر طبق بيان سابق كه گفتيم اين آيات اشعار و يا دلالت دارند بر اينكه جمعى از مسلمين بعد از نزول آيه بقره هنوز دست از شرب خمر بر نداشتند، تا اينكه اين آيات نازل شد.
چنان كه اين روايات هم هست كه على (علیه السلام) و عثمان بن مظعون حتى قبل از نزول تحريم هم شراب را بر خود تحريم كرده بودند.
در كتاب ملل و نحل رجالى را از عرب اسم مىبرد كه در جاهليت شراب را بر خود تحريم كرده بودند و بعضى از آنان موفق به درك اسلام و تشرف به آن شدند، از آن جمله عامر بن ظرب عدوانى و قيس بن عاصم تميمى، (اين شخص اسلام را درك كرده) و صفوان بن امية بن محرث كنانى، و عفيف بن معدى كرب الكندى، و اسلوم اليامى است، كه زنا و شراب را با هم ترك گفتند، و بر خود تحريم كردند، البته اينها آحادى از مردم آن روز بودهاند كه كلمه حق بر زبانشان جارى شده است، و گرنه عامه مردم آن روز البته - غير از يهود - عادت به شرب خمر داشتند، و آن را مانند آب مىنوشيدند2 تا اينكه خداى تعالى در قرآن كريم آن را تحريم كرد.
چيزى كه از آيات راجع به خمر استفاده مىشود اين است كه شراب در مكه و قبل از هجرت تحريم شده، چنان كه آيه: ﴿قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّيَ اَلْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ وَ اَلْإِثْمَ وَ اَلْبَغْيَ﴾3 دلالت بر اين معنا دارد، چون اين آيه مكى است و اگر ضميمه شود به آيه ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا﴾4 كه آيهايست مدنى در اوايل هجرت نازل شده است، شكى باقى نمىماند كه در
اوايل هجرت، شراب بر مسلمين تحريم بوده است. و اگر سياق آيات مورد بحث مخصوصا جمله ﴿فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾ و آيه: ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اِتَّقَوْا...﴾ را مورد دقت قرار دهيم جاى هيچ شبهه باقى نمىماند كه ابتلاى عدهاى از مسلمين به اين عمل در ايامى كه آيه سوره بقره نازل شده و هنوز آيات مائده نازل نشده بوده از باب دنباله عادت زشت قبلى بوده است، عينا مانند همخوابگى با زنان بوده است در شبهاى ماه رمضان، كه چون سابقا عادت بر اين عمل داشتهاند دشوارشان بود كه در شبهاى ماه رمضان از آن صرفنظر كنند، و مرتكب عصيان مىشدهاند، تا اينكه آيه: ﴿أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ اَلصِّيَامِ اَلرَّفَثُ إِلىَ نِسَائِكُمْ هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اَللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ﴾1 نازل شد و حكم قبلى را نسخ كرد.
با توجه به اينكه قبل از هجرت، خمر تحريم شده بوده و صحابه از آن مطلع بودهاند اين روايات داراى اشكال هستند
پس بخوبى روشن شد كه در اين روايات از دو جهت اشكال هست:
يكى از جهت اختلافى كه در تعيين تاريخ تحريم خمر در آنها هست كه در روايت اولى تاريخ تحريم خمر قبل از جنگ احد ذكر شده بود. و در بعضى از روايات مانند روايتى كه طبرى در تفسير خود و سيوطى در در المنثور از طبرى و ابن منذر و قتاده نقل كرده تاريخ آن بعد از جنگ احزاب ذكر شده است.2 ليكن اين اشكال را تا اندازهاى مىتوان رفع نمود و گفت:
ممكن است مراد از اينكه: تحريم خمر بعد از جنگ احزاب بوده، اين باشد كه آيات سوره مائده در آن ايام نازل شده است، گر چه اين محمل خيلى با لفظ بعضى از روايات موافقت ندارد.
دوم از جهت اينكه دلالت دارند بر اينكه شراب قبل از نزول آيات سوره مائده حرام نبوده، و يا اگر حرام بوده حرمتش حتى براى اصحاب هم واضح نبوده است، و حال آنكه آيه شريفه سوره اعراف صراحت دارد در تحريم مطلق «اثم»، و آيه سوره بقره هم صراحت دارد در اينكه شرب خمر «اثم» است، با اين حال چطور در اين ايام حرمت خمر براى اصحاب واضح نبوده است؟! و اينكه كسى بگويد: حرمت «اثم» در مكه و قبل از هجرت در ضمن يك عده از گناهان در آيه ﴿قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّيَ اَلْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ وَ اَلْإِثْمَ وَ اَلْبَغْيَ بِغَيْرِ
اَلْحَقِّ وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اَللَّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾1 نازل شده، و در اين مدت مديد، احدى از مؤمنين از معناى آن سؤال نكرده و مشركين هم با اينكه بزرگترين آرزويشان اين بوده كه به خيال خود نقض و اعتراضى بر قرآن وارد نمايند و جنجال راه بيندازند، در باره آن توضيحى نخواسته باشند، توجيه غير قابل قبول و بسيار بعيدى است. بلكه آنچه از تاريخ بدست مىآيد اين است كه تحريم شراب مانند تحريم شرك و زنا از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزد مشركين معروف بوده، چنان كه ابن هشام در سيره خود از خلاد بن قره و ديگران از مشايخ بكر بن وائل از اهل علم نقل كرده كه اعشى بن قيس به قصد مكه و زيارت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و تشرف به اسلام بيرون آمد و قصيدهاى را در مدح رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) سروده بود كه مطلعش اين بيت بوده:
ا لم تغتمض عيناك ليلة ارمدا | *** | و بت كما بات السليم مسهدا2 |
نزديكىهاى شهر مكه به بعضى از مشركين قريش برخورد، مردى پرسيد، كجا؟ گفت: مكه، پرسيد به چه كار به مكه مىروى؟ گفت مىروم تا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدار نموده و اسلام آورم. مرد مكى گفت زنهار اى ابا بصير، مبادا چنين كارى كنى كه او زنا را تحريم مىكند. اعشى گفت: و الله قسم من با زنا سر و كارى نداشته و از تحريم آن باكى ندارم. مرد مكى گفت: نه تنها زنا را تحريم مىكند بلكه شراب را هم تحريم مىكند، در اينجا اعشى در تصميم خود قدرى سست شد و گفت: داستان تحريم شراب كار مسلمان شدن را به تعويق مىاندازد، زيرا هنوز در دل من از محبت و علاقه به شراب بقايايى است كه نمىتوانم آن را ناديده بگيرم ناچار بر مىگردم و خود را يك امسال سيراب مىكنم و سال ديگر بر مىگردم، اعشى برگشت به قصد اينكه سال ديگر مسلمان شود ليكن اجل مهلتش نداد.
بنابراین با اينكه همه، حتى مشركين هم داستان تحريم شراب را اطلاع داشتند ديگر چه معنايى مىتوان براى رواياتى كه مىگويد قبل از نزول سوره مائده شراب حرام نبود و يا حرمتش معلوم نشده بود تصور كرد؟ مگر اينكه آنها را حمل كنيم بر اينكه اصحاب در آيات قرآنى اجتهاد كرده و از آيه سوره اعراف غفلت ورزيدهاند، مفسرين در باره معنى اين روايات
توجيهات عجيب و غريبى كردهاند، حتى بعضى از آنان گفتهاند: صحابه آيه سوره بقره ﴿قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ﴾ را تاويل مىكردند، با اينكه قرآن كريم قبل از اين، در آيه سوره اعراف تصريح به حرمت «اثم» كرده و فرموده است كه مراد از اين اثم، اثم مخصوصى (خمر) است1.
و كوتاه سخن اينكه، آيات قرآن مجيد در باره اينكه شراب در اسلام و قبل از هجرت تحريم شده است تصريح و تنصيص دارد، و آيه سوره مائده جز بمنظور تاكيد و تشديد در تحريم قبلى و تحريك مردم در انقياد و اينكه در انتها از اين نهى الهى و اقامه حكم حرمت سهلانگارى نكنند، نازل نشده است.
رواياتى ديگر در مورد تحريم خمر و ميسر و انصاب و ازلام
و در تفسير عياشى است كه هشام از مردى موثق و او بدون ذكر راويان بعدى (مرفوعا) از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه شخصى به آن جناب عرض كرد: از شما اهل بيت رواياتى شنيده مىشود كه خمر و انصاب و ازلام كنايه از اشخاصى است.
حضرت فرمود: دروغ است، خداى متعال هيچوقت خلق خود را - به چيزى كه نفهمند - خطاب نمىكند2.
و نيز در تفسير مزبور است كه عبد الله بن سنان از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه گفت: قدامة بن مظعون را به جرم شرابخوارى نزد عمر بن خطاب حاضر كردند، گواهان هم عليه او گواهى داده بودند، عمر از على (علیه السلام) پرسيد تكليف چيست؟ حضرت فرمود هشتاد تازيانهاش بايد زد، قدامه عرض كرد: يا امير المؤمنين بر من نبايد حد جارى شود، چون من از مشمولين اين آيه هستم: ﴿لَيْسَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا﴾ و آيه را تا به آخر خواند، امير المؤمنين (علیه السلام) فرمود: دروغ گفتى، تو مشمول اين آيه نيستى، چون مشمولين اين آيه هر چه خوردهاند بر آنان حلال بوده، (چون قبل از تحريم آن بوده)، و جز حلال نمىخوردند و نمىآشامند3.
مؤلف: عياشى عين اين معنا را از ابى الربيع از امام صادق (علیه السلام)4 و همچنين شيخ در تهذيب به سند خود از آن جناب نقل كردهاند5 و از طرف اهل سنت هم اين معنى روايت شده است.
و اينكه فرمود: مشمولين اين آيه آنچه خوردهاند بر آنان حلال بوده است، منطبق است بر بيانى كه ما سابقا در باره آيه شريفه كرديم، مراجعه شود.
و در تفسير طبرى از شعبى نقل مىكند كه گفت: در باره شراب چهار آيه نازل شده است، نخست آيه: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْخَمْرِ وَ اَلْمَيْسِرِ...﴾ و مردم از شنيدن آن از شرابخوارى دست برداشتند، سپس آيه: ﴿تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً﴾ كه از شنيدن آن دو باره از سر گرفتند، سپس دو آيه مائده: ﴿إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ﴾ تا جمله ﴿فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ﴾1.
مؤلف: ظاهر گفتار شعبى اين است كه آيه سوره نحل آيه سوره بقره را نسخ كرده، و دو آيه سوره مائده، آيه سوره نحل را نسخ نموده است، و گمان نمىكنيم بطلان اين حرف براى خوانندگان عزيز محتاج به بيان زائدى باشد.
شراب در همه شرايع حرام بوده است
در كافى و تهذيب به اسناد خود از امام ابى جعفر (علیه السلام) نقل مىكنند كه فرمود: خداى تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نفرمود مگر اينكه در علمش گذشته بود كه وقتى دين او كامل شود كمال دين او مستلزم تحريم شراب خواهد بود، و هميشه شراب حرام بوده است، چيزى كه هست طرز تحريم در بين مردم در شريعت هر پيغمبرى نسبت به اول بعثت و آخر آن مختلف بوده، اول بطور ملايم سپس بطور جزم و قطع، چون اگر از همان بار اول آن را تحريم مىكردند، و شدت عمل بخرج مىدادند مردم زير بار نرفته و بطور كلى رشته را پاره مىكردند، و نيز حضرت ابى جعفر (علیه السلام) فرمود: كسى بقدر خداى تعالى در رفتار خود رعايت رفق و مدارا را نمىكند، و اين هم از رفق خداى تعالى است كه تكليف را به تدريج و به ملايمت در بين بندگان خود اجرا مىنمايد، چون مىداند اگر يكباره تكليف را بدوش آنان بگذارد هلاك و گمراه مىشوند.2
و در كافى به سند خود از عمرو بن شمر از ابى جعفر (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: وقتى خداى تعالى آيه: ﴿إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصَابُ وَ اَلْأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ﴾ را نازل فرمود، اشخاصى خدمت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كردند: يا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) «ميسر» چيست؟ حضرت فرمود: هر چيزى كه با آن قمار شود حتى كعبها3، و گردو پرسيدند «انصاب» چيست؟ حضرت فرمود: آنچه كه براى
بتها قربانى شود. پرسيدند «ازلام» چيست؟ حضرت فرمود: همان تير چوبهايى كه با آن قرعه مىانداختند.1
و در كافى به سند خود از عطاء بن يسار از ابى جعفر (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده است: هر مسكرى حرام و هر مسكرى خمر است.2
مؤلف: اين روايت از طرق اهل سنت از عبد الله بن عمر از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده، و لفظ آن چنين است: هر مسكرى خمر و هر خمرى حرام است و بيهقى و ديگران آن را نقل كردهاند3 و از طريق ائمه اهل بيت (علیه السلام) نقل اين روايت كه: هر مسكرى حرام و هر چيزى كه با آن قمار شود ميسر است، به حد استفاضه رسيده است.
و در تفسير عياشى از ابى الصباح از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: من از آن جناب از «نبيذ» و «خمر» پرسيدم كه آيا هر دو به يك منزلت و هر دو حرامند؟ فرمود: نه، نبيذ به منزله خمر نيست، زيرا خداى تعالى خمر را حرام كرده چه كم باشد و چه زياد، كما اينكه ميته و خون و گوشت خوك كم و زيادش را حرام نموده، و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از هر مشروبى مسكرش را تحريم كرده، و البته هر چه را كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) تحريم كند خدا تحريم كرده است4.
و در كافى و تهذيب به اسناد خود از امام موسى بن جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى شراب را حرام نكرده از جهت اينكه با اسم آن دشمن است، بلكه آن را تحريم فرموده براى خاطر آثار سوء و عاقبت وخيم آن، بنابراین هر چيزى كه در اثر و عاقبت سوء با آن شريك باشد آن هم خمر و حرام است5.
و در روايت ديگرى است كه هر چيزى كه كار خمر را بكند خمر است6.
مؤلف: اخبار در حرمت خمر و ميسر از طريق شيعه و سنى از حد شمار بيرون است، اگر كسى بخواهد به همه آنها اطلاع پيدا كند بايد به كتب حديث مراجعه نمايد.
[سوره المائدة (4):آيات 94 تا 99]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اَللَّهُ مَنْ يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اِعْتَدىَ بَعْدَ ذَلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٩٤ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَقْتُلُوا اَلصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ اَلنَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعَامُ مَسَاكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِكَ صِيَاماً لِيَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ عَفَا اَللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اَللَّهُ مِنْهُ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ ذُو اِنْتِقَامٍ ٩٥ أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعَامُهُ مَتَاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ اَلْبَرِّ مَا دُمْتُمْ حُرُماً وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ٩٦ جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ وَ اَلشَّهْرَ اَلْحَرَامَ وَ اَلْهَدْيَ وَ اَلْقَلاَئِدَ ذَلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ أَنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ٩٧ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ وَ أَنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٩٨ مَا عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاَغُ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا تَكْتُمُونَ ٩٩﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورديد خداوند هر آينه و مسلما شما را با چيزى از شكار مىآزمايد بطورى كه شكار تا دسترس و تيررس شما به شما نزديك مىشود تا بداند كه كيست كه از او به غيب مىترسد پس كسى كه از اين به بعد از حدود خداوند تجاوز كند (و در حال احرام شكار كند) براى اوست عذابى ـ
دردناك (94).
اى كسانى كه ايمان آورديد شكار را نكشيد در حالى كه شما در احراميد و كسى كه از شما عمدا شكارى بكشد كفاره آن نظير همان شكار است از چهارپايان اهلى، دو نفر از شما كه صاحب عدالتند حكم به آن مىكنند، در حالى كه آن كفاره را هدى قرار داده و آن را به كعبه مىرساند. يا اينكه كفارهاش طعام دادن به مسكينان و يا به جاى اطعام هر مسكين يك روز روزه است تا بچشد كيفر نافرمانى خود را. خداوند گناهان گذشته را عفو كرده است، و اگر كسى دو باره چنين معصيتى كند پس خدا از او انتقام مىگيرد و خداوند عزيز و انتقامگير است (95).
حلال شده است براى شما شكار دريايى و خوردن آن براى اينكه براى شما و رهگذرها متاعى باشد، و حرام شده است بر شما شكار خشكى مادامى كه در احراميد، و بترسيد از خدايى كه بسوى او محشور مىشويد (96).
خداوند مكه را بيت الحرام و مايه قوام مردم قرار داده و نيز بهمين منظور، شهر حرام و بردن هدى به مكه و قلائد را تشريع فرموده است، تشريع فرموده تا بدانيد كه خداوند ميداند آنچه را كه در آسمانها و در زمين است و بدرستى خداوند بهر چيز دانا است (97).
بدانيد بدرستى خداوند سختگير و شديد العقاب است و بخشنده و مهربان است (98).
بر عهده رسول جز رسانيدن پيام چيزى نيست و خداوند مىداند آنچه را كه اظهار مىكنيد و آنچه را كه كتمان مىنمائيد (99).
بيان آيات
اين آيات در باره حكم شكارهاى دريايى و صحرايى در حال احرام نازل شده است.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ﴾.
«بلاء» به معناى امتحان و آزمايش است، و لام قسم و نون مشدد هر دو براى تاكيدند، و اينكه فرمود: ﴿بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ﴾ مىخواهد ناچيزى و بىمقدارى شكار را تلقين كند، تا مخاطب را در انتهاى از نهيى كه در آيه بعدى است و دستبرداريش از سود ناچيز آن، كمك كند، و اينكه فرمود: ﴿تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ﴾ مىخواهد به شكار از جهت آسانى و دشوارى تعميم دهد، يعنى چه آن شكار آسان بدست آيد مانند جوجههاى مرغ و برههاى وحشى و تخم مرغهاى وحشى كه با دست و به آسانى صيد مىشوند. و چه به دشوارى بدست آيد مانند حيوانات وحشى بزرگ كه عادتا جز بوسيله سلاح شكار نمىشود. و ظاهر آيه و سياقش اين است كه مقدمه است براى حكم مشددى كه در آيه دومى است، و لذا دنبالش فرمود: ﴿لِيَعْلَمَ
اَللَّهُ مَنْ يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ﴾ چون در اين جمله اشعار هست به اينكه در اينجا حكمى از قبيل منع و تحريم در بين هست، سپس فرمود: ﴿فَمَنِ اِعْتَدىَ بَعْدَ ذَلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾.
﴿لِيَعْلَمَ اَللَّهُ مَنْ يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ﴾.
بعيد نيست اينكه فرمود خداوند شما را مىآزمايد تا بداند چه و چه كنايه باشد از اينكه بزودى پيشامدى را مقدر مىكند تا مردم تشخيص داده شوند كدام يك از آنان از عذاب ناديده خداوند مىترسند و كدام يك نمىترسد، زيرا جهل در ساحت مقدس پروردگار راه ندارد، تا بخواهد با پيش آوردن اين صحنهها مطيع و عاصى را تشخيص دهد، و به اين وسيله جهل خود را بر طرف سازد، و ما سابقا هم راجع به معناى امتحان خداوند در ذيل آيه: ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ...﴾1، در جلد 4 عربى اين كتاب بحث مفصل و كاملى ايراد كرده و معناى ديگرى هم براى علم خداوند بيان نموديم، اما اينكه فرمود: ﴿مَنْ يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ﴾ ظرف «بالغيب» در اينجا متعلق است به خوف و معناى خوف بالغيب اين است كه انسان از عذابهاى دردناك اخروى كه خداى تعالى انسان را از آنها تحذير كرده - با اينكه محسوس به هيچيك از حواس ظاهرهاش نيست - بترسد، چنان كه مىفرمايد: ﴿إِنَّمَا تُنْذِرُ مَنِ اِتَّبَعَ اَلذِّكْرَ وَ خَشِيَ اَلرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ أُزْلِفَتِ اَلْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ هَذَا مَا تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ مَنْ خَشِيَ اَلرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ﴾3 و نيز مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ اَلسَّاعَةِ مُشْفِقُونَ﴾4 و اينكه فرمود: ﴿فَمَنِ اِعْتَدىَ بَعْدَ ذَلِكَ﴾ به اين معنا است كه اگر كسى بعد از اين امتحان از حدى كه خداوند برايش معين نموده تجاوز كند براى اوست عذابى دردناك.
بيان حرمت صيد در حال إحرام
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَقْتُلُوا اَلصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ...﴾
«حرم» (به ضم حا و را) جمع حرام، و حرام صفت مشبه است، در مجمع البيان گفته است: «رجل حرام» و «رجل محرم» به يك معنا است كما اينكه «رجل حلال» و «رجل
محل» به يك معنا است، و «احرم الرجل» به اين معنا است كه فلان مرد داخل در ماه حرام شد، و نيز «احرم الرجل» يعنى فلان مرد براى حج احرام بست، و «حرم» نيز به معناى احرام است، چنان كه در روايت دارد: «كنت اطيب النبى لحرمه - من رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را در احرامش خوشبو مىكردم» و معناى اصلى اين كلمه منع است، و از همين جهت زنان را «حرم» مىگويند، زيرا مردان دست اغيار را از آنان منع مىكنند، و محروم را هم از اين رو محروم مىگويند كه از روزى ممنوع شده است.
و نيز گفته است «مثل» (به كسر ميم) و «مثل» (به فتح ميم و ثا) و همچنين «شبه» و «شبه» به يك معنا هستند.
و نيز گفته است - بنا بر گفته زجاج «نعم» در لغت به معناى شتر و گاو و گوسفند است، و در خصوص شتر به تنهايى هم «نعم» گفته مىشود، اما گاو به تنهايى و گوسفند به تنهايى را «نعم» نمىگويند.
و نيز گفته است فراء چنين گفته كه «عدل» (به فتح عين) چيزى را گويند كه معادل چيزى از غير جنس خود باشد، و «عدل» (به كسر عين) به معناى مثل است، مىگويى، من غلامى عدل غلام تو دارم، يا گوسفندى عدل گوسفند تو دارم، در اينجا عدل را به كسر عين مىخوانى چون غلام يا گوسفند تو از جنس غلام يا گوسفند اوست، و اما اگر بخواهى از جهت قيمت ملاحظه كرده و چيزى را به غير جنس خود مقايسه كنى عدل را به فتح عين مىخوانى، ليكن بصريين اين حرف را نپذيرفته و گفتهاند عدل و عدل هر دو به معناى مثل است، چه در دو چيز از يك جنس بكار رود، و چه در دو چيز از دو جنس.
و نيز صاحب مجمع البيان گفته است: «و بال» سنگينى نامطلوب هر چيزى را گويند، و به همين معنا است «طعام وبيل» و «ماء وبيل» يعنى خوراك و آبى ناگوار و سنگين و غير قابل هضم، و نيز به اين معنا است آيه شريفه: ﴿فَأَخَذْنَاهُ أَخْذاً وَبِيلاً﴾ او را بطرز شديد و ناگوارى دستگير كرديم «و به همين اعتبار چوب كرباس شوى را» وبيل مىگويند1.
﴿لاَ تَقْتُلُوا اَلصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ﴾ نهى است از كشتن شكار، ليكن جمله بعدى يعنى ﴿أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ﴾ تا اندازهاى آن را از جهت صيد بودن تفسير مىكند، و مىفهماند مراد از آن صيد، صيد خشكى و صحرايى است، چنان كه از جهت معناى قتل جمله ﴿وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ
مُتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ...﴾ با كلمه «متعمدا» كه حال است از «من قتله» آن را تفسير مىنمايد، و ظاهر تعمد مقابل خطاست و معناى قتل خطايى اين است كه قتل را بدون قصد انجام دهد مثلا به منظور تمرين در تير اندازى تير به هدفى مىاندازد، اتفاقا تير به شكارى اصابت مىكند و آن را از پاى در مىآورد، بنابراین از آيه استفاده مىشود كه اگر تير و يا سلاح ديگر خود را به قصد شكار بكار برد و شكار را از پاى در آورد كفاره واجب مىشود، چه اينكه بياد احرامش باشد يا آن را فراموش كرده باشد.
كفاره صيد در حال إحرام
﴿فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ اَلنَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ﴾ ظاهرا معنايش اين است كه اگر چنين كند بعهده اوست اينكه جزا و كفاره آن را حيوانى اهلى نظير حيوانى كه كشته است بدهد، و تشخيص اينكه اين حيوان نظير آن شكار هست يا نيست بعهده دو نفر از مردان عادل و ديندار شما است، و در حالى اين جزا جزاى در راه خدا مىشود كه به صورت «هدى» درآيد، يعنى به مكه فرستاده شود تا طبق دستور سنت در خود مكه يا در منا نحر و يا ذبح شود، بنابراین، لفظ «جزاء» مرفوع است به ابتدا، و مبتدايى است براى خبر محذوف كه ظاهر كلام دلالت بر آن محذوف دارد، و تقديرش: «فعليه جزاء» است، و جملات: ﴿مِثْلُ مَا قَتَلَ﴾ و «من النعم» و ﴿يَحْكُمُ بِهِ...﴾ همه اوصافى هستند از براى كلمه «جزاء»، و جمله ﴿هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ﴾ وصف و موصوف است، و «هدى» همانطورى كه گفتيم حال است از «جزاء»، اين بود معنايى كه ما براى آيه بنظرمان رسيد، البته ديگران هم طور ديگرى معنا كردهاند. ﴿أَوْ كَفَّارَةٌ طَعَامُ مَسَاكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِكَ صِيَاماً﴾: دو خصلت ديگرى است براى كفاره صيد در حرم، و اما اينكه آيا بين اين سه خصلت ترتيب هست، يعنى اگر ممكن است اول هدى كردن حيوانى نظير آن شكار، اگر ممكن نشد اطعام مساكين، و اگر اين نيز ميسور نشد به همان مقدار روزه واجب است، يا اينكه ترتيب در بين نيست حتى اگر دو كفاره اولى هم ممكن باشد مىتواند سومى را اختيار كند؟ اين سؤالى است كه جوابش را بايد از اخبار استفاده كرد، و گرنه صرف اينكه كلمه «او» در آيه بكار رفته دلالت بر عدم ترتيب ندارد، و بيش از ترديد را نمىرساند، چيزى كه هست اينكه فرمود: «او كفارة» از آنجا كه طعام مساكين را كفاره ناميد سپس معادل آن را از روزه معتبر دانست خالى از اشعار به ترتيب بين سه خصلت نيست: ﴿لِيَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ﴾، لام در «ليذوق» براى غايت است، كه با مدخولش متعلقند به كلمه «فجزاء» و بنابراین، از آيه شريفه اين معنا كه كفاره خود نوعى از مجازات است بخوبى استفاده مىشود.
﴿عَفَا اَللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اَللَّهُ مِنْهُ...﴾.
اينكه «عفو» را متعلق به «ما سلف - كارهاى گذشته» فرموده قرينه است بر اينكه مراد از ما سلف شكارهايى است كه قبل از نزول اين آيه در حال احرام كردهاند، نه شكارهايى كه در حين نزول اين آيه و يا بعد از آن صيد شدهاند، بنابراین جمله ﴿عَفَا اَللَّهُ...﴾ براى اين است كه كسى خيال نكند آيه كفاره شامل شكارهاى سابق بر نزول حكم هم هست، بنابراین خود يكى از ادلهاى است كه مىتوان به آن استدلال كرد بر اينكه صحيح است عفو خداوند شامل عملى شود كه گر چه گناه نيست ليكن در طبعش مفسدهايست كه اقتضاى نهى مولوى را دارد، اما اينكه فرمود: ﴿وَ مَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اَللَّهُ مِنْهُ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ ذُو اِنْتِقَامٍ﴾ ظاهر «عود» تكرار كردن عمل است، ليكن در اينجا مراد تكرار افعال گذشته نيست تا معناى آيه اين بشود: كسى كه تكرار كند مثل اعمال گذشته را خداوند از او انتقام مىستاند. زيرا اگر به اين معنا باشد آيه منطبق مىشود با عملى كه حكم ﴿وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ...﴾ متعلق است به آن، و در نتيجه مراد از «انتقام» همان حكم به كفاره كه حكمى است فعلى خواهد بود. ليكن ظاهر جمله ﴿فَيَنْتَقِمُ اَللَّهُ مِنْهُ﴾ اين است كه مىخواهد از يك امرى آينده خبر دهد، نه از حكمى فعلى، و اين خود شاهد است بر اينكه مراد از عود تكرار عملى است كه كفاره به آن متعلق شده است، و در نتيجه مراد از انتقام، عذاب الهى خواهد بود، نه همان كفاره.
بنابراین، آيه شريفه با صدر و ذيلش در صدد بيان جهات مساله قتل صيد است. كه خدا از آنچه قبل از نزول آيه ارتكاب شده عفو فرموده، و هم اينكه از اين به بعد هر كس مرتكب شود كفارهاى شبيه به آنچه صيد كرده به گردنش مىآيد و هم اينكه اگر بار دوم آن را مرتكب شود كفاره نداشته و خداوند عذابش مىكند، بيشتر اخبارى كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) در تفسير اين آيه وارد شده به همين معنا دلالت دارد، و اگر اين معنى، مقصود نباشد متعينا بايد «انتقام» را حمل كرد بر چيزى كه شامل وجوب كفاره هم بشود، مانند مؤاخذه و امثال آن، و «عود» را هم بايد حمل كرد بر عملى كه شبيه باشد به اعمال گذشته، يعنى شكاركشى، آن گاه معناى آيه اين مىشود: هر كس بار ديگر شكاركشى سابق خود را از سر گيرد خداوند از او انتقام مىستاند. يعنى او را با ايجاب كفاره مؤاخذه مىفرمايد، و اين معنا همانطور كه ملاحظه مىكنيد خيلى از ظاهر آيه بعيد است.
﴿أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعَامُهُ مَتَاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ...﴾
اين آيات در مقام بيان حكم شكار كردن حيوانات دريايى و صحرايى است، نه حكم خوردن آنها، و اين خود شاهد است بر اينكه بايد متعينا بگوييم مراد از «طعامه - خوردن» كه ـ
معناى مصدرى است، نيست، بلكه مراد شكار كردن است و مقصود از حليت طعام دريا حليت خوردن آن است، در نتيجه از حليت صيد جواز شكار كردن حيوانات دريايى استفاده مىشود، و از طعام دريا حليت خوردن هر چيزى كه از دريا گرفته شود بدست مىآيد، و لو اينكه اين عنوان (آنچه از دريا گرفته شود) اعم است، هم شامل شكار مىشود و هم مردارهايى كه آب بيرون مىاندازد و هم غير حيوان، الا اينكه آنچه از اخبار اهل بيت (علیه السلام) وارد شده است اين عنوان (آنچه از دريا گرفته مىشود) را تفسير مىكند به ماهىهاى شور و امثال آن از شكارهاى مانده و كهنه، و اينكه فرمود: ﴿مَتَاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ﴾ كانه حال است براى ﴿صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعَامُهُ﴾ و در آن اشارهاى هم به اين جهت هست كه خداوند از در منت آن را حلال فرموده، و چون خطاب به مؤمنين از جهت محرم بودنشان است عبارت: ﴿لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ﴾ بمنزله اينست كه گفته شود براى شما محرمها و غير شما يعنى آنهايى كه احرام ندارند.
اين را هم بايد دانست كه در آيات مورد بحث گفتگوهاى فقهى زيادى هست كه، اگر كسى بخواهد از آن اطلاع حاصل كند بايد به كتب فقهى مراجعه نمايد.
توضيح آيه شريفه: ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ...﴾
﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ وَ اَلشَّهْرَ اَلْحَرَامَ وَ اَلْهَدْيَ وَ اَلْقَلاَئِدَ﴾
تعليق كلام به «كعبه» و سپس توصيف آن به «بيت الحرام» كعبه بيت الحرام است، و همچنين توصيف ماه را به حرام و سپس ذكر «هدى» و «قلائد» كه از شؤونات حرمت كعبه هستند همه دلالت دارند بر اينكه ملاك در اين امرى كه در آيه است همانا احترام است.
راغب گفته: «قوام» و «قيام» چيزى است كه انسان يا هر چيز ديگرى بوسيله آن بر پا مىشود، و قيام و قوام هر دو اسماند براى چند چيز، مانند ستون و تكيهگاه، و به همين معنا است قيامى كه در اين آيه است: ﴿وَ لاَ تُؤْتُوا اَلسُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ اَلَّتِي جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمْ قِيَاماً﴾ اموال خود را بدست سفيهان ندهيد، چون خداوند مال را مايه قوام و امساك شما قرار داده و سفيه آن را ضايع ميسازد «و همچنين قيامي كه در آيه: ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ﴾ خداوند كعبه را بيت الحرام و مايه قوام شما قرار داده» چون دنيا و آخرت آنان قوامش به كعبه بود. اصم گفته است چون كعبه الى الابد پايدار است و نسخ نمىشود. البته بعضى از قراء «قياما» را «قيما» خواندهاند، كه آن نيز به معناى قيام است1.
و بنا بر گفته او برگشت معناى آيه مورد بحث به اين مىشود: خداى تعالى كعبه را
احترام كرده و آن را بيت الحرام قرار داده، و به همين منظور بعضى از ماهها را هم حرام كرده و بوسيله حكم به وجوب حج در آن ماهها، بين ماههاى حرام و بيت الحرام ارتباط برقرار كرد.
البته در اين بين امورى را هم كه مناسب با حرمت است مانند هدى و قلائد جعل فرمود، و غرض از همه اينها اين بود كه كعبه را پايه حيات اجتماعى سعيدى براى مردم قرار دهد، و آن را قبلهگاه مردم كند، تا در نماز، دل و روى خود را متوجه آن كنند و اموات خود و ذبيحههاى خود را بسوى آن توجه دهند، و در هر حال احترامش نمايند و در نتيجه جمعيت واحدهاى را تشكيل داده و جمعشان جمع و دينشان زنده و پايدار گردد، از اقطار مختلف گيتى و نقاط دور در آنجا گرد هم آيند و همه قسم طريق عبادت را پيموده و منافعى را كه خصوص اين قسم عبادت براى آنان دارد به چشم خود ديده استيفا كنند، و نيز اهل عالم بشنيدن اسم آن و به گفتگوى از آن و رفته رفته نزديك شدن و ديدن آن و توجه بسوى آن هدايت شوند. خداى تعالى قريب به اين وجه را در آيه: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَ هُدىً لِلْعَالَمِينَ﴾ 1
ذكر فرموده و ما قبلا در جلد سوم عربى، اين كتاب در تفسير آن مطالبى كه براى روشن شدن ذهن خواننده مؤثر است گذرانديم، و نظير آن كلام در معناى قيام در شهر الحرام مىآيد، چه شهر حرام نيز مايه قوام مردم است، و خداوند در آن ايام جنگ را تحريم نموده و جان و مال و عرض آنان را از دستبرد دشمن ايمن كرده، و در نتيجه به آنها فرصتى داده تا امور خود را اصلاح كنند، شهر حرام در حقيقت منزلگاه مسافر را مىماند كه در آن به استراحت و رفع تعب و رنج و سفر مىپردازند. و كوتاه سخن بيت الحرام و شهر الحرام و هر چه كه متعلق است به آن مانند هدى و قلائد از جهت باعث بودن بر قوام معاد و معاش مردم منافعى است كه شمردن اشخاصى را كه از جزئيات ثابت و غير ثابت آن منتفع شده و مىشوند هر متفكرى را به شگفت درمىآورد، و اين حقيقت را بعد از چند آيه در بيان نهى از صيد براى اين منظور تذكر داد كه جوابى باشد از توهمى كه ممكن است كسى بكند و بگويد: نهى از شكار كردن با اينكه يا اصلا اتفاق نمىافتد و يا بندرت وقوع مىيابد حكمى است بسيار كم فائده و يا بى فايده، چه تحريم شكار در يك مكانى از امكنه و در زمانى از زمانها و همچنين سوق دادن هدى جز تقليد از خرافات امم جاهليت و همجيت چه سودى در بر دارد؟ از اين سؤال جواب داده شده كه اعتبار بيت الحرام و شهر الحرام و احكامى كه بر آن دو تشريع شده مبنى بر حقيقتى علمى و اساسى و جدى است، و
آن اينست كه اين بيت الله و احكام و مناسكش مايه قوام و حيات مردم است. از اين جا روشن مىشود چطور جمله ﴿ذَلِكَ لِتَعْلَمُوا...﴾ به ما قبل خود متصل مىشود، و اما اشاره «ذلك» يا بخود حكمى است كه در آيات قبل بيان شده، و جمله ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ...﴾ حكمت آن را بيان مىكند، يا بيان حكمى است كه جمله ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ...﴾ آن را توضيح مىدهد، اگر مشار اليه، اولى باشد معناى آيه اين مىشود: خداوند بيت الحرام و شهر الحرام را باعث قوام مردم قرار داده، و احكامى را مناسب آن دو جعل فرموده تا با عمل كردن و حفظ احترام آنها به اين حقيقت پى ببرند كه خداوند به آنچه در آسمانها و زمين است دانا است چنين خدايى مىداند كه هر موجودى چه چيز برايش نافع است، از همين جهت اين احكامى را كه مىبينى (حرمت صيد و ساير احكام احرام) تشريع كرده، نه از جهت تقليد از خرافات مردم نادان.
و اگر معناى دوم باشد مفاد آيه اين مىشود: ما براى شما اين حقيقت (قرار دادن بيت الحرام و غيره را قوام مردم) را بيان كرديم تا بدانيد كه خداوند مىداند آنچه را كه در آسمانها و زمين است، و همچنين امور و احكامى كه در آن دو (بيت الحرام و شهر الحرام) جعل فرموده از روى مصلحت بوده، پس كسى توهم نكند كه اين احكام لغو و يا ناشى از خرافات عهد جاهليت است.
﴿اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ وَ أَنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ...﴾
اين دو آيه تاكيدند براى بيان احكام مذكور و تثبيت انذار براى موفقيت آنها و وعدهاند براى فرمانبران و وعيدند براى نافرمانان، و چون شائبه تهديد هم در آن هست از اين رو وصف شدت عقاب را مقدم داشت بر وصف مغفرت و رحمت، و نيز از همين جهت در دنبالش فرمود: ﴿مَا عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاَغُ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا تَكْتُمُونَ﴾.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات مربوط به كعبه و شكار در حال احرام و...)
در كافى به سند خود از حماد بن عيسى و ابن ابى عمير از معاوية بن عمار از امام ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه در تفسير آيه شريفه: ﴿لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ﴾ فرمود: حيوانات وحشى در عمره حديبيه براى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) محشور شدند، و همه تا حدود تيررس آن جناب و يارانش بلكه تا دسترس آنها نزديك آمدند1.
مؤلف: اين روايت را عياشى از معاوية بن عمار بطور مرسل نقل نمود1، و نيز اين معنا را كلينى در كافى2 و شيخ در تهذيب هر كدام به سندى كه به حلبى دارند از امام صادق (علیه السلام) نقل نمودهاند3، عياشى از سماعه4 و همچنين قمى در تفسير خود بطور مرسل نقل كردهاند5 و از مقاتل ابن حيان بطريقى كه خواهد آمد نقل شده است.
و در در المنثور است كه ابن ابى حاتم از مقاتل ابن حيان نقل كرده كه گفت: اين آيه در عمره حديبيه نازل شده، و اتفاقا آن سال بقدرى شكارهاى صحرايى و هوايى زياد بود كه هيچ سابقه نداشت، بطورى كه دوشبدوش راحله (مركب) ها آمد و شد مىكردند. رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مسلمين را نهى فرمود از اينكه در حال احرام از آنها شكار كنند، و اين نهى از براى اين بود كه معلوم شود كيست كه در چنين حالى كه شكارهاى ناياب اينطور در بين دست و پاى مركبها آمد و شد دارند از خدا مىترسد و از اين نعمت وافر چشم مىپوشد6.
مؤلف: اين دو روايت با بيان سابق ما كه گفتيم صيد اعم است از اينكه در دسترس باشد و مثال زديم به جوجه و تخم مرغ و بچه شكار يا در دسترس نباشد و مثال زديم به شكارهاى بزرگ منافات ندارند، براى اينكه در كافى با ذكر سند تا احمد بن محمد و از او بطور رفع نقل مىكند كه امام (علیه السلام) در ذيل آيه: ﴿تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ﴾ فرمود: مراد از دسترس بودن ﴿تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ﴾ همان تخم و جوجه است، و مراد از رسيدن نيزهها «و رماحكم» همان شكارهاى بزرگى است كه با دست صيد نمىشوند7.
و در تفسير عياشى به اسناد خود از حريز از امام ابى عبد الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه فرمود: اگر مرد محرم كبوترى را بكشد كفارهاش گوسفندى است، و اگر جوجه آن را بكشد كفارهاش شترى است، و اگر تخم مرغى را با پا لگد كرده و بشكند بر اوست يك درهم، كه آن را و آن گوسفند و شتر را در مكه و يا منا تصدق دهد، و اين همان قول خداست كه فرمود:
﴿لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ﴾ (جوجه و تخم) «و رماحكم» (مادران آنها)1.
مؤلف: همين روايت را شيخ در تهذيب از حريز از آن جناب با اكتفاى به قسمت اخير آن نقل كرده است.2
و در تهذيب به سند خود از ابن ابى عمير از حماد از حلبى از امام ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: محرم وقتى صيدى را بكشد جزايى به گردنش مىآيد كه بايد آن را به مسكينان تصدق دهد، و اما اگر بار دوم چنين كند كفارهاى بر او نيست، و خداوند از او انتقام مىستاند، و مقصود از انتقام همان نقمت و عذاب آخرت است3.
و نيز در تهذيب از كلينى از ابن ابى عمير از بعضى از اصحابش از امام ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: اگر محرم اشتباها صيدى را بكشد بر او كفاره است، و اگر براى بار دوم عمدا چنين كند ديگر كفاره ندارد، و ليكن اين چنين شخص از كسانى است كه خدا از آنها انتقام مىستاند4.
و نيز در تهذيب از ابن ابى عمير از معاوية بن عمار نقل مىكند كه گفت: خدمت امام ابى عبد الله (علیه السلام) عرض كردم محرمى صيدى را شكار كرد تكليفش چيست؟ فرمود كفاره بايد بدهد، عرض كردم: اگر تكرار كرد چطور؟ فرمود هر دفعه كه تكرار كند كفاره دارد5.
مؤلف: روايات همانطورى كه مىبينيد مختلف و متعارضند، و لذا مرحوم شيخ طوسى در مقام جمع آنها بر آمده و فرموده: مراد از آن رواياتى كه براى بار دوم كفاره را واجب ندانسته صورت عمد است، و مراد از روايات ديگر در صورت نسيان است، كه هر چند دفعه تكرار شود كفاره واجب مىشود.
و نيز در تهذيب به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (علیه السلام) در باره قول خداى تعالى كه فرموده: ﴿يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ نقل كرده كه فرموده: مراد از «عدل» رسول الله و امامان بعد از اوست، هر حكمى از احكام كه بدانى از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه بعد از او صدور يافته، ديگر لازم نيست در مقام پرسش از آن برآيى.6
مؤلف: و در اين معنا تعداد زيادى از روايات وارد شده، كه در بعضى از آنها دارد: من
(راوى) نزد امام صادق (علیه السلام) اين آيه را تلاوت كردم: ﴿ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ فرمود: ذو عدل منكم1 اين يكى از جاهايى است كه نويسندگان قرآن اشتباه كردهاند، البته معلوم است كه اين اختلاف در قرائت است.
و در كافى از زهرى از على بن الحسين (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود، روزه كفاره شكار واجب است، زيرا خداى تعالى فرموده: ﴿وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ اَلنَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعَامُ مَسَاكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِكَ صِيَاماً﴾ اى زهرى هيچ ميدانى معناى اينكه روزه بمقدار اطعام مساكين و عدل آن باشد چيست؟ زهرى مىگويد: عرض كردم: نه نمىدانم، فرمود: شكار را قيمت مىكنند، آن گاه قيمت آن را با گندم مىسنجند، و بدست مىآورند كه با قيمت آن چقدر گندم مىتوان خريدارى كرد، سپس آن مقدار گندم مفروض را به صاع تقسيم كرده ببينند چند صاع است. آن گاه در مقابل هر نصف صاع يك روز روزه مىگيرند.2
و در كافى به سند خود از احمد بن محمد از بعضى از رجال روايتى خود از امام ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: كسى كه در احرامش هدى بر او واجب شده مىتواند هدى خود را در هر جا كه بخواهد نحر كند، مگر فدا و كفاره صيد، كه بايد آن را به مكه برساند، چون خداى تعالى در خصوص آن فرمود: ﴿هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ﴾ هديى كه به كعبه برسد.3
و در تفسير عياشى از حريز از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت شده است كه فرمود: مراد از صيد دريا در آيه: ﴿أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعَامُهُ مَتَاعاً لَكُمْ﴾ ماهىهاى شورى است كه مىخورند، و فرق بين حيوان دريايى و صحرايى اين است كه هر مرغى كه در باتلاقها و نيزارها بسر مىبرد، اگر تخمگذارى و پرورش جوجهاش در خشكى انجام مىگيرد، آن مرغ از مرغهاى صحرايى بشمار ميرود، و اگر تخمگذارى و پرورش جوجهاش را در آب انجام مىدهد، آن مرغ از مرغهاى آبى محسوب مىشود، و شكار آن حلال است4.
و نيز در تفسير عياشى از زيد شحام، نقل مىكند كه گفت: از امام ابى عبد الله
(علیه السلام) از معناى: ﴿أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ﴾ پرسيدم، فرمود: مراد از صيد دريا ماهى شور و ماهىهاى دودى است كه همراه خود بردهاى، و اما اگر ماهى تازه باشد آن صيد نيست بلكه متاع است.1
مؤلف: روايات در اين معنا از ائمه اهل بيت (علیه السلام) از طريق شيعه بسيار است.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه از معاوية بن قره و احمد از مردى از انصار روايت كردهاند كه مردى شترش تخمدان يعنى لانه شتر مرغى را لگد كرد و تخمهاى آن را شكست، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود بايد براى شكستن هر تخمى يك روز روزه بدارى، و يا يك مسكين را اطعام كنى2.
مؤلف: و نيز همين معنا را از ابن ابى شيبه از عبد الله بن ذكوان از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و نيز از ابن ابى شيبه و از ابى الزناد از عايشه از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده است.
باز در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابن مردويه از طريق ابى المهزم از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كردهاند كه فرمود: كفاره در تخم شتر مرغ همان قيمت آنست3.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر محمد بن على نقل كرده كه مردى از على (علیه السلام) پرسيد هدى از چه چيز بايد باشد؟ فرمود از هشت جفت، مرد سائل مثل اينكه نفهميد و به شك افتاد، امام فرمود: شماها قرآن مىخوانيد؟ گويا مرد سائل عرض كرد: آرى مىخوانيم، امام فرمود: هيچ شنيدهاى كه خداى تعالى فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ اَلْأَنْعَامِ﴾4 عرض كرد: آرى، حضرت فرمود شنيدهاى كه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿لِيَذْكُرُوا اِسْمَ اَللَّهِ عَلىَ مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ اَلْأَنْعَامِ﴾5 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ مِنَ اَلْأَنْعَامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً﴾6 و نيز مىفرمايد: «فكلوا من بهيمة الانعام؟»
عرض كرد آرى همه اينها را شنيدهام، امام فرمود: آيا شنيدهاى كه مىفرمايد: ﴿مِنَ اَلضَّأْنِ اِثْنَيْنِ﴾ و ﴿وَ مِنَ اَلْمَعْزِ اِثْنَيْنِ﴾ ﴿وَ مِنَ اَلْإِبِلِ اِثْنَيْنِ وَ مِنَ اَلْبَقَرِ اِثْنَيْنِ﴾1 عرض كرد: آرى شنيدهام، فرمود: آيا شنيدهاى كه مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَقْتُلُوا اَلصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿هَدْياً بَالِغَ اَلْكَعْبَةِ﴾ عرض كرد آرى شنيدهام، فرمود: اگر من آهويى شكار كنم و بكشم بنابراین چه كفارهاى بر من واجب مىشود؟ عرض كرد گوسفند، على (علیه السلام) پرسيد آيا بايد آن را به كعبه برساند؟ مرد عرض كرد آرى، حضرت فرمود: مطلب همين است. چون همانطورى كه شنيدهاى خداوند آن هدى را بالغ الكعبه ناميده2.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از عطاى خراسانى نقل كرده كه گفت عمر بن خطاب و عثمان بن عفان و على بن ابى طالب و ابن عباس و زيد بن ثابت و معاويه در اين مساله كه محرم اگر شكارى را بكشد چه كفارهاى به عهدهاش مىآيد حكم كردهاند به اينكه بايد ديد قيمت آن شكار چقدر بوده است، با همان مبلغ اطعام مسكين كند3.
و نيز ابن جرير از ابى هريره از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل مىكند كه در ذيل آيه ﴿أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعَامُهُ مَتَاعاً لَكُمْ﴾ فرمود: چيزى كه دريا از مردارها بيرون افكند همان طعام درياست4.
مؤلف: در همين معنا رواياتى از بعضى از صحابه نيز نقل شده، ليكن رواياتى كه از طرق اهل بيت (علیه السلام) نقل شده و از نظر خواننده گذشت با آن روايات مخالفت دارند.
در تفسير عياشى از ابان بن تغلب نقل مىكند كه گفت: حضور حضرت ابى عبد الله (علیه السلام) عرض كردم معناى ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ﴾ چيست؟ فرمود: كعبه را مايه قوام دين و دنياى مردم قرار داد5.
مؤلف: توضيح اين معنا در سابق گذشت.
[سوره المائدة (4):آيه 100]
﴿قُلْ لاَ يَسْتَوِي اَلْخَبِيثُ وَ اَلطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ اَلْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ١٠٠﴾
ترجمه آيه
بگو اى محمد هرگز پاك و ناپاك مساوى نيستند هر چند زيادى ناپاكان شما را به تعجب وا دارد، پس اى خردمندان از خدا بترسيد باشد كه رستگار شويد (100).
بيان آيه
اين آيه سياقش نحوهاى است كه گويا منفرد و غير مربوط به ما قبل و ما بعد خود نازل شده و گويا زحمت ارتباط دادن آن به ما قبل و ما بعدش زحمتى بى نتيجه است، آيهايست مشتمل بر يك مثال كلى كه خداوند آن مثال را براى بيان خصوصيتى كه براى دين حق است در بين ساير اديان، و رفتار مردم نسبت به دين حق و دين باطل بكار برده است، و آن خصوصيت اين است كه اعتبار در هر جا با حق است، و لو اينكه اهل حق و جمعيت آن كم و معدود باشند، و در برابر خير و سعادت بايد تسليم شد، هر چند بيشتر مردم مخصوصا اقويا از آن گريزان و روىگردان باشند، زيرا حق در احكام و نواميسش جز بر عقل سليم اعتماد ندارد، و حاشا كه عقل سليم مردم را جز به سوى صلاح مجتمعشان و جز به كارهايى كه جامعه را احكام و انتظام مىبخشد راهنمايى نمايد، خواه هواپرستان كه هميشه اكثريت را دارا هستند بخواهند يا
نخواهند، اين نظام كون است كه مىبينيم جز پيرو آراء حقه نيست، و ذرهاى بخاطر دلخواه هواپرستان از نظم خود صرفنظر نمىكند، آرى اگر حق دنبال هواهاى اين و آن را مىگرفت آسمانها و زمين فاسد مىشدند.
﴿قُلْ لاَ يَسْتَوِي اَلْخَبِيثُ وَ اَلطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ اَلْخَبِيثِ﴾
گويا مراد از يكسان نبودن «خبيث» و «طيب» (پليد و پاك) اين است كه پاك بهتر از پليد است، و چون گفتن اين حرف مثل گفتن: آنچه در جوى مىرود آب است، مىباشد، از اين رو بايد گفت جمله مبنى بر كنايه است، به اين بيان كه مقام و منزلت پاك به حسب طبع اولى و اقتضاى فطريش از ناپاك بالاتر است، بطورى كه اگر عكس آن فرض شود و ناپاك براى بعضى از عوارض بهتر از پاك گردد لازمهاش اين است كه نخست مدارج كمال را يكى پس از ديگرى بپيمايد تا بحد خوبى پاك رسيده و محاذى و برابر او قرار بگيرد تا خوب شود، سپس از آن درجه هم بالاتر رفته و ما فوق خوبى پاك قرار بگيرد، تا خوبتر از پاك شود.
بنابراین براى نفى اين مطلب گفتن اينكه: خبيث و طيب يكسان نيستند، در انكار بهترى خبيث ابلغ و رساتر است، از اينجا نيز معلوم مىشود براى چه نكتهاى خبيث جلوتر از طيب ذكر شده است، سياق كلام در اين آيه بيان اين جهت است كه زيادى و كثرت خبيث آن را از طيب بهتر نمىكند، و چون در مقام بيان اين جهت است، بايد اول خبيث را ذكر كند، و بفرمايد: بد مانند خوب نيست اگر چه خيلى هم زياد باشد، و اما اگر در چنين مقامى بفرمايد: طيب مانند خبيث نيست، بايد دنبالش فرموده باشد: و لو طيب خيلى هم كمتر از خبيث باشد، (دقت بفرمائيد).
اين را هم بايد دانست كه پاكى و پليدى به هر معنايى كه باشد دو وصف حقيقى و دو واقعيت خارجى هستند براى اشياء، مانند طعام پاك و ناپاك، و زمين پاك و ناپاك و امثال آن، خداى تعالى هم آن دو را در امور مادى و واقعيتهاى خارجى بكار برده و مىفرمايد: ﴿وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ اَلَّذِي خَبُثَ لاَ يَخْرُجُ إِلاَّ نَكِداً﴾1 و نيز در باره روزى پاك فرموده: ﴿وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ﴾2 و اگر گاهى ديده مىشود كه اين دو كلمه در امور وضعى و اعتباريات قرار دادى بكار مىرود و مثلا گفته مىشود: حكم طيب يا خبيث،
خلق طيب يا خبيث، اين در حقيقت استعمالى است مجازى و بنوعى عنايت.
در آيه مورد بحث گر چه تقوا، يا عبارت است از انجام كارهاى نيك و طيب يا ترك كارهاى زشت و خبيث، ليكن اينكه جمله ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ﴾ را متفرع كرده است بر جمله ﴿لاَ يَسْتَوِي اَلْخَبِيثُ وَ اَلطَّيِّبُ﴾ و اينكه مساله يكسان نبودن خبيث و طيب را از مسلمات گرفته، شاهد قوى و زندهايست بر اينكه مراد از طيب و خبيث پاك و پليدهاى خارجى و حقيقى مىباشد، بنابراین، دليل خيلى روشن است و كسى نمىتواند در آن خدشه كند، بخلاف اينكه اگر مراد از طيب و خبيث كارهاى نيك و بد بود كه در اين صورت دليل خيلى روشن نبود، زيرا هر طائفه و ملتى هر قدر هم منحرف باشند كار خود را خوب و اعمالى كه مخالف ميل و هواى نفس آنهاست بد مىپندارند، بنابراین در اينجا مطلب مبنى است بر مطلب ديگرى كه خداى سبحان در موارد متعددى در كلام مجيد خود آن را بيان فرمود، و آن مطلب اين است كه دين از احكام فطرت و نواميس خلقت است، و چيزى را كه دين دعوت به آن مىكند همان زندگى طيب و پاكيزه است، و چيزى را كه از آن نهى مىكند همان زندگى آلوده و ناپاك است، و خدا جز طيبات را حلال نكرده، و جز خبائث را تحريم ننموده، و لذا فرموده است: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾1 و نيز فرموده ﴿وَ يُحِلُّ لَهُمُ اَلطَّيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ اَلْخَبَائِثَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللَّهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ اَلطَّيِّبَاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ﴾3 .
منشا قواعد دين، خبيث يا طيب بودن اشياء عالم است و ملاك بهتر و برتر بودن، طيب بودن است نه بسيار بودن
پس ما حصل كلام اين شد كه خداى تعالى در آيه مورد بحث ﴿لاَ يَسْتَوِي اَلْخَبِيثُ وَ اَلطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ اَلْخَبِيثِ﴾ مثالى زده است براى بيان اينكه قواعد دين ناشى هستند از صفاتى تكوينى كه در اشياى عالم است، از پاكيها و پليديها، كه بى شك در سعادت و شقاوت آدميان تاثير تامى دارند، و فرقى در كم و زياد آنها از جهت اثر نيست، خوبش خوب است اگر چه اندك باشد، و بدش بد است اگر چه بسيار باشد. چون چنين است هر شخص عاقلى كه پاكيها و پليديها را از هم تشخيص مىدهد و عقلش قدرت قضاوت اينكه پاك از
ناپاك بهتر است، و اينكه واجب است كه در سعادت زندگى خويش بكوشد و خير را بر شر ترجيح دهد بايد از خداى تعالى ترسيده و راه او را سلوك كند، هيچگاه از اينكه اكثر مردم از راه خدا منحرفند مغرور نشود، و مانند آنان به كارهاى زشت و رذايل اخلاقى تن در ندهد، هوا و هوسهاى كشنده او را از پيروى حق باز ندارد، نه از راه فريبندگى مفتونش سازد، و نه از طريق تهديد زبونش كند، كه اگر در برابر اكثريت منحرف چنين استوار ايستاد اميد فلاح و رسيدن به سعادت انسانيت براى او هست.
﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾
اين جمله تفريع است بر مثالى كه در صدر آيه زده است، و محصل معنى آن با رعايت اين جهت كه متعلق تقوا همان احكام شرعى است كه مبتنى بر پاكيها و ناپاكيهاى تكوينى است. چنين مىشود: هيچ عاقلى در اينكه رعايت پاكيها و اجتناب از ناپاكيها در سعادت و رستگارى آدمى تاثير دارد شك نمىكند، از اين رو واجب است كه شما صاحبان عقل و بينش از خدا بترسيد و به شرايع دين او عمل كنيد تا شايد رستگار شويد.
[سوره المائدة (4):آيات 101 تا 102]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اَللَّهُ عَنْهَا وَ اَللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ ١٠١ قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ ١٠٢﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد سؤال نكنيد از چيزهايى كه اگر ظاهر شود بر شما ناراحت مىشويد و اگر هنگام نزول قرآن از آنها بپرسيد معلوم مىشود بر شما و خداوند آنها را مىبخشد، و خداوند بخشنده و حليم است (101).
گروهى سؤال كردهاند پيش از شما از آنها و آن گاه صبح كردند در حالى كه به آن كافر شدند (102).
بيان آيات
اين دو آيه ظهورى در ارتباط به ما قبل خود ندارد و مضمونشان بى نياز از اتصال به كلام ديگرى است، كه آن كلام چيزى را بيان نمايد كه خود اين دو آيه به تنهايى نتوانند آن را افاده كنند، بنابراین هيچ حاجتى نيست به اينكه ما خود را مانند جمعى از مفسرين به زحمت انداخته و براى بر قرار كردن پيوند ما بين آن دو و آيات قبل يا بين آنها و اول سوره يا براى اينكه آن دو را به غرضى كه در سراسر سوره است مربوط سازيم، توجيهاتى بنماييم1، پس چه بهتر كه از اين معنا
چشم پوشيده و بگذريم:
نهى از پرستش در باره امورى كه خداى تعالى دريچه علم به آنها را با اسباب عادى بسته است به جهت خطرى است كه معلوم شدن آن امور دربر دارد
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ...﴾
«ابداء» به معناى اظهار و «ساء» به معناى بد حال كرد و ضد «سر» است كه به معناى خوشحال كرد مىباشد. اين آيه مؤمنين را نهى مىكند از اينكه از چيزهايى سراغ بگيرند و مطالبى را بپرسند كه اگر برايشان آشكار شود ناراحت مىشوند، گر چه از بيان اينكه از چه كسى بپرسند ساكت است، ليكن از اينكه بعدا مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ﴾ و همچنين از اينكه در آيه بعد مىفرمايد: ﴿قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ﴾ بدست مىآيد كه مقصود سؤال از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و نيز گر چه در آيه روى سخن به مؤمنين عصر رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و غرض، نهى از سؤالات معينى است، ليكن از علتى كه از آيه براى نهى استفاده مىشود بدست مىآيد كه آيه، سؤالات غير مورد غرض را كه مشمول عفو خداوند شدند نيز شامل مىشود، و در نتيجه سؤال از هر چيزى كه خداى تعالى دريچه اطلاع از آن (با اسباب عادى) را بروى بشر بسته است ممنوع شده است، زيرا خطرى كه در سؤال از اينگونه امور است منحصر در سؤالات اصحاب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نيست، پرسش از روز مرگ خود، مثلا و يا روز مرگ دوستان و عزيزان يا پرسش از زوال ملك و عزت، هميشه مظنه هلاكت و بدبختى است، و چه بسا همان جستجو و بدست آوردن مطلب خود باعث هلاكت و بدبختى شود، آرى نظامى كه خداى تعالى زندگى بشر بلكه جميع عالم كون را به آن نظام منتظم ساخته نظامى است حكيمانه، و از روى حكمت است كه امورى را براى آدميان آشكار و امور ديگرى را نهان داشته است، و دست و پا كردن براى اخفاى آنچه ظاهر و اظهار آنچه مخفى است باعث اختلال نظامى است كه گسترده شده است، مثلا حيات انسانى كه يكى از موجودات عالم است، پديده نظامى است كه آن نظام از تركيب قوا و اعضا و اركانى بوجود آمده، كه اگر يكى از آن اعضا و اركان كم و زياد مىشد آن نظام موجود نمىشد، و در نتيجه آن حيات بطور كامل تحقق نيافته و اجزاى زيادى را فاقد مىشد، و همچنين اگر اجزاى ديگر آن كم و زياد شود همان اثر را دارد تا آنجا كه يكباره باعث بطلان حقيقت يا كمال حيات بشود.
آيه شريفه از دو جهت ابهام دارد، يكى از جهت شخص مورد سؤال كه گذشت، يكى هم از جهت سنخ مطالبى كه از سؤال از آنها نهى فرموده، و همين قدر فرموده سؤالاتى است كه جواب صحيح آن باعث ناراحتى و نگرانى است، و شكى در اين نيست كه جمله: ﴿إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ﴾ وصفى است براى كلمه «اشياء» و چون جمله، جملهايست شرطيه و دلالت دارد بر
وقوع جزا در تقدير، وقوع شرط و لازمه آن اين است كه اين اشيا چيزهايى باشد كه اطلاع بر آنها مايه نگرانى است، از اين رو جستجوى از آنها در حقيقت درد سر براى خود خريدن است، بنابراین ممكن است كسى اشكال كند و بگويد مگر هيچ عاقلى بدون جهت براى خود نگرانى را مىخرد كه اين آيه از آن نهى مىكند؟ خوب بود مىفرمود: از مطالبى نپرسيد كه در آنها چيزهايى است كه اگر برملا شود شما را نگران مىكند. و يا مىفرمود: نپرسيد از چيزهايى كه ايمن نيستند از اينكه روشن شدنش شما را ناراحت كند. زيرا اگر به يكى از اين دو تعبير مىفرمود بىاشكالتر بود.
جوابهايى كه در مورد ابهام و اشكال در آيه: ﴿لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ...﴾ داده شده است
از جوابهاى عجيبى كه به اين اشكال داده شده يكى اين است كه آيه شريفه نمىخواهد بگويد از سؤالاتى كه مىدانيد و يقين داريد جوابش شما را نگران مىكند بپرهيزيد تا اشكال شود به اينكه اين معنا چيزى نيست كه محتاج به سفارش و نهى باشد، بلكه مىخواهد بگويد از سؤالاتى كه احتمال چنين محذورى را در آن مىدهيد بپرهيزيد، براى اينكه لفظ: «أن» در ادبيات عربى كلمهايست كه قطع به وقوع را نمىرساند، و چون جزا هم در قاطعيت و احتمالى بودنش تابع شرط است، بنابراین جزا مترتب است بر احتمال شرط، نه يقين به شرط، پس معناى آيه اين است كه: احتمال اينكه جواب مايه نگرانى باشد كافى است براى اينكه مردم از اينگونه سؤالات خوددارى كنند. اين بود ما حصل آن جواب عجيب.
و چه اشتباه بزرگى است كه گوينده آن كرده، خوب بود مىفهميديم كدام قانون از قوانين عربيت مقرر كرده است كه شرط مقطوع الوقوع نباشد؟! و چون جزا هم تابع آنست پس افاده قطع نمىكند و آيا گفتن اينكه: اگر به منزلم آيى من احترامت مىكنم، افاده قطع به اكرام من را در زمينه آمدن شما نمىكند؟! و آيا من كه اين وعده را مىدهم در اين وعده شوخى مىكنم؟! علاوه اين جواب وقتى صحيح است كه آيه بخواهد نهى از سؤالى بكند كه احتمال مزبور در آن برود، و حال آنكه آيه صورت قطع به آن را مىفرمايد. پس اشكال به حال خود باقى و اين جواب صحيح نيست.
نظير اين جواب در بطلان جواب ديگرى است كه از اين اشكال داده شده، و بيانش بنا بر بعضى از نقلها اين است كه مراد از اينكه فرمود: اشيايى كه اگر برايتان كشف شود نگران مىشويد، مغيباتى است از قبيل تعيين روز مرگ و عواقب امور، و جريان خير و شر و امثال آن، كه چه بسا مردم هوسران به هواى اطلاع از آن مىافتند، و حال آنكه اطلاع از آن عادتا خالى از نگرانى و تشويش براى انسان نيست و معلوم است كه جواب صحيح از پرسش از اينكه، چند سال ديگر مثلا از عمر من مانده؟ و يا سبب مرگ من چيست؟ عاقبتم خير است يا
شر؟ و يا پدر من كه من نطفهاى از اويم كيست؟ و امثال آن، از سؤالاتى كه در جاهليت فراوان بوده چه تشويش و اضطرابى در دل مىاندازد، چون اين امور امورى است كه هميشه جواب صحيح آن مطابق ميل آدمى اتفاق نمىافتد، و غالبا باعث اندوه مىشود، چه اطمينانى هست از اينكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در جواب از اينگونه مطالب خبر خوشى دهد؟ ممكن است خبرى كه مىدهد ناراحت كننده و ناخوش باشد، آن وقت جز اينكه حس خودخواهى و عصبيت، سائل را وادار به تكذيب رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كند چه فائده ديگرى دارد؟ چنان كه قرآن كريم در ذيل همين آيه به اين جهت اشاره كرده و مىفرمايد: ﴿قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ﴾ اين بود جواب دومى كه از اشكال داده شده است.
و اين جواب گر چه در بدو نظر جوابى سالم از خدشه بنظر مىرسد، ليكن با جمله: ﴿وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ﴾ نمىسازد، چه اينكه بگوييم مفاد اين جمله تجويز اينگونه سؤالات در حين نزول قرآن است، و چه اينكه بگوييم بر عكس، مفادش تشديد نهى است از آن سؤالات، و اينطور توجيه كنيم كه در غير آن حال رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرصت اين را دارد كه رعايت حال سائل را كرده و جواب ندهد، و اما در حين نزول قرآن كه همه حجابها بر طرف شده و همه حقايق بر آن جناب مكشوف گشته در آن حال بيشتر بايد از اينگونه سؤالات پرهيز نمايند.
ناسازگارى اين جواب با جمله مزبور در صورتى كه مفاد آيه تجويز باشد از اين جهت است كه سؤال از اينگونه مطالب چون بحسب طبع داراى مفسده است از اين رو معنا ندارد كه در حال نزول قرآن جايز شود، و اما در صورتى كه مفاد آيه تشديد در نهى باشد، آن نيز از اين جهت است كه درست است حال نزول وحى حال كشف حقايق است، ليكن حال كشف هر حقيقتى نيست، بلكه در آن حال حقايقى كشف مىشود كه مربوط به معارف الهى و شريعتها و احكام دين و امثال آن باشد، نه از اينكه مثلا فلان گوساله در شكم مادرش نر است يا ماده و امثال آن از مطالبى كه قرآن كريم اجل از آن است كه در خلال آياتش جواب از آنها را هم مندرج كند؟ پس هيچ حاجت نيست به اينكه خداى تعالى نسبت به خصوص حال نزول قرآن بفرمايد: ﴿وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ﴾ پس اين جواب هم جواب صحيحى نيست.
بهتر از همه همان جوابى است كه بعضى هم دادهاند به اينكه آيه دومى يعنى ﴿قَدْ
سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ...﴾ و همچنين جمله ﴿وَ إِنْ تَسْئَلُوا﴾ دلالت دارد بر اينكه سؤالات، سؤالاتى بوده مربوط به خردهريزهاى احكام دين، و چيزهايى كه تفحص و كاوش در آنها جز دشوار كردن دين و سنگين كردن بار تكليف نتيجه ديگرى ندارد، مانند سؤالاتى كه بنى اسرائيل در باره خصوصيات گاوى كه مامور به ذبح آن شده بودند مىكردند، و در نتيجه اينقدر آن گاو را محدود و مشخص كردند تا منحصر شد به يك گاو، و مجبور شدند به قيمت گزافى خريدارى كنند. مقصود از اشياء همين مطالب است نه امور غيبى.
و اما اينكه فرمود: ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْهَا﴾ ظاهرش اين است كه جملهايست مستقل: و در مقام تعليل نهى در ﴿لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ﴾ مىباشد نه اينكه وصف باشد براى اشيا و كلام پس و پيش و تقدير آن چنين باشد: «لا تسئلوا عن اشياء عفا الله عنها ان تبد لكم تسؤكم» چنان كه بعضى توهم كردهاند، زيرا خود اين تعبير يعنى متعدى ساختن عفو را به لفظ «عن» بهترين شاهد است بر اينكه مراد از اشياى مذكور همان امورى است كه مربوط به شرايع و احكام است، زيرا اگر مراد از اشياء امور تكوينى بود جا داشت بلكه واجب بود بفرمايد: «عفا الله» به هر حال تعليل به عفو مىفهماند كه مراد از كلمه اشيا خصوصياتى است راجع به احكام، و شرايع و قيود و شرايطى است راجع به متعلقات آنها، و اينكه اگر اسمى از آن نبرده نه از روى غفلت و يا سهلانگارى بوده، بلكه منظور خداى سبحان، تخفيف بر بندگان و تسهيل امر بر آنان بوده، چنان كه در همين آيه اشاره به اين معنا كرده و فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ﴾ بنابراین، ساختن و پرداختن سؤالاتى از پيش خود در حقيقت خود را بيهوده به زحمت انداختن و در ديندارى كار را بر خود تنگ گرفتن است، و البته اين باعث بد حالى و اندوه مىشود، چون در حقيقت اينگونه سؤالات رد عفو پروردگار و نپذيرفتن آن است، با اينكه خداى تعالى جز تسهيل امر و تخفيف در تكليف بندگان و تحكيم صفت مغفرت و حلم خود غرض ديگرى از آن ندارد.
مراد از «اشياء» كه در آيه شريفه سؤال از آنها ممنوع شده، جزئيات مربوط به احكام دين است
پس برگشت مفاد ﴿لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ...﴾ به مثل اين است كه كسى بگويد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از چيزهايى كه شريعت او از آنها ساكت است و خدا هم از روى عفو و تسهيل و تخفيف بر بندگان متعرض بيان آنها نشده سؤال مكنيد، زيرا آنها خصوصياتى هستند كه سؤال از آنها در حين نزول قرآن - يعنى ساعتى كه هر چه از احكام دين در آن ساعت سؤال شود - بيانش نازل مىشود و باعث بد حالى و اندوهتان مىگردد.
پس از آنچه گذشت بدست آمد كه اولا جمله: ﴿وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ
تُبْدَ لَكُمْ﴾ همانطورى كه بيان شد نهى قبلى را تتميم مىكند نه اينكه نهى را از سؤالات در حين نزول قرآن بردارد، كما اينكه بعضى توهم كردهاند. و ثانيا جمله ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْهَا﴾ جملهايست مستقل و در مقام تعليل نهى از سؤال، بنابراین با اينكه بحسب تركيب كلامى وصف نيست و ليكن نقش وصف را ايفا مىكند، و ثالثا وجه اينكه در آخر كلام فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ﴾ با اينكه كلام مشتمل بر نهى است و جا ندارد در اينگونه مقامات امثال «غفور» و «حليم» بكار برده شود. اين است كه اگر نهى فرمود از سؤالات كذايى از باب رحمت و عفو و مغفرت بود، در حقيقت برگشت اين دو اسم به مفاد عفوى است كه در ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْهَا﴾ است، نه به نهى كه در آيه است.
﴿قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ﴾
كلمه سؤال هم به خودى خود متعدى مىشود و هم بوسيله لفظ «عن»، هم گفته مىشود سؤال كرد آن را و هم سؤال كرد از آن، كلمه «ثم» تراخى و بعديت بحسب ترتيب را مىرساند نه بحسب زمان، حرف «با» در «بها» متعلق است به «كافرين» چون سياق آيه نهى از سؤالهايى است كه مربوط باشد به متعلقات احكام و قيود شرايع كه از آنها در موقع تشريع احكام اسمى برده نشده است، بنابراین معناى «كفر» در اينجا كفر به احكام است، چون اين سؤالات مستلزم دشواريهايى است در دين، بقسمى كه نفوس را از دين گريزان و موجب كفر آنها مىشود، احتمال هم دارد كه «با» در «بها» براى سببيت باشد، و ليكن بعيد است.
آيه شريفه گر چه از آن قومى كه قبل از اسلام در اثر اينگونه سؤالات كافر شدند اسمى نبرده، و معلوم نكرده كه آنها چه كسانى و امت چه پيغمبرى بودهاند، و ليكن داستانهايى در قرآن كريم هست كه مىتوان آن را با اقوامى تطبيق نمود، مانند داستان مائده كه از داستانهاى ملت نصارا است و همچنين داستانهاى ديگرى از قوم موسى (علیه السلام) و ديگران.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ...﴾ و مذمت سؤال كردن بسيار و بيجا)
در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابى هريره نقل كردهاند كه گفت: روزى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) براى ما خطبه خواند و فرمود: «ايها الناس» خداوند حج را بر شما واجب كرده، عكاشة بن محصن اسدى از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد: يا رسول الله! آيا همهساله بر ما واجب است؟ فرمود: اگر بگويم آرى همهساله واجب مىشود و اگر واجب شد و شما انجام نداديد گمراه خواهيد شد. پس چيزى كه از من صادر
نشده شما به زبان نياوريد و از آن نپرسيد و همانطورى كه خدا و رسولش از آن ساكتند شما نيز سكوت كنيد، زيرا مردانى كه قبل از شما بودند و هلاك شدند هلاكتشان از همين جهت بود كه زياد نزد پيغمبر خود آمد و شد مىكردند، و مرتبا از او چيز مىپرسيدند، و همين باعث شد بار تكليف بر آنان دشوار شده و ريسمان از زير بار دين كشيده و يكباره گمراه شدند، آن گاه دنبال فرمايش رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) اين آيه نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ...﴾1.
مؤلف: اين داستان را عدهاى از راويان خبر از ابى هريره و ابى أمامه و ديگران نقل كردهاند، و در كتب اماميه از قبيل مجمع البيان و غيره نيز روايت شده است2. اين روايت با بيانى كه ما سابقا گذرانديم و گفتيم: مراد از اشياء جزئيات احكام دين است نه امور غيبى، بخوبى تطبيق دارد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از سدى نقل مىكنند كه در تفسير آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ...﴾ گفته است روزى از روزها رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) ناراحت شد و در همان حال به خطبه ايستاد و فرمود: تا مىتوانيد از من پرسش كنيد، زيرا هيچ سؤالى از شما نيست مگر اينكه من شما را به جوابش خبر مىدهم، مردى از قريش از قبيله بنى سهم بنام عبد الله بن حذاقه كه مردم در اينكه پدرش كيست حرفها داشتند برخاست و عرض كرد: يا رسول الله پدر من كيست؟.
حضرت فرمود: پدرت فلانى است، (و همان پدر معروفش را نام بردند) عمر بر خاست و پاى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را بوسيده و عرض كرد يا رسول الله از پروردگارى خدا و رسالت تو و پيشوايى قرآن خوشنود شديم، و خيلى معذرت مىخواهم اميدوارم عفو بفرمائيد، خدا از تو عفو كند هم چنان پوزش مىطلبيد تا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) راضى شد، در همين روز بود كه حضرت فرمود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» 3 و نيز در همين روز بود كه آيه: ﴿قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ﴾ نازل شد4.
مؤلف: اين روايت به طرق زياد و به بيانات مختلفى نقل شده و با بيانى كه ما در سابق براى آيه كرديم قابل انطباق نيست.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و حاكم همين روايت را از ثعلبة الخشنى نقل كردهاند1، البته حاكم آن را صحيح دانسته است. خشنى مىگويد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) سپس فرمود: بدرستى خداى تعالى حدودى را تحديد فرموده، شما مبادا از آن تجاوز كنيد، واجباتى بر شما واجب كرده، مبادا كه آنها را ترك نموده و ضايع كنيد، حرامهايى را بر شما حرام كرده زنهار از اينكه حرمت خداى را نگهدارى نكرده و آنها را مرتكب شويد، و نيز نسبت به احكامى سكوت كرده و شما را نه از روى فراموشى بلكه از روى رحمت به آن تكليف نفرموده زنهار متعرض آنها نشويد2.
در مجمع البيان و صافى از امام على بن ابى طالب (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: خداوند بر شما واجب كرده است واجباتى را مبادا ضايعش بگذاريد، و تحديد كرده است حدودى را مبادا از آن تجاوز كنيد، و نهى كرده است از امورى مبادا حرمت خداى را در آنها رعايت نكنيد، و سكوت كرده است از امورى با اينكه سكوتش از روى فراموشى نبوده.
مبادا در اثر جستجوى از آنها خود را به زحمت اندازيد.3و4.
و در كافى به سند خود از ابى الجارود نقل مىكند كه گفت: امام ابى جعفر (علیه السلام) فرمود هر وقت براى شما حديث مىگويم از من بپرسيد كه مستند آن كدام يك از آيات قرآنى است، تا من حديث را براى شما با آيات تطبيق كنم، آن گاه در ضمن فرمايشاتش فرمود رسول الله از قيل و قال و اسراف مال و زيادى سؤال نهى فرمود، كسى بر حسب دستور قبلى از آن جناب پرسيد اين فرمايشات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در كجاى قرآن هست حضرت فرمود: خداى تعالى در باره قيل و قال فرموده: ﴿لاَ خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاَحٍ بَيْنَ اَلنَّاسِ﴾5 و در باره ضايع نكردن مال فرموده: ﴿وَ لاَ تُؤْتُوا اَلسُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ اَلَّتِي جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمْ قِيَاماً﴾6 و در باره سؤالات زيادى فرموده: ﴿لاَ تَسْئَلُوا
عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ﴾1 .
و در تفسير عياشى از احمد بن محمد نقل مىكند كه گفت: امام ابى الحسن على بن موسى الرضا (علیه السلام) مرقومهاى به من نوشته در آخر آن مرقوم فرموده بود: مگر جز اين است كه شما از پرسش زياد نهى شدهايد؟ چرا پس از اين نهى منتهى نشده و در مقام اطاعت آن نيستيد؟! بر شما باد كه از اين عمل زشت دست برداريد، و اينقدر پيرامون سؤالات بيجا نگرديد، و بدانيد اگر كسانى كه قبل از شما بودند هلاك شدند هلاكتشان از جهت همين پرسشهاى زياد بوده، و خدا هم مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ﴾ تا آنجا كه فرموده: ﴿كافرين﴾2 .
[سوره المائدة (4):آيات 103 تا 104]
﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لاَ سَائِبَةٍ وَ لاَ وَصِيلَةٍ وَ لاَ حَامٍ وَ لَكِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ ١٠٣ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلىَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ وَ إِلَى اَلرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَ وَ لَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لاَ يَهْتَدُونَ ١٠٤﴾
ترجمه آيات
خداوند براى بحيره و سائبه و وصيله و حام حكمى مقرر نفرموده و ليكن كافران بر خداوند دروغ بستند و اكثر آنان تعقل نمىكنند (103).
و زمانى كه گفته مىشود كه روى آوريد به آنچه خدا نازل كرده و به رسول، گويند كافى است ما را روشى كه پدرانمان را بر آن يافتيم اگر چه پدرانشان چيزى نمىدانستند و هدايت نمىپذيرفتند (104).
بيان آيات
﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لاَ سَائِبَةٍ وَ لاَ وَصِيلَةٍ وَ لاَ حَامٍ...﴾
اينها اصناف چهارگانه انعامى هستند كه مردمان جاهليت براى آنها احتراماتى قائل بودهاند، و به همين منظور احكامى براى آنها جعل كرده بودند، اينك در اين آيه شريفه خداى تعالى مىفرمايد: اين احكام از ناحيه من نيست، پس در حقيقت اين نفى، نفى خود آن انعام نيست، بلكه نفى احكام و اوصاف آنها است، و گرنه ذات آنها از نظر اينكه مخلوق خدا و
منسوب به اوست، بلكه اوصافشان هم از نظر اينكه اوصافند و بس (نه از جهت اينكه موضوع اينگونه احكام غلط شدهاند) مخلوق و منسوب به خدايند، الا اينكه اين اوصاف چون داراى دو جهت هستند از يك جهت منسوب به خدا و از جهت ديگر موضوع احكام جاهليتند، از اين رو بايد مراد از نفى اين چهار صنف نفى همين صفات باشد نه ذوات، بنابراین برگشت نفى تشريع «بحيره» و آن ديگران به نفى مشروعيت احكامى است كه به آنها نسبت داده مىشده، و در بين مردم آن عصر معروف بوده. و اين اصناف چهارگانه از انعام گر چه در معناى اسمائشان اختلاف شده است و نتيجتا تشخيص احكام هر كدام هم همانطورى كه خواهيد ديد مختلف شده است، ليكن چيزى كه مسلم است اين است كه نظر واضع آنها در احكامى كه براى انعام چهارگانه جعل نموده يك نحوه احترامى است براى آنها، يا واضع خواسته است رعايت حال آنها را كرده تا حدى آنها را آزادى دهد. سه صنف از اين چهار صنف يعنى «بحيره»، «سائبه» و «حامى» از جنس شتر و يك صنف آن يعنى «وصيله» از جنس گوسفند است.
معناى «بحيره»، «سائبه»، «وصيله» و «حامى»، چهار قسم حيواناتى كه در جاهليت احكام خاصى داشتند
اما «بحيره»: در مجمع البيان از زجاج نقل كرده كه او گفته است بحيره ماده شترى بوده كه پنج شكم زائيده باشد، و شكم پنجم آن نر باشد. و چون رسم چنين بوده كه گوشهاى اين بچه شتر را پاره كرده و شكاف فراخى به آن مىدادند از اين جهت آن را بحيره مىناميدهاند.
و نيز رسمشان اين بوده كه بر پشت آن سوار نمىشدند، و آن را نمىكشتند، و از باب احترام از هيچ آب و علفى منعش نمىنمودند و پيادگان هر چه هم خسته مىشدند بر پشت آن سوار نمىشدند.
از ابن عباس نقل شده كه گفته است: رسم عرب اين بود اگر ماده شترى پنج شكم مىزاييد، شكم پنجمش اگر نر بود آن را مىكشتند و همگى از مرد و زن از گوشتش مىخوردند، و اما اگر ماده بود گوشش را مىشكافتند و اين همان بحيره است، و اگر هم آن را مىكشتند مو و كرك آن را از پوستش نمىكندند، و در هنگام كشتن هم اسم خداى را بر آن نمىبردند، و بار بر پشتش نمىبستند، چشيدن شير آن را و همچنين ساير انتفاعات آن را بر زنان حرام شمرده و همه انتفاعات از زنده آن را مخصوص مردان مىدانستند ولى خوردن گوشت آن را براى هر دو طايفه تجويز مىكردند: و نيز از محمد بن اسحاق نقل شده كه گفته: بحيره ماده شترى است كه از سائبه تولد يافته باشد.
اما «سائبه» :در مجمع البيان1 از زجاج و علقمه نقل مىكند كه «سائبة» عبارت از
شترانى بوده كه خود بدست خود به سبب نذر آن را - مانند بحيره - از كار معاف مىكردهاند، مثلا نذر مىكردند: اگر مسافرم بسلامت برگردد و يا مريضم بهبودى حاصل كند فلان ماده شترم سائبه باشد، يعنى مانند بحيره از آن انتفاع نبرم، و او را از هيچ آب و علفى باز ندارم.
و از ابن عباس و ابن مسعود نقل مىكند كه گفتهاند: سائبه شترانى بودهاند كه در راه خشنودى و جلب رضايت بتها و بمنظور تقرب به آنها آزاد مىشدهاند، و سائبه و هر چيز ديگرى كه براى بت نذر مىشده آن را به خدام بتكده مىدادهاند، آنها نيز شير آن شتران و ساير منافع نذورات را به مصرف ابن السبيلها و ساير فقرا مىرسانيدند.
و از محمد بن اسحاق نقل مىكند كه گفته است: سائبه ماده شترى را مىگفتهاند كه ده شكم پى در پى ماده شتر بياورد، چنين شترى محترم مىشده ديگر بر پشتش سوار نمىشدند و اگر كشته مىشد كرك و پشمش را از پوستش نمىكندند و اگر زنده مىماند از شيرش جز مهمانان كسى نمىنوشيد و هر چه هم بعد از آن مىزائيد اگر ماده بود گوشش را پاره كرده و همراه مادرش آزادش مىكردند، مادر را سائبه و اين بچه را بحيره مىگفتهاند1.
و اما «وصيله»: در مجمع البيان از زجاج نقل مىكند كه گفته است: وصيله از جنس گوسفند است نه شتر، رسم مردم جاهليت چنان بود كه هر گاه گوسفندى بره ماده مىزاييد آن را نگه مىداشتند و اگر نر مىزاييد آن را وقف براى بتهاى خود مىكردند. و هر گاه دوقلو ميزاييد و يكى از آن دو نر و ديگرى ماده بود ديگر بره نر را براى بتها قربانى نمىكردند و مىگفتند بره ماده به برادرش متصل است و هر دو را براى خود نگه مىداشتند.
و از ابن مسعود و مقاتل نقل مىكند كه در معناى وصيله گفتهاند: در عرب رسم چنان بود كه اگر بزى هفت شكم ميزاييد و هفتميش بز نر بود آن را در راه خدايان خود مىكشتند و گوشتش را تنها براى مردان حلال مىدانستند و اگر بز ماده بود آن را قاطى گوسفندان نموده و ذبح نمىكردند، و اما اگر شكم هفتم دوقلو، يكى نر و يكى ماده مىزاييد مىگفتند: خواهر با برادر خود در احترام وصلت كرد، يعنى آن را نيز نبايد كشت، و بايد حرمتش را نگه داشته و منافعش را از شير و غيره اختصاص به مردان داد، و به اعتبار اين وصلت آن را وصيله مىناميدند.
و از محمد بن اسحاق نقل مىكند كه در معناى وصيله گفته است: وصيله گوسفندى را مىگفتهاند كه در پنج شكم ده بره ماده بزايد، و در بين، هيچ بره نرى فاصله نشود، و آن را به همين اعتبار كه ده نتاج ماده پى در پى زاييده و نتاج نرى فاصله نشده وصيله مىناميدند، يعنى
اين گوسفند بين ده نتاج ماده وصل كرده است. آن گاه بعد از آن هر چه مىزاييد آن را بر زنان حرام مىدانستند1.
و اما «حامى»: باز در مجمع البيان از ابن عباس و ابن مسعود نقل مىكند كه گفتهاند: حامى عبارتست از شتر نر، عرب را رسم چنين بوده كه اگر ماده شترى از صلب و نطفه شتر نرى ده شكم بچه مىآورده آن شتر را مبارك مىشمرده، و پشتش را محترم دانسته و بر آن بار نمىنهاده و سوارش نمىشدهاند، و از هيچ آب و علفى منعش نمىكردند. ابى عبيده و زجاج در معناى حامى همين وجه را اختيار كردهاند. و از فراء نقل مىكند كه گفته است: حامى شتر فحلى را مىگفتهاند كه تا دوران بلوغ فرزند زاده خود زنده مانده و بر آن پريده آبستنش سازد، به چنين شترى مىگفتهاند: «حمى ظهره» يعنى پشتش مصون شد، ديگر نبايد بر آن سوار شد.2
و اين كلمات گر چه همانطورى كه ديديد در معانيشان اختلاف شده است، الا اينكه احتمال قوى مىرود اين اختلاف ناشى از اختلاف در سليقههاى اقوام و قبائل بوده باشد، بنابراین همه اين معانى صحيح است، و نظير اين اختلاف در سنتهاى جارى بين اقوام وحشى بسيار ديده مىشود.
خداى تعالى منزه است از تشريع احكامى خرافى كه مردم خرافى براى بعضى حيوانات جعل كردهاند
و به هر تقدير آيه شريفه در اين مقام است كه خداى تعالى را منزه از جعل چنين احكامى كرده و اينگونه احكامى را كه مردم خرافى از پيش خود براى اين چهار صنف از انعام تراشيده و به خدا نسبتش مىدادند از خداى متعال سلب نمايد، بدليل اينكه اولا مىفرمايد: ﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ...﴾ يعنى خدا چنين جعلى نكرده، و ثانيا مىفرمايد: ﴿وَ لَكِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ...﴾ يعنى و ليكن كسانى كه كافر شدند بر خدا افتراء مىبندند و از همين جهت مىتوان گفت جمله ﴿وَ لَكِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ بمنزله جوابى است براى سؤال مقدر، گويا وقتى خداى تعالى فرمود: ﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ﴾ كسى مىپرسد اگر اين احكام را كه كفار مدعى هستند كه از خداست، و خداى متعال آن را جعل نكرده پس از كجا درست شده است؟ در پاسخ از اين سؤال فرضى جواب مىدهد اين احكام افتراى دروغى كفار است به خداى تعالى، آن گاه براى مزيد بيان فرموده است: ﴿وَ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾ يعنى اينان خود در افتراهاى خود اختلاف دارند، و اين اختلاف خود سند نادانى آنها است و بيشتر آنان كه اين احكام را به خدا نسبت مىدهند نمىدانند كه اين عملشان افترا است، و جماعت كمى از آنان حق را مىدانند و دانسته و فهميده افترا مىبندند كه پيشوايان و زمامداران معاند باشند.
﴿وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلىَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ...﴾
اين آيه در مقام حكايت اين معنا است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كه كارش بلاغ است و بس، آنان را بسوى خدا و بسوى آنچه از خدا بسويش وحى شده دعوت فرمود: پس دعوت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) دعوت به حق است زيرا حق عبارتست از راستى كه هيچ دروغى در آن راه نداشته باشد و علمى كه جهل آميخته به آن نباشد و از اينكه در آيه سابق افترا را با جهل و تعقل نكردن مردم در ادعايشان جمع كرده بود مىفهميم كه وقتى ادعاى آنان دروغ و جهل باشد قهرا ادعاى پيغمبر جز صدق و علم (كه همان حق است) نخواهد بود، مع ذلك مردم گفتار او را نپذيرفته در رد فرمايش او چنين استدلال كردند كه ما ديديم پدران ما چنين مىكردند، و اين همان تقليد باطل است، درست است كه تقليد در بعضى از مواقع و در شرايط معينى حق و صحيح است، و بايد كه جاهل به عالم رجوع كند، و اين سيرهايست كه هميشه در مجتمع انسانى و در جميع احكام زندگى به حكم جبر جريان دارد، چون همه افراد نمىتوانند بر جميع ما يحتاج خود علم و تخصص پيدا نموده و رفع حوايج خود را بنمايند و ناگزيرند در هر مورد به عالم مربوط به آن رجوع نموده و از او تقليد كنند، ليكن در بعضى مواقع هم تقليد باطل است، و آن تقليد جاهل است از جاهل ديگرى مثل خود، خلاصه همانطورى كه سيره عقلا رجوع جاهل را به عالم صحيح مىداند و آن را امضا مىكند، همچنين رجوع جاهل را به جاهل ديگر مذموم و باطل مىداند چنان كه رجوع عالم را هم به عالم ديگر باطل دانسته و تجويز نمىكند كه مردى علم خود را ترك نموده و علم ديگرى را اخذ نمايد.
تقليد، به معناى رجوع جاهل به عالم، صحيح و عقلايى است ولى تقليد جاهل از جاهلى ديگر كه توسط عالمى، راه نيافته، غلط است
و لذا خداى تعالى در رد اين گونه تقليد فرموده: ﴿أَ وَ لَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لاَ يَهْتَدُونَ﴾ و مفادش اين است كه عقل - اگر عقلى باشد - تجويز نمىكند كه انسان به كسى كه از علم بهرهاى ندارد مراجعه نموده و هدايت و راهنمايى او را كه گمراهى است مثل خود بپذيرد، اين در حقيقت پيمودن راه خطردار است، و سنت حيات اجازه نمىدهد انسان طريقهاى را سلوك كند كه در آن ايمنى از خطر نيست، و وضع آن نه براى خودش و نه براى راهنمايش روشن نيست، و شايد غرض از اينكه بعد از گفتن «لا يعلمون شيئا» اضافه كرد: ﴿وَ لاَ يَهْتَدُونَ﴾ اين باشد كه بخواهد حدود و قيود كلام را بر حسب حقيقت اتمام نمايد، و بفرمايد: مذموم بودن تقليد جاهل از جاهلى مثل خود وقتى است كه دومى حقيقتا جاهل باشد و بين او و مقلدش هيچ امتيازى نباشد، و اما اگر دومى جاهل اصطلاحى باشد و ليكن حقيقتا جاهل نباشد مثلا از شخص سومى كه عالمى خبير و راهنمايى بصير باشد پيروى كند در چنين فرضى تقليد جاهل از چنين جاهلى قبيح نيست، براى اينكه اين در حقيقت با راهنما راه پيموده، و مثل ـ
مقلدش عينا مثل كورى است كه دست بدست بيناى جاهلى داده كه آن جاهل با راهنمايى عالمى خبير و راهدانى بصير راه مىپيمايد.
از اين جا روشن مىشود كه جمله ﴿أَ وَ لَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾ به تنهايى در تماميت دليل كافى نيست، و دليل وقتى تمام است كه جمله «و لا يهتدون» هم در كلام ذكر شود، زيرا ممكن است كسى بگويد درست است كه تقليد جاهل از جاهل غلط است، و ليكن ما از پدران جاهلى تقليد مىكنيم كه آنها راهنمايان عالم و خبيرى داشتهاند، و تقليد جاهل از چنين جاهلى غلط نيست، چون جاى چنين اعتراض و پاسخى بود لذا براى تتميم حجت فرمود: ﴿لاَ يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لاَ يَهْتَدُونَ﴾ نه تنها پدران شما جاهلند، بلكه در زندگى راهنمايى هم نشدهاند، و چنين كسانى را به هيچ وجه نمىتوان تقليد كرد.
وقتى از آيه اولى يعنى: ﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ...﴾ بدست آمد كه دارندگان اين عقايد خرافى مركب بودهاند از اكثريتى جاهل، و اقليتى معاند و مستكبر، معلوم مىشود كه آنان مردمى بودهاند كه اهليت و قابليت اين را كه خداى تعالى روى سخن را به آنان نموده و مخاطبشان قرار دهد نداشتهاند و لذا در آيه دومى دليل را بنحو تخاطب به آنان القا نفرمود، بلكه اينطور وانمود كرد كه روى سخن با ديگران است و فرمود: ﴿أَ وَ لَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لاَ يَهْتَدُونَ﴾ آيا پيروى مىكنند از پدران خود هر چند پدرانشان جاهل و گمراه باشند؟! اين بود مختصر اشارهاى در باره تقليد و قبلا بحثى علمى و اخلاقى در باره معناى تقليد گذشت، ممكن است خواننده محترم براى مزيد اطلاع به آنجا مراجعه نمايد.
از آيه شريفه اين نكته هم استفاده مىشود كه رجوع به كتاب خدا و به سنت يعنى به فرمايشات رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را نبايد تقليد كوركورانه و مذموم نام نهاد.
بحث روايتى (رواياتى در باره چهار صنف حيواناتى كه در جاهليت احكام خاصى داشتند و اينكه واضع آن احكام كيست؟)
در تفسير برهان است كه صدوق به سندى كه به محمد بن مسلم دارد از او از امام صادق (علیه السلام) نقل مىكند كه در تفسير: ﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لاَ سَائِبَةٍ وَ لاَ وَصِيلَةٍ وَ لاَ حَامٍ﴾ فرمود: در ميان اهل جاهليت رسم چنين بود كه وقتى ماده شترى در يك شكم دو بچه مىزاييد مىگفتند وصل كرد، و كشتن و خوردن چنين شترى را جائز نمىدانستند، و وقتى ده شكم مىزاييد آن را سائبه مىكردند، يعنى سوار شدن بر پشت و خوردن گوشتش را بر خود حرام مىكردند، و اما «حام» آن هم شتر نرى بوده كه آن را بر ناقهها مىجهانيدند.
خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد و فرمود: من هيچيك اينها را حرام نكردهام، صاحب برهان مىگويد سپس ابن بابويه گفت: اين نيز روايت شده كه بحيره ناقهاى بوده كه پنج شكم بزايد، اگر پنجمش نر مىبود آن را مىكشتند، و زن و مرد از گوشت آن مىخوردند، و اما اگر پنجمى ماده مىبود گوشش را شكاف فراخى داده و گوشت و شيرش را بر زنان حرام مىدانستند، مگر اينكه خود بخود بميرد و مردار شود، كه در آن صورت گوشتش را براى زنان هم تجويز مىكردهاند، و سائبه شترى بوده كه صاحبش عمدا آن را حرام مىكرده به اين معنا كه نذر مىكرده اگر خداوند بهبوديش داد و يا به سلامت به منزلش رسيد شترش را سائبه كند، و وصيله از جنس گوسفندان بوده، اگر گوسفندى هفت شكم و در شكم هفتم نر مىزاييد آن را مىكشتند، و زن و مرد از گوشتش استفاده مىكردند، و اما اگر شكم هفتمش ماده مىبود آن را در بين گوسفندان رها مىكردند. و اگر دوقلو، يكى نر و يكى ماده مىزاييد مىگفتند: با برادرش وصل كرد، از اين جهت آن را نمىكشتند و گوشتش را بر زنان حرام مىدانستند، مگر اينكه بميرد كه در آن صورت بر مرد و زن حلالش مىدانستند.
و حام شتر نرى بوده كه آن را بر شتران ماده مىجهانيدند، چنين شترى اگر آن قدر عمر مىكرد كه بر فرزند زاده خود هم مىجهيد مىگفتند پشتش محترم شد، ديگر بر آن سوار نبايد شد. و نيز مرحوم صدوق فرمود: گاهى اين معنا هم در روايات بچشم مىخورد كه حام عبارت از شترى بوده كه ده شكم نتاج دهد در آن صورت مىگفتند: «قد حمى ظهره» يعنى پشتش محترم شد، و بر آن سوار نبايد شد، و از آب و علفش دريغ نبايد داشت1.
مؤلف: روايات ديگرى از طريق شيعه و سنى در معانى اين چهار اسم يعنى بحيره و سائبه و وصيله و حام هست كه بعضى از آنها در بيانى كه قبل از اين بحث روايتى گذشت با كلام صاحب مجمع البيان و از او نقل و ايراد گرديد.
و آنچه از معانى اين چهار اسم يقينى و مسلم است - و بطورى كه ديديد اختلافى در آن نيست - اين است كه اين چهار صنف از انعام در جاهليت يك نوع آزادى بر ايشان بوده، و احكامى مناسب اين آزادى بر ايشان جعل مىكردهاند، مانند حرمت سوار شدن بر پشت آنها، حرمت گوشت و شيرشان، آزاد گذاردنشان در آب و علف، و امثال اينها، و نيز مسلم است كه وصيله از جنس گوسفند بوده، و ما بقى از جنس شتر.
در مجمع البيان است كه ابن عباس از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه
فرمود: اولين كسى كه بر مكه مسلط شد و در دين اسماعيل دست انداخت و بتها و صنمها را نصب كرد همانا عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف بوده و او همان كسى است كه شكافتن گوش بحيره و نذر كردن سائبه و وصل كردن وصيله و حمايت از حامى را دائر كرد. آن گاه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من او را در آتش دوزخ ديدم، و ديدم كه اهل دوزخ همگى از بوى حلقوم او در اذيت بودند. و در روايت ديگرى است كه فرمود: ديدم حلقومش را در آتش مىكشيدن1
مؤلف: در الدر المنثور هم اين معنا به چند طريق از ابن عباس و ديگران روايت شده از آن جمله در كتاب مذكور است كه عبد الرزاق و ابن ابى شبيه و عبد بن حميد بن جرير از زيد بن اسلم روايت كردهاند كه گفت: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر آينه من مىشناسم آن كسى را كه براى اولين بار سائبه را نذر كرد و بتها را به پا داشت، و همچنين اولين كسى را كه دين ابراهيم (علیه السلام) را تغيير داد مىشناسم.
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله چه كسى بود؟ فرمود: عمرو بن لحى مردى از بنى كعب بود، و من او را در آتش دوزخ ديدهام، و ديدم كه قصب2 او را در آتش مىكشيدند و بويى كه از قصب او برمىخواست اهل دوزخ را متاذى مىكرد، و من مىشناسم كسى را كه بحيره را دائر كرد. پرسيدند يا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) او كيست؟ فرمود: او مردى از بنى مدلج بود كه دو ماده شتر داشت، گوشهايشان را شكافته و شير و همچنين سوار شدن بر پشتشان را تحريم كرد و گفت اين دو شتر براى خدا باد، اتفاقا خودش هم به خوردن شير آنها محتاج شد و خورد، و هم بر پشت آنها نشست. آن گاه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من اين مرد را هم در آتش دوزخ ديدم، و ديدم كه همان دو شتر او را با دهنهايشان خرد مىكردند، و با لگدهاىشان مىكوبيدند3.
و نيز در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى در كتاب اسماء و صفات از ابى الاحوص از پدرش نقل كردهاند كه گفت: من شرفياب حضور رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)
شدم در حالى كه لباسهايم كهنه بود، حضرت روى به من كرد و فرمود: از مال دنيا چيزى دارى؟ عرض كردم آرى، فرمود از كدام صنف؟ عرض كردم از هر صنفى چيزى دارم، شتر دارم گوسفندان و اسب و ساير حيوانات بار بر دارم، غلام هم دارم، فرمود: حالا كه خدا بتو داده تو هم بر خود تنگ مگير، و بايد كه اثر نعمت در تو ديده شود. آن گاه پرسيد نتاجى كه شتران تو مىزايند گوش دريدهاند يا با گوش سالم متولد مىشوند؟ عرض كردم با گوش سالم، مگر شترى هم هست كه نتاجش گوش دريده متولد شود؟ فرمود پس لا بد تو خودت گوشهاى بعضى از آنها را دريده و مىگويى اينها بحيره باشند، و گوشهاى بعضى ديگر را پاره كرده و مىگويى اين صرم باشد؟ عرض كردم آرى، حضرت فرمود چنين مكن، زيرا هر چه را كه خدا به تو ارزانى داشته براى تو حلالش كرده. سپس اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿مَا جَعَلَ اَللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لاَ سَائِبَةٍ وَ لاَ وَصِيلَةٍ وَ لاَ حَامٍ﴾1.
[سوره المائدة (4):آيه 105]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ إِلَى اَللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ١٠٥﴾
ترجمه آيه
اى كسانى كه ايمان آوردهايد بر شما باد رعايت نفس خودتان، چه آنان كه گمراه شدهاند گمراهيشان بشما ضرر نمىرساند اگر شما خود راه را از دست ندهيد، بازگشت همه شما به خداست و پس از آن آگاهتان مىكند به آنچه عمل مىكرديد (105).
بيان آيه
گر چه آيه معنايش بظاهر روشن است، و مؤمنين را امر مىكند به اينكه بخود بپردازند، و مراقب راه هدايت خود باشند، و از ضلالت كسانى كه از مردم گمراه شدهاند نهراسند، و بدانند كه خداى تعالى حاكم بر جميع مردم است، در هر كسى بر حسب عملش حكم مىكند، و ليكن در عين حال خالى از نكات دقيق نيست.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ...﴾.
لفظ «عليكم» در اينجا اسم فعل است، و در فارسى به معناى «بر شما باد» و كلمه «انفسكم» مفعول آنست، و خود معلوم است كه گمراهى و هدايت (كه دو معناى متقابلند)
معنايى هستند كه در سلوك طريق محقق مىشوند، و در غير آن معنا ندارند، كسى كه همواره مراقب است از وسط جاده حركت كند به نقطهاى كه جاده به آن منتهى مىشود مىرسد، و آن نقطه همان غايت مطلوبى است كه هر انسان سالكى غرضش رسيدن به آن است، چنين كسى را مىگويند هدايت شده و بر عكس اگر در اين باره سهلانگارى كند، و از وسط جاده به اين طرف و آن طرف متمايل شود بتدريج گمراه شده و نتيجه مطلوب از او فوت مىشود، چنين كسى را مىگويند گمراه شده.
معناى «هدايت» و «ضلالت» و اشاره به اينكه همه راهها به خدا منتهى مىشود
پس در حقيقت آيه شريفه براى انسان راهى و هدفى فرض كرده كه هر كس بسوى آن هدف حركت مىكند، و چنين فرض كرده كه بعضى كمال مراقبت را در گم نشدن و راه را از دست ندادن بكار برده و به هدف مىرسند، و بعضى ديگر از راه منحرف شده و گمراه مىگردند، و بدون ترديد بنظر چنين مىآيد كه آن هدفى را كه قرآن منظور نظر همه مىداند جز سعادت زندگى و سرانجام نيك چيزى نيست، و ليكن قرآن با اين حال ناطق است به اينكه بشر چه سعادتمندش و چه گمراهش به سوى خدا مىرود.
از اينجا معلوم مىشود كه قرآن مقدس، آدميان را به گم شده خود يعنى ثوابى كه به حكم فطرت در جستجوى آن است يا همان سعادت و سرانجام نيكى كه گفته شد، راهنمايى مىكند، و مىفرمايد: گمشده شما نزد خداى سبحان است. هر كس به درگاهش هدايت شود گمشدهاش را پيدا كرده، و هر كس گمراه شود از آن محروم شده است.
لازمه اين مطلب اين است كه بگوييم: همه راههايى كه سلوك مىشود چه راههاى هدايت و چه بيراههها همه و همه به سوى خدا منتهى مىشوند. چون غايت و نتيجه مقصود نزد اوست، چيزى كه هست اين راهها مختلفاند، يكى آدمى را به مطلوبش و به رستگارى و فلاحش رسانيده و ديگرى زيانكارش مىسازد، و همچنين در نزديكى و دورى از خدا. كما اينكه مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾2 و مىفرمايد: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ اَلْبَوَارِ﴾3 و نيز مىفرمايد: ﴿فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي
وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ﴾1 و مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ فِي آذَانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى أُولَئِكَ يُنَادَوْنَ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ﴾2.
خداى تعالى در اين آيات بيان مىكند كه همه راهروان خواه ناخواه به سوى خدا گام بر مىدارند، چيزى كه هست بعضى راهشان كوتاه و رشد و رستگارىشان مسلم است، و بعضى راههاىشان طولانى و غير منتهى به سعادت است، و برگشت كار سالك اين راه جز به هلاكت و نابودى نيست.
و كوتاه سخن، آيه شريفه براى مؤمنين و غير مؤمنين دو راه فرض فرموده كه هر دو منتهى بسوى خداى سبحان است و مؤمنين را دستور مىدهد به اينكه بخود بپردازند، و از ديگران كه اهل ضلالتند صرفنظر كنند، و در زمره آنان و جزو آنان قرار نگيرند و از گمراهىشان نهراسند، و بدانند كه حساب گمراهان با پروردگار آنان است نه با مؤمنين، مؤمنين مسئول كار آنها نيستند تا بنشينند و سر به گريبان فرو برده و در باره گمراهى آنان فكر كنند. پس آيه از جهت مضمون نزديك است به آيه شريفه، ﴿قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ أَيَّامَ اَللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْماً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾3 و نظير اين آيه شريفه، آيه: ﴿تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ لَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَ لاَ تُسْئَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾4 مىباشد.
مؤمنين مسئول گمراهى اهل ضلالت نيستند. از ضلالت آنها نهراسند و تحت تاثير قرار نگيرند
پس بر مؤمن لازم است كه بكار خود و هدايت خود بپردازد و ضلالت و شيوع گناهانى كه از مردم مىبيند او را نلغزاند و مردم او را مشغول نكنند، او هم خود به كار مردم نپردازد، حق حق است، گر چه مردم تركش كنند، باطل باطل است گر چه دو دستى آن را بگيرند، چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿قُلْ لاَ يَسْتَوِي اَلْخَبِيثُ وَ اَلطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ اَلْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ
يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾1. و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ تَسْتَوِي اَلْحَسَنَةُ وَ لاَ اَلسَّيِّئَةُ﴾2، پس اينكه فرمود: ﴿لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ مبنى است بر مطلبى كه گفته شد، و بر حسب كنايه فرمود ضرر نمىرساند، و گرنه غرض نهى مؤمنين است از اينكه از ضلالت كسى كه گمراه شده، مرعوب و متاثر شوند، و اين باعث شود كه راه هدايت را رها كرده بگويند، چنان كه مىگويند:
دنياى امروز با معنويات مساعد نيست، و اجازه نمىدهد انسان اديان و معنويات را كيش و آيين خود قرار دهد، زيرا امور معنوى براى مردم قرون وسطى خوب بود، كه مردمى ساده لوح و سطح معارف و تمدنشان خيلى نازل و پايين بود، نه براى مثل چنين زمانى كه آن مردم منقرض و آن دوره سپرى شده است، چنان كه خداى تعالى همين حرف را از زبان آنها نقل نموده و مىفرمايد: ﴿وَ قَالُوا إِنْ نَتَّبِعِ اَلْهُدىَ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا﴾3 خلاصه معنا اين است كه اگر ما هدايت تو را با اينكه حق است بپذيريم ما را از شهر بيرون مىكنند. و نيز نهى مىكند از اينكه از ضلالت آنان متوحش شده و بر هدايت خود بترسند و بخيال خود به جلوگيرى از ضلالت آنان پرداخته و خود را فراموش كنند، و رفته رفته مانند آنان گمراه شوند، زيرا آنچه بر هر مؤمنى واجب است دعوت مردم بسوى خدا و امر به معروف و نهى از منكر و خلاصه اسباب عادى هدايت را بكار بردن و سپس اثر و مسبب را به خدا واگذاشتن است، زيرا همه امور بدست اوست.
و اما اينكه براى نجات مردم از هلاكت، خود را به هلاكت بيندازند اين صحيح نيست و خدا هم، چنين دستورى نداده، و كسى را به زشتىهاى ديگرى مؤاخذه نفرموده، و هيچ كسى وكيل خدا بر ديگران نيست، بنابراین برگشت معناى آيه به همان معنايى است كه آيات زير در مقام بيان آنند: ﴿فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلىَ آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا اَلْحَدِيثِ أَسَفاً إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ إِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيداً جُرُزاً﴾4
و هم چنين اين آيه: ﴿وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ اَلْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ اَلْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ اَلْمَوْتىَ بَلْ لِلَّهِ اَلْأَمْرُ جَمِيعاً أَ فَلَمْ يَيْأَسِ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشَاءُ اَللَّهُ لَهَدَى اَلنَّاسَ جَمِيعاً﴾1 و همچنين آيات ديگرى نظير آن.
آيه شريفه: ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ...﴾ هيچ منافاتى با آيات مربوط به امر به معروف و نهى از منكر ندارد
پس، از اين بيان بدست آمد كه اين آيه با آيات دعوت به دين و آيات مربوط به امر به معروف و نهى از منكر هيچگونه منافاتى ندارد، زيرا اين آيه نهى مىكند مؤمنين را از اينكه به كار هدايت گمراهان پرداخته و از هدايت خويش بازمانده و در حقيقت در راه نجات مردم خود را به هلاكت بيندازند، علاوه، دعوت به خدا و امر به معروف و نهى از منكر خود يكى از شؤون بخود پرداختن و راه خدا پيمودن و وظيفه الهى را انجام دادن است، با اين حال چه جاى اينست كه كسى احتمال دهد آيه مورد بحث با آيات دعوت به دين و امر به معروف و نهى از منكر منافات دارد يا ناسخ آنها است؟ با اينكه خداى سبحان امر به معروف و نهى از منكر را يكى از مشخصات روحى اسلام بلكه يكى از پايههايى ناميده كه دين خود را بر آن اساس بنا نهاده و استوار ساخته است، و فرموده: ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللَّهِ عَلىَ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي﴾2 و نيز فرموده: ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ﴾3.
پس بر هر مؤمنى واجب است كه مردم را با بصيرت تمام بسوى خدا دعوت نمايد و بعنوان امتثال يكى از واجبات الهى امر به معروف و نهى از منكر نمايد، و در عين حال چنين وظيفهاى را هم ندارد كه خود را از شدت خشم و غيظ و يا از فرط جد و جهد در هدايت گمراهان به هلاكت اندازد. از اينكه خداى تعالى براى اهل ايمان راهى را فرض كرده كه در آن هدايت آنان است، و براى ديگران هم راهى را تقدير نموده كه در آن ضلالت آنها است، و نيز از اينكه با جمله ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ مؤمنين را امر به پرداختن به نفس خود نموده، بخوبى فهميده مىشود كه راهى كه به سلوك آن امر فرموده همان نفس مؤمن است، زيرا وقتى
گفته مىشود: زنهار راه را گم مكن، معنايش نگهدارى خود راه است نه جدا نشدن از راهروان، پس در اينجا هم كه مىفرمايد: زنهار كه نفسهايتان را از دست دهيد، معلوم ميشود نفسها همان راه هستند نه راهرو، چنان كه نظير اين معنا در آيه: ﴿وَ أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ﴾ 1 به چشم مىخورد.
طريق انسان به سوى خداوند همان نفس انسان است كه به منتهاى مسير مىرسد ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾
پس اگر فرمود: بر شما باد نفستان، مقصود اين است كه شما ملازمت كنيد نفس خود را از جهت اينكه نفس شما راه هدايت شما است، نه از جهت اينكه نفس يكى از رهروان راه هدايت است، به عبارت ديگر اگر خداى تعالى مؤمنين را در مقام تحريك به حفظ راه هدايت امر مىكند به ملازمت نفس خود، معلوم مىشود نفس مؤمن همان طريقى است كه بايد آن را سلوك نمايد، بنابراین نفس مؤمن طريق و خط سيرى است كه منتهى به پروردگار ميشود، نفس مؤمن راه هدايت اوست، راهى است كه او را به سعادتش مىرساند.
پس آيه مورد بحث مطلبى را بطور روشن بيان كرده است كه آيات زيرين به اجمال به آن پرداختهاند: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ لاَ يَسْتَوِي أَصْحَابُ اَلنَّارِ وَ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ هُمُ اَلْفَائِزُونَ﴾2، كه دستور مىدهد نفس را زير نظر گرفته و اعمال صالح او را كه سرمايه و توشه فرداى اوست (و بهترين توشه تقوا است) - تحت مراقبت قرار دهند، زيرا براى نفس امروز و فردايى است، و نفس هر آنى در حركت و در طى مسافت است، و منتهاى سيرش خداى سبحان است، چون نزد اوست حسن ثواب يعنى بهشت.
بنابراین بر انسان لازم است كه اين راه را ادامه داده و همواره بياد خداى خود باشد و لحظهاى فراموشش نكند، چون خداى سبحان غايت و هدف است، و انسان عاقل هدف را از ياد
نمىبرد، زيرا مىداند كه فراموش كردن هدف باعث از ياد بردن راه است. روى اين حساب اگر كسى خداى خود را فراموش كند خود را هم فراموش كرده و در نتيجه براى روز واپسين خود زاد و توشهاى كه مايه زندگيش باشد نيندوخته است، و اين همان هلاكت است. رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم در روايتى كه شيعه و سنى آن را نقل كردهاند فرموده: «من عرف نفسه فقد عرف ربه - هر كه خود را شناخت خداى خود را شناخته» و اين معنا نكتهايست كه دقت زياد و تدبر تمام آن را ثابت مىكند، و به اعتبار نزديك است، زيرا انسان در مسير زندگيش اگر چه به هر نقطهاى امتداد داشته باشد هيچ همى جز خير و سعادت زندگى خويش ندارد. اگر چه منافع و عوايد كارهايش بظاهر عايد ديگران شود. خداى تعالى هم در اين باره مىفرمايد: ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا﴾1.
اين طريق، طريقى است اضطرارى كه مؤمن و كافر در آن گام مىنهند ﴿إِنَّكَ كَادِحٌ إِلىَ رَبِّكَ...﴾
گفتيم از آيات استفاده مىشود: طريق انسان بسوى خداوند همان نفس انسان است، زيرا جز خود انسان چيز ديگرى نيست كه طريق انسان باشد، خود اوست كه داراى تطوراتى گوناگون و درجات و مراحلى است مختلف، روزى جنين، روزى كودك، زمانى جوان و زمانى پير مىشود و پس از آن در عالم برزخ ادامه حيات مىدهد، و روزى در قيامت و پس از آن در بهشت و يا در دوزخ بسر مىبرد، خلاصه اين است آن مسافتى كه هر انسان از بدو وجود تا انتهاى سيرش كه به مقتضاى آيه كريمه: ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾2 قرب به ساحت مقدس بارى تعالى است، آن مسافت را مىپيمايد. و همين انسان است كه در اين خط سير به هيچ جاى قدم نمىگذارد، و هيچ راه تاريك و روشنى را نمىپيمايد مگر اينكه همه آنها توأم است با اعمالى قلبى كه عبارتند از اعتقادات و امور قلبى ديگر، و همچنين توأم است با اعمالى بدنى يا صالح و يا غير صالح، اعمالى كه اثرش چه خوب و چه بد توشه فرداى اوست.
پس طريق آدمى بسوى پروردگارش همان نفس اوست، و خداى سبحان غايت و هدف و منتهاى سير اوست، و اين طريق مانند راههاى ديگر اختيارى نيست، و اصولا براى اين طريق، شبيه و نظيرى نيست تا كسى يكى از آن دو را انتخاب و اختيار كند، بلكه اين طريق همانطورى كه از آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾3 استفاده مىشود
طريقى است اضطرارى، و چارهاى جز پيمودن آن نيست، طريقى است كه مؤمن و كافر، آگاه و غافل، و خلاصه همه و همه در آن شركت دارند. آيه شريفه هم نمىخواهد مردم را سفارش و تحريك كند كه از پيمودن آن سر نپيچند. و بعبارت ديگر چنان نيست كه كسانى كه راه را سلوك نمىكنند مورد نظر آيه باشند و آيه بخواهد آنها را از اين سرپيچى نهى كند، زيرا گفتيم همه در راه هستند و به كسانى كه كج روى مىكنند گفته مىشود درست راه برو و خلاصه مىخواهد مؤمنين را به حقيقتى كه از آن غفلت داشتهاند آگهى دهد.
التفات و توجه به اين مسير، تاثير بارزى در عمل انسان دارد و عمل صالح منبع استكمال نفس و سعادت آنست
همانطورى كه گفتيم اين حقيقت، حقيقتى خارجى و مانند ساير حقايق تكوينى ثابت و لا يتغير است و علم اشخاص و جهلشان در بود و نبود آن دخالت ندارد، ليكن التفات و توجه داشتنشان هم بىاثر در عمل آنان نيست بلكه تاثير بارزى در عمل آنها دارد و معلوم است كه يگانه مربى نفس انسان همان عمل اوست، عمل است كه نفس را مطابق سنخ خود بار مىآورد، عمل است كه اگر با واقع و نفس الامر و غايتى كه ايجاد و صنع براى آن بود مطابقت و سازگارى داشته باشد نفسى كه با چنين عملى استكمال كند نفسى سعيد و نيكبخت بوده و پاداش تمامى زحماتى كه متحمل شده و نتيجه همه مساعيش را در مىيابد و در اين راه خسران و ضررى نمىبيند. و ما راجع به اين معنا در بسيارى از مواضع اين كتاب بطورى كه جاى شبههاى نماند بيان بيشترى نمودهايم، اينك در اينجا نيز بمنظور توضيح و مقدار مناسب اشاره به آن نموده و مىگوييم:
انسان مانند ساير مخلوقات موجودى است تحت تربيت الهى، بطورى كه هيچ شانى از شؤون او از نظر پروردگار دور نيست كما اينكه خداى تعالى فرموده: ﴿مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾1 و اين تربيت، تربيتى است تكوينى، نظير تربيتى كه خداى سبحان در غير آدميان و جميع كائنات در مسيرى كه همگى بسوى خداى خود دارند اعمال نموده، و خودش فرموده است: ﴿أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾2 و چگونگى اين تربيت بين هيچ موجودى و موجود ديگرى تفاوت ندارد، زيرا اين صراط صراطى است مستقيم، و امرى است متشابه، و شامل جميع كائنات، هم چنان كه فرموده: ﴿مَا تَرىَ فِي خَلْقِ اَلرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ﴾3.
و خداى سبحان سرانجامى را كه كار آدمى از جهت سعادت و شقاوت و رستگارى و حرمان به آنجا منتهى مىشود مبنى بر احوال و نفسانياتى نموده، كه آن احوال خود مبنى بر اعمالى است از انسان كه به دو نوع صالح و طالح و يا تقوا و فجور تقسيم مىشود، كما اينكه فرموده: ﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا﴾1.
بنابراین همين آيات هم بطورى كه مىبينيد مسير و راهى را فرض كرده كه يكسر آن نفس معتدل و ساده، و يكسر ديگرش رستگارى و يا محروميت است، آن گاه اين دو نتيجه يعنى رستگارى يا محروميت را مبنى بر تزكيه نفس و آلودگى آن نمود، (و معلوم است كه اين تزكيه و آلودگى نفس مربوط به اخلاق و از مراحل آن است) آن گاه فضيلت و رذيلت را مبنى بر تقوا و فجور يعنى عمل نيك و بدى كرده كه آيات مذكور خوبى و بدى آنها را از فطريات و انسان را از جانب خداوند ملهم به آن دانسته است.
خلاصه اين آيات از شكل و چگونگى نفس تعدى ننموده و نفس را همانطور كه هست موجودى دانسته معتدل و ساده، موجودى كه تقوا و فجور را به آن نسبت مىدهند، موجودى كه با فجور آلوده و با تقوا تزكيه مىشود، آرى نفس همان مخلوقى است كه انسان از ناحيه آن و به ملاحظه آن محروم و يا رستگار مىشود، و اين معنايى كه قرآن بيان نموده همانطورى كه گفتيم و فهميديد معنايى است مطابق با مقتضاى تكوين، ليكن چنان نيست كه عموم مردم در درك اين معنا يكسان باشند.
اختلاف مردم در مقام «تذكر» و درك اين حقيقت كه در طريق و مسير «الى الله» هستند
و بعبارت ديگر كسانى كه تنبه دارند و متذكرند به تذكرى كه هرگز دستخوش نسيان نشود با كسانى كه غفلت دارند، و واقعيتى را كه هيچ آنى از آن جدا نيستند (يعنى اينكه در زندگى در حال پيمودن راهى هستند كه يك قدم نمىتوانند از آن تخطى كرده يا يك لحظه آن را ترك گفته پا از آن بيرون نهند) را درك نمىكنند يكسان نيستند، چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمىَ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً قَالَ كَذَلِكَ
أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَلِكَ اَلْيَوْمَ تُنْسىَ﴾1.
و اين اختلاف در درك براى اين است كه متذكر به اين حقيقت هر لحظه كه به ياد آن مىافتد و متوجه مىشود كه نسبت به خداى خويش در چه موقفى قرار دارد و نسبت او با ساير اجزاى عالم چه نسبتى است، نفس خود را مىيابد كه منقطع و بريده از غير خداست و حال آنكه غير متذكر چنين دركى ندارد و همين متذكر هم قبل از تذكرش نفس خود را بسته و مربوط به عالم مىيافت و نيز مىيابد كه در برابرش حجابهايى است كه كسى را جز پروردگارش به آن حجابها مساس و دسترسى و احاطه و تاثير نيست تنها پروردگار او قادر بر رفع آن حجابها است پروردگارى كه او را هم از پشت سر دفع داده و دورش مىكند، و هم از پيش روى بوسيله قدرت و هدايت بسوى خود مىكشاند، و نيز نفس خود را مىيافت كه با پروردگار خود خلوتى دارد كه مونسى و دوستى جز او برايش نيست.
اينجا است كه معناى جملهاى كه بعد از جمله: ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ يعنى جمله ﴿إِلَى اَللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ و نيز معناى اين كلامش را كه فرمود: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾2 بخوبى درك مىكند. و اينجاست كه ادراك و شعور نفس عوض شده و نفس از افق شرك به موطن عبوديت و مقام توحيد مهاجرت نموده و اگر عنايت الهى دستگيرش شود و توفيق شامل حالش گردد شرك و اعتقاد به موهومات و دورى از خدا و تكبر شيطانى و استغناى پوشالى و خيالى را يكى پس از ديگرى به توحيد و درك حقايق و نزديكى به خدا و تواضع رحمانى و فقر و عبوديت تبديل مىنمايد. و ما گر چه از نظر اينكه موجودى خاكنشين و دل بسته به علايقى هستيم كه ما را از درك حقايق مشغول نموده و نمىتوانيم آن طور كه بايد اين حقيقت را هم درك نماييم، و ما را مانع مىشود از اينكه بجاى اهتمام به فضلات اين دنياى فانى كه كلام الهى در بيانات خود آن را جز لهو و لعب
معرفى ننموده چنان كه در سوره انعام فرموده: ﴿وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ﴾1 و در سوره نجم فرموده: ﴿ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ﴾2 غوطهاى در درياى حقايق بزنيم الا اينكه اعتبار صحيح و بحث زياد و تدبر كافى ما را به تصديق كليات اين معنا بطور اجمال وادار مىسازد اگر چه به تفصيل آن احاطه پيدا نكنيم، (و خداوند هدايت كننده است).
اين بود توضيح در باره نكتهاى كه آيه مورد بحث اشاره به آن نموده است، و گويا ما در اين توضيح از حد اختصار تجاوز نموديم، بنابراین به همان مقدار كه بيان شد قناعت نموده، بر سر اصل مطلب رفته و مىگوييم:
احتمالات ديگرى كه در معناى آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ...﴾ مىرود.
ممكن هم هست آيه را به خطاب اجتماعى حمل نموده و گفت كه روى سخن در جمله: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ مجتمع مؤمنين است، و در نتيجه مراد از اينكه فرمود: ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ اصلاح وضع اجتماعى جامعه اسلامى و مهتدى به هدايت الهيه دين شدن و معارف دينيه و عمل صالح و شعائر عامه اسلاميه را حفظ كردن است، چنان كه فرمود: ﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللَّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾3 و ما در تفسير آن بيان كرديم كه مراد از اين اعتصام دسته جمعى، همان اخذ به كتاب و سنت است، و نيز بنابراین حمل، مراد از ﴿لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ همانطور كه گفتيم اين است كه جامعه مسلمين ايمن است از اضرار مجتمعات گمراه و غير مسلمان، بنابراین لازم نيست مسلمين خود را به تعب انداخته و بيش از حد متعارف در انتشار و تبليغ اسلام جديت بخرج دهند، و يا مراد اين است كه جائز نيست مسلمين از ديدن اينكه مجتمعات گمراه بشرى همه در شهوات و تمتع از مزاياى زندگى باطل خود فرو رفتهاند نسبت به هدايت دينى خود دلسرد گردند، زيرا مرجع همهشان بسوى خداست و بزودى خداى تعالى آنان را به آنچه كه كرده و مىكنند خبر مىدهد.
بنابراین احتمال، آيه شريفه مورد بحث جارى مجراى آيه: ﴿لاَ يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي اَلْبِلاَدِ مَتَاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمِهَادُ﴾4 و همچنين آيه: ﴿لاَ تَمُدَّنَّ
عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾1 خواهد بود.
در اينجا ممكن است از جمله: ﴿لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ از نظر اينكه منفى در آن يعنى جمله: گمراهان بشما ضرر نمىرسانند مطلق است، و صفت و عمل معينى از آنها نيست اين معنا را استفاده كرد كه كفار هيچ وقت نمىتوانند به جامعه اسلامى پرداخته و آن را بصورت جامعه غير اسلامى در آورند، بعبارت ديگر ممكن است معناى آيه اين باشد كه: شما اى مسلمين هدايت خود را حفظ كنيد، و بدانيد كه گمراهان هيچوقت نمىتوانند با قوه قهريه خود مجتمع اسلامى شما را به يك مجتمع غير اسلامى تبديل كنند.
بنابراین احتمال، آيه مورد بحث در مقام بيان مطلبى است كه آيه: ﴿اَلْيَوْمَ يَئِسَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَ اِخْشَوْنِ﴾2 و آيه: ﴿لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاَّ أَذىً وَ إِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اَلْأَدْبَارَ﴾3 در صدد بيان آنند.
جمعى از مفسرين گذشته گفتهاند كه مفاد آيه، ترخيص و تجويز ترك دعوت دينى و تبليغ و امر به معروف و نهى از منكر است، و گفتهاند كه آيه مختص است به زمان و حالى كه شرط دعوت و امر به معروف و نهى از منكر كه همان ايمنى از ضرر است موجود نباشد، و در اين باره روايات زيادى هم نقل كردهاند كه ما بزودى در بحث روايتى آينده به آنها اشاره مىكنيم، و لازمه اين تفسير اين است كه جمله ﴿لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ كنايه باشد از نبودن تكليف يعنى شما خود پايدار در دين باشيد و بدانيد كه آنان بشما ضررى نمىرسانند، يعنى از ناحيه ايشان تكليفى متوجه شما نمىشود. و گرنه متضرر شدن مجتمع اسلامى از ناحيه شيوع گمراهى و كفر و فسق آنها قابل انكار و جاى شك نيست4.
اين معنايى است كه بعضى از مفسرين سلف براى آيه كردهاند، و ليكن معنايى است بسيار بعيد، و سياق آيه به هيچ وجه با آن سازگار نيست، چون لسان آيه لسان مخصص عمومات امر
به معروف و نهى از منكر نيست، ناسخ هم نمىتواند باشد، زيرا آيات دعوت به دين و امر به معروف و نهى از منكر قابل نسخ نيستند، به هر حال براى اين بحث تتمهايست كه (ان شاء الله) بعدا از نظرتان خواهد گذشت.
بحث روايتى
در الغرر و الدرر آمدى از على (علیه السلام) روايت شده است كه فرمود: «من عرف نفسه عرف ربه»1 يعنى هر كس نفس خود را بشناسد خداى خود را هم شناخته است.
مؤلف: اين روايت را شيعه و سنى از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز نقل كردهاند. و خود حديث معروفى است. بعضى از علما گفتهاند: اين حديث معرفت نفس را تعليق بر محال نموده و امام مىخواهد بفرمايد شناختن نفس محال است چنان كه احاطه علمى بر خداى تعالى داشتن محال است، و ليكن اين سخن مردود است، اولا بدليل اينكه در روايت ديگرى دارد: «اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه» نفسشناسترين شما خداشناسترين شما است، ثانيا بدليل اينكه حديث مزبور در حقيقت عكس نقيض آيه شريفه ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾2 است و نيز در همان كتاب مذكور از آن جناب نقل كرده كه فرمود: زيرك كسى است كه خود را بشناسد و اعمال خود را خالص كند3.
مؤلف: در بيان سابق اين مطلب كه چگونه اخلاص عمل مربوط به معرفت نفس و متفرع بر آنست تشريح شد.
و نيز در همان كتاب از آن جناب نقل شده است كه فرمود: از آن دو معرفت معرفت به نفس از ديگرى بهتر است4.
مؤلف: ظاهرا مراد آن جناب از دو معرفت معرفت به آيات انفسى و آيات آفاقى است
كه خداى تعالى فرموده: ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي اَلْآفَاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ فِي اَلْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾2.
بيان علت كلام معصوم (علیه السلام) كه در روايت آمده: معرفت و سير انفسى افضل از معرفت و سير آفاقى است
و اما اينكه چرا معرفت و سير انفسى از سير آفاقى بهتر است شايد از اين جهت باشد كه معرفت نفس عادتا خالى از اصلاح اوصاف و اعمال نفس نيست، بخلاف معرفت آفاقى، توضيح اينكه: نافع بودن معرفت آيات بطور كلى براى اين است كه معرفت آيات به خودى خود آدمى را به خداى سبحان و اسماء و صفات و افعال او آشنا مىسازد، و مىفهماند كه خداوند متعال زندهاى است فنا ناپذير، و قادر دانايى است كه قدرتش مشوب به عجز و دانائيش آميخته با جهل نيست، و اينكه خالق و مالك هر چيزى خداى تعالى است، اوست كه پرورش دهنده و مراقب اعمال هر فردى است، خلق را آفريد بدون اينكه حاجتى به آنها داشته باشد، و خلقتش صرفا براى اين بود كه به هر يك از آنها به مقدار استحقاق و قابليتش انعام كند، آن گاه در روز جمع و قيامتى كه در آمدنش شبههاى نيست همه را جمع نموده، كسانى را كه بدى كردهاند به عمل بدشان جزا داده و كسانى را كه احسان كردهاند به نيكى پاداش دهد.
اين مطالب و نظائر اينها معارفى است كه اگر آدمى بطور محكم و مستدل به آنها راه يابد به حقيقت و واقع زندگيش راه يافته و با كمال وضوح مىبيند كه زندگيش دائمى و پايدار و سعادتش جاودانى و هميشگى است، و آن طور كه به نظر اشخاص سطحى مىرسد فانى و ناپايدار و آن چنان كه آنان خيال مىكنند سرسرى و از روى هوس نيست، اينجاست كه آدمى به يك موقف علمى مواجه مىشود كه وى را در دنيا و آخرت به اين حق يعنى به تكاليف و وظائفى كه نسبت به پروردگار خود و همچنين نسبت به همنوع خود دارد هدايت مىنمايد، و اصولا از برخورد به اين موقف علمى بوده كه جميع طوايف بشرى حتى وحشىها و صحرانشينان، سننى براى زندگى خود وضع كرده و يا از ديگران اخذ و اقتباس نموده و به آن ملتزم شدهاند، و اين بسيار روشن و جاى هيچ ترديد نيست كه طوايف بشرى با اينكه در تشخيص نوع زندگى بعد از مرگ اختلاف دارند، ليكن عموما احساس كردهاند كه پس از
مرگ حياتى سرمدى و جاودانه دارند، از همين جهت هر طايفه بر طبق سليقه و استحسان خود بمنظور سعادت دادن به آن زندگى، سنت و مقرراتى براى خود معين و به آن پاى بند شده. آرى، حياتى كه انسان براى خويش سراغ داشت او را به احساس حوايجى مناسب آن حيات وادار نمود، و در نتيجه به اعمالى كه عادتا متضمن رفع آن حوايج است هدايت شد و ناگزير عمل روزمره خود را با آن اعمال كه همان سنت و دين است تطبيق داد.
وجه اشتراك و وجه افتراق معرفت نفسى و معرفت آفاقى
پس خلاصه سخن ما اين شد كه نظر و سير در آيات انفسى و آفاقى و نتيجتا آشنا شدن به خداى سبحان از نظر اينكه حيات ابدى انسانى را در نظر مجسم مىسازد و نيز از نظر اينكه اين حيات بستگى تمام به توحيد و نبوت و معاد دارد از اين رو آدمى را به تمسك به دين حق و شريعت الهى هدايت مىنمايد، و در اين هدايت هر دو طريق يعنى سير از طريق آفاق و از طريق انفس مؤثر و در راهنمايى به دين و ايمان و تقوا هر دو شريك و هر دو نافعند، جز اينكه نظر و سير در آيات نفس نافعتر است، زيرا اين سير از اطلاع بر ذات نفس و قوا و ادوات روحى و جسمى و عوارض آن از اعتدال و افراط و تفريط در كار و همچنين ملكات فاضله و رذيله و احوال پسنديده و ناپسندى كه مقارن با آن است خالى نيست. و معلوم است كه اشتغال آدمى به معرفت اينگونه امور و باور داشتن به لوازم آن از قبيل أمن و يا خطر و سعادت يا شقاوت درد و درمان، آدمى را از يك موقف نزديكى به گوش دل مىرساند و وقتى آدمى به دردهاى روحى خود و درمان آن واقف شد به اصلاح آنچه فاسد شده و به التزام به آنچه صحيح است مىپردازد، بخلاف سير در آيات آفاقى كه ندايش به اين نزديكى نيست، درست است كه آن سير هم آدمى را به اصلاح نفس و تهذيب آن از اخلاق رذيله و نكوهيده و آراستنش به فضايل معنوى و مكارم اخلاق وادار مىكند، ليكن اين معانى را از راهى دور بگوش دل مىرساند. اين بود توجيه روشنى در باره روايت.
البته براى آن معناى دقيقترى نيز هست. كه آن معنا از نتايج ابحاث حقيقيهاى كه در علم النفس هست استخراج مىشود، و آن ابحاث عبارتند از اينكه نظر در آيات آفاقى و معرفت حاصله از آن نظر و معرفتى است فكرى، و علمى است حصولى بخلاف نظر در نفس و قواى آن و اطوار وجودى آن و معرفتى كه خود از تجليات و آثار آن است كه نظر در آن نظرى است شهودى، و علمى است حضورى، و فرق علم حصولى با علم حضورى اين است كه علم و معرفت حصولى در تحققش محتاج است به استعمال برهان و ترتيب قياس، بطورى كه قوام آن به اين مقدمات است، و مادامى كه اين مقدمات ترتيب داده در ذهن، منعكس و منتقش هست و انسان از آن غفلت و انصراف ندارد آن تصديق و علم هم باقى است و همين كه اشراف از بين ـ
رفت و كمترين غفلتى رخ داد، كوچكترين شبههاى تار و پود آن معرفت را متلاشى مىسازد.
ولى معرفت و علم حضورى چنين نيست چون مراد از آن علم عارف شدن است به نفس خود و يا به قوا و اطوار وجوديش، و اين علم از قبيل مشاهده و عيان است، و حاجت به ترتيب دادن مقدمات ندارد.
علم حاصل از سير نفسى، علم حضورى است و علم حاصل از سير آفاقى، علم حصولى است و علم حضورى سودمندتر مىباشد
وقتى انسان مشغول مطالعه و سير در آيات نفس خود شود و ببيند چگونه به پروردگار خويش احتياج دارد و چطور در تمامى اطوار و همه شؤون زندگيش نيازمنديهايى دارد، آن گاه به حقيقت عجيبى بر مىخورد، چون مىبيند نفسش وابسته و مربوط به عظمت و كبريا و خلاصه وجود و حيات و علم و قدرت و شنوايى و بينايى و اراده و محبت ديگرى است، و جميع صفات و افعال نفسش قطرهايست از دريايى بيكران و خوشهايست از خرمنى بى پايان، مخزنى كه در بها و روشنى و جمال و جلال و كمال وجود و حيات و قدرت و ساير كمالات غير متناهى است.
شاهد اينكه گفتيم علم حضورى نافعتر از حصولى است اين است كه نفس انسانى كارهايش جز در خودش انجام نمىشود، و چيزى نيست كه او را از خودش بيرون و جدا سازد، و او جز سير قهرى و اضطرارى، و بعبارت ديگر فطرى در باره مسير خود كارى ندارد، او از هر چيزى كه بر حسب ظاهر با آن اختلاط و اجتماع دارد جدا و بيگانه است، مگر از پروردگار خود، چون او محيط است به باطن و ظاهر نفس و به هر چيزى كه با نفس است، روى اين حساب انسان مشاهده مىكند و در مىيابد كه نفسش اگر چه در ظاهر با مردم است ليكن در واقع دائما با پروردگار خود در خلوت است، اينجاست كه از هر چيزى منصرف و منقطع شده و بسوى خداى خود متوجه مىشود، و هر چيزى را از ياد مىبرد و تنها به ياد خدايش ذاكر است.
در اين حال ديگر چيزى بين او و خدايش حجاب و مانع نمىشود، اين است همان حق معرفتى كه براى آدميان ميسور و ممكن دانسته شده است، و سزاوار است نام آن را «خدا را به خدا شناختن» نهاد.
و اما معرفت فكرى كه از آثار سير آفاقى است و از ترتيب دادن قياس و يا حدسيات و يا مقدمات ديگرى بدست مىآيد در حقيقت معرفت بصورتهايى است كه در ذهن نقش بسته است، از صورتهاى ديگر ذهنى و خداى معبود بزرگتر از آن است كه در ذهن بگنجد، و ذهن بر وى احاطه يابد و يا ذات مقدسش برابر و مساوى با صورتى شود كه مخلوقى از مخلوقاتش آن را در نفس خود آفريده و منقش ساخته است، ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾.
در روايتى هم كه مرحوم مجلسى در بحار از ارشاد و احتجاج از شعبى از امام
امير المؤمنين (علیه السلام) نقل مىكند دارد كه آن جناب در ضمن يكى از كلماتش فرمود: بدرستى خداوند بزرگتر از آنست كه از چيزى در پرده و نهان شود، و يا چيزى از او پوشيده و پنهان گردد.1
و در كتاب توحيد از امام موسى بن جعفر (علیه السلام) نقل شده است كه در ضمن يكى از كلمات خود فرمود: بين او و بين خلق حجابى جز خود مخلوقاتش نيست، اگر نهان است با حجابى ناديدنى نهان نيست، و اگر مستور است با پردهاى نامرئى مستور نيست، معبودى جز او نيست، اوست خداوند كبير و متعال2.
و نيز در كتاب توحيد بطور مسند از عبد الاعلى از امام صادق (علیه السلام) در ضمن حديثى روايت شده كه فرموده كسى كه خيال مىكند خدا را شناخته ولى خدا را به حجاب و يا به صورت و يا به هيكلى شناخته او مشرك است، و در حقيقت خدا را نشناخته براى اين كه حجاب و صورت و يا مجسمه غير خداوند متعالند، و مطلب از اين قرار است: كه خداى تعالى هم واحد است و هم موحد يعنى شديد التوحد، بنابراین كسى كه مىخواهد خدا را بوسيله غير خدا واحد كند چنين كسى چطور به توحيد خدا راه يافته است؟ كسى به توحيد خدا پى برده كه او را بوسيله خود شناخته باشد، و اما كسى كه او را به غير او شناخته باشد در حقيقت او را نشناخته، و چيز ديگرى را شناخته است 3 (تا آخر حديث).
و اخبارى كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) بر طبق بيان گذشته ما وارد شده است بسيار زياد است، و ما اميدواريم خداوند متعال توفيقمان دهد بلكه در آينده در تفسير سوره اعراف آن اخبار را ايراد نماييم (انشاء الله العزيز).
پس، از آنچه گذشت چنين بدست آمد كه سير و نظر در آيات انفسى نفيستر و پر ارزشتر از سير آفاقى است، تنها و تنها سير انفسى است كه نتيجهاش معرفت حقيقى و حقيقت معرفت است، و اين معنا با فرمايش امير المؤمنين (علیه السلام) در روايت مورد بحث كه فرمود:
معرفت به نفس نافعتر از معرفت آفاقى است، منافات ندارد، زيرا اينكه امام معرفت به نفس را از ديگرى مهمتر شمرده و نفرمود تنها راه بسوى حقيقت و بسوى پروردگار همانا سير انفسى است، براى اين بود كه عامه مردم سطح فكرشان آن اندازه بالا نيست كه بتوانند اين معناى دقيق را
درك كنند، عامه مردم خدا را از همين طريق آفاقى مىشناسند، قرآن كريم و سنت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و همچنين سيره طاهره آن جناب و اهل بيت اطهارش اين طريقه را پذيرفته و ايمان كسى را كه ايمانش را از ناحيه سير آفاقى كسب كرده قبول نموده، و عامه را در پيمودن اين طريق تخطئه نكرده است، و اين نظر و سير، نظرى است شايع در بين متشرعه مؤمنين، پس طريقه سير آفاقى و انفسى هر دو نافعاند، ليكن دومى نفعش تمامتر و بيشتر است.
رواياتى در باره معرفت نفس، و خدا شناسى از راه خود شناسى
و در كتاب الدرر و الغرر از على (علیه السلام) روايت شده است كه فرمود: عارف كسى است كه نفس خود را بشناسد و او را آزاد سازد، و از هر چيزى كه دورش مىكند منزهش بدارد1.
مؤلف: يعنى از اسيرى هواى نفس و بندگى شهوات آزادش كند.
و نيز در كتاب مزبور از آن جناب روايت شده كه فرمود: بزرگترين جهلها و جهل انسان است به نفس خويش2.
و نيز فرمود: بزرگترين حكمتها براى انسان نفس خود را شناختن است3.
و نيز فرمود: از مردم هر كس كه بيشتر نفس خود را مىشناسد او از پروردگار ترسندهتر است4.
مؤلف: جهتش اين است كه چنين كسى به خداى خود بيشتر عالم و عارف است كما اينكه خداى سبحان فرمود: ﴿إِنَّمَا يَخْشَى اَللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ اَلْعُلَمَاءُ﴾ 5 - از بندگان، تنها علما از خداى مىترسند.
و نيز در كتاب مذكور از آن حضرت روايت مىكند كه فرمود: بهترين عقل انسان خودشناسى اوست. بنابراین كسى كه خود را شناخت خردمندى يافت، و كسى كه نادان به نفس خود بود گمراه شد6.
و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت مىكند كه فرمود: در شگفتم از كسى كه براى گمشده خود جار ميزند، و از اين و آن مىپرسد، در حالى كه خودش را گم كرده و در پى يافتن خود نيست7.
و نيز فرمود: در شگفتم از كسى كه خود را نشناخته چگونه مىتواند پروردگار خود را
بشناسد1.
و نيز فرمود: كمال معرفت و نهايت درجه آن اين است كه آدمى خود را بشناسد2.
مؤلف: سابقا وجه اين مطلب گذشت و گفتيم كه حقيقت معرفت همين است و نيز فرمود: چگونه ديگرى را مىشناسد، كسى كه هنوز خود را نشناخته؟3.
و نيز فرمود: در معرفت آدمى همين بس كه خود را بشناسد، و در نادانيش همين بس كه خود را نشناسد.4
و نيز فرمود: هر كه خود را بشناسد مجرد شده است5.
مؤلف: مقصود از تجرد، يا تجرد از علاقههاى دنيايى است، و يا تجرد از مردم و گوشهگيرى است، و يا بوسيله اخلاص عمل براى خدا از هر چه جز اوست مجرد شدن است.
و نيز فرمود: هر كه نفس خود شناخت، مجاهده با نفس نمود، و هر كه نفس خود نشناخت آن را واگذاشت و رهايش كرد6.
و نيز فرمود: هر كه نفس خود شناخت كارش بالا گرفت7.
و نيز فرمود: هر كه نفس خويش را بشناسد ديگران را بهتر مىشناسد، و هر كس نسبت به نفس خود جاهل باشد نسبت به ديگران جاهلتر است8.
و نيز فرمود: هر كس نفس خود شناخت به غايت و نتيجه هر علم و معرفتى رسيده است9.
و نيز فرمود: هر كس نفس خود نشناخت از راه نجات دور افتاد، و در گمراهى و جهالتها گيج و سرگردان شد10.
و نيز فرمود: معرفت نفس نافعترين معرفتها است11.
و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: رستگارى و فوز اكبر براى كسى است كه به معرفت نفس موفق شود12.
و نيز فرمود: جاهل به نفس خود مباش، زيرا كسى كه جاهل به نفس خود باشد در
حقيقت به همه چيز جاهل است1.
چند روايت در مورد راه صحيح كسب معرفت حقيقى به خداى تعالى (معرفت خدا به خدا)
و در تحف العقول از امام صادق (علیه السلام) در ضمن حديثى روايت شده است كه فرمود: هر كس خيال كند خداى را مىشناسد و خداشناسيش از راه توهمات قلبى باشد چنين كسى نه تنها خداى را نشناخته بلكه شرك به خدا هم ورزيده، زيرا صورتى را پرستيده كه خود در ذهن ايجادش كرده، و هر كه خيال كند خداى را شناخته ولى خداشناسيش از راه اسماء بدون معنا باشد چنين كسى در حقيقت اقرار كرده كه به خدا طعن زده و نسبت نقص و حدوث به خدا داده، زيرا اسماء حادثند و حاجت به محدث دارند، و كسى كه خيال كند خدا را شناخته و خداشناسيش از راه اسم و معنا هر دو باشد و هر دو را بپرستد چنين كسى با خدا ديگرى را شريك كرده، و كسى كه خيال كند خدا را شناخته ليكن خداشناسيش از راه توصيفات غائبانه باشد نه از راه ادراك، در حقيقت، خدايى غايب را اثبات كرده، و پرستيده، و كسى كه خيال كند خداى را شناخته به اين نحو كه موصوف را به صفت نسبت داده چنين كسى بزرگ را كوچك شمرده، آرى ﴿وَ مَا قَدَرُوا اَللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾ نمىتوانند به چند و چون خدا پى برده و او را به سنجش در آورند.
وقتى كلام آن جناب به اينجا رسيد شخصى عرض كرد: بنابراین بيان، پس چگونه مىتوان به توحيد خداوند راه يافت؟ حضرت فرمود: راه بحث فراخ و راه فرار از اين اشكالات باز است، انسان نسبت به هر چيزى كه حاضر است اول به عين آن معرفت يافته و آن را متمايز از هر چيز ديگرى مىشناسد سپس به اوصاف آن پى مىبرد، بخلاف غايب كه به هر چه از اوصاف آن آشنا شود آن اوصاف به كليت خود باقى است وقتى متشخص مىشود كه عين آن را درك كند. گفته شد چطور حاضر عينش قبل از صفاتش شناخته مىشود؟ فرمود: تو نخست حاضر (خدا) را مىشناسى سپس به علم او پى مىبرى يا علم مربوط به آن را بدست مىآورى يا پس از آشنايى به او علم به او پيدا مىكنى و از راه علم به او خودت را هم كه معلول او هستى مىشناسى؟ آرى تو خودت را از ناحيه خودت نمىتوانى بشناسى، و نيز مىدانى و باور خواهى كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست، يا بعبارت ديگر مقام ثبوت ذات تو و آنچه در آنست و مقام اثباتش همه از ناحيه خداست و اين معنا نظير معرفتى است كه برادران يوسف نسبت به آن جناب تحصيل كردند، چون آنها به او گفتند: تو تحقيقا همان «يوسفى»، گفت: آرى من يوسفم و اينك اين (بن يامين) برادر ابوينى منست، چه اگر
برادران او را شناختند او را بوسيله خود او شناختند، نه بوسيله چيزى غير او، و هستى او را از ناحيه خود او اثبات كردند، نه از ناحيه نفس خود، و توهمهاى قلبى خود، (تا آخر حديث)1.
مؤلف: ما در ذيل كلام امام امير المؤمنين (علیه السلام) در روايت دوم اين باب كه فرمود: معرفت به نفس سودمندتر از معرفت آفاقى است، اين معنا را توضيح داديم كه انسان وقتى به سير در باره نفس خود بپردازد و اغيار را از دل بيرون راند و با دل خلوت كند از هر چيزى منقطع و به خداوند متعال مىپيوندد، و اين خود باعث معرفت پروردگارش مىشود، البته معرفتى كه در حصولش چيزى واسطه نشده است، و علمى كه هيچ سبب در آن مداخله نداشته است، چون انقطاع بتنهايى تمامى حجابهايى را كه در بين است كنار مىزند، اينجاست كه آدمى با مشاهده ساحت عظمت و كبرياى حق، خود را از ياد مىبرد، و بنابراین بايد اين معرفت را معرفت خدا به خدا نام نهاد.
و نيز گفتيم اينجاست كه در سويداى نفس به اين مطلب تصديق و اذعان پيدا مىشود كه انسان فقير و محتاج به خداى سبحان و مملوك اوست به ملكى كه در قبال آن هيچ استقلالى از خود ندارد، اين توضيحى بود كه ما در ذيل آن روايت گذرانديم. در اينجا هم مراد امام صادق (علیه السلام) از اينكه فرمود: و از راه علم به او خودت را هم كه معلول اويى مىشناسى، آرى تو خودت را از ناحيه خودت نمىتوانى بشناسى، و نيز مىدانى و باور خواهى كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست، وجود و بقايش از اوست، همان معناست.
در اين مقوله روايت ديگرى است كه مسعودى در اثبات الوصيه از امير المؤمنين (علیه السلام) نقل كرده: كه آن جناب در يكى از خطبههاى غرايش در خطاب به پروردگار خود عرض كرد: پروردگارا تو از هر نقصى منزهى، هر چيزى را از خودت و آثار خودت پر كردهاى، و از هر چيزى جدايى پس هيچ چيزى تو را فاقد نيست، و تويى فعال ما يشاء، بزرگى تو اى كسى كه هر موجود قابل دركى آفريده تو است، و هر محدودى از آثار صنع تو است... منزهى تو بار خدايا! كدام چشم است كه در برابر بهاى نور تو بتواند مقاومت كند؟ و ديدش تا اوج نور ضياى قدرت تو كارگر شود؟! كدام فهم است كه آنچه را در آنجا است بفهمد، مگر چشمهايى كه تو پردهها را از برابر آنها كنار زده و حجابهاى ظلمانى را از برابرش پاره كرده باشى پس صعود كرد ارواح آنان بر پيرامون بالهاى ارواح، و از همين جهت در اركان تو، به مناجات با تو
پرداختند، و در بين انوار بهاى تو فرو رفتند، و از بالاى خاك نظر انداخته و مستواى كبرياى تو را ديدند، از اين رو اهل ملكوت آنها را زوار و اهل جبروت آنها را عمار ناميدند1.
در بحار از ارشاد ديلمى حديثى كه ارشاد بدون سند ذكر كرده نقل مىكند و خود براى آن دو سند ذكر مىكند و در آن حديث آمده كه: خداى تعالى فرمود، هر كس به مقتضاى رضاى من عمل كند من او را به سه خصلت وا مىدارم، اول: شكرى به او ياد مىدهم كه آميخته با جهل نباشد. دوم: به ذكرى موفقش مىكنم كه فراموشى در آن راه نداشته باشد. سوم: محبتى از خودم در دلش مىاندازم كه محبت هيچيك از مخلوقاتم را بر آن محبت ترجيح ندهد.
چنين كسى وقتى مرا دوست بدارد دوستش ميدارم، و چشم دلش را بسوى جلال خود باز مىكنم، و بندگان خاص خود را از او پنهان نمىدارم، و با او در تاريكيهاى شب و روشنى روز هم كلام مىشوم، تا جايى كه يكسره از هم كلامى با مخلوقات و همنشينى با آنها صرفنظر كند، و نيز كلام خود و كلام ملائكه خودم را به او مىشنوانم، و اسرارى را كه از خلقم نهان داشتهام براى او فاش مىكنم، و نيز لباس حيا بر تنش مىپوشانم، بطورى كه جميع خلق از او شرم كنند، و روى زمين كه راه مىرود با مغفرت خدا قدم بردارد، دلش را دلى با ظرفيت و بينا قرار داده و هيچ چيز از اسرار بهشت و آتش را بر او پوشيده نمىدارم، ترس و وحشتى كه در قيامت بر مردم مستولى خواهد شد به او نشان داده و همچنين به حسابهايى كه از توانگران و بىنوايان و جاهلان و علما مىكشم آشنايش مىنمايم، و نيز من او را در بستر قبرش مىخوابانم و منكر و نكير را بر او نازل مىكنم تا از وى پرسش كنند، و او اندوه مرگ و ظلمت قبر و لحد و هول مطلع را احساس نكند، آن گاه ميزانش را نصب كرده و نامه عملش را باز نموده و كتابش را در دست راستش مىنهم، تا آن كتاب را بخواند، آن گاه بين خودم و او واسطه و ترجمان قرار نمىدهم، اين است صفات محبين، اى احمد اندوه خود را يكى كن، و زبانت را يكى ساز، و بدنت را چنان زنده بدار كه هيچ گاه غفلت نورزد، چون هر كس از من غافل شود من او را به خودش سپرده و ديگر باك ندارم كه در كدام وادى به هلاكت مىافتد2.
مؤلف: روايات سهگانه اخير گو اينكه مستقيما مربوط به بحث ما نيست ليكن از اين جهت آنها را نقل كرديم كه خواننده نقاد و بينا با مطالعه آن نسبت به مطالبى كه گفتيم قضاوت كند، چون از اين روايات نيز استفاده مىشود كه با فكر و علوم فكرى آن طور كه بايد
نمىتوان معرفت حقيقى را كاملا استيفا نمود، چون اين روايات از مواهب الهى كه مخصوص است به اولياء الله نمونههايى را ذكر مىكند كه به هيچ وجه سير فكرى نمىتواند آن امور را نتيجه دهد، و به آنها منتهى شود، در استقامت و صحت اين اخبار هم حرفى نيست، و بزودى در تفسير سوره اعراف (ان شاء الله العزيز) بيان خواهيم كرد كه قرآن كريم هم بر صحت آنها گواهى دارد.
رواياتى در ذيل آيه شريفه: ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ...﴾ و بيان اينكه مفاد آن با ادله امر به معروف سازگار است
و در تفسير قمى در آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ...﴾ مىگويد: امام (علیه السلام) فرمود: خود را اصلاح كنيد، و لغزشهاى مردم را جستجو مكنيد، براى اينكه اگر شما خود صالح باشيد گمراهى مردم به شما ضررى نمىرساند1.
مؤلف: اين روايت نيز منطبق بر يك نكته از بيان قبلى ما است، و آن نكته اين بود كه گفتيم آيه شريفه در مقام بيان نهى از اين است كه آدمى در پرداختن به اصلاح حال مردم از حد معمول و متعارف در دعوت به حق و امر به معروف و نهى از منكر تجاوز كند، نه اينكه بخواهد ترك امر به معروف و نهى از منكر را تجويز نمايد.
و در كتاب نهج البيان از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: اين آيه (آيه مورد بحث) در باره تقيه نازل شده است2.
مؤلف: مفاد روايت اين است كه اين آيه تنها متعرض بيان حال تقيه است، و اينكه چون دعوت اهل ضلال بسوى حق و امر به معروف و نهى از منكر مشروط است به اينكه تقيهاى در بين نباشد از اين رو اگر خوف ضررى از ناحيه اهل ضلال در بين باشد در آن صورت دعوت نبايد كرد. و ليكن ما سابقا گفتيم كه ظاهر آيه با اين معنا سازگار نيست، و بيان كرديم كه آيه در مقام بيان نكته ديگرى است.
در الدر المنثور هم از مفسرين سلف نقل شده كه عدهاى از آنها همين معنا را گفتهاند، مانند ابن مسعود، ابن عمرو، أبى ابن كعب، ابن عباس و مكحول3 و آنچه از رواياتى هم كه از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين باره نقل شده هيچكدام دلالت بر اين معنا ندارند، از آن جمله روايتى است كه از ترمذى - وى روايت را صحيح دانسته - و ابن ماجه و ابن جرير، و بغوى در معجم خود و ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابى الشيخ و ابن مردويه و حاكم - وى نيز
آن را صحيح دانسته - و بيهقى در كتاب شعب همگى از ابى اميه شعبانى نقل كردهاند كه گفت: من آمدم نزد ابا ثعلبه خشنى و به او گفتم اين آيه را چه مىكنى؟ گفت كدام آيه؟ گفتم آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ گفت: به خدا سوگند من اين آيه را از شخص خبيرى پرسيدم، او گفت من از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) معناى آن را پرسيدم فرمود: معناى آيه ترك امر به معروف و نهى از منكر نيست، بلكه امر به معروف و نهى از منكر را بايد تحمل كنيد تا آنكه كار مردم به اطاعت از بخل و تبعيت از هوا و ترجيح دنيا بر آخرت و اعجاب هر صاحب رأى به رأى خود منجر شود كه در اينصورت بايد به حفظ خود كوشيده و از كار عوام كنارهگيرى كنند، چون شما در پشت سر خود ايامى داريد كه بايد در آن ايام صبر را پيشه خود كنيد، صابرين در آن ايام كارشان به دشوارى كار كسى است كه آتش سرخ در دست گرفته باشد، و اجر كسانى كه در آن ايام عامل به وظيفهاند مانند اجر پنجاه نفر از كسانى است كه عملشان مثل عمل شما باشد1.
مؤلف: و در اين معنا است روايتى كه ابن مردويه از معاذ بن جبل از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده، و اين روايت دلالت مىكند بر اينكه امر به معروف و نهى از منكر با اين آيه رفع نشده.
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه همگى از ابى عامر اشعرى نقل كردهاند كه در دل او و امثال او شبههاى وارد شده بود كه بخاطر آن از آمدن خدمت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و قيام به وظيفه و اشاعه و ترويج دين خود دارى كردند، پس از چندى شرفياب شد، حضرت فرمود: كجا بودى؟ و چرا و به چه عذرى در اين مدت حاضر نمىشدى؟ عرض كرد: يا رسول الله اين آيه را خواندم: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ مىگويد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كجا مىرويد؟ يعنى معناى آيه اين نيست كه شما فهميدهايد بلكه آيه شريفه در اين مقام است كه بفرمايد اگر شما خود اهل هدايت باشيد ضلالت كفار شما را آسيب نمىرساند2.
مؤلف: اين روايت هم همانطورى كه مىبينيد جواز ترك دعوت به حق را منحصرا مختص به كفار و مخالفين اصول عقايد دانسته، و اذهان را از اينكه خيال كنند آيه در مقام ترخيص ترك امر به معروف و نهى از منكر در فروع هم هست منصرف ساخته است، علاوه بر اينكه آيات وجوب دعوت و همچنين توابع آن يعنى آيات جهاد و امثال آن هم در اباى از
ترخيص، دست كمى از آيات امر به معروف و نهى از منكر ندارد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابى سعيد خدرى نقل مىكند كه گفت: من اين آيه را نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) خواندم: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَيْتُمْ﴾ آن حضرت (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود تاويل اين آيه نيامده و نخواهد آمد مگر بعد از اينكه عيسى بن مريم (علیه السلام) به زمين فرود آيد1.
مؤلف: گفتار در اين روايات نظير همان گفتاريست كه در روايت گذشته گذشت.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از حذيفه نقل كردهاند كه در ذيل آيه شريفه ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ گفته است: اين وقتى است كه شما به وظيفه امر به معروف و نهى از منكر خود عمل كنيد.2
مؤلف: اين معنا معناى معتدلى است كه برگشت آن به همان مطلبى است كه ما گفتيم، و نظير آن هم از سعيد بن مسيب نقل شده است.
بحث علمى (شامل چند اشاره تاريخى و چند بحث علمى مربوط به نفس در چند فصل)
ملفق از چند اشاره تاريخى، و چند بحث علمى مربوط به نفس كه در چند فصل ايراد مىگردد:
1- توجيه عاميانه «نفس» در زمانهاى گذشته و بيان اينكه انسان با كمى دقت، به عدم سنخيت بين نفس و بدن مادى حكم مىكند
1- تا آنجا كه مىدانيم و تاريخ بشرى نشان مىدهد همواره بر زبان انسان حتى بر زبان انسان اولى در خلال گفتگوهايش كلمه: «من»، «خودم» جارى مىشده و مسلما با اين كلمه حكايت از حقيقتى از حقايق خارجى اين عالم مىكردهاند، و يقينا مىفهميدهاند كه چه مىگويند، و از اين كلمه چه حقيقتى را مىخواهند، چيزى كه هست چون مردمى مادى و نظرهايشان كوتاه و بيشتر سر و كارشان با حوائج جسمى و بدنى خود بوده از اين رو همين پرداختن مداوم به رفع حوائج مادى خود باعث شد كه از معناى واقعى اين كلمه و امثال آن غفلت ورزيده و مانعشان شد از اينكه لحظهاى بخود آمده و در باره معنايى كه كلمات «من»، «خودم» و امثال آن آن را حكايت مىكنند تعمق و دقتى بعمل آرند و چه بسا وادارشان مىكرده كه خيال كنند معناى اين كلمات همان بدن مادى آنان است و بس. و نيز چه بسا گمان مىكردهاند كه
فرق ميان زنده و مرده بحسب ظاهر عبارت از همان نفسى است كه آدم زنده در تمام طول زندگيش با آن دم زده و آن را فرو برده و بيرون مىدهد، و روى اين حساب بدن زنده را عبارت از بدنى دانستهاند كه دستگاه تنفسش بكار باشد و اما بدنى كه يا فاقد آن دستگاه است و يا در اثر بسته شدن مجاريش از كار افتاده، چنين بدنى را مرده مىشمردند، مردهاى كه هيچ چيزى را درك نمىكند، و بطور كلى وجود و آثار وجوديش باطل شده، و شخصيت و حقيقتش معدوم گرديده.
چون چنين خيالى مىكردهاند رفته رفته اين مطلب در نظرشان مسلم شده است كه نفس «من»، «خودم» همان نفس (به فتح نون و فتح فا) و همان هوا يا هواى مخصوص است، و از همين جهت نام آن هوا را روح گذاشته و چنين حكم كردهاند كه انسان عبارت است از مجموع روح و بدن.
يا اينكه گمان كردهاند زنده بودن بدن و حس و حركت داشتن آن از ناحيه خونى است كه در شرايين و رگهاى آن جارى است، و آن حياتى كه با رحلتش انسانيت انسان رحلت مىكند، و از بين مىرود وجود و عدمش بستگى به همين مايع ارغوانى دارد، از اين رو حكم كردهاند به اينكه نفس «من»، «خودم» همان خون است، و بلكه خون را نفس ناميده و آن را به دو قسم سائله يعنى داراى جهندگى و غير سائله تقسيم نمودند. و چه بسا همين كه انسان سر از كار نطفه در آورد و ديد كه چگونه از آن لحظهاى كه رحم آن را مىربايد مرتب تطورات خلقت يكى پس از ديگرى بر آن عارض مىشود تا آنجا كه همين نطفه را بصورت انسانى تمام عيار در مىآورد، از اين رو گفت: نفس انسان عبارت است از اجزاى اصليهاى كه در نطفه جمع شده، عينا در تمامى طول زندگى در بنيه و ساختمان بدن باقى است.
و چه بسا از همين جهت كسانى گفته باشند كه اين اجزاى اصلى از اينكه دستخوش تغييرات و يا فساد و بطلان شوند مصونند، در نتيجه انسانيت انسان با بقاى اين اجزا باقى است، نه دست حوادث به آن مىرسد، و نه آن اجزا خود بطلان و فساد را مىپذيرد، با اينكه اگر اين حرفها صحيح باشد و نفس انسانى عبارت از اجزايى باشد كه توصيف كردهاند مستلزم محالات زيادى است كه در محل خود ذكر خواهد شد، چه اينكه اجتماعشان را بر هيات مخصوصى شرط بكنند يا نه.
بنابراین اگر سرگرمى به كار بدن عوام مردم را از درك حقيقت نفس غافل ساخته و آنها را به چنين خيالات وا داشته منافات ندارد با اينكه مردانى ممتاز از نظر اينكه انسانند نه از نظر اينكه داراى تنى خاكى و نيازمند به هزاران شرايط ماديند - از كلمه «من»، «خودم» -
معناى ديگرى ادراك كنند و در آن درك هم خطا نكنند، چه هيچ بعيد نيست كه ما نخست حقيقتى از حقايق عالم خلقت را بطور اجمال و بدون اينكه خطا برويم درك بكنيم، آن گاه وقتى به تفصيل آن پرداخته و از هويت نفس آن بحث كنيم در آنجا دچار خبط و اشتباه شويم.
بنابراین على رغم سوفسطائيان و شكاكان كه براى هيچ چيز واقعيت قائل نيستند و همه ادراكات را تخطئه مىكنند بايد گفت بسيارى از مطالب علمى هست كه مانند محسوسات ظاهرى و يا باطنى براى آدمى قابل درك و مشاهده است، و انسان آنها را به رأى العين مىبيند، چه انسان عالم و چه جاهل با اين تفاوت كه علما به تفصيلات آن مطالب پرداخته و در اطراف آن بحث و اختلاف كرده و مىكنند و اما عوام و كسانى كه اهل بحث نيستند گو اينكه همين مدركات خواص را دارند و مانند آنها با چشم دل چيزهايى را كه آنان مشاهده مىكردند مشاهده مىكنند، و ليكن از پى بردن به تفصيل آن و بحث از خصوصيات وجودى آن عاجزند.
و خلاصه، در اين مطلب جاى شبهه نيست كه انسان در جميع لحظات وجود خود حقيقتى غير خارج از خود بنام «من»، «خودم» مشاهده مىكند كه اگر دقت و تعمق در آنچه در اين مشاهده مىيابد بنمايد يقينا خواهد ديد كه آن چيز بر خلاف محسوسات مادى او حقيقتى است كه مانند امور جسمانى دستخوش تغيير و معروض انقسام و پذيراى اقتران به زمان، و مكان نيست، و نيز مىيابد كه آن حقيقت غير اين بدن مادى است كه اعضا و اجزايش محكوم به احكام مادهاند، به شهادت اينكه بسيارى از اوقات بلكه غالب اوقات از اين معنا كه داراى چنين اعضايى است غفلت داشته بلكه بطور كلى بدن خود را فراموش مىكند، با اينهمه از خود بى خبر نمىشود، اين خود شاهد اين است كه خودش غير اين اعضا است، اگر هم گاهى در مقام اعمال بعضى از عنايات مىگويد از خود بى خبر شدم يا از خود غافل و يا خود را از ياد بردم، اين در حقيقت مجازگوئيهايى است بمنظور اعمال پارهاى از عنايات مختلف نفسانى و گر نه خودش در همين تعبيرات اقرار مىكند كه فاعل اين نسيان و غفلت از خويش كسى است بنام «خودم». و حكم مىكند به اينكه نفس او و مشاعر نفس، اوست كه از امورى غفلت ورزيده و امور ديگرى را به ياد دارد، چيزى كه هست از روى نادانى بجاى اينكه بگويد از بدن خود و دردهاى او مثلا غافل شدم و يا تعبير ديگرى كند نسبت فراموش شدن را به «من» يا «خودم» مىدهد و مىگويد: خودم را فراموش كردم، و نيز نبايد به اين كه بسيارى به خيالشان رسيده كه اشخاص بيهوش از خود و ذات خود بى خبرند اعتنا نمود. براى اينكه بيهوش آنچه را كه پس از بهوش آمدن درك مىكند و اذعان دارد اين است كه يادش نمىآيد آيا در حال اغما به ياد خود بوده يا نه، نه اينكه يادش مىآيد كه در آن حال به ياد خود نبوده، تا بتواند ادعا كند
كه از خود بيخود بوده، پس اگر هم اين را بگويد باز نظرش همان معناى سطحى است، يعنى از بدنم غافل بودم و حواس ظاهريم از كار افتاد، و بين اين دو معنا فرق واضحى است، علاوه بر اينكه بعضى از بيهوشها وقتى بهوش مىآيند پارهاى از خاطرات حالت بيهوشى خود را بصورت چيزى شبيه به رؤيايى كه ما از خواب خود به ياد داريم به ياد دارند.
و به هر تقدير در اين مطلب شكى نيست كه انسان از اين جهت كه انسان است خالى از چنين شعور نفسانى كه حقيقت نفس او را كه از آن به «من» تعبير مىكند در برابرش ممثل مىسازد، نيست، و اگر قدرى به آن معنايى كه در خود سراغ دارد انس بگيرد و كمى از مشغلههاى گوناگون بدنى و آرزوها و هدفهاى مادى منصرف شود تحقيقا به صحت آنچه ما بيان داشتيم حكم خواهد نمود، و خواهد گفت كه نفس او امرى است كه هيچ سنخيت با ماده و ماديات ندارد، براى اينكه مىبيند خاصيت نفس و اثر آن غير خواص و آثار ماديات است، ليكن متاسفانه اشتغال به مشاغل روزانه و صرف همه همت خود در راه تحصيل آرزوهاى زندگى مادى و رفع حوايج بدنى، او را بر آن داشته كه اين امر را مهمل گذاشته و در آن دقتى بكار نبرد، و اينگونه مطالب ساده و روان را اذعان نكند، و به همان مشاهده عاميانه و اجمالى اكتفاء نمايد.
2- برخى حوادث و حالات، آدمى را از خارج نفس بريده، او را متوجه نفس خود كرده آثار نفسانى را آشكار مىرساند
2- گر چه ما در بحث قبلى گفتيم افراد عادى و معمولى انسان همه همشان مصروف حوايج مادى از قبيل غذا و مسكن و لباس است، و اينگونه افكار براى آنان مجال اينكه در باره حقيقت نفس و در زواياى ذات خود كنجكاوى كنند باقى نگذاشته، ليكن چنان هم نيست كه حوادث مختلفى كه گاهى در خلال ايام زندگى بر او هجوم مىآورد هيچگاه او را از غير خود منصرف و به خود متوجه نساخته و در واداريش به خلوت با نفس تاثيرى نداشته باشد، زيرا حوادث تكان دهنده نظير ترس و وحشت شديد و مسرت فوق العاده و محبت مفرط و اضطرار شديد و امثال اينها هست كه در اين معنا تاثير بسزايى دارند. مثلا ترس شديد، آدمى را در برابر حادثه به هيجان و اضطراب در آورده، در نتيجه نفس كه تا كنون از خود غفلت داشت و سرگرم با غير خود بود به خود برگشته تو گويى خودش، خودش را از ترس فنا و زوال نگه مىدارد، و همچنين مسرت فوق العاده مايه شيفتگى نفس در برابر لذت است، اين بيخودى نيز باعث توجه به نفس است، و محبت مفرط كه آن نيز باعث اين مىشود كه انسان نسبت به محبوب و مطلوب خود واله شده، جز او هم ديگرى نداشته باشد و اضطرار شديد كه علاقه آدمى را از هر چيزى بريده و تنها متوجه خود مىسازد، همچنين ساير عوامل و پيشامدهايى كه چه بسا يكى يا بيشتر از يكى از آنها باعث شود پارهاى از حقايق را كه حواس ظاهره و فكر خالى هيچگاه نمىتواند آنها را درك نمايد در برابر آدمى مجسم و محسوس نمايد، مثلا كسى كه در يك ظلمت خيره كننده
قرار گرفته و وحشت همه جاى دلش را پر كرده قيافههاى مخوف و آوازهاى وحشتزايى احساس مىكند كه هر لحظه او را بر جانش تهديد مىنمايد اين قيافهها همان صورتهاى مخوفى است كه عوام آن را غول و يا هاتف و يا جن و امثال آن مىنامند.
و چه بسا محبت مفرط و يا حسرت و تاسف شديد هم اين اثر را داشته باشد، يعنى همه جاى دل را پر كرده و بين آدمى و بين حواس ظاهريش حايل شود، و تمامى مشاعرش را مرتكز محبوب يا در آن مطلب تاسف آور سازد، و نتيجتا در حال خواب و يا بين خواب و بيدارى امور مختلفى را از وقايع گذشته و يا حوادث آينده و يا خفايايى را كه دست حواس ديگران به آن نمىرسد احساس كند.
و چه بسا اگر اراده آدمى با ايمانى كامل و يقينى محكم و اذعانى جازم همراه و توأم شود، كارهايى كند كه اشخاص متعارف از آن عاجز باشند، و اسباب عادى نتوانند انسان را به چنين نتايجى هدايت كنند.
اين حوادث و پيشآمدهاى غير عادى كه گفتيم حوادث جزئيهايست كه بالنسبه به حوادث پيش پا افتاده، نادر بشمار مىرود، و حدوث اين حوادث از جهت حدوث عوامل مختلفهايست كه سابقا به آن اشاره شد، و اما اصل وقوع آن چون خيلى محل حاجت نيست، لذا خيلى لازم نمىدانيم كه در اثبات و استدلال بر آن خود را بزحمت بيندازيم، چون يك يك ما يا از خود يا از ديگران اينچنين حالتها را سراغ داريم، و اما اينكه سبب حقيقى اين امر چيست؟ اين نيز مورد حاجت و اينجا هم جاى تعرضش نيست.
چيزى كه اشاره و تنبيه بر آن در اينجا اهميت دارد اين است كه اينگونه امور، امورى هستند كه در وقوعشان حاجت دارند به اينكه نفس از هر چيزى كه از خود خارج است و مخصوصا از لذائذ جسمانى منصرف شده و لحظهاى بخود متوجه شود و لذا مىبينيم در باب رياضت نفس با اينكه داراى انواع مختلف و بىشمارى است، مع ذلك در همه آنها اجمالا مخالفت با نفس و آن را از امور خارج از خود پرهيز دادن اساس كار به شمار مىرود، و اين نيست مگر براى اينكه فرو رفتن نفس در خواستهها و شهوات خويش او را از پرداختن به خود منصرف ساخته و به شهوات و امور خارج از خود راهنمايى مىكند، نتيجتا نيروى شگرف نفس را كه بايد صرف يك كار - اصلاح خود - شود در آن شهوات تقسيم و پراكنده نموده و آن را از اصلاح خويش باز داشته و سرگرم شهواتش مىكند.
3- با ترك لذائذ جسمانى و تن به رياضت دادن، بطور موقت يا مستمر، قدرت شگرف نفس بارز مىشود
3- در اين مطلب جاى شك نيست كه عواملى كه آدمى را به اينگونه آثار نفسانى دعوت مىكند همانطورى كه براى بعضى از افراد بطور موقت و زمانى كوتاه ميسر مىشود،
همانطور ممكن است براى افراد ديگرى اين توفيق بطور مستمر و يا زمانى طولانى دست دهد و چه بسا اشخاصى از اهل زهد كه ما خود ديدهايم كارشان به جايى رسيده كه نسبت به لذائذ مادى و مشتهيات فانى دنياى فانى زهد ورزيده و جز رياضت دادن به نفس و اشتغال به سلوك طريق باطن هم ديگرى ندارند. و نيز جاى شك نيست كه اين اشتغال به نفس كار تازه و از من درآورىهاى عصر ما نيست، زيرا ادله نقليه و همچنين اعتبارات عقلى دلالت دارند بر اينكه اين عمل از سنن بشريت است، و از دير زمانى در ميان افراد بشر رواج داشته، و هر چه ما به عقب برگرديم و تاريخ بشريت را و رق بزنيم باز مساله رياضت به چشم مىخورد، و مىفهميم مثل اينكه همانطور كه گفتيم اين عمل از سنن لازمه انسانيت بوده است، حتى در قديمىترين عهدى كه بنا بر عقيده ما، انسان در زمين مسكن گرفته در بين افراد بشر رائج بوده است.
4- اشتغال به معرفت نفس و تحصيل آثار عجيب آن از قديم ترين اعصار جزء كارهاى ارزشمند بوده است
4- بحث از حال امم و دقت در باره سنن و آداب و تجزيه و تحليل در عقايد و رفتار آنان اين معنا را بدست مىدهد كه اشتغال به معرفت نفس بمنظور حصول آثار عجيب آن با همه اختلافى كه در طرق آن هست، امرى بوده كه در بين همه امم رواج داشته، بلكه نه تنها رواج داشته بلكه جزو كارهاى نفيس و پر ارزشى به شمار مىرفته كه از قديمترين اعصار آن را به گرانترين قيمت و صرف نفيسترين اوقات تحصيل مىكردهاند.
يكى از شواهدش اين است كه در اقوام وحشى و ساكنين كنارههاى معموره مانند آفريقا و امثال آن در همين عصر حاضر رسوم و بقايايى از اساطير ساحران و جادوگران يافت مىشود، و كسانى به چشم مىخورند كه معتقدند به اينكه اين اساطير صد در صد صحيح و كاملا داراى حقيقت است.
و اين مطلب را نه تنها از تاريخ بشرى مىتوان فهميد بلكه اعتبار عقلى و دقت در آنچه از مذاهب و اديان قديمى كه فعلا در دسترس ما است نيز اين معنا را ثابت مىكند، به اين معنا كه اگر ما در ملل و اديان متداول مانند برهمنى و بودايى و ستارهپرستى و مانيگرى و مجوسيگرى و يهودىگرى و مسيحيت و اسلام دقتى بعمل آوريم، و در همه آنها سيرى بكنيم خواهيم ديد كه براى اين امر مهم يعنى بدست آوردن معرفت نفس و تحصيل آثار آن نهضتهاى عميق و ريشهدار در همه اين ملل بوده است، و لو اينكه اين رغبت و نهضت به يك صورت نبوده، بلكه از جهت اوصاف و كيفيت تلقين و تقويم مختلف بودهاند، الا اينكه همه آنها دعوت تزكيه نفس را داشتهاند. مثلا برهمانيت كه مذهب هند قديم بوده گو اينكه در توحيد و نبوت با اديان صاحب كتاب مخالف است ليكن همين كيش همه مردم - و مخصوصا خود براهمه - را دعوت به
تزكيه نفس و تطهير باطن مىكرده است.
در كتاب «ما للهند من مقولة» از بيرونى نقل شده كه گفته است، عمر يك برهمن بعد از گذشتن هفت سال دوران كودكى به چهار قسمت تقسيم مىشود: آغاز قسمت اول آن همان هشتمين سال عمر است كه در آن سال علماى اين كيش نزد اين كودك آمد و شد نموده و واجبات را برايش بيان و او را به التزام به آنها تا چندى كه زنده است و همچنين به عمل به آنها توصيه مىكنند.
بيرونى مىگويد: اين كودك هم چنان در قسمت اول زندگى است تا بيست و پنجمين سال عمر، يا تا چهل و هشتمين سال عمرش، كه در اين قسمت بر او واجب است اينكه نسبت به دنيا زهد ورزيده و زمين را فرش و بستر خود قرار داده و از زير بار شاگردى «بيد» شانه خالى نكند، تفسير علم كلام و شريعت را از استادى فراگيرد، و البته بايد استاد را در تمامى لحظات شبانه روز خدمت نمايد، و روزى سه بار غسل كرده و قربانى آتش را همه روزه طرف صبح و در طرف عصر تقديم نموده، بعد از قربانى براى استاد خود به خاك افتاده و او را سجده كند، يك روز در ميان روزه بگيرد، ليكن نسبت به گوشت بايد براى هميشه از آن اجتناب ورزد، ديگر اينكه منزل خود را همان سراى استاد قرار داده و همه روزه ظهر و يا عصر از آنجا براى دريوزگى بيرون شده، تنها از پنج خانه گدايى كند، و هر چه را كه از صدقات به او دادند نزد استاد آورده و تقديم نمايد، تا او هر چه را و هر مقدار را كه خواست براى خود بر گيرد، آن گاه اگر او را در ما بقى اذن داد برداشته و با آن سد جوع بكند، و نيز هيزم را بدوش كشيده براى آتش ببرد، چون آتش نزد برهمنيها معظم و روشنائيها در اين مذهب محترم است، و همچنين ساير امم نيز معتقدند كه اگر آتش بر قربانيهايشان نازل شود آن قربانى قبول است، و خلاصه اگر بت و يا ستاره و گاو و خر و صورت مىپرستند همه در اين امر شركت دارند.
و اما قسمت دوم: اين قسمت از سال بيست و پنجم عمر شروع شده تا پنجاه و يا هفتاد سالگى ادامه دارد، در اين قسمت استاد او را اجازه مىدهد تا اگر بخواهد ازدواج نموده و به اين وسيله بناى توليد نسل را بگذارد، آن گاه بيان مىكند كه چگونه با همسرش و ساير مردم رفتار و سلوك نمايد و نحوه ارتزاق و طرز رفتارش چگونه باشد.
و اما قسمت سوم: عبارت است از سنين پنجاه تا هفتاد و پنج يا نود سالگى، در اين قسمت بايد زهد ورزيده و از آنچه در طول حيات از زن و فرزند و اموال جمع نموده بيرون آمده و عيال خود را - اگر نخواست كه با او بيرون شود - به فرزندان سپرده و رو به صحراها بگذارد، در بيرون آباديها به همان كارهاى دوران اول زندگى كه گفتيم بپردازد، علاوه بر آن دستورات
هيچگاه نبايد زير سقف قرار گيرد، و جز ساتر عورتى از پوست درختان چيزى نپوشد، و جز روى زمين و بدون فرش نخوابد، و جز با ميوه درختان و برگ و ريشه گياهان ارتزاق نكند، موى خود را بلند گذاشته و هيچگاه آن را روغن نزند.
و اما قسمت چهارم: اين قسمت از سنين بعد از هفتاد يا نود شروع و تا آخر عمر ادامه دارد، در اين سنين بايد لباس سرخ پوشيده و چوب دستى بدست بگيرد و همواره مشغول تفكر و تجريد قلب از دوستىها و دشمنىها شده و شهوت و حرص و غضب را از خود دور كند، با احدى همكلام و رفيق نشود، اگر هم خواست جايى برود كه در آنجا اميد ثواب بيشترى را دارد و در بين راه به دهى و يا شهرى بر خورد در آن ده بيش از پنج روز توقف نكند، و اگر كسى چيزى به او داد از آن چيز به قدر قوت روز خود برداشته و ما بقى را واگذارد، و آن را براى فردايش نيندوزد، چنين كسى جز مواظبت بر شرايط طريق نجات و رسيدن به مقامى كه در آن برگشت به دنيا نيست كار ديگرى ندارد.
بيرونى سپس احكام عامهاى كه يك برهمن بايد در تمامى طول عمر به آنها عمل كند ذكر مىنمايد.
اين بود آنچه از كلام وى مورد حاجت و استشهاد ما در باره يكى از كيشهاى هند بوده و اما ساير مذاهبى كه هنديها دارند از قبيل جوكيه كه اصحاب انفاس و اوهامند، و اصحاب روحانيات و اصحاب حكمت و ديگران براى هر يك از اين طوايف نيز رياضتها و اعمال شاقه مخصوصى هست، و هيچكدام اينها از يك نحوه گوشهگيرى و تحريم لذائذ شهوانى و جلوگيرى نفس از تمتع از آن خالى نيستند.
و اما مذهب بودايى، بودائيان نيز بناى مذهبشان بر تهذيب نفس و مخالفت هواى نفسانى و تحريم لذائذ بر نفس بمنظور رسيدن به حقيقت معرفت است.
خود بودا هم در زندگيش همين طريقه را سلوك مىكرده، زيرا نقل مىكنند كه بودا در آغاز عمرش يكى از شاهزادگان يا بزرگزادگان بود، ناگهان هواى معنويات در سرش افتاد، زخارف زندگى و تخت سلطنت را رها نمود و از همه دورى نمود و به نيستان موحشى رفت، و در بحبوحه جوانى ملازم آن نىزار شد، و از مردم كناره گرفت و تمتع از مزاياى زندگى را ترك گفت، و به رياضت نفس و تفكر در اسرار خلقت روى نهاد، تا آنجا كه در سن سى و شش سالگى معرفت در دلش جاى گرفت، در اين هنگام بود كه از نيستان بسوى مردم بيرون رفت و آنان را به رياضت دادن به نفس و تحصيل معرفت دعوت نمود، و همچنين تا چهل و چهار سال - بنا بر آنچه در تواريخ ذكر شده - به اين دعوت پرداخت.
و اما صابئون: مقصود ما از اين طايفه آنهايىاند كه قائل به روحانيات و بتهاى آنها هستند، اينان نيز اگر چه امر نبوت را انكار كردند، الا اينكه در طريق رسيدن به كمال معرفت نفسانى راههايى دارند كه خيلى با طرق براهمه و بودائيان تفاوت ندارد، اينان - بنا بر آنچه در ملل و نحل ذكر شده - مىگفتهاند: واجب است بر ما كه دلهاىمان را از پليديهاى شهوات مادى پاك كنيم، و اخلاق خود را تهذيب نموده و از قيد قواى شهويه و غضبيه آزادش سازيم، شايد كه بين ما و بين روحانيان سنخيتى بوجود آيد، و ما بتوانيم از آنها حوائج خود را بخواهيم، و احوال خود را بر آنها عرضه بداريم، و در جميع امور خود به آنها روى بياوريم، باشد كه نزد خالق و رازق خود و خالق و رازق ما، ما را شفاعت كنند، و اين تطهير قلب حاصل نمىشود مگر بوسيله خود ما، و به اينكه ما نفس را رياضت داده و از شهوات پست پرهيزش دهيم، و علاوه بر اين، از روحانيات هم استمداد گرفته. به درگاهشان تضرع و زارى بنماييم، يعنى دعا و نماز بجا آورده و زكات مال داده، و از خوردنيها و آشاميدنيها روزه بداريم، و قربانيها و ذبيحهها پيشكش داشته بخورات معطر بخور، دهيم، و افسون و اذكار و عزايم بخوانيم.
شايد به اين وسيله نفوس ما استعدادى حاصل كرده و بتوانيم بدون واسطه ديگران از روحانيات استمداد كنيم1.
گر چه در بين خود صابئون اختلافاتى در باره عقايد عمومى مربوط به مساله خلق و ايجاد دارند، ليكن در باب وجوب رياضت دادن به نفس براى رسيدن به كمال معرفت و به سعادت اين نشاه همگى متفقند.
و اما پيروان مانى از ثنويها: اينها نيز اساس مذهبشان بر اين پايه است كه نفس از عالم نور علوى است. و در اين دامهاى مادى يعنى بدن منزل گزيده و از آن مقام بلند به اين درجه پست هبوط نموده است، و وقتى ميتوان به سعادت و كمال رسيد كه يا باختيار خود و بوسيله رياضت دادن به نفس يا بدون اختيار يعنى به مرگ طبيعى، اين دام ظلمانى را شكسته و از قفس خاكى به ساحت نور پرواز نمايد.
و اما اهل كتاب يعنى يهود و نصارا و مجوس اينان نيز كتابهاى مقدسشان يعنى عهد عتيق و عهد جديد و اوستا از دعوت به اصلاح و تهذيب نفس و مخالفت با هواهاى آن پر است، مخصوصا عهد قديم و جديد كه همواره زهد در دنيا و اشتغال به تطهير باطن را توصيه مىكنند، و هميشه در اين دو ملت مخصوصا در نصارا در هر قرنى عده كثيرى از زهاد و تاركين دنيا در مقام
تربيت دادن به نفس خود از مردم كنارهگيرى مىكنند، بطورى كه مساله رهبانيت يكى از سنن متبعه آنها است، و داستان رهبانيت ايشان را قرآن كريم هم ذكر كرده و فرموده است: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً وَ أَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ رَهْبَانِيَّةً اِبْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ إِلاَّ اِبْتِغَاءَ رضوان الله فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا﴾2 كما اينكه راجع به تاركين دنيا و عابدهاى يهود هم فرموده: ﴿لَيْسُوا سَوَاءً مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اَللَّهِ آنَاءَ اَللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُسَارِعُونَ فِي اَلْخَيْرَاتِ وَ أُولَئِكَ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾3.
و اما فرق مختلفه مرتاضين كسانى كه داراى اعمال شگفتآورى هستند، مانند ساحران اهل سيميا و اصحاب طلسمات و آنهايى كه داراى تسخير ارواح و تسخير جن و تسخير روحانيت حروف و كواكب و غير آن هستند، و آنان كه به احضار و تسخير نفوس پرداختهاند گر چه براى هر كدامشان رياضتهاى عجيب مخصوصى است، ليكن نتيجه نوع آنها همان تسلط بر نفس است4.
و خلاصه آنچه گفته شده اين است كه هدف نهايى جميع ارباب اديان و مذاهب و صاحبان اعمال مخصوصه، همانا تهذيب نفس است بوسيله ترك هواهاى نفسانى و اشتغال به تطهير آن از اخلاق نكوهيده، و احوالى كه با هدف مناسب و سازگار نيست.
5- تعاليم و دستورات اديان و مسلكهاى مختلف براى تزكيه و تهذيب نفس با رياضت كشيدن و زهد ورزيدن
5- ممكن است شما برگرديد و بگوييد: آنچه از رفتار و سنن ارباب مذاهب و طريقهها به ثبوت رسيده بيش از اين نيست كه اينها در دنيا زهد مىورزيدهاند و بس، و اين غير مساله معرفت النفس و اشتغال به تربيت نفسى است كه شما در آن بحث مىكنيد، به عبارت سادهتر چيزى كه اديان و مذاهب به آن دعوت مىكنند عبارت از اين است كه انسان خداوند
متعال را از راه زهد در دنيا عبادت كند، به اين نحو كه اعمال صالح را انجام دهد و هواى نفس و گناهان و رذايل اخلاقى را ترك گويد شايد به اين وسيله آماده پاداش نيكوترى شود، يا پاداش اخروى همانطورى كه اديان آسمانى مانند دين يهود و نصارا و اسلام به آن تصريح دارند يا پاداش دنيايى چنان كه كيش و ثنيت و مذهب تناسخ و ساير مذاهب بر آنند، پس ممكن است يك نفر متعبد بر حسب دستور دينى خود زهدى را كه به آن سفارش شده انجام دهد، در حالى كه اصلا مساله اينكه نفس مجردى در كار هست و براى آن معرفت مخصوصى است كه سعادت و كمال وجودى آن در آن معرفت است، بخاطرش خطور نكند، و همچنين يك نفر مرتاض با همه اختلافى كه در دستورات و سنن آنها هست رياضتى را بكشد و اين رياضت را جز بمنظور رسيدن به مقامى كه استاد به او وعده داده و جز براى مسلط شدن بر نتيجه عمل خود مانند نفوذ اراده مثلا تحمل نكند، و چيزى كه اصلا يعنى از اول شروع به عمل تا آخر آن بخاطرش نرسد داستان نفس و مطالب راجع به آن باشد، علاوه بر اينكه بسيارى از همينها كه اسم برديد كسانيند كه نفس را جز يك امر مادى طبيعى مانند خون يا روح بخارى يا اجزاى اصلى نمىدانند، چنان كه بسيارى هستند كه نفس را عبارت از جسمى لطيف و هم شكل بدن عنصرى و در حقيقت بدن را قالبى بر آن مىدانند كه در آن بدن حلول مىكند، و اوست كه در بدن حامل حيات است، اين است آن مقدارى كه مىتوان آن را به اديان نسبت داد، با اين حال چطور ممكن است كسى بگويد جميع اديان و مذاهب آسمانى و غير آسمانى غرض و هدفشان از دين و مذهب معرفت النفس است؟ اين شبههايست كه ممكن است به ذهن بيايد، ليكن خواننده محترم بايد متذكر مطالب قبل هم باشد كه گفتيم انسان در جميع مواقفى كه اعمالى را بمنظور تربيت نفس و انصراف آن از امور خارجى و تفنن در لذت مادى و براى اينكه نفس را به خودش متوجه و منصرف سازد، انجام مىدهد، و يا به اين منظور انجام مىدهد كه آثار نفس و خواص آن را كه با اسباب و عوامل طبيعى بدست نمىآيد تحصيل كند، در همه اينها غرضش جز اين نيست كه مىخواهد نفس را از علل و اسباب خارجى مايوس ساخته و از او بخواهد كه مستقلا و بدون استمداد از آن اسباب كارى را انجام دهد كه حتى با اسباب عادى و مادى هم انجام نمىگيرد.
بنابراین يك انسان متدينى كه در دين خود - هر چه باشد، نه لا ابالى -، چنين فكر مىكند كه يكى از وظايف واجبه انسانى اين است كه براى خود سعادت حقيقى را اختيار نمايد، يعنى اگر پيرو دينى است كه معاد جزو عقايد آنست زندگى طيب آخرتى را، و اگر مانند بتپرستى و تناسخى منكر معاد است زندگى سعيد دنيوى را كه واجد همه خيرات و فاقد همه ـ
شرور باشد بدست آورد، اين شخص مىبيند كه چنين زندگى و چنين سعادت را نمىتواند از راه عياشى و بى بند و بارى در تمتعات حيوانى تحصيل نمايد، چون اينها آدمى را به آن مقصود نمىرسانند، پس ناگزير بايد هواى نفس را ترك گفته و تا اندازهاى از آزادى در هر چيزى كه نفس هوسش كند دست بردارد، و ناچار بايد مجذوب يك و يا چند سبب از اسبابهايى كه ما فوق سببهاى مادى عادى است شده و نزد او تقرب جسته و پيوندى با او برقرار سازد، و مىبيند كه اين تقرب و اتصال وقتى دست مىدهد كه در برابر اوامر او خاضع باشد، و اين تسليم و خضوع خود امرى است روحى و نفسانى كه جز با اعمال و تروك بدنى محفوظ نمىماند. و اين افعال و تروك همان دستورات عبادى دين مانند نماز و ساير مراسم دينى و هر چيز ديگرى است كه برگشتش به آن مراسم باشد، و معلوم است، كه برگشت همه اين مراسم و اين عبادات و مجاهدات به يك نوع اشتغال به امر نفس است، زيرا انسان فطرتا احساس مىكند كه هيچ واجبى را از دين انجام نمىدهد و هيچ حرامى را از دين ترك نمىكند مگر براى همين جهت كه نفسش از اين راه منتفع و تربيت شود. سابقا هم گذشت كه انسان حتى براى يك لحظه از لحظات وجودش از مشاهده نفس و حضور ذات خود خالى نيست و گفتيم كه مسلما آدمى در اين مشاهده و حضور خطا ندارد، و اگر هم احيانا دچار خطا شود خطايش در طرز تفسيرى است كه بر حسب نظريه علمى و بحث فكرى است.
پس با اين بيان روشن شد كه اديان و مذاهب با همه اختلافى كه در سنن و طريقههاى خود دارند اجمالا جز اشتغال به امر نفس مقصد ديگرى ندارند، چه اينكه خود متدينين به آن اديان اين معنا را بدانند يا ندانند، همچنين يك نفر از اصحاب رياضت و مجاهده اگر چه به دينى نگرويده باشد و اصلا راجع به اينكه نفسى هست ايمان نداشته باشد مع ذلك باز از رياضت مخصوصى كه براى خود انتخاب كرده و با آن رياضت مىكشد جز رسيدن به نتيجهاى كه او را به آن وعده دادهاند غرضى ندارد، و آن نتيجه هم مربوط به اعمال و تروك نيست، چون بين آن و اعمال و تروك هيچ گونه ارتباط طبيعى يعنى ارتباطى كه بين اسباب طبيعى و مسببات آن هست برقرار نيست، بلكه اين ارتباط، ارتباطى است ارادى و غير مادى كه قائم است به شعور و اراده مرتاض، شعور و ارادهاى كه وقتى محفوظ مىماند كه مرتاض رياضت خود را كه رابطه بين نفس او و نتيجه است ترك نكند، پس حقيقت رياضتى كه ذكر شد عبارت است از تاييد نفس و تكميل آن در شعور و اراده براى رسيدن به نتيجه مطلوب، و به عبارتى ديگر: اثر رياضت اين است كه براى نفس حالتى حاصل شود كه بفهمد مىتواند مطلوب را انجام دهد، وقتى رياضت صحيح و تمام بود، نفس طورى مىشود كه اگر مطلوب را اراده كند
حاصل مىشود، حالا يا بطور مطلق اراده كند و يا با شرايط خاصى. مثل اينكه روح را براى كودكى غير مراهق آنهم در آينه احضار نمايد. برگشت روايتى هم كه نقل شد كه، نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) صحبت شد كه بعضى از ياران عيسى (علیه السلام) روى آب راه مىرفتهاند حضرت فرمود: اگر يقين آنها بيشتر بود روى هوا هم راه مىرفتند1، به همين معنا است، چون همان طورى كه ملاحظه مىكنيد روايت اشاره مىكند به اينكه اينگونه امور خارق عادت داير مدار يقين به خداى سبحان و مستقل در تاثير ندانستن اسباب عادى و مادى است.
بنابراین، ركون و اعتماد قدرت مطلقه الهى به هر درجه كه در انسان بالغ شود به همان اندازه اشيا برايش رام و منقاد مىشوند: (دقت بفرماييد).
جامعترين كلام در باره اين بحث همان فرمايش امام صادق (علیه السلام) است كه فرمود: هيچ بدنى از عملى كه نيت در آن قوى باشد ناتوان نشد2.
و نيز در حديثى كه به تواتر نقل شده فرمود: اعمال به نيتها بستگى دارند3.
پس روشن شد كه آثار دينى، اعمال و عبادات و همچنين آثار رياضتها و مجاهدات چنان است كه بين آنها و بين نفس انسانى روابط معنوى و باطنى بر قرار شده و در حقيقت اشتغال به آن عبادات و رياضات به هر مقدار كه باشد اشتغال به امر نفس است، و اگر كسى گمان كند كه آثار اخروى اين عمل مانند روح و ريحان و جنت و نعيم و يا آثار غريبه دنيويشان كه هيچيك از اسباب طبيعى نمىتواند آن آثار را نتيجه دهد مانند تصرف در ادراكات نفوس و در انواع ارادات آنها و تحريكات بىمحرك و همچنين اطلاع بر ما فى الضمير و حوادث آينده و اتصال به روحانيات و ارواح و امثال اينها از امور غريبه تنها اثر اعمال و رياضات هستند نه از آثار نفس، و خلاصه چنين پندارد كه اين رابطه سببى و مسببى رابطهايست بين اسكلت ظاهرى اعمال مزبور و نتايج مذكور، نه اينكه از آثار و شؤون باطنى نفس باشد، و يا خيال كند كه حتى بين اين آثار غريبه و بين عمل هم رابطهاى نيست بلكه بدون هيچ رابطه و تصرف، اتفاق اين آثار دنبال آن اعمال موجود مىشود، يا صرفا به اراده پروردگار و بدون اينكه اثر خاص اين اعمال باشد، دنبال آن اعمال موجود مىشود، چنين كسى در حقيقت خود را گول زده است.
6- پاسخ به يك شبهه و بيان رابطه بين اعمال و عبادات و رياضتها و مجاهدات با نفس انسانى
6- در اينجا لازم است اين نكته را خاطر نشان سازيم كه مبادا خواننده عزيز از مطالب
گذشته در اشتباه افتد و چنين نتيجه بگيرد كه دين عبارت است از عرفان و تصوف، يعنى معرفت النفس چنان كه بعضى از اهل بحث از ماديين همين توهم را كرده و در نتيجه روشهاى زندگى داير بين مردم را به دو قسم تقسيم نموده، يكى مسلك و روش ماديت و يكى عرفان، آن گاه گفتهاند: كه اين عرفان عبارتست از همان دين. و اين خود اشتباه بزرگى است، زيرا چيزى كه دين عهدهدار آن است عبارتست از بيان اينكه براى انسان سعادتى است حقيقى نه موهوم، و اين سعادت را نمىتوان به كف آورد مگر بوسيله خضوع در برابر ما فوق الطبيعه، و قناعت نكردن به تمتعات مادى.
بحثهاى گذشته هم به اين نتيجه رسيد كه اديان هر چه باشند چه حق و چه باطل به اين خاطر بكار برده مىشوند كه مردم به آن وسيله تربيت شده و بسوى سعادت سوق داده شوند، سعادتى كه اصلاح نفس و تهذيب آن مردم را به آن نويد داده و بسوى آن دعوت مىكند، البته اصلاح و تهذيبى كه مناسب با مطلوب باشد، اين بود نتيجه بحثهاى گذشته، اين كجا و مساله اينكه دين عبارت است از عرفان كجا؟ پس غرض از دين اين است كه مردم خداى سبحان را يا بدون وساطت كسى - در مذهب حق - و يا بواسطه شفيعان و شركا - در مذهب باطل و شرك - بپرستند، چون سعادت انسانى و حيات طيبه او در آن است، حيات طيبهاى كه انسان جز رسيدن به آن، هدف نهايى ديگرى ندارد، حياتى كه آدمى جز بوسيله نفسى پاك از پليديهاى تعلقات مادى و تمتعات بىقيد و شرط حيوانى به آن نمىرسد، و چون اين دعوت محتاج بود به اينكه جزو دستورات خود اصلاح نفس و تطهير آن را هم مندرج نمايد، تا گرونده به دعوت و آن كسى كه دين او را در دامن خود مىپروراند مستعد براى پذيرفتن و تلبس به خير و سعادت شود، و مثل كسى نباشد كه با اين دست گرفته و با دست ديگر پرتاب كند از اين رو مساله تهذيب نفس جزو برنامه دين شده و از لابلاى احكام دين گاهى هم اسمى از اين معنا بگوش مىخورد، بنابراین اگر چه همانطور كه گفتيم دين هم عرفان را به يك نحو استلزام، مستلزم مىباشد ليكن نمىتوان گفت دين همان معرفت النفس است، بلكه دين امرى است، و معرفت النفس امر ديگرى است غير آن، و با مثال، اين بيان روشن مىشود كه طريقههاى مختلف رياضت و مجاهدهاى كه بمنظور رسيدن به انواع مقاصد خارق العاده سلوك مىشود نيز غير معرفة النفساند، اگر چه بعضى به بعضى به يك نحوى ارتباط داشته باشند.
آرى براى ماست كه به يك امر حكم كرده و بگوييم كه عرفان نفس اگر چه سلوكش به هر طريقى كه فرض كنيم باشد، امرى است كه از دين گرفته شده است، چنان كه بحث
فراوان و بيطرفانه هم اين معنا را بدست مىدهد كه اديان با همه اختلاف و تشتتى كه دارند همه انشعاباتى هستند كه از يك دين ريشهدارى كه از فطرت انسانيت ريشه گرفته يعنى از دين توحيد منشعب شدهاند، زيرا ما اگر به فطرت ساده خود رجوع كنيم يعنى تعصباتى را كه به وراثت از اسلاف يا به سرايت از اقران بر انسان عارض مىشود كنار بگذاريم بدون هيچ ترديدى خواهيم ديد كه اين عالم با اين وحدتى كه در عين كثرت دارد و با اين ارتباطى كه اجزايش در عين تفرقه و تشتت با هم دارند همه به يك سببى كه ما فوق همه اسباب است منتهى مىشود و آن سبب همان حق تبارك و تعالى است كه خضوع در برابرش واجب و ترتيب روش زندگى بر حسب تدبير و تربيتش لازم است، اين حكم فطرت، همان دين مبنى بر توحيد است. و ما اگر در جميع اديان و ملل دقت عميقى بكنيم خواهيم ديد كه همگى آنها حتى مسلك بتپرستى و مجوسيت هر كدام بنحوى از انحا مشتمل بر اين روح زنده هستند و هيچكدام از اين معنا خالى نيستند، و در اين باره اختلافى در آنها نيست، تنها اختلاف در تطبيق سنن دينى با اين اصل است، در اين تطبيق است كه بعضى از راه اصلى و غرض ابتدايى منحرف شده، و بعضى بدرك واقع موفق شدهاند، مثلا بعضى گفتهاند: خداى تعالى از رگ گردن ما به ما نزديكتر است، و همواره با ما است هر جا كه باشيم، و جز او براى ما ولى و شفيعى نيست، و چون چنين است واجب است بر ما كه تنها او را عبادت كنيم و ديگرى را در عبادت انباز او نگيريم.
بعضى ديگر گفتهاند: پستى انسان خاكى و فرومايگى او اجازه نمىدهد خود را خلاصى داده و به آن جناب بپيوندد، خاك كجا خداى پاك كجا؟ لذا بر ما خاكيان واجب است كه به بعضى از افلاكيان كه بندگان مكرم اويند و از جلابيب ماده متجردند، و از لوث طبيعت، پاك و پاككنندهاند يعنى روحانيات كواكب و يا رب النوعها و يا انسانهاى مقرب، تقرب جسته و آنان را واسطه قرار دهيم، ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اَللَّهِ زُلْفىَ﴾ و نمىپرستيم اين بتها را مگر براى اينكه ما را قدمى به خدا نزديك كنند».
و چون اين مقربين از حواس ما غايب و مقامشان از ما بالاتر است از اين رو بر ما واجب است مجسمهاى بصورت اصنام براى آنها ساخته و به اين وسيله كار عبادت و تقرب خود را به آنها تمام كنيم.
اين دو مثالى كه ذكر شد يكى طرز تفكر در باره پروردگار بود در يك دين صحيح، و يكى طرز تفكر و نحوه تطبيق سنت دينى است بر غريزه توحيد در يك دين باطل، و بر همين قياس است جميع اديان و ملل، به اين معنا كه اگر در متون اديان با اغماض از حواشى آن، يا به ـ
عبارتى اگر در مغز آنها و با اغماض از پوستشان دقت كنيم، نخواهيم توانست جز همان فطرت توحيد و غريزهاى كه بشر را بسوى توحيد خداى (عز اسمه) سوق و توجه مىدهد چيز ديگرى پيدا كنيم.
و ناگفته پيداست كه گر چه سننى كه در بين طوايف بشرى داير است بسيار مختلف و به هر انشعابى كه بتوان تصور كرد منشعب است، ليكن اگر به سابقه و عهد قهقراى آنها مراجعه كنيم خواهيم ديد كه همگى آنها ميل به توحد را دارند، مانند اينكه ريشه همه آنها يكى بوده است، و همگى به فطرت ساده انسانى كه همان توحيد است منتهى مىشوند، و از آنجا آب مىخورند. بنابراین مىتوان گفت دين توحيد پدر اديان و اديان حق و باطل فرزندان خلف و ناخلف اين پدرند، و اين دين فطرى داستان اعتبار دادنش به امر نفس از اين قرار است كه مىخواهد به اين وسيله سعادت انسانى را كه به آن دعوت مىكند يعنى معرفت پروردگار را كه در نظرش مطلوب نهايى است بوجود آورد.
بعبارت ديگر نظر دين به مساله عرفان نفس نظر استقلالى نيست، بلكه نظر آلى و طريقى است، زيرا معلوم است كه ذائقه دين راضى نيست به اينكه مردم به امرى سرگرم باشند كه هيچ مربوط به معرفت پروردگار و عبادت او نباشد، دين كه لحن گفتارش اين است كه:
﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ﴾1 - در نظر خدا دين عبارتست از تسليم و يا اين كه مىفرمايد: ﴿لاَ يَرْضىَ لِعِبَادِهِ اَلْكُفْرَ﴾ - خدا كفر را براى بندگان خود نمىپسندد چطور ممكن است راضى شود مردم عبادت و معرفت خدا را كنار گذاشته و تنها و تنها به عرفان نفس بپردازند؟! پس معلوم مىشود عرفان هم انگيزه اصليش همان دين فطرى بوده، و گرنه خودش بخودى خود چيزى نيست كه از فطرت سرچشمه گرفته باشد، و فطرت انسانى انسانها را به آن دعوت كرده باشد، تا اينكه گفته شود شاخ و برگهايش هم به اصل واحدى كه همان دين فطرى باشد منتهى مىشود.
ممكن هم هست اين معنا را به وجه ديگرى به ذهن خواننده نزديك سازيم، و آن اينكه انسانيت به حكم فطرت و جبر طبيعت محكوم شده است كه بمنظور سعادت خود، زندگى خود را اجتماعى نموده و مدنيت را اختيار كند.
تاريخ و مباحث علمى اجتماعى هم اين معنا را ثابت كرده كه رجال و يا اقوامى، مردم را به قوميت و مدنيت دعوت نموده و سننى اجتماعى از قبيل سنن «قبايلى» و «سلطنتى» و «دموكراتى» و امثال آن وضع نموده و آن را در بين مردم اجرا كردهاند، و تا كنون نه بدليل نقلى و
نه بدليل علمى ثابت نشده كه در تمامى طول تاريخ بشريت اشخاصى - غير اهل دين - پيدا شده باشند كه به حكم فطرت و جبر طبيعت مردم را همانطور كه به مدنيت سوق دادند بسوى عرفان نفس و تهذيب اخلاق دعوت كرده باشند، البته ممكن است بعضى از اصحاب عرفان، اهل دين نباشند، مانند ساحران و اصحاب ارواح و امثال آنها، و از غير راه دين به ياد اين نوع عرفان افتاده باشند، ليكن گفتار ما اين است كه اگر بياد اين مطلب افتادهاند از اين جهت نبوده كه فطرت انسانى آنها در خود احساس حاجت به عرفان مىكرده، و حس احتياج فطرى آنها را به عرفان نفس واداشته، زيرا مىبينيم كه فطرت چنين تقاضايى ندارد، بلكه از اين راه بوده كه بطور اتفاق بعضى از آثار غريبه نفس را ديده و به طمع افتادهاند كه از اين قدرت شگرف كه در نفس است سر در آورده و بتوانند با كارهاى عجيب و غريب تصرفات فوق العادهاى در عالم نموده و مردم را از اين راه فريب دهند اين طمع و شوق، آنها را واداشت كه دنبال اين كار را گرفته و همچنين ادامه دهند تا كوره راهى به مقصود خود يافته و بتدريج آن را به راه هموارى تبديل نمايند.
7- پاسخ به اين توهم كه دين همان عرفان است و بيان اينكه معرفت نفس، طريق است نه هدف مستقل
7- از بسيارى از صلحاى دين دار ما حكايت شده كه در خلال مجاهدات دينى خود به كرامات خارق العاده و حوادث عجيب و غريبى دست يافتهاند كه حتى در بين اماثل و اقران خود انگشتنما شدهاند، نظير تجسم بعضى از امور در برابر چشمهايشان، و مشاهده اشخاص و وقايعى كه حواس ساير مردم از احساس آن عاجز است، و استجابت دعا و شفاى مريضانى كه اميد بهبودى در آنها نيست، و همچنين نجات از مهالك و مخاطر بوسيله غير طرق عادى، و گاهى هم نظاير اينها براى غير اهل صلاح هم اتفاق مىافتد، و ليكن اين وقتى است كه شخص داراى نيت صادق و نفسى منقطع از دنيا باشد كه چنين اشخاص هم چيزهاى ناديدنى را مىبينند، در حالى كه خود از سبب قريب آن غافلند، و آن امور را بدون توسط واسطهاى به خود پروردگار نسبت مىدهند، البته اين نيز اگر چه به يك معنا صحيح است ليكن اسباب بتوسط را هم نمىتوان ناديده گرفت.
فرضيات و توجيهات غلطى كه بر اثر غفلت از اين حقيقت كه نفس مغايرت جوهرى با امور مادى دارد، در باره نفس گفته شده است
و چه بسا يك نفر استاد احضار ارواح روح مردى را در آينه و يا آب و امثال آن و بطورى كه معمول است بوسيله تصرف در نفس يك كودك احضار كرده و مىپندارد كه كودك با همين چشم سر، شخص احضار شده را مىبيند، و خيال مىكند ساير حضار كه نمىبينند بين آنها و آن روح احضار شده حجابى است كه اگر كنار رود آنها نيز مانند آن كودك او را خواهند ديد.
و چه بسا بدست آورده باشند كه بعضى از ارواح احضار شده در خبرهايى كه داده دروغ گفته است، و اين خود باعث تعجب شده است، چون عالم ارواح عالم طهارت و صفا
است و دروغ و افترا و خلاف واقع در آنجا تصور ندارد.
و چه بسا روح انسان زندهاى را احضار كرده و از او اسرار و نهانهايش را استنطاق نمودهاند، در حالى كه خود صاحب روح بيدار و مشغول انجام كارها و حوائج يوميه خود بوده است، و اصلا از داستان اينكه روحش مورد استنطاق قرار گرفته و دارد اسرارش را كه از افشاى آن بسيار تحفظ داشت فاش مىكند بىخبر بوده.
و نيز چه بسا انسانى را بوسيله خواب مغناطيسى خواب كرده در همان حال عملى را كه خود مىخواهند تلقينش مىكنند، و اين قدر تكرار مىكنند تا از روى طيب خاطر قبول كند، آن گاه بيدارش مىكنند، مرد بدنبال كار خود رفته و همان عمل را كه در خواب تلقينش كرده بودند با همه شرايطى كه آنها خواسته بودند انجام مىدهد، در حالى كه از جريان تلقين و قبولاندنش در خواب مغناطيسى غافل است.
بعضى از علماى اين فن وقتى ارواح زيادى را ديدند كه صورت روحيشان شبيه به انسان و يا حيوانى است، پنداشتند كه لا بد اين صورت در عالم خارج و طبيعت هم، كه عالم تغيير و تحول است وجود دارد، مخصوصا عدهاى از آنان كه براى امور غير مادى وجودى قائل نبودند بيشتر دچار اين پندار شدند، حتى بعضى از آنان در صدد بر آمدند دستگاهى اختراع كنند كه بوسيله آن ارواح را شكار نموده و به دام بيندازند، البته همه اين فكرها بدنبال فرضيهاى بود كه در باره نفس فرض كرده بودند و آن اين بود كه نفس خودش مبدئى است مادى براى بدن يا از خواص مبدأ مادى ديگرى است كه كارش از روى شعور و اراده است.
اينجاست كه بايد به اين آقايان گفت قبل از اينكه نفوس را بدام بيندازيد بلكه قبل از اين كه خود را براى اختراع دستگاه شكار نفس به زحمت بيندازيد بهتر اين بود كه فكرى در باره اصل زندگى و حقيقت حيات و شعور مىكرديد، و ليكن اينان تا كنون نتوانستهاند اين مشكل لا ينحل را كه جان و زندگى و شعور چيست حل نمايند، آن وقت به اينگونه شاخ و برگهاى قضيه پرداختهاند.
نظير اين فرضيه، فرضيه كسى است كه گفته است: روح جسم لطيفى است به شكل بدن عنصرى صاحبش كه در تمامى هيات و قيافههاى آن شبيه به آن است.
منشا اين فكر اين بوده كه ديده است آدمى خود را در خواب مىبيند و مىبيند كه صورت رؤياييش شبيه صورت خارجيش است بلكه چه بسا صاحبان رياضت كه صورت نفسانى خود را در بيدارى و در خارج بدن و در برابر خود مجسم ديده و ديدهاند كه صورت روحيشان شباهت تمامى به صورت جسمى شان دارد، از اين رو گفتهاند روح جسم لطيفى
است كه در بدن عنصرى انسان مادامى كه زنده است حلول نموده، وقتى از بدن مفارقت كند بدن مىميرد، و نفهميدهاند كه اين صورت، صورتى است ذهنى و قائم به شعور انسان، نظير صورتى كه شخص از بدن خود تصور و درك مىكند و نظير صور ساير موجودات خارجى كه از بدنش جدا است، و چه بسا همين صورت جداى از بدن براى بعضى از ارباب رياضت، بيش از يكى و يا به هيات غير هيات خود جلوه كند، و چه بسا نفس خود را به عين آن صورتى كه نفس يك فرد ديگرى دارد ببيند، اگر اين آقايان توانستند در اين چند مورد نقض نگويند اين صور، صور روح مرتاض است مىتوانند در باره صورت واحدى كه مرتاض در خواب و يا در بيدارى شبيه به صورت خود مىبيند بگويند صورت روح اوست.
حقيقت امر اين است كه اينان اطلاعاتى از معارف مربوط به نفس بدست آوردهاند، و در اين راه موفقيتهايى كسب كردهاند، ليكن چون حقيقت نفس را آن طور كه هست نشناختهاند از اين رو در باره همان اطلاعات صحيح هم دچار اشتباه و گمراهى شدهاند، حق مطلب بنا بر آنچه برهان و تجربه، ما را به آن هدايت مىكند اين است كه حقيقت نفس كه همان قوه داراى تعقل است و از آن به كلمه «من» تعبير مىشود همانطور كه سابقا هم اشاره شد امرى است كه در جوهره ذاتش مغاير با امور مادى است، و بر خلاف تصور عاميانه انواع و اقسام شعور و ادراكاتش يعنى حس و خيالش و تعقلش همه از اين جهت كه مدركاتى است در عالم خود و در ظرف وجودى خود داراى تقرر و ثبوت و واقعيت است، بخلاف آنچه كه ادراكات بدن و احساسات عضوى ناميده مىشود كه در حقيقت ادراك و احساس نيست بلكه خاصيتى است طبيعى از قبيل فعل و انفعالهاى مادى يعنى چشم و گوش و ساير حواس بدنى هيچيك درك و شعور ندارند، چشم نمىبيند و گوش نمىشنود بلكه وسيله ديدن و شنيدن را براى نفس آماده مىسازد، بنابراین امورى كه تنها براى صلحا و مرتاضين مشهود مىشود از حيطه نفوس آنها خارج نيست. بحث در اين است كه اينگونه معلومات و اين معارف چطور در نفس قرار گرفته؟ و محلش در نفس كجا است؟ و اينكه نفس به تمامى حوادثى كه مربوط به اوست و يا كمترين ارتباط را به او دارد سمت عليت را حائز است، پس تمامى اين امور غريبه كه اهل رياضات و مجاهدات مسلط بر آنها هستند همه معلول اراده و مشيت آنان است، و اراده هم معلول شعور است، پس شعور انسانى در جميع حوادثى كه مربوط به اوست و امورى كه انسان به آن تماس دارد دخيل و مؤثر است.
8- نا بر اين جا دارد كسانى را كه به عرفان نفس اشتغال دارند فى الجمله به دو طائفه
تقسيم كنيم:
اقسام و اصناف كسانى كه به معرفت نفس پرداختهاند
اول - آنهايى كه اشتغالشان از اين باب است كه مىخواهند آثار غريبه نفس را كه از حيطه اسباب و مسببات مادى خارج است احراز نموده و به اين وسيله راهى براى معيشت و يا اعمال ساير اغراض خود پيدا كنند، مانند اساتيد طلسمات، و تسخير روحانيات كواكب، و موكلين بر امور، و تسخير جن و ارواح انسانى و همچنين مانند آنان كه با دعا و افسون سر و كار دارند.
دوم - آنهايى كه كار با خود نفس دارند، و مىخواهند بوسيله دل كندن از امور مادى و امور خارج از نفس و نيز بوسيله دل بستن به نفس سر از حقيقت آن در آورند، و در آن غور كنند، مانند طبقات و مسلكهاى مختلف تصوف، و تصوف هم از مطالبى نيست كه مسلمين آن را از پيش خود اختراع كرده باشند، و يا اصولا مربوط به اسلام باشد، زيرا مىبينيم كه همين مسلك در بين امم قبل از اسلام مانند نصارا و ديگران هم يافت مىشده، حتى در بين بتپرستان و بودائيان كسانى ديده مىشوند كه داراى اين طريقهاند، حتى بتپرستان و بودائيان معاصر. پس معلوم مىشود اين طريقه، طريقهاى بوده كه در نياكان نيز استمرار داشته است، البته نه به اين معنا كه از نياكان اخذ و تقليد كرده باشند، نظير وراثتى كه در انتقال انواع مدنيتها از قومى به قومى و از نسلى به نسلى هست، چنان كه بعضى از علماى ملل و نحل چنين خيال كردهاند، بلكه به اين معنا كه اصولا همانطورى كه سابقا هم گفته شد دين فطرى، انسان را به زهد دعوت مىكند، زهد هم به عرفان نفس، راه مىنمايد، پس مستقر شدن يك دين در بين يك امت و جاى گرفتن آن در دلها، خود بخود مردم را آماده و مهيا براى اين مىسازد كه طريقه عرفان نفس را اختيار و اصولا فكر اين كار را در بين آنها بوجود مىآورد، و باعث مىشود بعضى از افرادى كه واجد جميع عوامل و شرايط مقتضى هستند اين طريقه را اخذ نمايند. پس پيدا شدن اين طريقه در بين يك امت به وراثت نيست بلكه استقرار و مكث روح دينى در يك مدت معتنا به در بين يك امت باعث اين است كه اين طريقه صحيح يا باطل در بين ايشان بوجود آيد اگر چه هيچگونه ارتباطى با ساير امم نداشته باشند، كه از آنان به ارث ببرند، پس نبايد گفت بوجود آمدن اين طريقه از راه وراثت و سرايت از قومى به قوم ديگرى انتشار يافته است.
9- پس جا دارد دسته دوم از آن دو دستهاى را كه در پى عرفان نفساند يعنى اهل عرفان حقيقى را نيز به دو طايفه تقسيم كنيم:
طايفهاى از اينها اين طريقه را تنها براى اين جهت سلوك مىكنند كه به اين طريقه علاقمند هستند، البته از مختصرى از معارف نفس هم بهرهاى دارند، ليكن اين معرفت
براى آنان هيچوقت بطور كامل و تمام دست نمىدهد، زيرا اينان از آنجايى كه غير از خود نفس، غرض ديگرى از اين معرفت ندارند، از همين جهت از آفريدگار نفس يعنى خداى تعالى كه سبب حقيقى نفس است و زمام نفس در وجود و آثار وجودش بدست اوست، غافلند، از اين رو آن طور كه بايد نتوانستند به معرفت النفس نايل شوند، آرى چگونه ممكن است كسى بتواند به چيزى معرفت تام و كامل پيدا كند در حالى كه از علل هستى او و مخصوصا علت العلل غافل باشد؟ و آيا چنين كسى با كسى كه ادعاى معرفت يك تخت و يا ميز و صندلى را مىكند با اينكه براى آن نجار و تيشه و اره، كه علت فاعلى و غرض و فايده كه علت غايى است و علل ديگرى كه سبب وجود تختند قائل نيست چه فرقى دارد؟ و آيا سزاوار نيست اين قسم معرفت را از نظر اينكه باز با علوم و آثار غريبه نفس توأم است كهانت بناميم؟ از اين دسته طايفه ديگرى هست كه طريقه معرفت النفس را از اين نظر دنبال مىكنند كه اين معرفت خود وسيله معرفت به پروردگارشان است، اين طريقه معرفت النفس همان معرفت النفسى است كه دين هم مردم را به آن دعوت نموده و آن را تا اندازهاى مىپسندد، و اين طريقه همين است كه انسان به معرفت نفس خود از اين نظر بپردازد كه نفس را آيتى از آيات پروردگار خود بلكه نزديكترين آيههاى پروردگارش به خود مىداند، خلاصه نفس را وسيله و راهى بداند كه بسوى پروردگار سبحان منتهى مىشود، ﴿إِنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلرُّجْعىَ﴾ و بدرستى بسوى پروردگار تو است بازگشت.
اين طايفه نيز در بين امم و اديان چند دسته و داراى چند مذهب مختلفند، و ما خيلى از مذاهب آنها و طريقههايى كه سلوك مىكنند اطلاعى نداريم، و اما مسلمين، آنها نيز طرقشان بسيار زياد است، و چه بسا شماره طريقههايشان نسبت به اختلافاتى كه تنها در اصول و اساس مسلك دارند به بيست و پنج سلسله بالغ شود، كه از هر سلسله از آن، چند سلسله ديگر نسبت به مطالب فرعى منشعب مىگردد، و تمامى اين سلاسل الا يك سلسله همگى سند طريقه خود را به على بن ابى طالب (علیه السلام) منتهى مىكنند، در اين بين يك دسته از رجال صوفيه ديده مىشوند كه خود را به هيچيك از اين سلاسل نسبت نمىدهند، اين سلسله را اويسى منسوب به اويس قرن، مىنامند، دسته ديگرى نيز در بين صوفيان هستند كه نه خود را به اسمى مسمى كردهاند و نه شعار مخصوصى براى خود انتخاب نمودهاند، و اين سلاسل صوفيه كتابها و رسالههاى زيادى نوشته و در آن سلاسل و طريقههاى خود و همچنين نواميس مذهبى و آدابى كه خودشان دارند و آدابى را كه رجال طريقهشان داشتهاند تشريح كرده، و نيز مكاشفاتى كه براى رجالشان نقل شده و ادلهاى كه به آن استدلال بر حقانيت طريقه خود كردهاند و مقاصدى
كه طريقه خود را بر آن اساس بنا كردهاند همه را شرح دادهاند، اگر كسى بخواهد به آن مطالب اطلاع پيدا كند بايد به همان كتابها مراجعه نمايد، زيرا بحث از تفصيل اين طريقهها و مسلكها و صحيح آن را تصحيح كردن و فاسدش را نقد كردن مقام ديگرى غير از اين كتاب لازم دارد و ما در جلد پنجم عربى اين كتاب بحثى گذرانديم كه مطالعه آن در روشن شدن اين بحث بى اثر نيست. اين بود خلاصه بحثى كه مىخواستيم در اينجا در اطراف معناى معرفت النفس بيان كنيم.
در پايان، اين نكته را نيز خاطر نشان مىسازيم كه مساله عرفان نفس، مساله فكرى و نظرى نيست، بلكه مقصدى است عملى كه جز از راه عمل نمىتوان معرفت تام و كامل در باره آن بدست آورد، و اما علم النفسى كه فلاسفه قديم، كتابها در پيرامون آن تدوين كردهاند، آن علم، علمى نيست كه چيزى از اين غرض را كه اشاره شد تامين كند، و همچنين علم نفس تربيتى كه متاخرين در همين تازگىها كتابهايى در باره آن نوشتهاند، نيز در حقيقت شعبهايست از فن اخلاق به سبك قديم، و در ايفاى غرض مذكور اثرى ندارد. - و خدا راهنما است -
[سوره المائدة (4):آيات 106 تا 109]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ حِينَ اَلْوَصِيَّةِ اِثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي اَلْأَرْضِ فَأَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةُ اَلْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ اَلصَّلاَةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ اِرْتَبْتُمْ لاَ نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كَانَ ذَا قُرْبىَ وَ لاَ نَكْتُمُ شَهَادَةَ اَللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلْآثِمِينَ ١٠٦ فَإِنْ عُثِرَ عَلىَ أَنَّهُمَا اِسْتَحَقَّا إِثْماً فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا مِنَ اَلَّذِينَ اِسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْأَوْلَيَانِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ لَشَهَادَتُنَا أَحَقُّ مِنْ شَهَادَتِهِمَا وَ مَا اِعْتَدَيْنَا إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ ١٠٧ ذَلِكَ أَدْنىَ أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهَادَةِ عَلىَ وَجْهِهَا أَوْ يَخَافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمَانٌ بَعْدَ أَيْمَانِهِمْ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ اِسْمَعُوا وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ ١٠٨ يَوْمَ يَجْمَعُ اَللَّهُ اَلرُّسُلَ فَيَقُولُ مَا ذَا أُجِبْتُمْ قَالُوا لاَ عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ ١٠٩﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورديد شهادتى كه براى يكديگر در حال احتضار و هنگام اداى وصيت تحمل مىكنيد مىبايد كه دو تن از شما يا ديگران آن را تحمل كنند و اگر مصيبت مرگ، شما را در سفر پيش آيد و دو نفر مسلمان نيافتيد تا وصيت شما را تحمل كنند، دو نفر از كفار را شاهد بگيريد و در صورتى كه ورثه در باره اين دو شاهد سوء ظنى داشتند آنان را بعد از نماز بازداشت كنيد تا سوگند ياد كنند كه ما شهادت خود را بمنظور سود مادى اگر چه رعايت جانبدارى از خويشان باشد تحريف نكرده و شهادت خداى را كتمان نكردهايم.
چه مىدانيم كه اگر چنين كنيم از گنهكاران خواهيم بود (106).
پس اگر معلوم شد سوء ظن شما بجا بوده و آن دو مرتكب خيانت شدهاند دو نفر ديگر از اولياى ميت كه آن دو شاهد عليه آنان شهادت داده بودند بعد از رد شهادت آنان شهادت مىدهند و سوگند مىخورند كه شهادت ما از شهادت آن دو به حق نزديكتر است. و ما در اين شهادت خود تجاوز نكردهايم و ميدانيم كه اگر چنين تجاوزى بكنيم هر آينه از ستمكاران خواهيم بود (107).
اين دستور نزديكترين راه است براى وادارى شهود بر اينكه صحيح شهادت دهند، و بترسند از اينكه اگر تحريف كنند شهادتشان مردود شده اولياى ميت با شهادت و سوگند خود آنها را رسوا مىكنند و بترسيد از خدا و گوش فرا دهيد و خدا مردم فاسق را رهنمايى نمىكند (108).
به ياد آريد روزى را كه خداوند رسولان خود را جمع نموده و از آنان مىپرسد مردم چه جوابتان دادند؟ مىگويند نمىدانيم. به درستى كه تويى داناى نهانىها (109).
بيان آيات توضيح آيات شريفه راجع به گواه گرفتن هنگام وصيت و حكم شهود غير مسلمان بر وصيت
سه آيه اول راجع به شهادتست، و آيه آخرى هم از نظر معنى بىارتباط با آنها نيست.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ...﴾
محصل مضمون اين دو آيه اين است كه اگر يكى از مسلمين در سفر احساس كرد كه اجلش فرا رسيده و خواست تا وصيتى كند مىبايد دو نفر شاهد عادل از مسلمين را در حين وصيت خود گواه بگيرد. و اگر به چنين دو نفرى دست نيافت، دو نفر از يهود و نصارا گواه بگيرد، و اگر پس از مرگش اولياى او اين وصيت را نپذيرفتند و در باره آن سوء ظنى داشتند، آن دو شاهد را بازداشت مىكنند تا پس از نماز بر صدق شهادت خود به خداى متعال سوگند ياد كنند و به اين وسيله به نزاع خاتمه دهند. بنابراین اگر اولياى ميت مطلع شدند كه اين دو شاهد در شهادت خود دروغ گفته و يا در قضيه خيانت كردهاند آنان نيز بر صدق ادعاى خود (خيانت شهود) دو شاهد اقامه مىكنند. اين است آن مطلبى كه از ظاهر اين دو آيه استفاده مىشود.
پس اينكه فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ خطاب به مؤمنين و حكم مختص به آنها است.
﴿شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ حِينَ اَلْوَصِيَّةِ اِثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ در طرف خبر يعنى ﴿ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ مضافى در تقدير است، و آن عبارت است از كلمه: «شهادة»، و تقدير چنين است: ﴿شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ﴾ شهادة ذوا عدل منكم - حكم شهادت در بين شما وقتى كه يكى از شما را مرگ فرا ميرسد همانا اين است كه دو نفر از عدول شما بر وصيت شما شهادت دهند،و يا اينكه مراد از «شهادت» در مبتدا «شاهد» و مصدر به معنى اسم فاعل است مثل «رجل عدل» و «رجلان عدل»، و حضور موت كنايه است از پيشامدهاى خطرناكى كه براى انسان در اثر احساس شدت خطر وادار مىشود كه وصيت خود
را بكند، زيرا نوعا انسان به حسب طبع خود و بدون هيچ احساس خطرى مانند مرضهاى سخت و امثال آن به اينگونه امور نمىپردازد.
كلمه «حين» ظرفى است متعلق به شهادت، يعنى شهادت در حين وصيت. و معنى «عدل» همان استقامت است، و مقام خود قرينه است بر اينكه مراد از اين استقامت، استقامت در امر دين است، به همين جهت بايد گفت مراد از كلمه «كم» در «منكم» مسلمين، و مراد از «غيركم» در «او من غيركم» غير مسلمين هستند نه اينكه مراد خويشان و غير خويشان باشد.
چون خداى تعالى مقابله انداخته است بين كلمه «اثنان - دو نفر» و بين كلمه «آخران - دو نفر ديگر» سپس اثنان را هم با «ذوا عدل» و هم با «منكم» توصيف كرده و فرموده: دو نفر عادل از خودتان. بخلاف كلمه «آخران» كه تنها با «من غيركم» و بدون تكرار «ذوا عدل» توصيف شده و معلوم است كه اتصاف به استقامت در دين و عدم اين اتصاف در مسلمان و غير مسلمان فرق مىكند نه در خويشاوند و غير خويشاوند، خلاصه مسلمان و غير مسلمان است كه يكى متصف به استقامت در دين هست و ديگرى نيست، و اگر اين اتصاف بود و نبودش دائر مدار خويشى و بيگانگى بود جهت نداشت كه در شاهد عدالت را معتبر كند و بفرمايد اگر شاهد، فاميل مشهود له هستند بايد عادل باشند و اما اگر نسبت به او بيگانهاند لازم نيست عادل باشند.
بنابراین، ترديدى كه در جمله ﴿أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ هست بر اساس ترتيب است، يعنى اگر دو نفر از مسلمانان هستند كه بر اين وصيت شهادت دهند شهادت غير مسلمان كافى نيست، و گرنه شهادت دو نفر غير مسلمان كافى است. و اين ترتيب از قرينه مقام استفاده ميشود و اين قرينه عينا همان قرينهايست كه باعث شده جمله ﴿إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي اَلْأَرْضِ فَأَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةُ اَلْمَوْتِ﴾ قيدى باشد متعلق به جمله ﴿أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ زيرا طبعا وقتى زندگى مسلمان در بين مجتمع اسلامى باشد محتاج نمىشود به اينكه در وصيت خود دو نفر غير مسلمان را گواه بگيرد، بخلاف حالت سفر و سير در زمين كه در چنين حالتى احتمال چنين پيشامدها و اضطرار و احتياج به استشهاد از غير مسلمان هست. و قرينه مقام يعنى مناسبت بين حكم و موضوع و ذوقى كه از خصوص كلام خداى تعالى اتخاذ و استفاده مىشود دلالت دارند بر اينكه مراد از غير مسلمان، تنها اهل كتاب يعنى يهود و نصارا هستند. براى اينكه كلام خداى تعالى در هيچ موردى مشركين را به هيچ گونه شرافتى تشريف نفرموده است.
و اينكه فرمود: ﴿تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ اَلصَّلاَةِ﴾ معنايش اين است كه آن دو شاهد را توقيف كنند چون حبس همان توقيف است. ﴿فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ﴾ پس به خدا سوگند ياد مىكنند ﴿إِنِ اِرْتَبْتُمْ﴾ در صورتى كه شما در آنچه وصى راجع به امر وصيت و يا راجع به اموال ميت ـ
اظهار مىكند در شك و ترديد بوديد. سوگندى هم كه مىخورند بدين طريق است كه مىگويند: ﴿لاَ نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كَانَ ذَا قُرْبىَ﴾ يعنى ما از شهادتى كه نسبت به گفتههاى وصى مىدهيم سود مادى را نمىخواهيم اگر چه وصى، خويشاوند ما باشد. و بدست آوردن سود مادى بوسيله شهادت به اين است كه شاهد به منظور رسيدن به منفعتى از قبيل مال و جاه و يا اقناع و عواطف قرابت در شهادت خود از راه حق منحرف شود و شهادت خود را به ازاى اين غرضهاى مادى كه بهايى است كم و بى ارزش بذل كند. و بعضىها گفتهاند ضمير در «به» به «يمين» بر مىگردد، و بنابراین گفته، معنى چنين مىشود: ما از اين سوگند خود دنياى بى ارزش و اندك را در نظر نداريم. و لازمه اين گفته اين است كه سوگند دو نوبت اجرا شود يكى براى اثبات وصيت، بار ديگر براى اثبات سوگند اول، و آيه از افاده اين معنا بسيار بعيد است.
و اينكه فرمود: ﴿وَ لاَ نَكْتُمُ شَهَادَةَ اَللَّهِ﴾ معنيش اين است كه ما شهادت بر خلاف واقع نمىدهيم، ﴿إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلْآثِمِينَ﴾ چون در اينصورت ما از گناهكاران و حاملين و زر و گناه خواهيم بود. اين جمله نظير عطف تفسير است بر جمله ﴿لاَ نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً﴾ و اضافه شهادت به كلمه «الله» در «شهادة الله» يا از اين نظر است كه خداى تعالى واقع را مىبيند، همانطورى كه گواهان ديدهاند. پس در حقيقت همانطورى كه شهادت، شهادت آن دو است شهادت خدا هم هست و چون خداوند سزاوارتر است به ملك، پس در حقيقت شهادت در اصل حق خداوند و ملك اوست و آن دو تبع و طفيلاند، كما اينكه فرمود: ﴿وَ كَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً﴾1 و نيز فرموده:
﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ﴾2 و يا از نظر اين است كه شهادت حقى است كه خداوند آن را بين بندگان خود مقرر فرموده، و واجب است بر ايشان كه آن را آن چنان كه هست و بدون تحريف اقامه كنند و چيزى را از آن كتمان ننمايند، كما اينكه از همين نظر گفته مىشود:
«دين خدا» با اينكه دين، روش بندگان خدا است و نيز از همين نظر فرموده: ﴿وَ أَقِيمُوا اَلشَّهَادَةَ لِلَّهِ﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ تَكْتُمُوا اَلشَّهَادَةَ﴾4.
﴿فَإِنْ عُثِرَ عَلىَ أَنَّهُمَا اِسْتَحَقَّا إِثْماً﴾ «عثور» بر هر چيز، اطلاع بر آن و يافتن آن است.
و آيه حكم آنجايى را بيان مىكند كه معلوم شود شهود خيانت كردهاند و در شهادت خود دروغ گفتهاند، و مراد از استحقاق «اثم» خيانت و ارتكاب گناه است.
گفته مىشود: «استحق الرجل» يعنى فلانى گناه كرد و اينكه مىگويند: «استحق فلان اثما على فلان» كنايه است از ايراد خيانت بر او. و از همين جهت در جمله: ﴿اِسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْأَوْلَيَانِ﴾ كلمه «استحق» با لفظ «على» متعدى شده است، يعنى آن دو شاهدى كه از جهت وصيت نزديكترند به ميت و با دروغ و خيانت خود بر اولياى ميت خيانت كردند، و معنى: «استحق الرجل» در اصل اين است كه فلان مرد خودش خواست تا در حقش كيفر گناه ثابت شود.
بنابراین، استعمال كنائيش از قبيل اطلاق طلب است و اراده مطلوب و وضع طريق است در جاى هدف و مقصود و كلمه «اثم» در ﴿اِسْتَحَقَّا إِثْماً﴾ نيز مبنى بر همان چيزى است كه در ﴿إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلْآثِمِينَ﴾ گذشت.
﴿فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا﴾ يعنى اگر معلوم شد كه آن دو شاهد با دروغ و خيانتى كه كردهاند مستحق كيفرند، دو شاهد ديگر بجاى ايشان و بر دروغ و خيانت شان شهادت مىدهند.
وجه صحيح در معناى جمله: ﴿مِنَ اَلَّذِينَ اِسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْأَوْلَيَانِ﴾ در آيه شريفه
﴿مِنَ اَلَّذِينَ اِسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْأَوْلَيَانِ﴾ اين جمله در موضع حال است، يعنى در حالى كه اين دو شاهد جديد از كسانيند كه آن دو شاهد اول كه از جهت وصيت نزديكتر به ميت هستند بر آنان خيانت نمودند.
فخر رازى هم كلمه «اوليان» را همين طور معنا كرده و حاصل معنا اين است كه: اگر معلوم شد شهود اول يعنى كسانى كه قبل از كشف خلاف از جهت وصيت نزديكتر به ميت بودند، به اولياى ميت خيانت ورزيدهاند، در اين صورت دو تن از همان اولياى ميت اقامه شهادت مىكنند، و اين معنا وقتى صحيح است كه كلمه: «استحق» مبنى بر فاعل (بكسر همزه و فتح تا) قرائت شود كما اينكه بنا بر روايت حفص، عاصم چنين قرائت كرده، و اما بنا بر قرائت جمهور كه كلمه مزبور را به صيغه مجهول (يعنى به ضم همزه و تا) خواندهاند ظاهر سياق چنين مىشود كه «اوليان» مبتدا و خبرش جمله ﴿فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا﴾ بوده باشد، و بخاطر عنايتى كه نسبت به جمله خبريه داشته آن را جلوتر از مبتدا ذكر فرموده. و بنابراین قرائت، معنى آيه چنين مىشود: اگر معلوم شد آن دو تن شاهد مستحق كيفر گناه شدهاند پس دو شاهد ديگر كه دو تن ديگر از اقرباى ميتاند قائم مقام دو تن شاهد نخستين مىشوند. و از عاصم - البته به طريق ابى بكر و حمزه و خلف و يعقوب - نقل شده كه وى بجاى كلمه «اوليان»، «اولين» كه جمع «اول» و در مقابل و ضد كلمه «آخر» است قرائت كرده، و اين كلمه بظاهر به معناى اولياء
و نزديكان است حالا يا وصف است از براى كلمه «الذين» يا بدل است از آن.
مفسرين را در تركيببندى اجزاى اين آيه وجوه و صور بسيارى است، به طورى كه اگر آن وجوه را براى بدست آوردن معناى همه آيه در يكديگر ضرب كنيم از صد صورت تجاوز مىكند. زجاج - بطورى كه نقل مىكنند - گفته است: اين آيه از مشكلترين آيات قرآن است از جهت تركيببندى.
و اين معناى كه ما براى آيه كرديم معنايى است كه بخوبى و بدون هيچ زحمت و پيچيدگى در فهم از سياق آيه بدست مىآيد، و لذا ما از شمردن آن محتملات و وجوه خوددارى مىكنيم، زيرا مىبينم شمردن و تكرار آنها جز تحير و مبهم ساختن الفاظ آيه ثمرهاى ندارد، و اگر كسى طالب باشد كه به آن وجوه اطلاع پيدا كند بايد به جزء هفتم از تفسير روح البيان تاليف آلوسى و مجمع البيان و تفسير رازى و ساير تفاسير مشروحه مراجعه كند.
﴿فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ﴾ اين جمله تفريع است بر جمله ﴿فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا...﴾ و نتيجهاى است از اين مقدمه. يعنى لا جرم دو شاهد ديگر كه از اولياى ميت هستند قائم مقام آن گواهان مىشوند. ﴿لَشَهَادَتُنَا﴾ چنين سوگند ياد كنند: كه شهادت ما بر دروغ و خيانت آنان ﴿أَحَقُّ مِنْ شَهَادَتِهِمَا﴾ به حق نزديكتر است از شهادت دروغىشان و ادعايشان بر امر وصيت ﴿وَ مَا اِعْتَدَيْنَا﴾ و ما در اين شهادتى كه بر خلاف شهادت آنان مىدهيم بناى تعدى نداريم، چون اگر بناى تعدى داشته باشيم ﴿إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾ محققا و بى شك از ستمكاران خواهيم بود.
﴿ذَلِكَ أَدْنىَ أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهَادَةِ عَلىَ وَجْهِهَا أَوْ يَخَافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمَانٌ بَعْدَ أَيْمَانِهِمْ...﴾
اين آيه شريفه در مقام بيان حكمت تشريع است، و آن اين است كه اين حكم به اين ترتيبى كه خداى تعالى مقرر داشته براى رسيدن به واقع نزديكترين راه است به احتياط و هم به اينكه شهود در شهادت خود تعدى نكنند و بترسند از اينكه مشتشان باز شده و شهادتشان بعد از قبول رد شود.
آرى، انسان داراى هواى نفسى است كه دائما او را دعوت مىكند به اينكه از هر چيزى كه برايش ميسور است كام دل بگيرد، و آنچه را كه هوس مىكند مرتكب شود، چه اينكه هوسرانى مشروع باشد و چه نامشروع، چه عدالت باشد و چه ظلم و تجاوز به حق ديگران و غلبه بر آنان. انسان طبعا چنين است، مگر اينكه مانعى در كار خود ببيند كه او را از اين تجاوزات باز دارد، و قوىترين موانع نفسانى همانا ايمان به خدايى است كه برگشت همه
بندگان و حساب اعمال آنان و قضاوت در بين شان و پاداش مستوفاى كار نيكشان به دست اوست، و وقتى مساله وصيت، حقيقت امرش بر حسب فرض پوشيده و مجهول باشد براى كشف آن جز شهادت كسانى كه متوفى، ايشان را بر وصيت خود گواه گرفته راه ديگرى نيست، بنابراین قوىترين چيزى كه انسان را نسبت به راستگويى گواهان مطمئن مىسازد اين است كه از ايمان درونى آنان استفاده نموده و از آنان سوگند به خداوند (يمين) گرفته شود، و به فرض اينكه معلوم شد در اين شهادت دروغ گفته و خيانت كردهاند سوگند را به ورثه و اولياى ميت برگردانيده و آنان را بر خيانت گواهان سوگند داد، و اين دو كار يعنى سوگند دادن آن دو گواه و پس از آن رد سوگند به ورثه بهترين وسيله است براى وادارى شهود به راستى و قوىترين موانع است از انحراف شان.
خداى تعالى پس از بيان اين حكم مردم را موعظه و انذار نموده و فرموده: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ اِسْمَعُوا وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ و معنى آن روشن است.
﴿يَوْمَ يَجْمَعُ اَللَّهُ اَلرُّسُلَ فَيَقُولُ مَا ذَا أُجِبْتُمْ قَالُوا لاَ عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾
اين آيه طورى نيست كه نتوان آن را به ما قبل خود ربط داد، زيرا گر چه ذيل آيه قبلى يعنى جمله ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ اِسْمَعُوا...﴾ مطلق است ليكن ظاهر آن بحسب انطباقش به امور همانا نهى از انحراف و ارتكاب خيانت در شهادت و سبك شمردن سوگند به خدا است و چون چنين است بىمناسبت نيست كه پس از آن خداوند ماجرايى كه بين او و پيغمبرانش كه هر كدام شاهد بر امت خويش و بهترين شهدايند در روز قيامت رخ خواهد داد ذكر كند، چون خداى تعالى فرداى قيامت از آن بزرگواران مىپرسد چه كسانى دعوتشان را پذيرفتند؟ آنان هم كه داناترين مردمند به اعمال امت خود و از طرف پروردگار شهداى بر امت خويشند، جواب مىدهند: ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ وقتى مطلب از اين قرار باشد يعنى سرانجام خداى سبحان كه عالم به هر چيز است گواه بر عمل بندگان باشد جا دارد شهود از مقام پروردگار بهراسند و در امر شهادت با اينكه خداوند علم به حقيقت امر را روزيشان كرده از حق منحرف نشوند و شهادت خداى را كتمان نكنند تا از گناهكاران و ستمكاران و فاسقين نباشند.
﴿يَوْمَ يَجْمَعُ اَللَّهُ اَلرُّسُلَ...﴾ كلمه «يوم» ظرفى است متعلق به جمله ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ...﴾ و اينكه فرمود: روزى كه خداوند جمع مىكند پيغمبران را پس مىگويد...، و نفرمود: روزى كه خداوند به پيغمبران مىگويد...، براى مناسبتى بود كه شهادت با جمع شدن شهدا دارد، چنان كه در جمله ﴿تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ اَلصَّلاَةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ﴾ هم اشاره به اين مناسبت ديده ـ
مىشود، و از اينكه علم همه غيبها را به طور انحصار براى خداوند اثبات مىكند استفاده مىشود كه مراد از علمى كه از خود نفى مىكنند
مراد از ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ كه در جواب پيامبران (علیه السلام) به خدا آمده است نفى مطلق علم نيست
و مىگويند: ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ اصل علم نيست بلكه همان جميع علوم غيبى است كه براى خداوند اثباتش مىكند، زيرا ظاهر گفتارشان كه مىگويند: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ بدرستى تويى علام الغيوبدلالت دارد بر اينكه اين بيان تعليل مىكند نفى را و معلوم است كه انحصار علم همه غيبها در خداوند سبحان دليل بر اين نيست كه غير خداوند فاقد اصل علم هستند، مخصوصا در اينجا كه سؤال خداوند از اين است كه مردم چگونه دعوت شما انبيا را پذيرفتند؟ چون علم به چگونگى پذيرفتن مردم از قبيل علم به غيب نيست بلكه از قبيل علم شهودى است، پس معلوم شد اينكه انبيا گفتند ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ نفى مطلق علم نيست بلكه نفى علم حقيقتى است كه به عالم غيب هم راه داشته باشد.
چه پر واضح است كه علم تنها به مقدار قدرتى كه از جهت اسباب و متعلقات دارد واقع را براى صاحبش كشف مىكند نه بيشتر، و نيز واضح است كه آنچه از يك موجود در چشم يك بيننده منعكس مىشود تنها عكسى است از آن نه واقع و حقيقت آن، زيرا واقع و حقيقت آن امرى است كه به جميع اجزاى موجود در خارج و جميع اجزايى كه قبل از آن موجود به لباس هستى در آمده بودهاند و همچنين موجوداتى كه همزمان با آن موجودند ارتباط و بستگى دارد، و ناگفته پيداست كه علم حقيقى به اين موجود خارجى براى كسى دست مىدهد كه به جميع موجودات قبل از آن و همچنين جميع موجودات همزمان با آن و بلكه به صانع آن يعنى خداوندى كه اجل از آن است كه در حيطه تصور كسى در آيد احاطه پيدا كند، و اين احاطه امرى است فوق طاقت بشرى.
در اين عالمى كه از يك طرف وسعت بى نهايت و عظمت اجرام فلكى و كهكشانهاى آن انديشه و فكر بشر را خيره و مبهوت ساخته و از طرف ديگر دقايقى كه در شكم اتمهاى ريز و ذرات ذرهبينى آن نهفته شده عقلش را تباه و چنان سرگردانش نموده كه اگر بخواهد فكر خود را بين اين دو سنخ موجود خرد و بزرگ جولان دهد جز حيرت چيزى عايدش نمىشود. آرى آدمى را از موهبت فكر و نور خرد جز اندكى ناچيز مانند چراغموشى كه مسير كوتاه زندگيش را روشن ساخته بسان شمعى كه در ظلمات شبى ديجور پيش پاى صاحبش را هويدا كند ارزانى نداشتهاند، بنابراین بايد گفت هر چيزى كه مورد علم ما قرار مىگيرد حقيقت و واقعيتش وابسته و مربوط به موجودات اطراف خود و آن موجودات هم به موجودات ديگر و همچنين... و اين موجودات حقايقى هستند كه به كلى از علم و ادراك آدمى غايبند، پس اين موجود مفروض هم حقيقتش از حيطه علم ما بيرون است، و ما وقتى مىتوانيم بطور حقيقت
و به تمام معنا علم به چيزى پيدا كنيم كه تمامى موجودات وابسته به آن يعنى به سراپاى عالم وجود و اسرار آن واقف شويم، و اين معنا براى ما كه خود مخلوقى هستيم محدود، دست نمىدهد، و همچنين براى غير ما از موجودات ديگر.
تنها خداوند واحد قهار است كه نزد اوست كليد غيبهايى كه جز او كسى را از آن علم و اطلاعى نيست چنان كه آيه: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾1. دلالت بر اين معنا دارد، يعنى دلالت مىكند بر اينكه طبع آدمى جهل و نادانى است و از علم جز مقدار محدودى روزيش ندادهاند. و همچنين آيه: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾2
و اين مضمون همان مضمونى است كه امام (علیه السلام) در جواب سؤال از علت محجوب بودن خداوند از خلق، آن را بكار برده و فرموده: چون كه خداوند خلقت بشر را بر مبناى جهل بنا نهاده، و همچنين آيه: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ﴾3. چه اين آيه نيز دلالت دارد بر اينكه علم تماميش از آن خداست و اگر انسان به چيزى علم و احاطه پيدا مىكند به مشيت و خواست خداوند است. و نيز آيه: ﴿وَ مَا أُوتِيتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً﴾4 كه دلالت دارد بر اينكه در عالم علمى است بىكران كه از آن دريا جز قطرهاى و از آن خروار جز مشتى به آدميان ندادهاند. بنابراین حقيقت امر اين است كه حقيقت علم جز در نزد خداوند سبحان يافت نمىشود. و از آيات بسيارى نيز استفاده مىشود كه روز قيامت روزى است كه هر چيزى به حقيقت و واقعيتش جلوه مىكند، بنابراین در آن روز هيچ گفتارى هم نيست مگر اينكه حق و حقيقت باشد، از آن جمله است آيه: ﴿لاَ يَتَكَلَّمُونَ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ قَالَ صَوَاباً ، ذَلِكَ اَلْيَوْمُ اَلْحَقُّ﴾5.
حقيقت علم جز در نزد خداى سبحان يافت نمىشود و ما كه مخلوقيم و محدود، به حقيقت علم راه نداريم
بنابراین جوابى هم كه در آيه مورد بحث در روز قيامت، انبياء (علیه السلام) در پاسخ ﴿مَا ذَا أُجِبْتُمْ﴾ داده، مىگويند: ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ جوابى است كه علم
را كه همان غيب است حقيقتا از خود نفى نموده و براى پروردگار سبحان اثبات مىكنند، و اين جوابشان يك نوع خضوعى است در برابر عظمت و كبريايى پروردگار و اعتراف به احتياج ذاتى و بطلان حقيقى خود در برابر مولاى حقيقيشان و رعايت آداب حضور و اظهار حقيقت امر است نه جواب نهايى كه بعد از آن جواب ديگرى نباشد، براى اينكه اولا خداوند سبحان آنان را شهداى بر امت قرار داده، كما اينكه فرموده: ﴿فَكَيْفَ إِذَا جِئْنَا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنَا بِكَ عَلىَ هَؤُلاَءِ شَهِيداً﴾1.
چند شاهد براى اينكه براى غير خداى سبحان علم اثبات شده، و مراد از ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ نفى مطلق علم نيست
و نيز فرموده: ﴿وَ وُضِعَ اَلْكِتَابُ وَ جِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ اَلشُّهَدَاءِ﴾2 و براى شاهد بودن انبياء (علیه السلام) معنايى جز اين تصور نمىشود كه در روز قيامت كه روز جلوه حقيقت است در باره امتهاى خود شهادت به حق دهند، و اين شهادتى را كه خداوند براى ايشان مقدر فرموده بزودى در آن روز خواهند داد، و اگر در آيه مورد بحث در جواب پروردگار گفتهاند: ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ براى خاطر رعايت ادب و ايفاى مراسم عبوديت در قبال مالك حقيقى و پروردگارى است كه در آن روز جز او صاحب اختيار و پادشاهى نيست، و نيز اشاره است به واقع و حقيقت امر و اينكه علم حقيقى را تنها او مالك بالذات است و ديگران مالك به طفيل اويند، آن مقدارى را مالكند كه او به آنان افاضه فرموده، با اين حال منافات ندارد كه بعد از اين اعتراف شهادتهايى كه در باره احوال امت خود دارند بدهند و اين خود يكى از مؤيدات مطلبى است كه ما قبلا در تفسير آيه: ﴿وَ كَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى اَلنَّاسِ﴾3 در جلد اول اين كتاب گذرانديم، و آن اين بود كه اين علم و شهادت از نوع علم متداول و شهادت معمولى در بين ما مردم عادى نيست، بلكه از نوع علمى است كه مخصوص به خود خداوند است، و خداوند آن را به طائفهاى از مكرمين و محترمين از بندگان خود اختصاص داده.
و ثانيا: خداوند سبحان، علم را تنها براى طائفهاى از بندگان خود كه در روز قيامت مقرب درگاه اويند اثبات كرده و فرموده: ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِيمَانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَابِ اَللَّهِ إِلىَ يَوْمِ اَلْبَعْثِ فَهَذَا يَوْمُ اَلْبَعْثِ﴾4، و نيز فرموده: ﴿وَ عَلَى اَلْأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ
كُلاًّ بِسِيمَاهُمْ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾2.
و عيسى بن مريم (علیه السلام) از جمله كسانى است كه آيه شامل او مىشود، و او رسول خدا و از كسانى است كه از روى علم به حق شهادت دادهاند، و نيز فرموده: ﴿وَ قَالَ اَلرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اِتَّخَذُوا هَذَا اَلْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾3 و مراد از رسول در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و اين مطلبى كه خداوند از وى حكايت مىكند جواب سؤالى است كه آيه مورد بحث مشتمل بر آن است و آن جمله ﴿فَيَقُولُ مَا ذَا أُجِبْتُمْ﴾ است، پس معلوم شد كه گفتار رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز همانطورى كه در آيه مورد بحث گفتيم جواب نهايى نيست.
و ثالثا: قرآن كريم هم پرسش از پيغمبران را ذكر فرموده و هم پرسش از مردمى را كه آن بزرگواران بسوى ايشان مبعوث بودهاند، كما اينكه فرموده: ﴿فَلَنَسْئَلَنَّ اَلَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ اَلْمُرْسَلِينَ﴾4.
آن گاه از طرف امتها جوابهاى متعددى در مقابل سؤالات زيادى كه از آنان ميشود ذكر فرموده، و معلوم است كه اين جوابها مستلزم علم و اطلاع آنان است، كما اينكه سؤال هم، خود اشاره به علم آنان دارد، چون اگر آنان فاقد علم بودند سؤال از ايشان معنا نداشت، و نيز در باره آن امتها فرموده: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾5 و نيز فرموده: ﴿وَ لَوْ تَرىَ إِذِ اَلْمُجْرِمُونَ نَاكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنَا أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا فَارْجِعْنَا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ﴾6 و آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارند، و وقتى
امتها و مخصوصا مجرمين آنان در قيامت به اين پايه از علم و اطلاع برسند كه مورد مؤاخذه و پرسش پروردگار قرار گيرند چطور ممكن است اين علم را از پيغمبران گرامى (علیه السلام) سلب نمود؟! پس بايد همان توجيهى را كه كرديم به ميان آورد.
گفتارى در معناى شهادت
اجتماع مدنى كه داير در بين ما عائله بشر است و معارضاتى كه در جميع جهات زندگى زمينى ما بين قواى فعاله ما هست خواه ناخواه انواع اختلافات و خصومتها پيش مىآورد، زيرا چه بسا اتفاق مىافتد كه يك فرد از بشر مىخواهد از لذتى كه در نظر دارد تمتعى ببرد، افراد ديگرى هم مىخواهند از همان لذت بهره و سهمى داشته باشند و يا اصلا او را بىبهره كرده و كنار زده و همه را به خود اختصاص دهند، اين معارضه خود باعث مىشود لذت مذكور بيش از آنچه كه هست جلوه نموده و دلها را شيفته خود كند و دل دادگان، براى رسيدن به آن به نزاع و كشمكش بپردازند، و اين كشمكشها كار را به جايى رسانيده كه بشر در خود احساس احتياج به حكومت و قضاوتى كه بتواند از عهده فصل اين خصومات و كشمكشها برآيد بنمايد، و اولين چيزى را كه دستگاه قضاوت و حكومت لازم دارد اين است كه قضايا و وقايع همانطورى كه واقع شده، بدون هيچ گونه تغيير و تحريفى ضبط شود، تا آنكه عين واقعه، مورد بررسى و قضاوت قضات قرار گيرد، و اين معنا واضح است و جاى ترديد نيست، و نيز جاى ترديد نيست كه وقتى وقايع درست ضبط مىشود كه كسانى شاهد و ناظر بر آن بوده و آن را به ذهن بسپارند و يا ماجرا را نوشته و يا بوسيله ديگرى كه براى كنترل حوادث در دسترس بشر است ضبط نمايند، و در موقع لزوم به آنچه كه ديده و يا نوشتهاند شهادت دهند.
البته ممكن است راههاى ديگرى هم براى حفظ و ضبط حوادث باشد و ليكن شهادت از ساير وسايل ممكن از چند جهت امتياز دارد.
اول اينكه: ساير اسباب ضبط، امورى هستند كه براى عموم مردم ميسر نيستند، حتى نوشتن كه از همه وسايل تا اندازهاى عمومىتر و آسانتر و بىخرجتر است باز براى جميع مردم ـ
امكان ندارد حتى امروز كه روز تمدن بشر است باز همه مردم قادر بنوشتن نيستند تا چه رسد به داشتن وسايلى ديگر از قبيل ضبط صوت و امثال آن، به خلاف شهادت كه هميشه و براى همه افراد امكان دارد.
اعتبار شهادت در ميان ملل مختلف و در اسلام
دوم اينكه: شهادت كه عبارتست از تشريح زبانى، تحمل و ضبطش از خطر دستخوش عوارض شدن، دورتر از ساير وسايل است، و نسبت به نوشتن و امثال آن از دستبرد حوادث مصونتر است، و لذا مىبينيم هيچ يك از امتها با همه اختلافى كه در سنن اجتماعى و سليقههاى قومى و ملى و با آن تفاوت فاحشى كه در ترقى و عقب ماندگى و تمدن و توحش دارند، با اينهمه در مجتمعات خود نسبت به شهادت، خود را بىنياز ندانسته و از قبول آن شانه خالى نكرده و تا اندازهاى به اعتبار آن اعتراف دارند، روى اين حساب شهادت كسى معتبر است كه يكى از افراد مجتمع و جزئى از اجتماع بشمار آيد و لذا اعتبارى به شهادت اطفال غير مميز و ديوانگانى كه نمىفهمند چه مىگويند، نيست، و نيز از همين جهت بعضى از ملل وحشى كه زنان را جزو اجتماع بشرى نمىشمارند شهادتشان را هم معتبر نمىدانند، چنان كه سنن اجتماعى غالب امتهاى قديمى مانند روم و يونان و غير آنها به همين منوال جريان داشته است، و اسلام هم كه دين فطرت است شهادت را معتبر دانسته و در بين ساير وسايل تنها آن را معتبر داشته و ساير وسايل را از درجه اعتبار ساقط دانسته، مگر در صورتى كه افاده علم كند و در باره اعتبار شهادت فرموده: ﴿وَ أَقِيمُوا اَلشَّهَادَةَ لِلَّهِ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ تَكْتُمُوا اَلشَّهَادَةَ وَ مَنْ يَكْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ هُمْ بِشَهَادَاتِهِمْ قَائِمُونَ﴾3.
و در باره عدد شهود جز در مساله زنا در جميع موارد دو نفر را كافى دانسته كه هر كدام ديگرى را تاييد كند و فرموده: ﴿وَ اِسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجَالِكُمْ فَإِنْ لَمْ يَكُونَا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ اِمْرَأَتَانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ اَلشُّهَدَاءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا اَلْأُخْرىَ وَ لاَ يَأْبَ اَلشُّهَدَاءُ إِذَا مَا دُعُوا وَ لاَ تَسْئَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيراً أَوْ كَبِيراً إِلىَ أَجَلِهِ ذَلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشَّهَادَةِ وَ أَدْنىَ أَلاَّ تَرْتَابُوا﴾ 4 چون ذيل آيه افاده مىكند كه آنچه در صدر آيه در
باره احكام شهادت ذكر شده كه از آن جمله ضميمه شدن يكى است به ديگرى به عدالت و اقامه شهادت و رفع سوء غرض بيشتر مطابقت دارد، چون اسلام در تشخيص اينكه چه كسى از افراد مجتمع بشمار مىرود و خلاصه چه كسانى مجتمع انسانى را تشكيل مىدهند زنان را هم جزو مجتمع و مشمول حكم شهادت مىدانست، از اين رو زنان را هم در اقامه شهادت با مردان سهيم نموده و حق اداى شهادات را هم به آنان داده، الا اينكه چون مجتمعى را كه اسلام بوجود آورده مجتمعى است كه ساختمانش بر پايه عقل نهاده شده نه بر عواطف، و زنان جنبه عواطفشان بر تعقلشان غلبه دارد، از اين رو از اين حق به زنان نصف مردان داده.
بنابراین شهادت دو نفر از زنان معادل يك نفر از مردان خواهد بود، چنان كه آيه شريفه گذشته نيز به اين حكمت اشاره كرده و فرموده: ﴿أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا اَلْأُخْرىَ﴾ تا اگر يكى از آن دو گمراه و دستخوش عواطف شد ديگرى متذكرش سازد و ما در جزء چهارم اين كتاب آنجا كه حقوق زن در اسلام را بيان مىداشتيم مطالبى كه براى اين بحث نافع باشد گذرانديم، البته براى شهادت در كتب مفصله فقه احكام زياد و فروعات بسيار مبسوطى هست كه چون از غرض ما در اين بحث خارج است متعرض آن نمىشويم.
گفتارى پيرامون معناى عدالت
كسانى كه در احكام و معارف اسلامى بحث مىكنند در خلال بحثهاى خود بسيار به لفظ عدالت بر مىخورند، و چه بسا در باره عدالت به تعريفات مختلف و تفسيرهاى گوناگونى كه ناشى از اختلاف مذاقهاى اهل بحث و مسلكهاى ايشان است برخورد مىكنند، ليكن مذاقى كه در تعريف عدالت اختيار مىكنيم بايد مذاقى باشد كه با كار ما كه تفسير قرآن است سازگار باشد. مذاقى باشد كه بتوان آن را در تجزيه و تحليل معناى عدالت و كيفيت اعتبارش با فطرتى كه مبناى همه احكام اسلامى است وفق دهد، و اين خود مذاق مخصوصى است. و آن اين است كه بگوييم: عدالت كه در لغت به معناى اعتدال و حد وسط بين عالى و دانى و ميانه
بين دو طرف افراط و تفريط است، در افراد مجتمعات بشرى هم عبارتست از افرادى كه قسمت عمده اجتماع را تشكيل مىدهند و آنان همان افراد متوسط الحالند، كه در حقيقت به منزله جوهره ذات اجتماعند، و همه تركيب و تاليفهاى اجتماعى روى آنان دور مىزند. زيرا نوابغ و رجالى كه از مزايا و فضايل عالى اجتماعى برخوردارند و همه افراد اجتماع همشان و غرض نهائيشان رسيدن به مقام ايشان مىباشد در هر عصرى جز عدهاى انگشت شمار نيستند و در هر جامعهاى يافت شوند در طبقه اعضاى رئيسه آن اجتماع قرار مىگيرند، و عده اين چنين افراد آن قدر نيست كه به تنهايى بتوانند جامعهاى را تشكيل داده و يا در تكميل و تكون آن اثرى داشته باشند.
همچنين افراد معدودى كه نقطه مقابل آنان و در طرف تفريط قرار دارند، يعنى اشخاص بى شخصيت و فرومايه اجتماع كه پايبند به حقوق اجتماعى نيستند و فضائلى كه مورد غبطه و آرزوى افراد جامعه باشد در آنان نيست و خلاصه بى بند و بارهايى كه پايبند به اصول عامه اجتماعى كه در حقيقت حيات جامعه به رعايت آنها است، نيستند و رادعى از ارتكاب گناهان اجتماعى كه باعث هلاكت جامعه و بطلان تجاذب و پيوستگى لازم بين اجزاى اجتماع است ندارند، كه اين چنين افراد هم مانند دسته اول عددشان در هر عصرى انگشت شمار بوده و در تشكيل اجتماع اثرى نداشته و بود و نبودشان يكسان است و اجتماع وقعى و اعتمادى به رأى و خير خواهى شان ندارد
اعتبار عدالت در شاهد، حكمى است فطرى و ارتكازى همگان
از اين دو دسته كه بگذريم تنها افرادى در تشكيل جامعه به حساب مىآيند كه مردمى متوسط الحال هستند، تنها اينانند كه ساختمان و اسكلت جامعه را تشكيل مىدهند و بدست اينان است كه مقاصد جامعه و آثار حسنهاى كه غرض از تشكيل جامعه حصول آن مقاصد و تمتع از آن آثار است ظاهر مىگردد، و اين مطلب روشن است و هيچ جامعهشناسى نيست كه در اولين برخورد به آن به حسن قبول تلقيش نكند، آرى هر كسى به طور قطع احساس مىكند كه در زندگى اجتماعى خود به افرادى احتياج دارد كه رفتار اجتماعىشان مورد اعتماد و در امور ميانهرو باشند، از بىباكى و قانونشكنى و مخالفت با سنن و آداب جارى پروا داشته باشند، و تا اندازهاى نسبت به حكومت و دستگاه قضا و شهادات و غيره لا ابالى نباشند، اين است حكم فطرى و ارتكازى هر كسى، اسلام هم اين حكم را كه حكمى است فطرى و ضرورى و يا نزديك به ضرورى در شاهد معتبر دانسته و فرموده: ﴿وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ وَ أَقِيمُوا اَلشَّهَادَةَ لِلَّهِ ذَلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾1 و نيز فرموده: ﴿شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ حِينَ اَلْوَصِيَّةِ اِثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ
مِنْكُمْ﴾1.
در اين دو آيه روى سخن با مؤمنين است، پس اينكه شرط كرده كه اين دو شاهد بايد از دارندگان فضيلت عدالت باشند مفادش اين است كه شاهد بايد نسبت به مجتمع دينى مردى معتدل باشد، نه نسبت به مجتمع قومى و شهرى، و از همين جا استفاده مىشود كه شاهد بايد در جامعه طورى مشى كند كه مردم دين دار به دين وى وثوق و اطمينان داشته باشند، و كارهايى را كه در دين گناه كبيره و منافى دين بشمار مىرود مرتكب نشود، چنان كه قرآن هم در اين مقوله مىفرمايد: ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً﴾2 و ما در ذيل همين آيه در جزء چهارم اين كتاب (جلد 4 ترجمه) راجع به معناى كبيره بحث كرديم و در آيات ديگرى هم به همين معنا اشاره نموده، از آن جمله مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ يَرْمُونَ اَلْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَ لاَ تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَداً وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ﴾3 نظير آيه مورد بحث از جهت اشتراط عدالت آيه: ﴿مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ اَلشُّهَدَاءِ﴾4 است، زيرا رضايتى كه در آن اخذ شده همان خوش بينى مجتمع دينى است، و معلوم است كه مجتمع دينى از جهت دينى بودنش از كسى راضى و به وى خوشبين مىشود كه رفتارش براى جماعت اطمينانآور نسبت به ديانتش باشد.
مفهوم عدالت در اصطلاح فقه و لسان ائمه اهل بيت (علیه السلام) و فرق آن با عدالت به مفهوم اخلاقى آن
و اين همان معنايى است كه در اصطلاح فقه آن را ملكه عدالت مىنامند، البته اين ملكه غير ملكه عدالت در اصطلاح فن اخلاق است، چون عدالت فقهى هياتى است نفسانى كه آدمى را از ارتكاب كارهايى كه به نظر عرف متشرع گناه كبيره است باز مىدارد، و اما ملكه عدالت در اصطلاح اخلاق ملكه راسخ به حسب واقع است نه به نظر عرف، و اين معنايى كه ما براى عدالت كرديم معنايى است كه از مذاق و مذهب امامان اهل بيت (علیه السلام) بنا بر رواياتى كه از آن خاندان نقل شده نيز استفاده مىشود، از آن جمله صدوق در كتاب فقيه به سند خود از ابن ابى يعفور نقل مىكند كه گفت حضور حضرت صادق (علیه السلام) عرض كردم: در بين
مسلمين عدالت مرد با چه چيز شناخته مىشود تا شهادتهايى كه له يا عليه مسلمين مىدهد پذيرفته گردد؟ امام فرمود: به اينكه مسلمين او را به ستر و عفاف و جلوگيرى از شكم و شهوت و دست و زبان بشناسند، و به اجتناب از گناهان كبيرهاى كه خداوند متعال مرتكب آن را وعده آتش داده از قبيل مىگسارى، زنا، ربا، عقوق پدر و مادر و فرار از جنگ و امثال آن معروف باشد، و دليل بر اين كه شخص از جميع اين گناهان اجتناب دارد اين است كه جميع معايب خود را بپوشاند، به طورى كه بر مسلمانان تفتيش ساير معايب و لغزشهايش حرام باشد و ستودن وى به پاكى و اظهار عدالتش در بين مردم واجب شود، دليل ديگرش اين است كه به رعايت نمازهاى پنجگانه و مواظبت بر آنها و حفظ اوقات آنها معهود باشد و در جماعتهاى مسلمين حضور بهم برساند، و جز با عذر موجه از اجتماعاتى كه در مصلاها منعقد مىشود تخلف نورزد، وقتى داراى چنين نشانههايى بود و همواره در مواقع نماز در مصلاى خود ديده شد و خلاصه اگر از اهل شهر و قبيلهاش بپرسند فلانى چطور آدمى است بگويند ما جز نيكى از او نديدهايم و همواره او را مواظب نماز و مراقب اوقات آن يافتهايم، همين مقدار براى احراز عدالت و قبول شهادتش در بين مسلمين كافى است، زيرا نماز خود پرده و كفاره گناهانست، و ممكن نيست كسى كه در جماعات حاضر نمىشود و نماز را در مساجد نمىخواند در بارهاش شهادت دهند كه وى نمازگزار است، جماعت و اجتماع تنها براى همين منظور تشريع شده كه نمازگزار را از بى نماز بشناسند، و اگر غير اين بود كسى نمىتوانست به صلاح و سداد و ديانت اشخاص شهادت دهد، و لذا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) تصميم گرفت خانههاى مردمى را به جرم كناره گيرى از جماعت مسلمين آتش بزند، و بارها مىفرمود: نماز كسى كه بدون عذر در مسجد حاضر نمىشود نماز نيست1.
مؤلف: همين روايت را شيخ در تهذيب2 زيادتر از آنچه ما از صدوق (عليه الرحمه) نقل كرديم روايت كرده، و ستر و عفافى كه در اين روايت است هر دو بنا بر آنچه در صحاح است به معناى تزكيه است، و اين روايت همانطورى كه مىبينيد عدالت را امرى معروف در بين مسلمين دانسته، وسائل از نشانههاى آن پرسش نموده و امام (علیه السلام) در باره آثار آن فرموده:
اثر مترتب بر عدالت كه دلالت بر اين صفت نفسانى و حكايت از آن مىكند همانا ترك
محرمات پروردگار و خوددارى از شهوات ممنوع است، و در باره نشانه آن فرموده: نشانه عدالت اجتناب از گناهان كبيره است، و دليل بر اين اجتناب به آن تفصيلى كه امام بيان داشت حسن ظاهر بين مسلمين است.
و در تهذيب1 از عبد الله بن مغيره از ابى الحسن على بن موسى الرضا (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: كسى كه بر فطرت اسلام به دنيا آمده باشد و مردم نفس او را نفسى صالح بدانند جايز است كه شهادت دهد و شهادتش معتبر است.
و نيز در همان كتاب2 است كه سماعه از ابى بصير از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: در شهادت اشخاص ضعيف عيبى نيست به شرطى كه عفيف و خويشتن دار باشند.
در كتاب كافى به سند خود از على بن مهزيار از ابى على بن راشد نقل مىكند كه گفته است: خدمت حضرت ابى جعفر (علیه السلام) عرض كردم: دوستان شما در بين خود اختلاف دارند، آيا با اين حال مىتوانم در نماز به همه آنها اقتدا كنم؟ فرمود: دنبال كسى نماز بخوان كه به ديانتش وثوق داشته باشى3.
مؤلف: دلالت اين چند روايت بر مطالب گذشته، واضح است. البته در ذيل عنوان عدالت بحثهاى زيادترى هست و ليكن چون از غرض ما خارج است لذا از ايراد آن خوددارى مىكنيم.
گفتارى پيرامون يمين (سوگند)
حقيقت معناى اينكه مىگوييم: به جان خودم سوگند كه فلان مطلب فلان است، و يا: به حياتم قسم كه مطلب همانست كه من گفتم، اين است كه گفتههاى خود را در راستى و صحت به جان و زندگى خود كه در نظر، عزيز و محترم است پيوند دهيم، بطورى كه صحت و راستى گفتار ما بسته به جان و زندگى ما و عدم صحت آن بسته به عدم زندگى ما باشد، بطلان گفتارمان ابطال حرمت و منزلت زندگيمان باشد، با حفظ اينكه نداشتن ارزش و احترام زندگى
سقوط از مقام انسانيت است، چون انسانيت، آدمى را دعوت به حفظ احترام زندگى مىكند، و همچنين معناى اينكه مىگوييم: تو را به خدا قسم فلان كار را مكن و يا فلان كار را بكن، اين است كه مىخواهيم امر و نهى خود را به مقام و منزلتى كه خداى سبحان در نظر مؤمنين دارد پيوند داده و مربوط سازيم، به طورى كه مخالفت امر و نهى ما، خوار شمردن مقام خداى تعالى باشد و همچنين غرض و معناى اينكه مىگوييم: و الله هر آينه فلان كار را مىكنم، پيوند مخصوصى است كه بين تصميمى كه بر كارى گرفتهايم و بين مقام و منزلتى كه خداى متعال در نظرمان دارد بر قرار كنيم، بطورى كه فسخ آن عزيمت و نقض آن تصميم ابطال منزلت و اهانت به حرمتى باشد كه خداى سبحان در نظر ما دارد، و نتيجه اين پيوند اين است كه خود را از فسخ عزيمت و شكستن عهدى كه بستهايم باز داريم.
بنابراین مىتوان گفت: قسم عبارت است از ايجاد ربط خاصى بين خبر و يا انشاء و بين چيز ديگرى كه داراى شرافت و منزلت است، بطورى كه بر حسب اين قرار داد، بطلان و دروغ بودن انشا يا خبر مستلزم بطلان آن چيز باشد، و چون آن چيز در نظر صاحب قرار داد داراى مكانت و احترام لازم الرعايه است و هيچگاه راضى به اهانت به آن نيست از اين جهت فهميده مىشود كه در خبرى كه داده راستگو است، و در تصميمى كه گرفته پايدار است، پس قسم در اينگونه امور تاكيدى است بالغ.
در بعضى از لغات بجاى قسم و در مقابل آن، خبر را به چيزى كه فاقد شرف و احترام است مربوط مىسازند، و غرضشان از اين قسم پيوندها، اظهار بى اعتنايى است نسبت به خبرى كه مىدهند و يا مىشنوند، در حقيقت اين يك قسم زخم زبان به شمار مىرود. و ليكن از اين قسم پيوندها در كلام عرب بسيار كم ديده مىشود. تا آنجا كه ما سراغ داريم سوگند از عادات و رسومى است كه در تمامى زبانها متداول است و پيداست كه آن را از نياكان خود به ارث بردهاند، نه اينكه مختص به يك زبان و از مخترعات يك نسل بوده باشد، و اين خود دليل بر اين است كه سوگند از شؤون تلفظات يك لغت نيست بلكه حيات اجتماعى انسان وى را بسوى آن هدايت نموده است، زيرا انسان در بعضى از موارد مىفهمد كه چارهاى جز توسل به سوگند و استفاده از آن ندارد، و هميشه توسل به سوگند در بين امم دائر بوده و چه بسا در موارد متفرقهاى كه نمىتوان در تحت قاعدهاش در آورد و احيانا در مجتمعات انسانى پيش مىآيد بمنظور دفع تهمت و دروغ و يا تسكين نفس و تاييد خبر به آن متوسل مىشدهاند، تا اندازهاى كه حتى قوانين كشورى هر امت در پارهاى از موارد از قبيل تحليف سلاطين و اولياى مملكت در ابتداى تاجگذارى و يا افتتاح مجلس شورا و امثال آن به آن اعتبار و قانونيت داده است، اسلام
نيز كمال اعتبار را نسبت به سوگندى كه با نام خداوند واقع شود مبذول داشته و اين نيست مگر براى خاطر عنايتى كه اسلام به رعايت احترام مقام ربوبى دارد، آرى اسلام ساحت قدس خداى تعالى را از اينكه مواجه با صحنههايى كه با مراسم ربوبيت و عبوديت منافى باشد حفظ كرده، و لذا كفارههاى مخصوصى براى شكستن سوگند وضع نموده و سوگند زياد را هم مكروه دانسته، و فرموده: ﴿لاَ يُؤَاخِذُكُمُ اَللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ اَلْأَيْمَانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ تَجْعَلُوا اَللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمَانِكُمْ﴾2 و سوگند را در مواردى كه مدعى در محكمه، شاهدى بر دعوى خود ندارد معتبر دانسته و فرموده: ﴿فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ لَشَهَادَتُنَا أَحَقُّ مِنْ شَهَادَتِهِمَا وَ مَا اِعْتَدَيْنَا﴾.
و از كلمات رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه فرموده: شاهد آوردن به عهده مدعى و سوگند خوردن به عهده منكر است.
اعتماد به سوگند مدعى، به خدا، در شرع اسلام، ناشى از اعتماد به ايمان افراد در مجتمع اسلامى است
و اين اعتبار سوگند در حقيقت اكتفاء كردن محكمه است به دلالت سوگند بر ايمان - درونى طرف در جايى كه دليل ديگرى بر صدق گفتارش نباشد، توضيح اينكه: مجتمع دينى مجتمعى است كه بر پايه ايمان به خداى تعالى بنا نهاده شده و اجزاى اين مركب كه با هم تاليف شده و اجتماع را تشكيل دادهاند، انسانهاى با ايمان است، خلاصه در چنين مجتمع سرچشمه همه سنتهايى كه پيروى مىشود و محور جميع احكامى كه جارى مىگردد ايمان به خدا است. و كوتاه سخن، جميع آثارى كه از اين چنين مردم بروز مىكند همه و همه ناشى از حالت درونى و ايمان آنها است. چنان كه در يك مجتمع بى دين محور همه اينها ايمان افراد است به مقاصد قومى خود و همه سنن و قوانين كشورى و آداب و رسومى كه در بينشان دائر است ناشى از ايمان است.
وقتى حال يك جامعه دينى چنين باشد و صحيح باشد اعتماد و اتكاء بر ايمان افراد در جميع شؤون اجتماعى و لوازم زندگى، همچنين صحيح است اعتماد به ايمانشان در جايى كه جز ايمان به خدا دليل ديگرى بر صدق گفتارشان در بين نيست و اين اعتماد به ايمان همان سوگندى است كه شارع در مواردى كه مدعى گواهى بر صدق دعوى خود ندارد براى وى تشريع فرموده، تا منكر، انكار خود را مربوط و بسته به ايمان درونى خود كند و بر صدق گفتار خود
سوگند ياد نمايد، به طورى كه اگر كشف شود كه در انكار و اظهاراتش دروغ گفته، كشف شود كه در اظهار ايمانش به خدا نيز دروغگو بوده است، پس در حقيقت ايمانش كه بوسيله عقد قسم مربوط و مرهون صدق گفتارش شده به منزله گروگانى است كه مديون، آن را در اختيار طلبكار خود مىگذارد كه وقتى مجاز است گروگان را بگيرد كه در وعدهاى كه داده وفا كند يعنى در سر موعد طلب وى را بپردازد و گرنه ديگر دست به گروگان پيدا نمىكند، همچنين منكر كه در عالم اعتبار ايمانش گروگان به مطلبى بسته است كه بر آن سوگند ياد كرده، به طورى كه اگر خلاف آن مطلب كشف شد ايمانش نيز از بين رفته و از اين سرمايه تهى دست شده و ايمانش در جامعه از درجه اعتبار ساقط مىشود، و از ثمرات ايمانش - كه در چنين مجتمع عبارت است از همه مزاياى اجتماعى - محروم مانده و در اين مجتمع كه گفتيم بايد اجزايش با هم مؤتلف باشند رانده و مطرود شده بلكه رانده زمين و آسمان مىشود، نه در زمين ماوايى دارد كه در آن قرار گيرد و نه آسمانى كه بر سرش سايه افكند. مؤيد اين مطلب انزجار و تنفر شديدى است كه مسلمين صدر اسلام در برابر كسانى كه از سنن دينى مانند نماز جماعت و حضور در جبهه جنگ تخلف مىورزيدند از خود نشان دادهاند، چه از اعتراض مسلمين آن روز كه در حقيقت روزگار سلطه دين بر همه هواها بوده به خوبى مىفهميم تا چه اندازه يك مرد متخلف از سنن دينى در نظر مجتمع مطرود و منفور بوده است، و عالم در نظر آن بىنوا، تا چه اندازه تنگ مىشده. اينكه گفتيم مسلمين صدر اسلام براى اين بود كه اسلام، مجتمعى كه به تمام معنى دينى باشد و دين بر تمامى شؤون اجتماعى حكومت كند جز در صدر اسلام بخود نديده، است.
در جوامع مادى امروز، نه تنها سوگند، بلكه هيچ قانون و ضابطه ديگرى كوچكترين اثرى ندارد
مجتمع كشورهاى اسلامى امروز با اينكه اسمش اسلامى است در حقيقت مجتمعى است كه دين در آنها رسما حكومت و نفوذ ندارد، و بيشتر تمايلات مادى در دلها حكمفرماست، مجتمعى است كه از مختصرى تمايلات دينى آنهم بسيار ضعيف و مورد اعراض و طعن عموم و از تمايلات مادى بس شديد، تركيب يافته است، مجتمعى كه تمدن جديد قسمت عمده توجه مردم را بخود جلب كرده و علاقهاش تا اعماق دلها ريشه دوانيده و در نتيجه كشمكشى بس عجيب بين اين دو علاقه و دو داعى در دلها براه انداخته و همواره در نزاع بين داعى دين و دنيا، غلبه و پيروزى نصيب تمايلات مادى بوده در نتيجه آن وحدت نظامى كه اسلام در مجتمع دينى مسلمين بوجود آورده بود و در همه شؤون اجتماع گسترش داشت از بين رفته و در روحيات مردم هرج و مرج عجيبى بپا خاسته است، البته در چنين روزگارى سوگند بلكه هر قانون ديگرى هر چه هم در حفظ حقوق مردم از سوگند قوىتر باشد در مجتمعات امروز كوچكترين اثرى ندارد،
براى اينكه در اين اجتماع نه تنها سلب اعتماد از قوانين دينى موجود در مجتمع شده، بلكه به هيچ يك از نواميس و مقررات جديد هم اعتمادى نيست. اين را هم بايد تذكر داد كه ما نمىخواهيم بگوييم چون امروز ايمان مردم ضعيف شده پس بايد احكام مربوط به يمين (سوگند) از بين برود، نه، خداى تعالى به مقتضيات هر عصر و روزگارى احكامش را نسخ نمىكند و اگر مردم از دين اعراض كنند و از آن به ستوه آيند، خداوند از شرايع دينيش دست بر نمىدارد.
با اعراض مردم از دين، احكام دينى منفسخ نمىشوند
آرى دين در نزد خداى تعالى اسلام است و بس، و خداوند هيچوقت به كفر بندگانش راضى نمىشود، اگر بنا بود حق و حقيقت پيرو تمايلات آنان شود آسمانها و زمين تباه مىگرديد، جز اين نيست كه اسلام دينى است متعرض جميع شؤون زندگى انسانى و شارح و مبين احكام آن، دينى است كه هر يك از احكام آن نسبت به ما بقى متناسب و متلازم است، به اين معنا كه يك پيوستگى و وحدت خاصى در سراسر احكام آن حكمفرما است و طورى به هم مربوطند كه اگر فتورى در يكى از آنها دست دهد و يا يكى از آنها از بين برود اثرش در سراسر دين بروز مىكند، عينا مانند بدن يك انسان كه اگر يكى از اجزايش مريض شود در ما بقى هم اثر مىگذارد، و نيز همانطورى كه در بدن انسان اگر عضوى فاسد و يا مريض شود نبايد از ساير اعضا چشم پوشيد و بدن را يكسره بدست مرض سپرد، بلكه بايد آن را سالم نگهداشت و در صدد علاج مريضى آن بر آمد. همچنين اگر اخلاق مردم رو به ماديت نهاد خداوند از ساير احكامش چشم نمىپوشد، آرى اسلام گر چه ملتى حنيف و دينى آسان و پر گذشت است، و داراى مراتب مختلف وسيعى است و تكاليف خود را به قدر طاقت انجام و اجراء، متوجه اشخاص مىكند و اگر چه در عين اينكه داراى حالتى است كه در آن حالت بايد حفظ جميع شرايع و قوانينش يك جا و بدون استثناء رعايت شود، ليكن در عين حال داراى حالت ديگرى است و آن حالت انفرادى است.
همانطورى كه براى روز امنيت و سلامت احكامى دارد همچنين براى روز اضطرار احكام ديگرى جعل كرده، نماز در روز امنيت و سلامت نمازى است شامل جميع شرايط و فاقد جميع موانع و در روز خوف و اضطرار نمازى است فاقد اغلب شرايط و عبارت است از اشاره و بس، و ليكن اين گذشت و تنزل از مرتبه فوق به مرتبه ما دون مشروط است به اضطرارى كه رافع تكليف و مجوز ترك آن باشد، چنان كه فرموده: ﴿مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَ لَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اَللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هَاجَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا فُتِنُوا ثُمَّ جَاهَدُوا وَ صَبَرُوا
إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ﴾1 و اما اينكه افراد مجتمع در برابر تمتعات مادى شيفته و بى خود شده و دستوراتى را از دين كه منافى آن تمايلات است ترك نموده و بگويند اين دستورات موافق سنن جارى در دنياى امروز نيست، صرف اين جهت باعث نمىشود كه احكام خدا از بين برود، زيرا همانطورى كه گفتيم تنها اضطرار رفع تكليف مىكند و علاقه به تمايلات مادى، اضطرار و رافع تكليف نيست، بلكه در حقيقت ماديت و دست از دين كشيدن است.
پاسخ به اين توهم كه سوگند به غير اسم خدا و نيز خدا را به حق پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) و اوليايش قسم دادن شرك است
در اينجا بحث ديگرى به ميان مىآيد و آن اين است كه آيا همانطورى كه بعضىها خيال كردهاند سوگند به غير اسم خدا، شرك به خداوند است يا نه؟ بايد از كسى كه چنين گمان كرده پرسيد مقصود از اين شرك چيست؟ اگر مقصود اين است كه سوگند چون مبتنى بر تعظيم است اگر به غير اسم خدا واقع شود در حقيقت غير خدا را تعظيم نموده و آن را پرستيده. در جواب مىگوييم: هر تعظيمى شرك نيست، بلكه شرك عبارت است از اينكه عظمتى را كه مخصوص ذات خداوندى است و با آن از هر چيزى بى نياز است براى غير خدا قائل شويم، به دليل اينكه اگر هر تعظيمى شرك بود خود پروردگار در كتاب مجيدش مخلوقات خود را تعظيم نمىكرد و حال آنكه مىبينيم به آسمان و زمين و مهر و ماده و خنس و كنس از ستارگان و شهابهايى كه فرو مىريزند سوگند خورده است، و همچنين به كوه و دريا و انجير و زيتون و اسب و شب و روز و صبح و شفق و ظهر و عصر و روز قيامت قسم ياد كرده، و نيز به نفس و كتاب و قرآن عظيم و زندگى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و به ملائكه و مخلوقاتى ديگر در آيات زيادى قسم خورده، و معلوم است كه سوگند خالى از يك نحوه تعظيم نيست.
با اين حال چه مانعى دارد همانطورى كه خداوند اشياء را به عظمتى كه خودش به آنها داده ياد فرموده، ما نيز آنها را به همان موهبت تعظيم، و به همان مقدار از تعظيم ياد كنيم؟ و اگر اين تعظيم شرك بود، كلام خداوند به احتراز از چنين تعظيم و اجتناب از چنين شرك سزاوارتر بود، و نيز خداوند متعال امور بسيارى را در كلام خود احترام نموده، مثلا در باره قرآن خود فرموده: ﴿وَ اَلْقُرْآنَ اَلْعَظِيمَ﴾2 و در باره عرش فرموده: ﴿وَ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ﴾3 و در باره
پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: ﴿إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾1 و نيز براى انبيا و پيغمبران خود و هم چنين براى مؤمنين حقوقى بر عهده خود واجب نموده و آن حقوق را تعظيم و احترام كرده، از آن جمله فرموده: ﴿وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ﴾ 2 و نيز فرموده: ﴿وَ كَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾3 با اين حال چه مانعى دارد كه ما نيز اين امور را تعظيم نماييم؟ و از كلامى كه خداى تعالى در باره مطلق قسم دارد تبعيت نموده و خدا را به يكى از همان چيزهايى كه خودش به آن قسم ياد كرده و يا به يكى از حقوقى كه خودش براى اوليايش قرار داده قسمش بدهيم؟ و چطور مىتوان گفت كه اين نحوه قسم شرك به خدا است؟! آرى اين نحو قسم، قسم شرعى كه در فقه در باب يمين و قضا، آثار و احكام مخصوصى دارد نيست، و قسم شرعى تنها قسمى است كه به اسم خداى سبحان منعقد شود، و ليكن كلام ما در اين جهت نبود.
و اگر مقصود اين است كه بطور كلى تعظيم غير خدا چه در قسم و چه در غير قسم جايز نيست، اين مدعايى است بدون دليل بلكه دليل قطعى بر خلافش هست.
بعضى هم گفتهاند كه خدا را به حق رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و ساير اوليايش قسم دادن و به آنان تقرب جستن و آنان را به هر وجهى كه شده شفيع قرار دادن جايز نيست، زيرا اين عمل خود يك نحوه پرستش و براى غير خدا نفوذ معنوى قايل شدن است.
جواب اين حرف هم نظير جوابى است كه از حرف قبلى داده شد، زيرا از اين آقايان مىپرسيم مراد شما از اين نفوذ و سلطه غيبى چيست؟ اگر مراد از اين سلطه، سلطه و نفوذ استقلالى است بطورى كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا امامان (علیه السلام) در مقابل خداى تعالى مستقل در تاثير باشند كه خود روشن است هيچ مسلمانى كه به كتاب خدا ايمان داشته باشد چنين خيالى را هرگز نمىكند. و اگر مراد مطلق سلطه و نفوذ معنوى است و لو به اذن خدا باشد چنين سلطهاى هيچ دليلى بر امتناعش نيست، و هيچ اشكالى ندارد كه بعضى از بندگان خدا مانند اولياى او متصف به چنين قدرتى بشوند، بلكه قرآن شريف پارهاى از
سلطنتهاى غيبى را صريحا به بعضى از بندگان خدا مانند ملائكه نسبت داده، از آن جمله فرموده است: ﴿حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَ هُمْ لاَ يُفَرِّطُونَ﴾ 1 و نيز فرموده: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلنَّازِعَاتِ غَرْقاً وَ اَلنَّاشِطَاتِ نَشْطاً وَ اَلسَّابِحَاتِ سَبْحاً فَالسَّابِقَاتِ سَبْقاً فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً﴾3 و نيز فرموده: ﴿مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ 4 و آيات كريمه قرآن در اين باره بسيار زيادند. در باره شيطان و جنود او هم مىفرمايد: ﴿إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا اَلشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاءَ لِلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾5 و در باره شفاعت انبيا و غير انبيا در آخرت و همچنين در باره معجزات آنها در دنيا آيات زيادى هست، و اى كاش مىفهميديم چه فرق است بين آثار مادى و غير مادى كه اين آقايان آثار مادى را از قبيل سردى و گرمى را بدون هيچ استنكاف و انكارى براى هندوانه و عسل اثبات مىكنند، و اما وقتى به آثار غير مادى مىرسند اسمش را سلطه غيبى گذاشته و آن را انكار مىكنند. اگر اثبات تاثير براى غير خدا قدغن است فرقى بين آثار مادى و غير مادى نيست، و اگر جايز است كه چيزى به اذن خدا داراى اثر شود باز هم فرقى بين مادى و غير مادى نيست، و هر دو يكسانند.
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيات مربوط به شهادت كافر و شان نزول آنها)
در كافى از على بن ابراهيم از رجال روايتى خود (اسم رجال را ذكر نكرده) نقل
مىكند كه تميم دارى و ابن بندى و ابن ابى ماريه به عزم سفر از خانه بيرون شدند، تميم دارى مسلمان و آن دو يعنى ابن بندى و ابن ابى ماريه نصرانى بودند، تميم دارى همراه خود خورجينى داشت كه اموال خود را از آن جمله ظرفى طلايى و قلادهاى را در آن جاى داده بود، اموال مزبور را مىبرد تا در بعضى از بازارهاى عرب بفروشد، تميم در بين راه به مرض شديدى دچار شد و چون احساس مىكرد كه اجلش فرا رسيده آنچه از اموال كه همراه داشت به ابن بندى و ابن ابى ماريه داد و سفارش كرد آنها را به ورثهاش برسانند، نامبردگان وقتى به مدينه برگشتند اموال را در حالى كه ظرف طلا و قلاده را دزديده بودند نزد ورثه آورده و ماجرا را شرح دادند، ورثه وقتى خورجين را گشودند ديدند همه اموال هست جز ظرف طلا و قلاده، از آن دو تن پرسيدند آيا تميم مرضش آن قدر طول كشيد كه محتاج فروش اموال خود شود؟ گفتند نه، كسالتش جز چند روزى به طول نيانجاميد. پرسيدند آيا دزدها در سفر چيزى از اموالش ربودند؟ گفتند نه. پرسيدند آيا دادوستدى كه در آن ضرر كرده باشد صورت داده؟ گفتند نه. گفتند ما گرانبهاترين متاع او را كه ظرفى طلا كارى و جواهرنشان و قلادهاى قيمتى بود در بار و بنه او نمىبينيم. آن دو تن گفتند ما نيز خبر نداريم، هر چه به ما سپرده بدون كم و كاست به شما رسانديم. ورثه تميم آن دو تن را به شكايت نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند.
حضرت به ايشان فرمود: سوگند بخوريد كه شما اين اموال را نبردهايد، آنها نيز سوگند خوردند، حضرت رهايشان كرد. پس از چندى اولياى تميم ظرف و قلاده را در دست ايشان ديده و نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و عرض كردند يا رسول الله! به آنچه كه بر ابن بندى و ابن ابى ماريه دعوى دار بوديم دست يافتيم، و اينك معلوم كرديم كه اموال مذكور در دست آنها است، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) منتظر شد تا از ناحيه خداوند متعال حكم اين مساله برسد، خداى متعال اين آيه را نازل فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ حِينَ اَلْوَصِيَّةِ اِثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي اَلْأَرْضِ﴾.
تا اينجا خداى متعال شهادت اهل كتاب را تنها در امر وصيت آنهم در سفرى كه از اهل اسلام كسى يافت نشود معتبر دانسته سپس فرموده: ﴿فَأَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةُ اَلْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ اَلصَّلاَةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ اِرْتَبْتُمْ لاَ نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كَانَ ذَا قُرْبىَ وَ لاَ نَكْتُمُ شَهَادَةَ اَللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلْآثِمِينَ﴾ تا اينجا شهادت آن دو تن نصرانى و حكم رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را در باره قسم دادن شان تنفيذ مىكند: ﴿فَإِنْ عُثِرَ عَلىَ أَنَّهُمَا اِسْتَحَقَّا إِثْماً﴾ يعنى اگر معلوم شد كه به دروغ سوگند خوردند: ﴿فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا﴾ يعنى دو تن ـ
از اولياى ميت كه مدعى هستند ﴿مِنَ اَلَّذِينَ اِسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْأَوْلَيَانِ﴾، «اوليان» به معنى «اولان» يعنى دو تاى اول است ﴿فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ﴾ به خدا سوگند مىخورند كه آنها به اين ادعا سزاوارتر از آن دو تاى اولند و اينكه آن دو در سوگند خود دروغ گفتهاند: ﴿لَشَهَادَتُنَا أَحَقُّ مِنْ شَهَادَتِهِمَا وَ مَا اِعْتَدَيْنَا إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾ رسول خدا به اولياى تميم فرمود تا مطابق دستورى كه مىدهد قسم بخورند آنها نيز قسم خوردند حضرت قلاده و ظرف طلا را از ابن بندى و ابن ابى ماريه گرفت و به اولياى تميم داد، ﴿ذَلِكَ أَدْنىَ أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهَادَةِ عَلىَ وَجْهِهَا أَوْ يَخَافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمَانٌ بَعْدَ أَيْمَانِهِمْ﴾1.
مؤلف: قمى نيز در تفسير خود2 نظير اين روايت را نقل كرده و در آن روايت بعد از جمله ﴿تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ اَلصَّلاَةِ﴾ دارد كه مراد از اين نماز، نماز عصر است و ظاهرا كلمه: «اولين» كه در كلام امام است به صيغه تثنيه است، و مراد از اولين كه در تفسير «اوليان» است همان دو شاهد اولند. و ظاهر معنى آيه به اين نحوى كه امام (علیه السلام) قرائت فرموده يعنى كلمه «استحق» را مبنى بر فاعل خوانده و همين قرائت به على (علیه السلام) هم نسبت داده شده، و ما نيز در بيان سابق آن را تاييد نموديم و گفتيم اين معنى واضحترين معانى است كه در آيه احتمال داده شده است.
در در المنثور است كه ترمذى (وى روايت را ضعيف دانسته) و ابن جرير و ابن ابى حاتم و نحاس از باذان مولاى ام هانى از ابن عباس از تميم دارى نقل مىكند كه در تفسير آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ﴾ در شان نزول اين آيه گفت: غير از من و عدى بن بدا كسى ديگر دخالت نداشت، آن گاه راوى جريان را چنين نقل مىكند كه تميم قبل از اسلام نصرانى بود، و در بين شام و مدينه براى تجارت رفت و آمد داشت، در يكى از سفرها مردى از آزاد شدههاى قبيله بنى سهم كه نامش بديل بن ابى مريم بود به اتفاق آن دو به شام آمده بود و جامى از نقره كه عمده سرمايهاش بود همراه داشت، و مىخواست تا به در بار سلطنتى شام ببرد، اتفاقا در راه مريض شد، به همراهان خود وصيت كرد كه اموالش را به ورثهاش برسانند، تميم مىگويد ما بدين حال بوديم كه بديل مرد، جام نقرهاى كه داشت برداشته و به مبلغ هزار درهم فروخته و پولش را بين خود تقسيم كرديم.
در مراجعت ما بقى اموالش را به ورثهاش رسانديم، وقتى اثاث او را باز كردند جام را
نيافتند، پرسيدند جام چه شد؟ گفتيم غير از اين اموال چيز ديگرى نداشت.
تميم مىگويد، اين بود تا من بعد از آنكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه تشريف آورد مسلمان شدم، و از اين گناه خود منفعل بودم ناچار ورثه متوفى را ديده و داستان جام و اسلام خود را شرح داده و مبلغ پانصد درهمى كه سهم من از پول جام بود به آنها دادم، و گفتم كه همين مقدار هم نزد همسفر من فلانى است، ورثه رفتند و او را گرفته و نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بردند، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) از آنها گواه خواست، دو نفر كه حاضر شوند و شهادت دهند نيافتند، فرمود: پس ابن بدا را به چيزى كه در دين خودش مقدس و عظيم است سوگند دهيد، آنها نيز چنين كردند، ابن بدا بر برائت خود سوگند خورد، در اين ميان آيه مورد بحث: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿أَنْ تُرَدَّ أَيْمَانٌ بَعْدَ أَيْمَانِهِمْ﴾ نازل شد، عمرو بن عاص چون چنين ديد با يك نفر برخاسته و به نفع ورثه سوگند خوردند، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) به حكم سوگند پانصد درهم از ابن بدا گرفت و به ورثه داد.1
مؤلف: اين روايت صرفنظر از ضعف سندش همانطورى كه مىبينيد كاملا با آيه مطابقت ندارد، به خلاف روايت قمى. و اتفاقا از طرق عامه هم روايتى از ابن عباس و عكرمه قريب به مضمون روايت قمى وارد شده است.
و نيز در در المنثور است كه فاريابى و عبد بن حميد و ابو عبيده و ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از على ابن ابى طالب (علیه السلام) نقل كردهاند كه آن حضرت در آيه: ﴿مِنَ اَلَّذِينَ اِسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْأَوْلَيَانِ﴾ در كلمه استحق «تا» را به فتح قرائت فرمودهاند2.
و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه و حاكم (وى روايت را صحيح دانسته) از على بن ابى طالب (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز «استحق» را به فتح «تاء» قرائت فرمودهاند3.
و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيه نسخ شده4.
مؤلف: دليلى بر آنچه در اين روايت راجع به نسخ هست نداريم.
در كافى از محمد بن اسماعيل از فضل بن شاذان و على بن ابراهيم از پدرش از ابن
ابى عمير از هشام بن حكم از امام صادق (علیه السلام) نقل مىكند كه در باره جمله ﴿أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ فرمود: اگر شخص مسلمانى در شهرى باشد كه مسلمان در آنجا يافت نشود جايز است غير مسلمان را بر وصيت شاهد بگيرد1.
مؤلف: معنا و مفاد اين روايت از آيه به خوبى استفاده مىشود.
و نيز در اين كتاب به اسناد خود از يحيى بن محمد نقل مىكند كه گفت: از امام ابى عبد الله (علیه السلام) از معناى آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ حِينَ اَلْوَصِيَّةِ اِثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ پرسيدم، فرمود: مراد از ﴿ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ دو نفر مسلمان و مراد از ﴿آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ اهل كتابند، و اگر از اهل كتاب كسى يافت نشد، از مجوس، براى اينكه سنت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در باب جزيه در باره مجوس همان سنتى بود كه در باره اهل كتاب معمول مىداشت، و اين حكم وقتى قابل اجرا است كه مردى در سرزمين غربت بميرد، و از مسلمانان كسى بر بالينش نباشد، ناگزير از اهل كتاب دو نفر را شاهد مىگيرد. و در صورت اتهام، حاكم شرع آنان را بعد از نماز عصر توقيف مىكند تا به خداى تعالى سوگند بخورند كه: ﴿لاَ نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كَانَ ذَا قُرْبىَ وَ لاَ نَكْتُمُ شَهَادَةَ اَللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ اَلْآثِمِينَ﴾2 سپس فرمود: اين وقتى است كه ولى ميت در باره شهادت شهود سوء ظن داشته باشد، پس اگر به دست آوردند كه شهود به باطل شهادت داده و عناد ورزيدهاند، در صورتى كه دو شاهد ديگر حاضر شوند و بجاى شهود نخستين شهادت دهند حاكم شهادت شهود نخستين را نقض و از اعتبار ساقط مىكند، ﴿فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ﴾ پس سوگند مىخورند كه شهادت ما به حق نزديكتر از شهادت آن دو است و ما در شهادت خود تجاوز نكردهايم، چه اگر تجاوز كرده باشيم هر آينه از ستمكاران خواهيم بود، اگر اين دو شاهد چنين شهادتى دادند شهادت اول باطل و بر طبق شهادت دوم حكم مىشود، زيرا خداى تعالى مىفرمايد: ﴿ذَلِكَ أَدْنىَ أَنْ يَأْتُوا...﴾3.
مؤلف: اين روايت همانطورى كه مىبينيد موافق مطلبى است كه ما قبلا در معنى آيه گفتيم، و در معنى آيه غير از اين روايت، روايات زياد ديگرى در كافى و تفسير عياشى از امام ابى عبد الله و امام موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت شده است.
و در بعضى از روايات جمله ﴿أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ به كفار كه اعم از اهل كتاب است تفسير شده، مانند روايتى كه كافى از ابى الصباح كنانى از ابى عبد الله (علیه السلام) و عياشى در تفسير خود از ابى اسامه نقل كردهاند كه گفت: از آن جناب از معناى ﴿أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ﴾ پرسيدم، فرمودند: مراد از آنها دو نفر كافرند، پرسيدم: ﴿ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ يعنى چه؟ فرمود: يعنى دو مسلمان1.
اين دو روايت گر چه از نظر اينكه متوافق و هر دو ايجابى هستند و بحسب صناعت علمى نمىتوان بين آن دو معامله اطلاق و تقييد كرد و گفت كه مراد از كفار در اين روايات همان اهل كتاب در آن روايت است، ليكن سياق روايت اول صلاحيت تفسير اطلاق دوم را دارد و مىتواند آن را تقييد كند.
و در تفسير برهان است كه صدوق به اسنادى كه ابى زيد عياش بن يزيد بن حسن دارد از پدرش يزيد بن حسن نقل مىكند كه گفت: موسى بن جعفر (علیه السلام) مرا حديث كرد و فرمود كه پدرم جعفر بن محمد (علیه السلام) در باره قول خداى عز و جل: ﴿يَوْمَ يَجْمَعُ اَللَّهُ اَلرُّسُلَ فَيَقُولُ مَا ذَا أُجِبْتُمْ قَالُوا لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ فرمود: مىگويند ما علمى به ما سواى تو نداريم، موسى بن جعفر فرمود: امام صادق اضافه كرد: كه قرآن تمامش تقريع و باطنش تقريب است. صاحب برهان مىگويد: صدوق فرموده: مراد از اين جمله اين است كه قرآن غير از آيات توبيخ و وعيد آيات رحمت و غفران هم دارد2.
معناى اين روايت كه قرآن تماميش تقريع و باطنش تقريب است
مؤلف: اين معنايى كه صاحب برهان در باره جمله: قرآن تمامش تقريع و باطنش تقريب است، از صدوق نقل كرده نه با صدر روايت منطبق است و نه با سياق خود جمله. اما با صدر روايت منطبق نيست، براى اينكه معناى گفتار رسولان كه گفتند: ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ اين باشد كه ما علمى به ما سواى تو نداريم، معنايى است كه هيچ ربطى به اين جهت كه قرآن مشتمل بر آيات وعد و وعيد است ندارد. اما اينكه گفتيم با سياق خود جمله هم منطبق نيست، براى اينكه ظاهر جمله: قرآن تماميش تقريع و باطنش تقريب است، اين است كه قرآن تماميش هم تقريع و هم تقريب است، و تنها فرق آن دو از نظر ظاهر و باطن قرآن است، يعنى تمام قرآن باطنش تقريب است و باز تمامى آن ظاهرش تقريع است، نه اينكه بعضى از آيات آن تقريب و بعضى ديگر تقريع باشد. و ما اگر در اين جمله و در صدر كلام امام (علیه السلام) تاملى بكنيم خواهيم
ديد كه مراد آن حضرت از تقريع به قرينه مقابلهاش با تقريب معنايى است كه لازمه آن مقابله با تقريب است و معلوم است كه مقابل تقريب تبعيد است.
توضيح اين روايت كه مراد از ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ اينست كه ما علمى به ما سواى تو نداريم
توضيح اينكه قرآن تماميش معارف و حقايق است، ليكن ظاهرش حقايق را از هم دور و اجزاى معارف را از يكديگر جدا مىكند، و باطنش همه را به هم نزديك و مربوط و مستحكم مىسازد، بنابراین ما حصل معناى روايت اين مىشود كه قرآن به حسب ظاهر طورى است كه انسان خيال مىكند مجموعهايست از حقايق مختلفهاى از معارف كه هيچ گونه ربطى بين آنها نيست، و ليكن در باطن با همه كثرت و بينونت و جدايى كه از هم دارند كمال نزديكى و اتصال را نسبت به هم دارند، به طورى كه گويى يك روح در جميع اجزاى آن جريان دارد، و آن همان روح توحيد است، خداى تعالى هم فرموده: ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾1.
با رعايت اين معنايى كه ما براى جملات آخر روايت كرديم به خوبى روشن مىشود اينكه امام (علیه السلام) در اين جملات، ﴿لاَ عِلْمَ لَنَا﴾ را تفسير كرد به اينكه: ما علمى به ماسواى تو نداريم، تفسيرى است كه كاملا با صدر روايت انطباق دارد، براى اينكه انسان و يا هر صاحب علمى كه فرض شود، به وسيله و وساطت كسى و يا چيزى علم به هم مىرساند و مىداند آنچه را كه مىداند، به اين معنا كه خداى سبحان معلوم بالذات و غير خدا معلوم بوسيله خداست، به عبارت ديگر وقتى علم به چيزى تعلق گيرد اول به خداى سبحان به نحوى كه لايق ساحت قدس و كبريايى اوست تعلق مىگيرد، سپس از ناحيه قدس او عبور كرده و به آن چيز تعلق مىگيرد براى اينكه علم هر چيزى نزد خداست، خداى متعال است كه هر كسى را به هر قدر كه بخواهد علم روزى مىكند كما اينكه فرمود: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ﴾2.
روايتى هم كه در سابق از عبد الاعلى مولاى آل سام از امام صادق (علیه السلام) نقل كرديم و هم چنين روايات ديگرى اين معنا را افاده مىكنند، پس معناى گفتار انبيا كه بنا بر تفسير امام (علیه السلام) كه گفتند: ما علمى بماسواى تو نداريم بدرستى كه تويى علام الغيوب، اين است كه ما را علمى به چيزى از ماسواى تو نيست و اگر علمى به چيزى از ماسواى
تو بهم رسانيم از جهت علمى است كه به تو داريم، براى اينكه همه علم ما از آن تو است، وقتى مطلب از اين قرار باشد تو از ما به آن چيز داناترى، زيرا آن مقدار علمى كه ما به چيزى داريم در حقيقت همان علم هم علم تو است كه به مشيت خود پرتوى از آن را به ما روزى كردهاى.
اين جاست كه معنايى دقيقتر و لطيفترى براى جمله: بدرستى تويى علام الغيوب، در ذهن تجلى مىكند و آن اين است كه هر آفريدهاى از آفريدهها از آنجايى كه هستيش جداى از هستى غير خودش هست از اين نظر از غير خود غايب و نهان است، براى اينكه وجود آن محدود و مقدر است، و جز به آنچه كه خدا بخواهد علم و احاطه نمىيابد، تنها خداى سبحان است كه محيط به هر چيز و عالم به هر غيبى است، و هيچ چيزى به چيز ديگر علم به هم نمىرساند مگر از ناحيه خداى تعالى.
بنابراین اگر ما امور را براى خود به دو قسم غيب و شهود تقسيم مىكنيم، و مىگوييم بعضى از امور براى ما مشهود و بعضى غايب است، در حقيقت تقسيم به غيبى است كه خدا ما را به آن آگاه ساخته و غيبى كه ما را از آگهى بر آن محروم نموده، و چه بسا ظاهر آيه: ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ مِنْ رَسُولٍ﴾1 از نظر نكتهاى كه در اضافه غيب به ضمير است اين معناى دقيق را تاييد كند، و اين بستگى دارد به اينكه خواننده محترم در اين باره نيكو تامل نمايد.
و در تفسير عياشى از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده كه در تفسير آيه ﴿يَوْمَ يَجْمَعُ اَللَّهُ اَلرُّسُلَ...﴾ فرموده است: خداى تعالى از انبيا مىپرسد چه جوابى از امت خود در باره اوصيايى كه جانشين خود بر آنان قرار داديد شنيديد؟ انبيا در پاسخ اين سؤال مىگويند: نمىدانيم بعد از ما چه كردند2 .
مؤلف: اين روايت را قمى نيز در تفسير خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل نموده3.
و در كافى هم از يزيد از ابى عبد الله (علیه السلام) نظير آن روايت شده4 و ذكر مساله وصايت در اين روايات يا از اين باب است كه وصايت انبيا نيز مانند ساير شرايع و بلكه اهم شرايع ايشان است، و يا از باب تاويل و اشاره به باطن آيه است.
[سوره المائدة (4): آيات 110 تا 111]
﴿إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلىَ وَالِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ تُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتىَ بِإِذْنِي وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَقَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَذَا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِينٌ ١١٠وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَ اِشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ ١١١﴾
ترجمه آيات
به ياد آور روزى را كه خداوند به عيسى بن مريم گفت: ياد كن نعمتى را كه بر تو و مادرت ارزانى داشتم زمانى كه من تو را به روح القدس تاييد كردم، و توانستى در گهواره و نيز در بزرگى با مردم تكلم كنى و زمانى كه كتاب و حكمت، و تورات و انجيل تعليمت دادم، زمانى كه مجسمهاى از گل به صورت مرغى ميساختى و در آن مىدميدى و به اذن من طير مىشد و به پرواز در مىآمد، و كور مادر زاد و بيمار به مرض برص را به اذن من شفا مىدادى و مردگان را به اذن من زنده و از گور بيرون مىكردى، بياد آور روزگارى را كه من تو را از شر بنى اسرائيل حفظ كردم، همان بنى اسرائيلى كه وقتى بر ايشان معجزه و بينه مىآوردى كفارشان مىگفتند اين نيست مگر سحرى آشكار (110).
و بياد آور، روزى را كه بر دل حواريين الهام كردم كه به من و فرستادهام عيسى بن مريم ايمان بياوريد، گفتند ايمان آورديم و شاهد باش كه ما مسلمانيم (111).
بيان آيات بيان و توضيح آيات مربوط به معجزات عيسى (علیه السلام)
اين دو آيه و همچنين آيات بعدى كه داستان نزول مائده را حكايت مىكند، و نيز آيات بعد از آن كه متضمن خبرى است از خداوند به عيسى بن مريم (علیه السلام) به اينكه بزودى خداوند از او از اينكه چرا نصارا او و مادرش را براى خود دو معبود اتخاذ كردند باز خواست مىكند همگى با غرضى كه افتتاح اين سوره به منظور ايفاى آن بوده مرتبط هستند. و آن غرض دعوت به وفاى به عهد و شكر نعمت و تحذير از عهدشكنى و كفران نعمتهاى الهى است، همين مطالب است كه آخر سوره را با اول آن مربوط ساخته و وحدت سياق را در سراسر سوره حفظ كرده است.
﴿إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ ... وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتىَ بِإِذْنِي...﴾ اين آيه معجزات باهرهاى را كه بدست عيسى بن مريم (علیه السلام) ظاهر شده مىشمارد، الا اينكه علاوه بر شمردن معجزات بر او و مادرش منت مىگذارد، و اين معجزات تقريبا با همين الفاظ در سوره آل عمران آنجا كه ملائكه با مريم حديث مىكنند و وى را به پيدايش عيسى (علیه السلام) بشارت مىدهند ذكر شده است. در آن سوره مىفرمايد: ﴿إِذْ قَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اَللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ ياد آر آن زمانى را كه فرشتگان گفتند اى مريم به درستى خداوند تو را به پيدايش فرزندى از ناحيه خود بنام عيسى بن مريم بشارت مىدهد «تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ يُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً﴾ و با مردم در گهواره و در سن كهولت تكلم مىكند» آن گاه پس از چند جمله مىفرمايد: ﴿وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ رَسُولاً إِلىَ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ و او را كتاب و حكمت و تورات و انجيل مىآموزد و در حالى كه فرستاده خدا است به سوى بنى اسرائيل، ﴿أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتىَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ بدرستى كه من معجزهاى از طرف پروردگارتان برايتان آوردهام، من براى شما از گل مجسمه مرغى مىسازم آن گاه در آن مىدمم پس به اذن خدا مرغ مىشود، و من كور مادر زاد و بيمار برصى را شفا مىدهم، و مرده را به اذن خدا زنده مىكنم1. (تا آخر آيات).
و تامل در سياق اين آيات ادعاى ما را مبنى بر اينكه معجزات مذكور كه بر حسب ظاهر مختص به حضرت مسيح (علیه السلام) است، در حقيقت نعمتهايى است كه خداوند بر او و مادرش هر دو ارزانى داشته است، مدلل و روشن مىسازد، چنان كه آيات سوره آل عمران هم كه به مريم بشارت مىدهد، به اين معنا اشعار دارد، براى اينكه به نعمت بشارت داده مىشود، پس معلوم مىشود معجزات و موهبتهايى كه از مختصات مسيح (علیه السلام) است از قبيل ولادت بدون پدر و تاييد به روح القدس و آفريدن مرغ و شفاى كور مادر زاد و پيسى و زنده كردن مردگان به اذن خدا، همگى براى مريم نيز نعمت و كرامت است، پس مسيح و مريم هر دو متنعم به اين نعمتهاى الهى هستند، چنان كه خداى تعالى هم آن نعمتها را به هر دو نسبت داده و فرموده: ﴿نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلىَ وَالِدَتِكَ﴾ و آيه: ﴿وَ جَعَلْنَاهَا وَ اِبْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ 1 نيز به همين معنى اشاره دارد، زيرا هر دو را يك آيه و معجزه شمرده است.
﴿إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ تُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً﴾ ظاهرا همين تاييد به روح القدس بوده كه مسيح را براى تكلم با مردم در گهواره آماده ساخته است، نه اينكه آن يك كرامت و اين كرامت ديگرى بوده، و از همين جهت جمله ﴿تُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً﴾ را با واو عاطفه از ما قبل جدا نكرد و بدون واو و متصل به ما قبل ذكر نمود تا بفهماند كه تاييد به روح القدس و حرف زدن در گهواره يك معجزه است، تكلم مسبب از تاييد و تاييد سبب تكلم است، و چون اين دو يك معجزه است، در بعضى از موارد قرآن به مساله تكلم در گهواره اكتفاء شده است، مانند آيه: ﴿يُكَلِّمُ اَلنَّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً﴾ كه در ضمن آيات آل عمران گذشت، و در بعضى از موارد به مساله تاييد به روح القدس اكتفاء شده است، مانند آيه: ﴿وَ آتَيْنَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اَلْبَيِّنَاتِ وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ﴾2.
علاوه بر اينكه اگر مراد از تاييد، مساله وحى و وساطت روح (ملائكه) بود اختصاص به مسيح نداشت، زيرا ساير انبيا هم اين معجزه را داشتند، مضافا بر اينكه سياق خود آيه هم از اينكه مراد از تاييد را وحى بگيريم ابا دارد.
﴿وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرَاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ﴾ ممكن است از اينكه كتاب و حكمت و تورات و انجيل را يكى كرده و كلمه «اذ» را بر سر هر يك از اين چهار كلمه تكرار ننموده، استفاده شود كه تمامى اين علوم يكباره و بدون تدريج به آن جناب القا شده و او همه
آنها را يك امر الهى واحدى تلقى نموده است.
و همچنين جمله ﴿وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِي﴾ از حيث اينكه لفظ «اذ» را تكرار ننموده، ظهور دارد در اينكه خلقت طير و شفا دادن كور مادر زاد و جذامى همه دنبال هم و بدون فاصله زمانى بوده است، و اگر هم كلمه «باذنى» را در دنبال مساله خلقت طير ذكر نموده و «باذنى» كه بعدا در آخر جمله ذكر مىكند اكتفاء ننموده، براى خاطر عظمت مساله خلقت و افاضه حيات بوده، نه اينكه فاصله زمان را برساند، براى اين عنايت بوده كه در دلهاى شنوندگان خطور نكند كه غير خدا هم مىتواند مستقلا افاضه حيات كند، و اگر خطور هم كند جاى گير نشود (گر چه براى مدت كوتاهى باشد) و خدا داناتر است.
﴿وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتىَ بِإِذْنِي﴾ بيرون كردن مردگان كنايه از زنده كردن آنان است، و در اين تعبير عنايت روشنى است، و آن اينست كه مردگانى را كه مسيح زنده مىكرده، مردگان مدفون بودهاند، و آن جناب افاضه حيات به آنان مىكرده و براى از سر گرفتن زندگى در دنيا از قبرها بيرونشان مىآورده، از لفظ «الموتى - مردگان» استفاده مىشود كه اين مرده زنده كردن مكرر اتفاق افتاده است، در اين آيات مباحث ديگرى هست كه سابقا در تفسير سوره آل عمران گذشت، به آنجا مراجعه بشود.
﴿وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَنْكَ...﴾
اين جمله دلالت دارد بر اينكه بنى اسرائيل بناى آزار وى را داشتهاند، و خداوند او را از شرشان نگهدارى مىنموده.
بنابراین اين آيه با جملهاى كه خداوند در سوره آل عمران در ضمن داستانهاى مسيح ذكر كرده و فرموده: ﴿وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾منطبق مىشود.
﴿وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوَارِيِّينَ...﴾
اين آيه نيز منطبق است با آيات سوره آل عمران كه مىفرمايد: ﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسىَ مِنْهُمُ اَلْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾1 از اين جا معلوم مىشود اين ايمانى كه خداوند در آيه مورد بحث ﴿وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى
اَلْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا...﴾ ذكر نموده، غير ايمانى است كه آنها از اول به مسيح آوردند، و به نبوتش اقرار كردند، براى اينكه ظاهر آيه سوره آل عمران كه مىگويد: ﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسىَ مِنْهُمُ اَلْكُفْرَ﴾ اين است كه اين احساس در اواخر ايام دعوت او بوده، در ايامى بوده كه حواريين كه در حقيقت سابقين و طبقه اول از مؤمنين به عيسى بودند ملازم و همراهش بودهاند، علاوه بر اينكه ظاهر آيه: ﴿قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾ اين است كه اين دعوت براى ميثاق گرفتن بر يارى دين خدا بوده، نه براى اصل ايمان به خدا، و لذا آيه شريفه با جمله ﴿وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾ كه اعلام تسليم در برابر امر خدا به اقامه دعوت و تحمل مشقت در راه او است ختم شده است، و معلوم است كه طبعا اين تسليم و تحمل زحمت بعد از اصل ايمان است، پس معلوم شد كه مراد از اينكه فرمود: ﴿وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوَارِيِّينَ...﴾ قضيه عهد و پيمان گرفتن از حواريين است، و در آيه بحثهاى ديگرى هست كه ما آن ابحاث را در سوره آل عمران گذرانديم.
بحث روايتى (چند روايت در باره معجزات حضرت مسيح (علیه السلام))
مرحوم صدوق در كتاب معانى الاخبار به سند خود از ابى يعقوب بغدادى نقل مىكند كه گفت ابن سكيت خدمت امام صادق (علیه السلام) عرض كرد: از چه رو خداوند به موسى بن عمران يد بيضا، عصا و آلت سحر داد، و به حضرت عيسى آلت پزشكى و طبابت، و به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كلام و سخنورى؟ حضرت فرمود به درستى خداى تعالى موسى را در زمانى مبعوث كرد كه اغلب مردم آن روز بيشتر كارشان سحر بود، و لذا موسى از طرف خداى تعالى بسوى ايشان مبعوث شد و كارهايى انجام مىداد كه مردم با همه تخصص و قدرتى كه در سحر داشتند از انجام مثل آن عاجز بودند، قهرا سحرهاشان باطل و حجت موسى بر ايشان اثبات شد، و خداى تعالى عيسى را در زمانى مبعوث نمود كه بيشتر مردم به امراض گوناگون و آفتهاى عضوى مبتلا و بسيار به طبيبى كه شفاىشان دهد نيازمند بودند، لذا عيسى (علیه السلام) معجزهاش چيزى بود كه خود مردم از آن بهرهاى نداشته و خداوند او را در اين راه آن قدر قدرت داد كه مىتوانست مردگان را زنده نمايد و كورهاى مادر زاد و مبتلايان به پيسى را شفا دهد، و بدين وسيله حجتش را بر مردم اثبات نمايد، و خداى تعالى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را در زمانى مبعوث نمود كه كار عمده و تخصصى مردم سخنرانى و خطبهخوانى و سرائيدن اشعار بوده، لذا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)
به كتاب و موعظه و حكمتى مبعوث شد كه گفتار آنان را باطل نموده و حجتش را بر آنان اثبات كرد.
ابن سكيت عرض كرد: من كه تا كنون كسى را مانند تو نديدم، بفرمائيد ببينم امروز حجت خدا چيست؟ فرمود عقل است كه با آن راستگويان و دروغپردازان به خدا تشخيص داده مىشوند، آن يكى تصديق و اين ديگرى تكذيب مىگردد، ابن سكيت گفت به خدا قسم جواب من همين بود كه تو دادى1.
و در كافى است كه محمد بن يحيى از احمد بن محمد از حسن بن محبوب از ابى جميله از ابان بن تغلب و غير او از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه شخصى از آن جناب پرسيد: آيا عيسى بن مريم كسى را بعد از مردنش زنده كرده، به طورى كه عمرى را براى مدتى از سر گرفته باشد و مانند سايرين غذا خورده و بچهدار شده باشد؟ حضرت فرمود: آرى عيسى (علیه السلام) رفيقى داشت كه در راه خدا با او برادرى مىكرد و همواره عيسى به سراغش مىرفت و در سرايش رحل اقامت مىانداخت. وقتى عيسى مدتى از او غايب شد، پس از مراجعت از سمت اقامتگاه رفيقش عبور كرد تا سلامى به او بدهد دق الباب كرد مادرش بيرون آمد، عيسى از او حال برادر پرسيد، پير زن عرض كرد: يا رسول الله! برادرت به رحمت ايزدى پيوست، فرمود ميل دارى بار ديگر او را ببينى عرض كرد آرى، فرمود فردا مىآيم و به اذن خدا او را برايت زنده مىكنم، چون صبح شد عيسى نزد آن زن آمد و گفت با من بيا تا بر سر مزار رفيقم برويم، عيسى (علیه السلام) وقتى بر سر مزار او رسيد ايستاد و دست به دعا بلند نمود، چيزى نگذشت كه قبر شكافته شد و فرزند آن زن در حالى كه زنده شده بود بيرون آمد، وقتى چشم مادر به او و چشم او به مادر افتاد هر دو به گريه در آمدند، عيسى (علیه السلام) به حال آن دو رقت نمود و گفت: ميل دارى با مادرت در دنيا بمانى؟ عرض كرد: آيا با رزق و خوراك و عمر يا بدون خوراك و رزق و مدت؟ فرمود بلكه با رزق و مدت بيست سال كه در آن مدت ازدواج بكنى و فرزند دار شوى. عرض كرد: اگر چنين است آرى مايلم، حضرت او را به مادرش سپرد و رفت و آن جوان همانطورى كه مسيح وعده داده بود بيست سال ديگر زندگى نمود و فرزند دار شد.2
در تفسير عياشى از محمد بن يوسف صنعانى از پدرش روايت كرده كه گفت: از
حضرت ابى جعفر پرسيدم از معنى ﴿إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوَارِيِّينَ﴾ كه مگر به حواريين هم وحى مىشده؟ فرمود وحى در اينجا به معنى الهام است.1
مؤلف: در قرآن در بسيارى از موارد وحى به جاى الهام استعمال شده يكى آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ أُمِّ مُوسىَ أَنْ أَرْضِعِيهِ﴾2 يكى ديگر آيه: ﴿وَ أَوْحىَ رَبُّكَ إِلَى اَلنَّحْلِ أَنِ اِتَّخِذِي مِنَ اَلْجِبَالِ بُيُوتاً﴾3 و نيز آيه: ﴿بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحىَ لَهَا﴾4 مىباشد.
[سوره المائدة (4): آيات 112 تا 115]
﴿إِذْ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ قَالَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ١١٢ قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ اَلشَّاهِدِينَ ١١٣ قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ اُرْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ ١١٤ قَالَ اَللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعَالَمِينَ ١١٥﴾
ترجمه آيات
به ياد آر زمانى كه حواريين عيسى به وى گفتند اى عيسى بن مريم آيا پروردگار تو توانايى دارد مائدهاى از آسمان بر ما نازل كند؟ گفت بپرهيزيد از خدا اگر دارنده ايمانيد (112).
گفتند مىخواهيم از آن مائده بخوريم تا قلبهايمان مطمئن شود و بدانيم كه تو ما را در ايمانمان تصديق كردهاى و بر آن ما از گواهان باشيم (113).
عيسى بن مريم گفت بار الها! اى پروردگار ما نازل فرما بر ما مائدهاى از آسمان تا براى ما و پيروان كنونى و آينده ما عيد، و خود معجزهاى از ناحيه تو باشد، پروردگارا روزيمان كن كه تو بهترين روزى دهندگانى (114).
خداى متعال فرمود: من بزودى آن مائدهاى را كه خواستى نازل خواهم كرد، ولى اگر بعد از آن باز هم كسى كفر بورزد بايد بداند كه به راستى او را عذابى مىكنم كه احدى از عالميان را به چنان عذاب دچار نمىكنم (115).
بيان آيات
اين آيات، داستان نزول مائده را بر مسيح و يارانش ياد آورى مىكند، گر چه تصريح ندارد به اينكه چنين مائدهاى نازل شده، ليكن از اينكه آيه آخرى مشتمل است بر وعده قطعى و بدون قيد به اينكه نازل خواهد كرد، و از اينكه خداى متعال همانطورى كه خودش خود را وصف كرده، تخلف در وعده نمىكند، استفاده مىشود كه چنين مائدهاى نازل كرده است، و اينكه بعضى گفتهاند: حواريين بعد از اينكه آن تهديد شديد را از خداوند نسبت به كسى كه بعد از اين معجزه كفر بورزد شنيدند حرف خود را از عيسى پس گرفتند، گفتارى است كه از قرآن و احاديث دليل قابل اعتمادى بر آن يافت نمىشود، اين سخن از عدهاى از مفسرين از آن جمله مجاهد و حسن نقل شده است و دليلى بر گفتار خود نياوردهاند، و اگر هم كسى بگويد گفتار مجاهد و حسن خود به منزله روايت است و روايت موقوفه خواهد بود، علاوه بر اينكه معارضند با روايات ديگرى كه دلالت بر نزول مائده دارند، بر فرض اينكه اگر گفتار اينان به منزله روايت هم باشد تازه خبر واحدى بيش نيست، و در جاى خود مسلم است كه خبر واحد در غير احكام حجت نيست.
رد سخن بعضى كه گفتهاند مائده نازل نشد، و بيان عدم انطباق داستان مائده قرآن با داستان نان و ماهى در انجيل يوحنا
پس به گفته اينان نمىتوان استناد جست به اينكه چنين مائدهاى نازل نشده، و چه بسا استدلال شود بر نازل نشدن مائده به اينكه اگر چنين چيزى بود نصارا خبر دار مىشدند و در كتبشان اثرى از آن ديده مىشد، چون داعى آنها بر حفظ شعائر و مقدسات دينيشان زياد بوده، كما اينكه عشاى ربانى را به سيره مستمره دست به دست گردانيده و تا كنون حفظ كردهاند و از داستان مائده در كلمات خود آنها و نه در كتابهاى مقدسشان اثرى ديده نمىشود. اين استدلال نيز صحيح نيست، براى اينكه اگر كسى خبره در تاريخ و مطلع از مساله شيوع نصرانيت و ظهور انجيلها باشد، به امثال اين حرفها اعتنايى نمىكند. زيرا نه كتابهاى مقدس نصارا به طور تواتر به زمان مسيح مستند مىشود و نه اين نصرانيت فعلى به زمان آن جناب متصل مىگردد، بلى البته اين هست كه در بعضى از انجيلها اين معنا ديده مىشود كه مسيح (علیه السلام) شاگردان خود و جماعتى از مردم را به نان و ماهى مختصرى بطور اعجاز اطعام كرده، ليكن اين حكايت با داستانى كه قرآن راجع به مائده دارد در هيچيك از خصوصيات تطبيق نمىشود، در انجيل يوحنا، اصحاح ششم داستان نان و ماهى را چنين نقل مىكند:
1- بعد از آن مسيح گذشت به پل درياى جليل (و آن درياى طبريه است) 2- جمع ـ
كثيرى هم به دنبالش رفتند، چون معجزاتى را كه در خصوص بيماران انجام مىداد از او ديده بودند 3- مسيح بر فراز كوهى صعود نمود و با شاگردانش در آنجا نشست 4- و اين داستان در ايامى بود كه عيد فصح يهود (روزى كه يهود از مصر بيرون شدند) نزديك بود 5- مسيح چشم انداخت و ديد كه جمع كثيرى به سويش مىآيند، رو به فيلبس كرد و گفت: از كجا نانى تهيه كنيم كه اين جمعيت بخورند؟ 6- اين را براى اين گفت كه فيلبس را بيازمايد، براى اينكه مسيح مىدانست كه وى تصميم چه عملى را گرفته 7- فيلبس پاسخش داد با دويست دينار هم نمىتوان اين جمعيت را نان داد و لو اينكه سير هم نشوند و هر كدام جز مختصرى نخورند 8- يكى از شاگردانش كه همان اندراوس برادر سمعان بطرس بود گفت 9- در اينجا جوانى است كه همراهش پنج گرده نان جو و دو عدد ماهى هست، و ليكن اين غذاى مختصر كجا كفاف اين همه جمعيت را مىدهد 10 -مسيح گفت بگوئيد مردم تكيه كنند، اتفاقا در آن مكان علف سبز فراوان بود، مردم كه عدهشان به پنج هزار نفر بالغ مىشد همه تكيه دادند 11- مسيح نانها را گرفت و شكر گذاشت آن گاه آنها را در بين شاگردان خود تقسيم نمود، شاگردان اين نانها را به مردمى كه تكيه داده بودند دادند، و همچنين دو عدد ماهى را تقسيم كرد و هر كسى هر چه خواست گرفت 12- پس از آنكه همه سير شدند مسيح به شاگردانش گفت پاره نانها را جمع كنيد تا چيزى از آن ضايع نشود 13- پس آنها را جمع كردند و دوازده زنبيل را از آن پارههايى كه از پنج گرده نان زياد آمده بود پر كردند 14- وقتى مردم اين معجزه را از مسيح ديدند، گفتند اين مرد در حقيقت همان پيغمبرى است كه بنا بود به عالم بيايد 15- و اما مسيح چون دانست كه آنها بنا دارند بيايند و او را ببرند و به پادشاهى خود منصوبش كنند، از آنجا هم برگشت و به تنهايى بر فراز كوه رفت.
اين بود داستان نان و ماهى كه انجيل يوحنا آن را نقل كرده، و همان طورى كه مىبينيد با داستان مائده قرآن مطابقت ندارد، و به هر حال دقت در داستان مائده و سياق آيات قرآن كه متضمن نقل آن است انسان را به يك بحث ديگرى راهنمايى مىكند، زيرا سؤالى كه در اول اين آيات از قدرت خداى تعالى شده به ظاهرش سؤالى است خالى از ادبى كه رعايتش در حق خداى تعالى واجب است، آخر اين آيات هم منتهى مىشود به اينكه خداى تعالى كسى را كه به اين آيات كفر بورزد تهديد به عذابى كرده كه نظيرش در خصوص هيچيك از معجزات مخصوص به انبيا و معجزاتى كه امتها از پيغمبران خود مطالبه كردهاند، از قبيل درخواستهاى قوم نوح و هود و صالح و شعيب و موسى و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) ديده نشده است.
از دقت در صدر و ذيل آيه اين سؤال پيش مىآيد كه حواريون به چه جرمى مستحق
چنين كيفر باشند، كيفرى كه نظيرى براى آن نباشد؟ اگر بگويى از جهت سؤال كه خارج از ادب و نزاكت شان بوده، زيرا تعبيرشان تعبير كسى است كه در قدرت خداى سبحان شك داشته باشد.
در جواب مىگوييم سؤالات امتهاى سابق بر امت مسيح و همچنين رفتار سركشان قوم رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) و رفتار يهودىهاى معاصر آن جناب خيلى بدتر و به مقام پروردگار اهانتآميزتر بود، بلكه آنان انبياء خود را مسخره و استهزاء مىكردند، تا چه رسد به بى ادبى در كلام.
و اگر بگويى براى اين بوده كه حواريين قبل از اين سؤال ايمان آورده بودند و در اين صورت صحيح است كه تهديد شوند به اينكه اگر بعد از ايمان و نزول مائده و مشاهده اين معجزه باهره باز هم كفر بورزند مستحق چنين عذاب شديد هستند.
در جواب مىگوييم: گر چه كفر اينطورى طغيان بزرگى است، ليكن باز هم اختصاص به حواريين نداشته و عمل بيسابقه نيست، زيرا در ساير امتها نيز از اين قبيل طغيانها زياد بوده و هيچيك از آنان حتى كسانى كه بعد از رسيدن به مقام قرب حق و مشاهده آيات خداوندى مرتد شدند به چنين وعيدى مواجه نشدند، مانند آن شخصى كه خداى تعالى در بارهاش فرمود: ﴿وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ اَلْغَاوِينَ﴾ 1 چيزى كه در اين مقام ممكن است گفته شود اين است كه اين قضيه از جهت سؤالى كه در صدر آن است به معناى مخصوصى از ساير معجزات انبيا، كه در قبال درخواست امتهاى خود و يا ضرورتهاى ديگرى اقامه كردهاند متمايز مىشود.
ذكر انواع معجزات انبياء (علیه السلام) و خصوصيت معجزه مائده، و بيان وجه تهديد شديد حواريون در: ﴿فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ...﴾
توضيح اينكه معجزاتى كه كلام الله مجيد از آنها ياد كرده چند قسم است: يكى معجزاتى كه پروردگار در همان اوان بعثت انبياء به آنان داده تا مؤيد و حجت بر نبوت يا رسالتشان باشد، مانند يد بيضا و عصايى كه به موسى (علیه السلام) داد، و زنده كردن مردگان و خلقت طير و شفاى كور مادر زاد و پيسى، كه به عيسى (علیه السلام) ارزانى داشت، و قرآنى كه به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل فرمود. و اين نوع معجزات را به خاطر دعوت انبيا و اتمام حجتشان بر كفار، خداوند به آنان داده است تا اگر كسى زير بار نرفت و گمراه شد حجت بر او تمام باشد و آن كس هم كه پذيرفت و به نور ايمان زندگى يافت با حجت و بينه زنده شده باشد.
قسم ديگر، معجزاتى است كه كفار، انبياى خود را به ارائه آن تكليف كردهاند، مانند ناقه صالح و امثال آن و از همين قسم است عذابهاى مخوفى كه انبيا در دعوت خود استعمال كردهاند، مانند ملخ، شپش و قورباغه و غير اينها از عذابهاى هفتگانهاى كه موسى (علیه السلام) در باره قوم فرعون بكار برده و نيز مانند طوفان نوح و زلزله ثمود و باد صرصر عاد و غير اينها. و اينگونه معجزات مخصوص معاندينى بوده كه زير بار حق نمىرفتند.
قسم سوم معجزاتى است كه خداوند متعال در مواقعى كه احتياج و ضرورتى ايجاب مىكرده آن را ارائه ميداده، مانند منفجر شدن چشمه از شكم سنگ و نزول «من» و «سلوى» در بيابان بر بنى اسرائيل و كندن كوه طور از ريشه و نگهداشتنش بر بالاى سر آنان و شكافتن دريا براى نجاتشان از فرعون و ستمگريهاى او، همه اينها معجزاتى بوده كه به منظور ترسانيدن عاصيان و كسانى كه از پذيرفتن حق استنكاف مىورزيدند يا به منظور تعظيم و تكريم مؤمنين انجام مىشده، تا شايد كلمه رحمت، در حقشان تمام شود، گر چه خودشان درخواست نكرده باشند.
و از همين باب است مواعيدى كه خداى تعالى در قرآن كريم مؤمنين را به آنها وعده داده تا كرامتى باشد براى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)، مانند وعده به فتح مكه و خذلان مشركين از كفار قريش و غلبه روم و غير آن.
اين بود انواع معجزاتى كه در قرآن كريم و در تعليمات الهى از آنها ياد شده، و اما اينكه بعضى از هوسبازان با ديدن معجزه باز مطالبه معجزه ديگرى كردهاند - و ما آن را در اين اقسام ذكر نكرديم - براى اين بود كه اين عمل به تعبير قرآن و تعليمات الهى هذيانهايى بوده كه نبايد به آنها اعتنا نمود، مانند مطالبه كردن اهل كتاب از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كه با بودن قرآن در دسترسشان كتاب ديگرى بر ايشان نازل كند و قرآن در اين باره مىفرمايد: ﴿يَسْئَلُكَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَاباً مِنَ اَلسَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسىَ أَكْبَرَ مِنْ ذَلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اَللَّهَ جَهْرَةً﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿لَكِنِ اَللَّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً﴾1 و نيز مانند درخواستى كه مشركين در خصوص نازل كردن
ملائكه و نشان دادن پروردگارشان از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) كردند، و خداى تعالى در باره آنان فرموده: ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْ لاَ أُنْزِلَ عَلَيْنَا اَلْمَلاَئِكَةُ أَوْ نَرىَ رَبَّنَا لَقَدِ اِسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ قَالُوا مَا لِهَذَا اَلرَّسُولِ يَأْكُلُ اَلطَّعَامَ وَ يَمْشِي فِي اَلْأَسْوَاقِ لَوْ لاَ أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقىَ إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْهَا وَ قَالَ اَلظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ رَجُلاً مَسْحُوراً اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ اَلْأَمْثَالَ فَضَلُّوا فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً﴾2 و همچنين آيات زياد ديگرى نظير اينها.
و اين بىاعتنائيهاى قرآن همه براى اين است كه غرض از معجزه ظهور حق و اتمام حجت است نه چيز ديگر، و معلوم است كه براى ظهور حق و اتمام حجت، انجام يك معجزه كافى است، و سؤال از تكرار آن جز بازيچه گرفتن آيات خدا و لعب با مقام ربوبى و ترديد بىجا، معناى ديگرى ندارد و اين خود بزرگترين طغيان و استكبار است، و اگر همين عمل زشت از مؤمنين سر بزند معلوم است كه گناهش بيشتر و زشتيش نمودارتر است. مؤمن با اينكه ايمان به خدا دارد و خصوصا مؤمنى كه معجزات و آيات خدا را به چشم خود ديده آن گاه ايمان آورده است، چه كار با معجزه مجدد و نزول آيات آسمانى دارد؟ و آيا مطالبه معجزات مجدد را با اين فرض جز به اقتراحات هواپرستان و درخواستشان از شعبدهبازان و مرتاضين كه براى سرگرمى و خوشگذرانىشان عجيب و غريبترين نمايشها را بدهند، مىتوان تشبيه نمود؟ و چيزى كه ظاهر آيه: ﴿إِذْ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً﴾ آن را افاده مىكند اين است كه حواريين از مسيح تقاضاى معجزه مخصوصى كردهاند در حالى كه خود از اصحاب و از خواص آن جناب بودهاند، و بارها معجزات باهره و كرامات ظاهرهاى كه داشت از او ديده بودند. آرى مسيح مبعوث به قوم خود نشد مگر به همان معجزات، كما اينكه آيه ﴿وَ رَسُولاً إِلىَ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ
اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللَّهِ...﴾1 اين معنا را به خوبى مىرساند، با اين حال چگونه تصور مىشود كسى كه به مسيح ايمان آورده معجزات او را نديده باشد؟ با اينكه مسيح خودش به خودى خود معجزه بود، زيرا خداوند او را بدون پدر آفريده، و به روح القدس تاييدش نمود، و در نتيجه در گهواره با مردم تكلم مىكرد، همانطورى كه در كهولت مىكرد، و خداوند با معجزات پى در پى روز بروز به كرامتش مىافزود تا آنكه بسوى درگاه خويش صعودش داد، و عاقبت امرش را هم به عجيبترين معجزات خاتمه داد، با اين حال درخواست كردن حواريين معجزهاى را كه به سليقه خود انتخاب كرده بودند (مائده) بعد از مشاهده آن همه آيات، عمل بسيار زشتى بود، و از همين جهت مسيح (علیه السلام) با اين كلام خود «اتقوا الله ان كنتم مؤمنين» آنها را توبيخ نموده است، و بخاطر همين زنندگى بود كه خود آنها اقتراح و درخواست خود را توجيه كرده و مطالبى گفتند كه آن حدت و صولتى را كه در اطلاق كلامشان بود شكست و آن مطالب اين بود كه گفتند: «نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين» غرض ما از اين درخواست تنها خوردن و تفنن به امور خارق العاده و بازيچه گرفتن آيات الهى نيست بلكه اغراض ديگرى در نظر گرفتهايم و آن عبارتست از تكميل علم خود و ازاله خاطرات سوء از دلهايمان و گواه بودنمان بر آن معجزه.
و اين اعتذارشان خود مؤيد گفتار ما است كه اين درخواست از حواريين زشت و غير متوقع است، و ليكن در عين اينكه غرض خود را از اين درخواست توجيه كردند، مع ذلك از مساله خوردن صرفنظر نكردند، و اشكال هم همين جا است، باز اگر مىگفتند: ﴿نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا...﴾ مىخواهيم از آن مائده بخوريم و در نتيجه خوردن آن دلهايمان مطمئن شوداشكال كمتر بود از اينكه گفتهاند: ﴿نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا﴾ مىخواهيم از آن بخوريم و دلهايمان مطمئن شود براى اينكه بين اين دو تعبير فرق واضحى است، تعبير اول به خوبى مىرساند كه غرض هوسرانى و گزاف گويى نيست به خلاف تعبير دومى.
و چون حواريين در اين پيشنهاد خود پافشارى كردند، عيسى (علیه السلام) درخواست
آنان را پذيرفت و از پروردگار خود خواهش كرد كه آنها را به مائدهاى كه خواستهاند اكرام نمايد، و چون اين معجزه در نوع خود منحصر است به امت عيسى و بر خلاف ساير معجزات كه در حال ضرورت انجام مىشده بدون هيچ ضرورت و تنها به خاطر اقتراح در يك امر غير لازم انجام يافته است، از همين جهت عيسى (علیه السلام) به درخواست خود عنوانى داد كه صلاحيت داشته باشد سؤال خود را از ساحت عظمت و كبريايى خداوند به آن عنوان توجيه نمايد، عرض كرد: ﴿اَللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا﴾ بار الها فرو فرست بر ما خوانى از آسمان تا براى همه ما از اولين و آخرين عيدى باشد» چون عيد در نزد هر قوم و ملتى عبارتست از روزى كه در آن روز به افتخار موهبتى اختصاصى نايل آمده باشند، و روز نزول مائده هم براى مسيحيت همين خاصيت را دارد.
بارى عيسى (علیه السلام) از پروردگار خود خواست آنچه را كه خواست، و حاشا كه عيسى از خدا خواهشى كند مگر بعد از اينكه بداند و اميدوار باشد كه خداوند دعايش را مستجاب مىكند و او را در نزد امتش خوار و رسوا نمىسازد، و حاشا كه پروردگار، پيغمبرش را در خواهشى كه كرده نااميد ساخته و دست رد به سينهاش بزند. آرى پروردگار مسيح دعاى او را مستجاب كرد، الا اينكه شرط كرد كه هر كس نسبت به اين معجزه كفر بورزد همانطورى كه خود معجزه بى سابقه و مخصوص اين امت است، عذاب آن كس هم بى سابقه و عذابى خواهد بود كه كسى تا كنون به آن عذاب معذب نشده است و فرمود: ﴿إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعَالَمِينَ﴾.
وجوه مختلفى كه در توجيه سخن حواريون كه گفتند: ﴿هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾ ذكر شده است
﴿إِذْ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾
كلمه «اذ» ظرفى است متعلق به مقدر و تقدير آن چنين است: «اذكر اذ قال - به ياد آر روزى را كه حواريون گفتند» و يا كلمه ديگرى نظير آن.
بعضى از مفسرين بر آنند كه كلمه «اذ» متعلق است به ﴿قَالُوا آمَنَّا...﴾ كه در آيه قبلى است و معناى آن اين است: حواريون گفتند ايمان آورديم به خدا و تو گواه باش كه ما مسلمانيم، وقتى اين را گفتند و اظهار ايمان كردند كه به عيسى گفتند آيا پروردگار تو مىتواند مائدهاى از آسمان به سوى ما نازل كند؟ و به زعم اين مفسرين مراد از اين آيه اين است كه حواريون نه در دعوى ايمان راستگو بودند و نه در اينكه عيسى (علیه السلام) را كه بر اسلام و ايمان خود گواهى مىگرفتند جدى بودند، و اين تفسير صحيح نيست، و نمىتوان گفت متعلق «اذ» جمله ﴿قَالُوا آمَنَّا﴾در آيه قبلى
است، زيرا با ظاهر سياق آيه قبلى نمىسازد چون از آن آيه استفاده مىشود كه ايمان حواريون خالص بوده و خداوند به آنان الهام كرد كه به من و به رسولم ايمان بياوريد و به همين موهبت به عيسى منت نهاده، با اين حال چطور مىتوان گفت ايمانشان خالص نبوده؟! علاوه بر اين، اگر آيه مورد بحث نشانه بى ايمانىشان بود جا نداشت حواريون اين حرف را بزنند و بى ايمانى خود را اظهار كنند تا آنكه خداوند رسوايشان سازد.
«مائده» سفره و خوانى را گويند كه در آن طعام باشد. راغب گفته است: «مائده» طبق و خوانى است كه در آن طعام باشد هم بخود آن طبق مائده گفته مىشود و هم به آن طعام، و گفته مىشود: «مادنى، يميدنى - غذايم داد، غذايم ميدهد»1.
و متن سؤالى كه خداوند در اين آيه از حواريون حكايت نموده، يعنى جمله: آيا پروردگار تو مىتواند مائدهاى از آسمان بر ما نازل كند، معنى ظاهريش معنايى است كه بسيار بعيد به نظر مىرسد كه از مثل حواريين صدور يابد و حال آنكه آنان اصحاب مسيح و شاگردان و خواص و ملازمين او بودند و از انوار علم و معارف او اقتباس مىنمودند، از آداب و آثارش پيروى مىكردند و پستترين مراتب ايمان در آدمى اين مقدار اثر را دارد كه بفهمد خدا بر هر چيز قادر است و عجز و زبونى در ساحت او راه ندارد. با اين حال چطور ممكن است حواريون با داشتن مراتب عاليه ايمان اين معنا را نفهمند و از پيغمبر خود بپرسند كه آيا پروردگارش ميتواند مائدهاى از آسمان نازل كند؟!، از همين جهت بوده كه كسايى - كه يكى از قاريان هفتگانه است - آيه شريفه را اينطور قرائت كرده: «هل تستطيع ربك» يعنى كلمه «تستطيع» را با «تاء» كه يكى از علائم فعل مضارع است خوانده و كلمه «ربك» را هم به فتح «باء» قرائت كرده تا مفعول باشد براى فعل مقدر و تقدير آيه - بنابراین قرائت - چنين است: «هل تستطيع ان تسال ربك - آيا مىتوانى از پروردگارت خواهش كنى كه...» و چون معنا معلوم بوده، كلمه «تسال» حذف شده و «تستطيع» به جاى آن باقيمانده است. اكثر مفسرين نيز بناىشان بر اين است كه آيه را توجيه كنند چون فهميدهاند كه مراد از آيه غير آن چيزى است كه از ظاهر آن استفاده مىشود، زيرا ساحت حواريين از چنين جهالت سخيف و رسوايى منزه است. بهترين توجيهى كه در اين باب شده است اين است كه «استطاعت» كنايه است از اقتضاى مصلحت و وقوع اذن و رخصت، چنان كه «امكان» و «قوة» و «قدرت» هم كنايه آورده مىشود براى وجود مصلحت و گفته مىشود: پادشاه قدرت ندارد به حرف يك يك
ارباب حوائج گوش دهد.
و مراد اين است مصلحت ملك مانع است از اينكه شاه اينقدر افتادگى كند. نه اينكه گوش دادن به حرف اشخاص از قدرت او خارج است، و نيز گفته مىشود: مرد توانگر استطاعت ندارد كه به هر سائلى پول بدهد، و مراد اين است كه مصلحت حفظ مال مانع است از بذل و بخشش او، نه اينكه برايش مقدور نيست، و نيز گفته مىشود: ممكن نيست دانشمندان آنچه را كه مىدانند انتشار دهند، و مراد اين است كه مصلحت دين و مصلحت مردم و نظامى كه در ميانشان دائر است اجازه نمىدهد كه چنين كنند، خود ما هم به يكديگر مىگوييم: آيا استطاعت دارى با من بيايى؟، اينگونه پرسشها سؤال از اصل استطاعت و توانايى نيست، بلكه از استطاعت بر حسب مصلحت و حكمت است.
اين بود بهترين وجهى كه در باره سؤال حواريون گفته شده است، البته وجوه ديگر هم گفته شده است، از آن جمله يكى اين است كه اين سؤال براى خاطر بدست آوردن اطمينان از راه ايمان به رأى العين است، نه براى خاطر رفع شك در قدرت خداى سبحان، نظير تقاضايى است كه ابراهيم (علیه السلام) از خداى خود نمود، و قرآن آن را حكايت مىكند كه گفت: ﴿رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىَ قَالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلىَ وَ لَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾1، و اين توجيه صحيح نيست، زيرا شاهدى بر آن نيست، و اگر سؤال ابراهيم را به همين وجه توجيه مىكنيم و مىگوييم براى اطمينان و بدست آوردن ايمان از راه مشاهده بود دليلش اين است كه ابراهيم داراى مقام عصمت است و اين خود دليل منفصل و شاهد بزرگى براى اين حمل است.
و اما حواريون، چون ثابت نشده كه آنها هم داراى مقام عصمتاند، از اين رو مجبور نيستيم كلامشان را به وضعى كه خالى از ركاكت باشد توجيه كنيم. بلكه دليل بر خلاف داريم، و آن اين است كه تعبير حواريون نظير تعبير ابراهيم (علیه السلام) نيست، زيرا حواريون نگفتند: «نريد ان ناكل منها فتطمئن قلوبنا - مىخواهيم از آن بخوريم تا در نتيجه ايمانمان كامل و دلهايمان مطمئن شود» كما اينكه ابراهيم همين طور گفت: ﴿بَلىَ وَ لَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾ ايمان دارم و ليكن براى اين تقاضا كردم كه دلم مطمئن شود، و اما حواريين گفتند: ﴿وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا﴾ مىخواهيم از آن بخوريم و دلهايمان مطمئن شود خوردن را يكى از
غرضها و اطمينان قلب را هم يكى ديگر غير مربوط به خوردن ذكر كردند، علاوه بر اين، اين توجيه تنها مىتواند دلهاى حواريين را منزه از شك و ترديد كند، و اما اشكال زشتى كلامشان به جاى خود باقى است، مضافا بر اينكه در تفسير آيه شريفه ﴿إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىَ...﴾1 گذرانديم كه مراد آن جناب مشاهده وضع زنده شدن مردگان بعد از مردن و پوسيدن نيست كما اينكه مبناى اين توجيه بر همين نحو مشاهده است. زيرا اگر مراد اين باشد لازمهاش اين است كه ابراهيم (علیه السلام) بعد از آنكه خدا را به عيان ديده و در عين اينكه با او تكلم مىكند از او معجزه بخواهد، بلكه مراد آن جناب ديدن كيفيت زنده كردن است به معنايى كه در تفسيرش گذشت. توجيه ديگر اينكه اين سؤال در حقيقت سؤال از فعل است نه از قدرت بر فعل، الا اينكه حواريين لازمه فعل را كه قدرت است ذكر كردهاند.
اين توجيه نيز صحيح نيست، براى اينكه اولا دليل و شاهدى بر آن نيست، و ثانيا به فرضى هم كه ما از دليل صرفنظر كنيم تازه اين توجيه مىتواند جهل آنان را به قدرت مطلقه الهيه نفى كند نه اشكال زشتى تعبيرشان و ناسازگارى آن را با مراسم بندگى.
توجيه ديگر اينكه از كلام حواريين چيزى حذف شده و تقدير آن چنين بوده «هل تستطيع سؤال ربك - آيا مىتوانى از خدايت خواهش كنى» شاهد اين توجيه هم اين است كه بعضى از قراء آيه را «هل تستطيع ربك» قرائت كردهاند و بنابراین قرائت معناى آيه اين است كه: آيا مىتوانى بدون اينكه چيزى جلوگيرت شود از خدايت خواهش كنى كه...؟ اين وجه نيز باطل است زيرا اولا حذف و تقدير هيچوقت باعث نمىشود كه لفظ ﴿يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ﴾ بر گردد و بشود «تستطيع ربك» براى اينكه خود فعل در اين دو قرائت از نظر غيبت و حضور مختلف است، تقدير هرگز نمىتواند فعل غايب را حاضر كند، خوب بود صاحب اين توجيه مىگفت: اين آيه از قبيل نسبت دادن كار عيسى است به پروردگار عيسى، چون فعل عيسى هم فعل خدا است يا از نظر اينكه عيسى هر چه دارد از خدا است. چون اگر اينطور توجيه مىكرد اشكال حضور و غيبت بر آن وارد نمىشد، ليكن متاسفانه اگر اينطور هم مىگفت اشكال ديگرى متوجهش مىشد و آن اين بود كه افعالى را از انبيا ميتوان به خدا نسبت داد كه مستلزم نقص و قصور در ساحت مقدس بارى تعالى نشود، مانند هدايتشان و علم و ساير كمالاتشان، نه صفاتى كه از لوازم عبوديت و بشريتشان مىباشد، مانند زبونى و فقر و احتياج به آب و نان و امثال اينها، و ثانيا اين توجيه، مساله زشتى تعبير و خالى بودن آن را از
مراسم ادب علاج نمىكند.
توجيه ديگر اينكه «استطاعت» در اينجا به معنى «اطاعت» است، و معنى آيه اين است: آيا خداوند تو را اطاعت مىكند و اگر دعا كنى دعايت را اجابت مىنمايد يا نه؟ اين توجيه نيز اشكال دارد و در حقيقت از اشكال كوچكى گريختن و به اشكال بزرگترى ملتزم شدن است. زيرا معلوم است كه استفهام از اطاعت و فرمانبرى خداى سبحان در برابر عيسى ركيكتر و زنندهتر از استفهام از قدرت اوست.
بعضى هم در مقام سر و صورت دادن به اين توجيه بر آمده و آن را چنين تقرير كردهاند: استطاعت و اطاعت هر دو از ماده «طوع» مشتق مىشوند، و «طوع» در لغت ضد «كره» است.
روى اين حساب اطاعت عبارتست از اينكه كار از روى رضا و اختيار انجام شود، و استفعال از اين ماده مانند استفعال از ماده اجابت است، همانطورى كه معنى استجابت، قبول دعا و خواهش است معنى استطاعت هم قبول طاعت و انقياد و در فرمان درخواست كننده در آمدن است، زيرا «سين» و «تا» ى باب استفعال در هر دو ماده - بنا بر قول مشهور - طلب كردن است، ليكن طلبى است كه در حقيقت متعلق است به فعل محذوفى كه فعل مذكور دلالت و ترتب بر آن دارد. و معنى «استطاع الشيء» اين است كه از فلان چيز طلب اطاعت نمود، و خواست تا در فرمانش در آيد و آن چيز هم پذيرفت و در اطاعتش در آمد. و معنى «استجاب» اين است كه از كسى سؤال كرد و خواست تا آن كس اجابتش كند آن شخص هم اجابت كرد. آن گاه اين شخص اضافه مىكند كه با اين شرح دقيقى كه ما كرديم خواهيد فهميد كه گفتار مفسرى كه گفته است: «يستطيع» در اينجا به معنى «يطيع» است و معنى يطيع كار را از روى اختيار و رضايت انجام دادن است گفتارى است صحيح. بنابراین حاصل معنى آيه اين مىشود كه: آيا پروردگار تو رضايت مىدهد و اختيار مىفرمايد كه مائدهاى از آسمان بر ما نازل كند تا ما درخواستش را بكنيم يا تو براى ما آن را درخواست كنى؟.
اين بود حاصل تقريرى كه اين شخص در كلام مفسر مزبور نموده، و در آن چند اشكال است:
اشكالاتى كه بر يكى از آن توجيهات كه گفته مراد از «يستطيع» «يطيع» است وارد مىباشد
اول اينكه اين شخص در تقرير مزبور كارى صورت نداده، جز اينكه «استطاع» را به «استجاب» قياس كرده و معنى اين را به آن داده و اين خود قياسى است كه در لغت ممنوع است.
دوم اينكه برگشت «استطاع» به حسب ماده به «طوع» كه مقابل «كره» است چه ربطى دارد به اينكه بگوييم واجب است در تمامى استعمالات رعايت معناى ماده اصلى را نمود
و در همه مشتقات آن را حفظ كرد؟ زيرا بسيارى از مواد هست كه معناى اصلى خود را در هياتهاى اشتقاقى از دست مىدهد مانند «ضرب - زد» «اضرب - اعراض كرد» و «قبل - پذيرفت» «اقبل - روى آورد» «قابل - مقابله نمود» «استقبل - پيشواز رفت» كه بر حسب تبادر استعمالى چيزى كه اصلا به ذهن نمىآيد معناى ماده اصلى آنها است، و اگر در بحث اشتقاق لغوى حفظ ماده را معتبر مىدانند غرضشان اين است كه بفهمند و بفهمانند ماده اصلى بر حسب عروض اشتقاقهاى مختلف بر آن و جدا شدن شاخ و برگها از آن تا كجا معناى اصليش محفوظ مانده و كجا است كه ديگر معناى اصلى خود را از دست داده و داراى معناى ديگرى شده است، نه اينكه غرضشان اين باشد كه احكام مشتقات لغو است و معناى ماده اصلى بايد در تمامى شاخ و برگها محفوظ مانده و همه مشتقات در همان معنا استعمال شود (دقت فرمائيد).
پس اعتبار تنها به آن معنايى است كه لفظ بر حسب استعمال داير و رايجى كه دارد آن را افاده مىكند نه به معنايى كه در ماده لغوى آن است: در كلام خداى تعالى بيش از چهل مورد لفظ «استطاعت» به كار رفته، و در تمامى اين موارد به معنى قدرت استعمال شده، و لفظ «اطاعت» هم نزديك به هفتاد مورد به چشم مىخورد و در همه اين موارد به معنى انقياد استعمال شده و هم چنين لفظ «طوع» در هر جا استعمال شده در معنى مقابل «كره» استعمال شده است، با اين حال چطور ممكن است «يستطيع» به معنى «يطيع» و «يطيع» هم به معنى «طوع» گرفته شود آن گاه حكم شود به اينكه «يستطيع» در آيه به معنى «رضايت مىدهد» است؟! و اما داستان «اجاب» و «استجاب» اين دو لفظ هم در كلام الله مجيد هر جا استعمال شده به يك معنى بوده چيزى كه هست استعمال «استجابت» خيلى بيشتر است از استعمال «اجابت»، «استجاب» در حدود سى مورد و «اجابت» در حدود ده مورد استعمال شدهاند، با اين حال چطور مىتوان «اطاع» و «استطاع» را به آن قياس نمود؟ و اگر اين دو كلمه اجابت و استجابت به يك معنا استعمال شده براى اين بوده كه دو عنايت مختلف در يك مورد منطبق شدهاند، نه اينكه معناى آنها يكى بوده باشد. زيرا معناى اجابت اين است كه جواب از شخص مسئول تجاوز كرده و به سائل برسد، استجابت اينست كه مسئول خودش از خود مطالبه جواب سؤال را نموده و خود را حاضر كند كه جواب سائل را بدهد.
از همين جا معلوم مىشود تفسيرى كه اين شخص براى كلمه «استجابت» كرد و گفت: معناى استجابت اين است كه از كسى سؤال كند و بخواهد كه آن شخص اجابتش كند و او هم اجابت بكند، تفسير صحيح و درستى نيست، براى اينكه معلوم است كه باب استفعال براى
طلب فعل (جواب) است نه براى طلب افعال (اجابت).
سوم اينكه سياق آيه با اين توجيه سازگار نيست، زيرا اگر معنى گفتار حواريين كه گفتند: ﴿هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾ اين باشد كه آيا خدايت راضى مىشود كه ما از او درخواست كنيم، يا تو براى ما از او تقاضا كنى كه مائدهاى از آسمان بر ما نازل كند، و غرضشان اين باشد كه بخواهند با كسب اجازه براى سؤال يا با ديدن نزول مائده ايمانشان قوى شود، ديگر چه جا داشت كه عيسى ايشان را توبيخ نموده و بفرمايد: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ ؟! و وجه اينكه خداوند در جوابشان كفار را وعده عذابى دهد كه احدى از عالميان را به آن عذاب دچار نكرده باشد چيست؟!! بنابراین توجيه و تقرير حواريين كه جز حرف حسابى چيزى نگفتند و جز حاجتى مشروع چيزى نخواستند، پروردگار خودش فرموده: ﴿وَ سْئَلُوا اَللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ﴾1.
﴿قَالَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾
توبيخى است كه عيسى (علیه السلام) از آنان نموده براى اينكه كلامشان مشتمل بود بر پرسش از قدرت پروردگار وى بر فرستادن مائده، و اين كلام به هر صورت شبههآور است. و اين توبيخ بنا بر وجهى كه ما اختيار كرديم جهتش واضح است، زيرا گفتيم اصل اين مؤاخذه و بازخواست كه متعقب است به آن وعيد شديد، مربوط به معجزه خواستن بيجا و بدون حاجت است كه در حقيقت بازى كردن با آيات خدا است و مربوط به تعبير ركيكشان است كه از ظاهر آن استفاده مىشود كه ايمان قلبى به قدرت ربوبى ندارند.
دلائل و معاذيرى كه حواريون براى در خواست نزول مائده ذكر كردهاند
﴿قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾.
سياق اين آيه ظاهر در اين است كه حواريين با اين گفتار خود خواستهاند اعتذار جسته و خود را از توبيخ عيسى (علیه السلام) رها سازند. و اين اعتذارشان به درخواست نابجاىشان بهتر مىچسبد تا به سؤال ركيكشان از قدرت خداوند. و همين ظهور نيز يكى از شواهدى است كه دلالت مىكند بر اين كه ملاك مؤاخذه تنها مساله ركاكت تعبير نيست بلكه ملاك معجزه خواستن بيجا و بدون حاجت آنان است، و اما اينكه گفتند: مىخواهيم از آن بخوريم...، در اين كلام براى بيان غرض خود از درخواست معجزه چهار چيز را شمردهاند.
اول: خوردن، و گويا مرادشان از ذكر اين جهت اين است كه بگويند غرض ما از اين
درخواست غير عقلايى نبود و نمىخواستيم معجزه را بازيچه بگيريم، بلكه مىخواستيم از آن بخوريم، و اين خود يك غرض عقلايى است قبلا هم گفتيم كه از اين حرف به خوبى بر مىآيد كه حواريين كانه تسليم شدهاند بر اينكه مستحق اين توبيخ از ناحيه مسيح و آن وعيد شديد از ناحيه خداوند نسبت به كسى كه بعد از نزول مائده باز هم كفر بورزد بودهاند.
بعضى گفتهاند مرادشان از اين كه غرض خوردن به ميان آوردند اظهار گرسنگى زياد و احتياج شديد به غذا بوده، چون حواريون چيزى نداشتهاند كه با آن سد جوع كنند.
بعضى ديگر گفتهاند غرض اين بوده كه با خوردن از مائده آسمانى متبرك شوند. و ليكن خواننده محترم مىداند كه اين دو معنا از كلمه «اكل» استفاده نمىشود، پس اگر غرض حواريون يكى از اين دو معنا بوده با اينكه در مقام عذر خواهى و توجيه درخواست خود بودند جا داشت كه صريحا عذر خود را بگويند، و چون نگفتند مىفهميم كه مقصودشان بيان اين معانى نبوده، بلكه همان معناى ساده و مطلق خوردن بوده است و تنها از نظر اينكه خوردن و سد جوع خود غرضى است عقلايى و يكى از غرضهايشان از درخواست نزول مائده بوده آن را ذكر كردهاند.
دوم: اطمينان قلب، و اطمينان قلب عبارت است از آرامش آن و بيرون شدن خاطرات منافى با اخلاص از آن.
سوم: اينكه بدانند كه عيسى (علیه السلام) در آنچه كه آنان را از ناحيه پروردگار به آن تبليغ نموده راست گفته است.
بنابراین مراد از علم يا همان علم يقينى است كه بعد از بر طرف شدن خاطرات و وسوسههاى نفسانى از قلب در آن پديد مىآيد، و يا فهميدن اين معنا است كه آيا عيسى (علیه السلام) وعدههايى كه به آنان داده مثلا فرموده: از ثمرات ايمان شما، استجابت دعا است، صحيح است يا نه، و آيا به اين وعده وفا مىكند يا خير؟ چنان كه بعضى هم چنين احتمالى دادهاند، ليكن اين احتمالى است خيلى بعيد، زيرا اگر مقصود حواريون از نزول مائده، مشاهده ثمرات ايمان مسيح به دعا و خواهش و خلاصه مشاهده اعجاز او بوده است چنان كه همين طور هم بوده، قبلا از مسيح اينقدر استجابت دعا ديده بودند كه حاجت به امتحانش نداشتند. زيرا حيات آن جناب همواره توأم با معجزات بزرگ بوده است، آرى مسيح مبعوث به قوم خود نشد مگر با معجزه، و قوم خود را به چيزى دعوت نفرمود مگر با معجزه، بنابراین حواريين ثمرات ايمان مسيح را كه يكى از آنها استجابت دعا است بسيار ديده بودند. و اگر مقصود حواريين مشاهده ثمرات ايمان خودشان بوده، بايد خودشان دعا مىكردند نه اينكه به مسيح بگويند دعا كند. و حال ـ
آنكه مائده جز به دعاى مسيح نازل نشد، پس اين احتمال احتمالى است خيلى بعيد.
چهارم: اينكه اين معجزه را به چشم خود ببينند و در مواقع لزوم مثلا در برابر كسى كه منكر معجزات آن حضرت است و يا در روز قيامت شهادت دهند، بنابراین، مراد از شهادت مطلق شهادت است، ممكن هم هست كه مراد تنها شهادت نزد خداى سبحان باشد، چنان كه در پارهاى از اقوال حواريون - بطورى كه خداى تعالى حكايت كرده - اين معنا واقع شده است، و آن گفتار اين است: ﴿رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ اَلشَّاهِدِينَ﴾1 پس نتيجه گفتار ما اين شد كه حواريون در عذر خواهى خود امور جميله و پسنديدهاى را ضميمه غرض اصلىشان كه همان خوردن از مائده آسمانى بود، كردند تا بدين وسيله ركاكت و قباحتى كه در تقاضاى معجزهشان - با ديدن آن همه معجزات كافى - بود به طور كلى از بين ببرند، و نيز مسيح را به قبول تقاضاى خود وادار سازند، مسيح (علیه السلام) هم در اثر اصرار آنان درخواستشان را پذيرفت.
نكات و دقائقى كه در دعاى عيسى (علیه السلام) براى نزول مائده وجود دارد و حكايت مىكند از ادب عبوديت او در برابر خداوند سبحان
﴿قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ اُرْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾
مسيح در اين خواهشى كه از خداى تعالى كرد خود را هم داخل آنها نمود و در ابتداى كلامش ندا را به لفظ عام ادا كرد و گفت: «ربنا - اى پروردگار ما»، با اينكه آنان به مسيح گفته بودند: آيا پروردگار تو قادر است، زيرا منظورش اين بود كه ندا با دعا مطابقت كند.
نكتهاى كه در اين آيه است، اين است كه اين دعا در ميان همه دعاها و تقاضاهايى كه در قرآن از انبيا حكايت شده داراى خصوصيتى است كه در هيچ يك از آنها نيست و آن افتتاح دعا است به نداى «اللهم ربنا» و ساير ادعيه انبيا افتتاحشان به نداى «رب» و يا «ربنا» است و اين خصوصيت نيست مگر براى دقت مورد و هول مطلع. البته در غير دعا يعنى در اقسام ستايشهايى كه از انبيا (علیه السلام) حكايت شده نظير اين افتتاح ديده مىشود، مانند ﴿قُلِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ﴾2 و ﴿قُلِ اَللَّهُمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ﴾3 و ﴿قُلِ اَللَّهُمَّ فَاطِرَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾4.
مسيح (علیه السلام) سپس عنوانى به مائده داده كه صلاحيت داشته باشد غرض او و
اصحابش قرار گيرد، و آن اين بود كه او و امتش روز نزول مائده را عيد بگيرند، و اين ابتكار كار مسيح (علیه السلام) بود، و در درخواست حواريين از مسيح چنين عنوانى وجود نداشت.
ديگر اينكه مسيح (علیه السلام) با اينكه اين پيشنهاد، پيشنهاد حواريين بود بعنوان عموم «ما» مطلب را ادا نمود. و به همين تعبير زيبا مطلب را از صورت درخواست معجزه با وجود معجزات بزرگ الهى در دسترس و پيش چشم همه بيرون آورد و طورى ادا كرد كه مرضى رضاى پروردگار و غير منافى با مقام عزت و كبريايى او باشد، چون عيد گرفتن داراى آثار حسنهاى است. از آن جمله وحدت كلمه است و تجديد حيات ملى و مسرت دلهاى مردم و اعلان دين در هر بار كه فرا مىرسد. و از همين جهت گفت: ﴿لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا﴾ و معنى آن بنا بر آنچه سياق دلالت دارد اين است كه ميخواهيم روز نزول مائده عيدى باشد براى نسل حاضر از امت و هم براى نسل آينده آن. چون اصولا لفظ «عيد» از ماده «عود» و به معناى برگشتن و تكرار شدن است، و عيد، عيد نمىشود مگر اينكه براى هميشه و هر چند وقت يك بار تكرار شود.
و اين عيد از مختصات قوم عيسى (علیه السلام) است چنان كه خود اين معجزه هم همانطورى كه گفتيم بىسابقه و از خصايص مسيحيت است.
﴿وَ آيَةً مِنْكَ﴾ بعد از اينكه فائده اساسى نزول مائده را كه همان عيد بودن است كه خود خواهشى به جا و خالى از اشكال است ذكر نمود، دنبالش عرض كرد مىخواهيم اين مائده معجزهاى باشد، كانه خواست اشاره كند به اينكه غرض اصلى ما اين نبود، بلكه همان عيد بودن روز نزول مائده بود، و اين يك فائده زائدى است كه قهرا بر آن غرض اصلى مترتب مىشود، نه اينكه غرض اصلى ما اين باشد تا مستحق سرزنش و يا سخط تو گرديم. و گرنه اگر غرض تنها ديدن معجزه بود نتيجه اين درخواست نامطلوب مىشد زيرا آنچه را كه از مزاياى حسنه براى ديدن اين معجزه فرض شود همه آنها در ساير معجزات روزمره عيسى ممكن الحصول بود.
﴿وَ اُرْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾ اين فائده ديگرى است كه مسيح آن را به عنوان يكى ديگر از فوائدى كه بر غرض اصلى (عيد) مترتب ميشود برشمرده. در حالى كه حواريون همين را غرض اصلى خود دانسته و گفته بودند: ﴿نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا﴾ حتى اين را جلوتر از ساير اغراض خود ذكر كرده بودند. و ليكن مسيح (علیه السلام) آن را در ضمن فوائد غير مطلوب بالذات، آنهم در آخر همه ذكر نمود، علاوه بر اين، لفظ «اكل - خوردن» را هم برداشت و بجايش كلمه «رزق» را بكار برد، و بلا فاصله گفت: و تو بهترين روزى دهندگانى.
دليل اينكه گفتيم مسيح فائده مقصود بالذات حواريين (خوردن) را به عنوان فائده مترتبه بر غرض اصلى ذكر كرد، اين است كه مسيح (علیه السلام) غرض اول را كه همان عيد بود
است و او خودش از پيش خود آن را اضافه كرد و براى خود و امتش درخواست نمود، و باين وسيله مساله معجزه بودن و روزى بودن مائده دو وصف خاصى شد كه در نظر بعضى فائده است و در نظر بعضى فائده نيست. نظير فوائد مترتبهاى كه عموميت ندارند. اينجاست كه خواننده محترم بخوبى پى مىبرد كه تا چه اندازه اين پيغمبر عظيم الشان نسبت به پروردگار خود مؤدب بوده، مخصوصا وقتى كلام او را با كلام حواريين مقايسه نمايد، با اينكه هر دو كلام در مقام اداى يك چيز (نزول مائده) بودند، يقينا به شگفت درمىآيد. زيرا مىبينيد كه عيسى (علیه السلام) حرف آنان را گرفت و چيزى را بر آن اضافه و چيزى را از آن حذف نمود و بعضى از جملات آن را مقدم و بعضى را مؤخر كرد و پارهاى از الفاظ را بلفظ ديگرى تبديل و پارهاى ديگر را دست نزد تا بدين وسيله كلام سراپا پر از اشكال حواريين را بصورتى در آورد كه براى عرض به درگاه عزت و ساحت عظمت پروردگار، لايق شود. و از جهت مشتمل بودنش بر آداب عبوديت زيباترين كلام شود. خواننده محترم بيشتر در جزئيات كلام آن جناب دقت فرمايد تا بيش از پيش تعجب كند.
﴿قَالَ اَللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعَالَمِينَ﴾
اهل مدينه و شام و هم چنين عاصم كلمه «منزلها» را با تشديد «زاء» خواندهاند و ساير قراء به طورى كه مجمع البيان گفته بدون تشديد قرائت كردهاند، و به نظر مىرسد بدون تشديد با قواعد موافقتر باشد، زيرا «انزال» دلالت بر نزول دفعى دارد و مائده هم دفعتا نازل شده نه به تدريج، به خلاف «تنزيل»، كه همانطورى كه مكرر گفتهايم استعمال شايع تنزيل در نزول تدريجى است.
از وعده صريح خداوند به انزال مائده ﴿إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ﴾ استفاده مىشود كه مائده نازل شده است
اينكه فرمود: ﴿إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ﴾ وعده صريح است به انزال، مخصوصا از نظر اينكه با صيغه اسم فاعل ذكر شده، نه با لفظ فعل. و از همين جا استفاده مىشود كه مائده مورد سؤال مسيح نازل شده و لو اينكه مسيحيان از آن خبرى ندارند. بعضى از مفسرين گفتهاند كه مائده نازل نشد كما اينكه صاحب در المنثور و مجمع البيان1 و غير اين دو از حسن و مجاهد نقل كردهاند كه گفتهاند: مائده نازل نشد، زيرا حواريين وقتى آن شرط مذكور در آيه را در جواب شنيدند از تقاضاى خود صرفنظر كردند. و درخواست كردند كه نازل نشود، و گفتند: ما به مائده احتياج نداريم. از همين جهت مائده نازل نشد. و ليكن حق مطلب اين است كه ظاهر آيه به
خوبى دلالت بر نزول آن دارد. زيرا متضمن وعده صريح به نزول آن است. و حاشا كه خداى تعالى با اينكه مىدانست بزودى حواريين از سؤال خود صرفنظر مىكنند چنين وعده قطعى و صريحى به آنها بدهد. آرى وعدهاى كه در آيه است صريح است، ولى شرطى كه در آن ذكر شده صريح و قطعى نيست، بلكه مشروط و مربوط به كفر بعد از نزول است، به عبارت ديگر نخست وعده قطعى و بدون قيد و شرطى به انزال مائده داده و سپس تعذيب بر كفر را متفرع بر آن نموده است، نه اينكه مشتمل باشد به وعده به انزال، مشروط بر اينكه آنان عذاب تخلف و كفر را بپذيرند تا در نتيجه مشروط كه وعده به انزال است با نبودن شرط كه قبول عذابست منتفى شود. و مائده با استعفاى آنان نازل نگردد (دقت فرمائيد).
و به هر حال نمىتوان گفت وعده خداوند به انزال مائده از جهت اينكه مشتمل است بر وعيد شديد به عذاب كفار بنى اسرائيل رد دعاى عيسى است، بلكه اين وعده صريح، خود استجابت دعاى اوست، چيزى كه هست چون ظاهر سياق استجابت بعد از دعا، اين است كه معجزه براى تمامى مردم نعمت است چه اولين و چه آخرين، و ممكن است خيال شود كه حتى كفار امت هم از اين نعمت برخوردار مىشوند، از اين جهت خداى تعالى براى رفع چنين توهمى اطلاق كلام خود را مقيد به آن شرط نمود و ما حصل آن شرط هم اين بود كه اين عيد كه خداوند مسيحيت را به آن اختصاص داد نعمتى است كه همهشان از آن منتفع نمىشوند. بلكه تنها كسانى از آن بهرهمند مىگردند كه ايمان داشته و بر ايمان خود پايدار باشند. و اما كسانى كه به اين نعمت كفر مىورزند نه تنها از اين نعمت برخوردار نمىشوند، بلكه به شديدترين وجه متضرر هم مىگردند. پس در حقيقت اين دو آيه شريفه از جهت اينكه دعا در آن بر حسب لازمهاى كه دارد، مطلق و استجابت در آن مقيد است، عينا نظير اين آيه است: ﴿وَ إِذِ اِبْتَلىَ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي اَلظَّالِمِينَ﴾1 و هم چنين اين آيات كه داستان موسى (علیه السلام) را حكايت مىكند: ﴿أَنْتَ وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَ اِرْحَمْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْغَافِرِينَ وَ اُكْتُبْ لَنَا فِي هَذِهِ اَلدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْكَ قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ اَلَّذِينَ هُمْ بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ﴾2 سابقا هم گفته شد كه جهت
اصلى در اين عذابى كه مخصوص به قوم مسيح است همان درخواستى است كه خودشان كردند و در نوع خود بى نظير و مخصوص به خودشان مىباشد، بنابراین اگر خداوند دعايشان را مستجاب كند، بجا است كه در صورتى كه كفر بورزند عذابى بچشند كه آن هم در نوع خود بى نظير باشد.
از همين جا روشن مىشود كه مراد از «عالمين» عالمهاى جميع اعصار است نه تنها عالمهاى زمان آنان، براى اينكه امتيازى كه خدا به آنان داد منحصر به امت معاصرشان نبود، بلكه آنان را از جميع اهل عالم و براى هميشه ممتازشان كرد. و نيز از اينجا معلوم مىشود كه جمله ﴿فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعَالَمِينَ﴾ گر چه وعيد شديدى است به عذاب سختى، ليكن كلام ناظر به اين نيست كه شدت و دردناكى اين عذاب از تمامى عذابها بيشتر است، بلكه ناظر به اين است كه اين عذاب در باب خود عذابى است بى نظير ميان همه امتها كه به اين امت مخصوص مىباشد.
بحث روايتى (رواياتى راجع به مائده سماوى و بررسى روايات دال بر مسخ خائنين در قضيه مائده)
در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ﴾ از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: معنى اين جمله اين است كه آيا مىتوانى از خداى خود درخواست كنى؟1
مؤلف: اين معنى از طرق عامه از بعضى از صحابه و تابعين مانند عايشه و سعيد بن جبير نيز نقل شده و معنايى است كه ما نيز سابقا آن را استظهار كرديم و گفتيم سؤال از استطاعت عيسى (علیه السلام) بالنسبه به استطاعتش به حسب حكمت و مصلحت صحيح است نه بالنسبه باستطاعتش به حسب اصل قدرت.
و در تفسير عياشى از عيساى علوى از پدرش از ابى جعفر (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: مائدهاى كه بر بنى اسرائيل نازل شد با زنجيرهاى طلايى از آسمان آويزان شد و مشتمل بود بر 9 عدد ماهى و 9 گرده نان.2
مؤلف: در لفظ ديگرى به جاى «حوت - ماهى» «نون - ماهى» وارد شده است.
و در مجمع البيان از عمار بن ياسر از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده كه فرمود: مائده، عبارت بود از نان و گوشت. و اين براى آن بود كه آنان از مسيح طعامى خواسته بودند كه هر چه بخورند تمام نشود، آن گاه فرمود: خطاب شد به آنان كه اين مائده در بين شما خواهد بود و تمام نخواهد شد مادامى كه خيانت نكنيد و از آن چيزى پنهان نكنيد و اين سر را به ديگران نگوئيد، و ليكن آنان روز را به شام نرساندند مگر اينكه هم از آن برداشته و پنهان كردند و نيز به يكديگر خيانت نمودند و هم سر خود را فاش ساختند.1
مؤلف: اين روايت را صاحب الدر المنثور از ترمذى و ابن جرير و اين ابى حاتم و ابن انبارى و ابى الشيخ و ابن مردويه از عمار بن ياسر از آن حضرت نقل نموده و در نقل اينان در آخرش دارد كه: بنى اسرائيل به جرم همين خيانتشان به صورت ميمون و خوك مسخ شدند.
در الدر المنثور گفته كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از طريق ديگر روايتى نظير آن از عمار بن ياسر نقل كردهاند.2
و در اين روايت چند مناقشه است: يكى اينكه در اين خبر دارد بنى اسرائيل طعامى خواستند كه هر چه بخورند تمام نشود، و اين معنى با ظاهر آيه بنا بر آنچه خداوند از قول آنان حكايت نموده كه گفتند: ﴿وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ كاملا انطباق ندارد، زيرا طعامى كه از بين رفتنى نيست و تا قيام قيامت ماندنى است چه حاجت دارد به اشخاصى كه به معجزه بودن آن شهادت دهند، مگر اينكه مراد از شهادت شهادت در قيامت و در نزد خدا باشد.
مناقشه ديگر اينكه در روايت داشت: بنى اسرائيل بصورت ميمون و خوك مسخ شدند و ظاهر سياق آن اين بود كه آن عذاب موعود همين مسخ بوده و حال آنكه ظاهر اينكه خداى تعالى فرمود: ﴿فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعَالَمِينَ﴾ اين است كه اين عذاب عذابى است بى سابقه و هيچ ملتى به آن عذاب معذب نشده و نخواهد شد، در حالى كه خداى تعالى در قرآن كريم تصريح مىكند بر اينكه ملل ديگرى هم به صورت ميمون و خوك مسخ شدهاند. از آن جمله مىفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلَّذِينَ اِعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي اَلسَّبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ﴾3 و از بعضى طرق ائمه اهل بيت (علیه السلام) نيز روايت شده كه همين متخلفين از
دستور روز شنبه به صورت خوك مسخ شدهاند.
و در تفسير عياشى از فضيل بن يسار از حضرت رضا (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: خوكها از قوم عيسى بودند، از خدا خواستند مائده بر آنان نازل شود، وقتى نازل شد باز ايمان نياوردند، خدا هم به صورت خوك مسخشان كرد1.
و نيز در همين كتاب از عبد الصمد بن بندار نقل شده كه گفت از حضرت رضا (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: خوكها قومى بودند از رنگرزان، مائده مسيح را تكذيب كردند و به همين جرم به چنين صورتى درآمدند2.
مؤلف: در روايتى كه كافى از محمد بن حسن از محمد بن يحيى از احمد بن محمد از محمد بن حسن اشعرى از حضرت رضا (علیه السلام) نقل كرده دارد كه امام فرمود: فيل از مسخ شدگان است، اين حيوان پادشاهى بوده كه بسيار زنا مىكرد. و همچنين گرگ كه آن هم عربى نادان بوده كه كارش ديوثى بوده است، خرگوش زنى بوده كه به شوهرش خيانت مىكرده و خود را از حيض غسل نمىداده. خفاش شخصى بوده كه خرماى مردم را مىدزديده ميمون و خوك از بنى اسرائيل بودند و دستور دينى روز شنبه را زير پا گذاشتند، جريث كه نوعى از ماهى است و همچنين سوسمار از بنى اسرائيل بودند كه وقتى مائده بر عيسى بن مريم نازل شد مع ذلك ايمان نياوردند و به همين جرم مبتلا به سرگشتگى و تحير شدند، بعضى به درياها ريخته و به صورت ماهى در آمدند و بعضى در بيابانها پراكنده شده و به صورت سوسمار مسخ شدند. موش از زنان فاسق بوده. عقرب سخنچين و خرس و سوسمار بزرگ و زنبور، قصابهايى بودهاند كه كم فروشى مىكردهاند.3
اين روايت با دو روايت قبلى معارض نيست و ممكن است بين اين روايت و آن دو، جمع نمود و گفت: بعضى از بنى اسرائيل در انكار مائده به صورت خنزير و بعضى ديگر به صورت جريث و سوسمار درآمدند، ليكن اين روايت از جهت ديگرى محل اشكال است و آن اين است كه در اين روايت آمده: متخلفين از دستور روز شنبه به صورت ميمون و خوك مسخ شدند و حال آنكه در آيه شريفهاى كه در بالا ذكر شد و همچنين در آيهاى كه نظير آن در سوره اعراف است دارد كه ايشان به صورت ميمون مسخ شدند و اتفاقا سياقشان هم طورى است كه از آن بر مىآيد به غير ميمون مسخ نشدند. (و خدا داناتر است).
[سوره المائدة (4):آيات 116 تا 120]
﴿وَ إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ ١١٦ مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ ١١٧ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ١١٨ قَالَ اَللَّهُ هَذَا يَوْمُ يَنْفَعُ اَلصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ ١١٩ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ١٢٠﴾
ترجمه آيات
و نيز به ياد آر زمانى را كه خداى تعالى به عيسى بن مريم فرمود: آيا تو به مردم گفتى كه اى مردم مرا و مادرم را به غير از خدا دو معبود ديگر بگيريد؟ عيسى گفت: پروردگارا منزهى تو، شايسته من نيست چيزى را كه حق من نيست بگويم، و فرضا اگر هم گفته باشم تو خود آن را شنيده و دانستهاى، آرى تو ميدانى آنچه را كه در نفس من است و اين منم كه به چيزهايى كه در نزد تو است آگهى ندارم. براستى تو علام الغيوبى (116).
من به مردم چيزى جز آنچه كه تو دستورم دادى نگفتم و تو دستورم دادى كه بگويم خداى را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد و تا در ميان ايشان بودم شاهد اعمالشان بودم پس از اينكه مرا بسوى خود خواندى تو خودت مراقب و شاهد بر آنان بودى و تو بر هر چيز شاهدى (117).
اگر عذابشان كنى اختيار دارى چون آنان بندگان تواند و اگر از جرمشان درگذرى باز هم امر به دست تو است، زيرا تو عزيز و حكيمى (118).
خداى تعالى فرمود امروز روزى است كه راستگويى راستگويان سودشان مىدهد، براى ايشان است باغهاى بهشتى كه از زير آنها نهرها روان است و آنان در آن باغها براى هميشه بسر مىبرند، خداوند از آنان خوشنود شده و آنان هم از خداوند خوشنود شدهاند و اين است رستگارى بزرگ (119).
براى خداوند است ملك آسمانها و زمين و آنچه در بين آنها است و او بر هر چيز توانا است (120).
بيان آيات
اين آيات گفتگوى خداى تعالى را با عيسى بن مريم (علیه السلام) در باره آنچه كه نصارا در حق وى گفتهاند حكايت مىكند، و گويا غرض از نظم و نسق اين آيات بيان اعترافاتى است كه عيسى (علیه السلام) به زبان خود نموده و وضع زندگى دنيوى خود را حكايت كرده باشد كه حق او نبوده در باره خود ادعايى كند كه حقيقت ندارد، چه او در برابر چشم خدا بوده، چشمى كه نه خواب دارد و نه كم ديد مىشود، و اينكه او ذرهاى از آنچه خداوند برايش تحديد و معين نموده تجاوز نكرده است، چيزى جز آنچه مامور به گفتنش بوده نگفته و كارى جز آنچه خداوند مامور به انجامش نموده نكرده است و آن كار همان شهادت است، خداوند هم او را در اين اعترافات و در آنچه كه در باره حق ربوبيت خدا و عبوديت بندگان ذكر نموده تصديق فرموده است، به اين بيان آيات مورد بحث منطبق مىشود بر غرضى كه به خاطر آن اين سوره نازل شده است و آن غرض عبارتست از بيان حقى كه خداوند براى خود به گردن بندگان قرار داده و آن وفاى به عهدى است كه با خداى خود بستهاند و اينكه نبايد آن عهد را بشكنند، يعنى نبايد از روى لاقيدى و بىبندوبارى شانه از زير بار تكاليف تهى سازند و هر چه بخواهند بكنند و هر جا بخواهند آزادانه بچرند، چنين حقى از طرف خداى تعالى به آنان داده نشده و خودشان هم قادر به رسيدن به اين آرزو نيستند، اين است آن غرضى كه اين سوره از اول تا به آخر آن را بيان مىكند و در آخر مىفرمايد: ﴿لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ و براى خدا است ملك آسمانها و زمين و آنچه در ميان آنها است، و او بر هر چيز قادر است».
﴿وَ إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾.
كلمه «اذ» ظرف زمان و متعلق است به محذوفى كه مقام دلالت بر آن دارد، و مقصود از آن زمان روز قيامت است، بدليل اينكه در چند آيه بعد مىفرمايد: امروز روزى است كه راستگويى راستگويان آنان را سود مىدهد، و نيز به دليل اينكه خود عيسى (علیه السلام) در جواب خداوند عرض مىكند: من تا زنده بودم شاهد و ناظر اعمالشان بودم ولى بعد از اينكه مرا به جوار خود خواندى اطلاعى از اعمال آنها ندارم تو خودت رقيب و ناظر بر آنان بودى.
در آيه مورد بحث از مريم به مادر تعبير شده و گفته شده: مرا و مادرم را دو معبود بگيريد، با اينكه ممكن بود گفته شود: مرا و مريم را دو معبود، اين تعبير براى اين بود كه تا بر مهمترين حجتهاى آنان بر الوهيت عيسى و مريم دلالت كند. و آن حجت عبارت است از تولدش از مريم بدون وجود پدر، آرى جهت اصلى اينكه نصارا هوس پرستش اين دو را كردند، همين مادرى و فرزندى اينطورى بود، بنابراین تعبير كردن از آن دو به «عيسى و مادرش» بهتر و رساتر دلالت بر اين معنى مىكند، تا اينكه گفته شود: عيسى و مريم.
«دون» كلمهايست كه بالمال معنى غير را مىدهد و در آن استعمال مىشود. راغب گفته: به كسى كه در انجام كارى قاصر است گفته مىشود «دون»، بعضى از علماى ادب گفتهاند: اين لفظ مقلوب از «دنو» و «ادون» و «دنى» است. و اينكه خداى تعالى فرمود: ﴿لاَ تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِكُمْ﴾ به اين معنا است كه دوستى كه در ديانت يا به قول بعضى در قرابت به پايه شما نمىرسد انتخاب و اتخاذ نكنيد. و اينكه فرمود ﴿وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ﴾ به اين معنى است كه خدا مىبخشد گناه كمتر از اين و به قول بعضى غير اين را. و اين دو معنى (كمتر - غير) هر دو با هم متلازمند و به همين معنى است آيه شريفه: ﴿أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾1. يعنى غير خدا.
مورد استعمال عبارت ﴿مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ در قرآن، و بيان اينكه خدا قابل انكار نيست هر چند در تشخيص اسماء و صفات او اشتباه شود و به ظاهر انكار گردد.
و عبارت ﴿مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ در قرآن كريم بسيار آمده و همه جا در معنى اشراك (شريك و انباز گرفتن) استعمال شده نه استقلال، به اين معنى كه مراد از اتخاذ يك معبود جز خدا و يا دو و يا بيشتر اين است كه غير خدا شريك خدا گرفته نشود. نه اينكه غير خدا معبود گرفته شود و از خداى سبحان الوهيت نفى شود. براى اينكه يك چنين حرفى قابل تفوه نيست، بلكه از لغوياتى است كه نمىتوان معناى محصلى برايش تصور كرد. چون آن حقيقتى كه در اين فرض
معبود مستقل اتخاذ شده و از غير آنهم نفى الوهيت نموده، او همان خداى سبحان است. و اگر مثلا مىگويد: معبود مستقل مسيح است و بس و خداى ديگرى كه معبود مسيح باشد نيست در حقيقت برگشتش به اين است كه وجود خداى تعالى را قبول داشته باشد و ليكن از در اشتباه و نادانى او را به اوصاف بشرى مسيح متصف سازد.
همچنين اگر بتپرستى اين حرف را در باره بت خود بزند و بگويد: بتها رب النوعهاى خدايانند و خداى تعالى وجود ندارد، چه او هم براى عالم، معبود و خدايى قائل شده ليكن او را به وصف كثرت و تعدد موصوف نموده است. پس اين شخص هم براى خدا شريك قائل شد نه اينكه وجود خدا را انكار كرده باشد، كما اينكه مسيحيان هم همين حرف را زده و گفتهاند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾ يعنى خدا واحدى است كه در عين حال سه چيز است و ثلاثى است كه در عين حال واحد است. و هم چنين كسانى كه مىگويند: آفريدگار و مبدء عالم، دهر و يا طبيعت است و منكر شدهاند وجود معبودى را كه ما فوق طبيعت باشد. اينان نيز با گفته خود براى عالم اثبات صانعى كه عبارتست از خدا (عز اسمه) نمودهاند، ليكن از در اشتباه او را به صفات نقص و امكان متصف كردهاند، همچنين كسانى كه به طور كلى منكر اين معنا شدهاند كه براى نظام عجيب عالم مبدئى باشد و على رغم آنچه كه فطرت بشر صريحا اعتراف دارد مساله عليت و تاثير را نفى نمودهاند، چه اينان نيز با همين نظريه خود وجود عالمى را كه دستخوش انعدام اساسى نشود اثبات كرده و آن را واجب الثبوت دانستهاند، چيزى كه هست اگر بگويند وجودش از خودش است غلط گفتهاند زيرا زوال و دگرگونى در اجزاى آن راه دارد و اگر بگويند وجودش از غير است راه ما را پيموده و وجود بارى تعالى را كه داراى صفات كماليه مخصوصى است اثبات نمودهاند.
پس روشن شد كه خداى سبحان چيزى نيست كه كسى بتواند به طور كلى انكارش كند، اگر هم مشركين به ظاهر او را انكار نمايند حرف بىمعنا و غير معقولى زدهاند. آرى اگر انسان از دير باز وجود معبودى را براى اين عالم اثبات مىكرده براى اين بوده كه احساس مىنموده كه عموم اجزاى اين عالم در رفع نواقصى كه در وجودشان هست و در اداره نظامى كه لازم دارند به چنين پروردگارى نيازمندند و به اين ملاك بوده كه بشر پى به وجود پروردگار برده. آن گاه خصوصيات وجودى او را اثبات كرده.
بنابراین، در مقام معرفى آن پروردگار و آن قيم هر چيزى را كه اسم ببرند و سراغ دهند همو خداى سبحان است، چون اگر معبودى كه سراغ مىدهند غير خدا باشد اشتباهى است كه در تشخيص اسماء و صفات خدا نموده، و اگر هم خدا را قبول دارند و هم معبودهاى ديگرى را
اثبات مىكنند براى خدا شريك قائل شدهاند. پس در هر حال خدا را اثبات كرده، نه اينكه او را انكار و غير او را اثبات كنند. زيرا گفتيم كه اين حرف غير معقول است. به اين بيان معلوم شد معنى ﴿إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ دو شريك از غير خدا براى خدا قائل شدن است، نه خدا را انكار كردن. و به فرضى هم كه تسليم شويم و قبول كنيم كه كلمه «دون» به هيچ وجه افاده معنى شركت را نمىكند، مىگوييم: افاده نفى شركت را هم نمىكند، و بيش از اين نيست كه معنايش گرفتن دو معبود است كه آن دو از سنخ غير خدا باشند، و از افاده اينكه اين اتخاذ توأم با نفى الوهيت پروردگار متعال و يا اثبات او بوده ساكت است. در لفظ «دون» نه دلالتى بر آن نفى و نه بر اين اثبات است، و ما از خارج فهميده و بدست آوردهايم كه نصارا با اين عمل خود نفى الوهيت از پروردگار متعال نكردهاند، و چه بسا از مسيحيان كه به اين معنى هم اشكال كردهاند و گفتهاند: نصارا قائل به الوهيت مريم عذرا نيست و كلام آنان را كه به ظاهر الوهيت مريم را مىرساند به وجهى توجيه نمودهاند. ليكن نكتهاى كه در اين آيه است و اين توجيهات را باطل مىكند و لازم است تذكر داده شود اين است كه در آيه نفرمود: نصارا گفتهاند مريم اله است، تا بتوان آن را توجيه كرد و گفت آرى چنين حرفى مىزدند و ليكن غرضشان چيز ديگرى بوده. بلكه فرمود: نصارا مريم را اله خود اتخاذ كردند، و معلوم است كه اتخاذ اله غير گفتن آن است، گر چه وقتى اتخاذ شد به زبان هم جارى مىشود زيرا اتخاذ اله جز به عبوديت و خضوع بندگى صادق نيست، كما اينكه در قرآن هم فرموده: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ آيا ديدهاى كسانى را كه هواى نفس خود را معبود خود گرفتند؟» علاوه بر اينكه اعتقاد به الوهيت مريم از نياكان مسيحيت به اخلاف آنان رسيده و اينك در ميانشان مشهور است.
آلوسى در روح المعانى مىگويد: ابو جعفر امامى از بعضى از نصارا حكايت كرده كه در قرون گذشته قومى بودند بنام مريميه كه معتقد بودند به الوهيت مريم1.
اعتقاد به الوهيت مريم، مادر عيسى (علیه السلام) در ميان مسيحيان و نقل گفتار صاحب تفسير «المنار» در اين باره
و در تفسير المنار مىنويسد: اين مطلب كه مسيحيان مسيح را اله مىدانند در چند جا از تفسير اين سوره گذشت و اما پرستش مادر مسيح، اين نيز در كليساهاى شرقى و غربى بعد از قسطنطنين متفق عليه بوده. تنها فرقه پروتستان است كه پس از چند قرن بعد از اسلام پيدا شدند و آن را انكار نمودند.2
و اين عبادت كه گفتيم نصارا نسبت به مريم مادر عيسى (علیه السلام) انجام مىدهند چند قسم است: بعضى از آنها نمازى است مشتمل بر دعا و ثنا و استغاثه و استشفاء، و بعضى از آنها عبارتست از روزهاى كه آن را نسبت مىدهند به خود مريم و به نام وى نيز ناميده مىشود، همه اين عبادات توأم با خضوع و خشوع در برابر صورت و مجسمه و بلكه صورت خيالى مريم انجام مىشود، در حالتى كه معتقدند به اينكه مريم داراى سلطنتى است غيبى كه با داشتن اين قدرت مىتواند (البته به اعتقاد آنان) خودش و بدون وساطت فرزندش نسبت به امور دنيا و آخرت مردم نفع و ضرر برساند. و تصريح كردهاند به اينكه پرستش مريم واجب است، و ليكن در عين حال از هيچ يك از فرق آنها ديده نشده كه كلمه «اله» را بر مريم اطلاق كنند، بلكه همه از مريم تعبير مىكنند به «مادر اله» و بعضى از فرقشان تصريح دارند به اينكه اين اطلاق (مادر اله) اطلاق مجازى و از باب مبالغه در تعظيم نيست بلكه اطلاقى است حقيقى.
قرآن كريم هم در اين باره فرموده: نصارا مريم و فرزندش را دو «اله» (معبود) براى خود گرفتهاند. و اين نسبتى كه قرآن به آنان داده منافات با اين جهت كه گفتيم آنان مريم را اله نخواندهاند ندارد، زيرا گفتيم عملا با مريم هم بطور قطع معامله اله مىكنند، اگر چه اين اسم را بر او اطلاق ننمايند، قرآن در آيه ديگرى فرموده كه مسيحيان گفتهاند: بدرستى خداوند همان مسيح يعنى عيسى بن مريم است. و اين خود معناى ديگرى است، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه: ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ را چنين تفسير فرموده كه: اهل كتاب در حلال و حرام و خلاصه در عمل، پيروى احبار و رهبان خود را كردهاند و عملا با آنان معامله ارباب نمودهاند، گر چه آنان را ارباب نخوانند.
و اولين نص صريحى كه من از علماى نصارا راجع به اين مطلب كه نصارا در حقيقت مريم را مىپرستيدند ديدم، عبارتى بود كه در كتاب «السواعى» از كتابهاى روم ارتودكس1 به چشمم خورد و من (صاحب منار) در ايامى كه داشتم به كتاب خانه آشنا مىشدم در ديرى كه به دير «تلميد» ناميده مىشد به اين كتاب دست يافتم، طوايف كاتوليك هم تصريح به اين معنا دارند و به آن افتخار هم مىكنند، جزويت هم در بيروت در شماره نهم از سال هفتم مجله خود
«المشرق» را با عكس مريم و نقش و نگارهاى رنگارنگ زينت نموده و آن را ياد بودى براى پنجاهمين سالى كه بابا بيوس نهم1 عصمت مريم را اعلام كرده بود قرار دادند، وى گفته بود: آبستنى مريم بدون هيچ خطا و تبهكارى صورت گرفته است. علاوه بر اين، به احترام وى عبادتهاى كليساهاى مريم را در شرق مانند كليساهاى غرب در عدد پنجاه تثبيت نمودند، و نيز از جمله نصوصى كه در اين باره ديدهام گفتار پدر «لويس شيخو» است، چه اين شخص در ضمن مقالهاى كه راجع به كليساهاى شرقى نوشته چنين مىگويد: عبادتى كه در كليساهاى ارمنيه براى بتول طاهره مادر خدا انجام ميشود معروف است. و نيز ميگويد: كليساى قبطيه بهمين امتياز كه براى آن بتوله مغبوطه مادر خدا عبادتهايى انجام مىشود ممتاز مىگردد2.
و نيز صاحب المنار بعضى از عبارات را كه پدر «انستاس كرملى» در مجله «المشرق الكاتوليكية البيروتية» در شماره چهاردهم سال پنجم در تحت عنوان «پرستش عذرا عبادتى است قديمى» درج و انتشار داده نقل مىكند. از آن جمله عبادتى است كه انستاس مزبور پس از نقل عبارت سفر تكوين درباره دشمنى مارها با زن و نسل زن و اينكه مراد از زن در اين سفر مريم عذرا است ايراد نموده و گفته است: مگر نمىبينى كه قبل از ظهور ايليا كه هنوز هم زنده است در هيچ جا از كتاب آسمانى اشاره و تصريحى به اينكه مقصود از زن مريم است ديده نمىشود، و تنها پس از ظهور اين نبى اعظم پرده از روى اين راز نهانى برداشته شد و او بود كه اين معنا را صريح و روشن بيان نمود؟! آن گاه انستاس صاحب مقاله مزبور اين پرده بردارى را عبارت دانسته از مطلبى كه در سفر ملوك سوم (بر حسب تقسيم كاتوليك) است و با آن تطبيق نموده و آن اين است كه: ايليا موقعى كه با غلامش در بالاى كرمل ايستاده بود هفت مرتبه به غلامش گفت به دريا مشرف شو و نگاه كن ببين در دريا چه مىبينى در مرتبه هفتم غلام پس از آنكه به دريا مشرف شد و به آنجا نگريست خبر داد اينك لكه ابرى مىبينم به قدر كف دست يك مرد كه از دريا طلوع كرده است.
سپس صاحب مقاله گفته است همين نشيء (پاره ابرى كه منشا انبوه ابرها است)
صورت مريم بود كما اينكه مفسرين هم اين حدس ما را محقق دانستهاند، بلكه هم صورت مريم بوده و هم صورت طناب پاكيزهاى از پليديهاى اصلى، آن گاه گفته: سبب اصلى پرستش مريم در شرق عزيز همين مطلب بوده است، و اين حادثه تقريبا در حدود ده قرن قبل از مسيح رخ داده و برگشت اين فضيلت در حقيقت به اين پيغمبر عظيم يعنى «ايليا» است. آن گاه گفته: و از همين جهت اجداد كرملىها اولين طايفهاى بودهاند كه بعد از پيغمبران و شاگردان آنها به الوهيت مسيح ايمان آوردهاند، و اولين طايفهاى بودند كه براى مريم بعد از عروج جان و تنش به آسمان معبدها بپا كردند.1
اين بود شواهدى از كلمات علماى مسيحيت بر اينكه گفتيم بسيارى از ايشان مريم را نيز مىپرستند و اگر اين مطالب را با اينكه طولانى بود از كتاب المنار نقل كرديم براى اين بود كه خواننده محترم با دقت در آن از منطق علماى مسيحيت در اثبات پرستش مريم اطلاع يافته و پارهاى از گزاف گوئيهاىشان را در دين مشاهده نمايد.
نكاتى كه در جواب عيسى (علیه السلام) به خداى تعالى در مقام تبرئه خود از شرك وزيدن نصارا نهفته است، و حاكى از نهايت ادب بندگى او مىباشد.
﴿قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ...﴾
اين آيه و آيه بعدش جواب مسيح است از سؤالى كه از او شد، و همانطورى كه گفتيم آن جناب در پاسخ خود ادب عجيبى بكار برده است، زيرا وقتى ناگهان و بدون انتظار از پروردگار خود مىشنود كه نسبتى به ساحت مقدس او دادهاند كه سزاوار و لايق مقام قدس و ساحت جلال و عظمت او نيست و آن نسبت عبارت است از اتخاذ مردم معبودها و شركا براى خداى سبحان، لذا در آغاز سخن خداى خود را تسبيح و تقديس مىنمايد، آرى ادب عبوديت اقتضا مىكند كه بنده در چنين موقعى پروردگار خود را از چيزهايى كه سزاوار نيست در باره وى بشنود و يا تصور آن را به خود راه دهد تقديس نموده و او را از آن نسبتهاى ناروا منزه سازد، چنان كه خود پروردگار هم در كلام خود، بندگان خود را به چنين ادبى تاديب كرده و فرموده: ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً سُبْحَانَهُ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ اَلْبَنَاتِ سُبْحَانَهُ﴾3.
مسيح (علیه السلام) پس از تسبيح خداى تعالى چيزى را كه خداوند از انتسابش به وى پرسش نموده و آن اين بوده كه به مردم گفته باشد غير از خدا، مرا و مادرم را هم دو معبود
بگيريد، انكار نمود. البته مستقيما خود آن نسبت را انكار نكرد، بلكه به منظور مبالغه در تنزيه خداوند آن را به نفى سببش، نفى و انكار نمود، چون اگر مىگفت: من چنين حرفى نزدهام و يا چنين كارى نكردهام، فهميده مىشد كه چنين كارى ممكن هست كه از وى سرزده باشد و ليكن او به اختيار خود نكرده، بخلاف اينكه سبب آن را نفى كند و بگويد: شايسته نيست براى من كه چنين چيزى را كه حق نيست بگويم. كه در اينصورت چيزى را نفى كرده كه گفتار مزبور موقوف بر آن است و آن اين است:
اولا: اينكه اين گفتار صحيح و حق باشد و ثانيا: مسيح مجاز در گفتن آن هم باشد، وقتى حق بودن آن را نفى كند گفتن خود را هم بطور رساتر و بهترى نفى كرده، نظير اينكه مولايى به عبد خود بگويد: چرا كارى را كه نگفتهام انجام دادى؟ كه اگر جواب دهد من نكردهام چيزى را نفى كرده كه در مظنه وقوع بوده و او نكرده، ولى اگر بگويد: من عاجزتر از آنم كه چنين مخالفتى مرتكب شوم، سبب را كه همان قدرت و امكان است نفى كرده و گفته است: اين عمل از اصل امكان ندارد كه از كسى سر بزند تا چه رسد به اينكه از من سر زده باشد.
و اينكه مسيح گفت: ﴿مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ﴾ اگر كلمه «يكون» را ناقصه بگيريم در اين صورت جمله «ان اقول» اسم آن و كلمه «لى» خبرش خواهد بود و چون لام «لى» لام ملكى است معنايش چنين مىشود: من قادر نيستم مردم را مالك چيزى كنم كه خود مالك آن نيستم، و آن عبارتست از گفتن چيزى كه حق نيست. و اگر كلمه مزبور را تامه بگيريم بنابراین لفظ «لى» از متعلقات آن و جمله «ان يقول» فاعل آن خواهد بود و معنى آيه چنين خواهد شد كه: قول به غير حق از من سر نمىزند.
و ليكن وجه و احتمال اول به ذهن نزديكتر است، و در هر حال كلام مسيح اين معنا را افاده مىكند كه فعل به نفى سببش نفى شده.
﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ نفى ديگرى است براى آن گفتارى كه صدورش از مسيح سؤال شده. در اينجا هم صريحا آن را نفى نكرده، بلكه لازمه آن را كه همان علم خداى تعالى باشد نفى نموده، چه لازمه صدور آن از مسيح اين است كه خداى تعالى عالم به آن باشد.
زيرا خداى تعالى كسى است كه چيزى در آسمان و زمين بر او پوشيده نيست، و او كسى است كه قائم است بر هر نفس و بر هر عملى كه آن نفس انجام مىدهد، كسى است كه بر هر چيزى محيط است. اين فقره از كلمات مسيح متضمن چند نكته است: يكى اينكه دليل آن همراهش ذكر شده و تنها به ذكر ادعا اكتفاء نشده است، ديگر اينكه اشعار دارد بر اينكه تنها چيزى كه
مسيح (علیه السلام) در كارها و گفتارهايش ملاحظه مىكند علم خداى سبحان است و بس، و هيچ گونه اعتبار و اعتنايى به علم و جهل غير خدا از مخلوقات قائل نيست، و كارى به علم و جهلشان ندارد، به عبارت واضحتر اينكه بطور كلى سؤال در جايى صحيح است كه سائل يا خود را جاهل بداند و بخواهد به اين وسيله از خود دفع جهل نموده و نسبت به مورد سؤال اطلاع پيدا كند، يا اگر خود را جاهل نمىداند بخواهد با اين سؤال از جاهل ديگرى رفع جهل نموده و او را بواقع قضيه مورد سؤال واقف سازد، كما اينكه نوع سؤالاتى كه در كلام پروردگار واقع شده از همين باب است، و از همين جهت مسيح (علیه السلام) در جوابى كه در مثل چنين مقامى داده كه: اگر من گفته بودم، تو دانسته بودى، امر را به علم خداى تعالى ارجاع داده و اشعار داشته بر اينكه در افعال و اقوالش چيزى را جز علم خداى تعالى معتبر نمىداند، آن گاه با جملات ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ علم خداى خود را از اينكه دستخوش جهل و آميخته با آن شود منزه نموده است.
فقط علم خداى سبحان معتبر است و علم و جهل جز او را بها و اعتبارى نيست
اين كلام گر چه خود ثناى ديگرى است، ليكن غرض از آن در اين مقام ثنا نيست چون مقام مقام ثنا نيست، بلكه تبرى از نسبتى است كه به وى داده شده، پس اينكه گفت ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي﴾ توضيح مىدهد مقدار نفوذ علم بارى تعالى را كه در جمله ﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ از آن اسم برده و بيان مىكند كه در روز قيامت علم خداى تعالى كه پادشاه حقيقى است از قبيل علمى كه پادشاهان از راه گزارشات مملكت به احوال رعيت خود پيدا مىكنند نيست، و خداوند مانند آنان كه به پارهاى از احوال رعيت عالم و نسبت به پارهاى جاهل و حال بعضى از رعايا را مستحضر و از حال بعضى ديگر غافلند نيست، بلكه خداى سبحان لطيف و خبير بهر چيز است كه از آن جمله خصوص نفس عيسى بن مريم است، باز هم هنوز بيان مسيح در باره علم حق تعالى استيفا نشده، زيرا خداى سبحان عالم است به هر چيز، ليكن نه چون علم يكى از ما به ديگرى و علم آن ديگرى به ما، بلكه او آنچه را كه مىداند به احاطه مىداند، و بدون اينكه چيزى به او احاطه يابد ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ پس خداى تعالى معبوديست نامحدود و بر خلاف او هر چيزى محدود و مقدر است به طورى كه از حدود خود نمىتواند تجاوز كند، از همين جهت مسيح (علیه السلام) براى اينكه حق مطلب را ادا كرده باشد جمله ديگرى را ضميمه كرد و آن اين بود كه گفت: ﴿وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾ اما اينكه گفت ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ و خواست تا با اين جمله علت جمله قبلى را كه گفت: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي﴾ بيان نموده از جهت ديگرى حق مطلب را بهتر و بيشتر ادا كند، و آن جهت دفع توهمى است كه ممكن است كسى بخود راه دهد و خيال كند علم خدا تنها منحصر است به
ما بين او و بندهاش مسيح، و شامل هر چيزى نمىشود، براى دفع اين توهم گفت: ﴿إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ يعنى علم تام به جميع غيبها منحصرا از آن خداى عالم است، هر چيزى كه براى يك موجودى حاضر و براى ساير موجودات غايب است همان چيز براى خدا حاضر است و او محيط به آن است و لازمه اين مطلب اين است كه چيزى نتواند به غيب چيز ديگرى كه خدا عالم به آن است و نه به غيب خود پروردگار راه يابد، براى اينكه او خود مخلوقى است محدود كه نمىتواند از طورى كه آفريده و تحديد شده تجاوز نمايد.
پس تنها خداى سبحان علام الغيوب است، و هيچ چيزى به جز خدا عالم به غيبها نيست، نه همه غيبها و نه بعضى از آنها، علاوه بر اين، اگر هم فرض شود كه كسى (مانند انبيا و اوليا) به چيزى از غيب خدا احاطه يابد باز هم محيط حقيقى نيست، زيرا اگر در اين فرض خداوند به آنچه او احاطه يافته احاطه داشته باشد پس باز آن شخص محيط نيست، بلكه محاط به احاطه خدا است، و خداوند است كه مشيتش تعلق گرفته او را به بعضى از غيبهاى خود احاطه دهد، و معلوم است كه آن شخص به اين موهبت و ملكى كه خدا به او ارزانى داشته از ملك خدا بيرون نرفته است، كما اينكه فرمود: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ﴾1 و اگر - العياذ بالله - خداوند احاطه به آن نداشته باشد در اين صورت محدود و مخلوقى بيش نيست و خداوند بزرگتر از آنست كه مخلوق و محدود باشد «تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا».
﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ﴾
مسيح (علیه السلام) پس از آنكه نسبت مزبور را از راه نفى سبب از خود نفى نمود اينك مجددا از طريق بيان وظيفه و اينكه از وظيفه خود تخطى نكرده آن را نفى كرده و عرض مىكند ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ...﴾ - من به آنان نگفتم مگر آنچه را كه تو به من دستور دادى» كلام خود را به طريق نفى و اثبات ادا كرده تا افاده حصر نموده بر جواب پروردگار و نفى آنچه از او سؤال شده دلالت كند، و با جمله: ﴿أَنِ اُعْبُدُوا اَللَّهَ﴾ وظيفه خود را تفسير كرد، و با جمله ﴿رَبِّي وَ رَبَّكُمْ﴾ خداى خود را توصيف نمود تا كمترين شبهه و توهمى در اينكه او بندهايست فرستاده شده از طرف خدايى كه پروردگار او و همه مردم است و رسولى است كه مردم را بسوى خداى واحد بىشريك دعوت مىكند باقى نماند، آرى مسيح عليه السلام - به طورى كه قرآن شريف از او حكايت كرده - هميشه مردم را همين طور صريح و روشن به توحيد دعوت مىنموده، از جمله كلمات او به نقل قرآن اين آيه است: ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ
هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾1 و نيز اين آيه است: ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾2.
﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾
در اين كلام نيز وظيفه ديگرى را كه از جانب خداى سبحان به عهده دارد بيان نموده و آن شهادت بر اعمال است، چنان كه آيه شريفه زير هم به آن اشاره مىكند: ﴿وَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً﴾3 مسيح (علیه السلام) در اين فقره از كلام خود عرض مىكند: من در بين امت خود وظيفهاى جز رسالت بسوى آنها و گواهى بر رفتارشان نداشتم. رسالت را به روشنترين وجهى كه ممكن بود انجام دادم و تا مدتى كه در بين آنان بودم شاهد و ناظر اعمالشان هم بودم و به هيچ وجه از وظيفهاى كه برايم مقرر فرمودى تخطى نكردم.
بنابراین، من از اينكه به آنها گفته باشم: مرا و مادرم را جز خدا دو معبود بگيريد، برى و منزهم.
﴿فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ﴾ «رقوب» و «رقابه» به معناى حفظ است، و در اينجا مقصود از آن محافظت و مراقبت بر اعمال است و گويا غرض از تبديل لفظ شهيد به رقيب احتراز از تكرار لفظ شهيد بوده، چون بعدا در جمله ﴿وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾ لفظ شهيد ذكر مىشود، نكتهاى هم كه اقتضا كند خصوص اين لفظ تكرار شود در بين نبوده.
سياق جمله ﴿كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ﴾ افاده حصر مىكند و لازمه آن اين است كه خداوند هم در ايام زندگى عيسى و هم بعد از او شهيد باشد. پس آن ايامى هم كه عيسى شهيد و ناظر بر امت بوده بطور مستقل نبوده، بلكه در حقيقت واسطه در شهادت بوده. نظير ساير تدبيرات الهى كه مدبر به استقلال خود اوست و گاهى بعضى از بندگان خود را موكل بر بعضى از امور مىنمايد، و او خود بر همه امور از قبيل رزق، زنده كردن، ميراندن، حفظ، دعوت بندگان و هدايت آنان و امثال آن وكيل است.
آيات شريفه قرآن هم در اين باره بسيار زياد است. و فعلا حاجتى به نقل آنها نيست.
حقيقت شهادت را فقط خدا دارا است و اوست كه بر هر چيز شهادت عامه و مطلقه دارد ﴿وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾
خود مسيح (علیه السلام) هم دنبال جمله: ﴿فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ﴾ عرض
كرد: ﴿وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾ و تو بر هر چيزى شاهد و ناظرى» تا دلالت كند بر اينكه شهادتى هم كه او در ايام زندگى خود متصدى آن بود حصه ناچيزى بود از شهادت عامه مطلقهاى كه خداى تعالى بر هر چيز دارد، چون حق تعالى نه تنها شاهد بر اعمال، آن هم تنها اعمال امت مسيح (علیه السلام) است، بلكه هم شاهد بر اعيان همه موجودات است و هم بر اعمال آنها است كه از آن جمله است اعمال بندگانش و از آن جمله است اعمال امت مسيح، چه اعمالى كه در زمان مسيح مىكردهاند و چه اعمالى كه بعد از وى انجام مىدادهاند، پس خداى تعالى هم با وجود شهدا و هم بدون آنان شهيد است، و از اين جا روشن مىشود كه حصر مزبور در حق خداى تعالى صادق است اگر چه شهداى ديگر هم از قبيل مسيح باشند كه شهادت دهند. و گرنه، اگر مثلا شاهد بودن مسيح مضر به اين حصر بود خود مسيح با اينكه مىدانست بعد از او پيغمبران و شهداى ديگرى هم خواهند بود، شهادت بعد از خود را حصر در خداى تعالى نمىكرد، دليل اينكه مىدانست بعد از او پيغمبر و شهيد ديگر خواهد آمد بشارتى است كه خود او بر آمدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داده. و قرآن كريم آن را از او حكايت نموده و فرموده: ﴿يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رسول الله إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ﴾1 و در اينكه مانند مسيح شهيد است در قرآن كريم فرموده: ﴿وَ جِئْنَا بِكَ عَلىَ هَؤُلاَءِ شَهِيداً﴾2، علاوه بر اينكه در صحت حصر مسيح همين بس كه قرآن آن را حكايت نموده و بر آن صحه گذاشته و آن را ابطال نكرده است، پس اشكالى نيست در اينكه تنها خداى سبحان شهيد است و بس، اگر چه شهدايى هم باشند، به اين معنا كه حقيقت شهادت تنها از آن خداى سبحان است، چنان كه حقيقت هر كمالى از آن اوست، و اگر غير خدا كسى چيزى از كمالات و خيرات را دارا است، خداوند به او تمليك كرده و اين تمليك هم نظير تمليكهاى ما نيست كه اگر چيزى به كسى تمليك كنيم ديگر داراى آن چيز نيستيم، آرى خداى تعالى چنان نيست كه اگر به كسى چيزى تمليك كند، باعث شود كه خود، مالك آن نباشد. گويا آيه شريفه محتاج به توضيح بيشترى نباشد، و بر خواننده محترم است كه در اطراف آنچه گفته شد تدبر نمايد.
پس، از اين دو آيه شريفه كه حال مسيح (علیه السلام) را حكايت مىكند معلوم شد كه
ساحت مقدس آن جناب از اين خرافات كه ملت مسيح در حق وى مىگويند برى و منزه است و وى مسئول آنچه مىگويند و مىكنند نيست. و لذا خود مسيح در آخر كلامش عرض كرد: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ...﴾.
﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
پس از آنكه با حجتى كه اقامه كرد روشن نمود كه او نسبت به مردم وظيفهاى جز اداى رسالت و قيام بر امر شهادت نداشته و در ايام زندگيش كارى جز انجام اين دو وظيفه نكرده و پيرامون كارهايى كه حق او نبوده نگشته و او مسئول حرفها و اعتقادات كفرآميز ملت خود نيست، روشن شد كه آن جناب از حكم الهى كه متعلق است به امت وى بر كنار است، لذا بدون اينكه چيزى به كلام قبليش پيوند دهد و متفرع بر آن كند حرف تازهاى زد، و آن اين بود كه اگر عذابشان كنى بندگان تواند. بنابراین، آيه شريفه بىمناسبت نيست كه جايگزين بيان سابق شود، براى اينكه مفاد آيه هم همين است كه اگر سرانجام كار امت من به چنين شرك و كفر رسوا و مفتضحى كشيد من كه پيغمبر آنان بودم هيچ تقصيرى نداشتم و هيچ تعهدى در باره آن به گردنم نيست، براى اينكه در كارشان مداخله نداشتم تا اينكه حكمى كه تو - اى پروردگار - بين خودت و آنان دارى شامل من هم بشود. اين امت من و اين حكم تو هر طور كه مىخواهى در آنان حكم كن، اگر بخواهى آنان را مشمول حكمى كه در باره كسانى كه به تو شرك مىورزند، قرار داده و در آتش بسوزانى بندگان تواند، و اختيار و تدبير امرشان به دست تو است، مىتوانى بر ايشان خشم كنى، چون تويى مولاى حقيقى، و اختيار امر بنده، به دست مولاى اوست. و اگر بخواهى اثر اين ظلم عظيمى كه كردهاند محو ساخته و به اين وسيله از ايشان درگذرى باز هم تويى عزيز و حكيم، و براى تو است حقيقت عزت و حكمت، و عزيز (كسى كه در دارايى و قدرت ما فوق ندارد). مخصوصا وقتى كه حكيم (كسى كه اقدام به امرى نمىكند مگر وقتى كه اقدام در آن سزاوار باشد) هم باشد مىتواند گناه و ظلم را هر چه هم كه بزرگ باشد ببخشد زيرا عزت و حكمت وقتى در كسى دست بهم داد قدرت ديگرى باقى نمىگذارد كه عليه او قيام كند يا در كارهايش عيب جويى و خردهگيرى نمايد.
نكاتى چند در عبارت: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
از بيان گذشته چند نكته به خوبى روشن گرديد: يكى اينكه جمله ﴿فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ﴾ آنها بندگان تواند به منزله اين است كه گفته باشد «فانك موليهم الحق - تو مولاى حقيقى آنهايى» چنان كه روش قرآن هم همين طور است كه بعد از ذكر افعال خدا اسماى حضرتش را ذكر مىكند و در آخر همين آيه هم ذكر نموده.
نكته دوم اينكه جمله ﴿فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ در مقام افاده حصر عزت و
حكمت براى خداوند نيست. بلكه آوردن ضمير فصل «انت» و در آوردن الف و لام بر خبر براى افاده تاكيد است، و برگشت معناى آيه به اين است كه: عزت و حكمت تو مطلبى است كه جاى هيچ ترديد نيست، پس اگر آنان را ببخشى مجالى براى هيچگونه اعتراض بر تو نيست.
نكته سوم اينكه چون اين مقام، يعنى مشافهه و تكلم عيسى بن مريم با پروردگار خود، مقام ظهور عظمت الهى بود، عظمتى كه هيچ موجودى تاب مقاومت در برابر آن را ندارد، از اين رو جا دارد منتها درجه ذلت عبوديت در چنين مقامى رعايت بشود، به اين معنا كه از كرشمه و ناز كردن و پر حرف زدن و يا با خواهش و تمنا در امور مولا مداخله كردن اجتناب شود، از همين جهت مسيح (علیه السلام) عرض كرد: ﴿وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ و نگفت: «فانك غفور رحيم» براى همين كه گفتيم جلوه و ظهور عظمت حق و سطوت الهى كه قاهر و غالب بر هر چيز است چنان چشم و دل بنده را پر مىكند كه مجالى جز براى التجاى به او و به خرج دادن تنها سرمايه خود يعنى ذلت عبوديت و مسكنت بندگى و مملوكيت بتمام معناى خود، برايش باقى نمىگذارد. در يك چنين موقفى چه جاى پر حرفى و يا خواهش است.
بلكه در اين مقام پر حرفى كردن خود گناه بسيار بزرگى است. خواهى گفت اگر چنين است پس چرا حضرت ابراهيم (علیه السلام) عرض كرد: ﴿فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾1 جا داشت آن جناب هم مانند مسيح عرض كند: تو عزيز و حكيمى؟ جواب اين است كه مقام ابراهيم در اين گفتار، مقام مشافهه و گفت و شنود و سؤال و جواب با خداوند نبود بلكه تنها مقام دعا و خواهش بود، و البته بنده در چنين مقامى بايد كه دل را تا آنجا كه مىتواند سرشار از رحمت الهى سازد و با يك دنيا اميد دعا كند.
﴿قَالَ اَللَّهُ هَذَا يَوْمُ يَنْفَعُ اَلصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ﴾
اين جمله در مقام امضاء و تصديق گفتههاى عيسى بن مريم (علیه السلام) است، البته نه به صراحت بلكه به طور كنايه. چون قرينه مقاميه مطلب را مىرسانده و حاجتى به تصريح مسيح نبوده.
صدق صادقين (در قول و در عمل) در آخرت بر ايشان سودمند خواهد بود
و مراد از «صدق صادقين» صداقت ايشان است در دنيا نه در آخرت. به دليل اينكه دنبال آن فرمود: ﴿لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ...﴾ و روشن است كه اين جنات پاداشى است از طرف خداى تعالى در برابر صداقتشان در دنيا، و نفعى هم كه فرمود عايد
شان مىشود همين جنات است. براى اينكه صداقت در آخرت و همچنين ساير اعمال و احوال آدمى در آن روز پاداشى كه اعمال دنيا دارد ندارد، چون در آخرت تكليف نيست، و پاداش فرع تكليف است، آخرت تنها جاى حساب و پاداش و دنيا تنها جاى عمل و تكليف است چنان كه قرآن در اين باره فرموده: ﴿يَوْمَ يَقُومُ اَلْحِسَابُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿اَلْيَوْمَ تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿إِنَّمَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا مَتَاعٌ وَ إِنَّ اَلْآخِرَةَ هِيَ دَارُ اَلْقَرَارِ﴾3 آنچه را كه مسيح (علیه السلام) از احوال خود در دنيا ذكر كرد هم عبارت بود از گفتارهايش و هم اعمالى كه كرده، و معلوم است كه تقرير و تصديق خداى تعالى هم تصديق قول اوست و هم فعل او. پس صادقانى در آخرت از صدق خود منتفع و جنات موعود به آنان داده مىشود و همچنين راضى و مرضى و فائز به رستگارى عظيمند كه هم در قول صادق باشند و هم در فعل.
علاوه بر اين، صداقت در قول خود مستلزم صداقت در فعل يعنى صراحت و پاكى از نفاق هم هست و صداقت در قول خواه ناخواه كار انسان را به صلاح و سداد مىكشاند، چنان كه در روايت نيز وارد شده كه مردى از صحرانشينها از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وصيت و موعظهاى خواست، حضرت او را تنها به اين وصيت كرد كه دروغ نگويد. آن مرد خودش اظهار كرد كه عمل به اين يك نصيحت براى جلوگيرى از همه گناهان كافى است، زيرا هيچ گناهى پيش نمىآيد مگر اينكه آدمى به ياد اين نصيحت افتاده فكر مىكند اگر مرتكب آن شود آن گاه از او بپرسند آيا تو چنين كارى كردهاى جز اين چاره ندارد كه راست بگويد و اعتراف كند و همه مردم را به آلودگى خود خبردار سازد، و ناچار از ترس اين رسوايى از ارتكاب آن خوددارى مىكند.
﴿لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾
خداوند از آنان راضى است براى آن صداقتهايى كه در دنيا از خود نشان دادند، و آنان از خدا راضى هستند براى آن ثوابهايى كه به ايشان مرحمت فرمود. در اين آيه خوشنودى را متعلق به خود بندگان راستگوى خود نمود، نه به راستگويىشان، بخلاف آيه «و رضى له
قولا»1 و آيه شريفه ﴿وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ﴾2 كه رضايت را متعلق به عمل نموده، و بين اين دو قسم تعبير فرق روشنى است، چه خشنودى از عمل به اين است كه از ديدن آن چهره در هم نكشد و از آن نفرت نكند، و چه بسا دشمن انسان كار پسنديدهاى كند در حالى كه خود او مورد نفرت است و به عكس دوست انسان كار ناشايستى مرتكب شود در حالى كه خودش محبوب انسان باشد پس اينكه فرمود: ﴿رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ﴾ دلالت مىكند بر اينكه خداى تعالى نه تنها از صداقت صادقين خوشنود است بلكه از خود آنان نيز راضى است و معلوم است كه خوشنودى خدا وقتى به خود آنان تعلق مىگيرد كه غرضش از خلقتشان حاصل شده باشد و غرض از خلقت را در آيه: ﴿مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾3 بيان فرموده، پس غرض پروردگار از خلقت انسان همان عبوديت است، وقتى خداى سبحان از كسى - نه تنها از عملش - خوشنود مىشود كه نفس او مثل اعلاى عبوديت باشد. يعنى خود را بنده كسى بداند كه مربى هر چيزى است، خود را و هيچ چيز ديگرى را جز بنده و مملوك او و خاضع در برابر ربوبيت او نبيند، جز او هدفى و جز بسوى او بازگشت و رجوعى نداشته باشد، چنان كه در باره حضرت سليمان و ايوب (علیه السلام) فرموده: ﴿نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾4.
فرق رضايت از عمل با رضايت از عامل و اشاره به معناى رضايت پروردگار از بنده و آثار اين رضايت
اين بود معناى رضايت پروردگار از بنده خود، و لازمه اين مقام كه يكى از مقامات عبوديت است كه نفس از تمامى مراتب كفر و از اتصاف به فسق پاك باشد چنان كه در باره طهارتش از كفر فرموده: ﴿وَ لاَ يَرْضىَ لِعِبَادِهِ اَلْكُفْرَ﴾5 و در باره طهارتش از فسق فرموده: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَرْضىَ عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ﴾6 و از آثار اين مقام اين است كه وقتى نفس بنده داراى ذلت عبوديت شد و آنچه را كه به چشم و دل خود درك نمود، همه را مملوك خدا و خاضع در برابر او دانست قهرا از او خشنود مىشود. زيرا مىبيند كه اگر خدا به او داده آنچه را كه داده همانا از فضل و كرمش بوده نه اينكه او از خدا طلبكار و بر خدا واجب و حتم بوده كه آن را بدهد.
و اگر هم چيزى را از او دريغ داشته و نداده آن هم از روى حكمت بوده. علاوه بر اين،
خداى تعالى در باره حال بندگان مرضى خود در بهشت فرموده: ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ﴾ 1 و معلوم است كه وقتى انسان به هر چه كه بخواهد بتواند دسترسى پيدا كند البته راضى خواهد شد. اين است منتها درجه سعادت براى آدمى از نظر اينكه بنده است. و لذا خداى تعالى كلام خود را به همين معنا پايان داده و فرموده: ﴿وَ ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾ اين است سعادت و رستگارى عظيم.
﴿لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾
«ملك» (به كسر ميم) سلطنت مخصوصه است بر رقبه اشياء، و اثر آن نفوذ اراده مالك است در هر تصرفى كه بخواهد و بتواند در آن بنمايد، و «ملك» (به ضم ميم) عبارتست از سلطنت مخصوصهاى بر نظام موجود بين اشيا، و اثر آن عبارتست از نفوذ اراده در آنچه كه بر آن سلطنت دارد. و به عبارت ساده ملك (به كسر ميم) متعلق به فرد است و ملك (به ضم ميم) متعلق به جماعت است. و چون ملك در نفوذ اراده فعلى مقيد و متقوم به داشتن قدرت است، پس اگر قدرت تامه و مطلقه باشد ملك نيز ملك مطلق بوده و به هيچ قيدى از قيود و حالى از احوال مقيد نخواهد بود. و براى بيان همين نكته خداى تعالى در دنبال جمله ﴿لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّ﴾ فرمود: ﴿وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾.
با اين جمله كه دلالت بر ملك مطلق پروردگار مىكند سوره مائده پايان مىيابد و مناسبتش با غرض سوره هم پيدا است، زيرا غرض در اين سوره وادارى بندگان به عبادت و وفاى به عهد و پيمانى است كه پروردگار مالك على الاطلاق آنان از ايشان گرفته پس براى آنان چيزى باقى نمانده مگر مملوكيت على الاطلاق و شنوايى و اطاعت در برابر آنچه امر و نهيشان مىكند و وفاى به عهد و نشكستن پيمانى كه از ايشان گرفته است.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات شريفه: ﴿أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ...﴾)
در تفسير عياشى از ثعلبه بن ميمون از بعضى از اصحاب ما (اماميه) از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) نقل شده كه در تفسير آيه ﴿أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ فرمود: خداى تعالى هنوز اين سؤال را از مسيح نكرده، بلكه بعدا (روز قيامت) خواهد كرد. و اگر مىبينى كه بلفظ ماضى (اذ قال) تعبير فرموده از اين نظر بوده كه بطور كلى خداى
تعالى حوادثى كه مىداند واقع خواهد شد از آن به لفظ ماضى تعبير مىكند1.
مؤلف: و نيز در همان كتاب از سليمان بن خالد از ابى عبد الله (علیه السلام) نظير آن نقل شده، و حاصل آن اين است كه تعبير به صيغه ماضى در حوادثى كه بعدا واقع مىشود از جهت علمى است كه خداى تعالى به وقوع حتمى آن دارد و اينگونه تعبيرات در لغت عرب شايع است.
توضيح اينكه در حديث آمده: خداوند با يك حرف از خلق خود محجوب شده و شرحى در مورد اينكه اسم اعظم خداوند از نوع الفاظ نيست
باز در همان كتاب از جابر جعفى از ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده كه در تفسير جمله ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ﴾ فرموده: اسم اكبر خدا هفتاد و سه حرف است و خداى تعالى از همه آن حروف به يك حرف از خلق خود محجوب شده و در نتيجه كسى نمىداند آنچه را كه در نزد اوست، و هفتاد و دو حرف آن را به آدم داد. و از آدم به ساير انبيا به طور توارث و همچنين تا به عيسى رسيد. و مراد عيسى (علیه السلام) از اينكه گفت: ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي﴾ همين هفتاد و دو حرف از حروف اسم اكبر خدا بود، يعنى تو اين حروف را به من ياد دادى پس تو از آنچه كه من دارم آگاهى، و من از آنچه كه در نزد تو است بى خبرم، زيرا تو با آن يك حرف از خلق خودت نهان شدهاى، پس احدى را آگهى از آنچه در نفس تو است نيست.2
مؤلف: به زودى بحث مبسوطى كه ما در باره اسماى حسنى و اسم اعظم در تفسير آيه شريفه ﴿وَ لِلَّهِ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ فَادْعُوهُ بِهَا﴾3 داريم خواهد آمد و در آنجا روشن خواهد شد كه اسم اعظم و يا اسم اكبر پروردگار از نوع الفاظ نيست كه از حروف الفبا تركيب شده باشد.
بلكه مراد از اسم در اين موارد چيزى است كه بوسيله الفاظ از آن حكايت مىشود، و آن ذات بارى تعالى است از جهت اتصافش به صفت مخصوصى از صفات و وجه مخصوصى از وجوه، پس برگشت اسم لفظى به طورى كه بعدا روشن خواهد شد، به اسم اسم است.
و بنابراین، اينكه امام (علیه السلام) فرمود: اسم اكبر مركب از هفتاد و سه حرف، و همچنين اينكه در روايات بسيار ديگرى كه در اين باب و به اين مضمون وارد شده كه اسم اعظم مركب از فلان عدد از حروف است يا اينكه در فلان سوره و يا فلان آيات متفرق و پراكنده است همه اينها بياناتى است كه از باب رمز يا تمثيل و به منظور فهماندن مقدارى از حقايق كه قابل
فهماندن است صادر شده، چون هر حقيقتى را نمىتوان صريح و پوست كنده و بدون كنايه و تمثيل تفهيم كرد.
چيزى كه ممكن است در توضيح اين حديث تا اندازهاى مؤثر باشد اين است كه گفته شود: شكى نيست در اينكه اسماء حسناى پروردگار واسطههايى براى ظهور اعيان موجودات و حدوث حوادث بى شمار در آنها هستند، زيرا هيچ شبهه نيست در اينكه خداى تعالى مخلوقات را - از باب مثال - از اين جهت آفريده كه خالق جواد و مبدء بوده. نه از جهت اينكه منتقم و شديد البطش است. و همچنين روزى داده از اين جهت كه رزاق بوده نه از جهت اينكه قابض و مانع است. به زندهها افاضه حيات فرموده چون حى و محيى بوده نه چون مميت و معيد است.
آيات قرآن بهترين شاهد بر اين حقيقت است، چه مىبينيم در ذيل هر يك از معارفى كه در متون آيات قرآنى بيان شده علتى از اسماء الله ذكر شده كه مناسب با آن است. چه بسا از آيات قرآن كه به يك اسم و يا دو اسم از اسماء الهى كه مناسب با مضمون آيه است ختم مىشود. و از همين جا ظاهر مىشود كه اگر يكى از ما از علم اسماء و علم روابطى كه بين آنها و موجودات عالم است و اقتضاءاتى كه مفردات آن اسما و مؤلفات آنها دارد بهرهاى داشته باشد سر از نظام خلقت و آنچه جارى شده و مىشود، در خواهد آورد، و به قوانين كلىاى اطلاع پيدا خواهد كرد كه بر جزئياتى كه يكى پس از ديگرى واقع مىشوند منطبق مىگردد.
قرآن شريف هم بطورى كه از ظواهر آن استفاده مىشود قوانين عمومى بسيارى در باره مبدأ، معاد، سعادت و شقاوت كه خداى تعالى ترتيب داده بيان نموده، آن گاه رسول الله را به اين جمله مخاطب قرار داده است: ﴿وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾1 ليكن همه اين قوانين با اينكه قوانينى است كلى و ضرورى مع ذلك دست بند دست خداى تعالى نيست، زيرا ضرورت آنها از خودشان و به اقتضاى ذاتشان نيست. بلكه اين ضرورت و لزوم را خداوند به آنها داده، پس وقتى همين حكومت عقلى قطعى در باره اين قوانين نيز از ناحيه خداى تعالى و اراده او باشد در نتيجه معلوم مىشود عقل كه خود فعلى از افعال او است او را عليه خودش مجبور به كارى نمىكند، آرى چيزى نيست كه در ذات خداى سبحان غالب بر او باشد، بلكه او قاهر و غالب است، چگونه چيزى بر او غلبه پيدا مىكند با اينكه از هر جهت به خود او منتهى مىشود، و در عين و اثرش محتاج به اوست (دقت فرمائيد).
بنابراین محال است عقل و همچنين ساير حقايق با اينكه همه احكام آنها از خود پروردگار است حاكم بر او و مقتضى در او باشد به حكم و اقتضايى كه خود پروردگار آن را به عقل و ساير حقايق داده و بعد از دادن هم، بر آنها قاهر و غالب است، چون بقاى آن حكم و اقتضا براى عقل و ساير حقايق نيز از ناحيه خدا است. به عبارت ديگر هر حكم و اقتضايى كه در هر چيزى هست وجود و بقايش در آن چيز، اثرى است كه خدا به آن داده، و معنا ندارد موجودى چيزى را به عين همان ملكى كه خداى تعالى آن را مالك است مالك باشد پس مالك على الاطلاق اوست و بطور كلى بهيچ وجهى از وجوه خودش مملوك واقع نمىشود.
بنابراین اگر فرضا خداوند به گنهكار ثواب داده و ثوابكار را عقاب كند و يا هر كار ديگرى كه بخواهد انجام دهد مىتواند و كسى نيست كه او را منع كند نه عقل و نه موجودى از خارج، چيزى كه هست خودش ما را به دو وعدهاى كه داده دلگرم فرموده است، يكى اينكه وعده به سعادت و حسن جزا و وعيد به شقاوت و سوء جزا، و نيز خبر داده كه به وعده خود وفا مىكند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُخْلِفُ اَلْمِيعَادَ﴾ 1 دوم اينكه از طريق وحى و عقل ما را به امورى خبردار نموده و دنبالش هم فرموده كه او جز حق نمىگويد، از اين جهت دلها مطمئن و خاطرها آسوده شده، به طورى كه جاى شبههاى نمانده ﴿وَ اَلْحَقَّ أَقُولُ﴾2 نظير اين مطلبى كه به زبان قرآنش بيان شده، در احكام ضرورى عقلى هم قرار داده.
و اتفاقا مقتضاى اسماى حسنايش هم تا آنجا كه از تعليمات خود آن جناب به دست آمده همين است. ليكن با همه اينها همانطورى كه گفتيم نه آن قوانين كلى و احكام ضرورى عقل و نه آن وعدههايى كه در قرآن كريمش داده و نه آن اقتضاآتى كه در اسماى حسناى اوست هيچيك مانع قدرت او نمىشود. باز هم مالك على الاطلاق هست و هر عملى كه بخواهد و هر حكمى كه اراده كند مىكند كما اينكه خودش فرمود: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾3 و اين معنا هم، خود اسمى است از اسماى او، اسمى است كه علم احدى از مخلوقاتش راه به كنه آن نمىبرد. زيرا آنچه كه ما از اسماى او مىدانيم چيزهايى است كه از دريچه مفاهيم به آن پى برده و سپس به همان نسبت آثار وجوديش را تشخيص دادهايم. از اينجا مىفهميم كه اگر از بارى تعالى در عالم وجود آثارى است كه ما نمىتوانيم آن را تشخيص دهيم
لا بد آثار اسمى از اسماء اوست كه راهى براى به دست آوردن آن اسم نيز نداريم. و اگر خواستى بگو: اسمى كه به هيچ مفهومى نمىتوانيم صيدش نموده و به دام فكر و انديشه و عقل خود بياندازيم. منتها چيزى كه در باره آن مىتوانيم بگوييم كه مختصرى به آن اشاره داشته باشد، همان صفت «مالك على الاطلاق» است.
پس به اين بيان معنى آنچه در حديث بود: خداوند با يك حرف از خلق خود محجوب شده، روشن شد و معلوم شد كه چطور بعضى از اسماء الله هست كه احدى را بدان راه نيست و به همان اسم از مخلوقات خود در پرده و پنهان شده است (دقت فرمائيد).
گفتارى پيرامون معناى ادب معناى ادب و بيان اختلاف مفهوم آن با اختلاف مقاصد در جوامع مختلف
در اين گفتار در خلال چند فصل از ادبى كه خداى تعالى انبيا و فرستادگان خود را به آن مؤدب نموده بحث مىشود:
1- ادب - بنا بر آنچه كه از معناى آن استفاده مىشود - هيات زيبا و پسنديدهايست كه طبع و سليقه چنين سزاوار مىداند كه هر عمل مشروعى چه دينى باشد مانند دعا و امثال آن و چه مشروع عقلى باشد مانند ديدار دوستان، بر طبق آن هيات واقع شود، به عبارت ديگر: ادب عبارتست از ظرافت عمل. و معلوم است كه عمل وقتى ظريف و زيبا جلوه مىكند كه اولا مشروع بوده و منع تحريمى نداشته باشد، پس در ظلم و دروغ و خيانت و كارهاى شنيع و قبيح ادب معنا ندارد. و ثانيا عمل اختيارى باشد، يعنى ممكن باشد كه آن را در چند هيات و شكل در آورد و شخص به اختيار خود آن را به وجهى انجام دهد كه مصداق ادب واقع شود، نظير ادبى كه اسلام در غذا خوردن مرعى داشته و آن گفتن «بسم الله» است در اول غذا و گفتن «الحمد لله» در آخر آن و احتراز از خوردن در حال پرى شكم و امثال اينها و نيز نظير ادب نشستن در حال نماز كه «تورك» ناميده مىشود و آن عبارت است از نشستن به روى رانها و گذاشتن دستها روى زانو و نگاه كردن به دامن، و همچنين نظائر آن.
گر چه معنى ادب، حسن و ظرافت عمل است، و در معنى حسن كه موافقت عمل است با غرض زندگى، هيچگونه اختلافى نيست، ليكن تطبيق اين معناى اصلى با مصاديق آن در نظر مجتمعات مختلف بزرگ مانند اقوام و ملل و اديان و مذاهب مختلف و همچنين در مجتمعات كوچك مانند خانوادهها، بسيار مختلف است، و اين اختلاف از جهت اختلافى است كه در تشخيص كار نيك از بد دارند، مثلا چه بسا چيزهايى كه در نزد قومى از آداب به شمار مىرود
و حال آنكه در نزد ساير اقوام ادب نيست و چه بسا آدابى كه در نزد قومى مستحسن و در نزد قوم ديگرى شنيع و زشت است مانند تحيت در موقع برخورد و ملاقات با يكديگر كه در اسلام اين تحيت سلام است كه از طرف خداى متعال، مبارك و طيب ناميده شده، و در نزد اقوامى ديگر برداشتن كلاه و يا بلند كردن دست و يا سجده و ركوع كردن و يا پائين انداختن سر است و در بين زنان اروپا آدابى در برخورد معمول است كه اسلام آن را شنيع و زشت دانسته و همچنين آداب ديگر، الا اينكه همه اين اختلافات ناشى از اختلاف در مرحله تشخيص مصداق است، و گرنه همانطورى كه گفتيم در اصل معناى ادب كه عبارت بود از هيات زيبايى كه سزاوار است عمل بر طبق آن انجام شود، اختلافى نيست، حتى دو نفر از عقلاى بشر در معناى آن و اينكه ادب امر مستحسنى است اختلاف ندارند.
اخلاق وصف روح، و ادب وصف عمل است و ادب، ناشى از اخلاق مىباشد و ادب الهى انبياء هيات زيباى اعمال دينى ايشان است
2- بعد از آنكه در فصل گذشته معلوم شد كه زيبايى و حسن از مقومات معنى ادب است و نيز معلوم شد كه اين زيبايى در مجتمعات مختلف از نظر اختلافى كه در مقاصد خاصه دارند مختلف و در نتيجه آداب و رسومشان نيز مختلف مىشود، اينك مىگوييم بنابراین دو مقدمهاى كه گذشت، آداب و رسوم اجتماعى به منزله آئينه افكار و خصوصيات اخلاقى آن اجتماع است. زيرا اين آداب زائيده شده مقاصد اجتماعىشان مىباشد و مقاصدشان ناشى از عوامل اجتماعى و طبيعى و تاريخى آنها است، شايد بعضىها خيال كنند كه اخلاق و آداب يكى است و حال آنكه چنين نيست، زيرا اخلاق عبارتست از ملكات راسخه در روح، و در حقيقت وصفى است از اوصاف روح، ولى آداب عبارتست از هياتهاى زيباى مختلفى كه اعمال صادره از آدمى متصف بدان مىگردد و اعمال آدمى نحوه صدورش بستگى به صفات مختلفه روحى دارد و بين اين دو قسم اتصاف (اتصاف روح به اخلاقيات و اتصاف عمل به آداب) فرق بسيارى است، پس معلوم شد كه آداب ناشى از اخلاق و اخلاق زائيده از مقتضيات اجتماع است. و مطلوب نهايى انسان در زندگى همان چيزى است كه ادبش را در رفتار مشخص ساخته و برايش خط مشى ترسيم مىكند كه در كارهايى كه به منظور رسيدن به آن مطلوب انجام مىدهد از آن خط مشى تعدى نمىكند.
3- وقتى معلوم شد كه ادب در خصوصياتش تابع مطلوب نهايى در زندگى است، بنابراین، ادب الهى كه خداى سبحان انبيا و فرستادگانش را به آن مؤدب نموده همان هيات زيباى اعمال دينىايست كه از غرض و غايت دين حكايت مىكند و آن غرض به طورى كه قبلا هم گفته شد عبوديت و بندگى است، البته اين عبوديت در اديان حق از جهت زيادى دستورات و كمى آن و همچنين از جهت مراتب كمال كه در آن اديان است فرق مىكند.
اسلام سر تا پاى زندگى را داراى ادب نموده است و آن عبارت است از انجام دادن اعمال بر هيات توحيد
بنابراین، چون هدف اسلام سر و سامان دادن به جميع جهات زندگى انسانى است و هيچ يك از شؤون انسانيت نه كم و نه زياد نه كوچك و نه بزرگ را از قلم نينداخته، از اين جهت سر تا پاى زندگى را داراى ادب نموده و براى هر عملى از اعمال زندگى هيات زيبايى ترسيم كرده كه از غايت حيات حكايت مىكند، پس از نظر دين اسلام هيچ غايتى براى حيات جز توحيد خداى سبحان در مرحله اعتقاد و عمل نيست، به اين معنا كه اسلام كمال انسانيت و غرض نهايى زندگيش را اين مىداند كه معتقد شود به اينكه براى او معبودى است كه هر چيزى را او آفريده و برگشت هر چيزى به سوى اوست، و براى او اسماى حسنا و مثالهاى بلندى است، آن گاه بعد از تحصيل چنين اعتقادى در مجراى زندگى قدم نهاده، هر عملى را كه انجام مىدهد يك يك، حكايت از عبوديت او و عبوديت هر چيزى نزد خداى سبحان مىنمايد و به همين وسيله توحيد پروردگار در ظاهر و باطنش سرايت نموده و خلوص در بندگى و عبوديتش از اقوال و افعال و ساير جهات وجوديش ظاهر مىگردد، ظهورى كه هيچ پردهاى نتواند آن را بپوشاند، خلاصه ادب الهى و يا ادب نبوت همانا عمل را بر هيات توحيد انجام دادن است.
4- توضيح بيشتر اينكه: يكى از مطالبى كه به طور قطع به ثبوت رسيده و تجربه قطعى نيز آن را تاييد نموده اين است كه علوم عملى - نه علوم نظرى - يعنى علومى كه به منظور عمل كردن و به كار بستن فرا گرفته مىشود وقتى مىتواند در مرحله عمل بطور كامل نتيجه دهد كه فراگرفتنش در ضمن تمرين و آزمايش باشد، زيرا كليات علمى اگر بر جزئيات و مصاديقش تطبيق نشود تصديق آن و ايمان به صحتش براى نفس سنگين و دشوار خواهد بود. چون اصولا انسان در همه عمر سر و كارش با جزئيات محسوس است، و اگر هم گاهگاهى اسمى از كليات مىبرد به طبع ثانوى و از جهت برخورد اتفاقى به كليات عقلىايست كه از حيطه حواس خارج است، مثلا كسى كه از معلم و يا كتاب در باره خوبى شجاعت چيزهايى آموخته و آن را تصديق هم كرده و ليكن هيچوقت به آن عمل نكرده و شجاعتى از خود نشان نداده وقتى به يكى از مواقف خطرناكى كه دل انسان را پر از وحشت و ترس مىكند برخورد نمايد نمىتواند از معلوماتى كه در باره خوبى شجاعت كسب كرده استفاده نمايد، زيرا قوه واهمهاش در اين موقع او را به احتراز از مقاومت وا مىدارد و هشدارش مىدهد كه مبادا متعرض هلاكت جسمانى و از دست دادن حيات شيرين مادى گردد، اين كشمكش بين واهمه و عقلش براه افتاده و در ترجيح يكى از دو طرف، دچار حيرت و سرگردانيش مىسازد، سرانجام هم در اين نبرد غلبه با قوه واهمهاش خواهد بود، چون حس او مؤيد و كمك كار واهمه است.
پس بر هر متعلمى كه مىخواهد علوم عملى را فرا گيرد لازم است فرا گرفتههاى خود را
بكار بسته و تمرين كند تا آنكه به عمل عادت كند و به اين وسيله اعتقادات بر خلافى كه در زواياى دلش هست به كلى از بين برود و تصديق به آنچه كه آموخته در دلش رسوخ نمايد، زيرا مادامى كه عمل نكرده احتمال مىدهد كه شايد اين عمل ممكن نباشد ولى وقتى مكرر عمل كرد، رفته رفته اين احتمالات از بين مىرود. آرى بهترين دليل بر امكان هر چيزى وقوع آن است، و لذا مىبينيم عملى كه انسان سابقه انجام آن را ندارد انجام آن به نظرش دشوار بلكه ممتنع است ولى وقتى براى بار اول آن را انجام داد امتناعى كه قبلا در نظرش بود مبدل به امكان مىشود، ولى هنوز در نفس اضطرابى در باره آن هست و در باره وقوع اولين بار آن تعجب مىكند، گويا كارى نشدنى انجام داده، و اگر بار دوم و سوم آن را انجام داد، رفته رفته آن عظمت و صولت سابقش از بين مىرود و عمل مزبور در نظرش از عاديات مىشود، و ديگر هيچ اعتنايى به آن ندارد و لذا گفتهاند: همانطورى كه شر عادت مىشود خير هم عادت مىشود.
اثر عمل در پرورش خود و ديگران، و بيان اينكه مربى بايد بدانچه به ديگران مىآموزد ايمان داشته، عملش مطابق علمش باشد
اين روشى كه در تعليم و تربيت گفتيم رعايتش در تعليمات دينى على الخصوص در تعليمات دينى اسلامى از روشنترين امور است، چه شارع مقدس اسلام در تعليم گروندگان خود اكتفاء به بيان كليات عقلى و قوانين عمومى نكرده، بلكه مسلمين را از همان ابتداء تشرفشان به اسلام به عمل واداشته، آن گاه به بيان لفظى پرداخته، روى اين حساب هر فرد مسلمانى كه در فرا گرفتن معارف دينى و شرايع آن تكميل شده باشد قهرا قهرمان عمل به آن شرايع هم هست.
چنين كسى به هر عمل صالحى مجهز و از توشه تقوا و فضيلت توانگر است.
و اين اسلوب خود قاعدهايست كلى، يعنى هر معلم و مربى كه بخواهد در تعليم و تربيت اشخاص موفقيتى كسب كند بايد خودش به گفتهها و دستورات خود عمل كند، آرى براى علم بى عمل هيچ تاثيرى نيست، زيرا همانطورى كه براى الفاظ دلالت هست عمل هم داراى دلالت است، به اين معنا كه اگر عمل بر خلاف قول بود دلالت مىكند بر اينكه در نفس صاحبش حالتى است مخالف گفتههاى او كه گفتههايش را تكذيب مىكند و مىفهماند كه گفتههايش جز كيد و نوعى حيله براى فريب دادن مردم و به دام انداختن آنها نيست.
و لذا مىبينيم دلهاى مردم از شنيدن مواعظ اشخاصى كه خود در طريقهاى كه به مردم پيشنهاد مىكنند صبر و ثبات ندارند نرم نمىشود، و نفوسشان منقاد نصايح آنان نمىگردد، و چه بسا بگويند: گفتههايش همه باطل است زيرا اگر حق بود خودش به آن عمل مىكرد. و اگر هم به اين صراحت حكم به بطلان آن نكنند لا اقل در باره صحت و بطلان آن ترديد نموده و مىگويند: معلوم مىشود او خودش گفتههاى خود را صحيح و حق نمىداند.
پس يكى از شرائط تربيت صحيح اين است كه مربى اوصافى را كه به شاگرد پيشنهاد و سفارش مىكند بايد به همان جورى كه مىخواهد شاگرد داراى آن اوصاف و متلبس به آن باشد خودش ملبس باشد، آرى عادتا محال است مردى ترسو شاگردى شجاع و دليرى بى باك تربيت كند و يا مكتبى كه مكتب دارش لجوج و متعصب است دانشمندى آزاده در آرا و نظريات علمى بيرون دهد، خداى تعالى در اين باره مىفرمايد: ﴿أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاَ يَهِدِّي إِلاَّ أَنْ يُهْدىَ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿أَ تَأْمُرُونَ اَلنَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ﴾2 و نيز از قول حضرت شعيب (علیه السلام) حكايت نموده مىفرمايد: ﴿وَ مَا أُرِيدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلىَ مَا أَنْهَاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ اَلْإِصْلاَحَ مَا اِسْتَطَعْتُ﴾3 و همچنين آيات ديگر، براى خاطر همين بود كه گفتيم معلم و مربى خودش بايد به مواد تعليمى و تربيتى خود عمل كند.
علاوه بر همه اينها، كسانى كه دلهايشان از ايمان به گفتههايشان تهى است حتى منافقينى كه در عوامفريبى مهارت كامل دارند و وقتى كه پاى عمل صالح به ميان مىآيد خود را كنار كشيده و در مرحله ادعا خود را صاحب ايمان صريح و خالص، جا مىزنند با اينحال زير نظرشان جز اشخاصى مانند خودشان پليد تربيت نمىشوند، زيرا اگر چه ممكن است زبان مغاير با قلب باشد و چيزهايى كه دل راضى به آن نيست بگويد و ليكن چون گفتار هم خود فعلى است از افعال بدنى و افعال همه از آثار نفساند، از اين جهت ممكن نيست فعل كسى با نفسانياتش مخالف باشد.
بنابراین، مىتوان گفت كلام، صرفنظر از دلالت لفظى وضعىاش، دلالت بر طبيعت گوينده، كفر و ايمان و ساير نفسانيات نيز دارد آنهايى كه ساده لوح و بىبصيرتاند و نمىتوانند بين جهت صلاح (دلالت وضعيه) و جهت فساد (ساير جهات) آن تميز دهند بجاى اينكه تربيت شوند گمراه مىشوند، تنها صاحبان بصيرتند كه اين جهات را از هم تميز مىدهند، چنان كه خداى تعالى منافقين را براى پيغمبر گرامى خود چنين توصيف كرده: ﴿وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ﴾4.
پس معلوم شد كه تربيتى داراى اثر صالح است كه مربى آن داراى ايمان به آنچه كه به متعلم مىآموزد باشد. علاوه بر اين، عملش با علمش مطابقت كند، و اما كسى كه اصلا به گفتههاى خود ايمان ندارد و يا بر طبق آن عمل نمىكند اميد خيرى از تربيتش نبايد داشت.
و براى اين حقيقت مثالهاى زيادى در باره سلوك ما شرقىها و مسلمانها مخصوصا در تعليم و تربيت مىباشد، و به همين جهت تعليم و تربيتهاى ما چه رسمى و چه غير رسميش بهيچ وجه نافع و مؤثر واقع نمىشود.
اينكه مىبينيم كلام خداى تعالى مشتمل است بر حكايت و نقل فصولى از ادب الهى متجلى از اعمال انبيا و فرستادگان براى رعايت همين جهت يعنى نشان دادن عمل است در تعليم و تربيت، چه آن حكايتهايى كه مربوط به اقسام عبادتها و ادعيه آنهاست، چه داستانهايى كه مربوط به طرز معاشرت و برخوردشان با مردم است. آرى ايراد مثال در تعليم و تربيت خود نوعى تعليم عملى و نشان دادن عمل است.
5- خداى متعال در سوره انعام بعد از آنكه داستان ابراهيم و قومش را در باره توحيد نقل كرده، مىفرمايد: ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلىَ قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ. وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسىَ وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيىَ وَ عِيسىَ وَ إِلْيَاسَ كُلٌّ مِنَ اَلصَّالِحِينَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ اَلْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنَا عَلَى اَلْعَالَمِينَ وَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوَانِهِمْ وَ اِجْتَبَيْنَاهُمْ وَ هَدَيْنَاهُمْ إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ذَلِكَ هُدَى اَللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِهَا هَؤُلاَءِ فَقَدْ وَكَّلْنَا بِهَا قَوْماً لَيْسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَى اَللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اِقْتَدِهْ﴾1.
مراد از هدايت انبياء (علیه السلام) توحيد ايشان است و امر به اقتداء به هدايت آنان (فبهديهم اقتده) امر به پيروى آنان است در عمل
خداى تعالى در اين آيات گروهى از انبياى گرام خود را نام برده و سپس خاطر نشان ساخته كه ايشان را به هدايت الهى خود اكرام كرده است.
و مراد از اين هدايت تنها توحيد است و بس به دليل اينكه در آخر مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ﴾ چه همانطورى كه مىبينيد غير از شرك منافى ديگرى براى آنچه كه از هدايت روزىشان فرموده ذكر نكرده، پس معلوم مىشود كه آنها را جز به توحيد هدايت نفرموده. و اين توحيد است كه در تمامى اعمالشان اثر كرده، براى اينكه مىفرمايد شرك كه امر قلبى است در اعمالشان اثر نموده و باعث حبط آن مىشود. وقتى شرك چنين اثرى داشته باشد معلوم است كه توحيد هم منافى و ضد آن است، اثر ضد آن را در عمل خواهد داشت. به اين معنا كه صورت عمل طورى مىشود كه توحيد درونى را مجسم ساخته و آن را مانند آينهاى كه صورتها را نشان مىدهد، حكايت مىكند، به طورى كه اگر فرضا ممكن باشد اعتقاد درونى مجسم شود و به صورت اعمال در آيد هر آينه اعتماد به توحيد به صورت اينگونه اعمال در خواهد آمد، و به عكس اگر فرضا ممكن باشد كه عمل برگردد و اعتقاد درونى شود هر آينه اين اعمال صالح به صورت اعتقاد به توحيد در خواهد آمد، و اين معنا در صفات روحى مصداق بسيار دارد، زيرا ما به چشم خود مىبينيم كسانى كه مثلا در دل مبتلا به رذيله تكبرند، همين حالت درونىشان از اعمالشان هويدا مىشود، و همچنين رفتار اشخاص مسكين، شكستگى و مسكنت آنان را حكايت مىكند.
خداى تعالى سپس پيغمبر خود را از باب تاديب دستور مىدهد به اينكه به هدايت انبياء گذشته اقتدا كند، نه بخود آنان. چون اقتدا عبارتست از متابعت در عمل نه در اعتقاد. اعتقاد به تنهايى امرى است غير اختيارى و تقليد ناپذير، بنابراین معنى اين دستور اين مىشود كه عمل صالح انبياء را كه بر مبناى توحيد و تاديب عملى الهى از آنان صادر شده اختيار نموده و مورد عمل قرار دهد، و مراد از اين تاديب الهى هم همان چيزى است كه خداى تعالى در اين آيه به آن اشاره فرموده: ﴿وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءَ اَلزَّكَاةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ﴾1.
چون اضافه مصدر در ﴿فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ﴾ دلالت دارد بر اينكه مراد از اين فعل افعالى است كه مىكردند، نمازى است كه مىخواندند، زكاتى است كه مىدادند، نه ايجاب و فرض آنها. پس اين وحى كه متعلق به اينگونه افعال صادره از انبيا است، وحى تاديبى و تسديدى است نه وحى نبوت و تشريع، چون اگر مراد به آن وحى نبوت بود جا داشت بفرمايد: «و اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات و اقيموا الصلاة و اتوا الزكاة - وحى كرديم به آنها كه خيرات را به جا آريد و نماز را بپا داريد و زكات را بپردازيد» نظير آيه: ﴿ثُمَّ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ أَنِ اِتَّبِعْ﴾1 و آيه: ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلىَ مُوسىَ وَ أَخِيهِ أَنْ تَبَوَّءَا لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ اِجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ﴾2 و از اين قبيل آيات ديگر كه مراد از وحى در آنها وحى نبوت و مربوط به تشريع احكام است.
و مقصود از اينكه گفتيم مراد وحى تسديد است، اين است كه پروردگار متعال بندهاى از بندگان خود را به روح القدس اختصاص دهد تا او آن بنده را در انجام كارهاى نيك و دورى از گناه ارشاد كرده و موفق كند، همانطورى كه روح انسانى ما را در تفكر در خير و شر و روح حيوانى را در اختيار و جذب چيزهايى كه طبع اشتهاى آن را دارد، و دفع چيزهايى كه طبع اشتهاى دفعش را دارد راهنمايى و ارشاد مىكند. اين است معناى وحى تسديدى و ما به زودى راجع به آن مفصلا بحث خواهيم كرد (ان شاء الله تعالى).
تاديب الهى انبياء (علیه السلام) از طريق وحى تسديدى و تاديبى است كه جداى از وحى نبوت و تشريع بوده است
خلاصه كلام اينكه خداى تعالى فرمود: ﴿فَبِهُدَاهُمُ اِقْتَدِهْ﴾ و با اين بيان رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را بطور اجمال به تاديب الهى خود مؤدب نموده و به پيروى از توحيدى كه انبياء را - كه منزه از شركند - به عمل صالح واداشت، توصيه مىفرمايد و آن گاه بعد از اينكه در اين آيات عدهاى از انبياى خود را اسم برد در سوره مريم مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْرَائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنَا وَ اِجْتَبَيْنَا إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُ اَلرَّحْمَنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا إِلاَّ مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ وَ لاَ يُظْلَمُونَ شَيْئاً﴾3. در اين آيات ادب عامى را كه انبيا در همه
شؤون زندگى خود آن را رعايت مىكرده و خضوعى را كه قلبا و عملا براى خداى متعال داشتند ذكر مىفرمايد، آرى سجده در مواقعى كه به ياد آيات خدا مىافتادند مثالى است براى فهماندن آن خضوع، چنان كه گريهشان كه خود ناشى از رقت قلب و تذلل نفس است نشانه ديگرى است از آن ادب و خشوع، و اين سجده و گريه، كنايه است از استيلاى صفت عبوديت بر دلهاى آنان، به طورى كه هر وقت به ياد آيهاى از آيات مىافتادهاند اثرش در سيما و ظاهرشان معلوم مىشده، پس انبياء چه در آن موقعى كه با خداى خود خلوت مىكردهاند و چه آن موقعى كه با مردم مواجه مىشدهاند در هر دو حال ادب الهى را كه همان جنبه بندگى است از دست نمىدادند.
ادب الهى انبياء (علیه السلام) هم شامل ادب نسبت به خداوند مىشود و هم شامل ادب نسبت به مردم (ادب فردى و ادب اجتماعى)
يكى از شواهدى كه دلالت دارد بر اينكه مراد از ادب اعم است از ادب نسبت به خدا و ادب نسبت به مردم جمله ﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا اَلصَّلاَةَ وَ اِتَّبَعُوا اَلشَّهَوَاتِ﴾ است، زيرا تضييع نمازى كه همان توجه به خداست، معرف حال خلف آنان است با پروردگارشان و پيروى شهوات معرف حالشان است با مردم، و چون در اين آيات، انبياء در مقابل اين خلف ناصالح قرار گرفتهاند مىفهميم كه بر خلاف اينان، انبيا، هم در مراجعه به پروردگارشان، و هم در برخورد با مردم جنبه عبوديت و ادب را از دست نمىدادند و مىفهماندند كه پايه و اساس زندگىشان بر اين است كه براى آنان پروردگاريست كه مالك و مدبر امورشان مىباشد، ابتداىشان از او و بازگشتشان به سوى اوست، اصل اساسى در جميع احوال و اعمالشان همين است و بس. و اينكه تائبين را استثنا كرده، خود ادب الهى ديگرى را مىرساند، و نخستين كسى كه اين ادب را از خود نشان داد آدم (علیه السلام) بود و قرآن در بارهاش فرموده: ﴿وَ عَصىَ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىَ ثُمَّ اِجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ وَ هَدىَ﴾1.
و اما اينكه چطور آدم عصيان ورزيد، بزودى بعضى از مطالب در باره آن خواهد آمد (ان شاء الله) و در باره ادب جامع ديگرى كه خداى متعال انبياى خود را به آن مؤدب نموده، فرموده است: ﴿مَا كَانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اَللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللَّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ
وَ كَانَ أَمْرُ اَللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اَللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لاَ يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللَّهَ وَ كَفىَ بِاللَّهِ حَسِيباً﴾1 و آن ادب جامع و سنت جارى در انبياء اين بود كه در آن اندازه از زندگى كه نصيبشان شده و در هيچ امرى از امور خود را به زحمت نيندازند، زيرا انبياء پايه و اساس زندگيشان بر فطرت است و فطرت انسان آدمى را جز به كارهايى كه خداوند وسائل رسيدن به آن را فراهم ساخته هدايت نمىكند و آدمى را مكلف به كارهايى كه خداوند نيل به آن را دشوار كرده نمىسازد. خداى تعالى همين معنا را از پيغمبر گرامى خود چنين حكايت مىكند: ﴿وَ مَا أَنَا مِنَ اَلْمُتَكَلِّفِينَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا﴾3 و نيز فرموده: ﴿لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ مَا آتَاهَا﴾4 و چون تكليف خروج از فطرت است، قهرا اتباع شهوات نيز هست و انبياء از پيروى شهوات منزهند پس از تكلف نيز مبرايند.
ادب جامع ديگرى كه خداوند انبياى خود را به آن مؤدب نموده استفاده از طيبات و رزق حلال است، و در اين باره فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ وَ اِعْمَلُوا صَالِحاً إِنِّي بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ وَ إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ﴾5.
عدم تكلف و استفاده از طيبات و رزق حلال از آداب انبياء (علیه السلام) بوده است
در اين آيات انبيا را چنين تاديب فرموده كه اولا از طيباتى كه مواد حياتىاند استفاده و در آن تصرف كنند و ثانيا از خبائث يعنى هر چيزى كه طبع سليم از آن نفرت مىكند اجتناب نمايند، و ثالثا عمل را صالح انجام دهند. و عمل صالح عبارتست از هر كارى كه فطرت بشر به آن رغبت داشته و سزاوار مىداند كه از آدمى سرزند، و خلاصه كارهايى است كه بر وفق مقتضاى اسبابى باشد كه خداوند در ابقاى حيات بشر مقرر فرموده است، يا عبارتست از كارهايى كه لايق و صالح براى تقديم به پيشگاه ربوبى باشد، و هر دو معنا با هم متقاربند.
و البته اين ادبى است فردى، و دنبال اين ادب فطرى فردى، ادب اجتماعى را ذكر مىكند، و آن اين است كه مردم جز امت واحدهاى نيستند، و براى آنها جز يك پروردگار نيست، پس بايد همه در ترس از او و پرهيز از عقابش اجتماع كنند و به اين وسيله اختلاف و تفرقه را به ميان خود راه ندهند. وقتى آن ادب فردى و اين ادب اجتماعى دست به دست هم داد مجتمع واحد و بدون سر و صدايى در بشر تشكيل مىشود و همه با كلمه واحد، پروردگار واحدى را مىپرستند و مبناى فرد فردشان ادب الهى مىشود، در نتيجه از كارهاى زشت پرهيز مىكنند و سرانجام بر اريكه سعادت قرار خواهند گرفت. اين ادب فردى و اجتماعى را يك آيه ديگر از آيات قرآن متضمن آن است: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ﴾1 زيرا اين يك آيه هم ادب فردى يعنى ادب نسبت به پروردگار را كه اقامه دين است ذكر كرده، و هم ادب اجتماعى يعنى ادب نسبت به مردم را و آن متفرق نشدن است.
در جاى ديگر اين دو از هم جدا ذكر شده، در آيه: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِ﴾2 تنها ادب بالنسبه به پروردگار يعنى توحيد او و انجام دادن عبادت بر مبناى توحيد ذكر شده، و در آيات: ﴿وَ قَالُوا مَا لِهَذَا اَلرَّسُولِ يَأْكُلُ اَلطَّعَامَ وَ يَمْشِي فِي اَلْأَسْوَاقِ لَوْ لاَ أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقىَ إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْهَا﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ إِلاَّ إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ اَلطَّعَامَ وَ يَمْشُونَ فِي اَلْأَسْوَاقِ﴾3 تنها سيره انبيا و ادب الهى آنها را نسبت به مردم بيان فرموده و آن عبارت بوده از آميزششان با مردم و ترك تحجب و اختصاص و امتياز در بين آنان.
و همه اينها چيزهايى است كه فطرت انسان هم از آن بيزار است.
ادب آدم و حوا در دعاى خود: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا...﴾ پس از آنكه نهى ارشادى از خوردن درخت را مخالفت كردند
6- يكى ديگر از ادب انبياء كه آن را در هنگام دعا و توجه به خدا مرعى مىداشتهاند، ادبى است كه قرآن در درجه اول آن را از آدم و همسرش (علیه السلام) حكايت كرده و فرموده: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾1 راز و نيازى است كه آن دو بزرگوار بعد از خوردن از درختى كه خداوند از نزديكى به آن نهىشان كرده بود با خداى خود كردهاند، با اينكه آن نهى، نهى تكليفى تحريمى نبود بلكه نهى ارشادى بود و مخالفت آنها مخالفت نصيحتى بود كه صلاح حالشان و سعادت در زندگىشان در بهشت كه مامن از هر رنج و بدبختى است در رعايت آن بوده. خداى متعال هم وقتى آن دو را از مخالفت تحذير كرد، نفرمود كه اين مخالفت و پيروى شيطان نافرمانى من است بلكه فرمود: ﴿فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ اَلْجَنَّةِ فَتَشْقىَ إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعْرىَ وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحىَ﴾2.
مع ذلك با اينكه گناهى نكرده بودند وقتى پاى امتحان پيش مىآيد و بلا شامل حالشان مىشود و سعادت زندگى بهشتى براى يك عمر با آنان وداع مىكند مايوس و غمگين نمىشوند، و نوميدى، رابطهشان را با پروردگارشان قطع نمىكند بلكه به التجاء به خداوند خود - كه امر آنها و هر آرزويى كه براى خود اميد دارند به دست اوست - مبادرت مىنمايند و به صفت ربوبيتى متوسل مىشوند كه دافع هر شر و جالب هر خيرى است.
آرى صفت ربوبيت، حق صفت كريمى است كه در هر حال بنده را با خداى سبحان آشتى و ارتباط مىدهد. آن گاه در اين راز و نياز متذكر شرى شدند كه علامتهايش يكى پس از ديگرى ظاهر مىشد و آن عبارت بود از خسران در زندگى. تو گويى لذت خوردن از درخت را به اطاعت امر ارشادى خدا خريدهاند، آن گاه متوجه شدهاند كه در اين معامله چه كلاهى به سرشان رفته و چه سعادتى را از كف مىدهند.
و نيز متوجه شدهاند كه احتياج به چيزى دارند كه اين شر را از آنان دفع نمايد، از اين روى مىگويند: ﴿وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾ يعنى خسران در زندگى، ما را تهديد مىكند، و اينك مشرف بر ما شده و چيزى آن را دفع نمىكند مگر مغفرت تو
و اينكه بعد از اين، ما را با رحمت خودت كه يگانه مورد اميد ما است پردهپوشى كنى. آرى انسان، بلكه هر موجودى كه مصنوع ديگرى است اين معنا را به فطرت و غريزه خود درك مىكند كه يكى از شؤون اشياء واقعه در منزل هستى و مسير بقا اين است كه آنچه عيب و نقص در خود مىبيند يا عارضش مىشود از بين برده و خود را تكميل نمايد، و نيز مىداند كه يگانه كسى كه مىتواند اين كمبودها را جبران نمايد خداى سبحان است. آرى مقتضاى ربوبيت او هم همين است.
و در پيشگاه ربوبيش حاجت به درخواست نيست، بلكه صرف عرض حال و اظهار حاجتى كه براى عبد پيش آمده، كفايت مىكند بلكه بهتر، فصيحتر و بليغتر است از درخواست حاجت. از همين جهت آدم و حوا (علیه السلام) هم نگفتند: «فاغفر لنا و ارحمنا - پس ببخش ما را و بر ما رحم كن».
جهت ديگرى كه عمده همان بوده اين است كه در اثر مخالفتى كه كردند در خود احساس ذلت و مسكنتى نمودند كه با وجود آن آبرو و كرامتى در خود نديدند كه از خداى خود چيزى درخواست نمايند نتيجه اين احساس اين شد كه در برابر هر حكمى كه از ساحت رب العزه صادر مىشود تن در داده و تسليم محض باشند. چيزى كه هست با گفتن «ربنا» به اين معنا اشاره كردند كه در عين اعتراف به ظلم، چشم داشت و توقع مغفرت و ترحم را دارند.
بنابراین، معناى اينكه گفتند: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾ اين است كه ما بد كرديم و بر نفس خود ظلم روا داشتيم و در نتيجه مشرف به خسرانى شديم كه تمامى سعادتهاى زندگيمان را تهديد مىكند، ذلت و مسكنت بر ما مسلط شده و احتياج ما به رحمت تو و محو لكه اين ظلم مبرم گشته و براى ما آبرويى نگذاشته كه با آن روى به درگاهت آوريم. اينك اى پادشاه عزيز تسليم حكم توايم، حكم آنچه تو بنمايى، امر آنچه تو فرمايى. چيزى كه هست تو رب ما و ما مربوب توايم از تو آن را اميدواريم كه هر مربوبى از رب خود اميد دارد.
ادب نوح (علیه السلام) در گفتگويش با خداى تعالى در داستان دعوت فرزندش
و از جمله آداب انبيا ادبى است كه خداى متعال آن را از نوح در داستان دعوت فرزندش نقل كرده و چنين فرموده است: ﴿وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَ نَادىَ نُوحٌ اِبْنَهُ وَ كَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ اِرْكَبْ مَعَنَا وَ لاَ تَكُنْ مَعَ اَلْكَافِرِينَ قَالَ سَآوِي إِلىَ جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ اَلْمَاءِ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ نَادىَ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحَاكِمِينَ قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلاَ تَسْئَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجَاهِلِينَ قَالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ
أَسْئَلَكَ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾1 در اينكه ظاهر گفتار نوح اين است كه مىخواهد دعا كند كه فرزندش از غرق نجات يابد شكى نيست، ليكن تدبر در آيات اين داستان كشف مىكند كه حقيقت امر غير آن چيزى است كه از ظاهر كلام استفاده مىشود، چون از يك طرف خداوند دستور داده كه او خودش و اهل بيتش و همه مؤمنين سوار بر كشتى شوند و فرموده: ﴿اِحْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ﴾2 و آنان را وعده داده كه نجاتشان دهد، و از آنان كسانى را كه عذاب شان حتمى بوده استثناء كرد، يكى از آنان همسر اوست و خداى تعالى در بارهاش فرموده: ﴿ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ﴾3 و اما فرزندش، معلوم نيست كه او هم به دعوت پدر كفر ورزيده باشد، و اگر خداى متعال رفتار او را با پدرش و اينكه او خود را كنارى كشيد نقل فرموده، معلوم نيست كه كنارهگيريش از دين و دعوت پدر بوده بلكه ممكن است تنها مخالفت امر پدر را كرده و از سوار شدن كنارهگيرى كرده و اعراض نموده، پس احتمال مىرود كه او نيز اهل نجات باشد، براى اينكه ظاهر آيه اين است كه او از فرزندان وى است نه از كفار و اگر چنين باشد وعده الهى به نجات شامل او هم مىشود. از طرف ديگر به نوح وحى فرستاده و حكم حتمى خود را در باره امر مردم به وى اعلام نموده و فرموده: ﴿وَ أُوحِيَ إِلىَ نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ وَ اِصْنَعِ اَلْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَ وَحْيِنَا وَ لاَ تُخَاطِبْنِي فِي اَلَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ﴾4 حالا آيا مقصود از
آنان كه ظلم كردند خصوص كسانىاند كه به دعوت نوح كفر ورزيدند يا مراد مطلق اقسام ظلم است يا مبهم و مجمل است معلوم نيست، و محتاج به تفسيرى از ناحيه خود صاحب كلام، تبارك و تعالى مىباشد. و گويا همين احتمالات، خود نوح (علیه السلام) را هم در باره فرزندش به شك و ترديد انداخته، و گرنه چطور تصور مىشود كه با اينكه مىدانسته او كافر است و با اينكه نوح يكى از پنج پيغمبر اولى العزم است، از مقام پروردگار خود غفلت بورزد و وحى او را يعنى ﴿وَ لاَ تُخَاطِبْنِي فِي اَلَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ﴾ را فراموش كند؟! حاشا بر او كه به نجات فرزند خود با اينكه كافر محض است رضايت دهد، با اينكه همو بود كه در نفرينى كه به قوم خود كرد گفت: ﴿رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكَافِرِينَ دَيَّاراً﴾1 و فرضا اگر نسبت به فرزند خود چنين چيزى را راضى مىبود، نسبت به همسرش نيز راضى مىشد، از جهت همين شك و ترديد بود كه جرأت نكرد به طور قطع در باره نجات فرزند درخواست نمايد، بلكه سؤال خود را نظير كسى كه چيزى را به كسى نشان دهد يا آن را اظهار كند و بخواهد مزه دهان طرف را در باره آن بفهمد طرح كرد، چون به عواملى كه در واقع در باره سرنوشت فرزندش دست به هم داده وقوف و آگهى ندارد، بناچار نخست كلام خود را به نداى «رب» افتتاح نمود، چون مفتاح دعاى مربوب محتاج سائل همان اسم «رب» است، آن گاه عرض كرد: ﴿إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ﴾ گويا خواسته است عرض كند: از طرفى او فرزند من است و اين خود اقتضا دارد كه او هم اهل نجات باشد، ﴿وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحَاكِمِينَ﴾ و از طرفى تو احكم الحاكمينى و در كارهايت خطا نمىكنى و در حكم تو جاى هيچ گونه خردهگيرى و اعتراض نيست، لذا نمىفهمم سرانجام فرزندم چيست؟ و اين نيز ادبى است الهى كه بنده از آنچه مىداند تجاوز نكند و چيزهايى كه مصلحت و مفسدهاش معلوم نيست از مولاى خود نخواهد. و لذا نوح (علیه السلام) تنها آنچه مىدانست و به آن ايمان داشت گفت، چنان كه جمله ﴿وَ نَادىَ نُوحٌ رَبَّهُ﴾ هم اشارهاى به اين معنا دارد، آرى، تنها وعده الهى را ذكر كرد و چيزى بر آن نيفزود و چيزى درخواست نكرد، در نتيجه اين ادب خداوند نيز عصمت و حفظش را شامل حالش نمود. يعنى قبل از اينكه كلام نوح تمام شود و اسائه ادبى از او سر بزند خداوند كلام خود «و اهلك» را برايش تفسير كرد كه مراد از اهل، اهل صالح است نه هر خويشاوندى، و فرزند تو صالح نيست.
قبلا هم فرموده بود: با من در باره عفو ستمكاران، ميانجيگرى مكن كه آنان به طور حتم غرق شدنى هستند. آرى، نوح خيال مىكرد مراد از اهل همان معنى ظاهرى آن (خويشاوند) است، و فكر مىكرد از اين خويشاوندان تنها همسرش استثنا شده و ديگران همه اهل نجاتند و لذا برداشت كلامش را طورى كرد كه از آن استفاده مىشد مىخواهد بعدا بطور صريح نجات فرزند را درخواست كند، از اين جهت خداوند متعال نهى از درخواست را متفرع بر آن تفسير نمود، و اين خود تاديبى بود كه نوح را وادار كرد كلام خود را قطع نموده و دنباله آن را نگيرد بلكه حرف تازهاى از سر گيرد كه در ظاهر توبه و در حقيقت شكر همين تاديب - كه خود نعمت بزرگى بود - باشد، لذا عرض كرد: ﴿رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ﴾ پناه برد به پروردگار خود از چيزى كه زمينه كلامش او را به آن واميداشت، يعنى تقاضاى نجات فرزندش در عين اينكه از حقيقت حال بى خبر است.
يكى از شواهدى كه دلالت مىكند بر اينكه نوح (علیه السلام) هنوز حاجت درونى خود را اظهار نكرده، جمله ﴿أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ مَا لَيْسَ...﴾ است زيرا اگر اين درخواست بيجا را كرده بود، جا داشت در مقام توبه عرض كند: «اعوذ بك من سؤالى ما ليس لى به علم - پناه مىبرم به تو از كيفر سؤالى كه كردم در حالى كه به آن علم نداشتم» تا از اضافه مصدر به فاعلش (سؤالى) وقوع فعل استفاده شود. شاهد ديگر جمله ﴿فَلاَ تَسْئَلْنِ﴾است، چون اگر نوح سؤال مزبور را كرده بود جا داشت خداوند در مقام رد تقاضايش صريحا بفرمايد: نه، فرزند تو را نجات نمىدهم. و يا بفرمايد: بار ديگر اين تقاضا را مكن. چنان كه نظير اين دو تعبير در مواردى از قرآن ديده مىشود، مانند: ﴿قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي﴾1 و نظير: ﴿إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿يَعِظُكُمُ اَللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً﴾2، يكى ديگر از دعاهاى نوح (علیه السلام) دعائى است كه قرآن از آن جناب چنين حكايت مىكند: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ وَ لاَ تَزِدِ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ تَبَاراً﴾3 اين دعا را خداى متعال در آخر سوره نوح بعد از آيات زيادى كه در
باره شكايتهاى نوح (علیه السلام) ايراد كرده، نقل مىفرمايد، وى در اين آيات، شكايتهاى خود را به عرض پروردگار خود مىرساند. و دعوت مداوم و شبانه روزى قومش را در تمامى مدت عمر - كه قريب هزار سال بوده - و اذيت و آزارى كه در برابر آن از آنان ديده و بذل جهدى كه در راه خدا كرده و اينكه در راه هدايت قوم خود منتهاى طاقت خود را به كار برده و مع الاسف دعوتش جز فرار آنان و نصيحتش جز استكبار آنان اثرى نكرده، شرح مىدهد.
آرى آن حضرت هميشه نصيحت و موعظه خود را در بين آنان نشر مىداد و حق و حقيقت را به گوششان مىخواند و ايشان لجاج و عناد مىكردند و بر خطاياى خود اصرار مىورزيدند و در مقابل زحمات آن جناب مكر و خدعه به كار مىبردند، تا آنكه ناراحتى و تاسفش از حد گذشت و غيرت الهيش به هيجان آمد و قوم خود را اينچنين نفرين نمود: ﴿رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكَافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَكَ وَ لاَ يَلِدُوا إِلاَّ فَاجِراً كَفَّاراً﴾1 و اينكه گفت: اگر آنان را مهلت دهى بندگانت را گمراه مىكنند همان مطلبى است كه در ضمن كلمات قبلى خود به آن اشاره كرده و فرموده بود: ﴿وَ قَدْ أَضَلُّوا كَثِيراً﴾ و از اين گفتارش استفاده مىشود كه كفار عده زيادى از كسانى را كه به وى ايمان آورده بودند گمراه كرده بودند و او از اين مىترسيده كه ما بقى را نيز گمراه كنند. و اينكه عرض كرد: ﴿وَ لاَ يَلِدُوا إِلاَّ فَاجِراً كَفَّاراً﴾ اخبار به غيبى است كه از روى تفرس نبوت و وحى الهى كسب كرده و فهميده بود كه استعداد صلب مردان و رحم زنان ايشان از تكوين فرزندان با ايمان باطل شده است.
در چنين موقعى كه غيرت الهى آن جناب را فرا گرفته و كفار را نفرين كرده، با اينكه پيغمبرى كريم و اولين پيغمبرى است كه كتاب و شريعت آورده و مبعوث به نجات دنيا از گرداب بتپرستى شده و از مجتمع بشرى آن روز جز عده قليلى كه بنا به بعضى از روايات بيش از هشتاد نفر نمىشدهاند به وى ايمان نياوردهاند، ادب الهى چنين اقتضا مىكند كه اين عده را كه به پروردگارش ايمان آورده و به دعوتش گرويدهاند از نظر دور نداشته و از خدا خير دنيا و آخرت را بر ايشان درخواست كند، لذا عرض كرد: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي﴾ ابتدا خود را دعا كرد، چون كسى كه پيشوا و جلودار مردمى است، دعا به جان خودش دعاى به جان آن مردم نيز هست.
﴿وَ لِوَالِدَيَّ﴾ معلوم مىشود پدر و مادر نوح (علیه السلام) داراى ايمان بودهاند. ﴿وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ﴾ يعنى مؤمنين معاصرش. ﴿وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ﴾ يعنى همه اهل توحيد چه معاصرينش و چه آيندگان، زيرا آيندگان نيز امت او هستند. و تا قيام قيامت همه اهل توحيد، رهين منت اويند. آرى آن جناب اولين كسى است كه دعوت دينى خود را با كتاب و شريعت اعلام نمود، و پرچم توحيد را در بين مردم برافراشت، از همين جهت خداى سبحان او را به بهترين درودى ياد كرده و فرمود: ﴿سَلاَمٌ عَلىَ نُوحٍ فِي اَلْعَالَمِينَ﴾1 آرى راستى درود بر اين پيغمبر كريم باد كه تا قيام قيامت هر كسى ايمان به خدا آورد يا عمل صالحى انجام دهد يا اسمى از خدا ببرد.
خلاصه تا زمانى كه از خير و سعادت در ميان بشر اسم و اثرى هست همه از بركت دعوت او و دنباله و اثر نهضت اوست (صلى الله عليه و على سائر الانبياء المرسلين اجمعين).
ادب ابراهيم (علیه السلام) در احتجاج با قوم خود و در دعا و درخواستهايش از خداوند
از جمله آداب انبياء، ادبى است كه خداوند آن را از ابراهيم خليل (علیه السلام) در احتجاجش با قوم خود نقل كرده: ﴿قَالَ أَ فَرَأَيْتُمْ مَا كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمُ اَلْأَقْدَمُونَ فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلاَّ رَبَّ اَلْعَالَمِينَ اَلَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ وَ اَلَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ وَ إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ وَ اَلَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ وَ اَلَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ اَلدِّينِ رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ وَ اِجْعَلْ لِي لِسَانَ صِدْقٍ فِي اَلْآخِرِينَ وَ اِجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ اَلنَّعِيمِ وَ اِغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كَانَ مِنَ اَلضَّالِّينَ وَ لاَ تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ﴾2.
دعائى است كه ابراهيم (علیه السلام) به خود و به پدرش مىكند و وعدهاى را كه خدا به او داده، طلب مىنمايد، و اين در حالى بود كه تازه به نبوت مبعوث شده و هنوز از ايمان پدرش مايوس نشده بود ولى وقتى كه فهميد پدرش دشمن خدا است از او بيزارى جست، در اين دعا ابتدا پروردگار خود را ثناى جميلى مىكند، چنان كه ادب عبوديت هم همين را اقتضا مىكند.
و اين ثنا نيز اولين ثنائى مفصلى است كه خداوند از وى حكايت كرده، و آن ثنائى كه قبلا از او
حكايت كرده بود يعنى: ﴿يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ﴾1 و همچنين ثنائى كه در گفتارش با پدر كرده بود: ﴿سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا﴾2 به اين تفصيل نبود. ابراهيم (علیه السلام) در اين ثنائى كه كرده ادب را اينطور به كار برده كه عنايت پروردگار خود را از ابتداء خلقتش تا وقتى كه بسوى او بازگشت مىكند همه را در ثناى خود درج كرده و خود را در برابر او فقير و محتاج محض دانسته و در باره پروردگارش جز غنا، و، جود محض چيزى نگفته و خود را بنده ذليلى دانسته كه قادر بر هيچ چيز نيست، بلكه مقدرات الهى او را در دوران زندگيش از حالى به حالى مىگرداند، طعام و شراب و بهبودى از مرض مىدهد، مىميراند و زنده مىكند، و بندگان را براى پاداش روز جزا حاضر مىسازد، براى اينكه او جز اطاعت محض و طمع در غفران گناه چيزى نيست.
ادب ديگرى كه مراعات نموده اين است كه مرض را به خود نسبت داده و گفته: و وقتى كه مريض مىشوم شفايم مىدهد، براى اينكه در اين مقام كه مقام ثنا است مناسب نبود مرض را به او نسبت دهد، گر چه مرض هم از حوادث است و از اين نظر بى ارتباط با پروردگار نيست، ليكن سياق كلام، سياق بيان حوادث نيست تا هر حادثى را به او نسبت دهد، بلكه - سياق كلام در بيان اين معنا است كه شفاى از مرض هم از رحمت و عنايت اوست، از اين جهت مرض را به خود نسبت داد و شفا را به پروردگار خود، گويا خواسته چنين ادعا كند كه از خداى تعالى جز جميل صادر نمىشود، آن گاه بعد از ثنا، شروع به دعا كرد، در دعايش نيز ادب فوق العادهاى را به كار برد، چون نخست دعايش را به اسم «رب» شروع كرد، ديگر اينكه تنها نعمتهاى حقيقى و پايدار را درخواست نمود، و به هيچ وجه توجهى به زخارف دنياى فانى نكرد، و براى خود نعمتى اختيار كرد كه سر آمد آنها و گرانبهاترين آنها بود و آن عبارت بود از «حكم» يعنى شريعت و پيوستن به صالحين، و نام نيك در ميان آيندگان، و از خداى خود خواست تا در هر عصرى از اعصار آينده كسانى را مبعوث كند كه دعوتش را بپا داشته و شريعتش را ترويج نمايند، در حقيقت معنى درخواستش اين است كه شريعتى به او دهد كه تا قيام قيامت باقى باشد. آن گاه وراثت بهشت و آمرزش پدر و ايمنى از رسوايى در قيامت را درخواست كرد و به طورى كه از كلام خداى تعالى استفاده مىشود همه دعاهايش مستجاب
شده مگر دعائى كه در باره آمرزش پدر كرد. از خداى تعالى نيز غير اين توقع نمىرود، حاشا بر خداى عالم كه دعاى بندهاى از بندگان مكرمش را از روى بى اعتنايى مستجاب نفرمايد، با اينكه خودش در باره اين پيغمبر فرموده: ﴿مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ لَقَدِ اِصْطَفَيْنَاهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ إِنَّهُ فِي اَلْآخِرَةِ لَمِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾3 و نيز به سلام عام درودش فرستاده و فرموده: ﴿سَلاَمٌ عَلىَ إِبْرَاهِيمَ﴾4.
سير در تاريخ چند هزار ساله بعد از نوح نيز جميع آنچه را كه قرآن شريف از محامد و فضائل او نقل كرده تاييد و تصديق مىكند، چون تاريخ نيز اين حقايق را ثبت كرده كه او پيغمبرى كريم بوده كه به تنهايى به دين توحيد و احياى فطرت قيام نموده و عليه و ثنيت و براى ويران كردن اركان آن نهضت كرده، و در دورهاى كه آثار و علائم توحيد رو به نابودى مىرفت و رسوم نبوت محو مىشد و دنيا اسم نوح و ساير انبياى گرام خداوند را بدست فراموشى مىسپرد، او دين فطرت را بپا داشت و دعوت به توحيد را در بين مردم نشر داد، و در نتيجه امروز كه قريب چهار هزار سال از دوره آن جناب مىگذرد هنوز نام توحيد باقى و دلهاى اعقاب وى بدان معتقد است، براى اينكه دينى كه امروز دنيا آن را دين توحيد مىشناسد يكى دين يهود است كه پيغمبر آن حضرت موسى (علیه السلام) است و يكى دين نصارا است كه پيغمبرش عيسى (علیه السلام) است، و اين دو بزرگوار هر دو از دودمان اسرائيل يعنى يعقوباند و يعقوب فرزند اسحاق و او فرزند ابراهيم است. و همچنين دين اسلام كه پيغمبر آن حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبد الله (علیه السلام) است، چه آن حضرت هم از ذريه اسماعيل فرزند ابراهيم است.
از جمله دعاهايى كه خداوند متعال از آن جناب نقل كرده، اين دعا است: ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾5، در اين جمله از خداوند فرزند صالح مىخواهد، و در جمله كوتاه، هم حاجت خود را طلبيده و هم از شر اولاد ناخلف به پروردگار خود اعتصام جسته و هم درخواست خود را از جهت اينكه وجهه دنيايى داشت به يك وجهه معنوى موجه نموده و در نتيجه خدا پسندانهاش كرد.
و نيز از جمله دعاهاى آن حضرت درخواستى است كه وقتى به سرزمين مكه آمد و اسماعيل و مادرش (علیه السلام) را در آنجا منزل داد از خداى تعالى كرده و قرآن آن را چنين حكايت مىكند: ﴿وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اِجْعَلْ هَذَا بَلَداً آمِناً وَ اُرْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ اَلثَّمَرَاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ قَالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلىَ عَذَابِ اَلنَّارِ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾1.
در اين دعا از پروردگار خود مىخواهد كه سرزمين مكه را كه آن روز سرزمينى خشك و بى آب و علف بوده، حرمى براى او و فرزندانش قرار دهد تا مركز ثقلى براى دين خدا و رابطهاى زمينى و مادى بين مردم و پروردگارشان باشد و همه براى عبادت خدا روى بدانجا آورند و از وطنهاى خود به عزم آنجا بار سفر ببندند، و احترامش را در بين خود رعايت كنند. و نيز آيهاى از آيات جاويد او در روى زمين باشد، و تا روز قيامت هر كس كه به ياد خدا مىافتد به ياد آنجا نيز بيفتد و هر كس بخواهد به درگاه خدا روى آورد، روى بدانجا نهد، و در نتيجه وجهه دينداران بشر معين و كلمه آنان يكى گردد. و مراد آن جناب از امنيت، امنيت تشريعى و حرم بودن مكه است نه امنيت خارجى، به طورى كه جنگ و نزاع و ساير حوادث منافى با ايمنى و پيشامدهاى مخل آسايش در آن واقع نشود، بدليل اينكه فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبىَ إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾2.
چون همانطورى كه مىبينيد اين آيه در مقام منتگذارى است به نعمت امنيت حرم، يعنى مكانى كه خدا براى خود آن را حرم قرار داده و از اين جهت به امنيت متصف شده كه مردم ديندار آنجا را محترم مىشمارند نه از جهت اينكه عوامل خارجى آنجا را از فساد و قتل نگهداشته، و گرنه مكه آن قدر خاطرات تلخ در جنگهاى خونين از قبيل جنگهاى بين قريش و جرهم و كشتار و جور و فساد مردمش دارد كه نمىتوان آن را شمرد. و همچنين اينكه فرمود ﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنَا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ اَلنَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ﴾3.
معنايش اين است كه مردم آن روز شهر آنان را از جهت اينكه در نظرشان محترم بود متعرض نمىشدند. و خلاصه غرض ابراهيم (علیه السلام) اين بود كه در روى زمين براى خداوند حرمى باشد كه ذريه او در آنجا منزل گزينند و اين نمىشد مگر به اينكه شهرى ساخته شود كه مردم از هر طرف به آنجا روى آورند و آنجا مجمعى دينى باشد كه تا روز قيامت مردم به قصد سكونت و پناهنده شدن و زيارت رو بدانجا كنند، و لذا از خدا درخواست كرد مكه را شهر امنى قرار دهد و چون سرزمينى لم يزرع بود از خدا خواست ذريهاش را از ميوهها روزى دهد، و لازمه استجابت اين دعا اين است كه اين شهر، از راه توطن و سكونت و زيارت مردم آباد شود. آن گاه وقتى احساس كرد كه اين شرافتى را كه درخواست كرده شامل مؤمن و كافر هر دو مىشود لذا دعاى خود را مقيد به كسانى كرد كه ايمان به خدا و روز جزا داشته باشند، و گفت: ﴿مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾.
و اما اينكه اين دعا در شهرى كه فرضا هم مؤمن و هم كافر يا تنها كفار در آن ساكنند چطور ممكن است مستجاب شود؟ با اينكه شهرى است خشك و لم يزرع؟ ابراهيم (علیه السلام) متعرض اين جهات نشد، و اين نيز از ادب او در مقام دعا بوده، زيرا در اين مقام درخواست كننده اگر بخواهد پروردگار خود را درس دهد كه چگونه و از چه راهى دعايش را مستجاب نمايد با اينكه پروردگارش عليم و حكيم و قادر بر هر چيزى است و كار او اينطوريست كه هر چه را بخواهد ايجاد كند همين كه بگويد به وجود آى موجود مىشود، در حقيقت فضولى كرده و از رسم ادب بيرون شده است. ليكن خداى سبحان چون مىخواست حاجت ابراهيم را بر طبق سنت جاريهاى كه در اسباب عاديه دارد برآورده كند و بين مؤمن و كافر در آن فرق نگذارد از اين جهت دعايش را با قيدى كه در كلام خود آورد و فرمود: ﴿وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلىَ عَذَابِ اَلنَّارِ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ مقيد ساخته، آن گاه مستجاب نمود.
و اين دعا كه سبب شد حرم الهى تشريع و كعبه مقدسه يعنى خانه مباركى كه باعث هدايت عالميان است به عنوان نخستين خانه عبادت براى بشر در مكه ساخته شود، خود يكى از آثار همت بلند و مقدس او است كه به همين سبب بر جميع مسلمين آينده بعد از خود تا روز قيامت منت گذارده.
و نيز از جمله دعاهايى كه حضرت ابراهيم (علیه السلام) در آخر عمر خود كرد، دعائى است كه قرآن كريم از آن حضرت چنين نقل مىفرمايد: ﴿وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اِجْعَلْ هَذَا
اَلْبَلَدَ آمِناً وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنَامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ اَلنَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ اَلْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا اَلصَّلاَةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ اُرْزُقْهُمْ مِنَ اَلثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَ مَا نُعْلِنُ وَ مَا يَخْفىَ عَلَى اَللَّهِ مِنْ شَيْءٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي اَلسَّمَاءِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى اَلْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ اَلدُّعَاءِ رَبِّ اِجْعَلْنِي مُقِيمَ اَلصَّلاَةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَ تَقَبَّلْ دُعَاءِ رَبَّنَا اِغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ اَلْحِسَابُ﴾1 اين دعا همانطورى كه گفته شد دعائى است كه آن حضرت در اواخر عمر شريفش كرده، زيرا فرموده: سپاس خدايى را كه در سنين پيرى به من اسماعيل و اسحاق داد، و در حالى اين دعا را كرده كه شهر مكه ساخته شده بود، به دليل اينكه ابراهيم عرض كرد: پروردگارا اين شهر را شهر امنى قرار ده، كما اينكه در كلام قبليش كه قبل از ساخته شدن شهر مكه گفته بود، چنين عرض كرد: ﴿رَبِّ اِجْعَلْ هَذَا بَلَداً آمِناً﴾2.
ادبى كه ابراهيم (علیه السلام) در اين دعا به كار برده يكى اينست كه هر حاجتى از حوائج خود را كه ذكر كرد چون هم ممكن بود به غرض مشروع درخواست شود و هم به غرض نامشروع، آن جناب غرض مشروع و صحيح خود را در كلام خود ذكر كرده و با بيانى آن را ادا نمود كه هر كسى مىتواند از آن پى ببرد كه وى تا چه اندازه اميد به رحمت پروردگارش داشته، مثلا بعد از اينكه عرض كرد: مرا و فرزندانم را از اينكه پرستش بتها كنند دور بدار، غرض خود را اينطور بيان نمود: پروردگارا بدرستى كه آنها گمراه كردند بسيارى از مردم را و
همچنين بعد از اينكه عرض كرد: پروردگارا اينك من ذريه خود را در بيابانى لم يزرع در كنار بيت الحرام تو سكونت دادم، غرض خود را از اين گفتار اين طور بيان نمود: پروردگارا براى اينكه نماز بپا دارند. و نيز بعد از آنكه درخواست كرد: دلهايى را از مردم بسوى آنان معطوف بدار و از ميوهها روزيشان فرما، دنبالش غرض خود را چنين شرح داد: شايد كه آنان تو را شكرگزارند.
ادب ديگرى كه در كلام خود رعايت كرده اين است كه در رديف هر حاجتى كه خواسته اسمى از اسماء حسناى خدا را از قبيل «غفور» و «رحيم»، «سميع الدعاء» به مناسبت آن حاجت ذكر كرده و اسم شريف «رب» را در تمامى آن حوائج تكرار نموده، چون ربوبيت خدا واسطه ارتباط بنده با خداى خود و فتح باب در هر دعا است.
ادب ديگر اينكه عرض كرد: و هر كس نافرمانيم كند بدرستى تو بخشنده و مهربانى، و نفرين به جان آنان نكرد، بلكه بعد از ذكر اسمشان دو تا از اسماء الله را كه واسطه مشمول نعمت سعادت بر هر انسانى است يعنى اسم «غفور» و «رحيم» را ذكر نمود، چون دوستدار نجات امت خود و گسترش جود پروردگار خود بود.
يكى ديگر از ادعيه انبياء (علیه السلام) دعائى است كه خداوند از ابراهيم خليل و فرزندش اسماعيل (علیه السلام) مشتركا نقل كرده و فرموده: ﴿وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ اَلْقَوَاعِدَ مِنَ اَلْبَيْتِ وَ إِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ رَبَّنَا وَ اِجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَ تُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ رَبَّنَا وَ اِبْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾1.
اين دعائى است كه آن دو بزرگوار در موقع ساختن كعبه كردهاند و در آن نيز همان ادبى است كه در كلام قبلى خود به كار بردهاند.
ادب اسماعيل (علیه السلام) نسبت به خداوند تعالى
يكى ديگر دعائى است كه خداى تعالى از خصوص اسماعيل (علیه السلام) در قصه
ذبح نقل كرده و فرموده: ﴿فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلاَمٍ حَلِيمٍ. فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ اَلسَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرىَ فِي اَلْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَا ذَا تَرىَ قَالَ يَا أَبَتِ اِفْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي ان شاء الله مِنَ اَلصَّابِرِينَ﴾1. گر چه در صدر كلام اسماعيل (علیه السلام)، ادب نسبت به پدر رعايت شده، ليكن در ذيلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعايت نموده، با اينكه رعايت ادب نسبت به پدرى چون ابراهيم خليل ادب خداى تعالى نيز هست، و كوتاه سخن، وقتى پدرش خواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خود اسماعيل كه گفت: به جاى آر آنچه را كه بدان مامور مىشوى، ماموريتى الهى بوده از اين جهت پدرش به وى دستور داد كه در باره خود فكرى كند و رأى خود را بگويد، و اين هم خود ادبى بود از آن جناب نسبت به فرزندش.
اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اى پدر! بجاى آر آنچه را كه بدان مامور مىشوى، او نيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه رأى من چنين است. گويا خواست بگويد من در مقابل تو رأيى ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ «اى پدر» آغاز كرد و نگفت: اگر مىخواهى به جاى آر، تا پدر را در مقابل قبول قطعى خود دلخوش سازد. مضافا بر اينكه با اين اعتراف از اسماعيل كه اين خواب امرى است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نميشود كه اسماعيل ترديد داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نكند.
ادب ديگرى كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت: بزودى خواهى يافت كه من از صابرينم ان شاء الله، زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب او را نسبت به پدرش مىرساند. ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعدهاى كه راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آن را به مشيت خداوند مقيد ساخت، چون مىدانست كه وعده صريح و قطعى دادن و آن را به مشيت پروردگار مقيد نساختن، شائبه ادعاى استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اينگونه شايبهها مبراست.
خداى تعالى هم مردمى را به همين اشتباه مذمت كرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده: ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهَا مُصْبِحِينَ وَ لاَ يَسْتَثْنُونَ﴾2 حتى پيغمبر خود را در قرآن مجيد به كنايه عجيبى تاديب كرده و فرموده: ﴿وَ لاَ
تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اَللَّهُ﴾1.
ادب يعقوب (علیه السلام) در كلامش كه گفت: ﴿إِنَّمَا أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اَللَّهِ...﴾
از جمله ادعيه انبيا دعائى است كه خداى متعال آن را از حضرت يعقوب (علیه السلام) وقتى كه فرزندانش از مصر مراجعت كردند در حالى كه بنيامين و يهودا را نياورده بودند حكايت كرده و فرمود: ﴿وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قَالَ يَا أَسَفىَ عَلىَ يُوسُفَ وَ اِبْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ اَلْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ اَلْهَالِكِينَ قَالَ إِنَّمَا أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اَللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اَللَّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾2 به فرزندان خود چنين مىگويد كه مداومت من بر ياد يوسف شكايتى است كه من از حال دل خود به درگاه خدا مىبرم و از رحمت او و اينكه يوسفم را به صورتى كه تصور نمىكنم به من برگرداند مايوس نيستم، و اين خود از ادب انبيا است نسبت به پروردگار خود كه در جميع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جميع حركات و سكنات خود را در راه او انجام مىدادند و اين معنا از آيات كريمه قرآن به خوبى استفاده مىشود چون خداى تعالى از طرفى تصريح كرده به اينكه انبياء را به راه راست هدايت نموده و فرموده: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَى اَللَّهُ﴾3 و در باره خصوص يعقوب فرموده: ﴿وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنَا﴾4 و از طرف ديگر پيروى هوا و هوس را گمراهى و انحراف از راه راست خود دانسته و فرموده: ﴿وَ لاَ تَتَّبِعِ اَلْهَوىَ فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾5.
از اين دو بيان استفاده مىشود كه انبياء كه هدايت يافتگان به هدايت خدايند هرگز هواى نفس را پيروى نمىكنند. عواطف نفسانى و اميال باطنيشان يعنى شهوت و غضب و حب و بغض و مسرت و اندوه و هر نفسانيات ديگرشان كه مربوط به مظاهر زندگى از قبيل مال و فرزند و نكاح با زنان و خوردنيها و پوشيدنيها و مساكن و امثال آنها است همه را در
راه خدا به كار برده و از آنها غرضى جز رضاى خدا ندارند و خلاصه راهى كه در زندگى سلوك مىشود يا راهى است كه حق در آن پيروى مىشود و يا راهى است كه هوا در آن متابعت مىگردد، و به عبارت ديگر يا راه خدا است و يا راه فراموشى خدا.
و انبياء (علیه السلام) چون به راه نخستين هدايت شدهاند و راه هواى نفس را پيروى نمىكنند از اين جهت هميشه به ياد خدا هستند و در حركت و سكون خود جز او هدفى ندارند و در هيچيك از حوائج زندگى به درگاه كسى جز درگاه او روى نمىآورند و غير در او درى از درهاى اسباب را نمىكوبند. به اين معنا كه اگر هم متوسل به اسباب ظاهرى مىشوند و اين توسل خداى را از يادشان نمىبرد و فراموش نمىكنند كه اين اسباب و سببيتشان از خداى تعالى است نه اينكه بكلى اسباب را انكار نموده و براى آنها وجودى تصور نكنند و يا سببيت آنها را انكار نمايند، زيرا آنها قابل انكار نيستند و بر خلاف فطرت و ارتكاز انسانى است، بلكه به اسباب تمسك ميجويند و ليكن براى آنها استقلال نمىبينند و براى هر چيزى موضع و اثرى قائلند كه خدا براى آن تعيين نموده.
و چون حال انبياء (علیه السلام) اين بود كه گفتيم، و خلاصه اينكه، چون تمسكشان به خداوند حق تمسك بود از اين جهت مىتوانستند چنين ادبى را در باره مقام پروردگار خود و جانب ربوبيت او رعايت نموده و چيزى را جز براى خدا نخواهند و چيزى را جز براى او ترك نكنند و به چيزى تمسك نجويند مگر اينكه قبل از آن و با آن و بعد از آن متمسك به خدا باشند، پس هدف و غرض نهايى آنان در همه احوال خدا است.
روى اين بيان مراد از اينكه فرمود: ﴿إِنَّمَا أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اَللَّهِ﴾ اين خواهد بود كه اگر مىبينيد دائما به ياد يوسفم و از فقدانش متاسفم، اين اسف دائمى من مثل اسف شما بر فقدان نعمت نيست، زيرا شما وقتى به فقدان نعمتى دچار مىشويد از روى جهل شكايت نزد كسانى مىبريد كه مالك نفع و ضررى نيستند و اما من تاسفم را از فقدان يوسف نزد خداوند به شكايت مىبرم، و اين شكايتم هم درخواست امرى نشدنى نيست، زيرا من مىدانم چيزى را كه شما نمىدانيد.
ادب در دعاى يوسف صديق (علیه السلام) به هنگامى كه همسر عزيز مصر او را تهديد كرد و در كلام او پس از ديدار پدر
و نيز از جمله ادعيه انبياء (علیه السلام) دعاى يوسف صديق (علیه السلام) است هنگامى كه همسر عزيز او را تهديد نمود و گفت اگر آنچه مىگويم نكنى به زندانت مىاندازم: ﴿رَبِّ اَلسِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ اَلْجَاهِلِينَ﴾1.
حضرت يوسف (علیه السلام) گرفتارى خود را براى پروردگارش چنين شرح مىدهد كه امرش در نزد زنان دربارى و در موقف فعليش دائر شده است ميان رفتن به زندان و ميان اجابت خواسته آنها، و به علمى كه خداوند كرامتش كرده و با آيه: ﴿وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً﴾1 از آن حكايت نموده، زندان را بر اجابت آنها ترجيح مىدهد، ليكن از طرفى هم اسباب و مقدماتى كه زنان دربارى مصر براى رسيدن به منظور خود ترتيب دادهاند بسيار قوى است، و اين مقدمات يوسف را به غفلت و جهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ايمان به خدايش تهديد مىنمايد، و چارهاى جز دستگيرى خدا و حكم او نمىبيند، چنان كه در زندان نيز به رفيق زندانى خود گفت: ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ﴾2 و لذا در اين دعا ادب را رعايت كرده و براى خود درخواست حاجتى نمىكند، چون حاجت خواستن خود يك نحوه حكم كردن است، بلكه تنها اشاره مىكند به اينكه جهل تهديدش مىكند به ابطال نعمت علمى كه پروردگارش كرامتش فرموده و رهائيش از خطر جهل و دور شدن كيد زنان از او موقوف به عنايت خداى تعالى است، لذا تسليم امر خدا شد و چيز ديگرى نگفت.
خداى تعالى هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان را كه عبارت بود از منحرف شدن و يا به زندان رفتن از او به گردانيد، در نتيجه هم از انحراف خلاص شد و هم از زندان، از اينجا معلوم مىشود كه مرادش از كيد زنان هر دو بوده.
و اما اينكه عرض كرد: ﴿رَبِّ اَلسِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ...﴾ در حقيقت خواست تمايل قلبى خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمنى خود را نسبت به فحشا اظهار نمايد، نه اينكه به گمان بعضى رفتن به زندان را دوست داشته باشد، چنان كه سيد الشهداء حسين بن على (علیه السلام) نيز در اين مقوله فرمود: «الموت اولى من ركوب العار و العار خير من دخول النار - تن به مرگ دادن سزاوارتر است از قبول عار و قبول عار و ننگ بهتر است از داخل آتش دوزخ» به دليل اينكه خداى تعالى بعد از اين آيه فرموده: ﴿ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا اَلْآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ﴾3.
و ظهور اين آيه در اينكه به زندان فرستادن يوسف رأى تازهاى از آنان و بعد از آن دوران مزبور و نجات يوسف روشن و غير قابل انكار است. و نيز از جمله ادعيه انبياء (علیه السلام) ثنا و دعائى است كه خداى سبحان از يوسف (علیه السلام) نقل كرده و فرموده: ﴿فَلَمَّا دَخَلُوا عَلىَ يُوسُفَ آوىَ إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ اُدْخُلُوا مِصْرَ ان شاء الله آمِنِينَ وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى اَلْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُءْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ اَلسِّجْنِ وَ جَاءَ بِكُمْ مِنَ اَلْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ اَلشَّيْطَانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ اَلْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ اَلْأَحَادِيثِ فَاطِرَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ﴾1.
خواننده محترم بايد كه در اين آيات تدبر نموده و قدرت و نفوذى را كه يوسف (علیه السلام) داراى آن شده بود و همچنين شدت اشتياقى را كه پدر و مادرش به ديدارش داشتند و همچنين خاطراتى را كه برادرانش از روزى كه از او جدا شدند تا امروز كه او را عزيز مصر و مستولى بر تخت عزت و عظمت مىيابند از وى دارند در نظر مجسم سازد تا به ادب نبوتى كه اين نبى محترم در كلام خود اعمال نموده پى ببرد.
آرى يوسف (علیه السلام) دهان به كلامى نگشوده مگر اينكه همه گفتارش و يا سهمى از آن براى پروردگارش بوده است، تنها آنچه كه از دو لب يوسف (علیه السلام) بيرون آمده و براى خدا نبوده جمله كوتاهى است در اول گفتارش، و آن جمله: به مصر درآئيد كه ان شاء الله در آنجا ايمن خواهيد بود، است تازه همين را هم به مشيت خداوند مقيد ساخت تا توهم نشود كه وى در حكمش مستقل از خداوند است. قبلا هم گفته بود: ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ﴾ حكمى
براى كسى جز خدا نيست.
بعد از اين جمله كوتاه شروع كرد به ثناء به پروردگار خود، به خاطر احسانهايى كه از روز مفارقت از برادرانش تا امروز به وى كرده و ابتدا كرد به داستان رؤياى خود و اينكه خداوند تاويل آن را محقق ساخت، و در اين كلام، پدر خود را در تعبيرى كه سابقا از خواب او كرده بود بلكه حتى در ثنائى كه پدر در آخر كلام خود كرده و خدا را بعلم و حكمت ستوده بود تصديق كرد تا حق ثناى پروردگارش را بطور بليغى ادا كرده باشد. چون حضرت يعقوب وقتى يوسف در كودكى خواب خود را برايش نقل كرد، گفته بود: ﴿وَ كَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ﴾ تا آنجا كه فرمود: ﴿إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾1 يوسف هم در اينجا بعد از اينكه تعبير خواب پدر را تصديق مىكند به او مىگويد: ﴿إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ﴾2.
آن گاه به حوادثى كه در سنين ما بين خوابش و بين تاويل آن برايش پيش آمده به طور اجمال اشاره نموده و همه آنها را به پروردگار خود نسبت مىدهد و چون آن حوادث را براى خود خير مىدانسته از اين جهت همه آنها را از احسانهاى خداوند شمرده است.
و از لطيفترين ادبهايى كه آن حضرت بكار برده اين است كه از جفاهايى كه برادرانش بر وى روا داشتند - چه آن روزى كه او را به قعر چاه افكندند و چه آن روزى كه او را به بهايى ناچيز و درهمى چند فروختند و چه آن روزى كه به دزدى متهمش نمودند - اسمى نبرد، بلكه از همه آنها تعبير كرد به اينكه: ﴿نَزَغَ اَلشَّيْطَانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي﴾ شيطان بين من و برادرانم فساد برانگيخت» و آنان را به بدى ياد نكرد.
و همچنين نعمتهاى پروردگار خود را مىشمارد و بر او ثنا مىگويد: «ربى، ربى» به زبان مىراند تا آنكه دچار وله و جذبه الهى مىشود و يكسره روى سخن را از آنان گردانيده و به سوى خداوند معطوف مىكند و با خدايش مشغول شده و پدر و مادر را رها مىكند، تو گويى اصلا روى سخنش با آنان نبود و بطور كلى ايشان را نمىشناسد، در اين جذبه به پروردگار خود عرضه مىدارد: ﴿رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ اَلْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ اَلْأَحَادِيثِ﴾ خدا را در
نعمتهاى حاضرى كه در دست دارد ثنا مىگويد، و آن نعمتها عبارت بود از سلطنت و علم به تاويل احاديث، آن گاه نفس شريفش از ذكر نعمتهاى الهى به اين معنا منتقل مىشود كه پروردگارى كه اين نعمتها را به او ارزانى داشته، آفريدگار آسمانها و زمين و بيرون آورنده موجودات عالم است از كتم عدم محض به عرصه وجود در حالتى كه اين موجودات از ناحيه خود داراى قدرتى كه با آن نفع و نعمتى را به خود جلب نموده و يا ضرر و نقمتى را از خود دفع نمايند، نبودند و صلاحيت اداره امر خود را در دنيا و آخرت نداشتند.
چون او آفريدگار هر چيزى است پس لا جرم همو ولى هر چيزى خواهد بود، و لذا بعد از اينكه گفت: «فاطر السماوات و الارض» اظهار كرد كه من بنده خوارى هستم كه مالك اداره نفس خود در دنيا و آخرت نيستم، بلكه بندهاى هستم در تحت قيمومت و ولايت خداى سبحان، و خداى سبحان است كه هر سرنوشتى را كه بخواهد برايم معين نموده و در هر مقامى كه بخواهد قرارم مىدهد، از اين جهت عرض كرد: ﴿أَنْتَ وَلِيِّي فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ﴾ در اينجا بياد حاجتى افتاد كه جز پروردگارش كسى نيست كه آن را برآورد، و آن اين بود كه با داشتن اسلام - يعنى تسليم پروردگار شدن - از سراى دنيا به سراى ديگر منتقل شود. همانطورى كه پدرانش ابراهيم، اسماعيل، اسحاق و يعقوب بدان حالت از دنيا رحلت نمودند و خداوند در باره آنها فرموده: ﴿وَ لَقَدِ اِصْطَفَيْنَاهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ إِنَّهُ فِي اَلْآخِرَةِ لَمِنَ اَلصَّالِحِينَ إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ اَلْعَالَمِينَ وَ وَصَّى بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ لَكُمُ اَلدِّينَ فَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾1.
و اين دعا همان دعائى است كه يوسف (علیه السلام) كرده و گفته است: ﴿تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ﴾ و نيز اين مردن با اسلام و پيوستن به صالحين همان درخواستى است كه جدش ابراهيم (علیه السلام) نموده بود: ﴿رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ﴾2 و خداوند هم - همانطورى كه در آيات قبلى گذشت - دعايش را مستجاب نمود و آن را به عنوان آخرين خاطره زندگى آن حضرت حكايت نموده و با آن داستان زندگيش را خاتمه داده است ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾ و اين سبك در سياقهاى قرآنى لطف عجيبى است.
ادب موسى (علیه السلام) در دعاهايش و بيان اينكه اعتراف آن جناب ﴿رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي﴾ اعتراف به گناه نيست
و از جمله ادعيه انبياء (علیه السلام) دعائى است كه خداى سبحان از نبى محترم خود موسى (علیه السلام) حكايت كرده كه در اوائل نشو و نمايش در مصر موقعى كه آن مرد قبطى را با سيلى كشته بود به درگاه خدا عرضه داشته: ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾1. و نيز دعائى است كه آن را موقعى كه از مصر فرار كرد و به مدائن در آمد و براى دو دختر شعيب آبكشى نمود و با شكم گرسنه در سايه درختى آرميد، به درگاه خدا عرضه داشت﴿رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾2.
موسى (علیه السلام) در اين دو مسئلتش گذشته از التجاء به خدا و تمسك به ربوبيت او كه خود ادب جداگانهايست از آداب عبوديت، اين معنا را به كار برده كه در دعاى اولش چون مربوط به امور مادى دنيوى نبود بلكه صرفا توسل به مغفرت خدا بود به حاجت خود تصريح كرد.
آرى خداوند دوست مىدارد كه بندگانش از او طلب مغفرت كنند، چنان كه از نوح (علیه السلام) حكايت مىكند كه گفت: ﴿وَ اِسْتَغْفِرُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾3 و اين سفارش و توصيه را نه تنها نوح (علیه السلام) كرده بلكه ساير انبياء (علیه السلام) هم مردم را به آن دعوت مىكردهاند. بخلاف دعاى دومش كه در آن حاجت خود را كه بر حسب دلالت مقام ضروريات زندگى از قبيل غذا و مسكن و امثال آن بوده ذكر نكرد، بلكه تنها اكتفاء كرد به ذكر احتياج خود و براى اين از ذكر حوائج خود دم فرو بست كه دنيا را در نزد خدا قدر و منزلتى نيست.
و اما اينكه عرض كرد: ﴿رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي﴾ پروردگارا من به خود ستم كردم پس بر من ببخشاىبايد دانست كه اين اعتراف به ظلم و طلب مغفرت موسى (علیه السلام) از قبيل اعتراف آدم و همسر اوست كه گفتند: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾ و خلاصه اين اعتراف موسى اعتراف به گناه نيست بلكه اعتراف به كارى است كه مخالف با مصلحت زندگى خود او بوده، كما اينكه اعتراف آدم و حوا نيز از همين باب بوده است، زيرا موسى (علیه السلام) اگر آن مرد را كشت قبل از بعثتش به رسالت و قبل از نهى از قتل نفس بوده، علاوه بر اينكه مرد كافرى را كشت كه براى خون او احترامى نيست و دليلى هم در دست نيست بر اينكه چنين قتلى آنهم قبل از
شريعت موسى (علیه السلام) حرام بوده.
آدم و حوا هم اگر با خوردن از درخت به خودشان ظلم كردند قبل از آن بوده كه خداوند شريعتى را در بين بنى نوع انسانى تشريع كرده باشد، چون خداى تعالى تمام شريعتها را بعد از هبوط آدم از بهشت به زمين تاسيس نموده و صرف نهى از نزديكى به درخت، دليل بر اين نيست كه نهى مولوى بوده تا مخالفتش معصيت مصطلح بوده باشد، علاوه بر اينكه قرائنى در دست هست كه نهى متعلق به آدم و حوا نهى ارشادى بوده، و پارهاى از آن قرائن در آيات سورهطهاست. و ما در سابق در تفسير داستان بهشت آدم در جلد اول عربى اين كتاب به آنها اشاره نموديم، از همه اينها گذشته كتاب الهى تصريح كرده به اينكه موسى (علیه السلام) بندهاى مخلص بوده: ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ مُوسىَ إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا﴾1 و نيز تصريح كرده به اينكه ابليس نمىتواند بندگان مخلص خداى را اغوا كند: ﴿قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ. إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِينَ﴾2.
و اين هم معلوم است كه معصيت بدون اغواى شيطان محقق نمىشود، پس از تلفيق اين مقدمات چنين نتيجه مىگيريم كه عمل موسى (قتل نفس) معصيت نبوده. و از اينجا معلوم مىشود مراد از مغفرتى هم كه موسى و همچنين آدم و حوا درخواست آن را كردهاند محو عقابى كه خداوند بر گنهكاران مقرر داشته، نيست. چنان كه مغفرت در گناهان به همين معنى است، بلكه مراد محو آثار سويى است كه ظلم به نفس در زندگى آدمى باقى مىگذارد. موسى (علیه السلام) هم از اين مىترسيد كه مبادا داستان آدمكشى او افشاء شود و مردم او را در نظر خود به عنوان قاتل بشناسند، و لذا از خداى تعالى درخواست كرد كه سرش را پردهپوشى كند و او را به اين معنا ببخشد، چه بخشش و مغفرت در عرف و اصطلاح قرآن اعم از محو عقاب است، بلكه به معنى محو اثر سوء است هر چه مىخواهد باشد، چه عقاب خدايى و چه عقاب عرفى و چه آثار ديگر، و شكى هم نيست در اينكه محو همه اقسام آثار به دست خداى تعالى است.
نظير اين توجيه وجهى است كه ما قبلا در باره دعاى نوح كه عرض كرد: ﴿وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي﴾ ذكر كرديم و گفتيم معنايش اين است كه: اگر مرا به ادب خود مؤدب نفرمايى و به عصمت خودت حفظم نكنى و به اين وسيله بر من ترحم ننمايى از زيانكاران
خواهم بود (دقت بفرمائيد).
و از آن جمله دعائيست كه آن حضرت در نخستين روز بعثت خود و دريافت اولين وحى آسمانى كرده و خداى تعالى آن را چنين حكايت نموده: ﴿قَالَ رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هَارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيراً﴾1.
موسى (علیه السلام) با اين كلمات براى دعوت خود خير خواهى مىكند، و راه دعوت خود را هموار ميسازد، و بطورى كه كلمات او و قرائن مقاميه دلالت مىكند مىخواهد عرض كند كه تو مىدانى و به حال من و برادرم به خوبى آگاهى كه ما از روزى كه به حد تميز رسيديم تو را تسبيح مىگوئيم و امشب رسالت تو بار گرانى بدوش من نهاده و تو، به حدت و خشونت طبع من و گرهى كه در زبان من است داناترى، مىترسم اگر بر حسب دستور تو قوم خود را دعوت به سويت كنم و رسالتت را تبليغ نمايم مرا تكذيب نموده و در نتيجه سينهام تنگى كند و عصبانى شوم و زبانم از گفتار باز ماند. پس تو اى پروردگار! شرح صدرى عطايم كن و كار مرا آسان ساز - اين دعا همان دستورى است كه خود پروردگار به همه انبياء داده كه در راه تبليغ رسالات، خود را به زحمت نيفكنند - و فرموده: ﴿مَا كَانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اَللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللَّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ﴾2 و گره از زبانم بگشاى تا گفتارم را بفهمند، و برادرم هارون از من شيرينزبانتر است و هم از خاندان منست، پس چه بهتر او را شريك در كارم فرمايى و وزيرم قرارش دهى تا تو را بسيار تسبيح گوئيم - همانطورى كه در سابق هم دوستدار تسبيح تو بوديم.
اين است خلاصه درخواستهايى كه موسى (علیه السلام) راجع به اسباب دعوت و تبليغ از پروردگار خود مىكند، ادبى كه آن جناب در اين كلمات به كار برده اين است كه غرض و نتيجهاى كه از اين سؤالات در نظر داشته بيان كرده تا كسى خيال نكند منظورش از آنچه كه
درخواست كرده نفع شخصيش بوده و لذا گفت: غرضم از اين درخواستها اين است كه من و همه بندگانت تو را بسيار تسبيح گفته و بسيار ذكر گوئيم، و بر صدق ادعايش استشهاد كرده به اينكه تو اى پروردگار به آنچه كه در دلهاى ما است آگاهى، در حقيقت دل و جان خود و برادرش را عرضه به پروردگار نموده و گفت: ﴿إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيراً﴾ و اينكه سائل محتاج خودش را در حاجتى كه دارد عرضه كند بر مسئولى بىنياز و جواد، خود بهترين و قوىترين راهى است براى تحريك عاطفه رحمت، براى اينكه نشان دادن حاجت تاثيرش بيشتر است از ذكر آن، زيرا در ذكر آن به زبان احتمال دروغ هست و در نشان دادنش اين احتمال نيست.
و از آن جمله، نفرينى است كه خداى تعالى از آن جناب در باره فرعون و فرعونيان نقل مىكند: ﴿وَ قَالَ مُوسىَ رَبَّنَا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِينَةً وَ أَمْوَالاً فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا رَبَّنَا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اِطْمِسْ عَلىَ أَمْوَالِهِمْ وَ اُشْدُدْ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَلاَ يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا اَلْعَذَابَ اَلْأَلِيمَ قَالَ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُمَا فَاسْتَقِيمَا وَ لاَ تَتَّبِعَانِّ سَبِيلَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ﴾1. اين آيات در باره نفرينى است كه موسى و هارون هر دو كردهاند، و لذا در اولش كلمه: «ربنا» بكار رفته، علاوه بر اين، قسمت دوم آيه هم دلالت بر اين معنا دارد، چون پروردگار در جواب فرموده: ﴿قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُمَا﴾ نفرين شما دو نفر اجابت شدو اين دو بزرگوار اول نفرين به اموال آنان كردند و درخواست نمودند كه خداوند اموالشان را از قابليت انتفاع بياندازد سپس به جانشان و اينكه خدا دلهايشان را سخت كند تا ايمان نياورند و در نتيجه عذاب دردناك را در يابند و ديگر ايمانشان قبول نشود، چنان كه فرمود: ﴿يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً﴾2.
معناى نفرين دومى موسى و هارون اين است كه با محروم كردنشان از نور ايمان از آنان انتقام بگيرد و به عذاب ناگهانى كه مهلت ايمان به ايشان ندهد دچارشان سازد،
همانطورى كه آنان بندگانت را از نور ايمان محروم كردند و نگذاشتند ايمان بياورند و گمراهشان كردند، و اين نفرين شديدترين نفرينى است كه ممكن است به جان كسى كرد، براى اينكه هيچ دردى بالاتر از شقاوت دائمى نيست.
فرق بين دعا و نفرين و بيان آدابى كه موسى (علیه السلام) در نفرين خود به فرعون و فرعونيان رعايت نموده است
و بايد دانست كه فرق است بين دعا و نفرين، زيرا رحمت الهى هميشه بر غضبش سبقت دارد، چون خودش به موسى وحى فرستاد كه: ﴿عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾1 و سعه رحمت الهى اقتضا دارد كه از رساندن عذاب و شر و ضرر بندگان كراهت داشته باشد، اگر چه ستمگر و مستحق عذاب هم باشند، به شهادت اينكه هر چه هم بندگانش ستم كار باشند باز خداوند نعمتهاى خود را بر آنان افاضه فرموده و زشتيهايشان را مىپوشاند، حتى بندگان خود را هم دعوت كرده كه در مقابل نادانىها و تجاوزات يكديگر حوصله كنند، مگر در مواردى كه بخواهند حق لازمى را اقامه نموده و يا در دفع ظلمى كه متوجهشان شده، مضطر به جلوگيرى و انتقام شوند كه در اين صورت اعمال غضب را تجويز كرده. البته اين در موقعى است كه تشخيص دهند كه مصلحت ملزمهاى از قبيل رعايت مصلحت دين و يا دينداران جز به اعمال غضب حفظ نمىشود، علاوه بر اينكه لطافت جهات خير و سعادت هر چه رقيقتر و رتبه آن هر چه دقيقتر باشد نفوس فطرتى كه خدايشان بر آن فطرت آفريده بهتر آن را مىپذيرد، بخلاف جهات شر و شقاوت، كه انسان بر حسب طبعش از آن فرارى و از اطلاع بر آن گريزان است و براى عدم وقوف بر اصل آن - تا چه رسد به جزئيات و تفصيلات آن - حيلهها به كار مىبرد، و اين معنا خود باعث شده است كه آداب دعا و آداب نفرين با هم متفاوت باشند، مثلا يكى از آداب نفرين اين است كه به امورى كه باعث اين نفرين شده تصريح نشود، بلكه بطور كنايه ذكر شود، مخصوصا اگر آن امور شنيع و ركيك باشد. بخلاف دعا كه تصريح به موجبات و عوامل آن مطلوب است.
موسى (علیه السلام) اين نكته را در نفرين خود مراعات كرده، و به طور اجمال گفت: تا بندگانت را از راه به در برند، و تفصيل جنايات و فضايح فرعونيان را ذكر نكرد. ادب ديگرى كه رعايت نموده اين بود كه در اين نفرين خود با اينكه خيلى طولانى نبود بسيار تضرع نموده و استغاثه جست و زياد نداىربنا، ربنارا تكرار نمود، ادب ديگرش اين بود كه به اين نفرين اقدام نكرد مگر بعد از آنكه تشخيص در باره اينكه نابودى فرعونيان بر وفق مصلحت حق و دين و دينداران است از حد ظن و تهمت تجاوز كرده و به حد علم رسيد.
آرى موسى (علیه السلام) به اين معنا علم بهم رسانيده بود، بدليل اينكه خداى تعالى در باره فرعون فرمود: ﴿وَ لَقَدْ أَرَيْنَاهُ آيَاتِنَا كُلَّهَا فَكَذَّبَ وَ أَبىَ﴾1 و گويا از همين جهت بوده كه خداى سبحان او و برادرش را بعد از نويد به اينكه نفرينشان اجابت شد امر فرمود كه استقامت ورزيده و راه مردم نادان را پيروى نكنند (و خدا داناتر است).
و از جمله ادعيه آن جناب دعائى است كه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده است: ﴿وَ اِخْتَارَ مُوسىَ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقَاتِنَا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ قَالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ أَ تُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ اَلسُّفَهَاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِهَا مَنْ تَشَاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشَاءُ أَنْتَ وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَ اِرْحَمْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْغَافِرِينَ وَ اُكْتُبْ لَنَا فِي هَذِهِ اَلدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْكَ﴾2 در اين دعا ابتدا مىكند به جمله: ببخشاى بر ما...، چون موقفش موقف سختى بود، موقفى بود كه غضب الهى و قهرى كه هيچ موجودى تاب تحمل آن را ندارد قومش را فرا گرفته بود و در چنين موقفى درخواست از چنين مولايى كه حرمتش هتك و بر ساحت سيادت و مولويتش توهين شده و از اين رو بر بندگان خود خشم گرفته، مانند درخواستهاى عادى نيست، روى همين حساب بود كه موسى (علیه السلام) نخست چيزى گفت كه اين فوران غضب الهى را تسكين دهد، شايد كه به اين وسيله بتواند زمينه را براى طلب مغفرت و رحمت آماده سازد، و آن اين بود كه گفت: پروردگارا تو اگر مىخواستى قبل از اين آنان و مرا هلاك كرده بودى. به طورى كه قرينه مقاميه دلالت مىكند مىخواهد عرض كند: نفس من و نفوس قومم همه در قبضه قدرت و اطاعت مشيت تو است، تو اگر مىخواستى قبلا هم كه من در بينشان بودم همه را هلاك مىكردى، همانطورى كه امروز هلاكشان كردى و مرا زنده گذاشتى، ليكن من متحيرم كه اگر تنها بسوى قوم خود برگردم و مرا به قتل برگزيدگان خود متهم سازند چه جواب بگويم؟ و تو حال آنان را از من
بهتر مىدانى و مىدانى كه اين پيشامد دعوت مرا هيچ كرده و زحماتم را هدر مىدهد، آن گاه هلاكت آن هفتاد نفر را، هلاكت خودش و همگى قومش شمرده و در حقيقت خواست بگويد: ما بقى قومم مردمى نادانند كه اعتنايى به كارهايشان نيست و در حقيقت قوم من همينهايند كه تو هلاكشان كردى، با اين طرز بيان خواست تا به رحمت خداى تعالى توسل جويد، چون عادت پروردگار بر اين نبوده كه مردمى را با اعمال زشت سفيهانشان هلاك سازد و اگر در اينجا هلاك ساخته نه از باب انتقام بوده بلكه از باب امتحانى بوده كه همواره در ميان آدميان جريان دارد، و باعث گمراهى بسيارى از هدايت بسيارى از آنان مىشود، آن گاه اضافه كرد كه: از تو در قبال زشتيهاى مردم جز گذشت و پردهپوشى سراغ نداريم، وقتى امر نفس من و نفوس قوم به دست تو است و تو مىتوانى هر وقت كه بخواهى ما را هلاك سازى، و اين هلاكت فعلى قومم هم چيز تازهاى در باب امتحانات عمومى تو كه باعث ضلالت قومى و هدايت اقوام ديگرى مىشود، نبوده باشد و جز به مشيت تو منتهى نشود پس تو لا جرم همان مولايى خواهى بود كه تدبير امور ما بدست امر و مشيت تو است، و كارى از ما در تدبير امورمان ساخته نيست، پس تو اى پروردگار! در بين ما به رحمت و مغفرتت حكم كن، چه يكى از صفات تو خير الغافرين است، و براى ما در اين دنيا عيشى مامون از عذاب و عيشى كه مشمولين سخطت را خيره سازد و به اعجاب در آورد مقدر فرما، و در آخرت مغفرت و بهشت حسنهاى روزيمان كن.
اين بود سياق و لحن دعاى آن حضرت در موقعى كه قومش را زلزله هلاك كرد و بلا شامل حال آنها شده بود. بنابراین، خواننده محترم بايد با در نظر گرفتن موقف آن جناب در كلامش دقت نمايد تا به خوبى به ادب جميلى كه آن جناب بكار برده واقف شود و بفهمد كه چگونه از پروردگار خود استرحام كرده و چطور مرتب طلب رحمت نموده و با ثناى خود از شدت و فوران غضب الهى كاسته، آرى موسى (علیه السلام) با اين ادب عبوديتى كه به كار برد موفق بگرفتن حاجت خود گرديد در حالى كه آن حاجت را بر زبان هم جارى نكرده بود، و آن زنده شدن قومش بعد از هلاكت بود، و به طورى كه خداى تعالى حكايت كرده، خطاب زير هم به وى وحى شد: ﴿قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ اَلَّذِينَ هُمْ بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ﴾1.
و اما اينكه خواننده محترم بعد از خطابى كه خداوند در جواب موسى (علیه السلام) به وى نموده و فرمود: رحمتم هر چيزى را فرا گرفته، چه گمانى به اين خداى مهربان خواهد داشت خودش مىداند، آرى پروردگار متعال صريحا وعده عفو از جرائم قوم موسى و اجابت دعاى آن جناب را مبنى بر زنده كردن قومش بعد از مردنشان و برگرداندنشان به دنيا ذكر كرده و فرموده: ﴿وَ إِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسىَ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اَللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ اَلصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ثُمَّ بَعَثْنَاكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾1.
و قريب به اين مضمون است آيهاى كه در سوره نساء است، موسى (علیه السلام) در كلام خود آنجا كه گفت: هر كه را بخواهى با اين امتحان گمراه مىكنى، اعمال ادب كرد و نگفت گمراهىشان بسوء اختيار خود آنها بوده تا خداى تعالى را همانطورى كه در دل منزه مىدانست در كلام خود هم منزه بداند و گرنه مقصود درونيش همان مفاد آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾2.
آرى موسى (علیه السلام) در مقامى قرار گرفته بود كه رعايت ادب، او را از تعرض هر مطلبى غير از ولايت مطلقه خداوند و اينكه همه تدبير منتهى به او است باز مىداشت. و نيز آنچه را هم كه در دل داشت از استدعاى زنده كردنشان پس از هلاك بر زبان نراند، زيرا چنان كه گفتيم در مقامى قرار داشت كه هول و خطر موقف او را از پر حرفى و گفتن هر چه كه مىخواست باز مىداشت، و تنها با جمله ﴿رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ﴾ اشارهاى به منوى خاطر و آرزوى درونى خود نمود.
و از جمله ادعيه آن جناب دعائى است كه پس از مراجعت به قوم خود و مواجه شدن با گوسالهپرست شدن آنان كرده، و خداى تعالى داستانش را چنين نقل فرموده: ﴿وَ أَلْقَى اَلْأَلْوَاحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قَالَ اِبْنَ أُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي وَ كَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلاَ تُشْمِتْ بِيَ اَلْأَعْدَاءَ وَ لاَ تَجْعَلْنِي مَعَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ﴾3 موسى (علیه السلام) وقتى چنين
ديد بر حال برادرش رقت خورد و تنها به جان او و خودش دعا كرد تا او و خودش را از مردم ستمگر ممتاز سازد و قرآن كريم آن دعا را چنين نقل مىكند: ﴿قَالَ رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرَّاحِمِينَ﴾1 و اين امتياز (به اينكه خداوند آن دو را در رحمت خود داخل كند) را نخواست مگر براى اينكه مىدانست كه بزودى غضب الهى ستمگران را خواهد گرفت، چنان كه پروردگار هم بعد از اين آيه مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا اَلْعِجْلَ سَيَنَالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾2 و از آنچه كه در سابق گذشت معلوم مىشود كه آن جناب در اين دعاى خود چه وجوهى را از ادب بكار برده.
و نيز از جمله ادعيه آن جناب نفرينى است كه به قوم خود كرده، وقتى كه به آنها دستور داد به ارض مقدسه در آيند و آنها گفتند: ﴿يَا مُوسىَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَداً مَا دَامُوا فِيهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَاتِلاَ إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ﴾3 و آن نفرين را قرآن كريم چنين نقل كرده: ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاَّ نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ﴾4.
ادب جميلى در اين دعا بكار برده، زيرا غرضش اين بوده كه از اينكه بعد از آن مخالفتهاى شنيع و آن نافرمانيهاى زننده باز هم به آنان دستورى دهد و امر پروردگارشان را به آنها تبليغ نمايد عذر آورد و استعفا نمايد و ليكن اين غرض را صريحا بيان نكرد بلكه از آن كنايه آورد به اينكه: «پروردگارا من مالك جز خودم و برادرم نيستم» يعنى كسى كه دستور مرا به كار ببندد و مرا اطاعت كند جز خودم و برادرم كسى نيست و قوم من نافرمانيم را بجايى رساندهاند كه ديگر اميد خيرى از ايشان ندارم از اين رو اجازه مىخواهم كه ديگر با آنان روبرو نشوم و به آنها دستورى ندهم و آنان را به كارهايى كه مصلحت اجتماعىشان در آنست ارشاد نكنم. و اما اينكه مالكيت خودش و برادرش را به خود نسبت داد غرضش از مالكيت، ملك
اطاعت بود و گرنه اگر مقصودش ملكيت تكوينى بود البته آن را به خود نسبت نمىداد و اگر هم ملكيت تكوينى چيزى را بخود نسبت مىداد قطعا اشاره به اين معنا مىكرد كه حقيقت ملكيت از آن خداست و او اگر چيزى را مالك است خدايش تمليك كرده، پس از آنكه ياس خود را از قوم خود و پيشنهاد امساك از تبليغ را عرضه خداى تعالى داشت خودش راه چارهاى پيشنهاد نكرد بلكه امر را محول به پروردگار كرد و گفت: «به هر طريقى كه مصلحت است ميان من و مردم فاسق جدايى انداز».
ادب در دعا و ثناى حضرت شعيب، داوود و سليمان (علیه السلام)
و از جمله ادعيه انبياء، نفرينى است كه حضرت شعيب بر قوم خود كرده و گفته است: ﴿رَبَّنَا اِفْتَحْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْفَاتِحِينَ﴾1 بعد از آنكه از رستگارى قوم خود مايوس مىشود از خداى تعالى درخواست مىكند كه وعدهاى كه در باره همه انبياء داده و از آن جمله فرموده: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾2 تنجيز نموده كه بين او و قومش نيز به حق حكم كند. و جهت اينكه گفت: «بين ما» و نگفت: «بين من» اين بود كه مؤمنين به توحيد را نيز ضميمه كرده باشد، چون كفار قومش در تهديد خود، او و مؤمنين را تهديد كرده و به همهشان گفته بودند: ﴿لَنُخْرِجَنَّكَ يَا شُعَيْبُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا﴾3 از اين جهت او نيز مؤمنين را ضميمه خود كرد و آنان را از قوم جدا و با خود بدرگاه خداى تعالى گسيل داشت و گفت: «اى پروردگار ما حق را در بين ما و بين قوم ما ظاهر ساز» شعيب در اين دعاى خود در بين اسماى خدا تمسك كرد به «خير الفاتحين» براى اينكه سابقا هم گفتيم تمسك به آن صفت از صفات خداوندى كه مناسب با متن دعا باشد خود تاييد بليغ و به منزله قسم دادن خدا است به آن صفت، به خلاف گفتار موسى كه گفت: ﴿رَبِّ إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاَّ نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ﴾ براى اينكه گفتيم كلام آن جناب در واقع دعا نبود بلكه كنايه بود از خوددارى از تبليغ و ارجاع امر به خدا، بنابراین كلام او مقتضى قسم دادن نبود به خلاف كلام شعيب.
و از آن جمله ثنائى است كه قرآن از داود و سليمان (علیه السلام) چنين نقل فرموده:
﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ عِلْماً وَ قَالاَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي فَضَّلَنَا عَلىَ كَثِيرٍ مِنْ عِبَادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾1.
وجه ادبى كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار بردند و فضيلت علم خود را به خداوند نسبت دادند، روشن است، چون مثل مردم بى ايمان علم خود را به خود نسبت ندادند، چنان كه قارون - بنا بر نقل قرآن كريم - چنين كرد، و در پاسخ قومش كه نصيحتش كردند و به اين كه به مال خود نبالد اندرزش دادند، گفت: ﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلىَ عِلْمٍ عِنْدِي﴾2 و چنان كه قرآن كريم اين رذيله را از اقوام ديگرى نيز چنين نقل فرموده: ﴿فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾3 و نبايد كلام داود و سليمان را حمل بر خودستايى و تكبر نمود و آن دو را سزاوار مذمت دانست، زيرا غرض آن دو بزرگوار اين است كه به عنوان شكر نعمتى را كه خداوند به خصوص آن دو ارزانى داشته ذكر كنند و درست هم بوده، سليمان و داود (علیه السلام) بر بسيارى از مؤمنين فضيلت داشتهاند، خداى تعالى هم از بسيارى از مؤمنين حكايت كرده كه از خداى خود فضيلت و برترى را درخواست كردهاند و علاوه بر اينكه مذمتشان نفرموده، ايشان را به علو همت و بلندى طبع هم ستوده و فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا ... وَ اِجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَاماً﴾4.
و نيز از آن جمله دعائى است كه قرآن در ضمن داستان سليمان (علیه السلام) و مورچگان از آن جناب نقل كرده و فرموده: ﴿حَتَّى إِذَا أَتَوْا عَلىَ وَادِ اَلنَّمْلِ قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لاَ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ فَتَبَسَّمَ ضَاحِكاً مِنْ قَوْلِهَا وَ قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلىَ وَالِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبَادِكَ اَلصَّالِحِينَ﴾5.
اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمى كه خدايش ارزانى داشته بود انداخت، ملكى كه اركان آن بوسيله مسخر بودن باد و جريانش به امر وى و همچنين مسخر بودن جن براى او به طورى كه هر چه بخواهد برايش بسازند و نيز به وسيله علم به زبانهاى طيور محكم و پا بر جا بود.
آرى سليمان (علیه السلام) داراى چنين ملكى بود، و ليكن اين ملك و قدرت آن طورى كه در دلهاى ما به صورت شيرينترين آرزويى كه ممكن است انسانى بدان نائل شود جلوه مىكند در دل وى جلوه نداشت و ذلت عبوديت را از يادش نبرد بلكه در نظرش به صورت نعمتى بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده، و اين نظريه را از كسى مثل سليمان با داشتن چنين سلطنت و قدرتى بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، از گفتار آن مورچه فورا به ياد نعمتهاى پروردگارش افتاد و اين نعمتها گر چه در حق او بسيار و بىشمار بود، ليكن مورد نظر او از نعمت در اين مقام همان ملك عظيم و سلطنت قاهرهاش بود، و لذا از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح مىكند چون متوجه مىشود كه از كسى كه در اريكه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتار نيك ممدوح و مطلوب است، براى خاطر همه اين جهات بود كه نخست از خداى خود خواست كه به وى توفيق اداى شكر نعمتش مرحمت كند و در ثانى اينكه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آن را مقيد كرد به اينكه باعث خشنودى پروردگارش باشد، آرى او بندهاى است كه جز رضاى پروردگار و مولاى خود هدفى ندارد، او با عمل صالح كارى ندارد مگر براى اينكه باعث خشنودى پروردگارش است، آن گاه در خواست توفيق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتى تكميل نموده و عرض كرد: و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور.
ادب در دعاى يونس (علیه السلام) در شكم ماهى
و از جمله آن ادعيه، دعائى است كه قرآن كريم از حضرت يونس در ايامى كه در شكم ماهى بسر مىبرد چنين حكايت مىكند: ﴿وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادىَ فِي اَلظُّلُمَاتِ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾1 يونس
(علیه السلام) به طورى كه قرآن داستانش را آورده از پروردگار خود درخواست عذاب بر قوم خود كرده و خدا هم اجابتش كرده بود، او نيز جريان را به قوم خود گوشزد كرده بود، تا اينكه نزديك شد عذاب بر آنان نازل شود، در اين هنگام مردم توبه و بازگشت نموده و عذاب از آنان برطرف شد، وقتى يونس چنين ديد قوم خود را ترك گفت و راه بيابان در پيش گرفت، و گذارش به كنار دريا افتاد و بر كشتى نشست، در بين راه ماهى بزرگى راه را بر كشتى و سرنشينانش بست و معلوم شد كه تا يك نفر از سرنشينان را نبلعد دست بردار نيست، سرنشينان كشتى بنا را بر قرعه گذاشتند و قرعه به نام يونس در آمد، يونس به دريا انداخته شد و آن ماهى او را بلعيد، مدتى در شكم ماهى مشغول تسبيح خداى تعالى بود تا آنكه خداوند ماهى را فرمود تا يونس را در ساحل دريا بيفكند، اين بود داستان يونس به نقل قرآن كريم. اين جريان جز تاديبى كه خداى تعالى انبياى خود را بر حسب اختلاف احوالشان به آن مؤدب مىكند نبود، كما اينكه در قرآن هم فرموده: ﴿فَلَوْ لاَ أَنَّهُ كَانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلىَ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾1 پس حال يونس در بيرون شدن از قوم خود و براه خود ادامه دادن و بسوى آنان برنگشتن حال بندهاى را مىماند كه بعضى از كارهاى مولاى خود را نپسندد و بر مولاى خود خشم كرده و از خانه او بگريزد و خدمت او را ترك گويد، و حال آنكه وظيفه عبوديت او اين نيست، و چون خداى تعالى اين حركت را براى يونس نپسنديد خواست تا او را ادب كند، پس او را آزمود و او را در زندانى انداخت كه حتى نمىتوانست به قدر يك سر انگشت پا دراز كند، زندانى كه در چند طبقه از ظلمات قرار داشت، ناچار در چنين ظلماتى به زارى گفت: «پروردگارا جز تو معبودى نيست منزهى تو، به درستى كه من از ظالمين بودم».
و همه اين بليات فقط براى اين بود كه يونس آنچه را تا كنون مىپنداشت كاملا درك كند و بلكه برايش مجسم شود كه خداى سبحان قادر است بر اينكه او را گرفته و هر جا كه بخواهد زندانيش كند و هر بلائى كه بخواهد بر سرش بياورد و او جز به سوى خود خداوند گريزگاهى ندارد و نتيجه اين پيشامد و اين تدبير الهى اين شد كه حالتى كه در آن زندان و در شكم ماهى برايش مجسم شده بود او را وادار سازد به اينكه اقرار كند كه او معبودى است كه جز او معبودى نبوده و از بندگى و عبوديت براى او گريزى نيست و لذا گفت: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ﴾.
يونس (علیه السلام) تنها كسى است كه در بين انبياء چنين دعائى كرده كه در آغاز آن
كلمه «رب» به كار نرفته، پس از اين اقرار، ماجراى خود را كه قومش را پس از نزول عذاب و هلاك نشدن آنان، ترك گفته بود به ياد آورده و ظلم را براى خود اثبات نموده و خداى سبحان را از هر چيزى كه شائبه ظلم و نقص در آن باشد منزه كرده و گفت: ﴿سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾. يونس (علیه السلام) در اين مناجات حاجت درونى خود را كه عبارت بود از رجوع به مقام عبودى قبليش اظهار نكرد، گويا خود را لايق براى چنين درخواستى نديد و به خود اجازه تقاضاى چنين عطائى نداد، و خود را مستحق آن ندانست و خلاصه خواست رعايت ادب كرده و بگويد من غرق در عرق خجالت و شرمنده هستم.
دليل اينكه يونس چنين تقاضايى در دل داشت اين است كه خداى تعالى بعد از آيه سابق مىفرمايد: ﴿فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ اَلْغَمِّ﴾1 و دليل بر اينكه حاجت درونيش عبارت بود از بازگشت به مقام و منصب قبليش اين است كه خداى تعالى فرمود: ﴿فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ وَ أَنْبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ وَ أَرْسَلْنَاهُ إِلىَ مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ فَآمَنُوا فَمَتَّعْنَاهُمْ إِلىَ حِينٍ﴾2.
دعاى ايوب و زكريا (علیه السلام)
و نيز از آن جمله، دعائى است كه خداى تعالى از حضرت ايوب (علیه السلام) بعد از آنكه مرضش به طول انجاميد و اموال و فرزندانش همه از بين رفت نقل مىكند: ﴿وَ أَيُّوبَ إِذْ نَادىَ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرَّاحِمِينَ﴾3.
وجوه ادبى كه در اين دعا بكار رفته، از بيانات قبلى روشن مىشود. ايوب (علیه السلام) هم مانند آدم، نوح، موسى و يونس (علیه السلام) حاجت خود را كه عبارت بود از بهبودى از مرض صريحا ذكر نكرد، او نيز خواست هضم نفس كند و حاجت خود را كوچكتر از آن بداند كه از پروردگار، آن را درخواست كند، همانطورى كه قبلا هم گفتيم همه انبياء (علیه السلام) هيچوقت حاجت خود را اگر در باره امور دنيوى بوده صريحا ذكر نمىكردهاند اگر چه غرضشان از آن حاجت، پيروى نفس هم نبوده.
وجه ديگر اينكه اصولا ذكر سبب درخواست، كه همان اساس مرض بود و همچنين
ذكر صفتى كه در مسئول هست، وسائل را به طمع سؤال مىاندازد مثل «ارحم الراحمين» بودن او و سكوت از خود حاجت، بهترين و بليغترين كنايه است از اينكه حاجت احتياج به تصريح ندارد، براى اينكه تصريح به حاجت موهم اين است كه لا بد اسباب مذكور براى انگيختن رحم آن كسى كه «ارحم الراحمين» است، كافى نبوده و محتاج به تاكيد و تفهيم به لفظ است.
و از آن جمله دعائى است كه از حضرت زكريا نقل كرده و فرموده: ﴿ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا إِذْ نَادىَ رَبَّهُ نِدَاءً خَفِيًّا. قَالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾1.
تنها چيزى كه آن جناب را وادار و ترغيب كرد كه چنين دعائى كند و از پروردگار خود فرزندى بخواهد، مشاهده داستان مريم دختر عمران و زهد و عبادت او بود، و ادب عبوديتى بود كه خداوند به وى كرامت كرده و رزق غيبى آسمانى بود كه از ناحيه خود ارزانيش داشته بود، و قرآن اين داستان را چنين شرح مىدهد: ﴿وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعَاءِ﴾2.
از ديدن آن عناياتى كه به مريم داشت آتش شوق به داشتن فرزندى طيب و صالح در دلش زبانه كشيد، فرزندى كه از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضى عبادت كند، همانطورى كه مريم وارث عمران شد و جد و جهدش در عبادت پروردگارش به نهايت رسيد و از ناحيه مقدسهاش به آن كرامتها نائل آمد، چيزى كه هست خود را پير مردى مىديد كه قوايش
همه از دست رفته و همچنين از همسرش هم مايوس بود، زيرا او زنى نازاى مادر زاد بود، از اين نظر حسرتى از محروميت از فرزندى طيب و مرضى داشت كه خدا مىداند و بس و ليكن در عين حال از طرفى هم غيرتى نسبت به پروردگار خود داشت و مىخواست از پروردگارش كه چنين عزتى (اولاد دار شدن در پيرى) به وى بدهد. اين درخواست، او را بر آن مىداشت كه به درگاه او رجوع نموده و تضرعى پيش آورد كه باعث برانگيختن لطف و ترحم او باشد، و آن اين بود كه خاطرات خود را از اين درگاه بدين تفصيل معروض دارد كه از دوران جوانى تا امروز كه استخوانهايش سست و سرش سفيد شده دائما معتكف و گداى اين درگاه بوده و هيچ وقت نااميد و تهى دست بر نگشته است، و او خداى سبحان را خدايى شنواى دعا يافته است. اين نحو تضرع، خود باعث مىشده كه خدا اين دعايش را نيز شنيده و او را وارثى پسنديده، ارزانى دارد.
و دليل بر اينكه گفتيم هيجان غم و اندوه مسلط بر نفس زكريا شده و آن جناب را وادار به چنين درخواستى نمود، اين است كه پروردگار متعال بعد از اينكه به وحى، استجابت دعايش را اعلام مىكند از قول آن جناب چنين حكايت مىفرمايد: ﴿قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ كَانَتِ اِمْرَأَتِي عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾1.
و وجه دلالت اين آيه بر مدعاى ما روشن است، زيرا آيه شريفه ظهور در اين دارد كه وقتى زكريا مژده استجابت دعايش را شنيده از خود بيخود شده و از غرابت درخواستى كه كرده بوده و جوابى كه شنيده به حيرت فرو رفته تا حدى كه به صورت استبعاد از اين استجابت پرسش نموده و براى اطمينان خاطر درخواست نشانه و دليلى بر آن نموده است و اين درخواستش هم به اجابت رسيده.
به هر حال ادبى را كه آن حضرت در دعاى خود به كار برده، همان بيان حالى است كه از اندوه درونيش و حزنى كه عنان از كفش ربوده، كرده است، و براى اينكه در موقفى قرار دهد كه هر بيننده دلسوزى بر او رقت كند مقدم بر دعا اين جهت را ذكر كرد كه حالش در راه عبادت پروردگارش بكجا انجاميده، و چطور تمامى عمر خود را در سلوك طريقه انابه و مسئلت
سپرى كرده است، آن گاه درخواست فرزند نمود و آن را به اينكه پروردگارش شنواى دعا است موجه و معلل كرد، غرضش از مقدمه دعايش اين بود نه اينكه خواسته باشد با عبادتهاى ساليان دراز خود بر پروردگار خود منتى گذاشته باشد - حاشا از مقام نبوت او - پس معنى گفتار او - بنا بر آنچه كه در سوره آل عمران است - كه گفت: ﴿رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعَاءِ﴾ اين است كه پروردگارا! اگر من از تو اين درخواست را كردم نه از اين جهت بود كه براى عبوديت (دعا) ى چندين سالهام ارزشى در نزد تو قائلم يا در آن منتى بر تو دارم، بلكه از اين جهت بود كه تو را شنواى دعاى بندگانت و پذيراى دعوت سائلين مضطرب، يافتم، و اينك از ترس خويشاوندان باز ماندهام و همچنين علاقه شديدم به داشتن ذريهاى طيب كه تو را بندگى كند مرا به چنين درخواستى وا داشت.
در سابق هم گذشت كه ادب ديگرى كه آن جناب در كلام خود به كار برده اين بود كه دنبال ترس از خويشاوندان گفت: ﴿وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا﴾ و كلمه «رضى» گر چه به حسب طبع هيات و صيغه دلالت مىكند بر ثبوت رضا براى موصوف (يحيى) و به حسب اطلاق شامل مىشود هم رضاى خدا را و هم رضاى زكريا را و هم رضاى يحيى را، ليكن اينكه در سوره آل عمران گفت: «ذرية طيبة» از آنجايى كه داراى چنان اطلاقى نيست دلالت مىكند بر اينكه مقصود به رضا، رضاى زكريا است و اما اينكه چطور داراى چنان اطلاقى نيست؟ براى اينكه ذريه وقتى طيب است كه براى صاحبش باشد نه براى غير.
وجوه لطيفى از ادب عبوديت عيسى (علیه السلام) در مقام دعا براى نزول مائده و در مقام تبرئه خود از شرك ورزيدن نصارا
از جمله ادعيه انبياء، دعائيست كه مسيح (علیه السلام) راجع به مساله مائده كرده است و قرآن آن را چنين نقل فرموده: ﴿قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ اُرْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾1 از سياق داستانى كه قرآن كريم در باره اينكه حواريين مسيح از آن جناب خواستند كه مائدهاى بر ايشان نازل شود نقل كرده چنين استفاده مىشود كه درخواست نزول مائده از سؤالات شاقه بر آن جناب بوده، زيرا گفتارى كه از آنان حكايت كرده كه گفتند: اى عيسى آيا پروردگار تو مىتواند مائدهاى از آسمان بر ما نازل كند؟. اولا به ظاهرش مشتمل بوده بر پرستش از قدرت خداى سبحان و اين پرسش با ادب عبوديت نمىسازد، اگر چه مقصود در واقع پرسش از مصلحت بوده نه از اصل
قدرت و ليكن ركيك بودن و زشتى تعبير در جاى خود محفوظ است. و ثانيا متضمن اقتراح معجزه جديدى بوده و اين نيز بىادبى ديگرى است، براى اينكه معجزات باهره مسيح (علیه السلام) از هر جهت بر آنان احاطه داشت و با آن همه معجزات حاجت به اين معجزه دلبخواهى نبود، وجودش بدون پدر، تكلمش در گهواره، مرده زنده كردنش، خلقت مرغان، شفاى اكمه و ابرص، اخبار از مغيبات و علمش به تورات و انجيل و حكمت همه معجزه بود و براى كسى شك و ترديد باقى نمىگذاشت، پس اينكه حواريين با چنين معجزاتى از مسيح درخواست معجزهاى مخصوص به خود كنند بى شباهت به بازيچه گرفتن آيات خدا و بازى گرفتن خود آن جناب نيست، از همين جهت مسيح (علیه السلام) با جمله ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ توبيخشان كرد، ليكن از آنجايى كه حواريين در باره تقاضاى خود پافشارى كرده و آن را با جملات: ﴿نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ اَلشَّاهِدِينَ﴾ توجيه نمودند و خلاصه او را مجبور به چنين درخواستى كردند، ناگزير با ادبى كه خداى سبحان، به آن جناب ارزانى داشته بود سؤال اقتراحى آنان را به نحوى كه بتوان به درگاه عزت و كبريائش برد اصلاح نمود.
اولا آن را بعنوان عيدى كه اختصاص به او و امتش داشته باشد معنون نمود، چون درخواستى بود ابتكارى و بى نظير در بين معجزات انبياء (علیه السلام) چه معجزات انبياء يا براى اتمام حجت بود و يا براى اين بود كه امت محتاج به نزول آن مىشدند و امت مسيح داراى هيچ يك از اين دو صفت نبودند.
ثانيا سخنان طولانى حواريين را در باره فوائد نزول آن از قبيل اطمينان دلهايشان و علمشان به صدق گفتار مسيح و شهادتشان بر مائده همه را با جمله كوتاه ﴿وَ آيَةً مِنْكَ﴾ خلاصه كرد.
ثالثا غرض خوردن را كه آنها مقدم بر همه اغراض خود ذكر كرده بودند وى هم آن را در آخر ذكر كرد، و هم اينكه لباسى بر آن پوشانيد كه به ادب حضور موافقتر بود و آن اين بود كه گفت: ﴿وَ اُرْزُقْنَا﴾ و در ذيلش گفت: ﴿وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾ تا هم به وجهى تاكيد سؤال باشد و هم به وجهى ديگر ثناى خداى تعالى.
علاوه بر اين، ادب ديگرش اين بود كه كلام خود را به نداى: ﴿اَللَّهُمَّ رَبَّنَا﴾ آغاز نمود و حال آنكه ساير انبياء، دعاى خود را تنها با كلمه: «رب» و يا «ربنا» افتتاح مىكردند، اين زيادتى ندا در دعاى مسيح (علیه السلام) براى رعايت ادب نسبت به موقف دشوارتر خود بود كما اينكه بيانش در سابق گذشت.
و از آن جمله گفتگويى است كه مسيح (علیه السلام) با پروردگار خود داشته و قرآن آن را چنين حكايت مىكند: ﴿وَ إِذْ قَالَ اَللَّهُ يَا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾1.
مسيح (علیه السلام) در اين كلام خود رعايت ادب را اولا به اين نمود كه در آغاز كلام، خداى تعالى را از چيزهايى كه لايق ساحت قدس او نيست منزه نمود، چنان كه آيه شريفه ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً سُبْحَانَهُ﴾ و گفتند رحمان فرزند براى خود اختيار كرده، منزه است او.
و ثانيا به اينكه خود را پستتر و كوچكتر از آن دانست كه كسى در بارهاش توهم كند كه چنين حرفى را زده تا به انكار آن نياز افتد و لذا از اول تا به آخر كلامش لفظ «نگفتم» و يا «نكردم» ديده نمىشود، بلكه چند نوبت بطور كنايه و زير پرده انكار كرد و گفت: «براى من شايسته نيست چيزى را بگويم كه حق من نيست». و سبب آن را نفى نمود، سپس گفت: «و اگر هم فرضا گفته بودم تو يقينا از آن با خبر شده بودى».
بار ديگر همان مطلب را به نفى لازمهاش نفى كرد و گفت: «اگر من گفته بودم لازمهاش اين بود كه تو با خبر شده باشى، چون علم تو به من و به جميع غيبها محيط است».
آن گاه گفت: «من به ايشان نگفتم مگر همان مطالبى را كه تو دستورم دادى بگويم، بگويم كه
خداى تعالى را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد». بار سوم مطلب را با ايراد چيزى كه نقيض مورد آن است و با حصر به «الا» و «ما» نفى كرد و گفت: «درست است كه من به آنان چيزهايى را گفتهام ليكن همانهايى را گفتهام كه تو مرا دستور دادى و آن اين بود كه خدا را كه پروردگار من و شما است بپرستيد، و چطور ممكن است اين را هم گفته باشم كه مرا و مادرم را به غير خداوند دو معبود بگيريد؟!».
آن گاه گفت: «و من مادامى كه در بينشان بودم شاهد و ناظر بر آنان بودم پس از آنكه تو مرا بسوى خود خواندى تو خودت مراقبشان بودى».
اين كلام به منزله متمم نفى مزبور است، براى اينكه معنايش اين است كه من به آنان چيزى از خودم نگفتم و آنچه گفتم همه به دستور خودت بود، و آنان اين بود كه: بپرستيد خدايى را كه پروردگار من و شما است، و جز اين هم دستورى متوجه من نشده و جز شهادت و مراقبت اعمالشان تا در بين آنها بودم وظيفهاى نداشتم و پس از مرگم وظيفهام نسبت به آنان منقطع شد و تو، به شهادت دائمى و عموميت چه قبل از مرگم و چه بعد از آن و چه بر آنان و چه بر هر چيز ديگرى غير آنان شاهد بوده و هستى. و وقتى رشته كلامش به اينجا كشيد به نظرش رسيد كه اين مطلب را به وجه ديگرى كه در حقيقت متمم وجوه قبلى است نفى نمايد و به اين وسيله تماميت آن نفى حاصل گردد و لذا گفت: «اگر عذابشان كنى، بندگان تواند» و مرادش بطورى كه از سياق كلامش استفاده مىشود اين است كه وقتى داستان از اين قرار بود كه عرضه داشتم پس من از آنان جدا و بيگانه و آنان از من جدا و بيگانهاند، تو دانى و آن بندگانت، اگر عذابشان كنى بندگان تواند و مولا و پروردگار را سزاست كه بندگان خود را به جرم اينكه نافرمانيش كردند و برايش انباز گرفتند عذاب كند، آنان هم سزاوار عذاب هستند و اگر هم از جرمشان درگذرى باز هم ايرادى بر تو گرفته نمىشود چه تو غالبى هستى كه هرگز مغلوب و مؤاخذ ما فوقى نمىشود، و حكيمى هستى كه هرگز عمل سفيهانه و بدون ملاك نمىكند و هر چه مىكند همان اصلح است. با اين بيانى كه در باره كلام مسيح (علیه السلام) كرديم وجوه لطيفى از ادب عبوديت كه در كلام اوست ظاهر مىگردد، و اگر دقت شود هيچ يك از جملات كلامش را ايراد نكرده مگر آنكه با زيباترين ثنا و بليغترين بيان و صريحترين لسانش آميخته است.
دعائى كه ادب بندگى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين به آن حضرت را نشان مىدهد
و نيز از آن جمله، دعائى است كه از نبى گراميش محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل مىفرمايد در حالى كه مؤمنين از امتش را هم به آن ملحق نموده: ﴿آمَنَ اَلرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قَالُوا
سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اِكْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَ لاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْراً كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا رَبَّنَا وَ لاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَ اُعْفُ عَنَّا وَ اِغْفِرْ لَنَا وَ اِرْحَمْنَا أَنْتَ مَوْلاَنَا فَانْصُرْنَا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكَافِرِينَ﴾1.
اين آيات همانطورى كه مىبينيد ايمان رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را به قرآن كريم و به همه آنچه از اصول معارف و فروع احكام الهى مشتمل است حكايت فرموده و سپس مؤمنين را به وى ملحق نموده است و به طورى كه از سياق آن استفاده مىشود مقصود از مؤمنين نه تنها معاصرين آن حضرتند، بلكه جميع مؤمنين از امت وى هستند، و لازمه آن اين است كه اقرار و ثنا و دعائى كه در اين آيات نسبت به غير معاصرين است حكايت از زبان حال باشد، و نسبت به معاصرين اگر آنان گفته باشند و يا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اگر آن حضرت از طرف خود و از طرف مؤمنين كه بوسيله ايمان جزو شاخههاى شجره طيبه مباركه وجود نازنين وى شدهاند، گفته باشد زبان قال محسوب مىشود.
مىتوان گفت مضمون اين دو آيه مقايسه و موازنهايست بين اهل كتاب و بين مؤمنين اين امت در نحوه تلقى كتاب آسمانى خود و يا به عبارتى ديگر، در نحوه تادبشان به ادب عبوديت در برابر كتابى كه برايشان نازل شده، و اين ثنائى كه خداى تعالى در اين دو آيه بر اينان كرده و تخفيفى كه نسبت به تكاليفشان داده عينا در مقابل توبيخى است كه در آيات سابق در سوره «بقره» اهل كتاب را نموده. چه در آن آيات اهل كتاب را به اينكه بين ملائكه خدا فرق گذاشته، جبرئيل را دشمن و سايرين را دوست داشتند و بين كتب آسمانى فرق گذاشته، به قرآن كفر ورزيده و به غير آن ايمان آوردند و بين پيغمبران خدا فرق گذاشته، به
موسى يا به او و به عيسى ايمان آورده و به محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) كفر ورزيدند و بين احكام خدا فرق گذاشته، به بعضى از آنچه در كتاب خدا است ايمان آورده و به بعضى ديگر كفر ورزيدند، ملامت و مذمت مىفرمايد.
در اين دو آيه مىفرمايد كه مؤمنين از اين امت چنين نيستند بلكه ايمان به خدا و همه ملائكه و تمامى كتب آسمانى و جميع پيغمبران آورده و بين احدى از پيغمبران خدا فرق نمىگذارند، اينان با تسليم در برابر معارف حقهاى كه به ايشان القا شده نسبت به پروردگار خود ادب را رعايت مىكنند، ديگر اينكه خدا را در احكامى كه بر پيغمبرش نازل فرموده لبيك و ﴿سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا﴾ - شنيديم و اطاعت كرديم مىگويند، نه چون يهود كه گفتند: ﴿سَمِعْنَا وَ عَصَيْنَا﴾ شنيديم و عصيان كرديم، ديگر اينكه خود را بندگانى مملوك پروردگار خود مىدانند، بندگانى كه از خداى خود هيچ چيزى را مالك نيستند، و به ايمان و اطاعتشان منت بر او نمىنهند، بلكه مىگويند ﴿غُفْرَانَكَ رَبَّنَا﴾ نه چون يهود كه از روى بى اعتنايى گفتند: ﴿سَيُغْفَرُ لَنَا﴾ خدا از ما مىگذرد. و يا گفتند: ﴿إِنَّ اَللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِيَاءُ﴾ بدرستى كه خدا فقير است و ما بىنياز. و يا گفتند: ﴿لَنْ تَمَسَّنَا اَلنَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَةً﴾ هرگز آتش را با ما كارى نباشد مگر چند روزى و همچنين لغزشهاى ديگرى كه از خود نشان دادند.
خداى تعالى بعد از اين موازنه مىفرمايد: ﴿لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اِكْتَسَبَتْ﴾ آرى تكاليف الهى طبعا تابع فطرتى است كه خداوند، خود بشر را بر آن فطرت آفريده و معلوم است كه فطرت انسانى كه همان نحوه خلقت او است، انسان را جز به كارهايى كه مهيا و مجهز براى آن است دعوت نمىكند و در اين بدون شك سعادتى است براى زندگى.
بله، اگر عملى حائز اهميت فوق العادهاى باشد به طورى كه لازم باشد زيادتر از مقدار متعارف در حقش اهتمام شود يا بندهاى از حكم فطرى و زى عبوديت خارج شود، در اين صورت فطرت، حكم ديگرى دارد و آن اين است كه مولا و يا هر كسى كه امر به دست اوست تكاليف شاقهاى كه از حيطه قدرت متعارف وى بيرون است متوجهش سازد، مثل اينكه مامورش كند كه به صرف شك در تكليف احتياط كند و در امر مهمى حتى از نسيان و خطا هم دورى نمايد، نظير احتياطى كه شارع اسلام در جانها و ناموس و اموال مردم جعل فرموده، و يا اينكه تكليف شاقى به گردنش گذاشته و هر چه او بيشتر لجاجت كند و در سؤال اصرار نمايد بيشتر بر او تنگ بگيرد نظير تكاليف و تضييقاتى كه خداى تعالى در باره بنى اسرائيل از آن خبر داده.
و به هر حال، اينكه فرمود: ﴿لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً﴾ يا دنباله كلام رسول الله
(صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين است كه بعنوان مقدمه براى گفتن: ﴿رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا﴾ ايراد شده تا هم به منزله ثنائى بر خداى تعالى باشد و هم اين توهم را كه خداى تعالى به بيش از طاقت مؤاخذه مىكند و به بعضى از احكام حرجى هم تكليف مىنمايد دفع كند، و اگر با جمله ﴿رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا...﴾ از درگهش مسئلتى مىكند، مقصودش تخفيف در احكامى است كه ممكن است به عناوين ثانويه از ناحيه حكم يا از لجاج و عناد مكلفين ناشى شود، جعل شود، نه اينكه خداى تعالى بدون هيچ يك از اين دو جهت چنين تكاليفى جعل كند. يا آنكه كلام پروردگار متعال است كه در بين دو فقره از دعاى امت اسلام يعنى: ﴿غُفْرَانَكَ رَبَّنَا...﴾ و ﴿رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا...﴾ قرار گرفته تا فائده قبلى را افاده نموده و تاديب و تعليمى باشد براى مسلمين و بخواهد طريقه دعا كردن را به زبانشان بگذارد، چون آنان به آنچه خدا بفرمايد ايمان دارند.
به هر حال اين جمله تكيه گاه سخن مؤمنين و مبناى دعاى آنهاست، آن گاه تتمه دعايشان را ذكر مىفرمايد، و به عبارت ديگر قسمت ديگرى از مسئلتهايشان را كه عبارتست از ﴿رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا...﴾، ﴿رَبَّنَا وَ لاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْراً...﴾ و ﴿رَبَّنَا وَ لاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَ اُعْفُ عَنَّا﴾ نقل مىكند، و گويا مرادشان از عفو، عفو از نسيان و خطا و ساير موجبات حرجى است كه از آنان سر زده، و مرادشان از ﴿وَ اِغْفِرْ لَنَا وَ اِرْحَمْنَا﴾ عفو از ساير گناهان و خطاياشان مىباشد، و از ذكر مغفرت در اينجا با اينكه قبلا گفته بودند: ﴿غُفْرَانَكَ رَبَّنَا﴾ تكرار لازم نمىآيد، براى اينكه كلمه مزبور به منظور افاده موازنه حال آنان و ادبشان نسبت به پروردگارشان با حال اهل كتاب و معاملهشان با پروردگارشان و با كتابشان از ايشان حكايت شده، علاوه بر اينكه مقام دعا، مقامى است كه مثل ساير مقامات مانع تكرار نيست، و اشتمال اين دعا بر ادب عبوديت و رعايت آن در تمسك به ذيل عنايت ربوبى يكى پس از ديگرى و اعتراف به مملوك بودن و در موقف ذلت و مسكنت عبوديت قرار داشتن در مقابل رب العزة مطلبى است كه هيچ حاجتى به بيان ندارد.
در قرآن كريم براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تاديبهاى الهى و تعليمات عاليهايست در انواع و اقسام ثنا بر پروردگار تا با رعايت آن پروردگار خود را ثنا گويد، و آن آداب را در درخواستهاى خود به كار بندد، نظير تاديبى كه در آيه شريفه ﴿قُلِ اَللَّهُمَّ مَالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ﴾1 و در آيه شريفه ﴿قُلِ اَللَّهُمَّ فَاطِرَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ عَالِمَ اَلْغَيْبِ وَ
اَلشَّهَادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبَادِكَ﴾1 و در آيه شريفه ﴿قُلِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلاَمٌ عَلىَ عِبَادِهِ اَلَّذِينَ اِصْطَفىَ﴾2 و در آيه شريفه ﴿قُلْ إِنَّ صَلاَتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلَّهِ﴾3 و در آيه شريفه ﴿وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾4، و در آيه شريفه ﴿وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ اَلشَّيَاطِينِ﴾5 و در آيات بسيار زياد ديگرى كه جهت جامع آنها اين است كه مشتملند بر تعليم آداب عاليهاى كه خداى تعالى رسول گرامى خود را به آن مؤدب نموده و رسول خدا هم امتش را برعايت آن توصيه فرموده است.
يكى از آداب انبياء (علیه السلام) ادبى بود كه در گفتگوى با قوم خود از طرف پروردگار خود آن را رعايت مىكردند
7- يكى ديگر از آدابى كه انبياء داشتند ادبى بود كه در محاورات با قوم خود از طرف پروردگار خود رعايت آن را مىكردند.
اين نيز دامنه وسيعى دارد و بايد به ادبى كه در ثناى خدا رعايت مىكردند ملحقش ساخت و در عين حال از جهت ديگرى تبليغ عمليش بايد خواند كه دست كمى از تبليغ قولى ندارد، بلكه مؤثرتر از آن است، و در قرآن كريم از اين نوع ادب بسيار زياد ديده مىشود، از آن جمله ادبى است كه خداى تعالى از نوح (علیه السلام) در محاورهاى كه بين او و قومش واقع شده چنين حكايت مىكند: ﴿قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَكْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ اَلصَّادِقِينَ. قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُمْ بِهِ اَللَّهُ إِنْ شَاءَ وَ مَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ وَ لاَ يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كَانَ اَللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾6.
نوح (علیه السلام) در اين محاوره و گفتگو، بلا و عذابى را كه آنها خيال مىكردند به
دست نوح است و او را به آوردن آن مىخواندند تا به خيال خود عاجزش كنند از خود نفى كرد و به پروردگار خود نسبتش داد و با گفتن كلمه «ان شاء» و پس از آن با گفتن ﴿وَ مَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ﴾ ادب را به نهايت رسانيد، و گفت «الله» و نگفت «ربى» براى اينكه مدلول لفظ «الله» كسى است كه هر جمال و جلالى بسوى او منتهى مىشود، و تنها اكتفاء نكرد به نفى قدرت بر آوردن عذاب از خود و اثبات آن براى خدا بلكه اين را هم علاوه كرد كه اگر خدا نخواهد كه شما از نصيحت من منتفع شويد هرگز منتفع نخواهيد شد و به اين جمله نفى قدرت را از خود و اثباتش را براى خدا تكميل كرد و علاوه بر اين، آن نفى را با جمله ﴿هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ تعليل نمود.
خواننده محترم اگر در اين محاوره و گفتگو دقت كند خواهد ديد كه محاورهايست پر از ادب، آن گاه بر لطائفى از ادب و كمال كه سيره انبيا (علیه السلام) مملو از آن است وقوف خواهد يافت، آرى اين بزرگواران جميع گفتار و رفتار و حركات و سكناتشان بر اساس مراقبت ادب و رعايت مراسم حضور بوده است، اگر چه به ظاهر، رفتار و گفتار آنها مانند كسى بوده كه از پروردگار خود غايب و پروردگار او از او غايب است، آرى ﴿وَ مَنْ عِنْدَهُ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَسْتَحْسِرُونَ يُسَبِّحُونَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ لاَ يَفْتُرُونَ﴾1.
خداى تعالى محاورات بسيارى از هود، صالح، ابراهيم، موسى، شعيب، يوسف، سليمان، عيسى و محمد (صلى الله عليهم اجمعين) نيز در حالات مختلفى كه داشتند، مثل حال شدت و رخاء، جنگ، امنيت، آشكار و پنهان، بشارت و انذار و امثال آن نقل فرموده.
خواننده محترم در آيه شريفه ﴿فَرَجَعَ مُوسىَ إِلىَ قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطَالَ عَلَيْكُمُ اَلْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي﴾ 2 نيكو تدبر كند و ببيند موسى (علیه السلام) در مراجعتش از طور به سوى قوم خود با اينكه سرشار از غيظ و غضب بود چگونه در ذكر پروردگار خود رعايت ادب را نموده است.
و همچنين در آيه شريفه ﴿وَ رَاوَدَتْهُ اَلَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ اَلْأَبْوَابَ وَ
قَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اَللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ اَلظَّالِمُونَ﴾1 و در آيه شريفه ﴿قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اَللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ قَالَ لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ اَلرَّاحِمِينَ﴾2.
و در آيه شريفه ﴿فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قَالَ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ﴾3 كه راجع به داستان سليمان (علیه السلام) است، سليمانى كه ملك عظيمى به او داده شده، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجيبى كه وقتى دستور احضار تخت بلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مىكند در كوتاهترين چشم به هم زدنى پيش رويش احضار و نصب مىشود و در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمىشود، و پروردگارش را از ياد خود نمىبرد و بدون هيچ مكثى در حضور كرسىنشينان درباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مىگويد.
مقايسه طرز گفتار و رفتار طواغيت همچون فرعون و نمرود، با رفتار و گفتار انبياء (علیه السلام)
خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پى بردن به ادب انبيا، نظرى هم به آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبيا مقايسه نماييد. از آن جمله داستان حضرت ابراهيم با نمرود مىباشد: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اَللَّهُ اَلْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ اَلَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ﴾4 و اين پاسخ را وقتى داد كه دو نفر را كه از زندان
بيرون آورده و پيشش حاضر كرده بودند و او براى اينكه نشان دهد چگونه زنده مىكند و مىميراند، دستور داد يكى را آزاد كرده ديگرى را به قتل برسانند.
و از آن جمله آيه زير است كه راجع به فرعون مصر و گفتههاى اوست: ﴿قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هَذِهِ اَلْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هَذَا اَلَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ﴾1.
فرعون به ملك مصر و نهرهايش و مقدار طلايى كه او و هوا خواهانش داشتند مباهات مىكند و چيزى نمىگذرد كه با همين داراييش بانگ ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اَلْأَعْلىَ﴾ را هم مىنوازد و اين همان فرعون و هواخواهان او هستند كه معجزات موسى (علیه السلام) يعنى طوفان و ملخهاى بالدار و بىبالى كه زراعتهايشان را نابود كرد و قورباغههايى كه عرصه زندگى را بر آنان تنگ نمود و ساير معجزاتش روز بروز از قدرتشان كاهيده و به ذلتشان مىافزود.
و نيز از آن جمله آيه زير است كه راجع به رفيق غار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است: ﴿إِذْ هُمَا فِي اَلْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اَللَّهَ مَعَنَا﴾2 كه آن روز دشوارى امر و شدت هول آن حضرت (صلى الله عليه وآله و سلم) را بر آن نداشت كه خداى خود را از ياد ببرد و از اينكه خدا با اوست، غفلت كند.
همچنين آيه شريفه ﴿وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلىَ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثاً ... فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ اَلْعَلِيمُ اَلْخَبِيرُ﴾3 كه آن جناب در سپردن سر خود به بعضى از همسران خود در خلوت هم رعايت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود. و ساير قصص انبياء (علیه السلام) هم كه در قرآن كريم است همه به همين سبك مشتمل بر بهترين آداب و
شريفترين سنن و مراسم است، و اگر گفتار ما در پيرامون اين ابحاث به طول نمىانجاميد، همه آن قصص را استقصا نموده و در باره آنها به طور مفصل بحث مىكرديم.
ادب ديگر انبياء (علیه السلام)، ادبى است كه در معاشرت و گفتگو با مردم و در برابر مكذبين و معاندين مراعات مىنمودند
8- ادب ديگر انبيا ادبى است كه در معاشرت و محاوره با مردم آن را مراعات مىكردند.
يكى از مظاهر آن، همان احتجاجاتى است كه با كفار داشتند و در قرآن كريم نقل شده، و همچنين محاوراتى است كه با مؤمنين داشتهاند و نيز مختصرى از سيره منقوله از آنها است، چه اگر در بيانات مختلفى كه آن حضرت با سركشان و جهال داشتند، جستجو كنيد نمىتوانيد چيزى را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا و اهانتى در آن بيابيد، آرى با اينهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه از آنان مىديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانهترين وعظ پاسخشان نمىدادند و جز به سلام از آنان جدا نمىشدند: ﴿وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ اَلْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً﴾. يكى از آن محاورات، محاورهايست كه خداى تعالى از نوح نقل نموده: ﴿فَقَالَ اَلْمَلَأُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلاَّ بَشَراً مِثْلَنَا وَ مَا نَرَاكَ اِتَّبَعَكَ إِلاَّ اَلَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ اَلرَّأْيِ وَ مَا نَرىَ لَكُمْ عَلَيْنَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ قَالَ يَا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوهَا وَ أَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ﴾1.
يكى ديگر محاورهايست كه از قوم عاد و پيغمبرشان هود (علیه السلام) حكايت كرده و مىفرمايد: ﴿إِنْ نَقُولُ إِلاَّ اِعْتَرَاكَ بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ قَالَ إِنِّي أُشْهِدُ اَللَّهَ وَ اِشْهَدُوا أَنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِهِ﴾2
و از قول آزر چنين حكايت مىكند: ﴿قَالَ أَ رَاغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يَا إِبْرَاهِيمُ لَئِنْ لَمْ
تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اُهْجُرْنِي مَلِيًّا قَالَ سَلاَمٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا﴾1.
از قوم شعيب چنين حكايت مىكند: ﴿قَالَ اَلْمَلَأُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَرَاكَ فِي سَفَاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ اَلْكَاذِبِينَ قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفَاهَةٌ وَ لَكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ أُبَلِّغُكُمْ رِسَالاَتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ نَاصِحٌ أَمِينٌ﴾2.
و از فرعون چنين حكايت مىكند: ﴿قَالَ فِرْعَوْنُ وَ مَا رَبُّ اَلْعَالَمِينَ قَالَ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا ، ... قَالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ اَلَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ قَالَ رَبُّ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ﴾3.
و از قوم مريم چنين حكايت مىكند: ﴿قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا قَالَ إِنِّي عبد الله آتَانِيَ اَلْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا...﴾4 و در تسليت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در نسبتهايى كه از كهانت و ديوانگى و شاعرى به او دادند مىفرمايد: ﴿فَذَكِّرْ فَمَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكَاهِنٍ وَ لاَ مَجْنُونٍ أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ اَلْمَنُونِ قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ اَلْمُتَرَبِّصِينَ﴾5.
و نيز فرموده: ﴿وَ قَالَ اَلظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ رَجُلاً مَسْحُوراً اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ اَلْأَمْثَالَ فَضَلُّوا فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً﴾1.
و همچنين انواع و اقسام زخم زبانها و تهمتها و اهانتهاى ديگرى كه در قرآن كريم از آنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكى از انبياء (علیه السلام) در مقابل اين آزارها خشونتى و يا بد زبانى كرده باشد، بلكه در مقابل، گفتار صواب، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مىدادند.
آرى اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتى بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادب را تلقينشان مىكرد و از همين تعليم الهى است دستورى كه به موسى و هارون داده و فرموده: ﴿اِذْهَبَا إِلىَ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغىَ فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىَ﴾2
و به رسول گراميش (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ﴿وَ إِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ اِبْتِغَاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوهَا فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَيْسُوراً﴾3.
خود را از مردم شمردن و متناسب با ميزان عقل مردم سخن گفتن، از آداب انبياء (علیه السلام) است
از جمله آداب انبياء (علیه السلام) در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزو مردم و يكى از ايشان حساب مىكردند و با هر طبقهاى از طبقات آنان به قدر پايه فهمشان صحبت مىكردند، و اين حقيقت از محاوراتى كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشتهاند به خوبى استفاده مىشود، و از طريق شيعه و سنى هر دو روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين است كه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم.
در باطل و در حقى كه آميخته با باطل است ادب نيست و انبياء در دعوت به حق صراحت داشتهاند هر چند با ادبهاى دروغين سازگار نباشد
اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنى بر اساس هدايت به حق و بيان حق و انتصار براى آن است. بنابراین انبياء (علیه السلام) ناچار بايد خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند، و از هر چيزى كه مايه گمراهى است بپرهيزند، چه
موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مايه كراهت و ناخوشيشان، علاوه بر اينكه از ناحيه خداى تعالى هم به منظور نصرت حق شديدترين نهى و بليغترين تحذير براى انبياى گرامش حتى از پيروى زبانى و عملى باطل صادر شده است، چون معلوم است كه باطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن، باطل است، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمىشود، اگر چه اين باطل در طريق حق باشد، آرى، حقى كه باطل كسى، به آن هدايت كند حق از جميع جهات نيست.
و از همين جهت خداى تعالى فرموده: ﴿وَ مَا كُنْتُ مُتَّخِذَ اَلْمُضِلِّينَ عَضُداً﴾1.
و نيز فرموده: ﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً إِذاً لَأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ اَلْحَيَاةِ وَ ضِعْفَ اَلْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَكَ عَلَيْنَا نَصِيراً﴾2 با اين وضع كوچكترين سهلانگارى و رودربايستى و خدعهاى در حق روا نيست، چنان كه كمترين احترامى براى باطل نيست.
و از همين جهت پروردگار متعال، رجال دعوت و اولياى دين خود را كه همان انبياء (علیه السلام) هستند به چيزهايى كه راه ايشان را به پيروى حق و يارى آن نزديك و آسان مىسازد مجهز كرده، و خود فرموده است: ﴿مَا كَانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اَللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللَّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ أَمْرُ اَللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اَللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لاَ يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللَّهَ وَ كَفىَ بِاللَّهِ حَسِيباً﴾3.
بدين وسيله خبر داده كه انبياء (علیه السلام) در آنچه خداوند برايشان واجب كرده، به ستوه نمىآمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدى جز او نمىترسيدهاند، و از اين بيان مىتوان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق، هيچ چيزى را مانع نمىديدند، اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطرهاى كه تصور شود بياندازد،
سپس آنان را در آن كارى كه قيام به آن نمودهاند وعده نصرت داده و فرمود: ﴿وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا﴾2.
و لذا مىبينيم تا آنجا كه تاريخ نشان داده انبياء (علیه السلام) در اظهار حق و گفتن سخن راست، از هيچ محذورى باك نداشتهاند، و حق را صريح و پوست كنده اظهار مىكردند، اگر چه مردم خوششان نيايد و به مذاقشان تلخ آيد، خداى تعالى هم در حالى كه سرگذشت نوح را بيان مىكند، مىفرمايد: ﴿وَ لَكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ﴾3 و از زبان هود (علیه السلام) ميفرمايد: ﴿إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُفْتَرُونَ﴾4 و نيز از زبان او خطاب به قومش مىفرمايد: ﴿قَدْ وَقَعَ عَلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ أَ تُجَادِلُونَنِي فِي أَسْمَاءٍ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ مَا نَزَّلَ اَللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ﴾5 و از قول حضرت لوط (علیه السلام) چنين نقل مىكند: ﴿بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ﴾6 و از ابراهيم (علیه السلام) حكايت مىكند كه به قوم خود گفت: ﴿أُفٍّ لَكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾7 و از موسى (علیه السلام) حكايت مىكند كه در پاسخ فرعون كه گفته بود: ﴿إِنِّي لَأَظُنُّكَ يَا مُوسىَ مَسْحُوراً﴾ بدرستى كه من چنين مىپندارم كه تو سحر شدهاىگفت: ﴿قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنْزَلَ هَؤُلاَءِ إِلاَّ رَبُّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ بَصَائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يَا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً﴾8.
همچنين موارد ديگرى كه همگيش از باب رعايت ادب است در مقابل حق و پيروى آن، اينجاست كه بايد گفت هيچ مطلوب و محبوبى عزيزتر از حق و شريفتر و گرانبهاتر از آن نيست، گر چه در پارهاى از اين موارد مطالبى ديده ميشود كه به نظر مردم منافى با ادبى است كه در بين آنها دائر است، و ليكن اين گونه مطالب را نبايد بى ادبى دانست، چون مردمى كه شالوده زندگيشان بر اساس پيروى هواى نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدين و اهل عيش و نوش ريخته شده، و زندگيشان از اين راه تامين مىشود نظرهاشان مصاب و قابل اعتماد نيست.
و خلاصه سخن اينكه، همانطورى كه در اول اين مباحث گذشت، ادب تنها در گفتار پسنديده و جايز و عمل صالح محقق مىشود و تشخيص اينكه چه گفتار و چه عملى پسنديده است، در مسلكهاى مختلف زندگى و آراء و عقايد مختلفى كه جوامع مختلف بشرى از آنها متشكل مىشود مختلف مىشود، و ليكن در مجتمع دينى چون مستند آن دعوت الهى است، و دعوت الهى هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز با باطل آميخته و به آن مستند نمىشود و كمك آن را نمىپذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعى قهرا حق، اظهار و متابعت مىشود، وقتى مجتمع دينى چنين مجتمعى بود، ادب هم در آن، عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاى متعددى داشت بهترين راه آن سلوك شده و به خوشترين صورتى رعايت شود، مثلا اگر ممكن بود هم به نرمى و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمى صحبت مىشود، و اگر ممكن بود در كار نيك هم عجله كرد و هم كندى نمود، البته عجله خواهد شد، چنان كه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امر شده، و در باره رعايت احسن فرموده: ﴿وَ كَتَبْنَا لَهُ فِي اَلْأَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْءٍ فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا﴾1 و نيز فرموده: ﴿فَبَشِّرْ عِبَادِ اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَاهُمُ اَللَّهُ وَ أُولَئِكَ هُمْ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾2.
پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقى كه آميخته با باطل است، ادب نيست، و هر چيزى كه حق محض نباشد ضلالت است و ولى حق آن را نمىپسندد، كما اينكه فرمود:
﴿فَمَا ذَا بَعْدَ اَلْحَقِّ إِلاَّ اَلضَّلاَلُ﴾1
و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مىخواند، اگر چه در بعض موارد با اين رويه رسوم سازشكارى و ادبهاى دروغى كه در اجتماعات غير مذهبى است مخالفند و از آن راضى نيستند.
نفى امتيازهاى مادى و طبقاتى و بزرگداشت اهل علم و تقوا، از جمله آداب انبياء (علیه السلام) است
و از جمله ادب انبياء (علیه السلام) كه در معاشرت و رفتارشان با مردم آن را رعايت مىكردهاند احترام اقويا و ضعفا به طور مساوى و مبالغه در احترام اهل علم و تقوى است، چون اساس كار اين بزرگواران بر عبوديت و تربيت نفوس انسانى است، از اين جهت در كار خود فرقى بين توانگر و فقير، كوچك و بزرگ، زن و مرد، بنده و آزاد، حاكم و محكوم، امير و مامور و سلطان و رعيت نمىگذاشتند، اينجاست كه در منطق انبياء (علیه السلام) جميع امتيازات مربوط به صفات و همچنين اختصاصاتى كه اقويا و زورداران نسبت به مزاياى اجتماعى براى خود قائلند لغو و بى اعتبار مىشود. و ديگر بهرهمندى از مزاياى اجتماعى و محروميت از آن، و خلاصه نيكبختى و بدبختى اشخاص دائر مدار غنا و فقر و زورمندى و ناتوانى ايشان نيست، و چنان نيست كه زورمند و توانگر در هر شانى از شؤون اجتماعى بالاترين مكانت را حائز و از هر عيشى بهترين آن را دارا و از هر كارى آسانتر و راحتترين آن را شاغل و از هر وظيفهاى سبكترين آن را عهدهدار باشد، بلكه جميع طبقات مردم در همه مزايا يكسانند، قرآن كريم در اين باره مىگويد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾2.
آرى در اين منطق آن استكبارى كه اقويا به قوت خود و اغنيا به ثروت خود مىكردند جاى خود را به تواضع و پيشدستى از يكديگر بسوى مغفرت و رحمت و مسابقه در خيرات و جهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد، در نتيجه همانطورى كه اغنيا مورد احترام واقع مىشدند، فقرا نيز احترام شدند، و همان جورى كه اقويا رعايت ادبشان مىشد، ضعفا نيز مورد ادب واقع شدند، بلكه فقرا و ضعفا به احترام بيشتر و رعايت ادب زيادترى اختصاص يافتند، خداى تعالى در تاديب نبى محترم خود مىفرمايد: ﴿وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ اَلْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لاَ تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ لاَ تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا
قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَ اِتَّبَعَ هَوَاهُ وَ كَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ تَطْرُدِ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ اَلْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ مَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾2.
و نيز در اين باره فرموده: ﴿لاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىَ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِنْهُمْ وَ لاَ تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اِخْفِضْ جَنَاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ قُلْ إِنِّي أَنَا اَلنَّذِيرُ اَلْمُبِينُ﴾3.
محاورهاى را هم كه خداى تعالى از نوح (علیه السلام) و قومش حكايت مىكند مشتمل بر اين ادب است: ﴿فَقَالَ اَلْمَلَأُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلاَّ بَشَراً مِثْلَنَا وَ مَا نَرَاكَ اِتَّبَعَكَ إِلاَّ اَلَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ اَلرَّأْيِ وَ مَا نَرىَ لَكُمْ عَلَيْنَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ قَالَ يَا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوهَا وَ أَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ وَ يَا قَوْمِ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالاً إِنْ أَجرِيَ إِلاَّ عَلَى اَللَّهِ وَ مَا أَنَا بِطَارِدِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاَقُوا رَبِّهِمْ وَ لَكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ وَ يَا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اَللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلاَ تَذَكَّرُونَ وَ لاَ أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزَائِنُ اَللَّهِ وَ لاَ أَعْلَمُ اَلْغَيْبَ وَ لاَ أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لاَ أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اَللَّهُ خَيْراً اَللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾4 .
نظير اين محاوره در نفى امتيازات طبقاتى، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن آن را چنين حكايت مىكند: ﴿وَ مَا أُرِيدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلىَ مَا أَنْهَاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ اَلْإِصْلاَحَ مَا اِسْتَطَعْتُ وَ مَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ﴾1 و در معرفى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) براى مردم مىفرمايد: ﴿لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ﴾3.
و نيز در اين باره فرموده: ﴿إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾4. و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفى آن حضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾5.
و اين آيات گر چه معناى تحت اللفظى و مطابقى آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است، نه به ادبش كه امرى است و راى حسن خلق، الا اينكه همانطورى كه سابقا هم گفتيم و توضيح داديم نوع ادبها را مىتوان از نوع اخلاقيات استفاده نمود، علاوه بر اينكه خود ادب از شاخ و برگهاى اخلاقيات است.
بحث روايتى ديگر
(شامل يكصد و هشتاد و سه روايت راجع به اوصاف، احوال و سنن پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم))
آن دسته از آيات قرآن كه خلق كريم و ادب جميل آن جناب از آنها استفاده مىشود نوعا سياقشان، سياق امر و نهى است، از اين جهت بهتر آن ديديم كه از ايراد آن آيات خوددارى نموده و روايات مشتمل بر سنن آن جناب و مجامع اخلاقى حاكى از ادب الهى جميلش را ايراد نمائيم. چه در اين روايات استشهاد به آن آيات هم شده است.
1- در معانى الاخبار به يك طريق از ابى هاله تميمى از حسن بن على (علیه السلام) و بطريق ديگر از حضرت رضا، از آباء گرامش از على بن الحسين از حسن بن على (علیه السلام) و به طريق ديگرى از مردى از اولاد ابى هاله از حسن بن على (علیه السلام) روايت شده كه گفت: از دايى خود هند بن ابى هاله كه رسول خدا را براى مردم وصف مىكرد تقاضا كردم كه مقدارى از اوصاف آن حضرت را براى من نيز بيان كند، بلكه به اين وسيله علاقهام به آن جناب بيشتر شود او نيز تقاضايم را پذيرفت و گفت:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردى بود كه در چشم هر بيننده بزرگ و موقر مىنمود و روى نيكويش در تلألؤ چون ماه تمام و قامت رعنايش از قامت معتدل بلندتر و از بلندبالايان كوتاهتر بود، سرى بزرگ و مويى كه پيچ داشت و اگر هم گاهى موهايش آشفته ميشد شانه مىزد، و اگر گيسوان مىگذاشت از نرمه گوشش تجاوز نمىكرد. رنگى مهتابى و جبينى فراخ و ابروانى باريك و طولانى داشت و فاصله بين دو ابرويش فراخ بود، بين دو ابروانش رگى بود كه در مواقع خشم از خود پر مىشد و اين رگ به طورى براق بود كه اگر كسى دقت نمىكرد خيال مىكرد دنباله بينى آن جناب است و آن حضرت كشيده بينى است، محاسن شريفش پر پشت و كوتاه و گونههايش كم گوشت و غير برجسته بود، دهانش خوشبو و فراخ و بيشتر اوقات باز و دندانهايش از هم باز و جدا و چون مرواريد سفيد، و موى وسط سينه تا شكمش باريك بود، و گردنش در زيبايى چنان بود كه تو گويى گردن آهو است، و از روشنى و صفا تو گويى نقره است، خلقى معتدل، بدنى فربه و عضلاتى در هم پيچيده داشت در حالى كه شكمش از ـ
سينه جلوتر نبود، فاصله بين دو شانهاش زياد و به اصطلاح چهار شانه بود، مفاصل استخوانهايش ضخيم و سينهاش گشاد و وقتى برهنه مىشد بدنش بسيار زيبا و اندامش متناسب بود، از بالاى سينه تا سره خطى از مو داشت، سينه و شكمش غير از اين خط از مو برهنه بود ولى از دو ذراع و پشت شانه و بالاى سينهاش پر مو، و بند دستهايش كشيده و محيط كف دستش فراخ و استخوانبندى آن و استخوانبندى كف پايش درشت بود. سراپاى بدنش صاف و استخوانهايش باريك و بدون برآمدگى بود، و گودى كف پا و دستش از متعارف بيشتر و دو كف قدمش محدب و بيشتر از متعارف برآمده، و هم چنين پهن بود، به طورى كه آب بر آن قرار مىگرفت، وقتى قدم برمىداشت تو گويى آن را از زمين مىكند و بآرامى گام برمىداشت و با وقار راه مىپيمود، و در راه رفتن سريع بود، و راه رفتنش چنان بود كه تو گويى از كوه سرازير مىشود، و وقتى بجايى التفات مىكرد با تمام بدن متوجه مىشد، چشمهايش افتاده يعنى نگاهش بيشتر به زمين بود تا به آسمان، و آن قدر نافذ بود كه كسى را ياراى خيره شدن بر آن نبود، و به هر كس برمىخورد در سلام از او سبقت مىجست.
راوى گفت پرسيدم منطقش را برايم وصف كن، گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دائما با غصهها قرين و دائما در فكر بود و يك لحظه راحتى نداشت، بسيار كم حرف بود و جز در مواقع ضرورت تكلم نمىفرمود، و وقتى حرف ميزد كلام را از اول تا به آخر با تمام فضاى دهان ادا مىكرد، اين تعبير كنايه است از فصاحت، و كلامش همه كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود. خلق نازنينش بسيار نرم بود، به اين معنا كه نه كسى را با كلام خود مىآزرد و نه به كسى اهانت مىنمود، نعمت در نظرش بزرگ جلوه مىنمود، اگر چه هم ناچيز مىبود، و هيچ نعمتى را مذمت نمىفرمود، و در خصوص طعامها مذمت نمىكرد و از طعم آن تعريف هم نمىنمود، دنيا و ناملايمات آن هرگز او را به خشم در نمىآورد، و وقتى كه حقى پايمال مىشد از شدت خشم كسى او را نمىشناخت، و از هيچ چيزى پروا نداشت تا آنكه احقاق حق مىكرد، و اگر به چيزى اشاره مىفرمود با تمام كف دست اشاره مىنمود، و وقتى از مطلبى تعجب مىكرد دستها را پشت و روى مىكرد و وقتى سخن مىگفت انگشت ابهام دست چپ را به كف دست راست مىزد، و وقتى غضب مىفرمود، روى مبارك را مىگرداند در حالتى كه چشمها را هم مىبست، و وقتى مىخنديد خندهاش تبسمى شيرين بود به طورى كه تنها دندانهاى چون تگرگش نمايان مىشد.
صدوق (عليه الرحمه) در كتاب مزبور مىگويد: تا اينجا روايت ابى القاسم بن منيع از اسماعيل بن محمد بن اسحاق بن جعفر بن محمد بود، و از اين پس تا آخر روايت عبد الرحمن
است، در اين روايت حسن بن على (علیه السلام) مىفرمايد: تا مدتى من اين اوصاف را كه از دايى خود شنيده بودم از حسين (علیه السلام) كتمان مىكردم، تا اينكه وقتى برايش نقل كردم، ديدم او بهتر از من وارد است، پرسيدم تو از كه شنيدى، گفت من از پدرم امير المؤمنين (علیه السلام) از وضع داخلى و خارجى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و هم چنين از چگونگى مجلسش و از شكل و شمايلش سؤال كردم، آن جناب نيز چيزى را فروگذار نفرمود.
حسين (علیه السلام) براى برادر خود چنين نقل كرد كه: من از پدرم از روش رفتار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در منزل پرسيدم، فرمود: به منزل رفتنش به اختيار خود بود، و وقتى تشريف مىبرد، وقت خود را در خانه به سه جزء تقسيم مىكرد، قسمتى را براى عبادت خدا، و قسمتى را براى به سر بردن با اهلش و قسمتى را به خود اختصاص مىداد، در آن قسمتى هم كه مربوط به خودش بود، باز به كلى قطع رابطه نمىكرد، بلكه مقدارى از آن را بوسيله خواص خود در كارهاى عامه مردم صرف مىفرمود، و از آن مقدار چيزى را براى خود ذخيره نمىكرد. از جمله سيره آن حضرت اين بود كه اهل فضل را با ادب خود ايثار مىفرمود، و هر كس را به مقدار فضيلتى كه در دين داشت احترام مىنمود، و حوائجشان را برطرف مىساخت، چون حوائجشان يكسان نبود، بعضى را يك حاجت بود و بعضى را دو حاجت و بعضى را بيشتر، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان مشغول مىشد و ايشان را سرگرم اصلاح نواقصشان مىكرد، و از ايشان در باره امورشان پرسش مىكرد، و به معارف دينيشان آشنا مىساخت، و در اين باره هر خبرى كه مىداد دنبالش مىفرمود: حاضرين آن را به غائبين برسانند، و نيز مىفرمود: حاجت كسانى را كه به من دسترسى ندارند به من ابلاغ كنيد، و بدانيد كه هر كس حاجت اشخاص ناتوان و بى رابطه با سلطان را نزد سلطان برد، و آن را برآورده كند، خداى تعالى قدمهايش را در روز قيامت ثابت و استوار مىسازد. در مجلس آن حضرت غير اينگونه مطالب ذكر نمىشد، و از كسى سخنى از غير اين سنخ مطالب نمىپذيرفت، مردم براى درك فيض و طلب علم شرفياب حضورش مىشدند و بيرون نمىرفتند مگر اينكه دلهاى شان سرشار از علم و معرفت بود و خود از راهنمايان و ادله راه حق شده بودند.
سپس از پدرم امير المؤمنين (علیه السلام) از برنامه و سيره آن جناب در خارج از منزل پرسيدم، فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زبان خود را از غير سخنان مورد لزوم باز مىداشت، و با مردم انس مىگرفت، و آنان را از خود رنجيده خاطر نمىكرد، بزرگ هر قومى را احترام مىكرد، و توليت امور قوم را به او واگذار مىنمود، هميشه از مردم بر حذر بود، و خود را مىپائيد، و در عين حال بشره و خلق خود را درهم نمىپيچيد، همواره از اصحاب خود تفقد
مىكرد، و از مردم حال مردم را مىپرسيد، و هر عمل نيكى را تحسين و تقويت مىكرد، و هر عمل زشتى را تقبيح مىنمود، در همه امور ميانه رو بود، گاهى افراط و گاهى تفريط نمىكرد، از غفلت مسلمين و انحرافشان غافل نبود، و در باره حق، كوتاهى نمىكرد و از آن تجاوز نمىنمود، در ميان اطرافيان خود كسى را برگزيدهتر و بهتر مىدانست كه داراى فضيلت بيشتر و براى مسلمين خيرخواهتر بود، و در نزد او مقام و منزلت آن كسى بزرگتر بود كه مواسات و پشتيبانيش براى مسلمين بهتر بود.
سيد الشهداء (صلى الله عليه وآله و سلم) سپس فرمود: من از پدر بزرگوارم از وضع مجلس رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدم، فرمود: هيچ نشست و برخاستى نمىكرد مگر با ذكر خدا، و در هيچ مجلسى جاى مخصوصى براى خود انتخاب نمىكرد، و از صدرنشينى نهى مىفرمود، و در مجالس هر جا كه خالى بود مىنشست، و اصحاب را هم دستور مىداد كه چنان كنند. و در مجلس، حق همه را ادا مىكرد، به طورى كه احدى از همنشينانش احساس نمىكرد كه از ديگران در نزد او محترمتر است، و هر كسى كه شرفياب حضورش مىشد اين قدر صبر مىكرد تا خود او برخيزد و برود، و هر كس حاجتى از او طلب مىكرد برنمىگشت مگر اينكه يا حاجت خود را گرفته بود، يا با بيانى قانع، دلخوش شده بود، خلق نازنينش اينقدر نرم بود كه به مردم اجازه مىداد او را براى خود پدرى مهربان بپندارند، و همه نزد او در حق مساوى بودند، مجلسش، مجلس حلم و حيا و راستى و امانت بود و در آن صداها بلند نمىشد، و نواميس و احترامات مردم هتك نمىگرديد، و اگر احيانا از كسى لغزشى سر مىزد، آن جناب طورى تاديبش مىفرمود كه براى هميشه مراقب مىشد، همنشينانش همه با هم متعادل بودند، و مىكوشيدند كه با تقوا يكديگر را مواصلت كنند، با يكديگر متواضع بودند، بزرگتران را احترام نموده و به كوچكتران مهربان بودند، و صاحبان حاجت را بر خود مقدم مىشمردند، و غريبها را حفاظت مىكردند.
و نيز فرمود: پرسيدم سيره آن حضرت در ميان همنشينانش چطور بود؟ فرمود: دائما خوشرو و نرمخو بود، خشن و درشت خو و داد و فرياد كن و فحاش و عيب جو و همچنين مداح نبود، و به هر چيزى كه رغبت و ميل نداشت بى ميلى خود را در قيافه خود نشان نمىداد و لذا اشخاص از پيشنهاد آن مايوس نبودند، اميدواران را نااميد نمىكرد، نفس خود را از سه چيز پرهيز ميداد: 1 - مراء و مجادله 2 - پر حرفى 3 - گفتن حرفهاى بدرد نخور. و نسبت به مردم نيز از سه چيز پرهيز مىكرد: 1 - هرگز احدى را مذمت و سرزنش نمىكرد 2 - هرگز لغزش و عيبهايشان را جستجو نمىنمود 3 - هيچ وقت حرف نمىزد مگر در جايى كه اميد ثواب در آن
مىداشت.
و وقتى تكلم مىفرمود همنشينانش سرها را به زير مىانداختند گويى مرگ بر سر آنها سايه افكنده است، و وقتى ساكت مىشد، آنها تكلم مىكردند، و در حضور او نزاع و مشاجره نمىكردند، و اگر كسى تكلم مىكرد ديگران سكوت مىكردند تا كلامش پايان پذيرد، و تكلمشان در حضور آن جناب به نوبت بود، اگر همنشينانش از چيزى به خنده مىافتادند، آن جناب نيز مىخنديد و اگر از چيزى تعجب مىكردند او نيز تعجب مىكرد، و اگر ناشناسى از آن حضرت چيزى مىخواست و در درخواستش اسائه ادب و جفايى مىكرد، آن جناب تحمل مىنمود، به حدى كه اصحابش در صدد رفع مزاحمت او برميامدند و آن حضرت مىفرمود: هميشه صاحبان حاجت را معاونت و يارى كنيد، و هرگز ثناى كسى را نمىپذيرفت مگر اينكه به وى احسانى كرده باشد، و كلام احدى را قطع نمىكرد مگر اينكه مىديد كه از حد مشروع تجاوز مىكند كه در اين صورت يا به نهى و بازداريش از تجاوز يا به برخاستن از مجلس كلامش را قطع مىكرد.
سيد الشهداء (علیه السلام) مىفرمايد: سپس از سكوت آن حضرت پرسيدم، فرمود: سكوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چهار جور بود: 1 - حلم 2 - حذر 3 - تقدير 4 - تفكر. سكوتش از حلم و صبر اين بود كه هيچ چيز آن حضرت را به خشم در نمىآورد و از جاى نمىكند، و سكوتش از حذر در چهار مورد بود:
1 - در جايى كه مىخواست وجهه نيكو و پسنديده كار را پيدا كند تا مردم نيز در آن كار به وى اقتدا نمايند.
2 - در جايى كه حرف زدن قبيح بود و مىخواست بطرف ياد دهد تا او نيز از آن خوددارى كند.
3 - در جايى كه مىخواست در باره صلاح امتش مطالعه و فكر كند.
4 - در مواردى كه مىخواست دست به كارى زند كه خير دنيا و آخرتش در آن بود.
و سكوتش از تقدير اين بود كه مىخواست همه مردم را به يك چشم ديده و به گفتار همه به يك نحو استماع فرمايد، و اما سكوتش در تفكر عبارت بود از تفكر در اينكه چه چيزى باقى است و چه چيزى فانى.1
مؤلف: اين روايت را صاحب كتاب مكارم الاخلاق از كتاب محمد بن اسحاق بن
ابراهيم طالقانى به طريقى كه او به حسنين (علیه السلام) دارد نقل كرده1، مرحوم مجلسى هم در بحار الانوار فرموده2، كه اين روايت از اخبار مشهور است، عامه هم آن را در بيشتر كتابهاى خود نقل كردهاند، سپس مؤلف اضافه مىكند كه بر طبق مفاد اين روايت و يا بعضى از مضامين آن، روايات بسيارى از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده است.
شرح و تفسير كلمات و جملات روايت مشهورى كه در باره اوصاف جسمى و احوال روحى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده است
كلمه «مربوع» بمعناى كسى است كه اندامى متوسط داشته باشد، نه كوتاه قد و نه بلند بالا، و كلمه «مشذب» بمعناى بلندقامتى است كه در عين حال لاغر اندام باشد و گوشتى بر بدن نداشته باشد و كلمه «رجل» در جمله «رجل الشعر» بر وزن خلق، صفتى است مشتق از ماده «فعل يفعل» وقتى مىگويند فلانى «رجل الشعر» است معنايش اين است كه موى سر و روى او نه بطور كامل مستقيم و افتاده است و نه بطور كامل مجعد و فرفرى است بلكه بين اين دو حالت است.
و كلمه «ازهر اللون» باين معنا است كه آن جناب رنگ چهره مباركش براق و صاف بود و كلمه «أزج» وقتى در مورد ابروان استعمال مىشود بمعناى باريك و طولانى بودن آنست و اينكه در روايت آمده: «سوابغ فى غير قرن» معنايش اينست كه ابروان آن جناب متصل بيكديگر نبود و از يكديگر فاصله داشت و كلمه «اشم» بمعناى كسى است كه بينى او داراى شمم باشد، يعنى قصبه بينيش برآمدگى داشته باشد، و منظور راوى اين بوده كه بين دو ابرويش نورى تلألؤ مىكرد كه اگر كسى خوب دقت نمىكرد بنظرش مىرسيد بلندى و ارتفاعى است كه بر بينى آن جناب است و «كث اللحيه» كسى را مىگويند كه محاسنش پر پشت و بلند نباشد و «سهل الخد» بكسى گويند كه گونهاى صاف و كشيده داشته باشد و در آن گوشت زيادى نباشد و «ضليع الفم» بكسى گويند كه دهانى فراخ داشته باشد و اين در مردان از محاسن شمرده مىشود و «مفلج» از ماده «فلجه» (با دو فتحه) بكسى اطلاق مىشود كه فاصله ما بين دو قدمش يا بين دو دستش و يا بين دندانهايش زياد باشد و «اشنب» به كسى گفته مىشود كه دندانهايش سفيد باشد.
و «مشربة» بمعناى مويى است كه از وسط سينه تا روى شكم انسان مىرويد و كلمه «دمية» - بضم دال - بمعناى آهو است و «منكب» محل اتصال استخوان شانه و بازو است و «كراديس» جمع «كردوس» است كه بمعناى مفصل و محل اتصال دو استخوان است و در
جمله «انور المتجرد» گويا كلمه «متجرد» اسم فاعل از تجرد باشد كه بمعناى عريان بودن از لباس و امثال آنست و منظور از اين جمله اين است كه آن جناب وقتى برهنه ميشده خلقت و ظاهر بدن مباركش زيبا بود و كلمه «لبه» - بضمه لام و تشديد باء - آن نقطهاى است از سينه كه قلاده در آنجا قرار مىگيرد و كلمه «سره» بمعناى ناف است و كلمه «زند» محل اتصال قلمه دست به كف دست است (آنجا كه نبض مىزند) و كلمه «رحب الراحة» بمعناى كسى است كه كف دستش وسيع باشد و كلمه «شتن» (با دو فتحه) بمعناى درشتى كف دستها و ساختمان پاها است و كلمه «سبط القصب» در وصف كسى استعمال مىشود كه استخوانهاى بدنش مستقيم و بدون كجى و برآمدى باشد و جمله «خمصان الاخمصين» در وصف كسى مىآيد كه كف پايش تخت نباشد و هنگام ايستادن همه آن به زمين نچسبد چون «اخمص» آن محلى است از كف پا كه بزمين نمىچسبد و «خمصان» بمعناى لاغر بودن باطن پا است، در نتيجه «خمصان الاخمصين» اين معنا را افاده مىكند كه وسط كف پاى آن جناب با دو طرف آن يعنى طرف انگشتان و طرف پاشنه تفاوت بسيار داشت و از آن دو طرف بلندتر بود و كلمه «فسحة» بمعناى وسعت است و «قلع» بمعناى راه رفتن بقوت است و «تكفؤ» در راه رفتن بمعناى راه رفتن با تمايل است (مثل كسى كه از كوه پائين مىآيد) و «ذريع المشية» بكسى گفته مىشود كه بسرعت راه برود، و كلمه «صب» بمعناى سرازيرى راه و يا زمين سرازير است و «خافض الطرف» را جمله بعد كه مىگويد: «نظره الى الارض» معنا كرده، يعنى آن جناب همواره نگاهش بطرف زمين بوده و كلمه «اشداق» جمع «شدق» - بكسره شين - است كه بمعناى زاويه دهان از طرف داخل است. و يا به عبارتى باطن گونههاى است، و اينكه در روايت آمده سخن را با «اشداق» خود آغاز و با «أشداق» خود ختم مىكرد كنايه است از فصاحت، وقتى گفته مىشود فلانى تشدق كرد معنايش اين است كه شدق خود را بمنظور فصيح سخن گفتن پيچاند و كلمه «دمث» از ماده «دماثة» است كه جمله بعد آن را تفسير نموده، مىگويد: «ليس بالجافى و لا بالمهين» يعنى سخن گفتنش ملايم و خالى از خشونت و نرمى بيش از اندازه بود كلمه «ذواق» بمعناى هر طعام چشيدنى است و كلمه «انشاح» از ماده «نشوح» است و «انشاح» يعنى اعراض كرد و منظور از جمله «يفتر عن مثل حب الغمام» اين است كه خندهاش بسيار شيرين و نمكين بود، لبها اندكى باز مىشد و دندانهايى چون تگرگ را نمودار مىساخت و منظور از جمله «فيرد ذلك بالخاصة على العامة» معنايش اين است كه در آن يك سوم وقتى كه در خانه بخودش اختصاص مىداد نيز بكلى از مردم منقطع نمىشد بلكه بوسيله خواص با عامه مردم مرتبط مىشد، مسائل آنان را پاسخ مىداد و حوائجشان را برمىآورد و هيچ
چيز از آن يك سوم وقت را كه مخصوص خودش بود از مردم دريغ نمىكرد.
و كلمه «رواد» جمع «رائد» است و رائد بمعناى آن كسى است كه پيشاپيش كاروان مىرود تا براى كاروانيان منزل و براى حيوانات آنان چراگاهى پيدا كند و كارهايى ديگر از اين قبيل انجام دهد. و منظور از جمله «لا يوطن الا ما كنت و ينهى عن ايطانها» اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جاى معينى از مجلس را بخود اختصاص نمىداد و چنين نبود كه اهل مجلس آن نقطه را خاص آن حضرت بدانند و كسى در آنجا ننشيند، زيرا مىترسيد عنوان بالانشينى و تقدم پيدا كند، و ديگران را نيز از چنين عملى نهى مىكرد. و جمله «اذا انتهى الى قوم...» بمنزله تفسير آن جمله است، و معناى جمله «لا تؤبن فيه الحرم» اينست كه در حضور آن جناب كسى جرات نمىكرد از ناموس مردم به بدى ياد كند و اين فعل از ماده «ابنة» - بضم همزه - گرفته شده كه بمعناى عيب است و كلمه «حرم» - بضمه حاء و فتحه راء - جمع «حرمة» است. و كلمه «تثنى» در جمله: «لا تثنى فلتاته» از «تثنيه» گرفته شده كه بمعناى تكرار كردن است و كلمه «فلتات» جمع «فلتة» است كه بمعناى لغزش است و معناى جمله اين است كه اگر احيانا در مجلس آن جناب از احدى از جلساء لغزشى سر مىزند حضرت به همه مىفهماند كه اين عمل لغزش و خطا است و ديگر از كسى تكرار نشود و كلمه «بشر» - بكسره باء و سكون شين - بمعناى بشاش بودن چهره است و كلمه «صخاب» در باره كسى استعمال مىشود كه فريادى گوش خراش داشته باشد.
و در جمله «حديثهم عنده حديث أوليتهم» كلمه «أولية» جمع «ولى» است و گويا مراد از آن تابع و دنبال رو باشد، و معناى جمله اين باشد كه أصحاب وقتى با آن جناب سخن مىگفتند نوبت را رعايت مىكردند و چنين نبود كه يكى در سخن ديگرى داخل شود و يا ما دام كه سخن او تمام نشده سخن بگويد و يا مانع يكديگر شوند، و معناى جمله «حتى أن كان أصحابه يستجلبونهم» اين است كه اصحاب آن جناب وقتى مىديدند غريبهها و ناآشنايان به اخلاق آن جناب و با حرفهاى خارج از نزاكت خود آن جناب را مىآزارند آنان را نزد خود مىخواندند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از شر آنان نجات دهند.
و معناى جمله «و لا يقبل الثناء الا من مكافئ» اين است كه مدح و ثناء را تنها در مقابل نعمتى كه به يكى از آنان داده بود مىپذيرفت و اين عمل همان شكرى است كه در اسلام مدح شده پس كلمه «مكافئ» يا از مكافات بمعناى جزا دادن است و يا از مكافات بمعناى مساوات است كه اگر باين معنا باشد معناى جمله چنين مىشود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مدح و ثناء را از كسى مىپذيرفت كه مدح را به مقدارى كه طرف استحقاق
آن را دارد اداء كند نه بيش از آن، و از كسى كه در مدحش اغراق مىكرده و زياده روى مىنموده نمىپذيرفت.
و معناى جمله: «و لا يقطع على احد كلامه حتى يجوز» اين است كه آن جناب سخن هيچ گويندهاى را قطع نمىكرد مگر آنكه از حق تجاوز مىكرده كه در آن صورت تذكر ميداده كه اين سخن تو درست نيست و يا برمىخاسته و مىرفته، و كلمه «استفزاز» بمعناى استخفاف است و منظور راوى اين است كه هيچ صحنهاى آن جناب را آن چنان بخشم در نمىآورد كه عقلش سبك شود و از جاى كنده شود.
2- و در كتاب احياء العلوم است كه: رسول خدا گفتارش از همه فصيحتر و شيرينتر بود - تا آنجا كه ميگويد -: و سخنانش همه كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گويى اجزاى آنان تابع يكديگرند، وقتى سخن مىگفت بين جملات را فاصله مىداد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند فرصت داشته باشد، جوهره صدايش بلند و از تمامى مردم خوشنغمهتر بود.1
3- و شيخ در كتاب تهذيب به سند خود از اسحاق بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر از پدران بزرگوارش از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه مىفرمود: من مبعوث شدهام به مكارم اخلاق و محاسن آن2.
4- و در كتاب مكارم الاخلاق است كه ابى سعيد خدرى گفت: حياى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از عروس حجله بيشتر بود، و چنان بود كه اگر چيزى را دوست نمىداشت ما از قيافهاش مىفهميديم.3
5- و در كتاب كافى به سند خود از محمد بن مسلم روايت مىكند كه گفت: شنيدم كه حضرت ابو جعفر (علیه السلام) مىفرمود: فرشتهاى نزد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و عرض كرد: خدايت مخير فرموده كه اگر خواهى بندهاى متواضع و رسول باشى و اگر خواهى پادشاهى رسول باشى، جبرئيل اين صحنه را مىديد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از راه مشورت به جبرئيل نگريست، او با دست اشاره كرد كه افتادگى را اختيار كن و لذا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در جواب آن فرشته فرمود: بندگى و تواضع را با رسالت اختيار كردم، فرشته
مزبور در حالى كه كليد خزينههاى زمين را در دست داشت گفت: اينك چيزى هم از آنچه در نزد خدايت دارى كاسته نشد.1
6- و در نهج البلاغه مىفرمايد: پس بايد كه تاسى كنى به نبى اطهر و اطيب - تا آنجا كه مىفرمايد - از خوردنيهاى دنيا اندك و به اطراف دندان خورد، و دهان خود را از آن پر نكرد و به آن التفاتى ننمود، لاغرترين اهل دنيا بود از حيث تهى گاه و گرسنهترين شان بود از جهت شكم، خزائن دنيا بر او عرضه شد، ليكن او از قبولش استنكاف نمود، وقتى فهميد كه خداى تعالى چيزى را دشمن دارد او نيز دشمن مىداشت، و هر چيزى را كه خداى تعالى حقير مىدانست او نيز تحقيرش مىكرد، و ما بر عكس آن جنابيم و اگر از معايب چيزى در ما نبود جز همين كه دوست مىداريم دنيايى را كه خدا دشمن داشته و بزرگ مىشماريم دنيايى را كه خدايش تحقير كرده، همين براى شقاوت و بدبختى و نافرمانيمان بس بود، و حال آنكه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) روى زمين غذا مىخورد، و چون بندگان مىنشست، و كفش خود را بدست خود مىدوخت، و بر الاغ لخت سوار مىشد، و شخصى ديگرى را هم پشت سر خود بر آن حيوان سوار مىكرد، وقتى ديد پرده در خانهاش تصوير دارد به يكى از زنان خود فرمود: اى فلان اين پرده را از نظرم پنهان كن تا آن را نبينم، چون هر وقت چشمم بدان مىافتد به ياد دنيا و زخارف آن مىافتم، آرى به قلب و از صميم دل از دنيا اعراض كرده بود، و يادش را در دل خود كشته و از بين برده بود، تا جايى كه دوست مىداشت زينت دنيا را حتى به چشم هم نبيند تا هوس لباس فاخر نكند، و دنيا را خانه قرار نبيند، و اميدوار اقامت در آن نشود، از اين رو دنيا را به كلى از دل خود بيرون كرد، و ياد آن را از قلب كوچ داد، و از نظر دور بين خود هم پنهان نمود، آرى وقتى شخصى از چيزى بدش آيد نظر كردن بان را هم دوست نمىدارد، حتى دوست نمىدارد كه كسى نزد او اسم آن چيز را ببرد2.
7- و در كتاب احتجاج از موسى بن جعفر از پدرش و از پدرانش از حسن بن على از پدرش على (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن خبرى طولانى فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از خوف خداى عز و جل آن قدر مىگريست كه سجاده و مصلايش از اشك چشم او تر مىشد، با اينكه جرم و گناهى هم نداشت3.
8- و در كتاب مناقب است كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) آن قدر مىگريست كه بيهوش مىشد، خدمتش عرضه مىداشتند مگر خداى تعالى در قرآن نفرموده كه خداوند از گناهان گذشته و آينده تو، در گذشته پس اين همه گريه براى چيست؟! مىفرمود: درست است كه خدا مرا بخشيده، ليكن من چرا بندهاى شكرگزار نباشم، و همچنين بود بيهوشىهاى على بن ابى طالب وصى آن حضرت در مقام عبادتش1.
مؤلف: گويا سائل خيال مىكرده كه بطور كلى عبادت براى ايمنى از عذاب است، و حال آنكه چنين نيست، بلكه رواياتى وارد شده كه عبادت از ترس عذاب مانند عبادت بندگان از ترس موالى است، بناى پاسخ آن جناب هم بر اين است كه عبادت از باب شكر خداى سبحان است، و اين چنين عبادت، عبادت كرام و قسم ديگرى است از عبادت.
و در ماثور از ائمه اهل بيت (علیه السلام) هم وارد شده كه بعضى از عبادتها از ترس عقاب است و اين عبادت نظير عبادتى است كه غلامان براى آقاى خود و از ترس او انجام مىدهند، و بعضى از عبادات عبادتى است كه به طمع ثواب انجام مىشود، اين عبادت نظير عبادت تجار است كه از هر كارى سود آن را در نظر دارند، و بعضى از آنها عبادتى است كه به خاطر اداى شكر نعمتهاى خداى سبحان انجام مىشود2.
و در بعضى روايات از اين قسم عبادت تعبير شده به اينكه بخاطر محبت خداى سبحان انجام مىشود، و در بعضى از روايات ديگر دارد كه بخاطر اين انجام مىشود كه خدا را اهل و سزاوار عبادت مىبيند.
و ما در تفسير جمله ﴿سَيَجْزِي اَللَّهُ اَلشَّاكِرِينَ﴾3 در جلد چهارم _ ص 75 اين كتاب در باره معناى اين روايات بطور مفصل بحث كرديم، و در آنجا گفتيم كه شكر در عبادت خدا، عبارتست از اخلاص نيت براى خدا، و شاكرين همان مخلصين (به فتح لام) از بندگان خدايند، و مقصود از آيه شريفه ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلاَّ عِبَادَ اَللَّهِ اَلْمُخْلَصِينَ﴾4 و امثال آن، همين مخلصين مىباشند.
9- و در كتاب ارشاد ديلمى است كه ابراهيم خليل (علیه السلام) وقتى به نماز مىايستاد جوش و خروشى نظير هيجان و اضطراب اشخاص ترسيده، از او شنيده مىشد، و
رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم همين طور بود1.
10- و در تفسير ابى الفتوح از ابى سعيد خدرى روايت شده كه گفت: وقتى آيه شريفه: ﴿وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً﴾ و خدا را بسيار ذكر كنيد» نازل شد رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول به ذكر خدا گشت تا جايى كه كفار مىگفتند اين مرد جن زده شده است2.
11- و در كتاب كافى به سند خود از زيد شحام از امام صادق (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در هر روز هفتاد بار توبه مىكرد، پرسيدم آيا هفتاد بار مىگفت «استغفر الله و اتوب اليه» ؟فرمودند: نه، بلكه مىگفت: «اتوب الى الله» عرض كردم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توبه مىكرد و گناه مرتكب نمىشد و ما توبه مىكنيم و باز تكرار مىنمائيم، فرمود: «الله المستعان - بايد از خدا مدد گرفت»3.
12- و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب: «النبوة» از على (علیه السلام) نقل مىكند كه آن جناب هر وقت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را وصف مىكرد مىفرمود: كف دستش از تمامى كفها سخىتر و سينهاش از همه سينهها جرأتدارتر و لهجهاش از همه لهجهها و زبانها راستگوتر و به عهد و پيمان از همه مردم وفادارتر و خوى نازنينش از خوى همه نرمتر و دودمانش از همه دودمانها كريمتر و محترمتر، اگر كسى ناگهانى ميديدش از او هيبت مىبرد و اگر كسى با او از روى معرفت همنشين بود دوستش مىداشت، قبل از او و بعد از او من هرگز كسى را مثل او نديدم4.
13- و در كتاب كافى به سند خود از عمر بن على از پدر بزرگوارش نقل مىكند كه فرمود: از جمله سوگندهاى رسول خدا اين بود كه مىفرمود: «لا و استغفر الله - نه، و از خدا آمرزش مىخواهم»5.
14- و در احياء العلوم است كه آن جناب وقتى خيلى خوشحال مىشد زياد دست به محاسن شريف خود مىكشيد6.
15- و نيز در همان كتاب است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سخىترين مردم
بود، بطورى كه هيچ وقت درهم و دينارى نزدش نمىماند، حتى اگر وقتى چيزى نزدش زيادى مىماند و تا شب كسى را نمىيافت كه آن را به او بدهد، به خانه نمىرفت تا ذمه خود را از آن برى سازد و آن را به محتاجى برساند، و از آنچه خدا روزيش مىكرد بيش از آذوقه يك سال از خرما و جوى كه در دسترس بود براى خود ذخيره نمىكرد و ما بقى را در راه خدا صرف مىكرد، كسى از آن جناب چيزى درخواست نمىكرد مگر اينكه آن حضرت حاجتش را هر چه بود برآورده مىنمود، و همچنين مىداد تا آنكه نوبت مىرسيد به غذاى ذخيره يك سالهاش از آنهم ايثار مىفرمود، و بسيار اتفاق مىافتاد كه قبل از گذشتن يك سال قوت خود را انفاق كرده و اگر چيز ديگرى عايدش نمىشد خود محتاج شده بود.
غزالى سپس اضافه مىكند كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حق را انفاذ مىكرد اگر چه ضررش عايد خودش و يا اصحابش مىشد.
و نيز مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دشمنان زيادى داشت و با اينحال در بين آنان تنها و بدون نگهبان رفت و آمد مىكرد.
و نيز مىگويد كه هيچ امرى از امور دنيا آن جناب را به هول و هراس در نمىآورد.
و نيز مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با فقرا مىنشست و با مساكين هم غذا مىشد و كسانى را كه داراى فضائل اخلاقى بودند احترام مىكرد، و با اشخاص آبرومند الفت مىگرفت، به اين معنى كه به آنان احسان مىنمود، و خويشاوندان را در عين اينكه بر افضل از آنان مقدم نمىداشت صله رحم مىكرد، به احدى از مردم جفا نمىنمود، و عذر هر معتذرى را مىپذيرفت.
و نيز مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داراى غلامان و كنيزانى بود و در خوراك و پوشاك از ايشان برترى نمىجست، و هيچ دقيقهاى از عمر شريفش را بيهوده و بدون عملى در راه خدا و يا كارى از كارهاى لازم خويشتن نمىگذراند، و گاهى براى سركشى به اصحاب خود به باغاتشان تشريف مىبرد، و هرگز مسكينى را براى تهى دستى و يا مرضش تحقير نمىكرد و از هيچ سلطانى به خاطر سلطنتش نمىترسيد، آن فقير و اين سلطان را به يك نحو دعوت به توحيد مىنمود1.
16- و نيز در كتاب مزبور مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از همه مردم ديرتر به غضب درمىآمد و از همه زودتر آشتى مىكرد و خشنود مىشد و از همه مردم رؤوفتر
به مردم بود و بهترين مردم و نافعترين آنان بود براى مردم1.
17- و نيز در آن كتاب مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنان بود كه اگر مسرور و راضى مىشد مسرت و رضايتش براى مردم بهترين مسرتها و رضايتها بود، اگر موعظه مىكرد موعظهاش جدى بود نه به شوخى، و اگر غضب مىكرد - و البته جز براى خدا غضب نمىكرد - هيچ چيزى تاب مقاومت در برابر غضبش را نداشت، و هم چنين در تمامى امورش همين طور بود، وقتى هم كه به مصيبتى و يا به ناملايمى برمىخورد امر را به خدا واگذار مىكرد، و از حول و قوه خويش تبرى مىجست و از خدا راه چاره مىخواست2.
مؤلف: معانى توكل بر خدا و تفويض امر به او و تبرى از حول و قوه خويشتن و راه چاره از خدا خواستن همه به هم مربوط و برگشت همه آنها به يك اصل است و آن اين است كه براى امور استنادى است به اراده الهىاى كه غالب بر هر اراده ديگرى است و هرگز مغلوب نمىشود و قدرت الهىاى كه ما فوق هر قدرت و غير متناهى است، و اين خود معنا و حقيقتى است كه كتاب خدا و سنت رسول گراميش متفقا مردم را به اعتقاد بر آن و عمل بر طبق آن دعوت كردهاند، قرآن كريم مىفرمايد: ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُتَوَكِّلُونَ﴾3 و نيز مىفرمود: ﴿وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اَللَّهِ﴾ 4 و نيز مىفرمود: ﴿وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ﴾5 و نيز مىفرمايد: ﴿أَلاَ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ﴾ 6 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾7 و غير اين از آيات، و روايات در اين باره از حد شمارش افزون است.
و متخلق به اين خلقها و متادب به اين آداب شدن علاوه بر اينكه آدمى را در مسير حقايق و واقعيات قرار داده و عملش را منطبق بر وجهى مىسازد كه بر حسب واقع بايد آن طور واقع شود و علاوه بر اينكه آدمى را مستقر در دين فطرت كرده، و اين معنا را ارتكازى آدمى
مىكند كه حقيقت هر چيزى و نشانه حقيقت بودن آن برگشت حقيقى آن است به خداى سبحان، كما اينكه خود فرمود: ﴿أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾ 1 علاوه بر اين، فائده مهم ديگرى دارد، و آن اين است كه اتكا و اعتماد انسان بر پروردگارش - در حالتى انسان را آشناى به پروردگارى مىكند كه داراى قدرت غير متناهى و ارادهاى قاهر غير مغلوب است - ارادهاش را چنان كشش داده و عزمش را چنان راسخ مىكند كه موانعى كه پيش مىآيد، در او رخنه نكرده و رنج و تعبى كه در راه رسيدن به هدف مىبيند خللى در او وارد نمىسازد و هيچ تسويلى نفسانى و وسوسه شيطانى كه بصورت خطورهاى وهمى در ضمير انسان خودنمايى مىكند آن را از بين نمىبرد.
رواياتى چند در باره پارهاى از سنن و آداب آن حضرت در معاشرت
18- و در كتاب ارشاد ديلمى است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لباس خود را خودش وصله مىزد، و كفش خود را خود مىدوخت، و گوسفند خود را مىدوشيد، و با بردگان هم غذا مىشد، و بر زمين مىنشست و بر دراز گوش سوار مىشد و ديگرى را هم پشت سر خود بر آن سوار مىكرد، و حيا مانعش نمىشد از اينكه ما يحتاج خود را خودش از بازار تهيه كرده به سوى اهل خانهاش ببرد، به توانگران و فقرا دست مىداد و دست خود را نمىكشيد تا طرف دست خود را بكشد، بهر كس مىرسيد چه توانگر و چه درويش و چه كوچك و چه بزرگ سلام ميداد، و اگر چيزى تعارفش مىكردند آن را تحقير نمىكرد اگر چه يك خرماى پوسيده بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بسيار خفيف المؤنه و كريم الطبع و خوش معاشرت و خوش رو بود، و بدون اينكه، بخندد هميشه تبسمى بر لب داشت، و بدون اينكه چهرهاش در هم كشيده باشد هميشه اندوهگين به نظر مىرسيد، و بدون اينكه از خود ذلتى نشان دهد همواره متواضع بود، و بدون اينكه اسراف بورزد سخى بود، بسيار دل نازك و مهربان به همه مسلمانان بود، هرگز از روى سيرى آروغ نزد، و هرگز دست طمع به سوى چيزى دراز نكرد2.
19- و در كتاب مكارم الاخلاق روايت شده كه: رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) عادتش اين بود كه خود را در آينه ببيند و سر و روى خود را شانه زند و چه بسا اين كار را در برابر
آب انجام مىداد و گذشته از اهل خانه خود را براى اصحابش نيز آرايش مىداد و مىفرمود: خداوند دوست دارد كه بندهاش وقتى براى ديدن برادران از خانه بيرون مىرود خود را آماده ساخته آرايش دهد1.
20- و در كتابهاى علل و عيون و مجالس به اسنادش از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (علیه السلام) نقل كرده كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من از پنج چيز دست برنمىدارم تا بميرم: 1 - روى زمين و با بردگان غذا خوردن 2 - سوار الاغ برهنه شدن 3 - بز بدست خود دوشيدن 4 - لباس پشمينه پوشيدن 5 - و به كودكان سلام كردن، براى اين دست برنمىدارم كه امتم نيز بر آن عادت كنند و اين خود سنتى شود براى بعد از خودم2.
21- و در كتاب فقيه از على (علیه السلام) روايت شده كه به مردى از بنى سعد فرمود: آيا تو را از خود و از فاطمه حديث نكنم - تا آنجا كه فرمود - پس صبح شد و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بر ما وارد شد در حالى كه من و فاطمه هنوز در بستر خود بوديم، فرمود: سلام عليكم، ما از جهت اينكه در چنين حالى بوديم شرم كرده، جواب سلامش نگفتيم، بار ديگر فرمود: السلام عليكم باز ما جواب نداديم، بار سوم فرمود: السلام عليكم اينجا بود كه ترسيديم اگر جواب نگوئيم آن جناب مراجعت كنند چه عادت آن حضرت چنين بود كه سه نوبت سلام مىكرد اگر جواب مىشنيد و اذن مىگرفت داخل مىشد و گرنه برمىگشت، از اين جهت ناچار گفتيم: و عليك السلام يا رسول الله، درآى، آن حضرت بعد از شنيدن اين جواب داخل شد...3.
22- و در كتاب كافى بسند خود از ربعى بن عبد الله از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به زنان هم سلام مىكرد و آنها سلامش را جواب مىدادند، و هم چنين امير المؤمنين (علیه السلام)، الا اينكه آن جناب سلام دادن به زنان جوان را كراهت داشت و مىفرمود: مىترسم از آهنگ صداى آنها خوشم آيد آن وقت ضرر اين كار از اجرى كه در نظر دارم بيشتر شود4.
مؤلف: صدوق (عليه الرحمه) هم اين روايت را بدون ذكر سند نقل كرده5 و همچنين
سبط طبرسى در كتاب المشكوة آن را از كتاب محاسن نقل كرده است1.
23- و نيز در كافى به سند خود از حضرت عبد العظيم بن عبد الله حسنى نقل كرده كه ايشان بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده و گفته كه آن حضرت سه جور مىنشست: يكى «قرفصاء» - و آن عبارت از اين بود كه ساقهاى پا را بلند مىكرد و دو دست خود را از جلو بر آنها حلقه مىزد و با دست راست بازوى چپ و با دست چپ بازوى راست را مىگرفت، دوم اينكه دو زانوى خود و نوك انگشتان پا را به زمين مىگذاشت، سوم اينكه يك پا را زير ران خود گذاشته و پاى ديگر را روى آن پهن ميكرد و هرگز ديده نشد كه چهار زانو بنشيند2.
24- و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب نبوت از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: هيچ ديده نشد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با كسى مصافحه كند و او جلوتر از طرف دست خود را بكشد، بلكه آن قدر دست خود را در دست او نگه ميداشت تا او دست آن جناب را رها سازد، و هيچ ديده نشد كه كسى با پر حرفى خود مزاحم آن حضرت شود و او از روى انزجار سكوت كند، بلكه آن قدر حوصله به خرج مىداد تا طرف ساكت شود و هيچ ديده نشد كه در پيش روى كسى كه در خدمتش نشسته پاى خود را دراز كند، و هيچ وقت مخير بين دو چيز نشد مگر اينكه دشوارتر آن دو را اختيار مىفرمود، و هيچ وقت در ظلمى كه به او ميشد به مقام انتقام در نيامد، مگر اينكه محارم خدا هتك شود كه در اين صورت خشم مىكرد و خشمش هم براى خداى تعالى بود، و هيچ وقت در حال تكيه كردن غذا ميل نفرمود تا از دنيا رحلت كرد، و هيچ وقت چيزى از او درخواست نشد كه در جواب بگويد: «نه»، و حاجت هيچ حاجتمندى را رد نكرد بلكه عملا يا به زبان به قدرى كه برايش ميسور بود آن را برآورده ميساخت، نمازش در عين تماميت از همه نمازها سبكتر و خطبهاش از همه خطبهها كوتاهتر و از هذيان دور بود، و مردم، آن جناب را به بوى خوشى كه از او به مشام مىرسيد مىشناختند، و وقتى با ديگران بر سر يك سفره مىنشست اولين كسى بود كه شروع به غذا خوردن مىكرد، و آخرين كسى بود كه از غذا دست مىكشيد، و هميشه از غذاى جلو خود ميل مىفرمود، تنها در رطب و خرما بود كه آن جناب دست دراز ميكرد و بهترش را برمىچيد، و وقتى چيزى مىآشاميد آشاميدنش با سه نفس بود، و آن را مىمكيد و مثل پارهاى از مردم نمىبلعيد، و دست راستش اختصاص داشت براى خوردن و آشاميدن، و جز با دست راست چيزى نمىداد و چيزى
نمىگرفت، و دست چپش براى كارهاى ديگرش بود، رسول خدا با دست راست كار كردن را در جميع كارهاى خود دوست مىداشت حتى در لباس پوشيدن و كفش به پا كردن و موى شانه زدنش.
و وقتى دعا مىفرمود سه بار تكرار مىكرد، و وقتى تكلم مىفرمود در كلام خود تكرار نداشت و اگر اذن دخول مىگرفت سه بار تكرار مىنمود، كلامش همه روشن بود به طورى كه هر شنوندهاى آن را مىفهميد، وقتى تكلم مىكرد چيزى شبيه نور از بين ثنايايش بيرون مىجست، و اگر آن جناب را مىديدى مىگفتى افلج1 است و حال آنكه چنين نبود، نگاهش همه بگوشه چشم بود، و هيچ وقت با كسى مطالبى را كه خوش آيند آن كس نبود در ميان نمىگذاشت، وقتى راه مىرفت گويى از كوه سرازير مىشد و بارها مىفرمود بهترين شما خوشاخلاقترين شما است، هيچ وقت طعم چيزى را مذمت نمىكرد، و آن را نمىستود، اهل علم و اصحاب حديث در حضورش نزاع نمىكردند، و هر دانشمندى كه موفق بدرك حضورش شد اين معنا را گفت كه من به چشم خود احدى را نه قبل از او و نه بعد از او نظير او نديدم2.
25- و در كتاب كافى به سند خود از جميل بن دراج از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نگاههاى زير چشمى خود را در بين اصحابش به طور مساوى تقسيم كرده بود به اين معنا كه بتمام آنان بيك جور نظر مىانداخت و همه را به يك چشم مىديد، و نيز فرمود: هيچ اتفاق نيفتاد كه آن جناب پاى خود را در مقابل اصحابش دراز كند، و اگر مردى با او مصافحه مىكرد دست خود را از دست او بيرون نمىكشيد و صبر مىكرد تا طرف دست او را رها سازد، از همين جهت وقتى مردم اين معنا را فهميدند هر كس با آن جناب مصافحه مىكرد دست خود را مرتبا بطرف خود مىكشيد تا آنكه از دست آن حضرت جدا مىكرد.3
26- و در كتاب مكارم الاخلاق مىگويد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت حرف مىزد در حرف زدنش تبسم مىكرد.4
27- و نيز از يونس شيبانى نقل مىكنند كه گفت امام ابى عبد الله (علیه السلام) به من فرمود: چطور است شوخى كردنتان با يكديگر؟ عرض كردم خيلى كم است، فرمود چرا با هم
شوخى نمىكنيد؟ شوخى از خوش اخلاقى است و تو با شوخى مىتوانى در برادر مسلمانت مسرتى ايجاد كنى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره با اشخاص شوخى مىكرد، و مىخواست تا بدين وسيله آنان را مسرور سازد.1
28- و نيز در آن كتاب از ابى القاسم كوفى در كتاب اخلاق خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هيچ مؤمنى نيست مگر اينكه از شوخى بهرهاى دارد، رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) هم با اشخاص شوخى مىكرد، ولى در شوخيهايش جز حق نمىگفت.2
29- و در كافى به سند خود از معمر بن خلاد نقل كرده كه گفت از حضرت ابى الحسن سؤال كرد كه قربانت شوم، انسان با مردم آميزش و رفت و آمد دارد، مردم مزاح مىكنند مىخندند، تكليف چيست؟ فرمود، عيبى ندارد اگر نباشد، و من گمان مىكنم مقصود آن جناب از جمله «اگر نباشد» اين بود كه اگر فحش نباشد، آن گاه فرمود: مردى اعرابى بديدن رسول الله مىآمد و برايش هديه مىآورد و همانجا به عنوان شوخى مىگفت پول هديه ما را مرحمت كن رسول خدا هم مىخنديد و وقتى اندوهناك مىشد مىفرمود: اعرابى چه شد كاش مىآمد.3
30- و در كافى به سند خود از طلحة بن زيد از امام ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيشتر اوقات رو به قبله مىنشست.4
31- و در كتاب مكارم مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسمش اين بود كه وقتى مردم بچههاى نو رسيده خود را به عنوان تبرك خدمت آن جناب مىآوردند، آن حضرت براى احترام خانواده آن كودك، وى را در دامن خود مىگذاشت و چه بسا بچه در دامن آن حضرت بول مىكرد و كسانى كه مىديدند ناراحت شده و سر و صدا راه مىانداختند، آن حضرت نهيبشان مىكرد و مىفرمود: هيچ وقت بول بچه را قطع مكنيد و بگذاريد تا آخر بول خود را بكند، خلاصه صبر مىكرد تا بچه تا به آخر بول كند آن گاه در حق آن دعا مىفرمود و يا برايش اسم مىگذاشت و با اين عمل خاندان كودك را بى نهايت مسرور مىساخت، و طورى رفتار مىكرد كه خانواده كودك احساس نمىكردند كه آن جناب از بول بچهشان متاذى شد تا در
پى كار خود مىشدند، آن وقت برمىخاست و لباس خود را مىشست1.
32- و نيز در همان كتاب روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را رسم چنين بود كه اگر سوار بود هيچ وقت نمىگذاشت كسى پياده همراهيش كند يا او را سوار در رديف خود مىكرد و يا مىفرمود تو جلوتر برو و در هر جا كه مىگويى منتظرم باش تا بياي2.
33- و نيز از كتاب اخلاق ابى القاسم كوفى نقل مىكند كه نوشته است: در آثار و اخبار چنين آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى خود از احدى انتقام نگرفت، بلكه هر كسى كه آزارش مىكرد عفو مىفرمود3.
34- و نيز در مكارم الاخلاق مىنويسد كه رسم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين بود كه اگر كسى از مسلمين را سه روز نمىديد جوياى حالش مىشد، اگر مىگفتند سفر كرده حضرت دعاى خير براى او مىفرمود، و اگر مىگفتند منزل است به زيارتش مىرفت و اگر مىگفتند مريض است عيادتش مىفرمود4.
35- و نيز از انس نقل مىكند كه گفت: من «9» سال خدمتگزارى رسول خدا را كردم و هيچ بياد ندارم كه در عرض اين مدت بمن فرموده باشد چرا فلان كار را نكردى، و نيز بياد ندارم كه در يكى از كارهايم خردهگيرى كرده باشد5.
36- و در كتاب احياء العلوم مىگويد انس گفته: به آن خدايى كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را به حق مبعوث كرد، هيچگاه نشد كه مرا در كارى كه كردم و او را خوش نيامد عتاب كرده باشد كه چرا چنين كردى، نه تنها آن جناب مرا مورد عتاب قرار نداد بلكه اگر هم زوجات او مرا ملامت مىكردند مىفرمود متعرضش نشويد مقدر چنين بوده6.
37- و نيز در آن كتاب از انس نقل كرده كه گفت: هيچيك از اصحاب و يا ديگران آن حضرت را نخواند مگر اينكه در جواب مىفرمود: «لبيك»7.
38- و نيز از او نقل كرده كه گفت اصحاب خود را هميشه براى احترام و به دست
آوردن دلهايشان به كنيههايشان مىخواند، و اگر هم كسى كنيه نداشت خودش براى او كنيه مىگذاشت. مردم هم او را به كنيهاى كه آن جناب برايش گذاشته بود صدا مىزدند. و هم چنين زنان اولاد دار و بى اولاد و حتى بچهها را كنيه مىگذاشت و بدين وسيله دلهايشان را به دست مىآورد1.
39- و نيز در آن كتاب است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را رسم اين بود كه هر كه بر او وارد مىشد تشك خود را زيرش مىگسترانيد و اگر شخص وارد مىخواست قبول نكند اصرار مىكرد تا بپذيرد2.
40- و در كافى به اسناد خود از عجلان نقل كرده كه گفت: من در حضور حضرت صادق (علیه السلام) بودم كه سائلى به در خانهاش آمد، آن حضرت برخاست و از ظرفى كه در آن خرما بود هر دو دست خود را پر كرده و به فقير داد، چيزى نگذشت سائل ديگرى آمد، و آن جناب برخاست و مشتى خرما به او داد، سپس سائل سومى آمد حضرت برخاست و مشتى خرما نيز به او داد، باز هم چيزى نگذشت سائل چهارمى آمد، اين بار حضرت برخاست و به مرد سائل فرمود: خدا ما و شما را روزى دهد؟ آن گاه به من فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين بود كه احدى از او از مال دنيا چيزى درخواست نمىكرد مگر اينكه آن حضرت ميدادش، تا اينكه روزى زنى پسرى را كه داشت نزد آن حضرت فرستاد و گفت از رسول خدا چيزى بخواه اگر در جوابت فرمود چيزى در دست ما نيست بگو پس پيراهنت را به من ده، امام صادق (علیه السلام) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيراهن خود را در آورد و جلوى پسر انداخت (در نسخه ديگرى دارد پيراهن خود را كند و به او داد) خداى تعالى با آيه: ﴿لاَ تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلىَ عُنُقِكَ وَ لاَ تَبْسُطْهَا كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً﴾ دست خود را بسته بگردن خود مكن، و آن را بكلى هم باز مكن تا اين چنين ملامت شده و تهى دست شوى، آن جناب را تاديب كرده به ميانه روى در انفاق3.
41- و نيز در آن كتاب به سند خود از جابر از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هديه را قبول مىكرد و ليكن صدقه نمىخورد4.
42- و نيز در آن كتاب از موسى بن عمران بن بزيع نقل كرده كه گفت: به حضرت
رضا (علیه السلام) عرض كردم فدايت شوم مردم چنين روايت مىكنند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى بدنبال كارى مىرفت از راهى كه رفته بود برنمىگشت، بلكه از راه ديگرى مراجعت مىفرمود، آيا اين روايت صحيح است و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين ميكرد؟ آن حضرت در جواب فرمود: آرى من هم خيلى از اوقات چنين مىكنم تو نيز چنين كن، آن گاه به من فرمود: بدان كه اين عمل براى رسيدن به رزق نزديكتر است.1
43- و در كتاب اقبال به سند خود از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هميشه بعد از طلوع آفتاب از خانه بيرون مىآمد.2
44- و در كافى به سند خود از عبد الله بن مغيره از كسى كه براى او نقل نموده نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى وارد منزلى ميشد در نزديكترين جا، نسبت به محل ورود مىنشست.3
مؤلف: اين روايت را سبط طبرسى هم در كتاب المشكوة خود از كتاب محاسن و كتبى ديگر نقل كرده است.4
از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت
45- و از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت يكى اين است كه آن حضرت بنا به نقل صاحب كتاب مكارم الاخلاق وقتى مىخواست موى سر و محاسن شريف خود را بشويد با سدر مىشست.5
46- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هميشه موى خود را شانه ميزد و اغلب با آب شانه مىكرد و مىفرمود: آب براى خوشبو كردن مؤمن كافى است.6
47- و در كتاب من لا يحضره الفقيه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: مجوس ريش خود را تراشيده و سبيل خود را كلفت مىكنند و ما سبيل خود را كوتاه كرده و ريش خود را وامىگذاريم.7
48- و در كافى به سند خود از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: يكى از سنتها گرفتن ناخنها است.
49- و در فقيه مىگويد: روايت شده كه يكى از سنتها، دفن كردن مو و ناخن و خون است.1
50- و نيز به سند خود از محمد بن مسلم نقل مىكند كه از حضرت ابى جعفر از خضاب پرسيد، آن جناب فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره خضاب ميكرد و هم اكنون موى خضاب شده آن جناب در خانه ما هست.2
51- و در كتاب مكارم است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره روغن بخود مىماليد و هر كس كه بدن شريفش را روغن مالى ميكرد تا حدود زير جامه را مىماليد و ما بقى را خود آن جناب به دست خود انجام ميداد.3
52- و در فقيه مىگويد: على (علیه السلام) فرموده: ازاله موى زير بغل بوى بد را از انسان زايل مىسازد، علاوه بر اينكه هم پاكيزگى است و هم از سنتهايى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن امر فرموده.4
53- و در كتاب مكارم الاخلاق مىگويد: براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سرمهدانى بود كه هر شب با آن سرمه بچشم مىكشيد، و سرمهاش سرمه سنگ بود.5
54- و در كافى به سند خود از ابى اسامه از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: از سنن مرسلين يكى مسواك كردن دندانها است.6
55- و در فقيه به سند خود از على (علیه السلام) نقل كرده كه در حديث «اربعمائة - چهار صد كلمه» خود فرمود: و مسواك كردن باعث رضاى خدا و از سنت پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) و مايه خوشبويى و پاكيزگى دهان است.7
مؤلف: اخبار در باره عادت داشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مسواك و سنت
قرار دادن آن از طريق شيعه و سنى بسيار زياد است.
56- و در فقيه مىگويد: امام صادق (علیه السلام) فرمود: چهار چيز از اخلاق انبياء است: 1 - عطر زدن 2 - با تيغ ازاله مو كردن 3 - نوره كشيدن 4 - زياد با زنان همخوابگى كردن.1
57- و كافى به سند خود از عبد الله بن سنان از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشكدانى بود كه بعد از هر وضويى آن را با دست تر مىگرفت و در نتيجه هر وقت كه از خانه به بيرون تشريف مىآورد از بوى خوشش شناخته مىشد كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است.2
58- و در كتاب مكارم مىگويد: هيچ عطرى عرضه به آن جناب نمىشد مگر آنكه خود را با آن خوشبو مىكرد و مىفرمود: بوى خوشى دارد و حملش آسان است، و اگر هم خود را با آن خوشبو نمىكرد سر انگشت خود را به آن گذاشته و از آن مىچشيد.3
59- و نيز در آن كتاب مىنويسد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با عود قمارى خود را بخور ميداد.4
60- و در كتاب ذخيرة المعاد است كه: مشك را بهترين و محبوبترين عطرها مىدانست.5
61- و در كافى به سند خود از اسحاق طويل عطار از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيش از آن مقدارى كه براى خوراك خرج مىكرد براى عطر پول مىداد.6
62- و نيز در كافى به سند خود از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: امير المؤمنين (علیه السلام) فرموده: عطر به شارب زدن از اخلاق انبياء و احترام به كرام الكاتبين است.7
63- و نيز به سند خود از سكن خزاز نقل كرده كه گفت: شنيدم امام صادق (علیه السلام) مىفرمود: بر هر بالغى لازم است كه در هر جمعه شارب و ناخن خود را چيده و
مقدارى عطر استعمال كند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى جمعه مىشد و عطر همراه خود نداشت ناچار مىفرمود تا چارقد بعضى از زوجاتش را مىآوردند، آن جناب آن را با آب تر مىكرد و بروى خود مىكشيد تا باين وسيله از بوى خوش آن چارقد، خود را معطر سازد.1
64- و در فقيه به سند خود از اسحاق بن عمار از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: اگر در روز عيد فطر براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عطر مىآوردند اول به زنان خود مىداد.2
65- و در كتاب مكارم است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به انواع روغنها خود را روغن مالى مىفرمود، و نيز فرمود: آن جناب بيشتر با روغن بنفشه روغن مالى مىفرمود، و مىگفت، اين روغن بهترين روغن است.3
آداب آن جناب در سفر
66- و از جمله آداب آن حضرت در سفر - به طورى كه در فقيه به سند خود از عبد الله سنان از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده - اين بود كه: آن جناب بيشتر در روز پنج شنبه مسافرت مىكرد.4
مؤلف: و در اين معنا احاديث بسيارى است.
67- و در كتاب امان الاخطار و كتاب مصباح الزائر آمده است كه صاحب كتاب عوارف المعارف گفته: رسول خدا هر وقت مسافرت ميرفت پنج چيز با خود برمىداشت: 1 - آئينه 2 - سرمهدان 3 - شانه 4 - مسواك 5 - و در روايت ديگرى دارد كه مقراض را هم همراه خود مىبرد.5
مؤلف: اين روايت را در كتاب مكارم و جعفريات نيز نقل كرده.
68- و در كتاب مكارم از ابن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى راه مىرفت طورى با نشاط مىرفت كه بنظر مىرسيد خسته و كسل نيست.6
69- و در فقيه به سند خود از معاوية بن عمار از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سفر هر وقت از بلنديها سرازير مىشد مىگفت: «لا اله الا الله» و هر وقت بر بلنديها بالا مىرفت مىگفت: «الله اكبر»1.
70- و در كتاب لب اللباب تاليف قطب روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از هيچ منزلى كوچ نمىكرد مگر اينكه در آن منزل دو ركعت نماز مىخواند و مىفرمود: اينكار را براى اين مىكنم كه اين منازل به نمازى كه در آنها خواندهام شهادت دهند.2
71- و در كتاب فقيه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى با مؤمنين خدا حافظى مىفرمود مىگفت: خداوند تقوا را زاد و توشه شما قرار دهد، و به هر خيرى مواجهتان سازد و هر حاجتى را از شما برآورده كند و دين و دنياى شما را سالم و ايمن سازد و شما را به سلامت و با غنيمت فراوان برگرداند.3
مؤلف: روايات در باره دعاى آن جناب در مواقع خداحافظى اشخاص مختلف است، ليكن با همه اختلافى كه دارد نسبت به دعاى به سلامت و غنيمت همه متفقند.
72- و در كتاب جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به اشخاصى كه از مكه مىآمدند مىفرمود: خداوند عبادتت را قبول و گناهانت را بيامرزد و در قبال مخارجى كه كردى بتو نفقه (روزى) دهد.4
رواياتى در باره آداب حضرتش در پوشاك و متعلقات آن
73- و از جمله آداب آن حضرت در پوشيدنىها و متعلقات آن يكى همان است كه غزالى در كتاب احياء العلوم نقل كرده كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر قسم لباسى كه برايش فراهم ميشد مىپوشيد، چه لنگ، چه عبا، چه پيراهن، چه جبه و امثال آن، و از لباس سبز رنگ خوشش مىآمد، و بيشتر لباس سفيد مىپوشيد و مىفرمود: زندههاى خود را سفيد بپوشانيد و مردههاى خود را هم در آن كفن كنيد، و بيشتر اوقات قبايى را كه در جوف آن لايه داشت مىپوشيد، چه در جنگ و چه در غير آن، و براى آن حضرت قبايى بود از سندس كه وقتى آن را مىپوشيد از شدت سفيدى به زيبائيش افزوده مىشد، و تمامى لباسهايش تا پشت پايش بلند
بود، و إزار را روى همه لباسها مىپوشيد و آن تا نصف ساق پايش بود. و همواره پيراهنش را با شال مىبست و چه بسا در نماز و غير نماز كمربند آن را باز مىكرد، و آن حضرت عبايى داشت كه با زعفران رنگ شده بود، و بسيار اتفاق مىافتاد كه تنها همان را بدوش گرفته و با مردم به نماز مىايستاد، كما اينكه بسيار مىشد كه تنها يك كساء مىپوشيد بدون چيزى ديگر، و براى آن حضرت كسايى بود كه بار لائيش پشم بود و آن را مىپوشيد و مىفرمود: من هم بندهاى هستم و لباس بندهها را مىپوشم، علاوه بر اين، دو جامه ديگر هم داشت كه مخصوص روز جمعه و نماز جمعهاش بود، و بسيار اتفاق مىافتاد كه تنها يك سرتاسرى مىپوشيد بدون جامه ديگر و دو طرف آن را در بين دو شانه خود گره ميزد، و غالبا با آن سرتاسرى بر جنازهها نماز ميخواند و مردم به آن جناب اقتدا مىكردند، و چه بسا در خانه هم تنها با يك إزار نماز مىخواند و آن را به خود مىپيچيد و گوشه چپ آن را به شانه راست و گوشه راستش را به شانه چپ مىانداخت و چه بسا كه با همين إزار در آن روز مجامعت كرده بود، و نيز چه بسا نماز شب را با إزار اقامه مىكرد و آن طرفش را كه طره داشت بدوش مىافكنده و بقيهاش را هم بروى بعضى از زنان خود مىانداخت و با اين حالت نماز مىگذاشت، و نيز آن حضرت كساء سياه رنگى داشت كه آن را به كسى بخشيد، ام سلمه پرسيد: پدر و مادرم فدايت باد كساء سياه شما چه شد؟ فرمود: به ديگرى پوشاندمش، ام سلمه عرض كرد هرگز زيباتر از سفيدى تو در سياهى آن كسا نديدم.
انس مىگويد: خيلى از اوقات آن حضرت را مىديدم كه نماز ظهر را با ما، در يك شمله (قطيفه كوچك) مىخواند در حالتى كه دو طرفش را گره زده بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هميشه انگشتر بدست مىكرد، و بسيار مىشد كه از خانه بيرون مىآمد در حالى كه نخى به انگشترى خود بسته بود تا به آن وسيله به ياد كارى كه مىخواست انجام دهد بيفتد، و با همان انگشتر نامهها را مهر مىكرد و مىفرمود مهر كردن نامهها بهتر است از تهمت، خيلى از اوقات شب كلاه، در زير عمامه و يا بدون عمامه به سر مىگذاشت و خيلى از اوقات آن را از سر خود برمىداشت و بعنوان ستره1 پيش روى مىگذاشت و به طرف آن نماز مىكرد، و چه بسا كه عمامه به سر نداشت تنها شالى به سر و پيشانى خود مىپيچيد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عمامهاى داشت كه آن را «سحاب» مىگفتند، و آن را به على (علیه السلام) بخشيد، و گاهى كه على (علیه السلام) آن را به سر مىگذاشت و مىآمد رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) مىفرمود على دارد با «سحاب» مىآيد.
هميشه لباس را از طرف راست مىپوشيد و مىگفت: «الحمد للَّه الذى كسانى ما اوارى به عورتى و اتجمل به فى الناس - حمد خدايى را كه مرا به چيزى كه عورتم را به آن پنهان كنم و خود را در بين مردم به آن زينت دهم پوشانيد» و وقتى لباسى از تن خود بيرون مىكرد از طرف چپ آن را از تن خارج مىنمود، و هر وقت لباسى نو مىپوشيد، لباس كهنهاش را به فقيرى مىداد و مىگفت: هيچ مسلمانى نيست كه با لباس كهنه خود مسلمانى را بپوشاند و جز براى خدا نپوشاند مگر اينكه آنچه را كه از او پوشانيده از خودش در ضمانت خدا و حرز و خير او خواهد درآمد، هم در دنيا و هم در آخرت.
و آن حضرت زيراندازى از پوست داشت كه بار آن از ليف خرما بود، و در حدود دو ذراع طول و يك ذراع و يك وجب عرض داشت، و عبايى داشت كه آن را هر جا كه مىخواست بنشيند دو تا كرده و زيرش مىگسترانيدند، و غالبا روى حصير مىخوابيد.
و از عادت آن جناب يكى اين بود كه براى حيوانات و همچنين اسلحه و اثاث خود اسم - مىگذاشت، اسم پرچمش «عقاب» و اسم شمشيرى كه با آن در جنگها شركت مىفرمود «ذو الفقار» بود، شمشير ديگرش «مخذم» و ديگرى «رسوب» و يكى ديگر «قضيب» بود، و قبضه شمشيرش به نقره آراسته بود، و كمربندى كه غالبا مىبست از چرم و سه حلقه نقره بان آويزان بود، اسم كمان او «كتوم» و اسم جعبه تيرش «كافور» و اسم ناقهاش «عضباء» و اسم استرش «دلدل» و اسم دراز گوشش «يعفور» و اسم گوسفندى كه از شيرش مىآشاميد «عينه» بود، آفتابهاى از سفال داشت كه با آن وضو مىگرفت و از آن مىآشاميد و مردم چون مىدانستند كه آفتابه آن جناب مخصوص وضو و آشاميدنش است از اين رو كودكان را به عنوان تيمن و تبرك مىفرستادند تا از آن آفتابه بياشامند و از آب آن به صورت و بدن خود بمالند، بچهها هم بدون پروا از آن جناب چنين مىكردند.1
74- و در جعفريات از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از شب كلاههايى بسر مىگذاشت كه با دوخت خط خط شده بود تا آنجا كه فرمود: براى آن حضرت زرهى بود كه به آن مىگفتند ذات الفضول و سه حلقه از نقره داشت يكى از جلو و دو تا از عقب، الى آخر.2
75- و در كتاب عوالى است كه روايت شده: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عمامه سياهى داشت كه گاهى به سر مىگذاشت و با آن نماز مىخواند.1
مؤلف: روايت شده كه بلندى عمامه آن جناب به قدرى بود كه سه دور و يا پنج دور به سرش پيچيده ميشد.
76- و در كتاب خصال به سند خود از على (علیه السلام) نقل مىكند كه در ضمن حديث «چهار صد كلمه» فرموده: لباس پنبهاى بپوشيد كه لباس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، چه آن جناب لباس پشمى و مويى نمىپوشيدند مگر به جهت ضرورت.2
مؤلف: اين روايت از صدوق نيز بدون ذكر سند نقل شده و همچنين صفوانى آن را در كتاب التعريف نقل كرده و با همين روايت معنا روايتى كه قبلا گذشت كه آن جناب لباس پشم مىپوشيد روشن مىشود و منافاتى هم بين آن دو نيست.
77- و در فقيه به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق (علیه السلام) از پدرش (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عصاى كوچكى داشت كه در پائين آن آهن بكار برده شده بود، و آن جناب به آن عصا تكيه مىكرد و در نماز عيد فطر و عيد اضحى آن را به دست مىگرفت.3
مؤلف: اين روايت را صاحب جعفريات نيز نقل كرده.
78- و در كافى به سند خود از هشام بن سالم از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: انگشتر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از نقره بود.4
79- و در آن كتاب به سند خود از ابى خديجه نقل كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: نگين انگشتر بايد كه مدور باشد همانطور كه نگين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين بود.5
80- و در خصال به سند خود از عبد الرحيم بن ابى البلاد و از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دو انگشتر داشت به يكى از آنها نوشته بود:
«لا اله الا الله محمد رسول الله» و به ديگرى نوشته بود: «صدق الله». 1
81- و نيز در آن كتاب به سند خود از حسين بن خالد از ابى الحسن ثانى (علیه السلام) نقل مىكند كه در ضمن حديثى فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و امير المؤمنين و حسن و حسين و همه ائمه معصومين (علیه السلام) هميشه انگشتر را بدست راست خود مىكردند.2
82- و در مكارم از امام صادق از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: انبياء (علیه السلام) پيراهن را قبل از شلوار مىپوشيدند.3
مؤلف: اين روايت را صاحب جعفريات نيز نقل كرده و در باره معانى و آدابى كه به آن اشاره شد اخبار زياد ديگرى هست كه براى اختصار از نقل آن خوددارى شد.
83- و از جمله آداب آن حضرت در باره مسكن و متعلقات آن يكى همان مطلبى است كه ابن فهد در كتاب التحصين خود گفته كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دنيا رفت در حالتى كه خشتى روى خشت نگذاشت.4
84- و در كتاب لب اللباب مىگويد: امام (علیه السلام) فرمود: مسجد مجالس انبياء است.5
85- و در كافى به سند خود از سكونى از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى در تابستان بيرون مىرفت روز پنج شنبه حركت مىكرد و اگر در زمستان مىخواست از سرما برگردد روز جمعه برمىگشت.6
مؤلف: اين روايت را صاحب خصال نيز بدون سند نقل كرده.7
86- و از كتاب العدد القوية تاليف شيخ على بن الحسن بن المطهر برادر مرحوم علامه حلى (رحمة الله عليه) از حضرت خديجه (علیها السلام) نقل شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى به خانه وارد مىشد ظرف آب مىخواست و براى نماز تطهير مىكرد، آن گاه برمىخاست دو ركعت نماز كوتاه و مختصر اقامه مىكرد، سپس بر فراش خود قرار
مىگرفت.1
87- و در كافى به سند خود از عباد بن صهيب نقل كرده كه گفت از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه مىفرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ وقت بر دشمن شبيخون نمىزد.2
88- و در كتاب مكارم مىگويد: فراش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عبايى بود، و متكايش از پوست و بار آن ليف خرما، شبى همين فراش را تا نمودند و زير بدنش گستردند و آن جناب راحتتر خوابيد. صبح وقتى از خواب برخاست فرمود: اين فراش امشب مرا از نماز بازداشت، از آن پس دستور داد فراش مزبور را يك تا برايش بگسترانند، و فراش ديگرى از چرم داشت كه بار آن ليف، و هم چنين عبايى داشت كه به هر جا نقل مكان مىداد آن را برايش دو طاقه فرش مىكردند.3
89- و نيز در كتاب مكارم از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: هيچ وقت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از خواب بيدار نشد مگر آنكه بلافاصله براى خدا به سجده مىافتاد.4
90- و از جمله آداب آن جناب در امر زنان و فرزندان است كه در رساله محكم و متشابه سيد مرتضى (عليه الرحمه) است، چه نامبرده به سندى كه به تفسير نعمانى دارد از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: جماعتى از اصحاب، زنان و غذا خوردن در روز و خواب در شب را بر خود حرام كرده بودند، ام سلمه داستانشان را براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرد، حضرت برخاسته و نزد آنان آمد و فرمود: آيا به زنان بى رغبتيد؟ من سراغشان مىروم و در روز هم غذا مىخورم و در شب هم مىخوابم و اگر كسى از اين سنت من دورى كند از من نخواهد بود...5
مؤلف: اين معنا در كتب شيعه و سنى بطرق زيادى نقل شده است.
91- و در كافى به سند خود از اسحاق بن عمار از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: از اخلاق انبياء دوست داشتن زنان است.6
92- و نيز در آن كتاب به سند خود از «بكار بن كردم» و عده بسيارى ديگر از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: روشنى چشم من در نماز و لذتم در زنان قرار داده شده.1
مؤلف: و قريب به اين مضمون روايتى است كه بطريق ديگرى نقل شده.
93- و در كتاب فقيه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت مىخواست با زنى تزويج كند كسى را مىفرستاد تا آن زن را ببيند...2
94- و در تفسير عياشى از حسين بن بنت الياس نقل مىكند كه گفت: از حضرت رضا (علیه السلام) شنيدم كه مىفرمود: خداوند شب را و زنان را براى آرامش و آسايش قرار داده، و تزويج در شب و اطعام طعام، از سنت پيغمبر است.3
95- و در خصال به سند خود از على (علیه السلام) نقل ميكند كه در ضمن حديث (چهار صد كلمه) فرمود: بچههاى خود را در روز هفتم ولادت عقيقه كنيد و به سنگينى موى سرشان نقره به مسلمانى صدقه دهيد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم در باره حسن و حسين (علیه السلام) و ساير فرزندانش چنين كرد.4
آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنىها
96- و از جمله آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنيها و متعلقات سفره يكى آنست كه در كتاب كافى آن را به سند خود از هشام بن سالم و غير او از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ چيزى را دوستتر از اين نمىداشت كه دائما گرسنه و از خدا خائف باشد.5
97- و در كتاب احتجاج به سند خود از موسى بن جعفر از آباى گرامش از امام حسين (علیه السلام) حديث طويلى نقل كرده كه همه، جوابهايى است كه على (علیه السلام) در پاسخ سؤالات مردى يهودى از اهل شام مىداده، در ضمن مىرسد به اينجا كه يهودى از امير المؤمنين (علیه السلام) پرسيد: مردم مىگويند عيسى مردى زاهد بوده آيا همين طور است؟ حضرت فرمود: آرى چنين است و ليكن محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) از همه انبياء زاهدتر بود، زيرا علاوه بر كنيزهايى كه داشت داراى سيزده همسر بود با اينهمه هيچ وقت سفرهاى از طعام برايش
چيده نشد و هرگز نان گندم نخورد و از نان جو هم هيچ وقت شكمش سير نشد و سه شبانه روز گرسنه مىماند.1
98- و در امالى صدوق از عيص بن قاسم روايت شده كه گفت: خدمت حضرت صادق (علیه السلام) عرض كردم حديثى از پدرت روايت شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از نان گندم سير نشد، آيا اين روايت صحيح است. فرمود: نه، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اصلا نان گندم نخورد، و از نان جو هم يك شكم سير نخورد.2
99- و در كتاب دعوات قطب روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حال تكيه غذا نخورد مگر يك مرتبه كه آنهم نشست و از در معذرت گفت: بار الها من بنده و رسول توام.3
مؤلف: اين معنا را كلينى و شيخ به طريق زيادى نقل كردهاند و هم چنين صدوق و برقى و حسين بن سعيد در كتاب زهد.
100- و در كافى به سند خود از زيد شحام از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا از روزى كه خداوند او را به نبوت مبعوث كرد و تا روزى كه از دنيا رفت در حال تكيه غذا نخورد، بلكه مانند بردگان غذا ميل مىفرمود و مانند آنها مىنشست، پرسيدم چرا؟ فرمود: براى اظهار كوچكى و تواضع در برابر خداى عز و جل.4
101- و در آن كتاب به سند خود از ابى خديجه نقل كرده كه گفت: «بشير دهان» از ابى عبد الله (علیه السلام) پرسيد آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حالى كه به دست راست يا به دست چپ تكيه كرده غذا ميل مىفرمود؟ ابى خديجه مىگويد من هم در آن مجلس بودم امام صادق (علیه السلام) فرمود: نه، رسول خدا در حال تكيه به طرف راست و يا به طرف چپ غذا ميل نمىكرد و ليكن مثل بندهها مىنشست، من عرض كردم چرا؟ فرمود: براى تواضع در برابر خداى عز و جل.5
102- و در آن كتاب به سند خود از جابر از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مثل بندهها غذا ميخورد، و مثل آنها بر روى زمين
مىنشست و غذا مىخورد، و روى زمين مىخوابيد.1
103- و در كتاب احياء العلوم مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى براى خوردن مىنشست بين دو زانو و دو قدم خود را جمع مىكرد، همانطورى كه نمازگزار مىنشيند، الا اينكه يكى از زانوها و قدمها را روى زانو و قدم ديگر مىگذاشت، و مىفرمود: من بندهاى هستم و لذا مثل بندهها غذا مىخورم و مثل آنان مىنشينم.2
104- و صفوانى در كتاب التعريف از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى بر سر سفره غذا مىنشست مثل بندهاى مىنشست، و بر ران چپ خود تكيه مىكرد.3
105- و در كتاب مكارم از ابن عباس نقل مىكند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روى زمين مىنشست و گوسفندان را بين دو پاى خود گذاشته شير آنها را مىدوشيد و اگر غلامى از آن حضرت دعوت مىكرد مىپذيرفت.4
106- و در محاسن به سند خود از حماد بن عثمان از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى غذا ميل مىفرمود انگشتان خود را مىليسيد.5
107- و در احتجاج از كتاب مواليد الصادقين نقل كرده كه گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از تمامى انواع غذاها ميل مىفرمود، و هر چه را كه خدا حلال كرده، با اهل بيت و خدمتگزاران خود و هر وقت كه ايشان مىخوردند مىخورد، و هم چنين با كسى از مسلمانان كه او را دعوت مىكرد هم غذا مىشد، هر چه آنان مىخوردند مىخورد و روى هر چيزى مىخوردند مىخورد مگر اينكه براى آنها ميهمانى مىرسيد كه در اين صورت با آن ميهمان غذا ميل مىفرمود - تا آنجا كه مىگويد -: و از هر غذايى، بيشتر آن را دوست مىداشت كه شركت كنندگان در آن بيشتر باشند.6
مؤلف: اينكه در اين روايت داشت: و روى هر چيزى مىخوردند مىخورد، مقصود
سفره و خوان و امثال آن است، و اينكه گفت: «و ما أكلوا - و هر چه مىخوردند»، ممكن است «ما» موصوله باشد، يعنى هر چيزى را كه مىخوردند، و ممكن است «وقتيه» باشد يعنى تا هر وقت كه مىخوردند، و اينكه گفت: مگر اينكه براى آنها ميهمانى مىرسيد، استثنايى است از اينكه گفت: با اهل بيت و خدمتگزاران خود غذا مىخورد. و معنايش اين است كه مگر وقتى كه ميهمانى براى ايشان مىرسيد كه در اين صورت ديگر با اهل بيت خود غذا ميل نمىفرمود، بلكه با ميهمان غذا مىخورد.
108- و در كافى به سند خود از ابن قداح از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى با گروهى غذا ميل مىفرمود، اولين كسى بود كه دست به غذا مىبرد و آخرين كس بود كه دست برميداشت و چنين مىكرد تا همه مردم غذا بخورند و خجالت نكشند.1
109- و نيز در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: امير المؤمنين (علیه السلام) فرموده: شام انبياء بعد از نماز عشا بوده شما هم شام خوردن را ترك نكنيد كه باعث خرابى بدن است.2
110- و نيز در كافى به سند خود از عنبسة بن نجاد از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: هيچ طعامى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حاضر نشد كه در آن خرما باشد مگر اينكه ابتدا از آن خرما ميل فرمود.3
111- و نيز در كافى و صحيفة الرضا به سند خود از آباء گرام آن حضرت نقل كرده كه آن حضرت فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى خرما مىخورد هسته آن را پشت دست خود مىگذاشت، آن گاه آن را دور مىانداخت.4
112- و در كتاب اقبال از جلد دوم تاريخ نيشابورى نقل كرده كه در ضمن شرح حال حسن بن بشر به سند او نقل نموده كه گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بين هر دو لقمه، خدا را حمد مىكرد.5
113- و در كافى به سند خود از وهب بن عبد ربه نقل كرده كه گفت: امام صادق
(علیه السلام) را ديدم كه خلال مىكرد و من به او نگاه مىكردم، حضرت فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هميشه خلال مىكرد، و خلال، دهن را خوشبو مىكند.1
114- و در كتاب مكارم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل مىكند كه هر وقت آب مىآشاميد ابتدا «بسم الله» مىگفت - تا آنجا كه مىگويد -: و آب را به طور مخصوصى مىمكيد و آن را به پرى دهان نمىبلعيد و مىفرمود: درد كبد از همين قورت دادن است.2
115- و در كتاب جعفريات از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: چند بار تجربه كردم و ديدم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آب يا هر آشاميدنى ديگر را به سه نفس مىآشاميد و در ابتداى هر نفس «بسم الله» و در آخر آن «الحمد لله » مىگفت، از سبب آن پرسيدم فرمود: حمد را به منظور اداى شكر پروردگار و «بسم الله» را به منظور ايمنى از ضرر و درد مىگويم.3
116- و در كتاب مكارم مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ظرف آشاميدنى نفس نمىكشيد، و اگر مىخواست نفس تازه كند ظرف را از دهنش دور مىكرد و آن گاه تنفس مىنمود.4
117- و در احياء العلوم مىگويد: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گوشت ميل مىفرمود سر خود را به طرف ظرف گوشت پائين نمىانداخت بلكه آن را به طرف دهان خود مىبرد و آن را بطور مخصوصى و با تمام دندانها مىجويد، و مخصوصا وقتى گوشت ميل مىفرمود هر دو دست خود را به خوبى مىشست آن گاه دست تر را به صورت خود مىكشيد.5
118- و در كتاب مكارم الاخلاق مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همه رقم غذا ميل مىفرمود.6
مؤلف: طبرسى بعد از نقل اين روايت اصنافى از طعام را كه آن جناب ميل ميفرمود شمرده، از آن جمله نان و گوشت را بانواع مختلفش ذكر كرده و هم چنين خربزه و شكر و انگور و انار و خرما و شير و هريسه (گندم پخته) و روغن و سركه و كاسنى و بادروج و كلم، و روايت
شده كه آن جناب از عسل خوشش مىآمد و نيز روايت شده كه در ميان ميوهها انار را بيشتر دوست مىداشت.
119- و طوسى در كتاب امالى به سند خود از ابى اسامه از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: طعام رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) - اگر به دستش مىآمد - جو، و حلوايش خرما، و هيزم منزلش پوست و برگ و شاخه درخت خرما بود.1
120- و در كتاب مكارم نقل مىكند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) غذاى داغ نمىخورد، و صبر مىكرد تا خنك شود و مىفرمود: خداى تعالى ما را آتش نخورانيده و غذاى داغ بركت ندارد، و وقتى غذا ميل مىفرمود «بسم الله» مىگفت و با سه انگشت و از جلو خود غذا مىخورد، و از جلو كسى غذا برنمىداشت، و وقتى سفره پهن مىشد قبل از سايرين شروع مىكرد، و با سه انگشت ابهام و انگشت پهلوى آن و انگشت وسط غذا مىخورد، گاهى هم از انگشت چهارمى كمك مىگرفت و با تمامى كف دست ميخورد نه با دو انگشت، و مىفرمود: غذا خوردن با دو انگشت، غذا خوردن شيطان است. روزى اصحابش فالوده آوردند و آن حضرت با ايشان تناول فرمود، پس از آن پرسيد اين فالوده از چه درست مىشود؟ عرض كردند روغن را با عسل مىگذاريم اينطور مىشود، فرمود: طعام خوبيست.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نان جو را الك نكرده مىخورد و هيچ وقت نان گندم نخورد، و از نان جو هم سير نشد، و هيچ وقت بر خوان طعام غذا نخورد، بلكه روى زمين مىخورد، خربزه و انگور و خرما مىخورد و هسته آن را به گوسفند مىداد، و هيچ وقت سير، پياز، تره و عسلى كه در آن مغافير بود ميل نمىفرمود، و «مغافير» خلطى است كه در بدن زنبور هضم نشده و در عسل مىريزد و بوى آن در دهن مىماند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ وقت غذايى را مذمت نفرمود، اگر آن را دوست مىداشت مىخورد و اگر از آن خوشش نمىآمد نمىخورد و آن را مذمت نمىكرد كه ديگران هم نخورند، ظرف غذا را مىليسيد و مىفرمود: غذاى آخر ظرف بركتش از همه آن غذا بيشتر است، وقتى هم كه از غذا فارغ ميشد هر سه انگشت خود را يكى پس از ديگرى مىليسيد و دست خود را از طعام مىشست تا پاكيزه شود، و هيچ وقت تنها غذا ميل نمىفرمود.2
مؤلف: اينكه راوى گفت: با سه انگشت ابهام و انگشت پهلوى آن و انگشت وسط
مىخورد، خواست تا رعايت ادب كند چون لفظ «سبابة» كه انگشت پهلويى ابهام است مشتق از «سب - ناسزا» است، و اما اينكه روايت كرد كه آن حضرت فالوده ميل مىفرمود، مخالف است با روايتى كه صاحب كتاب محاسن آن را با ذكر سند از يعقوب بن شعيب از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: در وقتى كه امير المؤمنين (علیه السلام) در بين چند نفر از اصحاب خود در ميدان كوفه ايستاده بود شخصى طبقى فالوده به عنوان هديه برايش آورد، حضرت به اصحاب خود فرمود مشغول شويد، خودش هم دست دراز كرد كه ميل كند ناگهان دست خود را كشيد و فرمود: بيادم آمد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فالوده نخورد، از اين جهت از خوردنش كراهت دارم.1
121- و در كتاب مكارم مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آشاميدنيها را هم در قدحهاى بلورى كه از شام مىآوردند و هم در قدحهاى چوبى و چرمى و سفالى مىآشاميد.2
مؤلف: در كافى3 و محاسن نيز روايتى قريب به مضمون صدر اين روايت نقل كرده، و در آن دارد كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دوست مىداشت از قدح شامى بياشامد و مىفرمود: اين ظرف نظيفترين ظرفهايى است كه در دسترس شما است.4
122- و در كتاب مكارم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه آن حضرت با كف دست هم آب مىخورد، آب را در دست ميريخت و مىفرمود هيچ ظرفى پاكيزهتر از دست نيست.5
123- و در كافى به سند خود از عبد الله بن سنان نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روزهاى عيد قربان دو قوچ ذبح مىكرد يكى را از طرف خود و يكى ديگر را از طرف فقراى امتش.6
124- و از جمله آداب آن حضرت در خلوت - بنا بر نقل شهيد ثانى در كتاب شرح النفليه - آن بود كه احدى او را در حال بول كردن نديد.7
125- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت مىخواست رفع حصر كند سر خود را با چيزى مىپوشانيد و بعد از قضاى حاجت دفن مىكرد، هم چنين اگر مىخواست آب دهان بيندازد آن را دفن مىكرد، و هر وقت به مستراح مىرفت سر خود را مىپوشانيد.1
مؤلف: ساختن مستراح از مستحدثات بعد از اسلام است، عرب قبل از اسلام مستراح نداشت و براى قضاى حاجت به طورى كه از بعضى از روايات استفاده مىشود به صحرا مىرفتهاند.
126- و در كافى به سند خود از حسين بن خالد از ابى الحسن ثانى (علیه السلام) نقل كرده كه خدمتش عرضه داشتم: ما روايتى در دست داريم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در عين اينكه انگشترش در دست بود استنجا مىكرد، و امير المؤمنين نيز چنين كارى مىكرده، با اينكه نقش انگشتر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) «محمد رسول الله» بوده آيا اين روايات صحيح است؟ فرمود: آرى، عرض كردم ما هم اينكار را مىتوانيم بكنيم؟ فرمود: آنان انگشتر را بدست راست مىكردهاند و شما بدست چپ...2
مؤلف: روايتى قريب به اين مضمون در جعفريات و مكارم از كتاب لباس تاليف عياشى از امام صادق (علیه السلام) نقل شده.
127- و از جمله آداب آن حضرت در برخورد به مصيبت و بلا و مرگ عزيزان و متعلقات آن، آنست كه صاحب مكارم نقل كرده و گفته كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت جوش كوچكى در بدن خود مىديد به خدا پناه مىبرد و اظهار مسكنت در برابر او مىنمود و خود را به او مىسپرد، خدمتش عرضه مىداشتند يا رسول الله! اين جوش كوچك كه چيز قابل توجهى نيست؟ ميفرمود: آرى، و ليكن خدا وقتى بخواهد درد كوچكى را بزرگ كند مىتواند، چنان كه اگر بخواهد درد بزرگى را كوچك كند نيز مىتواند.3
128- و در كافى به سند خود از جابر از ابى جعفر (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: سنت اين است كه تابوت را از چهار طرفش بدوش بكشند و اگر بخواهند اطراف ديگرش
را هم حمل كنند مستحبّ است.1
129- و در كتاب قرب الاسناد از حسين بن طريف از حسين بن علوان از جعفر از پدر بزرگوارش (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: روزى حسن بن على (علیه السلام) با اصحاب خود نشسته بودند كه ناگاه جنازهاى را عبور دادند، بعضى از اصحاب آن حضرت برخاسته به مشايعت آن جنازه رفتند ولى آن حضرت برنخاست، وقتى جنازه را بردند بعضى به آن حضرت عرض كردند چرا شما برنخاستيد، خدا شما را عاقبت دهد با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت مىديد جنازهاى را مىبرند برمىخاست، حسن بن على (علیه السلام) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فقط يك بار براى جنازه برخاست آنهم روزى بود كه جنازه مردى يهودى را مىبردند و راه عبور هم تنگ بود و آن حضرت نمىتوانست از راه جنازه به كنارى برود، از روى ناچارى برخاست، براى اينكه نمىخواست جنازه بالاى سرش باشد.2
130- و در كتاب دعوات قطب راوندى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى جنازهاى را مشايعت مىفرمود، اندوه بر دلش مستولى مىشد، و بسيار حديث نفس مىكرد، و خيلى كم حرف مىزد.3
131- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى مىخواست بعد از دفن جنازهاى خاك بر آن بريزد تنها سه مشت خاك مىريخت.4
132- و در كافى به سند خود از زراره از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت به مردههاى بنى هاشم كارهاى مخصوصى انجام مىداد كه نسبت به اموات ساير خانوادهها آن كارها را نمىكرد، از آن جمله وقتى به جنازهاى از بنى هاشم نماز مىگزارد و قبرش را آب ميپاشيدند حضرت دست خود را بر قبر مىگذاشت به طورى كه انگشتان مباركش در گل فرو مىرفت، بطورى كه اگر غريب و يا مسافرى از اهل مدينه به شهر مدينه وارد مىشد و از قبرستان مىگذشت و آن قبر تازه و اثر انگشتان را مىديد، مىفهميد كه صاحب اين قبر از بنى هاشم است و لذا مىپرسيد از آل محمد (علیه السلام) چه
كسى تازه از دنيا رفته؟1.
133- شهيد ثانى در كتاب مسكن الفؤاد از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى به صاحبان مصيبت تسليت مىداد مىفرمود: «آجركم الله و رحمكم - خداوند اجرتان دهد و شما را رحم كند» و وقتى كسانى را تبريك و تهنيت مىداد مىفرمود: «بارك الله لكم و بارك الله عليكم - خداوند براى شما مبارك كند و آن را برايتان مستدام بدارد»2.
آداب آن جناب در وضو ساختن و غسل نمودن
134- و از جمله آداب آن حضرت كه آن را در وضو و غسل رعايت مىكرد كه قطب در آيات الاحكام آن را از سليمان بن بريده از پدرش نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى هر نمازى وضويى مىگرفت تا آنكه سال فتح مكه فرا رسيد، از آن به بعد براى خواندن چند نماز به يك وضو اكتفاء مىكرد، عمر پرسيد يا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) مىبينم كارى كردى كه تا كنون نكرده بودى؟ فرمود: متوجهم و عمدا چنين مىكنم.3
135- و در كافى به سند خود از زراره نقل كرده كه گفت: حضرت ابى جعفر فرمود: آيا نمىخواهيد وضوى رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را برايتان حكايت كنم؟ گفتيم: چرا، پس حضرت دستور داد قدح كوچك و ضخيمى كه مقدار كمى آب در آن بود آوردند، آن را جلو خود گذاشت و دو دست خود را بالا زده، دست راست خود را در آن فرو برد و سپس فرمود: البته اين وقتى است كه دست پاك باشد، آن گاه آن دست را پر از آب كرده بر پيشانى خود ريخت و گفت: «بسم الله» و آن آب را به اطراف محاسن خود جريان داده و بعدا يك مرتبه دست را به صورت و پيشانى خود كشيد، سپس دست چپ را در آب فرو برد. و به پرى آن آب به آرنج دست راست خود ريخت و كف دست چپ را به ساعد دست راست كشيد به طورى كه آب تا نوك انگشتان آن جريان يافت، آن گاه با دست راست كفى از آب پر كرده به آرنج چپ ريخت و آن را با كف دست راست به ساعد و سر انگشتان دست چپ مرور داد و جلو سر و پشت پا را با ترى دست چپ و بقيه ترى دست راست مسح كرد، زراره مىگويد: ابو جعفر (علیه السلام) فرمود: خدا تك است و تك را دوست مىدارد، از اين جهت در وضو هم سه مشت آب بس است يكى
براى صورت و دو تا براى دو ذراع و با ترى دست راستت جلو سر و با بقيه آن پشت پاى راستت را مسح ميكنى و با ترى دست چپ پشت پاى چپت را، زراره گفت: ابو جعفر (علیه السلام) فرمود: مردى از امير المؤمنين (علیه السلام) پرسيد وضوى رسول خدا چطور بود؟ آن حضرت همين طور كه من براى شما حكايت كردم براى آن شخص حكايت كرد.1
مؤلف: و اين معنا از زراره و بكير و غير ايشان و به طرق متعددى نقل شده، و همه آنها را كلينى و صدوق و شيخ و عياشى و مفيد و كراچكى و ديگران نقل كردهاند، و اخبار ائمه اهل بيت (علیه السلام) در اين باره مستفيض و نزديك بتواتر است.
136- و مفيد الدين طوسى در امالى به سند خود از ابى هريره نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى وضو مىگرفت در همه جاى وضو اول سمت راست را مىشست2 .
137- و در تهذيب به سند خود از ابى بصير نقل كرده كه گفت از امام صادق (علیه السلام) از وضو پرسيدم فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با يك مد آب (تقريبا يك چارك من تبريز) وضو مىگرفت و با يك صاع (يك من تبريزى تقريبا) غسل مىكرد.3
مؤلف: نظير اين روايت به طريق ديگر از حضرت ابى جعفر نقل شده.
138- و در عيون به سند خود از حضرت رضا و آن جناب از آباى گرامش در ضمن حديث طويلى نقل فرموده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: ما اهل بيتى هستيم كه صدقه بر ما حلال نيست و ما دستور داريم وضو را شاداب بگيريم، و ما هرگز الاغ را بر ماديان نمىكشيم.4
139- و در تهذيب به سند خود از عبد الله بن سنان از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: مضمضه (آب در دهان گرداندن) و استنشاق (آب در بينى كشيدن) از چيزهايى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را سنت قرار داده.5
140- و در همان كتاب به سند خود از معاوية بن عمار نقل كرده كه گفت: شنيدم كه امام صادق (علیه السلام) مىفرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با يك صاع غسل ميكرد و
اگر با او يكى از زنانش بودند با يك صاع و يك مد غسل مىكردند1 .
مؤلف: اين معنا را كلينى هم در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل كرده، با اين تفاوت كه در روايت كلينى دارد هر دو از يك ظرف غسل مىكردند.2 و همچنين شيخ هم بطريق ديگرى آن را نقل كرده.
141- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد (علیه السلام) از پدرش نقل كرده كه فرمود: حسن بن محمد از جابر بن عبد الله از چگونگى غسل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد. جابر گفت: رسول خدا با مشت سه مرتبه آب به سر خود مىريخت، حسن بن محمد گفت: موى من همين طور كه مىبينى زياد و انبوه است. جابر گفت: اى آزاده! اين حرف را مزن براى اينكه موى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از موى تو پرپشتتر و پاكيزهتر بود.3
142- و در كتاب الهداية صدوق است كه امام صادق (علیه السلام) فرموده: غسل جمعه سنتى است كه بر مرد و زن و در خانه و در سفر واجب است - تا آنجا كه مىگويد - و نيز امام صادق (علیه السلام) فرمود: غسل روز جمعه هم مايه پاكيزگى بدن و هم كفاره گناهان بين دو جمعه است آن گاه فرمود: علت غسل جمعه اين بود كه انصار در ايام هفته به كار شتران رسيدگى به ساير اموال خود سرگرم بودند، جمعه كه مىشد با همان بدن كثيف خود به مسجد مىآمدند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از بوى گند زير بغلهاىشان متاذى ميشد از اين رو دستور فرمودند كه روز جمعه همگى غسل كنند و اين خود باعث شد كه غسل جمعه سنت شود.4
مؤلف: و روايت شده كه از جمله سنتهاى آن حضرت در غسل، غسل روز عيد فطر و غسل در جميع اعياد و غسلهاى ديگر بسيارى است كه چه بسا به بعضى از آنها در آينده اشاره بكنيم ان شاء الله تعالى.
از جمله آداب حضرتش در نماز و ملحقات آن
143- و از جمله آداب و سنن آن حضرت در نماز و ملحقات آن چيزى است كه آن را در كافى به سند خود از فضيل بن يسار و عبد الملك و بكير نقل كرده كه گفتند: شنيديم كه امام صادق (علیه السلام) مىفرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز مستحبى را مثل واجب و
روزه مستحبى را مثل واجب به جا مىآورد.1
مؤلف: اين مطلب را شيخ نيز روايت كرده.
144- و نيز در كافى به سند خود از حنان نقل كرده كه گفت: عمرو بن حريث از امام صادق (علیه السلام) - در حالى كه من هم نشسته بودم - پرسيد: فدايت شوم مرا از نماز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر ده، حضرت فرمود: رسول خدا هشت ركعت نافله ظهر و چهار ركعت ظهر و هشت ركعت نافله عصر و چهار ركعت نماز عصر و سه ركعت مغرب و چهار ركعت نافله آن و چهار ركعت عشا و هشت ركعت نافله شب و سه ركعت وتر و دو ركعت نافله فجر و دو ركعت نماز صبح مىخواند، عرض كردم، فدايت شوم اگر من بتوانم بيشتر از اينها نماز بخوانم خداوند مرا بخواندن نماز زياد عذاب مىكند؟ فرمود نه، و ليكن تو را عذاب مىكند به ترك سنت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم).2
مؤلف: از اين روايت استفاده مىشود كه: دو ركعت نماز نشسته بعد از عشا يعنى «عتمة» جزو پنجاه ركعت نماز يوميه نيست بلكه متمم آن و براى اين است كه با آن بنابراینكه دو ركعت نشسته يك ركعت ايستاده حساب مىشود عدد نمازها به پنجاه و يك برسد و نيز براى اين تشريع شده كه بدل از نماز يك ركعتى وتر باشد، به اين معنا كه اگر كسى ده ركعت نافله شب را خواند و مرگ مهلتش نداد كه يك ركعت وتر را بخواند اين دو ركعت نشسته عتمة به جاى آن حساب شود، كما اينكه كلينى هم در كافى3 به سند خود از ابى بصير از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت مىكند كه فرمود: كسى كه ايمان به خدا و روز جزا دارد هرگز تا نماز وتر نخوانده نمىخوابد، ابى بصير مىگويد عرض كردم: مقصود شما از وتر همان دو ركعت نشسته بعد از عشاء است؟ فرمود: آرى اين دو ركعت يك ركعت حساب مىشود و اگر كسى آن را بخواند و در آن شب مرگ او را از خواندن وتر باز بدارد مثل كسى مىماند كه وتر را خوانده باشد اگر هم نمرد كه آخر شب برخاسته وتر را مىخواند، عرض كردم: آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اين دو ركعت را خواند؟ فرمود: نه، عرض كردم: چرا؟ فرمود: براى اينكه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى مىآمد و مىدانست كه آيا امشب مىميرد يا نه، ديگرانند كه چنين علمى ندارند از همين جهت بود كه خودش نخواند و به ديگران دستور داد تا
بخوانند...1
و ممكن است مقصود امام (علیه السلام) از اينكه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين دو ركعت نماز را نخواند، اين باشد كه آن حضرت دائما اين نماز را نمىخواند، بلكه گاهى مىخواند و گاهى نمىخواند، كما اينكه از بعضى از احاديث ديگر هم اين معنا استفاده مىشود، و با اين احتمال، روايت ابى بصير معارض و منافى با روايت ديگرى كه مىگويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين نماز را مىخواند نخواهد بود.
145- و در تهذيب به سند خود از زراره نقل كرده كه گفت شنيدم حضرت ابى جعفر (علیه السلام) مىفرمايد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در هيچ روزى تا ظهر نمىشد نمازى نمىخواند وقتى كه ظهر مىشد و به قدر نصف انگشت سايه مىگشت هشت ركعت مىخواند و وقتى سايه به قدر يك ذراع مىشد نماز ظهر را مىخواند بعد از نماز ظهر هم دو ركعت و قبل از نماز عصر دو ركعت مىخواند تا آنكه سايه بقدر دو ذراع مىشد آن وقت نماز عصر را بجا مىآورد و وقتى آفتاب غروب مىكرد نماز مغرب را و بعد از زوال سرخى شفق، عشا را مىخواند و مىفرمود: وقت عشا تا ثلث شب امتداد دارد، بعد از عشا نماز ديگرى نمىخواند تا شب به نصف مىرسيد، آن گاه برمىخاست و سيزده ركعت نماز مىخواند كه سيزدهمى آن نماز وتر بود و دو ركعت از آن نافله صبح و وقتى فجر طالع و هوا روشن مىشد نماز صبح را مىخواند.2
مؤلف: در اين روايت تمامى نافله عصر را ذكر نكرده و مهم هم نيست چون از ساير روايات مقدار آن بدست مىآيد.
146- و نيز در تهذيب به سند خود از معاوية بن وهب نقل مىكند كه گفت: شنيدم كه امام صادق (علیه السلام) در ضمن بيان چگونگى نماز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىفرمود: ظرف آب را رو پوشيده بالاى سرش مىگذاشتند و آن جناب مسواك خود را هم زير رختخواب خود مىگذاشت و مىخوابيد، تا چندى كه خدا بخواهد، و وقتى از خواب بيدار مىشد مىنشست و نظرى به آسمان مىافكند و آياتى را كه در سوره آل عمران است يعنى آيات: ﴿إِنَّ فِي خَلْقِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ...﴾ را مىخواند سپس دندانها را مسواك كرده، تطهير نموده و به مسجد مىرفت و چهار ركعت نماز مىخواند كه ركوع هر ركعتش بقدر قرائت آن و سجودش بقدر ركوع آن طول مىكشيد، بحدى كه مردم مىگفتند كى سر از ركوع برمىدارد و
به سجده مىرود؟ و هم چنين سجدهاش بحدى طولانى بود كه گفته مىشد چه وقت سر برمىدارد، آن گاه به بستر خود برمىگشت و تا خدا مىخواست مىخوابيد، آن گاه بيدار شده مىنشست و همان آيات را تلاوت نموده، چشم را به آسمان مىانداخت، آن گاه مسواك زده تطهير نموده و به مسجد مىرفت، باز هم مثل بار اول چهار ركعت نماز مىگذاشت، مجددا به بستر خود مراجعت نموده، مقدارى مىخوابيد، سپس بيدار شده نگاهى به آسمان انداخته و همان آيات را تلاوت مىنمود، باز مسواك و تطهير را انجام داده به مسجد تشريف مىبرد و يك ركعت نماز وتر و دو ركعت ديگر خوانده و براى نماز صبح بيرون مىشد.1
مؤلف: اين معنا در كافى هم به دو طريق روايت شده.
147- و روايت شده كه آن جناب نافله صبح را در اول فجر مختصر مىخواند و براى نماز صبح بيرون مىرفت.
148- و در محاسن به سند خود از عمر بن يزيد از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: هر كس در نماز و ترش هفتاد مرتبه: «استغفر الله ربى و اتوب اليه» بگويد و بر اين كار تا يك سال مداومت و مواظبت داشته باشد، خداى تعالى اسمش را در زمره كسانى مىنويسد كه در سحرها طلب مغفرت مىكردهاند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم همين طور در نماز و ترش هفتاد بار استغفار مىكرد و هفت بار مىگفت: «هذا مقام العائذ بك من النار - اين موقف كسى است كه از آتش دوزخ پناهنده تو شده است...» 2
149- و در فقيه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در قنوت وتر خود مىگفت: «اللهم اهدنى فيمن هديت، و عافنى فيمن عافيت، و تولنى فيمن توليت، و بارك لى فيما اعطيت، و قنى شر ما قضيت، انك تقضى و لا يقضى عليك، سبحانك رب البيت، استغفرك و اتوب اليك و أؤمن بك و اتوكل عليك و لا حول و لا قوة الا بك يا رحيم - پروردگارا، ما را به آنان كه هدايتشان كردى هدايت كن و با آنان كه عافيتشان دادى عافيت ده، و با آنان كه امورشان را خودت به دست گرفتى امور مرا هم عهدهدار شو، و در آنچه مرا دادهاى بركت قرار ده، و مرا از شر قضا و قدرى كه گذراندى نگهدار، چون تويى كه قضا بدست تو است و تويى كه حكم مىكنى و كسى نيست كه عليه تو حكم كند، منزهى تو اى پروردگار خانه، از تو طلب مغفرت مىكنم، و به تو رجوع مىنمايم و به تو ايمان مىآورم، و بر تو توكل
مىكنم، و حول و قوهاى نيست مگر از ناحيه تو اى خداى مهربان». 1
150- و در تهذيب به سند خود از ابى خديجه از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت ماه رمضان مىشد نماز خود را بيشتر مىكرد من نيز به آن مىافزايم شما نيز بيفزائيد.2
مؤلف: مقصود از اين بيشتر كردن، همان خواندن نماز هزار ركعتى (تراويح) است، و اين نماز، نافله ماه رمضان و غير از پنجاه ركعت نافلههاى يوميه است، و در كيفيت تقسيم كردن اين هزار ركعت نماز، بر شبهاى رمضان اخبار زيادى وارد شده. و از طريق امامان اهل بيت (علیه السلام) وارد شده كه رسول خدا اين نمازها را بدون جماعت مىخواند، و از خواندن آن به جماعت نهى مىكرد، و مىفرمود: در نافله جماعت نيست، و براى آن جناب نمازهاى مخصوص ديگرى است كه در كتابهاى دعا از آن جناب نقل شده، و چون از غرض ما در اين مقام خارج بود از ذكرش خوددارى نموديم، و هم چنين در نمازهايش مستحبات و دعاها و اورادى است كه اگر كسى بخواهد به آنها وقوف يابد بايد به همان كتابها مراجعه كند.
151- و در كافى به سند خود از يزيد بن خليفه نقل كرده كه گفت: خدمت حضرت صادق (علیه السلام) عرض كردم: عمر بن حنظله در باره اوقات نمازها از شما براى ما مطالبى نقل كرده؟ حضرت فرمود، او بر ما دروغ نمىبندد - تا آنجا كه مىگويد - عرض كردم عمر بن حنظله مىگويد: وقت مغرب موقعى است كه جرم آفتاب پنهان شود، چيزى كه هست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مسافرتها زمانى كه با شتاب راه مىپيمود، نماز مغرب را تاخير مىانداخت و آن را با نماز عشا مىخواند، امام فرمود: عمر بن حنظله درست گفته.3
152- و در تهذيب به سند خود از طلحة بن زيد از جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش (علیه السلام) نقل كرده كه فرموده: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در شبهايى كه باران مىباريد نماز مغرب را مختصر مىخواند و در خواندن عشا هم عجله مىكرد و آن را زودتر از وقت فضيلتش - يعنى با مغرب - مىخواند و مىفرمود: كسى كه به مردم رحم نكند در حقش رحم نمىكنند4.
153- و نيز در تهذيب به سند خود از ابن ابى عمير از حماد از حلبى از امام صادق
(علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كه در سفر بود و هم چنين در مواقعى كه كار فورى داشت، ظهر و عصر را با هم مىخواند و هم چنين بين مغرب و عشا فاصله نمىانداخت...1
مؤلف: در اين باره روايات زيادى است كه مرحوم كلينى، شيخ و فرزندش و شهيد اول (رحمهم الله) آنها را نقل كردهاند.
154- و در كتاب فقيه به سند خود از معاوية بن وهب از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: بسيار مىشد كه مؤذن در گرماى ظهر مىآمد دنبال رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، حضرت مىفرمود: «أبرد، أبرد - بگذار هوا خنك شود».2
مؤلف: صدوق (عليه الرحمه) ميگويد: معنى اينكه فرمود: «أبرد، أبرد» اين است كه بشتاب بشتاب، و گويا نامبرده كلمه مزبور را از «بريد» گرفته، و ظاهر روايت اين است كه مراد از كلمه «أبرد، أبرد» تاخير انداختن تا خنك شدن هوا و كاسته شدن شدت گرما است، چنان كه اين ظهور را روايت كتاب علاء از محمد بن مسلم هم تاييد مىكند، چه در آن روايت محمد بن مسلم مىگويد: حضرت ابى جعفر (علیه السلام) در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از كنار من گذشت، در حالى كه من نماز مىخواندم، بعدا روزى مرا ديد و فرمود: هيچ وقت نماز واجب را در آن وقتى كه مىخواندى مخوان، آيا نماز را در آن شدت گرما مىخوانى؟! عرض كردم نماز واجب نبود نافله بود.3
155- در كتاب احياء العلوم آمده رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ وقت در نماز كسى به خدمتش نمىآمد و در كنارش نمىنشست مگر اينكه براى خاطر او نماز را كوتاه مىكرد و متوجه او مىشد و مىفرمود: آيا حاجتى دارى؟ پس از آنكه حاجت او را برمىآورد مجددا به نماز مىايستاد.4
156- و در كتاب زهد النبى تاليف جعفر بن احمد قمى است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى به نماز مىايستاد از ترس خدا رنگش مىپريد، و از اندرون دل و قفسه سينهاش صدايى نظير صداى اشخاص خائف و وحشت زده شنيده مىشد.5
مؤلف: اين معنا را ابن فهد و ديگران هم نقل كردهاند.
157- و نيز در احياء العلوم مىگويد: در روايت ديگرى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كه نماز مىخواند مانند پارچهاى مىشد كه در گوشهاى افتاده باشد.1
158- و در بحار مىگويد: عايشه گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى ما و ما براى او سخن مىگفتيم، همين كه موقع نماز مىشد حالتى به خود مىگرفت كه گويى نه او ما را مىشناخته و نه ما او را مىشناختهايم.2
159- و مفيد الدين طوسى در كتاب مجالس به سند خود كه آن را منتهى به على (علیه السلام) كرده، نقل نموده كه آن جناب وقتى كه ولايت مصر را به محمد بن ابى بكر داد، دستور العملى به او مرحمت نمود، و در ضمن آن فرمود: مواظب ركوع و سجود خودت باش، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از همه مردم نمازش كاملتر و در عين حال اعمالش در نماز از همه سبكتر و كمتر بود.3
160- و در كتاب جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباى گرامش از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: هر وقت دهن دره و خميازه رسول خدا را مىگرفت آن جناب آن را با دست راست خود رد مىكرد.4
مؤلف: در كتاب دعائم نيز روايتى نظير اين روايت نقل شده.
161- و در كتاب علل به اسناد خود از هشام بن حكم از ابى الحسن موسى بن جعفر (علیه السلام) حديثى نقل كرده كه در ضمن آن گفته است: خدمت آن حضرت عرض كردم به چه علت بايد در ركوع بگويند: «سبحان ربى العظيم و بحمده» و ليكن در سجود گفته شود: «سبحان ربى الاعلى و بحمده» فرمود: اى هشام وقتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به معراج بردند و در آنجا نماز گذاشت و ذكر گفت و از عظمت خداوند ديد آنچه را كه ديد بندهاى بدنش مرتعش شد و بدون اختيار به حالت ركوع درآمد، و در آن حال گفت: «سبحان ربى العظيم و بحمده» وقتى كه از آن حالت برخاست نظرش به عظمت خداى خود در مكان بلندترى كه از آن بلندتر تصور نمىشود افتاد و بدون اختيار صورت خود را به خاك نهاد و
گفت: «سبحان ربى الاعلى و بحمده» و هم چنين تكرار مىكرد تا پس از گفتن هفت مرتبه قدرى از آن رعبى كه دلش را پر كرده بود كاسته گرديد، از اين جهت در امتش هم اين دو ذكر سنت شد.1
162- و در كتاب تنبيه الخواطر تاليف شيخ و رام بن ابى فراس از نعمان نقل مىكند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هميشه صفوف نماز ما را منظم مىفرمود به طورى كه اگر تيرى رها مىشد فاصله نيمه از آن تير يكسان بود تا اينكه رفته رفته براى همه عادت شد، اتفاقا روزى به مسجد تشريف آورد و به نماز ايستاد، خواست تا تكبيرة الاحرام بگويد متوجه شد كه مردى سينهاش جلوتر از سايرين است، فرمود: بندگان خدا صفوف خود را منظم كنيد و گرنه ميان شما اختلاف خواهد افتاد.2
163- و نيز در همان كتاب از ابن مسعود نقل مىكند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دست به شانههاى ما مىگذاشت و ما را پس و پيش مىكرد و مىفرمود:
منظم بايستيد و گرنه اگر در ايستادن اختلاف داشته باشيد دلهايتان هم مختلف خواهد شد...3
164- و در فقيه به سند خود از داود بن حصين از ابى العباس از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ماه رمضان در دهه اول معتكف شد، سال بعد از دهه دوم اعتكاف كرد، ولى پس از آن هميشه در دهه سوم اعتكاف مىكرد.4
165- و نيز در فقيه مىگويد امام صادق (علیه السلام) فرموده: جنگ بدر در ماه رمضان اتفاق افتاد، در آن سال رسول الله اعتكاف نكرد، سال بعد كه شد آن جناب دو دهه اعتكاف كرد، يكى براى همان سال يكى هم براى قضاى اعتكاف سال پيش.5
مؤلف: كلينى هم در كافى اين روايت را نقل فرموده.6
166- و نيز در كافى به سند خود از حلبى از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كه دهه آخر (ماه رمضان) مىشد در مسجد اعتكاف
مىكرد، و برايش خيمهاى مويى مىزدند، و در آن ايام لحاف و بسترش را برمىچيدند، بعضى از اصحابش گفتهاند كه: از زنان هم كناره مىگرفت و ليكن امام صادق فرمود: اين حرف صحيح نيست و از زنان كنارهگيرى نمىكرد.1
مؤلف: اين معنا در روايات زياد ديگرى هم وارد شده، و مقصود از كنارهگيرى از زنان به طورى كه مىگويند و روايات هم بر آن دلالت دارد آميزش و معاشرت با آنان است نه جماع.
روزه گرفتن آن حضرت
167- و از جمله آداب و سنن آن حضرت در روزه گرفتن آنست كه صاحب فقيه به سند خود از محمد بن مروان نقل كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه مىفرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك مرتبه آن قدر زياد روزه مىگرفت كه مىگفتند: ديگر افطار نمىكند و يك مرتبه آن قدر پشت سر هم افطار مىكرد كه مىگفتند ديگر روزه نمىگيرد، بعضى از اوقات هم يك روز روزه مىگرفت و يك روز افطار مىكرد، بعضى از اوقات تنها روزهاى دوشنبه و پنجشنبه را روزه مىگرفت تا آنكه به اينجا رسيد كه در هر ماه تنها سه روز يعنى پنجشنبه اول ماه و چهارشنبه وسط ماه و پنجشنبه آخر ما را روزه مىگرفت. و مىفرمود: اگر كسى اينچنين روزه بگيرد مثل اين است كه تمام عمرش روزه بوده، آن گاه امام صادق (علیه السلام) فرمود: پدرم بارها مىفرمود: هيچ كسى نزد خدا دشمنتر و مبغوضتر از كسى نيست كه وقتى به او مىگويند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين و چنان ميكرد و مثلا زياد روزه نمىگرفت و تو چرا اين قدر روزه مىگيرى و نماز مىخوانى در جواب بگويد: خدا مرا بخواندن نماز زياد و گرفتن روزه بسيار عذاب نخواهد كرد، زيرا معنى اين حرف اين است كه رسول خدا بيش از آن نمىتوانسته عبادت كند.2
168- و در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اوائل بعثت روزه گرفتنش اينطور بود كه يك مدت آن قدر پى در پى روزه مىگرفت كه مىگفتند هيچ روزى را بدون روزه بسر نمىبرد، و مدتى ديگر آن قدر پى در پى روزه بود كه گفته مىشد: روزه نمىگيرد، آن گاه اين رويه را ترك كردند و مدتى يك روز در ميان روزه مىگرفتند كما اينكه روزه حضرت داود هم همين طور بوده، پس از مدتى اين را نيز ترك كرد و مدتى همان ايام البيض هر ماه را روزه بود، در آخر اين
را نيز ترك كرد و سه روزى را كه در ايام البيض روزه مىگرفت در دهههاى ماه تقسيم كرده يكى را در پنجشنبه دهه اول و يكى در چهارشنبه دهه دوم و يكى در پنجشنبه دهه سوم مىگرفت و تا زنده بود اين رويه را داشت.
مؤلف: مطابق مضمون اين روايت، روايات بسيار زيادى در دست هست.1
169- و نيز در كافى به سند خود از عنبسه عابد نقل كرده كه گفت: رسول خدا از دنيا رحلت فرمود در حالى كه رويهاش در روزه داشتن اين بود كه ماه شعبان و رمضان و سه روز از هر ماه را روزه مىگرفت.2
170- و در كتاب نوادر احمد بن محمد بن عيسى از على بن نعمان از زرعه از سماعه نقل شده كه گفت از امام صادق (علیه السلام) پرسيدم آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ماه شعبان را هم روزه مىگرفت؟ فرمود: آرى و ليكن همه آن ماه روزه نمىگرفت. پرسيدم: چند روز از آن را مىخورد؟ فرمود: مىخورد. سه مرتبه سؤال مزبور را تكرار كردم و آن جناب جواب بيشترى به من نداد. سپس سال بعد همان مساله را پرسيدم و امام همان جواب را تكرار نمود...3 .
171- و در كتاب مكارم از انس نقل مىكند كه گفت: غذاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شربتى بود كه در افطار مىآشاميد، و شربتى كه آن را در سحر مىخورد، خيلى از اوقات اين شربت عبارت بود از شير و خيلى از اوقات مقدارى آب بود كه در آن نان را حل كرده بودند،...4 .
172- و در كافى به سند خود از ابن قداح از ابى عبد الله (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول خدا در روزهايى كه روزه مىگرفت اولين چيزى كه با آن افطار مىفرمود خرماى تازه و يا خرماى خشك بود.5
173- و نيز در كافى به سند خود از سكونى از جعفر از پدرش (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى روزه مىگرفت و براى افطار بشيرينى دست نمىيافت با آب افطار مىكرد، و در بعضى از روايات دارد كه با كشمش افطار
مىفرمود.1
174- و در كتاب مقنعه از آل محمد (علیه السلام) روايت كرده كه فرمودهاند: مستحبّ است اينكه روزهدار سحرى بخورد و لو به شربتى از آب، و روايت شده كه بهترين سحرىها خرما و قاووت است، زيرا پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) در سحر آن دو را استعمال مىفرمود.2
مؤلف: تا اينجا سنتهاى جارى آن حضرت بود در باب روزه، و البته سنتهايى هم مخصوص به خود داشت، از آن جمله «روزه وصال» است كه عبارت است از روزه بيشتر از يك روز به طورى كه در ميان آنها افطار نشود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خودش چنين روزهاى داشت و ليكن امت را از آن نهى مىكرد و مىفرمود: شما طاقت آن را نداريد، و اگر مىبينيد كه من روزه وصال مىگيرم و چند روز پى در پى بدون افطار و سحر بسر مىبرم براى اين است كه خداى تعالى مرا از غذاهاى آسمانى خود سير و از شرابهاى بهشتيش سيراب مىسازد.3
175- و در كتاب مكارم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه بيشتر اوقات و از هر غذا بيشتر «هريسه» را مخصوصا در سحرها ميل مىفرمود.4
176- و در فقيه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كه ماه رمضان فرا مىرسيد تمامى اسيرهاى جنگى را آزاد و بتمامى سائلها عطيه مىداد.5
177- و در كتاب دعائم از على (علیه السلام) نقل مىكند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در دهه آخر رمضان به كلى لحاف و تشك خود را جمع مىكرد و به عبادت مىپرداخت، و در شب بيست و سوم اهل خانه خود را بيدار مىكرد و در آن شب آب به روى خوابيدهها مىپاشيد تا خواب از سرشان برود، و هم چنين فاطمه زهرا (س) احدى از اهل خانه خود را اجازه نمىداد كه در آن شب بخوابند، و براى اينكه خوابشان نبرد غذاى كمترى به آنان مىداد، و از روز خود را براى شب زنده دارى آن شب آماده مىكرد، و مىفرمود:
محروم است كسى كه از خيرات امشب استفاده نكند.1
178- و در كتاب المقنع گفته است: سنت در افطار عيد قربان اين است كه بعد از نماز انجام شود و در عيد فطر قبل از نماز.2
جملهاى از آداب آن جناب در قرائت قرآن و دعا
179- و از جمله آداب آن حضرت در باره قرائت قرآن و دعا آنست كه شيخ در كتاب مجالس به سند خود از ابى الدنيا از امير المؤمنين (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ امرى او را از تلاوت قرآن باز نمىداشت مگر جنابت.3
180- و در مجمع البيان از ام سلمه نقل مىكند كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قرائت خود را آيه آيه وقف مىكرد.4
و در تفسير ابو الفتوح مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از رختخواب بر نمىخواست مگر اينكه مسبحات را تلاوت مىكرد و مىفرمود: در اين چند سوره آيهايست كه فضلش از هزار آيه بيشتر است، پرسيدند مسبحات كدامند؟ فرمود: سوره حديد، حشر، صف، جمعه و تغابن است.5
مؤلف: اين معنا در مجمع البيان از عرباص بن ساريه نيز روايت شده.6
182- و در كتاب درر اللئالى تاليف ابن ابى جمهور از جابر نقل شده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ وقت نمىخوابيد مگر اينكه سوره تبارك و الم تنزيل را مىخواند.7
184- و در مجمع البيان مىگويد: روايت شده كه على بن ابى طالب فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سوره «سبح اسم ربك الاعلى» را دوست مىداشت و اولين كسى كه «سبحان ربى الاعلى» گفت، ميكائيل بود.8
مؤلف: همين روايت را مجلسى در اولين حديث از بحار1 از در المنثور2 نقل كرده، و در اين ميان اخبار ديگرى راجع به دعاهايى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در موقع خواندن قرآن و يا در موقع تلاوت سورهها و يا آيات مخصوصى مىخواند در دست هست كه اگر كسى بخواهد از آنها اطلاع حاصل كند بايد به كتبى كه متعرض آن است مراجعه نمايد. آن حضرت داراى خطبهها و بياناتى است كه در آن مردم را به تمسك به قرآن و تدبر در آن ترغيب و به اهتداء به هدايت و استناره از نور آن تحريص مىفرمايد، و خود آن جناب به طريق اولى به آنچه كه در اين باره توصيه مىفرمود عمل مىكرد، و از همه پيشقدمتر و سريعتر به سوى خيرات بود، همو بود كه مىفرمود: سوره هود مرا پير كرد.3 و البته مقصود آن جناب آيه: ﴿فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ﴾ است.
كما اينكه از ابن مسعود هم قريب به اين مضمون روايت شده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مرا دستور دادند كه مقدارى از قرآن را بخوانم، و من چند آيهاى از سوره يونس برايش تلاوت كردم تا آنكه رسيدم به اين جمله: ﴿وَ رُدُّوا إِلَى اَللَّهِ مَوْلاَهُمُ اَلْحَقِّ...﴾4، ديدم كه اشك در دو چشمان نازنينش حلقه زد.5
اين بود پارهاى از آداب و سنن آن حضرت كه ما آن را از رسالهاى كه سابقا در باره سنن آن حضرت تاليف كرده بوديم انتخاب نموده، در اينجا ذكر نموديم، و در كتب شيعه و سنى روايات مستفيضهاى در اين باره نقل شده كه البته آيات الهى قرآن نيز آن را تاييد مىكند و هيچيك از آنها را رد و انكار نمىنمايد. و خداوند راهنما است.
گفتارى پيرامون بندگى و بندهدارى
خداى تعالى در سوره مائده مىفرمايد: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ﴾6 و اين كلام خلاصهايست از معناى رقيت و بندگى، گر چه در قرآن كريم آياتى كه متضمن اين معنا هستند بسيار است، ليكن جمله كوتاه فوق نفوذ تصرفات خود مختارانه مولا را در عبد تعليل مىكند و
مشتمل است بر دليلى كه مىرساند هر جا و در حق هر كسى بندگى تصور شود حق مسلم و عقلى مولا است كه در آن بنده به عذاب تصرف كند، براى اينكه فرض شد كه مولا و مالك اوست، و عقل همين طور كه شكنجه و ساير تصرفات و تكاليف شاقه را براى مولى و نسبت به عبد خود تجويز مىكند و چنين حقى را به او مىدهد، تصرفات غير شاقه را نيز براى او مباح مىداند، پس عقل حكم مىكند به اينكه مولا مىتواند بهر نحوى كه بخواهد در بنده خود تصرف كند، و تنها تصرفاتى را تجويز نمىكند كه زشت و مستهجن باشد، آنهم نه از جهت رعايت حال و احترام بنده، بلكه از جهت رعايت احترام خود مولى و اينكه اينگونه تصرفات زيبنده ساحت مولويت نيست، و لازمه اين معنا اين است كه بنده نيز بايد در آنچه كه مولايش او را بدان تكليف كرده و از او خواسته اطاعت و پيروى كند، و براى او در هيچ عملى كه خوش آيند مولايش نيست هيچگونه استقلالى نخواهد بود، چنان كه آيه شريفه: ﴿بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾1 نيز تا اندازهاى به اين معنا اشاره دارد و همچنين آيه شريفه: ﴿ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لاَ يَقْدِرُ عَلىَ شَيْءٍ وَ مَنْ رَزَقْنَاهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ﴾.2
و ما اگر بخواهيم جهاتى را كه قرآن شريف در مساله عبوديت متعرض شده همه را مورد بحث قرار دهيم بايد كه در طى چند فصل راجع به آن بحث كنيم.
اعتبار عبوديت براى خداى سبحان
1- اعتبار عبوديت براى خداى سبحان: در قرآن كريم آيات بسيار زيادى است كه مردم را بندگان خدا حساب كرده، و اساس دعوت دينى را بر همين مطلب بنا نهاده كه مردم همه بنده و خداى تعالى مولاى حقيقى ايشان است، بلكه چه بسا از اين نيز تعدى كرده و همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است به همين سمت موسوم كرده، نظير همان حقيقتى كه از آن به اسم ملائكه تعبير شده، و حقيقت ديگرى كه قرآن شريف آن را جن ناميده و فرموده: ﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ إِلاَّ آتِي اَلرَّحْمَنِ عَبْداً﴾.3
و جهت اينكه بندگى تنها بايد براى خداوند اعتبار شود از تجزيه و تحليل خود معناى عبوديت به دست مىآيد، چه اگر ما معناى عبوديت را به اجزاى اصلىاش تجزيه كنيم و خصوصيات زائدى را كه در خصوص مخلوقات صاحب عقل عارض بر معناى اصلى آن مىشود طرح كنيم بدون ترديد حكم به اعتبار عبوديت و وجوب بندگى براى خدا خواهيم نمود، براى اينكه ما اگر به بعضى از بنى نوع خود اطلاق بنده و عبد مىكنيم يا مىكرديم، براى اين بود كه مىديديم نامبردگان نه تنها مالك چيزى نيستند بلكه خودشان هم ملك غيرند، ملكى كه تجويز ميكند كه آن غير يعنى همان كسى كه مالك و مولاى عبد است در عبد خود بهر طورى كه بخواهد تصرف كند، ملكى كه هر گونه استقلالى را از عبد و از اراده و عملش سلب مىكند، وقتى معناى عبوديت در بين خود ما افراد بشر اين باشد معلوم است كه معناى تام و تمامش بر ما نسبت به خدا صادق خواهد بود.
بلكه اگر دقت بيشترى در معناى عبوديت شود يقينا حكم خواهيم كرد به اينكه علاوه بر افراد بشر تمامى موجودات صاحب شعور و اراده بنده خداى سبحانند، زيرا خداى سبحان به تمام معناى كلمه و حقيقتا مالك هر چيزى است كه كلمه «شىء - چيز» بر آن اطلاق مىشود، چه هيچ موجودى جز خداى سبحان، خود و غير خود را و همچنين نفع و ضررى را و مرگ و حيات و نشورى را مالك نيست. و خلاصه در عالم هستى هيچ چيزى نه در ذات و نه در وصف و نه در عمل استقلال ندارد و مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليك كند، البته تمليكى كه مالكيت خود او را باطل نمىكند، و نظير تمليكهاى ما انتقال ملكيت از مالك بغير مالك نيست، بلكه بعد از تمليك هم باز خود او مالك آن چيزى كه تمليك كرده و همچنين قادر بر آن چيزى كه بندگان را بر او قدرت داده هست: ﴿وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ و ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾.
سلطنت حقيقى و مالكيت واقعى پروردگار منشا وجوب انقياد موجودات در برابر اراده او است
و همين سلطنت حقيقى و مالكيت واقعى پروردگار منشا وجوب انقياد موجودات و مخصوصا آدميان در برابر اراده تشريعى او و دستوراتى است كه خداوند بر ايشان مقرر فرموده، چه دستوراتى كه در باره كيفيت عبادت و سنتش داده و چه قوانينى كه باعث صلاح امر آنان و مايه سعادت دنيا و آخرتشان ميباشد جعل فرموده.
خلاصه اينكه صاحبان عقل از انس و جن و ملك همه ملك خدايند و خدا هم مالك تكوينى و به وجود آورنده ايشان است و به همين جهت همه بندگان او ذليل و زبون حكم و قضاى اويند، چه او را بشناسند چه نشناسند و چه اينكه تكاليفش را اطاعت كنند و چه اطاعت نكنند و هم مالك تشريعى ايشان است، مالكيتى كه به او حق مىدهد همه را به اطاعت خود
در آورد، و همه را محكوم به تقوا و عبادت خود كند، و فرق اين مالكيت و مولويت از نظر حكم با مالكيت و مولويتى كه در ميان ما مردم معمول و دائر است و همچنين فرق آن بندگى و عبوديت با بندگى و بردگى افراد بشر نسبت به يكديگر اين است كه از آنجايى كه خداى سبحان مالك تكوينى و على الاطلاق است و كسى جز او مالك نيست از اين جهت جايز نيست كه در مرحله عبوديت تشريعى - نه تكوينى - كسى جز او پرستش شود، چنان كه خودش فرمود: ﴿وَ قَضىَ رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ﴾1 به خلاف ساير مولاها كه اطاعت كردن و فرمانبردارى آنان به استحقاق ذاتىشان نيست، بلكه به خاطر مالكيتشان مىباشد و مالكيتشان هم ذاتى نيست، بلكه مالكيت اينجا به معنى غلبه بر ديگران به سببى از اسباب است.
فرق ديگر اين دو سنخ مالكيت اين است كه خداى تعالى از اين جهت كه در بندگان مملوكش كسى و چيزى نيست كه مملوك او نباشد و خلاصه چنان نيست كه بعضى در هستى خود مملوك او باشند و بعضى نباشند، بلكه تمامى موجودات از جهت ذاتشان و صفات و احوال و اعمالشان مملوك تكوينى اويند، از اين جهت خداى تعالى مالك تشريعى به تمام معناى آنان نيز هست، و لذا به بندگى دائمى آنان و عبوديتى كه جميع شؤون آنان را فرا گيرد حكم كرده، و ديگر نمىتوانند بعضى از عبادت خود را براى خدا و بعضى را براى غير خدا انجام دهند. به خلاف مالكيت و بندگى دائر در بين افراد بشر كه در اين مالكيت مالك نمىتواند هر رقم تصرفى كه مىخواهد در عبد خود بكند، چون مالك به تمام معنا و مالك جميع شؤون عبد نيست (دقت فرمائيد).
و اين همان معنايى است كه امثال آيه: ﴿مَا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ شَفِيعٍ﴾2 و آيه ﴿وَ هُوَ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ اَلْحَمْدُ فِي اَلْأُولىَ وَ اَلْآخِرَةِ وَ لَهُ اَلْحُكْمُ﴾3 و آيه: ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾4 اطلاقش بر آن دلالت ميكند، و به هر تقدير روشن شد كه عبوديتى كه نسبت به خداى تعالى معتبر است همان معنايى است كه از تجزيه و تحليل و عبوديت معتبر بين عقلا در مجتمع انسانىشان گرفته
مىشود.
خلاصه كلام اينكه اين عبوديت معنايى است كه ريشه آن در مجتمعات بشرى نيز هست، اكنون بايد در اين ريشه بحث و نظر كرد و ديد كه به چه جهت بعضى از افراد بشر بعضى ديگر را بنده خود گرفتهاند؟
برده گيرى و اسباب آن
2- بردهگيرى و اسباب آن: تا آنجا كه تاريخ بشريت نشان مىدهد از زمانهاى قديم تا حدود هفتاد سال قبل مساله بردهگيرى و خريد و فروش افرادى از جنس بشر به نام «غلام» و «كنيز» مسالهاى دائر و معروف در بين مجتمعات بشرى بوده، و شايد امروزه هم در بين بعضى از قبائل دور افتاده و عقب مانده آفريقا و آسيا معمول باشد، و اين مساله همانطور كه گفتيم آن قدر سابقهدار و قديمى است كه نمىتوان ابتدايى تاريخى براى آن پيدا كرد، ولى تاريخ اين معنا را نشان مىدهد كه مساله بردگى داراى نظام مخصوصى در ميان همه ملتها بوده و مقررات مخصوصى داشته است.
و معناى اصلى آن اين بوده كه انسان در تحت شرائط مخصوصى آزاديش سلب شده و بصورت متاعى كه قابل ملكيت است مانند ساير اجناس و متاعهايى كه به مالكيت درمىآيد از قبيل حيوانات و نباتات و جمادات درآيد، و معلوم است كه اگر انسانى مملوك شد ديگر اختيارى از خود ندارد، چون اعمال و آثار او نيز به ملكيت غير درآمده و آن غير هر طورى كه بخواهد مىتواند در اعمال و آثار او تصرف كند اين آن سنتى بوده كه گفتيم ملتها در بردگان اجرا مىكردهاند، چيزى كه هست بايد گفت مساله بردهگيرى متكى به اراده جزافى و على الاطلاق و بدون هيچ قيد و شرطى هم نبوده، و خلاصه اينطور هم نبوده كه هر كس هر كه را كه دوست مىداشته برده خود مىكرده و يا هر كه را كه دلش مىخواسته مىفروخته و يا مىبخشيده، گر چه در بين قوانينى كه در نظام بردگى اجرا مىشده امور جزاف زيادى به حسب اختلاف آراء و عقايد اقوام و سنن آنها ديده مىشود، بلكه ريشه و اساس آن مبتنى بر نوعى غلبه و تسلط بوده است، نظير غلبه در جنگ كه مجوز اين مىشده كه غالب و فاتح نسبت به مغلوب هر كارى كه مىخواهد بكند، بكشد، اسير كند، از او پولى گرفته و رهايش سازد. و نظير غلبه به رياست كه رئيس در حوزه رياستش هر چه مىخواسته مىكرده، و همچنين نظير غلبه و قهرى كه پدر نسبت به فرزند داشته و پدر را از نظر اينكه فرزند را توليد كرده ولى امر او دانسته و بوى حق مىداده كه نسبت به طفل ضعيف خود هر كارى كه دلش بخواهد بكند حتى او را بفروشد و يا به ديگران ببخشد و يا با فرزندان ديگران تبديلش كند و يا به طور موقت عاريهاش دهد و يا بلاى ديگرى بر سرش آورد.
و ما در ابحاث گذشته مكرر گفتيم كه بطور كلى مساله مالكيت در مجتمع انسانى مبنى است بر غريزهاى كه در هر انسانى تمام قدرت بر انتفاع از هر چيزى كه ممكن است به وجهى از آن انتفاع برد وجود دارد، و انسان كه مساله استخدام، جبلى و طبيعى اوست در راه بقاى حيات خود هر چيزى را كه بتواند استخدام نموده از منافع وجودى آن استفاده مىكند چه از مواد اوليه عالم و چه عناصر و چه مركبات گوناگون جمادى و چه حيوانات و چه انسانى كه هم نوع خود او و در انسانيت مثل اوست، و اگر احساس احتياج به مساله اشتراك در زندگى نبود آرزوى جبليش اين بود كه همه افراد هم نوع خود را استثمار نمايد، ليكن همين احتياج مبرمش به اجتماع و تعاون در زندگى او را مجبور به قبول اشتراك با ساير هم نوعهاى خود در عمل و تحصيل منافع هر چيزى و انتفاع از آن نموده است، از اين رو، او و ساير همنوعانش مجتمعى تشكيل دادند كه هر جزئى از اجزاى آن و هر طرفى از اطرافش اختصاص به عمل يا اعمالى داشته و تمامى افرادشان از مجموع منافع حاصله برخوردار مىشوند، يعنى نتائج اعمالشان تقسيم شده، هر كسى به قدر وزن اجتماعيش از آن سهم مىگيرد، و تن در دادن به چنين تشكيلات - همانطورى كه گفتيم - بر خلاف آرزوى طبيعى و جبلى و صرفا از روى اضطرار است، به شهادت اينكه مىبينيم يك فرد از انسان با اينكه موجودى است اجتماعى هر وقت در خود قوت و شدتى مىبيند پشت پا به همه قوانين اجتماعى و مدنى كه آن نيز طبيعى آدمى است زده و شروع مىكند به زور و قلدرى افراد هم نوع خود را زير يوغ استعمار خود كشيدن و دعوى مالك الرقابى كردن و به جان آنان و نواميس و اموالشان به دلخواه خود دست درازى كردن.
و لذا اگر خواننده محترم آزادانه و منصفانه در روش اينگونه افراد و استثمارشان تامل كند خواهد ديد كه اينان روش خود را در تملك انسانها تنها در انسانهايى كه داخل در مجتمع آنان و جزئى از اجزاى آنند معتبر نمىدانسته بلكه روش مزبور را در آشنا و بيگانه و دوست و دشمن مجرى مىداشتند، چيزى كه هست دشمن را از اين جهت تملك مىكردند كه بيگانه بود، يا به جرم دشمنى محكوم به بيگانگى و خروج از مجتمع او شده و همه آرزو و همش اين بوده است كه تار و پود هستى طرف را به باد داده، اسم و رسم او را محو و نابود سازد، به همين جهت از مجتمع طرف خود خارج شده و طرف هم بخود حق مىداد كه او را نابود كرده و او و ما يملك او را تملك كند، چون براى او احترامى قائل نبود، و همچنين پدرانى كه اولاد خود را ملك خود مىدانستند آنان نيز اولاد را در عين حالى كه جزو مجتمع خود مىشمردند هم طراز و هم سنگ خودشان نمىپنداشتند، و چنين معتقد بودند كه فرزندان در مجتمع بشرى از متعلقات و
توابع پدرانند و به همين جهت به پدران حق مىدادند كه در فرزندان خود همه رقم تصرف حتى كشتن و فروختن و تصرفات ديگر را بكنند.
يا از اين جهت تملك مىكردند كه خصوصياتى كه در آنان بوده آنان را بر اين مىداشت كه خيال كنند كه ما فوق افراد مجتمعند و افراد هم پايه و هم وزن و در منافع شريك آنان نيستند و حق دارند كه در جامعه حكمرانى نموده و از هر لذتى لب لباب آن را به خود اختصاص دهند و در نفوس افراد مجتمع همه رقم دخل و تصرف نموده حتى آنان را زير يوغ بردگى خود درآورند، پس معلوم شد اصل اساسى در مساله بردهگيرى همان حق اختصاص و تملك على الاطلاقى بوده كه انسانهاى زورمند براى خود قائل بودهاند، و نيز معلوم شد كه اين روش ناپسند را نسبت به طائفه مخصوصى اجرا نمىكردند، بلكه هر ضعيفى را بدون استثنا محكوم به رقيت خود مىدانستند، تنها كسانى مستثنا بودند كه مثل خودشان زورمند و در وزن اجتماعى هم سنگشان باشند، از اينان گذشته هيچ مانعى از برده گرفتن بقيه افراد مجتمع برايشان نبود، و عمده اين بقيه سه طائفه بودند: 1 - دشمنانى كه با آنان سر جنگ داشتند 2 - فرزندان خرد و ضعيف آنان و هم چنين زنان نسبت به اولياى خودشان 3 - هر مغلوب ذليلى نسبت به غالب عزت يافته خود.
سير تاريخى برده گيرى
3- سير تاريخى بردهگيرى: گر چه تاريخ شيوع سنت بردهگيرى در مجتمع بشرى در دست نيست، ليكن چنين بنظر مىرسد كه اين سنت نخست در باره اسراى جنگى معمول و سپس در باره زنان و فرزندان عملى شده باشد، براى اينكه آن مقدار كه در تاريخ امم قوى و جنگى به قصص و حكايات و قوانين و احكام مربوط به سنت بردهگيرى اسراى جنگى برمىخوريم به داستانهاى بردهگيرى زنان و فرزندان برنمىخوريم.
اين سنت در بين جميع ملل و امم متمدن قديم مانند هند، يونان، روم و ايران و همچنين در بين اديان آسمانى آن روز مثل دين يهود و نصارا - به طورى كه از انجيل و تورات استفاده ميشود - رواج داشته است، تا اينكه اسلام ظهور نموده و پس از انفاذ و امضاء اصل اين سنت تضييقات زيادى در دائره آن و اصلاحاتى در احكام و قوانين آن كرد، تا اينكه در اثر آن تضييقات اسلام، سرانجام اين سنت به اينجا كشيد كه در هفتاد سال قبل در كنفرانس بروكسل به طور كلى لغو گرديد.
«فردينان توتل» در معجم خود كه در باره اعلام شرق و غرب نوشته در صفحه «219» مىگويد: مساله بردهگيرى در بين ملل قديم شايع بود، و اين بردهها از همان اسراى جنگى و طوائف مغلوبه بودند، و اين روش در بين يهود و يونانيها و روميها و عرب جاهليت و همچنين در
اسلام داراى نظام معروفى بود، و ليكن رفته رفته رو به زوال و لغويت گذاشت، نخست در هند در سال «1843» و سپس در مستعمرات فرانسه سنه «1848» و در ايالات متحده آمريكا بعد از جنگ انفصال در سنه «1865» و در برزيل در سال «1888» لغو شد، تا آنكه در سال «1890» در بروكسل كنفرانسى تشكيل يافته و به لغويت آن قرارى صادر گرديد، الا اينكه تا كنون در سراسر جهان لغو نشده، هنوز هم در بعضى از قبائل آفريقا و همچنين بعضى از نقاط آسيا آثارى از آن باقى است، و منشا اين لغويت همان تساوى بشر است در حقوق و واجبات و ضروريات زندگى.
لغو دو سبب از اسباب بردگى (سلطه و قلدرى - ولايت پدر و شوهر) در اسلام
4- نظر اسلام در باره بردهگيرى چيست؟: همانطورى كه قبلا گفتيم عمده اسباب بردهگيرى سه چيز بود: 1 - جنگ 2 - زور و قلدرى 3 - داشتن ولايت ابوت و شوهرى و امثال آن.
يكى از تضييقات اسلام همين بود كه اين بود سبب اخير را لغو كرد و حقوق جميع طبقات بشر را از شاه و رعيت و حاكم و محكوم و سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم را به طور يكسان محترم شمرده، و امتيازات و اختصاصات زندگى را لغو نمود، و در احترام جانها و عرض و مال همه حكم به تسويه فرمود، افكار و عقايد و خواستههاى همه را مورد اعتنا قرار داد، يعنى همه را در بكار بردن حقوق محترم خود در حد خود تام الاختيار ساخت و همچنين آنان را بر كار خود و بر دست مزدى كه كسب كردهاند و منافع وجودشان مسلط كرد.
روى اين حساب زمامدار در حكومت اسلامى ولايتى بر مردم جز در اجراى احكام و حدود و جز در اطراف مصالح عامى كه عايد به مجتمع دينى ميشود ندارد، و چنين نيست كه هر چه را دلش خواست بكند و هر چه را كه براى زندگى فردى خود پسنديد به خود اختصاص دهد، بلكه در مشتهيات شخصى و تمتعات زندگى فردى مثل يك فرد عادى است، و هيچگونه امتيازى از سايرين ندارد، و امر او در آرزوها و اميال شخصيش به هيچ وجه در ديگران نافذ نيست، چه آن آرزو بزرگ باشد و چه كوچك، آرى اسلام با اين طرز حكومت موضوع و زمينه استرقاق به زور و قلدرى را از بين برده و همچنين ولايت پدران را هم نسبت به فرزندان محدود نموده و اگر به آنان ولايتى آنهم تنها نسبت به حضانت و نگهدارى اولادشان داده در عوض بار سنگين تعليم و تربيتشان و حفظ اموالشان در ايام حجر و كودكى آن را هم بدوششان گذاشته، و همين كه اين بار سنگين، به رسيدن فرزندان به حد بلوغ از دوششان برداشته شد آن ولايت نيز از آنان سلب شده و در تمامى حقوق اجتماعى دينى با فرزندان خود برابر مىشوند همانطورى كه آنان صاحب اختيار خود هستند فرزندان نيز در زندگى شخصى و تمايلات خود مستقل و صاحب اختيار ميشوند، اين است آن مقدار ولايتى كه اسلام براى پدران نسبت به ـ
فرزندان قائل شده.
و ضمنا سفارشات اكيدى هم به فرزندان كرده كه زحمات پدران را در راه تعليم و تربيتشان منظور داشته و در عوض به آنها احسان و نيكويى كنند، از آن جمله فرموده: ﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلىَ وَهْنٍ وَ فِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اُشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ وَ إِنْ جَاهَدَاكَ عَلىَ أَنْ تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا وَ صَاحِبْهُمَا فِي اَلدُّنْيَا مَعْرُوفاً وَ اِتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ قَضىَ رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ اَلْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَ لاَ تَنْهَرْهُمَا وَ قُلْ لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً وَ اِخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ اَلذُّلِّ مِنَ اَلرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ اِرْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً﴾2 و در شريعت مقدس اسلام عقوق و رنجاندن والدين را از گناهان كبيره و هلاك كننده شمرده است.
و همچنين ولايتى را كه بشر براى شوهران نسبت به زنان قائل بود از بين برده و بر عكس براى زنان در جامعه جايى را باز كرده و ارزش اجتماعى برايشان قائل شد، عقل سليم هم جز اين را در باره آنها نمىگويد و تخطى از آن را جايز نمىداند، و خلاصه در نتيجه اين روش اسلام، زنان در برابر مردان و دوش به دوش آنان يكى از دو ركن اجتماع گرديدند، و حال آنكه در دنياى قبل از اسلام از چنين مكانت و ارزشى محروم بودند، اسلام زمام انتخاب شوهر و زمام اداره اموال شخصى آنان را به خودشان واگذار نمود و حال آنكه زنان در دنيا داراى چنين اختياراتى نبودند و يا اگر هم بودند چنين استقلالى را نداشتند، اسلام زنان را در امور معينى با
مردان شريك كرد و در امور ديگرى جدايشان نمود، چنان كه امورى را هم اختصاص به مردان داد، و در تمامى امور رعايت وضع ساختمانى بدنى و روحى شان را نمود، و در امورى مانند امر نفقه و شركت در صحنههاى جنگ و امثال آن كار زنان را آسان نموده بار اين گونه امور را به دوش مردان گذاشت.
سابقا هم راجع به اين مطالب در اواخر سوره بقره در جلد دوم عربى اين كتاب و همچنين در سوره نساء يعنى جلد چهارم عربى، بطور تفصيل بحث شد و در آنجا روشن شد كه ارفاقى را كه اسلام بزنان اختصاص داده بيش از آن ارفاقى است كه در باره مردان رعايت نموده، به طورى كه نظير آن در هيچ يك از سيستمهاى مختلف اجتماعى قديم و جديد ديده نمىشود، و ما در اينجا چند آيه از قرآن شريف به عنوان استشهاد نقل مىكنيم:
﴿لِلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِمَّا اِكْتَسَبُوا وَ لِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِمَّا اِكْتَسَبْنَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ لَهُنَّ مِثْلُ اَلَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾3 و نيز فرموده: ﴿أَنِّي لاَ أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىَ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ﴾4 و نيز فرموده: ﴿لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اِكْتَسَبَتْ﴾5 اين آيه شريفه مشتمل است بر خلاصهاى از آنچه كه در آيات قبلى بيان شده و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاَّ عَلَيْهَا وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ﴾6
آيات مطلق ديگرى نيز هست كه مانند اين آيات، يك فرد از انسان را چه مرد و چه زن
جزء تام و كامل مجتمع دانسته و او را آن قدر استقلال فردى داده كه در نتايج خوب و بد و نفع و ضرر اعمالش، از هر فرد ديگرى جدايش ساخته، بدون اينكه در اين استقلال بين مرد و زن و كوچك و بزرگ فرقى گذاشته باشد، آن گاه ميانشان در عزت و احترام نيز تساوى قائل شده و فرموده: ﴿وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ 1 و سپس تمامى عزتها و كرامتهاى موهوم را لغو كرده و تنها عزت و احترام دينى را كه با تقوا و عمل صالح به دست مىآيد معتبر دانسته و فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾2
برده گيرى اسراى جنگى در جنگ مسلمين با كفار، در اسلام پذيرفته شده است
پس روشن شد كه اسلام از آن سه سبب مذكوره استعباد، دو سببش را لغو كرده و تنها مساله جنگ را باقى گذاشت و سببيت آن را براى استرقاق لغو نفرمود، آرى آن را هم تنها در جنگهايى معتبر دانست كه بين مسلمين و كفار اتفاق افتد كه در اين صورت مسلمين مىتوانند اسير كافر را استرقاق نمايند، نه جنگهايى كه بين خود مسلمين رخ مىدهد، كه در اين جنگها اسير گرفتن و استرقاق كردن نيست بلكه ياغى از اين دو طائفه آن قدر سركوب ميشود تا سر در اطاعت امر خدا فرود آورده و رام گردد، چنان كه فرمود: ﴿وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ اِقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى اَلْأُخْرىَ فَقَاتِلُوا اَلَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلىَ أَمْرِ اَللَّهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ﴾3 .
و جهت اين امضاء كردن و معتبر شمردن بردهگيرى اسراى جنگى اين است كه به طور كلى دشمن محارب، هدفى جز نابودى انسانيت و از بين بردن نسل بشرى و ويران ساختن آبادىها ندارد، و فطرت بشر بدون هيچ ترديدى چنين كسى را محكوم به زوال دانسته و بر هر
كسى واجب مىداند كه اينگونه دشمنهاى بشريت را جزو مجتمع بشرى به شمار نياورده و آنان را مستحق تمتع از مزاياى حيات و تنعم به حقوق اجتماعى نداند، و نيز حكم مىكند بوجوب از بين بردن آنان و يا دست كم استرقاقشان، علاوه بر اين، بشر، حكم فطريش و سنت عمليش هم - تا آنجا كه تاريخ نشان داده - از روزى كه در زمين منزل گزيد تا امروز همين بوده و بعد از اين هم همين خواهد بود. اسلام هم در ساختمان مجتمع دينى خود كه بر اساس توحيد و حكومت دينى اسلاميش بنا نهاده، عضويت هر منكر توحيد و ياغى از حكومت دين را نسبت به مجتمع انسانى لغو فرموده، و تنها كسانى را انسان دانسته و عضويت آنان را نسبت به مجتمع بشرى معتبر شمرده كه اسلام (دين توحيد) را پذيرفته و يا لا اقل به ذمه و تبعيت حكومت دين گردن نهاده باشد، بنابراین از نظر اسلام كسى كه از دين و حكومت آن و يا ذمه و عهده آن خارج باشد از جرگه انسانيت خارج بوده، با او همان معاملهاى را مىكند كه با غير انسان مىنمايد، يعنى به انسانها اجازه مىدهد كه او را از هر نعمتى كه خود در زندگيشان از آن استفاده مىكنند محروم ساخته و زمين را از ننگ و لوث استكبار و افسادش پاك كنند، پس چنين كسى از نظر اسلام هم خودش و هم عملش و هم نتائج همه مساعى و كارهايش مسلوب الحرمة و بى احترام است، روى اين حساب لشكر اسلام مىتواند چنين كسى را در صورت غلبه و پيروزى اسير نموده و بنده خود قرار دهد.
راه برده گيرى در اسلام
5- راه بردهگيرى در اسلام چيست؟: بردهگيرى در اسلام از اين راه صورت مىگيرد كه نخست قشون اسلام خود را براى روبرو شدن با كفار هممرز و همجوار تجهيز نموده آنان را با كلمات حكمتآميز خود و موعظه و مجادله و با حسن دعوت، به حق دعوت نموده، آن گاه اگر كفار دعوتشان را پذيرفتند برادرانشان خواهند بود، به اين معنى كه در هر سود و زيانى با ساير مسلمانان شركت خواهند داشت، و اگر بعد از اتمام حجت نپذيرفتند در اين صورت يا اين است كه پيرو كتابى از كتابهاى آسمانى هستند و حاضر مىشوند كه به حكومت اسلامى جزيه و ماليات بپردازند كه در اين فرض بحال خود واگذار شده، در تحت لوا و ذمه اسلام به سلامت زندگى مىكنند، يا اين است كه با قشون اسلام معاهدهاى مىبندند كه در اين صورت چه اهل كتاب باشند و چه نباشند به عهدشان وفا ميشود، و اگر نه اهل كتابند و نه براى جزيه دادن حاضر ببستن معاهده، در اين صورت با اعلام قبلى به جهاد و كارزار با ايشان اقدام مىشود، البته تنها كسانى از آنان كشته مىشوند كه شمشير كشيده و در معركه و ميدان جنگ حاضر شده باشند، و اما كسانى كه تسليم شده و همچنين مردان و زنان و فرزندان
مستضعف، هيچكدام محكوم به قتل نيستند، و اسلام، كشتن آنان را جايز نمىداند، و نيز شبيخون زدن و بدون اطلاع بر سر دشمن تاختن و آب را به روى دشمن بستن و او را شكنجه دادن و مثله كردن را اجازه نمىدهد.
قشون اسلام اين روش را هم چنان ادامه مىدهد تا آنكه در روى زمين اثرى از شرك باقى نماند و همه به دين خدا گرايند، بنابراین تنها كسانى محكوم به قتلاند كه دين حق را نپذيرند، و در هر جنگى كه لشكر اسلام پيروز مىشود بعد از خاتمه جنگ به هر چه از اموال و نفرات لشكر كفر مسلط شود ملك او خواهد بود، تاريخ درخشان جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشتمل است بر صفحاتى نورانى و مملو است از سيره عادله و پسنديدهاى كه سراسر لطائفى از فتوت و مروت و ظرائفى از برو احسان است.
رفتار و سيره اسلام در باره غلامان و كنيزان و عنايت به آزاد گشتن بردگان
6- رفتار و سيره اسلام در باره غلامان و كنيزان چگونه است؟: بعد از آنكه بردگى بر غلام و يا كنيزى مستقر گرديد آن غلام و كنيز «ملك يمين» شده و تمامى منافع عملش براى غير خواهد شد، و در مقابل هزينه زندگيش بر عهده مالكش خواهد بود، اسلام سفارش كرده كه مولا با عبد خود معامله پدر و فرزندى نموده و او را يكى از اهل بيت خود حساب كنند، و بين او و آنان در لوازم و احتياجات زندگى فرق نگذارد، چنان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم با غلامان و خدمتكاران خود همين طور رفتار مىنمود، با ايشان غذا مىخورد، نشست و برخاست مىكرد، در خوراك و پوشاك و امثال آن هيچ تقدمى براى خود بر آنان قائل نبود.
و نيز توصيه كرده كه بر غلام و كنيز سخت نگيرند و شكنجه ندهند و ناسزا نگويند و ظلم روا ندارند، و اجازه داده كه اين طائفه در بين خود و به اذن اهلشان ازدواج كنند و همچنين به احرار هم اجازه داده كه با آنان ازدواج نمايند و در دادن شهادت و در كارهاى خود دخالت داده و سهيم سازند، چه در زمان بردگيشان و چه بعد از آزاد شدنشان.
ارفاق اسلام در حق بردگان به جايى رسيد كه در جميع امور با اصرار شركت مىكردند، حتى تاريخ صدر اسلام بسيارى از بردگان را ياد مىكند كه متصدى امر امارت و قيادت لشكر شدهاند، در بين صحابه بزرگ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز عدهاى از همين بردگان وجود داشتند، مانند سلمان فارسى، بلال حبشى و ديگران، در حسن سلوك اسلام با بردگان همين بس كه خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صفيه دختر حى بن أخطب را آزاد نمود و با او ازدواج كرد، و همچنين جويريه دختر حارث را كه يكى از دويست نفر اسراى جنگ بنى المصطلق بود همسر خود نمود، و اين عمل باعث شد كه بقيه نفرات هم كه همه زنان و كودكان بودند آزاد شوند. ما اجمال اين داستان را در جلد چهارم عربى اين كتاب ـ
(جلد 4 ترجمه) گذرانديم.
و اين خود يكى از ضروريات سيره اسلام است كه مردان با تقوا اگر چه برده باشند مقدم بر سايرين هستند، حتى از مولاى بى تقواى خود هم گرامىترند، و عبد مىتواند مالى را تملك نموده و با اذن اهل خود از جميع مزاياى حيات استفاده نمايد، اين بود اجمالى از رفتار اسلام نسبت به بردگان.
علاوه بر اين، تاكيد بليغ و سفارش اكيد كرده به آزاد كردن ايشان و اخراجشان از زندان رقيت به فضاى آزاد حريت، و همين روش خود باعث شد كه روز بروز از عده بردگان كاسته شده و به جمعيت احرار افزوده شود. به اين سفارشات هم اكتفاء نكرده، يكى از كفارات را آزاد كردن بردگان قرار داد، نظير كفاره قتل و روزهخورى، و نيز به موالى اجازه داد كه با بندگان خود مكاتبه كنند، يعنى قرارداد ببندند كه هر وقت تمامى قيمت خود را به موالى پرداختند آزاد شوند، و يا به هر مقدارى كه از قيمت خود را پرداختند به همان مقدار آزاد گردند، همه اين دستورات از جهت عنايتى است كه اسلام به آزاد شدن بردگان و رها شدنشان از اسارت بندگى و الحاقشان به مجتمع انسانى دارد، و مىخواهد كه هر چه زودتر و هر چه بيشتر پيوند بندگان به مجتمع بشرى تكميل شده و بطور كلى اين ذلت از عائله بشر رخت بربندد.
7- خلاصه مباحث فصول گذشته: مباحث فصول گذشته را ميتوان در سه مطلب خلاصه كرد:
اول اينكه اسلام در الغاى اسباب بردهگيرى و تقليل و تضعيف آن از هيچ بذل جهدى دريغ نداشته و كوتاهى نكرده، تا جايى كه از همه اسبابهاى معمول در دنياى آن روز تنها يك سبب را باعتبار خود باقى گذارد، آن هم سببى بود كه به حكم فطرت قاطع، چارهاى جز ابقاى اعتبارش نبود، و آن سبب عبارت بود از دشمنى با دين و مزاحمت با مجتمع بشرى و سركشى در برابر حق و بهيچ وجهى از وجوه در برابر حق سر فرود نياوردن، اسلام اين طغيان را مجوز بردهگيرى دانست.
دوم اينكه اسلام براى احترام و آبرو دادن به بردگان و نجات آنان از ذلتى كه داشتند جميع وسائل ممكن را بكار برد و تا اندازهاى كه بيش از آن تصور و امكان ندارد شؤون حياتى آنان را با شؤون حياتى ساير اجزاء مجتمع بشرى، يعنى آزادگان نزديك ساخت، بحدى كه بردگان مثل يكى از افراد مجتمع شدند، گر چه به تمام معنا همدوششان نگرديدند، ليكن حجاب و فاصلهاى كه باقى ماند بسيار دقيق و قابل تحمل بود، و آن اين بود كه بردگان مانند آزادگان تمامى ما زاد از فعاليتشان ملك خودشان نبود، بلكه از اين نيرو تنها مقدارى را مالك
بودند كه زندگىشان را به طور متوسط تامين نمايد، و زائد بر آن ملك موالى بود، به عبارت ديگر، در اسلام هيچ فاصلهاى بين عبد و حر نماند مگر تنها اين تفاوت كه عبد محتاج بود به اذن مولايش.
سوم اينكه اسلام در آزاد كردن بردگان و الحاقشان به مجتمع آزادگان به هر گونه بهانه متشبث شده، از طرفى عموم مسلمين را به آزاد كردن بردگان ترغيب و تحريص نموده و اين عمل را يكى از عبادات شمرده، و از طرفى هم آن را در حق بعضى از گنهكاران واجب نموده و كفاره گناهشان قرار داده، و از طرفى ديگر به موالى اجازه داد كه با برده خود مكاتبه نموده، قرار ببندند كه هر وقت از دستمزد خود همه قيمت خود را به مولا پرداختند آزاد شوند و يا به هر مقدارى كه از قيمت خود را پرداختند به همان مقدار آزاد گردند و نيز به موالى اجازه داد كه بنده خود را تدبير كنند يعنى او را براى بعد از مرگشان آزاد سازند.
سير برده گيرى در تاريخ
8- سير بردهگيرى در تاريخ: در كتاب دائرة المعارف و كتاب المذهب و الاخلاق تاليف جان هيسينك طبع بريتانيا و كتاب مجمل التاريخ تاليف ه. ج. ولز طبع بريتانيا و كتاب روح القوانين تاليف مونتسكيو چاپ تهران مىنويسند: بردهگيرى در آغاز پيدايشش نخست در باره اسراى جنگى تحقق يافت، و قبل از آن رفتار قبائل در باره اسراى جنگى اين بود كه آنان را هر چه هم زياد بودند تا آخرين نفر مىكشتند، بعد از آن، بنا را بر اين گذاشتند كه ايشان را زنده نگهداشته مانند ساير غنيمتهاى جنگى تملك نمايند، و اين بنا را نه براى استفاده از كار آنان گذاشتند، بلكه منظورشان احسان در حق ايشان و نوع دوستى و رعايت قوانين اخلاقى بود.
چون همگام با اين سير تاريخى اين احساسات هم در نهاد بشر بيدار شد و بشر به تدريج به طرف ترقى و تمدن پيش مىرفت، علاوه بر اين، وضع مادى بشر در آغاز آن طور رو براه نبود كه بتواند اسراى جنگى خود را زنده نگهداشته و نان خور خود را بيشتر سازد، چون بشر در آغاز اقتصادياتش تنها از راه شكار تامين مىشد و لذا مجبور بود اسراى جنگى را كشته و نابود سازد.
وقتى بفكر نگهدارى آنان افتاده كه در نتيجه اتخاذ روش نزول و ارتحال و انتقال از اين منزل به آن منزل سطح زندگيش بالا رفته به او اجازه چنين ترحم و احسانى را داد.
و با شيوع روش بردهگيرى در بين قبائل و امم به هر طريق كه بود تحولى در زندگى اجتماعى بشر بوجود آمد، به اين معنا كه اولا زندگى اجتماعى بشر نظام و انضباط مخصوصى به خود گرفت، و در ثانى كارها و وظائف در بين مردم تقسيم شد. اين را هم بايد دانست كه روش بردهگيرى در تمامى اقطار عالم به يك روش معمول نبود، بلكه در بعضى از مناطق اصلا رايج نگشت نظير استراليا، آسياى مركزى، سيبريه، آمريكاى شمالى، اسكيمو و بعضى از نقاط
آفريقا از قبيل شمال نيل و جنوب رامبيز، و به عكس در بعضى از مناطق ديگر رواج داشت نظير جزيرة العرب و قسمت وحشىنشين آفريقا و هم چنين اروپا و آمريكاى جنوبى - وضع رفتار امتها هم با بردگان يكسان نبود بلكه بعضى نسبت به آنان مهربان و بعضى خشن بودند.
مهربانترين امتها نسبت به اين طايفه يهود بود، به شهادت اينكه ما در آثار باستانى جهان براى يهود هيچ بناى رفيعى نظير اهرامى كه در مصر معمول بوده و بناهاى تاريخى آشور نمىيابيم. و اين خود شاهد روشنى است بر خوشرفتارى يهود نسبت به بردگان، زيرا اينگونه آثار باستانى به دست بردگان ساخته مىشده و خود يك نحو شكنجهاى بوده، بر عكس روميها و يونانيها كه سختگيرترين مردم نسبت به اين طائفه بودند، اين روش هم چنان در دنيا معمول بود تا آنكه فكر آزاد كردن بردگان و الغاى روش بردهگيرى نخست در قسطنطنيه و سپس در روم شرقى شايع شد، و در قرن 13 ميلادى به طور كلى لغو گرديد و اما در روم غربى، گر چه در آنجا روش بردهگيرى به طور كلى لغو نشد و ليكن آن اعمال اجبارى كه در سابق به بردگان تحميل مىكردند تعطيل شد و روش جديدى نسبت به آنان اتخاذ كردند، و آن اين بود كه آنان را در كار خود كه همان زراعت بود آزاد گذاشته تنها سهمى از دسترنجشان مىگرفتند و وقتى ملكى را خريد و فروش مىكردند دهقان را هم ضميمه ملك معامله مىنمودند.
و اما در اروپا، اين روش در بيشتر كشورهاى اروپايى تا سال 1772 ميلادى ادامه داشت، چند سال قبل از اين تاريخ بود كه معاهدهاى سىساله بين دو كشور بزرگ اروپايى يعنى انگلستان و اسپانيا بدين قرار برقرار شد كه دولت انگلستان از بردگان آفريقايى سالى چهار هزار و هشتصد نفر را به اسپانيا فروخته و در مقابل مبالغ هنگفتى پول از اسپانيا دريافت دارد. ليكن همانطورى كه گفتيم اين روش روز بروز از رونقش كاسته مىشد تا آنكه در سال 1761 افكار عامه مردم عليه رقيت و بردهگيرى بهيجان آمد و طوائفى عليه اين روش قيام نمودند از آن جمله طائفه مذهبى «لرزان» 1 بودند كه دست از شورش و قيام خود برنداشتند تا آنكه در سال 1782 قانونى وضع كردند كه هر كسى از هر كجا به كشور بريتانيا وارد شود آزاد شناخته مىگردد، و در سال 1788 بعد از آمارگيرى و پىجويى دقيقى معلوم شد كه اين كشور ساليانه دويست هزار برده معامله مىكرده است، و بردگانى را كه از آفريقا جمع آورى نموده و تنها به كشور آمريكا صادر مىكردهاند بالغ بر صد هزار نفر در سال مىشده، خلاصه، مبارزات عليه بردگى هم چنان ادامه داشت تا آنكه در سال 1833 در بريتانيا روش بردهگيرى بطور كلى
لغو و دولت مبلغ بيست ميليون ليره به كمپانيهاى نخاسى (بردهفروشى) بابت خسارت غلامان و كنيزانى كه از آن كمپانيها آزاد شدند پرداخت، و غلامان و كنيزانى كه در اين واقعه از قيد رقيت آزاد گرديدند بالغ بر «770380» نفر بودند.
و اما در آمريكا نيز بعد از مبارزات دامنهدار و مجاهدتهايى كه اهالى اين كشور در اين راه كردند در سال 1862 حكم به لغويت روش مزبور گرديد، چون نظريه اهالى اين كشور در باره اين مطلب مختلف بود، سكنه آمريكاى شمالى برده را تنها از نظر تجمل نگه مىداشتند، و اما آمريكاى جنوبى چون كه شغل رسمى سكنه آن زراعت و كشت و كار بود و به كارگران بسيارى نيازمند بودند از اين جهت غرضشان از بردهگيرى استثمار بردگان و استفاده از نيروى كار آنان بود و ازين روى با لغو شدن روش بردهگيرى مخالفت مىكردند، روش مزبور روز به روز و در كشورى بعد از كشور ديگر لغو مىشد، تا آنكه قرار داد بين المللى بروكسل در سال «1890» ميلادى مبنى بر لغويت روش مزبور منعقد گشته، دولتها و ممالك يكى پس از ديگرى آن را امضاء كردند و بدين وسيله روش بردهگيرى در دنيا لغو و ميليونها نفر از نفوس بشرى از قيد بردگى آزاد شدند.
خواننده محترم اگر در اين گفتار دقت نمايد خواهد ديد كه همه مجاهدتها و مبارزاتى كه عليه روش بردهگيرى شد و هم چنين قوانينى كه در باره لغويت آن گذرانيدند همه و همه مربوط به بردهگيرى از طريق ولايت و زورمندى بوده، بشهادت اينكه بيشتر و يا همه بردگانى كه آن روز به اطراف دنيا برده و فروخته مىشد آفريقايى بودند و معلوم است كه در آفريقا جنگى پيش نيامده بود كه آن همه اسير از آنجا گرفته شود، بلكه به وسيله قهر و غلبه و قلدرى مردم را دستگير كرده به اطراف رهسپار مىكردند، پس رقيت و بردهگيرى كه اسلام آن را امضاء فرمود اصلا مورد بحث مبارزين عليه رژيم بردهگيرى نبوده.
انديشه الغاى بردگى تا چه اندازه صحيح بوده است
9- بناگذارى بر الغاى رژيم بردهگيرى تا چه اندازه صحيح بود؟: اين حريت و آزادى فطرى كه ما آن را براى جنس بشر موهبتى مىناميم، (صرف نظر از اينكه نتوانستيم بفهميم كه چه جهت دارد، ما اين حريت را از ساير حيوانات با اينكه آنها نيز در داشتن شعور نفسانى و اراده محركه مثل انسانند سلب نموده و بخود اختصاص دادهايم؟ مگر اينكه بگوئيم همين ما آدميان حريت را به منظور استفاده خودمان از آنها سلب نمودهايم) هيچ اصلى جز اين ندارد كه انسان چون مجهز به شعورى باطنى است كه لذتها را از آلام برايش مشخص مىنمايد و هم چنين چون داراى ارادهايست كه او را به جلب لذتها و وضع آلام واميدارد از اين جهت مىتواند آزادانه هر چيزى را براى خود اختيار نمايد. و اين شعور باطنى انسان محدود و مقيد ـ
نيست، يعنى چنان نيست كه به پارهاى از چيزها تعلق بگيرد و چيزهاى ديگرى را احساس نكند و چنين نيست كه انسان ضعيف و زير دست چيزهايى را كه انسان عزيز و قوى درك مىكند درك نكند و همچنين ارادهاش هم محدود نيست تا در نتيجه به بعضى از چيزهايى كه دوست دارد تعلق نگيرد و يا بدون اختيار به چيزهايى تعلق بگيرد كه اراده شخص ديگرى به آن تعلق گرفته و آن را در عين بى ميلى و كراهت به نفع آن شخص انجام دهد.
لازمه زندگى اجتماعى، محدوديت آزادىهاى فردى است
خلاصه اينكه انسان مغلوب و ضعيف هم نظائر همه آنچه را كه ما فوقش اراده مىكند او نيز اراده مىكند، و هيچ گونه رابطهاى بين اراده زير دست و اراده ما فوقش نيست كه اراده ضعيف و زير دست را مجبور سازد به اينكه تعلق نگيرد مگر به آنچه كه اراده قوى و ما فوقش تعلق گرفته و يا اراده او را در اراده ما فوقش فانى و مندك سازد. به طورى كه آن دو اراده يكى گرديده و به سود قوى بكار افتد، و يا اراده ضعيف را چنان تابع اراده قوى نمايد كه استقلال را از آن سلب گرداند، وقتى چنين رابطهاى طبيعى در ميان نبود و از طرفى هم چون قوانين حيات بايستى بر اساس ساختمان طبيعت پى ريزى شود از اين جهت لازم است كه هر انسانى خودش آزاد و در عملش هم آزاد باشد، منشا سر و صداها و مبارزههايى كه عليه رژيم بردگى شد همين حريت فطرى است، و صحيح هم هست ليكن بايد ديد آيا اين حريت موهوبه به انسان موهبتى است براى مجتمع بشرى يا براى فرد فرد انسانهايى كه در اين مجتمع به وجود آمده و زندگى مىكنند؟ و آيا با اينكه تا آنجا كه سراغ داريم بشر همواره در حال اجتماع بسر مىبرده و جهاز وجوديش اجازه جز زندگى دسته جمعى را نمىدهد، ممكن است يك فرد حريتش بتمام معنا محفوظ مانده و دست بتركيب آن نخورد؟! يقينا خواهيد گفت: خير، زيرا محال است مجتمعى بتواند زندگى اجتماعى خود را با تشريك مساعى افراد حتى براى مدتى كوتاه ادامه بدهد و در همين حال دست به تركيب آزادى يك يك افراد آن مجتمع نخورد.
آرى تشريك مساعى چه به طور عادلانه و عاقلانه باشد و چه سنتى جائره و جزافى يا به هر صفتى ديگر متصف باشد آزادى فردى را محدود مىسازد، علاوه بر اين، ممكن نيست انسان بتواند در اين عالم زندگى كند مگر اينكه به حكم ضرورت تصرفاتى در مواد اين عالم بنمايد، تصرفاتى كه بقاء و دوام زندگيش را تامين و تضمين كند، و اين وقتى ممكن است كه در آنچه كه تصرف كرده يك نحوه اختصاص كه از آن بملكيت تعبير مىشود داشته باشد - البته مراد ما از اين ملكيت معناى اعمى است كه هم شامل حق ميشود و هم شامل ملك مصطلح - و اين خود مستلزم محدوديت آزاديهاى فردى است، براى اينكه مادامى كه يك فردى مثلا فلان لباس را مىپوشد و يا فلان غذا را مىخورد و يا از فلان مايع استفاده مىكند و يا در فلان محل سكونت
مىكند فرد ديگرى نمىتواند مستقلا آن استفادهها را از آن لباس و خوراك و مسكن بكند، پس اراده فرد غير متصرف نسبت به متصرفات فرد متصرف محدود شده حريتش مقيد مىشود، و لذا مىبينيم از آن روزى كه جنس بشر در زمين جاى گرفت همواره ملازم با اختلاف و نزاع با يكديگر بوده و هيچ روزى بر اين انسانهاى پراكنده در پهناى زمين نگذشت مگر اينكه آفتاب آن روز بر نزاع آنان طلوع و از كشمكش آنها غروب نموده، نزاع و كشمكشهايى كه آنان را به نابودى نفوس و تباهى و هتك اعراض و تاراج رفتن اموال سوق داده است، و اين خود شاهد روشنى است بر محدوديت آزاديهاى افراد، و گرنه اگر انسان براى خود، انسانيت، حريت و آزادى مطلقى قائل بود اين اختلافات دردى از او دوا نمىكرد و كوچكترين اثرى نداشت، و نيز مىبينيم دائما قوانين جزائى و گرفت و گيرهايى چه صحيح و چه غير صحيح در ميان مجتمعات گوناگون بشرى چه متمدن و چه نيمه وحشى متداول بوده است، و اين مجازاتها معنايى جز اين ندارد كه مجتمع، بعضى از نعمتهايى را كه خلقت به فرد ارزانى داشته مالك است و مىتواند آزادى افراد را نسبت به آن نعمتها سلب نمايد. آرى اگر جامعه و يا زمامدار جامعه مالك جان يك فرد قاتل نباشد نمىتواند حكم به اعدام او نموده و جانش را از او سلب نمايد، و همچنين از يك فرد متخلف كه او را به جرم گناهى مؤاخذه نموده و به انواع شكنجهها از قبيل قطع و ضرب و حبس و غير آن عذابش مىدهد اگر مالك حكم و اجراء آن و اختياردار سلب بعضى شؤون حياتى و آسايش و سلطنت مالى از او نبود نمىتوانست چنين احكامى را در حق او صادر و اجرا نمايد، چطور ميتواند بدون تحديد و سلب مقدارى از آزادى فرد متخلف و ياغى او را از جور و تعدى باز داشته و او را از حريم جانها و اعراض و اموال ديگران دور سازد.
كوتاه سخن، براى هيچ عاقلى جاى ترديد نيست كه آزادى على الاطلاق انسان در مجتمع انسانى حتى در يك لحظه باعث اختلال نظام اجتماعى شده و آنا وضع اجتماع را در هم مىريزد، پس اينكه گفتند حريت فطرى و ارتكازى بشر است - و ما نيز آن را قبول داشتيم - دليل بر اين نمىشود كه حتى افراد در ياغىگرى و بر هم زدن اوضاع اجتماعى هم آزاد باشند براى اينكه تنها حريت فطرى نيست، احتياج به تشكيل و اجتماع نيز فطرى و ارتكازى بشر است و همين ارتكاز اطلاق حريتش را كه آنهم موهبت اراده و شعور غريزى اوست مقيد و محدود مىسازد، زيرا همانطورى كه تشكيل و اجتماع با بطلان اصل آزادى دوام نمىيابد همين طور جز به اينكه آزادىهاى فردى تا اندازهاى محدود شود قابل دوام نخواهد بود.
و لذا مىبينيم جوامعى كه بين اين دو حد افراط و تفريط در آزادى به سر مىبردهاند
محفوظ و پايدار ماندهاند و تاريخ از اينگونه جوامع بسيار نشان مىدهد، و چيز نو ظهورى نيست، گر چه بسيارى از ماها در اثر از حد گذشتن تبليغات ملل غرب خيال مىكنند كه اسم آزادى را غربيها در دهنها انداخته و معنايش را هم همانها اختراع و ابتكار كرده و توانستهاند آزادى على الاطلاق را حفظ كنند.
به هر حال پيكره يك اجتماع مانند يك بدن است، همانطورى كه قواى طبيعى روحى و جسمى يك فرد يكديگر را محدود داشته و بعضى از قوا بخاطر بعضى ديگر از كار دست مىكشد، مثلا قوه باصره كه منشا ديدن هر چيز قابل رؤيتى است وقتى لامسه چشم و يا قواى فكرى خسته و مانده شوند او نيز بمنظور همراهى با همكارانش متوقف مىشود، و قوه ذائقه كه از اعمال دستگاه گوارش از گرفتن لقمه و جويدن و فرو بردنش لذت مىبرد وقتى عضلات فك خسته و مانده شدند او نيز دست از اشتهاى خود بر مىدارد. هم چنين اجتماع بشرى هم كه خود امرى است فطرى براى هيچ قومى دست نمىدهد مگر اينكه بعضى از افراد، مقدارى از آزادى را كه مىخواهند در عمل و در تمتعات خود داشته باشند فداى ديگران كرده و به محدوديت تن در دهند.
ميزان محدوديت آزادى در اجتماع؟ و بيان صحت نظر و روش اسلام در باره برده گيرى و انطباق آن با عقل و فطرت
10- آزادى تا چه حدى محدود است؟: و اما آن مقدار محدوديتى كه اجتماع در آزادى افراد ايجاد مىكند و اطلاق فطرى آن را تقييد مىنمايد بر حسب اختلاف مجتمعات بشرى از جهت زيادى قوانين و رسومى كه در مجتمع دائر مىباشد و كمى آن قوانين و رسوم مختلف مىشود، زيرا آن چيزى كه بعد از اجتماع در تقييد آزادىهاى فردى اثر به سزايى دارد همان قوانينى است كه در ميان مردم جارى مىشود، هر قدر مواد اين قوانين بيشتر و مراقبت در اعمال مردم دقيقتر باشد معلوم است كه محروميت از آزادى و لاقيدى بيشتر خواهد بود، چنان كه هر قدر مراقبت قوانين كمتر باشد آن محروميتها نيز كمتر خواهد بود. ليكن در عين حال آن مقدار محدوديت واجبى كه در هيچ اجتماعى از بكار بستن آن مفرى نيست و هيچ انسان اجتماعى نمىتواند آن را ناچيز بگيرد محدوديتى است كه حفظ وجود اجتماع و سنن دائر و قوانين جارى از نقض و انتقاض موقوف بر آن است. و لذا هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى را نخواهيد يافت كه داراى قوه دفاعىاى كه از نفوس و ذرارى آن مجتمع دفاع كند و ايشان را از نابودى و هلاكت حفظ نمايد نبوده باشد، بلكه بهر اجتماعى كه نگاه كنيد خواهيد ديد كه زمامدارى امور آن اجتماع را تكفل نموده و با گستردن امنيت عمومى و بىرحمى در برابر متعدى و ظالم، سنن جارى و عادات و رسوم مقدس جماعت را از انتقاض حفظ ميكرده، اين شما و اين رسيدگى و مطالعه اوضاع جوامعى كه تاريخ اوضاع و احوال آنها را ضبط نموده، خواهيد ديد كه
تاريخ نيز گفتار ما را تصديق مىكند.
اينجاست كه بعد از بيانات گذشته مىتوانيم حرف خود را پوست كنده بزنيم و بگوئيم روش اسلام در باره بردهگيرى صحيح و روش ديگران غلط بوده است، براى اينكه در شريعت فطرت، اولين حق مشروع هر مجتمعى سلب حريت از دشمن جامعه خويش است، و به عبارت ديگر هر جامعهاى هر گونه آزادى را از دشمن كه در صدد بر آمده زندگى آن جامعه را بكلى تباه سازد مالك است و حق دارد هر گونه آزادى اراده و عمل را از دشمن جانى خود تملك كند و بگيرد، يا اينكه او را بكلى از صفحه روزگار بر اندازد يا زندهاش گذارد و تملكش نمايد، و هم چنين نسبت به دشمن دين و سنن و قوانين جاريهاش مىتواند جلو قانونشكنى و آزادى عملش را بگيرد، و اختيار دارد كه او را به جان و يا مال و يا غير آن مجازات نمايد، يقينا هيچ انسان عاقلى بخود اجازه نمىدهد كه از حريت و آزادى دشمنى كه نه براى حيات مجتمع او وقعى قائل است و نه با او در حفظ مجتمعش برادرى و تشريك مساعى مىنمايد و نه از تباه ساختن مجتمعش پروا داشته و در مواقع خطر به خودش واميگذارد طرفدارى نمايد، و آيا از آزادى چنين دشمنى طرفدارى كردن و هم وظيفه فطرى حفظ اجتماع را انجام دادن جمع صريح بين دو متناقض و سفاهت و ديوانگى نيست؟ يقينا خواهيد گفت چرا.
بنابراین از مطالبى كه گفتيم روشن شد كه: اولا بنا گذاشتن بر آزادى انسان به طور مطلق، امرى است كه صريحا مخالف حق فطرى و مشروع انسان است، آنهم حقى كه نسبت به ساير حقوق مشروع و فطرى انسان اولويت دارد. و ثانيا آن بردهگيرى كه اسلام معتبرش دانسته حقى است كه با قوانين فطرت مطابقت دارد، و آن عبارت است از بردهگيرى دشمنان دين و محاربين با مجتمع اسلامى، چنين كسانى از حريت عمل محروم شده به حكم اجبار به داخل مجتمع اسلامى جلب و در زى بردگان در خواهند آمد، و آن قدر در آن مجتمع خواهند زيست تا آنكه بر اساس تربيت صالح دينى تربيت يافته تدريجا آزاد و به مجتمع احرار ملحق شوند، علاوه بر اينكه زمامدار مسلمين حق دارد كه اگر براى مجتمع دينى مصلحت بداند تمامى بردگان را تا آخرين نفر آزاد نموده يا در حق آنها رفتار ديگرى كه منافى با احكام الهى نباشد معمول دارد، و حال آنكه اگر اين بردگان به بردگى مسلمين در نيامده بودند يقينا نه اينطور سالم و محترم مىزيستند و نه نعمت دين و تربيت دينى كه اعظم نعمتهاست نصيبشان ميشد.
سر انجام داستان الغاء بردگى، ادامه برده گيرى در اشكال مختلف و با شدت بيشتر، در قرن بيستم و توسط مدعيان آزادى و حقوق بشر بوده است!
11- داستان بر انداختن بردهگيرى به كجا انجاميد؟: دولتهاى بزرگ دنيا در كنفرانس بروكسل قرارى صادر كردند مبنى بر منع اكيد خريد و فروش برده، و نتيجه قرار مزبور اين شد كه غلامان و كنيزان هر كجا بودند آزاد گردند و ديگر مثل سابق بردگان براى عرضه به
خريدار به صف در نيامده چون رمه گوسفند از اينجا به آنجا سوق داده نشوند، نتيجه ديگرش اين شد كه ديگر عدهاى از نفوس بشر براى خدمت در حرمسراها اخته نگردند، خلاصه امروز ديگر از آن بردگان و آن اختهها حتى براى نمونه يك نفر هم يافت نمىشود، مگر در بعضى از اقوام وحشى بطورى كه نقل مىكنند.
ليكن بايد ديد آيا صرف بر انداختن اسم برده و بردهگيرى از زبانها و يافت نشدن اشخاص به اين اسم، يك دانشمندى را كه آزادانه فكر مىكند قانع ميسازد؟ و آيا مردم فهميده نمىپرسند كه مگر در اين مساله بحث و نزاع بر سر اسم بود كه با منع از بردن اسم برده و اطلاق اسم حر بر بندگان مطلب تمام و نزاع خاتمه يابد اگر چه آش همان آش و كاسه همان كاسه باشد؟ باز هم منافع كار عدهاى را از آنان سلب و ارادهشان را تابع اراده خود بكنند؟ آيا اين همه گفتگوها و مبارزههاى اساسى بر سر واقعيت و حقيقت معناى آزادى و آثار آن بود و راستى اينها با رسوم بردگى مخالفند؟! اگر مخالفند پس آن رفتار وحشيانه در جنگ جهانى دومشان چه بود كه دول ضعيف را تسليم بلاقيد و شرط خود نموده چون مور و ملخ به شهرها و ديارشان تاخته ميليونها از اموالشان را به تاراج برده حتى بر جانشان و اطفال بى گناهشان هم رحم نكردند و ميليونها نفر را به اسيرى و بردگى بداخل خاك خود كشيده بهر كارى كه خواستند واداشتند و همين امروز هم رفتار خود را بهمان منوال دارند ادامه مىدهند.
خدايا! آيا بردهگيرى غير از همين رفتار غربيها است، و بصرف اينكه از بردن اسم بردگى جلوگيرى كردهاند آزاديخواه و مدافع حقوق بشر شدند؟ مگر معناى بردهگيرى غير از سلب آزادى مطلق و تملك اراده و عمل ديگران و نفوذ حكم اقويا و عزتطلبان در اشخاص ضعيف و ذليل به دلخواه خود و به حق و ناحق حكم كردن چيز ديگرى است.
شگفتا! مگر اسلام چه فرموده بود؟ اسلام هم همين حكم را البته به صحيحترين وجهى امضا كرده بود، چطور شد كه با كمال بى شرمى نظام صحيح اسلامى را نظام بردگى ناميده و نظام غلط خود را نظام بردگى نمىنامند؟ و حال آنكه اسلام اگر برده مىگيرد به آسانترين وجه و خفيفترين مئونه گرفته، و آنها به بى رحمانهترين وجه و سنگينترين مئونه مىگيرند.
ما هنوز خاطرات تلخ آن جنگ جهانى را از ياد نبردهايم، با اينكه اينها ميهن ما را بعنوان دوستى و حمايت و حفظ از خرابيهاى جنگ اشغال كرده آن همه وحشىگرىها را از خود نشان دادند، واى به حال كشورهايى كه اين طرفداران آزادى و مخالفين نظام بردگى آن كشورها را به عنوان فتح و غلبه بر دشمن اشغال نمودند، از آن دوستىشان با ما مىتوان فهميد ـ
كه بر سر دشمن خود چهها آوردهاند؟ اينجاست كه هر شخص فهميدهاى به رسوايى قرار داد بروكسل پى برده مىفهمد كه اين قرارداد و آن همه تبليغات جز يك بازى سياسى و گرفتن برده به صورت لغو بردگى چيز ديگرى نبود، و اگر اسلام بردگى اسراى جنگى را امضاء فرمود ايشان نيز عملا آن را امضاء كردهاند، چيزى كه هست از تلفظ اسم آن جلوگيرى نمودهاند.
و اما بردگى از راه ولايت و به فروش رساندن فرزندان بدست پدران را گر چه ايشان اسما و رسما آن را منع كردهاند ليكن چندين قرن قبل از منعشان اسلام آن را منع فرموده بود.
اما بردهگيرى از راه غلبه و قلدرى كه اسلام اين را نيز منع نموده و ليكن غربيها نه، گر چه اينها نيز بر منع از آن اتفاق نمودهاند و ليكن اين منعشان نظير همان منع از بردگى اسراى جنگى تنها حرف است و از مرحله حرف نگذاشته و عمل نمىكنند؟! خواننده محترم مىتواند جواب اين سؤال را از مطالعه و مرور به تاريخ و سرگذشت مستعمرات آسيايى و آفريقايى و آمريكايى اروپائيان و فجايعى كه در آن مستعمرات مرتكب شدند و خونهايى كه ريختند و نواميسى كه هتك نمودند و اموالى كه به غارت بردند و تحكمهايى كه كردند بدست آورد. زيرا اين فجايع و جنايات يكى و صدتا و هزار تا و خلاصه شمردنى نيست.
عجب!! ما چرا خواننده را بجايى حواله دهيم كه شايد به نظرش دور و دراز باشد؟ براى صدق گفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تنها در شكنجه و خون دلهايى كه مردم الجزاير از ملت متمدن!!! فرانسه در عرض چند سال ديد دقت نمايد و نفوسى كه به دست اين جانور درنده به خون آغشته گشته و شهرهايى كه در زير آتش گلولههايش ويران شده و شدائدى كه مردم بى گناهش از آنها ديدهاند از نظر بگذراند و بر اين تمدن نفرين فرستد و هم چنين ظلم و بيدادى كه ملت عرب از انگليسيها و ملت سودان و سرخ پوستان آمريكا و اروپاى شرقى از اتحاد جماهير شوروى و ستمهايى كه خود ما از دست همينها ديدهايم به ياد آورده بر اين آدمخواران قرن بيستم نفرين كند. دردناكتر از همه اين است كه اين جنايات را به اسم خيرخواهى و بشر دوستى مرتكب مىشوند و حال آنكه اين همان بردهگيرى است كه به ظاهر از آن بيزارى مىجستند.
پس از آنچه كه در اين فصول دهگانه گذشت معلوم شد كه غربيها نيز با همه آن هو و جنجالهايى كه عليه روش اسلام براه انداختند، در مرحله عمل همان رفتار اسلام را اتخاذ مىنمايند و در موقع وجود سبب يعنى هجوم دشمنى كه در صدد ويران ساختن بناى مجتمع و هدم انسانيت است از چنين دشمنى حريت را سلب كرده و مىكنند، و نمىتوانند نكنند، زيرا
اين حكمى است مشروع در شريعت فطرت، و براى آن اصلى است واقعى و لا يتغير، و آن احتياج انسانيت است در بقاى خود به دفع مزاحمات وجود و مناقضات بقايش، چنان كه متفرع بر اين اصل واقعى اصل ديگرى دارد اجتماعى و عقلايى و تبدل ناپذير و آن همانطورى كه سابقا هم گفته شد لزوم حفظ مجتمع انسانى است از انعدام و انهدام، چيزى كه هست ايشان از اين قسم مشروع تجاوز نموده و بردهگيرى بزور و قلدرى را هم كه قسم نامشروع آن است معمول مىدارند و هميشه چه قبل از قرارداد بروكسل و چه بعد از آن ميليونها نفوس بشرى را خريد و فروش كرده و به يكديگر پيشكش و يا عاريه داده و مىدهند، الا اينكه طبق مثل معروف يك بام و دو هوا، اعمال وحشيانه خود را بردهگيرى نناميده و با كمال پررويى اسمهاى فريبندهاى از قبيل استعمار، استملاك، قيموميت، حمايت، عنايت، اعانت و غيره روى آن مىگذارند. و معلوم است كه از اين تبديل لفظ جز پوشاندن روى رسواييهاى خود غرضى ندارند و لذا هر وقت احساس مىكنند كه دنيا دارد پى به رسواييها و فجايعشان مىبرد اسم مبتذل و پوسيده سابق را عوض كرده اسم ديگرى بر آن مىگذارند.
آرى از اقسام مختلف بردهگيرى كه به وسيله قرارداد بروكسل نسخ و ملغى گرديد و آن همه سر و صدا در دنيا به راه انداخت و دول متمدن دنيا يعنى همان گردانندگان مدنيت مترقى و پرچمداران آزادى در باره آن آن همه مباهات كردند تنها قسمى كه باقى ماند و مثل ساير اقسام بردهگيرى قرارداد مزبور را در خصوص آن نشكستند مساله فروختن فرزندان و اخته كردن بردگان بود. آنهم نه براى خاطر احترام به قرارداد بروكسل و يا طرفدارى از آزادى بردگان بود بلكه براى اين بود كه اين قسم از بردهگيرى بر ايشان سودى نداشت، علاوه بر اينكه به مساله فردى بيشتر شباهت داشت تا يك مساله اجتماعى. مضافا بر اينكه عمل كردن به قرارداد مزبور در خصوص اين قسم از بردهگيرى خود سوژه تبليغاتى خوبى بود براى غربىها كه آن را به دست گرفته سر و صدا براه انداخته و با مشتى الفاظ پوچ و دروغ خود را در دنيا به آزادى خواهى و مخالفت با رژيم بردهگيرى وانمود ساخته اثر معجزهآسايى از الفاظ و ادعاهاى خالى از حقيقت بگيرند مثل تبليغاتى كه در ساير موضوعات به راه مىاندازند.
از مقايسهاى كه ما بين روشهاى دنياى قديم و جديد در باره بردهگيرى و بين روش اسلام در باره آن كرديم، بخوبى معلوم شد كه روش اسلام در باره بردهگيرى متقنترين و حكيمانهترين و به آزادى و صلاح بردگان نزديكترين روشى است كه ممكن است تصور نمود.
تنها سؤالى كه در اين مقايسه باقى مىماند اين است كه غربيها حق استفاده از بردگان را مخصوص دولتها مىدانند و اسلام بردگان را مثل ساير غنيمتهاى جنگى - غير از اراضى
مفتوحه عنوة - بين سربازان تقسيم مىكند، بلكه سهم آنان را قبل از سهم دولت مىپردازد. و اين سؤال براى خود مساله جداگانهايست غير مربوط به اصل مساله بردهگيرى. كه شايد در مباحث آينده در ضمن گفتار در تفسير آيات زكات و خمس به طور مفصل در باره آن بحث كنيم - ان شاء الله، و الله المستعان –
بررسى اين سخن كه منشا انديشه الغاء بردگى، تساوى حقوق افراد بشر بوده است
اينك بعد از همه اين حرفها بر مىگرديم به تجزيه و تحليل كلام صاحب معجم الاعلام كه پيش از اين نقل كرده بوديم. وى مىگويد: مبدأ و منشا سر و صداهايى كه به راه افتاد و منجر به الغاى رژيم بردگى گرديد تساوى حقوق افراد بشر در ضروريات زندگى بود، از نامبرده مىپرسيم مقصود شما از اين تساوى در حقوق چيست؟ اگر مقصود اين است كه تمامى افراد بشر در استحقاق رعايت شدن حقوق واجبشان يكسانند و خلاصه حقوق همه افراد هر چه باشد محترم است، اگر چه خود آن حقوق به نسبت اختلاف و ارزش اجتماعى افراد مختلف باشد حقوق رئيس از مرءوس و حاكم از محكوم و آمر از مامور و مطيع قانون از متخلف و عادل از ظالم بيشتر باشد البته همين طور است و همه در اينكه بايد حقوقشان چه كم و چه زياد محفوظ باشد استحقاق دارند، ليكن اين سخن مستلزم اين نيست كه جميع افراد بشر چه آن فرد شريفى كه وجودش براى جامعه مفيد است و چه آن كسى كه اصلا صلاحيت ندارد كه جزئى از مجتمع شمرده شود در همه حقوق مساوى باشند، زيرا آن يكى نافع و اين ديگرى مضر و مانند سم مهلكى است كه در هر جا از پيكره مجتمع رخنه كند حيات آن بخش را تباه مىكند، و فطرت انسان به طور صريح حكم مىكند بر اينكه بايد به فرد نافع آزادى كامل داد و از افراد مضر سلب آزادى كرد، پس دشمنى كه در صدد از بين بردن آزادى آدمى است حق ندارد ادعاى تساوى در آزادى كند، به همان دليلى كه گرگ اين حق را به گردن گوسفند و شير به گردن شكار خود ندارد.
و اگر مقصود اين است كه همه افراد بشر حتى افراد وحشى چون همه در انسانيت مشتركند و همه قابليت و استعداد ارتقاء به مدارج انسانيت و نيل به سعادتهاى ممكن را دارند از اين جهت جامعه بايد يك يك افراد را از آزادى برخوردار ساخته و آنان را تربيت نموده به تدريج به صلحا ملحق سازد. اين نيز صحيح است ليكن گاهى مىشود كه اين تربيت منوط بر اين مىشود كه براى مدتى آزادى اراده و عمل از افرادى كه تحت تربيتند سلب شود، تا در نتيجه اين نحوه تربيت صلاحيت آزاد شدن را دارا شوند يعنى بدانند كه اراده و عمل را در كجا بكار برند، نظير مريضى كه طبيب اراده و عمل او را كنترل نموده و او را به چيزهايى واميدارد كه خودش اراده آن را ندارد، بلكه بر عكس از آن نفرت هم مىكند و همچنين اطفال كه
اوليايشان آنان را در تحت شرايط و مقرراتى تربيت مىكنند كه خود اطفال آن شرايط را دوست نمىدارند كه هيچ، بنظرشان سنگين و دشوار هم مىآيد. اسلام هم به منظور تربيت كفار محارب، آزادى را از اراده و عملشان سلب نموده آنان را به اسم بردگى به داخل مجتمع صالح دينى خود كشانيده و در آغوش خود تربيت نموده، آن گاه به تدريج آزادشان مىسازد.
البته ممكن است يك فرد از اين اسراى جنگى تا آخر عمر هم از قيد بردگى آزاد نگردد، ليكن قانون اسلام در باره بردگان قانونيست اجتماعى و عمومى كه بايد به نظر كلى به آن و به نتيجه آن نظر كرد، نه يك مساله فردى. كه فرض وجود چنان فردى ناقض آن قانون باشد، از همه اينها گذشته، عجب اينجاست كه همانطورى كه سابقا هم گفتيم خود اين آقايان يعنى غربيها در باره اسراى جنگى با همه مخالفتشان با اسم بردگى و اظهار حسن نيت نسبت به بردگان همان رفتار اسلام را اجرا مىكنند. و اگر مقصود اين است كه آزادى انسان ايجاب مىكند كه تمامى اطراف و جوانب پيكره مجتمع از آن برخوردار باشد و همه افراد اختيار اراده و عمل خود را داشته باشند و چيزى بين آنان و اراده بىقيد و شرطشان حائل و مانع نباشد، خيلى روشن و غير قابل ترديد است كه چنين آزادى بىقيد و شرطى را نمىتوان براى افراد بشر قائل شد، و ممكن نيست در جامعهاى آن را نسبت به خود افراد جامعه اجرا نمود، تا چه رسد به دشمنان جنگى جامعه كه تنها مورد امضاى بردگى اسلامند و گمان نمىكنيم كه خود اين آقايان هم به چنين چيزى ملزم باشند، بلكه مىبينيم كه بر خلاف آن رفتار مىكنند. براى اينكه اگر اين سخن درست باشد بايد بين يك فرد و دو فرد و يك جامعه فرقى نباشد و اين نحو آزادى در باره همه افراد جارى باشد و حال آنكه همين غربيها كه به افراد آن قدر آزادى قانونى مىدهند كه حتى به او اجازه خودكشى و بدو نفر اجازه دوئل هم مىدهند نسبت به جوامع فقير و ملل عقب مانده و يك مشت هم نوع فقير و بىنواى خود اين قدر ظلم مىكنند كه عرصه زندگى بر آنان تنگ شده و در همان بيغوله و خانههاى ويرانى كه دارند آب خوش از گلويشان پائين نمىرود.
چرا اسلام براى بردگان تملك و دارا شدن مال را تشريع نكرده و چرا بردگى را موقت، و محدود به اسلام ننموده است؟
در اينجا سؤالى باقى مىماند و آن اين است كه چرا اسلام تملك مال را براى بردگان تشريع نكرد تا آنان نيز مانند آزادگان با دستمزد خود حوائج ضرورى خود را برطرف ساخته و سربار موالى نباشند؟ و چرا بردگى بردگان را موقت و محدود به اسلام نكرد تا در نتيجه هر بردهاى كه مسلمان شود آزاد گردد و اين لكه ننگ يعنى بردگى و محروميت تا قيام قيامت در دامن او و اعقابش باقى نماند؟ جواب اين سؤال اين است كه اگر اسلام بردگى بردگان را محدود به اسلام نكرده و
بعد از اسلام آوردن بردگان باز هم حكم به بقاى بردگى ايشان نموده و همچنين اگر عبد را مالك چيزى ندانسته و نيز فطرت بشرى هم اگر سلب آزادى از دشمنان محارب را تجويز نموده همه براى اين است كه دشمن در داخل مملكت نتواند نقشههاى درونى خود را عملى سازد و قوه و قدرتى بر مقاومت و پايدارى در مبارزه و به هم زدن نظم اجتماع صالح و دينى حريف را نداشته باشد، چون منشا همه قدرتها مال و آزادى در عمل است، وقتى دشمن نه مالك عمل خود بود و نه مالك مزد عمل، قهرا هوس دشمنى و ستيزه با دشمن خود را هم نمىكند. بله، اسلام تا اندازهاى اجازه تملك را به بردگان داده، و البته اين تملك تنها در جايى تجويز شده كه تمليك از ناحيه مالك باشد، و در حقيقت مالكيت عبد يكى از شؤون مالكيت مالك و در طول آن است و چنان نيست كه در عرض مالك مستقل در تصرف باشد.
و اما اينكه چرا بردگى بردگان را محدود به اسلام آوردن آنان نكرد، جوابش اين است كه اين تحديد با سياست اسلام منافات داشت، چون اسلام براى حفظ اساس دين و اداره جامعه دينى و بسط دادن تربيت دينى، حتى به همين كفار محاربى كه منكوب عده وعدهاش شدهاند سياستهايى دارد كه اگر به صرف اسلام آوردن بردگان حكم بآزادى آنان ميكرد آن سياستها باطل ميشد، زيرا بردگان كه همان دشمنان راه يافته به داخل كشور اسلاميند مىتوانستند به ظاهر اسلام آورده و به اين وسيله در داخل مملكت آزادانه عليه حكومت توطئه نموده و به طور خطرناكترى حمله كرده، افراد و توانايى از دست رفته خود را به دست آورند، و اين تنها اسلام نيست كه براى حفظ اساس دين چنين سياستى را اتخاذ نموده، بلكه از همين عصر حاضر گرفته تا قديمىترين ملتى كه تاريخ سراغ مىدهد سنت جارى بين همه اقوام و ملل همين بوده كه وقتى با دشمن روبرو مىشدند و از يكديگر مىكشتند و سرانجام بر دشمن ظفر مىيافتند حق مشروع خود مىدانستند كه شمشير در ميان آنان گذاشته آن قدر مىكشتند تا تسليم بلا قيد و شرط شوند، و تنها به اين راضى نمىشدند كه دشمن از قتال دست كشيده اسلحه خود را زمين بگذارد. بلكه وادارشان مىكردند به اينكه تسليم امرشان شده نسبت به حكمشان مطيع و منقاد شوند، چه اين حكم به نفع آنان باشد و چه بر ضررشان چه بخواهند آنان را زنده گذاشته و اموالشان را محترم شمارند و چه بخواهند اموالشان را مصادره و خونهاىشان را بريزند، و اين را از سفاهت و نفهمى مىدانستند كه قومى پس از آنكه بر دشمن خود غلبه نموده سيادت و سيطره خود را مقيد به قيدى سازد كه در نتيجه آن قيد راه براى برگشتن دشمن و انتقام و خونخواهيش هموار شده سرانجام همه رشتههايش پنبه گشته و زحماتش هدر رود، چگونه ممكن است ملتى به خود اجازه چنين سفاهتى را بدهد؟ و حال آنكه در راه تحصيل اين سيادت و حفظ استقلال ـ
مجتمع مقدس خود نفوسى از افراد خود را به كشتن و اموالى را به هدر داده؟ و آيا اگر با دادن خسارتهاى جانى و مالى چنين كارى كند به خود ظلم نكرده؟ و به آن خونهاى ريخته شده اهانت و نسبت به اموال و كوششهاى پيگير خود اسراف ننموده؟ و اگر ملتى با دادن قربانيان و تحمل خسارتهاى مالى به دشمن خونخوار خود دست يافته و آنان را ذليل و برده خود كرد آيا جا دارد كسى اعتراض كند كه چرا خردسالان دشمن را برده خود كردهاى؟ و حال آنكه مردان با شما سر جنگ داشتند و خسارتهاى جانى و مالى شما همه از ناحيه بزرگسالان دشمن بوده گناه كودكان چه بود؟ با اينكه نه شمشيرى بدست گرفته بودند و نه در معركهاى حاضر شده بودند؟ جوابش اين است كه خردسالان دشمن، قربانيان پدران خويشند.
از اين گذشته، فراموش نشود كه گفتيم اسلام در باره بردگان داراى حكم مخصوصى است كه در هيچ ملتى نيست، و آن اين است كه حكومت اسلامى قانونا حق دارد در صورتى كه مصلحت حال مجتمع اسلامى باشد اسراى جنگى را آزاد سازد، و براى آزاد ساختن آنان اقدام نموده مجانا يا با دادن قيمت همه آنان را آزاد كند - و خدا داناتر است –
گفتارى چند در پيرامون عفو و مجازات
1- معنى جزا چيست؟: در پاسخ اين سؤال به عنوان مقدمه بايد گفت كه هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى خالى از وظائف اجتماعىاى كه افراد آن موظف به احترام به آن باشند نيست، چون اصولا تشكيل جامعه براى هماهنگ كردن مردم و ايجاد توافق بين اعمال ايشان و نزديك كردن آنان به يكديگر است، براى اين است كه همه با هم مؤتلف و مجتمع شده، و بوسيله آثارى كه در ائتلاف و اجتماع است احتياجات هر يك از افراد به مقدار استحقاق و به نسبت عمل و سعيشان برآورده مىگردد.
و اين وظائف از آنجايى كه اختيارى است و افراد نسبت به انجام و ترك آن مختارند و چون اصولا وظيفه و تكليف از اراده و عمل ايشان سلب حريت مىكند، لذا در خود آن وظائف ضامن اجرايى نيست، و چنان نيست كه حتى افراد لا قيد و راحت طلب هم از آن تخلف نورزند، از جهت همين نقصى كه در تكليف و وظيفه بود بشر اجتماعى چارهاى جز اين نديد كه اين نقص را جبران نموده با ضميمه كردن چيز ديگرى بنيه آن را تقويت نمايد، و آن اين بود كه كيفرهايى ناگوار براى مخالفت با آن وظائف و تخلف از آن تكاليف جعل نموده ضميمه آن
سازد تا كراهت از آن كيفرها و ترس از ضرر آن، متخلفين را مجبور به تسليم و انجام تكليف سازد.
اين است معنى جزا و كيفر گناه، و اين خود حقى است براى مجتمع و يا زمامدار جامعه بر گردن افراد متخلف و عاصى، و همين طور است پاداشى كه در ازاى اطاعت ممكن است جعل شود، چيزى كه هست جزا در گناه امر ناگوارى است و در اطاعت امر محبوب و مرغوبى بايد باشد تا داعى و محرك اشخاص بسوى انجام وظيفه واجب و يا مستحبّ بوده باشد. و نيز جزاى گناه حقى است كه براى مجتمع و به گردن متخلف و جزاى اطاعت حقى است براى مكلف و به گردن مجتمع و يا زمامدار آن. اين را جزاى حسنه و يا ثواب و آن را جزاى سيئه و يا عقاب مىنامند.
و اين دو نحو جزا در جميع مجتمعات بشرى هست، اسلام هم آن دو را جعل كرده و فرموده: ﴿لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا اَلْحُسْنىَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ كَسَبُوا اَلسَّيِّئَاتِ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِهَا﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا﴾3 و اين ثواب و عقاب از جهت شدت و ضعف داراى مراتبى است كه ضعيفترين آن خوش آمدن و ناخوش آمدن عمل است، از آن شديدتر عملى است كه خوبى و بديش به حدى برسد كه صاحبش مستحق مدح و يا ذم باشد، از آنهم بالاتر عملى است كه صاحبش سزاوار خير و يا شر باشد، البته خير و شر هم داراى مراتبى است، تا ببينى قدرت طرف در رسانيدن اين خير و شر تا چه اندازه باشد، و اين ثواب و عقاب هم خودش و هم شدت و ضعفش زائيده عوامل مختلفى است، از آن جمله يكى خود عمل است يكى ديگر اين است كه اين عمل از چه كسى سر زده، و يكى اينكه اين عمل اطاعت و يا نافرمانى چه كسى بوده و يكى اينكه تا چه اندازه براى مجتمع سودمند و يا تا چه حد مضر و مخل بوده است، و شايد بتوان همه اين عوامل را در يك جمله كوتاه خلاصه كرده و گفت: هر عملى هر قدر بيشتر مورد اهتمام باشد عقاب آن در صورت معصيت و ثوابش در صورت اطاعت بيشتر خواهد بود.
لزوم وجود سنخيت بين عمل و كيفر و پاداش
2- بين عمل چه خوب و چه بد و جزاى آن بايد سنخيت و شباهتى و لو تقريبا بوده باشد.
و از آيات قبلى و همچنين از امثال آيه ﴿لِيَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ اَلَّذِينَ
أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى﴾1 نيز اين اعتبار سنخيت استفاده ميشود. از آن آيات روشنتر، آيه زير است كه خداى تعالى آن را از صحف ابراهيم و موسى (علیه السلام) نقل مىفرمايد: ﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرىَ ثُمَّ يُجْزَاهُ اَلْجَزَاءَ اَلْأَوْفىَ﴾2 باز از اين آيه هم روشنتر آيات راجع به احكام قصاص است. از آن جمله مىفرمايد: ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِصَاصُ فِي اَلْقَتْلىَ اَلْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ اَلْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ اَلْأُنْثىَ بِالْأُنْثىَ﴾3 و نيز مىفرمايد: ﴿اَلشَّهْرُ اَلْحَرَامُ بِالشَّهْرِ اَلْحَرَامِ وَ اَلْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اِعْتَدىَ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اِعْتَدىَ عَلَيْكُمْ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ﴾4 و لازمه اين هماهنگى و سنخيت در بين جزا و عمل اين است كه ثواب و عقاب اول به خود مباشر و به مقدار عملش عايد شود، به اين معنا كه اگر مثلا حكمى از احكام و مقررات اجتماعى را عصيان كرد و كارى كرد كه براى او نفع و براى مجتمع ضرر داشت بايد به همان مقدار تمتعى كه از مجتمع سلب كرده از تمتعاتش سلب شود، اگر چه به كلى آبرويش به باد رود و يا مال و يا عضوى از اعضايش و يا به كلى جانش از او گرفته شود.
و اين همان مطلبى است كه ما در بحث بردهگيرى به آن اشاره كرديم و گفتيم: مجتمع و يا زمامدار جامعه حق دارد به مقدار جرمى كه از مجرم سر زده از جان او و يا هر چيزى كه با جان او بستگى دارد سلب نموده آزاديش را در انتفاع از آنها بگيرد، بنابراین اگر مثلا مجرمى كسى را بدون اينكه خونى از او طلب داشته باشد و يا او فسادى در زمين و در ميان مجتمع اسلامى كرده باشد به قتل برساند زمامدار مجتمع جان او را مالك شده و مىتواند به جرم
اينكه وى باعث نقصان جان محترمى از جانهاى مجتمع شده حد قتل را كه همان تصرف در جان قاتل است بر او جارى سازد. و هم چنين اگر كسى چيزى را كه ربع دينار قيمت داشته باشد بدزدد چون يكى از مقررات امنيت عمومى را كه به دست شريعت جعل شده و دست امانت مسلمين حافظ آن است تخلف نموده و زمامدار حكومت اسلامى حق دارد دست او را قطع كند و معنى داشتن چنين حقى اين است كه حكومت شانى از شؤون حياتى دزد را كه به وسيله دستش تامين مىشده مالك شده و مىتواند در اين ملك خود تصرف نموده، آزادى را از اين عضوش سلب نمايد و خلاصه اين وسيله زندگى را از او بگيرد و به همين قياس است ساير حدود و كيفرهايى كه شارع اسلام در شرايع و سنن مختلف خود جعل فرموده.
كيفر دادن در مقابل جرائم نشان دهنده يك نوع بردگى است
از اينجا به خوبى معلوم ميشود كه عقاب جرائم يك نوع رقيت و بردگى است، و لذا مىتوان گفت بردگان فرد اعلا و خلاصه روشنترين مصاديق مشخصن اين گونه عقابهايند، قرآن كريم هم به اين معنا اشاره كرده و فرموده: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ﴾1 و از اين معنا در ساير شرايع و سنن مختلف دين نيز مظاهرى وجود دارد، از آن جمله در داستان يوسف (علیه السلام) آنجا كه به منظور بازداشت برادر تنى خود دستور مىدهد كه جام طلا را دربار و بنهاش بگذارند مىفرمايد: ﴿قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كَاذِبِينَ﴾ كاركنان يوسف گفتند: اگر معلوم شد كه شما در انكار خود دروغ گفتهايد كيفر آن كس كه جام طلا را دزديده بود چه باشد؟ ﴿قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلظَّالِمِينَ﴾ گفتند هر كس از ما كه جام در بار و بنهاش ديده شد خودش كيفر دزديش باشد، چون معمول خود ما اين است كه دزد را برده خود مىگيريم، ﴿فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اِسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ﴾ يوسف بعد از آنكه اين التزام را از آنان گرفت دستور داد اول از ساير برادران بازرسى به عمل آورند، در باريان نيز چنين كرده و سرانجام جام را از بار و بنه برادر يوسف بيرون آوردند. آرى اين نقشه را ما به يوسف ياد داديم. تا آنجا كه مىفرمايد: ﴿قَالُوا يَا أَيُّهَا اَلْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ اَلْمُحْسِنِينَ﴾ برادران ناتنى گفتند اى عزيز مصر اين جوان را پدرى است سالخورده كه طاقت فراق او را ندارد به جاى او يك نفر از ما را برده خود بگير كه اگر چنين كنى البته به ما احسان بزرگى كردهاىو اين پيشنهاد همان فديه معروفى است كه نسبت به بردگان و ساير بازداشتىها معمول بوده. يوسف گفت: ﴿مَعَاذَ اَللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظَالِمُونَ﴾ پناه بخدا از اينكه ما
كسى را به جاى دزد خود بازداشت كنيم زيرا اگر چنين كنيم يقينا از ستمكاران خواهيم بود1.
و چه بسا قاتل را هم برده مىگرفتهاند، و نيز به جاى قاتل شخصى ديگر را فديه مىدادند مثلا زن او را و يا دختر و خواهرش را به دست ورثه مقتول مىسپردند تا به جاى قاتل از او انتقام بگيرند. و مساله عوض دادن به تزويج، خود سنتى رائج بوده حتى تا امروز هم اين سنت در بين قبايل و عشاير ايران باقى است، و اين بدان علت است كه ازدواج را براى زن يك نوع اسارت و بردگى مىدانند. قرآن كريم هم در بسيارى از موارد از مطيع تعبير به عبد نموده از آن جمله راجع به اطاعت شيطان فرموده: ﴿أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اُعْبُدُونِي﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾3 و اين گونه تعبيرات از اين جهت است كه مطيع در اطاعتى كه مىكند اراده خود را تابع اراده مطاع مىسازد، پس در حقيقت به مقدار اطاعتش مملوك مطاع و محروم از حريت اراده است، و زمامدار جامعه يعنى همان كسى كه كيفر متخلف و پاداش وظيفهشناس به دست او است چون از اراده مطيع سلب آزادى كرده و مقدارى از اراده او را مالك شده از اين جهت مطيع هم به مقدار اطاعتش از وى طلبكار پاداش ميشود و مجتمع يا زمامدار آن بايد در مقابل آن مقدار آزادى كه از موهبت مطيع كاسته به وى پاداش بدهد و آن كاستگى و نقص را جبران نمايد، و همين است سر اينكه مىگويند: وفاى به وعده واجب است، و ليكن وفاى به وعيد و تهديد واجب نيست. براى اينكه وعده در عالم عبوديت و مولويت متضمن ثواب بر اطاعت است كما اينكه وعيد متضمن عقاب بر معصيت.
و چون ثواب حق مطيع است و طلبى است كه در ذمه ولى خود دارد بر ولى و زمامدار واجب است كه اين حق را ادا نموده و ذمه خود را برى سازد، به خلاف عقاب كه حق خود زمامدار است بر گردن مكلف مجرم و متخلف. و چون چنين است ميتواند از حق خود صرفنظر نموده و در ملك خود تصرف ننمايد، براى اينكه چنان نيست كه هر كسى هر حقى را دارا باشد واجب باشد آن را اعمال كند، و هر ملكى داشته باشد در آن تصرف نمايد. و براى اين كلام تتمهايست كه در جاى خود ايراد مىشود.
عفو و بخشش، حد مشروعيت آن و اسبابى كه براى مغفرت در قرآن آمده است: (توبه و شفاعت)
3- عفو و بخشش: از بحث گذشته چنين نتيجه مىگيريم كه صرفنظر كردن از مجازات عاصى و متخلف جايز است ولى پاداش ندادن به مطيع جايز نيست، و اين حكم تا اندازهاى فطرى هم هست، براى اينكه كيفر دادن به گناهكار حق كسى است كه نافرمانيش شده، و همانطورى كه گفتيم اعمال حق هميشه واجب نيست ليكن چنان هم نيست كه ترك آن هميشه و در هر جا صحيح باشد، زيرا اگر ترك اعمال حق را در هر جا و براى هميشه تجويز كنيم حكم فطرى به ثبوت حق را لغو كردهايم، و بما اعتراض خواهد شد كه شما از يك طرف مىگوئيد فطرت به ولى امر حق ميدهد كه گنهكار را كيفر دهد و از طرف ديگر آن را لغو مىنمائيد پس فائده اثبات اين حق چيست؟ و آيا تجويز ترك اعمال حق رشته خود را پنبه كردن و علاوه بر اين، مستلزم لغو ساير قوانين مقرر در نظم اجتماع نيست؟ يقينا هست، و معلوم است كه لغو و ابطال آن قوانين چه هرج و مرجى به وجود مىآورد.
پس بايد گفت مساله عفو از گناه تا اندازهاى صحيح است كه منتهى به چنين محذوراتى نشود. خلاصه اين قضيه به اصطلاح علمى، قضيهاى است مهمل، به اين معنى كه نمىتوان در باره آن حكم يك جا و صد در صد نمود، بلكه بايد ديد حكمت و مصلحتى براى عفو هست يا نه، اگر بود عفو جائز است و گرنه رعايت احترام قوانينى كه حافظ بنيه اجتماع و سعادت بشر است لازمتر است، و به همين منظور البته بايد گنهكار را مجازات كرد، آيه شريفه ﴿وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾1 كه حكايت قول عيسى (علیه السلام) است نيز اشاره باين معنا دارد.
و در قرآن كريم از اسبابى كه حكمت الهى سبب آن را براى مغفرت امضاء نموده دو سبب كلى ديده مىشود.
اول توبه و بازگشت به سوى خداى سبحان و رجوع از كفر به ايمان و از معصيت به اطاعت، به تفصيلى كه در جلد چهارم اين كتاب (جلد 4 ترجمه) در بحث توبه گذشت.
و از جمله آياتى كه متعرض اين معنا است آيات زير است: ﴿قُلْ يَا عِبَادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىَ أَنْفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رحمة الله إِنَّ اَللَّهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ وَ أَنِيبُوا إِلىَ رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلْعَذَابُ ثُمَّ لاَ تُنْصَرُونَ﴾ تا اينجا مربوط به توبه از كفر است و در آن تهديد به عذابى كرده كه نصرت و شفاعت احدى در رفع آن مؤثر نيست. ﴿وَ اِتَّبِعُوا أَحْسَنَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلْعَذَابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لاَ
تَشْعُرُونَ﴾1، ﴿إِنَّمَا اَلتَّوْبَةُ عَلَى اَللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولَئِكَ يَتُوبُ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ كَانَ اَللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً وَ لَيْسَتِ اَلتَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئَاتِ حَتَّى إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ اَلْمَوْتُ قَالَ إِنِّي تُبْتُ اَلْآنَ وَ لاَ اَلَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولَئِكَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَاباً أَلِيماً﴾2
سبب دوم شفاعت در روز قيامت است، خداى تعالى در اين باره مىفرمايد: ﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾3 و آيات ديگرى كه متعرض امر شفاعتند، و ما در جلد اول اين كتاب در باره شفاعت مفصل بحث كرديم، در قرآن كريم در موارد متفرق ديگرى عفو بدون ذكر سبب ذكر شده است، ليكن اگر در همان موارد هم دقت شود اجمالا به دست مىآيد كه در آن موارد نيز مصلحتى در كار بوده و آن عبارت بوده از مصلحت دين، از آن جمله آيات زير است: ﴿وَ لَقَدْ عَفَا عَنْكُمْ وَ اَللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾4
و نيز مىفرمايد: ﴿أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتُوا اَلزَّكَاةَ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ 5 و نيز مىفرمايد: ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ اَلْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ
مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ حَسِبُوا أَلاَّ تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسَائِهِمْ مَا هُنَّ أُمَّهَاتِهِمْ إِنْ أُمَّهَاتُهُمْ إِلاَّ اَللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ اَلْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ﴾3 و نيز مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَقْتُلُوا اَلصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد ﴿عَفَا اَللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اَللَّهُ مِنْهُ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ ذُو اِنْتِقَامٍ﴾4 و بايد دانست توبهاى كه در امثال آيه: ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ﴾5 است از قبيل توبه مورد بحث ما نيست زيرا در امثال اين آيات خداوند خبر از مغفرت و قبول توبه نمىدهد بلكه در حقيقت دعا به توبه مىكند و مثل اين است كه ما به يكديگر بگوئيم خدا از گناهت در گذرد چرا چنين و چنان كردى.
كما اينكه نظير اين تعبير در آيه: ﴿إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ﴾6 نيز بكار رفته است، چيزى كه هست در آن آيه دعاى به توبه شده بود و در اين آيه نفرين و همچنين مغفرتى كه در آيه ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾7 است از قبيل توبه و
مغفرت مورد بحث نيست، به شهادت اينكه در اين آيه مغفرت را نتيجه فتح مكه قرار داده و معلوم است كه بين فتح مكه و مغفرت گناه هيچ ارتباطى نيست، و ما ان شاء الله به زودى معنى اين آيه را در محل خود بيان خواهيم نمود.
مراتب عفو كه مترتب است بر مراتب گناه
4- عفو داراى مراتبى است: از آنجايى كه عفو عبارتست از بخشيدن گناهى كه مستلزم نوعى پاداش و مجازات باشد و اين مجازات و پاداش همانطورى كه گفته شد از جهت اختلافى كه در اثر گناه هست داراى عرضى عريض و مراتبى است مختلف و اختلاف جزا، جز از جهت اختلاف و شدت و ضعف آثار گناه نيست و خلاصه از جهت اينكه بحث از مراتب عفو بستگى كامل دارد به آگهى از مراتب آثار گناه، چون ميزان در شدت و ضعف عقاب و كم و زيادى پاداش همان آثار گناه است از اين رو لازم دانستيم كه قبل از بحث از مراتب عفو قدرى در باره گناه و آثار آن توقف نموده و در آنچه كه عقل فطرى ما را بدان ارشاد مىكند تامل نمائيم.
آرى، گر چه بحث قرآنى است و مقصود از آن بدست آوردن نظريه كتاب الهى است نسبت به اين گونه حقايق، ليكن خداى تعالى بطورى كه خودش بيان فرموده همواره با ما به قدر عقل ما و بر طبق موازين فطرى ما حرف مىزند، همان موازينى كه ما بوسيله آن نيك و بد هر چيزى را هم در مرحله فكر و هم در مرحله عمل مىسنجيم، و در چند جاى از ابحاث اين كتاب به اين معنا اشاره كردهايم، و چگونه چنين نيست و حال آنكه خود پروردگار در موارد بسيارى از بيانات خود از عقل و فكر بشر استمداد نموده، و خلاصه، كلام شريف خود را با همان احكام عقلى تاييد كرده، از آن جمله فرموده است: ﴿أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ ﴿أَ فَلاَ تَتَفَكَّرُونَ﴾ و امثال اينها.
اينك در باره گناه و اختلاف مراتب آن مىگوئيم: چيزى كه عقل سليم و اعتبار صحيح ما را بان ارشاد مىكند اينست كه اولين چيزى كه بستگى به نظام اجتماعى انسان دارد و مجتمع آن را احترام مىگذارد همان احكام عملى و مقدساتى است كه عمل به آن و مداومت بر آن مقاصد انسانى مجتمع را حفظ نموده و او را در زندگى به سعادت مىرساند، همين سنن و مقدسات است كه مجتمع را وادار مىسازد تا به منظور حفظ آن قوانين، جزائى وضع كند و متخلفين و كسانى كه از آن سنن سرپيچى مىكنند كيفر نموده و عاملين به آن را پاداش دهد، گناه در اين مرحله هم عبارتست از همان سرپيچى كردن از متون قوانين عملى، و قهرا عدد گناهان به اندازه عدد آن قوانين خواهد بود. مرتكز در اذهان ما مسلمين هم از معنى لفظ گناه و الفاظ مرادف آن از قبيل «معصيت» و «سيئه»، «اثم»، «خطاء»، «حوب»، «فسق» و غير آن همين معنا است.
مساله پيروى از قوانين به اينجا خاتمه نمىيابد، و مجتمع بشرى تنها به اينكه مردم از ترس قوانين جزائى به دستورات عملى عمل كنند اكتفاء نمىكند، بلكه غرض نهائيش اين است كه افراد در اثر ممارست و مراقبت بر عمل به آن داراى فضائلى نفسانى شوند، چون اصولا مداومت بر عمل نيك آدمى را به اخلاقى كه مناسب با آن عمل و با هدف اصلى از تشكيل جامعه است متخلق مىسازد، و اين اخلاق همان چيزى است كه جوامع بشرى آن را فضائل انسانى نام نهاده و همه افراد را به كسب آن تحريك نموده و مقابل آن را رذائل ناميده و مردم را از آن بر حذر مىدارد.
خواهيد گفت كه مگر قوانين هر مجتمعى اين آثار حسنه را در روحيات افراد مىگذارد؟ چه بسيار قوانينى كه بر عكس در روحيات مردم اثر سوء دارد؟ البته اين سؤال به جا است ليكن ما فعلا كارى به اين جهت نداريم كه اثر قوانين وضع شده در جوامع مختلف بشرى مختلف است، تنها مىخواستيم بگوييم سنن و قوانين اجتماعى در روحيات اثر مستقيم دارد، البته معلومست كه قوانين صحيح و دستور العملهاى نيك در تخلق به فضائل، و قوانين بد در تخلق به رذائل مؤثر است و اين صفات نيك و بد اخلاقى گر چه از نظر اينكه اوصافى هستند روحى و مستقيما اختيارى انسان نبوده و ضامن اجرايى براى آن نيست، و لذا جوامع بشرى هم براى تخلف از آن، قوانينى جزائى وضع نكردهاند، ليكن از نظر اينكه گفتيم عمل به دستورات عملى در تخلق به فضائل و تخلف از آن دستورات در تخلق به رذائل مؤثر است از اين جهت همين بكار بستن دستورات عملى، خود ضامن اجراى آن خواهد بود.
خلاصه اينكه اختيارى بودن عمل كافى است كه كسب فضائل و دورى از رذائل هم اختيارى باشد، با اين تفاوت كه عمل خودش اختيارى انسانى است و ليكن اخلاق به واسطه عمل اختيارى است، و همين مقدار از اختيارى بودن كافى است كه صحيح باشد عقل در باره كسب فضائلش اوامرى صادر نموده، مثلا بگويد: در مقام كسب فضيلت شجاعت، عفت و عدالت برآى و در باره دورى از رذائل آن نواهىيى صادر كرده و بگويد: از تهور، خمود، طمع، ظلم و امثال آن دورى جوى، چنان كه همين مقدار اختيارى بودن بس است براى اينكه ثواب و عقاب عقلى هم كه همان مدح و ذم است براى آن تصور نمود.
انواع امر و نهى: جزائى - اخلاقى
و خلاصه، در اين مرحله يعنى مرحله تخلف از احكام اخلاقى هم مرتبهاى از گناه وجود دارد بلكه مرتبه آن فوق مرتبه گناه در مرحله عمل است، بنابراین در باره فضائل و رذائل اخلاقى نيز حاكمى هست كه به وجوب تحصيل اين و لزوم اجتناب از آن حكم كند و آن عقل آدمى است كه به طور كلى بنايش بر اين است كه وقتى عمل به يكى از دو چيز متلازم را ممكن
بداند بدون هيچ تاملى حكم به وجوب آن ديگرى هم مىكند و تخلف از آن را هم عصيان دانسته و متخلف را مستحق نوعى مؤاخذه مىداند. بنابراین تا اينجا دو نوع امر و نهى و دو نوع ثواب و عقاب ثابت شد. اينك در اينجا نوع سوم آن ظاهر ميشود.
توضيح اينكه فضائل و رذائل يك مقدارش كه به منزله اسكلت بنا است و چارهاى جز تحصيل آن و اجتناب از اين نيست، واجب و حرام است. و بيشتر از آن كه به منزله زينت و رنگآميزى بنا است جزو مستحبات اخلاقى است كه عقل نسبت به تحصيل آن، امر استحبابى مىكند، چيزى كه هست همين مستحبات اخلاقى كه براى مردم عادى مستحبّ است نسبت به آحادى از مردم كه در ظرف اينگونه آداب زندگى مىكنند واجب است، و عقل بر حسب اقتضايى كه افق زندگى آنان دارد حكم به وجوب رعايت آن مىكند، مثالى كه مطلب را قدرى روشن كند اين است كه ما خود مىبينيم كه مردم صحرانشين و عشايرى كه افق زندگيشان از افق مردم متوسط شهر دور است، هيچ وقت به تخلف از احكام و قوانينى كه براى مردم شهر ضرورى و به حكم عقل و فهم خود آنان واجب الرعايه است مؤاخذه نمىشوند، و چه بسا كارهايى از عشاير سر ميزند كه نسبت به مردم شهر زشت و ناپسند است، و ليكن همين شهر نشينان آنان را توبيخ ننموده و با خود مىگويند: اينان معذورند، چون افق زندگيشان از سواد اعظم دور و در نتيجه افق فهمشان هم از درك دقايق آداب و رسوم دور است.
ميزان حسن و قبح عمل براى افراد و طبقات مختلف به ميزان تعقل و افق انديشه آنان بستگى دارد
آرى مردم شهر همه روزه سر و كارشان با اين رسوم و چشمشان پر از مشاهده اين آداب است، و اين خود معلمى است كه آنان را درس ادب مىآموزد، مردم شهر هم باز با هم تفاوت دارند و همهشان در يك افق نيستند، زيرا در بين ايشان نيز عده معدودى يافت مىشوند كه داراى فهم لطيفتر و آداب ظريفترى هستند، انتظارى كه از آنان مىرود از مردم متوسط نمىرود و مؤاخذاتى كه از آنان مىشود از اينان نمىشود، براى اينكه مردم متوسط اگر دقايق ادب و ظرافتهاى قولى و عملى را رعايت نكنند عذرشان موجه است، چون فهمشان بيش از آن نيست و از ادب و لوازم آن بيش از آن مقدارى كه رعايت مىكنند درك نمىكنند، چون افق و ظرف زندگيشان ظرف همين مقدار از ادب است، به خلاف نوادر و مردان فوق العاده كه در ترك آن دقايق و ظرائف اگر چه جزئى باشد مؤاخذه مىشوند، براى آنان حتى يك اشتباه لفظى غير محسوس و يك كندى مختصر و يا يك لحظه كوتاه اتلاف وقت و يا يك نگاه و اشاره نابجا و امثال آن گناه است، با اينكه هيچيك از اينها نه با قوانين مملكتى و عرفى مخالفت دارد و نه با قوانين دينى، و اين مثل معروفى هم كه مىگويند: «حسنات الأبرار سيئات المقربين - نيكىهاى نيكان نسبت به مقربين گناه است» به همين ملاك است.
و خلاصه روى اين حساب در هر موقعيت و افقى كه فرض كنيم كارهايى هست كه در آن افق و موقعيت گناه شمرده نمىشود و انسانهاى آن افق گناه بودن آن را احساس ننموده و از آن غفلت دارند مسئول، و زمامدارشان هم ايشان را به ارتكاب آن كارها مؤاخذه نمىكند، ليكن هر چه افق بالاتر و موقعيت باريكتر و لطيفتر شود گناه بودن مقدار بيشترى از آن كارها نمايانتر مىگردد.
نوعى ديگر از احكام و قوانين، مخصوص افق حب و بغض مىباشد كه مربوط به انبياء و اولياء (علیه السلام) است
اينجاست كه اگر قدرى در بحث دقيق شويم بنوع ديگرى از احكام و قوانين كه نوع چهارم آن و عبارتست از احكام مخصوص افق حب و بغض برمىخوريم، توضيح اينكه ما مىبينيم چشم دشمن مخصوصا اگر در حال غضب باشد همه اعمال نيك را هم بد و مذموم مىبيند، و بر عكس چشم دوست مخصوصا وقتى كه در دوستى بحد شيفتگى رسيده باشد جز حسن و كمال نمىبيند، تا آنجا كه تمامى هم خود را صرف در خدمت به دوست نموده بلكه كارش به جايى مىرسد كه كوچكترين غفلت از محبوب را گناه مىشمارد، چون به نظر او ارزش خدماتش به دوست به مقدار توجه و مجذوبيتى است كه نسبت به او دارد و چنين معتقد است كه يك لحظه غفلت از دوست و قطع توجه به او مساوى است با ابطال طهارت قلب، حتى چنين كسى اشتغال به ضروريات زندگى از قبيل، خوردن و آشاميدن و امثال آن را گناه مىداند، زيرا فكر مىكند كه گر چه اين كارها ضرورى است و آدمى ناگزير از اشتغال به آن است، ليكن يك يك آنها از جهت اينكه كارى است اختيارى و اشتغال به آن اشتغال اختيارى به غير محبوب و اعراض اختيارى از اوست از اين جهت گناه و مايه انفعال و شرمندگى است، لذا مىبينيم كسانى كه از فرط عشق و يا از بزرگى مصيبتى كه به آنها روى آورده باين حد از خود بىخبر مىشوند از اشتغال به خوردن و نوشيدن و امثال آن استنكاف مىورزند.
كلام معروفى را هم كه نسبت مىدهند به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه فرمود: «انه ليغان على قلبى فاستغفر الله كل يوم سبعين مرة - بدرستى كه من - از آنجايى كه مامور به هدايت خلق و مبعوث به شريعتى آسان هستم و قهرا در تماس با مردم و توجه به ما سوى الله - خاطراتى در دلم خطور مىكند كه ممكن است بين من و پروردگارم حجاب شود لذا همه روزه هفتاد بار استغفار مىكنم» بايد به امثال اين معانى حمل كرد. و هم چنين آيه شريفه: ﴿وَ اِسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكَارِ﴾1 و آيه شريفه: ﴿فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ
اِسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّاباً﴾1 و ساير آياتى را كه از زبان انبياء (علیه السلام) نقل مىكند به امثال اين معانى حمل مىشود. از آن جمله يكى كلام نوح (علیه السلام) است كه عرض كرد: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً﴾2 و يكى ديگر كلام ابراهيم (علیه السلام) است كه عرض مىكند: ﴿رَبَّنَا اِغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ اَلْحِسَابُ﴾3 و يكى كلام موسى (علیه السلام) است كه در باره خودش و برادرش عرض مىكند: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ﴾4 و يكى ديگر كلامى است كه قرآن كريم آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكايت مىكند كه عرض كرد: ﴿سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ﴾5 بدين علت گفتيم كه اينگونه كلمات بايد به معناى مورد بحث حمل شود كه انبياء (علیه السلام) با اينكه داراى ملكه عصمتاند ممكن نيست معصيتى از آنها سر زند، و با اينكه مامورند مردم را بسوى دين و عمل به آن دعوت نموده قولا و فعلا به تبليغ آن قيام نمايند معقول نيست كه خود از عمل به دستورات دينى سرپيچى كنند، و چگونه چنين چيزى تصور دارد و حال آنكه مردم همه مامور به اطاعت از آنهايند؟ مگر ممكن است خداوند مردم را مامور به اطاعت از كسانى كند كه ايمن از معصيت نيستند؟ پس ناچار بايد آيات مزبور را به همان معنايى كه گفتيم حمل نمود، و اعتراف به ظلمى را كه از بعضى از آن حضرات حكايت شده مانند اعتراف «ذو النون» است كه عرض كرد: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾6 چون وقتى صحيح باشد بعضى از كارهاى مباح را براى خود گناه بدانند و از خداوند در باره آنها طلب مغفرت نمايند جايز هم هست كه آن كارها را ظلم بشمارند، زيرا هر گناهى ظلم است. البته محمل ديگرى نيز براى
خصوص اعتراف بظلم هست و سابقا هم به آن اشاره شد كه مراد از ظلم، ظلم به نفس باشد، چنان كه آدم و حوا (علیه السلام) گفتند: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾1.
و اينكه گفتيم اين كلمات فلان محمل را دارد، نخواستيم اعتراف كنيم به اينكه اين محملها خلاف ظاهر آيات و يك نوع معانى است كه ما خود تراشيده و به منظور حفظ آراء و عقايد مذهبى خود و اعمال تعصب، آيات را بر آن حمل كردهايم. نه ما در اين معنايى كه كرديم نخواستيم تعصب به خرج دهيم، به شهادت اينكه بحثى كه در جلد دوم اين كتاب (جلد 2 فارسى) در باره عصمت انبياء كرده آن را اثبات نموديم بحثى بود قرآنى و خالى از هر گونه تعصب و متكى بر دقت در آيات قرآنى بى اينكه مطلبى غير از قرآن را در آن دخالت داده باشيم.
چيزى كه هست همانطورى كه در آن بحث و در مواردى ديگر مكررا گفتهايم نبايد در تشخيص ظهور اينگونه آيات به فهم عاميانه اكتفاء نمود، براى اينكه قرائن مقامى و همچنين قرائن لفظى چه آنهايى كه در خود كلام هست و چه آنهايى كه جداى از كلام يافت مىشود تاثير قاطعى در تشخيص ظهور دارند، مخصوصا قرآن كريم كه در تشخيص ظهور و معنى هر آيه از آن بيشتر از هر كلام ديگرى بايد رعايت اين جهت را نمود، زيرا كلام الهى هر آيهاش شاهد و مصدق و زبان آيات ديگر است.
غفلت بعضى مفسرين از قرائن لفظى و مقامى متصل و منفصل، و اكتفاء به فهم عاميانه آنان را به تاويل و حتى جسارت به ساحت مقدس خداوند و انبياء (علیه السلام) مبتلا ساخته است
غفلت از همين نكته بوده است كه مساله تاويل را در بين عدهاى از مفسرين و علماى كلام رواج داده، اين عده از آنجايى كه ارتباطى بين آيات قرآنى نمىديدند و خيال مىكردند كه اين آيات جملاتى است بريده و اجنبى از هم و هر كدام مستقل در معنا، لذا بدون اينكه در تشخيص معنى هر كدام از ساير آيات استمداد كنند آن را بر معنايى عاميانه حمل كردند، همانطورى كه مردم بازار كلمات يكديگر را بر معنى ظاهرش حمل مىكنند و لذا وقتى مىشنوند كه قرآن كريم مىفرمايد: ﴿فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ مىگويند: ذو النون خيال كرد - بلكه يقين كرد و حاشا بر او كه چنين خيالى كند - كه خداى سبحان قدرت بر وى ندارد. آيه بعديش را ملاحظه نكردند كه ذو النون را از مؤمنين دانسته، مىفرمايد: ﴿وَ كَذَلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ﴾2 آرى اگر اين دو آيه را با هم ملاحظه مىكردند قطعا به چنين اشتباهى دچار
نمىشدند، و مىفهميدند كه معنى آيه، آن معناى عاميانه و غلط نيست، زيرا مؤمن در قدرت خداى سبحان شك نمىكند تا چه رسد به اينكه عجز خداى را ترجيح داده و يا يقين به آن كند.
و نيز وقتى مىشنوند كه قرآن مىفرمايد: ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾ چنين خيال مىكنند كه لا بد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز مانند ساير مردم گناه و مخالفت امرى از اوامر و يا نهيى از نواهى مربوط به احكام دين را كرده كه خدايش آمرزيده. فكرشان آن قدر رسا نبوده كه بفهمند اين آيه مربوط است به آيه قبليش كه ميفرمايد: ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً﴾ و اگر اين گناه و آن آمرزش از سنخ گناهان مردم عادى و آمرزش آن بود هيچ ربطى بين آمرزش آن و داستان فتح مكه نبود و حال آنكه در اين آيات گناه به معنايى گرفته شده كه آمرزش آن نتيجه فتح مكه است، علاوه بر اين، اگر مراد از گناه، همان معناى متعارف بود مغفرت آن با مطالب بعد هم كه مىفرمايد: ﴿وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً وَ يَنْصُرَكَ اَللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً﴾1 متناسب نبود، زيرا در اينصورت معناى اين جملات عطف بر آن آمرزش مىشوند.
و نيز وقتى به ساير آياتى كه به خيال خودشان متعرض لغزشهاى انبيايى چون آدم، ابراهيم، لوط، يعقوب، يوسف، داود، سليمان، ايوب و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مىرسند بدون تامل و با كمال بى شرمى به ساحت مقدس آنان جسارت نموده و طعنهها و نسبتهاى ناروايى كه لايق خود آنان است به انبياء (علیه السلام) مىدهند. راستى كه هيچ عيب و ننگى بالاتر و بدتر از بى ادبى نيست.
خلاصه اينكه، علمى كه بايد آدمى را به ادب و خضوع در برابر پروردگار و برگزيدگان او وادار سازد در اين كوتهنظران مايه گمراهى شده و آنان را به جايى كشانيده كه خدايى را كه قرآن مجيد «رب العالمين» معرفىاش نموده با خداى تورات و انجيل دست خورده و تحريف شده عوض كنند و خدا را قوهاى بدانند غيبى و داراى بدن كه مانند پادشاهان كه هر روز به سركشى بخشى از كشور خود مىروند در اطراف عالم هستى قدم زده و هيچ همى جز اشباع شهوت و غضب سركش خود ندارد. و در نتيجه نه تنها نسبت به مقام پروردگار خود جاهل ماندند بلكه از مقام نبوت و مدارج عالى و شريف روحى انبياء (علیه السلام) و مقامات رفيع آنان نيز
غافل شدند، و اين جهل و غفلت باعث شد كه آن نفوس طيبه و طاهره را هم مانند نفوس شرير مردم پست و فرومايه بدانند كه از شرف انسانيت جز اسم بهره و بويى ندارند، نفوسى كه يك روز بر سر آز و شهوت، عرض و مال خود را مىبازند و روزى خود را بر سر اينكار از دست مىدهند 1 - سبحان الله - همين مردم فرومايه هم با همه پستى و نادانىشان هيچ وقت راضى نمىشوند نسبتهايى كه اين عالمنماها به خدا و انبيا مىدهند به خداى خود و پيغمبران خود بدهند، و هرگز حاضر نيستند زمام امور دنيايشان را بلكه زمام امور خانه و اهل و عيالشان را به دست كسانى بسپارند كه اين عالمنماها آنها را انبياء ميخوانند، چطور راضى خواهند شد كه خداى عليم و حكيم آنها و انبيايشان چنين خدا و چنين انبيايى باشند.
خود مردم عامى و بلكه فرومايهگان آنها هم مىدانند كه خداوند اگر انبيايى مبعوث نموده براى اين بوده كه فردا مردم عذرى نداشته باشند. و مىدانند كه انبياء از هر لغزش و گناهى معصومند و اگر معصوم نباشند و جايز باشد كه پيغمبرى كافر و يا فاسق و فاجر شود و يا مردم را به شرك و وثنيت دعوت كند آن گاه پاى خود را كنار كشيده و تقصير را به گردن شيطان گذارد، غرض از بعثت حاصل نمىشود، چون در چنين صورتى از مردم هيچ توقعى نمىتوان داشت و خداوند هيچ حجتى بر مردم نخواهد داشت.
خرافات و مجعولات اهل كتاب بخصوص يهود، از طريق عالم نمايان مسلمان در بين مسلمين نشر يافته است
آرى، مردم عوام اين معنا را درك مىكنند ولى اين گمراهان عالمنما كه علم خود را سرمايه و سلاح براى اضلال مردم قرار دادهاند از درك آن عاجز ماندهاند، و وقتى اين مطالب را مىشنوند و بحث از عصمت انبياء و موهبتها و مواقف روحى آنان به ميان مىآيد آن را شرك و غلو در باره بندگان خدا دانسته و به امثال آيه ﴿قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ﴾ بگو بدرستى من نيز بشرى مانند شمايم» تمسك مىجويند، تقصير هم ندارند، براى اينكه پروردگارى را كه اينها تصور كردهاند بمراتب پائينتر از انبيا و صفاتى را كه براى ذات و افعال خدا قائلند بمراتب پائينتر از صفات و مقامات انبياء (علیه السلام) است.
و اينها همه مصائبى است كه اسلام و مسلمين از دست اهل كتاب مخصوصا يهود ديده و خرافاتى است كه به دست اينها جعل و در بين روايات ما گنجانيده شده و در نتيجه عدهاى هم به آن معتقد شدهاند، از آن جمله معتقد شدند كه خداى سبحان - كه قرآن كريم با جمله ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ هيچ چيز شبيه او نيست، توصيف نموده، - العياذ ب الله - مانند يكى از
انسانهاى متجبرى است كه خود را آزاد و غير مسئول و ديگران را همه بنده و مسئول خود مىداند، و از آن جمله معتقد شدند كه ترتب هر يك از مسببات بر اسباب خود و به وجود آمدن هر نتيجهاى از مقدمات خود و اقتضاى هر موجود مؤثر مادى و معنوى براى اثر خود، همه جزافى و بدون رابطه است.
و لذاست كه مىگويند اگر خداى تعالى نبوت را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ختم نموده و بر آن جناب قرآن نازل كرده، و اگر موسى (علیه السلام) را به تكلم با خود ممتاز ساخته و عيسى (علیه السلام) را به تاييد به روح اختصاص داده، هيچكدام به خاطر خصوصيتى در روح و نفوس شريف آن حضرات نبوده، بلكه خداى تعالى خودش چنين خواسته كه يكى را به آن و يكى را به اين اختصاص دهد، و اگر با عصاى موسى سنگ شكافته و آب جارى مىگردد زدن آن حضرت خصوصيتى ندارد، بلكه عينا مانند زدن ما است، الا اينكه خدا خواسته كه آنجا سنگ شكافته و آب جارى بشود و در زدن ما نشود، و هم چنين اگر عيسى (علیه السلام) به مردگان مىگويد: برخيزيد به اذن خدا و آنان هم برمىخيزند، خصوصيتى در گفتن وى نيست بلكه گفتن او عينا مثل گفتن ما مردم عادى است، الا اينكه خداى تعالى بعد از گفتن او مردگان را زنده مىكند و در گفتن ما نمىكند و همچنين است ساير معجزات انبياء (علیه السلام).
اينان از اين رو دچار چنين اشتباهاتى شدهاند كه نظام تكوين را بر نظام تشريع قياس كردهاند، و مقررات تشريع را بر تكوين حكومت دادهاند در حالى كه نظام تشريع از وضع و قرارداد تعدى و از جهان اجتماع انسانى تجاوز نمىكند و اگر كمى فكر مىكردند، به اشتباه خود واقف شده و مىفهميدند كه گناهى ما فوق اين گناه و مغفرتى ما فوق مغفرت متعلق به آن نيز هست، راستى ايشان چگونه از درك اين حقيقت غافل شدهاند؟ با اينكه انتقال به آن خيلى دشوار نبود، براى اينكه خداى تعالى از طرفى مكرر بندگانى را براى خود به نام «مخلصين» سراغ مىدهد كه معصوم و مصون از گناه بوده و شيطان براى هميشه از اغواى آنان نااميد است، و گناه - به معناى معروف - هرگز از ايشان سر نمىزند، و به مغفرت آن حاجت ندارند، و در باره عدهاى از انبياى عظام خود مانند ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف و موسى (علیه السلام) صريحا فرموده كه اينان از مخلصين هستند، راجع به ابراهيم و اسحاق و يعقوب فرموده: ﴿إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى اَلدَّارِ﴾1 و در حق يوسف (علیه السلام) فرموده: ﴿إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا
اَلْمُخْلَصِينَ﴾1 و در باره موسى (علیه السلام) فرموده: ﴿إِنَّهُ كَانَ مُخْلَصاً﴾2 و از طرفى ديگر از همين انبياى مخلص و بى گناه طلب مغفرت را حكايت كرده، چنان كه از ابراهيم (علیه السلام) حكايت كرده كه عرض كرد: ﴿رَبَّنَا اِغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ﴾3 و از موسى (علیه السلام) نقل كرده كه گفت: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ﴾4 و هر كسى مىتواند بفهمد كه اگر مغفرت جز به گناهان متعارف تعلق نمىگرفت طلب مغفرت ايشان با اينكه بى گناهند معنايى نداشت. گر چه بعضى در توجيه آن گفتهاند كه اين حضرات خواستهاند از باب تواضع در برابر پروردگار، خود را در عين بى گناهى گنهكار بخوانند، ليكن اين توجيه نيز غلط است و گويا غفلت كردهاند از اينكه انبياء هيچ وقت در نظريات خود خطا و شوخى و تعارف نمىكنند و اگر طلب مغفرت مىكنند اين تقاضاىشان جدى و از آن معناى صحيحى در نظر دارند.
علاوه بر اين، دعاى ابراهيم (علیه السلام) تنها بخودش نبود بلكه دعاى به پدر و مادر و جميع مؤمنين هم بود. در باره خودش ممكن است كسى بگويد تعارف است، در باره جميع مؤمنين چه خواهد گفت؟ و هم چنين نوح (علیه السلام) كه به طور اطلاق عرض كرد: ﴿رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ﴾5 چه اطلاق كلامش شامل كسانى هم كه معصومند و محتاج به مغفرت نيستند مىشود.
با اينهمه چطور ممكن است كسى نفهمد كه گناهانى غير از گناهان متعارف هست كه از آن طلب مغفرت مىشود. و طلب مغفرتى غير از طلب مغفرت متعارف هست و خداوند از ابراهيم نقل مىكند و مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ اَلدِّينِ﴾6 و شايد همين نكته باعث شده كه خداى تعالى هر جا كه در كلام خود رحمت و يا رحمت اخروى يعنى بهشت را ذكر مىكند قبل از آن مغفرت را اسم مىبرد، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ قُلْ رَبِّ اِغْفِرْ وَ اِرْحَمْ﴾7 و
نيز مىفرمايد: ﴿وَ اِغْفِرْ لَنَا وَ اِرْحَمْنَا﴾1 و نيز از قول آدم و همسرش (علیه السلام) حكايت كرده كه عرض كردند: ﴿وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا﴾2 و از نوح (علیه السلام) حكايت مىكند كه گفت: ﴿وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي﴾3.
اقسام گناه و اقسام عفو
پس از اين بيان چنين به دست آمد كه گناه داراى مراتب مختلفى است كه يكى پس از ديگرى و در طول هم قرار دارند، چنان كه مغفرت نيز داراى مراتبى است كه هر مرتبه از آن متعلق به گناه آن مرتبه مىشود، و چنين نيست كه گناه در همه جا عبارت باشد از نافرمانى اوامر و نواهى مولوى كه معناى متعارفى آن است، و نيز چنين نيست كه هر مغفرتى متعلق به چنين گناهى باشد، بلكه غير از اين معنايى كه عرف از گناه و مغفرت مىفهمد گناهان و مغفرتهاى ديگرى هم هست كه اگر بخواهيم آن را از بحث سابق خود گرفته و بشماريم بالغ بر چهار مرتبه مىشود:
اول: گناه معمولى و عرفى كه اگر بخواهيم عمومى تعريفش كنيم عبارت مىشود از مخالفت پارهاى از مواد قوانين عملى چه دينى و چه غير دينى، و مغفرت متعلق به اين مرتبه از گناه هم اولين مرتبه مغفرت است.
دوم: عبارتست از گناه متعلق به احكام عقلى و فطرى و مغفرت متعلق به آن هم دومين مرتبه مغفرت است.
سوم: گناه متعلق به احكام ادبى است نسبت به كسانى كه افق زندگيشان ظرف آداب است، و اين مرتبه هم براى خود مغفرتى دارد، و اين دو قسم از گناه و مغفرت را فهم عرف گناه و مغفرت نمىشمارد، و شايد اگر در جايى هم چنين اطلاقى ببينند حمل بر معناى مجازى مىكنند. و ليكن بنظر دقيق و علمى مجاز نيست. براى اينكه همه آثار گناه و مغفرت را دارد.
چهارم: گناهى است كه تنها ذوق عشق، آن را و مغفرت مربوط به آن را درك مىكند، البته در طرف بغض و نفرت نيز گناه و مغفرتى مشابه آن تصور مىشود. و اين نوع از گناه و مغفرت را فهم عرفى حتى به معنى مجازى هم گناه نمىشمارد و اين اشتباهى است از عرف، و البته تقصير هم ندارد، زيرا فهم عرفى از درك اين حقايق قاصر است، و چه بسا كسانى از همين اهل عرف بگويند اين حرفها از خرافات و موهومات عشاق و مبتلايان بمرض «برسام» 4 و
يا از تخيلات شعرى است و متكى بر مبناى صحيحى از عقل نيست، و غفلت داشته باشند از اينكه ممكن است همين تصوراتى كه در افق زندگى اجتماعى تصوراتى موهوم به نظر مىرسد در افق بندگى حقايقى ناگفتنى باشد.
آرى عبوديتى كه ناشى از محبت پروردگار است كار بنده را بجايى مىكشاند كه دل از دست داده و عقلش خيره و سرگردان مىشود. و ديگر شعورى كه بتواند چيزى را غير پروردگار درك نموده، ارادهاى كه چيزى غير از خواستههاى او بخواهد برايش باقى نمىگذارد، در چنين حالتى انسان احساس مىكند كه كوچكترين توجه به خود و به مشتهيات نفس خود گناهى است عظيم و پردهايست ضخيم كه جز مغفرت الهى چيزى آن را برطرف نمىسازد. قرآن كريم هم گناه را حجاب دل و مانع از توجه تام به پروردگار ناميده و فرموده: ﴿كَلاَّ بَلْ رَانَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ كَلاَّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ﴾1.
اين بود آنچه را كه گفتيم بحث دقيق و جدى - نه بحثى كه با حقايق بازى كند - آدمى را به آن ارشاد مىنمايد، و ممكن هم هست كه براى اولياى خدا در خلال راز و نيازهاى نهانى كه با خداى خود دارند حالاتى دست دهد كه در آن احوال به گناهانى رقيقتر از اين مراحل چهارگانه و همچنين مغفرتى لطيفتر از اين مغفرتها برخورد نمايند كه اينگونه بحثهاى كلى و عمومى نتواند از عهده بيان آن برآيد.
آيا بدون گناه مؤاخذه و مغفرت معقول است؟
5- آيا بدون گناه مؤاخذه و مغفرت معقول است؟: در بحث از روش عقلاى اجتماع، انسان به اين معنا برمىخورد كه عقلاء مؤاخذه و عقاب را فرع بر مخالفت تكليف اختيارى دانسته و از شرائط صحت تكليف هم عقل را مىشمارند. البته شرائط مختلف ديگرى براى اصل مؤاخذه و حدود آن نيز قائلند كه ما فعلا در مقام بيان و بحث از آن نيستيم.
گفتار ما فعلا در باره عقلى است كه مردم متوسط الحال هر مجتمعى آن را وسيله تشخيص زشت از زيبا و نافع از مضر و خير از شر مىدانند. چون مردم - حتى دانشمندان - از نظر اجتماعى نه از نظر علمى، براى هر انسانى مبدأ فعالهاى كه قادر بر تشخيص خير و شر است سراغ مىدهند، اگر چه از نظر علمى آن را قبول نداشته، ممكن است بگويند ما در انسان غير از قوايى كه در او به وديعه سپرده شده از قبيل قوه خيال و حافظه و امثال آن قوه ديگرى بنام عقل سراغ نداريم و تشخيص خير و شر كه مىگويند كار عقل است خاصيت توافق عملى همان قوا است
نه اثر قوه جداگانه به نام عقل، مانند عدالت كه اثر توافق غرايز است. و ليكن ما به اين جهت كار نداريم تنها مىخواهيم بگوئيم چنين تشخيصى در انسان هست و مجتمعات بشرى با همه اختلاف سليقهاى كه دارند در وجود آن همه متفقند و قبول دارند كه تكليف، فرع داشتن قوه مشخصهايست كه از آن به عقل تعبير ميشود، و ثواب بر امتثال و عقاب بر مخالفت تكليف منوط به داشتن آن است. و عاقل است كه در ازاى اطاعت پاداش و در قبال معصيت كيفر داده مىشود.
اعتبار عقل در ثواب و عقاب، و حكم افراد غير عاقل و مستضعفين از نظر ثواب و عقاب در دنيا و آخرت
و اما غير عاقل يعنى اطفال و ديوانگان و مستضعفين ديگر ثواب و عقابى بر اطاعت و معصيتشان نيست. و اگر هم در مقابل اطاعت پاداشى داده شوند از باب تشويق است، چنان كه مؤاخذه و سياست در قبال نافرمانيشان تاديب است، و اين معنا در همه مجتمعات حتى در مجتمع اسلامى هم امرى است مسلم. و در عين اينكه سعادت و شقاوت در دنيا را نتيجه امتثال و مخالفت تكليف مىداند، با اينحال اينان را نه در امتثالشان سعيد مىداند و نه در مخالفتشان شقى. زيرا تكليفى ندارند تا با ثواب امتثال آن سعيد و با عقاب مخالفت آن شقى گردند، اگر چه احيانا بوسيله پاداشى تشويق و با گوشمالىهايى تاديب شوند. اين حكم اسلام است نسبت به سعادت و شقاوت در دنيا.
و اما نسبت به حيات اخروى كه دين الهى آن را اثبات نموده و مردم را نسبت به آن به دو دسته، سعيد و شقى تقسيم نموده، آنچه كه قرآن شريف در اين باب ذكر فرموده مجملاتى است كه نمىتوان از آن حكم جزئيات را و اينكه مستضعفين هم سعادت و شقاوت اخروى دارند يا خير استفاده نمود. زيرا جزئيات احوال مردم در آخرت امرى نيست كه عقل بتواند از آن سر در آورد. از جمله آن مجملات آيات زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي اَلْأَرْضِ قَالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اَللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ سَاءَتْ مَصِيراً إِلاَّ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ اَلرِّجَالِ وَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لاَ يَهْتَدُونَ سَبِيلاً فَأُولَئِكَ عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كَانَ اَللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً﴾2 و اين آيات همين طورى كه ملاحظه مىكنيد مشتمل است بر عفو از مستضعفين و قبول
توبه ايشان و حال آنكه مستضعفين گناهى نداشتهاند، و اين مغفرت در موردى به كار رفته كه گناهى در كار نبوده، عذابى هم كه در آيه است عذاب بر كسى است كه تكليف نداشته.
خلاصه اين آيات از همان مجملاتى است كه گفتيم قرآن كريم در باره امر آخرت بيان داشته، الا اينكه روى مراتبى كه ما براى گناه و مغفرت قائل شديم ممكن است اين آيات را معنا كرده، زيرا به آن بيان گناه و مغفرت منحصر در مخالفت تكليف نيست، بلكه بعضى از مراحل مغفرت متعلق به مرضهاى قلبى و احوال بدى مىشود كه عارض بر قلب شده و بين قلب و پروردگار حجاب مىشود، مستضعفين درست است كه به خاطر ضعف عقل و يا نداشتن آن تكليف ندارند، ليكن چنان هم نيستند كه ارتكاب كار زشت در دلشان اثر نگذاشته و دلهايشان را آلوده و محجوب از حق نسازد، بلكه در اين جهت با غير مستضعفين يكسانند، و خلاصه در تنعم به نعيم قرب خدا و حضور در ساحت قدس الهى محتاج به ازاله آن مرضها و دريدن آن پردهها هستند، و چيزى هم از عهده ازاله و رفع آن برنمىآيد مگر همان عفو پروردگار و پردهپوشى و مغفرت او.
بعيد نيست مراد از رواياتى هم كه مىگويد: «خداوند سبحان مردم را محشور مىكند و آتشى را هم مىآفريند، آن گاه به مردم دستور مىدهد تا در آتش داخل شوند پس هر كس وارد آتش شود داخل بهشت مىشود، و هر كس سرپيچى كند داخل جهنم ميشود» همين معنا باشد، يعنى مراد از آتش رفع آن پردهها و معالجه آن مرضها باشد، و ما به زودى يعنى در تفسير سوره توبه - ان شاء الله تعالى - حرفهايى كه در اينگونه روايات داريم ايراد خواهيم نمود، و مختصرى هم در تفسير سوره نساء ايراد نموديم.
و نيز از جمله مواردى كه در قرآن كريم عفو و مغفرت در غير مورد گناه بكار برده شده مغفرتى است كه در موارد رفع تكليف كرارا ايراد گرديده، مثل آيهاى كه مىفرمايد: ﴿فَمَنِ اُضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾1 نظير اين مطلب را در سوره انعام هم
فرموده، و نيز در باره اينكه از فاقد آب تكليف به وضو رفع شده و بايد تيمم كند، مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضىَ أَوْ عَلىَ سَفَرٍ﴾ تا آنجا كه مىفرمايد ﴿فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اَللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُوراً﴾1 و نيز در باره حد كسانى كه در زمين فساد مىكنند فرموده: ﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ تَابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾2 و نيز در رفع حكم جهاد از معذورين مىفرمايد: ﴿مَا عَلَى اَلْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾3 و در باره بلايا و مصائبى كه به مردم مىرسد مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾4 .
سه گونه عفو و مغفرت خداوند و اشاره به اينكه صفت عفو و مغفرت در خداوند مثل صفت رحمت و هدايت او به امور تكوينى و تشريعى تعلق مىگيرد
از اين گونه آيات كشف مىشود كه صفت عفو و مغفرت در خداى تعالى مثل صفت رحمت و هدايت او است كه متعلق به امور تكوينى و تشريعى هر دو مىشود، پس خداى تعالى يك وقت از معاصى عفو مىكند و آن را از نامه اعمال محو مىسازد، و يك وقت از حكمى كه اقتضاى تشريع دارد عفو مىكند از وضع و تشريع آن صرفنظر مىنمايد، و يك وقت هم از بلايا و مصائب عفو مىكند از نزول آن با آنكه اسباب نزولش فراهم است جلوگيرى مىنمايد.
در بيان قرآن، رابطه ميان عمل و جزا رابطه حقيقى است نه آن گونه كه اهل اجتماع قائلند اعتبارى و قرار دادى
6- رابطه ميان عمل و جزا: از بحث قبلى چنين فهميديم كه اوامر و نواهى عقلايى يعنى همان قوانين دائر بين عقلا مستلزم آثار جميل و پسنديدهايست كه بر امتثال آن مترتب شده و در حقيقت ثواب آن به شمار مىرود. چنان كه مستعقب آثار ناپسند و بدى است كه بر مخالفت آن مترتب شده در حقيقت عقاب آن محسوب مىشود، و غرض عقلا از ترتيب آن آثار حسنه و اين آثار سيئه تقريبا بكار بردن حيلهايست براى وادار كردن مردم به عمل به آن قوانين و تحذير از مخالفت آن.
از اينجا معلوم ميشود كه رابطه ميان عمل و جزا رابطهايست جعلى و قراردادى كه خود
مجتمع يا زمامداران، آن را وضع نمودهاند، و محرك ايشان بر اين وضع و قرارداد حاجت شديدى بوده كه بجريان قوانين مذكور داشتهاند. زيرا اگر آن پاداشها و كيفرها را بر امتثال قوانين و تمرد از آن جعل نمىكردند نمىتوانستند از قوانين خود استفاده نموده و حاجتى را كه محرك ايشان بود از آن برآورده و از اختلال نظام جلوگيرى بعمل آورند، و لذا هر وقت از عمل به قوانين بىنياز ميشوند و ديگر به آن قوانين احتياجى نمىبينند در وفاى به قراردادهاى خود يعنى دادن پاداش و كيفر سهلانگارى مىكنند، و نيز كم و زيادى جزا و شدت و ضعف كيفرها به حسب اختلاف مقدار حاجت به قوانين و عمل به آن مختلف مىشود، باين معنا كه هر وقت احتياج به عمل به قوانين زياد شود پاداش و كيفرها نيز به همان نسبت شدت مىيابد و هر چه احتياج كمتر شد آن نيز كمتر مىشود.
پس در حقيقت آمر و مامور، و تكليف كننده و مكلف، مانند مشترى و فروشندهاى هستند كه هر يك به ديگرى چيزى داده و چيزى مىستاند، آمر و زمامدار خريدار عمل مردم به قوانين است و پاداشى كه مىدهد به منزله بهاى معامله است، و عقاب و كيفرى كه به متخلف مىدهد به منزله خسارت و ضمان قيمتى است كه در هر معامله در مقابل اتلاف متاع بر ذمه مىگيرند.
و كوتاه سخن، رابطه ميان عمل و جزا امرى است قراردادى و اعتبارى نه حقيقى و تكوينى نظير ساير عناوين احكام و موازين اجتماعى كه به منزله محور چرخ اجتماع است مانند عنوان رياست و مرءوسيت و امر و نهى و اطاعت و معصيت و وجوب و حرمت و ملك و مال و خريد و فروش و غير آن كه همه عناوينى هستند اعتبارى نه حقيقى، چون حقايق عبارتند از همان موجودات خارجى و حوادثى كه همراه آنها است، و به هيچ وجه به دارايى و ندارى و عزت و ذلت و مدح و ذم تغيير نمىكنند. مانند زمين و آنچه كه از آن بيرون ميايد، و نيز مانند مرگ و حيات و مرض و صحت و گرسنگى و سيرى و تشنگى و سيرابى كه امورى هستند حقيقى و واقعى.
اين است آنچه كه عقلاى اجتماع در بين خود دارند. خداى سبحان هم ميان ما و خودش همين مطالبى را كه ما بين خود مجرى مىداريم معمول داشته، يعنى سعادتى را كه به وسيله دين خود، ما را بدان هدايت نموده در قالب همين سنن اجتماعى ريخته، امر و نهى كرده ترغيب و تحذير نموده بشارت داده و انذار كرده به ثوابها وعده و به عقابها وعيد داده.
و در نتيجه كار تلقى دين را عينا به اندازه سهولت تلقى قوانين اجتماعى آسان نموده و قرآن كريم در اشاره به اين مطلب فرموده: ﴿وَ لَوْ لاَ فَضْلُ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَكىَ مِنْكُمْ مِنْ
أَحَدٍ أَبَداً﴾1.
آرى خداى تعالى نفوسى را كه قابل و مستعد براى درك حقايقند مهمل نگذاشت و در خلال آيات خود به اين معنا اشاره فرموده كه در ما وراى اين معارف دينى كه ظواهر كتاب و سنت مشتمل بر آن است امر ديگرى هست خطيرتر و اسرارى هست كه نفيستر و گرانبهاتر از آن ها است، از آن جمله مىفرمايد: ﴿وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ﴾2.
همانطورى كه مىبينيد در اين آيه شريفه دنيا را بازيچهاى شمرده كه جز خيال، مبنا و اساس ديگرى ندارد، و جز اشتغال به ضرورتهاى زندگى چيز ديگرى نيست. و حقيقت حيات، فقط زندگى آخرت و سعادت دائمى است، وقتى حيات دنيا و همان چيزى كه ما آن را زندگى مىناميم صرفنظر از شؤونى كه دارد، از قبيل مال و جاه و ملك و عزت و كرامت و امثال آن لهو و لعب باشد قهرا شؤون آن به طريق اولى لهو و لعب خواهد بود و اگر مراد از حيات دنيوى مجموع زندگى و شؤون آن باشد البته لهو بودنش روشنتر خواهد بود.
بنابراین مىتوان گفت قوانين اجتماعى و هدفهايى كه از عمل به آن منظور است از قبيل رسيدن به عزت و جاه و مال و يا غير آن و همچنين قوانين دينى و هدفهايى كه منظور از عمل به آن رسيدن به آنها است و خداوند سبحان به فطرت يا به رسالت انبياء (علیه السلام) ما را به آن نتايج راهنمايى كرده مثلشان مثل بازيچههايى است كه مربى و ولى عاقل در اختيار طفل صغيرى كه عاجز از تشخيص صلاح از فساد و خير از شر است گذاشته و طفل را در بازى با آن راهنمايى مىكند تا بدين وسيله عضلات و اعصاب طفل را ورزيده كرده و روحش را نشاط بخشيده، او را براى عمل به قوانين و رستگار شدن به آن آماده سازد.
پس عملى كه عنوان لعب بر آن صادق است عمل طفل است، و اين عمل از ناحيه طفل پسنديده هم هست، چون او را به سوى عمل و رسيدن به حد رشد سوق مىدهد و همين عمل از ناحيه ولى طفل هم پسنديده و عملى حكيمانه و جدى است، به طورى كه به هيچ وجه عنوان لعب بر آن صادق نيست. خداى تعالى به اين معنا اشاره نموده مىفرمايد: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ
وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾1 و اين آيه قريب به مضمون آيه قبلى است.
سپس براى توضيح اينكه چطور اين تربيت صورى نتائجى معنوى دارد مثال عامى براى مردم زده، مىفرمايد: ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي اَلنَّارِ اِبْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اَللَّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْبَاطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ اَلنَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي اَلْأَرْضِ﴾2.
پس از اين بيانى كه خداى تعالى فرمود روشن شد كه بين عمل و جزا رابطهاى است حقيقى، نه قراردادى و اعتبارى كه اهل اجتماع آن را بين عمل به قوانين خود و جزاى آن قائلند.
ثواب و عقاب در حقيقت بر حالاتى كه دلها از راه عمل كسب مىكنند مترتب مىشود
7- عمل، اين رابطه را به نفس سرايت مىدهد: خداى تعالى بعد از بيان رابطه بين عمل و جزا در باره اينكه اين رابطه به قلب سرايت كرده، قلب در اثر عمل حالت و هيات مخصوصى به خود مىگيرد، اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿وَ لَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ﴾3. و نيز مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُمْ بِهِ اَللَّهُ﴾4.
و در اين معنا آيات زياد ديگرى است كه از آنها برمىآيد جميع آثار مترتبه بر اعمال از ثواب و عقاب همه در حقيقت مترتب بر حالاتى است كه دلها از راه عمل كسب مىكنند، و اعمال تنها و تنها واسطه اين ترتبند. آن گاه در آيات ديگرى بيان مىكند كه آن جزائى كه مردم در برابر عمل خود به زودى مواجه با آن مىشوند در حقيقت همان عمل ايشان است، و چنان نيست كه خداى تعالى مانند مجتمعات بشرى عملى را در نظر گرفته و جزاى معينى را رديف آن قرار داده و به سبب جعل و قرارداد اين را اثر آن كرده باشد. بلكه محفوظ ماندن عمل در نزد خداى
تعالى به محفوظ ماندن نفس عامل است و اثر عمل در نفس عامل هم چنان محفوظ هست تا آنكه در روز آشكار شدن نهانىها آن را اظهار نمايد. از آن جمله مىفرمايد: ﴿يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿لاَ تَعْتَذِرُوا اَلْيَوْمَ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾2 و دلالت اين چند آيه بر اين معنا روشن است، البته آيات بسيار ديگرى هم هست كه از همه روشنتر اين آيه شريفه است: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾3 چه از اين آيه مخصوصا به قرينه اينكه فرمود: «اليوم» استفاده مىشود كه جزاى اخروى در دنيا نيز حاضر و آماده بوده، چيزى كه هست انسان مادامى كه در دنيا بوده از وجود آن غفلت داشته، كلمه «غفلت» نيز قرينه ديگرى است بر اين معنا. زيرا اگر آن جزا در دنيا آماده و حاضر نبود غفلت از آن معنا نداشت، چنان كه «كشف غطا» نيز قرينه ديگرى است كه از آن استفاده مىشود، چيزى در پس پرده بوده و تنها پرده مانع از ديدن آن بوده است.
و اين آيات تفسير مىكنند آيات ديگرى را كه ظاهرند در مجازات معمولى و بينونت ميان عمل و جزا. به عبارت روشنتر، از اين آيات استفاده مىشود كه اگر آيات ديگرى ظهور در اين دارد كه عمل و جزا دو چيز جداى از هم و غير همند از اين جهت است كه آن آيات ناظر به ربط اجتماعى و قراردادى و اين آيات ناظر به مرحله رابطه حقيقى و واقعى عمل و جزاست.
اين بود مطالبى كه ما در اينجا مىخواستيم در پيرامون مجازات و عفو بگذرانيم، البته در جلد اول اين كتاب در تفسير جمله: ﴿خَتَمَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ﴾4 نيز مختصر بحثى در اين باره نموديم، طالبين مىتوانند براى تكميل و توضيح بحث به آنجا نيز مراجعه نمايند - خدا راهنما است -